شیخ اجل سعدی متوفای 691 قمری در شیراز

افصح المتکلمین مشرف الدین بن مصلح الدین عبدالله سعدی شیرازی درسال 591 هجری  متولد گردید ودرسن طفولیت یتیم شد اتابک فارس سعد بن زنگی که به نام او شاعر شیراز متخلص به سعدی گردید اورا تحت توجه خود قراردادوبه دانشگاه بزرگ نظامیه ی بغداد فرستاد وتحصیلات خود را در آنجا به پایان برددربغداد دست ارادت به شیخ شهاب الدین سهروردی داد وبا بعضی از دانشمندان عصر خود مانند ابوالفرج ابن الجوزی معاشرت کرده و از صحبت آنان استفاده نمودسعدی مسافرت بسیار کرده وچند بار به زیارت خانه ی خدا مشرف شده است درآخر درسنه ی  هجری قمری691 درمسقط الراس خودشیراز پس از یکصد سال تجربه بدرود حیات گفت.

سعدی

مواعظ:

***

قصاید فارسی

شکر و سپاس و منت و عزت خدای را

پروردگار خلق و خداوند کبریا

دادار غیب دان و نگهدار آسمان

رزاق بنده‌پرور و خلاق رهنما

اقرار می‌کند دو جهان بر یگانگیش

یکتا و پشت عالمیان بر درش دو تا

گوهر ز سنگ خاره کند، لؤلؤ از صدف

فرزند آدم از گِل و برگ گل از گیا

سبحان من یمیت و یحیی و لااله

الا هوالذی خلق الارض والسما

باری، ز سنگ، چشمه ی آب آورد پدید

باری از آب چشمه کند سنگ در شتا

گاهی به صنع ماشطه، بر روی خوب روز

گلگونه ی شفق کند و سرمه ی دجا

دریای لطف اوست و گرنه سحاب کیست

تا بر زمین مشرق و مغرب کند سخا

انشأتنا بلطفک یا صانع الوجود

فاغفرلنا بفضلک یا سامع الدعا

ارباب شوق در طلبت بی‌دلند و هوش

اصحاب فهم در صفتت بی‌سرند و پا

شبهای دوستان تو را انعم‌الصباح

وان شب که بی تو روز کنند اظلم المسا

یاد تو روح‌پرور و وصف تو دلفریب

نام تو غم‌زدای و کلام تو دلربا

بی‌سکه ی قبول تو، ضرب عمل دغل

بی‌خاتم رضای تو، سعی امل هبا

جایی که تیغ قهر برآرد مهابتت

ویران کند به سیل عرم جنت سبا

شاهان بر آستان جلالت نهاده سر

گردنکشان مطاوع و کیخسروان گدا

گر جمله را عذاب کنی یا عطا دهی

کس را مجال آن نه که آن چون و این چرا

در کمترین صنع تو مدهوش مانده‌ایم

ما خود کجا و وصف خداوند آن کجا؟

خود دست و پای فهم و بلاغت کجا رسد

تا در بحار وصف جلالت کند شنا؟

گاهی سموم قهر تو، همدست با خزان

گاهی نسیم لطف تو، همراه با صبا

خواهندگان درگه بخشایش تواند

سلطان در سرادق و درویش در عبا

آن دست بر تضرع و این روی بر زمین

آن چشم بر اشارت و این گوش بر ندا

مردان راهت از نظر خلق در حجاب

شب در لباس معرفت و روز در قبا

فرخنده طالعی که کنی یاد او به خیر

برگشته دولتی که فرامش کند تو را

چندین هزار سکه ی پیغمبری زده

اول به نام آدم و آخر به مصطفی

الهامش از جلیل و پیامش ز جبرئیل

رایش نه از طبیعت و نطقش نه از هوی

در نعت او زبان فصاحت که را رسد؟

خود پیش آفتاب چه پرتو دهد سُها؟

دانی که در بیان اذاالشمس کوّرت

معنی چه گفته‌اند بزرگان پارسا؟

یعنی وجود خواجه سر از خاک برکند

خورشید و ماه را نبود آن زمان ضیا

ای برترین مقام ملائک بر آسمان

با منصب تو زیرترین پایه ی علا

شعر آورم به حضرت عالیت زینهار

با وحی آسمان چه زند سحر مفتری؟

یارب به دست او که قمر زان دو نیم شد

تسبیح گفت در کف میمون او حصا

کافتادگان شهوت نفسیم دست گیر

ارفق بمن تجاوز واغفر لمن عصا

تریاق در دهان رسول آفریده حق

صدیق را چه غم بود از زهر جانگزا؟

مردان قدم به صحبت یاران نهاده‌اند

لیکن نه همچنانکه تو در کام اژدها

یار آن بود که مال و تن و جان فدا کند

تا در سبیل دوست به پایان برد وفا

آن شرط مهربانی و تحقیق دوستیست

کز بهر دوستان بری از دشمنان جفا

خاصان حق همیشه بلیت کشیده‌اند

هم بیشتر عنایت و هم بیشتر عنا

کس را چه زور و زهره که وصف علی کند

جبار در مناقب او گفته هل اتی

زورآزمای قلعه ی خیبر که بند او

در یکدگر شکست به بازوی لافتی

مردی که در مصاف، زره پیش بسته بود

تا پیش دشمنان ندهد پشت بر غزا

شیر خدای و صفدر میدان و بحر جود

جانبخش در نماز و جهانسوز در وغا

دیباچه ی مروت و سلطان معرفت

لشکر کش فتوت و سردار اتقیا

فردا که هرکسی به شفیعی زنند دست

ماییم و دست و دامن معصوم مرتضی

پیغمبر، آفتاب منیرست در جهان

وینان ستارگان بزرگند و مقتدا

یارب به نسل طاهر اولاد فاطمه

یارب به خون پاک شهیدان کربلا

یارب به صدق سینه ی پیران راستگوی

یارب به آب دیده ی مردان آشنا

دلهای خسته را به کرم مرهمی فرست

ای نام اعظمت در گنجینه ی شفا

گر خلق تکیه بر عمل خویش کرده‌اند

ما را بسست رحمت وفضل تو متکا

یارب خلاف امر تو بسیار کرده‌ایم

و امید بسته از کرمت عفو مامضی

چشم گناهکار بود بر خطای خویش

ما را ز غایت کرمت چشم در عطا

یارب به لطف خویش گناهان ما بپوش

روزی که رازها فتد از پرده برملا

همواره از تو لطف و خداوندی آمدست

وز ما چنانکه در خور ما فعل ناسزا

عدلست اگر عقوبت ما بی‌گنه کنی

لطفست اگر کشی قلم عفو بر خطا

گر تقویت کنی ز ملک بگذرد بشر

ور تربیت کنی به ثریا رسد ثری

دلهای دوستان تو خون می‌شود ز خوف

باز از کمال لطف تو دل می‌دهد رجا

یارب قبول کن به بزرگی و فضل خویش

کان را که رد کنی نبود هیچ ملتجا

ما را تو دست گیر و حوالت مکن به کس

الا الیک حاجت درماندگان فلا

ما بندگان حاجتمندیم و تو کریم

حاجت همیشه پیش کریمان بود روا

کردی تو آنچه شرط خداوندی تو بود

ما در خور تو هیچ نکردیم ربنا

سهلست اگر به چشم عنایت نظر کنی

اصلاح قلب را چه محل پیش کیمیا؟

اولیتر آنکه هم تو بگیری به لطف خویش

دستی، وگرنه هیچ نیاید ز دست ما

کاری به منتها نرسانید در طلب

بردیم روزگار گرامی به منتها

فی‌الجمله دستهای تهی بر تو داشتیم

خود دست جز تهی نتوان داشت بر خدا

یا دولتاه اگر به عنایت کنی نظر

واخجلتاه اگر به عقوبت دهد جزا

ای یار جهد کن که چو مردان قدم زنی

ور پای بسته‌ای به دعا دست برگشا

پیدا بود که بنده به کوشش کجا رسد

بالای هر سری قلمی رفته از قضا

کس را به خیر و طاعت خویش اعتماد نیست

آن بی‌بصر بود که کند تکیه بر عصا

تا روز اولت چه نبشتست بر جبین

زیرا که در ازل سعدااند و اشقیا

گر بر وجود عاشق صادق نهند تیغ

گوید بکش که مال سبیلست و جان فدا

ما را به نوشداروی دشمن امید نیست

وز دست دوست گر همه زهرست مرحبا

ای پای بست عمر تو، بر رهگذار سیل

چندین امل چه پیش نهی، مرگ در قفا؟

در کوه ودشت هر سبعی صوفیی بدی

گر هیچ سودمند بدی صوف بی‌صفا

پهلوی تن ضعیف کند پشت دل قوی

صیدی که در ریاض ریاضت کند چرا

چون شادمانی و غم دنیا مقیم نیست

فرعون کامران به و ایوب مبتلا

امثال ما به سختی و تنگی نمرده‌اند

ما خود چه لایقیم به تشریف اولیا؟

غم نیست زخم خورده ی راه خدای را

دردی چه خوش بود که حبیبش کند دوا

مابین آسمان و زمین جای عیش نیست

یک دانه چون جهد ز میان دو آسیا؟

عمرت برفت و چاره ی کاری نساختی

اکنون که چاره نیست به بیچارگی بیا

کردار نیک و بد به قیامت قرین تست

آن اختیار کن که توان دیدنش لقا

تا هیچ دانه‌ای نفشانی بجز کرم

تا هیچ توشه‌ای نستانی بجز تُقی

گویی کدام سنگدل این پند نشنود

بر کوه خوان که باز به گوش آیدت صدا

نااهل را نصیحت سعدی چنانکه هست

گفتیم اگر به سرمه تفاوت کند عمی

***

در ستایش علاءالدین عطا ملک جوینی صاحب دیوان:

اگر مطالعه خواهد کسی بهشت برین را

بیا مطالعه کن گو به نوبهار زمین را

شگفت نیست گر از طین به در کند گل و نسرین

همانکه صورت آدم کند سلاله ی طین را

حکیم بار خدایی که صورت گل خندان

درون غنچه ببندد چو در مشیمه جنین را

سزد که روی عبادت نهند بر در حکمش

مصوری که تواند نگاشت نقش چنین را

نعیم خطه ی شیراز و لعبتان بهشتی

ز هر دریچه نگه کن که حور بینی و عین را

گرفته راه تماشا بدیع چهره بتانی

که در مشاهده عاجز کنند بتگر چین را

کمان ابرو ترکان به تیر غمزه ی جادو

گشاده بر دل عشاق مستمند کمین را

هزار ناله ی بیدل ز هر کنار برآید

چو پر کنند غلامان شاه، خانه ی زین را

به هم برآمده آب از نهیب باد بهاری

مثال شاهد غضبان گره فکنده جبین را

مگر شکوفه بخندید و بوی عطر برآمد

که ناله در چمن افتاد بلبلان حزین را

بیار ساقی مجلس، بگوی مطرب مونس

که دیر شد که قرینان ندیده‌اند قرین را

هزار دستان بر گل سخن سرای چو سعدی

دعای صاحب عادل علاء دولت و دین را

وزیر مشرق و مغرب امین مکه و یثرب

که هیچ ملک ندارد چنو حفیظ و امین را

جهان فضل و فتوت جمال دست وزارت

که زیر دست نشانده مقربان مکین را

در آن حرم که نهندش چهار بالش حرمت

جز آستان نرسد خواجگان صدرنشین را

چو شیر رایت وی را کند صبا متحرک

مجال حمله نماند ز هول شیر عرین را

ملوک روی زمین را به استمالت و حکمت

چنان مطیع و مسخر کند که ملک یمین را

دیار دشمن وی را به منجنیق چه حاجت

که رعب او متزلزل کند بروج حصین را

وزیر عالم و عادل به اتفاق افاضل

پناه ملک بود پادشاه روی زمین را

سنان دولت او دشمنان دولت و دین را

چنان زند که سنان ستاره دیو لعین را

به عهد ملک وی اندر نماند دست تطاول

مگر سواعد سیمین و بازوان سمین را

همیشه دست توقع گرفته دامن فضلش

چو وامدار که دریابد آستین ضمین را

شروح فکر من اندر بیان خاصیت او

تکلف است که حاجت به شرح نیست یقین را

هلال اگر بنماید کسی بدیع نباشد

چه حاجتست که بنمایم آفتاب مبین را

درین حدیقه که بلبل زبان نطق ندارد

تو شوخ دیده مگس بین که برگرفت طنین را

ایا رسیده به جایی کلاه گوشه ی قدرت

که دست نیست بر آن پایه آسمان برین را

گر اشتیاق نویسم به وصف راست نیاید

چنان مرید محبم که تشنه ماء معین را

به خاک پای تو ماند یمین غیر مکفر

کزان زمان که بدانستم از یسار یمین را

برای حاجت دنیا طمع به خلق نبندم

که تنگ چشم تحمل کند عذاب مهین را

تو قدر فضل شناسی که اهل فضلی و دانش

شبه فروش چه داند بهای دُر ثمین را

نگاهدار و معینت خدای بود که هرگز

به از خدای نبینی نگاهدار و معین را

مضاجع پدرانت غریق باد به رحمت

که چون تو عاقل و هشیار پرورند بنین را

در سخن به دو مصرع چنان لطیف ببندم

که شاید اهل معانی که ورد خود کند این را

بخور ببخش که دنیا به هیچ کار نیاید

جز آنکه پیش فرستند روز بازپسین را

***

در ستایش اتابک مظفرالدین سلجوقشاه:

آن روی بین که حسن بپوشید ماه را

وآن دام زلف و دانه ی خال سیاه را

من سرو را قبا نشنیدم دگر که بست؟

بر فرق آفتاب ندیدم کلاه را

گر صورتی چنین به قیامت برآورند

فاسق هزار عذر بگوید گناه را

یوسف شنیده‌ای که به چاهی اسیر ماند

این یوسفیست بر زنخ آورده چاه را

با دوستان خویش نگه می‌کند چنانک

سلطان نگه کند به تکبر سپاه را

در هر قدم که می‌نهد آن سرو راستین

حیفست اگر به دیده نروبند راه را

من صبر بیش ازین نتوانم ز روی او

چند احتمال کوه توان بود کاه را؟

ای خفته، که سینه ی بیدار نشنوی

عیبش مکن که درد دلی باشد آه را

سعدی حدیث مستی و فریاد عاشقی

دیگر مکن که عیب بود خانقاه را

دفتر ز شعر گفته بشوی ودگر مگوی

الا دعای دولت سلجوقشاه را

یارب دوام عمر دهش تا به قهر و لطف

بدخواه را جزا دهد و نیکخواه را

واندر گلوی دشمن دولت کند چو میغ

فراش او طناب در بارگاه را

***

در وداع شاه جهان سعدبن ابی بکر:

رفتی و صدهزار دلت دست در رکیب

ای جان اهل دل که تواند ز جان شکیب؟

گویی که احتمال کند مدتی فراق

آن را که یک نفس نبود طاقت عتیب

تا همچو آفتاب برآیی دگر ز شرق

ما جمله دیده بر ره و انگشت بر حسیب

از دست قاصدی که کتابی به من رسد

در پای قاصد افتم و بر سر نهم کتیب

چون دیگران ز دل نروی گر روی ز چشم

کاندر میان جانی و از دیده در حجیب

امید روز وصل دل خلق می‌دهد

ورنه فراق خون بچکانیدی از نهیب

در بوستانسرای تو بعد از تو کی شود

خندان انار و، تازه به و، سرخ روی سیب؟

این عید متفق نشود خلق را نشاط

عید آنکه بر رسیدنت آذین کنند و زیب

این طلعت خجسته که با تست غم مدار

کاقبال یاورت بود اندر فراز و شیب

همراه تست خاطر سعدی به حکم آنک

خلق خوشت چو گفته ی سعدیست دلفریب

تأیید و نصرت و ظفرت باد همعنان

هر بامداد و شب که نهی پای در رکیب

***

در وصف بهار:

علم دولت نوروز به صحرا برخاست

زحمت لشکر سرما ز سر ما برخاست

بر عروسان چمن بست صبا هر گهری

که به غواصی ابر از دل دریا برخاست

تا رباید کله قاقم برف از سر کوه

یزک تابش خورشید به یغما برخاست

طبق باغ پر از نقل و ریاحین کردند

شکر آن را که زمین از تب سرما برخاست

این چه بوییست که از ساحت خلخ بدمید؟

وین چه بادیست که از جانب یغما برخاست؟

چه هواییست که خلدش به تحسر بنشست؟

چه زمینیست که چرخش به تولا برخاست؟

طارم اخضر از عکس چمن حمرا گشت

بس که از طرف چمن لؤلؤ لالا برخاست

موسم نغمه ی چنگست که در بزم صبوح

بلبلان را ز چمن ناله و غوغا برخاست

بوی آلودگی از خرقه ی صوفی آمد

سوز دیوانگی از سینه ی دانا برخاست

از زمین ناله ی عشاق به گردون بر شد

وز ثری نعره ی مستان به ثریا برخاست

عارف امروز به ذوقی بر شاهد بنشست

که دل زاهد از اندیشه ی فردا برخاست

هر دلی را هوس روی گلی در سر شد

که نه این مشغله از بلبل تنها برخاست

گوییا پرده ی معشوق برافتاد از پیش

قلم عافیت از عاشق شیدا برخاست

هر کجا طلعت خورشید رخی سایه فکند

بیدلی خسته کمر بسته چو جوزا برخاست

هرکجا سرو قدی چهره چو یوسف بنمود

عاشقی سوخته خرمن چو زلیخا برخاست

با رخش لاله ندانم به چه رونق بشکفت

با قدش سرو ندانم به چه یارا برخاست

سر به بالین عدم باز نه ای نرگس مست

که ز خواب سحر آن نرگس شهلا برخاست

به سخن گفتن او عقل ز هر دل برمید

عاشق آن قد مستم که چه زیبا برخاست

روز رویش چو برانداخت نقاب شب زلف

گفتی از روز قیامت شب یلدا برخاست

ترک عشقش بنه ی صبر چنان غارت کرد

که حجاب از حرم راز معما برخاست

سعدیا تا کی ازین نامه سیه کردن؟ بس

که قلم را به سر از دست تو سودا برخاست

***

موعظه و نصیحت:

هران نصیبه که پیش از وجود ننهادست

هر آنکه در طلبش سعی می‌کند بادست

سر قبول بباید نهاد و گردن طوع

که هرچه حاکم عادل کند نه بیدادست

کلید فتح اقالیم در خزاین اوست

کسی به قوت بازوی خویش نگشادست

به چشم طایفه‌ای کژ همی نماید نقش

گمان برند که نقاش غیراستادست

اگر تو دیده‌وری نیک و بد ز حق بینی

دو بینی از قبل چشم احول افتادست

همان که زرع و نخیل آفرید و روزی داد

ملخ به خوردن روزی هم او فرستادست

چو نیک درنگری آنکه می‌کند فریاد

ز دست خوی بد خویشتن به فریادست

تو پاک باش و مدار ای برادر از کس باک

به یاد دار که این پندم از پدر یادست

اگر به پای بپویی وگر به سر بروی

مقسمت ندهد روزیی که ننهادست

خدای راست بزرگی و ملک بی‌انباز

به دیگران که توبینی به عاریت دادست

گر اهل معرفتی دل در آخرت بندی

نه در خرابه ی دنیا که محنت آبادست

به خاک بر مرو ای آدمی بکشی و ناز

که خاک پای تو همچون تو آدمی زادست

جهان بر آب نهادست و عاقلان دانند

که روی آب نه جای قرار و بنیادست

رضا به حکم قضا اختیار کن سعدی

که هرکه بنده ی فرمان حق شد آزادست

***

موعظه و نصیحت:

ایهاالناس جهان جای تن آسانی نیست

مرد دانا، به جهان داشتن ارزانی نیست

خفتگان را چه خبر زمزمه ی مرغ سحر؟

حیوان را خبر از عالم انسانی نیست

داروی تربیت از پیر طریقت بستان

کادمی را بتر از علت نادانی نیست

روی اگر چند پری چهره و زیبا باشد

نتوان دید در آیینه که نورانی نیست

شب مردان خدا روز جهان افروزست

روشنان را به حقیقت شب ظلمانی نیست

پنجه ی دیو به بازوی ریاضت بشکن

کاین به سرپنجگی ظاهر جسمانی نیست

طاعت آن نیست که بر خاک نهی پیشانی

صدق پیش آر که اخلاص به پیشانی نیست

حذر از پیروی نفس که در راه خدای

مردم افکن‌تر ازین غول بیابانی نیست

عالم و عابد و صوفی همه طفلان رهند

مرد اگر هست بجز عارف ربانی نیست

با تو ترسم نکند شاهد روحانی روی

کالتماس تو بجز راحت نفسانی نیست

خانه پرگندم و یک جو نفرستاده به گور

برگ مرگت چو غم برگ زمستانی نیست

ببری مال مسلمان و چو مالت ببرند

بانگ و فریاد برآری که مسلمانی نیست

آخری نیست تمنای سر و سامان را

سر و سامان به از بیسر و سامانی نیست

آن کس از دزد بترسد که متاعی دارد

عارفان جمع بکردند و پریشانی نیست

وانکه را خیمه به صحرای فراغت زده‌اند

گر جهان زلزله گیرد غم ویرانی نیست

یک نصیحت ز سر صدق جهانی ارزد

مشنو ار در سخنم فایده دو جهانی نیست

حاصل عمر تلف کرده و ایام به لغو

گذرانیده، بجز حیف و پشیمانی نیست

سعدیا گرچه سخندان و مصالح گویی

به عمل کار برآید به سخندانی نیست

تا به خرمن برسد کشت امیدی که تراست

چاره ی کار بجز دیده ی بارانی نیست

گر گدایی کنی از درگه او کن باری

که گدایان درش را سر سلطانی نیست

یارب از نیست به هست آمده ی صنع توایم

وانچه هست از نظر علم تو پنهانی نیست

گر برانی و گرم بنده ی مخلص خوانی

روی نومیدیم از حضرت سلطانی نیست

ناامید از در لطف تو کجا شاید رفت؟

تو ببخشای که درگاه تو را ثانی نیست

دست حسرت گزی ار یک درمت فوت شود

هیچت از عمر تلف کرده پشیمانی نیست

***

اندرز و نصیحت:

خوشست عمر دریغا که جاودانی نیست

پس اعتماد بر این پنج روز فانی نیست

درخت قد صنوبر خرام انسان را

مدام رونق نوباوه ی جوانی نیست

گلیست خرم و خندان و تازه و خوشبوی

ولیک امید ثباتش چنانکه دانی نیست

دوام پرورش اندر کنار مادر دهر

طمع مکن که درو بوی مهربانی نیست

مباش غره و غافل چو میش سر در پیش

که در طبیعت این گرگ گله‌بانی نیست

چه حاجتست عیان را به استماع بیان؟

که بی‌وفایی دور فلک نهانی نیست

کدام باد بهاری وزید در آفاق

که باز در عقبش نکبتی خزانی نیست؟

اگر ممالک روی زمین به دست آری

بهای مهلت یک روزه زندگانی نیست

دل ای رفیق درین کاروانسرای مبند

که خانه ساختن آیین کاروانی نیست

اگر جهان همه کامست و دشمن اندر پی

به دوستی که جهان جای کامرانی نیست

چو بت‌پرست به صورت چنان شدی مشغول

که دیگرت خبر از لذت معانی نیست

طریق حق رو و در هر کجا که خواهی باش

که کنج خلوت صاحبدلان مکانی نیست

جهان ز دست بدادند دوستان خدای

که پای بند عنا، جز جهان ستانی نیست

نگاه دار زبان تا به دوزخت نبرد

که از زبان بتر اندر جهان زیانی نیست

عمل بیار و علم بر مکن که مردان را

رهی سلیم‌تر از کوی بی‌نشانی نیست

کف نیاز به درگاه بی‌نیاز برآر

که کار مرد خدا جز خدای خوانی نیست

مخور چو بی‌ادبان گاو و تخم کایشان را

امید خرمن و اقبال آن جهانی نیست

مکن که حیف بود دوست برخود آزردن

علی‌الخصوص مر آن دوست را که ثانی نیست

چه سود ریزش باران وعظ بر سر خلق

چو مرد را به ارادت صدف دهانی نیست

زمین به تیغ بلاغت گرفته‌ای سعدی

سپاس دار که جز فیض آسمانی نیست

بدین صفت که در آفاق صیت شعر تو رفت

نرفت دجله که آبش بدین روانی نیست

نه هر که دعوی زورآوری کند با ما

به سر برد، که سعادت به پهلوانی نیست

ولی به خواجه ی عطار گو، ستایش مشک

مکن که بوی خوش از مشتری نهانی نیست

***

در نصیحت و ستایش:

جهان بر آب نهادست و زندگی بر باد

غلام همت آنم که دل بر او ننهاد

جهان نماند و خرم روان آدمیی

که بازماند ازو در جهان به نیکی یاد

سرای دولت باقی نعیم آخرت است

زمین سخت نگه کن چو می‌نهی بنیاد

کدام عیش درین بوستان که باد اجل

همی برآورد از بیخ قامت شمشاد

وجود عاریتی خانه‌ایست بر ره سیل

چراغ عمر نهادست بر دریچه ی باد

بسی برآید و بی‌ما فرو رود خورشید

بهارگاه و خزان باشد و دی و مرداد

برین چه می‌گذرد دل منه که دجله بسی

پس از خلیفه بخواهد گذشت در بغداد

گرت ز دست برآید، چو نخل باش کریم

ورت ز دست نیاید، چو سرو باش آزاد

نگویمت به تکلف فلان دولت و دین

سپهر مجد و معالی جهان دانش و داد

یکی دعا کنمت بی‌رعونت از سر صدق

خدات در نفس آخرین بیامرزاد

تو آن برادر صاحبدلی که مادر دهر

به سالها چو تو فرزند نیکبخت نزاد

به روزگار تو ایام دست فتنه ببست

به یمن تو در اقبال بر جهان بگشاد

دلیل آنکه تو را از خدای نیک افتد

بسست خلق جهان را که از تو نیک افتاد

بسی به دیده ی حسرت ز پس نگاه کند

کسی که برگ قیامت ز پیش نفرستاد

همین نصیحت من پیش گیر و نیکی کن

که دانم از پس مرگم کنی به نیکی یاد

نداشت چشم بصیرت که گِرد کرد و نخورد

ببرد گوی سعادت که صرف کرد و بداد

***

در ستایش حضرت رسول (صلی الله علیه وآله وسلم)

چو مرد رهرو اندر راه حق ثابت قدم گردد

وجود غیر حق در چشم توحیدش عدم گردد

کمر بندد قلم کردار سر در پیش و لب برهم

به هر حرفی که پیش آید به تارک چون قلم گردد

ز چوگان ملامت نادر آن کس روی برتابد

که در راه خدا چون گوی سرتاسر قدم گردد

سم یکران سلطان را درین میدان کسی بیند

که پیشانی کند چون میخ و همچون نعل خم گردد

تو خواهی نیک و خواهی بدکن امروز ای پسر کاینجا

عمل گر بد بود ور نیک بر عامل رقم گردد

مبین کز ظلم جباری، کم‌آزاری ستم بیند

ستمگر نیز روزی کشته ی تیغ ستم گردد

درین گرداب بی‌پایان منه بار شکم بر دل

که کشتی روز طوفان غرقه از بار شکم گردد

به سعی ای آهنین دل مدتی باری بکش کآهن

به سعی آیینه ی گیتی‌نما و جام جم گردد

تکاپوی حرم تا کی، خیال از طبع بیرون کن

که محرم گر شوی، ذاتت حقایق را حرم گردد

کبایر سهمگین سنگیست در ره مانده مردم را

چنین سنگی مگر دایر به سیلاب ندم گردد

غمی خور کان به شادیهای بی‌اندازه انجامد

چو بیعقلان مرو دنبال آن شادی که غم گردد

خداوندان فتح ملک و کسر دشمنان را گوی

برایشان چون بگشت احوال، بر ما نیز هم گردد

دلت را دیده‌ها بردوز تاعین‌الیقین گردد

تنت را زخمها برگیر تا کنزالحکم گردد

درونت حرص نگذارد که زر بر دوستان پاشی

شکم خالی چو نرگس باش تا دستت درم گردد

خداوندا گر افزایی بدین حکمت که بخشیدی

مرا افزون شود بی‌آنکه از ملک تو کم گردد

فتاد اندر تن خاکی، ز ابر بخششت قطره

مدد فرما به فضل خویش تا این قطره یم گردد

امید رحمتست آری خصوص آن را که در خاطر

ثنای سید مرسل نبی محترم گردد

محمد کز ثنای فضل او بر خاک هر خاطر

که بارد قطره‌ای در حال دریای نعم گردد

چو دولت بایدم تحمید ذات مصطفی گویم

که در دریوزه صوفی گرد اصحاب کرم گردد

زبان را درکش ای سعدی ز شرح علم او گفتن

تو در علمش چه دانی باش تا فردا علم گردد

اگر تو حکمت آموزی به دیوان محمد رو

که بوجهل آن بود کو خود به دانش بوالحکم گردد

ز قعر جاودانی رست و صاحب مال دنیا شد

هر آن درویش صاحبدل کزین در محتشم گردد

***

توحید:

فضل خدای را که تواند شمار کرد؟

یا کیست آنکه شکر یکی از هزار کرد؟

آن صانع قدیم که بر فرش کائنات

چندین هزار صورت الوان نگار کرد

ترکیب آسمان و طلوع ستارگان

از بهر عبرت نظر هوشیار کرد

بحر آفرید و برّ و درختان و آدمی

خورشید و ماه و انجم و لیل و نهار کرد

الوان نعمتی که نشاید سپاس گفت

اسباب راحتی که نشاید شمار کرد

آثار رحمتی که جهان سر به سر گرفت

احمال منتی که فلک زیر بار کرد

از چوب خشک میوه و در نی شکر نهاد

وز قطره دانه‌ای دُرر شاهوار کرد

مسمار کوهسار به نطع زمین بدوخت

تا فرش خاک بر سر آب استوار کرد

اجزای خاک مرده، به تأثیر آفتاب

بستان میوه و چمن و لاله‌زار کرد

ابر آب داد بیخ درختان تشنه را

شاخ برهنه پیرهن نوبهار کرد

چندین هزار منظر زیبا بیافرید

تا کیست کو نظر ز سر اعتبار کرد

توحیدگوی او نه بنی آدمند و بس

هر بلبلی که زمزمه بر شاخسار کرد

شکر کدام فضل به جای آورد کسی؟

حیران بماند هر که درین افتکار کرد

گویی کدام؟ روح که در کالبد دمید

یا عقل ارجمند که با روح یار کرد

لالست در دهان بلاغت زبان وصف

از غایت کرم که نهان و آشکار کرد

سر چیست تا به طاعت او بر زمین نهند؟

جان در رهش دریغ نباشد نثار کرد

بخشنده‌ای که سابقه ی فضل و رحمتش

ما را به حسن عاقبت امیدوار کرد

پرهیزگار باش که دادار آسمان

فردوس جای مردم پرهیزگار کرد

نابرده رنج گنج میسر نمی‌شود

مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد

هر کو عمل نکرد و عنایت امید داشت

دانه نکاشت ابله و دخل انتظار کرد

دنیا که جسر آخرتش خواند مصطفی

جای نشست نیست بباید گذار کرد

دارالقرار خانه ی جاوید آدمیست

این جای رفتنست و نشاید قرار کرد

چند استخوان که هاون دوران روزگار

خردش چنان بکوفت که خاکش غبار کرد

ظالم بمرد و قاعده ی زشت از او بماند

عادل برفت و نام نکو یادگار کرد

عیسی به عزلت از همه عالم کناره جست

محبوبش آرزوی دل اندر کنار کرد

قارون ز دین برآمد و دنیا برو نماند

بازی رکیک بود که موشی شکار کرد

ما اعتماد بر کرم مستعان کنیم

کان تکیه باد بود که بر مستعار کرد

بعد از خدای هرچه پرستند هیچ نیست

بی‌دولت آنکه بر همه هیچ اختیار کرد

وین گوی دولتست که بیرون نمی‌برد

الا کسی که در ازلش بخت یار کرد

بیچاره آدمی چه تواند به سعی و رنج

چون هرچه بودنیست قضا کردگار کرد

او پادشاه و بنده و نیک و بد آفرید

بدبخت و نیک بخت و گرامی و خوار کرد

سعدی به هر نفس که برآورد چون سحر

چون صبح در بسیط زمین انتشار کرد

هر بنده‌ای که خاتم دولت به نام اوست

در گوش دل نصیحت او گوشوار کرد

بالا گرفت و دولت والا امید داشت

هر شاعری که مدح ملوک دیار کرد

شاید که التماس کند خلعت مزید

سعدی که شکر نعمت پروردگار کرد

***

در ستایش اتابک محمد:

بناز ای خداوند اقبال سرمد

به بخت همایون و تخت ممهد

مغیث زمان ناصر اهل ایمان

گزین احد یاور دین احمد

خداوند فرمان ملک سلیمان

شهنشاه عادل اتابک محمد

ز سعد ابوبکر تا سعد زنگی

پدر بر پدر نامور جد بر جد

سر بندگی بر زمینش نهاده

خداوندگاران دریا و سرحد

همه نامداران و گردن فرازان

به زنجیر سبق الایادی مقید

خردمند شاها رعیت پناها

که مخصوص بادی به تأیید سرمد

یکی پند پیرانه بشنو ز سعدی

که بختت جوان باد و جاهت مجدد

نبودست تا بوده دوران گیتی

به ابقای ابنای گیتی معوّد

مؤبد نمی‌ماند این ملک دنیا

نشاید بر او تکیه بر هیچ مسند

چنان صرف کن دولت و زندگانی

که نامت به نیکی بماند مخلد

***

و له فی مدح ابش بنت سعد:

فلک را این همه تمکین نباشد

فروغ مهر و مه چندین نباشد

صبا گر بگذرد بر خاک پایت

عجب گر دامنش مشکین نباشد

ز مروارید تاج خسروانیت

یکی در خوشه ی پروین نباشد

بقای ملک باد این خاندان را

که تا باشد خلل در دین نباشد

هر آن کو سر بگرداند ز حکمت

از آن بیچاره‌تر مسکین نباشد

عدو را کز تو بر دل پای پیلست

بزن تا بیدقش فرزین نباشد

چنین خسرو کجا باشد در آفاق

وگر باشد چنین شیرین نباشد

خدا را دشمنش جایی بمیراد

که هیچش دوست بر بالین نباشد

***

برگشت به شیراز:

سعدی اینک به قدم رفت و به سر باز آمد

مفتی ملت اصحاب نظر باز آمد

فتنه ی شاهد و سودا زده ی باد بهار

عاشق نغمه ی مرغان سحر باز آمد

تا نپنداری کآشفتگی از سر بنهاد

تا نگویی که ز مستی به خبر بازآمد

دل بی‌خویشتن و خاطر شورانگیزش

همچنان یاوگی و تن به حضر بازآمد

سالها رفت مگر عقل و سکون آموزد

تا چه آموخت کز آن شیفته‌تر بازآمد

عقل بین کز بر سیلاب غم عشق گریخت

عالمی گشت و به گرداب خطر بازآمد

تا بدانی که به دل نقطه ی پابرجا بود

که چو پرگار بگردید و به سر بازآمد

وه که چون تشنه ی دیدار عزیزان می‌بود

گوییا آب حیاتش به جگر بازآمد

خاک شیراز همیشه گل خوشبوی دهد

لاجرم بلبل خوشگوی دگر بازآمد

پای دیوانگیش برد و سر شوق آورد

منزلت بین که به پا رفت و به سر بازآمد

میلش از شام به شیراز به خسرو مانست

که به اندیشه ی شیرین ز شکر بازآمد

جُرمناکست ملامت مکنیدش که کریم

بر گنهکار نگیرد چو ز در بازآمد

چه ستم کو نکشید از شب دیجور فراق

تا بدین روز که شبهای قمر بازآمد

بُلعجب بود که روزی به مرادی برسید

فلک خیره کش از جور مگر بازآمد

دختر بکر ضمیرش به یتیمی پس از این

جور بیگانه نبیند که پدر بازآمد

نی چه ارزد دو سه خر مهره که در پیله ی اوست

خاصه اکنون که به دریای گهر بازآمد

چون مسلم نشدش ملک هنر چاره ندید

به گدایی به در اهل هنر بازآمد

***

در ستایش حضرت رسول (صلی الله علیه وآله وسلم):

ماه فروماند از جمال محمد

سرو نباشد به اعتدال محمد

قدر فلک را کمال و منزلتی نیست

در نظر قدر با کمال محمد

وعده ی دیدار هر کسی به قیامت

لیله ی اسری شب وصال محمد

آدم و نوح و خلیل و موسی و عیسی

آمده مجموع در ظلال محمد

عرصه ی گیتی مجال همت او نیست

روز قیامت نگر مجال محمد

وآنهمه پیرایه بسته جنت فردوس

بو که قبولش کند بلال محمد

همچو زمین خواهد آسمان که بیفتد

تا بدهد بوسه بر نعال محمد

شمس و قمر در زمین حشر نتابد

نور نتابد مگر جمال محمد

شاید اگر آفتاب و ماه نتابند

پیش دو ابروی چون هلال محمد

چشم مرا تا به خواب دید جمالش

خواب نمی‌گیرد از خیال محمد

سعدی اگر عاشقی کنی و جوانی

عشق محمد بس است و آل محمد

***

در ستایش قاضی رکن الدین:

بسا نفس خردمندان که در بند هوا ماند

در آن صورت که عشق آید خردمندی کجا ماند؟

قضای لازمست آن را که بر خورشید عشق آرد

که همچون ذره در مهرش گرفتار هوا ماند

تحمل چاره ی عشقست اگر طاقت بری ور نی

که بار نازنین بردن به جور پادشا ماند

هوادار نکورویان نیندیشد ز بدگویان

بیا گر روی آن داری که طعنت در قفا ماند

اگر قارون فرود آید شبی در خیل مهرویان

چنان صیدش کنند امشب که فردا بینوا ماند

بیار ای باد نوروزی نسیم باغ پیروزی

که بوی عنبرآمیزش به بوی یار ما ماند

تو در لهو و تماشایی کجا بر من ببخشایی

نبخشاید مگر یاری که از یاری جدا ماند

جوابم گوی و زجرم کن به هر تلخی که می‌خواهی

که دشنام از لب لعلت به شیرین‌تر دعا ماند

دری دیگر نمی‌دانم که روی از تو بگردانم

مخور زنهار بر جانم که دردم بی‌دوا ماند

ملامتگوی بیحاصل نداند درد سعدی را

مگر وقتی که در کویی به رویی مبتلا ماند

اگر بر هر سر کویی نشیند چون تو بت‌رویی

بجز قاضی نپندارم که نفسی پارسا ماند

جمال محفل و مجلس امام شرع رکن‌الدین

که دین از قوت رایش به عهد مصطفی ماند

کمال حسن تدبیرش چنان آراست عالم را

که تا دوران بود باقی برو حسن ثنا ماند

همه عالم دعا گویند و سعدی کمترین قائل

درین دولت که باقی باد تا دور بقا ماند

***

در ستایش علاءالدین عطاملک جوینی صاحب دیوان:

کدام باغ به دیدار دوستان ماند

کسی بهشت نگوید به بوستان ماند

درخت قامت سیمین‌ برت مگر طوبی‌ست

که هیچ سرو ندیدم که این بدان ماند

گل دو روی به یک روی با تو دعوی کرد

دگر رخش ز خجالت به زعفران ماند

کجاست آنکه به انگشت می‌نمود هلال

کز ابروان تو انگشت بر دهان ماند

هر آنکه روی تو بیند برابر خورشید

میان رویت و خورشید در گمان ماند

عجب مدار که تا زنده‌ام محب توام

که تا به زیر زمینم در استخوان ماند

شگفت نیست دلم چون انار اگر بکفد

که قطره قطره خونش به ناردان ماند

غریق بحر مودت ملامتش مکنید

که دست و پا بزند هر که در میان ماند

به تیر غمزه اگر صید دل کنی چه عجب

که ابروانت به خمیدن کمان ماند

جفا مکن که نماند جهان و هرچه دروست

وفا و صحبت یاران مهربان ماند

اگر تو روی به هم درکشی چو نافه ی مشک

طمع مدار که بوی خوشت نهان ماند

تو مرده زنده کنی گر به عهد بازآیی

که عود یار گرامی به عود جان ماند

لبی که بوسه گرفتم به وقت خنده ازو

به بر گرفتن مهر گلابدان ماند

خطی مسلسل شیرین که گر بیارم گفت

به خط صاحب دیوان ایلخان ماند

امین مشرق و مغرب علاء دولت و دین

که پایگاه رفیعش به آسمان ماند

خدای خواست که اسلام در حمایت او

ز تیر حادثه در باره ی امان ماند

وگرنه فتنه چنان کرده بود دندان تیز

کزین دیار نه فرخ و نه آشیان ماند

ضرورتست که نیکی کند کسی که شناخت

که نیکی و بدی از خلق داستان ماند

تو آن جواد زمانی کز ازدحام عوام

درت به مشرب شیرین کاروان ماند

به روزگار تو هرجا که صاحب صدریست

ز هول قدر تو موقوف آستان ماند

تو را به حاتم طایی مثل زنند و خطاست

گل شکفته که گوید به ارغوان ماند؟

من این غلط نپسندم ز رای روشن خویش

که طبع و دست تو گویم به بحر و کان ماند

جلال و قدر منیعت کجا و وهم کجا

من آن نیم که در این موقفم زبان ماند

فنون فضل تو را غایتی و حدی نیست

که نفس ناطقه را قدرت بیان ماند

تو معن زائده‌ای در کمال فضل و ادب

که تا قیامت ازو در کتب نشان ماند

جهان نماند و اقبال روزگار تو باد

که نام نیک تو باقیست تا جهان ماند

علی‌الخصوص که سعدی مجال قرب تو یافت

حقیقت است که فکرت مع‌الزمان ماند

تو نیز غایت امکان ازو دریغ مدار

که آن نماند و این ذکر جاودان ماند

به رغم انف اعادی دراز عمر بمان

که دزد دوست ندارد که پاسبان ماند

***

و له فی مدح اتابک مظفرالدین سلجوقشاه:

چه نیکبخت کسانی که اهل شیرازند

که زیر بال همای بلندپروازند

به روزگار همایون خسرو عادل

که گرگ و میش به توفیق او هم‌آوازند

مظفرالدین سلجوقشاه کز عدلش

روان تکله و بوبکر سعد می‌نازند

خدای را به تو خلق نعمتیست چنان

کز او به شکر دگر نعمتش نپردازند

سزای خصم تو گیتی دهد که سنگ خلاف

از آسمان به سر خویشتن بیندازند

بلاغت ید بیضای موسی عمران

به کید سحر چه ماند که ساحران سازند؟

دعای صالح و صادق رقیب جان تو باد

که اهل پارس به صدق و صلاح ممتازند

***

در ستایش شمس الدین حسین علکانی:

احمدالله تعالی که به ارغام حسود

خیل بازآمد و خیرش به نواصی معقود

مطرب از مشغله ی کوس بشارت چه زند

زهره بایستی امروز که بنوازد عود

صبح امروز خدایا چه مبارک بدمید

که همی از نفسش بوی عبیر آید و عود

سمع الدهر بتیسیر بلوغ الامال

سنح الدور بتبشیر حصول المقصود

رحمت بار خدایی که لطیفست و کریم

کرم بنده‌نوازی که رحیمست و ودود

گر کسی شکرگزاری کند این نعمت را

نتواند که همه عمر برآید ز سجود

خبر آورد مبشر که ز بطنان عراق

وفد منصور همی آید و رفد مرفود

پارس را نعمتی از غیب فرستاد خدای

پارسایان را ظلی به سر آمد ممدود

شمس دین، سایه ی اسلام، جمال الافاق

صدر دیوان و سر خیل و سپهدار جنود

صاحب عالم عادل حسن‌الخلق حسین

آنکه در عرصه ی گیتیست نظیرش مفقود

به جوانمردی و درویش نوازی، مشهور

به توانگردلی و نیک نهادی، مشهود

ذکر آصف نتوان کردن ازین بیش به فضل

نام حاتم نتوان برد ازین باز به جود

هیچ خواهنده نماند از کف خیرش محروم

هیچ درمنده نرفت از در فضلش مردود

شرط عقلست که حاجت بر هر کس نبرند

که نه از هر دل و دستی کرم آید به وجود

سفله گو روی مگردان که اگر قارونست

کس ازو چشم ندارد کرم نامعهود

نیک‌بختان بخورند و غم دنیا نخورند

که نه بر عوج و عنق ماند و نه بر عاد و ثمود

هر که بر خود نشناسد کرم بارخدای

دولتش دیر نماند که کفورست و کنود

نام نیکو طلب و عاقبت نیک اندیش

این دو بنیاد همی ماند و دیگر مهدود

دوست دارم که همه عمر نصیحت گویم

یا ملامت کنم و نشنود الا مسعود

همه گویند و سخن گفتن سعدی دگرست

همه دانند مزامیر نه همچون داود

بد نباشد سخن من که تو نیکش گویی

زر که ناقد بپسندد سره باشد منقود

ور حسود از سر بی‌مغز، حدیثی گوید

طُهر مریم چه تفاوت کند از خبث یهود؟

چاره‌ای نیست بجز دیدن و حسرت خوردن

چشم حاسد که نخواهد که ببیند محسود

ای که در وصف نیاید کرم اخلاقت

ور بگویند وجوهش نتوان گفت و حدود

حسرت مادر گیتی همه وقت این بودست

که بزاید چو تو فرزند مبارک مولود

من چه گویم که گر اوصاف جمیلت شمرند

خلق آفاق بماند طرفی نامعدود

همه آن باد که در بند رضای تو روند

اهل اسلام و تو در بند رضای معبود

صدر دیوان ممالک به تو آراسته باد

خاصه این محترمان را که قیامند و قعود

نیک‌خواهان تو را خاتمت نیکو باد

بدسگالان تو را عاقبت نامحمود

بر روان پدر و مادر اسلاف تو باد

مدد رحمت ایزد، عدد رمل زرود

***

در ستایش اتابک سعد بن ابوبکر بن سعدبن زنگی بن مودود:

مطرب مجلس بساز زمزمه ی عود

خادم ایوان بسوز مجمره ی عود

قرعه ی همت برآمد آیت رحمت

یار درآمد ز در به طالع مسعود

دوست به دنیا و آخرت نتوان داد

صحبت یوسف به از دراهم معدود

وه که ازو جور و تُندیم چه خوش آید

چون حرکات ایاز بر دل محمود

روز گلستان و نوبهار چه خسبی

خیز مگر پر کنیم دامن مقصود

باغ مزین چو بارگاه سلیمان

مرغ سحر برکشیده نغمه ی داود

راوی روشندل از عبارت سعدی

ریخته در بزم شاه لؤلؤی منضود

وارث ملک عجم اتابک اعظم

سعد ابوبکر سعد زنگی مودود

***

در وصف بهار:

بامدادی که تفاوت نکند لیل و نهار

خوش بود دامن صحرا و تماشای بهار

صوفی از صومعه گو خیمه بزن بر گلزار

که نه وقتست که در خانه بخفتی بیکار

بلبلان وقت گل آمد که بنالند از شوق

نه کم از بلبل مستی تو، بنال ای هشیار

آفرینش همه تنبیه خداوند دلست

دل ندارد که ندارد به خداوند اقرار

این همه نقش عجب بر در و دیوار وجود

هر که فکرت نکند نقش بود بر دیوار

کوه و دریا و درختان همه در تسبیح‌اند

نه همه مستمعی فهم کنند این اسرار

خبرت هست که مرغان سحر می‌گویند

آخر ای خفته سر از خواب جهالت بردار

هر که امروز نبیند اثر قدرت او

غالب آنست که فرداش نبیند دیدار

تا کی آخر چو بنفشه سر غفلت در پیش

حیف باشد که تو در خوابی و نرگس بیدار

کی تواند که دهد میوه ی الوان از چوب؟

یا که داند که برآرد گل صد برگ از خار؟

وقت آنست که داماد گل از حجله ی غیب

به در آید که درختان همه کردند نثار

آدمی‌زاده اگر در طرب آید نه عجب

سرو در باغ به رقص آمده و بید و چنار

باش تا غنچه ی سیراب دهن باز کند

بامدادان چو سر نافه ی آهوی تتار

مژدگانی که گل از غنچه برون می‌آید

صد هزار اقچه بریزند درختان بهار

باد گیسوی درختان چمن شانه کند

بوی نسرین و قرنفل بدمد در اقطار

ژاله بر لاله فرود آمده نزدیک سحر

راست چون عارض گلبوی عرق کرده ی یار

باد بوی سمن آورد و گل و نرگس و بید

در دکان به چه رونق بگشاید عطار؟

خیری و خطمی و نیلوفر و بستان افروز

نقشهایی که درو خیره بماند ابصار

ارغوان ریخته بر دکه خضراء چمن

همچنانست که بر تخته ی دیبا دینار

این هنوز اول آزار جهان‌افروزست

باش تا خیمه زند دولت نیسان و ایار

شاخها دختر دوشیزه ی باغ‌اند هنوز

باش تا حامله گردند به الوان ثمار

عقل حیران شود از خوشه ی زرین عنب

فهم عاجز شود از حقه ی یاقوت انار

بندهای رطب از نخل فرو آویزند

نخلبندان قضا و قدر شیرین کار

تا نه تاریک بود سایه ی انبوه درخت

زیر هر برگ چراغی بنهند از گلنار

سیب را هر طرفی داده طبیعت رنگی

هم بر آن گونه که گلگونه کند روی نگار

شکل امرود تو گویی که ز شیرینی و لطف

کوزه‌ای چند نباتست معلق بر بار

هیچ در به نتوان گفت چو گفتی که به است

به از این فضل و کمالش نتوان کرد اظهار

حشو انجیر چو حلواگر استاد که او

حب خشخاش کند در عسل شهد به کار

آب در پای ترنج و به و بادام روان

همچو در زیر درختان بهشتی انهار

گو نظر باز کن و خلقت نارنج ببین

ای که باور نکنی فی‌الشجرالاخضر نار

پاک و بی‌عیب خدایی که به تقدیر عزیز

ماه و خورشید مسخر کند و لیل و نهار

پادشاهی نه به دستور کند یا گنجور

نقشبندی نه به شنگرف کند یا زنگار

چشمه از سنگ برون آید و باران از میغ

انگبین از مگس نحل و دُر از دریا بار

نیک بسیار بگفتیم درین باب سخن

و اندکی بیش نگفتیم هنوز از بسیار

تا قیامت سخن اندر کرم و رحمت او

همه گویند و یکی گفته نیاید ز هزار

آن که باشد که نبندد کمر طاعت او

جای آنست که کافر بگشاید زنار

نعمتت بار خدایا ز عدد بیرونست

شکر انعام تو هرگز نکند شکرگزار

این همه پرده که بر کرده ی ما می‌پوشی

گر به تقصیر بگیری نگذاری دیار

ناامید از در لطف تو کجا شاید رفت؟

تاب قهر تو نیاریم خدایا زنهار

فعلهایی که ز ما دیدی و نپسندیدی

به خداوندی خود پرده بپوش ای ستار

سعدیا راست روان گوی سعادت بردند

راستی کن که به منزل نرود کجرفتار

حبذا عمر گرانمایه که در لغو برفت

یارب از هر چه خطا رفت هزار استغفار

درد پنهان به تو گویم که خداوند منی

یا نگویم که تو خود مطلعی بر اسرار

***

در ستایش شمس الدین محمد جوینی صاحب دیوان:

به هیچ یار مده خاطر و به هیچ دیار

که برّ و بحر فراخست و آدمی بسیار

همیشه بر سگ شهری جفا و سنگ آید

از آنکه چون سگ صیدی نمی‌رود به شکار

نه در جهان گل رویی و سبزه ی زنخیست

درختها همه سبزند و بوستان گلزار

چو ماکیان به در خانه چند بینی جور؟

چرا سفر نکنی چون کبوتر طیار

ازین درخت چو بلبل بر آن درخت نشین

به دام دل چه فرومانده‌ای چو بوتیمار؟

زمین لگد خورد از گاو و خر به علت آن

که ساکنست نه مانند آسمان دوار

گرت هزار بدیع‌الجمال پیش آید

ببین و بگذر و خاطر به هیچ کس مسپار

مخالط همه کس باش تا بخندی خوش

نه پای‌بند یکی کز غمش بگریی زار

به خد اطلس اگر وقتی التفات کنی

به قدر کن که نه اطلس کمست در بازار

مثال اسب الاغند مردم سفری

نه چشم بسته و سرگشته همچو گاو عصار

کسی کند تن آزاده را به بند اسیر؟

کسی کند دل آسوده را به فکر فگار؟

چو طاعت آری و خدمت کنی و نشناسند

چرا خسیس کنی نفس خویش را مقدار؟

خنک کسی که به شب در کنار گیرد دوست

چنانکه شرط وصالست و بامداد کنار

وگر به بند بلای کسی گرفتاری

گناه تست که بر خود گرفته‌ای دشوار

مرا که میوه ی شیرین به دست می‌افتد

چرا نشانم بیخی که تلخی آرد بار؟

چه لازمست یکی شادمان و من غمگین

یکی به خواب و من اندر خیال وی بیدار؟

مثال گردن آزادگان و چنبر عشق

همان مثال پیاده‌ست در کمند سوار

مرا رفیقی باید که بار برگیرد

نه صاحبی که من از وی کنم تحمل بار

اگر به شرط وفا دوستی به جای آرد

وگرنه دوست مدارش تو نیز و دست بدار

کسی از غم و تیمار من نیندیشد

چرا من از غم و تیمار وی شوم بیمار؟

چو دوست جور کند بر من و جفا گوید

میان دوست چه فرقست و دشمن خونخوار؟

اگر زمین تو بوسد که خاک پای توام

مباش غره که بازیت می‌دهد عیار

گرت سلام کند، دانه می‌نهد صیاد

ورت نماز برد، کیسه می‌بُرد طرّار

به اعتماد وفا، نقد عمر صرف مکن

که عن قریب تو بی‌زر شوی و او بیزار

به راحت نفسی، رنج پایدار مجوی

شب شراب نیرزد به بامداد خمار

به اول همه کاری تأمل اولیتر

بکن، وگرنه پشیمان شوی به آخر کار

میان طاعت و اخلاص و بندگی بستن

چه پیش خلق به خدمت، چه پیش بت زنار

زمام عقل به دست هوای نفس مده

که گرد عشق نگردند مردم هشیار

من آزموده‌ام این رنج و دیده این زحمت

ز ریسمان متنفر بود گزیده ی مار

طریق معرفت اینست بی‌خلاف ولیک

به گوش عشق موافق نیاید این گفتار

چو دیده دید و دل از دست رفت و چاره نماند

نه دل ز مهر شکیبد، نه دیده از دیدار

پیاده مرد کمند سوار نیست ولیک

چو اوفتاد بباید دویدنش ناچار

شبی دراز درین فکر تا سحر همه شب

نشسته بودم و با نفس خویش در پیکار

که چند ازین طلب شهوت و هوا و هوس

چو کودکان و زنان رنگ و بوی و نقش و نگار

بسی نماند که روی از حبیب برپیچم

وفای عهد عنانم گرفت دیگر بار

که سخت سست گرفتی و نیک بد گفتی

هزار نوبت از این رای باطل استغفار

حقوق صحبتم آویخت دست در دامن

که حسن عهد فراموش کردی از غدّار

نگفتمت که چنین زود بگسلی پیمان

مکن کز اهل مروت نیاید این کردار

کدام دوست بتابد رخ از محبت دوست؟

کدام یار بپیچد سر از ارادت یار؟

فراق را دلی از سنگ سخت‌تر باید

کدام صبر که بر می‌کنی دل از دلدار؟

هرآنکه مهر یکی در دلش قرار گرفت

روا بود که تحمل کند جفای هزار

هوای دل نتوان پخت بی‌تعنت خلق

درخت گل نتوان چید بی‌تحمل خار

درم چه باشد و دینار و دین دنیی و نفس

چو دوست دست دهد هرچه هست هیچ انگار

بدان که دشمنت اندر قفا سخن گوید

دلت دهد که دل از دوست برکنی زنهار

دهان خصم و زبان حسود نتوان بست

رضای دوست بدست آر و دیگران بگذار

نگویمت که بر آزار دوست دل خوش کن

که خود ز دوست مصور نمی‌شود آزار

دگر مگوی که من ترک عشق خواهم گفت

که قاضی از پس اقرار نشنود انکار

ز بحر طبع تو امروز در معانی عشق

همه سفینه ی دُر می‌رود به دریا بار

هر آدمی که نظر با یکی ندارد و دل

به صورتی ندهد صورتیست بر دیوار

مرا فقیه مپندار و نیک مرد مگوی

که عاقلان نکنند اعتماد بر پندار

که گفت پیره‌زن از میوه می‌کند پرهیز

دروغ گفت که دستش نمی‌رسد به ثمار

فراخ حوصله ی تنگدست نتواند

که سیم و زر کند اندر هوای دوست نثار

تو را که مالک دینار نیستی سعدی

طریق نیست مگر زهد مالک دینار

وزین سخن بگذشتیم و یک غزل ماندست

تو خوش حدیث کنی سعدیا بیا و بیار

***

مطلع دوم:

کجا همی رود این شاهد شکر گفتار؟

چرا همی نکند بر دو چشم من رفتار؟

به آفتاب نماند مگر به یک معنی

که در تأمل او خیره می‌شود ابصار

نظر در آینه ی روی عالم افروزش

مثال صیقل از آیینه می‌برد زنگار

برات خوبی و منشور لطف و زیبایی

نبشته بر گل رویش به خط سبز عذار

به مشک سوده ی محلول در عرق ماند

که بر حریر نویسد کسی به خط غبار

لبش ندانم و خدّش چگونه وصف کنم

که این چو دانه ی نارست و آن چو شعله ی نار

چو در محاورت آید دهان شیرینش

کجا شدند تماشا کنان شیرین کار

نسیم صبح بر اندام نازکش بگذشت

چو بازگشت به بستان بریخت برگ بهار

متابع توام ای دوست گر نداری ننگ

مطاوع توام ای یار اگر نداری عار

تو در کمند من آیی؟ کدام دولت و بخت

من از تو روی بپیچم؟ کدام صبر و قرار

حدیث عشق تو با کس همی نیارم گفت

که غیرتم نگذارد که بشنود اغیار

همیشه در دل من هرکس آمدی و شدی

تو برگذشتی و نگذشت بعد از آن دیار

تو از سر من و از جان من عزیزتری

بخیلم ار نکنم سر فدا و جان ایثار

اکر ملول شوی، حاکمی و فرمان ده

وگر قبول کنی بنده‌ایم و خدمتکار

حلال نیست محبت مگر کسانی را

که دوستی به قیامت برند سعدی‌وار

حکایت اینهمه گفتیم و همچنان باقیست

هنوز باز نکردیم دوری از طومار

اگر در سخن اینجا که هست دربندم

هنوز نظم ندارد نظام و شعر شعار

سخن به اوج ثریا رسد اگر برسد

به صدر صاحب دیوان و شمع جمع کبار

جهان دانش و ابر سخا و کان کرم

سپهر حشمت و دریای فضل و کوه وقار

امین مشرق و مغرب که ملک و دین دارند

به رای روشن او اعتماد و استظهار

خدایگان صدور زمانه شمس‌الدین

عماد قبه ی اسلام و قبله ی زوار

محمد بن محمد که یمن همت اوست

معین و مظهر دین محمد مختار

اکابر همه عالم نهاده گردن طوع

بر آستان جلالش چو بندگان صغار

نه هرکس این شرف و قدر و منزلت دارد

که قصد باب معالی کنندش از اقطار

چه کعبه در همه آفاق نقطه‌ای باید

که اهل فضل طوافش کنند چون پرگار

قلم به یمن یمینش چو گرم رو مرغیست

که خط به روم برد دم به دم ز هندوبار

برآید از ظلمات دویت هر ساعت

چنانکه می‌رود آب حیاتش از منقار

پناه ملت حق تا چنین بزرگانند

هنوز هست رسول خدای را انصار

عدوی دولت او را همیشه کوفت رسد

وگر سرش همه پیشانیست چون مسمار

مرین یگانه اهل زمانه را یارب

به کام دولت و دنیا و دین ممتع دار

که می‌برد به خداوند منعم محسن

پیام بنده ی نعمت‌شناس شکرگزار

که من نه اهل سخن گفتنم درین معنی

نه مرد اسپ دوانیدم درین مضمار

مرا هزار زبان فصیح بایستی

که شکر نعمت وی کردمی یکی ز هزار

چو بندگی نتواتنم همی به جای آورد

به عجز می‌کنم از حق بندگی اقرار

وگر به جلوه ی طاوس شوخیی کردم

به چشم نقص نبینندم اهل استبصار

که من به جلوه‌گری پای زشت می‌پوشم

نه پر و بال نگارین همی کنم اظهار

به سوق صیرفیان در، حکیم آن را به

که بر محک نزند سیم ناتمام عیار

هنر نمودن اگر نیز هست لایق نیست

که خود عبیر بگوید چه حاجت عطار

برای ختم سخن دست در دعا داریم

امیدوار قبول از مهیمن غفار

همیشه تا که ملک را بود تقلب دور

همیشه تا که زمین را بود قرار و مدار

ثبات عمر تو باد و دوام عافیتت

نگاهداشته از نائبات لیل و نهار

توحاکم همه آفاق و آنکه حاکم تست

ز تخت و بخت و جوانی و ملک برخوردار

***

در مدح امیر انکیانو:

بس بگردید و بگردد روزگار

دل به دنیا درنبندد هوشیار

ای که دستت می‌رسد کاری بکن

پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار

اینکه در شهنامه‌ها آورده‌اند

رستم و رویینه‌تن اسفندیار

تا بدانند این خداوندان ملک

کز بسی خلقست دنیا یادگار

اینهمه رفتند و مای شوخ چشم

هیچ نگرفتیم از ایشان اعتبار

ای که وقتی نطفه بودی بی‌خبر

وقت دیگر طفل بودی شیرخوار

مدتی بالا گرفتی تا بلوغ

سرو بالایی شدی سیمین عذار

همچنین تا مرد نام‌آور شدی

فارس میدان و صید و کارزار

آنچه دیدی بر قرار خود نماند

وینچه بینی هم نماند بر قرار

دیر و زود این شکل و شخص نازنین

خاک خواهد بودن و خاکش غبار

گل بخواهد چید بی‌شک باغبان

ور نچیند خود فرو ریزد ز بار

اینهمه هیچست چون می‌بگذرد

تخت و بخت و امر و نهی و گیر و دار

نام نیکو گر بماند ز آدمی

به کزو ماند سرای زرنگار

سال دیگر را که می‌داند حساب؟

یا کجا رفت آنکه با ما بود پار؟

خفتگان بیچاره در خاک لحد

خفته اندر کله ی سر سوسمار

صورت زیبای ظاهر هیچ نیست

ای برادر سیرت زیبا بیار

هیچ دانی تا خرد به یا روان

من بگویم گر بداری استوار

آدمی را عقل باید در بدن

ورنه جان در کالبد دارد حمار

پیش از آن کز دست بیرونت برد

گردش گیتی زمام اختیار

گنج خواهی، در طلب رنجی ببر

خرمنی می‌بایدت، تخمی بکار

چون خداوندت بزرگی داد و حکم

خرده از خردان مسکین درگذار

چون زبردستیت بخشید آسمان

زیردستان را همیشه نیک دار

عذرخواهان را خطاکاری ببخش

زینهاری را به جان ده زینهار

شکر نعمت را نکویی کن که حق

دوست دارد بندگان حقگزار

لطف او لطفیست بیرون از عدد

فضل او فضلیست بیرون از شمار

گر به هر مویی زبانی باشدت

شکر یک نعمت نگویی از هزار

نام نیک رفتگان ضایع مکن

تا بماند نام نیکت پایدار

ملک بانان را نشاید روز و شب

گاهی اندر خمر و گاهی در خمار

کام درویشان و مسکینان بده

تا همه کارت برآرد کردگار

با غریبان لطف بی‌اندازه کن

تا رود نامت به نیکی در دیار

زور بازو داری و شمشیر تیز

گر جهان لشکر بگیرد غم مدار

از درون خستگان اندیشه کن

وز دعای مردم پرهیزگار

منجنیق آه مظلومان به صبح

سخت گیرد ظالمان را در حصار

با بدان بد باش و با نیکان نکو

جای گل گل باش و جای خار خار

دیو با مردم نیامیزد مترس

بل بترس از مردمان دیوسار

هر که دد یا مردم بد پرورد

دیر زود از جان برآرندش دمار

با بدان چندانکه نیکویی کنی

قتل مار افسا نباشد جز به مار

ای که داری چشم عقل و گوش هوش

پند من در گوش کن چون گوشوار

نشکند عهد من الا سنگدل

نشنود قول من الا بختیار

سعدیا چندانکه می‌دانی بگوی

حق نباید گفتن الا آشکار

هر کرا خوف و طمع در کار نیست

از ختا باکش نباشد وز تتار

دولت نوئین اعظم شهریار

باد تا باشد بقای روزگار

خسرو عادل امیر نامور

انکیانو سرور عالی تبار

دیگران حلوا به طرغو آورند

من جواهر می‌کنم بر وی نثار

پادشاهان را ثنا گویند و مدح

من دعایی می‌کنم درویش‌وار

یارب الهامش به نیکویی بده

وز بقای عمر برخوردار دار

جاودان از دور گیتی کام دل

در کنارت باد و دشمن بر کنار

***

تعزل در ستایش شمس الدین محمد جوینی صاحب دیوان

نظر دریغ مدار از من ای مه منظور

که مه دریغ نمی‌دارد از خلایق نور

به چشم نیک نگه کرده‌ام تو را همه وقت

چرا چو چشم بد افتاده‌ام ز روی تو دور

تو را که درد نبودست جان من همه عمر

چو دردمند بنالد نداریش معذور

تن درست چه داند به خواب نوشین در

که شب چگونه به پایان همی برد رنجور؟

مرا که سحر سخن در همه جهان رفتست

ز سحر چشم تو بیچاره مانده‌ام مسحور

دو رسته لؤلؤ منظوم در دهان داری

عبارت لب شیرین چو لؤلؤ منثور

اگر نه وعده ی مؤمن به آخرت بودی

زمین پارس بهشتست گفتمی و تو حور

تو بر سمندی و بیچارگان اسیر کمند

کنار خانه ی زین بهره‌مند و ما مهجور

تو پارسایی و رندی به هم کنی سعدی

میسرت نشود مست باش یا مستور

چنین سوار درین عرصه ی ممالک پارس

ملک چگونه نباشد مظفر و منصور؟

اجل و اعظم آفاق شمس دولت و دین

که بُرد گوی نکو نامی از ملوک و صدور؟

***

در وصف شیراز:

خوشا سپیده‌ دمی باشد آنکه بینم باز

رسیده بر سر الله اکبر شیراز

بدیده بار دگر آن بهشت روی زمین

که بار ایمنی آرد نه جور قحط و نیاز

نه لایق ظلماتست بالله این اقلیم

که تختگاه سلیمان بُدست و حضرت راز

هزار پیر و ولی بیش باشد اندر وی

که کعبه بر سر ایشان همی کند پرواز

به ذکر و فکر و عبادت به روح شیخ کبیر

به حق روزبهان و به حق پنج نماز

که گوش دار تو این شهر نیکمردان را

ز دست ظالم بد دین و کافر غماز

به حق کعبه و آن کس که کرد کعبه بنا

که دار مردم شیراز در تجمل و ناز

هر آن کسی که کند قصد قبةالاسلام

بریده باد سرش همچو زر و نقره به گاز

که سعدی از حق شیراز روز و شب می‌گفت

که شهرها همه بازند و شهر ما شهباز

***

در لیلة البارة فرموده است:

شبی چنین در هفت آسمان به رحمت باز

ز خویشتن نفسی ای پسر به حق پرداز

مگر ز مدت عمر آنچه مانده دریابی

که آنچه رفت به غفلت دگر نیاید باز

چنان مکن که به بیچارگی فرومانی

کنون که چاره به دست اندرست چاره بساز

ز عمرت آنچه به بازیچه رفت و ضایع شد

گرت دریغ نیامد، بقیت اندر باز

چه روزهات به شب رفت در هوا و هوس

شبی به روز کن آخر به ذکر و شکر و نماز

مگوی شب به عبادت چگونه روز کنم

محب را ننماید شب وصال دراز

کریم عزوجل غیب‌دان و مطلعست

گرش بلند بخوانی و گر به خفیه و راز

برآر دست تضرع ببار اشک ندم

ز بی‌نیاز بخواه آنچه بایدت به نیاز

سر امید فرود آر و روی عجز بمال

بر آستان خداوندگار بنده‌نواز

به نیکمردان یارب که دست فعل بدان

ببند بر همه عالم خصوص بر شیراز

***

در وصف امیر سیف الدین (محمد):

شکر و فضل خدای غزوجل

که امیر بزرگوار اجل

شرف خاندان و دولت و ملک

خانه تحویل کرد و جامه بدل

دیوش از راه معرفت می‌برد

ملکش بانگ زد که لاتفعل

نیک‌بختان به راحت ماضی

نفروشند عیش مستقبل

حاصل لهو ولعب دنیا چیست؟

نام زشت و خمار و جنگ و جدل

جای دیگر نعیم بار خدای

چشمه ی سلسبیل و جوی عسل

حیف بر خویشتن کند نادان

زخم بر خویشتن زند منبل

نه تو بازآمدی که بازآورد

حسن توفیقت از خطا و زلل

غرقه را تا یکی نگیرد دست

نتواند برآمدن ز وحل

تا نگویی اناالذی یسعی

ای برادر هوالذی یقبل

بندگان سرکشند و بازآرد

دست اقبال سیف دین و دول

همه شمعند پیش این خورشید

همه پروانه گرد این مشعل

لاجرم چون ستاره راست بود

نتواند که کژ رود جدول

فکر من چیست پیش همت او؟

نخل کوته بود به پای جبل

زحل و مشتری چنان نگرند

پایه ی قدرت ای بزرگ محل

که یکی از زمین نگاه کند

به تأمل به مشتری و زحل

سعدیا قصه ختم کن به دعا

ان خیرالکلام قل و دل

دوستانت چو بوستان بادند

دشمنانت چو بیخ مستأصل

همه کامی و دولتی داری

چه دعا گویم ای امیر اجل؟

دشمنت خود مباد و گر باشد

دیده بردوخته به تیر اجل

***

هر آدمی که نظر با یکی ندارد و دل

به صورتی ندهد صورتیست لایعقل

اگر همین خور و خوابست حاصل از عمرت

به هیچ کار نیاید حیات بی‌حاصل

از آنکه من به تأمل درو گرفتارم

هزار حیف بر آن کس که بگذرد غافل

نظر برفت و دل اندر کمند شوق بماند

خطا کنند سفیهان و عهده بر عاقل

ندانم از چه گلست آن نگار یغمایی

که خط کشیده در اوصاف نیکوان چگل

بدین کمال ندارند حسن در کشمیر

چنین بلیغ ندانند سِحر در بابل

به خال مشکین بر خدّ احمرش گویی

نهاده‌اند بر آتش به نام من فلفل

سر عزیز که سرمایه ی وجود منست

فدای پایش اگر قاطعست وگر واصل

ز هرچه هست گزیرست ناگزیر از دوست

ز دوست مگسل و از هرچه در جهان بگسل

دوای درد مرا ای طبیب می‌نکنی

مگر تو نیز فرومانده‌ای در این مشکل

هزار کشتی بازارگان درین دریا

فرو رود که نبینند تخته بر ساحل

جهانیان به مهمات خویشتن مشغول

مرا به روی تو شغلیست از جهان شاغل

که من به حسن تو ماهی ندیده‌ام طالع

که من به قدّ تو سروی ندیده‌ام مایل

به دوستی که ندارم ز کید دشمن باک

وگر به تیغ بود در میان ما فاصل

مرا و خار مغیلان به حال خود بگذار

که دل نمی‌رود ای ساربان ازین منزل

شتر به جهد و جفا برنمی‌تواند خاست

که بار عشق تحمل نمی‌کند محمل

به خون سعدی اگر تشنه‌ای حلالت باد

که در شریعت ما حکم نیست بر قاتل

تو گوش هوش نکردی که دوش می‌گفتم

ز روزگار مخالف شکایتی با دل

که آب حیرتم از سرگذشت و پای خلاص

به استعانت دستی توان کشید از گل

چه گفت گفت ندانسته‌ای که هشیاران

چه گفته‌اند که از مقبلان شوی مقبل

تو آن نه‌ای که به هر در سرت فرو آید

نه جای همت عالیست پایه ی نازل

پناه می‌برم از جهل عالمی به خدای

که عالمست و به مقدار خویشتن جاهل

نظر به عالم صورت مکن که طایفه‌ای

به چشم خلق عزیزند و در خدای خجل

بلی درخت نشانند و دانه افشانند

به شرط آنکه ببینند مزرعی قابل

به هیچ خلق نباید که قصه پردازی

مگر به صاحب دیوان عالم عادل

نه زان سبب که مکانی و منصبی دارد

بدین قدر نتوان گفت مرد را فاضل

ازان سبب که دل و دست وی همی باشد

چو ابر بر همه عالم به رحمتی شامل

ز بس که اهل هنر را بزرگ کرد و نواخت

بسی نماند که هر ناقصی شود کامل

مثال قطره ی باران ابر آذاری

که کرد هر صدفی را به لؤلؤی حامل

سپهر منصب و تمکین علاء دولت و دین

سحاب رأفت و باران برحمت وابل

که در فضایل او جای حیرتست و وقوف

که مر کدام یکی را بیان کند قائل

خبر به نقل شنیدیم و مخبرش دیدیم

ورای آنکه ازو نقل می‌کند ناقل

کف کریم و عطای عمیم او نه عجب

که ذکر حاتم و امثال وی کند باطل

به دست‌گیری افتادگان و محتاجان

چنانکه دوست به دیدار دوست مستعجل

چو رعب پایه ی عالیش سایه اندازد

به رفق باز رود پیش دهشت و اجل

امید هست که در عهد جود و انعامش

چنان شود که منادی کنند بر سائل

کدام سایه ازین موهبت شود محروم

که همچو بحر محیطست بر جهان سایل

هزار سعدی اگر دایمش ثنا گوید

هزار چندان مستوجبست و مستأهل

به دور عدل تو ای نیک نام نیک انجام

خدای راست بر افاق نعمتی طایل

همین طریق نگه دار و خیر کن کامروز

به بوی رحمت فردا عمل کند عامل

کسی که تخم نکارد چه دخل بردارد؟

بپاش دانه ی عاجل که برخوری آجل

تو نیک‌بخت شوی در میان وگرنه بسست

خدای عزوجل رزق خلق را کافل

ثنای طال بقا هیچ فایدت نکند

که در مواجهه گویند راکب و راجل

بلی ثنای جمیل آن بود که در خلوت

دعای خیر کنندت چنانکه در محفل

همیشه دولت و بختت رفیق باد و قرین

مراد و مطلب دنیا و آخرت حاصل

***

در تنبیه و موعظه:

انّ هَوَی النّفسِ یقُدُّ العِقال

لایتَهَدَّی و یعِی ما یقال

خاک من و تست که باد شمال

می‌بردش سوی یمین و شمال

ما لَکَ فی‌الخیمةِ مستلقیاً

وانتهض القومُ و شَدّوا الرِّحال

عمر به افسوس برفت آنچه رفت

دیگرش از دست مده بر محال

قَد و عُرَالمسلکُ یا ذاالفَتی

اَفلَحَ مَن هَیأ زادَ المآل

بس که در آغوش لحد بگذرد

بر من و تو روز و شب و ماه و سال

لاتکُ تَغتَرُّ بمَعمورةٍ

یعقِبُها الهَدمُ اَوِالانتقال

گر به مثل جام جمست آدمی

سنگ اجل بشکندش چون سفال

لو کُشِفَ التُّربةُ عن بَدرهم

لم یرَ الّا کَدَقیق الهلال

بس که درین خاک ممزّق شدست

پیکر خوبان بدیع الجمال

واندرسَ الرسمُ بطولِ الزّمان

وانتخر العظمُ بِمَرِّاللیال

ای که درونت به گنه تیره شد

ترسمت آیینه نگیرد صقال

مالک تَعصی و منادی القَبول

من قِبَلِ الحقِّ ینادی تعال؟

زنده ی دل مرده ندانی که کیست؟

آنکه ندارد به خدای اشتغال

عزَّ کریمٌ احدٌ لایزول

جَلَّ قدیمٌ صمدٌ لایزال

پادشهان بر در تعظیم او

دست برآورده به حکم سؤال

کم حَزِنٍ فی بلدٍ بلقعٍ

منَّ عَلَیها بسحابٍ ثقالٍ

بار خدایی که درون صدف

دُر کند از قطره ی آب زلال

إن نَطَق العارفُ فی وَصفه

یعِجَزُ عن شانِ عَدیمِ المثال

کار مگس نیست درین ره پرید

بلکه بسوزد پر عنقا و بال

کم فَطِنٍ بادَرَ مستفهماً

عادَ وقد کلَّ لسانُ المقال

فهم بسی رفت و نبودش طریق

وهم بسی گشت و نماندش مجال

لودَنَت الفکرةُ من حُجبه

لاحتَرَقت من سُبُحات الجلال

بر دل عشاق جمالش خوشست

تلخی هجران به امید وصال

اصبحَ من غایةِ الطافِه

یجتَرِمُ العبدُ و یبقی النوال

بنده دگر بر که کند اعتماد

گر نکند بر کرم ذوالجلال

إنَّ مقالی حِکَمٌ فاعتبر

موعظةً تَسمَعُ صمُّ الجبال

هر که به گفتار نصیحت کنان

گوش ندارد بخورد گوشمال

بادیةُ المحشرِ وادٍ عمیقٍ

تَمتِحنُ النفسَ و تمضی الجمال

گر قدمت هست چو مردان برو

ور عملت نیست چو سعدی بنال

ربِّ أعِنِّی و اَقِل عَثرتی

أنت رجائی و علیک اتّکال

***

پند و موعظه:

توانگری نه به مالست پیش اهل کمال

که مال تا لب گورست و بعد از آن اعمال

من آنچه شرط بلاغست با تو می‌گویم

تو خواه از سخنم پند گیر و خواه ملال

محل قابل و آنگه نصیحت قائل

چو گوش هوش نباشد چه سود حسن مقال

به چشم و گوش و دهان آدمی نباشد شخص

که هست صورت دیوار را همین تمثال

نصیحت همه عالم چو باد در قفس است

به گوش مردم نادان چو آب در غربال

دل ای حکیم درین معبر هلاک مبند

که اعتماد نکردند بر جهان عقال

مکن به چشم ارادت نگاه در دنیا

که پشت مار به نقش است و زهر او قتال

نه آفتاب وجود ضعیف انسان را

که آفتاب فلک را ضرورتست زوال

چنان به لطف همی پرورد که مروارید

دگر به قهر چنان خرد می‌کند که سفال

برفت عمر و نرفتیم راه شرط و ادب

به راستی که به بازی برفت چندین سال

کنون که رغبت خیرست زور طاعت نیست

دریغ زور جوانی که صرف شد به محال

زمان توبه و عذرست و وقت بیداری

که پنج روز دگر می‌رود به استعجال

کنون هوای عمل می‌زند کبوتر نفس

که دست جور زمانش نه پر گذاشت نه بال

چنان شدم که به انگشت می‌نمایندم

نماز شام که بر بام می‌روم چو هلال

وصال حضرت جان‌آفرین مبارک باد

که دیر و زود فراق اوفتد درین اوصال

به زیر بار گنه گام برنمی‌گیرم

که زیر بار به آهستگی رود حمال

چنین گذشت که دیگر امید خیر نماند

مگر به عفو خداوند منعم متعال

بزرگوار خدایا به حق مردانی

که عارفان جمیل‌اند و عاشقان جمال

مبارزان طریقت که نفس بشکستند

به زور بازوی تقوی و للحروب رجال

یقدسون له بالخفی والاعلان

یسبحون له بالغدو والآصال

مراد نفس ندادند ازین سرای غرور

که صبر پیش گرفتند تا به وقت مجال

قفا خورند و ملامت برند و خوش باشند

شب فراق به امید بامداد وصال

به سرّ سینه این دوستان علی‌التفصیل

که دست گیری و رحمت کنی علی‌الاجمال

رهی نمی‌برم و چاره‌ای نمی‌دانم

بجز محبت مردان مستقیم احوال

مرا به صبحت نیکان امید بسیارست

که مایه‌داران رحمت کنند بر بطال

بود که صدرنشینان بارگاه قبول

نظر کنند به بیچارگان صف نعال

توقعست به انعام دائم‌المعروف

ز بهر آنکه نه امروز می‌کند افضال

همیشه در کرمش بوده‌ایم و در نعمش

از آستان مربی کجا روند اطفال؟

سؤال نیست مگر بر خزائن کرمش

سؤال نیز چه حاجت که عالمست به حال

من آن ظلوم جهولم که اولم گفتی

چه خواهی از ضعفا ای کریم و از جهال

مرا تحمل باری چگونه دست دهد

که آسمان و زمین برنتافتند و جبال

ثنای عزت حضرت نمی‌توانم گفت

که ره نمی‌برد آنجا قیاس و وهم و خیال

ختام عمر خدایا به فضل و رحمت خویش

به خیر کن که همینست غایة الآمال

بر آستان عبادت وقوف کن سعدی

که وهم منقطعست از سرادقات جلال

***

در ستایش امیر انکیانو:

بسی صورت بگردیدست عالم

وزین صورت بگردد عاقبت هم

عمارت با سرای دیگر انداز

که دنیا را اساسی نیست محکم

مثال عمر، سر بر کرده شمعیست

که کوته باز می‌باشد دمادم

و یا برف گدازان بر سر کوه

کزو هر لحظه جزوی می‌شود کم

بسا خاکا به زیر پای نادان

که گر بازش کنی دستست و معصم

نه چشم طامع از دنیا شود سیر

نه هرگز چاه پر گردد به شبنم

گل فرزند آدم خشت کردند

نمی‌جنبد دل فرزند آدم

به سیم و زر نکونامی به دست آر

منه بر هم که برگیرندش از هم

فریدون را سرآمد پادشاهی

سلیمان را برفت از دست، خاتم

به نیشی می‌زند دوران گیتی

که آن را تا قیامت نیست مرهم

وفاداری مجوی از دهر خونخوار

محالست انگبین در کام ارقم

به نقل از اوستادان یاد دارم

که شاهان عجم کیخسرو و جم

ز سوز سینه ی فریاد خوانان

چنان پرهیز کردندی که از سم

که موران چون به گرد آیند بسیار

به تنگ آید روان در حلق ضیغم

و ما مِن ظالمٍ اِلّا و یبلی

و اِن طالَ المدی یوماً باَظلم

سخن را روی در صاحبدلانست

نگویند از حرم الا به محرم

حرامش باد ملک و پادشاهی

که پیشش مدح گویند از قفا ذم

عروس زشت زیبا چون توان دید

وگر بر خود کند دیبای مُعلَم

اگر مردم همین بالا و ریشند

به نیزه نیز بربستست پرچم

سخن شیرین بود پیر کهن را

ندانم بشنود نوئین اعظم

جهان‌سالار عادل انکیانو

سپهدار عراق و ترک و دیلم

که روز بزم بر تخت کیانی

فریدونست و روز رزم رستم

چنین پند از پدر نشنوده باشی

الا گر هوشمندی بشنو از عم

چو یزدانت مکرم کرد و مخصوص

چنان زی در میان خلق عالم

که گر وقتی مقام پادشاهیت

نباشد، همچنان باشی مکرم

نه هر کس حق تواند گفت گستاخ

سخن مُلکیست سعدی را مسلم

مقامات از دو بیرون نیست فردا

بهشت جاودانی یا جهنم

بکار امروز تخم نیکنامی

که فردا برخوری والله اعلم

مدامت بخت و دولت همنشین باد

به دولت شادمان از بخت خرم

به دست راست قید باز اشهب

به دست چپ عنان خنگ ادهم

سر سالت مبارک باد و میمون

سعادت همره و اقبال همدم

محرم بر حسود ملک و جاهت

که ماند زنده تا دیگر محرم

***

در تهنیت اتابک مظفرالدین سلجوقشاه ابن سلغر:

خدای را چه توان گفت شکر فضل و کرم

بدین نظر که دگرباره کرد بر عالم

به دور دولت سلجوقشاه سلغرشاه

خدایگان معظم اتابک اعظم

سر ملوک زمان پادشاه روی زمین

خلیفه ی پدر و عم به اتفاق اعم

زمین پارس دگر فرّ آسمان دارد

به ماه طلعت شاه و ستارگان حشم

یکی به حضرت او داغ خادمی بر روی

یکی به خدمت او دست بندگی بر هم

به قبله ی کرمش روی نیکخواهان راست

به خدمت حرمش پشت پادشاهان خم

هنوز کوس بشارت تمام نازده بود

که تهنیت به دیار عرب رسید و عجم

ز سر نهادن گردن‌کشان و سالاران

بر آستان جلالش نماند جای قدم

سپاس بار خدایی که شکر نعمت او

هزار سال کم از حق او بود یک دم

خوشست بر دل آزادگان جراحت دوست

به حکم آنکه همش دوست می‌نهد مرهم

شب فراق به روز وصال حامله بود

الم خوشست به اندیشه ی شفای الم

دگر خلاف نباشد میان آتش و آب

دگر نزاع نیفتد میان گرگ و غنم

ز سایه ی علم شیر پیکرش نه عجب

که لرزه بر تن شیران فتد چو شیر علم

اگر دو دیده ی دشمن نمی‌تواند دید

که دوستان همه شادند، گو بمیر از غم

وجود هر که نخواهد دوام دولت او

اسیر باد به زندان ساکنان عدم

شها به خون عدو ریختن شتاب مکن

که خود هلاک شوند از حسد به خون شکم

هر آنکه چون قلمت سر به حکم بر ننهد

دو نیمه باد سرش تا به سینه همچو قلم

چنان به عهد تو مشتاق بود نوبت ملک

که تشنگان به فرات و پیادگان به حرم

به حلق خلق فرو ریخت شربتی شیرین

زدند بر دل بدگوی ضربتی محکم

جهان نماند و آثار معدلت ماند

به خیر کوش و صلاح و سداد و عفو و کرم

که ملک و دولت ضحاک بی‌گناه آزار

نماند و تا به قیامت برو بماند رقم

خطای بنده نگیری که مهتران ملوک

شنیده‌اند نصیحت ز کهتران خدم

خنک تنی که پس از وی حدیث خیر کنند

که جز حدیث نمی‌ماند از بنی‌آدم

به دولتت همه افتادگان بلند شدند

چو آفتاب که بر آسمان برد شبنم

مگر کمینه ی آحاد بندگان سعدی

که سعیش از همه بیشست و حظش از همه کم

همیشه خرمیت باد و خیر باد که خلق

نبوده‌اند به ایام کس چنین خرم

سری مباد که بر خط بندگی تو نیست

وگر بود به سرنیزه باد چون پرچم

***

بازگردیدن پادشاه اسلام از سفر عراق:

المنةلله که نمردیم و بدیدیم

دیدار عزیزان و به خدمت برسیدیم

در رفتن و بازآمدن رایت منصور

بس فاتحه خواندیم و به اخلاص دمیدیم

تا بار دگر دمدمه ی کوس بشارت

وآوای درای شتران باز شنیدیم

چون ماه شب چارده از شرق برآمد

رویی که در آن ماه چو نو می‌طلبیدم

شُکر شکر عافیت از کام حلاوت

امروز بگفتیم که حنظل بچشیدیم

در سایه ی ایوان سلامت ننشستیم

تا کوه و بیابان مشقت نبریدیم

وقتست به دندان لب مقصود گزیدن

آن شد که به حسرت سرانگشت گزیدیم

دست فلک آن روز چنان آتش تفریق

در خرمن ما زد که چو گندم بطپیدیم

المنةلله که هوای خوش نوروز

باز آمد و از جور زمستان برهیدیم

دشمن که نمی‌خواست چنین روز بشارت

همچون دهلش پوست به چوگان بدریدیم

سعدی ادب آنست که در حضرت خورشید

گوییم که ما خود شب تاریک ندیدیم

***

تعزل و ستایش صاحب دیوان:

من آن بدیع صفت را به ترک چون گویم

که دل ببرد به چوگان زلف چون گویم

گرم به هر سر مویی ملامتی بکنی

گمان مبر که تفاوت کند سر مویم

تعلقی است مرا با کمان ابروی او

اگرچه نیست کمانی به قدر بازویم

رقیب گفت برین در چه می‌کنی شب و روز؟

چه می‌کنم؟ دل گم کرده باز می‌جویم

وگر نصیحت دل می‌کنم که عشق مباز

سیاهی از رخ زنگی به آب می‌شویم

به گرد او نرسد پای جهد من هیهات

ولیک تا رمقی در تنست می‌پویم

درآمد از در من بامداد و پنداری

که آفتاب برآمد ز مشرق کویم

پری ندیده‌ام و آدمی نمی‌گویم

بهشت بود که در باز کرد بر رویم

ولیک در همه کاشانه هیچ بوی نبرد

مگر شمامه ی انفاس عنبرین بویم

هزار قطعه ی موزون به هیچ بر نگرفت

چو زر ندید پریچهره در ترازویم

چو دیدمش که ندارد سر وفاداری

گرفتمش که زمانی بساز با خویم

چه کرده‌ام که چو بیگانگان و بدعهدان

نظر به چشم ارادت نمی‌کنی سویم

گرفتم آتش دل در نظر نمی‌آید

نگاه می‌نکنی آب چشم چون جویم

من آن نیم که برای حطام بر در خلق

بریزد اینقدر آبی که هست در رویم

به هرکسی نتوان گفت شرح قصه ی خویش

مگر به صاحب دیوان محترم گویم

به سمع خواجه رسانید اگر مجال بود

همین قدر که دعاگوی دولت اویم

***

در انتقال دولت از سلغریان بقوم دیگر:

این منتی بر اهل زمین بود از آسمان

وین رحمت خدای جهان بود بر جهان

تا گردنان روی زمین منزجر شدند

گردن نهاده بر خط و فرمان ایلخان

اقصای بر و بحر به تأیید عدل او

آمد به تیغ حادثه درباره ی امان

بوی چمن برآمد و برف جبل گداخت

گل با شکفتن آمد و بلبل به بوستان

آن دور شد که ناخن درنده تیز بود

و آن روزگار رفت که گرگی کند شبان

بر بقعه‌ای که چشم ارادت کند خدای

فرماندهی گمارد بر خلق مهربان

شاهی که عرض لشکر منصور اگر دهد

از قیروان سپاه کشد تا به قیروان

گر تاختن به لشکر سیاره آورد

از هم بیوفتند ثریا و فرقدان

سلطان روم و روس به منت دهد خراج

چیپال هند و سند به گردن کشد قلان

ملکی بدین مسافت و حکمی برین نسق

ننوشته‌اند در همه شهنامه داستان

ای پادشاه مشرق و مغرب به اتفاق

بل کمترینه بنده ی تو پادشه نشان

حق را به روزگار تو بر خلق منتیست

کاندر حساب عقل نیاید شمار آن

در روی دشمنان تو تیری بیوفتاد

کز هیبت تو پشت بدادند چون کمان

هر که به بندگیت کمر بست تاج یافت

بنهاد مدعی سر و بر سر نهاد جان

با شیر پنجه کردن روبه نه رای بود

باطل خیال بست و خلاف آمدش گمان

سر بر سنان نیزه نکردیش روزگار

گر سر به بندگی بنهادی بر آستان

گنجشک را که دانه ی روزی تمام شد

از پیش باز، باز نیاید به آشیان

نفس درنده، پند خردمند نشنود

بگذار تا درشت بیوبارد استخوان

گردون سنان قهر به باطل نمی‌زند

الا کسی که خود بزند سینه بر سنان

اقبال نانهاده به کوشش نمی‌دهند

بر بام آسمان نتوان شد به نردبان

بخت بلند باید و پس کتف زورمند

بی‌شرطه خاک بر سر ملاح و بادبان

ای پادشاه روی زمین دور از آن تست

اندیشه کن تقلب دوران آسمان

بیخی نشان که دولت باقیت بردهد

کاین باغ عمر گاه بهارست و گه خزان

هر نوبتی نظر به یکی می‌کند سپهر

هر مدتی زمین به یکی می‌دهد زمان

چون کام جاودان متصور نمی‌شود

خرم تنی که زنده کند نام جاودان

نادان که بخل می‌کند و گنج می‌نهد

مزدور دشمنست تو بر دوستان فشان

یارب تو هرچه رای صوابست و فعل خیر

اندر دل وی افکن و بر دست وی بران

آهوی طبع بنده چنین مشک می‌دهد

کز پارس می‌برند به تاتارش ارمغان

بیهوده در بسیط زمین این سخن نرفت

مردم نمی‌برند که خود می‌رود روان

سعدی دلاوری و زبان‌آوری مکن

تا عیب نشمرند بزرگان خرده‌دان

گر در عراق نقد تو را بر محک زنند

بسیار زر که مس به درآید ز امتحان

لیکن به حکم آنکه خداوند معرفت

داند که بوی خوش نتوان داشتن نهان

گر چون بنفشه سر به سخن برنمی‌کنم

فکر از دلم چو لاله به در می‌کند زبان

چون غنچه عاقبت لبم از یکدگر برفت

تا چون شکوفه پر زر سرخم کنی دهان

یارب دعای پیر و جوانت رفیق باد

تا آن زمان که پیر شوی دولتت جوان

دست ملوک، لازم فتراک دولتت

چون پای در رکاب کنی بخت هم عنان

در اهتمام صاحب صدر بزرگوار

فرمانروای عالم و علامه ی جهان

اکفی الکفاة روی زمین شمس ملک و دین

جانب نگاه‌دار خدای و خدایگان

صدر جهان و صاحب صاحبقران که هست

قدر مهان روی زمین پیش او مهان

گر مقتضی نحو نبودی نگفتمی

با بحر کف او خبر کان و اسم کان

نظم مدیح او نه به اندازه ی منست

لیکن رواست نظم لآلی به ریسمان

ای آفتاب ملک، بسی روزها بتاب

وی سایه ی خدای بسی سالها بمان

خالی مباد گلشن خضرای مجلست

ز آواز بلبلان غزل گوی مدح خوان

تا بر درت به رسم بشارت همی زنند

دشمن به چوب تا چو دهل می‌کند فغان

***

در وداع ماه رمضان:

برگ تحویل می‌کند رمضان

بار تودیع بر دل اخوان

یار نادیده سیر، زود برفت

دیر ننشست نازنین مهمان

غادر الحب صحبةالاحباب

فارق‌الخلُ عِشرة الخلان

ماه فرخنده، روی برپیچید

و علیک السلام یا رمضان

الوداع ای زمان طاعت و خیر

مجلس ذکر و محفل قرآن

مهر فرمان ایزدی بر لب

نفس در بند و دیو در زندان

تا دگر روزه با جهان آید

بس بگردد به گونه گونه جهان

بلبلی زار زار می‌نالید

بر فراق بهار وقت خزان

گفتم انده مبر که بازآید

روز نوروز و لاله و ریحان

گفت ترسم بقا وفا نکند

ورنه هر سال گل دمد بستان

روزه بسیار و عید خواهد بود

تیر ماه و بهار و تابستان

تا که در منزل حیات بود

سال دیگر که در غریبستان

خاک چندان از آدمی بخورد

که شود خاک و آدمی یکسان

هردم از روزگار ما جزویست

که گذر می‌کند چو برق یمان

کوه اگر جزو جزو برگیرند

متلاشی شود به دور زمان

تاقیامت که دیگر آب حیات

بازگردد به جوی رفته روان

یارب آن دم که دم فرو بندد

ملک الموت واقف شیطان

کار جان پیش اهل دل سهلست

تو نگه دار جوهر ایمان

***

در مدح شمس الدین حسین علکانی:

تمام گشت و مزین شد این خجسته مکان

به فضل و منت پروردگار عالمیان

همیشه صاحب این منزل مبارک را

تن درست و دل شاد باد و بخت جوان

دو چیز حاصل عمرست نام نیک و ثواب

وزین دو درگذری کل مَن علیها فان

ز خسروان مقدم چنین که می‌شنوم

وفای عهد نکردست با کس این دوران

سرای آخرت آباد کن به حسن عمل

که اعتماد بقا را نشاید این بنیان

بس اعتماد مکن بر دوام دولت و عمر

که دولتی دگرت در پی است جاویدان

زمین دنیا، بُستان زرع آخرتست

چو دست می‌دهدت تخم دولتی بفشان

بده که با تو بماند جزای کرده ی نیک

وگر چنین نکنی از تو بازماند هان

بپاش تخم عبادت حبیب من زان پیش

که در زمین وجودت نماند آب روان

حیات زنده غنیمت شمر که باقی عمر

چو برف بر سر کوهست روی در نقصان

ز مال و منصب دنیا جزین نمی‌ماند

میان اهل مروت که «یاد باد فلان»

کلید گنج سعادت، نصیحت سعدیست

اگر قبول کنی گوی بردی از میدان

به نوبتند ملوک اندرین سپنج سرای

خدای عزوجل راست ملک بی‌پایان

***

در ستایش علاءالدین عطاملک جوینی صاحب دیوان:

شکر به شُکر نهم در دهان مژده دهان

اگر تو باز برآری حدیث من به دهان

بعید نیست که گر تو به عهد بازآیی

به عید وصل تو من خویشتن کنم قربان

تو آن نه‌ای که چو غایب شوی ز دل بروی

تفاوتی نکند قرب دل به بعد مکان

قرار یک نفسم بی‌تو دست می‌ندهد

هم احتمال جفا بِه که صبر بر هجران

محب صادق اگر صاحبش به تیر زند

محبتش نگذارد که بر کند پیکان

وصال دوست به جان گر میسّرت گردد

بخر که دیر به دست اوفتد چنین ارزان

کدام روز دگر جان به کار بازآید

که جان‌فشان نکنی روز وصل بر جانان؟

شکایت از دل سنگین یار نتوان کرد

که خویشتن زده‌ایم آبگینه بر سندان

ز دست دوست به نالیدن آمدی سعدی

تو قدر دوست ندانی که دوست داری جان

گرآن بدیع صفت خویشتن به ما ندهد

بیار ساقی و ما را ز خویشتن بستان

زمان باد بهارست، داد عیش بده

که دور عمر چنان می‌رود که برق ایمان

چگونه پیر جوانی و جاهلی نکند

درین قضیه که گردد جهان پیر جوان

نظاره ی چمن اردیبهشت خوش باشد

که بر درخت زند باد نوبهار افشان

مهندسان طبیعت ز جامه خانه ی غیب

هزار حله برآرند مختلف الوان

ز کارگاه قضا در درخت پوشانند

قبای سبز که تاراج کرده بود خزان

به کلبه ی چمن از رنگ و بوی باز کنند

هزار طبله ی عطار و تخت بازرگان

بهار میوه چو مولود نازپرور دوست

که تا بلوغ دهان برنگیرد از پستان

نه آفتاب مضرت کند نه سایه گزند

که هر چهار به هم متفق شدند ارکان

اوان منقل آتش گذشت و خانه ی گرم

زمان برکه ی آبست و صفه ی ایوان

بساط لهو بینداز و برگ عیش بنه

به زیر سایه ی رز بر کنار شادروان

تو گر به رقص نیایی شگفت جانوری

ازین هوا که درخت آمدست در جولان

ز بانگ مشغله ی بلبلان عاشق مست

شکوفه جامه دریدست و سرو سرگردان

خجل شوند کنون دختران مصر چمن

که گل ز خار برآید چو یوسف از زندان

تو خود مطالعه ی باغ و بوستان نکنی

که بوستان بهاری و باغ لالستان

کدام گل بود اندر چمن به زیباییت؟

کدام سرو به بالای تست در بستان؟

چه گویم آن خط سبز و دهان شیرین را

بجز خضر نتوان گفت و چشمه ی حیوان

به چند روز دگر کافتاب گرم شود

مقر عیش بود سایه‌بان و سایه ی بان

تو کافتاب زمینی به هیچ سایه مرو

مگر به سایه ی دستور پادشاه زمان

سحاب رحمت و دریای فضل و کان کرم

سپهر حشمت و کوه وقار و کهف امان

بزرگ روی زمین پادشاه صدرنشین

علاء دولت و دین صدر پادشاه‌نشان

که گردنان اکابر نخست فرمانش

نهند بر سر و پس سر نهند بر فرمان

وگر حسود نه راضیست گو به رشک بمیر

که مرتبت به سزاوار می‌دهد یزدان

نه تافتست چنین آفتاب بر آفاق

نه گستریده چنین سایه بر بسیط جهان

بلند پایه ی قدرش چه جای فهم و قیاس

فراخ مایه ی فضلش چه جای حصر وبیان

به گرد همتش ادراک آدمی نرسد

که فهم برنتواند گذشتن از کیوان

برو محاسن اخلاق چون رطب بر بار

درو فنون فضایل چو دانه در رمان

چو بر صحیفه ی املی روان شود قلمش

زبان طعن نهد در بلاغت سحبان

چنان رمند و دوند اهل بدعت از نظرش

که از مسیحا دجال و از عمر شیطان

به ناز و نعمتش امروز حق نظر کردست

امید هست که فردا به رحمت و رضوان

کسان ذخیره ی دنیا نهند و غله ی او

هنوز سنبله باشد که رفت در میزان

بزرگوارا شرح معالیت که دهد

که فکر واصف ازو منقطع شود حیران

به گرد نقطه ی عالم سپهر دایره گرد

ندید شبه تو چندانکه می‌کند دوران

که دید تشنه ی ریان بجز تو در آفاق

به عدل و عفو و کرم تشنه وز ادب ریان

خدای را به تو فضلی که در جهان دارد

کدام شکر توان گفت در مقابل آن

خنک عراق که در سایه ی حمایت تست

حمایت تو نگویم، عنایت یزدان

ز بأس تو نه عجب در بلاد فرس و عرب

که گرگ بر گله یارا نباشدش عدوان

بر درخت امیدت همیشه باد که نیست

به دور عدل تو جز بر درخت بار گران

سپهر با تو به رفعت برابری نکند

که شرمسار بود مدعی، بلا برهان

چو حصر منقبتت در قلم نمی‌آید

چگونه وصف تو گوید زبان مدحت خوان

من این قصیده به پایان نمی‌توانم برد

که شرح مکرمتت را نمی‌رسد پایان

به خاطرم غزلی سوزناک می‌گذرد

زبانه می‌زند از تنگنای دل به زبان

درون خانه ضرورت چو آتشی باشد

به اتفاق برون آید از دریچه دخان

نخواستم دگر این باد عشق پیمودن

ولیک می‌نتوان بستن آب طبع روان

***

مطلع دوم:

تو را که گفت که برقع برافکن ای فتان

که ماه روی تو ما را بسوخت چون کتان

پری که در همه عالم به حسن موصوفست

ز شرم چون تو پریزاده می‌رود پنهان

به دستهای نگارین چو در حدیث آیی

هزار دل ببری زینهار ازین دستان

دل از جفای تو گفتم به دیگری بدهم

کَسَم به حسن تو ای دلستان نداد نشان

لبان لعل تو با هر که در حدیث آید

به راستی که ز چشمش بیوفتد مرجان

اگر هزار جراحت کنی تو بر دل ریش

دوای درد منست آن دهان مرهم دان

عوام خلق به انگشت می‌نمایندم

من از تعجب انگشت فکر بر دندان

امید وصل تو جانم به رقص می‌آرد

چو باد صبح که در گردش آورد ریحان

ز خلق گوی لطافت تو برده‌ای امروز

که دل به دست تو گوییست در خم چوگان

چنانکه صاحب عادل علاء دولت و دین

به دست فتح و ظفر گوی دولت از میدان

جمال عالم و انسان عین اهل ادب

که هیچ عین ندیدست مثل او انسان

بروج قصر معالیش از آن رفیع‌ترست

که تیر وهم برون آید از کمان گمان

من این سخن نه سزاوار قدر او گفتم

که سعی در همه یابی به قدر وسع و توان

چو مصطفی که عبارت به فهم وی نرسد

ولی مبالغه ی خویش می‌کند حسان

بضاعت من و بازار علم و حکمت او

مثال قطره و دجلست و دجله و عمان

سرِ خجالتم از پیش برنمی‌آید

که دُر چگونه به دریا برند و لعل به کان

اگر نه بنده‌نوازی از آن طرف بودی

من این شکر نفرستادمی به خوزستان

متاع من که خرد در بلاد فضل و ادب؟

حکیم راه نشین را چه وقع در یونان؟

ولیک با همه جرمم امید مغفرتست

که ترّه نیز بود بر مواید سلطان

مرا قبول شما نام در جهان گسترد

مرا به صاحب دیوان عزیز شد دیوان

ملاذ اهل دل امروز خاندان شماست

که باد تا به قیامت به دولت آبادان

ز مال و منصب دنیا جز این نمی‌ماند

میان اهل مروّت که یاد باد فلان

سرای آخرت آباد کن به حسن عمل

که اعتماد بقا را نشاید این بنیان

حیات مانده غنیمت شمر که باقی عمر

چو برف بر سر کوهست روی در نقصان

بمرد و هیچ نبرد آنکه جمع کرد و نخورد

بخور ببخش بده ای که می‌توانی هان

چو خیری از تو به غیری رسد فتوح‌ شناس

که رزق خویش به دست تو می‌خورد مهمان

کرم به جای خردمند کن چو بتوانی

که ابر گم نکند بر زمین خوش باران

سخن دراز کشیدم به اعتماد قبول

که رحمت تو ببخشد هزار ازین عصیان

مرا که طبع سخنگوی در حدیث آمد

نه مرکبیست که بازش توان کشید عنان

اگر سفینه ی شعرم روان بود نه عجب

که می‌رود به سرم از تنور دل طوفان

تو کوه جودی و من در میان ورطه ی فقر

مگر به شرطه ی اقبالت اوفتم به کران

دو چیز خواهمت از کردگار فرد عزیز

دوام دولت دنیا و ختم بر ایمان

خلاف نیست در آثار برّ و معروفت

که دیر سال بماند تو دیرسال بمان

فلک مساعد و اقبال یار و بخت قرین

تنت درست و امیدت روا و حکم روان

ز نائبات قضا در پناه بارخدای

ز حادثات قران در حمایت قرآن

همای معدلتت سایه کرده بر سر خلق

به بوم حادثه بوم مخالفان ویران

بدین دو مصرع آخر که ختم خواهم کرد

امید هست به تحسین و گوش بر احسان

دو چیز حاصل عمرست نام نیک و ثواب

وزین دو درگذری کلُّ من علیها فان

***

ای محافل را به دیدار تو زین

طاعتت بر هوشمندان فرض عین

آسمان در زیر پای همتت

بر زمین مالنده فرق فرقدین

از مقامات تا ثریا همچنان

کز ثریا تا ثری فرقست و بین

ای نهاده پای رفعت بر فلک

وی ربوده گوی عقل از اعقلین

کاش کابن مُقله بودی در حیات

تا بمالیدی خطت بر مقلتین

در تو نتوان گفت جز اوصاف نیک

ور کسی گوید جز این میلست و مین

ای کمال نیک مردی بر تو ختم

نیک‌نامی منتشر در خافقین

عالم عادل امین شرق و غرب

سرور آفاق شمس‌الدین حسین

کز بهاء طلعتش چون آفتاب

می‌درخشد نور بین‌الحاجبین

ماه و پروین را نگه در قدر او

همچنان کز بطن ماهی در بطین

آنکه بیرون از ثنا و حمد او

بر سخن‌دانان سخن عیب است و شین

عقل را پرسیدم اندر عهد او

هیچ دشمن کام یابد؟ گفت این؟

پنجه بر شیران نیارد کرد تیز

ور هزاران مکر داند بوالحصین

من که چندین منت از وی بر منست

چون نگویم شکر او، والشکر دین

تا نپنداری که مشغولم ز ذکر

یا ز خدمت غافلم یک طرف عین

تا به گردون بر برخشند اختران

تا به گیتی در بتابد نیرین

جاودان در بارگاهت عیش باد

تا به گردون می‌رود آواز قین

بخت را با دوستانت اتفاق

چرخ را با دشمنان حرب حنین

ابر رحمت بر تو باران سال و ماه

روح راحت بر روان والدین

نامت اندر مشرق و مغرب روان

چشم بد دور از تو بعدالمشرقین

***

در ستایش صاحب دیوان:

تبارک الله از آن نقشبند ماه مهین

که نقش روی تو بستست و چشم و زلف و جبین

چنانکه در نظری در صفت نمی‌آیی

منت چه وصف بگویم تو خود در آینه بین

مه از فروغ تو بر آسمان نمی‌تابد

چه جای ماه که خورشید لایکاد یبین

خدای تا گِل آدم سرشت و خلق نگاشت

سلاله‌ای چو تو دیگر نیافرید از طین

نه در قبیله ی آدم که در بهشت خدای

بدین کمال نباشد جمال حورالعین

چنین درخت نروید ز بوستان ارم

چنین صنم نبود در نگارخانه ی چین

مگر درخت بهشتی بود که بار آرد

شکوفه ی گل و بادام و لاله و نسرین

ز بس که دیده ی مشتاق در تو حیرانست

ترنج و دست به یک‌بار می‌برد سکّین

طریق اهل نظر خامشی و حیرانیست

که در نهایت وصفت نمی‌رسد تحسین

حکایت لبت اندر دهان نمی‌گنجد

لب و دهان نتوان گفت درّ درج ثمین

گر ابن مقله دگربار با جهان آید

چنانکه دعوی معجز کند به سحر مبین

به آب زر نتواند کشید چون تو الف

به سیم حل ننویسد مثال ثَغر تو سین

بیا بیا که به جان آمدم ز تلخی هجر

بگوی از آن لب شیرین حکایتی شیرین

ترنجبین وصالم بده که شربت صبر

نمی‌کند خفقان فؤاد را تسکین

دریغ اگر قدری میل از آن طرف بودی

کزین طرف همه شوقست و اضطراب و حنین

تو را سریست که با ما فرو نمی‌آید

مرا سری که حرامست بی‌تو بر بالین

میان حظ من و دشمنانت فرقی نیست

منت به مهر همی میرم و حسود به کین

اگر تو بر دل مسکین من نبخشایی

چه لازمست که جور و جفا برم چندین

به صدر صاحب دیوان ایلخان نالم

که در ایاسه ی او جور نیست بر مسکین

خدایگان صدور زمان و کهف امان

پناه ملت اسلام شمس دولت و دین

جمال مشرق و مغرب صلاح خلق خدای

مشیر مملکت پادشاه روی زمین

که اهل مشرق و مغرب به شکر نعمت او

چو اهل مصر به احسان یوسفند رهین

بسی نماند که در عهد رأی و رأفت او

به یک مقام نشینند صعوه و شاهین

ز گوسپند بدوزد، رعایت نظرش

دهان گرگ و بدرد دهان شیر عرین

معین خیر و مطیع خدای و ناصح خلق

به رای روشن و فکر بلیغ و رای رزین

زهی به سایه ی لطف تو خلق را آرام

خهی به قوت رای تو ملک را آیین

گر اقتضای زمان دور باز سرگیرد

بنات دهر نزایند بهتر از تو بنین

تو آن یگانه ی دهری که در وساده ی حکم

به از تو تکیه نکردست هیچ صدرنشین

چو فیض چشمه ی خورشید بامداد پگاه

که در تموج او منطمس شود پروین

فروغ رای تو مصباح راههای مخوف

عنان عزم تو مفتاح ملکهای حصین

خدای مشرق و مغرب به ایلخان دادست

تو بر خزاین روی زمین حفیظ و امین

قضا موافق رایت بود که نتوان بود

خلاف رای تو رفتن مگر ضلال مبین

مخالفان تو را دست و پای اسب مراد

بریده باد که بی‌دست و پای به تنین

تمام ذکر تو ناگفته ختم خواهم کرد

که خوض کردم و دستم نمی‌دهد تبیین

لَئن مَدحتُکَ سبعینَ حِجةً دأباً

لَما اقتَدرتُ عَلی واحد من‌َالسَبعین

کمال فضل تو را من به گرد می‌نرسم

مگر کسی کند اسب سخن به زین به ازین

ورای قدر منست التفات صدر جهان

که ذکر بنده ی مخلص کند علی‌التعیین

برای مجلس اُنست گلی فرستادم

که رنگ و بوی نگرداندش مرور سنّین

تو روی دختر دلبند طبع من بگشای

که پیر بود و ندادم به شوهر عنین

به زنده می‌کنم از ننگ وصلتش در گور

که زشت خوب نگردد به جامه ی رنگین

اگر نه بنده‌نوازی از آن طرف بودی

که زهره داشت که دیبا برد به قسطنطین؟

که می‌برد به عراق این بضاعت مزجاة

چنانکه زیره به کرمان برند و کاسه به چین؟

تو را شمامه ی ریحان من که یاد آورد

که خلق از آن طرف آرند نافه ی مشکین؟

چه لایق مگسانست بامداد بهار

که در مقابله ی بلبلان کنند طنین؟

که نشر کرده بود طی من در آن مجلس؟

که برده باشد نام ثری به علّیین؟

به شکر بخت بلند ایستاده‌ام که مرا

به عمرِ خویش نکردست هرگز این تمکین

میان عرصه ی شیراز تا به چند آخر

پیاده باشم و دیگر پیادگان فرزین؟

چو بیدبُن که تناور شود به پنجه سال

به پنچ روز به بالاش بردود یقطین

ز روزگار برنجم چنانکه نتوان گفت

به خاک پای خداوند روزگار، یمین

بلی به یک حرکت از زمانه خرسندم

که روزگار به سر می‌رود به شدت و کین

دوای خسته و جبر شکسته کس نکند

مگر کسی که یقینش بود به روز یقین

یقین قلبی انی انال منک غنی

ولایزال یقینی من‌الهوان یقین

سخن بلند کنم تا بر آسمان گویند

دعای دولت او را فرشتگان آمین

همیشه خاتم اقبال در یمین تو باد

به عون ایزد و در چشم دشمنانت نگین

به رغم دشمن و اعجاب دوستان بادا

همیشه چشمه ی رزقت مَعین و بخت مُعین

حزین نشسته حسودان دولتت همه سال

تو گوش کرده بر آواز مطربان حزین

مباد دشمنت اندر جهان وگر باشد

به زندگانی در سجن و مرده در سجّین

دوام عیش تو بادا پس از هلاک عدو

چنانکه پیش تو دف می‌زنند و خصم دفین

ز دوستان تو آواز رود و بانگ سرود

بر آسمان شده وز دشمنان زفیر و انین

هزار سال جلالی بقای عمر تو باد

شهور آن همه اردی‌بهشت و فروردین

***

در ستایش ملکه ترکان خاتون:

ای بیش از آنکه در قلم آید ثنای تو

واجب بر اهل مشرق و مغرب دعای تو

درویش و پادشاه ندانم درین زمان

الا به زیر سایه ی همچون همای تو

نوشین روان و حاتم طایی که بوده‌اند

هرگز نبوده‌اند به عدل و سخای تو

منشور در نواحی و مشهور در جهان

آوازه ی تعبّد و خوف و رجای تو

اسلام در امان و ضمان سالمتست

از یمن همت و قدم پارسای تو

گر آسمان بداند قدر تو بر زمین

در چشم آفتاب کشد خاک پای تو

خلق از جزای خیر تو کردن مقصرند

پروردگار خلق تواند جزای تو

شکر مسافران که به آفاق می‌رود

گر بر فلک رسد نرسد در عطای تو

تیغ مبارزان نکند در دیار خصم

چندان اثر که همت کشور گشای تو

بدبخت نیست در همه عالم به اتفاق

الا کسی که روی بتابد ز رای تو

ای در بقای تو خیر جهانیان

باقی مباد هر که نخواهد بقای تو

خاص از برای مصلحت عام دیرسال

بنشین که مثل تو ننشیند به جای تو

آن چیست در جهان که نداری تو آن مراد

تا سعدی از خدای بخواهد برای تو

تا آفتاب می‌رود و صبح می‌دمد

عاید به خیر باد صباح و مسای تو

یارب رضای او تو برآور به فضل خویش

کو روز و شب نمی‌طلبد جز رضای تو

***

در ستایش اتابک مظفرالدین سلجوقشاه:

دَرِ بهشت گشادند در جهان ناگاه

خدا به چشم عنایت به خلق کرد نگاه

امید بسته برآمد صباح خیر دمید

به دور دولت سلجوقشاه سلغرشاه

چو ماه روی مسافر که بامداد پگاه

درآید از در امیدوار چشم به راه

شمایلی که نیاید به وصف در اوهام

خصایصی که نگنجد به ذکر در افواه

خدایگان معظم اتابک اعظم

سر ملوک زمان ناصر عبادالله

شهنشهی که زمین از فروغ طلعت او

منورست چنان کاسمان به طلعت ماه

خجسته روزی خرم کسی که باز کنند

به روی دولت و بختش در فرج ناگاه

که چشم داشت که یوسف عزیز مصر شود

اسیر بند بلای برادران در چاه؟

شب فراق نمی‌باید از فلک نالید

که روزهای سپیدست در شبان سیاه

هر آنکه بر در بخشایش خدای نشست

به عاقبت نرود ناامید ازین درگاه

زمانه بر سر آنست اگر خطایی کرد

که بعد از این همه طاعت کند به عذر گناه

خدای عمر درازت دهاد چندانی

که دست جور زمان از زمین کند کوتاه

به گرد خیمه ی اسلام شقه‌ای بزنی

که کهربا نتواند ربود پره ی کاه

مراد سعدی از انشاء زحمت خدمت

نصیحتست به سمع قبول شاهنشاه

دوام دولت و آرام مملکت خواهی

ثبوت راحت و امن و مزید رفعت و جاه

کمر به طاعت و انصاف و عدل و عفو ببند

چو دست منت حق بر سرت نهاد کلاه

تو روشن آینه‌ای ز آه دردمند بترس

عزیز من، که اثر می‌کند در آینه آه

معلمان بدآموز را سخن مشنو

که دیر سال بمانی به کام نیکوخواه

دعای زنده دلانت رفیق باد و قرین

خدای عالمیانت نصیر باد و پناه

***

پند و اندرز:

به نوبت‌اند ملوک اندرین سپنج سرای

کنون که نوبت تست ای ملک به عدل گرای

چه دوستی کند ایام اندک اندک بخش

که بار بازپسین دشمنیست جمله ربای؟

چه مایه بر سر این ملک سروران بودند

چو دور عمر به سر شد درآمدند از پای

تو مرد باش و ببر با خود آنچه بتوانی

که دیگرانش به حسرت گذاشتند به جای

درم به جورستانانِ زر به زینت ده

بنای خانه‌کنانند بام قصراندای

به عاقبت خبر آمد که مُرد ظالم و ماند

به سیم سوختگان زرنگار کرده سرای

بخور مجلسش از ناله‌های دودآمیز

عقیق زیورش از دیده‌های خون‌ پالای

نیاز باید و طاعت نه شوکت و ناموس

بلند بانگ چه سود و میان تهی چو درای؟

دو خصلت‌اند نگهبان ملک و یاور دین

به گوش جان تو پندارم این دو گفت خدای

یکی که گردن زورآوران به قهر بزن

دوم که از در بیچارگان به لطف درآی

به تیغ و طعنه گرفتند جنگجویان ملک

تو بر و بحر گرفتی به عدل و همت و رای

چو همتست چه حاجت به گرز مغفرکوب

چو دولتست چه حاجت به تیر جوشن خای

به چشم عقل من این خلق پادشاهانند

که سایه بر سر ایشان فکنده‌ای چو همای

سماع مجلست آواز ذکر و قرآنست

نه بانگ مطرب و آوای چنگ و ناله ی نای

عمل بیار که رخت سرای آخرتست

نه عود سوز به کار آیدت نه عنبرسای

کف نیاز به حق برگشای و همت بند

که دست فتنه ببندد خدای کارگشای

بد اوفتند بدان لاجرم که در مثلست

که مار دست ندارد ز قتل مارافسای

هر آن کست که به آزار خلق فرماید

عدوی مملکتست او به کشتنش فرمای

به کامه ی دل دشمن نشیند آن مغرور

که بشنود سخن دشمنان دوست‌نمای

اگر توقع بخشایش خدایت هست

به چشم عفو و کرم بر شکستگان بخشای

دیار مشرق و مغرب مگیر و جنگ مجوی

دلی به دست کن و زنگ خاطری بزدای

گرت به سایه در آسایشی به خلق رسد

بهشت بردی و در سایه ی خدای آسای

نگویمت چو زبان‌آوران رنگ‌آسای

که ابر مشک‌فشانی و بحر گوهر زای

نکاهد آنچه نبشتست عمر و نفزاید

پس این چه فایده گفتن که تا به حشر بپای

مزید رفعت دنیا و آخرت طلبی

به عدل و عفو و کرم کوش و در صلاح افزای

به روز حشر که فعل بدان و نیکان را

جزا دهند به مکیال نیک و بد پیمای

جریده ی گنهت عفو باد و توبه قبول

سپیدنامه و خوشدل به عفو بار خدای

به طعنه‌ای زده باد آنکه بر تو بد خواهد

که بار دیگرش از سینه برنیاید وای

***

چه دعا گویمت ای سایه ی میمون همای

یارب این سایه بسی بر سر اسلام بپای

جود پیدا و وجود از نظر خلق نهان

نام در عالم و خود در کنف ستر خدای

در سراپرده ی عصمت به عبادت مشغول

پادشاهان متوقف به در پرده‌سرای

آفتاب اینهمه شمع از پی و مشعل در پیش

دست بر سینه نهندش که به پروانه درآی

مطلع برج سعادت فلک اختر سعد

بحر دُردانه ی شاهی، صدف گوهرزای

حرم عفت و عصمت به تو آراسته باد

علَم دین محمد به محمد برپای

خلف دوده ی سلغر شرف دولت و ملک

ملک آیت رحمت، ملک مُلک‌ آرای

سایه ی لطف خدا، داعیه ی راحت خلق

شاه گردنکش دشمن کش عاجز بخشای

ملک ویران نشود خانه ی خیر آبادان

دین تغیر نکند قاعده ی عدل به جای

ای حسود ار نشوی خاک در خدمت او

دیگرت باد به دستست برو می‌پیمای

هر که خواهد که در این مملکت انگشت خلاف

بر خطایی بنهد، گو برو انگشت بخای

جهد و مردی ندهد آنچه دهد دولت و بخت

گنج و لشکر نکند آنچه کند همت و رای

قدم بنده به خدمت نتوانست رسید

قلم از شوق و ارادت به سر آمد نه به پای

جاودان قصر معالیت چنان باد که مرغ

نتواند که برو سایه کند غیر همای

نیکخواهان تو را تاج کرامت بر سر

بدسگالان تو را بند عقوبت در پای

***

تنبیه و موعظت:

دریغ روز جوانی و عهد برنایی

نشاط کودکی و عیش خویشتن رایی

سر فروتنی انداخت پیریم در پیش

پس از غرور جوانی و دست بالایی

دریغ بازوی سرپنجگی که برپیچد

ستیز دور فلک ساعد توانایی

زهی زمانه ی ناپایدار عهد شکن

چه دوستیست که با دوستان نمی‌پایی

که اعتماد کند بر مواهب نعمت

که همچو طفل ببخشی و باز بربایی

به‌زارتر گسلی هر چه خوبتر بندی

تباه‌تر شکنی هر چه خوشتر آرایی

به عمر خویش کسی کامی از توبرنگرفت

که در شکنجه ی بی‌کامیش نفرسایی

اگر زیادت قدرست در تغیر نفس

نخواستم که به قدر من اندر افزایی

مرا ملامت دیوانگی و سرشغبی

تو را سلامت پیری و پای برجایی

شکوه پیری بگذار و علم و فضل و ادب

کجاست جهل و جوانی و عشق و شیدایی

چو با قضای اجل بر نمی‌توان آمد

تفاوتی نکند گربزی و دانایی

نه آن جلیس انیس از کنار من رفتست

که بعد ازو متصور شود شکیبایی

دریغ خلعت دیبای احسن‌التقویم

بر آستین تنعم، طراز زیبایی

غبار خط معنبر نشسته بر گل روی

چنانکه مشک به ماورد بر سمن سایی

اگر ز باد فنا ای پسر بیندیشی

چو گل به عمر دو روزه غرور ننمایی

زمان رفته نخواهد به گریه بازآمد

نه آب دیده، که گر خون دل بپالایی

همیشه باز نباشد در دو لختی چشم

ضرورتست که روزی به گل براندایی

ندوخت جامه ی کامی به قدّ کس گردون

که عاقبت به مصیبت نکرد یکتایی

چو خوان یغما بر هم زند همی ناگاه

زمانه مجلس عیش بتان یغمایی

چو تخم خرما فردات پایمال کنند

وگر به سروری امروز نخل خرمایی

برادران تو بیچاره در ثری رفتند

تو همچنان ز سر کبر بر ثریایی

خیال بسته و بر باد عمر تکیه زده

به پنج روز که در عشرت تمنایی

دماغ پخته که من شیرمرد برناام

برو چو با سگ نفس نبهره برنایی

اگر بود دل مؤمن چو موم، نرم نهاد

تو موم نیستی ای دل که سنگ خارایی

هر آن زمان که ز تو مردمی برآساید

درست شد به حقیقت که مردم‌آسایی

وگر به جهل برفتی به عذر بازپس آی

که چاره نیست برون از شکسته پیرایی

سخن دراز مکن سعدیا و کوته کن

چو روزگار به پیرانه سر به رعنایی

وگر عنایت و توفیق حق نگیرد دست

به دست سعی تو بادست تا نپیمایی

ببخش بار خدایا به فضل و رحمت خویش

که دردمند نوازی و جرم بخشایی

بضاعتی نه سزاوار حضرت آوردیم

مگر به عین عنایت قبول فرمایی

ز درگه کرمت روی ناامیدی نیست

کجا رود مگس از کارگاه حلوایی

***

تغزل و ستایش صاحب دیوان:

شبی و شمعی و گوینده‌ای و زیبایی

ندارم از همه عالم دگر تمنایی

فرشته رشک برد بر جمال مجلس من

گر التفات کند چون تو مجلس آرایی

نه وامقی چو من اندر جهان به دست آید

اسیر قید محبت، نه چون تو عذرایی

ضرورتست بلا دیدن و جفا بردن

ز دست آنکه ندارد به حسن همتایی

دلی نماند که در عهد او نرفت از دست

سری نماند که با او نپخت سودایی

قیامتست که در روزگار ما برخاست

به راستی که بلاییست آن نه بالایی

دگر چه بینی اگر روی ازو بگردانی

که نیست خوشتر از او در جهان تماشایی

وگر کنی نظر از دور کن که نزدیکست

که سر ببازی اگر پیشتر نهی پایی

چنان مکابره دل می‌برد که پنداری

که پادشاه منادی زده است یغمایی

ز رنج خاطر صاحبدلان نیندیشد

که پیش صاحب دیوان برند غوغایی

که نیست در همه عالم به اتفاق امروز

جز آستانه ی او مقصدی و ملجایی

اجل روی زمین کاسمان به خدمت او

چو بنده‌ایست کمر بسته پیش مولایی

مراد ازین سخنم دانی ای حکیم چه بود

سلامی ار نکند حمل بر تقاضایی

مراست با همه عیب این هنر بحمدالله

که سر فرو نکند همتم به هر جایی

خدای راست به عهد تو ای ولی زمان

بر اهل روی زمین نعمتی و آلایی

کسان سفینه به دریا برند و سود کنند

نه چون سفینه ی سعدی نه چون تو دریایی

***

پند:

ای که پنجاه رفت و در خوابی

مگر این پنج روزه دریابی

تا کی این باد کبر و آتش خشم

شرم بادت که قطره ی آبی

کهل گشتی و همچنان طفلی

شیخ بودی و همچنان شابی

تو به بازی نشسته و ز چپ و راست

می‌رود تیر چرخ پرتابی

تا درین گله گوسفندی هست

ننشیند فلک ز قصابی

تو چراغی نهاده بر ره باد

خانه‌ای در ممر سیلابی

گر به رفعت سپهر و کیوانی

ور به حسن آفتاب و مهتابی

ور به مشرق روی به سیاحی

ور به مغرب رسی به جلابی

ور به مردی ز باد درگذری

ور به شوخی چو برف بشتابی

ور به تمکین ابن عفانی

ور به نیروی ابن خطابی

ور به نعمت شریک قارونی

ور به قوت عدیل سهرابی

ور میسر شود که سنگ سیاه

زر صامت کنی به قَلّابی

ملک‌الموت را به حیله و زور

نتوانی که دست برتابی

منتهای کمال نقصانست

گل بریزد به وقت سیرابی

تو که مبدا و مرجعت اینست

نه سزاوار کبر و اعجابی

خشت بالین گور یاد آور

ای که سر بر کنار احبابی

خفتنت زیر خاک خواهد بود

ای که در خوابگاه سنجابی

بانگ طبلت نمی‌کند بیدار

تو مگر مرده‌ای نه در خوابی

بس خلایق فریفتست این سیم

که تو لرزان برو چو سیمایی

بس جهان دیده این درخت قدیم

که تو پیچان برو چو لبلابی

بس بگردید و بس بخواهد گشت

بر سر ما سپهر دولابی

تو ممیز به عقل و ادراکی

نه مکرم به جاه و انسابی

تو به دین ارجمند و نیکونام

نه به دنیا و ملک و اسبابی

ابلهی صد عتابی خارا

گر بپوشد خریست عتابی

نقش دیوار خانه‌ی تو هنوز

گر همین صورتی و القابی

ای مرید هوای نفس حریص

تشنه بر زهر همچو جُلابی

قیمت خویشتن خسیس مکن

که تو در اصل جوهری نابی

دست و پایی بزن به چاره و جهد

که عجب در میان غرقابی

عهدهای شکسته را چه طریق

چاره هم توبتست و شعابی

به در بی‌نیاز نتوان رفت

جز به مستغفری و اَوّابی

تو دَرِ خلق می‌زنی شب و روز

لاجرم بی‌نصیب ازین بابی

کی دعای تو مستجاب کند

که به یک روح در دو محرابی

یارب از جنس ما چه خیر آید

تو کرم کن که رب اربابی

غیب دان و لطیف و بی‌چونی

سترپوش و کریم و توابی

سعدیا راستی ز خلق مجوی

چون تو در نفس خود نمی‌یابی

جای گریه‌ست بر مصیبت پیر

تو چو کودک هنوز لَعّابی

با همه عیب خویشتن شب و روز

در تکاپوی عیب اصحابی

گر همه علم عالمت باشد

بی‌عمل مدعی و کذابی

پیش مردان آفتاب صفت

به اضافت چو کرم شب‌تابی

پیر بودی و ره ندانستی

تو نه پیری که طفل کُتابی

***

در ستایش:

به خرمی و به خیر آمدی و آزادی

که از صروف زمان در امان حق بادی

به اتفاق همایون و طلعت میمون

دری ز شادی بر روی خلق بگشادی

به هر مقام که پای مبارکت برسد

زمانه را نرسد دست جور و بیدادی

بزرگ پیش خداوند بنده‌ای باشد

که بندگان خدایش کنند آزادی

بهشت گرچه پرآسایشست و ناز و نعیم

جز آن متاع نیابی که خود فرستادی

تو را سلامت دنیا و آخرت باشد

که بیخ خیر نشاندی و داد حق دادی

دعای زنده‌دلانت بلا بگرداند

غم رعیت و درویش بردهد شادی

خدای عزوجل از تو بنده خشنودست

وزان پدر که تو فرزند پرهنر زادی

ملوک روی زمین بر سواد منشورت

نهاده سر چو قلم بر بیاض بغدادی

***

در پند و ستایش:

بزن که قوت بازوی سلطنت داری

که دست همت مردانت می‌دهد یاری

جهان‌گشای و عدو بند و ملک‌بخش و ستان

که در حمایت صاحبدلان بسیاری

گرت به شب نبدی سر بر آستانه ی حق

کیت به روز میسر شدی جهانداری؟

به دولت تو چنان ایمنست پشت زمین

که خلق در شکم مادرند پنداری

به زیر سایه ی عدل تو آسمان را نیست

مجال آنکه کند بر کسی ستمکاری

کف عطای تو گر نیست ابر رحمت حق

چه نعمت است که بر برّ و بحر می‌باری

مدیح، شیوه ی درویش نیست تا گویم

مثال بحر محیطی و ابر آزاری

نگویمت که به فضل از کرام ممتازی

نگویمت که به عدل از ملوک مختاری

وگرچه این همه هستی، نصیحت اولیتر

که پند، راه خلاص است و دوستی باری

به سعی کوش که ناگه فراغتت نبود

که سر بخاری اگر روی شیر نر خاری

خدای یوسف صدیق را عزیز نکرد

به خوب رویی، لیکن به خوب کرداری

شکوه و لشکر و جاه و جمال و مالت هست

ولی به کار نیاید بجز نکوکاری

چه روزها به شب آورده‌ای به راحت نفس

چه باشد ار به عبادت شبی به روز آری

که پیش اهل دل آب حیات در ظلمات

دعای زنده‌دلانست در شب تاری

خدای سلطنتت بر زمین دنیا داد

ز بهر آنکه درو تخم آخرت کاری

به نیک و بد چو بباید گذاشت این بهتر

که نام نیک به دست آوری و بگذاری

پس از گرفتن عالم چو کوچ خواهد بود

رواست گر همه عالم گرفته انگاری

صراط راست که داند در آن جهان رفتن؟

کسی که خو کند اینجا به راست رفتاری

جهان ستانی و لشکرکشی چه مانندست

به کامرانی درویش در سبکباری؟

به بندگی سر طاعت بنه که بربایی

به رفعت از سر گردون، کلاه جباری

چو کار با لحد افتاد هر دو یکسانند

بزرگتر ملک و کمترینه بازاری

ورین گدا به مثل نیکبخت برخیزد

بدان امیر اجلش دهند سالاری

تو را که رحمت و دادست و دین، بشارت باد

که جور و ظلم و تعدی ز خلق برداری

بقای مملکت اندر وجود یک شرطست

که دست هیچ قوی بر ضعیف نگماری

به دولتت علم دین حق فراشته باد

به صولتت علم کفر در نگونساری

چنانکه تا به قیامت کسی نشان ندهد

بجز دهانه فرنگی و مشک تاتاری

هزار سال نگویم بقای عمر تو باد

که این مبالغه دانم ز عقل نشماری

همین سعادت و توفیق بر مزیدت باد

که حق‌گزاری و بی‌حق کسی نیازاری

***

در ستایش:

گرین خیال محقق شود به بیداری

که روی عزم همایون ازین طرف داری

خدای را که تواند گزارد شکر و سپاس

یکی منم که به مدحش کنم شکرباری

ندید دشمن بی‌طالع آنچه از حق خواست

که یار با سر لطف آمدست و دلداری

تو یاد هر که کنی در جهان بزرگ شود

مگر که دیگرش از یاد خویش بگذاری

وگر مرا هنری نیست یا خطایی هست

تو آن مکارم اخلاق خویش یاد آری

جماعتی شعرای دروغ شیرین را

اگر به روز قیامت بود گرفتاری

مرا که شکر و ثنای تو گفته‌ام همه عمر

مگر خدای نگیرد به راست گفتاری

تو روی دختر دلبند طبع من بگشای

که خانگیش برآورده‌ام نه بازاری

چو همسریش نبینم به ناقصی ندهم

خلیفه‌زاده تحمل چرا کند خواری؟

به هر درم سر همت فرو نمی‌آید

ببسته‌ام در دکان ز بی‌خریداری

من آبروی نخواهم ز بهر نان دادن

که پیش طایفه‌ای مرگ به که بیماری

خدای در دو جهانت جزای خیر دهاد

که هر چه داد به اضعاف آن سزاواری

تو را که همت و اقبال و فرّ و بخت اینست

به هر چه سعی کنی دولتت دهد یاری

***

ای نفس اگر به دیده ی تحقیق بنگری

درویشی اختیار کنی بر توانگری

ای پادشاه شهر چو وقتت فرا رسد

تو نیز با گدای محلت برابری

گر پنج نوبتت به در قصر می‌زنند

نوبت به دیگری بگذاری و بگذری

دنیا زنیست عشوه‌ده و دلستان ولیک

با کس به سر همی نبرد عهد شوهری

آهسته رو که بر سر بسیار مردمست

این جرم خاک را که تو امروز بر سری

آبستنی که این همه فرزند زاد و کشت

دیگر که چشم دارد ازو مهر مادری؟

این غول روی بسته ی کوته نظر فریب

دل می‌برد به غالیه اندوده چادری

هاروت را که خلق جهان سحر ازو برند

در چه فکند غمزه ی خوبان به ساحری

مردی گمان مبر که به پنجه است و زور کتف

با نفس اگر برآیی دانم که شاطری

با شیر مردیت سگ ابلیس صید کرد

ای بی‌هنر بمیر که از گربه کمتری

هشدار تا نیفکندت پیروی نفس

در ورطه‌ای که سود ندارد شناوری

سر در سر هوا و هوس کرده‌ای و ناز

در کار آخرت کنی اندیشه سرسری

دنیا به دین خریدنت از بی‌بصارتیست

ای بدمعاملت به همه هیچ می‌خری

تا جان معرفت نکند زنده شخص را

نزدیک عارفان حَیوانی محقری

بس آدمی که دیو به زشتی غلام اوست

ور صورتش نماید زیباتر از پری

گر قدر خود بدانی قدرت فزون شود

نیکونهاد باش که پاکیزه پیکری

چندت نیاز و آز دواند به برّ و بحر

دریاب وقت خویش که دریای گوهری

پیداست قطره‌ای که به قیمت کجا رسد

لیکن چو پرورش بودت دانه ی دری

گر کیمیای دولت جاویدت آرزوست

بشناس قدر خویش که گوگرد احمری

ای مرغ پای‌بسته به دام هوای نفس

کی بر هوای عالم روحانیان پری؟

باز سپید روضه ی انسی چه فایده

کاندر طلب چو بال بریده کبوتری

چون بوم بدخبر مفکن سایه بر خراب

در اوج سدره کوش که فرخنده طایری

آن راه دوزخست که ابلیس می‌رود

بیدار باش تا پی او راه نسپری

در صحبت رفیق بدآموز همچنان

کاندر کمند دشمن آهخته خنجری

راهی به سوی عاقبت خیر می‌رود

راهی به سوء عاقبت اکنون مخیری

گوشت حدیث می‌شنود، هوش بی‌خبر

در حلقه‌ای به صورت و چون حلقه بر دری

دعوی مکن که برترم از دیگران به علم

چون کبر کردی از همه دونان فروتری

از من بگوی عالم تفسیرگوی را

گر در عمل نکوشی نادان مفسّری

بار درخت علم ندانم مگر عمل

با علم اگر عمل نکنی شاخ بی‌بری

علم آدمیتست و جوانمردی و ادب

ورنی ددی، به صورت انسان مصوری

از صد یکی به جای نیاورده شرط علم

وز حب جاه در طلب علم دیگری

هر علم را که کار نبندی چه فایده

چشم از برای آن بود آخر که بنگری

امروزه غره‌ای به فصاحت که در حدیث

هر نکته را هزار دلایل بیاوری

فردا فصیح باشی در موقف حساب

گر علتی بگویی و عذری بگستری

ور صد هزار عذر بخواهی گناه را

مر شوی کرده را نبود زیب دختری

مردان به سعی و رنج به جایی رسیده‌اند

تو بی‌هنر کجا رسی از نفس‌ پروری

ترک هواست کشتی دریای معرفت

عارف به ذات شو نه به دلق قلندری

در کم ز خویشتن به حقارت نگه مکن

گر بهتری به مال، به گوهر برابری

ور بی‌هنر به مال کنی کبر بر حکیم

… خرت شمارد اگر گاو عنبری

فرمانبر خدای و نگهبان خلق باش

این هر دو قرن اگر بگرفتی سکندری

عمری که می‌رود به همه حال جهد کن

تا در رضای خالق بیچون به سر بری

مرگ آنک اژدهای دمانست پیچ پیچ

لیکن تو را چه غم که به خواب خوش اندری

فارغ نشسته‌ای به فراخای کام دل

باری ز تنگنای لحد یاد ناوری

باری گرت به گور عزیزان گذر بود

از سر بنه غرور کیایی و سروری

کانجا به دست واقعه بینی خلیل‌وار

بر هم شکسته صورت بتهای آزری

فرق عزیز و پهلوی نازک نهاده تن

مسکین به خشت بالشی و خاک بستری

تسلیم شو گر اهل تمیزی که عارفان

بردند گنج عافیت از کنج صابری

پیش از من و تو بر رخ جانها کشیده‌اند

طغرای نیک‌بختی و نیل بداختری

آن را که طوق مقبلی اندر ازل خدای

روزی نکرد چون نکشد غلّ مدبری

زنهار پند من پدرانه است گوش گیر

بیگانگی مورز که در دین برادری

ننگ از فقیر اشعث اغبر مدار از آنک

در وقت مرگ اشعث و در گور اغبری

دامن مکش ز صحبت ایشان که در بهشت

دامن‌کشان سندسِ خُضرند و عبقری

روی زمین به طلعت ایشان منورست

چون آسمان به زهره و خورشید و مشتری

در بارگاه خاطر سعدی خرام اگر

خواهی ز پادشاه سخن داد شاعری

گه گه خیال در سرم آید که این منم

ملک عجم گرفته به تیغ سخنوری

بازم نفس فرو رود از هول اهل فضل

با کف موسوی چه زند سحر سامری؟

شرم آید از بضاعت بی‌قیمتم ولیک

در شهر آبگینه فروشست و جوهری

***

در ستایش ابوبکر بن سعد:

وجودم به تنگ آمد از جور تنگی

شدم در سفر روزگاری درنگی

جهان زیر پی چون سکندر بریدم

چو یأجوج بگذشتم از سدّ سنگی

برون جستم از تنگ ترکان چو دیدم

جهان درهم افتاده چون موی زنگی

چو بازآمدم کشور آسوده دیدم

ز گرگان به در رفته آن تیز چنگی

خط ماهرویان چو مشک تتاری

سر زلف خوبان چو درع فرنگی

به نام ایزد آباد و پر ناز و نعمت

پلنگان رها کرده خوی پلنگی

درون، مردمی چون ملک نیک محضر

برون، لشکری چون هژبران جنگی

بپرسیدم این کشور آسوده کی شد

کسی گفت سعدی چه شوریده رنگی

چنان بود در عهد اول که دیدی

جهانی پرآشوب و تشویش و تنگی

چنین شد در ایام سلطان عادل

اتابک ابوبکربن سعد زنگی

***

در ستایش امیر انکیانو:

دنیا نیرزد آنکه پریشان کنی دلی

زنهار بد مکن که نکردست عاقلی

این پنج روزه مهلت ایام آدمی

آزار مردمان نکند جز مغفّلی

باری نظر به خاک عزیزان رفته کن

تا مجمل وجود ببینی مفصّلی

آن پنجه ی کمانکش و انگشت خوشنویس

هر بندی اوفتاده به جایی و مفصلی

درویش و پادشه نشنیدم که کرده‌اند

بیرون ازین دو لقمه ی روزی تناولی

زان گنجهای نعمت و خروارهای مال

با خویشتن به گور نبردند خردلی

از مال و جاه و منصب و فرمان و تخت و بخت

بهتر ز نام نیک نکردند حاصلی

بعد از هزار سال که نوشیروان گذشت

گویند ازو هنوز که بودست عادلی

ای آنکه خانه در ره سیلاب می‌کنی

بر خاک رودخانه نباشد معوّلی

دل در جهان مبند که با کس وفا نکرد

هرگز نبود دور زمان بی‌تبدّلی

مرگ از تو دور نیست وگر هست فی‌المثل

هر روز باز می‌رویش پیش، منزلی

بنیاد خاک بر سر آبست ازین سبب

خالی نباشد از خللی یا تزلزلی

دنیا مثال بحر عمیقست پر نهنگ

آسوده عارفان که گرفتند ساحلی

دانا چه گفت، گفت چو عزلت ضرورتست

من خود به اختیار نشینم به معزلی

یعنی خلاف رای خداوند حکمت است

امروز خانه کردن و فردا تحولی

آنگه که سر به بالش گورم نهند باز

از من چه بالشی که بماند چه حنبلی

بعد از خدای هر چه تصور کنی به عقل

ناچارش آخریست همیدون که اولی

خواهی که رستگار شوی راستکار باش

تا عیب جوی را نرسد بر تو مدخلی

تیر از کمان چو رفت نیاید به شست باز

پس واجبست در همه کاری تأملی

باید که قهر و لطف بود پادشاه را

ورنه میسرش نشود حل مشکلی

وقتی به لطف گوی که سالار قوم را

با گفت و گوی خلق بباید تحملی

وقتی به قهر گوی که صد کوزه ی نبات

گه گه چنان به کار نیاید که حنظلی

مرد آدمی نباشد اگر دل نسوزدش

باری که بیند و خری اوفتاده در گلی

رستم به نیزه‌ای نکند هرگز آن مصاف

با دشمنان خویش که زالی به مغزلی

هرگز به پنج روزه حیات گذشتنی

خرم کسی شود مگر از موت غافلی

نی کاروان برفت و تو خواهی مقیم بود

ترتیب کرده‌اند تو را نیز محملی

گر من سخن درشت نگویم تو نشنوی

بی‌جهد از آینه نبرد زنگ صیقلی

حقگوی را زبان ملامت بود دراز

حق نیست اینچه گفتم؟ اگر هست گو بلی

تو راست باش تا دگران راستی کنند

دانی که بی‌ستاره نرفتست جدولی

خاص از برای وسوسه ی دیو نفس را

شاید گر این سخن بنویسی به هیکلی

جز نیکبخت پند خردمند نشنود

اینست تربیت که پریشان مکن دلی

تا هر چه گفته باشمت از خیر در حضور

بعد از تو شرمسار نباشم به محفلی

این فکر بکر من که به حسنش نظیر نیست

مردم مخوان اگر دهمش جز به مقبلی

وان کیست انکیانه که دادار آسمان

دادست مرو را همه حسن و شمایلی

نویین اعظم آنکه به تدبیر و فهم و رای

امروز در بسیط ندارد مقابلی

من خود چگونه دم زنم از عقل و طبع خویش

کس پیش آفتاب نکردست مشعلی

منت‌پذیر او نه منم در زمین پارس

در حق کیست آنکه ندارد تفضلی

عمرت دراز باد نگویم هزار سال

زیرا که اهل حق نپسندند باطلی

نفست همیشه پیرو فرمان شرع باد

تا بر سرش ز عقل بداری موکّلی

تا بلبلان به ناله درآیند بامداد

هر گه که سر برآورد از بوستان گلی

همواره بوستان امیدت شکفته باد

سعدی دعای خیر تو گویان چو بلبلی

***

مراثی

ترجیع بند در مرثیه ی سعدبن ابوبکر:

غریبان را دل از بهر تو خونست

دل خویشان نمی‌دانم که چونست

عنان گریه چون شاید گرفتن

که از دست شکیبایی برونست

مگر شاهنشه اندر قلب لشکر

نمی‌آید که رایت سرنگونست

دگر سبزی نروید بر لب جوی

که باران بیشتر سیلاب خونست

دگر خون سیاووشان بود رنگ

که آب چشمه‌ها عنابگونست

شکیبایی مجوی از جان مهجور

که بار از طاقت مسکین فزونست

سکون در آتش سوزنده گفتم

نشاید کرد و درمان هم سکونست

که دنیا صاحبی بدعهد و خونخوار

زمانه مادری بی‌مهر و دونست

نه اکنونست بر ما جور ایام

که از دوران آدم تاکنونست

نمی‌دانم حدیث نامه چونست

همی بینم که عنوانش به خونست

بزرگان چشم و دل در انتظارند

عزیزان وقت و ساعت می‌شمارند

غلامان درّ و گوهر می‌فشانند

کنیزان دست و ساعد می‌نگارند

ملک خان و میاق و بدر و ترخان

به رهواران تازی برسوارند

که شاهنشاه عادل سعد بوبکر

به ایوان شهنشاهی درآرند

حرم شادی کنان بر طاق ایوان

که مروارید بر تاجش ببارند

زمین می‌گفت عیشی خوش گذاریم

ازین پس، آسمان گفت ارگذارند

امید تاج و تخت خسروی بود

ازین غافل که تابوتش درآرند

چه شد پاکیزه‌رویان حرم را

که بر سر کاه و بر زیور غبارند

نشاید پاره کردن جامه و روی

که مردم تحت امر کردگارند

ولیکن با چنین داغ جگرسوز

نمی‌شاید که فریادی ندارند

بلی شاید که مهجوران بگریند

روا باشد که مظلومان بزارند

نمی‌دانم حدیث نامه چونست

همی بینم که عنوانش به خونست

برفت آن گلبن خرم به بادی

دریغی ماند و فریادی و یادی

زمانی چشم عبرت‌بین بخفتی

گرش سیلاب خون باز ایستادی

چه شاید گفت دوران زمان را

نخواهد پرورید این سفله زادی

نیارد گردش گیتی دگربار

چنان صاحبدلی فرخ‌ نژادی

خردمندان پیشین راست گفتند

مرا خود کاشکی مادر نزادی

نبودی دیدگانم تا ندیدی

چنین آتش که در عالم فتادی

نکوخواهان تصور کرده بودند

که آمد پشت دولت را ملاذی

تن گردنکشش را وقت آن بود

که تاج خسروی بر سر نهادی

چه روز آمد درخت نامبردار

که بستان را بهار و میوه دادی

مگر چشم بدان اندر کمین بود

ببرد از بوستانش تند بادی

نمی‌دانم حدیث نامه چونست

همی بینم که عنوانش به خونست

پس از مرگ جوانان گل مماناد

پس از گل در چمن بلبل مخواناد

کس اندر زندگانی قیمت دوست

نداند کس چنین قیمت مداناد

به حسرت در زمین رفت آن گل نو

صبا بر استخوانش گل دماناد

به تلخی رفت از دنیای شیرین

زلال کام در حلقش چکاناد

سرآمد روزگار سعد بوبکر

خداوندش به رحمت در رساناد

جزای تشنه مردن در غریبی

شراب از دست پیغمبر ستاناد

در آن عالم خدای از عالم غیب

نثار رحمتش بر سر فشاناد

هر آن کش دل نمی‌سوزد بدین درد

خدایش هم به این آتش نشاناد

درین گیتی مظفر شاه عادل

محمد نامبردارش بماناد

سعادت پرتو نیکان دهادش

به خوی صالحانش پروراناد

روان سعد را با جان بوبکر

به اوج روح و راحت گستراناد

به کام دوستان و بخت فیروز

بسی دوران دیگر بگذراناد

نمی‌دانم حدیث نامه چونست

همی بینم که عنوانش به خونست

***

ذکر وفات امیرفخرالدین ابی بکر طاب ثراه:

وجود عاریتی دل درو نشاید بست

همانکه مرهم جان بود دل به نیش بخست

اگر جواهر ارواح در کشاکش نزع

همی به عالم علوی رود ز عالم پست

بر آب دیده ی مهجور هم ملامت نیست

که شوق می‌بستاند عنان عقل از دست

درخت سبز نمی‌بینی ای عجب در باغ

که چون فرو دود آبش چو شاخ تر بشکست

چگونه تلخ نباشد شب فراق کسی

که بامداد قیامت درو توان پیوست

جهان بر آب نهادست و زندگی بر باد

بر آب و باد کجا باشد اعتماد نشست؟

چو لشکری که به گوش آیدش ندای رحیل

که خیمه برکن و آخور هنوز خنگ نبست

کمان عمر چهل سالگی و پنجه را

به زور دست طبیعت شکسته گیر به شست

گر انگبین دهدت روزگار غره مباش

که باز در دهنت همچنان کند که کبست

خدای عزوجل قبض کرد بنده ی خویش

تو نیز صبر کن ای بنده ی خدای پرست

جهان سرای غرورست و دیو نفس و هوا

عفاالله آنکه سبکبار و بیگناه برست

رضا به حکم قضا گر دهیم و گر ندهیم

ازین کمند نشاید به شیرمردی رست

بنفشه‌وار نشستن چه سود سر در پیش

دریغ بیهده بُردن بران دو نرگس مست

گر آفتاب فرو شد هنوز باکی نیست

تو را که سایه ی بوبکر سعد زنگی هست

***

در مرثیه ی عزالدین احمدبن یوسف:

دردی به دل رسید که آرام جان برفت

وان هر که در جهان به دریغ از جهان برفت

شاید که چشم چشمه بگرید به های های

بر بوستان که سرو بلند از میان برفت

بالا تمام کرده درخت بلند ناز

ناگه به حسرت از نظر باغبان برفت

گیتی برو چو خوش سیاووش نوحه کرد

خون سیاوشان زد و چشمش روان برفت

دود دل از دریچه برآمد که دود دیگ

هرگز چنین نبود که تا آسمان برفت

تا آتش است خرمن کس را چنین نسوخت

زنهار از آتشی که به چرخش دخان برفت

باران فتنه بر در و دیوار کس نبود

بر بام ما ز گریه ی خون ناودان برفت

تلخست شربت غم هجران و تلخ‌تر

بر سرو قامتی که به حسرت جوان برفت

چندان برفت خون ز جراحت به راستی

کز چشم مادر و پدر مهربان برفت

همچون شقایقم دل خونین سیاه شد

کان سرو نوبر آمده از بوستان برفت

خوردیم زخمها که نه خون آمد و نه آه

وه این چه نیش بود که تا استخوان برفت

هشیار سرزنش نکند دردمند را

کز دل نشان نمی‌رود و دلنشان برفت

چشم و چراغ اهل قبایل ز پیش چشم

برق جهنده چون برود همچنان برفت

لیکن سموم قهر اجل را علاج نیست

بسیار ازین ورق که به باد خزان برفت

ما کاروان آخرتیم از دیار عمر

او مرد بود پیشتر از کاروان برفت

اقبال خاندان شریف و برادران

جاوید باد اگر یکی از خاندان برفت

ای نفس پاک منزل خاکت خجسته باد

تنها نه بر تو جور و جفای زمان برفت

دانند عاقلان به حقیقت که مرغ روح

وقتی خلاص یافت کزین آشیان برفت

زنهار از آن شبانگه تاریک و بامداد

کز تو خبر نیامد و از ما فغان برفت

زخمی چنان نبود که مرهم توان نهاد

داروی دل چه فایده دارد چو جان برفت

شرح غمت تمام نگفتیم همچنان

این صد یکیست کز غم دل بر زبان برفت

سعدی همیشه بار فراق احتمال اوست

این نوبتش ز دست تحمل عنان برفت

حکم خدای بود قرانی که از سپهر

بر دست و تیغ حضرت صاحبقران برفت

عمرش دراز باد که بر قتل بیگناه

وقتی دریغ گفت که تیر از کمان برفت

***

در مرثیه ی اتابک ابوبکر بن سعد زنگی:

به اتفاق دگر دل به کس نباید داد

ز خستگی که درین نوبت اتفاق افتاد

چو ماه دولت بوبکر سعد آفل شد

طلوع اختر سعدش هنوز جان می‌داد

امید امن و سلامت به گوش دل می‌گفت

بقای سعد ابوبکر سعد زنگی باد

هنوز داغ نخستین درست ناشده بود

که دست جور زمان داغ دیگرش بنهاد

نه آن دریغ که هرگز به در رود از دل

نه آن حدیث که هرگز برون شود از یاد

عروس ملک نکوروی دختریست ولیک

وفا نمی‌کند این سست مهر با داماد

نه خود سریر سلیمان به باد رفتی و بس

که هرکجا که سریریست می‌رود بر باد

وجود خلق بدل می‌شود وگرنه زمین

همان ولایت کیخسروست و تور و قباد

شنیده‌ایم که با جمله دوستی پیوست

نگفته‌اند که با هیچکس به عهد استاد

چو طفل با همه بازید و بی‌وفایی کرد

عجبتر آنکه نگشتند هیچ یک استاد

بدین خلاف ندانم که ملک شیرینست

ولی چه سود که در سنگ می‌کشد فرهاد

ز مادر آمده بی‌گنج و ملک و خیل و حشم

همی روند چنانک آمدند مادرزاد

روان پاک ابوبکر سعد زنگی را

خدای پاک به فضل و کرم بیامرزاد

همه عمارت آرامگاه عقبی کرد

که اعتماد بقا را نشاید این بنیاد

اگر کسی به سپندارمذ نپاشد تخم

گدای خرمن دیگر کسان بود مرداد

امید هست که روشن بود بر او شب گور

که شمعدان مکارم ز پیش بفرستاد

به روز عرض قیامت خدای عزوجل

جزای خیر دهادش که داد خیر بداد

بکرد و با تن خود کرد هر چه از انصاف

همین قیاس بکن گر کسی کند بیداد

کسان حکومت باطل کنند و پندارند

که حکم را همه وقتی ملازمست نفاذ

هزار دولت سلطانی و خداوندی

غلام بندگی و گردن از گنه آزاد

گر آب دیده ی شیرازیان بپیوندد

به یکدگر برود همچو دجله در بغداد

ولی چه فایده از گردش زمانه نفیر

نکرده‌اند شناسندگان ز حق فریاد

اگر ز باد خزان گلبنی شکفته بریخت

بقای سرو روان باد و سایه ی شمشاد

هنوز روی سلامت به کشورست وعید

هنوز پشت سعادت به مسندست سعاد

کلاه دولت و صولت به زور بازو نیست

به هفت ساله دهد بخت و دولت از هفتاد

به خدمتش سر طاعت نهند خرد و بزرگ

دران قبیله که خُردی بود بزرگ نهاد

قمر فرو شد و صبح دوم جهان بگرفت

حیات او به سر آمد دوام عمر تو باد

گشایشت بود ار پند بنده گوش کنی

که هر که کار نبست این سخن جهان نگشاد

همان نصیحت جدّت که گفته‌ام بشنو

که من نمانم و گفت منت بماند یاد

دلی خراب مکن بی‌گنه اگر خواهی

که سالها بودت خاندان و ملک آباد

***

در مرثیه ی سعدبن ابوبکر:

به هیچ باغ نبود آن درخت مانندش

که تندباد اجل بی‌دریغ برکندش

به دوستی جهان بر که اعتماد کند؟

که شوخ دیده نظر با کسیست هر چندش

به لطف خویش خدایا روان او خوش دار

بدان حیات بکن زین حیات خرسندش

نمرد سعد ابوبکر سعد بن زنگی

که هست سایه ی امیدوار فرزندش

گر آفتاب بشد سایه همچنان باقیست

بقای اهل حرم باد و خویش و پیوندش

همیشه سبز و جوان باد در حدیقه ی ملک

درخت دولت بیخ‌آور برومندش

یکی دعای تو گفتم یکی دعای عدوت

بگویم آن را گر نیک نیست مپسندش

هر آنکه پای خلاف تو در رکیب آورد

به خانه باز رود اسب بی‌خداوندش

***

در مرثیه ی ابوبکر سعد بن زنگی:

دل شکسته که مرهم نهد دگربارش؟

یتیم خسته که از پای برکند خارش؟

خدنگ درد فراق اندرون سینه ی خلق

چنان نشست که در جان نشست سوفارش

چو مرغ کشته قلم سر بریده می‌گردد

چنانکه خون سیه می‌رود ز منقارش

دهان مرده به معنی سخن همی گوید

اگرچه نیست به صورت زبان گفتارش

که زینهار به دنیا و مال غره مباش

بخواهدت به ضرورت گذاشت یک‌بارش

چه سود کاسه ی زرین و شربت مسموم

دریغ گنج بقا گر نبودی این مارش

بس اعتماد مکن بر دوام دولت دهر

که آزموده ی خلق است خوی غدارش

نظر به حال خداوند دین و دولت کن

که فیض رحمت حق بر روان هشیارش

سپهر تاج کیانی ز تارکش برداشت

نهاد بر سر تربت کلاه و دستارش

گرت به شهد و شکر پرورد زمانه ی دون

وفای عهد ندارد به دوست مشمارش

دگر شکوفه نخندد به باغ فیروزی

که خون همی رود از دیده‌های اشجارش

چگونه غم نخورد در فراق او درویش

که غم فزون شد و از سر برفت غمخوارش

امیدوار وجودی که از جهان برود

میان خلق بماند به نیکی آثارش

از آب چشم عزیزان که بر بساط بریخت

به روز باران مانست صفه ی بارش

نظر به حال چنین روز بود در همه عمر

نماز نیم‌شبان و دعای اسحارش

گمان مبر که به تنهاست در حظیره ی خاک

قرین گور و قیامت بسست کردارش

گرش ولایت و فرمان و گنج و مال نماند

بماند رحمت پروردگار غفارش

قضای حکم ازل بود روز ختم عمل

دگر چه فایده تعداد ذکر و کردارش

ولیک دوست بگرید به زاری از پی دوست

اگرچه باز نگردد به گریه ی زارش

غمی رسید به روی زمانه از تقدیر

که پشت طاقت گردون دو تا کند بارش

همین جراحت و غم بود کز فراق رسول

به روزگار مهاجر رسید و انصارش

برفت سایه ی درویش و سترپوش غریب

بپوش بار خدایا به عفو ستارش

به خیل خانه ی کروبیان عالم قدس

به گرد خیمه ی روحانیون فرود آرش

عدو که گفت به غوغا که درگذشتن دوست

جهان خراب شود سهو بود پندارش

هم آن درخت نبود اندرین حدیقه ی ملک

که بعد از این متفرق شوند اطیارش

نمرد نام ابوبکر سعد بن زنگی

که ماند سعد ابوبکر نامبردارش

چراغ را که چراغی ازو فرا گیرند

فرو نشیند و باقی بماند انوارش

خدایگان زمان و زمین مظفر دین

که قائمست به اعلاء دین و اظهارش

بزرگوار خدایا به فر و دولت و کام

دوام عمر بده سالهای بسیارش

به نیک مردان کز چشم بد بپرهیزش

به راستان که ز ناراستان نگه دارش

که نقطه تا متمکن نباشد اندر اصل

درست باز نیامد حساب پرگارش

***

در زوال خلافت بنی عباس:

آسمان را حق بود گر خون بگرید بر زمین

بر زوال ملک مستعصم امیرالمؤمنین

ای محمد گر قیامت می‌برآری سر ز خاک

سر برآور وین قیامت در میان خلق بین

نازنینان حرم را خون خلق بی‌دریغ

ز آستان بگذشت و ما را خون چشم از آستین

زینهار از دور گیتی، و انقلاب روزگار

در خیال کس نیامد کانچنان گردد چنین

دیده بردار ای که دیدی شوکت باب‌الحرم

قیصران روم سر بر خاک و خاقانان چین

خون فرزندان عمّ مصطفی شد ریخته

هم بر آن خاکی که سلطانان نهادندی جبین

وه که گر بر خون آن پاکان فرود آید مگس

تا قیامت در دهانش تلخ گردد انگبین

بعد از این آسایش از دنیا نشاید چشم داشت

قیر در انگشتری ماند چو برخیزد نگین

دجله خونابست ازین پس گر نهد سر در نشیب

خاک نخلستان بطحا را کند در خون عجین

روی دریا در هم آمد زین حدیث هولناک

می‌توان دانست بر رویش ز موج افتاده چین

گریه بیهودست و بیحاصل بود شستن به آب

آدمی را حسرت از دل و اسب را داغ از سرین

نوحه لایق نیست بر خاک شهیدان زانکه هست

کمترین دولت ایشان را بهشت برترین

لیکن از روی مسلمانی و کوی مرحمت

مهربان را دل بسوزد بر فراق نازنین

باش تا فردا که بینی روز داد و رستخیز

وز لحد با زخم خون‌آلوده برخیزد دفین

بر زمین خاک قدمشان توتیای چشم بود

روز محشر خونشان گلگونه ی حوران عین

قالب مجروح اگر در خاک و خون غلطد چه باک

روح پاک اندر جوار لطف رب‌العالمین

تکیه بر دنیا نشاید کرد و دل بر وی نهاد

کاسمان گاهی به مهرست ای برادر گه به کین

چرخ گردان بر زمین گویی دو سنگ آسیاست

در میان هر دو روز و شب دل مردم طحین

زور بازوی شجاعت برنتابد با اجل

چون قضا آمد نماند قوت رای رزین

تیغ هندی برنیاید روز پیکار از نیام

شیرمردی را که باشد مرگ پنهان در کمین

تجربت بی‌فایده است آنجا که برگردید بخت

حمله آوردن چه سود آن را که در گردید زین

کرکسانند از پی مردار دنیا جنگجوی

ای برادر گر خردمندی چو سیمرغان نشین

ملک دنیا را چه قیمت حاجت اینست از خدای

گو نگه دارد به ما بر ملک ایمان و یقین

یارب این رکن مسلمانی به امن‌آباد دار

در پناه شاه عادل پیشوای ملک و دین

خسرو صاحبقران غوث زمان بوبکر سعد

آنکه اخلاقش پسندیدست و اوصافش گزین

مصلحت بود اختیار رای روشن‌بین او

با زبردستان سخن گفتن نشاید جز به لین

لاجرم در برّ و بحرش داعیان دولتند

کای هزاران آفرین بر جانت از جان آفرین

روزگارت با سعادت باد و سعدت پایدار

رایتت منصور و بختت بار و اقبالت معین

***

قصاید عربی

فی مرثیة المعتصم بالله و ذکر واقعه بغداد:

حَبستُ بِجَفَنَّی المَدامِعَ لاتَجری

فَلما طَغی الماءُ استَطالَ عَلی السّکرِ

نَسیمُ صبا بَغدادَ بَعدَ خَرابِها

تَمنَّیتُ لَو کانَت تَمرُّ عَلی قَبری

لانَّ هَلاکَ النفسَ عِندَ اُولی النُّهی

اَحَبُّ لَهُ من عَیشِ مُنقبضِ الصَّدرِ

زَجَرتُ طَبیباً جَسَّ نَبضی مُداویاً

اِلَیکَ، فما شَکوای مِن مَرضٍ تَبری

لَزمتُ اصطِباراً حَیثُ کُنتُ مُفارقاً

وَ هذا فِراقٌ لایعالَجُ بالصّبر

تُسائِلُنی عَمّا جَری یومَ حَصرِهِم

و ذالِکَ ممّا لَیس یدخُلُ فی‌الحصر

اُدیرت کُؤوسُ المَوتَ حَتی کَاَنَّهُ

رُؤسُ اُلاساری تَرجَحِنُّ مِنَ السُّکر

لَقد ثَکِلَت اُمُّ القری وَ لِکعبةَ

مَدامِعُ فی‌المیزابِ تَسکَبُ فی‌الحِجر

بَکَت جُدُرُ المستنصریةِ نُدبَةً

عَلی العلماء الراسخینَ ذَوی الحُجرِ

نَوائبُ دَهرٍ لَیتَنی مِتُّ قَبلَها

وَلَم اَرَ عُدوانَ السَفیهِ عَلی الحبر

مَحابرَ تَبکی بَعدَهُم بِسَوادِها

وَ بَعضُ قُلوبِ الناسِ اَحلَکُ مِن حبر

لَحَا اَللهُ مَن یسدَی اِلیهِ بِنعمَةٍ

و عِندَ هُجومِ النّاسِ یألَف بِالغدرِ

مَررتُ بصُمِّ الرّاسیاتِ اَجُوبُها

کخنساءَ مِن فَرطِ البُکاءِ عَلی صخرِ

اَیا ناصِحی بِالصّبرِ دَعنی و زَفرَتی

اَمَوضِعُ صبرٍ و الکُبودُ عَلی الجَمرِ؟

تَهدَّمَ شَخصی مِن مُداوَمَةِ البکا

و ینهَدِمُ الجُرفُ الدّوارسُ بالمخر

وَقَفتُ بِعبّادانَ اَرقُبُ دِجلةً

کَمثلِ دَمٍ قانٍ یسیلُ الی البحرِ

وفائِضُ دَمعی فی مُصیبةِ واسطٍ

یزیدُ علی مَدِّ البُحَیرةِ وَالجزرِ

فَجرتُ میاهَ العین فازددتُ حُرقَةً

کما احتَرَقت جَوفُ الدّما میل بالفجر

ولا تَسألنِّی کَیفَ قَلبُکَ وَالنّوی

جِراحةُ صَدری لاتُبَینَ بالسَّبرِ

وَهب اَنَّ دارَالملکِ تَرجِعُ عامراً

و یغسلُ وَجهُ العالِمینَ مِن العفر

فَاینَ بَنوالعبّاس مُفتخروا الوری

ذَوُوالخُلقُِ المرضی وَ الغُرَرَ الزُّهرِ

غدا سَمراً بَینَ اَلانامِ حَدیثُهم

وذا س‍َمر یدمِی المَسامِعَ کالسّمرِ

وَ فِی الخَبَرِ المَروِی دینُ محمّدٍ

یعودُ غَریباً مِثلَ مُبتدأِ الاَمرِ

اَاَغربَ مِن هذا یعودُ کمابَدا

وَ سَبی دِیارِالسّلم فِی بَلدالکُفرِ؟

فَلا انحدَرَتْ بَعدَ الخلائفِ دِجلةٌ

وَ حافاتُها لا اَعْشَبَتْ وَرقَ الخضر

کَاَّنَ دَمَ الاَخوَینِ اَصبحَ نابِتاً

بمذَبحِ قَتلیٰ فی جَوانبها الحُمرِ

بَکت سَمراتُ البید و اَلشیح و الغضا

لکثرةِ ماناحَت اَغارِبةُ القفر

اَیذْکَرُ فی اَعلی المنابِرِ خُطبةٌ

وَ مُستعصمٌ بالله لَم یکُ فی الذّکر

ضَفادعُ حَولَ الماء تَلعبُ فرحةً

اَصبَرٌ عَلی هذا و یونُسُ فی القعرِ؟

تَزاحَمتِ الغِربانُ حَولَ رُسُومِها

فَاَصبحتِ العنقاءُ لازِمَةَ الوَکر

ایا اَحمدُ المعصومُ لَستَ بخاسرٍ

وَ روحکَ وَالفردوس عُسر مع الیسر

و جَناتِ عَدنَ خُفِفَّت بمکارةٍ

فلاُبدَّ مِن شَوک علی فَنَن البُسر

تَهنّأ بِطیبِ العیش فِی مَقعَدِ الرضا

وَدَعْ جَیف الدّنیا لِطائفةِ النسرِ

ولا فَرقَ ما بینِ القَتیلِ و میتٍ

اذاقُمتَ حَیاً بعدَ رَمسِکَ والنخر

تَحیةُ مُشتاق وَ الفُ تَرحُمِ

عَلی الشّهداءِ الطّاهرینَ مِنَ الوزر

هَنیئاً لَهُم کأسُ اَلمنّیةِ مُترَعاً

و ما فیه عِندَالله مِن عِظمِ الآجر

«فلا تَحسبنَّ اللهَ مُخْلِفَ وعْدِهِ»

باَنَّ لَهم دارُالکرامَةِ والبشر

عَلیهم سَلامُ اللهِ فی کلِّ لَیلةٍ

بِمقتلة زَوراءَ اِلی مَطلع الفجر

اَاَبلغُ مِن اَمر الخلافَةِ رُتبةً

هَلُمَّ انظُروا ما کان عاقِبةُ الامر

فَلیت صِماخی صَمَّ قَبلَ استماعِهِ

بِهتکِ اَساتیر اِلمحارمِ فی الآسرِ

عَدوَنَ حَفایا سَبسباً بَعدَ سَبِسبِ

رَخائمُ لاَیسطعنَ مَشیا عَلی الحبر

لَعَمرُکَ لو عاینتَ لیلةَ نَفْرهِم

کأَنَّ العَذاری فِی‌الدُجی شُهُبٌ تَسری

و اَنَّ صَباح الاَسرِ یومُ قِیامَةٍ

عَلی اُممٍ شُعثٍ تِساقُ اِلَی الحشرِ

وَ مُستَصْرِخٍ یا لَلمروءَةِ فَانصُرُوا

وَ مَن یصرِخ العصفورَ بَین یدی صَقر؟

یساقون سَوقَ اَلمعزَ فی کَبدِ الفلا

عَزائزُ قَومٍ لاَیعودَنَّ بِالزّجر

جُلْبِنَ سبایا سافِراتٍ وجوهُها

کواعبُ لم یبرزنَ من خَلل الخدرِ

وَ عِترةُ قَنطوراء فی کلِّ مَنزلٍ

تَصیحُ باولادِ البَرامِکِ مَن یشری؟

تَقومُ وَ تَجثو فی المحاجرِ و اللّوی

و هل یختفی مَشی النّواعِم فی الوَعر؟

لَقد کانَ فِکری قبلَ ذلک مائزاً

فَاحدثَ امر لایحیطُ به فِکری

و بَینَ یدی صَرف الزّمانِ وَ حُکمِهِ

مُغلَّلة اَیدی اِلکیاسةِ وَالخُبر

وَقَفتُ بعبّادانَ بَعد سَراتها

رَأیت خَضیباً کَالمنی بِدَمِ النّحر

مَحاجرَ ثَکلیٰ بالدُّموعِ کریمةً

وَ ان بَخِلتْ عَینُ الغمائم بِالقطر

نَعوذ بعفواللهِ مِن نارِ فتنةٍ

تَأحَّجَ مِن قُطرِ البلادِ الی قُطر

کأنَّ شیاطینَ القیودِ تَفَلَّتَتْ

فَسالَ علی بَغدادَ عَینَ من القِطرِ

بَدا وَ تَعالی مِن خراسانَ قَسْطَلٌ

فعادَ رُکاماً لایزولُ عَن البدر

اِلامَ تَصاریفُ الزّمانِ وَ جَوْرُهُ

تُکلِّفُنا ما لانُطیقُ من الأَصرِ

رعی اللهُ انساناً تیقّظَ بَعدَهم

لِاَنَّ مُصابَ الزّیدِ مَزجَرةُ العمرو

اذا کانَ لِلانسانِ عِندَ خطوبهِ

یزول الغنیٰ، طوبٰی لِمَملکةِ الفَقرِ

اَلا انَّما الاَیام تَرِجعُ بالعَطا

ولم تَکسُ الاّ بعدَ کِسوَتِها تُعری

ورائک یا مغرورُ خَنجرُ فاتِکِ

وَ اَنت مطأط لا تُفیق و لاتَدری

کناقةِ اَهل البَدوِ ظَلَّت حَموُلةً

اذا لَمْ تُطِقْ حَملا تُساقُ الی العقرِ

وسائر مُلکِ یقتفیهِ زَوالُه

سِوی مَلکوتِ القائمِ الصمدِ الوترِ

اذا شَمِتَ الواشی بموتی، فَقل له

رُویدکَ ماعاشَ امرؤٌ اَبدَ الدَّهرِ

و مالکُ مِفتاح اِلکنوزِ جمیعها

لدَی الموتِ لَم تَخرُج یداه سِوی صُفر

اذا کانَ عِندالموتِ لاَفرقَ بَیننا

فلا تَنظُرَنَّ النّاسَ بالنّظرِ الشِّزرِ

و جاریهُ الدّنیا نُعومةُ کفها

مُحبّبةٌ لکنّها کَلِبْ الظُّفر

ولو کانَ ذو مالٍ مِن الموتِ فَالِتاً

لَکانَ جَدیراً بالتّعاظُمَ وَالکِبرِ

رَبِحتَ الهُدی اِن کُنتَ عاملَ صالحٍ

وَاِن لم تَکن، والعصر اِنّک فی خسر

کما قالَ بَعضُ الطاعنین لِقرنِهِ

بسمر القنا نیلت مُعانَقةُ السّمر

اَمُدِّ خَرالدّنیا و تارِکَها اَسی

لِدار غَدٍ اِن کانَ لابُدّ مِن ذخر

عَلی المرءِ عارٌ کَثْرَةُ المالِ بَعده

وَ اِنَّک یا مغرورُ تَجْمَعُ لِلفخر

عَفاالله عَنّا ما مضی مِن جریمةٍ

وَ مَنَّ عَلینا بالجمیلِ مِن الصّبر

وَصانَ بلادَالمسلمینَ صِیانةً

بِدَولةِ سلطانِ البلادِ اَبی بَکرِ

مَلیکٌ غدا فی کل بَلدةٍ اسْمهُ

عَزیزاً و محبوباً کیوسفَ فی مصرِ

لَقد سَعِدالدُّنیا به دامَ سَعدهُ

وَ اَیدهُ المولی باَلویةِ النّصر

کَذلَک تنشو لینةٌ هو عِرقُها

و حُسنُ نَباتِ اَلارض مِن کَرَم البَذْرِ

وَ لو کان کسری فی زمان حیاتِهِ

لَقال آلهی اْشدُدْ بِدَولَته أَزْری

بشکرالرَّعایا صینَ مِنْ کُلِّ فِتنةٍ

و ذلک اَنّ اللُبَّ یحْفَظُ بِالقِشر

یبالِغُ فی الانفاقِ والعدلِ و التّقُی

مُبالغةَ السّعدی فی نُکَتِ الشعرِ

و مَاالشعرُ اَیمُ اللهُ لستُ بِمدّعٍ

وَ لو کانَ عِندی ما بِبابِلَ مِن سِحر

هُنالکَ نَقّادونَ عِلماً و خِبرةً

و مُنتخبو القولِ الجمیلِ مِن الهُجر

جَرَت عَبراتی فَوقَ خَدّی کآبةً

فَاَنشأتُ هذا فی قَضیةِ ما یجری

وَ لَو سَبَقَتْنی سادةٌ جَلَّ قَدرُهم

و ما حَسُنَتْ مِنّی مُجاوَزةُ القدر

فَفی السِّمطِ یاقوتٌ و لعلٌ وجاجةٌ

و اِنْ کانَ لی ذَنبٌ یکَفَّرُ بالعُذر

وَ حُرقَةُ قَلبی هَیجَتْنی لِنشرِها

کما فَعَلتْ نارُ المجامرِ بالعِطر

سطرتُ و لولا غَضُّ عینی علی البُکا

لَرقَرق دمعی حَسرةً فمحا سطری

اُحدّثُ اخباراً یضیق بها صدری

و احملُ آصاراً ینوُءُ بها ظَهْری

ولا سِیما قلبی رقیقُ زُجاجةٍ

و مُمتنعٌ وصلُ الزُّجاجِ لَدی الکسر

ألا اِنّ عصری فیهِ عَیشی مُنکَّدُ

فلیتَ عشاءَ اَلَموتِ بادَر فی عَصری

خَلیلی ما احلیٰ الحیٰوةَ حقیقةً

و اطیبَها، لولا المماتُ علی الاِثْر

و رَبُّ الحُجی لا یطمئنُّ بعیشة

فلا خیرَ فی وصلٍ یردَّفُ بالهِجر

سواءٌ اذا مامِتَّ وانقطَعَ المُنی

أَمُخزِنُ تبنٍ بعدِ موتِک اَم تبر

***

یمدح نورالدین بن صیاد

مادامَ ینسرحُ الغزلانُ فی الوادی

اِحذَر یفوتکَ صیدٌ یا بن صیادِ

و اعْلَمْ بانَّ اَمامَ المَرءِ بادیةٌ

وقاطعُ البَرِّ مُحتاجٌ الی الزّاد

یا مَنْ تَمَلّک مألوفَ الذین غدوا

هل یطمئنُّ صحیحُ العقل بالغادی؟

و انّما مثلُ الدّنیا و زینَتُها

ریحٌ تَمُرّ بآکامٍ و اَطواد

اِذلامَحالَةَ ثوبُ العُمرِ منَتزعٌ

لافرقَ بینَ سِقِلاّطٍ و لبّاد

مالا بنِ آدمَ عِندَاللهِ منزلةٌ

الاّ و منزلهُ رحبٌ لقصّاد

طُوبیٰ لِمَن جَمَع الدُّنیا و فَرَّقها

فی مصرفِ الخیرِ لا باغٍ ولا عادٍ

کما تَیقَّنُ انَّ الوقتَ منصَرِفٌ

اَیقنْ بانَّک محشورٌ لمیعادٍ

و رُبَّما بَلَغتْ نفسٌ بجودتها

ما لا یبلِّغُها تهلیلُ عُبّاد

رَکْبُ الحجازِ تجوُبُ البَرَّ فی طمع

والبِرُّ احسنُ طاعاتٍ و اورادٍ

جُد، وابتَسِمْ، و تَواضَع، واعفُ عَنْ زَلَلٍ

وانفَعْ خلیلَک، وانْقَع غُلّةَ الصّادی

ولا یضُرُّکَ عیون منک طامحةً

اِنَّ الثَعالِبَ تَرجُوا فضلَ آسادٍ

وَ هَلْ تکادُ تَؤدَّیٰ حقَّ نِعمَتِهِ؟

والشُّکرُ یقْصُرُ عن اِنعامِه البادی

اِنْ کُنْتَ یا وَلَدی بالحَقِّ مُنتفعاً

هذی نصیحةُ آباءٍ لاولادٍ

و لم أَخُصَّک من بین الأنام بها

اِلاّ و انت رشیدٌ قبلَ ارشادی

هذی طریقةُ مَهدیینَ مِن سلفٍ

هذی طَویةُ ساداتٍ و امجادٍ

لاتَعْتَبنَّ عَلی مافیه من عِظةٍ

اِنَّ النصیحةَ مألوفی و مُعتادی

قرعتُ بابَک و الاقبالُ یهتف بی:

شرعتَ فی مَنْهَلٍ عذبٍ لِوُرّاد

غَنیتُ باسمِکَ والجدرانُ من طربٍ

تکادُ تَرقُصُ کالبُعرانِ لِلحادی

یا دولةً جمعت شملی برُؤیته

بلغتنی اَمَلاً رغماً لحُسّادی

یا اسعدَالنّاسِ جداً ما سعی قدمی

الیک، الاّ أَرادالله اِسعادی

انّی اصطَفیتُکَ دُونَ النّاسِ قاطبة

اذ لایشَبَّهُ اَعیانٍ بآحادٍ

دُم یا سحابُ لِجَوِّالفُرس منبسطا

وامطر نَداک عَلی الحُضّار والبادی

خیرٌ اُریدَ بشیراز حللَتَ به

یا نعمةَ الله دوُمی فیه و ازدادی

لازِلتَ فی سَعةِ الدُّنیا و نعمتِها

ما اهتَزَّ روضٌ و غَنّی طیرهُ الشادی

تمَّ القصیدةُ اَبقی الله شانِئَکم

بقاءَ سِمْسِمَةٍ فی کیرِ حدّاد

***

یمدح السعید فخرالدین المنجم

الحمدُلله رَبِّ العالَمینَ علی

ما اَوجب الشُّکر مِن تَجدیدِ آلائه

واستنقذالدینَ مِن کَلاّبِ سالِبِهٍ

واستنبط الدُرُ مِن غایات دأمائه

بقائدٍ نَصَر الاسلامَ دولَتُه

نصراً و بالغ فی تمکین اعلائه

کهفُ الاماثلِ فَخرُالدّین صِاحبُنا

مَولی تَقاصَرَتِ الاَوهامُ عن رائه

ما اَنحلَّ مُنعقدٌ اِلاّ بِهمَّتِه

وَ حَلَّ داهیة اِلاّ بِاعِدائِهٍ

یثِنی عَلیه ذَوُ والاَحلام جَمهرةً

و ما هُنالک مُثنٍ حَقَّ اِثنائه

لولا یمُنُّ به رَبُّ العبادِ عَلی

شیراز ما کان یرجُوالبُرءَ مِن دائه

فالحمدُلله حَمداً لایحاطُ به

والعالمونَ حَیاری دَونِ اِحصائه

لازال فی نِعَمٍ وَالحقُّ ناصِرُه

بحقِّ ما جَمَعَ القرآنُ من آیه

***

فی الغزل

تَعذَّر صَمتُ الواجدینَ فَصاحوا

و مَنْ صاحَ وَجْداً ما عَلیه جُناحُ

اَسُّروا حدیثَ العشقِ ما اَمکن التُّقی

و اِن غَلبَ الشوقُ الشدیدُ فَباحُوا

سری طَیفُ مَن یجلُو بِطَلعَتِه الدُجی

و سائرُ لَیلِ المقبلینَ صباحُ

یطافُ علیهم والخَلیون نُوَّمٌ

و یسقَونَ مِن کأسِ المدامعِ راحٌ

سَمحتُ بدنیایی و دینی و مُهجتی

و نفسی و عقلی و السماحُ رباح

واقبحُ ما کان المکارِهُ والاَذی

اذا کان من عِندالمِلاح مِلاحُ

و لو لَمْ یکُنْ سمِعُ المعانی لبعضنا

سَماعُ الاَغانی زُخرُفٌ و مزاحٌ

اُصیحُ اشتیاقاً کلَّما ذُکِرَالحِمیٰ

و غایةُ جُهدِ المُستَهامِ صیاحٌ

ولاُبدّ مِنْ حی الحَبیبِ زیارةً

و ان رُکِزَتْ بینَ الخِیام رماحٌ

هُنالِکَ دائی فَرحتی، و مَنیتی

حیاتی، و مَوْتُ الطالبین نَجاحٌ

یقوُلونَ لَثمُ الغانیات مُحَّرمٌ

أَسَفْکُ دِماءِ العاشقینَ مُباح؟

اَلا اِنَّما السعدی مُشتاقُ اَهْله

تَشوُّقَ طیرٍ، لَمْ یطعهُ جَناحٌ

***

ایضاً

رضینا من وصالِکِ بالوُعودِ

علی ما اَنتِ ناسِیةُ العُهودِ

تَرَکتِ مَدامعی طُوفانَ نوح

و نارُ جَوانحی ذاتُ الوَقودِ

صَرِمتِ حِبال میثاقی صُدوداً

وَأَلزِمهُنَّ کالحَبلِ الوریدِ

نَفَرتِ تَجانُباً فَاصفرَّ وَردی

فَعُودی رُبَّما یخضرُّ عودی

متی امتلأَتْ کؤوسُ الشوقِ یغنی

اَنینُ الوجدِ مِن نغمات عود

و اَصبح نَومُ اَجفانی شریداً

لَعَّلک اَی مَلیحةُ اَن تَرُودی

اَلَیسَ الصّدرُ اَنعَمُ مِنْ حریرٍ؟

فکیفَ القلبُ اصلبُ مِن حدید

و کم تَنحلُّ عُقدةُ سلک دمعی

لِربّاتِ الاساوِرِ والعُقود

اکادُ اطیرُفی الجوِّ اشتیاقاً

اِذا ما اهتَزَّباناتُ القدود

لَقد فَتَّنتنی بسوادِ شَعر

و حُمرةِ عارضٍ و بیاض جیدِ

و اَسفزتِ البراقعُ عن خُدود

اَقُول تَحمرّت بَدم الکبود

و غِربیبُ العقائص مُرسلاتٌ

یطلُنَ کَلیلةِ الدَّنِفِ الوحید

غدائرُ کالصوالجِ لاویاتٌ

قد اَلتفَّتْ علی اُکَرِ النهودِ

لَیالی بَعدَهُن مساءُ موتٍ

وَ یومُ وصالهنَّ صباحُ عیدِ

الا انّی شغفتُ بِهنّ حقاً

و کیفَ الحقُ اُسْتِرَ بالجُحود

و لو انکرتُ ما بی لیسَ یخفی

تَغَیر ظاهِری اَدنی شُهودی

تَشابَه بالقیامةِ سوءُ حالی

و الاّ لم تکن شهدت جُلودی

لقد حَمَلت صُروُفُ الدهرِ عزمی

عَلی جوب القفار و قَطعِ بِید

نهضتُ اسیرُ فی الدنیا انطلاقاً

فَاوثَقْنی اَلموِدّةُ بِالقیود

وَ لا زَمَنِی لِزامَ الصبر حَتّی

سعدتُ بِطَلعْةِ المَلِکِ السعید

مَن استَحمیٰ بِجاهِ جلیلِ قدرٍ

لَقد آوی الی رُکنٍ شَدید

***

ایضاً فی الغزل

اَمَطلعُ شمسٍ بابُ دارِک اَمْ بدرٍ؟

اَقدُّک اَم غُصنٌ من البانِ لا اَدری؟

تَمیسُ ولم تُحْسِنْ اِلی بنظرةٍ

مَلَکت غِنی لاتَکْبُرَنَّ عَلی فَقری

اَکادُ اِذا تمشی لَدی تَبَخْتُراً

اَموتُ، و اُحییٰ اِنْ مَرَرْتَ علی قَبری

تَوارَیتَ عنّی بالحِجابِ مغاضباً

وَ هل یتَوارَیٰ نورُ وَجْهِک بالخِدر؟

اَلَمْ تَرَنی اِحدیٰ یدَی مُبسَّطاً

الیک، و اُخری مِن یدی علی صَدری؟

اَتَأمُرُنی بالصّبرِ عَنْکِ جَلادةً

و عِنْدی غَرامٌ یستطیلُ علی الصَّبر

اَباحَ دَمی ثغرٌ تَبَسَّمَ ضاحِکاً

عَسی یرحَمُ الله القتیلَ علی الثغر

و رُبَّ صدیقٍ لامَنی فی ودادِه

اَلَم یرَهُ یوماً فَیوُضَحُ لی عُذری

اسیرَالهَوی اِنْ شِئتَ فَاصرِخ شِکایةً

و اِنْ شِئتَ فاصْبِر لافَکاک عَنِ الاَسرِ

وَ مَنْ شَرِبَ الخَمرَ الَّذی اَناذُقْتُهُ

اِلی غدِ حشرٍ لایفیق مِنَ السُّکرِ

***

فی الشیب

اِنْ هَجَرتُ النّاسَ واخترت النَّوی

لاتَلُومونی فَانَّ العُذرَ بان

زَمَنٌ عَوَّجَ ظَهْری بعدَ ما

کنتُ اَمشی و قِوامی غُصنُ بان

طال ما صُلْتُ علی اُسدِ الشّری

و بَقَیتُ الیومَ اَخشی الثعلبان

کیفَ لهوی بَعدَ ایامِ الصِّبیٰ

وانقَضی العُمرُ و مَرَّ الاطیبان

***

فی الغزل

عَلی قَلبی العُدوان من عینی الّتی

دَعْتهُ اِلی تیهِ الهَوی فَاضَلّت

مسافرُ وادی الحُبِّ لَمْ یرْجُ مَخلَصْاً

سلامٌ عَلی سُکّان اَرضی و خلَّتی

مَتی طَلَعَ البدرُ اشْتَعَلتُ صَبابةً

بما فی فؤادی مِنْ بُدورِ اَکلّةِ

اَهذا هِلالُ العیدِ اَمْ تَحتَ بُرقعٍ

تُلوحُ جِباهُ العِینِ شِبهَ اَهِّلَةِ؟

عَلَتْ زَفَراتی فوقَ صوتِ حُدائهم

غَداةَ استَقَلّوُا والمَطایا اَقلّتِ

کَأنّ جُفونی عاهدت بعدَ بُعدهم

باَنْ لَمْ تَزَلْ تَبکی اسی و تَألّتِ

تَبَعْتُ الهَوی حتّی زَلَلتُ عِن الهُدی

و هٰذِی الذی اَلقی عقوبةُ زَلّتی

اَخِلاّی مِمّا حَلَّ بی شَمِتَ العِدی

اَتشَمِتُ اعدائی و اَنتم اخِلّتی؟

و اِن کانَ بلوائی و ذُلّی باَمرِکم

فَاَشْکُرُ بلوائی و اَرضیٰ مَذَلّتی

عَشّیةَ ذِکراکُم تَسیلُ مَدامعی

و بی ظمأ لاینقِعُ السّیلُ غُلّتی

اَیمْنعَ مثلی من مُلازَمةِ الهَوی

و قدُ جُبِلَتْ فی النّفسِ قَبلَ جِبِلّتی

رُسومُ اصطِباری لم یزَل مطَرُالاَسیٰ

یهدِّمُها حتَّی عَفَتْ و اضَمَحَلَّت

و ما کانَ قلبی غیرَ مُجتنبِ الهَوی

فَدَلّتهُ عینی بالغُرورِ و دُلَّت

اَلم تَرَنی فی رَوضةِ الحُّبِ کُلَّما

ذَوَت مطرت سُحُبُ العیون فبَّلت

اَما کانَ قتلُ المسلِمین مُجَرَّما؟

لحا الله سُمرَ الحی ِّکیف استحلّت؟

وها نَفسُ السعدی اَولیٰ تحیةٍ

تُبَلّغکُم رِیحُ الصَّبا حَیثُ حَلّتِ

***

ایضاً فی الغزل

مَلَکَ الهَوی قَلبی و‌َجاشَ مُغیرا

و نَهی المَودَّة اَن اَصیحَ نَفیراً

اَضْحَتْ عَلَی یدُ الغرامِ طویلةً

و ذِراعُ صَبری لایزالُ قَصیرا

یا ناقِلاً عَنّی بَاَنّی صابِر

لَقد افْتَریتَ عَلَی قولاً زوُرا

مَن مُنصِفی مِمَّن یقدِّرُ جَورَهُ

عَدْلاَ، و یجْعَلُ طاعتی تَقصیرا؟

لَمْ یرْضَنَی عبداً و بینَ عَشیرَتی

ما کُنتُ اَرضی اَن اَکُونَ اَمیرا

یا سائِلاً عَن یوْمِ جَدَّ رَحیلُهُم

ما کانَ الاّ لَیلةً دیجورا

لمْ تُحْتَبسْ رکبٌ بِوادٍ مُعِطش

الاّ جَمعتُ من البُکاءِ غَدیرا

کمْ اَتَّقی هَیفَ القدودِ تجانُبا

فَیغرُنّی کُحلُ العیون غرورا

هل یطْفئنَّ الصَبرُ نارَ جَوانِحی

و معالمُ الاَحباب تَلمعُ نورا

و لواعبُ الخیلِ استَوَین کَواعباً

و اهلةُ الحی اکْتَمَلْنَ بُدورا

وَدَّ الاساریٰ اَنْ یفّکَ وِثاقُهم

و اَوِّدُّ انّی لا ازالُ اسیرا

اِنْ جارَ خِلٌّ تَسْتَعِنْ بنظیره

الاّ خَلیلاً لَمْ تَجِدهُ نَظیرا

رَحِمَ الاَعادی لَوعَتی و تَوَجعُّی

ما للأحبّةِ یعرضُونَ نُفورا؟

اِنْ لَمْ تُحسّ بزَفْرَتی وَ تَشُوّقی

اَنصتْ، فَتَسْمَع لِلبکاءِ صَریرا

یا صاحبی یوْمَ الوصالِ مُنادِماً

کُنْ لی لیالی بُعدِهِنّ سَمیرا

هَلْ بِتَّ یا نَفَسَ الربیع بِجَّنة؟

اَم جِئتَ مِن بَلدِالعِراق بَشیرا

عجباً باَنّی لَستُ شاربَ مُسکِرٍ

واَظلُّ من سُکرِ الهَویٰ مَخموُرا

صِرْفاً مَحَاعقلی، وَرَدّ قراءتی

شعراً، و غیر مَسجدی ماخورا

ظَمأٌ بِقلبی لایکادُ یسیغُه

رَشفُ الزلالِ و لو شَرِبتُ بُحورا

ماذَا الصِبّا والشَیبُ غَیرَ لِمَّتِی

و کَفیٰ بتغییر الزَّمانِ نذیرا

یا آلِفاً بِخلیله بِکَ نِعْمَةٌ

اِحْذَر فَدَیتُک اَنْ تَکون کفورا

قَطْعُ المَهامَةِ واحتِمالُ مَشَقةٍ

لِرضَیٰ الاَحِبَّةِ لایظَنُّ کثیرا

حَسْوُالمَرارةِ فی کؤوُسِ ملاَمةٍ

حُلوٌ، اِذا کانَ الحبیب مُدیرا

و جلالةُ المنظور لمْ تَتَجلّ لی

لو لَمْ تَکُنْ نَفسی لَدَی حَقیرا

یا منْ به السّعدی غابَ عَن الوری

اِرفَقْ بمنْ اَضحیٰ الیکَ فَقیرا

صِلْنی وَدَع ثَمَّ النَعیمَ لاَهلِه

لا اَشتَهِی الاّ الیک مَصیرا

فَرضٌ عَلی مُترَصِّدِ الامل البعید

بان یکونَ معَ الزمانِ صبورا

و لَعْلَّ اَن تَبْیضَّ عَینی بالبُکا

اِرتَدَّ یوماً اَلتَقیک بصیرا

***

ایضاً فی الغزل

حدائقُ روضاتِ النَّعیم وطِیبُها

تضیقُ عَلی نفسٍ یجورُ حبیبُها

فَیالَیتَ شِعری اَی اِرضٍ تَرَحّلُوا

و بَینی و بَینَ الحی بِیدٌ اَجُوبُها

ذَکَرتُ لیالی الوصْلِ و اشتاقَ باطنی

فیا حبَّذا تِلکَ اللیالی و طِیبُها

و مجلسُنا یحِکی منازلَ جَنَّةٍ

و فی یدِ حوراءِ اَلمحلّةِ کُوبها

بقلبی هَوی کالنّملِ یا صاحِ لَم یزَل

تُقرِّضُ اَحشائی و یخفیٰ دبیبها

فلا تَحْسَبنَّ البُعدَ یورثُ سَلوةً

فنارُ غَرامی لیسَ یطفَیٰ لَهیبُها

و جِلبابُ عهدی لایرثُّ جدیدُهُ

و روضةُ حُبی لایجفُّ رطیبُها

سَقیٰ سُحُبُ الوَسمّی غیطانَ ارضِکم

و اِن لَمْ یکُنْ طوفانُ عینی ینوبُها

منازِلُ سَلمیٰ شَوّقَتْنی کآبةً

و ما ضَرّ سَلمی اَنْ یحنَّ کَئیبُها

بکت مقلةُ السّعدی ما ذُکِرالحِمیٰ

واطیبُ ما یبکی الدّیارَ غَریبُها

***

و له فی الغزل

فاحَ نشرُ الحِمیٰ وَ هَبَّ النّسیمُ

و تَرانی من فَرطِ وجدی اَهیمُ

اِنّ لیلَ الوصالِ صُبحٌ مُضییءٌ

وَ نَهارُ الفِراق لَیلٌ بَهیمُ

و وداعُ النّزیلِ خَطبٌ جَزیلٌ

و فِراقُ الأنیس داءٌ اَلیمٌ

فَتَن اَلعابدینَ صَدرٌ رَخیمٌ

آهِ لَو کانَ فیهِ قلبٌ رحیمٌ

یا وَحیدَالجَمالِ نَفسی وَحیدٌ

یا عَدیمَ المثالِ قَلبی عَدیمٌ

سَلوَتی عَنکم احتمالٌ بعیدٌ

وافتضاحی بِکم ضَلالٌ قَدیمٌ

مَعشرَ اللائمینَ مَنِ یضلل‌اللهُ

بعیدٌ بانَّهُ یستَقیمُ

اَجَهِلتُم باَنَّ نارَجَحیمٍ

مَعَ ذِکرِالحبیبِ رَوضٌ نَعیمٌ

کلُّ مَن یدَّعی المَحبّةَ فیکم

ثُمَّ یخشَی الملامَ فَهوَ مُلیمٌ

***

و له ایضاً

عَلی ظاهری صَبرٌ کَنَسجِ العناکبِ

و فی باطنی هَمٌّ کَلدغِ العَقاربِ

و مُغَتمِضُ الاَجفان لَمْ یدرِ ماالَذّی

یکابِدُ سَهرانُ اللّیالی الغیاهبِ

واِن غَمَدوا سیفَ اللّواحظِ فی الکَریٰ

اَلَیسَ لَهُم فی القلبِ ضربةُ لازبٍ

اُقِرُّ بِانَّ الصَّبرَ اَلزَمُ مؤنسٍ

بلی فی مَضیقِ الحُبِّ اغدرُ صاحبٍ

و عیبَنی فی حُبِّهم مَنْ به عَمی

و بی صَمَمٌ عَمّا یحَدِّث عائبی

و مِن هوسی بُعدُالمَسافةِ بَینَنا

یخایلُنی ما بَینَ جَفْنی و حاجبی

خلیلَی ما فی‌العشقِ مأمنُ داخلٍ

و مطمعُ محتالٍ و مَخلَصُ هاربٍ

و لَیسَ لِمغصوبِ الفؤادِ شکایةٌ

و اِنْ هَلَکَ المغصوبُ فی یدِ غاصبٍ

طَربتُ و بعدُ القولُ فی فمِّ مُنشدٍ

سَکِرتُ و بعدُ الخَمرُ فی یدِ ساکبٍ

اَیتلفنی نبل و لم اَدرِ من رَمیٰ

اَیقتُلُنی سَیفٌ وَ لم اَر ضاربی

تَرَی‌النّاسَ سَکری فی مَجالسِ شُربِهم

و ها اَنا سَکْرانٌ و لستُ بشاربٍ

اَخِلاّی لاتَرْثوا لموتی صَبابةً

فَموتُ الفَتی فی‌الحُبِّ اَعلی المناصبِ

لعَمْرُک اِنْ خُوطِبتُ میتاً تراضیاً

سَیبعثُنُی حیاً حَدیثُ مُخاطبی

لقد مَقَتَ السّعدی خُلّاً یلومُهُ

عَلی حبِّکم مَقتَ العَدُوِّ المُحاربِ

و اِن عَتَبوا ذَرْهم یخُوضوا و یلْعَبوا

فَلی بِکَ شُغلٌ عَن ملامِة عاتبٍ

***

ایضاً فی الغزل

اِنْ لَمْ اَمُتْ یومَ الوِداعِ تأسُّفاً

لاتَحْسَبُونی فی المَودَّة مُنصِفاً

مَنْ ماتَ لاتَبکوا عَلیه تَرَحُماً

و اَبکُوا لِحی فارقَ المتألَّفا

یا طیفُ اِنْ غَدَرَ الحبیبُ تَجانُبا

بَینی و بَینَکَ مَوعدٌ لنْ یخَلَفا

لَمّا حَدا الحادی وَ جَدَّ رَحیلُهم

ظَفَرَ العدُوُّ بما یؤمَّلُ و اَشتفی

سارُوا باَقسی مِن جبالِ تهامهٍ

قلباً فلا تذْر الدُموعَ فَتُتَلَفا

یا سائلی عَمّنْ بُلیتُ بحُبِّهِ

اَبَتِ المَحاسن ان تُعَدَّ و تُوَصَفا

ماذا یقالُ وَلا شَبیهَ لِحُسنِهِ

لو کان ذَا مثلٍ اذاً لتألَّفا

فَکَشَفْنَ عَمّا فی البَراقِعِ مُختَفٍ

و تَرَکْنَ ما تُخفی الصُّدورُ مُکَشَّفا

هل یقْنَعَنَّ من الحَبیبِ بنظرِةٍ

ظمآنُ لو شَرِبَ البُحیرةَ ما اکتَفیٰ

اوقفتُ راحلَتی بارضٍ مُودعٍ

و بکیتُ حتی اَن بَلَلتُ المَوقِفا

منهم الیهم شَکوَتی و تَوَجُّعی

ما اَنصفونِ ولمْ اَجِدْ مستنصفا

سعدی صبراً فالتَّصبّرُ لم یکن

فی العشق الاّ ان یکُون تکلّفا

***

فی الموعظة

عیبٌ عَلی و عُدوانٌ عَلَی‌النّاسِ

اِذا وَعَظتُ و قلبی جَلْمَدٌ قاسٍ

ربّ اعفُ عنّی وَهَبْ لی مابَکیتُ اَسی

اِنّی عَلی فَرطِ ایامٍ مَضَتْ آسٍ

مَرّالصَّبا عَبَثاً و ابیضَّ ناصیتی

شَیباً، فحَتّی مَتی یسوَدَّ کُرّاسی

یا لَهْفَ عصرِ شبابٍ مَرّ لاهِیةً

لا لَهوَ بعد اشتِعالِ الشَیب فی راسی

یا خَجلتا مِن وُجوهِ الفائزین اِذا

تَباشَرَتْ، و بِوجهی صُفرةُ الیاسِ

سرائری یا جمیلَ السّترِ قَد قَبُحَتْ

عندی، وان حَسُنْت فی اَعینِ النّاسِ

یا حَسرتیٰ عِندَ جَمع الصّالِحینَ غَداً

اِنْ کُنتُ حامِلَ اَوزاری و اَدناسی

و هَلْ یقرُّ علی حَرِّ الحَمیم فَتی

لَمْ یستَطِعْ جَلَداً فی حَرِّ دَیماسِ

یا واعِدَالعَفوِ عَمّا اخَطأوا و نَسُوا

سَألتُکَ العفوَ، اِنّی مُخطیء ناسٍ

اذا رَحِمتَ عَبیداً اَحْسَنوا عملاً

فی‌الحَشرِ یاربِّ فَارْحَمْنی لافلاسی

واصْفَحْ بجوُدِکَ یا مولای عَن زَلَلی

رغماً لابلیسَ، لایشْمتْ بابِلاسی

واحْشُرنَ اَعْمی اِن استُو جَبْتُ لائمةً

لاَ أفتَضِحْ بَینَ جیرانی و جُلاّسی

اِن یغْفِرِ الله لی من جُرأةٍ سَلَفَتْ

فما عَلَی‌الخَلقِ یا بشرای مِن بَأْسٍ

***

فی الغزل

اَصبَحتُ مَفتوناً باَعینَ اَهیفا

لا اَسْتَطیعُ الصَّبرَ عَنهُ تَعفُّفا

والسِّتْرُ فی دِین المَّحبةِ بدعةٌ

اَهوی و اِن غَضِبَ الرّقیبُ و عَنَّفا

و طریقُ مسلوبِ الفؤادِ تَحمّلٌ

من قال اوِه مِنَ الجَفاءِ فَقَد جَفا

دَع تَرْمِنی بسِهامِ لحظٍ فاتکٍ

مَنْ رَام قوس الحاجِبَینِ تَهدَّفا

صیادُ قلبٍ فوقَ حَبّةِ خالهِ

شَرَکٌ یصیدُ الزاهِدَ المتقشّفِا

لاغَرْوَ اِن دَنِف‌َالحکیمُ بمثلهِ

لو کان جالینوسُ اَصبَحَ مُدْنِفا

کیفَ السّبیلُ اِلی‌الخَیال بِرَقدةٍ

والطَّرفُ مُذ رحَل الاَحِبّةُ ماغَفا

و اَمیزُ فی جسمی و طاقةِ شَعرِهِ

فُاصیبُهُ مِنها اَدقَّ و اَضعفا

رَقَّتْ جَلامیدُ الصُّخور لِشدَّتی

مالانَ قَلْبک اَن یمیلَ و یعْطَفا

هذا و ما السَّعدی اوّلَّ عاشقٍ

اَنت اللّطیفُ و مَن یراکَ استَلطفا

***

ایضاً‌فی الغزل

مَتی جَمعُ شَمْلی بالحَبیبِ المُغاضبِ

و کیفَ خَلاصُ القَلبِ مِن یدِسالبٍ

اَظنَّ الذی لَم یرْحَمِ الصَّبَ اِذبکی

یقایسُ مَسلوبَ الفؤادِ بلاعبٍ

فَقَدْتُ زمانَ الوَصلِ والمرءُ جاهلٌ

بقدرِ لذیذِ العَیشِ قبلَ المَصائبِ

تُجانِبُ خُلّی والودادُ مُلازمی

و فارَقَ اِلفی والخیالُ مُواظبی

ولمْ اَرَبعدَالیومِ خُلاًّ یلومُنی

عَلی حُبِّکم اِلاّ نَأیتُ بجانبی

اِلَیکَ بتعنیفِ اللوائمِ عَن فتی

سبتهُ لِحاظُ الغانیاتِ الکواعبِ

لَقد هَلَکَتْ نفسی بتدلیة الهوی

و کم قُلتُ فیما قبلُ یا نفسُ راقبی

اُشبِّهُ ما اَلقَیٰ بِیومِ قیامةٍ

و سیلُ دُمُوعی بانتثار الکواکبِ

و انْ سَجَعَ القُمری صبحاً اهمَّنی

لِفَقْدِ اَحبّائی کصَرخَةِ ناعبٍ

اَریٰ سُحُباً فی الجَّوِ تُمطِرُ لؤلؤاً

علی‌الروض لکنّا عَلی کحاصبٍ

اِلامَ رَجائی فیه والبُعدُ مانعی

و کیف اصطِباری عَنه والشّوقُ جاذبی

و مَن ذَاالّذی یشتاقُ دُونَکَ جَنّةً

دَعِ النَّارِ مَثوای و اَنتَ مُعاقبی

عزیزٌ عَلی السّعدی فَُرقةُ صاحبٍ

و طوبی لِمَن یختارُ عُزْلَةَ راهبٍ

و هذا کتابٌ لا رسالةَ بَعدَهُ

لَقَد ضَجَّ مِن شَرِح المَوَدّةِ کاتبی

***

فی الغزل

قُوما اسِقیانی عَلَی الرِّیحان ولآسِ

اِنّی عَلی فَرطِ ایامٍ مَضَتْ آسٍ

صهباءُ تُحیی عِظامَ المَیتِ اِنْ نَقَطَتْ

عَلی‌الثّری نُقطةٌ مِنْ مَرْشَفِ الحاسی

دُر بالصِّحاف عَلَی‌النَّدمان مُصطبحا

اِلاّ عَلی بِملْاءِ الطّاس و الکٰاسِ

هاتِ العُقارَ و خُذْ عَقلی مُقابضةً

لَعلَّ تُنْقِذُنی مِنْ قَیدِ وَسواسٍ

واجلِ الظَّلامَ بِشَمسٍ فی یدَی قمرٍ

یحکِی بِوَجْنَتِهِ مِحرابِ شمّاسِ

روحی فدا بدنٍ شِبْهَ اللُجَینَ ولو

سَطا عَلی بقلبٍ کالصّفا القاسی

اَبیتُ والنّاسُ هَجعیٰ فی مَنازِلِهم

یقظانَ اَذْکُرُ عَهدَالنّائمِ النّاسی

جَسُّ المَثانی تُطیرُ نومَ جیرانی

و غنُّ شعری تُطِیبُ وقتَ جُلاّسی

اِنِّی امروءٌ لایبالی کلما عذلوا

اِن شئتَ یا عاذلی قُم نادِ فی‌النّاس

***

ایضاً

یا ندیمی قُمْ تَنبَّهْ واسقِنی واسقِ النّدامی

خَلِّنی اَسْهَرُ لَیلی و دَع النّاسَ نیاما

اِسقیانی و هدیرُ الرّعد قد اَبکی الغَماما

و شِفا الازهار تَفَتُّر من‌الضَّحک ابتساما

فی زمانٍ سَجَع الطّیرُ عَلی‌الغُصْن رخاما

و اَوانٍ کَشفَ الوردُ مِنَ الوَجهِ اللّثاما

اَیها العاقلُ اُفٍّ لبصیرٍ یتَعامَیٰ

فُزبِها مِن قبلِ اَن یجْعَلَکَ الدّهرُ حُطاما

قُل لِمَن عَیر اهلَ الحُبِّ بالجهلِ و لاما

لا عَرَفْتَ الحُبَّ هیهاتَ ولا ذُقتَ الغَراما

مَنْ تَعدّی زَمَنَ الفُرصةَ بُخلاً واهتماما

ضَیع العمرَ أیوماً عاشَ او خمسینَ عاما

لاتَلُمْنِی فی غلامٍ اَودع القلبَ السِّقاما

فَبداءِ الحُبِّ کَمْ مِنْ سَیدٍ اَضحیٰ غُلاما

مُنتهی مُنیةِ قلبی شادِنٌ یسقی المُداما

و علی‌الخَضرة منثورٌ و رندٌ و خُزامی

ذی دَلالٍ سَلَب القَلبَ اِذا قالَ کلاما

و جمالٍ غَلَبَ الغُصنَ اِذا مالَ قِواما

یا عُذولی فَنِی الصّبرُ الیٰ کَم والیٰ ما

اَنا لا أعْبَؤُ بالزَّجرِ ولا اَخشی الملاما

تَرَک الحبُّ علی مُقلَتِی النَّومَ حَراما

و حوالَی حِبالُ الشوقِ خَْلفاً و اَماما

ما عَلی العاقلِ من لَغْوی اِذا مَرّوُا کِراما

لٰکنِ الجَاهلُ اِنْ خَاطَبَنی قلتُ سلاما

***

و له ایضاً

یا مُلوکَ الجَمالِ رِفقاً باَسریٰ

یا صحاة ارحموُا تَقَلُّبَ سکری

قَد غَلَبتُم روائَح المِسک طِیباً

و قَهَرتُم مَحاسِنَ الوَردِ نَشْرا

کَنَسیم النَّعیمِ حَیثُ حَلَلْتُم

حَلَّ بالواردینَ رَوحٌ و بُشری

مُقَلٌ عَلّمَتْ بِبابلَ هارو …

تَ عَلی اَن یعَلِّمَ النّاسَ سِحرا

عاذلی کُفِّ عَن مَلامَی فیهنَّ

لَقدَ جئتَ بالنَّصیحةِ نُکرا

ذَر حدیثی و ما عَلَی من الشو …

قِ اِذا لَمْ تُحِطْ بِذلِکَ خُبَرا

بتُّ اَسَتْجهِلُ الصباةَ علی الحبِّ

و اَصحبتُ بالصَّبابةِ مُغری

ترکتنی محاجَر العینِ أَغدُو

هائماً فی مَحاجرِ البیدِ قَفرا

اَنثُر الدّمعَ حینَ انْظَمُ شِعری

فَاُتِمُّ الحدیثَ نَظماً و نَثرا

جمراتُ الخُدود اَحْرَقنَ قلبی

و تَبَقّینَ فی الجَوانح جَمرا

اَنَا لولا جِنایةُ الطَّرفِ ماکا …

ن فؤادِی الضَّعیفُ یحمِلُ وِزْرا

اِنَّما قِصَّتی کَوازرةٍ کَلِّها

جورُ ظالمٍ وِزرَ اُخری

عیل صَبری عِلیٰ حَدیث غرامٍ

لو حَکَیتُ الجبالَ اَبکَیتُ صَخرا

وافتتانی بنَحرِ کُلِّ غَزالٍ

نَحَرالنّاظرینَ بالوَجدِ نَحرا

بَرزوا والرُبی تَظلُّ تُنادِی

ما لهذا النَّسیمُ حُمِّلَ عِطرا

ابداً لا اُفیقَ مِنْ سُکْرِ عیشی

ان سَقَتَنی مِنَ المَراشِفِ خَمرا

ایها الظاعِنُونَ مِن حَی لیلی

عَجَبا کَیفَ تَستَطیعُونَ صَبرا

لک یا قاتلی من الحُسنِ شطرا …

نِ و خَلّیتَ لابْنِ یعقوبَ شَطرا

دُمْتَ یا کعبةَ الجَمالِ عزیزاً

و بک الهائِمونَ شُعثاً و غُبرا

لادمی اِنْ تَرَکتَ لَهوَ حدیثی

فَبِاَی الحَدیثِ اَشْرَحُ صَدْرا

طُلَّ عُمری تَصابیاً و لعَمرَی

یحدِثُ اللهُ بعدَ ذلِک اَمْرا

***

و له ایضاً

الحمدالله رَب العالمین علی

مادَرَّ مِن نِعمةٍ عَزَّ اسمُه و عَلا

الکافِلِ الرزقَ اِحساناً و موهبةً

اِن اَحْسَنوهُ و ان لَم یحسنوا عملَا

سبحانَهُ مِن عَظیمٍ قادر صَمدٍ

مُنشی الوَری جِیلاً مِن بَعدِهم جیلا

اَلجنُّ والانسُ والاکوانُ جَمهرةً

تَخِرُّ بین سجدٍ …………

طوبی لِطالِبِه تَعساً لتارکهِ

بُعداً لمُتّخذٍ مِنْ دُونِه بدَلا

کمْ فی البَریةِ من آثارِ قُدرَتِه

وَ فی السّماءِ لآیاتٌ لِمَن عَقَلا

مُبیناتٌ لِمَنْ اَضحیٰ له بَصَرٌ

بِنورِ معرفةِ الرّحمٰن مُکتَحلاً

یزجِی السَّحائبَ والآکامَ هامِدةً

یعیدها بَعدَ یبسٍ مَربَعا خَضلاً

اَنشا بِرحمته مِن حَبَّةٍ شَجراً

سَوّی بقُدرَتِه مِن نطفةٍ رَجُلاً

مَولی تَقاصَرَت اَلاوهامُ عاجزةً

لا یهتَدونَ الی اِدْراکِه سُبُلاً

ما العالَمونَ بمُحصِی حَقَّ نِعمَتِهِ

وَ لا المَلائِکُ فی تَسبیحهم زَجلاً

سعدی حَسْبُکَ واقصرُ عَن مبالغةٍ

لا تَنطِقَنَّ بدعوی یورِثُ الخَجَلا

جَلَّ المُهَیمنُ اَن تُدرَیٰ حَقائقُه

مَن لاَلهُ المثلُ لاَ تُضْرَبْ لَهُ مثلاً

***

قطعه

لَحا الله بعضَ النّاس یأتی جهالةً

اِلی ساقِ محبوبٍ یشَبَّهُ بالبَرْد

و ساقُ حَبیبی حینَ شَمَّر ذَیلَهُ

کَرَدْنِ حریرٍ مُمتلٍ ورقَ الورد

***

قطعه

جاءَ الشّتاءُ بِبَردٍ لامَردَّ لَهُ

و لَمْ یطِقْ حَجَرُ القاسی یقاسیهِ

لاکاسَ عندی و لا کانونَ یدفئنی

کِنّی ظَلامٌ و کِیسی قَلَّ مافیهِ

دَعِ‌ الکتابَ و خَلِّ الکِیسَ یا اَسفا

علی کِساءٍ نُغَطّیٰ فی دیاجیهِ

اَرجُوکَ مولای فیما یقْتَضِی اَملی

والعَبدُ لَمْ یرجُ اِلاّ مِنْ مَوالیهِ

***

و له ایضاً

اَنَا دلاّلُ ابنةِ الکَرْم لِاَبناءِ الکِرامِ

اَجْلِبُ الرّاحَةَ والرّاحَ لِقَلبِ المستهامِ

اکْتَفِی رَشْفَ الثنایا بعدَ اِهلاکِ الصَّرامِ

هٰکَذا یا طالبَ الوَصلِ احتَمِل ضیقَ الغَرام

***

فی مدح صاحب دیوان

ما هذِهِ الدُّنیا بدارِ مُخلَّدِ

طوبی لِمُدَّخِر النَّعیم الی غَدِ

کالصّاحب الصَّدر الکبیر العالِم

المُنصفِ البَّر الاَجلِّ الامجدِ

میزانُ عَدْلٍ لایجُورُ وَلا یحیف

و مَا اعتدی اِلاَّ علیٰ مَنْ یعتَدی

بَشِّر اِلَینا بالرَّجاءِ بِمَنِّه

و تفایض الدُّنیا بدَولةِ سَرْمَدِ

مَهْما رَجوتَ رَجوتَ خَیرَالمُرْتَجی

و اِذا قَصَدْتَ قَصَدْتَ خَیرَالمَقصدِ

مُدَّتْ حَیٰوةُ النّاسُ تَحتَ ظِلاله

لا زالَ فی اَهنی الحیوةِ و ارغِد

هذا جَلالُ الزّاکیاتِ وصَفْتُهُ

لِمُحمّدِ بنِ مُحمّدِبن محمّدِ

او یحْسَبُ الاِنسانُ ماسَلک اهتَدی

لا، مَنْ هَداهُ الله فَهُوَ المُهْتدَی

***

قطعه

مَثِّل وُقوِفَک عِندَاللهِ فی مَلاءٍ

یومَ التَّغابُنِ و اسْتَیقِظْ لِمُزدَجرٍ

یا فاعلَ الذّنبِ هَلْ تَرضَیٰ لِنَفسِک فی

قیدِ الاُساریٰ و اخوانٌ عَلیٰ سُررٍ

***

قطعه

یا اَسْعَدَ النَّاسِ جَدّا ما سعی قدمٌ

اِلیکَ اِلاّ اَرادَ اللهُ اِسعادَه

لا یطلَبُ الخَیرُ الاّ مِن مَعادِنِه

و اَنتَ صاحب خیرٍ أکرِمُ العادَه

***

مفردات

و رُبّ غلامٍ صائمٍ بَطنُه خلا

و میزانُه مِن سوءِ فِعلَتهِ امتلا

عَلیکَ سَلامُ اللهِ ما لَاحَ کوکبٌ

و ما طَلعَتْ زُهْرُ النُّجومِ و تَغرُبُ

و کُلٌّ بالغٌ او بالَغ السّعی فی دمی

اذا کانَ فی حَی الحَبیبِ حَبیبٌ

دَعِ الجَوارِی فی الدَّأماءِ ساخرةً

اِنَّ الرّواکِدَ تَحْتاج المقاذیفا

سلامٌ عَلَیکُم اَهلَ بیتِ کَرامةٍ

و مَقصَد مُحتاجٍ و مأمَن خائفٍ

و لو انَّ حُبّاً بالمَلامِ یزُولُ

لَسَمّعتُ اِفکا یفتریهِ عَذُولُ

تَبِعَتهُ العُیونُ حَیثُ تَمْشَّیٰ

و عَلیٰ مِثْلِهِ مِنَ العین تُخشَی

تَلَتقی اَرضاً بأرضٍ و بَدیلاً عن بَدیلٍ

اِنّما یثْقِلُنی مِنْ فَضْلِکم قیدُ الجمیلِ

کَتَبتُ لِیبقَی الذکُر اُمَمٍ بَعدی

فیاذَا الجلالِ اغفِرِ لِکاتِبِه السّعدی

***

غزلیات مشتمل بر پند و اندرز

ثنا و حمد بی‌پایان خدا را

که صنعش در وجود آورد ما را

الها قادرا پروردگارا

کریما منعما آمرزگارا

چه باشد پادشاه پادشاهان

اگر رحمت کنی مشتی گدا را

خداوندا تو ایمان و شهادت

عطا دادی به فضل خویش ما را

وز انعامت همیدون چشم داریم

که دیگر باز نستانی عطا را

از احسان خداوندی عجب نیست

اگر خط درکشی جرم و خطا را

خداوندا بدان تشریف عزت

که دادی انبیا و اولیا را

بدان مردان میدان عبادت

که بشکستند شیطان و هوا را

به حق پارسایان کز در خویش

نیندازی من ناپارسا را

مسلمانان ز صدق آمین بگویید

که آمین تقویت باشد دعا را

خدایا هیچ درمانی و دفعی

ندانستیم شیطان و قضا را

چو از بی دولتی دور اوفتادیم

به نزدیکان حضرت بخش ما را

خدایا گر تو سعدی را برانی

شفیع آرد روان مصطفی را

محمد سید سادات عالم

چراغ و چشم جمله انبیا را

***

ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را

اختیار آنست کو قسمت کند درویش را

آنکه مکنت بیش از آن خواهد که قسمت کرده‌اند

گو طمع کم کن که زحمت بیش باشد بیش را

خمر دنیا با خمار و گل به خار آمیختست

نوش می‌خواهی هلا! گر پای داری نیش را

ای که خواب آلوده واپس مانده‌ای از کاروان

جهد کن تا بازیابی همرهان خویش را

در تو آن مردی نمی‌بینم که کافر بشکنی

بشکن ار مردی هوای نفس کافرکیش را

آنکه از خواب اندر آید مردم نادان که مُرد

چون شبان آنگه که گرگ افکنده باشد میش را

خویشتن را خیرخواهی خیرخواه خلق باش

زانکه هرگز بد نباشد نفس نیک‌اندیش را

آدمیت رحم بر بیچارگان آوردنست

کادمی را تن بلرزد چون ببیند ریش را

راستی کردند و فرمودند مردان خدای

ای فقیه اول نصیحت گوی نفس خویش را

آنچه نفس خویش را خواهی حرامت سعدیا

گر نخواهی همچنان بیگانه را و خویش را

***

ای که انکار کنی عالم درویشان را

تو ندانی که چه سودا و سرست ایشان را

گنج آزادگی و کنج قناعت ملکیست

که به شمشیر میسر نشود سلطان را

طلب منصب فانی نکند صاحب عقل

عاقل آنست که اندیشه کند پایان را

جمع کردند و نهادند و به حسرت رفتند

وین چه دارد که به حسرت بگذارد آن را

آن به در می‌رود از باغ به دلتنگی و داغ

وین به بازوی فرح می‌شکند زندان را

دستگاهی نه که تشویش قیامت باشد

مرغ آبیست چه اندیشه کند طوفان را

جان بیگانه ستاند ملک‌الموت به زجر

زجر حاجت نبود عاشق جان‌افشان را

چشم همت نه به دنیا که به عقبی نبود

عارف عاشق شوریده ی سرگردان را

در ازل بود که پیمان محبت بستند

نشکند مرد اگرش سر برود پیمان را

عاشقی سوخته‌ای بیسر و سامان دیدم

گفتم ای یار مکن در سر فکرت جان را

نفسی سرد برآورد و ضعیف از سر درد

گفت بگذار من بیسر و بی‌سامان را

پند دلبند تو در گوش من آید هیهات

من که بر درد حریصم چه کنم درمان را

سعدیا عمر عزیزست به غفلت مگذار

وقت فرصت نشود فوت مگر نادان را

***

غافلند از زندگی مستان خواب

زندگانی چیست مستی از شراب

تا نپنداری شرابی گفتمت

خانه آبادان و عقل از وی خراب

از شراب شوق جانان مست شو

کانچه عقلت می‌برد شرست و آب

قرب خواهی گردن از طاعت مپیچ

جامگی خواهی سر از خدمت متاب

خفته در وادی و رفته کاروان

ترسمش منزل نبیند جز به خواب

تا نپاشی تخم طاعت، دخل عیش

برنگیری، رنج بین و گنج یاب

چشمه ی حیوان به تاریکی دَرست

لؤلؤ اندر بحر و گنج اندر خراب

هر که دایم حلقه بر سندان زند

ناگهش روزی بپاشد فتح باب

رفت باید تا به کام دل رسند

شب نشستن تا برآید آفتاب

سعدیا گر مزد خواهی بی‌عمل

تشنه خسبد کاروانی در سراب

***

دریغ صحبت دیرین و حق دید و شناخت

که سنگ تفرقه ایام در میان انداخت

دو دوست یکنفس از عمر برنیاسودند

که آسمان به سروقتشان دو اسبه نتاخت

چو دل به قهر بباید گسست و مهر برید

خنک تنی که دل اول نبست و مهر نباخت

جماعتی که بپرداختند از ما دل

دل از محبت ایشان نمی‌توان پرداخت

به روی همنفسان برگ عیش ساخته بود

بر آنچه ساخته بودیم روزگار نساخت

نگشت سعدی از آنروز گرد صحبت خلق

که بیوفایی دوران آسمان بشناخت

گرت چو چنگ به بر درکشد زمانه ی دون

بس اعتماد مکن کآنگهت زند که نواخت

***

ای یار ناگزیر که دل در هوای تست

جان نیز اگر قبول کنی هم برای تست

غوغای عارفان و تمنای عاشقان

حرص بهشت نیست که شوق لقای تست

گر تاج می‌دهی غرض ما قبول تو

ور تیغ می‌زنی طلب ما رضای تست

گر بنده می‌نوازی و گر بنده می‌کشی

زجر و نواخت هرچه کنی رای رای تست

گر در کمند کافر و گر در دهان شیر

شادی به روزگار کسی کاشنای تست

هر جا که روی زنده‌دلی بر زمین تو

هر جا که دست غمزده‌ای بر دعای تست

تنها نه من به قید تو درمانده‌ام اسیر

کز هر طرف شکسته دلی مبتلای تست

قومی هوای نعمت دنیا همی پزند

قومی هوای عقبی و، ما را هوای تست

قوت روان شیفتگان التفات تو

آرام جان زنده‌دلان مرحبای تست

گر ما مقصریم تو بسیار رحمتی

عذری که می‌رود به امید وفای تست

شاید که در حساب نیاید گناه ما

آنجا که فضل و رحمت بی‌منتهای تست

کس را بقای دایم و عهد مقیم نیست

جاوید پادشاهی و دایم بقای تست

هر جا که پادشاهی و صدری و سروری

موقوف آستان در کبریای تست

سعدی ثنای تو نتواند به شرح گفت

خاموشی از ثنای تو حد ثنای تست

***

درد عشق از تندرستی خوشترست

ملک درویشی ز هستی خوشترست

عقل بهتر می‌نهد از کاینات

عارفان گویند مستی خوشترست

خود پرستی خیزد از دنیا و جاه

نیستی و حق‌پرستی خوشترست

چون گرانباران به سختی می‌روند

هم سبکباری و چستی خوشترست

سعدیا چون دولت و فرماندهی

می‌نماند، تنگدستی خوشترست

***

آن را که جای نیست همه شهر جای اوست

درویش هر کجا که شب آید سرای اوست

بی‌خانمان که هیچ ندارد بجز خدای

او را گدا مگوی که سلطان گدای اوست

مرد خدا به مشرق و مغرب غریب نیست

چندانکه می‌رود همه ملک خدای اوست

آن کز توانگری و بزرگی و خواجگی

بیگانه شد به هر که رسد آشنای اوست

کوتاه دیدگان همه راحت، طلب کنند

عارف بلا، که راحت او در بلای اوست

عاشق که بر مشاهده ی دوست دست یافت

در هر چه بعد از آن نگرد اژدهای اوست

بگذار هر چه داری و بگذر که هیچ نیست

این پنج روزه عمر که مرگ از قفای اوست

هر آدمی که کشته ی شمشیر عشق شد

گو غم مخور که ملک ابد خونبهای اوست

از دست دوست هر چه ستانی شکر بود

سعدی رضای خود مطلب چون رضای اوست

***

آن به که چون منی نرسد در وصال دوست

تا ضعف خویش حمل کند بر کمال دوست

رشک آیدم ز مردمک دیده بارها

کاین شوخ دیده چند ببیند جمال دوست

پروانه کیست تا متعلق شود به شمع

باری بسوزدش سبحات جلال دوست

ای دوست روزهای تنعم به روزه باش

باشد که در فتد شب قدر وصال دوست

دور از هوای نفس، که ممکن نمی‌شود

در تنگنای صحبت دشمن، مجال دوست

گر دوست جان و سر طلبد ایستاده‌ایم

یاران بدین قدر بکنند احتمال دوست

خرم تنی که جان بدهد در وفای یار

اقبال در سری که شود پایمال دوست

ما را شکایتی ز تو گر هست هم به توست

در پیش دشمنان نتوان گفت حال دوست

بسیار سعدی از همه عالم بدوخت چشم

تا می‌نمایدش همه عالم خیال دوست

***

به جهان خرم از آنم که جهان خرم ازوست

عاشقم بر همه عالم که همه عالم ازوست

به غنیمت شمر ای دوست دم عیسی صبح

تا دل مرده مگر زنده کنی کاین دم ازوست

نه فلک راست مسلم نه ملک را حاصل

آنچه در سرّ سویدای بنی‌آدم ازوست

به حلاوت بخورم زهر که شاهد ساقیست

به ارادت ببرم درد که درمان هم ازوست

زخم خونینم اگر به نشود به باشد

خنک آن زخم که هر لحظه مرا مرهم ازوست

غم و شادی بر عارف چه تفاوت دارد

ساقیا باده بده شادی آن کاین غم ازوست

پادشاهی و گدایی برِ ما یکسانست

که برین در همه را پشت عبادت خم ازوست

سعدیا گر بکند سیل فنا خانه ی عمر

دل قوی دار که بنیاد بقا محکم ازوست

***

از جان برون نیامده جانانت آرزوست

زنار نابریده و ایمانت آرزوست

بر درگهی که نوبت ارنی همی زنند

موری نه‌ای و ملک سلیمانت آرزوست

موری نه‌ای و خدمت موری نکرده‌ای

وآنگاه صفِ صُفه ی مردانت آرزوست

فرعون‌وار لاف اناالحق همی زنی

وآنگاه قرب موسی عمرانت آرزوست

چون کودکان که دامن خود اسب کرده‌اند

دامن سوار کرده و میدانت آرزوست

انصاف راه خود ز سر صدق داد نه

بر درد نارسیده و درمانت آرزوست

بر خوان عنکبوت که بریان مگس بود

شهپرِّ جبرئیل، مگس‌ رانت آرزوست

هر روز از برای سگ نفس بوسعید

یک کاسه شوربا و دو تا نانت آرزوست

سعدی درین جهان که تویی ذره‌وار باش

گر دل به نزد حضرت سلطانت آرزوست

***

هر که هر بامداد پیش کسیست

هر شبانگاه در سرش هوسیست

دل منه بر وفای صحبت او

کانچنان را حریف چون تو بسیست

مهربانی و دوستی ورزد

تا تو را مکنتی و دسترسیست

گوید اندر جهان تویی امروز

گر مرا مونسی و همنفسیست

باز با دیگری همین گوید

کاین جهان بی‌تو بر دلم قفسیست

همچو زنبور در به در پویان

هر کجا طعمه‌ای بود مگسیست

همه دعوی و فارغ از معنی

راست‌گویی میان تهی جرسیست

پیش آن ذم این کند که خریست

نزد این عیب آن کند که خسیست

هر کجا بینی این چنین کس را

التفاتش مکن که هیچ کسیست

***

خوشتر از دوران عشق ایام نیست

بامداد عاشقان را شام نیست

مطربان رفتند و صوفی در سماع

عشق را آغاز هست انجام نیست

کام هر جوینده‌ای را آخریست

عارفان را منتهای کام نیست

از هزاران، در یکی گیرد سماع

زانکه هر کس محرم پیغام نیست

آشنایان ره بدین معنی برند

در سرای خاص، بار عام نیست

تا نسوزد، برنیاید بوی عود

پخته داند کاین سخن با خام نیست

هر کسی را نام معشوقی که هست

می‌برد، معشوق ما را نام نیست

سرو را با جمله زیبایی که هست

پیش اندام تو هیچ اندام نیست

مستی از من پرس و شور عاشقی

و آن کجا داند که درد آشام نیست

باد صبح و خاک شیراز آتشیست

هر که را در وی گرفت آرام نیست

خواب بی‌هنگامت از ره می‌برد

ورنه بانگ صبح بی هنگام نیست

سعدیا چون بت شکستی خود مباش

خود پرستی کمتر از اصنام نیست

***

چون عیش گدایان به جهان سلطنتی نیست

مجموعتر از ملک رضا مملکتی نیست

گر منزلتی هست کسی را مگر آنست

کاندر نظر هیچکسش منزلتی نیست

هرکس صفتی دارد و رنگی و نشانی

تو ترک صفت کن که ازین به صفتی نیست

پوشیده کسی بینی فردای قیامت

کامروز برهنست و برو عاریتی نیست

آنکس که درو معرفتی هست کدامست؟

آنست که با هیچکسش معرفتی نیست

سنگی و گیاهی که در آن خاصیتی هست

از آدمیی به که درو منفعتی نیست

درویش تو در مصلحت خویش ندانی

خوش باش اگرت نیست که بی‌مصلحتی نیست

آن دوست نباشد که شکایت کند از دوست

بر خون که دلارام بریزد دیتی نیست

راه ادب اینست که سعدی به تو آموخت

گر گوش بداری به ازین تربیتی نیست

***

صبحدمی که برکنم، دیده به روشناییت

بر در آسمان زنم، حلقه ی آشناییت

سر به سریر سلطنت، بنده فرو نیاورد

گر به توانگری رسد، نوبتی از گداییت

پرده اگر برافکنی، وه که چه فتنه‌ها رود

چون پس پرده می‌رود اینهمه دلرباییت

گوشه ی چشم مرحمت، بر صف عاشقان فکن

تا شب رهروان شود، روز به روشناییت

خلق جزای بد عمل، بر در کبریای تو

عرضه همی دهند و ما، قصه ی بی‌نواییت

سر ننهند بندگان، بر خط پادشاه اگر

سر ننهد به بندگی، بر خط پادشاییت

وقتی اگر برانیم، بنده ی دوزخم بکن

کاتش آن فرو کشد، گریه‌ام از جداییت

راه تو نیست سعدیا، کمزنی و مجردی

تا به خیال در بود، پیری و پارساییت

***

تن آدمی شریف است به جان آدمیت

نه همین لباس زیباست نشان آدمیت

اگر آدمی به چشمست و دهان و گوش و بینی

چه میان نقش دیوار و میان آدمیت

خور و خواب و خشم و شهوت شغبست و جهل و ظلمت

حَیوان خبر ندارد ز جهان آدمیت

به حقیقت آدمی باش وگرنه مرغ باشد

که همین سخن بگوید به زبان آدمیت

مگر آدمی نبودی که اسیر دیو ماندی

که فرشته ره ندارد به مکان آدمیت

اگر این درنده‌خویی ز طبیعتت بمیرد

همه عمر زنده باشی به روان آدمیت

رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند

بنگر که تا چه حدّست مکان آدمیت

طیران مرغ دیدی تو ز پای‌بند شهوت

به در آی تا ببینی طیران آدمیت

نه بیان فضل کردم که نصیحت تو گفتم

هم از آدمی شنیدیم بیان آدمیت

***

نادر از عالم توحید کسی برخیزد

کز سر هر دو جهان در نفسی برخیزد

آستین کشته ی غیرت شود اندر ره عشق

کز پی هر شکری چون مگسی برخیزد

به حوادث متفرق نشوند اهل بهشت

طفل باشد که به بانگ جرسی برخیزد

سنگ‌وش در ره سیلاب کجا دارد پای

هر که زین راه به بادی چو خسی برخیزد

گرچه دوری به روش کوش که در راه خدای

سابقی گردد اگر بازپسی برخیزد

سعدیا دامن اقبال گرفتن کاریست

که نه از پنجه ی هر بوالهوسی برخیزد

***

ذوق شراب اُنست، وقتی اگر بباشد

هر روز بامدادت، ذوقی دگر بباشد

بیخ مداومت را، روزی شجر بروید

شاخ مواظبت را، وقتی ثمر بباشد

استاد کیمیا را، بسیار سیم باید

در خاک تیره کردن، تا آنکه زر بباشد

بسیار صبر باید، تا آن طبیب دل را

در کوی دردمندان، روزی گذر بباشد

عالم که عارفان را، گوید نظر بدوزید

گر یار ما ببیند، صاحبنظر بباشد

زیرا که پادشاهی، چون بقعه‌ای بگیرد

بنیاد حکم اول، زیر و زبر بباشد

دیوانه را که گویی، هشیار باش و عاقل

بیمست کز نصیحت، دیوانه‌تر بباشد

بانگ سحر برآمد، درویش را خبر شد

رطلی گرانش در ده، تا بیخبر بباشد

ساقی بیار جامی، مطرب بگوی چیزی

لب بر دهان نی نه، تا نی‌شکر بباشد

امروز قول سعدی، شیرین نمی‌نماید

چون داستان شیرین، فردا سمر بباشد

***

دنیی آن قدر ندارد که برو رشک برند

یا وجود و عدمش را غم بیهوده خورند

نظر آنان که نکردند درین مشتی خاک

الحق انصاف توان داد که صاحبنظرند

عارفان هر چه ثباتی و بقایی نکند

گر همه ملک جهانست به هیچش نخرند

تا تطاول نپسندی و تکبر نکنی

که خدا را چو تو در ملک بسی جانورند

این سراییست که البته خلل خواهد کرد

خنک آن قوم که در بند سرای دگرند

دوستی با که شنیدی که به سر برد جهان

حق عیانست ولی طایفه‌ای بی‌بصرند

ای که بر پشت زمینی همه وقت آن تو نیست

دیگران در شکم مادر و پشت پدرند

گوسفندی برد این گرگ مُعَوَّد هر روز

گوسفندان دگر خیره درو می‌نگرند

آنکه پای از سر نخوت ننهادی بر خاک

عاقبت خاک شد و خلق به دو می‌گذرند

کاشکی قیمت انفاس بدانندی خلق

تا دمی چند که ماندست غنیمت شمرند

گل بیخار میسر نشود در بستان

گل بیخار جهان مردم نیکوسیرند

سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز

مرده آنست که نامش به نکویی نبرند

***

نه هر چه جانورند آدمیتی دارند

بس آدمی که درین ملک نقش دیوارند

سیاه سیم زراندوده چون به بوته برند

خلاف آن به در آید که خلق پندارند

کسان به چشم تو بی‌قیمتند و کوچک قدر

که پیش اهل بصیرت بزرگ مقدارند

برادران لحد را زبان گفتن نیست

تو گوش باش که با اهل دل به گفتارند

که زینهار به کشی و ناز بر سر خاک

مرو که همچو تو در زیر خاک بسیارند

به خواب و لذت و شهوت گذاشتند حیات

کنون که زیر زمین خفته‌اند بیدارند

که التفات کند عذر کاین زمان گویند

کجا به خوشه رسد تخم کاین زمان کارند

هزار جان گرامی فدای اهل نظر

که مال منصب دنیا به هیچ نشمارند

کرا نمی‌کند این پنجروزه دولت و ملک

که بگذرند و به ابنای دهر بگذارند

طمع مدار ز دنیا سر هوا و هوس

که پر شود مگرش خاک بر سر انبارند

دعای بد نکنم بر بدان که مسکینان

به دست خوی بد خویشتن گرفتارند

به جان زنده‌دلان سعدیا که ملک وجود

نیرزد آنکه وجودی ز خود بیازارند

***

بیفکن خیمه تا محمل برانند

که همراهان این عالم روانند

زن و فرزند و خویش و یار و پیوند

برادر خواندگان کاروانند

نباید بستن اندر صحبتی دل

که بی ایشان بمانی یا بمانند

نه اول خاک بودست آدمیزاد

به آخر چون بیندیشی همانند

پس آن بهتر که اول و آخر خویش

بیندیشند و قدر خود بدانند

زمین چندی بخورد از خلق و چندی

هنوز از کبر سر بر آسمانند

یکی بر تربتی فریاد می‌خواند

که اینان پادشاهان جهانند

بگفتم تخته‌ای بر کن ز گوری

ببین تا پادشه یا پاسبانند

بگفتا تخته بر کندن چه حاجت

که می‌دانم که مشتی استخوانند

نصیحت داروی تلخست و باید

که با جلاب در حلقت چکانند

چنین سقمونیای شکرآلود

ز داروخانه ی سعدی ستانند

***

اگر خدای نباشد ز بنده‌ای خشنود

شفاعت همه پیغمبران ندارد سود

قضای کن فیکونست حکم بارخدای

بدین سخن سخنی در نمی‌توان افزود

نه زنگ عاریتی بود بر دل فرعون

که صیقل ید بیضا سیاهیش نزدود

بخواند و راه ندادش کجا رود بدبخت؟

ببست دیده ی مسکین و دیدنش فرمود

نصیب دوزخ اگر طلق بر خود انداید

چنان درو جهد آتش که چوب نفط اندود

قلم به طالع میمون و بخت بد رفتست

اگر تو خشمگنی ای پسر و گر خشنود

گنه نبود و عبادت نبود و بر سر خلق

نبشته بود که ناجیست و آن مأخوذ

مقدرست که از هر کسی چه فعل آید

درخت مقل نه خرما دهد نه شفتالود

به سعی ماشطه اصلاح زشت نتوان کرد

چنانکه شاهدی از روی خوب نتوان سود

سیاه زنگی هرگز شود سپید به آب؟

سپید رومی هرگز شود سیاه به دود؟

سعادتی که نباشد طمع مکن سعدی

که چون نکاشته باشند مشکلست درود

قلم به آمدنی رفت اگر رضا به قضا

دهی وگر ندهی بودنی بخواهد بود

***

شرف نفس به جودست و کرامت به سجود

هر که این هر دو ندارد عدمش به که وجود

ای که در نعمت و نازی به جهان غره مباش

که محالست در این مرحله امکان خلود

وی که در شدت فقری و پریشانی حال

صبر کن کاین دو سه روزی به سرآید معدود

خاک راهی که برو می‌گذری ساکن باش

که عیونست و جفونست و خدودست و قدود

این همان چشمه ی خورشید جهان افروزست

که همی تافت بر آرامگه عاد و ثمود

خاک مصر طرب انگیز نبینی که همان

خاک مصرست ولی بر سر فرعون و جنود

دنیی آن قدر ندارد که بدو رشک برند

ای برادر که نه محسود بماند نه حسود

قیمت خود به مناهی و ملاهی مشکن

گرت ایمان درستست به روز موعود

دست حاجت که بری پیش خداوندی بر

که کریمست و رحیمست و غفورست و ودود

از ثری تا به ثریا به عبودیت او

همه در ذکر و مناجات و قیامند و قعود

کرمش نامتناهی، نعمش بی‌پایان

هیچ خواهنده ازین در نرود بی‌مقصود

پند سعدی که کلید در گنج سعد است

نتواند که به جای آورد الا مسعود

***

بسیار سالها به سر خاک ما رود

کاین آب چشمه آید و باد صبا رود

این پنجروزه مهلت ایام، آدمی

بر خاک دیگران به تکبر چرا رود؟

ای دوست بر جنازه ی دشمن چو بگذری

شادی مکن که با تو همین ماجرا رود

دامن کشان که می‌رود امروز بر زمین

فردا غبار کالبدش در هوا رود

خاکت در استخوان رود ای نفس شوخ چشم

مانند سرمه‌دان که درو توتیا رود

دنیا حریف سفله و معشوق بیوفاست

چون می‌رود هر آینه بگذار تا رود

اینست حال تن که تو بینی به زیر خاک

تا جان نازنین که برآید کجا رود

بر سایبان حسن عمل اعتماد نیست

سعدی مگر به سایه ی لطف خدا رود

یارب مگیر بنده ی مسکین و دست گیر

کز تو کرم برآید و بر ما خطا رود

***

وقت آنست که ضعف آید و نیرو برود

قدرت از منطق شیرین سخنگو برود

ناگهی باد خزان آید و این رونق و آب

که تو می‌بینی ازین گلبن خوشبو برود

پایم از قوت رفتار فرو خواهد ماند

خنک آن کس که حذر گیرد و نیکو برود

تا به روزی که به جوی شده بازآید آب

یعلم‌الله که اگر گریه کنم جو برود

من و فردوس بدین نقد بضاعت که مراست؟

اهرمن را که گذارد که به مینو برود؟

سعیم اینست که در آتش اندیشه چو عود

خویشتن سوخته‌ام تا به جهان بو برود

همه سرمایه ی سعدی سخن شیرین بود

وین ازو ماند ندانم که چه با او برود

***

از صومعه رختم به خرابات برآرید

گرد از من و سجاده ی طامات برآرید

تا خلوتیان سحر از خواب درآیند

مستان صبوحی به مناجات برآرید

آنان که ریاضت کش و سجاده نشینند

گو همچو ملک سر به سماوات برآرید

در باغ امل شاخ عبادت بنشانید

وز بحر عمل درّ مکافات برآرید

رو ملک دو عالم به می یکشبه بفروش

گو زهد چهل ساله به هیهات برآرید

تا گرد ریا گم شود از دامن سعدی

رختش همه در آب خرابات برآرید

***

تا بدین غایت که رفت از من نیامد هیچ کار

راستی باید به بازی صرف کردم روزگار

هیچ دست آویزم آن ساعت که ساعت در رسد

نیست الا آنکه بخشایش کند پروردگار

بس ملامتها که خواهد برد جان نازنین

روز عرض از دست جور نفس ناپرهیزگار

گاه می‌گویم چه بودی گر نبودی روز حشر

تا نگشتندی بدان در روی نیکان شرمسار

باز می‌گویم نشاید راه نومیدی گرفت

پیش انعامش چه باشد عفو چون من صد هزار

سعی تا من می‌برم هرگز نباشد سودمند

توبه تا من می‌کنم هرگز نباشد برقرار

چشم تدبیرم نمی‌بیند به تاریکی جهل

جرم بخشایا به توفیقم چراغی پیش دار

من که از شرم گنه سر برنمی‌آرم ز پیش

سر به علّیین برآرم گر تو گویی سر برآر

گر چه بی‌فرمانی از حد رفت و تقصیر از حساب

هر چه هستم همچنان هستم به عفو امیدوار

یارب از سعدی چه کار آید پسند حضرتت

یا توانایی بده یا ناتوانی در گذار

***

ره به خرابات برد، عابد پرهیزگار

سفره ی یکروزه کرد، نقد همه روزگار

ترسمت ای نیکنام، پای برآید به سنگ

شیشه ی پنهان بیار، تا بخوریم آشکار

گر به قیامت رویم، بی خر و بار عمل

به که خجالت بریم، چون بگشایند بار

کان همه ناموس و بانگ، چون درم ناسره

روی طلی کرده داشت، هیچ نبودش عیار

روز قیامت که خلق، طاعت و خیر آورند

ما چه بضاعت بریم، پیش کریم؟ افتقار

کار به تدبیر نیست، بخت به زور آوری

دولت و جاه آن سریست، تا که کند اختیار

بس که خرابات شد، صومعه ی صوف پوش

بس که کتبخانه گشت، مصطبه ی دردخوار

مدعی از گفت و گوی، دولت معنی نیافت

راه نبرد از ظلام، ماه ندید از غبار

مطرب یاران بگوی، این غزل دلپذیر

ساقی مجلس بیار، آن قدح غمگسار

گر همه عالم به عیب، در پی ما اوفتد

هر که دلش با یکیست، غم نخورد از هزار

سعدی اگر فعل نیک از تو نیاید همی

بد نبود نام نیک، از عقبت یادگار

***

گناه کردن پنهان به از عبادت فاش

اگر خدای پرستی هواپرست مباش

به عین عجب و تکبر نگه به خلق مکن

که دوستان خدا ممکن‌اند در اوباش

برین زمین که تو بینی ملوک طبعانند

که ملک روی زمین پیششان نیرزد لاش

به چشم کوته اغیار درنمی‌آیند

مثال چشمه ی خورشید و دیده ی خفاش

کرم کنند و نبینند بر کسی منت

قفا خورند و نجویند با کسی پر خاش

ز دیگدان لئیمان چو دود بگریزند

نه دست کفچه کنند از برای کاسه ی آش

دل از محبت دنیا و آخرت خالی

که ذکر دوست توان کرد یا حساب قماش

به نیکمردی در حضرت خدای، قبول

میان خلق به رندی و لاابالی فاش

قدم زنند بزرگان دین و دم نزنند

که از میان تهی بانگ می‌کند خشخاش

کمال نفس خردمند نیکبخت آنست

که سرگران نکند بر قلندر قلاش

مقام صالح و فاجر هنوز پیدا نیست

نظر به حسن معادست نه به حسن معاش

اگر ز مغز حقیقت به پوست خرسندی

تو نیز جامه ی ازرق بپوش و سر بتراش

مراد اهل طریقت لباس ظاهر نیست

کمر به خدمت سلطان ببند و صوفی باش

وز آنچه فیض خداوند بر تو می‌پاشد

تو نیز در قدم بندگان او می‌پاش

چو دور دور تو باشد مراد خلق بده

چو دست دست تو باشد درون کس مخراش

نه صورتیست مزخرف عبادت سعدی

چنانکه بر در گرمابه می‌کند نقاش

که برقعیست مرصع به لعل و مروارید

فرو گذاشته بر روی شاهد جماش

***

گر مرا دنیا نباشد خاکدانی گو مباش

باز عالی همتم، زاغ آشیانی گو مباش

بز نیم در آخور قسمت، گیاهی گو مرو

سگ نیم بر خوانچه ی رزق استخوانی گو مباش

گر همه کامم برآید نیم نانی خورده گیر

ور جهان بر من سرآید نیم جانی گو مباش

من سگ اصحاب کهفم بر در مردان مقیم

گرد هر در می‌نگردم استخوانی گو مباش

چون طمع یکسو نهادم پایمردی گو مخیز

چون زبان اندر کشیدم ترجمانی گو مباش

وه که آتش در جهان زد عشق شورانگیز من

چون من اندر آتش افتادم جهانی گو مباش

درّ معنی منتظم در ریسمان صورتست

نی چو سوزن تنگ چشمم ریسمانی گو مباش

در بن دیوار درویشی چه خوابت می‌برد

سر بنه بر بام دولت نردبانی گو مباش

گر به دوزخ در بمانم خاکساری گو بسوز

ور بهشت اندر نیابم بوستانی گو مباش

من چیم در باغ ریحان، خشک برگی، گو بریز

من کیم در باغ سلطان، پاسبانی، گو مباش

سعدیا درگاه عزت را چه می‌باید سجود

گرد خاک آلوده‌ای بر آستانی گو مباش

***

هر که با یار آشنا شد گو ز خود بیگانه باش

تکیه بر هستی مکن در نیستی مردانه باش

کی بود جای ملک در خانه ی صورت پرست

رو چو صورت محو کردی با ملک همخانه باش

پاک چشمان را ز روی خوب دیدن منع نیست

سجده کایزد را بود گو سجده گه بتخانه باش

گر مرید صورتی در صومعه زنار بند

ور مرائی نیستی در میکده فرزانه باش

خانه آبادان درون باید نه بیرون پر نگار

مرد عارف اندرون را گو برون دیوانه باش

عاشقی بر خویشتن چون پیله گرد خویشتن

ورنه بر خود عاشقی جانباز چون پروانه باش

سعدیا قدری ندارد طمطراق خواجگی

چون گهر در سنگ زی چون گنج در ویرانه باش

***

صاحبا عمر عزیزست غنیمت دانَش

گوی خیری که توانی ببر از میدانش

چیست دوران ریاست که فلک با همه قدر

حاصل آنست که دایم نبود دورانش

آن خدایست تعالی، ملک الملک قدیم

که تغیر نکند ملکت جاویدانش

جای گریه‌ست برین عمر که چون غنچه ی گل

پنجروزست بقای دهن خندانش

دهنی شیر به کودک ندهد مادر دهر

که دگرباره به خون در نبرد دندانش

مقبل امروز کند داروی درد دل ریش

که پس از مرگ میسر نشود درمانش

هر که دانه نفشاند به زمستان در خاک

ناامیدی بود از دخل به تابستانش

گر عمارت کنی از بهر نشستن شاید

ورنه از بهر گذشتن مکن آبادانش

دست در دامن مردان زن و اندیشه مدار

هر که با نوح نشیند چه غم از طوفانش

معرفت داری و سرمایه ی بازرگانی

چو به از دولت باقی بده و بستانش

دولتت باد وگر از روی حقیقت برسی

دولت آنست که محمود بود پایانش

خوی سعدیست نصیحت چه کند گر نکند

مشک دارد نتواند که کند پنهانش

***

ای روبهک چرا ننشینی به جای خویش

با شیر پنجه کردی و دیدی سزای خویش

دشمن به دشمن آن نپسندد که بیخرد

با نفس خود کند به مراد و هوای خویش

از دست دیگران چه شکایت کند کسی

سیلی به دست خویش زند بر قفای خویش

دزد از جفای شحنه چه فریاد می‌کند

گو گردنت نمی‌زند الا جفای خویش

خونت برای قالی سلطان بریختند

ابله چرا نخفتی بر بوریای خویش

گر هر دو دیده هیچ نبیند به اتفاق

بهتر ز دیده‌ای که نبیند خطای خویش

چاهست و راه و دیده ی بینا و آفتاب

تا آدمی نگاه کند پیش پای خویش

چندین چراغ دارد و بیراه می‌رود

بگذار تا بیفتد و بیند سزای خوایش

با دیگران بگوی که ظالم به چه فتاد

تا چاه دیگران نکنند از برای خویش

گر گوش دل به گفته ی سعدی کند کسی

اول رضای حق طلبد پس رضای خویش

***

برخیز تا تفرج بستان کنیم و باغ

چون دست می‌دهد نفسی موجب فراغ

کاین سیل متفق بکند روزی این درخت

وین باد مختلف بکشد روزی این چراغ

سبزی دمید و خشک شد و گل شکفت و ریخت

بلبل ضرورتست که نوبت دهد به زاغ

بس مالکان باغ که دوران روزگار

کردست خاکشان گل دیوارهای باغ

فردا شنیده‌ای که بود داغ زرّ و سیم

خود وقت مرگ می‌نهد این مرده ریگ داغ

بس روزگارها که برآید به کوه و دشت

بعد از من و تو ابر بگرید به باغ و راغ

سعدی به مال و منصب دنیا نظر مکن

میراث بس توانگر و مردار بس کلاغ

گر خاک مرده باز کنی روشنت شود

کاین باد بارنامه نه چیزیست در دماغ

گر بشنوی نصیحت وگر نشنوی، به صدق

گفتیم و بر رسول نباشد بجز بلاغ

***

عمرها در سینه پنهان داشتیم اسرار دل

نقطه ی سر عاقبت بیرون شد از پرگار دل

گر مسلمانی رفیقا دیر و زنارت کجاست

شهوت آتشگاه جانست و هوا زنار دل

آخر ای آیینه جوهر، دیده‌ای بر خود گمار

صورت حق چند پوشی در پس زنگار دل

این قدر دریاب کاندر خانه ی خاطر، ملک

نگذرد تا صورت دیوست بر دیوار دل

ملک آزادی نخواهی یافت و استغنای مال

هر دو عالم بنده ی خود کن به استظهار دل

در نگارستان صورت ترک حظ نفس گیر

تا شوی در عالم تحقیق برخوردار دل

نی تو را از کار گل امکان همت بیش نیست

با تو ترسم درنگیرد ماجرای کار دل

سعدیا با کر سخن در علم موسیقی خطاست

گوش جان باید که معلومش کند اسرار دل

***

دوش در صحرای خلوت گوی تنهایی زدم

خیمه بر بالای منظوران بالایی زدم

خرقه‌پوشان صوامع را دو تایی چاک شد

چون من اندر کوی وحدت گوی تنهایی زدم

عقل کل را آبگینه ریزه در پای اوفتاد

بس که سنگ تجربت بر طاق مینایی زدم

پایمردم عقل بود آنگه که عشقم دست داد

پشت دستی بر دهان عقل سودایی زدم

دیو ناری را سر از سودای مایی شد به باد

پس من خاکی به حکمت گردن مایی زدم

تاب خوردم رشته وار اندر کف خیاط صنع

پس گره بر خبط خود بینی و خود رایی زدم

تا نباید گشتنم گرد در کس چون کلید

بر در دل ز آرزو قفل شکیبایی زدم

گر کسی را رغبت دانش بود گو دم مزن

زانکه من دم درکشیدم تا به دانایی زدم

چون صدف پروردم اندر سینه درّ معرفت

تا به جوهر طعنه بر دُرهای دریایی زدم

بعد ازین چون مهر مستقبل نگردم جز به امر

پیش ازین گر چون فلک چرخی به رعنایی زدم

کنیت سعدی فرو شستم ز دیوان وجود

پس قدم در حضرت بیچون مولایی زدم

***

بر سر آنم که پای صبر در دامن کشم

نفس را چون مار خط نهی پیرامن کشم

بس که بودم چون گل و نرگس دو روی و شوخ چشم

باز یکچندی زبان در کام چون سوسن کشم

بس که دنیا را کمر بستم چو مور دانه کش

مدتی چون موریانه روی در آهن کشم

روح پاکم چند باشم منزوی در کنج خاک

حور عینم تا کی آخر بار اهریمن کشم

لاله در غنچه‌ست تا کی خار در پهلو نهم

دوست در خانه‌ست تا کی رطل بر دشمن کشم

وه که گر با دوست دریابم زمان ماجرا

خرده‌ای دیگر حریفان را غرامت من کشم

سعدی گردن کشم پیش سخن‌دانان ولیک

جاودان این سر نخواهد ماند تا گردن کشم

***

در میان صومعه سالوس پر دعوی منم

خرقه‌پوش جو فروش خالی از معنی منم

بت‌پرست صورتی در خانه ی مکر و حیل

با منات و با سواع و لات و با عزی منم

می‌زنم لاف از رجولیت ز بیشرمی ولیک

نفس خود را کرده فاجر چون زن چنگی منم

زیر این دلق کهن فرعون وقتم بیریا

می‌کنم دعوی که بر طور غمش موسی منم

رفتم اندر میکده دیدم مقیمانش ولیک

بت‌پرست اندر میان قوم استثنی منم

سعدیا از درد صافی همچو من شو همچو من

زانکه با می مستحب حضرت مولی منم

***

باد گلبوی سحر خوش می‌وزد خیز ای ندیم

بس که خواهد رفت بر بالای خاک ما نسیم

ای که در دنیا نرفتی بر صراط مستقیم

در قیامت بر صراطت جای تشویشست و بیم

قلب زر اندوده نستانند در بازار حشر

خالصی باید که بیرون آید از آتش سلیم

عیبت از بیگانه پوشیدست و می‌بیند بصیر

فعلت از همسایه پنهانست و می‌داند علیم

نفس پروردن خلاف رای دانشمند بود

طفل خرما دوست دارد، صبر فرماید حکیم

راه نومیدی گرفتم رحمتم دل می‌دهد

کای گنه‌کاران هنوز امید عفوست از کریم

گر بسوزانی خداوندا جزای فعل ماست

ور ببخشی رحمتت عامست و احسانت قدیم

گرچه شیطان رجیم از راه انصافم ببرد

همچنان امید می‌دارم به رحمن رحیم

آن که جان بخشید و روزی داد و چندین لطف کرد

هم ببخشاید چو مشتی استخوان باشم رمیم

سعدیا بسیار گفتن عمر ضایع کردن است

وقت عذر آوردنست استغفرالله العظیم

***

ما امید از طاعت و چشم از ثواب افکنده‌ایم

سایه ی سیمرغ همت بر خراب افکنده‌ایم

گر به طوفان می‌سپارد یا به ساحل می‌برد

دل به دریا و سپر بر روی آب افکنده‌ایم

محتسب گر فاسقان را نهی منکر می‌کند

گو بیا کز روی مستوری نقاب افکنده‌ایم

عارف اندر چرخ و صوفی در سماع آورده‌ایم

شاهد اندر رقص و افیون در شراب افکنده‌ایم

هیچکس بی‌دامنی تر نیست لیکن پیش خلق

باز می‌پوشند و ما بر آفتاب افکنده‌ایم

سعدیا پرهیزکاران خودپرستی می‌کنند

ما دهل در گردن و خر در خلاف افکنده‌ایم

رستمی باید که پیشانی کند با دیو نفس

گر برو غالب شویم افراسیاب افکنده‌ایم

***

ساقیا می ده که ما دردی کش میخانه‌ایم

با خرابات آشناییم از خرد بیگانه‌ایم

خویشتن سوزیم و جان بر سر نهاده شمع‌وار

هر کجا در مجلسی شمعیست ما پروانه‌ایم

اهل دانش را درین گفتار با ما کار نیست

عاقلان را کی زیان دارد که ما دیوانه‌ایم

گر چه قومی را صلاح و نیکنامی ظاهرست

ما به قلاشی و رندی در جهان افسانه‌ایم

اندرین راه ار بدانی هر دو بر یک جاده‌ایم

واندرین کوی ار ببینی هر دو از یک خانه‌ایم

خلق می‌گویند جاه و فضل در فرزانگیست

گو مباش اینها که ما رندان نافرزانه‌ایم

عیب تست ار چشم گوهر بین نداری ورنه ما

هر یک اندر بحر معنی گوهر یکدانه‌ایم

از بیابان عدم دی آمده فردا شده

کمتر از عیشی یک امشب کاندرین کاشانه‌ایم

سعدیا گر باده ی صافیت باید باز گو

ساقیا می ده که ما دردی کش میخانه‌ایم

***

خرما نتوان خوردن ازین خار که کشتیم

دیبا نتوان کردن ازین پشم که رشتیم

بر حرف معاصی خط عذری نکشیدیم

پهلوی کبائر حسناتی ننوشتیم

ما کشته ی نفسیم و بس آوخ که برآید

از ما به قیامت که چرا نفس نکشتیم

افسوس برین عمر گرانمایه که بگذشت

ما از سر تقصیر و خطا درنگذشتیم

دنیا که درو مرد خدا گل نسرشتست

نامرد که ماییم چرا دل بسرشتیم

ایشان چو ملخ در پس زانوی ریاضت

ما مور میان بسته دوان بر در و دشتیم

پیری و جوانی پی هم چون شب و روزند

ما شب شد و روز آمد و بیدار نگشتیم

واماندگی اندر پس دیوار طبیعت

حیفست دریغا که در صلح بهشتیم

چون مرغ برین کنگره تا کی بتوان خواند

یک روز نگه کن که برین کنگره خشتیم

ما را عجب ار پشت و پناهی بود آن روز

کامروز کسی را نه پناهیم و نه پشتیم

کر خواجه شفاعت نکند روز قیامت

شاید که ز مشاطه نرنجیم که زشتیم

باشد که عنایت برسد ورنه مپندار

با این عمل دوزخیان کاهل بهشتیم

سعدی مگر از خرمن اقبال بزرگان

یک خوشه ببخشند که ما تخم نکشتیم

***

خداوندی چنین بخشنده داریم

که با چندین گنه امیدواریم

که بگشاید دری کایزد ببندد

بیا تا هم بدین درگه بزاریم

خدایا گر بخوانی ور برانی

جز انعامت دری دیگر نداریم

سرافرازیم اگر بر بنده بخشی

وگرنه از گنه سر برنیاریم

ز مشتی خاک ما را آفریدی

چگونه شکر این نعمت گزاریم

تو بخشیدی روان و عقل و ایمان

وگرنه ما همان مشتی غباریم

تو با ما روز و شب در خلوت و ما

شب و روزی به غفلت می‌گذاریم

نگویم خدمت آوردیم و طاعت

که از تقصیر خدمت شرمساریم

مباد آن روز کز درگاه لطفت

به دست ناامیدی سر بخاریم

خداوندا به لطفت باصلاح آر

که مسکین و پریشان روزگاریم

ز درویشان کوی انگار ما را

گر از خاصان حضرت برکناریم

ندانم دیدنش را خود صفت چیست

جز این را کز سماعش بیقراریم

شرابی در ازل درداد ما را

هنوز از تاب آن می در خماریم

چو عقل اندر نمی‌گنجید سعدی

بیا تا سر به شیدایی برآریم

***

تو پس پرده و ما خون جگر می‌ریزیم

وه که گر پرده برافتد که چه شور انگیزیم

دیگران را غم جان دارد و ما جامه‌دران

که بفرمایی تا از سر جان برخیزیم

مردم از فتنه گریزند و ندانند که ما

به تمنای تو در حسرت رستاخیزیم

دل دیوانه سپر کرده و جان بر کف دست

ظاهر آنست که از تیر بلا نگریزیم

باغ فردوس میارای که ما رندان را

سر آن نیست که در دامن حور آویزیم

ور به زندان عقوبت بری از دیده ی شوق

ای بسا آب که بر آتش دوزخ ریزیم

رنگ زیبایی و زشتی به حقیقت در غیب

چون تو آمیخته‌ای با تو چه رنگ آمیزیم

سعدیا قوت بازوی عمل هست ولیک

تا به جایی نه که با حکم ازل بستیزیم

***

برخیز تا به عهد امانت وفا کنیم

تقصیرهای رفته به خدمت قضا کنیم

بی‌مغز بود سر که نهادیم پیش خلق

دیگر فروتنی به در کبریا کنیم

دارالفنا کرای مرمت نمی‌کند

بشتاب تا عمارت دارالبقا کنیم

دارالشفای توبه نبستست در هنوز

تا درد معصیت به تدارک دوا کنیم

روی از خدا به هر چه کنی شرک خالصست

توحید محض کز همه رو در خدا کنیم

پیراهن خلاف به دست مراجعت

یکتا کنیم و پشت عبادت دو تا کنیم

چند آید این خیال و رود در سرای دل

تا کی مقام دوست به دشمن رها کنیم

چون برترین مقام ملک دون قدر ماست

چندین به دست دیو زبونی چرا کنیم

سیم دغل خجالت و بدنامی آورد

خیز ای حکیم تا طلب کیمیا کنیم

بستن قبا به خدمت سالار و شهریار

امیدوارتر که گنه در عبا کنیم

سعدی، گدا بخواهد و منعم به زر خرد

ما را وجود نیست بیا تا دعا کنیم

یارب تو دست گیر که آلا و مغفرت

در خورد تست و در خور ما هر چه ما کنیم

***

برخیز تا طریق تکلف رها کنیم

دکان معرفت به دو جو بر بها کنیم

گر دیگر آن نگار قبا پوش بگذرد

ما نیز جامه‌های تصوف قبا کنیم

هفتاد زلت از نظر خلق در حجاب

بهتر ز طاعتی که به روی و ریا کنیم

آن کو به غیر سابقه چندین نواخت کرد

ممکن بود که عفو کند گر خطا کنیم

سعدی وفا نمی‌کند ایام سست مهر

این پنجروز عمر بیا تا وفا کنیم

***

خلاف راستی باشد، خلاف رای درویشان

بنه گر همتی داری، سری در پای درویشان

گرت آیینه‌ای باید، که نور حق در او بینی

نبینی در همه عالم، مگر سیمای درویشان

قبا بر قد سلطانان، چنان زیبا نمی‌آید

که این خلقان گردآلوده را، بالای درویشان

به مأوی سر فرود آرند، درویشان معاذلله

وگر خود جنت‌المأوی بود مأوای درویشان

وگر خواهند درویشان، ملک را صنع آن باشد

که ملک پادشاهان را کند یغمای درویشان

گر از یک نیمه زور آرد، سپاه مشرق و مغرب

ز دیگر نیمه بس باشد، تن تنهای درویشان

کسی آزار درویشان تواند جست، لا والله

که گر خود زهر پیش آرد، بود حلوای درویشان

تو زر داری و زن داری و سیم و سود و سرمایه

کجا با این همه شغلت، بود پروای درویشان

که حق بینند و حق گویند و حق جویند و حق باشد

هر آن معنی که آید در دل دانای درویشان

دو عالم چیست تا در چشم اینان قیمتی دارد

دویی هرگز نباشد در دل یکتای درویشان

سرای و سیم و زر در باز و عقل و جان و دل سعدی

حریف اینست اگر داری سر سودای درویشان

***

عشقبازی چیست سر در پای جانان باختن

با سر اندر کوی دلبر عشق نتوان باختن

آتشم در جان گرفت از عود خلوت سوختن

توبه کارم توبه کار از عشق پنهان باختن

اسب در میدان رسوایی جهانم مردوار

بیش ازین در خانه نتوان گوی و چوگان باختن

پاکبازان طریقت را صفت دانی که چیست

بر بساط نرد درد اول ندب جان باختن

زاهدی بر باد الا، مال و منصب دادنست

عاشقی در ششدرلا، کفر و ایمان باختن

بر کفی جام شریعت بر کفی سندان عشق

هر هوسناکی نداند جام و سندان باختن

سعدیا شطرنج ره مردان خلوت باختند

رو تماشا کن که نتوانی چو ایشان باختن

***

ای به باد هوس درافتاده

بادت اندر سرست یا باده

یکقدم بر خلاف نفس بنه

در خیال خدای ننهاده

راه گم کرده از طریق صلاح

در بیابان غفلت افتاده

خود به یک بار از تو بستاند

چرخ انصافهای ناداده

رنج‌بردار دیو نفس مباش

در هوای بت ای پریزاده

دیدی این روزگار سفله نواز

چون گرفت از تو جان آزاده

چون تو آسوده‌ای چه می‌دانی

که مرا نیست عیش آماده

ملک آزادیت چو ممکن نیست

شهر بند هواست بگشاده

لاف مردی زنی و زن باشی

همچو خنثی مباش نر ماده

سعدیا تا کی این رحیل زنی

محمل از پیش نافرستاده

هر زمان چون پیاله چند زنی

خنده در روی لعبت ساده

بسکه با خویشتن بگویی راز

چون صراحی به اشک بیجاده

***

آستین بر روی و نقشی در میان افکنده‌ای

خویشتن پنهان و شوری در جهان افکنده‌ای

همچنان در غنچه و آشوب استیلای عشق

در نهاد بلبل فریاد خوان افکنده‌ای

هر یکی نادیده از رویت نشانی می‌دهند

پرده بردار ای که خلقی در گمان افکنده‌ای

آنچنان رویت نمی‌باید که با بیچارگان

در میان آری حدیثی در میان افکنده‌ای

هیچ نقاشت نمی‌بیند که نقشی بر کند

و آنکه دید از حیرتش کلک از بنان افکنده‌ای

این دریغم می‌کشد کافکنده‌ای اوصاف خویش

در زبان عام و خاصان را زبان افکنده‌ای

حاکمی بر زیردستان هر چه فرمایی رواست

پنجه ی زورآزما با ناتوان افکنده‌ای

چون صدف امید می‌دارم که لؤلؤیی شود

قطره‌ای کز ابر لطفم در دهان افکنده‌ای

سر به خدمت می‌نهادم چون بدیدم نیک باز

چون سر سعدی بسی بر آستان افکنده‌ای

***

شبی در خرقه رندآسا، گذر کردم به میخانه

ز عشرت می‌پرستان را، منور بود کاشانه

ز خلوتگاه ربانی، وثاقی در سرای دل

که تا قصر دماغ ایمن بود ز آواز بیگانه

چو ساقی در شراب آمد، به نوشانوش در مجلس

به نافرزانگی گفتند کاول مرد فرزانه

به تندی گفتم آری من، شراب از مجلسی خوردم

که من پیرامن شمعش، نیارد بود پروانه

دلی کز عالم وحدت، سماع حق شنیدست او

به گوش همتش دیگر، کی آید شعر و افسانه

گمان بردم که طفلانند وز پیری سخن گفتم

مرا پیری خراباتی، جوابی داد مردانه

که نور عالم علوی، فرا هر روزنی تابد

تو اندر صومعش دیدی و ما در کنج میخانه

کسی کامد درین خلوت، به یکرنگی هویدا شد

چه پیری عابد زاهد، چه رند مست دیوانه

گشادند از درون جان در تحقیق سعدی را

چو اندر قفل گردون زد کلید صبح دندانه

***

چو کسی درآمد از پای و تو دستگاه داری

گرت آدمیتی هست، دلش نگاه داری

به ره بهشت فردا، نتوان شدن ز محشر

مگر از دیار دنیا، که سر دو راه داری

همه عیب خلق دیدن، نه مروتست و مردی

نگهی به خویشتن کن، که تو هم گناه داری

ره طالبان مردان، کرمست و لطف و احسان

تو خود از نشان مردی، مگر این کلاه داری

به چه خرمی و نازان، گرو از تو برد هامان

اگرت شرف همینست، که مال و جاه داری

چه درختهای طوبیست، نشانده آدمی را

تو بهیمه وار الفت، به همین گیاه داری

به کدام روسپیدی، طمع بهشت بندی

تو که در خریطه چندین، ورق سیاه داری

به در خدای قربی، طلب ای ضعیف همت

که نماند این تقرب، که به پادشاه داری

تو مسافری و دنیا، سر آب کاروانی

نه معوّلست پشتی، که برین پناه داری

که زبان خاک داند، که به گوش مرده گوید

چه خوشست عیش وارث، که به جایگاه داری

تو حساب خویشتن کن نه عتاب خلق سعدی

که بضاعت قیامت، عمل تباه داری

***

یارب از ما چه فلاح آید اگر تو نپذیری

به خداوندی و فضلت که نظر بازنگیری

درد پنهان به تو گویم که خداوند کریمی

یا نگویم که تو خود واقف اسرار ضمیری

گر برانی به گناهان قبیح از در خویشم

هم به درگاه تو آیم که لطیفی و خبیری

گر به نومیدی ازین در برود بنده ی عاجز

دیگرش چاره نماند که تو بی‌شبه و نظیری

دست در دامن عفوت زنم و باک ندارم

که کریمی و حکیمی و علیمی و قدیری

خالق خلق و نگارنده ی ایوان رفیعی

خالق صبح و برآرنده ی خورشید منیری

حاجت موری و اندیشه ی کمتر حیوانی

بر تو پوشیده نماند که سمیعی و بصیری

گر همه خلق به خصمی به در آیند و عداوت

چه تفاوت کند آن را که تو مولا و نصیری

همه را ملک مَجازست بزرگی و امیری

تو خداوند جهانی که نه مردی و نه میری

سعدیا من ملک‌الموت غنی‌ام تو فقیری

چاره درویشی و عجزست و گدایی و حقیری

***

هر روز باد می‌برد از بوستان گلی

مجروح می‌کند دل مسکین بلبلی

مألوف را به صحبت ابنای روزگار

بر جور روزگار بباید تحملی

کاین باز مرگ هر که سر از بیضه برکند

همچون کبوترش بدراند به چنگلی

ای دوست دل منه که درین تنگنای خاک

ناممکن است عافیتی بی‌تزلزلی

روییست ماه پیکر و موییست مشکبوی

هر لاله‌ای که می‌دمد از خاک و سنبلی

بالای خاک هیچ عمارت نکرده‌اند

کز وی به دیر زود نباشد تحولی

مکروه طلعتیست جهان فریبناک

هر بامداد کرده به شوخی تجملی

دی بوستان خرم و صحرای لاله‌زار

وز بانگ مرغ در چمن افتاده غلغلی

و امروز خارهای مغیلان کشیده تیغ

گویی که خود نبود درین بوستان گلی

دنیا پلیست بر گذر راه آخرت

اهل تمیز خانه نگیرند بر پلی

سعدی گر آسمان به شکر پرورد تو را

چون می‌کشد به زهر ندارد تفضلی

***

ای صوفی سرگردان، در بند نکونامی

تا دُرد نیاشامی، زین دَرد نیارامی

ملک صمدیت را، چه سود و زیان دارد

گر حافظ قرآنی، یا عابد اصنامی

زهدت به چه کار آید، گر رانده ی درگاهی؟

کفرت چه زیان دارد، گر نیک سرانجامی

بیچاره ی توفیقند، هم صالح و هم طالح

درمانده ی تقدیرند، هم عارف و هم عامی

جهدت نکند آزاد، ای صید که در بندی

سودت نکند پرواز، ای مرغ که در دامی

جامی چه بقا دارد، در رهگذر سنگی؟

دور فلک آن سنگست، ای خواجه تو آن جامی

این ملک خلل گیرد، گر خود ملک رومی

وین روز به شام آید، گر پادشه شامی

کام همه دنیا را، بر هیچ منه سعدی

چون با دگری باید، پرداخت به ناکامی

گر عاقل و هشیاری، وز دل خبری داری

تا آدمیت خوانند، ورنه کم از انعامی

***

پاکیزه روی را که بود پاکدامنی

تاریکی از وجود بشوید به روشنی

گر شهوت از خیال دماغت به در رود

شاهد بود هر آنچه نظر بر وی افکنی

ذوق سماع مجلس انست به گوش دل

وقتی رسد که گوش طبیعت بیا کنی

بسیار برنیاید، شهوت پرست را

کش دوستی شود متبدل به دشمنی

خواهی که پای بسته نگردی به دام دل

با مرغ شوخ دیده مکن همنشیمنی

شاخی که سر به خانه ی همسایه می‌برد

تلخی برآورد مگرش بیخ برکنی

زنهار گفتمت قدم معصیت مرو

ورنه نزیبدت که دم معرفت زنی

سعدی هنر نه پنجه ی مردم شکستن است

مردی درست باشی اگر نفس بشکنی

***

اگر لذت ترک لذت بدانی

دگر شهوت نفس، لذت نخوانی

هزاران در از خلق بر خود ببندی

گرت باز باشد دری آسمانی

سفرهای علوی کند مرغ جانت

گر از چنبر آز بازش پرانی

ولیکن تو را صبر عنقا نباشد

که در دام شهوت به گنجشک مانی

ز صورت پرستیدنت می‌هراسم

که تا زنده‌ای ره به معنی ندانی

گر از باغ اُنست گیاهی برآید

گیاهت نماید گل بوستانی

دریغ آیدت هر دو عالم خریدن

اگر قدر نقدی که داری بدانی

به ملکی دمی زین نشاید خریدن

که از دور عمرت بشد رایگانی

همین حاصلت باشد از عمر باقی

اگر همچنینش به آخر رسانی

بیا تا به از زندگانی به دستت

چه افتاد تا صرف شد زندگانی

چنان می‌روی ساکن و خواب در سر

که می‌ترسم از کاروان بازمانی

وصیت همین است جان برادر

که اوقات ضایع مکن تا توانی

صدف وار باید زبان درکشیدن

که وقتی که حاجت بود دُر چکانی

همه عمر تلخی کشیدست سعدی

که نامش برآمد به شیرین زبانی

***

یاری آنست که زهر از قبلش نوش کنی

نه چو رنجی رسدت یار فراموش کنی

هاون از یار جفا بیند و تسلیم شود

تو چه یاری که چو دیگ از غم دل جوش کنی

علم از دوش بنه ور عسلی فرماید

شرط آزادگی آنست که بر دوش کنی

راه دانا دگر و مذهب عاشق دگرست

ای خردمند که عیب من مدهوش کنی

شاهد آنوقت بیاید که تو حاضر گردی

مطرب آنگاه بگوید که تو خاموش کنی

سر تشنیع نداری طلب یار مکن

مگست نیش زند چون طلب نوش کنی

پای در سلسله باید که همان لذت عشق

در تو باشد که گرش دست در آغوش کنی

مرد باید که نظر بر ملخ و مور کند

آن تأمل که تو در زلف و بناگوش کنی

تا چه شکلی تو در آیینه همان خواهی دید

شاهد آیینه ی تست ار نظر هوش کنی

سخن معرفت از حلقه ی درویشان پرس

سعدیا شاید ازین حلقه که در گوش کنی

***

مبارک ساعتی باشد که با منظور بنشینی

به نزدیکت بسوزاند مگر کز دور بنشینی

عقابان می‌درد چنگال باز آهنین پنجه

تو را بازی همین باشد که چون عصفور بنشینی

نباید گر بسوزندت که فریاد از تو برخیزد

اگر خواهی که چون پروانه پیش نور بنشینی

گرت با ما خوش افتادست چون ما لاابالی شو

نه یاران مست برخیزند و تو مستور بنشینی

میی خور کز سر دنیا توانی خاستن یکدل

نه آن ساعت که هشیارت کند مخمور بنشینی

تمنای شکم روزی کند یغمای مورانت

اگر هر جا که شیرینیست چون زنبور بنشینی

به صورت زان گرفتاری که در معنی نمی‌بینی

فراموشت شود این دیو اگر با حور بنشینی

نپندارم که با یارت وصال از دست برخیزد

مگر کز هر چه هست اندر جهان مهجور بنشینی

میان خواب و بیداری توانی فرق کرد آنگه

که چون سعدی به تنهایی شب دیجور بنشینی

***

قطعات در پند و اخلاق و غیر آن:

خداوندیست تدبیر جهان را

بری از شبه و مثل و جنس و همتا

اگر روزی مرادت بر نیارد

جزع سودی ندارد صبر کن تا

***

مظلوم دست بسته ی مغلوب را بگوی

تا چشم بر قضا کند و صبر بر جفا

کاین دست بسته را بگشایند عاقبت

وان گشاده باز ببندند بر قفا

***

سپاس دار خدای لطیف دانا را

که لطف کرد و به هم برگماشت اعدا را

همیشه باد خصومت جهود و ترسا را

که مرگ هر دو طرف تهنیت بود ما را

***

ظاهراً در ستایش صاحب دیوان:

سخن به ذکر تو آراستن مراد آنست

که پیش اهل هنر منصبی بود ما را

وگرنه منقبت آفتاب معلومست

چه حاجتست به مشاطه روی زیبا را

***

طریق و رسم صاحبدولتانست

که بنوازند مردان نکو را

دگر چون با خداوندان بقا داد

نکو دارند فرزندان او را

***

در ستایش:

هر که در بند تو شد بسته ی جاوید بماند

پای رفتن به حقیقت نبود بندی را

بندگان شکر خداوند بگویند ولیک

چه توان گفت کرمهای خداوندی را

***

تو آن نکرده‌ای از فعل خیر با من و غیر

که دست فضل کند دامن امید رها

جز آستانه ی فضلت که مقصد اممست

کجاست در همه عالم وثوق اهل بها

متاع خویشتنم در نظر حقیر آمد

که پرتوی ندهد پیش آفتاب سها

به سمع خواجه رسیدست گویی این معنی

که گفت خیرُ صلوةِ الکریمِ اَعوَدُها

***

مباش غره به گفتار مادح طماع

که دام مکر نهاد از برای صید نصیب

امیر ظالم جاهل که خون خلق خورد

چگونه عالم و عادل شود به قول خطیب

***

احداً سامعَ المناجات

صمداً کافی المهمّاتِ

هیچ پوشیده از تو پنهان نیست

عالِم السِّرِ و الخفیاتِ

زیر و بالا نمی‌توانم گفت

خالِقَ الارضِ والسّمواتِ

شکر و حمد تو چون توانم گفت

حافظٌ فی جَمیعِ حالات

هر دعایی که می‌کند سعدی

فَاستَجِب یا مجیبَ دعوات

***

به سکندر نه ملک ماند و نه مال

به فریدون نه تاج ماند و نه تخت

بیش از آن کن حساب خود که تو را

دیگری در حساب گیرد سخت

***

چو خویشتن نتواند که می‌خورد قاضی

ضرورتست که بر دیگران بگیرد سخت

که گفت پیرزن از میوه می‌کند پرهیز؟

دروغ گفت که دستش نمی‌رسد به درخت

***

چنین که هست نماند قرار دولت و ملک

که هر شبی را بی‌اختلاف روزی هست

چو دست دست تو باشد دراز چندان کن

که دست دست تو باشد اگر بگردد دست

***

علاج واقعه پیش از وقوع باید کرد

دریغ سود ندارد چو رفت کار از دست

به روزگار سلامت سلاح جنگ بساز

وگرنه سیل چو بگرفت، سد نشاید بست

***

مرا گویند با دشمن برآویز

گرت چالاکی و مردانگی هست

کسی بیهوده خون خویشتن ریخت؟

کند هرگز چنین دیوانگی مست؟

تو زر بر کف نمی‌یاری نهادن

سپاهی چون نهد سر بر کف دست؟

***

یکی از بخت کامران بینی

دیگری تنگ عیش و کوته‌دست

آن در آن چاه خویشتن نفتاد

وین برین تخت خویشتن ننشست

تاج دولت خدای می‌بخشد

هر که را این مقام و رتبت هست

لاجرم خلق را به خدمت او

کمر بندگی بباید بست

***

به راه راست توانی رسید در مقصود

تو راست باش که هر دولتی که هست تو راست

تو چوب راست بر آتش دریغ می‌داری

کجا به آتش دوزخ برند مردم راست

***

عیب آنان مکن که پیش ملوک

پشت خم می‌کنند و بالا راست

هر که را بر سماط بنشستی

واجب آمد به خدمتش برخاست

چون مکافات فضل نتوان کرد

عذر بیچارگان بباید خواست

***

گر اهل معرفتی هر چه بنگری خوبست

که هر چه دوست کند همچو دوست محبوبست

کدام برگ درختست اگر نظر داری

که سرّ صنع الهی برو نه مکتوبست

***

امید خلق برآور چنانکه بتوانی

به حکم آنکه تو را هم امید مغفرتست

که گر ز پای درآیی بدانی این معنی

که دستگیری درماندگان چه مصلحتست

***

هرگز پر طاووس کسی گفت که زشتست؟

یا دیو کسی گفت که رضوان بهشتست؟

نیکی و بدی در گهر خلق سرشتست

از نامه نخوانند مگر آنچه نوشتست

***

مرکب از بهر راحتی باشد

بنده از اسب خویش در رنجست

گوشت قطعا بر استخوانش نیست

راست خواهی چو اسب شطرنجست

***

پدرم بنده ی قدیم تو بود

عمر در بندگی به سر بردست

بنده‌زاده که در وجود آمد

هم به روی تو دیده بر کردست

خدمت دیگری نخواهد کرد

که مرا نعمت تو پروردست

***

در چشمت ار حقیر بود صورت فقیر

کوته نظر مباش که در سنگ گوهرست

کیمخت نافه را که حقیرست و شوخگن

قیمت بدان کنند که پر مشک اذفرست

***

کسی گفت عزت به مال اندرست

که دنیا و دین را درم یاورست

چه مردی کند زور بازوی جاه؟

که بی‌مال، سلطان بی‌لشکرست

تهیدست با هیبت و بانگ و نام

زن زشتروی نکو چادرست

بدان مرغ ماند که بر جسم او

پر و ریش بسیار و خود لاغرست

دگر کس نگر تا جوابش چه داد

به جاهست اگر آدمی سرورست

مذلت برد مرد مجهول نام

وگر خود به مال آستانش زرست

خداوند را جاه باید نه مال

وگر مال خواهی به جاه اندرست

اگر راست خواهی ز سعدی شنو

قناعت از این هر دو نیکوترست

***

دست بر پشت مار مالیدن

به تلطّف نه کار هشیارست

کان بداخلاق بی‌مروت را

سنگ بر سر زدن سزاوار است

***

گر سفیهی زبان دراز کند

که فلانی به فسق ممتازست

فسق ما بی‌بیان یقین نشود

و او به اقرار خویش غمازست

***

هرگز به مال و جاه نگردد بزرگ نام

بدگوهری که خبث طبیعیش در رگست

قارون گرفتمت که شوی در توانگری

سگ نیز با قلاده ی زرین همان سگست

***

در عزت نفس:

گویند سعدیا به چه بطال مانده‌ای

سختی مبر که وجه کفافت معینست

این دست سلطنت که تو داری به ملک شعر

پای ریاضتت به چه در قید دامنست؟

یکچند اگر مدیح کنی کامران شوی

صاحب هنر که مال ندارد تغابنست

بی‌زر میسرت نشود کام دوستان

چون کام دوستان ندهی کام دشمنست

آری مثل به کرکس مردارخور زدند

سیمرغ را که قاف قناعت نشیمنست

از من نیاید آنکه به دهقان و کدخدای

حاجت برم که فعل گدایان خرمنست

گر گوییم که سوزنی از سفله‌ای بخواه

چون خارپشت بر بدنم موی، سوزنست

گفتی رضای دوست میسر شود به سیم

این هم خلاف معرفت و رای روشنست

صد گنج شایگان به بهای جوی هنر

منت بر آنکه می‌دهد و حیف بر منست

کز جور شاهدان بر منعم برند عجز

من فارغم که شاهد من منعم منست

***

ره نمودن به خیر ناکس را

پیش اعمی چراغ داشتنست

نیکویی با بدان و بی‌ادبان

تخم در شوره‌ بوم کاشتنست

***

دشمن اگر دوست شود چند بار

صاحب عقلش نشمارد به دوست

مار همانست به سیرت که هست

ورچه به صورت به در آید ز پوست

***

دهل را کاندرون زندان بادست

به گردون می‌رسد فریادش از پوست

چرا درد نهانی برد باید؟

رها کن تا بداند دشمن و دوست

***

ماه را دید مرغ شب پره گفت

شاهدت روی و دلپذیرت خوست

وینکه خلق آفتاب خوانندش

راست خواهی به چشم من نه نکوست

گفت خاموش کن که من نکنم

دشمنی با وی از برای تو دوست

***

خواست تا عیبم کند پرورده ی بیگانگان

لاغری بر من گرفت آن کز گدایی فربهست

گرچه درویشم بحمدالله مخنث نیستم

شیر اگر مفلوج باشد همچنان از سگ بهست

***

ای نفس چون وظیفه ی روزی مقررست

آزاد باش تا نفسی روزگار هست

از پیری و شکستگیت هیچ باک نیست

چون دولت جوان خداوندگار هست

***

در سرای به هم کرده از پس پرده

مباش غره که هیچ آفریده واقف نیست

از آن بترس که مکنون غیب می‌داند

گرش بلند بخوانی وگر نهفته یکیست

***

شهی که پاس رعیت نگاه می‌دارد

حلال باد خراجش که مزد چوپانیست

وگرنه راعی خلقست زهرمارش باد

که هر چه می‌خورد او جزیت مسلمانیست

***

صاحب کمال را چه غم از نقص مال و جاه

چون ماه پیکری که برو سرخ و زرد نیست

مردی که هیچ جامه ندارد به اتفاق

بهتر ز جامه‌ای که درو هیچ مرد نیست

***

ضرورتست به توبیخ با کسی گفتن

که پند مصلحت آموز کاربندش نیست

اگر به لطف به سر می‌رود به قهر مگوی

که هر چه سر نکشد حاجت کمندش نیست

***

اگر خود بردَرَد پیشانی پیل

نه مردست آنکه در وی مردمی نیست

بنی آدم سرشت از خاک دارد

اگر خاکی نباشد آدمی نیست

***

در حدود ری یکی دیوانه بود

سال و مه کردی به کوه و دشت گشت

در بهار و دی به سالی یک دو بار

آمدی در قلب شهر از طرف دشت

گفت ای آنان که تان آماده بود

گاه قرب و بعد این زرینه طشت

توزی و کتان به گرما پنج و شش

قندز و قاقم به سرما هفت و هشت

گر شما را بانوایی بد چه شد؟

ور که ما را بینوایی بُد چه گشت؟

راحت هستی و رنج نیستی

بر شما بگذشت و بر ما هم گذشت

***

بیا که پرده برانداختم ز صورت حال

من آن نیم که سخن در غلاف خواهم گفت

دعای خیر تو گویم گرم نواخت کنی

وگر خلاف کنی بر خلاف خواهم گفت

***

به تماشای میوه راضی شو

ای که دستت نمی‌رسد بر شاخ

گر مرا نیز دسترس بودی

بارگه کردمی و صفه و کاخ

و آدمی را که دست تنگ بود

نتواند نهاد پای فراخ

***

چه سود از دزدی آنگه توبه کردن

که نتوانی کمند انداخت بر کاخ

بلند از میوه گو کوتاه کن دست

که کوته خود ندارد دست بر شاخ

***

شنیدم که بیوه‌زنی دردمند

همی گفت و رخ بر زمین می‌نهاد

هر آن کدخدا را که بر بیوه‌زن

ترحم نباشد زنش بیوه باد

***

ظاهراً در ستایش صاحب دیوانست:

یارب کمال عافیتت بر دوام باد

اقبال و دولت و شرفت مستدام باد

سال و مهت مبارک و روز و شبت به خیر

بختت بلند و گردش گیتی به کام باد

فردا که هر کسی به شفیعی زنند دست

حشر تو با رسول علیه‌السلام باد

فرزند نیکبخت تو نزد خدا و خلق

همچون تو نیک عاقبت و نیکنام باد

***

مرا از بهر دیناری ثنا گفت

که بختت با سعادت مقترن باد

چو دینارش ندادم لعنتم کرد

که شرم از روی مردانت چو زن باد

بیا تا هر دو با هم هیچ گیریم

دعا و لعنتش بر خویشتن باد

***

بر تربت دوستان ماضی

بگذشت بسی ز بوستان باد

گر بر سر خاک ما رود نیز

سهلست بقای دوستان باد

***

ای بلند اختر خدایت عمر جاویدان دهاد

وآنچه پیروزی و بهروزی در آنست آن دهاد

جاودان نفس شریفت بنده ی فرمان حق

بعد از آن بر جمله ی فرماندهان فرمان دهاد

من بدانم دولت عقبی به نان دادن درست

تا عنان عمر در دستست دستت نان دهاد

داعیان اندر دعا گویند پیش خسروان

طاق ایوانت به رفعت بوسه بر کیوان دهاد

نعمتی را کز پی مرضات حق دریافتی

حق تعالی از نعیم آخرت تاوان دهاد

ای مبارک روز هر روزت به کام دوستان

دولتی تو در ترقی باد و دشمن جان دهاد

***

پسر نورسیده شاید بود

که نود ساله چون پدر گردد

پیر فانی طمع مدار که باز

چارده ساله چون پسر گردد

سبزه گر احتمال آن دارد

که ز خردی بزرگتر گردد

غله چون زرد شد امید نماند

که دگر باره سبز برگردد

***

بیا بگوی که پرویز از زمانه چه خورد

برو بپرس که خسرو ازین میانه چه برد

گر او گرفت خزاین به دیگران بگذاشت

ورین گرفت ممالک به دیگران بسپرد

***

جوشن بیار و نیزه و بر گستوان ورد

تا روی آفتاب معفر کنم به گرد

گر بردبار باشی و هشیار و نیکمرد

دشمن گمان برد که بترسیدی از نبرد

***

خون دار اگرچه دشمن خردست زینهار

مهمل رها مکن که زمانش بپرورد

تا کعب کودکی بود آغاز چشمه سار

چون پیشتر رود ز سر مرد بگذرد

***

در جهان با مردمان دانی که چون باید گذاشت

آن قدر عمری که دارد مردم آزاد مرد؟

کاستینها تر کنند از بهر او از آب گرم

فی‌المثل گر بگذرد بر دامنش از باد سرد

***

مرد دیگر جوان نخواهد بود

پیریش هم بقا نخواهد کرد

چون درخت خزان که زرد شود

کاشکی همچنان بماندی زرد

***

ملک ایمن درخت بارورست

زو قناعت به میوه باید کرد

چون ز بیخش برآورد نادان

میوه یک بار بیش نتوان خورد

***

آن را که تو دست پیش داری

کس تیغ بلا زدن نیارد

ما را که تو بی‌گنه بکشتی

کس نیست که دست پیش دارد

***

آدمی فضل بر دگر حیوان

به جوانمردی و ادب دارد

گر تو گویی به صورت آدمیم

هوشمند این سخن عجب دارد

پس تو همتای نقش دیواری

که همین گوش و چشم و لب دارد

***

تو خود جفا نکنی بی‌گناه بر بنده

وگر کنی سر تسلیم بر زمین دارد

به نیشی از مگس نحل برنشاید گشت

از آنکه سابقه ی فضل انگبین دارد

***

دیو اگر صومعه داری کند اندر ملکوت

همچو ابلیس همان طینت ماضی دارد

ناکسست آنکه به دراعه و دستار کسست

دزد دزدست وگر جامه ی قاضی دارد

***

طمع خام که سودی بکنم

سود، سرمایه به یک بار ببرد

خر دعا کرد که بارش ببرند

سیل بگرفت و خر و بار ببرد

***

شد غلامی به جوی کاب آرد

آب جوی آمد و غلام ببرد

دام هر بار ماهی آوردی

ماهی این بار رفت و دام ببرد

***

من هرگز آب چاه ندیدم چنین مداد

بر یک ورق نویس که بر هفت بگذرد

نی نی ورق چه باشد و کیمخت گوسفند

از چرم گاو از سپر جفت بگذرد

***

مر تو را چون دو کار پیش آید

که ندانی کدام باید کرد

هر چه در وی مظنه ی خطرست

آنت بر خود حرام باید کرد

وانکه بی‌خوف و بی‌خطر باشد

به همانت قیام باید کرد

***

دانی که بر نگین سلیمان چه نقش بود

دل در جهان مبند که با کس وفا نکرد

خرم تنی که حاصل عمر عزیز را

با دوستان بخورد و به دشمن رها نکرد

***

ز دست ترشروی خوردن تبرزد

چنان تلخ باشد که گویی تبر زد

گرم روی با پشت گردد از آن به

که رویی ببینم که پشتم بلرزد

گدا طبع اگر در تموز آب حیوان

به دستت دهد جور سقا نیرزد

کسی را فراغ از چنین خلق دیدن

مسلم بود کو قناعت بورزد

***

روزی به سرش نبشته بودند

کاین دولت و منصب آن نیرزد

سی ساله توانگری و فرمان

یک روزه هلاک جان نیرزد

دیدی که چه کرد عیش و چون مرد

آن عاقبت آن فلان نیرزد

صد دور بقا چنانکه دیدی

مردن به زه کمان نیرزد

***

از دست تهی کرم نیاید

هر چند دلش جواد باشد

مسکین چه کند سوار چالاک

چون اسب نه بر مراد باشد

***

کسی به حمد و ثنای برادران عزیز

ز عیب خویش نباید که بیخبر باشد

ز دشمنان شنو ای دوست تا چه می‌گویند

که عیب در نظر دوستان هنر باشد

***

گر جهان فتنه گیرد از چپ و راست

و آتش و صعقه پیش و پس باشد

تو پریشان نکرده‌ای کس را

چه پریشانیت ز کس باشد؟

خونیان را بود ز شحنه هراس

شبروان را غم از عسس باشد

راستی پیشه گیر و ایمن باش

که رهاننده ی تو بس باشد

***

کاملانند در لباس حقیر

همچو لؤلؤ که در صدف باشد

ای که در بند آب حیوانی

کوزه بگذار تا خزف باشد

***

سخن گفته دگر باز نیاید به دهن

اول اندیشه کند مرد که عاقل باشد

تا زمانی دگر اندیشه نباید کردن

که چرا گفتم و اندیشه ی باطل باشد

***

اگر صد دفتر شیرین بخوانی

گرانجان لایق تحسین نباشد

مزاح و خنده کار کودکانست

چو ریش آمد زنخ شیرین نباشد

***

خر به سعی آدمی نخواهد شد

گرچه در پای منبری باشد

و آدمی را که تربیت نکنند

تا به صد سالگی خری باشد

***

تشنه ی سوخته در چشمه ی روشن چو رسید

تو مپندار که از سیل دمان اندیشد

ملحد گرسنه و خانه ی خالی و طعام

عقل باور نکند کز رمضان اندیشد

***

هیچ دانی که آب دیده ی پیر

از دو چشم جوان چرا نچکد؟

برف بر بام سالخورده ی ماست

آب در خانه ی شما نچکد

***

دوستان سخت پیمان را ز دشمن باک نیست

شرط یار آنست کز پیوند یارش نگسلد

صد هزاران خیط یکتو را نباشد قوتی

چون به هم برتافتی اسفندیارش نگسلد

***

حریف عمر به سر برده در فسوق و فجور

به وقت مرگ پشیمان همی خورد سوگند

که توبه کردم و دیگر گنه نخواهم کرد

تو خود دگر نتوانی به ریش خویش مخند

***

یاد دارم ز پیر دانشمند

تو هم از من به یاد دار این پند

هر چه بر نفس خویش نپسندی

نیز بر نفس دیگری مپسند

***

بسا بساط خداوند ملک دولت را

که آب دیده ی مظلوم در نورداند

چو قطره قطره ی باران خرد بر کهسار

که سنگهای درشت از کمر بگرداند

***

وفا با هیچکس کردست گیتی

که با ما بر قرار خود بماند؟

چو می‌دانی که جاویدان نمانی

روا داری که نام بد بماند؟

***

نه سام و نریمان و افراسیاب

نه کسری و دارا و جمشید ماند

تو هم دل مبند ای خداوند ملک

چو کس را ندانی که جاوید ماند

چو دور جوانی خلل می‌کند

به پایان پیری چه امید ماند؟

***

هر که مقصود و مرادش خور و خوابست از عمر

حیوانیست که بالاش به انسان ماند

هر چه داری بده و دولت معنی بستان

تا چو این نعمت ظاهر برود آن ماند

***

چو دولت خواهد آمد بنده‌ای را

همه بیگانگانش خویش گردند

چو برگردید روز نیکبختی

در و دیوار بر وی نیش گردند

***

بسیار برفتند و به جایی نرسیدند

ارباب فنون با همه علمی که بخواندند

توفیق سعادت چو نباشد چه توان کرد؟

ابلیس براندند و برو کفر براندند

***

تا سگان را وجود پیدا نیست

مشفق و مهربان یکدگرند

لقمه‌ای در میانشان انداز

که تهیگاه یکدگر بدرند

***

اگر خونی نریزد شاه عالم

بسا خونا که در عالم بریزند

بباید کشت هر یکچند گرگی

به زاری تا دگر گرگان گریزند

***

نکنی دفع ظالم از مظلوم

تا دل خلق نیک بخراشند

تا تو با صید گرگ پردازی

گوسفندان هلاک می‌باشند

***

هر کجا دردمندی از سر شوق

گوش بر ناله ی حُمام کند

چارپایی برآورد آواز

وان تلذّذ برو حرام کند

حیف باشد صفیر بلبل را

که زفیر خر ازدحام کند

کاش بلبل خموش بنشستی

تا خر آواز خود تمام کند

***

حاکم ظالم به سنان قلم

دزدی بی‌تیر و کمان می‌کند

گله ما را گله از گرگ نیست

این همه بیداد شبان می‌کند

آنکه زیان می‌رسد از وی به خلق

فهم ندارد که زیان می‌کند

چون نکند رخنه به دیوار باغ

دزد، که ناطور همان می‌کند

***

ز دور چرخ چه نالی ز فعل خویش بنال

که از گزند تو مردم هنوز می‌نالند

نگفتمت که چو زنبور زشتخوی مباش

که چون پرت نبود پای در سرت مالند

***

نفس ظالم، مثال زنبورست

که جهانش ز دست می‌نالند

صبر کن تا بیوفتد روزی

که همه پای بر سرش مالند

***

آسیا سنگ ده هزار منی

به دو مرد از کمر بگردانند

لیکن از زیر به زبر بردن

به هزار آدمیش نتوانند

***

بدین الحان داودی عجب نیست

که مرغان هوا حیران بمانند

خدای این حافظان ناخوش آواز

بیامرزاد اگر ساکن بخوانند

***

چو نیکبخت شدی ایمن از حسود مباش

که خار دیده ی بدبخت نیکبختانند

چو دستشان نرسد لاجرم به نیکی خویش

بدی کنند به جای تو هر چه بتوانند

***

رسم و آیین پادشاهانست

که خردمند را عزیز کنند

وز پس عهد او وفاداری

با خردمندزاده نیز کنند

***

نشان آخر عهد و زوال ملک ویست

که در مصالح بیچارگان نظر نکند

به دست خویش مکن خانگاه خود ویران

که دشمنان تو با تو ازین بتر نکند

***

آنکه در حضرت بیچون تو قربی دارد

گر جهانی به هم آید به بعیدش نکنند

وآنکه در نامه ی او خامه ی بدبختی تست

گر همه خلق بکوشند سعیدش نکنند

***

دامن آلوده اگر خود همه حکمت گوید

به سخن گفتن زیباش بَدان به نشوند

وآنکه پاکیزه رود گر بنشیند خاموش

همه از سیرت زیباش نصیحت شنوند

***

آدمی‌سان و نیک محضر باش

تا تو را بر دواب فضل نهند

تو به عقل از دواب ممتازی

ورنه ایشان به قوت از تو بهند

***

تا نگویی که عاملان حریص

نیک‌خواهان دولت شاهند

کانچه در مملکت بیفزایند

از ثنای جمیل می‌کاهند

راحت از مال وی به خلق رسان

تا همه عمر و دولتش خواهند

***

رحمت صفت خدای باقیست

و آن را که خدای برگزیند

گر جرم و خطای ما نباشد

پس عفو تو بر کجا نشیند؟

***

هیچ فرصت ورای آن مطلب

که کسی مرگ دشمنان بیند

تا نمیرد یکی به ناکامی

دیگری دوستکام ننشیند

تو هم ایمن مباش و غره مشو

که فلک هیچ دوست نگزیند

شادکامی مکن که دشمن مُرد

مرغ، دانه یکان یکان چیند

***

الحق امنای مال ایتام

همچون تو حلال‌زاده بایند

هرگز زن و مرد و کفر و اسلام

نفس از تو خبیث‌تر نزایند

اطفال عزیز نازپرورد

از دست تو دست بر خدایند

طفلان تو را پدر بمیراد

تا جور وصی بیازمایند

***

ناکسان را فراستیست عظیم

گرچه تاریک طبع و بدخویند

چون دو کس مشورت برند به هم

گویند این عیب من همی گویند

***

امیر ما عسل از دست خلق می‌نخورد

که زهر در قدح انگبین تواند بود

عجب که در عسل از زهر می‌کند پرهیز

حذر نمی‌کند از تیر آه زهرآلود

***

چه گنجها بنهادند و دیگری برداشت

چه رنجها بکشیدند و دیگری آسود

به تازیانه ی مرگ از سرش به در کردند

که سلطنت به سر تازیانه می‌فرمود

نفس که نفس برو تکیه می‌کند بادست

به وقت مرگ بداند که باد می‌پیمود

***

خواهی از دشمن نادان که گزندت نرسد

رفق پیش آر و مدارا و تواضع کن و جود

کآهن سخت که بر سنگ صلابت راند

نتواند که لطافت نکند با داود

***

متکلف به نغمه در قرآن

حق بیازرد و خلق را بربود

آن یکی خسر آن دگر باشد

مایه وقتی زیان و وقتی سود

ناخوش‌آواز اگر دراز کشد

نه خداوند خلق ازو خشنود

***

مرغ جایی که علف بیند و چیند گردد

مرد صاحبنظر آنجا که وفا بیند و جود

سفله گو روی مگردان که اگر قارونست

کس ازو چشم ندارد کرم نامعهود

***

هزار سال به امید تو توانم بود

اگر مراد برآید هنوز باشد زود

اگر مراد نیابم مرا امید بسست

نه هر که رفت رسید و نه هر که گفت و شنود

***

هر که بر روی زمین مهلت عیشی دارد

ای بسا روز که در زیر زمین خواهد بود

کشتی آرام نگیرد که بود بر سر آب

تا جهان بر سر آبست چنین خواهد بود

***

اگر ملازم خاک در کسی باشی

چو آستانه ندیم خسیت باید بود

ز بهر نعمت دنیا که خاک بر سر او

برین مثال که گفتم بسیت باید بود

هزار سال تنعم کنی بدان نرسد

که یک زمان به مراد کسیت باید بود

***

نگر تا نبینی ز ظلم شهی

که از ظلم او سینه‌ها چاک بود

ازیرا که دیدیم کز بد بتر

بسی اندرین عالم خاک بود

چو شد روز آمد شب تیره رنگ

چو جمشید بگذشت ضحاک بود

***

روز قالی فشاندنست امروز

تا غبار از میان ما برود

چون مگس در سرای گرد آمد

خوان نباید نهاد تا برود

هر که ناخوانده آید از در قوم

نیک باشد که ناشتا برود

***

گر خردمند از اوباش جفایی بیند

تا دل خویش نیازارد و درهم نشود

سنگ بی‌قیمت اگر کاسه ی زرین بشکست

قیمت سنگ نیفزاید و زر کم نشود

***

هر که بینی مراد و راحت خویش

از همه خلق بیشتر خواهد

و آن میسر شود به کوشش و رنج

که قضا بخشد و قدر خواهد

ای که می‌خواهی از نگارین کام

با نگارش بگوی اگر خواهد

دختر اندر شکم پسر نشود

گرچه بابا همی پسر خواهد

تیز در ریش کاروانسالار

گر بدان ده رود که خر خواهد

***

ظاهراً در مدح صاحب دیوان است:

به سمع خواجه رسانید اگر مجال بود

که ای خزانه ی ارزاق را کف تو کلید

به لطف و خوی تو در بوستان موجودات

شکوفه‌ای نشکفت و شمامه‌ای ندمید

چنانکه سیرت آزادگان بود کرمی

به من رسید که کردی ولی به من نرسید

***

ناگهان بانگ در سرای افتد

که فلان را محل وعده رسید

دوستان آمدند تا لب گور

قدمی چند و باز پس گردید

وان کزو دوستر نمی‌داری

مال و ملک و قباله برد و کلید

وین که پیوسته با تو خواهد بود

عمل تست نفس پاک و پلید

نیک دریاب و بد مکن زنهار

که بد و نیک باز خواهی دید

***

یارب این نامه سیه کرده ی بیفایده عمر

همچنان از کرمت بر نگرفتست امید

گر به زندان عقوبت بریم روز شمار

جای آنست که محبوس بمانم جاوید

هر درختی ثمری دارد و هرکس هنری

من بیمایه ی بدبخت، تهیدست چو بید

لیکن از مشرق الطاف الهی نه عجب

که چو شب روز شود بر همه تابد خورشید

ما کیانیم که در معرض یاران آییم؟

ماکیان را چه محل در نظر باز سپید؟

***

حقیقتیست که دانا سرای عاریتی

ز بهر هشتن و پرداختن نفرماید

من این مقام نه از بهر آن بنا کردم

که پنج روز بقا اعتماد را شاید

خلاف عهد زمان بی‌خلاف معلومست

که هیچ نوع نبخشد که باز نرباید

بلی به نیت آن تا چو رخت بربندم

به جای من دگری همچنین بیاساید

ازین قدر نگریزد که مرغ و ماهی را

به قدر خویش حقیر آشیانه‌ای باید

سرای دام همایست نیک‌بختان را

بود که در همه عمرت یکی به دام آید

بسا کسا که گرش در به روی بگشایی

سعادت ابدت در به روی بگشاید

حلال نیست که صورت کنند بر دیوار

که رد شرع بود زو خلل بیفزاید

همین نصیحت سعدی به آب زر بنویس

که خانه را کس ازین خوبتر نیاراید

***

در مدح صاحب دیوان:

سفینه ی حکمیات و نظم و نثر لطیف

که بارگاه ملوک و صدور را شاید

به صدر صاحب صاحبقران فرستادم

مگر به عین عنایت قبول فرماید

رونده رفت ندانم رسید یا نرسید

ازین قیاس که آینده دیر می‌آید

به پارسایی ازین حال مشورت بردم

مگر ز خاطر من بند بسته بگشاید

چه گفت گفت ندانی که خواجه دریاییست

نه هر سفینه ز دریا درست باز آید

***

نه آدمیست که در خرمی و مجموعی

به خستگان پراکنده بر نبخشاید

گلیم خویش برآرد سیه گلیم از آب

وگر گلیم رفیق آب می‌برد شاید

***

روز گم گشتن فرزند مقادیر قضا

چاه دروازه ی کنعان به پدر ننماید

باش تا دست دهد دولت ایام وصال

بوی پیراهنش از مصر به کنعان آید

***

صانع نقشبند بی مانند

که همه نقش او نکو آید

رزق طایر نهاده در پر و بال

تا به هر طعمه‌ای فرو آید

روزی عنکبوت مسکین را

پر دهد تا به نزد او آید

***

یکی نصیحت درویش‌وار خواهم کرد

اگر موافق شاه زمانه می‌آید

اگرچه غالبی از دشمن ضعیف بترس

که تیر آه سحر با نشانه می‌آید

***

ای غره به رحمت خداوند

در رحمت او کسی چه گوید

هر چند مؤثرست باران

تا دانه نیفکنی نروید

***

بندگان را ز حد به در منواز

این سخن سهل تستری گوید

کانکه با خود برابرش کردی

بیم باشد که برتری جوید

***

بود در خاطرم که یک چندی

گرچه هستم به اصل و دانش حر

به خرد با فرشته هم پهلو

سخن نظم، نظم دانه ی در

تا مگر گردد از ایادی تو

تنگم از مرده ریگ مردم پر

چون نبودیم در خور خدمت

گفت عفوت که السلامة مر

بندگی درت کنم چندی

بی‌ریا همچو ایبک و سنقر

ترک کردیم خدمت و خلعت

نه دیار عرب نه شیر شتر

***

برای ختم سخن دست بر دعا داریم

امیدوار قبول از مهیمن غفار

همیشه تا که فلک را بود تقلب دور

مدام تا که زمین را بود ثبات و قرار

ثبات عمر تو باد و دوام عافیتت

نگاهداشته از نائبات لیل و نهار

تو حاکم همه آفاق وآنکه حاکم تست

ز بخت و تخت جوانی و ملک برخوردار

***

به قفل و پره زرین همی توان بستن

زبان خلق و به افسون دهان شیدا مار

تبرک از در قاضی چو بازش آوردی

دیانت از در دیگر برون شود ناچار

***

بردند پیمبران و پاکان

از بی‌ادبان جفای بسیار

دل تنگ مکن که پتک و سندان

پیوسته درم زنند و دینار

قدر زر و سیم کم نگردد

و آهن نشود بزرگ مقدار

***

حدیث وقف به جایی رسید در شیراز

که نیست جز سلس البول را در او ادرار

فقیه گرسنه تحصیل چون تواند کرد

مگر به روز گدایی کند، به شب تکرار

***

چو رنج برنتوانی گرفتن از رنجور

قدم ز رفتن و پرسیدنش دریغ مدار

هزار شربت شیرین و میوه ی مشموم

چنان مفید نباشد که بوی صحبت یار

***

خداوند کشور خطا می‌کند

شب و روز ضایع به خمر و خمار

جهانبانی و تخت کیخسروی

مقامی بزرگست کوچک مدار

که گر پای طفلی برآید به سنگ

خدای از تو پرسد به روز شمار

***

عنکبوت ضعیف نتواند

که رود چون درندگان به شکار

رزق او را پری و بالی داد

تا به دامش دراوفتد ناچار

***

فریاد پیرزن که برآید ز سوز دل

کیفر برد ز حمله ی مردان کارزار

همت هزار بار ازان سخت‌تر زند

ضربت، که شیر شرزه و شمشیر آبدار

***

نگین ختم رسالت پیمبر عربی

شفیع روز قیامت محمد مختار

اگر نه واسطه ی موی و روی او بودی

خدای خلق نگفتی قسم به لیل و نهار

***

هاونا گفتم از چه می‌نالی

وز چه فریاد می‌کنی هموار

گفت خاموش چون شوم سعدی

کاین همه کوفت می‌خورم از یار

***

هر که خیری کرد و موقوفی گذاشت

رسم خیرش همچنان بر جای دار

نام نیک رفتگان ضایع مکن

تا بماند نام نیکت یادگار

***

هر که مشهور شد به بی‌ادبی

دگر از وی امید خیر مدار

آب کز سرگذشت در جیحون

چه بدستی، چه نیزه‌ای، چه هزار

***

گر بشنوی نصیحت مردان به گوش دل

فردا امید رحمت و عفو خدای دار

بشنو که از سعادت جاوید برخوری

ور نشنوی خُذوه فَغلوه پای دار

***

دل منه بر جهان که دور بقا

می‌رود همچو سیل سر در زیر

پیر دیگر جوان نخواهد شد

پیریش نیز هم نماند دیر

***

جزای نیک و بد خلق با خدای انداز

که دست ظلم نماند چنین که هست دراز

تو راستی کن و با گردش زمانه بساز

که مکر هم به خداوند مکر گردد باز

***

گروهی از سر بی‌مغز بیخبر گویند

بریده به سر بدگوی تا نگوید راز

من این ندانم، دانم تأمل اولیتر

که تره نیست که چون برکنی بروید باز

***

هر چه می‌کرد با ضعیفان دزد

شحنه با دزد باز کرد امروز

ملخ آمد که بوستان بخورد

بوستانبان ملخ بخورد امروز

***

پدر که جان عزیزش به لب رسید چه گفت؟

یکی نصیحت من گوش دار جان عزیز

به دوست گرچه عزیزست راز دل مگشای

که دوست نیز بگوید به دوستان عزیز

***

ملکداری با دیانت باید و فرهنگ و هوش

مست و غافل کی تواند؟ عاقل و هشیار باش

پادشاهان پاسبانانند خفتن شرط نیست

یا مکن، یا چون حراست می‌کنی بیدار باش

***

پادشاهان پاسبانانند مر درویش را

پند پیران تلخ باشد بشنو و بدخو مباش

چون کمند انداخت دزد و رخت مسکینی ببرد

پاسبان خفته خواهی باش و خواهی گو مباش

***

پروردگار خلق خدایی به کس نداد

تا همچو کعبه روی بمالند بر درش

از مال و دستگاه خداوند قدر و جاه

چون راحتی به کس نرسد خاک بر سرش

***

دل مبند ای حکیم بر دنیا

که نه چیزیست جاه مختصرش

شکر آنان خورند ازین غدار

که ندانند زهر در شکرش

پیش ازان کز نظر بیفکندت

ای برادر بیفکن از نظرش

هیچ مهلت نمی‌دهد ایام

که نه برمی‌کند به یکدگرش

خرد بینش به چشم اهل تمیز

که بزرگی بود بدین قدرش

زندگانی و مردنش بد بود

که نماند و بماند سیم و زرش

***

حسن عنوان چنانکه معلومست

خبر خوش بود به نامه درش

هر که اخلاق ظاهرش با خلق

نیک بینی گمان بد مبرش

وانکه ظاهر کدورتی دارد

بتر از روی باشد آسترش

***

شَجَرِ مُقل در بیابانها

نرسد هرگز آفتی به برش

رطب از شاهدی و شیرینی

سنگها می‌زنند بر شجرش

بلبل اندر قفس نمی‌ماند

سالها، جز به علت هنرش

زاغ ملعون از آن خسیس‌ ترست

که فرستند باز بر اثرش

وز لطافت که هست در طاووس

کودکان می‌کنند بال و پرش

که شنیدی ز دوستان خدای

که نیامد مصیبتی به سرش؟

هر بهشتی که در جهان خداست

دوزخی کرده‌اند بر گذرش

***

ای که دانش به مردم آموزی

آنچه گویی به خلق خود بنیوش

خویشتن را علاج می‌نکنی

باری از عیب دیگران خاموش

محتسب … برهنه در بازار

قحبه را می‌زند که روی بپوش

***

دوش مرغی به صبح می‌نالید

عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش

یکی از دوستان مخلص را

مگر آواز من رسید به گوش

گفت باور نداشتم که تو را

بانگ مرغی چنین کند مدهوش

گفتم این شرط آدمیت نیست

مرغ تسبیح خوان و من خاموش

***

مشمر برد ملک آن پادشاه

که وی را نباشد خردمند پیش

خردمند گو پادشاهش مباش

که خود پادشاهست بر نفس خویش

***

مگسی گفت عنکبوتی را

کاین چه ساق است و ساعد و باریک

گفت اگر در کمند من افتی

پیش چشمت جهان کنم تاریک

***

پیدا شود که مرد کدامست و زن کدام

در تنگنای حلقه ی مردان به روز جنگ

مردی درون شخص چو آتش در آهنست

و آتش برون نیاید از آهن مگر به سنگ

***

دشمنت خود مباد وگر باشد

دیده بردوخته به تیر خدنگ

سر خصمت به گرز کوفته باد

بی‌روان اوفتاده در صف جنگ

خون و دندانش از دهن پرتاب

چون اناری که بشکنی به دو سنگ

***

چنانکه مشرق و مغرب به هم نپیوندند

میان عالم و جاهل تألفست محال

وگر به حکم قضا صحبت اتفاق افتد

بدانکه هر دو به قید اندرند و سجن و وبال

که آن به عادت خویش انبساط نتواند

وز این نیاید تقریر علم با جهال

***

خواجه تشریفم فرستادی و مال

مالت افزون باد و خصمت پایمال

هر به دیناریت سالی عمر باد

تا بمانی ششصد و پنجاه سال

***

کسان که تلخی حاجت نیازمودستند

ترش کنند و بتابند روی از اهل سؤال

تو را که می‌شنوی طاقت شنیدن نیست

قیاس کن که درو خود چگونه باشد حال؟

***

به مرگ خواجه فلان هیچ کم نگشت جهان

که قائمست مقامش نتیجه ی قابل

نگویمت که درو دانشست یا فضلی

که نیست در همه آفاق مثل او فاضل

امید هست که او نیز چون به در میرد

به نیکنامی و مقصود همگنان حاصل

***

خطاب حاکم عادل مثال بارانست

چه در حدیقه ی سلطان چه بر کنیسه ی عام

اگر رعایت خلقست منصف همه باش

نه مال زید حلالست و خون عمر و حرام

***

ضرورتست که آحاد را سری باشد

وگرنه ملک نگیرد به هیچ روی نظام

به شرط آنکه بداند سر اکابر قوم

که بی‌وجود رعیت سریست بی‌اندام

***

مراد و مطلب دنیا و آخرت نبرد

مگر کسی که جوانمرد باشد و بسّام

تو نیکنام شوی در زمانه ورنه بسست

خدای عزوجل رزق خلق را قسّام

***

طبیب و تجربت سودی ندارد

چو خواهد رفت جان از جسم مردم

خر مرده نخواهد خاست بر پا

اگر گوشش بگیری خواجه ور دم

***

مردکی غرقه بود در جیحون

در سمرقند بود پندارم

بانگ می‌کرد و زار می‌نالید

که دریغا کلاه و دستارم

***

چو دوستان تو را بر تو دل بیازارم

چه حسن عهد بود پیش نیکمردانم

بلی حقیقت دعوی دوستی آنست

که دشمنان تو را بر تو دوست گردانم

***

سگی شکایت ایام بر کسی می‌کرد

نبینی‌ام که چه برگشته حال و مسکینم

نه آشیانه چو مرغان نه غله چون موران

قناعتم صفت و بردباری آیینم

هزار سنگ پریشان به یک نگه بخورم

که اوفتاده نبینی بر ابروان چینم

که در ریاضت و خلوت مقام من دارد؟

که جامه خواب کلوخست و سنگ بالینم

به لقمه‌ای که تناول کنم ز دست کسی

رواست گر بزند بعد از آن به زوبینم

گرم دهند خورم ورنه می‌روم آزاد

نه همچو آدمیان خشمناک بنشینم

چو گربه درنربایم ز دست مردم چیز

ور اوفتاده بود ریزه ریزه برچینم

مرا نه برگ زمستان نه عیش تابستان

کفایتست همین پوستین پارینم

به جای من که نشیند که در مقام رضا

برابر است گلستان و تلّ سرگینم

مرا که سیرت ازین جنس و خوی ازین صفتست

چه کرده‌ام که سزاوار سنگ و نفرینم؟

جواب داد کزین بیش نعت خویش مگوی

که خیره گشت ز وصفت زبان تحسینم

همین دو خصلت ملعون کفایتست تو را

غریب دشمن و مردارخوار می‌بینم

***

در مدح:

نظر که با همه داری به چشم بخشایش

دُرر که بر همه باری ز ابر کفّ کریم

مرا دوبار نوازش کن و کرم فرما

یکی به موجب خدمت یکی به حق قدیم

***

آن ستمدیده ندیدی که به خونخواره چه گفت

ملکا جور مکن چون به جوار تو دریم

گله از دست ستمکار به سلطان گویند

چون ستمکار تو باشی گله پیش که بریم؟

***

خلق در ملک خدای از همه جنسی باشد

حاکمان خرده نگیرند که ما رندانیم

گر کسی را عملی هست و امیدی دارد

ما گداییم درین ملک نه بازرگانیم

***

گر بدانستی که خواهد مُرد ناگه در میان

جامه چندین کی تنیدی پیله گرد خویشتن

خرم آنکو خورد و بخشید و پریشان کرد و رفت

تا چنین افسون ندانی دست بر افعی مزن

***

اگر گویندش اندر نار جاوید

بخواهی ماند با فرعون و هامان

چنان سختش نیاید صاحب جاه

که گویندش مرو فردا به دیوان

دو بهر از دینش ار معدوم گردد

نیاید در ضمیرش هیچ نقصان

برآید جانش از محنت به بالا

گر از رسمش به زیر آید منی نان

***

نکویی با بدان کردن وبالست

ندانند این سخن جز هوشمندان

ز بهر آنکه با گرگان نکویی

بدی باشد به حال گوسفندان

***

در مدح و نصیحت:

یا رب تو هر چه بهتر و نیکوترش بده

این شهریار عادل و سالار سروران

توفیق طاعتش ده و پرهیز معصیت

هرچ آن تو را پسند نیاید برو مران

از شرّ نفس و فتنه ی خلقش نگاه دار

یا رب به حق سیرت پاک پیمبران

بعد از دعا نصیحت درویش بی‌غرض

نیکش بود که نیک تأمل کند در آن

دانی که دیر زود به جای تو دیگری

حادث شود چنانکه تو بر جای دیگران

بیدار باش و مصلحت اندیش و خیر کن

درویش دست گیر و خردمند پروران

این خاک نیست گر به تأمل نظر کنی

چشمست و روی و قامت زیبای دلبران

نوشیروان کجا شد و دارا و یزدگرد

گردان شاهنامه و خانان و قیصران

بسیار کس برو بگذشتست روزگار

اکنون که بر تو می‌گذرد نیک بگذران

جز نام نیک و بد چه شنیدی که بازماند

از دور ملک دادگران و ستمگران

عدل اختیار کن که به عالم نبرده‌اند

بهتر ز نام نیک، بضاعت مسافران

خواهی که مهتری و بزرگی به سر بری

خالی مباش یک نفس از حال کهتران

دنیا نیرزد آنکه پریشان کند دلی

گر مقبلی به گوش مکن قول مُدبران

این پنجروزه مهلت دنیا بهوش باش

تا دلشکسته‌ای نکند بر تو دل گران

از من شنو نصیحت خالص که دیگری

چندین دلاوری نکند بر دلاوران

نیک اختران نصیحت سعدی کنند گوش

گر بشنوی سبق بری از سعد اختران

بادا همیشه بر سر عمرت کلاه بخت

در پیشت ایستاده کمر بسته چاکران

تا آن زمان که پیکر ما هست بر فلک

خالی مباد مجلست از ماه پیکران

***

پسران فلان سه بدبختند

که چهارم نزاد مادرشان

این بدست آن بتر به نام ایزد

وان بتر تر که خاک بر سرشان

***

خدایا فضل کن گنج قناعت

چو بخشیدی و دادی ملک ایمان

گرم روزی نماید تا بمیرم

به از نان خوردن از دست لئیمان

***

گدایان بینی اندر روز محشر

به تخت مُلک بر چون پادشاهان

چنان نورانی از فرّ عبادت

که گویی آفتابانند و ماهان

تو خود چون از خجالت سر برآری

که بر دوشت بود بار گناهان

اگر دانی که بد کردی و بد رفت

بیا پیش از عقوبت عذرخواهان

***

چو می‌دانستی افتادن به ناچار

نبایستی چنین بالا نشستن

به پای خویش رفتن به نبودی

کز اسب افتادن و گردن شکستن؟

***

صبر بر قسمت خدا کردن

به که حاجت به ناسزا بردن

تشنه بر خاک گرم مردن به

کاب سقای بی‌صفا خوردن

***

هر بد که به خود نمی‌پسندی

با کس مکن ای برادر من

گر مادر خویش دوست داری

دشنام مده به مادر من

***

هان ای نهاده تیر جفا در کمان حکم

اندیشه کن ز ناوک دلدوز در کمین

گر تیر تو ز جوشن فولاد بگذرد

پیکان آه بگذرد از کوه آهنین

***

دوران ملک ظالم و فرمان قاطعش

چندان روان بود که برآید روان او

هرگز کسی که خانه مردم خراب کرد

آباد بعد از آن نبود خاندان او

***

نه نیکان را بد افتادست هرگز

نه بدکردار را فرجام نیکو

بدان رفتند و نیکان هم نماندند

چه ماند؟ نام زشت و نام نیکو

***

زمان ضایع مکن در علم صورت

مگر چندان که در معنی بری راه

چو معنی یافتی صورت رها کن

که این تخمست و آنها سر به سر کاه

اگر بقراط جولاهی نداند

نیفزاید برو بر قدر جولاه

***

جامع هفت چیز در یک روز

عجبست ار نمیرد آن دابه

سیر بریان و جوز و ماهی و ماست

تخم مرغ و جماع و گرمابه

***

تا تو فرمان نبری خلق به فرمان نروند

هرگزش نیک نباشد بد نیکی فرمای

ملک و دولت را تدبیر بقا دانی چیست

کو به فرمان تو باشد تو به فرمان خدای

***

چنان زندگانی کن ای نیکرای

به وقتی که اقبال دادت خدای

که خایند از بهرت انگشت دست

گرت بر زمین آید انگشت پای

***

نخواهی کز بزرگان جور بینی

عزیز من به خردان برببخشای

اگر طاقت نداری صدمت پیل

چرا باید که بر موران نهی پای؟

***

امید عافیت آنگه بود موافق عقل

که نبض را به طبیعت شناس بنمایی

بپرس هر چه ندانی که ذلِّ پرسیدن

دلیل راه تو باشد به عزّ دانایی

***

خداوندان نعمت را کرم هست

ولیکن صبر به بر بینوایی

اگر بیگانگان تشریف بخشند

هنوز از دوستان خوشتر گدایی

***

طبیبی را حکایت کرد پیری

که می‌گردد سرم چون آسیایی

نه گوشی ماند فهمم را نه هوشی

نه دستی ماند جهدم را نه پایی

نه دیدن می‌توانم بی‌تأمل

نه رفتن می‌توانم بی‌عصایی

روان دردمندم را بیندیش

اگر دستت دهد تدبیر و رایی

وگر دانی که چشمم را بسازد

بساز از بهر چشمم توتیایی

ندیدم در جهان چون خاک شیراز

وزین ناسازتر آب و هوایی

گرم پای سفر بودی و رفتار

تحول کردمی زینجا به جایی

حکایت برگرفت آن پیر فرتوت

ز جور دور گیتی ماجرایی

طبیب محترم درماند عاجز

ز دستش تا به گردن در بلایی

بگفتا صبر کن بر درد پیری

که جز مرگش نمی‌بینم دوایی

***

ضمیر مصلحت اندیش هر چه پیش آید

به تجربت بزند بر مِحک دانایی

اگر چه رای تو در کارها بلند بود

بود بلندتر از رای هر کسی رایی

***

مرا گر صاحب دیوان اعلی

چرا گوید به خدمت می‌نیایی

چو می‌دانم قصور پایه ی خویش

خلاف عقل باشد خودنمایی

بای فضیلةٍ أسعی اِلیکم

و کُل الصّید فی جوف الفراء

***

بشنو از من سخنی حق پدر فرزندی

گر به رای من و اندیشه ی من خرسندی

چیست دانی سر دینداری و دانشمندی

آن روا دار که گر بر تو رود بپسندی

***

رَحِم الله مَعشَرَ الماضین

که به مردی قدم سپردندی

راحت جان بندگان خدای

راحت جان خود شمردندی

کاش آنان چو زنده می‌نشوند

باری این ناکسان بمردندی

***

نجس ار پیرهن شبلی و معروف بپوشد

همه دانند که از سگ نتوان شست پلیدی

گرگ اگر نیز گنهکار نباشد به حقیقت

جای آنست که گویند که یوسف تو دریدی

***

خواستم تا زحلی گویمت از روی قیاس

بازگویم نه که صدباره ازو نحس تری

ملخ از تخم تو چیزی نتواند که خورد

ترسم از گرسنگی تخم ملخ را بخوری

***

دامن جامه که در خار مغیلان بگرفت

گر تو خواهی که به تندی برهانی بدری

یار مغلوب که در چنگ بداندیش افتاد

یاری آنست که نرمی کنی و لابه‌گری

ور به سختی و درشتی پی او خوای بود

تو ازان دشمن خونخواره ستمکارتری

کو هنوز از تن مسکین سر مویی نازرد

تو به نادانی تعجیل سرش را ببری

***

غماز را به حضرت سلطان که راه داد؟

همصحبت تو همچو تو باید هنروری

امروز اگر نکوهش من کرد پیش تو

فردا نکوهش تو کند پیش دیگری

***

اگر ممالک روی زمین به دست آری

وز آسمان بربایی کلاه جباری

وگر خزاین قارون و ملک جم داری

نیرزد آنکه وجودی ز خود بیازاری

***

ای پسندیده حیف بر درویش

تا دل پادشه به دست آری

تو برای قبول و منصب خویش

حیف باشد که حق بیازاری

***

شنیده‌ام که فقیهی به دشتوانی گفت

که هیچ خربزه داری رسیده؟ گفت آری

ازین طرف دو به دانگی گر اختیار کنی

وزان چهار به دانگی قیاس کن باری

سؤال کرد که چندین تفاوت از پی چیست

که فرق نیست میان دو جنس بسیاری

بگفت از اینچه تو بینی حلال ملک منست

نیامدست به دستم به وجه آزاری

وزان دگر پسرانم به غارت آوردند

حرام را نبود با حلال مقداری

فقیه گفت حکایت دراز خواهی کرد

ازین حرامترت هست صد به دیناری؟

***

گر از خراج رعیت نباشدت باری

تو برگ حاشیت و لشکر از کجا آری؟

پس آنکه مملکت از رنج بُردِ او داری

روا مدار که بر خویشتن بیازاری

***

دیگران در ریاضتند و نیاز

ای که در کام نعمت و نازی

چه خبر دارد از پیاده سوار

او همی تیزد و تو می‌تازی

***

هر کجا خط مشکلی بکشند

جهد کن تا برون خط باشی

چون غلط بشنوی شتاب مکن

تا نباید که خود غلط باشی

خامشی محترم به کنج ادب

به که گوینده ی سقط باشی

***

آن مکن در عمل که در عُزلت

خوار و مذموم و متهم باشی

در همه حال نیک محضر باش

تا همه وقت محترم باشی

***

مکافات بدی کردن حلالست

چو بی‌جرم از کسی آزرده باشی

بدی با او روا باشد ولیکن

نکویی کن که با خود کرده باشی

***

دوش در سلک صحبتی بودم

گوش و چشمم به مطرب و ساقی

پایمال معاشرت کردم

هر چه سالوس بود و زرّاقی

گفتم ای دل قرار گیر اکنون

که همین بود حد مشتاقی

دیگر از بامداد می‌بینم

طلب نفس همچنان باقی

***

ز لوح روی کودک بر توان خواند

که بد یا نیک باشد در بزرگی

سرشت نیک و بد پنهان نماند

توان دانست ریحان از دو برگی

***

بس دست دعا بر آسمان بود

تا پای برآمدت به سنگی

ای گرگ نگفتمت که روزی

ناگه به سر افتدت پلنگی

***

حاجت خلق از در خدای برآید

مرد خدایی چکار بر دَر والی؟

راغبِ دنیا مشو که هیچ نیرزد

هر دو جهان پیش چشم همت عالی

***

نظر کردم به چشم رای و تدبیر

ندیدم به ز خاموشی خصالی

نگویم لب ببند و دیده بر دوز

ولیکن هر مقامی را مقالی

زمانی درس علم و بحث تنزیل

که باشد نفس انسان را کمالی

زمانی شعر و شطرنج و حکایت

که خاطر را بود دفع ملالی

خدایست آنکه ذات بی‌نظیرش

نگردد هرگز از حالی به حالی

***

بی‌هنر را دیدن صاحب هنر

نیش بر جان می‌زند چون کژدمی

هر که نامردم بود عذرش بنه

گر به چشمش درنیاید مردمی

راست می‌خواهی به چشم خارپشت

خار پشتی خوشترست از قاقمی

***

نبایدت که پریشان شود قواعد ملک

نگاه دار دل مردم از پریشانی

چنانکه طایفه‌ای در پناه جاه تواند

تو در پناه دعا و نماز ایشانی

***

ای طفل که دفع مگس از خود نتوانی

هر چند که بالغ شدی آخر تو آنی

شکرانه ی زور آوری روز جوانی

آنست که قدر پدر پیر بدانی

***

خرّم تن آنکه نام نیکش

ماند پس مرگ جاودانی

اینست جزای سنت نیک

ور عادت بد نهی تو دانی

***

مقابلت نکند با حجر به پیشانی

مگر کسی که تهور کند به نادانی

کس این خطا نپسندد که دفع دشمن خود

توانی و نکنی و یا کنی و نتوانی

***

نظر به چشم ارادت مکن به صورت دنیا

که التفات نکردند به روی اهل معانی

پیاده رفتن و ماندن به از سوار بر اسپی

که ناگهت به زمین برزند چنانکه نمانی

***

یاران کجاوه، غم ندارند

از منقطعان کاروانی

ای ماه محفه سر فرود آر

تا حال پیادگان بدانی

***

چو بندگان کمر بسته شرط خدمت را

روا بود که به کمترگناه بند کنی

تو نیز بنده‌ای آخر ستیز نتوان برد

خلاف امر خداوندگار چند کنی

***

ای که گر هر سر موییت زبانی دارد

شکر یک نعمت از انعام خدایی نکنی

حق چندین کرم و رحمت و رأفت شرطست

که به جای آوری و سست وفایی نکنی

پادشاهیت میسر نشود روز به خلق

تا به شب بر در معبود گدایی نکنی

***

از من بگوی شاه رعیت نواز را

منت منه که ملک خود آباد می‌کنی

و ابله که تیشه بر قدم خویش می‌زند

بدبخت گو ز دست که فریاد می‌کنی؟

***

هر دم زبان مرده همی گوید این سخن

لیکن تو گوش هوش نداری که بشنوی

دل در جهان مبند که دوران روزگار

هر روز بر سری نهد این تاج خسروی

***

رباعیات

در اخلاق و موعظه:

آن کیست که دل نهاد و فارغ بنشست

پنداشت که مهلتی و تأخیری هست

گو میخ مزن که خیمه می‌باید کند

گو رخت منه که بار می‌باید بست

***

تدبیر صواب از دل خوش باید جست

سرمایه ی عافیت کفافست نخست

شمشیر قوی نیاید از بازوی سست

یعنی ز دل شکسته تدبیر درست

***

آن کس که خطای خویش بیند که رواست

تقریر مکن صواب نزدش که خطاست

آن روی نمایدش که در طینت اوست

آیینه ی کج جمال ننماید راست

***

گر در همه شهر یک سر نیشترست

در پای کسی رود که درویش ترست

با این همه راستی که میزان دارد

میلش طرفی بود که آن بیشترست

***

گر خود ز عبادت استخوانی در پوست

زشتست اگر اعتقاد بندی که نکوست

گر بر سر پیکان برود طالب دوست

حقا که هنوز منت دوست بروست

***

تا یک سر مویی از تو هستی باقیست

اندیشه ی کار بت‌پرستی باقیست

گفتی بت پندار شکستم رستم

آن بت که ز پندار شکستی باقیست

***

بالای قضای رفته فرمانی نیست

چون درد اجل گرفت درمانی نیست

امروز که عهد تست نیکویی کن

کاین ده همه وقت از آن دهقانی نیست

***

ماهی امید عمرم از شست برفت

بیفایده عمرم چو شب مست برفت

عمری که ازو دمی به جانی ارزد

افسوس که رایگانم از دست برفت

***

دادار که بر ما در قسمت بگشاد

بنیاد جهان چنانکه بایست نهاد

آن که نداد از سببی خالی نیست

دانست سرُو به خر نمی‌باید داد

***

نه هر که زمانه کار او دربندد

فریاد و جزع بر آسمان پیوندد

بسیار کسا که اندرونش چون رعد

می‌نالد و چون برق لبش می‌خندد

***

ای قدر بلند آسمان پیش تو خرد

گوی ظفر از هر که جهان خواهی برد

دشمن چه کری کند که خونش ریزی

از چشم عنایتش بینداز که مرد

***

شاها سم اسبت آسمان می‌سپرد

از کید حسود و چشم بد غم نخورد

لیکن تو جهان فضل و جود و هنری

اسبی نتواند که جهانی ببرد

***

ظلم از دل و دست ملک نیرو ببرد

عادل ز زمانه نام نیکو ببرد

گر تقویت ملک بری ملک بری

ور تو نکنی هر که کند او ببرد

***

از می طرب افزاید و مردی خیزد

وز طبع گیا خشکی و سردی خیزد

در باده ی سرخ پیچ و در روی سپید

کز خوردن سبزه، روی زردی خیزد

***

نادان همه جا با همه کس آمیزد

چون غرقه به هر چه دید دست آویزد

با مردم زشت نام همراه مباش

کز صحبت دیگ دان سیاهی خیزد

***

هر کس که درست قول و پیمان باشد

او را چه غم از شحنه و سلطان باشد

وان خبث که در طبیعت ثعبانست

او را به ازان نیست که پنهان باشد

***

هر دولت و مکنت که قضا می‌بخشد

در وهم نیاید که چرا می‌بخشد

بخشنده نه از کیسه ی ما می‌بخشد

ملک آن خداست تا کرا می‌بخشد

***

بس چون تو ملک زمانه بر تخت نشاند

هر یک به مراد خویشتن ملکی راند

از جمله بماند و دور گیتی به تو داد

دریاب که از تو هم چنین خواهد ماند

***

نه هر که ستم بر دگری بتواند

بیباک چنانکه می‌رود می‌راند

پیداست که امر و نهی تا کی ماند

ناچار زمانه داد خود بستاند

***

مردان همه عمر پاره بردوخته‌اند

قوتی به هزار حیله اندوخته‌اند

فردای قیامت به گناه ایشان را

شاید که نسوزند که خود سوخته‌اند

***

عنقا بشد و فرّ هماییش بماند

زیبنده ی تخت پادشاییش بماند

گر مه بگرفت صبح صادق بدمید

ور شمع برفت روشناییش بماند

***

نه هر که طراز جامه بر دوش کند

خود را ز شراب کبر مدهوش کند

بدعهد بود که یار درویشی را

در حال توانگری فراموش کند

***

فرزانه رضای نفس رعنا نکند

تا خیره نگردد و تمنا نکند

ابریق اگر آب تا به گردن نکنی

بیرون شدن از لوله تقاضا نکند

***

آن گل که هنوز نو به دست آمده بود

نشکفته تمام باد قهرش بربود

بیچاره بسی امید در خاطر داشت

امید دراز و عمر کوتاه چه سود؟

***

افسوس بر آن دل که سماعش نربود

سنگست و حدیث عشق با سنگ چه سود؟

بیگانه ز عشق را حرامست سماع

زیرا که نیاید بجز از سوخته دود

***

با گل به مثل چو خار می‌باید بود

با دشمن، دوست‌وار می‌باید بود

خواهی که سخن ز پرده بیرون نرود

در پرده ی روزگار می‌باید بود

***

جائی که درخت عیش پربار بود

دُر در نظر و گهر در انبار بود

آنجا همه کس یار وفادار بود

یار آن یار است که در بلا یار بود

***

داد طرب از عمر بده تا برود

تا ماه برآید و ثریا برود

ور خواب گران شود بخسبیم به صبح

چندانکه نماز چاشت از ما برود

***

دریاب کزین جهان گذر خواهد بود

وین حال به صورتی دگر خواهد بود

گر خود همه خلق زیردستان تواند

دست ملک‌الموت زبر خواهد بود

***

گر تیر جفای دشمنان می‌آید

دلتنگ مشو که دوست می‌فرماید

بر یار ذلیل هر ملامت کآید

چون یار عزیز می‌پسندد شاید

***

هرکس به نصیب خویش خواهند رسید

هرگز ندهند جای پاکان به پلید

گر بختوری مراد خود خواهی یافت

ور بخت بدی سزای خود خواهی دید

***

درویش که حلقه ی دری زد یک بار

دیگر غم او مخور که درها بسیار

دل تنگ مکن که بر تو می‌نالد زار

هر کو به یکی گفت بگوید به هزار

***

از دست مده طریق احسان پدر

تا بر بخوری ز ملک و فرمان پدر

جان پدرت ازان جهان می‌گوید

زنهار خلاف من مکن جان پدر

***

گر آدمیی باده ی گلرنگ بخور

بر ناله ی نای و نغمه ی چنگ بخور

گر بنگ خوری چو سنگ مانی بر جای

یکباره چو بنگ می‌خوری سنگ بخور

***

چون خیل تو صد باشد و خصم تو هزار

خود را به هلاک می‌سپاری هش دار

تا بتوانی برآور از خصم دمار

چون جنگ ندانی آشتی عیب مدار

***

چون زهره ی شیران بدرد ناله ی کوس

بر باد مده جان گرامی به فسوس

با آنکه خصومت نتوان کرد بساز

دستی که به دندان نتوان برد ببوس

***

سودی نکند فراخنای بر و دوش

گر آدمیی عقل و هنرپرور و هوش

گاو از من و تو فراختر دارد چشم

پیل از من و تو بزرگتر دارد گوش

***

ای صاحب مال، فضل کن بر درویش

گر فضل خدای می‌شناسی بر خویش

نیکویی کن که مردم نیک‌اندیش

از دولت بختش همه نیک آید پیش

***

تا دل ز مراعات جهان برکندم

صد نعمت را به منتی نپسندم

هر چند که نو آمده‌ام از سر ذوق

بر کهنه جهان چون گل نو می‌خندم

***

چون ما و شما مقارب یکدگریم

به زان نبود که پرده ی هم ندریم

ای خواجه تو عیب من مگو تا من نیز

عیب تو نگویم که یک از یک بتریم

***

تنها ز همه خلق و نهان می‌گریم

چشم از غم دل به آسمان می‌گریم

طفل از پی مرغ رفته چون گریه کند

بر عمر گذشته همچنان می‌گریم

***

بشنو به ارادت سخن پیر کهن

تا کار جهان را تو بدانی سر و بن

خواهی که کسی را نرسد بر تو سخن

تو خود بنگر آنچه نه نیکوست مکن

***

امروز که دستگاه داری و توان

بیخی که بَرِ سعادت آرد بنشان

پیش از تو از آن دگری بود جهان

بعد از تو از آن دگری باشد هان

***

با زنده‌دلان نشین و صادق نفسان

حق دشمن خود مکن به تعلیم کسان

خواهی که بر از ملک سلیمان بخوری

آزار به اندرون موری مرسان

***

روزی دو سه شد که بنده ننواخته‌ای

اندیشه به ذکر وی نپرداخته‌ای

زان می‌ترسم که دشمنان اندیشند

کز چشم عنایتم بینداخته‌ای

***

ای یار کجایی که در آغوش نه‌ای

و امشب بَرِ ما نشسته چون دوش نه‌ای

ای سرو روان و راحت نفس و روان

هر چند که غایبی فراموش نه‌ای

***

گر کان فضائلی وگر دریایی

بی‌راحت خلق باد می‌پیمایی

ور با همه عیبها کریم آسایی

عیبت هنرست و زشتیت زیبایی

***

گر سنگ همه لعل بدخشان بودی

پس قیمت سنگ و لعل یکسان بودی

گر در همه چاهی آب حیوان بودی

دریافتنش بر همه آسان بودی

***

فردا که به نامه ی سیه درنگری

بس دست تحسر که به دندان ببری

بفروخته دین به دنیی از بیخبری

یوسف که به ده درم فروشی چه خری؟

***

گویند که دوش شحنگان تتری

دزدی بگرفتند به صد حیله‌گری

امروز به آویختنش می‌بردند

می‌گفت رها کن که گریبان ندری

***

آیین برادری و شرط یاری

آن نیست که عیب من هنر پنداری

آنست که گر خلاف شایسته روم

از غایت دوستیم دشمن داری

***

تا کی به جمال و مال دنیا نازی

آمد گه آنکه راه عقبی سازی

ای دیر نشسته وقت آنست که جای

یک چند به نوخاستگان پردازی

***

ای غایب چشم و حاضر دل چونی؟

وی شاخ گل شکفته در گل چونی؟

یک بار نگویی به رفیقان وداع

کاخر تو در آن اول منزل چونی؟

***

در مرد چو بد نگه کنی زن بینی

حق باطل و نیکخواه دشمن بینی

نقش خود تُست هر چه در من بینی

با شمع درآ که خانه روشن بینی

***

تا دل به غرور نفس شیطان ندهی

کز شاخ بدی کس نخورد بار بهی

الا که ذخیره ی قیامت بنهی

ورنه نشود کاسه پر از دیگ تهی

***

مثنویات

در پند و اخلاق:

ای چشم و چراغ اهل بینش

مقصود وجود آفرینش

صاحب دل لاینامُ قلبی

مهمانِ أبیتُ عند ربی

در وصف تو لانبی بعدی

خود وصف تو و زبان سعدی؟

***

همه را ده چو می‌دهی موسوم

نه یکی راضی و دگر محروم

خیر با همگنان بباید کرد

تا نیفتد میان ایشان گرد

کانچه در کفه‌ای بیفزاید

به دگر بیخلاف درباید

***

عدل و انصاف و راستی باید

ور خزینه تهی بود شاید

نکند هرگز اهل دانش و داد

دل مردم خراب و گنج آباد

پادشاهی که یار درویشست

پاسبان ممالک خویشست

***

نظر کن درین موی باریک سر

که باریک بینند اهل نظر

چو تنهاست از رشته‌ای کمترست

چو پر شد ز زنجیر محکمترست

***

نخست اندیشه کن آنگاه گفتار

که نامحکم بود بی‌اصل دیوار

چو بد کردی مشو ایمن ز بدگوی

که بد را کس نخواهد گفت نیکوی

***

چه نیکو گفت ابراهیم ادهم

چو ترک ملک و دولت کرد و خاتم

نباید بستن اندر چیز و کس دل

که دل برداشتن کاریست مشکل

***

یکی را دیدم اندر جایگاهی

که می‌کاوید قبر پادشاهی

به دست از بارگاهش خاک می‌رفت

سرشک از دیده می‌بارید و می‌گفت

ندانم پادشه یا پاسبانی

همی بینم که مشتی استخوانی

***

چه سرپوشیدگان مرد بودند

که گوی نخوت از مردان ربودند

تو با این مردی و زورآزمایی

همی ترسم که از زن کمتر آیی

***

نکویی گرچه با ناکس نشاید

برای مصلحت گه گه بباید

سگ درنده چون دندان کند تیز

تو در حال استخوانی پیش او ریز

به عرف اندر جهان از سگ بتر نیست

نکویی با وی از حکمت به در نیست

که گر سنگش زنی جنگ آزماید

ورش تیمار داری گله پاید

***

نمیرد گر بمیرد نیکنامی

که در خیلش بود قائم مقامی

چو در مجلس چراغی هست اگر شمع

بمیرد، همچنان روشن بود جمع

***

هیچ دانی که چیست دخل حرام

یا کدامست خرج نافرجام

به گدایی فراهم آوردن

پس به شوخی و معصیت خوردن

***

نشنیدم که مرغ رفته ز دام

باز گردید و سرّ گفته بکام

مرغ وحشی که رفت بر دیوار

که تواند گرفت دیگر بار

رفتگان را به لطف باز آرند

نه به جنگش بتر بیازارند

***

زخم بالای یکدگر بزنند

بخراشند و مرهمی نکنند

خار و گل درهم‌اند و ظلمت و نور

عسل و شهد و نشتر و زنبور

***

چه رند پریشان شوریده بخت

چه زاهد که بر خود کند کار سخت

به زهد و ورع کوش و صدق و صفا

ولیکن میفزای بر مصطفی

از اندازه بیرون سپیدی مخواه

که مذموم باشد، چه جای سیاه

***

دشنام تو سر به سر شنیدم

امکان مقاومت ندیدم

با مثل تو کرده به مدارا

تا وقت بود جواب ما را

آن روز که از عمل بیفتی

با گوش تو آید آنچه گفتی

***

دانی چه بود کمال انسان

با دشمن و دوست لطف و احسان

غمخواری دوستان خدا را

دلداری دشمنان مدارا

***

سگ بر آن آدمی شرف دارد

کو دل دوستان بیازارد

این سخن را حقیقتی باید

تا معانی به دل فرود آید

آدمی با تو دست در مطعوم

سگ ز بیرون آستان محروم

حیف باشد که سگ وفا دارد

و آدمی دشمنی روا دارد

***

غم نه بر دل که گر نهی بر کوه

کوه گردد ز بار غصه ستوه

جان شیرین که رنج کش باشد

تن مسکین چگونه خوش باشد؟

***

سخن زید نشنوی بر عمرو

تا ندانی نخست باطن امر

گر خلافی میان ایشانست

بی‌خلاف این سخن پریشانست

***

همه فرزند آدمند بشر

میل بعضی به خیر و بعضی شر

این یکی مور ازو نیازارد

وان دگر سگ برو شرف دارد

***

همه دانند لشکر و میران

که جوانی نیاید از پیران

عذر من بر عذار من پیداست

بعد ازینم چه عذر باید خواست؟

***

اگر هوشمندی مکن جمع مال

که جمعیتت را کند پایمال

مرا پیش ازین کیسه پر سیم بود

شب و روزم از کیسه پر بیم بود

بیفکندم و روی برتافتم

وزان پاسبانی فرج یافتم

***

این دغل دوستان که می‌بینی

مگسانند دور شیرینی

تا حطامی که هست می‌نوشند

همچو زنبور بر تو می‌جوشند

باز وقتی که ده خراب شود

کیسه چون کاسه ی رباب شود

ترک صحبت کنند و دلداری

معرفت خود نبود پنداری

بار دیگر که بخت باز آید

کامرانی ز در فراز آید

دوغبایی بپز که از چپ و راست

در وی افتند چون مگس در ماست

راست خواهی سگان بازارند

کاستخوان از تو دوستر دارند

***

هر که را باشد از تو بیم گزند

صورت امن ازو خیال مبند

کژدمان خلق را که نیش زنند

اغلب از بیم جان خویش زنند

***

هر که بی‌مشورت کند تدبیر

غالبش بر غرض نیاید تیر

بیخ بی‌مشورت که بنشانی

بر نیارد بجز پشیمانی

***

ای پسندیده حیف بر درویش

از برای قبول و منصب خویش

تا دل پادشه به دست آری

حیف باشد که حق بیازاری

***

برگزیدندت ای گل خرم

از گلستان اصطفی آدم

حلقه‌ای از عبادی اندر گوش

خلعتی از یحِبُّهُم بر دوش

دامن این قباهِ بالایی

تا به خاشاک در نیالایی

ای پریروی احسن‌التقویم

حذر از اتّباع دیو رجیم

کادمی کو نه در مقام خودست

اسفل‌السافلین دیو و ددست

***

قیمت عمر اگر بداند مرد

بس بگرید بر آنچه ضایع کرد

طفل را سیبکی دهند به نقش

بستانند ازو نگین بدخش

جوهری را که این بصیرت هست

ندهد بی‌بهای خویش از دست

پند سعدی به دل شنو نه به گوش

مزد خواهی به کار کردن کوش

***

خری از روستائیی بگریخت

جل بیفکند و پاردُم بگسیخت

در بیابان چو گورخر می‌تاخت

بانگ می‌کرد و جفته می‌انداخت

که به جان آمده ز محنت و بند

داغ و بیطار و بار و پشماگند

شادمانا و خُرّما که منم

که ازین پس به کام خویشتنم

روستایی چو خر برفت از دست

گفت ای نابکار صبرم هست

پس بخواهی به وقت جو گفتن

که خری بد ز پایگه رفتن

به مزاحت نگفتم این گفتار

هزل بگذار و جد ازو بردار

همچنین مرد جاهل سرمست

روز درماندگی بخاید دست

ندهند آنچه قیمتش ندهی

نشود کاسه پُر ز دیگِ تهی

***

حرص فرزند آدم نادان

مثل مورچَست در میدان

این یکی مرده زیر پای دواب

آن یکی دانه می‌برد به شتاب

***

پیری اندر قبیله ی ما بود

که جهاندیده‌تر ز عنقا بود

صد و پنجه بزیست یا صد و شصت

بعد از آن پشت طاقتش بشکست

دست ذوق از طعام باز کشید

خفت و رنجوریش دراز کشید

روز و شب آخ و آخ و ناله و وای

خویشتن در بلا و هر که سرای

گشته صد ره ز جان خویش نفور

او از آن رنج و ما از آن رنجور

نشنیدی حدیث خواجه ی بلخ

مرگ خوشتر که زندگانی تلخ

موی گردد پس از سیاهی بور

نیست بعد از سپیدی الا گور

عاقبت پیک جانستان برسد

ما گرفتار و الامان برسد

جان سختش به پیش لب دیدم

روز عمرش به تنگ شب دیدم

بارکی گفتمش به خفیه لطیف

که بسملت بریم یا بحفیف

گفت خاموش ازین سخن زنهار

بیش زحمت مده صداع گذار

ابلهم تا هلاک جان خواهم؟

راست خواهی نه این نه آن خواهم

مگر از دیدنم ملول شدی

که به مرگم چنین عجول شدی؟

می‌روم گر تو را ز من ننگست

که نه شیراز و روستا تنگست

بسم این جایگه صباح و مسا

رفتم اینک بیار کفش و عصا

او درین گفت و تن ز جان پرداخت

رفت و منزل به دیگران پرداخت

اندر آن دم که چشمهاش بخفت

می‌شنیدم که زیر لب می‌گفت

ای دریغا که دیر ننشستم

رخت بی‌اختیار بر بستم

آرزوی زوال کس نکند

هرگز آب حیات بس نکند

***

سپاس و شکر بی‌پایان خدا را

برین نعمت که نعمت نیست ما را

بسا مالا که بر مردم وبالست

مزید ظلم و تأکید ضلالست

مفاصل مرتخی و دست عاطل

به از سرپنجگی و زور باطل

من آن مورم که در پایم بمالند

نه زنبورم که از دستم بنالند

کجا خود شکر این نعمت گزارم

که زور مردم آزاری ندارم

***

حدیث پادشاهان عجم را

حکایت نامه ی ضحاک و جم را

بخواند هوشمند نیکفرجام

نشاید کرد ضایع خیره ایام

مگر کز خوی نیکان پند گیرند

وز انجام بدان عبرت پذیرند

***

حرامش باد بدعهد بداندیش

شکم پرکردن از پهلوی درویش

شکم پر زهرمارش بود و کژدم

که راحت خواهد اندر رنج مردم

روا دارد کسی با ناتوان زور؟

کبوتر دانه خواهد هرگز از مور؟

اگر عنقا ز بی‌برگی بمیرد

شکار از چنگ گنجشکان نگیرد

***

سلطان باید که خیر درویش

خواهد، نه مراد خاطر خویش

تا او به مراد خود شتابد

درویش مراد خود بیابد

***

آنکه هفت اقلیم عالم را نهاد

هر کسی را هر چه لایق بود داد

گر توانا بینی ار کوتاه دست

هر که را بینی چنان باید که هست

این که مسکینست اگر قادر شود

بس خیانتها کزو صادر شود

گربه ی محروم اگر پَر داشتی

تخم گنجشک از زمین برداشتی

***

دوام دولت اندر حق شناسیست

زوال نعمت اندر ناسپاسیست

اگر فضل خدا بر خود بدانی

بماند بر تو نعمت جاودانی

چه ماند از لطف و احسان و نکویی؟

حرامت باد اگر شکرش نگویی

***

کتاب از دست دادن سست راییست

که اغلب خوی مردم بیوفاییست

گرو بستان نه پایندان و سوگند

که پایندان نباشد همچو پابند

***

الا تا ننگری در روی نیکو

که آن جسمست و جانش خوی نیکو

اگر شخص آدمی بودی به دیدار

همین ترکیب دارد نقش دیوار

***

جوان سخت رو در راه باید

که با پیران بی‌قوت بپاید

چه نیکو گفت در پای شتر مور

که ای فربه مکن بر لاغران زور

***

الا گر بختمند و هوشیاری

به قول هوشمندان گوش داری

شنیدم کاسب سلطانی خطا کرد

بپیوست از زمین بر آسمان گرد

شه مسکین از اسب افتاد مدهوش

چو پیلش سر نمی‌گردید در دوش

خردمندان نظر بسیار کردند

ز درمانش به عجز اقرار کردند

حکیمی باز پیچانید رویش

مفاصل نرم کرد از هر دو سویش

دگر روز آمدش پویان به درگاه

به بوی آنکه تمکینش کند شاه

شنیدم کان مخالف طبع بدخوی

به بی‌شکری بگردانید ازو روی

حکیم از بخت بیسامان برآشفت

برون از بارگه می‌رفت و می‌گفت

سرش برتافتم تا عافیت یافت

سر از من عاقبت بدبخت برتافت

چو از چاهش برآوردی و نشناخت

دگر واجب کند در چاهش انداخت

غلامش را گیاهی داد و فرمود

که امشب در شبستانش کنی دود

وز آنجا کرد عزم رخت بستن

که حکمت نیست بی‌حرمت نشستن

شهنشه بامداد از خواب برخاست

نه روی از چپ همی گشتش نه از راست

طلب کردند مرد کاردان را

کجا بینی دگر برق جهان را؟

پریشان از جفا می‌گفت هر دم

که بد کردم که نیکویی نکردم

چو به بودی طبیب از خود میازار

که بیماری توان بودن دگر بار

چو باران رفت بارانی میفکن

چو میوه سیر خوردی شاخ مشکن

چو خرمن برگرفتی گاو مفروش

که دون همت کند منت فراموش

منه بر روشنایی دل به یک بار

چراغ از بهر تاریکی نگه دار

نشاید کآدمی چون کره ی خر

چو سیر آمد نگردد گرد مادر

وفاداری کن و نعمت شناسی

که بد فرجامی آرد نا سپاسی

جزای مردمی جز مردمی نیست

هر آنکو حق نداند آدمی نیست

وگر دانی که بدخویی کند یار

تو خوی خوب خویش از دست مگذار

الا تا بر مزاج و طبع عامی

نگویی ترک خیر و نیکنامی

من این رمز و مثال از خود نگفتم

دُری پیش من آوردند سفتم

ز خردی تا بدین غایت که هستم

حدیث دیگری بر خود نبستم

حکیمی این حکایت بر زبان راند

دریغ آمد مرا مهمل فروماند

به نظم آوردمش تا دیر ماند

خردمند آفرین بر وی بخواند

الا ای نیکرای نیک تدبیر

جوانمرد و جوان طبع و جهانگیر

شنیدم قصه‌های دلفروزت

مبارک باد سال و ماه روزت

ندانستند قدر فضل و رایت

وگرنه سر نهادندی به پایت

تو نیکویی کن و در دجله انداز

که ایزد در بیابانت دهد باز

که پیش از ما چو تو بسیار بودند

که نیک‌اندیش و بدکردار بودند

بدی کردند و نیکی با تن خویش

تو نیکوکار باش و بد میندیش

شنیدم هر چه در شیراز گویند

به هفت اقلیم عالم باز گویند

که سعدی هر چه گوید پند باشد

حریص پند دولتمند باشد

خدایت ناصر و دولت معین باد

دعای نیک خواهانت قرین باد

مراد و کام و بختت همنشین باد

تو را و هر که گوید همچنین باد

***

هر که آمد بَرِ خدای قبول

نکند هیچش از خدا مشغول

یونس اندر دهان ماهی شد

همچنان مونس الهی شد

***

به حال نیک و بد راضی شو ای مرد

که نتوان طالع بد را نکو کرد

چو سگ را بخت تاریکست و شبرنگ

هم از خردی زنندش کودکان سنگ

***

بکوش امروز تا گندم بپاشی

که فردا بر جوی قادر نباشی

تو خود بفرست برگ رفتن از پیش

که خویشان را نباشد جز غم خویش

***

ای خداوندان طاق و طمطراق

صحبت دنیا نمی‌ارزد فراق

اندک اندک خان و مان آراستن

پس به یک بار از سرش برخاستن

***

به یک سال در جادویی ارمنی

میان دو شخص افکند دشمنی

سخن چین بدبخت در یکنفس

خلاف افکند در میان دو کس

***

مفردات

در پند و اندرز:

دانی چه گفته‌اند بنی عوف در عرب

نسل بریده به که موالید بی‌ادب

***

خیری که برآیدت به توفیق از دست

در حق کسی کن که درو خیری هست

***

گر سفله به مال و جاه از آزاده بهست

سگ نیز به صید از آدمیزاده بهست

***

کس نیست که مهر تو درو شاید بست

پس پیش تو ناچار کمر باید بست

***

دولت جاوید به طاعت درست

سود مسافر به بضاعت درست

***

گوینده را چه غم که نصیحت قبول نیست

گر نامه رد کنند گناه رسول نیست

***

رفتن چو ضرورتست و منزل بگذاشت

من خود ننهم دلی که بر باید داشت

***

هر که گوید کلاغ چون بازست

نشنوندش که دیده‌ها بازست

***

گر راه نمایی همه عالم راهست

ور دست نگیری هه عالم چاهست

***

خواهی که به طبعت همه کس دارد دوست

با هر که در اوفتی چنان باش که اوست

***

اگر بوّاب و سرهنگان هم از درگه برانندت

ازان بهتر که در پهلوی مجهولی نشانندت

***

این بار نه بانگ چنگ و نای و دُهلست

کاین بار شکار شیر و جنگ مُغلست

***

از مایه ی بیسود نیاساید مرد

مار از دم خویش چند بتواند خورد

***

گمان مبر که جهان اعتماد را شاید

که بی‌عدم نبود هر چه در وجود آید

***

بیچاره که در میان دریا افتاد

مسکین چه کند که دست و پایی نزند

***

توان نان خورد اگر دندان نباشد

مصیبت آن بود که نان نباشد

***

چه کندمالک مختار که فرمان ندهد

چه کند بنده که سر بر خط فرمان ننهد

***

وقتی دل دوستان به جنگ آزارند

چندانکه نه جای آشتی بگذارند

***

گفتم که برآید آبی از چاه امید

افسوس که دلو نیز در چاه افتاد

***

دروغی که حالی دلت خوش کند

به از راستی کت مشوش کند

***

غریب شهر کسان تا نبوده باشد مرد

ازو درست نیاید غم غریبان خورد

***

سلطان که به منزل گدایان آید

گر بر سر بوریا نشیند شاید

***

در طالع من نیست که نزدیک تو باشم

می‌گویمت از دور دعا گر برسانند

***

نیافرید خدایت به خلق حاجتمند

به شکر نعمت حق در به روی خلق مبند

***

گر ز هفت آسمان گزند آید

راست بر عضو مستمند آید

***

در گرگ نگه مکن که بزغاله برد

یک روز ببینی که پلنگش بدرد

***

بشنو که من نصیحت پیران شنیده‌ام

پیش از تو خلق بوده و بعد از تو بوده‌اند

***

مرغ جایی رود که چینه بود

نه به جایی رود که چی نبود

***

خورشید که بر جامه ی درویش افتد

از بخت نگونش ابر در پیش افتد

***

تواضع گر چه محبوبست و فضل بیکران دارد

نباید کرد بیش از حد که هیبت را زیان دارد

***

نه هر بیرون که بپسندی درونش همچنان باشد

بسا حلوای صابونی که زهرش در میان باشد

***

سگ هم از کوچکی پلید بود

اصل ناپاک از او پدید بود

***

شادمانی مکن که دشمن مرد

تو هم از مرگ جان نخواهی برد

***

گر هیمه عود گردد و گر سنگ دُر شود

مشنو که چشم آدمی تنگ پر شود

***

هر که دندان به خویشتن بنهاد

خیر دیگر به کس نخواهد داد

***

بخت در اول فطرت چو نباشد مسعود

مقبل آن نیست که در حال بمیرد مولود

***

ناامید از در رحمت به کجا شاید رفت

یا رب از هر چه خطا رفت هزار استغفار

***

سفله را قوت مده چندانکه مستولی شود

گرگ را چندانکه دندان تیزتر خونریزتر

***

نهاد بد نپسندد خدای نیکوکار

امیر خفته و مردم ز ظلم او بیدار

***

بزرگی نماند بر آن پایدار

که مردم به چشمش نمایند خوار

***

چه داند خوابناک مست مخمور

که شب را چون به روز آورد رنجور

***

دو عاشق را به هم بهتر بود روز

دو هیزم را به هم خوشتر بود سوز

***

به شکر آنکه تو در خانه‌ای و اهلت پیش

نظر دریغ مدار از مسافر درویش

***

جایی نرسد کس به توانایی خویش

الا تو چراغ رحمتش داری پیش

***

زنده‌دل از مرده نصیحت نیوش

مرده‌دل از زنده نگیرد به گوش

***

یار بیگانه نگیرد هر که دارد یار خویش

ای که دستی چرب داری پیشتر دیوار خویش

***

کوته‌نظران را نبود جز غم خویش

صاحبنظران را غم بیگانه و خویش

***

به کین دشمنان باطل میندیش

که این حیفست ظاهر بر تن خویش

***

گر خود همه عالم بگشایی تو به تیغ

چه سود که باز می‌گذاری به دریغ؟

***

مکن عمر ضایع به افسوس و حیف

که فرصت عزیزست و الوقت سیف

***

با هر کسی به مذهب وی باید اتفاق

شرطست یا موافقت جمع یا فراق

***

بد نه نیکست بی‌خلافت ولیک

مرد خالی نباشد از بد و نیک

***

ای پیک نامه بر که خبر می‌بری به دوست

یا لَیت اگر به جای تو من بودمی رسول

***

هر که آمد بَرِ خدای قبول

نکند هیچش از خدا مشغول

***

گر بلندت کسی دهد دشنام

به که ساکن دهی جواب سلام

***

خفتی و به خفتنت پراکنده شدیم

برخاستی و به دیدنت زنده شدیم

***

دلت خوش باد و چشم از بخت روشن

به کام دوستان و رغم دشمن

***

از بهر دلِ یکی به دست آوردن

مطبوع نباشد دگری آزردن

***

به نیکی و بدی آوازه در بسیط جهان

سه کس برند رسول و غریب و بازرگان

***

الهی عاقبت محمود گردان

به حق صالحان و نیکمردان

***

هر که با من بدست و با تو نکو

دل منه بر وفای صحبت او

***

صاحبدلِ نیک سیرتِ علامه

گو کفش دریده باش و خلقان جامه

***

کرم به جای فروماندگان چو نتوانی

مروتست نه چندانکه خود فرومانی

***

ز خیرت خیر پیش آید، بکن چندانکه بتوانی

مکافات بدی کردن، نمی‌گویم تو خود دانی

***

اگر بریان کند بهرام، گوری

نه چون پای ملخ باشد ز موری

***

نداند آنکه درآورد دوستان از پای

که بی‌خلاف بجنبند دشمنان از جای

***

این باد و بروت و نخوت اندر بینی

آن روز که از عمل بیفتی بینی

***

آن گوی که طاقت جوابش داری

گندم نبری به خانه چون جو کاری

***

مردی نه به قوتست و شمشیرزنی

آنست که جوری که توانی نکنی

***

به پارسایی و رندی و فسق و مستوری

چو اختیار به دست تو نیست معذوری

***

چو نفس آرام می‌گیرد چه در قصری چه در غاری

چو خواب آمد چه بر تختی چه در پایان دیواری

***

شمع کز حد به در بیفروزی

بیم باشد که خانمان سوزی

***

تو با این لطف دلبندی چرا با ما نپیوندی

نقاب از بهر آن باشد که روی زشت بربندی

***

نقاب از بهر آن باشد که بربندند روی زشت

تو زیبایی بنام ایزد چرا باید که بربندی

***

از دست کسی بستده هر روز عطایی

معذور بدارندش یک روز جفایی

***

ای گرگ نگفتمت که روزی

بیچاره شوی به دست یوزی

***

کدام قوت و مردانگی و بُرنایی

که خشم‌گیری و با نفس خویش بَرنایی

***

خدا را در فراخی خوان و در عیش و تن آسانی

نه چون کارت به جان آید خدا از جان و دل خوانی

***

گهی کاندر بلا مانی خدا خوانی خدا خوانی

چو بازت عافیت بخشد سر از طاعت بگردانی

***

ملحقات:

1-قصائد

تو را ز دست اجل کی فرار خواهد بود

فرارگاه تو دارالقرار خواهد بود

اگر تو ملک جهان را به دست آوردی

مباش غرّه که ناپایدار خواهد بود

به مال غرّه چه باشی که یک دو روزی بعد

همه نصیبه ی میراث خوار خواهد بود

تو را به تخته و تابوت درکشند از تخت

گرت خزانه و لشکر هزار خواهد بود

تو را به کنج لحد سالها بباید خفت

تن تو طعمه ی هر مور و مار خواهد بود

اگر تو در چمن روزگار همچو گلی

دمیده بر سر خاک تو خار خواهد بود

نیازمندی یاران نداردت سودی

مگر عمل که تو را باز یار خواهد بود

بسا سوار که آنجا پیاده خواهد شد

بسا پیاده که آنجا سوار خواهد بود

بسا امیر که آنجا اسیر خواهد شد

بسا اسیر که فرمانگذار خواهد بود

بسا امام ریایی و پیشوای بزرگ

که روز حشر و جزا شرمسار خواهد بود

چرا ز حال قیامت دمی نیندیشی

که حال بیخبران سخت زار خواهد بود

بهشت می‌طلبی، از گنه نپرهیزی؟

بهشت منزل پرهیزکار خواهد بود

گذر ز باطل و مردانه حق‌پرستی کن

ز حق‌پرستی بهتر چه کار خواهد بود؟

بساز چاره ی رفتن که رهروان رفتند

که سعدی از تو سخن یادگار خواهد بود

به قطره قطره حرامت عذابت خواهد بود

به ذرّه ذرّه حلالت شمار خواهد بود

***

تنبیه و موعظت:

روزی که زیر خاک تن ما نهان شود

وانها که کرده‌ایم یکایک عیان شود

یارب به فضل خویش ببخشای بنده را

آن دم که عازم سفر آن جهان شود

بیچاره آدمی که اگر خود هزار سال

مهلت بیابد از اجل و کامران شود

هم عاقبت چو نوبت رفتن بدو رسد

با صدهزار حسرت از اینجا روان شود

فریاد از آن زمان که تن نازنین ما

بر بستر هوان فتد و ناتوان شود

اصحاب را ز واقعه ی ما خبر کنند

هر دم کسی به رسم عیادت روان شود

و آن کس که مشفقست و دلش مهربان ماست

در جُستن دوا به بر این و آن شود

وانگه که چشم بر رخ ما افکند طبیب

در حال ما چو فکر کند بدگمان شود

گوید فلان شراب طلب کن که سود تست

ما را بدان امید بسی در زیان شود

شاید که یک دو روز دگر مانده عمر ما

وآن یک دو روز بر سر سود و زیان شود

یاران و دوستان همه در فکر عاقبت

کاحوال بر چگونه و حال از چه سان شود؟

تا آن زمان که چهره بگردد ز حال خویش

و آن رنگ ارغوانی ما زعفران شود

و آن رنج در وجود به نوعی اثر کند

کز لاغری بسان یکی ریسمان شود

در ورطه ی هلاک فتد کشتی وجود

نیز از عمل بماند و بی‌بادبان شود

آمد شد ملائکه در وقت قبض روح

چون بنگریم دیده ی ما خون‌فشان شود

باید که در چشیدن آن جام زهرناک

شیرینی شهادت ما در زبان شود

یا رب مدد ببخش که ما را در آن زمان

قول زبان، موافق صدق جنان شود

ایمان ما ز غارت شیطان نگاه دار

تا از عذاب خشم تو جان در امان شود

فی‌الجمله روح و جسم ز هم متفرق شوند

مرغ از قفس برآید و در آشیان شود

جان ار بود پلید شود در زمین فرو

ور پاک باشد او زبر آسمان شود

آوازه در سرای در افتد که خواجه مرد

وز بم و زیر، خانه پر آه و فغان شود

از یک طرف غلام بگرید به های های

وز یک طرف کنیز به زاری کنان شود

دُر یتیم گوهر یکدانه را ز اشک

جزع دو دیده پُر ز عقیق یمان شود

تابوت و پنبه و کفن آرند و مرده شوی

اوراد ذاکران ز کران تا کران شود

آرند نعش تا به لب گور و هر که هست

بعد از نماز باز سر خانمان شود

هر کس رود به مصلحت خویش و جسم ما

محبوس و مستمند در آن خاکدان شود

پس منکر و نکیر بپرسند حال ما

وین جمله حکمها ز پی امتحان شود

گر کرده‌ایم خیر و نماز و خلاف نفس

آن خاکدان تیره به ما گلستان شود

ور جرم و معصیت بود و فسق کار ما

آتش در اوفتد به لحد هم دخان شود

یک هفته یا دو هفته کم و بیش صبح و شام

با گریه دوست همدم و هم‌داستان شود

حلوا سه چار صحن شب جمعه چند بار

بهر ریا به خانه ی هر گورخوان شود

وان همسر عزیز که از عدّه دست داشت

خواهد که باز بسته ی عقد فلان شود

میراث گیر کم خرد آید به جست و جوی

پس گفت و گوی بر سر باغ و دکان شود

نامی ز ما بماند و اجزای ما تمام

در زیر خاک با غم و حسرت نهان شود

و آنگه که چند سال برین حال بگذرد

آن نام نیز گم شود و بی‌نشان شود

و آن صورت لطیف شود جمله زیر خاک

و آن جسم زورمند کفی استخوان شود

از خاک گورخانه ی ما خشتها پزند

و آن خاک و خشت دست کش گل گران شود

دوران روزگار به ما بگذرد بسی

گاهی شود بهار و دگر گه خزان شود

تا روز رستخیز که اصناف خلق را

تن‌ها ز بهر عرض قرین روان شود

حکم خدای عزوجل کائنات را

در فصل هر فصیله به کلی روان شود

از گفتن و شنیدن و از کرده‌های بد

در موقف محاسبه یک یک عیان شود

میزان عدل نصب کنند از برای خلق

یک سر سبک برآید و یک سر گران شود

هر کس نگه کند به بد و نیک خویشتن

آنجا یکی غمین و یکی شادمان شود

بندند باز بر سر دوزخ پل صراط

هر کس ازو گذشت مقیم جنان شود

و آن کس که از صراط بلرزید پای او

در خواری و عذاب ابد جاودان شود

اشرار را حرارت دوزخ کند قبول

و احرار را عنایت حق سایبان شود

بس روی همچو ماه ز خجلت شود سیاه

بس قد همچو تیر ز هیبت کمان شود

بس شخص بینوا که ورا از علو قدر

عشرت سرای جنت اعلی مکان شود

بس پیر مستمند که در گلشن مراد

بوی بهشت بشنود و نوجوان شود

مسکین اسیر نفس و هوا کاندران مقام

با صد هزار غصه قرین هوان شود

برگی که از برای مطیعان کشد خدای

عاصی چگونه در خور آن برگ خوان شود

خرم دلی که در حرم‌آباد امن و عیش

حق را به خوان لطف و کرم میهمان شود

این کار دولتست نداند کسی یقین

سعدی یقین به جنت و خلدت چه سان شود؟

***

نصیحت:

ای دل به کام خویش جهان را تو دیده گیر

در وی هزار سال چو نوح آرمیده گیر

بستان و باغ ساخته و اندران بسی

ایوان و قصر سر به فلک بر کشیده گیر

هر گنچ و هر خزانه که شاهان نهاده‌اند

آن گنج و آن خزانه به چنگ آوریده گیر

با دوستان مشفق و یاران مهربان

بنشسته و شراب مروق کشیده گیر

هر بنده‌ای که هست به بلغار و هند و روم

آن بنده را به سیم و زر خود خریده گیر

هر ماهرو که هست در ایام روزگار

آن را به ناز در بر خود آرمیده گیر

هر نعمتی که هست به عالم تو خورده دان

هر لذتی که هست سراسر چشیده گیر

چون پادشاه عدل اَبَر تخت سلطنت

صد جامه ی حریر به دولت دریده گیر

آواز رود و بربط و نای و سرود و چنگ

وین طنطنه که می‌شنوی هم شنیده گیر

چندین هزار اطلس و زربفت قیمتی

پوشیده در تنعم و آنگه دریده گیر

در آرزوی آب حیاتی تو هر زمان

مانند خضر گرد جهان در دویده گیر

تو هم‌چو عنکبوتی و حال جهان مگس

چون عنکبوت گرد مگس بر تنیده گیر

گیرم تو را که مال ز قارون فزون شود

عمرت به عمر نوح پیمبر رسیده گیر

روز پسین چه سود بجز آه و حسرتت

صد بار پشت دست به دندان گزیده گیر

سعدی تو نیز ازین قفس تنگنای دهر

روزی قفس بریده و مرغش پریده گیر

***

2- غزل های عرفانی:

مقصود عاشقان دو عالم لقای تست

مطلوب طالبان به حقیقت رضای تست

هر جا که شهریاری و سلطان و سروریست

محکوم حکم و حلقه به گوش گدای تست

بودم بر آن که عشق تو پنهان کنم ولیک

شهری تمام غلغله و ماجرای تست

هر جا که پادشاهی و صدری و سروریست

موقوف آستان در کبریای تست

قومی هوای نعمت دنیا همی پزند

قومی هوای عقبی و ما را هوای تست

هر جا سریست خسته ی شمشیر عشق تو

هر جا دلیست بسته ی مهر و هوای تست

کس را بقای دائم و عهد قدیم نیست

جاوید پادشاهی و دائم بقای تست

گر می‌کشی به لطف گر می‌کشی به قهر

ما راضییم هرچه بود رای رای تست

امید هر کسی به نیازی و حاجتی است

امید ما به رحمت بی‌منتهای تست

هر کس امیدوار به اعمال خویشتن

سعدی امیدوار به لطف و عطای تست

***

منزل عشق از جهانی دیگرست

مرد عاشق را نشانی دیگرست

بر سر بازار سربازان عشق

زیر هر داری جوانی دیگرست

عقل می‌گوید که این رمز از کجاست

کاین جماعت را نشانی دیگرست

بر دل مسکین هر بیچاره‌ای

شاه را گنج نهانی دیگرست

این گدایانی که این دم می‌زنند

هر یکی صاحبقرانی دیگرست

***

فلک با بخت من دایم به کینست

که با من بخت و دوران هم به کینست

گهم خواند جهان گاهی براند

جهان گاهی چنان گاهی چنینست

که می‌داند که خشت هر سرایی

کدامین سروقد نازنینست؟

ز خاک شاهدی روییده باشد

به هر بستان که برگ یاسمینست

وفایی گر نمی‌یابی ز یاری

مده دل گر نگارستان چینست

وفاداری مجوی از دهر خونخوار

وفایی از کسی جو که امینست

ندارد سعدیا دنیا وقاری

به نزد آن کسی کو راه بینست

***

روی در مسجد و دل ساکن خمار چه سود؟

خرقه بر دوش و میان بسته به زنار چه سود؟

هر که او سجده کند پیش بتان در خلوت

لاف ایمان زدنش بر سر بازار چه سود؟

دل اگر پاک بود خانه ی ناپاک چه باک

سر چو بی‌مغز بود نغزی دستار چه سود؟

چون طبیعت نبود قابل تدبیر حکیم

قوّت ادویه و ناله ی بیمار چه سود؟

قوت حافظه گر راست نیاید در فکر

عمر اگر صرف شود در سر تکرار چه سود؟

عاشقی راست نیاید به تکبر سعدی

چون سعادت نبود کوشش بسیار چه سود؟

***

هر کسی در حرم عشق تو محرم نشود

هر براهیم به درگاه تو ادهم نشود

با یزیدی و جنیدیش بیاید تجرید

ترک و تجرید مشایخ به تو معلم نشود؟

آنچه در سر ضمایر بودش شیخ کبیر

هر کسی در سر اسرار مفهم نشود

تا ز دنیا نکند ترک سلاطین جهان

سالک راه و گزین همه عالم نشود

ترک دنیا نکنی نعمت عقبی طلبی؟

این دو عالم به تو یک‌جای مسلم نشود

گر خردمندی از اوباش جفایی بیند

شادمان گردد و دیگر به سر غم نشود

سنگ بدگوهر اگر کاسه ی زرین شکند

قیمت سنگ نیفزاید و زر کم نشود

سعدیا گر به تو دردست به درمان برسی

هر که دردی نکشد لایق مرهم نشود

***

3-قطعات:

کسی که او نظر مهر در زمانه کند

چنان سزد که همه کار عاقلانه کند

هر آنچه خاطر موری ازو بیازارد

اگر چه آب حیاتست از آن کرانه کند

قناعتست و مروت نشان آزادی

نخست خانه ی دل وقف این دوگانه کند

چو نیک و بد به سر آید جهان همان بهتر

که زندگی همه بر طبع شادمانه کند

زبان ز گفتن و ناگفتنی نگه می‌دار

که شمع، هستی خود در سر زبانه کند

درین سرای که اول ز آخرش عدمست

به خلق خوش طلب عمر جاودانه کند

زمانه را چو شناسی که چیست عادت او

روا بود که کسی تکیه بر زمانه کند؟

به نقد خوش خور و خوش نوش و نام نیک اندوز

که عاقل از پی یک نوش صد بهانه کند

مخور غمی که به فردا چگونه خواهد بود

که چرخ عمر تو ضایع برین ترانه کند

اگر چه عالم خاکی نیرزد اندر راه

برای تیر نظر عاقلی نشانه کند

ز گوشه‌ای به جهان ناکوتر تر نبود

که تا وظایف طاعات ازو دانه کند

کسی که صحبت سعدی طلب کند در دهر

سعادت دو جهانی طلب چرا نه کند

اگر چه کار عمارت طریق دانش نیست

علی الخصوص کسی کاندرین زمانه کند

بود هر آینه نزدیک عاقلان معذور

کسی که از پی مسکن اساس خانه کند

که گر چه مرغ توکل کند به دانه و آب

به دست خود ز برای خود آشیانه کند

***

جهان بگشتم و آفاق سر به سر دیدم

به مردمی که گر از مردمی اثر دیدم

مگر که مرد وفادار از جهان گم شد

وفا ز مردم این عهد هیچ اگر دیدم

ز من مپرس که آخر چه دیدی از دوران

هر آن چه دیدم این نکته مختصر دیدم

بدین صحیفه ی مینا به خامه ی خورشید

نبشته یک سخن خوش به آب زر دیدم

که ای به دولت ده روز گشته مستظهر

مباش غره که از تو بزرگتر دیدم

کسی که تاج زرش بود در صباح به سر

نماز شام ورا خشت زیر سر دیدم

چو روزگار همی بگذرد رو ای سعدی

که زشت و خوب و بد و نیک در گذر دیدم

***

هر چیز کزان بتر نباشد

از مصلحتی به در نباشد

شری که به خیر باز گردد

آن خیر بود که شر نباشد

احوال برادرم شنیدی

فی الجمله تو را خبر نباشد

خرمای به طرح داده بودند

جرم بد از این بتر نباشد

اطفال و کسان و هم رفیقان

خرما بخورند و زر نباشد

آنگه چه محصلی فرستی؟

ترکی که ازو بتر نباشد

چندان بزنندش ای خداوند

کز خانه رهش به در نباشد

خرمای بطرح اگر ببخشد

از اهل کرم هدر نباشد

تا قوت صبر بود کردیم

دیگر چه کنیم اگر نباشد

آیین وفا و مهربانی

در شهر شما مگر نباشد

در فارس چنین نمک ندیدم

در مصر چنین شکر نباشد

هر شب برود ز چشم سعدی

صد قطره که جز گهر نباشد

ما از سر مهر با تو گفتیم

باشد که کسی خبر نباشد

***

این غزل در تذکره ی «مرآت الخیال» امیر علیخان سودی بنام شیخ سعدی آمده است:

بربود دلم در چمنی سرو روانی

زرین کمری ، سیمبری، موی میانی

خورشید وشی، ماه رخی، زهره جبینی

یاقوت لبی، سنگ دلی، تنگ دهانی

عیسی نفسی، خضر رهی، یوسف عهدی

جم مرتبه‌ای، تاج وری، شاه نشانی

شنگی، شکرینی، چو شکر در دل خلقی

شوخی، نمکینی، چو نمک شور جهانی

جادو فکنی، عشوه گری، فتنه پرستی

آسیب دلی، رنج تنی، آفت جانی

بیدادگری، کج کلهی، عربده جویی

شکرشکنی، تیرقدی، سخت کمانی

در چشم امل، معجزه ی آب حیاتی

در باب سخن، نادره ی سحر بیانی

بی‌زلف و رخ و لعل لب او شده سعدی

آهی و سرشکی و غباری و دخانی

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا