مثنوی معنوی – جلال الدین مولوی شاعربزرگ قرن هفتم

محمد بلخی فرزند بهاء الدین به سال 604 دربلخ دیده به جهان گشود هنگامی که همراه والد خود عازم زیارت بیت الله الحرام میشود در نیشابور با فرید الدین عطار نیشابوری ملاقات می کند واین دیدار در روح او تاثیری عمیق می گذاردوبه عطار ارادتی خاص داشته است.ازحوادث برجسته  درزندگی جلال الدین مولوی برخورد او با شمس تبریزی بوده که بارقه ی شوق شمس او را از جهان قیل و قال به دنیای وجد و حال می کشاند.این عارف نامی در سن 63 سالگی و به سال 672 قمری در قونیه چشم از جهان فروبست

از حذف برخی موارد بدلیل لطمه بر موضوع صرف نظر شد

***

بشنو از نی چون حكایت میكند

از جدائی ها شكایت می كند

کز نیستان تا مرا ببریده اند

از نفیرم مرد و زن نالیده اند

سینه خواهم شرحه شرحه از فراق

تا بگویم شرح درد اشتیاق

هر كسی كاو دور ماند از اصل خویش

باز جوید روزگار وصل خویش

من به هر جمعیتی نالان شدم

جفت بد حالان و خوش حالان شدم

هر كسی از ظنّ خود، شد یار من

از درون من نجست اسرار من

سر من از ناله ی من دور نیست

لیك چشم و گوش را آن نور نیست

تن ز جان و جان ز تن مستور نیست

لیك كس را دیدِ جان دستور نیست

آتشست این بانگ نای و نیست باد

هر كه این آتش ندارد، نیست باد

آتش عشقست كاندر نی فتاد

جوشش عشقست كاندر می فتاد

نی حریف هر كه از یاری بُرید

پرده ها اش پرده های ما درید

همچو نی زهری و تریاقی كه دید

همچو نی دمساز و مشتاقی كه دید

نی حدیث راه پر خون می كند

قصه های عشق مجنون می كند

محرم این هوش، جز بی هوش نیست

مرزبان را مشتری، جز گوش نیست

در غم ما روزها بیگاه شد

روزها با سوزها همراه شد

روزها گر رفت، گو رو، باك نیست

تو بمان، ای آنكه چون تو، پاك نیست

هر كه جز ماهی، ز آبش سیر شد

هر كه بی روزیست، روزش دیر شد

درنیابد حال پخته، هیچ خام

پس سخن كوتاه باید، والسلام

بند بگسل، باش آزاد، ای پسر

چند باشی بند سیم و بند زر

گر بریزی بحر را در كوزه ی

چند ُگنجد؟ قسمت یك روزه ی

كوزه ی چشم حریصان پُر نشد

تا صدف قانع نشد، پُر دُرّ نشد

هر كه را جامه ز عشقی چاك شد

او ز حرص و عیب كلـّی پاك شد

شاد باش ای عشق خوش سودای ما

ای طبیب جمله علت های ما

ای دوای نخوت و ناموس ما

ای تو افلاطون و جالینوس ما

جسم خاك از عشق بر افلاك شد

كوه در رقص آمد و چالاك شد

عشق، جان طور آمد عاشقا

طور مست و، خَرّ موسی صاعقا

با لب دمساز خود گر جفتمی

همچو نی من گفتنیها گفتمی

هرك او از همزبانی شد جدا

بی زبان شد، گر چه دارد صد نوا

چونكه  گل رفت و گلستان در گذشت

نشنوی زآن پس ز بلبل سر گذشت

جمله معشوقست و عاشق پرده ا ی

زنده معشوقست و، عاشق مُرده ا ی

چون نباشد عشق را پروای او

او چو مرغی ماند بی پر، وای، او

من چگونه هوش دارم پیش و پس

چون نباشد نور یارم پیش و پس

عشق خواهد كین سخن بیرون بود

آینه غمّاز نبود، چون بود

آینه ات دانی چرا غمّاز نیست

زآنک زنگار از رخش ممتاز نیست

بشنوید ای دوستان این داستان

خود حقیقت نقد حال ماست آن

***

حکایت عاشق شدن پادشاهی بر كنیزكی و و خریدن پادشاه کنیزک را

بود شاهی در زمانی پیش از این

ملك دنیا بودش و، هم ملك دین

اتفاقا شاه روزی شد سوار

با خواص خویش از بهر شكار

یك كنیزك دید شه بر شاه راه

شد غلام آن كنیزك جان شاه

مرغ جانش در قفس چون می طپید

داد مال و آن كنیزك را خرید

چون خرید او را و برخوردار شد

آن كنیزك از قضا بیمار شد

آن یكی خر داشت، پالانش نبود

یافت پالان، گرگ، خر را در ربود

كوزه بودش، آب می نامد بدست

آبرا چون یافت، خود كوزه شكست

شه طبیبان جمع كرد از چپ و راست

گفت: جان هر دو در دست شماست

جان من سهلست، جان جانم اوست

دردمند و خسته ام، درمانم اوست

هر كه درمان كرد مر جان مرا

برد گنج و دُرّ و مرجان مرا

جمله گفتندش: كه جانبازی كنیم

فهم گرد آریم و انبازی كنیم

هر یكی از ما مسیح عالمی است

هر الم را در كف ما مرهمیست

گر خدا خواهد نگفتند از بطر

پس خدا بنمودشان عجز بشر

تركِ استثنا، مرادم قسوتیست

نی همین گفتن، كه عارض حالتیست

ای بسی نآورده استثنا، بگفت

جان او با جان استثناست جفت

هرچ كردند از علاج و از دوا

گشت رنج افزون و حاجت ناروا

آن كنیزك از مرض چون موی شد

چشم شاه از اشكِ خون چون جوی شد

از قضا سركنگبین صفرا نمود

روغن بادام خشكی می فزود

از هلیله قبض شد، اطلاق رفت

آب آتش را مدد شد همچو نفت

***

ظاهر شدن عجز حکیمان از معالجه ی كنیزك بر پادشاه و روی آوردن پادشاه و روی آوردن پادشاه بدرگاه خدا و خواب دیدن شاه ولی را

شه چو عجز آن حکیمان را بدید

پا برهنه جانب مسجد دوید

رفت در مسجد، سوی محراب شد

سجده گاه از اشك شه پر آب شد

چون به خویش آمد ز غرقاب فنا

خوش زبان بگشاد در مدح و ثنا

كای كمینه بخششت ملك جهان

من چگویم چون تو میدانی نهان

ای همیشه حاجت ما را پناه

بار دیگر ما غلط كردیم راه

لیك گفتی: گر چه میدانم سِرَت

زود هم پیدا كنش بر ظاهرت

چون بر آورد از میان جان خروش

اندر آمد بحر بخشایش به جوش

در میان گریه خوابش در ربود

دید در خواب او، كه پیری رو نمود

گفت: ای شه مژده، حاجاتت رواست

گر غریبی آیدت فردا ز ماست

چونك آید، او حكیم حاذقست

صادقش دان، کو امین و صادقست

در علاجش سحر مطلق را ببین

در مزاجش قدرت حق را ببین

چون رسید آن وعده گاه و روز شد

آفتاب از شرق، اختر سوز شد

بود اندر منظره شه منتظر

تا ببیند آنچ بنمودند سر

دید شخصی، فاضلی، پُر مایه ی

آفتابی در میان سایه ی

می رسید از دور مانند هلال

نیست بود و هست، بر شكل خیال

نیست وش باشد خیال اندر روان

تو جهانی بر خیالی بین روان

بر خیالی صلحشان و جنگشان

وز خیالی فخرشان و ننگشان

آن خیالاتی كه دام اولیاست

عكس مه رویان بُستان خداست

آن خیالی را كه شه در خواب دید

در رُخ مهمان همی آمد پدید

شه به جای حاجیان فا پیش رفت

پیش آن مهمان غیب خویش رفت

هر دو بحری آشنا آموخته

هر دو جان، بی دوختن بر دوخته

گفت: معشوقم تو بودستی نه آن

لیك كار از كار خیزد در جهان

ای مرا تو مصطفی، من چون عمر

از برای خدمتت بندم كمر

***

از خداوند ولی التوفیق در خواستن توفیق رعایت ادب در همه حالها و بیان کردن وخامت ضررهای بی ادبی

از خدا جوئیم توفیق ادب

بی ادب محروم شد از لطف رب

بی ادب تنها نه خود را داشت بد

بلك آتش در همه آفاق زد

مایده از آسمان در می رسید

بی صداع و بی فروخت و بی خرید

در میان قوم موسی چند كس

بی ادب گفتند: كو سیر و عدس

منقطع شد نان و خوان از آسمان

ماند رنج زرع و بیل و داسمان

باز عیسی چون شفاعت كرد، حق

خوان فرستاد و غنیمت بر طبق

باز گستاخان ادب بگذاشتند

چون گدایان زلها برداشتند

لابه کرده عیسی ایشان را كه این

دائمست و كم نگردد از زمین

بد گمانی كردن و حرص آوری

كفر باشد پیش خوان مهتری

زآن گدا رویان نادیده ز آز

آن در رحمت بر ایشان شد فراز

ابر برناید پی منع زكات

وز زنا افتد وبا اندر جهات

هر چه بر تو آید از ظلمات و غم

آن ز بی باكی و گستاخیست هم

هر كه بی باكی كند در راه دوست

ره زن مردان شد و، نامرد اوست

از ادب پر نور گشتست این فلك

وز ادب معصوم و پاك آمد ملك

بُد ز گستاخی كسوف آفتاب

شد عزازیلی ز جرات رد باب

***

ملاقات پادشاه با آن طبیب الهی که در خوابش بشارت داده بودند بملاقات

دست بگشاد و كنارانش گرفت

همچو عشق اندر دل و جانش گرفت

دست و پیشانیش بوسیدن گرفت

از مقام و راه پرسیدن گرفت

پرس پرسان می كشیدش تا به صدر

گفت: گنجی یافتم آخر به صبر

ای لقای تو جواب هر سؤال

مشكل از تو حل شود بی قیل و قال

ترجمانی هر چ ما را در دلست

دست گیری هر كه پایش در گِلست

مرحبا یا مجتبی یا مرتضی

إن تغب جاء القضاء ضاق الفضا

أنت مولی القوم من لا یشتهی

قد ردی كَلا لَئِنْ لَمْ ینتهی

***

بردن پادشاه طبیب را بر سر بیمار تا حال او را ببیند

چون گذشت آن مجلس و خوان كرم

دست او بگرفت و بُرد اندر حرم

قصه ی رنجور و رنجوری بخواند

بعد از آن در پیش رنجورش نشاند

رنگ و رو و نبض و قاروره بدید

هم علاماتش، هم اسبابش شنید

گفت: هر دارو كه ایشان كرده اند

آن عمارت نیست ویران كرده اند

بی خبر بودند از حال درون

أستعیذ الله مما یفترون

دید رنج و، كشف شد بر وی نهفت

لیك پنهان كرد و، با سلطان نگفت

رنجش از سودا و از سودا نبود

بوی هر هیزم پدید آید ز دود

دید از زاریش، كو زار دلست

تن خوشست و، او گرفتار دلست

عاشقی پیداست از زاری دل

نیست بیماری چو بیماری دل

علت عاشق ز علتها جداست

عشق اصطرلاب اسرار خداست

عاشقی گر زین سر و، گر زان سراست

عاقبت ما را بدان شه رهبر است

هرچ گویم عشق را شرح و بیان

چون به عشق آیم خجل گردم از آن

گر چه تفسیر زبان روشن گرست

لیك عشق بی زبان روشن تر است

چون قلم اندر نوشتن می شتافت

چون به عشق آمد، قلم بر خود شكافت

عقل در شرحش چو خر در گِل بخفت

شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت

آفتاب آمد دلیل آفتاب

گر دلیلت باید، از وی رو متاب

از وی ار سایه نشانی می دهد

شمس هر دم نور جانی می دهد

سایه خواب آرد تو را همچون سمر

چون بر آید شمس انْشَقَّ القمر

خود غریبی در جهان چونشمس نیست

شمس جان باقیست او را امس نیست

شمس در خارج اگر چه هست فرد

می توان هم مثل او تصویر كرد

شمس جان کو خارج آمد از اثیر

نبودش در ذهن و در خارج نظیر

در تصور، ذات او را، گنج كو

تا در آید در تصور مثل او

چون حدیث روی شمس الدین رسید

شمس چارم آسمان سر در كشید

واجب آید چونك آمد نام او

شرح رمزی گفتن از انعام او

این نفس جان، دامنم بر تافتست

بوی پیراهان یوسف یافتست

از برای حق صحبت سالها

باز گو حالی از آن خوشحال ها

تا زمین و آسمان خندان شود

عقل و روح و دیده صد چندان شود

لا تكلفنی فإنی فی الفنا

كلت أفهامی فلا أحصی ثنا

كل شیئی قاله غیر المفیق

إن تكلف أو تصلف لا یلیق

من چه گویم یك رگم هشیار نیست

شرح آن یاری كه او را یار نیست

شرح این هجران و این خون جگر

این زمان بگذار تا وقت دگر

قال أطعمنی فإنی جائع

و اعتجل فالوقت سیف قاطع

صوفی ابن الوقت باشد ای رفیق

نیست فردا گفتن از شرط طریق

تو مگر خود مرد صوفی نیستی

هست را از نسیه خیزد نیستی

گفتمش پوشیده خوشتر سرّ یار

خود تو در ضمن حكایت گوش دار

خوشتر آن باشد كه سرّ دلبران

گفته آید در حدیث دیگران

گفت: مكشوف و برهنه بی غلول

باز گو دفعم مده ای بوالفضول

پرده بردار و برهنه گو كه من

می نخسپم با صنم در پیرهن

گفتم: ار عریان شود او در عیان

نی تو مانی، نی كنارت، نی میان

آرزو میخواه، لیك اندازه خواه

بر نتابد كوه را یك برگِ كاه

آفتابی كز وی این عالم فروخت

اندكی گر پیش آید، جمله سوخت

فتنه و آشوب و خونریزی مجو

بیش ازین از شمس تبریزی مگو

این ندارد آخر، از آغاز گو

رو تمام این حكایت باز گو

***

خلوت طلبیدن آن ولی از پادشاه با کنیزک جهت دریافتن رنج كنیزك

گفت: ای شه، خلوتی كن خانه را

دور كن هم خویش و هم بیگانه را

كس ندارد گوش در دهلیزها

تا بپرسم از كنیزك چیزها

خانه خالی ماند و، یك دیار نی

جز طبیب و جز همان بیمار، نی

نرم نرمك گفت: شهر تو كجاست

كه علاج اهل هر شهری جداست

واندر آنشهر از قرابت كیستت

خویشی و پیوستگی با چیستت

دست بر نبضش نهاد و یك به یك

باز می پرسید از جور فلك

چون كسی را خار در پایش جهد

پای خود را بر سر زانو نهد

وز سر سوزن، همی جوید سرش

ور نیابد میكند با لب ترش

خار در پا شد چنین دشوار یاب

خار در دل چون بود واده جواب

خار دل را گر بدیدی هر خسی

دست كی بودی غمانرا بر كسی

كس به زیر دم خر، خاری نهد

خر نداند دفع آن، بر می جهد

بر جهد و آن خار محكمتر زند

عاقلی باید كه خاری بر كند

خر ز بهر دفع خار از سوز و درد

جفته می انداخت صد جا زخم کرد

آن حكیم خارچین استاد بود

دست میزد، جا به جا می آزمود

زآن كنیزك بر طریق داستان

باز می پرسید حال دوستان

با حكیم او قصها میگفت فاش

از مقام و خواجگان و شهر و تاش

سوی قصه گفتنش میداشت گوش

سوی نبض و جستنش میداشت هوش

تا كه نبض از نام كی گردد جهان

او بود مقصود جانش در جهان

دوستان شهر او را بر شمرد

بعد از آن شهری دگر را نام برد

گفت: چون بیرون شدی از شهر خویش

در كدامین شهر بودستی تو بیش

نام شهری گفت و زآن هم در گذشت

رنگ رو و نبض او دیگر نگشت

خواجگان و شهرها را یك به یك

باز گفت از جای و از نان و نمك

شهر شهر و خانه خانه قصه كرد

نی رگش جنبید و، نی رخ گشت زرد

نبض او بر حال خود بُد بی گزند

تا بپرسید از سمرقند چو قند

نبض جست و روی سرخ و زرد شد

كز سمرقندی، زرگر فرد شد

چون ز رنجور آن حكیم این راز یافت

لعل آن درد و بلا را باز یافت

گفت: كوی او كدام است در گذر

او سر پل گفت و كوی غاتفر

گفت: دانستم كه رنجت چیست، زود

در خلاصت سحرها خواهم نمود

شاد باش و فارغ و ایمن، كه من

آن كنم با تو، كه باران با چمن

من غم تو میخورم، تو غم مخور

بر تو من مشفقترم از صد پدر

هان و هان این راز را با كس مگو

گر چه از توشه كند بس جستجو

گورخانه ی راز تو چون دل شود

آن مرادت زودتر حاصل شود

گفت پیغمبر: که هر که سر نهفت

زود گردد با مراد خویش جفت

دانه ها چون در زمین پنهان شود

سِرّ آن، سر سبزی بستان شود

زرّ و نقره گر نبودندی نهان

پرورش كی یافتندی زیر كان

وعده ها و لطف های آن حكیم

كرد آن رنجور را ایمن ز بیم

وعده ها باشد حقیقی دل پذیر

وعده ها باشد مجازی تا سه گیر

وعده ی اهل كرم نقد روان

وعده ی نااهل شد رنج روان

***

دریافتن آن ولی رنج را و عرض کردن رنج او را پیش پادشاه

بعد از آن برخاست، عزم شاه كرد

شاه را زآن شمه ی آگاه كرد

گفت: تدبیر آن بود، كان مرد را

حاضر آریم از پی این درد را

مرد زرگر را بخوان زآن شهر دور

با زر و خلعت بده او را غرور

***

فرستادن شاه رسولان به سمرقند به آوردن زرگر

شه فرستاد آن طرف یك دو رسول

حاذقان و كافیان بس عدول

تا سمرقند آمدند آن دو رسول

از برای زرگر شنگ فضول

كای لطیف استاد كامل معرفت

فاش اندر شهرها از تو صفت

نك فلان شه، از برای زرگری

اختیارت كرد، زیرا مهتری

اینك این خلعت بگیر و زر و سیم

چون بیایی خاص باشی و ندیم

مرد، مال و خلعت بسیار دید

غره شد، از شهر و فرزندان بُرید

اندر آمد شادمان در راه مرد

بی خبر كان شاه، قصد جانش كرد

اسب تازی بر نشست و شاد تاخت

خونبهای خویش را خلعت شناخت

ای شده اندر سفر با صد رضا

خود به پای خویش تا سوء القضا

در خیالش ملك و عز و مهتری

گفت عزرائیل: رو آری بری

چون رسید از راه آن مرد غریب

اندر آوردش به پیش شه طبیب

سوی شاهنشاه بردندش به ناز

تا بسوزد بر سر شمع طراز

شاه دید او را بسی تعظیم كرد

مخزن زر را بدو تسلیم كرد

پس حكیمش گفت: كای سلطان مه

آن كنیزك را بدین خواجه بده

تا كنیزك در وصالش خوش شود

آب وصلش، دفع آن آتش شود

شه بدو بخشید آن مه روی را

جفت كرد آن هر دو صحبت جوی را

مدت شش ماه میراندند كام

تا به صحت آمد آن دختر تمام

بعد از آن از بهر او شربت بساخت

تا بخورد و پیش دختر می گداخت

چون ز رنجوری جمال او نماند

جان دختر در وبال او نماند

چونك زشت و ناخوش و رخ زرد شد

اندك اندك در دل او سرد شد

عشقهایی كز پی رنگی بود

عشق نبود، عاقبت ننگی بود

كاش كان هم ننگ بودی یك سری

تا نرفتی بر وی آن بد داوری

خون دوید از چشم همچون جوی او

دشمن جان وی آمد، روی او

دشمن طاوس آمد، پرّ او

ای بسی شه را بكشته، فرّ او

گفت: من آن آهویم كز ناف من

ریخت آن صیاد خون صاف من

ای من آن روباهِ صحرا، كز كمین

سر بریدندم برای پوستین

ای من آن پیلی كه زخم پیل بان

ریخت خونم از برای استخوان

آنك گشتستم پی مادون من

می نداند كه نخسبد خون من

بر منست امروز و فردا بر ویست

خون چون من كس، چنین ضایع كیست

گر چه دیوار افكند سایه دراز

باز گردد سوی او آن سایه باز

این جهان كوه است و فعل ما ندا

سوی ما آید نداها را صدا

این بگفت و رفت در دم زیر خاك

آن كنیزك شد ز رنج و عشق پاك

زآنك عشق مردگان پاینده نیست

زآنك مرده سوی ما آینده نیست

عشق زنده در روان و در بصر

هر دمی باشد ز غنچه تازه تر

عشق آن زنده گزین كاو باقیست

کز شراب جان فزایت ساقیست

عشق آن بگزین كه جمله انبیا

یافتند از عشق او كار و كیا

تو مگو: ما را برآن شه بار نیست

با كریمان كارها دشوار نیست

بیان آنك كشتن و زهر دادن مرد زرگر باشارت الهی بود نه بهوای نفس و تأمل فاسد

كشتن این مرد بر دست حكیم

نی پی امید بود و نی ز بیم

او نكشتش از برای طبع شاه

تا نیامد امر و الهام از اله

آن پسر را كش خضر، ببرید خلق

سرّ آنرا رد نیابد عام خلق

آنك از حق یابد او وحی و جواب

هر چه فرماید، بود عین صواب

آنك جان بخشد، اگر بكشد رواست

نایب است و دست او دست خداست

همچو اسمعیل پیشش سر بنه

شاد و خندان پیش تیغش جان بده

تا بماند جانت خندان تا ابد

همچو جان پاكِ احمد با احد

عاشقان جام فرح آنگه كِشند

كه بدست خویش خوبانشان كشند

شاه، آن خون از پی شهوت نكرد

تو رها كن بد گمانی و نبرد

تو گمان بردی كه كرد آلودگی

در صفا، غش كی هلد پالودگی

بهر آنست این ریاضت وین جفا

تا بر آرد كوره از نقره جفا

بهر آن است امتحان نیك و بد

تا بجوشد، بر سر آرد زر ز بَد

گر نبودی كارش الهام اله

او سگی بودی دراننده، نه شاه

پاك بود از شهوت و حرص و هوا

نیك كرد او، لیك نیك بد نما

گر خِضر در بحر كشتی را شكست

صد درستی در شكست خضر هست

وَهم موسی با همه نور و هنر

شد از آن محجوب، تو بی پر مپر

آن گل سرخست، تو خونش مخوان

مست عقلست او، تو مجنونش مخوان

گر بُدی خون مسلمان كام او

كافرم گر بُردمی من نام او

می بلرزد عرش از مدح شقی

بد گمان گردد ز مدحش متقی

شاه بود و شاه بس آگاه بود

خاص بود و خاصه ی الله بود

آن كسی را كش چنین شاهی كشد

سوی بخت و بهترین جاهی كشد

گر ندیدی سود او در قهر او

كی شدی آن لطف مطلق قهر جو

بچه میلرزد از آن نیش حجام

مادر مشفق در آن غم شاد كام

نیم جان بستاند و صد جان دهد

آنک در و همت نیاید آن دهد

تو قیاس از خویش میگیری، ولیك

دور دور افتاده ی، بنگر تو نیك

حكایت مرد بقال و طوطی و روغن ریختن طوطی در دكان

بود بقالی و وی را طوطیی

خوش نوائی سبز و گویا طوطیی

در دكان بودی نگهبان دكان

نكته گفتی با همه سوداگران

در خطاب آدمی ناطق بدی

در نوای طوطیان حاذق بدی

جست از سوی دكان، سویی گریخت

شیشه های روغن گل را بریخت

از سوی خانه بیامد خواجه اش

بر دكان بنشست فارغ خواجه وش

دید پُر روغن دكان و جامه چرب

بر سرش زد، گشت طوطی كل ز ضرب

روز كی چندی سخن كوتاه كرد

مرد بقال از ندامت آه كرد

ریش بر می كند و میگفت: ای دریغ

كآفتاب نعمتم شد زیر میغ

دست من بشكسته بودی آن زمان

كه زدم من بر سر آن خوش زبان

هدیه ها میداد هر درویش را

تا بیابد نطق مرغ خویش را

بعد سه روز و سه شب حیران و زار

بر دكان بنشسته بُد نومیدوار

مینمود آن مرغ را هر گون شگفت

تا که باشد کاندر آید او بگفت

جولقی سر برهنه می گذشت

تا سر بی مو، چو پشت طاس و طشت

طوطی اندر گفت آمد در زمان

بانگ بر درویش زد: که هی فلان

از چه ای كل با كلان آمیختی

تو مگر از شیشه روغن ریختی

از قیاسش خنده آمد خلق را

كو چو خود پنداشت صاحب دلق را

كار پاكان را قیاس از خود مگیر

گر چه ماند در نبشتن شیر و شیر

جمله عالم، زین سبب گمراه شد

كم كسی ز ابدال حق آگاه شد

همسری با انبیا برداشتند

اولیا را همچو خود پنداشتند

گفته اینك: ما بشر ایشان بشر

ما و ایشان بسته ی خوابیم و خَور

این ندانستند ایشان از عمی

هست فرقی در میان بی منتها

هر دو گون زنبور خوردند از محل

لیك شد زآن نیش و زین دیگر عسل

هر دو گون آهو گیا خوردند و آب

زین یكی سرگین شد و، زآن مشك ناب

هر دو نی خوردند از یك آب خور

این یكی خالی و، آن دیگر شكر

صد هزاران این چنین اشباه بین

فرقشان هفتاد ساله راه بین

این خورد، گردد پلیدی زو جدا

آن خورد، گردد همه نور خدا

این خورد، زاید همه بخل و حسد

آن خورد، زاید همه نور احد

این زمین پاك و، آن شورست و بد

این فرشته ی پاك و، آن دیو است و دد

هر دو صورت گر بهم ماند رواست

آبِ تلخ و آبِ شیرین را صفاست

جز كه صاحب ذوق، كه شناسد بیاب

او شناسد آب خوش از شوره آب

سحر را با معجزه كرده قیاس

هر دو را بر مكر پندارد اساس

ساحران موسی از استیزه را

بر گرفته چون عصای او عصا

زین عصا، تا آن عصا فرقیست ژرف

زین عمل تا آن عمل، راهی شگرف

لعنة الله، این عمل را در قفا

رحمة الله، آن عمل را در وفا

كافران اندر مری بوزینه طبع

آفتی آمد درون سینه طبع

او گمان برده كه من کردم چو او

فرق را كی داند آن استیزه رو

این كند از امر و، او بهر ستیز

بر سر استیزه رویان خاك ریز

آن منافق با موافق در نماز

از پی استیزه آید، نی نیاز

در نماز و روزه و حج و زكات

با منافق مؤمنان در برد و مات

مؤمنان را برد باشد عاقبت

بر منافق، مات اندر آخرت

گر چه هر دو بر سر یك بازیند

هر دو با هم مر و زی و رازیند

هر یكی سوی مقام خود رود

هر یكی بر وفق نام خود رود

مؤمنش خوانند جانش خوش شود

ور منافق گویی پر آتش شود

نام او محبوب، از ذات ویست

نام این مبغوض، ز آفات ویست

میم و واو و میم و نون تشریف نیست

لفظ مؤمن جز پی تعریف نیست

گر منافق خوانیش، این نام دون

همچو كژدم می خلد در اندرون

گرنه این نام اشتقاق دوزخست

پس چرا در وی مذاق دوزخست

زشتی این نام بد، از حرف نیست

تلخی آن آب بحر، از ظرف نیست

حرف، ظرف آمد، در او معنی چو آب

بحر معنی عِنْدَهُ أُمُّ الكتاب

بحر تلخ و بحر شیرین در جهان

در میانشان بَرْزَخٌ لا یبغیان

دانکه این هر دو، ز یك اصلی روان

برگذر زین هر دو رو تا اصل آن

زر قلب و زر نیكو در عیار

بی محك هرگز ندانی ز اعتبار

هر كرا در جان خدا بنهد محك

هر یقین را باز داند او ز شك

در دهان ِ زنده خاشاكی جهد

آنگه آرامد كه بیرونش نهد

در هزاران لقمه یك خاشاكِ خُرد

چون در آمد، حس زنده پی ببرد

حس دنیا، نردبان این جهان

حس دینی، نردبان آسمان

صحت این حس، بجوئید از طبیب

صحت آن حس بجوئید از حبیب

صحت این حس ز معموری تن

صحت آن حس ز ویرانی بدن

راهِ جان، مر جسم را ویران كند

بعد از آن ویرانی آبادان كند

كرد ویران خانه بهر گنج زر

وز همان گنجش كند معمورتر

آب را بُبرید و جو را پاك كرد

بعد از آن در جو روان كرد آب خَورد

پوست را بشكافت، پیكان را كشید

پوست تازه بعد از آتش بردمید

قلعه ویران كرد و از كافر سِتد

بعد از آن بر ساختش صد برج و سد

كار بی چونرا كه كیفیت نهد

این كه گفتم هم ضرورت میدهد

گه چنین بنماید و، گه ضد این

جز كه حیرانی نباشد كار دین

نی چنان حیران كه پشتش سوی اوست

بل چُنان حیران که غرق و مستِ دوست

آن یكی را روی او شد سوی دوست

وین یكی را روی او خود روی دوست

روی هر یك مینگر میدار پاس

بوك گردی تو ز خدمت رو شناس

چون بسی ابلیس آدم روی هست

پس به هر دستی نشاید داد دست

زانك صیاد آورد بانگِ صفیر

تا فریبد مرغ را، آن مرغ گیر

بشنود آن مرغ بانگ جنس خویش

از هوا آید بیابد دام و نیش

حرف درویشان بدزدد مردِ دون

تا بخواند بر سلیمی زآن فسون

كار مردان روشنی و گرمیست

كار دونان حیله و بی شرمیست

شیر پشمین از برای گد كنند

بو مسیلم را لقب احمد كنند

بو مسیلم را لقب كذاب ماند

مر محمد را اولو الالباب ماند

آن شراب حق ختامش مشك ناب

باده را ختمش بود، گند و عذاب

***

داستان آن پادشاه جهود كه نصرانیان را می كشت از بهر تعصب

بود شاهی در جهودان ظلم ساز

دشمن عیسی و نصرانی گداز

عهد عیسی بود و نوبت آن او

جان موسی او و، موسی جان او

شاهِ احول كرد در راه خدا

آن دو دمساز خدائی را جدا

گفت استاد احولی را، كاندرآ

رو برون آر از وثاق آن شیشه را

گفت احول: زان دو شیشه من كدام

پیش تو آرم بكن شرح تمام

گفت استاد: آن دو شیشه نیست، رو

احولی بگذار و افزون بین مشو

گفت: ای استا مرا طعنه مزن

گفت استا: زان دو یك را در شكن

شیشه یك بود و به چشمش دو نمود

چون شكست او شیشه را، دیگر نبود

چون یكی بشكست هر دو شد ز چشم

مرد احول گردد از میلان و حشم

خشم و شهوت، مرد را احول كند

ز استقامت روح را مبدل كند

چون غرض آمد، هنر پوشیده شد

صد حجاب از دل به سوی دیده شد

چون دهد قاضی به دل رشوت قرار

كی شناسد ظالم از مظلوم زار؟

شاه از حقد جهودانه چنان

گشت احول، كالامان یا رب امان

صد هزاران مومن و مظلوم كشت

كه پناهم دین موسی را و پشت

***

آموختن وزیر مکر پادشاه را

او وزیری داشت گبر و عشوه دِه

كو بر آب از مكر بر بستی گره

گفت: ترسایان پناه جان كنند

دین خود را از ملك پنهان كنند

كم كش ایشان را كه كشتن سود نیست

دین ندارد بوی، مشك و عود نیست

سِر، پنهانست اندر صد غلاف

ظاهرش با تو چو تو باطن خلاف

شاه گفتش: پس بگو تدبیر چیست؟

چاره ی آن مكر و آن تزویر چیست؟

تا نماند در جهان نصرانئی

نی هویدا دین و، نی پنهانئی

گفت: ای شه گوش و دستم را ببر

بینی ام بشكاف اندر از حكم مر

بعد از آن، در زیر دار آور مرا

تا بخواهد یك شفاعتگر مرا

بر منادی گاه كن، این كار تو

بر سر راهی كه باشد چار سو

آنگهم از خود بران تا شهر دور

تا در اندازم دریشان شر و شور

***

تلبیس وزیر با نصارا

پس بگویم: من بسر نصرانیم

ای خدای، ای راز دان، میدانیم

شاه واقف گشت از ایمان من

وز تعصب كرد قصد جان من

خواستم تا دین ز شه پنهان كنم

آنچه دین اوست، ظاهر آن كنم

شاه بوئی برد از اسرار من

متهم شد پیش شه گفتار من

گفت: گفت تو چو در نان سوزنست

از دل من، تا دل تو روزنست

من از آن روزن بدیدم حال تو

حال تو دیدم نیوشم قال تو

گر نبودی جان عیسی چاره ام

او جهودانه بكردی پاره ام

بهر عیسی جان سپارم، سر دهم

صد هزاران منتش بر جان نهم

جان دریغم نیست از عیسی، ولیك

واقفم بر علم دینش، نیك نیك

حیف میآید مرا، كان دین پاك

در میان جاهلان گردد هلاك

شكر ایزد را و عیسی را، كه ما

گشته ایم آن کیش حق را رهنما

از جهود و از جهودی رسته ایم

تا به زُنّاری میان را بسته ایم

دور، دور عیسی است، ای مردمان

بشنوید اسرار كیش او به جان

كرد با وی شاه، آن كاری كه گفت

خلق اندر کار او مانده شگفت

راند او را جانب نصرانیان

كرد در دعوت شروع، او بعد از آن

***

قبول کردن نصارا مکر وزیر را

صد هزاران مرد ترسا سوی او

اندك اندك جمع شد در كوی او

او بیان میكرد با ایشان به راز

سرّ انگلیون و، زُنّار و نماز

او به ظاهر واعظ احكام بود

لیك در باطن، صفیر و دام بود

بهر این بعضی صحابه از رسول

ملتمس بودند مكر نفس غول

كو چه آمیزد ز اغراض نهان

در عبادتها و در اخلاص جان

فضل طاعت را نجستندی ازو

عیب ظاهر را نجستندی، كه كو

مو به مو ذره بذره مكر نفس

می شناسیدند چون گل از كرفس

موشکافان صحابه هم در آن

وعظ ایشان خیره گشتندی بجان

***

متابعت کردن نصارا وزیر را

دل بدو دادند ترسایان تمام

خود چه باشد قوت تقلید عام

در درون سینه مِهرش كاشتند

نایب عیسیش می پنداشتند

او به سر دجال یك چشم لعین

ای خدا فریاد رس، نعم المعین

صد هزاران دام و دانه ست، ای خدا

ما چو مرغان حریص بی نوا

دمبدم ما بسته ی دام نویم

هر یكی گر باز و سیمرغی شویم

می رهانی هر دمی ما را و باز

سوی دامی میرویم ای بی نیاز

ما درین انبار گندم می كنیم

گندم جمع آمده گم می كنیم

می نیندیشیم آخر ما به هوش

كین خلل در گندم است از مكر موش

موش تا انبار ما حفره زدست

وز فنش انبار ما ویران شدست

اول ای جان، دفع شرّ موش كن

وآنگهان در جمع گندم جوش كن

بشنو از اخبار آن صدر الصدور

لا صلاة تمّ الا بالحضور

گر نه موش دزد در انبار ماست

گندم اعمال چل ساله كجاست

ریزه ریزه صدق هر روزه، چرا

جمع می ناید در این انبار ما

بس ستاره ی آتش از آهن جهید

وآن دل سوزیده پذرفت و كشید

لیك در ظلمت یكی دزدی نهان

می نهد انگشت بر استارگان

می ُكشد استارگان را یك به یك

تا كه نفروزد چراغی از فلك

گر هزاران دام باشد در قدم

چون تو با مایی نباشد هیچ غم

هر شبی از دام تن، ارواح را

می رهانی، می َكنی الواح را

میرهند ارواح هر شب زین قفص

فارغان از حكم و گفتار و قصص

شب ز زندان بی خبر زندانیان

شب ز دولت بی خبر سلطانیان

نی غم و اندیشه ی سود و زیان

نی خیال این فلان و آن فلان

حال عارف این بود بی خواب هم

گفت ایزد هُمْ رُقُودٌ، زین مرم

خفته از احوال دنیا روز و شب

چون قلم در پنجه ی تقلیب رب

آنك او پنجه نبیند در رقم

فعل پندارد به جنبش از قلم

شمه ی زین حال، عارف وانمود

خلق را هم خواب حسی در ربود

رفته در صحرای بیچون جانشان

روحشان آسوده و ابدانشان

وز صفیری، باز دام اندر كشی

جمله را در داد و در داور كشی

فالِقُ الْإِصْباح، اسرافیل وار

جمله را در صورت آرد زان دیار

روحهای منبسط را تن كند

هر تنی را باز آبستن كند

اسب جانها را كند عاری ز زین

سر النوم اخو الموتست این

لیك بهر آنك روز آیند باز

بر نهد بر پاش پابند دراز

تا كه روزش واكشد زان مرغزار

وز چراگاه آردش در زیر بار

كاش چون اصحاب كهف آن روح را

حفظ كردی، یا چو كشتی نوح را

تا ازین طوفان بیداری و هوش

وارهیدی این ضمیر و چشم و گوش

ای بسا اصحاب كهف اندر جهان

پهلوی تو، پیش تو هست این زمان

غار با او، یار با او در سرود

مُهر بر چشمست و، بر گوشت، چه سود

***

قصه دیدن خلیفه لیلی را

گفت لیلی را خلیفه: كان نوئی

كز تو مجنون شد پریشان و عوی

از دگر خوبان تو افزون نیستی

گفت: خامش، چون تو مجنون نیستی

هر كه بیدارست او در خواب تر

هست بیداریش از خوابش بتر

چون به حق بیدار نبود جان ما

هست بیداری چو دربندان ما

جان همه روز از لگدكوب خیال

وز زیان و، سود وز خوفِ زوال

نی صفا می ماندش، نی لطف و فر

نی به سوی آسمان راه سفر

خفته آن باشد كه او از هر خیال

دارد اومید و، كند با او مقال

دیو را چون حور بیند او به خواب

پس ز شهوت ریزد او با دیو آب

چونك تخم نسل را در شوره ریخت

او به خویش آمد، خیال از وی گریخت

ضعف سر بیند از آن و، تن پلید

آه از آن نقش پدید ناپدید

مرغ بر بالا پران و سایه اش

میدود بر خاك، پران مرغ وش

ابلهی صیاد آن سایه شود

میدود چندانك بی مایه شود

بی خبر كان عكس آنمرغ هواست

بی خبر كی اصل آن سایه كجاست

تیر اندازد به سوی سایه او

تركشش خالی شود در جست و جو

تركش عمرش تهی شد، عمر رفت

از دویدن در شكار سایه، تفت

سایه ی یزدان چو باشد دایه اش

وارهاند از خیال و سایه اش

سایه ی یزدان بود بنده ی خدا

مرده ی این عالم و، زنده ی خدا

دامن او گیر زوتر بی گمان

تا رهی در دامن آخر زمان

كَیفَ مَدَّ الظِّلَّ، نقش اولیاست

كو دلیل نور خورشید خداست

اندرین وادی مرو بی این دلیل

لا أُحِبُّ الافلین گو چون خلیل

رو ز سایه، آفتابی را بیاب

دامن شه شمس تبریزی بتاب

ره ندانی جانب این سور و عُرس

از ضیاء الحق حسام الدین بپرس

ور حسد گیرد ترا در ره گلو

در حسد ابلیس را باشد غلو

كو ز آدم ننگ دارد از حسد

با سعادت جنگ دارد از حسد

عقبه ی زین صعب تو در راه نیست

ای خنک آنکش، حسد همراه نیست

این جسد خانه ی حسد آمد بدان

کز حسد آلوده باشد خاندان

گر جسد خانه ی حسد باشد، ولیك

آن جسد را پاك كرد الله، نیك

طَهِّرا بَیتِی، بیان پاكیست

گنج نور است، ار طلسمش خاكیست

چون كنی بر بی حسد مكر و حسد

ز آن حسد دل را سیاهی ها رسد

خاك شو مردان حق را زیر پا

خاك بر سر كن حسد را، همچو ما

بیان حسد وزیر

آن وزیرك از حسد بودش نژاد

تا به باطل گوش و بینی باد داد

بر امید آنك از نیش حسد

زهر او در جان مسكینان رسد

هر كسی كو از حسد، بینی كند

خویشتن بی گوش و بی بینی كند

بینی آن باشد كه او بوئی برد

بوی او را جانب كوئی برد

هر كه بویش نیست بی بینی بود

بوی آن بویست، كان دینی بود

چونك بوئی برد و، شكر آن نكرد

كفر نعمت آمد و بینیش خَورد

شكر كن، مر شاكران را بنده باش

پیش ایشان مرده شو، پاینده باش

چون وزیر از ره زنی مایه مساز

خلق را تو بر میاور از نماز

ناصح دین گشته آن كافر وزیر

كرده او از مكر در لوزینه سیر

***

فهم کردن حاذقان نصارا مکر وزیر را

هرك صاحب ذوق بود، از گفت او

لذتی میدید و، تلخی جفت او

نكته ها میگفت او آمیخته

در جلاب قند زهری ریخته

ظاهرش میگفت: در ره چُست شو

وز اثر میگفت: جان را سست شو

ظاهر نقره، گر اسپیدست و نو

دست و جامه، می سیه گردد ازو

آتش ار چه سرخ رویست از شرر

تو ز فعل او سیه كاری نگر

برق اگر نوری آید در نظر

لیك هست از خاصیت، دزد بصر

هرك جز آگاه و صاحب ذوق بود

گفت او در گردن او طوق بود

مدت شش سال در هجران شاه

شد وزیر اتباع عیسی را پناه

دین و دل را كل بدو بسپرد خلق

پیش امر و حكم او میمرد خلق

***

پیغام شاه پنهان مر وزیر را

در میان شاه و او پیغامها

شاه را پنهان بدو آرامها

پیش او بنوشت شه: كای مقبلم

وقت آمد، زود فارغ كن دلم

گفت: اینك اندر آن كارم شها

كافكنم در دین عیسی فتنه ها

***

بیان دوازده سبط از نصارا

قوم عیسی را بُد اندر دار و گیر

حاكمانشان ده امیر و دو امیر

هر فریقی مر امیری را تبع

بنده گشته میر خود را از طمع

این ده و این دو امیر و قومشان

گشته بند آن وزیر بَد نشان

اعتماد جمله بر گفتار او

اقتدای جمله بر رفتار او

پیش او در وقت و ساعت هر امیر

جان بدادی، گر بدو گفتی که میر

***

تخلیط وزیر در احكام انجیل

ساخت طوماری به نام هر یكی

نقش هر طومار، دیگر مسلكی

حكم های هر یكی نوع دگر

این خلاف آن، ز پایان تا به سر

در یكی راه ریاضت را و جوع

ركن توبه كرده و، شرط رجوع

در یكی گفته: ریاضت سود نیست

اندر این ره، مخلصی جز جود نیست

در یكی گفته كه: جوع و جود تو

شرك باشد از تو با معبود تو

جز توكل جز كه تسلیم تمام

در غم و راحت همه مكر است و دام

در یكی گفته كه: واجب خدمتست

ورنه اندیشه ی توكل تهمتست

در یكی گفته كه: امرو نهی هاست

بهر كردن نیست، شرح عجز ماست

تا كه عجز خود ببینیم اندر آن

قدرت حق را بدانیم آن زمان

در یكی گفته كه: عجز خود مبین

كفر نعمت كردنست آن عجز، هین

قدرت خود بین كه این قدرت ازوست

قدرت تو نعمت او دان كه هوست

در یكی گفته: كز این دو بر گذر

بت بود هر چه بگنجد در نظر

در یكی گفته: مكش این شمع را

كین نظر چون شمع آمد جمع را

از نظر چون بگذری و از خیال

ُكشته باشی نیمشب شمع وصال

در یكی گفته: بكش، باكی مدار

تا عوض بینی یکی را صد هزار

كه ز كشتن، شمع جان افزون شود

لیلی ات از صبر چون مجنون شود

ترك دنیا، هر كه كرد از زهد خویش

پیش آمد پیش او دنیا و بیش

در یكی گفته كه: آنچت داد حق

بر تو شیرین كرد در ایجاد حق

بر تو آسان كرد و خوش آن را بگیر

خویشتن را در میفگن در زحیر

در یكی گفته كه: بگذار آن خَود

كان قبول طبع تو، ردّست و بد

راههای مختلف آسان شدست

هر یكی را ملتی چون جان شدست

گر میسر كردن حق ره بُدی

هر جهود و گبر از او آگه بدی

در یكی گفته: میسر آن بود

كه حیات دل، غذای جان بود

هرچ ذوق طبع باشد چون گذشت

بر نه آرد همچو شوره ریع و كشت

جز پشیمانی نباشد ریع او

جز خسارت بیش نارد، بیع او

آن میسر نبود اندر عاقبت

نام او باشد معسر عاقبت

تو معسر، از میسر باز دان

عاقبت بنگر جمال این و آن

در یكی گفته كه: استادی طلب

عاقبت بینی نیابی در حسب

عاقبت دیدند هر گون ملتی

لاجرم گشتند اسیر زلتی

عاقبت دیدن نباشد دست باف

ور نه، كی بودی ز دینها اختلاف

در یكی گفته كه: استاهم تویی

زآنك استا را شناسا هم تویی

مرد باش و، سخره ی مردان مشو

رو سر خود گیر و سر گردان مشو

در یكی گفته كه: این جمله یکیست

هرك او دو بیند احول مرد كیست

در یكی گفته كه: صد یك چون بود

این كی اندیشد مگر مجنون بود

هر یكی قولیست، ضد همدگر

چون یكی باشد یکی زهر و شكر

تا ز زهر و، از شكر در نگذری

كی ز وحدت وز یکی بویی بری

این نمط وین نوع، ده دفتر و دو

بر نوشت آن دین عیسی را عدو

***

بیان آنك این اختلاف در صورت و روش است نه در حقیقت راه

او ز یك رنگی عیسی بو نداشت

وز مزاج خمّ عیسی، خو نداشت

جامه ی صد رنگ، زآن خم صفا

ساده و یك رنگ گشتی، چون ضیا

نیست یكرنگی كز او خیزد ملال

بل مثال ماهی و آب زلال

گرچ در خشكی هزاران رنگهاست

ماهیان را با یبوست جنگهاست

كیست ماهی چیست دریا در مثل

تا بدان ماند ملک عز و جل

صد هزاران بحر و ماهی در وجود

سجده آرد پیش آن دریای وجود

چند باران عطا باران شده

تا بدان، آن بحر دُرّ افشان شده

چند خورشید كرم افروخته

تا كه ابر و بحر جود آموخته

پرتو دانش، زده بر خاک و طین

تا شده دانه، پذیرنده زمین

خاك امین و، هرچ در وی كاشتی

بی خیانت جنس آن برداشتی

این امانت، ز آن امانت یافتست

كافتاب عدل بر وی تافتست

تا نشان حق نیارد نو بهار

خاك سرها را نکرده آشكار

آن جوادی كه، جمادی را بداد

این خبرها، وین امانت، وین سداد

مر جمادی را كند فضلش خبیر

عاقلان را كرده قهر او ضریر

جان و دل را طاقت این جوش نیست

با كه گویم در جهان یك گوش نیست

هر كجا گوشی بُد، از وی چشم گشت

هر كجا سنگی بُد، از وی یشم گشت

كیمیا ساز است، چه بود كیمیا

معجزه بخش است، چه بود سیمیا

این ثنا گفتن ز من، ترك ثناست

كین دلیل هستی و، هستی خطاست

پیش هست او بباید، نیست بود

چیست هستی پیش او كور و كبود

گر نبودی كور، ازو بگداختی

گرمی خورشید را بشناختی

ور نبودی او كبود از تعزیت

كی فسردی همچو یخ این ناحیت

بیان خسارت وزیر درین مکر

همچو شه نادان و غافل بُد وزیر

پنجه میزد با قدیم ناگزیر

با چنان قادر خدائی كز عدم

صد چو عالم هست گرداند بدم

صد چو عالم در نظر پیدا كند

چون كه چشمت را به خود بینا كند

گر جهان پیشت بزرگ و بی بنیست

پیش قدرت، ذره ی می دان، كه نیست

این جهان خود حبس جانهای شماست

هین دوید آن سو، كه صحرای شماست

این جهان محدود و آنخود بی حدست

نقش و صورت پیش آن معنی، سدست

صد هزاران نیزه ی فرعون را

در شكست از موسئ، با یك عصا

صد هزاران طب جالینوس بود

پیش عیسی و دمش، افسوس بود

صد هزاران دفتر اشعار بود

پیش حرف امئ اش، عار بود

با چنین غالب خداوندی، كسی

چون نمیرد گر نباشد او خسی

بس دل چون كوه را، انگیخت او

مرغ زیرك با دو پا، آویخت او

فهم و خاطر تیز كردن نیست راه

جز شكسته، می نگیرد فضل شاه

ای بسا گنج آکنان كنج كاو

كان خیال اندیش را، شد ریش گاو

گاو كه بود تا تو ریش او شوی

خاك چه بود تا حشیش او شوی

چون زنی از كار بد شد روی زرد

مسخ كرد او را خدا و، زَهره كرد

عورتی را زَهره كردن، مسخ بود

خاك و گِل گشتن، چه باشد ای عنود

روح می بردت سوی چرخ برین

سوی آب و گل شدی در اسفلین

خویشتن را مسخ كردی زین سفول

زآن وجودی كه، بُد آن رشك عقول

پس ببین کین مسخ كردن چون بود

پیش آن مسخ، این به غایت دون بود

اسب همت سوی اختر تاختی

آدم مسجود را نشناختی

آخر آدم زاده ی ای ناخلف

چند پنداری تو پستی را شرف

چند گویی: من بگیرم عالمی

این جهان را پر كنم از خود همی

گر جهان پر برف گردد سربه سر

تاب خور بگدازدش با یک نظر

وز ر او و صد وزیر و صد هزار

نیست گرداند خدا، از یك شرار

عین آن تخییل را، حكمت كند

عین آن زَهرآب را، شربت كند

آن گمان انگیز را سازد یقین

مِهرها رویاند از اسباب كین

پرورد در آتش ابراهیم را

ایمنئ روح سازد، بیم را

از سبب سوزیش، من سودائیم

در خیالاتش چو سوفسطائیم

***

مكر دیگر انگیختن وزیر در اضلال قوم

مكر دیگر آن وزیر از خود ببست

وعظ را بگذاشت، در خلوت نشست

در مریدان در فكند از شوق سوز

بود در خلوت، چهل، پنجاه روز

خلق دیوانه شدند از شوق او

از فراق حال و، قال و، ذوق او

لابه و زاری همی كردند و، او

از ریاضت گشته در خلوت، دو تو

گفته ایشان نیست ما را بی تو نور

بی عصا كش، چون بود احوال كور

از سر اكرام و، از بهر خدا

بیش ازین ما را مدار از خود جدا

ما چو طفلانیم ما را دایه تو

بر سر ما گستران آن سایه تو

گفت: جانم از محبان دور نیست

لیك بیرون آمدن دستور نیست

آن امیران در شفاعت آمدند

وآن مریدان در شناعت آمدند

كین چه بد بختیست ما را ای كریم

از دل و دین مانده ما بی تو یتیم

تو بهانه میكنی و، ما ز درد

می زنیم از سوز دل، دمهای سرد

ما به گفتار خوشت خو كرده ایم

ما ز شیر حكمت تو خورده ایم

الله الله، این جفا با ما مكن

لطف كن، امروز را فردا مكن

می دهد دل مر ترا كین بی دلان

بی تو گردند آخر از بی حاصلان

جمله در خشكی چو ماهی می طپند

آب را بگشا، ز جو بر دار بند

ای كه چون تو در زمانه نیست كس

الله الله، خلق را فریاد رس

***

دفع گفتن وزیر مریدان را

گفت: هان ای سخرگان گفت وگو

وعظ گفتار زبان و گوش جو

پنبه اندر گوش حس دون كنید

بندِ حس، از چشم خود بیرون كنید

پنبه ی آن گوش سر، گوش سرست

تا نگردد این كر، آن باطن كر است

بی حس و بی گوش و بی فكرت شوید

تا خطاب ارْجِعِی را بشنوید

تا به گفت و گوی بیداری دری

تو ز گفت خواب بوئی کی بری

سیر بیرونیست، قول و فعل ما

سیر باطن هست بالای سما

حس، خشكی دید، كز خشكی بزاد

عیسی جان، پای در دریا نهاد

سیر جسم خشك، بر خشكی فتاد

سیر جان، پا در دل دریا نهاد

چونک عمر اندر ره خشکی گذشت

گاه کوه و گاه دریا گاه دشت

آب حیوان، از كجا خواهی تو یافت

موج دریا را، كجا خواهی شكافت

موج خاكی وهم و فهم و فكر ماست

موج آبی محو و سُكر است و فناست

تا در این سکری، از آن سُكری تو دور

تا ازین مستی، از آن جامی تو کور

گفت و گوی ظاهر آمد چون غبار

مدتی خاموش خو كن، هوش دار

***

مكرر كردن مریدان كه خلوت را بشكن

جمله گفتند: ای حكیم رخنه جو

این فریب و، این جفا با ما مگو

چار پا را، قدر طاقت بار نه

بر ضعیفان، قدر قوّت كار نه

دانه ی هر مرغ، اندازه ی ویست

طعمه ی هر مرغ، انجیری كیست

طفل را گر نان دهی، بر جای شیر

طفل مسكین را از آن نان مرده گیر

چونك دندانها بر آرد، بعد از آن

هم بخود طالب شود آن طفل نان

مرغ پَر نارسته، چون پران شود

لقمه ی هر گربه ی دران شود

چون بر آرد پر، بپرد او به خَود

بی تكلف، بی صفیر نیك و بد

دیو را، نطق تو، خامش می كند

گوش ما را، گفت توهُش می كند

گوش ما هوش است، چون گویا توی

خشك ما بحر است، چون دریا توی

با تو، ما را خاك بهتر از فلك

ای سماك از تو منور تا سمك

بی تو، ما را بر فلك تاریكیست

با تو ای ماه، این فلک تاریكیست

صورت رفعت بود، افلاك را

معنی رفعت، روان پاك را

صورت رفعت، برای جسمهاست

جسمها در پیش معنی، اسمهاست

***

جواب گفتن وزیر كه خلوت را نمی شكنم

گفت: حجتهای خود كوته كنید

پند را در جان و در دل، ره كنید

گر امینم، متهم نبود امین

گر بگویم آسمان را من زمین

گر كمالم، با كمال انكار چیست

ور نیم، این زحمت و آزار چیست

من نخواهم شد از این خلوت برون

زآن كه مشغولم به احوال درون

***

اعتراض مریدان بر خلوت وزیر

جمله گفتند: ای وزیر، انكار نیست

گفت ما، چون گفتن اغیار نیست

اشكِ دیده ست از فراق تو دوان

آه آهست، از میان جان روان

طفل با دایه نه استیزد، ولیك

گرید او، گرچه، نه بد داند، نه نیك

ما چو چنگیم و، تو زخمه میزنی

زاری از ما نی، تو زاری میكنی

ما چو نائیم و، نوا در ما ز تست

ما چو كوهیم و، صدا در ما ز تست

ما چو شطرنجیم، اندر بُرد و مات

بُرد و مات ما ز توست، ای خوش صفات

ما كه باشیم ای تو ما را جان ِ جان

تا كه ما باشیم، با تو در میان

ما عدمهائیم و، هستی های ما

تو وجود مطلقی، فانی نما

ما همه شیران، ولی شیر علم

حمله شان از باد باشد، دمبدم

حمله شان پیدا و، ناپیداست باد

آنک ناپیداست از ما گم مباد

باد ما و، بود ما، از داد تست

هستی ما جمله از ایجاد تست

لذت هستی نمودی، نیست را

عاشق خود كرده بودی نیست را

لذت انعام خود را، وامگیر

نقل و باده، جام خود را، وامگیر

ور بگیری، كیست جستجو كند

نقش با نقاش، چون نیرو كند

منگر اندر ما، مكن در ما نظر

اندر اكرام و سخای خود نگر

ما نبودیم و تقاضامان نبود

لطف تو، ناگفته ی ما میشنود

نقش باشد پیش نقاش و قلم

عاجز و بسته، چو كودك در شكم

پیش قدرت، خلق جمله بارگه

عاجزان، چون پیش سوزان كارگه

گاه نقشش دیو و، گه آدم كند

گاه نقشش شادی و، گه غم كند

دست نی، تا دست جنباند به دفع

نطق نی، تا دم زند از ضرّ و نفع

تو ز قرآن باز خوان تفسیر بیت

گفت ایزد: ما رَمَیتَ اِذ رَمَیت

گر بپرانیم تیر، آن نی ز ماست

ما كمان و، تیر اندازش خداست

این نه جبر، این معنی جباریست

ذكر جباری، برای زاری است

زاری ما شد، دلیل اضطرار

خجلت ما شد، دلیل اختیار

گر نبودی اختیار، این شرم چیست

وین دریغ و خجلت و آزرم چیست

زجر استادان، به شاگردان چراست

خاطر از تدبیرها، گردان چراست

ور تو گویی: غافل است از جبر او

ماه حق، پنهان شد اندر ابر او

هست این را خوش جواب ار بشنوی

بگذری از كفر و، بر دین بگروی

حسرت و زاری، گه بیماریست

وقت بیماری، همه بیداریست

آن زمان كه میشوی بیمار تو

میكنی از جرم استغفار تو

می نماید بر تو زشتی گنه

میكنی نیت: كه باز آیم بره

عهد و پیمان میكنی كه: بعد ازین

جز كه طاعت نبودم كاری گزین

پس یقین گشت این كه بیماری ترا

می ببخشد هوش و بیداری ترا

پس بدان این اصل را، ای اصل جو

هر كه را در دست، او بردست بو

هر كه او بیدارتر، پُر دردتر

هر كه او آگاه تر، رخ زردتر

گر ز جبرش آگهی، زاریت كو

بینش زنجیر جباریت كو

بسته در زنجیر چون شادی كند

كی اسیر حبس، آزادی كند

ور تو میبینی كه پایت بسته اند

بر تو سرهنگان شه، بنشسته اند

پس تو سرهنگی مكن با عاجزان

زآنكه نبود، طبع و خوی عاجز، آن

چون تو جبر او نمی بینی مگو

ور همی بینی، نشان دید كو

در هر آن كاری كه میلستت بد آن

قدرت خود را همی بینی عیان

در هر آن كاریكه میلت نیست و خواست

اندر آن جبری شوی، كین از خداست

انبیا، در كار دنیا جبری اند

كافران، در كار عقبی جبراند

انبیا را كار عقبی اختیار

جاهلان را كار دنیا اختیار

زآنك هر مرغی بسوی جنس خویش

می پرد او در پس و، جان پیش پیش

كافران، چون جنس سجّین آمدند

سجن دنیا را، خوش آیین آمدند

انبیا، چون جنس علیین بُدند

سوی علیین بجان و دل شدند

این سخن پایان ندارد لیك ما

باز گوئیم آن تمامی قصه را

***

نومید كردن وزیر، مریدان را از رفص خلوت

آن وزیر از اندرون آواز داد

كای مریدان، از من این معلوم باد

كه مرا عیسی چنین پیغام كرد

كز همه یاران و خویشان باش فرد

روی در دیوار كن، تنها نشین

وز وجود خویش هم خلوت گزین

بعد ازین، دستوری گفتار نیست

بعد از این، با گفت و گویم كار نیست

الوداع ای دوستان، من مرده ام

رخت بر چارم فلك در برده ام

تا به زیر چرخ ناری چون حطب

من نسوزم، در عنا و در عطب

پهلوی عیسی نشینم بعد ازین

بر فراز آسمان چارمین

ولیعهد ساختن وزیر هر یک امیر را جدا جدا

وآنگهانی، آن امیران را بخواند

یك به یك تنها، به هر یك حرف راند

گفت هر یك را: به دین عیسوی

نایب حق و، خلیفه ی من توی

و آن امیران دگر اتباع تو

كرد عیسی جمله را، اشیاع تو

هر امیری كو كشد گردن، بگیر

یا بكش، یا خود همی دارش اسیر

لیك تا من زنده ام این وا مگو

تا نمیرم، این ریاست را مجو

تا نمیرم من، تو این پیدا مكن

دعوی شاهی و استیلا مكن

اینك این طومار و احكام مسیح

یك به یك بر خوان تو بر امت، فصیح

هر امیری را چنین گفت او جدا

نیست نایب جز تو، در دین خدا

هر یكی را كرد او یک یک عزیز

هرچ آنرا گفت، این را گفت نیز

هر یكی را، او یكی طومار داد

هر یكی ضد دگر بُد المراد

جملگی طومارها بُد مختلف

همچو شکل حرفها، یا تا الف

حكم این طومار، ضد حكم آن

پیش ازین كردیم ضد را بیان

كشتن وزیر خویشتن را در خلوت

بعد از آن، چل روز دیگر در ببست

خویش كشت و از وجود خود برست

چونك خلق از مرگ او آگاه شد

بر سر گورش قیامتگاه شد

خلق چندان جمع شد بر گور او

هوكنان، جامه دران، در شور او

كان عدد را هم، خدا داند شمرد

از عرب، وز ترك و، از رومی و كرد

خاکِ او کردند بر سرهای خویش

درد او دیدند درمانهای خویش

آن خلایق بر سر گورش، مهی

كرده خون را از دو چشم خود رهی

طلب کردن امت عیسی علیه السلام از امرا که ولیعهد ار شما کدامست

بعد ماهی گفت خلق ای مهتران

از امیران كیست بر جایش نشان

تا بجای او شناسیمش امام

دست و دامن را بدست او دهیم

چونكه شد خورشید و، ما را كرد داغ

چاره نبود بر مقامش از چراغ

چونك شد از پیش دیده، روی یار

نایبی باید ازو مان یادگار

چونك گل بگذشت و، گلشن شد خراب

بوی گل را، از كه یابیم از گلاب

چون خدا اندر نیاید در عیان

نایب حقند، این پیغمبران

نه غلط گفتم، كه نایب با منوب

گر دو پنداری، قبیح آید، نه خوب

نی دو باشد، تا تویی صورت پرست

پیش او یك گشت، كز صورت برست

چون به صورت بنگری، چشمت تو دست

تو به نورش درنگر، کز چشم رست

نور هر دو چشم نتوان فرق كرد

چونك در نورش، نظر انداخت مرد

ده چراغ ار حاضر آید در مكان

هر یكی باشد بصورت، غیر آن

فرق نتوان كرد نور هر یكی

چون به نورش روی آری، بی شكی

گر تو صد سیب و، صد آبی بشمری

صد نماند، یك شود چون بفشری

در معانی قسمت و اعداد نیست

در معانی تجزیه و افراد نیست

اتحاد یار، با یاران خوش است

پای معنی گیر، صورت سركش است

صورت سركش، گدازان كن، برنج

تا ببینی زیر او وحدت چو گنج

ور تو نگدازی، عنایتهای او

خود گدازد ای دلم مولای او

او نماید، هم به دلها خویش را

او بدوزد، خرقه ی درویش را

منبسط بودیم و یك گوهر همه

بی سر و بی پا بُدیم، آن سر همه

یك گهر بودیم، همچون آفتاب

بی گره بودیم و صافی، همچو آب

چون به صورت آمد آن نور سره

شد عدد، چون سایه های كنگره

كنگره ویران كنید، از منجنیق

تا رود فرق از میان این فریق

شرح این را گفتمی من از مری

لیك ترسم، تا نلغزد خاطری

نكتها، چون تیغ پولادست، تیز

گر نداری تو سپر، واپس گریز

پیش این الماس، بی اسپر میا

كز بریدن تیغ را نبود حیا

زین سبب من تیغ كردم در غلاف

تا كه كژ خوانی، نخواند بر خلاف

آمدیم اندر تمامی داستان

وز وفاداری جمع راستان

كز پس این پیشوا برخاستند

بر مقامش نایبی میخواستند

***

منازعت امرا در ولیعهدی

یك امیری ز آن امیران، پیش رفت

پیش آن قوم وفا اندیش رفت

گفت: اینك نایب آن مرد، من

نایب عیسی منم اندر زمن

اینک این طومار، برهان منست

كین نیابت بعد از او آن منست

آن امیر دیگر آمد از كمین

دعوی او در خلافت بُد همین

از بغل او نیز طوماری نمود

تا بر آمد هر دو را خشم جهود

آن امیران دگر یك یك قطار

بر كشیده تیغ های آبدار

هر یكی را تیغ و طوماری بدست

درهم افتادند، چون پیلان مست

صد هزاران مردِ ترسا كشته شد

تا ز سرهای بریده پُشته شد

خون روان شد همچو سیل از چپ و راست

كوه كوه، اندر هوا زین گرد خاست

تخمهای فتنه ها كو كِشته بود

آفت سرهای ایشان گشته بود

جوزها بشكست و، آن كان مغز داشت

بعد كشتن، روح پاكِ نغز داشت

كشتن و مردن، كه بر نقش تنست

چون انار و سیب را بشكستنست

آنچ شیرینست، آن شد یار ِ دانگ

وآنچ پوسیدست، نبود غیر بانگ

آنچ با معنیست، خود پیدا شود

وآنچ پوسیده ست آن رسوا شود

رو بمعنی كوش، ای صورت پرست

زآنك معنی بر تن صورت پُرست

همنشین اهل معنی باش، تا

هم عطا یابی و هم باشی فتا

جان بی معنی در این تن، بی خلاف

هست همچون تیغ چوبین در غلاف

تا غلاف اندر بود با قیمتست

چون برون شد، سوختن را آلتست

تیغ چوبین را مَبَر در كارزار

بنگر اول، تا نگردد كار زار

گر بود چوبین، بُرو دیگر طلب

ور بود الماس، پیش آ با طرب

تیغ در زراد خانه ی اولیاست

دیدن ایشان شما را كیمیاست

جمله دانایان همین گفته، همین

هست دانا رَحْمَةً للعالمین

گر اناری میخری، خندان بخر

تا دهد خنده ز دانه ی او خبر

ای مبارك خنده اش، كو از دهان

می نماید دل چو دُر، از درج جان

نار خندان، باغ را خندان كند

صحبت مردانت، چون مردان كند

گر تو سنگ صخره و مرمر شوی

چون بصاحب دل رسی، گوهر شوی

مهر پاكان در میان جان نشان

دل مده الا، به مهر دل خوشان

كوی نومیدی مرو، امیدهاست

سوی تاریكی مرو، خورشیدهاست

دل ترا، در كوی اهل دل كشد

تن ترا، در حبس آب و گل كشد

هین غذای دل طلب از هم دلی

رو بجو اقبال را از مقبلی

***

تعظیم نعت مصطفی علیه السلام كه مذکور بود در انجیل

بود در انجیل نام مصطفی

آن سر پیغمبران، بحر صفا

بود ذكر حلیها و شكل او

بود ذكر غزو و صوم و اكل او

طایفه ی نصرانیان بهر ثواب

چون رسیدندی بدان نام و خطاب

بوسه دادندی بدان نام شریف

رو نهادندی بدان وصف لطیف

اندرین فتنه كه گفتیم، آن گروه

ایمن از فتنه بُدند و، از شكوه

ایمن از شرّ امیران و وزیر

در پناه نام احمد مستجیر

نسل ایشان نیز هم بسیار شد

نور احمد ناصر آمد، یار شد

وآن گروه دیگر از نصرانیان

نام احمد داشتندی مستهان

مستهان و خوار گشتند از فتن

از وزیر شوم رای شوم فن

هم مخبط دینشان و حكمشان

از پی طومارهای كژ بیان

نام احمد، چون چنین یاری كند

تا كه نورش چون نگهداری كند

نام احمد چون حصاری شد، حصین

تا چه باشد ذات آن روح الامین

حكایت پادشاه جهود دیگر كه در هلاك دین عیسی سعی مینمود

بعد ازین خون ریز درمان ناپذیر

کاندر افتاد از بلای آن وزیر

یك شه دیگر ز نسل آن جهود

در هلاك قوم عیسی رو نمود

گر خبر خواهی ازین دیگر خروج

سوره بر خوان، و السما ذات البروج

سنت بَد، كز شه اول بزاد

این شه دیگر، قدم بر وی نهاد

هرك او بنهاد ناخوش سنتی

سوی او نفرین رود هر ساعتی

نیكوان رفتند و سنتها بماند

وز لئیمان، ظلم و لعنتها بماند

تا قیامت، هرك جنس آن بَدان

در وجود آید، بود رویش ِبدان

رگ رگست این آبِ شیرین، و آب شور

در خلایق می رود تا نفخ صور

نیكوانرا هست میراث از خوش آب

آن چه میراثست أَوْرَثْنَا الكتاب

شد نیاز طالبان، ار بنگری

شعله ها از گوهر پیغمبری

شعله ها، با گوهران گردان بود

شعله آن جانب رود، هم كان بود

نور روزن گِرد خانه می رود

زآنك خور، برجی به برجی میرود

هر كرا با اختری پیوستگیست

مر ورا، با اختر خود هم تگیست

طالعش گر زهره باشد در طرب

میل كلی دارد و، عشق و طلب

ور بود مریخی خون ریز خو

جنگ و بهتان و خصومت جوید او

اخترانند، از ورای اختران

كه احتراق و نحس نبود اندر آن

سایران در آسمانهای دگر

غیر این هفت آسمان مشتهر

راسخان در تاب انوار خدا

نی بهم پیوسته، نی از هم جدا

هرك باشد طالع او، زآن نجوم

نفس او كفاز سوزد در رجوم

خشم مریخی نباشد خشم او

منقلب رو، غالب مغلوب خو

نور غالب، ایمن از کسف و غسق

در میان اصبعین نور حق

حق فشاند آن نور را بر جانها

مقبلان برداشته دامانها

وآن نثار نور، هر کس یافته

روی از غیر خدا برتافته

هر كرا دامان عشقی، نابده

زآن نثار نور، بی بهره شده

جزوها را، رویها سوی ُكلست

بلبلان را عشق، با روی گل است

گاو را رنگ از برون و، مرد را

از درون جو، رنگ سرخ و زرد را

رنگهای نیك، از خُمّ صفاست

رنگ زشتان، از سیاه آبِ جفاست

صِبْغَةَ الله، نام آن رنگ لطیف

لَعْنَةُ الله، بوی آن رنگ كثیف

آنچه از دریا به دریا می رود

از همانجا كامد، آنجا می رود

از سَر كُه، سیلهای تیز رو

وز تن ما، جان عشق آمیز رو

**

آتش کردن پادشاه جهود و بت نهادن پهلوی آتش که هرک این بت را سجود کرد، از آتش برست

آن جهود سگ ببین چه رای كرد

پهلوی آتش، بتی بر پای كرد

كانك این بت را سجود آرد، برَست

ور نه آرد، در دل آتش نشست

چون سزای این بت نفس، او نداد

از بت نفسش، بتی دیگر بزاد

مادر بتها، بت نفس شماست

زآنك آن بت مار و، این بت اژدهاست

آهن و سنگست نفس و، بت شرار

آن شرار از آب میگیرد قرار

سنگ و آهن زآب، كی ساكن شود

آدمی با این دو، كی ایمن بود

بت، سیاهآبه ست در كوزه ی

نفس، مر آب سیه را، چشمه ی

آن بت منحوت، چون سیل سیا

نفس بتگر، چشمه ی پر آب و را

صد سبو را بشكند، یك پاره سنگ

و آب چشمه می رهاند بی درنگ

بت شكستن سهل باشد، نیك سهل

سهل دیدن نفس را، جهلست، جهل

صورت نفس ار بجوئی، ای پسر

قصه ی دوزخ بخوان، با هفت در

هر نفس مكری و، در هر مكر ز آن

غرقه صد فرعون، با فرعونیان

در خدای موسی و، موسی گریز

آب ایمان را ز فرعونی مریز

دست را اندر احد و احمد بزن

ای برادر، واره از بوجهل تن

***

بسخن آمدن طفل در میان آتش و تحریص کردن خلق را در افتادن بآتش

یكزنی با طفل آورد آن جهود

پیش آن بت، و آتش اندر شعله بود

طفل از او بستد، در آتش در فكند

زن بترسید و، دل از ایمان بكند

خواست تا او سجده آرد پیش بت

بانگ زد آن طفل: کإنی لم أمت

اندرآ مادر اینجا من خوشم

گر چه در صورت میان آتشم

چشم بندست آتش، از بهر حجیب

رحمتست این، سر بر آورده ز جیب

اندرآ مادر، ببین برهان حق

تا ببینی عشرت خاصان حق

اندرآ و آب بین، آتش مثال

از جهانی كاتش است آبش مثال

اندرآ اسرار ابراهیم بین

كو در آتش یافت سرو و یاسمین

مرگ میدیدم گه زادن ز تو

سخت خوفم بود افتادن ز تو

چون بزادم، رَستم از زندان تنگ

در جهانی، خوش هوائی، خوب رنگ

من جهانرا چون رحم دیدم كنون

چون در این آتش بدیدم این سكون

اندرین آتش بدیدم عالمی

ذره ذره، اندرو عیسی دمی

نك، جهان نیست شكل  هست ذات

و آن جهان هست شكل بی ثبات

اندرآ مادر به حق مادری

بین كه این آذر ندارد آذری

اندرآ مادر كه اقبال آمدست

اندرآ مادر، مده دولت ز دست

قدرت آنسگ بدیدی، اندرآ

تا ببینی قدرت و فضل خدا

من ز رحمت میگشایم پای تو

كز طرب خود نیستم پروای تو

اندرآ و دیگران را هم بخوان

كاندر آتش، شاه بنهادست خوان

اندر آئید، ای مسلمانان همه

غیر این عذبی عذابست آن همه

اندر آئید، ای همه پروانه وار

اندرین بهره که دارد صد بهار

بانگ می زد در میان آن گروه

پُر همی شد جان خلقان از شكوه

خلق خود را بعد از آن بی خویشتن

می فکندند اندر آتش مرد و زن

بی موكل بی كشش از عشق دوست

زآنكه شیرین كردن هر تلخ، از اوست

تا چنان شد، كان عوانان خلق را

منع میكردند، كاتش در میا

آن یهودی شد سیه رو و خجل

شد پشیمان زین سبب، بیمار دل

كاندر ایمان، خلق عاشقتر شدند

در فنای جسم، صادق تر شدند

مكر شیطان هم در او پیچید، شُكر

دیوهم خود را سیه رو دید، شُكر

آنچ می مالید در روی كسان

جمع شد در چهره ی آن ناكس، آن

آنك می درید جامه ی خلق، چُست

شد دریده آن  او، زایشان درست

***

كژ ماندن دهان آن مرد کی نام محمد را علیه السلام بتسخیر خواند

آن دهان كژ كرد و، از تسخر بخواند

نام احمد را، دهانش كژ بماند

باز آمد، كای محمد عفو كن

ای ترا الطاف و علم من لدن

من ترا افسوس می كردم ز جهل

من بُدم افسوس را، منسوب و اهل

چون خدا خواهد كه پرده ی كس درد

میلش اندر طعنه ی پاكان برد

چون خدا خواهد كه پوشد عیب کس

کم زند در عیب معیوبان نفس

چون خدا خواهد که مان یاری کند

میل ما را جانب زاری کند

ایخنك چشمی، كه آن گریان اوست

ای همایون دل، كه آن بریان اوست

آخر هر گریه آخر خنده ایست

مرد آخر بین، مبارك بنده ایست

هر كجا آب روان، سبزه بود

هر كجا اشك دوان، رحمت شود

باش چون دولاب نالان، چشم تر

تا ز صحن جانت، بر روید خضر

رحم خواهی، رحم كن بر اشك بار

رحم خواهی، بر ضعیفان رحم آر

***

عتاب كردن جهود آتش را آن پادشاه جهود

رو بآتش كرد شه: كای تند خو

آن جهان سوز طبیعی خوت كو؟

چون نمی سوزی، چه شد خاصیتت

یا ز بخت ما دگر شد نیتت

می نبخشایی تو بر آتش پرست

آنك نپرستد ترا، او چون برست

هرگز ای آتش تو صابر نیستی

چون نسوزی چیست قادر نیستی

چشم بندست، ای عجب، یا هوش بند

چون نسوزد آتش افروز بلند

جادوئی كردت كسی، یا سیمیاست

یا خلاف طبع تو، از بخت ماست

گفت آتش: من همانم آتشم

اندرآ تا تو ببینی تابشم

طبع من دیگر نگشت و عنصرم

تیغ حقم، هم به دستوری بُرم

بر در خرگه، سگان تركمان

چاپلوسی كرده پیش میهمان

ور به خرگه بگذرد بیگانه رو

حمله بیند از سگان، شیرانه او

من ز سگ كم نیستم در بندگی

كم ز تركی نیست حق، در زندگی

آتش طبعت اگر غمگین كند

سوزش از امر ملیك دین كند

آتش طبعت اگر شادی دهد

اندر او شادی ملیك دین نهد

چونك غم بینی، تو استغفار كن

غم بامر خالق آمد، كار كن

چون بخواهد، عین غم شادی شود

عین بند پای، آزادی شود

باد و خاك و آب و آتش بنده اند

با من و تو مرده، با حق زنده اند

پیش حق آتش همیشه در قیام

همچو عاشق، روز و شب پیچان مدام

سنگ بر آهن زنی، آتش جهد

هم به امر حق، قدم بیرون نهد

آهن و سنگِ ستم، بر هم مزن

كین دو می زایند، همچون مرد و زن

سنگ و آهن خود سبب آمد و لیك

تو به بالاتر نگر، ای مرد نیك

كاین سبب را آن سبب آورد پیش

بی سبب، كی شد سبب هرگز ز خویش

و آن سبب ها، کانبیا را رهبرست

آن سبب ها، زین سبب ها برترست

این سبب را آن سبب عامل كند

باز گاهی بی پر و عاطل كند

این سبب را محرم آمد عقلها

و آن سببها راست محرم، انبیا

این سبب چه بود به تازی گو رَسَن

اندرین چَه، این رسن آمد بفن

گردش چرخه، رسن را علتست

چرخ گردان را ندیدن زلتست

این رسنهای سببها در جهان

هان و هان، زین چرخ سرگردان مدان

تا نمائی صفر و سر گردان چو چرخ

تا نسوزی تو، ز بی مغزی چو مرخ

باد، آتش میشود از امر حق

هر دو سر مست آمدند از خَمر حق

آبِ حلم و آتش خشم ای پسر

هم ز حق بینی، چو بگشایی بصر

گر نبودی واقف از حق جان باد

فرق كی كردی میان قوم عاد

***

قصه ی باد که در عهد هود علیه السلام قوم عاد را هلاک کرد

هود گرد مومنان خطی كشید

نرم می شد باد، كانجا می رسید

هرك بیرون بود ز آن خط، جمله را

پاره پاره می شکست اندر هوا

همچنین شیبان راعی می كشید

گرد بر گرد رمه، خطی پدید

چون به جمعه می شد او وقت نماز

تا نیآرد گرگ آنجا تركتاز

هیچ گرگی در نرفتی اندر آن

گوسفندی هم نگشتی زآن نشان

بادِ حرص گرگ و، حرص گوسفند

دائره ی مرد خدا را بود بند

همچنین باد اجل با عارفان

نرم و خوش همچون نسیم یوسفان

آتش ابراهیم را دندان نزد

چون گزیده ی حق بود، چونش گزَد

ز آتش شهوت نزورید اهل دین

باقیانرا برده تا قعر زمین

موج دریا چون به امر حق بتاخت

اهل موسی را ز قبطی واشناخت

خاك، قارون را، چو فرمان در رسید

با زر و تختش به قعر خود كشید

آب و گِل چون از دم عیسی چرید

بال و پر بگشاد و، مرغی شد پرید

هست تسبیحت، بخار آب و گل

مرغ جنت شد ز نفخ صدق دل

كوه طور از نور موسی شد به رقص

صوفی كامل شد و رست او ز نقص

چه عجب گر كوه صوفی شد عزیز

جسم موسی از كلوخی بود نیز

***

طنز و انكار كردن پادشاه جهود و قبول نا کردن نصیحت خاصان خویش

این عجایب دید آن شاه جهود

جز كه طنز و جز كه انكارش نبود

ناصحان گفتند: از حد مگذران

مركب استیزه را چندین مران

ناصحان را دست بست و بند كرد

ظلم را پیوند در پیوند كرد

بانگ آمد: كار چون اینجا رسید

پای دار ای سگ، كه قهر ما رسید

بعد از آن آتش چهل گز بر فروخت

حلقه گشت و آن جهودان را بسوخت

اصل ایشان بود آتش ابتدا

سوی اصل خویش رفتند انتها

هم ز آتش زاده بودند آن فریق

جزوها را سوی كل آمد طریق

آتشی بودند، مومن سوز و بس

سوخت خود را آتش ایشان، چو خس

آنك بودست امهُ الهاویه

هاویه آمد مر او را زاویه

مادر فرزند، جویان ویست

اصلها مر فرعها را در پیست

آب اندر حوض اگر زندانیست

باد نشفش می كند، كاركانیست

می رهاند، می برد تا معدنش

اندك اندك، تا نبینی بردنش

وین نفس، جانهای ما را همچنان

اندك اندك دزدد از حبس جهان

تا إلیه یصعد أطیاب الكلم

صاعدا منا إلی حیث علم

ترتقی أنفاسنا بالمنتقی

متحفا منا إلی دار البقا

ثم تأتینا مكافات المقال

ضعف ذاك رحمة من ذی الجلال

ثم یلجینا الی امثالها

كی ینال العبد مما نالها

هكذی تعرج و تنزل دائما

ذا فلا زلت علیه قائما

پارسی گوئیم، یعنی این كشش

ز آن طرف آید، كه آمد آن چشش

چشم هر قومی به سوئی مانده است

كان طرف یك روز ذوقی رانده است

ذوق جنس، از جنس خود باشد یقین

ذوق جزو، از كل خود باشد ببین

یا مگر آن قابل جنسی بود

چون بدو پیوست جنس او شود

همچو آب و نان، كه جنس ما نبود

گشت جنس ما و، اندر ما فزود

نقش جنسیت ندارد آب و نان

ز اعتبار آخر، آنرا جنس دان

ور ز غیر جنس باشد ذوق ما

آن مگر مانند باشد جنس را

آنكه مانندست، باشد عاریت

عاریت باقی نماند عاقبت

مرغ را گر ذوق آید از صفیر

چونك جنس خود نیابد شد نفیر

تشنه را گر ذوق آید از سراب

چون رسد در وی، گریزد، جوید آب

مفلسان، گر خوش شوند، از زر قلب

لیك آن رسوا شود، در دار ضرب

تا زراندودیت، از ره نفگند

تا خیال كژ تو را چَه نفگند

از كلیله باز جو آن قصه را

و اندر آن قصه طلب كن حصه را

***

بیان توکل و ترک جهد گفتن نخچیران بشیر

طایفه ی نخجیر در وادی خوش

بوده اند از شیر،اندر كش مكش

بسكه آن شیر از كمین درمی ربود

آن چرا، بر جمله ناخوش گشته بود

حیله كردند آمدند ایشان بشیر

كز وظیفه، ما ترا داریم سیر

جز وظیفه، در پی صیدی میا

تا نگردد تلخ بر ما این گیا

***

جواب گفتن شیر نخچیران را و فایده ی جهد گفتن

گفت: آری، گر وفا بینم، نه مكر

مكرها بس دیده ام از زید و بكر

من هلاك فعل و مكر مردمم

من گزیده ی زخم مار و كژدمم

مردم نفس از درونم در كمین

از همه مردم بتر، در مكر و كین

گوش من لا یلدغ المؤمن شنید

قول پیغمبر به جان و دل ُگزید

***

ترجیح نهادن نخچیران توكل را بر جهد و اکتساب

جمله گفتند: ای حكیم با خبر

الحذر دع لیس یغنی عن قدر

در حذر شوریدن، شور و شرست

رو توكل كن، توكل بهترست

با قضا پنجه مزن، ای تند و تیز

تا نگیرد هم قضا با تو ستیز

مرده باید بود پیش حكم حق

تا نیاید زخم، از رب الفلق

***

ترجیح نهادن شیر جهد و اکتساب را توكل و تسلیم

گفت: آری، گر توكل رهبر است

این سبب هم سنت پیغمبرست

گفت پیغمبر بآواز بلند

با توكل زانوی اشتر ببند

رمز الكاسب حبیب الله شنو

از توكل، در سبب كاهل مشو

***

ترجیح نهادن نخجیران توكل را بر اجتهاد

قوم گفتندش كه: كسب، از ضعف قلب

لقمه ی تزویر دان، بر قدر حلق

نیست كسبی از توكل خوبتر

چیست از تسلیم خود محبوبتر

بس گریزند از بلا، سوی بلا

بس جهند از مار، سوی اژدها

حیله كرد انسان و، حیله اش، دام بود

آنكه جان پنداشت، خون آشام بود

در ببست و، دشمن اندر خانه بود

حیله ی فرعون زین افسانه بود

صد هزاران طفل كشت آن كینه كش

و آنك او می جست، اندر خانه اش

دیده ی ما چون بسی علت دروست

رو فنا كن دید خود، در دید دوست

دید ما را، دید او، نعم العوض

یابی اندر دید او كل غرض

طفل، نا گیرا و، تا پویا نبود

مركبش جز گردن بابا نبود

چون فضولی گشت و دست و پا نمود

در عنا افتاد و، در كور و كبود

جانهای خلق، پیش از دست و پا

میپریدند از وفا اندر صفا

چون به امر، اهْبِطُوا، سندی شدند

حبس خشم و حرص و خرسندی شدند

ما عیال حضرتیم و شیر خواه

گفت الخلقُ عیال للإله

آنك او از آسمان باران دهد

هم تواند كاو ز رحمت نان دهد

***

باز ترجیح نهادن شیر جهد را بر توکل

گفت شیر: آری ولی رب العباد

نردبانی پیش پای ما نهاد

پایه پایه رفت باید سوی بام

هست جبری بودن اینجا طمع خام

پای داری، چون كنی خود را تو لنگ

دست داری، چون كنی پنهان تو چنگ

خواجه چون بیلی به دست بنده داد

بی زبان معلوم شد او را مراد

دستِ همچون بیل، اشارتهای اوست

آخر اندیشی، عبارتهای اوست

چون اشارتهاش را بر جان نهی

در وفای آن اشارت جان دهی

بس اشارتهای اسرارت دهد

بار بر دارد ز نو، كارت دهد

حاملی، محمول گرداند ترا

قابلی، مقبول گرداند ترا

قابل امر ویی، قابل شوی

وصل جویی، بعد از آن واصل شوی

سعی شكر نعمتش قدرت بود

جبر تو، انكار آن نعمت بود

شكر نعمت، نعمتت افزون كند

جبر، نعمت از كفت بیرون كند

جبر تو خفتن بود، در ره مخسب

تا نبینی آن در و درگه، مخسب

هان مخسب، ای جبری بی اعتبار

جز به زیر آن درخت میوه دار

تا كه شاخ افشان كند، هر لحظه باد

بر سر خفته بریزد، نقل و زاد

جبر خفتن، در میان ره زنان

مرغ بی هنگام، كی یابد امان؟

ور اشارتهاش را بینی زنی

مرد پنداری و چون بینی، زنی

این قدر عقلی كه داری، گم شود

سَر، كه عقل از وی ببرد، دُم شود

زآنك بی شكری بود، شوم و شتار

می برد بی شكر را، تا قعر نار

گر توكل می كنی، در كار كن

كسب كن، پس تكیه بر جبار كن

***

باز ترجیح نهادن نخچیران توكل را بر جهد

جمله با وی بانگها برداشتند

كان حریصان كاین سببها كاشتند

صد هزار اندر هزار از مرد و زن

پس چرا محروم ماندند از زمن

صد هزاران قرن از آغاز جهان

همچو اژدرها، گشاده صد دهان

مكرها كردند، آن دانا گروه

كه ز بُن بر كنده شد، زآن مكر، كوه

كرد وصف مكرهاشان ذو الجلال

لتزول منه اقلال الجبال

جز كه آن قسمت، كه رفت اندر ازل

روی ننمود از شگال و از عمل

جمله افتادند از تدبیر و كار

ماند كار و حكمهای كردگار

كسب، جز نامی مدان، ای نامدار

جهد، جز وهمی مپندار، ای عیار

***

نگریستن عزراییل بر مردی و گریختن آن مرد در سرای سلیمان و تقریر ترجیح توكل بر جهد و قلت فایده ی جهد

راد مردی، چاشتگاهی در رسید

در سرا عدل سلیمان، در دوید

رویش از غم زرد و، هر دو لب كبود

پس سلیمان گفت: ای خواجه چه بود

گفت: عزرائیل در من این چنین

یك نظر انداخت، پُر از خشم و كین

گفت: هین اكنون، چه میخواهی بخواه

گفت: فرما باد را، ای جان پناه

تا مرا زینجا، به هندستان برد

بوك بنده كان طرف شد، جان برد

نک ز درویشی گریزانند خلق

لقمه ی حرص و امل زآنند خلق

ترس درویشی، مثال آن هراس

حرص و كوشش را تو هندستان شناس

باد را فرمود تا او را شتاب

برد سوی قعر هندستان بر آب

روز دیگر، وقت دیوان و لقا

پس سلیمان گفت عزرائیل را

كان مسلمان را بخشم، از بهر آن

بنگریدی تا شد آواره ز خوان

گفت من از خشم كی كردم نظر

از تعجب دیدمش در ره گذر

كه مرا فرمود حق: كه امروز هان

جان او را تو به هندستان ستان

از عجب گفتم: گر او را صد پَرست

او به هندوستان شدن، دور اندرست

تو همه كار جهان را همچنین

كن قیاس و، چشم بگشا و، ببین

از كه بگریزیم از خود، ای محال

از كه بربابیم؟ از حق، این وبال

***

باز ترجیح نهادن شیر جهد را بر توكل و فوائد جهد را بیان كردن

شیر گفت: آری ولیكن هم ببین

جهدهای انبیاء و مومنین

حق تعالی، جهدشان را راست كرد

آنچ دیدند، از جفا و، گرم و سرد

حیلهاشان جمله حال آمد لطیف

كل شیئ من ظریف هو ظریف

دامهاشان، مرغ گردونی گرفت

نقصهاشان، جمله افزونی گرفت

جهد می كن تا توانی، ای كیا

در طریق انبیا و اولیا

با قضا پنجه زدن نبود جهاد

زآنكه این را هم قضا بر ما نهاد

كافرم من، گر زیان كردست كس

در ره ایمان و، طاعت یك نفس

سر شكسته نیست، این سر را مبند

یك دو روزی جهد كن، باقی بخند

بَد محالی جُست، كو دنیا بجُست

نیك حالی جُست، كو عقبی بجُست

مكرها، در كسب دنیا باردست

مكرها، در ترك دنیا وارد است

مكر آن باشد، كه زندان حفره كرد

آنك حفره بست، آن مكریست سرد

این جهان زندان و ما زندانیان

حفره كُن زندان و، خود را وارهان

چیست دنیا از خدا غافل بُدن

نی قماش و نقره و فرزند و زن

مال را کز بهر دین باشی حمول

نعم مال صالح خواندش رسول

آب در كشتی، هلاك كشتی است

آب اندر زیر كشتی، پُشتی است

چونك مال و ملك را از دل براند

زآن سلیمان خویش، جز مسكین نخواند

كوزه ی سر بسته، اندر آب رفت

از دل پر باد فوق آب رفت

باد درویشی چو در باطن بود

بر سر آب جهان ساكن بود

گر چه جمله این جهان ملك ویست

ملك، در چشم دل او، لا شی است

پس دهان دل ببند و مهر كن

پر كنش از بادِ كبر من لدن

جهد حقست و دوا حقست و درد

منكر اندر جحد جهدش، جهد كرد

***

مقرر شدن ترجیح جهد بر توكل

زین نمط بسیار برهان گفت شیر

كز جواب، آن جبریان، گشتند سیر

روبه و آهو و خرگوش و شغال

جبر را بگذاشتند و قیل و قال

عهدها كردند با شیر ژیان

كاندرین بیعت نیفتد در زیان

قسم هر روزش بیاید بی جگر

حاجتش نبود تقاضای دگر

قرعه بر هرك اوفتادی روز روز

سوی آن شیر او دویدی، همچو یوز

چون بخرگوش آمد این ساغر، بدور

بانگ زد خرگوش: آخر چند جُور

***

انكار كردن نخچیران بر خرگوش در تأخیر رفتن بر شیر

قوم گفتندش كه: چندین گاه ما

جان فدا كردیم در عهد و وفا

تو مجو بد نامی ما، ای عنود

تا نرنجد شیر، رو رو، زود زود

***

جواب خرگوش نخچیران را

گفت: ای یاران، مرا مهلت دهید

تا به مكرم از بلا بیرون جهید

تا امان ماند بمكرم جانتان

ماند این میراث فرزندانتان

هر پیمبر، در میان امتان

همچنین، تا مخلصی می خواندشان

كز فلك، راه برون شو، دیده بود

در نظر چون مردمك پیچیده بود

مردمش، چون مردمك دیدند خرد

در بزرگی مردمك، كس ره نبرد

اعتراض نخچیران بر سخن خرگوش

قوم گفتندش: كه ای خر، گوش دار

خویش را اندازه ی خرگوش دار

هین چه لافست این كه از تو بهتران

در نیاوردند اندر خاطر آن

معجبی با خود قضامان در پی است

ور نه این دم، لایق چون تو كی است

***

جواب خرگوش نخچیران را

گفت: ای یاران، حقم الهام داد

مر ضعیفی را قوی رائی فتاد

آنچ حق آموخت مر زنبور را

آن نباشد شیر را و گور را

خانه ها سازد پر از حلوای تر

حق بر او آن علم را بگشاد در

آنچ حق آموخت كرم پیله را

هیچ پیلی داند آنگون حیله را

آدم خاكی ز حق آموخت علم

تا به هفتم آسمان افروخت علم

نام و ناموس ملك را درشكست

كوری آن كس که در حق درگذشت

زاهد چندین هزاران ساله را

پوز بندی ساخت، آن گوساله را

تا نداند شیر علم دین كشید

تا نگردد گرد آن قصر مشید

علمهای اهل حس شد پوزبند

تا نگیرد شیر، زان علم بلند

قطره ی دل را یكی گوهر فتاد

كان به بدریاها و گردونها نداد

چند صورت آخر ای صورت پرست

جان بی معنیت از صورت نرست

گر به صورت، آدمی انسان بُدی

احمد و بو جهل، خود یكسان بُدی

نقش بر دیوار مثل آدمست

بنگر از صورت، چه چیز او كمست

جان كمست آن صورت بی تاب را

رو بجو آن گوهر كمیاب را

شد سر شیران عالم جمله پست

چون سگ اصحاب را دادند دست

چه زیانستش از آن نقش نفور

چونك جانش غرق شد در بحر نور

وصف صورت نیست اندر خامها

عالِم و عادل بود در نامها

عالِم و عادل همه معنیست و بس

كش نیابی در مكان و پیش و پس

می زند بر تن ز سوی لامكان

می نگنجد در فلك خورشید جان

***

ذكر دانش خرگوش و بیان فضیلت و منافع دانش

این سخن پایان ندارد هوش دار

گوش سوی قصه ی خرگوش دار

گوش ِ خر بفروش و، دیگر گوش، خر

كین سخن را در نیابد گوش خر

رو تو روبه بازی خرگوش بین

شیر گیری سازی خرگوش بین

خاتم ملك سلیمان است علم

جمله عالم صورت و، جانست علم

آدمی را زین هنر بیچاره گشت

خلق دریاها و، خلق كوه و، دشت

زو پلنگ و شیر ترسان همچو موش

زو نهنگ بحر در صفرا و جوش

زو پری و دیو ساحلها گرفت

هر یكی در جای پنهان جا گرفت

آدمی را دشمن پنهان بسیست

آدمیی با حذر، عاقل كسیست

خلق پنهان زشتشان و خوبشان

می زند بر دل بهر دم كوبشان

بهر غسل، ار در روی، در جویبار

بر تو آسیبی زند، در آب خار

گر چه پنهان خار در آب است پست

چونكه در تو میخلد، دانی كه هست

خار خار وحیلها و وسوسه

از هزاران كس بود، نی یك كسه

باش تا حسهای تو مبدل شود

تا ببینیشان و مشكل حل شود

تا سخنهای كیان رد كرده ی

تا كیانرا، سرور خود كرده ی

***

باز طلبیدن نخچیران از خرگوش سر اندیشه ی او را

بعد از آن گفتند: كای خرگوش چُست

در میان آر آنچ در ادراك تست

ای كه با شیری تو در پیچیده ی

باز گو رأیی كه اندیشیده ی

مشورت ادراك و هشیاری دهد

عقلها مر عقل را یاری دهد

گفت پیغمبر: بكن ای رأی زن

مشورت كالمستشار مؤتمن

***

منع كردن خرگوش راز را ازیشان

گفت: هر رازی نشاید باز گفت

جفت طاق آید گهی، گه طاق جفت

از صفا گر دم زنی با آینه

تیره گردد زود با ما آینه

در بیان این سه كم جنبان لبت

از ذهاب و از ذهب وز مذهبت

كین سه را خصم است بسیار و عدو

در كمینت ایستد چون داند او

ور بگویی با یكی دو الوداع

كلُ سِر جاوز الاثنین شاع

گر دو سه پرنده را بندی به هم

بر زمین مانند محبوس از الم

مشورت دارند سرپوشیده خوب

در كنایت با غلط افكن مشوب

مشورت كردی پیمبر، بسته سر

گفته ایشانش جواب و بی خبر

در مثالی بسته گفتی رای را

تا نداند خصم، از سر پای را

او جواب خویش بگرفتی ازو

وز سؤالش می نبردی غیر بو

***

قصه ی مكر خرگوش

ساعتی تأخیر كرد اندر شدن

بعد از آن شد پیش شیر پنجه زن

زآن سبب، كاندر شدن او ماند دیر

خاك را می كند و می غرید شیر

گفت: من گفتم كه عهد آن خسان

خام باشد، خام و سست و نارسان

دمدمه ی ایشان مرا از خر فگند

چند بفریبد مرا این دهر چند

سخت درماند، امیر سست ریش

چون نه پس بیند، نه پیش، از احمقیش

راه همواریست و زیرش دامها

قحطِ معنی در میان نامها

لفظها و نامها، چون دامهاست

لفظِ شیرین، ریگِ آبِ عمر ماست

آن یكی ریگی كه جوشد آب از او

سخت كمیاب است، رو آن را بجو

منبع حكمت شود، حكمت طلب

فارغ آید او ز تحصیل و سبب

لوح حافظ، لوح محفوظی شود

عقل او از روح، محظوظی شود

چون معلم بود عقلش مرد را

بعد ازین شد عقل، شاگردی و را

عقل، چون جبریل گوید احمدا

گر یكی گامی نهم سوزد مرا

تو مرا بگذار، زین پس پیش ران

حَد من این بود، ای سلطان جان

هر كه ماند از كاهلی بی شكر و صبر

او همین داند كه گیرد پای جبر

هرك جبر آورد، خود رنجور كرد

تا همان رنجوری اش در گور كرد

گفت پیغمبر كه رنجوری بلاغ

رنج آرد تا بمیرد چون چراغ

جبر چه بود بستن اشكسته را

یا بپیوستن رگی بگسسته را

چون درین ره پای خود نشكسته ی

بر كه میخندی چه پا را بسته ی

و آنك پایش در ره كوشش شكست

در رسید او را براق و بر نشست

حامل دین بود، او محمول شد

قابل فرمان بُد او، مقبول شد

تا كنون فرمان پذیرفتی ز شاه

بعد از این فرمان رساند بر سپاه

تا كنون اختر اثر كردی در او

بعد ازین باشد امیر اختر او

گر ترا اِشكال آید در نظر

پس تو شك داری در انْشَقَّ القمر

تازه كن ایمان، نه از گفت زبان

ای هوا را تازه كرده در نهان

تا هوا تازه ست، ایمان تازه نیست

كین هوا جز قفل آن دروازه نیست

كرده ی تأویل حرف بكر را

خویش را تأویل كن، نی ذكر را

بر هوا تأویل قرآن میكنی

پست و كژ شد از تو معنی سنی

***

زیافت تاویل ركیك مگس

همچو كشتی بان، همی افراشت سر

آن مگس بر برگ كاه و بول خر

مدتی در فكر آن هی مانده ام

گفت: من دریا و كشتی خوانده ام

اینك این دریا و، این كشتی و من

مرد كشتیبان و اهل و رای و زن

بر سر دریا همی راند او عمد

مینمودش آنقدر، بیرون ز حد

بود بی حد آن چنین نسبت بدو

آن نظر، كه بیند آنرا راست كو؟

عالمش چندان بود كش بینش است

چشم چندین بحر هم، چندینش است

صاحب تأویل باطل چون مگس

وهم او، بول خر و، تصویر خس

گر مگس تأویل بگذارد برای

آن مگس را، بخت گرداند همای

آن مگس نبود، كش این عبرت بود

روح او، نی در خور صورت بود

***

تولیدن شیر از دیر آمدن خرگوش

همچو آن خرگوش كو بر شیر زد

روح او، كی بود اندر خورد قد

شیر میگفت، از سر تیزی و خشم

كز ره گوشم، عدو بر بست چشم

مكرهای جبریانم بسته كرد

تیغ چوبینشان تنم را خسته كرد

زین سپس من نشنوم آن دمدمه

بانگ دیوانست و غولان، آن همه

بَردَران، ای دل تو ایشان را، مه ایست

پوستشان بر كن، كشان جز پوست نیست

پوست چه بود گفتهای رنگ رنگ

چون زره بر آب، كش نبود درنگ

این سخن چون پوست و، معنی مغزدان

این سخن چون نقش و، معنی همچو جان

پوست باشد مغز بَد را عیب پوش

مغز نیكو را، ز غیرت، غیب پوش

چون قلم از باد بُد، دفتر ز آب

هر چه بنویسی فنا گردد شتاب

نقش آب است ار وفا جویی از آن

باز گردی، دستهای خود گزان

باد در مردم هوا و آرزوست

چون هوا بگذاشتی، پیغام هوست

خوش بود پیغامهای كردگار

كو ز سر تا پای باشد پایدار

خطبه ی شاهان بگردد، و آن كیا

جز كیا و خطبهای انبیا

ز آنك بوش پادشاهان، از هواست

بار نامه ی انبیا، از كبریاست

از درمها نام شاهان بر كنند

نام احمد تا ابد بر می زنند

نام احمد، نام جمله انبیاست

چونك صد آمد، نود هم پیش ماست

هم در بیان مكر خرگوش

در شدن، خرگوش بس تأخیر كرد

مكر را با خویشتن تقریر كرد

در ره آمد بعد تاخیر دراز

تا به گوش شیر گوید، یك دو راز

تا چه عالمهاست، در سودای عقل

تا چه با پهناست، این دریای عقل

صورت ما اندرین بحر عذاب

می دود چون كاسها بر روی آب

تا نشد پُر، بر سر دریا چو طشت

چونك پُر شد، طشت در وی غرق گشت

عقل پنهانست و ظاهر عالمی

صورت ما موج، یا از وی نمی

هر چه صورت می وسیلت سازدش

ز آن وسیلت، بحر دور اندازدش

تا نبیند دل دهنده ی راز را

تا نبیند تیر دور انداز را

اسب خود را، یاوه داند، وز ستیز

می دواند اسب خود در راه تیز

اسب خود را، یاوه داند آن جواد

و اسب، خود او را كشان كرده، چو باد

در فغان و جستجو، آن خیره سر

هر طرف پرسان و جویان، دربدر

كان كه دزدید اسب ما را، كو و كیست

اینكه زیر ران توست، ای خواجه چیست

آری این اسبست، لیكن اسب كو

با خود آ، ای شهسوار اسب جو

جان ز پیدایی و نزدیكیست گم

چون شكم پُر آب و، لب خشكی، چو خم

كی ببینی سرخ و سبز و فور را

تا نبینی پیش ازین سه، نور را

لیك، چون در رنگ گم شد هوش تو

شد ز نور آن رنگها، رو پوش تو

چونك شب آن رنگها مستور بود

پس بدیدی، دیدِ رنگ از نور بود

نیست دید رنگ، بی نور برون

همچنین، رنگ خیال اندرون

این برون از آفتاب و از سها

و اندرون از عكس انوار علی

نور نور چشم خود، نور دلست

نور چشم، از نور دلها حاصلست

باز نور نور دل، نور خداست

كو ز نور عقل و حس، پاك و جداست

شب نبُد نوری، ندیدی رنگ را

پس بضد، نور پیدا شد ترا

دیدن نورست آنگه دیدِ رنگ

وین بضد نور دانی، بی درنگ

رنج و غم را حق پی آن آفرید

تا بدین ضد، خوش دلی آید پدید

پس نهانیها به ضد پیدا شود

چونك حق را نیست ضد، پنهان بود

که نظر بر نور بود آنگه برنگ

ضد بضد پیدا بود چون روم و زنگ

پس بضد نور دانستی تو نور

ضد ضد را مینماید در صدور

نور حق را نیست ضدی در وجود

تا به ضد او را توان پیدا نمود

لاجرم أبصارنا لا تدركه

وهو یدرك بین، تو از موسی و كه

صورت از معنی، چو شیر از بیشه دان

یا چو آواز و سخن، ز اندیشه دان

این سخن و آواز، از اندیشه خاست

تو ندانی بحر اندیشه كجاست

لیك، چون موج سخن دیدی لطیف

بحر آن دانی كه باشد هم شریف

چون ز دانش موج اندیشه بتاخت

از سخن و آواز او صورت بساخت

از سخن صورت بزاد و باز مُرد

موج خود را باز اندر بحر بُرد

صورت از بی صورتی آمد برون

باز شد كه إِنَّا إِلَیهِ راجعون

پس ترا هر لحظه مرگ و رَجعتیست

مصطفی فرمود: دنیا ساعتیست

فكر ما تیریست، از هو در هوا

در هوا كی پاید آید تا خدا

هر نفس نو می شود دنیا و، ما

بی خبر از نو شدن، اندر بقا

عمر همچون جوی، نو نو میرسد

مستمری مینماید در جسد

آن ز تیزی، مستمر شكل آمدست

چون شرر، كش تیز جنبانی بدست

شاخ آتش را بجنبانی بساز

در نظر آتش نماید بس دراز

این درازی مدت از تیزی صنع

مینماید سرعت انگیزی صنع

طالب این سِرّ، اگر علامه ایست

نك حسام الدین، كه سامی نامه ایست

***

آمدن خرگوش نزد شیر و خشم شیر بر وی

شیر اندر آتش و در خشم و شور

دید كان خرگوش می آید ز دور

می دود بی دهشت و گستاخ او

خشمگین و تند و تیز و ترش رو

كز شكسته آمدن تهمت بود

وز دلیری دفع هر ریبت بود

چون رسید او پیشتر نزدیك صف

بانگ بر زد شیر های ای ناخلف

منكه گاوان را ز هم بدریده ام

من كه گوش پیل نر مالیده ام

نیم خرگوشی كه باشد كو چنین

امر ما را افكند اندر زمین

ترك خواب غفلت خرگوش كن

غره ی این شیر ای خر، گوش كن

***

عذر گفتن خرگوش

گفت خرگوش الامان عذریم هست

گر دهد عفو خداوندیت دست

گفت چه عذر ای قصور ابلهان

این زمان آیند در پیش شهان

مرغ بی وقتی سرت باید برید

عذر احمق را نمی شاید شنید

عذر احمق بدتر از جرمش بود

عذر نادان زهر دانش کش بود

عذرت ای خرگوش از دانش تهی

من چه خرگوشم كه در گوشم نهی

گفت ای شه ناكسی را كس شمار

عذر استم دیده ای را گوش دار

خاص از بهر زكات جاه خود

گمرهی را تو مران از راه خود

بحر، كو آبی بهر جو می دهد

هر خسی را بر سر و رو می نهد

كم نخواهد گشت دریا زین كرم

از كرم دریا نگردد بیش و كم

گفت دارم من كرم بر جای او

جامه ی هر كس برم بالای او

گفت بشنو گر نباشم جای لطف

سر نهادم پیش اژدرهای عنف

من به وقت چاشت در راه آمدم

با رفیق خود سوی شاه آمدم

با من از بهر تو خرگوشی دگر

جفت و همره كرده بودند آن نفر

شیری اندر راه قصد بنده كرد

قصد هر دو همره آینده كرد

گفتمش ما بنده شاهنشهیم

خواجه تاشان كه آن درگهیم

گفت شاهنشه كه باشد شرم دار

پیش من تو یاد هر ناكس میار

هم ترا و هم شهت را بر درم

گر تو با یارت بگردید از درم

گفتمش بگذار تا بار دگر

روی شه بینم برم از تو خبر

گفت همره را گرو نه پیش من

ور نه قربانی تو اندر كیش من

لابه كردیمش بسی سودی نكرد

یار من بستد مرا بگذاشت فرد

یارم از زفتی سه چندان بُد كه من

هم به لطف و هم به خوبی هم بتن

بعد ازین ز آن شیر این ره بسته شد

رشته ی ایمان ما بگسسته شد

از وظیفه بعد از این اومید بُر

حق همی گویم ترا و الحق مُر

گر وظیفه بایدت ره پاك كن

حین بیا و دفع آن بی باك كن

***

جواب گفتن شیر خرگوش را و روان شدن با او

گفت بسم الله بیا تا او كجاست

پیش در شو گر همی گویی تو راست

تا سزای او و صد چون او دهم

ور دروغست این سزای تو دهم

اندر آمد چون قلاوزی بپیش

تا برد او را به سوی دام خویش

سوی چاهی كو نشانش كرده بود

چاه مغ را دام جانش كرده بود

میشدند این هر دو تا نزدیك چاه

اینت خرگوشی چو آب زیر كاه

آب كاهی را بهامون می برد

آب كوهی را عجب چون می برد

دام مكر او كمند شیر بود

طرفه خرگوشی كه شیری را ربود

موسئ فرعون را تا رود نیل

می كشد با لشكر و جمع ثقیل

پشه ی نمرود را با نیم پر

می شكافد بی محابا درز سر

حال آن كو قول دشمن را شِنُود

بین جزای آنك شد یار حسود

حال فرعونی كه هامان را شنود

حال نمرودی كه شیطان را شنود

دشمن ار چه دوستانه گویدت

دام دان گر چه ز دانه گویدت

گر ترا قندی دهد آن زهر دان

گر بتن لطفی كند آن قهر دان

چون قضا آید نبینی غیر پوست

دشمنان را باز نشناسی ز دوست

چون چنین شد ابتهال آغاز كن

ناله و تسبیح و روزه ساز كن

ناله میكن كای تو علام الغیوب

زیر سنگ مكر بد، ما را مكوب

گر سگی كردیم ای شیر آفرین

شیر را مگمار بر ما زین كمین

آب خوش را صورت آتش مده

اندر آتش صورت آبی منه

از شراب قهر چون مستی دهی

نیستها را صورت هستی دهی

چیست مستی بند چشم از دید چشم

تا نماند سنگ گوهر پشم یشم

چیست مستی حسها مبدل شدن

چوب گزاندر نظر صندل شدن

***

قصه ی و هدهد و سلیمان در بیان آنك چون قضا آید چشمهای روشن بسته شود

چون سلیمان را سراپرده زدند

پیش او مرغان به خدمت آمدند

هم زبان و محرم خود یافتند

پیش او یك یك به جان بشتافتند

جمله مرغان ترك كرده چیك چیك

با سلیمان گشته افصح من اخیك

هم زبانی خویشی و پیوندیست

مرد با نامحرمان چون بندیست

ای بسا هندو و ترك هم زبان

ای بسا دو ترك چون بیگانگان

پس زبان محرمی خود دیگرست

هم دلی از هم زبانی بهترست

غیر نطق و غیر ایمان و سجل

صد هزاران ترجمان خیزد ز دل

جمله مرغان هر یكی اسرار خود

از هنر وز دانش و از كار خود

با سلیمان یك بیك وا مینمود

از برای عرضه خود را میستود

از تكبر نی و از هستی خویش

بهر آن تا ره دهد او را به پیش

چون بباید برده را از خواجه ی

عرضه دارد از هنر دیباجه ی

چونك دارد از خریداریش ننگ

خود كند بیمار و شل و کور و لنگ

نوبت هدهد رسید و پیشه اش

وان بیان صنعت و اندیشه اش

گفت ای شه یك هنر كان كهترست

باز گویم، گفت كوته بهترست

گفت بر گو تا كدام است آن هنر

گفت من آنگه كه باشم اوج بر

بنگرم از اوج با چشم یقین

من ببینم آب در قعر زمین

تا كجااست و چه عمقستش چه رنگ

از چه می جوشد ز خاكی یا ز سنگ

ای سلیمان بهر لشكرگاه را

در سفر می دار این آگاه را

پس سلیمان گفت شو ما را رفیق

در بیابانهای بی آب عمیق

***

طعنه ی زاغ در دعوی هدهد

زاغ چون بشنود آمد از حسد

با سلیمان گفت کو کژ گفت و بد

از ادب نبود بپیش شه مقال

خاصه خود لاف دروغین و محال

گر مر او را این نظر بودی مدام

چون ندیدی زیر مشتی خاك، دام

چون گرفتار آمدی در دام او

چون قفص اندر شدی ناكام او

پس سلیمان گفت ای هدهد رواست

كز تو در اول قدح این درد خاست

چون نمایی مستی ای خورده تو دوغ

پیش من لافی زنی آنگه دروغ

***

جواب گفتن هدهد طعنه ی زاغ را

گفت ای شه بر من عور گدا

قول دشمن مشنو از بهر خدا

گر نباشد این که دعوی می کنم

من نهادم سر ببر این گردنم

زاغ كو حكم قضا را منكرست

گر هزاران عقل دارد كافرست

در تو تا كافی بود از كافران

جای گند و شهوتی چون كاف ران

من ببینم دام را اندر هوا

گر بپوشد چشم عقلم را قضا

چون قضا آید شود دانش بخواب

مه سیه گردد بگیرد آفتاب

از قضا این تعبیه كی نادرست

از قضا دان كو قضا را منكرست

***

قصه ی آدم علیه السلام و بستن قضا نظر او را از مراعات صریح نهی و ترك تأویل

بو البشر كاو علمّ الاسما بگست

صد هزاران علمش اندر هر رگست

اسم هر چیزی چنان كآن چیز هست

تا به پایان جان او را داد دست

هر لقب كو داد آن مبدل نشد

آن كه چستش خواند او كاهل نشد

هرك آخر مؤمنست اول بدید

هر كه آخر كافر، او را شد پدید

اسم هر چیزی تو از دانا شنو

سر رمز عَلمَ الاسما شنو

اسم هر چیزی بر ما ظاهرش

اسم هر چیزی بر خالق سِرش

نزد موسی نام چوبش بد عصا

نزد خالق بود نامش اژدها

بُد عُمر را نام اینجا بت پرست

لیك مؤمن بود نامش در الست

آنك بد نزدیك ما نامش مَنی

پیش حق بودی تو کین دم بامنی

صورتی بود این مَنی اندر عدم

پیش حق موجود، نه بیش و نه كم

حاصل آن، آمد حقیقت نام ما

پیش حضرت، كان بود انجام ما

مرد را بر عاقبت نامی نهند

نی بر آن كو عاریت نامی نهد

چشم آدم چون بنور پاك دید

جان و سر نامها گشتش پدید

چون ملك انوار حق از وی بیافت

در سجود افتاد و در خدمت شتافت

اینچنین آدم كه نامش می برم

گر ستایم تا قیامت قاصرم

اینهمه دانست و چون آمد قضا

دانش یك نهی شد بر وی خطا

كی عجب نهی از پی تحریم بود

یا بتأویلی بد و توهیم بود

در دلش تأویل چون ترجیح یافت

طبع در حیرت سوی گندم شتافت

باغبان را خار چون در پای رفت

دزد فرصت یافت، كالا برد تفت

چون ز حیرت رست باز آمد براه

دید برده دزد رخت از كارگاه

ربنا إنا ظلمنا گفت و آه

یعنی آمد ظلمت و گم گشت راه

این قضا ابری بود خورشید پوش

شیر و اژدرها شود زو همچو موش

من اگر دامی نبینم گاه حكم

من نه تنها جاهلم در راه حكم

ای خنك آنكو نكو كاری گرفت

زور را بگذاشت و زاری گرفت

گر قضا پوشد سیه همچون شبت

هم قضا دستت بگیرد عاقبت

گر قضا صد بار قصد جان كند

هم قضا جانت دهد درمان كند

اینقضا صد بار اگر راهت زند

بر فراز چرخ خرگاهت زند

از كرم دان آن كه می ترساندت

تا به ملك ایمنی بنشاندت

اینسخن پایان ندارد گشت دیر

گوش كن تو قصه ی خرگوش و شیر

***

پای واپس كشیدن خرگوش از شیر چون نزدیك چاه رسید

چونك نزد چاه آمد، شیر دید

كز ره آن خرگوش ماند و، پا كشید

گفت: پا واپس كشیدی تو چرا

پای را واپس مكش، پیش اندر آ

گفت: كو پایم كه دست و پای رفت

جان من لرزید و، دل از جای رفت

رنگ رویم را نمی بینی چو زر

ز اندرون، خود میدهد رنگم خبر

حق چو سیما را معرف خوانده است

جسم عارف سوی سیما مانده است

رنگ و بو غماز آمد چون جرس

از فرس آگاه كند بانگ فرس

بانگ هر چیزی رساند زر خبر

تا بدانی بانگ خر از بانگ در

گفت پیغمبر به تمییز كسان

مرء مخفی لدی طی اللسان

رنگ او از حال دل دارد نشان

رحمتم كن مهر من در دل نشان

رنگ روی سرخ دارد بانگ شكر

بانگ رو و قوت و سیما ببرد

در من آمد آنك دست و پا ببرد

رنگ روی و قوتِ و سیما ببرد

آنك در هر چه در آید بشكند

هر درخت از بیخ و از بن بر كند

در من آمد آنک ازوی گشت مات

آدمی و جانور جامد نبات

این خود اجز اند كلیات ازو

زرد كرده رنگ و فاسد كرده بو

تا جهان گه صابر است و گه شكور

بوستان گه حله پوشد گاه عور

آفتابی كو بر آید نارگون

ساعتی دیگر شود او سرنگون

اخترانی تافته بر چار طاق

لحظه لحظه مبتلای احتراق

ماه كو افزود ز اختر در جمال

شد ز رنج دق مانند خیال

این زمین با سكون با ادب

اندر آرد زلزله ش در لرز تب

ای بسا كه زین بلای مردریگ

گشته است اندر جهان او خردوریگ

این هوا با روح آمد مقترن

چون قضا آید شود زشت و عفن

آب خوش كو روح را همشیره شد

در غدیری زرد و تلخ و تیره شد

آتشی كو باد دارد در بروت

هم یكی بادی برو خواند یموت

حال دریا ز اضطراب و جوش او

فهم كن تبدیلهای هوش او

چرخ سر گردان كه اندر جستجوست

حال او چون حال فرزندان اوست

گه حضیض و گه میانه گاه اوج

اندرو از سعد و نحسی فوج فوج

خود ای جزوی ز كلها مختلط

فهم می كن حالت هر منبسط

چونك كلیات را رنجست و درد

جزو ایشان چون نباشد روی زرد

خاصه جزوی كو ز اضدادست جمع

ز آب و خاك و آتش و باد است جمع

این عجب نبود كه میش از گرگ جست

اینعجب كین میش دل در گرگ بست

زندگانی آشتی ضدهاست

مرگ آن كاندر میانشان جنگ خاست

لطف حق این شیر را و گور را

الف دادست این دو ضد دور را

چون جهان رنجور و زندانی بود

چه عجب رنجور اگر فانی بود

خواند بر شیر او از این رو پندها

گفت من پس مانده ام زین بندها

پرسیدن شیر از سبب پا واپس كشیدن خرگوش

شیر گفتش تو ز اسباب مرض

این سبب گو خاص كه این اینستم غرض

گفت آن شیر، اندر این چه ساكنست

اندرین قلعه ز آفات ایمنست

قعر چه بگزید هرك عاقلست

ز آنك در خلوت صفاهای دلست

ظلمت چه به كه ظلمتهای خلق

سر نبرد آنكس كه گیرد پای خلق

گفت پیش آ زخمم او را قاهرست

تو ببین كان شیر در چَه حاضرست

گفت من سوزیده ام ز آن آتشی

تو مگر اندر بر خویشم كشی

تا بپشت تو من ای كان كرم

چشم بگشایم به چه در بنگرم

***

نظر کردن شیر درچاه و دیدن عکس خود را و آن خرگوش را در آب

چونك شیر اندر بر خویش كشید

در پناه شیر تا چه می دوید

چونك در چه بنگریدند اندر آب

اندر آب از شیر و او در تافت تاب

شیر عكس خویش دید از آب تفت

شكل شیری در برش خرگوش رفت

چونك خصم خویش را در آب دید

مر و را بگذاشت واندر چه جهید

در فتاد اندر چهی كو كنده بود

ز آنك ظلمش در سرش آینده بود

چاه مظلم گشت ظلم ظالمان

این چنین گفتند جمله عالمان

هرك ظالمتر چهش با هول تر

عدل فرمودست بتر را بتر

ای كه تو از ظلم چاهی میكنی

از برای خویش دامی میکنی

گرد خود چون كرم، پیله بر متن

بهر خود چه میكنی، اندازه كن

مر ضعیفان را تو بی خصمی مدان

از نبی ذا جاء نصر الله خوان

گر تو پیلی خصم تو از تو رمید

نك جزا طیراً ابابیلت رسید

گر ضعیفی در زمین خواهد امان

غلغل افتد در سپاه آسمان

گر بدندانش گزی پر خون كنی

درد دندانت بگیرد چون كنی

شیر خود را دید در چه وز غلوّ

خویش را نشناخت آن دم از عدوّ

عكس خود را او عدو خویش دید

لا جرم بر خویش شمشیری كشید

ای بسی ظلمی كه بینی در كسان

خوی تو باشد در ایشان ایفلان

اندر ایشان تافته هستی تو

از نفاق و ظلم و بد مستی تو

آن تویی و آن زخم بر خود میزنی

بر خود آن ساعت تو لعنت می مکنی

در خود آن بد را نمی بینی عیان

ور نه دشمن بودیی خود را بجان

حمله بر خود میكنی ای ساده مرد

همچو آنشیریكه بر خود حمله كرد

چون بقعر خوی خود اندر رسی

پس بدانی كز تو بود آن ناكسی

شیر را در قعر پیدا شد كه بود

نقش او آنكش دگر كس مینمود

هرك دندان ضعیفی می كند

كار آن شیر غلط بین می كند

ای بدیده عکس بد بر روی عم

بدنه عمست آن توی از خود مَرَم

مؤمنان آیینه ی همدیگرند

این خبر می از پیمبر آورند

پیش چشمت داشتی شیشه ی كبود

ز آن سبب عالم كبودت می نمود

گر نه كوری این كبودی دان ز خویش

خویشرا بد گو، مگو كس را تو بیش

مؤمن ار ینظر بنور الله نبود

عیب، مؤمن را برهنه چون نمود

چونك تو ینظر بنور الله بدی

نیکوی را وا ندیدی از بدی

اندك اندك آب بر آتش بزن

تا شود نار تو نور ای بو الحزن

تو بزن یا ربنا آب طهور

تا شود این نار عالم جمله نور

آب دریا جمله در فرمان تست

آب و آتش ای خداوند، آن  تست

گر تو خواهی آتش آب خوش شود

ور نخواهی آب هم آتش شود

این طلب در ما هم از ایجاد تست

رستن از بیداد یا رب، داد تست

بی طلب تو این طلب مان داده ی

بی شمار و حد عطاها داده ی

***

مژده بردن خرگوش سوی نخچیران كه شیر در چاه افتاد

چونك خرگوش از رهایی شاد گشت

سوی نخچیران دوان شد تا بدشت

شیر را چون دید در چه كشته زار

چرخ می زد شادمان تا مرغزار

دست می زد چون رهید از دست مرگ

سبز و رقصان در هوا چون شاخ و برگ

شاخ و برگ از حبس خاك آزاد شد

سر بر آورد و حریف باد شد

برگها چون شاخ را بشكافتند

تا به بالای درخت اشتافتند

با زبان شطأ َهُ شكر خدا

می سراید هر بر و برگی جدا

كه بپرور اصل ما را ذو العطا

تا درخت استغلظ آمد واستوی

جانهای بسته اندر آب و گل

چون رهند از آب و گلها شاد دل

در هوای عشق حق رقصان شوند

همچو قرص بدر بی نقصان شوند

چشمشان رقصان و جانها خود مپرس

وانك گردجان از آنها خود مپرس

شیر را خرگوش در زندان نشاند

ننگ شیری، گوز خرگوشی بماند

در چنان ننگی و آنگه این عجب

فخر دین خواهد كه گویندش لقب

ای تو شیری در تك این چاه فرد

نفس چون خرگوش خونت ریخت و خورد

نفس خرگوشت به صحرا در چرا

تو به قعر این چه چون و چرا

سوی نخچیران دوید آن شیر گیر

كابشروا یا قوم إذ جاء البشیر

مژده مژده ای گروه عیش ساز

كان سگ دوزخ به دوزخ رفت باز

مژده مژده كان عدو جانها

كند قهر خالقش دندانها

آنك از پنجه بسی سرها بكوفت

همچو خس جاروب مرگش هم بروفت

***

جمع شدن نخچیران گرد خرگوش و ثنا گفتن او را

جمع گشتند آن زمان جمله وحوش

شاد و خندان از طرب در ذوق و جوش

حلقه كردند او چو شمعی در میان

سجده کردندش همه صحرائیان

تو فرشته ی آسمانی یا پری

نی تو عزراییل شیران نری

هرچ هستی جان ما قربان تست

دست بردی دست و بازویت درست

راند حق این آب را در جوی تو

آفرین بر دست و بر بازوی تو

باز گو تا چون سگالیدی بمكر

آن عوانرا چون بمالیدی به مكر

باز گو تا قصه درمانها شود

باز گو تا مرهم جانها شود

باز گو كز ظلم آن استم نما

صد هزاران زخم دارد جان ما

گفت تائید خدا بود ای مهان

ور نه خرگوشی كه باشد در جهان

قوتم بخشید و دل را نور داد

نور دل مر دست و پا را زور داد

از بر حق می رسد تفضیلها

باز هم از حق رسد تبدیلها

حق به دور و نوبت این تایید را

می نماید اهل ظن و دید را

هین بملك نوبتی شادی مكن

ای تو بسته ی نوبت آزادی مكن

آنك ملكش برتر از نوبت تنند

برتر از هفت انجمش نوبت زنند

برتر از نوبت ملوك باقی اند

دور دایم روحها را ساقی اند

ترك این شرب ار بگوئی یك دو روز

در كش اندر شراب خلد پوز

***

تفسیر رجعنا من الجهاد الاصغر الی الجهاد الاكبر

ای شهان كشتیم ما خصم برون

ماند خصمی زو بتر در اندرون

كشتن این، كار  عقل و هوش نیست

شیر باطن سخره ی خرگوش نیست

دوزخست این نفس و، دوزخ اژدهاست

كو به دریاها نگردد كم  و كاست

هفت دریا را در آشامد هنوز

كم نگردد سوزش آن خلق سوز

سنگها و كافران  سنگ دل

اندر آیند، اندر او، زار و خجل

هم نگردد ساكن از چندین غذا

تا ز حق آید مر او را این ندا

سیر گشتی سیر گوید: نی هنوز

اینت آتش اینت تابش اینت سوز

عالمی را لقمه كرد و در كشید

معده اش نعره زنان، هَلْ مِنْ مزید

حق قدم بر وی نهد از لا مكان

آنگه او ساكن شود از كن فكان

چونك جزو دوزخست این نفس ما

طبع  كلّ دارد همیشه جزوها

اینقدم حق را بود كاو را ُكشد

غیر حق، خود كی كمان او كِشد

در كمان ننهند، الا تیر راست

اینكمان را بازگون كژ تیرهاست

راست شو چون تیر و واره از كمان

كز كمان، هر راست بجهد بیگمان

چونك واگشتم ز پیكار برون

روی آوردم به پیكار درون

قد رجعنا من جهاد الاصغریم

با نبی اندر جهاد اكبریم

قوت از حق خواهم و توفیق و لاف

تا بسوزن برکنم این کوه قاف

سهل شیری دان كه صفها بشكند

شیر آنست آن كه خود را بشكند

***

آمدن رسول روم جانب عمر و دیدن او کرامات وی

بر عمر آمد ز قیصر یك رسول

در مدینه از بیابان نغول

گفت: كو قصر خلیفه ای حشم

تا من اسب و رخت را آن جا كشم

قوم گفتندش كه: او را قصر نیست

مر عمر را قصر، جان روشنیست

گر چه از میری ورا آوازه ایست

همچو درویشان مر او را كازه ایست

ای برادر چون ببینی قصر او

چونك در چشم دلت رُستست مو

چشم دل از مو و علت پاك آر

و آنگهان دیدار قصرش چشم دار

هرک را هست از هوسها جان پاك

زود بیند حضرت و ایوان پاك

چون محمد پاك شد زین نار و دود

هر كجا رو كرد وجه الله بود

چون رفیقی وسوسه ی بد خواه را

كی بدانی ثم وجه الله را

هر كرا باشد ز سینه فتح باب

او ز هر شهری ببیند آفتاب

حق پدید است از میان دیگران

همچو ماه اندر میان اختران

دو سر انگشت بر دو چشم نه

هیچ بینی از جهان انصاف ده

گر نبینی این جهان معدوم نیست

عیب جز ز انگشت نفس شوم نیست

تو ز چشم انگشت را بردار هین

و آنگهانی هر چه میخواهی ببین

نوح را گفتند امت: كو ثواب

گفت او: ز آنسوی و استغشوا ثیاب

رو و سر در جامه ها پیچیده اید

لا جرم با دیده و نادیده اید

آدمی دیدست و باقی پوستست

دید آن است، آنكه دیدِ دوستست

چونك دید دوست نبود كور به

دوست كو باقی نباشد دور به

چون رسول روم این الفاظ تر

در سماع آورد شد مشتاق تر

دیده را بر جستن عمّر گماشت

رخت را و اسب را ضایع گذاشت

هر طرف اندر پی آن مرد كار

می شدی پرسان او دیوانه وار

كین چنین مردی بود اندر جهان

وز جهان مانند جان باشد نهان

جُست او را تاش جون بنده بود

لا جرم جوینده یابنده بود

دید اعرابی زنی او را دخیل

گفت:عمر نك بزیر آن نخیل

زیر خرما بن ز خلقان او جدا

زیر سایه خفته بین سایه ی خدا

***

یافتن رسول روم عمر را خفته در زیر نخل

آمد او آنجا و از او دور ایستاد

مر عمر را دید و در لرز اوفتاد

هیبتی ز آن خفته آمد بر رسول

حالتی خوش كرد در جانش نزول

مهر و هیبت هست ضد همدگر

این دو ضد را دید جمع اندر جگر

گفت با خود: من شهان را دیده ام

پیش سلطانان مَهِ و بگزیده ام

از شهانم هیبت و ترسی نبود

هیبت این مرد هوشم در ربود

رفته ام در بیشه ی شیر و پلنگ

روی من زیشان نگردانید رنگ

بس شدستم در مصاف و كارزار

همچو شیر آن دم كه باشد، كار زار

بس كه خوردم بس زدم زخم گران

دل قوی تر بوده ام از دیگران

بی سلیح این مرد خفته بر زمین

من به هفت اندام لرزان، چیست این

هیبت حقست این از خلق نیست

هیبت این مرد صاحب دلق نیست

هرك ترسید از حق و تقوی گزید

ترسد از وی جن و انس و هر كه دید

اندرین فكرت بحرمت دست بست

بعد یكساعت عمر از خواب جست

***

سلام کردن رسول روم عمر را

كرد خدمت مر عمر را و سلام

گفت پیغمبر: سلام آنگه كلام

پس علیكش گفت او را پیش خواند

ایمنش كرد و به نزد خود نشاند

لا تخافوا هست نُزل خائفان

هست در خور از برای خائف آن

آنك خوفش نیست، چون گوئی مترس

درس چه دهی نیست او محتاج درس

آن دل از جا رفته را دلشاد كرد

خاطر ویرانش را آباد كرد

بعد از آن گفتش سخنهای دقیق

وز صفات پاك حق نعم الرفیق

وز نوازشهای حق ابدال را

تا بداند او مقام و حال را

حال چون جلوه ست ز آن زیبا عروس

وین مقام آن خلوت آمد با عروس

جلوه بیند شاه و غیر شاه نیز

وقت خلوت نیست جز شاه عزیز

جلوه كرده عام و خاصان را عروس

خلوت اندر شاه باشد یا عروس

هست بسیار اهل حال از صوفیان

نادر است اهل مقام اندر میان

از منازل های جانش یاد داد

وز سفرهای روانش یاد داد

وز زمانی كز زمان خالی بُدست

وز مقام قدس كه اجلالی بُدست

وز هوایی كاندر او سیمرغ روح

پیش ازین دیدست پرواز و فتوح

هر یكی پروازش از آفاق بیش

وز امید و نهمت مشتاق بیش

چون عمر اغیار رورا یار یافت

جان او را طالب اسرار یافت

شیخ كامل بود و طالب مشتهی

مرد چابك بود و مركب درگهی

دید آن مرشد كه او ارشاد داشت

تخم پاك اندر زمین پاك كاشت

***

سؤال كردن رسول روم از عمر

مرد گفتش: كای امیر المؤمنین

جان ز بالا چون در آمد در زمین

مرغ بی اندازه چون شد در قفس

گفت: حق بر جان فسون خواند و قصص

بر عدمها كآن ندارد چشم و گوش

چون فسون خواند، همی آید به جوش

از فسون او عدمها زود زود

خوش معلق میزند سوی وجود

باز بر موجود افسونی چو خواند

زو دو اسبه در عدم موجود راند

گفت در گوش ُگل و خندانش كرد

گفت با سگ و عقیق كانش كرد

گفت با جسم آیتی تا جان شد او

گفت با خورشید تا رخشان شد او

باز در گوشش دهد نکته ی مخوف

در رخ خورشید افتد صد کسوف

تا به گوش ابر آن گویا چه خواند

كو چو مشك از دیده ی خود اشك راند

تا بگوش خاک حق چه خوانده است

کو مراقب گشت و خامش مانده است

در تردد هرك او آشفته است

حق بگوش او معمی گفته است

تا كند محبوسش اندر دو گمان

کان كنم كو گفت یا خود ضد آن

هم ز حق ترجیح یابد یك طرف

ز آن دو یك را بر گزیند ز آن كنف

گر نخواهی در تردد هوش جان

كم فشار این پنبه اندر گوش جان

تا كنی فهم آن معماهاش را

تا كنی ادراك رمز و فاش را

پس محل وحی گردد گوش جان

وحی چه بود گفتی از حس نهان

گوش جان و چشم جان جز این حس است

گوش عقل و گوش ظن زین مفلس است

لفظ جبرم عشق را بی صبر كرد

و آنك عاشق نیست حبس جبر كرد

این معیت با حق است و جبر نیست

این تجلی مه است، این ابر نیست

ور بود این جبر، جبر عامه نیست

جبر آن اماره ی خودكامه نیست

جبر را ایشان شناسند ای پسر

كه خدا بگشادشان در دل بصر

غیب آینده بر ایشان گشت فاش

ذكر ماضی پیش ایشان گشت لاش

اختیار و جبر ایشان دیگرست

قطره ها اندر صدفها گوهرست

هست بیرون قطره ی خرد و بزرگ

در صدف آن دُرّ، خردست و سترگ

طبع ناف آهوست آن قوم را

از برون خون و درونشان مشكها

تو مگو كین مایه بیرون خون بود

چون رود در ناف مشكی چون شود

تو مگو كین مس برون بد محتقر

در دل اكسیر چون گیرد گهر

اختیار و جبر در تو بد خیال

چون دریشان رفت شد نور جلال

نان چو در سفره ست باشد آن جماد

در تن مردم شود او روح شاد

در دل سفره نگردد مستحیل

مستحیلش جان كند از سلسبیل

قوّت جانست این، ای راست خوان

تا چه باشد قوّت آن جان جان

گوشت پاره ی آدمی با عقل و جان

می شكافد كوه را با بحر و كان

زور جان كوه كن، شق حجر

زور جان جان در انْشَقَّ القمر

گر گشاید دل سر انبان راز

جان به سوی عرش آرد ترك تاز

***

اضافت كردن آدم آن زلت را بخویشتن كه «رَبَّنا ظَلَمْنا» و اضافت كردن ابلیس گناه خود را بخدا كه «بِما أَغْوَیتَنِی»

کرد ما و کرد حق هر دو ببین

کرد ما را هست دان، پیداست این

گر نباشد فعل خلق اندر میان

پس مگو كس را چرا كردی چنان

خلق حق، افعال ما را موجدست

فعل ما آثار خلق ایزدست

ناطقی یا حرف بیند یا غرض

كی شود یكدم محیط دو عرض

گر به معنی رفت شد غافل ز حرف

پیش و پس یك دم نبیند هیچ طرف

آن زمان كه پیش بینی آن زمان

تو پس خود كی ببینی این بدان

چون محیط حرف و معنی نیست جان

چون بود جان خالق این هر دوان

حق محیط هر دو آمد ای پسر

وا ندارد كارش از كار دگر

گفت شیطان كه بِما أغویتنی

كرد فعل خود نهان، دیو دنی

گفت آدم كه ظلمنا نفسنا

او ز فعل حق نبد غافل چو ما

در گنه او از ادب پنهانش كرد

ز آن گنه بر خود زدن، او بر بخورد

بعد توبه گفتش ای آدم نه من

آفریدم در تو آن جرم و محن

نه كه تقدیر و قضای من بد آن

چون بوقت عذر كردی آن نهان

گفت ترسیدم، ادب نگذاشتم

گفت من هم پاس آنت داشتم

هرك آرد حرمت او، حرمت برد

هر كه آرد قند، لوزینه خورد

طیبات از بهر كه للطیبین

یار را برکش برنجان و ببین

یك مثال ای دل پی فرقی بیار

تا بدانی جبر را از اختیار

دست كان لرزان بود از ارتعاش

وانك دستی را تو لرزانی ز جاش

هر دو جنبش آفریده ی حق شناس

لیك نتوان كرد این با آن قیاس

زین پشیمانی كه لرزانیدیش

چون پشیمان نیست مرد مرتعش

بحث عقلست این چه بحث ای حیله گر

تا ضعیفی ره برد آنجا مگر

بحث عقلی گر در و مرجان بود

آن دگر باشد كه بحث جان بود

بحث جان اندر مقامی دیگرست

باده ی جانرا قوامی دیگرست

آن زمان كه بحث عقلی ساز بود

این عمر با بو الحكم همراز بود

چون عمر از عقل آمد سوی جان

بو الحكم بو جهل شد در بحث آن

سوی حس و سوی حس او كاملست

گر چه خود نسبت به جان او جاهلست

بحث عقل و حس اثر دان یا سبب

بحث جانی یا عجب یا بوالعجب

ضوء جان آمد نماند ای مستضی

لازم و ملزوم و نافی مقتضی

ز آنك بینا را كه نورش بازغ است

از دلیل چون عصا بس فارغ است

***

تفسیر آیه وَ هُوَ مَعَكُمْ أَینَما كُنْتُمْ

بار دیگر ما به قصه آمدیم

ما از آن قصه برون خود كی شدیم

گر به جهل آییم، آن زندان اوست

ور بعلم آییم، آن ایوان اوست

ور به خواب آییم، مستان وییم

ور به بیداری، بدستان وییم

ور بگرییم ابر پر زرق وییم

ور بخندیم آن زمان برق وییم

ور بخشم و جنگ، عكس قهر اوست

ور به صلح و عذر، عكس مهر اوست

ما كییم اندر جهان پیچ پیچ

چون الف، او خود چه دارد هیچ هیچ

***

سؤال كردن رسول روم از عمر از سبب ابتلای ارواح با این آب و گل اجساد

گفت یا عمر چه حكمت بود و سرّ

حبس آن صافی درین جای كدر

آب صافی در گلی پنهان شده

جان صافی بسته ی ابدان شده

گفت تو بحثی شگرفی می كنی

معنیی را بند حرفی میكنی

حبس كردی معنیئ آزاد را

بند حرفی كرده ی تو باد را

از برای فائده این كرده ی

تو كه خود از فائده در پرده ی

آنك از وی فائده زاییده شد

چون نبیند آنچ ما را دیده شد

صد هزاران فائده ست و هر یكی

صد هزاران پیش آن یك اندكی

آن دم نطقت که جزو جزوهاست

فائده شد کلّ کل خالی چراست

تو كه جزوی، كار تو با فائدست

پس چرا در طعن كل آری تو دست

گفت را گر فائده نبود مگو

ور بود هِل اعتراض و شكر جو

شكر یزدان طوق هر گردن بود

نی جدال و رو ترش كردن بود

گر ترش رو بودن آمد شكر و بس

همچو سر كه شكر گویی نیست كس

سركه را گر راه باید در جگر

گو برو سركنگبین شو از شكر

معنی اندر شعر جز با خبط نیست

چون فلاسنگست اندر ضبط نیست

***

آن رسول از خود بشد زین یك دو جام

نی رسالت یاد ماندش نه پیام

واله اندر قدرت الله شد

آن رسول اینجارسید و شاه شد

سیل چون آمد به دریا بحر گشت

دانه چون آمد به مزرع کشت گشت

چون تعلق یافت نان با جانور

نان مرده زنده گشت و با خبر

موم و هیزم چون فدای نار شد

ذات ظلمانی او انوار شد

سنگ سرمه چونك شد در دیدگان

گشت بینایی شد آنجا دیدبان

ای خنك آنمرد كز خود رسته شد

در وجود زنده ی پیوسته شد

وای آن زنده كه با مرده نشست

مرده گشت و زندگی از وی بجست

چونک در قرآن حق بگریختی

با روان انبیا آمیختی

هست قرآن حالهای انبیا

ماهیان بحر پاك كبریا

ور بخوانی و نه ی قرآن پذیر

انبیا و اولیا را دیده گیر

ور پذیرایی چو بر خوانی قصص

مرغ جانت تنگ آید در قفص

مرغ كو اندر قفص زندانی است

می نجوید رستن از نادانی است

روحهایی كز قفسها رسته اند

انبیای رهبر شایسته اند

از برون آوازشان آید ز دین

كه رَهِ رَستن ترا اینست این

ما بدین رستیم زین تنگین قفص

جز که این ره نیست چاره ی این قفص

خویش را رنجور ساز و زار زار

تا ترا بیرون كنند از اشتهار

كه اشتهار خلق بندی محكمست

در ره این از بند آهن كی كمست

***

قصه ی بازرگان كه طوطی او را پیغام داد بطوطیان هندوستان هنگام رفتن بتجارت

بود بازرگان و او را طوطیی

در قفص محبوس زیبا طوطیی

چونك بازرگان سفر را ساز كرد

سوی هندستان شدن آغاز كرد

هر غلام و هر كنیزی را ز جود

گفت بهر تو چه آرم گوی زود

هر یكی از وی مرادی خواست كرد

جمله را وعده بداد آن نیك مرد

گفت طوطی را چه خواهی ارمغان

كارمت از خطه ی هندوستان

گفت آن طوطی كه آنجا طوطیان

چون ببینی كن ز حال من بیان

كان فلان طوطی كه مشتاق شماست

از قضای آسمان در حبس ماست

بر شما كرد او سلام و داد خواست

وز شما چاره و ره ارشاد خواست

گفت می شاید كه من در اشتیاق

جان دهم اینجا بمیرم در فراق

این روا باشد كه من در بند سخت

گه شما بر سبزه گاهی بر درخت

این چنین باشد وفای دوستان

من درین حبس و شما در گلستان

یاد آرید ای مهان زین مرغ زار

یك صبوحی در میان مرغزار

یاد یاران یار را میمون بود

خاصه كان لیلی و این مجنون بود

ای حریفان بابت موزون خود

من قدحها می خورم پر خون خود

یك قدح می نوش كن بر یاد من

گر همی خواهی كه بدهی داد من

یا بیاد این فتاده ی خاك بیز

چونك خوردی جرعه ای بر خاك ریز

ای عجب آن عهد و آن سوگند كو

وعده های آن لب چون قند كو

گر فراق بنده از بد بندگیست

چون تو با بد بد كنی پس فرق چیست

ای بدی كه تو كنی در خشم و جنگ

با طرب تر از سماع و بانگ چنگ

ای جفای تو ز دولت خوبتر

و انتقام تو ز جان محبوبتر

نار تو اینست نورت چون بود

ماتم این تا خود كه سورت چونبود

از حلاوتها كه دارد جور تو

وز لطافت كس نیابد غور تو

نالم و ترسم كه او باور كند

وز کرم آن جور را كمتر كند

عاشقم بر لطف و بر قهرش بجد

بوالعجب من عاشق این هر دو ضد

و الله ار زین خار در بستان شوم

همچو بلبل زین سبب نالان شوم

اینعجب بلبل كه بگشاید دهان

تا خورد او خار را با گلستان

این چه بلبل این نهنگ آتشیست

جمله ناخوشهای عشق او را خوشیست

عاشق كلست و خود كلست او

عاشق خویشست و عشق خویش جو

***

صفت اجنحه ی طیور عقول الهی

قصه ی طوطی جان زین سان بود

كو كسی كو محرم مرغان بود

كو یكی مرغی ضعیفی بی گناه

و اندرون او سلیمان با سپاه

چون بنالد زار بی شكر و گله

افتد اندر هفت گردون غلغله

هر دمش صد نامه صد پیك از خدا

یا ربی زو شصت لبیك از خدا

زلت او به ز طاعت نزد حق

پیش كفرش جمله ایمانها خلق

هر دمی او را یكی معراج خاص

بر سر تاجش نهد صد تاج خاص

صورتش بر خاك و جان بر لامكان

لامكانی فوق وهم سالكان

لامكانی نی كه در فهم آیدت

هر دمی در وی خیالی زایدت

بل مكان و لامكان در حكم او

همچو در حكم بهشتی چارجو

شرح این كوته كن و رخ زین بتاب

دم مزن و الله اعلم بالصواب

باز می گردیم ازین ای دوستان

سوی مرغ و تاجر و هندوستان

مرد بازرگان پذیرفت آن پیام

كاو رساند سوی جنس از وی سلام

***

دیدن خواجه طوطیان هندوستان را در دشت و پیغام رسانیدن از آن طوطی

چونك تا اقصای هندستان رسید

در بیابان طوطی چندی بدید

مركب استانید و پس آواز داد

آن سلام و آن امانت باز داد

طوطیی ز آن طوطیان لرزید و پس

اوفتاد و مرد و بگسستش نفس

شد پشیمان خواجه از گفت خبر

گفت رفتم در هلاك جانور

این مگر خویشست با آن طوطیك

این مگر دو جسم بود و روح یك

این چرا كردم چرا دادم پیام

سوختم بیچاره را زین گفت خام

اینزبان چونسنگ و هم آهن وشست

و آنچ بجهد از زبان چون آتشست

سنگ و آهن را مزن بر هم گزاف

گه ز روی نقل و گه از روی لاف

ز آنك تاریكست و هر سو پنبه زار

در میان پنبه چون باشد شرار

ظالم آن قومی كه چشمان دوختند

ز آن سخنها عالمی را سوختند

عالمی را یك سخن ویران كند

روبهان مرده را شیران كند

جانها در اصل خود عیسی دمست

یك دمش زخمست و دیگر رهمست

گر حجاب از جانها برخاستی

گفتِ هر جانی مسیح آساستی

گر سخن خواهی كه گویی چون شكر

صبر كن از حرص و این حلوا مخور

صبر باشد مشتهای زیركان

هست حلوا آرزوی كودكان

هرك صبر آورد گردون بر رود

هرك حلوا خورد واپس تر شود

***

تفسیر قول فرید الدین العطار قدس الله سره

تو صاحب نفسی ای غافل میان خاك خون می خور

كه صاحب دل اگر زهری خورد آن انگبین باشد

صاحب دل را ندارد آن زیان

گر خورد او زهر قاتل را عیان

ز آنک صحت یافت از پرهیز رست

طالب مسكین میان تب درست

گفت پیغمبر كه ای طالب جری

هان مكن با هیچ مطلوبی مری

در تو نمرودیست آتش در مرو

رفت خواهی اول ابراهیم شو

چون نه ای سباح و نه دریاییی

در میفگن خویش از خود راییی

او ز قعر بحر گوهر آورد

از زیانها سود بر سر آورد

كاملی گر خاك گیرد زر شود

ناقص ار زر برد خاكستر شود

چون قبول حق بود آن مرد راست

دست او در كارها دست خداست

دست ناقص دست شیطان است و دیو

ز آن كه اندر دام تکلیفست و ریو

جهل آید پیش او دانش شود

جهل شد علمی كه در ناقص رود

هر چه گیرد علتی، علت شود

كفر گیرد كاملی، ملت شود

ای مری كرده پیاده با سوار

سر نخواهی برد اكنون پای دار

***

تعظیم ساحران مر موسی را علیه السلام كه چه فرمایی اول تو اندازی عصا یا ما

ساحران در عهد فرعون لعین

چون مری كردند با موسی به كین

لیك موسی را مقدم داشتند

ساحران او را مكرم داشتند

ز آنك گفتندش كه: فرمان آن تست

خواهی اول آن عصا تو فگن نخست

گفت نی اول شما ای ساحران

افكنید آن مكرها را در میان

این قدر تعظیم ایشان را خرید

كز مری آن دست و پاهاشان برید

ساحران چون قدر او بشناختند

دست و پا در جرم آن درباختند

لقمه و نكته ست كامل را حلال

تو نه ی كامل مخور می باش لال

چون تو گوشی او زبان نی جنس تو

گوشها را حق بفرمود أَنْصِتُوا

كودك اول چون بزاید شیر نوش

مدتی خاموش باشد جمله گوش

مدتی می بایدش لب دوختن

از سخن تا او سخن آموختن

ور نباشد گوش، تی تی می كند

خویشتن را گنگ گیتی می كند

كرّ اصلی كش نبود آغاز گوش

لال باشد كی كند در نطق جوش

ز آنك اول سمع باید نطق را

سوی منطق از ره سمع اندر آ

ادخلوا الأبیات من أبوابها

و اطلبوا الاغراض فی أسبابها

نطق كان موقوف راه سمع نیست

جز كه نطق خالق بی طمع نیست

مبدعست او تابع استاد نی

مسند جمله و را اسناد نی

باقیان هم در حرف هم در مقال

تابع استاد و محتاج مثال

زین سخن گر نیستی بیگانه ی

دلق و اشكی گیر و جو ویرانه ی

ز آنك آدم ز آن عتاب از اشك رست

اشكِ تر باشد، دم توبه پرست

بهر گریه آمد آدم بر زمین

تا بود گریان و نالان و حزین

آدم از فردوس و از بالای هفت

پای ماچان از برای عذر رفت

گر ز پشت آدمی وز صُلب او

در طلب می باش هم در طلب او

ز آتش دل و آب دیده نقل ساز

بوستان از ابر و خورشیدست باز

تو چه دانی ذوق آب دیده گان

عاشق نانی تو چون نادیدگان

گر تو این انبان ز نان خالی كنی

پر ز گوهرهای اجلالی كنی

طفل جان از شیر شیطان باز كن

بعد از آنش با ملك انباز كن

تا تو تاریك و ملول و تیره ی

دانك با دیو لعین همشیره ی

لقمه ی كان نور افزود و كمال

آن بود آورده از كسب حلال

روغنی كاید چراغ ما كشد

آب خوانش چون چراغی را كشد

علم و حكمت زاید از لقمه ی حلال

عشق و رقت آید از لقمه ی حلال

چون ز لقمه تو حسد بینی و دام

جهل و غفلت زاید، آن را دان حرام

هیچ گندم كاری و جو بر دهد

دیده ای اسبی، كه كره ی خر دهد

لقمه تخمست و برش اندیشه ها

لقمه بحر و گوهرش اندیشه ها

زاید از لقمه ی حلال اندر دهان

میل خدمت عزم سوی آن جهان

***

باز گفتن بازرگان با طوطی آنچ دید از طوطیان هندوستان

كرد بازرگان تجارت را تمام

باز آمد سوی منزل شاد كام

هر غلامی را بیاورد ارمغان

هر كنیزك را ببخشید او نشان

گفت طوطی ارمغان بنده كو

آنچ گفتی وآنچ دیدی باز گو

گفت نی من خود پشیمانم از آن

دست خود خایان و انگشتان گزان

که چرا پیغام خامی از گزاف

بردم از بی دانشی و از نشاف

گفت ای خواجه پشیمانی ز چیست

چیست آن كین خشم و غم را مقتضیست

گفت گفتم آن شكایتهای تو

با گروهی طوطیان همتای تو

آن یكی طوطی ز دردت بوی برد

زهره اش بدرید و لرزید و بمرد

من پشیمان گشتم این گفتن چه بود

لیك چون گفتم پشیمانی چه سود

نكته ی كان جست ناگه از زبان

همچو تیری دان كه جست آن از كمان

وا نگردد از ره آن تیر ای پسر

بند باید كرد ِسیلی را ز َسر

چون گذشت از سر جهانی را گرفت

گر جهان ویران كند نبود شگفت

فعل را در غیب اثرها زادنیست

و آن موالیدش به حكم خلق نیست

بی شریكی جمله مخلوق خداست

آن موالید ار چه نسبتشان به ماست

زید پرانید تیری سوی عَمر

عَمر را بگرفت تیرش همچو نمر

مدت سالی همی زایید درد

دردها را آفریند حق نه مرد

زید رامی آن دم ارمرد از وجل

دردها می زاید آنجا تا اجل

ز آن موالید وجع چون مُرد او

زید رامی زین سبب قتال گو

آن وجعها را بدو منسوب دار

گر چه هست آن جمله صُنع كردگار

همچنین كسب و دم و دام و جماع

آن موالیدست حق را مستطاع

اولیا را هست قدرت از اله

تیر جسته باز آرندش ز راه

بسته درهای موالید از سبب

چون پشیمان شد ولی ز آن دست رب

گفته ناگفته كند از فتح باب

تا از آن نی سیخ سوزد نی كباب

از همه دلها كه آن نكته شنید

آن سخن را كرد محو و ناپدید

گرت برهان باید و حجت مها

باز خوان مِنْ آیةٍ أَوْ ننسها

آیت أَنْسَوْكُمْ ذِكْرِی بخوان

قدرت نسیان نهادنشان بدان

چون به تذكیر و به نسیان قادرند

بر همه دلهای خلقان قاهرند

چون بنسیان بست او راه نظر

كار نتوان كرد ور باشد هنر

خلتم سخریهً اهل السمو

از نبی بر خوان تا أنسوكم

صاحب دِه پادشاه جسمهاست

صاحب دل شاه دلهای شماست

فرع دید آمد عمل بی هیچ شك

پس نباشد مردم الا مردمك

من تمام این نیارم گفت از آن

منع می آید ز صاحب مركزان

چون فراموشی خلق و یادشان

با وی است، او میرسد فریادشان

صد هزاران نیك و بد را آن بَهی

می كند هر شب ز دلهاشان تهی

روز دلها را از آن پر می كند

آن صدفها را پر از در می كند

آن همه اندیشه ی پیشانها

می شناسند از هدایت جانها

پیشه و فرهنگ تو آید بتو

تا در اسباب بگشاید بتو

پیشه ی زرگر بآهنگر نشد

خوی آن خوش خو بآن منكر نشد

پیشه ها و خلقها همچون جهاز

سوی خصم آیند روز رستخیز

پیشه ها و خلقها از بعد خواب

واپس آید هم به خصم خود شتاب

پیشه ها و اندیشه ها در وقت صبح

هم بدانجا شد كه بود آن حُسن و قبح

چون كبوترهای پیك از شهرها

سوی شهر خویش آرد بهرها

***

شنیدن آن طوطی حركت آن طوطیان و مردن آن طوطی در قفس و نوحه ی خواجه بروی

چون شنید آن مرغ كان طوطی چه كرد

بس بلرزید اوفتاد و گشت سرد

خواجه چون دیدش فتاده همچنین

بر جهید و زد كله را بر زمین

چون بدین رنگ و بدین حالش بدید

خواجه در جست و گریبان را درید

گفت ای طوطی خوب خوش چنین

این چه بودت این چرا گشتی چنین

ای دریغا مرغ خوش آواز من

ای دریغا همدم و همراز من

ای دریغا مرغ خوش الحان من

راح روح و روضه ریحان من

گر سلیمان را چنین مرغی بدی

كی خود او مشغول آن مرغان شدی

ای دریغا مرغ كارزان یافتم

زود روی از روی او بر تافتم

ای زبان تو بس زیانی مرمرا

چون توی گویا بگویم من ترا

ای زبان هم آتش و هم خرمنی

چند این آتش در این خرمن زنی

در نهان جان از تو افغان می كند

گر چه هر چه گوییش آن می كند

ای زبان هم گنج بی پایان توی

ای زبان هم رنج بی درمان توی

هم صفیر و خدعه ی مرغان توی

هم انیس وحشت هجران توی

چند امانم می دهی ای بی امان

ای تو زه كرده به كین من كمان

نك بپرانیده ی مرغ مرا

در چراگاه ستم، كم كن چرا

یا جواب من بگو یا داد ده

یا مرا ز اسباب شادی یاد ده

ای دریغا صبح ظلمت سوز من

ای دریغا نور روز افروز من

ای دریغا مرغ خوش پرواز من

ز انتها پریده تا آغاز من

عاشق رنجست نادان تا ابد

خیز لا أُقْسِمُ بخوان تا فِی كبد

از كبد فارغ بدم با روی تو

وز زبد صافی بدم در جوی تو

این دریغاها خیال دیدنست

وز وجود نقد خود ببریدنست

غیرت حق بود، با حق چاره نیست

كو دلی كز عشق حق صد پاره نیست

غیرت آن باشد كه آن غیر همه ست

آنكه افزون از بیان و دمدمه ست

ای دریغا اشك من دریا بدی

تا نثار دلبر زیبا بدی

طوطی من مرغ زیر كسار من

ترجمان فكرت و اسرار من

هرچ روزی داد و ناداد آمدم

او ز اول گفت تا یاد آیدم

طوطیی كاید ز وحی آواز او

پیش از آغاز وجود آغاز او

اندرون تست آن طوطی نهان

عكس او را دیده تو بر این و آن

می برد شادیت را، تو شاد از او

می پذیری ظلم را چون داد از او

ای كه جان از بهر تن میسوختی

سوختی جان را و تن افروختی

سوختم من، سوخته خواهد كسی

تا ز من آتش زند اندر خسی

سوخته چون قابل آتش بود

سوخته بستان كه آتش كش بود

ای دریغا ای دریغا ای دریغ

كانچنان ماهی نهان شد زیر میغ

چون زنم دم كاتش دل تیز شد

شیر هجر آشفته و خون ریز شد

آنك او هوشیار خود تندست و مست

چون بود، چون او قدح گیرد بدست

شیر مستی كز صفت بیرون بود

از بسیط مرغزار افزون بود

قافیه اندیشم و دلدار من

گویدم مندیش، جز دیدار من

خوش نشین ای قافیه اندیش من

قافیه ی دولت تویی در پیش من

حرف چه بود تا تو اندیشی از آن

حرف چه بود خار دیوار رزان

حرف و صوت و گفت را بر هم زنم

تا كه بی این هر سه با تو دم زنم

آن دمی كز آدمش كردم نهان

با تو گویم ای تو اسرار جهان

آن دمی را كه نگفتم با خلیل

و آن دمی را كه نداند جبرئیل

آن دمی كز وی مسیحا دم نزد

حق ز غیرت نیز بی ما هم نزد

ما چه باشد در لغت اثبات و نفی

من نه اثباتم، منم بی ذات و نفی

من كسی در ناكسی دریافتم

پس كسی در ناكسی دربافتم

جمله شاهان بنده ی بنده ی خودند

جمله خلقان مرده ی مرده ی خودند

جمله شاهان پست، پست خویش را

جمله خلقان مست، مست خویش را

می شود صیاد، مرغان را شكار

تا كند ناگاه ایشان را شكار

دلبران را دل اسیر بی دلان

جمله معشوقان شكار عاشقان

مرگ عاشق دیدیش معشوقه دان

كو بنسبت هست هم این و هم آن

تشنگان گر آب جویند از جهان

آب جوید بعالم تشنگان

چونك عاشق اوست تو خاموش باش

او چو گوشت میدهد تو گوش باش

بند كن چون سیل سیلانی كند

ور نه رسوایی و ویرانی كند

من چه غم دارم كه ویرانی بود

زیر ویران گنج سلطانی بود

غرق حق خواهد كه باشد غرق تر

همچو موج بحر جان زیر و زبر

زیر دریا خوشتر آید یا زبر

تیر او دلكش تر آید یا سپر

پاره کرده ی وسوسه باشی دلا

گر طرب را باز دانی از بلا

گر مرادت را مذاق شكرست

بی مرادی نی مراد دلبرست

هر ستاره ش خونبهای صد هلال

خون عالم ریختن او را حلال

ما بها و خونبها را یافتیم

جانب جان باختن بشتافتیم

ای حیات عاشقان در مردگی

دل نیابی جز كه در دل بردگی

من دلش جسته به صد ناز و دلال

او بهانه كرده با من از ملال

گفتم: آخر غرق تست این عقل و جان

گفت رو رو بر من این افسون مخوان

من ندانم آنچه اندیشیده ای

ای دو دیده، دوست را چون دیده ای ؟

ای گرانجان خوار دیدستی مرا

زانكه بس ارزان خریدستی مرا

هر كه او ارزان خرد، ارزان دهد

گوهری طفلی به قرصی نان دهد

غرق عشقی ام كه غرقست اندرین

عشقهای اولین و آخرین

مجملش گفتم نگفتم ز آن بیان

ور نه هم افهام سوزد هم زبان

من چو لب گویم، لب دریا بود

من چو لا گویم، مراد الا بود

من ز شیرینی نشستم رو ترش

من ز پری سخن باشم خمش

تا كه شیرینی ما از دو جهان

در حجاب رو ترش باشد نهان

تا كه در هر گوش ناید این سخن

یك همی گویم ز صد سر لدن

تفسیر قول حكیم سنائی

بهرچ از راه وامانی چه كفر آن حرف و چه ایمان

بهرچ از دوست دور افتی چه زشت آن نقش و چه زیبا

و در معنی قول علیه السلام إن سعدا لغیور و أنا أغیر من سعد و الله أغیر منی و من غیرته حرم الْفَواحِشَ ما ظَهَرَ مِنْها وَ ما بَطَنَ

جمله عالم ز آن غیور آمد كه حق

برد در غیرت بر این عالم سبق

او چو جانست و جهان چون كالبد

كالبد از جان پذیرد نیك و بد

هرك محراب نمازش گشت عین

سوی ایمان رفتنش میدان تو شین

هرك شد مر شاه را او جامه دار

هست خسران بهر شاهش اتجار

هرك با سلطان شود او همنشین

بر درش بودن بود عیب و غبین

دست بوسش چون رسید از پادشاه

گر گزیند بوس پا باشد گناه

گر چه سر بر پا نهادن خدمتست

پیش آن خدمت خطا و زلتست

شاه را غیرت بود بر هرك او

بو گزیند بعد از آن كه دید رو

غیرت حق بر مثل گندم بود

كاه خرمن غیرت مردم بود

اصل غیرتها بدانید از اله

آن خلقان فرع حق بی اشتباه

شرح این بگذارم و گیرم گله

از جفای آن نگار ده دله

نالم ایرا ناله ها خوش آیدش

از دو عالم ناله و غم بایدش

چون ننالم تلخ از دستان او

چون نیم در حلقه ی مستان او

چون ننالم همچو شب بی روز او

بی وصال روی روز افروز او

ناخوش او خوش بود در جان من

جان فدای یار دل رنجان من

عاشقم بر رنج خویش و درد خویش

بهر خشنودی شاه فرد خویش

خاك غم را سرمه سازم بهر چشم

تا ز گوهر پر شود دو بحر چشم

اشك كان از بهر او بارند خلق

گوهرست و اشك پندارند خلق

من ز جان جان شكایت می كنم

من نیم شاكی روایت می كنم

دل همی گوید از او رنجیده ام

وز نفاق سست می خندیده ام

راستی كن ای تو فخر راستان

ای تو صدر و من درت را آستان

آستان و صدر در معنی كجاست

ما و من كو آن طرف كان یار ماست

ای رهیده جان تو از ما و من

ای لطیفه ی روح اندر مرد و زن

مرد و زن چون یك شود آن یك توی

چونك یك ها محو شد آنك تویی

این من و ما بهر آن بر ساختی

تا تو با خود نرد خدمت باختی

تا من و توها همه یك جان شوند

عاقبت مستغرق جانان شوند

این همه هست و بیا ای امر كُن

ای منزه از بیا و از سخن

چشم جسمانه تواند دیدنت

در خیال آرد غم و خندیدنت

دل كه او بسته ی غم و خندیدنست

تو مگو كو لایق آن دیدنست

آنك او بسته ی غم و خنده بود

او بدین دو عاریت زنده بود

باغ سبز عشق كو بی منتهاست

جز غم و شادی در او بس میوه هاست

عاشقی زین هر دو حالت برترست

بی بهار و بی خزان سبز و ترست

دِه زكات روی خوب ای خوب رو

شرح جان شرحه شرحه باز گو

كز كرشم غمزه ی غمازه ی

بر دلم بنهاد داغ تازه ی

من حلالش كردم ار خونم بریخت

من همی گفتم حلال او می گریخت

چون گریزانی ز ناله ی خاكیان

غم چه ریزی بر دل غمناكیان

ایكه هر صبحی كه از مشرق بتافت

همچو چشمه ی مشرقت در جوش یافت

چون بهانه دادی این شیدات را

ای بهانه شِكرّ لبهات را

ای جهان كهنه را تو جان نو

از تن بی جان و دل افغان شنو

شرح گل بگذار از بهر خدا

شرح بلبل گو كه شد از گل جدا

از غم و شادی نباشد جوش ما

با خیال وهم نبود هوش ما

حالتی دیگر بود كان نادرست

تو مشو منكر كه حق بس قادرست

تو قیاس از حالت انسان مكن

منزل اندر جور و در احسان مكن

جور و احسان رنج و شادی حادثست

حادثان میرند و حقشان وارثست

صبح شد ای صبح را پشت و پناه

عذر مخدومی حسام الدین بخواه

عذر خواه عقل كل و جان تویی

جان جان و تابش مرجان تویی

تافت نور صبح و ما از نور تو

در صبوحی با می منصور تو

داده ی تو چون چنین دارد مرا

باده كه بود کو طرب آرد مرا

باده در جوشش گدای جوش ما

چرخ در گردش اسیر هوش ما

باده از ما مست شد نی ما ازو

قالب از ما هست شد نی ما ازو

ما چو زنبوریم و قالبها چو موم

خانه خانه كرده قالب را چو موم

***

رجوع به حكایت خواجه ی تاجر

بس درازست این حدیث خواجه گو

تا چه شد احوال آن مرد نكو

خواجه اندر آتش و درد و حنین

صد پراكنده همی گفت این چنین

گه تناقض گاه ناز و گه نیاز

گاه سودای حقیقت گه مجاز

مرد غرقه گشته جانی می كند

دست را در هر گیاهی می زند

تا كدامش دست گیرد در خطر

دست و پایی می زند از بیم سر

دوست دارد یار این آشفتگی

كوشش بیهوده به از خفتگی

آنك او شاهست او بی كار نیست

ناله از وی طرفه كو بیمار نیست

بهر این فرمود رحمان ای پسر

كُلَّ یوْمٍ هُوَ فِی شَأْنٍ ای پسر

اندرین ره می خراش

تا دم آخر دمی فارغ مباش

تا دم آخر دمی آخر بود

كه عنایت با تو صاحب سر بود

هرچ كوشد جان که در مرد و زنست

گوش و چشم شاه جان بر روزنست

***

برون انداختن مرد تاجر طوطی را از قفس و پریدن طوطی مرده

بعد از آنش از قفص بیرون فکند

طوطیك پرید تا شاخ بلند

طوطی مرده چنان پرواز كرد

كافتاب شرق تركی تاز كرد

خواجه حیران گشت اندر كار مرغ

بی خبر ناگه بدید اسرار مرغ

روی بالا كرد و گفت ای عندلیب

از بیان حال خودمان ده نصیب

او چه كرد آنجا كه تو آموختی

ساختی مکری و ما را سوختی

گفت طوطی كو بفعلم پند داد

كه رها كن لطف آواز و داد

ز آنك آوازت ترا در بند كرد

خویشتن مرده پی این پند كرد

یعنی ای مطرب شده با عام و خاص

مرده شو چون من كه تا یابی خلاص

دانه باشی مرغكانت بر چنند

غنچه باشی كودكانت بر كنند

دانه پنهان كن بكلی دام شو

غنچه پنهان كن گیاه بام شو

هرك داد او حسن خود را در مزاد

صد قضای بد سوی او رو نهاد

حیلها و خشمها و رشكها

بر سرش ریزد چو آب از مشكها

دشمنان او را ز غیرت می درند

دوستان هم روزگارش می برند

آنك غافل بود از كشت بهار

او چه داند قیمت این روزگار

در پناه لطف حق باید گریخت

كو هزاران لطف بر ارواح ریخت

تا پناهی یابی آنگه چون پناه

آب و آتش مر ترا گردد سیاه

نوح و موسی را نه دریا یار شد

نه بر اعداشان بكین قهار شد

آتش ابراهیم را نی قلعه بود

تا بر آورد از دل نمرود دود

كوه یحیی را نه سوی خویش خواند

قاصدانش را به زخم سنگ راند

گفت ای یحیی بیا در من گریز

تا پناهت باشم از شمشیر تیز

***

وداع كردن طوطی خواجه را و پریدن

یك دو پندش داد طوطی پر مذاق

بعد از آن گفتش سلامُ الفراق

خواجه گفتش فی أمان الله برو

مر مرا اكنون نمودی راه نو

خواجه با خود گفت كین پند منست

راه او گیرم كه این ره روشنست

جان من كمتر ز طوطی كی بود

جان چنین باید كه نیكو پی بود

***

مضرت تعظیم خلق و انگشت نمای شدن

تن قفس شكلست، تن شد خارجان

در فریب داخلان و خارجان

اینش گوید من شوم همراز تو

و آنش گوید نی منم انباز تو

اینش گوید نیست چون تو در وجود

در جمال و فضل و در احسان و جود

آنش گوید: هر دو عالم آن تست

جمله جانهامان طفیل جان تست

او چو بیند خلق را سر مست خویش

از تكبر می رود از دست خویش

او نداند كه هزاران را چو او

دیو افكندست اندر آب جو

لطف و سالوس جهان خوش لقمه ایست

كمترش خور كان پر آتش لقمه ایست

آتشش پنهان و ذوقش آشكار

دود او ظاهر شود پایان كار

تو مگو آن مدح را من كی خورم

از طمع می گوید او پی می برم

مادحت گر هَجو گوید بر ملا

روزها سوزد دلت ز آن سوزها

گر چه دانی گوز حرمان گفت آن

كان طمع كه داشت از تو شد زیان

آن اثر می ماندت در اندرون

در مدیح این حالتت هست آزمون

آن اثر هم روزها باقی بود

مایه ی كبر و خداع جان شود

لیک ننماید چو شیرین است مدح

بد نماید ز آن كه تلخ افتد قدح

همچو مطبوخ است و حَبّ كانرا خوری

تا بدیری شورش و رنج اندری

ور خوری حلوا بود ذوقش دمی

این اثر چون آن نمی پاید همی

چون نمی پاید همی ماند نهان

هر ضدی را تو به ضد او بدان

چون شكر پاید همی تاثیر او

بعد حینی دَمّل آرد نیش جو

از وفور مدحها فرعون شد

كن ذلیلَ النفس هونا لا تسد

تا توانی بنده شو سلطان مباش

زخمكش چون گوی شو، چوگان مباش

ور نه چون لطفت نماند و این جمال

از تو آید آن حریفان را ملال

آن جماعت كت همی دادند ریو

چون ببینندت بگویندت كه دیو

جمله گویندت چو بینندت بدر

مرده ای از گور خود بر كرد سر

همچو امرد كه خدا نامش كنند

تا بدین سالوس در دامش كنند

چونک در بد نامی برآمد ریش او

دیو را ننگ آید از تفتیش او

دیو سوی آدمی شد بهر شر

سوی تو ناید كه از دیوی بتر

تا تو بودی آدمی دیو از پیت

می دوید و می چشانید او میت

چون شدی در خوی دیوی استوار

می گریزد از تو دیو ای نابكار

آنگه اندر دامنت آویختند

چون چنین گشتی همه بگریختند

***

تفسیر ما شاء الله كان

این همه گفتیم لیك اندر بسیج

بی عنایات خدا هیچیم هیچ

بی عنایات حق و خاصان حق

گر ملك باشد سیاهستش ورق

ای خدا ای فضل تو حاجت روا

با تو یاد هیچ كس نبود روا

این قدر ارشاد تو بخشیده ی

تا بدین پس عیب ما پوشیده ی

قطره ی دانش كه بخشیدی ز پیش

متصل گردان به دریاهای خویش

قطره ی علمست اندر جان من

وارهانش از هوا وز خاك تن

پیش از آن كین خاكها خسفش كند

پیش از آن كین بادها نسفش كند

گر چه چون نسفش كند تو قادری

كش از ایشان واستانی واخری

قطره ی كو در هوا شد یا كه ریخت

از خزینه ی قدرت تو كی گریخت

گر در آید در عدم یا صد عدم

چون بخوانیش او كند از سر قدم

صد هزاران ضد را ضد می كشد

بازشان حكم تو بیرون می كشد

از عدمها سوی هستی هر زمان

هست یا رب كاروان در كاروان

خاصه هر شب جمله افكار و عقول

نیست گردد جمله در بحر نغول

باز وقت صبح آن اللهیان

بر زنند از بحر سر چون ماهیان

در خزان بین صد هزاران شاخ و برگ

از هزیمت رفته در دریای مرگ

زاغ پوشیده سیه چون نوحه گر

در گلستان نوحه كرده بر خضر

باز فرمان آید از سالار ده

مر عدم را كانچ خوردی بازده

آنچ خوردی واده ای مرگ سیاه

از نبات و دارو و برگ و گیاه

ای برادر عقل یكدم با خود آر

دم به دم در تو خزان است و بهار

باغ دل را سبز و تر و تازه بین

پر ز غنچه ورد و سرو و یاسمین

ز انبهی برگ پنهان گشته شاخ

ز انبهی گل نهان صحرا و كاخ

این سخنهایی كه از عقل كلست

بوی آن گلزار و سرو و سنبل است

بوی گل دیدی كه آن جا گل نبود

جوش مل دیدی كه آن جا مل نبود

بو قلاوزست و رهبر مر ترا

می برد تا خلد و كوثر مر ترا

بو دوای چشم باشد نور ساز

شد ز بویی دیده ی یعقوب باز

بوی بد مر دیده را تاری كند

بوی یوسف دیده را یاری كند

تو كه یوسف نیستی یعقوب باش

همچو او با گریه و آشوب باش

بشنو این پند از حكیم غزنوی

تا بیابی در تن كهنه نوی

ناز را روئی بباید همچو ورد

چون نداری گرد بدخوئی مگرد

زشت باشد روی نازیبا و ناز

سخت باشد چشم نابینا و درد

پیش یوسف نازش و خوبی مكن

جز نیاز و آه یعقوبی مكن

معنی مردن ز طوطی بد نیاز

در نیاز و فقر خود را مرده ساز

تا دم عیسی ترا زنده كند

همچو خویشت خوب و فرخنده كند

از بهاران كی شود سر سبز سنگ

خاك شو تا گل بروئی رنگ رنگ

سالها تو سنگ بودی دل خراش

آزمون را یك زمانی خاك باش

داستان پیر چنگی كه در عهد عمر از بهر خدا روز بی نوایی چنگ زد میان گورستان

آن شنید ستی كه در عهد عمر

بود چنگی مطربی با كر و فر

بلبل از آواز او بی خود شدی

یك طرب ز آواز خوبش صد شدی

مجلس و مجمع دمش آراستی

وز نوای او قیامت خاستی

همچو اسرافیل كاوازش به فن

مردگان را جان در آرد در بدن

یارسایل بود اسرافیل را

از سماعش پر برُستی فیل را

سازد اسرافیل روزی ناله را

جان دهد پوسیده ی صد ساله را

انبیا را در درون هم نغمه هاست

طالبان را ز آن حیات بی بهاست

نشنود آن نغمه ها را گوش حس

كز ستمها گوش حس باشد نجس

نشنود نغمه ی پری را آدمی

كو بود ز اصرار پریان اعجمی

گر چه هم نغمه پری زین عالمست

نغمه ی دل برتر از هر دو دمست

كه پری و آدمی زندانیند

هر دو در زندان این نادانیند

معشر الجن، سوره ی رحمان بخوان

تستطیعوا تنفذوا را باز دان

نغمه های اندرون اولیا

اولا گوید كه ای اجزای لا

هین ز لای نفی سرها بر زنید

وین خیال و وهم سر بیرون کنید

ای همه پوسیده در كون و فساد

جان باقیتان نروئید و نزاد

گر بگویم شمه ای ز آن نغمه ها

جانها سر بر زنند از دخمه ها

گوش را نزدیك كن كان دور نیست

لیك نقل آن به تو دستور نیست

هین كه اسرافیل وقت اند اولیا

مرده را ز یشان حیاتست و حیا

جانهای مرده اندر گور تن

بر جهد ز آوازشان اندر كفن

گوید این آواز ز آواها جداست

زنده كردن كار آواز خداست

ما بمردیم و بكلی كاستیم

بانگ حق آمد همه برخاستیم

بانگ حق اندر حجاب و بی حجیب

آن دهد كو داد مریم را ز جیب

ای فنا پوسیدگان زیر پوست

باز گردید از عدم ز آواز دوست

مطلق آن آواز خود از شه بود

گر چه از حلقوم عبد الله بود

گفته او را من زبان و چشم تو

من حواس و من رضا و خشم تو

رو كه بی یسمع و بی یبصر توی

سِر توی چه جای صاحب سر تویی

چون شدی من كان لله از وله

من ترا باشد كه كان الله له

گه توئی گویم ترا گاهی منم

هر چه گویم آفتاب روشنم

هر كجا تابم ز مشكات دمی

حل شد آنجا مشكلات عالمی

ظلمتی را كافتابش بر نداشت

از دم ما گردد آن ظلمت چو چاشت

آدمی را او به خویش اسما نمود

دیگران را ز آدم اسما می گشود

خواه ز آدم گیر نورش خواه ازو

خواه از خم گیر می خواه از كدو

كاین كدو با خم پیوسته ست سخت

نی چو تو، شاد آن كدوی نیكبخت

گفت طوبی من رآنی مصطفا

و الذی یبصر لمن وجهی رأی

چون چراغی نور شمعی را كشید

هرك دید آن را یقین آن شمع دید

همچنین تا صد چراغ ار نقل شد

دیدن آخر لقای اصل شد

خواه از نور پسین بستان بجان

هیچ فرقی نیست خواه از شمعدان

خواه بین نور از چراغ آخرین

خواه بین نورش ز شمع عابرین

در بیان این حدیث كه إن لربكم فی أیام دهركم نفحات ألا فتعرضوا لها

گفت پیغمبر كه نفحتهای حق

اندر این ایام می آرد سبق

گوش وهش دارید این اوقات

در ربایید این چنین نفحات را

نفحه آمد مر شما را دید و رفت

هر كه را میخواست جان بخشید و رفت

نفحه ی دیگر رسید آگاه باش

تا از این هم وانمانی خواجه تاش

جان آتش یافت زو آتش کشی

جان مرده یافت در خود جنبشی

تازگی و جنبش طوبی است این

همچو جنبشهای حیوان نیست این

گر در افتد در زمین و آسمان

زهرهاشان آب گردد در زمان

خود ز بیم این دم بی منتها

باز خوان فَأَبَینَ أَنْ یحملنها

ور نه خود أَشْفَقنَ مِنْها چون بُدی

گرنه از بیمش دل كه خون شدی

دوش دیگر لون این می داد دست

لقمه ی چندی در آمد ره ببست

بهر لقمه گشته لقمانی گرو

وقت لقمانست ای لقمه برو

از برای لقمه ی این خار خار

از كف لقمان برون آرید خار

در كف او خار و سایه ش نیز نیست

لیكتان از حرص، آن تمییز نیست

خار دان آن را كه خرما دیده ی

ز آنك بس نان كور و بس نادیده ای

جان لقمان كه گلستان خداست

پای جانش خسته ی خاری چراست

اشتر آمد این وجود خار خوار

مصطفی زادی بر این اشتر سوار

اشترا تنگ گلی بر پشت تست

كز نسیمش در تو صد گلزار رست

میل تو سوی مغیلان است و ریگ

تا چه گل چینی ز خار مرده ریگ

ای بگشته زین طلب از كو بكو

چند گویی آن گلستان كو و كو

پیش از آن كاین خار پا بیرون كنی

چشم تاریكست، جولان چون كنی

آدمی كاو می نگنجد در جهان

در سر خاری همی گردد نهان

مصطفی آمد كه سازد همدمی

كلمینی یا حمیراء كلمی

ای حمیرا آتش اندر نه تو نعل

تا ز نعل تو شود این كوه لعل

این حمیرا لفظ تانیثست و جان

نام تانیثش نهند این تازیان

لیك از تأنیث جانرا باك نیست

روح را با مرد و زن اشراك نیست

از مونث وز مذكر برترست

این نه آن جان است كز خشك و ترست

این نه آن جانست كافزاید زنان

یا گهی باشد چنین، گاهی چنان

خوش كننده ست و خوش و عین خوشی

بی خوشی نبود خوشی، ای مرتشی

چون تو شیرین از شكر باشی بود

كان شكر گاهی ز تو غایب شود

چون شكر گردی ز بسیاری وفا

پس شكر كی از شكر باشد جدا

عاشق از حق چون غذا یابد رحیق

عقل آنجا گم بماند بی رفیق

عقل جزوی عشق را منكر بود

گر چه بنماید كه صاحب سر بود

زیرك و داناست اما نیست نیست

تا فرشته لا نشد، اهریمنیست

او به قول و فعل یار ما بود

چون به حكم حال آیی، لا بود

لا بود چون او نشد از هست نیست

چونك طوعاً لا نشد كرهاً بسیست

جان كمالست و ندای او كمال

مصطفی گویان ارحنا یا بلال

ای بلال افراز بانگ سلسلت

ز آن دمی كاندر دمیدم در دلت

ز آن دمی كادم از آن مدهوش گشت

هوش اهل آسمان بیهوش گشت

مصطفی بی خویش شد ز آن خوب صوت

شد نمازش از شب تعریس فوت

سر از آن خواب مبارك بر نداشت

تا نماز صبحدم آمد به چاشت

در شب تعریس پیش آن عروس

یافت جان پاك ایشان دستبوس

عشق و جان هر دو نهانند و ستیر

گر عروسش خوانده ام عیبی مگیر

از ملولی یار خامُش كردمی

گر همو مهلت بدادی یك دمی

لیك می گوید بگو هین عیب نیست

جز تقاضای قضای غیب نیست

عیب باشد، گو نبیند جز كه عیب

عیب كی بیند روان پاك غیب

عیب شد نسبت به مخلوق جهول

نی به نسبت با خداوند قبول

كفر هم نسبت به خالق حكمتست

چون بما نسبت كنی كفر، آفتست

ور یكی عیبی بود با صد حیات

بر مثال چوب باشد در نبات

در ترازو هر دو را یكسان كشند

ز آنكه آن هر دو چو جسم و جان خوشند

پس بزرگان این نگفتند از گزاف

جسم پاكان عین جان افتاد صاف

گفتشان و نفسشان و نقششان

جمله جان مطلق آمد بی نشان

جان دشمن دارشان جسمست صرف

چون زیاد از نزد او اسمست صرف

آن به خاك اندر شد و كل خاك شد

این نمك اندر شد و كل پاك شد

آن نمك كز وی محمد املحست

ز آن حدیث با نمك او افصحست

این نمك باقی است از میراث او

با توند آن وارثان او، بجو

پیش تو شسته، ترا خود پیش كو

پیش هستت جان پیش اندیش كو

گر تو خود را پیش و پس کردی گمان

بسته ی جسمی و محرومی ز جان

زیر و بالا، پیش و پس، وصف تن است

بی جهت آن ذات جان ِ روشن است

بر گشا از نور پاك شه نظر

تا نپنداری تو چون كوته نظر

كه همینی در غم و شادی و بس

ای عدم كو مر عدم را پیش و پس

روز بارانست می رو تا به شب

نی ازین باران از آن باران رب

***

قصه سؤال كردن عایشه از مصطفی صلی الله علیه وآله وسلم که امروز باران بارید چون تو سوی گورستان رفتی جامه های تو چون تر نیست

مصطفی روزی به گورستان برفت

با جنازه ی مردی از یاران برفت

خاك را در گور او آگنده كرد

زیر خاك آن دانه اش را زنده كرد

این درختانند همچون خاكیان

دستها بر كرده اند از خاكدان

سوی خلقان صد اشارت می كنند

و آنكه گوشستش عبارت می كنند

با زبان سبز و با دست دراز

از ضمیر خاك می گویند راز

همچو بطان سر فرو برده به آب

گشته طاوسان و بوده چون غراب

در زمستانشان اگر محبوس كرد

آن غرابان را خدا طاوس كرد

در زمستانشان اگر چه داد مرگ

زنده شان كرد از بهار و داد برگ

منكران گویند خود هست این قدیم

این چرا بندیم بر رب كریم

كوری ایشان درون دوستان

حق برویانید باغ و بوستان

هر گلی كاندر درون بویا بود

آن گل از اسرار گل گویا بود

بوی ایشان رغم انف منكران

گرد عالم می رود پرده دران

منكران همچون جعل ز آن بوی گل

یا چو نازك مغز در بانگ دهل

خویشتن مشغول می سازند و غرق

چشم می دزدند ازین لمعان و برق

چشم می دزدند و آن جا چشم نی

چشم آن باشد كه بیند مأمنی

چون ز گورستان پیمبر باز گشت

سوی صدیقه شد و همراز گشت

چشم صدیقه چو بر رویش فتاد

پیش آمد دست بر وی می نهاد

بر عمامه و روی او و موی او

بر گریبان و بر و بازوی او

گفت پیغمبر چه می جویی شتاب

گفت باران آمد امروز از سحاب

جامه هایت می بجویم در طلب

تر نمی بینم ز باران ای عجب

گفت چه بر سر کشیدی از ازار

گفت كردم آن ردای تو خمار

گفت بهر آن نمود ای پاك جیب

چشم پاكت را خدا باران غیب

نیست آن باران از این ابر شما

هست ابری دیگر و دیگر سما

***

تفسیر بیت حكیم سنائی

آسمانهاست در ولایت جان

كارفرمای آسمان جهان

در ره روح پست و بالاهاست

كوههای بلند و دریاهاست

غیب را ابری و آبی دیگرست

آسمان و آفتابی دیگرست

ناید آن الا كه بر خاصان پدید

باقیان فِی لَبْسٍ مِنْ خَلْقٍ جدید

هست باران از پی پروردگی

هست باران از پی پژمردگی

نفع باران بهاران بو العجب

باغ را باران پاییزی چو تب

آن بهاری، ناز پروردش كند

وین خزانی، ناخوش و زردش كند

همچنین سرما و باد و آفتاب

بر تفاوت دان و سر رشته بیاب

همچنین در غیب انواعست این

در زیان و سود و در رنج و غبین

این دم ابدال باشد ز آن بهار

در دل و جان روید از وی سبزه زار

فعل باران بهاری با درخت

آید از انفاسشان با نیكبخت

گر درخت خشك باشد در مكان

عیب آن از باد جان افزا مدان

باد كار خویش كرد و بروزید

آنك جانی داشت بر جانش گزید

***

در معنی این حدیث کی «اغتنموا برد الربیع» الی آخره

گفت پیغمبر ز سرمای بهار

تن مپوشانید یاران زینهار

ز آن كه با جان شما آن می كند

كان بهاران با درختان می كند

لیك بگریزید از سرد خزان

كان كند كان كرد با باغ و رزان

راویان این را به ظاهر برده اند

هم بر آن صورت قناعت كرده اند

بی خبر بودند از سرّ آن گروه

كوه را دیده ندیده كان بكوه

آن خزان نزد خدا نفس و هواست

عقل و جان عین بهار است و بقاست

مر ترا عقلیست جزوی در نهان

كامل العقلی بجو اندر جهان

جزو تو از كل او كلی شود

عقل كل بر نفس چون غلی شود

پس به تأویل آن بود كانفاس پاك

چون بهارست و حیات برگ و تاك

گفتهای اولیا نرم و درشت

تن مپوشان ز آنكه دینت راست پشت

گرم گوید، سرد گوید، خوش بگیر

تا ز گرم و سرد بجهی وز سعیر

گرم و سردش نو بهار زندگی است

مایه ی صدق و یقین و بندگیست

ز آن كزو بستان جانها زنده است

زین جواهر بحر دل آگنده است

بر دل عاقل هزاران غم بود

گر ز باغ دل خلالی كم بود

***

پرسیدن صدیقه از مصطفی صلی الله علیه وآله  كه سر باران امروزینه چه بود

گفت صدیقه که ای زبده ی وجود

حكمت باران امروزین چه بود

این ز بارانهای رحمت بود یا

بهر تهدید است و عدل كبریا

این از آن لطف بهاریات بود

یا ز پائیزی پر آفات بود

گفت این از بهر تسكین غمست

كز مصیبت بر نژاد آدمست

گر بر آن آتش بماندی آدمی

بس خرابی درفتادی و كمی

این جهان ویران شدی اندر زمان

حرصها بیرون شدی از مردمان

اُستن این عالم ای جان غفلتست

هوشیاری این جهان را آفتست

هوشیاری ز آن جهان است و چو آن

غالب آید پست گردد این جهان

هوشیاری آفتاب و حرص یخ

هوشیاری آب و ین عالم وسخ

ز آن جهان اندك ترشح می رسد

تا نغرد در جهان حرص و حسد

ور ترشح بیشتر گردد ز غیب

نی هنر ماند در این عالم نه عیب

این ندارد حد سوی آغاز رو

سوی قصه ی مرد مطرب باز رو

***

بقیه ی قصه ی پیر چنگی و بیان مخلص آن

مطربی كز وی جهان شد پر طرب

رسته ز آوازش خیالات عجب

از نوایش مرغ دل پران شدی

وز صدایش هوش جان حیران شدی

چون بر آمد روزگار و پیر شد

باز جانش از عجز پشه گیر شد

پشت او خم گشت همچون پشت خُم

ابروان بر چشم همچون پالدُم

گشت آواز لطیف جان فزاش

زشت و نزد کس نیرزیدی بلاش

آن نوای رشك زهره آمده

همچو آواز خر پیری شده

خود كدامین خوش كه آن ناخوش نشد

یا كدامین سقف كان مَفرش نشد

غیر آواز عزیزان در صدور

كه بود از عكس دمشان نفخ صور

اندرونی كاندرونها مست ازوست

نیستی كین هستهامان هست ازوست

كهربای فكر و هر آواز او

لذت الهام و وحی و راز او

چونك مطرب پیرتر گشت و ضعیف

شد ز بی كسبی رهین یك رغیف

گفت عمر و مهلتم دادی بسی

لطفها كردی خدایا با خسی

معصیت ورزیده ام هفتاد سال

باز نگرفتی ز من روزی نوال

نیست كسب امروز مهمان توام

چنگ بهر تو زنم آن توام

چنگ را برداشت، شد الله جو

سوی گورستان یثرب آه گو

گفت خواهم از حق ابریشم بها

كو به نیكویی پذیرد قلبها

چنگ زد بسیار و گریان سر نهاد

چنگ بالین كرد و بر گوری فتاد

خواب بردش، مرغ جانش از حبس رست

چنگ و چنگی را رها كرد و بجست

گشت آزاد از تن و رنج جهان

در جهان ساده و صحرای جان

جان او آنجا سرایان ماجرا

كاندرینجا گر بماندندی مرا

خوش بدی جانم درین باغ و بهار

مست این صحرا و غیبی لاله زار

بی سر و بی پا سفر می كردمی

بی لب و دندان شكر می خوردمی

ذكر و فكری فارغ از رنج دماغ

كردمی با ساكنان چرخ لاغ

چشم بسته عالمی می دیدمی

ورد و ریحان بی كفن می چیدمی

مرغ آبی غرق دریای عسل

عین ایوبی شراب و مغتسل

كه بد او ایوب از پا تا بفرق

پاك شد از رنجها چون نور شرق

مثنوی در حجم اگر بودی چو چرخ

درنگنجیدی در آن جز نیم برخ

كان زمین و آسمان بس فراخ

كرد از تنگی دلم را شاخ شاخ

وین جهانی كاندرین خوابم نمود

از گشایش پر و بالم را گشود

این جهان و راهش ار پیدا بُدی

كم كسی یك لحظه در آنجا بُدی

امر میآمد كه نی طامع مشو

چون ز پایت خار بیرون شد برو

مول مولی میزد آنجا جان او

در فضای رحمت و احسان او

***

در خواب گفتن هاتف مر عمر را كه چندین زر از بیت المال به آن مرده ده كه در گورستان خفته است

آن زمان حق بر عمر خوابی گماشت

تا كه خویش از خواب نتوانست داشت

در عجب افتاد كین معهود نیست

این ز غیب افتاد بی مقصود نیست

سر نهاد و خواب بردش خواب دید

كامدش از حق ندا جانش شنید

آن ندایی كاصل هر بانگ و نواست

خود ندا آن است و این باقی صداست

ترک و کرد و پارسی گو و عرب

فهم كرده آن ندا بی گوش و لب

خود چه جای ترك و تاجیكست و زنگ

فهم كردست آن ندا را چوب و سنگ

هر دمی از وی همی آید أَلَسْتُ

جوهر و اعراض می گردند هست

گر نمی آید بَلی زیشان ولی

آمدنشان از عدم باشد بلی

زانچ گفتم زآشنایی سنگ و چوب

در بیانش قصه ی هش دار خوب

***

نالیدن ستون حنانه چون برای پیغامبر علیه السلام منبر ساختند كه جماعت انبوه شده بود گفتند ما روی مباركت را بهنگام وعظ نمی بینیم و شنیدن رسول و صحابه آن ناله را و سؤالو جواب مصطفی با ستون صریح

استن حنانه از هجر رسول

ناله میزد همچو ارباب عقول

گفت پیغمبر چه خواهی ای ستون

گفت جانم از فراقت گشت خون

مسندت من بودم از من تاختی

بر سر منبر تو مسند ساختی

گفت میخواهی ترا نخلی كنند

شرقی و غربی ز تو میوه چنند

یا در آن عالم ترا سروی كند

تا تر و تازه بمانی در ابد

گفت آن خواهم كه دایم شد بقاش

بشنو ای غافل كم از چوبی مباش

آن ستون را دفن كرد اندر زمین

تا چو مردم حشر گردد یوم دین

تا بدانی هر كرا یزدان بخواند

از همه كار جهان بی كار ماند

هر كرا باشد ز یزدان كار و بار

یافت بار آنجا و بیرون شد ز كار

آنك او را نبود از اسرار داد

كی كند تصدیق او ناله ی جماد

گوید آری نه ز دل بهر وفاق

تا نگویندش كه هست اهل نفاق

گر نیندی واقفان امر كن

در جهان رد گشته بودی این سخن

صد هزاران ز اهل تقلید و نشان

افكند در قعر یک آسیبشان

كه بظن تقلید و استدلالشان

قایمست و جمله پر و بالشان

شبهه ی انگیزد آن شیطان دون

درفتند این جمله كوران سر نگون

پای استدلالیان چوبین بود

پای چوبین سخت بی تمكین بود

غیر آن قطب زمان دیده ور

كز ثباتش كوه گردد خیره سر

پای نابینا عصا باشد عصا

تا نیفتد سر نگون او بر حصا

آنسواری كو سپه را شد ظفر

اهل دین را كیست ارباب بصر

با عصا كوران اگر ره دیده اند

در پناه خلق روشن دیده اند

گرنه بینایان بدندی و شهان

جمله كوران خود مرده اندی در جهان

نی ز كوران گشت آید نه درود

نه عمارت نه تجارتها نه سود

گر نكردی رحمت و افضالتان

در شكستی چوب استدلالتان

این عصا چه بود قیاسات و دلیل

آن عصا كی دادشان بینا جلیل

چون عصا شد آلت جنگ و نفیر

آن عصا را خرد بشكن ای ضریر

او عصاتان داد تا پیش آمدیت

آن عصا ازخشم هم بروی زدیت

حلقه ی كوران به چه كار اندرید

دیدبان را در میانه آورید

دامن او گیر كو دادت عصا

در نگر كادم چها دید از عصی

از عصا ماری و از استون حنین

پنج نوبت می زنند از بهر دین

گرنه نامعقول بودی این مزه

كی بدی حاجت به چندین معجزه

هر چه معقولست عقلش می خورد

بی بیان معجزه، بی جزر و مد

این طریق بكر نامعقول بین

در دل هر مقبلی مقبول بین

همچنان كز بیم آدم، دیو و دد

در جزایرها رمیدند از حسد

هم ز بیم معجزات انبیا

سر كشیده منكران زیر گیا

تا بناموس مسلمانی زیند

در تسلس تا ندانی كه كیند

همچو قلابان بر آن نقد تباه

نقره می مالند و نام پادشاه

ظاهر الفاظشان توحید و شرع

باطن آن همچو در نان تخم صرع

فلسفی را زهره نی تا دم زند

دم زند دین حقش بر هم زند

دست و پای او جماد و جان او

هر چه گوید آندو در فرمان او

با زبان گر چه كه تهمت می نهند

دست و پاهاشان گواهی می دهند

***

اظهار معجزه ی پیغامبر علیه السلام بسخن آمدن سنگ ریزه در دست ابو جهل علیه اللعنه والعذاب و گواهی دادن سنگریزه بر حقیقت محمد علیه الصلوة و السلام

سنگها اندر كف بو جهل بود

گفت ای احمد بگو این چیست زود

گر رسولی چیست در مشتم نهان

چون خبر داری ز راز آسمان

گفت چونخواهی بگویم كان چهاست

یا بگوید آنكه ما حقیم وراست

گفت بوجهل این دوم نادرترست

گفت آری حق از این قادرتر است

از میان مشت او هر پاره سنگ

در شهادت گفتن آمد بی درنگ

لا إِلهَ گفت و إِلا الله گفت

گوهر احمد رسول الله سفت

چون شنید از سنگها بوجهل این

زد ز خشم آن سنگها را بر زمین

***

بقیه ی قصه ی مطرب و پیغام رسانیدن عمر با او آنچ هاتف آواز داد

باز گرد و حال مطرب گوش داد

ز آنك عاجز گشت مطرب ز انتظار

بانگ آمد مر عمر را كای عمر

بنده ی ما را ز حاجت باز خر

بنده ای داریم خاص و محترم

سوی گورستان تو رنجه كن قدم

ای عمر برجه ز بیت المال عام

هفتصد دینار در كف نه تمام

پیش او بر كای تو ما را اختیار

این قدر بستان كنون معذور دار

این قدر از بهر ابریشم بها

خرج كن چون خرج شد اینجا بیا

پس عمر ز آن هیبت آواز جست

تا میانرا بهر این خدمت ببست

سوی گورستان عمر بنهاد رو

در بغل همیان دوان در جست و جو

گرد گورستان روانه شد بسی

غیر آن پیر و نبود آنجا كسی

گفت این نبود دگر باره دوید

مانده گشت و غیر آن پیر او ندید

گفت حق فرمود ما را بنده ایست

صافی و شایسته و فرخنده ایست

پیر چنگی كی بود خاص خدا

حبذا ای سر پنهان حبذا

بار دیگر گرد گورستان بگشت

همچو آن شیر شكاری گرد دشت

چون یقین گشتش كه غیر پیر نیست

گفت در ظلمت دل روشن بسیست

آمد و با صد ادب آنجا نشست

بر عمر عطسه فتاد و پیر جست

مر عمر را دید و ماند اندر شگفت

عزم رفتن كرد و لرزیدن گرفت

گفت در باطن خدایا از تو داد

محتسب بر پیركی چنگی فتاد

چون نظر اندر رخ آن پیر كرد

دید او را شرمسار و روی زرد

پس عمر گفتش مترس از من مرم

كِت بشارتها ز حق آورده ام

چند یزدان مدحت خوی تو كرد

تا عمر را عاشق روی تو كرد

پیش من بنشین و مهجوری مساز

تا به گوشت گویم از اقبال راز

حق سلامت می كند می پرسدت

چونی از رنج و غمان بی حدت

نك قراضه ی چند ابریشم بها

خرج كن این را و باز اینجا بیا

پیر این بشنید و برخود می طپید

دست می خایید و جامه میدرید

بانگ میزد كای خدای بی نظیر

بس كه از شرم آب شد بیچاره پیر

چون بسی بگریست و از حد رفت درد

چنگ را زد بر زمین و خرد كرد

گفت ای بوده حجابم از اله

ای مرا تو راه زن از شاه راه

ای بخورده خون من هفتاد سال

ای ز تو رویم سیه پیش كمال

ای خدای با عطای با وفا

رحم كن بر عمر رفته در جفا

داد حق عمری كه هر روزی از او

كس نداند قیمت آنرا جزاو

خرج كردم عمر خود را دمبدم

در دمیدم جمله را در زیر و بم

آه كز یاد ره و پرده ی عراق

رفت از یادم دم تلخ فراق

وای كز تری زیر افكند خرد

خشك شد كِشت دل من دل بمرد

وای كز آواز این بیست و چهار

كاروان بگذشت و بیگه شد نهار

ای خدا فریاد زین فریاد خواه

داد خواهم نه ز كس از داد خواه

داد خود از كس نیابم جز مگر

زآن كه او از من بمن نزدیكتر

كین منی از وی رسد دم دم مرا

پس ورا بینم چو این شد كم مرا

همچو آن كو با تو باشد زر شمَر

سوی او داری نه سوی خود نظر

***

گردانیدن عمر نظر او را از مقام گریه كه هستیست بمقام استغراق كه نیستیست

پس عمر گفتش كه این زاری تو

هست هم آثار هشیاری تو

راه فانی گشته راهی دیگرست

زآنک هشیاری گناهی دیگرست

هست هشیاری ز یاد ما مضی

ماضی و مستقبلت پرده ی خدا

آتش اندر زن به هر دو، تا بكی

پر گره باشی ازین هر دو چو نی

تا گره بانی بود همراز نیست

همنشین آن لب و آواز نیست

چون به طوفی خود بطوفی مرتدی

چون بخانه آمدی هم با خودی

ای خبرهات از خبر ده بی خبر

توبه ی تو از گناه تو بتر

ای تو از حال گذشته توبه جو

كی كنی توبه از این توبه بگو

گاه بانگ زیر را قبله كنی

گاه گریه ی زار را قبله زنی

چونك فاروق آینه ی اسرار شد

جان پیر از اندرون بیدار شد

همچو جان بی گریه و بی خنده شد

جانش رفت و جان دیگر زنده شد

حیرتی آمد درونش آن زمان

كه برون شد از زمین و آسمان

جست و جویی از ورای جست و جو

من نمی دانم تو می دانی بگو

قال و حالی از ورای حال و قال

غرقه گشته در جمال ذو الجلال

غرقه ی نی كه خلاصی باشدش

یا بجز دریا كسی بشناسدش

عقل جزو از كل گویا نیستی

گر تقاضا بر تقاضا نیستی

چون تقاضا بر تقاضا می رسد

موج آن دریا بدینجا میرسد

چونك قصه ی حال پیر اینجا رسید

پیر و حالش روی در پرده كشید

پیر دامن را ز گفت و گو فشاند

نیم گفته در دهان او بماند

از پی این عیش و عشرت ساختن

صد هزاران جان بشاید باختن

در شكار بیشه ی جان، باز باش

همچو خورشید جهان، جانباز باش

جان فشان افتاد خورشید بلند

هر دمی تی میشود پر می كنند

جان فشان ای آفتاب معنوی

مر جهان كهنه را بنما نوی

در وجود آدمی جان و روان

می رسد از غیب چون آب روان

تفسیر دعای آن دو فرشته كه هر روز بر سر بازاری منادی می كنند كه «اللهم أعط كل منفق خلفا اللهم أعط كل ممسك تلفا» و بیان کردن که منفق، مجاهد راه حق است نه مسرف راه هوا

گفت پیغمبر كه دایم بهر پند

دو فرشته ی خوش منادی می كنند

كای خدایا منفقانرا سیر دار

هر درمشان را عوض ده صد هزار

ای خدایا ممسكان را در جهان

تو مده الا زیان اندر زیان

ای بسا امساك كز انفاق به

مال حق را جز به امر حق مده

تا عوض یابی تو مال بیكران

تا نباشی از عداد كافران

كاشتران قربان همی كردند تا

چیره گردد تیغشان بر مصطفی

امر حق را باز جو از واصلی

امر حق را در نیابد هر دلی

چون غلام یاغیی كو عدل كرد

مال شه بر یاغیانش بذل كرد

در نبی انداز اهل غفلتست

کان همه انفاقهاشان حسرتست

عدل این یاغی و دادش نزد شاه

چه فزاید دوری و روی سیاه

سروران مكه در حرب رسول

بودشان قربان به امید قبول

بهر این مؤمن همی گوید ز بیم

در نماز اهد الصراط المستقیم

آن درم دادن سخی را لایقست

جان سپردن خود سخای عاشقست

نان دهی از بهر حق نانت دهند

جان دهی از بهر حق جانت دهند

گر بریزد برگهای این چنار

برگ بی برگیش بخشد كردگار

گر نماند از جود در دست تو مال

كی كند فضل الهت پایمال

هر كه كارد گردد انبارش تهی

لیك اندر مزرعه باشد بهی

و آنك در انبار ماند و صرفه كرد

اشپش و موش و حوادثهاش خورد

این جهان نفی است در اثبات جو

صورتت صفر است در معنیت جو

جان شور تلخ پیش تیغ بر

جان چون دریای شیرین را بخر

ور نمی توانی شدن زین آستان

باری از من گوش دار این داستان

***

قصه ی خلیفه كه در كرم در زمان خود از حاتم طایی گذشته بود و نظیر خود نداشت

یك خلیفه بود در ایام پیش

كرده حاتم را غلام جود خویش

رایت اكرام و جود افراشته

فقر و طاقت از جهان برداشته

بحر گوهر بخشش اش صاف آمده

داد او از قاف تا قاف آمده

در جهان خاك، ابر و آب بود

مظهر بخشایش وهاب بود

از عطایش بحر و كان در زلزله

سوی جودش قافله بر قافله

قبله ی حاجت در و دروازه اش

رفته در عالم بخود آوازه اش

هم عجم هم روم هم ترك و عرب

مانده از جود و سخایش در عجب

آب حیوان بود و دریای كرم

زنده گشته هم عرب زو هم عجم

***

قصه ی اعرابی درویش و ماجرای زن او با او بسبب قلت و درویشی

یكشب اعرابی زنی مر شوی را

گفت و از حد برد گفت وگوی را

كین همه فقر و جفا ما می كشیم

جمله عالم در خوشی ما ناخوشیم

نانمان نی نان خورشمان درد و رشك

كوزه مان نه آبمان از دیده اشك

جامه ی ما روز، تاب آفتاب

شب نهالین و لحاف از ماهتاب

قرص مه را قرص نان پنداشته

دست سوی آسمان برداشته

ننگ درویشان ز درویشی ما

روز شب از روزی اندیشی ما

خویش و بیگانه شده از ما رمان

بر مثال سامری از مردمان

گر بخواهم از كسی یك مشت نسك

مر مرا گوید خمش كن مرگ و جسك

مر عرب را فخر غزوست و عطا

در عرب ما همچو خط اندر خطا

چه غزا ما بی غزا خود كشته ایم

ما بشمشیر عدم بی سر گشته ایم

چه عطا ما بر گدایی می تنیم

هر مگس را در هوا رگ می زنیم

گر كسی مهمان رسد، گر من منم

شب بخسبد قصد دلق او کنم

***

مغرور شدن مریدان محتاج به مدعیان مزور و ایشان را شیخ و محتشم و واصل پنداشتن و نقد را از نقد فرق نادانستن و بربسته را از بر رسته

بهر این گفتند دانایان به فن

میهمان محسنان باید شدن

تو مرید و میهمان آن كسی

كو باید حاصلت را از خسی

نیست چیره، چون ترا چیره كند

نور ندهد، مر ترا تیره كند

چون ورا نوری نبود اندر قران

نور كی یابند از وی دیگران

همچو اعمش كو كند داروی چشم

چه كشد در چشمها الا كه پشم

حال ما اینست در فقر و عنا

هیچ مهمانی مبا مغرور ما

قحطِ ده سال ار ندیدی در صور

چشمها بگشا و اندر ما نگر

ظاهر ما چون درون مدعی

در دلش ظلمت زبانش شعشعی

از خدا بویی نه او را نی اثر

دعویش افزون ز شیث و بو البشر

دیو ننموده و را هم نقش خویش

او همی گوید ز ابدالیم و بیش

حرف درویشان بدزدیده بسی

تا گمان آید كه هست او خود كسی

خرده گیرد در سخن بر بایزید

ننگ دارد از درون او یزید

بی نوا از نان و خوان آسمان

پیش او ننداخت حق یك استخوان

او ندا كرده كه خوان بنهاده ام

نایب حقم خلیفه زاده ام

الصلا ساده دلان پیچ پیچ

تا خورید از خوان جودم، سیر هیچ

سالها بر وعده ی فردا كسان

گرد آن در گشته، فردا نارسان

دیر باید تا كه سرّ آدمی

آشكارا گردد افزون و كمی

زیر دیوار بدن گنجیست یا

خانه ی مارست و مور و اژدها

چونك پیدا گشت كو چیزی نبود

عمر طالب رفت آگاهی چه سود

***

در بیان آنكه نادر افتد كه مریدی در مدعی مزور اعتقاد کند بصدق بندد که او کیست و بدین اعتقاد بمقامی برسد كه شیخش در خواب ندیده باشد و آب و آتش او را گزند نكند و شیخش را گزند كند ولیكن بنادر باشد

لیك نادر طالب آید كز فروغ

در حق او نافع آید آن دروغ

او بقصد نیك خود جایی رسد

گر چه جان پنداشت و آن آمد جسد

چون تحری در دل شب قبله را

قبله نی و آن نماز او را روا

مدعی را قحط جان اندر سِر است

لیك ما را قحط نان بر ظاهرست

ما چرا چون مدعی پنهان كنیم

بهر ناموس مُزور جان َكنیم

***

صبر فرمودن اعرابی زن را و فضیلت صبر و فقر گفتن با زن خود

شوی گفتش چند جویی دخل و كِشت

خود چه ماند از عمر، افزونتر گذشت

عاقل اندر بیش و نقصان ننگرد

زآنكه هر دو همچو سیلی بگذرد

خواه صاف و خواه سیل تیره رو

چون نمی پاید دمی از وی مگو

اندرین عالم هزاران جانور

می زید خوش عیش بی زیر و زبر

شكر می گوید خدا را فاخته

بر درخت و برگ شب ناساخته

حمد می گوید خدا را عندلیب

كه اعتماد رزق بر تست ای مجیب

باز دست شاه را كرده نوید

از همه مردار ببریده امید

همچنین از پشه گیری تا بپیل

شد عیال الله و حق نعم المعیل

این همه غمها كه اندر سینه هاست

از بخار و گرد بود و باد ماست

این غمان بیخ كن چون داس ماست

این چنین شد، وآنچنان، وسواس ماست

دانك هر رنجی ز مردن پاره ایست

جزو مرگ از خود بران، گر چاره ایست

چون ز جزو مرگ نتوانی گریخت

دانك كلش بر سرت خواهند ریخت

جزو مرگ ار گشت شیرین مر ترا

دانك شیرین می كند كل را خدا

دردها از مرگ می آید رسول

از رسولش رو مگردان ای فضول

هرك شیرین می زید او تلخ مرد

هر كه او تن را پرستد جان نبرد

گوسفندان را ز صحرا می كشند

آنك فربه تر سبکتر می كشند

شب گذشت و صبح آمد ای تمر

چند گیری آفسانه ی زر ز سر

تو جوان بودی و قانع تر بُدی

زر طلب گشتی خود اول زر بُدی

زر بدی پر میوه، چون كاسد شدی

وقت میوه پختنت فاسد شدی

میوه ات باید كه شیرین تر شود

چون رسن تابان نه واپس تر رود

جفت ما بی جفت باید هم صفت

تا بر آید كارها با مصلحت

جفت باید بر مثال همدگر

در دو جفت كفش و موزه در نگر

گر یكی كفش از دو تنگ آید بپا

هر دو جفتش كار ناید مر ترا

جفت در یك خُرد و آن دیگر بزرگ

جفت شیر بیشه دیدی هیچ گرگ

راست ناید بر شتر جفت جوال

آن یكی کوچک و آن دیگر کمال

من روم سوی قناعت دل قوی

تو چرا سوی شناعت می روی

مرد قانع از سر اخلاص و سوز

زین نسق می گفت با زن تا به روز

***

نصیحت كردن زن مر شوی را كه سخن افزون از قدم و از مقام مگو لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ كه این سخنها اگر چه راستست این مقام توکل ترا نیست و این سخن گفتن فوق مقام و معامله ی خود زیان دارد كَبُرَ مَقْتاً عِنْدَ الله باشد

زن بر او زد بانگ كای ناموس كیش

من فسون تو نخواهم خورد بیش

ترهات از دعوی و دعوت مگو

رو سخن از كبر وز نخوت مگو

چند حرف طمطراق و كار و بار

كار و حال خود ببین و شرم دار

كبر زشت و از گدایان زشت تر

روز سرد و برف و، آنگه جامه تر

چند دعوی و دم و باد بروت

ای ترا خانه چو بیت العنكبوت

از قناعت كی تو جان افروختی

از قناعتها تو نام آموختی

گفت پیغمبر قناعت چیست گنج

گنج را تو وا نمی دانی ز رنج

این قناعت نیست جز گنج روان

تو مزن لاف ای غم و رنج روان

تو مخوانم جفت كمتر زن بغل

جفت انصافم نیم جفت دغل

چون قدم با میرو بابگ میزنی

چون ملخ را در هوا رگ میزنی

با سگان از استخوان در چالشی

چون نی اشكم تهی در نالشی

سوی من منگر به خواری سست سست

تا نگویم آنچ در رگهای تست

عقل خود را از من افزون دیده ی

سر من كم عقل را چون دیده ی

همچو گرگ غافل اندر ما مجه

ای ز ننگ عقل تو، بی عقل به

چونك عقل تو عقیله ی مردم است

آن نه عقلست آن كه مار و كژدم است

خصم ظلم و مكر تو الله باد

مکر عقل تو ز ما كوتاه باد

هم تو ماری هم فسونگر ای عجب

مارگیر و ماری ای ننگ عرب

زاغ اگر زشتی خود بشناختی

همچو برف از درد و غم بگداختی

مرد افسونگر بخواند چون عدو

او فسون بر مار مار افسون برو

گر نبودی دام او افسون مار

كی فسون مار را گشتی شكار

مرد افسونگر ز حرص و كسب و كار

در نیابد آن زمان افسون مار

مار گوید ای فسونگر هین و هین

آن  خود دیدی، فسون من ببین

تو بنام حق فریبی مر مرا

تا كنی رسوای شور و شر مرا

نام حقم بست، نی آن رای تو

نام حق را دام كردی، وای تو

نام حق بستاند از تو داد من

من به نام حق سپردم جان و تن

یا به زخم من رگ جانت برد

یا تو را چون من به زندانی بَرَد

زن ازین گونه خشن گفتارها

خواند بر شوی خود او طومارها

***

نصیحت کردن مرد مر زن را كه در فقیران بخواری منگر و در كار حق بگمان كمال نگر و طعنه مزن بر فقر و در فقیران بخیال و گمان بی نوایی خویشتن

گفت ای زن تو زنی یا بو الحزن

فقر فخرست، و مرا بر سر مزن

مال و زر سر را بود همچون

كل بود او كز كله سازد پناه

آنك زلف جعد و رعنا باشدش

چون كلاهش رفت خوشتر آیدش

مرد حق باشد بمانند بصر

پس برهنه به كه پوشیده نظر

وقت عرضه كردن آن برده فروش

بر كند از بنده جامه ی عیب پوش

ور بود عیبی برهنه كی كند

بل به جامه خدعه ای با وی كند

گوید این شرمنده است از نیك و بد

از برهنه كردن او از تو رمد

خواجه در عیبست غرقه تا بگوش

خواجه را مالست و مالش عیب پوش

كز طمع عیبش نبیند طامعی

گشت دلها را طمعها جامعی

ور گدا گوید سخن چون زرّ كان

ره نباشد كاله ی او در دكان

كار درویشی ورای فهم تست

سوی درویشی بمنگر سست سست

ز آنک درویشان ورای ملك و مال

روزیی دارند ژرف از ذو الجلال

حق تعالی عادلست و عادلان

كی كند استمگری بر بی دلان

آن یكی را نعمت و كالا دهند

وین دگر را بر سر آتش نهند

آتشش سوزد كه دارد این گمان

بر خدای خالق هر دو جهان

فقر فخری از گزافست و مجاز

نی هزاران عزّ پنهانست و ناز

از غضب بر من لقبها راندی

یار گیر و مارگیرم خواندی

گر بگیرم مار دندانش کنم

تاش از سر كوفتن ایمن کنم

ز آنك آن دندان عدو جان اوست

من عدورا می كنم زین علم دوست

از طمع هرگز نخوانم من فسون

این طمع را کرده ام من سر نگون

حاش لله طمع من از خلق نیست

از قناعت در دل من عالمیست

بر سر امرود، بُن بینی چنان

ز آن فرود آ، تا نماند آن گمان

چون كه بر گردی و سر گشته شوی

خانه را گردنده بینی و آن توی

***

در بیان آنك جنبیدن هر كسی از آن جا كه ویست هر كس را از چنبره وجود خود بیند، تابه ی كبود آفتاب را كبود نماید و سرخ سرخ نماید چون تابه از رنگها بیرون آید سپید شود از همه تابه های دیگر او راست گوتر باشد و امام باشد

دید احمد را ابو جهل و بگفت

زشت نقشی كز بنی هاشم شگفت

گفت احمد مر و را كه راستی

راست گفتی گر چه كاژ افزاستی

دید صدیقش بگفت ای آفتاب

نی ز شرقی، نی ز غربی، خوش بتاب

گفت احمد راست گفتی ای عزیز

ای رهیده تو ز دنیای نه چیز

حاضران گفتند ای شه هر دو را

راستگو گفتی دو ضد گو را، چرا

گفت من آیینه ام مصقول دست

ترك و هندو در من آن بیند كه هست

ای زن، ار طماع می بینی مرا

زین تحرّی زنانه برترآ

این طمع را ماند و، رحمت بود

كو طمع آنجا كه آن نعمت بود

امتحان كن فقر را روزی دو تو

تا به فقر اندر غنا بینی دو تو

صبر كن با فقر و بگذار این ملال

زآنك در فقر است نور ذوالجلال

سِركه مفروش و، هزاران جان ببین

از قناعت غرق بحر انگبین

صد هزاران جان تلخی ُكش نگر

همچو ُگل آغشته اندر ُگل شكر

ای دریغا مر ترا ُگنجا بدی

تا ز جانم شرح دل پیدا شدی

این سخن شیرست در پستان جان

بی كِشنده خوش نمی گردد روان

مستمع چون تشنه و جوینده شد

واعظ ار مرده بود، گوینده شد

مستمع چون تازه آید بی ملال

صد زبان گردد به گفتن گنگ و لال

چونك نامحرم در آید از درم

پرده در پنهان شوند اهل حرم

ور در آید محرمی دور از گزند

بر گشایند آن ستیران روی بند

هرچ را خوب و خوش و زیبا كنند

از برای دیده ی بینا كنند

كی بود آواز لحن و زیر و بم

از برای گوش بی حس اصم

مشك را حق بیهده خوش دم نكرد

بهر حس كرد او پی اخشم نكرد

حق زمین و آسمان بر ساخته است

در میان بس نار و نور افراخته است

این زمین را از برای خاكیان

آسمانرا مسكن افلاكیان

مرد سفلی دشمن بالا بود

مشتری هر مكان پیدا بود

ای ستیره، هیچ تو برخاستی

خویشتن را بهر كور آراستی

گر جهانرا پر دُر مكنون كنم

روزی تو چون نباشد، چون كنم

ترك جنگ و سرزنش ای زن بگو

ور نمی گویی، به ترك من بگو

مر مرا چه جای جنگ نیك و بد

كین دلم از صلحها هم می رمد

گر خمش كردی و گرنی آن كنم

كه همین دم ترك خان و مان كنم

***

مراعات كردن زن شوهر را و استغفار كردن از گفته ی خویش

زن چو دید او را كه تند و توسنست

گشت گریان، گریه خود دام زنست

گفت از تو كی چنین پنداشتم

از تو من اومید دیگر داشتم

زن در آمد از طریق نیستی

گفت من خاك شمایم، نی سَتی

جسم و جان و هر چه هستم آن تست

حكم و فرمان جملگی فرمان تست

گر ز درویشی دلم از صبر جَست

بهر خویشم نیست، آن بهر توست

تو مرا در دردها بودی دوا

من نمی خواهم كه باشی بی نوا

جان و سر كز بهر خویشم نیست این

از برای تست این ناله و حنین

خویش ِ من و الله، كه بهر خویش تو

هر نفس خواهد كه میرد پیش تو

كاش جانت، كش روان من فدی

از ضمیر جان من واقف بدی

چون تو با من این چنین بودی به ظن

هم ز جان بیزار گشتم هم ز تن

خاك را بر سیم و زر كردیم چون

تو چنینی با من، ای جانرا سكون

تو كه در جان و دلم جا میكنی

این قدر از من تبرا می كنی

تو تبرا كن كه هستت دستگاه

ای تبرّای ترا جان عذر خواه

یاد میكن آن زمانی را كه من

چون صنم بودم تو بودی چون شمن

بنده بر وفق تو دل افروخته است

هر چه گویی پخت، گوید سوخته است

من سفا ناخ تو با هر چم پزی

یا ترش با یا كه شیرین میسزی

كفر گفتم، نك به ایمان آمدم

پیش حكمت از سر جان آمدم

خوی شاهانه ی ترا نشناختم

پیش تو، گستاخ مرکب تاختم

چون ز عفو تو چراغی ساختم

توبه كردم اعتراض انداختم

می نهم پیش تو شمشیر و كفن

می كشم پیش تو گردن را، بزن

از فراق تلخ می گویی سخُن

هر چه خواهی كن، ولیكن این مكن

در تو از من عذر خواهی هست سر

با تو بی من او شفیعی مستمر

عذر خواهم در درونت، خُلق تست

ز اعتماد او، دل من جرم جُست

رحم كن پنهان ز خود ای خشمگین

ای كه خُلقت به ز صد من انگبین

زین نسق میگفت با لطف و گشاد

در میان گریه ی، بروی فتاد

گریه چون از حد گذشت و های های

زانک بی گریه بُد او خود دلربای

شد از آن باران یكی برقی پدید

زد شراری در دل مرد وحید

آنك بنده ی روی خوبش بود مَرد

چون بود، چون بندگی آغاز كرد

آنك از كبرش دلت لرزان بود

چون شوی، چون پیش تو گریان شود

آنك از نازش دل و جان خون بود

چونك آید در نیاز او، چون بود

آنك در جور و جفااش دام ماست

عذر ما چه بود، چو او در عذر خاست

زُینَ لِلنَّاسِ حق آراستست

زآنچ حق آراست، چون دانند جست

چون پی یسكن الیهاش آفرید

كی تواند آدم از حوا برید

رستم زال ار بود وز حمزه بیش

هست در فرمان اسیر زال خویش

آنك عالم بنده ی گفتش بدی

كلمینی یا حمیراء می زدی

آب غالب شد بر آتش از نهیب

زآتش او جوشد چو باشد در حجاب

چونك دیگی در میان آید شها

نیست كرد آن آب را، كردش هوا

ظاهراً بر زن چو آب ار غالبی

باطناً مغلوب و زن را طالبی

این چنین خاصیتی در آدمیست

مهر حیوان را كمست، آن از كمیست

***

در بیان این خبر كه انهن یغلبن العاقل و یغلبهن الجاهل

گفت پیغمبر كه زن بر عاقلان

غالب آید سخت و بر صاحب دلان

باز بر زن جاهلان غالب شوند

کاندر ایشان تندی حیوانست بند

كم بودشان رقت و لطف و وداد

زآنك حیوانیست غالب بر نهاد

مِهر و رقت وصف انسانی بود

خشم و شهوت وصف حیوانی بود

پرتو حقست آن معشوق نیست

خالقست آن گوییا مخلوق نیست

***

تسلیم كردن مرد خود را بآنچ التماس زن بود از طلب معیشت و این اعتراض زن را اشارت حق دانستن

بنزد عقل هر داننده ی هست

كه با گردنده گرداننده ی هست

مرد ز آن گفتن پشیمان شد چنان

كز عوانی ساعت مردن عوان

گفت خصم جان جان چون نشدم

بر سر جانم لگدها چون زدم

چون قضا آید فرو پوشد بصر

تا نداند عقل ما پا را ز سر

چون قضا بگذشت، خود را میخورد

پرده بدریده، گریبان می درد

مرد گفت ای زن پشیمان می شوم

گر بُدم كافر مسلمان می شوم

من گنه كار توام رحمی بكن

برمکن یکبار گیم از بیخ و بن

كافر پیر ار پشیمان می شود

چونك عذر آرد مسلمان می شود

حضرت پر رحمتست و پر كرم

عاشق او، هم وجود و هم عدم

كفر و ایمان عاشق آن كبریا

مس و نقره بنده ی آن كیمیا

***

در بیان آن كه موسی و فرعون هر دو مسخر مشیت اند چنانك پاد زهر و زهر و ظلمات و نور و مناجات كردن فرعون بخلوت تا ناموس نشکند

موسی و فرعون معنی را رهی

ظاهر آن ره دارد و این بیرهی

روز موسی پیش حق نالان شده

نیم شب فرعون گریان آمده

كین چه غلست ای خدا بر گردنم

ور نه غل باشد، كه گوید من منم

زآنك موسی را منور كرده ی

مر مرا ز آن هم مكدر كرده ی

زآنك موسی را تو مهرو كرده ای

ماه جانم را سیه رو كرده ای

بهتر از ماهی نمود استاره ام

چون خسوف آمد، چه باشد چاره ام

نوبتم گر رب و سلطان می زنند

مه گرفت و خلق پنگان میزنند

میزنند آن طاس و غوغا می كنند

ماه را ز آن زخمه رسوا می كنند

من كه فرعونم ز خلق ای وای من

زخم طاس آن ربی الاعلای من

خواجه تاشانیم اما تیشه ات

می شكافد شاخ تر در بیشه ات

باز شاخی را موصل می كند

شاخ دیگر را معطل می كند

شاخ را بر تیشه دستی هست نی

هیچ شاخ از دست تیشه جست نی

حق آن قدرت كه آن تیشه ی تراست

از كرم كن این كژی ها را تو راست

باز با خود گفته فرعون ای عجب

من نه دریا ربناام جمله شب

در نهان خاكی و موزون می شود

چون به موسی می رسم چون می شوم

رنگ زر قلب دَه تو می شود

پیش آتش چون سیه رو می شود

نی كه قلب و قالبم در حكم اوست

لحظه ی مغزم كند، یك لحظه پوست

سبز گردم چونك گوید كِشت باش

زرد گردم چونك گوید زشت باش

لحظه ی ما هم کند یکدم سیاه

خود چه باشد غیر این کار اله

پیش چوگانهای حكم كن فكان

می دویم اندر مكان و لامكان

چونك بیرنگی اسیر رنگ شد

موسیی با موسیی در جنگ شد

چون ببی رنگی رسی كان داشتی

موسی و فرعون دارند آشتی

گر ترا آید بدین نکته سؤال

رنگ كی خالی بود از قیل و قال

این عجب كین رنگ از بیرنگ خواست

رنگ با بی رنگ چون در جنگ خاست

چونك روغن را زآب اسرشته اند

آب با روغن چرا ضد گشته اند

چون گل از خارست و خار از گل چرا

هر دو در جنگند و اندر ماجرا

یا نه جنگست این برای حكمتست

همچو جنگ خر فروشان صنعتست

یا نه اینست و نه آن، حیرانیست

گنج باید جست، این ویرانیست

آنچ تو گنجش توهم می كنی

زآن توهم گنج را گم می كنی

چون عمارت دان تو وهم و رایها

گنج نبود در عمارت جایها

در عمارت هستی و جنگی بود

نیست را از هست ها ننگی بود

نی كه هست از نیستی فریاد كرد

بلكه نیست آن هست را واداد كرد

تو مگو كه من گریزانم ز نیست

بلكه او از تو گریزان است، ایست

ظاهرا می خواندت او سوی خَود

وز درون میراندت با چوب رد

نعلهای بازگونست ای سلیم

سرکشی فرعون را دان از كلیم

***

سبب حرمان اشقیا از دو جهان كه خَسِرَ الدُّنْیا وَ الْآخِرَةَ

چون حكیمك اعتقادی كرده است

كاسمان بیضه، زمین چون زرده است

گفت سائل چون بماند این خاكدان

در میان  این محیط آسمان

همچو قندیلی معلق در هوا

نی بر اسفل می رود، نی بر علی

آن حكیمش گفت كز جذب سما

از جهات شش بماند اندر هوا

چون ز مغناطیس قبه ریخته

در میان ماند آهنی آویخته

آن دگر گفت آسمان با صفا

كی كشد در خود زمین تیره را

بلك دفعش میكند از شش جهات

زان بماند اندر میان عاصفات

پس ز دفع خاطر اهل كمال

جان فرعونان بماند اندر ضلال

پس ز دفع این جهان و آن جهان

مانده اند این بی رهان بی این و آن

سركشی از بندگان ذو الجلال

دانك دارند از وجود تو ملال

كهربا دارند چون پنهان كنند

كاه هستی ترا شیدا كنند

كهربا دارند چون پنهان كنند

زود تسلیم ترا طغیان كنند

آن چنانك مرتبه ی حیوانیست

كو اسیر و سغبه ی انسانیست

مرتبه ی انسان به دست اولیا

سغبه چون حیوان شناسش ای كیا

بنده ی خود خواند احمد در رشاد

جمله عالم را بخوان قلْ یا عباد

عقل تو همچون شتربان، تو شتر

می كشاند هر طرف در حكم مُر

عقل عقلند اولیا و عقلها

بر مثال اشتران تا انتها

اندر ایشان بنگر آخر ز اعتبار

یك قلاوز است جان صد هزار

چه قلاوز و چه اشتربان بیاب

دیده ی، كان دیده بیند آفتاب

نك جهان در شب بمانده میخ دوز

منتظر موقوف خورشیدست و روز

اینت خورشیدی نهان در ذره ی

شیر نر در پوستین بره ی

اینت دریای نهان در زیر كاه

پا برین كه هین منه در اشتباه

اشتباهی و گمانی در درون

رحمت حقست بهر رهنمون

هر پیمبر فرد آمد در جهان

فرد بود و صد جهانش در نهان

عالم كبرا به قدرت سحر كرد

كرد خود را در كهین نقشی نورد

ابلهانش فرد دیدند و ضعیف

كی ضعیفست آنك با شه شد حریف

ابلهان گفتند مردی بیش نیست

وای آن كو عاقبت اندیش نیست

***

حقیر و بی خصم دیدن دیدهای حس صالح و ناقه ی صالح را، چون خواهد که حق لشکری را هلاك کند در نظر ایشان حقیر نماید خصمان را و اندک اگر چه غالب باشد آن خصم وَ یقَلِّلُكُمْ فِی أَعْینِهِمْ لِیقْضِی الله أَمْراً كانَ مَفْعُولًا

ناقه ی صالح به صورت بُد شتر

پی بریدندش ز جهل آن قوم مُر

از برای آبِ چون خصمش شدند

نان كور و آب كور ایشان بُدند

ناقة الله آب خورد از جوی و میغ

آب حق را داشتند از حق دریغ

ناقه ی صالح چو جسم صالحان

شد كمینی در هلاك طالحان

تا بر آن امت ز حكم مرگ و درد

ناقَةَ الله وَ سُقْیاها چه كرد

شحنه ی قهر خدا ز یشان بجُست

خونبهای اشتری شهری دُرُست

روح او چون صالح و تن ناقه است

روح اندر وصل و تن در فاقه است

روح صالح قابل آفات نیست

زخم بر ناقه بود بر ذات نیست

کس نیابد بردل ایشان ظفر

بر صدف آمد ضرر نی بی گهر

روح صالح قابل آزار نیست

نور یزدان سغبه ی كفار نیست

جسم خاکی را بدو پیوست جان

تا بیازارند و بینند امتحان

بی خبر كآزار این آزار اوست

آب این خم متصل با آب جوست

زآن تعلق كرد با جسمی اله

تا كه گردد جمله عالم را پناه

ناقه ی جسم ولی را بنده باش

تا شوی با روح صالح خواجه باش

گفت صالح چونك كردید این حسد

بعد سه روز از خدا نقمت رسد

بعد سه روز دگر از جان ستان

آفتی آید كه دارد سه نشان

رنگ و روی جملتان گردد دگر

رنگ رنگ مختلف اندر نظر

روز اول رویتان چون زعفران

در دوم رو سرخ همچون ارغوان

در سوم گردد همه روها سیاه

بعد از آن اندر رسد قهر اله

گر نشان خواهید از من زین وعید

كره ی ناقه به سوی كه دوید

گر توانیدش گرفتن چاره هست

ور نه خود مرغ امید از دام جست

كس نتانست اندر آن كرّه رسید

رفت و در كهسارها شد ناپدید

گفت دیدیت این قضا مبرم شدست

صورت اومید را گردن زدست

كره ی ناقه چه باشد، خاطرش

كه بجا آرید ز احسان و ِبرَش

گر بجا آید دلش رستید از آن

ور نه نومیدیت و ساعد ها گزان

چون شنیدند این وعید منكدر

چشم بنهادند آن را منتظر

روز اول روی خود دیدند زرد

میزدند از ناامیدی آه سرد

سرخ شد روی همه روز دوم

نوبت اومید و توبه گشت گم

شد سیه روز سوم روی همه

حكم صالح راست شد بی ملحمه

چون همه در ناامیدی رد شدند

همچو مرغان در دو زانو آمدند

در نبی آورد جبریل امین

شرح این زانو زدن را جاثمین

زانو آن دم زن كه تعلیمت كنند

وز چنین زانو زدن بیمت كنند

منتظر گشتند زخم قهر را

قهر آمد نیست كرد آن شهر را

صالح از خلوت به سوی شهر رفت

شهر دید اندر میان دود و تفت

ناله از اجزای ایشان می شنید

نوحه پیدا، نوحه گویان ناپدید

ز استخوانهاشان شنید او نالها

اشك خون از جانشان چون ژاله ها

صالح آن بشنید و گریه ساز كرد

نوحه بر نوحه گران آغاز كرد

گفت ای قوم بباطل زیسته

وز شما من پیش حق بگریسته

حق بگفته صبر كن بر جورشان

پندشان ده، بس نماند از دورشان

من بگفته پند شد بند از جفا

شیر پند از مهر جوشد وز صفا

بس كه كردند از جفا بر جای من

شیر پند افسرد در رگهای من

حق مرا گفته ترا لطفی دهم

بر سر آن زخمها مرهم نهم

صاف كرده حق دلم را چون سما

روفته از خاطرم جور شما

در نصیحت من شده بار دگر

گفته امثال و سخنها چون شكر

شیر تازه از شكر انگیخته

شیر و شهدی با سخن آمیخته

در شما چون زهر گشته این سخُن

زآنك زهرستان بُدید از بیخ و بُن

چون شوم غمگین كه غم شد سر نگون

غم شما یودیت ای قوم حرون

هیچ كس بر مرگ غم نوحه كند

ریش سر چون شد، كسی مو بر كند

رو بخود كرد و بگفت ای نوحه گر

نوحه ات را می نیرزد این نفر

راست خوان کژ خوانی ما را مبین

كیفَ آسی خلف لقومٍ ظالمین

باز اندر چشم و دل او گریه یافت

رحمتی بی علتی بر وی بتافت

قطره می بارید و حیران گشته بود

قطره ی بی علت از دریای جود

عقل میگفت کین گریه ز چیست

بر چنان افسوسیان شاید گریست

بر چه می گریی بگو بر فعلشان

بر سپاه كینه ی بد نعلشان

بر دل تاریك پر زنگارشان

بر زبان زهر همچون مارشان

بر دم و دندان سگسارانه شان

بر دهان و چشم كژدم خانه شان

بر ستیز و تسخر و افسوسشان

شكر كن چون كرد حق محبوسشان

دستشان كژ، پایشان كژ، چشم كژ

مهرشان كژ، صلح شان كژ، خشم كژ

از پی تقلید و از رایات نقل

پا نهاده بر جمال پیر عقل

پیر خر نی، جمله گشته پیر خر

از ریای چشم و گوش همدگر

از بهشت آورد یزدان بندگان

تا نمایدشان سقر پروردگان

***

در معنی آن که مَرَجَ الْبَحْرَینِ یلْتَقِیانِ بَینَهُما بَرْزَخٌ لا یبْغِیانِ

اهل نار و خلد را بین هم دكان

در میانشان بَرْزَخٌ لا یبغیان

اهل نار و اهل نور آمیخته

در میانشان كوه قاف انگیخته

همچو در كان، خاك و زر كرد اختلاط

در میانشان صد بیابان و رباط

همچنانك عقد در دُرّ و شبه

مختلط چون میهمان یك شبه

بحر را نیمیش شیرین چون شكر

طعم شیرین، رنگ روشن چون قمر

نیم دیگر تلخ همچون زهر مار

طعم تلخ و رنگ مظلم قیروار

هر دو بر هم می زنند از تحت و اوج

بر مثال آب دریا موج موج

صورت بر هم زدن از چشم تنگ

اختلاط جانها در صلح و جنگ

موجهای صلح بر هم می زند

كینه ها از سینه ها بر می كند

موجهای جنگ بر شكل دگر

مهرها را می كند زیر و زبر

مهر تلخان را به شیرین می كشد

ز آنك اصل مهرها باشد رَشَد

قهر شیرین را به تلخی می برد

تلخ با شیرین كجا اندر خُورد

تلخ و شیرین زین نظر ناید پدید

از دریچه ی عاقبت تانند دید

چشم آخَر بین تواند دید راست

چشم آخُور بین غرورست و خطاست

ای بسا شیرین كه چون شكر بود

لیك زهر اندر شكر مضمر بود

آنك زیرك تر ببو بشناسدش

و آن دگر چون بر لب و دندان زدش

پس لبش ردش كند پیش از گلو

گر چه نعره می زند شیطان كلوا

و آن دگر را در گلو پیدا كند

و آن دگر را در بدن رسوا كند

و آن دگر را در حدث سوزش دهد

خرج آن از در دخل آموزش دهد

و آن دگر را بعد ایام و شهور

و آن دگر را بعد مرگ از قعر گور

ور دهندش مهلت اندر قعر گور

لا بد آن پیدا شود یوم النشور

هر نبات و شكری را در جهان

مهلتی پیداست از دور زمان

سالها باید كه اندر آفتاب

لعل یابد رنگ و رخشانی و تاب

باز ترّه در دو ماه اندر رسد

باز تا سالی گل احمر رسد

بهر این فرمود حق عز وجل

سورة الانعام در ذكر اجل

این شنیدی مو بمویت گوش باد

آب حیوانست خوردی نوش باد

آب حیوان خوان مخوان این را سخن

جان نو بین در تن حرف كهن

نكته ی دیگر تو بشنو ای رفیق

همچو جان، او سخت پیدا و دقیق

در مقامی هست هم این زهر مار

از تصاریف خدایی خوش گوار

در مقامی زهر و در جایی دوا

در مقامی كفر و در جایی روا

گر چه آنجا او گزند جان بود

چون بدینجا در رسد درمان شود

آب در غوره ترُش باشد و لیك

چون به انگوری رسد، شیرین و نیك

باز در خُم او شود تلخ و حرام

در مقام سركگی نعم الادام

در معنی آنكه آنچ ولی كند، مرید را نشاید گستاخی كردن و همان فعل كردن، كه حلوا طبیب را زیان ندارد اما بیمار را زیان دارد و سرما و برف انگور رسیده را زیان ندارد اما غوره را زیان دارد، كه در راهست كه لِیغْفِرَ لَكَ الله ما تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِكَ وَ ما تَأَخَّرَ نشده است

گر ولی زهری خورد، نوشی شود

ور خورد طالب، سیه هوشی شود

رب هَبْ لِی از سلیمان آمدست

كه مده غیر مرا این ملك و دست

تو مكن با غیر من این لطف و جود

این حسد را مانَد، اما آن نبود

نكته ی لا ینْبَغِی می خوان به جان

سر مِنْ بَعْدِی ز بخل او مدان

بلكه اندر ملك دید او صد خطر

مو به مو ملك جهان بُد بیم سر

بیم سر با بیم سِرّ با بیم دین

امتحانی نیست ما را مثل این

پس سلیمان همتی باید كه او

بگذرد زین صد هزاران رنگ و بو

با چنان قوت كه او را بود هم

موج آن ملكش فرومی بست دم

چون برو بنشست زین اندوه گرد

بر همه شاهان عالم رحم كرد

شد شفاعت کردو گفت این ملكرا

با كمالی ده، كه دادی مر مرا

هر كرا بدهی و بكنی آن كرم

او مسلمانست و آن كس هم منم

او نباشد بعدی، او باشد معی

خود معی چه بود منم بی مدعی

شرح این فرضست گفتن لیك من

باز می گردم به قصه ی مرد و زن

***

مخلص ماجرای عرب و جفت او

ماجرای مرد و زن را مخلصی

باز می جوید درون مخلِصی

ماجرای مرد و زن افتاد نقل

این مثال نفس خود میدان و عقل

این زن و مردی كه نفسست و خرد

نیك بایستست بهر نیك و بد

وین دو بابسته درین خاكی سرا

روز و شب در جنگ و اندر ماجرا

زن همی خواهد حویج خانقاه

یعنی آبِ رو و نان و خوان و جاه

نفس همچون زن پی چاره گری

گاه خاكی گاه جوید سروری

عقل خود زین فكرها آگاه نیست

در دماغش جز غم الله نیست

گر چه سِر قصه این دانه ست و دام

صورت قصه شنو اكنون تمام

گر بیان معنوی كافی شدی

خلق عالم باطل و عاطل بدی

گر محبت فكرت و معنیستی

صورت روزه و نمازت نیستی

هدیه های دوستان با همدگر

نیست اندر دوستی الا صور

تا گواهی داده باشد هدیه ها

بر محبتهای مضمر در خفا

ز آنك احسانهای ظاهر شاهدند

بر محبتهای سِرّ ای ارجمند

شاهدت گه راست باشد گه دروغ

مست گاهی از می و گاهی ز دوغ

دوغ خورده مستئی پیدا كند

های و هوی و سر گرانیها كند

آن مُرایی در صیام و در صلاست

تا گمان آید كه او مست ولاست

حاصل افعال برونی دیگرست

تا نشان باشد بر آنچ مضمرست

یا رب آن تمییز ده ما را بخواست

تا شناسیم آن نشان كژ ز راست

حس را تمییز دانی چون شود

آنك حس ینظر بنور الله بود

ور اثر نبود سبب هم مظهر است

همچو خویشی كز محبت مخبرست

چونک نور الله درآید در مشام

مر اثر را یا سبب نبود غلام

تا محبت در درون شعله زند

زفت گردد وز اثر فارغ كند

حاجتش نبود پی اعلام مهر

چون محبت نور خود زد بر سپهر

هست تفصیلات تا گردد تمام

این سخن لیكن بجو تو، و السلام

وآنک آن معنی درین صورت بدید

صورت از معنی قریبست و بعید

در دلالت همچو آب اند و درخت

چون به ماهیت روی، دورند سخت

ترك ماهیات و خاصیات گو

شرح كن احوال آن دو ماه رو

***

دل نهادن عرب بر التماس دلبر خویش و سوگند خوردن كه در این تسلیم مرا حیلتی و امتحانی نیست

مرد گفت اكنون گذشتم از خلاف

حكم داری، تیغ بر كش از غلاف

هرچ گوئی من ترا فرمان برم

ور بد و نیك آید آن را ننگرم

در وجود تو شوم من منعدم

چون محبم، حُبّ یعمی و یصمّ

گفت زن آیا عجب یار منی

یا به حیلت كشف سِرّم میكنی

گفت و الله عالم السرّ الخفی

كافرید از خاك آدم را صفی

در سه گز قالب كه دادش وانمود

هرچ در الواح و در ارواح بود

تا ابد هرچ بود او پیش پیش

درس كرد از علمّ الاسماء خویش

تا مَلك بی خود شد از تدریس او

قدس دیگر یافت از تقدیس او

آن گشادیشان كژ آدم رو نمود

در گشاد آسمانهاشان نبود

در فراخی عرصه ی آن پاك جان

تنگ آمد عرصه ی هفت آسمان

گفت پیغمبر كه حق فرموده است

من نگنجم در خم بالا و پست

در زمین و آسمان و عرش نیز

من نگنجم این یقین دان ای عزیز

در دل مومن بگنجم ای عجب

گر مرا جوئی در آن دلها طلب

گفت ادخل فی عبادی تلتقی

جنة من رؤیتی یا متقی

عرش با آن نور و با پهنای خویش

چون بدید آنرا برفت از جای خویش

خود بزرگی عرش باشد بس مدید

لیك صورت كیست چون معنی رسید

هر ملك میگفت ما را پیش ازین

الفتی می بود بر گرد زمین

تخم خدمت بر زمین می كاشتیم

ز آن تعلق ما عجب می داشتیم

كین تعلق چیست با آن خاكمان

چون سرشت ما بُدست از آسمان

الف این انوار با ظلمات چیست

چون تواند نور با ظلمات زیست

آدما آن الف از بوی تو بود

زآنك جسمت را زمین بُد تار و پود

جسم خاكت را از اینجا بافتند

نور پاكت را درینجا یافتند

این كه جان ما ز روحت یافتست

پیش پیش از خاك آن می تافتست

در زمین بودیم و غافل از زمین

غافل از گنجی كه در وی بد دفین

چون سفر فرمود ما را ز آن مقام

تلخ شد ما را از این تحویل كام

تا كه حجت ها همی گفتیم ما

كه بجای ما كی آید ای خدا

نور این تسبیح و این تهلیل را

می فروشی بهر قال و قیل را

حكم حق گسترد بهر ما بساط

كه بگوید از طریق انبساط

هر چه آید بر زبانتان بی حذر

همچو طفلان یگانه با پدر

ز آنك این دمها اگر نالایق است

رحمت من بر غضب هم سابق است

از پی اظهار این سبق، ای ملك

در تو بنهم داعیه ی اشكال و شك

تا بگوئی و نگیرم بر تو من

منكر حلمم نیارد دم زدن

صد پدر صد مادر، اندر حلم ما

هر نفس زاید، در افتد در فنا

حلم ایشان، كف بحر حلم ماست

كف رود آید، ولی دریا بجاست

خود چه گویم پیش آن دُر این صدف

نیست الا كف كف كف كف

حقّ آن كف، حق آن دریای صاف

كه امتحانی نیست، این گفت و نه لاف

از سر مهر و صفاء است و خضوع

حق آن كس كه بدو دارم رجوع

گر به پیشت امتحانست این هوس

امتحان را امتحان كن یكنفس

سِرّ مپوشان تا پدید آید سِرّم

امر كن تو هرچ بر وی قادرم

دل مپوشان تا پدید آید دلم

تا قبول آرم هر آنچ قابلم

چون كنم در دست من چه چاره است

در نگر تا جان من چه كاره است

***

تعیین كردن زن طریق طلب روزی کد خدای خود را و قبول کردن او

گفت زن یك آفتابی تافتست

عالمی زو روشنایی یافتست

نایب رحمان خلیفه ی كردگار

شهر بغداد ست از وی چون بهار

گر بپیوندی بد آن شه شه شوی

سوی هر ادبیر تا كی می روی

همنشینی مقبلان چون كیمیاست

چون نظرشان كیمیائی خود كجاست

چشم احمد بر ابو بكری زده

او ز یك تصدیق صدیقی شده

گفت من شه را پذیرا چون شوم

بی بهانه سوی او من چون روم

نسبتی باید مرا یا حیلتی

هیچ پیشه راست شد بی آلتی

همچو آن مجنون كه بشنید از یكی

كه مرض آمد به لیلی اندكی

گفت آوه بی بهانه چون روم

ور بمانم از عیادت چون شوم

لیتنی كنت طبیباً حاذقاً

كنت أمشی نحو لیلی شابقاً

قل تعالوا گفت حق ما را بدآن

تا بود شرم اشكنی ما را نشان

شب پران را گر نظر و آلت بدی

روزشان جولان و خوش حالت بدی

گفت چون شاه كرم میدان رود

عین هر بی آلتی آلت شود

زآنكه آلت دعویست و هستی است

كار در بی آلتی و پستی است

گفت كی بی آلتی سودا كنم

تا نه من بی آلتی سودا كنم

پس گواهی بایدم بر مفلسی

تا مرا رحمی كند در مفلسی

تو گواهی غیر گفت و گو و رنگ

وانما تا رحم آرد شاه شنگ

كین گواهی كه ز گفت و رنگ بد

نزد آن قاضی القضاة آن جرح شد

صدق میخواهد گواه حال او

تا بتابد نور او بی قال او

***

هدیه بردن عرب سبوی آب باران از میان بادیه سوی بغداد بامیرالمومنین بر پنداشت كه آن جا هم قحط آبست

گفت زن صدق آن بود كز بودِ خویش

پاك برخیزند از مجهود خویش

آب بارانست ما را در سبو

ملكت و سرمایه و اسباب تو

این سبوی آب را بردار و رو

هدیه ساز و پیش شاهنشاه شو

گو كه ما را غیر این اسباب نیست

در مغازه هیچ به زین آب نیست

گر خزینه اش پر زرست و گوهرست

این چنین آبش نباشد نادرست

چیست آن كوزه تن محصور ما

اندرو آب حواس شور ما

ای خداوند این خم و كوزه ی مرا

در پذیر از فضل الله اشتری

كوزه ای با پنج لوله ی پنج حس

پاك دار این آب را از هر نجس

تا شود زین كوزه منفذ سوی بحر

تا بگیرد كوزه ی ما خوی بحر

تا چو هدیه پیش سلطانش بری

پاك بیند باشدش شه مشتری

بی نهایت گردد آبش بعد از آن

پر شود از كوزه ی ما صد جهان

لوله ها بر بند و پر دارش ز خم

گفت غُضوا عن هوا ابصاركم

ریش او پر باد، كین هدیه كراست؟

لایق چون او شهی، این است راست

زن نمی دانست كانجا بر گذر

جوی جیحونست شیرین چون شكر

در میان شهر چون دریا روان

پر ز كشتیها و شست ماهیان

رو بر سلطان و كار و بار بین

حس تَجْرِی تَحْتَهَا الأنهار بین

این چنین حسها و ادراكات ما

قطره ی باشد در آن انهارها

***

در نمد در دوختن زن عرب سبوی آب را و مُهر نهادن بر وی از غایت اعتقاد عرب

مرد گفت آری سبو را سر ببند

هین كه این هدیه است ما را سودمند

در نمد در دوز تو این كوزه را

تا گشاید شه به هدیه روزه را

كین چنین، اندر همه آفاق نیست

هیچ آبی این چنین را واق نیست

زآنك ایشان ز آبهای تلخ و شور

دائما پر علت اند و نیم كور

مرغ كآب شور باشد مسكنش

او چه داند جای آب روشنش

ای كه اندر چشمه ی شورست جات

تو چه دانی شط و جیحون و فرات

ای تو نارسته از این فانی رباط

تو چه دانی محو و سكر و انبساط

ور بدانی نَقلت از َابّ و جدّست

پیش تو این نامها چون ابجدست

ابجد و هوز چه فاش است و پدید

بر همه طفلان و، معنی بس بعید

پس سبو برداشت آن مرد عرب

در سفر شد می كشیدش این روز و شب

بر سبو لرزان بد از آفات دهر

هم كشیدش از بیابان تا به شهر

زن مصلا باز كرده از نیاز

ربّ سلم، ورد كرده در نماز

كه نگه دار آب ما را از خسان

یا رب این گوهر بدان دریا رسان

خود چه باشد گوهر آب كوثرست

لیک گوهر را هزاران دشمنست

گرچه شویم آگه است و پر فنست

قطره ی زینست كاصل گوهرست

از دعاهای زن و زاری او

وز غم مرد و گرانباری او

سالم از دزدان و از آسیب سنگ

برد تا دار الخلافه بی درنگ

دید درگاهی پر از انعامها

اهل حاجت گستریده دامها

دمبدم هر سوی صاحب حاجتی

یافته ز آن در عطا و خلعتی

بهر گبر و مؤمن و زیبا و زشت

همچو خورشید و مطر، بل چون بهشت

دید قومی در نظر آراسته

قوم دیگر منتظر برخاسته

خاص و عامه از سلیمان تا بمور

زنده گشته چون جهان از نفخ صور

اهل صورت در جواهر بافته

اهل معنی بحر معنی یافته

آنك بی همت، چه با همت شده

و آنك با همت، چه با نعمت شده

***

در بیان آنك چنانك گدا عاشق كریمست وعاشق كریم کرم کریم هم عاشق گداست. اگر گدا را صبر بیش بود كریم بر در او آید و اگر كریم را صبر بیش بود گدا بر در او آید اما صبر گدا كمال گداست و صبر کریم نقصان اوست.

بانگ میآمد كه ای طالب بیا

جود محتاج گدایان، چون گدا

جود می جوید گدایان و ضعاف

همچو خوبان كآینه جویند صاف

روی خوبان ز آینه زیبا شود

روی احسان از گدا پیدا شود

پس از این فرمود حق در والضحی

بانگ كم زن ای محمد بر گدا

چون گدا آئینه ی جودست هان

دم بود بر روی آیینه زیان

آن یكی جودش گدا آرد پدید

و آن دگر بخشد گدایان را مزید

پس گدایان آینه ی جود حق اند

وآنك با حقند جود مطلق اند

وآنك جز این دوست او خود مرده ایست

او برین در نیست، نقش پرده ایست

فرق میان آنك درویشست بخدا و تشنه ی خدا و میان آنك درویشست از خدا و تشنه ی غیر است

نقش درویشست او، نی اهل نان

نقش سگ را تو مَینداز استخوان

فقر لقمه دارد او، نی فقر حق

پیش نقش مرده ای كم نه طبق

ماهی خاكی بود درویش نان

شكل ماهی لیك از دریا رمان

عاشق حقست او بهر نوال

نیست جانش عاشق حسن و جمال

گر توَهُم می كند او عشق ذات

ذات نبود وَهم اسما و صفات

وهم زاییده ز اوصاف وحدست

حق نزاییدست او لَمْ یولد است

عاشق تصویر و وهم خویشتن

كی بود از عاشقان ذو المنن

عاشق آن وَهم اگر صادق بود

آن مجازش تا حقیقت می کشد

شرح می خواهد بیان این سخن

لیك می ترسم ز افهام كهن

فهم های كهنه ی كوته نظر

صد خیال بد در آرد در فكر

بر سماع راست هر كس چیر نیست

لقمه ی هر مرغكی انجیر نیست

خاصه مرغ مرده ی پوسیده ی

پر خیالی، اعمیی، بی دیده ی

نقش ماهی را چه دریا و چه خاك

رنگ هندو را چه صابون و چه زاك

نقش اگر غمگین نگاری بر ورق

او ندارد از غم و شادی سبق

صورتش غمگین و او فارغ از آن

صورتش خندان و او زآن بی نشان

وین غم و شادی كه اندر دل خطیست

پیش آن شادی و غم جز نقش نیست

صورتِ خندان  نقش از بهر تست

تا از آن صورت شود معنی درست

نقشهایی كاندرین گرمابهاست

از برون جامه كن، چون جامهاست

تا برونی جامه ها بینی و بس

جامه بیرون كن در آ ای هم نفس

زآنك با جامه درون سو راه نیست

تن ز جان، جامه ز تن آگاه نیست

***

پیش آمدن نقیبان و دربانان خلیفه از بهر اكرام اعرابی و پذیرفتن هدیه ی او را

آن عرابی از بیابان بعید

بر در دار الخلافه چون رسید

پس نقیبان پیش اعرابی شدند

بس گلاب لطف بر رویش زدند

حاجت او فهمشان شد بی مقال

كار ایشان بد عطا پیش از سؤال

پس بدو گفتند یا وجه العرب

از كجایی چونی از راه و تعب

گفت وجهم گر مرا وجهی دهید

بی وجوهم چون پس پشتم نهید

ای كه در روتان نشان مهتری

فرّ تان خوشتر ز زرّ جعفری

ای كه یك دیدارتان دیدارها

ای نثار دیدتان دینارها

ای همه ینظر بنور الله شده

از بر حق بهر بخشش آمده

تا زنید آن كیمیاهای نظر

بر سر مسهای اشخاص بشر

من غریبم از بیابان آمدم

بر امید لطف سلطان آمدم

بوی لطف او بیابانها گرفت

ذره های ریگ هم جانها گرفت

تا بدینجا بهر دینار آمدم

چون رسیدم، مست دیدار آمدم

بهر نان شخصی سوی نانوا دوید

داد جان چون حسن نانوا را بدید

بهر فرجه شد یكی تا گلستان

فرجه ی او شد جمال باغبان

همچو اعرابی كه آب از چه كشید

آب حیوان از رخ یوسف چشید

رفت موسی كاتش آرد بدست

آتشی دید او كه از آتش برست

جَست عیسی تا رهد از دشمنان

بردش آن جستن بچارم آسمان

دام آدم خوشه ی گندم شده

تا وجودش خوشه ی مردم شده

باز، آید سوی دام از بهر خور

ساعد شه یابد و اقبال و فر

طفل شد مكتب پی كسب هنر

بر امید مرغ و یا لطف پدر

پس ز مكتب آن یكی صدری شده

ماهگانه داده و بدری شده

آمده عباس حرب از بهر كین

بهر قمع احمد و استیز دین

گشته دین را تا قیامت پشت و رو

در خلافت او و فرزندان او

من برین در طالب چیز آمدم

صدر گشتم، چون به دهلیز آمدم

آب آوردم به تحفه بهر نان

بوی نانم برد تا صدر جهان

نان برون بُرد آدمی را از بهشت

نان مرا اندر بهشتی در سرشت

رستم از آب و ز نان همچون ملك

بی غرض گردم بر این در چون فلك

بی غرض نبود به گردش در جهان

غیر جسم و غیر جان عاشقان

***

در بیان آنك عاشق دنیا بر مثال عاشق دیواریست كه بر و تاب آفتاب زند و جهد وجهاد نكرد تا فهم كند كه آن تاب و رونق از دیوار نیست از قرص آفتاب است از آسمان چهارم لاجرم كلی دل بر دیوار نهاد چون پرتو آفتاب به آفتاب پیوست او محروم ماند ابدا وَ حِیلَ بَینَهُمْ وَ بَینَ ما یشْتَهُونَ

عاشقان كل، نی این عشاق جزو

ماند از كل، هر كه شد مشتاق جزو

چونك جزوی عاشق جزوی شود

زود معشوقش به كل خود رود

ریش گاو بنده ی غیری شد او

غرق شد كف در ضعیفی در زد او

نیست حاكم تا كند تیمار او

كار خواجه ی خود كند یا كار او

***

مثل عرب اذا زنیت فازن بالحرة و اذا سرقت فاسرق الدرة

فازن بالحرّة پی این شدمثل

فاسرق الدرة بدین شد منتقل

بنده سوی خواجه شد، او ماند زار

بوی گل شد سوی گل، او ماند خار

او بمانده دور از مطلوب خویش

سعی ضایع رنج باطل پای ریش

همچو صیادی كه گیرد سایه ی

سایه كی گردد ورا سرمایه ی

سایه ی مرغی گرفته مرد سخت

مرغ حیران گشته بر شاخ درخت

كین مدمغ بر كه می خندد عجب

اینت باطل اینت پوسیده سبب

ور تو گویی جزو پیوسته كلست

خار میخور، خار پیوسته گلست

جزو یكرو نیست پیوسته بكل

ور نه خود باطل بُدی بعث رسل

چون رسولان از پی پیوستن اند

پس چه پیوندندشان چون یك تن اند

این سخن پایان ندارد ای غلام

روز بیگه شد حکایت کن تمام

***

سپردن عرب هدیه را یعنی سبو را بغلامان خلیفه

آن سبوی آب را در پیش داشت

تخم خدمت را در آن حضرت بكاشت

گفت این هدیه بَد آن سلطان برید

سائل شه را ز حاجت وا خرید

آب شیرین و سبوی سبز و نو

ز آب بارانی كه جمع آمد بگو

خنده می آمد نقیبان را از آن

لیك پذرفتند آن را همچو جان

زآنک لطف شاه خوب با خبر

كرده بود اندر همه اركان اثر

خوی شاهان در رعیت جا كند

چرخ اخضر خاك را خضرا كند

شه چو حوضی دان و هر سولولها

وز همه آب روان چون دولها

چونك آب جمله از حوضیست پاك

هر یكی آبی دهد خوش ذوقناك

ور در آن حوض آب شورست و پلید

هر یكی لوله همآن آرد پدید

ز آنك پیوسته ست هر لوله بحوض

خوض كن در معنی این حرف خوض

لطف شاهنشاهِ جان بی وطن

چون اثر كردست اندر كل تن

لطف عقل خوش نهادِ خوش نسب

چون همه تن را در آرد در ادب

عشق شنگِ بی قرار بی سكون

چون در آرد كل تن را در جنون

لطف آب بحر كوچون كوثر است

سنگ ریزش جمله درّ و گوهرست

هر هنر كه اُستا بدان معروف شد

جان شاگردان بران موصوف شد

پیش استادِ اصولی هم اصول

خواند آن شاگردِ چُست با حصول

پیش استادِ فقیه آن فقه خوان

فقه خواند، نی اصول اندر بیان

باز استادی كه او نحوی بود

جان شاگردش از آن نحوی شود

باز استادی كه آن مَحو ِ ره است

جان شاگردش ازو محو شه است

زین همه انواع دانش روز مرگ

دانش فقر است ساز راه و برگ

***

حكایت ماجرای نحوی در کشتی و كشتیبان

آن یكی نحوی به كشتی درنشست

رو به كشتیبان نمود آن خود پرست

گفت هیچ از نحو خواندی گفت لا

گفت نیم عمر تو شد در فنا

دل شكسته گشت كشتیبان ز تاب

لیك آندم کرد خامش از جواب

باد كشتی را به گردابی فکند

گفت كشتیبان بدان نحوی بلند

هیچ دانی آ شنا كردن بگو

گفت نی ای خوش جواب خوبرو

گفت كلّ عمرت ای نحوی فناست

زآنك كشتی غرق در گردابهاست

محو می باید نه نحو اینجا بدان

گر تو محوی، بی خطر در آب ران

آب دریا مرده را بر سر نهد

ور بود زنده، ز دریا كی رهد

چون بمردی تو ز اوصاف بشر

بحر اسرارت نهد بر فرق سر

ای كه خلقانرا تو خر می خوانده ی

این زمان چون خر بر این یخ مانده ی

گر تو علامه ی زمانی در جهان

نك فنای این جهان بین وین زمان

مرد نحوی را از آن در دوختیم

تا شما را نحو محو آموختیم

فقه فقه و نحو نحو و صرف صرف

در كم آمد یابی، ای یار شگرف

آن سبوی آب دانشهای ماست

و آن خلیفه دجله ی علم خداست

ما سبوها پر به دجله می بریم

گر نه خر دانیم ما خود را، خریم

باری اعرابی بد آن معذور بود

كو ز دجله بیخبر بود و ز رود

گر ز دجله با خبر بودی چو ما

او نبردی آن سبو را جا بجا

بلك از دجله اگر واقف بُدی

آن سبو را بر سر سنگی زدی

***

قبول كردن خلیفه هدیه را و عطا فرمودن با كمال بی نیازی از آن هدیه و از آن سبو

چون خلیفه دید و احوالش شنید

آن سبو را پر ز زر كرد و مزید

آن عرب را داد از فاقه خلاص

داد بخشش ها و خلعت های خاص

کین سبو پر زر بدست او دهید

چونک وا گردد سوی دجله ش برید

از ره خشك آمدست و از سفر

از ره آبش بود نزدیكتر

چون به كشتی درنشست و دجله دید

سجده می كرد از حیا و می خمید

كای عجب لطف آن شه وهاب را

وین عجبتر كو ستد آن آب را

چون پذیرفت از من آن دریای جود

این چنین نقد دغل را زود زود

كل عالم را سبو دان ای پسر

كو بود از علم و خوبی تا بسر

قطره ا ی از دجله ی خوبی اوست

كان نمی گنجد ز پُرّی زیر پوست

گنج مخفی بُد ز پُرّی چاك كرد

خاك را تابان تر از افلاك كرد

گنج مخفی بد ز پُرّی جوش كرد

خاك را سلطان اطلس پوش كرد

ور بدیدی شاخی از دجله ی خدا

آن سبو را او فنا كردی فنا

آنك دیدندش همیشه بی خودند

بی خودانه بر سبو سنگی زدند

ای ز غیرت بر سبو سنگی زده

آن سبو ز اشكست كاملتر شده

خم شكسته، آب ازو ناریخته

صد درستی زین شكست انگیخته

جزو جزو خم به رقص است و بحال

عقل جزوی را نموده این محال

نی سبو پیدا در این حالت نه آب

خوش ببین و الله اعلم بالصواب

چون در معنی زنی، بازت كنند

پرّ فكرت زن، كه شهبازت كنند

پرّ فكرت شد گل آلود و گران

ز آنك گِل خواری، ترا گِل شد چونان

نان گِلست و گوشت كمتر خور ازین

تا نمانی همچو گِل اندر زمین

چون گرسنه می شوی سگ می شوی

تند و بد پیوند و بد رگ می شوی

چون شدی تو سیر مرداری شدی

بی خبر بی پا چو دیواری شدی

پس دمی مردار و دیگر دم سگی

چون كنی در راه شیران هم تگی

آلت اشكار خود جز سگ مدان

كمترك انداز سگ را استخوان

زآنك سگ چون سیر شد سركش شود

كی سوی صید شكاری خوش رود

آن عرب را بی نوایی می كشید

تا بدان درگاه و آن دولت بدید

در حكایت گفته ایم احسان شاه

در حق آن بی نوای بی پناه

هرچ گوید مرد عاشق، بوی عشق

از دهانش می جهد در كوی عشق

گر بگوید فقه، فقر آید همه

بوی فقر آید از آن خوش دمدمه

ور بگوید كفر دارد بوی دین

ور بشک گوید شکش گردد یقین

كف كژ كز بحر صدقی خاسته است

اصل صاف آن تیره را آراسته است

آن كفش را صافی و محقوق دان

همچو دشنام لب معشوق دان

گشته آن دشنام نامطلوب او

خوش ز بهر عارض محبوب او

گر بگوید کژ نماید راستی

ای کژی که راست را آراستی

از شكر گر شكل نانی می پزی

طعم قند آید نه نان، چون می مزی

گر بت زرین بیابد مومنی

كی هلد او را پی سجده کنی

بلك گیرد اندر آتش افكند

صورت عاریتش را بشكند

تا نماند بر ذهب نقش وثن

زانكه صورت مانعست و راه زن

ذاتِ زرش، دادِ ربانیتست

نقش بت بر نقدِ زر عاریتست

بهر كیكی تو گلیمی را مسوز

وز صداع هر مگس مگذار روز

بت پرستی، چون بمانی در صور

صورتش بگذار و در معنی نگر

مرد حجّی، همره حاجی طلب

خواه هند و خواه ترك و یا عرب

منگر اندر نقش و اندر رنگ او

بنگر اندر عزم و در آهنگ او

گر سیاه است و هم آهنگ توست

تو سپیدش دان كه هم رنگ توست

این حكایت گفته شد زیر و زبر

همچو كار عاشقان بی پا و سر

سَر ندارد چون ز ازل بودست پیش

پا ندارد، با ابد بوده است خویش

بلكه چون آبست هر قطره از آن

هم سرست و پا و هم بی هر دوان

حاش لله این حكایت نیست هین

نقد حال ما و تست این خوش ببین

زآنک صوفی با کرو فرّ بود

هرچ آن ماضیست لا یذكر بود

هم عرب ما هم سبو ما هم ملك

جمله ما یؤْفَكُ عَنْهُ مَنْ أفك

عقل را شو دان و زن را حرص و طمع

این دو ظلمانی و منكر، عقل شمع

بشنو اكنون اصل انكار از چه خاست

زآنكه كل را گونه گونه جزوهاست

جزو كل نی، جزوها نسبت به كل

نی چو بوی گل كه باشد جزو گل

لطف سبزه جزو لطف گل بود

بانگ قمری جزو آن بلبل بود

گر شوم مشغول اشكال و جواب

تشنگان را كی توانم داد آب

گر تو اشكالی بكلی و حرج

صبر كن الصبرُ مفتاح الفرج

احتمی كن احتمی ز اندیشه ها

زانکه شیر و گور و دلها بیشها

احتماها بر دواها سرورست

ز آنك خاریدن فزونی گرست

احتمی اصل دوا آمد یقین

احتما كن قوه ی جانرا ببین

قابل این گفته ها شو گوش وار

تا كه از زر سازمت من گوشوار

حلقه در گوش مه زرگر شوی

تا بماه و تا ثریا بر شوی

اولاً بشنو كه خلق مختلف

مختلف جانند از یا تا الف

در حروف مختلف شور و شكیست

گر چه از یك رو، ز سر تا پا یكیست

از یكی رو ضد و یك رو متحد

از یكی رو هزل و از یك روی جد

پس قیامت روز عرض اكبر است

عرض او خواهد كه با کر و فرست

هرك چون هندوی بُد، سوداییست

روز عرضش نوبت رسوائیست

چون ندارد روی همچون آفتاب

او نخواهد جز شبی همچون نقاب

برگ یك گل چون ندارد خار او

شد بهاران دشمن اسرار او

وانك سر تا پا گلست و سوسنست

پس بهار او را دو چشم روشنست

خار بی معنی خزان خواهد خزان

تا زند پهلوی خود با گلستان

تا بپوشد حسن آن و ننگ این

تا نبینی رنگ آن و رنگ این

پس خزان او را بهارست و حیات

یك نماید سنگ و یاقوت زكات

باغبان هم داند آن را در خزان

لیك دیدِ یك به از دید جهان

خود جهان آن یك كس است و او ابله است

اختران هر یك همه جزو مه است

پس همی گویند هر نقش و نگار

مژده مژده نك همی آید بهار

تا بود تابان شكوفه چون زره

كی كند آن میوه ها پیدا گره

چون شكوفه ریخت میوه سر كند

چونك تن بشكست جان سر برزند

میوه معنی و شكوفه صورتش

آن شكوفه مژده، میوه نعمتش

چون شكوفه ریخت میوه شد پدید

چونك آن كم شد، شد این اندر مزید

تا كه نان نشكست، قوت كی دهد

ناشكسته خوشه ها، كی می دهد

تا هلیله نشكند با ادویه

كی شود خود صحت افزا ادویه

***

در صفت پیر و مطاوعت کردن وی

ای ضیاء الحق حسام الدین بگیر

یك دو كاغذ بر فزا در وصف پیر

گر چه جسم نازکت را زور نیست

لیك بی خورشید ما را نور نیست

گر چه مصباح و زجاجه گشته ی

لیك سر خیل دلی سر رشته ی

چون سر رشته بدست و كام تست

میوه های عقد دل، ز انعام تست

بر نویس احوال پیر راه دان

پیر را بگزین و عین راه دان

پیر تابستان و خلقان تیر ماه

خلق مانند شب اند و پیر ماه

كرده ام بخت جوان را نام پیر

كو ز حق پیرست، نه از ایام پیر

او چنان پیریست كش آغاز نیست

با چنان دُرّ یتیم، انباز نیست

خود قوی تر می بود خمر كهن

خود شهی تر می بود زر کهن

پیر را بگزین كه بی پیر این سفر

هست بس پر آفت و خوف و خطر

آن رهی كه بارها تو رفته ی

بی قلاوز اندر آن آشفته ی

پس رهی را كه ندیدستی تو هیچ

هین مرو تنها ز رهبر سر مپیچ

گر نباشد سایه ی او بر تو گول

پس تو را سر گشته دارد بانگ غول

غولت از ره افكند اندر گزند

از تو داهی تر درین ره بس بدند

از نبی بشنو ضلال رهروان

كه چه سان كرد آن بلیس بد روان

صد هزاران ساله راه از جاده دور

بردشان و كردشان ادبار و عور

استخوانهاشان ببین و مویشان

عبرتی گیر و مران خر سویشان

گردن خر گیر و سوی راه كش

سوی ره بانان و ره دانان خوش

هین مهل خر را و دست از وی مدار

زآنكه عشق اوست سوی سبزه زار

گر یكی دم تو به غفلت واهلیش

او رود فرسنگ ها سوی حشیش

دشمن راه است خرمست علف

ای که بس خربنده را کرد او تلف

گر ندانی ره هر آن چه خر بخواست

عكس آن کن خود بود آن راه راست

شاوروهُنَّ پس آنگه خالفوا

إن من لم یعصهن تالف

با هوا و آرزو كم باش دوست

چون یضلك عن سبیل الله اوست

این هوا را نشكند اندر جهان

هیچ چیزی همچو سایه ی همرهان

***

وصیت كردن رسول علیه السلام علی علیه السلام را كه چون هر كسی به نوع طاعتی تقرب جوید بحق تو تقرب جوی بصحبت عاقل و بنده ی خاص تا از همه پیش قدم تر باشی

گفت پیغمبر علی را كای علی

شیر حقی پهلوانی پر دلی

لیك بر شیری مكن هم اعتماد

اندر آ در سایه ی نخل امید

اندر آ در سایه ی آن عاقلی

كش نداند برد از ره ناقلی

ظل او اندر زمین چون کوه قاف

روح او سیمرغ بس عالی طواف

گر بگویم تا قیامت نعت او

هیچ آن را مقطع و غایت مجو

در بشر رو پوش کردست آفتاب

فهم كن الله اعلم بالصواب

یا علی از جمله ی طاعات راه

بر گزین تو سایه ی بنده ی اله

هر كسی در طاعتی بگریختند

خویشتن را مخلصی انگیختند

تر برو در سایه ی عاقل گریز

تا رهی ز آن دشمن پنهان ستیز

از همه طاعات اینت بهتر است

سبق یابی بر هر آن سابق که هست

چون گرفتت پیرهین تسلیم شو

همچو موسی زیر حكم خضر رو

صبر كن بر كار خضری بی نفاق

تا نگوید خضر رو هذا فراق

گر چه كشتی بشكند تو دم مزن

گر چه طفلی را كشد تو مو مكن

دست او را حق چو دست خویش خواند

پس یدالله فوق ایدیهم براند

دست حق میراندش زنده اش كند

زنده چه بود جان پاینده ش كند

هر كه تنها نادرا این ره برید

هم بباری دل پیران رسید

دست پیر از غایبان كوتاه نیست

دست او جز قبضه ی الله نیست

غایبان را چون چنین خلعت دهند

حاضران از غایبان لا شك بهند

غایبان را چون نواله می دهند

پیش حاضر تا چه نعمت ها نهند

كو كسی كو پیششان بندد كمر

تا كسی كو هست بیرون سوی در

چون گزیدی پیر نازك دل مباش

سست وریزیده چو آب و گل مباش

گر بهر زخمی تو پر كینه شوی

پس كجا بی صیقل آیینه شوی

***

كبودی زدن قزوینی بر شانگاه صورت شیر و پشیمان شدن او به سبب زخم سوزن

این حكایت بشنو از صاحب بیان

در طریق و عادت قزوینیان

بر تن و دست و كتف ها بی گزند

از سر سوزن کبودی ها زنند

سوی دلاكی بشد قزوینیی

كه كبودم زن بكن شیرینیی

گفت چه صورت زنم ای پهلوان

گفت بر زن صورت شیر ژیان

طالعم شیرست نقش شیر زن

جهد كن رنگ كبودی سیر زن

گفت بر چه موضعت صورت زنم

گفت بر شانه زن آن رقم صنم

چون كه او سوزن فرو بردن گرفت

درد آن در شانگه مسكن گرفت

پهلوان در ناله آمد كای سنی

مر مرا كشتی چه صورت می زنی

گفت آخر شیر فرمودی مرا

گفت از چه اندام كردی ابتدا

گفت از دمگاه آغازیده ام

گفت دم بگذار ای دو دیده ام

از دم و دمگاه شیرم دم گرفت

دمگه او دمگهم محكم گرفت

شیر بی دم باش گو ای شیر ساز

كه دلم سستی گرفت از زخم گاز

جانب دیگر گرفت آن شخص زخم

بی محابا بی مواسا بی ز رحم

بانگ کرد او كین چه اندامست از او

گفت این گوشست ای مرد نکو

گفت تا گوشش نباشد ای حکیم

گوش را بگذار و كوته كن گلیم

جانب دیگر خلش آغاز كرد

باز قزوینی فغان را ساز كرد

كین سوم جانب چه اندامست نیز

گفت اینست اشكم شیر ای عزیز

گفت تا اشكم نباشد شیر را

چه شكم باید نگار سیر را

خیره شد دلاك و بس حیران بماند

تا بدیر انگشت در دندان بماند

بر زمین زد سوزن آن دم اوستاد

گفت در عالم كسی را این فتاد

شیر بی دم و سر و اشكم كه دید

این چنین شیری خدا خود نافرید

ای برادر صبر كن بر درد نیش

تا رهی از نیش نفس گبر خویش

كان گروهی كه رهیدند از وجود

چرخ مهر و ماهشان آرد سجود

هر كه مرد اندر تن او نفس گبر

مر و را فرمان برد خورشید و ابر

چون دلش آموخت شمع افروختن

آفتاب او را نیارد سوختن

گفت حق در آفتاب منتجم

ذكر تزاور كذی عن كهفهم

خارجمله لطف چون گل می شود

پیش جزوی كو سوی كل می رود

چیست تعظیم خدا افراشتن

خویشتن را خوار و خاكی داشتن

چیست توحید خدا آموختن

خویشتن را پیش واحد سوختن

گر همی خواهی كه بفروزی چو روز

هستی همچون شب خود را بسوز

هستیت در هستِ آن هستی نواز

همچو مس در كیمیا اندر گداز

در من و ما سخت كردستی دو دست

هست این جمله ی خرابی از دو هست

***

رفتن گرگ و روباه در خدمت شیر به شكار

شیر و گرگ و روبهی بهر شكار

رفته بودند از طلب در كوهسار

تا به پشت همدگر بر صیدها

سخت بر بندند بند و قیدها

هر سه باهم اندر آن صحرای ژرف

صیدها گیرند بسیار و شگرف

گر چه ز یشان شیر نر را ننگ بود

لیك كرد اكرام و همراهی نمود

این چنین شه را ز لشكر زحمتست

لیك همره شد جماعت رحمتست

این چنین مه را ز اختر ننگهاست

او میان اختران بهر سخاست

امر شاورهم پیمبر را رسید

گر چه رایی نیست رایش را ندید

در ترازو، جو رفیق زر شدست

نی از آنكه جو چو زر گوهر شدست

روح قالب را كنون همره شدست

مدتی سگ حارس درگه شدست

چون كه رفتند این جماعت سوی كوه

در ركاب شیر با فر و شكوه

گاو كوهی و بز و خرگوش زفت

یافتند و كار ایشان پیش رفت

هر كه باشد در پی شیر حراب

كم نیاید روز و شب او را كباب

چون ز كه در بیشه آوردندشان

كشته و مجروح و اندر خون كشان

گرگ و روبه را طمع بود اندر آن

كه رود قسمت به عدل خسروان

عكس طمع هر دوشان بر شیر زد

شیر دانست آن طمع ها را سند

هر كه باشد شیر اسرار و امیر

او بداند هر چه اندیشد ضمیر

هین نگه دارای دل اندیشه خو

دل ز اندیشه ی بدی در پیش او

داند و خر را همی راند خموش

در رخت خندد برای روی پوش

شیر چون دانست آن وسواسشان

وانگفت و داشت آن دم پاسشان

لیك با خود گفت بنمایم سزا

مر شما را ای خسیسان گدا

مر شما را بس نیامد رای من

ظنتان اینست در اعطای من

ای خرد و رایتان از رای من

از عطاهای جهان آرای من

نقش با نقاش چه اسگالد دگر

چون سگالش اوش بخشید و خبر

این چنین ظن خسیسانه به من

مر شما را بود ننگان زمن

ظانین بالله ظن السوء را

چون منافق سر بیندازم جدا

وارهانم چرخ را از ننگتان

تا بماند در جهان این داستان

شیر با این فكر می زد خنده فاش

بر تبسمهای شیر ایمن مباش

مال دنیا شد تبسم های حق

كرد ما را مست و مغرور و خلق

فقر و رنجوری به استت ای سند

كان تبسم دام خود را بر كند

***

امتحان كردن شیر گرگ را و گفتن كه پیش آی ای گرگ بخش كن       صید ها را میان ما

گفت شیر ای گرگ اینرا بخش کن

معدلت را نو کن ای گرگ کهن

نایب من باش در قسمت گری

تا پدید آید كه تو چه گوهری

گفت ای شه گاو وحشی بخش تست

آن بزرگ و تو بزرگ و زفت و چست

بز مرا كه بز میانه ست و وسط

روبها خرگوش بستان بی غلط

شیر گفت ای گرگ چون گفتی بگو

چونك من باشم، تو گویی ما و تو

گرگ خود چه، سگ بود كو خویش دید

پیش چون من شیر بی مثل و ندید

گفت پیش آ، ای خری کو خود بدید

پیشش آمد پنجه زد او را درید

چون ندیدش مغز تدبیر رشید

در سیاست پوستش از سر كشید

گفت چون دید منت از خود ببرد

این چنین جانرا بباید زار مرد

چون نبودی فانی اندر پیش من

فضل آمد مر ترا گردن زدن

كل شی ء هالكُ، جز وجه او

چون نه ی در وجه او، هستی مجو

هرك اندر وجه ما باشد فنا

كُلُّ شَی ءٍ هالِكٌ نبود جزا

ز آنك در اِلاست، او از لا گذشت

هرك در اِلاست، او فانی نگشت

هرك او بر در من و ما می زند

ردّ بابست او و بر لا می تند

قصه ی آنك در یاری بكوفت، از درون گفت كیست گفت منم، گفت چون تو تویی در نمی گشایم هیچ کس را از یاران را نمی شناسم كی او من باشد

آن یكی آمد در یاری بزد

گفت یارش كیستی ای معتمد

گفت من، گفتش برو هنگام نیست

بر چنین خوانی مقام خام نیست

خام را جز آتش هجر و فراق

كه پزد كی وا رهاند از نفاق

رفت آن مسكین و سالی در سفر

در فراق دوست سوزید از شرر

پخته شد آن سوخته پس باز گشت

باز گرد خانه ی انباز گشت

حلقه زد بر در به صد ترس و ادب

تا بنجهد بی ادب لفظی ز لب

بانگ زد یارش كه، بر در كیست آن

گفت بر درهم تویی ای دلستان

گفت اكنون چون منی، ای من درا

نیست گنجایی دو من در سرا

نیست سوزن را سر رشته ی دو تا

چونك یكتایی در این سوزن درآ

رشته را باشد بسوزن ارتباط

نیست در خور با جمل سمّ الخیاط

كی شود باریك هستی جمل

جز به مقراض ریاضات و عمل

دست حق باید مر آنرا ای فلان

كان بود بر هر محالی كن فكان

هر محال از دست او ممكن شود

هر حرون از بیم او ساكن شود

اكمه و ابرص چه باشد مرده نیز

زنده گردد از فسون آن عزیز

و آن عدم كز مرده، مرده تر بود

وقت ایجادش عدم مضطر بود

كُلَّ یوْمٍ هُوَ فِی شَأْنٍ بخوان

مر ورا بی كار و بی فعلی مدان

كمترین كاریش هر روز آن بود

كاو سه لشكر را روانه میکند

لشكری ز اصلاب سوی امهات

بهر آن تا در رحم روید نبات

لشكری ز ارحام سوی خاكدان

تا ز نرّ و ماده پر گردد جهان

لشكری از خاك ز آن سوی اجل

تا ببیند هر كسی حسن عمل

این سخن پایان ندارد هین بتاز

سوی آن دو یار پاكِ پاك باز

***

صفت توحید

گفت یارش كاندر آ ای جمله من

نی مخالف چون گل و خار چمن

رشته یكتا شد، غلط كم شد كنون

گر دو تا بینی حروف كاف و نون

كاف و نون همچون كمند آمد جَذوب

تا كشاند مر عدم را در خطوب

پس دو تا باید كمند اندر صور

گر چه یكتا باشد آن دو در اثر

گر دوپا گر چارپا، یک را بُرد

همچو مقراض دو تا یكتا بُرد

آن دو انبازان گازر را ببین

هست در ظاهر خلافی ز آن وز این

آن یكی كرباس در آب زد

و آن دگر دهمباز خشكش می كند

باز او آن خشك را تر می كند

همچو ز استیزه، بضد بر می تند

لیك آن دو ضدّ استیزه نما

یكدل و یك كار باشد در رضا

هر نبی و هر ولی را مسلكیست

لیك با حق می برد، جمله یكیست

چونک جمع مستمع را خواب برد

سنگهای آسیا را آب برد

رفتن این آب فوق آسیاست

رفتنش در آسیا بهر شماست

چون شما را حاجت طاعون نماند

آب را در جوی اصلی باز راند

ناطقه سوی دهان، تعلیم راست

ور نه خود آن آب را جویی جداست

می رود بی بانگ و بی تكرارها

تَحْتَهَا الْأَنْهارُ تا گلزارها

ای خدا جانرا تو بنما آن مقام

كه درو بی حرف می روید كلام

تا كه سازد جان پاك از سر قدم

سوی عرصه ی دور پهنای عدم

عرصه ی بس با گشاد و با فضا

وین خیال و هست یابد زو نوا

تنگتر آمد خیالات از عدم

ز آن سبب باشد خیال اسباب غم

باز هستی تنگتر بود از خیال

ز آن شود در وی قمر همچون هلال

باز هستی جهان حس و رنگ

تنگتر آمد كه زندانیست تنگ

علت تنگیست تركیب و عدد

جانب تركیب حسها می كشد

ز آن سوی حس عالم توحید دان

گر یكی خواهی بدان جانب بران

امر كن یك فعل بود و نون و كاف

در سخن افتاد و معنی بود صاف

این سخن پایان ندارد باز گرد

تا چه شد احوال گرگ اندر نبرد

***

ادب كردن شیر گرگ را که در قسمت بی ادبی کرده بود

گرگ را بر كند سر آن سر فراز

تا نماند دو سری و امتیاز

فَانْتَقَمْنا مِنْهُمْ است ای گرگ پیر

چون نبودی مرده در پیش امیر

بعد از آن رو شیر با روباه كرد

گفت بخشش كن برای چاشت خورد

سجده كرد و گفت این گاو سمین

چاشت خوردت باشد ایشاه گزین

وین بز از بهر میان روز را

یخنیی باشد شه پیروز را

و آن دگر خرگوش بهر شام هم

شب چره، این شاه با لطف و كرم

گفت ای روبه تو عدل افروختی

این چنین قسمت ز كی آموختی

از كجا آموختی این ای بزرگ

گفت ای شاه جهان، از حال گرگ

گفت چون در عشق ما گشتی گرو

هر سه را برگیر و بستان و برو

روبها چون جملگی ما را شدی

چونت آزاریم چون تو ما شدی

ما ترا و جمله اشكاران ترا

پای بر گردون هفتم نه بر آ

چون گرفتی عبرت از گرگ دنی

پس تو روبه نیستی شیر منی

عاقل آن باشد كه عبرت گیرد از

مرگ یاران در بلای محترز

گفت روبه صد سپاس آن شیر را

کز پس آن گرگ واخواند او مرا

گر مرا اول بفرمودی كه تو

بخش كن این را، كه بردی جان از او

پس سپاس او را كه ما را در جهان

كرد پیدا از پس پیشینیان

تا شنیدیم آن سیاستهای حق

بر قرون ماضیه اندر سبق

تا كه ما از حال آن گرگان پیش

همچو روبه پاس خود داریم بیش

امت مرحومه زین رو خواندمان

آن رسول حق و صادق در بیان

استخوان و پشم آن گرگان عیان

بنگرید و پند گیرید ای مهان

عاقل از سر بنهد این هستی و باد

چون شنید انجام فرعونان و عاد

ور بننهد، دیگران از حال او

عبرتی گیرند از اضلال او

***

تهدید كردن نوح علیه السلام مر قوم را كه با من مپیچید كه من روی پوشم با خدای می پیچید در میان این بحقیقت ای مخذولان

گفت نوح ای سرکشان من، من نیم

من ز جان مرده بجانان می زیم

چون بمردم از حواس بو البشر

حق مرا شد سمع و ادراك و بصر

چونك من من نیستم این دم ز هوست

پیش این دم هرك دم زد كافر اوست

هست اندر نقش این روباه، شیر

سوی این روبه نشاید شد دلیر

گر ز روی صورتش می نگروی

غرّش شیران از او می نشنوی

گر نبودی نوح شیر سرمدی

پس جهانی را چسان بر هم زدی

صد هزاران شیر بود او در تنی

او چو آتش بود و عالم خرمنی

چونك خرمن پاس عشر او نداشت

او چنینن شعله بر آن خرمن گماشت

هرك او در پیش این شیر نهان

بی ادب چون گرگ، بگشاید دهان

همچو گرگ آن شیر بردرّاندش

فَانْتَقَمْنا مِنْهُمْ بر خواندش

زخم یابد همچو گرگ از دست شیر

پیش شیر ابله بود كو شد دلیر

كاشكی آن زخم بر جسم آمدی

تا بُدی كه ایمان و دل سالم بدی

قوّتم بشکست چون اینجا رسید

چون توانم كرد این سرّ را پدید

همچو آن روبه، كم اشكم كنید

پیش او روباه بازی كم كنید

جمله ما و من به پیش او نهید

ملك ملك اوست، ملك او را دهید

چون فقیر آیید، اندر راه راست

شیر و صید شیر، خود آن شماست

زآنك او پاكست و سبحان وصف اوست

بی نیازست او ز نغز و مغز و پوست

هر شكار و هر كراماتی كه هست

از برای بندگان آن شهست

نیست شه را طمع وبهر خلق ساخت

این همه دولت، خنك آنكو شناخت

آنك دولت آفرید و دو سرا

ملك و دولتها چكار آید ورا

پیش سبحان بس نگه دارید دل

تا نگردید از گمان بد خجل

كو ببیند سِرّ و فكر و جستجو

همچو اندر شیر خالص تار مو

آنك او بی نقش ساده سینه شد

نقشهای غیب را آیینه شد

سرّ ما را بی گمان موقن شود

ز آنك مؤمن آینه ی مؤمن بود

چون زند او فقر نا را بر محك

پس یقین را باز داند او ز شك

چون شود جانش محك نقدها

پس ببیند قلب را و قلب را

***

نشاندن پادشاهان صوفیان عارف را پیش روی خویش تا چشمشان بدیشان روشن شود

پادشاهان را چنین عادت بود

این شنیده باشی، ار یادت بود

دست چپشان پهلوانان ایستند

ز آنك دل پهلوی چپ باشد ببند

مشرف و اهل قلم بر دست راست

زآنك علم خط و ثبت این دست راست

صوفیانرا پیش رو موضع دهند

كآینه ی جان اند و ز آیینه بهند

سینه صیقلها زده در ذكر و فكر

تا پذیرد آینه ی دل نقش بكر

هر كه او از صلب فطرت خوب زاد

آینه در پیش او باید نهاد

عاشق آیینه باشد روی خوب

صیقل جان آمد از تَقْوَی القلوب

***

آمدن مهمان پیش یوسف علیه السلام و تقاضا كردن یوسف از او تحفه و ارمغان

آمد از آفاق یار مهربان

یوسف صدیق را شد میهمان

كآشنا بودند وقت كودكی

بر و ساده ی آشنائی مستكی

یاد دادش جور اخوان و حسد

گفت کآن زنجیر بود و ما اسد

عار نبود شیر را از سلسله

نیست ما را از قضای حق گله

شیر را بر گردن ار زنجیر بود

بر همه زنجیر سازان میر بود

گفت چون بودی تو در زندان و ز چاه

گفت همچون در محاق و كاست ماه

در محاق ار ماه نو گردد دو تا

نی در آخر بدر گردد بر سما

گر چه دُردانه بهاون كوفتند

نور چشم و دل شد و بیند بلند

گندمی را زیر خاك انداختند

پس ز خاكش خوشه ها بر ساختند

بار دیگر كوفتندش ز آسیا

قیمتش افزود و نان شد جانفزا

باز نان را زیر دندان كوفتند

گشت عقل و جان و فهم هوشمند

باز آن جان چونك محو عشق گشت

یعْجِبُ الزُّرَّاعَ آمد بعد كشت

اینسخن پایان ندارد باز گرد

تا كه با یوسف چه گفت آن نیكمرد

بعد قصه گفتنش گفت ای فلان

هین چه آوردی تو ما را ارمغان

بر در یاران تهی دست آمدن

همچو بی گندم سوی طاحون شدن

حق تعالی خلق را گوید به حشر

ارمغان كو از برای روز نشر

جئتمونا و فرادی بی نوا

هم بدآن سان كه خلقناكم كذا

هین چه آوردید دست آویز را

ارمغانی روز رستاخیز را

یا امید باز گشتنتان نبود

وعده ی امروز باطلتان نمود

منکری مهمانیش را از خری

پس ز مطبخ خاك و خاكستر بری

ور نه ی منكر چنین دست تهی

در در آندوست چون پا مینهی

اندكی صرفه بكن از خواب و خور

ارمغان بهر ملاقاتش ببر

شو قلیل النوم مما یهجعون

باش در اسحار از یستغفرون

جنبشی اندک بكن همچون جنین

تا ببخشندت حواس نور بین

وز جهان چون رحم بیرون سوی

از زمین در عرصه ی واسع شوی

آنك ارض الله واسع گفته اند

عرصه ی دان كاولیا در رفته اند

دل نگردد تنگ ز آن عرصه ی فراخ

نخل تر آن جا نگردد خشك شاخ

حاملی تو مر حواست را كنون

كند و مانده می شوی و سر نگون

چونك محمولی نه حامل وقت خواب

ماندگی رفت و شدی بی پیچ و تاب

چاشنی دان تو حال خواب را

پیش محمولی حال اولیا

اولیا اصحاب كهف اند ای عنود

در قیام و در تقلب هُمْ رقود

میكشد شان بی تكلف در فعال

بی خبر ذات الیمین ذات الشمال

چیست آن ذات الیمین فعل حسن

چیست آن ذات الشمال اشغال تن

می رود این هر دو كار از اولیا

بی خبر زین هر دو ایشان چون صدا

گر صدایت بشنواند خیر و شر

ذات که باشد ز هر دو بی خبر

***

گفتن مهمان یوسف را که آینه ی آوردمت ارمغان تا هر بار که دروی نگری روی خود بینی مرا یاد کنی

گفت یوسف هین بیاور ارمغان

او ز شرم این تقاضا در فغان

گفت من چند ارمغان جستم ترا

ارمغانی در نظر نامد مرا

حبّه ی را جانب كان چون برم

قطره ای را سوی عمان چون برم

زیره را من سوی كرمان آورم

گر به پیش تو دل و جان آورم

نیست تخمی، كاندرین انبار نیست

غیر حسن تو، كه آن را یار نیست

لایق آن دیدم كه من آیینه ی

پیش تو آرم چو نور سینه ی

تا ببینی روی خوب خود در آن

ای تو چون خورشید شمع آسمان

آینه آوردمت ای روشنی

تا چو بینی روی خود یادم كنی

آینه بیرون كشید او از بغل

خوب را آیینه باشد مشتغل

آینه ی هستی چه باشد نیستی

نیستی بر گر تو ابله نیستی

هستی اندر نیستی بتوان نمود

مال داران بر فقیر آرند جود

آینه ی صافی نان خود گرسنه است

سوخته هم آینه ی آتش زنه است

نیستی و نقص هر جایی كه خاست

آینه ی خوبی جمله ی پیشهاست

چونك جامه چُست و دوزیده بود

مظهر فرهنگ درزی چون شود

نا تراشیده همی باید جذوع

تا دروگر اصل سازد یا فروع

خواجه ی اشكسته بند آن جا رود

كه در آنجا پای اشكسته بود

كی شود چون نیست رنجور نزار

آن جمال صنعتِ طبّ آشكار

خواری و دونی مسها بر ملا

گر نباشد كی نماید كیمیا

نفس ها آیینه ی وصف كمال

و آن حقارت آینه ی عز و جلال

زآنك ضد را، ضد كند ظاهر یقین

ز آنك با سركه پدیدست انگبین

هرك نقش خویش را دید و شناخت

اندر استكمال خود دو اسبه تاخت

زآن نمی پرد بسوی ذو الجلال

كو گمانی می برد خود را كمال

علتی بتر ز پندار كمال

نیست اندر جان تو ای ذو دلال

از دل و از دیده ات بس خون رود

تا ز تو این معجبی بیرون رود

علت ابلیس أنا خیری بُدست

وین مرض در نفس هر مخلوق هست

گر چه خود را بس بشكسته بیند او

آب صافی دان و سرگین زیر جو

چون بشوراند ترا در امتحان

آب سرگین رنگ گردد در زمان

در تگ جوهست سرگین ای فتی

گر چه جو صافی نماید مر ترا

هست پیر راه دان پر فطن

جویهای نفس و تن را جوی كن

آب جو سرگین تواند پاک کرد

جهل نفسش را نروید علم مرد

كی تراشد تیغ دسته ی خویش را

رو به جراحی سپار این ریش را

بر سر هر ریش جمع آید مگس

تا نبیند قبح ریش خویش كس

وآن مگس، اندیشه ها و آنمال تو

ریش تو آن ظلمت احوال تو

ور نهد مرهم بر آن ریش تو پیر

آن زمان ساكن شود درد و نفیر

تا که پنداری كه صحت یافته ست

پرتو مرهم بر آن جا تافته ست

هین ز مرهم سر مكش ای پشت ریش

وآن ز پرتو دان، مدان از اصل خویش

***

مرتد شدن كاتب وحی بسبب آنكه پرتو وحی بر وزد و آن آیت را پیش از پیغمبر علیه السلام بخواند گفت پس من هم محل وحیم

پیش از عثمان، یكی نساخ بود

كو به نسخ وحی، جدّی می نمود

چون پیغمبر چو خواندی در سبق

او همآنرا وا نبشتی بر ورق

پرتو آن وحی بر وی تافتی

او درون خویش حكمت یافتی

عین آن حكمت بفرمودی رسول

زین قدر گمراه شد آن بوالفضول

كانچ میگوید رسول مستنیر

مر مرا هست آن حقیقت در ضمیر

پرتو اندیشه اش زد بر رسول

قهر حق آورد بر جانش نزول

هم ز نساخی بر آمد هم ز دین

شد عدو مصطفی و دین بكین

مصطفی فرمود: كای گبر عنود

چون سیه گشتی اگر نور از تو بود

گر تو ینبوع الهی بودیی

این چنین آب سیه نگشوده یی

تا كه ناموسش به پیش این و آن

نشكند، بر بست این او را دهان

اندرون میشوردش هم زین سبب

او نیارد توبه كردن این عجب

آه می كرد و، نبودش آه سود

چون در آمد تیغ و سر را در ربود

كرده حق ناموس را صد من حدید

ای بسی بسته ببند ناپدید

كبر و كفر آنسان ببست آنراه را

كه نیارد كرد ظاهر آه را

گفت اغلالا فهم به مقمحون

نیست آن اغلال ما را از برون

خلفهم سدا فأغشیناهم

پیش و پس سد را نمی بیند عمو

رنگ صحرا دارد آن سدّیكه خاست

او نمی داند كه آن سدّ قضاست

شاهد تو، سدّ روی شاهدست

مرشد تو، سدّ گفت مرشدست

ای بسا كفار را سودای دین

بند او ناموس و كبر و آن و این

بند پنهان، لیك از آهن بتر

بند آهن را بدراند تبر

بند آهن را توان كردن جدا

بند غیبی را نداند كس دوا

مرد را زنبور اگر نیشی زند

نیش آن زنبور از خود می کند

زخم نیش اما چو از هستی تست

غم قوی باشد، نگردد درد سُست

شرح این از سینه بیرون می جهد

لیك می ترسم كه نومیدی دهد

نی مشو نومید و خود را شاد كن

پیش آن فریادرس فریاد كن

كای محب عفو، از ما عفو كن

ای طبیب رنج ناسور كهن

عكس حكمت آن شقی را یاوه كرد

خود مبین، تا بر نیارد از تو گرد

ای برادر بر تو حكمت، جاریه ست

آن ز ابدال است و بر تو عاریه ست

گر چه در خود خانه نوری یافتست

آن ز همسایه ی منور تافتست

شكر كن، غرّه مشو، بینی مكن

گوش دار و هیچ خود بینی مكن

صد دریغ و درد كین عاریتی

امتان را دور كرد از امتی

من غلام آنك اندر هر رباط

خویش را واصل نداند بر سماط

بس رباطی كه بباید ترك كرد

تا بمَسكن در رسد یك روز مرد

گر چه آهن سرخ شد، او سرخ نیست

پرتو عاریت آتش زنیست

گر شود پر نور روزن یا سرا

تو مدان روشن مگر خورشید را

هر در و دیوار گوید روشنم

پرتو غیری ندارم این منم

پس بگوید آفتاب ای نارشید

چونك من غارب شوم، آید پدید

سبزه ها گویند ما سبز از خودیم

شاد و خندانیم و ما عالی قدیم

فصل تابستان بگوید کای امم

خویش را بینید چون من بگذرم

تن همی نازد بخوبی و جمال

روح پنهان كرده فرّ و پرّ و بال

گویدش کای مزبله تو كیستی

یك دو روز از پرتو من زیستی

غنج و نازت می نگنجد در جهان

باش تا كه من شوم از تو جهان

گرم دارانت ترا گوری كنند

طعمه ی موران و مارانت كنند

بینی از گند تو گیرد آنكسی

كو بپیش تو همی مردی بسی

پرتو روحست نطق و چشم و گوش

پرتو آتش بود در آب جوش

آنچنانك پرتو جان بر تن است

پرتو ابدال بر جان من است

جان جان چون واكشد پا را ز جان

جان چنان گردد كه بی جان تن، بدان

سر از آن رو می نهم من بر زمین

تا گواه من بود در یوم دین

یوم دین كه زلزلت زلزالها

این زمین باشد گواه حالها

كاو تحدث جهرة أخبارها

در سخن آید زمین و خارها

فلسفی منكر شود در فكر و ظن

گو برو سر را بر آن دیوار زن

نطق آب و نطق خاك و نطق گل

هست محسوس حواس اهل دل

فلسفی كو منكر حنانه است

از حواس اولیا بیگانه است

گوید او كه پرتو سودای خلق

بس خیالات آورد در رای خلق

بلك عكس آن، فساد و كفر او

این خیال منكری را زد برو

فلسفی مر دیو را منكر شود

در همان دم سخره ی دیوی بود

گر ندیدی دیو را، خود را ببین

بی جنون نبود كبودی بر جبین

هر كرا در دل شك و پیچانیست

در جهان او فلسفی پنهانیست

می نماید اعتقاد و گاه گاه

آن رگ فلسف كند رویش سیاه

الحذر ای مومنان كآن در شماست

در شما بس عالم بی منتهاست

جمله هفتاد و دو ملت در تو است

وه كه روزی آن بر آرد از تو دست

هرك او را برگ این ایمان بود

همچو برگ از بیم، او لرزان بود

بر بلیس و دیو زآن خندیده ی

كه تو خود را نیك مردم دیده ی

چون كند جان باژگونه پوستین

چند واویلی بر آید ز اهل دین

بر دكان هر زرنما خندان شدست

ز آنكه سنگ امتحان پنهان شده ست

پرده ای ستار، از ما بر مگیر

باش اندر امتحان ما را مجیر

قلب پهلو می زند با زر بشب

انتظار روز می دارد ذهب

با زبان حال زر گوید كه باش

ای مزور تا بر آید روز فاش

صد هزاران سال ابلیس لعین

بود ابدال و امیر المؤمنین

پنجه زد با آدم از نازی كه داشت

گشت رسوا همچو سرگین وقت چاشت

***

دعا كردن بلعم باعور كه موسی و قومش را از این شهر كه حصار دادند بی مراد باز گردان

بلعم باعور را خلق جهان

سغبه شد مانند عیسای زمان

سجده ناوردند كس را دون او

صحت رنجور بود افسون او

پنجه زد با موسی از كبر و كمال

آن چنان شد كه شنیدستی تو حال

صد هزار ابلیس و بلعم در جهان

همچنین بودست پیدا و نهان

این دو را مشهور گردانید اله

تا كه باشند این دو بر باقی گواه

این دو دزد آویخت بر دار بلند

ور نه اندر قهر بس دزدان بُدند

این دو را پرچم به سوی شهر برد

كشتگان قهر را نتوان شمرد

نازنینی تو ولی در حد خویش

الله الله، پا منه از حد بیش

گر زنی بر نازنین تر از خودت

در تگ هفتم زمین زیر آردت

قصه ی عاد و ثمود از بهر چیست

تا بدانی كانبیا را نازكیست

این نشان خسف و قذف و صاعقه

شد بیان عز نفس ناطقه

جمله حیوان را پی انسان بكش

جمله انسان را بكش از بهر هش

هش چه باشد عقل كل هوشمند

هوش جزوی هش بود، اما نژند

جمله حیوانات وحشی ز آدمی

باشد از حیوان انسی در كمی

خون آنها خلق را باشد سبیل

چون نشد اعمال انسان را قبیل

عزت وحشی بدین ساقط شدست

كه مر انسان را مخالف آمدست

پس چه عزت باشدت ای نادره

چون شدی تو حُمُرٌ مستنفرة

خر نشاید كشت از بهر صلاح

چون بود وحشی شود خونش مباح

گر چه خر را دانش زاجر نبود

هیچ معذورش نمی دارد ودود

پس چو وحشی شد از آن دم آدمی

كی بود معذور، ای یار سمی

لاجرم كفار را خون شد مباح

همچو وحشی پیش نشاب و رماح

جفت و فرزندانشان جمله سبیل

ز آنك وحشی اندر از عقل جلیل

باز عقلی كو رمد از عقل عقل

كرد از عقلی به حیوانات نقل

***

اعتماد كردن هاروت و ماروت بر عصمت خویش و آمیزی اهل دنیا خواستن و در فتنه افتادن

همچو هاروت و چو ماروت شهیر

از بطر خوردند زهر آلود تیر

اعتمادی بودشان بر قدس خویش

چیست بر شیر اعتماد گاومیش

گر چه او با شاخ صد چاره كند

شاخ شاخش شیر نر پاره كند

گر شود پر شاخ همچون خار پشت

شیر خواهد گاو را ناچار كشت

گرچه صرصر بس درختان می كند

هر گیاهی را منضر می كند

بر ضعیفی گیاه آن باد تند

رحم كرد، ای دل، تو از قوت ملند

تیشه را ز انبوهی شاخ درخت

كی هراس آید ببرد، لخت لخت

لیك بر برگی نكوبد خویش را

جز كه بر نیشی نكوبد نیش را

شعله را ز انبوهی هیزم چه غم

كی رمد قصاب زانبوهی غنم

پیش معنی چیست صورت بس زبون

چرخ را معنیش می دارد نگون

تو قیاس از چرخ دولابی بگیر

گردشش از كیست از عقل مشیر

گردش این قالب همچون سپر

هست از روح مستر ای پسر

گردش این باد از معنی اوست

همچو چرخی كو اسیر آب جوست

جر و مد و دخل و خرج این نفس

از كه باشد جز ز جان پر هوس

گاه جیمش می كند گه حا و دال

گاه صلحش می كند گاهی جدال

همچنین این باد را یزدان ما

كرده بُد بر عاد همچون اژدها

باز هم آن باد را بر مومنان

كرده بُد صُلح و مراعات و امان

گفت المعنی هو الله شیخ دین

بحر معنیهای رب العالمین

جمله اطباق زمین و آسمان

همچو خاشاكی بر آن بحر روان

حمله ها و رقص خاشاك اندر آب

هم ز آب آمد به وقت اضطراب

چونك ساكن خواهدش كرد از مِرا

سوی ساحل افگند خاشاك را

چون كشد از ساحلش در موج گاه

آن كند با او كه صر صر با گیاه

این حدیث آخر ندارد باز ران

جانب هاروت و ماروت ای جوان

***

باقی قصه ی هاروت و ماروت و نكال و عقوبت ایشان هم در دنیا بچاه بابل

چون گناه و فسق خلقان جهان

می شد از شبا که بر هر دو عیان

دست خاییدن گرفتندی ز خشم

لیك عیب خود ندیدندی بچشم

خویش در آئینه دید آن زشت مرد

رو بگردانید از آن و خشم كرد

خویش بین چون از كسی جرمی بدید

آتشی در وی ز دوزخ شد پدید

حمیت دین خواند او، آن كبر را

ننگرد در خویش، نفس کبریا

حمیت دین را نشانی دیگرست

كه از آن آتش جهانی اخضرست

گفت حقشان، گر شما روشن گرید

در سیه كاران مغفل منگرید

شكر گوئید ای سپاه و چاكران

رسته اید از شهوت و از چاك ران

گر از آن معنی نهم من بر شما

مر شما را پیش نپذیرد سما

عصمتی که مر شما را در تن است

آن ز عكس عصمت و حفظ من است

آن ز من بینید نه از خود، هین و هین

تا نچربد بر شما دیو لعین

آن چنان كان كاتب وحی رسول

دید در خود حكمت و نور اصول

خویش را هم لحن مرغان خدا

می شمرد، آن بُد صفیری چون صدا

لحن مرغان را اگر واصف شوی

بر مراد مرغ كی واقف شوی

گر بیاموزی صفیر بلبلی

تو چه دانی كو چه دارد با گلی

ور بدانی از قیاس و از گمان

چون ز لب جنبان گمانهای كران

***

به عیادت رفتن كر بر همسایه ی رنجور خویش

آن كری را گفت افزون مایه ی

كه ترا رنجور شد همسایه ی

گفت با خود كر كه با گوش گران

من چه دریابم ز گفت آن جوان

خاصه رنجور و ضعیف آواز شد

لیك باید رفت آن جا نیست بد

چون ببینم كان لبش جنبان شود

من قیاسی گیرم آنرا هم ز خود

چون بگویم چونی ای محنت كشم

او بخواهد گفت نیكم یا خوشم

من بگویم شكر، چه خوردی ابا

او بگوید شربتی یا ما شبا

من بگویم صحّ نوشت كیست آن

از طبیبان پیش تو گوید فلان

من بگویم بس مبارك پاست او

چونك او آمد شود كارت نكو

پای او را آزمودستیم ما

هر كجا شد می شود حاجت روا

این جوابات قیاسی راست كرد

پیش آن رنجور شد آن نیک مرد

گفت چونی گفت مُردم گفت شكر

شد ازین رنجور پر آزار و نكر

كین چه شكرست این عدو ما بُدست

كر قیاسی كرد و آن كژ آمدست

بعدازآن گفتش چه خوردی گفت زهر

گفت نوشت صحه افزون گشت قهر

بعد از آن گفت از طبیبان كیست او

كو همی آید به چاره پیش تو

گفت عزراییل می آید برو

گفت پایش بر مبارك، شاد شو

كر برون آمد بگفت او شادمان

شكر آن از پیش گردم این زمان

گفت رنجور از عدو جان ماست

ما ندانستیم كو كان جفاست

خاطر رنجور جویان صد سقط

تا كه پیغامش كند از هر نمط

چون كسی كه خورده باشد آش بد

می بشوراند دلش تا قی كند

كظم غیظ اینست آنرا قی مكن

تا بیابی در جزا شیرین سخن

چون نبودش صبر می پیچید او

كین سگ زن روسپی حیز كو

تا بریزم بر وی آنچ گفته بود

كان زمان شیر ضمیرم خفته بود

چون عیادت بهر دل آرامیست

این عیادت نیست، دشمن كامیست

تا ببیند دشمن خود را بزار

تا بگیرد خاطر زشتش قرار

بس كسان كه ایشان عبادتها کنند

دل به رضوان و ثواب آن نهند

خود حقیقت معصیت باشد خفی

آن كدر، باشد که پندارد صفی

همچو آن كر، كه همی پنداشتست

كه نكویی كرد و آن بر عکس جست

او نشسته خوش كه خدمت كرده ام

حق همسایه به جا آورده ام

بهر خود او آتشی افروخته است

در دل رنجور و خود را سوخته است

فاتقوا النار التی أوقد تموا

إنكم فی المعصیة ازدد تموا

گفت پیغمبر باعرابی ما

صل انک لم تصل یل فتی

از برای چاره ی این خوفها

آمد اندر هر نمازی اهدنا

كین نمازم را میامیز ای خدا

با نماز ضالین و اهل ریا

از قیاسی كه بكرد آن كر گزین

صحبت ده ساله باطل شد بدین

خاصه ای خواجه قیاس حس دون

اندر آن وحیی كه شد از حد فزون

گوش حس تو به حرف ار در خورست

دان كه گوش غیب گیر تو كرست

***

اول كسی كه در مقابله ی نص قیاس آورد ابلیس لعنه الله علیه  بود

اول آنكس كین قیاسكها نمود

پیش انوار خدا، ابلیس بود

گفت نار از خاك بی شك بهترست

من ز نار و او ز خاك اكدر است

پس قیاس فرع بر اصلش كنیم

او ز ظلمت ما ز نور روشنیم

گفت حق نی بلكه لا انساب شد

زهد و تقوی فضل را محراب شد

این نه میراث جهان فانیست

كه بانسابش بیابی جانیست

بلك این میراثهای انبیاست

وارث این جان های اتقیاست

پور آن بو جهل شد مومن عیان

پوره ی آن نوح شد از گمرهان

زاده ی خاكی منور شد چو ماه

زاده ی آتش توی رو رو سیاه

این قیاسات و تحرّی روز ابر

یا بشب، مر قبله را كردست حبر

لیك با خورشید و كعبه پیش رو

این قیاس و این تحرّی را مجو

كعبه نادیده مكن رو زو متاب

از قیاس الله أعلم بالصواب

چون صفیری بشنوی از مرغ حق

ظاهرش را یاد گیری چون سبق

وانگهی از خود قیاساتی كنی

مر خیال محض را ذاتی كنی

اصطلاحاتیست مر ابدال را

كه نباشد ز آن خبر اقوال را

منطق الطیری بصوت آموختی

صد قیاس و صد هوس افروختی

همچو آن رنجور دلها از تو خست

كر به پندار اصابت گشته مست

كاتب آن وحی ز آن آواز مرغ

برده ظنی كو بود انباز مرغ

مرغ پری زد مرا ورا كور كرد

نك فرو بردش به قعر مرگ و درد

هین بعکسی یا بظنی هم شما

در میفتید از مقامات سما

گر چه هاروتید و ماروت و فزون

از همه بر بام نحنُ الصّافون

بر بدیهای بدان رحمت كنید

بر منی و خویش بینی كم تنید

هین مبادا غیرت آید از كمین

سر نگون افتید در قعر زمین

هر دو گفتند ای خدا فرمان تراست

بی امان تو امانی خود كجاست

این همی گفتند و دلشان می طپید

بد كجا آید ز ما، نعم العبید

خار خار دو فرشته هم نهشت

تا كه تخم خویش بینی را نكشت

پس همی گفتند كای اركانیان

بی خبر از پاكی روحانیان

ما برین گردون تتقها می تنیم

بر زمین آییم و شادُروان زنیم

عدل توزیم و عبادت آوریم

باز هر شب سوی گردون بر پریم

تا شویم اعجوبه ی دور زمان

تا نهیم اندر زمین امن و امان

این قیاس حال گردون بر زمین

راست ناید فرق دارد در كمین

***

در بیان آنك حال خود و مستی خود پنهان باید داشت از جاهلان

بشنو الفاظ حكیم بُرده ی

سر همانجا نه كه باده خورده ی

مست از میخانه ی چون ضال شد

تسخر و بازیچه ی اطفال شد

می فتد این سو و آن سو هر رهی

در گِل و می خنددش هر ابلهی

او چنین و كودكان اندر پیش

بی خبر از مستی و ذوق میش

خلق اطفال اند جز مست خدا

نیست بالغ جز رهیده از هوا

گفت دنیا لعب و لهو است و شما

كودكیت و راست فرماید خدا

از لعب بیرون نرفتی كودكی

بی زكات روح كی باشد ذكی

چون جماع طفل دان این شهوتی

كه همی رانند اینجا ای فتی

آن جماع طفل چه بود بازئی

با جماع رستمی و غازئی

جنگ خلقان همچو جنگ كودكان

جمله بی معنی و بی مغز و مهان

جمله با شمشیر چوبین جنگشان

جمله در لاینفعی آهنگشان

جمله شان گشته سواره بر نیی

كین براق ماست یا دلدل پئی

حامل اند و خود ز جهل افراشته

راكب و محمول ره پنداشته

باش تا روزی كه محمولان حق

اسب تازان بگذرند از نه طبق

تعرج الروح إلیه و الملك

من عروج الروح یهتز الفلك

همچو طفلان جمله تان دامن سوار

گوشه ی دامن گرفته اسب وار

از حق إِنَّ الظَّنَّ لا یغْنِی رسید

مركب ظنّ بر فلک ها كی دوید

اغلب الظنین فی ترجیح ذا

لا تماری الشمس فی توضیحها

آنگهی بینید مركبهای خویش

مركبی سازیده اید از پای خویش

وهم و فكر و حس و ادراكات شما

همچو نی دان، مركب كودك هلا

علمهای اهل دل حمالشان

علمهای اهل تن احمالشان

علم چون بر دل زند یاری شود

علم چون بر تن زند باری شود

گفت ایزد: یحمل اسفاره

بار باشد علم كان نبود ز هو

علم كان نبود ز هو بی واسطه

آن نپاید، همچو رنگ ماشطه

لیك چون این بار را نیكو كشی

بار بر گیرند و بخشندت خوشی

هین مَكِش بهر هوا آن بار علم

تا شوی راکب تو بر رهوار علم

تا كه بر رهوار علم آیی سوار

بعد از آن افتد ترا از دوش بار

از هواها كی رهی بی جام هو

ای ز هو قانع شده با نام هو

از صفت وز نام چه زاید خیال

و آن خیالش هست دلال وصال

دیده ی دلال بی مدلول هیچ

تا نباشد جاده نبود غول هیچ

هیچ نامی بی حقیقت دیده ی

یا ز گاف و لام ُگل، ُگل چیده ی

اسم خواندی، رو مُسمی را بجو

مَه ببالا دان، نه اندر آبِ جو

گر ز نام و حرف خواهی بگذری

پاك كن خود را ز خود هان یكسری

همچو آهن، ز آهنی بیرنگ شو

در ریاضت آینه ی بی ژنگ شو

خویشرا صافی كن از اوصاف خود

تا ببینی ذاتِ پاكِ صافِ خویش

بینی اندر دل علوم انبیا

بی كتاب و بی معید و اوستا

گفت پیغمبر كه: هست از اُمَتم

كو بود هم گوهر و، هم همتم

مَر مَرا زآن نور بیند جانشان

كه من ایشان را همی بینم از آن

بی صحیحین و احادیث و روات

بلكه اندر مشرب آب حیات

سر امسینا لکـُردیا ً بدان

راز اصبحنا عرابیا ً بخوان

ور مثالی خواهی از علم نهان

قصه گو از رومیان و چینیان

***

قصه ی مری كردن رومیان و چینیان در صفت نقاشی و صورتگری

چینیان گفتند: ما نقاش تر

رومیان گفتند: ما را كرّ و فرّ

گفت سلطان: امتحان خواهم درین

كز شماها كیست در دعوی گزین

چینیان و رومیان بحث آمدند

رومیان از بحث در مکث آمدند

چینیان گفتند: یك خانه بما

خاص بسپارید و یك آن شما

بود دو خانه مقابل دربدر

ز آن یكی چینی ستد، رومی دگر

چینیان صد رنگ از شه خواستند

پس خزینه باز كرد آن تا ستند

هر صباحی از خزینه رنگها

چینیان را راتبه بود از عطا

رومیان گفتند نه نقش و نه رنگ

در خور آید كار را، جز دفع زنگ

در فرو بستند و صیقل میزدند

همچو گردون ساده و صافی شدند

از دو صد رنگی به بی رنگی رهیست

رنگ چون ابر است و بیرنگی مَهیست

هرچ اندر ابر ضو بینی و تاب

آن ز اختر بین و ماه و آفتاب

چینیان چون از عمل فارغ شدند

از پی شادی دُهُلها می زدند

شه در آمد دید آن جا نقشها

می ربود آن عقل را وقت لقا

بعد از آن آمد به سوی رومیان

پرده را برداشت رومی از میان

عكس آن تصویر و آن كردارها

زد برین صافی شده دیوارها

هرچ آنجا دید اینجا به نمود

دیده را از دیده خانه می ربود

رومیان آن صوفیانند ای پدر

بی ز تكرار و كتاب و بی هنر

لیك صیقل كرده اند آن سینه ها

پاك از آز و حرص و بخل و كینه ها

آن صفای آینه لاشک دلست

کو نقوش بی عدد را قابلست

صورت بی صورت بی حد غیب

ز آینه ی دل دارد آن موسی بجیب

گر چه آن صورت نگنجد در فلك

نی بعرش و کرسی و نی بر سمك

ز آنك محدودست و معدودست آن

آینه ی دل را نباشد حد، بدان

عقل اینجا ساكت آمد یا مضل

ز آنك دل با اوست یا خود اوست دل

عكس هر نقشی نتابد تا ابد

جز ز دل، هم با عدد، هم بی عدد

تا ابد هر نقش نو كاید برو

می نماید بی قصوری اندر او

اهل صیقل رسته اند از بوی و رنگ

هر دمی بینند خوبی بی درنگ

نقش و قشر علم را بگذاشتند

رایت عین الیقین افراشتند

رفت فكر و روشتنایی یافتند

برّ و بحر آشنایی یافتند

مرگ کین جمله ازودرو وحشت اند

می كنند این قوم بر وی ریش خند

كس نیابد بر دل ایشان ظفر

بی صدف آید ضرر نی بر گهر

گر چه نحو و فقه را بگذاشتند

لیك محو و فقر را برداشتند

تا نقوش هشت جنت تافتاست

لوح دلشان را پذیرا یافتست

صد نشان از عرش و کرسی و خلا

چه نشان بل عین دیدار خدا

***

پرسیدن پیغامبر علیه السلام مر زید را که امروز چونی و چون برخاستی و جواب گفتن او كه اصبحت مومنا یا رسول الله

گفت پیغمبر صباحی زید را

كیف اصبحت ای صحابی با صفا

گفت عبداً مومنا، باز اوش گفت

كو نشان از باغ ایمان گر شگفت

گفت تشنه بوده ام من روزها

شب نخفتستم ز عشق و سوزها

تا ز روز و شب گذر كردم چنان

كه ز اِسیر بگذرد نوك سنان

كه از آنسو مولد و مادت یكیست

صد هزاران سال و یك ساعت یكیست

هست ابد را و ازل را اتحاد

عقل را ره نیست آن سو ز افتقاد

گفت ازین ره كوره آوردی بیار

کو نشان یکرهی ز آن خوش دیار

گفت خلقان چون ببینند آسمان

من ببینم عرش را با عرشیان

هشت جنت هفت دوزخ پیش من

هست پیدا همچو بت پیش شمن

یك به یك وامی شناسم خلق را

همچو گندم من ز جو در آسیا

كه بهشتی كیست و بیگانه كیست

پیش من پیدا چو مار و ماهیست

روز زادن روم و زنگ و هر گروه

یوم تبیضّ و نسودّ وجوه

پیش ازین هر چند جان پر عیب بود

در رحم بود و ز خلقان غیب بود

الشقی من شقی فی بطن الام

من سمات الله یعرف کلهم

تن چو مادر طفل جان را حامله

مرگ درد زادنست و زلزله

جمله جانهای گذشته منتظر

تا چگونه زاید آن جان بطر

زنگیان گویند خود از ماست او

رومیان گویند بس زیباست او

چون بزاید در جهان جان وجود

پس نماند اختلاف بیض و سود

گر بود زنگی برندش زنگیان

ور بود رومی کِشندش رومیان

تا نزاد او، مشكلات عالمست

آنك نازاده شناسد، او كمست

او مگر ینظر بنور الله بود

كاندرون پوست او را ره بود

اصل آب نطفه اسپیدست و خوش

لیك عكس جان، رومی و حبش

می دهد رنگ احسن التقویم را

تا به اسفل میبرد این نیم را

این سخن پایان ندارد باز ران

تا نمانیم از قطار کاروان

یوم تبیضّ و تسودّ وجوه

ترك و هندو را زکی ماند شکوه

در رحم پیدا نگردد هند و ترك

چونك زاید بیندش زاد و سترک

جمله را چون روز رستاخیز من

فاش می بینم چو خلقان مرد و زن

هین بگویم یا فرو بندم نفس

لب گزیدش مصطفی یعنی كه بس

یا رسول الله بگویم سر حشر

در جهان پیدا كنم امروز نشر

هِل مرا تا پرده ها را بر درم

تا چو خورشیدی بتابد گوهرم

تا كسوف آید ز من خورشید را

تا نمایم نخل را و بید را

وا نمایم راز رستاخیز را

نقد را و نقد قلب آمیز را

دستها ببریده اصحاب شمال

وانمایم رنگ كفر و رنگ آل

واگشایم هفت سوراخ نفاق

در ضیای ماه بی خسف و مِحاق

وانمایم من پَلاس اشقیا

بشنوانم طبل و كوس انبیا

دوزخ و جنات و برزخ در میان

پیش چشم كافران آرم عیان

وانمایم حوض كوثر را بجوش

كآب بر روشان زند بانگش بگوش

وانک تشنه گِرد کوثر میدوند

یک بیک را نام وا گویم که کیند

می بساید دوششان بر دوش من

نعره هاشان میرسد در گوش من

اهل جنت پیش چشمم ز اختیار

در كشیده یكدگر را در كنار

دست همدیگر زیارت می كنند

وز لبان هم، بوسه غارت می كنند

كر شد این گوشم ز بانگ وآه وآه

از خسان و نعره ی واحسرتاه

این اشارتهاست گویم از نغول

لیك می ترسم ز آزار رسول

همچنین می گفت سر مست و خراب

داد پیغمبر گریبانش بتاب

گفت هین در كش كه اسبت گرم شد

عكس حق لا یسْتَحْیی زد شرم شد

آینه ی تو جست بیرون از غلاف

آینه و میزان كجا گوید خلاف

آینه و میزان كجا بندد نفس

بهر آزار و حیای هیچ كس

آینه و میزان محكها، سنی

گر دو صد سالش تو خدمت میكنی

كز برای من بپوشان راستی

بل فزون بنما و منما كاستی

اوت گوید ریش و سبلت بر مخند

آینه و میزان و آنگه ریو و بند

چون خدا ما را برای آن فراخت

كه به ما بتوان حقیقت را شناخت

این نباشد، ما چه ارزیم ای جوان

كی شویم آیین روی نیكوان

لیك در كش در نمد آیینه را

گر تجلی كرد سینا سینه را

گفت آخر هیچ گنجد در بغل

آفتاب حق و خورشید ازل

هم بغل را، هم دغل را بر درد

نی جنون ماند به پیشش نی خرد

گفت یك اصبع چو بر چشمی نهی

بینی از خورشید عالم را تهی

یك سر انگشت، پرده ماه شد

وین نشان ساتری، الله شد

تا بپوشاند جهان را نقطه ی

خسف گردد آفتاب از سقطه ی

لب ببند و غور دریایی نگر

بحر را حق كرد محكوم بشر

همچو چشمه ی سلسبیل و زنجبیل

هست در حكم بهشتی جلیل

چار جوی جنت اندر حكم ماست

این نه زور ما، ز فرمان خداست

هر كجا خواهیم داریمش روان

همچو سحر اندر مراد ساحران

همچو این دو چشمه ی چشم روان

هست در حكم دل و فرمان جان

گر بخواهد، رفت سوی زهر و مار

ور بخواهد، رفت سوی اعتبار

گر بخواهد، سوی محسوسات رفت

ور بخواهد، سوی ملبوسات رفت

گر بخواهد، سوی كلیات راند

ور بخواهد، سوی جزویات ماند

همچنین هر پنج حس چون نایزه

بر مرادِ و امر دل شد جایزه

هر طرف كه دل اشارت كردشان

می رود هر پنج حس دامن كشان

دست و پا در امر دل اندر ملا

همچو اندر کف موسی آن عصا

دل بخواهد، پا در آید زو برقص

یا گریزد سوی افزونی ز نقص

دل بخواهد، دست آید در حساب

با اصابع، تا نویسد او كتاب

دست در دست نهانی مانده است

او درون تن، برون بنشانده است

گر بخواهد، بر عدو ماری شود

ور بخواهد، بر ولی یاری شود

ور بخواهد، كفچه ی در خوردنی

ور بخواهد، همچو گرز ده منی

دل چه می گوید بدیشان، ای عجب

طرفه وصلت طرفه پنهانی سبب

دل مگر مهر سلیمان یافتست

كه مهار پنج حس بر تافتست

پنج حسی از برون میسور او

پنج حسی از درون مأمور او

ده حس است و هفت اندام و دگر

آنچ اندر گفت ناید، می شمر

چون سلیمانی دلا در مهتری

بر پری و دیو، زن انگشتری

گر درین ملكت بری باشی ز ریو

خاتم از دست تو نستاند، سه یو

بعد از آن عالم بگیرد اسم تو

در جهان محكوم تو، چون جسم تو

ور ز دستت دیو خاتم را ببرد

پادشاهی فوت شد، بختت بمرد

بعد از آن یا حسرتا شد یا عباد

بر شما محتوم تا یوم التناد

ور تو ریو خویشتن را منکری

از ترازو و آینه كی جان بری

***

متهم كردن غلامان و خواجه تاشان مر لقمان را كی آن میوه های ترونده كه می آوردیم او خورده است

بود لقمان پیش خواجه ی خویشتن

در میان بندگانش خوار تن

می فرستاد او غلامان را بباغ

تا كه میوه آیدش بهر فراغ

بود لقمان در غلامان چون طفیل

پر معانی، تیره صورت، همچو لیل

آن غلامان میوه های جمع را

خوش بخوردند از نهیب طمع را

خواجه را گفتند، لقمان خورد آن

خواجه بر لقمان ترش گشت و گران

چون تفحص كرد لقمان از سبب

در عتاب خواجه اش بگشاد لب

گفت لقمان سیدا، پیش خدا

بنده ی خائن نباشد مرتضی

امتحان كن جمله مان را ای كریم

سیرمان در ده تو از آب حمیم

بعد از آن ما را به صحرای كلان

تو سواره ما پیاده می دوان

آنگهان بنگر تو بد كردار را

صنعهای كاشف الاسرار را

گشت ساقی خواجه از آب حمیم

مر غلامان را و خوردند آن ز بیم

بعد از آن می راندشان در دشتها

می دویدندی میان كشتها

قی در افتادند ایشان از عنا

آب می آورد ز یشان میوه ها

چونك لقمان را در آمد قی ز ناف

می برآمد از درونش آب صاف

حكمت لقمان چو داند این نمود

پس چه باشد حكمت رب الوجود

یوْمَ تُبْلَی، السَّرائِرُ كلها

بان منكم كامن لا یشتهی

چون سُقُوا ماءً حَمِیماً قطعت

جملة الأستار مما أفظعت

نار از آن آمد عذاب كافران

كه حجر را نار باشد امتحان

آن دل چون سنگ را تا چند چند

نرم گفتیم و، نمی پذرفت پند

ریش بد را داروی بد یافت رگ

مر سر خر را سزد دندان سگ

الخبیثات للخبیثین حكمتست

زشت را هم زشت جفت و بابتست

پس تو هر جفتی كه می خواهی، برو

محو و هم شکل و صفات دوست شو

نور خواهی، مستعد نور شو

دور خواهی خویش بین و دور شو

ور رهی خواهی از این سجن خرب

سر مكش از دوست، وَ اسْجُدْ وَ اقترب

بقیه ی قصه ی زید در جواب رسول علیه السلام

این سخن پایان ندارد، خیز زید

بر براق ناطقه بر بند قید

ناطقه چون فاضح آمد عیب را

می دراند پرده های غیب را

غیب مطلوب حق آمد چند گاه

این دهل زن را بران، بربند راه

تك مران، در كش عنان، مستور به

هر كس از پندار خود مسرور به

حق همی خواهد كه تو میدان او

زین عبادت هم نگردانند رو

هم بر اومیدی مشرّف می شوند

چند روزی در ركابش می دوند

خواهد آن رحمت بتابد بر همه

بر بد و نیك از عموم مرحمه

حق همی خواهد كه هر میر و اسیر

با رجا و خوف باشند و حذیر

این رجا و خوف در پرده بود

تا پس ِ این پرده، پرورده شود

چون دریدی پرده، كو خوف و رجا

غیب را شد كرّ و فرّ و ابتلا

بر لب جو برد ظنی یك فتا

كه سلیمانست ماهی گیر ما

گر ویست این از چه فردست و خفیست

ورنه، سیمای سلیمانیش چیست

اندرین اندیشه می بود او دو دل

تا سلیمان گشت شاه و مستقل

دیو رفت از ملک و تخت او گریخت

تیغ بختش خون آن شیطان بریخت

كرد در انگشت خود انگشتری

جمع آمد لشكر دیو و پری

آمدند از بهر نظاره رجال

در میانشان آنكه بُد صاحب خیال

چونک کف بگشاد و دید انگشتری

رفت اندیشه و تحرّی یكسری

باک آنگاه است، كآن پوشیده است

این تحری از پی نادیده است

شد خیال غائب اندر سینه زفت

چونك حاضر شد، خیال او برفت

گر سمای نور بی باریده نیست

هم زمین تار بی بالیده نیست

یؤْمِنُونَ بِالْغَیبِ می باید مرا

زآن ببستم روزن فانی سرا

گر گشایم روزنش چون روز صور

چون بگویم هل تری فیها فطور

تا درین ظلمت تحری ها کنند

هر كسی رو جانبی می آورند

مدتی معكوس باشد كارها

شحنه را دزد آورد بر دارها

تا كه بس سلطان و عالی همتی

بنده ی بنده ی خود آید مدتی

بندگی در غیب آید خوب و کش

حفظ غیب آمد در استبعاد خوش

كو كه مدح شاه گوید پیش او

تا كه در غیبت بود او شرم رو

قلعه داری كز كنار مملكت

دور از سلطان و سایه ی سلطنت

پاس دارد قلعه را از دشمنان

قلعه نفروشد به مال بی كران

غایب از شه در كنار ثغرها

همچو حاضر او نگه دارد وفا

نزد شه بهتر بود از دیگران

كه به خدمت حاضرند و جان فشان

پس به غیبت نیم ذره ی حفظ كار

به كه اندر حاضری زآن صد هزار

طاعت و ایمان كنون محمود شد

بعد مرگ اندر عیان مردود شد

چونك غیب و غایب و رو پوش به

پس دهان بربند، ما خاموش به

ای برادر دست وا دار از سخُن

خود خدا پیدا كند علم لدُن

بس بود خورشید را رویش گواه

أَی شی ء أعظم الشاهد إله

نه بگویم چون قرین شد در بیان

هم خدا و هم ملك هم عالمان

یشهد الله و الملك و اهل العلوم

إنه لا رب إلا من یدوم

چون گواهی داد حق، كه بود ملك

تا شود اندر گواهی مشترك

زآنك شعشاع و گواهی آفتاب

بر نتابد چشم و دلهای خراب

چون خفاشی، كو تف خورشید را

بر نتابد بگسلد اومید را

پس ملایك را چو ما هم یاردان

جلوه گر خورشید را بر آسمان

كین ضیا ما ز آفتابی یافتیم

چون خلیفه بر ضعیفان تافتیم

ماه نو یا هفت روزه یا كه بدر

مرتبه ی هر یك ملك، در نور و قدر

ز اجنحه ی نور ثلاث او رباع

بر مراتب هر ملك را آن شعاع

همچو پرهای عقول انسیان

كه بسی فرقستشان اندر میان

پس قرین هر بشر در نیك و بد

آن ملك باشد كه هم قدرش بود

اعمشی، کوه ماه را هم نتافت

اختر اندر رهبری بروی بیافت

***

گفتن پیغامبر علیه السلام مر زید را كه این سرّ را فاش تر از این مگو و متابعت نگاه دار

گفت پیغمبر كه: اصحابی نجوم

ره روان را شمع و، شیطان را رجوم

هر كسی را گر بُدی آن چشم و زور

كه گرفتی ز آفتاب چرخ نور

هیچ ماه و اختری حاجت نبود

که بود، بر آفتابی چون شهود

ماه می گوید بخاک و ابر و فی

من بشر من مثلکم یوحی الی

چون شما تاریك بودم از نهاد

وحی خورشیدم چنین نوری بداد

ظلمتی دارم به نسبت با شموس

نور دارم بهر ظلمات نفوس

ز آن ضعیفم، تا تو تابی آوری

كه نه مرد آفتاب انوری

همچو شهد و سركه در هم بافتم

تا ببیماری جگر ره یافتم

چون ز علت وارهیدی ای رهین

سركه را بگذار و میخور انگبین

تخت دل معمور شد پاك از هوا

بروی الرَّحْمنُ عَلَی الْعَرْشِ استوی

حكم بر دل بعد از این بی واسطه

حق كند، چون یافت دل این رابطه

این سخن پایان ندارد زید كو

تا دهم پندش كه رسوایی مجو

***

بازگشتن بحکایت زید

زید را اكنون نیابی، كو گریخت

جست از صف نعال و نعل ریخت

تو كه باشی زید هم خود را نیافت

همچو اختر، كه برو خورشید تافت

نی ازو نقشی بیابی نی نشان

نی كهی یابی، براه كهكشان

شد حواس و نطق با پایان ما

محو علم و دانش سلطان ما

حسها و عقلهاشان در درون

موج در موج لَدَینا محضرون

چون شب آمد باز وقت بار شد

انجم پنهان شده بر كار شد

بیهشان را وادهد حق هوشها

حلقه حلقه، حلقه ها در گوش ها

پای كوبان دست افشان در ثنا

ناز نازان، ربنا أحییتنا

آن جلود و آن عظام ریخته

فارسان گشته غبار انگیخته

حمله آرند از عدم سوی وجود

در قیامت هم شكور و هم كنود

سر چه می پیچی كنی نادیده ی

در عدم، ز اول نه سرپیچیده ی

در عدم افشرده بودی پای خویش

كه مرا كه بر كند از جای خویش

می نبینی صنع ربانیت را

كه كشید او موی پیشانیت را

تا كشیدت اندر این انواع حال

كه نبودت در گمان و در خیال

آن عدم او را هماره بنده است

كار كن دیوا، سلیمان زنده است

دیو می سازد جِفانٍ كالجواب

زَهره نی، تا دفع گوید، یا جواب

خویش را بین، چون همی لرزی ز بیم

مر عدم را نیز لرزان دان مقیم

ور تو دست اندر مناصب میزنی

هم ز ترس است آن كه جانی می كنی

هر چه جز عشق خدای احسن است

گر شكر خواریست، آن جان كندنست

چیست جان كندن سوی مرگ آمدن

دست در آب حیاتی نا زدن

خلق را دو دیده در خاك و ممات

صد گمان دارند در آب حیات

جهد كن تا صد گمان گردد نود

شب برو، ور تو بخسبی، شب رود

در شب تاریك جوی آن روز را

پیش كن آن عقل ظلمت سوز را

در شب بد رنگ، بس نیكی بود

آب حیوان جفت تاریكی بود

سر ز خفتن كی توان برداشتن

با چنین صد تخم غفلت كاشتن

خواب مرده لقمه مرده یار شد

خواجه خفت و، دزد شب بر كار شد

تو نمی دانی كه خصمانت كیند

ناریان خصم وجود خاكیند

نار خصم آب و فرزندان اوست

همچنانكه آب خصم جان اوست

آب آتش را كشد زیرا كه او

خصم فرزندان آب است و عدو

بعد از آن، این نار، نار شهوتست

كاندرو اصل گناه و زلتست

نار بیرونی به آبی بفسرد

نار شهوت تا بدوزخ می برد

نار شهوت می نیارامد به آب

ز آنك دارد طبع دوزخ در عذاب

نار شهوت را چه چاره نور دین

نوركم اطفاء نار الكافرین

چه كشد این نار را نور خدا

نور ابراهیم را ساز اوستا

تا ز نار نفس چون نمرود تو

وارهد این جسم همچون عود تو

شهوت ناری، براندن كم نشد

او بماندن كم شود، بی هیچ بد

تا كه هیزم می نهی بر آتشی

كی بمیرد آتش از هیزم كشی

چون كه هیزم باز گیری، نار مُرد

ز آنك تقوی آب سوی نار برد

كی سیه گردد بآتش روی خوب

كو نهد گل گونه از تَقْوَی القلوب

***

آتش افتادن در شهر درایام عمر

آتشی افتاد در عهد عمر

همچو چوب خشك می خورد او حجر

در فتاد اندر بنا و خانها

تا زد اندر پَر مرغ و لانها

نیم شهر از شعلها آتش گرفت

آب می ترسید از آن و می شگفت

مشکهای آب و سركه می زدند

بر سر آتش كسان هوشمند

آتش از استیزه افزودی می شدی

میرسید او را مدد از بی حدی

خلق آمد جانب عمر شتاب

كاتش ما می نمیرد هیچ از آب

گفت آن آتش ز آیات خداست

شعله ی از آتش ظلم شماست

آب بگذارید و نان قسمت كنید

بُخل بگذارید اگر آن منید

خلق گفتندش كه در بگشوده ایم

ما سخی و اهل فتوت بوده ایم

گفت نان در رسم و عادت داده اید

دست از بهر خدا نگشاده اید

بهر فخر و بهر بوش و بهر ناز

نه از برای ترس و تقوی و نیاز

مال تخمست و بهر شوره منه

تیغ را در دست هر رهزن مده

اهل دین را باز دان از اهل كین

همنشین حق بجو، با او نشین

هر كسی بر قوم خود ایثار كرد

كاغه پندارد كه او خود كار كرد

***

خدو انداختن خصم در روی امیر المؤمنین علی علیه السلام  و انداختن علی علیه السلام شمشیر را از دست

از علی آموز اخلاص عمل

شیر حق را دان مطهر از دغل

در غزا بر پهلوانی دست یافت

زود شمشیری بر آورد و شتافت

او خدو انداخت بر روی علی

افتخار هر نبی و هر ولی

او خدو زد بر رخی که روی ماه

سجده آرد پیش او در سجده گاه

در زمان انداخت شمشیر آن علی

كرد او اندر غزا اش كاهلی

گشت حیران آن مبارز زین عمل

وز نمودن عفو و رحمت بی محل

گفت بر من تیغ تیز افراشتی

از چه افكندی مرا بگذاشتی

آن چه دیدی بهتر از پیكار من

تا شدستی سست در اشكار من

آن چه دیدیكه چنین خشمت نشست

تا چنان برقی نمود و باز جست

آن چه دیدیكه مرا زآن عكس دید

در دل و جان شعله ی آمد پدید

آن چه دیدی برتر از كون و مكان

كه به از جان بود و بخشیدیم جان

در شجاعت شیر ربانیستی

در مروت خود كه داند كیستی

در مروت ابر موسیی بتیه

كآمد از وی خوان و نان بی شبیه

ابرها گندم دهد، كان را بجهد

پخته و شیرین كند مردم چو شهد

ابر موسی پر رحمت بر گشاد

پخته و شیرین بی زحمت بداد

از برای پخته خواران كرم

رحمتش افراشت در عالم علم

تا چهل سال آن وظیفه و آن عطا

كم نشد یك روز از آن اهل رجا

تا هم ایشان از خسیسی خاستند

گندنا و تره و خس خاستند

امت احمد كه هستند از كرام

تا قیامت هست باقی آن طعام

چون ابیت عند ربی فاش شد

یطعم و یسقی كنایت ز آش شد

هیچ بی تأویل این را در پذیر

تا در آید در گلو چون شهد و شیر

ز آنك تأویلست وا داد عطا

چونك بیند آن حقیقت را خطا

آن خطا دیدن ز ضعف عقل اوست

عقل كل مغزست و عقل ما چو پوست

خویش را تأویل كن، نه اخبار را

مغز را بد گوی، نی گلزار را

ای علی كه جمله عقل و دیده ی

شمه ای واگو از آنچ دیده ی

تیغ حلمت جان ما را چاك كرد

آب علمت خاك ما را پاك كرد

باز گو دانم كه این اسرار هوست

ز آنك بی شمشیر كشتن كار اوست

صانع بی آلت و بی جارحه

واهب این هدیهای رایحه

صد هزاران می چشاند هوش را

که خبر نبود دو چشم و گوش را

باز گو ای باز عرش خوش شكار

تا چه دیدی این زمان از كردگار

چشم تو ادراك غیب آموخته

چشمهای حاضران بر دوخته

آن یكی ماهی همی بیند عیان

و آن یكی تاریك می بیند جهان

و آن یكی سه ماه می بیند بهم

این سه كس بنشسته یك موضع، نعم

چشم هر سه باز و گوش هر سه تیز

در تو آویزان و از من در گریز

سحر عینست اینعجب لطف خفیست

بر تو نقش گرگ و بر من یوسفیست

عالم ار هژده هزار است و فزون

نیست این هجده بهر چشمی زبون

راز بگشا ای علی مرتضی

ای پس سوء القضا حسن القضا

یا تو واگو آنچ عقلت یافتست

یا بگویم آنچه بر من تافتست

ازتو بر من تافت، پنهان چون کنی

بیزبان چون ماه پرتو میزنی

لیك اگر در گفت آید قرص ماه

شب روان را زودتر آرد براه

از غلط ایمن شوند و از ذهول

بانگ مه غالب شود بر بانگ غول

ماه بی گفتن چو باشد رهنما

چون بگوید شد ضیا اندر ضیا

چون تو بابی آن مدینه ی علم را

چون شعاعی آفتاب حلم را

باز باش ای باب بر جویای باب

تا رسد از تو قشور اندر لباب

باز باش ای باب رحمت تا ابد

بارگاه ما لَهُ كُفُواً أحد

هر هوا و ذره ی خود منظریست

ناگشاده كه گود آنجا دریست

تا بنگشاید دری را دیدبان

در درون هرگز نجنبد این گمان

چون گشاده شد دری حیران شود

پر بروید بر گمان پرّان شود

غافلی ناگه بویران گنج یافت

سوی هر ویران از آن پس می شتافت

تا ز درویشی نیابی تو گهر

كی گهر جوئی ز درویشی دگر

سالها گر ظن دود با پای خویش

نگذرد ز اشكاف بینیهای خویش

تا بینی هیچ می بینی بگو

چون ببینی گر کنی بینی بگو

***

سؤال كردن آن كافر از علی علیه السلام كه چون بر چون منی مظفر شدی شمشیر را از دست چون انداختی

گفت فرما یا امیر المؤمنین

تا بجنبد جان بتن در چون جنین

چون جنین را نوبت تدبیر رو

از ستاره سوی خورشید آید او

چونک وقت آید که گیرد جان جنین

آفتابش آنزمان گردد معین

این جنین در جنبش آید ز آفتاب

كافتابش جان همی بخشد شتاب

از دگر انجم بجز نقشی نیافت

این جنین، تا آفتابش بر نتافت

از كدامین ره تعلق یافت او

در رحم با آفتاب خوب رو

از ره پنهان كه دور از حس ماست

آفتاب چرخ را بس راههاست

آن رهی كه زر بیابد قوت ازو

و آن رهی كه سنگ شد یاقوت ازو

و آن رهی كه سرخ سازد لعل را

و آن رهی كه برق بخشد نعل را

آن رهی كه پخته سازد میوه را

و آن رهی كه دل دهد كالیوه را

باز گو ای باز پَر افروخته

با شه و با ساعدش آموخته

باز گو ای باز عنقا گیر شاه

ای سپاه اشكن بخود، نی با سپاه

امت وَحدی، یكی و صد هزار

باز گو، ای بنده بازت را شكار

در محل قهر این رحمت ز چیست

اژدها را دست دادن راه كیست

***

جواب گفتن امیر المؤمنین علی علیه السلام كه سبب افگندن شمشیر از دست چه بود در آن حالت

گفت من تیغ از پی حق می زنم

بنده ی حقم، نه مأمور تنم

شیر حقم نیستم شیر هوا

فعل من بر دین من باشد گوا

ما رمیتَ إذ رمیتُ در حِراب

من چو تیغم وآن زننده آفتاب

رخت خود را من ز ره برداشتم

غیر حق را من عدم انگاشتم

سایه ام، كدخدا ام آفتاب

حاجبم من، نیستم او را حجاب

من چو تیغم، پر گهرهای وصال

زنده گردانم، نه كشته در قتال

خون نپوشد گوهر تیغ مرا

باد از جا كی برد میغ مرا

َكه نیم كوهم، ز حلم و صبر و داد

كوه را كی در رباید تند باد

آنكه از بادی رود از جا خسیست

زآنكه باد ناموافق خود بسیست

باد خشم و، باد شهوت، باد آز

برد او را كه نبود اهل نماز

كوهم و هستی من بنیاد اوست

ور شوم چون كاه، بادم باد اوست

جز بباد او نجنبد میل من

نیست جز عشق احد سر خیل من

خشم بر شاهان، شه و، ما را غلام

خشم را هم بسته ام زیر لگام

تیغ حلمم گردن خشمم زدست

خشم حق بر من چو رحمت آمدست

غرق نورم، گر چه سقفم شد خراب

روضه گشتم، گر چه هستم بو تراب

چون در آمد در میان غیر خدا

تیغ را اندر میان كردن سزا

تا احب لله آید نام من

تا كه ابغض لله آید كام من

تا كه اعطا لله آید جود من

تا كه امسك لله آید بود من

بخل من لله، عطا لله و بس

جمله لله ام نیم من آن كس

و آنچ لله می كنم تقلید نیست

نیست تخییل و گمان جز دید نیست

ز اجتهاد و از تحری رسته ام

آستین بر دامن حق بسته ام

گر همی پرم، همی بینم مطار

ور همی گردم، همی بینم مدار

ور كشم باری، بدانم تا كجا

ماهم و، خورشید پیشم پیشوا

بیش ازین، با خلق گفتن، روی نیست

بحر را گنجایی اندر جوی نیست

پست می گویم به اندازه ی عقول

عیب نبود این بود كار رسول

از غرض حُرّم، گواهی حُرّ شنو

كه گواهی بندگان نه ارزد دو جو

در شریعت مر گواهی بنده را

نیست قدری نزد دعوی و قضا

گر هزاران بنده باشندت گواه

شرع نپذیرد گواهیشان به كاه

بنده ی شهوت بتر نزدیك حق

از غلام و بندگان مسترق

كین بیك لفظی شود از خواجه حُرّ

و آن زید شیرین و، میرد تلخ و مُر

بنده ی شهوت ندارد خود خلاص

جز به فضل ایزد و انعام خاص

در چهی افتاد كانرا غور نیست

و آن گناه اوست، جبر و جور نیست

بس كنم، گر این سخن افزون شود

خود جگر چه بود كه خارا خون شود

این جگرها خون نشد از سختی است

غفلت و مشغولی و بد بختی است

خون شود روزی كه خونش سود نیست

خون شو آن وقتی كه خون مردود نیست

چون گواهی بندگان مقبول نیست

عدل او باشد، كه بنده ی غول نیست

گشت ارسلناك شاهد در نذر

ز آنك بود از كون او حُرّ ابن حُرّ

چونك حُرّم، خشم كی بندد مرا

نیست اینجا جز صفات حق، در آ

اندرآ كازاد كردت فضل حق

زآنك رحمت داشت بر خشمش سبق

اندرآ اكنون كه جستی از خطر

سنگ بودی كیمیا كردت گهر

رسته ی از كفر و خارستان او

چون گلی بشكفت بسروستان هو

تو منی و من توم ای محتشم

تو علی بودی، علی را چون كشم

معصیت كردی به از هر طاعتی

آسمان پیموده ی در ساعتی

بس خجسته معصیت كان کرد مرد

نی ز خاری بر دمد اوراق ورد

نی گناه عمر و قصد رسول

می كشیدش تا بدرگاه قبول

نی بسحر ساحران فرعونشان

می كشید و گشت دولت عونشان

گر نبودی سحرشان و آن جحود

می كشیدیشان به فرعون عنود

كی بدیدندی عصا و معجزات

معصیت طاعت شد ای قوم عُصات

ناامیدی را خدا گردن زدست

چون گناه و معصیت طاعت شدست

چون مبدل می كند او سیئات

طاعتی اش می كند رغم و شات

زین شود مرجوم شیطان رجیم

و ز حسد او بطرقد، گردد دو نیم

او بكوشد تا گناهی پرورد

ز آن گنه ما را به چاهی آورد

چون ببیند كان گنه شد طاعتی

گردد او را نامبارك ساعتی

اندرآ من در گشادم مر ترا

ُتف زدی و ُتحفه دادم مر ترا

چون جفاگر را چنین ها می دهم

پیش پای چپ ز جان سر می نهم

پس وفاگر را چه بخشم تو بدان

گنجها و ملكهای جاودان

***

گفتن پیغامبر صلی الله علیه وآله وسلم  بگوش ركابدار امیر المؤمنین علی علیه السلام كی كشتن علی علیه السلام  بردست تو خواهد بودن خبرت کردم

من چنان مردم كه بر خونی خویش

نوش لطف من نشد در قهر نیش

گفت پیغمبر به گوش چاكرم

كو برد روزی ز گردن این سرم

كرد آگه آن رسول از وحی دوست

كه هلاكم عاقبت بر دست اوست

او همی گوید بكش پیشین مرا

تا نیاید از من این منكر خطا

من همی گویم: چو مرگ من ز تست

با قضا من چون توانم حیله جست

او همی افتد به پیشم كای كریم

مر مرا كن از برای حق دو نیم

تا نه آید بر من این انجام بد

تا نسوزد جان من بر جان خود

من همی گویم برو جفّ القلم

ز آن قلم بس سر نگون گردد علم

هیچ بغضی نیست در جانم ز تو

زآنك این را من نمی دانم ز تو

آلت حقی تو، فاعل دست حق

چون زنم بر آلت حق طعن و دق

گفت او پس آن قصاص از بهر چیست

گفت هم از حق و، آن سرّ خفیست

گر كند بر فعل خود او اعتراض

ز اعتراض خود برویاند ریاض

اعتراض او را رسد بر فعل خود

ز آن كه در قهرست و در لطف او احَد

اندرین شهر حوادث میر اوست

در ممالك مالك تدبیر اوست

آلت خود را اگر او بشكند

آن شكسته گشته را نیكو كند

رمز ننسخ آیه او ننسها

نأت خیرا در عقب می دان مها

هر شریعت را كه او منسوخ كرد

او گیا برد و عوض آورد ورد

شب كند منسوخ شغل روز را

دان جمادی آن خرد افروز را

باز شب منسوخ شد از نور روز

تا جمادی سوخت زآن آتش فروز

گر چه ظلمت آمد آن نوم و سبات

نی درون ظلمت است آب حیات

نی در آن ظلمت خردها تازه شد

سكته ی سرمایه ی آوازه شد

كه ز ضدها ضدها آید پدید

در سویدا نو دایم آفرید

جنگ پیغمبر مدار صلح شد

صلح این آخر زمان ز آن جنگ بُد

صد هزاران سر برید آن داستان

تا امان یابد سر اهل جهان

باغبان ز آن می بُرد شاخ مضر

تا بیابد نخل قامت ها و بر

می كنَد از باغ دانا آن حشیش

تا نماید باغ و میوه خرمیش

می كند دندان بد را آن طبیب

تا رهد از درد و بیماری حبیب

بس زیادت ها درون نقصهاست

مر شهیدان را حیوة اندر فناست

چون بریده گشت حلق رزق خوار

یرزقون فرحین شد گوار

حلق حیوان چون بریده شد بعدل

حلق انسان رست و افزون گشت فضل

حلق انسان چون ببرد هین ببین

تا چه زاید كن قیاس آن برین

حلق ثالث زاید و تیمار او

شربت حق باشد و انوار او

حلق ببریده خورد شربت، ولی

حلق از لا رسته، مرده در بلی

بس كن ای دون همت كوته بنان

تا كیت باشد حیوة جان بنان

ز آن ندارد میوه ی مانند بید

كآب رو بردی پی نان سپید

گر ندارد صبر زین نان جان حس

كیمیا را گیر و زر گردان تو مس

جامه شویی كرد خواهی ای فلان

رو مگردان از محله ی گازران

گر چه نان بشكست مر روزه ی ترا

در شكسته بند پیچ و برتر آ

چون شكسته بند آمد دست او

پس رفو باشد یقین اشكست او

گر تو آن را بشكنی گوید بیا

تو درستش كن، نداری دست و پا

پس شكستن حق او باشد كه او

مر شكسته گشته را داند رفو

آنك داند دوخت او داند درید

هرچ را بفروخت نیكوتر خرید

خانه را ویران كند زیر و زبر

پس به یك ساعت كند معمورتر

گر یكی سر را ببرد از بدن

صد هزاران سر بر آرد در زمن

گر نفرمودی قصاصی بر جناة

یا نگفتی فی القصاص آمد حیوة

مر كرا زهره بدی تا او ز خود

بر اسیر حكم حق تیغی زند

زآنك داند هر كه چشمش را گشود

كآن ُكشنده سخره ی تقدیر بود

هر كه آن تقدیر طوق او شدی

بر سر فرزند خود تیغی زدی

رو بترس و، طعنه كم زن بر بدان

پیش دام حكم، عجز خود بدان

***

تعجب كردن آدم علیه السلام از ضلالت ابلیس و عجب آوردن

روزی آدم بر بلیسی كو شقیست

از حقارت و از زیافت بنگریست

خویش بینی كرد و آمد خود گزین

خنده زد بر كار ابلیس لعین

بانگ بر زد غیرت حق كای صفی

تو نمی دانی ز اسرار خفی

پوستین را بازگونه گر كند

كوه را از بیخ و از بن بر كند

پرده ی صد آدم آن دم بر درد

صد بلیس نو مسلمان آورد

گفت آدم توبه كردم زین نظر

این چنین گستاخ نندیشم دگر

یا غیاث المستغیثین، اهدنا

لا افتخار بالعلوم و الغنی

لا تزغ قلبا هدیت بالكرم

و اصرف السوء الذی خط القلم

بگذران از جان ما سوء القضا

وا مبر ما را ز اخوان رضا

تلخ تر از فرقت تو هیچ نیست

بی پناهت، غیر پیچا پیچ نیست

رخت ما هم رخت ما را راه زن

جسم ما مر جان ما را جامه كن

دست ما چون پای ما را می خورد

بی امان تو كسی چون جان برد

ور بود جان زین خطرهای عظیم

برده باشد مایه ی ادبار و بیم

زآنك جان چون واصل جانان نبود

تا ابد با خویش كورست و كبود

چون تو ندهی راه، جان خود برده گیر

جان كه بی تو زنده باشد، مرده گیر

گر تو طعنه می زنی بر بندگان

مر ترا آن می رسد ای كامران

ور تو شمس و ماه را گوئی جفا

ور تو قد سرو را گویی دوتا

ور تو عرش و چرخ را خوانی حقیر

ور تو كان و بحر را گویی فقیر

آن به نسبت با كمال تو رواست

ملك و اقبال و غناها، مر تو راست

كه تو پاكی از خطر و ز نیستی

نیستانرا موحد و مغنیستی

آنك رویانید تواند سوختن

وآنك بدرید، داند دوختن

می بسوزد هر خزان مر باغ را

باز رویاند گل صباغ را

كای بسوزیده، برون آ تازه شو

بار دیگر خوب و خوب آوازه شو

چشم نرگس كور شد، بازش بساخت

حلق نی ببرید و بازش خود نواخت

ما چو مصنوعیم و صانع نیستیم

جز زبون و جز كه قانع نیستیم

ما همه نفسی و نفسی می زنیم

گر نخوانی ما همه اهرمنیم

زآن ز اهریمن رهیدستیم ما

كه خریدی جان ما را از عمی

تو عصا كش هر كه را كه زندگیست

بی عصا و بی عصا كش كور کیست

غیر تو هرچ خوشست و ناخوشست

آدمی سوزست و عین آتشست

هر كرا آتش پناه و پشت شد

هم مجوسی گشت و هم زردشت شد

كل شی ء ما خلا الله باطل

إن فضل الله غیم هاطل

***

بازگشتن بحکایت امیر المؤمنین علی علیه السلام و مسامحه کردن او با خونی خویش

باز رو سوی علی و خونیش

و آن كرم با خونی و افزونیش

گفت خونی را همی بینم بچشم

روز و شب بر وی ندارم هیچ خشم

زآنك مرگم همچو من شیرین شدست

مرگِ من در بعث، چنگ اندر زدست

مرگ بی مرگی بود ما را حلال

برگ بی برگی بود ما را نوال

ظاهرش مرگ و به باطن زندگی

ظاهرش ابتر نهان پایندگی

در رحم زادن جنین را رفتنست

در جهان او را ز نو بشكفتنست

چون مرا سوی اجل عشق و هواست

نهی لا تُلْقُوا بِأَیدِیكُمْ مراست

ز آنك نهی، از دانه ی شیرین بود

تلخ را خود نهی حاجت كی شود

دانه ی كه تلخ باشد مغز و پوست

تلخی و مكروهیش خود نهی اوست

دانه ی مردن مرا شیرین شدست

بل هم احیاء پی من آمدست

اقتلونی یا ثقاتی لایما

إن فی قتلی حیاتی دایما

إن فی موتی حیاتی یا فتی

كم أفارق موطنی حتی متی

فرقتی لو لم تكن فی ذا السكون

لم یقل إِنَّا إِلَیهِ راجعون

راجع آن باشد كه باز آید به شهر

سوی وحدت آید دوران دهر

***

افتادن ركابدار علی علیه السلام كه از بهر خدا مرا بکش و ازین قضا برهان

باز آمد كای علی زودم بكش

تا نبینم آن دم و وقت ترش

من حلالت میكنم خونم بریز

تا نبیند چشم من آن رستخیز

گفتم، ار هر ذره ای خونی شود

خنجر اندر كف بقصد تو رود

یك سر مو از تو نتواند برید

چون قلم بر تو چنان خطی كشید

لیك بی غم شو، شفیع تو منم

خواجه ی روحم، نه مملوك تنم

پیش من این تن ندارد قیمتی

بی تن خویشم، فتی ابن الفتی

خنجر و شمشیر شد ریحان من

مرگ من شد بزم و نرگستان من

آنك او تن را بدین سان پی كند

حرص میری و خلافت كی كند

زآن به ظاهر كوشد اندر جاه و حكم

تا امیرانرا نماید راه و حكم

تا امیری را دهد جان دگر

تا دهد نخل خلافت را ثمر

***

بیان آن كه فتح طلبیدن پیغامبر علیه السلام مكه را و غیر مکه را جهت دوستی ملک دنیا نبود چون فرموده است کی الدنیا جیفة بلک بامر بود

جهد پیغمبر به فتح مكه هم

كی بود در حب دنیا متهم

آنك او از مخزن هفت آسمان

چشم و دل بر بست روز امتحان

از پی نظاره ی حور و جان

پر شده آفاق هر هفت آسمان

خویشتن آراسته از بهر او

خود ورا پروای غیر دوست كو

آنچنان پر گشته از اجلال حق

كاندر دروهم رو نیابد آل حق

لا یسع فینا نبی مرسل

و الملك و الروح ایضا فاعقلوا

گفت ما زاغیم، همچون زاغ نی

مست صباغیم، مست باغ نی

چونك مخزن های افلاك و عقول

چون خسی آمد بر چشم رسول

پس چه باشد، مكه و شام و عراق

كه نماید او نبرد و اشتیاق

آن گمان و ظن منافق را بود

كو قیاس از جان زشت خود كند

آبگینه ی زرد چون سازی نقاب

زرد بینی جمله نور آفتاب

بشكن آن شیشه ی كبود و زرد را

تا شناسی گرد را و مرد را

گِرد فارس گرد، سر افراشته

گرد را تو مرد حق پنداشته

گرد دید ابلیس و گفت این فرع طین

چون فزاید بر من آتش جبین

تا تو می بینی عزیزان را بشر

وانک میراث بلیس است آن نظر

گر نه فرزند بلیسی ای عنید

پس بتو میراث آن سگ چون رسید

من نیم سگ، شیر حقم، حق پرست

شیر حق آنست كز صورت برست

شیر دنیا جوید اشكاری و برگ

شیر مولی جوید آزادی و مرگ

چونك اندر مرگ بیند صد وجود

همچو پروانه بسوزاند وجود

شد هوای مرگ طوق صادقان

كه جهودان را بُد آن دم امتحان

در نبی فرمود كای قوم یهود

صادقان را مرگ باشد گنج و سود

همچنانك آرزوی سود هست

آرزوی مرگ بردن زآن بهست

ای جهودان، بهر ناموس كسان

بگذرانید این تمنا بر زبان

یك جهودی آنقدر زهره نداشت

چون محمد این علم را بر فراشت

گفت اگر رانند این را بر زبان

یك یهودی خود نماند در جهان

پس یهودان مال بردند و خراج

كه مكن رسوا تو ما را ای سراج

این سخن را نیست پایانی پدید

دست با من ده، چو چشمت دوست دید

***

گفتن امیر المؤمنین علی علیه السلام با قرین خود كی چون خدو انداختی در روی من نفس من جنبید و اخلاص عمل نماند. مانع كشتن تو آن شد

گفت امیر المؤمنین با آن جوان

كه بهنگام نبرد ای پهلوان

چون خدو انداختی بر روی من

نفس جنبید و تبه شد خوی من

نیم بهر حق شد و نیمی هوا

شركت اندر كار حق نبود روا

تو نگاریده ی كف مولیستی

آن ِ حقی، كرده ی من نیستی

گبر این بشنید و نوری شد پدید

در دل او، تا كه زُناری بُرید

گفت من تخم جفا می كاشتم

من ترا نوعی دگر پنداشتم

تو ترازوی احد خو بوده ی

بل زبانه ی هر ترازو بوده ی

تو تبار و اصل و خویشم بوده ی

تو فروغ شمع كیشم بوده ی

من غلام آن چراغ چشم جو

كه چراغت روشنی پذرفت ازو

من غلام موج آن دریای نور

كه چنین گوهر بر آرد در ظهور

عرضه كن بر من شهادت را كه من

مر ترا دیدم سرافراز ز من

قرب پنجَه كس ز خویش و قوم او

عاشقانه سوی دین كردند رو

او به تیغ حلم چندین حلق را

وا خرید از تیغ چندین حلق را

تیغ حلم از تیغ آهن تیزتر

بل ز صد لشكر ظفر انگیزتر

ای دریغا لقمه ی دو خورده شد

جوشش فكرت از آن افسرده شد

گندمی خورشید آدم را كسوف

چون ذنب شعشاع بدری را خسوف

اینت لطف دل كه از یك مشت گل

ماه او چون می شود پروین گسل

نان چو معنی بود و خوردش سود بود

چونك صورت گشت، انگیزد جحود

همچو خار سبز كاشتر میخورد

زآن خورش صد نفع و لذت می برد

چونك آن سبزیش رفت و خشك گشت

چون همان را می خورد اشتر ز دشت

می دراند كام و لنجش، ای دریغ

كان چنان ورد مربی، گشت تیغ

نان چو معنی بود، بود آن خار سبز

چونك صورت شد، كنون خشكست و گبز

تو بدآن عادت كه او را پیش از این

خورده بودی ای وجود نازنین

بر همان بو می خوری این خشك را

بعد از آن كامیخت معنی با ثری

گشت خاك آمیز و خشك و گوشت بُر

ز آن گیاه اكنون بپرهیز ای شتر

سخت خاك آلود می آید سُخُن

آب تیره شد، سر چه بند كن

تا خدایش باز صاف و خوش كند

او که تیره كرد هم صافش كند

صبر آرد آرزو را، نی شتاب

صبر كن، و الله اعلم بالصواب

پایان دفتر اول

*****

مقدمه دفتر دوم

مدتی این مثنوی تاخیر شد

مهلتی بایست تا خون شیر شد

تا نزاید بخت تو فرزند نو

خون نگردد شیر شیرین، خوش شنو

چون ضیاء الحق حُسام الدین، عِنان

باز گردانید ز اوج آسمان

چون به معراج حقایق رفته بود

بی بهارش غنچه ها نا کفته بود

چون ز دریا سوی ساحل باز گشت

چنگ شعر مثنوی با ساز گشت

مثنوی كه صیقل ارواح بود

باز گشتش روز استفتاح بود

مطلع تاریخ این سودا و سود

سال اندر ششصد و شصت و دو بود

بلبلی ز ینجا برفت و باز گشت

بهر صید این معانی باز گشت

ساعد شه مسكن این باز باد

تا ابد بر خلق این در باز باد

آفت این در هوا و شهوتست

ور نه اینجا شربت اندر شربتست

چشم بند آن جهان حلق و دهان

این دهان بر بند تا بینی عیان

ای دهان، تو خود دهانه ی دوزخی

وی جهان، تو بر مثال برزخی

نور  باقی، پهلوی دنیای دون

شیر  صافی، پهلوی جوهای خون

چون در او گامی زنی بی احتیاط

شیر تو خون میشود از اختلاط

یك قدم زد آدم اندر ذوق  نفس

شد فراق  صدر جنت طوق  نفس

همچو دیو از وی فرشته میگریخت

بهر نانی، چند آب چشم ریخت

گر چه یك مو بُد گنه كو جَسته بود

لیك آن مو در دو دیده رسته بود

بود آدم دیده ی نور  قدیم

موی در دیده بود كوهِ عظیم

گر در آن آدم بكردی مشورت

در پشیمانی نگفتی معذرت

زآنكه با عقلی چو عقلی جفت شد

مانع بَد فعلی و بَد گفت شد

نفس، با نفس دگر چون یار شد

عقل  جزوی، عاطل و بی كار شد

چون ز تنهایی تو نومیدی شوی

زیر سایه ی یار خرشیدی شوی

رو بجو یار خدایی را تو زود

چون چنان كردی، خدا یار تو بود

آنك بر خلوت نظر بر دوختست

آخر آنرا هم ز یار آموختست

خلوت از اغیار باید، نی ز یار

پوستین بهر دی آمد، نی بهار

عقل با عقل دگر دو تا شود

نور افزون گشت و ره پیدا شود

نفس با نفس دگر خندان شود

ظلمت افزون گشت و ره پنهان شود

یار، چشم تست ای مردِ شكار

از خس و خاشاك، او را پاك دار

هین به جاروب زبان، گردی مكن

چشم را از خس، ره آوردی مكن

چونك مؤمن آینه ی مؤمن بود

روی او ز آلودگی ایمن بود

یار آیینه است، جان را در حَزَن

بر رخ آیینه، ای جان، دم مزن

تا نپوشد روی خود را در دمت

دَم فرو خردن بباید هر دمت

كم ز خاكی، چونك خاكی یار یافت

از بهاری صد هزار انوار یافت

آن درختی كو شود با یار جفت

از هوای خوش ز سر تا پا شكفت

در خزان چون دید او یار  خلاف

در كشید او رو و سر زیر لحاف

گفت: یار بَد، بلا آشفتن است

چون كه او آمد، طریقم خفتن است

پس بخسپم، باشم از اصحاب كهف

به ز دقیانوس آن محبوس لهف

یقظه شان مصروف دقیانوس بود

خوابشان سرمایه ی ناموس بود

خواب بیداریست چون با دانش است

وای بیداری كه با نادان نشست

چونك زاغان خیمه بر بهمن زدند

بلبلان پنهان شدند و تن زدند

زآنك بی گلزار بلبل خامش است

غیبت خورشید بیداری ُكش است

آفتابا ترك این گلشن كنی

تا كه تحت الارض را روشن كنی

آفتاب معرفت را نقل نیست

مشرق او غیر جان و عقل نیست

خاصه خورشید كمالی كان سریست

روز و شب كردار او روشن گریست

مطلع شمس آی اگر اسكندری

بعد از آن هر جا روی نیكوفری

بعد از آن هر جا روی مشرق شود

شرقها بر مغربت عاشق شود

حس خفاشت سوی مغرب دوان

حس دُرّ پاشت سوی مشرق روان

راه حس، راه خرانست ای سوار

ای خران را تو مزاحم، شرم دار

پنج حسی هست جز این پنج حس

آن چو زر سرخ وین حسها چو مس

اندر آن بازار كایشان ماهرند

حس مس را، چون حس زر كی خرند

حس ابدان، قوتِ ظلمت میخورد

حس جان، از آفتابی می چرد

ای ببرده رَختِ حسها سوی غیب

دست، چون موسی، برون آور ز جیب

ای صفاتت آفتاب معرفت

و آفتاب چرخ بنده یك صفت

گاه خورشید و گهی دریا شوی

گاه كوه قاف و، گه عنقا شوی

تو نه این باشی نه آن در ذات خویش

ای فزون از وهمها و ز بیش بیش

روح با علمست و با عقلست یار

روح را با تازی و تركی چه كار

از تو ای بی نقش  با چندین صوَر

هم مشبه، هم موحد، خیره سر

گه مشبه را موحد می كند

گه موحد را صور ره می زند

گه ترا گوید ز مستی بوالحسن

یا صغیر السّن و یا رطب البدن

گاه نقش خویش ویران می كند

از پی تنزیه جانان می كند

چشم حس را هست مذهب اعتزال

دیده ی عقلست سنی در وصال

سخره ی حس اند اهل اعتزال

خویش را سُنی نمایند از ضلال

هرك در حس ماند، او معتزلیست

گر چه گوید سُنیم، از جاهلیست

هر كه بیرون شد ز حس، او سنی ویست

اهل بینش، چشم حس  خویش پیست

گر بدیدی حس حیوان شاه را

پس بدیدی گاو و خر الله را

گر نبودی حس دیگر مر ترا

جز حس حیوان ز بیرون هوا

پس بنی آدم مكرم كی بدی

كی بحس مشترك محرم شدی

نامصور یا مصور گفتنت

باطل آمد بی ز صورت رستنت

نامصور یا مصور پیش اوست

كو همه مغزست و بیرون شد ز پوست

گر تو كوری نیست بر اعمی حرج

ور نه رو كالصبر مفتاح الفرج

پرده های دیده را داروی صبر

هم بسوزد هم بسازد شرح صدر

آینه ی دل چون شود صافی و پاك

نقشها بینی برون از آب و خاك

هم ببینی نقش و هم نقاش را

فرش دولت را و هم فراش را

چون خلیل آمد خیال یار من

صورتش بت، معنی او بت شكن

شكر یزدان را كه چون او شد پدید

در خیالش جان، خیال خود بدید

خاك درگاهت دلم را می فریفت

خاك بر وی كو ز خاكت میشكیفت

گفتم: ار خوبم پذیرم این ازو

ور نه خود خندید بر من زشت رو

چاره آن باشد كه خود را بنگرم

ور نه او خندد مرا، من كی خرم

او جمیل است و محبّ للجمال

كی جوان نو گزیند پیر زال

خوب خوبی را كند جذب این بدان

طیبات الطیبین بروی بخوان

در جهان هر چیز چیزی جذب كرد

گرم گرمی را كشید و سرد سرد

قسم باطل، باطلان را می كشند

باقیان از باقیان هم سرخوشند

ناریان مر ناریان را جاذب اند

نوریان مر نوریان را طالب اند

چشم چون بستی ترا تا سه گرفت

نور چشم از نور روزن كی شكفت

تاسه ی تو جذب نور چشم بود

تا بپیوندد به نور روز زود

چشم باز ار تاسه گیرد مر ترا

دانك چشم دل ببستی، بر گشا

آن تقاضای دو چشم دل شناس

كو همی جوید ضیای بی قیاس

چون فراق آن دو نور بی ثبات

تا سه آوردت گشادی چشمهات

پس فراق آن دو نور پایدار

تا سه می آرد، مر آن را پاس دار

او چو می خواند مرا، من بنگرم

لایق جذب ام، و یا بد پیكرم

گر لطیفی زشت را در پی كند

تسخری باشد كه او بر وی كند

كی ببینم روی خود را ای عجب

تا چه رنگم همچو روزم، یا چو شب

نقش جان خویش می جستم بسی

هیچ می ننمود نقشم از كسی

گفتم: آخر آینه از بهر چیست

تا بداند هر كسی كو چیست و كیست

آینه ی جان نیست الا روی یار

روی آن یاری كه باشد زآن دیار

گفتم: ای دل آینه ی كلّ را بجو

رو به دریا، كار برناید بجو

زین طلب بنده بكوی تو رسید

درد مریم را بخرما بُن كشید

دیده ی تو چون دلم را دیده شد

صد دل نادیده غرق دیده شد

آینه ی کلی ترا دیدم ابد

دیدم اندر چشم تو من نقش خود

گفتم: آخر خویش را من یافتم

در دو چشمش راه روشن یافتم

گفت: وهمم كان خیال توست هان

ذات خود را از خیال خود بدان

نقش من از چشم تو آواز داد

كه منم تو، تو منی در اتحاد

كاندرین چشم منیر بی زوال

از حقایق راه كی یابد خیال

در دو چشم غیر من تو نقش خود

گر ببینی آن خیالی دان و رد

زآنك سرمه ی نیستی در میكشد

باده از تصویر شیطان میچشد

چشمشان خانه ی خیالست و عدم

نیستها را هست بیند لاجرم

چشم من چون سرمه دید از ذوالجلال

خانه ی هستیست، نه خانه ی خیال

تا یكی مو باشد از تو پیش چشم

در خیالت گوهری باشد چو یشم

یشم را آنگه شناسی از گهر

كز خیال خود كنی كلی عبر

یك حكایت بشنو ای گوهر شناس

تا بدانی تو عیان را از قیاس

***

هِلال پنداشتن آن شخص خیال را در عهد عمر

ماه روزه گشت در عهد عمر

بر سر كوهی دویدند آن نفر

تا هلال روزه را گیرند فال

آن یكی گفت: ای عمر، اینك هلال

چون عمر بر آسمان مه را ندید

گفت: كین مه از خیال تو دمید

ور نه من بیناترم افلاك را

چون نمی بینم هلال پاك را

گفت: تر كن دست و بر ابرو بمال

آنگهان تو بر نگر سوی هلال

چونك او تر كرد ابرو، مه ندید

گفت: ای شه نیست، مه شد ناپدید

گفت: آری موی ابرو شد كمان

سوی تو افكند تیری از گمان

چونک مویی کژ شد او را راه زد

تا بدعوی لاف دید ماه زد

موی كژ چون پرده ی گردون شود

چون همه اجزات كژ شد، چون بود

راست كن اجزات را از راستان

سر مكش ای راسترو ز آن آستان

هم ترازو را، ترازو راست كرد

هم ترازو را، ترازو كاست كرد

هر كه با ناراستان هم سنگ شد

در كمی افتاد و عقلش دنگ شد

رو أَشِدَّاءُ عَلَی الْكُفَّارِ باش

خاك بر دلداری اغیار پاش

بر سر اغیار چون شمشیر باش

هین مكن روباه بازی شیر باش

تا ز غیرت از تو یاران نگسلند

زآنكه آن خاران عدوی این گلند

آتش اندر زن به گرگان چون سپند

زآنك این گرگان عدوی یوسفند

جان بابا، گویدت ابلیس هین

تا به دم بفریبدت دیو لعین

این چنین تلبیس با بابات كرد

آدمی را این سیه رخ، مات كرد

بر سر شطرنج چُست است این غراب

تو مبین بازی بچشم نیم خواب

زآنك فرزین بندها داند بسی

كو بگیرد در گلویت چون خسی

در گلو ماند خس او سال ها

چیست آن خس مهر جاه و مالها

مال خس باشد، چو هست آن بی ثبات

در گلویت مانع آب حیات

گر برد مالت عدوی پر فنی

ره زنی را، برده باشد ره زنی

***

دزدیدن مارگیر ماری را از مارگیر دیگر

دزدكی از مارگیری مار برد

ز ابلهی آن را غنیمت می شمرد

وارهید آن مارگیر از زخم مار

مار ُكشت آن دزد او را زار زار

مارگیرش دید پس بشناختش

گفت: از جان مار من پرداختش

در دعا می خواستی جانم ازو

كش بیابم مار بستانم ازو

شكر حق را كان دعا مردود شد

من زیان پنداشتم آن سود شد

بس دعاها كآن زیان است و هلاك

وز كرم می نشنود یزدان پاك

***

التماس كردن همراه عیسی علیه السلام زنده كردن استخوانها از عیسی علیه السلام

گشت با عیسی یكی ابله رفیق

استخوانها دید در حفره ی عمیق

گفت: ای همراه، آن نام سنی

كه بد آن تو مرده زنده كنی

مر مرا آموز تا احسان كنم

استخوانها را بدان با جان كنم

گفت: خامش كن، كه این كار تو نیست

لایق انفاس و گفتار تو نیست

كان نفس خواهد ز باران پاك تر

وز فرشته در روش دراک تر

عمرها بایست تا دم پاك شد

تا امین مخزن افلاك شد

خود گرفتی این عصا در دستِ راست

دسترا دستان ِ موسی از كجاست

گفت: اگر من نیستم اسرار خوان

هم تو بر خوان نام را بر استخوان

گفت عیسی: یارب این اسرار چیست

میل این ابله درین گفتار چیست

چون غم خود نیست این بیمار را

چون غم جان نیست این مُردار را

مُرده ی خود را رها كردست او

مرده ی بیگانه را جوید رفو

گفت حق: ادبار، گر ادبار جوست

خار روییده جزای كِشتِ اوست

آنك تخم ِ خار كارد در جهان

هان و هان او را مجو در ُگلستان

گر ُگلی گیرد بكف، خاری شود

ور سوی یاری رود، ماری شود

كیمیای زهر ِ مار است آن شقی

بر خلافِ كیمیای متقی

***

اندرز كردن صوفی خادم را در تیمار داشت بهیمه و لاحول گفتن خادم

صوفیی میگشت در دور افق

تا شبی در خانقاهی شد ُقنق

یك بهیمه داشت در آخُر ببست

او به صدر صُفه با یاران نشست

پس مراقب گشت با یاران خویش

دفتری باشد حضور یار بیش

دفتر صوفی سواد حرف نیست

جز دل اسپید همچون برف نیست

زادِ دانشمند، آثار قلم

زاد صوفی چیست آثار قدم

همچو صیادی سوی اشكار شد

گام آهو دید و بر آثار شد

چند گاهش گام آهو در خورست

بعد از آن خود ناف آهو رهبرست

چونک شكر گام كرد و ره بُرید

لاجرم زآن گام در كامی رسید

رفتن یك منزلی بر بوی ناف

بهتر از صد منزل گام و طواف

آن دلی كو مطلع مهتابهاست

بهر عارف فتحت ابوابهاست

با تو دیوارست و با ایشان درست

با تو سنگ و با عزیزان گوهرست

آنچ تو در آینه بینی عیان

پیر اندر خشت بیند بیش از آن

پیر ایشان اند، كین عالم نبود

جان ایشان بود در دریای جود

پیش ازین تن، عمرها بگذاشتند

پیشتر از كشت، بر برداشتند

پیشتر از نقش، جان پذرفته اند

پیشتر از بحر، دُرّها سفته اند

مشورت می رفت در ایجاد خلق

جانشان در بحر قدرت تا بحلق

چون ملایك مانع آن میشدند

بر ملایك خفیه خنبك می زدند

مطلع بر نقش هر كه هست شد

پیش از آن كین نفس كل، پا بست شد

پیشتر ز افلاك، كیوان دیده اند

پیشتر از دانها نان دیده اند

بی دماغ و دل، پر از فكرت بدند

بی سپاه و جنگ بر نصرت زدند

آن عیان نسبت به ایشان فكرتست

ور نه خود نسبت به دوران رویتست

فكرت از ماضی و مستقبل بود

چون ازین دو رست مشكل حل شود

روح از انگور، می را دیده است

روح از معدوم، شی را دیده است

دیده چون بی كیف هر با كیف را

دیده پیش از كان صحیح و زیف را

پیشتر از خلقت انگورها

خورده می ها و نموده شورها

در تموز گرم می بینند دی

در شعاع شمس می بینند فی

در دل انگور می را دیده اند

در فنای محض شی را دیده اند

آسمان در دور ایشان جرعه نوش

آفتاب از جودشان زربفت پوش

چون از ایشان مجتمع بینی دو یار

هم یكی باشند و هم ششصد هزار

بر مثال موجها اعدادشان

در عدد آورده باشد بادشان

مفترق شد آفتاب جانها

در درون روزن ابدانها

چون نظر در قرص داری، خود یكیست

و آنك شد محجوب ابدان در شكیست

تفرقه در روح حیوانی بود

نفس واحد روح انسانی بود

چونك حق رشّ علیهم نورهُ

مفترق هرگز نگردد نور او

یك زمان بگذار ای همره ملال

تا بگویم وصف خالی زآن جمال

در بیان ناید جمال حال او

هر دو عالم چیست عكس خال او

چونك من از خال خویش دم زنم

نطق میخواهد كه بشكافد تنم

همچو موری اندرین خرمن خوشم

تا فزون از خویش باری میكشم

***

بسته شدن تقریر معنی حكایت به سبب میل مستمعان به استماع ظاهر صورت حکایت

كی گذارد آنك رشك روشنیست

تا بگویم آنچ فرض و گفتنیست

بحر، كف پیش آرد و، سدّی كند

جر كند، وز بعد جر، مدّی كند

این زمان بشنو چه مانع شد مگر

مستمع را رفت دل جای دگر

خاطرش شد سوی صوفی قنق

اندر آن سودا فرو شد تا عُنق

لازم آمد باز رفتن زین مقال

سوی آن افسانه بهر وصف حال

صوفی آن صورت مپندار ای عزیز

همچو طفلان، تا كی از جوز و مویز

جسم ما جوز و مویز است ای پسر

گر تو مردی، زین دو چیز اندر گذر

ور تو اندر نگذری، اكرام حق

بگذراند مر ترا از نه طبق

بشنو اكنون صورت افسانه را

لیك هین، از َكه جدا كن دانه را

***

گمان بردن کاروانیان که بهیمه ی صوفی رنجورست

حلقه ی آن صوفیان مستفید

چونک بروجد و طرب آخر رسید

خوان بیاوردند بهر میهمان

از بهیمه یاد آورد آن زمان

گفت خادم را كه: در آخُر برو

راست كن بهر بهیمه كاه و جو

گفت: لا حول، این چه افزون گفتنست

از قدیم این كارها كار منست

گفت: تر كن آن جوش را از نخست

كان خرک پیرست و دندانهاش سست

گفت: لاحول، این چه می گویی مها

از من آموزند این ترتیبها

گفت: پالانش فرو نه پیش پیش

داروی منبل بنه بر پشت ریش

گفت: لاحول آخر این حكمت گزار

جنس تو مهمانم آمد صد هزار

جمله راضی رفته اند از پیش ما

هست مهمان جان ما و خویش ما

گفت: آبش ده و لیكن شیر گرم

گفت: لاحول از توام بگرفت شرم

گفت: اندر جو تو كمتر كاه كن

گفت: لاحول این سخن كوتاه كن

گفت: جایش را بروب از سنگ و پُشك

ور بود تر، ریز بر وی خاك خشك

گفت: لاحول ای پدر لاحول كن

با رسول اهل كمتر گو سخن

گفت: بستان شانه پشت خر بخار

گفت: لاحول ای پدر شرمی بدار

خادم این گفت و میان بربست چُست

گفت: رفتم كاه و جو آرم نخست

رفت وز آخُر نكرد او هیچ یاد

خواب خرگوشی بدان صوفی بداد

رفت خادم جانب اوباش چند

كرد بر اندرز صوفی ریش خند

صوفی از ره مانده بود و شد دراز

خوابها می دید با چشم فراز

كانخرش در چنگ گرگی مانده بود

پاره ها از پشت و رانش می ربود

گفت: لاحول این چه ماخولیاست

ای عجب آن خادم مشفق كجاست

باز می دید آن خرش در راه رو

گه به چاهی می فتاد و گه بگو

گونه گون می دید ناخوش واقعه

فاتحه میخواند او والقارعه

گفت: چاره چیست یاران جَسته اند

رفته اند و جمله درها بسته اند

باز می گفت: ای عجب کان خادمك

نی كه با ما گشت هم نان و نمك

من نكردم با وی الا لطف، ولین

او چرا با من كند بر عكس كین

هر عداوت را سبب باید سند

ور نه جنسیت وفا تلقین كند

باز می گفت: آدم با لطف وجود

كی بر آن ابلیس جوری كرده بود

آدمی مر مار و كژدم را چه كرد

كو همی خواهد مر او را مرگ و درد

گرگ را خود خاصیت بدریدنست

این حسد در خلق آخر روشنست

باز میگفت: این گمان بد خطاست

بر برادر این چنین ظنم چراست

باز گفتی: حزم سوء الظن تست

هر كه بد ظن نیست، كه ماند درست

صوفی اندر وسوسه، و آن خر چنان

كه چنین بادا جز ای دشمنان

آن خر مسكین میان خاك و سنگ

كژ شده پالان دریده پالهنگ

کشته از ره، جمله ی شب بی علف

گاه در جان كندن و، گه در تلف

خر همه شب ذكر میکرد ای اله

جو رها كردم، كم از یك مشت كاه

با زبان حال می گفت: ای شیوخ

رحمتی كه سوختم زین خام شوخ

آنچ آن خر دید از رنج و عذاب

مرغ خاكی بیند اندر سیل آب

بس بپهلو گشت آن شب تا سحر

آن خر بیچاره از جوع البقر

روز شد خادم بیآمد بامداد

زود پالان جست بر پشتش نهاد

خر فروشانه دو سه زخمش بزد

كرد با خر آنچ ز آن سگ بی سزد

خر جهنده گشت از تیزی نیش

كو زبان تا خر بگوید حال خویش

چونك صوفی بر نشست و شد روان

رو در افتادن گرفت او هر زمان

هر زمانش خلق بر میداشتند

جمله رنجورش همی پنداشتند

آن یكی گوشش همی پیچید سخت

و آن دگر در زیر کامش جست لخت

و آن دگر در نعل او می جست سنگ

و آن دگر در چشم او می دید زنگ

باز می گفتند: ای شیخ این ز چیست

دی نمیگفتی كه شكر این خر قویست

گفت: آن خر كو بشب لاحول خورد

جز بدین شیوه نداند راه کرد

چونكه قوت خر بشب لاحول بود

شب مسبع بود و روز اندر سجود

آدمی خوارند اغلب مردمان

از سلام علیك شان كم جو امان

خانه ی دیو است دلهای همه

كم پذیر از دیو مردم دمدمه

از دم دیو آنكه او لاحول خورَد

هم چو آن خر در سر آید در نبرد

هر كه در دنیا خورد تلبیس دیو

و ز عدو دوست رو تعظیم و ریو

در ره اسلام و بر پول صراط

در سر آید همچو آن خر از خباط

عشوه ها یار بد منیوش هین

دام بین، ایمن مرو تو بر زمین

صد هزار ابلیس لاحول آر بین

آدما ابلیس را در مار بین

دم دهد گوید ترا ای جان و دوست

تا چو قصابی كشد از دوست پوست

دم دهد تا پوستت بیرون كشد

وای او كز دشمنان افیون چشد

سر نهد بر پای تو قصاب وار

دم دهد تا خونت ریزد زار زار

همچو شیری، صید خود را خویش ُكن

ترك عشوه ی اجنبی و خویش كن

همچو خادم دان مراعات خسان

بی كسی بهتر ز عشوه ی ناكسان

در زمین مردمان خانه مكن

كار خود كن كار بیگانه مكن

كیست بیگانه تن خاكی تو

كز بر ای اوست غمناكی تو

تا تو تن را چرب و شیرین میدهی

جوهر خود را نبینی فربهی

گر میان مُشك تن را جا شود

روز مردن گند او پیدا شود

مشك را بر تن مزن بر دل بمال

مشك چه بود نام پاك ذو الجلال

آن منافق مشك بر تن مینهد

روح را در قعر گلخن مینهد

بر زبان نام حق و، در جان او

گندها از فكر بی ایمان او

ذكر با او همچو سبزه ی گلخن است

بر سر مبرز، گل است و سوسن است

آن نبات آنجا یقین عاریت است

جای آن گل مجلس است و عشرتست

طیبات آید بسوی طیبین

الخبیثین الخبیثاتست هین

كین مدار، آنها كه از كین گمرهند

گورشان پهلوی كین داران نهند

اصل كینه دوزخست و، كین تو

جزو آن كلست و خصم دین تو

چون تو جزو دوزخی هین هوش دار

جزو سوی كل خود گیرد قرار

تلخ با تلخان یقین ملحق شود

كی دم باطل قرین حق شود

ای برادر تو همآن اندیشه ی

ما بقی تو استخوان و ریشه ی

گر گلست اندیشه ی تو گلشنی

ور بود خاری تو هیمه ی گلخنی

گر گلابی، بر سر و جیبت زنند

ور تو چون بولی، برونت افكنند

طبلها در پیش عطاران ببین

جنس را با جنس خود كرده قرین

جنسها با جنسها آمیخته

زین تجانس زینتی انگیخته

گر در آمیزند عود و شِكرش

برگزیند یك یك از یکدیگرش

طبلها بشكست و جانها ریختند

نیك و بد در همدگر آمیختند

حق فرستاد انبیا را با ورق

تا گزید این دانها را بر طبق

پیش ازین ما واحد بدیم

كس ندانستی كه ما نیك و بدیم

بود نقد وقلب در عالم روان

چون جهان شب بود و ما چون شب روان

تا بر آمد آفتاب انبیا

گفت: ای غش دور شو، صافی بیا

چشم داند فرق كردن رنگ را

چشم داند لعل را و سنگ را

چشم داند گوهر و خاشاك را

چشم را زآن می خلد خاشاكها

دشمن روزند این قلابكان

عاشق روزند آن زرهای كان

زآنك روزست آینه ی تعریف او

تا ببیند اشرفی تشریف او

حق قیامت را لقب زآن روز كرد

روز بنماید جمال سرخ و زرد

پس حقیقتِ روز، سّر اولیاست

روز پیش مهرشان چون سایهاست

عكس راز مرد حق دانید روز

عكس ستاریش، شام چشم دوز

زآن سبب فرمود یزدان، وَ الضحی

وَ الضُّحی نور ضمیر مصطفی

قول دیگر كاین ضُحی را خواست دوست

هم برای آنك این هم عكس اوست

ورنه، بر فانی قسم گفتن خطاست

خود فنا چه لایق گفت خداست

از خلیلی لا اُحب الافلین

پس فنا چون خواست رب العالمین

از خلیلی لا احب الآفلین

پس فنا چون خواست رب العالمین

باز وَ اللَّیلِ است، ستاری او

وآن تن خاكی زنگاری او

آفتابش چون بر آمد زآن فلك

با شب تن گفت: هین ما ودّعك

وصل پیدا گشت از عین بلا

زآن حلاوت شد عبارت ما قلی

هر عبارت خود نشان حالتیست

حال چون دست و، عبارت آلتیست

آلت زرگر به دست كفشگر

همچو دانه ی كشت كرده ریگ در

آلت اشكاف پیش بَرزگر

پیش سگ نِه استخوان، نه پیش خر

بود انا الحق در لب منصور نور

بود انا الله در لب فرعون زور

شد عصا اندر كف موسی گوا

شد عصا اندر كف ساحر هبا

زین سبب عیسی بدان همراه خَود

در نیاموزید آن اسم صمد

كو نداند، نقص بر آلت نهد

سنگ بر گل زن تو، آتش كی جهد

دست و آلت همچو سنگ و آهنست

جفت باید جفت شرط زادنست

آنك بی جفتست و بی آلت یكیست

در عدد شكست و آن یك بی شكیست

آنك دو گفت و سه گفت و بیش ازین

متفق باشند در واحد یقین

احولی چون دفع شد، یكسان شوند

دو سه گویان، یكی گویان شوند

گر یكی گویی تو در میدان او

گرد برمیگرد، از چوگان او

گوی آنگه راست و بی نقصان شود

كو ز زخم دست شه رقصان شود

گوش دار ای احول اینها را بهوش

داروی دیده بكش از راه گوش

پس كلام پاك در دلهای كور

می نپاید میرود تا اصل نور

وان فسون دیو در دلهای كژ

می رود چون كفش كژ در پای كژ

گر چه حكمت را به تكرار آوری

چون تو نا اهلی، شود از تو بری

ور چه بنویسی نشانش میكنی

ور چه می لافی بیانش میكنی

او ز تو رو در كشد ای پر ستیز

بندها را بگسلد وز تو گریز

ور نخوانی و ببیند سوز تو

علم باشد مرغ دست آموز تو

او نپاید پیش هر نااوستا

همچو طاوسی به خانه ی روستا

***

یافتن پادشاه باز را به خانه ی كم پیر زن

نه چنان بازیست، كو از شه گریخت

سوی آن كمپیر كو می آرد بیخت

تا كه ُتتماجی پزد اولاد را

دید آن باز خوش و خوش زاد را

پایكش بست و پرش كوتاه كرد

ناخنش ببرید و قوتش كاه كرد

گفت: نااهلان نكردندت بساز

پَر فزود از حد و ناخن شد دراز

دست هر نااهل بیمارت كند

سوی مادر آ، كه تیمارت كند

مِهر جاهل را چنین دان ای رفیق

كژ رود جاهل همیشه در طریق

روز شد در جستجو بی گاه شد

سوی آن كمپیر و آن خرگاه شد

دید ناگه باز را در دود و گرد

شه بر او بگریست زار و نوحه كرد

گفت: هر چند این جزای كار تست

كه نباشی در وفای ما درست

چون كنی از خلد در دوزخ قرار

غافل از لا یستوی، اصحاب نار

این سزای آنكه از شاه خبیر

خیره بگریزد به خانه ی گنده پیر

باز میمالید پر بر دست شاه

بی زبان می گفت: من كردم گناه

پس كجا زارد كجا نالد لئیم

گر تو نپذیری بجز نیك ای كریم

لطف شه جانرا، جنایت جو كند

ز آنك شه هر زشت را نیكو كند

رو مكن زشتی كه نیكیهای ما

زشت آید پیش آن زیبای ما

خدمت خود را سزا پنداشتی

تو لوای جرم از آن افراشتی

چون ترا ذكر و دعا دستور شد

ز آن دعا كردن دلت مغرور شد

هم سخن دیدی تو خود را با خدا

ای بسا كو زین گمان افتد جدا

گر چه با تو شه نشیند بر زمین

خویشتن بشناس و نیكوتر نشین

باز گفت: ای شه پشیمان میشوم

توبه كردم نو مسلمان میشوم

آنك تو مستش كنی و شیر گیر

گر ز مستی كژ رود، عذرش پذیر

گر چه ناخن رفت چون باشی مرا

بر كنم من پرچم خرشید را

ور چه پرم رفت چون بنوازیم

چرخ بازی کم كند در بازیم

گر كمر بخشیم، ُكه را بر كنم

گر دهی كِلكی، علمها بشكنم

آخر از پشه نه كم باشد تنم

ملك نمرودی بپر بر هم زنم

در ضعیفی تو مرا بابیل گیر

هر یكی خصم مرا چون پیل گیر

قدر فندق افگنم، بندق حریق

بندقم در فعل صد چون منجنیق

موسی آمد در وغا با یك عصاش

زد بر آن فرعون و بر شمشیرهاش

هر رسولی یك تنه كان در زدست

بر همه آفاق تنها بر زدست

نوح چون شمشیر در خواهید ازو

موج طوفان گشت از او شمشیر خو

احمدا خود كیست اسپاه زمین

ماه بین بر چرخ و بشكافش جبین

تا بداند سعد و نحس بی خبر

دور تست این دور نه دور قمر

دور تست ایرا كه موسای كلیم

آرزو می برد زین دورت مقیم

چونك موسی رونق دور تو دید

كاندرو صبح تجلی می دمید

گفت: یا رب، آن چه دور ِ رحمتست

آن گذشت از رحمت، اینجا رویتست

غوطه ده موسی خود را در بحار

از میان  دوره ی احمد بر آر

گفت: یا موسی بدان بنمودمت

راه آن خلوت بدآن بگشودمت

كه از آن دوری درین دورای كلیم

پا بكش، زیرا دراز است این گلیم

من كریمم نان نمایم بنده را

تا بگریاند طمع آن زنده را

بینی طفلی بمالد مادری

تا شود بیدار واجوید خوری

كو گرسنه خفته باشد بی خبر

و آن دو پستان می خلد از بهر، در

كنتُ كنزا رحمة مخفیة

فابتعثت أمة مهدیة

هر كراماتی كه می جویی بجان

او نمودت تا طمع كردی در آن

چند بت بشكست احمد در جهان

تا كه یا رب گوی گشتند امتان

گر نبودی كوشش احمد، تو هم

می پرستیدی چو اجدادت صنم

این سرت وارست از سجده ی صنم

تا بدانی حق او را بر امم

گر بگویی شكر این رستن بگوی

كز بت باطن همت برهاند اوی

مر سرت را چون رهانید از بتان

هم بد آن قوت تو دل را وارهان

سر ز شكر دین از آن بر تافتی

كز پدر میراث ارزان یافتی

مرد میراثی چه داند قدر مال

رستمی جان كند و مجان یافت زال

چون بگریانم بجوشد رحمتم

آن خروشنده بنوشد نعمتم

گر نخواهم داد، خود ننمایمش

چونش كردم بسته دل، بگشایمش

رحمتم موقوف آن خوش گریهاست

چون گریست از بحر رحمت موج خاست

***

حلوا خریدن شیخ احمد خضرویه قدس الله سره العزیز جهت غریمان بالهام حق

بود شیخی دائما او وام دار

از جوانمردی كه بود آن نامدار

ده هزاران وام كردی از مهان

خرج كردی بر فقیران جهان

هم بوام او خانقاهی ساخته

جان و مال و خانقه درباخته

وام او را حق ز هر جا می گزارد

كرد حق بهر خلیل، از ریگ آرد

گفت پیغمبر كه: در بازارها

دو فرشته می كند ایدر دعا

كای خدا، تو منفقان وا ده خلف

وی خدا تو ممسكان را ده تلف

خاصه آن منفق كه جان انفاق كرد

حلق خود قربانی خلاق كرد

حلق پیش آورد اسماعیل وار

كارد بر حلقش نیارد كردگار

پس شهیدان، زنده زین رویند خوش

تو بد آن، قالب بمنگر گبر وَش

چون خلف دادستشان جان بقا

جان ایمن، از غم و رنج و شقا

شیخ وامی، سالها این كار كرد

می ستد، می داد، همچون پای مرد

تخمها می كاشت تا روز اجل

تا بود روز اجل، میر اجل

چونك عمر شیخ در آخر رسید

در وجود خود نشان مرگ دید

وامداران گرد او بنشسته جمع

شیخ بر خود خوش گدازان همچو شمع

وامداران گشته نومید و ترش

درد دلها یار شد با درد ُشش

شیخ گفت: این بد گمانان را نگر

نیست حق را چار صد دینار زر

كودكی حلوا ز بیرون بانگ زد

لاف حلوا بر امید دانک زد

شیخ اشارت كرد خادم را بسر

كه برو آن جمله حلوا را بخر

تا غریمان چونك آن حلوا خورند

یك زمانی تلخ در من ننگرند

در زمان خادم برون آمد بدر

تا خرد او جمله حلوا زان بزر

گفت او را گوترو حلوا بچند

گفت كودك: نیم دینار و ادند

گفت: نه، از صوفیان افزون مجو

نیم دینارت دهم دیگر مگو

او طبق بنهاد اندر پیش شیخ

تو ببین اسرار سِر اندیش شیخ

كرد اشارت با غریمان كین نوال

نك تبرك، خوش خورید این را حلال

چون طبق خالی شد، آن كودك سِتد

گفت: دینارم بده ای با خرد

شیخ گفتا: از كجا آرم درم

وام دارم، میروم سوی عدم

كودك از غم زد طبق را بر زمین

ناله و گریه بر آورد و حنین

می گریست از غبق کودک های های

کی مرا بشكسته بودی هر دو پای

كاشكی من گِرد گلخن گشتمی

بر در این خانقه نگذشتمی

صوفیان طبل خوار لقمه جو

سگ دلان همچو گربه روی شوی

از غریو كودك آنجا خیر و شر

گرد آمد گشت بر كودك حشر

پیش شیخ آمد كه ای شیخ درشت

تو یقین دان كه مرا استاد كشت

گر روم من پیش او دست تهی

او مرا بكشد، اجازت میدهی

و آن غریمان هم به انكار و ُجحود

رو بشیخ آورده، كین بازی چه بود

مال مان خوردی مظالم می بری

از چه بود این ظلم دیگر بر سری

تا نماز دیگر آن كودك گریست

شیخ دیده بست و بر وی ننگریست

شیخ فارغ از جفا و از خلاف

در كشیده روی چون مه در لحاف

با ازل خوش، با ازل خوش، شاد كام

فارغ از تشنیع و گفتِ خاص و عام

آنك جان در روی او خندد چو قند

از ترش روئی خلقش چه گزند

آنك جان بوسه دهد بر چشم او

كی خورد غم از فلك وز خشم او

در شب مهتاب مه را بر سماك

از سگان و عوعو ایشان چه باك

سگ وظیفه ی خود به جا می آورد

مه وظیفه ی خود برخ می گسترد

كارَك خود می گذارد هر كسی

آب نگذارد صفا بهر خسی

خس خسانه می رود بر روی آب

آب صافی می رود بی اضطراب

مصطفی مه می شكافد نیم شب

ژاژ می خاید ز كینه بو لهب

آن مسیحا مرده زنده می كند

و آن جهود از خشم سبلت میكند

بانگ سگ هرگز رسد در گوش ماه

خاصه ماهی كو بود خاص اله

می خورد شه بر لب جو تا سحر

در سماع از بانگ چغزان بی خبر

هم شدی توزیع كودك دانگ چند

همت شیخ آن سخا را كرد بند

تا كسی ندهد به كودك هیچ چیز

قوت پیران از آن بیش است نیز

شد نماز دیگر آمد خادمی

یك طبق بر كف ز پیش حاتمی

صاحب مالی و حالی پیش پیر

هدیه بفرستاد كز وی بد خبیر

چار صد دینار بر گوشه ی طبق

نیم دینار دگر اندر ورق

خادم آمد شیخ را اكرام كرد

و آن طبق بنهاد پیش شیخ فرد

چون طبق را از عطا واكرد رو

خلق دیدند آن كرامت را ازو

آه و افغان از همه برخاست زود

كای سر شیخان و شاهان این چه بود

این چه سرّ است این چه سلطانیست باز

ای خداوندِ خداوندان راز

ما ندانستیم ما را عفو كن

بس پراكنده كه رفت از ما سخن

ما كه كورانه عصاها می زنیم

لاجرم قندیلها را بشكنیم

ما چو كرّان ناشنیده یك خطاب

هرزه گویان از قیاس خود جواب

ما ز موسی پند نگرفتیم كو

گشت از انكار خضری زرد رو

با چنان چشمی كه بالا می شتافت

نور چشمش آسمان را می شكافت

كرده با چشمت تعصب، موسیا

از حماقت چشم موش  آسیا

شیخ فرمود: آن همه گفتار و قال

من بحل كردم شما را آن حلال

سرّ این آن بود كز حق خواستم

لاجرم بنمود راه راستم

گفت: آن دینار اگر چه اندكست

لیك موقوف غریو كودكست

تا نگرید كودك حلوا فروش

بحر بخشایش نمی آید به جوش

ای برادر طفل طفل چشم تست

كام خود موقوف زاری دان درست

گر همی خواهی كه آن خلعت رسد

پس بگریان طفل دیده بر جسد

***

ترسانیدن شخصی زاهدی را، كه كم گری تا كور نشوی

زاهدی را گفت یاری در عمل

كم گری تا چشم را ناید خلل

گفت زاهد: از دو بیرون نیست حال

چشم بیند، یا نبیند، آن جمال

گر ببیند نور حق خود چه غمست

در وصال حق دو دیده چه كمست

ور نخواهد دید حق را گو برو

این چنین چشم شقی، گو كور شو

غم مخور از دیده کان، عیسی تراست

چپ مرو تا بخشدت دو چشم راست

عیسی روح تو با تو حاضر است

نصرت از وی خواه كو خوش ناصر است

لیك بیگار تن پُر استخوان

بر دل عیسی منه تو هر زمان

همچو آن ابله كه اندر داستان

ذكر او كردیم بهر راستان

زندگی تن مجو از عیسی ات

كام فرعونی مخواه از موسی ات

بر دل خود كم نه اندیشه ی معاش

عیش كم ناید، تو بر درگاه باش

این بدن خرگاه آمد روح را

یا مثال كشتیی مر نوح را

ترك چون باشد بیابد خرگهی

خاصه چون باشد عزیز درگهی

***

تمامی قصه ی زنده شدن استخوانها به دعای عیسی علیه السلام

خواند عیسی نام حق بر استخوان

از برای التماس آن جوان

حكم یزدان از پی آن خام مرد

صورت آن استخوان را زنده كرد

از میان بر جست یك شیر سیاه

پنجه ای زد كرد نقشش را تباه

كله اش بر كند و مغزش ریخت زود

مغز جوزی كاندرو مغزی نبود

گر ورا مغزی بُدی، اشكستنش

خود نبودی نقص، الا بر تنش

گفت عیسی: چون شتابش كوفتی

گفت: ز آن رو كه تو زو آشوفتی

گفت عیسی: چون نخوردی خون مرد

گفت: در قسمت نبودم رزق خورد

ای بسا كس همچو آن شیر ژیان

صید خود ناخورده رفته از جهان

قسمتش كاهی نه و، حرصش چو كوه

وجه نه و کرده تحصیل وجوه

ای میسر كرده ما را در جهان

سخره و بیگار ما را وارهان

طعمه بنموده بما، وآن بوده شست

آنچنان بنما به ما، آنرا كه هست

گفت آن شیر: ای مسیحا این شكار

بود خالص از برای اعتبار

گر مرا روزی بُدی اندر جهان

خود چه كاراستی مرا با مردگان

این سزای آنك یابد آب صاف

همچو خر در جو بمیزد از گزاف

گر بداند قیمت آن جوی خر

او بجای پا نهد در جوی سر

او بپاید آنچنان پیغمبری

میر آبی، زندگانی پروری

چون نمیرد پیش او كز امر كن

ای امیر آب ما را زنده كن

هین سگ نفس ترا زنده مخواه

کو عدو جان تست از دیرگاه

خاك بر سر استخوانی را كه آن

مانع این سگ بود از صید جان

سگ نه ای بر استخوان چون عاشقی

دیوچه وار از چه بر خون عاشقی

آن چه چشمست آنك بیناییش نیست

ز امتحانها جز كه رسوائیش نیست

سهو باشد ظنها را گاه گاه

این چه ظنست این كه كور آمد ز راه

دیده آ بر دیگران نوحه گری

مدتی بنشین و بر خود میگری

ز ابر گریان شاخ سبز و تر شود

ز آنک شمع از گریه روشن تر شود

هر كجا نوحه كنند آنجا نشین

ز آنك تو اولیتری اندر حنین

زآنك ایشان در فراق فانی اند

غافل از لعل بقای كافی اند

زآنك بر دل نقش تقلید است بند

رو به آب چشم، بندش را برند

زآنك تقلید آفت هر نیكویست

كه بود تقلید اگر كوه قویست

گر ضریری لمترست و تیز خشم

گوشتِ پاره اش دان چو او را نیست چشم

گر سخن گوید ز مو باریكتر

آن سرش را زآن سخن نبود خبر

مستیی دارد ز گفت خود، ولیك

از بر وی تا به می راهست نیك

همچو جویست او، نه او آبی خورد

آب از او بر آب خواران بگذرد

آب در جو زآن نمی گیرد قرار

زآنكه آن جو نیست تشنه و آب خوار

همچو نایی ناله ی زاری كند

لیك پیکار خریداری كند

نوحه گر باشد مقلد در حدیث

جز طمع نبود مراد آن خبیث

نوحه گر گوید حدیث سوزناك

لیك كو سوز دل و دامان چاك

از محقق تا مقلد فرقهاست

كین چو داود است و آن دیگر صداست

منبع گفتار این سوزی بود

و آن مقلد كهنه آموزی بود

هین مشو غره بدان گفت حزین

بار بر گاوست و بر گردون حنین

هم مقلد نیست محروم از ثواب

نوحه گر را مزد باشد در حساب

كافر و مؤمن خدا گویند، لیك

در میان هر دو فرقی هست نیك

آن گدا گوید خدا از بهر نان

متقی گوید خدا از عین جان

گر بدانستی گدا از گفت خویش

پیش چشم او نه كم ماندی نه بیش

سالها گوید خدا آن نان خواه

همچو خر مصحف كِشد از بهر كاه

گر بدل در تافتی گفت لبش

ذره ذره گشته بودی قالبش

نام دیوی ره برد در ساحری

تو به نام حق پشیزی می بری

***

خاریدن روستایی در تاریكی شیر را به ظن آنك گاو اوست

روستایی گاو در آخُر ببست

شیر گاوش خورد و بر جایش نشست

روستایی شد در آخُر سوی گاو

گاو را می جُست شب آن ُكنج كاو

دست می مالید بر اعضای شیر

پشت و پهلو گاه بالا گاه زیر

گفت شیر: ار روشنی افزون شدی

زهره اش بدریدی و دل خون شدی

این چنین گستاخ زآن می خاردم

كو درین شب گاو می پنداردم

حق همی گوید كه ای مغرور كور

نی ز نامم پاره پاره گشت طور

كه لو انزلنا كتابا للجبل

لانصدع ثم انقطع ثم ارتحل

از من ار كوه احد واقف بدی

چشمه چشمه از جبل خون آمدی

از پدر وز مادر این بشنیده ی

لاجرم غافل درین پیچیده ی

گر تو بی تقلید از آن واقف شوی

بی نشان از لطف چون هاتف شوی

بشنو این قصه پی تهدید را

تا بدانی آفت تقلید را

***

فروختن صوفیان بهیمه ی مسافر را جهت سماع

صوفیی در خانقاه از ره رسید

مركب خود بُرد و در آخُر كشید

آبكش داد و علف از دست خویش

نه آنچنان صوفی كه ما گفتیم پیش

احتیاطش كرد از سهو و خباط

چون قضا آید چه سودست احتیاط

صوفیان تقصیر بودند و فقیر

كاد فقر أن یکن كفرا یبیر

ای توانگر تو که سیری هین مخند

بر كژی آن فقیر دردمند

از سر تقصیر آن صوفی رمه

خر فروشی در گرفتند آن همه

كز ضرورت هست مرداری مباح

بس فسادی كز ضرورت شد صلاح

هم در آن دم آن خرك بفروختند

لوت آوردند و شمع افروختند

ولوله افتاد اندر خانقه

كه امشبان لوت و سماعست و شره

چند ازین زنبیل وین دریوزه چند

چند ازین صبر و ازین سه روزه چند

ما هم از خلقیم و جان داریم ما

دولت امشب میهمان داریم ما

تخم باطل را از آن می كاشتند

كانك آن جان نیست جان پنداشتند

و آن مسافر نیز از راه دراز

خسته بود و دید آن اقبال و ناز

صوفیانش یك به یك بنواختند

نرد خدمتهای خوش می باختند

گفت چون می دید میلانشان بوی

گر طرب امشب نخواهم كرد، كی

لوت خوردند و سماع آغاز كرد

خانقه تا سقف شد پر دود و گرد

دود مطبخ گرد آن پا كوفتن

ز اشتیاق و وجد جان آشوفتن

گاه دست افشان قدم می كوفتند

گه به سجده صفه را می روفتند

دیر یابد صوفی آز از روزگار

ز آن سبب صوفی بود بسیار خوار

جز مگر آن صوفیی كز نور حق

سیر خورد او، فارغست از ننگ دق

از هزاران اندكی زین صوفیند

باقیان در دولت او می زیند

چون سماع آمد ز اول تا كران

مطرب آغازید یك ضرب گران

خر برفت و خر برفت آغاز كرد

زین حرارت جمله را انباز كرد

زین حراره پای كوبان تا سحر

كف زنان، خر رفت و خر رفت ای پسر

از ره تقلید آن صوفی همین

خر برفت آغاز كرد اندر حنین

چون گذشت آن نوش و جوش آن سماع

روز گشت و جمله گفتند الوداع

خانقه خالی شد و صوفی بماند

گرد از رخت آن مسافر می فشاند

رخت از حجره برون آورد او

تا بخر بر بندد آن همراه جو

تا رسد در همرهان او می شتافت

رفت در آخُر خر خود را نیافت

گفت: آن خادم به آبش برده است

زآنك آب او دوش كمتر خورده است

خادم آمد، گفت صوفی: خر كجاست

گفت خادم: ریش بین، جنگی بخاست

گفت: من خر را به تو بسپرده ام

من ترا بر خر موكل كرده ام

بحث با توجیه كن حجت میار

آنچ من بسپردم ترا واپس سپار

از تو خواهم آنچ من دارم بتو

باز ده آنچ فرستادم بتو

گفت پیغمبر: كه دستت هر چه برد

بایدش در عاقبت واپس سپرد

ور نِه ای از سركشی راضی بدین

نك من و تو خانه ی قاضی دین

گفت: من مغلوب بودم، صوفیان

حمله آوردند و بودم بیم جان

تو جگر بندی میان گربگان

اندر اندازی و جوئی زآن نشان

در میان صد گرسنه ی گرده ی

پیش صد سگ، گربه ی پژمرده ی

گفت: گیرم كز تو ظلماً بستدند

قاصد خون من مسكین شدند

تو نیایی و نگویی مر مرا

كه خرت را می برند، ای بی نوا

تا خر از هر كه بود من واخرم

ور نه توزیعی كنند ایشان زرم

صد تدارك بود چون حاضر بُدند

این زمان هر یك به اقلیمی شدند

من كرا گیرم كرا قاضی برم

این قضا خود از تو آمد بر سرم

چون نیآیی و نگویی ای غریب

پیش آمد این چنین ظلمی مهیب

گفت: والله آمدم من بارها

تا ترا واقف كنم زین كارها

تو همی گفتی كه خر رفت ای پسر

از همه گویندگان با ذوق تر

باز می گشتم كه او خود واقف است

زین قضا راضیست مردی عارف است

گفت: آنرا جمله می گفتند خوش

مر مرا هم ذوق آمد گفتنش

مر مرا تقلیدشان بر باد داد

كه دو صد لعنت بر این تقلید باد

خاصه تقلید چنین بی حاصلان

خشم ابراهیم با بر آفلان

عكس ذوق آن جماعت میزدی

وین دلم زآن عكس ذوقی میشدی

عكس چندان باید از یاران َخوش

كه شوی از بحر بی عكس، آب كش

عكس كاول زد تو آن تقلید دان

چون پیاپی شد، شود تحقیق آن

تا نشد تحقیق از یاران مبُر

از صدف مگسل، نگشت آن قطره دُر

صاف خواهی چشم و عقل و سمع را

بر دران تو پرده های طمع را

زانك آن تقلید صوفی از طمع

عقل او بر بست از نور و لمع

طمع لوت و طمع آن ذوق و سماع

مانع آمد عقل او را ز اطلاع

گر طمع در آینه برخاستی

در نفاق آن آینه چون ماستی

گر ترازو را طمع بودی بمال

راست كی گفتی ترازو وصف حال

هر نبیی گفت با قوم از صفا

من نخواهم مزد پیغام از شما

من دلیلم حق شما را مشتری

داد حق دلالیم هر دو سری

چیست مزد كار من دیدار یار

گر چه خود بو بكر بخشد چل هزار

چل هزار او نباشد مزد من

كی بود شِبه شبه دُر عدن

یك حكایت گویمت بشنو بهوش

تا بدانی كه طمع شد بند گوش

هر كرا باشد طمع الكن شود

با طمع كی چشم و دل روشن شود

پیش چشم او خیال جاه و زر

همچنان باشد كه موی اندر بصر

جز مگر مستی كه از حق پر بود

گر چه بدهی گنجها، او حرّ بود

هر كه از دیدار برخوردار شد

این جهان در چشم او مردار شد

لیك آن صوفی ز مستی دور بود

لاجرم در حرص او شب کور بود

صد حكایت بشنود مدهوش حرص

در نیآید نكته ی در گوش حرص

***

تعریف کردن منادیان قاضی مفلسی را گرد شهر

بود شخصی مفلسی بی خان و مان

مانده در زندان وبند بی امان

لقمه ی زندانیان خوردی گزاف

بر دل خلق از طمع چون كوه قاف

زهره نه كس را كه لقمه ی نان خورد

زانك آن لقمه ربا گاوش بَرد

هر كه دور از رحمت رحمان بود

او گدا چشمست اگر سلطان بود

مر مروت را نهاده زیر پا

گشته زندان دوزخی، زان نان ربا

گر گریزی بر امید راحتی

ز آن طرف هم پیشت آید آفتی

هیچ كنجی بی دد و بی دام نیست

جز بخلوت گاه حق آرام نیست

كنج زندان جهان ناگزیر

نیست بی پا مزد و بی دق الحصیر

و الله ار سوراخ موشی در روی

مبتلای گربه چنگالی شوی

آدمی را فربهی هست از خیال

گر خیالاتش بود صاحب جمال

ور خیالاتش نماید ناخوشی

می گدازد همچو موم از آتشی

در میان مار و كژدم گر ترا

با خیالات خوشان دارد خدا

مار و كژدم مر ترا مونس بود

كان خیالت كیمیای مس بود

صبر شیرین از خیال خوش شدست

كان خیالات فرج پیش آمدست

آن فرج آید ز ایمان در ضمیر

ضعف ایمان ناامیدی و زحیر

صبر از ایمان بیابد سر ُكله

حیث لا صبر فلا إیمان له

گفت پیغمبر: خداش ایمان نداد

هر كرا صبری نباشد در نهاد

آن یكی در چشم تو باشد چو مار

هم وی اندر چشم آن دیگر نگار

زانك در چشمت خیال كفر اوست

و آن خیال مومنی در چشم دوست

كاندرین یك شخص هر دو فعل هست

گاه ماهی باشد او و گاه شست

نیم او مومن بود نیمیش گبر

نیم او حرص آوری، نیمیش صبر

گفت یزدان ات: فمنكم مومنٌ

باز منكم كافرٌ گبر كهن

همچو گاوی نیمه ی چپش سیاه

نیمه ی دیگر سپید و همچو ماه

هر كه این نیمه ی ببیند، رد كند

هر كه آن نیمه ببیند، كد كند

یوسف اندر چشم اخوان چون ستور

هم وی اندر چشم یعقوبی چو حور

از خیال بد مر او را زشت دید

چشم فرع و چشم اصلی ناپدید

چشم ظاهر سایه ی آن چشم دان

هر چه آن بیند، بگردد این بدان

تو مكانی، اصل تو در لامكان

این دكان بر بند و بگشا آن دكان

شش جهت مگریز زیرا در جهات

شش در است و ششدره، ماتست و مات

***

شكایت كردن اهل زندان پیش وكیل قاضی از دست آن مفلس

با وكیل قاضی ادراك مند

اهل زندان در شكایت آمدند

كه سلام ما به قاضی بر كنون

باز گو آزار ما زین مرد دون

كه درین زندان بماند او مستمِر

یاوه تاز و طبل خوار است و مضر

چون مگس حاضر شود در هر طعام

از وقاحت بی صلا و بی سلام

پیش او هیچست لوت شصت كس

َكر كند خود را، اگر گوئیش بس

مرد زندان را نیاید لقمه ی

ور بصد حیلت گشاید طعمه ی

در زمان پیش آید آن دوزخ گلو

حجتش این که خدا گفتا کلو

زین چنین قحطِ سه ساله، داد داد

ظل مولانا، ابد پاینده باد

یا ز زندان تا رود این گاومیش

یا وظیفه كن ز وقفی لقمه ایش

ای ز تو خوش هم ذكور و هم اناث

داد كن المستغاث المستغاث

سوی قاضی شد وكیل با نمك

گفت با قاضی شكایت یك بیك

خواند او را قاضی از زندان به پیش

پس تفحص كرد از اعیان خویش

گشت ثابت پیش قاضی آن همه

كه نمودند از شكایت آن رمه

گفت قاضی: خیز ازین زندان برو

سوی خانه ی مرده ریگ خویش شو

گفت: خان و مان من احسان تست

همچو كافر جنتم زندان تست

گر ز زندانم برانی تو برد

خود بمیرم من ز تقصیری و كد

همچو ابلیسی كه می گفت: ای سلام

رب أنظرنی إلی یوم القیام

كاندرین زندان دنیا من خوشم

تا كه دشمن زادگان را می كشم

هر كه او را قوتِ ایمانی بود

وز برای زاد ره نانی بود

می ستانم گه به مكر و گه بریو

تا بر آرند از پشیمانی غریو

گه بدرویشی كنم تهدیدشان

گه بزلف و خال بندم دیدشان

قوت ایمانی در این زندان كمست

وآنک هست از قصد این سگ در خمست

از نماز و صوم و صد بیچارگی

قوت ذوق آید برد یكبارگی

أستعیذ الله من شیطانه

قد هلكنا آه من طغیانه

یك سگ است و در هزاران می رود

هر كه در وی رفت، او او می شود

هر كه سردت كرد میدان كو دروست

دیو پنهان گشته اندر زیر پوست

چون نیابد صورت، آید در خیال

تا كشاند آن خیالت در وبال

گه خیال فرجه و گاهی دكان

گه خیال علم و گاهی خان و مان

هان بگو لاحولها اندر زمان

از زبان تنها نه ملک از عین جان

گفت قاضی: مفلسی را وانما

گفت: اینك اهل زندانت گوا

گفت: ایشان متهم باشند، چون

می گریزند از تو می گریند خون

از تو میخواهند هم تا وارهند

زین غرض باطل گواهی می دهند

جمله اهل محكمه گفتند: ما

هم بر افلاس و بر ادبارش گوا

هر كرا پرسید قاضی حال او

گفت: مولا، دست ازین مفلس بشو

گفت قاضی: كش بگردانید فاش

گرد شهر این مفلس است و بس قلاش

كو بكو او را منادی ها کنید

طبل افلاسش عیان هر جا زنید

هیچ كس نسیه نبفروشد بدو

قرض ندهد هیچ كس او را تسو

هر كه دعوی آردش اینجا بفن

بیش زندانش نخواهم كرد من

پیش من افلاس او ثابت شدست

نقد و كالا نیستش چیزی بدست

آدمی در حبس دنیا زآن بود

تا بود كافلاس او ثابت شود

مفلسی ابلیس را یزدان ما

هم منادی كرد در قرآن ما

كو دغا و مفلس است و بد سخُن

هیچ با او شركت و بازی مكن

ور كنی او را بهانه آوری

مفلس است او، صَرفه از وی كی بری

حاضر آوردند چون فتنه فروخت

اشتر ُكردی كه هیزم می فروخت

ُكرد بیچاره بسی فریاد كرد

هم موكل را بدانگی شاد كرد

اشترش بردند از هنگام چاشت

تا بشب افغان او سودی نداشت

بر شتر بنشست آن قحط گران

صاحب اشتر پی اشتر دوان

سو بسو و كو بكو می تاختند

تا همه شهرش عیان بشناختند

پیش هر حمام و هر بازارگه

كرده مردم جمله در شكلش نگه

ده منادی گر، بلند آوازیان

ترك و ُکرد و رومیان و تازیان

مفلس است این و ندارد هیچ چیز

قرض ندهد كس مر او را یك پشیز

ظاهر و باطن ندارد حبه ی

مفلسی، قلبی، دغایی، دبه ی

هان و هان با او حریفی كم كنید

چونك گاو آرد گره محكم کنید

ور بحكم آرید این پژمرده را

من نخواهم كرد زندان مرده را

خوش دمست او و گلویش بس فراخ

با شعار نو دثار شاخ شاخ

گر بپوشد بهر مكر آن جامه را

عاریه است آن، تا فریبد عامه را

حرف حكمت بر زبان ناحكیم

حُله های عاریت دان ای سلیم

گر چه دزدی جامه ای پوشیده است

دست تو چون گیرد آن ببریده دست

چون شبانه از شتر آمد به زیر

كرد گفتش: منزلم دور است و دیر

بر نشستی اشترم را از پگاه

جو رها كردم، كم از اخراج كاه

گفت: تا اكنون چه می كردیم پس

هوش تو كو نیست اندر خانه كس

طبل افلاسم بچرخ سابعه

رفت و، تو نشنیده ی این واقعه

گوش تو بر بوده است از طمع خام

پس طمع كر می كند کور ای غلام

تا كلوخ و سنگ بشنید این بیان

مفلس است و مفلس است این قلتبان

تا به شب گفتند و در صاحب شتر

بر نزد، كو از طمع پر بود پر

هست بر سمع و بصر مُهر خدا

در حُجُب بس صورتست و بس صدا

آنچ او خواهد رساند آن بچشم

از جمال و از كمال و از كرشم

وآنچ او خواهد رساند آن بگوش

از سماع و از بشارت وز خروش

کون پر چاره ست و هیچت چاره نی

تا که نگشایت خدایت روزنی

گر چه تو هستی كنون غافل از آن

وقت حاجت حق كند آن را عیان

گفت پیغمبر كه: یزدان مجید

از پی هر درد درمان آفرید

لیك زآن درمان نبینی رنگ و بو

بهر درد خویش، بی فرمان او

چشم را ای چاره جو، در لامكان

هین بنه، چون چشم كشته سوی جان

این جهان از بی جهت پیدا شدست

كه ز بی جایی جهان را جا شدست

باز گرد از هست سوی نیستی

طالب ربی و ربانیستی

جای دخلست این عدم، از وی مرم

جای خرجست این وجودِ بیش و كم

كارگاه صنع حق چون نیستیست

پس برون کارگه بی قیمتیست

یاد ده ما را سخنهای دقیق

كه ترا رحم آورد آن ای رفیق

هم دعا از تو اجابت هم ز تو

ایمنی از تو مهابت هم ز تو

گر خطا گفتیم اصلاحش تو كن

مصلحی تو، ای تو سلطان سخُن

كیمیا داری كه تبدیلش كنی

گر چه جوی خون بود نیلش كنی

این چنین میناگریها كار تست

این چنین اكسیرها ز اسرار تست

آب را و خاك را بر هم زدی

ز آب و گِل نقش تن آدم زدی

نسبتش دادی به جفت و خال و عم

با هزار اندیشه شادی و غم

باز بعضی را رهائی داده ی

زین غم و شادی جدائی داده ی

برده ی از خویش و پیوند و سرشت

كرده ی در چشم او هر خوب زشت

هر چه محسوس است او رد میكند

وآنچ ناپیداست مسند می كند

عشق او پیدا و معشوقش نهان

یار بیرون، فتنه ی او در جهان

این رها كن عشقهای صورتی

نیست بر صورت نه، بر روی ستی

آنچ معشوقست صورت نیست آن

خواه عشق این جهان خواه آن جهان

آنچ بر صورت تو عاشق گشته ی

چون برون شد جان، چرایش هشته ی

صورتش بر جاست، این سیری ز چیست

عاشقا واجو، كه معشوق تو كیست

آنچ محسوس است اگر معشوقه است

عاشقستی هر كه او را حس هست

چون وفا آن عشق افزون می كند

كی وفا صورت دگرگون می كند

پرتو خورشید بر دیوار تافت

تابش عاریتی دیوار یافت

بر كلوخی دل چه بندی ای سلیم

واطلب اصلی كه تابد او مقیم

ای كه تو هم عاشقی بر عقل خویش

خویش بر صورت پرستان دیده بیش

پرتو عقلست آن بر حس تو

عاریت میدان ذهب بر مسّ تو

چون، زر اندود است خوبی در بشر

ور نه چون شد شاهد تو پیر خر

چون فرشته بود همچون دیو شد

كان ملاحت اندرو عاریه بُد

اندك اندك می ستاند آن جمال

اندك اندك خشك می گردد نهال

رو نُعَمِّرْهُ نُنَكِّسْهُ بخوان

دل طلب كن، دل منه بر استخوان

كان جمال دل جمال باقیست

دولتش از آب حیوان ساقیست

خود هم او آبست و، هم او ساقی و مست

هر سه یك شد چون طلسم تو شكست

آن یكی را تو ندانی از قیاس

بندگی كن ژاژ كم خا، ناشناس

معنی تو صورتست و عاریت

بر مناسب شادی و بر قافیت

معنی آن باشد كه بستاند ترا

بی نیاز از نقش گرداند ترا

معنی آن نبود كه كور و كر كند

مرد را بر نقش عاشق تر كند

كور را قسمت خیال غم فزاست

بهره ی چشم این خیالات فناست

حرف قرآن را ضریران معدن اند

خر نبینند و به پالان بر زنند

چون تو بینایی، پی خر رو كه جَست

چند پالان دوزی ای پالان پرست

خر چو هست، آید یقین پالان ترا

كم نگردد نان، چو باشد جان ترا

پشت خر دكان و مال و مكسبست

در قلبت مایه ی صد قالبست

خر برهنه بر نشین ای بو الفضول

خر برهنه نی، كه راكب شد رسول

النَّبی قد ركب معروریا

و النَّبی قیل سافر ماشیا

شد، خر نفس تو، بر میخیش بند

چند بگریزد ز كار و بار، چند

بار صبر و شكر، او را بردنیست

خواه در صد سال و خواهی سی و بیست

هیچ وازر، وزر غیری بر نداشت

هیچ كس ندرود، تا چیزی نكاشت

طمع خامست آن، مخور خام ای پسر

خام خوردن علت آرد در بشر

كان فلانی یافت گنجی ناگهان

من همآن خواهم، مه کارو مه دكان

كار بختست آن و آن هم نادرست

كسب باید كرد تا تن قادرست

كسب كردن گنج را مانع كیست

پا مكش از كار، آن خود در پی است

تا نگردی تو گرفتار اگر

كه اگر این كردمی، یا آن دگر

كز اگر گفتن رسول با وفاق

منع كرد و گفت آن هست از نفاق

كان منافق در اگر گفتن بمرد

وز اگر گفتن بجز حسرت نبرد

تمثیل بر حقیقت سخن و اطلاع بر کشف آن

آن غریبی خانه می جست از شتاب

دوستی بردش سوی خانه ی خراب

گفت او: این را اگر سقفی بدی

پهلوی من مر ترا مسكن شدی

هم عیال تو بیاسودی اگر

در میانه داشتی حجره ی دگر

گفت: آری پهلوی یاران بهست

لیك ای جان، در اگر نتوان نشست

این همه عالم طلب گار خوشند

وز خوش تزویر اندر آتشند

طالب زر گشته، جمله پیر و خام

لیك قلب از زر نداند چشم عام

پرتوی بر قلب زد خالص ببین

بی محك زر را مكن از ظن گزین

گر محك داری گزین كن، ور نه رو

نزد دانا خویشتن را كن گِرو

یا محك باید میان جان خویش

ور ندانی ره، مرو تنها تو پیش

بانگ غولان هست بانگ آشنا

آشنایی كه كشد سوی فنا

بانگ می دارد كه هان ای كاروان

سوی من آیید، نك راه و نشان

نام هر یك میبرد غول، ای فلان

تا كند آن خواجه را از آفلان

چون رسد آنجا ببیند گرگ و شیر

عمر ضایع، راه دور و روز دیر

چه بود آن بانگ غول آخر بگو

مال خواهم، جاه خواهم، و آب رو

از درون خویش این آوازها

منع كن تا كشف گردد رازها

ذكر حق كن، بانگ غولان را بسوز

چشم نرگس را از این كركس بدوز

صبح کاذب را ز صادق واشناس

رنگ می را بازدان از رنگ كاس

تا بود كز دیده گان هفت رنگ

دیده ای پیدا كند صبر و درنگ

رنگها بینی بجز این رنگها

گوهران بینی به جای سنگها

گوهر چه بلكه دریائی شوی

آفتاب چرخ پیمائی شوی

كار كن، در كارگه باشد نهان

تو برو در كارگه بینش عیان

كار چون بر كار كن پرده تنید

خارج آن كار نتوانیش دید

كارگه، چون جای باش عاملست

آنكه بیرون است، از وی غافلست

پس درآ در كارگه، یعنی عدم

تا ببینی صنع و صانع را بهم

كارگه چون جای روشن دیدگیست

پس برون كارگه پوشیدگیست

رو به هستی داشت فرعون عنود

لاجرم از كارگاهش كور بود

لاجرم میخواست تبدیل قدر

تا قضا را باز گرداند ز در

خود قضا بر سبلت آن حیله مند

زیر لب می كرد هر دم ریش خند

صد هزاران طفل كشت او، بی گناه

تا بگردد حكم و تقدیر اله

تا كه موسی نبی ناید برون

كرد در گردن هزاران ظلم و خون

آن همه خون كرد و موسی زاده شد

وز برای قهر او آماده شد

گر بدیدی كارگاه لا یزال

دست و پایش خشك گشتی ز احتیال

اندرون خانه اش موسی معاف

وز برون میكشت طفلان را گزاف

همچو صاحب نفس، كو تن پرورد

بر دگر كس، ظنّ حقدی میبرد

كین عدوّ و آن حسود و دشمنست

خود حسود و دشمن او آن تنست

او چو فرعون و تنش موسی او

او ببیرون می دود، كه كو عدو

نفسش اندر خانه ی تن نازنین

بر دگر كس، دست می خاید بكین

***

ملامت كردن مردمان شخصی را كه مادرش را کشت بتهمت

آن یكی از خشم مادر را بكشت

هم بزخم خنجر و هم زخم مشت

آن یكی گفتش كه: از بد گوهری

یاد ناوردی تو حق مادری

هی تو مادر را چرا كشتی بگو

او چه كرد آخر بگو ای زشت خو

گفت: كاری كرد كان عار ویست

كشتمش كان خاك ستار ویست

گفت: آنكس را بكش ای محتشم

گفت: پس هر روز مردی را كشم

كشتم او را، رستم از خونهای خلق

نای او بُرم بهست از نای خلق

نفس تست آن مادر بد خاصیت

كه فساد اوست در هر ناحیت

هین بكش او را كه بهر آن دنی

هر دمی قصد عزیزی می كنی

از وی این دنیای خوش بر تست تنگ

از پی او با حق و با خلق جنگ

نفس كشتی، باز رستی ز اعتذار

كس ترا دشمن نماند در دیار

گر شكال آرد كسی در گفت ما

از برای انبیا و اولیا

كانبیا را نی كه نفس كشته بود

پس چراشان دشمنان بود و حسود

گوش نه تو ای طلب كار صواب

بشنو این اشكال شبهت را جواب

دشمن خود بوده اند آن منكران

زخم بر خود میزدند ایشان چنان

دشمن آن باشد كه قصد جان كند

دشمن آن نبود كه خود جان می كند

نیست خفاشك عدو آفتاب

او عدو خویش آمد در حجاب

تابش خورشید او را می ُكشد

رنج او، خرشید هرگز كی كشد

دشمن آن باشد كز او آید عذاب

مانع آید لعل را از آفتاب

مانع خویشند جمله ی كافران

از شعاع جوهر پیغمبران

كی حجاب چشم آن فردند خلق

چشم خود را كور و كژ كردند خلق

چون غلام هندوی كو كین كشد

از ستیزه ی خواجه، خود را می كشد

سر نگون می افتد از بام سرا

تا زیانی كرده باشد خواجه را

گر شود بیمار دشمن با طبیب

ور كند كودك عداوت با ادیب

در حقیقت ره زن راه خودند

راه عقل و جان خود را خود زدند

گازری گر خشم گیرد ز آفتاب

ماهیی گر خشم می گیرد ز آب

تو یكی بنگر كه را دارد زیان

عاقبت كه بود سیاه اختر از آن

گر ترا حق آفریند زشت رو

هان مشو هم زشت رو، هم زشت خو

ور بَرَد كفشت، مرو در سنگلاخ

ور دو شاخستت مشو تو چار شاخ

تو حسودی كز فلان من كمترم

می فزاید كمتری در اخترم

خود حسد نقصان و عیب دیگرست

بلكه از جمله ی كمیها بدترست

آن بلیس از ننگ و عار كمتری

خویشتن افكند در صد ابتری

از حسد میخواست تا بالا بود

خود چه بالا، بلكه خون پالا بود

آن ابو جهل از محمد ننگ داشت

وز حسد خود را به بالا می فراشت

بو الحكم نامش بُد و بوجهل شد

ای بسا اهل از حسد نااهل شد

من ندیدم در جهان جست و جو

هیچ اهلیت به از خوی نكو

انبیا را واسطه ز آن كرد حق

تا پدید آید حسدها در قلق

زانك كس را از خدا عاری نبود

حاسد حق هیچ دیاری نبود

آن كسی كش مثل خود پنداشتی

زآن سبب با او حسد برداشتی

چون مقرر شد بزرگی رسول

پس حسد ناید كسی را از قبول

پس به هر دوری ولی قائمست

تا قیامت آزمایش دایمست

هر كرا خوی نكو باشد، برست

هر كسی كو شیشه دل باشد شكست

پس امام حی قائم آن ولیست

خواه از نسل عمر خواه از علیست

مهدی و هادی وی است ای راه جو

هم نهان و هم نشسته پیش رو

او چو نورست و خرد جبریل اوست

آن ولی كم از او، قندیل اوست

آنك زین قندیل كم مشكاة ماست

نور را در مرتبت ترتیبهاست

زانكه هفصد پرده دارد نور حق

پرده های نور دان چندین طبق

از پس هر پرده قومی را مقام

صف صف اند این پرده هاشان تا امام

اهل صف آخرین از ضعف خویش

چشمشان طاقت ندارد نور پیش

وآن صف پیش از ضعیفی بصر

تاب نارد روشنایی پیشتر

روشنیی كو حیات اولست

رنج جان و فتنه ی این احولست

احولیها اندك اندك كم شود

چون ز هفصد بگذرد، او یم شود

آتشی كاصلاح آهن یا زرست

كی صلاح آبی و سیب ترست

سیب و آبی خامیی دارد خفیف

نی چو آهن، تابشی خواهد لطیف

لیك آهن را لطیف، آن شعلهاست

كو جذوب تابش آن اژدهاست

هست آن آهن فقیر سخت كش

زیر پتك و آتش است او سرخ و َخوش

حاجب آتش بود بی واسطه

در دل آتش رود بی رابطه

بی حجابی آب و فرزندان آب

پختگی ز آتش نیابند و خطاب

واسطه دیگی بود، یا تابه ی

همچو پا را در روش، پا تابه ی

یا مكانی در میان تا آن هوا

می شود سوزان و می آرد نما

پس فقیر آنست كو بی واسطه است

شعله ها را با وجودش رابطه است

پس دل عالم ویست ایرا كه تن

میرسد از واسطه ی این دل به فن

دل نباشد، تن چه داند گفت وگو

دل نجوید، تن چه داند جست و جو

پس نظرگاه شعاع آن آهنست

پس نظرگاه خدا دل، نی تن است

باز این دلهای جزوی چون تنست

با دل صاحب دلی كو معدنست

بس مثال و شرح خواهد این كلام

لیك ترسم تا نلغزد و هم عام

تا نگردد نیكوئی ما بدی

اینك گفتم هم نبد جز بیخودی

پای كژ را كفش كج بهتر بود

مر گدا را دستگه بر در بود

***

امتحان پادشاه به آن دو غلام را كه نو خریده بود

پادشاهی دو غلام ارزان خرید

با یكی ز آن دو، سخن گفت و شنید

یافتش زیرك دل و شیرین جواب

از لب شكر چه زاید شكرآب

آدمی مخفیست در زیر زبان

این زبان پرده است بر درگاه جان

چونك بادی پرده را در هم كشید

سرّ صحن خانه شد بر ما پدید

كاندر آن خانه گهر یا گندمست

گنج زر، یا جمله مار و كژدمست

یا دو گنجست ماری بر ِكران

ز آنك نبود گنج زر بی پاسبان

بی تأمل او سخن گفتی چنان

كز پس پانصد تأمل دیگران

گفتیی در باطنش دریاستی

جمله دریا، گوهر گویاستی

نور هر گوهر كزو تابان شدی

حق و باطل را از او فرقان شدی

نور فرقان فرق كردی بهر ما

ذره ذره حق و باطل را جدا

نور گوهر نور چشم ما شدی

هم سؤال و هم جواب از ما بُدی

چشم كژ كردی، دو دیدی قرص ماه

چون سؤالست این نظر در اشتباه

راست گردان چشم را در ماهتاب

تا یكی بینی تو مه را، نک جواب

فكرتت گو كژ مبین، نیكو نگر

هست آن فکرت شعاع آن گهر

هر جوابی كان ز گوش آید بدل

چشم گفت: از من شنو آنرا بهل

گوش دلاله است و چشم اهل وصال

چشم صاحب حال و گوش اصحاب قال

در شنود گوش تبدیل صفات

در عیان دیدها تبدیل ذات

ز آتش ار علمت یقین شد از سخُن

پختگی جو، در یقین منزل مكن

تا نسوزی نیست آن عین الیقین

این یقین خواهی در آتش در نشین

گوش چون نافذ بود، دیده شود

ور نه قل در گوش پیچیده شود

این سخن پایان ندارد باز گرد

تا كه شه با آن غلامانش چه كرد

***

براه كردن شاه یكی را آن دو غلام و ازین دیگر پرسیدن

آن غلامك را چو دید اهل ذكا

آن دگر را كرد اشارت كه بیا

كافِ رحمت گفتنش تصغیر نیست

جد گود فرزند کم تحقیر نیست

چون بیامد آن دوم در پیش شاه

بود او گنده دهان دندان سیاه

گر چه شه ناخوش شد از گفتار او

جست و جویی كرد هم ز اسرا او

گفت: با این شكل وین گنده دهان

دور بنشین لیك آن سو تر مران

كه تو اهل نامه و رقعه بُدی

نه جلیس و یار و هم بقعه بُدی

تا علاج آن دهان تو كنیم

تو حبیب و ما طبیب پُر فنیم

بهر كیكی نو گلیمی سوختن

نیست لایق از تو دیده دوختن

با همه بنشین، دو سه دستان بگو

تا ببینم صورت عقلت نكو

آن ذكی را پس فرستاد او بكار

سوی حمامی كه رو خود را بخار

وین دگر را گفت: خه تو زیركی

صد غلامی در حقیقت، نی یكی

آن نه ی كان خواجه تاش تو نمود

از تو ما را سرد می كرد آن حسود

گفت: او دزد و كژست و كژنشین

حیز و نامرد و چنانست و چنین

گفت: پیوسته بُدست او راست گو

راست گویی من ندیدستم چو او

راست گویی در نهادش خلقتیست

هر چه گوید، من نگویم تهیست

كژ ندانم آن نكو اندیش را

متهم دارم وجود خویش را

باشد او در من ببیند عیبها

من نبینم در وجود خود، شها

هر كسی کو عیب خود دیدی ز پیش

كی بُدی فارغ خود از اصلاح خویش

غافلند این خلق از خود ای پدر

لاجرم گویند عیب همدگر

من نبینم روی خود را ای شمن

من ببینم روی تو، تو روی من

آنكسی كه او ببیند روی خویش

نور او از نور خلقانست بیش

گر بمیرد، دید او باقی بود

زانك دیدش دید خلاقی بود

نور حسی نبود آن نوری كه او

روی خود محسوس بیند پیش رو

گفت: اكنون عیبهای او بگو

آنچنانك گفت او از عیب تو

تا بدانم كه تو غمخوار منی

كدخدای ملكت و كار منی

گفت: ای شه من بگویم عیبهاش

گر چه هست او مر مرا خوش خواجه تاش

عیب او مهر و وفا و مردمی

عیب او صدق و ذكا و همدمی

كمترین عیبش جوانمردی و داد

آن جوانمردی كه جان را هم بداد

صد هزاران جان خدا كرده پدید

چه جوانمردی بود كان را ندید

ور بدیدی، كی به جان بخلش بدی

بهر یك جان، كی چنین غمگین شدی

بر لب جو بخل آب آن را بود

كو ز جوی آب نابینا بود

گفت پیغمبر كه: هر كه از یقین

داند او پاداش خود در یوم دین

كه یكی را ده عوض می آیدش

هر زمان جود دگرگون زایدش

جود جمله از عوضها دیدنست

پس عوض دیدن، ضد ترسیدنست

بخل نادیدن بود اعواض را

شاد دارد دید ُدر خوّاص را

پس به عالم هیچكس نبود بخیل

زانكه كس چیزی نبازد بی دلیل

پس سخا از چشم آمد نه ز دست

دید دارد كار، جز بیناترست

عیب دیگر اینكه خود بین نیست او

هست او در هستی خود عیب جو

عیب گوی وعیب جوی خود بُدست

با همه نیكو و با خود بَد بُدست

گفت شه: جلدی مكن در مدح یار

مدح خود در ضمن مدح او میار

زآنك من در امتحان آرم ورا

شرمساری آیدت از ما ورا

***

قسم غلام در صدق و وفای یار خود از طهارت ظن خود

گفت: نی والله بالله العظیم

مالِكَ الْمُلْكِ و برحمان و رحیم

آن خدایی كه فرستاد انبیا

نی بحاجت بل به فضل و كبریا

آن خداوندی كه از خاك ذلیل

آفرید او شهسواران جلیل

پاكشان كرد از مزاج خاكیان

بگذرانید از تگ افلاكیان

بر گرفت از نار و نور صاف ساخت

وانگه او بر جمله ی انوار تاخت

آن سنا برقی كه بر ارواح تافت

تا كه آدم معرفت زآن راه یافت

آن كز آدم رُست و دست شیث چید

پس خلیفه اش كرد آدم كان بدید

نوح از آن گوهر چو برخوردار بود

در هوای بحر جان، دُربار بود

جان ابراهیم از آن انوار ژفت

بی حذر در شعله های نار رفت

چونك اسماعیل در جویش فتاد

پیش دشنه ی آبدارش سر نهاد

جان داود از شعاعش گرم شد

آهن اندر دست با فش نرم شد

چون سلیمان بد وصالش را رضیع

دیو گشتش بنده فرمان و مطیع

در قضا یعقوب چون بنهاد سر

چشم روشن كرد از بوی پسر

یوسف مه رو چو دید آن آفتاب

شد چنان بیدار در تعبیر خواب

چون عصا از دست موسی آب خَورد

ملكت فرعون را یك لقمه كرد

نردبانش عیسی مریم چو یافت

بر فراز گنبد چارم شتافت

چون محمد یافت آن ملك و نعیم

قرص مه را كرد او در دم دو نیم

چون ز رویش مرتضی شد دُر فشان

گشت او شیر خدا درمرج جان

چون جنید از جُند او دید آن مدد

خود مقاماتش فزون شد از عدد

بایزید اندر مزیدش راه دید

نام قطب العارفین از حق شنید

چون كه كرخی كرخ او را شد حرس

شد خلیفه ی عشق و ربانی نفس

پور ادهم مركب آن سو راند شاد

گشت او سلطان سلطانان داد

و آن شفیق از شق آن راه شگرف

گشت او خورشید رای و تیز طرف

صد هزاران پادشاهان نهان

سر فرازانند ز آن سوی جهان

نامشان از رشك حق پنهان بماند

هر گدایی نامشان را بر نخواند

حق آن نور و حق نورانیان

كاندر آن بحرند همچون ماهیان

بحر جان و جان بحر ار گویمش

نیست لایق، نام نو میجویمش

حق آن آنی كه این و آن از اوست

مغزها نسبت بدو باشند پوست

كه صفات خواجه تاش و یار من

هست صد چندان كه این گفتار من

آنچه می دانم ز وصف آن ندیم

باورت ناید، چه گویم ای كریم

شاه گفت: اكنون از آن  خود بگو

چند گویی آن این و آن او

تو چه داری و چه حاصل كرده ی

از تگ دریاچه دُر آورده ی

روز مرگ این حس تو باطل شود

نور جان داری كه یار دل شود

در لحد كین چشم را خاك آگند

هستت آنچ گور را روشن كنند

آن زمان كین دست و پایت بر درد

پر و بالت هست تا جان بر پرد

آن زمان كین جان حیوانی نماند

جان باقی بایدت بر جا نشاند

شرط من جا بالحسن، نی كردنست

این حسن را سوی حضرت بردن است

جوهری داری ز انسان یا خری

این عرضها كه فنا شد چون بری

این عرضهای نماز و روزه را

چون كه لا یبقی زمانین انتفی

نقل نتوان كرد مر اعراض را

لیك از جوهر برند امراض را

تا مبدل گشت جوهر زین عرض

چون ز پرهیزی كه زایل شد مرض

گشت پرهیز عرض جوهر بجهد

شد دهان تلخ، از پرهیز شهد

از زراعت خاكها شد سنبله

داروی مو كرد، مو را سلسله

آن نكاح زن عرض بُد، شد فنا

جوهر فرزند حاصل شد ز ما

جفت كردن اسب و اشتر را عرض

جوهر كرّه بزائیدن غرض

هست آن بستان نشاندن هم عرض

گشت جوهر کشت بستان، نك غرض

هم عرض دان كیمیا بردن بكار

جوهری ز آن كیمیا، گر شد بیار

صیقلی كردن عرض باشد شها

زین عرض جوهر همی زاید صفا

پس مگو كه من عملها كرده ام

دخل آن اعراض را بنما، مرم

این صفت كردن عرض باشد خمش

سایه ی بز را پی قربان مكش

گفت: شاها بی قنوط عقل نیست

گر تو فرمایی عرض را نقل نیست

پادشاها جز كه یأس بنده نیست

گرعرض كان رفت باز آینده نیست

گر نبودی مر عرض را نقل و حشر

فعل بودی باطل و اقوال قشر

این عرضها نقل شد لون دگر

حشر هر فانی بود كون دگر

نقل هر چیزی بود هم لایقش

لایق گله بود هم سایقش

روز محشر هر عرض را صورتیست

صورت هر یك عرض را نوبتیست

بنگر اندر خود، نه تو بودی عرض

جنبش جفتی و جفتی با غرض

بنگر اندر خانه و كاشانه ها

در مهندس بود چون افسانه ها

آن فلان خانه كه ما دیدیم خَوش

بود موزون صفه و سقف و درش

از مهندس آن عرض و اندیشه ها

آلت آورد و درخت از پیشه ها

چیست اصل و مایه ی هر پیشه ی

جز خیال و جز عرض و اندیشه ی

جمله اجزای جهان را بی غرض

درنگر، حاصل نشد جز از عرض

اول فكر آخر آمد در عمل

بُنیت عالم چنان دان در ازل

میوه ها در فكر دل اول بود

در عمل ظاهر به آخر می شود

چون عمل كردی شجر بنشاندی

اندر آخر حرف اول خواندی

گر چه شاخ وبرگ و بیخش اولست

آن همه از بهر میوه مرسلست

پس سری كه مغز آن افلاك بود

اندر آخر خواجه ی لولاك بود

نقل اعراض است این بحث و مقال

نقل اعراض است این شیر و شگال

جمله عالم خود عرض بودند تا

اندرین معنی بیامد هَلْ أتی

آن عرضها از چه زاید از صور

وین صورهم از چه زاید از فكر

این جهان یك فكرتست از عقل كل

عقل چون شاهست و صورتها رُسُل

عالم اول جهان امتحان

عالم ثانی جزای این و آن

چاكرت شاها جنایت می كند

آن عرض زنجیر و زندان می شود

بنده ات چون خدمت شایسته كرد

آن عرض، نی خلعتی شد در نبرد

این عرض با جوهر آن بیضه است و طیر

این از آن و، آن از این زاید بسیر

گفت شاهنشه: چنین گیر المراد

این عرضهای تو، یك جوهر نزاد

گفت: مخفی داشتست آن را خرد

تا بود غیب اینجهان نیك و بد

زانك گر پیدا شدی اشكال فكر

كافر و مؤمن نگفتی جز كه ذكر

پس عیان بودی نه غیب، ایشاه این

نقش دین و كفر بودی بر جبین

كی درین عالم بت و بتگر بدی

چون كسی را زهره ی تسخر بدی

پس قیامت بودی این دنیای ما

در قیامت، كی كند جرم و خطا

گفت: شه پوشید حق پاداش بد

لیك از عامه، نه از خاصان خُود

گر بدامی افكنم من یك امیر

از امیران خفیه دارم، نه از وزیر

حق بمن بنمود پس پاداش كار

وز صورهای عملها صد هزار

تو نشانی ده، كه من دانم تمام

ماه را بر من نمی پوشد غمام

گفت: پس، از گفت من مقصود چیست

چون تو می دانی كه آنچ بُود، چیست

گفت شه حكمت در اظهار جهان

آنك دانسته، برون آید عیان

آنچ میدانست تا پیدا نكرد

بر جهان ننهاد رنج طلق و درد

یك زمان بیكار نتوانی نشست

تا بدی یا نیكئی از تو نجست

این تقاضاهای كار از بهر آن

شد موكل، تا شود سِرّت عیان

پس کلابه ی تن كجا ساكن شود

چون سر رشته ی ضمیرش می كشد

تاسه ی تو شد نشان آن کشش

بر تو بیکاری بود چون جان کنش

این جهان و آن جهان زاید ابد

هر سبب مادر اثر از وی ولد

چون اثر زائید آن هم شد سبب

تا نزاید او اثرهای عجب

این سببها نسل بر نسلست لیك

دیده ی باید منور، نیك نیك

شاه با او در سخن اینجا رسید

تا بدید از وی نشانی ناپدید

گر بدید آن شاه جویا، دور نیست

لیك ما را ذكر آن دستور نیست

چون ز گرمابه بیامد آن غلام

سوی خویشتن خواند آن شاه و همام

گفت صحا لك نعیم دایمُ

بس لطیفی و ظریف و خوب رو

ای دریغا گر نبودی در تو آن

كه همی گوید برای تو فلان

شاد گشتی هرك رویت دیدیی

دیدنت ملك جهان ارزیدیی

گفت: رمزی ز آن بگو ای پادشاه

كز برای من بگفت آن دین تباه

گفت: اول وصف دو روییت كرد

كاشكارا تو دوایی، خفیه درد

خبث یارش را چو از شه گوش كرد

در زمان دریای خشمش جوش كرد

كف بر آورد آن غلام و سرخ گشت

تا كه موج هجو او از حد گذشت

كو ز اول دم كه با من یار بود

همچو سگ در قحط سرگین خوار بود

چون دمادم كرد هجوش چون جرس

دست بر لب زد شهنشاهش كه بس

گفت: دانستم ترا از وی، بد آن

از تو جان گنده ست و از یارت دهان

پس نشین ای گنده جان از دور تو

تا امیر او باشد و مأمور تو

بر حدیث آمد كه تسبیح از ریا

همچو سبزه ی گولخن دان ای كیا

پس بدان كه صورت خوبِ و نكو

با خصال بد، نیرزد یك تسو

ور بود صورت حقیر و ناپذیر

چون بود خُلقش نكو، در پاش میر

صورت ظاهر فنا گردد، بدان

عالم معنی بماند جاودان

چند بازی عشق با نقش سبو

بگذر از نقش سبو و آب جو

صورتش دیدی ز معنی غافلی

از صدف دُری گزین، گر عاقلی

این صدفهای قوالب در جهان

گر چه جمله زنده اند از بحر جان

لیك اندر هر صدف نبود گهر

چشم بگشا، در دل هر یك نگر

كان چه دارد، وین چه دارد، میگزین

زانك كمیابست آن دُر ثمین

گر بصورت میروی كوهی بشَكل

ور بزرگی هست صد چندانك لعل

هم به صورت دست و پا و پشم تو

هست صد چندانك نقش چشم تو

لیك پوشیده نباشد بر تو این

كز همه اعضا، دو چشم آمد گزین

از یك اندیشه كه آید در درون

صد جهان گردد به یك دم سر نگون

جسم سلطان گر به صورت یك بود

صد هزاران لشكرش در پی رود

باز شكل و صورت شاه صفی

هست محكوم یكی فكر خفی

خلق بی پایان ز یك اندیشه بین

گشته چون سیلی روانه بر زمین

هست آن اندیشه، پیش خلق خُرد

لیك چون سیلی جهان را خورد و برد

پس چو می بینی كه از اندیشه ی

قائمست اندر جهان هر پیشه ی

خانه ها و قصرها و شهرها

كوهها و دشتها و نهرها

هم زمین و بحر و هم مهر و فلك

زنده از وی همچو از دریا سمك

پس چرا از ابلهی پیش تو كور

تن سلیمانست و اندیشه چو مور

می نماید پیش چشمت ُكه بزرگ

هست اندیشه چو موش و كوه گرگ

عالم اندر چشم تو هول و عظیم

ز ابر و رعد و چرخ داری لرز و بیم

وز جهان فكرتی، ای كم ز خر

ایمن و غافل، چو سنگی بی خبر

زانك نقشی، وز خرد بی بهره ی

آدمی خو نیستی، خر كرّه ی

سایه را تو شخص می بینی ز جهل

شخص از آن شد نزد تو بازی و سهل

باش تا روزی كه آن فكر و خیال

بر گشاید بی حجابی، پر و بال

كوهها بینی شده چون پشم نرم

نیست گشته این زمین سرد و گرم

نه سما بینی، نه اختر، نه وجود

جز خدای واحدِ حی وَدود

یك فسانه راست آمد یا دروغ

تا دهد مر راستیها را فروغ

***

حسد کردن حشم بر غلام خاص

پادشاهی بنده ی را از كرم

بر گزیده بود بر جمله ی حشم

جامگی او وظیفه ی چل امیر

ده یكی قدرش، ندیدی صد وزیر

از كمال طالع و اقبال و بخت

او ایازی بود و شه محمود وقت

روح او با روح شد در اصل خویش

پیش ازین تن بود، هم پیوند و خویش

كار آن دارد، كه پیش از تن بُدَست

بگذر از اینها كه نو حادث شدست

آنچ گندم كاشتندی وآنچ جو

چشم او آنجاست روز و شب گرو

آنچ آبستست، شب جز آن نزاد

حیله ها و مكرها، بادست باد

كی کند دل خوش به حیلتهای گش

آنك بیند حیله ی حق بر سرش

او درون دام، دامی می نهد

جان تو، نه این جهد، نه آن جهد

گر بروید ور بریزد صد گیاه

عاقبت بر روید آن كِشته ی اله

كِشت نو كارند بر كِشت نخست

این دوم فانیست و، آن اول درست

کشت اول كامل و بگزیده است

تخم ثانی فاسد و پوسیده است

افكن این تدبیر خود را پیش دوست

گر چه تدبیرت هم از تدبیر اوست

كار آن دارد كه حق افراشتست

آخر آن روید كه اول كاشتست

هر چه كاری از برای او بكار

چون اسیر دوستی، ای دوستدار

گِرد نفس دزد و كار او مپیچ

هر چه آن نه كار حق، هیچست هیچ

پیش از آنك روز دین پیدا شود

نزد مالك دزد شب رسوا شود

رخت دزدیده به تدبیر و فنش

مانده روز داوری بر گردنش

صد هزاران عقل با هم بر جهند

تا بغیر دام او دامی نهند

دام خود را سخت تر یابند و بس

كی نماید قوتی با باد، خس

گر تو گویی، فائده ی هستی چه بود

در سؤالت فایده هست ای عنود

گر ندارد این سؤالت فایده

چه شنویم این را عبث، بی عائده

ور سؤالت را بسی فائده هاست

پس جهان بی فایده آخر چراست

ور جهان ازیك جهت بی فایده ست

از جهت های دگر پُر عایده ست

فائده ی تو گر مرا فایده نیست

مر ترا چون فایدست، از وی مَه ایست

حسن یوسف عالمی را فایده

گر چه بر اخوان عبث بد زایده

لحن داودی چنان محبوب بود

لیك بر محروم بانگ چوب بود

آب نیل از آب حیوان بُد فزون

لیك بر محروم و منكر بود خون

هست بر مؤمن شهیدی زندگی

بر منافع مردنست و ژندگی

چیست در عالم بگو یك نعمتی

كه نه محرومند از وی امتی

گاو و خر را فایده چه در شِكر

هست هر جان را یكی قولی دگر

لیك گر آن قوت بر وی عارضیست

پس نصیحت كردن او را رایضیست

چون كسی كو از مرض، گِل داشت دوست

گر چه پندارد كه آنخود قوت اوست

قوت اصلی را فرامش كرده است

روی در قوت مرض آورده است

نوش را بگذاشتیم سمّ خورده است

قوت علت را چو چربش كرده است

قوت اصلی بشر نور خداست

قوت حیوانی مر او را ناسزاست

لیك از علت درین افتاد دل

كه خورد او روز و شب از آب و گِل

روی زرد و پای سست و دل سبك

كو غذای والسما، ذات الحبك

آن غذای خاصگان دولتست

خوردن آن بی گلو و آلتست

شد غذای آفتاب از نور عرش

مر حسود و دیو را از دود فرش

در شهیدان یرْزَقونَ فرمود حق

آن غذا را نه دهان بُد، نه طبق

دل ز هر یاری غذائی می خورد

دل ز هر علمی صفائی می برد

صورت هر آدمی چون كاسه ایست

چشم از معنی او حساسه ایست

از لقای هر كسی چیزی خوری

و ز قِران هر قرین چیزی بری

چون ستاره با ستاره شد قرین

لایق هر دو، اثر زاید یقین

چون قِران مرد و زن زاید بشر

وز قِران سنگ و آهن شد شرر

و ز قِران خاك با بارانها

میوه ها و سبزه و ریحانها

و ز قِران سبزه ها با آدمی

دل خوشی و بی غمی و خُرمی

وز قِران خُرّمی با جان ما

می بزاید خوبی و احسان ما

قابل خوردن شود اجسام ما

چون بر آید از تفرّج كام ما

سرخ روئی، از قِران خون بود

خون، ز خورشیدِ حوش  گلگون بود

بهترین رنگها سُرخی بود

وان ز خورشیدست و از وی میرسد

هر زمینی كان قرین شد با زحل

شوره گشت و كِشت را نبود محل

قوت اندر فعل آید ز اتفاق

چون قِران دیو با اهل نفاق

این معانی راست از چرخ نهم

بی همه طاق و طرم، طاق و طرم

خلق را طاق و طرم عاریتست

امر را طاق و طرم ماهیتست

از پی طاق و طرم خواری كشند

بر امید عِز، در خواری خوشند

بر امید عز ده روزه ی خدوك

گردن خود كرده اند از غم چو دوك

چون نمی آیند اینجا كی منم

كاندرین عزّ، آفتاب روشنم

مشرق خورشید، برج قیرگون

آفتاب ما ز مشرقها برون

مشرق او نسبت ذرات او

نی بر آمد، نی فرو شد، ذات او

ما كه واپس مانده ذرات وییم

در دو عالم آفتابی بی فییم

باز گرد شمس می گردم، عجب

هم ز فرّ شمس باشد این سبب

شمس باشد بر سببها مطلع

هم از او حَبل سببها منقطع

صد هزاران بار ببریدم امید

از كه از شمس، این شما باور كنید

تو مرا باور مكن، كز آفتاب

صبر دارم من و یا ماهی ز آب

ور شوم نومید، نومیدی من

عین صُنع آفتاب است ای حسن

عین صُنع، از نفس صانع، چون بُرد

هیچ هست، از غیر هستی، چون چَرَد

جمله هستیها ازین روضه چرَند

گر بُراق و تازیان، ور خود خرند

وانكه گردشها از آن دریا ندید

هر دم آرد رو به گردابی جدید

او ز بحر عذب آب شور َخورد

تا كه آب شور او را كور كرد

بحر می گوید به دست راست َخور

ز آب من ای كور، تا یابی بصر

هست دست راست اینجا ظنّ راست

كو بداند نیك و بد را، كز كجاست

نیزه گردانیست ای نیزه كه تو

راست می گردی گهی، گاهی دو تو

ما ز عشق شمس دین بی ناخنیم

ور نه ما آن كور را بینا كنیم

هان ضیاء الحق حسام الدین، تو زود

داروش كن، كوری چشم حسود

توتیای كبریائی، تیز فعل

داروی ظلمت كش و استیز فعل

آنك، گر بر چشم اعمی بَر زند

ظلمت صد ساله را زو بَر كند

جمله کوران را دوا کن،جز حسود

کز حسودی بر تو می آرد جحود

جمله كوران را دوا كن، جز حسود

كز حسودی بر تو می آرد جُحود

مر حسودت را، اگر چه آن منم

جان مده، تا همچنین جان میكنم

آنك او باشد حسود آفتاب

کور میرنجد زبود آفتاب

اینت درد بی دوا كاوراست، آه

اینت افتاده ابد در قعر چاه

نفی خورشید ازل بایست  او

كی بر آید این مراد او بگو

باز، آن باشد كه باز آید بشاه

باز كورست آنك شد گم كرده راه

راه را گم كرد و در ویران فتاد

باز، در ویرانه بر جغدان فتاد

او همه نورست، از نور رضا

لیك كورش كرد سرهنگ قضا

خاك در چشمش زد و از راه برد

در میان جغد و ویرانش سپرد

بر سری جغدانش بر سر میزنند

پرّ و بال نازنینش می كنند

ولوله افتاد در جغدان كه ها

باز، آمد تا بگیرد جای ما

چون سگان كوی، پُر چشم و مهیب

اندر افتادند در دلق غریب

باز گوید، من چه در خوردم بجغد

صد چنین ویران فدا كرده به جغد

من نخواهم بود اینجا، میروم

سوی شاهنشاه راجع می شوم

خویشتن مكشید ای جغدان، كه من

نه مقیمم، می روم سوی وطن

این خراب، آباد در چشم شماست

ور نه ما را ساعد شه، باز جاست

جغد گفتا: باز حیلت می كند

تا ز خان و مان شما را بر كند

خانه های ما بگیرد او به مكر

بر كند ما را به سالوسی ز وكر

می نماید سیری، این حیلت پرست

و الله از جمله ی حریصان بترست

او خورد از حرص، طین را همچو دِبس

دنبه مسپارید ای یاران به خرس

لاف از شه میزند وز دست شه

تا برد او، ما سلیمان را ز ره

خود چه جنس شاه باشد مرغكی

مشنوش، گر عقل داری اندكی

جنس شاهست او، و یا جنس وزیر

هیچ باشد لایق گوزینه سیر

آنچ می گوید، ز مكر و فعل و فن

هست سلطان با حشم جویای من

اینت مالیخولیای ناپذیر

اینت لاف خام و دام گولگیر

هر كه این باور كند، از ابلهیست

مرغك لاغر چه در خورد شهیست

كمترین جغد ار زند بر مغز او

مر ورا یاری گری از شاه كو

گفت باز: ار یك پر من بشكند

بیخ جغدستان شهنشه بر كند

جغد چه بود خود اگر بازی مرا

دل برنجاند، كند با من جفا

شه كند توده به هر شیب و فراز

صد هزاران خرمن، از سرهای باز

پاسبان من عنایات ویست

هر كجا كه من روم، شه در پیست

در دل سلطان خیال من مقیم

بی خیال من، دل سلطان سقیم

چون بپراند مرا شه در روش

می پرم بر اوج دل چون پرتوش

همچو ماه و آفتابی می پرم

پرده های آسمانها می درم

روشنی عقلها از فكرتم

انفطار آسمان از فطرتم

بازم و حیران شود در من هما

جغد كه بود تا بداند سرّ ما

شه برای من، ز زندان یاد كرد

صد هزاران بسته را آزاد كرد

یكدمم با جغدها دمساز كرد

از دم من جغدها را باز كرد

ای خنك جغدی كه در پرواز من

فهم كرد از نیك بختی، راز من

در من آویزید، تا نازان شوید

گر چه جغدانید، شه بازان شوید

آنك باشد با چنان شاهی حبیب

هر كجا افتد، چرا باشد غریب

هر ك باشد شاه دردش را دوا

گر چو نی نالد، نباشد بی نوا

مالك ملكم، نیم من طبل خوار

طبل بازم میزند شه از كنار

طبل باز من، ندای ارجعی

حق گواه من، برغم مدعی

من نیم جنس شهنشه، دور ازو

لیك دارم در تجلی، نور ازو

نیست جنسیت ز روی شكل و ذات

آب جنس خاك آمد در نبات

باد جنس آتش آمد در قوام

طبع را جنس آمدست آخر مدام

جنس ما چون نیست جنس شاه ما

مای ما، شد بهر مای او، فنا

چون فنا شد مای ما، او ماند فرد

پیش پای اسب او گردم چو گرد

خاك شد جان و، نشانیهای او

هست بر خاكش، نشان پای او

خاك پایش شو، برای این نشان

تا شوی تاج سر گردن كشان

تا كه نفریبد شما را شكل من

ُنقل من نوشید پیش از نَقل من

ای بسا كس را كه صورت راه زد

قصدِ صورت كرد و بر الله زد

آخر این جان با بدن پیوسته است

هیچ این جان با بدن مانند هست

تاب نور چشم با پیه است جفت

نور دل، در قطره ی خونی نهفت

شادی اندر ُگرده و، غم در جگر

عقل چون شمعی درون مغز سر

این تعلقها نه بی كیف است و چون

عقلها در دانش چونی، زبون

جان ُكل با جان جزو آسیب كرد

جان از او دُری ستد، در جیب كرد

همچو مریم، جان از آن آسیب جیب

حامله شد از مسیح دلفریب

آن مسیحی نه، كه بر خشك و ترست

آن مسیحی كز مساحت برترست

پس ز جان جان، چو حامل گشت جان

از چنین جانی شود حامل جهان

پس جهان زاید جهان دیگری

این َحشَر را وا نماید محشری

تا قیامت گر بگویم بشمرم

من ز شرح این قیامت قاصرم

این سخنها خود به معنی، یاربیست

حرفها دام دَم شیرین لبیست

چون كند تقصیر پس، چون تن زند

چونك لبیكش بیارب می رسد

هست لبیكی كه نتوانی شنید

لیك سر تا پای بتوانی چشید

***

كلوخ انداختن تشنه از سر دیوار در جوی آب

بر لب جو بود دیواری بلند

بر سر دیوار تشنه ی دردمند

مانعش از آب آن دیوار بود

از پی آب، او چو ماهی، زار بود

ناگهان انداخت او خشتی در آب

بانگ آب آمد بگوشش چون خطاب

چون خطاب یار، شیرین لذیذ

مست كرد آن بانگ آبش، چون نبیذ

از صفای بانگ آب، آن ممتحن

گشت خشت انداز، وز آنجا خشت كن

آب میزد بانگ، یعنی هی ترا

فایده چه زین زدن خشتی مرا

تشنه گفت: آبا، مرا دو فایده است

من ازین صنعت ندارم هیچ دست

فایده ی اول سماع بانگ آب

كو بود مر تشنگانرا چون رباب

بانگ او چون بانگ اسرافیل شد

مُرده را زین زندگی تحویل شد

یا چو بانگِ رعدِ ایام بهار

باغ می یابد از او چندین نگار

یا چو بر درویش، ایام زكات

یا چو بر محبوس، پیغام نجات

چون دم رحمان بود، كان از یمن

میرسد سوی محمد بی دهن

یا چو بوی احمد مرسل بود

كان به عاصی در شفاعت میرسد

یا چو بوی یوسف خوب لطیف

میزند بر جان یعقوب نحیف

فایده ی دیگر كه هر خشتی كزین

بر كنم آیم سوی ماء معین

كز كمی خشت دیوار بلند

پست تر گردد به هر دفعه كه كند

پستی دیوار قربی می شود

فصل او، درمان وصلی می بود

سجده آمد كندن خشت لزب

موجب قربی كه، وَ اسْجُدْ وَ اقترب

تا كه این دیوار، عالی گردنست

مانع این سر فرود آوردنست

سجده نتوان كرد بر آب حیات

تا نیابم زین تن خاكی نجات

بر سر دیوار هر كو تشنه تر

زودتر بر می كند خشت و مَدر

هر كه عاشق تر بود بر بانگ آب

او كلوخ زفت تر كند از حجاب

او ز بانگ آب، پُر می تا عُنق

نشنود بیگانه، جز بانگ بُلـُق

ای خنك آنرا كه او ایام پیش

مغتنم دارد، گزارد وام خویش

اندر آن ایام كش قدرت بود

صحت و زور دل و قوت بود

و آن جوانی همچو باغ سبز و تر

می رساند بی دریغی بار و بَر

چشمه های قوَت و شهوت روان

سبز می گردد زمین تن بدان

خانه ی معمور و سقفش بس بلند

معتدل اركان و بی تخلیط و بند

پیش از آن كه ایام پیری در رسد

گردنت بندت به حَبْلٌ مِنْ مَسَد

خاك شوره گردد و ریزان و سست

هرگز از شوره نبات خوش نرُست

آب زور و آب شهوت منقطع

او ز خویش و دیگران نامنتفع

ابروان، چون پار دُم زیر آمده

چشم را، نم آمده، تاری شده

از تشنج، رو چو پشت سوسمار

رفته نطق و طعم و دندانها ز كار

روز بیگه ،لاشه لنگ و ره دراز

كارگه ویران، عمل رفته ز ساز

بیخهای خوی بَد محكم شده

قوتِ بر كندن آن، كم شده

***

فرمودن والی آن مرد را كه آن خار بُن را كه نشانده ای بر سر راه بر كن

همچو آنشخص درشت خوش سخن

در میان ره نشاند او خار بن

ره گذریانش ملامت گر شدند

بس بگفتندش: ِبكن آنرا، نكند

هر دمی آن خار بُن افزون شدی

پای خلق از زخم آن پر خون شدی

جامه های خلق بدریدی ز خار

پای درویشان بخستی زار زار

چون بجد حاكم بدو گفت: این بكن

گفت: آری، بر كنم روزیش من

مدتی فردا و فردا وعده داد

شد درخت خار او محكم نهاد

گفت روزی حاكمش: ای وعده كژ

پیش آ، در كار ما واپس مغژ

گفت: الایام یا عم بیننا

گفت: عجل لا تماطل دیننا

تو كه می گویی كه فردا، این بدان

كی بهر روزی كه می آید زمان

آن درخت بد، جوان تر می شود

وین َكننده پیر و مضطر می شود

خار بن در قوّت و برخاستن

خار كن در پیری و در كاستن

خار بُن هر روز و هر دم سبز و تر

خار كن هر روز، زار و خشكتر

او جوانتر می شود، تو پیرتر

زود باش و روزگار خود مبر

خار بن دان هر یكی خوی بدت

بارها در پای خار آخر زدت

بارها از خود خسته شدی

حس نداری، سخت بی حس آمدی

گر ز خسته گشتن دیگر كسان

كه ز خلق زشت تو هست آن رسان

غافلی، باری ز زخم خود نه ی

تو عذاب خویش و هر بیگانه ی

یا تبر برگیر و مردانه بزن

تو علی وار این در خیبر بكن

یا به گلبُن وصل كن این خار را

وصل كن با نار، نور یار را

تا كه نور او ُكشد نار تو را

وصل او گلشن ُكند خار ترا

تو مثال دوزخی او مومن است

كشتن آتش به مومن ممكن است

مصطفی فرمود از گفت جحیم

كو بمؤمن لابه گر گردد ز بیم

گویدش بگذر ز من ای شاه زود

هین كه نورت سوز نارم را ربود

پس هلاك نار، نور مؤمن است

زانك بی ضد، دفع ضد لا یمكن است

نار، ضد نور باشد روز عدل

كان ز قهر انگیخته شد، این ز فضل

گر همی خواهی تو دفع شر نار

آب رحمت بر دل آتش گمار

چشمه ی آن آب رحمت مؤمن است

آب حیوان روح پاك محسن است

پس گریزان است نفس تو ازو

زانك تو از آتشی، او زآب جو

زآب، آتش، زآن گریزان می شود

كاتشش از آب ویران می شود

حس و فكر تو همه از آتش است

حس شیخ و فكر او نور خوش است

آب نور او چو برآتش چكد

چك چك از آتش برآید، برجهد

چون كند چك چك تو گویش، مرگ و درد

تا شود این دوزخ نفس تو سرد

تا نسوزد او گلستان ترا

تا نسوزد، عدل و احسان ترا

بعد از آن چیزی كه كاری بردهد

لاله و نسرین و سیسنبردهد

باز پهنا می رویم از راه راست

باز گرد ای خواجه، راه ما كجاست

اندر آن تقریر بودیم ای حسود

كه خرت لنگست و منزل دور زود

سال بیگه گشت، وقت كشت نه

جز سیه رویی و فعل زشت نه

كرم در بیخ درخت تن فتاد

بایدش بر كند و بر آتش نهاد

هین و هین، ای راه رو، بیگاه شد

آفتاب عمر سوی چاه شد

این دو روزك را كه زورت هست زود

پرّ افشانی بكن، از راه جود

این قدر تخمی که ماندستت، بباز

تا بروید زین دو دم، عمر دراز

تا نمردست این چراغ با گهر

هین فتیله اش ساز و روغن زودتر

هین مگو فردا، كه فرداها گذشت

تا بكلی نگذرد ایام كِشت

پند من بشنو، كه تن، بند قویست

كهنه بیرون كن، گرت میل نویست

لب ببند و كف پُر زر بر گشا

بخل تن بگذار و پیش آور سخا

ترك شهوتها و لذتها سخاست

هر كه در شهوت فرو شد، برنخاست

این سخا، شاخیست از سرو بهشت

وای او، كز كف چنین شاخی بهشت

عروة الوثقی است این ترك هوا

بركشد این شاخ، جان را بر سما

تا برد شاخ سخا، ای خوب كیش

مر تو را بالا، كشان تا اصل خویش

یوسف حسنی تو، این عالم چو چاه

وین رَسَن صبرست، بر امر اله

یوسفا آمد رسن در زن دو دست

از رسن غافل مشو، بیگه شدست

حمد لله، كین رسن آویختند

فضل و رحمت را بهم آمیختند

تا ببینی عالم جان جدید

عالمی بس آشكار، ناپدید

این جهان نیست، چون هستان شده

و آن جهان هست، بس پنهان شده

خاك بر بادست و بازی می كند

كژنمائی، پرده سازی می كند

اینك بر كارست، بی كارست و پوست

وانك پنهان است، مغز و اصل اوست

خاك همچون آلتی در دست باد

باد را دان عالی و عالی نژاد

چشم خاكی را به خاك افتد نظر

بادبین، چشمی بود نوعی دگر

اسب داند اسب را، كو هست یار

هم سواری داند احوال سوار

چشم حس اسب است و نور حق، سوار

بی سواره اسب خود ناید بكار

پس ادب كن اسب را از خوی بد

ور نه پیش شاه باشد اسب رد

چشم اسب از چشم شه رهبر بود

چشم او بی چشم شه مضطر بود

چشم اسبان جز گیاه و جز چرا

هر كجا خوانی، بگوید نه، چرا

نور حق بر نور حس راكب شود

آنگهی جان سوی حق راغب شود

اسب بی راكب، چه داند رسم راه

شاه باید تا بداند شاه راه

سوی حسی رو كه نورش راكبست

حسّ را آن نور نیكو صاحبست

نور حس را نور حق تزیین بود

معنی نُورٌ عَلی نُورٍ این بود

نور حسی می كشد سوی ثری

نور حقش میبرد سوی علی

ز انك محسوسات دونتر عالمیست

نور حق دریا و حس چون شبنمیست

لیك پیدا نیست آن راكب ِبرو

جز به آثار و به گفتار نكو

نور حسی كو غلیظ است و گران

هست پنهان در سواد دیدگان

چونك نور حس نمی بینی ز چشم

چون ببینی نور آن دنیی ز چشم

نور حس با این غلیظی مُختفیست

چون خفی نبود ضیایی كان صفیست

این جهان چون خس بدست باد غیب

عاجزی پیشه گرفت و داد غیب

گه بلندش میكند گاهیش پست

گه درستش میكند، گاهی شكست

گه یمینش می برد گاهی یسار

گه گلستانش كند، گاهیش خار

دست پنهان و قلم بین خط گزار

اسب در جولان و نا پیدا سوار

تیر پران بین و ناپیدا كمان

جانها پیدا و پنهان جان جان

تیر را مشكن كه آن تیر شهیست

تیر پرتاوی، ز شصت آگهیست

ما رَمَیتَ إِذْ رَمَیتَ گفت حق

كار حق بر كارها دارد سبق

خشم خود بشكن، تو مشكن تیر را

چشم خشمت خون شمارد شیر را

بوسه ده بر تیر و پیش شاه بَر

تیر خون آلود از خون تو َتر

آنچه پیدا، عاجز و پست و زبون

و آنچ ناپیدا، چنان تند و حرون

ما شكاریم، این چنین دامی كراست

گوی چوگانیم، چوگانی كجاست

می درد، می دوزد، این خیاط كو

می دمد می سوزد، این نفاط كو

ساعتی كافر كند صدیق را

ساعتی زاهد كند زندیق را

زانك مخلِص در خطر باشد ز دام

تا ز خود خالص نگردد او تمام

زانك در راهست و رهزن بی حدست

آن رهد كو در امان ایزد است

آینن ی خالص نگشت، او مخلِص است

مرغ را نگرفته است، او مقنص است

چونك مخلـَص گشت، مخلـَص باز رست

در مقام امن رفت و، بُرد دست

هیچ آیینه دگر آهن نشد

هیچ نانی گندم خرمن نشد

هیچ انگوری دگر غوره نشد

هیچ میوه ی پخته با كوره نشد

پخته گرد و از تغیر دور شو

رو چو برهان محقق نور شو

چون ز خود رستی همه برهان شدی

چونك بنده نیست شد، سلطان شدی

ور عیان خواهی صلاح دین نمود

دیده ها را كرد بینا و گشود

فقر را از چشم و از سیمای او

دید هر چشمی كه دارد نور هو

شیخ فعالست، بی آلت چو حق

با مریدان داده بی گفتی سبق

دل بدست او چو موم نرم رام

ُمهر او گه ننگ سازد، گاه نام

مُهر مومش حاكی انگشتریست

باز آن نقش نگین، حاكی كیست

حاكی اندیشه ی آن زرگرست

سلسله ی هر حلقه، اندر دیگرست

این صدا در كوه دلها، بانگ كیست

گه پُر است از بانگ، این ُكه، گه تهیست

هر كجا هست، او حكیم است، اوستاد

بانگ او، زین كوه دل، خالی مباد

هست ُكه، كاوا مُثنا می كند

هست ُكه، كآواز صد تا میكند

می زهاند كوه از آن آواز و قال

صد هزاران چشمه ی آب زلال

چون ز ُكه، آن لطف بیرون می شود

آبها در چشمها خون می شود

ز آن شهنشاه همایون، نعل بود

كه سراسر طور سینا، لعل بود

جان پذیرفت و خِرَد، اجزای كوه

ما كم از سنگیم، آخر ای گروه

نه ز جان یك چشمه جوشان می شود

نه بدن از سبز پوشان می شود

نه صدای بانگ مشتاقی درو

نه صفای جرعه ی ساقی درو

كو حمیت تا ز تیشه و ز كلند

این چنین ُكه را بكلی بر كنند

بوك بر اجزای او تابد مهی

بو كه در وی تاب مه یابد رهی

چون قیامت كوهها را بر كند

بر سرما سایه کی می افگند

این قیامت ز آن قیامت كی كمست

آن قیامت زخم و این چون مرهمست

هر كه دید این مرهم، از زخم ایمنست

هر بدی، كین حسن دید، او محسن است

ای خنك زشتی كه خوبش شد حریف

و ای گل رویی كه جفتش شد خریف

نان مُرده چون حریف جان شود

زنده گردد نان و عین آن شود

هیزم تیره حریف نار شد

تیرگی رفت و همه انوار شد

در نمك لان چون خر مُرده فتاد

آن خری و مُردگی یكسو نهاد

صبغة الله هست خم رنگ هو

پیسها یك رنگ گردد اندرو

چون در آن ُخم افتد و گوئیش ُقم

از طرب گوید منم خم، لا تلمُ

آن منم خم، خود انا الحق گفتنست

رنگ آتش دارد، الا آهنست

رنگ آهن محو رنگ آتش است

ز آتشی می لافد و خامش وَش است

چون بسرخی گشت همچون زر كان

پس انا النارست لافش بی زبان

شد ز رنگ و طبع ِ آتش مُحتشم

گوید او من آتشم، من آتشم

آتشم من، گر ترا شك است و ظن

آزمون كن دست را در من بزن

آتشم من، گر ترا شد مشتبهِ

روی خود بر روی من، یكدم بنه

آدمی چون نور گیرد از خدا

هست مسجود ملایك ز اجتبا

نیز مسجود كسی كو چون ملك

رسته باشد جانش از طغیان و شك

آتش چه آهن چه لب ببند

ریش تشبیه مشبه را مخند

پای در دریا منه، كم گو از آن

بر لب دریا خمش كن، لب گزان

گر چه صد چون من ندارد تاب بحر

لیك می نشكیبم از غرقاب بحر

جان و عقل من فدای بحر باد

خونبهای عقل و جان این بحر داد

تا كه پایم می رود رانم دراو

چون نماند پا، چو بطانم درو

بی ادبِ حاضر، ز غایب خوشترست

حلقه گر چه كژ بود، نی بر درست

ای تن آلوده، به گرد حوض گرد

پاك كی گردد برون حوض مرد

پاك، كو از حوض مهجور اوفتاد

او ز پاکی خویش هم دور اوفتاد

پاكی این حوض بی پایان بود

پاكی اجسام كم میزان بود

زانك دل حوض است، لیكن در كمین

سوی دریا راه پنهان دارد این

پاكی محدود تو، خواهد مدد

ور نه اندر خرج كم گردد عدد

آب گفت آلوده را: در من شتاب

گفت آلوده: كه دارم شرم از آب

گفت آب: این شرم بی من كی رود

بی من این آلوده زایل كی شود

ز آب، هر آلوده، كو پنهان شود

الحیاء یمنع الإیمان بود

دل ز پایه ی حوض تن گلناك شد

تن ز آب حوض دلها پاك شد

ِگرد پایه ی حوض دل َگرد ای پسر

هان ز پایه ی حوض تن، میكن حذر

بحر تن بر بحر دل بر هم زنان

در میانشان بَرْزَخٌ لا یبغیان

گر تو باشی راست، ور باشی تو كژ

پیشتر می غژ بدو، واپس مغژ

پیش شاهان گر خطر باشد بجان

لیك نشكیبند ازو با همتان

شاه چون شیرین تر از شكر بود

جان بشیرینی رود خوش تر بود

ای ملامت گر، سلامت مر ترا

ای سلامت جو، توی واهی العری

جان من كوره است با آتش خوش است

كوره را این بس، كه خانه ی آتش است

همچو كوره عشق را سوزیدنیست

هر كه او زین كو باشد، كوره نیست

برگ بی برگی ترا چون برگ شد

جان باقی یافتی و، مرگ شد

چون ترا غم شادی افزودن گرفت

روضه ی جانت ُگل و سوسن گرفت

آنچ خوف دیگران، آن امن تست

بط قوی از بحر و، مرغ خانه سست

باز دیوانه شدم من ای طبیب

باز سودائی شدم من ای حبیب

حلقه های سلسله ی تو ذو فنون

هر یكی حلقه دهد دیگر جنون

دادِ هر حلقه، فنونی دیگرست

پس مرا هر دم جنونی دیگرست

پس فنون باشد جنون، این شد مثل

خاصه در زنجیر این میر اجل

آن چنان دیوانگی بُگسست بند

كه همه دیوانگان پندم دهند

***

آمدن دوستان به بیمارستان جهت ذو النون قدس الله سره العزیز

این چنین ذو النون مصری را فتاد

كاندرو شور و جنون نو بزاد

شور چندان شد كه تا فوق فلك

میرسید از وی جگرها را نمك

هین منه تو شور خود، ای شوره خاك

پهلوی شور خداوندان پاك

خلق را تاب جنون او نبود

آتش او ریشهاشان می ربود

چونك در ریش عوام آتش فتاد

بند كردندش بزندانی نهاد

نیست امكان واكشیدن این لگام

گر چه زین ره تنگ می آیند عام

دیده این شاهان ز عامه خوف جان

كاین ُگرُه كورند و، شاهان بی نشان

چونك حكم اندر كف رندان بود

لاجرم ذو النون در زندان بود

یك سواره میرود شاه عظیم

در كف طفلان، چنین ُدرّ یتیم

دُرّ چه دریا نهان در قطره ی

آفتابی مخفی اندر ذره ی

آفتابی خویش را ذره نمود

و اندك اندك روی خود را بر گشود

جمله ی ذرات در وی محو شد

عالم از وی مست گشت و صحو شد

چون قلم در دست غداری بود

بی گمان منصور بر داری بود

چون سفیهان راست این كار و كیا

لازم آمد یقْتُلُونَ الأنبیاء

انبیا را گفته، قوم راه گم

از سفه، إِنَّا تَطَیرْنا بكم

جهل ترسا بین، امان انگیخته

ز آن خداوندی كه گشت آویخته

چون به قول اوست مصلوب جهود

پس مرو را امر كی تاند نمود

چون دل آن شاه زیشان خون بود

عصمت وَ أَنْتَ فِیهِمْ چون بود

زر خالص را و زرگر را خطر

باشد از قلاب خاین بیشتر

یوسفان از رشك زشتان مخفیند

كز عدو، خوبان در آتش می زیند

یوسفان از مكر اخوان در چه اند

كز حسد، یوسف به گرگان می دهند

از حسد بر یوسف مصری چه رفت

این حسد اندر كمین گرگیست زفت

لاجرم زین گرگ یعقوب حلیم

داشت بر یوسف همیشه خوف و بیم

گرگ ظاهر، ِگرد یوسف خود نگشت

این حسد در فعل از گرگان گذشت

زخم كرد این گرگ، و ز عذر لبق

آمده كاِنَّا ذَهَبْنا نستبق

صد هزاران گرگ را این مكر نیست

عاقبت رسوا شود این گرگ، بیست

زانك حشر حاسدان روز گزند

بی گمان پر صورت گرگان كنند

حشر پُر حرص خس مُردار خوار

صورت خوكی بود، روز شمار

زانیان را گند، اندام نهان

خمر خواران را بود، گند دهان

گند مخفی كان به دلها می رسید

گشت اندر حشر محسوس و پدید

بیشه ی آمد وجود آدمی

بر حذر شو زین وجودار زآن دمی

در وجود ما هزاران گرگ و خوك

صالح و ناصالح و خوب و خشوك

حكم آن خو راست، كان غالبترست

چونك زر بیش از مس آمد، آن زرست

سیرتی كان بر وجودت غالبست

هم بر آن تصویر حشرت واجبست

ساعتی گرگی در آید در بشر

ساعتی یوسف رُخی، همچون قمر

میرود از سینها در سینها

از ره پنهان، صلاح و كینها

بلكه خود از آدمی در گاو و خر

میرود دانائی و علم و هنر

اسب سُ كسك میشود رهوار و رام

خرس  بازی، میكند بز هم سلام

رفت اندر سگ ز آدمیان هوس

یا شبان شد، یا شكاری، یا حرس

در سگ اصحاب خوئی زان رُقود

رفت، تا جویای الله گشته بود

هر زمان در سینه نوعی سَر كند

گاه دیو و گه ملك، گه دام و دد

زآن عجب بیشه، كه هر شیر آگهست

تا به دام سینها، پنهان رهست

دزدئی كن، از دُر و مرجان جان

ای كم از سگ، از درون عارفان

چونك دزدی، باری آن دُر لطیف

چونك حامل میشدی باری شریف

***

فهم كردن مریدان كه ذو النون دیوانه نشده است قاصد کرده است

دوستان در قصه ی ذو النون شدند

سوی زندان و در آن رائی زدند

كین مگر قاصد كند، یا حكمتیست

او درین دین قبله ی و آیتیست

دور دور از عقل چون دریای او

تا جنون باشد سفه فرمای او

حاش لله از كمال جاه او

كابر بیماری بپوشد ماه او

او ز شرّ عامه اندر خانه شد

او ز ننگ عاقلان دیوانه شد

او ز عار عقل كندِ تن پرست

قاصدا رفتست و دیوانه شدست

كه ببندیدم قوی وز ساز گاو

بر سر و پشتم بزن، وین را مكاو

تا ز زخم لخت، یابم من حیات

چون قتیل از گاو موسی، ای ثقات

تا ز زخم لخت گاوی خوش شوم

همچو كشته ی گاو موسی، گش شوم

زنده شد كشته، ز زخم دُمّ گاو

همچو مس از كیمیا شد زر ساو

ُكشته بر جست و بگفت اسرار را

وا نمود آن زمره ی خون خوار را

گفت روشن: كین جماعت ُكشته اند

کین زمان در خصمیم آشفته اند

چونك ُكشته گردد این جسم گران

زنده گردد هستی اسرار دان

جان او بیند بهشت و نار را

باز داند جمله ی اسرار را

وا نماید خونیان دیو را

وا نماید دام خدعه و ریو را

گاو كشتن هست از شرط طریق

تا شود از زخم ُدمَّش جان مُفیق

گاو نفس خویش را زوتر بُكش

تا شود روح خفی زنده و بُهش

***

رجوع بحكایت ذا النون قدس الله روحه

چون رسیدند آن نفر نزدیك او

بانگ بر زد، هی كیانید اتقوا

با ادب گفتند: ما از دوستان

بهر پرسش آمدیم اینجا بجان

چونی ای دریای عقل ذو فنون

این چه بهتانست بر عقلت، جنون

دودِ ُگلخن، كی رسد در آفتاب

چون شود عنقا شكسته از غراب

وامگیر از ما، بیان كن این سخُن

ما محبانیم، با ما این مكن

مر محبان را نشاید دور كرد

یا برو پوش و دغل مغرور كرد

راز را اندر میان آور شها

رو مكن در ابر پنهانی، مها

ما محب و صادق و دل خسته ایم

در دو عالم دل به تو در بسته ایم

فحش آغازید و دشنام از گزاف

گفت او دیوانگانه زی و قاف

بر جهید و سنگ پران كرد و چوب

جملگی بگریختند از بیم كوب

قهقهه خندید و جنبانید سر

گفت: باد ریش این یاران نگر

دوستان بین، كو نشان دوستان

دوستان را رنج باشد همچو جان

كی كران گیرد ز رنج دوست، دوست

رنج مغز و، دوستی آن را چو پوست

نه نشان دوستی شد سر خوشی

در بلا و آفت و مِحنت كِشی

دوست همچون زر، بلا چون آتش است

زر خالص در دل آتش خوش است

***

امتحان كردن خواجه ی لقمان زیركی لقمان را

نه كه لقمان را كه بنده ی پاك بود

روز و شب در بندگی چالاك بود

خواجه اش میداشتی در كار پیش

بهترش دیدی ز فرزندان خویش

زانك لقمان، گر چه بنده زاد بود

خواجه بود و، از هوا آزاد بود

گفت شاهی شیخ را اندر سخن

چیزی از بخشش ز من درخواست كن

گفت: ای شه، شرم ناید مر ترا

كه چنین گویی مرا زین برترآ

من دو بنده دارم و ایشان حقیر

و آن دو بر تو حاكمانند و امیر

گفت شه: آن دو چه اند آن زلتست

گفت: آن یك خشم و دیگر شهوتست

شاه آن دان كو ز شاهی فارغست

بی مه و خورشید نورش بازغست

مخزن آن دارد كه مخزن ذات اوست

هستی او دارد كه با هستی عدوست

خواجه ی لقمان، بظاهر خواجه وش

در حقیقت بنده، لقمان خواجه اش

در جهان بازگونه زین بسیست

در نظرشان گوهری كم از خسیست

مر بیابان را مفازه نام شد

نام و رنگی عقلشان را دام شد

یك ُگرُه را خود معرف، جامه است

در قبا گویند كو از عامه است

یك ُگرُه را ظاهر سالوس زهد

نور باید تا بود جاسوس زهد

نور باید پاك از تقلید و غول

تا شناسد مرد را بی فعل و قول

در رود در قلب او، از راه عقل

نقد او بیند، نباشد بندِ َنقل

بندگان خاص علام الغیوب

در جهان جان جواسیس القلوب

در درون دل در آید چون خیال

پیششان مكشوف باشد ِسّر حال

در تن گنجشك چه بود برگ و ساز

كه شود پوشیده آن بر عقل باز

آنك واقف گشت بر اسرار هو

سرّ مخلوقات چه بود پیش او

آنك بر افلاك رفتارش بود

بر زمین رفتن چه دشوارش بود

در كف داود كاهن گشت موم

موم چه بود در كف او ای ظلوم

بود لقمان بنده شكلی، خواجه ی

بندگی بر ظاهرش دیباجه ی

چون رود خواجه به جائی ناشناس

در غلام خویش پوشاند لباس

او بپوشد جامهای آن غلام

مر غلام خویش را سازد امام

در پیش، چون بندگان در ره شود

تا نباید زو كسی آگه شود

گوید ای بنده، تو رو بر صدر شین

من بگیرم كفش، چون بنده ی كهین

تو درشتی كن مرا، دشنام ده

مر مرا تو هیچ توقیری منه

ترك خدمت، خدمت تو داشتم

تا به غربت، تخم حیلت كاشتم

خواجگان این بندگیها كرده اند

تا گمان آید كه ایشان بَنده اند

چشم پر بودند و سیر از خواجگی

كارها را كرده اند آمادگی

این غلامان هوا بر عكس آن

خویشتن بنموده خواجه ی عقل و جان

آید از خواجه ره افكندگی

ناید از بنده بغیر از بندگی

پس از آن عالم، باین عالم ُچنان

تعبیتها هست بر عكس، این بدان

خواجه ی لقمان از این حال نهان

بود واقف، دیده بود از وی نشان

راز میدانست، خوش میراند خر

از برای مصلحت، آن راهبر

مر ورا آزاد كردی از نخست

لیك خشنودی لقمان را بجست

زانك لقمان را مراد این بود، تا

كس نداند ِسّر آن شیر و فتی

چه عجب که ِسّر ز بَد پنهان كنی

این عجب كه ِسّر ز خود پنهان كنی

كار پنهان كن تو از چشمان َخود

تا بود كارت سلیم از چشم بد

خویش را تسلیم كن، بردام مزد

و انگه از خود بی ز خود چیزی بدزد

می دهند افیون به مرد زخم مند

تا كه پیكان از تنش بیرون كنند

وقت مرگ، از رنج او را میدرند

او بدآن مشغول شد، جان میبرند

چون بهر فكری كه دل خواهی سپرد

از تو چیزی در نهان خواهند برد

هر چه اندیشی و تحصیلی كنی

می درآید دزد زآن سو كایمنی

پس بدان مشغول شو كان بهترست

تا ز تو چیزی برد كان کهترست

بار بازرگان چو در آب اوفتد

دست اندر كاله ی بهتر زند

چونك چیزی فوت خواهد شد در آب

ترك كمتر گوی و بهتر را بیاب

***

ظاهر شدن فضل و زیركی لقمان پیش امتحان كنندگان

هر طعامی كاوریدندی بوی

كس سوی لقمان فرستادی ز پی

تا كه لقمان دست سوی آن برد

قاصدا تا خواجه پس خوردش خورد

سور او خوردی و شور انگیختی

هر طعامی كان نخوردی ریختی

ور بخوردی بی دل و بی اشتها

این بود پیوندی بی انتها

خربزه آورده بودند ارمغان

گفت رو فرزند لقمان را بخوان

چون برید و داد او را یك بُرین

همچو شِكر خوردش و چون انگبین

از خوشی كه خورد، داد او را دوم

تا رسید آن کرجها تا هفدهم

ماند کرجی، گفت: این را من خورم

تا چه شیرین خربزه است، این بنگرم

او چنین خوش میخورد كز ذوق او

طبعها شد مشتهی و لقمه جو

چون بخورد از تلخیش آتش فروخت

هم زبان كرد آبله، هم حلق سوخت

ساعتی بی خود شد از تلخی آن

بعد از آن گفتش كه ای جان و جهان

نوش چون كردی تو چندین زهر را

لطف چون انگاشتی این قهر را

این چه صبرست این صبوری از چه روست

یا مگر پیش تو این جانت عدوست

چون نیاوردی به حیلت حجتی

كه مرا عذریست، بس كن ساعتی

گفت من از دست نعمت بخش تو

خورده ام چندان كه از شرمم دو ُتو

شرمم آمد كه یكی تلخ از كفت

می ننوشم، ای تو صاحب معرفت

چون همه اجزام از انعام تو

رسته اند و غرق دانه و دام تو

گر ز یك تلخی كنم فریاد و داد

خاك صد ره بر سر اجزام باد

لذت دست شكر بخشت بداشت

اندرین بطبخ، تلخی كی گذاشت

از محبت تلخها شیرین شود

از محبت مسها زرین شود

از محبت دردها صافی شود

از محبت دردها شافی شود

از محبت مرده زنده می كنند

وز محبت شاه بنده می کنند

این محبت هم نتیجه ی دانش است

كی گزافه بر چنین تختی نشست

دانش ناقص كجا این عشق زاد

عشق زاید ناقص، اما بر جماد

بر جمادی رنگ مطلوبی چو دید

از صفیری بانگ محبوبی شنید

دانش ناقص نداند فرق را

لاجرم خورشید داند برق را

چونك ملعون خواند ناقص را رسول

بود در تاویل نقصان عقول

زانك ناقص تن بود مرحوم رحم

نیست بر مرحوم لایق لعن و زخم

نقص عقلست آنك بد رنجوریست

موجب لعنت سزای دوریست

زانك تكمیل خردها دور نیست

لیك تكمیل بدن مقدور نیست

كفر و فرعونی هر گبر بعید

جمله از نقصان عقل آمد پدید

بهر نقصان بدن آمد فرج

در نبی، كه ما علی الاعمی حرج

برق آفل باشد و بس بی وفا

آفل از باقی ندانی بی صفا

برق خندد، بر كه می خندد بگو

بر كسی كه دل نهد بر نور او

نورهای چرخ ببریده پی است

آن چو لا شرقی و لا غربی كی است

برق را چون یخطف الأبصار دان

نور باقی را همه ابصار دان

بر كف دریا فرس را راندن

نامه ی را در نور برقی خواندن

از حریصی، عاقبت نادیدنست

بر دل و بر عقل خود خندیدنست

عاقبت بین است عقل از خاصیت

نفس باشد كو نبیند عاقبت

عقل كو مغلوب نفس، او نفس شد

مشتری مات زحل شد، نحس شد

هم درین نحسی بگردان این نظر

در كسی كه كرد نحست درنگر

آن نظر كه بنگرد این جزر و مدّ

او ز نحسی سوی سعدی نقب زد

زآن همی گرداندت حالی بحال

ضد به ضد پیدا كنان در انتقال

تا كه خوف زاید از ذات الشمال

لذت ذات الیمین یرجی الرجال

تا دو پر باشی كه مرغ یك پره

عاجز آمد از پریدن ای سره

یا رها كن، تا نیایم در كلام

یا بده دستور تا گویم تمام

ور نه این خواهی نه آن، فرمان تراست

كس چه داند مر ترا مقصد كجاست

جان ابراهیم باید تا بنور

بیند اندر نار فردوس و قصور

پایه پایه بر رود بر ماه و خور

تا نماند همچو حلقه بند در

چون خلیل از آسمان هفتمین

بگذرد كه لا أُحِبُّ الآفلین

این جهان تن غلط انداز شد

جز مر آنرا كو ز شهوت باز شد

***

تتمه ی حسد آن حشم بر آن غلام خاص سلطان

قصه ی شاه و امیران و حسد

بر غلام خاص و سلطان خرد

دور ماند از جر، جرار كلام

باز باید گشت و كرد آنرا تمام

باغبان ملك با اقبال و بخت

چون درختی را نداند از درخت

آن درختی را كه تلخ و رد بود

و آن درختی كه یكش هفصد بود

كی برابر دارد اندر تربیت

چون ببیندشان بچشم عاقبت

كان درختان را نهایت چیست بر

گر چه یكسانند این دم در نظر

شیخ كو ینظر بنور الله شد

از نهایت وز نخست آگاه شد

چشم آخُر بین ببست از بهر حق

چشم آخر بین گشاد اندر سبق

آن حسودان، بد درختان بوده اند

تلخ گوهر، شور بختان بوده اند

از حسد جوشان و كف می ریختند

در نهانی مكر می انگیختند

تا غلام خاص را گردن زنند

بیخ او را از زمانه بر كنند

چون شود فانی چو جانش شاه بود

بیخ او در عصمت الله بود

شاه از آن اسرار واقف آمده

همچو بو بكر ربابی، تن زده

در تماشای دل بد گوهران

می زدی خنبك بر آن كوزه گران

مكر میسازند قومی حیله مند

تا كه شه را در فقاعی در كنند

پادشاهی بس عظیمی بی كران

در فقاعی كی بگنجد ای خران

از برای شاه دامی دوختند

آخر این تدبیر ازو آموختند

نحس، شاگردی كه با استاد خویش

همسری آغازد و آید به پیش

با كدام استاد، استاد جهان

پیش او یكسان هویدا و نهان

چشم او ینظر بنور الله شده

پرده های جهل را خارق بده

از دل سوراخ چون كهنه گلیم

پرده ی بندد بپیش آن حكیم

پرده می خندد برو با صد دهان

هر دهانی گشته اشكافی بر آن

گوید آن استاد مر شاگرد را

ای كم از سگ، نیستت با من وفا

خود مرا استا مگیر آهن گسل

همچو خود شاگرد گیر و كوردل

نه از منت یاری است در جان و روان

بی منت آبی نمی گردد روان

پس دل من كارگاه بخت تست

چه شكنی این كارگاه ای نادرست

گویی پنهان می زنم آتش زنه

نی بقلب، از قلب باشد روزنه

آخر از روزن ببیند فكر تو

دل گواهی می دهد از ذكر تو

گیر در رویت نمالد از كرم

هر چه گویی خندد و گوید نعم

او نمی خندد ز ذوق مالشت

او همی خندد بر آن اسگالشت

پس خداعی را خداعی شد جزا

كاسه زن، كوزه بخور، اینك سزا

گر بدی با تو ورا خنده ی رضا

صد هزاران گل شكفتی مر ترا

چون دل او در رضا آرد عمل

آفتابی دان كه آید در حمل

زو بخندد هم نهار و هم بهار

در هم آمیزد شكوفه و سبزه زار

صد هزاران بلبل و قمری نوا

افگند اندر جهان بی نوا

چونك برگ روح خود زرد و سیاه

می ببینی، چون بدانی خشم شاه

آفتاب شاه در برج عتاب

می كند روها سیه همچون كباب

آن عطارد را ورقها جان ماست

آن سپیدی، و آن سیه، میزان ماست

باز منشوری نویسد سرخ و سبز

تا رهند ارواح از سودا و عجز

سرخ و سبز افتاد نسخ نو بهار

چون خط قوس و قزح در اعتبار

***

عكس تعظیم پیغام سلیمان علیه السلام در دل بلقیس از صورت حقیر هدهد

رحمت صد تو بر آن بلقیس باد

كه خدایش عقل صد مرده بداد

هدهدی نامه بیاورد و نشان

از سلیمان چند حرفی با بیان

خواند او آن نكتهای با شمول

با حقارت ننگرید اندر رسول

چشم هدهد دید و جان عنقاش دید

حس چو كفی دید و دل دریاش دید

عقل با حس زین طلسمات دو رنگ

چون محمد با ابو جهلان بجنگ

كافران دیدند احمد را بشر

چون ندیدند از وی انْشَقَّ القمر

خاك زن در دیده ی حس بین خویش

دیده ی حس، دشمن عقل است و كیش

دیده ی حس را خدا اعماش خواند

بت پرستش گفت و ضد ماش خواند

زانك او كف دید و دریا را ندید

زانك حالی دید و فردا را ندید

خواجه ی فردا و حالی پیش او

او نمی بیند ز گنجی یک تسو

ذره ی ز آن آفتاب آرد پیام

آفتاب آن ذره را گردد غلام

قطره ی كز بحر وحدت شد سفیر

هفت بحر آن قطره را باشد اسیر

گر كف خاكی شود چالاك او

پیش خاكش سر نهد افلاك او

خاك آدم چونك شد چالاك حق

پیش خاكش سر نهاد املاك حق

السَّماءُ انْشَقَّتْ آخر از چه بود

از یكی چشمی كه خاكئی گشود

خاك از دُردی نشیند زیر آب

خاك بین كز عرش بگذشت از شتاب

آن لطافت پس بدان كز آب نیست

جز عطای مبدع وهاب نیست

گر كند سفلی، هوا و نار را

ور ز ُگل او بگذراند خار را

حاكمست و یفْغلُ الله ما یشا

او ز عین درد انگیزد دوا

گر هوا و نار را سفلی كند

تیرگی و دُردی و ثقلی كند

ور زمین و آب را علوی كند

راه گردون را بپا مطوی كند

پس یقین شد كه تُعِزُّ مَنْ تشا

خاكیی را گفت پرها بر گشا

آتشی را گفت، رو ابلیس شو

زیر هفتم خاك با تلبیس شو

آدم خاكی، بُرو تو بر سها

ای بلیس آتشی، رو تا ثری

چار طبع و علت اولی نیم

در تصرف دایما من باقیم

كار من بی علتست و مستقیم

هست تقدیرم به علت، ای سقیم

عادت خود را بگردانم بوقت

این غبار از پیش بنشانم بوقت

بحر را گویم كه هین پُر نار شو

گویم آتش را كه رو گلزار شو

كوه را گویم سبك شو همچو پشم

چرخ را گویم فرو در پیش چشم

گویم ای خورشید مقرون شو بماه

هر دو را سازم چو دو ابر سیاه

چشمه ی خورشید را سازیم خشك

چشمه ی خون را بفن سازیم مشك

آفتاب و مه چو دو گاو سیاه

یوغ بر گردن ببنددشان اله

***

انكار فلسفی بر قرائت إِنْ أَصْبَحَ ماؤُكُمْ غَوْراً

مقربی می خواند از روی كتاب

ماؤُكُمْ غَوْراً ز چشمه، بندم آب

آب را در غورها پنهان كنم

چشمها را خشك و خشكستان كنم

آب را در چشمه كه آرد دگر

جز من بی مثل با فضل و خطر

فلسفی منطقی مستهان

میگذشت از سوی مكتب آن زمان

چونك بشنید آیت او، از ناپسند

گفت آریم آب را ما با كلند

ما بزخم بیل و تیزی تبر

آب را آریم از پستی ز بر

شب بخفت و دید او یك شیر مرد

زد طپانچه هر دو چشمش كور كرد

گفت زین دو چشمه ی چشم، ای شقی

با تبر نوری بر آر، ار صادقی

روز بر جست و دو چشم كور دید

نور فایض از دو چشمش ناپدید

گر بنالیدی و مستغفر شدی

نور رفته از كرم ظاهر شدی

لیك استغفار هم در دست نیست

ذوق توبه، نقل هر سر مست نیست

زشتی اعمال و شومی جحود

راه توبه بر دل او بسته بود

دل به سختی همچو روی سنگ گشت

چون شكاف توبه آنرا بهر َكشت

چون شعیبی كو كه تا او از دعا

بهر ِكشتن خاك سازد كوه را

از نیاز و اعتقاد آن خلیل

گشت ممكن امر صعب و مستحیل

یا به دریوزه ی مقوقس، از رسول

سنگ لاخی مزرعی شد، با اصول

همچنین بر عكس، آن انكار مرد

مس كند زر را و، صلحی را نبرد

كهربای مسخ آمد این دغا

خاك قابل را كند سنگ و حصا

هر دلی را سجده هم دستور نیست

مزد رحمت قسم هر مزدور نیست

هین بپشت آن مكن جرم و گناه

كه كنم توبه، در آیم در پناه

می بباید تاب و آبی توبه را

شرط شد برق و سحابی توبه را

آتش و آبی بباید میوه را

واجب آید ابر و برق این شیوه را

تا نباشد برق دل و ابر دو چشم

كی نشیند آتش تهدید و خشم

كی بروید سبزه ی ذوق وصال

كی بجوشد چشمها ز آب زلال

كی گلستان راز گوید با چمن

كی بنفشه عهد بندد با سمن

كی چناری كف گشاید در دعا

كی درختی سر فشاند در هوا

كی شكوفه آستین پر نثار

بر فشاندن گیرد ایام بهار

كی فروزد لاله را رخ همچو خون

كی گل از كیسه بر آرد زر برون

كی بیاید بلبل و گل بو كند

كی چو طالب فاخته كوكو كند

كی بگوید لكلك آن لك لك بجان

لك چه باشد ملك تست ای مستعان

كی نماید خاك اسرار ضمیر

كی شود چون آسمان بستان منیر

از كجا آورده اند این حلها

من كریم، من رحیم، كلها

آن لطافتها نشان شاهدیست

آن نشان پای مرد عابدیست

آن شود شاد از نشان، كو دید شاه

چون ندید او را، نباشد انتباه

روح آن كس كو بهنگام أَلَسْتُ

دید رب خویش و شد بی خویش و مست

او شناسد بوی می، كاو می بخَورد

چون نخورد او می، چه داند بوی كرد

زانك حكمت همچو ناقه ی ضاله است

همچو دلاله شهان را داله است

تو ببینی خواب در یك خوش لقا

كو دهد وعده و نشانی مر ترا

كه مراد تو شود اینك نشان

كه به پیش آید ترا فردا فلان

یك نشانی آنك او باشد سوار

یك نشانی كه ترا گیرد كنار

یك نشانی كه بخندد پیش تو

یك نشان كی دست بندد پیش تو

یك نشانی آنک این خواب از هوس

چون شود فردا نگویی پیش كس

زان نشان با والد یحیی بگفت

كه نیایی تا سه روز اصلا بگفت

تا سه شب خامش كن از نیك و بدت

این نشان باشد كه یحیی آیدت

دم مزن سه روز اندر گفتگو

كین سكوتست آیت مقصود تو

هین میاور این نشان را تو بگفت

وین سخن را دار اندر دل نهفت

این نشانها گویدش همچون شكر

این چه باشد صد نشانئ دگر

این نشان  آن بُوَد، كان ملك و جاه

كه همی جویی بیابی از اله

آنك می گریی بشب های دراز

و آنك میسوزی سحرگه در نیاز

آنك بی آن روز تو تاریك شد

همچو دوكی گردنت باریك شد

وآنچ دادی هر چه داری، در زكات

چون زكات پاكبازان رختهات

رختها دادی و خواب و رنگ رو

سر فدا كردی و گشتی همچو مو

چند در آتش نشستی همچو عود

چند پیش تیغ رفتی همچو خود

زین چنین بی چارگیها صد هزار

خوی عشاقست و ناید در شمار

چونك شب این خواب دیدی روز شد

از امیدش روز پیروز پیروز شد

چشم گردان كرده ی بر چپ و راست

كان نشان و آن علامتها كجاست

بر مثال برگ میلرزی، كه وای

گر رود روز و نشان ناید بجای

می دوی در كوی و بازار و سرا

چون كسی كو گم كند گوساله را

خواجه، خیرست این دوادو، چیستت

گم شده اینجا كه داری كیستت

گویی اش خیرست لیكن خیر من

كس نشاید كه بداند غیر من

گر بگویم نك نشانم، فوت شد

چون نشان شد فوت، وقت موت شد

بنگری در روی هر مردی سوار

گویدت منگر مرا دیوانه وار

گویی اش من صاحبی گم كرده ام

رو بجُست و جوی او آورده ام

دولتت پاینده بادا ای سوار

رحم كن بر عاشقان معذور دار

چون طلب كردی بجد، آمد نظر

جد خطا نكند، چنین آمد خبر

ناگهان آمد سواری نیكبخت

پس گرفت اندر كنارت، سخت سخت

تو شدی بی هوش و افتادی بطاق

بی خبر گفت، اینت سالوس و نفاق

او چه می بیند در او این این شور چیست

او نداند كان نشان وصل كیست

این نشان در حق او باشد كه دید

آن دگر را، كی نشان آید پدید

هر زمان كز وی نشانی می رسید

شخص را جانی بجانی میرسید

ماهی بیچاره را پیش آمد آب

این نشانها تِلْكَ آیاتُ الكتاب

پس نشانیها كه اندر انبیاست

خاص آن جانرا بود كو آشناست

این سخن ناقص بماند و بی قرار

دل ندارم، بی دلم، معذور دار

ذره ها را كی تواند كس شمرد

خاصه آنکو عشق عقل او ببرد

می شمارم برگهای باغ را

می شمارم بانگ كبك و زاغ را

در شمار اندر نیاید لیك من

می شمارم بهر رشد ممتحن

نحس كیوان یا كه سعد مشتری

ناید اندر حصر، گر چه بشمری

لیك هم بعضی از این هر دو اثر

شرح باید كرد یعنی نفع و ضر

تا شود معلوم آثار قضا

شمه ی مر اهل سعد و نحس را

طالع ِ آن كس كه باشد مشتری

شاد گردد از نشاط و سروری

وانك را طالع زحل از هر شرور

احتیاطش لازم آید در امور

گر بگویم آن زحل استاره را

ز آتشش سوزد مر آن بیچاره را

اذْكُرُوا الله، شاه ما دستور داد

اندر آتش دید ما را، نور داد

گفت اگر چه پاكم از ذكر شما

نیست لایق مر مرا تصویرها

لیك هرگز مست تصویر و خیال

در نیابد ذات ما را بی مثال

ذكر جسمانه خیال ناقص است

وصف شاهانه از آنها خالص است

شاه را گوید كسی جولاه نیست

این چه مدحست این مگر آگاه نیست

***

انکار کردن موسی علیه السلام بر مناجات چوپان

دید موسی یك شبانی را براه

كو همی گفت ای گزیننده اله

تو كجائی تا شوم من چاكرت

چارقت دوزم كنم شانه سرت

جامه ات شویم شپشهاات كشم

شیر پیشت آورم ای محتشم

دستكت بوسم بمالم پایكت

وقت خواب آید، برویم جایكت

ای فدای تو همه بُزهای من

ای بیادت هی هی و هیهای من

زین نمط بیهوده می گفت آن شبان

گفت موسی با كیست این ای فلان

گفت با آنكس كه ما را آفرید

این زمین و چرخ از او آمد پدید

گفت موسی، های بس مدبر شدی

خود مسلمان ناشده كافر شدی

این چه ژاژ است این چه كفرست و فشار

پنبه ی اندر دهان خود فشار

گند كفر تو جهان را َگنده كرد

كفر تو دیبای دین را ژنده كرد

چارق و پا، تا به لایق مر تراست

آفتابی را چنینها، كی رواست

گر نبندی زین سخن تو حلق را

آتشی آید بسوزد خلق را

آتشی گر نامدست، این دود چیست

جان سیه گشته، روان مردود، چیست

گر همی دانی كه یزدان داورست

ژاژ و گستاخی، تو را چون باورست

دوستی بی خرد، خود دشمنیست

حق تعالی زین چنین خدمت غنیست

با كه می گویی تو این با عم و خال

جسم و حاجت در صفات ذو الجلال

شیر او نوشد كه در نشو و نماست

چارق او پوشد كه او محتاج پاست

ور برای بنده اش این گفت وگو

آنك حق گفت او منست و، من خود او

آنك گفت، انی مرضت لم نعُد

من شدم رنجور، او تنها نشد

آنك بی یسمع و بی یبصر شدست

در حق آن بنده این هم بیهدست

بی ادب گفتن سخن با خاص حق

دل بمیراند سیه دارد ورق

گر تو مردی را بخوانی فاطمه

گر چه یك جنسند مرد و زن همه

قصد خون تو كند تا ممكن است

گر چه خوش خو و حلیم و ساكن است

فاطمه مدحست، در حق زنان

مرد را گویی، بود زخم سنان

دست و پا در حق ما استایش است

در حق پاكی حق، آلایش است

لَمْ یلِدْ لَمْ یولَدْ او را لایق است

والد و مولود را او خالق است

هر چه جسم آمد، ولادت وصف اوست

هر چه مولود است، او زین سوی جوست

زانك از كون و فسادست و مهین

حادث است و محدثی خواهد یقین

گفت ای موسی، دهانم دوختی

و ز پشیمانی تو جانم سوختی

جامه را بدرید و آهی كرد تفت

سر نهاد اندر بیابان و برفت

***

عتاب كردن حق تعالی با موسی علیه السلام از بهر شبان

وحی آمدی سوی موسی از خدا

بنده ی ما را ز ما كردی جدا

تو برای وصل كردن آمدی

یا خود از بهر بریدن آمدی

تا توانی پا منه اندر فراق

أبغض الأشیاء عندی، الطلاق

هر كسی را سیرتی بنهاده ام

هر كسی را اصطلاحی داده ام

در حق او مدح و در حق تو ذم

در حق او شهد و در حق تو سم

ما بری از پاك و ناپاكی همه

از گرانجانی و چالاكی همه

من نكردم امر تا سودی كنم

بلك تا بر بندگان جودی كنم

هندوان را اصطلاح هند مَدح

سندیان را اصطلاح سند مدح

من نگردم پاك از تسبیحشان

پاك هم ایشان شوند و دُر فشان

ما زبان را ننگریم و قال را

ما درون را بنگریم و حال را

ناظر قلبیم، اگر خاشع بود

گر چه گفتِ لفظ، ناخاضع رود

زانك دل جوهر بود، گفتن عرض

پس طفیل آمد عرض، جوهر غرض

چند ازین الفاظ و اضمار و مجاز

سوز خواهم، سوز، با آن سوز ساز

آتشی از عشق در جان بر فروز

سربسر فكر و عبارت را بسوز

موسیا، آداب دانان دیگرند

سوخته جان و روانان دیگرند

عاشقان را هر نفس سوزیدنیست

بر دِه ویران، خراج و عُشر نیست

گر خطا گوید، و را خاطی مگو

گر بود پر خون شهید، او را مشو

خون شهیدان را ز آب اولیترست

این خطا از صد ثواب اولیترست

در درون كعبه رسم قبله نیست

چه غم ار غواص را پاچیله نیست

تو ز سر مستان قلاویزی مجو

جامه چاكان را، چه فرمایی رفو

ملت عشق از همه دینها جداست

عاشقان را ملت و مذهب خداست

لعل را گر مُهر نبود، باك نیست

عشق در دریای غم، غمناك نیست

***

وحی آمدن موسی را علیه السلام در عذر آن شبان

بعد از آن در سِرّ موسی حق نهفت

رازهایی كان نمی آید بگفت

بر دل موسی سخنها ریختند

دیدن و گفتن بهم آمیختن

چند بیخود گشت و چند آمد بخود

چند پرید از ازل سوی ابد

بعد از این، گر شرح گویم، ابلهیست

زانك شرح این ورای آگهیست

ور بگویم، عقلها را بَر َكند

ور نویسم، بس قلمها بشكند

چونك موسی این عتاب از حق شنید

در بیابان در پی چوپان دوید

بر نشان پای آن سرگشته راند

گرد از پرده ی بیابان بر فشاند

گام پای مردم شوریده خود

هم ز گام دیگران پیدا بود

یك قدم چون رخ، ز بالا تا نشیب

یك قدم چون پیل، رفته بروریب

گاه چون موجی، بر افروزان علم

گاه چون ماهی، روانه بر شكم

گاه بر خاكی نوشته حال َخود

همچو رمّالی كه رملی بر زند

عاقبت دریافت او را و بدید

گفت مژده ده كه دستوری رسید

هیچ آدابی و ترتیبی مجو

هر چه میخواهد دل تنگت بگو

كفر تو دینست، و دینت نور جان

ایمنی، وز تو جهانی در امان

ای معاف یفْعَلُ الله ما یشا

بی محابا رو، زبان را بر گشا

گفت ای موسی از آن بگذشته ام

من كنون در خون دل آغشته ام

من ز سدره ی منتهی بگذشته ام

صد هزاران ساله ز آن سو رفته ام

تازیانه بر زدی، اسبم بگشت

گنبدی كردوز گردون بر گذشت

محرم ناسوت ما لاهوت باد

آفرین بر دست و بر بازوت باد

حال من اكنون برون از گفتنست

این چه می گویم نه احوال منست

نقش می بینی كه در آیینه ایست

نقش تست آن نقش، آن آیینه نیست

دم كه مرد نائی اندر نای كرد

در خور نایست، نه در خورد مرد

هان و هان، گر حمد گوئی، گر سپاس

همچو نافرجام آن چوپان شناس

حمد تو نسبت بدان، گر بهترست

لیك آن نسبت به حق هم ابترست

چند گوئی چون غطا برداشتند

كین نبودست آنک می پنداشتند

این قبول ذكر تو، از رحمتست

چون نماز مستحاضه رخصتست

با نماز او بیالودست خون

ذكر تو آلوده ی تشبیه و چون

خون پلیدست و بآبی می رود

لیك باطن را نجاستها بود

كان به غیر آب لطف كردگار

كم نگردد از درون مرد كار

در سجودت كاش رو گردانیی

معنی سبحان ربی دانیی

كای سجودم چون وجودم ناسزا

مر بدی را تو نكویی ده جزا

این زمین از حلم حق دارد اثر

تا نجاست بُرد و، گلها داد بَر

تا بپوشد آن پلیدی های ما

در عوض بر روید از وی غنچه ها

پس چو كافر دید، كاو در داد و جُود

كمتر و بی مایه تر از خاك بود

از وجود او گل و میوه نرُست

جز فساد جمله پاكیها نجُست

گفت، واپس رفته ام من در ذهاب

حسرتا، یا لیتنی  كنت تراب

كاش از خاكی، سفر نگزیدمی

همچو خاكی، دانه ی می چیدمی

چون سفر كردم، مرا راه آزمود

زین سفر كردن ره آوردم چه بود

زآن همه میلش سوی خاكست، كو

در سفر سودی نبیند پیش رو

روی واپس كردنش از حرص و آز

در ره او هیچ، نه صدق و نیاز

هر گیا را، كش بود میل عُلا

در مزیدست و حیات و در نما

چونك گردانید سر سوی زمین

در كمی و خشكی و نقص و غبین

میل روحت، چون سوی بالا بود

در تزاید، مرجعت آنجا بود

ور نگون ساری، سرت سوی زمین

آفلی حق لا یحب الآفلین

***

پرسیدن موسی علیه السلام از حق تعالی سر غلبه ظالمان

گفت موسی، ای كریم كارساز

ای بیكدم ذكر تو عمر دراز

نقش كژمژ دیدم اندر آب و گل

چون ملائك، اعتراضی كرد دل

كه چه مقصود است نقشی ساختن

و اندرو تخم فساد انداختن

آتش ظلم و فساد افروختن

مسجد و سجده كنان را سوختن

مایه ی خونابه و زردآبه را

جوش دادن از برای لابه را

من یقین دانم كه عین حكمتست

لیك مقصودم عیان و رویتست

آن یقین میگویدم، خاموش كن

حرص رویت گویدم نه، جوش كن

مر ملایك را نمودی سرّ خویش

كین ُچنین نوشی همی ارزد بنیش

عرضه كردی نور آدم را عیان

بر ملایك گشت مشكلها بیان

حشر تو گوید، كه سر مرگ چیست

میوه ها گویند، سر برگ چیست

سّر خون و نطفه حسن، آدمیست

سابق هر بیشئی، آخر كمیست

لوح را اول بشوید بی وقوف

آنگهی بروی نویسد او حروف

خون كند دل را و اشك مستهان

بر نویسد بر وی اسرار، آنگهان

وقت شستن لوح را باید شناخت

كه مر آن را دفتری خواهند ساخت

چون اساس خانه ی می افگنند

اولین، بنیاد را بر می كنند

ِگل بر آرند اول از قعر زمین

تا به آخر بر كشی ماء معین

از حجامت، كودكان گریند زار

كه نمی دانند ایشان سرّ كار

مرد خود زر میدهد حجّام را

می نوازد نیش خون آشام را

جنگ حمالان برای بار بین

این چنین است، اجتهاد كار بین

چون گرانیها اساس راحتست

تلخها هم پیشوای نعمتست

حفت الجنة، بمكروهاتنا

حفت النیران، من شهواتنا

تخم مایه ی آتشت، شاخ ترست

سوخته ی آتش قرین كوثرست

هر كه در زندان قرین محنتیست

آن جزای لقمه ی و شهوتیست

هر كه در قصری قرین دولتیست

آن جزای كارزار و محنتیست

هر كه را دیدی به زرّ و سیم ِ فرد

دان كه اندر كسب كردن صبر كرد

بی سبب بیند چو دیده شد گذار

تو كه در حسی، سبب را گوش دار

آنك بیرون از طبایع جان اوست

منصب خرق سببها آن اوست

بی سبب بیند، نه از آب و گیا

چشم چشمه ی معجزات انبیا

این سبب همچون طبیب است و علیل

این سبب همچون چراغست و فتیل

شب چراغت را فتیل نو بتاب

پاك دان زینها چراغ آفتاب

رو تو كهگِل ساز بهر سقف خان

سقف گردون را ز كهگِل پاك دان

وه كه چون دلدار ما غم سوز شد

خلوت شب در گذشت و روز شد

جز بشب جلوه نباشد ماه را

جز به درد دل مجو دل خواه را

ترك عیسی كرده، خر پرورده ی

لاجرم چون خر، برون پرده ی

طالع عیسیست علم و معرفت

طالع خر نیست، ای تو خر صفت

ناله ی خر بشنوی رحم آیدت

پس ندانی، خر خری فرمایدت

رحم بر عیسی كن و بر خر مكن

طبع را بر عقل خود سرور مكن

طبع را هِل، تا بگرید زار زار

تو از او بستان و، وام جان گزار

سالها خربنده بودی، بس بود

زانك خربنده ز خر واپس بود

ز اخروُهن، مرادش نفس تست

كو بآخر باید و، عقلت نخست

هم مزاج خر شدست، این عقل پست

فكرش اینكه، چون علف آرد بدست

آن خر عیسی، مزاج دل گرفت

در مقام عاقلان منزل گرفت

زانك غالب، عقل بود و خر ضعیف

از سوار زفت گردد، خر نحیف

و ز ضعیفی عقل تو، ای خر بها

این خر پژمرده گشتست اژدها

گر ز عیسی گشته ی رنجور دل

هم از او صحت رسد، او را مهل

چونی ای عیسی عیسی دم زرنج

كه نبود اندر جهان، بی مار گنج

چونی ای عیسی ز دیدار جهود

چونی ای یوسف ز اخوان حسود

تو شب و روز از پی این قوم ُغمر

چون شب و روزی، مدد بخشای عمر

آه از این صفرائیان بی هنر

چه هنر زاید ز صفرا دردِ سر

تو همان كن كه كند خورشید شرق

ما نفاق و حیله و دزدی و زرق

تو عسل، ما سركه در دنیا و دین

دفع این صفرا بود، سركنگبین

سركه افزودیم ما قوم زحیر

تو عسل بفزا، كرم را وامگیر

این سزید از ما، چنان آمد ز ما

ریگ اندر چشم چه افزاید عما

آن سزد از تو أیا كحل عزیز

كه بیابد از تو هر ناچیز چیز

ز آتش این ظالمانست، دل كباب

از تو جمله اهد قومی بد خطاب

كان عودی، در تو گر آتش زنند

این جهان از عطر و ریحان آگنند

تو نه آن عودی كز آتش كم شود

تو نه آن روحی كه اسیر غم شود

عود سوزد، كان  عود از سوز، دور

باد، كی حمله برد بر اصل نور

ای ز تو مر آسمانها را صفا

ای جفای تو نكوتر از وفا

زآنك از عاقل جفایی گر رود

از وفای جاهلان آن به بود

گفت پیغمبر، عداوت از خرد

بهتر از مهری كه از جاهل رسد

***

رنجانیدن امیری خفته ی را كه مار در دهانش رفته بود

عاقلی بر اسب می آمد سوار

در دهان خفته ی میرفت مار

آن سوار آن را بدید و می شتافت

تا رماند مار را، فرصت نیافت

چونك از عقلش فراوان بُد مَدد

چند دبوسی قوی بر خفته زد

برد او را زخم آن دبوس سخت

زو گریزان تا به زیر یك درخت

سیب پوسیده بسی بُد ریخته

گفت ازین خور، ای بدرد آویخته

سیب چندان مرد را در خورد داد

كز دهانش باز بیرون می فتاد

بانگ می زد، کای امیر، آخر چرا

قصد من كردی چه کردم مر ترا

گر ترا ز اصلست با جانم ستیز

تیغ زن یكبارگی خونم بریز

شوم ساعت كه شدم بر تو پدید

ای ُخنك آن را كه روی تو ندید

بی جنایت، بی گنه، بی بیش و كم

ملحدان جایز ندارند این ستم

می جهد خون از دهانم با سخُن

ای خدا، آخر مكافاتش تو كن

هر زمان میگفت او نفرین نو

اوش میزد، كاندر این صحرا بُدو

زخم دبوس و سوار همچو باد

می دوید و باز در رو می فتاد

ممثلی و خوابناك و سست بُد

پا و رویش صد هزاران زخم شد

تا شبانگه می كشید و می گشاد

تا ز صفرا، قی شدن بر وی فتاد

زو بر آمد خورده ها، زشت و نكو

مار با آن خورده بیرون جست ازو

چون بدید از خود برون آن مار را

سجده آورد آن نكو كردار را

سهم آن مار سیاه زشتِ زفت

چون بدید، آن دردها از وی برفت

گفت خود تو جبرییل رحمتی

یا خدایی كه ولی نعمتی

ای مبارك ساعتی كه دیدیم

مرده بودم جان نو بخشیدیم

تو مرا جویان مثال مادران

من گریزان از تو مانند خران

خر گریزد از خداوند از خری

صاحبش در پی ز نیكو گوهری

نه از پی سود و زیان می جویدش

بلك تا گرگش ندرد، یا ددش

ای خنک آن را که بیند

ای روان پاك بستوده ترا

چند گفتم ژاژ و بیهوده ترا

ای خداوند و، شهنشاه و امیر

من نگفتم، جهل من گفت، آن مگیر

شمه ی زین حال اگر دانستمی

گفتن بیهوده كی دانستمی

بس ثنایت گفتمی ای خوش خصال

گر مرا یك رمز میگفتی ز حال

لیك خامش كرده می آشوفتی

خامشانه بر سرم میكوفتی

شد سرم كالیوه، عقل از سر بجست

خاصه این سر را، كه مغزش كمترست

عفو كن ای خوب روی ِ خوب كار

آن چه گفتم از جنون، اندر گذار

گفت اگر من گفتمی رمزی از آن

زهره ی تو آب گشتی آن زمان

گر ترا من گفتمی اوصاف مار

ترس از جانت بر آوردی دمار

مصطفی فرمود، گر گویم براست

شرح آن دشمن كه در جان شماست

زهرهای پر دلان هم بر درد

نی رود ره، نی غم كاری خورد

نه دلش را تاب ماند در نیاز

نه تنش را قوت صوم و نماز

همچو موشی پیش گربه لا شود

همچو بره پیش گرگ از جارود

اندر او نه حیله ماند، نی روش

پس كنم ناگفته تان من پرورش

همچو بو بكر ربابی تن زنم

دست چون داود در آهن زنم

تا محال از دست من حالی شود

مرغ پر بركنده را بالی شود

چون یدُ الله فَوْقَ أَیدِیهِمْ بود

دست ما را دست خود فرمود احد

پس مرا دست دراز آمد یقین

بر گذشته ز آسمان هفتمین

دست من بنمود بر گردون هنر

مقربا بر خوان كه انْشَقَّ القمر

این صفت هم بهر ضعف عقلهاست

با ضعیفان شرح قدرت كی رواست

خود بدانی چون بر آری سر ز خواب

ختم شد و الله أعلم بالصواب

مر ترا نه قوت خوردن بُدی

نه ره و پروای قی كردن بُدی

می شنیدم فحش و خر می راندم

رب یسّر، زیر لب می خواندم

از سبب گفتن مرا دستور، نه

ترك تو گفتن مرا مقدور، نه

هر زمان می گفتم از درد درون

اهد قومی إنهم لا یعلمون

سجده ها می كرد آن رسته ز رنج

كای سعادت، وی مرا اقبال و گنج

از خدا یابی جزاها ای شریف

قوت شكرت ندارد این ضعیف

شكر، حق گوید ترا، ای پیشوا

آن لب و چانه ندارم، آن نوا

دشمنی عاقلان، زین سان بود

زهر ایشان، ابتهاج جان بود

دوستی ابله بود رنج و ضلال

این حكایت بشنو از بهر مثال

***

اعتماد کردن بر تملق و وفای خری

اژدهایی خرس را در می كشید

شیر مردی رفت و فریادش رسید

شیر مردانند در عالم مدد

آن زمان كافغان ِ مظلومان رَسَد

بانگ مظلومان ز هر جا بشنوند

آن طرف چون رحمت حق میدوند

آن ستونهای خللهای جهان

آن طبیبان مرضهای نهان

محض مهر و داوری و رحمتند

همچو حق، بی علت و بی رشوتند

این چه یاری می كنی یكبارگیش

گوید از بهر غم و بی چارگیش

مهربانی شد شكار شیر مرد

در جهان دارو نجوید غیر درد

هر كجا دردی، دوا آنجا رود

هر كجا پستیست آب آنجا دود

آب رحمت بایدت، رو پست شو

و آنگهان خور ُخمر رحمت، مست شو

رحمت اندر رحمت آمد تا به سر

بر یكی رحمت فرو ما، ای پسر

چرخ را در زیر پا آر، ای شجاع

بشنو از فوق فلك، بانگ سماع

پنبه ی وسواس بیرون كن ز گوش

تا به گوشت آید از گردون خروش

پاك كن دو چشم را از موی عیب

تا ببینی باغ و سروستان ِ غیب

دفع كن از مغز و از بینی زكام

تا كه ریح الله در آید در مشام

هیچ مگذار از تب و صفرا اثر

تا بیابی از جهان طعم شكر

داروی مردی كن و عنین مپوی

تا برون آیند صد گون خوب روی

كنده ی تن را، ز پای جان بكن

تا كند جولان به ِگرد انجمن

ُغل بخل از دست و گردن دور كن

بخت نو دریاب از چرخ كهن

ور نمی تانی به كعبه ی لطف، پَر

عرضه كن بی چارگی بر چاره گر

زاری و گریه قوی سرمایه ایست

رحمت كلی قوی تر دایه ایست

دایه و مادر بهانه جو بود

تا كه كی آن طفل گریان شود

طفل حاجات شما را آفرید

تا بنالید و شود شیرش پدید

گفت ادْعُوا الله، بی زاری مباش

تا بجوشد شیرهای مِهرهاش

های هوی باد و شیر افشان ابر

در غم مااند، یكساعت تو صبر

فِی السَّماءِ رِزْقُكُمْ نشنیده ی

اندرین پستی چه بر چفسیده

ترس و نومیدیت دان، آواز غول

می كشد گوش تو تا قعر سفول

هر ندایی كه ترا بالا كشید

آن ندا میدان كه از بالا رسید

هر ندایی كه ترا حرص آورد

بانگ گرگی دان كه او مردم دَرَد

این بلندی نیست از روی مكان

این بلندیهاست سوی عقل و جان

هر سبب بالاتر آمد از اثر

سنگ و آهن، قایق آمد بر شرر

آن فلانی فوق آن سركش نشست

گر چه در صورت به پهلویش نشست

فوقئی آنجاست از روی شرف

جای دور از صدر باشد مستخف

سنگ و آهن زین جهت كه سابق است

در عمل فوقی این دو لایق است

و آن شرر از روی مقصودی خویش

ز آهن و سنگست زین رو پیش و پیش

سنگ و آهن اول و، پایان شرر

لیك این هر دو تنند و، جان شرر

آن شرر گر در زمان واپس ترست

در صفت از سنگ و آهن برترست

در زمان شاخ از ثمر سابق ترست

در هنر از شاخ او فایق ترست

چونك مقصود از شجر آمد ثمر

پس ثمر اول بود، آخر شجر

خرس چون فریاد كرد از اژدها

شیر مردی كرد از چنگش رها

حیلت و مردی بهم دادند پشت

اژدها را او بدین قوت بكشت

اژدها را هست قوت، حیله نیست

نیز فوق حیله ی تو حیله ایست

حیله ی خود را چو دیدی، باز رو

كز كجا آمد، سوی آغاز رو

هر چه در پستیست، آمد از علا

چشم را سوی بلندی نه، هلا

روشنی بخشد نظر اندر علا

گر چه اول خیرگی آرد، بلا

چشم را در روشنایی خوی كن

گر نه خفاشی نظر آن سوی كن

عاقبت بینی نشان نور تست

شهوت حالی حقیقت گور تست

عاقبت بینی، كه صد بازی بدید

مثل آن نبود كه یك بازی شنید

ز آن یكی بازی چنان مغرور شد

كز تكبر ز اوستادان دور شد

سامری وار، آن هنر در خود چو دید

او ز موسی از تكبر سر كشید

او ز موسی آن هنر آموخته

وز معلم چشم را بر دوخته

لاجرم موسی، دگر بازی نمود

تا كه آن بازی و جانش ربود

ای بسا دانش كه اندر سر َدود

تا شود سرور بدان، خود سر رود

سر نخواهی كه رود، تو پای باش

در پناه قطب صاحب رای باش

گر چه شاهی، خویش فوق او مبین

گر چه شهدی، جز نبات او مچین

فكر تو نقش است و، فكر اوست جان

نقد تو قلبست و، نقد اوست كان

او تویی، خود را بجو در اوی او

كو و كو گو، فاخته شو، سوی او

ور نخواهی خدمت ابنای جنس

در دهان اژدهایی همچو خرس

بوك، استادی، رهاند مر ترا

و ز خطر بیرون كشاند، مر ترا

زاریی میكن، چو زورت نیست، هین

چون كه كوری، سر مكش از راه بین

تو كم از خرسی نمی نالی ز درد

خرس رست از درد، چون فریاد كرد

ای خدا این سنگین دل ما موم كن

ناله ی ما را خوش و مرحوم كن

***

گفتن نابینایی سائل كه دو كوری دارم

بود كوری كه همی گفت، الامان

من دو كوری دارم، ای اهل زمان

پس دو باره رحمتم آرید، هان

چون دو كوری دارم و من در میان

گفت یك كوریت می بینیم ما

آن دگر كوری چه باشد وانما

گفت زشت آوازم و، ناخوش نوا

زشت آوازی و كوری، شد دوتا

بانگ زشتم مایه ی غم می شود

مهر خلق، از بانگ من، كم میشود

زشت آوازم، بهر جا كه رود

مایه ی خشم و غم و كین میشود

بر دو كوری رحم را دوتا كنید

این چنین ناگنج را، گنجا كنید

زشتی آواز كم شد زین گله

خلق شد بر وی به رحمت یك دله

كرد نیكو چون بگفت این راز را

لطف آواز دلش، آواز را

وانك آواز دلش هم بَد بود

آن سه كوری زشتی سرمد بود

لیك وهابان كه بی علت دهند

بوك دستی بر سر زشتش نهند

چونك آوازش خوش و مظلوم شد

زو دل سنگین دلان چون موم شد

ناله ی كافر چو زشتست و شهیق

ز آن نمی گردد اجابت را رفیق

اخْسَؤُا، بر زشت آواز آمدست

كو ز خون خلق چون سگ بود مست

چونكه ناله ی خرس رحمت ِكش بود

ناله ات نبود چنین ناخوش بود

دان كه با یوسف تو گرگی كرده ی

باز خون بی گناهی خورده ی

توبه كن و ز خورده استفراغ كن

ور ِجراحت كهنه شد، رو داغ كن

***

تتمه ی حكایت خرس و آن ابله كه بر وفای او اعتماد كرده بود

خرس هم از اژدها چون وارهید

و آن كرم ز آن مرد، مردانه بدید

چون سگ اصحاب كهف، آن خرس زار

شد ملازم در پی آن بُردبار

آن مسلمان سر نهاد از خستگی

خرس حارس گشت، از دل بستگی

آن یكی بگذشت و گفتش، حال چیست

ای برادر، مر ترا این خرس كیست

قصه واگفت و حدیث اژدها

گفت بر خرسی منه دل، ابلها

دوستی ابله، بتر از دشمنیست

او بهر حیله كه دانی راندنیست

گفت و الله از حسودی گفتی این

ور نه خرسی چه نگری این مهر بین

گفت مهر ابلهان، عشوه ده است

این حسودی من، از مهرش بهست

هی بیا با من بران این خرس را

خرس را مگزین، مهل هم جنس را

گفت رو رو كار خود كن ای حسود

گفت كارم این بد و بختت نبود

من كم از خرسی نباشم ای شریف

ترك او كن تا منت باشم حریف

بر تو دل می لرزدم ز اندیشه ی

با چنین خرسی مرو در بیشه ی

این دلم هرگز نلرزید از گزاف

نور حق است، این نه دعوی و، نه لاف

مؤمنم ینظر بنور الله شده

هان و هان بگریز، از این آتش كده

این همه گفت و به گوشش در نرفت

بد گمانی مرد را سدی است زفت

دست او بگرفت و دست از وی كشید

گفت رفتم چون نه ی یار رشید

گفت رو بر من تو غمخواره مباش

بوالفضولا، معرفت كمتر تراش

باز گفتش من عدوِّ تو نیم

لطف بینی، گر بیایی در پیم

گفت خوابستم مرا، بگذار رو

گفت آخر یار را مُنقاد شو

تا بخسپی در پناه عاقلی

در جوار دوستی، صاحب دلی

در خیال افتاد مرد، از جد او

خشمگین شد، زود گردانید رو

كین مگر قصد من آمد، خونی است

یا طمع دارد، گدا و تونی است

یا گرو بسته ست با یاران بدین

كه بترساند مرا زین هم نشین

خود نیامد هیچ از ُخبث سِرش

یك گمان نیك اندر خاطرش

ظن نیكش جملگی بر خرس بود

او مگر مر خرس را، هم جنس بود

عاقلی را از سگی تهمت نهاد

خرس را دانست اهل مهر و داد

***

گفتن موسی علیه السلام گوساله پرست را، كه آن خیال اندیشی و حزم تو كجاست

گفت موسی با یكی مست خیال

كای بد اندیش، از شقاوت وز ضلال

صد گمانت بود در پیغمبریم

با چنین برهان و این خلق كریم

صد هزاران معجزه دیدی ز من

صد خیالت میفزود و شك و ظن

از خیال و وسوسه تنگ آمدی

طعن بر پیغمبری ام میزدی

َگرد از دریا بر آوردم عیان

تا رهیدیت از شر فرعونیان

ز آسمان چل ساله، كاسه و خوان رسید

وز دعاام جوی از سنگی دوید

این و صد چندین و، چندین گرم و سرد

از تو ای سرد، آن توَهُم كم نكرد

بانگ زد گوساله ی از جادوی

سجده كردی، كه خدای من توی

آن توهمهات را سیلاب برد

زیركئی باردت را خواب برد

چون نبودی بَد گمان در حق او

چون نهادی سر چنان ای زشت رو

چون خیالت نآمد از تزویر او

وز فسادِ سحر احمق گیر او

سامری خود كه باشد ای سگان

كه خدایی بر تراشد در جهان

چون در این تزویر او یكدل شدی

وز همه اشكالها عاطل شدی

گاو می شاید خدایی را بلاف

در رسولی چون منی صد اختلاف

پیش گاوی سجده كردی از خری

گشت عقلت صید سحر سامری

چشم دزدیدی ز نور ذو الجلال

اینت جهل وافر و عین ضلال

ُشه بر آن عقل و گزینش كه تراست

چون تو كان جهل را كشتن سزاست

گاو زرین بانگ كرد، آخر چه گفت

كاحمقان را این همه رغبت شگفت

ز آن عجبتر دیده ایت از من بسی

لیك حق را، كی پذیرد هر خسی

باطلان را چه رباید باطلی

عاطلان را چه خوش آید عاطلی

زانك هر جنسی رباید جنس خَود

گاو سوی شیر نر، كی رو نهد

گرگ بر یوسف كجا عشق آورد

جز مگر از مكر تا او را خورد

چون ز گرگی وارهد، مَحرم شود

چون سگ كهف از بنی آدم شود

چون ابو بكر از محمد بُرد بُو

گفت هذا لیس وجه كاذبُ

چون نبُد بوجهل از اصحاب درد

دید صد شق قمر، باور نكرد

دردمندی كش ز بام افتاد طشت

زو نهان كردیم، حق پنهان نگشت

وانك او جاهل بُد، از دردش بعید

چند بنمودند و او آنرا ندید

آینه ی دل صاف باید تا درو

واشناسی صورت زشت از نكو

***

ترك گفتن آن مرد ناصح بعد از مبالغه ی پند مغرور خرس را

آن مسلمان ترك آن ابله کرد و تفت

زیر لب لاحول گویان، باز رفت

گفت، چون از جد و پند و ز جدال

در دل او بیش میزاید خیال

پس ره پند و نصیحت بسته شد

امر أَعْرِضْ عَنْهُمْ پیوسته شد

چون دوایت می فزاید درد، پس

قصه با طالب بگو، بر خوان عَبَس

چونك اعمی طالب حق آمدست

بهر فقر او را نشاید سینه خست

تو حریصی بر رشاد مهتران

تا بیاموزند عام، از سروران

احمدا، دیدی كه قومی از ملوك

مستمع گشتند و گشتی خوش كه بول

این رئیسان یار دین گردند خوش

بر عرب اینها سرند و بر حبش

بگذرد این صیت از بصره و تبوك

زانك الناسُ علی دین الملوك

زین سبب تو از ضریر مهتدی

رو بگردانیدی و تنگ آمدی

كه درین فرصت كم افتد این مُناخ

تو ز یارانی و وقت تو فراخ

مزدحم می گردیم در وقت تنگ

این نصیحت می كنم نه از خشم و جنگ

احمدا نزد خدا این یك ضریر

بهتر از صد قیصرست و صد وزیر

یاد الناس معادن هین بیار

معدنی باشد فزون از صد هزار

معدن لعل و عقیق مكتنس

بهترست از صد هزاران كان مس

احمدا، اینجا ندارد مال سود

سینه باید پر ز عشق و درد و دود

اعمی روشن دل آمد در مبند

پند او را ده كه حق اوست پند

گر دو سه ابله ترا منكر شدند

تلخ كی گردی چو هستی كان قند

گر دو سه احمق ترا تهمت نهد

حق برای تو گواهی میدهد

گفت از اقرار عالم فارغم

آنكه حق باشد گواه او را، چه غم

گر خفاشی را ز خورشیدی خوریست

آن دلیل آمد كه آن خورشید نیست

نفرت خفاشكان باشد دلیل

كه منم خورشید تابان جلیل

گر گلابی را جعل راغب شود

آن دلیل ناگلابی می کند

گر شود قلبی خریدار محك

در محكی اش در آید نقص و شك

دزد شب خواهد، نه روز، این را بدان

شب نیم روزم كه تابم در جهان

فارقم فاروقم و غلبیر وار

تا كه از من نمی یابد گذار

آرد را پیدا كنم من از سپوس

تا نمایم كین نقوش است آن نفوس

من چو میزان خدایم در جهان

وانمایم هر سبك را از گران

گاو را داند خدا گوساله ی

خر خریداری و در خور كانه ی

من نه گاوم تا كه گوساله م َخرد

من نه خارم كاشتری از من چرد

او گمان دارد كه با من جور كرد

بلك از آیینه ی من روفت گرد

***

تملق كردن دیوانه جالینوس را و ترسیدن جالینوس

گفت جالینوس با اصحاب خود

مر مرا تا آن فلان دارو دهد

پس بدو گفت آن یكی ای ذو فنون

این دوا خواهند از بهر جنون

دور از عقل تو این، دیگر مگو

گفت در من كرد یك دیوانه رو

ساعتی در روی من خوش بنگرید

چشمكم زد آستین من درید

گر نه جنسیت بدی در من از او

كی رخ آوردی بمن آن زشت رو

گر نه دیدی جنس خود، كی آمدی

كی بغیر جنس خود را بر زدی

چون دو كس بر هم زند بی هیچ شك

در میانشان هست قدر مشترك

كی پرد مرغی مگر با جنس خود

صحبت ناجنس گورست و لحد

***

سبب پریدن مرغی با مرغی دیگر كه جنس او نبود

آن حكیمی گفت دیدم هم در تكی

می دویدی زاغ با یک لكلكی

در عجب ماندم، بجستم حالشان

تا چه قد را مشترك یابم نشان

چون شدم نزدیك، من حیران و دنگ

خود بدیدم هر دوان بودند لنگ

خاصه شهبازی كه او عرشی بود

با یكی جغدی كه او فرشی بود

آن یكی خورشید علیین بود

وین دگر خفاش كز سجین بود

آن یكی نوری، ز هر عیبی بری

وین یكی كوری، گدای هر دری

آن یكی ماهی، كه بر پروین زند

وین یكی كرمی، كه در سرگین زند

آن یكی یوسف رخی عیسی نفس

وین یكی گرگی، و یا خر، یا جرس

آن یكی پران شده در لا مكان

وین یكی در كاهدان همچون سگان

با زبان معنوی گل با جُعَل

این همی گوید، كه ای گنده بغل

گر گریزانی ز گلشن بی گمان

هست آن نفرت كمال گلستان

غیرت من بر سر تو، دور باش

می زند، كای خس، از اینجا دور باش

ور بیامیزی تو با من ای دنی

این گمان آید كه از كان منی

بلبلان را جای می زیبد چمن

مر جعل را در چمنی خوشتر وطن

حق مرا چون از پلیدی پاك داشت

چون سزد بر من پلیدی را گماشت

یك رگم ز ایشان بُد و، آنرا برید

در من آن بد رگ كجا خواهد رسید

یك نشان آدم آن بود از ازل

كه ملایك سر نهندش از محل

یك نشان دیگر آنك آن بلیس

ننهدش سر، كه منم شاه و رئیس

لیک اگر ابلیس هم ساجد شدی

او نبودی آدم، او غیری بُدی

هم سجود هر ملك میزان اوست

هم جحود آن عدو برهان اوست

هم گواه اوست اقرار ملك

هم گواه اوست كفران سگك

***

تتمه ی اعتماد آن مغرور بر تملق خرس

شخص خفت و خرس میراندی مگس

وز ستیز آمد مگس، زو باز پس

چند بارش راند از روی جوان

آن مگس زو باز می آمد دوان

خشمگین شد با مگس خرس و برفت

بر گرفت از كوه سنگی سخت زفت

سنگ آورد و مگس را دید باز

بر رخ خفته گرفته جای ساز

بر گرفت آن آسیا سنگ و بزد

بر مگس تا آن مگس واپس خزد

سنگ روی خفته را خشخاش كرد

این مثل بر جمله عالم فاش كرد

مهر ابله، مهر خرس آمد یقین

كین او مهرست و، مهر اوست كین

عهد او سست است و، ویران و ضعیف

گفت او زفت و، وفای او نحیف

گر خورد سوگند هم باور مكن

بشكند سوگند مرد كژ سخُن

چونك بی سوگند گفتش بُد دروغ

تو میفت از مکر و سوگندش بدوغ

نفس او میرست و عقل او اسیر

صد هزاران مصحفش خود خورده گیر

چونك بی سوگند پیمان بشكند

گر خورد سوگند هم آن بشکند

زآنك نفس آشفته تر گردد از آن

كه كنی بندش به سوگند گران

چون اسیری بند بر حاكم نهد

حاكم آن را بر درد بیرون جهد

بر سرش كوبد ز خشم آن بند را

می زند بر روی او سوگند را

تو ز اوفوا بالعقودش دست شو

احْفَظُوا أَیمانَكُمْ با او مگو

و آنك داند عهد با که میکند

تن كند چون تار و، گِرد او تند

***

رفتن مصطفی علیه السلام بعیادت صحابی رنجور و بیان فائده ی عیادت

از صحابه خواجه ی بیمار شد

و اندر آن بیماریش چون تار شد

مصطفی آمد عیادت سوی او

چون همه لطف و كرم بُد خوی او

در عیادت رفتن تو فایده ست

فایده آن باز با تو عایده ست

فایده ی اوّل كه آن شخص علیل

بوک ُقطبی باشد و شاه جلیل

ور نباشد قطب، یار ره بود

شه نباشد، فارس اسپه بود

پس صله ی یاران ره لازم شمار

هر كه باشد، گر پیاده گر سوار

ور عدو باشد همین احسان نكوست

كه باحسان بس عدو گشتست دوست

ور نگردد دوست، كینش كم شود

ز آنكه احسان كینه را مرهم شود

بس فواید هست غیر این، ولیك

از درازی خائفم، ای یار نیك

حاصل این آمد، كه یار جمع باش

همچو بتگر، از حجر، یاری تراش

زآنك انبوهی و جمع كاروان

رهزنان را بشكند پشت و سنان

چون دو چشم دل نداری ای عنود

کی نمی دانی تو هیزم را زعود

چونک گنجی هست در عالم مرنج

هیچ ویران را مدان خالی ز گنج

قصد هر درویش میکن از گزاف

چون نشان یابی بجد میکن طواف

چون ترا آن چشم باطن بین نبود

گنج می پندار اندر هر وجود

***

وحی کردن حق تعالی بموسی علیه السلام که چرا بعیادت من نیآمدی

آمد از حق سوی موسی این عتاب

كای طلوع ماه دیده تو ز جیب

مشرقت كردم ز نور ایزدی

من حقم، رنجور گشتم، نامدی

گفت سبحانا، تو پاكی از زیان

این چه رمز است این بكن یا رب بیان

باز فرمودش، كه در رنجوریم

چون نپرسیدی تو از روی كرم

گفت یا رب، نیست نقصانی ترا

عقل گم شد، این گره را بر گشا

گفت آری، بنده ی خاص گزین

گشت رنجور، او منم، نیكو ببین

هست معذوریش، معذوری من

هست رنجوریش، رنجوری من

هر كه خواهد همنشینی خدا

او نشیند در حضور اولیا

از حضور اولیا گر بسکلی

تو هلاكی، زآنك جزو بی ُكلی

هر كرا دیو از كریمان وابُرَد

بی كسش یابد، سرش را او خورد

یك بَدست، از جمع رفتن یكزمان

مكر شیطان باشد این نیكو بدان

***

تنها كردن باغبان، صوفی و فقیه و علوی را از همدیگر

باغبانی چون نظر در باغ كرد

دید چون دزدان به باغ خود، سه مرد

یك فقیه و یك شریف و صوفیی

هر یكی شوخی بدی یوفئی

گفت، با اینها مرا صد حجتست

لیك جمع اند و، جماعت قوتست

بر نیایم یك تنه با سه نفر

پس ببرمشان نخست از همدگر

هر یكی را ز آن دگر تنها كنم

چونك تنها شد سبالش بر كنم

حیله كرد و كرد صوفی را به راه

تا كند یارانش را، با او تباه

گفت صوفی را برو سوی وثاق

یك گلیم آور برای این رفاق

رفت صوفی، گفت خلوت با دو یار

تو فقیهی این شریف نامدار

ما به فتوای تو نانی می خوریم

ما به پرّ دانش تو می پریم

وین دگر شه زاده و سلطان ماست

سید است، از خاندان مصطفاست

كیست آن صوفی شكم خوار خسیس

تا بود با چون شما شاهان جلیس

چون بیاید مر ورا پنبه كنید

هفته ای بر باغ و راغ من زنید

باغ چه بود جان من آن شماست

ای شما بوده مرا چون چشم راست

وسوسه كرد و مر ایشان را فریفت

آه كز یاران نمی باید شكیفت

چون بره كردند صوفی را و رفت

خصم شد اندر پیش با چوب زفت

گفت ای سگ، صوفئی باشد که تیز

اندر آیی باغ ما تو از ستیز

این جُنیدت ره نمود، یا بایزید

از كدامین شیخ و پیرت این رسید

كوفت صوفی را چو تنها یافتش

نیم كشتش كرد و سر بشكافتش

گفت صوفی، آن من بگذشت، لیك

ای رفیقان پاس خود دارید نیك

مر مرا اغیار دانستید، هان

نیستم اغیارتر زین قلتبان

آنچ من خوردم شما را خوردنیست

وین چنین شربت، جزای هر دنیست

این جهان كوهست و گفت وگوی تو

از صدا هم باز آید سوی تو

چون ز صوفی گشت فارغ باغبان

یك بهانه كرد زآن پس جنس آن

كای شریف من برو سوی وثاق

كه ز بهر چاشت پختم من رُقاق

بر در خانه بگو قیماز را

تا بیارد آن رقاق و قاز را

چون بره كردش بگفت ای تیزبین

تو فقیهی، ظاهرست این و یقین

او شریفی، میكند دعوی سرد

مادر او را، كه میداند که كرد

بر زن و بر فعل زن دل می نهید

عقل ناقص، وآنگهانی اعتماد

خویشتن را بر علی و بر نبی

بسته است و در زمانه بس غبی

هر كه باشد از زنا وز زانیان

این برد ظن در حق ربانیان

هر كه بر گردد سرش از چرخها

همچو خود گردنده بیند خانه را

آنچ گفت آن باغبان بوالفضول

حال او ُبد، دور از اولاد رسول

گر نبودی او نتیجه ی مرتدان

كی چنین گفتی برای خاندان

خواند افسونها شنید آنرا فقیه

در پیش رفت آن ستمكار سفیه

گفت ای خر اندرین باغت كه خواند

دزدی از پیغمبرت میراث ماند

شیر را بچه همی ماند بدو

تو به پیغمبر بچه مانی بگو

با شریف آن كرد مرد ملتجی

كه كند با آل یاسین خارجی

تا چه كین دارند دائم دیو و غول

چون یزید و شمر با آل رسول

شد شریف از زخم آن ظالم خراب

با فقیه او گفت من جستم از آب

پای دار اكنون، كه ماندی فرد و كم

چون دهل شو، زخم میخور بر شكم

گر شریف و لایق و همدم نیم

از چنین ظالم تو را من كم نیم

شد از و فارغ بیامد كای فقیه

چه فقیهی ای تو ننگ هر سفیه

فتوی ات اینست ای ببریده دست

كاندر آئی و، نگوئی امر هست

این چنین رخصت بخواندی در وسیط

یا بُدست این مسئله اندر محیط

گفت حقستت، بزن، دستت رسید

این سزای آنك از یاران بُرید

***

رجعت به قصه ی مریض و عیادت پیغامبر صلی الله علیه و سلم

پس عیادت از برای این صله ست

وین صله از صد محبت حامله ست

در عیادت شد رسول بی ندید

آن صحابی را بحال نزع دید

چون شوی دور از حضور اولیا

در حقیقت گشته ی دور از خدا

چون نتیجه ی هجر همراهان غمست

كی فراق روی شاهان زآن كمست

سایه ی شاهان طلب هر دم شتاب

تا شوی ز آن سایه بهتر ز آفتاب

گر سفر داری، بدین نیت برو

ور حضر باشد، ازین غافل مشو

****

گفتن شیخی ابا یزید را که کعبه منم گرد من طوافی می کن

سوی مكه، شیخ امت، بایزید

از برای حج و عمره می دوید

او بهر شهری كه رفتی از نخست

مر عزیزان را بكردی بازجُست

گردمی گشتی، كه اندر شهر كیست

كو بر اركان بصیرت متكیست

گفت حق، اندر سفر هر جا روی

باید اول، طالب مردی شوی

قصد گنجی كن، كه این سود و زیان

در تبع آید، تو آن را فرع دان

هر كه كارد، قصد گندم باشدش

كاه خود اندر تبع می آیدش

َكه بكاری، بر نیاید گندمی

مردمی جُو، مردمی جُو، مردمی

قصد كعبه كن چو وقت حج بود

چونك رفتی، مكه هم دیده شود

قصد در معراج دیدِ دوست بود

در تبع عرش و ملایك هم نمود

حكایت

خانه ی نو ساخت روزی نو مرید

پیر آمد خانه ی او را بدید

گفت شیخ آن نو مرید خویش را

امتحان كرد آن نكو اندیش را

روزن از بهر چه كردی ای رفیق

گفت تا نور اندر آید زین طریق

گفت آن فرعست، این باید نیاز

تا ازین ره بشنوی بانگ نماز

بایزید اندر سفر جُستی بسی

تا بیابد خضر وقت خود كسی

دید پیری با قدی همچون هلال

دید در وی فرّ و گفتار رجال

دیده نابینا و دل چون آفتاب

همچو پیلی دیده هندستان بخواب

چشم بسته خفته بیند صد طرب

چون گشاید آن نبیند، ای عجب

بس عجب در خواب روشن می شود

دل درون خواب روزن می شود

وآنك بیدارست بیند خواب خوش

عارف است او، خاك او در دیده كش

پیش او بنشست می پرسید حال

یافتش درویش و هم صاحب عیال

گفت، عزم تو كجا ای بایزید

رخت غربت را كجا خواهی كشید

گفت قصد كعبه دارم از پگه

گفت، هین با خود چه داری زادِ ره

گفت دارم از درم نقره دویست

نك ببسته سخت در گوشه ی ردیست

گفت طوفی كن به گردم هفت بار

وین نكوتر از طواف حج شمار

و آن درمها پیش من نه ای جواد

دانك حج كردی و حاصل شد مراد

عُمره كردی، عمر باقی یافتی

صاف گشتی، بر صفا بشتافتی

حق آن حقی كه جانت دیده است

كه مرا بر بیت خود بگزیده است

كعبه هر چندی كه خانه ی ِبرّ اوست

خلقت من نیز خانه ی ِسرّ اوست

تا بكرد آن كعبه را، در وی نرفت

و اندر این خانه، بجز آن حی نرفت

چون مرا دیدی خدا را دیده ی

گرد كعبه ی صدق بر گردیده ی

خدمت من طاعت و حمد خداست

تا نپنداری كه حق از من جداست

چشم، نیكو باز كن در من نگر

تا ببینی نور حق اندر بشر

بایزید آن نكتها را هوش داشت

همچو زرین حلقه اش در گوش داشت

آمد از وی، بایزید اندر مزید

منتهی در منتها آخر رسید

***

دانستن پیغامبر صلی الله علیه و سلم كه سبب رنجوری آن شخص گستاخ بوده است در دعا

چون پیمبر دید آن بیمار را

خوش نوازش كرد یار غار را

زنده شد او چون پیمبر را بدید

گوئیا آن دم مر او را آفرید

گفت، بیماری مرا این بخت داد

كامد این سلطان بر من بامداد

تا مرا صحت رسید و عافیت

از قدوم این شه پر حاشیت

ای خجسته رنج و بیماری و تب

ای مبارك درد و بیداری شب

نك مرا در پیری از لطف و كرم

حق چنین رنجوریی داد و سقم

درد پشتم داد تا من هم ز خواب

بر جهد هر نیمشب، لابد شتاب

تا نخسبم جمله شب چون گاومیش

دردها بخشید حق از لطف خویش

زین شكست آن رحم شاهان جوش كرد

دوزخ از تهدید من خاموش كرد

رنج گنج آمد، كه رحمتها دروست

مغز تازه شد، چو بخراشید پوست

ای برادر موضع تاریك و سرد

صبر كردن بر غم و سستی و درد

چشمه ی حیوان و جام مستی است

كان بلندیها همه در پستی است

آن بهاران مضمراست اندر خزان

در بهار است آن خزان، مگریز از آن

همره غم باش و با وحشت بساز

می طلب در مرگ خود عمر دراز

آنچ گوید نفس تو، كاینجا بَدست

مشنوش، چون كار او ضد آمدست

تو خلافش كن كه از پیغمبران

این چنین آمد وصیت در جهان

مشورت در كارها واجب شود

تا پشیمانی در آخر كم بود

گفت امت، مشورت با كی كنیم

انبیا گفتند با عقل امام

گفت، گر كودك در آید یا زنی

كو ندارد رأی و عقل روشنی

گفت با او مشورت كن وآنچ گفت

تو خلاف آن كن و در راه ُافت

نفس خود را زن شناس از زن بتر

زانك زن جزویست نفست كلّ شر

مشورت با نفس خود گر میكنی

هر چه گوید، كن خلاف آن دنی

گر نماز و روزه میفرمایدت

نفس مكارست، مكری زایدت

مشورت با نفس خود اندر فعال

هر چه گوید، عكس آن باشد كمال

بر نیائی با وی و استیز او

رو بر ِ یاری بگیر، آمیز او

عقل قوت گیرد از عقل دگر

پیشه گر کامل شود از نیشکر

من ز مكر نفس دیدم چیزها

كو برد از سحر خود تمییزها

وعده ها بدهد ترا تازه بدست

كو هزاران بار آنها را شكست

عمر گر صد سال خود مهلت دهد

اوت هر روزی بهانه ی نو نهد

گرم گوید وعده های سرد را

جادوی مردی ببندد مرد را

ای ضیاء الحق حسام الدین بیا

كه نروید بی تو از شوره گیا

از فلك آویخته شد پرده ی

از پی نفرین دل آزرده ی

این قضا را هم قضا داند علاج

عقل خلقان در قضا گیجست گیج

اژدها گشتست آن مار سیاه

آنك كرمی بود افتاده براه

اژدها و مار اندر دست تو

شد عصا، ای جان موسی مست تو

حكم ُخذها لا تخف، دادت خدا

تا بدستت اژدها گردد عصا

هین ید بیضا نما ای پادشاه

صبح نو بگشا ز شبهای سیاه

دوزخی افروخت در وی دم فسون

ای دم تو از دم دریا فزون

بحر مكارست بنموده كفی

دوزخست، از مكر بنموده تفی

زآن نماید مختصر در چشم تو

تا زبون بینیش جنبد خشم تو

همچنانك لشكر انبوه بود

مر پیمبر را بچشم اندك نمود

تا بریشان زد پیمبر بی خطر

ور فزون دیدی، از آن كردی حذر

آن عنایت بود و فضل ایزدی

احمدا، ور نه تو بد دل میشدی

كم نمود او را و اصحاب ورا

آن جهاد ظاهر و باطن، خدا

تا میسر كرد یسری را برو

تا ز عُسری او نگردانید رو

كم نمودن مر ورا، پیروز بود

که حقش یار و طریق آموز بود

آنك حق پشتش نباشد از ظفر

وای اگر گربه ش نماید شیر نر

وای اگر صد را یكی بیند ز دور

تا به چالش اندر آید از غرور

زآن نماید ذوالفقاری حربه ی

ز آن نماید شیر نر چون گربه ی

تا دلیر اندر فتد احمق بجنگ

و اندر آردشان بدین حیلت بچنگ

تا به پای خویش باشند آمده

آن فلیوان جانب آتش كده

كاه برگی می نماید تا تو زود

پف كنی، كو را برانی از وجود

هین كه آن َكه، كوهها بر كنده است

زو جهان گریان و، او در خنده است

می نماید تا بكعب این آب جو

صد چو عاج بن عنق شد غرق او

می نماید موج خونش تلّ مشك

می نماید قعر دریا، خاك خشك

خشك دید آن بحر را فرعون كور

تا درو راند از سر مردی و زور

چون در آید، در تک دریا بود

دیده ی فرعون كی بینا بود

دیده بینا از لقای حق شود

حق كجا هم راز هر احمق شود

قند بیند، خود شود زهر قتول

راه بیند، خود بود آن بانگ غول

ای فلك در فتنه ی آخر زمان

تیز می گردی بده آخر زمان

خنجر تیزی تو اندر قصد ما

نیش زهر آلوده ی در فصد ما

ای فلك، از رحم حق آموز رحم

بر دل موران مزن چون مار زخم

حق آنك چرخه ی چرخ ترا

كرده گردان بر فراز این سرا

كه دگرگون گردی و رحمت كنی

پیش از آنك بیخ ما را بر كنی

حق آنك دایگی كردی نخست

تا نهال ما ز آب و خاك رُست

حق آن شه كه ترا صاف آفرید

كرد چندان مشعله در تو پدید

آن چنان معمور و باقی داشتت

تا كه دهری، از ازل پنداشتت

شكر، دانستیم آغاز ترا

انبیا گفتند آن راز ترا

آدمی داند كه خانه حادثست

عنكبوتی نه كه در وی عابثست

پشه كی داند كه این باغ از كیست

كو بهاران زاد و، مرگش در دی است

كرم كاندر چوب زاید سست حال

كی بداند چوب را وقت نهال

ور بداند كرم از ماهیتش

عقل باشد، كرم باشد صورتش

عقل، خود را مینماید رنگها

چون پری دور است از آن فرسنگها

از ملك بالاست، چه جای پری

تو مگس پرّی، بپستی می پری

گر چه عقلت سوی بالا می پرد

مرغ تقلیدت بپستی میچرد

علم تقلیدی، وَبال جان ماست

عاریه ست و، ما نشسته، كان ماست

زین خرد، جاهل همی باید شدن

دست در دیوانگی باید زدن

هر چه بینی سود خود، ز آن میگریز

زهر نوش و، آب حیوان را بریز

هر كه بستاید ترا، دشنام ده

سود و سرمایه به مفلس وام ده

ایمنی بگذار و، جای خوف باش

بگذر از ناموس و رسوا باش فاش

آزمودم عقل دور اندیش را

بعد از این، دیوانه سازم خویش را

***

عذر گفتن دلقك با سید كه چرا فاحشه به نكاح كرد

گفت با دلقك شبی، سید اجل

قحبه ای را خواستی تو، از عجل

با من این را باز میبایست گفت

تا یکی مستور کردیمیت جفت

گفت ُنه مستور صالح خواستم

قحبه گشتند و ز غم تن كاستم

خواستم این قحبه را بی معرفت

تا ببینم چون شود این عاقبت

عقل را من آزمودم هم بسی

زین سپس جویم جنون را مغرسی

بحیلت در سخن آوردن سائل آن بزرگ که خود را دیوانه ساخته بود

آن یكی میگفت، خواهم عاقلی

مشورت آرم بدو در مشكلی

آن یكی گفتش كه اندر شهر ما

نیست عاقل غیر آن مجنون نما

بر نئی گشته سواره نك فلان

می دواند در میان كودكان

صاحب رایست و آتش پاره ی

آسمان قدرست و اختر باره ی

فرّ او كرّوبیان را جان شدست

او درین دیوانگی پنهان شدست

لیك هر دیوانه را جان نشمری

سر منه گوساله را چون سامری

چون ولیی آشكارا با تو گفت

صد هزاران غیب و اسرار نهفت

مر ترا آن فهم و آن دانش نبود

وا ندانستی تو سرگین را ز عود

از جنون خود را ولی چون پرده ساخت

مر ورا ای كور، كی خواهی شناخت

گر ترا باز است آن دیده ی یقین

زیر هر سنگی یكی سرهنگ بین

پیش آن چشمی كه باز و رهبرست

هر گلیمی را کلیمی در برست

مر ولی را هم ولی شهره كند

هر كرا او خواست با بهره كند

كس نداند از خرد او را شناخت

چونك او مر خویش را دیوانه ساخت

چون بدزدد دزد بینایی ز كور

هیچ یابد دزد را او در عبور

كور نشناسد كه دزد او كه بود

گر چه خود بر وی زند دزد عنود

چون گزد سگ كور صاحب ژنده را

كی شناسد آن سگ درنده را

***

حمله بردن سگ بر كور گدا

یك سگی در كوی بر كور گدا

حمله می آورد چون شیر وغا

سگ كند آهنگ درویشان بخشم

در كشد مَه خاك درویشان بچشم

كور عاجز شد ز بانگ و بیم سگ

اندر آمد كور در تعظیم سگ

كای امیر صید و ای شیر شكار

دست دست تست، دست از من بدار

كز ضرورت دم خر را آن حكیم

كرد تعظیم و لقب دادش كریم

گفت او هم از ضرورت، ای اسد

از چو من لاغر، شكارت چه رسد

گور می گیرند یارانت بدشت

كور میگیری تو در كوی این بدست

گور می جویند یارانت بصید

كور می جویی تو در كوچه بكید

آن سگ عالم، شكار گور كرد

وین سگ بی مایه قصد كور كرد

علم چون آموخت سگ رست از ضلال

می كند در بیشه ها صید حلال

سگ چو عالم گشت، شد چالاك و زحف

سگ چو عارف گشت شد اصحاب كهف

سگ شناسا شد كه میر صید كیست

ای خدا آن نور اشناسنده چیست

كور نشناسد، نه از بی چشمی است

بلكه این زآنست كز جهلست مست

نیست خود بی چشم تر كور، از زمین

این زمین از فضل حق شد، خصم بین

نور موسی دید و موسی را نواخت

خسف قارون كرد و قارون را شناخت

زحف كرد اندر هلاك هر دعی

فهم كرد از حق كه یا أَرْضُ ابلعی

خاک و آب و باد و نار با شرر

بی خبر با ما و، از حق با خبر

ما بعكس آن، ز غیر حق خبیر

بی خبر از حق و با چندین نذیر

لاجرم أَشْفَقْنَ مِنْها جمله شان    ُ

كند شد ز آمیز حیوان حمله شان

گفت بیزاریم جمله زین حیات

كو بود با خلق حی، با حق موات

چون بماند از خلق او باشد یتیم

انس حق را قلب میباید سلیم

چون ز كوری دزد، دزد د كاله ای

می كند آن كور عمیا ناله ی

تا نگوید دزد او را، كان منم

كز تو دزدیدم، كه دزد پر فنم

كی شناسد كور دزد خویش را

چون ندارد نور چشم و آن ضیا

چون بگوید هم بگیر او را تو سخت

تا بگوید او علامتهای رخت

پس جهاد اكبر آمد عصر درد

تا بگوید او چه دزدید و چه برد

اولا دزدید كحل دیده ات

چون ستانی، باز یابی تبصرت

كاله ی حكمت، كه گم كرده ی دلست

پیش اهل دل یقین آن حاصل است

كور دل، با جان و با سمع و بصر

می نداند دزد شیطان را زاثر

ز اهل دل جو، از جماد آن را مجو

كه جماد آمد خلایق پیش او

مشورت جوینده آمد نزد او

كای ابِ كودك شده، رازی بگو

گفت رو زین حلقه، كین در باز نیست

باز گرد، امروز روز راز نیست

گر مكان را ره بُدی در لامكان

همچو شیخان بودمی من بر دكان

***

خواندن محتسب مست خراب افتاده را بزندان

محتسب در نیم شب جائی رسید

در بن دیوار مردی خفته دید

گفت هی مستی، چه خوردستی بگو

گفت ازین خوردم كه هست اندر سبو

گفت آخر در سبو واگو كه چیست

گفت از آنك خورده ام، گفت این خفیست

گفت آنچ خورده ی، آن چیست آن

گفت آنك در سبو مخفیست آن

دور میشد این سؤال و این جواب

ماند چون خر، محتسب، اندر خلاب

گفت او را محتسب، هین آه كن

مست هو هو كرد هنگام سخن

گفت، گفتم آه كن، هو میكنی

گفت من شاد و تو از غم منحنی

آه از درد و غم و بیدادیست

هوی هوی میخوران از شادیست

محتسب گفت این ندانم خیز خیز

معرفت متراش و بگذار این ستیز

گفت رو، تو از كجا من از كجا

گفت مستی، خیز تا زندان بیا

گفت مست، ای محتسب بگذار و رو

از برهنه كی توان بردن گرو

گر مرا خود قوّت رفتن بُدی

خانه ی خود رفتمی، وین كی شدی

من اگر با عقل و با امكانمی

همچو شیخان بر سر دكانمی

***

دوم بار در سخن کشیدن سایل آن بزرگ را تا حال او معلوم تر گردد

گفت آن طالب، كه آخر یك نفس

ای سواره بر نی، این سو ران فرس

راند سوی او كه هین زوتر بگو

كاسب من بس توسن است و تند خو

تا لگد بر تو نكوبد، زود باش

از چه میپرسی بیانش کن تو فاش

او مجال راز دل گفتن ندید

زو برون شو كرد و در لاغش كشید

گفت میخواهم در این كوچه زنی

كیست لایق از برای چون منی

گفت سه گونه زنند اندر جهان

آن دو رنج و، این یكی گنج روان

و آن یكی را چون بخواهی ُكل تراست

و آن دگر نیمی ترا، نیمی جداست

آن سوم هیچ او ترا نبود، بدان

این شنودی دور شو، رفتم روان

تا ترا اسبم نپراند لگد

كه بیفتی بر نخیزی تا ابد

شیخ راند اندر میان كودكان

بانگ زد بار دگر او را جوان

كه بیا آخر بگو تفسیر این

این زنان سه نوع گفتی، بر گزین

راند سوی او و گفتش ِبكر خاص

ُكل ترا باشد، ز غم یابی خلاص

وآنك نیمی آن تو، بیوه بود

و آن هیچست، آن عیال با ولد

چون ز شوی اولش كودك بود

مهر و كل خاطرش آنجا رود

دور شو تا اسب نندازد لگد

سم اسب توسنم بر تو زند

های و هویی كرد شیخ و باز راند

كودكان را باز سوی خویش خواند

باز بانگش كرد آن سایل بیا

یك سؤالم ماند ای شاه كیا

باز راند این سو، بگو زودتر چه بود

كه ز میدان آن بچه گویم ربود

گفت: ای شه، با چنین عقل و ادب

این چه شیدست این چه فعلست ای عجب

تو ورای عقل كلی در بیان

آفتابی در جنون، چونی نهان

گفت: این اوباش رائی می زنند

تا درین شهر خودم قاضی كنند

دفع می گفتم، مرا گفتند نی

نیست چون تو عالمی، صاحب فنی

با وجود تو حرامست و خبیث

كه كم از تو در قضا گوید حدیث

در شریعت نیست دستوری كه ما

كمتر از تو، شه كنیم و پیشوا

زین ضرورت گیج و دیوانه شدم

لیك در باطن همانم كه بدم

عقل من گنجست و من ویرانه ام

گنج اگر پیدا كنم، دیوانه ام

اوست دیوانه كه دیوانه نشد

این عسس را دید و در خانه نشد

دانش من جوهر آمد، نه عرض

این بهایی نیست بهر هر غرض

كان قندم، نیستان شكرم

هم ز من می روید و، من میخورم

علم تقلیدی و تعلیمیست آن

كز نفورش مستمع دارد فغان

چون پی دانه، نه بهر روشنیست

همچو طالبِ علم دنیای دنیست

طالبِ علم است، بهر عام و خاص

نی كه تا یابد از این عالم خلاص

همچو موشی هر طرف سوراخ كرد

چونك نورش راند از در گفت برد

چونك سوی دشت و نورش ره نبود

هم در آن ظلمات جهدی می نمود

گر خدایش پردهد پرّ خرد

برهد از موشی و چون مرغان پرد

ور نجوید پر بماند زیر خاك

ناامید از رفتن راه سماك

علم گفتاری، كه آن بی جان بود

عاشق روی خریداران بود

گر چه باشد وقت بحث علم زفت

چون خریدارش نباشد، مُرد و رفت

مشتری من خدایست و مرا

می كشد بالا، كه الله اشتری

خونبهای من جمال ذو الجلال

خونبهای خود خورم، كسب حلال

این خریداران مفلس را بهل

چه خریداری كند یك مشت گِل

گِل مخور، گِل را مخُر، گِل را مجو

زانك گِل خوارست دائم زرد رو

دل بخور تا دائماً باشی جوان

از تجلی چهره ات چون ارغوان

یا رب این بخشش نه حد كار ماست

لطف تو، لطف خفی را خود سزاست

دست گیر از دست ما، ما را بخر

پرده را بردار و پرده ی ما مَدَر

باز خر ما را از این نفس پلید

كاردش تا استخوان ما رسید

از چو ما بیچارگان این بند سخت

كی گشاید ای شه بی تاج و تخت

این چنین قفل گران را ای ودود

كه تواند جز كه فضل تو گشود

ما ز خود سوی تو گردانیم سر

چون توئی از ما به ما نزدیكتر

این دعا هم بخشش و تعلیم تست

گر نه در گلخن گلستان از چه رست

در میان خون و روده، فهم و عقل

جز ز اكرام تو نتوان كرد نقل

از دو پاره ی پیه، این نور روان

موج نورش می زند بر آسمان

گوشت پاره كه زبان آمد ازو

می رود سیلاب حكمت همچو جو

سوی سوراخی كه نامش گوشهاست

تا بباغ جان كه میوه اش هوشهاست

شاه راه باغ جانها، شرع اوست

باغ و بستانهای عالم، فرع اوست

اصل و سرچشمه ی خوشی آنست آن

زود تَجْرِی تَحْتَهَا الْأَنْهارُ خوان

تتمه ی نصیحت رسول صلی الله علیه وآله و سلم بیمار را

گفت پیغمبر مر آن بیمار را

چون عیادت كرد یار زار را

كه مگر نوعی دعائی كرده ی

از جهالت زهربایی خورده ی

یاد آور چه دعا میگفته ی

چون ز مكر نفس می آشفته ی

گفت یادم نیست، الا همتی

دار با من، یادم آید ساعتی

از حضور نور بخش مصطفی

پیش خاطر آمد او را آن دعا

همت پیغمبر روشن كده

پیش خاطر آمدش آن گم شده

تافت زآن روزن كه از دل تا دلست

روشنی كه فرق حق و باطلست

گفت: اینك یادم آمد ای رسول

آن دعا كه گفته ام من بو الفضول

چون گرفتار گنه می آمدم

غرقه، دست اندر حشایش میزدم

از تو تهدید و وعیدی می رسید

مجرمان را از عذاب بس شدید

مضطرب می گشتم و چاره نبود

بند محكم بود و قفل ناگشود

نی مقام صبر و، نه راه گریز

نی امید توبه، نه جای ستیز

من چو هاروت و چو ماروت از حزن

آه میكردم كه ای خلاق من

از خطر هاروت و ماروت آشكار

چاه بابل را بكردند اختیار

تا عذاب آخرت اینجا كِشند

ُگربزند و عاقل و ساحر وشند

نیك كردند و بجای خویش بود

سهل تر باشد ز آتش رنج دُود

حد ندارد وصف رنج آن جهان

سهل باشد رنج دنیا پیش آن

ای خنك آنكو جهادی میكند

بر بدن زجری و دادی میكند

تا ز رنج آن جهانی وارهد

بر خود این رنج عبادت مینهد

من همی گفتم: كه یا رب، آن عذاب

هم درین عالم بران بر من شتاب

تا در آن عالم فراغت باشدم

در چنین درخواست حلقه میزدم

این چنین رنجورئی پیدام شد

جان من از رنج بی آرام شد

مانده ام از ذكر و از اوراد خَود

بی خبر گشتم ز خویش و نیك و بد

گر نمی دیدم كنون من روی تو

ای خجسته وی مبارك خوی تو

می شدم از بند من یکبارگی

كردیم شاهانه این غمخوارگی

گفت: هی هی این دعا دیگر مكن

بر مَكن تو خویش را از بیخ و بن

تو چه طاقت داری ای مور نژند

كه نهد بر تو ُچنان كوه بلند

گفت: توبه كردم ای سلطان كه من

از سر جلدی نلافم هیچ فن

این جهان تیه است و تو موسی و ما

از گنه در تیه مانده مبتلا

سالها ره میرویم و، در اخیر

همچنان در منزل اول اسیر

گر دل موسی ز ما راضی بُدی

تیه را راه و كران پیدا شدی

ور بكل بیزار بودی او ز ما

كی رسیدی خوانمان هیچ از سما

كی ز سنگی چشمه ها جوشان شدی

در بیابان مان امان جان شدی

بل به جای خوان، خود آتش آمدی

اندرین منزل لهب بر ما زدی

چون دو دل شد موسی اندر كارما

گاه خصم ماست، گاهی یار ما

خشمش آتش میزند در رخت ما

حلمش اسپر میشود پیش بلا

كی بود كه حلم گردد خشم نیز

نیست این نادر ز لطفت، ای عزیز

مدح حاضر وحشت است از بهر این

نام موسی می برم، قاصد چنین

ور نه موسی كی روا دارد كه من

پیش تو یاد آورم از هیچ تن

عهد ما بشكست صد بار و هزار

عهد تو چون كوه ثابت برقرار

عهد ما كاه و بهر بادی زبون

عهد تو كوه و ز صد كُه هم فزون

حق آن قوت كه بر تلوین ما

رحمتی كن ای امیر لونها

خویش را دیدیم و رسوایی خویش

امتحان ما مكن ای شاه بیش

تا فضیحت های دیگر را نهان

كرده باشی ای كریم مستعان

بیحدی تو در جمال و در كمال

در كژی ما بی حدیم و در ضلال

بی حدی خویش بگمار ای كریم

بر كژی بیحد مشتی لئیم

هین كه از تقطیع ما یك تار ماند

مصر بودیم و یكی دیوار ماند

البقیه البقیه ای خدیو

تا نگردد شاد ُكلی جان دیو

بهر ما نی، بهر آن لطف نخست

كه تو كردی گمرهان را بازجست

چون نمودی قدرتت، بنمای رحم

ای نهاده رحمها در لحم و شحم

این دعا گر خشم افزاید ترا

تو دعا تعلیم فرما، مهترا

آنچنان كادم بیفتاد از بهشت

رجعتش دادی كه رست از دیو زشت

دیو كِه بود كو ز آدم بگذرد

بر چنین نطعی از او بازی برد

در حقیقت نفع آدم شد همه

لعنت حاسد شده آن دم دمه

بازئی دید و دو صد بازی ندید

پس ستون خانه ی خود را برید

آتشی زد شب، به كِشت دیگران

باد آتش را بکِشت او بران

چشم بندی بود لعنت دیو را

تا زیان خصم دید آن ریو را

لعنت این باشد كه كژبینش كند

حاسد و خود بین و پر كینش كند

تا نداند كه هر آنک کرد بد

عاقبت باز آید و بر وی زند

جمله فرزین بندها بیند بعكس

مات بر وی گردد و نقصان و وكس

زانك او گر هیچ بیند خویش را

مهلك و ناسور بیند ریش را

درد خیزد زین چنین دیدن درون

درد او را از حجاب آرد برون

تا نگیرد مادران را درد زه

طفل در زادن نیابد هیچ ره

این امانت در دل و دل حامله ست

این نصیحتها مثال قابله است

قابله گوید كه زن را درد نیست

درد باید، درد كودك را رهیست

آنك او بی درد باشد، ره زنست

زانك بی دردی، انا الحق گفتنست

آن انا، بی وقت گفتن لعنت است

وین انا، در وقت گفتن رحمتست

آن انا منصور، رحمت شد یقین

وآن انا فرعون، لعنت شد ببین

لاجرم هر مرغ بی هنگام را

سر بریدن واجبست اعلام را

سر بریدن چیست كشتن نفس را

در جهاد و ترك گفتن نفس را

آنچنانك نیش كژدم بر كنی

تا كه یابد او ز كشتن ایمنی

بر كنی دندان پر زهری ز مار

تا رهد مار از بلای سنگسار

هیچ نكشد نفس را، جز ظلّ پیر

دامن آن نفس كش را سخت گیر

چون بگیری سخت، آن توفیق هوست

در تو هر قوت كه آید، جذب اوست

ما رَمَیتَ إِذْ رَمَیتَ راست دان

هر چه دارد جان، بود از جان جان

دست گیرنده ویست و بردبار

دم به دم آن دم، از او امید دار

نیست غم گر دیر بی او مانده ی

دیرگیر و سخت گیرش خوانده ی

دیر گیرد سخت گیرد رحمتش

یكدمت غایب ندارد حضرتش

گر تو خواهی شرح این وصل و ولا

از سر اندیشه میخوان، والضحی

ور تو گویی هم بدیها از ویست

لیك آن نقصان فضل او كیست

این بدی دادن كمال اوست هم

من مثالی گویمت، ای محتشم

كرد نقاشی دو گونه نقشها

نقشهای صاف و نقش بی صفا

نقش یوسف كرد و حور خوش سرشت

نقش عفریتان و ابلیسان زشت

هر دو گونه نقش ز استادی اوست

زشتی او نیست آن رادی اوست

زشت را در غایت زشتی كند

جمله زشتیها بگردش بر تند

تا كمال دانشش پیدا شود

منكر استادیش رسوا شود

ور نداند زشت كردن، ناقص است

زین سبب خلاق گبر و مخلص است

پس ازین رو كفر و ایمان شاهداند

بر خداوندیش هر دو ساجداند

لیك مؤمن دان كه طوعاً ساجدست

زانك جویای رضا و قاصدست

هست َكرها گبر هم یزدان پرست

لیك قصد او مرادی دیگرست

قلعه ی سلطان عمارت می كند

لیك دعوی امارت می كند

گشته یاغی، تا كه ملك او بود

عاقبت خود، قلعه سلطانی شود

مومن آن قلعه برای پادشاه

میكند معمور، نی از بهر جاه

زشت گوید، ای شه زشت آفرین

قادری بر خوب و بر زشت مهین

خوب گوید، ای شه حسن و بها

پاك گردانیدیم از عیب ها

***

وصیت کردن پیغامبر صلی الله علیه وآله و سلم مر آن بیمار را و دعا آموزیدش

گفت پیغمبر مر آن بیمار را

این بگو، كای سهل كن دشوار را

آتنا فی دار دنیانا حسن

آتنا فی دار عقبانا حسن

راه را بر ما چو بستان كن لطیف

منزل ما خود تو باشی ای شریف

مؤمنان در حشر گویند ای ملك

نی كه دوزخ بود راه مشترك

مومن و كافر بر او یابد گذار

ما ندیدیم اندرین ره دود و نار

نك بهشت و بارگاه ایمنی

پس كجا بود آن گذرگاه دنی

پس ملك گوید كه آن روضه ی خضر

كه فلان جا دیده اید اندر گذر

دوزخ آن بود و سیاستگاه سخت

بر شما شد باغ و بستان و درخت

چون شما این نفس دوزخ خوی را

آتشی گبر فتنه جوی را

جهدها كردید تا شد پر صفا

نار را كشتید از بهر خدا

آتش شهوت كه شعله میزدی

سبزه ی تقوی شد و نور هدی

آتش خشم از شما هم حلم شد

ظلمت جهل از شما هم علم شد

آتش حرص از شما ایثار شد

و آن حسد چون خار بُد، گلزار شد

چون شما این جمله آتشهای خویش

بهر حق كشتید جمله پیش پیش

نفس ناری را چو باغی ساختید

اندرو تخم وفا انداختید

بلبلان ذكر و تسبیح اندرو

خوش سرایان در چمن بر طرف جو

داعی حق را اجابت كرده اید

در جحیم نفس آب آورده اید

دوزخ ما نیز در حق شما

سبزه گشت و گلشن و برگ و نوا

چیست احسان را مكافات ای پسر

لطف و احسان و ثواب معتبر

نی شما گفتید ما قربانییم

پیش اوصاف بقا ما فانییم

ما اگر قلاش و گر دیوانه ایم

مست آن ساقی و آن پیمانه ایم

بر خط و فرمان او سر می نهیم

جان شیرین را گروگان می دهیم

تا خیال دوست در اسرار ماست

چاكری و جان سپاری كار ماست

هر كجا شمع بلا افروختند

صد هزاران جان عاشق سوختند

عاشقانی كز درون خانه اند

شمع روی یار را پروانه اند

ای دل آن جا رو كه با تو روشن اند

وز بلاها مر ترا چون جوشنند

در میان جان تو را جا می کنند

تا تو را پر باده چون جامی کنند

در میان جان ایشان خانه گیر

در فلك خانه كن ای بدر منیر

چون عطارد دفتر دل واكنند

تا كه بر تو سِرّها پیدا كنند

پیش خویشان باش، چون آواره ی

بر مه كامل زن، ار مه پاره ی

جزو را از كل خود پرهیز چیست

با مخالف این همه آمیز چیست

جنس را بین، نوع گشته در روش

غیبها بین، عین گشته در زهش

تا چون زن، عشوه خری ای بیخرد

از دروغ و عشوه كی یابی مدد

چاپلوس و لفظ شیرین و فریب

میستانی مینهی چون زر بجیب

مر ترا دشنام و سیلی شهان

بهتر آید از ثنای گمرهان

صفع شاهان خور، مخور شهد خسان

تا كسی گردی ز اقبال كسان

زآنك ازیشان دولت و خلعت رسد

در پناه روح، جان گردد جسد

هر كجا بینی برهنه و بی نوا

دانك او بگریختست از اوستا

تا چنان گردد كه میخواهد دلش

آن دل كور بد بی حاصلش

گر چنان گشتی كه استا خواستی

خویش را و خویش را آراستی

هر كه از استا گریزد در جهان

او ز دولت میگریزد، این بدان

پیشه ی آموختی در كسب تن

چنگ اندر پیشه ی دینی بزن

در جهان پوشیده گشتی و غنی

چون برون آیی از اینجا، چون كنی

پیشه ای آموز كاندر آخرت

اندر آید دخل كسب مغفرت

آن جهان شهریست پر بازار و كسب

تا نپنداری كه كسب اینجاست، حسب

حق تعالی گفت كین كسب جهان

پیش آن كسب است لعب كودكان

همچو آن طفلی كه بر طفلی تند

شكل صحبت كن مساسی میكند

كودكان سازند در بازی دكان

سود نبود، جز كه تعطیل زمان

شب شود در خانه آید گرسنه

كودكان رفته بمانده یك تنه

این جهان بازیگهست و مرگ، شب

باز گردی، كیسه خالی، پُر تعب

كسب دین، عشقست و جذب اندرون

قابلیت، نور حق دان ای حرون

كسبِ فانی خواهدت این نفس خس

چند كسب خس كنی بگذار بس

نفس خس، گر جویدت كسب شریف

حیله و مكری بود آن را ردیف

***

بیدار كردن ابلیس معاویه را كه خیز وقت نماز است

در خبر آمد كه آن معاویه

خفته بُد در قصر در یك زاویه

قصر را از اندرون در بسته بود

كز زیارت های مردم خسته بود

ناگهان مردی ورا بیدار كرد

چشم چون بگشاد پنهان گشت مرد

گفت اندر قصر، كس را ره نبود

كیست كاین گستاخی و جرات نمود

ِگرد برگشت و طلب كرد آن زمان

تا بیابد زآن نهان گشته، نشان

از پس در مدبری را دید، كو

در در و پرده نهان میكرد رو

گفت هی، تو كیستی نام تو چیست

گفت نامم فاش ابلیس شقیست

گفت بیدارم چرا كردی بجد

راست گو، با من مگو بر عكس و ضد

***

از خر فگندن ابلیس معاویه را و روپوش و بهانه کردن و جواب گفتن معاویه او را

گفت هنگام نماز آخر رسید

سوی مسجد زود می باید دوید

عجلوا الطاعات قبل الفوت گفت

مصطفی چون دُرّ معنی می بسُفت

گفت نی نی، این غرض نبود ترا

كه بخیری ره نما باشی مرا

دزد آید از نهان در مسكنم

گویدم كه پاسبانی می كنم

من كجا باور كنم آن دزد را

دزد كی داند ثواب و مزد را

***

باز جواب گفتن ابلیس معاویه را

گفت ما اول فرشته بوده ایم

راه طاعت را بجان پیموده ایم

سالكان راه را محرم بُدیم

ساكنان عرش را همدم بُدیم

پیشه ی اول كجا از دل رود

مهر اول كی ز دل بیرون شود

در سفر گر روم بینی یا ختن

از دل تو كی رود حُب الوطن

ما هم از مستان این می، بوده ایم

عاشقان درگه وی بوده ایم

ناف ما بر مهر او ببریده اند

عشق او در جان ما كاریده اند

روز نیكو دیده ایم از روزگار

آب رحمت خورده ایم اندر بهار

نه كه ما را دست فضلش كاشتست

از عدم ما را نه او برداشتست

ای بسا كز وی نوازش دیده ایم

در گلستان رضا گردیده ایم

بر سر ما دست رحمت می نهاد

چشمهای لطف از ما میگشاد

وقت طفلی ام كه بودم شیر جو

گاهوارم را كه جنبانید او

از كه خوردم شیر، غیر شیر او

كه مرا پرورد، جز تدبیر او

خوی كان با شیر رفت اندر وجود

كی توان آنرا ز مردم واگشود

گر عتابی كرد دریای كرم

بسته كی کردند درهای كرم

اصل نقدش لطف و داد و بخشش است

قهر بروی چون غباری از غش است

از برای لطف عالم را بساخت

ذره ها را آفتاب او نواخت

فرقت از قهرش اگر آبستن است

بهر قدر وصل او دانستن است

تا دهد جان را فراقش گوشمال

جان بداند قدر ایام وصال

گفت پیغمبر كه حق فرموده است

قصد من از خلق، احسان بوده است

آفریدم تا ز من سودی كنند

تا ز شهدم دست آلودی كنند

نی برای آنك تا سودی كنم

و ز برهنه من قبائی بر كنم

چند روزی گر ز پیشم رانده است

چشم من در روی خوبش مانده است

كز چنان رویی، چنین قهر، ای عجب

هر كسی مشغول گشته در سبب

من سبب را ننگرم، كان حادثست

زانك حادث، حادثی را باعث است

لطف سابق را نظاره می كنم

هر چه آن حادث، دو پاره می كنم

ترك سجده، از حسد گیرم كه بود

آن حسد از عشق خیزد، نه از جحود

هر حسد از دوستی خیزد یقین

كه شود با دوست غیری همنشین

هست شرط دوستی، غیرت پزی

همچو شرط عطسه، گفتن دیر زی

چونكه بر نطعش جز این بازی نبود

گفت بازی كن، چه دانم در فزود

آن یكی بازی كه بَد من باختم

خویشتن را در بلا انداختم

در بلا هم می چشم لذات او

مات اویم، مات اویم، مات او

چون رهاند خویشتن را ای سره

هیچ كس در شش جهت، از شش دره

جزو شش، از كلّ شش، چون وارهد

خاصه كه، بی چون مر او را كژ نهد

هر كه در شش، او درون آتش است

اوش برهاند كه خلاق شش است

خود اگر كفرست و، گر ایمان او

دست باف حضرتست و آن ِ او

باز تقریر كردن معاویه با ابلیس مكر او را

گفت امیر او را، كه اینها راستست

لیك بخش تو از اینها كاستست

صد هزاران چو من تو رَه زدی

حفره كردی، در خزینه آمدی

آتشی و نفطی نسوزی، چاره نیست

كیست كز دست تو جامه اش پاره نیست

طبعت ای آتش، چو سوزانید نیست

تا نسوزانی تو چیزی، چاره نیست

لعنت این باشد كه سوزانت كند

اوستاد جمله دزدانت كند

با خدا گفتی، شنیدی رو برو

من چه باشم پیش مكرت ای عدو

معرفتهای تو چون بانگ صفیر

بانگ مرغانست، لیكن مرغ گیر

صد هزاران مرغ را، آن ره زدست

مرغ غره، كاشنائی آمدست

در هوا چون بشنود بانگ صفیر

از هوا آید شود اینجا اسیر

قوم نوح از مكر تو در نوحه اند

دل كباب و سینه شرحه شرحه اند

عاد را تو باد دادی در جهان

در فکندی در عذاب و اندُهان

از تو بود آن سنگسار قوم لوط

در سیاه آبه ز تو خوردند غوط

مغز نمرود از تو آمد ریخته

ای هزاران فتنها انگیخته

عقل فرعون ذكی فیلسوف

كور گشت از تو، نیابید او وقوف

بولهب هم از تو نااهلی شده

بوالحكم هم از تو بوجهلی شده

ای برین شطرنج بهر یاد را

مات كرده صد هزار استاد را

ای ز فرزین بندهای مشكلت

سوخته دلها، سیه گشته دلت

بحر مكری تو، خلایق قطره ی

تو چو كوهی، وین سلیمان ذره ی

كی رهد از مكر تو ای مختصم

غرق طوفانیم، الا من عُصم

بس ستاره ی سعد، از تو محترق

بس سپاه و جمع، از تو مفترق

***

باز جواب گفتن ابلیس معاویه را

گفت ابلیسش، گشای این عقد را

من مَحَكّم، قلب را و نقد را

امتحان شیر و كلبم كرد حق

امتحان نقد و قلبم كرد حق

قلب را من كی سیه رو كرده ام

صیرفی ام قیمت او كرده ام

نیكوان را ره نمایی می كنم

شاخهای خشک را بر می كنم

این علفها می نهم، از بهر چیست

تا پدید آید كه حیوان جنس كیست

گرگ از آهو چو زاید كودكی

در سگی و آهوئی دارد شكی

تو گیاه و استخوان پیشش بریز

تا كدامین سو كند او گام تیز

گر به سوی استخوان آید، سگست

ور گیا خواهد، یقین آهو رگست

قهر و لطفی جفت شد با همدگر

زاد از این هر دو جهان خیر و شر

تو گیاه و استخوان را عرضه كن

قوت نفس و، قوت جان را عرضه كن

گر غذای نفس جوید ابترست

ور غذای روح خواهد سرورست

گر كند او خدمت تن، هست خر

ور رود در بحر جان، یابد گهر

گر چه این دو مختلف خیر و شرند

لیك این هر دو به یك كار اندرند

انبیا طاعات عرضه میكنند

دشمنان شهوات عرضه میكنند

نیك را چون بَد كنم یزدان نیم

داعیم من، خالق ایشان نیم

خوب را من زشت سازم رب نه ام

زشت را و خوب را آیینه ام

سوخت هندو آیینه از درد را

كین سیه رو می نماید مرد را

او مرا غماز كرد و راست گو

تا بگویم، زشت كو و خوب كو

من گواهم، بر گوا زندان كجاست

اهل زندان نیستم، یزدان گواست

هر كجا بینم نهال میوه دار

تربیتها میكنم من دایه وار

هر كجا بینم درخت تلخ و خشك

می برم، تا وارهد از پُشك مشك

خشك گوید باغبان را، كای فتی

مر مرا چه میبری سر، بی خطا

باغبان گوید خمش، ای زشت خو

بس نباشد خشكی تو جرم تو

خشك گوید راستم من، كژ نیم

تو چرا بی جرم می بُری پیم

باغبان گوید اگر مسعودئی

كاشكی كژ بودی و تر بودئی

جاذب آب حیاتی گشتیی

اندر آب زندگی آغشتیی

تخم تو بَد بوده است و اصل ِ تو

با درخت خوش نبوده وصل تو

شاخ تلخ ار با خوشی وصلت كند

آن خوشی اندر نهادش بر زند

***

عنف كردن معاویه با ابلیس

گفت امیر، ای راه زن، حجت مگو

مر تو را ره نیست، در من، ره مجو

ره زنی تو، من غریب و تاجرم

هر لباساتی كه آری، كی خرم

گِرد رخت من مَگرد از كافری

تو نه ی رخت كسی را مشتری

مشتری نبود كسی را راه زن

ور نماید مشتری، مكرست و فن

تا چه دارد این حسود اندر كدو

ای خدا فریاد ما رس زین عدو

گر یكی فصلی دگر در من دمد

در رباید از من این ره زن نمد

***

نالیدن معاویه به حضرت حق تعالی از مکر ابلیس و نصرت خواستن

این حدیثش همچو دودست ای اله

دست گیر ارنه گلیمم شد سیاه

من بحجت بر نیایم با بلیس

كوست فتنه ی هر شریف و هر خسیس

آدمی كاو عَلَمُ الاسما بگست

در تک چون برق این سگ بی تگست

از بهشت انداختش بر روی خاك

چون سمك در شصت او شد از سماك

نوحه ی إنا ظلمنا می زدی

نیست دستان و فسونش را حدی

اندرون هر حدیث او شرست

صد هزاران سحر در وی مضمرست

مردی مردان ببندد در نفس

در زن و در مرد افروزد هوس

ای بلیس خلق سوز فتنه جو

بر چیم بیدار كردی راست گو

***

باز تقریر کردن ابلیس تلبیس خود را

گفت هر مردی كه باشد بَد گمان

نشنود او راست را با صد نشان

هر درونی كه خیال اندیش شد

چون دلیل آری خیالش بیش شد

چون سخن در وی رود، علت شود

تیغ غازی دزد را آلت شود

پس جواب او سكوتست و سكون

هست با ابله سخن گفتن جنون

تو ز من، با حق چه نالی ای سلیم

رو بنال از شرّ آن نفس لئیم

تو خوری حلوا تو را دُمّل شود

تب بگیرد، طبع تو مختل شود

بی گنه لعنت كنی ابلیس را

چون نبینی از خود آن تلبیس را

نیست از ابلیس، از توست ای غوی

كه چو روبه سوی دنبه می دوی

چونك در سبزه ببینی دنبه را

دام باشد این ندانی تو چرا

زآن ندانی، كت ز دانش دور كرد

میل دنبه چشم و عقلت كور كرد

حُبك الأشیاء یعمیك یصم

نفسك السودا جنت لا تختصم

تو گنه بر من منه، كژ مژ مبین

من ز بد بیزارم و از حرص و كین

من بدی كردم، پشیمانم هنوز

انتظارم تا شبم آید بروز

متهم گشتم میان خلق من

فعل خود بر من نهد هر مرد و زن

گرگ بیچاره اگر چه گرسنه است

متهم باشد كه او در طنطنه است

از ضعیفی چون نداند راه رفت

خلق گوید تخمه است از لوتِ زَفت

***

باز الحاح كردن معاویه ابلیس را

گفت: غیر راستی نرهاندت

داد سوی راستی میخواندت

راست گو تا وارهی از چنگ من

مكر ننشاند غبار جنگ من

گفت: چون دانی دروغ و راست را

ای خیال اندیش پُر اندیشه ها

گفت: پیغمبر نشانی داده است

قلب و نیكو را محك بنهاده است

گفته است: الكذب ریب فی القلوب

گفت الصدق طمانین طروب

دل نیارامد ز گفتار دروغ

آب و روغن هیچ نفروزد فروغ

در حدیث راست، آرام دلست

راستیها دانه ی دام دلست

دل مگر رنجور باشد بد دهان

كه نداند چاشنی این و آن

چون شود از رنج و علت دل سلیم

طعم صدق و راست را باشد علیم

حرص آدم چون سوی گندم فزود

از دل آدم سلیمی را ربود

پس دروغ و عشوه ات را گوش كرد

غرّه گشت و زهر قاتل نوش كرد

كژدم از گندم ندانست آن نفس

میپرد تمییز از مستِ هوس

خلق مست آرزواند و هوا

زآن پذیرا اند دستان ترا

هر كه خود را از هوا خود باز كرد

چشم خود را آشنای راز كرد

***

شكایت قاضی از آفت قضا و جواب گفتن نایب او را

قاضئی بنشاندند او می گریست

گفت نایب، قاضیا گریه ز چیست

این نه وقت گریه و فریاد تست

وقت شادی و مبارك باد تست

گفت: اه، چون حكم راند بی دلی

در میان آن دو عالم، جاهلی

آن دو خصم از واقعه ی خود واقفند

قاضی مسكین چه داند ز آن دو بند

جاهلست و غافلست از حالشان

چون رود در خونشان و مالشان

گفت: خصمان عالمند و علتی

جاهلی تو، لیك شمع ملتی

زآنك تو علت نداری در میان

آن فراغت هست، نور دیدگان

و آن دو عالِم را غرضشان كور كرد

علمشان را علت اندر گور كرد

جهل را، بی علتی، عالم كند

علم را علت كژ و ظالم كند

تا تو رشوت نستدی، بیننده ی

چون طمع كردی، ضریر و بنده ی

از هوا من خوی را واكرده ام

لقمه های شهوتی كم خورده ام

چاشنی گیر دلم شد با فروغ

راست را داند حقیقت از دروغ

***

به اقرار آوردن معاویه ابلیس را

تو چرا بیدار كردی مر مرا

دشمن بیدارئی تو، ای دغا

همچو خشخاشی، همه خواب آوری

همچو خمری، عقل و دانش را بری

چار میخت كرده ام، هین راست گو

راست را دانم، تو حیلتها مجو

من ز هر كس آن طمع دارم، كه او

صاحب آن باشد، اندر طبع و خو

من ز سركه می نجویم شکری

مر مخنث را نگیرم لشگری

همچو گبران، می نجویم از بتی

كو بود حق، یا خود از حق آیتی

من ز سرگین، می نجویم بوی مشك

من در آب جو نجویم خِشتِ خشك

من ز شیطان این نجویم، كوست غیر

كه مرا بیدار گرداند بخیر

***

راست گفتن ابلیس ضمیر خود را به معاویه

گفت بسیار آن بلیس از مكر و غدر

میر از او نشنید و كرد استیز و نکر

از بن دندان بگفتش بهر آن

كردمت بیدار میدان ای فلان

تا رسی اندر جماعت در نماز

از پی پیغمبر دولت فراز

گر نماز از وقت رفتی مر ترا

این جهان تاریك گشتی بی ضیا

از غبین و درد رفتی اشكها

از دو چشم تو، مثال مشكها

ذوق دارد هر كسی در طاعتی

لاجرم نشكیبد از وی ساعتی

آن غبین و درد بودی صد نماز

کو نماز و کو فروغ آن نیاز

***

فضیلت حسرت خوردن آن مخلص بر فوت نماز جماعت

آن یكی میرفت در مسجد درون

مردم از مسجد همی آمد برون

گشت پرسان كه جماعت را چه بود

كه ز مسجد می برون آیند زود

آن یكی گفتش كه پیغمبر نماز

با جماعت كرد و فارغ شد ز راز

تو كجا در می روی ای مرد خام

چونك پیغمبر بدادست السلام

گفت آه و دود از آن آه شد برون

آه او میداد از دل بوی خون

آن یكی از جمع گفت، این آه را

تو به من ده و آن نماز من ترا

گفت دادم آه و پذرفتم نماز

او ستد آن آه را با صد نیاز

شب بخواب اندر بگفتش هاتفی

كه خریدی آب حیوان و شفا

حرمت این اختیار و این دخول

شد نماز جمله ی خلقان قبول

***

تتمه ی اقرار ابلیس به معاویه مكر خود را

پس عزازیلش بگفت، ای میر راد

مكر خود اندر میان باید نهاد

گر نمازت فوت میشد آن زمان

میزدی از درد دل، آه و فغان

آن تاسف، و آن فغان و آن نیاز

در گذشتی از دو صد ذكر و نماز

من ترا بیدار كردم از نهیب

تا نسوزاند چنین آهی حجاب

تا چنان آهی نباشد مر ترا

تا بدان راهی نباشد مر ترا

من حسودم، از حسد كردم چنین

من عدوّم، كار من مكر است و كین

گفت اكنون راست گفتی، صادقی

از تو این آید، تو این را لایقی

عنكبوتی تو، مگس داری شكار

من نیم ای سگ مگس، زحمت میار

باز اسپیدم، شكارم شه كند

عنكبوتی كی بگرد من تند

رو مگس می گیر تا تانی، هلا

سوی دوغی زن مگسها را صلا

ور بخوانی تو بسوی انگبین

هم دروغ و دوغ باشد آن یقین

تو مرا بیدار كردی، خواب بود

تو نمودی كشتی، آن گرداب بود

تو مرا در خیر ز آن میخواندی

تا مرا از خیر بهتر راندی

***

فوت شدن دزد بآواز دادن آن شخص صاحب خانه را که نزدیک آمده بود که دزد را دریابد و بگیرد

این بدان ماند كه شخصی دزد دید

در وثاق اندر پی او می دوید

تا دو سه میدان دوید اندر پیش

تا در افگند آن تعب اندر خویش

اندر آن حمله كه نزدیك آمدش

تا بدو اندر جهد دریابدش

دزد دیگر بانگ كردش كه بیا

تا ببینی این علامات بلا

زود باش و باز گرد ای مرد كار

تا ببینی حال اینجا زار زار

گفت باشد كان طرف دزدی بود

گر نگردم زود، او بر من رود

در زن و فرزند من دستی زند

بستن این دزد سودم كی كند

این مسلمان از كرَم می خواندم

گر نگردم زود پیش آید بدَم

بر امید شفقت آن نیكخواه

دزد را بگذاشت باز آمد براه

گفت ای یار نكو احوال چیست

این فغان و بانگ تو از دست كیست

گفت اینك بین نشان پای دزد

این طرف رفتست دزد زن بمزد

نك نشان پای دزد قلتبان

در پی او رو بدین نقش و نشان

گفت ای ابله، چه میگویی مرا

من گرفته بودم آخر مر ورا

دزد را از بانگ تو بگذاشتم

من تو خر را آدمی پنداشتم

این چه ژاژست و چه هرزی ای فلان

من حقیقت یافتم، چه بود نشان

گفت من از حق نشانت میدهم

این نشانست، از حقیقت آگهم

گفت طراری تو، یا خود ابلهی

بلكه تو دزدی و زین حال آگهی

خصم خود را میكشیدم من كشان

تو رهانیدی ورا، كاینك نشان

تو جهت گو، من برونم از جهات

در وصال، آیات گو، یا بینات

صنع بیند مرد محجوب از صفات

در صفات آناست كو گم كرد ذات

واصلان چون غرق ذاتند، ای پسر

كی كنند اندر صفات او نظر

چونك اندر قعر جو باشد سَرَت

كی برنگ آب افتد منظرت

ور برنگ آب باز آیی ز قعر

پس پلاسی بستدی دادی تو شعر

طاعت عامه، گناه خاصگان

وصلت عامه، حجاب خاص دان

مر وزیری را كند شه محتسِب

شه عدو او بود، نبود مُحِب

هم گناهی كرده باشد آن وزیر

بی سبب نبود تغیر ناگزیر

آنك ز اول محتسب بُد خود ورا

بخت و روزی آن بُدست از ابتدا

لیك آن كاوّل وزیر شه بُدست

محتسب كردن سبب فعل بَدست

چون ترا شه ز آستانه پیش خواند

باز سوی آستانه باز راند

تو یقین میدان كه جرمی كرده ی

جبر را از جهل پیش آورده ی

كه مرا روزی و قسمت این بُدَست

پس چرا دی بودت آن دولت بدست

قسمت خود، خود بریدی تو ز جهل

قسمت خود را فزاید مرد اهل

***

قصه ی منافقان و مسجد ضرار ساختن ایشان

یك مثال دیگر اندر كژ روی

شاید ار از نقل قرآن بشنوی

این چنین كژ بازئی در جفت و طاق

با نبی می باختند اهل نفاق

كز برای عزّ دین احمدی

مسجدی سازیم و بود آن مرتدی

این چنین كژ بازئی می باختند

مسجدی جز مسجد او ساختند

فرش و سقف و قبه اش آراسته

لیك تفریق جماعت خواسته

نزد پیغمبر به لابه آمدند

همچو اشتر پیش او زانو زدند

كای رسول حق، برای محسنی

سوی آن مسجد قدم رنجه كنی

تا مبارك گردد از اقدام تو

تا قیامت تازه باد ایام تو

مسجد روز گِلست و روز ابر

مسجد روز ضرورت وقت فقر

تا غریبی یابد آنجا خیر و جا

تا فراوان گردد این خدمت سرا

تا شعار دین شود بسیار و پُر

زانك با یاران شود خوش كار مر

ساعتی آنجای گه تشریف ده

تزكیه ی ما كن، ز ما تعریف ده

مسجد و اصحاب مسجد را نواز

تو مهی ما شب، دمی با ما بساز

تا شود شب از جمالت همچو روز

ای جمالت آفتاب شب فروز

ای دریغا كان سخن از دل بُدی

تا مراد آن نفر حاصل شدی

لطف كاید بیدل و جان در زبان

همچو سبزه ی تون بود ای دوستان

هم ز دورش بنگر و اندر گذر

خوردن و بو را نشاید ای پسر

سوی لطف بی وفایان خود مرو

كان پل ویران بود، نیكو شنو

گر قدم را جاهلی بر وی زند

بشكند پل و آن قدم را بشكند

هر كجا لشكر شكسته میشود

از دو سه سُستِ مخنث می بود

در صف آید با سلاح او مرد وار

دل بر او بنهند كاینك یار غار

رو بگرداند چو بیند زخمها

رفتن او بشكند پشت ترا

این درازست و فراوان میشود

و آنچ مقصودست پنهان میشود

***

فریفتن منافقان پیغمبر را صلی الله علیه وآله و سلم تا بمسجد ضرارش برند

بر رسول حق فسونها خواندند

رخش دستان و حیل می راندند

آن رسول مهربان رحم كیش

جز تبسم، جز بلی، ناورد پیش

شكرهای آن جماعت یاد كرد

در اجابت قاصدان را شاد كرد

می نمود آن مكر ایشان پیش او

یك به یك زآنسان كه اندر شیر مو

موی را نادیده میكرد آن لطیف

شیر را شاباش میگفت آن ظریف

صد هزاران موی مكر و دمدمه

چشم خوابانید آن دم از همه

راست می فرمود آن بحر كرم

بر شما من از شما مشفق ترم

من نشسته بر كنار آتشی

با فروغ و شعله ی بس ناخوشی

همچو پروانه شما آن سو دوان

هر دو دست من شده پروانه ران

چون بر آنشد تا روان گردد رسول

غیرت حق بانگ زد، مشنو ز غول

كین خبیثان مكر و حیلت كرده اند

جمله مقلوبست آنچ آورده اند

قصد ایشان جز سیه روئی نبود

خیر دین كی جُست ترسا و جهود

مسجدی بر جسر دوزخ ساختند

با خدا نرد دغاها باختند

قصدشان تفریق اصحاب رسول

فضل حق را كی شناسد هر فضول

تا جهودی را ز شام اینجا كشند

كه به وعظ او جهودان سر خوشند

گفت پیغمبر، كه آری، لیك ما

بر سر راهیم و بر عزم غزا

زین سفر چون باز گردم آنگهان

سوی آن مسجد روان گردم روان

دفعشان کرد و بسوی غزو تاخت

با دغایان از دغا نردی بباخت

چون بیامد از غزا باز آمدند

طالب آن وعده ی ماضی شدند

گفت حقش: که ای پیمبر فاش گو

عذر را ور جنگ باشد، باش گو

گفت : ای قوم دغل، خامش كنید

تا نگویم رازهاتان، تن زنید

چون نشانی چند از اسرارشان

در بیان آورد بد شد كارشان

قاصدان زو باز گشتند آن زمان

حاش لله حاش لله دم زنان

هر منافق مصحفی زیر بغل

سوی پیغمبر بیاورد از دغل

بهر سوگندان كه ایمان جنتیست

زانكه سوگندان كژان را سُنتیست

چون ندارد مردِ كژ در دین وفا

هر زمانی بشكند سوگند را

راستان را حاجت سوگند نیست

زآنک ایشان را دو چشم روشنیست

نقض میثاق و عهود از احمقیست

حفظ ایمان و وفا، كار تقیست

گفت پیغمبر كه سوگند شما

راست گیرم، یا كه سوگند خدا

باز سوگند دگر خوردند قوم

مصحف اندر دست و بر لب مهر صوم

كه بحق این كلام پاك راست

كان بنای مسجد از بهر خداست

اندر آنجا هیچ حیله ی مکر نیست

اندر آنجا ذکر و صدق و یاربیست

گفت پیغمبر كه آواز خدا

می رسد در گوش من همچون صدا

مهر بر گوش شما بنهاد حق

تا به آواز خدا نارد سبق

نك صریح آواز حق می آیدم

همچو صاف از درد می پالایدم

همچنانك موسی از سوی درخت

بانگ حق بشنید كای مسعود بخت

از درخت إِنِّی أَنَا الله می شنید

با كلام انوار می آمد پدید

چون ز نور وحی وا می ماندند

باز نو سوگندها می خواندند

چون خدا سوگند را خوانده سپر

كی نهد اسپر ز كف پیكارگر

باز پیغمبر به تكذیب صریح

قد كذبتم گفت با ایشان فصیح

اندیشیدن یكی از صحابه  بانکار که رسول صلی الله علیه و آله وسلم چرا ستاری نمیکند

تا یكی یاری ز یاران رسول

در دلش انكار آمد زآن نكول

كه چنین پیران با شیب و وقار

میكندشان این پیمبر شرمسار

كو كرم كو ستر پوشی كو حیا

صد هزاران عیب پوشند انبیا

باز در دل زود استغفار كرد

تا نگردد ز اعتراض او روی زرد

شومی یاری اصحاب نفاق

كرد مومن را چو ایشان زشت و عاق

باز می زارید كای علام سر

مر مرا مگذار بر كفران مصر

دل بدستم نیست همچون دید چشم

ور نه دل را سوزمی این دم بخشم

اندرین اندیشه خوابش در ربود

مسجد ایشانش پر سرگین نمود

سنگهاش اندر حدث جای تباه

میدمید از سنگها دود سیاه

دود در حلقش شد و حلقش بخست

از نهیب دود تلخ، از خواب جست

در زمان در رو فتاد و می گریست

كای خدا اینها نشان منكریست

خلم بهتر از چنین حلم، ای خدا

كه كند از نور ایمانم جدا

گر بكاری كوشش اهل مجاز

تو بتو گنده بود همچون پیاز

هر یكی از یکدگر بی مغزتر

صادقان را یك ز دیگر نغزتر

صد كمر آن قوم بسته بر قبا

بهر هدم مسجد اهل قبا

همچو آن اصحاب فیل اندر حبش

كعبه ی كردند حق آتش زدش

قصد كعبه ساختند از انتقام

حالشان چون شد فرو خوان از كلام

مر سیه رویان دین را خود جهاز

نیست الا حیلت و مكر و ستیز

هر صحابی دید ز آن مسجد عیان

واقعه تا شد یقینشان سِرّ آن

واقعات ار باز گویم یك به یك

پس یقین گردد صفا بر اهل شك

لیك می ترسم ز كشف رازشان

نازنینانند و زیبد نازشان

شرع بی تقلید می پذرفته اند

بی محك آن نقد را بگرفته اند

حكمت قرآن چو ضاله ی مؤمن است

هر كسی در ضاله ی خود موقن است

***

قصه ی آن شخص كه اشتر ضاله ی خود میجست و میپرسید

اشتری گم كردی و جستیش چُست

چون بیابی، چون ندانی كان تست

ضاله چه بود، نافه ی گم كرده ی

از كفت بگریخته در پرده ی

كاروان در بار کردن آمده

اشتر تو از میانه گم شده

میدوی این سو و آن سو خشك لب

كاروان شد دور و نزدیكست شب

رخت مانده بر زمین، در راه خوف

تو پی اشتر دوان گشته بطوف

كای مسلمانان، كه دیدست اشتری

جسته بیرون بامداد از آخری

هر كه بر گوید نشان از اشترم

مژدگانی میدهم چندین درم

باز میجویی نشان از هر كسی

ریش خندت میكند زین، هر خسی

كه اشتری دیدیم میرفت این طرف

اشتر سرخی بسوی این علف

آن یكی گوید بریده گوش بود

و آن دگر گوید جلش منقوش بود

آن یكی گوید شتر یك چشم بود

و آن دگر گوید ز گر بی پشم بود

از برای مژدگانی صد نشان

از گزافه هر خسی كرده بیان

***

متردد شدن در میان مذهبهای مخالف و بیرون شو و مخلص یافتن

همچنانك هر كسی در معرفت

میكند موصوف غیبی را صفت

فلسفی از نوع دیگر كرده شرح

باحثی مر گفت او را كرده جرح

وآن دگر در هر دو طعنه می زند

و آن دگر از زرق جانی میكند

هر یك از ره نشانها زآن دهند

تا گمان آید كه ایشان زآن دِه اند

این حقیقت دان، نه حق اند اینهمه

نی بكلی گمرهانند این همه

زآنك بر حق، باطلی ناید پدید

قلب را ابله ببوی زر خرید

گر نبودی در جهان نقدی روان

قلبها را خرج كردن كی توان

تا نباشد راست، كی باشد دروغ

آن دروغ از راست می گیرد فروغ

بر امید راست كژ را می خرند

زهر در قندی رود، آنگه خورند

گر نباشد گندم محبوب نوش

چه برد گندم نمای جو فروش

پس مگو كین جمله دمها باطلند

باطلان بر بوی حق دام دلند

پس مگو جمله خیالست و ضلال

بی حقیقت نیست در عالم خیال

حق شب قدرست، در شبها نهان

تا كند جان هر شبی را امتحان

نه همه شبها بود قدر ای جوان

نه همه شبها بود خالی از آن

در میان دلق پوشان یك فقیر

امتحان كن، وآنك حقست، آن بگیر

مومن كیس ممیز كو كه تا

باز داند حیزکان را از فتی

گر نه معیوبات باشد در جهان

تاجران باشند جمله ی ابلهان

پس بود كالا شناسی سخت سهل

چون كه عیبی نیست، چه نااهل و اهل

ور همه عیب است، دانه سود نیست

چون همه چوبست، اینجا عود نیست

آنك گوید جمله حقند احمقیست

وآنك گوید جمله باطل، او شقیست

تاجران انبیا كردند سود

تاجران رنگ و بو كور و كبود

می نماید مار اندر چشم مال

هر دو چشم خویش را نیكو بمال

منگر اندر غبطه ی این بیع و سود

بنگر اندر ُخسر فرعون و ثمود

امتحان هر چیزی تا ظاهر شود خیر و شری كه در ویست

آسمانی که بود با زیب و فر

حق بفرماید، که ثم ارجع بصر

یك نظر قانع مشو زین سقف نور

بارها بنگر ببین هل من فطور

چونك گفتت كاندرین سقف نكو

بارها بنگر چو مرد عیب جو

پس زمین تیره را دانی كه چند

دیدن و تمییز باید در پسند

تا بپالائیم صافان را ز دُرد

چند باید عقل ما را رنج بُرد

امتحانهای زمستان و خزان

تاب تابستان، بهار همچو جان

بادها و ابرها و برق ها

تا پدید آرد عوارض فرق ها

تا برون آرد زمین خاك رنگ

هر چه اندر جیب دارد، لعل و سنگ

هر چه دزدیدست این خاك دژم

از خزانه ی حق و دریای كرم

شحنه ی تقدیر گوید راست گو

آنچه بردی شرح واده مو به مو

دزد، یعنی خاك، گوید هیچ هیچ

شحنه او را در كشد در پیچ پیچ

شحنه، گاهش لطف گوید چون شكر

گه برآویزد كند هر چه بتر

تا میان قهر و لطف آن خفیه ها

ظاهر آید ز آتش خوف و رجا

آن بهاران لطف شحنه ی كبریاست

و آن خزان تخویف و تهدید خداست

وآن زمستان چار میخ معنوی

تا تو ای دزد خفی، ظاهر شوی

پس مجاهد را زمانی بسط دل

یكزمانی قبض و درد و غش و غل

زآنك این آب و گِلی كابدان ماست

منكر و دزد ضیای جانهاست

حق تعالی، گرم و سرد و رنج و درد

بر تن ما مینهد ای شیر مرد

خوف و جوع و نقص اموال و بدن

جمله بهر نقد جان ظاهر شدن

این وعید و وعده ها انگیخته است

بهر این نیك و بدی كامیخته است

چونك حق و باطلی آمیختند

نقد و قلب اندر حرمدان ریختند

پس محك می بایدش بگزیده ی

در حقایق امتحانها دیده ی

تا شود فاروق این تزویرها

تا بود دستور این تدبیرها

شیر ده، ای مادر موسی، ورا

و اندر آب افگن، میندیش از بلا

هر كه در روز الست آن شیر خَورد

همچو موسی شیر را تمییز كرد

گر تو بر تمییز طفلت مولعی

این زمان، یا اُم موسی، ارضعی

تا ببیند طعم شیر مادرش

تا فرو ناید بدایه ی بَدسرش

***

شرح فایده ی حكایت آن شخص شتر جوینده

اشتری گم كرده ای ای معتمد

هر كسی ز اشتر نشانی میدهد

تو نمی دانی كه آن اشتر كجاست

لیك دانی كاین نشانیها خطاست

وانك اشتر گم نكرد، او از مری

همچو آن گم كرده جوید اشتری

كه بلی من هم شتر گم كرده ام

هر كه یابد اجرتش آورده ام

تا در اشتر با تو انبازی كند

بهر طمع اشتر این بازی كند

هر که گویی خطا بد آن نشان

او بتقلید تو می گوید همآن

او نشان كژ بنشناسد ز راست

لیك گفتت آن مقلد را عصاست

چون نشان راست گویند و شبیه

پس یقین گردد ترا لا رَیبَ فیه

آن شفای جان رنجورت شود

رنگ و روی و صحت و زورت شود

چشم تو روشن شود پایت دوان

جسم تو جان گردد و جانت روان

پس بگویی راست گفتی ای امین

این نشانیها بلاغ آمد مبین

فِیهِ آیاتٌ ثقات بینات

این براتی باشد و قدر نجات

این نشان چون داد گویی پیش رو

وقت آهنگ است پیش آهنگ شو

پی روی تو كنم ای راست گو

بوی بردی ز اشترم بنما كه كو

پیش آن كس كه نه صاحب اشتریست

کو درین جُستِ شتر بهر مریست

زین نشان راست نفزودش یقین

جز ز عكس ناقه جوی راستین

بوی برد از جدّ و گرمیهای او

كه گزافه نیست این هیهای او

اندرین اشتر نبودش حق ولی

اشتری گم كرده است او هم بلی

طمع ناقه ی غیر رو پوشش شده

آنچ ازو گم شد فراموشش شده

هر كجا او می دود این میدود

از طمع همدرد صاحب میشود

كاذبی با صادقی چون شد روان

آن دروغش راستی شد ناگهان

اندر آن صحرا كه آن اشتر شتافت

اشتر خود نیز آن دیگر بیافت

چون بدیدش یاد آورد آن ِ خویش

بی طمع شد ز اشتران یار و خویش

آن مقلد شد محقق چون بدید

اشتر خود را كه آنجا می چرید

او طلب گار شتر آن لحظه گشت

می نجستش تا ندید او را بدشت

بعد از آن تنها روی آغاز كرد

چشم سوی ناقه ی خود باز كرد

گفت آن صادق مرا بگذاشتی

تا باكنون پاس من میداشتی

گفت تا اكنون فسوسی بوده ام

وز طمع در چاپلوسی بوده ام

این زمان هم درد تو گشتم كه من

در طلب از تو جدا گشتم بتن

از تو می دزدیدمی وصف شتر

جان من دید آن ِ خود شد چشم پُر

تا نیابیدم نبودم طالبش

مس كنون مغلوب شد زر غالبش

سیئاتم شد همه طاعات شكر

هزل شد فانی و جدّ اثبات شكر

سیئاتم چون وسیلت شد به حق

پس مزن بر سیئاتم هیچ دق

مر ترا صدق تو طالب كرده بود

مر مرا جدّ و طلب صدقی گشود

صدق تو آورد در جستن ترا

جستنم آورده در صدقی مرا

تخم دولت در زمین می كاشتم

سخره و بیگار می پنداشتم

آن نبد بیگار كسبی بود چست

هر یكی دانه كه كِشتم صد برُست

دزد سوی خانه ای شد زیر دست

چون در آمد دید كآن خانه ی خودست

گرم باش ای سرد تا گرمی رسد

با درشتی ساز تا نرمی رسد

آن دو اشتر نیست آن یك اشترست

تنگ آمد لفظ معنی بس پُرست

لفظ در معنی همیشه نارسان

زآن پیمبر گفت قد كلّ لسان

نطق اسطرلاب باشد در حساب

چه قدر داند ز چرخ و آفتاب

خاصه چرخی كاین فلك زوپره ایست

آفتاب از آفتابش ذره ایست

***

بیان آنك در هر نفسی فتنه ی مسجد ضرار هست

چون پدید آمد كه آن مسجد نبود

خانه ی حیلت بُد و دام جهود

پس نبی فرمود كه آن را بر كنید

مطرحه ی خاشاك و خاكستر كنید

صاحب مسجد چو مسجد قلب بود

دانها بر دام ریزی نیست جود

گوشت كاندر شست تو ماهی رُباست

آن چنان لقمه نه بخشش نه سخاست

مسجد اهل قبا كآن بد جماد

آنچ كفو آن نبد راهش نداد

در جمادات این چنین حیفی نرفت

زد در آن ناكفو امیر داد نفت

پس حقایق را كه اصل اصلهاست

دانك آنجا فرقها و فصلهاست

نه حیاتش چون حیات او بود

نی مماتش چون ممات او بود

گور او هرگز چو گور او مدان

خود چه گویم حال فرق آن جهان

بر محك زن كار خود ای مرد كار

تا نسازی مسجد اهل ضرار

بس بر آن مسجد كنان تسخر زدی

چون نظر كردی تو خود زیشان بُدی

***

حكایت هندو كه با یار خود جنگ میكرد بر کاری و خبر نداشت که او هم بدآن مبتلاست

چار هندو در یكی مسجد شدند

بهر طاعت راكع و ساجد شدند

هر یكی بر نیتی تكبیر كرد

در نماز آمد به مسكینی و درد

مؤذن آمد زان یكی لفظی بجَست

كای مؤذن بانگ كردی وقت هست

گفت آن هندوی دیگر از نیاز

هی سخن گفتی و باطل شد نماز

آن سوم گفت آن دوم را ای عمو

چه زنی طعنه برو خود را بگو

آن چهارم گفت حمد الله كه من

در نیفتادم بچه چون آن سه تن

پس نماز هر چهاران شد تباه

عیب گویان بیشتر گم كرده راه

ای خنك جانی كه عیب خویش دید

هر كه عیبی گفت آن بر خود خرید

زآنك نیم او ز عیبستان بُدست

و آن دگر نیمش ز غیبستان بُدست

چونك بر سر مر ترا ده ریش هست

مرهمت بر خویش باید كار بست

عیب كردن ریش را داروی اوست

چون شكسته گشت جای ارحموست

گر همآن عیبت نبود ایمن مباش

بوك آن عیب از تو گردد نیز فاش

لا تخافوا از خدا نشنیده ای

پس چه خود را ایمن و خوش دیده ای

سالها ابلیس نیكو نام زیست

گشت رسوا بین كه او را نام چیست

در جهان معروف بد علیای او

گشت معروفی بعكس ای وای او

تا نه ای ایمن تو معروفی مجو

رو بشو از خوف پس بنمای رو

تا نروید ریش تو ای خوب من

بر دگر ساده زَنَخ طعنه مزن

این نگر كه مبتلا شد جان او

تا درافتادست او شد پند توُ

تو نیفتادی كه باشی پند او

زهر او نوشید تو خور قندِ او

***

قصد كردن غزان به كشتن یك مردی تا آن دگر بترسد

آن غزان ترك خون ریز آمدند

بهر یغما در یکی ده در شدند

دو كس از اعیان آن ده یافتند

در هلاك آن یكی بشتافتند

دست بستندش كه قربانش كنند

گفت ای شاهان و اركان بلند

قصد خون من بچه رو میکنید

از چه آخر تشنه ی خون منید

چیست حكمت چه غرض در كشتنم

چون چنین درویشم و عریان تنم

گفت تا هیبت برین یارت زند

تا بترسد او و زر پیدا كند

گفت آخر او ز من مسكین تر است

گفت قاصد كرده است او را زرست

گفت چون وهمست ما هر دو یكیم

در مقام احتمال و در شكیم

خود ورا بكشید اول ای شهان

تا بترسم من دهم زر را نشان

پس كرمهای الهی بین كه ما

آمدیم آخر زمان در انتها

آخرین قرنها پیش از قرون

در حدیثست آخرون السابقون

تا هلاك قوم نوح و قوم هود

نادی رحمت بجان ما نمود

ُگشت ایشان را كه ما ترسیم ازو

ور خود این بر عكس كردی وای تو

***

بیان حال خود پرستان و ناشكران در نعمت وجود انبیا و اولیا علیهم السلام

هرك از ایشان گفت از عیب و گناه

وز دل چون سنگ وز جان سیاه

وز سبك داری فرمان های او

وز فراغت از غم فردای او

وز هوس وز عشق این دنیای دون

چون زنان مر نفس را بودن زبون

وآن فرار از نکهت های ناصحان

وآن رمیدن از لقای صالحان

با دل و با اهل دل بیگانگی

با شهان تزویر و روبه شانگی

سیر چشمان را گدا پنداشتن

از حسدشان خفته دشمن داشتن

گر پذیرد چیز تو گویی گداست

ورنه گوئی زرق و مكرست و دغاست

گر درآمیزد تو گویی طامع است

ورنه گوئی در تكبر مولع است

یا منافق وار عذر آری كه من

مانده ام در نفقه ی فرزند و زن

نه مرا پروای سر خاریدنست

نه مرا پروای دین ورزیدنست

ای فلان ما را بهمت یاد دار

تا شویم از اولیا پایان كار

این سخن نه هم ز درد و سوز گفت

خوابناكی هرزه گفت و باز خفت

هیچ چاره نیست از قوت عیال

از بن دندان كنم كسب حلال

چه حلال ای گشته از اهل ضلال

غیر خون تو نمی بینم حلال

از خدا چاره ستش از لوت نی

چاره ش است از دین و از طاغوت نی

ای كه صبرت نیست از دنیای دون

صبر چون داری ز نعم الماهدون

ای كه صبرت نیست از ناز و نعیم

صبر چون داری ز الله كریم

ای كه صبرت نیست از پاک و پلید

صبر چون داری از آن کین آفرید

كو خلیلی كو برون آمد ز غار

گفت هذا ربّ هان كو كردگار

من نخواهم در دو عالم بنگریست

تا نبینم این دو مجلس آن كیست

بی تماشای صفتهای خدا

گر خورم نان در گلو ماند مرا

چون گوارد لقمه بی دیدار او

بی تماشای گل و گلزار او

جز به امید خدا زین آب خَور

كی خورد یك لحظه الا گاو و خر

آنك كالانعام بُد بَل هُم اضل

گر چه بر مكرست آن گنده بغل

مكر او سر زیر و او سرزیر شد

روزگارک بُرد و روزش دیر شد

فكرگاهش كند شد عقلش خِرف

عمر شد چیزی ندارد چون الف

آنچ می گوید درین اندیشه ام

آن هم از دستان آن نفس است هم

وآنچ می گوید غفورست و رحیم

نیست آن جز حیله ی نفس لئیم

ای ز غم مرده كه دست از نان تهیست

چون غفورست و رحیم این ترس چیست

***

شكایت گفتن پیرمردی بطبیب از رنجوریها و جواب گفتن طبیب او را

گفت پیری مر طبیبی را كه من

در زحیرم از دماغ خویشتن

گفت از پیریست آن ضعف دماغ

گفت بر چشمم ز ظلمت هست داغ

گفت از پیریست ای شیخ قدیم

گفت پشتم درد می آید عظیم

گفت از پیریست ای شیخ نزار

گفت هر چه می خورم نبود گوار

گفت ضعف معده هم از پیریست

گفت وقت دم مرا دم گیریست

گفت آری انقطاع دم بود

چون رسد پیری دو صد علت شود

گفت ای احمق برین بردوختی

از طبیبی تو همین آموختی

ای مدمغ عقلت این دانش نداد

كه خدا هر رنج را درمان نهاد

تو خر احمق ز اندك مایگی

بر زمین ماندی ز كوته پایگی

پس طبیبش گفت ای عمر تو شصت

این غضب وین خشم هم از پیریست

چون همه اوصاف و اجزا شد نحیف

خویشتن داری و صبرت شد ضعیف

بر نتابد دو سخن زو هی كند

تاب یك جرعه ندارد قی كند

جز مگر پیری كه از حقست مست

در درون او حیات طیبه است

از برون پیریست و در باطن صبی

خود چه چیزست آن ولی و آن نبی

گر نه پیدا اند پیش نیك و بد

چیست با ایشان خسان را این حسد

ور نمی دانندشان علم الیقین

چیست این بغض و حیل سازی و كین

ور همی دانند بعث و رستخیز

چون زنندی خویش بر شمشیر تیز

بر تو می خندد مبین او را چنان

صد قیامت در درونستش نهان

دوزخ و جنت همه اجزای اوست

هر چه اندیشی تو او بالای اوست

هر چه اندیشی پذیرای فناست

آنك در اندیشه نآید آن خداست

بر در این خانه گستاخی ز چیست

گر همی دانند كاندر خانه كیست

ابلهان تعظیم مسجد می كنند

در خرابی اهل دل جدّ می كنند

آن مجازست این حقیقت ای خران

نیست مسجد جز درون سروران

مسجدی كآن اندرون اولیاست

سجده گاه جمله است آنجا خداست

تا دل مرد خدا نآمد بدرد

هیچ قرنی را خدا رسوا نكرد

قصد جنگ انبیا می داشتند

جسم دیدند آدمی پنداشتند

در تو هست اخلاق آن پیشینیان

چون نمی ترسی كه تو باشی همان؟

آن نشانیها همه چون در تو هست

چون تو زیشانی، كجا خواهی ِبرَست

***

قصه ی جوحی و آن كودك كه پیش جنازه ی پدر خویش نوحه می کرد

كودكی در پیش تابوت پدر

زار می نالید و بر می كوفت سر

كای پدر آخر كجایت می برند؟

تا ترا در زیر خاكی بفشرند

می برندت خانه ی تنگ و زحیر

نی درو قالی و نه در وی حصیر

نی چراغی در شب و نی روز نان

نی درو بوی طعام و نی نشان

نی در معمور و نی در بام راه

نی یکی همسایه كاو باشد پناه

جسم تو كه بوسه گاه خلق بود

چون شود در خانه ی كور و كبود

خانه ی بی زینهار و جای تنگ

كاندر آن نی روی می ماند نه رنگ

زین نسق اوصاف خانه میشمرد

وز دو دیده اشك خونین می فشرد

گفت جوحی با پدر ای ارجمند

والله این را خانه ی ما می برند

گفت جوحی را پدر ابله مشو

گفت ای بابا نشانیها شنو

این نشانیها كه گفت او یك بیك

خانه ی ماراست بی تردید و شك

نی حصیر و نه چراغ و نه طعام

نه درش معمور و نه صحن و نه بام

زین نمد دارند بر خود صد نشان

لیك كی بینند آن را طاغیان

خانه ی آن دل كه ماند بی ضیا

از شعاع آفتاب كبریا

تنگ و تاریكست چون جان جهود

بی نوا از ذوق سلطان ودود

نی در آن دل تافت تاب آفتاب

نی گشادِ عرصه و نه فتح باب

گور خوشتر از چنین دل مر ترا

آخر از گور دل خود برتر آ

زنده ی و زنده زاد ای شوخ و شنگ

دل نمی گیرد ترا زین گور تنگ

یوسف وقتی و خورشید سما

زین چَه و زندان برآو رو نما

یونست در بطن ماهی پخته شد

مخلصش را نیست از تسبیح بُد

گر نبودی او مسبح بطن نون

حبس و زندانش بُدی تا یبعثون

او بتسبیح از تن ماهی بجَست

چیست تسبیح آیت روز الست

گر فراموشت شد آن تسبیح جان

بشنو این تسبیح های ماهیان

هر که دید الله را اللهیست

هر که دید آن بحر را آن ماهیست

این جهان دریاست و تن ماهی و روح

یونس محجوب از نور صبوح

گر مسبح باشد، از ماهی رهید

ورنه در وی هضم گشت و ناپدید

ماهیان جان درین دریا پرند

تو نمی بینی كه بگردت می پرند

بر تو خود را می زنند آن ماهیان

چشم بگشا تا ببینی شان عیان

ماهیان را گر نمی بینی پدید

گوش تو تسبیحشان آخر شنید

صبر كردن جان تسبیحات تست

صبر كن، كآنست تسبیح درست

هیچ تسبیحی ندارد آن دَرَج

صبر كن الصبرُ مفتاحُ الفرج

صبر چون پول صراط آن سو بهشت

هست با هر خوب یك لالای زشت

تا ز لالا میگریزی وصل نیست

زانك لالا را ز شاهد فصل نیست

تو چه دانی ذوق صبر ای شیشه دل

خاصه صبر از بهر آن نقش چگل

مرد را ذوق غزا و كرّ و فرّ

مر مخنث را بود ذوق از ذكر

جز ذكر نه دین او و ذكر او

سوی اسفل برد او را فكر او

گر برآید تا فلك از وی مترس

كاو به عشق سفل آموزید درس

او بسوی سفل می راند فرس

گر چه سوی علو جنباند جرس

از علمهای گدایان ترس چیست

كآن علمها لقمه ی نان را رهیست

***

ترسیدن كودك از آن شخص صاحب جثه و گفتن آن شخص که ای کودک مترس که من نامردم

كنگ زفتی كودكی را یافت فرد

زرد شد كودك ز بیم قصد مرد

گفت ایمن باش ای زیبای من

كه تو خواهی بود بر بالای من

من اگر هولم مخنث دان مرا

همچو اشتر برنشین میران مرا

صورت مردان و معنی این چنین

از برون آدم درون دیو لعین

آن دُهُل را مانی ای زفت چو عاد

كه برو آن شاخ را میكوفت باد

روبهی اشكار خود را باد داد

بهر طبلی همچو خیك پر ز باد

چون ندید اندر دهل او فربهی گفت خوكی به ازین خیك تهی

روبهان ترسند ز آواز دهل

عاقلش چندان زند كه لا تقل

***

قصه ی تیر اندازی و ترسیدن او از سواری كه در بیشه ی می رفت

یك سواری با سلاح و بس مهیب

می شد اندر بیشه بر اسب نجیب

تیراندازی به حكم او را بدید

پس ز خوف او كمان را در كشید

تا زند تیری، سوارش بانگ زد

من ضعیفم گرچه رفتستم جسد

هان و هان منگر تو در زفتی من

كه كمم در وقت جنگ از پیر زن

گفت رو كه نیك گفتی ور نه نیش

بر تو می انداختم از ترس خویش

بس كسان را كآلت پیكار كشت

بی رجولیت چنان تیغی بمشت

گر بپوشی تو سلاح رستمان

رفت جانت چون نباشی مرد آن

جان سپر كن تیغ بگذار ای پسر

هر كه بی سر بود ازین شه برد سر

آن سلاحت حیله و مكر تو است

هم ز تو زایید و هم جان تو خست

چون نكردی هیچ سودی زین حیل

ترك حیلت كن كه پیش آید دُول

چونك یک لحظه نخوردی بر زفن

ترك من گو میطلب رب المنن

چون مبارك نیست بر تو این علوم

خویشتن گولی كن و بگذر ز شوم

چون ملایك گو كه لا عِلْمَ لنا

یا الهی غیر ما علمتنا

***

قصه ی اعرابی و ریگ در جوال كردن و ملامت کردن آن فیلسوف او را

یك عرابی بار كرده اشتری

دو جوال زفت از دانه پری

او نشسته بر سر هر دو جوال

یك حدیث انداز كرد او را سؤال

از وطن پرسید و آوردش بگفت

واندر آن پرسش بسی درها بسفت

بعد از آن گفتش كه این هر دو جوال

چیست آگنده بگو مصدوق حال

گفت اندر یك جوالم گندمست

دو دگر ریگی نه قوت مردمست

گفت نیم گندم آن تنگ را

در دگر ریز از پی فرهنگ را

تا سبك گردد جوال و هم شتر

گفت شاباش ای حكیم اهل و حُر

این چنین فكر دقیق و رأی خوب

تو چنین عریان پیاده در لغوب

رحمش آمد بر حكیم و عزم كرد

كش بر اشتر برنشاند نیك مرد

باز گفتش ای حكیم خوش سُخن

شمه ای از حال خود هم شرح كن

این چنین عقل و كفایت كه تراست

تو وزیری یا شهی بر گوی راست

گفت این هر دو نیم از عامه ام

بنگر اندر حال و اندر جامه ام

گفت اشتر چند داری چند گاو

گفت نه این و نه آن ما را مكاو

گفت رختت چیست باری در دكان

گفت ما را كو دكان و كو مكان

 گفت پس از نقد پرسم نقد چند

كه تویی تنها رو و محبوب پند

كیمیای مس عالم با توست

عقل و دانش را گهر تو بر توست

گفت والله نیست یا وجه العرب

در همه ملكم وجوه قوت شب

پا برهنه تن برهنه می دوم

هر كه نانی میدهد آنجا روم

مرمرا زین حكمت و فضل و هنر

نیست حاصل جز خیال و درد سر

پس عرب گفتش كه شو دور از برم

تا نبارد شومی تو بر سرم

دور بر آن حكمت شومت ز من

نطق تو شومست بر اهل زمن

یا تو آن سو رو من این سو میدوم

ور ترا ره پیش من واپس روم

یك جوالم گندم و دیگر ز ریگ

به بود زین حیل های مرد ریگ

احمقی ام بس مبارك احمقیست

كه دلم با برگ و جانم متقیست

گر تو خواهی كی شقاوت كم شود

جهد كن تا از تو حكمت کم شود

حكمتی كز طبع زاید وز خیال

حكمتی بی فیض نور ذوالجلال

حكمت دنیا فزاید ظن و شك

حكمت دینی پرد فوق فلك

زوبعان زیرك آخر زمان

بر فزوده خویش بر پیشینیان

حیله آموزان جگرها سوخته

فعل ها و مكرها آموخته

صبر و ایثار و سخای نفس و جود

باد داده كآن بود اكسیر سود

فكر آن باشد كه بگشاید رهی

راه آن باشد كه پیش آید شهی

شاه آن باشد كه از خود شه بود

نه بمخزنها و لشكر شه شود

تا بماند شاهی او سرمدی

همچو عز ملك دین احمدی

***

كرامات ابراهیم ادهم قدس الله روحه العزیز بر لب دریا

هم ز ابراهیم ادهم آمدست

كو ز راهی بر لب دریا نشست

دلق خود میدوخت آن سلطان جان

یك امیری آمد آنجا ناگهان

آن امیر از بندگان شیخ بود

شیخ را بشناخت سجده كرد زود

خیره شد در شیخ و اندر دلق او

شكل دیگر گشته خلق و خلق او

كو رها كرد آن چنان ملك شگرف

برگزید آن فقر بس باریك حرف

ملک هفت اقلیم ضایع میکند

چون گدا بر دلق سوزن میزند

شیخ واقف کرد از اندیشه اش

شیخ چون شیرست و دلها بیشه اش

چون رجا و خوف در دلها روان

نیست مخفی بر وی اسرار جهان

دل نگه دارید ای بی حاصلان

در حضور حضرت صاحب دلان

پیش اهل تن ادب بر ظاهرست

كه خدا ز ایشان نهان را ساترست

پیش اهل دل ادب بر باطنست

زانك دلشان بر سرایر فاطنست

تو بعكسی پیش كوران بهر جاه

با حضور آیی نشینی پایگاه

پیش بینایان كنی ترك ادب

نار شهوت را از آن گشتی حطب

پیش بینایان حدث در روی مال

ناز میكن با چنین گندیده حال

شیخ سوزن زود در دریا فکند

خواست سوزن را بآواز بلند

صد هزاران ماهی اللهیی

سوزن زر در لب هر ماهیی

سر بر آوردند از دریای حق

كه بگیر ای شیخ سوزنهای حق

رو بدو كرد و بگفتش ای امیر

ملك دل به یا چنان ملك حقیر

این نشان ظاهرست این هیچ نیست

تا بباطن در روی بینی تو بیست

سوی شهر از باغ شاخی آورند

باغ و بستان را كجا آنجا برند

خاصه باغی كین فلك یك برگ اوست

بلك آن مغزست وین دیگر چو پوست

برنمی داری سوی آن باغ گام

بوی افزون جوی و كن دفع زكام

تا كه آن بو جاذب جانت شود

تا كه آن بو نور چشمانت شود

گفت یوسف ابن یعقوب نبی

بهر بو القوا علی وجه أبی

بهر این بو گفت احمد در عظات

دائماً قرة عینی فی الصلاة

پنج حس با همدگر پیوسته اند

زانك این هر پنج ز اصلی رسُته اند

قوّت یك قوّت باقی شود

ما بقی را هر یكی ساقی شود

دیدن دیده فزاید نطق را

نطق در دیده فزاید صدق را

صدق بیداری هر حس می شود

حسها را ذوق مونس می شود

***

آغاز منور شدن عارف بنور غیب بین

چون یکی یك حس در روش بگشاد بند

مابقی حسها همه مبدل شوند

چون یک حس غیر محسوسات دید

گشت غیبی بر همه حس ها پدید

چون ز جو جَست از گله یك گوسفند

پس پیاپی جمله ز آن سو بر جهند

گوسفندان حواست را بران

در چرا از أَخْرَجَ الْمَرْعی چران

تا در آنجا سنبل و ریحان چرند

تا بگلزار حقایق ره برند

هر حِست پیغمبر حس ها شود

جمله ی حس ها در آن جنت کشد

حسها با حس تو گویند راز

بی زبان و بی حقیقت بی مجاز

كین حقیقت قابل تأویلهاست

وین توهم مایه ی تخییلهاست

آن حقیقت کآن بود عین و عیان

هیچ تأویلی نگنجد در میان

چونك حسها بنده ی حس تو شد

مر فلكها را نباشد از تو بد

چونك دعویی رود در ملك پوست

مغز آن ِ كی بود قشر آن ِ اوست

چون تنازع افتد اندر تنگ كاه

دانه آن ِ كیست آن را كن نگاه

پس فلك قشرست و نور روح مغز

این پدیدست آن خفی زین رو ملغز

جسم ظاهر روح مخفی آمدست

جسم همچون آستین جان همچو دست

باز عقل از روح مخفی تر بود

حس سوی روح زوتر ره بَرَد

جنبشی بینی بدانی زنده است

این ندانی كه ز عقل آگنده است

تا كه جنبشهای موزون سر كند

جنبش مس را بدانش زر كند

زآن مناسب آمدن افعال دست

فهم آید مر ترا كه عقل هست

روح وحی از عقل پنهان تر بود

زآنك او غیبیست او زآن سر بود

عقل احمد از كسی پنهان نشد

روح وحیش مُدرك هر جان نشد

روح وحیی را مناسب هاست نیز

در نیابد عقل كآن آمد عزیز

گه جنون بیند گهی حیران شود

زآنك موقوفست تا او آن شود

چون مناسبهای افعال خضر

عقل موسی بود در دیدش كدر

نامناسب مینمود افعال او

پیش موسی چون نبودش حال او

عقل موسی چون شود در عیب بند

عقل موشی خود کیست ای ارجمند

علم تقلیدی برد بهر فروخت

چون بیابد مشتری خوش بر فروخت

مشتری علم تحقیقی حق است

دائما بازار او بارونق است

لب ببسته مست در بیع و شری

مشتری بی حد، كه الله اشتری

درس آدم را فرشته مشتری

محرم درسش، نه دیو است و پری

آدم أنبئهم بأسما درس گو

شرح كن اسرار حق را مو بمو

آنچنان كس را كه كوته بین بود

در تلوّن غرق و بی تمكین بود

موش گفتم زآنك در خاكست جاش

خاك باشد موش را جای معاش

راهها داند ولی در زیر خاك

هر طرف او خاك را كردست چاك

نفس موشی نیست الا لقمه رند

قدر حاجت موش را عقلی دهند

زآنك بی حاجت خداوند عزیز

می نبخشد هیچكس را هیچ چیز

گر نبودی حاجت عالم زمین

نآفریدی هیچ رب العالمین

وین زمین مضطرب محتاج كوه

گر نبودی نآفریدی پرشكوه

ور نبودی حاجت افلاك هم

هفت گردون نافریدی از عدم

آفتاب و ماه و این استارگان

جز به حاجت كی پدید آمد عیان

پس كمند هستها حاجت بود

قدر حاجت مرد را آلت بود

پس بیفزا حاجت ای محتاج زود

تا بجوشد در كرم دریای جود

این گدایان بر ره و هر مبتلا

حاجب خود می نماید خلق را

كوری و شلی و بیماری و درد

تا ازین حاجت بجنبد رحم مرد

هیچ گوید نان دهید ای مردمان

كی مرا مالست و انبارست و خوان

چشم ننهادست حق در كور موش

زآنك حاجت نیست چشمش بهر نوش

میتواند زیست بی چشم و بصر

فارغست از چشم او در خاك تر

جز به دزدی او برون نآید ز خاك

تا كند خالق از آن دزدیش پاك

بعد از آن پر یابد و مرغی شود

می پرد تسبیح باری می کند

هر زمان در گلشن شكر خدا

او بر آرد همچو بلبل صد نوا

كای رهاننده مرا از وصف زشت

ای كننده دوزخی را تو بهشت

در یكی پیهی نهی تو روشنی

استخوانی را دهی سمع ای غنی

چه تعلق آن معانی را به جشم

چه تعلق فهم اشیا را به اسم

لفظ چون وكرست و معنی طایر است

جسم جوی و روح آب سایرست

او روانست و تو گویی واقف است

او دوان است و تو گوئی عاكف است

گر نبینی سیر آب از خاك ها

چیست بر وی نو بنو خاشاك ها

هست خاشاك تو صورتهای فكر

نو بنو در می رسد اشكال بكر

روی آبِ جوی فكر اندر روش

نیست بی خاشاك محبوب و وحش

قشرها بر روی این آب روان

از ثمار باغ غیبی شد دوان

قشرها را مغز اندر باغ جو

زآنك آب از باغ می آید بجو

گر نبینی رفتن آب حیات

بنگر اندر جوی این سیر نبات

آب چون انبه تر آید در گذر

زو كند قشر صور زوتر گذر

چون بغایت تیز شد این جو روان

غم نپاید در ضمیر عارفان

چون بغایت ممتلی بود و شتاب

پس نگنجید اندرو الا كه آب

***

طعنه زدن بیگانه ی در شیخ و جواب گفتن مرید شیخ او را

آن یكی یك شیخ را تهمت نهاد

كاو بدست و نیست بر راه رشاد

شارب خمرست و سالوس و خبیث

مر مریدان را كجا باشد مغیث

آن یكی گفتش ادب را هوش دار

خُرد نبود این چنین ظن بر كبار

دور ازو و دور از اوصاف او

كه ز سیلی تیره گردد صاف او

این چنین بهتان منه بر اهل حق

این خیال تست بر گردان ورق

این نباشد ور بودای مرغ خاك

بحر قلزم را ز مُرداری چه باك

نیست دون القلتین و حوض خرد

کی تواند قطره ایش از كار برد

آتش ابراهیم را نبود زیان

هر كه نمرودیست گو می ترس از آن

نفس نمرودست و عقل و جان خلیل

روح در عین است و نفس اندر دلیل

این دلیل راه رهرو را بود

كاو بهر دم در بیابان گم شود

واصلان را نیست جز چشم و چراغ

از دلیل و راهشان باشد فراغ

گر دلیلی گفت آن مرد وصال

گفت بهر فهم اصحاب جدال

بهر طفل تو پدر تی تی كند

گر چه عقلش هندسه ی گیتی كند

كم نگردد فضل استاد از علو

گر الف چیزی ندارد گوید او

از پی تعلیم آن بسته دهن

از زبان خود برون باید شدن

در زبان او بباید آمدن

تا بیآموزد ز تو او علم و فن

پس همه خلقان چو طفلان ویند

لازمست این پیر را در وقت پند

كفر را حد است و اندازه بدان

شیخ و نور شیخ را نبود كران

پیش بیحد هر چه محدودست لاست

كل شی ء غیر وجه الله فناست

كفر و ایمان نیست آنجاییكه اوست

زآنك او مغزست وین دو رنگ و پوست

این فناها پرده ی آن وجه گشت

چون چراغ خفیه اندر زیر طشت

پس سر این تن حجاب آن سرست

پیش آن سر این سر تن كافرست

كیست كافر غافل از ایمان شیخ

چیست مرده بی خبر از جان شیخ

جان نباشد جز خبر در آزمون

هر كرا افزون خبر جانش فزون

جان ما از جان حیوان بیشتر

از چه زآن رو كه فزون دارد خبر

پس فزون از جان ما جان ملك

كاو منزه شد ز حس مشترك

وز ملك جان خداوندان دل

باشد افزون تو تحیر را بهل

زآن سبب آدم بود مسجودشان

جان او افزون تر است از بودشان

ورنه بهتر را سجود دون تری

امر كردن هیچ نبود در خوری

كی پسندد عدل و لطف كردگار

كه ُگلی سجده كند در پیش خار

جان چو افزون شد گذشت از انتها

شد مطیعش جان جمله ی چیزها

مرغ و ماهی و پری و آدمی

زآنك او بیش است و ایشان در كمی

ماهیان سوزنگر دلقش شوند

سوزنان را رشتها تابع بوند

***

بقیه ی قصه ی ابراهیم قدس الله روحه بر لب دریا

چون نفاذ امر شیخ آن میر دید

ز آمد ماهی شدش وجدی پدید

گفت اه ماهی ز پیران آگهست

شه تنی را كو لعین درگهست

ماهیان از پیر آگه مابعید

ما شقی زین دولت و ایشان سعید

سجده كرد و رفت گریان و خراب

گشت دیوانه ز عشق فتح باب

پس تو ای ناشسته رو در چیستی

در نزاع و در حسد با كیستی

با دُم شیری تو بازی می كنی

بر ملایك تركتازی می كنی

بد چه میگویی تو خیر محض را

هین ترفع كم شمر آن خفض را

بد چه باشد سركشی آتش عمل

شیخ كه بود عین دریای ازل

دائم آتش را بترسانند ز آب

آب كی ترسید هرگز ز التهاب

در رخ مه عیب بینی می كنی

در بهشتی خارچینی می كنی

گر بهشت اندر روی تو خار جو

هیچ خار آن جا نیابی غیر تو

می بپوشی آفتابی در گِلی

رخنه میجویی ز بدر كاملی

آفتابی كه بتابد در جهان

بهر خفاشی كجا گردد نهان

عیبها از رد پیران عیب شد

غیبها از رشك پیران غیب شد

باری از دوری ز خدمت یار باش

در ندامت چابك و پر كار باش

تا از آن راهت نسیمی می رسد

آب رحمت را چه بندی از حسد

گر چه دوری دور می جنبان تو دُم

حیث ما كنتم فولوا وجهكم

چون خری در گِل فتد از گام نیز

دم به دم جنبد برای عزم خیز

جای را هموار نكند بهر باش

داند او كه نیست آن جای معاش

حس تو از حس خر كمتر بُدَست

كه دل تو زین وحل ها بر نجست

در وحل تأویل رخصت میكنی

چون نمیخواهی كز آن دل بر كنی

كین روا باشد مرا من مضطرم

حق نگیرد عاجزی را از كرم

خود گرفتستت تو چون كفتار كور

این گرفتن را نبینی از غرور

می گو ند این جایگه كفتار نیست

از برون جویید كاندر غار نیست

این همی گویند و بندش می نهند

او همی گوید ز من بی آگهند

گر ز من آگاه بودی این عدو

كی ندا كردی كه این كفتار كو

***

دعوی كردن آنشخص كه خدای تعالی مرا نمی گیرد بگناه و جواب گفتن شعیب او را

آن یكی میگفت در عهد شعیب

كه خدا از من بسی دیدست عیب

چند دید از من گناه و جرمها

و ز كرم یزدان نمی گیرد مرا

حق تعالی گفت در گوش شعیب

در جواب او فصیح از راه غیب

كه بگفتی چند كردم من گناه

و ز كرم نگرفت در جرمم اله

عكس میگویی و مقلوب ای سفیه

ای رها كرده ره بگرفته تیه

چند چندت گیرم و تو بی خبر

در سلاسل مانده ی پا تا به سر

زنگ تو بر توت ای دیگ سیاه

كرد سیمای درونت را تباه

بر دلت زنگار بر زنگارها

جمع شد تا كور شد ز اسرارها

گر زند آن دود بر دیگ توی

آن اثر بنماید ار باشد جوی

زآنك هر چیزی بضد پیدا شود

بر سپیدی آن سیه رسوا شود

چون سیه شد دیگ پس تأثیر دود

بعد از این بروی كه بیند زود زود

مرد آهنگر كه او زنگی بود

دود را با روش هم رنگی بود

مرد رومی کو كند آهنگری

رویش ابلق گردد از دود آوری

پس بداند زود تأثیر گناه

تا بنالد زود گوید ای اله

چون كند اصرار و بد پیشه كند

خاك اندر چشم اندیشه كند

توبه نندیشد دگر شیرین شود

بر دلش آن جرم تا بی دین شود

آن پشیمانی و یا رب رفت ازو

شست بر آیینه زنگ پنج تو

آهنش را زنگها خوردن گرفت

گوهرش را زنگ كم كردن گرفت

چون نویسی بر سر بنوشته خط

فهم ناید خواندنش گردد غلط

كآن سیاهی بر سیاهی اوفتاد

هر دو خط شد كور و معنیی نداد

ور سوم باره نویسی بر سرش

پس سیه كردی چو جان كافرش

پس چه چاره جز پناه چاره گر

ناامیدی مس و اكسیرش نظر

ناامیدیها بپیش او نهید

تا ز درد بی دوا بیرون جهید

چون شعیب این نكتها با وی بگفت

ز آن دم جان در دل او گل شكفت

جان او بشنید وحی آسمان

گفت اگر بگرفت ما را كو نشان

گفت یا رب دفع من می گوید او

آن گرفتن را نشان می جوید او

گفت ستارم نگویم رازهاش

جز یكی رمز از برای ابتلاش

یك نشان آنك می گیرم ورا

آنك طاعت دارد از صوم و دعا

وز نماز و از زكات و غیر آن

لیك یك ذره ندارد ذوق جان

می كند طاعات و افعال سنی

لیك یك ذره ندارد چاشنی

طاعتش نغزست و معنی نغز نی

جوزها بسیار و در وی مغز نی

ذوق باید تا دهد طاعات بَر

مغز باید تا دهد دانه شجر

دانه ی بی مغز كی گردد نهال

صورت بی جان نباشد جز خیال

***

بقیه ی قصه ی طعنه زدن آن مرد بیگانه در شیخ

آن خبیث از شیخ می لایید ژاژ

كژ نگر باشد همیشه عقل كاژ

که منش دیدم میان مجلسی

او ز تقوی عاریست و مفلسی

ور كه باور نیستت خیز امشبان

تا ببینی فسق شیخت را عیان

شب ببردش بر سر یك روزنی

گفت بنگر فسق و عشرت كردنی

بنگر آن سالوس روز و فسق شب

روز همچون مصطفی شب بولهب

روز عبدالله او را گشته نام

شب نعوذ بالله و در دست جام

دید شیشه در كف آن پیر پُر

گفت شیخا مر ترا هم هست غر

تو نمی گفتی كه در جام شراب

دیو می میزد شتابان ناشتاب

گفت جامم را چنان پر كرده اند

كاندرو اندر نگنجد یك سپند

بنگر اینجا هیچ گنجد ذره ای

این سخن را كژ شنیده غره ای

جام ظاهر خمر ظاهر نیست این

دور دار این را ز شیخ غیب بین

جام می هستی شیخ است ای فلیو

كاندرو اندر نگنجد بول دیو

پُر و مالامال از نور حق است

جام تن بشكست نور مطلق است

نور خورشید ار بیفتد بر حدث

او همان نورست نپذیرد خبث

شیخ گفت این خود نه جامست و نه می

هین به زیر آ منكرا بنگر بوی

آمد و دید انگبین خاص بود

كور شد آن دشمن كور و كبود

گفت پیر آندم مرید خویش را

رو برای من بجو می ای كیا

كه مرا رنجیست مضطر گشته ام

من ز رنج از مخمصه بگذشته ام

در ضرورت هست هر مردار پاك

بر سر منكر ز لعنت باد خاك

گردِ خم خانه بر آمد آن مرید

بهر شیخ از هر خمی می می چشید

در همه خم خانه ها او می ندید

گشته بُد پر از عسل خم نبید

گفت ای رندان چه حالست این چه كار

هیچ خمی در نمی بینم عقار

جمله رندان نزد آن شیخ آمدند

چشم گریان دست بر سر می زدند

در خرابات آمدی شیخ اجل

جمله میها از قدومت شد عسل

كرده ای مبدل تو را از حدث

جان ما را هم بدل كن از خبث

گر شود عالم پر از خون مال مال

كی خورد بنده ی خدا الا حلال

***

گفتن عایشه مصطفی را علیه السلام كه تو بی مصلا بهر جا نماز می کنی

عایشه روزی به پیغمبر بگفت

یا رسول الله تو پیدا و نهفت

هر كجا یابی نمازی می كنی

می دود در خانه ناپاك و دنی

مستحاضه و طفل آلوده ی پلید

كرده مستعمل بهر جا كه رسید

گفت پیغمبر كه از بهر مهان

حق نجس را پاك گرداند بدان

سجده گاهم را از آن رو لطف حق

پاك گردانید تا هفتم طبق

هان و هان ترك حسد كن با شهان

ور نه ابلیسی شوی اندر جهان

كاو اگر زهری خورد شهدی شود

تو اگر شهدی خوری زهری بود

كاو بَدل گشت و بَدل شد كار او

لطف گشت و نور شد هر نار او

قوت حق بود مر بابیل را

ورنه مرغی چون كشد مرپیل را

لشكری را مرغكی چندی شكست

تا بدانی کآن صلابت از حق است

گر تو را وسواس آید زین قبیل

رو بخوان تو سوره ی اصحاب فیل

ور كنی با او مری و همسری

كافرم دان گر تو زایشان سر بری

***

كشیدن موش مهار شتر را و معجب شدن موش در خود

موشكی در كف مهار اشتری

در ربود و شد روان او از مری

اشتر از چستی كه با او شد روان

موش غرّه شد كه هستم پهلوان

بر شتر زد پرتو اندیشه اش

گفت بنمایم ترا تو باش خوش

تا بیآمد بر لب جوی بزرگ

كاندرو گشتی زبون هر شیر و گرگ

موش آنجا ایستاد و خشك گشت

گفت اشتر ای رفیق كوه و دشت

این توقف چیست حیرانی چرا

پا بنه مردانه اندر جو در آ

تو قلاوزی و پیش آهنگ من

در میان ره مباش و تن مزن

گفت این آب شگرفست و عمیق

من همی ترسم ز غرقاب ای رفیق

گفت اشتر تا ببینم حد آب

پا درو بنهاد آن اشتر شتاب

گفت تا زانوست آب ای كور موش

از چه حیران گشتی و رفتی ز هوش

گفت مور تست و ما را اژدهاست

كه ز زانو تا بزانو فرقهاست

گر ترا تا زانو است ای پر هنر

مر مرا صد گز گذشت از فرق سر

گفت گستاخی مكن بار دگر

تا نسوزد جسم و جانت زین شرر

تو مری با مثل خود موشان بكن

با شتر مر موش را نبود سخُن

گفت توبه كردم از بهر خدا

بگذران زین آب مهلك مر مرا

رحم آمد مر شتر را گفت هین

برجه و بر كودبان من نشین

این گذشتن شد مسلم مر مرا

بگذرانم صد هزاران چون ترا

چون پیمبر نیستی پس رو براه

تا رسی از چاه روزی سوی چاه

تو رعیت باش چون سلطان نه ای

خود مران چون مرد كشتیبان نه ای

چون نه ای كامل دكان تنها مگیر

دست خوش میباش تا گردی خمیر

أَنصِتُوا را گوش كن خاموش باش

چون زبان حق نگشتی گوش باش

ور بگویی شكل استفسار گو

با شهنشاهان تو مِسكین وار گو

ابتدای كبر و كین از شهوتست

راسخی شهوتت از عادتست

چون ز عادت گشت محكم خوی بد

خشم آید بر كسی كت وا كشد

چونك تو گِل خوار گشتی هر كه او

واكِشد از گِل ترا باشد عدو

بت پرستان چونك خو با بُت كنند

مانعان راهِ بُت را دشمنند

چونك كرد ابلیس خو با سروری

دید آدم را بچشم منکری

كه به از من سروری دیگر بود

تا كه او مسجود چون من كس شود

سروری زهرست جز آن روح را

كو بود تریاق لانی ز ابتدا

كوه اگر پُر مار شد باكی مدار

كو بود اندرون تریاق زار

سروری چون شد دماغت را ندیم

هر كه بشكستت شود خصم قدیم

چون خلاف خوی تو گوید كسی

كینه ها خیزد ترا با او بسی

كه مرا از خوی من بر می كند

مرمرا شاگرد و تابع می كند

چون نباشد خوی بد محکم شده

کی فروزد از خلاف آتش کده

با مخالف او مدارایی كند

در دل او خویش را جایی كند

زآنك خوی بد بگشتست استوار

مور شهوت شد ز عادت همچو مار

مار شهوت را بكش در ابتدا

ورنه اینك گشت مارت اژدها

لیك هر كس مور بیند مار خویش

تو ز صاحب دل كن استفسار خویش

تا نشد زر مس نداند من مسم

تا نشد شه دل نداند مفلسم

خدمت اكسیر كن مس وار تو

جور میكش ای دل از دلدار تو

كیست دلدار اهل دل نیكو بدان

كه چو روز و شب جهانند از جهان

عیب كم گو بنده ی الله را

متهم كم كن بدزدی شاه را

***

كرامات آن درویش كه در كشتی متهمش كردند

بود درویشی درون كشتیی

ساخته از رخت مردی پشتیی

یاوه شد همیان زر او خفته بود

جمله را جُستند و او را هم نمود

كاین فقیر خفته را جوئیم هم

كرد بیدارش ز غم صاحب درم

كه درین كشتی حرمدان گم شدست

جمله را جستیم نتوانی تو رَست

دلق بیرون كن برهنه شو ز دلق

تا ز تو فارغ شود اوهام خلق

گفت یا رب بر غلامت این خسان

تهمتی كردند فرمان در رسان

چون بدرد آمد دل درویش از آن

سر برون كردند هر سو در زمان

صد هزاران ماهی از دریای ژرف

در دهان هر یكی دُرّی شگرف

صد هزاران ماهی از دریای پُر

در دهان هر یكی دُرّ و چه دُر

هر یكی دری خراج ملكتی

كز الهست این ندارد شركتی

دُر چند انداخت در كشتی و جَست

مر هوا را ساخت كرسی و نشست

خوش مُربّع چون شهان بر تخت خویش

او فراز اوج و كشتی اش بپیش

گفت رو كشتی شما را حق مرا

تا نباشد با شما دزد گدا

تا كرا باشد خسارت زین فراق

من خوشم جفت حق و با خلق طاق

نه مرا او تهمت دزدی نهد

نه مهارم را به غمازی دهد

بانگ كردند اهل كشتی كای همام

از چه دادندت چنین عالی مقام

گفت از تهمت نهادن بر فقیر

و ز حق آزاری پی چیزی حقیر

حاش لله بل ز تعظیم شهان

كه نبودم بر فقیران بد گمان

آن فقیران لطیف خوش نفس

كز پی تعظیمشان آمد عبس

آن فقیری بهر پیچا پیچ نیست

بل پی آن كه بجز حق هیچ نیست

متهم چون دارم آنها را كه حق

كرد امین مخزن هفتم طبق

متهم نفس است نه عقل شریف

متهم حس است نه نور لطیف

نفس سوفسطایی آمد می زنش

كش زدن سازد نه حُجت گفتنش

معجزه بیند فروزد آن زمان

بعد از آن گوید خیالی بود آن

ور حقیقت بودی آن دید عجب

چون مقیم چشم بودی روز و شب

آن مقیم چشم پاكان می بود

نی قرین چشم حیوان می شود

كآن عجب زین حس دارد عار و ننگ

كی بود طاوس اندر چاه تنگ

تا نگویی مر مرا بسیار گو

من ز صد یك گویم و آن همچو مو

***

تشنیع صوفیان بر آن صوفی که پیش شیخ بسیار می گوید

صوفیان بر صوفیی شنعه زدند

پیش شیخ خانقاهی آمدند

شیخ را گفتند دادِ جان ما

تو از این صوفی بجو ای پیشوا

گفت آخر چه گله ست ای صوفیان

گفت این صوفی سه خو دارد گران

در سخن بسیار گو همچون جرس

در خورش افزون خورد از بیست كس

ور بخسبد هست چون اصحاب كهف

صوفیان كردند پیش شیخ زحف

شیخ رو آورد پیش آن فقیر

كی ز هر حالی كه هست اوساط گیر

در خبر خیر الأمور أوساطِها

نافع آمد ز اعتدال أخلاطِها

گر یكی خطی فزون شد از عرض

در تن مردم پدید آید مرض

بر قرین خویش مفزا در صفت

كآن فراق آرد یقین در عاقبت

نطق موسی بد با اندازه ولیك

هم فزون آمد ز گفت یار نیك

آن فزونی با خِضر آمد شقاق

گفت رو تو مكثری هذا فِراق

موسیا بسیار گوئی دور شو

ورنه با من گنگ باش و كور شو

ور نرفتی وز ستیزه شسته ای

تو به معنی رفته ای بگسسته ای

چون حدث كردی تو ناگه در نماز

گویدت سوی طهارت رو بتاز

ور نرفتی خشك جنبان میشوی

خود نمازت رفت بنشین ای غوی

رو بر  آنها كه جفت تواند

عاشقان و تشنه ی گفتِ تواند

پاسبان بر خوابناكان بر فزود

ماهیان را پاسبان حاجت نبود

جامه پوشان را نظر بر گازُرست

جان عریان را تجلی زیورست

یا ز عریانان بیكسو باز رو

یا چو ایشان فارغ از تن جامه شو

ور نمی تانی كه كل عریان شوی

جامه كم كن تا ره اوسط روی

***

عذر گفتن فقیر به شیخ

پس فقیر آن شیخ را احوال گفت

عذر را با آن غرامت كرد جفت

مر سؤال شیخ را داد او جواب

چون جوابات خِضر خوب و صواب

آن جوابات سؤالات كلیم

كش خضر بنمود از رب علیم

گشت مشكلهاش حل و افزون زیاد

از پی هر مشگلش مفتاح داد

از خضر درویش هم میراث داشت

در جواب شیخ همت بر گماشت

گفت راهِ اوسط ار چه حكمتست

لیك اوسط نیز هم با نسبت است

آبِ جو نسبت باشتر هست كم

لیك باشد موش را آن همچو یم

هر كرا بود اشتهای چار نان

دو خورد یا سه خورد هست اوسط آن

ور خورد هر چار دور از اوسط است

او اسیر حرص مانند بط است

هر كه او را اشتها ده نان بود

شش خورد میدان كه اوسط آن بود

چون مرا پنجاه نان هست اشتها

مر ترا شش گوده هم دستیم نی

تو به ده ركعت نماز آیی ملول

من بپانصد در نیایم در نحول

آن یكی تا كعبه حافی میرود

و آن یكی تا مسجد از خود می شود

آن یكی در پاك بازی جان بداد

و آن یكی جان كند تا یك نان بداد

این وسط در با نهایت میرود

كه مر آن را اول و آخر بود

اول و آخر بباید تا در آن

در تصور گنجد اوسط یا میان

بی نهایت چون ندارد دو طرف

كی بود او را میانه منصرف

اول و آخر نشانش كس نداد

گفت لو كان له البحر مداد

هفت دریا گر شود كلی مداد

نیست مر پایان شدن را هیچ امید

باغ و بیشه گر شود یكسر قلم

زین سخن هرگز نگردد هیچ كم

آن همه حِبر و قلم فانی شود

وین حدیث بی عدد باقی بود

حالت من خواب را ماند گهی

خواب پندارد مر آنرا گم رهی

چشم من خفته دلم بیدار دان

شكل بیكار مرا بر كار دان

گفت پیغمبر كه عینای تنام

لا ینام قلبی عن رب الأنام

چشم تو بیدار و دل خفته بخواب

چشم من خفته دلم در فتح باب

مر دلم را پنج حس دیگر است

حس دل را هر دو عالم منظرست

تو ز ضعف خود مكن در من نگاه

بر تو شب بر من همآن شب چاشت گاه

بر تو زندان بر من آن زندان چو باغ

عین مشغولی مرا گشته فراغ

پای تو در گِل مرا گِل گشته گل

مر ترا ماتم مرا سور و دهل

در زمینم با تو ساكن در محل

میدوم بر چرخ هفتم چون زُحل

همنشینت من نیم سایه ی من است

برتر از اندیشها پایه ی منست

زآنك من زاندیشها بگذشته ام

خارج اندیشه پویان گشته ام

حاكم اندیشه ام محكوم نی

زآنك بنا حاكم آمد بر بنا

جمله خلقان سخره ی اندیشه اند

زآن سبب خسته دل و غم پیشه اند

قاصدا خود را باندیشه دهم

چون بخواهم از میانشان برجهم

من چو مرغ اوجم اندیشه مگس

كی بود بر من مگس را دسترس

قاصدا زیر آیم از اوج بلند

تا شكسته پایگان بر من تنند

چون ملالم گیرد از سفلی صفات

بر پرم همچون طیور الصافات

پر من رُسته ست هم از ذات خویش

بر نچفسانم دو پر من با سریش

جعفر طیار را پر جاریه ست

جعفر عیار را پر عاریه ست

نزد آنك لم یذق دعویست این

نزد سكان افق معنیست این

لاف و دعوی باشد این پیش غراب

دیگ تی و پر یكی پیش ذباب

چونك در تو میشود لقمه گهر

تن مزن چندانك بتوانی بخور

شیخ روزی بهر دفع سوء ظن

در لگن قی كرد و پر دُر شد لگن

گوهر معقول را محسوس كرد

پیر بینا بهر كم عقلی مرد

چونك در معده شود پاكت پلید

قفل نه بر حلق و پنهان كن كلید

هر كه در وی لقمه شد نور جلال

هر چه خواهد گو بخور او را حلال

***

بیان آن دعویی كه عین آن دعوی گواه صدق خویش است

گر تو هستی آشنای جان من

نیست دعوی گفتِ معنی لان من

گر بگویم نیمه شب پیش توم

هین مترس از شب كه من خویش توام

این دو دعوی پیش تو معنی بود

چون شناسی بانگِ خویشاوندِ خود

پیشی و خویشی دو دعوی بود لیك

هر دو معنی بود پیش فهم نیك

قربِ آوازش گواهی میدهد

كین دم از نزدیك یاری می جهد

لذت آواز خویشاوند نیز

شد گوا بر صدق آن خویش عزیز

باز بی الهام احمق كاو ز جهل

می نداند بانگ بیگانه ز اهل

پیش او دعوی بود گفتار او

جهل او شد مایه ی انكار او

پیش زیرك كاندرونش نورهاست

عین این آواز معنی بود راست

یا بتازی گفت یك تازی زبان

كه همی دانم زبان تازیان

عین تازی گفتنش معنی بود

گر چه تازی گفتنش دعوی بود

یا نویسد كاتبی بر كاغذی

كاتب و خط خوانم و من امجدی

این نوشته گر چه خود دعوی بود

هم نوشته شاهد معنی بود

یا بگوید صوفئی دیدی تو دوش

در میان خواب سجاده به دوش

من بدم آن و آنچ گفتم خواب در

با تو اندر خواب در شرح نظر

گوش كن چون حلقه اندر گوش كن

آن سخن را پیشوای هوش كن

چون ترا یاد آید آن خواب سخن

معجز نو باشد و زر كهن

گر چه دعوی مینماید این ولی

جان صاحب واقعه گوید بلی

پس چو حكمت ضاله ی مومن بود

آن زهرك بشنود موقن بود

چونك خود را پیش او یابد فقط

چون بود شك چون كند خود را غلط

تشنه ای را چون بگویی تو شتاب

در قدح آب است بستان زود آب

هیچ گوید تشنه كین دعویست رو

از برم ای مدعی مهجور شو

یا گواه و حجتی بنما كه این

جنس آبست و از آن ماء معین

یا بطفل شیر مادر بانگ زد

كه بیا من مادرم هان ای ولد

طفل گوید مادرا حجت بیار

تا كه با شیرت بگیرم من قرار

در دل هر امتی كز حق مزه ست

روی و آواز پیمبر معجزست

چون پیمبر از برون بانگی زند

جان امت در درون سجده كند

زآنك جنس بانگ او اندر جهان

از كسی نشنیده باشد گوش جان

آن غریب از ذوق آواز غریب

از زبان حق شنود انی قریب

***

سجده كردن یحیی علیه السلام در شكم مادر مسیح را علیه السلام

مادر یحیی به مریم در نهفت

پیشتر از وضع حمل خویش گفت

كه یقین دیدم درون تو شهیست

که اولوالعزم و رسول آگهیست

چون برابر اوفتادم با تو من

كرد سجده حمل من اندر زمن

این جنین مر آن جنین را سجده كرد

كز سجودش در تنم افتاد درد

گفت مریم من درون خویش هم

سجده ای دیده ازین طفل شكم

***

اشكال آوردن برین قصه

ابلهان گویند این افسانه را

خط بكش زیرا دروغست و خطا

مریم اندر حمل جفتِ کس نشد

از برون شهر او واپس نشد

از برون شهر آن شیرین فسون

تا نشد فارغ نیآمد خود درون

چون بزادش آنگهانش بر كنار

بر گرفت و برد تا پیش تبار

مادر یحیی كجا دیدش كه تا

گوید او را این سخن در ماجرا

***

جواب اشکال

این بداند كانك اهل خاطرست

غایب آفاق او را حاضرست

پیش مریم حاضر آید در نظر

مادر یحیی كه دورست از بصر

دیدها بسته ببیند دوست را

چون مشبك كرده باشد پوست را

ور ندیدش نه از برون و نه از درون

از حكایت گیر معنی ای زبون

نه چنان کافسانها بشنیده بود

همچو شین بر نقش آن چفسیده بود

تا همی گفت آن كلیله ی بی زبان

چون سخن نو شد ز دمنه ی بی بیان

ور بدانستند لحن همدگر

فهم آن چون كرد بی نطقی بشر

در میان شیر و گاو آن دمنه چون

شد رسول و خواند بر هر دو فسون

چون وزیر شیر شد گاو نبیل

چون ز عكس ماه ترسان گشت پیل

این كلیله و دمنه جمله افتراست

ورنه كی با زاغ ولكلك را مریست

ای برادر قصه چون پیمانه ایست

معنی اندر وی مثال دانه ایست

دانه ی معنی بگیرد مردِ عقل

ننگرد پیمانه را گر گشت نقل

ماجرای بلبل و گل گوش دار

گر که گفتی نیست آنجا آشكار

***

سخن گفتن بزبان حال و فهم کردن آن

ماجرای شمع با پروانه هم

بشنو و معنی گزین کن ای صنم

گر چه گفتی نیست سرّ گفت هست

هین ببالا پر مپر چون جغدِ پست

گفت در شطرنج كاین خانه ی رُخست

گفت خانه اش از كجا آمد بدست

خانه را بخرید یا میراث یافت

فرخ آن كس كه سوی معنی شتافت

گفت نحوی زید عمرا قد ضرب

گفت چونش كرد بی جرمی ادب

عمرو را جرمش چه بُد كآن زید خام

بی گنه او را بزد همچون غلام

گفت این پیمانه ی معنی بود

گندمش بستان كه پیمانه است رد

زید و عمرو از بهر اعرابست ساز

گر دروغست آن تو با اعراب ساز

گفت نه من آن ندانم عمرو را

زید چون زد بی گناه و بی خطا

گفت از ناچار و لاغی بر گشود

عمرو یك واوی فزون دزدیده بود

زید واقف گشت و دزدش را بزد

چون ز حدش برد او را حد سزد

***

پذیرا آمدن سخن باطل در دل باطلان

گفت اینك راست پذرفتم بجان

كژ نماید راست در پیش كژان

گر بگویی احولی را مه یكیست

گویدت این دوست و در وحدت شكیست

ور برو خندد كسی گوید دو است

راست دارد این سزای بدخو است

بر دروغان جمع می آید دروغ

الخبیثات الخبیثین زد فروغ

دل فراخان را بود دست فراخ

چشم كوران را عثار سنگلاخ

***

جستن آن درخت كه هر كه میوه ی آن خورد نمیرد

گفت دانایی برای داستان

كه درختی هست در هندوستان

هر كسی كز میوه ی او خورد و بُرد

نه شود او پیر نه هرگز بمُرد

پادشاهی این شنید از صادقی

بر درخت و میوه اش شد عاشقی

قاصدان دانا ز دیوان ادب

سوی هندستان روان كرد از طلب

سالها می گشت آن قاصد از او

گِرد هندستان برای جست و جو

شهر شهر از بهر این مطلوب گشت

نه جزیره ماند و نه كوه و نه دشت

هر كرا پرسید كردش ریشخند

كین که جوید جز مگر مجنون بود

بس كسان ضعفش زدند اندر مزاح

بس كسان گفتند ای صاحب فلاح

جست و جوی چون تو زیرك سینه صاف

كی تهی باشد كجا باشد گزاف

وین مراعاتش یكی صفعی دگر

وین ز صفع آشكارا سخت تر

می ستودندش به تسخُر كای بزرگ

در فلان جایی بُد درختی بس سترگ

در فلان بیشه درختی هست سبز

بس بلند و پهن هر شاخیش گبز

قاصد شه بسته در جستن كمر

می شنید از هر كسی نوعی خبر

پس سیاحت كرد آنجا سالها

می فرستادش شهنشه مالها

چون بسی دید اندر آن غربت تعب

عاجز آمد آخر الامر از طلب

هیچ از مقصود اثر پیدا نشد

ز آن غرض غیر خبر پیدا نشد

رشته ی امید او بگسسته شد

جسته ی او عاقبت ناجسته شد

كرد عزم بازگشتن سوی شاه

اشك می بارید و میبرّید راه

***

شرح كردن شیخ سِرّ آن درخت با آن طالب مقلد

بود شیخی عالمی قطبی كریم

اندر آن منزل كه آیس شد ندیم

گفت من نومید پیش او روم

ز آستان او براه اندر شوم

تا دعای او بود همراه من

چونك نومیدم من از دلخواه من

رفت پیش شیخ با چشم پر آب

اشك میبارید مانند سحاب

گفت شیخا وقت رحم و رقتست

ناامیدم وقت لطف این ساعتست

گفت واگو كز چه نومیدیستت

چیست مطلوب تو رو با چیستت

گفت شاهنشاه كردم اختیار

از برای جستن یك شاخسار

كه درختی هست نادر در جهات

میوه ی او مایه ی آب حیات

سالها جستم ندیدم یك نشان

جز كه طنز و تسخر این سرخوشان

شیخ خندید و بگفتش ای سلیم

این درخت علم باشد در علیم

بس بلند و بس شگرف و بس بسیط

آب حیوانی ز دریای محیط

تو بصورت رفته ای گم گشته ای

زآن نمی یابی که معنی هشته ای

گه درختش نام شد گاه آفتاب

گاه بحرش نام شد گاهی سحاب

آن یكی كش صد هزار آثار خاست

كمترین آثار او عمر بقاست

گر چه فردست او اثر دارد هزار

آن یكی را نام باشد بیشمار

آن یكی شخص ترا باشد پدر

در حق شخصی دگر باشد پسر

در حق دیگر بود قهر و عدو

در حق دیگر بود لطف و نكو

صد هزاران نام او یك آدمی

صاحب هر وصفش از وصفی عمی

هرك جوید نام گر صاحب ثقه است

همچو تو نومید و اندر تفرقه است

تو چه بر چفسی برین نام درخت

تا بمانی تلخ كام و شوربخت

در گذر از نام و بنگر در صفات

تا صفاتت ره نماید سوی ذات

اختلاف خلق از نام اوفتاد

چون بمعنی رفت آرام اوفتاد

منازعت چهار كس جهت انگور که هر یکی بنام دیگر فهم کرده بود آنرا

چار كس را داد مردی یك درم

آن یکی گفت این بانگوری دهم

آن یکی دیگر عرب بد گفت لا

من عنب خواهم نه انگور ای دغا

آن یکی ترکی بدو گفت این قیل را

ترك كن خواهیم استافیل را

در تنازع آن نفر جنگی شدند

كه ز سِرّ نامها غافل بُدند

مشت بر هم میزدند از ابلهی

پُر بُدند از جهل وز دانش تهی

صاحب سِری عزیزی صد زبان

گر بُدی آنجا بدادی صلحشان

پس بگفتی او كه من زین یك درم

آرزوی جملتان را می دهم

چونك بسپارید دل را بی دَغل

این درمتان میكند چندین عمل

یك درمتان میشود چار المراد

چار دشمن میشود یك ز اتحاد

گفتِ هر یك تان دهد جنگ و فراق

گفتِ من آرد شما را اتفاق

پس شما خاموش باشید أنصتوا

تا زبان تان من شوم در گفت و گو

گر سخنتان در توافق موثقه است

در اثر مایه ی نزاع و تفرقه است

گرمیء عاریتی ندهد اثر

گرمیء خاصیتی دارد هنر

سركه را گر گرم كردی ز آتش آن

چون خوری سردی فزاید بی گمان

زآنك آن گرمی آن دهلیزیست

طبع اصلش سردیست و تیزیست

ور بود یخ بسته دوشاب ای پسر

چون خوری گرمی فزاید در جگر

پس ریای شیخ به ز اخلاص ما

كز بصیرت باشد آن وین از عمی

از حدیث شیخ جمعیت رسد

تفرقه آرد دَم اهل حَسَد

چون سلیمان كز سوی حضرت بتاخت

كو زبان جمله ی مرغان شناخت

در زمان عدلش آهو با پلنگ

انس بگرفت و برون آمد ز جنگ

شد كبوتر ایمن از چنگال باز

گوسفند از گرگ ناورد احتراز

او میانجی شد میان دشمنان

اتحادی شد میان پَر زنان

تو چو موری بهر دانه میدوی

هین سلیمان جو چه میباشی غوی

دانه جو را دانه اش دامی شود

و آن سلیمان جوی را هر دو بود

مرغ جانها را در این آخر زمان

نیستشان از همدگر یك دم امان

هم سلیمان هست اندر دور ما

كو دهد صلح و نماید جور ما

قول إِنْ مِنْ أُمَّةٍ را یاد گیر

تا بإلا و خَلا فِیها نذیر

گفت خود خالی نبودست امتی

از خلیفه ی حق و صاحب همتی

مرغ جانها را چنان یكدل كند

كز صفاشان بی غش و بی غل كند

مشفقان گردند همچون والده

مسلمون را گفت نفس واحده

نفس واحد از رسول حق شدند

ورنه هر یك دشمنی مطلق بدند

***

برخاستن مخالفت و عداوت از میان انصار ببركات رسول صلی الله علیه و آله وسلم

دو قبیله كاوس و خزرج نام داشت

یك ز دیگر جان خون آشام داشت

كینهای كهنه شان از مصطفی

محو شد در نور اسلام و صفا

اولا اخوان شدند آن دشمنان

همچو اعداد عنب در بوستان

و ز دم الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ بپند

در شكستند و تن واحد شدند

صورت انگورها اخوان بود

چون فشردی شیره ی واحد شود

غوره و انگور ضدانند لیك

چونك غوره پخته شد شد یار نیك

غوره ی كاو سنگ بست و خام ماند

در ازل حق كافر اصلیش خواند

نه اخی نه نفس واحد باشد او

در شقاوت نحس ملحد باشد او

گر بگویم آنچه او دارد نهان

فتنه ی افهام خیزد در جهان

سر گبر کور نا مذکور به

دود دوزخ از ارم مهجور به

غورهای نیك كایشان قابلند

از دم اهل دل آخر یك دل اند

سوی انگوری همی رانند تیز

تا دوی برخیزد و كین و ستیز

پس در انگوری همی درند پوست

تا یكی گردند وحدت وصف اوست

دست دشمن گردد ایرا هم دو است

هیچ یك با خویش در جنگی درست

آفرین بر عشق كل اوستاد

صد هزاران ذره را داد اتحاد

همچو خاك مفترق در ره گذر

یك سبوشان كرد دست كوزه گر

كه اتحاد جسمهای آب و طین

هست ناقص جان نمی ماند بدین

هم سلیمان هست اكنون لیك ما

از نشاط دور بینی در عما

دور بینی كور دارد مرد را

همچو خفته در سرا كور از سرا

مولعیم اندر سخنهای دقیق

در گرهها باز كردن ما عشیق

تا گره بندیم و بگشائیم ما

در شكال و در جواب آیین فزا

همچو مرغی كاو گشاید بندِ دام

گاه بندد تا شود در فن تمام

او بود محروم از صحرا و مرج

عمر او اندر گره كاریست خرج

خود زبون او نگردد هیچ دام

لیك پرش در شكست افتد مدام

با گره كم كوش تا بال و پرت

نسکلد یك یك از این كرّ و فرت

صد هزاران مرغ پرهاشان شكست

و آن كمین گاه عوارض را نبست

حال ایشان از نبی خوان ای حریص

نقبوا فیها ببین هَلْ مِنْ محیص

از نزاع ترك و رومی و عرب

حل نشد اشكال انگور و عنب

تا سلیمان لسین معنوی

در نیاید برنخیزد این دوی

جمله ی مرغان منازع بازوار

بشنوید این طبل باز شهریار

ز اختلاف خویش سوی اتحاد

هین ز هر جانب روان گردید شاد

حیث ما كنتم فولوا وجهكم

نحوه هذا الذی لم ینهكم

كور مرغانیم و بس ناساختیم

كآن سلیمان را دمی نشناختیم

همچو جغدان دشمن بازان شدیم

لاجرم وامانده ی ویران شدیم

می كنم از غایت جهل و عما

قصد آزار عزیزان خدا

جمع مرغان كز سلیمان روشنند

پر و بال بی گنه كی بر كنند

بلكه سوی عاجزان چینه كشند

بی خلاف و كینه آن مرغان خوشند

هدهد ایشان پی تقدیس را

می گشاید راه صد بلقیس را

زاغ ایشان گر بصورت زاغ بود

باز همت آمد برو ما زاغ بود

لكلك ایشان كه لك لك می زند

آتش توحید در شك می زند

و آن كبوترشان ز بازان نشكهد

باز سر پیش كبوترشان نهد

بلبل ایشان كه حالت آرد او

در درون خویش گلشن دارد او

طوطی ایشان ز قند آزاد بود

كز درون قند ابد رویش نمود

پای طاوسان ایشان در نظر

بهتر از طاوس پرّان دگر

منطق الطیران خاقانی صِداست

منطق الطیر سلیمانی كجاست

تو چه دانی بانگ مرغان را همی

چون ندیدستی سلیمان را دمی

پرّ آن مرغی كه بانگش مطرب است

از برون مشرقست و مغربست

هر یك آهنگش ز كرسی تا سریست

وز ثری تا عرش در كرّ و فریست

مرغ كوبی این سلیمان میرود

عاشق ظلمت چو خفاشی بود

با سلیمان خو كن ای خفاش ردّ

تا كه در ظلمت نمانی تا ابد

یك گزی ره گر بد آن سو میروی

همچو گز قطب مساحت میشوی

وآنك لنگ و لوك آن سو میجهی

از همه لنگی و لوكی میرهی

***

قصه ی بط بچگان كه مرغ خانگی پروردشان

تخم بطی گر چه مرغ خانگی

زیر پر خویش کردت دایگی

مادر تو بطّ آن دریا بُدست

دایه ات خاكی بُد و خشكی پرست

میل دریا كه دل تو اندرست

آن طبیعت جانت را از مادرست

میل خشكی مر ترا زین دایه است

دایه را بگذار كاو بدرایه است

دایه را بگذار بر خشك و بران

اندر آ در بحر معنی چون بطان

گر ترا مادر بترساند ز آب

تو مترس و سوی دریا ران شتاب

تو بطی بر خشك و بر تر زنده ای

نی چو مرغ خانه خانه كنده ای

تو ز كَرَّمْنا بَنِی آدَمَ شهی

هم بخشکی هم بدریا پا نهی

كه حملنا هم علی البحری بجان

از حملنا هم علی البر پیش ران

مر ملایك را سوی بر راه نیست

جنس حیوان هم ز بحر آگاه نیست

تو بتن حیوان بجانی از ملك

تا روی هم بر زمین هم بر فلك

تا بظاهر مثلكم باشد بشر

با دل یوحی إلیه دیده ور

قالب خاكی فتاده بر زمین

روح او گردان بر آن چرخ برین

ما همه مرغ آبیانیم ای غلام

بحر میداند زبان ما تمام

پس سلیمان بحر آمد ما چو طیر

در سلیمان تا ابد داریم سیر

با سلیمان پای در دریا بنه

تا چو داود آب سازد صد زره

آن سلیمان پیش جمله حاضر است

لیك غیرت چشم بند و ساحرست

تا ز جهل و خوابناكی و فضول

او به پیش ما و ما از وی ملول

تشنه را دردِ سر آرد بانگ رعد

چون نداند كاو کشاند ابر سعد

چشم او ماندست در جوی روان

بی خبر از ذوق آب آسمان

مركب همت سوی اسباب راند

از مسبب لاجرم محروم ماند

آنكه بیند او مسبب را عیان

كی نهد دل بر سببهای جهان

***

حیران شدن حاجیان در كرامات آن زاهد که در بادیه تنهاش یافتند

زاهدی بُد در میان بادیه

در عبادت غرق چون عبادیه

حاجیان آنجا رسیدند از بلاد

دیده شان بر زاهد خشك اوفتاد

جای زاهد خشك بود او تر مزاج

از سموم بادیه بودش علاج

حاجیان حیران شدند از وحدتش

و آن سلامت در میان آفتش

در نماز استاده بُد بر روی ریگ

ریگ كز تفش بجوشد آبِ دیگ

گفتیی سرمست بر سبزه و گلست

یا سواره بر بُراق و دلدل است

یا كه پایش بر حریر و حُله هاست

یا سموم او را به از باد صباست

ایستادند انتظار او در نماز

مانده بُد اِستاده در فکر دراز

چون ز استغراق باز آمد فقیر

زآن جماعت زنده ای روشن ضمیر

دید كآبش میچكید از دست و رو

جامه اش تر بود ز آثار وضو

پس بپرسیدش كه آبت از كجاست

دست را برداشت كز سوی سماست

گفت هر گاهی كه خواهی میرسد

بی ز چاه و بی ز حبل من مسد

مشکل ما حل کن ای سلطان دین

تا ببخشد حال تو ما را یقین

وانما سری ز اسرارت به ما

تا ببریم از میان زُنّارها

چشم را بگشود سوی آسمان

كه اجابت كن دعای حاجیان

رزق جویی را ز بالا خو گرم

تو ز بالا بر گشودستی درم

ای نموده تو مكان از لامكان

فِی السَّمآءِ رِزْقُكُمْ كرده عیان

در میان این مناجات ابر خوش

زود پیدا شد چو پیل آب كش

همچو آب از مشك باریدن گرفت

در گو و در غارها مسكن گرفت

ابر میبارید چون مشك اشكها

حاجیان جمله گشاده مشكها

یك جماعت زآن عجایب كارها

میبریدند از میان زُنّارها

قوم دیگر را یقین در ازدیاد

زین عجب والله أعلم بالرشاد

قوم دیگر ناپذیرا ترش و خام

ناقصان سرمدی تمّ الكلام

پایان دفتر دوم

***

مقدمه دفتر سوم

ای ضیاء الحق، حسام الدین بیار

این سوم دفتر كه سنت شد سه بار

بر گشا گنجینه ی اسرار را

در سوم دفتر بهل اعذار را

قوّتت از قوت حق می دهد

نه از عروقی كز حرارت میجهد

این چراغ شمس كو روشن بود

نه از فتیل و پنبه و روغن بود

سقف گردون كو چنین دایم بود

نه از طناب و اُستنی قایم بود

قوّت جبریل از مطبخ نبود

بود از دیدار خلاق وجود

همچنان این قوّت ابدال حق

هم ز حق دان نه از طعام و از طبق

جسمشان را هم ز نور اِسرَشته اند

تا ز روح و از ملك بگذشته اند

چونك موصوفی به اوصاف جلیل

زآتش امراض بگذر چون خلیل

گردد آتش بر تو برد و سلام

ای عناصر مر مزاجت را غلام

هر مزاجی را عناصر مایه است

وین مزاجت برتر از هر پایه است

این مزاجت از جهان منبسط

وصف وحدت را كنون شد ملتقط

ای دریغا عرصه ی افهام خلق

سخت تنگ آمد ندارد خلق حلق

ای ضیآء الحق بحذق رای تو

حلق بخشد سنگ را حلوای تو

كوه طور اندر تجلی حلق یافت

تا كه می نوشید و می را بر نتافت

صار دكا  منه و انشق الجبل

هل رأیتم من جبل رقص الجمل

لقمه بخشی آید از هر مرتبس

حلق بخشی كار یزدانست و بس

حلق بخشد جسم را و روح را

حلق بخشد بهر هر عضوت جدا

این گهی بخشد كی اجلالی شوی

وز فضولی وز دغل خالی شوی

تا نگویی سرّ سلطان را بكس

تا نریزی قند را پیش مگس

گوش آنكس نوشد اسرار جلال

كاو چو سوسن صد زبان افتاد و لال

حلق بخشد خاك را لطف خدا

تا خورد آب و بروید صد گیا

باز خاكی را ببخشد حلق و لب

تا گیاهش را خورد اندر طلب

چون گیاهش خورد حیوان گشت زفت

گشت حیوان لقمه ی انسان و رفت

باز خاك آمد شد اكال بشر

چون جدا شد از بشر روح و بصر

ذره ها دیدم دهانشان جمله باز

گر بگویم خوردشان گردد دراز

برگها را برگ از انعام او

دایگان را دایه لطف عام او

رزقها را رزقها او می دهد

زآنك گندم بی غذایی کی زهد

نیست شرح این سخن را منتها

پاره ای گفتم بدانی پارها

جمله عالم آكل و مأكول دان

باقیان را مقبل و مقبول دان

این جهان و ساكنانش منتشر

وان جهان و سالكانش مستمر

این جهان و عاشقانش منقطع

اهل آن عالم مخلد مجتمع

پس كریم آن است كو خود را دهد

آب حیوانی كه ماند تا ابد

باقیات الصالحات آمد كریم

رسته از صد آفت و اخطار و بیم

گر هزاران اند یك کس بیش نیست

چون خیالاتِ عدد اندیش نیست

آكل و مأكول را حلق است و نای

غالب و مغلوب را عقلست و رای

حلق بخشید او عصای عدل را

خورد آن چندان عصا و حبل را

واندرو افزون نشد ز آن جمله اكل

زآنك حیوانی نبودش اكل و شكل

مر یقین را چون عصا هم حلق داد

تا بخورد او هر خیالی را كه زاد

پس معانی را چو اعیان حلقهاست

رازق حلق معانی هم خداست

پس ز مه تا ماهی هیچ از خلق نیست

كه بجذب مایه او را حلق نیست

حلق جان از فكر تن خالی شود

آنگهان روزیش اجلالی شود

شرط تبدیل مزاج آمد ِبدان

كز مزاج بَد بود مرگ بَدان

چون مزاج آدمی گِل خوار شد

زرد و بَد رنگ و سقیم و خوار شد

چون مزاج زشت او تبدیل یافت

رفت زشتی از رُخش چون شمع تافت

دایه ای كو طفل شیر آموز را

تا بنعمت خوش كند پدفوز را

گر ببندد راه آن پستان برو

بر گشاید راه صد بُستان برو

زآنك پستان شد حجاب آن ضعیف

از هزاران نعمت و خوان و رغیف

پس حیات ماست موقوف فطام

اندك اندك جهد كن تم الكلام

چون جنین بُد آدمی بُدخون غذا

از نجس پاكی بَرَد مؤمن كذی

از فطام خون غذااش شیر شد

وز فطام شیر لقمه گیر شد

وز فطام لقمه لقمانی شود

طالبِ اشکار پنهانی شود

گر جنین را كس بگفتی در رحم

هست بیرون عالمی بس منتظم

یك زمین خرمی با عرض و طول

اندرو صد نعمت و چندین اكول

كوهها و بحرها و دشتها

بوستان ها باغ ها و كشتها

آسمانی بس بلند و پُر ضیا

آفتاب و ماهتاب و صد سها

از جنوب و از شمال و از دبور

باغ ها دارد عروسی ها و سور

در صفت نآید عجایبهای آن

تو درین ظلمت چیی در امتحان

خون خوری در چار میخ تنگنا

در میان حبس و انجاس و عنا

او بحكم حال خود منكر بُدی

زین رسالت معرض و كافر شدی

كین محال است و فریبست و غرور

زآنك تصویری ندارد و هم کور

جنس چیزی چون ندید ادراك او

نشنود ادراك منكر ناك او

همچنان كه خلق عام اندر جهان

زآن جهان ابدال می گویندشان

كین جهان چاهیست بس تاریك و تنگ

هست بیرون عالمی بی بو و رنگ

هیچ در گوش كسی ز ایشان نرفت

كین طمع آمد حجاب ژرف و زفت

گوش را بندد طمع از استماع

چشم را بندد غرض از اطلاع

همچنانك آن جنین را طمع خون

كآن غذای اوست در اوطان دون

از حدیث این جهان محجوب كرد

غیر خون او می نداند چاشت خورد

***

قصه ی خورندگان پیل بچه از حرص و ترك نصیحت ناصح

آن شنیدی تو كه در هندوستان

دید دانایی گروهی دوستان

گرسنه مانده شده بی برگ و عور

میرسیدند از سفر از راه دور

مهر دانائیش جوشید و بگفت

خوش سلامیشان و چون گلبن شكفت

گفت دانم كز تجوّع و ز خلا

جمع آمد رنجتان زین كربلا

لیك الله الله ای قوم جلیل

تا نباشد خوردتان فرزندِ پیل

پیل هست این سو كه اكنون میروید

پند زاده مشکنید و بشنوید

پیل بچگان اند اندر راهتان

صید ایشان هست بس دلخواه تان

بس ضعیفند و لطیف و سمین

لیك مادرشان هست طالب در كمین

از پی فرزند صد فرسنگ راه

او بگردد در حنین و آه آه

آتش و دود آید از خرطوم او

الحذر زآن کودک مرحوم او

اولیا اطفال حقند ای پسر

غایبی و حاضری بس با خبر

غائبی مندیش از نقصانشان

كو كشد كین از برای جانشان

گفت اطفال منند این اولیا

در غریبی فرد از كار و كیا

از برای امتحان خوار و یتیم

لیك اندر سِرّ منم یار و ندیم

پشت دار جمله عصمتهای من

گوییا هستند خود اجزای من

هان و هان این دلق پوشان منند

صد هزار اندر هزار و یك تن اند

ورنه كی كردی بیك چوبی هنر

موسیی فرعون را زیر و زبر

ورنه كی كردی بیك نفرین چنان

نوح شرق و غرب را غرقآب خود

برنكندی یك دعای لوطِ راد

جمله شهرهانشان را بی مراد

گشت شهرستان ِ چون فردوسشان

دجله ی آب سیه رو بین نشان

سوی شامست این نشان و این خبر

در ره قدسش ببینی در گذر

صد هزاران اولیای حق پرست

خود بهر قرنی سیاستها بُدَست

گر بگویم وین بیان افزون شود

خود جگر چه بود كه که ها خون شود

خون شود كُه ها و باز آن بفسرد

تو نبینی خون شدن كوری و رد

طرفه كوری دوربین تیز چشم

لیك از اشتر نبیند غیر پشم

مو بمو بیند ز صرفه ی حرص و اِنس

رقص بی مقصود دارد همچو خرس

رقص آنجا كن كه خود را بشكنی

پنبه را از ریش شهوت بَركنی

رقص و جولان بر سر میدان كنند

رقص اندر خون خود مردان كنند

چون رهند از دست خود دستی زنند

چون جهند از نقص خود رقصی كنند

مطربانشان از درون دف میزنند

بحرها در شورشان كف می زنند

تو نبینی لیک بهر گوششان

برگها بر شاخها شد كف زنان

تو نبینی برگها را كف زدن

گوش دل باید نه این گوش بدن

گوش سر بر بند از هزل و دروغ

تا ببینی شهر جان را با فروغ

سر كشد گوش محمد در سخن

كش بگوید در نبی حق هُوَ أذن

سربسر گوش است و چشم است آن نبی

تازه زو ما مُرضعست او ما صبی

این سخن پایان ندارد باز ران

سوی اهل پیل و بر آغاز ران

***

بقیه ی قصه ی متعرضان پیل بچگان

هر دهان را پیل بویی میكند

گرد معده ی هر بشر بر می تند

تا كجا یابد كبابِ پور خویش

تا نماید انتقام و زور خویش

گوشهای بندگان حق خوری

غیبت ایشان كنی كیفر بری

هان كه بویای دهانتان خالق است

كی برد جان غیر آن كو صادق است

وای آن افسوسیی كش بوی گیر

باشد اندر گور منكر یا نكیر

نی دهان دزدیدن امكان ز آن مهان

نی دهان خوش كردن از دارو دهان

آب و روغن نیست مر روپوش را

راه حیلت نیست عقل و هوش را

چند كوبد زخمهای گرزشان

بر سر هر ژاژخا و مرزشان

گرز عزراییل را بنگر اثر

گر نبینی چوب و آهن در صور

هم بصورت می نماید گه گهی

زآن همآن رنجور باشد آگهی

گوید آن رنجور ای یاران من

چیست این شمشیر بر ساران من

ما نمی بینیم باشد این خیال

چه خیالست این كی این هست ارتحال

چه خیالست این كه این چرخ نگون

از نهیب این خیالی شد كنون

گرزها و تیغ ها محسوس شد

پیش بیمار و سرش منكوس شد

او همی بیند كه آن از بهر اوست

چشم دشمن بسته زآن و چشم دوست

حرص دنیا رفت و چشمش تیز شد

چشم او روشن که چون خون ریز شد

مرغ بی هنگام شد آن چشم او

از نتیجه ی كبر او و خشم او

سر بریدن واجب آمد مرغ را

كو بغیر وقت جنباند درا

هر زمان نزعیست جزو جانت را

بنگر اندر نزع جان ایمانت را

عُمر تو مانند همیان زر است

روز و شب مانند دینار اشمرست

می شمارد می دهد زر بی وقوف

تا كه خالی گردد و آید خسوف

گرز كه بستانی و ننهی بجای

اندر آید كوه ز آن دادن ز پای

پس بنه بر جای هر دم را عوض

تا ز وَ اسْجُدْ وَ اقترِبْ یابی غرض

در تمامی كارها چندین مكوش

جز بكاری كه بود در دین مكوش

عاقبت تو رفت خواهی ناتمام

كارهایت ابتر و نان تو خام

وآن عمارت كردن گور و لحد

نی بسنگست و بچوب و نی لبد

بلكه خود را در صفا گوری كنی

در منی آن كنی دفن منی

خاك او گردی و مدفون غمش

تا دمت یابد مددها از دمش

گورخانه قبها و كنگره

نبود از اصحاب معنی آن سره

بنگر اكنون زنده اطلس پوش را

هیچ اطلس دست گیرد هوش را

در عذاب منكر است آن جان او

كژدم غم در دل غمدان او

از برون بر ظاهرش نقش و نگار

وز درون اندیشها او زار زار

وآن یكی بینی در آن دلق كهن

چون نبات اندیشه و شِكر سخن

***

بازگشتن بحكایت پیل

گفت ناصح بشنوید این پند من

تا دل و جانتان نگردد ممتحن

با گیاه و برگها قانع شوید

در شكار پیل بچگان كم روید

من برون كردم ز گردن وام نصح

جز سعادت كی بود انجام نصح

من بتبلیغ رسالت آمدم

تا رهانم مر شما را از ندم

هین مبادا كه طمع رهتان زند

طمع برگ از این بیخهاتان بركند

این بگفت و خیر بادی كرد و رفت

گشت قحط و جوعشان در راه زفت

اندر افتادند چون گرگان مست

پاك خوردندش فرو شستند دست

آن یكی همره نخورد و پند داد

كه حدیث آن فقیرش بود یاد

از كبابش مانع آمد آن سخن

بخت نو بخشد تو را عقل كهن

پس بیفتادند و خفتند آن همه

و آن گرسنه چون شبان اندر رمه

دید پیلی سهمناكی می رسید

اولا آمد سوی حارس دوید

بوی میكرد آن دهانش را سه بار

هیچ بویی زو نیآمد ناگوار

چند باری گرد او گشت و برفت

مرورا نآزرد آن شه پیل زفت

مر لب هر خفته ای را بوی كرد

بوی می آمد ورا ز آن خفته مرد

از كباب پیل زاده خورده بود

بردرانید و بكشتش پیل زود

در زمان او یك بیك را زآن گروه

می درانید و نبودش زآن شكوه

بر هوا انداخت هر یك را گزاف

تا همی زد بر زمین میشد شكاف

ای خورنده ی خون خلق از راه بَرد

تا نه آرد خون ایشانت نبرد

مال ایشان خون ایشان دان یقین

زآنك مال از زور آید در یمین

ما در آن پیل بچگان كین كِشد

پیل بچه خواره را كیفر كشد

پیل بچه می خوری ای پاره خوار

هم بر آرد خصم پیل از تو دمار

بوی رسوا كرد مكر اندیش را

پیل داند بوی طفل خویش را

آنك یابد بوی رحمان را از یمن

چون نیابد بوی باطل را ز من

مصطفی چون برد بوی از راه دور

چون نیابد از دهان ما بخور

هم بیابد لیك پوشاند ز ما

بوی نیك و بد بر آید بر سما

تو همی خُسبی و بوی آن حرام

می زند بر آسمان سبز فام

همره انفاس زشتت میشود

تا ببوگیران گردون میرود

بوی كبر و بوی حرص و بوی آز

در سخن گفتن بیآید چون پیاز

گر خوری سوگند من كی خورده ام

از پیاز و سیر تقوی كرده ام

آن دم سوگند غمازی كند

بر دماغ همنشینان بر زند

پس دعاها رد شود از بوی آن

آن دل كژ مینماید در زبان

اخْسَئو آید جواب آن دعا

چوب در باشد جزای هر دغا

گر حدیثت كژ بود معنیت راست

آن كژی لفظ مقبول خداست

***

بیان آنك خطای محبان بهتر از صواب بیگانگان است نزد محبوب

آن بلال صدق در بانگ نماز

حَی را هی همی خواند از نیاز

تا بگفتند ای پیمبر نیست راست

این خطا اكنون كه آغاز بناست

ای نبی و ای رسول كردگار

یك مؤذن كو بود افصح بیآر

عیب باشد اول دین و صلاح

لحن خواندن لفظِ حی علی الفلاح

خشم پیغمبر بجوشید و بگفت

یك دو رمزی از عنایات نهفت

كای خسان نزد خدا هی بلال

بهتر از صد حی و خی و قیل و قال

وا مشورانید تا من رازتان

وانگویم آخر و آغازتان

گر نداری تو دم خوش در دعا

رو دعا میخواه ز اخوان صفا

***

امر حق تعالی بموسی علیه السلام كی مرا بدهانی خوان كه بدان دهان گناه نكرده ای

گفت ای موسی ز من می جو پناه

با دهانی که نکردی تو گناه

گفت موسی من ندارم آن دهان

گفت ما را از دهان غیر خوان

از دهان غیر كی كردی گناه

از دهان غیر بر خوان كای اله

آن چنان كن كه دهانها مر ترا

در شب و در روزها آرد دعا

آن دهانی كه نكردستی گناه

آن دهان غیر باشد عذر خواه

یا دهان خویشتن را پاك كن

روح خود را چابك و چالاك كن

ذكر حق پاكست چون پاكی رسید

رخت بر بندد برون آید پلید

می گریزد ضدها از ضدها

شب گریزد چون بر افروزد ضیا

چون برآمد نام پاك اندر دهان

نی پلیدی ماند و نی اندر هان

***

بیان آنك الله گفتن نیازمند عین لبیك گفتن حق است

آن یكی الله میگفتی شبی

تا كه شیرین میشد از ذكرش لبی

گفت شیطان آخر ای بسیار گو

این همه الله را لبیک کو

می نیاید یك جواب از پیش تخت

چند الله میزنی با روی سخت

او شكسته دل شد و بنهاد سر

دید در خواب او خِضر را در خَضر

گفت هین از ذكر چون وا مانده ای

چون پشیمانی از آنكش خوانده ای

گفت لبیكم نمی آید جواب

زآن همی ترسم كه باشم ردّ باب

گفت آن الله تو لبیک ماست

و آن نیاز درد سوزت پیک ماست

حیلها و چاره جوییهای تو

جذب ما بود و گشاد این پای تو

ترس عشق تو كمند لطف ماست

زیر هر یا رب تو لبیكهاست

جان جاهل زین دعا جز دور نیست

زآنك یا رب گفتنش دستور نیست

بر دهان و بر دلش قفلست و بند

تا ننالد با خدا وقت گزند

داد مر فرعون را صد ملك و مال

تا بكرد او دعوی عزّ و جلال

در همه عمرش ندید او دردسر

تا ننالد سوی حق آن بد گهر

داد او را جمله ی ملك این جهان

حق ندادش درد و رنج و آندهان

درد آمد بهتر از ملك جهان

تا بخوانی مر خدا را در نهان

خواندن بی درد از افسردگیست

خواندن با درد از دل بردگیست

آن كشیدن زیر لب آواز را

یاد كردن مبدأ و آغاز را

آن شده آواز صافی و حزین

ای خدا وای مستغاث وای معین

ناله ی سگ در رهش بی جذبه نیست

وآنك هر راغب اسیر ره زنیست

چون سگ كهفی كه از مردار رَست

بر سر خوان شهنشاهان نشست

تا قیامت میخورد او پیش غار

آب رحمت عارفانه بی تغار

ای بسا سگ پوست كو را نام نیست

لیك اندر پرده بی آن جام نیست

جان بده از بهر این جام ای پسر

بی جهاد و صبر كی باشد ظفر

صبر كردن بهر این نبود حرج

صبر كن كالصبر مفتاح الفرج

زین كمین بی صبر و حزمی كس نجَست

حزم را خود صبر آمد پا و دست

حزم كن از خورد كین زهرین گیاست

حزم كردن زور و نور انبیاست

كاه باشد كو بهر بادی جهد

كوه كی مر باد را وزنی نهد

هر طرف غولی همی خواند ترا

كای برادر راه خواهی هین بیآ

ره نمایم همرهت باشم رفیق

من قلاوزم درین راه دقیق

نی قلاوزست و نی ره داند او

یوسفا كم رو سوی آن گرگ خُو

حزم آن باشد كه نفریبد ترا

چرب و نوش دانه های این سرا

كه نه چربش دارد و نی نوش او

سحر خواند می دمد در گوش او

كه بیا مهمان ما ای روشنی

خانه آن تست و تو آن منی

حزم آن باشد كه گویی تخمه ام

یا سقیمم خسته ی این دخمه ام

یا سرم در دست درد سر ببر

یا مرا خواندست آن خالو پسر

زآنك یك نوشت دهد با نیشها

كه بكارد در تو نوشش ریشها

زر اگر پنجاه یا شصتت دهد

ماهیا او گوشت در شستت نهد

گر دهد خود كی دهد آن پر حیل

جوز پوسیدست گفتار دغل

ژغژغ آن عقل و مغزت را برد

صد هزاران عقل ره یك نشمرد

یار تو خورجین توست و كیسه ات

گر تو رامینی مجو جز ویسه ات

ویسه و معشوق تو هم ذات تست

وین برونیها همه آفات تست

حزم آن باشد كه چون دعوت كنند

تو نگوئی مست و خواهان منند

دعوت ایشان صفیر مرغ دان

كه كند صیاد در مكمن نهان

مرغ مرده پیش بنهاده كه این

می كند این بانگ و آواز حنین

مرغ پندارد كه جنس اوست او

جمع آید بر دردشان پوست او

جز مگر مرغی كه حزمش داد حق

تا نگردد گیج از آن دانه و ملق

هست بی حزمی پشیمانی یقین

بشنو این افسانه را در شرح این

***

فریفتن روستایی شهریی را و بدعوت خواندن بلابه و الحاح بسیار

ای برادر بود اندر ما مضی

شهریی با روستایی آشنا

روستایی چون سوی شهر آمدی

خرگه اندر كوی آن شهری زدی

دو مه و سه ماه مهمانش بُدی

بر دكان او و بر خوانش بُدی

هر حوایج را كه بودیش آن زمان

راست كردی مرد شهری رایگان

رو بشهری كرد و گفت ایخواجه تو

هیچ می نآئی سوی ده فرجه جو

الله الله جمله فرزندان بیار

كین زمان گلشنست و نوبهار

یا بتابستان بیا وقت ثمر

تا ببندم خدمتت را من كمر

خیل و فرزندان و قومت را بیار

در ده ما باش سه ماه و چهار

که بهاران خطه ی ده خوش بود

كشت زار و لاله ی دلكش بود

وعده دادی شهری او را دفع حال

تا بر آمد بُعد وعده هشت سال

او بهر سالی همی گفتی كه كی

عزم خواهی كرد كآمد ماه دی

او بهانه ساختی كامسال مان

از فلان خطه بیآمد میهمان

سال دیگر گر توانم وا رهید

از مهمات آن طرف خواهم دوید

گفت هستند آن عیالم منتظر

بهر فرزندان تو ای اهل بر

باز هر سالی چو لگلگ آمدی

تا مقیم قبه ی شهری شدی

خواجه هر سالی ز زر و مال خویش

خرج او كردی گشادی بال خویش

آخرین كرّت سه ماه آن پهلوان

خوان نهادش بامدادان و شبان

از خجالت باز گفت او خواجه را

چند وعده چند بفریبی مرا

گفت خواجه جسم و جانم وصل جوست

لیك هر تحویل اندر حكم هوست

آدمی چون كشتی است و بادبان

تا كی آرد باد را آن باد ران

باز سوگندان بدادش كای كریم

گیر فرزندان بیا بنگر نعیم

دست او بگرفت سه كرّت بعهد

كالله الله زو بیا بنمای جهد

بعد ده سال و بهر سالی چنین

لابها و، وعدهای شِكّرین

كودكان خواجه گفتند ای پدر

ماه و ابر و سایه هم دارد سفر

حقها بر وی تو ثابت كرده ای

رنجها در كار او بس برده ای

او همی خواهد كه بعضی حق آن

واگزارد چون شوی تو میهمان

بس وصیت كرد ما را او نهان

كه كشیدش سوی ده لابه كنان

گفت حقست این ولی ای سیبویه

اتق من شرّ من أحسنت الیه

دوستی تخم دم آخر بود

ترسم از وحشت كی آن فاسد شود

صحبتی باشد چو شمشیر قطوع

همچو دی در بوستان و در زروع

صحبتی باشد چو فصل نوبهار

زو عمارتها و دخل بی شمار

حزم آن باشد، كه ظنّ بَد بری

تا گریزی و شوی از بد بری

حزم سوء الظن گفتست آن رسول

هر قدم را دام می دان ای فضول

روی صحرا هست هموار و فراخ

هر قدم دامیست كم ران اوستاخ

آن بز كوهی دود كه دام كو

چون بتازد دامش افتد در گلو

آنك میگفتی كه كو اینك ببین

دشت میدیدی نمی دیدی كمین

بی كمین و دام و صیاد ای عیار

دنبه كی باشد میان كشت زار

آنك گستاخ آمدند اندر زمین

استخوان و كلهاشان را ببین

چون به گورستان روی ای مرتضی

استخوانشان را بپرس از ما مضی

تا بظاهر بینی آن مستان كور

چون فرو رفتند در چاه غرور

چشم اگر داری تو كورانه میا

ور نداری چشم دست آور عصا

آن عصای حزم و استدلال را

چون نداری دید میكن پیشوا

ور عصای حزم و استدلال نیست

بی عصا كش بر سر هر ره مه ایست

گام زآن سان نه كه نابینا نهد

تا كه پا از چاه و از سگ وارهد

لرز لرزان و بترس و احتیاط

می نهد پا تا نیفتد در خباط

ای زدودی جَسته در ناری شده

لقمه جُسته لقمه ی ماری شده

***

قصه ی اهل سبا و طاغی كردن نعمت ایشان را

تو نخواندی قصه ی اهل سبا

یا بخواندی و ندیدی جز صدا

از صدا آن كوه خود آگاه نیست

سوی معنی هوش كه را راه نیست

او همی بانگی كند بی گوش و هوش

چون خمش کردی تو او هم شد خموش

داد حق اهل سبا را بس فراغ

صد هزاران قصر و ایوانها و باغ

شكر آن نگزاردند آن بدرگان

در وفا بودند كمتر از سگان

مر سگی را لقمه ی نانی ز در

چون رسد بر در همی بندد كمر

پاسبان و حارس در میشود

گر چه بر وی جور و سختی میرود

هم بر آن در باشدش باش و قرار

كفر دارد كرد غیری اختیار

ور سگی آید غریبی روز و شب

آن سگانش میكنند آن دم ادب

كه بُرو آنجا كه اول منزلست

حق آن نعمت گروگان دلست

میگزندش كه برو بر جای خویش

حق آن نعمت فرو مگذار بیش

از در دل و اهل دل آب حیات

چند نوشیدی و وا شد چشمهات

بس غذای سُكر و وجد و بی خودی

از در اهل دلان بر جان زدی

باز این در را رها كردی ز حرص

گرد هر دكان همی گردی چو خرس

بر دَر آن منعمان چرب دیگ

می دوی بهر ثرید مرد ریگ

چربش آنجا دان كه جان فربه شود

كار نا اومید آنجا به شود

***

جمع آمدن اهل آفت هر صباحی بر در صومعه ی عیسی علیه السلام جهت طلب شفا بدعای او

صومعه ی عیسیست خوان اهل دل

هان و هان ای مبتلا این در مَهل

جمع گشتندی ز هر اطراف خلق

از ضریر و لنگ و شل و اهل دلق

بر در آن صومعه ی، عیسی صباح

تا بدم اوشان رهاند از جناح

او چو فارغ گشتی از اوراد خویش

چاشتگه بیرون شدی آن خوب كیش

جوق جوقی مبتلا دیدی نزار   َ

شسته بر در در امید و انتظار

گفتی ای اصحاب آفت از خدا

حاجت این جملگانتان شد روا

هین روان گردید بی رنج و عنا

سوی غفاری و اكرام خدا

جملگان چون اشتران بسته پای

كه گشایی زانوی ایشان برای

خوش دوان و شادمانه سوی خان

از دعای او شدندی پا دوان

آزمودی تو بسی آفات خویش

یافتی صحت ازین شاهان كیش

چند آن لنگی تو رهوار شد

چند جانت بی غم و آزار شد

ای مغفل رشته ای بر پای بند

تا ز خود هم گم نگردی ای لوند

ناسپاسی و فراموشی تو

یاد نآورد آن عسل نوشی تو

لاجرم آن راه بر تو بسته شد

چون دل اهل دل از تو خسته شد

زودشان دریاب و استغفار كن

همچو ابری گریهای زار كن

تا گلستانشان سوی تو بشگفد

میوهای پخته بر خود وا كفد

هم بر آن در گرد کم از سگ مباش

با سگ كهف ار شدستی خواجه تاش

چون سگان هم مرسگان را ناصحند

كی دل اندر خانه ی اول ببند

آن در اول كه خوردی استخوان

سخت گیر و حق گزار آنرا ممان

می گزندش تا زَ ادب آنجا رود

وز مقام اولین مفلح شود

می گزندش كای سگ طاغی برو

با ولی نعمتت یاغی مشو

بر همآن در همچو حلقه بسته باش

پاسبان و چابك و برجسته باش

صورتِ نقض ِ وفای ما مباش

بی وفایی را مكن بیهوده فاش

مر سگان را چون وفا آمد شعار

رو سگان را ننگ و بد نامی میار

بی وفایی چون سگان را عار بود

بی وفائی چون روا داری نمود

حق تعالی فخر آورد از وفا

گفت من اوفی بعهد غیرنا

بی وفایی دان وفا با ردِ حق

بر حقوق حق ندارد كس سبق

حق مادر بعد از آن شد كآن كریم

كرد او را از جنین تو غریم

صورتی كردت درون جسم او

داد در حملش ورا آرام و خو

همچو جزو متصل دید او ترا

متصل را كرد تدبیرش جدا

حق هزاران صنعت و فن ساختست

تا كه مادر بر تو مهر انداختست

پس حق حق سابق از مادر بود

هر كه آن حق را نداند خر بود

آنك مادر آفرید و ضرع و شیر

با پدر كردش قرین آن خود مگیر

ای خداوند ای قدیم احسان تو

آنك دانم و آنك نی هم آن ِ تو

تو بفرمودی كه حق را یاد كن

زانك حق من نمی گردد كهن

یاد كن لطفی كه كردم آن صبوح

با شما از حفظ در كشتی نوح

پیله بابایانتان را آن زمان

دادم از طوفان و از موجش امان

آب آتش خو زمین بگرفته بود

موج او مر اوج كه را میربود

حفظ كردم من نكردم ردّتان

در وجودِ جدِ جدِ جدتان

چون شدی سر پشت پایت چون زنم

كارگاه خویش ضایع چون كنم

چون فدای بی وفایان میشوی

از گمان بَد بدآن سو می روی

من ز سهو و بی وفاییها بَری

سوی من آیی گمان بد بری

این گمان بَد بر آنجا بر كه تو

میشوی در پیش همچون خود دو تو

بس گرفتی یار و همراهان زفت

گر ترا پرسم كه كو گویی كه رفت

یار نكیت رفت بر چرخ برین

یار فسقت رفت در قعر زمین

تو بماندی در میانه آنچنان

بی مدد چون آتشی از كاروان

دامن او گیر ای یار دلیر

كاو منزه باشد از بالا و زیر

نی چو عیسی سوی گردون بر شود

نی چو قارون در زمین اندر رود

با تو باشد در مكان و بی مكان

چون بمانی از سرا و از دكان

او بر آرد از كدورتها صفا

مر جفاهای ترا گیرد وفا

چون جفا آری فرستد گوشمال

تا ز نقصان وا روی سوی كمال

چون تو وَردی ترك كردی در روش

بر تو قبضی آید از رنج و تبش

َآن ادب كردن بود یعنی مكن

هیچ تحویلی از آن عهد كهن

پیش از آن كین قبض زنجیری شود

این كه دل گیریست پا گیری شود

رنج معقولت شود محسوس و فاش

تا نگیری این اشارت را بلاش

در معاصی قبضها دل گیر شد

قبضها بعد از اجل زنجیر شد

نعط من أعرض هنا عن ذكرنا

عیشة ضنكا و نجزی بالعمی

دزد چون مال كسان را می برد

قبض و دل تنگی دلش را می خلد

او همی گوید عجب این قبض چیست

قبض آن مظلوم كز شرت گریست

چون بدین قبض التفاتی كم كند

باد اِصرار آتشش را دَم ُكند

قبض دل قبض عوان شد لاجرم

گشت محسوس آن معانی زد علم

غصها زندان شدست و چار میخ

غصه بیخست و بروید شاخ بیخ

بیخ پنهان بود هم شد آشكار

قبض و بسط اندرون بیخی شمار

چونك بیخ بَد بود زودش بزن

تا نروید زشت خاری در چمن

قبض دیدی چاره ی آن قبض كن

زآنك سرها جمله می روید ز بُن

بسط دیدی بسط خود را آب دِه

چون بر آید میوه با اصحاب ده

***

باقی قصه ی اهل سبا

آن سبا ز اهل صبا بودند خام

كارشان كفران نعمت با كرام

باشد آن كفران نعمت در مثال

كی كنی با محسن خود تو جدال

كی نمی باید مرا این نیكویی

من برنجم زین چه رنجه میشوی

لطف كن این نیكوی را دور كن

من نخواهم چشم زودم كور كن

پس سبا گفتند با عد بیننا

شیننا خیر لنا خذ زیننا

ما نمی خواهیم این ایوان و باغ

نی زنان خوب و نی امن و فراغ

شهرها نزدیك همدیگر بَدست

آن بیابانست خوش كانجا دَدست

یطلب الإنسان فی الصیف ألشتا

فإذا جاء الشتاء أنكر ذا

فهو لا یرضی بحال أبدا

لا بضیق لا بعیش رغدا

قُتِلَ الانْسانُ ما أكفره

كلما نال هدی أنكره

نفس زین سانست زآن شد كشتنی

اقتلوا أنفسكم گفت آن سنی

خار سه سویست هر چون كش نهی

در خلد وز زخم او تو كی جهی

آتش ترك هوا در خار زن

دست اندر یار نیكو كار زن

چون ز حد بُردند اصحاب سبا

كه بپیش ما وبا به از صبا

ناصحانشان در نصیحت آمدند

از فسوق و كفر مانع می شدند

قصد خون ناصحان می داشتند

تخم فسق و كافری می كاشتند

چون قضا آید شود تنگ این جهان

از قضا حلوا شود رنج دهان

گفت إِذا جآء القضاء ضاق الفضا

تعجب الأبصار إِذا جآء القضاء

چشم بسته میشود وقت قضا

تا نبیند چشم كحل چشم را

مكر آن فارس چو انگیزید گرد

آن غبارت ز استغاثت دور كرد

سوی فارس رو مرو سوی غبار

ورنه بر تو كوبد آن مكر سوار

گفت حق آنرا كه این گرگش بخَورد

دید گرد گرگ چون زاری نكرد

او نمی دانست گرد گرگ را

با چنین دانش چرا كرد او چرا

گوسفندان بوی گرگ با گزند

می بدانند و بهر سو میخزند

مغز حیوانات بوی شیر را

می بداند َترك میگوید چرا

بوی خشم شیر دیدی باز گرد

با مناجات و حذر انباز گرد

وانگشتند آن گروه از َگرد گرگ

گرگ محنت بعد َگرد آمد سترگ

بردرید آن گوسفندان را به خشم

كی ز چوپان خِرَد بستند چشم

چند چوپانشان بخواند و نآمَدند

خاك غم در چشم چوپان میزدند

كی برو ما از تو خود چوپان تریم

چون تبع گردیم هر یك سروریم

طعمه ی گرگیم و آن یار نی

هیزم ناریم و آن عار نی

حمیتی بُد جاهلیت در دماغ

بانگ شومی بر دمنشان كرد زاغ

بهر مظلومان همی كندند چاه

در چه افتادند و می گفتند آه

پوستین یوسفان بشكافتند

آنچ میكردند یك یك یافتند

كیست آن یوسف دل حق جوی تو

چون اسیری بسته اندر كوی تو

جبرئیلی را بر استن بسته ای

پرّ و بالش را بصد جا خسته ای

پیش او گوساله بریان آوری

كه كِشی او را بكهدان آوری

كی بخور اینست ما را لوت و پوت

نیست او را جز لقآءالله قوت

زین شكنجه و امتحان آن مبتلا

می كند از تو شكایت با خدا

كای خدا افغان ازین گرگ كهن

گویدش نك وقت آمد صبر كن

دادِ تو واخواهم از هر بی خبر

داد كی دهد جز خدای دادگر

او همی گوید كه صبرم شد فنا

در فراق روی تو یا ربنا

احمدم درمانده در دست یهود

صالحم افتاده در حبس ثمود

ای سعادت بخش جان انبیا

یا بُكش یا باز خوانم یا بیآ

با فراغت كافران را نیست تاب

می گود یا لیتنی كنت تراب

حال او اینست، كو خود زآن سو است

چون بود بی تو كسی كآن تو است

حق همی گوید كی آری ای نزه

لیك بشنو صبر آر و صبر به

صبح نزدیکست خامش کم خروش

من همی كوشم پی تو تو مكوش

***

بقیه داستان رفتن خواجه بدعوت روستایی سوی دیه

شد ز حد هین باز گرد ای یار گرد

روستایی خواجه را بین خانه برد

قصه ی اهل سبا یک گوشه نه

آن بگو کآن خواجه چون آمد بده

روستایی در تملق شیوه كرد

تا كه حزم خواجه را كالیوه كرد

از پیام اندر پیام او خیره شد

تا زُلال ِ حزم خواجه تیره شد

هم از اینجا كودكانش در پَسَند

نرتع و نلعب بشادی می زدند

همچو یوسف كش ز تقدیر عجب

نرتع و نلعب ببرد از ظلّ اب

آن نه بازی بلك جان بازیست آن

حیله و مكر و دغا سازیست آن

هرچ از یارت جدا اندازد آن

مشنو آنرا كآن زیان دارد زیان

گر بود آن سود صد در صد مگیر

بهر زر مسکل ز گنجور ای فقیر

این شنو كی چند یزدان زجر كرد

گفت اصحابِ نبی را گرم و سرد

زآنك بر بانگ دُهل در سال تنگ

جمعه را كردند باطل بی درنگ

تا نباید دیگران ارزان خرند

ز آن جلب صرفه ز ما ایشان برند

ماند پیغمبر بخلوت در نماز

با دو سه درویش ثابت پر نیاز

گفت طبل و لهو بازرگانیی

چونتان ببرید از ربانیی

قد فضضتم نحو قمح هایما

ثم خلیتم نبیا قایما

بهر گندم تخم باطل كاشتید

و آن رسول حق را بگذاشتید

صحبت او خیر من لهوست و مال

بین كرا بگذاشتی چشمی بمال

خود نشد حرص شما را این یقین

كی منم رزاق خیرالرازقین

آنك گندم را ز خود روزی دهد

كی توكلهات را ضایع نهد

از پی گندم جدا گشتی از آن

كه فرستادست گندم ز آسمان

***

دعوت باز بطانرا از آب بصحرا

باز گوید بط را كز آب خیز

تا ببینی دشتها را قند ریز

بطِ عاقل گویدش کای باز دور

آب ما را حصن و امنست و سرور

دیو چون باز آمد ای بطان شتاب

هین به بیرون كم روید از حصن آب

باز را گوید رو رو باز گرد

از سر ما دست دار ای پای مرد

ما بری از دعوتت دعوت ترا

ما ننوشیم این دم تو كافرا

حصن ما را قند و قندستان ترا

من نخواهم هدیه ات بُستان ترا

چونك جان باشد نیاید لوت كم

چونك لشكر هست كم ناید علم

خواجه ی حازم بسی عذر آورید

بس بهانه كرد با دیو مرید

گفت این دم كارها دارم مهم

گر بیایم آن نگردد منتظم

شاه كاری نازكم فرموده است

ز انتظارم شاه شب نغنوده است

من نیارم ترك امر شاه كرد

من نتانم شد بر شه روی زرد

هر صباح و هر مسا سرهنگ خاص

میرسد از من همی جوید مناص

تو روا داری كه آیم سوی ده

تا در ابرو افكند سلطان گِره

بعد از آن درمان خشمش چون كنم

زنده خود را زین مگر مدفون كنم

زین نمط او صد بهانه باز گفت

حیله ها با حكم حق نفتاد جفت

گر شود ذرات عالم حیله پیچ

با قضای آسمان هیچند هیچ

چون گریزد این زمین از آسمان

چون كند او خویش را از وی نهان

هرچ آید ز آسمان سوی زمین

نی مفر دارد نه چاره نی كمین

آتش از خورشید می بارد بر او

او بپیش آتشش بنهاده رو

ور همی طوفان كند باران برو

شهرها را میكند ویران برو

او شده تسلیم او ایوب وار

كی اسیرم هر چ میخواهی بیار

ای كه جزو این زمینی سرمكش

چونك بینی حكم یزدان در مكش

چون خَلَقْناكُمْ شنیدی مِنْ تراب

خاك باشی جست از تو رو متاب

بین كه اندر خاك تخمی كاشتم

گرد خاكی و منش افراشتم

جمله ی دیگر تو خاكی پیشه گیر

تا كنم بر جمله میرانت امیر

آب از بالا به پستی در شود

آنگه از پستی به بالا بر رود

گندم از بالا بزیر خاك شد

بعد از آن او خوشه و چالاك شد

دانه ی هر میوه آمد در زمین

بعد از آن سرها بر آورد از دفین

اصل نعمتها ز گردون تا بخاك

زیر آمد شد غذای جان ِ پاك

از تواضع چون ز گردون شد بزیر

گشت جزو آدمی حی دلیر

پس صفات آدمی شد آن جماد

بر فراز عرش پران گشت شاد

كز جهان زنده ز اول آمدیم

باز از پستی سوی بالا شدیم

جمله اجزا در تحرك در سكون

ناطقان كإنا إلیه راجعون

ذكر و تسبیحاتِ اجزای نهان

غلغلی افكند اندر آسمان

چون قضا آهنگ نارنجات كرد

روستایی، شهریی را مات كرد

با هزاران حزم خواجه مات شد

ز آن سفر در معرض آفات شد

اعتمادش بر ثبات خویش بود

گر چه كه بُد نیم سیلش در ربود

چون قضا بیرون كند از چرخ سر

عاقلان گردند جمله كور و كر

ماهیان افتند از دریا برون

دام گیرد مرغ پران را زبون

تا پری و دیو درشیشه شود

بلكه هاروتی به بابل در رود

جز كسی كاندر قضا حق گریخت

خون او را هیچ تربیعی نریخت

غیر آنك در گریزی در قضا

هیچ حیله ندهدت از وی رها

***

قصه ی اهل ضروان و حیلت كردن ایشان تا بی زحمت درویشان باغها را قطاف كنند

قصه ی اصحاب ضروان خوانده ای

پس چرا در حیله جویی مانده ای

حیله میكردند كژدم نیش چند

كی بُرند از روزی درویش چند

شب همه شب می سگالیدند مكر

روی در رو كرده چندین عمرو و بكر

خفیه میگفتند سِرّها آن بدان

تا نباید كه خدا دریابد آن

با گل انداینده اسگالید گِل

دست كاری میكند پنهان ز دل

گفت أ لا یعلم هواك من خلق

إن فی نجواك صدقا أم ملق

كیف یغفل عن ظعین قد غدا

من یعاین این مثواه غدا

أینما قد هبطا أو صعدا

قد تولاه و أحصی عددا

گوش را اكنون ز غفلت پاك كن

استماع هجر آن غمناك كن

آن زكاتی دان كه غمگین را دهی

گوش را چون پیش دستانش نهی

بشنوی غمهای رنجوران دل

فاقه ی جان شریف از آب و گل

خانه ی پُر دود دارد پُر فنی

مر ورا بگشا ز اصغا روزنی

گوش تو او را چو راه دَم شود

دود تلخ از خانه ی او كم شود

غمگساری كن تو با ما ای روی

گر بسوی رب اعلی میروی

این تردد حبس و زندانی بود

كی بنگذارد كه جان سویی رود

این بدین سو آن بدان سو میكشد

هر یکی گویا منم راه رَشَد

این تردد عقبه ی راه حقست

ای خنك آنرا كه پایش مطلقست

بی تردد میرود بر راه راست

ره نمیدانی بجو گامش كجاست

گام آهو را بگیر و رو معاف

تا رسی از گام آهو تا بناف

زین روش بر اوج انور میروی

ای برادر گر بر آذر میروی

نی ز دریا ترس و نی از موج و كف

چون شنیدی تو خطاب لا تخف

لا تَخَفْ دان چونك خوفت داد حق

نان فرستد چون فرستادت طبق

خوف آنكس راست كورا خوف نیست

غصه آنكس راست كین جا طوف نیست

***

روان شدن خواجه بسوی دیه

خواجه در كار آمد و تجهیز ساخت

مرغ عزمش سوی ده اشتاب تاخت

اهل و فرزندان سفر را ساختند

رخت را بر گاو عزم انداختند

شادمانان و شتابان سوی ده

كی بری خوردیم از ده مژده ده

مقصد ما را چراگاه خوشست

یار ما آنجا كریم و دلكش است

با هزاران آرزومان خوانده است

بهر ما غرس كرم بنشانده است

ما ذخیره ی دَه زمستان دراز

از بر او سوی شهر آریم باز

بلك باغ ایثار راه ما كند

در میان جان خودمان جا كند

عجلوا أصحابنا كی تربحوا

عقل میگفت از درون لا تفرحوا

من رباح الله كونوا رابحین

إن ربی لا یحِبُّ الفرحین

افرحوا هونا بما آتاكم

كل آت مشغل ألهاكم

شاد از وی شو مشو از غیر وی

او بهارست و، دگرها ماه دی

هر چه غیر اوست استدراج تست

گر چه تخت و ملك تست و تاج تست

شاد از غم شو كه غم دام لقاست

اندرین ره سوی پستی ارتقاست

غم یکی گنجست و رنج تو چو كان

لیك كی درگیرد این در كودكان

كودكان چون نام بازی بشنوند

جمله با خرگور هم تگ می دوند

ای خران كور این سو دامهاست

در كمین این سوی خون آشامهاست

تیرها پران کمان پنهان ز غیب

بر جوانی میرسد صد تیر شیب

گام در صحرای دل باید نهاد

زانك در صحرای گِل نبود گشاد

ایمن آبادست دل ای دوستان

چشمها و گلستان در گلستان

عج إلی القلب و سِر یا ساریه

فیه أشجار و عین جاریه

دِه مرو دِه مرد را احمق كند

عقل را بی نور و بی رونق كند

قول پیغمبر شنو ای مجتبی

گور ِ عقل آمد وطن در روستا

هرك در روستا      بود روزی و شام

تا به ماهی عقل او نبود تمام

تا بماهی احمقی با او بود

از حشیش دِه جز اینها چه درود

وآنك ماهی باشد اندر روستا

روزگاری باشدش جهل و عما

دِه چه باشد شیخ ِ واصل ناشده

دست در تقلید و حجت در زده

پیش شهر عقل كلی این حواس

چون خران چشم بسته در خر آس

این رها كن صورت افسانه گیر

هل دُردانه تو گندم دانه گیر

گر بدُرّ ره نیست هین بر می ستان

گر بدآن سو ره نیستت ره این سور بران

ظاهرش گیر ار چه ظاهر كژ پرد

عاقبت ظاهر سوی باطن برد

اول هر آدمی خود صورت است

بعد از آن جان كاو جمال سیرتست

اول هر میوه جز صورت كی است

بعد از آن لذت كه معنی ویست

اولا خرگاه سازند و خرند

ترك را زآن پس بمهمان آورند

صورتت خرگاه دان معنیت ترك

معنیت ملاح دان صورت چو فلک

بهر حق این را رها كن یك نفس

تا خر خواجه بجنباند جرس

***

رفتن خواجه و قومش به سوی دیه

خواجه و بچگان جهازی ساختند

بر ستوران جانب ده تاختند

شادمانه سوی صحرا راندند

سافروا كی تغنموا بر خواندند

كز سفرها بنده كیخسرو شود

بی سفرها ماه كی خسرو شود

از سفر بیدق شود فرزین راد

وز سفر یابید یوسف صد مراد

روز روی از آفتابی سوختند

شب ز اختر راه می آموختند

خوب گشته پیش ایشان راه زشت

از نشاط دِه شده ره چون بهشت

تلخ از شیرین لبان خوش میشود

خار از گلزار دلكش میشود

حنظل از معشوق خرما می شود

خانه از هم خانه صحرا می شود

ای بسا از نازنینان خار كش

بر امیدِ گل عذار ماه وش

ای بسا حمال گشته پشت ریش

از برای دلبر مه روی خویش

كرده آهنگر جمال خود سیاه

تا كه شب آید ببوسد روی ماه

خواجه تا شب بر دكانی چار میخ

زآنك سروی در دلش كردست بیخ

تاجری دریا و خشكی میرود

آن بمهر خانه شینی میرود

هر کرا با مرده سودایی بود

بر امید زنده سیمایی بود

آن دروگر روی آورده به چوب

بر امید خدمت مه روی خوب

بر امید زنده ای كن اجتهاد

كاو نگردد بعدِ روزی دو جماد

مونسی مگزین خسی را از خسی

عاریت باشد درو آن مونسی

انس تو با مادر و بابا كجاست

گر بجز حق مونسانترا وفاست

انس تو با دایه و لالا چه شد

گر كسی شاید بغیر حق عضد

انس تو با شیر و با پستان نماند

نفرت تو از دبیرستان نماند

آن شعاعی بود بر دیوارشان

جانب خورشید وارفت آن نشان

بر هر آن چیزی كه افتد آن شعاع

تو بر آن هم عاشق آیی ای شجاع

عشق تو بر هرچ آن موجود بود

آن ز وصف حق چو زر اندود بود

چون زری با اصل رفت و مس بماند

طبع سیر آمد طلاق او براند

از زر اندودِ صفاتش پا ِبكش

از جهالت قلب را كم گوی خوش

كآن خوشی در قلبها عاریتیست

زیر زینت مایه ی بی زینتیست

زر ز روی قلب در كان میرود

سوی آن كان رو تو هم كآن میرود

نور از دیوار تا خور می رود

تو بد آن خور رو كه در خور میرود

زین سپس بستان تو آب از آسمان

چون ندیدی تو وفا در ناودان

معدن دنبه نباشد دام گرگ

كی شناسد معدن آن گرگ سترگ

زر گمان بردند بسته در گره

می شتابیدند مغروران بدِه

همچنین خندان و رقصان میشدند

سوی آن دولاب چرخی میزدند

چون همی دیدند مرغی میپرید

جانب ده صبر جامه میدرید

هرك می آمد زده از سوی او

بوسه می دادند خوش بر روی او

كه تو روی ِ یار ما را دیده ای

پس تو جان را جان و ما را دیده ای

نواختن مجنون آن سگ را كی مقیم كوی لیلی بود

همچو مجنون كو سگی را مینواخت

بوسه اش میداد و پیشش می گداخت

گرد او میگشت خاضع در طوافهم

هم جلاب شكرش میداد صاف

بوالفضولی گفت ای مجنون خام

این چه شیدست این كه می آری مدام

پوز سگ دایم پلیدی می خورد

مقعد خود را بلب می استرد

عیبهای سگ بسی او برشمرد

عیب دان از غیب دان بویی نبرد

گفت مجنون تو همه نقشی و تن

اندرآ و بنگرش تو از چشم من

كاین طلسم بسته ی مولیست این

پاسبان كوچه ی لیلیست این

همتش بین و دل و جان و شناخت

كو كجا بگزید و مسكن گاه ساخت

او سگِ فرخ رُخ ِ كهفِ منست

بلكه او هم درد و هم لهفِ من است

آن سگی كی باشد اندر كوی او

من بشیران كی دهم یك موی او

آنكه شیران مر سگانش را غلام

گفتن امكان نیست خامش و السلام

گر ز صورت بگذرید ای دوستان

جنتست و ُگلستان در ُگلستان

صورت خود چون شكستی سوختی

صورت كلّ را شكست آموختی

بعد از آن هر صورتی را بشكنی

همچو حیدر باب خیبر بركنی

سغبه ی صورت شد آن خواجه ی سلیم

كی بدِه میشد به گفتار سقیم

سوی دام آن تملق شادمان

همچو مرغی سوی دانه ی امتحان

از کرم دانست مرغ آن دانه را

غایت حرص است نی جود آن عطا

مرغكان در طمع دانه شادمان

سوی آن تزویر پرّان و دوان

گر ز شادی خواجه آگاهت كنم

ترسم ای ره رو كه بیگاهت كنم

مختصر كردم چو آمد دِه پدید

خود نبود آن دِه ره دیگر گزید

قرب ماهی دِه بدِه می تاختند

زآنك راه دِه نكو نشناختند

هر كه در ره بی قلاوزی رود

هر دو روزه راه صد ساله شود

هر كه تازد سوی كعبه بی دلیل

همچو این سرگشتگان گردد ذلیل

هر که گیرد پیشه ی بی اوستا

ریش خندی شد بشهر و روستا

جز كه نادر باشد اندر خافقین

آدمی سر بر زند بی والدین

مال او یابد كه کسبی می کند

نادری باشد که گنجی برزند

مصطفایی کو که جسمش جان بود

تا كه رحمن علم القرآن بود

اهل تن را جمله عَلَّمَ بالقلم

واسطه افراشت در بذل كرم

هر حریصی هست محروم ای پسر

چون حریصان تك مرو آهسته تر

اندر آن ره رنجها دیدند و تاب

چون عذاب مرغ خاكی در عذاب

سیر گشته از ده و از روستا

ور شكر ریزد چنان نااوستا

***

رسیدن خواجه و قومش بدیه و نادیده و ناشناخته آوردن روستایی ایشان را

بعدِ ماهی چون رسیدند آن طرف

بی نوا ایشان ستوران بی علف

روستایی بین كه از بد نیتی

میكند بعد اللتیا و التی

روی پنهان میكند زیشان بروز

تا سوی باغش بنگشایند پوز

آنچنان رو كه همه زرق و شرست

از مسلمانان نهان اولیترست

رویها باشد كه دیوان چون مگس

بر سرش بنشسته باشد چون حرس

چون ببینی رویشان در تو فتند

یا مبین آن رو چو دیدی خوش مخند

در چنان روی خبیثت عاصیه

گفت یزدان نسفعن بالناصیه

چون بپرسیدند و خانه ش یافتند

همچو خویشان سوی در بشتافتند

در فرو بستند اهل خانه اش

خواجه شد زین كژ روی دیوانه وش

لیك هنگام درشتی هم نبود

چون در افتادی بچه تیزی چه سود

بر درش ماندند ایشان پنج روز

شب بسرما روز خود خورشید سوز

نی ز غفلت بود ماندن نی خری

بلكه بود از اضطرار و بی خری

با لئیمان بسته نیكان ز اضطرار

شیرمرداری خورد از جوع زار

او همی دیدش همی كردش سلام

كه فلانم من مرا اینست نام

گفت باشد من چه دانم تو كیی

یا پلیدی یا قرین پاكیی

گفت این دم با قیامت شد شبیه

تا برادر شد بفر من اخیه

شرح می كردش كه من آنم كه تو

لوتها خوردی ز خوان من دو تو

آن فلان روزت خریدم آن متاع

کل سر جاوز الاثنین شاع

ِسرّ مهر ما شنیدستند خلق

شرم دارد رو چو نعمت خورد خلق

او همی گفتش چه گویی ترهات

نی ترا دانم نه نام تو نه جات

پنجمین شب ابر و بارانی گرفت

كآسمان از بارشش شد دارد شگفت

چون رسید آن كارد اندر استخوان

حلقه زد خواجه كه مهتر را بخوان

چون بصد الحاح آمد سوی در

گفت آخر چیست ای جان پدر

گفت من آن حقها بگذاشتم

ترك كردم آنچ می پنداشتم

پنج ساله رنج دیدم پنج روز

جان مسكینم درین گرما و سوز

یك جفا از خویش و از یار و تبار

در گرانی هست چون سیصد هزار

زآنك دل ننهاد بر جور و جفاش

جانش خو گر بود با لطف و وفاش

هر چه بر مردم بلا و شدتست

این یقین دان كز خلاف عادتست

گفت ای خورشیدِ مهرت در زوال

گر تو خونم ریختی كردم حلال

امشب باران بما ده گوشه ای

تا بیابی در قیامت توشه ای

گفت یك گوشه ست آن ِ باغبان

هست اینجا گرگ را او پاسبان

در كفش تیر و كمان از بهر گرگ

تا زند گر آید آن گرگ سترگ

گر تو آن خدمت كنی جا آن ِتوست

ور نه جای دیگری فرمای جست

گفت صد خدمت كنم تو جای ده

آن كمان و تیر در كفم بنه

من نخسبم حارسی رز كنم

گر بر آرد گرگ سر تیرش زنم

بهر حق مگذارم امشب ای دو دل

آب باران بر سر و در زیر گِل

گوشه ای خالی شد و او با عیال

رفت آنجا جای تنگ و بی مجال

چون ملخ بر همدگر گشته سوار

از نهیب سیل اندر ُكنج غار

شب همه شب جمله گویان ای خدا

این سزای ما سزای ما سزا

این سزای آن كه شد یار خسان

یا كسی كرد از برای ناكسان

این سزای آنك اندر طمع خام

ترك گوید خدمتِ خاكِ كرام

خاك پاكان لیسی و دیوارشان

بهتر از عام و رز و گلزارشان

بنده ی یك مرد روشن دل شوی

به كه بر فرق سر شاهان روی

از ملوك خاك جُز بانگ دُهُل

تو نخواهی یافت ای پیك سبل

شهریان خود ره زنان نسبت بروح

روستایی كیست گیج ِ بی فتوح

این سزای آنك بی تدبیر عقل

بانگ غولی آمدش بگزید نقل

چون پشیمانی ز دل شد تا شفاف

زین سپس سودی ندارد اعتراف

آن كمان و تیر اندر دست او

گرگ را جویان همه شب سو بسو

گرگ بروی خود مسلط چون شرر

گرگ جویان وز گرگ او بی خبر

هر پشه هر كیك چون گرگی شده

اندر آن ویرانه شان زخمی زده

فرصت آن پشه راندن هم نبود

از نهیب حمله ی گرگ عنود

تا نیآید گرگ آسیبی زند

روستایی ریش خواجه بر كند

این چنین دندان کنان تا نیم شب

جانشان از ناف می آمد به لب

ناگهان تمثال گرگ هشته ای

سر بر آورد از فراز پشته ای

تیر را بگشاد آن خواجه زشست

زد بر آن حیوان كه تا افتاد پست

اندر افتادن ز حیوان باد جَست

روستایی های كرد و كوفت دست

ناجوانمردا كه خر ُكرّه ی منست

گفت نی این گرگِ چون آهریمنست

اندرو اشكال گرگی ظاهرست

شكل او از گرگی او مخبرست

گفت نی بادی كه جست از فرج وی

می شناسم همچنانك آبی ز می

ُكشته ای خر ُكره ام را در ریاض

كه مبادت بسط هرگز ز انقباض

گفت نیكوتر تفحص كن شبست

شخصها در شب ز ناظر محجبست

شب غلط بنماید و مبدل بسی

دیدِ صایب شب ندارد هر كسی

هم شب و هم ابر و هم باران ژرف

این سه تاریكی غلط آرد شگرف

گفت آن بر من چو روز روشنست

می شناسم باد خر ُكره ی منست

در میان بیست باد آن باد را

میشناسم چون مسافر زاد را

خواجه برجست و بیآمد ناشگفت

روستایی را گریبانش گرفت

كابله طرار شید آورده ای

بنگ و افیون هر دو با هم خورده ای

در سه تاریكی شناسی بادِ خر

چون ندانی مر مرا ای خیره سر

آنك داند نیم شب گوساله را

چون ندانی همره ده ساله را

خویش را واله و عارف می كنی

خاك در چشم مروّت میزنی

كه مرا از خویش هم آگاه نیست

در دلم گنجای جز الله نیست

آنچ دی خوردم از آنم یاد نیست

این دل از غیر تحیر شاد نیست

عاقل و مجنون حقم یاد آر

در چنین بی خویشیم معذور دار

آنك مرداری خورد یعنی نبید

شرع او را سوی معذوران كشید

مست و بنگی را طلاق و بیع نیست

همچو طفلست او معاف و معتقیست

مستیی كاید ز بوی شاه فرد

صد خم می در سر و مغز آن نكرد

پس برو تكلیف چون باشد روا

اسب ساقط گشت و شد بی دست و پا

بار كه نهد در جهان خر كره را

درس كه دهد پارسی بو مره را

بار بر گیرند چون آمد عرج

گفت حق لَیسَ عَلَی الْأَعْمی حرج

سوی خود اعمی شدم از حق بصیر

پس معافم از قلیل و از كثیر

لاف درویشی زنی و بی خودی

های هوی مستیان ایزدی

كه زمین را من ندانم ز آسمان

امتحانت كرد غیرت امتحان

بادِ خر ُكره چنین رسوات كرد

هستی نفی ترا اثبات كرد

این چنین رسوا كند حق شید را

این چنین گیرد رمیده صید را

صد هزاران امتحانست ای پدر

هر كه گوید من شدم سرهنگ در

گر نداند عامه او را زامتحان

پختگان راه جویندش نشان

چون كند دعوی خیاطی کسی

افكند در پیش او شه اطلسی

كه ببر این را بغلطاق فراخ

ز امتحان پیدا شود او را دو شاخ

گر نبودی امتحان هر بَدی

هر مخنث در وغا رُستم بُدی

خود مخنث را زِره پوشیده گیر

چون ببیند زخم گردد چون اسیر

مست حق هشیار چون شد از دبور

مست حق نآید بخود از نفخ صور

باده ی حق راست باشد نی دروغ

دوغ خوردی دوغ خوردی دوغ دوغ

ساختی خود را جُنید و بایزید

رو كه نشناسم تبر را از كلید

بَد رگی و منبلی و حرص و آز

چون كنی پنهان بشید ای مكر ساز

خویش را منصور حلاجی كنی

آتشی در پنبه ی یاران زنی

كه بنشناسم عمر از بولهب

بادِ كره ی خود شناسم نیم شب

ای خری كاین از تو خر باور كند

خویش را بهر تو كور و كر كند

خویش را از رهروان كمتر شمر

تو حریف ره ریانی گه مخور

باز پَر از شید سوی عقل تاز

كی پَرَد بر آسمان پَرّ مجاز

خویشتن را عاشق حق ساختی

عشق با دیو سیاهی باختی

عاشق و معشوق را در رستخیز

دو بدو بندند پیش آرند تیز

تو چه خود را گیج و بی خود كرده ای

خون رز كو خون ما را خورده ای

رو كه نشناسم ترا از من بجه

عارف بی خویشم و بهلول ده

تو توَهم میكنی از قرب حق

كه طبق گر دور نبود از طبق

آن نمی بینی كه قرب اولیا

صد كرامت دارد و كار و كیا

آهن از داود مومی می شود

موم در دستت چو آهن می بود

قرب خلق و رزق بر جمله است عام

قرب وحی عشق دارند این كرام

قرب بر انواع باشد ای پدر

میزند خورشید بر كهسار و زر

لیك قربی هست با زر شید را

كه از آن آگه نباشد بید را

شاخ خشك و تر قریب آفتاب

آفتاب از هر دو كی دارد حجاب

لیك كو آن قربت شاخ طری

كه ثمار پخته از وی میخوری

شاخ خشك از قربت آن آفتاب

غیر زوتر خشك گشتن کو بیاب

آن چنان مستی مباش ای بی خرد

كی بعقل آید پشیمانی خورد

بلك زآن مستان كه چون می میخورند

عقلهای پخته حسرت می برند

ای گرفته همچو گربه موش پیر

گر از آن مِی شیر گیری شیر گیر

ای بخورده از خیال جام هیچ

همچو مستان حقایق بر مپیچ

می فتی این سو و آنسو مست وار

ای تو این سو نیستت آن سو گذار

گر بدآن سو راه یابی بعد از آن

گه بدین سو گه بدآن سو سر فشان

جمله زین سویی از آنسو کپ مزن

چون نداری مرگ هرزه جان مَكن

آن خضر جان كز اجل نهراسد او

شاید ار مخلوق را نشناسد او

كام از ذوق توّهم خوش كنی

در دمی در خیك خود پُرّش كنی

پس بیك سوزن تهی گردی ز باد

این چنین فربه تن عاقل مباد

كوزها سازی ز برف اندر شتا

كی كند چون آب بیند آن وفا

***

افتادن شغال در خم رنگ و رنگین شدن و دعوی طاوسی كردن میان شغالان

آن شغالی رفت اندر خم رنگ

اندر آن خم كرد یك ساعت درنگ

پس بر آمد پوستش رنگین شده

كی منم طاوس علیین شده

پشم رنگین رونق خوش یافته

ز آفتاب آن رنگها بر تافته

دید خود را سبز و سرخ و فور و زرد

خویشتن را بر شغالان عرضه كرد

جمله گفتند ای شغالك حال چیست

كی ترا در سر نشاط ملتویست

از نشاط از ما كرانه كرده ای

این تكبر از كجا آورده ای

یك شغالی پیش او شد كای فلان

شید كردی یا شدی از خوشدلان

شید كردی تا بمنبر بر جهی

تا ز لاف این خلق را حسرت دهی

بس بکوشیدی ندیدی گرمیی

پس ز شید آورده ای بی شرمیی

گرمی آن اولیا و انبیاست

باز بی شرمی پناه هر دغاست

كی التفات خلق سوی خود كشند

كه خوشیم و از درون بس ناخوشند

***

چرب كردن مرد لافی لب و سبلت خود را هر بامداد بپوست دنبه و بیرون آمدن میان حریفان كه من چنین خورده ام و چنان

پوست دنبه یافت شخصی مستهان

هر صباحی چرب كردی سبلتان

در میان منعمان رفتی كه من

لوتِ چربی خورده ام در انجمن

دست بر سبلت نهادی در نوید

رمز یعنی سوی سبلت بنگرید

كین گواه صدق گفتار من است

وین نشان چرب و شیرین خوردنست

اشكمش گفتی جواب بی طنین

كه أباد الله كید الكافرین

لاف تو ما را بر آتش بر نهاد

كان سبیل چرب تو بركنده باد

گر نبودی لاف زشتت ای گدا

یك كریمی رحم افگندی به ما

ور نمودی عیب و كژ کم باختی

یك طبیبی داروی او ساختی

گفت حق كی كژ مجنبان گوش و دم

ینفعن ألصادقین صدقهم

كهف اندر كژ مخسپ ای محتلم

آنچ داری وانما و فاستقم

ور نگویی عیب خود باری خمش

از نمایش وز دغل خود را مكش

گر تو نقدی یافتی مگشا دهان

هست در ره سنگهای امتحان

سنگهای امتحان را نیز پیش

امتحانها هست در احوال خویش

گفت یزدان از ولادت تا بحین

یفتنون كل عام مرتین

امتحان بر امتحانست ای پدر

هین بكمتر امتحان خود را مخر

***

ایمن بودن بلعم باعور كه امتحانها كرد حضرت و از آنها روی سپید آمد

بلعم باعور و ابلیس لعین

ز امتحان آخرین گشته مهین

او بدعوی میل دولت می كند

معده اش نفرین سبلت میكند

کانج پنهان میکند پیداش کن

سوخت ما را ای خدا رسواش کن

جمله اجزای تنش خصم ویند

كز بهاری لافد ایشان در دیند

لاف واداد کرمها می کند

شاخ رحمت را ز بن بر میکند

راستی پیش آر یا خاموش کن

وآنگهان رحمت ببین و نوش کن

آن شكم خصم سبیل او شده

دست پنهان در دعا اندر زده

كای خدا رسوا كن این لاف لئام

تا بجنبد سوی ما رحم كرام

مستجاب آمد دعای آن شكم

سوزش حاجت بزد بیرون علم

گفت حق گر فاسقی و اهل صنم

چون مرا خوانی اجابتها كنم

تو دعا را سخت گیر و می شخول

عاقبت برهاندت از دست غول

چون شكم خود را بحضرت در سپرد

گربه آمد پوست آن دنبه ببرد

از پس گربه دویدند او گریخت

كودك از ترس عتابش رنگ ریخت

آمد اندر انجمن آن طفل خرد

آب روی مرد لافی را ببرد

گفت آن دنبه كه هر صبحی بدان

چرب میكردی لبان و سبلتان

گربه آمد ناگهانش در ربود

بس دویدیم و نكرد آن جهد سود

خنده آمد حاضران را از شگفت

رحمهاشان باز جنبیدن گرفت

دعوتش كردند و سیرش داشتند

تخم رحمت در زمینش كاشتند

او چو ذوق راستی دید از كرام

بی تكبر راستی را شد غلام

***

دعوی طاوسی كردن آن شغال كه در خم صباغ افتاد

آن شغال رنگ رنگ آمد نهفت

بر بنا گوش ملامت گر بگفت

بنگر آخر در من و در رنگ من

یك صنم چون من ندارد خود شمن

چون گلستان گشته ام صد رنگ و خَوش

مر مرا سجده كن از من سر مكش

كرّ و فرّ و آب و تاب و رنگ بین

فخر دنیا خوان مرا ور كن دین

مظهر لطف خدایی گشته ام

لوح شرح كبریایی گشته ام

ای شغالان هین مخوانیدم شغال

كی شغالی را بود چندین جمال

آن شغالان آمدند آنجا بجمع

همچو پروانه بگرداگردِ شمع

پس چه خوانیمت بگو ای جوهری

گفت طاوس نر چون مشتری

پس بگفتندش كه طاوسان جان

جلوه ها دارند اندر گلستان

تو چنان جلوه كنی گفتا كه نی

بادیه ی نارفته چون کوبم منی

بانگ طاوسان كنی گفتا كه لا

پس نه ای طاوس خواجه بوالعلا

خلعت طاوس آید ز آسمان

كی رسی از رنگ و دعویها بدان

***

تشبیه فرعون و دعوی الوهیت او بدآن شغال كی دعوی طاوسی میكرد

همچو فرعونی مرصع كرده ریش

برتر از عیسی پریده از خریش

او هم از نسل شغال ماده زاد

در خم مالی و جاهی درفتاد

هر كه دید آن جاه و مالش سجده كرد

سجده ی افسوسیان را او بخَورد

گشت مستك آن گدای ژنده دلق

از سجود و از تحیرهای خلق

مال مار آمد كه در وی زهرهاست

و آن قبول و سجده ی خلق اژدهاست

های ای فرعون ناموسی مكن

تو شغالی هیچ طاوسی مكن

سوی طاوسان اگر پیدا شوی

عاجزی از جلوه و رسوا شوی

موسی و هارون چو طاوسان بُدند

پَرّ جلوه بر سر و رویت زدند

زشتیت پیدا شد و رسواییت

سر نگون افتادی از بالاییت

چون محك دیدی سیه گشتی چو قلب

نقش شیری رفت و پیدا گشت كلب

ای سگ گرگین زشت از حرص و جوش

پوستین شیر را بر خود مپوش

غرّه ی شیرت بخواهد امتحان

نقش شیر و آنگه اخلاق سگان

***

تفسیر «وَ لَتَعْرِفَنَّهُمْ فِی لَحْنِ الْقَوْلِ»

گفت یزدان مر نبی را در مساق

یك نشانی سهل تر ز اهل نفاق

گر منافق زفت باشد نغز و هول

واشناسی مرد را در لحن و قول

چون سفالین كوز ها را میخری

امتحانی میكنی ای مشتری

میزنی دستی بر آن كوزه چرا

تا شناسی از طنین اشكسته را

بانگ اشكسته دگرگون می بود

بانگ چاووشست پیشش میرود

بانگ میآید كه تعریفش كند

همچو مصدر فعل تصریفش كند

***

قصه ی هاروت و ماروت و دلیری ایشان بر امتحان حق تعالی

پیش ازین ز آن گفته بودیم اندكی

خود چه گوییم از هزارانش یكی

خواستم گفتن در آن تحقیقها

تاكنون واماند از تعویقها

حمله ی دیگر ز بسیارش قلیل

گفته آید شرح یك جزوی ز پیل

گوش كن هاروت را ماروت را

ای غلام و چاكران ماروت را

مست بودند از تماشای اله

و ز عجایبهای استدراج شاه

این چنین مستیست ز استدراج حق

تا چه مستیها دهد معراج حق

دانه ی دامش چنین مستی نمود

خوان انعامش چها داند گشود

مست بودند و رهیده از كمند

های هوی عاشقانه میزدند

یك كمین و امتحان در راه بود

صرصرش چون كاه كه را می ربود

امتحان میكردشان زیر و زبر

كی بود سرمست را زینها خبر

خندق و میدان به پیش او یكیست

چاه و خندق پیش او خوش مسلكیست

آن بز كوهی بر آن كوه بلند

بر دود از بهر خوردی بی گزند

تا علف چیند ببیند ناگهان

بازیی دیگر ز حكم آسمان

بر ُكهی دیگر بر اندازد نظر

ماده بز بیند بر آن كوه دگر

چشم او تاریك گردد در زمان

بر جهد سرمست زین كه تا بدآن

آنچنان نزدیك بنماید ورا

كه دویدن گرد بالوعه ی سرا

آن هزاران گز دو گز بنمایدش

تا ز مستی میل جَستن آیدش

چونك بجهد در فتد اندر میان

در میان هر دو كوه بی امان

او ز صیادان بكه بگریخته

خود پناهش خون او را ریخته

شسته صیادان میان آن دو كوه

انتظار این قضای باشكوه

باشد اغلب صید این بز همچنین

ورنه چالاكست و چُست و خصم بین

رُستم ار چه با سر و سبلت بود

دام پا گیرش یقین شهوت بود

همچو من از مستی شهوت ببر

مستی شهوت ببین اندر شتر

باز این مستیء شهوت در جهان

پیش مستیء مَلك دان مستهان

مستیء آن مستیء این بشكند

او بشهوت التفاتی كی كند

آب شیرین تا نخوردی آب شور

خوش نماید چون درون دیده نور

قطره ای از باده های آسمان

بر كند جان را ز می وز ساقیان

تا چه مستیها بود املاك را

و ز جلالت روحهای پاك را

كه ببویی دل در آن می بسته اند

خمّ ِ باده ی این جهان بشكسته اند

جز مگر آنها كه نومیدند و دور

همچون كفاری نهفته در قبور

ناامید از هر دو عالم گشته اند

خارهای بینهایت كِشته اند

پس ز مستیها بگفتند ای دریغ

بر زمین باران بدادیمی چو میغ

گستریدیمی درین بیداد جا

عدل و انصاف و عبادات و وفا

این بگفتند و قضا میگفت بیست

پیش پاتان دام ناپیدا بسیست

هین مرو گستاخ در دشت بلا

هین مران كورانه اندر كربلا

كه ز موی و استخوان هالكان

می نیابد راه پای سالكان

جمله ی راه استخوان و موی و پی

بس كه تیغ قهر لاشی كرد شی

گفت حق كه بندگان جفت عون

بر زمین آهسته میرانند و هون

پا برهنه چون رود در خارزار

جز بوقفه و فكرت و پرهیزگار

این قضا میگفت لیكن گوششان

بسته بود اندر حجابِ جوششان

چشمها و گوش ها را بسته اند

جز مر آنها كه از خود رَسته اند

جز عنایت كی گشاید چشم را

جز محبت كی نشاند خشم را

جهد بی توفیق خود کس را مباد

در جهان والله أعلم بالسداد

***

قصه ی خواب دیدن فرعون آمدن موسی علیه السلام و تدارك اندیشیدن

جهدِ فرعونی چو بی توفیق بود

هر چه او میدوخت آن تفتیق بود

از منجم بود در حكمش هزار

وز معبر نیز و ساحر بیشمار

مقدم موسی نمودندش بخواب

كه كند فرعون و مُلكش را خراب

با معبر گفت و با اهل نجوم

چون بود دفع خیال و خوابِ شوم

جمله گفتندش كه تدبیری كنیم

راه زادن را چو ره زن میزنیم

تا رسید آن شب كه مولد بود آن

رأی این دیدند آن فرعونیان

كه برون آرند آن روز از پگاه

سوی میدان بزم و تخت پادشاه

الصلا ای جمله اسراییلیان

شاه میخواند شما را زآن مكان

تا شما را رو نماید بی نقاب

بر شما احسان كند بهر ثواب

كان اسیران را بجز دوری نبود

دیدن فرعون دستوری نبود

گر فتادندی به ره در پیش او

بهر آن یا سه بخفتندی برو

یا سه این بُد كه نبیند هیچ اسیر

درگه و بیگه لقای آن امیر

بانگ چاوشان چو در ره بشنود

تا نبیند رو بدیواری كند

ور ببیند روی او مجرم شود

آنچ بتر بر سر او آن رود

بودشان حرص لقای ممتنع

چون حریص است آدمی فیما منع

***

بمیدان خواندن بنی اسراییل را از برای حیلت منع ولادت موسی علیه السلام

ای اسیران سوی میدانگه روید

كز شهنشه دیدن و جُودست امید

چون شنیدند مژده اسراییلیان

تشنگان بودند و بس مشتاق آن

حیله را خوردند و آن سو تاختند

خویشتن را بهر جلوه ساختند

***

حكایت

همچنان كاینجا مغول حیله دان

گفت میجویم كسی از مصریان

مصریان را جمع آرید این طرف

تا در آید آنك میباید بكف

هر كه می آمد بگفتا نیست این

هین درآ خواجه در آن گوشه نشین

تا بدین شیوه همه جمع آمدند

گردن ایشان بدین حیله زدند

شومی آنك سوی بانگ نماز

داعی الله را نبردندی نیاز

دعوت مكارشان اندر كشید

الحذر از مكر شیطان ای رشید

بانگ درویشان و محتاجان بنوش

تا نگیرد بانگ محتالیت گوش

گر گدایان طامعند و زشت خو

در شكم خواران تو صاحب دل بجو

در تگ دریا گهر با سنگهاست

فخرها اندر میان ننگهاست

پس بجوشیدند اسراییلیان

از پگه تا جانب میدان دوان

چون بحیلتشان بمیدان بُرد او

روی خود بنمودشان پس تازه رو

كرد دلداری و بخششها بداد

هم عطا هم وعدها كرد آن قباد

بعد از آن گفت از برای جانتان

جمله در میدان بخسپید امشبان

پاسخش دادند كه خدمت كنیم

گر تو خواهی یك مه اینجا ساكنیم

***

باز گشتن فرعون از میدان بشهر شاد بتفریق بنی اسراییل از زنانشان در شب حمل

شه شبانگه باز آمد شادمان

كامشبان حملست و دورند از زنان

خازنش عمران هم اندر خدمتش

هم بشهر آمد قرین صحبتش

گفت ای عمران برین در خسپ تو

هین مرو سوی زن و صحبت مجو

گفت خسبم هم بر این درگاه تو

هیچ نندیشم بجز دلخواه تو

بود عمران هم ز اسراییلیان

لیك مر فرعون را دل بود و جان

كی گمان بردی كه او عصیان كند

آنك خوف جان فرعون آن كند

***

جمع آمدن عمران با مادر موسی و حامله شدن مادر موسی علیه لسلام

شه برفت و او بر آن درگاه خفت

نیم شب آمد پی دیدنش جفت

زن برو افتاد و بوسید آن لبش

بر جهانیدش ز خواب اندر شبش

گشت بیدار او و زنرا دید خَوش

بوسه باران كرده از لب بر لبش

گفت عمران این زمان چون آمدی

گفت از شوق و قضای ایزدی

در كشیدش در كنار از مهر مرد

بر نیامد با خود آن دم در نبرد

جفت شد با او امانت را سپرد

پس بگفت ای زن نه این كاریست خُرد

آهنی بر سنگ زد زاد آتشی

آتشی از شاه و ملكش كین كشی

من چو ابرم تو زمین موسی نبات

حق شه شطرنج و ما ماتیم مات

مات و بُرد از شاه میدان از عروس

آن مدان از ما مكن بر ما فسوس

آنچ این فرعون می ترسد ازو

هست شد این دم كه گشتم جفتِ تو

***

وصیت كردن عمران جفت را بعد از مجامعت كه مرا ندیده باشی

وامگردان هیچ ازینها دم مزن

تا نیآید بر من و تو صد حزن

عاقبت پیدا شود آثار این

چون علامتها رسد ای نازنین

در زمان از سوی میدان نعره ها

میرسید از خلق و پر میشد هوا

شاه از آن هیبت برون جست آن زمان

پا برهنه كین چه غلغلهاست هان

از سوی میدان چه بانگست و غریو

كز نهیبش می رمد جنی و دیو

گفت عمران شاه ما را عمر باد

قوم اسراییلیان اند از تو شاد

از عطای شاه شادی میكنند

رقص میآرند و كفها میزنند

گفت باشد كین بود اما ولیك

وهم و اندیشه مرا پُر كرد نیك

***

ترسیدن فرعون از آن بانگ

این صدا جان مرا تغییر كرد

از غم و اندوه تلخم پیر كرد

پیش میآمد سپس میرفت شه

جمله شب او همچو حامل وقت زه

هر زمان میگفت ای عمران مرا

سخت از جا بُرده است این نعرها

زهره نی عمران مسکین را که تا

باز گوید اختلاط جفت را

کی زن عمران بعمران در خزید

تا كه شد استاره ی موسی پدید

هر پیمبر كه در آید در رحم

نجم او بر چرخ گردد منتجم

***

پیدا شدن ستاره ی موسی علیه السلام بر آسمان و غریو منجمان در میدان

بر فلك پیدا شد آن استاره اش

كوری فرعون و مكر و چاره اش

روز شد گفتش كه ای عمران برو

واقف آن غلغل و آن بانگ شو

راند عمران جانب میدان و گفت

این چه غلغل بود شاهنشه نخفت

هر منجم سر برهنه جامه چاك

همچو اصحاب عزا بوسید خاك

همچو اصحاب عزا آوازشان

بُد گرفته از فغان و سازشان

ریش و مو بر كنده رو بدریدگان

خاك بر سر كرده خون بر دیدگان

گفت خیرست این چه آشوبست و حال

بَد نشانی میدهد منحوس سال

عذر آوردند و گفتند ای امیر

كرد ما را دست تقدیرش اسیر

این همه كردیم و دولت تیره شد

دشمن شه هست گشت و چیره شد

شب ستاره ی آن پسر آمد عیان

كوری ما بر جبین آسمان

زد ستاره ی آن پیمبر بر سما

ما ستاره بار گشتیم از بُكا

با دل خوش شاد عمران وز نفاق

دست بر سر می بزد كآه الفراق

كرد عمران خویش پُر خشم و ترُش

رفت چون دیوانگان بی عقل و هُش

خویشتن را اعجمی كرد و براند

گفتهای بس خشن بر جمع خواند

خویشتن را ترش و غمگین ساخت او

نردهای باز گونه باخت او

گفتشان شاه مرا بفریفتید

از خیانت وز طمع نشكیفتید

سوی میدان شاه را انگیختید

آب روی شاه ما را ریختید

دست بر سینه زدیت اندر ضمان

شاه را ما فارغ آریم از غمان

شاه هم بشنید و گفت ای خاینان

من بر آویزم شما را بی امان

خویش را در مضحكه انداختم

مالها را با دشمنان درباختم

تا كه امشب جمله اسراییلیان

دور ماندند از ملاقات زنان

مال رفت و آبِ رو و كار خام

این بود یاری و افعال كرام

سالها ادرار و خلعت می برید

مملكتها را مسلم میخورید

رأیتان این بود و فرهنگ و نجوم

طبل خوارانید و مكارید و شوم

من شما را بر دَرَم و آتش زنم

بینی و گوش و لبانتان بر كنم

من شما را هیزم آتش كنم

عیش رفته بر شما ناخوش كنم

سجده كردند و بگفتند ای خدیو

گر یكی كرّت ز ما چربید دیو

سالها دفع بلاها كرده ایم

وهم حیران زآنچ ماها كرده ایم

فوت شد از ما و حملش شد پدید

نطفه اش جَست و رحم اندر خزید

لیك استغفار این روز ولاد

ما نگه داریم ای شاه قباد

روز میلادش رصد بندیم ما

تا نگردد فوت و نجهد این قضا

گر نداریم این نگه ما را بكش

ای غلام رأی تو افكار وهش

تا بنُه مه می شمرد او روز روز

تا نپرد تیر حكم خصم دوز

بر قضا هر كو شبیخون آورد

سر نگون آید ز خون خود خورد

چون زمین با آسمان خصمی كند

شوره گردد سر ز مرگی بر زند

نقش با نقاش پنجه می زند

سبلتان و ریش خود بر می كند

***

خواندن فرعون زنان نوزاد را سوی میدان هم جهت مكر

بعد نُه مه شه برون آورد تخت

سوی میدان و منادی كرد سخت

کای زنان با طفلكان میدان روید

جمله اسراییلیان بیرون شوید

آن چنان كه پار مردان را رسید

خلعت و هر كس از ایشان زر كشید

هین زنان امسال اقبال شماست

تا بیابد هر كسی چیزی كه خواست

مر زنان را خلعت و صلت دهد

كودكان را هم كلاه زر نهد

هر كه او این ماه زاییده ست هین

گنجها گیرید از شاه مکین

آن زنان با طفلكان بیرون شدند

شادمان تا خیمه ی شه آمدند

هر زنی نوزاده بیرون شد ز شهر

سوی میدان غافل از دستان و قهر

چون زنان جمله بدو گرد آمدند

هر چه بود آن نر ز مادر بستدند

سر بریدندش كه اینست احتیاط

تا نروید خصم و نفزاید خباط

***

بوجود آمدن موسی و آمدن عوانان به خانه ی عمران و وحی آمدن بمادر موسی كه موسی در آتش انداز

خود زن عمران كه موسی برده بود

دامن اندرچید از آن آشوب و دود

آن زنان قابله در خانها

بهر جاسوسی فرستاد آن دغا

غمز كردندش كه اینجا كودكیست

نآمد او میدان كه در وهم و شكیست

اندرین كوچه یكی زیبا زنیست

كودكی دارد ولیكن پُرفنیست

چون عوانان آمدند او طفل را

در تنور انداخت از امر خدا

وحی آمد سوی زن باخبر

كی ز اصل آن خلیلست این پسر

عصمت یا نار كونی بار داً

لا تكون النار حراً شار داً

زن بوحی انداخت او را در شرر

بر تن موسی نكرد آتش اثر

پس عوانان خانه بی مراد آن سو شدند

باز غمازان كز آن واقف بدند

با عوانان ماجرا برداشتند

پیش فرعون از برای دانگ چند

كای عوانان باز گردید آن طرف

نیك نیكو بنگرید اندر غرف

***

وحی آمدن بمادر موسی که موسی علیه السلام كه در آب افكن

باز وحی آمد كه در آبش فکن

روی در امید دار و مو مكن

در فگن در نیلش و كن اعتماد

من ترا با او رسانم رو سپید

این سخن پایان ندارد مكرهاش

جمله می پیچید هم در ساق و پاش

صد هزاران طفل می كشت او برون

خصم اندر صدر خانه در درون

از جنون می ُكشت هر جا بُد جنین

از حیل آن كور چشم ِ دور بین

اژدها بُد مكر فرعون عنود

مكر شاهان جهانرا خورده بود

لیك ازو فرعون تر آمد پدید

هم ورا هم مكر او را در كشید

اژدها بود و عصا شد اژدها

این بخورد آنرا بتوفیق خدا

دست شد بالای دست این تا كجا

تا بیزدان كه إلیه المنتهی

كآن یكی دریاست بی غور و كران

جمله دریاها چو سیلی پیش آن

حیلها و چارها گر اژدهاست

پیش إلا الله آنها جمله لاست

چون رسید اینجا بیانم سر نهاد

محو شد و الله اعلم بالرشاد

آنچ در فرعون بود آن در تو هست

لیك اژدرهات محبوس چَهست

ای دریغ این جمله احوال تو است

تو بر آن فرعون بر خواهیش بست

گر ز تو گویند وحشت زایدت

ور ز دیگر آفسان بنمایدت

چه خرابت میكند نفس لعین

دور می اندازدت سخت این قرین

آتشت را هیزم فرعون نیست

ورنه چون فرعون او شعله زنیست

***

حكایت مارگیر كه اژدهای افسرده را مرده پنداشت و در ریسمانهاش پیچیده و آورد به بغداد

یك حكایت بشنو از تاریخ گوی

تا بری زین راز سرپوشیده بوی

مارگیری رفت سوی كوهسار

تا بگیرد او به افسونهاش مار

گر گِران و گر شتابنده بود

آنك جوینده ست یابنده بود

در طلب زن دایما تو هر دو دست

كه طلب در راه نیكو رهبر است

لنگ و لوك و خفته شكل و بی ادب

سوی او می غیژ و او را می طلب

گه بگفت و گه بخاموشی و گه

بوی كردن گیر هر سو بوی شه

گفت آن یعقوب با اولاد خویش

جستن یوسف كنید از حد بیش

هر حس خود را درین جستن بجد

هر طرف رانید شكل مستعد

گفت از روح خدا لا تَیأَسُوا

همچو گم كرده پسر رو سو بسو

از ره حس دهان پُرسان شوید

گوش را بر چار راه آن نهید

هر كجا بوی خوش آید بو برید

سوی آن سر كاشنای آن سرید

هر كجا لطفی ببینی از كسی

سوی اصل لطف ره یابی عسی

این همه خوشها ز دریاییست ژرف

جزو را بگذار و بر كل دار طرف

جنگهای خلق بهر خوبیست

برگ بی برگی نشان طوبیست

خشمهای خلق بهر آشتیست

دام راحت دایما بی راحتیست

هر زدن بهر نوازش را بود

هر گِله از شكر آگه می کند

بوی بر از جزو تا ُكل ای كریم

بوی بر از ضد تا ضد ای حكیم

جنگها می آشتی آرد درست

مارگیر از بهر یاری مار جست

بهر یاری مار جوید آدمی

غم خورد بهر حریف بی غمی

او همی جُستی یكی ماری شگرف

گرد كوهستان و در ایام برف

اژدهایی مرده دید آنجا عظیم

كی دلش از شكل او شد پر ز بیم

مارگیر اندر زمستان شدید

مار میجست اژدهایی مرده دید

مارگیر از بهر حیرانی خلق

مار گیرد اینت نادانی خلق

آدمی كوهیست چون مفتون شود

كوه اندر مار حیران چون شود

خویشتن نشناخت مسكین آدمی

از فزونی آمد و شد در كمی

خویشتن را آدمی ارزان فروخت

بود اطلس خویش بر دلقی بدوخت

صد هزاران مارو كه حیران اوست

او چرا حیران شدست و مار دوست

مارگیر آن اژدها را بر گرفت

سوی بغداد آمد از بهر شگفت

اژدهایی چون ستون خانه ای

می كشیدش از پی دانگانه ای

كاژدهای مرده ای آورده ام

در شكارش من جگرها خورده ام

او همی مرده گمان بردش ولیك

زنده بود و او ندیدش نیك نیك

او ز سرماها و برف افسرده بود

زنده بود و شكل مرده می نمود

عالم افسردست و نام او جماد

جامد افسرده بود ای اوستاد

باش تا خورشید حشر آید عیان

تا ببینی جنبش جسم جهان

چون عصای موسی اینجا مار شد

عقل را از ساكنان اخبار شد

پاره ی خاك ترا چون زنده ساخت

خاكها را جملگی شاید شناخت

مرده زین سواند و زانسو زنده اند

خامش اینجا وآن طرف گوینده اند

چون از آن سوشان فرستد سوی ما

آن عصا گردد سوی ما اژدها

كوهها هم لحن داودی شود

جوهر آهن بكف مومی بود

باد حمال سلیمانی شود

بحر با موسی سخن دانی شود

ماه با احمد اشارت بین شود

نار ابراهیم را نسرین شود

خاك قارون را چو ماری در كِشَد

استن حنانه آید در رَشَد

سنگ بر احمد سلامی میكند

كوه یحیی را پیامی می كند

ما سمیعیم و بصیریم و خوشیم

با شما نامحرمان ما خامشیم

چون شما سوی جمادی می روید

محرم جان جمادان چون شوید

از جمادی عالم جانها روید

غلغُل ِ اجزای عالم بشنوید

فاش تسبیح جمادات آیدت

وسوسه ی تأویلها نرُبایدت

چون ندارد جان تو قندیلها

بهر بینش كرده ای تأویلها

كه غرض تسبیح ظاهر كی بود

دعوی دیدن خیال غی بود

بلك مر بیننده را دیدار آن

وقت عبرت می كند تسبیح خوان

پس چو از تسبیح یادت می دهد

آن دلالت همچو گفتن می بود

این بود تأویل اهل اعتزال

وای آنكس كو ندارد نور حال

چون ز حس بیرون نیامد آدمی

باشد از تصویر غیبی اعجمی

این سخن پایان ندارد مارگیر

می كشید آن مار را با صد زحیر

تا ببغداد آمد آن هنگامه خواه

تا نهد هنگامه ای بر چار سو

بر لب شط مرد هنگامه نهاد

غلغله در شهر بغداد اوفتاد

مارگیری اژدها آورده است

بو العجب نادر شكاری كرده است

جمع آمد صد هزاران خام ریش

صید او گشته چو او از ابلهیش

منتظر ایشان و هم او منتظر

تا كه جمع آیند خلق منتشر

مردم هنگامه افزون تر شود

كدیه و توزیع نیكوتر رود

جمع آمد صد هزاران ژاژخا

حلقه كرده پشت پا بر پشت پا

مرد را از زن خبر نی ز ازدحام

رفته در هم چون قیامت خاص و عام

چون همی حراقه جنبانید او

می كشیدند اهل هنگامه گلو

واژدها كز زمهریر افسرده بود

زیر صد گونه پلاس و پرده بود

بسته بودش با رسنهای غلیظ

احتیاطی كرده بودش آن حفیظ

در درنگ انتظار و اتفاق

تافت بر آن مار خورشید عراق

آفتابِ گرم سیرش گرم كرد

رفت از اعضای او اخلاط سرد

مرده بود و زنده گشت او از شگفت

اژدها بر خویش جنبیدن گرفت

خلق را از جنبش آن مرده مار

گشتشان آن یك تحیر صد هزار

با تحیر نعره ها انگیختند

جملگان از جنبشش بگریختند

می سکست او بند و زان بانگ بلند

هر طرف میرفت چاقا چاق بند

بندها بگسست و بیرون شد ز زیر

اژدهایی زشت غران همچو شیر

در هزیمت بس خلایق كشته شد

از فتاده كشتگان صد پُشته شد

مارگیر از ترس برجا خشك گشت

كه چه آوردم من از ُكهسار و دشت

گرگ را بیدار كرد آن كور میش

رفت نادان سوی عزرائیل خویش

اژدها یك لقمه كرد آن گیج را

سهل باشد خون خوری حجّاج را

خویش را بر اُستنی پیچید و بست

استخوان خورده را درهم شكست

شهر اژدرهاستاو کی مرده است

از غم و بی آلتی افسرده است

گر بیابد آلت فرعون او

كه به امر او همی رفت آب جو

آنگه او بنیاد فرعونی كند

راه صد موسی و صد هارون زند

كرمكست این اژدها از دست فقر

پشه ای گردد ز جاه و مال صقر

اژدها را دار در برف فراق

هین مكِش او را بخورشید عراق

تا فسرده می بود آن اژدهات

لقمه ی اویی چو او یابد نجات

مات كن او را و ایمن شو ز مات

رحم كم كن نیست او ز اهل صلات

کآن تف خورشید شهوت بر زند

آن خفاش مرد ریگت پر زند

می كشانش در جهاد و در قتال

مرد وار الله یجزیك الوصال

چونك آن مرد اژدها را آورید

در هوای گرم و خوش شد آن مرید

لاجرم آن فتنها كرد ای عزیز

بیست همچندانک ما گفتیم نیز

تو طمع داری كه او را بی جفا

بسته داری در وقار و در وفا

هر خسی را این تمنا كی رسد

موسیی باید كه اژدرها كشد

صد هزاران خلق ز اژدرهای او

در هزیمت كشته شد از رای او

***

تهدید كردن فرعون موسی را علیه السلام

گفت فرعونش چرا تو ای كلیم

خلق را كشتی و افگندی به بیم

در هزیمت از تو افتادند خلق

در هزیمت كشته شد مردم ز زلق

لاجرم مردم ترا دشمن گرفت

كین تو در سینه مرد و زن گرفت

خلق را میخواندی بر عكس شد

از خلافت مردمان را نیست بُد

من هم از شرّت اگر پس می خزم

در مكافات تو دیگی می پزم

دل از این بر كن كه بفریبی مرا

یا بجز فی پس روی گردم ترا

تو بدان غرّه مشو كش ساختی

در دل خلقان هراس انداختی

صد چنین آری و هم رسوا شوی

خوار گردی ضحكه ی غوغا شوی

همچو تو سالوسان بسیاران بُدند

عاقبت در مصر ما رسوا شدند

***

جواب موسی فرعون را در تهدیدی كه می كردش

گفت با امر حقم اشراك نیست

گر بریزد خونم امرش باك نیست

راضیم من شاكرم من ای حریف

این طرف رسوا و پیش حق شریف

پیش خلقان خوار و زار و ریشخند

پیش حق محبوب و مطلوب و پسند

از سخن میگویم این ور نی خدا

از سیه رویان كند فردا ترا

عزّت آن اوست و آن ِ بندگانش

ز آدم و ابلیس برمیخوان نشانش

شرح حق پایان ندارد همچو حق

هان دهان بر بند و بر گردان ورق

***

پاسخ فرعون موسی را علیه السلام

گفت فرعونش ورق در حکم ماست

دفتر و دیوان حكم این دم مراست

مرمرا بخریده اند اهل جهان

از همه عاقلتری تو ای فلان

موسیا خود را خریدی هین برو

خویشتن كم بین بخود غرّه مشو

جمع آرم ساحران دهر را

تا كه جهل تو نمایم شهر را

این نخواهد شد بروزی یا دو روز

مهلتم ده تا چهل روز تموز

***

جواب موسی علیه السلام فرعون را

گفت موسی این مرا دستور نیست

بنده ام امهال تو مأمور نیست

گر تو چیری و مرا خود یار نیست

بنده فرمانم بد آنم كار نیست

می زنم با تو بحد تا زنده ام

من چه كاره ی نصرتم من بنده ام

می زنم تا در رسد حكم خدا

او كند هر خصم از خصمی جدا

گفت نی نی مهلتی باید نهاد

عشوه ها كم ده تو كم پیمای باد

حق تعالی وحی كردش در زمان

مهلتش دِه متسع مهراس از آن

این چهل روزش بده مهلت بطوع

تا سگالد مكرها او نوع نوع

تا بكوشد او كنی من خفته ام

تیز رو گو پیش ره بگرفته ام

حیلهاشان را همه بر هم زنم

وآنچ افزایند من بر كم زنم

آب را آرند من آتش كنم

نوش ِ خوش گیرند من ناخوش كنم

مهر پیوندند و من ویران كنم

آنک اندر وهم نآید آن كنم

تو مترس و مهلتش ده بس دراز

گو سپه گرد آر و صد حیله بساز

***

مهلت دادن موسی علیه السلام فرعون را تا ساحران را جمع كند از مداین

گفت امر آمد برو مهلت ترا

من بجای خود شدم رستی ز ما

او همی شد اژدها اندر عقب

چون سگ صیاد دانا و مُحب

چون سگ صیاد جنبان كرده دُم

سنگ را میكرد ریگ او زیر سُم

سنگ و آهن را بدم درمیكشید

خُرد میخایید آهن را پدید

در هوا میكرد خود بالای برج

كی هزیمت میشد از وی روم و گرج

كفك می انداخت چون اشتر زكام

قطره ای بر هر كه زد می شد جذام

ژغ ژغ دندان او دل میشكست

جان شیران سیه میشد ز دست

چون بقوم خود رسید آن مجتبی

شدق او بگرفت باز او شد عصا

تكیه بر وی كرد و میگفت ای عجب

پیش ما خورشید و پیش خصم شب

ای عجب چون می نبیند این سپاه

عالمی پر آفتابی چاشتگاه

چشم باز و گوش باز و این ذكا

خیره ام در چشم بندی خدا

من از ایشان خیره ایشان هم ز من

از بهاری خار ایشان من سمن

پیششان بُردم بسی جام رحیق

سنگ شد آبش بپیش این فریق

دسته ی گل بستم و بردم بپیش

هر گلی چون خار گشت و نوش نیش

آن نصیب جان بی خویشان بود

چونك با خویشند پیدا كی شود

خفته ی بیدار باید پیش ما

تا به بیداری ببیند خوابها

دشمن اینخوابِ خوش شد فكر خلق

تا نخسپد فكرتش بسته ست حلق

حیرتی باید كه روبد فكر را

خورده حیرت فكر را و ذكر را

هر كه كاملتر بود او در هنر

او بمعنی پس بصورت پیشتر

راجعون گفت و رخوع اینسان بود

كه گلِه واگردد و خانه رود

چونك وا گردید گله از ورود

پس فتد آن بُز كه پیش آهنگ بود

پیش افتد آن بز لنگ پسین

أضحك الرجعی وجوه العابسین

از گزافه كی شدند این قوم لنگ

فخر را دادند و بخریدند ننگ

پا شكسته میروند ایشان قوم حج

از حرج راهیست پنهان تا فرج

دل ز دانشها بشستند این فریق

زآنكه این دانش نداند این طریق

دانشی باید كه اصلش زآن سَرست

زآنك هر فرعی باصلش رهبرست

هر پری بر عرض دریا كی پرد

تا لدن علم لدنی می برد

پس چرا علمی بیاموزی بمرد

كش بباید سینه را زآن پاك كرد

پس مجو پیشی از این سر لنگ باش

وقت واگشتن تو پیش آهنگ باش

آخرون السابقون باش ای حریف

بر شجر سابق بود میوه ی طریف

گر چه میوه آخر آید در وجود

اولست او ز آنك او مقصود بود

چون ملایك گوی لا عِلْمَ لنا

تا بگیرد دست تو علمتنا

گر درین مكتب ندانی تو هجا

همچو احمد پُری از نور حجی

گر نباشی نامدار اندر بلاد

كم نه ای الله أعلم بالعباد

اندر آن ویران كه آن معروف نیست

از برای حفظ گنجینه ی زریست

موضع معروف كی بنهند گنج

زین قبل آمد فرج در زیر رنج

خاطر آرد بس شكال اینجا و لیك

بسکلد اشكال را استور نیك

هست عشقش آتشی اشكال سوز

هر خیالی را بروبد نور روز

هم از آنسو جو جواب ای مرتضی

كین سؤال آمد از آن سو مر ترا

گوشه ی بی گوشه ی دل شه رهیست

تاب لا شرقی و لا غرب از مهیست

تو ازین سو و از آن سو چون گدا

ای ُكه معنی چه می جویی صدا

هم از آن سو جو كه وقت درد تو

میشوی در ذكر با ربی دو تو

وقت درد و مرگ آن سو می نمی

چونك دردت رفت چونی اعجمی

وقت محنت گشته ی الله گو

چونك محنت رفت گویی راه كو

این از آن آمد كه حق را بی گمان

هر كه بشناسد بود دایم بر آن

آنك در عقل و گمان هستش حجاب

گاه پوشیدست و گه بدریده جیب

عقل جزوی گاه چیره گه نگون

عقل كلی ایمن از ریب المنون

عقل بفروش و هنر حیرت بخر

رو به خواری نه بخارا ای پسر

ما چو خود را در سخن آغشته ایم

كز حكایت ما حكایت گشته ایم

من عدم و افسانه گردم در حنین

تا تقلب یابم اندر ساجدین

این حكایت نیست پیش مرد كار

وصف حالست و حضور یار غار

آن اساطیر اولین كه گفت عاق

حرف قرآن را بد آثار نفاق

لامكانی كه درو نور خداست

ماضی و مستقبل و حال از كجاست

ماضی و مستقبلش نسبت بتوست

هر دو یك چیزند پنداری كه دوست

یك تنی او را پدر ما را پسر

بام زیر زید و بر عمرو آن زبر

نسبت زیر و زبر شد زان دو كس

سقف سوی خویش یك چیزست و بس

نیست مِثل آن مثالست این سخَن

قاصر از معنای نو حرف كهن

چون لب جو نیست مشكا لب ببند

بی لب و ساحل بُدست این بحر قند

***

فرستادن فرعون بمداین در طلب ساحران

چونك موسی بازگشت و او بماند

اهل رأی و مشورت را پیش خواند

آن چنان دیدند كز اطراف مصر

جمع آردشان شه و صرّاف مصر

او بسی مردم فرستاد آن زمان

هر نواحی بهر جمع جادوان

هر طرف كه ساحری بُد نامدار

كرد پَرّان سوی او ده پیك كار

دو جوان بودند ساحر مشتهر

سحر ایشان در دل مه مستمر

شیر دوشیده ز مه فاش آشكار

در سفرها رفته بر خمی سوار

شكل كرباسی نموده ماهتاب

آن بپیموده فروشیده شتاب

سیم برده مشتری آگه شده

دست از حسرت برخها برزده

صد هزاران همچنین در جادویی

بوده منشی و نبوده چون روی

چون بدیشان آمد آن پیغام شاه

كز شما شاهست اكنون چاره خواه

از پی آنك دو درویش آمدند

بر شه و بر قصر او موكب زدند

نیست با ایشان بغیر یك عصا

كه همی گردد به امرش اژدها

شاه و لشكر جمله بیچاره شدند

زین دو كس جمله بافغان آمدند

چاره ای می باید اندر ساحری

تا بود که زین دو ساحر جان بری

آن دو ساحر را چو این پیغام داد

ترس و مهری در دل هر دو فتاد

عِرق جنسیت چو جنبیدن گرفت

سر بزانو بر نهادند از شگفت

چون دبیرستان صوفی زانوست

حل مشكل را دو زانو جادوست

***

خواندن آن دو ساحر پدر را از گور و پرسیدن از روان پدر حقیقت موسی علیه السلام

بعد از آن گفتند ای مادر بیا

گور بابا كو تو ما را ره نما

بردشان بر گور او بنمود راه

پس سه روزه داشتند از بهر شاه

بعد از آن گفتند ای بابا بما

شاه پیغامی فرستاد از وجا

كه دو مرد او را بتنگ آورده اند

آب رویش پیش لشکر برده اند

نیست با ایشان سلاح و لشکری

جز عصا و در عصا شور و شری

تو جهان راستان در رفته ای

گر چه در صورت به خاكی خفته ای

آن اگر سحر است ما را دِه خبر

ور خدایی باشد ای جان پدر

هم خبر ده تا كه ما سجده كنیم

خویشتن بر كیمیایی بر زنیم

ناامیدانیم امیدی رسید

راندگانیم و كرم ما را كِشید

***

جواب گفتن ساحر مرده با فرزندان خود

بانگ زد كای جان فرزندان من

هست پیدا گفتن این را مرتهن

فاش مطلق گفتنم دستور نیست

لیک راز از پیش چشمم دور نیست

لیك بنمایم نشانی با شما

تا شود پیدا شما را این خفا

نور چشمانم چو آنجا گه روید

از مقام خفتنش آگه شوید

آن زمان كه خفته باشد آنحكیم

آن عصا را قصد کن بگذار بیم

گر بدزدی و توانی ساحرست

چاره ی ساحر بر تو حاضرست

ور نتانی هان و هان آن ایزدیست

او رسول ذوالجلال مهتدیست

گر جهان فرعون گیرد شرق و غرب

سرنگون آید خدا آنگاه حرب

این نشان راست دادم جان باب

بر نویس الله اعلم بالصواب

جان بابا چون بخُسپد ساحری

سحر و مكرش را نباشد رهبری

چونك چوپان خفت گرگ ایمن شود

چونك خفت آن جهد او ساكن شود

لیك حیوانی كه چوپانش خداست

گرگ را آنجا امید و ره كجاست

جادوی كی حق كند حقست و راست

جادوی خواندن مر آنحق را خطاست

جان بابا این نشان قاطعست

گر بمیرد نیز حقش رافعست

***

تشبیه كردن قرآن مجید را بعصای موسی و وفات مصطفی علیه السلام را تشبیه نمودن بخواب موسی و قاصدان تغییر قرآن را بآن دو ساحر بچه كی قصد بردن عصا كردند چون موسی علیه السلام را خفته یافتند

مصطفی را وعده كرد الطاف حق

گر بمیری تو نمیرد این سبق

من كتاب و معجزه ت را رافعم

بیش و كم كن را ز قرآن مانعم

من ترا اندر دو عالم رافعم

طاغیان را از حدیثت دافعم

كس نتاند بیش و كم كردن درو

توبه از من حافظی دیگر مجو

رونقت را روز روز افزون كنم

نام تو بر زر و بر نقره زنم

منبر و محراب سازم بهر تو

در محبت قهر من شد قهر تو

نام تو از ترس پنهان می گویند

چون نماز آرند پنهان میشوند

از هراس و ترس كفار لعین

دینت پنهان میشود زیر زمین

من مناره پُر كنم آفاق را

كور گردانم دو چشم عاق را

چاكرانت شهرها گیرند و جاه

دین تو گیرد ز ماهی تا به ماه

تا قیامت باقیش داریم ما

تو مترس از نسخ دین ای مصطفا

ای رسول ما تو جادو نیستی

صادقی هم خرقه ی موسیستی

هست قرآن مر ترا همچون عصا

كفرها را در كشد چون اژدها

تو اگر در زیر خاكی خفته ای

چون عصایش دان تو آنچ گفته ای

قاصدان را بر عصایت دست نی

تو بخسپ ای شه مبارك خفتنی

تن بخفته نور تو بر آسمان

بهر پیكار تو زه كرده كمان

فلسفی و آنچ پوزش می كند

قوس نورت تیر دوزش می كند

آنچنان كرد و از آن افزون كه گفت

او بخفت و بخت و اقبالش نخفت

جان بابا چونك ساحر خواب شد

كار او بی رونق و بی تاب شد

هر دو بوسیدند گورش را و رفت

تا بمصر از بهر این پیكار زفت

چون بمصر از بهر آن كار آمدند

طالب موسی و خانه ی او شدند

اتفاق افتاد كآن روز ورود

موسی اندر زیر نخلی خفته بود

پس نشان دادندشان مردم بدو

کی برو آن سوی نخلستان بجو

چون بیآمد دید در خرما بنان

خفته ی کو بود بیدار جهان

بهر نازش بسته او دو چشم سر

عرش و فرشش جمله در زیر نظر

ای بسا بیدار چشم ِ خفته دل

خود چه بیند چشم اهل آب و گل

آنك دل بیدار دارد چشم سر

گر بخسپد بر گشاید صد بصر

گر تو اهل دل نه ای بیدار باش

طالب دل باش و در پیكار باش

ور دلت بیدار شد میخسپ خوش

نیست غایب ناظرت از هفت و شش

گفت پیغمبر كه خسپد چشم من

لیك كی خسد دلم اندر وسن

شاه بیدارست حارس خفته گیر

جان فدای خفتگان دل بصیر

وصف بیداری دل ای معنوی

در نگنجد در هزاران مثنوی

چون بدیدندش كه خفته ست او دراز

بهر دزدی عصا كردند ساز

ساحران قصد عصا كردند زود

كز پسش باید شدن وانگه ربود

اندكی چون پیشتر كردند ساز

اندر آمد آن عصا در اهتزاز

آن چنان بر خود بلرزید آن عصا

هر دو بر جا خشك گشتند از وجا

بعد از آن شد اژدها و حمله كرد

هر دوان بگریختند و روی زرد

رو در افتادن گرفتند از نهیب

غلط غلطان منهزم اندر نشیب

پس یقین شان شد كه هست از آسمان

زآنك می دیدند حد ساحران

بعد از آن اطلاق و تبشان شد پدید

كارشان تا نزع و جان كندن رسید

پس فرستادند مردی در زمان

سوی موسی از برای عذر آن

كامتحان كردیم و ما را كی رسد

امتحان تو اگر نبود حسد

مجرم شاهیم ما را عفو خواه

ای تو خاص الخاص درگاه اله

عفو كرد و در زمان نیكو شدند

پیش موسی بر زمین سر می زدند

گفت موسی عفو كردم ای كرام

گشت بر دوزخ تن و جانتان حرام

من شما را خود ندیدم ای دو یار

اعجمی سازید خود را ز اعتذار

همچنان بیگانه شكل و آشنا

در نبرد آیید بهر پادشا

پس زمین را بوسه دادند و شدند

انتظار وقت و فرصت می بُدند

***

جمع آمدن ساحران از مداین پیش فرعون و تشریفها یافتن و دست بر سینه زدن در قهر خصم او که این بر ما نویس

تا بفرعون آمدند آن ساحران

دادشان تشریفهای بس گران

وعده شان كرد و پیشین هم بداد

بندگان و اسبان و نقد و جنس و زاد

بعد از آن می گفت هین ای سابقان

گر فزون آیید اندر امتحان

بر فشانم بر شما چندان عطا

كه بدرّد پرده ی جود و سخا

پس بگفتندش باقبال تو شاه

غالب آییم و شود كارش تباه

ما درین فن صفدریم و پهلوان

كس ندارد پای ما اندر جهان

ذكر موسی بند خاطرها شدست

كین حكایتهاست كه پیشین بُدست

ذكر موسی بهر روپوش است لیك

نور موسی نقد تست ای مرد نیك

موسی و فرعون در هستی تست

باید این دو خصم را در خویش جُست

تا قیامت هست از موسی نتاج

نور دیگر نیست دیگر شد سراج

این سفال و این پتیله دیگرست

لیك نورش نیست دیگر زآن سرست

گر نظر در شیشه داری ُگم شوی

زآنك از شیشه است اعداد دویی

ور نظر بر نور داری وارهی

از دوی و اعداد جسم منتهی

از نظرگاهست ای مغز وجود

اختلاف مؤمن و گبر و یهود

***

اختلاف كردن در چگونگی و شكل پیل

پیل اندر خانه ی تاریك بود

عرضه را آورده بودندش هنود

از برای دیدنش مردم بسی

اندر آن ظلمت همی شد هر كسی

دیدنش با چشم چون ممكن نبود

اندر آن تاریكیش كف می بسود

آن یكی را كف بخرطوم اوفتاد

گفت همچون ناودانست این نهاد

آن یكی را دست بر گوشش رسید

آن برو چون باد بیزن شد پدید

آن یكی را كف چو بر پایش بسود

گفت شكل پیل دیدم چون عمود

آن یكی بر پشت او بنهاد دست

گفت خود این پیل چون تختی بُدست

همچنین هر یك بجزوی كه رسید

فهم آن می كرد هر جا می شنید

از نظر گه گفتشان شد مختلف

آن یكی دالش لقب داد این الف

در كف هر كس اگر شمعی بُدی

اختلاف از گفتشان بیرون شدی

چشم حس همچون كف دستست و بس

نیست كف را بر همه ی او دسترس

چشم دریا دیگرست و كف دگر

كف بهل وز دیده ی دریا نگر

جنبش كفها ز دریا روز و شب

كف همی بینی و دریا نی عجب

ما چو كشتیها بهم بر می زنیم

تیره چشمیم و در آب روشنیم

ای تو در كشتی تن رفته بخواب

آب را دیدی نگر در آب آب

آب را آبیست كاو میراندش

روح را روحیست كو میخواندش

موسی و عیسی كجا بُد كآفتاب

كِشتِ موجودات را می داد آب

آدم و حوا كجا بود آن زمان

كی خدا افگند این زه در كمان

این سخن هم ناقص است و ابترست

آن سخن كی نیست ناقص آن سرست

گر بگوید زآن بلغزد پای تو

ور نگوید هیچ از آن ای وای تو

ور بگوید در مثال صورتی

بر همآن صورت بچفسی ای فتی

بسته پایی چون گیا اندر زمین

سر بجنبانی ببادی بی یقین

لیك پایت نیست تا نقلی كنی

یا مگر پا را ازین گِل بر كنی

چون كنی پا را حیاتت زین گِلست

این حیاتت را روش بس مشكلست

چون حیات از حق بگیری ای روی

پس شوی مستغنی از گِل می روی

شیر خواره چون ز دایه بسکلد

لوت خواره شد مر او را می هلد

بسته ی شیر زمینی چون حُبوب

جو فطام خویش از قوت القلوب

حرف حكمت خور كه شد نور ستیر

ای تو نور بی حجب را ناپذیر

تا پذیرا گردی ای جان نور را

تا ببینی بی حجب مستور را

چون ستاره سیر بر گردون كنی

بلك بی گردون سفر بی چون كنی

آن چنان كز نیست در هست آمدی

هین بگو چون آمدی مست آمدی

راههای آمدن یادت نماند

لیك رمزی بر تو بر خواهیم خواند

هوش را بگذار و آنگه هوش دار

گوش را بر بند و آنگه گوش دار

نی نگویم زآنك خامی تو هنوز

در بهاری و ندیدستی تموز

این جهان همچون درختست ای كرام

ما برو چون میوه های نیم خام

سخت گیرد خامها مر شاخ را

زآنك در خامی نشاید كاخ را

چون بپخت و گشت شیرین لب گزان

سُست گیرد شاخها را بعد از آن

چون از آن اقبال شیرین شد دهان

سرد شد بر آدمی مُلك جهان

سخت گیری و تعصب خامیست

تا جنینی كار خون آشامیست

چیز دیگر ماند اما گفتنش

با تو روح القدس گوید بی منش

نی تو گویی هم بگوش خویشتن

نه من و نه غیر من ای هم تو من

همچو آن وقتی كه خواب اندر روی

تو ز پیش خود بپیش خود شوی

بشنوی از خویش و پنداری فلان

با تو اندر خواب گفتست آن نهان

تو یكی تو نیستی ای خوش رفیق

بلك گردونی و دریای عمیق

آن تو زفتت كه آن نُهصد توست

قلزمست و غرقه گاه صد توست

خود چه جای حدّ بیداریست و خواب

دم مزن و الله أعلم بالصواب

دم مزن تا بشنوی زآن مه زنان

آنچ نآمد در زبان و در بیان

دم مزن تا بشنوی زآن آفتاب

آنچه نآمد در كتاب و در خطاب

دم مزن تا دم زند بهر تو روح

آشنا بگذار در كشتی نوح

همچو كنعان كآشنا میكرد او

كه نخواهم كشتی نوح عدو

هی بیآ در كشتی بابا نشین

تا نگردی غرق طوفان ای مهین

گفت نی من آشنا آموختم

من بجز شمع تو شمع افروختم

هین مكن كین موج طوفان بلاست

دست و پای آشنا امروز لاست

باد قهرست و بلای شمع كش

جز كه شمع حق نمی پاید خمش

گفت نی رفتم بر آن كوه بلند

عاصمست آن كه مرا از هر گزند

هین مكن كی كوه كاهست این زمان

جز حبیب خویش را ندهد امان

گفت من كی پند تو بشنوده ام

كه طمع كردی كه می زین دوده ام

خوش نیامد گفتِ تو هرگز مرا

من بری ام از تو در هر دو سرا

هین مكن بابا كه روز ناز نیست

مر خدا را خویشی و انباز نیست

تا كنون كردی و این دم نازكیست

اندرین درگاه گیرا ناز كیست

لم یلد لم یولدست او از قدَم

نه پدر دارد نه فرزند و نه عم

ناز فرزندان كجا خواهد كشید

یا ز بابایان كجا خواهد شنید

نیستم مولود پیرا كم بناز

نیستم والد جوانا كم گراز

نیستم شوهر نیم من شهوتی

ناز را بگذار اینجا ای ستی

جز خضوع و بندگی و اضطرار

اندرین حضرت ندارد اعتبار

گفت بابا سالها این گفته ای

باز میگوئی بجهل آشفته ای

چند ازینها گفته ای با هر كسی

تا جواب سرد بشنودی بسی

این دم سرد تو در گوشم نرفت

خاصه اكنون كه شدم دانا و زفت

گفت بابا چه زیان دارد اگر

بشنوی یك بار تو پند پدر

همچنین میگفت او پند لطیف

همچنین میگفت او دفع عنیف

نی پدر از نصح كنعان سیر شد

نی دمی در گوش آن ادبیر شد

اندرین گفتن بُدند و موج تیز

بر سر كنعان زد و شد ریز ریز

نوح گفت ای پادشاه بردبار

مرمرا خر مُرد و سیلت بردبار

وعده كردی مر مرا تو بارها

كه بیابد اهلت از طوفان رها

دل نهادم بر امیدت من سلیم

پس چرا بربُود سیل از من گلیم

گفت او از اهل و خویشانت نبود

خود ندیدی تو سفیدی او كبود

چونك دندان تو كرمش در فتاد

نیست دندان بركنش ای اوستاد

تا که باقی تن نگردد زار ازو

گر چه بود آن تو شو بیزار ازو

گفت بیزارم ز غیر ذات تو

غیر نبود آنك او شد مات تو

تو همی دانی كه چونم با تو من

بیست چندانم كه با باران چمن

زنده از تو شاد از تو عایلی

مغتذی بی واسطه بی حایلی

متصل نی منفصل نی ای كمال

بلك بی چون و چگونه و اعتلال

ماهیانیم و تو دریای حیات

زنده ایم از لطف ای نیكو صفات

تو نگنجی در كنار فكرتی

نی به معلولی قرین چون علتی

پیش ازین طوفان و بعد از این مرا

تو مخاطب بوده ای در ماجرا

با تو میگفتم نه با ایشان سخن

ای سخن بخش نو و آن كهن

نی كه عاشق روز و شب گوید سخن

گاه با اطلال و گاهی با دمن

روی در اطلال كرده ظاهرا

او كرا میگوید آن مدحت كه را

شكر طوفان را كنون بگماشتی

واسطه ی اطلال را برداشتی

زآنك اطلال لئیم و بَد بُدَند

نی ندایی نی صدایی میزدند

من چنان اطلال خواهم در خطاب

كز صدا چون كوه واگوید جواب

تا مثنا بشنوم من نام تو

عاشقم بر نام جان آرام تو

هر نبی زآن دوست دارد كوه را

تا مثنی بشنود نام ترا

آن كه پست مثال سنگلاخ

موش را شاید نه ما را در مناخ

من بگویم او نگردد یار من

بی صدا ماند دم گفتار من

با زمین آن به كه هموارش كنی

نیست همدم با قدم یارش كنی

گفت ای نوح ار تو خواهی جمله را

حشر گردانم بر آرم از ثرا

بهر كنعانی دل تو نشكنم

لیك از احوال او آگه میكنم

گفت نی نی راضیم كی تو مرا

هم كنی غرقه اگر باید ترا

هر زمانم غرقه میكن من خوشم

حكم تو جانست چون جان میكشم

ننگرم كس را و گر هم بنگرم

او بهانه باشد و تو منظرم

عاشق صنع توم در شكر و صبر

عاشق مصنوع كی باشم چو گبر

عاشق صنع خدا بافر بود

عاشق مصنوع او كافر بود

***

توفیق میان این دو حدیث كه الرضا بالكفر كفر و حدیث دیگر که من لم یرض بقضآیی فلیطلب رباً سوای

دی سؤالی كرد سائل مرمرا

ز آنك عاشق بود او بر ماجرا

گفت نكته ی الرضا بالكفر كفر

این پیمبر گفت و گفت اوست مُهر

باز فرمود او كه اندر هر قضا

مر مسلمان را رضا باید رضا

نی قضای حق بود كفر و نفاق

گر بدین راضی شوم باشد شقاق

ور نیم راضی بود آن هم زیان

پس چه چاره باشدم اندر میان

گفتمش این كفر مقضی نه قضاست

هست آثار قضا این كفر راست

پس قضا را خواجه از مقضی بدان

تا شكالت دفع گردد در زمان

راضیم بر كفر زآن رو كه قضاست

نی ازین رو كه نزاع و خبث ماست

كفر از روی قضا خود كفر نیست

حق را كافر مخوان اینجا مه ایست

كفر جهلست و قضای كفر علم

هر دو كی یك باشد آخر حلم خلم

زشتی خط زشتی نقاش نیست

بلك از وی زشت را بنمودنیست

قوّت نقاش باشد آنك او

هم تواند زشت كردن هم نكو

گر گشایم بحث این را من بساز

تا سؤال و تا جواب آید دراز

ذوق نكته ی عشق از من میرود

نقش خدمت نقش دیگر میشود

***

مثل در بیان آنك حیرت مانع بحث و فكرتست

آن یكی مرد دو مو آمد شتاب

پیش یك آئینه دار مستطاب

گفت از ریشم سفیدی كن جدا

كه عروس نو گزیدم ای فتی

ریش او ببرید و کل پیشش نهاد

گفت تو بگزین مرا كاری فتاد

این سؤال و این جوابست آن گزین

كه سر اینها ندارد درد دین

آن یكی زد سیلیی مر زید را

حمله كرد او هم برای كید را

گفت سیلی زن سؤالت میكنم

پس جوابم گوی و آنگه میزنم

بر قفای تو زدم آمد طراق

یك سؤالی دارم اینجا در وفاق

این طراق از دست من بودست یا

از قفا گاه تو ای فخر كیا

گفت از درد این فراغت نیستم

كه درین فكر و تفكر بیستم

تو كه بی دردی همی اندیش این

نیست صاحب درد را این فكر هین

***

حکایت

در صحابه كم بُدی حافظ كسی

گر چه شوقی بود جانشانرا بسی

زآنك چون مغزش در آگند و رسید

پوستها شد بس رقیق و واكفید

قشر جوز و فستق و بادام هم

مغز چون آگندشان شد پوست كم

مغز علم افزود كم شد پوستش

زآنك عاشق را بسوزد دوستش

وصف مطلوبی چو ضد طالبیست

وحی و برق نور سوزنده ی نبیست

چون تجلی كرد اوصاف قدیم

پس بسوزد وصف حادث را گلیم

ربع قرآن هر كرا محفوظ بود

جلّ فینا از صحابه می شنود

جمع صورت با چنین معنی ژرف

نیست ممكن جز ز سلطانی شگرف

در چنین مستی مراعات ادب

خود نباشد ور بود باشد عجب

اندر استغنا مراعات نیاز

جمع ضدین است چون گِرد و دراز

خود عصا معشوق عمیان می بود

كور خود صندوق قرآن میبود

گفت كوران خود صنادیقند پر

از حروف مصحف و ذكر و نذر

باز صندوقی پر از قرآن بهست

زآنك صندوقی بود خالی بدست

باز صندوقی كه خالی شد ز بار

به ز صندوقی كه پر موش است و مار

حاصل اندر وصل چون افتاد مَرد

گشت دلاله بپیش مرد سرد

چون بمطلوبت رسیدی ای ملیح

شد طلب گاری علم اكنون قبیح

چون شدی بر بامهای آسمان

سرد باشد جست و جوی نردبان

جز برای یاری و تعلیم غیر

سرد باشد راه خیر از بعد خیر

آینه ای روشن كه شد صاف و ملی

جهل باشد بر نهادن صیقلی

پیش سلطان خوش نشسته در قبول

زشت باشد جستن نامه و رسول

***

داستان مشغول شدن عاشقی بعشق نامه خواندن و مطالعه كردن عشق نامه در حضور معشوق خویش و معشوق آنرا ناپسند داشتن، طلب الدلیل عند حضور المدلول قبیح و الاشتغال بالعلم بعد الوصول الی المعلوم مذموم

آن یكی را یار پیش خود نشاند

نامه بیرون كرد و پیش یار خواند

بیتها در نامه و مدح و ثنا

زاری و مسكینی و بس لابها

گفت معشوق این اگر بهر منست

گاهِ وصل این عمر ضایع كردنست

من بپیشت حاضر و تو نامه خوان

نیست این باری نشان عاشقان

گفت اینجا حاضری اما ولیك

من نمی یابم نصیب خویش نیك

آنچ میدیدم ز تو پارینه سال

نیست این دم گر چه می بینم وصال

من ازین چشمه زلالی خورده ام

دیده و دل ز آب تازه كرده ام

چشمه می بینم ولیكن آب نی

راه آبم را مگر زد ره زنی

گفت پس من نیستم معشوق تو

من به بلغار و مرادت در قتو

عاشقی تو بر من و بر حالتی

حالت اندر دست نبود یا فتی

پس نیم مطلوبِ کلی تو من

جزو مقصودم تو را اندر زمن

خانه ی معشوقه ام و معشوق نی

عشق بر نقدست بر صندوق نی

هست معشوق آنك او یك تو بود

مبتدا و منتها ات او بود

چون بیابی اش نمانی منتظر

هم هویدا او بود هم نیز سِرّ

میر احوالست نه موقوف حال

بنده ی آن ماه باشد ماه و سال

چون بگوید حال را فرمان كند

چون بخواهد جسمها را جان كند

منتهی نبود كه موقوف است او

منتظر بنشسته باشد حال جو

كیمیای حال باشد دست او

دست جنباند شود مس مست او

گر بخواهد مرگ هم شیرین شود

خار و نشتر نرگس و نسرین شود

آنك او موقوف حال است آدمیست

گه بحال افزون و گاهی در كمیست

صوفی ابن الوقت باشد در مثال

لیك صافی فارغست از وقت و حال

حالها موقوف عزم و رای او

زنده از نفع مسیح آسای او

عاشق حالی نه عاشق بر منی

بر امید حال بر من می تنی

آنك یک دم کم دمی كامل بود

نیست معبود خلیل آفل بود

وآنك آفل باشد و گه آن و این

نیست دلبر لا أُحِبُّ الآفلین

آنك او گاهی خوش و گه ناخوش است

یك زمانی آب و یك دم آتش است

برج مه باشد ولیكن ماه نی

نقش بت باشد ولی آگاه نی

هست صوفی صفا چون ابن وقت

وقت را همچون پدر بگرفته سخت

هست صافی غرق نور ذوالجلال

ابن كس نی فارغ از اوقات و حال

غرقه ی نوری كه او لَمْ یولدست

لَمْ یلِدْ یولَدْ آن ِ ایزدست

رو چنین عشقی گزین بجو گر زنده ای

ورنه وقت مختلف را بنده ای

منگر اندر نقش زشت و خوب خویش

بنگر اندر عشق و در مطلوب خویش

منگر آنک تو حقیری یا ضعیف

بنگر اندر همت خود ای شریف

تو بهر حالی كه باشی می طلب

آب می جو دایما ای خشك لب

كآن لب خشكت گواهی میدهد

كو بآخر بر سر منبع رسد

خشكی لب هست پیغامی ز آب

گه بمات آرد یقین این اضطراب

كین طلب گاری مبارك جنبشیست

این طلب در راه حق مانع كشیست

این طلب مفتاح مطلوبات تست

این سپاه و نصرت رایات تست

این طلب همچون مبشر در صیاح

میزند نعره كه میآید صباح

گر چه آلت نیستت تو می طلب

نیست آلت حاجت اندر راه رب

هر كرا بینی طلبكار ای پسر

یار او شو پیش او انداز سر

كز جوار طالبان طالب شوی

و ز ظلال غالبان غالب شوی

گر یكی موری سلیمانی بجُست

منگر اندر جُستن او سُست سُست

هر چه داری تو ز مال و پیشه ای

نه طلب بود اول و اندیشه

***

حكایت آن شخص كه در عهد داود علیه السلام شب و روز دعا میكرد كی مرا روزی حلال ده بی رنج

آن یكی در عهد داود نبی

نزد هر دانا و پیش هر غبی

این دعا میكرد دایم كای خدا

ثروتی بی رنج روزی كن مرا

چون مرا تو آفریدی كاهلی

زخم خواری سست جنبی منبلی

بر خران پشت ریش بی مراد

بار اسبان و استران نتوان نهاد

كاهلم چون آفریدی ای ملی

روزیم ده هم ز راه كاهلی

كاهلم من سایه خسپم در وجود

خفتم اندر سایه ی این فضل و جود

كاهلان و سایه خسپان را مگر

روزیی بنوشته ای لونی دگر

هر كرا پایست جوید روزیی

هر كرا پا نیست كن دل سوزیی

رزق را میران بسوی آن حزین

ابر را می کش بسوی هر زمین

چون زمین را پا نباشد جود تو

ابر را راند بسوی او دو تو

طفل را چون پا نباشد مادرش

آید و ریزد وظیفه بر سرش

روزیی خواهم بنا گه بی تعب

كی ندارم من ز كوشش جز طلب

مدت بسیار میكرد این دعا

روز تا شب شب همه شب تا ضحی

خلق میخندید بر گفتار او

بر طمع خامی و بر پیكار او

كه چه میگوید عجب این سست ریش

یا كسی دادست بنگ بی هشیش

راه روزی كسب و رنجست و تعب

هر كسی را پیشه ای داد و طلب

اطلبوا الأرزاق من أسبابها

ادخلوا الاوطان من أبوابها

شاه و سلطان و رسول حق كنون

هست داود نبی ذو فنون

با چنان عزی و نازی كاندروست

كه گزیدستش عنایتهای دوست

معجزاتش بی شمار و بی عدد

موج بخشایش مدد اندر مدد

هیچ كس را خود ز آدم تاكنون

كی بُدست آواز همچون ارغنون

كی بهر وعظی بمیراند دویست

آدمی را صوت خوبش كردنیست

شیر و آهو جمع گردد آن زمان

سوی تذكیرش مغفل این از آن

كوه و مرغان هم رسایل با دمش

هر دو اندر وقت دعوت محرمش

این و صد چندین مرو را معجزات

نور رویش بی جهات و در جهات

با همه تمكین خدا روزی او

كرده باشد بسته اندر جست و جو

بی زره بافی و رنجی روزیش

می نیآید با همه پیروزیش

این چنین مخذول واپس مانده ای

خانه كنده ی دون و گردون رانده ای

این چنین مدبر همی خواهد كه زود

بی تجارت پُر كند دامن ز سود

این چنین گیجی نیآمد در میان

كه بر آیم بر فلك بی نردبان

این همی گفتش به تسخر رو بگیر

كه رسیدت روزی و آمد بشیر

و آن همی خندید ما را هم بده

زآنچ یابی هدیه ای سالار ده

او ازین تشنیع مردم وین فسوس

كم نمیكرد از دعا و چاپلوس

تا كه شد در شهر معروف و شهیر

كو ز انبان تهی جوید پنیر

شد مثل در خام طبعی آن گدا

او از این خواهش نمی آمد جدا

***

دویدن گاو در خانه ی آن دعا كننده بالحاح قال النَّبی صلی الله علیه  وآله وسلم إن الله یحب الملحین فی الدعاء زیرا عین خواست از حق تعالی و الحاح خواهنده را به است از آنچ میخواهد آنرا ازو

تا كه روزی ناگهان در چاشت گاه

این دعا می كرد با زاری و آه

ناگهان در خانه اش گاوی دوید

شاخ زد بشكست دربند و كلید

گاو گستاخ اندر آن خانه بجَست

مرد درجست و قوایمهاش بست

پس گلوی گاو ببرید آن زمان

بی توقف بی تأمل بی امان

چون سرش شد سوی قصاب

تا اهابش برکند در دم شتاب

***

عذر گفتن نظم کننده و مدد خواستن

ای تقاضا گردرون همچون جنین

چون تقاضا میكنی اتمام این

سهل گردان ره نما توفیق ده

یا تقاضا را بهل بر ما منه

چون ز مفلس زر تقاضا میكنی

زر ببخشش در سرای شاه غنی

بی تو نظم و قافیه شام و سحر

زهره كی دارد كی آید در نظر

نظم و تجنیس و قوافی ای علیم

بنده ی امر تواند از ترس و بیم

چون مسبّح كرده ای هر چیز را

ذات بی تمییز و با تمییز را

هر یكی تسبیح بر نوعی دگر

گوید و از حال آن این بیخبر

آدمی منكر ز تسبیح جماد

وآن جماد اندر عبادت اوستاد

بلكه هفتاد و دو ملت هر یكی

بی خبر از یكدگر و اندر شكی

چون دو ناطق را ز حال همدگر

نیست آگه چون بود دیوار و در

چون من از تسبیح ناطق غافلم

چون بداند سبحه ی صامت دلم

سنی از تسبیح جبری بیخبر

جبری از تسبیح سنی بی اثر

هست سنی را یکی تسبیح خاص

هست جبری را ضد آن در مناص

این همی گوید كه آن ضالست و گم

بی خبر از حال او وز امر قم

وآن همی گوید كی این را چه خبر

جنگشان افگند یزدان از قدر

گوهر هر یك هویدا میكند

جنس از ناجنس پیدا میكند

قهر را از لطف داند هر كسی

خواه دانا خواه نادان یا خسی

لیك لطفی قهری پنهان شده

یا كه قهری در دل لطف آمده

كم كسی داند مگر ربانیی

كش بود در دل محك جانیی

باقیان زین دو گمانی می برند

سوی لانه ی خود بیك پر می پرند

***

بیان آنك علم را دو پرست و گمان را یك پرست، ناقص آمد ظن بپرواز ابترست، و مثال ظنّ و یقین در علم

علم را دو پَر گمان یك پَرست

ناقص آمد ظنّ بپرواز ابترست

مرغ یك پَر زود افتد سرنگون

باز بر پرّد دو گامی یا فزون

افتد خیزان میرود مرغ گمان

با یكی پَر بر امید آشیان

چون ز ظن وارست و علمش رو نمود

شد دو پر آن مرغ یک پرپر گشود

بعد از آن یمشی سو یا مستقیم

نی علی وجه مكبا او سقیم

با دو پر بر می پرد چون جبرئیل

بی گمان و بی مگر بی قال و قیل

گر همه ی عالم بگویندش توی

بر ره یزدان و دین مستوی

او نگردد گرم تر از گفتشان

جان طاق او نگردد جفتشان

ور همه گویند او را گمرهی

كوه پنداری و تو برگ كهی

او نیفتد در گمان از طعنشان

او نگردد دردمند از ظعنشان

بلك گر دریا و كوه آید بگفت

گویدش با گمرهی گشتی تو جفت

هیچ یك ذره نیفتد در خیال

یا بطعن طاعنان رنجور حال

***

مثال رنجور شدن آدمی بوهم تعظیم خلق و رغبت مشتریان بوی و حكایت معلم

كودكان مكتبی از اوستاد

رنج دیدند از ملال و اجتهاد

مشورت كردند در تعویق كار

تا معلم درفِتد در اضطرار

چون نمیآید ورا رنجوریی

كی بگیرد چند روز او دوریی

تا رهیم از حبس و تنگی و ز كار

هست او چون سنگ خارا برقرار

آن یكی زیركترین تدبیر كرد

كی بگوید اوستا چونی تو زرد

خیر باشد رنگ تو بر جای نیست

این اثر یا از هوا یا از تبیست

اندكی اندر خیال افتد ازین

تو برادر هم مدد كن این چنین

چون در آیی از در مكتب بگو

خیر باشد اوستاد احوال تو

آن خیالش اندكی افزون شود

كز خیالی عاقلی مجنون شود

آن سوم و آن چارم و پنجم چنین

در پی ما غم نمایند و حنین

تا چو سی كودك تواتر این خبر

متفق گویند یابد مستقر

هر یكی گفتش كه شاباش ای ذكی

باد بختت بر عنایت متكی

متفق گشتند در عهد وثیق

كی نگرداند سخن را یك رفیق

بعد از آن سوگند داد او جمله را

تا كه غمازی نگوید ماجرا

رای آن كودك بچربید از همه

عقل او در پیش میرفت از رمه

***

عقول خلق متفاوتست در اصل فطرت و نزد معتزله متساویست، تفاوت عقول از تحصیل علم است

اختلاف عقلها در اصل بود

بر وفاق سنیان باید شنود

بر خلاف قول اهل اعتزال

كی عقول از اصل دارند اعتدال

تجربه و تعلیم بیش و كم كند

تا یكی را از یكی اعلم كند

باطلست این زآنك رای كودكی

كی ندارد تجربه در مسلكی

بردمید اندیشه ای زآن طفل خُرد

پیر با صد تجربه بوئی نبرد

خود فزون آن به كی آن از فطرتست

تا فزونی كه جهد و فكرتست

تو بگو داده ی خدا بهتر بود

یا كه لنگی راهوارانه رود

***

در وهم افگندن كودكان استاد را

روز گشت و آمدند آن كودكان

بر همین فكرت ز خانه تا دکان

جمله اِستادند بیرون منتظر

تا در آید از دَر آن یار مصر

زآنك منبع او بُدست این رای را

سر امام آمد همیشه پای را

ای مقلد تو مجو پیشی بر آن

كو بود منبع ز نور آسمان

او در آمد گفت استا را سلام

خیر باشد رنگ رویت زردفام

گفت استا نیست رنجی مر مرا

تو برو بنشین مگو یاوه هلا

نفی كرد اما غبار وهم بَد

اندكی اندر دلش ناگاه زد

اندر آمد دیگری گفت این چنین

اندكی آن وهم افزون شد بدین

همچنین تا وهم او قوّت گرفت

ماند اندر حال خود بس در شگفت

***

بیمار شدن فرعون هم بوهم از تعظیم خلقان

سجده ی خلق از زن و از طفل و مرد

زد دل فرعون را رنجور كرد

گفتن هر یك خداوند و ملك

آن چنان كردش ز وهمی منهتك

كه بدعوی الهی شد دلیر

اژدها گشت و نمی شد هیچ سیر

عقل جزوی آفتش وهم است و ظن

زآنك در ظلمات شد او را وطن

بر زمین گر نیم گز راهی بود

آدمی بی وهم ایمن میرود

بر سر دیوار عالی گر روی

گردو گز عرضش بود كژ میشوی

بلك می افتی ز لرزه ی دل بوهم

ترس وهمی را نكو بنگر بفهم

***

رنجور شدن استاد بوهم

گشت استاسُست از وهم وز بیم

بر جهید و می كشانید او گلیم

خشمگین با زن كه مِهر اوست سست

من بدین حالم نپرسید و نجست

خود مرا آگه نكرد از رنگ من

قصد دارد تا رهد از ننگ من

او بحُسن و جلوه ی خود مست گشت

بی خبر كز بام افتادم چو طشت

آمد و در را بتندی واگشاد

كودكان اندر پی آن اوستاد

گفت زن خیرست چون زود آمدی

كی مبادا ذات نیكت را بَدی

گفت كوری رنگ و حال من ببین

از غمم بیگانگان اندر حنین

تو درون خانه از بُغض و نفاق

می نبینی حال من در احتراق

گفت زن ای خواجه عیبی نیستت

وهم و ظنّ لاش بی معنیستت

گفتش ای غر تو هنوزی در لجاج

می نبینی این تغیر و ارتجاج

گر تو كور و كر شدی ما را چه جُرم

ما درین رنجیم و در اندوه و گرم

گفت ای خواجه بیارم آینه

تا بدانی كه ندارم من گنه

گفت رو مه تو رهی مه آینه ت

دایما در بغض و كینی و عنت

جامه ی خواب مرا زو گستران

تا بخسپم كه سر من شد گران

زن توقف كرد مردش بانگ زد

كای عدو زوتر ترا این می سزد

***

در جامه ی خواب افتادن استاد از وهم و نالیدن او از وهم رنجوری

جامه خواب آورد و گسترد آن عجوز

گفت امكان نی و باطن پر ز سوز

گر بگویم متهم دارد مرا

ور نگویم جَدّ شود این ماجرا

فال بد رنجور گرداند همی

آدمی را كه نبودستش غمی

قول پیغمبر قبوله یفرض

ان تمارضتم لدینا تمرضوا

گر بگویم او خیالی بر زند

فعل دارد زن كه خلوت میكند

مرمرا از خانه بیرون میكند

بهر فسقی فعل و افسون میكند

جامه خوابش کرد و استاد اوفتاد

آه آه و ناله از وی می بزاد

كودكان آن جا نشستند و نهان

درس میخواندند با صد اندهان

كین همه كردیم و ما زندانییم

بَد بنایی بود ما بَد بانییم

***

دوم بار در وهم افگندن كودكان استاد را كه او را از قرآن خواندن ما درد سر افزاید

گفت آن زیرک كه ای قوم پسند

درس خوانید و كنید آوا بلند

چون همی خواندند گفت ای كودكان

بانگ ما استاد را دارد زیان

درد سر افزاید استا را ز بانگ

ارزد این كو درد یابد بهر دانگ

گفت استا راست میگوید روید

دردسر افزون شدم بیرون شوید

***

خلاص یافتن کودکان از مکتب بدین مکر

سجده كردند و بگفتند ای كریم

دور بادا از تو رنجوری و بیم

پس برون جَستند سوی خانه ها

همچو مرغان در هوای دانها

مادرانشان خشمگین گشتند و گفت

روز كتاب و شما با لهو جفت

عذر آوردند كای مادر تو بیست

این گناه از ما و از تقصیر نیست

از قضای آسمان استاد ما

گشت رنجور و سقیم و مبتلا

مادران گفتند مكرست و دروغ

صد دروغ آرید بهر طمع دوغ

ما صباح آییم پیش اوستا

تا ببینیم اصل این مكر شما

كودكان گفتند بسم الله روید

بر دروغ و صدق ما واقف شوید

***

رفتن مادران كودكان بعیادت اوستاد

بامدادان آمدند آن مادران

خفته استا همچو بیمار گران

هم عرق كرده ز بسیاری لحاف

سر ببسته رو كشیده در سجاف

آه آهی می کند آهسته او

جملگان گشتند هم لاحول گو

خیر باشد اوستاد این درد سر

جان تو ما را نبودست زین خبر

گفت من هم بی خبر بودم ازین

آگهم مادر غران كردند هین

من بدم غافل بشغل قال و قیل

بود در باطن چنین رنجی ثقیل

چون بجد مشغول باشد آدمی

او ز دید رنج خود باشد عمی

از زنان مصر یوسف شد سمر

كه ز مشغولی بشد زیشان خبر

پاره پاره كرده ساعدهای خویش

روح واله كه نه پس بیند نه پیش

ای بسا مرد شجاع اندر حراب

كه ببرد دست و یا پایش ضراب

او همان دست آورد در گیرودار

بر گمان آنكه هست او برقرار

خود ببیند دست رفته در ضرر

خون ازو بسیار رفته بی خبر

***

در بیان آنك تن روح را چون لباسی است و این دست آستین دست روح است و این پای موزه ی پای روحست

تا بدانی كه تن آمد چون لباس

رو بجو لابس لباسی را ملیس

روح را توحید الله خوشترست

غیر ظاهر دست و پای دیگرست

دست و پا در خواب بینی و ائتلاف

آن حقیقت دان مدانش از گزاف

آن توی كی بی بدن داری بدن

پس مترس از جسم جان بیرون شدن

***

حكایت آن درویش كه در كوه خلوت كرده بود و بیان حلاوت انقطاع و خلوت و داخل شدن دریان منقبت كه أنا جلیس من ذكرنی و أنیس من استأنس بی

گر با همه ی چو بی منی بی همه ای

ور بی همه ای چو با منی با همه ای

بود درویشی بكهساری مقیم

خلوت او را بود همخواب و ندیم

چون ز خالق می رسید او را شمول

بود از انفاس مرد و زن ملول

همچنانك سهل شد ما را حَضَر

سهل شد هم قوم دیگر را سفر

آنچنانك عاشقی بر سروری

عاشق است آن خواجه بر آهنگری

هر كسی را بهر كاری ساختند

میل آنرا در دلش انداختند

دست و پا بی میل جنبان كی شود

خار و خس بی آب و بادی كی رود

گر ببینی میل خود سوی سما

پرّ دولت بر گشا همچون هُما

ور ببینی میل خود سوی زمین

نوحه می كن هیچ منشین از حنین

عاقلان خود نوحها پیشین كنند

جاهلان آخر بسر برمیزنند

زابتدای كار آخر را ببین

تا نباشی تو پشیمان یوم دین

***

دیدن زرگر عاقبت كار را و سخن بر وفق عاقبت گفتن با مستعیر ترازو

آن یكی آمد به پیش زرگری

كه ترازو ده كه بر سنجم زری

گفت خواجه رو مرا غلبیر نیست

گفت میزان ده بدین تسخر مه ایست

گفت جاروبی ندارم در دكان

گفت بس بس این مضاحك را بمان

من ترازویی كه می خواهم بده

خویشتن را كر مكن هر سو مجه

گفت بشنیدم سخن كر نیستم

تا نپنداری كه بی معنیستم

این شنیدم لیك پیری مرتعش

دست لرزان جسم تو نامنتعش

وان زر تو هم قراضه ی خرد و مرد

دست لرزد پس بریزد زرّ خُرد

پس بگوئی خواجه جاروبی بیار

تا بجویم زرّ خود را در غبار

چون بروبی خاك را جمع آوری

گوییم غلبیر خواهم ای جری

من ز اول دیدم آخر را تمام

جای دیگر رو از اینجا والسلام

***

بقیه ی قصه ی آن زاهد كوهی كه نذر كرده بود كه میوه ی كوهی از درخت باز نکنم و درخت نفشانم و كسی را نگویم صریح و كنایت كی بیفشان آن خورم كی باد افگنده باشد از درخت

اندر آن كُه بود اشجار و ثمار

بس مرود کوهی آنجا بی شمار

گفت آن درویش یا رب با تو من

عهد كردم زین نچینم در زمن

جز از آن میوه كه باد انداختش

من نچینم از درخت منتعش

مدتی بر نذر خود بودش وفا

تا در آمد امتحانات قضا

زین سبب فرمود استثنا كنید

گر خدا خواهد بپیمان بر زنید

ُكلّ اصباح ٍ لنا شأن جدید

كلّ شی ء عن مرادی لا یحید

در حدیث آمد كه دل همچون پریست

در بیابانی اسیر صرصریست

باد پَر را هر طرف راند گزاف

گه چپ و گه راست با صد اختلاف

در حدیث دیگر آن دل دان چنان

كآب جوشان ز آتش اندر قازغان

هر زمان دلرا دگر رائی بود

آن نه از وی لیك از جایی بود

پس چرا ایمن شوی بر رای دل

عهد بندی تا شوی آخر خجل

این هم از تأثیر حكمست و قدر

چاه می بینی و نتوانی حذر

نیست خود از مرغ پران این عجب

كه نبیند دام و افتد در عطب

این عجب كه دام بیند هم وتد

گر نخواهد ور بخواهد می فتد

چشم باز و گوش باز و دام پیش

سوی دامی می پرد با پرّ خویش

***

تشبیه بند دام قضا بصورت پنهان باثر پیدا

بینی اندر دلق مهتر زاده ای

سر برهنه در بلا افتاده ای

در هوای نابكاری سوخته

اقمشه و املاك خود بفروخته

خان و مان رفته شده بد نام و خوار

كام دشمن میرود ادباروار

زاهدی بیند بگوید ای كیا

همتی می دار از بهر خدا

كاندرین ادبار زشت افتاده ام

مال و زر و نعمت از كف داده ام

همتی تا بوك من زین وارهم

زین گِل تیره بود كه بر جهم

این دعا میخواهد او از عام و خاص

كالخلاص و الخلاص و الخلاص

دست باز و پای باز و بند نی

نی موكل بر سرش نی آهنی

از كدامین بند میجویی خلاص

و از كدامین حبس میجویی مناص

بند تقدیر و قضای مختفی

هان نبیند آن بجز جان صفی

گر چه پیدا نیست آن در مكمن است

بدتر از زندان و بند آهن است

زآنك آهنگر مر آن را بشكند

حفره گر هم خشت زندان بر كند

ای عجب این بندِ پنهان گران

عاجز از تكسیر آن آهنگران

دیدن آن بند احمد را رسد

بر گلوی بسته حَبْلٌ مِنْ مسد

دید بر پشت عیال بولهب

تنگ هیزم گفت حماله حطب

حبل و هیزم را جز او چشمی ندید

كه پدید آید برو هر ناپدید

باقیانش جمله تأویلی كنند

كین ز بی هوشیست و ایشان هوشمند

لیك از تأثیر آن پشتش دو تو

گشته و نالان شده او پیش تو

كه دعایی همتی تا وارهم

تا ازین بند نهان بیرون جهم

آنك بیند این علامتها پدید

چون نداند او شقی را از سعید

داند و پوشد بامر ذوالجلال

كه نباشد كشف راز حق حلال

***

مضطر شدن فقیر نذر كرده بكندن امرود از درخت و گوشمال حق رسیدن بی مهلت

پنج روز آن باد امرودی نریخت

ز آتش جوعش صبوری میگریخت

بر سر شاخی مرودی چند دید

باز صبری كرد و خود را واكشید

باد آمد شاخ را سر زیر كرد

طبع را بر خوردن آن چیر كرد

جوع و ضعف و قوّت جذب قضا

كرد زاهد را ز نذرش بیوفا

چونك از امرود ُبن میوه سكست

گشت اندر نذر و عهد خویش سست

هم در آن دم گوشمال حق رسید

چشم او بگشاد و گوش او كشید

***

متهم كردن شیخ را با دزدان و بریدن دستش را

بیست از دزدان بُدند آنجا و بیش

بخش میكردند مسروقات خویش

شحنه را غماز آگه كرده بود

مردم شحنه بر افتادند زود

هم بدآنجا پای چپ و دست راست

جمله را ببرید و غوغایی بخاست

دست زاهد هم بریده شد غلط

پاش را میخواست هم كردن سقط

در زمان آمد سواری بس گزین

بانگ بر زد بر عوان كای سگ ببین

این فلان شیخ است و ابدال خدا

دست او را تو چرا كردی جدا

آن عوان بدرید جامه تیز رفت

پیش شحنه داد آگاهیش تفت

شحنه آمد پا برهنه عذر خواه

كه ندانستم خدا بر من گواه

هین بحل كن مرمرا زین كار زشت

ای كریم و سرور اهل بهشت

گفت میدانم سبب این نیش را

می شناسم من گناه خویش را

من شكستم حُرمت ایمان او

پس یمینم برد دادستان او

من شكستم عهد و دانستم بَدست

تا رسید آن شومی جرأت بدست

دست ما و پای ما و مغز و پوست

باد ای والی فدای حكم دوست

قسم من بود این ترا كردم حلال

تو ندانستی ترا نبود وبال

وآنك او دانست او فرمان رواست

با خدا سامان پیچیدن كجاست

ای بسا مرغی پریده دانه جو

كه بریده حلق او هم حلق او

ای بسا مرغی ز معده وز مغص

بر کنار بام محبوس قفص

ای بسا ماهی در آب دور دست

گشته از حرص گلو مأخوذ شست

ای بسا مستور در پرده بُده

شومی فرج و گلو رسوا شده

ای بسا قاضی حبر نیك خو

از گلو و رشوتی او زرد رو

بلك در هاروت و ماروت آنشراب

از عروج چرخشان شد سدّ باب

بایزید از بهر این كرد احتراز

دید در خود كاهلی اندر نماز

از سبب اندیشه كرد آن ذو لباب

دید علت خوردن بسیار از آب

گفت تا سالی نخواهم خورد آب

آنچنان كرد و خدایش داد تاب

این كمینه جهد او بُد بهر دین

گشت او سلطان و قطب العارفین

چون بریده شد جزای حلق دست

مرد زاهد را در شكوی ببست

شیخ اقطع گشت نامش پیش خلق

كرد معروفش بدین آفات حلق

***

كرامات شیخ اقطع و زنبیل بافتن او بدو دست

در عریش او را یكی زایر بیافت

كو بهر دو دست می زنبیل بافت

گفت او را ای عدوّ جان خویش

در عریشم آمدی سر كرده پیش

این چرا كردی شتاب اندر سباق

گفت از افراط مهر و اشتیاق

پس تبسم كرد و گفت اكنون بیا

لیك مخفی دار این را ای كیا

تا نمیرم من مگو این با كسی

نی قریبی نی حبیبی نی خسی

بعد از آن قومی دگر از روزنش

مطلع گشتند بر بافیدنش

گفت حكمت را تو دانی كردگار

من كنم پنهان تو كردی آشكار

آمد الهامش كه یكچندی بُدند

كه درین غم بر تو منكر میشدند

كی مگر سالوس بود او در طریق

كه خدا رسواش كرد اندر فریق

من نخواهم كآن رمه كافر شوند

در ضلالت در گمان بَد روند

این كرامت را بكردیم آشكار

كه دهیمت دست اندر وقت كار

تا كه آن بیچارگان بد گمان

رد نگردند از جناب آسمان

من ترا بی این كرامتها ز پیش

خود تسلی دادمی از ذات خویش

این كرامت بهر ایشان دادمت

وین چراغ از بهر آن بنهادمت

تو از آن بگذشته ی كز مرگ تن

ترسی از تفریق اجزای بدن

وهم تفریق سر و پا از تو رفت

دفع وهم اسپر رسیدت نیك زفت

***

سبب جرأت ساحران فرعون بر قطع دست و پا

ساحران را نی كه فرعون لعین

كرد تهدید سیاست بر زمین

كه ببرم دست و پاتان از خلاف

پس در آویزم ندارمتان معاف

او همی پنداشت كایشان در همآن

وهم و تخویفند و وسواس و گمان

كه بودشان لرزه و تخویف و ترس

از توهمها و تهدیدات نفس

او نمیدانست كایشان رَسته اند

بر دریچه ی نور دل بنشسته اند

سایه ی خود را ز خود دانسته اند

چابك و چست و گش و برجسته اند

هاون گردون اگر صد بارشان

خُرد كوبد اندرین گلزارشان

اصل آن تركیب را چون دیده اند

از فروع وهم كم ترسیده اند

اینجهان خوابست اندر ظنّ مه ایست

گر رود در خواب دستی باك نیست

گر بخواب اندر سرت ببرید گاز

هم سرت بر جاست هم عمرت دراز

گر ببینی خواب در خود را دو نیم

تن درستی چون بخیزی نی سقیم

حاصل اندر خواب نقصان بدن

نیست باك و نی از دو صد پاره شدن

این جهانرا كه بصورت قایمست

گفت پیغمبر كه حلم نایمست

از ره تقلید تو كردی قبول

سالكان این دیده پیدا بی رسول

روز در خوابی مگو كین خواب نیست

سایه فرعست اصل جز مهتاب نیست

خواب و بیداریت آن دان ای عضد

كه ببیند خفته كو در خواب شد

او گمان برده كه این دم خفته ام

بیخبر زآن كوست در خواب دوم

كوزه گر گر كوزه ای را بشكند

چون بخواهد باز خود قایم كند

كور را هر گام باشد ترس چاه

با هزاران ترس می آید براه

مرد بینا دید عرض راه را

پس بداند او مغاك و چاه را

پا و زانواش نلرزد هر دمی

رو ترش كی دارد او از هر غمی

خیز فرعونا كه ما آن نیستیم

كه بهر بانگی ز غولی بیستیم

خرقه ی ما را بدر دوزنده هست

ورنه خود ما را برهنه تربهست

بی لباس این خوب را اندر كنار

خوش درآریم ای عدوّ نابكار

خوشتر از تجرید از تن و ز مزاج

نیست ای فرعون بی الهام گیج

***

شكایت استر پیش شتركی من بسیار در رو می افتم و تو نمی افتی الا بنادر

گفت استر با شتر كی خوش رفیق

در فراز و شیب و در راه دقیق

تو نه آیی در سر و خوش می روی

من همی آیم بسر در چون غوی

من همی افتم برو در هر دمی

خواه در خشكی و خواه اندر نمی

این سبب را باز گو با من كه چیست

تا بدانم من كه چون باید بزیست

گفت چشم من ز تو روشن ترست

بعد از آن هم از بلندی ناظرم

چون برآیم بر سر كوهی بلند

آخر عقبه ببینم هوشمند

پس همه ی پستی و بالائی راه

دیده ام را وا نماید هم اله

هر قدم را از سر بینش نهم

از عثار و اوفتادن وارهم

تو نبینی پیش خود یك دو سه گام

دانه بینی و نبینی رنج دام

یستوی الأعمی لدیكم و البصیر

فی المقام و النزول و المسیر

چون جنین را در شکم حق جان دهد

جذب اجزا در مزاج او نهد

از خورش او جذب اجزا میكند

تار و پود جسم خود را می تند

تا چهل سالش بجذب جزوها

حق حریصش کرده باشد در نما

جذب اجزا روح را تعلیم كرد

چون نداند جذب اجزا شاه فرد

جامع این ذرّ ها خورشید بود

بی غذا اجزات را داند ربود

آن زمانی كه درآیی تو ز خواب

هوش و حس رفته را خواند شتاب

تا بدانی كآن ازو غایب نشد

باز آید چون بفرماید كه عُد

***

اجتماع اجزای خر عزیر بعد از پوسیدن باذن الله و در هم مُركب شدن پیش چشم عزیر

هین عزیرا در نگر اندر خرت

كه بپوسیدست و ریزیده برت

پیش تو گرد آوریم اجزاش را

آن سر و دمّ و دو گوش و پاش را

دست نی و جزو بر هم مینهد

پار ها را اجتماعی میدهد

درنگر در صنعت پاره زنی

كاو همی دوزد كهن بی سوزنی

ریسمان و سوزنی نی وقت خرز

آنچنان دوزد كه پیدا نیست درز

چشم بگشا حشر را پیدا ببین

تا نماند شبهه ات در یوم دین

تا ببینی جامعیم را تمام

تا نلرزی وقت مردن ز اهتمام

همچنانك وقت خفتن ایمنی

از فوات جمله حسهای تنی

بر حواس خود نلرزی وقت خواب

گر چه میگردد پریشان و خراب

***

جزع ناكردن شیخی بر مرگ فرزندان خود

بود شیخی رهنمایی پیش ازین

آسمانی شمع بر روی زمین

چون پیمبر در میان امتان

در گشای روضه ی دار الجنان

گفت پیغمبر كه شیخ رفته پیش

چون نبی باشد میان قوم خویش

یك صباحی گفتش اهل بیت او

سخت دل چونی بگو ای نیك خو

ما ز مرگ و هجر فرزندان تو

نوحه میداریم با پشت دو تو

تو نمی گریی نمی زاری چرا

یا كه رحمت نیست اندر دل ترا

چون ترا رحمی نباشد در درون

پس چه او میدستمان از تو كنون

ما بامید تویم ای پیشوا

كه بنگذاری تو ما را در فنا

چون بیآرایند روز حشر تخت

خود شفیع ما توی آن روز سخت

در چنان روز و شب بی زینهار

ما باكرام تویم امیدوار

دست ما و دامن تست آن زمان

كه نماند هیچ مجرم را امان

گفت پیغمبر كه روز رستخیز

كی گذارم مجرمانرا اشك ریز

من شفیع عاصیان باشم بجان

تا رهانمشان ز اشكنجه ی گران

عاصیان واهل كبایر را بجهد

وا رهانم از عتاب نقض عهد

صالحان امتم خود فارغند

از شفاعتهای من روز گزند

بلك ایشانرا شفاعتها بود

گفتشان چون حكم نافذ میرود

هیچ وازر وزر غیری برنداشت

من نیم وازر خدایم برفراشت

آنك بی وزرست شیخست ای جوان

در قبول حق چو اندر كف كمان

شیخ كه بود پیر یعنی مو سپید

معنی این موبدان ای بی امید

هست آن موی سیه هستی او

تا ز هستیش نماند تای مو

چون كه هستیش نماند پیر اوست

گر سیه مو باشد او یا خود دو موست

هست آن موی سیه وصف بشر

نیست آن مو موی ریش و موی سر

عیسی اندر مهد بر دارد نفیر

كه جوان ناگشته ما شیخیم و پیر

گر رهید از بعض اوصاف بشر

شیخ نبود كهل باشد ای پسر

چون یكی موی سیه كان وصف ماست

نیست بر وی شیخ و مقبول خداست

چون بود مویش سپیدار با خودست

او نه پیرست و نه خاص ایزدست

ور سر مویی ز وصفش باقیست

او نه از عرش است او آفاقیست

***

عذر گفتن شیخ بهر ناگریستن بر مرگ فرزندان خود

شیخ گفت او را مپندار ای رفیق

كه ندارم رحم و مهر و دل شفیق

بر همه ی كفار ما را رحمتست

گر چه جان جمله كافر نعمتست

بر سگانم رحمت و بخشایش است

كه چرا از سنگهاشان مالش است

آن سگی كه میگزد گویم دعا

كی ازین خو وارهانش ای خدا

این سگانرا هم در آن اندیشه دار

كه نباشند از خلایق سنگسار

زآن بیاورد انبیا را بر زمین

تا كندشان رَحْمَةً للعالمین

خلق را خواند سوی درگاه خاص

حق را خواند كه وافر كن خلاص

جهد بنماید ازین سو بهر پند

چون نشد گوید خدایا در مبند

رحمت جزوی بود مرعام را

رحمت كلی بود همّام را

رحمت جزوش قرین گشته بكل

رحمت دریا بود هادی سبل

رحمت جزوی بكل پیوسته شو

رحمت كل را تو هادی بین ورو

تا كه جزوست او نداند راه بحر

هر غدیری را كند ز اشباه بحر

چون نداند راهِ یم كی ره برد

سوی دریا خلق را چون آورد

متصل گردد ببحر آنگاه او

ره برد تا بحر همچون سیل و جو

ور كند دعوت بتقلیدی بود

نه از عیان و وحی و تأییدی بود

گفت پس چون رحم داری بر همه

همچو چوپانی بگرد این رمه

چون نداری نوحه بر فرزند خویش

چونك فصاد اجلشان زد بنیش

چون گواه رحم اشك دید هاست

دیده ی تو بی نم و گریه چراست

رو بزن كرد و بگفتش ای عجوز

خود نباشد فصل دی همچون تموز

جمله گر مُردند ایشان گر حی اند

غایب و پنهان ز چشم دل كیند

من چو بینمشان معین پیش خویش

از چه رو رو را كنم همچون تو ریش

گر چه بیرونند از دور زمان

با من اند و گِرد من بازی كنان

گریه از هجران بود یا از فراق

با عزیزانم وصالست و عناق

خلق اندر خواب می بینند شان

من ببیداری همی بینم عیان

زین جهان خود را دمی پنهان كنم

برگ حس را از درخت افشان كنم

حس اسیر عقل باشد ای فلان

عقل اسیر روح باشد هم بدان

دستِ بسته ی عقل را جان باز كرد

كارهای بسته را هم ساز كرد

حسها و اندیشه بر آب صفا

همچو خس بگرفته روی آب را

دستِ عقل آن خس بیكسو میبرد

آب پیدا می شود پیش خرد

خس بس انبُه بود بر جو چون حُباب

خس چو یكسو رفت پیدا گشت آب

چونك دست عقل نگشاید خدا

خس فزاید از هوا بر آب ما

آب را هر دم كند پوشیده او

آن هوا خندان و گریان عقل تو

چونك تقوی بست دو دست هوا

حق گشاید هر دو دست عقل را

پس حواس چیره محكوم تو شد

چون خرد سالار و مخدوم تو شد

حس را بی خواب خواب اندر كند

تا كه غیبتها ز جان سر بر زند

هم ببیداری ببیند خوابها

هم ز گردون بر گشاید بابها

***

قصه ی خواندن شیخ ضریر مصحف را در رو و بینا شدن وقت قرائت

دید در ایام آن شیخ فقیر

مصحفی در خانه ی پیری ضریر

پیش او مهمان شد او وقت تموز

هر دو زاهد جمع گشته چند روز

گفت اینجا ای عجب مصحف چراست

چونك نابیناست این درویش راست

اندرین اندیشه تشویشش فزود

كه جز او را نیست اینجا باش و بود

اوست تنها مصحفی آویخته

من نیم گستاخ یا آمیخته

تا بپرسم نی خمش صبری كنم

تا بصبری بر مرادی بر زنم

صبر كرد و بود چندی در حرج

كشف شد كالصبر مفتاح الفرج

***

صبر كردن لقمان چون دید كه داود علیه السلام حلقها میساخت از سؤال كردن با این نیت كی صبر از سؤال موجب فرج باشد

رفت لقمان سوی داود صفا

دید كو می كرد ز آهن حلقها

جمله را با هم دگر در می فگند

ز آهن پولاد آن شاه بلند

صنعت زرّاد او كم دیده بود

در عجب می ماند و سواسش فزود

كین چه شاید بود واپرسم ازو

كه چه می سازی ز حلقه ی تو بتو

باز با خود گفت صبر اولیترست

صبر تا مقصود زوتر ره برست

چون نپرسی زودتر كشفت شود

مرغ صبر از جمله پران تر بود

ور بپری دیرتر حاصل شود

سهل از بی صبریت مشكل شود

چونك لقمان تن بزد هم در زمان

شد تمام از صنعت داود آن

پس زره سازید و در پوشید او

پیش لقمان كریم صبر خو

گفت این نیكو لباس است ای فتی

در مصاف و جنگ دفع زخم را

گفت لقمان صبر هم نیكو دمیست

كه پناه و دافع هر جا غمیست

صبر را با حق قرین كرد ای فلان

آخر و العصر را آگه بخوان

صد هزاران كیمیا حق آفرید

كیمیایی همچو صبر آدم ندید

***

بقیه ی حكایت نابینا و مصحف

مرد مهمان صبر كرد و ناگهان

كشف گشتش حال مشكل در زمان

نیم شب آواز قرآن را شنید

جست از خواب آن عجایب را بدید

كه ز مصحف كور میخواندی درست

گشت بی صبر و ازو آن حال جُست

گفت آیا ای عجب با چشم کور

چون همی خوانی همی بینی سطور

آنچ میخوانی بر آن افتاده ای

دست را بر حرف آن بنهاده ای

اصبعت در سیر پیدا می كند

كه نظر بر حرف داری مستند

گفت ای گشته ز جهل تن جُدا

این عجب میداری از صنع خدا

من ز حق در خواستم كای مستعان

بر قرائت من حریصم همچو جان

نیستم حافظ مرا نوری بده

در دو دیده وقت خواندن بی گره

باز ده دو دیده ام را آن زمان

كه بگیرم مصحف و خوانم عیان

آمد از حضرت ندا كای مرد كار

ای به هر رنجی بما اومیدوار

حسن ظنست و امیدی خوش ترا

كه تو را گوید بهر دم برتر آ

هر زمان كه قصد خواندن باشدت

یا ز مصحفها قرائت بایدت

من در آن دم وادهم چشم ترا

تا فرو خوانی معظم جوهرا

همچنان كرد و هر آنگاهی كه من

واگشایم مصحف اندر خواندن

آن خبیری كه نشد غافل ز كار

آن کرامی پادشاه و كردگار

باز بخشد بینشم آن شاه فرد

در زمان همچون چراغ شب نورد

زین سبب نبود ولی را اعتراض

هرچ بستاند فرستد اعتیاض

گر بسوزد باغت انگورت دهد

در میان ماتمی سورت دهد

آن شل بی دست را دستی دهد

كان غمها را دل مستی دهد

لانسلم و اعتراض از ما برفت

چون عوض میآید از مفقود زفت

چونك بی آتش مرا گرمی رسد

راضیم گر آتش ما را كشد

بی چراغی چون دهد او روشنی

گر چراغت شد چه افغان می كنی

***

صفت بعضی اولیا كه راضی اند باحكام و دعا لابه نكنند كی این حكم را بگردان

بشنو اكنون قصه ی آن ره روان

كه ندارند اعتراضی در جهان

ز اولیا اهل دعا خود دیگرند

گه همی دوزند و گاهی میدرند

قوم دیگر میشناسم ز اولیا

كه دهانشان بسته باشد از دعا

از رضا كه هست رام آن كرام

جستن دفع قضاشان شد حرام

در قضا ذوقی همی بینند خاص

كفرشان آید طلب كردن خلاص

حسن ظنی بر دل ایشان گشود

كه نپوشند از غمی جامه ی كبود

***

سؤال كردن بهلول آن درویش را

گفت بهلول آن یكی درویش را

چونی ای درویش واقف كن مرا

گفت چون باشد كسی كه جاودان

بر مراد او رود كار جهان

سیل و جوها بر مراد او روند

اختران زآن سو كه خواهد آن شوند

زندگی و مرگ سرهنگان او

بر مراد او روانه كو بكو

هر كجا خواهد فرستد تعزیت

هر كجا خواهد ببخشد تهنیت

سالكان راه هم بر كام او

ماندگان از راه هم در دام او

هیچ دندانی نخندد در جهان

بی رضا و امر آن فرمان روان

گفت ای شه راست گفتی همچنین

در فرو سیمای تو پیداست این

این و صد چندینی ای صادق ولیك

شرح كن این را بیان كن نیك نیك

آنچنانك فاضل و مرد فضول

چون بگوش او رسد آرد قبول

آن چنانش شرح كن اندر كلام

كه از آن بهره بیابد عقل عام

ناطق كامل چو خوان پاشی بود

خوانش پر هر گونه ی آشی بود

که نماند هیچ مهمان بی نوا

هر كسی یابد غذای خود جدا

همچو قرآن كه بمعنی هفت توست

خاص را و عام را مطعم دروست

گفت این باری یقین شد پیش عام

كه جهان در امر یزدانست رام

هیچ برگی در نیفتد از درخت

بی قضا و حكم آن سلطان بخت

از دهان لقمه نشد سوی گلو

تا نگوید لقمه را حق كه ادخلوا

میل و رغبت كآن زمام آدمیست

جنبش آن رام امر آن غنیست

در زمینها وآسمانها ذره ای

پَر نجنباند نگردد پره ای

جز بفرمان قدیم نافذش

شرح نتوان كرد و جلدی نیست خوش

كه شمرد برگ درختان را تمام

بی نهایت كی شود در نطق رام

این قدر بشنو كه چون كلی كار

می نگردد جز بامر كردگار

چون قضای حق رضای بنده شد

حكم او را بنده ای خواهنده شد

بی تكلف نی پی مزد و ثواب

بلك طبع او چنین شد مستطاب

زندگی خود نخواهد بهر خود

نی پی ذوق حیوة مستلذ

هر كجا امر قدم را مسلكیست

زندگی و مردگی پیشش یكیست

بهر یزدان می زید نی بهر گنج

بهر یزدان می مرد نه از خوف و رنج

هست ایمانش برای خواه او

نی برای جنت و اشجار و جو

ترك كفرش هم برای حق بود

نی ز بیم آنكه در آتش رود

این چنین آمد ز اصل خوی او

نه ریاضت نی بجست و جوی او

آنگهان خندد كه او بیند رضا

همچو حلوای شكر او را قضا

بنده ای كش خوی و خلقت این بود

نی جهان بر امر و فرمانش رود

پس چرا لابه كند او یا دعا

كه بگرداند خداوند این قضا

مرگ او و مرگ فرزندان او

بهر حق پیشش چو حلوا در گلو

نزع فرزندان بر آن با وفا

چون قطایف پیش شیخ بی نوا

پس چرا گوید دعا الا مگر

در دعا بیند رضای دادگر

آن شفاعت وآن دعا نه از رحم خود

میكند آن بنده ی صاحب رشد

رحم خود را او همان دم سوختست

كه چراغ عشق حق افروختست

دوزخ اوصاف او عشقست و او

سوخت مر اوصاف خود را مو بمو

هر طروقی این فروقی كی شناخت

جز دقوقی تا درین دولت بتاخت

***

قصه ی دقوقی و كراماتش

آن دقوقی داشت خوش دیباچه ای

عاشق و صاحب كرامت خواجه ای

بر زمین میشد چو مه بر آسمان

شبروان را گشته زو روشن روان

در مقامی مسكنی كم ساختی

كم دو روز اندر دِهی انداختی

گفت در یك خانه گر باشم دو روز

عشق آن مسكن كند در من فروز

غرة المسكن أحاذِره أنا

انقلی یا نفس سافر للغنا

لا أعود خُلق قلبی بالمكان

كی یكون خالصا فی الامتحان

روز اندر سیر بُد شب در نماز

چشم اندر شاه باز او همچو باز

منقطع از خلق نی از بد خوی

منفرد از مرد و زن نی از دوی

مشفقی بر خلق نافع همچو آب

خوش شفیعی و دعااش مستجاب

نیك و بد را مهربان و مستقر

بهتر از مادر شهی تر از پدر

گفت پیغمبر شما را ای مهان

چون پدر هستم شفیق و مهربان

زآن سبب كی جمله اجزای منید

جزو را از كل چرا بر میكنید

جزو از كل قطع شد بیكار شد

عضو از تن قطع شد مردار شد

تا نپیوندد به كل بار دگر

مرده باشد نبودش از جان خبر

ور بجنبد نیست آن را خودسند

عضو نو ببریده هم جنبش كند

جزو از این كل گر بُرد یكسو رود

این نه آن كلست كو ناقص شود

قطع و وصل او نیاید در مقال

چیز ناقص گفته شد بهر مثال

***

بازگشتن بقصه ی دقوقی

مرعلی را در مثالی شیر خواند

شیر مثل او نباشد گرچه راند

از مثال و مثل و فرق آن بران

جانب قصه ی دقوقی ای جوان

آنك در فتوی امام خلق بود

گوی تقوی از فرشته می رُبود

آنك اندر سیر مَه را مات كرد

هم ز دین داری او دین رشك خورد

با چنین تقوی و اوراد و قیام

طالب خاصان حق بودی مدام

در سفر معظم مرادش آن بُدی

كه دمی بر بنده ی خاصی زدی

این همی گفتی چو میرفتی براه

كن قرین خاصگانم ای اله

یا رب آنها را كه بشناسد دلم

بنده ی و بسته میان و مجملم

وانك نشناسم تو ای یزدان جان

بر من محجوبشان كن مهربان

حضرتش گفتی كه ای صدر مهین

این چه عشقست و چه استسقاست این

مهر من داری چه میجوئی دگر

چون خدا با تست چه جویی بشر

او بگفتی یا رب ای دانای راز

تو گشودی در دلم راه نیاز

در میان بحر اگر بنشسته ام

طمع در آب سبو هم بسته ام

همچو داودم نود نعجه مراست

طمع در نعجه ی حریفم هم بخاست

حرص اندر عشق تو فخرست و جاه

حرص اندر غیر تو ننگ و تباه

شهوت و حرص نران پیشی بود

و آن حیزان ننگ و بد كیشی بود

حرص مردان از ره پیشی بود

در مخنث حرص سوی پس رود

آن یكی حرص از كمال مردیست

و آن دگر حرص افتضاح و سردیست

آه سرّی هست اینجا بس نهان

كه سوی خضری شود موسی دوان

همچو مستسقی كز آبش سیر نیست

بر هر آنچ یافتی بالله مه ایست

بی نهایت حضرتست این بارگاه

صدر را بگذار صدر تست راه

***

سِرّ طلب كردن موسی خضر را با كمال نبوت و قربت

از كلیم حق بیاموز ای كریم

بین چه میگوید ز مشتاقی كلیم

با چنین جاه و چنین پیغمبری

طالب خضرم ز خودبینی بری

موسیا تو قوم خود را هشته ای

در پی نیكو پیی سر گشته ای

كیقبادی رسته از خوف و رجا

چند گردی چند جویی تا كجا

آن تو با تست و تو واقف برین

آسمانا چند پیمایی زمین

گفت موسی این ملامت كم كنید

آفتاب و ماه را كم ره زنید

می روم تا مجمع البحرین من

تا شوم مصحوب سلطان زَمَن

اجعل الخضر لأمری سببا

ذاك أو أمضی و أسری حقبا

سالها پرّم بپرّ و بال ها

سال ها چه بود هزاران سال ها

می روم یعنی نمی ارزد بدآن

عشق جانان كم مدان از عشق نان

اینسخن پایان ندارد ای عمو

داستان آن دقوقی بگو

***

بازگشتن بقصه ی دقوقی

آن دقوقی رحمة الله علیه

گفت سافرتُ مُدی فی خافقیه

سال و مه رفتم سفر از عشق ماه

بی خبر از راه حیران در اله

پا برهنه رفته ام بر خار و سنگ

گفت من حیرانم و بی خویش و دنگ

تو مبین این پایها را بر زمین

زآنك بر دل می رود عاشق یقین

از ره و منزل ز كوتاه و دراز

دل چه داند کاوست مست دلنواز

این دراز و كوته اوصاف تنست

رفتن ارواح دیگر رفتنست

تو سفر كردی ز نطفه تا بعقل

نی بگامی بود نی منزل نه نقل

سیر جان بی چون بود در دور و دیر

جسم ما از جان بیاموزید سیر

سیر جسمانه رها كرد او كنون

میرود بی چون نهان در شكل چون

گفت روزی میشدم مشتاق وار

تا ببینم در بشر انوار یار

تا ببینم قلزمی در قطره ای

آفتابی درج اندر ذره ای

چون رسیدم سوی یك ساحل بگام

بود بیگه گشته روز و وقت شام

***

نمودن مثال هفت شمع سوی ساحل

هفت شمع از دور دیدم ناگهان

اندر آن ساحل شتابیدم بدآن

نور شعله ی هر یكی شمعی از آن

بر شده خوش تا عنان آسمان

خیره گشتم خیرگی هم خیره گشت

موج حیرت عقل را از سر گذشت

این چگونه شمعها افروختست

کین دو دیده ی خلق ازینها دوخته است

خلق جویان چراغی گشته بود

پیش آن شمعی كه بر مه می فزود

چشم بندی بُد عجب بر دید ها

بندشان میكرد یهْدِی مَنْ یشاء

***

شدن آن هفت شمع بر مثال یك شمع

باز میدیدم كه میشد هفت یك

میشکافد نور او جیب فلك

باز آن یك بار دیگر هفت شد

مستی و حیرانی من زفت شد

اتصالاتی میان شمعها

كه نیآید بر زبان و گفت ما

آنك یك دیدن كند ادراك آن

سال ها نتوان نمودن از زبان

آنك یك دم بیندش ادراك هوش

سالها نتوان شنودن آن بگوش

چونك پایانی ندارد رو الیك

زآنك لا أحصی ثناءً ما علیك

پیشتر رفتم دوان كآن شمعها

تا چه چیزست از نشان كبریا

میشدم بی خویش و مدهوش و خراب

تا بیفتادم ز تعجیل و شتاب

ساعتی بی هوش و بی عقل اندرین

اوفتادم بر سر خاك زمین

باز با هوش آمدم برخاستم

در روش گویی نه سر نی پاستم

***

نمودن آن شمعها در نظر هفت مرد

هفت شمع اندر نظر شد هفت مرد

نورشان می شد بسقف لاژورد

پیش آن انوار نور روز درد

از صلابت نورها را می سترد

***

باز شدن آن شمعها هفت درخت

باز هر یك مرد شد شكل درخت

چشمم از سبزی ایشان نیكبخت

ز انبهی برگ پیدا نیست شاخ

برگ هم گم گشته از میوه ی فراخ

هر درختی شاخ بر سدره زده

سدره چه بود از خلا بیرون شده

بیخ هر یك رفته در قعر زمین

زیرتر از گاو و ماهی بُد یقین

بیخشان از شاخ خندان روی تر

عقل از آن اشكالشان زیر و زبر

میوه ای كه بر شكافیدی عیان

همچو آب از میوه جستی برق نور

***

مخفی بودن آن درختان از چشم خلق

این عجب تر كه برایشان میگذشت

صد هزاران خلق از صحرا و دشت

ز آرزوی سایه جان می باختند

از گلیمی سایه بان می ساختند

سایه ی آن را نمی دیدند هیچ

صد تفو بر دیده های پیچ پیچ

ختم كرده قهر حق بر دیدها

كه نبیند ماه را بیند سُها

ذره ای را بیند و خورشید نی

لیك از لطف و كرم نومید نی

كاروانها بی نوا واین میوها

پخته می ریزد چه سحرست ای خدا

سیبِ پوسیده همی چیدند خلق

درهم افتاده به یغما خشك حلق

گفته هر برگ و شكوفه ی آن غصون

دم بدم یا لَیتَ قَوْمِی یعلمون

بانگ می آمد ز غیرت بر شجر

چشمشان بستیم كَلا لا وزَر

گر كسی می گفتشان كین سو روید

تا ازین اشجار مستسعد شوید

جمله میگفتند كین مسكین مست

از قضاء الله دیوانه شدست

مغز این مسكین ز سودای دراز

وز ریاضت گشته فاسد چون پیاز

او عجب میماند یا رب حال چیست

خلق را این پرده ی و اضلال چیست

خلق گوناگون با صد رأی و عقل

یك قدم آن سو نمی آرند نقل

عاقلان و زیركانشان از نفاق

گشته منكر این چنین باغی و عاق

یا منم دیوانه و خیره شده

دیو چیزی مرمرا بر سر زده

چشم می مالم بهر لحظه كه من

خواب می بینم خیال اندر زمن

خواب چه بود بر درختان میروم

میوهاشان میخورم چون نگروم

باز چون من بنگرم در منكران

كه همی گیرند زین بستان كران

با كمال احتیاج و افتقار

ز آرزوی نیم غوره جان سپار

ز اشتیاق و حرص یك برگ درخت

میزنند این بی نوایان آهِ سخت

در هزیمت زین درخت و زین ثمار

این خلایق صد هزار اندر هزار

باز می گویم عجب من بی خودم

دست در شاخ خیالی در زدم

حتی اذا ما اسْتَیأَسَ الرُّسُلُ بگو

تا بظنوا أَنَّهُمْ قَدْ كذبوا

این قرائت خوان که تخفیف كذب

این بود كه خویش بیند محتجب

در گمان افتاد جان انبیا

ز اتفاق منكری اشقیا

جاءَ هُم بعدَ التشكك نصرنا

تركشان گو بر درخت جان برآ

می خور و می ده بدآن كش روزیست

هر دم و هر لحظه سحر آموزیست

خلق گویان ای عجب این بانگ چیست

چونك صحرا از درخت و بر تهیست

گیج گشتیم از دم سوداییان

كه بنزدیك شما باغست و خوان

چشم می مالیم اینجا باغ نیست

یا بیابانیست یا مشكل رهیست

ای عجب چندین دراز این گفت و گو

چون بود بیهوده ور خود هست کو

من همی گویم چو ایشان ای عجب

این چنین مُهری چرا زد صنع رب

زین تنازعها محمد در عجب

در تعجب نیز مانده بولهب

زین عجب تا آن عجب فرقیست ژرف

تا چه خواهد كرد سلطان شگرف

ای دقوقی تیزتر ران هین خموش

چند گویی چند چون قحطست گوش

***

یك درخت شدن آن هفت درخت

گفت راندم پیشتر من نیكبخت

باز شد آن هفت جمله یك درخت

هفت می شد فرد میشد هر دمی

من چه سان میگشتم از حیرت همی

بعد از آن دیدم درختان در نماز

صف كشیده چون جماعت كرده ساز

یك درخت از پیش مانند امام

دیگران اندر پس او در قیام

آن قیام و آن ركوع و آن سجود

از درختان بس شگفتم می نمود

یاد كردم قول حق را آن زمان

گفت النجم و شجر را یسجدان

این درختانرا نه زانو نه میان

این چه ترتیب نمازست آن چنان

آمد الهام خدا كای بافروز

این عجب داری ز كار ما هنوز

***

هفت مرد شدن آن هفت درخت

بعد دیری گشته آنها هفت مرد

جمله در قعده پی یزدان فرد

چشم می مالم كه آن هفت ارسلان

تا كیانند و چه دارند از جهان

چون بنزدیكی رسیدم من ز راه

كردم ایشانرا سلام از انتباه

قوم گفتندم جواب آن سلام

ای دقوقی مفخر و تاج كرام

گفتم آخر چون مرا بشناختند

پیش ازین بر من نظر ننداختند

از ضمیر من بدانستند زود

یكدگر را بنگریدند از فرود

پاسخم دادند خندان كای عزیز

این بپوشیده ست اکنون بر تو نیز

بر دلی كو در تحیر با خداست

كی شود پوشیده راز چپ و راست

گفتم از سوی حقایق بشگفید

چون ز اسم حرف رسمی واقفند

گفت اگر اسمی شود غیب از ولی

آن ز استغراق دان نی از جاهلی

بعد از آن گفتند ما را آرزوست

اقتدا كردن بتو ای پاك دوست

گفتم آری لیك یك ساعت كه من

مشكلاتی دارم از دور زَمَن

تا شود آن حل بصحبتهای پاك

كه بصحبت روید انگوری ز خاك

دانه ی پر مغز با خاك دژم

خلوتی و صحبتی كرد از كرم

خویشتن در خاك كلی محو كرد

تا نماندش رنگ و بو و سرخ و زرد

از پس آن محو قبض او نماند

بر گشاد و بسط شد مركب براند

پیش اصل خویش چون بی خویش شد

رفت صورت جلوه ی معنیش شد

سَر چنین كردند هین فرمان تراست

تفّ دل از سَر چنین كردن بخاست

ساعتی با آن گروه مجتبی

چون مراقب گشتم و از خود جدا

هم در آن ساعت ز ساعت رست جان

زآنك ساعت پیر گرداند جوان

جمله تلوینها ز ساعت خاستست

رست از تلوین كه از ساعت برست

چون ز ساعت ساعتی بیرون شوی

چون نماند محرم بیچون شوی

ساعت از بی ساعتی آگاه نیست

زآنكش آن سو جز تحیر راه نیست

هر نفر را بر طویله ی خاص او

بسته اند اندر جهان جست و جو

منتصب بر هر طویله رایضی

جز بدستوری نیآید رافضی

از هوس از طویله بسکلد

در طویله ی دیگران سر در کند

در زمان آخرجیان چست خوش

گوشه ی افسار او گیرند و کش

حافظانرا گر نبینی ای عیار

اختیارت را ببین بی اختیار

اختیاری می كنی و دست و پا

بر گشا دستت چرا حبسی چرا

روی در انكار حافظ برده ای

نام تهدیدات نفسش كرده ای

***

پیش رفتن دقوقی بامامت

این سخن پایان ندارد تیز دو

هین نماز آمد دقوقی پیش رو

این یگانه هین دوگانه برگزار

تا مزین گردد از تو روزگار

ای امام چشم روشن در صلا

چشم روشن باید اندر پیشوا

در شریعت هست مكروه ای كیا

در امامت پیش كردن كور را

گر چه حافظ باشد و چُست و فقیه

چشم روشن به و گر باشد سفیه

كور را پرهیز نبود از قذر

چشم باشد اصل پرهیز و حذر

او پلیدی را نبیند در عبور

هیچ مؤمن را مبادا چشم كور

كور ظاهر در نجاسه ی ظاهرست

كور باطن در نجاساتِ سِرست

این نجاسه ی ظاهر از آبی رود

آن نجاسه ی باطن افزون میشود

جز بآب چشم نتوان شستن آن

چون نجاسات بواطن شد عیان

چون نجس خواندست كافر را خدا

آن نجاست نیست بر ظاهر ورا

ظاهر كافر ملوث نیست زین

آن نجاست هست در اخلاق و دین

این نجاست بویش آید بیست گام

و آن نجاست بویش از ری تا بشام

بلك بویش آسمانها بر رود

بر دماغ حور و رضوان بر شود

اینچ میگویم بقدر فهم تست

مُردم اندر حسرت فهم درست

فهم آبست و وجود تن سبو

چون سبو بشكست ریزد آب ازو

این سبو را پنج سوراخست ژرف

اندر نی آب ماند خود نه برف

أمر غُضوا غضة أبصاركم

هم شنیدی راست ننهادی تو سم

از دهانت نطق فهمت را برد

گوش چون ریگست فهمت را خورد

همچنین سوراخهای دیگرت

می كشاند آبِ فهم مضمرت

گر ز دریا آب را بیرون كنی

بی عوض آن بحر را هامون كنی

بیگه است ارنی بگویم حال را

مدخل اعواض را و ابدال را

كآن عوضها و بدلها بحر را

از كجا آید ز بعد خرجها

صد هزاران جانور زو می چرند

ابرها هم از برونش می برند

باز دریا آن عوضها می كشد

از كجا دانند اصحاب رَشَد

قصها آغاز كردیم از شتاب

ماند بی مخلص درون این كتاب

ای ضیا الحق حسام الدین راد

كه فلك و اركان چو تو شاهی نزاد

تو بنادر آمدی در جان و دل

ای دل و جان از قدوم تو خجل

چند كردم مدح قوم ما مضی

قصد من ز آنها تو بودی ز اقتضا

خانه ی خود را شناسد خود دعا

تو بنام هر كه خواهی كن ثنا

بهر كتمان مدیح از نا محل

حق نهادست این حكایات و مثل

گر چنان مدح از تو آمد هم خجل

لیك بپذیرد خدا جهد المقل

حق پذیرد کسره ی دارد معاف

کز دو دیده ی کور دو قطره کفاف

مرغ و ماهی داند آن ایهام را

كه ستودم مجمل این خوش نام را

تا برو آه حسودان كم وزد

تا خیالش را بدندان كم گزد

خود خیالش را كجا یابد حسود

در وثاق موش طوطی كی غنود

آن خیال او بود از اختیال

موی ابروی ویست آن نی هلال

مدح تو گویم برون از پنج و هفت

بر نویس اكنون دقوقی پیش رفت

***

پیش رفتن دقوقی بامامت آن قوم

در تحیات و سلام الصالحین

مدح جمله انبیا آمد عجین

مدحها شد جملگی آمیخته

كوزها در یك لکن در ریخته

زآنك خود ممدوح جز یك بیش نیست

كیشها زین روی جز یك كیش نیست

دانك هر مدحی بنور حق رود

بر صور و اشخاص عاریت بود

مدحها جز مستحق را كی كنند

لیك بر پنداشت گمره می شوند

همچو نوری تافته بر حایطی

حایط آن انوار را چون رابطی

لاجرم چون سایه سوی اصل راند

ضال مه گم كرد وز استایش بماند

یا ز چاهی عكس ماهی وانمود

سر بچه در كرد و آن را می ستود

در حقیقت مادح ماه است او

گر چه جهل او بعكسش كرد رو

مدح او مه راست نی آن عكس را

كفر شد آن چون غلط شد ماجرا

كز شقاوت گشت گم ره آن دلیر

مه ببالا بود او پنداشت زیر

زین بتان خلقان پریشان میشوند

شهوت رانده پشیمان میشوند

زآنك شهوت با خیالی راندست

وز حقیقت دورتر واماندست

با خیالی میل تو چون پَر بود

تا بدان پَر بر حقیقت بر شود

چون براندی شهوتی پرّت بریخت

لنگ گشتی و آن خیال از تو گریخت

پَر نگه دار و چنین شهوت مران

تا پَر میلت برد سوی جنان

خلق پندارند عشرت میكنند

بر خیالی پَرّ خود بر میكنند

وام دار شرح این نکته شدم

مهلتم ده معسرم ز آن تن زدم

***

اقتدا كردن قوم از پس دقوقی

پیش در شد آن دقوقی در نماز

قوم همچون اطلس آمد او طراز

اقتدا كردند آن شاهان قطار

در پی آن مقتدای نامدار

چونك با تكبیرها مقرون شدند

همچو قربان از جهان بیرون شدند

معنی تكبیر اینست ای امام

كای خدا پیش تو ما قربان شدیم

وقت ذبح الله اكبر می كنی

همچنین در ذبح نفس كشتنی

تن چو اسماعیل و جان همچون خلیل

كرد جان تكبیر بر جسم نبیل

گشت كشته تن ز شهوت ها و آز

شد ببسم الله بسمل در نماز

چون قیامت پیش حق صفها زده

در حساب و در مناجات آمده

ایستاده پیش یزدان اشگ ریز

بر مثال راست خیز رستخیز

حق همیگوید چه آوردی مرا

اندرین مهلت كه دادم من ترا

عمر خود را در چه پایان برده ای

قوت و قوّت در چه فانی كرده ای

گوهر دیده كجا فرسوده ای

پنج حِس را در كجا پالوده ای

چشم و گوش و هوش و گوهرهای عرش

خرج كردی چه خریدی تو ز فرش

دست و پا دادمت چون بیل و كلند

من ببخشیدم ز خود آن كی شدند

همچنین پیغامهای دردگین

صد هزاران آید از حضرت چنین

در قیام این گفتها دارد رجوع

و ز خجالت شد دو تا او در ركوع

قوت اِستادن از خجلت نماند

در ركوع از شرم تسبیحی بخواند

باز فرمان می رسد بردار سر

از ركوع و پاسخ حق بر شمر

سر بر آرد از ركوع آن شرمسار

باز اندر رو فتد آن خام كار

باز فرمان آیدش بردار سر

از سجود و وا ده از كرده خبر

سر بر آرد او دگر ره شرمسار

اندر افتد باز در رو همچو مار

باز گوید سر بر آر و باز گو

كه بخواهم جُست از تو مو بمو

قوّت پا ایستادن نبودش

كه خطاب هیبتی بر جان زدش

پس نشیند قعده ز آن بار گران

حضرتش گوید سخن گو با بیان

نعمتت دادم بگو شكرت چه بود

دادمت سرمایه هین بنمای سود

رو به دست راست آرد در سلام

سوی جان انبیا و آن كرام

یعنی ای شاهان شفاعت كاین لئیم

سخت در گِل ماندش پای و گلیم

***

بیان اشارت سلام سوی دست راست در قیامت از هیبت محاسبه ی حق و از انبیا استعانت و شفاعت خواستن

انبیا گویند روز چاره رفت

چاره آنجا بود و دست افراز زفت

مرغ بی هنگامش ای بد بخت رو

ترك ما گو خون ما اندر مشو

رو بگرداند بسوی دست چپ

در تبار و خویش گویندش كه خپ

هین جواب خویش گو با كردگار

ما كییم ای خواجه دست از ما بدار

نی ازین سو نی از آن سو چاره شد

جان آن بیچاره دل صد پاره شد

از همه نومید شد مسکین کیا

پس برآرد هر دو دست اندر دعا

کز همه نومید گشتم ای خدا

اول و آخر توی و منتها

در نماز این خوش اشارتها ببین

تا بدانی كین بخواهد شد یقین

بچه بیرون آر از بیضه ی نماز

سر مزن چون مرغ بی تعظیم و ساز

***

شنیدن دقوقی در میان نماز افغان آن كشتی کی غرق خواست شدن

آن دقوقی در امامت كرد ساز

اندر آن ساحل درآمد در نماز

و آن جماعت در پی او در قیام

اینت زیبا قوم و بگزیده امام

ناگهان چشمش سوی دریا فتاد

چون شنید از سوی دریا داد داد

در میان موج دید او كشتیی

در قضا و در بلا و زشتیی

هم شب و هم ابرو هم موج عظیم

این سه تاریكی و از غرقاب بیم

تند بادی همچو عزراییل خاست

موجها آشوفت اندر چپ و راست

اهل كشتی از مهابت كاسته

نعره ی و واویلها برخاسته

دستها در نوحه بر سر میزدند

كافر و ملحد همه مخلف شدند

با خدا با صد تضرع آن زمان

عهدها و نذرها كرده بجان

سر برهنه در سجود آنها كه هیچ

رویشان قبله ندید از پیچ پیچ

گفته كه بی فایده ست این بندگی

آن زمان دیده در آن صد زندگی

از همه امید ببریده تمام

دوستان و خال و عم بابا و مام

زاهد و فاسق شد آن دم متقی

همچو در هنگام جان كندن شقی

نی ز چپشان چاره بود و نی ز راست

حیله ها چون مُرد هنگام دعاست

در دعا ایشان و در زاری و آه

بر فلك ز ایشان شده دود سیاه

دیو آن دم از عداوت تیز بین

بانگ زد كای سگ پرستان علتین

 مرگ و جسك ای اهل انكار و نفاق

عاقبت خواهد بُدن این اتفاق

چشمتان تر باشد از بعد خلاص

كه شوید از بهر شهوت دیو خاص

یادتان ناید كه روزی در خطر

دستتان بگرفت یزدان از قدر

این همی آمد ندا از دیو لیك

این سخن را نشنود جز گوش نیك

راست فرمودست با ما مصطفی

قطب و شاهنشاه و دریای صفا

كانچ جاهل دید خواهد عاقبت

عاقلان بینند ز اول مرتبت

كارها ز آغاز از غیبست و سرّ

عاقل اول دید و آخر آن مُصر

اولش پوشیده باشد آخر آن

عاقل و جاهل ببیند در عیان

گر نبینی واقعه ی غیب ای عنود

حزم تا سیلاب كی اندر ربود

حزم چه بود بد گمانی در جهان

دم بدم بیند بلای ناگهان

***

تصوّرات مرد حازم

آن چنانك ناگهان شیری رسید

مرد را بربود و در بیشه كشید

او چه اندیشد در آن بردن ببین

تو همان اندیش ای استاد دین

می كشد شیر قضا در بیشه ها

جان ما مشغول كار و پیشها

آن چنان كز فقر میترسند خلق

زیر آب شور رفته تا بحلق

گر بترسندی از آن فقر آفرین

گنجهاشان كشف گشتی در زمین

جمله شان از خوف غم در عین غم

در پی هستی فتاده در عدم

***

دعا و شفاعت دقوقی در خلاص كشتی

چون دقوقی آن قیامت را بدید

رحم او جوشید و اشك او دوید

گفت یا رب منگر اندر فعلشان

دستشان گیر ای شه نیكو نشان

خوش سلامتشان بساحل باز بر

ای رسیده دست تو در بحر و بر

ای كریم و ای رحیم سرمدی

در گذار از بد سگالان این بدی

ای بداده رایگان صد چشم و گوش

بی زرشوت بخش كرده عقل و هوش

پیش از استحقاق بخشیده عطا

دیده از ما جمله كفران و خطا

ای عظیم از ما گناهان عظیم

تو توانی عفو كردن در حریم

ما ز آز و حرص خود را سوختیم

وین دعا را هم ز تو آموختیم

حرمت آن كه دعا آموختی

در چنین ظلمت چراغ افروختی

همچنین میرفت بر لفظش دعا

آن زمان چون مادران با وفا

اشك میرفت از دو چشمش و آن دعا

بی خود از وی می برآمد بر سما

آن دعا حق میكند چون او فناست

آن دعا و آن اجابت از خداست

واسطه مخلوق نی اندر میان

بیخبر ز آن لابه كردن جسم و جان

بندگان حق رحیم و بردبار

خوی حق دارند در اصلاح كار

مهربان بی رشوتان یاری گران

در مقام سخت و در روز گران

هین بجو این قوم را ای مبتلا

هین غنیمت دارشان پیش از بلا

رست كشتی از دم آن پهلوان

و اهل كشتی را بجهد خود گمان

كه مگر بازوی ایشان در حذر

بر هدف انداخت تیری از هنر

پا رهاند روبهان را در شكار

و آن ز دُم دانند روباهان غرار

عشقها با دُمّ خود بازند كاین

میرهاند جان ما را در كمین

روبها پا را نگه دار از كلوخ

پا چو نبود دُم چه سود ای چشم شوخ

ما چو روباهیم و پای ما كِرام

می رهاندمان ز صد گون انتقام

حیله ی باریك ما چون دُمّ ماست

عشقها بازیم با دُم چپ و راست

دُم بجنبانیم ز استدلال و مكر

تا كه حیران ماند از ما زید و بكر

طالب حیرانی خلقان شدیم

دست طمع اندر الوهیت زدیم

تا بافسون مالك دلها شویم

این نمی بینیم ما كاندر گویم

در گوی و در چهی ای قلتبان

دست وادار از سبال دیگران

چون ببُستانی رسی زیبا و خوش

بعد از آن دامان خلقان گیر و كِش

ای مقیم حبس چار و پنج و شش

نغز جایی دیگران را هم بكِش

ای چو خربنده حریف كون خر

بوسه گاهی یافتی ما را ببر

چون ندادت بندگی دوست دست

میل شاهی از كجاات خاستست

در هوای آنك گویندت زهی

بسته ای در گردن جانت زهی

روبها این دُمّ حیلت را بهل

وقف كن دل بر خداوندان دل

در پناه شیر كم نآید كباب

روبها تو سوی جیفه كم شتاب

ای دلا منظور حق آنگه شوی

كه چو جزوی سوی كلّ خود روی

حق همی گوید نظرمان بر دلست

نیست بر صورت كه آن آب و گِلست

تو همی گویی مرا دل نیز هست

دل فراز عرش باشد نی بپست

در گِل تیره یقین هم آب هست

لیك ز آن آبت نشاید آب دست

زآنک گر آبست مغلوب گِلست

پس دل خود را مگو كین هم دلست

آن دلی كز آسمانها برترست

آن دل ابدال یا پیغمبرست

پاك گشته آن ز گِل صافی شده

در فزونی آمده وافی شده

ترك گِل كرده سوی بحر آمده

رسته از زندان گِل بحری شده

آب ما محبوس گِل ماندست هین

بحر رحمت جذب كن ما را ز طین

بحر گوید من ترا در خود كِشم

لیك می لافی كه من آب خُوشم

لاف تو محروم میدارد ترا

ترك آن پنداشت كن در من درآ

آبِ گِل خواهد كه در دریا رود

گِل گرفته پای آب و می كِشد

گر رهاند پای خود از دست گِل

گِل بماند خشك و او شد مستقل

آن كشیدن چیست از گِل آب را

جذب تو نُقل و شرابِ ناب را

همچنین هر شهوتی اندر جهان

خواه مال و خواه جاه و خواه نان

هر یكی زینها ترا مستی كند

چون نیابی آن خمارت میزند

این خمار غم دلیل آن شدست

كه بدان مفقود مستی ات بُدست

جز باندازه ی ضرورت زین مگیر

تا نگردد غالب و بر تو امیر

سر كشیدی تو كه من صاحب دلم

حاجت غیری ندارم واصلم

آن چنانک آب در گِل سر كشد

كه منم آب و چرا جویم مدد

دل تو این آلوده را پنداشتی

لاجرم دل زاهل دل برداشتی

خود روا داری كه آن دل باشد این

كو بود در عشق شیر و انگبین

لطف شیر و انگبین عكس دلست

هر خوشی را آن خوش از دل حاصلست

پس بود دل جوهر و عالم عرض

سایه ی دل چون بود دل را غرض

آن دلی كو عاشق مالست و جاه

یا زبون این گِل و آب سیاه

یا خیالاتی كه در ظلمات او

می پرستدشان برای گفت وگو

دل نباشد غیر آن دریای نور

دل نظر گاه خدا و آنگاه كور

نی دل اندر صد هزاران خاص و عام

در یكی باشد كدامست آن كدام

ریزه ی دل را بهل دل را بجو

تا شود آن ریزه چون كوهی ازو

دل محیطست اندرین خط وجود

زر همی افشاند از احسان و جود

از سلام حق سلامتها نثار

می كند بر اهل عالم اختیار

هر كرا دامن درستست و معد

آن نثار دل بد آنكس می رسد

دامن تو آن نیازست و حضور

هین منه در دامن آن سنگ فجور

تا ندرَد دامنت ز آن سنگها

تا بدانی نقد را از رنگها

سنگ پُر كردی تو دامن از جهان

هم ز سنگ سیم و زر چون كودكان

از خیال سیم و زر چون زر نبود

دامن صدقت درید و غم فزود

كی نماید كودكانرا سنگ سنگ

تا نگیرد عقل دامنشان بچنگ

پیر عقل آمد نه آن موی سپید

مو نمی گنجد درین بخت و امید

***

انكار كردن آن جماعت بر دعا و شفاعت دقوقی و پریدن ایشان و ناپیدا شدن در پرده ی غیب و حیران شدن دقوقی كه بر هوا رفتند یا بر زمین

چون رهید آن كشتی و آمد بكام

شد نماز آن جماعت هم تمام

فِجفِجی افتادشان با همدگر

كین فضولی کیست از ما ای پدر

هر یكی با آن دگر گفتند سِرّ

از پس پشت دقوقی مستتر

گفت هر یك من نكردستم كنون

این دعا نی از برون نی از درون

گفت مانا كین امام ما ز دَرد

بوالفضولانه مناجاتی بكرد

گفت آن دیگر كه ای یار یقین

مرمرا هم مینماید اینچنین

او فضولی بوده است از انقباض

كرد بر مختار مطلق اعتراض

چون نگه كردم سپس تا بنگرم

كه چه میگویند آن اهل كرم

یك از ایشانرا ندیدم در مقام

رفته بودند از مقام خود تمام

نی بچپ نی راست نی بالا نه زیر

چشم تیز من نشد بر قوم چیر

دُرّها بودند گویی آب گشت

نی نشان پا و نی گردی بدشت

در قباب حق شدند آن دم همه

در كدامین روضه رفتند آن رمه

در تحیر ماندم كین قوم را

چون بپوشانید حق بر چشم ما

آن چنان پنهان شدند از چشم او

مثل غوطه ماهیان در آبِ جو

سالها در حسرت ایشان بماند

عمرها در شوق ایشان اشك راند

تو بگویی مرد حق اندر نظر

كی در آید با خدا ذكر بشر

خر ازین می خُسپد اینجا ای فلان

كه بشر دیدی تو ایشانرا نه جان

كار ازین ویران شدست ایمرد خام

كه بشر دیدی مر اینها را چو عام

تو همآن دیدی كه ابلیس لعین

گفت من از آتشم آدم ز طین

چشم ابلیسانه را یكدم ببند

چند بینی صورت آخر چند چند

ای دقوقی با دو چشم همچو جو

هین مبُر اومید و ایشان را بجو

هین بجو كه ركن دولت جُستن است

هر گشادی در دل اندر بستن است

از همه ی كار جهان پرداخته

كو و كو میگو بجان چون فاخته

نیك بنگر اندرین ای محتجب

كه دعا را بست حق بر أستجب

هر كرا دل پاك شد از اعتدال

آن دعااش میرود تا ذوالجلال

***

باز شرح كردن حكایت آن طالب روزی حلال بی كسب و رنج در عهد داود علیه السلام و مستجاب شدن دعای او

یادم آمد آن حكایت كآن فقیر

روز و شب میكرد افغان و نفیر

وز خدا میخواست روزی حلال

بی شكار و رنج و كسب و انتقال

پیش ازین گفتیم بعضی حال او

لیك تعویق آمد و شد پنج تو

هم بگوییمش كجا خواهد گریخت

چون زابر فضل حق حكمت بریخت

صاحب گاوش بدید و گفت هین

ای بظلمت گاو من گشته رهین

هین چرا كشتی بگو گاو مرا

ابله طرّار انصاف اندرا

گفت من روزی ز حق میخواستم

قبله را از لابه می آراستم

آن دعای كهنه ام شد مستجاب

روزی من بود كشتم نك جواب

او ز خشم آمد گریبانش گرفت

چند مُشتی زد برویش ناشکفت

***

رفتن هر دو خصم نزد داود پیغامبر علیه السلام

میكشیدش تا بداود نبی

كه بیا ای ظالم گیج غبی

حجت بارد رها كن ای دغا

عقل در تن آور و با خویش آ

این چه میگویی دعا چه بود مخند

بر سر و ریش من و خویش ای لوند

گفت من با حق دعاها كرده ام

اندرین لابه بسی خون خورده ام

من یقین دارم دعا شد مستجاب

سر بزن بر سنگ ای منكر خطاب

گفت گِرد آیید هین یا مسلمین

ژاژ بینید و فشار این مهین

ای مسلمانان دعا مال مرا

چون از آن او كند بهر خدا

گر چنین بودی همه عالم بدین

یك دعا املاك بُردندی بكین

گر چنین بودی گدایان ضریر

محتشم گشته بُدندی و امیر

روز و شب اندر دعا و اندر ثنا

لابه گویان كه تومان ده ایخدا

تا تو ندهی هیچكس ندهد یقین

ای گشاینده تو بگشا بند این

مكسب كوران بود لابه و دعا

جز لب نانی نیابند از عطا

خلق گفتند این مسلمان راست گوست

وین فروشنده ی دعاها ظلم جوست

این دعا كی باشد از اسباب ملك

كی كشد اینرا شریعت خود بسلك

بیع و بخشش یا وصیت یا عطا

یا ز جنس این شود ملكی ترا

در كدامین دفترست این شرع نو

گاو را تو باز ده یا حبس رو

او بسوی آسمان میكرد رو

واقعه ی ما را نداند غیر تو

در دل من آن دعا انداختی

صد امید اندر دلم افراختی

من نمیكردم گزافه آن دعا

همچو یوسف دیده بودم خوابها

دید یوسف آفتاب و اختران

پیش او سجده كنان چون چاكران

اعتمادش بود بر خواب درست

در چَه و زندان جُز آنرا می نجُست

ز اعتماد آن نبودش هیچ غم

از غلامی و ز ملام بیش و كم

اعتمادی داشت او بر خواب خویش

كه چو شمعی می فروزیدش ز پیش

چون در افگندند یوسف را بچاه

بانگ آمد سمع او را از اله

كه تو روزی شه شوی ای پهلوان

تا بمالی این جفا در رویشان

قایل این بانگ نآید در نظر

لیك دل بشناخت قایل را زاثر

قوتی و راحتی و مسندی

در میان جان فتادش ز آن ندا

چاه شد بر وی بدآن بانگ جلیل

گلشن و بزمی چو آتش بر خلیل

هر جفا كه بعد از آنش می رسید

او بدآن قوّت بشادی میكشید

همچنانك ذوق آن بانگ ألسْت

در دل هر مؤمنی تا حشر هست

تا نباشد بر بلاشان اعتراض

نی ز امر و نهی حقشان انقباض

لقمه ی حكمی كه تلخی می نهد

گلشكر آن را گوارش میدهد

ُگلشكر آنرا كه نبود مستند

لقمه را ز انكار او قی میكند

هر كه خوابی دید از روز ألسْت

مست باشد در ره طاعات مست

میكشد چون اشتر مست اینجوال

بی فتور و بی گمان و بی ملال

كفك تصدیقش به گرد پوز او

شد گواه مستی دلسوز او

اشتر از قوّت چو شیر نر شده

زیر ثقل بار اندك خور شده

ز آرزوی ناقه صد فاقه برو

مینماید كوه پیشش تار مو

در ألسْت آنكو چنین خوابی ندید

اندرین دنیا نشد بنده و مرید

ور بشد اندر تردّد صد دله

یكزمان شُكرستش و سالی گِله

پای پیش و پای پس در راه دین

می نهد با صد تردّد بی یقین

وام دار شرح اینم نك گرو

ور شتابستت از ألمْ نَشْرَحْ شنو

چون ندارد شرح این معنی كران

خر بسوی مدعی گاو ران

گفت كورم خواند زین جرم آندغا

بس بلیسانه قیاس است ای خدا

من دعا كورانه كی می كرده ام

جز بخالق كدیه كی آورده ام

كور از خلقان طمع دارد ز جهل

من ز تو كز تست هر دشوار سهل

آن یكی كورم ز كوران بشمرید

او نیاز و جان و اخلاصم ندید

كوری عشقست این كوری من

حب یعمی و یصمست ای حسن

كورم از غیر خدا بینا بدو

مقتضای عشق این باشد بگو

تو كه بینایی ز كورانم مدار

دایرم بر گردِ لطفت ای مدار

آنچنانك یوسف صدیق را

خواب بنمودی و گشتش مُتكا

مرمرا لطف تو هم خوابی نمود

آن دعای بی حدم بازی نبود

می نداند خلق اسرار مرا

ژاژ میدانند گفتار مرا

حقشانست و كه داند راز غیب

غیر علامّ سِرّ و ستار عیب

خصم گفتش رو بمن كن حق بگو

رو چه سوی آسمان كردی عمو

شید می آری غلط میافگنی

لاف عشق و لاف قربت میزنی

با كدامین روی چون دل مرده ای

روی سوی آسمانها كرده ای

غلغلی در شهر افتاده ازین

آن مسلمان می نهد رو بر زمین

كای خدا این بنده را رسوا مكن

گر بدم هم سرّ من پیدا مكن

تو همی دانی و شبهای دراز

كه همی خواندم تو را با صد نیاز

پیش خلق این را اگرچه قدر نیست

پیش تو همچون چراغ روشنیست

***

شنیدن حضرت داود علیه السلام سخن هر دو خصم را و سؤال كردن از مدعی علیه

چونك داود نبی آمد برون

گفت هین چونست این احوال چون

مدعی گفت ای نبی الله داد

گاو من در خانه ی او در فتاد

كشت گاوم را بپرسش كه چرا

گاو من كشت او بیان كن ماجرا

گفت داودش بگو ای بوالكرم

چون تلف كردی تو ملك محترم

هین پراگنده مگو حجت بیار

تا بیكسو گردد این دعوی و كار

گفت ای داود بودم هفت سال

روز و شب اندر دعا و در سؤال

این همی جستم ز یزدان كای خدا

روزیی خواهم حلال و بی عنا

مرد و زن بر ناله ی من واقفند

كودكان این ماجرا را واصف اند

تو بپرس از هر كه خواهی این خبر

تا بگوید بی شكنجه بی ضرر

هم هویدا پُرس و هم پنهان ز خلق

كه چه میگفت این گدای ژنده دلق

بعد این جمله ی دعا و این فغان

گاوی اندر خانه دیدم ناگهان

چشم من تاریك شد نی بهر لوت

شادی آنك قبول آمد قنوت

كشتم آنرا تا دهم در شكر آن

كه دعای من شنود آن غیب دان

***

حكم كردن داود علیه السلام بر كشنده ی گاو

گفت داود این سخنها را بشو

حجت شرعی در این دعوی بگو

تو روا داری كه من بی حجتی

بنهم اندر شهر باطل سنتی

این كه بخشیدت خریدی وارثی

ریع را چون می ستانی حارثی

كسب را همچون زراعت دان عمو

تا نكاری دخل نبود ز آن تو

کانچ كاری بدروی آن آن تست

ورنه این بیداد بر تو شد درست

رو بده مال مسلمان كژ مگو

رو بجو وام و بده باطل مجو

گفت ای شه تو همین میگوییم

كه همی گویند اصحاب ستم

***

تضرع آن شخص از داوری داود علیه السلام

سجده كرد و گفت کای دانای سوز

در دل داود انداز آن فروز

در دلش نِه آنچ تو اندر دلم

اندر افكندی براز ای مفضلم

این بگفت و گریه در شد های های

تا دل داود بیرون شد ز جای

گفت هین امروز ای خواهان گاو

مهلتم ده وین دعاوی را مكاو

تا روم من سوی خلوت در نماز

پرسم این احوال از دانای راز

خوی دارم در نماز آن التفات

معنی قرّة عینی فی الصلات

روزن جانم گشادست از صفا

می رسد بی واسطه نامه ی خدا

نامه و باران و نور از روزنم

می فتد در خانه ام از معدنم

دوزخست آن خانه كآن بی روزنست

اصل دین ای بنده روزن كردنست

تیشه ی هر بیشه ای كم زن بیا

تیشه زن در كندن روزن هلا

یا نمی دانی كه نور آفتاب

عكس خورشید برونست از حجاب

نور این دانی كه حیوان دید هم

پس چه كَرَّمْنا بود بر آدمم

من چو خورشیدم درون نور غرق

می ندانم كرد خویش از نور فرق

رفتنم سوی نماز و آن خلا

بهر تعلیمست ره مر خلق را

كژ نهم تا راست گردد این جهان

حرب و خدعه این بود ای پهلوان

نیست دستوری وگر نی ریختی

گرد از دریای راز انگیختی

همچنین می گفت داود این نسق

خواست گشتن عقل خلقان مُحترق

پس گریبانش كشید از پس یكی

كه ندارم در یكی اش من شكی

***

در خلوت رفتن داود تا آنچ حقست پیدا شود

در فرو بست و برفت آنگه شتاب

سوی محراب و دعای مستجاب

حق نمودش آنچ بنمودش تمام

گشت واقف بر سزای انتقام

روز دیگر جمله خصمان آمدند

پیش داود پیمبر صف زدند

همچنین آن ماجراها باز رفت

زود زد آن مدعی تشنیع زفت

***

حكم كردن داود علیه السلام بر صاحب گاو كه از سر گاو برخیز و تشنیع صاحب گاو بر داود علیه السلام

گفت داودش خمش كن رو بهل

این مسلمانرا ز گاوت كن بحل

چون خدا پوشید بر تو ای جوان

رو خمش كن حق ستاری بدان

گفت واویلی چه حكمست این چه داد

از پی من شرع نو خواهی نهاد

رفته است آوازه ی عدلت چنان

كه معطر شد زمین و آسمان

بر سگان كور این اِستم نرفت

زین تعدی سنگ و كُه بشكافت تفت

همچنین تشنیع میزد بر ملا

كالصلا هنگام ظلمست الصلا

***

حكم كردن داود بر صاحب گاو كه جمله ی مال خود را بوی ده

بعد از آن داود گفتش کای عنود

جمله مال خویش او را بخش زود

ور نه كارت سخت گردد گفتمت

تا نگردد ظاهر از وی استمت

خاك بر سر كرد و جامه بر درید

كه بهر دم می كنی ظلمی مزید

یكدمی دیگر برین تشنیع راند

باز داودش به پیش خویش خواند

گفت چون بختت نبود ای بخت كور

ظلمت آمد اندك اندك در ظهور

ریده ای آنگاه صدر و پیشگاه

ای دریغ از چون تو خر خاشاك و كاه

رو كه فرزندان تو با جفت تو

بندگان او شدند افزون مگو

سنگ بر سینه همی زد با دو دست

می دوید از جهل خود بالا و پست

خلق هم اندر ملامت آمدند

كز ضمیر كار او غافل بُدند

ظالم از مظلوم كی داند كسی

كو بود سخره ی هوا همچون خسی

ظالم از مظلوم آنكس پی برد

كو سر نفس ظلوم خود بُرَد

ورنه آن ظالم كه نفس است از درون

خصم مظلومان بود او از جنون

سگ هماره حمله بر مسكین كند

تا تواند زخم بر مسكین زند

شرم شیرانراست نی سگ را بدان

كه نگیرد صید از همسایگان

عامه ی مظلوم كش ظالم پَرست

از کمین سگسان سوی داود جست

روی در داود كردند آن فریق

كای نبی مجتبی بر ما شفیق

این نشاید از تو كین ظلمست فاش

قهر كردی بی گناهی را بلاش

***

عزم كردن داود علیه السلام به خواندن خلق بدآن صحرا كی راز آشكارا كند و حجتها همه قطع كند

گفت ای یاران زمان آن رسید

كآن سِرّ مكتوم او گردد پدید

جمله برخیزید تا بیرون رویم

تا بر آن سِرّ نهان واقف شویم

در فلان صحرا درختی هست زفت

شاخهااش انبه و بسیار و چفت

سخت راسخ خیمه گاه و میخ او

بوی خون میآیدم از بیخ او

خونشدست اندر بُن آن خوشدرخت

خواجه را كشتست این منحوس بخت

تا كنون حلم خدا پوشید آن

آخر از ناشكری آن قلتبان

كه عیال خواجه را روزی ندید

نی بنوروز و نه موسمهای عید

بی نوایان را بیك لقمه نجُست

یاد نآورد او ز حقهای نخست

تا كنون از بهر یك گاو این لعین

میزند فرزند او را بر زمین

او بخود برداشت پرده از گناه

ورنه می پوشید جرمش را اله

كافر و فاسق درین دور گزند

پرده ی خود را بخود بر میدرند

ظلم مستورست در اسرار جان

مینهد ظالم بپیش مردمان

كه ببینیدم كه دارم شاخها

گاو دوزخ را ببینید از ملا

***

گواهی دادن دست و پا و زبان بر سر ظالم هم در دنیا

پس هم اینجا دست و پایت در گزند

بر ضمیر تو گواهی میدهند

چون موكل میشود بر تو ضمیر

كه بگو تو اعتقادت وا مگیر

خاصه در هنگام خشم و گفتگو

میكند ظاهر سِرّت را مو بمو

چون موكل میشود ظلم و جفا

كه هویدا كن مرا ایدست و پا

چون همیگیرد گواه سِرّ لگام

خاصه وقت جوش و خشم و انتقام

پس همانكس كه موكل میكند

تا لوای راز بر صحرا زند

پس موكلهای دیگر روز حشر

هم تواند آفرید از بهر نشر

ای بدَه دست آمده در ظلم و كین

گوهرت پیداست حاجت نیست این

نیست حاجت شهره گشتن در گزند

بر ضمیر آتشینت واقفند

نفس تو هر دم بر آرد صد شرار

كه ببینیدم منم ز اصحاب نار

جزو نارم سوی كلّ خود روم

من نه نورم كه سوی حضرت شوم

همچنان كاین ظالم حق ناشناس

بهر گاوی كرد چندین التباس

او ازو صد گاو برد و صد شتر

نفس اینست ای پدر از وی ببُر

نیز روزی با خدا زاری نكرد

یاربی نآمد ازو روزی بدرد

كای خدا خصم مرا خشنود كن

گر منش كردم زیان تو سود كن

گر خطا ُكشتم دیت بر عاقله است

عاقله ی جانم تو بودی از ألسْت

سنگ می ندهد باستغفار دُرّ

این بود انصاف نفس ایجان حُرّ

***

برون رفتن خلق بسوی آن درخت

چون برون رفتند سوی آن درخت

گفت دستش را سپس بندید سخت

تا گناه و جرم او پیدا كنم

تا لوای عدل بر صحرا زنم

گفت ای سگ جدّ این را كشته ای

تو غلامی خواجه زین رو گشته ای

خواجه را كشتی و بردی مال او

كرد یزدان آشكارا حال او

آن زنت او را كنیزك بوده است

با همین خواجه جفا بنموده است

هر چه زو زایید ماده یا كه نر

ملك وارث باشد آن کل سربسر

تو غلامی كسب و كارت ملك اوست

شرع جُستی شرع بستان رو نكوست

خواجه را كشتی باستم زار زار

هم برینجا خواجه گویان زینهار

كارد از اشتاب كردی زیر خاك

از خیالی كه بدیدی سهمناك

نك سرش با كارد در زیر زمین

باز كاوید این زمین را همچنین

نام این سگ هم نبشته كارد بَر

كرد با خواجه چنین مكر و ضرر

همچنان كردند چون بشكافتند

در زمین آن كارد با سر بافتند

ولوله در خلق افتاد آن زمان

هر یكی زُنّار ببرید از میان

بعد از آن گفتش بیآ ای داد خواه

داد خود بستان بدآن روی سیاه

قصاص فرمودن داود علیه السلام خونی را بعد از الزام حجت برو

هم بدان تیغش بفرمود او قصاص

كی كند مكرش ز علم حق خلاص

حلم حق گر چه مواساها كند

لیک چون از حد بشد پیدا کند

خون نخسپد در فتد در هر دلی

میل جست و جوی كشف مشكلی

اقتضای داوری ربّ دین

سر بر آرد از ضمیر آن و این

كان فلان خواجه چه شد حالش چه گشت

همچنانك جوشد از گلزار كشت

جوشش خون باشد آن واجستها

خارش دلها و بحث و ماجرا

چونك پیدا گشت سِرّ كار او

معجزه ی داود شد فاش و دو تو

خلق جمله سر برهنه آمدند

سر بسجده بر زمینها میزدند

ما همه كوران اصلی بوده ایم

از تو ما صد گون عجایب دیده ایم

سنگ با تو در سخن آمد شهیر

كز برای غزو طالوتم بگیر

تو بسه سنگ و فلاخن آمدی

صد هزاران مرد را برهم زدی

سنگهایت صد هزاران پاره شد

هر یكی هر خصم را خون خواره شد

آهن اندر دست تو چون موم شد

چون زره سازی تو را معلوم شد

كوهها با تو رسائل شد شكور

با تو میخوانند چون مقری زبور

صد هزاران چشم دل بگشاده شد

از دم تو غیب را آماده شد

و آن قوی تر زآنهمه كان دایمست

زندگی بخشی كه سرمد قایمست

جان جمله ی معجزات اینست خَود

كه ببخشد مرده را جان ابد

كشته شد ظالم جهانی زنده شد

هر یكی از نو خدا را بنده شد

***

بیان آنك نفس آدمی بجای آن خونیست كی مدعی گاو گشته بود و آن گاو كشنده عقلست و داود حقست یا شیخ كی نایب حقست كه بقوت و یاری او تواند ظالم را كشتن و توانگر شدن بروزی بی كسب و بی حساب

نفس خود را كش جهانرا زنده كن

خواجه را كشتست او را بنده كن

مدعی گاو نفس تست هین

خویشتن را خواجه كردست و مهین

آن كشنده ی گاو عقل تست رو

بر كشنده ی گاو تن منكر مشو

عقل اسیرست و همی خواهد ز حق

روزی بی رنج و نعمت بر طبق

روزی بی رنج او موقوف چیست

آنك بُكشد گاو را كاصل بدیست

نفس گوید چون كشی تو گاو من

زآنك گاو نفس باشد نقش تن

خواجه زاده ی عقل مانده بی نوا

نفس خونی خواجه گشته و پیشوا

روزی بی رنج میدانی كه چیست

قوت ارواحست و ارزاق نبیست

لیك موقوفست بر قربان گاو

گنج اندر گاودان ای كنج كاو

دوش چیزی خورده ام ورنی تمام

دادمی در دست فهم تو زمام

دوش چیزی خورده ام افسانه است

هر چه می آید ز پنهان خانه است

چشم بر اسباب از چه دوختیم

گر ز خوش چشمان كرشم آموختیم

هست بر اسباب اسبابی دگر

در سبب منگر در آن افگن نظر

انبیا در قطع اسباب آمدند

معجزات خویش بر كیوان زدند

بی سبب مر بحر را بشكافتند

بی زراعت چاش گندم یافتند

ریگها هم آرد شد از سعیشان

پشم بز ابریشم آمد كش كشان

جمله قرآن هست در قطع سبب

عزّ درویش و هلاك بولهب

مرغ بابیلی دو سه سنگ افگند

لشكر زفت حبش را بشكند

پیل را سوراخ سوراخ افكند

سنگِ مرغی كو ببالا پرزند

دُم گاو كشته بر مقتول زن

تا شود زنده همان دم در كفن

حلق ببریده جَهَد از جای خویش

خون خود جوید ز خون پالای خویش

همچنین ز آغاز قرآن تا تمام

رفض اسبابست و علت و السلام

كشف این نه از عقل كار افزا بود

بندگی كن تا ترا پیدا شود

بند معقولات آمد فلسفی

شهسوار عقل عقل آمد صفی

عقل عقلت مغز و عقل تست پوست

معده ی حیوان همیشه پوست جوست

مغز جوی از پوست دارد صد ملال

مغز نغزان را حلال آمد حلال

چونك قشر عقل صد بُرهان دهد

عقل كل كی گام بی ایقان نهد

عقل دفترها كند یكسر سیاه

عقل عقل آفاق دارد پُر ز ماه

از سیاهی وز سپیدی فارغست

نور ماهش بر دل و جان بازغست

این سیاه و این سپید ار قدر یافت

ز آن شب قدرست كاختر وار تافت

قیمت همیان و كیسه از زرست

بی ز زر همیان و كیسه ابترست

همچنانك قدر تن از جان بود

قدر جان از پرتو جانان بود

گر بُدی جان زنده یی پرتو كنون

هیچ گفتی كافران را مَیتون

هین بگو كه ناطقه جو می كند

تا بقرنی بعد ما آبی رسد

گر چه هر قرنی سخن آری بود

لیك گفتِ سالفان یاری بود

نی كه هم تورات و انجیل و زبور

شد گواه صدق قرآن ای شكور

روزی بی رنج جو و بی حساب

كز بهشتت آورد جبریل سیب

بلك رزقی از خداوند بهشت

بی صداع باغبان بی رنج ِ كِشت

زانك نفع نان در آن نان داد اوست

بدهدت آن نفع بی توسیطِ پوست

ذوق پنهان نقش نان چون سفره ایست

نان بی سفره ولی را بهره ایست

رزق جانی كی بری با سعی و جُست

جز بعدل شیخ كو داود تست

نفس چون با شیخ بیند گام تو

او بن دندان شود او رام تو

صاحب آن گاو رام آنگاه شد

كز دَم داود او آگاه شد

عقل گاهی غالب آید در شكار

بر سگ نفست كه باشد شیخ یار

نفس اژدرهاست با صد زور و فن

روی شیخ او را زمرّد دیده كن

گر تو صاحب گاو را خواهی زبون

چون خران سیخش كن آن سو ای حرون

چون بنزدیك ولی الله شود

آن زبان صد گزش كوته شود

صد زبان در هر زبانش صد لغت

زرق و دستانش نیآید در صفت

مدعی گاو نفس آمد فصیح

صد هزاران حجت آرد ناصحیح

شهر را بفریبد الا شاه را

ره نتاند زد شه آگاه را

نفس را تسبیح و مصحف در یمین

خنجر و شمشیر اندر آستین

مصحف و سالوس او باور مكن

خویش با او همسر و همسر مكن

سوی حوضت آورد بهر وضو

و اندر اندازد ترا در قعر او

عقل نورانی و نیكو طالبست

نفس ظلمانی برو چون غالبست

زآنك او در خانه عقل تو غریب

بر در خود سگ بود شیر مهیب

باش تا شیران سوی بیشه روند

وین سگان كور آنجا بگروند

مكر نفس و تن نداند عام شهر

او نگردد جز بوحی القلب قهر

هر كه جنس اوست یار او شود

جز مگر داود كاو شیخت بود

كو مبدل گشت و جنس تن نماند

هر كه را حق در مقام دل نشاند

خلق جمله علتی اند از كمین

یار علت می شود علت یقین

هر خسی دعوی داودی كند

هر كه بی تمییز كف در وی زند

از صیادی بشنود آواز طیر

مرغ ابله می كند آن سوی سیر

نقد را از نقل نشناسد غویست

هین ازو بگریز اگر چه معنویست

رَسته و بربسته پیش او یكیست

گر یقین دعوی كند او در شكیست

این چنین كس گر ذكی مطلق است

چونش این تمییز نبود احمق است

هین ازو بگریز چون آهو ز شیر

سوی او مشتاب ای دانا دلیر

***

گریختن عیسی علیه السلام بر فراز كوه از احمقان

عیسی مریم بكوهی میگریخت

شیر گویی خون او میخواست ریخت

آن یكی در پی دوید و گفت خیر

در پیت كس نیست چه گریزی چو طیر

با شتاب او آنچنان میتاخت جفت

كز شتاب خود جواب او نگفت

یك دو میدان در پی عیسی براند

پس بجدّ جد عیسی را بخواند

كز پی مرضات حق یك لحظه بیست

كه مرا اندر گریزت مشكلیست

از كی این سو می گریزی ای كریم

نی پیت شیر و نه خصم و خوف و بیم

گفت از احمق گریزانم برو

می رهانم خویش را بندم مشو

گفت آخر آن مسیحا نی توی

كه شود كور و كر از تو مستوی

گفت آری گفت آن شه نیستی

كه فسون غیب را مأویستی

چون بخوانی آن فسون بر مرده ای

بر جهد چون شیر صید آورده ای

گفت آری آن منم گفتا كه تو

نی ز گِل مرغان كنی ای خوب رو

گفت آری گفت پس ای روح پاك

هر چه خواهی می كنی از كیست باك

با چنین برهان كه باشد در جهان

كه نباشد مر ترا از بندگان

گفت عیسی كه بذات پاك حق

مبدع تن خالق جان در سبق

حرمت ذات و صفات پاك او

كه بود گردون گریبان چاك او

كآن فسون و اسم اعظم را كه من

بر كر و بر كور خواندم شد حسن

بر كه سنگین بخواندم شد شكاف

خرقه را بدرید بر خود تا بناف

بر تن مرده بخواندم گشت حَی

بر سر لا شی بخواندم گشت شی

خواندم آنرا بر دل احمق بود

صد هزاران بار و درمانی نشد

سنگِ خارا گشت وز آن خو بر نگشت

ریگ شد كزوی نروید هیچ كِشت

گفت حكمت چیست كآنجا اسم حق

سود كرد اینجا نبود آن را سبق

آن همان رنجست و این رنجی چرا

او نشد این را و آنرا شد دوا

گفت رنج احمقی قهر خداست

رنج و كوری نیست قهر آن ابتلاست

ابتلا رنجیست كآن رحم آورد

احمقی رنجیست كآن زخم آورد

آنچ داغ اوست مُهر او كرده است

چاره ای بر وی نیآرد بُر ددست

ز احمقان بگریز چون عیسی گریخت

صحبت احمق بسی خونها که ریخت

اندك اندك آبرا دزدد هوا

دین چنین دزدد هم احمق از شما

گرمیت را دزدد و سردی دهد

همچو آن كاو زیر كون سنگی نهد

آن گریز عیسی نی از بیم بود

ایمنست او آن پی تعلیم بود

زمهریر ار پُر كند آفاق را

چه غم آن خورشید با اشراق را

***

قصه ی اهل سبا و حماقت ایشان و اثر ناكردن نصیحت انبیا در احمقان

یادم آمد قصه ی اهل سبا

كز دَم احمق صباشان شد وبا

آن سبا ماند بشهر بس كلان

در فسانه بشنوی از كودكان

كودكان افسانها می آورند

درج در افسانه شان بس سِرّ و پند

هزلها گویند در افسانها

گنج می جو در همه ویرانها

بود شهری بس عظیم و مه ولی

قدر او قدر سكره بیش نی

بس عظیم و بس فراخ و بس دراز

سخت زفت زفت اندازه ی پیاز

مردم دَه شهر مجموع اندرو

لیك جمله سه تن ناشُسته رو

اندرو نوع خلق و خلایق بی شمار

لیك آن جمله سه خام پخته خوار

جان ناکرده بجانان تاختن

گر هزارانست باشد نیم تن

آن یكی بس دوربین و دیده كور

از سلیمان كور و دیده پای مور

و آن دگر بس تیز گوش و سخت كر

گنج و در وی نیست یك جو سنگ زر

و آن دگر بس تیز گوش و سخت کر

گنج در وی نیست یک جو سنگ زر

وآن دگر عور و برهنه ی لاشه باز

لیك دامنهای جامه ی او دراز

گفت كور اینك سپاهی می رسند

من همی بینم كه چه قومند و چند

گفت كر آری شنودم بانگشان

كه چه میگویند پیدا و نهان

آن برهنه گفت ترسان زین منم

كه ببرند از درازی دامنم

كور گفت اینك بنزدیك آمدند

خیز بگریزیم پیش از زخم و بند

كر همی گوید كه آری مشغله

می شود نزدیكتر یاران هله

آن برهنه گفت آوه دامنم

از طمع بُرند و من ناایمنم

شهر را هِشتند و بیرون آمدند

در هزیمت در دهی اندر شدند

اندر آن دِه مرغ فربه یافتند

لیك ذره ی گوشت بروی نه نژند

مرغ مرده ی خشگ وز زخم كلاغ

استخوانها زار گشته چون بناغ

ز آن همی خوردند چون از صید شیر

هر یكی از خوردنش چون ییل سیر

هر سه ز آن خوردند و بس فربه شدند

چون سه پیل بس بزرگ و مه شدند

آنچنان كز فربهی هر یك جوان

در نگنجیدی ز زفتی در جهان

با چنین گبزی و هفت اندام زفت

از شكاف در برون جَستند و رفت

راه مرگ خلق ناپیدا رهیست

در نظر نآید عجایب مخرجیست

نك پیاپی كاروانها مقتفی

زین شكاف در كه هست آن مختفی

بر درار جویی نیابی آن شكاف

سخت ناپیدا وزو چندین زفاف

***

شرح آن كور دور بین و آن كر تیز شنو و آن برهنه ی دراز دامن

َ

كر امل را دان كه مرگ ما شنید

مرگ خود نشنید و نقل خود ندید

حرص نابیناست بیند مو بمو

عیب خلقان و بگوید كو بكو

عیب خود یك ذرّه چشم كور او

می نبیند گر چه هست او عیبجو

عور می ترسد كه دامانش بَرَند

دامن مرد برهنه كی درند

مرد دنیا مفلس است و ترسناك

هیچ او را نیست از دزدانش باك

او برهنه آمد و عریان رود

وز غم دزدش جگر خون میشود

وقت مرگش كه بود صد نوحه پیش

خنده آید جانش را زین ترس خویش

آن زمان داند غنی كش نیست زر

هم ذكی داند كه بد او بی هنر

چون كنار كودكی پُر از سفال

كو بر آن لرزان بود چون ربّ مال

گر ستانی پاره ی گریان شود

پاره گر بازش دهی خندان شود

چون نباشد طفل را دانش دثار

گریه و خنده ش ندارد اعتبار

محتشم چون عاریت را مُلك دید

پس بر آن مال دروغین می طپید

خواب می بیند كه او را هست مال

ترسد از دزدی كه برباید جوال

چون ز خوابش بر جهاند گوش كش

پس ز ترس خویش تسخُر آیدش

همچنین لرزانی این عالِمان

كه بودشان عقل و علم این جهان

از پی این عاقلان ذو فنون

گفت ایزد در نبی لا یعلمون

هر یكی ترسان ز دزدی كسی

خویشتن را علم پندارد بسی

گوید او كه روزگارم می برند

خود ندارد روزگار ِ سودمند

گوید از كارم بر آوردند خلق

غرق پیكاریست جانش تا بحلق

عور ترسان كه منم دامنكشان

چون رهانم دامن از چنگالشان

صد هزاران فصل داند از علوم

جان خود را می نداند آن ظلوم

داند او خاصیت هر جوهری

در بیان جوهر خود چون خری

كه همی دانم یجوز و لایجوز

خود ندانی تو یجوزی یا عجوز

این روا وآن ناروا دانی ولیك

تو روا یا ناروایی بین تو نیك

قیمت هر كاله میدانی كه چیست

قیمت خود را ندانی احمقیست

سعدها و نحسها دانسته ای

ننگری تو سعدی یا ناشسته ای

جان جمله علمها اینست این

كه بدانی من كیم در یوم دین

آن اصول دین بدانستی تو لیك

بنگر اندر اصل خود گر هست نیك

از اصولینت اصول خویش به

كه بدانی اصل خود ای مرد مه

***

صفت خرّمی شهر اهل سبا و ناشكری ایشان

اصلشان بَد بود آن اهل سبا

می رمیدندی ز اسباب لقا

دادشان چندان ضیاع و باغ و راغ

از چپ و از راست از بهر فراغ

بس كه می افتاد از پُرّی ثمار

تنگ می شد معبر ره برگزار

آن نثار میوه را ره میگرفت

از پُری میوه ره رو در شگفت

سله بر سر در درختستانشان

پُر شدی ناخواست از میوه فشان

باد آن میوه فشاندی نی كسی

پُر شدی ز آن میوه دامنها بسی

خوشهای زفت تا زیر آمده

بر سر و روی رونده می زده

مرد گلخن تاب از پُرّی زر

بسته بودی در میان زرّین كمر

سگ كلیچه كوفتی در زیر پا

تخمه بودی گرگ صحرا از نوا

گشته ایمن شهر و ده از دزد و گرگ

بُز نترسیدی هم از گرگ سترگ

گر بگویم شرح نعمتهای قوم

كه زیادت میشد آن یوماً بیوم

مانع آید از سخنهای مهم

انبیا بردند امر فاستقم

***

آمدن پیغمبران از حق بنصیحت اهل سبا

سیزده پیغمبر آنجا آمدند

گم رهانرا ره جمله رهبر میشدند

كه هله نعمت فزون شد شكر كو

مركب شكر ار بخسپد حرّكوا

شكر منعم واجب آید در خرد

ورنه بگشاید در خشم ابد

هین كرم بینید و این خود كس كند

كز چنین نعمت بشكری بس كند

سر ببخشد شكر خواهد سجده ای

پا ببخشد شكر خواهد قعده ای

قوم گفته شكر ما را بُرد غول

ما شدیم از شكر وز نعمت ملول

ما چنان پژمرده گشتیم از عطا

كه نه طاعتمان خوش آید نه خطا

ما نمیخواهیم نعمتها و باغ

ما نمیخواهیم اسباب و فراغ

انبیا گفتند در دل علتیست

كه از آن در حقشناسی آفتیست

نعمت از وی جملگی علت شود

طعمه در بیمار كی قوّت شود

چند خوش پیش تو آمد ای مصر

جمله ناخوش گشت و صاف او كدر

تو عدوّ این خوشیها آمدی

گشت ناخوش هر چه در وی كف زدی

هر كه او شد آشنا و یار تو

شد حقیر و خوار در دیدار تو

هر كه او بیگانه باشد با تو هم

پیش تو او بس مه است و محترم

این هم از تأثیر آن بیماریست

زهر او در جمله جفتان ساریست

دفع آن علت بباید كرد زود

كه شكر با آن حدث خواهد نمود

هر خوشی كاید بتو ناخوش شود

آب حیوان گر رسد آتش شود

كیمیای مرگ و جسكست آن صفت

مرگ گردد ز آن حیاتت عاقبت

بس غذایی كه زوی دل زنده شد

چون بیامد در تن تو گنده شد

بس عزیزی كه بناز اشكار شد

چون شكارت شد بر تو خوار شد

آشنایی عقل با عقل از صفا

چون شود هر دم فزون باشد ولا

آشنایی نفس با هر نفس پست

تو یقین می دان که دم دم کمترست

زآنك نفسش گِرد علت می تند

معرفت را زود فاسد می كند

گر نخواهی دوست را فردا نفیر

دوستی با عاقل و با عقل گیر

از سموم نفس چون با علتی

هرچ گیری تو مرض را آلتی

گر بگیری گوهری سنگی شود

ور بگیری مهر دل جنگی شود

ور بگیری نكته ی بكری لطیف

بعد دركت گشت بی ذوق و كثیف

كه من این را بس شنیدم كهنه شد

چیز دیگر گو بجز آن ای عضد

چیز دیگر تازه و نو گفته گیر

باز فردا زآن شوی سیر و نفیر

دفع علت كن چو علت خو شود

هر حدیثی كهنه پیشت نو شود

تا كه آن كهنه بر آرد برگ نو

بشگفاند كهنه صد خوشه ز گو

ما طبیبانیم شاگردان حق

بحر ُقلزم دید ما را فانفلق

آن طبیبان طبیعت دیگرند

كه بدل از راه نبضی بنگرند

ما بدل بی واسطه خوش بنگریم

كز فراست ما بعالی منظریم

آن طبیبان غذا اند و ثمار

جان حیوانی بدیشان استوار

ما طبیبان فعالیم و مقال

ملهم ما پرتو نور جلال

كین چنین فعلی تو را نافع بود

و آنچنان فعلی ز ره قاطع بود

این چنین قولی ترا پیش آورد

و آنچنان قولی ترا نیش آورد

آن طبیبان را بود بولی دلیل

وین دلیل ما بود وحیی جلیل

دست مزدی می نخواهیم از كسی

دست مزد ما رسد از مقدسی

هین صلا بیماری ناسور را

داروی ما یك بیك رنجور را

***

معجزه خواستن قوم از پیغامبران

قوم گفتند ای گروه مدّعی

كو گواه علم طبّ و نافعی

چون شما بسته ی همین خواب و خورید

همچو ما باشید در دِه می چرید

چون شما در دام این آب و گلید

كی شما صیاد سیمرغ دلید

حُبّ جاه و سروری دارد بر آن

كه شمارد خویش از پیغمبران

ما نخواهیم این چنین لاف و دروغ

كردن اندر گوش و افتادن بدوغ

انبیا گفتند كین ز آن علتست

مایه ی كوری حجاب رؤیتست

دعوی ما را شنیدیت و شما

می نبینید این گهر در دست ما

امتحانست این گهر مر خلق را

ماش گردانیم گرد چشمها

هر كه گوید كو گوا گفتش گواست

كو نمی بیند گهر حبس عماست

آفتابی در سخن آمد كه خیز

كه بر آمد روز برجه كم ستیز

تو بگویی آفتابا كو گواه

گویدت ای كور از حق دیده خواه

روز روشن هر كه او جوید چراغ

عین جُستن كوریش دارد بلاغ

ور نمی بینی گمانی برده ای

كه صباحست و تو اندر پرده ای

كوری خود را مكن زین گفت فاش

خامش و در انتظار فضل باش

در میان روز گفتن روز كو

خویش رسوا كردنست ای روز جو

صبر و خاموشی جذوب رحمتست

وین نشان جستن نشان علتست

أَنْصِتُوا بپذیر تا بر جان تو

آید از جانان جزای أنصتوا

گر نخواهی نكس پیش این طبیب

بر زمین زن زر و سر را ای لبیب

گفتِ افزون را تو بفروش و بخر

بذل جاه و بذل جاه و بذل سر

تا ثنای تو بگوید فضل هو

كه حسد آرد فلك بر جاهِ تو

چون طبیبان را نگه دارید دل

خود ببینید و شوید از خود خجل

دفع این كوری بدست خلق نیست

لیك اكرام طبیبان از هدیست

این طبیبان را بجان بنده شوید

تا بمشك و عنبر آگنده شوید

***

متهم داشتن قوم انبیا را

قوم گفتند این همه زرقست و مكر

كی خدا نائب كند از زید و بكر

هر رسول شاه باید جنس او

آب و گِل كو خالق افلاك كو

مغز خر خوردیم تا ما چون شما

پشه را داریم همراز هما

كو هما كو پشه كو گِل كو خدا

ز آفتاب چرخ چه بود ذره را

این چه نسبت این چه پیوندی بود

تا كه در عقل و دماغی در رود

***

حكایت خرگوشان كه خرگوشی را برسالت پیش پیل فرستادند كه بگو من رسول ماه آسمانم پیش تو كه ازین چشمه ی آب حذر كن چنانك در كتاب كلیله تمام گفته داست

این بدآن ماند كه خرگوشی بگفت

من رسول ماهم و تا ماه جفت

كز رمه ی پیلان بر آن چشمه ی زلال

جمله نخچیران بُدند اندر وبال

جمله محروم و ز خوف از چشمه دور

حیله ای كردند چون كم بود زور

از سر كه بانگ زد خرگوش زال

سوی پیلان در شب غرّه ی هلال

که بیآ رابع عشر ای شاه پیل

تا درون چشمه یابی این دلیل

شاه پیلا من رسولم پیش بیست

بر رسولان بند و زجر و خشم نیست

ماه میگوید كه ای پیلان روید

چشمه آن ماست زین یكسو شوید

ورنه من تان كور گردانم یقین

گفتم از گردن برون انداختم

ترك این چشمه بگویید و روید

تا ز زخم تیغ من ایمن شوید

نك نشان آنست كاندر چشمه ماه

مضطرب گردد ز پیل آب خواه

آن فلان شب حاضر آ ای شاه پیل

تا درون چشمه یابی زین دلیل

چونک هفت و هشت از مه بگذرید

شاه پیل آمد ز چشمه می چرید

چونک زد خرطوم پیل آنشب در آب

مضطرب شد آب و مه کرد اضطراب

پیل باور كرد از وی آن خطاب

چون درون چشمه مه كرد اضطراب

ما نه زآن پیلان گولیم ای گروه

كه اضطراب ماه آردمان شكوه

انبیا گفتند آوه پند جان

سخت تر کرد ای سفیهان بندتان

***

جواب گفتن انبیا طعن ایشان را و مثل زدن ایشان را

ای دریغا كه دوا در رنجتان

گشت زهر قهر جان آهنجتان

ظلمت افزود این چراغ آن چشم را

چون خدا بگماشت پرده ی خشم را

چه رئیسی جُست خواهیم از شما

كه ریاستمان فزونست از سما

چه شرف باید ز كشتی بحر دُر

خاصه كشتئی ز سرگین گشته پُر

ای دریغ آن دیده ی كور و كبود

آفتابی اندر و ذرّه نمود

ز آدمی كه بود بی مثل و ندید

دیده ی ابلیس جز طینی ندید

چشم دیوانه بهارش دی نمود

ز آن طرف جنبید كو را خانه بود

ای بسا دولت كه آید گاه گاه

پیش بی دولت بگردد او ز راه

ای بسا معشوق كاید ناشناخت

پیش بد بختی نداند عشق باخت

این غلط ده دیده را حرمان ماست

وین مقلب قلب را سوء القضاست

چون بت سنگین شما را قبله شد

لعنت و كوری شما را ظله شد

چون بشاید سنگتان انباز حق

چون نشاید عقل و جان همراز حق

پشه ی مرده هما را شد شریك

چون نشاید زنده همراز ملیك

یا مگر مرده تراشیده ی شماست

پشه ی زنده تراشیده خداست

عاشق خویشید و صنعت كرد خویش

دُمّ ماران را سر مارست كیش

نی در آن دم دولتی و نعمتی

نی در آن سر راحتی و لذتی

گرد سر گردان بود آن دم مار

لایقند و در خورند آن هر دو یار

آن چنان گوید حكیم غزنوی

در الهی نامه خوش گر بشنوی

كم فضولی كن تو در حكم قدر

در خور آمد شخص خر با گوش خر

شد مناسب عضوها و ابدانها

شد مناسب وصفها با جانها

وصف هر جانی تناسب باشدش

بی گمان با جان كه حق بتراشدش

چون صفت با جان قرین كردست او

پس مناسب دانش همچون چشم و رو

شد مناسب وصفها در خوب و زشت

شد مناسب حرفها كه حق نبشت

دیده و دل هست بین اصبعین

چون قلم در دست كاتب ای حسین

اصبع لطفست و قهر و در میان

كلك دل با قبض و بسطی زین بنان

ای قلم بنگر گر اجلالیستی

كه میان اصبعین كیستی

جمله قصد و جنبشت زین اصبع است

فرق تو بر چاره راه مجمع است

این حروف حالهات از نسخ اوست

عزم و فسخت هم ز عزم و فسخ اوست

جز نیاز و جز تضرع راه نیست

زین تقلب هر قلم آگاه نیست

این قلم داند ولی بر قدر خود

قدر خود پیدا كند در نیك و بد

آنچ در خرگوش و پیل آویختند

تا ازل را با حیل آمیختند

***

بیان آنك هر كس را نرسد مثل آوردن خاصه در كار الهی

كی رسدتان این مثلها ساختن

سوی آن درگاه پاك انداختن

آن مثل آوردن آن حضرتست

كه بعلم سِرّ و جَهر او آیتست

تو چه دانی سِرّ چیزی تا تو كل

یا بزلفی و یا برخ آری مثل

موسیی آن را که عصا را دید و نبود

اژدها بُد سِرّ او لب می گشود

چون چنان شاهی نداند سِرّ چوب

تو چه دانی سِرّ این دام و حبوب

چون غلط شد چشم موسی در مثل

چون كند موشی فضولی مُدخل

این مثال آورد ابلیس لعین

تا كه شد ملعون حق تا یوم دین

این مثال آورد قارون از لجاج

تا فروشد در زمین با تخت و تاج

این مثالت را چو زاغ و بوم دان

كه ازیشان پست شد صد خاندان

***

مثلها زدن قوم نوح باستهزا در زمان كشتی ساختن

نوح اندر بادیه كشتی بساخت

صد مثل گو از پی تسخر بتاخت

در بیابانی كه چاه آب نیست

می كند كشتی چه نادان ابلهیست

آن یكی میگفت ای كشتی بتاز

وان یكی میگفت پرّش هم بساز

او همی گفت این بفرمان خداست

این بچر بكها نخواهد گشت كاست

***

حكایت آن دزد كه پرسیدندش که چه میكنی نیم شب در بُن این دیوار گفت دُهُل می زنم

این مثل بشنو كه شب دزدی عنید

در بُن دیوار حفره می برید

نیم بیداری كه او رنجور بود

طقطق آهسته اش را می شنود

رفت بر بام و فرو آویخت سر

گفت او را در چه كاری ای پدر

خیر باشد نیم شب چه میكنی

تو كیی گفتا دُهل زن ای بوسبل

در چه كاری گفت میكوبم دُهل

گفت كو بانگ دُهل ای بو سبل

گفت فردا بشنوی این بانگ را

نعره ی یا حسرتا واویلنا

آن دروغست و كژ و بر ساخته

سرّ آن كژ را تو هم نشناخته

***

جواب آن مثل كه منكران گفتند از رسالت خرگوش پیغام پیل از ماه آسمان

سرّ آن خرگوش دان دیو فضول

كی به پیش نفس تو آمد رسول

تا كه نفس گول را محروم كرد

ز آب حیوانی كه از وی خِضر خورد

باز گونه كرده ای معنیش را

كفر گفتی مستعد شو نیش را

اضطراب ماه گفتی در زلال

كه بترسانید پیلان را شغال

قصه ی خرگوش و پیل آری و آب

خشیت پیلان ز مه در اضطراب

این چه ماند آخر ای كوران خام

با مهی كه شد زبونش خاص و عام

چه مه و چه آفتاب و چه فلك

چه عقول و چه نفوس و چه ملك

آفتابِ آفتابِ آفتاب

این چه میگویم مگر هستم بخواب

صد هزاران شهر را خشم شهان

سر نگون كرده است ای بد گمرهان

كوه بر خود میشكافد صد شكاف

آفتابی چون خراسی در طواف

خشم مردان خشك گرداند سحاب

خشم دلها كرد عالمها خراب

بنگرید ای مردگان بی حنوط

در سیاست گاهِ شهرستان لوط

پیل خود چه بود كه سه مرغ پران

كوفتند آن پیلكان را استخوان

اضعف مرغان ابابیلست و او

پیل را بدرید و نپذیرد رفو

كیست كو نشنید آن طوفان نوح

یا مصاف لشكر فرعون و روح

روحشان بشكست و اندر آب ریخت

ذره ذره آبشان بر میگسیخت

كیست كو نشیند احوال ثمود

وآنك صرصر عادیان را می ربود

چشم باری در چنان پیلان گشا

كه بُدندی پیل كش اندر وغا

آنچنان پیلان و شاهان ظلوم

زیر خشم دل همیشه در رجوم

تا ابد از ظلمتی در ظلمتی

می روند و نیست غوثی رحمتی

نام نیك و بد مگر نشنیده اید

جمله دیدند و شما نادیده اید

دیده را نادیده میآرید لیك

چشمتانرا واگشاید مرگ نیك

گیر عالم پر بود خورشید و نور

چون روی در ظلمتی مانند گور

بی نصیب آیی از آن نور عظیم

بسته روزن باشی از ماه كریم

تو درون چاه رفتستی ز كاخ

چه گنه دارد جهانهای فراخ

جان كه اندر وصف گرگی ماند او

چون ببیند روی یوسف را بگو

لحن داودی بسنگ و كه رسید

گوش آن سنگین دلانش كم شنید

آفرین بر عقل و بر انصاف باد

هر زمان و الله أعلم بالرشاد

صَدِّقوا رُسلا كراما یا سبا

صدقوا روحا سباها من سبا

صدقوهم هم شموس طالعة

یؤمنوكم من مخازی القارعة

صدقوهم هم بدور زاهره

قبل أن یلقوكم بالساهره

صدقوهم هم مصابیح الدجی

أكرموهم هم مفاتیح الرجا

صدقوا من لیس یرجو خیركم

لا تضلوا لا تصدوا غیركم

پارسی گوییم هین تازی بهل

هندوی آن ترك باش ای آب و گل

هین گواهیهای شاهان بشنوید

بگرویدند آسمانها بگروید

***

معنی حزم و مثال مرد حازم

یا بحال اولینان بنگرید

یا سوی آخر بحزمی در پرید

حزم چه بود در دو تدبیر احتیاط

از دو آن گیری كه دورست از خباط

آن یكی گوید درین ره هفت روز

نیست آب و هست ریگ پای سوز

آن دگر گوید دروغست این بران

كه بهر شب چشمه ای بینی روان

حزم آن باشد كه برگیری تو آب

تا رهی از ترس و باشی بر صواب

گر بود در راه آب این را بریز

ور نباشد وای بر مرد ستیز

ای خلیفه زادگان دادی كنید

حزم بهر روز میعادی كنید

آن عدوی كز پدرتان كین كشید

سوی زندانش ز علیین كشید

آن شه شطرنج دل را مات كرد

از بهشتش سخره ی آفات كرد

چند جا بندش گرفت اندر نبرد

تا بكشتی در فگندش روی زرد

اینچنین كردست با آن پهلوان

سست سستش منگرید ای دیگران

مادر و بابای ما را آن حسود

تاج و پیرایه بچالاكی ربود

كردشان آنجا برهنه و زار و خوار

سالها بگریست آدم زار زار

كه ز اشك چشم او رویید نَبت

كه چرا اندر جریده ی لاست ثبت

تو قیاسی گیر طرّاریش را

كه چُنان سرور كنَد زوریش را

الحذرای گل پرستان از شرش

تیغ لا حولی زنید اندر سرش

كو همی بیند شما را از كمین

كه شما او را نمی بینید هین

دائما صیاد ریزد دانها

دانه پیدا باشد و پنهان دغا

هر كجا دانه بدیدی الحذر

تا نبندد دام بر تو بال و پر

زآنک مرغی کو بترک دانه گفت

دانه از صحرای بی تزویر خَورد

هم بدآن قانع شد و از دام جست

هیچ دامی پرّ و بالش را نبست

***

وخامت حال آن مرغ كه ترك حزم كرد از حرص و هوا

باز مرغی فوق دیواری نشست

دیده سوی دانه ی دامی ببست

گه نظر او سوی صحرا میکند

گاه حرصش سوی دانه میشدی

یکنظر حرصش بدانه میکشد

این نظر با آن نظر حالیش كرد

ناگهانی از خرد خالیش كرد

باز مرغی كآن تردّد را گذاشت

ز آن نظر بَر كند و بر صحرا گماشت

شاد پر و بال او بخا له

تا امام جمله آزادان شد او

هر كه او را مقتدا سازد برَست

در مقام امن و آزادی نشست

زآنك شاه حازمان آمد دلش

تا گلستان و چمن شد منزلش

حزم ازو راضی و او راضی ز حزم

اینچنین كن گر كنی تدبیر و عزم

بارها در دام حرص افتاده ای

حلق خود را در بریدن داده ای

بازت آن توّاب لطف آزاد كرد

توبه پذرفت و شما را شاد كرد

گفت إن عُدتم كذا عُدنا كذا

نَحن زَوجّنا الفعال بالجزا

چونك جفتی را بَر خود آورم

آید آن جفتش دوانه لاجرم

جفت كردیم این عمل را با اثر

چون رسد جفتی رسد جفتی دگر

چون رباید غارتی از جفت شوی

جفت می آید پی او شوی جوی

بار دیگر سوی این دام آمدی

خاك اندر دیده ی توبه زدیت

بازت آن توّاب بگشود آن گره

گفت هین بگریز روی اینسو منه

باز چون پروانه ی نسیان رسید

جانتان را جانب آتش كشید

كم كن ای پروانه نسیان و شكی

در پر سوزیده بنگر تو یكی

چون رهیدی شكر آن باشد كه هیچ

سوی آن دانه نداری پیچ پیچ

تا ترا چون شكر گویی بخشد او

روزی بی دام و بی خوف عدو

شكر آن نعمت كه تان آزاد كرد

نعمت حق را بباید یاد كرد

چند اندر رنجها و در بلا

گفتی از دامم رها ده ای خدا

تا چنین خدمت كنم احسان كنم

خاك اندر دیده ی شیطان زنم

***

حكایت نذر كردن سگان هر زمستان كه این تابستان چون بیآید خانه سازیم از بهر زمستان

سگ زمستان جمع گردد استخوانش

زخم سرما خُرد گرداند چنانش

كاو بگوید كین قدر تن كه منم

خانه ای از سنگ باید كردنم

چونك تابستان بیآید من بچنگ

بهر سرما خانه ای سازم ز سنگ

چونك تابستان بیاید از گشاد

استخوان ها پهن گردد پوست شاد

گوید او چون زفت بیند خویش را

در كدامین خانه گنجم ای كیا

زفت گردد پا كِشد در سایه ای

كاهلی سیری غری خود رایه ای

گویدش دل خانه ای ساز ای عمو

گوید او در خانه كی گنجم بگو

استخوان حرص تو در وقت درد

درهم آید خُرد گردد در نورد

گویی از توبه بسازم خانه ای

در زمستان باشدم استانه ای

چون بشد درد و شدت آن حرص زفت

همچو سگ سودای خانه از تو رفت

شكر نعمت خوشتر از نعمت بود

شكر باره كی سوی نعمت رود

شكر جان نعمت و نعمت چو پوست

زآنك شكر آرد ترا تا كوی دوست

نعمت آرد غفلت و شكر انتباه

صید نعمت كن بدام شكر شاه

نعمتِ شكرت كند پُرچشم و میر

تا ُكنی صد نعمت ایثار فقیر

سیر نوشی از طعام و نقل حق

تا رود از تو شكم خواری و دق

***

منع كردن منكران انبیا را علیهم  السلام از نصیحت كردن و حجت آوردن جبریانه

قوم گفتند ای نصوحان بس بود

اینچ گفتید ار درین دِه كس برد

قفل بر دلهای ما بنهاد حق

كس نداند بُرد بر خالق سَبَق

نقش ما این كرد آن تصویرگر

این نخواهد شد بگفت وگو دگر

سنگ را صد سال گویی لعل شو

كهنه را صد سال گویی باش نو

خاك را گویی صفات آب گیر

آبرا گویی عسل شو یا كه شیر

خالق افلاك او و افلاكیان

خالق آب و تراب و خاكیان

آسمان را داد دوران و صفا

آب و گِل را تیره رویی و نما

كی تواند آسمان دردی گزید

كی تواند آب و گل صفوت خرید

قسمتی كردست هر یكرا رهی

كی كهی گردد بجهدی چون كهی

***

جواب انبیا علیهم السلام مرجبریانرا

انبیا گفتند کآری آفرید

وصفهایی كه نتان ز آن سر كشید

وآفرید او وصفهای عارضی

كه کسی مبغوض میگردد رضی

سنگرا گویی كه زر شو بیهده ست

مس را گویی كه زر شو راه هست

ریگرا گویی كه گل شو عاجزست

خاك را گویی كه گل شو جایزست

رنجها دادست كآنرا چاره نیست

آن بمثل لنگی و فطس و عمیست

رنجها دادست كانرا چاره هست

آن بمثل لقوه و درد سرست

این دواها ساخت بهر ائتلاف

نیست این درد و دواها از گزاف

بلك اغلب رنجها را چاره هست

چون بجَد جویی بیآید آن بدست

***

مكر كردن كافران حجتهای جبریانه را

قوم گفتند ای گروه این رنج ما

نیست زآن رنجی كه بپذیرد دوا

سالها گفتند زین افسون و پند

سخت تر میگشت زآن هر لحظه بند

گر دوا را این مرض قابل بُدی

آخر از وی ذرّه ای زایل شدی

سُدّه چون شد آب ناید در جگر

گر خورد دریا رود جایی دگر

لاجرم آماس گیرد دست و پا

تشنگی را نشكند آن استقا

***

باز جواب انبیا علیهم السلام ایشانرا

انبیا گفتند نومیدی بدست

فضل و رحمتهای باری بیحدست

از چنین محسن نشاید ناامید

دست در فتراك این رحمت زنید

ای بسا كارا كه اول صعب گشت

بعد از آن بگشاده شد سختی گذشت

بعد نومیدی بسی امیدهاست

از پس ظلمت بسی خورشیدهاست

خود گرفتم كه شما سنگین شدیت

قفلها بر گوش و بر دل بر زدیت

هیچ ما را با قبولی كار نیست

كار ما تسلیم و فرمان کردنیست

او بفرمودستمان این بندگی

نیست ما را از خود این گویندگی

جان برای امر او داریم ما

گر بریگی گوید او كاریم ما

مزد تبلیغ رسالاتش ازوست

زشت و دشمن رو شدیم از بهر دوست

ما برین درگه ملولان نیستیم

تا ز بُعد راه هر جا بیستیم

دل فرو بسته و ملول آنكس بود

كز فراق یار در محبس بود

دلبر و مطلوب با ما حاضرست

در نثار رحمتش جان شاكرست

در دل ما لاله زار و گلشنیست

پیری و پژمردگی را راه نیست

دایما ترّ و جوانیم و لطیف

تازه و شیرین و خندان و ظریف

پیش ما صد سال و یكساعت یكیست

كه دراز و كوته از ما منفكیست

آن دراز و كوتهی در جسمهاست

آن دراز و كوته اندر جان كجاست

سیصد و نه سال آن اصحاب كهف

پیششان یك روز بی اندوه و لهف

وآنگهی بنمودشان یك روز هم

كه بتن باز آمد ارواح از عدم

چون نباشد روز و شب یا ماه و سال

كی بود سیری و پیری و ملال

در گلستان عدم چون بی خودیست

مستی از سغراق لطف ایزدیست

لم یذق لم یدر هر كس كو نخورد

كی بوهم آرد جعل انفاس ورد

نیست موهوم ار بُدی موهوم آن

همچو موهومان شدی معدوم آن

دوزخ اندر وهم چون آرد بهشت

هیچ تابد روی خوب از خوك زشت

هین گلوی خود مبرهان ای مهان

این چنین لقمه رسیده تا دهان

راههای صعب پایان برده ایم

ره بر اهل خویش آسان كرده ایم

***

مكرر كردن قوم اعتراض ترجیه بر انبیا علیهم السلام

قوم گفتند ار شما سعد خودیت

نحس مایید و ضدّیت و مرتدیت

جان ما فارغ بُد از اندیشها

در غم افگندید ما را و عنا

ذوق جمعیت كه بود و اتفاق

شد ز فال زشتتان صد افتراق

طوطی نُقل شكر بودیم ما

مرغ مرگ اندیش گشتیم از شما

هر كجا افسانه ی غم گستریست

هر كجا آوازه ی مستنكریست

هر كجا اندر جهان فال بذیست

هر كجا مسخی نكالی مأخذیست

در مثال قصه و فال شماست

در غم انگیزی شما را مشتهاست

***

باز جواب انبیا علیهم السلام

انبیا گفتند فال زشت و بد

از میان جانتان دارد مدد

گر تو جایی خفته باشی با خطر

اژدها در قصد تو از سوی سر

مهربانی مر ترا آگاه كرد

كه بجه زود ار نه اژدرهات خورد

تو بگویی فال بد چون می زنی

فال چه برجه ببین در روشنی

از میان فال بَد من خود ترا

می رهانم می برم سوی سرا

چون نبی آگه كننده ست از نهان

كو بدید آنچ ندید اهل جهان

گر طبیبی گویدت غوره مخَور

كه چنین رنجی بر آرد شور و شر

تو بگویی فال بد چون می زنی

پس تو ناصح را مؤثم می كنی

ور منجم گویمت کامروز هیچ

آنچنان كاری مكن اندر بسیچ

صد ره ار بینی دروغ اختری

یك دوباره راست آید می خری

این نجوم ما نشد هرگز خلاف

صحتش چون ماند از تو در غلاف

آن طبیب و آن منجم از گمان

میكنند آگاه و ما خود از عیان

دود می بینیم و آتش از كران

حمله می آرد بسوی منكران

تو همی گویی خمش كن زین مقال

كه زیان ماست قال شوم فال

ای كه نصح ناصحان را نشنوی

فال بد با تست هر جا من روی

افعیی بر پشت تو بَر میرود

او ز بامی بیندش آگه كند

گوییش خاموش و غمگینم مكن

گوید او خوش باش خود رفت آن سخن

چون زند افعی دهان بر گردنت

تلخ گردد جمله شادی جستنت

پس بدو گویی همین بود ای فلان

چون بندریدی گریبان در فغان

یا ز بالایم تو سنگی می زدی

تا مرا از جدّ نمودی و بَدی

او بگوید زآنك می آزرده ای

تو بگویی نیک شادم كرده ای

گفت من كردم جوانمردی بپند

تا رهانم من ترا زین خشك بند

از لئیمی حق آن نشناختی

مایه ی ایذا و طغیان ساختی

این بود خوی لئیمان دنی

بد كند با تو چو نیكوئی كنی

نفس را زین صبر میكن منحنیش

كه لئیمست و نسازد نیكویش

با كریمی گر كنی احسان سزد

مر یكی را او عوض هفصد دهد

با لئیمی چون كنی قهر و جفا

بنده ای گردد ترا بس با وفا

كافران كارند در نعمت جفا

باز در دوزخ نداشان ربّنا

***

حكمت آفریدن دوزخ آن جهان و زندان این جهان تا معبد متکبران باشد كه ائْتِیا طَوْعاً أَوْ كَرْهاً

كه لئیمان در جفا صافی شوند

چون وفا بینند خود جافی شوند

مسجد طاعاتشان پس دوزخ است

پای بند مرغ بیگانه فخ است

هست زندان صومعه ی دزد و لئیم

كاندرو ذاكر شود حق را مقیم

چون عبادت بود مقصود از بشر

شد عبادتگاهِ گردن كش سقر

آدمی را هست در هر كار دست

لیك او مقصود این خدمت بُدَست

ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ این بخوان

جز عبادت نیست مقصود از جهان

گر چه مقصود از كتاب آن فن بود

گر توش بالش كنی هم می شود

لیك ازو مقصود این بالش نبود

علم بود و دانش و ارشاد و سود

گر تو میخی ساختی شمشیر را

بر گزیدی بر ظفر ادبار را

گر چه مقصود از بشر علم و هدیست

لیك هر یك آدمی را معبدیست

معبد مرد كریم أكرمتهُ

معبد مرد لئیم أسقمتهُ

مر لئیمان را بزن تا سر نهند

مر كریمان را بده تا بر دهند

لاجرم حق هر دو مسجد آفرید

دوزخ آنها را و اینها را مزید

ساخت موسی قدس در باب صغیر

تا فرود آرند سر قوم زحیر

زآنك جباران بُدند و سرفراز

دوزخ آن باب صغیرست و نیاز

***

بیان آنك حق تعالی صورت ملوك را بسبب مسخر كردن جباران كه مسخر حق نباشند ساخته است چنانك موسی علیه السلام باب صغیر ساخت بر ربض قدس جهت ركوع جباران بنی اسرائیل وقت در آمدن كه ادْخُلُوا الْبابَ سُجَّداً وَ قُولُوا حِطَّة

آنچنانك حق ز گوشت و استخوان

از شهان باب صغیری ساخت هان

اهل دنیا سجده ی ایشان كنند

چونك سجده ی كبریا را دشمنند

ساخت سرگین دانکی محرابشان

نام آن محراب میر و پهلوان

لایق این حضرت پاكی نَه اید

نی شكر پاکان شما خالی نیید

آنسگان را این خسان خاضع شوند

شیر را عارست كو را بگروند

گربه باشد شحنه ی هر موش خو

موش كه بود تا ز شیران ترسد او

خوف ایشان از كلاب حق بود

خوفشان كی ز آفتاب حق بود

دبی الأعلاست ورد آن مهان

رب ادنی در خور این ابلهان

موش كی ترسد ز شیران مصاف

بلك آن آهوتکان مُشك ناف

رو بپیش کاسه لیس ای دیگ لیس

توش خداوند و ولی نعمت نویس

بس كن از شرحی بگویم دور دست

خشم گیرد میر و هم داند كه هست

حاصل آن آمد كه بد كن ای كریم

با لئیمان تا نهد گردن لئیم

با لئیم نفس چون احسان كند

چون لئیمان نفس بد كفران كند

زین سبب بُد كاهل محنت شاكرند

اهل نعمت طاغیند و ما كرند

هست طاغی بگلر زرین قبا

هست شاكر خسته ی صاحب عبا

شكر كی روید ز املاك و نعم

شكر می روید ز بلوی و سقم

***

قصه ی عشق صوفی بر سفره ی تهی

صوفیی بر میخ روزی سفره دید

چرخ می زد جامها را می درید

بانگ می زد تک نوای بی نوا

قحطها و دردها را نک دوا

چونك دود و سوز او بسیار شد

هر كه صوفی بود با او یار شد

كخ كخی و های و هویی می زدند

تای چندی مست و بیخود میشدند

بوالفضولی گفت صوفی را كه چیست

سفره ی آویخته وزنان تهیست

گفت رو رو نقش بی معنیستی

تو بجو هستی که عاشق نیستی

عشق نان بینان غذای عاشق است

بندِ هستی نیست هر كو صادق است

عاشقان را كار نبود با وجود

عاشقان را هست بی سرمایه سود

بال نی و گِرد عالم می برند

دست نی و گو ز میدان میبرند

آن فقیری كو ز معنی بوی یافت

دست ببریده همی زنبیل یافت

عاشقان اندر عدم خیمه زدند

چون عدم یكرنگ و نفس واحدند

شیر خواره كی شناسد ذوق لوت

مر پری را بوی باشد لوت و پوت

آدمی كی بو برد از بوی او

چونك خوی اوست ضد خوی او

یابد از بو آن پری بوی كش

تو نیابی آن ز صد من لوت خوش

پیش قبطی خون بود آن آب نیل

آب باشد پیش سبطی جمیل

جاده باشد بحر ز اسرائیلیان

غرقه گه باشد ز فرعون عوان

***

مخصوص بودن یعقوب علیه السلام بچشیدن جام حق از روی یوسف و كشیدن بوی حق از بوی یوسف و حرمان برادران و غیرهم ازین هر دو

آنچ یعقوب از رخ یوسف بدید

خاص او بُد آن باخوان كی رسید

این ز عشقش خویش در چَه میكند

وآن بكین از بهر او چَه میكنَد

سفره ی او پیش این از نان تهیست

پیش یعقوبست پُر كو مشتهیست

روی ناشسته نبیند روی حور

لا صلوة گفت إلا بالطهور

عشق باشد لوت و پوت جانها

جوع ازین رویست قوت جانها

جوع یوسف بود مر یعقوب را

بوی نانش میرسید از دور جا

آنك بستد پیرهن را می شتافت

بوی پیراهان یوسف می نیافت

وآنك صد فرسنگ ز آن سو بود او

چونك بُد یعقوب می بویید بو

ای بسا عالِم ز دانش بی نصیب

حافظ علمست آنكس نی حبیب

مستمع از وی همی یابد مشام

گر چه باشد مستمع از جنس عام

زآنك پیراهن بدستش عاریه است

چون بدست آن نخاسی جاریه است

جاریه پیش نخاسی سرسریست

در كف او از برای مشتریست

قسمت حق است روزی دادنی

هر یكی را سوی دیگر راه نی

یك خیال نیك باغ آن شده

یك خیال زشت راه این زده

آن خدایی کز خیالی باغ ساخت

و ز خیالی دوزخ و جای گداخت

پس كه داند راه گلشنهای او

پس كه داند جای گلخنهای او

دیده بان دل نبیند در مجال

كز كدامین رُكن جان آید خیال

گر بدیدی مطلعش را ز احتیال

بند كردی راه هر ناخوش خیال

كی رسد جاسوس را آن جا قدم

كه بود مرصاد و در بند عدم

دامن فضلش بكف كن كور وار

قبض اعمی این بود ای شهریار

دامن او امر و فرمان ویست

نیكبختی كه تقی جان ویست

آن یكی در مرغزار و جوی آب

و آن یكی پهلوی او اندر عذاب

او عجب مانده كه ذوق این ز چیست

وآن عجب مانده كه این در حبس كیست

هین چرا خشكی كه اینجا چشمهاست

هین چرا زردی كه اینجا صد دواست

همنشینا هین در آ اندر چمن

گوید ای جان من نیارم آمدن

***

حكایت امیر و غلامش كی نمازباره بود و انس عظیم داشت در نماز و مناجات با حق

میر شد محتاج گرمابه سحر

بانگ زد سنقر هلا بردار سر

طاس و مندیل و گل از التون بگیر

تا بگرمابه رویم ای ناگزیر

سنقر آندم طاس و مندیلی نكو

بر گرفت و رفت با او دو بدو

مسجدی در ره بُد و بانگ صلا

آمد اندر گوش سنقر در ملا

بود سنقر سخت مولع در نماز

گفت ای میر من ای بنده نواز

تو برین دكان زمانی صبر كن

تا گذارم فرض و خوانم لمْ یكن

چون امام و قوم بیرون آمدند

از نماز و وردها فارغ شدند

سنقر آنجا ماند تا نزدیك چاشت

میر سنقر را زمانی چشم داشت

گفت ای سنقر چرا نایی برون

گفت می نگذاردم این ذو فنون

صبر كن نك آمدی ای روشنی

نیستم غافل كه در گوش منی

هفت نوبت صبر كرد و بانگ كرد

تا كه عاجز گشت از تیباش مرد

پاسخش این بود می نگذاردم

تا برون آیم هنوز ای محترم

گفت آخر مسجد اندر كس نماند

كیت وا می دارد آنجا كت نشاند

گفت آنك بسته استت از برون

بسته است او هم مرا در اندرون

آنك نگذارد تو را كآیی درون

می بنگذارد مرا كآیم برون

آنگ نگذارد كزین سو پا نهی

او بدین سو بست پای این رهی

ماهیان را بحر نگذارد برون

خاكیان را بحر نگذارد درون

اصل ماهی آب و حیوان از گِلست

حیله و تدبیر اینجا باطلست

قفل زفتست و گشاینده خدا

دست در تسلیم زن و اندر رضا

ذره ذره گر شود مفتاح ها

این گشایش نیست جز از كبریا

چون فراموشت شود تدبیر خویش

یابی آن بخت جوان از پیر خویش

چون فراموش خودی یادت كنند

بنده گشتی آنگه آزادت كنند

***

نومید شدن انبیا علیهم السلام از قبول و پذیرایی منكران قوله حَتَّی إِذَا اسْتَیأَسَ الرُّسُلُ

انبیا گفتند با خاطر كه چند

میدهیم این را و آنرا وعظ و پند

چند كوبیم آهن سردی ز غی

در دمیدن در قفس هین تا بكی

جنبش خلق از قضا و وعده است

تیزی دندان ز سوز معده است

نفس اول راند بر نفس دوم

ماهی از سر گنده گردد نی ز دُم

لیك هم میدان و خر میران چو تیر

چونك بَلِّغْ گفت حق شد ناگزیر

تو نمی دانی کزین دو كیستی

جهد كن چندانك بینی چیستی

چون نهی بر پشت كشتی بار را

بر توكل میكنی آن كار را

تو نمیدانی كه از هر دو كیی

غرقه ای اندر سفر یا ناجیی

گر بگوئی تا ندانم من كیم

بر نخواهم تاخت بر كشتی و یم

من درین ره ناجیم یا غرقه ام

كشف گردان كز كدامین فرقه ام

من نخواهم رفت این ره با گمان

بر امید خشك همچون دیگران

هیچ بازرگانیی ناید ز تو

زآنك در غیبست سر این دورو

تاجر ترسنده طبع شیشه جان

در طلب نی سود دارد نی زیان

بل زیان دارد كه محرومست و خوار

نور او یابد كه باشد شعله خوار

چونك بربو است جمله ی كارها

كار دین اولی كزین یابی رها

نیست دستوری بدینجا قرع باب

جز امید الله أعلم باالصواب

***

بیان آنك ایمان مقلد خوفست و رجا

داعی هر پیشه اومیدست و بوك

گر چه گردنشان ز كوشش شد چو دوك

بامدادان چون سوی دكان رود

بر امید و بوك روزی می دود

بو ك روزی نبودت چون می روی

خوف حرمان هست تو چونی قوی

خوف حرمان ازل در كسب لوت

چون نكردت سست اندر جست و جوت

گویی گرچه خوفِ حرمان هست پیش

هست اندر كاهلی این خوف بیش

هست در كوشش امیدم بیشتر

دارم اندر كاهلی افزون خطر

پس چرا در كار دین ای بد گمان

دامنت می گیرد این خوف زیان

یا ندیدی كاهل این بازار ما

در چه سودند انبیا و اولیا

زین دكان رفتن چه كانشان رو نمود

اندر این بازار چه بستند سود

آتش آن را رام چون خلخال شد

بحر آن را رام شد حمال شد

آهن آن را رام شد چون موم شد

باد آن را بنده و محكوم شد

***

بیان آنك رسول علیه السلام فرمود ان لله تعالی أولیاء أخفیاء

قوم دیگر سخت پنهان می روند

شهره ی خلقان ظاهر كی شوند

این همه دارند و چشم هیچكس

بر نیفتد بر كیاشان یكنفس

هم كرامتشان هم ایشان در حرم

نامشان را نشنوند ابدال هم

یا نمیدانی كرمهای خدا

كو ترا می خواند آن سو كه بیا

شش جهت عالم همه اكرام اوست

هر طرف كه بنگری اعلام اوست

چون كریمی گویدت آتش درآ

اندرآ زود و مگو سوزد مرا

***

حكایت مندیل در تنور انداختن انس و ناسوختن وی

از أنس فرزند مالك آمدست

كه بمهمانی او شخصی شدست

او حكایت كرد كز بعد طعام

دید انس دستار خوان را زردفام

چركن و آلوده گفت ای خادمه

اندر افگن در تنورش یكدمه

در تنور پُر ز آتش در فگند

آن زمان دستار خوان را هوشمند

جمله مهمانان در آن خیره شدند

انتظار دود كندوری بُدند

بعد یك ساعت بر آورد از تنور

پاك و اسپید و از آن اوساخ دور

قوم گفتند ای صحابی عزیز

چون نسوزید و منقی گشت نیز

گفت زآنك مصطفی دست و دهان

بس بمالید اندرین دستار خوان

ای دل ترسنده از تار و عذاب

با چنان دست و لبی كن اقتراب

چون جمادی را چنین تشریف داد

جان عاشق را چها خواهد گشاد

مر كلوخ كعبه را چون قبله كرد

خاك مردان باش ای جان در نبرد

بعد از آن گفتند با آن خادمه

تو نگویی حال خود با این همه

چو فگندی زود آن از گفت وی

گیرم او بردست در اسرار پی

این چنین دستار خوان قیمتی

چون فگندی اندر آتش ای ستی

گفت دارم بر كریمان اعتماد

نیستم ز اكرام ایشان ناامید

میزری چه بود اگر او گویدم

در رو اندر عین آتش بی ندم

اندر افتم از كمال اعتماد

از عباد الله دارم بس امید

سر در اندازم نه این دستار خوان

ز اعتماد هر كریم راز دان

ای برادر خود برین اكسیر زن

كم نباید صدق مرد از صدق زن

آن دل مردی كه از زن كم بود

آن دلی باشد كه كم ز اشكم بود

***

قصه ی فریاد رسیدن رسول علیه السلام كاروان عرب را كی از تشنگی و بی آبی درمانده بودند و دل بر مرگ نهاده شتران و خلق زبان بیرون انداخته

اندر آن وادی گروهی از عرب

خشك شد از قحط بارانشان قرب

در میان آن بیابان مانده

كاروانی مرگ خود بر خوانده

ناگهانی آن مغیث هر دو كون

مصطفی پیدا شد از ره بهر عون

دید آنجا كاروانی بس بزرگ

بر تف ریگ و ره صعب و سترگ

اشترانشان را زبان آویخته

خلق اندر ریگ هر سو ریخته

رحمش آمد گفت هین زوتر روید

چند یاری سوی آن كثبان روید

كه سیاهی بر شتر مَشك آورد

سوی میر خود بزودی می برد

آن شتربان سیه را با شتر

سوی من آرید با فرمان مر

سوی كثبان آمدند آن طالبان

بعد یك ساعت بدیدند آنچنان

بنده ای می شد سیه با اشتری

راویه پر آب چون هدیه بری

پس بدو گفتند می خواند ترا

این طرف فخر البشر خیر الوری

گفت من نشناسم او را كیست او

گفت او آن ماه روی قند خو

نوعها تعریف كردندش كه هست

گفت مانا او مگر آن شاعرست

كه گروهی را زبون كرد او بسحر

من نیآیم جانب او نیم شبر

كش كشانش آوریدند آن طرف

او فغان برداشت در تشنیع و تف

چون كشیدندش به پیش آن عزیز

گفت نوشید آب و بردارید نیز

جمله را زآن مشك او سیراب كرد

اشتران و هر كسی ز آن آب خورد

راویه پر كرد و مَشك از مَشك او

ابر گردون خیره ماند از رشك او

این كسی دیدست كز یك راویه

سرد گردد سوز چندان هاویه

این كسی دیدست كز یك مَشك آب

گشت چندین مَشك پُر بی اضطراب

مَشك خود روپوش بود و موج فضل

می رسید از امر او از بحر اصل

آب از جوشش همی گردد هوا

و آن هوا گردد ز سردی آبها

بلك بی علت و بیرون زین حكم

آب رویانید تكوین از عدم

تو ز طفلی چون سببها دیده ای

در سبب از جهل بر چفسیده ای

با سببها از مسبب غافلی

سوی این رو پوشها زآن مایلی

چون سببها رفت بر سر می زنی

ربنا و ربناها می كنی

رب می گوید برو سوی سبب

چون ز صنعم یاد كردی ای عجب

گفت زین پس من ترا بینم همه

ننگرم سوی سبب وآن دمدمه

گویدش رُدُّوا لَعادُوا كار تست

ای تو اندر توبه و میثاق سست

لیك من آن ننگرم رحمت كنم

رحمتم پُرست بر رحمت تنم

ننگرم عهد بَدَت بدهم عطا

از كرم این دم چو می خوانی مرا

قافله حیران شد اندر كار او

یا محمد چیست این ای بحر خو

كرده ای رو پوش مَشك خُرد را

غرقه كردی هم عرب هم كرد را

***

مشك آن غلام از غیب پُر آب كردن بمعجزه و آن غلام سیاه را سپید رو كردن باذن الله تعالی

ای غلام اكنون تو پُربین مشك خَود

تا نگوئی در شكایت نیك و بَد

آن سیه حیران شد از برهان او

می دمید از لامكان ایمان او

چشمه ای دید از هوا ریزان شده

مشك او رو پوش ِ فیض آن شده

زآن نظر رو پوشها هم بر درید

تا معین چشمه ی غیبی بدید

چشمها پر آب كرد آن دم غلام

شد فراموشش ز خواجه و ز مقام

دست و پایش ماند از رفتن به راه

زلزله افگند در جانش اله

باز بهر مصلحت بازش كشید

كه بخویش آ باز رو ای مستفید

وقت حیرت نیست حیرت پیش تست

این زمان در ره درآ چالاك و چُست

دستهای مصطفی بر رو نهاد

بوسهای عاشقانه بس بداد

مصطفی دست مبارك بر رُخش

آن زمان مالید و كرد او فرخش

شد سپید آن زنگی زاده ی حبش

همچو بدر و روز روشن شد شبش

یوسفی شد در جمال و در دلال

گفتش اكنون رو بده واگوی حال

او همی شد بی سر و بی پای مست

پای می نشناخت در رفتن زدست

پس بیامد با دو مشك پُر روان

سوی خواجه از نواحیء كاروان

***

دیدن خواجه غلام خود را سپید و ناشناختن كه اوست و گفتن كه غلام مرا تو كشته ای خونت گرفت و خدا ترا بدست من انداخت

خواجه از دورش بدید و خیره ماند

از تحیر اهل آن ده را بخواند

راویه ی ما اشتر ماهست این

پس كجا شد بنده ی زنگی جبین

این یكی بَدریست میآید ز دور

میزند بر نور روز از روش نور

كو غلام ما مگر سر گشته شد

یا بدو گرگی رسید و كشته شد

چون بیامد پیش گفتش كیستی

از یمن زادی و یا تر كیستی

گو غلامم را چه كردی راست گو

گر بكشتی وانما حیلت مجو

گفت اگر كشتم بتو چون آمدم

چون بپای خود درین خون آمدم

كو غلام من بگفت اینك منم

كرد دست فضل یزدان روشنم

هی چه می گویی غلام من كجاست

هین نخواهی رست از من جز براست

گفت اسرار ترا با آن غلام

جمله واگویم یكایك من تمام

زآن زمانی كه خریدی تو مرا

تا باكنون باز گویم ماجرا

تا بدانی كه همانم در وجود

گر چه از شبدیز من صبحی گشود

رنگ دیگر شد ولیكن جان پاك

فارغ از رنگست و از اركان خاك

تن شناسان زور ما را گم كنند

آب نوشان ترك مُشك و خم كنند

جان شناسان از عددها فارغند

غرقه ی دریای بی چونند و چند

جان شو و از راه جان جان را شناس

یار بینش شو نه فرزند قیاس

چون ملك با عقل یك سر رشته اند

بهر حكمت را دو صورت گشته اند

آن ملك چون مرغ بال و پر گرفت

وین خرد بگذاشت پَرّ و فر گرفت

لاجرم هر دو مناصر آمدند

هر دو خوش رو پشت همدیگر شدند

هم ملك هم عقل حق را واجدی

هر دو آدم را معین و ساجدی

نفس و شیطان بود ز اول واحدی

بوده آدم را عدو و حاسدی

آنك آدم را بدن دید او رمید

وآنك نور مؤتمن دید او خمید

آن دو دیده روشنان بوده ازین

وین دو را دیده ندیده غیر طین

این بیان اكنون چو خر بر یخ بماند

چون نشاید بر جهود انجیل خواند

كی توان با شیعه گفتن از عمر

كی توان بربط زدن در پیش كر

لیك گر در دِه بگوشه یك كس است

های و هویی كه بر آوردم بس است

مستحق شرح را سنگ و كلوخ

ناطقی گردد مشرّح با رسوخ

***

بیان آنك حق تعالی هرچ داد و آفرید از سموات و ارضین و اعیان و اعراض همه باستدعای حاجت آفرید خود را محتاج چیزی باید كردن تا بدهد كه أَمَّنْ یجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ اضطرار گواه استحقاق است

آن نیاز مریمی بودست و درد

که چنان طفلی سخن آغاز کرد

جزو او بی او برای او بگفت

جزو جزوت گفت دارد در نهفت

دست و پا شاهد شوندت ای رهی

منکری را چند دست و پا نهی

ور نباشی مستحق شرح و گفت

ناطقه ی ناطق ترا دید و بخفت

هرچ روید از پی محتاج رست

تا بیابد طالبی چیزی که جست

حق تعالی کاین سموات آفرید

از برای دفع حاجات آفرید

هر كجا دردی دوا آنجا رود

هر كجا فقری نوا آنجا رود

هر كجا مشكل جواب آنجا رود

هر كجا کشتیست آب آنجا رود

آب كم جو تشنگی آور بدست

تا بجوشد آب از بالا و پست

تا نزاید طفلك نازك گلو

كی روان گردد ز پستان شیر او

رو بدین بالا و پستیها بدو

تا شوی تشنه و حرارت را گرو

بعد از آن از بانگ زنبور هوا

بانگ آب جو بنوشی ای كیا

حاجت تو كم نباشد از حشیش

آب را گیری سوی او می كشیش

گوش گیری آب را تو میكشی

سوی زرع خشك تا یابد خوشی

زرع جانرا كش جواهر مضمرست

ابر رحمت پُر ز آب كوثرست

تا سَقاهُمْ رَبُّهُمْ آید خطاب

تشنه باش الله أعلم بالصواب

***

آمدن آن زن كافر با طفل شیر خواره بنزدیك مصطفی علیه السلام و ناطق شدن طفل عیسی وار بمعجزات رسول صلی الله علیه و آله

هم از آن دِه یك زنی از كافران

سوی پیغمبر دوان شد ز امتحان

پیش پیغمبر در آمد با خمار

كودكی دو ماهه زن را بر كنار

گفت كودك سلم الله علیك

یا رسول الله قد جئنا إلیك

مادرش از خشم گفتش هی خموش

كیت افگند این شهادت را بگوش

این كیت آموخت ای طفل صغیر

كی زبانت گشت در طفلی جریر

گفت حق آموخت آنگه جبرئیل

در بیان با جبرئیلم من رسیل

گفت كو گفتا كه بالای سرت

می نبینی كن ببالا منظرت

ایستاده بر سر تو جبرئیل

مرمرا گشته بصد گونه دلیل

گفت می بینی تو گفتا كه بلی

بر سرت تابان چو بدری كاملی

می بیآموزد مرا وصف رسول

زآن علوّم میرهاند زین سفول

پس رسولش گفت ای طفل رضیع

چیست نامت باز گو و شو مطیع

گفت نامم پیش حق عبد العزیز

عبد عُزّی پیش یک مشت حیز

من ز عُزّی پاك و بیزار و بری

حق آنك دادت این پیغمبری

كودك دو ماهه همچون ماه بدر

درس بالغ گفته چون اصحاب صدر

پس حنوط آن دم ز جنت در رسید

تا دماغ طفل و مادر بو كشید

هر دو می گفتند كز خوف سقوط

جان سپردن به برین بوی حنوط

آن کسی را کش معرّف حق بود

جامد و نامیش صد صدّیق زند

آن كسی را كش خدا حافظ بود

مرغ و ماهی مرو را حارس شود

***

ربودن عقاب موزه ی مصطفی علیه السلام را و بردن بر هوا و نگون كردن و از موزه ماری سیاه فرو افتادن

اندرین بودند کآواز صلا

مصطفی بشنید از سوی علا

خواست آبی و وضو را تازه کرد

دست و رو را شست او زان آب سرد

هر دو پا شست و بموزه كرد رای

موزه را بربود یك موزه ربای

دست سوی موزه برد آن خوش خطاب

موزه را بربود از دستش عقاب

موزه را اندر هوا برد او چو باد

پس نگون كرد و از آن ماری فتاد

در فتاد از موزه یك مار سیاه

زآن عنایت شد عقابش نیكخواه

پس عقاب آن موزه را آورد باز

گفت هین بستان و رو سوی نماز

از ضرورت كردم این گستاخیی

من ز ادب دارم شكسته شاخیی

وای كو گستاخ پایی می نهد

بی ضرورت كش هوا فتوی دهد

پس رسولش شكر كرد و گفت ما

این جفا دیدیم و بد خود این وفا

موزه بربودی و من درهم شدم

تو غمم بردی و من در غم شدم

گر چه هر غیبی خدا ما را نمود

دل در آن لحظه بخود مشغول بود

گفت دور از تو كه غفلت از تو رُست

دیدنم آن غیب را هم عكس تست

مار در موزه ببینم بر هوا

نیست از من عكس تست ای مصطفی

عكس نورانی همه روشن بود

عكس ظلمانی همه گلخن بود

عكس عبدُالله همه نوری بود

عكس بیگانه همه كوری بود

عكس هر كس را بدان ای جان ببین

پهلوی جنسی كه خواهی مینشین

***

وجه عبرت گرفتن ازین حكایت و یقین دانستی که إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یسْراً

عبرتست این قصه ای جان مر ترا

تا که راضی باشی از حكم خدا

تا كه زیرك باشی ای نیكو گمان

چون ببینی واقعه ی بد ناگهان

دیگران کردند زرد از بیم آن

تو چو ُگل خندان گهِ سود و زیان

زآنك گل گر برگ برگش میكنی

خنده نگذارد نگردد منثنی

گوید از خاری چرا افتم بغم

خنده را من خود ز خار آورده ام

هرچ از تو یاوه گردد از قضا

تو یقین دان كه خریدت از بلا

ما التصوف قال وجدان الفرح

فی الفؤاد عند اتیان الترح

آن عقابش را عقابی دان كه او

در ربود آن موزه را زآن نیكخو

تا رهاند پاش را از زخم مار

ای خنك عقلی كه باشد بی غبار

گفت لا تأسوا عَلی ما فاتكم

إن أتی السرحان و أردی شاتكم

كان بلا دفع بلاهای بزرگ

و آن زیان منع زیان های سترگ

***

استدعای آنمرد از موسی زبان بهایم با طیور

گفت موسی را یكی مرد جوان

كه بیاموزم زبان جانوران

تابود كز بانگ حیوانات و دَد

عبرتی حاصل كنم در دین خَود

چون زبان های بنی آدم همه

در پی آبست و نان و دم دمه

بوك حیوانات را دردی دگر

باشد از تدبیر هنگام گذر

گفت موسی رو گذر كن زین هوس

كین خطر دارد بسی در پیش و پس

عبرت و بیداری از یزدان طلب

نه از كتاب و از مقال و حرف و لب

گرم تر شد مرد ز آن منعش كه كرد

گرم تر گردد همی از منع مرد

گفت ای موسی چو نور تو بتافت

هرچ چیزی بود چیزی از تو یافت

مر مرا محروم كردن زین مراد

لایق لطفت نباشد ای جواد

این زمان قایم مقام حق توی

یأس باشد گر مرا مانع شوی

گفت موسی یا رب این مرد سلیم

سخره كردستش مگر دیو رجیم

گر بیاموزم زیان كارش بود

ور نیاموزم دلش بد می شود

گفت ای موسی بیاموزش كه ما

رد نكردیم از كرم هرگز دعا

گفت یا رب او پشیمانی خورد

دست خاید جامها را بر درد

نیست قدرت هر كسی را سازوار

عجز بهتر مایه ی پرهیزگار

فقر از این رو فخر آمد جاودان

كه بتقوی ماند دست نارسان

ز آن غنا وز آن غنی مردود شد

كه ز قدرت صبرها پدرود شد

آدمی را عجز و فقر آمد امان

از بلای نفس پُر حرص و غمان

آن غم آمد ز آرزوهای فضول

كه بدان خو كرده است آنصید غول

آرزوی گِل بود گِل خواره را

گلشكر نگوارد آن بیچاره را

***

وحی آمدن از حق تعالی بموسی كی بیآموزش چیزی كی استدعا می كند یا بعضی از آن

گفت یزدان تو بده بایستِ او

بر گشا در اختیار آن دستِ او

اختیار آمد عبادت را نمك

ورنه میگردد بناخواه این فلك

گردش او را نه اجر و نه عقاب

كه اختیار آمد هنر وقت حساب

جمله عالم خود مسبح آمدند

نیست آن تسبیح جبری مزدمند

تیغ در دستش نِه از عجزش بكن

تا كه غازی گردد او یا راه زن

زآنك كَرَّمْنا شد آدم ز اختیار

نیم زنبور عسل شد نیم مار

مؤمنان كان عسل زنبوروار

كافران خود كان زهری همچو مار

زآنك مؤمن خورد بگزیده نبات

تا چو نحلی گشت ریق او حیات

باز كافر خورد شربت از صدید

هم ز قوتش زهر شد دوری پدید

اهل الهام خدا عین الحیات

اهل تسویل هوا سمّ الممات

در جهان این مدح و شاباش و زهی

ز اختیار است و حفاظ آگهی

جمله رندان چونك در زندان روند

متقی و زاهد و حق خوان شوند

چونك قدرت رفت كاسد شد عمل

هین كه تا سرمایه نستاند اجل

قدرتت سرمایه ی سودست هین

وقت قدرت را نگه دار و ببین

آدمی بر خنگ كَرَّمْنا سوار

در كف دركش عنان اختیار

باز موسی داد پند او را بمهر

كه مرادت زرد خواهد كرد چهر

ترك این سودا بگو و ز حق بترس

دیو دادستت برای مكر درس

***

قانع شدن آن طالب بتعلیم زبان مرغ خانگی و سگ و اجابت موسی علیه السلام

گفت باری نطق سگ كو بر درست

نطق مرغ خانگی كامل پرست

گفت موسی هین تو دانی رو رسید

نطق این هر دو شود بر تو پدید

بامدادان از برای امتحان

ایستاد او منتظر بر آستان

خادمه سفره بیفشاند و فتاد

پاره ای نان بیات آثار زاد

در ربود آنرا خروسی چون گرو

گفت سگ كردی تو بر ما ظلم رو

دانه ی گندم توانی خورد و من

عاجزم در دانه خوردن در وطن

گندم و جو را و باقی حبوب

می توانی خورد و من نه ای طروب

این لب نانی كه قسم ماست نان

می ربایی این قدر را از سگان

***

جواب خروس سگ را

پس خروسش گفت تن زن غم مخور

كه خدا بدهد عوض زینت دگر

اسب این خواجه سقط خواهد شدن

روز فردا سیر خور كم كن حزن

مر سگانرا عید باشد مرگ اسب

روزی وافر بود بی جهد و كسب

اسب را بفروخت چون بشنید مرد

پیش سگ شد آن خروسش روی زرد

روز دیگر همچنان نانرا ربود

آن خروس و سگ برو لب بر گشود

كای خروس عشوه ده چند این دروغ

ظالمی و كاذبی و بی فروغ

اسب كش گفتی سقط گردد كجاست

كور اختر گوی و محرومی زراست

گفت او را آن خروس با خبر

كه سقط شد اسب او جای دگر

اسب را بفروخت جَست او از زیان

آن زیان انداخت او بر دیگران

لیك فردا استرش گردد سقط

مر سگان را باشد آن نعمت فقط

زود استر را فروشید آن حریص

یافت از غم وز زیان آن دم محیص

روز ثالث گفت سگ با آن خروس

ای امیر كاذبان با طبل و كوس

گفت او بفروخت استر را شتاب

لیک فردایش غلام آید مصاب

چون غلام او بمیرد نانها

بر سگ و خواهنده ریزند اقربا

این شنید و آن غلامش را فروخت

رَست از خسران و رخ را برفروخت

شكرها میكرد و شادیها كه من

رَستم از سه واقعه اندر زمن

تا زبان مرغ و سگ آموختم

دیده ی سوء القضاء را دوختم

***

خجل گشتن خروس پیش سگ بسبب دروغ شدن در آن سه وعده

چند چند آخر دروغ و مكر تو

خود نپرّد جز دروغ از وكر تو

گفت حاشا از من و از جنس من

كه بگردیم از دروغی ممتحن

ما خروسان چون مؤذن راست گوی

هم رقیب آفتاب و وقت جوی

پاسبان آفتابیم از درون

گر كنی بالای ما طشتی نگون

پاسبان آفتابند اولیا

در بشر واقف ز اسرار خدا

اصل ما را حق پی بانگ نماز

داد هدیه آدمی را در جهاز

گر بناهنگام سهوی مان رود

در اذان آن مقتل ما می شود

گفت ناهنگام حی علی الفلاح

خون ما را می كند خوار و مباح

آنك معصوم آمد و پاك از غلط

آن خروس جان وحی آمد فقط

آن غلامش مُرد پیش مشتری

شد زیان مشتری آن یكسری

او گریزانید مالش را ولیك

خون خود را ریخت آن دریاب نیك

یك زیان دفع زیانها می شدی

جسم و مال ماست جانها را فدا

پیش شاهان در سیاست گستری

می دهی تو مال و سر را می خری

اعجمی چون گشته ای اندر قضا

می گریزانی ز داور مال را

***

خبر كردن خروس از مرگ خواجه

لیك فردا خواهد او مردن یقین

گاو خواهد كشت وارث در حنین

صاحب خانه بخواهد مرد و رفت

روز فردا نك رسیدت لوت زفت

پارهای نان و لالنگ و طعام

در میان كوی یابد خاص و عام

گاو قربانی و نانهای ُتنك

بر سگان و سایلان ریزد سبك

مرگ اسب و استر و مرگ غلام

بُد قضا گردان این مغرور خام

از زیان مال و درد آن گریخت

مال افزون كرد و خون خویش ریخت

این ریاضتهای درویشان چراست

كآن بلا بر تن بقای جانهاست

تا بقای خود نیابد سالكی

چون كند تن را سقیم و هالكی

دست كی جنبد به ایثار و عمل

تا نبیند داده را جانش بَدَل

آنك بدهد بی امید سودها

آن خدایست آن خدایست آنخدا

یا ولی حق كه خوی حق گرفت

نور گشت و تابش مطلق گرفت

كو غنی است و جز او جمله فقیر

كی فقیری بی عوض گوید كه گیر

تا نبیند كودكی كه سیب هست

او پیاز گنده را ندهد ز دست

این همه بازار بهر این غرض

بر دكانها شسته بر بوی عوض

صد متاع خوب عرضه می كنند

و اندرون دل عوضها می تنند

یك سلامی نشنوی ای مرد دین

كه نگیرد آخرت آن آستین

بی طمع نشنیده ام از خاص و عام

من سلامی ای برادر والسلام

جز سلام حق هین آنرا بجو

خانه خانه جا بجا و كو بكو

از دهان آدمیء خوش مشام

هم پیام حق شنودم هم سلام

وین سلام باقیان بر بوی آن

من همی نوشم بدل خوشتر ز جان

ز آن سلام او سلام حق شدست

كآتش اندر دودمان خود زَدَست

مرده است از خود شده زنده برب

ز آن بود اسرار حقش در دو لب

مردن تن در ریاضت زندگیست

رنج این تن روح را پایندگیست

گوش بنهاده بُد آن مرد خبیث

میشنود او از خروسش آن حدیث

***

دویدن آن شخص بسوی موسی بزنهار چون از خروس خبر مرگ خود شنید

چون شنید اینها دوان شد تیز و تفت

بر در موسی كلیم الله رفت

رو همی مالید بر خاك او ز بیم

كه مرا فریاد رس زین ای كلیم

گفت رو بفروش خود را و برَه

چونك استا گشته ای برجه ز چَه

بر مسلمانان زیان انداز تو

كیسه و همیانها را كن دو تو

من درون خشت دیدم این قضا

كه در آیینه عیان شد مر ترا

عاقل اول بیند آخر را بدل

اندر آخر بیند از دانش مقل

باز زاری كرد كای نیكو خصال

مرمرا در سر مزن در رو ممال

از من آن آمد كه بودم ناسزا

ناسزایم را تو دِه حُسن الجزا

گفت تیری جَست از شست ای پسر

نیست سنت كاید آن واپس بسر

لیك در خواهم ز نیكو داوری

تا كه ایمان آن زمان با خود بری

چونك ایمان برده باشی زنده ای

چونك با ایمان روی پاینده ای

هم در آن دم حال بر خواجه بگشت

تا دلش شورید و آوردند طشت

شورش مرگست نی هیضه ی طعام

قی چه سودت دارد ای بدبخت خام

چار كس بردند تا سوی وثاق

ساق می مالید او بر پشت ساق

پند موسی نشنوی شوخی كنی

خویشتن بر تیغ پولادی زنی

شرم نآید تیغ را از جان تو

آن تست این ای برادر آن تو

***

دعاكردن موسی آن شخص را تا بایمان رود از دنیا

موسی آمد در مناجات آن سحر

كای خدا ایمان ازو مستان مبر

پادشاهی كن بر او بخشا كه او

سهو كرد و خیره رویی و غلو

گفتمش این علم نه در خورد تست

دفع پندارید گفتم را و سُست

دست را بر اژدها آنكس زند

كه عصا را دستش اژدرها كند

سِرّ غیبت آنرا سزد آموختن

كه ز گفتن لب تواند دوختن

در خور دریا نشد جز مرغ آب

فهم كن و الله أعلم بالصواب

او بدریا رفت و مرغ آبی نبود

گشت غرقه، دست گیرش ای ودود

***

اجابت كردن حق تعالی دعای موسی را علیه السلام

گفت بخشیدم بدو ایمان نعم

ور تو خواهی این زمان زنده ش كنم

بلك جمله ی مردگان خاك را

این زمان زنده کنم بهر ترا

گفت موسی این جهان مردنست

آن جهان انگیز كآنجا روشنست

این فنا جا چون جهان بودنیست

باز گشتِ عاریت پس سودنیست

رحمتی افشان بر ایشان هم كنون

در نهان خانه ی لدَینا محضرون

تا بدانی كه زیان جسم و مال

سودِ جان باشد رهاند ازو بال

پس ریاضت را بجان شو مشتری

چون سپردی تن بخدمت جان بری

ور ریاضت آیدت بی اختیار

سر بنه شكرانه ده ای كامیار

چون حقت داد این ریاضت شكر كن

تو نكردی او كشیدت ز امر كن

***

حكایت آن زنی كه فرزندش نمی زیست بنالید جواب آمد كی آن عوض ریاضت تست و بجای جهاد مجاهدانست ترا

آن زنی هر سال زاییدی پسر

بیش از شش مه نبودی عمرور

یا سه مه یا چار مه گشتی تباه

ناله كرد آن زن كه افغان ای اله

نُه مهم بارست و سه ما هم فرح

نعمتم زوتر رو از قوس قزح

پیش مردان خدا كردی نفیر

زین شكایت آن زن از درد نذیر

بیست فرزند این چنین در گور رفت

آتشی در جانشان افتاد تفت

تا شبی بنمود او را جنتی

باقیی سبزی خوشی بی ضنتی

باغ گفتم نعمت بی كیف را

كاصل نعمتهاست و مجمع باغها

ورنه لاعین رأت چه جای باغ

گفت نور غیب را یزدان چراغ

مِثل نبود آن مثال آن بود

تا برد بوی آنك او حیران بود

حاصل آن زن دید آن را مست شد

زآن تجلی آن ضعیف از دست شد

دید در قصری نبشته نام خویش

آن خود دانستش آن محبوب كیش

بعد از آن گفتند كین نعمت و راست

كو بجان بازی بجز صادق نخاست

خدمت بسیار می بایست كرد

مر ترا تا برخوری زین چاشت خورد

چون تو كاهل بودی اندر التجا

آن مصیبتها عوض دادت خدا

گفت یا رب تا بصد سال و فزون

این چنینم ده بریز از من تو خون

اندر آن باغ او چو آمد پیش پیش

دید دروی جمله فرزندان خویش

گفت از من گم شد از تو گم نشد

بی دو چشم غیب كس مردم نشد

تو نكردی فصد و از بینی دوید

خون افزون تا ز تب جانت رهید

مغز هر میوه بهست از پوستش

پوست دان تن را و مغز آن دوستش

مغز نغزی دارد آخر آدمی

یك دمی آن را طلب گر ز آن دمی

***

در آمدن حمزه علیه السلام  در جنگ بی زره

اندر آخر حمزه چون در صف شدی

بی زره سرمست در غزو آمدی

سینه بازو تن برهنه پیش پیش

در فگندی در صف شمشیر خویش

خلق پرسیدند كای عمّ رسول

ای هژبر صف شكن شاه فحول

نه تو لا تُلْقُوا بِأَیدِیكُمْ إلی

تهلكه خواندی ز پیغام خدا

پس چرا تو خویش را در تهلكه

می دراندازی چنین در معركه

چون جوان بودی و زفت و سخت زه

تو نمی رفتی سوی صف بی زره

چون شدی پیر و ضعیف و منحنی

پرده های لاابالی می زنی

لاابالی وار با تیغ و سنان

می نمایی دار و گیر و امتحان

تیغ حرمت می ندارد پیر را

كی بود تمییز تیغ و تیر را

زین نسق غم خوارگان بی خبر

پند می دادند او را از غیر

***

جواب حمزه مر خلق را

گفت حمزه چونك بودم من جوان

مرگ میدیدم وداع این جهان

سوی مردن كس برغبت كی رود

پیش اژدرها برهنه كی شود

لیك از نور محمد من كنون

نیستم این شهر فانی را زبون

از برون حس لشكرگاه شاه

پُر همی بینم ز نور حق سپاه

خیمه در خیمه طناب اندر طناب

شُكر آنك كرد بیدارم ز خواب

آنك مردن پیش چشمش تهلكه ست

امر لا تُلْقُوا بگیرد او بدست

وانك مردن پیش او شد فتح باب

سارِعُوا آید مر او را در خطاب

الحذر ای مرگ بینان بارعوا

العجل ای حشر بینان سارعوا

الصلا ای لطف بینان افرحوا

البلا ای قهر بینان اترحوا

هر كه یوسف دید جان كردش فدی

هر كه گرگش دید برگشت از هدی

مرگ هر یك ای پسر همرنگ اوست

پیش دشمن دشمن و بر دوست دوست

پیش ترك آیینه را خوش رنگیست

پیش زنگی آینه هم زنگیست

ای كه می ترسی ز مرگ اندر فرار

آن ز خود ترسانی ای جان هوشدار

روی زشت تست نه رخسار مرگ

جان تو همچون درخت و مرگ برگ

از تو رُسته ست ار نكویست ار بَدست

ناخوش و خوش هر ضمیرت از خودست

گر بخاری خسته ای خود كِشته ای

ور حریر و ُقز دری خود رشته ای

دانک نبود فعل هم رنگ جزا

هیچ خدمت نیست هم رنگ عطا

مزد مزدوران نمی ماند بكار

كآن عرض وین جوهرست و پایدار

آن همه سختی و زورست و عَرق

وین همه سیمست و زرّست و طبق

گر ترا آید ز جایی تهمتی

كرده مظلومت دعا در محنتی

تو همی گویی كه من آزاده ام

بر كسی من تهمتی ننهاده ام

تو گناهی كرده ای شكل دگر

دانه كِشتی دانه كی ماند ببَر

او زنا كرد و جزا صد چوب بود

گوید او من كی زدم كس را بعود

نه جزای آن زنا بود این بلا

چوب كی ماند زنا را در خلا

مار كی ماند عصا را ای كلیم

درد كی ماند دوا را ای حكیم

تو بجای آن عصا آب منی

چون بیفگندی شد آنشخص سنی

یار شد یا مار شد آن آبِ تو

ز آن عصا چونست این اعجاب تو

هیچ ماند آب آن فرزند را

هیچ ماند نیشكر مر قند را

چون سجودی یا ركوعی مرد گشت

شد در آن عالم سجود او بهشت

چونك پرّید از دهانش حمد حق

مرغ جنت ساختش ربّ الفلق

حمد و تسبیحت نماند مرغ را

گر چه نطفه ی مرغ بادست و هوا

چون ز دستت رست ایثار و زكات

گشت ایندست آن طرف نخل و نبات

آب صبرت جوی آب خلد شد

جوی شیر خلد مهر تست و ُودّ

ذوق طاعت گشت جوی انگبین

مستی و شوق تو جوی خمر بین

این سبب ها آن اثرها را نماند

كس نداند چونش جای آن نشاند

این سببها چون بفرمان تو بود

چار جو هم مر ترا فرمان نمود

هر طرف خواهی روانش میكنی

آن صفت چون بُد چنانش میكنی

چون منی تو كه در فرمان تست

نسل آن در امر تو آیند چُست

میدود در امر تو فرزند تو

كه منم جزوت كه كردی اش گرو

آن صفت در امر تو بود این جهان

هم در امر تست آن جوها روان

آن درختان مر ترا فرمان برند

كآن درختان از صفاتت با برند

چون بامر تست این جا این صفات

پس در امر تست آنجا آن جزات

چون ز دستت زخم بر مظلوم رُست

آن درختی گشت از او زقوم رُست

چون ز خشم آتش تو در دلها زدی

مایه ی نار جهنم آمدی

آتشت اینجا چو آدم سوز بود

آنچ از وی زاد مرد افروز بود

آتش تو قصد مردم می كند

نار كز وی زاد بر مردم زند

آن سخنهای چو مار و كژدمت

مار و كژدم گشت و میگیرد دمت

اولیا را داشتی در انتظار

انتظار رستخیزت گشت یار

وعده فردا و پس فردای تو

انتظار حشرت آمد وای تو

منتظر مانی در آن روز دراز

در حساب و آفتاب جان گداز

كاسمان را منتظر می داشتی

تخم فردا ره روم می كاشتی

خشم تو تخم سعیر دوزخست

هین بُكش ایندوزخت را كین فخ است

ُكشتن این نار نبود جز بنور

نورك أطفأ رنا نحن الشكور

گر تو بی نوری كنی حلمی بدست

آتشت زنده ست و در خاكسترست

آن تكلف باشد و روپوش هین

نار را نكشد بغیر نور دین

تا نبینی نور دین ایمن مباش

كآتش پنهان شود یكروز فاش

نور آبی دان و هم بر آب چفس

چونك داری آب از آتش مترس

آب آتش را كشد كآتش به خو

می بسوزد نسل و فرزندان او

سوی آن مرغابیان رو روز چند

تا ترا در آب حیوانی كِشند

مرغ خاكی مرغ آبی هم تنند

لیك ضدانند و آب و روغنند

هر یكی مراصل خود را بنده اند

احتیاطی كن بهم ماننده اند

همچنانك وسوسه و وحی أَلَسْت

هر دو معقولند لیكن فرق هست

هر دو دلالان بازار ضمیر

رختها را می ستایند ای امیر

گر تو صراف دلی فكرت شناس

فرق كن سِرّ دو فكرت چون نخاس

ور ندانی این دو فكرت از گمان

لاخلابه گوی و مشتاب و مران

***

حیله ی دفع مغبون شدن در بیع و شرا

آن یكی یاری پیمبر را بگفت

كه منم در بیعها با غبن جفت

مكر هر كس كو فروشد یا خرد

همچو سحرست و زراهم می برد

گفت در بیعی كه ترسی از غرار

شرط كن سه روز خود را اختیار

كه تأنی هست از رحمان یقین

هست تعجیلت ز شیطان لعین

پیش سگ چون لقمه ی نان افگنی

بو كند وآنگه خورد ای معتنی

او ببینی بو كند ما با خرد

هم ببوییمش بعقل منتقد

با تأنی گشت موجود از خدا

تا بشش روز این زمین و چرخها

ورنه قادر بود كو كُنْ فیكون

صد زمین و چرخ آوردی برون

آدمی را اندك اندك آن همام

تا چهل سالش كند مرد تمام

گر چه قادر بود كاندر یك دعا

بی توقف بر جهاند مرده را

خالق عیسی بنتواند كه او

بی توقف مردم آرد تو بتو

این تأنی از پی تعلیم تست

كه طلب آهسته باید بی سكست

جو یكی كوچك كه دایم می رود

نه نجس گردد نه گنده می شود

زین تأنی زاید اقبال و سرور

این تأنی بیضه دولت چون طیور

مرغ كی ماند به بیضه ای عنید

گر چه از بیضه همی آید پدید

باش تا اجزای تو چون بیضه ها

مرغها زایند اندر انتها

بیضه ی مار ارچه ماند در شبه

بیضه ی گنجشك را دورست ره

دانه ی آبی به دانه ی سیب نیز

گر چه ماند فرقها دان ای عزیز

برگها هم رنگ باشد در نظر

میوها هر یك بود نوعی دگر

برگهای جسمها ماننده اند

لیك هر جانی بریعی زنده اند

خلق در بازار یكسان می روند

آن یكی در ذوق و دیگر دردمند

همچنان در مرگ یكسان می رویم

نیم در خسران و نیمی خسرویم

***

وفات یافتن بلال حبشی موذن رسول صلی الله علیه وآله وسلم با شادی

چون بلال از ضعف شد همچون هلال

رنگ مرگ افتاد بر روی بلال

جفت او دیدش بگفتا واحرب

پس بلالش گفت نه نه واطرب

تاكنون اندر حرب بودم ز زیست

تو چه دانی مرگ چه عیشست و چیست

این همی گفت و رخش در عین گفت

نرگس و گلبرگ و لاله میشگفت

تابِ رو و چشم ِ پُر انوار او

می گواهی داد بر گفتار او

هر سیه دل می سیه دیدی ورا

مردم دیده سیاه آمد چرا

مردم نادیده باشد رو سیاه

مردم دیده بود مرآت ماه

خود كه بیند مردم دیده ی ترا

در جهان جز مردم دیده فزا

چون بغیر مردم دیده ش ندید

پس بغیر او كه در رنگش رسید

پس جز او جمله مقلد آمدند

در صفاتِ مردم ِ دیده بلند

گفت جفتش الفراق ایخوش خصال

گفت نه نه الوصالست الوصال

گفت جفت امشب غریبی می روی

از تبار و خویش غایب می شوی

گفت نه نه بلك امشب جان من

میرسد خود از غریبی در وطن

گفت رویت را كجا بینیم ما

گفت اندر حلقه ی خاص خدا

حلقه ی خاصش بتو پیوسته است

گر نظر بالا كنی نه سوی پست

اندر آن حلقه ز ربّ العالمین

نور می تابد چو در حلقه نگین

گفت ویران گشت این خانه دریغ

گفت اندر مه نگر منگر بمیغ

كرد ویران تا كند معمورتر

قوم انبه بود و خانه مختصر

***

حكمت ویران شدن تن بمرگ

من چو آدم بودم اول حبس كرب

پر شد اكنون نسل جانم شرق و غرب

من گدا بودم درین خانه ی چو چاه

شاه گشتم قصر باید بهر شاه

قصرها خود مر شهان را مأنس است

مرده را خانه و مكان گوری بس است

انبیا را تنگ آمد این جهان

چون شهان رفتند اندر لامكان

مردگان را این جهان بنمود فر

ظاهرش زفت و بمعنی تنگ بر

گر نبودی تنگ این افغان ز چیست

چون دو تا شد هر كه در وی بیش زیست

در زمان خواب چون آزاد شد

ز آن مكان بنگر كه جان چون شاد شد

ظالم از ظلم طبیعت باز رست

مرد زندانی ز فكر حبس جَست

این زمین و آسمان بس فراخ

سخت تنگ آمد بهنگام مناخ

چشم بند آمد فراخ و سخت تنگ

خنده ی او گریه فخرش جمله ننگ

***

تشبیه دنیا كی بظاهر فراخست و بمعنی تنگ و تشبیه خواب کی خلاص است ازین تنگی

همچو گرمابه كه تفسیده بود

اندر آیی جانت پخسیده شود

گر چه گرمابه عریض است و طویل

ز آن تبش تنگ آیدت جان و كلیل

تا برون نآیی بنگشاید دلت

پس چه سود آمد فراخی منزلت

یا كه كفش تنگ پوشی ای غوی

در بیابان فراخی می روی

آن فراخی بیابان تنگ گشت

بر تو زندان آمد آن صحرا و دشت

هر كه دید او مر ترا از دور گفت

كو در آن صحرا چو لاله تر شگفت

او نداند كه تو همچون ظالمان

از برون در گلشنی جان در فغان

خواب تو آن كفش بیرون كردنست

كه زمانی جانت آزاد از تنست

اولیا را خواب ملكست ای فلان

همچو آن اصحاب كهف اندر جهان

خواب می بینند و آنجا خواب نه

در عدم در می روند و باب نه

خانه ی تنگ و درون جان چنگ لوك

كرد ویران تا كند قصر ملوك

چنگ لوكم چون جنین اندر رحم

نه مهه گشتم شد این نقلان مهم

گر نباشد دردِ زه بر مادرم

من در این زندان میان آذرم

مادر طبعم ز درد مرگ خویش

می كند زه تا رهد برّه ز میش

تا چَرَد آن بره در صحرای سبز

هین رحم بگشا كه گشت این برّه گبز

درد زه گر رنج آبستان بود

بر جنین اشکستن زندان بود

حامله گریان ز زه كاین المناص

و آن جنین خندان كه پیش آمد خلاص

هرچ زیر چرخ هستند امّهات

از جماد و از بهیمه وز نبات

هر یكی از درد غیری غافلند

جز كسانی كه نبیه و كاملند

آنچ كوسه داند از خانه ی كسان

بلمه از خانه ی خودش كی داند آن

آنچ صاحب دل بداند حال توُ

تو ز حال خود ندانی ای عمو

***

بیان آنك هر چه غفلت و غم كاهلی و تاریكیست همه از تنست كه ارضی است و سفلی

غفلت از تن بود چون تن روح شد

بیند او اسرار را بی هیچ بُد

چون زمین برخاست از جوّ فلك

نه شب و نه سایه ماند لی ولك

هر كجا سایه ست و شب یا سایگه

از زمین باشد نه از افلاک و مه

دود پیوسته هم از هیزم بود

نه ز آتشهای مستنجم بود

وهم افتد در خطا و در غلط

عقل باشد در اصابتها فقط

هر گرانی و كسل خود از تنست

جان ز خِفَت جمله در پرّیدنست

روی سرخ از غلبه ی خونها بود

روی زرد از جنبش صفرا بود

رو سپید از قوّت بلغم بود

باشد از سودا كه روی ادهم بود

در حقیقت خالق آثار اوست

لیك جز علت نبیند اهل پوست

مغز كو از پوستها آواره نیست

از طبیب و علت او را چاره نیست

چون دوم بار آدمی زاده بزاد

پای خود بر فرق علتها نهاد

علت اولی نباشد دین او

علت جزوی ندارد كین او

می پرد چون آفتاب اندر افق

با عروس صدق و صورت چون تتق

بلك بیرون از افق وز چرخها

بی مكان باشد چو ارواح و نهی

بل عقول ماست سایه های او

می فتد چون سایها در پای او

مجتهد هر گه كه باشد نص شناس

اندر آن صورت نیندیشد قیاس

چون نیابد نص اندر صورتی

از قیاس آنجا نماید عبرتی

***

تشبیه نص با قیاس

نص وحی روح قدسی دان یقین

و آن قیاس عقل جزوی تحت این

عقل از جان گشت با ادراك و فر

روح او را كی شود زیر نظر

لیك جان در عقل تأثیری كند

ز آن اثر آن عقل تدبیری كند

نوح وار ار صدقی زد در تو روح

كویم و كشتی و كو طوفان نوح

عقل اثر را روح پندارد ولیك

نور خور از قرص خور دوراست نیك

زآن بقرصی سالكی خرسند شد

تا ز نورش سوی قرص افگند شد

زآنك این نوری كه اندر سافل است

نیست دایم روز و شب او آفل است

وآنك اندر قرص دارد باش و جا

غرقه ی آن نور باشد دایما

نه سحابش ره زند خود نه غروب

وارهید او از فراق سینه كوب

این چنین كس اصلش از افلاك بود

یا مبدل گشت گر از خاك بود

زآنك خاكی را نباشد تاب آن

كه زند بر وی شعاعش جاودان

گر زند بر خاك دایم تاب خَور

آنچنان سوزد كه نآید زو ثمر

دایم اندر آب كار ماهیست

مار را با او كجا همراهی است

لیك در كه مارهای پُر فنند

اندرین یم ماهییها می كنند

مكرشان گر خلق را شیدا كند

هم ز دریا تاسه شان رسوا كند

واندرین یم ماهیان پُر فنند

مار را از سِحر ماهی میكنند

ماهیان قعر دریای جلال

بحرشان آموخته سحر حلال

پس محال از تاب ایشان حال شد

نحس آنجا رفت و نیكو فال شد

تا قیامت گر بگویم زین كلام

صد قیامت بگذرد وین ناتمام

***

آداب المستمعین و المریدین عند فیض الحكمة من لسان الشیخ

بر ملولان این مكرر كردنست

نزد من عمر مكرر بردنست

شمع از برق مكرر بَرشود

خاك از تابِ مكرر زر شود

گر هزاران طالبند و یك ملول

از رسالت باز می ماند رسول

این رسولان ضمیر رازگو

مستمع خواهند اسرافیل خو

نخوتی دارند و كبری چون شهان

چاكری خواهند از اهل جهان

تا ادبهاشان بجا گه نآوری

از رسالتشان چگونه بر خوری

كی رسانند آن امانت را به تو

تا نباشی پیششان راكع دو تو

هر ادبشان كی همی آید پسند

كآمدند ایشان ز ایوان بلند

نه گدایانند کز هر خدمتی

از تو دارند این مزور منتی

لیك با بی رغبتیها ای ضمیر

صدقه ی سلطان بیفشان وامگیر

اسب خود را ای رسول آسمان

در ملولان منگر و اندر جهان

فرخ آن تركی كه استیزه نهد

اسبش اندر خندق آتش جهد

گرم گرداند فرس را آنچنان

كی كند آهنگ اوج آسمان

چشم را از غیر غیرت دوخته

همچو آتش خشك و تر را سوخته

گر پشیمانی بر او عیبی كند

آتش اول در پشیمانی زند

خود پشیمانی نروید از عدم

چون ببیند گرمی صاحب قدم

***

شناختن هر حیوانی بوی عدو خود را و حذر كردن و بطالت و خسارت آنكس كی عدو كسی بود كی ازو حذر ممكن نیست و فرار ممكن نی و مقابله ممكن نه

اسب داند بانگ و بوی شیر را

گر چه حیوانست الا نادرا

بل عدوّ خویش را هر جانور

خود بداند از نشان و از اثر

روز خفاشك نیارد بر پرید

شب برون آمد چو دزدان و چرید

از همه محروم تر خفاش بود

كه عدوی آفتابِ فاش بود

نه تواند در مصافش زخم خَورد

نه بنفرین تاندش مهجور كرد

آفتابی كه بگرداند قفاش

از برای غصه و قهر خفاش

غایت لطف و كمال او بود

گر نه خفاشش كجا مانع شود

دشمن گیری بحد خویش گیر

تا بود ممكن كه گردانی اسیر

قطره با قلزم چو استیزه كند

ابله است او ریش خود برمیكند

حیلت او از سبالش نگذرد

چنبره ی حجره ی قمر چون بر درد

با عدوی آفتاب این بُد عتاب

ای عدوی آفتابِ آفتاب

ای عدوی آفتابی كز فرش

می بلرزد آفتاب و اخترش

تو عدو او نه ای خصم خودی

چه غم آتش را كه تو هیزم شدی

ای عجب از سوزشت او كم شود

یا ز درد سوزشت پُر غم شود

رحمتش نه رحمت آدم بود

كه مزاج رحم آدم غم بود

رحمت مخلوق باشد غصه ناك

رحمت حق از غم و غصه ست پاك

رحمت بی چون چنین دان ای پدر

نآید اندر وهم از وی جز اثر

***

فرق میان دانستن چیزی بمثال و تقلید و میان دانستن ماهیت آن چیز

ظاهرست آثار و میوه ی رحمتش

لیک کی داند جز او ماهیتش

هیچ ماهیاتِ اوصاف كمال

كس نداند جز بآثار و مثال

طفل ماهیت نداند طمث را

جز كه گویی هست چون حلوا ترا

كی بود ماهیت ذوق جماع

مثل ماهیات حلوا ای مطاع

لیك نسبت كرد از روی خوشی

با تو آن عاقل که تو كودك وشی

تا بداند كودك آن را از مثال

گر نداند ماهیت با عین حال

پس اگر گویی بدانم دور نیست

ور ندانم گفت کذب و زور نیست

گر كسی گوید كه دانی نوح را

آن رسول حق و نور روح را

گر بگویی چون ندانم كآن قمر

هست از خورشید و مه مشهورتر

كودكان خرد در كتـّابها

و آن امامان جمله در محرابها

نام او خوانند در قرآن صریح

قصه اش گویند از ماضی فصیح

راست گو دانیش تو از روی وصف

گر چه ماهیت نشد از نوح كشف

ور بگویی من چه دانم نوح را

همچو اویی داند او را ای فتی

مور لنگم من چه دانم فیل را

پشه ای كی داند اسرافیل را

این سخن هم راستست از روی آن

كه بماهیت ندانیش ای فلان

عجز از ادراك ماهیت عمو

حالت عامه بود مطلق مگو

زانكه ماهیات و سِرّ سِرّ آن

پیش چشم كاملان باشد عیان

در وجود از سِرّ حق و ذات او

دورتر از فهم و استبصار كو

چونك آن مخفی نماند از مَحرمان

ذات و وصفی چیست كآن ماند نهان

عقل بحثی گوید این دورست و گو

بی ز تأویلی محالی كم شنو

قطب گوید مر ترا ای سست حال

آنچ فوق حال تست آید محال

واقعاتی كه كنونت بر گشود

نه كه اول هم محالت مینمود

چون رهانیدت ز دَه زندان كرم

تیه را بر خود مكن حبس ستم

***

جمع و توفیق میان نفی و اثبات یك چیز از روی نسبت و اختلاف جهت

نفی آن یك چیز و اثباتش رواست

چون جهت شد مختلف نسبت دوتاست

ما رَمَیتَ إِذْ رَمَیتَ ار نسبت است

نفی و اثباتست و هر دو مثبتست

آن تو افگندی که بر دست تو بود

تو نه افگندی كه قوّت حق نمود

زور آدم زاد را حدی بود

مشت خاك اشكست لشكر كی شود

مشت مشت تست و افگندن ز ماست

زین دو نسبت نفی و اثباتش رواست

یعرفون الأنبیا أضدادهم

مثل ما لا یشتبه أولادهم

همچو فرزندان خود دانندشان

منكران با صد دلیل و صد نشان

لیك از رشك و حسد پنهان كنند

خویشتن را بر ندانم میزنند

پس چو یعرف گفت چون جای دگر

گفت لا یعرفهم غیری فذر

إنهم تحت قبابی كامنون

جز كه یزدانشان نداند ز آزمون

هم بنسبت گیر این مفتوح را

كه بدانی و ندانی نوح را

***

مسئله فنا و بقای درویش

گفت قائل در جهان درویش نیست

ور بود درویش آن درویش نیست

هست از روی بقای ذات او

نیست گشته وصف او در وصف هو

چون زبانه ی شمع پیش آفتاب

نیست باشد هست باشد در حساب

هست باشد ذات او تا تو اگر

بر نهی پنبه بسوزد زآن شرر

نیست باشد روشنی ندهد ترا

كرده باشد آفتاب او را فنا

در دو صد من شهد یك او وقیه خل

چون در افگندی و در وی گشت حل

نیست باشد طعم خل چون میچشی

هست او وقیه فزون چون بر كشی

پیش شیری آهوی بیهوش شد

هستی اش در هست او روپوش شد

این قیاس ناقصان بر كار ربّ

جوشش عشقست نه از ترك ادب

نبض عاشق بی ادب بر می جهد

خویش را در كفه ی شه می نهد

بی ادب تر نیست كس زو در جهان

با ادب تر نیست كس زو در نهان

هم بنسبت دان وفاق ای منتخب

این دو ضدّ با ادب یا بی ادب

بی ادب باشد چو ظاهر بنگری

كه بود دعوی عشقش هم سری

چون بباطن بنگری دعوی كجاست

او و دعوی پیش آن سلطان فناست

ماتِ زیدِ زید اگر فاعل بود

لیك فاعل نیست كو عاطل بود

او ز روی لفظ نحوی فاعلست

ورنه او مفعول و موتش قاتلست

فاعل چه كو چنان مقهور شد

فاعلیها جمله از وی دور شد

***

قصه ی وكیل صدر جهان كه متهم شد و از بخارا گریخت از بیم جان باز عشقش كشید روكشان كه كار جان سهل باشد عاشقان را

در بخارا بنده ی صدر جهان

متهم شد گشت از صدرش نهان

مدت ده سال سر گردان بگشت

گه خراسان گه كهستان گاه دشت

از پس ده سال او از اشتیاق

گشت بی طاقت ز ایام فراق

گفت تاب فرقتم زین پس نماند

صبر كی داند خلاعت را نشاند

از فراق این خاكها شوره شود

آب زرد و گنده و تیره شود

باد جان افزا وَخِم گردد وبا

آتشی خاكستری گردد هبا

باغ ِ چون جنت شود دار المرض

زرد و ریزان برگ او اندر حرض

عقل دراك از فراق دوستان

همچو تیرانداز ِ اشكسته كمان

دوزخ از فرقت چنان سوزان شدست

پیر از فرقت چنین لرزان شدست

گر بگویم از فراق چون شرار

تا قیامت یك بود از صد هزار

پس ز شرح سوز او كم زن نفس

ربِّ سلم ربِّ سلم گوی و بس

هرچ از وی شاد گردی در جهان

از فراق او بیندیش آن زمان

زآنچ گشتی شاد بس كس شاد شد

آخر از وی جست و همچون باد شد

از تو هم بجهد تو دل بر وی منه

پیش از آن كو بجهد از وی تو بجه

***

پیدا شدن روح القدس بصورت آدمی بر مریم بوقت برهنگی و غسل کردن و پناه گرفتن بحق تعالی

همچو مریم گوی پیش از فوت ملک

نقش را کالعوذ بالرحمن منک

دید مریم صورتی بس جان فزا

جان فزایی دل ربایی در خلا

پیش او بر رُست از روی زمین

چون مه و خورشید آن روح الامین

از زمین بر رُست خوبی بی نقاب

آنچنان كز شرق روید آفتاب

لرزه بر اعضای مریم اوفتاد

كو برهنه بود و ترسید از فساد

صورتی كه یوسف ار دیدی عیان

دست از حیرت بریدی چون زنان

همچو ُگل پیشش برویید او ز گل

چون خیالی كه بر آرد سر ز دل

گشت بی خود مریم و در بی خودی

گفت بجهم در پناه ایزدی

زآنك عادت كرده بود آن پاك جیب

در هزیمت رخت بردن سوی غیب

چون جهانرا دید ملكی بی قرار

حازمانه ساخت زآن حضرت حصار

تا بگاه مرگ حِصنی باشدش

كه نیابد خصم راه مقسدش

از پناه حق حصاری به ندید

یورتگه نزدیك آن دز بر گزید

چون بدید آن غمزه های عقل سوز

كه از او می شد جگرها تیر دوز

شاه و لشكر حلقه در گوشش همه

خسروان هوش بیهوشش شده

صد هزاران شاه مملوكش برق

صد هزاران بدر را داده بدق

َزهره نی مر ُزهره را تا دم زند

عقل كلش چون ببیند كم زند

من چه گویم چون مرا در دوختست

دمگهم را دمگه او سوختست

دود آن نارم دلیلم من برو

دور از آن شه باطل ما عبّروا

خود نباشد آفتابی را دلیل

جز که نور آفتاب مستطیل

سایه كه بود تا دلیل او بود

این بَسستش كه ذلیل او بود

این جلالت در دلالت صادقست

جمله ادراكات پس او سابقست

جمله ادراكات بر خرهای لنگ

او سوار باد پران چون خدنگ

گر گریزد كس نیابد گردِ شه

ور گریزند او بگیرد پیش رَه

جمله ادراكات را آرام نی

وقت میدانست وقت جام نی

آن یكی وهمی چو بازی میپرد

و آن دگر چون تیر معبر میدرد

و آن دگر چون كشتی با بادبان

و آن دگر اندر تراجع هر زمان

چون شكاری می نمایدشان ز دور

جمله حمله می فزایند آن طیور

چونك ناپیدا شود حیران شوند

همچو جغدان سوی هر ویران شوند

منتظر چشمی بهم یك چشم باز

تا كه پیدا گردد آن صید بناز

چون بماند دیر گویند از ملال

صید بود آن خود عجب یا خود خیال

مصلحت آنست تا یك ساعتی

قوّتی گیرند و روز از راحتی

گر نبودی شب همه خلقان ز آز

خویشتن را سوختندی ز اهتزاز

از هوس و ز حرص سود اندوختن

هر كسی دادی بدن را سوختن

شب پدید آید چو گنج رحمتی

تا رهند از حرص خود یكساعتی

چونك قبضی آیدت ای راه رو

آن صلاح تست آتش دل مشو

زانك در خرجی از آن بسط و گشاد

خرج را دخلی بباید ز اعتداد

گر هماره فصل تابستان بُدی

سوزش خورشید در تابستان شدی

منبتش را سوختی از بیخ و بُن

كه دگر تازه نگشتی آن كهن

گر ترُش روی است آن دی مشفق است

صیف خندانست اما مُحرقست

چونك قبض آمد تو در وی بسط بین

تازه باش و چین میفگن در جبین

كودكان خندان و دانایان ترُش

غم جگر را باشد و شادی ز شُش

چشم كودك همچو خر در آخرست

چشم عاقل در حساب آخِرست

او در آخر چرب می بیند علف

وین ز قصاب آخِرش بیند تلف

آن علف تلخست كین قصاب داد

بهر لحم ما ترازویی نهاد

روز حكمت خور علف كانرا خدا

بی غرض دادست از محض عطا

فهم نان كردی نه حكمت ای رهی

زآنچ حق گفتت كُلوا مِن رزقهِ

رزق حكمت بود در مرتبت

كآن گلو گیرت نباشد عاقبت

این دهان بستی دهانی باز شد

كو خورنده ی لقمهای راز شد

گر ز شیر دیو تن را وا بری

در فطام او بسی نعمت خوری

ُترك جوشش شرح كردم نیم خام

آن حكیم غزنوی بشنو تمام

در الهی نامه گوید شرح این

آن حكیم غیب و فخر العارفین

غم خور و نان غم افزایان مَخَور

زآنك عاقل غم خورد كودك شكر

قندِ شادی میوه ی باغ غمست

این فرح زخمست و آن غم مرهمست

غم چو بینی در كنارش كش بعشق

از سر ربوه نظر كن در دمشق

عاقل از انگور می بیند همی

عاشق از معدوم شی بیند همی

جنگ میكردند حمالان پریر

تو مكش تا من كشم حملش چو شیر

زآنک زان رنجش همی دیدند سود

حمل را هر یك ز دیگر می ربود

مزد حق كو مزد آن بی مایه كو

این دهد گنجیت مزد و آن تسو

گنج زری كه چو خسبی زیر ریگ

با تو باشد آن نباشد مردریگ

پیش پیش آن جنازه ت می دود

مونس گور و غریبی می شود

بهر روز مرگ این دم مرده باش

تا شوی با عشق سرمد خواجه تاش

صبر می بیند ز پرده اجتهاد

روی چون گلنار و زلفین مراد

غم چو آیینه ست پیش مجتهد

كاندرین ضد می نماید روی ضد

بعد ضدّ ِ رنج آن ضدّ دگر

رو دهد یعنی گشاد و كرّ و فرّ

این دو وصف از پنجه ی دستت ببین

بعد قبض مشت بسط آید یقین

پنجه را گر قبض باشد دایما

یا همه بسط او بود چون مبتلا

زین دو وصفش كار و مكسب منتظم

چون پر مرغ این دو حال او را مهم

چونك مریم مضطرب شد یكزمان

همچنان كه بر زمین آن ماهیان

***

گفتن روح القدس مریم را كه من رسول حقم بتو آشفته مشو و پنهان مشو از من كه فرمان اینست

بانگ بر وی زد نمودار كرم

كه امین حضرتم از من مَرَم

از سرافرازان عزت سرمكش

از چنین خوش محرمان خود در مكش

این همی گفت و ذباله ی نور پاك

از لبش می شد پیاپی بر سماك

از وجودم می گریزی در عدم

در عدم من شاهم و صاحب علم

خود بُنه و بنگاه من در نیستیست

یكسواره ی نقش من پیش ستیست

مریما بنگر كه نقش مشكلم

هم هلالم هم خیال اندر دلم

چون خیالی در دلت آمد نشست

هر كجا كه می گریزی با تو است

جز خیالی عارضی باطلی

كو بود چون صبح كاذب آفلی

من چو صبح صادقم از نور رب

كه نگردد گرد روزم هیچ شب

هین مكن لاحول عمران زاده ام

كه ز لا حول این طرف افتاده ام

مر مرا اصل و غذا لاحول بود

نور لاحولی كه پیش از قول بود

تو همی گیری پناه از من بحق

من نگاریده ی پناهم در سبق

آن پناهم من كه مخلصهات بود

تو اعوذ آری و من خود آن اعوذ

آفتی نبود بتر از ناشناخت

تو بر یار و ندانی عشق باخت

یار را اغیار پنداری همی

شادیی را نام بنهادی غمی

این چنین نخلی که لطف یار ماست

چونك ما دزدیم نخلش دار ماست

این چنین مشكین كه زلف میر ماست

چونك بی عقلیم این زنجیر ماست

این چنین لطفی چو نیلی می رود

چونك فرعونیم چون خون میشود

خون همی گوید من آبم هین مریز

یوسفم گرگ از توم ای پر ستیز

تو نمی بینی كه یار بُردبار

چونك با او ضد شدی گردد چو مار

لحم او و شحم او دیگر نشد

او چنان بدجز که از منظر نشد

***

عزم كردن آن وكیل از عشق كه رجوع كند ببخارا لاابالی وار

شمع مریم را بهل افروخته

که بخارا میرود آن سوخته

سخت بی صبر و در آتشدان تیز

رو سوی صدر جهان كرد میکن گریز

این بخارا منبع دانش بود

پس بخاراییست هرك آنش بود

پیش شیخی در بخارا اندری

تا بخواری در بخارا ننگری

جز بخواری در بخارای دلش

راه ندهد جزر و مدّ مشكلش

ای خنك آنرا كه ذلت نفسه

وای آنكس را كه یردی رفسه

فُرقت صدر جهان در جان او

پاره پاره كرده بود اركان او

گفت برخیزم هم آنجا واروم

كافر ار گشتم دگر ره بگروم

وا روم آنجا بیفتم پیش او

پیش آن صدر نكو اندیش او

گویم افگندم بپیشت جان خویش

زنده كن یا سر ببر ما را چو میش

كشته و مرده بپیشت ای قمر

به كه شاه زندگان جای دگر

آزمودم من هزاران بار بیش

بی تو شیرین می نبینم عیش خویش

غن لی یا منیتی لحن النشور

ابركی یا ناقتی تم السرور

ابلعی یا أرض دمعی قد كفی

اشربی یا نفس وردا قد صفی

عدت یا عیدی الینا مرحبا

نعم ما روحت یا ریح الصبا

گفت ای یاران روان گشتم وداع

سوی آن صدری كه میرست و مطاع

دم بدم در سوز بریان می شوم

هرچ بادا باد آنجا می روم

گر چه دل چون سنگ خارا می كند

جان من عزم بخارا میكند

مسكن یارست و شهر شاه من

پیش عاشق این بود حُبّ الوطن

***

پرسیدن معشوقی از عاشق غریب خود كی از شهرها كدام شهر را خوشتر یافتی و انبوه تر و محتشم تر و پر نعمت تر و دل گشاتر

گفت معشوقی بعاشق كای فتی

تو بغربت دیده ای بس شهرها

پس كدامین شهر از آنها خوشتر است

گفت آن شهری كه در وی دلبرست

هر كجا باشد شه ما را بساط

هست صحرا گر بود سمّ الخیاط

هر كجا که یوسفی باشد چو ماه

جنتست ار چه كه باشد قعر چاه

***

منع كردن دوستان او را از رجوع كردن ببخارا و تهدید كردن و لاابالی گفتن او

گفت او را ناصحی ای بی خبر

عاقبت اندیش اگر داری هنر

در نگر پس را بعقل و پیش را

همچو پروانه مسوزان خویش را

چون بخارا میروی دیوانه ای

لایق زنجیر و زندان خانه ای

او ز تو آهن همی خاید ز خشم

او همی جوید ترا با بیست چشم

میكند او تیز از بهر تو كارد

او سگ قحطست و تو انبان آرد

چون رهیدی و خدایت راه داد

سوی زندان میروی چونت فتاد

بر تو گر ده گون موكل آمدی

عقل بایستی كزیشان كم زدی

چون موكل نیست بر تو هیچ كس

از چه بسته گشت بر تو پیش و پس

عشق پنهان كرده بود او را اسیر

آن موكل را نمیدید آن نذیر

هر موكل را موكل مختفیست

ورنه او در بندِ سگ طبعی ز چیست

خشم ِ شاهِ عشق بر جانش نشست

بر عوانی و سیه روییش بست

میزند او را كه هین او را بزن

ز آن عوانان نهان افغان من

هر كه بینی در زیانی می رود

گر چه تنها با عوانی می رود

گر ازو واقف بدی افغان زدی

پیش آن سلطان سلطانان شدی

ریختی بر سر بپیش شاه خاك

تا امان دیدی ز دیو سهمناك

میر دیدی خویش را ای كم ز مور

ز آن ندیدی آن موكل را تو كور

غرّه گشتی زین دروغین پرّ و بال

پرّ و بالی كو كِشد سوی وبال

پر سبك دارد ره بالا كند

چون گِل آلو شد گرانیها كند

***

لاابالی گفتن عاشق ناصح و عاذل را از سر عشق

گفت ای ناصح خمش كن چند چند

پند كم ده زآنك بس سختست پند

سخت تر شد بند من از پند تو

عشق را نشناخت دانشمند تو

آنطرف كه عشق می افزود درد

بو حنیفه و شافعی درسی نكرد

تو مكن تهدید از كشتن كه من

تشنه ی زارم بخون خویشتن

عاشقانرا هر زمانی مُردنیست

مردن عشاق خود یكنوع نیست

او دو صد جان دارد از جان هدی

و آن دو صد را می كند هر دم فدی

هر یكی جان را ستاند ده بها

از نبی خوان عشرة أمثالها

گر بریزد خون من آن دوست رو

پای كوبان جان بر افشانم برو

آزمودم مرگ من در زندگیست

چون رهم زین زندگی پایندگیست

اقتلونی اقتلونی یا ثقات

إن فی قتلی حیاتا فی حیات

یا منیر الخد یا روح البقا

اجتذب روحی و جد لی باللقا

لی حبیبٌ حبه یشوی الحشا

لو یشا یمشی علی عینی مشی

پارسی گو گرچه تازی خوشترست

عشق را خود صد زبانی دیگرست

بوی آن دلبر چو پرّان می شود

آن زبانها جمله حیران می شود

بس كنم دلبر در آمد در خطاب

گوش شو و الله أعلم بالصواب

چونك عاشق توبه كرد اكنون بترس

كو چو عیاران كند بردار درس

گر چه این عاشق بخارا می رود

نه بدرس و نه باستا می رود

عاشقان را شد مدرس حسن دوست

دفتر و درس و سبقشان روی اوست

خامشند و نعره ی تكرارشان

می رود تا عرش و تختِ یارشان

درسشان آشوب و چرخ و زلزله

نی زیاداتست و باب سلسله

سلسله ی این قوم جعد مشك بار

مسئله ی دورست لیكن دور یار

مسئله ی كیس ار بپرسد كس ترا

گو نگنجد گنج حق در كیسها

گر دم خلع و مبارا می رود

بد مبین ذكر بخارا می رود

ذكر هر چیزی دهد خاصیتی

زآنك دارد هر صفت ماهیتی

در بخارا در هنرها بالغی

چون بخواری رو نهی ز آن فارغی

آن بخاری غصه ی دانش نداشت

چشم بر خورشید بینش می گماشت

هر كه در خلوت ببینش یافت راه

او ز دانشها نجوید دستگاه

با جمال جان چو شد همكاسه ای

باشدش ز اخبار و دانش تاسه ای

دید بر دانش بود غالب فرا

ز آن همی دنیا بچربد عامه را

زآنك دنیا را همی بینند عین

و آن جهانی را همی دانند دین

***

رو نهادن آن بنده ی عاشق سوی بخارا

رو نهاد آن عاشق خونابه ریز

دل طپان سوی بخارا گرم و تیز

ریگ آمون پیش او همچون حریر

آب جیحون پیش او چون آب گیر

آن بیابان پیش او چون گلستان

می فتاد از خنده او چون گلستان

در سمرقندست قند اما لبش

از بخارا یافت وآن شد مذهبش

ای بخارا عقل افزا برده ای

لیكن از من عقل و دین بربوده ای

بدر می جویم از آنم چون هلال

صدر می جویم درین صفّ فعال

چون سواد آن بخارا را بدید

در سواد غم بیاضی شد پدید

ساعتی افتاد بی هوش و دراز

عقل او پرید در بستان ِ راز

بر سر و رویش گلابی می زدند

از گلاب عشق او غافل بُدند

او گلستانی نهانی دیده بود

غارت عشقش ز خود ببریده بود

تو فسرده در خور این دم نه ای

با شكر مقرون نِه ای گر چه نیی

رخت عقلت با توست و عاقلی

كز جُنُوداً لَمْ تَرَوْها غافلی

***

در آمدن عاشق لاابالی در بخارا و تحذیر كردن دوستان او را از پیدا شدن

اندر آمد در بخارا شادمان

پیش معشوق خود و دار الامان

همچو آن مستی كه پرّد بر اثیر

مه كنارش گیرد و گوید كه گیر

هر كه دیدش در بخارا گفت خیز

پیش از پیدا شدن منشین گریز

كه تو را می جوید آن شه خشمگین

تا كِشد از جان تو ده ساله كین

الله الله در میآ در خون خویش

تكیه كم كن بر دَم و افسون خویش

شحنه ی صدر جهان بودی و راد

معتمد بودی مهندس اوستاد

غدر كردی وز جزا بگریختی

رَسته بودی باز چون آویختی

از بلا بگریختی با صد حیل

ابلهی آوردت اینجا یا اجل

ای كه عقلت بر عطارد دَق كند

عقل و عاقل را قضا احمق كند

نحس خرگوشی كه باشد شیر جو

زیركی و عقل و چالاكیت كو

هست صد چندین فسونهای قضا

گفت إِذا جآء القضاء ضاق الفضا

صدره و مخلص بود از چپّ و راست

از قضا بسته شود گر اژدهاست

***

جواب گفتن عاشق عاذلانرا و تهدید كنندگانرا

گفت من مستسقیم آبم كِشد

گر چه می دانم كه هم آبم كشد

هیچ مستسقی بنگریزد ز آب

گر دو صد بارش كند مات و خراب

گر بیامآسد مرا دست و شكم

عشق آب از من نخواهد گشت كم

گویم آنگه كه بپرسند از بطون

كاشكی بحرم روان بودی درون

خیك اشكم گو بدَر ز موج آب

گر بمیرم هست مرگم مستطاب

من بهر جایی كه بینم آب جو

رشكم آید بودمی من جان او

دست چون دف شكم همچون دُهُل

طبل عشق آب می كوبم چو گل

گر بریزد خونم آن روح الامین

جرعه جرعه خونخورم همچون زمین

چون زمین و چون جنین خونخواره ام

تا كه عاشق گشته ام این كاره ام

شب همی جوشم در آتش همچو دیگ

روز تا شب خون خورم مانند ریگ

من پشیمانم كه مكر انگیختم

از مراد خشم او بگریختم

گو بران بر جان مستم خشم خویش

عید قربان اوست و عاشق گاومیش

گاو اگر خسپد وگر چیزی خورد

بهر عید و ذبح خود می پرورد

گاو موسی دان مرا جان داده ای

جزو جزوم حشر هر آزاده ای

گاو موسی بود قربان گشته ای

كمترین جزوش حیاتِ كشته ای

بر جهید آن ُكشته ز آسیبش ز جا

در خطاب اضربوه بعضها

یا كرامی اذبحوا هذا البقر

إن أردتم حشر أرواح النظر

از جمادی مُردم و نامی شدم

و ز نما مُردم بحیوان بر زدم

مردم از حیوانی و آدم شدم

پس چه ترسم كی ز مُردن كم شدم

حمله ی دیگر بمیرم از بشر

تا بر آرم از ملایك پر و سر

و ز ملك هم بایدم جَستن ز جو

كُلُّ شَی ءٍ هالِكٌ إِلا وجهَهُ

بار دیگر از ملك قربان شوم

آنچ اندر وهم ناید آن شوم

پس عدم گردم عدم چون ارغنون

گویدم كه إِنَّا إِلَیهِ راجعون

مرگ دان آنك اتفاق امّت است

كآب حیوانی نهان در ظلمتست

همچو نیلوفر برو زین طرفِ جو

همچو مستسقی حریص و مرگ جو

مرگ او آبست و او جویای آب

میخورد و الله أعلم بالصواب

ای فسرده عاشق ننگین نمد

كو ز بیم جان ز جانان می رمد

سوی تیغ عشقش ای ننگ زنان

صد هزاران جان نگر دستك زنان

جوی دیدی كوزه اندر جوی ریز

آب را از جوی كی باشد گریز

آب كوزه چون در آب جو شود

محو گردد در وی و جو او شود

وصف او فانی شد و ذاتش بقا

زین سپس نی كم شود نی بد لقا

خویش را بر نخل او آویختم

عذر آن را كه ازو بگریختم

***

رسیدن آن عاشق بمعشوق خویش چون دست از جان خود بشست

همچو گویی سجده کن بر رو و سر

جانب آن صدر شد با چشم تر

جمله خلقان منتظر سر در هوا

كش بسوزد یا بر آویزد ورا

این زمان این احمق یك لخت را

آن نماید كه زمان بدبخت را

همچو پروانه شرر را نور دید

احمقانه در فتاد از جان برید

لیك شمع عشق چون آن شمع نیست

روشن اندر روشن اندر روشنیست

او بعكس شمعهای آتشی است

می نماید آتش و جمله خوشیست

***

صفت آن مسجد كه مهمان كش بود و آن عاشق مرگ جوی لاابالی كی درو مهمان شد

یك حكایت گوش كن ای نیك پی

مسجدی بُد بر كنار شهر ری

هیچ كس در وی نخفتی شب ز بیم

كه نه فرزندش شدی آن شب یتیم

بس که اندروی غریب عور رفت

صبحدم چون اختران در گور رفت

خویشتن را نیك ازین آگاه كن

صبح آمد خواب را كوتاه كن

هر كسی گفتی كه پریانند ُتند

اندرو مهمان ُكشان با تیغ ِكند

آن دگر گفتی كه سحرست و طلسم

كین رصد باشد عدو جان و خصم

آن دگر گفتی كه برنِه نقش ِ فاش

بر درش كای میهمان اینجا مباش

شب مخسب اینجا اگر جان بایدت

ورنه مرگ اینجا كمین بگشایدت

و آن یکی گفتی كه شب قفلی نهید

غافلی كآید شما كم ره دهید

***

مهمان آمدن در آن مسجد

تا یكی مهمان درآمد وقت شب

كو شنیده بود آن صیت عجب

از برای آزمون می آزمود

زآنك بس مردانه و جان سیر بود

گفت كم گیرم سر و اشكمبه ای

رفته گیر از گنج جان یك حبه ای

صورت تن گو برو من كیستم

نقش كم نآید چو من باقیستم

چون نفختُ بودم از لطف خدا

نفخ حق باشم زنای تن جدا

تا نیفتد بانگ نفخش این طرف

تا رهد آن گوهر از تنگین صدف

چون تمنوا موت گفت ای صادقین

صادقم جان را بر افشانم برین

***

ملامت كردن اهل مسجد آن مهمان عاشق را از شب خفتن در آنجا و تهدید كردن مرو را

قوم گفتندش كه هین اینجا مخسب

تا نكوبد جان ستانت همچو كسب

كه غریبی و نمی دانی تو حال

كاندرینجا هر كه خفت آمد زوال

اتفاقی نیست این ما بارها

دیده ایم و جمله اصحاب نهی

هر كه آن مسجد شبی مسكن شدش

نیم شب مرگ هلاهل آمدش

از یكی ما تا بصد این دیده ایم

نه بتقلید از كسی بشنیده ایم

گفت الدین نصیحة آن رسول

آن نصیحت در لغت ضدّ غلول

این نصیحت راستی در دوستی

در غلولی خاین و سگ پوستی

بی خیانت این نصیحت از وداد

می نماییمت مگرد از عقل و داد

***

جواب گفتن عاشق عاذلان را

گفت او ای ناصحان من بی ندم

از جهان زندگی سیر آمدم

منبلی ام زخم جو و زخم خواه

عافیت كم جوی از منبل براه

منبلی نی كو بود خود برگ جو

منبلی ام لاابالی مرگ جو

منبلی نی كو بكف پول آورد

منبلی چُستی كزین پُل بگذرد

آن نه كو بر هر دكانی برزند

بل جهد از كون و بر كانی برزند

مرگ شیرین گشت و َنقلـَم زین سرا

چون قفس هشتن پریدن مرغ را

آن قفس كه هست عین باغ در

مرغ می بیند گلستان و شجر

جوق مرغان از برون گردِ قفص

خوش همی خوانند ز آزادی قصص

مرغ را اندر قفص زآن سبزه زار

نه خورش ماندست نه صبر و قرار

سر ز هر سوراخ بیرون میكند

تا بود كین بند از پا بركند

چون دل و جانش چنین بیرون بود

آن قفص را در گشائی چون بود

نه چنان مرغ قفص در آندهان

گرد بر گردش بحلقه گربگان

كی بود او را درین خوف و حزن

آرزوی از قفص بیرون شدن

او همی خواهد كزین ناخوش حفص

صد قفص باشد بگرد این قفص

***

عشق جالینوس برین حیوة دنیا بود كی هنر او همین جا بكار می آید هنری نورزیده است كی در آن بازار بكار آید آنجا خود را بعوام یكسان می بیند

آنچنانك گفت جالینوس راد

از هوای این جهان و از مراد

راضیم كز من بماند نیم جان

كه ز كون استری بینم جهان

ُگربه می بیند بگرد خود قطار

مرغش آیس گشته بودست از مطار

یا عدم دیدست غیر این جهان

در عدم نادیده او حشری نهان

چون جَنین كش میكشد بیرون كرم

میگریزد او سپس سوی شكم

لطف رویش سوی مصدر میكند

او مقر در پشت مادر می كند

كه اگر بیرون فتم زین شهر و کام

ای عجب بینم بدیده این مقام

یا دری بودی در آن شهر وخم

تا نظاره كردمی اندر رحم

یا چو چشمه ی سوزنی راهم بُدی

كه ز بیرونم رحم دیده شدی

این جَنین هم غافلست از عالمی

همچو جالینوس او نامحرمی

او نداند كآن رطوباتی كه هست

آن مدد از عالم بیرونیست

آنچنانك چار عنصر در جهان

صد مدد دارد ز شهر لامكان

آب و دانه در قفص گر یافته است

آن ز باغ و عرصه ای در تافته ست

جانهای انبیا بینند باغ

زین قفس در وقت نقلان و فراغ

پس ز جالینوس و عالم فارغند

همچو ماه اندر فلكها بازغند

ور ز جالینوس این گفت افتراست

پس جوابم بهر جالینوس نیست

این جوابِ آنكس آمد كین بگفت

كه نبودستش دلی پر نور جفت

مرغ جانش موش شد سوراخ جو

چون شنید از گربگان او عرّجوا

زآن سبب جانش وطن دید و قرار

اندرین سوراخ دنیا موش وار

هم درین سوراخ بنایی گرفت

در خور سوراخ دانایی گرفت

پیشهایی كه مر او را در مزید

کاندرین سوراخ كار آید گزید

زآنك دل بر كند از بیرون شدن

بسته شد راه رهیدن از بدن

عنكبوت ار طبع عنقا داشتی

از لعابی خیمه كی افراشتی

گربه كرده چنگ خود اندر قفص

نام چنگش درد و سرسام و مغص

گربه مرگست و مرض چنگال او

می زند بر مرغ و پرّ و بال او

گوشه گوشه می جهد سوی دوا

مرگ چون قاضیست و رنجوری گوا

چون پیاده ی قاضی آمد این گواه

كه همی خواند تو را تا حكم گاه

مهلتی میخواهی از وی در گریز

گر پذیرد شد وگرنه گفت خیز

جستن مهلت دوا و چارها

كه زنی بر خرقه ی تن پارها

عاقبت آید صباحی خشم وار

چند باشد مهلت آخر شرم دار

عذر خود از شه بخواه ای پر حسد

پیش از آنك آنچنان روزی رسد

و آنك در ظلمت براند بارگی

بر كند ز آن نور دل، یكبارگی

می گریزد از گوا و مقصدش

كآن گوا سوی قضا می خواندش

***

دیگر باره ملامت كردن اهل مسجد مهمان را از شب خفتن در آن مسجد

قوم گفتندش مكن جلدی برو

تا نگردد جامه و جانت گرو

آن ز دور آسان نماید به نگر

كه بآخر سخت باشد رهگذر

خویشتن آویخت بس مرد و سکست

وقت پیچاپیچ دست آویز جُست

پیشتر از واقعه آسان بود

در دل مردم خیال نیك و بد

چون درآید اندرون كارزار

آن زمان گردد بر آنكس كارزار

چون نه شیری هین منه تو پای پیش

كآن اجل گرگست و جان تست میش

ور ز ابدالی و میشت شیر شد

ایمن آ كه مرگ تو سر زیر شد

كیست ابدال آنك او مَبدل شود

خمرش از تبدیل یزدان خل شود

لیك مستی شیر گیری و ز گمان

شیر پنداری تو خود را هین مران

گفت حق ز اهل نفاق ناسدید

بأسهم ما بینهم بأس شدید

در میان همدگر مردانه اند

در غذا چون عورتان خانه اند

گفت پیغمبر سپهدار غیوب

لا شجاعة یا فتی قبل الحروب

وقتِ لافِ غزو مستان كف كنند

وقت جوش جنگ چون كف بی فنند

وقت ذكر غزو شمشیرش دراز

وقت كرّ و فرّ تیغش چون پیاز

وقت اندیشه دل او زخم جو

پس بیک سوزن تهی شد خیک او

من عجب دارم ز جویای صفا

كو رمد در وقت صیقل از جفا

عشق چون دعوی جفا دیدن گواه

چون گواهت نیست شد دعوی تباه

چون گواهت خواهد این قاضی مرنج

بوسه ده بر مار تا یابی تو گنج

آن جفا با تو نباشد ای پسر

بلك با وصف بدی اندر تو در

بر نمد چوبی كه آن را مرد زد

بر نمد آن را نزد بر گرد زد

گر بزد مر اسب را آن كینه كش

آن نزد بر اسب زد بر سكسكش

تا ز سكسك وارهد خوش پی شود

شیره را زندان كنی تا می شود

گفت چندان آن یتیمك را زدی

چون نترسیدی ز قهر ایزدی

گفت او را كی زدم ای جان و دوست

من بر آن دیوی زدم كو اندروست

مادر ار گوید تو را مرگ تو باد

مرگ آن خو خواهد و مرگ فساد

آنگروهی كز ادب بگریختند

آب مردی و آب مردان ریختند

عاذلانشان از وغا وا راندند

تا چنین حیز و مخنّث ماندند

لاف و غر ی ژاژخا را كم شنو

با چنینها در صف هیجا مرو

زانكه زادو كم خبالا گفت حق

كز رفاق سست بر گردان ورق

كه گر ایشان با شما هم ره شوند

غازیان بی مغز همچون كه شوند

خویشتن را با شما هم صف كنند

پس گریزند و دل صف بشكنند

پس سپاهی اندكی بی این نفر

به كه با اهل نفاق آید حشر

هست بادام كم خوش بیخته

به ز بسیار ِ بتلخ آمیخته

تلخ و شیرین درژ غاژ یك شیند

نقص از آن افتاد كه هم دل نیند

گبر ترسان دل بود كو از گمان

می زید در شك ز حال آنجهان

می رود در ره نداند منزلی

گام ترسان می نهد اعمی دلی

چون نداند ره مسافر چون رود

با ترددها و دل پر خون رود

هر كه گوید های این سو راه نیست

او كند از بیم آنجا وقف و ایست

ور بداند ره دل باهوش او

كی رود هر های و هو در گوش او

پس مشو همراه این اشتردلان

زآنك وقت ضیق و بیمند آفلان

پس گریزند و تو را تنها هلند

گر چه اندر لافِ سحر بابلند

تو ز رعنایان مجو هین كارزار

تو ز طاوسان مجو صید و شكار

طبع طاوس است و وسواست كند

دم زند تا از مقامت بر كند

***

گفتن شیطان قریش را كی بجنگ احمد آیید كی من یاریها كنم و قبیله ی خود را بیاری خوانم و وقت ملاقات صفین گریختن

همچو شیطان در سپه شد صد یكم

خواند افسون كه إننی جارٌ لكم

چون قریش از گفتِ او حاضر شدند

هر دو لشكر در ملاقات آمدند

دید شیطان از ملایك اسپهی

سوی صف مؤمنان اندر رهی

آن جُنُوداً لـَمْ تـَرَوْها صف زده

گشت جان او ز بیم آتشكده

پای خود واپس كشیده می گرفت

كه همی بینم سپاهی من شگفت

أَی أخاف الله ما لی منه عون

اذهبوا إِنِّی أَری ما لاترون

گفت حارث ای سراقه شكل هین

دی چرا تو می نگفتی این چنین

گفت این دم من همی بینم حرب

گفت می بینی جعاشیش عرب

می نبینی غیر این لیك ای تو ننگ

آن زمان لاف بود این وقت جنگ

دی همی گفتی كه پایندان شدم

كه بودتان فتح و نصرت دم بدم

دی زعیم الجیش بودی ای لعین

وین زمان نامرد و ناچیز و مهین

تا بخوردیم آن دم تو و آمدیم

تو بتون رفتی و ما هیزم شدیم

چونك حارث با سراقه گفت این

از عتابش خشمگین شد آن لعین

دست خود خشمین ز دست او كشید

چون ز گفت اوش درد دل رسید

سینه اش را كوفت شیطان و گریخت

خون آن بیچارگان زین مكر ریخت

چونك ویران كرد چندین عالم او

پس بگفت إِنِّی بَرِیءٌ منكم

كوفت اندر سینه اش انداختش

پس گریزان شد چو هیبت تاختش

نفس و شیطان هر دو یك تن بوده اند

در دو صورت خویش را بنموده اند

چون فرشته و عقل كه ایشان یك بُدند

بهر حكمتهاش دو صورت شدند

دشمنی داری چنین در سِرّ خویش

مانع عقلست و خصم جان و كیش

یك نفس حمله كند چون سوسمار

پس بسوراخی گریزد در فرار

در دل او سوراخها دارد كنون

سر ز هر سوراخ می آرد برون

نام پنهان گشتن دیو از نفوس

و اندر آن سوراخ رفتن شد خنوس

كه خنوسش چون خنوس قنفذست

چون سر قنفذ ورا آمد شَدست

كه خدا آن دیو را خناس خواند

كو سر آن خار پشتك را بماند

می نهان گردد سر آن خار پشت

دم بدم از بیم صیاد دُرُشت

تا چو فرصت یافت سر آرد برون

زین چنین مكری شود مارش زبون

گر نه نفس از اندرون راهت زدی

ره زنان را بر تو دستی كی بُدی

زآن عوان مقتضی كه شهوتست

دل اسیر حرص و آز و آفتست

زآن عوان سر شدی دزد و تباه

تا عوانان را بقهر تست راه

در خبر بشنو تو این پند نكو

بَینَ جَنبیكم لكم أعدا عَدو

طمطراق این عدو مشنو گریز

كو چو ابلیس است در لجّ و ستیز

بر تو او از بهر دنیا و نبرد

آن عذاب سرمدی را سهل كرد

چه عجب گر مرگ را آسان كند

او ز سحر خویش صد چندان كند

سِحر گاهی را بصنعت كه كند

باز كوهی را چو كاهی می تند

زشت ها را نغز گرداند بفن

نغزها را زشت گرداند بظن

كار سحر اینست كو دم می زند

هر نفس قلب حقایق می كند

این چنین ساحر درون تست و سرّ

إن فی الوسواس سحرا ً مستتر

اندر آن عالم كه هست این سحرها

ساحران هستند جادویی گشا

اندر آن صحرا كه رست این زهرتر

نیز روییدست تریاق ای پسر

گویدت تریاق از من جو سپر

كه ز زهرم من به تو نزدیكتر

گفتِ او سحر است و ویرانی تو

گفتِ من سحرست و دفع سحر او

***

مکررکردن عاذلان پند را بر آن مهمان آن مسجد مهمان کش

گفت پیغمبر که ان البیان

سحرا و حق گفت آن خوش پهلوان

هین مکن جلدی برو ای بوالکرم

مسجد و ما را مکن زین متهم

که بگوید دشمنی از دشمنی

آتشی در ما زند فردا دنی

كه بتاسانید او را ظالمی

بر بهانه ی مسجد او بد سالمی

تا بهانه ی قتل بر مسجد نهد

چونك بد نامست مسجد او جهد

تهمتی بر مامنه ای سخت جان

كه نه ایم ایمن ز مكر دشمنان

هین برو جلدی مكن سودا مپز

كه نتان پیمود كیوانرا بگز

چون تو بسیاران بلافیده ز بخت

ریش خود بر كنده یك یك لخت لخت

هین برو كوتاه كن این قیل و قال

خویش و ما را در میفكن در وبال

***

جواب گفتن مهمان ایشانرا و مثل آوردن بدفع كردن حارس كشت ببانک دف از كشت شتری را كی كوس محمودی بر پشت او زدندی

گفت ای یاران از آن دیوان نیم

كه ز لاحولی ضعیف آید پیم

كودكی كو حارس كِشتی بُدی

طبلكی در دفع مرغان میزدی

تا رمیدی مرغ ز آن طبلك ز كِشت

كِشت از مرغان بد بیخوف گذشت

چونك سلطان شاه محمود كریم

بر گذر زد آن طرف خیمه ی عظیم

با سپاهی همچو استاره ی اثیر

انبه و پیروز و صفدر ملك گیر

اشتری بُد كو بُدی حمال كوس

بختیی بُد پیش رو همچون خروس

بانگ كوس و طبل بر وی روز و شب

میزدی اندر رجوع و در طلب

اندر آن مزرع درآمد آن شتر

كودك آن طبلك بزد در حفظ بُر

عاقلی گفتش مزن طبلك كه او

پخته ی طبل است و با آنش است خو

پیش او چه بود تبوراك تو طفل

كه كِشد او طبل سلطان بیست كفل

عاشقم من كشته ی قربان لا

جان من نوبتگه طبل بلا

خود تبوراك است این تهدیدها

پیش آنچ دیده است این دیدها

ای حریفان من از آنها نیستم

كز خیالاتی در این ره بیستم

من چو اسماعیلیانم بی حذر

بل چو اسماعیل آزادم ز سر

فارغم از طمطراق و از ریا

قل تعالوا گفت جانم را بیا

گفت پیغمبر كه جاد فی السلف

بالعطیه من تیقن بالخلف

هر كه بیند مر عطا را صد عوض

زود در بازد عطا را زین غرض

جمله در بازار از آن گشتند بند

تا چو سود افتادِ مال خود دهند

زر در انبانها نشسته منتظر

تا كه سود آید بذل آید مصر

چون ببیند كاله ای در ربح بیش

سرد گردد عشقش از كالای خویش

گرم ز آن ماندست با آن كو ندید

كالهای خویش را ربح و مزید

همچنین علم و هنرها و حرف

چون ندید افزون از آنها در شرف

تا به از جان نیست جان باشد عزیز

چون به آمد نام جان شد چیز لیز

لعبت مرده بود جان طفل را

تا نگشت او در بزرگی طفل زا

این تصوّر وین تخیل لعبتست

تا تو طفلی پس بدآنت حاجتست

چون ز طفلی رست جان شد در وصال

فارغ از حس است و تصویر و خیال

نیست محرم تا بگویم بی نفاق

تن زدم والله أعلم بالوفاق

مال و تن برفند ریزان فنا

حق خریدارش كه الله اشتری

برفها ز آن از ثمن اولیستت

كه تو در شك یقینی نیستت

وین عجب ظنست در تو ای مهین

كه نمی پرّد به بستان یقین

هر گمان تشنه ی یقین است ای پسر

می زند اندر تزاید بال و پر

چون رسد در علم پس پر پا شود

مر یقین را علم او بویا شود

زآنك هست اندر طریق مفتتن

علم كمتر از یقین و فوق ظن

علم جویای یقین باشد بدان

و آن یقین جویای دیدست و عیان

اندر ألهاكم بجو این را كنون

از پس كـَلا پس لوْ تعلمون

می كشد دانش ببینش ای علیم

گر یقین گشتی ببینندی جحیم

دید زاید از یقین بی امتهال

آنچنانك از ظن می زاید خیال

اندر ألهاكم بیان این ببین

كه شود عِلْمَ الْیقِینِ عین الیقین

از گمان و از یقین بالاترم

و ز ملامت بر نمی گردد سرم

چون دهانم خورد از حلوای او

چشم روشن گشتم و بینای او

پا نهم گستاخ چون خانه روم

پا نلرزانم نه كورانه روم

آنچه گل را گفت حق خندانش كرد

با دل من گفت و صد چندانش كرد

آنچ زد بر سرو قدش راست كرد

وآنچ از وی نرگس و نسرین بخَورد

آنچ نی را كرد شیرین جان و دل

وآنچ خاكی یافت ازو نقش چگل

آنچ ابرو را چنان طرّار ساخت

چهره را گلگونه و گلنار ساخت

مر زبانرا داد صد افسون گری

وآنک كان را داد زر جعفری

چون در زرّادخانه باز شد

غمزهای چشم تیرانداز شد

بر دلم زد تیر و سوداییم كرد

عاشق شُكر و شِكر خاییم كرد

عاشق آنم كه هر آن آن اوست

عقل و جان جاندار یك مرجان اوست

من نلافم وربلافم همچو آب

نیست در آتش كشی ام اضطراب

چون بدزدم چون حفیظ مخزن اوست

چون نباشم سخت رو پشت من اوست

هر كه از خورشید باشد پشت گرم

سخت رو باشد نه بیم او را نه شرم

همچو روی آفتاب بی حذر

گشت رویش خصم سوز و پرده در

هر پیمبر سخت رو بُد در جهان

یكسواره كوفت بر جیش شهان

رو نگردانید از ترس و غمی

یك تنه تنها بزد بر عالمی

سنگ باشد سخت رو و چشم شوخ

او نترسد از جهان پُر كلوخ

كآن كلوخ از خشت زن یك لخت شد

سنگ از صنع خدایی سخت شد

گوسفندان گر برونند از حساب

ز انبهیشان كی بترسد آن قصاب

ُكلكم راع نبی چون راعی است

خلق مانند رمه او ساعی است

از رمه چوپان نترسد در نبرد

لیكشان حافظ بود از گرم و سرد

گر زند بانگی ز قهر او بر رمه

دان ز مهرست آن كه دارد بر همه

هر زمان گوید به گوشم بختِ نو

گر ترا غمگین كنم غمگین مشو

من ترا غمگین و گریان زآن كنم

تا كت از چشم بدان پنهان كنم

تلخ گردانم ز غمها خوی تو

تا بگردد چشم بَد از روی تو

نه تو صیادی و جویای منی

بنده و افگنده ی رای منی

حیله اندیشی كه در من در رسی

در فراق و جُستن من بی كسی

چاره می جوید پی من درد تو

می شنودم دوش آه سرد تو

من توانم هم كه بی این انتظار

ره دهم بنمایمت راه گذار

تا ازین گردابِ دوران وارهی

بر سر گنج وصالم پا نهی

لیك شیرینی و لذات مقر

هست بر اندازه ی رنج سفر

آنکه از شهر و زخویشان بر خوری

كز غریبی رنج و محنتها بری

***

تمثیل گریختن مؤمن و بی صبری او در بلا باضطراب و بی قراری نخود و دیگر حوائج در جوش دیک و بر دویدن تا بیرون جهند

بنگر اندر نخودی در دیگ چون

می جهد بالا چو شد ز آتش زبون

هر زمانی نخود برآید وقت جوش

بر سر دیگ و برآرد صد خروش

كه چرا آتش بمن در می زنی

چون خریدی چون نگونم میكنی

می زند كفلیز كدبانو كه نی

خوش بجوش و برمجه ز آتش كنی

زآن نجوشانم كه مكروه منی

بلك تا گیری تو ذوق و چاشنی

تا غذی گردی بیامیزی بجان

بهر خواری نیستت این امتحان

آب میخوردی ببستان سبز و تر

بهر این آتش بُدَست آن آب خَور

رحمتش سابق بُدَست از قهر زآن

تا ز رحمت گردد اهل امتحان

رحمتش بر قهر از آن سابق شدست

تا كه سرمایه ی وجود آید بدست

زآنك بی لذت نروید لحم و پوست

چون نروید چه گدازد عشق دوست

زآن تقاضا گر بیآید قهرها

تا كنی ایثار آن سرمایه را

باز لطف آید برای عذر او

كه بكردی غسل و برجستی ز جو

گوید ای نخود چریدی در بهار

رنج مهمان تو شد نیكوش دار

تا كه مهمان باز گردد شكر ساز

پیش شه گوید ز ایثار تو باز

تا بجای نعمتت منعم رسد

جمله نعمتها برد بر تو حسد

من خلیلم تو پسر پیش بچك

سر بنه إنی أرانی أذبحك

سر بپیش قهر نِه دل برقرار

تا ببرم حلقت اسماعیل وار

سر ببرم لیك این سر آن سریست

كز بریده گشتن و کشتن بریست

لیك مقصودم ازل تسلیم تست

ای مسلمان بایدت تسلیم جُست

ای نخود می جوش اندر ابتلا

تا نه هستی و نه خود ماند ترا

اندر آن بستان اگر خندیده ای

تو ُگل بُستان جان و دیده ای

گر جدا از باغ و آب و گِل شدی

لقمه گشتی اندر احیا آمدی

شو غذا و قوّت و اندیشه ها

شیر بودی شیر شو در بیشها

از صفاتش رُسته ای والله نخست

در صفاتش باز رو چالاك و چُست

ز ابر و خورشید و ز گردون آمدی

پس شدی اوصاف و گردون برشدی

آمدی در صورت باران و تاب

میروی اندر صفاتِ مستطاب

جزو شید و ابر و انجمها بُدی

نفس و فعل و قول و فكرتها شدی

هستی حیوان شد از مرگ نبات

راست آمد اقتلونی یا ثقات

چون چنین بُردیست ما را بَعدِ مات

راست آمد إنّ فی قتلی حیات

فعل و قول صدق شد قوتِ ملك

تا بدین معراج شد سوی فلك

آن چنان كآن طعمه شد قوتِ بشر

از جمادی بر شد و شد جانور

این سخن را ترجمه ی پهناوری

گفته آید در مقام دیگری

كاروان دایم ز گردون می رسد

تا تجارت میكند وا می رود

پس برو شیرین و خوش با اختیار

نه بتلخی و كراهت دزد وار

زآن حدیث تلخ می گویم ترا

تا ز تلخی ها فرو شویم ترا

ز آب سرد انگور افسرده رهد

سردی و افسردگی بیرون نهد

تو ز تلخی چونك دل پر خون شوی

پس ز تلخیها همه بیرون روی

***

تمثیل صابر شدن مؤمن چون بر سرّ و خیر بلا واقف شود

سگ شكاری نیست او را طوق نیست

خام و ناجوشیده جز بی ذوق نیست

گفت نخود چون چنین است ای ستی

خوش بجوشم یاریم ده راستی

تو درین جوشش چو معمار منی

كفچلیزم زن كه بس خوش میزنی

همچو پیلم بر سرم زن زخم و داغ

تا نبینم خواب هندستان و باغ

تا كه خود را در دهم در جوش من

تا رهی یابم در آن آغوش من

زآنك انسان در غنا طاغی شود

همچو پیل خواب بین یاغی شود

پیل چون در خواب بیند هند را

پیلبان را نشنود آرد غنا

***

عذر گفتن كدبانو با نخود و حكمت در جوش داشتن كدبانو نخود را

آن ستی گوید ورا كه پیش ازین

من چو تو بودم ز اجزای زمین

چون بپوشیدم جهاز آذری

بس پذیرا گشتم و اندر خوری

مدتی جوشیده ام اندر زَمَن

مدتی دیگر درون دیگ تن

زین دو جوشش قوّت حسها شدم

روح گشتم پس ترا استا شدم

در جمادی گفتمی ز آن می دوی

تا شوی علم و صفات معنوی

چون شدی من روح پس بار دگر

جوش دیگر كن ز حیوانی گذر

از خدا میخواه تا زین نكتها

در نلغزی و رسی در منتها

زآنك از قرآن بسی گمره شدند

ز آن رسن قومی درون چه شدند

مر رسن را نیست جرمی ای عنود

چون ترا سودای سربالا نبود

***

باقی قصه ی مهمان آن مسجد مهمان كش و ثبات و صدق او

آن غریب شهر سربالا طلب

گفت میخسپم درین مسجد بشب

مسجدا گر كربلای من شوی

كعبه ی حاجت روای من شوی

هین مرا بگذار ای بگزیده دار

تا رسن بازی كنم منصور وار

گر شدیت اندر نصیحت جبرئیل

می نخواهد غوث در آتش خلیل

جبرئیلا رو كه من افروخته

بهترم چون عود و عنبر سوخته

جبرئیلا گر چه یاری میكنی

چون برادر پاسداری می كنی

ای برادر من بر آذر چابكم

من نه آن جانم كه گردم بیش و كم

جان حیوانی فزاید از علف

آتشی بود و چو هیزم شد تلف

گر نگشتی هیزم او مثمر بُدی

تا ابد معمور و هم عامر بُدی

بادِ سوزانست این آتش بدان

پرتو آتش بود نه عین آن

عین آتش در اثیر آمد یقین

پرتو و سایه ی ویست اندر زمین

لاجرم پرتو نپاید ز اضطراب

سوی معدن باز میگردد شتاب

قامت تو برقرار آمد بساز

سایه ات كوته دمی یكدم دراز

زآنك در پرتو نیابد كس ثبات

عكسها واگشت سوی امهات

هین دهان بر بند فتنه لب گشاد

خشك آر الله أعلم بالرشاد

***

ذكر خیال بد اندیشید قاصر فهمان

پیش از آنك این قصه تا مخلص رَسَد

دود گندی آمد از اهل حسد

من نمی رنجم از این لیك این لکد

خاطر ساده دلی را پی كند

خوش بیان كرد آن حكیم غزنوی

بهر محجوبان مثال معنوی

كه ز قرآن گر نبیند غیر قال

این عجب نبود ز اصحاب ضلال

كز شعاع آفتاب پر ز نور

غیر گرمی می نیابد چشم كور

خربطی ناگاه از خر خانه ای

سر برون آورد چون طعانه ای

كین سخن پستست یعنی مثنوی

قصه ی پیغمبرست و پی روی

نیست ذكر بحث و اسرار بلند

كه دوانند اولیاء زآن سو سمند

از مقامات نبتل تا فنا

پایه پایه تا ملاقات خدا

شرح و حد هر مقام و منزلی

كه بپَر زو بر پرد صاحب دلی

چون كتاب الله بیآمد هم بر آن

این چنین طعنه زدند آن كافران

كه اساطیرست و افسانه ی نژند

نیست تعمیقی و تحقیقی بلند

كودكان خُرد فهمش میكنند

نیست جز امر پسند و ناپسند

ذكر یوسف ذكر زلف پر خمش

ذكر یعقوب و زلیخا و غمش

ظاهرست و هر كسی پی می بری

كو بیان كه گم شود در وی خِرَد

گفت اگر آسان نماید این بتو

این چنین آسان یکی سوره بگو

جنیان و انسیان و اهل كار

گو یكی آیت از این آسان بیآر

***

تفسیر این خبر مصطفی علیه السلام كی للقرآن ظهرٌ و بطنٌ و لبطنه بطن إلی سبعة أبطن

حرف قرآنرا مدان كه ظاهریست

زیر ظاهر باطنی بس قاهریست

زیر آن باطن یکی بطن سوم

كه درو گردد خردها جمله گم

بطن چارم از نبی خود كس ندید

جز خدای بی نظیر بی ندید

تو ز قرآن ای پسر ظاهر مبین

دیو آدم را نبیند جز که طین

ظاهر قرآن چو شخص آدمیست

كه نقوشش ظاهر و جانش خفیست

مرد را صد سال عمّ و خال او

یك سر مویی نبیند حال او

***

بیان آنك رفتن انبیا و اولیا علیهم السلام بكوهها و غارها جهت پنهان كردن خویش نیست و جهت خوف و تشویش خلق نیست بلك جهت ارشاد خلقست و تحریض بر انقطاع از دنیا بقدر ممكن

آنك گویند اولیا در كه بوند

تا ز چشم مردمان پنهان شوند

پیش خلق ایشان فراز صد كه اند

گام خود بر چرخ هفتم می نهند

پس چرا پنهان شود كه جو بود

كو ز صد دریا و كه ز آن سو بود

حاجتش نبود بسوی كه گریخت

كز پیش كرّه ی فلك صد نعل ریخت

چرخ گردید و ندید او گـَرد جان

تعزیت جامه بپوشید آسمان

گر بظاهر آن پری پنهان بود

آدمی پنهان تر از پریان بود

نزد عاقل ز آن پری كه مضمر است

آدمی صد بار خود پنهان ترست

آدمی نزدیك عاقل چون خفیست

چون بود آدم كه در غیب او صفیست

***

تشبیه صورت اولیا و صورت كلام اولیا بصورت عصای موسی و صورت افسون عیسی علیهما السلام

آدمی همچون عصای موسی است

آدمی همچون فسون عیسی است

در كف حق بهر داد و بهر زین

قلب مؤمن هست بین اصبعین

ظاهرش چوبی ولیكن پیش او

كون یك لقمه چو بگشاید گلو

تو مبین زافسونش عیسی حرف و صوت

آن ببین كز وی گریزان گشت موت

تو مبین زافسونش آن لهجاتِ پست

آن نگر كه مرده برجست و نشست

تو مبین مر آن عصا را سهل یافت

آن ببین كه بحر اخضر را شكافت

تو ز دوری دیده ای چتر سیاه

یك قدم فا پیش نِه بنگر سپاه

تو ز دوری می نبینی جز که گرد

اندكی پیش آ ببین در گرد مرد

دیدها را گـَرد او روشن كند

كوهها را مردی او بر كند

چون برآمد موسی از اقصای دشت

كوه طور از مقدمش رقاص گشت

***

تفسیر یا جِبالُ أَوِّبِی مَعَهُ وَ الطَّیرَ

روی داود از فرش تابان شده

كوهها اندر پیش نالان شده

كوه با داود گشته همرهی

هر دو مطرب مست در عشق شهی

یا جـِبالُ أَوِّ بی امر آمده

هر دو هم آواز و هم پرده شده

گفت داودا تو هجرت دیده ای

بهر من از همدمان ببریده ای

ای غریبِ فردِ بی مونس شده

آتش شوق از دلت شعله زده

مطربان خواهی و قوال و ندیم

كوهها را پیشت آرد آن قدیم

مطرب و قوّال و سرنایی كند

که پیشت باد پیمایی كند

تا بدانی ناله چون كه را رواست

بی لب و دندان ولی را نالهاست

نغمه ی اجزای آن صافی جسد

هر دمی در گوش حسش می رسد

همنشینان نشنوند او بشنود

ای خنك جان كو بغیبش بگرود

بنگرد در نفس خود صد گفت وگو

همنشین او نبرده هیچ بو

صد سؤال و صد جواب اندر دلت

می رسد از لامكان تا منزلت

بشنوی تو نشنود زآن گوشها

گر بنزدیك تو آرد گوش را

گیرم ای کر خود تو آنرا نشنوی

چون مثالش دیده ای چون نگروی

***

جواب طعنه زننده در مثنوی از قصور فهم خود

ای سگ طاعن تو عوعو می كنی

طعن قرآن را برون شو می كنی

این نه آن شیرست كز وی جان بری

یا ز پنجه ی قهر او ایمان بری

تا قیامت می زند قرآن ندی

ای گروهی جهل را گشته فدی

که مرا افسانه می پنداشتید

تخم طعن و كافری میكاشتید

خود بدیدید ای خسان طعنه می زدیت

كه شما فانی و افسانه ی بدیت

من كلام حقم و قایم بذات

قوتِ جان جان و یاقوت زكات

نور خورشیدم فتاده بر شما

لیك از خورشید ناگشته جدا

نك منم ینبوع ِ آن آب حیات

تا رهانم عاشقان را از ممات

گر چُنان گند آزتان ننگیختی

جرعه ای بر گورتان حق ریختی

نه بگیرم گفت و پند آن حكیم

دل نگردانم بهر طعنی سقیم

***

مثل زدن در رمیدن كرّه ی اسب از آب خوردن بسبب شخولیدن سایسان

آنك فرمودست او اندر خطاب

كرّه و مادر همی خوردند آب

می شخولیدند هر دم آن نفر

بهر اسبان كه هلاهین آب خور

آن شخولیدن بكرّه می رسید

سر همی برداشت وز خور می رمید

مادرش پرسید كای كرّه چرا

می رمی هر ساعتی زین استقا

گفت كره می شخولند این گروه

ز اتفاق بانگشان دارم شكوه

پس دلم می لرزد از جا می رود

ز اتفاق نعره خوفم می رسد

گفت مادر تا جهان بود ست ازین

كار افزایان بُدند اندر زمین

هین تو كار خویش كن ای ارجمند

زود كایشان ریش خود بر می كنند

وقت تنگ و می رود آب فراخ

پیش از آن كز هجر گردی شاخ شاخ

شهره كاریزیست پُر آب حیات

آب كش تا بر دمد از تو نبات

آب خضر از جوی نطق اولیا

می خوریم ای تشنه ی غافل بیآ

گر نبینی آب كورانه بفن

سوی جو آور سبو در جوی زن

چون شنیدی كاندرین جو آب هست

كور را تقلید باید كار بست

جو فرو بَر مشكِ آب اندیش را

تا گِران بینی تو مشكِ خویش را

چون گِران دیدی شوی تو مستدل

رَست از تقلیدِ خشك آنگاه دل

گر نبیند كور آب جو عیان

لیك داند چون سبو گردد گران

كه ز جو اندر سبو آبی برفت

كین سبك بود و گران شد ز آبِ و زفت

زانك هر بادی مرا درمی ربود

باد می نَرُبایدم ثقلم فزود

مر سفیهان را رباید هر هوا

زآنك نبوَدشان گرانی قوی

كشتئی بی لنگر آمد مرد شر

كه ز باد كژ نیابد او حذر

لنگر عقلست عاقل را امان

لنگری در یوزه كن از عاقلان

او مددهای خرد چون در ربود

از خزینه ی دُرّ آن دریای جود

زین چنین امداد دل پُر فن شود

بجهد از دل چشم هم روشن شود

زآنك نور از دل برین دیده نشست

تا چو دل شد دیده ی تو عاطلست

دل چو بر انوار عقلی نیز زد

ز آن نصیبی هم بدو دیده دهد

پس بدان كآب مبارك ز آسمان

وحی دلها باشد و صدق بیان

ما چو آن كرّه هم آب جو خوریم

سوی آن وسواس طاعن ننگریم

پی رو پیغمبرانی ره سِپُر

طعنه ی خلقان همه بادی شِمُر

آن خداوندان كه ره طی كرده اند

گوش فابانگ سگان كی كرده اند

***

بقیه ذكر آن مهمان مسجدِ مهمان كش

باز گو كآن پاك باز شیر مرد

اندر آن مسجد چه بنمودش چه كرد

خفت در مسجد خود او را خواب كو

مرد غرقه گشته چون خسپد بجو

خواب مرغ و ماهیان باشد همی

عاشقان را زیر غرقاب غمی

نیم شب آواز با هولی رسید

كآیم آیم بر سرت ای مستفید

پنج كرّت این چنین آواز سخت

می رسید و دل همی شد لخت لخت

***

تفسیر آیه وَ أَجْلِبْ عَلَیهِمْ بِخَیلِكَ وَ رَجِلِكَ

تو چو عزم دین كنی با اجتهاد

دیو بانگت بر زند اندر نهاد

كه مروز آن سو بیندیش ای غوی

كه اسیر رنج و درویشی شوی

بینوا گردی ز یاران وا بُری

خوار گردی و پشیمانی خوری

تو ز بیم بانگ آن دیو لعین

واگریزی در ضلالت از یقین

كه هلا فردا و پس فردا مراست

راه دین پویم كه مهلت پیش ماست

مرگ بینی باز كاو از چپ و راست

می كشد همسایه را تا بانگ خاست

باز عزم دین كنی از بیم جان

مرد سازی خویشتن را یكزمان

پس سلح بر بندی از علم و حكم

كه من از خوفی نیآرم پای كم

باز بانگی بر زند بر تو ز مكر

كه بترس و باز گرد از تیغ فقر

باز بگریزی ز راه روشنی

آن سلاح علم و فن را بفگنی

سالها او را ببانگی بنده ای

در چنین ظلمت نمد افگنده ای

هیبت بانگ شیاطین خلق را

بند كردست و گرفته حلق را

تا چنان نومید شد جانشان ز نور

كه روان كافران ز اهل قبور

این شكوهِ بانگِ آن ملعون بود

هیبت بانگِ خدایی چون بود

هیبت بازست بر كبگ نجیب

مر مگس را نیست ز آن هیبت نصیب

زآنك نبود باز صیاد مگس

عنكبوتان می مگس گیرند و بس

عنكبوت دیو بر تو چون ذباب

كرّ و فرّ دارد نه بر كبك و عقاب

بانگِ دیوان گله بان اشقیاست

بانگ سلطان پاسبان اولیاست

تا نیامیزد بدین دو بانگِ دور

قطره ای از بحر خوش با بحر شور

***

رسیدن بانگ طلسمی نیم شب مهمان مسجد را

بشنو اكنون قصه ی آن بانگِ سخت

كه نرفت از جا بدان آن نیكبخت

گفت چون ترسم چو هست آن طبل عید

تا دهل ترسد كه زخم او را رسید

ای دهلهای تهی بی قلوب

قسمتان از عید چون شد زخم چوب

شد قیامت عید و بی دینان دُهُل

ما چو اهل عید خندان همچو ُگل

بشنو اكنون این دهل چون بانگ زد

دیگ دولتبا چگونه می پزد

چونك بشنود آن دُهل آن مردِ دید

گفت چون ترسد دلم از طبل عید

گفت با خود هین ملرزان دل كزین

مُرد جان ِ بَد دلان ِ بی یقین

وقت آن آمد كه حیدروار من

ملك گیرم یا بپردازم بدن

برجهید و بانگ بر زد كی كیا

حاضرم اینك اگر مردی بیآ

در زمان بشكست ز آواز آن طلسم

زر همی ریزید هر سو قسم قسم

ریخت چندان زر كه ترسید آن پسر

تا بگیرد زر ز پُری راهِ در

بعد از آن برخاست آن شیر عتید

تا سحرگه زر ببیرون می كشید

دفن میكرد و همی آمد بزر

با جوال و توبره بار دگر

گنجها بنهاد آن جان باز از آن

كوری ترسانی و واپس خزان

این زر ظاهر بخاطر آمدست

در دل هر كور دور زرپرست

كودكان اسفالها را بشكنند

نام زر بنهند و در دامن كنند

اندر آن بازی چو گویی نام زر

آن كند در خاطر كودك گذر

بل زر مضروبِ ضربِ ایزدی

كاو نگردد كاسد آمد سرمدی

آن زری كین زر از آن زر تاب یافت

گوهر و تابندگی و آب یافت

آن زری كه دل ازو گردد غنی

غالب آید بر قمر در روشنی

شمع بود آن مسجد و پروانه او

خویشتن درباخت آن پروانه خو

پر بسوخت او را ولیكن ساختش

بس مبارك آمد آن انداختش

همچو موسی بود آن مسعود بخت

كآتشی دید او بسوی آن درخت

چون عنایت ها برو موفور بود

نار می پنداشت و خود آن نور بود

مرد حق را چون ببینی ای پسر

تو گمان داری برو نار بشر

تو ز خود می آیی و آن در توست

نار و خار ظن باطل این سوست

او درخت موسی است و پُر ضیا

نور خوان نارش مخوان باری بیآ

نه فطام این جهان ناری نمود

سالكان رفتند و آن خود نور بود

پس بدان كه شمع دین بَر می شود

این نه همچون شمع آتش ها بود

این نماید نور و سوزد یار را

و آن بصورت نار و گل زوار را

این چو سازنده ولی سوزنده ای

و آن گه وصلت دل افروزنده ای

شكل شعله نور پاكِ سازوار

حاضران را نور و دوران را چو نار

***

ملاقات آن عاشق با صدر جهان

آن بخاری نیز خود بر شمع زد

گشته بود از عشقش آسان آن كبد

آه سوزانش سوی گردون شده

در دل صدر جهان مِهر آمده

گفته با خود در سحرگه كای احد

حال آن آواره ی ما چون بود

او گناهی كرد و ما دیدیم لیك

رحمت ما را نمی دانست نیك

خاطر مجرم ز ما ترسان شود

لیك صد امید در ترسش بود

من بترسانم وقیح یاوه را

آنك ترسد من چه ترسانم ورا

بهر دیگ سرد آذر میرود

نه بد آن كز جوشش از سر میرود

ایمنان را من بترسانم بعلم

خایفان را ترس بردارم بحلم

پاره دوزم پاره در موضع نهم

هر كسی را شربت اندر خور دهم

هست سِرّ مرد چون بیخ درخت

ز آن بروید برگهاش از چوبِ سخت

در خور آن بیخ رُسته برگها

در درخت و در نفوس و در نهی

بر فلك پرهاست ز اشجار وفا

أصلها ثابت و فرعه فی السما

چون برُست از عشق پر بر آسمان

چون نروید در دل صدر جهان

موج میزد در دلش عفو گنه

كه ز هر دل تا دل آمد روزنه

كه ز دل تا دل یقین روزن بود

نه جدا و دور چون دو تن بود

متصل نبود سفال دو چراغ

نورشان ممزوج باشد در مساغ

هیچ عاشق خود نباشد وصل جو

كه نه معشوقش بود جویای او

لیك عشق عاشقان تن زه كند

عشق معشوقان خوش و فربه كند

چون درین دل برق مهر دوست جَست

اندر آن دل دوستی میدان كه هست

در دل تو مهر حق چون شد دو تو

هست حق را بی گمانی مهر تو

هیچ بانگ كف زدن آید بدر

از یكی دست تو بی دستی دگر

تشنه مینالد كه ای آب گوار

آب هم نالد كه كو آن آب خوار

جذب آبست این عطش در جان ما

ما از آن او و او هم آن ما

حكمت حق در قضا و در قدر

كرد ما را عاشقان همدگر

جمله اجزای جهان ز آن حكم پیش

جفت جفت و عاشقان ِ جفت خویش

هست هر جزوی ز عالم جفت خواه

راست همچون كهربا و برگِ كاه

آسمان گوید زمین را مرحبا

با توام چون آهن و آهن رُبا

آسمان مرد و زمین زن در خِرَد

هر چه آن انداخت این می پرورد

چون نماند گرمیش بفرستد او

چون نماند ترّی و نم بدهد او

برج خاكی خاك ارضی را مدد

برج آبی ترّیش اندر دمد

برج بادی ابر سوی او برد

تا بخارات وخم را بر كشد

برج آتش گرمی خورشید ازو

همچو تابه ی سرخ ز آتش پشت و رو

هست سرگردان فلك اندر زَمَن

همچو مردان گِردِ مكسب بهر زن

وین زمین كدبانویها می كند

بر ولادات و رضاعش می تند

پس زمین و چرخ را دان هوشمند

چونك كار هوشمندان می كنند

گر نه از هم این دو دلبر می مزند

پس چرا چون جفت در هم می خزند

بی زمین كی گل بروید وارغوان

پس چه زاید ز آب و تاب آسمان

بهر آن میلست در ماده بنر

تا بود تكمیل كار همدگر

میل اندر مرد و زن حق ز آن نهاد

تا بقا یابد جهان زین اتحاد

میل هر جزوی به جزوی هم نهد

ز اتحاد هر دو تولیدی زَهَد

شب چنین با روز اندر اعتناق

مختلف در صورت اما اتفاق

روز و شب ظاهر دو ضدّ و دشمنند

لیك هر دو یك حقیقت می تنند

هر یكی خواهان دگر را همچو خویش

از پی تكمیل فعل و كار خویش

زآنك بی شب دخل نبود طبع را

پس چه اندر خرج آرد روزها

***

جذب هر عنصری جنس خود را كی در تركیب آدمی محبس شده است بغیر جنس

خاك گوید خاك تن را باز گرد

ترك جان گو سوی ما آ همچو گرد

جنس مایی پیش ما اولیتری

به كه زآن تن وارهی وز آن تری

گوید آری لیك من پا بسته ام

گر چه همچون تو ز هجران خسته ام

ترّی تن را بجویند آبها

كای تری بازآ ز غربت سوی ما

گرمی تن را همی خواند اثیر

كه ز ناری راه اصل خویش گیر

هست هفتاد و دو علت در بدن

از كششهای عناصر بی رسن

علت آید تا بدن را بگسلد

تا عناصر همدگر را واهلد

چار مرغند این عناصر بسته پا

مرگ و رنجوری و علت پا گشا

پایشان از همدگر چون باز كرد

مرغ هر عنصر یقین پرواز كرد

جذبه ی این اصل ها و فرع ها

هر دمی رنجی نهد در جسم ما

تا كه این تركیبها را بر درد

مرغ هر جزوی باصل خود پَرد

حكمت حق مانع آید زین عجل

جمعشان دارد بصحت تا اجل

گوید ای اجزا اجل مشهود نیست

پر زدن پیش از اجلتان سود نیست

***

منجذب شدن جان نیز بعالم ارواح و تقاضای او و میل او بمقر خود و منقطع شدن از اجزای اجسام كی كنده ی پای باز روح اند

گوید ای اجزای پست فرشیم

غربت من تلخ تر من عرشیم

میل تن در سبزه و آب روان

زآن بود كه اصل او آمد از آن

میل جان اندر حیات و در حَی است

زانك جان ِلامكان اصل وی است

میل جان در حكمتست و در علوم

میل تن در باغ و راغست و كروم

میل جان اندر ترقی و شرف

میل تن در كسبِ اسبابُ علف

میل و عشق آن شرف هم سوی جان

زین یحب را و یحبون را بدان

گر بگویم شرح این بی حد شود

مثنوی هفتاد تا كاغذ شود

حاصل آنك هرك او طالب بود

جان مطلوبش بر او راغب بود

آدمی حیوان نباتی و جماد

هر مرادی عاشق هر بی مراد

بی مُرادان بر مرادی می تنند

و آن مرادان جذب ایشان میكنند

لیك میل عاشقان لاغر كند

میل معشوقان خوش و خوش فر كند

عشق معشوقان دو رُخ افروخته

عشق عاشق جان او را سوخته

كهربا عاشق بشكل بی نیاز

كاه میكوشد در آن راه دراز

این رها كن عشق آن تشنه دهان

تافت اندر سینه ی صدر جهان

دود آن عشق و غم آتشكده

رفته در مخدوم او مشفق شده

لیكش از ناموس و بوش آبِ رو

شرم می آید كه واجوید ازو

رحمتش مشتاق آن مسكین شده

سلطنت زین لطف مانع آمده

عقل حیران كین عجب او را كشید

یا كشش زآنسو بدین جانب رسید

ترك جلدی كن كزین ناواقفی

لب ببند الله أعلم بالخفی

این سخن را بعد ازین مدفون كنم

آن كِشنده میكشد من چون كنم

كیست آن كت میكشد ای معتنی

آنك می نگذاردت كه دم زنی

صد عزیمت می كنی بهر سفر

می كشاند مر ترا جای دگر

زآن بگرداند بهر سو آن لگام

تا خبر یابد ز فارس اسبِ خام

اسبِ زیرك سار زآن نیكو پی است

كو همی داند كه فارس بر وی است

او دلت را بر دو صد سودا ببست

بی مرادت كرد و پس دل را شكست

چون شكست او بال آن رای نُخُست

چون نشد هستی بال اشكن دُرُست

چون قضایش حبل تدبیرت سُكـُست

چون نشد بر تو قضای آن دُرُست

***

فسخ عزایم و نقضها جهت با خبر كردن آدمی را از آنك مالك و قاهر اوست و گاه گاه عزم ِ او را فسخ ناكردن و نافذ داشتن تا طمع او را بر عزم كردن دارد تا باز عزمش را بشكند تا تنبیه بر تنبیه بود

عزمها و قصدها در ماجرا

گاه گاهی راست می آید ترا

تا بطمع آن دلت نیت كند

بار دیگر نیتت را بشكند

ور بكلی بی مرادت داشتی

دل شدی نومید امل كی كاشتی

ور نکاریدی امل از عوریش

كی شدی پیدا برو مقهوریش

عاشقان از بی مرادیهای خویش

با خبر گشتند از مولای خویش

بی مرادی شد قلاوز بهشت

حفت الجنه شنو ای خوش سرشت

كه مراداتت همه اشكسته پاست

پس كسی باشد كه كام او رواست

پس شدند اشكسته اش آن صادقان

لیك كو خود آن شكست عاشقان

عاقلان اشكسته اش از اضطرار

عاشقان اشكسته با صد اختیار

عاقلانش بندگان بندی اند

عاشقانش شكری و قندی اند

ائتیا كرها مهار عاقلان

ائتیا طوعا بهار بی دلان

***

نظر كردن پیغامبر علیه السلام باسیران و تبسم كردن و گفتن كی عجبت من قوم یجرون إلی الجنة بالسلاسل و الأغلال

دید پیغمبر یكی جوقی اسیر

كه همی بردند و ایشان در نفیر

دیدشان در بند آن آگاه شیر

می نظر كردند در وی زیر زیر

تا همی خایید هر یك از غضب

بر رسول صدق دندانها و لب

زهره نی با آن غضب كه دم زنند

زآنك در زنجیر قهر ده منند

می كشاندشان موكل سوی شهر

می برد از كافرستانشان بقهر

نی فدایی می ستاند نی زری

نه شفاعت می رسد از سروری

رحمت عالم همی گویند و او

عالمی را می بُرد حلق و گلو

با هزار انكار می رفتند راه

زیر لب طعنه زنان بر كار شاه

چارها كردیم و اینجا چاره نیست

خود دل این مرد كم از خاره نیست

ما هزاران مرد شیر الب ارسلان

با دو سه عریان سست نیم جان

این چنین درمانده ایم از كژ رویست

یا ز اخترهاست یا خود جادویست

بخت ما را بر درید آن بخت او

تخت ما شد سرنگون از تخت او

كار او از جادوی گر گشت زفت

جادوی كردیم ما هم چون نرفت

***

تفسیر این آیت كه إِنْ تَسْتَفْتِحُوا فَقَدْ جاءَ كُمُ الْفَتْحُ الآیه ای طاعنان می گفتید كی از ما و محمد علیه السلام آنك حقست فتح و نصرتش ده و این بدآن می گفتند تا گمان آید و کی شما طالب حقید بی غرض اكنون محمد نصرت دادیم تا صاحب حق را ببینید

از بتان و از خدا درخواستیم

كه ِبكـَن ما را اگر ناراستیم

وآنك حق و راستست از ما و او

نصرتش ده نصرتِ او را بجو

این دعا بسیار كردیم و صلات

پیش لات و پیش عزی و منات

كه اگر حقست او پیداش كن

ور نباشد حق زبون ماش كن

چونك وا دیدیم او منصور بود

ما همه ظلمت بُدیم او نور بود

این جواب ماست كانچ خواستید

گشت پیدا كه شما ناراستید

باز این اندیشه را از فكر خویش

كور می كردند و دفع از ذكر خویش

كین تفكرمان هم از ادبار رُست

كه صواب او شود در دل درست

خود چه شد گر غالب آمد چند بار

هر كسی را غالب آرد روزگار

ما هم از ایام بخت آور شدیم

بارها بر وی مظفر آمدیم

باز گفتندی که گر چه او شكست

چون شكست ما نبود او زشت و پست

زآنك بخت نیك او را در شكست

داد صد شادی پنهان زیر دست

كو با اشكسته نمی مانست هیچ

كه نه غم بودش در آن نه پیچ پیچ

چون نشان مؤمنان مغلوبیست

لیك در اشكستِ مؤمن خوبیست

گر تو مُشك و عنبری را بشكنی

عالمی از فوخ ریحان پُر كنی

ور شكستی ناگهان سرگین خر

خانه ها پُر گند گردد سر بسر

وقتِ واگشتِ حدیبیه رسول

دولت انا فتحنا زد دهل

***

سر آنك بی مراد بازگشتن رسول علیه السلام از حدیبیه حق تعالی لقب آن فتح كرد كه إِنَّا فَتَحْنا که بصورت غلق بود و بمعنی فتح چنانك شكستن مشك بظاهر شكستن است و بمعنی درست كردن است مشكی او را و تكمیل فواید اوست

آمدش پیغام از دولت كه رو

تو ز منع این ظفر غمگین مشو

كاندرین خواری نقدت فتحهاست

نك فلان قلعه فلان بقعه تراست

بنگر آخر چونك واگردید تفت

بر قریظه و بر نضیر از وی چه رفت

قلعها هم گرد آن بر بقعها

شد مسلم و ز غنایم نفعها

ور نباشد آن تو بنگر كین فریق

پُر غم و رنجند و مفتون و عشیق

زهر خواری را چو شكر میخورند

خار غمها را چو اشتر می چرند

بهر عین غم نه از بهر فرج

این تسافل پیش ایشان چون درج

آنچنان شادند اندر قعر چاه

كه همی ترسند از تخت و كلاه

هر كجا دلبر بود خود همنشین

فوق گردونست نه زیر زمین

***

تفسیر این خبر كه مصطفی علیه السلام فرمود لا تفضلونی علی یونس بن متی

گفت پیغمبر كه معراج مرا

نیست بر معراج یونس اجتبا

آن من بر چرخ و آن او بشیب

زآنك قرب حق برونست از حساب

ُقرب نه بالا نه پستی رفتنست

قربِ حق از حبس هستی رَستنست

نیست را چه جای بالا است وزیر

نیست را نه زود و نه دورست و دیر

كارگاه و گنج حق در نیستیست

غرّه ی هستی چه دانی نیست چیست

حاصل این اشكست ایشان ای كیا

می نماند هیچ با اشكست ما

آنچنان شادند در ذلّ و تلف

همچو ما در وقت اقبال و شرف

برگِ بی برگی همه اقطاع اوست

فقر و خواریش افتخارست و علوست

آن یكی گفت ار چنانست آن ندید

چون بخندید او كه ما را بسته دید

چونك او مبدل شدست و شادیش

نیست زین زندان وزین آزادیش

پس بقهر دشمنان چون شاد شد

چون ازین فتح و ظفر پُر باد شد

شاد شد جانش كه بر شیران نر

یافت آسان نصرت و دست ظفر

پس بدانستیم كو آزاد نیست

جز بدنیا دلخوش و دلشاد نیست

ورنه چون خندد كه اهل آن جهان

بر بد و نیكند مشفق مهربان

این بمنگیدند در زیر زبان

آن اسیران با هم اندر بحث آن

تا موكل نشنود بر ما جهد

خود سخن در گوش آن سلطان برد

***

آگاه شدن پیغامبر علیه السلام از طعن ایشان بر شماتت او

گر چه نشنید آن موكل آن سخن

رفت در گوشی كه آن بُد من لدن

بوی پیراهان ِ یوسف را ندید

آنك حافظ بود و یعقوبش کشید

آن شیاطین بر عنان آسمان

نشنوند آن سرّ لوح غیب دان

آن محمد خفته و تكیه زده

آمده سِرّ گِردِ او گردان شده

او خورد حلوا كه روزیشست باز

آن نه كانگشتان او باشد دراز

نجم ثاقب گشته حارس دیو ران

كه بهل دزدی ز احمد سِرّ سِتان

ای دو دیده سوی دكان از پگاه

هین بمسجد رو بجو رزق اله

پس رسول آن گفتشان را فهم كرد

گفت آن خنده نبودم از نبرد

مرده اند ایشان و پوسیده ی فنا

مُرده كشتن نیست مَردی پیش ما

خود كیند ایشان كه مه گردد شكاف

چونك من پا بفشُرم اندر مصاف

آنگهی كآزاد بودیت و مكین

مر شما را بسته می دیدم چنین

ای بنازیده به ملك و خاندان

نزد عاقل اشتری بر ناودان

نقش تن را تافتاد از بام طشت

پیش چشمی كلّ آتِ آت گشت

بنگرم در غوره مِی بینم عیان

بنگرم در نیست شی بینم عیان

بنگرم سِرّ عالمی بینم نهان

آدم و حوا نرسته از جهان

مر شما را وقت ذرات ألَسْتُ

دیده ام پا بسته و منكوس و پست

از حدوثِ آسمان بی عَمُد

آنچ دانسته بُدَم افزون نشد

من شما را سرنگون می دیده ام

پیش از آن كز آب و گل بالیده ام

نو ندیدم تا كنم شادی بد آن

این همی دیدم در آن اقبال تان

بسته ی قهر خفی وانگه چه قهر

قند می خوردید و در وی درج زهر

این چنین قندی پر از زهر ار عدو

خوش بنوشد چت حسد آید برو

با نشاط آن زهر می كردید نوش

مرگتان خفیه گرفته هر دو گوش

من نمی كردم غزا از بهر آن

تا ظفر یابم فرو گیرم جهان

كین جهان جیفه است و مردار و رخیص

بر چنین مردار چون باشم حریص

سگ نیم تا پرچم مرده كـَنَم

عیسی ام آیم كه تا زنده ش كنم

زآن همی كردم صفوف جنگ چاك

تا رهانم مر شما را از هلاك

ز آن نمی بُرم گلوهای بشر

تا مرا باشد كـَر و فرّ و حشر

ز آن همی بُرّم گلویی چند تا

ز آن گلوها عالمی یابد رها

كه شما پروانه وار از جهل خویش

پیش آتش میكنید این حمله كیش

من همی رانم شما را همچو مست

از درافتادن در آتش با دو دست

آنك خود را فتحها پنداشتید

تخم منحوسی خود می كاشتید

یك دگر را جدّ جدّ می خواندید

سوی اژدرها فرس می راندید

قهر می كردید و اندر عین قهر

خود شما مقهور قهر شیر دَهر

***

بیان آنك طاغی در عین قاهری مقهورست و در عین منصوری مأسور

دزد قهر خواجه كرد و زر كشید

او بدان مشغول خود والی رسید

گر ز خواجه آن زمان بُگریختی

كه برو والی حشر انگیختی

قاهری دزد مقهوریش بود

زآنك قهر او سر او را ربود

غالبی بر خواجه دام او شود

تا رسد والی و بستاند قود

ای كه تو بر خلق چیره گشته ای

در نبرد و غالبی آغشته ای

آن بقاصد منهزم كردستشان

تا ترا در حلقه می آرد كشان

هین عنان در كش پی این منهزم

در مران تا تو نگردی منحزم

چون كشانیدت بدین شیوه بدام

حمله بینی بعد از آن اندرز خام

عقل ازین غالب شدن كی گشت شاد

چون درین غالب شدن دید او فساد

تیز چشم آمد خِرَد بینای پیش

كه خدایش سرمه كرد از كحل خویش

گفت پیغمبر كه هستند از فنون

اهل جنت در خصومتها زبون

از كمال حزم و سوء الظن خویش

نه ز نقص و بد دلی و ضعف كیش

در فره دادن شنیده در كمون

حكمت لَوْ لا رِجالٌ مؤمنون

دست كوتاهی ز كفار لعین

فرض شد بهر خلاص ِ مؤمنین

قصه ی عهد حُدیبیه بخوان

كف أیدیكم تمامت زآن بدان

نیز اندر غالبی هم خویش را

دید او مغلوبِ دام ِ كبریا

زآن نمی خندم من از زنجیرتان

كه بكردم ناگهان شبگیرتان

زآن همی خندم كه با زنجیر و غل

می كِشمتان سوی سروستان و ُگل

ای عجب كز آتش بی زینهار

بسته می آریمتان تا سبزه زار

از سوی دوزخ بزنجیر گران

می كشمتان تا بهشتِ جاودان

هر مقلد را درین ره، نیك و بد

همچنان بسته بحضرت می كشد

جمله در زنجیر بیم و ابتلا

می روند این ره بغیر اولیا

می كِشند این راه را پیكاروار

جز كسانی واقف از اسرار كار

جهد كن تا نور تو رخشان شود

تا سلوك و خدمتت آسان شود

كودكان را می بری مكتب بزور

زآنك هستند از فواید چشم كور

چون شود واقف بمكتب می دود

جانش از رفتن شگفته می شود

می رود كودك بمكتب پیچ پیچ

چون ندید از مزد كار خویش هیچ

چون كند در كیسه دانگی دست مُزد

آنگهان بیخواب گردد شب چو دزد

جهد كن تا مزد طاعت در رَسَد

بر مطیعان آنگهت آید حسد

ائتیا كرها مقلد گشته را

ائتیا طوعا صفا بسرشته را

این محب حق ز بهر علتی

و آن دگر رانی غرض خود خُلعـّتی

این محبِّ دایه لیك از بهر شیر

و آن دگر دل داده بهر این ستیر

طفل را از حُسن او آگاه نه

غیر شیر او را ازو دلخواه نه

و آن دگر خود عاشق دایه بود

بی غرض در عشق یك رایه بود

پس محب حق باومید و بترس

دفتر تقلید میخواند بدرس

و آن محب حق ز بهر حق كجاست

كه ز اغراض و ز علتها جداست

گر چنین و گر چنان چون طالبست

جذب حق او را سوی حق جاذبست

گر محب حق بود لغیره

كی ینال دائما من خیره

یا محب حق بود لعینه

لا سواه خایفا من بینه

هر دو را این جست و جوها زآن سریست

این گرفتاری دل زآن دلبریست

***

جذب معشوق عاشق را من حیث لایعلمه العاشق و لایرجوه و لایخطر بباله و لایظهر من ذلك الجذب أثر فی العاشق إلا الخوف الممزوج بالیأس مع دوام الطلب

آمدیم آنجا كه در صدر جهان

گر نبودی جذب آن عاشق نهان

ناشكیبا كی بُدی او از فراق

كی دوان باز آمدی سوی وثاق

میل معشوقان نهانست و ستیر

میل عاشق با دو صد طبل و نفیر

یك حكایت هست اینجا ز اعتبار

لیك عاجز شد بُخاری ز انتظار

ترك آن كردیم كو در جست و جوست

تا كه پیش از مرگ بیند روی دوست

تا رهد از مرگ تا یابد نجات

زآنك دیدِ دوستست آبِ حیات

هر كه دیدِ او نباشد دفع مرگ

دوست نبود كه نه میوستش نه برگ

كار آن كارست ای مشتاق مست

كاندر آنكار ارسد مرگت خوش است

شد نشان صدق ایمان ای جوان

آنك آید خوش ترا مرگ اندر آن

گر نشد ایمان تو ای جان چنین

نیست كامل رو بجو اكمال دین

هر كه اندر كار تو شد مرگ دوست

بر دل تو بی كراهت دوست اوست

چون كراهت رفت خود آن مرگ نیست

صورتِ مرگست و نقلان كردنیست

چون كراهت رفت مردن نفع شد

پس درست آید كه مردن دفع شد

دوست حق است و كسی كش گفت او

كه توی آن من و من آن ِ تو

گوش دار اكنون كه عاشق می رسد

بسته عشق او را بهحبل من مَسَد

چون بدید او چهره ی صدر جهان

گوییا پَریدَش از تن مرغ ِ جان

همچو چوبِ خشك افتاد آن تنش

سرد شد از فرق جان تا ناخنش

هرچ كردند از بُخُور و از گلاب

نه بجنبید و نه آمد در خطاب

شاه چون دید آن مزعفر روی او

پس فرود آمد ز مركب سوی او

گفت عاشق دوست می جوید بتفت

چونك معشوق آمد آن عاشق برفت

عاشق حقی و حق آنست كو

چون بیاید نبود از تو تای مو

صد چو تو فانیست پیش آن نظر

عاشقی بر نفی خود خواجه مگر

سایه ای و عاشقی بر آفتاب

شمس آید سایه لا گردد شتاب

***

داد خواستن پشه از باد بحضرت سلیمان علیه السلام

پشه آمد از حدیقه وز گیاه

و ز سلیمان گشت پشه دادخواه

كای سلیمان معدلت می گستری

بر شیاطین و آدمی زاد و پری

مرغ و ماهی در پناه عدل تست

كیست آن گم گشته كش فضلت نجُست

داد ده ما را كه بس زاریم ما

بی نصیب از باغ و گلزاریم ما

مشكلات هر ضعیفی از تو حل

پشه باشد در ضعیفی خود مثل

شُهره ما در ضعف و اشكسته پری

شهره تو در لطف و مسكین پروری

ای تو در اطباق قدرت منتهی

منتهی ما در كمی و بی رهی

داد ده ما را از این غم كن جدا

دست گیر ای دست تو دست خدا

پس سلیمان گفت ای انصاف جو

داد و انصاف از كه میخواهی بگو

كیست آن ظالم كه از باد بروت

ظلم كردست و خراشیدست روت

ای عجب در عهد ما ظالم كجاست

كو نه اندر حبس و در زنجیر ماست

چونك ما زادیم ظلم آن روزمُرد

پس بعهد ما كه ظلمی پیش برد

چون بر آمد نور ظلمت نیست شد

ظلم را ظلمت بود اصل و عضد

نك شیاطین كسب و خدمت میكنند

دیگران بسته به اصفادند و بند

اصل ظلم ظالمان از دیو بود

دیو در بندست استم چون نمود

مُلك زآن داده است ما را كن فكان

تا ننالد خلق سوی آسمان

تا ببالا بر نیاید دودها

تا نگردد مضطرب چرخ و سها

تا نلرزد عرش از ناله ی یتیم

تا نگردد از ستم جانی سقیم

زآن نهادیم از ممالك مذهبی

تا نیاید بر فلكها یا ربی

منگر ای مظلوم سوی آسمان

كآسمانی شاه داری در زمان

گفت پشه دادِ من از دستِ باد

كو دو دستِ ظلم بر ما بر گشاد

ما ز ظلم او بتنگی اندریم

با لب بسته ازو خون میخوریم

***

امر كردن سلیمان علیه السلم پشه ی متظلم را باحضار خصم بدیوان حكم

پس سلیمان گفت ای زیبا دوی

امر حق باید كه از جان بشنوی

حق بمن گفتست هان ای دادور

مشنو از خصمی تو بی خصمی دگر

تا نیآید هر دو خصم اندر حضور

حق نیآید پیش حاكم در ظهور

خصم تنها گر بر آرد صد نفیر

هان و هان بی خصم قول او مگیر

من نیآرم روز فرمان تافتن

خصم خود را رو بیآور سوی من

گفت قول تست برهان و درست

خصم من بادست و او در حكم تست

بانگ زد آن شه كه ای باد صبا

پشه افغان كرد از ظلمت بیآ

هین مقابل شو تو و خصم و بگو

پاسخ خصم و بكن دفع عدو

باد چون بشنید آمد تیز تیز

پشه بگرفت آن زمان راه گریز

پس سلیمان گفت که ای پشه كجا

باش تا بر هر دو رانم من قضا

گفت ای شه مرگ من از بودِ اوست

خود سیاه این روز من از دودِ اوست

او چو آمد من كجا یابم قرار

كو بر آرد از نهاد من دمار

همچنین جویای درگاه خدا

چون خدا آمد شود جوینده لا

گر چه آن وصلت بقا اندر بقاست

لیك ز اول آن بقا اندر فناست

سایهایی كان بود جویای نور

نیست گردد چون كند نورش ظهور

عقل كی ماند چو باشد سَردِه او

كُلُّ شَی ءٍ هالِكٌ إِلَّا وجهه

هالك آمد پیش وجهش هست و نیست

هستی اندر نیستی خود طرفه ایست

اندرین محضر خردها شد ز دست

چون قلم اینجا رسیده شد شكست

***

نواختن معشوق عاشق بیهوش را تا بهوش باز آید

می كشید از بیهشی اش در بیان

اندك اندك از كرم صدر جهان

بانگ زد در گوش او شه كای گدا

زر نثار آوردمت دامن گشا

جان تو كاندر فراقم میطپید

چونك زنهارش رسیدم چون رمید

ای بدیده در فراقم گرم و سرد

با خود آ از بی خودی و باز گرد

مرغ خانه ی اشتری را بی خرد

رسم مهمانش بخانه می برد

چون بخانه ی مرغ اشتر پا نهاد

خانه ویران گشت و سقف اندر فتاد

خانه ی مرغست هوش و عقل ما

هوش صالح طالبِ ناقه ی خدا

ناقه چون سر كرد در آب و گلش

نی گل آنجا ماند نه جان و دلش

كرد فضل عشق انسانرا فضول

زین فزون جویی ظلومست و جهول

جاهلست و اندرین مشكل شكار

می كشد خرگوش شیری در كنار

كی كنار اندر كشیدی شیر را

گر بدانستی و دیدی شیر را

ظالمست او بر خود و بر جان خَود

ظلم بین كز عدلها گو می برد

جهل او مر علمها را اوستاد

ظلم او مرعدلها را شد رشاد

دست او بگرفت كین رفته دمش

آنگهی آید كه من دم بخشمش

چون بمن زنده شود آن مرده تن

جان من باشد كه روی آرد بمن

من كنم او را ازین جان محتشم

جان كه من بخشم ببیند بخششم

جان نامحرم نبیند روی دوست

جز همآن جان كاصل او از كوی اوست

در دمم قصاب وار این دوست را

تا هلد آن مغز نغزش پوست را

گفت ای جان رمیده از بلا

وصل را ما در گشادیم الصلا

ای خود ما بیخودی و مستی ات

ای ز هست ما هماره هستی ات

با تو بی لب این زمان من نو بنو

رازهای كهنه گویم می شنو

زآنك آن لبها ازین دم میرمد

بر لب جوی نهان بر می دمد

گوش بیگوشی درین دم بر گشا

بهر راز ِ یفْعَلُ الله ما یشاء

چون صلای وصل بشنیدن گرفت

اندك اندك مرده جنبیدن گرفت

نه كم از خاكست كز عشوه ی صبا

سبز پوشد سر بر آرد از فنا

كم ز آب نطفه نبود كز خطاب

یوسفان زایند رُخ چون آفتاب

كم ز بادی نیست شد از امر كن

در رحم طاوس و مرغ خوش سُخُن

كم ز كوه سنگ نبود كز ولاد

ناقه ای كآن ناقه ناقه زاد زاد

زین همه بگذر نه آن مایه ی عدم

عالمی زاد و بزاید دم بدم

بر جهید و بر طپید و گشت شاد

یك دو چرخی زد، سجود اندر فتاد

***

با خویش آمدن عاشق بیهوس و روی آوردن بثنا و شكر معشوق

گفت ای عنقای حق جانرا مطاف

شكر كه باز آمدی ز آن كوه قاف

ای سرافیل قیامت گاهِ عشق

ای تو عشق عشق و ای دلخواه عشق

اولین خلعت كه خواهی دادنم

گوش خواهم كه نهی بر روزنم

گر چه میدانی بصفوت حال من

بنده پرور گوش كن اقوال من

صد هزاران بار ای صدر فرید

ز آرزوی گوش تو هوشم پرید

آن سمیئی تو و آن اصفای تو

و آن تبسمهای جان افزای تو

آن نیوشیدن كم و بیش مرا

عشوه ی جان بداندیش مرا

قلبهای من كه آن معلوم تست

پس پذیرفتی تو چون نقدِ درست

بهر گستاخی و شوخ غرّه ای

حلمها در پیش حلمت ذره ای

اولا بشنو كه چون ماندم ز شست

اوّل و آخر ز پیش من بجَست

ثانیا بشنو تو ای صدر وَدود

كه بسی جُستم ترا ثانی نبود

ثالثا تا از تو بیرون رفته ام

گوییا ثالث ثلاثه گفته ام

رابعا چون سوخت ما را مزرعه

می ندانم خامسه از رابعه

هر كجا یابی تو خون بر خاكها

پی بری باشد یقین از چشم ما

گفتِ من رعدست و این بانگ حنین

ز ابر خواهد تا ببارد بر زمین

من میان گفت و گریه می تنم

یا بگریم یا بگویم چون كنم

گر بگویم فوت می گردد بُكا

ور بگریم چون كنم شکر و ثنا

می فتد از دیده خون دل شها

بین چه افتادست از دیده مرا

این بگفت و گریه در شد آن نحیف

كه برو بگریست هم دون هم شریف

از دلش چندان بر آمد های و هو

حلقه كرد اهل بخارا گِرد اوی

خیره گویان خیره گریان خیره خند

مرد و زن خُرد و كلان حیران شدند

شهر هم هم رنگ او شد اشك ریز

مرد و زن درهم شده چون رستخیز

آسمان میگفت آن دم با زمین

گر قیامت را ندیدستی ببین

عقل حیران كه چه عشقست و چه حال

تا فراق او عجبتر یا وصال

چرخ برخوانده قیامت نامه را

تا مجرّه بر دریده جامه را

با دو عالم عشق را بیگانگی

اندرو هفتاد و دو دیوانگی

سخت پنهانست و پیدا حیرتش

جان سلطانان جان در حسرتش

غیر هفتاد و دو ملت كیش او

تخت شاهان تخته بندی پیش او

مطرب عشق این زند وقت سماع

بندگی بند و خداوندی صداع

پس چه باشد عشق دریای عدم

در شكسته عقل را آنجا قدم

بندگی و سلطنت معلوم شد

زین دو پرده عاشقی مكتوم شد

كاشكی هستی زبانی داشتی

تا ز هستان پرده ها برداشتی

هرچ گویی ای دم هستی از آن

پرده ی دیگر برو بستی بدان

آفت ادراك آن قالست و حال

خون بخون شستن محالست و محال

من چو با سوداییآنش محرمم

روز و شب اندر قفس در می دمم

سخت مست و بیخود و آشفته ای

دوش ای جان بر چه پهلو خفته ای

هان و هان هش دار بر نآری دمی

اولا برجه طلب كن محرمی

عاشق و مستی و بگشاده زبان

الله الله اشتری بر ناودان

چون ز راز و ناز او گوید زبان

یا جمیل الستر خواند آسمان

ستر چه در پشم و پنبه آذرست

تا همی پوشیش او پیداترست

چون بكوشم تا سَرَش پنهان كنم

سَر بر آرد چون علم كاینك منم

رغم انفم گیردم او هر دو گوش

كای مدمّغ چونش میپوشی بپوش

گویمش رو گر چه بر جوشیده ای

همچو جان پیدایی و پوشیده ای

گوید او محبوس خنبست این تنم

چون می اندر بزم ُخنبك میزنم

گویمش ز آن پیش كه گردی گرو

تا نیآید آفت مستی برو

گوید از جام لطیف آشام ِ من

یار روزم تا نماز شام من

چون بیآید شام و دزدد جام من

گویمش واده كه نآمد شام من

زآن عرب بنهاد نام می مدام

زآنك سیری نیست می خور را مُدام

عشق جوشد باده ی تحقیق را

او بود ساقی نهان صدیق را

چون بجویی تو بتوفیق حسن

باده آبِ جان بود ابریق تن

چون بیفزاید می توفیق را

قوّت می بشكند ابریق را

آب گردد ساقی و هم مستِ آب

چون مگو والله أعلم بالصواب

پرتو ساقیست كاندر شیره رفت

شیره بر جوشید و رقصان گشت و زفت

اندرین معنی بپرس آن خیره را

كه چنین كی دیده بودی شیره را

بی تفكر پیش هر داننده هست

آنك با شوریده شوراننده هست

***

حكایت عاشق دراز هجرانی و بسیار امتحانی

یك جوانی بر زنی مجنون بدست

می ندادش روزگار ِ وصل دست

بس شكنجه كرد عشقش بر زمین

خود چرا دارد ز اول عشق كین

عشق از اول چرا خونی بود

تا گریزد آنك بیرونی بود

چون فرستادی رسولی پیش زن

آن رسول از رشك گشتی راهزن

ور بسوی زن نبشتی كاتبش

نامه را تصحیف خواندی نایبش

ور صبا را پیك كردی در وفا

از غباری تیره گشتی آن صبا

رقعه گر بر پرِّ مرغی دوختی

پرِّ مرغ از تفِّ رقعه سوختی

راههای چاره را غیرت ببست

لشكر اندیشه را رایت شكست

بود اوّل مونس غم انتظار

آخرش بشكست كی هم انتظار

گاه گفتی كین بلای بیدواست

گاه گفتی نه حیات جان ماست

گاه هستی زو برآوردی سری

گاه او از نیستی خوردی بری

چونك بر وی سرد گشتی این نهاد

جوش كردی گرم چشمه ی اتحاد

چونك با بی برگی غربت بساخت

برگِ بی برگی بسوی او بتاخت

خوشهای فكرتش بی كاه شد

شبروان را رهنما چون ماه شد

ای بسا طوطی گویای خمش

ای بسا شیرین روان رو ترُش

رو بگورستان دمی خامش نشین

آن خموشان سخن گو را ببین

لیك اگر یك رنگ بینی خاكشان

نیست یكسان حالت چالاكشان

شحم و لحم زندگان یكسان بود

آن یكی غمگین دگر شادان بود

تو چه دانی تا ننوشی قالشان

زآنك پنهان است بر تو حالشان

بشنوی از قال های و هوی را

كی ببینی حالتِ صد توی را

نقش ما یكسان بضدها متصف

خاك هم یكسان روانشان مختلف

همچنین یكسان بود آوازها

آن یكی پُر درد و آن پُر نازها

بانگ اسبان بشنوی اندر مصاف

بانگ مرغان بشنوی اندر طواف

آن یكی از حقد و دیگر ز ارتباط

آن یكی از رنج و دیگر از نشاط

هر كه دور از حالت ایشان بود

پیشش آن آوازها یكسان بود

آن درختی جنبد از زخم تبر

و آن درختِ دیگر از باد سحر

بس غلط گشتم ز دیگِ مُردریگ

زآنك سر پوشیده میجوشید دیگ

جوش و نوش هر كست گوید بیآ

جوش صدق و جوش تزویر و ریا

گر نداری بو ز جان رو شناس

رو دماغی دست آور بو شناس

آن دماغی كه بر آن گلشن تند

چشم یعقوبان هم او روشن كند

هین بگو احوال آن خسته جگر

كز بخاری دور ماندیم ای پسر

***

یافتن عاشق معشوق را و بیان آنك جوینده یابنده بود كی فَمَنْ یعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَیراً یرَهُ

كان جوان در جست و جو بُد هفت سال

از خیال وصل گشته چون خیال

سایه ی حق بر سر بنده بود

عاقبت جوینده یابنده بود

گفت پیغمبر كه چون كوبی دری

عاقبت ز آن در برون آید سری

چون نشینی بر سر كوی كسی

عاقبت بینی تو هم روی كسی

چون ز چاهی میكنی هر روز خاك

عاقبت اندر رسی در آب پاك

جمله دانند این اگر تو نگروی

هر چه میكاریش روزی بدروی

سنگ بر آهن زدی آتش نجَست

این نباشد ور بباشد نادرست

آنك روزی نیستش بَخت و نجات

ننگرد عقلش مگر در نادرات

كآن فلان كس كِشت كرد و بَرنداشت

و آن صدف بُرد و صدف گوهر نداشت

بلعم باعور و ابلیس لعین

سود نآمدشان عبادتها و دین

صد هزاران انبیا و رهروان

ناید اندر خاطر آن بد گمان

این دو را گیرد كه تاریكی دهد

در دلش ادبار جز این كی نهد

بس كسا كه نان خورد دلشاد او

مرگ او گردد بگیرد در گلو

پس تو ای ادبار رو نان هم مخَور

تا نیفتی همچو او در شور و شر

صد هزاران خلق نانها می خورند

زور می یابند و جان می پرورند

تو بدان نادر كجا افتاده ای

گر نه محرومی و ابله زاده ای

این جهان پر آفتاب و نور ماه

او بهشته سر فرو برده بچاه

كه اگر حق است پس كو روشنی

سر ز چه بردار و بنگر ای دنی

جمله عالم شرق و غرب آن نور یافت

تا تو در چاهی نخواهد بر تو تافت

چَه رها كن رو بایوان و كروم

كم ستیز اینجا بدان كاللـّج شوم

هین مگو كاینك فلانی كِشت كرد

در فلان سالی ملخ كِشتش بخَورد

پس چرا كارم كه اینجا خوف هست

من چرا افشانم این گندم ز دست

وآنك او نگذاشت كِشت و كار را

پُر كند كوری تو انبار را

چون دری میكوفت او از سلوتی

عاقبت دریافت روزی خلوتی

جست از بیم عسس شب او بباغ

یار خود را یافت چون شمع و چراغ

گفت سازنده ی سبب را آن نفس

ای خدا تو رحمتی كن بر عسس

ناشناسا تو سببها كرده ای

از در دوزخ بهشتم بُرده ای

بهر آن كردی سبب این كار را

تا ندارم خوار من یك خار را

در شكستِ پای بخشد حق پری

هم ز قعر چاه بگشاید دری

تو مبین كه بر درختی یا بچاه

تو مرا بین كه منم مفتاح راه

گر تو خواهی باقی این گفت وگو

ای اخی در دفتر چارم بجو

تمّ المجلّد الثالث من المثنوی المعنوی

پایان دفتر سوم

***

مقدمه دفتر چهارم

ای ضیاء الحق حسام الدین توی

كه گذشت از مه بنورت مثنوی

همّت عالی تو ای مرتجا

می كِشد این را خدا داند كجا

گردن این مثنوی را بسته ای

می كشی آن سوی كه دانسته ای

مثنوی پویان كِشنده ناپدید

ناپدید از جاهلی كش نیست دید

مثنوی را چون تو مبدأ بوده ای

گر فزون گردد تواش افزوده ای

چون چنین خواهی خدا خواهد چنین

می دهد حق آرزوی متقین

كان لله بوده ای در ما مضی

تا كه كان الله پیش آمد جزا

مثنوی از تو هزاران شكر داشت

در دعا و ُشكر كفها بر فراشت

در لب و كفش خدا شكر تو دید

فضل كرد و لطف فرمود و مزید

زآنك شاكر را زیادت وعده است

آنچنانك قرب مزد سجده است

گفت وَ اسْجُدْ وَ اقترِبْ یزدان ما

قربِ جان شد سجده ی ابدان ما

گر زیادت می شود زین رو بود

نه از برای بوش و های و هو بود

با تو ما چون رز بتابستان خوشیم

حكم داری هین بكش تا می كشیم

خوش بكش این كاروانرا تا بحج

ای امیر صبر مفتاح الفرج

حج زیارت كردن خانه بود

حج ربّ البیت مردانه بود

زآن ضیا گفتم حسام الدین ترا

كه تو خورشیدی و این دو وصفها

كین حسام و این ضیا یكیست هین

تیغ خورشید از ضیا باشد یقین

نور از آن ماه باشد وین ضیا

آن خورشید این فرو خوان از ُنبا

شمس را قرآن ضیا خواند ای پدر

وان قمر را نور خواند این را نگر

شمس چون عالی تر آمد خود ز ماه

پس ضیا از نور افزون دان بجاه

بس كس اندر نور مه منهج ندید

چون برآمد آفتاب آن شد پدید

آفتاب اعواض را كامل نمود

لاجرم بازارها در روز بود

تا كه قلب و نقد نیك آید پدید

تا بود از غبن و از حیله بعید

تا كه نورش كامل آمد در زمین

تاجران را رَحْمَة ً للعالمین

لیك بر قلاب مبغوض است و سخت

زآنك ازو شد كاسد او را نقد و رخت

پس عدو جان صرّافست قلب

دشمن درویش كی بود غیر كلب

انبیا با دشمنان بر می تنند

پس ملایك ربّ سلـّم می زنند

كین چراغی را كه هست او نور كار

از پُف و دمهای دزدان دور دار

دزد و قلابست خصم نور بس

زین دو ای فریاد رس فریاد رس

روشنی بر دفتر چارم بریز

كافتاب از چرخ چارم كرد خیز

هین ز چارم نور ده خورشیدوار

تا بتابد بر بلاد و بر دیار

هر كش افسانه بخواند افسانه است

وآنك دیدش نقد خود مردانه است

آب نیلست و بقبطی خون نمود

قوم موسی را نه خون بُد آب بود

دشمن این حرف این دم در نظر

شد ممثل سر نگون اندر سقر

ای ضیاء الحق تو دیدی حال او

حق نمودت پاسخ افعال او

دیده ی غیبت چو غیبست اوستاد

كم مبادا زین جهان این دید و داد

این حكایت را كه نقدِ وقت ماست

گر تمامش میكنی اینجا رواست

ناكسانرا ترك كن بهر كسان

قصه را پایان برو مخلص رسان

این حكایت گر نشد آنجا تمام

چارمین جلدست آرش در نظام

***

تمامی حكایت آن عاشق كی ارعسس گریخت در باغی مجهول خود معشوق را در باغ یافت و عسس را از شادی دعای خیر می كرد و می گفت كی عَسی أَنْ تَكْرَهُوا شَیئاً وَ هُوَ خَیرٌ لَكُمْ

اندر آن بودیم كآن شخص از عسس

راند اندر باغ از خوفی فرس

بود اندر باغ آن صاحب جمال

كز غمش این در عنا بُد هشت سال

سایه ی او را نبود امكان دید

همچو عنقا وصف او را می شنید

جز یكی لقیه كه اول از قضا

بر وی افتاد و شد او را دل ربا

بعد از آن چندان كه میكوشید او

خود مجالش می نداد آن تند خو

نه بلابه چاره بودش نه بمال

چشم پر و بی طمع بود آن نهال

عاشق هر پیشه ی و مطلبی

حق بیآلود اول كارش لبی

چون بدآن آسیب در جُست آمدند

پیش پاشان می نهد هر روز بند

چون در افگندش بجست و جوی کار

بعد از آن دربست که كابین بیار

هم بر آن بومی تنند و می روند

هر دمی راجی و آیس می شوند

هر كسی راهست امید بری

كه گشادندش در آن روزی دری

باز در بستندش و آن در پرست

بر همان اومید آتش پاشدست

چون در آمد خوش در آن باغ آن جوان

خود فرو شد پا بگنجش ناگهان

مرعسس را ساخته یزدان سبب

تا ز بیم او دود در باغ شب

بیند آن معشوقه را او با چراغ

طالب انگشتری در جوی ِ باغ

پس قرین میكرد از ذوق آن نفس

با ثنای حق دعای آن عسس

که زیان كردم عسس را از گریز

بیست چندان سیم و زر بر وی بریز

از عوانی مر ورا آزاد كن

آنچنانك شادم او را شاد كن

سعد دارش این جهان و آن جهان

از عوانی و سگی اش وارهان

گر چه خوی این عوان هست ایخدا

كه هماره خلق را خواهد بلا

گر خبر آید كه شه جُرمی نهاد

بر مسلمانان شود او زفت و شاد

ور خبر آید كه شه رحمت نمود

از مسلمانان فگند آنرا بجود

ماتمی در جان او افتد از آن

صد چنین ادبارها دارد عوان

او عوان را در دعا در می كشید

كز عوان او را چنان راحت رسید

بر همه زهر و برو تریاق بود

آن عوان پیوندِ آن مشتاق بود

پس بَد مطلق نباشد در جهان

بَد بنسبت باشد این را هم بدان

در زمانه هیچ زهر و قند نیست

كه یكی را پا دگر را بند نیست

مر یكی را پا دگر را پای بند

مر یكی را زهر و بر دیگر چو قند

زهر مار آن مار را باشد حیات

نسبتش با آدمی باشد مَمات

خلق آبی را بود دریا چو باغ

خلق خاكی را بود آن مرگ و داغ

همچنین بر می شمر ای مردِ كار

نسبت این از یكی کس تا هزار

زید اندر حق آن شیطان بود

در حق ِ آن دیگری سلطان بود

آن بگوید زید صدیق سنیست

وین بگوید زید گبر كشتنیست

زید یك ذاتست بر آن یك جنان

او برین دیگر همه رنج و زیان

گر تو خواهی كو ترا باشد شكر

پس ورا از چشم عُشاقش نگر

منگر از چشم خودت آن خوب را

بین بچشم طالبان مطلوب را

چشم خود بر بند زآنخوش چشم تو

عاریت كن چشم از عشاق او

بلك ازو كن عاریت چشم و نظر

پس ز چشم او بروی او نگر

تا شوی ایمن ز سیری و ملال

گفت كان الله له زین ذوالجلال

چشم او من باشم و دست و دلش

تا رهد از مدبریها مقبلش

هر چه مكروهست چونشد او دلیل

سوی محبوبت حبیبست و خلیل

***

حكایت آن واعظ كه هر آغاز تذكیر دعای ظالمان و سخت دلان و بی اعتقادان كردی

آن یكی واعظ چو بر تخت آمدی

قاطعان راه را داعی شدی

دست برمی داشت یا رب رحم ران

بر بدان و مفسدان و طاغیان

بر همه ی تسخر كنان اهل خیر

بر همه ی كافر دلان و اهل دیر

می نكردی او دعا بر اصفیا

می نکردی جز خبیثان را دعا

مرورا گفتند كین معهود نیست

دعوت اهل ضلالت جود نیست

گفت نیكویی ازینها دیده ام

من دعاشان زین سبب بگزیده ام

خبث و ظلم و جور چندان ساختند

كه مرا از شر بخیر انداختند

هر گهی كه رو بدنیا كردمی

من از ایشان زخم و ضربت خوردمی

كردمی از زخم آن جانب پناه

باز آوردندمی گرگان براه

چون سبب ساز صَلاح من شدند

پس دعاشان بر منست ای هوشمند

بنده می نالد بحق از درد و نیش

صد شكایت میكند از رنج خویش

حق همی گوید كه آخر رنج و درد

مر ترا لابه كنان و راست كرد

این گله ز آن نعمتی كن كت زند

از در ما دور و مطرودت كند

در حقیقت هر عدو داروی تست

كیمیا و نافع و دل جوی تست

كه ازو اندر گریزی در خلا

استعانت جویی از لطف خدا

در حقیقت دوستانت دشمنند

كه ز حضرت دور و مشغولت كنند

هست حیوانی كه نامش اشغرست

او بزخم چوب زفت و لمترست

تا كه چوبش میزنی به می شود

او ز زخم چوب فربه می شود

نفس مؤمن اشغری آمد یقین

كو بزخم رنج زفتست و سمین

زین سبب بر انبیا رنج و شكست

از همه خلق جهان افزون ترست

تا ز جانها جان شان شد زفت تر

كه ندیدند آن بلا قوم دگر

پوست از دارو بلاكش می شود

چون ادیم طایفی خوش می شود

ورنه تلخ و تیر مالیدی درو

گنده گشتی ناخوش و ناپاك بو

آدمی را پوست نامد بوغ دان

از رطوبتها شده زشت و گران

تلخ و تیر و مالش بسیار ده

تا شود پاك و لطیف و با فره

ور نمی تانی رضا ده ای عیار

گر خدا رنجت دهد بی اختیار

كه بلای دوست تطهیر شماست

علم او بالای تدبیر شماست

چون صفا بیند بلا شیرین شود

خوش شود دارو چو صحت بین شود

بُرد بیند خویش را در عین مات

پس بگوید اقتلونی یا ثقات

این عوان در حق غیری سود شد

لیك اندر حق خود مردود شد

رحم ایمانی ازو ببریده شد

كین شیطانی برو پیچیده شد

كارگاه خشم گشت و كین وری

كینه دان اصل ضلال و كافری

***

سؤال كردن از عیسی علیه السلام كه در وجود از همه ی صعبها صعب تر چیست

گفت عیسی را یكی هشیار سر

چیست در هستی ز جمله صعبتر

گفتش ای جان صعبتر خشم خدا

كه از آن دوزخ همی لرزد چو ما

گفت ازین خشم خدا چه بود امان

گفت تركِ خشم خویش اندر زمان

پس عوان كه معدن این خشم گشت

خشم زشتش از سبع هم در گذشت

چه امیدستش برحمت جز مگر

باز گردد ز آن صفت آن بی هنر

گر چه عالم را ازیشان چاره نیست

این سخن اندر ضلال افگندنیست

چاره نبود هم جهانرا از چمین

لیك نبود آن چمین ماء معین

***

قصد خیانت كردن عاشق و بانگ بر زدن معشوق بر وی

چونك تنهااش بدید آن ساده مرد

زود او قصد كنار و بوسه كرد

بانگ بر وی زد به هیبت آن نگار

كه مرو گستاخ ادبرا هوش دار

گفت آخر خلوتست و خلق نی

آب حاضر تشنه ای همچون منی

كس نمی جنبد درین جا جز كه باد

كیست حاضر چیست مانع زین گشاد

گفت ای شیدا تو ابله بوده ای

ابلهی و ز عاقلان نشنوده ای

باد را دیدی كه می جنبد بدان

باد جنبانیست اینجا باد ران

مروحه ی تصریف صنع ایزدش

زد برین باد و همی جنباندش

جزو بادی كه بحكم مادرست

باد بیزن تا نجنبانی نجست

جنبش این جزو باد ای ساده مرد

بی تو و بی باد بیزن سر نكرد

جنبش باد نفس كاندر لبست

تابع تصریف جان و قالبست

گاه دم را مدح و پیغامی كنی

گاه دم را هجو و دشنامی كنی

پس بدان احوال دیگر بادها

كه ز جزوی كل می بیند نهی

باد را حق گه بهاری می كند

در دیش زین لطف عاری می كند

بر گروه عاد صرصر می كند

باز بر هودش معطر می كند

می كند یك باد را زهر سموم

مر صبا را می كند خرّم قدوم

بادِ دم را بر تو بنهاد او اساس

تا كنی هر باد را بر وی قیاس

دم نمی گردد سخن بی لطف و قهر

بر گروهی شهد و بر قومیست زهر

مروحه جنبان پی انعام كس

و ز برای قهر هر پشه و مگس

مروحه ی تقدیر ربانی چرا

پر نباشد ز امتحان و ابتلا

چونك جزو باد دم یا مروحه

نیست الا مفسده یا مُصلحه

این شمال و این صبا و این دبور

كی بود از لطف و از انعام دور

یك كف گندم ز انباری ببین

فهم كن كآن جمله باشد همچنین

كلّ باد از برج بادِ آسمان

كی جهد بی مروحه ی آن باد ران

بر سر خرمن بوقت انتقاد

نه كه فلاحان ز حق جویند باد

تا جدا گردد ز گندم كاهها

تا بانباری رود یا چاهها

چون بماند دیر آن بادِ وزان

جمله را بینی بحق لابه كنان

همچنین در طلق آن باد ولاد

گر نیآید بانگِ درد آید كه داد

گر نمی دانند كش راننده اوست

باد را پس كردن زاری چه خوست

اهل كشتی همچنین جویای باد

جمله خواهانش از آن رب العباد

همچنین در رد دندانها زیاد

دفع میخواهی بسوز و اعتقاد

از خدا لابه كنان آن جندیان

كه بده باد ظفر ای كامران

رقعه ی تعویذ میخواهند نیز

در شكنجه ی طلق زن از هر عزیز

پس همه دانسته اند آنرا یقین

كه فرستد باد رب العالمین

پس یقین در عقل هر داننده هست

اینك با جنبنده جنباننده هست

گر تو او را می نبینی در نظر

فهم كن آنرا باظهار اثر

تن بجان جنبد نمی بینی تو جان

لیك از جنبیدن تن جان بدان

گفت او گر ابلهم من در ادب

زیركم اندر وفا و در طلب

گفت ادب این بود خود كه دیده شد

آن دگر را خود همی دانی تولد

***

قصه ی آن صوفی كی زن را با بیگانه ای بگرفت

صوفئی آمد بسوی خانه روز

خانه یك در بود و زن با كفش دوز

جفت گشته با رهی خویش زن

اندر آن یك حجره از وسواس تن

چون بزد صوفی بجد در چاشتگاه

هر دو درماندند نه حیلت نه راه

هیچ معهودش نبُد كو آن زمان

سوی خانه باز گردد از دكان

قاصدا آن روز بی وقت آن مروع

از خیالی كرد تا خانه رجوع

اعتماد زن بر آن كو هیچ بار

این زمان فا خانه نآمد او زكار

آن قیاسش راست نآمد از قضا

گر چه ستارست هم بدهد سزا

چونك بَد كردی بترس آمن مباش

زآنك تخمست و برویاند خداش

چند گاهی او بپوشاند كه تا

آیدت زآن بد پشیمان و حیا

عهد عمر آن امیرمؤمنان

داد دزدی را بجلاد و عوان

بانگ زد آن دزد كای میر دیار

اولین بارست جرمم زینهار

گفت عمر حاش لله كه خدا

بار اول قهر بارد در جزا

بارها پوشد پی اظهار فضل

باز گیرد از پی اظهار عدل

تا كه این هر دو صفت ظاهر شود

آن مبشر گردد این منذر شود

بارها زن نیز آن بَد كرده بود

سهل بگذشت آن و سهلش مینمود

آن نمی دانست عقل پای سُست

كه سبو دایم ز جو نآید درست

آن چنانش تنگ آورد آن قضا

كه منافق را كند مرگ فجا

نه طریق و نه رفیق و نه امان

دست کرده آن فرشته سوی جان

آن چنان كین زن در آن حجره ی جفا

خشك شد او و حریفش ز ابتلا

گفت صوفی با دل خود كای دو گبر

از شما كینه كشم لیكن بصبر

لیك نادانسته آرم این نفس

تا که هر گوشی ننوشد این جرس

از شما پنهان كشد كینه محق

اندك اندك همچو بیماری دق

مرد دق باشد چو یخ هر لحظه كم

لیك پندارد بهر دم بهترم

همچو كفتاری كه میگیرندش و او

غرّه ی آن گفتِ كین كفتار كو

هیچ پنهان خانه آن زن را نبود

سمج و دهلیز و رهِ بالا نبود

نه تنوری كه در آن پنهان شود

نه جوالی كه حجاب آن شود

همچو عرصه ی پهن روز رستخیز

نه گو و نه پشته نه جای گریز

گفت یزدان وصفِ این جای حرج

بهر محشر لا تری فیها عوج

***

معشوق را زیر چادر پنهان كردن جهت تلبیس و بهانه گفتن زن كه إِنَّ كَیدَكُنَّ عَظِیمٌ

چادر خود را بر او افگند زود

مرد را زن ساخت و در را بر گشود

زیر چادر مرد رسوا و عیان

سخت پیدا چون شتر بر نردبان

گفت خاتونیست از اعیان شهر

مرورا از مال و اقبالست بهر

در ببستم تا كسی بیگانه ای

در نیاید زود نادانانه ای

گفت صوفی چیستش هین خدمتی

تا بر آرم بی سپاس و منتی

گفت میلش خویشی و پیوستگیست

نیك خاتونیست حق داند كه كیست

خواست دختر را ببیند زیردست

اتفاقا دختر اندر مكتبست

باز گفت ار آرد باشد یا سپوس

میكنم او را بجان و دل عروس

یک پسر دارد که اندر شهر نیست

خوب و زیرک چابک و مکسب کنیست

گفت صوفی ما فقیر و زار و كم

قوم خاتون مال دار و محتشم

كی بود این كفو ایشان در زواج

یكدر از چوب و دری دیگر ز عاج

كفو باید هر دو جفت اندر نكاح

ور نه تنگ آید نماند ارتیاح

***

گفتن زن كه او دربند جهاز نیست مراد او ستر و صلاحست و جواب گفتن صوفی این را سر پوشیده

گفت گفتم من چنین عذری و او

گفت نه من نیستم اسباب جو

ما ز مال و زر ملول و تخمه ایم

ما بحرص و جمع نه چون عامه ایم

قصد ما سِترست و پاكی و صلاح

در دو عالم خود بدآن باشد فلاح

باز صوفی عذر درویشی بگفت

و آن مكرر كرد تا نبود نهفت

گفت زن منهم مكرر كرده ام

بی جهازی را مقرر كرده ام

اعتقاد اوست راسختر ز كوه

كه ز صد فقرش نمی آید شكوه

او همی گوید مُرادم عفتست

از شما مقصود صدق و همتست

گفت صوفی خود جهاز و مال ما

دید و می بیند هویدا و خفا

خانه ی تنگی مقام یك تنی

كه درو پنهان نماند سوزنی

باز ستر و پاكی و زهد و صلاح

او ز ما به داند اندر انتصاح

به ز ما می داند او احوال سِتر

وز پس و پیش و سر و دنبال سِتر

ظاهرا او بی جهاز و خادمست

وز صلاح و ستر او خود عالمست

شرح مستوری ز بابا شرط نیست

چون برو پیدا چو روز روشنیست

این حكایت را بدآن گفتم كه تا

لاف كم بافی چو رسوا شد خطا

مر ترا ای هم بدعوی مستزاد

این بُدستت اجتهاد و اعتقاد

چون زن صوفی تو خاین بوده ای

دام مكر اندر دغا بگشوده ای

كه ز هر ناشسته رویی گپ زنی

شرم داری و ز خدای خویش نی

***

غرض از سمیع و بصیر گفتن خدا را

از پی آن گفت حق خود را بصیر

كه بود دید ویت هر دم نذیر

از پی آن گفت حق خود را سمیع

تا ببندی لب ز گفتار شنیع

از پی آن گفت حق خود را علیم

تا نیندیشی فسادی تو ز بیم

نیست اینها بر خدا اسم علم

كه سیه كافور دارد نام هم

اسم مشتق است ز اوصاف قدیم

نه مثال علت أولی سقیم

ورنه تسخر باشد و طنز و دَها

كرّ را سامع ضریرانرا ضیا

یا علم باشد حیی نام وقیح

یا سیاه زشت را نام صبیح

طفلك نوزاده را حاجی لقب

یا لقب غازی نهی بهر نسب

گر بگویند این لقبها در مدیح

تا ندارد آن صفت نبود صحیح

تسخر و طنزی بود آن یا جنون

پاك حق عما یقول الظالمون

من همی دانستمت پیش از وصال

كه نكو رویی ولیكن بد خصال

من همی دانستمت پیش از لقا

كز ستیزه راسخی اندر شقا

چونك چشمم سرخ باشد در غمش

دانمش ز آن درد گر كم بینمش

تو مرا چون بره دیدی بی شبان

تو گمان بردی ندارم پاسبان

عاشقان از درد ز آن نالیده اند

كه نظر تا جایگه مالیده اند

بی شبان دانسته اند آن ظبی را

رایگان دانسته اند آن سبی را

تا ز غمزه تیر آمد بر جگر

كه منم حارس گزافه كم نگر

كی كم از بره كم از بزغاله ام

كه نباشد حارس از دنباله ام

حارسی دارم كه ملكش می سزد

داند او بادی كه آن بر من وزد

سرد بود آن باد یا گرم آن علیم

نیست غافل نیست غایب ای سقیم

نفس شهوانی ز حق کرست و کور

من بدل کوریت می دیدم ز دور

هشت سالت زآن نپرسیدم بهیچ

كه پُرت دیدم ز جهل پیچ پیچ

خود چه پرسم آنك او باشد بتون

كه تو چونی چون بود او سرنگون

***

مثال دنیا چون گولخن و تقوی چون حمام

شهوت دنیا مثال گلخنست

كه ازو حمام تقوی روشنست

لیك قسم متقی زین تون صفاست

زآنك در گرمابه است و در نقاست

اغنیا ماننده ی سرگین كشان

بهر آتش كردن گرمابه بان

اندر ایشان حرص بنهاده خدا

تا بود گرمابه گرم و با نوا

ترك این تون گوی و در گرمابه ران

تركِ تون را عین آن گرمابه دان

هر كه در تونست او چون خادمست

مرورا كه صابرست و حازمست

هرك در حمام شد سیمای او

هست پیدا بر رُخ زیبای او

تو نیان را نیز سیما آشكار

از لباس و از دخان و از غبار

ور نبینی روش بویش را بگیر

بو عصا آمد برای هر ضریر

ور نداری بو در آرش در سخن

از حدیث نو بدان راز كهن

پس بگوید تو نیی صاحب ذهب

بیست سله چرك بُردم تا بشب

حرص تو چون آتش است اندر جهان

باز كرده هر زبانه صد دهان

پیش عقل این زر چو سرگین ناخوشست

گر چه چون سرگین فروغ آتشست

آفتابی كه دم از آتش زند

چرك تر را لایق آتش كند

آفتاب آن سنگ را هم كرد زر

تا بتون حرص افتد صد شرر

آنكه گوید مال گرد آورده ام

چیست یعنی چرك چندین برده ام

این سخن گر چه كه رسوایی فزاست

در میان تونیان زین فخرهاست

كه تو شش سله كشیدی تا بشب

من كشیدم بیست سله بی کرب

آنك در تون زاد و پاكی را ندید

بوی مُشك آرد برو رنجی پدید

***

قصه ی آن دباغ كه در بازار عطاران از بوی عطر و مشك بیهوش و رنجور شد

آن یكی افتاد بیهوش و خمید

چونك در بازار عطاران رسید

بوی عطرش زد ز عطاران راد

تا بگردیدش سر و برجا فتاد

همچو مردار او فتاد او بی خبر

نیم روز اندر میان رهگذر

جمع آمد خلق بر وی آن زمان

جملگان لا حول گو درمان كنان

آن یكی كف بر دل او می براند

و ز گلاب آن دیگری بروی فشاند

او نمی دانست كاندر مرتعه

از گلاب آمد ورا این واقعه

آن یكی دستش همی مالید و سر

و آن دگر كه گل همی آورد تر

آن بُخُور عود و شكّر زد بهم

و آن دگر از پوشش اش می كرد كم

و آن دگر نبضش که تا چون می جهد

وآن دگر بوی از دهانش می ستد

تا كه مِی خوردست یا بنگ و حشیش

خلق درماندند اندر بیهُشیش

پس خبر بردند خویشانرا شتاب

كه فلان افتاده است آنجا خراب

كس نمی داند كه چون مصروع گشت

یا چه شد كور افتاد از بام طشت

یك برادر داشت آن دباغ زفت

گربز و دانا بیآمد زود تفت

اندكی سرگین سگ در آستین

خلق را بشكافت و آمد با حنین

گفت من رنجش همی دانم ز چیست

چون سبب دانی دوا كردن جلیست

چون سبب معلوم نبود مشكلست

داروی رنج و در آن صد محملست

چون بدانستی سبب را سهل شد

دانش اسباب دفع جهل شد

گفت با خود هستش اندر مغز و رگ

توی بر تو بوی آن سرگین سگ

تا میان اندر حدث او تا بشب

غرق دباغیست او روزی طلب

پس چنین گفتست جالینوس مه

آنچ عادت داشت بیمار آنش دِه

كز خلاف عادتست آن رنج او

پس دوای رنجش از معتاد جو

چون جعل گشتست از سرگین كشی

از گلاب آید جعل را بیهُشی

هم از آن سرگین سگ داروی اوست

كه بدآن او را همی معتاد و خوست

الخبیثات الخبیثین را بخوان

رو و پشت این سخن را باز دان

ناصحان او را بعنبر یا گلاب

می دوا سازند بهر فتح باب

مر خبیثان را نسازد طیبات

در خور و لایق نباشد ای ثقات

چون ز عطر وحی كژ گشتند و گم

بد فغانشان كه تَطَیرْنا بكم

رنج و بیماریست ما را این مقال

نیست نیكو وعظتان ما را بفال

گر بیآغازید نصحی آشكار

ما كنیم آن دم شما را سنگسار

ما به لغو و لهو فربه گشته ایم

در نصیحت خویش را نسرشته ایم

هست قوتِ ما دروغ و لاف و لاغ

شورش معده ست ما را زین بلاغ

رنج را صد تو و افزون می كنید

عقل را دارو بافیون می كنید

***

معالجه كردن برادر دباغ دباغ را به خفیه ببوی سرگین

خلق را می راند از وی آن جوان

تا علاجش را نبینند آن كسان

سر بگوشش برد همچون رازگو

پس نهاد آن چیز بر بینی او

كو بكف سرگین سگ ساییده بود

داروی مغز پلید آن دیده بود

ساعتی شد مرده جنبیدن گرفت

خلق گفتند این فسونی بُد شگفت

كین بخواند افسون بگوش او دمید

مرده بود افسون بفریادش رسید

جنبش اهل فساد آن سو بود

كه ز ناز و غمزه و ابرو بود

هر كرا مشك نصیحت سود نیست

لاجرم با بوی بد خو کردنیست

مشركانرا ز آن نجس خواندست حق

كاندرون پشك زادند از سبق

كرم كو زادست در سرگین ابد

می نگرداند بعنبر خوی خَود

چون نزد بر وی نثار رشّ نور

او همه جسمست بی دل چون قشور

ور زرشّ نور حق قسمیش داد

همچو رسم مصر سرگین مرغ زاد

لیك نه مرغ خسیس خانگی

بلكه مرغ دانش و فرزانگی

تو بدان مانی كز آن نوری تهی

زآنك بینی بر پلیدی می نهی

از فراقت زرد شد رخسار ورو

برگ زردی میوه ی ناپخته تو

دیگ ز آتش شد سیاه و دود فام

گوشت از سختی چنین ماندست خام

هشت سالست جوش دادم در فراق

كم نشد یك ذره خامیت و نفاق

غوره ی تو سنگ بسته كز سقام

غورها اكنون مویزند و تو خام

***

عذر خواستن آن عاشق از گناه خویش بتلبیس و روی پوش و فهم كردن معشوق آن را نیز

گفت عاشق امتحان كردم مگیر

تا ببینم تو حریفی یا ستیر

من همی دانستمت بی امتحان

لیك كی باشد خبر همچون عیان

آفتابی نام تو مشهور و فاش

چه زیانست ار بكردم ابتلاش

تو منی من خویشتن را امتحان

میكنم هر روز در سود و زیان

انبیا را امتحان كرده عدات

تا شده ظاهر از ایشان معجزات

امتحان چشم خود كردم بنور

ای كه چشم بد ز چشمان تو دور

اینجهان همچون خرابست و تو گنج

گر تفحص كردم از گنجت مرنج

ز آن چنین بی خردگی كردم گزاف

تا زنم با دشمنان هر بار لاف

تا زبانم چون ترا نامی نهد

چشم ازین دیده گواهیها دهد

گر شدم در راهِ حرمت راه زن

آمدم ای مه بشمشیر و كفن

جز بدست خود مبرّم پا و سر

كه ازین دستم نه از دستِ دگر

از جدایی باز میرانی سخُن

هرچ خواهی كن ولیكن این مكن

در سخن آبادم این دم راه شد

گفت امكان نیست چون بیگاه شد

پوستها گفتیم و مغز آمد دفین

گر بمانیم این بماند همچنین

***

رد كردن معشوق عذر عاشق را و تلبیس او را در روی او مالیدن

در جوابش بر گشاد آن یار لب

كز سوی ما روز سوی تست شب

حیلهای تیره اندر داوری

پیش بینایان چرا می آوری

هرچ در دل داری از مكر و رموز

پیش ما رسواست و پیدا همچو روز

گر بپوشیمش ز بنده پروری

تو چرا بی رویی از حد می بری

از پدر آموز كآدم در گناه

خوش فرود آمد بسوی پایگاه

چون بدید آن عالِم الاسرار را

بر دو پا استاد استغفار را

بر سر خاكستر اندُه نشست

از بهانه شاخ تا شاخی نجَست

ربنا أنا ظلمنا گفت و بس

چونك جانداران بدید او پیش و پس

دید جانداران پنهان همچو جان

دور باش هر یكی تا آسمان

كه هلا پیش سلیمان مور باش

تا بنشكافد ترا این دور باش

جز مقام راستی یك دم مه ایست

هیچ لالامرد را چون چشم نیست

كور اگر از پند پالوده شود

هر دمی او باز آلوده شود

آدما تو نیستی كور از نظر

لیك إذا جاء القضاء عمی البصر

عمرها باید بنادر گاه گاه

تا كه بینا از قضا افتد بچاه

كور را خود این قضا همراه اوست

كه مر او را اوفتادن طبع و خوست

در حدث افتد نداند بوی چیست

از من است این بوی یا ز آلودگیست

ور كسی بروی كند مشكی نثار

هم ز خود داند نه از احسان یار

پس دو چشم روشن ای صاحب نظر

مر ترا صد مادرست و صد پدر

خاصه چشم دل كه آن هفتاد توست

وین دو چشم حس خوشه چین اوست

ای دریغا ره زنان بنشسته اند

صد گره زیر زبانم بسته اند

پای بسته چون رود خوش راهوار

بس گران بندیست این معذور دار

این سخن اشكسته می آید دلا

كین سخن دُرّست غیرت آسیا

دُرّ اگرچه خُرد و اشكسته شود

توتیای دیده ی خسته شود

ای دُرّ از اشكست خود بر سر مزن

كز شكستن روشنی خواهی شدن

همچنین اشكست بسته گفتنیست

حق ُكند آخر دُرستش كو غنیست

گندم ار بشكست و از هم در سكست

بر دكان آمد كه نك نان درست

تو هم ای عاشق چو جرمت گشت فاش

آب و روغن ترك كن اشكسته باش

آنك فرزندان خاص آدمند

نفحه ی انا ظلمنا می دمند

حاجت خود عرضه كن حجت مگو

همچو ابلیس لعین سخت رو

سخت رویی گر ورا شد عیب پوش

در ستیزه و سخت رویی رو بكوش

آن ابوجهل از پیمبر معجزی

خواست همچون كینه ور تركی غزی

لیك آن صدیق حق معجز نخواست

گفت این رو خود نگوید جز كه راست

كی رسد همچون توی را كز منی

امتحان همچو من یاری كنی

***

گفتن جهودی علی علیه السلام را  كی اگر اعتماد داری بر حافظی حق از سر این كوشك خود را در انداز و جواب گفتن امیر المؤمنین او را

مرتضی را گفت روزی یك عنود

كو ز تعظیم خدا آگه نبود

بر سر بامی و قصری بس بلند

حفظ حق را واقفی ای هوشمند

گفت آری او حفیظ است و غنی

هستی ما را ز طفلی و منی

گفت خود را اندر افگن هین ز بام

اعتمادی كن بحفظ حق تمام

تا یقین گردد مرا ایقان تو

و اعتقاد خوبِ با برهان تو

پس امیرش گفت خامش كن برو

تا نگردد جانت زین جرأت گرو

كی رسد مر بنده را كی با خدا

آزمایش پیش آرد ز ابتلا

بنده را كی زهره باشد كز فضول

امتحان حق كند ای گیج گول

آن خدا را می رسد كو امتحان

پیش آرد هر دمی با بندگان

تا بما ما را نماید آشكار

كه چه داریم از عقیده در سرار

هیچ آدم گفت حق را كه ترا

امتحان كردم درین جرم و خطا

تا ببینم غایت حلمت شها

اه كرا باشد مجال این كرا

عقل تو از بس كه آمد خیره سر

هست عذرت از گناه تو بتر

آنك او افراشت سقف آسمان

تو چه دانی كردن او را امتحان

ای ندانسته تو شر و خیر را

امتحان خود را كن آنگه غیر را

امتحان خود چو كردی ای فلان

فارغ آیی زامتحان دیگران

چون بدانستی كه شكر دانه ای

پس بدانی كاهل شكر خانه ای

پس بدان بی امتحانی كه اله

شكری نفرستدت ناجایگاه

این بدان بی امتحان از علم شاه

چون سری نفرستدت تا پایگاه

هیچ عاقل افكند دُرّ ثمین

در میان مستراحی پر چمین

زآنك گندم را حكیم آگهی

هیچ نفرستد بانبار كهی

شیخ را كه پیشوا و رهبرست

گر مریدی امتحان كرد او خرست

امتحانش گر كنی در راه دین

هم تو گردی ممتحن ای بی یقین

جرأت و جهلت شود عریان و فاش

او برهنه كی شود زین افتتاش

گر بیآید ذره سنجد كوه را

بر درد ز آن كه ترازوش ای فتی

كز قیاس خود ترازو می تند

مرد حق را در ترازو می كند

چون نگنجد او بمیزان خرد

پس ترازوی خرد را بر درد

امتحان همچون تصرف دان درو

تو تصرف بر چنان شاهی مجو

چه تصرف كرد خواهد نقشها

بر چنان نقاش بهر ابتلا

امتحانی گر بدانست و بدید

نی كه هم نقاش آن بر وی كشید

چه قدر باشد خود این صورت كه بست

پیش صورتها كه در علم ویست

وسوسه ی این امتحان چون آمدت

بخت بد دان كآمد و گردن زدت

چون چنین وسواس دیدی زود زود

با خدا گرد و درآ اندر سجود

سجده گه را تر كن از اشك روان

كای خدا تو وارهانم زین گمان

آن زمان كت امتحان مطلوب شد

مسجد دین تو پر خَرّوب شد

***

قصه ی مسجد اقصی و خروب و عزم كردن داود علیه السلام پیش از سلیمان علیه السلام بر بنای آن مسجد

چون در آمد عزم داودی بتنگ

كه بسازد مسجد اقصی بسنگ

وحی كردش حق كه ترك این بخوان

كه ز دستت بر نیاید این مکان

نیست در تقدیر ما آنك تو این

مسجد اقصی بر آری ای گزین

گفت جرمم چیست ای دانای راز

كه مرا گویی كه مسجد را مساز

گفت بی جرمی تو خونها كرده ای

خون مظلومان بگردن برده ای

كه ز آواز تو خلقی بی شمار

جان بدادند و شدند آنرا شكار

خون بسی رفتست بر آواز تو

بر صدای خوب جان پرداز تو

گفت مغلوب تو بودم مستِ تو

دست من بربسته بود از دست تو

نه كه هر مغلوب شه مرحوم بود

نه كه المغلوب كالمعدوم بود

گفت ای مغلوب معدومیست کو

جز بنسبت نیست معدوم ایقنوا

این چنین معدوم كو از خویش رفت

بهترین هستها افتاد و زفت

او بنسبت با صفات حق فناست

در حقیقت در فنا او را بقاست

جمله ی ارواح در تدبیر اوست

جمله ی اشباح در تیر اوست

آنك او مغلوب اندر لطف ماست

نیست مضطر بلك مختار ولاست

منتهای اختیار آنست خَود

كه اختیارش گردد اینجا مفتقد

اختیاری را نبودی چاشنی

گر نگشتی آخر او محو از منی

در جهان گر لقمه و گر شربتست

لذت او فرع محو لذتست

گر چه از لذات بی تأثیر شد

لذتی بود او و لذت گیر شد

***

شرح إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ و العلماء كنفس واحده خاصه اتحاد داود و سلیمان و سایر انبیاء علیهم السلام كی اگر یكی از ایشان را منكر شوی ایمان بهیچ نبی درست نباشد، و این علامت اتحاد است كه یك خانه از آن هزاران خانه ویران كنی آن همه ویران شود و یك دیوار قایم نماند كه لا نُفَرِّقُ بَینَ أَحَدٍ مِنْهُمْ، و العاقل یكفیه الاشاره، این خود از اشارت گذشت

گر چه برناید بجهد و زور تو

لیك مسجد را بر آرد پور تو

كرده ی او كرده ی تست ای حكیم

مؤمنان را اتصالی دان قدیم

مؤمنان معدود لیك ایمان یكی

جسمشان معدود لیكن جان یكی

غیر فهم و جان كه در گاو و خرست

آدمی را عقل و جانی دیگرست

باز غیر جان و عقل آدمی

هست جانی در ولی آن دمی

جان حیوانی ندارد اتحاد

تو مجو این اتحاد از روح باد

گر خورد این نان نگردد سیر آن

ور كشد بار این نگردد او گران

بلك این شادی كند از مرگ او

از حسد میرد چو بیند برگِ او

جان گرگان و سگان هر یك جداست

متحد جانهای شیران خداست

جمع گفتم جهانهاشان من باسم

کان یکی جان صد بود نسبت بجسم

همچو آن یك نور خورشید سما

صد بود نسبت بصحن خانه ها

لیك یك باشد همه ی انوارشان

چونك برگیری تو دیوار از میان

چون نماند خانها را قاعده

مؤمنان مانند نفس واحده

فرق و اشكالات آید زین مقال

زآنک نبود مثل این باشد مثال

فرقها بی حد بود از شخص شیر

تا بشخص آدمیزادِ دلیر

لیك در وقت مثال ای خوش نظر

اتحاد از روی جان بازی نگر

كان دلیر آخر مثال شیر بود

نیست مثل شیر در جمله ی حدود

متحد نقشی ندارد این سرا

تا كه مثلی وانمایم من ترا

هم مثال ناقصی دست آورم

تا ز حیرانی خرد را واخرم

شب بهر خانه چراغی می نهند

تا بنور آن ز ظلمت می رهند

آن چراغ این تن بود نورش چو جان

هست محتاج فتیل و این و آن

آن چراغ شش فتیله ی این حواس

جملگی بر خواب و خور دارد اساس

بی خور و بی خواب نزید نیم دم

با خور و با خواب نزید نیز هم

بی فتیل و روغنش نبود بقا

با فتیل و روغن او هم بیوفا

زآنك نور علتی اش مرگ جوست

چون زید كه روز روشن مرگ اوست

جمله حسهای بشر هم بی بقاست

زآنك پیش نور روز حشر لاست

نور حسّ جان بابایان ما

نیست كلی فانی و لا چون گیا

لیك مانند ستاره و ماهتاب

جمله محوند از شعاع آفتاب

آنچنانك سوز و درد زخم كیك

محو گردد چون درآید مار الیك

آنچنانك عور اندر آب جَست

تا در آب از زخم زنبوران برَست

می كند زنبور بر بالا طواف

چون بر آرد سر ندارندش معاف

آب ذكر حق و زنبور این زمان

هست یاد این فلانه و آن فلان

دم بخور در آبِ ذكر و صبر كن

تا رهی از فكر و وسواس كهن

بعد از آن تو طبع آن آب صفا

خود بگیری جملگی سر تا بپا

آنچنانک ز آب آن زنبور شر

می گریزد از تو هم گیرد حذر

بعد از آن خواهی تو دور از آب باش

كه بسرّ هم طبع آبی خواجه تاش

پس كسانی كز جهان بگذشته اند

لانیند و در صفات آغشته اند

در صفات حق صفات جمله شان

همچو اختر پیش آن خور بی نشان

گر ز قرآن نقل خواهی ای حرون

خوان جمیع هم لدینا محضرون

محضرون معدوم نبود نیك بین

تا بقای روحها دانی یقین

روح محجوب از بقا بس در عذاب

روح و اصل در بقا پاك از حجاب

زین چراغ حس حیوان المراد

گفتمت هان تا نجویی اتحاد

روح خود را متصل كن ای فلان

زود با ارواح قدس سالكان

صد چراغت ار مُرند ار بیستند

پس جدا و یگانه نیستند

زآن همه جنگند این اصحاب ما

جنگ كس نشنید اندر انبیا

زآنك نور انبیا خورشید بود

نور حس ما چراغ و شمع و دود

یك بمیرد یك بماند تا بروز

یك بود پژمرده دیگر با فروز

جان حیوانی بود حی از غذا

هم بمیرد او بهر نیك و بذی

گر بمیرد این چراغ و طی شود

خانه ی همسایه مظلم كی شود

نور آن خانه چو بی این هم بپاست

پس چراغ حس هر خانه جُداست

این مثال جان حیوانی بود

نه مثال جان ربانی بود

باز از هندوی شب چون ماه زاد

در سر هر روزنی نوری فتاد

نور آن صد خانه را تو یك شمر

كه نماند نور این بی آن دگر

تا بود خورشید تابان بر افق

هست در هر خانه نور او قنق

باز چون خورشید جان آفل شود

نور جمله ی خانها زایل شود

این مثال نور آمد مثل نی

مر ترا هادی عدو را ره زنی

بر مثال عنكبوتِ آن زشت خو

پردهای گنده را بر بافد او

از لعاب خویش پرده ی نور كرد

دیده ی ادراك خود را كور كرد

گردن اسب ار بگیرد برخورد

ور بگیرد پاش بستاند لگد

كم نشین بر اسب توسن بی لگام

عقل و دین را پیشوا كن والسلام

اندرین آهنگ منگر سُست و پست

كاندرین ره صبر و شقّ انفس است

***

بقیه ی قصه ی بنای مسجد اقصی

چون سلیمان كرد آغاز بنا

پاك چون كعبه همایون چون منی

در بنااش دیده می شد كرّ و فر

نی فسرده چون بناهای دگر

در بنا هر سنگ كز كه می سكست

فاش سیرو ابی همی گفت از نخست

همچو از آب و گل آدم كده

نور ز آهك پارها تابان شده

سنگ بی حمال آینده شده

و آن در و دیوارها زنده شده

حق همی گوید كه دیوار بهشت

نیست چون دیوارها بی جان و زشت

چون در و دیوار تن با آگهیست

زنده باشد خانه چون شاهنشهیست

هم درخت و میوه هم آب زلال

با بهشتی در حدیث و در مقال

زآنك جنت را نه ز آلت بسته اند

بلك از اعمال و نیت بسته اند

این بنا ز آب و گِل مرده بُدَست

و آن بنا از طاعت زنده شدست

این باصل خویش ماند پُر خِلل

و آن باصل خود كه علمست و عمل

هم سریر و قصر و هم تاج و ثیاب

با بهشتی در سؤال و در جواب

فرش بی فرّاش پیچیده شود

خانه بی مكناس روبیده شود

خانه ی دل بین ز غم ژولیده شد

بی كناس از توبه ای روبیده شد

تخت او سیار بی حمال شد

حلقه و در مطرب و اقوال شد

هست در دل زندگی دار الخلود

در زبانم چون نمی آید چه سود

چون سلیمان در شدی هر بامداد

مسجد اندر بهر ارشاد عباد

پند دادی گه بگفت و لحن و ساز

گه بفعل اعنی ركوعی یا نماز

پندِ فعلی خلق را جذاب تر

كه رسد در جان هر با گوش و كر

اندر آن وهم امیری كم بود

در حشم تأثیر آن محكم بود

***

قصه ی آغاز خلافت عثمان و خطبه ی وی در بیان آنك ناصح فعال بفعل به از ناصح قوال بقول

قصه ی عثمان كه بر منبر برفت

چون خلافت یافت بشتابید تفت

منبر مهتر كه سه پایه بُدَست

رفت بوبكر و دوم پایه نشست

بر سوم پایه عمر در دور خویش

از برای حرمت اسلام و كیش

دور عثمان آمد او بالای تخت

بر شد و بنشست آن محمود بخت

پس سؤالش كرد شخصی بوالفضول

كآن دو ننشستند بر جای رسول

پس تو چون جُستی از ایشان برتری

چون برُتبت تو از ایشان كمتری

هست این بالا مقام مصطفی

وهم مثلی نیست با آن شه مرا

بعد از آن بر جای خطبه آن ودود

تا بقرب عصر لب خاموش بود

زهره نه كسرا كه گوید هین بخوان

یا برون آید ز مسجد آن زمان

هیبتی بنشسته بُد بر خاص و عام

پُر شده نور خدا آن صحن و بام

هرك بینا ناظر نورش بدی

كور زآن خورشید هم گرم آمدی

پس ز گرمی فهم كردی چشم کور

كه بر آمد آفتابی بی فتور

لیك این گرمی گشاید دیده را

تا ببیند عین هر بشنیده را

گرمیش را ضجرتی و حالتی

ز آن تبش دل را گشادی فسحتی

كور چون شد گرم از نور قدَم

از فرح گوید كه من بینا شدم

سخت خوش مستی ولی ای بوالحسن

پاره ای راهست تا بینا شدن

این نصیب كور باشد ز آفتاب

صد چنین والله اعلم بالصواب

وآنك او آن نور را بینا بود

شرح او كی كار بوسینا بود

ور شود صد تو كه باشد این زبان

كه بجنباند بكف پرده ی عیان

وای بر وی گر بساید پرده را

تیغ اللهی كند دستش جدا

دست چه بود خود سرش را بر كند

آن سری كز جهل سرها میكند

این بتقدیر سخن گفتم ترا

ورنه خود دستش كجا و آن كجا

خاله را خایه بُدی خالو شدی

این بتقدیر آمدست ار او بدی

از زبان تا چشم كو پاك از شكست

صد هزاران سال گویم اندكست

هین مشو نومید نور از آسمان

حق چو خواهد میرسد در یكزمان

صد اثر در كانها از اختران

می رساند قدرتش در هر زمان

اختر گردون ظلم را ناسخ است

اختر حق در صفاتش راسخ است

چرخ پانصد ساله راه ای مستعین

در اثر نزدیك آمد با زمین

سه هزاران سال و پانصد تا زحل

دم بدم خاصیتش آرد عمل

در همش آرد چو سایه در ایاب

طول سایه چیست پیش آفتاب

وز نفوس پاك اختر وش مدد

سوی اخترهای گردون میرسد

ظاهر آن اختران قوّام ما

باطن ما گشته قوّام سما

***

در بیان آنك حكما گویند آدمی عالم صغریست و حكمای الهی گویند آدمی عالم كبریست زیرا آن علم حكما بر صورت آدمی مقصور بود و علم این حكما در حقیقت حقیقت آدمی موصول بود

پس بصورت عالم اصغر توی

پس بمعنی عالم اكبر توی

ظاهر آنشاخ اصل میوه است

باطنا بهر ثمر شد شاخ هست

گر نبودی میل و امید ثمر

كی نشاندی باغبان بیخ شجر

پس بمعنی آن شجر از میوه زاد

گر بصورت از شجر بودش ولاد

مصطفی زین گفت كآدم و انبیا

خلف من باشند در زیر لوا

بهر این فرموده است آن ذوفنون

رمز نحن الآخرون السابقون

گر بصورت من زآدم زاده ام

من بمعنی جدّ جدّ افتاده ام

كز برای من بُدش سجده ی ملك

وز پی من رفت بر هفتم فلك

پس ز من زایید در معنی پدر

پس ز میوه زاد در معنی شجر

اوّل فكر آخر آمد در عمل

خاصه فكری كو بود وصف ازل

حاصل اندر یك زمان از آسمان

می رود می آید ایدر كاروان

نیست بر این كاروان این ره دراز

كی مفازه زفت آید با مفاز

دل بكعبه می رود در هر زمان

جسم طبع دل بگیرد ز امتنان

این دراز و كوتهی مر جسم راست

چه دراز و كوته آنجا كه خداست

چون خدا مر جسم را تبدیل كرد

رفتنش بی فرسخ و بی میل كرد

صد امیدست این زمان بردار گام

عاشقانه ای فتی خلّ الكلام

گر چه پیله ی چشم بر هم میزنی

در سفینه خفته ای ره می كنی

***

تفسیر این حدیث كه مثل امتی كمثل سفینة نوح من تمسك بها نجا و من تخلف عنها غرق

بهر این فرمود پیغمبر كه من

همچو كشتی ام بطوفان زمن

ما و اصحابم چون آن كشتی نوح

هرك دست اندر زند یابد فتوح

چونك با شیخی تو دور از زشتیی

روز و شب سیاری و در كشتیی

در پناه جان جان بخشی توی

کشتی اندر خفته ی ره میروی

مسکل از پیغمبر ایام خویش

تكیه كم كن بر فن و بر كام خویش

گر چو شیری چون روی ره بیدلیل

خوش بین و در ضلالی و ذلیل

هین مپر الا كه با پرهای شیخ

تا ببینی عون لشكرهای شیخ

یك زمانی موج لطفش بال تست

آتش قهرش دمی حمّال تست

قهر او را ضد لطفش كم شِمَر

اتحاد هر دو بین اندر اثر

یك زمان چون خاك سبزت میكند

یكزمان پر باد و گبزت میكند

جسم عارف را دهد وصف جماد

تا برو روید گل و نسرین شاد

لیك او بیند نبیند غیر او

جز بمغز پاك ندهد خلد بو

مغز را خالی كن از انكار یار

تا كه ریحان یابد از گلزار یار

تا بیابی بوی خلد از یار من

چون محمد بوی رحمن از یمن

در صف معراجیان گر بیستی

چون بُراقت بر کشاند نیستی

نه چو معراج زمینی تا قمر

بلك چون معراج كلكی تا شكر

نه چو معراج بخاری تا سما

بل چو معراج جنینی تا نهی

خوش بُراقی گشت خنگ نیستی

سوی هستی آردت گر نیستی

كوه و دریاها سُمش مَس میكند

تا جهان حسّ را پس می كند

پا بكش در كشتی و می رو روان

چون سوی معشوق جان جان روان

دست نه و پای نه رو تا قدم

آنچنانك تاخت جانها از عدم

بردریدی در سخن پرده ی قیاس

گر نبودی سمع سامع را نعاس

ای فلك بر گفتِ او گوهر ببار

از جهان او جهانا شرم دار

گر بباری گوهرت صد تا شود

جامدت بیننده و گویا شود

پس نثاری كرده باشی بهر خَود

چونك هر سرمایه ی تو صد شود

***

قصه ی هدیه فرستادن بلقیس از شهر سبا سوی سلیمان علیه السلام

هدیه ی بلقیس چل استر بُدست

بار آنها جمله خشت زر بُدست

چون بصحرای سلیمانی رسید

فرش آنرا جمله زرّ پخته دید

بر سر زر تا چهل منزل براند

تا كه زر را در نظر آبی نماند

بارها گفتند زر را وا بریم

سوی مخزن ما چه بیگار اندریم

عرصه ای كش خاك زر ده دهیست

زر بهدیه بردن آنجا ابلهیست

ای ببرده عقل هدیه تا اله

عقل آنجا كمترست از خاكِ راه

چون كساد هدیه آنجا شد پدید

شرمساریشان همی واپس كشید

باز گفتند ار كساد و ار روا

چیست بر ما بنده فرمانیم ما

گر زر و گر خاك ما را بردنیست

امر فرمان ده بجا آوردنیست

گر بفرمایند كه واپس برید

هم بفرمان تحفه را باز آورید

خندش آمد چون سلیمان آن بدید

كز شما من كی طلب كردم ثرید

من نمیگویم مرا هدیه دهید

بلك گفتم لایق هدیه شوید

كه مرا از غیب نادر هدیهاست

كه بشر آنرا نیارد نیز خواست

میپرستید اختری كو زر كند

رو باو آرید كو اختر كند

می پرستید آفتاب چرخ را

خوار كرده جان عالی نرخ را

آفتاب از امر حق طباخ ماست

ابلهی باشد كه گوییم او خداست

آفتابت گر بگیرد چون كنی

آن سیاهی زو تو چون بیرون كنی

نه بدرگاه خدا آری صداع

كه سیاهی را ببر واده شعاع

گر كشندت نیم شب خورشید كو

تا بنالی یا امان خواهی ازو

حادثات اغلب بشب واقع شود

و آن زمان معبود او غایب بود

سوی حق گر راستانه خم شوی

وا رهی از اختران مَحرم شوی

چون شوی مَحرم گشایم با تو لب

تا ببینی آفتابی نیم شب

جز روان پاك او را شرق نه

در طلوعش روز و شب را فرق نه

روز آن باشد كه او شارق شود

شب نماند چونکه او بارق شود

چون نماید ذره پیش آفتاب

همچنانست آفتاب اندر لباب

آفتابی را كه رخشان می شود

دیده پیشش كند و حیران می شود

همچو ذره بینیش در نور عرش

پیش نور بی حدِ موفور عرش

خوار و مسكین بینی او را بی قرار

دیده را قوّت شده از كردگار

كیمیایی كه ازو یك مأثری

بر دخان افتاد گشت آن اختری

نادر اكسیری كه از وی نیم تاب

بر ظلامی زد بگردش آفتاب

بوالعجب میناگری كز یك عمل

بست چندین خاصیت را بَرّ زُحَل

باقی اخترها و گوهرهای جان

هم برین مقیاس ای طالب بدان

دیده ی حسی زبون آفتاب

دیده ی ربانیی جو و بیاب

تا زبون گردد بپیش آن نظر

شعشعات آفتاب با شرر

كآن نظر نوری و این ناری بود

نار پیش نور بس تاری بود

***

كرامات و نور شیخ عبدالله مغربی قدس الله سره

گفت عبد الله شیخ مغربی

شصت سال از شب ندیدم من شبی

من ندیدم ظلمتی در شصت سال

نه بروز و نه بشب نه ز اعتلال

صوفیان گفتند صدق ِ قال او

شب همی رفتیم در دنبال او

در بیابانهای پُر از خار و گو

او چو ماه بدر ما را پیش رو

روی پس ناكرده می گفتی بشب

هین گو آمد میل كن در سوی چپ

باز گفتی بعد یكدم سوی راست

میل كن زیرا كه خاری پیش پاست

روز گشتی پاش را ما پای بوس

گشته و پایش چو پاهای عروس

نه ز خاك و نه ز گِل بر وی اثر

نه از خراش خار و آسیب حجر

مغربی را مشرقی كرده خدای

كرده مغرب را چو مشرق نور زای

نور این شمس شموسی فارس است

روز خاص و عام را او حارس است

چون نباشد حارس آن نور مجید

كه هزاران آفتاب آرد پدید

تو بنور او همی رو در امان

در میان اژدها و كژدمان

پیش پیشت می رود آن نور پاك

می كند هر ره زنی را چاك چاك

یوم لا یخزی النَّبی راست دان

نور یسعی بین أیدیهم بخوان

گر چه گردد در قیامت آن فزون

از خدا اینجا بخواهید آزمون

كو ببخشد هم بمیغ و هم بماغ

نور جان والله اعلم بالبلاغ

***

باز گردانیدن سلیمان علیه السلام رسولان بلقیس را بآن هدیها كی آورده بودند سوی بلقیس و دعوت كردن بلقیس را بایمان و ترك آفتاب پرستی

باز گردید ای رسولان خجل

زر شما را دل به من آرید دل

این زر من بر سر آن زر نهید

كوری تن فرج استر را دهید

فرج استر لایق حلقه ی زرست

زر عاشق روی زرد اصفرست

كه نظرگاه خداوندست آن

كز نظرانداز خورشیدست كان

كو نظرگاه شعاع آفتاب

كو نظرگاه خداوند لباب

از گرفت من ز جان اسپر كنید

گر چه اكنون هم گرفتار منید

مرغ فتنه ی دانه بر بامست او

پر گشاده بسته ی دامست او

چون بدانه داد او دل را بجان

ناگرفته مرو را بگرفته دان

آن نظرها كه بدانه می كند

آن گره دان كو بپا بر می زند

دانه گوید گر تو می دزدی نظر

من همی دزدم ز تو صبر و مقر

چون كشیدت آن نظر اندر پیم

پس بدانی كز تو من غافل نیم

***

قصه ی عطاری كه سنگ ترازوی او گِل سرشوی بود و دزدیدن مشتری گِل خوار از آن گل هنگام سنجیدن شكر دزدیده و پنهان

پیش عطاری یكی گل خوار رفت

تا خرد ابلوج قند خاص زفت

پس بَر عطار طرّار دو دل

موضع سنگ ترازو بود گِل

لیک گِل سنگِ ترازوی منست

گر ترا میل شكر بخریدنست

گفت هستم در مهمی قند جو

سنگِ میزان هرچ خواهی باش گو

گفت با خود پیش آنك گِل خوردست

سنگ چه بود گِل نكوتر از زرست

همچو آن دلاله كه گفت ای پسر

نو عروسی یافتم بس خوب فر

سخت زیبا لیك هم یك چیز هست

كآن ستیره دختر حلوا گرست

گفت بهتر این چنین خود گر بود

دختر او چرب و شیرین تر بود

گر نداری سنگ و سنگت از گِلست

این به و به گل مرا میوه ی دلست

اندر آن كفه ی ترازو ز اعتداد

او بجای سنگ آن گِل را نهاد

پس برای كفه ی دیگر بدست

هم بقدر آن شكر را می شكست

چون نبودش تیشه ای او دیر ماند

مشتری را منتظر آنجا نشاند

رویش آنسو بود گل خور ناشگفت

گل ازو پوشیده دزدیدن گرفت

ترس ترسان كه نباید ناگهان

چشم او بر من فتد از امتحان

دید عطار آن و خود مشغول كرد

كه فزون تر دزد هین ای روی زرد

گر بدزدی و ز گل من می بری

رو كه هم از پهلوی خود میخوری

تو همی ترسی ز من لیك از خری

من همی ترسم كه تو كمتر خوری

گر چه مشغولم چنان احمق نیم

كه شكر افزون كشی تو از نیم

چون ببینی مر شکر را ز آزمود

پس بدانی احمق و غافل که بود

مرغ از آن دانه نظر خوش می كند

دانه هم از دور راهش می زند

گر زنای چشم حظی می بری

نه كباب از پهلوی خود می خوری

این نظر از دور چون تیرست و سمّ

عشقت افزون میشود صبر تو كم

مال دنیا دام مرغان ضعیف

مُلك عقبی دام مرغان شریف

تا بدین مُلكی كه او دامست ژرف

در شكار آرند مرغان شگرف

من سلیمان می نخواهم ملكتان

بلك من برهانم از هر هَلكتان

كین زمان هستند خود مملوك ملك

مالكِ مُلك آنك او بجهید او ز هلك

بازگونه ای اسیر این جهان

نام خود كردی امیر این جهان

ای تو بنده ی این جهان محبوس جان

چند گویی خویش را خواجه ی جهان

***

دلداری كردن و نواختن سلیمان علیه السلام مر آن رسولانرا و دفع وحشت و آزار از دل ایشان و عذر قبول ناكردن هدیه شرح كردن با ایشان

ای رسولان میفرستمتان رسول

ردّ من بهتر شما را از قبول

پیش بلقیس آنچ دیدیت از عجب

باز گویید از بیابان ذهب

تا بداند كه بزر طامع نه ایم

ما زر از زر آفرین آورده ایم

آنك گر خواهد همه خاك زمین

سر بسر زر گردد و دُرّ ثمین

حق برای آن كند ای زر گزین

روز محشر این زمین را نقره گین

فارغیم از زر كه ما بس پُر فنیم

خاكیانرا سر بسر زرین كنیم

از شما كی كدیه ی زر می كنیم

ما شما را كیمیاگر می كنیم

ترك آن گیرید گر ملك سباست

كه برون ِ آب و گِل بس ملكهاست

تخته بند است آنك تختش خوانده ای

صدر پنداری و بر در مانده ای

پادشاهی نیستت بر ریش خَود

پادشاهی چون كنی بر نیك و بد

بی مراد تو شود ریشت سپید

شرم دار از ریش خود ای كژ امید

مالك الملكست هر كش سر نهد

بی جهان خاك صد ملكش دهد

لیك ذوق سجده ای پیش خدا

خوشتر آید از دو صد دولت ترا

پس بنالی كه نخواهم ملكها

ملك آن سجده مسلم كن مرا

پادشاهان جهان از بد رگی

بو نبردند از شراب بندگی

ورنه ادهم وار سر گردان و دنگ

ملك را بر هم زدندی بی درنگ

لیك حق بهر ثبات این جهان

مُهرشان بنهاد بر چشم و دهان

تا شود شیرین بر ایشان تخت و تاج

که ستانیم از جهانداران خراج

از خراج ار جمع آری زر چو ریگ

آخر آن از تو بماند مرد ریگ

همره جانت نگردد ملك و زر

زر بده سرمه ستان بهر نظر

تا ببینی كین جهان چاهیست تنگ

یوسفانه آن رسن آری بچنگ

تا بگوید چون ز چاه آیی بنام

جان كه یا بشرای لی هذا غلام

هست در چاه انعكاسات نظر

كمترین آنك نماید سنگ زر

وقت بازی كودكان را ز اختلال

مینماید آن خزفها زر و مال

عارفانش كیمیاگر گشته اند

تا كه شد كانها بَر ایشان نژند

***

دیدن درویش جماعت مشایخ را در خواب و در خواست كردن روزی حلال بی مشغول شدن بكسب و از عبادت ماندن و ارشاد ایشان او را و میوه های تلخ و ترش كوهی بر وی شیرین شدن بداد آن مشایخ

آن یكی درویش گفت اندر سمر

خضریانرا من بدیدم خواب در

گفتم ایشانرا كه روزی حلال

از كجا نوشم كه نبود آن وبال

مرمرا سوی كهستان راندند

میوها ز آن بیشه می افشاندند

كه خدا شیرین بكرد آن میوه را

در دهان تو بهمت های ما

هین بخور پاك و حلال و بی حساب

بی صداع و نقل و بالا و نشیب

پس مرا ز آن رزق نطقی رو نمود

ذوق گفتِ من خردها می ربود

گفتم این فتنه ست ای رب جهان

بخششی ده از همه خلقان نهان

شد سخن از من دل خوش یافتم

چون انار از ذوق می بشكافتم

گفتم ار چیزی نباشد در بهشت

غیر این شادی كه دارم در سرشت

هیچ نعمت آرزو ناید دگر

زین نپردازم بحور و نیشكر

مانده بود از كسب یك دو حبه ام

دوخته در آستین جُبه ام

***

نیت كردن او كی این زر بدهم بدان هیزم كش چون من روزی یافتم بكرامات مشایخ و رنجیدن آن هیزم كش از ضمیر و نیت او

آن یكی درویش هیزم می كشید

خسته و مانده ز بیشه در رسید

پس بگفتم من ز روزی فارغم

زین سپس از بهر رزقم نیست غم

میوه ی مكروه بر من خوش شدست

رزق خاصی جسم را آمد بدست

چونك من فارغ شدستم از گلو

حبه ای چندست این بدهم بدو

بدهم این زر را بدین تكلیف كش

تا دو سه روزك شود از قوت خَوش

خود ضمیرم را همی دانست او

زآنك سمعش داشت نور از شمع هو

بود پیشش سرّ هر اندیشه ای

چون چراغی در درون شیشه ای

هیچ پنهان می نشد از وی ضمیر

بود بر مضمون دلها او امیر

پس همی منگید با خود زیر لب

در جواب فكرتم آن بوالعجب

كاین بود اندیشی از بهر ملوك

كیف تلقی الرزق ان لم یرزقوك

من نمی كردم سخن را فهم لیك

بر دلم میزد عتابش نیك نیك

سوی من آمد بهیبت همچو شیر

تنگ هیزم را ز خود بنهاد زیر

پرتو حالی كه او هیزم نهاد

لرزه بر هر هفت عضو من فتاد

گفت یا رب گر ترا خاصان هی اند

كه مبارك دعوت و فرّخ پی اند

لطف تو خواهم كه میناگر شود

این زمان این تنگ هیزم زر شود

در زمان دیدم كه زر شد هیزمش

همچو آتش بر زمین می تافت خَوش

من در آن بی خود شدم تا دیرگه

چونك با خویش آمدم من از وله

بعد از آن گفت ای خدا گر آن كبار

بس غیورند و گریزان ز اشتهار

باز این را بندِ هیزم ساز زود

بی توقف هم بر آن حالی كه بود

در زمان هیزم شد آن اغصان زر

مست شد در كار او عقل و نظر

بعد از آن برداشت هیزم را و رفت

سوی شهر از پیش من او تیز و تفت

خواستم تا از پی آن شه روم

پرسم از وی مشكلات و بشنوم

بسته كرد آن هیبت او مرمرا

پیش خاصان ره نباشد عامه را

ور كسی را ره شود گو سرفشان

كآن بود از رحمت و از جذبشان

پس غنیمت دار آن توفیق را

چون بیابی صحبت صدیق را

نه چو آن ابله كه یابد قرب شاه

سهل و آسان در فتد آن دم ز راه

چون ز قربانی دهندش بیشتر

پس بگوید ران گاوست این مگر

نیست این از ران گاو ای مفتری

ران گاوت مینماید از خری

بذل شاهانه ست این بی رشوتی

بخشش محض است این از رحمتی

***

تحریض سلیمان علیه السلام مر رسولانرا بر تعجیل هجرت بلقیس بهر ایمان

همچنان كه شه سلیمان در نبرد

جذب خیل و لشكر بلقیس كرد

كه بیآیید ای عزیزان زود زود

كه بر آمد موجها از بحر جود

سوی ساحل می فشاند بی خطر

جوش موجش هر زمانی صد گهر

الصلا گفتیم ای اهل رشاد

كین زمان رضوان در جنت گشاد

پس سلیمان گفت ای پیكان روید

سوی بلقیس و بدین دین بگروید

پس بگوییدش بیآ اینجا تمام

زود كه ان الله یدعو بالسلام

هین بیآ ای طالب دولت شتاب

كه فتوحست این زمان و فتح باب

ای كه تو طالب نه ای تو هم بیآ

تا طلب یابی ازین یار وفا

***

سبب هجرت ابراهیم ادهم قدس الله سره و ترك ملك خراسان

ملك بر هم زن تو ادهم وار زود

تا بیابی همچو او ملك خلود

خفته بود آن شه شبانه بر سریر

حارسان بر بام اندر دار و گیر

قصد شه از حارسان آن هم نبود

كه كند ز آن دفع دزدان و رنود

او همی دانست كآن كو عادلست

فارغست از واقعه ایمن دلست

عدل باشد پاسبان كامها

نه بشب چوبك زنان بر بامها

لیك بُد مقصودش از بانگِ رباب

همچو مشتاقان خیال آن خطاب

ناله ی سرنا و تهدید دُهُل

چیزكی ماند بدآن ناقور كل

پس حكیمان گفته اند این لحنها

از دوار چرخ بگرفتیم ما

بانگ گردشهای چرخ است اینكه خلق

می سرایندش بطنبور و بحلق

مؤمنان گویند كآثار بهشت

نغز گردانید هر آواز زشت

ما همه اجزای آدم بوده ایم

در بهشت آن لحنها بشنوده ایم

گر چه بر ما ریخت آب و گل شكی

یادمان آمد از آنها چیزكی

لیك چون آمیخت با خاك كرَب

كی دهد این زیر و این بم آن طرب

آب چون آمیخت با بول و کمیز

گشت ز آمیزش مزاجش تلخ و تیز

چیزكی از آب هستش در جسد

بول گیرش آتشی را می كشد

گر نجس شد آب این طبعش بماند

كآتش غم را بطبع خود نشاند

پس غذای عاشقان آمد سماع

كه درو باشد خیال اجتماع

قوتی گیرد خیالات ضمیر

بلك صورت گردد از بانگ و صفیر

آتش عشق از نواها گشت تیز

آنچنانك آتش آن جوز ریز

***

حكایت آن مرد تشنه كی از سر جوز بن جوز می ریخت در جوی آب كه در گو بود و بآب نمی رسید تا بافتادن جوز بانگ آب بشنود و او را چو سماع خوش بانگ آب اندر طرب می آورد

در نغولی بود آب آن تشنه راند

بر درخت جوز جوزی می فشاند

می فتاد از جوز بُن جوز اندر آب

بانگ می آمد همی دید او حباب

عاقلی گفتش كه بگذار ای فتی

جوزها خود تشنگی آرد ترا

بیشتر در آب می افتد ثمر

آب در پستیست از تو دور در

تا تو از بالا فرو آیی بزور

آب جویش برده باشد تا بدور

گفت قصدم زین فشاندن جوز نیست

تیزتر بنگر برین ظاهر مه ایست

قصد من آنست كآید بانگ آب

هم ببینم بر سر آب این حباب

تشنه را خود شغل چه بود در جهان

گِرد پای حوض گشتن جاودان

گرد جو و گرد آب و بانگ آب

همچو حاجی طایف كعبه ی صواب

همچنان مقصود من زین مثنوی

ای ضیآء الحق حسام الدین توی

مثنوی اندر فروع و در اصول

جمله آن تست كردستی قبول

در قبول آرند شاهان نیك و بد

چون قبول آرند نبود هیچ رد

چون نهالی كاشتی آبش بده

چون گشادش داده ای بگشا گره

قصدم از الفاظ او راز توست

قصدم از انشایش آواز توست

پیش من آوازت آواز خداست

عاشق از معشوق حاشا كه جداست

اتصالی بی تكیف بی قیاس

هست رب الناس را با جان ناس

لیك گفتم ناس من نسناس نی

ناس غیر جان جان اشناس نی

ناس مردم باشد و كو مردمی

تو سر مردم ندیدستی دمی

ما رَمَیتَ إِذْ رَمَیتَ خوانده ای

مُلك جسمت را چو بلقیس ای غبی

ترك كن بهر سلیمان نبی

می كنم لا حول نه از گفت خویش

بلك او وسواس آن اندیشه كیش

كو خیالی می كند در گفتِ من

در دل از وسواس و انكارات ظن

می كنم لا حول یعنی چاره نیست

چون ترا در دل بضدم گفتنیست

چونك گفتِ من گرفتت در گلو

من خمش كردم تو آن خود بگو

آن یكی ناییء خوش نی می زدست

ناگهان از مقعدش بادی بجَست

نای را بر كون نهاد او كه ز من

گر تو بهتر می زنی بستان بزن

ای مسلمان خود ادب اندر طلب

نیست الا حمل از هر بی ادب

هر كرا بینی شكایت می كند

كه فلان كس راست طبع و خوی بد

این شكایت گر بدان که بدخوست

كه مرآن بد خوی را او بد گوست

زآنك خوش خو آن بود كو در خمول

باشد از بد خو و بد طبعان حمول

لیك در شیخ آن گِله ز امر خداست

نه پی خشم و ممارات و هواست

آن شكایت نیست هست اصلاح جان

چون شكایت كردن پیغمبران

ناحمولی انبیا از امر دان

ورنه حمالست بد را حلمشان

طبع را كشتند اندر حمل بدی

ناحمولی گر بود هست ایزدی

ای سلیمان در میان زاغ و باز

حلم حق شو با همه ی مرغان بساز

ای دو صد بلقیس حلمت را زبون

كهِ اهدِ قومی اِنَهم لا یعلمون

***

تهدید فرستادن سلیمان علیه السلام پیش بلقیس كی اصرار میندیش بر شرك و تآخیر مكن

هین بیآ بلقیس ورنه بد شود

لشكرت خصمت شود مرتد شود

پرده دار تو درت را بر كند

جان تو با تو بجان خصمی كند

جمله ذرات زمین و آسمان

لشكر حقند گاه امتحان

باد را دیدی كه با عادان چه كرد

آب را دیدی كه در طوفان چه كرد

آنچ بر فرعون زد آن بحر كین

و آنچ با قارون نمودست این زمین

وآنك سنگ انداخت داودی بدست

گشت ششصد پاره و لشكر شكست

سنگ میبارید بر اعدای لوط

تا كه در آب سیه خوردند غوط

گر بگویم از جمادات جهان

عاقلانه یاری پیغمبران

مثنوی چندان شود كه چل شتر

گر كشد عاجز شود از بار پُر

دست بر كافر گواهی میدهد

لشكر حق میشود سر می نهد

ای نموده ضد حق در فعل درس

در میان لشكر اویی بترس

جزو جزوت لشكر او در وفاق

مر ترا اكنون مطیعند از نفاق

گر بگوید چشم را كو را فشار

درد چشم از تو بر آرد صد دمار

ور بدندان گوید او بنما وبال

پس ببینی تو ز دندان گوشمال

باز كن طب را بخوان باب العِلل

تا ببینی لشكر تن را عمل

چونك جان جان هر چیزی ویست

دشمنی با جان جان آسان كیست

خود رها كن لشكر دیو و پری

كز میان جان كنندم صفدری

ملك را بگذار بلقیس از نخست

چون مرا یابی همه ی ملك آن تست

خود بدانی چون بر من آمدی

كه تو بی من نقش گرمابه بُدی

نقش اگر خود نقش سلطان یا غنیست

صورتست از جان خود او بی چاشنیست

زینت او از برای دیگران

باز كرده بیهده چشم و دهان

ای تو در پیكار خود را باخته

دیگران را تو ز خود نشناخته

تو بهر صورت كه آیی بیستی

كه منم این والله آن تو نیستی

یك زمان تنها بمانی تو ز خلق

در غم و اندیشه مانی تا بحلق

این تو كی باشی كه تو آن اوحدی

كه خوش و زیبا و سرمست خودی

مرغ خویشی صید خویشی دام خویش

صدر خویشی فرش خویشی نام خویش

جوهر آن باشد كه قایم با خودست

آن عرض باشد كه فرع او شدست

گر تو آدم زاده ای چون او نشین

جمله ذرّیات را در خود ببین

چیست اندر خُم كه اندر نهر نیست

چیست اندر خانه كاندر شهر نیست

اینجهان خُمست و دل چون جوی آب

اینجهان حجره ست و دل شهر عجاب

***

پیدا کردن سلیمان علیه السلام كه مرا خالصا لامر الله جهدست در ایمان تو، یك ذره غرضی نیست مرا نه در نفس تو و حس تو و نه در ملك تو، خود بینی چون چشم جان باز شود بنور الله

هین بیا كه من رسولم دعوتی

چون اجل شهوت كشم نه شهوتی

ور بود شهوت امیر شهوتم

نه اسیر شهوت روی بُتم

بت شكن بودست اصل اصل ما

چون خلیل حق و جمله ی انبیا

گر در آییم ای رهی در بتكده

بت سجود آرد نه ما در معبده

احمد و بو جهل در بُتخانه رفت

زین شدن تا آن شدن فرقیست زفت

این در آید سر نهند او را بتان

آن در آید سر نهد چون امتان

اینجهان شهوتی بتخانه ایست

انبیا و كافران را لانه ایست

لیك شهوت بنده ی پاكان بود

زر نسوزد ز آنك نقدِ كان بود

كافران قلبند و پاكان همچو زر

اندرین بوته درند این دو نفر

قلب چون آمد سیه شد در زمان

زر در آمد زرّی او شد عیان

دست و پا انداخت اندر بوته خوش

در رخ آتش همی خندد رگش

جسم ما رو پوش ما شد در جهان

ما چو دریا زیر این كه در نهان

شاهِ دین را منگر ای نادان بطین

كین نظر كردست ابلیس لعین

كی توان اندود این خورشید را

با كف گِل تو بگو آخر مرا

گر بریزی خاك و صد خاكسترش

بر سر نور او بر آید بر سرش

َكه كه باشد کو بپوشد روی آب

طین كه باشد كو بپوشد آفتاب

***

باقی قصه ی ابراهیم ادهم قدس الله سرّه

بر سر تختی شنید آن نیك نام

طقطقی و های و هویی شب ز بام

گامهای تند بر بام سرا

گفت با خود این چنین زَهره كِه را

بانگ زد بر روزن قصر او كه كیست

این نباشد آدمی مانا پریست

سر فرو كردند قومی بوالعجب

ما همی گردیم شب بهر طلب

هین چه میجوئید گفتند اشتران

گفت اشتر بام بر كی جُست هان

پس بگفتندش كه تو بر تخت جاه

چون همی جویی ملاقات اله

خود همان بُد دیگر او را كس ندید

چون پری از آدمی شد ناپدید

معنی اش پنهان و او در پیش خلق

خلق كی بینند غیر ریش و دلق

چون ز چشم خویش و خلقان دور شد

همچو عنقا در جهان مشهور شد

جان هر مرغی كه آمد سوی قاف

جمله ی عالم ازو لافند لاف

چون رسید اندر سبا این نور شرق

غلغلی افتاد در بلقیس و خلق

روحهای مرده جمله پَر زدند

مردگان از گور تن سر بر زدند

یكدگر را مژده میدادند هان

نك ندایی می رسد از آسمان

ز آن ندا دینها همی گردند گبز

شاخ و برگ دل همی گردند سبز

از سلیمان آن نفس چون نفخ صور

مردگان را وارهانید از قبور

مر ترا بادا سعادت بعد ازین

این گذشت الله أعلم بالیقین

بقیه ی قصه ی اهل سبا و نصیحت و ارشاد سلیمان علیه السلام آل بلقیس را هر یكی را اندر خورد و مشكلات دین و دل او و صید كردن هر جنس مرغ ضمیری بصفیر آن جنس مرغ و طعمه ی او

قصه گویم از سبا مشتاق وار

چون صبا آمد بسوی لاله زار

لاقت الاشباحُ یوم وصلها

عادت الاولاد صوب اصلها

أمة العشق الخفی فی الامم

مثل جود حوله لوم السقم

ذلة الارواح من أشباحها

عزة الاشباح من ارواحها

أیها العشاق السقیا لكم

أنتم الباقونَ والبقیا لكم

ایها السالون قوموا و اعشقوا

ذاك ریح یوسف فاستنشقوا

منطق الطیر سلیمانی بیآ

بانگ هر مرغی كه آید میسرا

چون بمرغانت فرستادست حق

لحن هر مرغی بدادستت سبق

مرغ جبری را زبان جبر گو

مرغ پر اِشكسته را از صبر گو

مرغ صابر را تو خوش دار و معاف

مرغ عنقا را بخوان اوصاف قاف

مر كبوتر را حذر فرما ز باز

باز را از حلم گو و احتراز

و آن خفاشی را كه ماند او بینوا

می كنش با نور جفت و آشنا

كبك جنگی را بیاموزان تو صلح

مر خروسانرا نما اشراط صبح

همچنان میرو ز هُدهُد تا عقاب

ره نما والله اعلم بالصواب

***

آزاد شدن بلقیس از ملك و مست شدن او از شوق ایمان و التفات همت او از همه ملك منقطع شدن وقت هجرت الا از تخت

چون سلیمان سوی مرغان سبا

یك صفیری كرد بست آنجمله را

جز مگر مرغی كه بُد بی جان و پَر

یا چو ماهی گنگ بود از اصل و كر

نی غلط گفتم كه كر گر سر نهد

پیش وحی كبریا سمعش دهد

چونك بلقیس از دل و جان عزم كرد

بر زمان رفته هم افسوس خَورد

ترك مال و ملك كرد او آنچنان

كه بترك نام و ننگ آن عاشقان

آن غلامان و كنیزان ِ بناز

پیش چشمش همچو پوسیده پیاز

باغها و قصرها و آبِ رود

پیش چشم از عشق گلخن مینمود

عشق در هنگام استیلا و خشم

زشت گرداند لطیفانرا بچشم

هر زُمرّد را نماید گندنا

غیرت عشق این بود معنی ِ لا

لا اله الا هو اینست ای پناه

كه نماید مه ترا دیگ سیاه

هیچ مال و هیچ مخزن هیچ رخت

می دریغش نامد الا جز كه تخت

پس سلیمان از دلش آگاه شد

كز دل او تا دل او راه شد

آنکسی که بانگ موران بشنود

هم فغان سر دوران بشنود

آنك گوید راز قالَتْ نملة

هم بداند راز این طاق كهن

دید از دورش كه آن تسلیم كیش

تلخش آمد فرقتِ آن تخت خویش

گر بگویم آن سبب گردد دراز

كه چرا بودش بتخت آن عشق و ساز

گر چه این كلك قلم خود بی حِسیست

نیست جنس كاتب او را مونسیست

همچنین هر آلت پیشه وری

هست بی جان مونس جان وری

این سبب را من معین گفتمی

گر نبودی چشم فهمت را نمی

از بزرگی تخت كز حد می فزود

نقل كردن تخت را امكان نبود

خرده كاری بود و تفریقش خطر

همچو اوصال بدن با همدگر

پس سلیمان گفت گر چه فی الاخیر

سرد خواهد شد برو تاج و سریر

چون ز وحدت جان برون آرد سری

جسم را با فرّ او نبود فری

چون بر آید گوهر از قعر بحار

ننگری اندر كف و خاشاك خوار

سر بر آرد آفتابِ با شرر

دمّ عقرب را كه سازد مستقر

لیك خود با این همه بر نقد حال

جُست باید تخت او را انتقال

تا نگردد خسته هنگام لقا

كودكانه حاجتش گردد روا

هست بر ما سهل و او را بس عزیز

تا بود بر خوان حوران دیو نیز

عبرت جانش شود آن تختِ ناز

همچو دلق و چارقی پیش ایاز

تا بداند در چه بود آن مبتلا

از كجاها در رسید او تا كجا

خاك را و نطفه را و مضغه را

پیش چشم ما همی دارد خدا

كز كجا آوردمت ای بد نیت

كه از آن آید همی خفریقیت

تو بر آن عاشق بُدی در دور آن

منكر این فضل بودی آن زمان

این كرم چون دفع آن انكار تست

كه میان خاك میكردی نخست

حجت انكار شد انشار تو

از دوا بدتر شد این بیمار تو

خاك را تصویر این كار از كجا

نطفه را خصمی و انكار از كجا

چون در آن دم بی دل و بی سر بُدی

فكرت و انكار را منكر بُدی

از جمادی چونك انكارت برُست

هم ازین انكار حشرت شد درست

پس مثال تو چو آن حلقه زنیست

كز درونش خواجه گوید خواجه نیست

حلقه زن زین نیست دریابد كه هست

پس ز حلقه بر ندارد هیچ دست

پس هم انكارت مبین می كند

كز جماد او حشر صد فن می كند

چند صنعت رفت ای انكار تا

آب و گل انكار زاد از هَلْ أتی

آب و گل می گفت خود انكار نیست

بانگ می زد بی خبر كه اخبار نیست

پس بگویم شرح این از صد طریق

لیك خاطر لغزد از گفتِ دقیق

***

چاره كردن سلیمان علیه السلام در احضار تخت بلقیس از سبا

گفت عفریتی كه تختش را بفن

حاضر آرم تا تو زین مجلس شدن

گفت آصف من باسم اعظمش

حاضر آرم پیش تو در یكدمش

گر چه عفریت اوستاد سحر بود

لیك آن از نفخ آصف رو نمود

حاضر آمد تخت بلقیس آنزمان

لیك ز آصف نه از فن عفریتیان

گفت حمد الله بدین و صد چنین

كه بدیدستم ز رب العالمین

پس نظر كرد آن سلیمان سوی تخت

گفت آری گول گیری ای درخت

پیش چوب و پیش سنگ نقش كند

ای بسا گولان كه سرها می نهند

ساجد و مسجود از جان بی خبر

دیده از جان جنبشی و اندك اثر

دیده در وقتی كه شد حیران و دنگ

كه سخن گفت و اشارت كرد سنگ

نرد خدمت چون بنا موضع بباخت

شیر سنگین را شقی شیری شناخت

از كرم شیر حقیقی كرد جود

استخوانی سوی سگ انداخت زود

گفت گر چه نیست آنسگ بر قوام

لیك ما را استخوان لطفیست عام

***

قصه ی یاری خواستن حلیمه از بتان چون عقیب فطام مصطفی را علیه السلام گم كرد و لرزیدن و سجده ی بتان و گواهی دادن ایشان بر عظمت كار مصطفی صلی الله علیه و آله و سلم

قصه ی راز حلیمه گویمت

تا زُداید داستان او غمت

مصطفی را چون ز شیر او باز كرد

بر كفش برداشت چون ریحان و ورد

می گریزانیدش از هر نیك و بد

تا سپارد آن شهنشه را بجَد

چون همی آورد امانت را ز بیم

شد بكعبه و آمد او اندر حطیم

از هوا بشنید بانگی كای حطیم

تافت بر تو آفتابی بس عظیم

ای حطیم امروز آید بر تو زود

صد هزاران نور از خورشید جود

ای حطیم امروز آرد در تو رخت

محتشم شاهی كه پیك اوست بخت

ای حطیم امروز بی شك از نوی

منزل جانهای بالایی شوی

جان پاكان طلبِ طلب و جوق جوق

آیدت از هر نواحی مستِ شوق

گشت حیران آن حلیمه ز آن صدا

نه كسی در پیش نه سوی قفا

شش جهت خالی ز صورت وین ندا

شد پیاپی آن ندا را جان فدا

مصطفی را بر زمین بنهاد او

تا كند آن بانگ خوش را جست و جو

چشم میانداخت آن دم سو بسو

كه كجا است آن شه اسرار گو

كین چنین بانگ بلند از چپ و راست

میرسد یا رب رساننده كجاست

چون ندید او خیره و نومید شد

جسم لرزان همچو شاخ بید شد

باز آمد سوی آن طفل رشید

مصطفی را بر مكان خود ندید

حیرت اندر حیرت آمد بر دلش

گشت بس تاریك از غم منزلش

سوی منزل ها دوید و بانگ داشت

كه كه بر دُردانه ام غارت گماشت

مكیان گفتند ما را علم نیست

ما ندانستیم كآنجا كودكیست

ریخت چندان اشك و كرد او بس فغان

كه ازو گریان شدند آن دیگران

سینه كوبان آنچنان بگریست خَوش

كاختران گریان شدند از گریه اش

***

حكایت آن پیر عرب كی دلالت كرد حلیمه را باستعانت بتان

پیرمردی پیشش آمد با عصا

كای حلیمه چه فتاد آخر ترا

كه چنین آتش ز دل افروختی

این جگرها را ز ماتم سوختی

گفت احمد را رضیعم معتمد

پس بیآوردم كه بسپارم بجَد

چون رسیدم در حطیم آوازها

می رسید و می شنیدم از هوا

من چو آن الحان شنیدم از هوا

طفل را بنهادم آنجا زآن صدا

تا ببینم این ندا آواز كیست

كه ندایی بس لطیف و بس شهیست

نه از كسی دیدم به گرد خود نشان

نه ندا می منقطع شد یكزمان

چونك واگشتم ز حیرت های دل

طفل را آنجا ندیدم وای دل

گفتش ای فرزند تو اندُه مدار

كه نمایم مر ترا یك شهریار

كه بگوید گر بخواهد حال طفل

او بداند منزل و ترحال طفل

پس حلیمه گفت ای جانم فدا

مر ترا ای شیخ خوبِ خوش ندا

هین مرا بنمای آن شاهِ نظر

كش بود از حال طفل من خبر

برد او را پیش عُزی كین صنم

هست در اخبار غیبی مغتنم

ما هزاران گم شده زو یافتیم

چون بخدمت سوی او بشتافتیم

پیر كرد او را سجود و گفت زود

ای خداوند عرب ای بحر جود

گفت ای عزی تو بس اكرامها

كرده ای تا رَسته ایم از دامها

بر عرب حقست از اكرام تو

فرض گشته تا عرب شد رام تو

این حلیمه ی سعدی از اومیدِ تو

آمد اندر ظلّ شاخ بیدِ تو

كه ازو فرزند طفلی گمشدست

نام آن كودك محمد آمدست

چون محمد گفت آن جمله ی بتان

سرنگون گشتند و ساجد آنزمان

كه برو ای پیر این چه جست و جوست

آن محمد را كه عزل ما ازوست

ما نگون و سنگسار آییم ازو

ما كساد و بی عیار آییم ازو

آن خیالاتی كه دیدندی ز ما

وقت فترت گاه گاه اهل هوا

گم شود چون بارگاه او رسید

آب آمد مر تیمم را درید

دور شو ای پیر فتنه كم فروز

هین ز رشك احمدی ما را مسوز

دور شو بهر خدا ای پیر تو

تا نسوزی ز آتش تقدیر تو

این چه دُم اژدها افشردن است

هیچ دانی چه خبر آوردنست

زین خبر خون شد دل دریا و كان

زین خبر لرزان شود هفت آسمان

چون شنید از سنگها پیر این سخن

پس عصا انداخت آن پیر كهن

پس ز لرزه و خوف و بیم آن ندا

پیر دندانها بهم بر می زدی

آنچنانك اندر زمستان مرد عور

او همی لرزید و می گفت ای ثبور

چون در آن حالت بدید آن پیر را

زآن عجب گم كرد زن تدبیر را

گفت پیرا گر چه من در محنتم

حیرت اندر حیرت اندر حیرتم

ساعتی بادم خطیبی می كند

ساعتی سنگم ادیبی میكند

باد با حرفم سخنها می دهد

سنگ و كوهم فهم اشیا می دهد

گاه طفلم را ربوده غیبیان

غیبیان سبز پر آسمان

از كه نالم با كه گویم این گله

من شدم سودایی اكنون صد دله

غیرتش از شرح غیبم لب ببست

این قدر گویم كه طفلم گم شدست

گر بگویم چیز دیگر من كنون

خلق بندندم بزنجیر جنون

گفت پیرش كای حلیمه شاد باش

سجده ی شكر آر و رو را كم خراش

غم مخور یاوه نگردد او ز تو

بلك عالم یاوه گردد اندرو

هر زمان از رشك غیرت پیش و پس

صد هزاران پاسبانست و حرس

آن ندیدی كآن بتان ذو فنون

چون شدند از نام طفلت سرنگون

این عجب قرنیست بر روی زمین

پیر گشتم من ندیدم جنس این

زین رسالت سنگها چون ناله داشت

تا چه خواهد بر گنه كاران گماشت

سنگ بی جرمست در معبودیش

تو نه ای مضطر كه بنده بودیش

آنكه مضطر اینچنین ترسان شدست

تا كه بر مجرم چها خواهند بست

***

خبر یافتن جد  حضرت مصطفی  عبدالمطلب از گم كردن حلیمه محمد را علیه السلام و طالب شدن او گرد شهر و نالیدن او بر در كعبه و از حق درخواستن و یافتن او محمد را علیه السلام

چون خبر یابید جد مصطفی

از حلیمه وز فغانش برملا

و ز چنان بانگ بلند و نعرها

كه بمیلی می رسید از وی صدا

زود عبد المطلب دانست چیست

دست بر سینه همی زد می گریست

آمد از غم بر در كعبه بسوز

كای خبیر از سرّ شب وز راز روز

خویشتن را من نمی بینم فنی

تا بود همراز تو همچون منی

خویشتن را من نمی بینم هنر

تا شوم مقبول این مسعود در

یا سر و سجده ی مرا قدری بود

تا باشكم دولتی خندان شود

لیك در سیمای آن دُرّ یتیم

دیده ام آثار لطفت ای كریم

كه نمی ماند بما گر چه زماست

ما همه مِسیم و احمد كیمیاست

آن عجایبها كه من دیدم برو

من ندیدم بر ولی و بر عدو

آنک فضل تو درین طفلیش داد

كس نشان ندهد بصد ساله جهاد

چون یقین دیدم عنایتهای تو

بروی او دُرّیست از دریای تو

من هم او را می شفیع آرم بتو

حال او ای حال دان با من بگو

از درون كعبه آمد بانگ زود

كه هم اكنون رُخ بتو خواهد نمود

با دو صد اقبال او محفوظِ ماست

با دو صد طلب ملك محفوظِ ماست

ظاهرش را شهره ی كیهان كنیم

باطنش را از همه پنهان كنیم

زرّ كان بود آب و گل ما زرگریم

كه گهش خلخال و گه خاتم بریم

گه حمایلهای شمشیرش كنیم

گاه بندِ گردن شیرش كنیم

گه ترنج ِ تخت بر سازیم ازو

گاه تاج فرقهای ملك جو

عشقها داریم با این خاك ما

زآنك افتادست در قعده ی رضا

گه چنین شاهی ازو پیدا كنیم

گه هم او را پیش شه شیدا كنیم

صد هزاران عاشق و معشوق ازو

در فغان و در نفیر و جست و جو

كار ما اینست بر كوری آن

كه بكار ما ندارد میل جان

این فضیلت خاك را ز آن رو دهیم

که نواله پیش بی برگان نهیم

زآنك دارد خاك شكل اغبری

و ز درون دارد صفات انوری

ظاهرش با باطنش گشته بجنگ

باطنش چون گوهر و ظاهر چو سنگ

ظاهرش گوید كه ما اینیم و بس

باطنش گوید نكو بین پیش و پس

ظاهرش مُنكر كه باطن هیچ نیست

باطنش گوید كه بنماییم بیست

ظاهرش با باطنش در چالش اند

لاجرم زین صبر نصرت می كشند

زین ترُش رو خاك صورتها كنیم

خنده ی پنهانش را پیدا كنیم

زآنك ظاهر ِ خاك اندوه و بكاست

در درونش صد هزاران خندهاست

كاشف السرّیم و كار ما همین

كین نهانها را بر آریم از كمین

گر چه دزد از منكری تن می زند

شحنه آن از عصر پیدا می كند

فضلها دزدیده اند این خاكها

تا مقر آریمشان از ابتلا

بس عجب فرزند كو را بوده است

لیك احمد بر همه افزوده است

شد زمین و آسمان خندان و شاد

كان چنین شاهی ز مادر جفت زاد

می شكافد آسمان از شادیش

خاك چون سوسن شد از آزادیش

ظاهرت با باطنت ای خاكِ خوش

چونك در جنگند و اندر كشمكش

هر كه با خود بهر حق باشد بجنگ

تا شود معنیش خصم بو و رنگ

ظلمتش با نور او شد در قتال

آفتابِ جانش را نبود زوال

هر كه كوشد بهر ما در امتحان

پشت زیر پاش آرد آسمان

ظاهرت از تیرگی افغان كنان

باطن تو گلستان در گلستان

قاصد او چون صوفیان رو ترُش

تا نیامیزند با هر نور كش

عارفان روترش چون خارپشت

عیش پنهان كرده در خار دُرُشت

باغ پنهان گرد باغ آن خار فاش

كای عدوی دزد زین در دور باش

خار پشتا خار حارس كرده ای

سر چو صوفی در گریبان برده ای

تا كسی دو چار دانگ عیش تو

کم شود زین گلرخان خار خو

طفل تو گرچه كه كودك خو بُدست

هر دو عالم خود طفیل او بُدست

ما جهانی را بدو زنده كنیم

چرخ را در خدمتش بنده كنیم

گفت عبد المطلب كین دم كجاست

ای علیم السرّ نشان ده راهِ راست

***

نشان خواستن عبد المطلب از موضوع محمد علیه السلام كه كجاش یابم و جواب آمدن از اندرون كعبه و نشان یافتن

از درون كعبه آوازش رسید

گفت ای جوینده آن طفل رشید

در فلان وادیست زیر آن درخت

پس روان شد زود پیر نیكبخت

در ركاب او امیران قریش

زآنك جدّش بود ز اعیان قریش

تا بپشت آدم اسلافش همه

مهتران بزم و رزم و ملحمه

این نسب خود پوست او را بوده است

كز شهنشاهان مه پالوده است

مغز او خود از نسب دورست و پاك

نیست جنسش از سمك كس تا سماك

نور حق را كس نجوید زاد و بود

خلعت حق را چه حاجت تار و پود

كمترین خلعت كه بدهد در ثواب

برفزاید بر طراز آفتاب

***

بقیه ی قصه ی رحمت بلقیس را

خیز بلقیسا بیآ و مُلك بین

بر لب دریای یزدان دُر بچین

خواهرانت ساكن چرخ سنی

تو بمرداری چه سلطانی كنی

خواهرانت را ز بخششهای راد

هیچ می دانی كه آن سلطان چه داد

تو ز شادی چون گرفتی طبل زن

كه منم شاه و رئیس گولخن

مثل قانع شدن آدمی بدنیا و حرص او در طلب و غفلت او از دولت روحانیان كی ابنای جنس وی اند و نعره زنان كه یا لَیتَ قَوْمِی یعْلَمُونَ

آن سگی در كو گدای كور دید

حمله می آورد و دلقش می درید

گفته ایم این را ولی باری دگر

شد مكرر بهر تأكید خبر

كور گفتش آخر آن یاران تو

بر كه اند این دم شكار و صید جو

قوم تو در كوه می گیرند گور

در میان كوی می گیری تو كور

ترك این تزویر گو شیخ نفور

آب شوری جمع كرده چند كور

كین مریدان من و من آب شور

می خورند از من همی گردند كور

آب خود شیرین كن از بحر لدُن

آب بد را دام این كوران مكن

خیز شیران خدا بین گور گیر

تو چو سگ چونی بزرقی كور گیر

گور چه از صید غیر دوست دور

جمله شیر و شیر گیر و مست نور

در نظاره ی صید و صیادی شه

كرده ترك صید و مرده در وله

همچو مرغ مرده شان بگرفته یار

تا كند او جنس ایشانرا شكار

مرغ مرده مضطر اندر وصل و بین

خوانده ای القلب بین الاصبعین

مرغ مرده اش را هر آنك شد شكار

چون ببیند شد شكار شهریار

هر كه او زین مرغ مرده سر بتافت

دست آن صیاد را هرگز نیافت

گوید او منگر بمرداری من

عشق شه بین در نگهداری من

من نه مُردارم مرا شه كشته است

صورت من شبه مرده گشته است

جنبشم زین پیش بود از بال و پر

جنبشم اكنون ز دست دادگر

جنبش فانیم بیرون شد ز پوست

جنبشم باقیست اكنون چون ازوست

هرك كژ جنبد بپیش جنبشم

گر چه سیمرغست زارش میكشم

هین مرا مرده مبین گر زنده ای

در كف شاهم نگر گر بنده ای

مرده زنده كرد عیسی از كرم

من بكفِّ خالق عیسی دَرَم

كی بمانم مرده در قبضه ی خدا

بر كف عیسی مدار این هم روا

عیسی ام لیكن هر آن كو یافت جان

از دم من او بماند جاودان

شد ز عیسی زنده لیكن باز مُرد

شاد آن كو جان بدین عیسی سپرد

من عصاام در كف موسی خویش

موسیم پنهان و من پیدا بپیش

بر مسلمانان پل دریا شوم

باز بر فرعون اژدرها شوم

این عصا را ای پسر تنها مبین

كه عصا بی كفِّ حق نبود چنین

موج طوفان هم عصا بُد كو ز درد

طنطنه ی جادو پرستانرا بخورد

گر عصاهای خدا را بشمرم

زرق این فرعونیانرا بر درم

لیك زین شیرین گیای زهرمند

ترك كن تا چند روزی می چرند

گر نباشد جاه فرعون و سری

از كجا باید جهنم پروری

فربهش كن آنگهش كش ای قصاب

زآنك بی برگند در دوزخ كلاب

گر نبودی خصم و دشمن در جهان

پس بمردی خشم اندر مردمان

دوزخ آن خشمست خصمی باشدش

تا زید ور نی رحیمی بُكشدش

بس بماندی لطف بی قهر و بُدی

پس كمال پادشاهی كی بدی

ریش خندی كرده اند آن منكران

بر مثلها و بیان ذاكران

تو اگر خواهی بُكن هم ریشخند

چند خواهی زیست ای مردار چند

شاد باشید ای محبان در نیاز

بر همین در كه شود امروز باز

هر حویجی باشدش كردی دگر

در میان باغ از سیر و كبر

هر یكی با جنس خود در كردِ خَود

از برای پختگی نم می خورد

تو كه كرد زعفرانی زعفران

باش و آمیزش مكن با دیگران

آب میخور زعفرانا تا رسی

زعفرانی اندر آن حلوا رسی

در مكن در كرد شلغم پوز خویش

كه نگردد با تو او هم طبع و كیش

تو بكردی او بكردی مودعه

زآنك ارض الله آمد واسعه

خاصه آن ارضی كه از پهناوری

در سفر گم میشود دیو و پری

اندر آن بحر و بیابان و جبال

منقطع میگردد اوهام و خیال

این بیابان در بیابانهای او

همچو اندر بحر پر یك تای مو

آب استاده كه سیرستش نهان

تازه تر خوشتر ز جوهای روان

كو درون خویش چون جان و روان

سیر پنهان دارد و پای روان

مستمع خفتست كوته كن خطاب

ای خطیب این نقش كم كن تو بر آب

خیز بلقیسا كه بازاریست تیز

زین خسیسان ِ كِساد افگن گریز

خیز بلقیسا كنون با اختیار

پیش از آنك مرگ آرد گیر و دار

بعد از آن گوشت كشد مرگ آنچنان

كه چو دزد آیی بشحنه جان كنان

زین خران تا چند باشی نعل دُزد

گر همی دزدی بیآ و لعل دُزد

خواهرانت یافته ملك خلود

تو گرفته مُلكت كور و كبود

ای خنك آنرا كزین ملكت بجست

كه اجل این ملك را ویران گرست

خیز بلقیسا بیآ باری ببین

ملكت شاهان و سلطانان دین

شِسته در باطن میان گلستان

ظاهرا حادی میان دوستان

بوستان با او روان هر جا رود

لیك آن از خلق پنهان می شود

میوها لابه كنان كز من بچر

آب حیوان آمده كز من بخَور

طوف می كن بر فلك بی پرّ و بال

همچو خورشید و چو بدر و چون هلال

چون روان باشی روان و پای نی

می خوری صد لوت و لقمه خای نی

نی نهنگ غم زند بر كشتیت

نی پدید آید ز مردن زشتیت

هم تو شاه و هم تو لشكر هم تو تخت

هم تو نیكو بخت باشی هم تو بخت

گر تو نیكو بختی و سلطان زفت

بخت غیر تست روزی بخت رفت

تو بماندی چون گدایان بی نوا

دولت خود هم تو باش ای مجتبی

چون تو باشی بخت خود ای معنوی

پس تو كه بختی ز خود كی گم شوی

تو ز خود كی گم شوی ای خوش خصال

چونك عین تو ترا شد ملك و مال

***

بقیه ی قصه ی عمارت كردن سلیمان علیه السلام مسجد اقصی را بتعلیم و وحی خدا جهت حكمتهایی كه او داند و معاونت ملایكه و دیو و پری و آدمی آشكارا

ای سلیمان مسجد اقصی بساز

لشكر بلقیس آمد در نماز

چونك او بنیادِ آن مسجد نهاد

جن و انس آمد بدن در كار داد

یك گروه از عشق و قومی بی مراد

همچنانك در ره طاعت عباد

خلق دیوانند و شهوت سلسله

می كشد شان سوی دكان و غله

هست این زنجیر از خوف و وله

تو مبین این خلق را بی سلسله

می كشاندشان سوی كسب و شكار

می كشاندشان سوی كان و بحار

میكشدشان سوی نیك و سوی بد

گفت حق فی جیدها حبل المسد

قد جعلنا الحبل فی اعناقهم

و اتخذنَا الحبل مِن اخلاقِهم

لیس من مستقذر مستنقه

قط الا طائره فی عنقه

حرص تو در كار بَد چون آتشست

اخگر از رنگِ خوش آتش خوشست

آن سیاهی فحم در آتش نهان

چونك آتش شد سیاهی شد عیان

اخگر از حرص تو شد فحم سیاه

حرص چون شد ماند آن فحم تباه

آن زمان آن فحم اخگر می نمود

آن نه حُسن كار نار حرص بود

حرص كارت را بیآراییده بود

حرص رفت و ماند كار تو كبود

غوله ای را كه بر آرایید غول

پخته پندارد كسی كه هست گول

آزمایش چون نماید جان او

كند گردد ز آزمون دندان او

از هوس آن دام دانه می نمود

عكس غول حرص و آن خود خام بود

حرص اندر كار دین و خیرجو

چون نماند حرص ماند نغز رو

خیرها نغزند نی از عكس غیر

تاب حرص ار رفت ماند تاب خیر

تاب حرص از كار دنیا چون برفت

فحم باشد مانده از اخگر بتفت

كودكان را حرص می آرد غرار

تا شوند از ذوق دل دامن سوار

چون ز كودك رفت آن حرص بدش

بر دگر اطفال خنده آیدش

كه چه می كردم چه میدیدم درین

خل ز عكس حرص بنمود انگبین

آن بنای انبیا بی حرص بود

زآن چنان پیوسته رونقها فزود

ای بسا مسجد بر آورده كرام

لیك نبود مسجد اقصاش نام

كعبه را كه هر دمی عزّی فزود

آن ز اخلاصات ابراهیم بود

فضل آن مسجد ز خاك و سنگ نیست

لیك در بنّاش حرص و جنگ نیست

نه كتبشان چون كتب دیگران

نه مساجدشان نه كسب و خان و مان

نه ادبشان نه غضبشان نه نكال

نه نعاس و نه قیاس و نه مقال

هر یكی شانرا یكی فرّی دگر

مرغ جانشان طایر از پرّی دگر

دل همی لرزد ز ذكر حالشان

قبله ی افعال ما افعالشان

مرغشان را بیضها زرین بُدست

نیمشب جانشان سحرگه بین شدست

هر چه گویم من بجان نیكوی قوم

نقص گفتم گشته ناقص گوی قوم

مسجد اقصی بسازید ای كرام

كه سلیمان باز آمد والسلام

ور ازین دیوان و پریان سر كشند

جمله را املاك در چنبر كشند

دیو یكدم كژ رود از مكر و زرق

تازیانه آیدش بر سر چو برق

چون سلیمان شو كه تا دیوان تو

سنگ بُرّند از پی ایوان تو

چون سلیمان باش بی وسواس و ریو

تا ترا فرمان برد جنی و دیو

خاتم تو این دلست و هوش دار

تا نگردد دیو را خاتم شكار

پس سلیمانی كند بر تو مدام

دیو با خاتم حذر كن والسلام

آن سلیمانی دلا منسوخ نیست

در سر و سرت سلیمانی كنیست

دیو هم وقتی سلیمانی كند

لیك هر جولاهه اطلس كی تند

دست جنباند چو دست او و لیك

در میان هر دوشان فرقیست نیك

***

قصه ی شاعر وصله دادن شاه و مضاعف كردن آن وزیر بوالحسن نام

شاعری آورد شعری پیش شاه

بر امید خلعت و اكرام و جاه

شاه مكرم بود فرمودش هزار

از زر سرخ و كرامات و نثار

پس وزیرش گفت کین اندك بود

ده هزارش هدیه وا ده تا رود

از چنو شاعر نس از تو بحردست

ده هزاری كه بگفتم اندكست

فقه گفت آن شاه را و فلسفه

تا بر آمد عشر خرمن از كفه

ده هزارش داد و خلعت در خورش

خانه ی شكر و ثنا گشت آن سرش

پس تفحص كرد كین سعی كه بود

شاه را اهلیتِ من كی نمود

پس بگفتندش فلان الدین وزیر

آن حسن نام و حسن خلق و ضمیر

در ثنای او یكی شعری دراز

بر نبشت و سوی خانه رفت باز

بی زبان و لب همان نعمای شاه

مدح شه می کرد و خلعت های شاه

***

باز آمدن آن شاعر بعد چند سال بامید همآن صله و هزار دینار فرمودن شاه بر قاعده ی خویش و گفتن وزیر نو هم حسن نام شاه را كه این سخت بسیار است و ما را خرجهاست و خزینه خالیست و من او را بده یك آن خشنود كنم

بعد سالی چند بهر رزق و كشت

شاعر از فقر و عوز محتاج گشت

گفت وقت فقر و تنگی دو دست

جست و جوی آزموده بهترست

درگهی را كآزمودم در كرم

حاجت نو را بدآن جانب برم

معنی الله گفت آن سیبویه

یؤلهون فی الحوائج هم لدیه

گفت الهنا فی حوایجنا الیك

و التمسناها وجدناها لدیك

صد هزاران عاقل اندر وقت درد

جمله نالان پیش آن دیان فرد

هیچ دیوانه ی فلیوی این كند

بر بخیلی عاجزی كدیه تند

گر ندیدندی هزاران بار بیش

عاقلان كی جان كشیدندیش پیش

بلك جمله ی ماهیان در موجها

جمله ی پرّندگان بر اوجها

پیل و گرگ و حیدر و اشكار نیز

اژدهای زفت و مور و مار نیز

بلك خاك و آب و باد و هم شرار

مایه زو یابند هم دی هم بهار

هر دمش لابه كند این آسمان

كه فرو مگذارم ای حق یك زمان

استن من عصمت و حفظ تو است

جمله مطوئ یمین آن دو دست

وین زمین گوید كه دارم برقرار

ای كه بر آبم تو كردستی سوار

جملگان كیسه ازو بر دوختند

دادن حاجت ازو آموختند

هر نبیی زو بر آورده برات

استعینوا منه صبرا او صلات

هین ازو خواهید نه از غیر او

آب در یم جو مجو در خشك جو

ور بخواهی از دگر هم او دهد

بر كف میلش سخا هم او نهد

آن كه مُعرض را ز زر قارون كند

رو بدو آری بطاعت چون كند

بار دیگر شاعر از سودای داد

رو سوی آن شه محسن نهاد

هدیه ی شاعر چه باشد شعر نو

پیش محسن آرد و بنهد گرو

محسنان با صد عطا و جود و برّ

زر نهاده شاعرانرا منتظر

پیششان شعری به از صد ُتنگِ شَعر

خاصه شاعر كو گهر آرد ز قعر

آدمی اول حریص نان بود

زآنك قوت و نان ستون جان بود

سوی كسب و سوی غصب و صد حیل

جان نهاده بر كف از حرص و امل

چون بنادر گشت مستغنی زنان

عاشق نامست و مدح شاعران

تا كه اصل و فصل او را بَر دهند

در بیان فضل او منبر نهند

تا كه كرّ و فرّ و زر بخشی او

همچو عنبر بو دهد در گفت وگو

خلق ما بر صورت خود كرد حق

وصفِ ما از وصفِ او گیرد سبق

چونك آن خلاق شكر و حمد جوست

آدمی را مدح جویی نیز خوست

خاصه مرد حق كه در فضلست چُست

پُر شود ز آن باد چون خیک درست

ور نباشد اهل ز آن بادِ دروغ

خیك بدریدست كی گیرد فروغ

این مثل از خود نگفتم ای رفیق

سرسری مشنو چو اهلی و مفیق

این پیمبر گفت چون بشنید قدح

كه چرا فربه شود احمد بمدح

رفت شاعر سوی آن شاه و ببرد

شور اندر شكر احسان كآن نمرد

محسنان مردند و احسانها بماند

ای خُنك آنرا كه این مركب براند

ظالمان مُردند و ماند آن ظلمها

وای جانی كو كند مكر و دها

گفت پیغمبر خنك آنرا كه او

شد ز دنیا ماند ازو فعل نكو

مُرد محسن لیك احسانش نمرد

نزد یزدان دین و احسان نیست خرد

وای آنكو مُرد و عصیانش نمرد

تا نپنداری بمرگ او جان ببرد

این رها كن زآنك شاعر بر گذر

وام دارست و قوی محتاج زر

برد شاعر شعر سوی شهریار

بر امید بخشش و احسان پار

نازنین شعری پُر از دُرّ درست

بر امید و بوی اكرام نخست

شاه هم خوی خود گفتش هزار

چون چنین بُد عادت آن شهریار

لیك این بار آن وزیر پُر ز جود

بر بُراق عز ز دنیا رفته بود

بر مقام او وزیر نو رئیس

گشته لیكن سخت بیرحم و خسیس

گفت ای شه خرجها داریم ما

شاعری را نبود این بخشش جزا

من بربع عشر این ای مغتنم

مرد شاعر را خوش و راضی كنم

خلق گفتندش كه او از پیش دست

ده هزاران زین دلاور بُرده است

بعد شِكر كلك خایی چون كند

بعد سلطانی گدایی چون كند

گفت بفشارم ورا اندر فشار

تا شود زار و نزار از انتظار

آنگه ار خاكش دهم از راه من

در رباید همچو گلبرگ از چمن

این بمن بگذار كه استادم درین

گر تقاضاگر بود هم آتشین

از ثریا گر بپرّد تا ثری

نرم گردد چون ببیند او مرا

گفت سلطانش برو فرمان تراست

لیك شادش كن كه نیكو گوی ماست

گفت او را و دو صد اومید لیس

تو بمن بگذار و این بر من نویس

پس فگندش صاحب اندر انتظار

شد زمستان ودی و آمد بهار

شاعر اندر انتظارش پیر شد

بس زبون این غم و تدبیر شد

گفت اگر زر نه كه دشنامم دهی

تا رهد جانم ترا باشم رهی

انتظارم كشت باری گو برو

تا رهد این جان مسكین از گرو

بعد از آتش داد ربع عشر آن

ماند شاعر اندر اندیشه ی گران

كآن چنان نقد و چنان بسیار بود

این كه دیر اشكفت دسته ی خار بود

پس بگفتندش كه آن دستور راد

رفت از دنیا خدا مزدت دهاد

كه مضاعف زو همی گشتی آن عطا

كم همی افتاد بخشش را خطا

این زمان او رفت و احسانرا ببرد

او نمرد الحق بلی احسان بمرد

رفت از ما صاحب رادِ و رشید

صاحب سلاخ درویشان رسید

رو بگیر اینرا و زاینجا شب گریز

تا نگیرد با تو این صاحب ستیز

ما بصد حیلت ازو این هدیه را

بستدیم ای بی خبر با جهد ما

رو بایشان كرد و گفت ای مشفقان

از كجا آمد بگویید این عوان

چیست نام این وزیر جامه كن

قوم گفتندش كه نامش هم حسن

گفت یا رب نام آن و نام این

چون یكی آمد دریغ ای ربّ دین

آن حسن نامی كه از یك كلك او

صد وزیر و صاحب آید جود خو

این حسن كز ریش زشت این حسن

میتوان بافید ای جان صد رسن

بر چنین صاحب چو شه اصغا كند

شاه و ملكش را ابد رسوا كند

***

مانستن بدرأیی این وزیر دون در افساد مروّتِ شاه بوزیر فرعون یعنی هامان در افساد قابلیت فرعون

چند آن فرعون می شد نرم و رام

چون شنیدی او ز موسی آن كلام

آن كلامی كه بدادی سنگ شیر

از خوشی آن كلام بی نظیر

چون بهامان که وزیرش بود او

مشورت کردی که کینش بودخو

پس بگفتی تاكنون بودی خدیو

بنده گردی ژنده پوشی را بریو

همچو سنگ منجنیقی آمدی

آن سخن بر شیشه خانه ی او زدی

هر چه صد روز آن كلیم خوش خطاب

ساختی در یكدم او كردی خراب

عقل تو دستور و مغلوب هَواست

در وجودت ره زن راه خداست

ناصحی ربانیی پندت دهد

آن سخن را او بفن طرحی نهد

كین نه بر جایست هین از جا مشو

نیست چندان با خود آ شیدا مشو

وای آن شه كه وزیرش این بود

جای هر دو دوزخ پر كین بود

شاد آن شاهی كه او را دست گیر

باشد اندر كار چون آصف وزیر

شاهِ عادل چون قرین او شود

نام آن نُورٌ عَلی نُورٍ بود

چون سلیمان شاه و چون آصف وزیر

نور بر نورست و عنبر بر عبیر

شاه فرعون و چو هامانش وزیر

هر دو را نبود ز بد بختی گزیر

پس بود ظلمات بعض فوق بعض

نه خرد یار و نه دولت روز عرض

من ندیدم جز شقاوت در لئام

گر تو دیدستی رسان از من سلام

همچو جان باشد شه و صاحب چو عقل

عقل فاسد روح را آرد بنقل

آن فرشته ی عقل چون هاروت شد

سحر آموز دو صد طاغوت شد

عقل جزوی را وزیر خود مگیر

عقل كل را ساز ای سلطان وزیر

مر هوا را تو وزیر خود مساز

كه بر آید جان پاكت از نماز

كین هوا پر حرص و حالی بین بود

عقل را اندیشه یوم دین بود

عقل را دو دیده در پایان كار

بهر آن گل میكشد او رنج خار

كه نفرساید نریزد هر خزان

باد هر خرطوم اخشم دور از آن

***

نشستن دیو بر مقام سلیمان علیه السلام و تشبه كردن او بكارهای سلیمان علیه السلام و فرق ظاهر میان هر دو سلیمان و دیو خویشتن را سلیمان بن داود نام كردن

ور چه عقلت هست با عقل دگر

یار باش و مشورت كن ای پدر

با دو عقل از بس بلاها وارهی

پای خود بر اوج گردونها نهی

دیو گر خود را سلیمان نام كرد

مُلك برد و مملكت را رام كرد

صورتِ كار سلیمان دیده بود

صورت اندر سرّ دیوی می نمود

خلق گفتند این سلیمان بی صفاست

از سلیمان تا سلیمان فرقهاست

او چو بیداریست این همچون وَسَن

همچنانك آن حسن با این حسن

دیو می گفتی كه حق بر شكل من

صورتی كردست خوش بر اهرمن

دیو را حق صورت من داده است

تا نیندازد شما را او بشست

گر پدید آید بدعوی زینهار

صورت او را مدارید اعتبار

دیوشان از مكر این می گفت لیك

می نمود این عكس بر دلهای نیك

نیست بازی با ممیز خاصه او

كه بود تمییز و عقلش غیب گو

هیچ سحر و هیچ تلبیس دغل

می نبندد پرده بر اهل دول

پس همی گفتند با خود در جواب

بازگونه می روی ای كژ خطاب

بازگونه رفت خواهی همچنین

سوی دوزخ اسفل اندر سافلین

او اگر معزول گشتست و فقیر

هست در پیشانیش بدر منیر

تو اگر انگشتری را برده ای

دوزخی چون زمهریر افسرده ای

ما ببوش و عارض و طاق و طرنب

سر كجا كه خود همی ننهیم سنب

ور بغفلت ما نهیم او را جبین

پنجه ای مانع بر آید از زمین

كه منه آن سر مرین سر زیر را

هین مكن سجده مر این ادبار را

كردمی من شرح این بس جان فزا

گر نبودی غیرت و رشك خدا

هم قناعت كن تو بپذیر این قدر

تا بگویم شرح این وقتی دگر

نام خود كرده سلیمان نبی

روی پوشی می كند بر هر صبی

در گذر از صورت و از نام خیز

از لقب وز نام در معنی گریز

پس بپرس از حدّ او وز فعل او

در میان حدّ و فعل او را بجو

***

در آمدن سلیمان علیه السلام هر روز در مسجد اقصی بعد از تمام شدن جهت عبادت و ارشاد عابدان و معتكفان و رستن عقاقیر در مسجد

هر صباحی چون سلیمان آمدی

خاضع اندر مسجد اقصی شدی

نو گیاهی رُسته بودی اندرو

پس بگفتی نام و نفع خود بگو

تو چه دارویی چیی نامت چیست

تو زیان کی و نفعت بر کیست

پس بگفتی هر گیاهی فعل و نام

كه من آن را جانم و این را حمام

من مرین را زهرم و او را شكر

نام من اینست بر لوح از قدر

پس طبیبان از سلیمان زآن گیا

عالم و دانا شدندی مقتدی

تا كتبهای طبیبی ساختند

جسم را از رنج می پرداختند

این نجوم و طب وحی انبیاست

عقل و حس را سوی بی سوره كجاست

عقل جزوی عقل استخراج نیست

جز پذیرای فن و محتاج نیست

قابل تعلیم و فهمست این خرد

لیك صاحب وحی تعلیمش دهد

جمله حرفتها یقین از وحی بود

اول او لیك عقل آنرا فزود

هیچ حرفت را ببین كاین عقل ما

تاند او آموختن بی اوستا

گر چه اندر مكر موی اشكاف بُد

هیچ پیشه رام بی استا نشد

دانش پیشه ازین عقل ار بُدی

پیشه ی بی اوستا حاصل شدی

***

آموختن پیشه ی گوركنی قابیل از زاغ پیش از آنك در عالم علم گوركنی و گور بود

كندن گوری كه كمتر پیشه بود

كی ز فكر و حیله و اندیشه بود

گر بُدی این فهم مر قابیل را

كی نهادی بر سر او هابیل را

كه كجا غایب كنم این كشته را

این بخون و خاك در آغشته را

دید زاغی زاغ  مرده در دهان

بر گرفته تیز می آمد چنان

از هوا زیر آمد و شد او بفن

از پی تعلیم او را گور كن

پس بچنگال از زمین انگیخت گرد

زود زاغ مرده را در گور كرد

دفن كردش پس بپوشیدش بخاك

زاغ از الهام حق بُد علمناك

گفت قابیل آه شه بر عقل من

كه بود زاغی ز من افزون بفن

عقل كل را گفت ما زاغ البصر

عقل جزوی می كند هر سو نظر

عقل ما زاغست نور خاصگان

عقل زاغ استادِ گور مردگان

جان كه او دنباله ی زاغان پَرَد

زاغ او را سوی گورستان برد

هین مرو اندر پی نفس چو زاغ

كو بگورستان برد نه سوی باغ

گر روی روی در پی عنقای دل

سوی قاف و مسجدِ اقصای دل

نو گیاهی هر دم از سودای تو

می دمد در مسجد اقصای تو

تو سلیمان وار دادِ او بده

پی بر از وی پای رد بر وی منه

زآنك حال این زمین با ثبات

باز گوید با تو ز انواع نبات

در زمین گر نیشكر ور خود نی است

ترجمان هر زمین نبتِ وی است

پس زمین دل كه نبتش فكر بود

فكرها اسرار دل را وانمود

گر سخن كش یابم اندر انجمن

صد هزاران گل برویم چون چمن

ور سخن كش یابم آن دم زن بمزد

می گریزد نكتها از دم چو دزد

جنبش هر كس بسوی جاذبست

جذبِ صادق نه چو جذب كاذبست

می روی گه گمره و گه در رشد

رشته پیدا نه و آن كت می كِشد

اشتر كوری مهار تو رهین

تو كشش می بین مهارت را مبین

گر شدی محسوس جذاب و مهار

پس نماندی این جهان دار الغرار

گبر دیدی كو پی سگ می رود

سخره ی دیو ستنبه می شود

در پی او كی شدی مانند حیز

پای خود را وا كشیدی گبر نیز

گاو گر واقف ز قصابان بُدی

كی پی ایشان بدان دكان شدی

یا بخوردی از كف ایشان سپوس

یا بدادی شیرشان از چاپلوس

ور بخوردی كی علف هضمش شدی

گر ز مقصودِ علف واقف بُدی

پس ستون این جهان خود غفلتست

چیست دولت كین دوا دو با لتست

اولش دو دو بآخر لت بخوَر

جز درین ویرانه نبود مرگِ خر

تو بجد كاری كه بگرفتی بدست

عیبش این دم بر تو پوشیده شدست

ز آن همی تانی بدادن تن بكار

كه بپوشید از تو عیبش كردگار

همچنین هر فكر كه گرمی در آن

عیبِ آن فكرت شدست از تو نهان

بر تو گر پیدا شدی زو عیب و شین

زو رمیدی جانت بُعْدَ المشرقین

حال كآخر زآن پشیمان می شوی

گر بود این حالت اول كی دوی

پس بپوشید اول آن بر جان ما

تا كنیم آن كار بر وفق قضا

چون قضا آورد حكم خود پدید

چشم واشد تا پشیمانی رسید

این پشیمانی قضای دیگرست

این پشیمانی بهل حق را پرست

ور كنی عادت پشیمان خور شوی

زین پشیمانی پشیمان تر شوی

نیم عمرت در پریشانی رود

نیم دیگر در پشیمانی رود

تركِ این فكر و پشیمانی بگو

حال و یار و کار نیكوتر بجو

ور نداری كار ِ نیكوتر بدست

پس پشیمانیت بر فوت چه است

گر همی دانی ره نیكو پرست

ور ندانی چون بدانی كین بَدست

بَد ندانی تا ندانی نیك را

ضد را از ضد توان دید ای فتی

چون ز تركِ فكر این عاجز شدی

از گنه آنگاه هم عاجز بُدی

چون بُدی عاجز پشیمانی ز چیست

عاجزی را باز جو كز جذبِ كیست

عاجزی بی قادری اندر جهان

كس ندیدست و نباشد این بدان

همچنین هر آرزو كه می بری

تو ز عیب آن حجابی اندری

ور نمودی علتِ آن آرزو

خود رمیدی جان تو ز آن جستجو

گر نمودی عیب آن كار او ترا

كس نبردی كش كشان آن سو ترا

و آن دگر كاری كز آن هستی نفور

ز آن بود كه عیبش آمد در ظهور

ایخدای راز دان خوش سُخن

عیب كار بَد ز ما پنهان مكن

عیب كار نیك را منما بما

تا نگردیم از روش سرد و هبا

هم بر آن عادت سلیمان سنی

رفت در مسجد میان روشنی

قاعده ی هر روز را میجست شاه

كه ببیند مسجد اندر نو گیاه

دل ببیند سِرّ بد آن چشم صفی

آن حشایش كه شد از عامه خفی

***

قصه ی صوفی كی در میان گلستان سر بر زانو مراقب بود یارانش گفتند سر بر آور تفرج كن بر گلستان و ریاحین و مرغان و آثار رحمة الله تعالی

صوفیی در باغ از بهر گشاد

صوفیانه روی بر زانو نهاد

پس فرو رفت او بخود اندر نغول

شد ملول از صورت خوابش فضول

كه چه خسبی آخر اندر رز نگر

این درختان بین و آثار خضر

امر حق بشنو كه گفتست انظروا

سوی این آثار رحمت آر رو

گفت آثارش دلست ای بوالهوس

آن برون آثار آثارست و بس

باغها و سبزها در عین جان

بر برون عكسش چو در آب روان

آن خیال باغ باشد اندر آب

كه كند از لطفِ آب آن اضطراب

باغها و میوه ها اندر دلست

عكس لطف آن برین آب و گِلست

گر نبودی عكس آن سرّ و سرور

پس نخواندی ایزدش دار الغرور

این غرور آنست یعنی این خیال

هست از عكس دل و جان رجال

جمله مغروران برین عكس آمده

بر گمانی كین بود جنّت كده

می گریزند از اصول باغ ها

بر خیالی میكنند آن لاغها

چونك خواب غفلت آیدشان بسر

راست بینند و چه سودست آن نظر

پس بگورستان غریو افتاد و آه

تا قیامت زین غلط واحسرتاه

ای خنك آنرا كه پیش از مرگ مُرد

یعنی او از اصل این رز بوی برد

***

قصه ی رُستن خروب در گوشه ی مسجد اقصی و غمگین شدن سلیمان علیه السلام از آن چون بسخن آمد با او و خاصیت و نام خود بگفت

همچنان سلیمان دید اندر گوشه ای

نو گیاهی رُسته همچون خوشه ای

دید بس نادر گیاهی سبز و تر

می ربود آن سبزیش نور از بصر

پس سلامش كرد در حال آن حشیش

او جوابش گفت و بشكفت از خوشیش

گفت نامت چیست بر گو بی دهان

گفت خروبست ای شاه جهان

گفت اندر تو چه خاصیت بود

گفت من رُستم مكان ویران شود

من كه خرّوبم خرابِ منزلم

هادم ِ بنیاد این آب و گلم

پس سلیمان آن زمان دانست زود

كه اجل آمد سفر خواهد نمود

گفت تا من هستم این مسجد یقین

در خلل نآید ز آفات زمین

تا كه من باشم وجود من بود

مسجد اقصی مخلخل كی شود

پس که هدم مسجد ما بی گمان

نبود الا بعد مرگ ما بدان

مسجدست آندل كه جسمش ساجدست

یار بد خروب هر جا مسجدست

یار بَد چون رُست در تو مهر او

هین ازو بگریز و كم كن گفتگو

بر كن از بیخش كه گر سر بر زند

مر ترا و مسجدت را بر كند

عاشقا خروب تو آمد كژی

همچو طفلان سوی كژ چون میغژی

خویش مجرم دان و مجرم گو مترس

تا ندزدد از تو آن استاد درس

چون بگوئی جاهلم تعلیم ده

اینچنین انصاف از ناموس به

از پدر آموز ای روشن جبین

رَبَّنا گفت و ظَلَمْنا پیش ازین

نه بهانه كرد و نه تزویر ساخت

نه لوای مكر و حیلت بر فراخت

باز آن ابلیس بحث آغاز كرد

كه بُدم من سرخ رو كردیم زرد

رنگ رنگ تست صباغم تویی

اصل جرم و آفت و داغم تویی

هین بخوان رَبِّ بِما أغویتنی

تا نگردی جبری و كژ كم تنی

بر درخت جبر تا كی برجهی

اختیار خویش را یكسو نهی

همچو آن ابلیس و ذرّیات او

با خدا در جنگ و اندر گفت وگو

چون بود اكراه با چندان خوشی

كه تو در عصیان همی دامن كشی

آنچنان خوش كس رود در مكرهی

كس چنان رقصان دود در گمرهی

بیست مَرده جنگ میكردی در آن

كت همی دادند پند آن دیگران

كه صواب اینست و راه اینست و بس

كی زند طعنه مرا جز هیچكس

كی چنین گوید كسی كو مكرهست

چون چنین جنگد كسی كو بی رهست

هر چه نفست خواست داری اختیار

هر چه عقلت خواست آری اضطرار

داند او كو نیكبخت و مَحرَمست

زیركی ز ابلیس و عشق از آدمست

زیركی سباحی آمد در بحار

كم رهد غرقست او پایان كار

هِل سباحت را رها كن كبر و كین

نیست جیحون نیست جو دریاست این

وآنگهان دریای ژرف بی پناه

در رباید هفت دریا را چو كاه

عشق چون كشتی بود بهر خواص

كم بود آفت بود اغلب خلاص

زیركی بفروش و حیرانی بخر

زیركی ظنّست و حیرانی نظر

عقل قربان كن بپیش مصطفی

حسْبی الله گو كه الله ام كفی

همچو كنعان سر ز كشتی وامكش

كه غرورش داد نفس زیركش

كه بر آیم بر سر كوه مشید

منّت نوحم چرا باید كشید

چون رمی از منتش ای بی رَشَد

كه خدا هم منّت او میكشد

چون نباشد منتش بر جان ما

چونك شكر و منتش گوید خدا

تو چه دانی ای غراره ی پر حسد

منت او را خدا هم میکشد

كاشكی او آشنا نآموختی

تا طمع در نوح و كشتی دوختی

كاش چون طفل از حیل جاهل بُدی

تا چو طفلان چنگ در مادر زدی

یا بعلم نقل كم بودی ملی

علم وحی دل ربودی از ولی

با چنین نوری چو پیش آری كتاب

جان وحی آسای تو آرد عتاب

چون تیمم با وجود آب دان

علم نقلی باردم قطب زمان

خویش ابله کن تبع میرو سپس

رستگی زین ابلهی یابی و بس

اكثر اهل الجنة البله ای پدر

بهر این گفتست سلطان البشر

زیركی چون کبر و باد انگیز تست

ابلهی شو تا بماند دین درست

ابلهی نه كو بمسخرگی دو توست

ابلهی کو واله و حیران هوست

ابلهانند آن زنان دست بُر

از كف ابله وز رخ یوسف نذر

عقل را قربان كن اندر عشق دوست

عقلها باری از آن سویست كوست

عقلها آن سو فرستاده عقول

مانده این سو که نه معشوقست گول

زین سر از حیرت گر این عقلت رود

هر سر مویت سر و عقلی شود

نیست آن سو رنج فكرت بر دماغ

كه دماغ و عقل روید دشت و باغ

سوی دشت از دشت نكته بشنوی

سوی باغ آیی شود نخلت روی

اندرین ره ترك كن طاق و طرنب

تا قلاووزت نجنبد تو مجنب

هرك او بی سر بجنبد دم بود

جنبشش چون جنبش كژدم بود

كژرو و شبكور و زشت و زهرناك

پیشه ی او خستن اجسام پاك

سر بكوب آن را كه سرّش این بود

خلق و خوی مستمرش این بود

خود صلاح اوست آن سر كوفتن

تا رهد جان ریزه اش زآن شوم تن

واستان از دست دیوانه سلاح

تا ز تو راضی شود عدل و صلاح

چون سلاحش هست و عقلش نه ببند

دست او را ورنه آرد صد گزند

***

بیان آنك حصول علم و مال و جاه مر بد گوهران را فضیحت اوست و چون شمشیریست کی افتاده بدست راه زن

بد گهر را علم و فن آموختن

دادن تیغ بدست راه زن

تیغ دادن در كف زنگی مست

به كه آید علم ناكس را بدست

علم و مال و منصب و جاه و قران

فتنه آمد در كف بد گوهران

پس غزا زین فرض شد بر مؤمنان

تا ستانند از كف مجنون سنان

جان او مجنون تنش شمشیر او

واستان شمشیر را زآن زشت خو

آنچ منصب می كند با جاهلان

از فضیحت كی كند صد ارسلان

عیب او مخفیست چون آلت بیافت

مارش از سوراخ بر صحرا شتافت

جمله صحرا مار و كژدم پر شود

چونك جاهل شاهِ حكم ِ مر شود

مال و منصب ناكسی كآرد بدست

طالب رسوایی خویش او شدست

یا كند بخل و عطاها كم دهد

یا سخا آرد بنا موضع نهد

شاه را در خانه ی بیذق نهد

این چنین باشد عطا كاحمق دهد

حكم چون دردست گمراهی فتاد

جاه پندارید و در چاهی فتاد

ره نمی داند قلاووزی كند

جان زشت او جهان سوزی كند

طفل راه فقر چون پیری گرفت

پی روان را غول ادباری گرفت

كه بیآ که ماه بنمایم ترا

ماه را هرگز ندید آن بی صفا

چون نمایی چون ندیدستی به عمر

عكس ِ مه در آب هم ای خام غمر

احمقان سرور شدستند و ز بیم

عاقلان سرها كشیده در گلیم

تفسیر یا أَیهَا الْمُزَّمِّلُ

خواند مُزّمِل نبی را زین سبب

كه برون آی از گلیم ای بوالهرب

سر مكش اندر گلیم و رو مپوش

كه جهان جسمیست سر گردان تو هوش

هین مشو پنهان ز ننگ مدعی

كه تو داری شمع وحی شعشعی

هین قُم اللَّیل كه شمعی ای همام

شمع اندر شب بود اندر قیام

بی فروغت روز روشن هم شبست

بی پناهت شیر اسیر ارنبست

باش كشتیبان درین بحر صفا

كه تو نوح ثانیی ای مصطفی

ره شناسی می بباید با لباب

هر رهی را خاصه اندر راهِ آب

خیز بنگر كاروان ره زده

هر طرف غولیست كشتیبان شده

خضر وقتی غوث هر كشتی توی

همچو روح الله مكن تنها روی

پیش این جمعی چو شمع آسمان

انقطاع و خلوتِ آن را بمان

وقت خلوت نیست اندر جمع آی

ای هدی چون كوه قاف و تو همای

بدر بر صدر فلك شد شب روان

سیر را نگذارد از بانگِ سگان

طاعنان همچون سگان بر بدر تو

بانگ می دارند سوی صدر تو

این سگان كرّند ز امر أنصتوا

از سفه وَعوَع كنان بر بدر تو

هین بمگذار ای شفا رنجور را

تو ز خشم كر عصای كور را

نه تو گفتی قاید اعمی براه

صد ثواب و اجر یابد از اله

هرك او چل گام كوری را كِشد

گشت آمرزیده و یابد رَشَد

پس بكش تو زین جهان بی قرار

جوق كوران را قطار اندر قطار

كار هادی این بود تو هادیی

ماتم آخر زمان را شادیی

هین روان كن ای امام المتقین

این خیال اندیشگان را تا یقین

هرك در مكر تو دارد دل گرو

گردنش را من زنم تو شاد رو

بر سر كوریش كوریها نهم

او شِكر پندارد و زهرش دهم

عقلها از نور من افروختند

مكرها از مكر من آموختند

چیست خود آلاجق آن تركمان

پیش پای نره پیلان جهان

آن چراغ او بپیش صرصرم

خود چه باشد ای مهین پیغمبرم

خیز در دم تو بصور سهمناك

تا هزاران مرده بر روید ز خاك

چون تو اسرافیل وقتی راست خیز

رستخیزی ساز پیش از رستخیز

هر كه گوید كو قیامت ای صنم

خویش بنما كه قیامت نك منم

در نگر ای سائل محنت زده

زین قیامت صد جهان افزون شده

ور نباشد اهل این ذكر و قنوت

پس جوابُ الاحمق ای سلطان سكوت

ز آسمان حق سكوت آید جواب

چون بود جانا دعا نامستجاب

ای دریغا وقتِ خرمنگاه شد

لیك روز از بخت ما بیگاه شد

وقت تنگست و فراخی این كلام

تنگ می آید برو عمر دوام

نیزه بازی اندرین كوهای تنگ

نیزه بازان را همی آرد بتنگ

وقت تنگ و خاطر و فهم عوام

تنگ تر صد ره ز وقتست ای غلام

چون جواب احمق آمد خامشی

این درازی در سخن چون می كشی

از کمال رحمت و موج كرم

می رهد هر شوره را باران و نم

***

در بیان آنك ترك الجواب جواب مقرر این سخن كه جواب الاحمق سكوت، شرح این هر دو درین قصه است كه گفته می آید

بود شاهی بود او را بنده ای

مُرده عقلی بود و شهوت زنده ای

خردهای خدمتش بگذاشتی

بد سگالیدی نكو پنداشتی

گفت شاهنشه جرااش كم كنید

ور بجنگد نامش از خط بر زنید

عقل او كم بود و حرص او فزون

چون جرا كم دید شد تند و حرون

عقل بودی گرد خود كردی طواف

تا بدیدی جرم خود گشتی معاف

چون خری پا بسته تندد از خری

هر دو پایش بسته گردد بر سری

پس بگوید خر كه یك بندم بسست

خود مدان كان دو ز فعل آن خسست

***

در تفسیر این حدیث مصطفی علیه السلام كی ان الله تعالی خلق الملائكة و ركب فیهم العقل و خلق البهایم و ركب فیها الشهوة و خلق بنی آدم و ركب فیهم العقل و الشهوة فمن غلب عقله شهوته فهو اعلی من الملایكة و من غلب شهوته عقله فهو ادنی من البهایم

در حدیث آمد كه یزدان مجید

خلق عالم را سه گونه آفرید

یك گرُه را جمله عقل و علم و جود

آن فرشته ست او نداند جز سجود

نیست اندر عنصرش حرص و هوا

نور مطلق زنده از عشق خدا

یك گروه دیگر از دانش تهی

همچو حیوان از علف در فربهی

او نبیند جز كه اصطبل و علف

از شقاوت غافلست و از شرف

این سوم هست آدمی زاد و بشر

نیم او زافرشته نیمش خر

نیم خر خود مایل سفلی بود

نیم دیگر مایل عقلی بود

آندو قوم آسوده از جنگ و حراب

وین بشر با دو مخالف در عذاب

وین بشر هم ز امتحان قسمت شدند

آدمی شكلند و سه امّت شدند

یك گرُه مستغرق مطلق شدند

همچو عیسی با ملك ملحق شدند

نقش آدم لیك معنی جبرئیل

رَسته از خشم و هوا و قال و قیل

از ریاضت رسته و ز زهد و جهاد

گوییا از آدمی او خود نزاد

قسم دیگر با خران ملحق شدند

خشم محض و شهوت مطلق شدند

وصفِ جبریلی دریشان بود رفت

تنگ بود آن خانه و آن وصف زفت

مرده گردد شخص کو بی جان شود

خر شود چون جان او بی آن شود

زآنك جانی كآن ندارد هست پست

این سخن حقست و صوفی گفته است

او ز حیوانها فزونتر جان كنَد

در جهان باریك كاریها كند

مكر و تلبیسی كه او داند تنید

آن ز حیوان دگر ناید پدید

جامهای زركشی را بافتن

دُرّها از قعر دریا یافتن

ُخرده كاریهای علم هندسه

یا نجوم و علم طب و فلسفه

كه تعلق با همین دنیاستش

ره بهفتم آسمان بر نیستش

این همه علم بنای آخرست

كه عمادِ بودِ گاو و اشترست

بهر استبقای حیوان چند روز

نام آن كردند این گیجان رموز

علم راه حق و علم منزلش

صاحب دل داند آنرا یا دلش

پس درین تركیب حیوان لطیف

آفرید و كرد با دانش الیف

نام كالانعام كرد آن قوم را

زآنك نسبت كو بیقظه نوم را

روح حیوانی ندارد غیر نوم

حسهای منعكس دارند قوم

یقظه آمد نوم حیوانی نماند

انعكاس حس خود از لوح خواند

همچو حس آنك خواب او را ربود

چون شد او بیدار عكسیت نمود

***

در تفسیر این آیت كه وَ أَمَّا الَّذِینَ فِی قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزادَتْهُمْ رِجْساً و قوله یضِلُّ بِهِ كَثِیراً وَ یهْدِی بِهِ كَثِیراً

زآنك استعداد تبدیل و نبرد

بودش از پستی و آنرا فوت كرد

باز حیوان را چو استعداد نیست

عذر او اندر بهیمی روشنیست

زو چو استعداد شد كآن رهبرست

هر غذایی كو خورد مغز خرست

گر بلاذر خورد او افیون شود

سكته و بی عقلیش افزون شود

ماند یك قسم دگر اندر جهاد

نیم حیوان نیم حی با رشاد

روز و شب در چنگ و اندر كشمكش

كرده چالیش آخرش با اولش

***

چالیش عقل با نفس همچون تنازع مجنون با ناقه میل مجنون سوی حرّه میل ناقه واپس سوی كرّه چنانك گفت مجنون

هوی ناقتی خلفی و قدامی الهوی

و انی و ایاها لمختلفان

همچو مجنون اند چون ناقه اش یقین

می كشد آن پیش و این واپس بكین

میل مجنون پیش آن لیلی روان

میل ناقه پس پی كرّه دوان

یك دم ار مجنون ز خود غافل بدی

ناقه گردیدی و واپس آمدی

عشق و سودا چونك پُر بودش بدن

می نبودش چاره از بی خود شدن

آنك او باشد مراقب عقل بود

عقل را سودای لیلی در ربود

لیك ناقه بس مراقب بود و چُست

چون بدیدی او مهار خویش سُست

فهم كردی زو كه غافل گشت و دنگ

رو سپس كردی بكرّه بی درنگ

چون بخود باز آمدی دیدی ز جا

كو سپس رفتست بس فرسنگها

در سه روزه ره بدین احوالها

ماند مجنون در تردّد سالها

گفت ای ناقه چو هر دو عاشقیم

ما دو ضد بس همره نالایقیم

نیستت بر وفق من مهر و مهار

كرد باید از تو صحبت اختیار

این دو همره همدگر را راهزن

گمره آن جان كو فرو ناید ز تن

جان ز هِجر عرش اندر فاقه ای

تن ز عشق خار بُن چون ناقه ای

جان گشاید سوی بالا بالها

در زده تن در زمین چنگالها

تا تو با من باشی ای مرده ی وطن

بس ز لیلی دور ماند جان من

روزگارم رفت زین گون حالها

همچو تیه و قوم موسی سالها

خطوتینی بود این ره تا وصال

مانده ام در ره زشستت شصت سال

راه نزدیك و بماندم سخت دیر

سیر گشتم زین سواری سیر سیر

سرنگون خود را ز اشتر در فگند

گفت سوزیدم ز غم تا چند چند

تنگ شد بر وی بیابان فراخ

خویشتن افگند اندر سنگلاخ

آنچنان افگند خود را سخت زیر

كه مخلخل گشت جسم آن دلیر

چون چنان افگند خود را سوی پست

از قضا آن لحظه پایش هم شكست

پای را بربست گفتا گو شوم

در خم ِ چوگانش غلطان می روم

زین كند نفرین حكیم خوش دهن

بر سواری كو فرو ناید ز تن

عشق مولی كی كم از لیلی بود

گوی گشتن بهر او اولی بود

گوی شومی گرد بر پهلوی صدق

غلط غلطان در خم چوگان عشق

كین سفر زین پس بود جذبِ خدا

و آن سفر بر ناقه باشد سیر ما

این چنین سیریست مستثنی ز جنس

كآن فزود از اجتهاد جنّ و انس

این چنین جذبیست نی هر جذب عام

كه نهادش فضل احمد والسلام

***

نوشتن آن غلام قصه ی شكایت نقصان اجری سوی پادشاه

قصه کوته کن برای آن غلام

که سوی شه برنوشتست او پیام

قصه ی پُر جنگ و پُر هستی و كین

میفرستد پیش شاه نازنین

كالبد نامه ست اندر وی نگر

هست لایق شاه را آنگه ببر

گوشه ای رو نامه را بگشا بخوان

بین كه حرفش هست در خوردِ شهان

گر نباشد در خور آنرا پاره كن

نامه ی دیگر نویس و چاره كن

لیك فتح نامه ی تن زَپ مدان

ورنه هر كس سِرّ دل دیدی عیان

نامه بگشادن چو دشوارست و صعب

كار مردانست نه طفلان كعب

جمله بر فهرست قانع گشته ایم

زآنك در حرص و هوا آغشته ایم

باشد آن فهرست دامی عامه را

تا چنان دانند متن نامه را

باز كن سر نامه را گردن متاب

زین سخن والله اعلم بالصواب

هست آن عنوان چو اقرار زبان

متن نامه ی سینه را كن امتحان

كه موافق هست با اقرار تو

تا منافق وار نبود كار تو

چون جوال بس گرانی می بری

ز آن نیاید كم كه در وی بنگری

كه چه داری در جوال از تلخ و خوش

گر همی ارزد كشیدن را بكش

ورنه خالی كن جوالت را ز سنگ

بازخر خود را ازین بیگار و ننگ

در جوال آن كن كه می باید كشید

سوی سلطانان و شاهان رشید

***

حكایت آن فقیه با دستار بزرگ و آنك بربود دستارش و بانگ می زد كی باز كن و ببین كه چه می بری آنگه ببر

یك فقیهی ژندها در چیده بود

در عمامه ی خویش در پیچیده بود

تا شود زفت و نماید آن عظیم

چون در آید سوی محفل در حطیم

ژند ها از جامها پیراسته

ظاهرا دستار از آن آراسته

ظاهر دستار چون حُله ی بهشت

چون منافق اندرون رسوا و زشت

پاره پاره ی دلق و پنبه و پوستین

در درون آن عمامه بُد دفین

روی سوی مدرسه كرده صبوح

تا بدین ناموس یابد او فتوح

در ره تاریك مردی جامه كن

منتظر اِستاده بود از بهر فن

در ربود او از سرش دستار را

پس دوان شد تا بسازد كار را

پس فقیهش بانگ بر زد كای پسر

باز كن دستار را آنگه ببر

این چنین كه چارپَره می پری

باز كن آن هدیه را كه می بری

باز كن آنرا بدست خود بمال

آنگهان خواهی ببر كردم حلال

چونك بازش كرد آنك میگریخت

صد هزاران ژنده اندر ره بریخت

ز آن عمامه ی زفت نابایست او

ماند یك گز كهنه ای در دست او

بر زمین زد خرقه را كی بی عیار

زین دغل ما را بر آوردی ز كار

گفت بنمودم دغل لیكن ترا

از نصیحت باز گفتم ماجرا

***

نصیحت دنیا اهل دنیا را بزبان حال و بی وفایی خود را نمودن بوفا طمع دارندگان ازو

گفت بنمودم دغل لیکن ترا

از نصیحت باز گفتم ماجرا

همچنین دنیا اگر چه خوش شكفت

بانگ زد هم بی وفایی خویش گفت

اندرین كون و فساد ای اوستاد

آن دغل كون و نصیحت آن فساد

كون می گوید بیآ من خوش پیم

و آن فسادش گفته رو من لا شی ام

ای ز خوبی بهاران لب گزان

بنگر آن سردی و زردیء خزان

روز دیدی طلعت خورشید خوب

مرگ او را یاد كن وقتِ غروب

بدر را دیدی برین خوش چارطاق

حسرتش را هم ببین اندر محاق

كودكی از حُسن شد مولای خلق

بعدِ فردا شد خرف رسوای خلق

گر تن سیمین تنان كردت شكار

بعد پیری بین تنی چون پنبه زار

ای بدیده لوتهای چرب خیز

فضله ی آنرا ببین در آبریز

مر خبث را گو كه آن خوبیت كو

در فریب آن حُسن و مرغوبیت کو

بر طبق آن ذوق و آن نغزی و بو

گوید او آن دانه بُد من دام آن

چون شدی تو صید شد دانه نهان

بس انامل رشك استادان شده

در صناعت عاقبت لرزان شده

نرگس چشم خماری همچو جان

آخر اعمش بین و آب ازو چكان

حیدری كاندر صف شیران رود

آخر او مغلوب موشی میشود

طبع تیز دور بین ِ محترف

چون خر پیرش ببین آخر خرف

زلف جعد مشكبار عقل بر

آخرا چون دُمّ زشت خنگ خر

خوش ببین كونش ز اول با گشاد

و آخر آن رسواییش بین و فساد

زآنك او بنمود پیدا دام را

پیش تو بر كند سبلت خام را

پس مگو دنیا بتزویرم فریفت

ورنه عقل من ز دامش می گریخت

طوق زرین و حمایل بین هله

غل و زنجیری شدست و سلسله

همچنین هر جزو عالم می شمر

اول و آخر در آرش در نظر

هر كه آخر بین تر او مسعودتر

هر كه آخر بین تر او مطرودتر

روی هر یك چون مه فاخر ببین

چونك اول دیده شد آخر ببین

تا نباشی همچو ابلیس اعوری

نیم بیند نیم نی چون ابتری

دید طین آدم و دینش ندید

اینجهان دید آن جهان بینش ندید

فضل مردان بر زنان ای بوشجاع

نیست بهر قوّت و كسب و ضیاع

ورنه شیر و پیل را بر آدمی

فضل بودی بهر قوّت ای عمی

فضل مردان بر زن ای حالی پرست

ز آن بود كه مرد پایان بین ترست

مرد كاندر عاقبت بینی خمست

او ز اهل عاقبت چون زن كمست

از جهان دو بانگ می آید بضد

تا كدامین را تو باشی مستعد

آن یكی بانگش نشور اتقیا

وآن یكی بانگش فریب اشقیا

من شكوفه ی خارم ایخوش گرم دار

گل بریزد من بمانم شاخ خار

بانگ اشگوفه ش كه اینك گل فروش

بانگ خار او كه سوی ما مكوش

این پذیرفتی بماندی ز آن دگر

كه مُحبّ از ضد محبوبست گر

آن یكی بانگ این كه اینك حاضرم

بانگ دیگر بنگر اندر آخرم

حاضری ام هست چون مكر و كمین

نقش آخر ز آینه ی اول ببین

چون یكی زین دو جوال اندر شدی

آن دگر را ضد و نادر خورشدی

ای خنك آن كو ز اول آن شنید

كش عقول و مسمع مردان شنید

خانه خالی یافت جا را او گرفت

غیر آتش كژ نماید یا شگفت

كوزه ی نو كو بخود بولی كشد

آن خبث را آب نتواند برید

در جهان هر چیز چیزی می كشد

كفر كافر را و مرشد را رشد

كهربا هم هست و مغناطیس هست

تا تو آهن یا كهی آیی بشست

برد مقناطیست ار تو آهنی

ور كهی بر كهربا بر می تنی

آن یكی چون نیست با اخیار یار

لاجرم شد پهلوی فجّار جار

هست موسی پیش قبطی مستهان

هست هامان پیش سبطی بس رجیم

جان هامان جاذب قبطی شده

جان موسی طالب سبطی شده

معده ی خر كه كِشد در اجتذاب

معده ی آدم جذوب گندم آب

گر تو نشناسی كسی را از ظلام

بنگر او را کوش سازیدست امام

***

بیان آنك عارف را غذاییست از نور حق كه أبیت عند ربی یطعمنی و یسقینی و قوله الجوع طعام الله یحیی به أبدان الصدیقین ای فی الجوع یصل الله

زآنك هر كرّه پی مادر رود

تا بد آن جنسیتش پیدا شود

آدمی را شیر از سینه رسد

شیر خر از نیم زیرینه رسد

عدل قسّامست و قسمت كردنیست

این عجب كه جبر نی و ظلم نیست

جبر بودی كی پشیمانی بُدی

ظلم بودی كی نگهبانی بُدی

روز آخر شد سبق فردا بود

راز ما را روز كی گنجا بود

ای بكرده اعتماد واثقی

بر دم و بر چاپلوس ِ فاسقی

ُقبه ای بر ساختستی از حباب

آخر آن خیمه ست بس واهی طناب

زرق چون برقست و اندر نور آن

راه نتوانند دیدن ره روان

این جهان و اهل آن بی حاصلند

هر دو اندر بی وفایی یك دلند

زاده ی دنیا چو دنیا بی وفاست

گر چه رو آرد بتو آن رو قفاست

اهل آن عالم چو آن عالم زبَر

تا ابد در عهد و پیمان مستمر

خود دو پیغمبر بهم كی ضد شدند

معجزات از همدگر كی بستدند

كی شود پژمرده میوه ی آن جهان

شادی عقلی نگردد اندهان

نفس بی عهدست ز آن رو كشتنیست

او دنی و قبله گاه او دنیست

نفسها را لایق است این انجمن

مرده را در خور بود گور و كفن

نفس اگر چه زیركست و خرده دان

قبله اش دنیاست او را مرده دان

آب وحی ِ حق بدین مرده رسید

شد ز خاك مرده ای زنده پدید

تا نیآید وحی تو غرّه مباش

تو بدآن گلگونه ی طال بقاش

بانگ وصیتی جو كه آن خامل نشد

تاب خورشیدی كه آن آفل نشد

آن هنرهای دقیق و قال و قیل

قوم فرعون اند اجل چون آبِ نیل

رونق و طاق و طرنب و سحرشان

گر چه خلقانرا كِشد گردن كِشان

سحرهای ساحران دان جمله را

مرگ چوبی دان كه آن گشت اژدها

جادویها را همه یك لقمه كرد

یك جهان پُر شب بُد آنرا صبح خَورد

نور از آن خوردن نشد افزون و بیش

بل همان سانست كو بودست پیش

در اثر افزون شد و در ذات نی

ذات را افزونی و آفات نی

حق ز ایجاد جهان افزون نشد

آنچ اول آن نبود اكنون نشد

لیك افزون گشت اثر ز ایجادِ خلق

در میان این دو افزونیست فرق

هست افزونی اثر اظهار او

تا پدید آید صفات و كار او

هست افزونی هر ذاتی دلیل

كو بود حادث بعلتها علیل

***

تفسیر أَوْجَسَ فِی نَفْسِهِ خِیفَةً مُوسی قُلْنا لا تَخَفْ إِنَّكَ أَنْتَ الأَعْلی

گفت موسی سحر هم حیران كنیست

چون كنم كین خلق را تمییز نیست

گفت حق تمییز را پیدا كنم

عقل بی تمییز را بینا كنم

گر چه چون دریا بر آوردند كف

موسیا تو غالب آیی لا تخف

بود اندر عهد خود سحر افتخار

چون عصا شد مار آنها گشت عار

هر كسی را دعوی حُسن و نمك

سنگِ مرگ آمد نمكها را محك

سحر رفت و معجزه ی موسی گذشت

هر دو را از بام ِ بود افتاد طشت

بانگِ طشت سحر جز لعنت چه ماند

بانگ طشتِ دین بجز رفعت چه ماند

چون محك پنهان شدست از مرد و زن

در صف آ ای قلب و اكنون لاف زن

وقت لافستت محك چون غایبست

می بَرَندت از عزیزی دست دست

قلب می گوید ز نخوت هر دمم

ای زر خالص من از تو كی كمم

زر همی گوید بلی ای خواجه تاش

لیك می آید محك آماده باش

مرگِ تن هدیه ست بر اصحابِ راز

زرّ خالص را چه نقصانست گاز

قلب اگر در خویش آخر بین بُدی

آن سیه كآخر شد او اول شدی

چون شدی اول سیه اندر لقا

دور بودی از نفاق و از شقا

كیمیای فضل را طالب بُدی

عقل او بر زرق او غالب شدی

چون شكسته دل شدی از حال خویش

جا بَر اشكستگان دیدی بپیش

عاقبت را دید و او اشكسته شد

از شكسته بند در دم بسته شد

فضل مسها را سوی اكسیر راند

آن زر اندود از كرم محروم ماند

ای زر اندوده مكن دعوی ببین

كه نماند مشتریت اعمی چنین

نور ِ محشر چشمتان بینا كند

چشم بنده ی ترا رسوا كند

بنگر آنها را كه آخر دیده اند

حسرت جانها و رشك دیده اند

بنگر آنها را كه حالی دیده اند

سرّ فاسد ز اصل سرّ ببریده اند

پیش ِ حالی بین كه در جهلست و شك

صبح صادق صبح كاذب هر دو یك

صبح كاذب صد هزاران كاروان

داد بر باد هلاكت ای جوان

نیست نقدی كش غلط انداز نیست

وای آن جان كش محكّ و گاز نیست

***

زجر مدعی از دعوی و امر كردن او را بمتابعت

بو مسیلم گفت خود من احمدم

دین احمد را بفن بر هم زدم

بو مسیلم را بگو كم كن بُطر

غرّه ی اول مشو آخر نگر

این قلاووزی مكن از حرص جمع

پس روی كن تا رود در پیش شمع

شمع مقصد را نماید همچو ماه

كین طرف دانه ست یا خود دامگاه

گر بخواهی ور نخواهی با چراغ

دیده گردد نقش باز و نقش زاغ

ورنه این زاغان دغل افروختند

بانگِ بازان سپید آموختند

بانگ هُدهُد گر بیاموزد فتی

راز هدهد كو و پیغام سبا

بانگ بر رسته ز بر بسته بدان

تاج شاهانرا ز تاج هُدهُدان

حرف درویشان و نكته ی عارفان

بسته اند این بی حیایان بر زبان

هر هلاك امت پیشین كه بود

زآنك چندل را گمان بردند عود

بودشان تمییز کآن مُظهر كند

لیك حرص و آز كور و كر كند

كوری كوران ز رحمت دور نیست

كوری حرص است كآن معذور نیست

چار میخ شه ز رحمت دور نی

چار میخ حاسدی مغفور نی

ماهیا آخر نگر منگر بشست

بد گلویی چشم آخر بینت بست

با دو دیده اول و آخر ببین

هین مباش اعور چو ابلیس لعین

اعور آن باشد كه حالی دید و بس

چون بهایم بی خبر از باز پس

چون دو چشم گاو در جرم تلف

همچو یك چشم است كش نبود شرف

نصف قیمت ارزد آن دو چشم او

كه دو چشمش راست مسند چشم تو

ور كنی یك چشم آدم زاده ای

نصف قیمت لایقست از جاده ای

زآنك چشم آدمی تنها بخَود

بی دو چشم یار كاری میكند

چشم خر چون اولش بی آخرست

گردو چشمش هست حكمش اعورست

این سخن پایان ندارد و آن خفیف

می نویسد رقعه در طمع رغیف

***

بقیه ی قصه ی نوشتن آن غلام رقعه بطلب اجری

رفت پیش از نامه پیش مطبخی

كای بخیل از مطبخ شاه سَخی

دور ازو وز همت او كین قدر

از جری ام آیدش اندر نظر

گفت بهر مصلحت فرموده است

نه برای بخل و نه تنگی دست

گفت دهلیزیست والله این سخن

پیش شه خاكست این زرّ كهن

مطبخی ده گونه حجت بر فراشت

او همه رد كرد از حرصی كه داشت

چون جری كم آمدش در وقت چاشت

زد بسی تشنیع او سودی نداشت

گفت قاصد می كنید اینها شما

گفت نه كه بنده فرمانیم ما

این مگیر از فرع این از اصل گیر

بر كمان كم زن كه از بازوست تیر

ما رَمَیتَ إِذ رَمَیتَ ابتلاست

بر نبی كم نِه گنه كآن از خداست

آب از سر تیره است ای خیره چشم

پیشتر بنگر یكی بگشای چشم

شد ز خشم و غم درون بقعه ای

سوی شه بنوشت خشمین رقعه ای

اندر آن رقعه ثنای شاه گفت

گوهر جود و سخای شاه سفت

کان ز بحر و ابر افزون كفّ تو

در قضای حاجت حاجات جو

زآنك ابر آنچ دهد گریان دهد

كفّ تو خندان پیاپی خوان نهد

ظاهر رقعه اگر چه مدح بود

بوی خشم از مدح اثرها می نمود

زآن همه كار تو بی نورست و زشت

كه تو دوری دور از نور سرشت

رونق كار خسان كاسد شود

همچو میوه ی تازه زو فاسد شود

رونق دنیا بر آرد زو كساد

زآنك هست از عالم كون و فساد

خوش نگردد از مدیحی سینها

چونك در مداح باشد كینها

ای دل از كین و كراهت پاك شو

وآنگهان الحمد خوان چالاك شو

بر زبان الحمد و اكراه درون

از زبان تلبیس باشد یا فسون

و آنگهان گفته خدا كه ننگرم

من بظاهر من بباطن ناظرم

***

حكایت آن مداح كه از جهت ناموس شكر ممدوح میكرد و بوی اندوه و غم اندرون او و خلاقت دلق ظاهر او می نمود كه آن شكرها لافست و دروغ

آن یكی با دلق آمد از عراق

باز پرسیدند یاران از فراق

گفت آری بُد فراق الا سفر

بود بر من بس مبارك مژده ور

كه خلیفه داد ده خلعت مرا

كه قرینش باد صد مدح و ثنا

شكرها و مدحها بر می شمرد

تا كه شكر از حدّ و از اندازه ببرد

پس بگفتندش كه احوال نژند

بر دروغ تو گواهی می دهند

تن برهنه سر برهنه سوخته

شكر را دزدیده یا آموخته

كو نشان شكر و حمدِ میر تو

بر سر و بر پای بی توفیر تو

گر زبانت مدح آن شه می تند

هفت اندامت شكایت میكند

در سخای آن شه و سلطان جود

مر ترا كفشی و شلواری نبود

گفت من ایثار كردم آنچ داد

میر تقصیری نكرد از افتقاد

ِبستدم جمله ی عطاها از امیر

بخش كردم بر یتیم و بر فقیر

مال دادم بستدم عمر دراز

در جزا زیرا كه بودم پاك باز

پس بگفتندش مبارك مال رفت

چیست اندر باطنت این دود تفت

صد كراهت در درون تو چو خار

كی بود اندُه نشان ابتشار

كو نشان عشق و ایثار و رضا

گر درستست آنچ گفتی ما مضی

خود گرفتم مال گم شد میل كو

سیل اگر بگذشت جای سیل كو

چشم تو گر بُد سیاه و جان فزا

گر نماند او جان فزا ازرق چرا

كو نشان پاك بازی ای ترُش

بوی لاف كژ همی آید خمش

صد نشان باشد درون ایثار را

صد علامت هست نیكو كار را

مال در ایثار اگر گردد تلف

در درون صد زندگی آید خلف

در زمین حق زراعت كردنی

تخمهای پاك آنگه دخل نی

گر نروید خوشه از روضات هو

پس چه واسع باشد ارض الله بگو

چونک این ارض فنا بی ربع نیست

چون بود ارض الله آن مستوسعیست

این زمین را ریع او خود بی حدست

دانه ای را کمترین خود هفتصدست

حمد گفتی كو نشان حامدون

نی برونت هست اثر نه اندرون

حمد عارف مر خدا را راستست

كه گواه حمد او شد پا و دست

از چَهِ تاریك جسمش بر كشید

و ز تگ زندان ِ دُنیا اش خرید

اطلس تقوی و نور مؤتلف

آیت حمدست او را بر كتف

وا رهیده از جهان عاریه

ساكن گلزار و عَینٌ جاریه

بر سریر سرّ عالی همتش

مجلس جا و مقام و رتبتش

مقعد صدقی كه صدیقان درو

جمله سرسبزند و شاد و تازه رو

حمدشان چون حمد گلشن از بهار

صد نشانی دارد و صد گیر و دار

بر بهارش چشمه و نخل و گیاه

و آن گلستان و نگارستان گواه

شاهدِ شاهد هزاران هر طرف

در گواهی همچو گوهر بر صدف

بوی سر بد بیآید از دمت

وز سر و رو تابد ای لافی غمت

بو شناسانند حاذق در مصاف

تو بجلدی های هو كم كن گزاف

تو ملاف از مُشك كآن بوی پیاز

از دم تو میكند مكشوف راز

گلشكر خوردم همی گویی و بوی

میزند از سیر كه یافه مگوی

هست دل ماننده ی خانه ی كلان

خانه ی دل را نهان همسایگان

از شكاف و روزن و دیوارها

مطلع گردند بر اسرارها

از شكافی كه ندارد هیچ وهم

صاحب خانه ندارد هیچ سهم

از نبی بر خوان كه دیو و قوم او

میبرند از حال انسی خفیه بو

از رهی كه اِنس از آن آگاه نیست

زآنك زین محسوس و زین اشباه نیست

در میان ناقدان زرقی مَتن

با محك ای قلبِ دون لافی مزن

مر محك را ره بود در نقد و قلب

كه خدایش كرد امیر جسم و قلب

چون شیاطین با غلیظیهای خویش

واقفند از سرّ ما و فكر و كیش

مسلكی دارند دزدیده درون

ما زدزدیهای ایشان سرنگون

دم بدم خبط و زیانی میكنند

صاحب نقب و شكاف و روزنند

پس چرا جانهای روشن در جهان

بی خبر باشند از حال نهان

در سرایت كمتر از دیوان شدند

روحها كه خیمه بر گردون زدند

دیو دزدانه سوی گردون رود

از شهاب او محرق و مطعون شود

سرنگون از چرخ زیر افتد چنان

كه شقی در جنگ از زخم سنان

آن زرشك روحهای دلپسند

از فلكشان سرنگون می افکنند

تو اگر شلی و لنگ و كور و كر

این گمان بر روحهای مه مبر

شرم دار و لاف كم زن جان مكن

كه بسی جاسوس هست آن سوی تن

***

دریافتن طبیبان الهی امراض دین و دل را در سیمای مرید و بیگانه و لحن گفتار او و رنگ چشم او و بی این همه نیز از راه دل كی انهم جواسیس القلوب فجالسوهم بالصدق

این طبیبان بدن دانش ورند

بر سقام تو ز تو واقف ترند

تا ز قاروره همی بینند حال

كه ندانی تو از آنرو اعتلال

هم ز نبض و هم ز رنگ و هم ز دم

بو برند از تو بهر گونه سقم

پس طبیبان الهی در جهان

چون ندانند از تو بی گفتِ دهان

هم ز نبضت هم ز چشمت هم ز رنگ

صد سقم بینند در تو بی درنگ

این طبیبان نو آموزند خود

که بدین آیاتشان حاجت بود

كاملان از دور نامت بشنوند

تا به قعر تار و بودت در دوند

بلك پیش از زادن تو سالها

دیده باشندت ترا با حالها

***

مژده دادن ابو یزید از زادن ابوالحسن خرقانی قدس الله روحهما پیش از سالها و نشان صورت و سیرت او یك بیك و نوشتن تاریخ نویسان آنرا جهت رصد

آن شنیدی داستان بایزید

كه ز حال بوالحسن پیشین چه دید

روزی آن سلطان تقوی میگذشت

با مریدان جانب صحرا و دشت

بوی خوش آمد مر او را ناگهان

در سواد ری ز سوی خارقان

هم بدانجا ناله ی مشتاق كرد

بوی را از باد استنشاق كرد

بوی خوش را عاشقانه میكشید

جان او از باد باده می چشید

كوزه ای كو از یخآبه پُر بود

چون عرق بر ظاهرش پیدا شود

آن ز سردی هوا آبی شدست

از درون كوزه نم بیرون نجَست

بادِ بوی آور مرو را آب گشت

آب هم او را شرابِ ناب گشت

چون درو آثار مستی شد پدید

یك مرید او را از آن دم بررسید

پس بپرسیدش كه این احوال خَوش

كه برون است از حجاب پنج و شش

گاه سرخ و گاه زرد و گه سپید

می شود رویت چه حالست و نوید

میكشی بوی و بظاهر نیست گل

بی شك از غیبست و از گلزار كل

ای تو كام ِ جان ِ هر خودكامه ای

هر دم از غیبت پیام و نامه ای

هر دمی یعقوب وار از یوسفی

می رسد اندر مشام تو شفا

قطره ای بر ریز بر ما ز آن سبو

شمه ای ز آن گلستان با ما بگو

خو نداریم ای جمال مهتری

كه لب ما خشك و تو تنها خوری

ای فلك پیمای چست چست خیز

زآنچ خوردی جرعه ای بر ما بریز

میر مجلس نیست در دوران دگر

جز تو ای شه در حریفان در نگر

كی توان نوشید این می زیر دست

می یقین مر مرد را رسواگرست

بوی را پوشیده و مكنون كند

چشم ِ مستِ خویشتن را چون كند

خود نه آن بویست این كاندر جهان

صد هزاران پرده اش دارد نهان

پُر شد از تیزی او صحرا و دشت

دشت چه كز نُه فلك هم در گذشت

این سر خُم را بكهگل در مگیر

كین برهنه نیست خود پوشش پذیر

لطف كن ای راز دان رازگو

آنچ بازت صید كردش باز گو

گفت بوی بوالعجب آمد بمن

همچنانك مر نبی را از یمن

که محمد گفت بر دست صبا

از یمَن می آیدم بوی خدا

بوی رامین میرسد از جان ویس

بوی یزدان میرسد هم از اویس

از اویس و از قرن بوی عجب

مر نبی را مست كرد و پر طرب

چون اویس از خویش فانی گشته بود

آن زمینی آسمانی گشته بود

آن هلیله ی پَروریده در شكر

چاشنیء تلخیش نبود دگر

آن هلیله ی رسته از ما و منی

نقش دارد از هلیله طعم نی

این سخن پایان ندارد باز گرد

تا چه گفت از وحی غیب آن شیرمرد

***

قول رسول صلی الله علیه و آله و سلم انی لاجدُ نفس الرحمن من قِبل الیمن

گفت زین سو بوی یاری میرسد

كاندرین ده شهریاری میرسد

بعد چندین سال میزاید شهی

میزند بر آسمانها خرگهی

رویش از گلزار حق گلگون بود

از من او اندر مقام افزون بود

چیست نامش گفت نامش بوالحسن

حلیه اش وا گفت ز ابرو و ذقن

قد او و رنگ او و شكل او

یك بیك وا گفت از گیسو و رو

حلیه ی تن همچو تن عاریتست

دل بر آن كم نه كی آن یك ساعتیست

حلیه ی روح طبیعی هم فناست

حلیه ی آن جان طلب كان بر سماست

جسم او همچون چراغی بر زمین

نور او بالای سقف هفتمین

آن شعاع آفتاب اندر وثاق

قرص او اندر چهارم چار طاق

نقش ُگل در زیر بینی بهر لاغ

بوی ُگل بر سقف و ایوان دماغ

مرد خفته در عدن دیده فرق

عكس آن بر جسم افتاده عرق

پیرهن در مصر رهن یك حریص

پر شده كنعان ز بوی آن قمیص

بر نبشتند آن زمان تاریخ را

از كباب آراستند آن سیخ را

چون رسید آن وقت و آن تاریخ راست

زاده شد آن شاه و نرد ملک باخت

از پس آن سالها آمد پدید

بوالحسن بعد وفات بایزید

جمله ی خوهای او ز امساك وجود

آن چنان آمد كه آن شه گفته بود

لوح محفوظست او را پیشوا

از چه محفوظست محفوظ از خطا

نه نجومست و نه رملست و نه خواب

وحی حق الله اعلم بالصواب

از پی رو پوش عامه در بیان

وحی دل گویند آنرا صوفیان

وحی دل گیرش كه منظر گاه اوست

چون خطا باشد چو دل آگاه اوست

مؤمنا ینظر بنور الله شدی

از خطاها و سهو ایمن آمدی

***

نقصان اجرای جان و دل صوفی از طعام الله

صوفیی از فقر چون در غم شود

عین فقرش دایه و مطعم شود

ز آنک جنت از مکاره رسته است

رحم قسم عاجزی اشکسته است

آنک سرها بشکند او از علو

رحم حق و خلق نآید سوی او

این سخن آخر ندارد و آن جوان

از كم ِ اجرای نان شد ناتوان

شاد آن صوفی كه رزقش كم شود

آن شبه ش دُر گردد و او یم شود

زآن جرای خاص هر كآگاه شد

او سزای قرب و اجری گاه شد

ز آن جرای روح چون نقصان شود

جانش از نقصان آن لرزان شود

پس بداند كه خطایی رفته است

كه سمن زار رضا آشفته است

همچنانک آن شخص از نقصان كِشت

رقعه سوی صاحب خرمن نبشت

رقعه اش بردند پیش میر داد

خواند آن رقعه جوابی وا نداد

گفت او را نیست الا درد لوت

پس جواب احمق اولیتر سكوت

نیستش درد فراق و وصل هیچ

بندِ فرعست و نجوید اصل هیچ

احمقست و مرده ی ما و منی

كز غم فرعش فراغ اصل نی

آسمانها و زمین یك سیب دان

كز درخت قدرت حق شد عیان

تو چو كرمی در میان سیب در

و ز درخت و باغبانی بی خبر

آن یكی كرمی دگر در سیب هم

لیك جانش از برون صاحب علم

جنبش او واشكافد سیب را

بر نتابد سیب آن آسیب را

بر دریده جنبش او پردها

صورتش كرمست و معنی اژدها

آتشی كاول ز آهن می جهد

او قدم بس سست بیرون می نهد

دایه اش پنبه ست اول لیك اخیر

می رساند شعله ها او تا اثیر

مرد اول بسته ی خواب و خورست

آخر الامر از ملایك برترست

در پناه پنبه و كبریتها

شعله ی نورش بر آید برسها

عالم تاریك روشن می كند

كنده ی آهن بسوزن می كند

گر چه آتش نیز هم جسمانی است

نه ز روحست و نه از روحانی است

جسم را نبود از آن عزّ بهره ای

جسم پیش بحر جان چون قطره ای

جسم از جان روز افزون می شود

چون رود جان جسم بین چون میشود

حدّ جسمت یك دو گز خود بیش نیست

جان تو تا آسمان جولان كنیست

تا ببغداد و سمرقند ای همام

روح را اندر تصوّر نیم گام

دو درم سنگست پیه چشمتان

نور روحش تا عنان آسمان

نور بی این چشم می بیند بخواب

چشم بی این نور چه بود جز خراب

جان ز ریش و سبلت تن فارغست

لیك تن بی جان بود مردار و پست

بار نامه ی روح حیوانیست این

پیشتر رو روح انسانی ببین

بگذر از انسان هم و از قال و قیل

تا لب دریای جان جبرئیل

بعد از آنت جان احمد لب گزد

جبرئیل ار بیم تو واپس خزد

گوید ار آیم بقدر یك كمان

من بسوی تو بسوزم در زمان

***

آشفتن آن غلام از نارسیدن جواب رقعه از ِقبل پادشاه

این بیابان خود ندارد پا و سر

بی جواب نامه خستست آن پسر

كای عجب چونم نداد آن شه جواب

یا خیانت كرد رقعه بر ز تاب

رقعه پنهان كرد و ننمود او بشاه

كو منافق بود و آبی زیر كاه

رقعه ی دیگر نویسم ز آزمون

دیگری جویم رسول ذو فنون

بر امیر و مطبخی و نامه بر

عیب بنهاده ز جهل آن بی خبر

هیچ گِرد خود نمی گردد كه من

كژروی كردم چو اندر دین شمن

***

كژ وزیدن باد بر سلیمان علیه السلام بسبب زلت او

باد بر تخت سلیمان رفت كژ

پس سلیمان گفت بادا كژ مغژ

باد هم گفت ای سلیمان كژ مرو

ور روی كژ از كژم خشمین مشو

این ترازو بهر این بنهاد حق

تا رود انصاف ما را در سبق

از ترازو كم كنی من كم كنم

تا تو با من روشنی من روشنم

همچنین تاج سلیمان میل كرد

روز روشن را برو چون لیل كرد

گفت تا جا كژ مشو بر فرق من

آفتابا كم مشو از شرق من

راست میكرد او بدست آن تاج را

باز كژ می شد برو تاج ای فتی

هشت بارش راست كرد و گشت كژ

گفت تاجا چیست آخر كژ مغژ

گفت اگر صد ره كنی تو راست من

كژ روم چون كژ روی ای مؤتمن

پس سلیمان اندرونه راست كرد

دل بر آن شهوت كه بودش كرد سرد

بعد از آن تاجش همان دم راست شد

آنچنانك تاج را میخواست شد

بعد از آنش كژ همی كرد او بقصد

تاج وا میگشت تارك جو بقصد

هشت كرّت كژ بكرد آن مهترش

راست میشد تاج بر فرق سرش

تاج ناطق گشت كای شه ناز كن

چون فشاندی پَر ز گل پرواز كن

نیست دستوری كزین من بگذرم

پردهای غیبِ این بر هم درم

بر دهانم نه تو دست خود ببند

مر دهانم را ز گفتِ ناپسند

پس ترا هر غم كه پیش آید ز درد

بر كسی تهمت منه بر خویش گرد

ظن مبر بر دیگری ای دوستكام

آن مكن كه می سگالید آن غلام

گاه جنگش با رسول و مطبخی

گاه خشمش با شهنشاهِ سخی

همچو فرعونی كه موسی هشته بود

طفلكان خلق را سر می ربود

آن عدو در خانه ی آن كوردل

او شده اطفال را گردن گسل

تو هم از بیرون بَدی با دیگران

و اندرون خوش گشته با نفس گران

خود عدویت اوست قندش میدهی

وز برون تهمت بهر كس مینهی

همچو فرعونی تو كور و كوردل

با عدو خوش بی گناهانرا مُذل

چند فرعونا كشی بی جرم را

می نوازی مر تن پر ُغرم را

عقل او بر عقل شاهان می فزود

حكم حق بی عقل و كورش كرده بود

مُهر حق بر چشم و بر گوش خِرَد

گر فلاطونست حیوانش كند

حكم حق بر لوح می آید پدید

آنچنانك حكم غیب بایزید

***

شنیدن شیخ ابوالحسن رضی الله عنه خبر دادن ابویزید را از بودِ او و احوال او

همچنان آمد كه او فرموده بود

بوالحسن از مردمان آنرا شنود

كه حسن باشد مرید و امتم

درس گیرد هر صباح از تربتم

گفت من هم نیز خوابش دیده ام

و ز روان شیخ این بشنیده ام

هر صباحی رو نهادی سوی گور

ایستادی تا ضحی اندر حضور

یا مثال شیخ پیش آمدی

یا كه بی گفتی شكالش حل شدی

تا یكی روزی بیآمد با سعود

گورها را برفِ نو پوشیده بود

توی بر تو برفها همچون علم

قبه قبه دید و شد جانش بغم

بانگش آمد از خطیره ی شیخ حی

ها انا ادعوك كی تسعی الی

هین بیآ این سو بر آوازم شتاب

عالم ار برفست روی از من متاب

حال اوزآن روز شد خوب و بدید

آن عجایب را كه اول می شنید

رقعه ی دیگر نوشتن آن غلام پیش شاه چون جواب آن رقعه ی اول نیافت

نامه ی دیگر نوشت آن بد گمان

برز تشنیع و نفیر و پُر فغان

كه یكی رقعه نبشتم پیش شه

ای عجب آن جا رسید و یافت ره

آن دگر را خواند هم آن خوب خدّ

هم نداد او را جواب و تن بزد

خشك می آورد او را شهریار

او مكرر كرد رقعه پنج بار

گفت حاجب آخر او بنده ی شماست

گر جوابش بر نویسی هم رواست

از شهی تو چه كم گردد اگر

بر غلام و بنده اندازی نظر

گفت این سهلست اما احمقست

مردِ احمق زشت و مردود حقست

گر چه آمرزم گناه و زلتش

هم كند در من سرایت علتش

صد كس از گرگین همه گرگین شوند

خاصه این گرّ خبیثِ ناپسند

َگرّ كم عقلی مبادا گبر را

شوم او بی آب دارد ابر را

نم نبارد ابر از شومی او

شهر شد ویرانه از بومی او

از گرآن احمقان طوفان نوح

كرد ویران عالمی را در فضوح

گفت پیغمبر كه احمق هرك هست

او عدو ماست و غول ره زنست

هرك او عاقل بود او جان ماست

روح او و ریح او ریحان ماست

عقل دشنامم دهد من راضیم

زآنك فیضی دارد از فیاضیم

نبود آن دشنام او بی فایده

نبود آن مهمانیش بی مایده

احمق ار حلوا نهد اندر لبم

من از آن حلوای او اندر تبم

این یقین دان گر لطیف و روشنی

نیست بوس كون خر را چاشنی

سبلتت گنده كند بی فایده

جامه از دیگش سیه بی مایده

نیست غیر نور آدم را خورش

از جز آن جان نباید پرورش

زین خورشها اندك اندك باز بُر

كین غذای خر بود نه آن حُرّ

تا غذای اصل را قابل شوی

لقمهای نور را آكل شوی

عكس آن نورست كین نان نان شدست

فیض آن جانست كین جان جان شدست

چون خوری یكبار از مأكول نور

خاك ریزی بر سر نان تنور

عقل دو عقلست اول مكسبی

كه در آموزی چو در مكتب صبی

از كتاب و اوستاد و فكر و ذكر

از مغانی و ز علوم خوب و بكر

عقل تو افزون شود بر دیگران

لیك تو باشی ز حفظ آن گران

لوح حافظ باشی اندر دور و گشت

لوح محفوظ است كو زین درگذشت

عقل دیگر بخشش یزدان بود

چشمه ی آن در میان جان بود

چون ز سینه ی آب دانش جوش كرد

نه شود گنده نه دیرینه نه زرد

ور ره نبعش بود بسته چه غم

كو همی جوشد ز خانه دم بدم

عقل تحصیلی مثال جویها

كان رود در خانه ای از كویها

راه آبش بسته شد شد بی نوا

از درون خویشتن جو چشمه را

***

قصه ی آنك کسی بکسی مشورت میكرد گفتش مشورت با دیگری كن كه من عدوی توم

مشورت می كرد شخصی با كسی

کز تردد وارهد وز محبسی

گفت ای خوش نام غیر من بجو

ماجرای مشورت با او بگو

من عدوّم مر ترا با من مپیچ

نبود از رأی عدو پیروز هیچ

رو كسی جو كه ترا او هست دوست

دوست بهر دوست لاشك خیر جوست

من عدوّم چاره نبود كز منی

كژ روم با تو نمایم دشمنی

حارسی از گرگ جستن شرط نیست

جستن از غیر محل ناجستنیست

من ترا بی هیچ شكی دشمنم

من ترا كی ره نمایم ره زنم

هرك باشد هم نشین دوستان

هست در گلخن میان بوستان

هرك با دشمن نشیند در زَمَن

هست او در بوستان در گولخن

دوست را مآزار از ما و منت

تا نگردد دوست خصم و دشمنت

خیر كن با خلق بهر ایزدت

یا برای راحت جان خودت

تا هماره دوست بینی در نظر

در دلت نآید ز كین ناخوش صور

چونك كردی دشمنی پرهیز كن

مشورت با یار مهر انگیز كن

گفت میدانم ترا ای بوالحسن

كه توی دیرینه دشمن دار من

لیك مرد عاقلی و معنوی

عقل تو نگذاردت كه كژ روی

طبع خواهد تا كشد از خصم كین

عقل بر نفس است بندِ آهنین

آید و منعش كند واداردش

عقل چون شحنه ست در نیك و بدش

عقل ایمانی چو شحنه ی عادلست

پاسبان و حاكم شهر دلست

همچو گربه باشد او بیدار هوش

دزد در سوراخ ماند همچو موش

در هر آنجا كه بر آرد موش دست

نیست گربه یا که نقش گربه است

گربه ای چه شیر شیر افكن بود

عقل ایمانی كه اندر تن بود

غره ی او حاكم درندگان

نعره ی او مانع چرندگان

شهر پُر دزدست و پُر جامه كنی

خواه شحنه باش گو و خواه نی

***

امیر کرددن رسول علیه السلام جوان هذیلی را بر سریه ای كه در آن پیران و جنگ آزمودگان بودند

یك سرّیه می فرستادی رسول

بهر جنگ كافر و دفع فضول

یك جوانی را گزید او از هذیل

میر لشكر كردش و سالار خیل

اصل لشكر بی گمان سرور بود

قوم بی سرور تن بی سر بود

این همه كه مُرده و پژمرده ای

ز آن بود كه ترك سرور كرده ای

از كِسِل و ز بخل و ز ما و منی

می كشی سر خویش را سر میكنی

همچو استوری كه بگریزد ز بار

او سر خود گیرد اندر كوهسار

صاحبش در پی دوان كای خیره سر

هر طرف گرگیست اندر قصدِ خر

گر ز چشمم این زمان غایب شوی

پیشت آید هر طرف گرگِ قوی

استخوانت را بخاید چون شكر

كه نبینی زندگانی را دگر

آن مگیر آخر بمانی از علف

آتش از بی هیزمی گردد تلف

هین بمگریز از تصرف كردنم

و ز گرانی بار که جانت منم

تو ستوری هم كه نفست غالبست

حكم غالب را بوادی خود پرست

خر نخواندت اسب خواندت ذوالجلال

اسب تازی را عرب گوید تعال

میر آخور بود حق را مصطفی

بهر استوران نفس پُر جفا

قُلْ تَعالَوْا گفت از جذب كرم

تا ریاضتتان دهم من رایضم

نفسها را تا مروّض كرده ام

زین ستوران بس لگدها خورده ام

هر كجا باشد ریاضت باره ای

از لگدهااش نباشد چاره ای

لاجرم اغلب بلا بر انبیاست

كه ریاضت دادن خامان بلاست

سكسكانید از دمم یرغا روید

تا یواش و مركب سلطان شوید

قُلْ تَعالَوْا قُلْ تَعالَوْا گفت رب

ای ستوران رمیده از ادب

گر نیآید ای نبی غمگین مشو

ز آن دو بی تمكین تو پُر از كین مشو

گوش بعضی زین تعالوها كرست

هر ستوری را صطبلی دیگرست

منهزم گردند بعضی زین ندا

هست هر اسبی طویله ی او جدا

منقبض گردند بعضی زین قصص

زآنك هر مرغی جدا دارد قفص

خود ملایك نیز ناهمتا بُدند

زین سبب بر آسمان صف صف شدند

كودكان گر چه بیك مكتب درند

در سبق هر یك ز یك بالاترند

مشرقی و مغربی را حسهاست

منصب دیدار حس چشم راست

صد هزاران گوش ها گر صف زنند

جمله محتاجان چشم روشنند

باز صفّ گوش ها را منصبی

در سماع ِ جان و اخبار و ُنبی

صد هزاران چشم را آن راه نیست

هیچ چشمی از سماع آگاه نیست

همچنین هر حس یك یك می شمَر

هر یكی معزول از آن كار دگر

پنج حس ظاهر و پنج اندرون

در صف اند اندر قیام الصافون

هر كسی كو از صف دین سركشست

میرود سوی صفی كآن واپس است

تو ز گفتار تَعالَوْا كم مكن

كیمیا بس شگرفست این سخُن

گر مسی گردد ز گفتارت نفیر

كیمیا را هیچ از وی وامگیر

این زمان گر بست نفس ساحرش

گفتِ تو سودش كند در آخرش

قُلْ تَعالَوْا قُلْ تَعالَوْا ای غلام

هین كه ان الله یدعو للسلام

خواجه بازآ از منی و از سری

سروری جو كم طلب كن سروری

***

اعتراض كردن معترضی بر رسول علیه السلام بر امیر كردن آن هذیلی

چون پیمبر سروری كرد از هذیل

از برای لشكر منصور خیل

بوالفضولی از حسد طاقت نداشت

اعتراض و لا نسلم بر فراشت

خلق را بنگر كه چون ظلمانی اند

در متاع فانیی چون فانی اند

از تكبر جمله اندر تفرقه

مرده از جان زنده اندر مخرقه

این عجب كه جان بزندان اندرست

وآنگهی مفتاح زندانش بدست

پای تا سر غرق سرگین آن جوان

می زند بر دامنش جوی روان

دایما پهلو بپهلو بی قرار

پهلوی آرامگاه و پشت دار

نور پنهانست و جست و جو گواه

كز گزافه دل نمی جوید پناه

گر نبودی حبس دنیا را مناص

نه بُدی وحشت نه دل جستی خلاص

وحشتت همچون موكل می كِشد

كه بجو ای ضال منهاج رَشَد

هست منهاج و نهان در مكمنست

یافتش یعنی گزافه جُستنست

تفرقه جویان جمع اندر كمین

تو درین طالب رُخ مطلوب بین

مردگان باغ برجسته ز بُن

کآن دهنده ی زندگی را فهم كن

چشم این زندانیان هر دم بدر

كی بُدی گر نیستی كس مژده ور

صد هزار آلودگان آبْ جو

كی بُدندی گر نبودی آبِ جو

بر زمین پهلوت را آرام نیست

دان كه در خانه لحاف و بستریست

بی مقر گاهی نباشد بی قرار

بی خمار اشكن نباشد این خمار

گفت نه نه یا رسول الله مكُن

سرور لشكر مگر شیخ كهن

یا رسول الله جوان ار شیر زاد

غیر مرد پیر سر لشكر مباد

هم تو گفتستی و گفتِ تو گوا

پیر باید پیر باید پیشوا

یا رسول الله درین لشكر نگر

هست چندین پیرو از وی پیشتر

زین درخت آن برگ زردش را مبین

سیب های پخته ی او را بچین

برگهای زرد او خود كی تهیست

این نشان پختگی و كاملیست

برگ زرد ریش و آن موی سپید

بهر عقل پخته می آرد نوید

برگهای نو رسیده ی سبزفام

شد نشان آنك آن میوه است خام

برگِ بی برگی نشان ِ عارفیست

زردی زر سرخ رویی صارفیست

آنك او گل عارضست ار نو خطست

او بمكتب گاه مخبر نو خطست

حرفهای خط او كژمژ بود

مزمن عقلست اگر تن می دود

پای پیر از سرعت ار چه باز ماند

یافت عقل ِاو دو پَر بر اوج راند

گر مثل خواهی بجعفر در نگر

داد حق بر جای دست و پاش پَر

بگذر از زر كین سخن شد محتجب

همچو سیماب این دلم شد مضطرب

ز اندرونم صد خموشی خوش نفس

دست بر لب می نهد یعنی كه بس

خامشی بحرست و گفتن همچو جو

بحر می جوید ترا جو را مجو

از اشارتهای دریا سر متاب

ختم كن والله اعلم بالصواب

همچنین پیوسته كرد آن بی ادب

پیش پیغمبر سخن ز آن سرد لب

دست میدادش سخن او بی خبر

كه خبر هرزه بود پیش نظر

این خبرها از نظر خود نایبست

بهر حاضر نیست بهر غایبست

هرك او اندر نظر موصول شد

این خبرها پیش او معزول شد

چونك با معشوق گشتی هم نشین

دفع كن دلالگان را بعد ازین

هرك از طفلی گذشت و مرد شد

نامه و دلاله بر وی سرد شد

نامه خواند از پی تعلیم را

حرف گوید از پی تفهیم را

پیش بینایان خبر گفتن خطاست

كآن دلیل غفلت و نقصان ماست

پیش بینا شد خموشی نفع تو

بهر این آمد خطابِ أنصتوا

گر بفرماید بگو بر گوی خَوش

لیك اندک گو دراز اندر مكش

ور بفرماید كه اندر كش دراز

همچنین شرمین بگو با امر ساز

همچنین كه من درین زیبا فسون

یا ضیاء الحق حسام الدین كنون

چونك كوته میكنم من از رَشَد

او بصد نوعم بگفتن می كشد

ای حسام الدین ضیای ذوالجلال

چونك می بینی چه میجویی مقال

این مگر باشد ز حبّ مشتهی

اسقنی خمرا و قل لی انّها

بر دهان تست این دم جام او

گوش میگوید كه قسم گوش كو

قسم تو گرمیست نك گرمی و مست

گفت حرص من ازین افزون ترست

***

جواب گفتن مصطفی علیه السلام اعتراض كننده را

در حضور مصطفای قند خو

چون ز حد برد آن عرب از گفت وگو

آن شهِ وَ النَّجْمِ و سلطان عبس

لب گزید آن سرد دم را گفت بس

دست میزد بهر منعش بر دهان

چند گویی پیش دانای نهان

پیش بینا برده ای سرگین خشك

كه بخر این را بجای ناف مُشك

بعر را ای گنده مغز گنده مُخ

زیر بینی بنهی و گویی كه اُخ

اُخ اُخی برداشتی ای گیج کاج

تا که کالای بدت یابد رواج

تا فریبی آن مشام پاك را

آن چریده ی گلشن افلاك را

حلم او خود را اگر چه گول ساخت

خویشتن را اندكی باید شناخت

دیگ را گر باز ماند شب دهن

گربه را هم شرم باید داشتن

خویشتن گر خفته كرد آن خوب فر

سخت بیدارست دستارش مبر

چند گویی ای لجوج بی صفا

این فسون دیو پیش مصطفی

صد هزاران حلم دارند این گروه

هر یكی حلمی از آنها صد چو كوه

حلمشان بیدار را ابله كند

زیرك صد چشم را گمره كند

حلمشان همچون شرابِ خوبِ نغز

نغز نغزك بر رود بالای مغز

مست را بین ز آن شراب پُر شگفت

همچو فرزین مست كژ رفتن گرفت

مرد برنا ز آنشراب زود گیر

در میان راه می افتد چو پیر

خاصه آن باده كه از خمّ بلیست

نه مِیی كه مستی او یك شبیست

آنك آن اصحاب كهف از نُقل و نقل

سیصد و نه سال گم كردند عقل

زآن زنان مصر جامی خورده اند

دستها را شرحه شرحه كرده اند

ساحران هم سُكر موسی داشتند

دار را دلدار می انگاشتند

جعفر طیار ز آن می بود مست

زآنگرو می كرد بی خود پا و دست

***

قصه ی سبحانی ما اعظم شأنی گفتن ابو یزید قدس الله سره و اعتراض مریدان و جواب این مر ایشان را نه بطریق گفتِ زبان بلك از راه عیان

با مریدان آن فقیر محتشم

با یزید آمد كه نك یزدان منم

گفت مستانه عیان آن ذو فنون

لا اله الا انا ها فاعبدون

چونگذشت آنحال گفتندش صباح

تو چنین گفتی و این نبود صلاح

گفت این بار ار كنم من مشغله

كاردها بر من زنید آن دم هله

حق منزّه از تن و من با تنم

چون چنین گویم بباید كشتنم

چون وصیت كرد آن آزاد مرد

هر مریدی كاردی آماده كرد

مَست گشت او باز از آن سغراق زفت

آن وصیتهاش از خاطر برفت

نقل آمد عقل او آواره شد

صبح آمد شمع او بیچاره شد

عقل خود شحنه ست چون سلطان رسید

شحنه ی بیچاره در كنجی خزید

عقل سایه ی حق بود حق آفتاب

سایه را با آفتاب او چه تاب

چون پَری غالب شود بر آدمی

گم شود از مَرد وصفِ مردمی

هر چه گوید او پری گفته بود

زین سری زآن آن سری گفته بود

چون پری را این دم و قانون بود

كردگار آن پری خود چون بود

اوی او رفته پَری خود او شده

تركِ بی الهام تازی گو شده

چون بخود آید نداند یك لغت

چون پری را هست این ذات و صفت

پس خداوند پری و آدمی

از پری كی باشدش آخر كمی

شیر گیر ار خون نره شیر خَورد

تو بگوئی او نكرد آن باده كرد

ور سخن پردازد از راز كهن

تو بگویی باده گفتست آن سُخُن

باده ای را می بود این شرّ و شور

نور حق را نیست آن فرهنگ و زور

كه ترا از تو بكل خالی كند

تو شوی پست او سخن عالی كند

گر چه قرآن از لب پیغمبرست

هرك گوید حق نگفت او كافرست

چون همای بی خودی پرواز كرد

آن سخن را بایزید آغاز كرد

عقل را سیل تحیر در ربود

ز آن قوی تر گفت كاول گفته بود

نیست اندر جبه ام الا خدا

چند جویی بر زمین و بر سما

آن مریدان جمله دیوانه شدند

كاردها در جسم پاكش می زدند

هر یكی چون ملحدان ِ گِرد كوه

كارد می زد پیر خود را بی ستوه

هرك اندر شیخ تیغی می خلید

بازگونه او تن خود میدرید

یك اثر نه بر تن آن ذو فنون

و آن مریدان خسته در غرقآبِ خون

هرك او سوی گلویش زخم بُرد

حلق خود ببریده دید و زار مُرد

وآنك او را زخم اندر سینه زد

سینه اش بشكافت شد مرده ی ابد

وآنكه آگه بود از آن صاحب قران

دل ندادش كه زند زخم گران

نیم دانش دست او را بسته كرد

جان ببرد الا كه خود را خسته كرد

روز گشت و آن مریدان كاسته

نوحه ها از خانه شان برخاسته

پیش او آمد هزاران مرد و زن

كای دو عالم درج در یك پیرهن

این تن تو گر تن مردم بُدی

چون تن مردم ز خنجر ُگم شدی

با خودی با بی خودی دوچار زد

با خود اندر دیده ی خود خار زد

ای زده بر بیخودان تو ذو الفقار

بر تن خود می زنی آن هوش دار

زآنك بیخود فانیست و ایمنست

تا ابد در ایمنی او ساكنست

نقش او فانی و او شد آینه

غیر ِ نقش ِ روی ِ غیر آنجای نه

گر كنی تف سوی روی خود كنی

ور زنی بر آینه بر خود زنی

ور ببینی روی زشت آن هم تویی

ور ببینی عیسی و مریم توی

او نه اینست و نه آن او ساده است

نقش تو در پیش تو بنهاده است

چون رسید اینجا سخن لب در ببست

چون رسید اینجا قلم در هم شكست

لب ببند ار چه فصاحت دست داد

دم مزن والله اعلم بالرشاد

بر كنار بامی ای مست مُدام

پست بنشین یا فرود آ والسلام

هر زمانی كه شدی تو كامران

آن دم خوش را كنار بام دان

بر زمان خوش هراسان باش تو

همچو گنجش خِفیه كن نه فاش تو

تا نیاید بر ولا ناگه بلا

ترس ترسان رو در آن مكمن هلا

ترس ِ جان در وقت شادی از زوال

ز آن كنار بام غیبست ارتحال

گر نمی بینی كنار بام ِ راز

روح می بیند كه هستش اهتزاز

هر نكالی ناگهان كآن آمدست

بر كنار كنگره ی شادی بدست

جز كنار بام خود نبود سقوط

اعتبار از قوم نوح و قوم لوط

***

بیان سبب فصاحت و بسیار گویی آن فضول بخدمت رسول علیه السلام

پرتو مستی بی حدّ ِ نبی

چون بزد هم مست و خوش گشت آن غبی

لاجرم بسیار گو شد از نشاط

مست ادب بگذاشت آمد در خباط

نه همه جا بی خودی شرّ میكند

بی ادب را می چنان تر میكند

گر بود عاقل نكو فر میشود

ور بود بد خوی بتر میشود

لیك اغلب چون بَدَند و ناپسند

بر همه می را مُحرّم كرده اند

***

بیان کردن رسول علیه السلام سبب تفضیل و اختیار كردن او آن هذیلی را بامیری و سرلشكری بر پیران و كار دیدگان

حكم اغلب راست چون غالب بَدَند

تیغ را از دست ره زن بستدند

گفت پیغمبر كه ای ظاهر نگر

تو مبین او را جوان و بی هنر

ای بسا ریش ِ سیاه و مرد پیر

ای بسا ریش سپید و دل چو قیر

عقل او را آزمودم بارها

كرد پیری آن جوان در كارها

پیر پیر ِ عقل باشد ای پسر

نه سپیدی موی اندر ریش و سر

از بلیس او پیرتر خود كی بود

چونك عقلش نیست او لاشی بود

طفل گیرش چون بود عیسی نفس

پاك باشد از غرور و از هوس

آن سپیدی مو دلیل پختگیست

پیش چشم بسته كش كوته تگیست

آن مقلد چون نداند جز دلیل

در علامت جوید او دایم سبیل

بهر آن گفتیم كه تدبیر را

چونك خواهی كرد بگزین پیر را

آنك او از پرده ی تقلید جَست

او بنور حق ببیند آنچ هست

نور پاكش بی دلیل و بی بیان

پوست بشكافد درآید در میان

پیش ظاهربین چه قلب و چه سره

او چه داند چیست اندر قوصره

ای بسا زرّ سیه كرده بدود

تا رهد از دست هر دزدی حسود

ای بسا مسّ زر اندود بزر

تا فروشد آن بعقل مختصر

ما كه باطن بین جمله ی كشوریم

دل ببینیم و بظاهر ننگریم

قاضیانی كه بظاهر می تنند

حكم بر اشكال ظاهر میكنند

چون شهادت گفت و ایمانی نمود

حكم او مؤمن كنند این قوم زور

بس منافق كاندرین ظاهر گریخت

خون صد مؤمن بپنهانی بریخت

جهد كن تا پیر عقل و دین شوی

تا چو عقل كل تو باطن بین شوی

از عدم چون عقل زیبا رو گشاد

خلعتش داد و هزارش نام داد

كمترین زآن نامهای خوش نفس

اینك نبود هیچ او محتاج ِ كس

گر بصورت وانماید عقل رو

تیره باشد روز پیش نور او

ور مثال احمقی پیدا شود

ظلمت شب پیش او روشن بود

كو ز شب مظلم تر و تاری ترست

لیك خفاش شقی ظلمت خرست

اندك اندك خوی كن با نور روز

ورنه خفاشی بمانی بی فروز

عاشق هر جا شكال و مشكلیست

دشمن هر جا چراغ مقبلیست

ظلمت اشكال زآن جوید دلش

تا كه افزون تر نماید حاصلش

تا ترا مشغول آن مشكل كند

و ز نهاد زشت خود غافل كند

***

علامت عاقل تمام و علامت نیم عاقل و مرد تمام و نیم مرد و علامت شقی مغرور لاشی

عاقل آن باشد كه او با مشعله ست

او دلیل و پیشوای قافله است

پی رو نور خودست آن پیش رو

تابع خویش است آن بی خویش رو

مؤمن خویش است و ایمان آورید

هم بدان نوری كه جانش زو چَرید

دیگری كه نیم عاقل آمد او

عاقلی را دیده ای خود داند او

دست در وی زد چو كور اندر دلیل

تا بدو بینا شد و چُست و جلیل

و آن خری كز عقل جو سنگی نداشت

خود نبودش عقل و عاقل را گذاشت

ره نداند نه کثیر و نه قلیل

ننگش آید آمدن خلفِ دلیل

می رود اندر بیابان دراز

گاه لنگان آیس و گاهی بتاز

شمع نه تا پیشوای خود كند

نیم شمعی نه كه نوری كد كند

نیست عقلش تا دم ِ زنده زند

نیم عقلی نه كه خود مرده كند

مرده ی آن عاقل آید او تمام

تا برآید از نشیبِ خود ببام

عقل كامل نیست خود را مرده كن

در پناه عاقلی زنده سُخُن

زنده نی تا همدم عیسی بود

مرده نی تا دمگه عیسی شود

جان ِ كورش گام هر سو می نهد

عاقبت نجهد ولی بر می جهد

***

قصه ی آن آبگیر و صیادان و آن سه ماهی یكی عاقل و یكی نیم عاقل و آن دگر مغرور و ابله مغفل لاشی و عاقبت هر سه

قصه ی آن آبگیر است ای عنود

كه درو سه ماهی اشگرف بود

در كلیله خوانده باشی لیك آن

قشر قصه باشد و این مغز جان

چند صیادی سوی آن آبگیر

بر گذشتند و بدیدند آن ضمیر

پس شتابیدند تا دام آورند

ماهیان واقف شدند و هوشمند

آنك عاقل بود عزم راه كرد

عزم راه ِ مشكل ِ ناخواه كرد

گفت با اینها ندارم مشورت

كه یقین سستم كنند از مقدرت

مهر زاد و بود بر جانشان تند

كاملی و جهلشان بر من زند

مشورت را زنده ای باید نكو

كه ترا زنده كند وآن زنده كو

ای مسافر با مسافر رای زن

زآنك پایت لنگ دارد رای زن

از دم ِ حُب الوطن بگذر مه ایست

كه وطن آنسوست جان اینسوی نیست

گر وطن خواهی گذر ز آنسوی شط

این حدیث راست را كم خوان غلط

سر خواندن وضو كننده اوراد وضو را

در وضو هر عضو را وردی جدا

آمده ست اندر خبر بهر دعا

چونك استنشاق بینی می كنی

بوی جنت خواه از ربّ غنی

تا ترا آن بو كشد سوی جنان

بوی ُگل باشد دلیل ُگلبنان

چونك استنجا كنی ورد و سخن

این بود که یا رب تو زینم پاك كن

دست من اینجا رسید اینرا بشُست

دستم اندر شستن جانست سُست

ای ز تو كس گشته جان ناكسان

دستِ فضل تست در جانها رسان

حدّ من این بود كردم من لئیم

ز آن سوی حد را نقی كن ای كریم

از حدث شستم خدایا پوست را

از حوادث تو بشو این دوست را

***

شخصی بوقت استنجا می گفت اللهم ارحنی رایحه الجنه بجای آنک الهم اجعلنی من التوابین و اجعلنی من المتطهرین كه ورد استنجاست و ورود استنجا را بوقت استنشاق می گفت عزیزی بشنید و این را طاقت نداشت

آن یكی در وقت استنجا بگفت

كه مرا با بوی جنت دار جفت

گفت شخصی خوب ورد آورده ای

لیك سوراخ دعا گم كرده ای

این دعا چون ورد بینی بود چون

ورد بینی را تو آوردی بكون

رایحه ی جنت ز بینی یافت حُر

رایحه ی جنت كی آید از دُبر

ای تواضع برده پیش ابلهان

وی تكبر برده تو پیش شهان

آن تكبر بر خسان خوبست و چُست

هین مرو معكوس عكسش بندِ تست

از پی سوراخ بینی رست گل

بو وظیفه ی بینی آمد ای عتل

بوی گل بهر مشامست ای دلیر

جای آن بو نیست این سوراخ ِ زیر

كی از اینجا بوی خُلد آید ترا

بو ز موضع جو اگر باید ترا

همچنین حبّ الوطن باشد درست

تو وطن بشناس ای خواجه نخست

گفت آن ماهی زیرك ره كنم

دل ز رأی و مشورتشان بر كنم

نیست وقت مشورت هین راه كن

چون علی تو آه اندر چاه كن

محرم آن آه كم یابست بس

شب رو و پنهان روی كن چون عسس

سوی دریا عزم كن زین آبگیر

بحر جو و ترك این گرداب گیر

سینه را پا ساخت می رفت آن حذور

از مقام با خطر تا بحر نور

همچو آهو كز پی او سگ بود

می دود تا در تنش یك رگ بود

خواب خرگوش و سگ اندر پی خطاست

خواب خود در چشم ترسنده كجاست

رفت آن ماهی ره دریا گرفت

راه ِ دور و پهنه ی پهنا گرفت

رنجها بسیار دید و عاقبت

رفت آخر سوی امن و عافیت

خویشتن افكند در دریای ژرف

كه نیابد حد آنرا هیچ طرف

پس چو صیادان بیاوردند دام

نیم عاقل را از آن شد تلخ كام

گفت اه من فوت كردم فرصه را

چون نگشتم هم ره آن رهنما

ناگهان رفت او ولیكن چونك رفت

می ببایستم شدن در پی بتفت

بر گذشته حسرت آوردن خطاست

باز نآید رفته یاد آن هباست

***

قصه ی آن مرغ گرفته كی وصیت كرد كی بر گذشته پشیمانی مخور تدارك وقت اندیش و روزگار مبر در پشیمانی

آن یكی مرغی گرفت از مكر و دام

مرغ او را گفت ای خواجه همام

تو بسی گاوان و میشان خورده ای

تو بسی اشتر بقربان كرده ای

تو نگشتی سیر ز آنها در زمَن

هم نگردی سیر از اجزای من

هِل مرا تا كه سه پندت بر دهم

تا بدانی زیركم یا ابلهم

اول آن پند هم در دست تو

ثانیش بر بام کهگل بستِ تو

و آن سوم پندت دهم من بر درخت

كه ازین سه پند گردی نیك بخت

آنچ بر دستست اینست آن سخُن

كه محالی را ز كس باور مكن

بر كفش چون گفت اول پندِ زفت

گشت آزاد و بر آن دیوار رفت

گفت دیگر بر گذشته غم مخَور

چون ز تو بگذشت ز آن حسرت مبَر

بعد از آن گفتش كه در جسمم كتیم

ده دِرم سنگ است یك دُرّ یتیم

دولتِ تو بخت فرزندان تو

بود آن گوهر بحقّ ِ جان ِ تو

فوت كردی دُرّ كه روزی ات نبود

كه نباشد مثل آن دُرّ در وجود

آنچنانك وقت زادن حامله

ناله دارد خواجه شد در غلغله

مرغ گفتش نی نصیحت كردمت

كه مبادا بر گذشته ی دی غمت

چون گذشت و رفت غم چون میخوری

یا نكردی فهم پندم یا كری

و آن دوم پندت نگفتم كز ضلال

هیچ تو باور مكن قول محال

من نیم خود سه درم سنگ ای اسد

ده درم سنگ اندرونم چون بود

خواجه باز آمد بخود گفتا كه هین

باز گو پند سوم ای نازنین

گفت آری خوش عمل كردی بدآن

تا بگویم پند ثالث رایگان

پند گفتن با جهول ِ خوابناك

تخم افكندن بود در شوره خاك

چاكِ حمق و جهل نپذیرد رفو

تخم حكمت كم دهش ای پند گو

***

چاره اندیشیدن آن ماهی ِ نیمه عاقل و خود را مرده كردن

گفت ماهیء دگر وقت بلا

چونك ماند از سایه ی عاقل جدا

كو سوی دریا شد و از غم عتیق

فوت شد از من چنان نیكو رفیق

لیك از آن نندیشم و بر خود زنم

خویشتن را این زمان مُرده كنم

پس بر آرم اشكم خود بر زبَر

پشت زیر و میروم بر آب بر

میروم بر وی چنانك خس رود

نی به سبّاحی چنانك كس رود

مرده گردم خویش بسپارم بآب

مرگِ پیش از مرگ امنست از عذاب

مرگِ پیش از مرگ امنست ای فتی

این چنین فرمود ما را مصطفی

گفت موتو كلكم من قبل أن

یأتی الموت تموتوا بالفتن

همچنان مُرد و شكم بالا فگند

آب میبردش نشیب و گه بلند

هر یكی ز آن قاصدان بس غصه بُرد

كه دریغا ماهیء بهتر بمُرد

شاد میشد او از آن گفت و دریغ

پیش رفت این بازیم رَستم ز تیغ

پس گرفتش یك صیاد ارجمند

پس برو تف كرد و بر خاكش فگند

غلط غلطان رفت پنهان اندر آب

ماند آن احمق همی كرد اضطراب

از چپ و از راست میجست آن سلیم

تا بجهد خویش برهاند گلیم

دام افگندند و اندر دام ماند

احمقی او را در آن آتش نشاند

بر سر آتش بپشت تابه ای

با حماقت گشت او هم خوابه ای

او همی جوشید از تف سعیر

عقل می گفتش أ لم یأتك نذیر

او همی گفت از شكنجه وز بلا

همچو جان كافران قالُوا بلی

باز می گفت او كه گر این بار من

وارهم زین محنت گردن شكن

من نسازم جز بدریایی وطن

آب گیری را نسازم من سكن

آبِ بی حد جویم و آمن شوم

تا ابد در امن و صحبت میروم

***

بیان آنك عهد كردن احمق وقت گرفتاری و ندم هیچ وفایی ندارد كه وَ لَوْ رُدُّوا لَعادُوا لِما نُهُوا عَنْهُ وَ إِنَّهُمْ لَكاذِبُونَ چون صبح كاذب وفا ندارد

عقل میگفتش حماقت با توست

با حماقت عهد را آید شكست

عقل را باشد وفای عهدها

تو نداری عقل رو ای خربَها

عقل را یاد آید از پیمان خَود

پرده ی نسیان بدراند خِرَد

چونك عقلت نیست نسیان میر تست

دشمن و باطل كن ِ تدبیر تست

از كمی عقل پروانه ی خسیس

یاد نارد ز آتش و سوز و حسیس

چونك پرش سوخت توبه میكند

آز و نسیانش بر آتش می زند

ضبط و درك و حافظی و یادداشت

عقل آن باشد كه عقل آنرا فراشت

چونك گوهر نیست تابش چون بود

چون مذكر نیست ایابش چون بود

این تمنی هم ز بی عقلی اوست

كه نبیند كان حماقت را چه خوست

آن ندامت از نتیجه ی رنج بود

نه ز عقل ِ روشن ِ چون گنج بود

چونك شد رنج آن ندامت شد عدم

می نیرز خاك آن توبه و ندم

آن ندم از ظلمت غم بست بار

پس كلام اللیل یمحوه النهار

چون برفت آن ظلمت غم گشت خَوش

هم رود از دل نتیجه و زاده اش

می كند او توبه و پیر خرد

بانگ لَوْ رُدُّوا لَعادُوا میزند

***

در بیان آنك وهم قلبِ عقلست و ستیزه ی اوست بدو ماند و او نیست و قصه ی مجاوبات موسی علیه السلام کی صاحب عقل بود با فرعون کی صاحب وهم بود

عقل ضدِ شهوتست ای پهلوان

آنك شهوت می تند عقلش مخوان

وهم خوانش آنك شهوت را گداست

وهم قلب و نقد زر عقلهاست

بی محك پیدا نگردد وهم و عقل

هر دو را سوی محك كن زود نقل

این محك قرآن و حال انبیا

چون محك مر قلب را گوید بیا

تا ببینی خویش را ز آسیبِ من

كه نه ای اهل ِ فراز و شیب ِ من

عقل را گر َاره ای سازد دو نیم

همچو زر باشد در آتش او بسیم

وهم مر فرعون عالم سوز را

عقل مر موسی جان افروز را

رفت موسی بر طریق نیستی

گفت فرعونش بگو تو كیستی

گفت من عقلم رسول ذو الجلال

حجة الله ام امانم از هر ضلال

گفت نی خامش رها كن های هو

نسبت و نام قدیمت را بگو

گفت که نسبت مرا از خاكدانش

نام ِ اصلم كمترین بندگانش

بنده زاده ی آن خداوند مجید

زاده از پشتِ جوادی و عبید

نسبتِ اصلم ز خاك و آب و گِل

آب و گِل را داد یزدان جان و دل

مرجع این جسم ِ خاكم هم بخاك

مرجع تو هم بخاك ای سهمناك

اصل ما و اصل جمله ی سركشان

هست از خاكی و آنرا صد نشان

که مدد از خاك می گیرد تنت

از غذای خاك پیچد گردنت

چون رود جان می شود او باز خاك

اندر آن گور مخوفِ سهمناك

هم و هم ما و هم اشباهِ تو

خاك گردند و نماند جاهِ تو

گفت غیر این نسَب نامیت هست

مر ترا آن نام خود اولیترست

بنده ی فرعون و بنده ی بندگانش

كه ازو پرورد اول جسم و جانش

بنده ی یاغیء طاغیء ظلوم

زین وطن بگریخته از فعل ِ شوم

خونی و غداری و حق ناشناس

هم برین اوصاف خود می كن قیاس

در غریبی خوار و درویش و خلـَق

كه ندانستی سپاس ما و حق

گفت حاشا كه بود با آن ملیك

در خداوندی كسی دیگر شریك

واحد اندر مُلك و او را یار نی

بندگانش را جز او سالار نی

نیست خلقش را دگر كس مالكی

شركتش دعوی كند جز هالكی

نقش او كردست و نقاش ِ من اوست

غیر اگر دعوی كند او ظلم جوست

تو نتوانی ابروی من ساختن

چون توانی جان من بشناختن

بلك آن غدار و آن طاغی توی

که کنی با حق دعویء دوی

گر بكشتم من عوانی را بسهو

نه برای نفس كشتم نه بلهو

من زدم مُشتی و ناگاه اوفِتاد

آنك جانش خود نبُد جانی بداد

من سگی ُكشتم تو مُرسل زادگان

صد هزاران طفل ِ بی جرم و زیان

كشته ای و خونشان در گردنت

تا چه آید بر تو زین خون خوردنت

كشته ای ذریت یعقوب را

بر امید قتل من مطلوب را

كوری تو حق مرا خود بر گزید

سرنگون شد آنچ نفست می پزید

گفت اینها را بهل بی هیچ شك

این بود حق من و نان و نمك

كه مرا پیش حشر خواری كنی

روز روشن بر دلم تاری كنی

گفت خواریء قیامت صعبتر

گر نداری پاس من در خیر و شر

زخم كیكی را نمی توانی كشید

زخم ماری را تو چون خواهی چشید

ظاهرا كار تو ویران میكنم

لیك خاری را گلستان می كنم

***

بیان آنك عمارت در ویرانیست و جمعیت در پراكندگیست و درستی در شكستگیست و مراد در بی مرادی و وجود در عدمست و علی هذا بقیة الاضداد و الازواج

آن یكی آمد زمین را میشكافت

ابلهی فریاد كرد و بر نتافت

كین زمین را از چه ویران میكنی

می شكافی و پریشان میكنی

گفت ای ابله بُرو بر من مران

تو عمارت از خرابی باز دان

كی شود گلزار و گندم زار این

تا نگردد زشت و ویران این زمین

كی شود بستان و كشت و برگ و بر

تا نگردد نظم او زیر و زبر

تا نبشكافی بنِشتر ریش چغز

كی شود نیکو و کی گردید نغز

تا نشوید خِلطهاات از دوا

كی رود شورش كجا آید شفا

پاره پاره كرده درزی جامه را

كس زند آن درزی علامه را

كه چرا این اطلس بگزیده را

بر دریدی چه كنم بدریده را

هر بنای كهنه كآبادان كنند

نه كه اول كهنه را ویران كنند

همچنین نجّار و حداد و قصاب

هستشان پیش از عمارتها خراب

آن هلیله و آن بلیله كوفتن

ز آن تلف گردند معموری تن

تا نكوبی گندم اندر آسیا

كی شود آراسته ز آن خوان ما

آن تقاضا كرد آن نان و نمك

كه ز شستت وارهانم ای سمك

گر پذیری پندِ موسی وارهی

از چنین شستِ بدِ نامنتهی

بس كه خود را كرده ای بنده ی هوا       ِ

كرمكی را كرده ای تو اژدها

اژدها را اژدها آورده ام

تا باصلاح آورم من دم بدم

تا دم ِ آن از دم ِ این بشكند

مار من آن اژدها را بر كند

گر رضا دادی رهیدی از دو مار

ورنه از جانت بر آرد آن دمار

گفت الحق سخت استا جادوی

كه در افگندی بمَكر اینجا دوی

خلق یكدل را تو كردی دو گروه

جادوی رخنه كند در سنگ و كوه

گفت هستم غرق پیغام خدا

جادوی كی دید با نام خدا

غفلت و كفرست مایه ی جادوی

مشعله ی دینست جان موسوی

من بجادویان چه مانم ای وقیح

كز دَمَم پُر رشك می گردد مسیح

من بجادویان چه مانم ای جنب

كه ز جانم نور میگیرد كتب

چون تو با پَر هوا بر می پری

لا جرم بر من گمان آن میبری

هر كرا افعال دام و دَد بود

بر كریمانش گمان بد بود

چون تو جزو عالمی هر چون بوی

كلّ را بر وصف خود بینی غوی

گر تو بر گردی و بر گردد سرت

خانه را گردنده بیند منظرت

ورتو در كشتی روی بریم روان

ساحل یم را همی بینی دوان

گر تو باشی تنگ دل از ملحمه

تنگ بینی جَوّ ِ دنیا را همه

ور تو خوش باشی بكام دوستان

این جهان بنمایدت چون گلستان

ای بسا كس رفته تا شام و عراق

او ندیده هیچ جز كفر و نفاق

وی بسا كس رفته تا هند و هری

او ندیده جز مگر بیع و شری

وی بسا كس رفته تركستان و چین

او ندیده هیچ جز مكر و كمین

چون ندارد مدركی جز رنگ و بو

جمله ی اقلیمها را گو بجو

گاو در بغداد آید ناگهان

بگذرد او زین سران تا آن سران

از همه عیش و خوشیها و مزه

او نبیند جز که قشر خربزه

كه بود افتاده بر ره یا حشیش

لایق سیران گاوی یا خریش

خشك بر میخ طبیعت چون قدید

بسته ی اسباب جانش لا یزید

و آن فضای خرق اسباب و علل

هست ارض الله ای صدر اجل

هر زمان مبدل شود چون نقش جان

نو بنو بیند جهانی در عیان

گر بود فردوس و انهار بهشت

چون فسرده ی یك صفت شد گشت زشت

***

بیان آنك هر حس مُدركی را از آدمی نیز مُدركاتی دیگرست كه از مُدركات آن حس دیگر بی خبرست چنانك هر پیشه ور استاد اعجمی كار آن استاد دیگر پیشه ورست و بی خبری او از آنك وظیفه ی او نیست دلیل نكند كه آن مدركات نیست اگر چه بحكم حال منكر بود آنرا اما از منكریء او اینجا جز بی خبری نمی خواهیم درین مقام

چنبره ی دیدِ جهان ادراك تست

پرده ی پاكان حس ناپاكِ تست

مدتی حس را بشو ز آب عیان

این چنین دان جامه شوی صوفیان

چون شدی تو پاك پرده بر كند

جان پاكان خویش برتو میزند

جمله عالم گر بود نور و صور

چشم را باشد از آن خوبی خبر

چشم بستی گوش می آری بپیش

تا نمایی زلف و رخساره ی بُتیش

گوش گوید من بصورت نگروم

صورت ار بانگی زند من بشنوم

عالمم من لیك اندر فن ِ خویش

فن من جز حرف و صوتی نیست بیش

هین بیآ بینی ببین این خوب را

نیست در خور بینی این مطلوب را

گر بود مشك و گلابی بوبرم

فن من اینست و علم و مخبرم

كی ببینم من رخ آن سیم ساق

هین مكن تكلیف ما لیس یطاق

باز حس كژ نبیند شیر كژ

خواه كژ غژ پیش او یا راست غژ

چشم احول از یكی دیدن یقین

دانک معزولست ای خواجه ی معین

تو كه فرعونی همه مكری و زرق

مرمرا از خود نمی دانی تو فرق

منگر از خود در من ای كژ باز تو

تا یكی تو را نبینی تو دو تو

بنگر اندر من ز من یكساعتی

تا ورای كون بینی ساحتی

وا رهی از تنگی و از ننگ و نام

عشق اندر عشق بینی والسلام

پس بدانی چونك رستی از بدن

گوش و بینی چشم می داند شدن

راست گفتست آن شه شیرین زفان

چشم گردد مو بموی عارفان

چشم را چشمی نبود اول یقین

در رحم بود او جنین گوشتین

علت دیدن مدان پیه ای پسر

ورنه خواب اندر ندیدی كس صور

آن پری و دیو می بیند شبیه

نیست اندر دیدگاه هر دو پیه

نور را با پیه خود نسبت نبود

نسبتش بخشید خلاق ودود

آدم است از خاك كی ماند به خاك

جنی است از نار بی هیچ اشتراك

نیست مانند آی آتش آن پری

گر چه اصلش اوست چون می بنگری

مرغ از بادست كی ماند بباد

نامناسب را خدا نسبت بداد

نسبت این فرعها با اصلها

هست بی چون ار چه دادش وصلها

آدمی چون زاده ی خاك هباست

این پسر را با پدر نسبت كجاست

نسبتی گر هست مخفی از خرد

هست بی چون و خرد كی پی برد

باد را بی چشم اگر بینش نداد

فرق چون میكرد اندر قوم عاد

چون همی دانست مؤمن از عدو

چون همی دانست می را از كدو

آتش ِ نمرود را گر چشم نیست

با خلیلش چون تجشم كردنیست

گر نبودی نیل را آن نور و دید

از چه قبطی را ز سبطی می گزید

گر نه كوه و سنگ با دیدار شد

پس چرا داود را او یار شد

این زمین را گر نبودی چشم جان

از چه قارون را فرو خورد آنچنان

گر نبودی چشم دل حنانه را

چون بدیدی هجر آن فرزانه را

سنگ ریزه گر نبودی دیده ور

چون گواهی دادی اندر مشت در

ای خرد بر كش تو پر و بالها

سوره بر خوان زلزلت زلزالها

در قیامت این زمین بر نیك و بَد

كی ز نادیده گواهیها دهد

كه تحدث حالها و اخبارها

تظهر الارض لنا أسرارها

این فرستادن مرا پیش تو میر

هست بُرهانی كه شد مرسل خبیر

كین چنین دارو چنان ناسور را

هست در خور از پی میسور را

واقعاتی دیده بودی پیش ازین

كه خدا خواهد مرا كردن گزین

من عصا و نور بگرفته بدست

شاخ ِ گستاخ ِ تو را خواهم شكست

واقعات سهمگین از بهر این

گونه گونه می نمودت رب دین

در خور سرّ ِ بَد و طغیان تو

تا بدانی كوست در خوردان تو

تا بدانی كو حكیمست و خبیر

مصلح ِ امراض ِ درمان ناپذیر

تو بتأویلات می گشتی از آن

كور و كر كین هست از خوابِ گران

و آن طبیب و آن منجم در لمع

دید تعبیرش بپوشید از طمع

گفت دور از دولت و از شاهیت

كه در آید غصه در آگاهیت

از غذای مختلف یا از طعام

طبع شوریده همی بیند منام

زآنك دید او كه نصیحت جونه ای

تند و خون خواری و مسكین خونه ای

پادشاهان خون كنند از مصلحت

لیك رحمتشان فزونست از عنت

شاه را باید كه باشد خوی رب

رحمت او سبق دارد بر غضب

نه غضب غالب بود مانند دیو

بی ضرورت خون كند از بهر ریو

نی حلیمیء مخنث وار نیز

كه شود زن روسپی ز آن و كنیز

دیو خانه كرده بودی سینه را

قبله ای سازیده بودی كینه را

شاخ تیزت بس جگرها را كه خَست

نك عصاام شاخ ِ شوخت را شكست

***

حمله بردن این جهانیان بر آن جهانیان و تاختن بردن تا سینوردز و نسل كه سرحد غیب است و غفلت ایشان از كمین كه چون غازی بغزا نرود كافر تاختن آورد

حمله بردند اسپه جسمانیان

جانب قلعه و دز روحانیان

تا فرو گیرند بر در بندِ غیب

تا كسی نآید از آن سو پاك جیب

غازیان حمله ی غزا چون كم برند

كافران بر عكس حمله آورند

غازیان ِ غیب چون از حِلم خویش

حمله نآوردند بر تو زشت كیش

حمله بردی سوی در بندان ِ غیب

تا نیآیند این طرف مردان ِ غیب

چنگ در صلب و رحمها در زدی

تا كه شارع را بگیری از بدی

چون بگیری شه رَهی كه ذو الجلال

بر گشادست از برای انتسال

سد شدی در بندها را ای لجوج

كوری تو كرد سرهنگی خروج

نك منم سرهنگ و هنگت بشكنم

نك بنامش نام و ننگت بشكنم

تو هلا در بندها را سخت بند

چند گاهی بر سبال خود بخند

سبلتت را بر كند یك یك قدر

تا بدانی كالقدر یعمی الحذر

سبلت تو تیزتر یا آن ِ عاد

كه همی لرزید از دمشان بلاد

تو ستیزه رو تری یا آن ثمود

كه نیآمد مثل ایشان در وجود

صد ازینها گر بگوید تو كری

بشنوی و ناشنوده آوری

توبه كردم از سخن كانگیختم

بی سخن من داروت آمیختم

كه نهم بر ریش خامت تا پزد

یا بسوزد ریش و ریشت تا ابد

تا بدانی كه خبیرست ای عدو

می دهد هر چیز را در خوردِ او

كی کژی كردی و كی كردی تو شر

كه ندیدی لایقش در پی اثر

كی فرستادی دمی بر آسمان

نیكیی كز پی نیآمد مثل آن

گر مراقب باشی و بیدار تو

بینی هر دم پاسخ کردار تو

چون مراقب باشی و گیری رسن

حاجتت نآید قیامت آمدن

آنك رمزی را بداند او صحیح

حاجتش نآید كه گویندش صریح

این بلا از كودنی آید ترا

كه نكردی فهم نكته و رمزها

از بدی چون دل سیاه و تیره شد

فهم كن اینجا نشاید خیره شد

ورنه خود تیری شود آن تیرگی

در رسد در تو جزای خیرگی

ور نیآید تیر از بخشایش است

نه پی نادیدن آلایش است

هین مراقب باش گر دل بایدت

كز پی هر فعل چیزی زایدت

ور ازین افزون ترا همت بود

از مراقب كار بالاتر رود

***

بیان آنك تن خاكی آدمی همچون آهن نیكو جوهر قابل آیینه شدن است تا درو هم در دنیا بهشت و دوزخ و قیامت و غیر آن معاینه بنماید نه بر طریق خیال

پس چو آهن گرچه تیره هیكلی

صیقلی كن صیقلی كن صیقلی

تا دلت آیینه گردد پُر صور

اندرو هر سو ملیحی سیم بَر

آهن ار چه تیره و بی نور بود

صیقلی آن تیرگی از وی زدود

صیقلی دید آهن و خوش كرد رو

تا كه صورتها توان دید اندرو

گر تن خاكی غلیظ و تیره است

صیقلش كن زآنك صیقل گیره است

تا درو اشكال غیبی رو دهد

عكس حوری و ملك در وی جهد

صیقل عقلت بدآن دادست حق

كه بدان روشن شود دل را ورق

صیقلی را بسته ای ای بی نماز

و آن هوا را كرده ای دو دست باز

گر هوا را بند بنهاده شود

صیقلی را دست بگشاده شود

آهنی كآیینه ی غیبی بُدی

جمله صورتها درو مرسل شدی

تیره كردی زنگ دادی در نهاد

این بود یسعون فی أرض الفساد

تاكنون كردی چنین اكنون مكن

تیره كردی آب را افزون مكن

برمشوران تا شود این آب صاف

و اندرو بین ماه و اختر در طواف

زآنك مردم هست همچون آبِ جو

چون شود تیره نبینی قعر او

قعر جو پُر گوهرست و پُر ز دُر

هین مكن تیره كه هست او صاف حر

جان مردم هست مانند هوا

چون به گرد آمیخت شد پرده ی سما

مانع آید او ز دید آفتاب

چونك گردش رفت شد صافی و ناب

با كمال تیرگی حق واقعات

می نمودت تا روی راه نجات

***

باز گفتن موسی علیه السلام اسرار فرعون را و واقعات او را ظهر الغیب تا بخبیری حق ایمان آورد یا گمان برد

ز آهن تیره بقدرت می نمود

واقعاتی كه در آخر خواست بود

تا كنی كمتر تو آن ظلم و بدی

آن همی دیدی و بتر می شدی

نقشهای زشت خوابت مینمود

می رمیدی ز آن و آن نقش تو بود

همچو آن زنگی كه در آیینه دید

روی خود را زشت و بر آیینه رید

كه چو زشتی لایق اینی و بس

زشتیم آن ِ توست ای كور خس

این حدث بر روی زشتت می كنی

نیست بر من زآنك هستم روشنی

گاه می دیدی لبانت سوخته

گه دهان و چشم ِ تو بر دوخته

گاه حیوان قاصد خونت شده

گه سَر ِ خود را بدندان ِ دَدِه

گه نگون اندر میان آب ریز

گه غریق ِ سیل ِ خون آمیز ِ تیز

گه ندات آمد ازین چرخ ِ نقی

كه شقیی و شقیی و شقی

گه ندات آمد صریحا از جبال

كه برو هستی ز اصحابِ الشمال

گه ندا می آمدت از هر جماد

تا ابد فرعون در دوزخ فتاد

زین بترها كه نمی گویم ز شرم

تا نگردد طبع معكوس تو گرم

اندكی گفتم بتو ای ناپذیر

ز اندكی دانی كه هستم من خبیر

خویشتن را كور میكردی و مات

تا نیندیشی ز خواب و واقعات

چند بگریزی نك آمد پیش تو

كوری ادراكِ مكراندیش تو

***

بیان آنك در ِ توبه بازست

هین مكن زین پس فراگیر احتراز

كه ز بخشایش در توبه ست باز

توبه را از جانب مغرب دری

باز باشد تا قیامت بر وری

تا ز مغرب بر زند سر آفتاب

باز باشد آن در از وی رو متاب

هست جنت را ز رحمت هشت در

یك در توبه ست ز آن هشت ای پسر

آن همه گه باز باشد گه فراز

و آن در توبه نباشد جز كه باز

هین غنیمت دار در بازست زود

رخت آنجا كش بكوری حسود

***

گفتن موسی علیه السلام فرعون را كی از من یك پند قبول كن و چهار فضیلت عوض بستان

هین ز من بپذیر یك چیز و بیآر

پس ز من بستان عوض آنرا چهار

گفت ای موسی كدامست آن یكی

شرح كن با من از آن یك اندكی

گفت آن یك كه بگویی آشكار

كه خدایی نیست غیر كردگار

خالق افلاك و انجم بر علا

مردم و دیو و پری و مرغ را

خالق دریا و دشت و کوه و تیه

مُلكت او بی حد و او بی شبیه

گفت ای موسی كدامست آن چهار

كه عوض بدهی مرا بر گو بیار

تا بود كز لطفِ آن وعده ی حسن

سست گردد چهار میخ ِ كفر من

بوك ز آن خوش وعده های مغتنم

بر گشاید قفل ِ كفر ِ صد مَنَم

بوك از تأثیر جوی انگبین

شهد گردد در تنم این زهر كین

یا ز عكس ِ جوی ِ آن پاكیزه شیر

پرورش یابد دمی عقل اسیر

یا بود كز عكس ِ آن جوهای خَمر

مست گردم بو برم از ذوق امر

یا بود كز لطفِ آن جوهای آب

تازگی یابد تن ِ شوره ی خراب

شوره ام را سبزه ای پیدا شود

خار زارم جنتِ مأوی شود

بوك از عكس بهشت و چار جو

جان شود از یاری حق یار جو

آنچنانك از عكس دوزخ گشته ام

آتش و در قهر حق آغشته ام

گه ز عكس مار دوزخ همچو مار

گشته ام بر اهل جنت زهر بار

گه ز عكس جوشش آب حمیم

آب ظلمم كرده خلقان را رمیم

من ز عكس زمهریرم زمهریر

یا ز عكس آن سعیرم چون سعیر

دوزخ درویش و مظلومم كنون

وای آنك یابمش ناگه زبون

***

شرح كردن موسی علیه السلام آن چار فضیلت را جهت پای مزد ایمان فرعون

گفت موسی كاولین آن چهار

صحتی باشد تنت را پایدار

این عللهایی كه در طب گفته اند

دور باشد از تنت ای ارجمند

ثانیا باشد ترا عمر دراز

كه اجل دارد ز عمرت احتراز

وین نباشد بعد عمر ِ مستوی

كه بناكام از جهان بیرون روی

بلك خواهان اجل چون طفل شیر

نه ز رنجی كه ترا دارد اسیر

مرگ جو باشی ولی نه از عجز رنج

بلك بینی در خرابِ خانه گنج

پس بدست خویش گیری تیشه ای

میزنی بر خانه بی اندیشه ای

كه حجاب گنج بینی خانه را

مانع صد خرمن این یك دانه را

پس در آتش افكنی این دانه را

پیش گیری پیشه ی مردانه را

ای بیك برگی ز باغی مانده ای

همچو كرمی برگش از َرز رانده ای

چون كرَم این كِرم را بیدار كرد

اژدهای جهل را این كِرم خَورد

كِرم كِرمی شد پر از میوه و درخت

این چنین تبدیل گردد نیكبخت

***

تفسیر كنتُ كنزا مخفیا فاحببت ان أعرف

خانه بر کن کز عقیق این یمن

صد هزاران خانه شاید ساختن

گنج زیر خانه است و چاره نیست

از خرابی خانه مندیش و مه ایست

كه هزاران خانه از یك نقد گنج

توان عمارت کرد بی تکلیف و رنج

عاقبت این خانه خود ویران شود

گنج از زیرش یقین عریان شود

لیك آن تو نباشد ز آنك روح

مزد ویران كردنستش آن فتوح

چون نكرد آن كار مزدش هست لا

لَیسَ لِلْإِنْسان إِلا ما سعی

دست خایی بعد از آن تو كای دریغ

این چنین ماهی بُد اندر زیر میغ

من نكردم آنچ گفتند از بهی

گنج رفت و خانه و دستم تهی

خانه ی اجرت گرفتی و ِكری

نیست ملك تو ببیعی یا شری

این كری را مدت او تا اجل

تا درین مدت كنی در وی عمل

پاره دوزی میكنی اندر دكان

زیر این دكان تو مدفون دو كان

هست این دكان كرایی زود باش

تیشه بستان و تكش را میتراش

تا كه تیشه ناگهان بر كان نهی

از دكان و پاره دوزی وارهی

پاره دوزی چیست خوردِ آب و نان

میزنی این پاره بر دلق ِ گران

هر زمان میدرَد این دلق ِ تنت

پاره بر وی میزنی زین خوردنت

ای ز نسل پادشاه كامیار

با خود آ زین پاره دوزی ننگ دار

پاره ای بر كن ازین قعر دكان

تا بر آید سَر بپیش تو دو كان

پیش از آن كین مهلتِ خانه ی كری

آخر آید بر نخورده زو بری

پس ترا بیرون كند صاحب دكان

وین دكان را بر كند از روی كان

تو ز حسرت گاه بر سر میزنی

گاه ریش خام خود بر میكنی

كای دریغا آن من بود این دكان

كور بودم بر نخوردم زین مكان

ای دریغا بودِ ما را بُرد باد

تا ابد یا حسرتا شد للعباد

***

غرّه شدن آدمی به ذكاوت و تصویرات طبع خویش و طلب ناكردن علم غیب كه علم انبیاست

دیدم اندر خانه من نقش و نگار

بودم اندر عشق ِ خانه بی قرار

بودم از گنج نهانی بیخبر

ورنه دستنبوی من بودی تبر

آه گر داد تبر را دادمی

این زمان غم را تبرّا دادمی

چشم را بر نقش می انداختم

همچو طفلان عشقها میباختم

پس نكو گفت آن حكیم كامیار

كه تو طفلی خانه پر نقش و نگار

در الهی نامه بس اندرز كرد

كه بر آر از دودمان خویش گرد

بس كن ای موسی بگو وعده ی سوم

كه دل من ز اضطرابش گشت گم

گفت موسی آن سوم ملك دو تو

دو جهانی خالص از خصم و عدو

بیشتر ز آن ملك كاكنون داشتی

كآن بُد اندر جنگ و این در آشتی

آنكه در جنگت چنان مُلكی دهد

بنگر اندر صلح خوانت چون نهد

آن كرم كاندر جفا آنهات داد

در وفا بنگر چه باشد افتقاد

گفت ای موسی چهارم چیست زود

باز گو صبرم شد و حرصم فزود

گفت چارم آنك مانی تو جوان

موی همچون قیر و رخ چون ارغوان

رنگ و بو در پیش ما بس كاسدست

لیك تو پستی سخن كردیم پست

افتخار از رنگ و بو و از مكان

هست شادی و فریب كودكان

***

بیان این خبر كه كلموا الناس علی قدر عقولهم لا علی قدر عقولكم حتی لا یكذب الله و رسوله

چونك با كودك سر و كارم فتاد

هم زبان كودكان باید گشاد

كه بُرو كتاب تا مرغت خرم

یا مویز و جوز و فستق آورم

جز شباب تن نمیدانی بگیر

این جوانی را بگیر ای خر شعیر

هیچ آژنگی نیفتد بر رُخَت

تازه ماند آن شباب فرّخت

نه نژند پیریت آید برو

نی قدِ چون سرو ِ تو گردد دو تو

نه شود زور جوانی از تو كم

نه بدندانها خللها یا الم

نه كمی در شهوت و طمث و بعال

كه زنان را آید از ضعفت ملال

آن چنان بگشایدت فرّ شباب

كه گشود آن مژده عكاشه باب

***

قوله علیه السلام من بشرنی بخروج الصفر بشرته بالجنة

احمدِ آخر زمان را انتقال

در ربیع ِ اول آید بی جدال

چون خبر یابد دلش زین وقتِ نقل

عاشق آن وقت گردد او بعقل

چون صفر آید شود شاد از صفر

كه پس ِ این ماه میسازم سفر

هر شبی تا روز زین شوق هدی

او رفیق راه اعلی میزدی

گفت هر كس كه مرا مژده دهد

چون صفر پای از جهان بیرون نهد

كه صفر بگذشت و شد ماه ربیع

مژده ور باشم مر او را و شفیع

گفت عكاشه صفر بگذشت و رفت

گفت كه جنت ترا ای شیر زفت

دیگری آمد كه بگذشت آن صفر

گفت عكاشه ببرد از مژده بر

پس رجال از نقل عالم شادمان

و ز بقااش شادمان این كودكان

چونك آبِ خوش ندید آن مرغ ِ كور

پیش او كوثر نماید آبِ شور

همچنین موسی كرامت میشمرد

كه نگردد صاف اقبال تو درد

گفت احسنتُ نكو گفتی ولیك

تا كنم من مشورت با یار ِنیك

***

مشورت كردن فرعون با ایسیه در ایمان آوردن بموسی علیه السلام

باز گفت او این سخن با ایسیه

گفت جان افشان برین ای دل سیه

بس عنایتهاست متن این مقال

زود دریاب ای شه نیكو خصال

وقت كِشت آمد زهی پُر سود كِشت

این بگفت و گریه كرد و گرم گشت

برجهید از جا و گفتا بخّ لك

آفتابی تاج گشتت ای كلك

عیبِ كل را خود بپوشاند كلاه

خاصه چون باشد كله خورشید و ماه

هم در آن مجلس كه بشنیدی تو این

چون نگفتی آری و صد آفرین

این سخن در گوش خورشید ار شدی

سر نگون بر بوی این زیر آمدی

هیچ میدانی چه وعده ست و چه داد

میكند ابلیس را حق افتقاد

چون بدین لطف آن كریمت باز خواند

ای عجب چون زهره ات بر جای ماند

زهره ات ندرید تا ز آن زهره ات

بودی اندر هر دو عالم بهره ات

زهره ای كز بهره ی حق بر درد

چون شهیدان از دو عالم برخورد

غافلی هم حكمت است و این عمی

تا بماند لیك تا این حد چرا

غافلی هم حكمتست و نعمتست

تا نپرد زود سرمایه ز دست

لیك نی چندانك ناسوری شود

زهر جان و عقل رنجوری شود

خود كه یابد این چنین بازار را

كه بیك گل میخری گلزار را

دانه ای را صد درختستان عوض

حبه ای را آمدت صد كان عوض

كان لله دادن آن حبه است

تا كه كان الله له آید بدست

زآنك این هوی ضعیف بیقرار

هست شد ز آن هوی ربّ پایدار

هوی فانی چونك خود فااو سپرد

گشت باقی دایم و هرگز نمرد

همچو قطره ی خایف از باد وز خاك

كه فنا گردد بدین هر دو هلاك

چون باصل خود كه دریا بود جَست

از تف خورشید و باد و خاك رست

ظاهرش گم گشت در دریا ولیك

ذات او معصوم و پا برجا و نیك

هین بده ای قطره خود را بی ندم

تا بیابی در بهای قطره یم

هین بده ای قطره خود را این شَرَف

در كف دریا شو ایمن از تلف

خود كرا آمد چنین دولت بدست

قطره را بحری تقاضاگر شدست

الله الله زود بفروش و بخر

قطره ای ده بحر پُر گوهر ببر

الله الله هیچ تأخیری مكن

كه ز بحر لطف آمد این سخُن

لطف اندر لطف این گم میشود

كاسفلی بر چرخ هفتم می شود

هین كه یك بازی فتادت بوالعجب

هیچ طالب این نیابد در طلب

گفت با هامان بگویم ای ستیر

شاه را لازم بود رأی وزیر

گفت با هامان مگو این راز را

كور كمپیری چه داند باز را

***

قصه ی باز پادشاه و كمپیر زن

باز ِ اسپیدی بكمپیری دهی

او ببُرد ناخنش بهر بَهی

ناخنی كه اصل كارست و شكار

كور كمپیرك ببرد كوروار

كه كجا بودست مادر که ترا

ناخنان زین سان درازست ای كیا

ناخن و منقار و پرّش را بُرید

وقتِ مهر این میكند زال ِ پلید

چونك تتماجش دهد او كم خورد

خشم گیرد مهرها را بر درد

كه چنین تتماج پختم بهر تو

تو تكبر مینمایی و عتو

تو سزایی در همآن رنج و بلا

نعمت و اقبال كی سازد ترا

آب تتماجش دهد كین را بگیر

گر نمیخواهی كه نوشی ز آن فطیر

آب تتماجش نگیرد طبع ِ باز

زال بترنجد شود خشمش دراز

از غضب شربای سوزان بر سرش

زن فرو ریزد شود كل مغفرش

اشك از آن چشمش فرو ریزد ز سوز

یاد آرد لطف شاه دلفروز

ز آن دو چشم نازنین با دلال

كه ز چهره شاه دارد صد كمال

چشم ِ ما زاغش شده پُر زخم زاغ

چشم نیك از چشم بد با درد و داغ

چشم دریا بسطتی كز بسط او

هر دو عالم می نماید تار مو

گر هزاران چرخ در چشمش رود

همچو چشمه پیش قلزم گم شود

چشم بگذشته ازین محسوسها

یافته از غیب بینی بوسها

خود نمی یابم یكی گوشی كه من

نكته ای گویم از آن چشم حسن

میچكد آن آب محمود جلیل

می ربودی قطره اش را جبرئیل

تا بمالد در پَر و منقار خویش

گر دهد دستوریش آن خوب كیش

باز گوید خشم كمپیر ار فروخت

فرّ و نور و صبر و علمم را نسوخت

باز ِ جانم باز صد صورت تند

زخم بر ناقه نه بر صالح زند

صالح از یكدم كه آرد باشكوه

صد چنان ناقه بزاید متن كوه

دل همی گوید خموش و هوش دار

ورنه درانید غیرت پود و تار

غیرتش را هست صد حلم نهان

ورنه سوزیدی بیك دم صد جهان

نخوت شاهی گرفتش جای پند

تا دل خود را ز بند پند کند

كه كنم با رأی هامان مشورت

كوست پشتِ ملك و قطب مقدرت

مصطفی را رأی زن صدیق ربّ

رأی زن بوجهل را شد بولهب

عِرق جنسیت چنانش جذب كرد

كان نصیحتها بپیشش گشت سرد

جنس سوی جنس صد پَرّه پَرَد

بر خیالش بندها را بر درد

***

قصه ی آن زن كی طفل آن بر سر ناودان غیژید و خطر افتادن بود و از علی علیه السلام وجهه چاره جست

یك زنی آمد بپیش مرتضی

گفت شد بر ناودان طفلی مرا

گرش میخوانم نمی آید بدست

ور هلم ترسم كه افتد او بپست

نیست عاقل تا كه دریابد چو ما

گر بگویم كز خطر سوی من آ

هم اشارت را نمی داند بدست

ور بداند نشنود این هم بَدست

بس نمودم شیر و پستان را بدو

او همیگرداند از من چشم و رو

از برای حق شمایید ای مهان

دستگیر این جهان و آن جهان

زود درمان كن كه میلرزد دلم

كه بدرد از میوه ی دل بسکلم

گفت طفلی را بر آور هم ببام

تا ببیند جنس خود را آن غلام

سوی جنس آید سبك ز آن ناودان

جنس بر جنس است عاشق جاودان

زن چنان كرد و چو دید آن طفل او

جنس خود خوش خوش بدو آورد رو

سوی بام آمد ز متن ناودان

جاذب هر جنس را هم جنس دان

غژغژان آمد بسوی طفل طفل

وارهید او از فتادن سوی سِفل

ز آن بود جنس بشر پیغمبران

تا بجنسیت رهند از ناودان

پس بشر فرمود خود را مثلكم

تا بجنس آیید و كم گردید گم

زآنك جنسیت عجایب جاذبیست

جاذبش جنسست هر جا طالبیست

عیسی و ادریس بر گردون شدند

با ملایك چونك همجنس آمدند

باز آن هاروت و ماروت از بلند

جنس تن بودند ز آن زیر آمدند

كافران همجنس شیطان آمده

جانشان شاگرد شیطانان شده

صد هزاران خوی بد آموخته

دیده های عقل و دل بر دوخته

كمترین خوشان بزشتی آن حسد

آن حسد كه گردن ابلیس زد

ز آن سگان آموخته حقد و حسد

كه نخواهد خلق را ملك ابد

هر كرا دید او كمال از چپ و راست

از حسد قولنجش آمد درد خاست

زآنك هر بدبختِ خرمن سوخته

می نخواهد شمع كس افروخته

هین كمالی دست آور تا تو هم

از كمال دیگران نفتی بغم

از خدا میخواه دفع این حسد

تا خدایت وارهاند از جسد

مر ترا مشغولیی بخشد درون

كه نپردازی از آن سوی برون

جرعه ی می را خدا آن میدهد

كه بدو مست از دو عالم میرهد

خاصیت بنهاده در كفّ ِ حشیش

كو زمانی میرهاند از خودیش

خواب را یزدان بدآن سان میكند

كز دو عالم فكر را بر میكند

كرد مجنون را ز عشق ِ پوستی

كو بشناسد عدو از دوستی

صد هزاران این چنین می دارد او

كه بر ادراكات تو بگمارد او

هست میهای شقاوت نفس را

كه زره بیرون برد آن نحس را

هست میهای سعادت عقل را

كه بیابد منزل ِ بی نقل را

خیمه ی گردون ز سرمستیء خویش

بر كند ز آن سو بگیرد راه پیش

هین بهر مستی دلا غره مشو

هست عیسی مستِ حق خر مستِ جو

این چنین می را بجوزین خنبها

مستی اش نبود ز كوته دنبها

زآنك هر معشوق چون خنبیست پُر

آن یكی دَرد و دگر صافی چو دُر

می شناسا هین بچش با احتیاط

تا میی یابی منزه ز اختلاط

هر دو مستی می دهندت لیك این

مستی ات آرد كشان تا ربّ دین

تا رهی از فكر و وسواس و حِیل

بی عِقال ِ این عقل در رقص الجمل

انبیا چون جنس روحند و ملك

مر ملك را جذب كردند از فلك

باد جنس آتشست و یار ِ او

كه بود آهنگ هر دو بر علو

چون ببندی تو سر كوزه ی تهی

در میان حوض یا جویی نهی

تا قیامت آن فرو نآید بپست

كه دلش خالیست و در وی باد هست

میل بادش چون سوی بالا بود

ظرف خود را هم سوی بالا كشد

باز آن جانها كه جنس انبیاست

سوی ایشان كش كشان چون سایهاست

زآنك عقلش غالبست و بی زشك

عقل جنس اسفل آمد بخلقت با ملك

و آن هوای نفس غالب بر عدو

نفس جنس اسفل آمد شد بدو

بود قبطی جنس فرعون ذمیم

بود سبطی جنس موسی كلیم

بود هامان جنس تر فرعون را

بر گزیدش برد بر صدر سرا

لاجرم از صدر تا قعرش كشید

كه ز جنس دوزخند آن دو پلید

هر دو سوزنده چو دوزخ ضد نور

هر دو چون دوزخ ز نور دل نفور

زآنك دوزخ گوید ای مؤمن تو زود

بر گذر كه نورت آتش را ربود

بگذر ای مؤمن كه نورت میكشد

آتشم را چونك دامن میكشد

میرمد آن دوزخی از نور هم

زآنك طبع دوزخستش ای صنم

دوزخ از مؤمن گریزد آنچنان

كه گریزد مؤمن از دوزخ بجان

زآنك جنس نار نبود نور او

ضد نار آمد حقیقت نور جو

در حدیث آمد كه مؤمن در دعا

چون امان خواهد ز دوزخ از خدا

دوزخ از وی هم امان خواهد بجان

كه خدایا دور دارم از فلان

جاذبه ی جنسیتست اكنون ببین

كه تو جنس كیستی از كفر و دین

گر بهامان مایلی هامانیی

ور بموسی مایلی سبحانیی

ور بهر دو مایلی انگیخته

نفس و عقلی هر دوان آمیخته

هر دو در جنگند هان و هان بكوش

تا شود غالب معانی بر نقوش

در جهان جنگ شادی این بسست

كه ببینی بر عدو هر دم شكست

آن ستیزه رو بسختی عاقبت

گفت با هامان برای مشورت

وعده های آن كلیم الله را

گفت و مَحرَم ساخت آن گم راه را

***

مشورت كردن فرعون با وزیرش هامان در ایمان آوردن بموسی علیه السلام

گفت با هامان چو تنهااش بدید

جَست هامان و گریبان را درید

بانگها زد گریها كرد آن لعین

كوفت دستار و كله را بر زمین

كه چگونه گفت اندر روی شاه

این چنین گستاخ آن حرفِ تباه

جمله عالم را مُسَخر كرده تو

كار را با بخت چون زر كرده تو

از مشارق و ز مغارب بی لجاج

سوی تو آرند سلطانان خراج

پادشاهان لب همی مالند شاد

بر ستانه ی خاك تو ای كیقباد

اسب یاغی چون ببیند اسب ما

رو بگرداند گریزد بی عصا

تاكنون معبود و مسجود جهان

بوده ای گردی كمینه ی بندگان

در هزار آتش شدن زین خوشترست

كه خداوندی شود بنده پرست

نه بكـُش اول مرا ای شاه چین

تا نبیند چشم من بر شاه این

خسروا اول مرا گردن بزن

تا نبیند این مذلت چشم ِ من

خود نبودست و مبادا این چنین

كه زمین گردون شود گردون زمین

بندگان مان خواجه تاش ما شوند

بی دلان مان دل خراش ما شوند

چشم روشن دشمنان و دوست كور

گشت ما را پس گلستان قعر گور

***

تزییف سخن هامان علیه اللعنة

دوست از دشمن همی نشناخت او

نرد را كورانه كژ می باخت او

دشمن تو جز تو نبود ای لعین

بی گناهان را مگو دشمن بكین

پیش تو این حالت بد دولتست

كه دوا دو اول و، آخر لتست

گر ازین دولت نتازی خز خزان

این بهارت را همی آید خزان

مشرق و مغرب چو تو بس دیده اند

كه سر ایشان ز تن ببریده اند

مشرق و مغرب كه نبود برقرار

چون كنند آخر كسی را پایدار

تو بدآن فخر آوری كز ترس و بند

چاپلوست گشت مردم روز چند

هر كرا مردم سجودی میكنند

زهر اندر جان او می آگنند

چونك برگردد از او آن ساجدش

داند او كان زهر بود و موبدش

ای خنك آنرا كه ذلت نفسهُ

وای آنك از سركشی شد چون كه او

این تكبر زهر قاتل دان كه هست

از می پُر زهر شد او گیج مست

چون می پُرزهر نوشد مدبری

از طرب یكدم بجنباند سری

بعد یكدم زهر بر جانش فتد

زهر در جانش كند داد و ستد

گر نداری زهری اش را اعتقاد

كو چه زهر آمد نگر در قوم عاد

چونك شاهی دست یابد بر شهی

بكشدش یا باز دارد در چهی

ور بیابد خسته ی افتاده را

مرهمش سازد شه و بدهد عطا

گر نه زهرست آن تكبر پس چرا

كشت شه را بی گناه و بی خطا

وین دگر را بی زخدمت چون نواخت

زین دو جنبش زهر را شاید شناخت

راه زن هرگز گدایی را نزد

گرگ گرگِ مرده را هرگز گزد

خضر كشتی را برای آن شكست

تا تواند كشتی از فجّار رست

چون شكسته میرهد اشكسته شو

امن در فقرست اندر فقر رو

آن كهی كو داشت از كان نقد چند

گشت پاره پاره از زخم كلند

تیغ بهر اوست كو را گرد نیست

سایه کافگندست بر وی زخم نیست

مهتری نفطست و آتش ای غوی

ای برادر چون بر آذر میروی

هرچ او هموار باشد با زمین

تیرها را كی هدف گردد ببین

سر بر آرد از زمین آنگاه او

چون هدفها زخم یابد بی رفو

نردبان خلق این ما و منیست

عاقبت زین نردبان افتادنیست

هر كه بالاتر رود ابله ترست

كاستخوان او بتر خواهد شكست

این فروعست و اصولش آن بود

كه ترفع شركت یزدان بود

چون نمُردی و نگشتی زنده زو

یاغیی باشی بشركت ملك جو

چون بدو زنده شدی آن خود ویست

وحدت محض است آن شركت كیست

شرح این در آینه ی اعمال جو

كه نیابی فهم آن از گفت و گو

گر بگویم آنچ دارم در درون

بس جگرها گردد اندر حال خون

بس كنم خود زیرَكانرا این بس است

بانگ دو كردم اگر در دِه كس است

حاصل آن هامان بدآن گفتار بَد

این چنین راهی بر آن فرعون زد

لقمه ی دولت رسیده تا دهان

او گلوی او بریده ناگهان

خرمن فرعون را داد او بباد

هیچ شه را این چنین صاحب مباد

***

نومید شدن موسی علیه السلام از ایمان فرعون بتأثیر کردن و سخن هامان در دل فرعون

گفت موسی لطف بنمودیم و جود

خود خداوندیت را روزی نبود

آن خداوندی كه نبود راستین

مرو را نه دست دان نه آستین

آن خداوندی كه دزدیده بود

بی دل و بی جان و بی دیده بود

آن خداوندی كه دادندت عوام

باز بستانند از تو همچو وام

دِه خداوندی عاریت بحق

تا خداوندیت بخشد متفق

***

منازعت کردن امیران عرب با مصطفی علیه السلام كی ملك را مقاسمت كن با ما تا نزاعی نباشد و جواب فرمودن مصطفی علیه السلام كی من مأمورم در این امارت و بحث ایشان از طرفین

آن امیران عرب گرد آمدند

نزد پیغمبر منازع میشدند

كه تو میری هر یك از ما هم امیر

بخش كن این ملك و بخش خود بگیر

هر یكی در بخش ِ خود انصاف جو

تو ز بخش ما دو دست خود بشو

گفت میری مرمرا حق داده است

سروری و امر مطلق داده است

كین قِران احمدست و دور او

هین بگیرید امر او را اتقوا

قوم گفتندش كه ما هم ز آن قضا

حاكمیم و داد امیری مان خدا

گفت لیكن مرمرا حق ملك داد

مر شما را عاریه از بهر زاد

میری من تا قیامت باقی است

میری عاریتی خواهد شكست

قوم گفتند ای امیر افزون مگو

چیست حجت بر فزون جویی تو

در زمان ابری برآمد ز امر مُر

سیل آمد گشت آن اطراف پُر

رو بشهر آورد سیلی بس مهیب

اهل ِ شهر افغان كنان جمله رعیب

گفت پیغمبر كه وقت امتحان

آمد اكنون تا گمان گردد عیان

هر امیری نیزه ی خود در فگند

تا شود در امتحان آن سیل بند

پس قضیب انداخت در وی مصطفی

آن قضیبِ معجز فرمان روا

نیزها را همچو خاشاکی ربود

آب تیز سیل پرجوش عنود

نیزها گم گشت جمله و آن قضیب

بر سر آب ایستاده چون رقیب

ز اهتمام آن قضیب آن سیل زفت

رو بگردانید و آن سیلاب رفت

چون بدیدند از وی آن امر عظیم

پس مُقر گشتند آن میران ز بیم

جز سه كس كه حقد ایشان چیره بود

ساحرش گفتند و كاهن از جحود

ملكِ بر بسته چنان باشد ضعیف

ملك بر راسته چنین باشد شریف

نیزها را گر ندیدی با قضیب

نامشان بین نام او بین ای نجیب

نامشان را سیل تیز مرگ برد

نام او و دولت تیزش نمرد

پنج نوبت میزنندش بر دوام

همچنین هر روز تا روز قیام

گر ترا عقلست كردم لطفها

ور خری آورده ام خر را عصا

آنچنان زین آخرت بیرون كنم

كز عصا گوش و سرت پرخون كنم

اندرین آخر خران و مردمان

می نیابند از جفای تو امان

نك عصا آورده ام بهر ِ ادب

هر خری را كو نباشد مستحب

اژدهایی میشود در قهر تو

كاژدهایی گشته ای در فعل و خو

اژدهای كوهیی تو بی امان

لیك بنگر اژدهای آسمان

این عصا از دوزخ آمد چاشنی

كه هلا بگریز اندر روشنی

ورنه درمانی تو در زندان من

مخلصت نبود ز در بندان ِ من

این عصایی بود این دم اژدهاست

تا نگویی دوزخ یزدان كجاست

***

در بیان آنك شناسای قدرت حق نپرسد كی بهشت کجاست و دوزخ كجاست

هر كجا خواهد خدا دوزخ كند

اوج را بر مرغ دام و فخ كند

هم ز دندانت بر آرد دردها

تا بگویی دوزخست و اژدها

یا كند آبِ دهانت را عسل

تا بگویی كه بهشتست و حلل

از بن دندان برویاند شكر

تا بدانی قوّتِ حكم قدر

پس بدندان بی گناهان را مگز

فكر كن از ضربت نامحترز

نیل را بر قبطیان حق خون كند

سبطیان را از بلا محصون كند

تا بدانی پیش حق تمییز هست

در میان هوشیار راه و مست

نیل تمییز از خدا آموختست

كه گشاداینرا و آن را سخت بست

لطف او عاقل كند مرنیل را

قهر او ابله كند قابیل را

در جمادات از كرم عقل آفرید

عقل از عاقل بقهر خود بُرید

در جماد از لطف عقلی شد پدید

و ز نكال از عاقلان دانش رمید

عقل چون باران بامر آنجا بریخت

عقل این سو خشم حق دید و گریخت

ابر و خورشید و مه و نجم بلند

جمله بر ترتیب آیند و روند

هر یكی ناید مگر در وقت خویش

كه نه پس ماند زهنگام و نه پیش

چون نكردی فهم این را ز انبیا

دانش آوردند در سنگ و عصا

تا جمادات دگر را بی لباس

چون عصا و سنگ داری از قیاس

طاعت سنگ و عصا ظاهر شود

و ز جمادات دگر مخبر شود

كه ز یزدان آگهیم و طایعیم

ما همه نی اتفاقی ضایعیم

همچو آب نیل دانی وقت غرق

كو میان هر دو امت كرد فرق

چون زمین دانیش دانا وقتِ خسف

در حق قارون كه قهرش کرد و نسف

چون قمر كه امر بشنید و شتافت

پس دو نیمه گشت بر چرخ و شكافت

چون درخت و سنگ كاندر هر مقام

مصطفی را كرده ظاهر السلام

***

جواب دهری كه منكر الوهیتست و عالم را قدیم می گوید

دی یكی میگفت عالم حادثست

فانیست این چرخ و حقش وارثست

فلسفیی گفت چون دانی حدوث

حادثی ابر چون داند غیوث

ذره ای خود نیستی از انقلاب

تو چه میدانی حدوث آفتاب

كرمكی كاندر حدث باشد دفین

كی بداند آخر و بَد و زمین

این بتقلید از پدر بشنیده ای

از حماقت اندرین پیچیده ای

چیست برهان بر حدوث این بگو

ورنه خامش كن فزون گویی مجو

گفت دیدم اندرین بحر عمیق

بحث می كردند روزی دو فریق

در جدال و در خصام و در ستوه

گشت هنگامه بر آن دو كس گروه

من بسوی آن هنگامه شدم

اطلاع از حال ایشان بستدم

آن یكی می گفت گردون فانی است

بی گمانی این بنا را بانی است

و آن دگر گفت این قدیم و بی كی است

نیستش بانی و یا بانی ویست

گفت منكر گشته ای خلاق را

روز و شب آرنده و رزاق را

گفت بی برهان نخواهم من شنید

آنچ گولی آن بتقلیدی گزید

هین بیآور حجت و برهان كه من

نشنوم بی حجت این را در زمَن

گفت حجت در درون جانم است

در درون جان نهان برهانم است

تو نمی بینی هلال از ضعف چشم

من همی بینم مكن بر من تو خشم

گفت و گو بسیار گشت و خلق گیج

در سر و پایان این چرخ بسیج

گفت یارا در درونم حجتیست

بر حدوث آسمانم آیتیست

من یقین دارم نشانش آن بود

مر یقین دان را كه در آتش رود

در زبان می نآید آن حجت بدان

همچو حال و ِسرّ عشق عاشقان

نیست پیدا سِرّ گفت و گوی من

جز كه زردی و نزاری روی من

اشك و خون بر رخ روانه میرود

حجت حسن و جمالش می شود

گفت من اینها ندانم حجتی

كه بود در پیش عامه آیتی

گفت چون قلبی و نقدی دم زنند

كه تو قلبی من نكویم ارجمند

هست آتش امتحان آخرین

كاندر آتش در فتند این دو قرین

عام و خاص از حالشان عالم شوند

از گمان و شك سوی ایقان روند

آب و آتش آمد ای جان امتحان

نقد و قلبی را كه آن باشد نهان

تا من و تو هر دو در آتش رویم

حجت باقی حیرانان شویم

یا من و تو هر دو در بحر اوفتیم

که من و تو این گره را آیتیم

همچنان كردند و در آتش شدند

هر دو خود را بر تف آتش زدند

آن خدا گوینده مرد مدعی

رَست و سوزید اندر آتش آن دعی

از مؤذن بشنو این اعلام را

كوری افزون روان خام را

كه نسوزیدست این نام از اجل

كش مسمی صدر بودست و اجل

صد هزاران زین رهان اندر قران

بر دریده پرده های منكران

چون گرو بستند غالب شد صواب

در دوام معجزات و در جواب

فهم كردم كآنك دم زد از سبق

وز حدوث چرخ پیروزست و حق

حجت منكر هماره زرد رو

یك نشان بر صدق آن انكار كو

یك مناره در ثنای منكران

كو درین عالم كه تا باشد نشان

منبری كو كه بر آنجا مخبری

یاد آرد روزگار منكری

روی دینار و درم از نامشان

تا قیامت می دهد زین حق نشان

سکه ی شاهان همی گردد دگر

سکه ی احمد ببین تا مستقر

بر رخ ِ نقره و یا روی زری

وانما بر سکه نام منکری

خود مگیر این معجز چون آفتاب

صد زبان وبین نام او أُمُّ الكتاب

زهره نی كس را كه یك حرفی از آن

یا بدزدد یا فزاید در بیان

یار غالب شو كه تا غالب شوی

یار مغلوبان مشو هین ای غوی

حجت منكر همین آمد كه من

غیر این ظاهر نمی بینم وطن

هیچ نندیشد كه هر جا ظاهریست

آن ز حكمتهای پنهان مخبریست

فایده ی هر ظاهری خود باطن است

همچو نفع اندر دواها كامن است

تفسیر آیت كی و ما خَلَقْنَا السَّمواتِ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَینَهُما إِلَّا بِالْحَقِ نیآفریدمشان بهر همین كی شما می بینید بلك بهر معنی و حكمت باقیه كی شما نمی بیند آنرا

هیچ نقاشی نگارد زین نقش

بی امید نفع بهر عین نقش

بلك بهر میهمانان و کهان

كه بفرجه وارهند از اندهان

شادی بچگان و یادِ دوستان

دوستان رفته را از نقش آن

هیچ كوزه گر كند كوزه شتاب

بهر عین كوزه نه بر بوی آب

هیچ كاسه گر كند كاسه ی تمام

بهر عین كاسه نه بهر طعام

هیچ خطاطی نویسد خط بفن

بهر عین خط نه بهر خواندن

نقش ظاهر بهر نقش غایبست

و آن برای غایب دیگر ببست

تا سوم چارم دهُم بر می شمَر

این فواید را بمقدار نظر

همچو بازیهای شطرنج ای پسر

فایده ی هر لعب در تالی نگر

این نهادند بهر آن لعب نهان

و آن برای آن و آن بهر فلان

همچنین دیده جهات اندر جهات

در پی هم تا رسی در بُرد و مات

اول از بهر دوم باشد چنان

كه شدن بر پایهای نردبان

و آن دوم بهر سوم می دان امام

تا رسی تو پایه پایه تا ببام

شهوت خوردن ز بهر آن منی

آن منی از بهر نسل و روشنی

ُكند بینش می نبیند غیر این

عقل او بی سیر چون نبتِ زمین

نَبت را چه خوانده چه ناخوانده

هست پای او بگِل درمانده

گر سَرَش جنبد بسیر باد رو

تو بسَر جنبانیش غرّه مشو

آن سرش گوید سمعنا ای صبا

پای او گوید عصینا خلنا

چون نداند سیر می راند چو عام

بر توكل می نهد چون كور گام

بر توكل تا چه آید در نبرد

چون توكل كردن اصحاب نَرد

و آن نظرهایی كه آن افسرده نیست

جز رونده و جز درند ی پرده نیست

آنچ در ده سال خواهد آمدن

این زمان بیند بچشم خویشتن

همچنین هر كس باندازه ی نظر

غیب و مستقبل ببیند خیر و شر

چونك سدّ ِ پیش و سدّ پس نماند

شد گذاره چشم و لوح غیب خواند

چون نظر پس كرد تا بدو وجود

ماجرا و آغاز هستی رو نمود

بحث املاك زمین با كبریا

در خلیفه كردن بابای ما

چون نظر در پیش افگند او بدید

آنچ خواهد بود تا محشر پدید

پس ز پس می بیند او تا اصل اصل

پیش می بیند عیان تا روز ِ فصل

هر كسی اندازه ی روشن دلی

غیب را بیند بقدر صیقلی

هرك صیقل بیش كرد او بیش دید

بیشتر آمد برو صورت پدید

گر تو گویی كآن صفا فضل خداست

نیز این توفیق صیقل ز آن عطاست

قدر همت باشد آن جهد و دعا

لیسَ للإِنْسان ِ إِلا ما سعی

واهب همت خداوندست و بس

همتِ شاهی ندارد هیچ خس

نیست تخصیص خدا كس را بكار

مانع طوع و مراد و اختیار

لیك چون رنجی دهد بدبخت را

او گریزاند بكفران رخت را

نیكبختی را چو حق رنجی دهد

رخت را نزدیكتر وا می نهد

بددلان از بیم جان در كارزار

كرده اسباب هزیمت اختیار

پُر دلان در جنگ هم از بیم جان

حمله كرده سوی صف دشمنان

رستمان را ترس و غم وا پیش برد

هم ز ترس آن بَد دل اندر خویش مُرد

چون محك آمد بلا و بیم جان

ز آن پدید آید شجاع از هر جبان

***

وحی كردن حق بموسی علیه السلام كی ای موسی من كی خالقم تعالی ترا دوست می دارم

گفت موسی را بوحی دل خدا

كای گـُزیده دوست می دارم ترا

گفت چه خصلت بود ای ذو الكرم

موجب آن تا من آن افزون كنم

گفت چون طفلی بپیش والده

وقت قهرش دست هم در وی زده

خود نداند كه جز او دیار هست

هم ازو مخمور و هم از اوست مست

مادرش گر سیلیی بر وی زند

هم بمادر آید و بر وی تند

از كسی یاری نخواهد غیر او

اوست جمله شرّ او و خیر او

خاطر تو هم ز ما در خیر و شر

التفاتش نیست با جاهای دگر

غیر من پیشت چو سنگست و كلوخ

گر صبی و گر جوان و گر شیوخ

همچنانك ایاكَ نَعْبُد در حنین

در بلا از غیر تو لا نستعین

هست این إِیاكَ نَعْبُد حصر را

در لغت وآن از پی نفی ریا

هست إِیاكَ نَسْتَعِین هم بهر حصر

حصر كرده استعانت را و قصر

كه عبادت مر ترا آریم و بس

طمع یاری هم ز تو داریم و بس

***

خشم كردن پادشاه بر ندیم و شفاعت كردن شفیع آن مغضوبٌ علیه را و از پادشاه درخواستن و پادشاه شفاعت او قبول كردن و رنجیدن ندیم از شفیع كی چرا شفاعت كردی

پادشاهی بر ندیمی خشم كرد

خواست تا از وی بر آرد دود و گرد

كرد شه شمشیر بیرون از غلاف

تا زند بر وی جزای آن خلاف

هیچ كس را زهره نه تا دم زند

یا شفیعی بر شفاعت بر تند

جز عماد الملك نامی از خواص

در شفاعت مصطفی وارانه خاص

بر جهید و زود در سجده فتاد

در زمان شه تیغ ِ قهر از كف نهاد

گفت اگر دیوست من بخشیدمش

ور بلیسی كرد من پوشیدمش

چونك آمد پای تو اندر میان

راضیم گر كرد مجرم صد زیان

صد هزاران خشم را توانم شكست

كه ترا آن فضل و آن مقدار هست

لابه ات را هیچ نتوانم شكست

زآنك لابه ی تو یقین لابه ی منست

گر زمین و آسمان بر هم زدی

ز انتقام این مرد بیرون نآمدی

ور شدی ذره بذره لابه گر

او نبردی این زمان از تیغ سر

بر تو می ننهیم مِنّت ای كریم

لیك شرح عزت تست ای ندیم

این نكردی تو كه من كردم یقین

ای صفاتت در صفات ما دفین

تو درین مستعملی نی عاملی

زآنك محمول منی نی حاملی

ما رَمَیتَ إِذرَمَیتَ گشته ای

خویشتن در موج چون كف هشته ای

لا شدی پهلوی الا خانه گیر

ای عجب كه هم اسیری هم اسیر

آنچ دادی تو ندادی شاه داد

اوست بس الله اعلم بالرشاد

وآن ندیم رسته از زخم و بلا

زین شفیع آزرد و برگشت از ولا

دوستی ببرید ز آن مخلص تمام

رو بحایط كرد تا نارد سلام

زین شفیع خویشتن بیگانه شد

زین تعجب خلق در افسانه شد

گر نه مجنونست یاری چون بُرید

از كسی كه جان او را واخرید

واخریدش آن دم از گردن زدن

خاكِ نعل پاش بایستی شدن

بازگونه رفت و بی زاری گرفت

با چنین دل دار كین داری گرفت

پس ملامت كرد او را مصلحی

كین جفا چون میكنی با ناصحی

جان تو بخرید از دلدار خاص

آندم از گردن زدن كردت خلاص

گر بدی كردی نبایستی رمید

خاصه نیكی كرد آن یار حمید

گفت بهر شاه مبذول است جان

او چرا آید شفیع اندر میان

لی مع الله وقت بود آن دم مرا

لا یسع فیه نبی مجتبی

من نخواهم رحمتی جز زخم شاه

من نخواهم غیر آن شه را پناه

غیر شه را بهر آن لا كرده ام

كه بسوی شه توَلا كرده ام

گر ببُرد او بقهر خود سرم

شاه بخشد شصت جان دیگرم

كار من سربازی و بی خویشی است

كار شاهنشاه ما سر بخشی است

فخر آن سر كه كف شاهش بُرد

ننگ آن سر كو بغیری سر بَرَد

شب كه شاه از قهر در قیرش كشید

ننگ دارد از هزاران روز عید

خود طواف آنك او شه بین بود

فوق قهر و لطف و كفر و دین بود

زآن نیآمد یك عبارت در جهان

بس نهانست و نهانست و نهان

زآنك این اسما و الفاظِ حمید

از گِلابه ی آدمی آمد پدید

عَلـَمَ الاسما بُد آدم را امام

لیك نی اندر لباس عین و لام

چون نهاد از آب و گِل بر سر كلاه

گشت آن اسمای جانی رو سیاه

كه نقاب حرف و دَم در خود كشید

تا شود بر آب و گِل معنی پدید

گر چه از یك وجه منطق كاشف است

لیك از ده وجه پرده و مكنف است

***

گفتن خلیل مرجبرئیل علیهما السلام چون پرسیدش کی ألك حاجة خلیل جوابش داد كی أما الیك فلا

من خلیل وقتم و او جبرئیل

من نخواهم در بلا او را دلیل

او ادب ناموخت از جبریل راد

كه بپرسید از خلیل حق مراد

كه مرادت هست تا یاری كنم

ورنه بگریزم سبكباری كنم

گفت ابراهیم نی رو از میان

واسطه زحمت بود بعد العیان

بهر این دنیاست مرسل رابطه

مؤمنانرا زآنك هست او واسطه

هر دل ار سامع بُدی وحی نهان

حرف و صوتی كی بُدی اندر جهان

گر چه او محو حقست و بی سرست

لیك كار من از آن نازكترست

كرده ی او كرده ی شاهست لیك

پیش ضعفم بَد نماینده ست نیك

آنچ عین لطف باشد بر عوام

قهر شد بر نازنینان كرام

بس بلا و رنج می باید كشید

عامه را تا فرق را توانند دید

كین حروف واسطه ای یار غار

پیش واصل خار باشد خار خار

بس بلا و رنج بایست و وقوف

تا رهد آن روح صافی از حروف

لیك بعضی زین صدا کرتر شدند

باز بعضی صافی و برتر شدند

همچو آب نیل آمد این بلا

سعد را آبست و خون بر اشقیا

هرك پایان بین تر او مسعود تر

جدتر او كارد كه افزون برد بَر

زآنك داند كین جهان كاشتن

هست بهر محشر و برداشتن

هیچ عقدی بهر عین ِ خود نبود

بلك از بهر مقام ربح و سود

هیچ نبود منكری گر بنگری

منكری اش بهر عین منكری

بل برای قهر خصم اندر حسد

یا فزونی جستن و اظهار خَود

و آن فزونی هم پی طمعی دگر

بی معانی چاشنی ندهد صور

ز آن همی پرسی چرا این می كنی

كه صور زیتست و معنی روشنی

ورنه این گفتن چرا از بهر چیست

چونك صورت بهر عین صورتیست

این چرا گفتن سؤال از فایده ست

جز برای این چرا گفتن بدست

از چه رو فایده جویی ای امین

چون بود فایده ی این خود همین

پس نقوش آسمان و اهل زمین

نیست حكمت كآن بود بهر همین

گر حكیمی نیست این ترتیب چیست

ور حكیمی هست چون فعلش تهیست

كس نسازد نقش گرمابه و خضاب

جز پی قصد صواب و ناصواب

***

مطالبه كردن موسی علیه السلام از حضرت را كی خلقت خلقا و اهلكتهم و جواب آمدن

گفت موسی ای خداوند حساب

نقش كردی باز چون كردی خراب

نرّ و ماده نقش كردی جان فزا

و آنگهان ویران كنی این را چرا

گفت حق دانم كه این پرسش ترا

نیست از انكار و غفلت وز هوا

ورنه تأدیب و عتابت كردمی

بهر این پرسش ترا آزردمی

لیك میخواهی كه در افعال ما

باز جویی حكمت و سر بقا

تا از آن واقف كنی مر عام را

پخته گردانی بدین هر خام را

قاصدا سایل شدی در كاشفی

بر عوام ارچه که تو ز آن واقفی

زآنك نیم علم آمد این سؤال

هر برونی را نباشد این مجال

هم سؤال از علم خیزد هم جواب

همچنانك خار و ُگل از خاك و آب

هم ضلال از علم خیزد هم هدی

همچنانك تلخ و شیرین از ندا

ز آشنایی خیزد این بغض و ولا

وز غذای خوش بود سقم و قوی

مستفید اعجمی شد آن كلیم

تا عجمیانرا كند زآن سرّ علیم

ما هم از وی اعجمی سازیم خویش

پاسخش آریم چون بیگانه پیش

خر فروشان خصم یکدیگر شدند

تا كلید قفل آن عقد آمدند

پس بفرمودش خدا ای ذو لباب

چون بپرسیدی بیا بشنو جواب

موسیا تخمی بكار اندر زمین

تا تو خود هم وادهی انصاف این

چونك موسی كِشت و شد كِشتش تمام

خوشهااش یافت خوبی و نظام

داس بگرفت و مر آنرا می بُرید

پس ندا از غیب در گوشش رسید

كه چرا كِشتی كنی و پروری

چون كمالی یافت آنرا می بُری

گفت یا رب ز آن كنم ویران و پست

كه در اینجا دانه هست و كاه هست

دانه لایق نیست در انبار كاه

كاه در انبار گندم هم تباه

نیست حكمت این دو را آمیختن

فرق واجب می كند در بیختن

گفت این دانش ز كی یافتی

که بدانش بیدری برساختی

گفت پس تمییزم تو دادی ای خدا

گفت پس تمییز چون نبود مرا

در خلایق روحهای پاك هست

روحهای تیره ی گِلناك هست

این صدفها نیست در یك مرتبه

در یكی دُرّست و در دیگر شبه

واجبست اظهار این نیك و تباه

همچنانك اظهار گندمها ز كاه

بهر اظهار است این خلق جهان

تا نماند گنج حكمتها نهان

كنت كنزا گفت مخفیا شنو

جوهر خود گم مكن اظهار شو

***

بیان آنك روح حیوانی و عقل جزوی و وهم و خیال بر مثال دوغند و روح كی باقیست درین دوغ همچو روغن پنهانست

جوهر صدقت خفی شد در دروغ

همچو طعم روغن اندر طعم دوغ

آن دروغت این تن فانی بود

راستت آن جان ربانی بود

سالها این دوغ تن پیدا و فاش

روغن جان اندرو فانی و لاش

تا فرستد حق رسولی بنده ای

دوغ را در خمره جنباننده ای

تا بجنباند بهنجار و بفن

تا بدانم من كه پنهان بود من

یا كلام بنده ای كآن جزو اوست

دررود در گوش آن كو وحی جوست

اذن مؤمن وحی ما را واعی است

آنچنان گوشی قرین داعی است

همچنانك گوش ِ طفل از گفت مام

پُر شود ناطق شود او در كلام

ور نباشد طفل را گوش رشد

گفتِ مادر نشنود ُگنگی شود

دایما هر كرّ اصلی گنگ بود

ناطق آنكس شد كه از مادر شنود

دانك گوش كرّ و گنگ از آفتیست

که پذیرای دم و تعلیم نیست

آنك بی تعلیم بُد ناطق خداست

كه صفات او ز علتها جداست

یا چو آدم كرده تلقینش خدا

بی حجاب مادر و دایه وازا

یا مسیحی كه بتعلیم ودود

در ولادت ناطق آمد در وجود

از برای دفع تهمت در ولاد

كه نزادست از زنا و از فساد

جنبشی بایست اندر اجتهاد

تا كه دوغ آن روغن از دل باز داد

روغن اندر دوغ باشد چون عدم

دوغ در هستی بر آورده علم

آنك هستت مینماید هست پوست

وآنك فانی مینماید اصل اوست

دوغ روغن ناگرفتست و كهن

تا بنگزینی بنه خرجش مكن

هین بگردانش بدانش دست دست

تا نماید آنچه پنهان كرده است

زآنك این فانی دلیل باقی است

لابه ی مستان دلیل ساقی است

***

مثال دیگر هم درین معنی

هست بازیهای آن شیر علم

مخبری از بادهای مكتتم

گر نبودی جنبش آن بادها

شیر مرده كی بجَستی در هوا

ز آن شناسی باد را گر آن صباست

یا دبورست این بیان آن خفاست

این بدن مانند آن شیر عَلم

فكر می جنباند او را دم بدم

فكر كآن از مشرق آید آن صباست

وآنك از مغرب دبور با وباست

مشرق این بادِ فكرت دیگرست

مغرب این بادِ فكرت ز آن سرست

مه جمادست و بود شرقش جماد

جان ِ جان ِ جان بود شرق فؤاد

شرق خورشیدی كه شد باطن فروز

قشر و عكس آن بود خورشیدِ روز

زآنك چون مرده بود تن بی لهب

پیش او نه روز بنماید نه شب

ور نباشد آن چو این باشد تمام

بی شب و بی روز دارد انتظام

همچنانك چشم می بیند بخواب

بی مه و خورشید ماه و آفتاب

نوم ما چون شد اخ الموت ای فلان

زین برادر آن برادر را بدان

ور بگویندت كه هست آن فرع این

مشنو آنرا ای مقلد بی یقین

می ببیند خواب جانت وصفِ حال

كه ببیداری نبینی بیست سال

در پی تعبیر آن تو عمرها

می دوی سوی شهان بادها

كه بگو این خواب را تعبیر چیست

فرع گفتن این چنین سِرّ را سگیست

خواب عامست این و خود خوابِ خواص

باشد اصل اجتبا و اختصاص

پیل باید تا چو خُسبد او ستان

خواب بیند خطه ی هندوستان

خر نبیند هیچ هندستان بخواب

خر ز هندستان نكردست اغتراب

جان همچون پیل باید نیك زفت

تا بخواب او هند داند رفت تفت

ذكر هندستان كند پیل از طلب

پس مصور گردد آن ذكرش بشب

اذكُرُوا الله كار هر اوباش نیست

ارْجِعِی بر پای هر قلاش نیست

لیك تو آیس مشو هم پیل باش

ورنه پیلی در پی تبدیل باش

كیمیا سازان گردون را ببین

بشنو از میناگران هر دم طنین

نقش بندانند در جو فلك

كارسازانند بهر لی و لك

گر نبینی خلق مشكین جیب را

بنگر ای شب كور این آسیب را

هر دم آسیبیست بر ادراك تو

نبت نو نورُسته بین از خاكِ تو

زین بد ابراهیم ادهم دیده خواب

بسطِ هندستان دل را بی حجاب

لاجرم زنجیرها را بر درید

مملكت برهم زد و شد ناپدید

این نشان ِ دیدِ هندستان بود

كه جهد از خواب و دیوانه شود

می فشاند خاك بر تدبیرها

میدراند حلقه ی زنجیرها

آنچنان كه گفت پیغمبر ز نور

كه نشانش آن بود اندر صدور

كه تجافی آرد از دار الغرور

هم انابت آرد از دار السرور

بهر شرح این حدیثِ مصطفی

داستانی بشنو ای یار صفا

***

حكایت آن پادشاه زاده كه پادشاهی حقیقی بوی روی نمود، یوْمَ یفِرُّ الْمَرْءُ مِنْ أَخِیهِ وَ أُمِّهِ وَ أَبِیهِ نقد وقت او شد، پادشاهی این خاك توده ی كودك طبعان كی قلعه گیری نام كنند، آن كودك كی چیره آید بر سر خاك توده برآید و لاف زند كی قلعه مراست كودكان دیگر بر روی رشك برند كی التراب ربیع الصبیان، آن پادشاه زاده چو از قید رنگها برست گفت من این خاكهای رنگین را همان خاكِ دون می گویم زر و اطلس و اكسون نمی گویم من ازین اكسون رَستم و بیكسون رفتم، وَ آتَیناهُ الْحُكْمَ صَبِیا ارشاد حق را مرور سالها حاجت نیست در قدرت كُنْ فَیكُونُ هیچكس سخن قابلیت نگوید

پادشاهی داشت یك بُرنا پسر

باطن و ظاهر مزین از هنر

خواب دید او كآن پسر ناگه بمُرد

صافی عالم بر آن شه گشت درد

خشك شد از تاب آتش مشك او

كه نماند از تفِ آتش اشك او

آنچنان پُر شد ز دود و درد شاه

كه نمی یابید در وی راه آه

خواست مردن قالبش بی كار شد

عمر مانده بود شه بیدار شد

شادیی آمد ز بیداریش پیش

كه ندیده بود اندر عمر ِ خویش

تا ز شادی خواست هم فانی شدن

بس مطوّق آمد این جان و بدن

از دم غم می بمیرد این چراغ

و ز دم شادی بمیرد اینت لاغ

در میان ایندو مرگ او زنده است

این مطوق شكل جای خنده است

شاه با خود گفت شادی را سبب

آنچنان غم بود از تسبیب رب

این عجب یك چیز از یك روی مرگ

و آن ز یك روی دگر احیا و برگ

آن یكی نسبت بدآن حالت هلاك

باز هم آن سوی دیگر امتساك

شادی تن سوی دنیاوی كمال

سوی روز عاقبت نقص و زوال

خنده را در خواب هم تعبیر خوان

گریه گوید با دریغ و اندهان

گریه را در خواب شادی و فرح

هست در تعبیر ای صاحب مرح

شاه اندیشید كین غم خود گذشت

لیك جان از جنس این بَدظن بگشت

ور رسد خاری چنین اندر قدم

كه رود ُگل یادگاری بایدم

چون فنا را شد سبب بی منتهی

پس كدامین راه را بندیم ما

صد دریچه و در سوی مرگ لدیغ

میكند اندر گشادن ژیغ ژیغ

ژیغ ژیغ ِ تلخ آن درهای مرگ

نشنود گوش حریص از حرص برگ

از سوی تن دردها بانگ درست

و ز سوی خصمان جفا بانگ درست

جان سر بر خوان دمی فهرست طِب

نار علتها نظر كن مُلتهب

ز آن همه ی غرها درین خانه رهست

هر دو گامی پُر ز كژدمها چَهست

باد تندست و چراغم ابتری

زو بگیرانم چراغ دیگری

تا بود كز هر دو یك وافی شود

گر بباد آن چراغ از جا رود

همچو عارف كز تن ناقص چراغ

شمع ِ دل افروخت از بهر فراغ

تا كه روزی كین بمیرد ناگهان

پیش چشم خود نهد او شمع جان

او نكرد این فهم پس داد از غرَر

شمع فانی را بفانیی دگر

***

عروس آوردن پادشاه فرزند خود را از خوف انقطاع نسل

پس عروسی خواست باید بهر او

تا نماید زین تزوّج نسل رو

گر رود سوی فنا این باز باز

فرخ او گردد ز بعد باز باز

صورت این باز گر زینجا رود

معنی او در ولد باقی بود

بهر این فرمود آن شاه نبیه

مصطفی كه الولد سِرّ ابیه

بهر این معنی همه خلق از شغف

می بیاموزند طفلان را حرف

تا بماند آن معانی در جهان

چون شود آن قالب ایشان نهان

حق بحكمت حرصشان دادست جد

بهر رشد هر صغیر مُستعد

من هم از بهر دوام نسل خویش

جفت خواهم پور خود را خوب كیش

دختری خواهم ز نسل صالحی

نی ز نسل پادشاهی کالحی

شاه خود این صالحست آزاد اوست

نی اسیر حرص فرجست و گلوست

مر اسیران را لقب كردند شاه

عكس چون كافور نام آن سیاه

شد مفازه بادیه ی خون خوار نام

نیكبخت آن پیس را كردند عام

بر اسیر شهوت و خشم و امل

بر نوشته میر یا صدر اجل

آن اسیران اجل را عام داد

نام امیران اجل اندر بلاد

صدر خوانندش كه در صفّ نعال

جان او پستست یعنی جاه و مال

شاه چون با زاهدی خویشی گزید

این خبر در گوش خاتونان رسید

***

اختیار كردن پادشاه دختر درویش زاهدی را از جهت پسر و اعتراض كردن اهل حرم و ننگ داشتن ایشان از پیوندی درویش

مادر شه زاده گفت از نقص عقل

شرط كفویت بود در عقل و نقل

تو ز شح و بُخل خواهی و زدها

تا ببندی پور ما را بر گدا

گفت صالح را گدا گفتن خطاست

كاو غنی القلب از دادِ خداست

در قناعت می گریزد از تقی

نه از لئیمی و كسل همچون گدا

قلتی كآن از قناعت وز تقاست

آن ز فقر و ِقلتِ دونان جداست

حبّه ای آن گر بیابد سر نهد

وین ز گنج زر بهمت میجهد

شه كه او از حرص قصدِ هر حرام

می كند او را گدا گوید همام

گفت كو شهر و قلاع او را جهاز

یا نثار گوهر و دینار ریز

گفت رو هر كه غم دین بر گزید

باقی غمها خدا از وی بُرید

غالب آمد شاه و دادش دختری

از نژاد صالحی خوش جوهری

در ملاحت خود نظیر خود نداشت

چهره اش تابان تر از خورشیدِ چاشت

حُسن دختر این خصالش آنچنان

كز نكویی می نگنجد در بیان

صید دین كن تا رسد اندر تبع

حُسن و مال و جاه و بختِ منتفَع

آخرت قطار اشتردان بملک

در تبع دنیاش همچون پشم و پشک

پشم بگزینی شتر نبود ترا

ور بود اشتر چه قیمت پشم را

چون بر آمد این نكاح آن شاه را

با نژاد صالحان بی مرا

از قضا كمپیر كی جادو كه بود

عاشق شه زاده ای با حُسن و جود

جادویی كردش عجوزه ی كابلی

كی برد ز آن رشك سحر بابلی

شه بچه شد عاشق كمپیر زشت

تا عروس و آن عروسی را بهشت

یك سیه رو دیو كابولی زنی

گشت بر شه زاده ناگه ره زنی

آن نود ساله عجوزی گنده کس

نه خرد هشت آن ملک را  نه نفس

تا بسالی بود شه زاده اسیر

بوسه جایش نعل كفش گنده پیر

صحبت كمپیر او را می درود

تا ز كاهِش نیم جانی مانده بود

دیگران از ضعفِ وی با درد سر

او ز سُكر سحر از خود بیخبر

اینجهان بر شاه چون زندان شده

وین پسر بر گریه شان خندان شده

شاه بس بیچاره شد در بُرد و مات

روز و شب میكرد قربان و زكات

زآنك هر چاره كه میكرد آن پدر

عشق كمپیرك همی شد بیشتر

پس یقین گشتش كه مطلق آن سریست

چاره او را بعد از این لابه گریست

سجده میكرد او كه فرمانت رواست

غیر حق بر مُلكِ حق فرمان كراست

لیك این مسكین همیسوزد چو عود

دست گیرش ای رحیم و ای ودود

***

مستجاب شدن دعای پادشاه در خلاص پسرش از جادوی كابلی

او شنیده بود از دور این خبر

كه اسیر پیره زن گشت آن پسر

كان عجوزه بود اندر جادوی

بی نظیر و ایمن از مثل و دوی

دست بر بالای دستت ای فتی

در فن و در زور تا ذات خدا

منتهای دست ها دستِ خداست

بحر بی شك منتهای سیل هاست

هم ازو گیرند مایه ابرها

هم بدو باشد نهایت سیل را

گفت شاهش كین پسر از دست رفت

گفت اینك آمدم درمان زفت

نیست همتا زال را زین ساحران

جز من داهی رسیده ز آن كران

چون كف موسی بامر كردگار

نك بر آرم من ز سِحر او دمار

كه مرا این علم آمد زآن طرف

نه ز شاگردی ِ سِحر مستخف

آمدم تا بر گشایم سِحر او

تا نماند شاه زاده زردرو

سوی گورستان برو وقت سحور

پهلوی دیوار هست اسپید گور

سوی قبله باز كاو آن جای را

تا ببینی قدرت و صنع خدا

بس درازست اینحكایت تو ملول

زبده را گویم رها كردم فضول

آن گره های گران را بر گشاد

پس ز محنت پور شه را راه داد

آن پسر با خویش آمد شد دوان

سوی تخت شاه با صد امتحان

سجده كرد و بر زمین میزد ذقن

در بغل كرده پسر تیغ و كفن

شاه آیین بست و اهل شهر شاد

و آن عروس ناامید بی مراد

عالم از سر زنده گشت و پُر فروز

ای عجب آن روز روز امروز روز

یك عروسی كرد شاه او را چنان

كه جُلاب و قند بُد پیش سگان

جادوی كمپیر از غصه بمرد

روی و خوی زشت فامالك سپرد

شاه زاده در تعجب مانده بود

كز من او عقل و نظر چون دور بود

نو عروسی دید همچون ماه حُسن

كه همیزد بر ملیحان راهِ حُسن

گشت بی هوش و برو اندر فتاد

تا سه روز از جسم او گمشد فؤاد

سه شبانروز او ز خود بیهوش گشت

تا كه خلق از غشّ او پُر جوش گشت

از گلاب و از علاج آمد بخَود

اندك اندك فهم گشتش نیك بعد

بعد سالی گفت شاهش در سخن

کی پسر یاد آر از آن یار كهن

یاد آور ز آن ضجیع و ز آن فراش

تا بدین حد بی وفا و مر مباش

گفت رو من یافتم دارالسرور

وارهیدم از چَه دارالغرور

همچنان باشد چو مؤمن راه یافت

سوی نور حق ز ظلمت روی تافت

***

در بیان آنك شهزاده آدمی بچه است خلیفه ی خداست پدرش آدم صفی خلیفه ی حق مسجود ملایك و آن كمپیر كابلی دنیاست كه آدمی بچه را از پدر ببرید بسحر و انبیا و اولیا آن طبیب تدارك كننده

ای برادر دانك شه زاده توی

در جهان کهنه زاده از نوی

كابلیء ساحر ی دنیاست كو

كرد مَردان را اسیر رنگ و بو

چون در افگندت درین آلوده رود

دم بدم می خوان و می دم قُلْ أعوذ

تا رهی زین جادوی وزیق قلق

استعاذت خواه از رب الفلق

ز آن نبی دنیات را سحّاره خواند

كو بافسون خلق را در چَه نشاند

هین فسون گرم دارد گنده پیر

كرده شاهان را دم ِ گرمش اسیر

در درون سینه نفّاثات اوست

عُقدهای سحر را اثبات اوست

ساحره ی دنیا قوی دانا زنیست

حلّ سحر او بپای عامه نیست

ور گشادی عقدِ او را عقل ها

انبیا را كی فرستادی خدا

هین طلب كن خوش دمی عقده گشا

راز دان ِ یفْعَلُ الله ما یشاء

همچو ماهی بسته استت او بشست

شاه زاده ماند سالی و تو شصت

شصت سال از شست او در محنتی

نه خوشی نه بر طریق سُنتی

فاسقی بدبخت نه دنیات خوب

نه رهیده از وبال و از ذنوب

نفخ او این عُقدها را سخت كرد

پس طلب كن نفخه ی خلاق فرد

تا نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی ترا

وارهاند زین و گوید برتر آ

جز بنفخ حق نسوزد نفخ سحر

نفخ قهرست این و آن دم نفخ مهر

رحمت او سابق است از قهر او

سابقی خواهی برو سابق بجو

تا رسی اندر نفوس زوّجَت

كای شه مسحور اینک مخرجت

با وجود زال نآید انحلال

در شبیكه و در بر آن پر دلال

نه بگفتست آن سراج امتان

این جهان و آن جهانرا ضرّتان

پس وصال این فراق آن بود

صحت این تن سقام جان بود

سخت می آید فراق این ممر

پس فراق آن مقر دان سخت تر

چون فراق نقش سخت آید ترا

تا چه سخت آید ز نقاشش جدا

ای كه صبرت نیست از دنیای دون

 چونت صبرست از خدا ای دوست چون

چونك صبرت نیست زین آب سیاه

چون صبوری داری از چشمه ی اله

چونك بی این شرب كم داری سكون

چون ز ابر آری جدا و ز یشربون

گر ببینی یك نفس حُسن ودود

اندر آتش افگنی جان و وجود

جیفه بینی بعد از آن این شُرب را

چون ببینی كرّ و فرّ ِ قرب را

همچو شه زاده رسی در یار خویش

پس برون آری ز پا تو خار خویش

جهد كن در بی خودی خود را بیاب

زودتر والله اعلم بالصواب

هر زمانی هین مشو با خویش جفت

هر زمان چون خر در آب و گِل میفت

از قصور چشم باشد آن عثار

كه نبیند شیب و بالا کوروار

بوی پیراهان یوسف كن سند

زآنك بویش چشم روشن میكند

صورت پنهان و آن نور جبین

كرده چشم انبیا را دور بین

نور آن رخسار برهاند ز نار

هین مشو قانع بنور مستعار

چشم را این نور حالی بین كند

جسم و عقل و روح را گرگین كند

صورتش نورست و در تحقیق نار

گر ضیا خواهی دو دست از وی بدار

دم بدم در رو فتد هر جا رود

دیده و جانی كه حالی بین بود

دور بیند دوربین بی هنر

همچنانك دور دیدن خواب در

خفته باشی بر لب جو خشك لب

می دوی سوی سراب اندر طلب

دور می بینی سراب و می دری

عاشق آن بینش خود می شوی

میزنی در خواب با یاران تو لاف

كه منم بینا دل و پرده شكاف

نك بد آن سو آب دیدم هین شتاب

تا رویم آنجا و آن باشد سراب

هر قدم زین آب تازی دورتر

دو دوان سوی سراب با غرر

عین آن عزمت حجاب این شده

كه بتو پیوسته است و آمده

بس كسا عزمی به جایی میكند

از مقامی كآن غرض در وی بود

دید و لاف خفته می ناید بكار

جز خیالی نیست دست از وی بدار

خوابناكی لیك هم بر راه خُسپ

الله الله بر ره الله خُسپ

تا بود كه سالكی بر تو زند

از خیالات نعاست بَر كند

خفته را گر فكر گردد همچو موی

او از آن دقت نیابد راهِ كوی

فكر خفته گر دو تا و گر سه تاست

هم خطا اندر خطا اندر خطاست

موج بر وی میزند بی احتراز

خفته پویان در بیابان دراز

خفته می بیند عطشهای شدید

آب اقرب منه مِنْ حَبْلِ الورید

***

حكایت آن زاهد كی در سال قحط شاد و خندان بود با مفلسی و بسیاری عیال و خلق می مردند از گرسنگی گفتندش چه هنگام شادیست كی هنگام صد تعزیتست گفت مرا باری نیست

همچنان كآن زاهد اندر سال قحط

بود او خندان و گریان جمله ی رهط

پس بگفتندش چه جای خنده است

قحط بیخ مؤمنان بر كنده است

رحمت از ما چشم خود بر دوختست

ز آفتاب تیز صحرا سوخته است

كِشت و باغ و رز سیه استاده است

در زمین نم نیست نه بالا نه پست

خلق می میرند زین قحط و عذاب

ده ده و صد صد چو ماهی دور از آب

بر مسلمانان نمی آری تو رحم

مؤمنان خویشند و یك تن شحم و لحم

رنج یك جزوی ز تن رنج همه ست

گر دم صلح است یا خود ملحمه ست

گفت در چشم شما قحطست این

پیش چشمم چون بهشتست این زمین

من همی بینم به هر دشت و مكان

خوشها انبُه رسیده تا میان

خوشها در موج از باد صبا

پر بیابان سبزتر از گندنا

ز آزمون من دست بروی میزنم

دست و چشم خویش را چون بر كنم

یار فرعون تنید ای قوم دون

زآن نماید مر شما را نیل خون

یار موسی خِرَد گردید زود

تا نماند خون و بینید آب رود

با پدر از تو جفایی می رود

آن پدر در چشم تو سگ می شود

آن پدر سگ نیست تأثیر جفاست

كه چنان رحمت نظر را سگ نماست

گرگ می دیدند یوسف را بچَشم

چونك اخوانرا حسودی بود و خشم

با پدر چون صلح كردی خشم رفت

آن سگی شد گشت بابا یار تفت

***

بیان آنك مجموع عالم صورت عقل كلست چون با عقل كل بكژروی جفا كردی و صورت عالم ترا غم فزاید اغلب احوال چنانك دل با پدر بد كردی صورت پدر غم فزاید ترا و نتوانی رویش را دیدن اگر چه پیش از آن نور دیده بوده باشد و راحت جان

ُ

كل عالم صورت عقل كل است

كوست بابای هر آنك اهل ِ ُقل است

چون كسی با عقل كل كفران فزود

صورت كل پیش او هم سگ نمود

صلح كن با این پدر عاقی بهل

تا كه فرش زر نماید آب و گل

پس قیامت نقدِ حال تو بود

پیش تو چرخ و زمین مبدل شود

من كه صلحم دایما با این پدر

این جهان چون جنتستم در نظر

هر زمان نو صورتی و نو جمال

تا ز نو دیدن فرو میرد ملال

من همی بینم جهانرا پر نعیم

آبها از چشمها جوشان مقیم

بانگ آبش می رسد در گوش من

مست می گردد ضمیر و هوش من

شاخها رقصان شده چون تایبان

برگها كف زن مثال مطربان

برق آیینه ست لامع از نمد

گر نماید آینه تا چون بود

از هزاران من نمی گویم یكی

زآنك آگندست هر گوش از شكی

پیش ِ وهم این گفت مژده دادنست

عقل گوید مژده چه نقدِ منست

***

قصه ی فرزندان عزیر علیه السلام كی از پدر احوال پدر می پرسیدند میگفت آری دیدمش می آید بعضی شناختندش بیهوش شدند بعضی نشناختند می گفتند خود مژده داد این بیهوش شدن چیست

همچو پوران عُزیر اندر گذر

آمده پرسان ز احوال پدر

گشته ایشان پیر و باباشان جوان

پس پدرشان پیش آمد ناگهان

پس بپرسیدند از او كای رهگذر

از عُزیر ما عجب داری خبر

كه كسی مان گفت كامروز آن سند

بعد نومیدی ز بیرون میرسد

گفت آری بعدِ من خواهد رسید

آن یكی خوش شد چو این مژده شنید

بانگ میزد كای مبشر باش شاد

و آن دگر بشناخت بیهوش اوفتاد

كه چه جای مژده است ای خیره سر

كه در افتادیم در كان ِ شِكر

وهم را مژده است و پیش عقل نقد

زآنك چشم وَهم شد محجوب فقد

كافران را درد و مؤمن را بشیر

لیك نقد حال در چشم بصیر

زآنك عاشق در دم نقدست مست

لاجرم از كفر و ایمان برترست

كفر و ایمان هر دو خود دربان اوست

كاوست مغز و كفر و دین او را دو پوست

كفر قشر خشك رو بر تافته

باز ایمان قشر لذت یافته

قشرهای خشك را جا آتش است

قشر پیوسته بمغز ِ جان خوش است

مغز خود از مرتبه ی خوش برترست

برترست از خوش كه لذت گسترست

این سخن پایان ندارد باز گرد

تا بر آرد موسیم از بحر گرد

در خور عقل عوام این گفته شد

از سخن باقی آن بنهفته شد

زرّ عقلت ریزه است ای متهم

بر قراضه مُهر سكه چون نهم

عقل تو قسمت شده بر صد مهم

بر هزاران آرزو و طمّ و رم

جمع باید كرد اجزا را بعشق

تا شوی خوش چون سمرقند و دمشق

جو جوی چون جمع گردی ز اشتباه

پس توان زد بر تو سكه ی پادشاه

ور ز مثقالی شوی افزون تو خام

از تو سازد شه یكی زرینه جام

پس برو هم نام و هم القاب شاه

باشد و هم صورتش ای وصل خواه

تا كه معشوقت بود هم نان هم آب

هم چراغ و شاهد و نقل و شراب

جمع كن خود را جماعت رحمتست

تا توانم با تو گفتن آنچ هست

زآنك گفتن از برای یاوریست

جان شرك از یاوری حق بریست

جان ِ قسمت گشته بر حشو فلك

در میان شصت سودا مشترك

پس خموشی به دهد او را ثبوت

پس جواب احمقان آمد سكوت

این همی دانم ولی مستی تن

می گشاید بی مراد من دهن

آنچنانك از عطسه و از خامیاز

این دهان گردد بناخواه تو باز

***

تفسیر این حدیث كه انی لاستغفر الله فی كلّ یوم سبعین مرة ً

همچو پیغمبر ز گفتن وز نثار

توبه آرم روز من هفتاد بار

لیك آن مستی شود توبه شكن

مُنسی است این مستی تن جامه كن

حكمت اظهار تاریخ دراز

مستیی انداخت بر دانای راز

راز پنهان را چنین طبل و علم

آب جوشان گشته از جفّ القلم

رحمت بیحد روانه هر زمان

خفته اید از درك آن ای مردمان

جامه ی خفته خورد از جوی آب

خفته اندر خواب جویای سراب

می دود كانجای بوی آب هست

زین تفكر راه را بر خویش بست

زآنک آنجا گفت زینجا دور شد

بر خیالی از حقی مهجور شد

دور بینانند و بس خفته روان

رحمتی آریدشان ای ره روان

من ندیدم تشنگی خواب آورد

خواب آرد تشنگی بی خرد

***

بیان آنك عقل جزوی تا بگور بیش نبیند در باقی مقلد اولیا و انبیاست

پیش بینی این خِرَد تا گور بود

و آن صاحب دل بنفخ صور بود

این خرد از گور خاکی نگذرد

وین قدم عرصه ی عجایب نسپرد

زین قدم وین عقل رو بیزار شو

چشم غیبی جوی و برخوردار شو

همچو موسی نور كی یابد ز جیب

سخره ی استاد و شاگردِ كتاب

زین نظر وین عقل نآید جز دوار

پس نظر بگذار و بگزین انتظار

از سخن گویی مجوید ارتفاع

منتظر را به ز گفتن استماع

منصب تعلیم نوع شهوتست

هر خیال شهوتی در ره بُتست

گر بفضلش پی ببردی هر فضول

كی فرستادی خدا چندین رسول

عقل جزوی همچو برقست و درخش

در درخشی كی توان شد سوی وخش

نیست نور برق بهر رهبری

بلك امرست ابر را كه می گری

برق عقل ما برای گریه است

تا بگرید نیستی در شوق ِ هست

عقل ِ كودك گفت بر كتاب تن

لیك نتواند بخود آموختن

عقل رنجور آردش سوی طبیب

لیك نبود در دوا عقلش مصیب

نك شیاطین سوی گردون میشدند

گوش بر اسرار بالا میزدند

میربودند اندكی ز آن رازها

تا ُشهب میراندشان زود از سما

كه روید آنجا رسولی آمدست

هر چه میخواهید زود آید بدست

گر همی جویید دُرّ بی بها

ادخلوا الابیات مِن ابوابها

میزن آن حلقه ی در و بر باب بیست

از سوی بام ِ فلكتان راه نیست

نیست حاجتتان بدین راه ِ دراز

خاكیی را داده ایم اسرار ِ راز

پیش او آیید اگر خاین نیید

نیشكر گردید ازو گر چه نیید

سبزه رویاند ز خاكت آن دلیل

نیست كم از سمّ ِ اسب ِ جبرئیل

سبزه گردی تازه گردی در نوی

گر تو خاك اسب جبریلی شوی

سبزه ای جان بخش كانرا سامری

كرد در گوساله تا شد گوهری

جان گرفت و بانگ زد ز آن سبزه او

آنچنان بانگی كه شد فتنه ی عدو

گر امین آیید سوی اهل راز

وارهید از سر ُكله مانند باز

سر ُكلاه ِ چشم بند ِ گوش بند

كه ازو بازست مسكین و نژند

ز آن ُكله مر چشم ِ بازان راسدست

كه همه میلش سوی جنس ِ خودست

چون بُرید از جنس باشه گشت یار

بر گشاید چشم او را بازدار

راند دیوان را حق از مرصاد خویش

عقل جزوی را ز استبداد خویش

كه سری كم كن نه ای تو مستبد

بلك شاگرد دلی و مُستعد

رو بر دل رو كه نو جزو دلی

هین كه بنده ی پادشاه عادلی

بندگی او به از سلطانیست

كه أَنَا خَیرٌ دَم ِ شیطانیست

فرق بین و بر گزین تو ای حبیس

بندگی آدم از كبر بلیس

گفت آنك هست خورشیدِ ره او

حرف طوبی هر كه ذلت نفسهُ

سایه ی طوبی ببین و خوش بخُسپ

سر بنه در سایه بی سركش بخسپ

ظلّ ذلت نفسه خوش مضجعیست

مستعدّ آن صفا را مهجعیست

گر ازین سایه روی سوی منی

زود طاغی گردی و ره گم كنی

***

بیان آنک یا أَیهَا الَّذِینَ آمَنُوا لا تُقَدِّمُوا بَینَ یدَی الله وَ رَسُولِهِ

چون نبی نیستی ز امّت باش

چونك سلطان نه ای رعیت باش

پس برو خاموش باش از انقیاد

زیر ظل امر شیخ و اوستاد

ورنه گرچه مستعد و قابلی

مسخ گردی تو ز لافِ كاملی

هم ز استعداد وا مانی اگر

سركشی ز استاد ِ راز و باخبر

صبر كن در موزه دوزی تو هنوز

ور بوی بی صبر گردی پاره دوز

كهنه دوزان گر بُدیشان صبر و حلم

جمله نو دوزان شدندی هم بعلم

بس بكوشی و بآخر از كلال

هم تو گویی خویش العقلُ عقال

همچو آن مردِ مفلسف روز مرگ

عقل را می دید بس بی بال و برگ

بی غرض میكرد آن دم اعتراف

كز ذكاوت راندیم اسب از گزاف

از غروری سر كشیدیم از رجال

آشنا كردیم در بحر خیال

آشنا هیچست اندر بحر روح

نیست اینجا چاره جز كشتی نوح

این چنین فرمود آن شاه رسُل

كه منم كشتی درین دریای كل

یا كسی كو در بصیرتهای من

شد خلیفه ی راستی بر جای من

كشتی نوحیم در دریا كه تا

رو نگردانی ز كشتی ای فتی

همچو كنعان سوی هر كوهی مرو

از ُنبی لا عاصِمَ الیوْمَ شنو

می نماید پست این كشتی ز بند

می نماید كوه فكرت، بس بلند

پست منگر هان و هان این پست را

بنگر آن فضل خدا پیوست را

در علو كوه ِ فكرت كم نگر

كه یكی موجش كند زیر و زبر

گر تو كنعانی نداری باورم

گر دو صد چندین نصیحت پرورم

گوش كنعان كی پذیرد این كلام

كه برو مُهر خدایست و ختام

كی گذارد موعظه بر مُهر حق

كی بگرداند حدث حكم سَبَق

لیك میگویم حدیث خوش پیی

بر امید آنك تو كنعان نه ای

آخر این اقرار خواهی كرد هین

هم ز اول روز آخر را ببین

میتوانی دید آخر را مكن

چشم آخر بینت را كور و ُكهُن

هرك آخر بین بود مسعود وار

نبودش هر دم زرَه رفتن عثار

گر نخواهی هر دمی این خفت خیز

كن ز خاك پای مردی چشم تیز

ُكحل دیده ساز خاكِ پاش را

تا بیندازی سر اوباش را

كه ازین شاگردی و زین افتقار

سوزنی باشی شوی تو ذوالفقار

سُرمه كن تو خاك این بگزیده را

هم بسوزد هم بسازد دیده را

چشم اشتر ز آن بود بس نور بار

كو خورد از بهر نور ِ چشم خار

***

قصه ی شكایت استر با شتر كی من بسیار در رومی افتم در راه رفتن تو كم روی می آیی این چراست و جواب گفتن ِ شتر او را

اشتری را دید روزی اشتری

چونك با او جمع شد در آخری

گفت من بسیار می افتم برو

در گریوه و راه و در بازار و كو

خاصه از بالای كه تا زیر كوه

در سر آیم هر زمانی از شكوه

كم همی افتی تو در رو بهر چیست

یا مگر خود جان پاكت دولتیست

در سر آیم هر دم و زانو زنم

پوز و زانو ز آن خطا پُرخون كنم

كژ شود پالان و رختم بر سرم

و ز مكاری هر زمان زخمی خورم

همچو كم عقلی كه از عقل تباه

بشكند تو به بهر دم در گناه

مسخره ی ابلیس گردد در زَمَن

از ضعیفی رأی آن توبه شكن

در سر آید هر زمان چون اسبِ لنگ

كه بود بارش گران و راه سنگ

می خورد از غیب بر سر زخم او

از شكست توبه آن ادبار خو

باز توبه میكند با رأی سُست

دیو یک تف کرد و توبه ش را سكست

ضعف اندر ضعف و كبرش آنچنان

كه بخواری بنگرد در واصلان

ای شتر كه تو مثال مؤمنی

كم فِتی در رو و كم بینی زنی

تو چه داری كه چنین بی آفتی

بی عِثاری و كم اندر رو فتی

گفت گر چه هر سعادت از خداست

در میان ما و تو بس فرقهاست

سربلندم من دو چشم من بلند

بینش عالی امانست از گزند

از سر كه من ببینم پای کوه

هر گو و هموار را من توه توه

همچنان كه دید آن صدر اجل

پیش كار خویش تا روز اجل

آنچ خواهد بود بعد بیست سال

داند اندر حال آن نیكو خصال

حال خود تنها ندید آن متقی

بلك حال مغربی و مشرقی

نور در چشم و دلش سازد سَكن

بهر چه سازد پی حُب الوطن

همچو یوسف كاو بدید اول بخواب

كه سجودش كرد ماه و آفتاب

از پس ده سال بلك بیشتر

آنچ یوسف دیده بُد بر كرد سر

نیست آن ینظر بنور الله گزاف

نور ربانی بود گردون شكاف

نیست اندر چشم تو آن نور رو

هستی اندر حس حیوانی گرو

تو ز ضعف چشم بینی پیش پا

تو ضعیف و هم ضعیفت پیشوا

پیشوا چشمست دست و پای را

كو ببیند جای را ناجای را

دیگر آنك چشم من روشن ترست

دیگر آنك خلقت من اطهرست

زآنك هستم من ز اولاد حلال

نه ز اولادِ زنا و اهل ضلال

تو ز اولاد زنایی بی گمان

تیر كژ پرد چو بد باشد كمان

***

تصدیق كردن استر جواب اشتر را و اقرار آوردن بفضل او بر خود و ازو استعانت خواستن و بدو پناه گرفتن بصدق و نواختن شتر او را و ره نمودن و یاری دادن پدرانه و شاهانه

گفت استر راست گفتی ای شتر

این بگفت و چشم كرد از اشك پُر

ساعتی بگریست و در پایش فتاد

گفت ای بُگزیده ی ربّ العباد

چه زیان دارد گر از فرخندگی

در پذیری تو مرا در بندگی

گفت چون اقرار كردی پیش من

رو كه رستی تو ز آفات زَمَن

دادی انصاف و رهیدی از بلا

تو عدو بودی شدی ز اهل ولا

خوی بَد در ذاتِ تو اصلی نبود

كز بد اصلی نیاید جز جحود

آن بَد عاریتی باشد كه او

آرد اقرار و شود او توبه جو

همچو آدم زلتش عاریه بود

لاجرم اندر زمان توبه نمود

چونك اصلی بود جرم آن بلیس

ره نبودش جانب توبه نفیس

رو كه رَستی از خود و از خوی بَد

وز زبانه ی نار و از دندان ِ دَد

رو كه اكنون دست در دولت زدی

در فگندی خود ببخت سرمدی

ادخلی تو فی عبادی یافتی

ادخلی فی جنتی دریافتی

در عبادش راه كردی خویش را

رفتی اندر خلد از راه خفا

اِهدنا گفتی صراط مستقیم

دست تو بگرفت و بُردت تا نعیم

نار بودی نور گشتی ای عزیز

غوره بودی گشتی انگور و مویز

اختری بودی شدی تو آفتاب

شاد باش الله أعلم بالصواب

ای ضیاء الحق حسام الدین بگیر

شهدِ خویش اندر فکن در حوض ِ شیر

تا رهد آن شیر از تغییر طعم

یابد از بحر مزه تكثیر طعم

متصل گردد بدآن بحر ألسْت

چونك شد دریا ز هر تغییر رَست

منفذی یابد در آن بحر عسل

آفتی را نبود اندر وی عمل

غُره ای كن شیروار ای شیر حق

تا رود آن غُره بر هفتم طبق

چه خبر جان ملول سیر را

كی شناسد موش غره ی شیر را

برنویس احوال خود با آب زر

بهر هر دریا دلی نیكو گهر

آب نیلست این حدیث جان فزا

یا رَبش در چشم قبطی خون نما

***

لابه كردن قبطی سبطی را كی یك سبو بنیت خویش از نیل پُر كن و بر لب من نه تا بخورم بحقّ دوستی و برادری کی سبو كه شما سبطیان بهر خود پر می كنید از نیل آب صافست و سبو كی ما قبطیان پر می كنیم خون صافست

می شنیدم كه درآمد قبطیی

از عطش اندر وثاق سبطیی

گفت هستم یار و خویشاوندِ تو

گشته ام امروز حاجتمندِ تو

زآنك موسی جادوئی كرد و فسون

تا كه آبِ نیل ما را كرد خون

سبطیان زو آبِ صافی میخورند

پیش قبطی خون شد آب از چشم بند

قبط اینك می مرند از تشنگی

از پی ادبار خود یا بَد رگی

بهر خود یك طاس را پُر آب كن

تا خورد از آبت این یار كهن

چون برای خود كنی آن طاس پُر

خون نباشد آب باشد پاك و حُر

من طفیل تو بنوشم آب هم

كه طفیلی در تبع بجهد ز غم

گفت ای جان ِ جهان خدمت كنم

پاس دارم ای دو چشم روشنم

بر مراد تو روم شادی كنم

بنده ی تو باشم آزادی كنم

طاس را از نیل او پُر آب كرد

بر دهان بنهاد و نیمی را بخورد

طاس را كژ كرد سوی آب خواه

كه بخور تو هم شد آن خون ِ سیاه

باز ازین سو كرد كژ خون آب شد

قبطی اندر خشم و اندر تاب شد

ساعتی بنشست تا خشمش برفت

بعد از آن گفتش كه ای صمصام زفت

ای برادر این گره را چاره چیست

گفت این را او خورد كو متقیست

متقی آنست كو بیزار شد

از ره فرعون و موسی وار شد

قوم موسی شو بخور این آب را

صلح كن با من ببین مهتاب را

صد هزاران ظلمتست از خشم ِ تو

بر عباد الله اندر چشم ِ تو

خشم بنشان چشم بگشا شاد شو

عبرت از یاران بگیر استاد شو

كی طفیل من شوی در اغتراف

چون ترا كفری است همچون كوه ِ قاف

كوه در سوراخ ِ سوزن كی رود

جز مگر کآن رشته ی یکتا شود

كوه را گه كن باستغفار و خوش

جام مغفوران بگیر و خوش بكش

تو بدین تزویر چون نوشی از آن

چون حرامش كرد حق بر كافران

خالق تزویر تزویر ترا

كی خرد ای مفتری مفترا

آل موسی شو كه حیلت سود نیست

حیله ات باد تهی پیمود نیست

زَهره دارد آب كز امر صمد

گردد او با كافران آبی كند

یا تو پنداری كه تو نان میخوری

زَهر ِ مار و كاهش جان میخوری

نان كجا اصلاح آن جانی كند

كو دل از فرمان جانان بر كند

یا تو پنداری كه حرفِ مثنوی

چون بخوانی رایگانش بشنوی

یا كلام حكمت و سِرّ نهان

اندر آید زغبه در گوش و دهان

اندر آید فیك چون افسانه ها

پوست بنماید نه مغز دانها

در سر و رو در كشیده چادری

رو نهان كرده ز چشمت دلبری

شاه نامه یا كلیله پیش تو

همچنان باشد كه قرآن از عتو

فرق آنگه باشد از حق و مجاز

كه كند كحل عنایت چشم باز

ورنه پشك و مشك پیش اخشمی

هر دو یكسانند چون نبود شمی

خویشتن مشغول كردن از ملال

باشدی قصد از كلام ذوالجلال

كآتش وسواس را و غصه را

ز آن سخن بنشاند و سازد دوا

بهر این مقدار آتش شاندن

آب پاك و بول یكسان شد بفن

آتش وسواس را این بول و آب

هر دو بنشانند همچون وقت خواب

لیك گر واقف شوی زین آبِ پاك

كه كلام ایزدست و روحناك

نیست گردد وسوسه ی كلی ز جان

دل بیابد ره بسوی گلستان

زآنك در باغی و در جویی پرد

هرك از سِرّ صَحَف بویی برد

یا تو پنداری كه روی اولیا

آنچنانك هست میبینیم ما

در تعجب مانده پیغمبر از آن

چون نمیبینند رویم مؤمنان

چون نمیبینند نور رُوم خلق

كه سَبَق بردست بر خورشیدِ شرق

ور همی بینند این حیرت چراست

تا كه وحی آمد كه آن رو در خفاست

سوی تو ماه است و سوی خلق ابر

تا نبیند رایگان روی تو گبر

سوی تو دانه است و سوی خلق دام

تا ننوشد زین شرابِ خاص و عام

گفت یزدان كه َتراهُمْ ینظرون

نقش حمامند هُمْ لا یبصرون

مینماید صورت ای صورت پرست

كآن دو چشم مرده ی او ناظرست

پیش چشم نقش میآری ادب

كو چرا پاسم نمی دارد عجب

از چه بس بی پاسخست این نقش نیک

كه نمیگوید سلامم را علیك

می نجنباند سر و سبلت ز جود

پاس ِ آن كه كردمش من صد سجود

حق اگر چه سر نجنباند بُرون

پاس ِ آن ذوقی دهد در اندرون

كه دو صد جنبیدن سر ارزد آن

سر چنین جنباند آخر عقل و جان

عقل را خدمت كنی در اجتهاد

پاس ِ عقل آنست كافزاید رشاد

حق نجنباند بظاهر سر ترا

لیك سازد بر سران سرور ترا

مر تو را چیزی دهد یزدان نهان

كه سجود تو كنند اهل جهان

آنچنانك داد سنگی را هنر

تا عزیز خلق شد یعنی كه زر

قطره ی آبی بیابد لطف حق

گوهری گردد بَرَد از زر سبق

جسم خاكست و چو حق تابیش داد

در جهانگیری چو مه شد اوستاد

هین طلسمست این و نقش مرده است

احمقان را چشمش از ره برده است

مینماید آنكه چشمی میزند

ابلهانش سازیده اند او را سند

***

درخواستن قبطی دعای خیر و هدایت از سبطی و دعا كردن سبطی قبطی را بخیر و مستجاب شدن از اكرم الاكرمین و ارحم الراحمین

گفت قبطی تو دعایی كن كه من

از سیاهی دل ندارم آن دهن

تا بود كه قفل این دل وا شود

زشت را در بزم خوبان جا شود

مسخی از تو صاحب خوبی شود

یا بلیسی باز كرّوبی شود

یا بفرّ دستِ مریم بوی مُشك

یابد و ترّی و میوه شاخ ِ خشك

سبطی آن دم در سجود افتاد و گفت

كای خدای عالم جهر و نهفت

جز تو پیش كه بر آرد بنده دست

هم دعا و هم اجابت از توست

هم ز اول تو دهی میل دعا

تو دهی آخر دعاها را جزا

اول و آخر توی ما در میان

هیچ هیچی كه نیاید در بیان

این چنین میگفت تا افتاد طشت

از سر بام و دلش بیهوش گشت

باز آمد او بهوش اندر دعا

لَیسَ لِلإِنسان ِ إِلا ما سعی

در دعا بود او كه ناگه نعره ای

از دل قبطی بجَست و غُره ای

كه هلا بشتاب و ایمان عرضه كن

تا ببُرم زود زُنّار كهُن

آتشی در جان من انداختند

مر بلیسی را بجان بنواختند

دوستی تو و از تو ناشگفت

حمد لله عاقبت دستم گرفت

كیمیایی بود صحبت های تو

كم مباد از خانه ی دل پای تو

تو یكی شاخی بُدی از نخل خُلد

چون گرفتم او مرا تا خلد بُرد

سیل بود آنك تنم را در ربود

بُرد سلیم تا لب دریای ِ جود

من ببوی آب رفتم سوی سیل

بحر دیدم در گرفتم كیل كیل

طاس آوردش كه اكنون آب گیر

گفت رو شد آبها پیشم حقیر

شربتی خوردم ز الله اشتری

تا بمحشر تشنگی نآید مرا

آنك جوی و چشمها را آب داد

چشمه ای در اندرون من گشاد

این جگر كه بود گرم و آب خوار

گشت پیش ِ همت او آب خوار

كافِ كافی آمد او بهر عباد

صدق وعده ی کهیعص

كافیم بدهم ترا من جمله خیر

بی سبب بی واسط ی یاری غیر

كافیم بی نان دهم تو را سیری دهم

بی سپاه و لشکرت میری دهم

بی بهارت نرگس و نسرین دهم

بی کتاب و اوستا تلقین دهم

كافیم بی داروت درمان كنم

گور را و چاه را میدان كنم

موسیی را دل دهم با یك عصا

تا زند بر عالمی شمشیرها

دستِ موسی را دهم یك نور و تاب

كه طپانچه میزند بر آفتاب

چوب را ماری كنم من هفت سر

كه نزاید ماده مار او را زنر

شادیت را غم كنم چون آبِ نیل

كه نیابی سوی شادیها سبیل

باز چون تجدیدِ ایمان بر تنی

باز از فرعون بیزاری كنی

موسیی رحمت ببینی آمده

نیل خون بینی ازو آب آمده

چون سر رشته نگه داری درون

نیل ذوق تو نگردد هیچ خون

من گمان بردم كه ایمان آورم

تا ازین طوفان خون آبی خورم

من چه دانستم كه تبدیلی كند

در نهاد من مرا نیلی كند

سوی چشم خود یكی نیلم روان

برقرارم پیش چشم دیگران

همچنانك این جهان پیش نبی

غرق تسبیحست و پیش ما غبی

پیش چشمش این جهان پُر عشق و داد

پیش چشم دیگران مرده و جماد

پست و بالا پیش چشمش تیز رو

از كلوخ و خشت او نكته شنو

با عوام این جمله بسته و مرده ای

زین عجب تر من ندیدم پرده ای

گورها یكسان بپیش چشم ما

روضه و حفره بچشم اولیا

عامه گفتندی كه پیغمبر ترُش

از چه گشتست و شدست او ذوق كُش

خاص گفتندی كه سوی چشمتان

می نماید او ترُش ای امتان

یك زمان در چشم ما آیید تا

خنده ها بینید اندر هَلْ أتی

از سر امرود بُن بنماید آن

منعكس صورت بزیر آ ای جوان

آن درخت هستی است امرود بُن

تا در آنجائی نماید نو كهُن

تا بر آنجایی ببینی خارزار

پر ز كژدمهای خشم و پُر ز مار

چون فرود آیی ببینی رایگان

یك جهان پُر ُگل رخان و دایگان

***

حكایت آن زن پلید كار كی شوهر را گفت آن خیالات از سر امرود بُن می نماید ترا كی چنینها نماید چشم آدمی را سر آن امرود بن، از سر امرود بن فرود آی تا آن خیالها برود و اگر كسی گوید كی آنچ آن مردمی دید خیال نبود جواب این مثالیست نه مثل، در مثال همین قدر بس بود كی اگر بر سر امرود بن نرفتی هرگز آنها ندیدی خواه خیال خواه حقیقت

آن زنی میخواست تا با مول  خود

برزند در پیش شوی گول  خود

پس بشوهر گفت زن كای نیكبخت

من برآیم میوه چینم بر درخت

چون بر آمد بر درخت آن زن گریست

چون ز بالا سوی شوهر بنگریست

گفت شوهر را كه ای مأبون رد

كیست آن لوطی كه بر تو می فتد

تو بزیر او چو زن بغنوده ای

ای فلان تو مخنث بوده ای

گفت شوهر نه سرت گویی بگشت

ورنه اینجا نیست غیر من بدشت

زن مكرر كرد كآن با برطله

كیست بر پشتت فرو خفته هله

گفت ای زن هین فرود آ از درخت

كه سرت گشت و خرف گشتی تو سخت

چون فرود آمد برآمد شوهرش

زن كشید آن مول را اندر بَرَش

گفت شوهر كیست آن ای روسپی

كه ببالای تو آمد چون كپی

گفت زن نه نیست اینجا غیر من

هین سرت بر گشته شد هرزه متن

او مكرر كرد بر زن آن سخُن

گفت زن این هست از امرود بُن

از سر امرود بُن من همچنان

كژ همی دیدم كه تو ای قلتبان

هین فرود آ تا ببینی هیچ نیست

این همه تخییل از امرو بُنیست

هزل تعلیمست آن را جد شنو

تو مشو بر ظاهر هزلش گرو

هر جدی هزلست پیش هازلان

هزلها جدّست پیش عاقلان

كاهلان امرود بُن جویند لیك

تابد آن امرودبُن راهیست نیك

نقل كن ز امرود بُن كاكنون برو

گشته ای تو خیره چشم و خیره رو

این منی و هستیء اول بود

كه بزو دیده كژ و احول بود

چون فرود آیی ازین امرود بُن

كژ نماند فكرت و چشم و سخُن

یك درخت بخت بینی گشته این

شاخ او بر آسمان هفتمین

چون فرود آیی ازو گردی جدا

مبدلش گرداند از رحمت خدا

راست بینی گر بُدی آسان و زب

مصطفی كی خواستی آن را ز رب

گفت بنما جزو جزو از فوق و پست

آنچنانك پیش تو آن جزو هست

بعد از آن بر رو بر آن امرود بن

كه مبدل گشت و سبز از امر ُكن

چون درخت موسوی شد این درخت

چون سوی موسی كشانیدی تو رخت

آتش او را سبز و خرم می كند

شاخ او إِنِّی أَنَا الله می زند

زیر ظلش جمله حاجاتت روا

این چنین باشد الهی كیمیا

آن منی و هستیت باشد حلال

كه درو بینی صفات ذوالجلال

شد درخت كژ مقوم حق نما

اصله ثابت و فرعه فی السما

***

باقی قصه ی موسی علیه السلام

كآمدش پیغام از وحی مهم

كه كژی بگذار اكنون فَاستقم

این درخت تن عصای موسی است

كامرش آمد كه بیندازش ز دست

تا ببینی خیر او و شرّ او

بعد از آن بر گیر او را ز امر هو

پیش از افكندن نبود او غیر چوب

چون بامرش بر گرفتی گشت خوب

اول او بد برگ افشان برّه را

گشت معجز آن گروه غرّه را

گشت حاكم بر سر فرعونیان

آبشان خون كرد و كف بر سر زنان

از مزارع شان بر آمد قحط و مرگ

از ملخهایی كه می خوردند برگ

تا برآمد بی خود از موسی دعا

چون نظر افتادش اندر منتها

كین همه اعجاز و كوشیدن چراست

چون نخواهند این جماعت گشت راست

امر آمد كه اتباع نوح كن

تركِ پایان بینیء مشروح كن

ز آن تغافل كن چو داعی دهی

امر بَلِّغْ هست نبود آن تهی

كمترین حكمت كزین الحاح ِ تو

جلوه گردد آن لجاج و آن عتو

تا كه ره بنمودن و اضلال ِ حق

فاش گردد بر همه ی اهل ِ فرَق

چونك مقصود از وجود اظهار بود

بایدش از پند و اغوا آزمود

دیو الحاح غوایت می كند

شیخ الحاح هدایت می كند

چون پیاپی گشت آن امر شجون

نیل می آمد سراسر جمله خون

تا بنفس خویش فرعون آمدش

لابه میكردش دو تا گشته قدش

كآنچ ما كردیم ای سلطان مكن

نیست ما را روی ایراد سخن

پاره پاره گردمت فرمان پذیر

من بعزّت خو گرم سختم مگیر

هین بجنبان لب برحمت ای امین

تا ببندد این دهانه ی آتشین

گفت یا رب می فریبد او مرا

می فریبد او فریبیده ی ترا

بشنوم یا من دهم هم خدعه اش

تا بداند اصل را آن فرع كش

كاصل هر مكری و حیله پیش ماست

هرچ بر خاكست اصلش از سماست

گفت حق آن سگ نیرزد هم بدآن

پیش سگ انداز از دور استخوان

هین بجنبان آن عصا تا خاكها

وا دهد هر چه ملخ كردش فنا

و آن ملخها در زمان گردد سیاه

تا ببیند خلق تبدیل اله

كه سبب ها نیست حاجت مرمرا

آن سبب بهر حجابست و غِطا

تا طبیعی خویش بر دارو زند

تا منجم رو باستاره كند

تا منافق از حریصی بامداد

سوی بازار آید از بیم كساد

بندگی ناكرده و ناشسته روی

لقمه ی دوزخ بگشته لقمه جوی

آكل و مأكول آمد جان عام

همچو آن بره ی چرنده از حُطام

می چرَد آن بره و قصاب شاد

كو برای ما چرد برگِ مراد

كار دوزخ می كنی در خوردنی

بهر او خود را تو فربه میكنی

كار خود كن روزیء حكمت بچر

تا شود فربه دل با كرّ و فر

خوردن تن مانع این خوردنست

جان چو بازرگان و تن چون ره زنست

شمع ِ تاجر آنگهست افروخته

كه بود ره زن چو هیزم سوخته

كه تو آن هوشی و باقی هوش پوش

خویشتن را گم مكن یاوه مکوش

دانك هر شهوت چو خمرست و چو بَنگ

پرده ی هوشست و غافل زوست دنگ

خمر تنها نیست سر مستی هوش

هر چه شهوانیست بندد چشم و گوش

آن بلیس از خمر خوردن دور بود

مست بود او از تكبر وز جحود

مست آن باشد كه آن بیند كه نیست

زر نماید آنچه مسّ و آهنیست

این سخن پایان ندارد موسیا

لب بجنبان تا برون روژد گیا

همچنان كرد و هم اندر دم زمین

سبز گشت از سنبل و حبّ ثمین

اندر افتادند در لوت آن نفر

قحط دیده مرده از جوع البقر

چند روزی سیر خوردند از عطا

آن دمی و آدمی و چار پا

چون شكم پُر گشت و بر نعمت زدند

و آن ضرورت رفت پس طاغی شدند

نفس فرعونیست هان سیرش مكن

تا نیآرزد یاد از آن كفر كهن

بی تفِ آتش نگردد نفس خوب

تا نشد آهن چو اخگر هین مكوب

بی مجاعت نیست تن جنبش كنان

آهن سردیست میكوبی بدان

گر بگرید ور بنالد زار زار

او نخواهد شد مسلمان هوش دار

او چو فرعونست در قحط آن چنان

پیش موسی سر نهد لابه كنان

چونك مستغنی شد او طاغی شود

خر چو بار انداخت اسكیزه زند

پس فراموشش شود چون رفت پیش

كار او آن آه و زاریهای خویش

سالها مردی كه در شهری بود

یك زمان كه چشم در خوابی رود

شهر دیگر بیند او پُر نیك و بد

هیچ در یادش نیآید شهر خَود

كه من آنجا بوده ام این شهر نو

نیست آن ِ من درینجا ام گرو

بل چنان داند كه خود پیوسته او

هم درین شهرش بُدَست ابداع و خو

چه عجب گر روح موطنهای خویش

كه بُدَستش مسكن و میلاد پیش

می نیآرد یاد كین دنیا چو خواب

می فرو پوشد چو اختر را سحاب

خاصه چندین شهرها را كوفته

گردها از درك او نا روفته

اجتهاد گرم ناكرده كه تا

دل شود صاف و ببیند ماجرا

سر برون آرد دلش از پخش راز

اول و آخر ببیند چشم باز

***

اطوار و منازل خلقت آدمی از ابتدا

آمده اول باقلیم جماد

و ز جمادی در نباتی اوفتاد

سالها اندر نباتی عمر كرد

وز جمادی یاد نآورد از نبرد

و ز نباتی چون بحیوانی فتاد

نآمدش حال نباتی هیچ یاد

جز همین میلی كه دارد سوی آن

خاصه در وقت بهار و ضیمران

همچو میل كودكان با مادران

سِرّ میل خود نداند در لبان

همچو میل مفرطِ هر نو مرید

سوی آن پیر جوان بختِ مجید

جزو عقل ِ این از آن عقل كلست

جنبش این سایه ز آن شاخ ِ ُگلست

سایه اش فانی شود آخر درو

پس بداند سِرّ میل و جست و جو

سایه ی شاخ دگر ای نیك بخت

كی بجنبد گر نجنبد این درخت

باز از حیوان سوی انسانیش

میكشد آن خالقی كه دانیش

همچنین اقلیم تا اقلیم رفت

تا شد اكنون عاقل و دانا و زفت

عقل های اولینش یاد نیست

هم ازین عقلش تحول كردنیست

تا رهد زین عقل پُر حرص و طلب

صد هزاران عقل بیند بوالعجب

گر چه خفته گشت و شد ناسی ز پیش

كی گذارندش در آن نسیان ِ خویش

باز از آن خوابش ببیداری كِشند

كه كند بر حالت خود ریش خند

كه چه غم بود آنك میخوردم بخواب

چون فراموشم شد احوال صواب

چون ندانستم كه آن غم و اعتلال

فعل ِ خوابست و فریبست و خیال

هم چنان دنیا كه حلم نایمست

خفته پندارد كه این خود دایمست

تا برآید ناگهان صبح اجل

وارهد از ظلمت ظنّ و دغل

خنده اش گیرد از آن غمهای خویش

چون ببیند مُستقر و جای خویش

هر چه تو در خواب بینی نیك و بد

روز محشر یك بیك پیدا شود

آنچ كردی اندرین خواب جهان

گرددت هنگام بیداری عیان

تا نپنداری كه این بد كردنیست

اندرین خواب و ترا تعبیر نیست

بلك این خنده بود گریه و زفیر

روز تعبیر ای ستمگر بر اسیر

گریه و درد و غم و زاری خود

شادمانی دان ببیداری خود

ای دریده پوستین یوسفان

گرگ برخیزی ازین خواب گران

گشته گرگان یك بیك خوهای تو

می درانند از غضب اعضای تو

خون نخسپد بعد مرگت در قصاص

تو مگو كه میرم و یابم خلاص

این قصاص نقد حیلت سازیست

پیش زخم آن قصاص این بازیست

زین لعب خواندست دنیا را خدا

كین جزا لعبست پیش آن جزا

این جزا تسكین جنگ و فتنه ایست

آن چو اخصا است و این چون ختنه ایست

***

بیان آنك خلق دوزخ گرسنگانند و نالانند و بحق كه روزیهای ما را فربه گردان و زود زاد بما برسان كی ما را صبر نماند

این سخن پایان ندارد موسیا

هین رها كن این خرانرا در گیا

تا همه ز آن خوش علف فربه شوند

هین كه گرگانند ما را خشم مند

ناله ی گرگان ِ خود را موقنیم

این خرانرا طعمه ی ایشان كنیم

این خران را كیمیای خوش دمی

از لب تو خواست كردن آدمی

تو بسی كردی بدعوت لطف و جود

آن خران را طالع و روزی نبود

پس فرو پوشان لحاف نعمتی

تا بردشان زود خوابِ غفلتی

تا چو بجهند از چنین خواب این رده

شمع مُرده باشد و ساقی شده

داشت طغیانشان ترا در حیرتی

پس بنوشد از جزا هم حسرتی

تا كه عدل ما قدم بیرون نهد

در جزا هر زشت را در خور دهد

كآن شهی كه می ندیدندیش فاش

بود با ایشان نهان اندر معاش

چون خرد با تست مشرف بر تنت

گر چه زو قاصر بود این دیدنت

نیست قاصر دیدن او ای فلان

از سكون و جنبشت در امتحان

چه عجب گر خالق آن قوم نیز

با تو باشد در چون نه ای تو مستجیز

از خرد غافل شود بر بَد تند

بعد آن عقلش ملامت می كند

تو شدی غافل ز عقلت عقل نی

كز حضورستش ملامت كردنی

گر نبودی حاضر و غافل بَدی

در ملامت كی ترا سیلی زدی

ور ازو غافل نبودی نفس ِ تو

كی چنان كردی جنون و تفس تو

پس تو را عقلت چو اصطرلاب بود

زین بدانی قربِ خورشیدِ وجود

قرب بی چونست عقلت را بتو

نیست چپ و راست و پس یا پیش رو

قرب بی چون، چون نباشد شاه را

كه نیابد بحثِ عقل آن راه را

نیست آن جنبش كه در اصبع تراست

پیش اصبع یا پسش یا چپ و راست

وقتِ خواب و مرگ از وی میرود

وقتِ بیداری قرینش میشود

از چه ره می آید اندر اصبعت

كه اصبعت بی او ندارد منفعت

نور چشم و مردمك در دیده ات

از چه ره آمد بغیر شش جهت

بی جهت دان عالم امر ای صنم

بی جهت تر باشد آمر لاجرم

بی جهت بد عقل و علام البیان

عقل تر از عقل و جان تر هم ز جان

بی تعلق نیست مخلوقی بدو

آن تعلق هست بی چون ای عمو

ز آنك فصل و وصل نبود در روان

غیر فصل و وصل نندیشد گمان

غیر فصل و وصل پی بََر از دلیل

لیك پی بردن بننشاند غلیل

پی پیاپی میبر از دوری ز اصل

تا رگ مردیت آرد سوی وصل

این تعلق را خِرد چون ره بَرَد

بسته ی فصلست و وصلست این خرد

زین وصیت كرد ما را مصطفی

بحث كم جویید در ذاتِ خدا

آنك در ذاتش تفكر كردنیست

در حقیقت آن نظر در ذات نیست

هست آن پندار او زیرا براه

صد هزاران پرده آمد تا اله

هر یكی در پرده ای موصول خوست

وهم او آنست كان خود عین هوست

پس پیمبر دفع كرد این وهم از او

تا نباشد در غلط سودا پز او

زآنکه اندر وهم او تركِ ادب

بی ادب را سرنگونی داد رب

سرنگونی آن بود كو سوی زیر

میرود پندارد او كه هست چیر

زآنك حدّ مست باشد این چنین

كو نداند آسمانرا از زمین

در عجبهااش بفكر اندر روید

از عظیمی و ز مهابت گم شوید

چون ز صنعش ریش و سبلت گم كند

حدّ خود داند آنگه تن زند

جز كه لااحصی نگوید او ز جان

كز شمار و حدّ برونست آن بیان

***

رفتن ذو القرنین بكوه قاف و درخواست كردن كه ای كوه قاف از عظمت صفت حق ما را بگو و گفتن كوه قاف كی صفت عظمت او در گفت نیآید كی پیش آن ادراكها فنا شود و لابه كردن ذوالقرنین كی از صنایعش كه در خاطر داری و بر تو گفتن آن آسانتر بود بگوی

رفت ذو القرنین سوی كوه قاف

دید کُه را كز زمرد بود صاف

گردِ عالم حلقه گشته او محیط

ماند حیران اندر آن خلق ِ بسیط

گفت رگهای من اند آن كوهها

مثل من نبوند در حُسن و بها

من بهر شهری رگی دارم نهان

بر عروقم بسته اطراف جهان

حق چو خواهد زلزله ی شهری مرا

گوید او مر بر جهانم عرق را

پس بجنبانم من آن رگ را بقهر

كه بدان رگ متصل گشتست شهر

چون بگوید بس شود ساكن رگم

ساكنم و ز روی فعل اندر تگم

همچو مرهم ساكن و بس كار كن

چون خرد ساكن و زو جنبان سخُن

نزد آنكس كه نداند عقلش این

زلزله هست از بخاراتِ زمین

***

موری بر كاغذی می رفت نبشتن قلم دید قلم را ستودن گرفت موری دیگر كی چشم تیزتر بود گفت ستایش انگشتانرا كن كی این هنر از ایشان می بینم موری دیگر كی از هر دو چشم روشن تر بود گفت من بازو را ستایم كی انگشتان فرع بازو اند الی آخره

موركی بر كاغذی دید او قلم

گفت با موری دگر این راز هم

كه عجایب نقشها آن كلك كرد

همچو ریحان و چو سوسن زار و ورد

گفت آن مور اصبعست آن پیشه ور

وین قلم در فعل فرعست و اثر

گفت آن مور سوم كز بازوست

كه اصبع لاغر ز زورش نقش بست

همچنین میرفت بالا تا یكی

مهتر موران فطن بود اندكی

گفت كز صورت مبینید این هنر

كه بخواب و مرگ گردد بی خبر

صورت آمد چون لباس و چون عصا

جز بعقل و جان نجنبد نقشها

بی خبر بود او كه آن عقل و فؤاد

بی ز تقلیب خدا باشد جماد

یك زمان از وی عنایت بَر َكند

عقل زیرك ابلهیها می كند

چونش ناطق یافت ذوالقرنین گفت

چونک كوه قاف دُرّ نطق سُفت

كای سخن گوی ِ خبیر ِ راز دان

از صفات حق بكن با من بیان

گفت رو كان وصف از آن هایلترست

كه بیان بر وی تواند بُرد دست

یا قلم را زَهره باشد كه بسر

بر نویسد بر صحایف ز آن خبر

گفت كمتر داستانی باز گو

از عجبهای حق ای حبر نكو

گفت اینك دشتِ سیصد ساله راه

كوههای برف پر كردست شاه

كوه بر كه بی شمار و بی عدد

می رسد در هر زمان برفش مدد

كوه برفی می زند بر دیگری

می رساند برف سردی تا ثری

كوه برفی می زند بر كوهِ برف

دم بدم ز انبار بی حدّ و شگرف

گر نبودی این چنین وادی شها

تفّ دوزخ محو كردی مرمرا

غافلان را كوههای برف دان

تا نسوزد پردهای عاقلان

گر نبودی عكس ِ جهل برف باف

سوختی از نار شوق آن كوهِ قاف

آتش از قهر خدا خود ذره ایست

بهر تهدید لئیمان دره ایست

با چنین قهری كه زفت و فایق است

بَردِ لطفش بین كه بر وی سابق است

سبق بی چون و چگونه ی معنوی

سابق و مسبوق دیدی بی دوی

گر ندیدی آن بود از فهم ِ پست

كه عقول خلق از آن كان یك جوست

عیب بر خود نِه نه بر آیاتِ دین

كی رسد بر چرخ ِ دین مرغ گلین

مرغ را جولانگه عالی هواست

زانك نشو او ز شهوت وز هواست

پس تو حیران باش بی لا و بلی

تا ز رحمت پیشت آید محملی

چون ز فهم این عجایب كودنی

گر بلی گویی تكلف میكنی

ور بگویی نی زند نی گردنت

قهر بر بندد بدآن نی روزنت

پس همین حیران و واله باش و بس

تا در آید نصر حق از پیش و پس

چونك حیران گشتی و گیج و فنا

با زبان حال گفتی اهدنا

زفت زفتست و چو لرزان می شوی

می شود آن زفت نرم و مستوی

زآنك شكل زفت بهر منكرست

چونك عاجز آمدی لطف و ِبرست

نمودن جبرئیل علیه السلام خود را بمصطفی صلی الله علیه بصورت خویش و از هفتصد پر او چون یك پر ظاهر شد و افق را بگرفت و آفتاب محجوب شد با همه ی شعاعش

مصطفی می گفت پیش جبرئیل

كه چنانك صورت تست ای خلیل

برمرا بنما تو محسوس آشكار

تا ببینم مر ترا نظاره وار

گفت نتوانی و طاقت نبودت

حس ضعیف است تنك سخت آیدت

گفت بنما تا ببیند این جسد

تا چه حدّ حس نازكست و بی مدد

آدمی را هست حسّ تن سقیم

لیك در باطن یكی خلقی عظیم

بر مثال سنگ و آهن این تنه

لیك هست او در صفت آتش زنه

سنگ و آهن مولدِ ایجادِ نار

زاد آتش بردو والد قهربار

باز آتش دست كار ِ وصفِ تن

هست قاهر بر تن او و شعله زن

باز در تن شعله ابراهیم وار

كه ازو مقهور گردد برج نار

لاجرم گفت آن رسول ِ ذو فنون

رمز نحن الآخرون السابقون

ظاهر این دو بسندانی زبون

در صفت از كان آهنها فزون

پس بصورت آدمی فرع جهان

وز صفت اصل جهان این را بدان

ظاهرش را پشه ای آرد بچرخ

باطنش باشد محیط هفت چرخ

چونك كرد الحاح و بنمود اندكی

هیبتی كه كه شود زو مُندكی

شهپری بگرفته شرق و غرب را

از مهابت گشت و بی هُش مصطفی

چون ز بیم و ترس بی هوشش بدید

جبرئیل آمد در آغوشش كشید

آن مهابت قسمت بیگانگان

وین تجمش دوستان را رایگان

هست شاهان را زمان بر نشست

هول سرهنگان و صارمها بدست

دور باش و نیزه و شمشیرها

كه بلرزند از مهابت شیرها

بانگ چاوشان و آن چوگان ها

كه شود سُست از نهیبش جانها

این برای خاص و عام ره گذر

كه كندشان از شهنشاهی خبر

از برای عام باشد این شكوه

تا كلاه كبر نهند آن گروه

تا من و ماهای ایشان بشكند

نفس ِ خود بین فتنه و شر كم كند

شهر از آن ایمن شود كآن شهریار

دارد اندر قهر زخم و گیر و دار

پس بمیرد آن هوسها در نفوس

هیبت شه مانع آید ز آن نحوس

باز چون آید بسوی بزم ِ خاص

كی بود آنجا مهابت یا قصاص

حلم در حلمست و رحمتها بجوش

نشنوی از غیر چنگ و نا خروش

طبل و كوس هول باشد وقت جنگ

وقت عشرت با خواص آواز ِ چنگ

هست دیوان محاسب عام را

و آن پری رویان حریف جام را

آن زره وآن خود مر چالیش راست

وین حریر و رود مر تعریش راست

این سخن پایان ندارد ای جواد

ختم كن و الله اعلم بالرشاد

اندر احمد آن حسی كو غاربست

خفته این دم زیر خاكِ یثربست

و آن عظیم الخلق او كان صفدرست

بی تغیر مقعد صدق اندرست

جای تغییرات اوصافِ تنست

روح ِ باقی آفتابی روشنست

بی زتغییری که لا شرقیة

بی ز تبدیلی كه لا غربیة

آفتاب از ذره كی مدهوش شد

شمع از پروانه كی بی هوش شد

جسم احمد را تعلق بُد بدآن

این تغیر آن ِ تن باشد بدان

همچو رنجوری و همچون خواب و درد

جان ازین اوصاف باشد پاك و فرد

خود نتوانم ور بگویم وصفِ جان

زلزله افتد درین كون و مكان

روبهش گر یکدمی آشفته بود

شیر جان مانا كه آن دم خفته بود

خفته بود آن شیر كز خوابست پاك

اینمت شیر نر مسار ِ سهمناك

خفته سازد شیر خود را آنچنان

كه تمامش مرده دانند این سگان

ورنه در عالم كرا زهره بُدی

كه ربودی از ضعیفی تر بدی

کف احمد ز آن نظر مخدوش گشت

بحر او از مهر كف پر جوش گشت

مه همه كفّست معطی نور پاش

ماه را گر كف نباشد گو مباش

احمد ار بگشاید آن پرّ جلیل

تا ابد بیهوش ماند جبرئیل

چون گذشت احمد ز سدره و مرصدش

و ز مقام جبرئیل و از حدش

گفت او را هین بپر اندر پیم

گفت رو رو من حریف تو نیم

باز گفت او را بیآ ای پرده سوز

من باوج خود نرفتستم هنوز

گفت بیرون رین حدّ ای خوش فر من

گر زنم پرّی بسوزد پرّ من

حیرت اندر حیرت آمد این قصص

بیهشیء خاصگان اندر اخص

بیهشیها جمله اینجا بازی است

چند جان داری كه جان پردازی است

جبرئیلا گر شریفی ور عزیز

تو نه ای پروانه و نه شمع نیز

شمع چون دعوت كند وقتِ فروز

جان پروانه نپرهیزد ز سوز

این حدیث منقلب را گور ُكن

شیر را بر عكس صید گور ُكن

بند كن مشك سخن شاشیت را

وامكن انبان قلماشیت را

آنك بر نگذشت اجزاش از زمین

پیش او معكوس و قلماشیست این

لاتخالفهم حبیبی دارهم

یا غریبا نازلا فی دارهم

اعط ما شآءو اورا موا و ارضهم

یا ظعیتا ساكنا فی ارضهم

تا رسیدن در شه و در ناز خوش

رازیا با مرغزی میساز خوش

موسیا در پیش فرعون زمن

نرم باید گفت قولا ً لینا

آب اگر در روغن جوشان كنی

دیگدان و دیگ را ویران كنی

نرم گو لیكن مگو غیر صواب

وسوسه مفروش در لین الخطاب

وقت عصر آمد سخن كوتاه كن

ای كه عصرت عصر را آگاه كن

گو تو مر ِگل خواره را كه قند ِبه

نرمی فاسد مكن طینش مده

نطق جان را روضه ی جانیستی

گر ز حرف و صوت مستغنیستی

این سر خر در میان قند زار

ای بسا كس را كه بنهادست خار

ظن ببرد از دور كآن آنست و بس

چون قچ مغلوب وا میرفت پس

صورت حرف آن سر خردان یقین

در رز معنی و فردوس برین

ای ضیآء الحق حسام الدین در آر

این سر خر را در آن بطیخ ِ زار

تا سر خر چون بمُرد از مسلخه

نشو دیگر بخشدش آن مطبخه

هین ز ما صورت گری و جان ز تو

نه غلط هم این خود و هم آن ز تو

بر فلك محمودی ای خورشیدِ فاش

بر زمین هم تا ابد محمود باش

تا زمینی با سماییء بلند

یك دل و یك قبله و یك خوشوند

تفرقه برخیزد و شرك و دوی

وحدتست اندر وجودِ معنوی

چون شناسد جان من جان ترا

یاد آرند اتحادِ ماجری

موسی و هارون شوند اندر زمین

مختلط خوش همچو شیر و انگبین

چون شناسد اندك و منكر شود

منكری اش پرده ی ساتر شود

پس شناسایی بگردانید رو

خشم كرد آن مه ز ناشكری او

زین سبب جان نبی را جان ِ بَد

ناشناسا گشت و پشت پای زد

این همه خواندی فرو خوان لمْ یكن

تا بدانی لجّ این گبر كهن

پیش از آنك نقش احمد فر نمود

نعمتِ او هر گبر را تعویذ بود

كین چنین كس هست یا آید پدید

از خیال روش دلشان می طپید

سجده می كردند كای ربّ بشر

در عیان آریش هر چه زودتر

تا بنام احمد از یستفتحون

یاغیانشان می شدندی سرنگون

هر كجا حرب مهولی آمدی

غوثشان كرّاری احمد بُدی

هر كجا بیماری مزمن بُدی

یاد اوشان داروی شافی شدی

نقش او می گشت اندر راهشان

در دل و در گوش و در افواهشان

نقش او را كی بیابد هر شغال

بلك فرع نقش او یعنی خیال

نقش او بر روی دیوار ار ِفتد

از دل دیوار خون دل چكد

آن چنان فرخ بود نقشش برو

كه رهد در حال دیوار از دو رو

گشته با یك رویی اهل صفا

آن دو رویی عیب مر دیوار را

این همه تعظیم و تفخیم و وداد

چون بدیدندش به صورت بُرد باد

قلب می زد لاف اشواق محك

تا مریدان را در اندازد بشك

افتد اندر دام مكرش ناكسی

این گمان سر برزند از هر خسی

كین اگر نه نقدِ پاكیزه بُدی

كی بسنگ امتحان راغب شدی

او محك میخواهد اما آن چنان

كه نگردد قلبی او زآن عیان

آن محك كه او نهان دارد صفت

نی محك باشد نه نور معرفت

آینه كاو عیبِ رو دارد نهان

از برای خاطر هر قلتبان

آینه نبود منافق باشد او

این چنین آیینه تا توانی مجو

پایان دفتر چهارم

***

مقدمه دفتر پنجم

شه حسام الدین كه نور انجم است

طالب آغاز سفر پنجم است

ای ضیآء الحق حسام الدین  راد

اوستادان صفا را اوستاد

گر نبودی خلق محجوب و كثیف

ور نبودی حلقها تنگ و ضعیف

در مَدیحَت دادِ معنی دادمی

غیر این منطق لبی بگشادمی

لیك لقمه ی باز آن ِ صعوه نیست

چاره اكنون آب و روغن كردَنیست

مدح ِ تو حیفست با زندانیان

گویم اندر مجمع روحانیان

شرح تو غبنست با اهل جهان

همچو راز عشق دارم در نهان

مدح تعریفست و تخریق ِ حجاب

فارغست از مدح و تعریف آفتاب

مادح ِ خورشید مَدّاح خودست

كه دو چشمم روشن و نامرمدست

ذمّ ِ خورشید جهان ذم ِ خودست

كه دو چشمم كور و تاریك و بَدست

تو ببخشا بر كسی كاندر جهان

شد حسودِ آفتابِ كامران

تواندش پوشید هیچ از دید ها

وز طراوت دادن ِ پوسید ها

یا ز نور بی حدش توانند كاست

یا بدفع جاهِ او توانند خاست

هر كسی كاو حاسدِ گیهان بود

آن حسد خود مرگِ جاویدان بود

قدر تو بگذشت از دركِ عقول

عقل اندر شرح تو شد بوالفضول

گر چه عاجز آمد این از بیان

عاجزانه جنبشی باید در آن

ان شیئا كله لا یدرك

اعلموا ان كله لا یترك

گر چه نتانی خورد طوفان ِ سحاب

كی توان كردن بتركِ خوردِ آب

راز را گر می نیآری در میان

دركها را تازه كن از قشر ِ آن

نطقها نسبت بتو قشرست لیك

پیش ِ دیگر فهمها مغزست نیك

آسمان نسبت بعرش آمد فرود

ورنه بس عالیست سوی خاكِ تود

من بگویم وصفِ تو تا ره برند

پیش از آن كز فوتِ آن حسرت خورند

نور ِحقی و بحق جذابِ جان

خلق در ُظلماتِ وَهمَند و گمان

شرط تعظیمست تا این نور خَوش

گردد این بی دیدگان را سُرمه كش

نور یابد مُستعدِ تیز گوش

كو نباشد عاشق ظلمت چو موش

سست چشمانی كه شب جولان كنند

كی طوافِ مشعله ی ایمان كنند

نكتهای مشكل ِ باریك شد

بندِ طبعی كه ز دین تاریك شد

تا بر آراید هنر را تار و پود

چشم در خورشید نتواند گشود

همچو نخلی بر نیارد شاخها

كرده موشانه زمین سوراخها

چار وصفست این بشر را دل فشار

چار میخ عقل گشته این چهار

***

تفسیر خذ اربعة من الطیر فصرهن الیک

تو خلیل وقتی ای خورشیدِ هُش

این چهار اطیار ِ رَه زن را بكـُش

زآنك هر مرغی ازینها زاغ وَش

هست عقل عاقلان را دیده كش

چار وصف تن چو مرغان خلیل

بسمِل ایشان دهد جان را سَبیل

ای خلیل اندر خلاص نیك و بد

سر ببرشان تا رهد پاها ز سَد

كل توی و جملگان اجزای تو

بر گشا كه هست پاشان پای تو

از تو عالم روح زاری میشود

پشتِ صد لشكر سواری میشود

زآنك این تن شد مقام چار خو

نامشان شد چار مرغ ِ فتنه جو

خلق را گر زندگی خواهی ابَد

سَر ببُر زین چار مرغ ِ شوم ِ بَد

بازشان زنده كن از نوعی دگر

كه نباشد بعد از آن زایشان ضرر

چار مرغ ِمعنوی راه زن

كرده اند اندر دل خلقان وطن

چون امیر جمله ی دلها سوی

اندرین دوران خلیفه ی حق توی

سر ببر این چار مرغ زنده را

سرمدی كن خلق ناپاینده را

بط ّو طاوسست و زاغست و خروس

این مثال چار خُلق اندر نفوس

بط حرصست و خروس آن شهوتست

جاه چون طاوس و زاغ امنیتست

مُنیتش آنكه بود امّید ساز

طامع تأبید یا عمر ِ دراز

بط ّحرص آمد كه نوكش در زمین

در تر و در خشك میجوید دفین

یك زمان نبود مُعطل آن گلو

نشنود از حكم جز امر ِ كلوا

همچو یغما جیست خانه می كند

زود زود انبان خود پُر میكند

اندر انبان می فشارد نیك و بد

دانهای دُرّ و حبّاتِ نخود

تا مبادا یاغبی آید دگر

می فشارد در جوال او خشك و تر

وقت تنگ و فرصت اندك او مخوف

در بغل زد هر چه زوتر بی وقوف

اعتمادش نیست بر سلطان ِ خویش

كه نیآرد یاغیی آمد بپیش

لیك مؤمن ز اعتمادِ آن حیات

می كند غارت بمهل و با انات

ایمنست از فوت و از یاغی كه او

میشناسد قهر شه را بر عدو

ایمنست از خواجه تاشان ِ دگر

كه بیآیندش مزاحم صرفه بر

عدل شه را دید در ضبطِ حشم

كه نیارد كرد كس بر كس ستم

لاجرم نشتابد و ساكن بود

از فوات خط ّ خود آمن بود

بس تأنی دارد و صبر و شكیب

چشم سیر و مؤثرست و پاك جیب

كین تأنی پرتو رحمان بود

و آن شتاب از هزه ی شیطان بود

زآنك شیطانش بترساند ز فقر

بارگیر صبر را بكشد بعقر

از نبی بشنو كه شیطان در وعید

می كند تهدیدیت از فقر شدید

تا خوری زشت و بری زشت از شتاب

نی مروّت نی تأنی نی ثواب

لاجرم كافر خورد در هفت بطن

دین و دل باریك و لاغر زفت بطن

***

در سبب ورود این حدیث مصطفی صلوات اللَّه علیه كه الكافر یأكل فی سبعة امعآء و المؤمن یأكل فی معاء واحد

كافران مهمان پیغمبر شدند

وقت شام ایشان بمسجد آمدند

كآمدیم ای شاه ما اینجا قنق

ای تو مهمان دار ِ سكان افق

بی نواییم و رسیده ما ز دور

هین بیفشان بر سر ما فضل و نور

گفت ای یاران ِ من قسمت كنید

كه شما پُر از من و خوی منید

پُر بود اجسام هر لشكر ز شاه

زان زنندی تیغ بر اعدای جاه

تو بخشم شه زنی آن تیغ را

ورنه بر اخوان چه خشم آید تورا

بر برادر بی گناهی می زنی

عكس خشم ِ شاه گرز ِ دَه منی

شه یكی جانست و لشكر پُر ازو

روح چون آنست و این اجسام جو

آبِ روح ِ شاه اگر شیرین بود

جمله جوها پُر ز آب خوش شود

كه رعیت دین شه دارند و بس

این چنین فرمود سلطان ِ عبس

هر یكی یاری یكی مهمان گزید

در میان یك زفت بود و بی ندید

جسم ِ ضخمی داشت كس او را نبرد

ماند در مسجد چو اندر جام دُرد

مصطفی بُردش چو واماند از همه

هفت بُز بُد شیر ده اندر رمه

كه مقیم خانه بودندی بُزان

بهر دوشیدن برای وقتِ خوان

نان و آش و شیر آن هر هفت بُز

خورد آن بو قحط اعوج ابن غزّ

جمله اهل بیت خشم آلو شدند

كه همه در شیر بُز طامع بُدند

معده طبلی خوار همچون طبل كرد

قسم هجده آدمی تنها بخورد

وقت خفتن رفت و در حجره نشست

پس كنیزك از غضب در را ببست

از برون زنجیر در را در فگند

كه ازو بُد خشمگین و دردمند

گبر را در نیم شب یا صبحدم

چون تقاضا آمد و دردِ شكم

از فراش خویش سوی در شتافت

دست بر در چون نهاد او بسته یافت

در گشادن حیله كرد آن حیله ساز

نوع نوع و خود نشد آن بند باز

شد تقاضا بر تقاضا خانه تنگ

ماند او حیران و بی درمان و دنگ

حیله ای كرد و بخواب اندر خزید

خویشتن در خواب در ویرانه دید

زآنك ویرانه بُد اندر خاطرش

شد بخواب اندر همآنجا منظرش

خویش در ویرانه ی خالی چو دید

او چنان محتاج اندر دم بزید

گشت بیدار و بدید آن جامه ی خواب

پُر حَدَث دیوانه شد از اضطراب

ز اندرون او برآمد صد خروش

زین چنین رسوایی بی خاك پوش

گفت خوابم بتر از بیداریم

كه خورم این سو و آن سو می ریم

بانگ می زد وا ثبورا وا ثبور

همچنانك كافر اندر قعر گور

منتظر كه كی شود این شب بسر

تا برآید از گشادن بانگِ در

تا گریزد او چو تیری از كمان

تا نبیند هیچكس او را چنان

قصه بسیار است كوته میكنم

باز شد آن در رهید از درد و غم

***

درِ حجره گشادن مصطفی علیه السلام بر مهمان و خود را پنهان كردن تا او خیال گشاینده را نبیند و خجل نشود و گستاخ بیرون رود

مصطفی صبح آمد و در را گشاد

صبح آن گم راه را او راه داد

در گشاد و گشت پنهان مصطفی

تا نگردد شرمسار آن مبتلا

تا برون آید رود گستاخ او

تا نبیند در گشا را پشت و رو

یا نهان شد در پس چیزی و یا

از ویش پوشید دامان خدا

صِبْغَةَ الله گاه پوشیده كند

پرده ی بیچون بر آن ناظر تند

تا نبیند خصم را پهلوی خویش

قدرت قادر از آن بیش است بیش

مصطفی می دید احوال شبش

لیك مانع بود فرمان رَبَش

تا كه پیش از خبط بگشاید رهی

تا نیفتد ز آن فضیحت در چهی

لیك حكمت بود و امر آسمان

تا ببیند خویشتن را او چنان

بس عداوتها كه آن یاری بود

بس خرابیها كه معماری بود

جامه ی خواب ِ پر حَدَث را یك فضول

قاصدا آورد در پیش رسول

كه چنین كردست مهمانت ببین

خنده ای زد رَحْمَةً للعالمین

كه بیار آن مطهره اینجا بپیش

تا بشویم جمله را با دستِ خویش

هر كسی می جست كز بهر خدا

جان ما و جسم ما قربان ترا

ما بشوییم این حدث را تو بهل

كار دستست این نمط نه كار دل

ای لَعَمْرُكَ مر ترا حق عمر خواند

پس خلیفه كرد و بر كرسی نشاند

ما برای خدمت تو میزییم

چون تو خدمت می كنی پس ما چه ایم

گفت آن دانم ولیك این ساعتیست

كه درین شستن بخویشم حكمتیست

منتظر بودند كین قول نبیست

تا پدید آید كه این اسرار چیست

او بجد می شست آن احداث را

خاص ز امر حق نه تقلید و ریا

كه دلش می گفت كین را تو بشو

كه درینجا هست حكمت تو بتو

***

در سبب رجوع كردن آن مهمان به خانه ی مصطفی علیه السلام در آن ساعت كه مصطفی نهالین ملوث او را بدست خود می شست و خجل شدن او و جامه چاك كردن و نوحه ی او بر خود و بر حال خود

كافرك را هیكلی بد یادگار

یاوه دید آنرا و گشت او بی قرار

گفت آن حجره كه شب جا داشتم

هیكل آنجا بی خبر بگذاشتم

گر چه شرمین بود شرمش حرص بُرد

حرص اژدرهاست نی چیزیست خُرد

از پی هیكل شتاب اندر دوید

در وثاق مصطفی و آنرا بدید

كان ید الله آن حدث را هم بخَود

خوش همی شوید كه دورش چشم بَد

هیكلش از یاد رفت و شد پدید

اندر او شوری گریبانرا درید

می زد او دو دست را بر رو و سر

كله را میكوفت بر دیوار و در

آنچنانك خون ز بینی و سرش

شد روان و رحم كرد آن مهترش

نعرها زد خلق جمع آمد برو

گبر گویان ایها الناس احذروا

می زد او بر سر كه ای بی عقل سر

می زد او بر سینه كای بی نور بر

سجده میكرد او كه ای كل زمین

شرمسارست از تو این جزو مهین

تو كه ُكلی خاضع امر ویی

من كه جزوم ظالم و زشت و غوی

تو كه ُكلی خوار و لرزانی ز حق

من كه جزوم در خلاف و در سبق

هر زمان می كرد رو بر آسمان

كه ندارم روی این قبله ی جهان

چون ز حد بیرون بلرزید و طپید

مصطفی اش در كنار خود كشید

ساكنش كرد و بسی بنواختش

دیده اش بگشاد و داد ِاشناختش

تا نگرید ابر كی خندد چمن

تا نگرید طفل كی جوشد لبن

طفل ِ یك روزه همی داند طریق

كه بگریم تا رسد دایه ی شفیق

تو نمی دانی كه دایه ی دایگان

كم دهد بی گریه شیر او رایگان

گفت فلیبكُوا كثِیرا ً گوش دار

تا بریزد شیر ِ فضل ِ كردگار

گریه ی ابرست و سوز ِ آفتاب

استن دنیا همین دو رشته تاب

گر نبودی سوز مهر و اشكِ ابر

كی شدی جسم و عرض زفت و سطبر

كی بُدی معمور این هر چار فصل

گر نبودی این َتف و این گریه اصل

سوز مهر و گریه ی ابر ِ جهان

چون همی دارد جهان را خوش دهان

آفتاب عقل را در سوز دار

چشم را چون ابر اشك افروز دار

چشم گریان بایدت چون طفل خُرد

كم خور آن نان را كه نان آب تو بُرد

تن چو با برگست روز و شب از آن

شاخ جان در برگ ریزست و خزان

برگِ تن بی برگی جانست زود

این بباید كاستن و آنرا فزود

أقْرَضُو الله قرض ده زین برگِ تن

تا بروید در عوض در دل چمن

قرض ده كم كن از این لقمه ی تنت

تا نماید وجه لا عینٌ رأت

تن ز سرگین خویش چون خالی كند

پُر ز مُشك و دُرّ ِاجلالی كند

زین پلیدی ِبدهد و پاكی بَرَد

از یطهر ُكم تن او برخورد

دیو می ترساندت كه هین و هین

زین پشیمانی گردی و گردی حزین

گر گذاری زین هوسها تو بدن

بس پشیمان و غمین خواهی شدن

این بخور گرمست و داروی مزاج

و آن بیاشام از پی نفع و علاج

هم بدین نیت كه این تن مركبست

آنچ خو كردست آنش اصوبست

هین مگردان خو كه پیش آید خلل

در دماغ و دل بزاید صد عِلل

این چنین تهدیدها آن دیو ِ دون

آرد و بر خلق خواند صد فسون

خویش جالینوس سازد در دوا

تا فریبد نفس ِ بیمار ترا

كین ترا سودست از درد و غمی

گفت آدم را همین در گندمی

پیش آرد هیهی و هیهات را

و ز لویشه پیچد او لبهات را

همچو لبهای فَرَس در وقتِ نعل

تا نماید سنگ كمتر را چو لعل

گوشهاات گیرد او چون گوش اسب

می كشاند سوی حرص و سوی كسب

بر زند بر پات نعلی زاشتباه

تا بمانی تو ز دردِ آن ز راه

نعل او هست آن ترَدد در دو كار

این كنم یا آن كنم هین هوش دار

آن بكن كه هست مختار نبی

آن مكن كه كرد مجنون و صبی

حفت الجنه بچه محفوف گشت

بالمكاره كه ازو افزود كشت

صد فسون دارد ز حیلت وزدها

كه كند در سله گر هست اژدها

گر بود آبِ روان بر بنددش

ور بود حبر زمان بر خنددش

عقل را با عقل ِ یاری یار كن

أَمْرُهُمْ شُوری بخوان و كار كن

***

نواختن مصطفی علیه السلام آن عرب مهمان را و تسكین دادن او را از آن اضطراب و گریه و نوحه که بر خود می کرد در خجالت و ندامت و آتش نومیدی

این سخن پایان ندارد آن عرب

ماند از الطافِ آن شه در عجب

خواست دیوانه شدن عقلش رمید

دستِ عقل ِ مصطفی بازش كشید

گفت این سو آ بیامد آنچنان

كه كسی برخیزد از خوابِ گران

گفت این سو آ مكن هین با خود آ

كه ازین سو هست با تو كارها

آب بر رو زد در آمد در سخن

كای شهیدِ حق شهادت عرضه كن

تا گواهی بدهم و بیرون شوم

سیرم از هستی در آن هامون شوم

ما در این دهلیز ِ قاضی ِ قضا

بهر دعوی الستیم و بَلی

که بَلی گفتیم آن را زامتحان

فعل و قول ما شهودست و بیان

از چه در دهلیز قاضی تن زدیم

نه كه ما بهر گواهی آمدیم

چند در دهلیز قاضی ای گواه

حبس باشی دِه شهادت از پگاه

ز آن بخواندندت بدینجا تا كه تو

آن گواهی بدهی و نآری عتو

از لجاج ِ خویشتن بنشسته ای

اندرین تنگی لب و كف بسته ای

تا بندهی آن گواهی ای شهید

تو از این دهلیز كی خواهی رهید

یك زمان كارست بگزار و بتاز

كار ِ كوته را مكن بر خود دراز

خواه در صد سال خواهی یك زمان

این امانت واگذار و وارهان

***

بیان آنك نماز و روزه و همه ی چیزهای برونی گواهیها است بر نور اندرونی

این نماز و روزه و حج و جهاد

هم گواهی دادنست از اعتقاد

این زكات و هدیه و تركِ حسد

هم گواهی دادنست از سِرّ خَود

خوان و مهمانی پی اظهار ِراست

كای مهان ما با شما گشتیم راست

هدیها و ارمغان و پیش كش

شد گواهِ آنك هستم با تو خَوش

هر كسی كو شد بمالی با فسون

چیست دارم گوهری در اندرون

گوهری دارم ز تقوی یا سخا

این زكات و روزه در هر دو گوا

روزه گوید كرد تقوی از حلال

در حرامش دان كه نبود اتصال

و آن زكاتش گفت كو از مال ِخویش

میدهد پس چون بدزدد ز اهل ِ كیش

گر بطرّاری كند پس دو گواه

جرح شد در محكمه ی عدل ِاله

هست صیاد ار كند دانه نثار

نه ز رحم و جود بل بهر شكار

هست گربه ی روزه دار اندر صیام

خفته كرده خویش بهر صیدِ خام

كرده بَد ظن زین كژی صد قوم را

كرده بَد نام اهل ِجود و صوم را

فضل ِ حق با این كه او كژ می تند

عاقبت زین جمله پاكش میكند

سبق برده رحمتش و آن غدر را

داده نوری كآن نباشد بَدر را

كوششش را شسته حق زین اختلاط

غسل داده رحمت او را زین خباط

تا كه غفاری او ظاهر شود

مغزی کلیش را غافر شود

آب بهر این ببارید از سماک

تا پلیدان را کند از خبث پاک

***

پاك كردن آب همه ی پلیدیها را و باز پاك كردن خدای تعالی آب را از پلیدی لاجرم قدوس آمد حق تعالی

آب چون پیگار کرد و شد نجس

تا چنان شد كابرا رد كرد حس

حق ببردش باز در بحر صواب

تا بشستن از كرم آن آب ِ آب

سال دیگر آمد او دامن كشان

هی كجا بودی بدریای خوشان

من نجس زینجا شدم پاك آمدم

بستدم خلعت سوی خاك آمدم

هین بیآیید ای پلیدان سوی من

كه گرفت از خوی یزدان خوی من

در پذیرم جمله ی زشتیت را

چون ملك پاكی دهم عفریت را

چون شوم آلوده باز آنجا روم

سوی اصل ِ اصل ِ پاكیها روم

دلق ِ چركین بَر َكنَم آنجا ز سر

خلعت پاكم دهد بار دگر

كار او اینست و كار من همین

عالم آرایست رب العالمین

گر نبودی این پلیدی های ما

كی بُدی این بارنامه آب را

كیسه های زر بدزدید از کسی

می رود هر سو که هین کو مفلسی

یا بریزد بر گیاه ِ رسته ای

یا بشوید روی هر ناشسته ای

یا بگیرد بر سر او حمّال وار

كشتی بی دست و پا را در بحار

صد هزاران دارو اندر وی نهان

زآنك هر دارو بروید زو چنان

جان ِ هر دری دل ِ هر دانه ای

می رود در جو چو داروخانه ای

زو یتیمان ِ زمین را پرورش

بستگان خشک را از وی روش

چون نماند مایه اش تیره شود

همچو ما اندر زمین خیره شود

***

استعانتِ آب از حق جل جلاله بعد از تیره شدن

ناله از باطن بر آرد كای خدا

آنچ دادی دادم و ماندم گدا

ریختم سرمایه بر پاك و پلید

ای شه سرمایه دِه هَل مِن مَزید

ابر را گوید ِببَر جای خوشش

هم تو خورشیدا ببالا بر ِكشش

راههای مختلف می راندش

تا رساند سوی بحر ِبی حدش

خود غرض زین آب جان ِاولیاست

كو غسول تیرگی های شماست

چون شود تیره ز غدر ِاهل ِ فرش

باز گردد سوی پاكی بخش ِ عرش

باز آرد ز آن طرف دامن كشان

از طهاراتِ محیط او درسشان

ز اختلاط خلق یابد اعتلال

آن سفر جوید كه أرَحنا یا بلال

ای بلال ِخوش نوای ِخوش صهیل

میذنه بر رو بزن طبل رَحیل

جان سفر رفت و بدن اندر قیام

وقت رجعت زین سبب گوید سلام

از تیمم وارهاند جمله را

وز تحری طالبان قبله را

این مثل چون واسطه ست اندر كلام

واسطه شرطست بهر فهم عام

اندر آتش كی رود بی واسطه

جز سمندر كو رهید از رابطه

واسطه ی حمام باید مر ترا

تا ز آتش خوش كنی تو طبع را

چون نتانی شد در آتش چون خلیل

گشت حمامت رسول آبت دلیل

سیری از حقست لیل اهل ِطبع

كی رسد بی واسطه ی نان در شبع

لطف از حق است لیكن اهل تن

در نیابد لطف بی پرده ی چمن

چون نماند واسطه ی تن بی حجاب

همچو موسی نور ِمه یابد ز جیب

این هنرها آب را هم شاهدست

كاندرونش پُر ز نور ایزدست

***

گواهی فعل و قول بیرونی بر ضمیر و نور اندرونی

فعل و قول آمد گواهان ِ ضمیر

زین دو بر باطن تو استدلال گیر

چون ندارد سیر سِرّت در درون

بنگر اندر بول ِ رنجور از برون

فعل و قول آن بول ِ رنجوران بود

كه طبیب جسم را بُرهان بود

و آن طبیب روح در جانش رود

وز ره جان اندر ایمانش رود

حاجتش نآید بفعل و قول ِخوب

احذروهم هم جواسیس القلوب

این گواه فعل و قول از وی بجو

كو بدریا نیست واصل همچو جو

***

در بیان آنك نور خود از اندرون شخص منور بی آنکه فعلی و قولی بیان كند گواهی دهد بر نور وی

لیک نور سالکی کز حد گذشت

نور او پُر شد بیابانها و دشت

شاهدی اش فارغ آمد از شهود

وز تکلف ها و جان بازی و جود

نور آن گوهر چون بیرون تافتست

زین تسلسها فراغت یافتست

پس مجو از وی گواهِ فعل و گفت

كه ازو هر دو جهان چون گل شكفت

این گواهی چیست اظهار نهان

خواه قول و خواه فعل و غیر ِآن

كه عرض اظهار ِ سِرّ ِ جوهرست

وصف باقی وین عرض بر معبرست

این نشان ِ زر نماند بر محك

زر بماند نیك نام و بی ز شك

این صلاة و این جهاد و این صیام

هم نماند جان بماند نیك نام

جان چنین افعال و اقوالی نمود

بر محكِّ امر جوهر را بسود

كه اعتقادم راستست اینك گواه

لیك هست اندر گواهان اشتباه

تزكیه باید گواهانرا بدان

تزكیش صدقی که موقوفی بدآن

حفظِ لفظ اندر گواهِ قولی است

حفظ عهد اندر گواهِ فعلی است

گر گواهِ قول كژ گوید ردست

ور گواهِ فعل كژ پوید ردست

قول و فعل بی تناقض بایدت

تا قبول اندر زمان پیش آیدت

سعیكم شتی تناقض اندرید

روز می دوزید و شب بر می دَرید

پس گواهی با تناقض كه شنود

یا مگر حکمی ُكند از لطفِ خود

فعل و قول اظهار سِرّست و ضمیر

هر دو پیدا میكند سِرّ ِ ستیر

چون گواهت تزكیه شد شد قبول

ورنه محبوس است اندر مول مول

تا تو بستیزی ستیزند ای حرون

فانتظرهم إِنَّهُمْ مُنتظرون

***

عرضه كردن مصطفی علیه السلام شهادت را بر آن مهمان خویش

این سخن پایان ندارد مصطفی

عرضه كرد ایمان و پذرفت آن فتی

آن شهادت را كه فرّخ بوده است

بندهای بسته را بگشوده است

گشت مؤمن گفت او را مصطفی

كه امشبان هم باش تو مهمان ما

گفت و الله تا ابد ضیفِ توم

هر كجا باشم بهر جا كه روم

زنده كرده و معتق و دربان ِتو

این جهان و آن جهان بر خوان ِ تو

هر كه بگزیند جزین بُگزیده خوان

عاقبت دَرَّد گلویش زاستخوان

هر كه سوی خوان غیر تو رود

دیو با او دان كه هم كاسه بود

هر كه از همسایگی تو رود

دیو بی شك دان كه همسایه ش شود

ور رود بی تو سفر او دور دست

دیو ِ بَد همراه و هم سفره ی ویست

ور نشیند بی تو براسبِ شریف

حاسد ما هست و دیو او را ردیف

ور بچه گیرد ازو شهناز ِ او

دیو در نسلش بود انباز ِ او

در نبی شارِكْهُمْ فرمود حق

هم در اموال و در اولاد ای شفق

گفت پیغمبر ز غیب این را جلی

در مقالاتِ نوادر با علی

یا رسول الله رسالت را تمام

تو نمودی همچو شمس ِ بی غمام

این كه تو كردی دو صد مادر نكرد

عیسی از افسونش با عازر نكرد

از تو جانم از اجل َنك جان ببُرد

عازر ار شد زنده ز آن دم باز مُرد

گشت مهمان رسول آن شب عرب

شیر یك بُز نیمه خورد و بست لب

كرد الحاحش بخور شیر و رقاق

گفت گشتم سیر و الله بی نفاق

این تكلف نیست نی ناموس و فن

سیرتر گشتم از آنك دوش من

در عجب ماندند جمله ی اهل بیت

پُر شد این قندیل زین یك قطره زیت

آنچ قوتِ مرغ با بیلی بود

سیری معده ی چنین پیلی شود

فجفجه افتاد اندر مرد و زن

قدر پشه میخورد آن پیل تن

حرص و وهم كافری سرزیر شد

اژدها از قوت موری سیر شد

آن گدا چشمی كفر از وی برفت

لوت ایمانیش لمتر كرد و زفت

آنك از جوع البقر بر میطپید

همچو مریم میوه ی جنت بدید

میوه ی جنت سوی جسمش شتافت

معده ی چون دوزخش آرام یافت

***

بیان آنك نور كه غذای جانست غذای جسم اولیا میشود تا او هم یار میشود روح را كی اسلم شیطانی علی یدی

گر چه آن مطعوم ِ جانست و نظر

جسم را هم ز آن نصیب است ای پسر

گر نگشتی دیو ِ جسم آنرا اكول

اسلم الشیطان نفرمودی رسول

دیو زآن لوتی که مرده حی شود

تا نیآشامد مسلمان کی شود

دیو بر دنیاست عاشق كور و كر

عشق را عشقی دگر بُرّد مگر

از نهان خانه ی یقین چون می چشد

اندك اندك عشق رخت آنجا كِشد

یا حریص البطن عرج هكذا

انما المنهاج تبدیل الغذا

یا مریض القلب عِرج لِلعلاج

جملة التدبیر تبدیل المزاج

ایها المحبوس فی رهن الطعام

سوف تنجو ان تحملت الفطام

اِن فِی الجوع ِ طعاما وافِرا

اِفتقدها وارتج یا نافرا

اغتذ بالنور كن مثل البصر

وافِق ِ الاملاك یا خیرَ البشر

چون ملك تسبیح ِ حق را كن غذا

تا رهی همچون ملایك از إذا

جبرئیل ار سوی جیفه كم تند

او بقوّت كی ز كرگس كم زند

حبذا خوانی نهاده در جهان

لیك از چشم خسیسان بس نهان

گر جهان باغی پُر از نعمت شود

قِسم موش و مار هم خاكی بود

***

انكار اهل تن غذای روح را و لرزیدن ایشان بر غذای خسیس

قسم او خاكست گر دِی گر بهار

میر كونی خاك چون نوشی چو مار

در میان چوب گوید كِرم ِ چوب

مر كرا باشد چنین حلوای خوب

كِرم سرگین در میان آن حدث

در جهان نقلی نداند جز خبث

***

مناجات

ای خدای بی نظیر ایثار كن

گوش را چون حلقه دادی زین سُخُن

گوش ما گیر و بدآن مجلس كِشان

كز رحیقت میخورند آن سرخوشان

چون بما بویی رسانیدی ازین

سَر مبند آن مشك را ای ربّ ِ دین

از تو نوشند ار ذكورند ار اناث

بی دریغی در عطا یا مستغاث

ای دعا ناگفته از تو مستجاب

داده دل را هر دمی صد فتح ِ باب

چند حرفی نقش كردی از رقوم

سنگها از عشق آن شد همچو موم

نون ِ ابرو صاد چشم و جیم گوش

بر نوشتی فتنه ی صد عقل و هوش

زآن حروفت شد خرد باریك ریس

نسخ می كن ای ادیب خوش نویس

در خور هر فكر بسته بر عدم

دم بدم نقش خیالی خوش رقم

حرفهای طرفه بر لوح خیال

بر نوشته چشم و عارض خدّ و خال

بر عدم باشم نه بر موجود مست

زآنك معشوق ِعدم وافی ترست

عقل را خط خوان ِ آن اشكال كرد

تا دهد تدبیرها را ز آن نورد

***

تمثیل لوح محفوظ و ادراك عقل هر كسی از آن لوح آنك امر و قسمت و مقدور هر روزه ی ویست همچون ادراك جبرئیل علیه السلام هر روزی از لوح اعظم

چون ملك از لوح محفوظ آن خرد

هر صباحی درس هر روزه برد

بر عدم تحریرها بین با بیان

واز سوادش حیرت سوداییان

هر كسی شد بر خیالی ریش ِ گاو

گشته در سودای گنجی ُكنج كاو

وز خیالی آن دگر با جهد مر

رو نهاده سوی دریا بهر ِ دُرّ

و آن دگر بهر ترهّب در كنشت

و آن یكی اندر حریصی سوی كِشت

از خیال آن ره زن ِ رسته شده

و ز خیال این مرهم ِ خسته شده

در پَری خوانی یكی دل كرده گم

این روشها مختلف بیند برون

ز آن خیالاتِ ملوّن ز اندرون

ایندر آن حیران شده كان بر چیست

هر چشنده آن دگر را نافیست

آن خیالات ار نبد نامؤتلف

چون ز بیرون شد روشها مختلف

قبله ی جان را چو پنهان كرده اند

هر كسی رو جانبی آورده اند

***

تمثیل روشهای مختلف و همتهای گوناگون باختلاف تحرّی متحرّیان در وقت نماز قبله را بوقت تاریكی و تحرّی غواصان در قعر بحر

همچو قومی كه تحرّی میكنند

بر خیال قبله هر سویی می تنند

چونك كعبه رو نماید صبحگاه

كشف گردد كه که گم كردست راه

یا چو غوّاصان بزیر قعر ِ آب

هر کسی چیزی همی چیند شتاب

بر امید گوهر و دُرّ ِ ثمین

توبره پُر میكنند از آن و این

چون برآیند از تگِ دریای ژرف

كشف گردد صاحبِ دُرّ ِشگرف

و آن دگر كه بُرد مروارید خُرد

و آن دگر كه سنگها و شبه بُرد

هكذی یبلوهم بالساهره

فتنه ذاتَ ِافتضاح ٍ قاهره

همچنین هر قوم چون پروانگان

گِرد شمعی پَر زنان اندر جهان

خویشتن را بر آتشی بر میزنند

گِرد شمع خود طوافی میكنند

بر امید آتش موسی بخت

كز لهیبش سبزتر گردد درخت

فضل ِ آن آتش شنیده هر رمه

هر شرر را آن گمان بُرده همه

چون برآید صبحدم نور خلود

وا نماید هر یكی چه شمع بود

هر كرا پَر سوخت ز آن شمع ِ ظفَر

بدهدش آنشمع ِ خوش هشتاد پَر

جوق پروانه ی دو دیده دوخته

مانده زیر شمع بَد پَر سوخته

می طپد اندر پشیمانی و سوز

می كند آه از هوای چشم دوز

شمع او گوید كه چون من سوختم

كی ترا برهانم از سوز و ستم

شمع او گریان كه من سر سوخته

چون كنم مر غیر را افروخته

***

تفسیر یا حسرة علی العباد

او همی گوید كه از اشكال تو

غرّه گشتم دیر دیدم حال ِ تو

شمع مرده باده رفته دلربا

غوطه خورد از ننگِ كژ بینی ِ ما

ظلت الارباح خُسرا مُغرما

تشتكی شكوی الی الله العمی

حبذا ارواح اخوان ثقات

مُسْلِماتٍ مُؤْمِناتٍ قانتات

هر كسی رویی بسویی برده اند

وآن عزیزان رو ببی سو كرده اند

هر كبوتر می پَرد در مذهبی

وین كبوتر جانبِ بی جانبی

ما نه مرغان هوا نه خانگی

دانه ی ما دانه ی بی دانگی

ز آن فراخ آمد چنین روزی ما

كه دریدن شد قبا دوزی ما

***

سبب آنك فرجی را نام َفرَجی نام نهادند از اول

صوفیی بدرید جبه در حرج

پیش آمد بعد بدریدن فرج

کرد نام آن دریده فرجی

این لقب شد فاش از آن مرد نَجی

این لقب شد فاش و صافش شیخ برد

ماند اندر طبع خلقان حرفِ درد

همچنین هر نام صافی داشتست

اسم را چون دُردیی بگذاشتست

هر كه گِل خوارست دُردی را گرفت

رفت صوفی سوی صافی ناشكفت

گفت لابُد درد را صافی بود

زین دلالت دل بصفوت می رود

دُرد عُسر افتاد و صافش یسر او

صاف چون خرما و دُردی بُسر او

یسر با عسرت هین آیس مباش

راه داری زین ممات اندر معاش

روح خواهی جبّه بشكاف ای پسر

تا از آن صفوت بر آری زود سَر

هست صوفی آنك شد صفوت طلب

نه از لباس صوف و خیاطی و دبّ

صوفئی گشته بپیش این لئام

الخیاطه و اللواطه و السلام

بر خیال آن صفا و نام نیك

رنگ پوشیدن نكو باشد و لیك

بر خیالش گر روی تا اصل او

نی چو عباد خیال تو بتو

دور باش ِ غیرتت آمد خیال

گرد بر گرد سراپرده ی جمال

بسته هر جوینده را كه راه نیست

هر خیالش پیش می آید كه بیست

جز مگر آن تیز گوش ِ تیزهوش

کش بود از جیش ِنصرتهاش جوش

نجهد از تخییلها نی شه شود

تیر شه بنماید و آنگه ره شود

این دل سر گشته را تدبیر بخش

وین كمانهای دو تو را تیربخش

جرعه ای بر ریختی زآن خفیه جام

بر زمین خاك مِن كأس الكرام

هست بر زلف و رخ از جرعه ش نشان

خاك را شاهان همی لیسند از آن

جرعه خاك آمیز چون مجنون كند

مر ترا تا صاف او خود چون كند

هر كسی پیش كلوخی جامه چاك

كآن كلوخ از حسن آمد جرعه ناك

جرعه ای بر ماه و خورشید و حمل

جرعه ای بر عرش و كرسی و زحل

جرعه گوئیش ای عجب یا كیمیا

كه ز آسیبش بود چندین بها

جد طلب آسیب او ای ذو فنون

لا یمس ذاك الا المطهرون

جرعه ای بر زرّ و بر لعل و دُرر

جرعه ای بر خمر و بر نقل و ثمر

جرعه ای بر روی خوبان لطاف

تا چگونه باشد آن راواق صاف

چون همی مالی زبانرا اندرین

چون شوی چون بینی آنرا بی ز طین

چونك وقتِ مرگِ آن جرعه ی صفا

زین كلوخ تن بمردن شد جدا

آنچ می ماند كنی دفنش تو زود

این چنین زشتی بدآن چون گشته بود

جان چو بی این جیفه بنماید جمال

من نتانم گفت لطفِ آن وصال

مه چو بی این ابر بنماید ضیا

شرح نتوان كرد از آن كار و كیا

حبّذا آن مطبخ پُر نوش و قند

كین سلاطین كاسه لیسان ویند

حبّذا آن خرمن صحرای دین

كه بود هر خرمن آنرا دانه چین

حبّذا دریای عمر بی غمی

كه بود زو هفت دریا شب نمی

جرعه ای چون ریخت ساقی الست

بر سر این شوره خاكِ زیر دست

جوش كرد آن خاك و ما ز آن جوششیم

جرعه ای دیگر كه بس بی كوششیم

گر روا بُد ناله كردم از عدم

ور نبود این گفتنی نك تن زدم

این بیان ِ بطِ حرص ِ منثنیست

از خلیل آموز كآن بط كشتنیست

هست در بط غیر این بس خیر و شر

ترسم از فوتِ سخنهای دگر

***

صفت طاوس و طبع او و سبب كشتن ابراهیم خلیل علیه السلام او را

آمدیم اكنون بطاوس دو رنگ

كو كند جلوه برای نام و ننگ

همت او صید خلق از خیر و شر

وز نتیجه و فایده ی آن بی خبر

بی خبر چون دام میگیرد شكار

دام را چه علم از مقصودِ كار

دام را چه ضرّ و چه نفع از گرفت

زین گرفتِ بیهده ش دارم شگفت

ای برادر دوستان افراشتی

با دو صد دلداری و بگذاشتی

كارت این بودست از وقتِ ولاد

صید مردم كردن از دام ِ و داد

زان شكار وانبهی و باد و بود

دست در كن هیچ یابی تار و پود

بیشتر رفتست و بیگاهست روز

تو بجدّ در صیدِ خلقانی هنوز

آن یكی میگیر و آن می هل ز دام

وین دگر را صید میكن چون لئام

باز این را می هل و می جو دگر

اینت لعب ِكودكان ِ بی خبر

شب شود در دام تو یك صید نی

دام بر تو جز صداع و قیدنی

پس تو خود را صید می كردی بدام

كه شدی محبوس و محرومی زكام

در زمانه صاحب دامی بود

همچو ما احمق كه صید خود کند

چون شكار خوك آمد صیدِ عام

رنج بی حد لقمه خوردن زو حرام

آنك ارزد صید را عشقست و بس

لیك او كی گنجد اندر دام ِ كس

تو مگر آیی و صید او شوی

دام بگذاری بدام او روی

عشق میگوید بگوشم پست پست

صید بودن خوشتر از صیادیست

گول من كن خویش را و غرّه شو

آفتابی را رها كن ذرّه شو

بر دَرَم ساكن شو و بی خانه باش

دعوی شمعی مكن پروانه باش

تا ببینی چاشنی زندگی

سلطنت بینی نهان در بندگی

نعل بینی بازگونه در جهان

تخته بندانرا لقب گشته شهان

بس طناب اندر گلو و تاج دار

بر وی انبوهی كه اینك تاجدار

همچو گور كافران بیرون حُلل

اندرون قهر خدا عزّ وجل

چون قبور آنرا مجصص كرده اند

پرده ی پندار پیش آورده اند

طبع مسكینت مجصص از هنر

همچو نحل موم بی برگ و ثمر

***

در بیان آنكه لطف حق را همه كس داند و قهر حق را همه كس داند و همه از قهر حق گریزانند و بلطف حق در آویزان اما حق تعالی قهرها را در لطف پنهان كرد و لطفها را در قهر پنهان كرد نعل بازگونه و تلبیس و مكر الله بود تا اهل تمییز و ینظر بنور الله از حالی بینان و ظاهربینان جدا شوند كه لِیبْلُوَكُمْ أَیكُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا

گفت درویشی بدرویشی كه تو

چون بدیدی حضرت حق را بگو

گفت بی چون دیدم اما بهر فال

باز گویم مختصر آنرا مثال

دیدمش ازسوی چپ او آذری

سوی دست راست جوی كوثری

سوی چپش بس جهان سوز آتشی

سوی دست راستش جوی خوشی

سوی آن آتش گروهی برده دست

بهر آن كوثر گروهی شاد و مست

لیك لعب بازگونه بود سخت

پیش پای هر شقی و نیكبخت

هر كه در آتش همی رفت و شرر

از میان آب بر می كرد سر

هر كه سوی آب می رفت از میان

او در آتش یافت می شد در زمان

هر كه سوی راست شد و آب زلال

سر ز آتش برزد از سوی شمال

وآنك شد سوی شمال آتشین

سر برون می كرد از سوی یمین

كم كسی بر سِرّ این مضمر زدی

لاجرم كم كس در آن آتش شدی

جز كسی كه بر سرش اقبال ریخت

كورها كرد آب و در آتش گریخت

كرده ذوق ِ نقد را معبود خلق

لاجرم زین لعب مغبون بود خلق

جوق جوق و صف صف از حرص و شتاب

محترز زآتش گریزان سوی آب

لاجرم ز آتش بر آوردند سر

اعتبار الاعتبار ای بی خبر

بانگ می زد آتش ای گیجان گول

من نی ام آتش منم چشمه ی قبول

چشم بندی كرده اند ای بی نظر

در من آی و هیچ مگریز از شرر

ای خلیل اینجا شرار و دود نیست

جز كه سحر و خدعه ی نمرود نیست

چون خلیل ِ حق اگر فرزانه ای

آتش آب تست و تو پروانه ای

جان پروانه همی دارد ندا

كای دریغا صد هزارم پَر بُدی

تا همی سوزید ز آتش بی امان

كوری چشم و دل نامحرمان

بر من آرد رحم جاهل از خری

من برو رحم آرم از بینش وری

خاصه این آتش كه جان آبهاست

كار پروانه بعكس ِ كار ماست

او ببیند نور و در ناری رود

دل ببیند نار و در نوری شود

این چنین لعب آمد از ربّ جلیل

تا ببینی كیست از آل ِ خلیل

آتشی را شكل آبی داده اند

و اندر آتش چشمه ای بگشاده اند

ساحری صحن برنجی را بفن

میكند پر کِرمی کند در انجمن

خانه را او پُر ز كژدمها نمود

از دم سحر و خود آن كژدم نبود

چونك جادو می نماید صد چنین

چون بود دستان ِجادو آفرین

* لاجرم از سحر یزدان قرن قرن

اندر افتادند چون زن زیر پهن

ساحرانش بنده بودند و غلام

اندر افتادند چون صعوه بدام

هین بخوان قرآن ببین سحر حلال

سرنگونی مكرهای كالجبال

من نیم فرعون كآیم سوی نیل

سوی آتش می روم من چون خلیل

نیست آتش هست آن مآء معین

و آن دگر از مكر آب ِ آتشین

بس نكو گفت آن رسول خوش جواز

ذره ای عقلت به از صوم و نماز

زآنك عقلت جوهرست این دو عرض

این دو در تكمیل آن شد مفترض

تا جلا باشد مر آن آیینه را

كه صفا آید ز طاعت سینه را

لیك گر آیینه از بُن فاسدست

صیقل او را دیر باز آرد بدست

و آن گزین آیینه که خوش مغرس است

اندكی صیقل گری آن را بس است

***

تفاوت عقول در اصل فطرت خلاف معتزله كه ایشان گویند در اصل عقول جزوی برابرند این افزونی و تفاوت از تعلمست و ریاضت و تجربه

این تفاوتِ عقلها را نیك دان

در مراتب از زمین تا آسمان

هست عقلی همچو قرص آفتاب

هست عقلی كمتر از زُهره و شهاب

هست عقلی چون چراغ سرخوشی

هست عقلی چون ستاره ی آتشی

زآنك ابر از پیش آن چون واجهد

نور یزدان بین خردها بر دهد

عقل جزوی عقل را بَد نام كرد

كام ِ دنیا مرد را بی كام كرد

آن ز صیدی حُسن صیادی بدید

وین ز صیادی غم صیدی كشید

آن ز خدمت ناز ِ مخدومی بیافت

وین ز مخدومی ز راه عز بتافت

آن ز فرعونی اسیر آب شد

وز اسیری سبطی سر سهراب شد

لعب معكوس است و فرزین بندِ سخت

حیله كم كن كار اقبالست و بخت

بر خیال ِ حیله كم تن تار را

كه غنی ره كم دهد مكار را

مكر كن در راهِ نیكو خدمتی

تا نبوّت یابی اندر امتی

مكر كن تا وارهی از مكر خَود

مكر كن تا فرد گردی از جسد

مكر كن تا كمترین بنده شوی

در كمی افتی خداونده شوی

روبهی و خدمت ای گرگ كهن

هیچ بر قصدِ خداوندی مكن

لیك چون پروانه در آتش بتاز

كیسه ای زآن بر مدوز و پاك باز

زور را بگذار و زاری را بگیر

رحم سوی زاری آید ای فقیر

زاری مضطر تشنه معنویست

زاری ِ سرد دروغ ِ آن غویست

گریه ی اخوان یوسف حیلتست

كه درونشان پُر ز رشك و علتست

***

حكایت آن اعرابی كه سگ او از گرسنگی می مرد و انبان او پر نان بود و بر سگ نوحه می كرد و شعر میگفت و می گریست و سر و رو می زد و دریغش می آمد لقمه ای از انبان بسگ دادن

آن سگی میمرد گریان آنعرب

اشك می بارید و می گفت ای كرب

سائلی بگذشت و گفت اینگریه چیست

نوحه و زاری تو از بهر كیست

گفت در ملكم سگی بُد نیكخو

نك همی میرد میان راه او

روز صیادم بُد و شب پاسبان

تیز چشم و صید گیر و دزد ران

گفت رنجش چیست زخمی خورده است

گفت جوع الكلب زارش كرده است

گفت صبری كن برین رنج و مرض

صابران را فضل ِ حق بخشد عوض

بعد از آن گفتش كه ای سالار حُرّ

چیست اندر دستت این انبان ِ پُر

گفت نان و زاد و لوتِ دوش من

می كشم بهر تقویت بدن

گفت چون ندهی بد آنسگ نان و زاد

گفت تا این حد ندارم مهر و داد

دست نآید بی درم در راه نان

لیك هست آبِ دو دیده رایگان

گفت خاكت بر سر ای پُر بادِ مَشك

كه لب نان پیش تو بهتر ز اشگ

اشگ خونست و بغم آبی شده

می نیرزد خاك خون ِ بیهده

كلّ ِخود را خوار كرد او چون بلیس

پاره ی این كل نباشد جز خسیس

من غلام ِ آنك نفروشد وجود

جز بدآن سلطان ِ با اِفضال و جود

چون بگرید آسمان گریان شود

چون بنالد چرخ یارب خوان شود

من غلام آن مس ِ همت پرست

كو بغیر كیمیا نآرد شكست

دستِ اشكسته بر آور در دعا

سوی اشكسته پَرَد فضل خدا

گر رهایی بایدت زین چاهِ تنگ

ای برادر رو برآذر بی درنگ

مكر حق را بین و مكر خود بهل

ای ز مكرش مكر ِ مكاران خجل

چونك مكرت شد فنای مكر رب

بر گشایی یك كمینی بوالعجب

كه كمینه ی آن كمین باشد بقا

تا ابد اندر عروج و ارتقا

***

در بیان آنك هیچ چشم بدی آدمی را چنان مهلک نیست كی چشم پسند خویشتن مگر كه چشم او مبدل شده باشد بنور حق كه بی یسمع و بی یبصر و خویشتن او بی خویشتن شده

پَرّ طاوست مبین و پای بین

تا كه سوء العین نگشاید كمین

كه بلغزد كوه از چشم بدان

یزلقونك از نبی بر خوان بدان

احمد چون كوه لغزید از نظر

در میان راه بی گِل بی مطر

در عجب درماند كین لغزش ز چیست

من نپندارم كه این حالت تهیست

تا بیامد آیت و آگاه كرد

كان ز چشم بَد رسیدت وز نبرد

گر بُدی غیر تو دردَم لا شدی

صید چشم و سخره ی افنا شدی

لیك آمد عصمتی دامن كشان

وین كه لغزیدی بُد از بهر ِنشان

عبرتی گیر اندر آن كه كن نگاه

برگِ خود عرضه مكن ای كم ز كاه

***

تفسیر و ان یکاد الذین کفروا لیز لقونک بابصارهم

یا رسول الله در آن نادی كسان

میزنند از چشم بَد بر كر گسان

از نظرشان كله ی شیر عرین

واشكافد تا كند آن شیر انین

بر شتر چشم افگند همچون حِمام

و آنگهان بفرستد اندر پی غلام

كه برو از پیه این اشتر بخر

بیند اشتر را سقط او راه بر

سر بریده از مرض آن اشتری

كو بتگ با اسب می كردی مری

كز حسد وز چشم بَد بی هیچ شك

سیر و گردش را بگرداند فلك

آب پنهانست و دولاب آشكار

لیك در گردش بود آب اصل كار

چشم ِنیكو شد دوای چشم بَد

چشم بَد را لا كند زیر لگد

سبق رحمت راست و او از رحمت است

چشم بَد محصول ِ قهر و لعنت است

رحمتش بر نقمتش غالب شود

چیره زین شد هر نبی بر ضد خَود

كاو نتیجه ی رحمتست و ضد او

از نتیجه ی قهر بود آن زشت رو

حرص بط یكتاست این پنجاه تاست

حرص و شهوت مار و منصب اژدهاست

حرص ِ بط از شهوتِ حلقست و فرج

در ریاست بیست چندانست درج

از الوهیت زند در جاه لاف

طامع شركت كجا باشد معاف

زلت آدم ز اشكم بود و باه

و آن ِ ابلیس از تكبر بود و جاه

لاجرم او زود استغفار كرد

و آن لعین از توبه استكبار كرد

حرص ِحلق و فرج هم خود بَد رگیست

لیك منصب نیست آن اشكستگیست

بیخ و شاخ این ریاست را اگر

باز گویم دفتری باید دگر

اسبِ سركش را عرب شیطانش خواند

نی ستوری را كه در مرعی بماند

شیطنت گردن كَشی بُد در لغت

مستحق لعنت آمد این صفت

صد خورنده ُگنجد اندر گردِ خوان

دو ریاست جو نگنجد در جهان

آن نخواهد كین بود بر پشت خاك

تا ملك بُكشد پدر از اشتراك

آن شنیدستی كه الملك عقیم

قطع خویشی كرد ملكت جو ز بیم

كه عقیمست و ورا فرزند نیست

همچو آتش با كسش پیوند نیست

هر چه یابد او بسوزد بر دَرَد

چون نیابد هیچ خود را میخورد

هیچ شو واره تو از دندان او

رحم كم جو از دل ِ سندان ِ او

چونك گشتی هیچ از سندان مترس

هر صباح از فقر ِ مطلق گیر درس

هست الوهیت ردای ذو الجلال

هر كه را در پوشد برو گردد وبال

تاج از آن ِ اوست آن ِما كمر

وای او كز حَدّ ِ خود دارد گذر

فتنه ی تست این پر طاوسیت

كه اشتراكت باید و قدّوسیت

***

قصه ی آن حكیم كه دید طاوسی را كه پرّ زیبای خود را می كند بمنقار و می انداخت و تن خود را كل و زشت می كرد از تعجب پرسید كی دریغت نمی آید گفت می آید اما پیش من جان از پر عزیزتر است و این عدوی جان من است

پَرّ خود میكند طاوسی بدشت

یك حكیمی رفته بود آنجا بگشت

گفت طاوسا چنین پرّ ِسنی

بی دریغ از بیخ چون بر میكنی

خود دلت چون می دهد تا این حلل

بر كنی اندازیش اندر و حل

هر پَرَت را از عزیزی و پسند

حافظان در طی مصحف می نهند

بهر ِتحریك هوای سودمند

از پَر ِ تو باد بیزن می كنند

این چه ناشكری و چه بی باكیست

تو نمیدانی كه نقاشش كیست

یا همی دانی و نازی میكنی

قاصدا قلع طرازی میكنی

ای بسا نازا كه گردد آن گناه

افگند مر بنده را از چشم ِ شاه

ناز كردن خوش تر آید از شكر

لیك كم خایش كه دارد صد خطر

ایمن آبادست آن راه ِ نیاز

تركِ نازش گیر و با آن ره بساز

ای بسا ناز آوری زد پرّ و بال

آخرالامر آن بر آنكس شد وبال

خوبی ناز ار دمی بفرازدت

بیم و ترس مضمرش بگدازدت

وین نیاز ارچه كه لاغر می كند

صدر را چون بدر انور می كند

چون ز مُرده زنده بیرون میكشد

هر كه مرده گشت او دارد رَشَد

چون ز زنده مُرده بیرون میكند

نفس زنده سوی مرگی می تند

دی شوی بینی تو اخراج ِ بهار

لیل گردی بینی ایلاج نهار

بر مَكن این پَر كه نپذیرد رفو

روی مخراش از عزا ای خوب رو

آن چنان رویی كه چون شمس ِ ضحاست

آنچنان رُخ را خراشیدن خطاست

زخم ِ ناخن بر چنان رُخ كافریست

كه رُخ مَه در فراق ِ او گریست

یا نمی بینی تو روی خویش را

ترك كن خوی لجاج اندیش را

***

در بیان آنك صفا و سادگی نفس ِ مطمئنه از فكرتها مشوش شود چنانك بر روی آیینه چیزی نویسی یا نقش كنی اگر چه پاك كنی داغی بماند و نقصانی

روی نفس ِ مطمئنه در جسد

زخم ناخنهای فكرت میكشد

فكرتِ بَد ناخن پُر زهر دان

میخراشد در تعمق روی جان

تا گشاید عُقده ی اشكال را

در حدث كردست زرّین بیل را

عُقده را بگشاده گیر ای منتهی

عُقده ی سختست بر كیسه ی تهی

در گشادِ عُقد ها گشتی تو پیر

عُقده ی چندی دگر بگشاده گیر

عُقده ای كآن بر گلوی ماست سخت

كه بدانی كه خسی یا نیكبخت

حلّ این اشكال كن گر آدمی

خرج ِ این كن دَم اگر صاحب دمی

حدّ ِ اعیان و عرض دانسته گیر

حدّ خود را دان كه نبود زین گزیر

چون بدانی حدّ خود زین حدّ گریز

تا ببی حدّ در رسی ای خاك بیز

عمر در محمول و در موضوع رفت

بی بصیرت عمر در مسموع رفت

هر دلیلی بی نتیجه و بی اثر

باطل آمد در نتیجه ی خود نگر

جز بمصنوعی ندیدی صانعی

بر قیاس اقترنی قانعی

می فزاید در وسایط فلسفی

از دلایل باز بر عكسش صفی

این گریزد از دلیل و از حجاب

از پی مدلول سر بُرده بجیب

گر دخان او را دلیل ِ آتش است

بی دخان ما را در این آتش خوش است

خاصه این آتش كه از قرب و ولا

از دخان نزدیك تر آمد بما

پس سیه كاری بود رفتن ز جان

بهر تخییلات جان سوی دخان

***

در بیان رسول علیه السلام لا رهبانیة فی الاسلام

بَر مَكن پَر را و دل بَر كن ازو

زآنك شرط این جهاد آمد عَدو

چون عدو نبود جهاد آمد محال

شهوتت نبود نباشد امتثال

صبر نبود چون نباشد میل ِ تو

خصم چون نبود چه حاجت حیل ِ تو

هین مكن خود را خصی رهبان مَشو

زآنك عفت هست شهوت را گرو

بی هوا نهی از هوا ممكن نبود

غازیی بر مردگان نتوان نمود

أَنْفِقُوا گفتست پس كسبی بكن

زآنك نبود خرج بی دخل ِ كهن

گر چه آورد أَنْفِقُوا را مطلق او

تو بخوان كه اكسبوا ثم انفقوا

همچنان چون شاه فرمود اصبروا

رغبتی باید كز آن تابی تو رو

پس كُلُوا از بهر دام ِ شهوتست

بعد از آن لا تُسْرِفُوا زآن عفتست

چونك محمولٌ بهِ نبود لدَیه

نیست ممكن بودِ محمولٌ علیه

چونك رنج ِ صبر مر ترا

شرط نبود پس فرو ناید جزا

حبذا آن شرط و شادا آن جزا

آن جزای دل نواز ِ جان فزا

***

در بیان آنك ثواب عمل عاشق از حق هم حق است

عاشقان را شادمانی و غم اوست

دست مُزد و اجرتِ خدمت هم اوست

غیر معشوق ار تماشایی بود

عشق نبود هرزه سودایی بود

عشق آن شعله ست كو چون بر فروخت

هر چه جز معشوق باقی جمله سوخت

تیغ ِ لا در قتل ِ غیر حق براند

در نگر زآن پس كه بعدِ لا چه ماند

ماند إِلا اللهُ باقی جمله رفت

شاد باش ای عشق ِ شركت سوز زفت

خود همو بود آخرین و اولین

شرك جز از دیده ی احول مبین

ای عجب حُسنی بوَد جز عكس آن

نیست تن را جنبشی از غیر جان

آن تنی را كه بود در جان خلل

خوش نگردد که بگیری در عسل

این كسی داند كه روزی زنده بود

از كفِ این جان ِ جان جامی ربود

وآنك چشم او ندیدست آن رخان

پیش او جانست این تفِ دخان

چون ندید او عمَر عبدالعزیز

پیش او عادل بود حَجاج نیز

چون ندید او مار موسی را ثبات

در حبال سحر پندارد حیات

مرغ كو ناخورده است آب زلال

اندر آب شور دارد پرّ و بال

جز بضد ضد را همی نتوان شناخت

چون ببیند زخم بشناسد نواخت

لاجرم دنیا مقدّم آمدست

تا بدانی قدر اقلیم أَ لَسْتُ

چون از اینجا وارهی آنجا روی

در شكر خانه ی ابد شاكر شوی

گویی آنجا خاك را می بیختم

زین جهان پاك می بگریختم

ای دریغا پیش ازین بودی اجل

تا عذابم كم بُدی اندر وحل

***

در تفسیر قول رسول علیه السلام ما مات من مات الا و تمنی ان یموت قبل ما مات ان كان برا لیكون الی وصول البر اعجل و ان كان فاجرا لیقل فجوره

زین بفرمودست آن آگه رسول

كه هر آنك مُرد و كرد از تن نزول

نبود او را حسرت نَقلان و موت

لیك باشد حسرت تقصیر و فوت

هر كه میرد خود تمنی باشدش

كه بُدی زین پیش نَقل مقصدش

گر بُود بَد تا بَدی كمتر بُدی

ور تقی تا خانه زوتر آمدی

گوید آن بَد بی خبر می بوده ام

دم بدم من پرده می افزوده ام

گر ازین زوتر مرا معبر بُدی

این حجاب و پرده ام كمتر بُدی

از حریصی كم دران روی قنوع

وز تكبر كم دران چهره ی خشوع

همچنین از بُخل كم در روی ِ جود

وز بلیسی چهره ی خوب سجود

بر مَكن آن پَرّ ِ خلد آرای را

بر مكن آن پَر ره پیمای را

چون شنید آن پند در وی بنگریست

بعد از آن در نوحه آمد میگریست

نوحه و گریه ی دراز و دردمند

هر كه آنجا بود در گریه ش فکند

وآنك میپرسید پَر كندن ز چیست

بی جوابی شد پشیمان میگریست

كز فضولی من چرا پرسیدمش

او ز غم پُر بود شورانیدمش

می چكید از چشم تر بر خاك آب

اندر آن هر قطره مدرج صد جواب

گریه ی با صدق بر جانها زند

تا كه چرخ و عرش را گریان كند

عقل و دلها بی گمانی عرشیند

در حجاب از نور عرشی میزیند

***

در بیان آنك عقل و روح در آب و گِل محبوس اند همچو هاروت و ماروت در چاه بابل

همچو هاروت و چو ماروت آن دو پاك

بسته اند اینجا بچاهِ سهمناك

عالم سفلی و شهوانی درند

اندرین چه گشته اند از جُرم بند

سحر و ضد سحر را بی اختیار

زین دو آموزند نیكان و شرار

لیك اول پند ِبدهندش كه هین

سِحر را از ما میاموز و مچین

ما بیآموزیم این سحر ای فلان

از برای ابتلا و امتحان

كامتحان را شرط باشد اختیار

اختیاری نبودت بی اقتدار

میلها همچون سگان ِ خفته اند

اندریشان خیر و شر بنهفته اند

چونك قدرت نیست خفتند این رده

همچو هیزم پاره ها و تن زده

تا كه مُرداری در آید در میان

نفخ ِ صور حرص كوبد بر سگان

چون در آنكو چه خری مُردار شد

صد سگِ خفته بدآن بیدار شد

حرصهای رفته اندر كتم غیب

تاختن آورد و سر بر زد ز جیب

مو بموی هر سگی دندان شده

وز برای حیله دُم جنبان شده

نیم ِ زیرش حیله بالا آن غضب

چون ضعیف آتش كه یابد او حطب

شعله شعله میرسد از لامكان

می رود دود لهب تا آسمان

صد چنین سگ اندرین تن خفته اند

چون شكاری نیستِ شان بنهفته اند

یا چو بازانند دیده دوخته

در حجاب از عشق ِ صیدی سوخته

تا ُكله بردارد و بیند شكار

آنگهان سازد طواف كوهسار

شهوتِ رنجور ساكن می بود

خاطر او سوی صحت می رود

چون ببیند نان و سیب و خربزه

در مصاف آید مزه و خوف بزه

گز بود صبار دیدن سودِ اوست

آن تهیج طبع ِ سُستش را نكوست

ور نباشد صبر پس نادیده به

تیر دور اولی ز مَردِ بی زره

***

جواب گفتن طاوس آن سایل را

چون ز گریه فارغ آمد گفت رو

كه تو رنگ و بوی را هستی گرو

آن نمی بینی كه هر سو صد بلا

سوی من آید پی این بالها

ای بسا صیادِ بی رحمت مُدام

بهر این پَرها نهد هر سوم دام

چند تیر انداز بهر ِ بالها

تیر سوی من كِشد اندر هوا

چون ندارم زور و ضبطِ خویشتن

زین قضا و زین بلا و زین فتن

آن به آید كه شوم زشت و كریه

تا بوم ایمن درین كهسار و تیه

این سلاح ِ عُجب من شد ای فتا

عُجب آرد معجبانرا صد بلا

***

بیان آنك هنرها و زیركیها و مال دنیا همچون پرهای طاوس عدوّ جانست

پس هنر آمد هلاكت خام را

كز پی دانه نبیند دام را

اختیار آنرا نكو باشد كه او

مالك خود باشد اندر اتقوا

چون نباشد حفظ و تقوی زینهار

دور كن آلت بینداز اختیار

جلوه گاه و اختیارم آن پَرست

بر كنم پَر را كه در قصد سَرست

نیست انگارد پَر خود را صبور

تا پَرش در نفگند در شرّ و شور

پس زیانش نیست پَر گو بر مكن

گر رسد تیری بپیش آرد مجن

لیك بر من پَرّ زیبا دشمنیست

چونك از جلوه گری صبریم نیست

گر بُدی صبر و حفاظم راه بر

بر فزودی زاختیارم كرّ و فرّ

همچو طفلم یا چو مست اندر فتن

نیست لایق تیغ اندر دستِ من

گر مرا عقلی بُدی و منزجَر

تیغ اندر دستِ من بودی ظفر

عقل باید نوردِه چون آفتاب

تا زند تیغی كه نبود جز صواب

چون ندارم عقل ِ تابان و صلاح

پس چرا در چاه نندازم سلاح

در چَه اندازم كنون تیغ و مجن

كین سلاح ِ خصم ِ من خواهد شدن

چون ندارم زور و یاری و سند

تیغم او بستاند و بر من زند

رغم این نفس ِ و قبیحه خوی را

که نپوشد رو خراشم روی را

تا شود كم این جمال و این كمال

چون نماند رو كم افتم در وبال

چون باین نیت خراشم بزه نیست

كه بزخم این روی را پوشیدنیست

گر دلم خوی ستیری داشتی

روی خوبم جز صفا نفراشتی

چون ندیدم زور و فرهنگ و صلاح

خصم دیدم زود بشكستم سلاح

تا نگردد تیغ ِ من او را كمال

تا نگردد خنجرم بر من وبال

می گریزم تا رگم جُنبان بود

كی فرار از خویشتن آسان بود

آنك از غیری بود او را فرار

چون ازو بُبرید گیرد او قرار

من كه خصمم هم منم اندر گریز

تا ابد كار من آمد خیز خیز

نه بهندست ایمن و نی در ختن

آنك خصم ِ اوست سایه ی خویشتن

***

در صفت آن بی خودان كه از شرّ خود و هنر خود ایمن شده اند كی فانی اند در بقای حق همچون ستارگان كه فانی اند روز در آفتاب و فانی را خوفِ آفت و خطر نباشد

چون فناش از فقر پیرایه شود

او محمد وار بی سایه شود

فقر فخری را فنا پیرایه شد

چون زبانه ی شمع او بی سایه شد

شمع جمله شد زبانه پا و سر

سایه را نبود بگِرد او گذر

موم از خویش وز سایه در گریخت

در شعاع از بهر او كی شمع ریخت

گفت او بهر فنایت ریختم

گفت من هم در فنا بگریختم

این شعاع فانی آمد مفترض

نه شعاع ِ شمع ِ فانیء عرض

شمع چون در نار شد كلی فنا

نه اثر بینی ز شمع و نه ضیا

هست اندر دفع ظلمت آشكار

آتشی صورت بمومی پایدار

بر خلاف موم شمع ِ جسم كآن

تا شود كم گردد افزون نور ِجان

این شعاع باقی و آن فانیست

شمع ِ جان را شعله ی ربانیست

این زبانه ی آتشی چون نور بود

سایه ی فانی شدن زو دور بود

ابر را سایه بیفتد بر زمین

ماه را سایه نباشد همنشین

بی خودی بی ابریست ای نیكخواه

باشی اندر بی خودی چون قرص ماه

باز چون ابری بیاید رانده

رفت نور از مه خیالی مانده

از حجابِ ابر نورش شد ضعیف

كم ز ماهِ نو شد آن بدر ِشریف

مه خیالی مینماید ز ابر و گرد

بر تن ما را خیال اندیش كرد

لطف مه بنگر كه این هم لطف اوست

كه بگفت او ابرها ما را عدوست

مه فراغت دارد از ابر و غبار

بر فراز چرخ دارد مه مدار

ابر ما را شد عدو و خصم ِ جان

كه كند مه را ز چشم ِ ما نهان

حور را این پرده زالی میكند

بدر را كم از هلالی میكند

ماه ما را در كنار عز نشاند

دشمن ما را عدوی خویش خواند

 تاب ابر و آب او خود زین مَهست

هر كه مَه خواند ابر را بس گمرهست

نور مَه بر ابر چون منزل شدست

روی تاریكش ز مَه مبدل شدست

گر چه همرنگ مهست و دولتیست

اندر ابر آن نور مه عاریتیست

در قیامت مهر و مه معزول شد

چشم در اصل ِ ضیا مشغول شد

تا بداند ملك را از مُستعار

وین رباطِ فانی از دار القرار

دایه عاریه بود روزی سه چار

مادرا ما را تو گیر اندر كنار

پَرّ من ابرست و پرده ست و كثیف

ز انعكاس لطفِ حق شد او لطیف

بر كنم پَر را و حسنش را ز راه

تا ببینم حُسن مه را هم ز ماه

من نخواهم دایه مادر خوشترست

موسی ام من دایه ی من مادرست

من نخواهم لطفِ حق از واسطه

كه هلاك خلق شد این رابطه

یا مگر ابری شود فانی راه

تا نگردد او حجاب روی ماه

صورتش بنماید او در وصف لا

همچو جسم انبیا و اولیا

آنچنان ابری نباشد پرده بند

پرده در باشد بمعنی سودمند

آنچنانک اندر صباح ِ روشنی

قطره می بارید و بالا ابر نی

معجزه ی پیغمبری بود آن سقا

گشته ابر از محو هم رنگ سما

تن بود اما تنی گم گشته زو

گشته مبدل رفته از وی رنگ و بو

پَرّ پی غیرست و سَر از بهر من

خانه ی سمع و بصر استون ِ تن

جان فدا كردن برای صید ِ غیر

كفر مطلق دان و نومیدی ز خیر

هین مشو چون قند پیش طوطیان

بلك زهری شو شو ایمن از زیان

یا برای شاد باشی در خطاب

خویش چون مُردار كن پیش كلاب

پس خِضر كشتی برای این شكست

تا كه آن كشتی ز غاصب باز رست

فقر فخری بهر آن آمد سنی

تا ز طماعان گریزم در غنی

گنجها را در خرابی ز آن نهند

تا ز حرص ِ اهل عمران وارهند

پَر ندانی كند رو خلوت گزین

تا نگردی جمله خرج آن و این

***

در بیان آنك ما سوی اللَّه هر چیز آكل و مأكولست همچون آن مرغی كی قصدِ صیدِ ملخ می كرد و بصید ملخ مشغول می بود و غافل بود از باز گرسنه كی از پس قفای او قصد صید او داشت اكنون ای آدمی صیاد آكل از صیاد و آكل خود ایمن مباش اگر چه نمی بینیش بنظر چشم بنظر دلیل ِ عبرتش می بین تا چشم سرباز شدن

مرغكی اندر شكار كرم بود

گربه فرصت یافت او را در ربود

آكل و مأكول بود و بیخبر

در شكار خود ز صیادِی دگر

دزد گر چه در شكار كاله ایست

شحنه با خصمانش در دنباله ایست

عقل او مشغول ِ رخت و قفل ِ و در

غافل از شحنه ست و از آه ِ سحر

او چُنان غرقست در سودای خود

غافل است از طالب و جویای خود

گر حشیش آبِ زلالی میخورد

معده ی حیوانش در پی میچرد

آكل و مأكول آمد آن گیاه

همچنین هر هستیی غیر اله

و هو یطعمكم و لایطعم چو اوست

نیست حق مأكول و آكل لحم و پوست

آكل و مأكول كی ایمن بود

ز آكلی كاندر كمین ساكن بود

امن ِ مأكولان جذوب ماتمست

رو بدآن درگاه كو لایطعم است

هر خیالی را خیالی میخورد

فكر آن فكر دگر را میچرد

تو نتانی كز خیالی وارهی

یا بخسپی تا از آن بیرون جهی

فكر زنبورست و آن خوابِ تو آب

چون شوی بیدار باز آید ذباب

چند زنبور ِ خیالی در پَرَد

میكشد این سو و آن سو میبرد

كمترین ِ آكلانست این خیال

و آن دگرها را شناسد ذوالجلال

هین گریز از جوق آكال غلیظ

سوی او كه گفت ما ایمت حفیظ

یا بسوی آنك او این حفظ یافت

گر نتانی سوی آن حافظ شتافت

دست را مسپار جز در دستِ پیر

حق شدست آن دستِ او را دستگیر

پیر عقلت كودكی خو كرده است

از جوار ِ نفس كاندر پرده است

عقل ِ كامل را قرین كن با خِرَد

تا كه باز آید خِرَد ز آن خوی بَد

چونك دست خود بدست او نهی

پس ز دست آكلان بیرون جهی

دست تو از اهل آن بیعت شود

كه یدُ الله فَوْقَ أَیدِیهِمْ بود

چون بدادی دستِ خود در دستِ پیر

پیر حكمت كه علیمست و خطیر

كو نبی وقتِ خویش است ای مرید

تا ازو نور ِ نبی آید پدید

در حُدیبیه شدی حاضر بدین

و آن صحابه ی بیعتی را هم قرین

پس ز دَه یار ِ مُبشر آمدی

همچو زرّ دَه دَهی خالص شدی

تا معیت راست آید زآنك مَرد

با كسی جفت است كو را دوست كرد

این جهان و آن جهان با او بود

وین حدیثِ احمدِ خوش خو بود

گفت المرء مع محبوبه

لا یفك القلب من مطلوبه

هر كجا دامست و دانه كم نشین

رو زبون گیرا زبون گیران ببین

ای زبون گیر ِ زبانان این بدان

دست هم بالای دستست ای جوان

تو زبونی و زبون گیر ای عجب

هم تو صید و صید گیر اندر طلب

بَینَ أیدی خلفهم سدا مباش

كه نبینی خصم را وآن خصم فاش

حرص صیادی ز صیدی مُغفل است

دلبریی می کند او بی دلست

تو كم از مرغی مباش اندر نشید

بَینَ أیدی خلف عصفوری بدید

چون بنزد دانه آید پیش و پس

چند گرداند سر و رو آن نفس

كای عجب پیش و پَسَم صیاد هست

تا كِشم از بیم او زین لقمه دست

تو ببین پس قصه ی فجار را

پیش بنگر مرگِ یار و جار را

کی هلاكت دادشان بی آلتی

او قرین تست در هر حالتی

حق شكنجه كرد و گرز و دست نیست

پس بدان بیدست حق داور کنیست

آنك میگفتی اگر حق هست كو

در شكنجه او مُقر میشد كه هو

وآنک میگفت این بعیدست و عجب

اشگ میراند و همی گفت ای قریب

چون فرار از دام واجب دیده است

دام ِ تو خود بر پَرَت چفسیده است

بر َكنم من بیخ این منحوس دام

از پی كامی نباشم تلخ كام

در خور ِ عقل تو گفتم این جواب

فهم كن وز جستجو رو بر متاب

بُگسل این حبلی كه حرص است و حسد

یاد كن فی جیدها حبلٌ مَسد

***

سبب كشتن خلیل علیه السلام زاغ را كی آن اشارات بقمع كدام صفت بود از صفات مذمومه ی مُهلكه در مرید

این سخن را نیست پایان و فراغ

ای خلیل حق چرا كشتی تو زاغ

بهر فرمان حكمتِ فرمان چه بود

اندكی ز اسرار آن باید نمود

كاغ كاغ و نعره ی زاغ سیاه

دایما باشد بدنیا عمر خواه

همچو ابلیس از خدای پاكِ فرد

تا قیامت عمر ِ تن درخواست كرد

گفت انظرنی الی یوم الجزا

كاشكی گفتی كه تبنا ربنا

عمر بی توبه همه جان کندست

مرگ حاضر غایب از حق بودنست

 عمر و مرگ این هر دو با حق خوش بود

بی خدا آبِ حیات آتش بود

این هم از تأثیر لعنت بود كو

در چنان حضرت همی شد عمر جو

از خدا غیر خدا را خواستن

ظن ِ افزونیست و كلی كاستن

خاصه عمری غرق در بیگانگی

در حضور شیر روبه شانگی

عمر بیشم ده كه تا پس تر روم

مُهلم افزون کن كه تا كمتر شوم

تا كه لعنت را نشانه او بود

بَد كسی باشد كه لعنت جو بود

عمر ِخوش در قرب جان پروردنست

عمر ِ زاغ از بهر سرگین خوردنست

عمر بیشم ده كه تا گه میخورم

دایم اینم ده كه بس بَد گوهرم

گر نه گه خوارست آن گنده دهان

گویدی كز خوی زاغم وارهان

***

مناجات

ای مُبدل كرده خاكی را بزر

خاك دیگر را بکرده بوالبشر

كار ِ تو تبدیل اعیان و عطا

كار من سهوست و نسیان و خطا

سهو و نسیان را مُبدل كن بعلم

من همه خلمم مرا کن صبر و حِلم

ای كه خاكِ شوره را تو نان كنی

وی كه نان مرده را تو جان كنی

ای كه جان ِخیره را رهبر كنی

وی كه بی ره را تو پیغمبر كنی

میكنی جزو زمین را آسمان

میفزایی در زمین از اختران

هر كه سازد زین جهان آبِ حیات

زوترَش از دیگران آید مَمات

دیده ی دل كو بگردون بنگریست

دید كاینجا هر دمی مینا گریست

قلب اعیانست و اكسیر محیط

ائتلاف خرقه ی تن بی مخیط

تو از آن روزی كه در هست آمدی

آتشی یا باد یا خاكی بُدی

گر بر آن حالت تو را بودی بقا

كی رسیدی مر ترا این ارتقا

از مُبدّل هستی اول نماند

هستیی بهتر بجای آن نشاند

همچنین تا صد هزاران هستها

بعد یكدیگر دوم به ز ابتدا

آن مُبدل بین وسایطرا بمان

كز وسایط دور گردی ز اصل ِ آن

واسطه هر جا فزون شد وصل جَست

واسطه كم ذوق ِ وصل افزون ترست

از سبب دانی شود كم حیرتت

حیرت تو ره دهد در حضرتت

این بقاها از فناها یافتی

از فنا اش رو چرا بر تافتی

ز آن فناها چه زبان بودت كه تا

بر بقا چفسیده ای ای نافقا

چون دوم از اولینت بهترست

پس فنا جو و مبدل را پَرَست

صد هزاران حشر دیدی ای عنود

تاكنون هر لحظه از بدو وجود

از جمادی بیخبر سوی نما

و ز نما سوی حیات و ابتلا

باز سوی عقل و تمییزاتِ خَوش

باز سوی خارج این پنج و شش

تا لب بحر این نشان ِ پایهاست

پس نشان ِ پا درون بحر لاست

زآنک منزلهای خشكی ز احتیاط

هست دهها و وطنها و رباط

باز منزلهای دریا در وقوف

وقت موج و حبس بی عرصه و سقوف

نیست پیدا آن مراحل را سنام

نه نشانست آن منازل را نه نام

هست صد چندان میان منزلین

آن طرف که از نما تا روح عین

در فناها این بقا را دیده ای

بر بقای جسم چون چفسیده ای

هین بده ای زاغ این جان باز باش

پیش ِ تبدیل ِ خدا جان باز باش

تازه می گیر و كهن را می سپار

كه هر امسالت فزونست از سه پار

ور نباشی نخل وار ایثار كن

كهنه بر كهنه نِه و انبار كن

كهنه و گندیده و پوسیده را

تحفه میبَر بهر هر نادیده را

آنك نو دید او خریدار تو نیست

صیدِ حقست او گرفتار تو نیست

هر كجا باشند جوق ِمرغ كور

بر تو جمع آیند ای سیلابِ شور

تا فزاید كوری از شورابها

زآنك آب شور افزاید عمی

اهل دنیا ز آن سبب اعمی دلند

شاربِ شورابه ی آب و گِلند

شور می ده كور می خرد در جهان

چون نداری آبِ حیوان در نهان

با چنین حالت بقا خواهی و یاد

همچو رنگی در سیه رویی تو شاد

در سیاهی زنگ از آن آسوده است

كو ز زاد و اصل زنگی بوده است

آنك روزی شاهد خوش رو بوَد

گر سیه گردد تدارك جو بوَد

مرغ ِپرّنده چو ماند در زمین

باشد اندر غصه و درد و حنین

مرغ ِخانه بر زمین خوش می رود

دانه چین و شاد و شاطر می دوَد

زآنك او از اصل بی پرواز بود

و آن دگر پرّنده و پرواز بود

***

قال النبی علیه السلام ارحموا ثلاثا ًعزیز قوم ذل و غنی قوم افتقر و عالما یلعب به الجهال

گفت پیغمبر كه رحم آرید بر

حال من كانَ غنیا فافتقر

والذی كانَ عزیزا فاحتقر

او صفیا عالما بین المضر

گفت پیغمبرکه با این سه گروه

رحم آرید ار ز سنگید و ز كوه

آنك او بعد از رئیسی خوار شد

و آن توانگر هم که بی دینار شد

و آن سوم آن عالمی كاندر جهان

مبتلی گردد میان ِ ابلهان

زآنك از عزت بخواری آمدن

همچو قطع عضو باشد از بدن

عضو گردد مُرده كز تن وا بُرید

نو بُریده جنبد اما نی مدید

هر كه از جام أَلست او خورد پار

هستش امسال آفتِ رنج و خمار

وآنك چون سگ ز اصل كهدانی بود

كی مرو را حرص ِ سلطانی بود

توبه او جوید كه كردست او گناه

آه او گوید كه گم كردست راه

***

قصه ی محبوس شدن آن آهو بچه در آخر خران و طعنه ی آن خران بر آن غریب گاه بجنگ و گاه بتسخر و مبتلی گشتن او بكاه خشك كه غذای او نیست و این صفتِ بنده ی خاص خداست میان اهل دنیا و اهل هوا و شهوت كه الاسلام بدا غریبا و سیعود غریبا فطوبی للغرباء، صدق رسول الله

آهوی را كرد صیادی شكار

اندر آخر كردش آن بی زینهار

آخُری را پُر زگاوان و خران

حبس آهو كرد چون استمگران

آهو از وحشت بهر سو میگریخت

او بپیش آن خران شب كاه ریخت

از مجاعت و اشتها هر گاو و خر

كاه را میخورد خوشتر از شكر

گاه آهو می رمید از سو بسو

گه ز دو دو گردِ كه میتافت رو

هر كرا با ضدّ ِ خود بگذاشتند

آن عقوبت را چو مرگ انگاشتند

تا سلیمان گفت کآن هُدهُد اگر

عجز را عذری نگوید معتبر

بُكشمش یا خود دهم او را عذاب

یك عذابِ سختِ بیرون از حساب

هان كدامست آن عذاب ای معتمد

در قفص بودن بغیر جنس ِ خَود

زین بدن اندر عذابی ای بشر

مرغ ِ روحت بسته با جنسی دگر

روح بازست و طبایع زاغها

دارد از زاغان ِو چغدان داغها

او بمانده در میانشان زار زار

همچو بوبكری بشهر سبزوار

***

حكایت محمد خوارزمشاه كی شهر سبزوار کی همه رافضی باشند بجنگ بگرفت امان جان خواستند گفت آنکه امان دهم كه از این شهر پیش من بهدیه ابوبكر نامی بیآورید

شد محمد الب الغ خوارزمشاه

در قتال ِ سبزوار پر پناه

تنگشان آورد لشكرهای او

اسپهش افتاد در قتل ِ عدو

سجده آوردند پیشش كالامان

حلقه مان در گوش كن وابخش جان

هر خراج وصلتی كه بایدت

آن ز ما هر موسمی افزایدت

جان ِما آن ِ تو است ای شیر خو

پیش ما چندی امانت باش گو

گفت نرهانید از من جان ِخویش

تا نیاریدم ابوبكری بپیش

تا مرا بوبكر نام از شهرتان

هدیه نآرید ای رمیده امتان

بدروم تان همچو كِشت ایقوم ِ دون

نه خراج اِستانم و نه هم فسون

بس جوال ِ زر كشیدندش براه

كز چُنین شهری ابوبكری مخواه

كی بود بوبكر اندر سبزوار

یا كلوخ ِخشك اندر جویبار

رو بتابید از زر و گفت ای مغان

تا نیاریدم ابوبكر ارمغان

هیچ سودی نیست كودك نیستم

تا بزرّ و سیم حیران بیستم

تا نیآری سجده نرهی ای زبون

گر بپیمایی تو مسجد را بكون

منهیان انگیختند از چپّ و راست

كاندرین ویرانه بوبكری كجاست

بعد سه روز و سه شب كه اشتافتند

یك ابوبكری نزاری یافتند

ره گذر بود و بمانده از مرض

در یكی گوشه ی خرابی پُرحرض

خفته بود او در یكی كنجی خراب

چون بدیدندش بگفتندش شتاب

خیز که سلطان ترا طالب شدست

كز تو خواهد شهر ما از قتل رَست

گفت اگر پایم بُدی یا مقدمی

خود براه خود بمقصد رفتمی

اندرین دشمن كده كی ماندمی

سوی شهر ِدوستان می راندمی

تخته ی مرده كشان بفراشتند

وآن ابوبكر مرا برداشتند

سوی خوارزمشاه حمالان کشان

می كشیدندش كه تا بیند نشان

سبزوارست این جهان و مردِ حق

اندرین جا ضایعست و ممتحق

هست خوارمشاه یزدان جلیل

دل همی خواهد از این قوم رذیل

گفت لاینظر الی تصویركم

فابتغوا ذا القلب فی تدبیركم

من ز صاحب دل كنم در تو نظر

نی بنقش ِ سجده و ایثار ِ زر

تو دل خود را چو دل پنداشتی

جست و جوی اهل ِدل بگذاشتی

دل كه گر هفصد چو این هفت آسمان

اندرو آید شود یاوه و نهان

این چُنین دل ریزها را دل مگو

سبزوار اندر ابوبكری مجو

صاحبِ دل آینه ی شش رو بود

حق ازو در شش جهت ناظر شود

هر كه اندر شش جهت دارد مَقر

نکندش بی واسطه ی او حق نظر

گر كند ردّ از برای او كند

ور قبول آرد همو باشد سند

بی ازو ندهد کسی را حق نوال

شمه ای گفتم از صاحبِ وصال

موهبت را بر كف دستش نهد

وز كفش آن را بمرحومان دهد

با كفش دریای كلّ را اتصال

هست بیچون و چگونه بر كمال

اتصالی كه نگنجد در كلام

گفتنش تكلیف باشد والسلام

صد جوال ِزر بیاری ای غنی

حق بگوید دل بیار ای منحنی

گر ز تو راضیست دل من راضی ام

ور ز تو مُعرض بود اعراضیم

ننگرم در تو در آن دل بنگرم

تحفه آن را آر ای جان بر درم

با تو او چونست هستم من چُنان

زیر پای مادران باشد جَنان

مادر و بابا و اصل ِخلق اوست

ایخنك آنكس كه داند دل ز پوست

تو بگویی نك دل آوردم بتو

گویدت پرست از این دلها قتو

آندلی آور كه قطبِ عالم اوست

جان ِ جان ِ جان ِ جان ِ آدم اوست

از برای آن دل پُر نور و ِبر

هست آن سلطان ِ دلها منتظر

تو بگردی روزها در سبزوار

آنچنان دل را نیابی ز اعتبار

پس دل ِ پژمرده ی پوسیده جان

بر سر تخته نهی آنسو كشان

كه دل آوردم ترا ای شهریار

به ازین دل نبود اندر سبزوار

گویدت این گورخانه ست جری

كه دل مُرده بدینجا آوری

رو بیآور آن دلی كو شاه خوست

كه امان ِ سبزوار كون ازوست

گویی آندل زین جهان پنهان بود

زآنك ظلمت با ضیا ضدّان بود

دشمنی آن دل از روز أَلَست

سبزوار طبع را میراثی است

زآنك او بازست و دنیا شهر ِزاغ

دیدن ناجنس بر ناجنس داغ

ور كند نرمی نفاقی می كند

ز استمالت ارتفاقی می كند

می کند آری نه از بهر نیاز

تا كه ناصح كم كند نصح ِ دراز

زآنك این زاغ ِ خس ِ مردار جو

صد هزاران مكر دار تو بتو

گر پذیرند آن نفاقش را رهید

شد نفاقش عین ِ صدق ِ مستفید

زآنك آن صاحب دل ِ با كرّ و فر

هست در بازار ِ ما معیوب خر

صاحبِ دل جو اگر بی جان نه ای

جنس ِ دل شو گر ضدِ سلطان نه ای

آنك زَرق او خوش آید مر ترا

آن ولی تست نه خاص ِ خدا

هر كه او بر خو و بر طبع تو زیست

پیش طبع ِ تو ولی است و نبیست

رو هوا بگذار تا بویت خدا

و آن مشام خوش عبر جویت شود

از هوا رانی دماغت فاسدست

مشك و عنبر پیش ِ مغزت كاسدست

حدّ ندارد این سخن و آهوی ما

می گریزد اندر آخر جابجا

***

بقیه ی قصه ی آهو و آخر خران

روزها آن آهوی خوش نافِ نر

در شكنجه بود در اصطبل ِ خر

مضطرب در نزع چون ماهی ز خشك

در یكی حقه معذب پشك و مُشك

یك خرش گفتی كه ها این بوالوحوش

طبع ِ شاهان دارد و میران خموش

و آن دگر تسخر زدی كز جزر و مَد

گوهر آوردست كی ارزان دهد

و آن خری گفتی كه با این نازكی

بر سریر شاه شو کو متكی

آنخری شد تخمه وز خوردن بماند

پس برسم دعوت آهو را بخواند

سر چنین كرد او كه نه رو ای فلان

اشتهاام نیست هستم ناتوان

گفت می دانم كه نازی می كنی

یا ز ناموس احترازی می كنی

گفت او با خود که آن طعمه ی توست

كه از آن اجزای تو زنده و نوست

من الیفِ مرغزاری بوده ام

در زلال ِ و روضها آسوده ام

گر قضا انداخت ما را در عذاب

كی رود آن خو و طبع مستطاب

گر گدا گشتم گدا رو كی شوم

ور لباسم كهنه گردد من نوم

سنبل و لاله و سپرغم نیز هم

با هزاران ناز و نفرت خورده ام

گفت آری لاف میزن لاف لاف

در غریبی بس توان گفتن گزاف

گفت نافم خود گواهی میدهد

مِنتی بر عود و عنبر می نهد

لیك آنرا كی شنود صاحب مشام

بر خر ِسرگین پرَست آن شد حرام

خر کمیز خر ببوید بر طریق

مُشك چون عرضه كنم با این فریق

بهر این گفت آن نبی مستجیب

رمز الاسلام فی الدنیا غریب

زآنك خویشانش هم از وی میرَمَند

گر چه با ذاتش ملایك همدمند

صورتش را جنس می بینند انام

لیك از وی می نیاید آن مَشام

همچو شیری در میان ِ نقش ِ گاو

دور می بینش ولی او را مكاو

ور بكاوی تركِ گاو ِ تن بگو

كه بدرّد گاو را آن شیر خو

طبع ِ گاوی از سرت بیرون كند

خوی حیوانی ز حیوان بَركند

گاو باشی شیر گردی نزد او

گر تو با گاوی خوشی شیری مجو

***

تفسیر إِنِّی أَری سَبْعَ بَقَراتٍ سِمانٍ یأْكُلُهُنَّ سَبْعٌ عِجافٌ آن گاوان لاغر را خدا بصفت شیران گرسنه آفریده بود تا آن هفت گاو فربه را باشتها میخوردند اگر چه آن خیالات صور گاوان در آینه ی خواب بنمودند تو معنی نگر

آن عزیز مصر میدیدی بخواب

چونك چشم غیب را شد فتح باب

هفت گاو ِ فربهِ بس پروری

خوردشان آن هفت گاو لاغری

در درون شیران بُدند آن لاغران

ورنه گاوانرا نبودندی خوران

پس بشر آمد بصورت مردِ كار

لیك در وی شیر پنهان مرد خوار

مرد را خوش واخورد فردش كند

صاف گردد دُردش ار دردش كند

زآن یكی دردی او ز جمله ی دردها

وارهد پا بر نهد او برسها

چند گویی همچو زاغ پر نحوس

ای خلیل از بهر چه كشتی خروس

گفت فرمان حکمت فرمان بگو

تا مسبح گردم آن را مو بمو

***

بیان آنك كشتن خلیل علیه السلام خروس را اشارت بقمع و قهر كدام صفت بود از صفات مذمومات مهلكات در باطن مُرید

شهوتی است او و بس شهوت پرَست

ز آن شرابِ زهرناكِ ژاژ مست

گر نه بهر نسل بودی ای وصی

آدم از ننگش بكردی خود خصی

گفت ابلیس لعین دادار را

دام ِ زفتی خواهم این اشكار را

زر و سیم و گله ای اسبش نمود

كه بدین تانی خلایق را ربود

گفت شاباش و ترش آویخت لنج

شد ترنجیده و ترش همچون ترنج

پس زر و گوهر ز معدنهای خَوش

كرد آن پس مانده را حق پیش كش

گیر این دام ِ دگر را ای لعین

گفت زین افزون ده ای نعم المعین

چرب و شیرین و شرابات ثمین

دادش و بس جامه ی ابریشمین

گفت یا رب بیش از این خواهم مدد

تا ببندمشان بحبل ِ من مَسَد

تا كه مستانت كه نرّ و پُر دلند

مردوار آن بندها را بُسکلند

تا بدین دام و رسنهای هوا

مردِ تو گردد ز نامردان جدا

دام دیگر خواهم ای سلطان ِ تخت

دام ِ مرد انداز ِو حیلت ساز ِ سخت

خمر و چنگ آورد در پیش او نهاد

نیم خنده زد بدان شد نیم شاد

سوی اضلال ِ ازل پیغام كرد

كه بر آر از قعر ِ بحر ِ فتنه گرد

نی یكی از بندگانت موسی است

برده ها در بحر او از گرد بست

آب از هر سو عنان را وا كشید

از تک دریا غباری بر جهید

چونك خوبیء زنان فا او نمود

كه ز عقل و صبر ِ مردان می فزود

پس زد انگشتك برقص اندر فتاد

كه بده زوتر رسیدم در مراد

چون بدید آن چشمهای پُر خمار

كه كند عقل و خرد را بی قرار

و آن صفای عارض آن دلبران

كه بسوزد چون سپند این دل بر آن

رو و خال و ابرو و لب چون عقیق

گوییا حق تافت از پرده ی رقیق

دید او آن غنج و برجست سبک

چون تجلیء حق از پرده ی تنک

***

تفسیر خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فِی أَحْسَنِ تَقْویم ثم رددناه اسفل سافلین و تفسیر و مَنْ نُعَمِّرْهُ نُنَكِّسْهُ فِی الْخَلْقِ

آدم حسن و ملک ساجد شده

همچو آدم باز معزول آمده

گفت آوَه بعد هستی نیستی

گفت جرمت این که افزون زیستی

جبرئیلش می كشاند مو كِشان

كه برو زین خلد و از جوق ِخوشان

گفت بعد از عز این اذلال چیست

گفت آن دادست و اینت داوریست

جبرئیلا سجده می كردی بجان

چون كنون میرانیم تو از جنان

حله می پرّد ز من در امتحان

همچو برگ از نخل در فصل ِ خزان

آن رخی كه تاب او بُد ماه وار

شد بپیری همچو پشتِ سوسمار

و آن سر و فرق گش شعشع شده

وقتِ پیری ناخوش و اصلع شده

و آن قد صف درّ نازان چون سنان

گشته در پیری دو تا همچون كمان

رنگ لاله گشته رنگ زعفران

زور شیرش گشته چون زهره ی زنان

آنك مردی در بغل كردی بفن

می بگیرندش بغل وقتِ شدن

این خود آثار غم و پژمردگیست

هر یكی زینها رسول مردگیست

***

تفسیر اسفل سافلین إِلا الَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ فَلَهُمْ أَجْرٌ غَیرُ مَمْنُونٍ

لیك گر باشد طبیبش نور حق

نیست از پیری و تب نقصان و دق

سستی او هست چون سستی مست

كاندر آن سستیش رشك رستمست

گر بمیرد استخوانش غرق ذوق

ذره ذره اش در شعاع ِ نور ِ شوق

وآنك آنش نیست باغ ِ بی ثمر

كه خزانش می كند زیر و زبر

ُگل نماند خارها ماند سیاه

زرد و بی مغز آمده چون تل ّ كاه

تا چه زلت كرد آن باغ ای خدا

كه ازو این حلـّه ها گردد جدا

خویشتن را دید و دیدِ خویشتن

زهر قتالست هین ای ممتحن

شاهدی كز عشق او عالم گریست

عالمش می راند از خود جرم چیست

جرم آنك زیور عاریه بست

كرد دعوی كین حُلل ملك منست

واستانیم آن كه تا داند یقین

خرمن آن ماست خوبان دانه چین

تا بداند كان حُلل عاریه بود

پرتوی بود آن ز خورشید وجود

آن جمال و قدرت و فضل و هنر

ز آفتابِ حُسن كرد این سو سفر

باز میگردند چون استارها

نور آن خورشید زین دیوارها

پرتو خورشید شد واجایگاه

ماند هر دیوار تاریك و سیاه

آنك كرد او در رُخ خوبانت دنگ

نور ِخورشیدست از شیشه ی سه رنگ

شیشه های رنگ رنگ آن نور را

می نمایند این چنین رنگین بما

چون نماند شیشهای رنگ رنگ

نور ِ بی رنگت كند آنگاه دنگ

خوی كن بی شیشه دیدن نور را

تا چو شیشه بشكند نبود عمی

قانعی با دانش ِ آموخته

در چراغ ِ غیر چشم افروخته

او چراغ خویش برباید كه تا

تو بدانی مستعیری نی فتا

گر تو كردی شكر و سعی مجتهَد

غم مخور كه صد چنان بازت دهد

ور نكردی شكر اكنون خون گِری

كه شدست آن حسن از كافر بری

أمة الكفران أَضَلَّ أعمالهم

أمة الایمان أَصْلَحَ بالهم

گم شد از بی شكر خوبی و هنر

كه دگر هرگز نبیند ز آن اثر

خویشی و بی خویشی و شكر و وداد

رفت زآن سان كه نیاردشان بیاد

كه أَضَلَّ أَعْمالَهُمْ ای كافران

جستن كامست از هر كامران

جز ز اهل شكر و اصحابِ وفا

كه مر ایشان راست دولت در قفا

دولت رفته كجا قوّت دهد

دولت آینده خاصیت دهد

قرض ده زین دولت اندر اقرضوا

تا كه صد دولت ببینی پیش ِ رو

اندكی زین شرب كم كن بهر خویش

تا كه حوض كوثری یابی بپیش

جرعه بر خاكِ وفا آنكس كه ریخت

كی تواند صیدِ دولت زو گریخت

خوش كند دلشان كه أَصْلَحَ بالهم

ردّ من بعد التوی انزالهم

ای اجل وی ترك غارت ساز ده

هر چه بُردی زین شكوران بازده

وا دهد ایشان نبپذیرند آن

زآنك منعم گشته اند از رختِ جان

صوفییم و حرقها انداختیم

باز نستانیم چون درباختیم

ما عوض دیدیم آنگه چون عوض

رفت از ما حاجت و حرص و غرض

ز آبِ شور و مُهلكی بیرون شدیم

بر رحیق و چشمه ی كوثر زدیم

آنچ كردی ای جهان با دیگران

بی وفایی و فن و ناز ِگران

بر سرت ریزیم ما بهر جزا

كه شهیدیم آمده اندر غزا

تا بدانی كه خدای پاك را

بندگان هستند پر حمله و مری

سبلتِ تزویر دنیا بر كنند

خیمه را بر باروی نصرت زنند

این شهیدان باز نو غازی شدند

وین اسیران باز بر نصرت زنند

سر برآوردند باز از نیستی

كه ببین ما را گر اكمه نیستی

تا بدانی در عدم خورشیدهاست

و آنچ اینجا آفتاب آنجا سهاست

در عدم هستی برادر چون بود

ضد اندر ضد چون مكنون بود

یخْرِجُ الْحَی مِنَ الْمَیتِ بدان

كه عدم آمد امیدِ عابدان

مردِ كارنده كه انبارش تهیست

شاد و خوش نه بر امیدِ نیستیست

كه بروید آن ز سوی نیستی

فهم كن گر واقف معنیستی

دم بدم از نیستی تو منتظر

كه بیابی فهم و ذوق آرام و بر

نیست دستوری گشاد این راز را

ورنه بغدادی كنم ابخاز را

پس خزانه ی صنع حق باشد عدم

كه بر آرد زو عطاها دم بدم

مبدع آمد حق و مبدع آن بود

كه بر آرد فرع بی اصل و سند

***

مثال عالم هست نیست نما و عالم نیست هست نما

نیست را بنمود هست و محتشم

هست را بنمود بر شكل عَدَم

بحر را پوشید و كف كرد آشكار

باد را پوشید و بنمودت غبار

چون مناره ی خاك پیچان در هوا

خاك از خود چون برآید بر علا

خاك را بینی به بالا ای علیل

باد را نی جز بتعریف دلیل

كف همی بینی روانه هر طرف

كفّ بی دریا ندارد منصرف

كف بحس بینی و دریا از دلیل

فكر پنهان آشكار قال و قیل

نفی را اثبات می پنداشتیم

دیده ی معدوم بینی داشتیم

دیده ی كاندر نعاسی شد پدید

كی تواند جز خیال و نیست دید

لاجرم سر گشته گشتیم از ضلال

چون حقیقت شد نهان پیدا خیال

این عدم را چون نشاند اندر نظر

چون نهان كرد آن حقیقت از بَصَر

آفرین ای اوستادِ سحر باف

كه نمودی معرضانرا دُرد صاف

ساحران مهتاب پیمایند زود

پیش بازرگان و زر گیرند سود

سیم برُبایند زین گون پیچ پیچ

سیم از كف رفته و كرباس هیچ

این جهان جادوست ما آن تاجریم

كه ازو مهتابِ پیموده خریم

گز كند كرباس پانصد گز شتاب

ساحرانه او ز نور ِ ماهتاب

چون ستد او سیم عمرت ای رهی

سیم شد كرباس نی كیسه تهی

قل اعوذت خواند باید كای احد

هین ز نفاثات افغان وز عقد

می دمند اندر گره آن ساحرات

الغیاث المستغاث از بُرد و مات

لیك بر خوان از زبان ِ فعل نیز

كه زبان قول سُستست ای عزیز

در زمانه مر ترا سه همرهند

ز آن یكی وافی و این دو غدرمند

آن یكی یاران و دیگر رخت و مال

و آن سوم وافیست آن حسن الفعال

مال نآید با تو بیرون از قصور

یار آید لیك آید تا بگور

چون ترا روز اجل آید بپیش

یار گوید از زبان ِ حال ِ خویش

تا بدینجا بیش همره نیستم

بر سر گورت زمانی بیستم

فعل ِ تو وافیست زو كن ملتحَد

كه درآید با تو در قعر ِ َلحَد

***

در تفسیر قول مصطفی علیه السلام لابد من قرین یدفن معك و هو حی و تدفن و معه و أنت میت ان كان كریما اكرمك و ان كان لئیما اسلمك و ذلك القرین عملك فاصلحه ما استطعت صدق رسول اللَّه

پس پیمبر گفت بهر این طریق

با وفاتر از عمل نبود رفیق

گر بود نیكو ابد یارت شود

ور بود بَد در لحد مارت شود

این عمل وین كسب در راه سِداد

كی توان كرد ای پدر بی اوستاد

دون ترین كسبی كه در عالم رود

هیچ بی ارشادِ استادی بود

اولش علمست آن گاهی عمل

تا دهد بر بعد مهلت تا اجل

استعینوا فی الحرف یا ذا النهی

من كریم ٍ صالح ِ من أهلها

اطلب الدرّ اخی وسط الصدف

وَ اطلب الفنّ من ارباب الحرَف

ان رأیتم ناصحین انصفوا

بادروا التعلیم لا تستنكفوا

در دباغی گر خلق پوشید مَرد

خواجگی خواجه را آن كم نكرد

وقت دم آهنگر ار پوشید دلق

احتشام او نشد كم پیش خلق

پس لباس كبر بیرون كن ز تن

ملبس ِ ذل پوش در آموختن

علم آموزی طریقش قولی است

حرفت اندوزی طریقش فعلی است

فقرخواهی آن بصحبت قایمست

نی زبانت كار میآید نه دست

دانش ِ آن را ستاند جان ز جان

نه ز راه دفتر و نه از زبان

در دل سالك اگر هست آن رموز

رمز دانی نیست سالک را هنوز

تا دلش را شرح آن سازد ضیا

پس أَلَمْ نَشْرَحْ بفرماید خدا

كه درون سینه شرحت داده ایم

شرح اندر سینه ات بنهاده ایم

تو هنوز از خارج آن را طالبی

محلبی از دیگران چون حالبی

چشمه ی شیرست در تو بی كنار

تو چرا می شیر جوئی از تغار

منفذی داری ببحر ای آب گیر

ننگ دار از آب جُستن از غدیر

كه أَلَمْ نَشْرَحْ نه شرحت هست باز

چون شدی تو شرح جو و كدیه ساز

در نگر در شرح ِ دل در اندرون

تا نیاید طعنه ی لا یبصرون

***

تفسیر وَ هُوَ مَعَكُمْ

یك سبد پُر نان ترا بر فرق ِ سر

تو همی خواهی لبِ نان در بدر

در سر خود پیچ و هِل خیره سری

رو در ِدل زن چرا بر هر دری

تا بزانویی میان ِ آبِ جو

غافل از خود زین و آن تو آب جو

پیش آب و پس هم آبِ با مدد

چشمها را پیش سد و خلف سد

اسب زیر ران و فارس اسب جو

چیست این گفت اسب لیكن اسب كو

هی نه اسبست این بزیر تو پدید

گفت آری لیك خود اسبی كه دید

مستِ آن و پیش ِ روی اوست آن

اندر آب و بی خبر ز آبِ روان

چون گهر در بحر و گوید بحر كو

و آن خیال چون صدف دیوار ِ او

گفتن ِ آن كو حجابش می شود

ابر ِ تابِ آفتابش می شود

بندِ چشم ِ اوست هم چشم بَدَش

عین رفع سدّ او گشته سدش

بندِ گوش او شده هم گوش او

هوش با خود دار ای مدهوش ِ او

***

در معنی تفسیر قول مصطفی علیه السلام من جعل الهموم هما واحدا كفاه الله سائر همومه و من تفرقت به الهموم لایبالی الله فی ای واداهلكه

هوش را توزیع كردی بر جهات

می نیرزد ترّه ای آن ُترّهات

آب هُش را می كشد هر بیخ خار

آب هوشت چون رسد سوی ثمار

هین بزن آنشاخ بَد را خو كنش

آب دِه این شاخ خوش را نو كنش

هر دو سبزند این زمان آخر نگر

كین شود باطل از آن روید ثمر

آبِ باغ این را حلال آن را حرام

فرق را آخر ببینی والسلام

عدل چه بود آب ده اشجار را

ظلم چه بود آب دادن خار را

عدل وضع ِ نعمتی در موضعش

نه بهر بیخی كه باشد آب كش

ظلم چه بود وضع در ناموضعی

كه نباشد جز بلا را منبعی

نعمت حق را بجان و عقل ده

نه بطبع پُر ِزحیر پُر گِره

بار كن پیکار ِ غم را بر تنت

بر دل و جان كم نه آن جان كندنت

بر سر عیسی نهاده ُتنگ بار

خر سكیزه می زند در مرغزار

سرمه را در گوش كردن شرط نیست

كار ِ دل را جُستن از تن شرط نیست

گر دلی رو ناز كن خواری مكش

ور تنی شِكـّر منوش و زهر چش

زهر تن را نافعست و قند بَد

تن همان بهتر كه باشد بی مدد

هیزم دوزخ تنست و كم ُكنش

ور بروید هیزمی رو بَركنش

ورنه حمال حطب باشی حطب

در دو عالم همچو جفتِ بولهب

از حطب بشناس شاخ ِ سِدره را

گر چه هر دو سبز باشند ای فتی

اصل آنشاخست هفتم آسمان

اصل این شاخست از نار و دخان

هست مانندا بصورت پیش ِ حس

كه غلط بینست چشم ِ و كیش ِ حس

هست آن پیدا بپیش چشم دل

جهد كن پیش دل آ جهد المقل

ور نداری پا بجنبان خویش را

تا ببینی هر كم و هر بیش را

***

در معنی این بیت

گر روه روی راه برت بگشایند

ور نیست شوی بهستیت بگرایند

گر زلیخا بست درها هر طرف

یافت یوسف هم ز جنبش منصرف

باز شد قفل و درو شد ره پدید

چون توكل كرد یوسف برجهید

گر چه رخنه نیست عالم را پدید

خیره یوسف وار می باید دوید

تا گشاید قفل و در پیدا شود

سوی بی جایی شما را جا شود

آمدی اندر جهان ای ممتحن

هیچ می بینی طریق ِ آمدن

تو ز جایی آمدی وز موطنی

آمدن را راه دانی هیچ نی

گر ندانی تا نگویی راه نیست

زین ره بیراهه ما را رفتنیست

میروی در خواب شادان چپّ و راست

هیچ دانی راه آن میدان كجاست

تو ببند آن چشم و خود تسلیم كن

خویش را بینی در آن شهر كهن

چشم چون بندی كه صد چشم خمار

بندِ چشم ِتست این سو از غرار

چار چشمی تو ز عشق ِ مشتری

بر امیدِ مهتری و سروری

ور بخسپی مشتری بینی بخواب

جغد بد كی خواب بیند جز خراب

مشتری خواهی بهر دم پیچ پیچ

تو چه داری كه فروشی هیچ هیچ

گر دلت را نان بُدی یا چاشتی

از خریداران فراغت داشتی

***

قصه ی آنشخص كه دعوی پیغامبری می كرد گفتندش چه خورده ای كه گیج شده ای و یاوه می گویی گفت اگر چیزی یافتمی كه خوردمی نه گیج شدمی و نه یاوه گفتمی كی هر سخن ِ نیك كی با غیر اهلش گویند یاوه گفته باشند اگر چه در آن یاوه گفتن مأمورند

آن یكی می گفت من پیغمبرم

از همه پیغمبران فاضل ترم

گردنش بَستند و بُردندش بشاه

كین همی گوید رسولم از اله

خلق بر وی جمع چون مور و ملخ

كه چه مكرست و چه تزویر و چه فخ

گر رسول آنست كآید از عدم

ما همه پیغمبریم و محتشم

ما از آنجا آمدیم این جا غریب

تو چرا مخصوص باشی ای ادیب

نه شما چون طفل ِ خفته آمدیت

بی خبر از راه وز منزل بُدیت

از منازل خفته بگذشتید و مست

بی خبر از راه و از بالا و پست

ما ببیداری روان گشتیم و خَوش

از ورای پنج و شش تا پنج و شش

دیده منزلها ز اصل و از اساس

چون قلاوزان خبیر و ره شناس

شاه را گفتند اشكنجه ش بكن

تا نگوید جنس ِ او هیچ این سخُن

شاه دیدش بس نزار و بس ضعیف

كه بیك سیلی بمیرد آن نحیف

كی توان او را فشردن یا زدن

كه چو شیشه گشته است او را بدن

لیك با او گویم از راهِ خوشی

كه چرا داری تو لافِ سركشی

از درشتی نآید اینجا هیچ كار

هم بنرمی سر كند از غار مار

مردمانرا دور كرد از گردِ وی

شه لطیفی بود و نرمی ورد وی

پس نشاندش باز پرسیدش ز جا

كه كجا داری معاش و ملتجی

گفت ای شه هستم از دارُ السلام

آمده از ره درین دارالملام

نه مرا خانه ست و نه یك همنشین

خانه كی كردست ماهی در زمین

باز شاه از روی لاغش گفت باز

كه چه خوردی و چه داری چاشت ساز

اشتهی داری چه خوردی بامداد

كه چنین سر مستی و پُر لاف و باد

گفت اگر نانم بُدی خشك و تری

كی کنیمی دعوی پیغمبری

دعوی پیغمبری با این گروه

همچنان باشد كه دل جُستن ز كوه

كس ز كوه و سنگ عقل و دل نجُست

فهم و ضبطِ نكته ی مشكل نجُست

هر چه گویی باز گوید كه همآن

می كند افسوس چون مستهزیان

از كجا این قوم و پیغام از كجا

از جمادی جان كرا باشد رجا

گر تو پیغام ِ زنی آری و زر

پیش تو ننهند جمله سیم و سر

كه فلانجا شاهدت میخواندت

عاشق آمد بر تو و می داندت

ور تو پیغام خدا آری چو شهد

كه بیآ سوی خدا ای نیك عهد

از جهان مرگ سوی برگ رو

چون بقا ممكن بود فانی مشو

قصد خون تو كنند و قصد سر

نه از برای حِمیتِ دین و هنر

***

سبب عداوت اعام و بیگانه زیستن ایشان باولیا خدا كی بحقشان میخوانند و بآب حیات ابدی

بلك از چفسبدگی بر خان و مان

تلخشان آید شنیدن این بیان

خرقه ای بر ریش خر چفسید سخت

چونك خواهی بر كنی زو لخت لخت

جفته اندازد یقین آن خر ز درد

حبذا آنكس كزو پرهیز كرد

خاصه پنجه ریش و هر جا خرقه ای

بر سرش چفسیده در نم غرقه ای

خان و مان چون خرقه و این حرص ریش

حرص ِ هر گه بیش باشد ریش بیش

خان و مان ِ چغد ویرانست و بس

نشنود اوصافِ بغداد و طبس

گر بیآید باز سلطانی ز راه

صد خبر آرد بدین چغدان ز شاه

شرح ِ دارالملك و باغستان و جو

بس بر او افسوس دارد هر عدو

كه چه باز آورد افسانه ی كهن

كز گزاف و لاف می بافد سخن

كهنه ایشانند و پوسیده ی ابد

ورنه آن دم كهنه را نو می كند

مردگان كهنه را جان میدهد

تاج ِ عقل و نور ِایمان میدهد

دل مدزد از دلربای روح بخش

كه سوارت میكند بر پشتِ رخش

سر مدزد از سرفراز ِ تاج ده

كو ز پای دل گشاید صد گره

با كه گویم در همه ده زنده كو

سوی آبِ زندگی پوینده كو

تو بیك خواری گریزانی ز عشق

تو بجز نامه چه میدانی ز عشق

عشق را صد ناز و استكبار هست

عشق با صد ناز می آید بدست

عشق چون وافیست وافی می خرد

در حریفِ بی وفا می ننگرد

چون درختست آدمی و بیخ عهد

بیخ را تیمار می باید بجهد

عهدِ فاسد بیخ ِ پوسیده بود

وز ثمار ِو لطف بُبریده بود

شاخ و برگِ نخل اگر چه سبز بود

با فسادِ بیخ سبزی نیست سود

ور ندارد برگِ سبز و بیخ هست

عاقبت بیرون كند صد برگ دست

تو مشو غرّه بعلمش عهد جو

علم چون قشرست و عهدش مغز او

***

در بیان آنك مردِ بد كار چون متمكن شود در بدكاری شود و اثر دولت نیكو كاران ببیند شیطان شود و مانع خیر گردد از حسد همچون شیطان كه خرمن سوخته همه را خرمن سوخته خواهد أَرَأَیتَ الَّذِی ینْهی عَبْداً إِذا صَلَّی

وافیانرا چون ببینی كرده سود

تو چو شیطانی شوی آنجا حسود

هر كرا باشد مزاج و طبع سُست

او نخواهد هیچ كس را تن درست

گر نخواهی رشكِ ابلیسی بیا

از در دعوی بدرگاه وفا

چون وفاات نیست باری دم مزن

كه سخن دعویست اغلب ما و من

این سخن در سینه دخل مغزهاست

در خموشی مغز ِ جانرا صد نماست

چون بیآمد در زبان شد خرج مغز

خرج كم كن تا بماند مغز نغز

مردِ كم گوینده را فكرست زفت

قشر گفتن چون فزون شد مغز رفت

پوست افزون بود لاغر بود مغز

پوست لاغر شد چو کامل گشت و نغز

بنگر این هر سه ز خامی رسته را

جوز را و لوز را و پسته را

هرك او عصیان كند شیطان شود

كی حسودِ دولتِ نیكان شود

چونك در عهدِ خدا كردی وفا

از كرم عهدت نگه دارد خدا

از وفای حق تو بسته دیده ای

اذكروا اذكركم نشنیده ای

گوش نه أَوْفُوا بِعَهْدِی گوش دار

تا كه أوف عهد كم آید ز یار

عهد و قرض ما چه باشد ای حزین

همچو دانه خشك كِشتن در زمین

نه زمین را زان فروغ و لمتری

نه خداوندِ زمین را توانگری

جز اشارت كه ازین می بایدم

كه تو دادی اصل ِ این را از عدم

خوردم و دانه بیآوردم نشان

كه ازین نعمت بسوی ما كشان

پس دعای خشك هِل ای نیكبخت

كه فشاند دانه میخواهد درخت

گر نداری دانه ایزد ز آن دعا

بخشدت نخلی كه نعم ما سعی

همچو مریم درد بودش دانه نی

سبز كرد آن نخل را صاحب فنی

زآنك وافی بود آن خاتون ِ راد

بی مرادش داد یزدان صد مراد

آن جماعت را كه وافی بوده اند

بر همه اصنافشان افزوده ان

گشت دریاها مسخّرشان و كوه

چار عنصر نیز بنده ی آن گروه

این خود اكرامیست از بهر ِنشان

تا ببینند اهل ِ انكار آن عیان

آن كرامتهای پنهانشان كه آن

در نیآید در حواس و در بیان

كار آن دارد خود آن باشد ابد

دائما نی منقطع نی مُسترد

***

مناجات

ای دهنده ی قوت و تمكین و ثبات

خلق را زین بی ثباتی دِه نجات

اندر آن كاری كه ثابت بود نیست

قایمی ده نفس را كه منثیست

صبرشان بخش و كفه ی میزان گران

وارهانشان از فن صورتگران

وز حسودی بازشان خر ای كریم

تا نباشند از حسد دیو رجیم

در نعیم ِ فانی مال و جسد

چون همی سوزند عامه از حسد

پادشاهان بین كه لشكر می كِشند

از حسد خویشان ِ خود را می ُكشند

عاشقان ِ لعبتان ِ پُر قذر

كرده قصدِ خون و جان همدگر

ویس و رامین خسرو و شیرین بخوان

كه چه كردند از حسد آن ابلهان

كه فنا شد عاشق و معشوق نیز

هم نه چیزند و هواشان هم نه چیز

پاك الهی كه عدم بر هم زند

مر عدم را بر عدم عاشق كند

در دل نه دل حسدها سر كند

نیست راهست این چنین مضطر كند

این زنانی كز همه مشفق ترند

از حسد دو ضرّه خود را می خورند

تا كه مردانی كه خود سنگین دل اند

از حسد تا در كدامین منزل اند

گر نكردی شرع افسونی لطیف

بر دریدی هر كسی جسم ِ حریف

شرع بهر دفع ِ شر رایی زند

دیو را در شیشه ی حجت كند

از گواه و از یمین و از نكول

تا بشیشه در رود دیو ِ فضول

مثل میزانی كه خشنودی دو ضد

جمع می آید یقین در هزل و جد

شرع را چون کیله و ترازو دان یقین

كه بدو خصمان رهند از جنگ و كین

گر ترازو نبود آن خصم از جدال

كی رهد از وهم حیف و احتیال

پس درین مردار زشتِ بی وفا

این همه رشكست و خصمست و جفا

پس در آن اقبال و دولت چون بود

چون شود جنی و انسی در حسد

آن شیاطین خود حسودِ كهنه اند

یك زمان از ره زنی خالی نِه اند

و آن بنی آدم كه عُصیان كِشته اند

از حسودی نیز شیطان گشته اند

از نبی بر خوان كه شیطانان اِنس

گشته اند از مسخ ِ حق با دیو جنس

دیو چون عاجز شود در افتتان

استعانت جوید او زین اِنسیان

كه شما یارید با ما یاریی

جانب مایید جانب داریی

گر كسی را ره زنند اندر جهان

هر دو گون شیطان برآید شادمان

ور كسی جان بُرد و شد در دین بلند

نوحه می دارند آن دو رشك مند

هر دو می خایند دندان ِ حسد

بر كسی كه داد ادیب او را خِرَد

***

پرسیدن پادشاه از آن مدعی نبوت كی آنک رسول راستین باشد و ثابت شود با او چه باشد که کسی را بخشد یا بصحبت و خدمت او چه بخشش یابند غیر نصیحت کی بزبان می گوید

شاه پرسیدش كه باری وحی چیست

یا چه حاصل دارد آنكس كو نبیست

گفت خود آن چیست كش حاصل نشد

یا چه دولت ماند كو واصل نشد

گیرم این وحی نبی گنجور نیست

هم كم از وحی دل ِ زنبور نیست

چونك اوحی الرّب الی النحل آمدست

خانه ی وحیش پر از حلوا شدست

او بنور وحی حق عز و جل

كرد عالم را پُر از شمع و عسل

این كه كرّمناست بالا می رود

وحیش از زنبور كمتر کی بود

نه تو اعطیناکَ كوثر خوانده ای

پس چرا خشكی و تشنه مانده ای

یا مگر فرعونی و كوثر چو نیل

بر تو خون گشتست و ناخوش ای علیل

توبه كن بیزار شو از هر عدو

كو ندارد آبِ كوثر در كدو

هر كرا دیدی ز كوثر سرخ رو

او محمد خوست با او گیر خو

تا احبّ لله آیی در حساب

كز درختِ احمدی با اوست سیب

هر كرا دیدی ز كوثر خشك لب

دشمنش میدار همچون مرگ و تب

گر چه بابای توست و مام ِ تو

کو حقیقت هست خون آشام ِ تو

از خلیل حق بیآموز این سیر

كه شد او بیزار اول از پدر

تا كه ابغض لله آیی پیش حق

تا نگیرد بر تو رشكِ عشق دق

تا نخوانی لا و الا الله را

درنیابی منهج این راه را

***

داستان آن عاشق كی با معشوق خود برشمرد خدمتها و وفاهای خود را و شبهای دراز تَتَجافی جُنُوبُهُمْ عَنِ الْمَضاجِعِ را و بی نوایی و جگر تشنگی روزهای دراز او میگفت كی من جز این خدمت نمیدانم اگر خدمت دیگر هست مرا ارشاد كن كی هر چه فرمایی منقادم اگر در آتش رفتنست چون خلیل علیه السلام و اگر در دهان نهنگ دریا فتادنست چون یونس علیه السلام و اگر هفتاد بار كشته شدنست چون جرجیس علیه السلام و اگر از گریه نابینا شدنست چون شعیب علیه السلام و وفا و جان بازی انبیا را علیهم السلام شمار نیست و جواب گفتن معشوق او را

آن یكی عاشق بپیش یار ِخود

میشمرد از خدمت و كار ِخود

كز برای تو چنین كردم چنان

تیرها خوردم در این رزم و سنان

مال رفت و زور رفت و نام رفت

بر من از عشقت بسی ناكام رفت

هیچ صبحم خفته یا خندان نیافت

هیچ شامم با سر و سامان نیافت

آنچ او نوشیده بود از تلخ و درد

او بتفضیلش یكایك می شمرد

نه از برای مِنتی بل مینمود

بر درستی محبّت صد شهود

عاقلان را یك اشارت بس بود

عاشقان را تشنگی زآن كی رود

میكند تكرار گفتن بی ملال

كی ز اشارت بس كند حوت از زلال

صد سخن میگفت ز آن دردِ كهن

در شكایت كه نگفتم یك سخن

آتشی بودش نمی دانست چیست

لیك چون شمع از تفِ آن میگریست

گفت معشوق این همه كردی و لیك

گوش بگشا پهن و اندر یاب نیك

كآنچ اصل ِ اصل ِ عشقست و ولاست

آن نكردی اینچ كردی فرعهاست

گفتش آن عاشق بگو کآن اصل چیست

گفت اصلش مردنست و نیستیست

تو همه كردی نمردی زنده ای

هین بمیر ار یار ِ جان با زنده ای

هم در آن دم شد دراز و جان بداد

همچو ُگل در باخت سر خندان و شاد

ماند آن خنده برو وقفِ ابد

همچو جان و عقل ِعارف بی كبد

نور ِمَه آلوده كی گردد ابد

گر زند آن نور بر هر نیك و بَد

او ز جمله پاك وا گردد بماه

همچو نور ِعقل و جان سوی اله

وصف پاكی وقف بر نور مه است

تابشش گر بر نجاساتِ رَه است

ز آن نجاسات ره و آلودگی

نور را حاصل نگردد بَد رگی

ارْجِعِی بشنود نور ِآفتاب

سوی اصل ِ خویش باز آمد شتاب

نه ز گلخنها برو ننگی بماند

نه ز گلشنها برو رنگی بماند

نور ِدیده نور ِدیده بازگشت

ماند در سودای او صحرا و دشت

***

یكی پرسید از عالمی عارفی كی اگر کسی بگرید بآواز و آه كند و نوحه كند نمازش باطل شود، جواب گفت كی نام ِ آن آبِ دیده است تا آن گرینده چه دیده است، اگر شوق ِخدا دیده است و می گرید یا پشیمانی گناهی نمازش تباه نشود بلك كمال گیرد كی لا صلوة الا بحضور القلب و اگر او رنجوری تن یا فراق فرزند دیده است نمازش تباه شود كی اصل ِ نماز تركِ تنست و تركِ فرزند ابراهیم وار كی فرزند را قربان می كرد از بهر تكمیل نماز و تن را بآتش نمرود می سپرد و امر آمد مصطفی را علیه السلام بدین خصال كه فاتبَعَ مِلَةَ إِبْراهِیمَ قَدْ كانَتْ لَكُمْ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ فِی إِبْراهِیمَ

آن یكی پرسید از مفتی براز

گر كسی گرید بنوحه در نماز

آن نماز او عجب باطل شود

یا نمازش جایز و كامل بود

گفت آبِ دیده نامش بهر چیست

بنگری تا که چه دید او و گریست

آبِ دیده تا چه دید او از نهان

تا بدآن شد او زچشمه ی خود روان

آن جهان گر دیده است آن پُر نیاز

رونقی یابد ز نوحه ی او نماز

ور ز رنج ِ تن بود آن گریه وز سوگ

ریسمان بُسکست و هم بشكست دوك

***

مریدی در آمد بخدمت شیخ و ازین شیخ پیر در سن نمی خواهم بلك پیر ِعقل و معرفت و اگر چه عیسیست علیه السلام در گهواره و یحیی است در مكتبِ كودكان، مرید شیخ را گریان دید او نیز به موافقت و گریست، چون فارغ شد و بدر آمد مریدی دیگر كی از حال شیخ واقف تر بود از سر غیرت در عقبِ او تیز بیرون آمد گفتش ای برادر من ترا گفته باشم الله الله تا نیندیشی و نگویی كی شیخ میگریست و من نیز می گریستم كی سی سال ریاضت بی ریا باید كرد و از عقبات و دریاهای پُر نهنگ و كوههای بلندِ پُر شیر و پلنگ می باید گذشت تا بدآن گریه ی شیخ رسی یا نرسی، اگر رسی ِ ُزویت لی الارض گویی بسیار

یك مریدی اندر آمد پیش ِ پیر

پیر اندر گریه بود و در نفیر

شیخ را چون دید گریان آن مرید

گشت گریان آب از چشمش دوید

گوشور یكبار خندد گر دو بار

چونك لاغ املی كند یاری بیار

بار ِاول از ره تقلید و سوم

كه همی بیند كه میخندند قوم

َكر بخندد همچو ایشان آن زمان

بی خبر از حالتِ خندندگان

باز او پرسد كه خنده بر چه بود

پس دوم كرّت بخندد چون شنود

پس مقلد نیز مانند كرست

اندر آن شادی كه او را در سرست

پَرّ ِتو شیخ آمد و منهل ز شیخ

قبض و شادی نه از مریدان بل ز شیخ

چون سپد بر آب و نوری بر زُجاج

گر ز خود دانند آن باشد خداج

چون جدا گردد ز جو داند عنود

كاندرو آن آبِ خوش از جوی بود

آبگینه هم بداند از غروب

كآن لمع بود از مهِ تابان ِ خوب

چونك چشمش را گشاید امر ِقم

پس بخندد چون سحر بار ِ دوم

خنده ش آید هم بر آن خنده ی خودش

كه در آن تقلید بر می آمدش

گوید از چندین رهِ دورو دراز

كین حقیقت بود و این اسرار راز

من در آن وادی چگونه خود ز دور

شادیی می كردم از عمیان و شور

من چه می بستم خیال و آن چه بود

دركِ سُستم سُست نقشی می نمود

طفل ِرَه را فكرت مردان كجاست

كو خیال او و كو تحقیق ِ راست

فكر ِطفلان دایه باشد یا كه شیر

یا مویز و جوز یا گریه و مفیر

آن مقلد هست چون طفل ِ علیل

گر چه دارد بحثِ باریك و دلیل

آن تعمق در دلیل و در شكال

از بصیرت میكند او را گسیل

مایه ای كو سرمه ی سِرویست

بُرد و در اشكال گفتن كار بست

ای مقلد از بُخارا باز گرد

رو بخواری تا شوی تو شیر مرد

تا بُخارای دگر بینی درون

صف دران در محفلش لا یفقهون

پیك اگر چه در زمین چابك تگیست

چون بدریا رفت بُسکسته رگیست

او حملناهم بود فی البرّ و بس

آنك محمولست در بحر اوست كس

بخشش بسیار دارد شه بدو

ای شده در وهم و تصویری گرو

آن مرید ساده از تقلید نیز

گریه ای می كرد وفق ِ آن عزیز

او مقلدوار همچون مردِ كر

گریه می دید وز موجب بی خبر

چون بسی بگریست خدمت كرد و رفت

از پیش آمد مریدِ خاص تفت

گفت ای گریان چو ابر ِبی خبر

بر وفاق ِ گریه ی شیخ نظر

الله الله الله ای وافی مُرید

گر چه در تقلید هستی مستفید

تا نگوئی دیدم آن شه میگریست

من چو او بگریستم كان منكریست

گریه ای پرجهل و تقلید و ظن

نیست همچون گریه ی آن مؤتمن

تو قیاس گریه بر گریه مساز

هست زین گریه بدآن راهِ دراز

هست آن از بعدِ سی سالهِ جهاد

عقل آنجا هیچ نتواند فتاد

هست ز آن سوی خِرَد صد مرحله

عقل را واقف مدان زآن قافله

گریه ی او نه از غمست و نه از فرح

روح داند گریه ی عین الملح

گریه ی او خنده ی او آن سریست

زآنچ وهم عقل باشد زآن بریست

آبِ دیده ی او چو دیده ی او بود

دیده ی نادیده دیده كی شود

آنچ او بیند نتان كردن مساس

نه از قیاس ِعقل و نه از راهِ حواس

شب گریزد چونك نور آید ز دور

پس چه داند ظلمتِ شب حال ِ نور

پشه بگریزد ز بادِ بادها

پس چه داند پشه ذوق ِ بادها

چون قدیم آید حدث گردد عبث

پس كجا داند قدیمی را حدث

بر حدث چون زد قدم دنگش كند

چونك كردش نیست هم رنگش كند

گر بخواهی تو بیابی صد نظیر

لیك من پروا ندارم ای فقیر

این الم وحم این حروف

چون عصای موسی آمد در وقوف

حرفها ماند بدین حرف از برون

لیك باشد در صفاتِ این زبون

هر كه گیرد او عصائی زامتحان

كی بود چون آن عصا وقتِ بیان

عیسویست این دم نه هر باد و دمی

که برآید از فرح یا از غمی

این الم وحم ای پدر

آمدست از حضرتِ مولی البشر

هر الف لامی چه می ماند بدین

گر تو جان داری بدین چشمش مبین

گر چه تركیبش حروفست ای همام

می بماند هم بتركیبِ عوام

هست تركیبِ محمد لحم و پوست

گر چه در تركیب هر تن جنس اوست

گوشت دارد پوست دارد استخوان

هیچ این تركیب را باشد همان

كاندر آن تركیب آمد معجزات

كه همه تركیب ها گشتند مات

همچنان تركیب حم کتاب

هست بر بالا و دیگرها نشیب

زآنك زین تركیب آید زندگی

همچو نفخ ِصور در درماندگی

اژدها گردد شكافد بحر را

چون عصا حم از دادِ خدا

ظاهرش ماند بظاهرها ولیك

قرص ِ نان از قرص مه دورست نیك

گریه ی او خنده ی او نطق ِاو

نیست از وی هست محض خلق هو

چونك ظاهرها گرفتند احمقان

وآن دقایق شد از ایشان بس نهان

لاجرم محجوب گشتند از غرض

كه دقیقه فوت شد در معترض

***

داستان آن كنیزك كه با خر خاتون شهوت میراند و او را چون بز و خرس آموخته بود شهوت راندن آدمیانه و كدوئی در قضیب خر میكرد تا از اندازه نگذرد، خاتون بر آن وقوف یافت لكن دقیقه ی كدو را ندید كنیزك را ببهانه ای براه كرد جایی دور و با خر جمع شد بی كدو و هلاك شد بفضیحت، كنیزك بیگناه باز آمد و نوحه كرد كه ای جانم و ای چشم روشنم كیر دیدی كدو ندیدی ذكر دیدی آن دگر ندیدی، كل ناقص ملعون یعنی كل نظر ٍ و فهم ٍ ناقص ملعون و اگر نه ناقصان چشم ظاهر مرحومند ملعون نه اند، بر خوان لَیسَ عَلَی الْأَعْمی حَرَجٌ، نفی حرج و نفی لعنت و نفی عتاب و غضب كرد

یك كنیزك یک خری بر خود فگند

از وفور ِشهوت و فرت گزند

آن خر نر را بگن خو كرده بود

خر جماع آدمی پی برده بود

یك كدوئی بود حیلت ساز را

در نرش كردی پی اندازه را

در ذکر كردی کدو را آن عجوز

تا رود نیم ِ ذكر وقتِ سپوز

گر همه … خر اندر وی رود

هم رحم وآن رودها ویران شود

خر همی شد لاغر و خاتون او

ماند عاجز كز چه شد این خر چو مو

نعلبندان را نمود آگه كه چیست

علت او كه نتیجه اش لاغری است

هیچ علت اندرو ظاهر نشد

هیچ كس از سِرّ آن مخبر نشد

در تفحص اندر افتاد او بجدّ

شد تفحص را دمادم مستعد

جد را باید كه جان بنده بود

زآنك جد جوینده یابنده بود

چون تفحص كرد از حال اشک

دید خفته زیر خر آن نر گسک

از شكافِ در بدید آن حال را

بس عجب آمد از آن آن زال را

خر همی گاید كنیزك را چنان

كه بعقل و رسم مردان با زنان

در حسد شد گفت چون این ممكنست

پس من اولیتر كه خر ملك منست

خر مهذب گشته و آموخته

خوان نهادست و چراغ افروخته

كرد نادیده و در ِخانه بكوفت

كای كنیزك چند خواهی خانه روفت

از پی رو پوش میگفت این سخن

كای كنیزك آمدم در باز كن

كرد خاموش و كنیزك را نگفت

راز را از بهر طمع ِ خود نهفت

پس كنیزك جمله آلاتِ فساد

كرد پنهان پیش شد در را گشاد

رو ترش كرد و دو دیده پُر زنَم

لب فرو مالید یعنی صایمم

در كف او نرمه جاروبی كه من

خانه را میروفتم بهر عطن

چونك با جاروب در را واگشاد

گفت خاتون زیر لب كای اوستاد

رو ترش كردی و جاروبی بكف

چیست آن خر بر گسسته از علف

نیم كاره و خشمگین جنبان ذكر

ز انتظار تو دو چشمش سوی در

زیر لب گفت این نهان كرد از كنیز

داشتش آن دم چو بی جرمان عزیز

بعد از آن گفتش كه چادر کن بسر

رو فلان خانه ز من پیغامبر

این چنین گو وین چنین كن و آنچنان

مختصر كردم من افسانه ی زنان

آنچ مقصودست مغز ِآن بگیر

چون براهش كرد آن زال ِ ستیر

بود از مستی شهوت شادمان

در فرو بست و همی گفت آن زمان

یافتم خلوت زنم از شكر بانگ

رسته ام از چار دانگ و از دو دانگ

از طرب گشته بُز ِآن زن هزار

در شرار شهوتِ خر بی قرار

چه بُزان كآن شهوت او را بزگرفت

بز گرفتن گیج را نبود شگفت

میل شهوت كر كند دل راو كور

تا نماید خر چو یوسف نار نور

ای بسا سرمستِ نار و نار جو

خویشتن را نور ِ مطلق داند او

جز مگر بنده ی خدایا جذب حق

با رهش آرد بگرداند ورق

تا بداند كآن خیال ِناریه

در طریقت نیست الا عاریه

زشت ها را خوب بنماید شره

نیست چون شهوت بتر ز آفاتِ رَه

صد هزاران نام ِ خوش را كرد ننگ

صد هزاران زیركانرا كرد دنگ

چون خری را یوسفِ مصری نمود

یوسفی را چون نماید آن جهود

بر تو سرگین را فسونش شهد كرد

شهد را خود چون كند وقت نبرد

شهوت از خوردن بود كم كن ز خوَر

یا نكاحی كن گریزان شو ز شر

چون بخوردی میكشد سوی حرم

دخل را خرجی بباید لاجرم

پس نكاح آمد چو لاحول و لا

تا كه دیوت نفگند اندر بلا

چون حریص ِ خوردنی زن خواه زود

ورنه آمد گربه و دُنبه ربود

بار سنگی بر خری كه میجهد

زود برنه پیش از آن كو برنهد

فعل ِآتش را نمی دانی تو بَرد

گِرد آتش با چنین دانش مگرد

علم ِ دیگ و آتش ار نبود ترا

از شرر نه دیگ ماند نه ابا

آب حاضر باید و فرهنگ نیز

تا پزد آن دیگ سالم در ازیز

چون ندانی دانش ِ آهنگری

ریش و مو سوزد چو آنجا بگذری

در فروبست آن زن و خر را كشید

شادمانه لاجرم كیفر چشید

در میان ِ خانه آوردش كشان

خفت اندر زیر آن نر خرستان

هم بر آن كرسی كه دید او از كنیز

تا رسد در كام ِخود آن قحبه نیز

پا بر آورد و خر اندر وی سپوخت

آتشی از … خر در وی فروخت

خر مؤدب گشته در خاتون فشرد

تا بخایه در زمان خاتون بمُرد

بر درید از زخم ِ… خرجگر

رود ها بسکسته شد از همدگر

دم نزد در حال آن زن جان بداد

کرسی از یکسو زن از یکسو فتاد

صحن ِ خانه پُر زخون شد زن نگون

مُرد او و بُرد جان ریب المنون

مرگِ بَد با صد فضیحت ای پدر

تو شهیدی دیده ای از كیر خر

تو عَذابَ الْخِزْی بشنو از نبی

در چنین ننگی مكن جانرا فدی

دانك این نفس ِبهیمی نر خرست

زیر او بودن از این ننگین ترست

در ره نفس ار بمیری در منی

در حقیقت دان كه مثل آن زنی

نفس ِ ما را صورتِ خر بدهد او

زآنك صورت ها كند بر وفق ِخو

این بود اظهار ِسرّ در رستخیز

الله الله از تن ِ چون خر گریز

كافران را بیم كرد ایزد زنار

كافران گفتند نار اولی ز عار

گفت نی آن نار اصل ِ عارهاست

همچو این ناریكه این زنرا بكاست

لقمه اندازه نخورد از حرص ِ خود

در گلو بگرفت لقمه مرگ بُد

لقمه اندازه خور ای مردِ حریص

گر چه باشد لقمه حلوا و خبیص

حق تعالی داد میزان را زبان

هین ز قرآن سوره ی رحمان بخوان

هین ز حرص خویش میزان را مهل

آز و حرص آمد تو را خصم و مضل

حرص جوید كل برآید او ز كل

حرص مَپرست ای فجل ابن الفجل

آن كنیزك میشد و میگفت آه

كردی ای خاتون تو اُستا را براه

كار بی استاد خواهی ساختن

جاهلانه جان بخواهی باختن

ای ز من دزدیده علمی ناتمام

ننگت آمد كه بپرسی حال ِ دام

هم بچیدی دانه مرغ از خرمنش

هم نیفتادی رسن در گردنش

دانه كمتر خور مكن چندین رفو

چون كُلُوا خواندی بخوان لا تسرفوا

تا خوری دانه نیفتی تو بدام

این كند علم و قناعت و السلام

نعمت از دنیا خورد عاقل نه غم

جاهلان محروم مانده در ندم

چون در افتد در گلوشان حبل ِ دام

دانه خوردن گشت بر جمله حرام

مرغ اندر دام دانه كی خورد

دانه چون زهرست در دام ار چرد

مرغ ِ غافل میخورد دانه ز دام

همچو اندر دام ِ دنیا این عوام

باز مرغان ِ خبیر ِ هوشمند

كرده اند از دانه خود را خشك بند

كاندرون دام دانه زهرباست

كور آن مرغیكه در فخ دانه خواست

صاحبِ دام ابلهان را سر بُرید

و آن ظریفان را بمجلسها كشید

كه از آنها گوشت میآید بكار

و ز ظریفان بانگ و ناله ی زیر و زار

پس كنیزك آمد از اشكافِ در

دید خاتون را بمرده زیر خر

گفت ای خاتون ِ احمق این چه بود

گر ترا استاد خوش نقشی نمود

ظاهرش دیدی سِرَش از تو نهان

اوستا ناگشته بُگشادی دكان

كیر دیدی همچو شهد و چون خبیص

آنكدورا چون ندیدی ای حریص

یا چو مستغرق شدی در عشق ِ خر

آن كدو پنهان بماندت از نظر

ظاهر صنعت بدیدی ز اوستاد

اوستادی بر گرفتی شاد شاد

ای بسا زرّاق گول بی وقوف

از رهِ مردان ندیده غیر صوف

ای بسا شوخان ز اندك احتراف

زآن شهان ناموخته جز گفت و لاف

هر یكی در كف عصا كه موسی ام

میدمد بر ابلهان كه عیسی ام

آه از آن روزی كه صدق ِ صادقان

باز خواهد از تو سنگِ امتحان

آخر از استاد باقی را بپرس

یا حریصان جمله كورانند و خُرس

جمله جستی باز ماندی از همه

صیدِ گرگانند این ابله رمه

صورتی بشنیده گشتی ترجمان

بیخبر از گفتِ خود چون طوطیان

***

تمثیل تلقین شیخ مریدان را و پیغامبر امت را كی ایشان طاقت تلقین حق ندارند و با حق الفت ندارند چنانك طوطی با صورت آدمی الفت ندارد كی ازو تلقین تواند گرفت حق تعالی شیخ را چون آینه ی پیش مرید همچو طوطی دارد و از پس آینه تلقین می كند لاتُحَرِّكْ بِهِ لِسانَكَ إِنْ هُوَ إِلَّا وَحْی یوحی اینست ابتدای مسئله ی بی منتهی چنانك منقار جنبانیدن طوطی اندرون آینه كی خیالش می خوانی بی اختیار و تصرف اوست عكس خواندن طوطی برونی كه متعلم است نه عكس آن معلم كه پس آینه است و لیكن خواندن طوطی برونی و تصرف آن معلم است پس این مثال آمدنی مثل

طوطیی در آینه می بیند او

عكس خود را پیش او آورده رو

در پس آیینه آن اُستا نهان

حرف میگوید ادیبِ خوش زبان

طوطیك پنداشته كین گفتِ پست

گفتن طوطیست كاندر آینه است

پس ز جنس ِ خویش آموزد سخن

بیخبر از مكر ِآن گرگِ كهن

از پس آئینه می آموزدش

ورنه نآموزد جز از جنس ِ خودش

گفت را آموخت ز آن مردِ هنر

لیك از معنی و سِرّش بیخبر

از بشر بگرفت منطق یك بیك

از بشر جز این چه داند طوطیك

همچنان در آینه ی جسم ِ ولی

خویش را بیند مریدِ ممتلی

از پس آیینه عقل ِکلّ را

كی ببیند وقتِ گفت و ماجرا

او گمان دارد كه میگوید بشر

آن دگر سِرّ است و او ز آن بیخبر

حرف آموزد ولی سِرّ قدیم

او نداند طوطی است او نی ندیم

هم صفیر ِ مرغ آموزند خلق

كین سخن کار دهان افتاد و حلق

لیك از معنی مرغان بی خبر

جز سلیمان ِ قرانی خوش نظر

حرفِ درویشان بسی آموختند

منبر و محفل بدآن افروختند

یا بجز آن حرفشان روزی نبود

یا در آخر رحمت آمد ره نمود

***

صاحب دلی دید سگی حامله در شكم آن سگ بچگان بانگ میكردند در تعجب ماند كی حكمت بانگِ سگ پاسبانیست بانگ در اندرون شكم ِ مادر پاسبانی نیست و نیز بانگ جهت یاری خواستن و شیر خواستن باشد و غیره و اینجا هیچ ازین فایده ها نیست، چون بخویش آمد با حضرت مناجات كرد وَ ما یعْلَمُ تَأْوِیلَهُ إِلَّا اللَّهُ جواب آمد كی آن صورتِ حال قومیست از حجاب بیرون نیآمده و چشم دل باز ناشده دعوی بصیرت كنند و مقالات گویند، از آن نه ایشان را قوتی و یاری رسد و نه مستمعانرا هدایتی و رشدی

آن یكی میدید خواب اندر چله

در رهی ماده سگی بُد حامله

ناگهان آواز ِ سگ بچگان شنید

سگ بچه اندر شكم بُد ناپدید

بس عجب آمد ورا آن بانگها

سگ بچه اندر شكم چون زد ندا

سگ بچه اندر شكم ناله كنان

هیچ كس دیدست این اندر جهان

چون بجَست از واقعه آمد بخویش

حیرتِ او دم بدم می گشت بیش

در چله كس نی كه گردد عُقده حل

جز که درگاه خدا عزّ و جل

گفت یا رب زین شكال و گفت و گو

در چله وامانده ام از ذكر ِتو

پَرّ من بگشای تا پرّان شوم

در حدیقه ی ذكر و سیبستان شوم

آمدش آواز هاتف در زمان

كآن مثالی دان ز لاف جاهلان

كز حجاب و پرده بیرون نآمده

چشم بسته بیهده گویان شده

بانگِ سگ اندر شكم باشد زیان

نه شكار انگیز و نه شب پاسبان

گرگ نادیده كه منع او بود

دزد نادیده كه دفع او شود

از حریصی وز هوای سروری

در نظر كند و بلافیدن جَری

از هوای مشتری و گرم دار

بی بصیرت پا نهاده در فشار

ماه نادیده نشانها میدهد

روستایی را بدآن كژ می نهد

از برای مشتری در وصفِ ماه

صد نشان نادیده گوید بهر جاه

مشتری كو سود دارد خود یكیست

لیك ایشانرا درو ریب و شكیست

از هوای مشتری بی شكوه

مشتری را باد دادند این گروه

مشتریء ماست الله اشتری

از غم هر مشتری هین برتر آ

مشتریی جو كه جویان ِ توست

عالِم ِ آغاز و پایان توست

هین مكش هر مشتری را تو بدست

عشق بازی با دو معشوقه بَدست

زو نیابی سود و مایه َگر خَرَد

نبودش خود قیمتِ عقل و خِرَد

نیست او را خود بهای نیم نعل

تو برو عرضه كنی یاقوت و لعل

حرص كورت كرد و محرومت كند

دیو همچون خویش مرجومت كند

همچنانك اصحابِ فیل و قوم ِ لوط

كردشان مرجوم چون خود آن سخوط

مشتری را صابران دریافتند

چون سوی هر مشتری نشتافتند

آنک گردانید روز آن مشتری

بخت و اقبال و بقا شد زو بَری

ماند حسرت بر حریصان تا ابد

همچو حال ِ اهل ضروان در حسد

***

قصه ی اهل ضروان و حسد ایشان بر درویشان كی پدر ما از سلیمی اغلب دخل باغ را بمسكینان می داد چون انگور بودی عشر دادی و چون مویز و دوشاب شدی عشر دادی و چون حلوا و پالوده کردی عشر دادی و از قصیل عشر دادی و چون در خرمن کوفتی از کفه ی آمیخته عشر دادی و چون گندم از کاه جدا شدی عشر دادی و چون آرد کردی عشر دادی و چون خمیر کردی عشر دادی و چون نان کردی عشر دادی لاجرم حق تعالی در آن باغ و كشت بركتی نهاده بود کی همه اصحاب باغها محتاج او بدندی هم بمیوه و هم بسیم و او محتاج هیچکس نی از ایشان، فرزندانشان خرج عشر می دیدند مکرر و آن برکت را نمی دیدند همچون آن بدبخت كه … خر را دید و كدو را ندید

بود مردی صالحی ربانیی

عقل كامل داشت و پایان دانیی

در ده ضروان بنزدیك یمن

شُهره اندر صدقه و خُلق ِ حسن

كعبه ی درویش بودی كوی او

آمدندی مستمندان سوی او

هم ز خوشه عُشر دادی بی ریا

هم ز گندم چون شدی از كه جدا

آرد گشتی عُشر دادی هم از آن

نان شدی عُشر ِدگر دادی زنان

عُشر هر دخلی فرو نگذاشتی

چار باره دادی زآنچ كاشتی

بس وصیتها بگفتی هر زمان

جمع ِ فرزندان ِ خود را آن جوان

الله الله قِسم ِ مسكین بعدِ من

وامگیریدش ز حرص خویشتن

تا بماند بر شما كِشت و ثمار

در پناه طاعتِ حق پایدار

دخلها و میوه ها جمله ز غیب

حق فرستادست بی تخمین و ریب

در محل ِ دخل اگر خرجی كنی

درگه سودست سودی برزنی

ُترك اغلب دخل را در كشت زار

باز كارد که ویست اصل ِ ثمار

بیشتر كارد خورد زآن اندكی

كه ندارد او بروییدن شكی

زآن بیفشاند بكِشتن ُترك دست

كآن غله ش هم زآن زمین حاصل شدست

كفشگر هم آنچ افزاید زنان

می خرد چرم و ادیم و سختیان

كه اصول دخلم اینها بوده اند

هم از اینها میگشاید رزق بند

دخل از آنجا آمدستش لاجرم

هم در آنجا می كند داد و كرم

این زمین و سختیان پرده ست و بس

اصل روزی از خدادان هر نفس

چون بكاری در زمین ِاصل كار

تا بروید هر یكی را صد هزار

گیرم اكنون تخم را گر كاشتی

در زمینی كه سبب پنداشتی

چون دو سه سال آن نروید چون كنی

جز كه در لابه و دعا كف در زنی

دست بر سر میزنی سوی اله

دست و سر بر دادن ِرزقش گواه

تا بدانی اصل ِاصل ِ رزق اوست

تا همو را جوید آنك رزق جوست

رزق از وی جو مجو از زید و عمر

مستی از وی جو مجو از بنگ و خمر

توانگری زو خواه نه از گنج و مال

نصرت از وی خواه نه از عمّ و خال

عاقبت زینها بخواهی ماندن

هین كرا خواهی در آن دم خواندن

این دم او را خوان و باقی را بمان

تا تو باشی وارثِ ملكِ جهان

چون یفِرُّ الْمَرْءُ آید مِنْ أخیه

یهرب المولود یوما من أبیه

ز آن شود هر دوست آن ساعت عدو

كه بت تو بود و از ره مانع او

روی از نقاش رومی تافتی

چون ز نقشی انس ِ دل می یافتی

این دم ار یارانت با تو ضد شوند

وز تو بر گردند و در خصمی روند

هین بگو نك روز ِمن پیروز شد

آنچ فردا خواست شد امروز شد

ضدّ ِمن گشتند اهل ِاین سرا

تا قیامت عین شد پیشین مرا

پیش از آنك روزگار خود بَرَم

عمر با ایشان بپایان آورم

كاله ی معیوبِ بخریده بُدم

شكر كز عیبش پگه واقف شدم

پیش از آن كز دست سرمایه شدی

عاقبت معیوب بیرون آمدی

مال رفته عمر رفته ای نسیب

مال و جان داده پی كاله ی معیب

رخت دادم زرّ قلبی بستدم

شاد شادان سوی خانه میشدم

شكر كین زر قلب پیدا شد كنون

پیش از آنك عمر بُگذشتی فزون

قلب ماندی تا ابد در گردنم

حیف بودی عمر ضایع كردنم

چون پگه تر قلبی او رو نمود

پای خود زو واكشم من زود زود

یار تو چون دشمنی پیدا كند

گرّ حقد و رشک او بیرون زند

تو از آن اعراض ِ او افغان مكن

خویشتن را ابله و نادان مكن

بلك شكر حق كن و نان بخش كن

كه نگشتی در جوال ِ او كهن

از جوالش زود بیرون آمدی

تا بجویی یار ِ صدق ِ سرمدی

نازنین یاری كه بعد از مرگِ تو

رشته ی یاریء او گردد سه تو

آن مگر سلطان بود شاهِ رفیع

یا بود مقبول ِ سلطان و شفیع

رستی از قلاب و سالوس و دغل

غر او دیدن عیان پیش از اجل

این جفای خلق با تو در جهان

گر بدانی گنج ِ زر آمد نهان

خلق را با تو چنین بَد خو كنند

تا ترا ناچار رو آن سو كنند

این یقین دانكه در آخر جمله شان

خصم گردند و عدو و سركشان

تو بمانی با فغان اندر لحد

لا تذرنی فرد خواهان از احد

ای جفاات به ز عهدِ وافیان

هم ز داد تست عهد وافیان

بشنو از عقل خود ای انبار دار

گندم خود را بارض الله سپار

تا شود ایمن ز دزد و از شپش

دیو را با دیو چه زوتر بكش

كاو همی ترساندت هر دم ز فقر

همچو كبگش صد كن ای نرّه صقر

باز ِسلطان عزیز كامیار

ننگ باشد که كند كبگش شكار

بس وصیت كرد و تخم وعظ كاشت

چون زمینشان شوره بُود سودی نداشت

گر چه ناصح را بود صد داعیه

پند را اذنی بباید واعیه

تو بصد تلطیف پندش می دهی

او ز پندت می كند پهلو ُتهی

یك كس نامستمع ز استیز و رَد

صد كس گوینده را عاجز كند

ز انبیا ناصح تر و خوش لهجه تر

كی بود كه گرفت دمشان در حجر

زآنچ کوه و سنگ در كار آمدند

می نشد بدبخت را بگشاده بند

آنچنان دلها كه بُدشان ما و من

نعتشان شد بل أَشَدُّ قسوةً

***

بیان آنك عطای حق و قدرت او موقوف قابلیت نیست همچون دادِ خلقان كی آنرا قابلیت باید زیرا عطا قدیمست و قابلیت حادث. عطا صفت حقست و قابلیت صفت مخلوق، و قدیم موقوف حادث نباشد و اگر نه حدوث محال باشد

چاره ی آن دل عطای مبدلیست

دادِ او را قابلیت شرط نیست

بلك شرط قابلیت دادِ اوست

داد ُلبّ و قابلیت هست پوست

اینك موسی را عصا ثعبان شود

همچو خورشیدی كفش رخشان شود

صد هزاران معجزاتِ انبیا

كان نگنجد در ضمیر و عقل ِ ما

نیست از اسباب تصریفِ خداست

نیستها را قابلیت از كجاست

قابلی گر شرطِ فعل ِ حق بُدی

هیچ معدومی بهستی نآمدی

سنتی بنهاد و اسباب و طرُق

طالبانرا زیر این ازرق تتق

بیشتر احوال بر سنت رود

گاه قدرت خارق سنت شود

سنت و عادت نهاده با مزه

باز كرده خرق عادت معجزه

بی سبب گر عزّ بما موصول نیست

قدرت از عزل سبب معزول نیست

ای گرفتار سبب بیرون مَپَر

لیك عزل آن مسبب ظن مبر

هر چه خواهد آن مسبب آورد

قدرت مطلق سببها بر درَد

لیك اغلب بر سبب راند نفاد

تا بداند طالبی جُستن مراد

چون سبب نبود چه ره جوید مرید

پس سبب در راه می باید پدید

این سببها بر نظرها پرد هاست

كه نه هر دیدار صنعش را سزاست

دیده ای باید سبب سوراخ كن

تا حجب را بَر َكنَد از بیخ و بُن

تا مسبب بیند اندر لامكان

هرزه داند جهد و اكسابِ و دكان

از مسبب میرسد هر خیر و شر

نیست اسباب و وسایط ای پدر

جز خیال منعقد بر شاه را

تا بماند دور غفلت چند گاه

***

در ابتدای خلقتِ جسم آدم علیه السلام كی جبرئیل را علیه السلام اشارت كرد كه برو ازین زمین مشتی خاك برگیر و بروایتی از هر نواحی مشت مشت برگیر

چونك صانع خواست ایجادِ بشر

از برای ابتلای خیر و شر

جبرئیل صدق را فرمود رو

مشت خاكی از زمین بستان گرو

او میان بست و بیآمد تا زمین

تا گزارد امر ِرَبّ العالمین

دست سوی خاك بُرد آن مؤتمر

خاك خود را در كشید و شد حذر

پس زبان بگشاد خاك و لابه كرد

كز برای حرمت خلاق ِ فرد

َتركِ من گو و بُرو جانم ببخش

رو بتاب از من عنان خنگ رخش

در كشاكشهای تكلیف و خطر

بهر الله هِل مرا اندر مبر

بهر آن لطفی كه حقت برگزید

كرد بر تو علم ِ لوح ِ كلّ پدید

تا ملایك را معلم آمدی

دایما با حق مكلم آمدی

كه سفیر ِانبیا خواهی بُدن

تو حیاتِ جان وحیی نی بَدَن

بر سرافیلت فضیلت بود از آن

كو حیاتِ تن بود تو آن ِ جان

بانگ صورش نشأت تنها بود

نفخ ِ تو نشو دل ِ یكتا بود

جان جان ِ تن حیاتِ دل بود

پس ز دادش دادِ تو فاضل بود

باز میكاییل رزق تن دهد

سعی تو رزق ِ دل ِ روشن دهد

او بدادِ كیل پُر كردست دیل

دادِ رزق ِ تو نمیگنجد بكیل

هم ز عزرائیل ِ با قهر و عطب

تو ِبهی چون سبق رحمت بر غضب

حامل عرش این چهارند و تو شاه

بهترین هر چهاری ز انتباه

روز محشر هست بینی حاملانش

هم تو باشی افضل ِ هشت آن زمانش

همچنین بر میشمرد و میگریست

بوی میبرد او كزین مقصود چیست

معدن شرم و حیا بُد جبرئیل

بست آن سوگندها بر وی سبیل

بس كه لابه كردش و سوگند داد

باز گشت و گفت یا رب العباد

من نبودم من بكارت سرسری

لیك زآنچ رفت تو داناتری

گفت نامی كه ز هولش ای بصیر

هفت گردون باز ماند از مسیر

شرمم آمد گشتم از نامت خجل

ورنه آسانست نقل ِ مشتِ گِل

كه تو زوری داده ای املاك را

كه بدرّانند این افلاك را

***

فرستادن میكاییل را علیه السلام بقبض حفنه ی خاک از زمین جهت تركیب ترتیب جسم مبارك ابوالبشر خلیفة الحق مسجود الملك و معلمهم آدم: علیه السلام

گفت میكاییل را رو تو بزیر

مشت خاكی در رُبا از وی چو شیر

چونك میكاییل شد تا خاكدان

دست كرد او تا كه برُباید از آن

خاك لرزید و درآمد در گریز

گشت او لابه كنان و اشك ریز

سینه سوزان لابه كرد و اجتهاد

با سرشك پر زخون سوگند داد

كه بیزدان ِ لطیفِ بی ندید

كه بكردت حامل ِعرش مجید

كیل ارزاق ِ جهان را مشرفی

تشنگان فضل را تو مغرفی

زآنك میكاییل از كیل اشتقاق

دارد و كیال شد در ارتزاق

كه امانم ده مرا آزاد كن

بین كه خون آلود میگویم سخُن

معدن ِ رحم ِ اله آمد ملك

گفت چون ریزم بر آن ریش این نمك

همچنانك معدن قهرست دیو

كه برآورد از بنی آدم غریو

سبق رحمت بر غضب هست ای فتا

لطف غالب بود در وصفِ خدا

بندگان دارند لابُد خوی او

مشكهاشان پُر ز آبِ جوی او

آن رسول حق قلاوز سلوك

گفت الناس علی دین الملوك

رفت میكاییل پیش ربّ دین

خاکی از مقصود دست و آستین

گفت ای دانای سرّ و شاهِ فرد

خاكم از زاری و گریه بسته كرد

آبِ دیده پیش تو با قدر بود

من نتانستم كه آرم ناشنود

آه و زاری پیش ِ تو بس قدر داشت

من نتانستم حقوق ِ آن گذاشت

پیش تو بس قدر دارد چشم ِ تر

من چگونه گشتمی استیزه گر

دعوت زاریست روزی پنج بار

بنده را كه در نمازآ و بزار

نعره ی مؤذن كه حیا عل الفلاح

وآن فلاح این زاری است و اقتراح

آن كه خواهی كز غمش خسته كنی

راهِ زاری بر دلش بسته كنی

تا فرو آید بلا بی دافعی

چون نباشد از تضرّع شافعی

وآنك خواهی كز بلااش واخری

جان او را در تضرع آوری

گفته ای اندر نبی كآن امتان

كه بر ایشان آمد آن قهر گران

چون تضرع می نكردند آن نفس

تا بلا زیشان بگشتی باز پس

لیك دلهاشان چو قاسی گشته بود

آن گنه هاشان عبادت مینمود

تا نداند خویش را مجرم عنید

آب از چشمش كجا تاند دوید

***

قصه ی قوم یونس علیه السلام بیان و برهان آنست كی تضرع و زاری دفع بلای آسمانیست و حق تعالی مختارست پس تضرع و تعظیم پیش او مفید باشد، و فلاسفه گویند فاعل بطبعست و بعلت نه مختار پس تضرع طبع را نگرداند

قوم یونس را چو پیدا شد بلا

ابر ِ پُر آتش جدا شد از سما

برق میانداخت میسوزید سنگ

ابر میغرّید رُخ میریخت رنگ

جملگان بر بامها بودند شب

كه پدید آمد ز بالا آن كرب

جملگان از بامها زیر آمدند

سر برهنه جانب صحرا شدند

مادران بچگان برون انداختند

تا همه ناله و نفیر افراختند

از نماز ِشام تا وقتِ سحر

خاك میكردند بر سر آن نفر

جملگی آوازها بگرفته شد

رحم آمد بر سر آن قوم ُلد

بعدِ نومیدی و آهِ ناشکفت

اندك اندك ابر واگشتن گرفت

قصه ی یونس درازست و عریض

وقتِ خاكست و حدیث مستفیض

چون تضرع را بر ِحق قدرهاست

وآن بها كآنجاست زاری را كجاست

هین امید اكنون میان را چست بند

خیز ای گرینده و دایم بخند

كه برابر مینهد شاهِ مجید

اشك را در فضل با خون ِ شهید

***

فرستادن اسرافیل را علیه السلام بخاك كه خفته ای برگیر از خاك بهر تركیب جسم آدم علیه السلام

گفت اسرافیل را یزدان ِ ما

كه بروز آن خاك پُر كن كف بیآ

آمد اسرافیل هم سوی زمین

باز آغازید خاكستان حنین

كای فرشته ی صور و ای بحر ِحیات

كه ز دمهای تو جان یابد موات

در دَمی در صور یك بانگِ عظیم

پُر شود محشر خلایق از رمیم

در دَمی در صور گویی الصلا

بر جهید ای كشتگان كربلا

ای هلاكت دیدگان از تیغ ِ مرگ

برزنید از خاك سَر شاخ و برگ

رحمت تو و آن دم ِگیرای تو

پُر شود این عالم از احیای تو

تو فرشته ی رحمتی رحمت نما

حامل عرشی و قبله ی دادها

عرش معدن گاهِ داد و معدلت

چارجو در زیر او پُر مغفرت

جوی شیر و جوی شهدِ جاودان

جوی خمر و دجله ی آبِ روان

پس ز عرش اندر بهشتستان رود

در جهان هم چیزَكی ظاهر شود

گر چه آلودست اینجا آن چهار

از چه از زهر ِفنای ناگوار

جرعه ای بر خاكِ تیره ریختند

ز آن جهان و فتنه ای انگیختند

تا بجویند اصل ِ آن را این خسان

خود برین قانع شدند آن ناكسان

شیر داد پرورش اطفال را

چشمه كرده سینه ی هر زال را

خمر دفع غصه و اندیشه را

چشمه كرده از عنب در اجترا

انگبین داروی تن رنجور را

چشمه كرده باطن ِ زنبور را

آب دادی عام اصل و فرع را

از برای طهر و بهر كرع را

تا از اینها پی بَری سوی اصول

تو برین قانع شدی ای بوالفضول

بشنو اكنون ماجرای خاك را

كه چه می گوید فسون محراك را

پیش اسرافیل گشته او عبوس

میكند صد گونه شكل و چاپلوس

كه بحق ِ ذاتِ پاكِ ذو الجلال

كه مدار این قهر را بر من حلال

من ازین تقلیب بویی می برم

بَد گمانی می دود اندر سرم

تو فرشته ی رحمتی رحمت نما

زآنك مرغی را نیآزارد هما

ای شفا و رحمتِ اصحابِ درد

تو همان كن كآن دو نیكوكار كرد

زود اسرافیل باز آمد بشاه

گفت عذر و ماجرا نزد اله

كز برون فرمان بدادی كه بگیر

عكس آن الهام دادی در ضمیر

امر كردی در گرفتن سوی گوش

نهی كردی از قساوت سوی هوش

سبق رحمت گشت غالب بر غضب

ای بدیع افعال و نیكو كار رب

***

فرستادن عزراییل علیه السلام والحزم را علیه السلام را ببر گرفتن حفنه ی خاک تا شود جسم آدم چالاک علیه السلام

گفت یزدان زود عزراییل را

كه ببین آن خاك پُر تخییل را

آن ضعیفِ زال ِ ظالم را بیاب

مشتِ خاكی هین بیاور با شتاب

رفت عزرائیل سرهنگ قضا

سوی كرّه ی خاك بهر اقتضا

خاك بر قانون نفیر آغاز كرد

داد سوگندش بسی سوگند خورد

كای غلام خاص و ای حمال ِعرش

ای مطاع الامر اندر عرش و فرش

رو بحق ِ رحمتِ رحمان ِ فرد

رو بحق ِآنك با تو لطف كرد

حق ِ شاهی كه جز او معبود نیست

پیش او زاری كس مردود نیست

گفت نتوانم بدین افسون كه من

رو بتابم ز آمر او سرّ و علن

گفت آخر امر فرمود او بحلم

هر دو امرند آن بگیر از راهِ علم

گفت آن تأویل باشد یا قیاس

در صریح امر كم جو التباس

فكر خود را گر كنی تأویل ِبه

كه كنی تأویل آن نامشتبه

دل همی سوزد مرا بر لابه ات

سینه ام پُرخون شد از شورآبه ات

نیستم بی رحم بل ز آن هر سه پاك

رحم بیشستم ز درد دردناك

گر طپانچه می زنم من بر یتیم

ور دهد حلوا بدستش آن حلیم

این طپانچه خوشتر از حلوای او

ور شود غمزه بحلوا وای او

بر نفیر تو جگر میسوزدم

لیك حق لطفی همی آموزدم

لطف مخفی در میان قهرها

در حدث پنهان عقیق ِ بی بها

قهر ِحق بهتر ز صد لطفِ منست

منع كردن ِ جان ز حق جان كندنست

بترین قهرش به از حلم ِ دو كون

نعم ِ ربّ العالمین و نعم ِ عون

لطفهای مضمر اندر قهر ِ او

جان سپردن جان فزاید بهر او

هین رها كن بَد گمانی و ضلال

سَر قدم كن چونك فرمودت تعال

آن تعال ِ او تعالیها دهد

مستی و جفت و نهالیها دهد

باری آن امر سَنی را هیچ هیچ

من نیآرم كرد وَهن و پیچ پیچ

این همه بشنید آن خاكِ نژند

زان گمان بَد بُدش در گوش بند

باز از نوع دگر آن خاكِ پَست

لابه و سجده همی كرد او چو مست

گفت نه برخیز نبود زین زیان

من سر و جان می نهم رهن و ضمان

لابه مندیش و مكن لابه دگر

جز بدآن شاهِ رحیم ِ دادگر

بنده فرمانم نیآرم ترك كرد

امر او كز بحر انگیزید َگرد

جز از آن خلاق ِ گوش و چشم و سَر

نشنوم از جان ِ خود هم خیر و شر

گوش ِ من از غیر گفتِ او كرست

او مرا از جان ِشیرین جان ترست

جان از او آمد نیآمد او ز جان

صد هزاران جان دهد او رایگان

جان که باشد کش گزینم بر كریم

كیك چه بود تا بسوزم زو گلیم

من ندانم خیر الا خیر ِ او

صمّ و بكم و عمی من از غیر او

گوش من كرّست از زاری كنان

كه منم در كفِ او همچون سنان

***

در بیان آنك مخلوقی كه ترا ازو ظلمی رسد بحقیقت او همچون آلتیست عارف آن بود كه بحق رجوع كند نه بآلت و اگر بآلت رجوع كند بظاهر نه از جهل كند بلكه برای مصلحتی. چنانك ابایزید قدس الله سرّه گفت كه چندین سالست كه من با مخلوق سخن نگفته ام و از مخلوق سخن نشنیده ام لیكن خلق چنین پندارند كه با ایشان سخن می گویم و از ایشان می شنوم زیرا ایشان مخاطب اكبر را نمی بینند كه ایشان چون صدااند او را نسبت بحال من، التفاتِ مستمع ِعاقل بصدا نباشد چنانك مثلث است معروف قال الجدار للوتد لم تشقنی قال الوتد انظر الی من یدقنی

احمقانه از سنان رحمت مجو

زآن شهی جو کآن بود در دست او

با سنان و تیغ لابه چون کنی

کو اسیر آمد بدست آن سنی

او به صنعت آزرست و من صنم

آلتی كو سازدم من آن شوم

گر مرا ساغر كند ساغر شوم

ور مرا خنجر كند خنجر شوم

گر مرا چشمه كند آبی دهم

ور مرا آتش كند تابی دهم

گر مرا باران كند خرمن دهم

ور مرا ناوك كند در تن جهم

گر مرا ماری كند زهر افگنم

ور مرا یاری كند خدمت آكنم

من چو كلكم در میان اصبعین

نیستم در صفّ طاعت بین بین

خاك را مشغول كرد او در سخن

یك كفی بربُود از آن خاك كهن

ساحرانه اش در ربود از خاكدان

خاك مشغول سخن چون بیخودان

بُرد تا حق ُتربَتِ بی رای را

تا بمكتب آن گریزان پای را

گفت یزدان كه بعلم روشنم

كه ترا جلاد این خلقان كنم

گفت یا رب دشمنم گیرند خلق

چون فشارم خلق را در مرگ حلق

تو روا داری خداوندِ سنی

كه مرا مبغوض و دشمن رو كنی

گفت اسبابی پدید آرم عیان

از تب و قولنج و سرسام و سنان

که بگردانم نظرشانرا ز تو

در مرض ها و سببهای سه تو

گفت یا رب بندگان هستند نیز

كه سببها را بدرّند ای عزیز

چشمشان باشد گذاره از سبب

در گذشته از حجب از فضل ِ رب

سرمه ی توحید از كحّال ِ حال

یافته رَسته ز علت و اعتلال

ننگرند اندر تب و قولنج و سِل

راه ندهند این سببها را بدل

زانك هر یك زین مرضها را دواست

چون دوا نپذیرد آن فعل ِ قضاست

هر مرض دارد دوا می دان یقین

چون دوای رنج ِ سرما پوستین

چون خدا خواهد كه مردی بفسرد

سردی از صد پوستین هم بگذرد

در وجودش لرزه ای بنهد كه آن

نه بجامه به شود نه از آشیان

چون قضا آید طبیب ابله شود

و آن دوا در نفع هم گمره شود

كی شود محجوبِ ادراكِ بصیر

زین سبب های حجابِ گول گیر

اصل بیند دیده چون اكمل بود

فرع بیند چونك مرد احول بود

***

جواب آمدن كه آنك نظر او بر اسباب و مرض و زخم تیغ نیآید بر كار تو ِعزراییل هم نیآید كه تو هم سببی اگر چه مخفی تری از آن سببها و بود كه بر آن رنجور مخفی نباشد كه و هو أَقْرَبُ إِلَیهِ مِنْكُمْ وَ لكِنْ لا تُبْصِرُونَ

گفت یزدان آنک باشد اصل دان

پس ترا كی بیند او اندر میان

گر چه خویش از عامه پنهان كرده ای

پیش روشن دیدگان هم پرده ای

وآنك ایشان را شِكر باشد اجل

چون نظرشان مست باشد در دول

تلخ نبود پیش ایشان مرگِ تن

چون روند از چاه و زندان در چمن

وارهیدند از جهان ِ پیچ پیچ

كس نگرید بر فواتِ هیچ هیچ

بُرج ِزندان را شكست اركانیی

هیچ ازو رنجد دل زندانیی

كای دریغ این سنگِ مَرمَر را شكست

تا روان و جان ِ ما از حبس رَست

آن رخام ِ خوب و آن سنگِ شریف

بُرج زندان را بهی بود و الیف

چون شكستش تا كه زندانی ِبرَست

دستِ او در جرم این باید شكست

هیچ زندانی نگوید این فشار

جز كسی كز حبس آرندش بدار

تلخ كی باشد كسی را كش بَرَند

از میان زهر ِ ماران سوی قند

جان مجرّد گشته از غوغای تن

میپرد با پَرّ دل بی پای تن

همچو زندانیء چَه كاندر شبان

خسپد و بیند بخواب او ُگلسِتان

گوید ای یزدان مرا در تن مَبَر

تا درین گلشن كنم من كرّ و فر

گویدش یزدان دعا شد مستجاب

وامرو و الله اعلم بالصواب

اینچنین خوابی ببین چون خوش بود

مرگ نادیده بجنت در رود

هیچ او حسرت خورد بر انتباه

بر تن ِ با سلسله در قعر چاه

مؤمنی آخر در آر د صفّ رزم

كه ترا بر آسمان بودست بزم

بر امید راهِ بالا كن قیام

همچو شمعی پیش محراب ای غلام

اشك می بار و همی سوز از طلب

همچو شمع سر بُریده جمله شب

لب فرو بند از طعام و از شراب

سوی خوان ِ آسمانی كن شتاب

دم بدم از آسمان می دار امید

در هوای آسمان رقصان چو بید

دم بدم از آسمان می آیدت

آب و آتش رزق می افزایدت

گر ترا آن جا برد نبود عجب

منگر اندر عجز و بنگر در طلب

كین طلب در تو گروگان ِ خداست

زآنك هر طالب بمطلوبی سزاست

جهد كن تا این طلب افزون شود

تا دلت زین چاهِ تن بیرون شود

خلق گوید مُرد مسكین آن فلان

تو بگوئی زنده ام ای غافلان

گر تن من همچو تنها خفته است

هشت جنت در دلم بشكفته است

جان چو خفته در گل و نسرین بود

چه غمست ار تن در آن سرگین بود

جان ِخفته چه خبر دارد ز تن

كو بگلشن خفت یا در گولخن

می زند جان در جهان ِ آبگون

نعره ی یا لَیتَ قَوْمِی یعلمون

گر نخواهد زیست جان بی این بدن

پس فلك ایوان كی خواهد بُدَن

گر نخواهد بی بدن جان ِ تو زیست

فِی السَّمآءِ ِرزْقُكُمْ روزی كیست

***

در بیان ِ وخامتِ چرب و شیرین دنیا و مانع شدن او از طعام الله. چنانك فرمود الجوع طعام الله یحیی به ابدان الصدیقین ای فی الجوع طعام الله و قوله ابیت عند ربی یطعمنی و یسقینی و قوله یرْزَقُونَ فَرِحِینَ

وارهی زین روزی ریزه ی كثیف

در فتی در لوت در قوتِ شریف

گر هزاران رطل لوتش میخوری

می روی پاك و سبك همچون پَری

كه نه حبس ِ باد و قولنجت كند

چار میخ ِ معده آهنجت كند

گر خوری كم گرسنه مانی چو زاغ

ور خوری پُر گیرد آروغت دماغ

كم خوری خوی بَد و خشكی و دق

پُر خوری شد تخمه را تن مستحق

از طعام الله و قوتِ خوش گوار

بر چنان دریا چو كشتی شو سوار

باش در روزه شكیبا و مُصر

دم بدم قوتِ خدا را منتظر

كآن خدای خوب كار ِ بُردبار

هدیها را میدهد در انتظار

انتظار نان ندارد مردِ سیر

كه سبك آید وظیفه یا كه دیر

بی نوا هر دم همی گوید كه كو

در مجاعت منتظر در جست و جو

چون نباشی منتظر نآید بتو

آن نواله ی دولتِ هفتاد تو

ای پدر الانتظار الانتظار

از برای خوان بالا مرد وار

هر گرسنه عاقبت قوتی بیافت

آفتابِ دولتی بر وی بتافت

ضیف با همت چو آشی كم خورد

صاحب خوان آش ِ بهتر آورد

جز كه صاحب ضیف درویش لئیم

ظنّ بَد كم بَر برزّاق كریم

سر بر آور همچو كوهی ای سند

تا نخستین نور ِخُود بر تو زند

كآن سر ِ كوهِ بلندِ مُستقر

هست خورشید سحر را منتظر

***

جواب آن مغفل كه گفت که گفته است که خوش بودی این جهان اگر مرگ نبودی و خوش بودی ملک دنیا اگر زوالش نبودی

آن یكی میگفت خوش بودی جهان

گر نبودی پای مرگ اندر میان

آن دگر گفت ار نبودی مرگ هیچ

 َكه نیرزیدی جهان ِ پیچ پیچ

خرمنی بودی بدشت افراشته

مهمل و ناكوفته بگذاشته

مرگ را تو زندگی پنداشتی

تخم را در شوره خاكی كاشتی

عقل ِ كاذب هست خود معكوس بین

زندگی را مرگ بیند ای غبین

ای خدا بنمای تو هر چیز را

آنچنانك هست در خدعه سرا

هیچ مرده نیست پُر حسرت ز مرگ

حسرتش آنست َكش كم بود برگ

ورنه از چاهی بصحرا اوفتاد

در میان ِ دولت و عیش و گشاد

زین مقام ِ ماتم و تنگین مناخ

نقل افتادش بصحرای فراخ

مقعد صدقی نه ایوان ِ دروغ

باده ی خاصی نه مستی ز دوغ

مقعد صدق و جلیس ِحق شده

رسته زین آب و گِل آتشكده

ور نكردی زندگانیء منیر

یك دو دم ماندست مردانه بمیر

***

فیما یرجی من رحمة الله تعالی معطی النعم قبل استحقاقها وَ هُوَ الَّذِی ینَزِّلُ الْغَیثَ مِنْ بَعْدِها قَنَطُوا و رب بعدٍ یورث قربا ً و رُبّ معصیة میمونة و رب سعادة تأتی من حیث یرجی النقم لیعلم ان اللَّه یبدّل سیئاتهم حسنات

در حدیث آمد كه روز رستخیز

امر آید هر یكی تن را كه خیز

نفخ ِ صور امرست از یزدان ِ پاك

كه بر آرید ای ذرایر سر ز خاك

باز آید جان ِ هر یك در بدن

همچو وقتِ صبح هوش آید بتن

جان تن خود را شناسد وقتِ روز

در خراب خود درآید چون كنوز

جسم ِخود بشناسد و در وی رود

جان ِ زرگر سوی درزی كی رود

جان ِعالِم سوی عالِم می رود

روح ظالم سوی ظالم می دود

كه شناسا كردشان عِلم ِ اله

چونک برّه و میش وقتِ صبحگاه

پای كفش خود شناسد در ظلم

چون نداند جان تن خود ای صنم

صبح حَشر كوچكست ای مستجیر

حَشر اكبر را قیاس از وی بگیر

آنچنانك جان بپرد سوی طین

نامه پَرّد تا یسار و تا یمین

در كفش بنهد نامه ی بُخل و جود

فِسق و تقوی آنچ دی خو كرده بود

چون شود بیدار از خواب او سحر

باز آید سوی او آن خیر و شر

گر ریاضت داده باشد خوی خویش

وقت بیداری همآن آید بپیش

ور بُد او دی خام و زشت و در ضلال

چون عزا نامه سیه یابد شمال

هست ما را خواب و بیداری ما

بر نشان ِ مرگ و محشر دو گوا

حشر اصغر حشر اكبر را نمود

مرگِ اصغر مرگِ اكبر را زدود

لیك این نامه خیالست و نهان

و آن شود در حشر ِ اكبر بس عیان

این خیال اینجا نهان پیدا اثر

زین خیال آنجا برویاند صُوَر

در مهندس بین خیال ِ خانه ای

در دلش چون در زمینی دانه ای

آن خیال از اندرون آید برون

چون زمین كه زاید از تخم ِ درون

هر خیالی كاو كند در دل وطن

روز محشر صورتی خواهد شدن

چون خیال ِ آن مهندس در ضمیر

چون نبات اندر زمین ِ دانه گیر

مخلصم زین هر دو محشر قصه ایست

مؤمنان را در بیانش حصه ایست

چون بر آید آفتابِ رستخیز

برجَهند از خاكِ خوب و زشت تیز

سوی دیوان ِ قضا پویان شوند

نقدِ نیك و بَد بكوره می روند

نقدِ نیكو شادمان و ناز ناز

نقدِ قلب اندر زحیر و در گداز

لحظه لحظه امتحانها می رسد

سِرّ دلها می نماید در جسد

چون ز قندیل آب و روغن گشته فاش

یا چو خاكی كه بروید سرهاش

از پیاز و گندنا و كوكنار

سردی پیدا كند دست بهار

آن یكی سرسبز نحن المتقون

و آندگر هم چون بنفشه سرنگون

چشم ها بیرون جهیده از خطر

گشته ده چشمه ز بیم مستقر

بازمانده دیدها در انتظار

تا كه نامه نآید از سوی یسار

چشم گردان سوی راست و سوی چپ

زآنك نبود بخت نامه ی راست زپ

نامه ای آید بدست بنده ای

سرسیه از جُرم و فسق آگنده ای

اندرو یك خیر و یك توفیق نه

جز كه آزار ِدل ِصدیق نه

پُر ز سر تا پای زشتی و گناه

تسخر و خنبك زدن بر اهل ِراه

آن دغل كاری و دزدیهای او

و آن چو فرعونان انا وانای او

چون بخواند نامه ی خود آن ثقیل

داند او كه سوی زندان شد رَحیل

پس روان گردد چو دزدان سوی دار

جرم پیدا بسته راه ِاعتذار

آن هزاران حجت و گفتار ِبَد

بر دهانش گشته چون مسمار ِ بَد

رختِ دزدی بر تن و در خانه اش

گشته پیدا گم شده افسانه اش

پس روان گردد بزندان سعیر

كه نباشد خار را ز آتش گزیر

چون موكل آن ملائك پیش و پس

بوده پنهان گشته پیدا چون عسس

می برندش می سپوزندش بنیش

كه برو ای سگ بكهدانهای خویش

می كشد پا بر سر هر راه او

تا بود كه بَرجهد ز آن چاه او

منتظر می ایستد تن می زند

بر امیدی روی واپس می كند

اشك میبارد چو باران ِخزان

خشك امّیدی چه دارد او جز آن

هر زمانی روی واپس می كند

رو بدرگاه مقدس می كند

پس ز حق امر آید از اقلیم ِ نور

كه بگویندش كه ای بطال ِعور

انتظار چیستی ای كان ِ شهر

رو چه واپس می كنی ای خیره سر

نامه ات آنست كت آمد بدست

ای خدا آزار و ای شیطان پرست

چون بدیدی نامه ی كردار خویش

چه نگری پس بین جزای كار ِخویش

بیهده چه مول مولی می زنی

در چنین چَه كو امیدِ روشنی

نه ترا از روی ظاهر طاعتی

نه ترا در سِرّ و باطن نیتی

نه ترا شبها مناجات و قیام

نه ترا در روز پرهیز و صیام

نه ترا حفظِ زبان ز آزار كس

نه نظر كردن بعبرت پیش و پس

پیش چه بود یادِ مرگ و نزع ِ خویش

پس چه باشد مُردن یاران ز پیش

نه ترا بر ظلم توبه ی پُرخروش

ای دغا گندم نمای جو فروش

چون ترازوی تو كژ بود و دغا

راست چون جویی ترازوی جزا

چونك پای چپ بُدی در غدرو كاست

نامه چون آید ترا در دست راست

چون جزا سایه ست ای قدّ ِ تو خم

سایه ی تو كژ فتد در پیش هم

زین قِبل آید خطاباتِ درشت

كه شود ُكه را از آنهم گوز پشت

بنده گوید آنچ فرمودی بیان

صد چنانم صد چنانم صد چنان

خود تو پوشیدی بترها را بحلم

ورنه می دانی فضیحتها بعلم

لیك بیرون از جهاد و فعل ِ خویش

از ورای خیر و شرّ و كفر و كیش

وز نیاز عاجزانه ی خویشتن

وز خیال و وهم ِ من یا صد چو من

بودم امّیدی بمحض ِ لطفِ تو

از ورای راست باشی یا عتو

بخشش محضی ز لطفِ بی عوض

بودم اومّید ای كریم ِ بی غرض

رو سپس كردم بدآن محض ِ كرم

سوی فعل خویشتن می ننگرم

سوی آن اومّید كردم روی خویش

كه وجودم داده ای از پیش پیش

خلعتِ هستی بدادی رایگان

من همیشه معتمد بودم بر آن

چون شمارد جُرم خود را و خطا

محض ِ بخشایش در آید در عطا

كای ملایك باز آریدش بما

كه بُدستش چشم ِ دل سوی رجا

لاابالی وار آزادش كنیم

و آن خطاها را همه خط بر زنیم

لاابالی مر كسی را شد مباح

كش زبان نبود ز غدر و از صلاح

آتشی خوش بر فروزیم از كرم

تا نماند جُرم و زلت بیش و كم

آتشی كز شعله اش كمتر شرار

می بسوزد جُرم و جَبر و اختیار

شعله در بنگاه انسانی زنیم

خار را گلزار روحانی كنیم

ما فرستادیم از چرخ نهم

كیمیا یصْلِحْ لَكُمْ أعمالكم

خود چه باشد پیش نور مستقر

كرّ و فرّ ِ اختیار بوالبشر

گوشت پاره آلت گویای او

پیه پاره منظر بینای او

مسمع او آن دو پاره استخوان

مدركش دو قطره خون یعنی چنان

كرمكی و از قذر آگنده ای

طمطراقی در جهان افگنده ای

از منی بودی منی را واگذار

ای ایاز آن پوستین را یاد دار

***

قصه ی ایاز و حجره داشتن او جهت چارق و پوستین و گمان آمدن خواجه تاشانش را كی او را در آن حجره دفینه است بسبب محكمی دَر و گرانی قفل

آن ایاز از زیركی انگیخته

پوستین و چارقش آویخته

می رود هر روز در حجره ی خلا

چارقت اینست منگر در علا

شاه را گفتند او را حجره ایست

اندر آنجا زر و سیم و خمره ایست

راه می ندهد كسی را اندرو

بسته میدارد همیشه آن در او

شاه فرمود ای عجب آن بنده را

چیست خود پنهان و پوشیده ز ما

پس اشارت كرد میری را كه رو

نیمشب بگشای واندر حجره شو

هر چه یابی مر ترا یغماش كن

سِرّ او را بر ندیمان فاش كن

با چنین اكرام و لطفِ بی عدد

از لئیمی سیم و زر پنهان كند

می نماید او وفا و عشق و جوش

وآنگه او گندم نمای جو فروش

هر كه اندر عشق یابد زندگی

كفر باشد پیش او جز بندگی

نیمشب آن میر با سی معتمد

در گشادِ حجره ی او رای زد

مشعله بر كرده چندین پهلوان

جانب حجره روانه شادمان

كامر ِسلطانست بر حجره زنیم

هر یكی همیان زر در كش كنیم

آن یكی می گفت هی چه جای زر

از عقیق و لعل گوی و از گهر

خاص ِ خاص ِ مخزن سلطان ویست

بلك اكنون شاه را خود جان ویست

چه محل دارد بپیش این عشیق

لعل و یاقوت و زمرد یا عقیق

شاه را بروی نبودی بَد گمان

تسخری میكرد بهر امتحان

پاك می دانستش از هر غش و غِل

باز از وهمش همی لرزید دل

كه مبادا كاین بود خسته شود

من نخواهم كه برو خجلت رود

این نكردست او و گر كرد او رواست

هر چه خواهد گو بكن محبوبِ ماست

هر چه محبوبم كند من كرده ام

او منم من او چه گر در پرده ام

باز گفتی دور از آن خو و خصال

این چنین تخلیط ژاژست و خیال

از ایاز این خود محالست و بعید

كو یكی دریاست قعرش ناپدید

هفت دریا اندرو یك قطره ای

جمله ی هستی ز موجش چكره ای

جمله پاكیها از آن دریا بَرَند

قطره هایش یك بیك مینا گرند

شاهِ شاهانست بلكه شاه ساز

وز برای چشم ِ بَد نامش ایاز

چشمهای نیك هم بر وی بَدست

از ره غیرت كه حُسنش بی حدست

یك دهان خواهم بپهنای فلك

تا بگویم وصف آن رشكِ مَلك

ور دهان یابم چنین و صد چنین

تنگ آید در فغان ِ این حنین

این قدر هم گر نگویم ای سند

شیشه ی دل از ضعیفی بشكند

شیشه ی دل را چو نازك دیده ام

بهر تسكین بس قبا بدریده ام

من سر هر ماه سه روز ای صنم

بی گمان باید كه دیوانه شوم

هین كه امروز اول سه روزه است

روز ِ پیروزست نی پیروزه است

هر دلی كاندر غم شه می بود

دم بدم او را سَر مَه می بود

***

بیان آنك آنچ بیان كرده می شود صورت قصه است و آنک آن صورتیست کی در خورد این صورت گیرانیت و در خورد آینه ی تصویر ایشان و از قدوسیتی کی حقیقت این قصه راست نطق را ازین تنزیل شرم می آید و از خجالت سروریش و قلم گم می كند و العاقل یكفیه الاشاره

زآنك پیلم دید هندستان بخواب

از خراج اومید بُردِه شد خراب

كیف یأتی النظم لی و القافیه

بعد ما ضاعت اصول العافیه

ما جنونٌ واجدلی فی الشجون

بل جنونٌ فی جنونٌ فی جنون

ذاب جسمی من اشارات اكلنی

منذ عاینت البقاء فی الفنا

ای ایاز از عشق تو گشتم چو موی

ماندم از قصه تو قصه ی من بگو

بس فسانه ی عشق ِ تو خواندم بجان

تو مرا كافسانه گشتستم بخوان

خود تو میخوانی نه من ای مقتدی

من كهِ طورم تو موسی وین صدا

كوهِ بیچاره چه داند گفت چیست

زآنك موسی می بداند که ُتهیست

كوه میداند بقدر خویشتن

اندكی دارد ز لطفِ روح تن

تن چو اصطرلاب باشد ز احتساب

آیتی از روح همچون آفتاب

آن منجم چون نباشد چشم تیز

شرط باشد مردِ اصطرلاب ریز

تا صطرلابی کند از بهر او

تا بَرَد از حالت خورشید بو

جان كز اصطرلاب جوید او صواب

چه قدَر داند ز چرخ و آفتاب

تو كه ز اصطرلاب دیده بنگری

در جهان دیدن یقین بس قاصری

تو جهان را قدر ِدیده دیده ای

كو جهان سبلت چرا مالیده ای

عارفان را سرمه ای هست آن بجوی

تا كه دریا گردد این چشم ِ چو جو

ذره ای از عقل و هوش ار با من است

این چه سودا و پریشان گفتنست

چونك مغز من ز عقل و هُش تهیست

پس گناه من درین تخلیط چیست

نه گناه او راست كه عقلم ببرد

عقل ِ جمله ی عاقلان پیشش بمرد

یا مجیر العقل فتان الحجی

ما سواك للعقول مرتجی

ما اشتهیت مذ جننتنی

ما حسدت الحسن مذ زینتنی

هل جنونی فی هواك مستطاب

قل بلی و الله یجزیك الثواب

گر به تازی گوید او ور پارسی

گوش و هوشی كو كه در فهمش رسی

باده ی او در خور هر هوش نیست

حلقه ی او سخره ی هر گوش نیست

بار دیگر آمدم دیوانه وار

رو رو ای جان زود زنجیری بیآر

غیر آن زنجیر ِ زلفِ دلبرم

گر دو صد زنجیر آری بَر دَرم

حكمت نظر كردن در چارق و پوستین كی فَلْینْظُرِ الْإِنْسانُ مِمَّ خُلِقَ

باز گردان قصه ی عشق ِ ایاز

كآن یكی گنجیست مالامال راز

می رود هر روز در حجره ی برین

تا ببیند چارقی با پوستین

زآنك هستی سخت مستی آورد

عقل از سر شرم از دل می برد

صد هزاران قرن ِ پیشین را همین

مستی هستی بزد ره زین كمین

شد عزازیلی ازین مستی بلیس

كه چرا آدم شود بر من رئیس

خواجه ام من نیز و خواجه زاده ام

صد هنر را قابل و آماده ام

در هنر من از كسی كم نیستم

تا بخدمت پیش دشمن بیستم

من ز آتش زاده ام او از وحل

پیش آتش مر وحل را چه محل

او كجا بود اندر آن دوری كه من

صدر عالم بودم و فخر زَمَن

***

خَلَقَ الْجَانَّ مِنْ مارِجٍ مِنْ نارٍو قوله تعالی فی حق ابلیس انه كانَ مِنَ الْجِنِّ فَفَسَقَ

شعله می زد آتش جان ِسفیه

كآتشی بود الولد سِرّ ابیه

نه غلط گفتم كه بُد قهر خدا

علتی را پیش آوردن چرا

كار بی علت مُبرّا از علل

مستمرّ و مستقرّست از ازل

در كمال ِصُنع پاك مستحث

علتِ حادث چه گنجد یا حدث

سِرّاب چه بودابِ ما صنع اوست

صنع مغزست و ابِ صورت چو پوست

عشق دان ای فندق تن دوستت

جانت جوید مغز و كوبد پوستت

دوزخی كه پوست باشد دوستش

دادِ بَدَلنا جلودا پوستش

معنی و مغزت بر آتش حاكمست

لیك آتش را قشورت هیزمست

كوزه ی چوبین كه در روی آبِ جوست

قدرت آتش همه بر ظرفِ اوست

معنی انسان بر آتش مالكست

مالكِ دوزخ در او كی هالكست

پس میفزا تو بدن معنی فزا

تا چو مالك باشی آتش را كیا

پوستها بر پوست می افزوده ای

لاجرم چون پوست اندر دوده ای

زآنكه آتش را علف جز پوست نیست

قهر ِحق آن كِبر را پوستین کنیست

این تكبر از نتیجه ی پوستست

جاه و مال آن كبر راز آن دوستست

این تكبر چیست غفلت از لباب

منجمد چون غفلتِ یخ ز آفتاب

چون خبر شد ز آفتابش یخ نماند

نرم گشت و گرم گشت و تیز راند

شد ز دید ُلبّ جمله ی تن طمع

خوار و عاشق شد كه ذلّ من طمع

چون نبیند مغز قانع شد بپوست

بندِ عزّ مَن قنع زندان ِاوست

عزت اینجا گبریست و ذل ِ دین

سنگ تا فانی نشد كی شد نگین

در مقام سنگی و آنگاهی انا

وقتِ مسكین گشتن تست و فنا

كبر ز آن جوید همیشه جاه و مال

كه ز سرگینست گلخن را كمال

كین دو دایه پوست را افزون كنند

شحم و لحم و كبر و نخوت آگنند

دیده را بر لبِ لب نفراشتند

پوست را ز آن روی لب پنداشتند

پیش وا ابلیس بود این راه را

كو شكار آمد شبیكه ی جاه را

مال چون مارست و آن جاه اژدها

سایه ی مردان زمرّد این دو را

زآن زُمرّد مار را دیده جهد

كور گردد مار و ره رو وارهد

چون برین ره خار بنهاد آن رئیس

هر كه خست او گفت لعنت بر بلیس

یعنی این غم بر من از غدر ویست

غدر را آن مقتدا سابق پیست

بعد ازو خود قرن بر قرن آمدند

جملگان بر سنت او پا زدند

هر كه بنهد سنت بد ای فتا

تا در افتد بعد او خلق از عمی

جمع گردد بر وی آن جمله ی بزه

كو سری بودست و ایشان دُم غزه

لیك آدم چارق و آن پوستین

پیش می آورد كه هستم ز طین

چون ایاز آن چارقش مورود بود

لاجرم او عاقبت محمود بود

هستِ مطلق كارساز نیستیست

كارگاه هست كن جز نیست چیست

بر نوشته هیچ بنویسد كسی

یا نهاله كارد اندر مغرسی

كاغذی جوید كه آن بنوشته نیست

تخم كارد موضعی كه كِشته نیست

تو برادر موضعی ناكشته باش

كاغذِ اسپیدِ نابنوشته باش

تا مشرّف گردی از نون وَ القلم

تا بكارد در تو تخم آن ذوالكرم

خود ازین پالوده نالیسیده گیر

مطبخی كه دیده ای نادیده گیر

زآنك ازین پالوده مستیها بود

پوستین و چارق از یادت رود

چون درآید نزع و مرگ آهی كنی

ذكر دیق و چارق آنگاهی كنی

تا نمانی غرق موج ِزشتیی

كه نباشد از پناهی پشتیی

یاد نآری از سفینه ی راستین

ننگری در چارق و در پوستین

چونك درمانی بغرقاب فنا

پس ظَلَمْنا ورد سازی بر ولا

دیو گوید بنگرید این خام را

سر بُرید این مرغ ِ بی هنگام را

دور این خصلت ز فرهنگِ ایاز

كه پدید آید نمازش بی نماز

او خروس آسمان بوده ز پیش

نعرهای او همه در وقتِ خویش

***

در معنی این کی ارنا الاشیاء كما هی و معنی این کی لو كشف الغطآء ما ازددت یقینا و قوله

در هر كه تو از دیده ی بد می نگری

از چنبره ی وجود خود مینگری

پایه ی كژ كژ افگند سایه

ای خروسان از وی آموزید بانگ

بانگ بهر حق كند نه بهر دانگ

صبح كاذب آید و نفریبدش

صبح كاذب عالم و نیك و بدش

اهل دنیا عقل ناقص داشتند

تا كه صبح صادقش پنداشتند

صبح كاذب كاروانها را زَدَست

كه ببوی روز بیرون آمدست

صبح كاذب خلق را رهبر مباد

كو دهد بس كاروانها را بباد

ای شده تو صبح ِ كاذب را رهین

صبح ِ صادق را تو كاذب هم مبین

گر نداری از نفاق و بَد امان

از چه داری بربرا در ظن همآن

بد گمان باشد همیشه زشت كار

نامه ی خود خواند اندر حق ِ یار

آن خسان كه در كژیها مانده اند

انبیا را ساحر و كژ خوانده اند

و آن امیران ِ خسیس ِ قلب ساز

این گمان بردند بر حجره ی ایاز

كو دفینه دارد و گنج اندر آن

ز آینه ی خود منگر اندر دیگران

شاه می دانست خود پاكی او

بهر ایشان كرد او آن جست و جو

كای امیر آن حجره بگشای در

نیم شب كه باشد او ز آن بی خبر

تا پدید آید سگالشهای او

بعد از آن بر ماست مالشهای او

مر شما را دادم این زرّ و گهر

من از آن زرها نخواهم جز خبر

این همی گفت و دل او می طپید

از برای آن ایاز بی ندید

كه منم كین بر زبانم میرود

این جفا گر بشنود او چون شود

باز می گوید بحقّ دین او

كه ازین افزون بود تمكین او

كاو بقذفِ زشتِ من تیره شود

وز غرض وز سِرّ من غافل بود

مبتلا چون دید تأویلاتِ رنج

بُرد بیند كی شود او مات رنج

صاحب تأویل ایاز صابرست

كو ببحر عاقبتها ناظرست

همچو یوسف خوابِ این زندانیان

هست تعبیرش بپیش او عیان

خواب خود را چون نداند مردِ خیر

كو بود واقف ز سِرّ خوابِ غیر

گر زنم صد تیغ او را ز امتحان

كم نگردد وصلت آن مهربان

داند او كآن تیغ بر خود می زنم

من ویم اندر حقیقت او منم

***

بیان اتحاد عاشق و معشوق از روی حقیقت اگر چه متضادند از روی آنك نیاز ضدّ بی نیازیست چنانك آینه بی صورتست و ساده است و بی صورتی ضد صورتست لیكن میان ایشان اتحادیست در حقیقت كی شرح آن درازست، و العاقل یكفیه الاشاره

جسم ِ مجنون را ز رنج دوریی

اندر آمد علتِ رنجوریی

خون بجوش آمد ز شعله ی اشتیاق

تا پدید آمد بر آن مجنون خناق

پس طبیب آمد بدارو كردنش

گفت چاره نیست هیچ از رگ زنش

رگ زدن باید برای دفع خون

رگ زنی آمد بدانجا ذوفنون

بازوش بست و گرفت آن نیش او

بانگ بر زد در زمان آن عشق خو

مُزدِ خود بستان و تركِ فصد كن

گر بمیرم گو برو جسم ِ كهن

گفت آخر تو چه می ترسی ازین

چون نمی ترسی تو از شیر عرین

شیر و گرگ و خرس و هر گورو دده

گِرد بر گِرد تو شب گِرد آمده

می نه آیدشان ز تو بوی بشر

ز انبهی عشق و وَجد اندر جگر

گرگ و خرس و شیر داند عشق چیست

كم ز سگ باشد كه از عشق او عمیست

گر رگ عشقی نبودی كلب را

كی بجستی كلب كهفی قلب را

هم ز جنس او بصورت چون سگان

گر نشد مشهور هست اندر جهان

تو نبردی تو دل از جنس ِ خویش

كی بری تو بوی دل از گرگ و میش

گر نبودی عشق هستی كی بُدی

كی زدی نان بر تو و كی تو شدی

نان تو شد از چه ز عشق و اشتها

ورنه نان را كی بُدی تا جان رهی

عشق نان مرده را می جان كند

جان كه فانی بود جاویدان كند

گفت مجنون من نمی ترسم ز نیش

صبر ِ من از كوهِ سنگین هست بیش

من بلم بی زخم نآساید تنم

عاشقم بر زخمها بر می تنم

لیك از لیلی وجود من پُرست

این صدف پُر از صفات آن دُرست

ترسم ای فصّاد گر فصدم كنی

نیش را ناگاه بر لیلی زنی

داند آن عقلی كه او دل روشنیست

در میان لیلی و من فرق نیست

***

معشوقی از عاشق پرسید كی خود را دوست تر داری یا مرا، گفت من از خود مُرده ام و بتو زنده ام از خود و صفاتِ خود نیست شده ام و بتو هست شده ام، علم خود را فراموش كرده ام و از علم تو عالم شده ام، قدرت خود را از یاد داده ام و از قدرت تو قادر شده ام اگر خود را دوست دارم ترا دوست داشته باشم، و اگر ترا دوست دارم، خود را دوست داشته باشم

هر كرا آینه ی یقین باشد

گر چه خود بین خدای بین باشد اخرج بصفاتی الی خلقی من رآك رآنی و من قصدك قصدنی و علی هذا

گفت معشوقی بعاشق زامتحان

در صبوحی كای فلان ابن الفلان

مرمرا تو دوست تر داری عجب

یا كه خود را راست گو یا ذاالكرب

گفت من در تو چنان فانی شدم

كه پُرم از تو ز ساران تا قدم

بر من از هستی من جز نام نیست

در وجودم جز تو ای خوش كام نیست

ز آن سبب فانی شدم من اینچنین

همچو سركه در تو بحر انگبین

همچو سنگی كو شود كل لعل ِ ناب

پُر شود او از صفاتِ آفتاب

وصف آن سنگی نماند اندرو

پُر شود از وصفِ خور او پشت و رو

بعد از آن گر دوست دارد خویش را

دوستیء خور بوَد آن ای فتا

ور كه خور را دوست دارد او بجان

دوستیء خویش باشد بی گمان

خواه خود را دوست دارد لعل ِ ناب

خواه تا او دوست دارد آفتاب

اندرین دو دوستی خود فرق نیست

هر دو جانب جز ضیای شرق نیست

تا نشد او لعل خود را دشمن است

زآنك یك من نیست آنجا دو منست

زآنك ظلمانیست سنگ و روز کور

هست ظلمانی حقیقت ضدِ نور

خویشتن را دوست دارد كافرست

زآنك او منـّاع ِ شمس اكبرست

پس نشاید كه بگوید سنگ انا

او همه تاریكیست و در فنا

گفت فرعونی انا الحق گشت پست

گفت منصوری أنا الحق و برَست

آن انا را لعنة الله در عقب

وین أنارا رحمة الله ای محب

زآنك او سنگ سیه بُد این عقیق

آن عدوی نور بود و این عشیق

این أنا هو بود در سِرّ ای فضول

ز اتحادِ نور نه از رای حلول

جهد كن تا سنگیت كمتر شود

تا بلعلی سنگِ تو انور شود

صبر كن اندر جهاد و در عنا

دم بدم می بین بقا اندر فنا

وصفِ سنگی هر زمان كم میشود

وصفِ لعلی در تو محكم میشود

وصفِ هستی میرود از پیكرت

وصفِ مستی میفزاید در سرت

سمع شو یكبارگی تو گوش وار

تا ز حلقه ی لعل یابی گوشوار

همچو چَه كن خاك می َكن گر كسی

زین تن خاكی كه در آبی رسی

گر رسد جذبه خدا آب معین

چاه ناكنده بجوشد از زمین

كار میكن تو بگوش آن مباش

اندك اندك خاكِ چَه را می تراش

هر كه رنجی دید گنجی شد پدید

هر كه جدّی كرد در جدی رسید

گفت پیغمبر ركوعست و سجود

بر در حق كوفتن حلقه ی وجود

حلقه ی آن در هر آن كو میزند

بهر او دولت سری بیرون كند

***

آمدن آن امیران نمام با سرهنگان نیمشب بگشادن حجره ی ایاز و پوسیدن و چارق دیدن آویخته و گمان بردن كی آن مكرست و رو پوش و خانه را حفره كردن بهر گوشه كی گمان آمد و چاه كنان آوردن و دیوارها سوراخ كردن و چیزی نایافتن و خجل و نومید شدن چنانك بد گمانان و خیال اندیشان در كار انبیا و اولیا كی می گفتند كی ساحرند و خویشتن ساخته اند و تصدر میجویند بعد از تفحص خجل شوند و سود ندارد

آن امینان بر در حجره شدند

طالبِ گنج زر و خمره شدند

قفل را بر میگشادند از هوس

با دو صد فرهنگ و دانش چند كس

زآنت قفل صعب و پُر پیچیده بود

از میان قفل ها بگزیده بود

نه ز بُخل ِ سیم و مال و زرّ خام

از برای كتم آن سِرّ از عوام

كه گروهی بر خیال بدتنند

قوم دیگر نام سالوسم كنند

پیش باهمت بود اسرار جان

از خسان محفوظ تر از لعل ِ كان

زر به از جانست پیش ابلهان

زر نثار جان بود نزد شهان

می شتابیدند تفت از حرص ِ زر

عقلشان میگفت نه آهسته تر

حرص تازد بیهده سوی سراب

عقل گوید نیك بین كآن نیست آب

حرص غالب بود و زر چون جان شده

نعره ی عقل آن زمان پنهان شده

گشته صد حرص و غوغاهای او

گشته پنهان حكمت و ایمای او

تا كه در چاهِ غرور اندر فتد

آنگه از حكمت ملامت نشنود

چون ز بندِ دام بادِ او شكست

نفس لوامه برو یابید دست

تا بدیوار بلا نآید سرش

نشنود پندِ دل آن گوش ِ كرش

كودكان را حرص گوزینه و شكر

از نصیحت ها كند دو گوش كر

چونك درد دُنبلش آغاز شد

در نصیحت هر دو گوشش باز شد

حجره را با حرص و صد گونه هوس

باز كردند آن زمان آن چند كس

اندر افتادند از در ز ازدحام

همچو اندر دوغ ِ گندیده هوام

عاشقانه در فتد با كرّ و فر

خوردن امكان نی و بسته هر دو پَر

بنگریدند از یسار و از یمین

چارق بدریده بود و پوستین

باز گفتند این مكان بی نوش نیست

چارق اینجا جز پی رو پوش نیست

هین بیآور سیخهای تیز را

امتحان كن حفره و كاریز را

هر طرف كندند و جُستند آن فریق

حفرها كندند و گوهای عمیق

حفرهاشان بانگ می داد آن زمان

كندهای خالییم ای گندگان

ز آن سگالش شرم هم میداشتند

كند ها را باز می انباشتند

بی عدد لاحول در هر سینه ای

مانده مرغ ِ حرصشان بی چینه ای

ز آن ضلالت های یاوه تازشان

حفره ی دیوار و در غمازشان

ممكن اندای آن دیوار نی

با ایاز امكان هیچ انكار نی

گر خداع بی گناهی می دهند

حایط و عرصه گواهی می دهند

***

باز گشتن نمامان از حجره ی ایاز بسوی شاه توبره تهی و خجل همچون بد گمانان در حق انبیا علیهم السلام در وقت ظهور برآئت و پاكی ایشان كی یوْمَ تَبْیضُّ وُجُوهٌ وَ تَسْوَدُّ وُجُوهٌ و قوله و تَرَی الَّذِینَ كَذَبُوا عَلَی اللَّهِ وُجُوهُهُمْ مُسْوَدَّةٌ

شاه قاصد گفت هین احوال چیست

كه بغلتان از زر و همیان تهیست

ور نهان كردید دینار و تسو

فرّ شادی در رخ و رخسار كو

گر چه پنهان بیخ هر بیخ آورست

برگِ سیماهُم وجوهُم اخضرست

آنچ خورد آن بیخ از زهر و زقند

نك منادی می كند شاخ بلند

بیخ اگر بی برگ و از مایه تهیست

برگهای سبز اندر شاخ چیست

بر زبان بیخ گل مُهری نهد

شاخ دست و پا گواهی میدهد

آن امینان جمله در عذر آمدند

همچو سایه پیش مه ساجد شدند

عذر آن گرمی و لاف و ما و من

پیش شه رفتند با تیغ و كفن

از خجالت جمله انگشتان گزان

هر یكی میگفت كی شاهِ جهان

گر بریزی خون حلالستت حلال

ور ببخشی هست انعام و نوال

كرده ایم آنها كه از ما می سِزید

تا چه فرمایی تو ای شاه مجید

گر ببخشی جرم ما ای دلفروز

شب شبیها كرده باشد روز روز

گر ببخشی یافت نومیدی گشاد

ورنه صد چون ما فدای شاه باد

گفت شه نه این نواز و این گداز

من نخواهم كرد هست آن ایاز

***

حواله كردن پادشاه قبول توبه ی نمّامان و حجره گشایان و سزا دادن ایشان بایاز كی یعنی این خیانت بر عرض او رفته است

این خیانت بر تن و عرض ویست

زخم بر رگهای آن نیكو پیست

گر چه نفس واحدیم از روی جان

ظاهرا دورم ازین سود و زیان

تهمتی بر بنده شه را عار نیست

جز مزیدِ حلم و استظهار نیست

متهم را شاه چون قارون كند

بی گنه را تو نظر كن چون كند

شاه را غافل مدان از كار كس

مانع اظهار آن حلمست و بس

من هنا یشفع بپیش علم او

لاابالی وار الا حلم ِ او

آن گنه اول ز حلمش می جهد

ورنه هیبت آن مجالش كی دهد

خونبهای جرم نفس ِ قاتله

هست بر حلمش دیت بر عاقله

مست و بی خود نفس ِ ما ز آن حلم بود

دیو در مستی كلاه از وی ربود

گرنه ساقی حلم بودی باده ریز

دیو با آدم كجا كردی ستیز

گاهِ علم آدم ملایك را كه بود

اوستادِ علم و نقادِ نقود

چونك در جنت شرابِ حلم خَورد

شد ز یك بازی شیطان روی زرد

آن بلا درهای تعلیم ودود

زیرك و دانا و چستش كرده بود

باز آن افیون حلم سختِ او

دزد را آورد سوی رختِ او

عقل آمد سوی حلمش مستجیر

ساقیم تو بوده ای دستم بگیر

***

فرمودن شاه ایاز را كی اختیار كن از عفو و مكافات كی از عدل و لطف هر چه كنی این جا صوابست و در هر یكی مصلحتهاست كی در عدل هزار لطف هست درج، وَ لَكُمْ فِی الْقِصاصِ حَیةٌ آنكس كی كراهت میدارد قصاص را درین یك حیوة قاتل نظر می كند و در صد هزار حیوة كی معصوم و محقون خواهند شدن در حصن بیم سیاست نمی نگرد

كن میان مجرمان حكم ای ایاز

ای ایاز پاكِ با صد احتراز

گر دو صد بارت بجوشم در عمل

در كفِ جوشت نیابم یك دغل

ز امتحان شرمنده خلقی بی شمار

امتحانها کرده از تو جمله شرمسار

بحر بی قعرست تنها علم نیست

كوه و صد كوه است اینخود حلم نیست

گفت من دانم عطای تست این

ورنه من آن چارقم و آن پوستین

بهر این پیغمبر این را شرح ساخت

هر که خود بشناخت یزدانرا شناخت

چارقت نطفه ست و خونت پوستین

باقی ایخواجه عطای اوست این

بهر آن دادست تا جویی دگر

تو مگو كه نیستش جز این قدر

ز آن نماید چند سیب آن باغبان

تا بدانی نخل و دخل و بوستان

كفّ گندم ز آن دهد خر یار را

تا بداند گندم انبار را

نكته ای ز آن شرح گوید اوستاد

تا شناسی علم ِ او را مستزاد

ور بگوئی خود همینش بود و بس

دورت اندازد چنانك از ریش خس

ای ایاز اكنون بیآ و داد دِه

داد نادر در جهان بنیاد نه

مُجرمانت مستحق كشتن اند

وز طمع بر عفو و حلمت می تنند

تا كه رحمت غالب آید یا غضب

آب كوثر غالب آید یا لهب

از پی مردم ربایی هر دو هست

شاخ حلم و خشم از عهد أَلَسْت

بهر این لفظِ أَلَسْتِ مستبین

نفی اثباتست در لفظی قرین

زانك استفهام اثباتیست این

لیك در وی لفظ َلیس شد دفین

ترك كن تا ماند این تقریر خام

كاسه ی خاصان منه بر خوان عام

قهر و لطفی چون صبا و چون وبا

آن یكی آهن ربا وین كهربا

میكشد حق راستان را تا رشد

قِسم ِ باطل باطلان را میكشد

معده حلوایی بود حلوا كِشد

معده صفرایی بود سِركا كِشد

فرش سوزان سردی از جانش بَرَد

فرش افسرده حرارت را خورد

دوست بینی از تو رحمت می جهد

خصم بینی از تو سطوت میجهد

ای ایاز این كار را زوتر گزار

زآنك نوعی انتقامست انتظار

***

تعجیل فرمودن پادشاه ایاز را كی زود این حكم را بفیصل رسان و منتظر مدار و ایام بیننا مگو كی الانتظار موت الاحمر و جواب گفتن ایاز شاه را

گفت ای شه جملگی فرمان تراست

با وجودِ آفتاب اختر فناست

زهره كه بود یا عطارد یا شهاب

كو برون آید بپیش آفتاب

گر ز دلق و پوستین بُگذشتمی

كی چنین تخم ملامت كِشتمی

قفل كردن بر در حجره چه بود

در میان صد خیالی حسود

دست در كرده درون آبِ جو

هر یكی ز ایشان كلوخ خشك جو

پس كلوخ خشك در جو كی بود

ماهیی با آب عاصی كی شود

بر من مسكین جفا دارند ظن

كه وفا را شرم می آید ز من

گر نبودی زحمت نامحرمی

چند حرفی از وفا وا گفتمی

چون جهانی شبهت و اشكال جوست

حرف میرانیم ما بیرون پوست

گر تو خود را بشكنی مغزی شوی

داستان مغز نغزی بشنوی

جوز را در پوست ها آوازهاست

مغز و روغن را خود آوازی كجاست

دارد آوازی نه اندر خوردِ گوش

هست آوازش نهان در گوش نوش

گرنه خوش آوازی مغزی بود

ژغژغ آواز قشری كه شنود

ژغژغ آن ز آن تحمل میكنی

تا كه خاموشانه بر مغزی زنی

***

حكایت در تقریر این سخن كی چندین گاه گفت و گو را آزمودیم مدتی صبر و خاموشی را بیازماییم

چند پختی تلخ و تیز و شور و گز

این یكی بار امتحان شیرین بپز

آن یكی را در قیامت ز انتباه

در كف آید نامه ی عصیان سیاه

سر سیه چون نامهای تعزیه

پُر معاصی متن نامه و حاشیه

جمله فسق و معصیت آن یكسری

همچو دارالحرب پُر از كافری

آنچنان نامه ی پلیدِ پُر و بال

در یمین ناید درآید در شِمال

خود همینجا نامه ی خود را ببین

دست چپ را شاید آن یا در یمین

موزه ی چپ كفش چپ هم در دكان

آن چپ دانیش پیش از امتحان

چون نباشی راست میدان كه چپی

هست پیدا نعره ی شیر و كپی

آنك گلرا شاهد و خوشبو كند

هر چپی را راست فضل او كند

هر شِمالی را یمینی او دهد

بحر را ماء معینی او دهد

گر چپی با حضرتِ او راست باش

تا ببینی دستبُردِ لطفهاش

تو روا داری كه این نامه ی مهین

بگذرد از چپ درآید در یمین

این چنین نامه كه پُر ظلم و جفاست

كی بود خود در خور آن دستِ راست

***

در بیان كسی كی سخنی گوید كی حال او مناسب آنسخن و آن دعوی نباشد چنانك كفره وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّمواتِ وَ الْأَرْضَ لَیقُولُنَّ اللهُ، خدمتِ بت سنگین كردن و جان و زر فدای او کردن چه مناسب باشد با جانی كی داند كی خالق سموات و الارض و خلایق الهیست سمیعی بصیری حاضری مراقبی مستولی غیوری الی آخره

زاهدی را یک زنی بد بس غیور

هم بُد او را یك كنیزک همچو حور

زن ز غیرت پاس شوهر داشتی

با كنیزك خلوتش نگذاشتی

مدتی شد زن مراقب هر دو را

تا كشان فرصت نیفتد در خلا

تا در آمد حكم و تقدیر اله

عقل حارس خیره سر گشت و تباه

حكم و تقدیرش چو آید بیوقوف

عقل كه بود در قمر افتد خسوف

بود در حمام آن زن ناگهان

یادش آمد طشت و در خانه بُد آن

با كنیزك گفت رو هین مرغ وار

طشت سیمین را از خانه ی ما بیار

آن كنیزك زنده شد چون این شنید

كه بخواجه این زمان خواهد رسید

خواجه در خانه ست و خلوت این زمان

پس دوان شد سوی خانه شادمان

عشق شش ساله كنیزك را بُد این

كه بیابد خواجه را خلوت چنین

گشت پَرّان جانب خانه شتافت

خواجه را در خانه ی در خلوت بیافت

هر دو عاشق را چنان شهوت ربود

كه احتیاط و یادِ در بستن نبود

هر دو با هم در خزیدند از نشاط

جان بجان پیوست آن دم ز اختلاط

یاد آمد در زمان زن را كه من

چون فرستادم ورا سوی وطن

پنبه در آتش نهادم من بخویش

اندر افگندم قچ ِ نر را بمیش

ِگل فرو شست از سر و بیجان دوید

در پی او رفت و چادر میكشید

آن ز عشق جان دوید و این ز بیم

عشق كو و بیم كو فرقی عظیم

سیر ِعارف هر دمی تا تختِ شاه

سیر زاهد هر مَهی یكروزه راه

گر چه زاهد را بوَد روزی شگرف

كی بود یكروز او خمسین الف

قدر هر روزی ز عمر ِ مردِ كار

باشد از سال جهان پنجه هزار

عقلها زین سِر بوَد بیرون ِ در

زهره ی وهم ار بدَرّد گو بدَر

ترس ِ مویی نیست اندر پیش ِعشق

جمله قربانند اندر كیش عشق

عشق وصفِ ایزدست اما كه خوف

وصف بنده ی مبتلای فرج جوف

چون یحبون بخواندی در نبی

با یحبهم قرین در مطلبی

پس محبت وصفِ حق دان عشق نیز

خوف نبود وصفِ یزدان ای عزیز

وصف حق كو وصفِ مشتی خاك كو

وصفِ حادث كو و وصفِ پاك كو

شرح ِعشق ار من بگویم بر دوام

صد قیامت بگذرد وآن ناتمام

زآنك تاریخ قیامت را حدست

حد كجا آنجا كه وصفِ ایزدست

عشق را پانصد پَرست و هر پَری

از فراز عرش تا تحت الثری

زاهدِ با ترس می تازد بپا

عاشقان پرّان تر از برق و هوا

كی رسند آنخائفان در گردِ عشق

كاسمان را فرش سازد دردِ عشق

جز مگر آید عنایتهای ضو

كز جهان و زین روش آزاد شو

از ُقش خود وزدُش خود بازرَه

كه سوی شه یافت آن شهباز رَه

این قش و دُش هست جبر و اختیار

از ورای این دو آمد جذبه یار

چون رسید آن زن به خانه در گشاد

بانگِ در در گوش ایشان در فتاد

آن كنیزك جَست آشفته ز ساز

مرد برجَست و درآمد در نماز

زن كنیزك را پژولیده بدید

درهم و آشفته و دنگ و مرید

شوی خود را دید قایم در نماز

در گمان افتاد و زن زآن اهتزاز

شوی را برداشت دامن بی خطر

دید آلوده ی منی خصیه و َذكر

از ذكر باقی نطفه هی چكید

ران و زانو گشته آلوده و پلید

بر سرش زد سیلی و گفت ای مهین

خصیه ی مردِ نمازی باشد این

لایق ذِكر و نمازست این ذكر

وین چنین ران و زهار پُر قدر

نامه ی پُر ظلم و فسق و كفر و كین

لایقست انصاف ده اندر یمین

گر بپرسی گبر را كین آسمان

آفریده ی كیست وین خلق و جهان

گوید او كین آفریده ی آن خداست

كافرینش بر خدایی اش گواست

كفر و فسق و استم بسیار او

هست لایق با چنین اقرار او

هست لایق با چنین اقرار راست

آن فضیحتها و آن كردار كاست

فعل او كرده دروغ آن قول را

تا شد او لایق عذابِ هول را

روز محشر هر نهان پیدا شود

هم ز خود هر مجرمی رسوا شود

دست و پا بدهد گواهی با بیان

بر فساد او بپیش مستعان

دست گوید من چنین دزدیده ام

لب بگوید من چنین پرسیده ام

پای گوید من شدستم تا منی

فرج گوید من بكردستم زنا

چشم گوید کرده ام غمزه ی حرام

گوش گوید چیده ام سوء الكلام

پس دروغ آمد ز سر تا پای خویش

که دروغش کرد هم اعضای خویش

آن چنانك در نماز با فروغ

از گواهی خصیه شد زرقش دروغ

پس چنانكن فعل كآن خود بیزبان

باشد اشهد گفتن و عین بیان

تا همه تن عضو عضوت ای پسر

گفته باشد اشهد اندر نفع و ضر

رفتن بنده پی خواجه گواست

كه منم محكوم و این مولای ماست

گر سیه كردی تو نامه ی عمر خویش

توبه كن آنها كه كردستی تو پیش

عمر اگر بگذشت بیخش ایندَمست

آب توبه ش ده اگر او بی نمست

بیخ عمرت را بده آبِ حیات

تا درختِ عمر گردد با ثبات

جمله ماضی ها از این نیكو شوند

زهر پارینه ازین گردد چو قند

سیئاتت را مُبدل كرد حق

تا همه طاعت شوند آن ما سبق

خواجه بر توبه ی نصوحی خوش بتن

كوششی كن هم بجان و هم بتن

شرح این توبه ی نصوح از من شنو

بگرویدستی ولیک از نو گِرو

***

حکایت در بیان توبه ی نصوح كی چنانك شیر از پستان بیرون آید باز در پستان نرود آنك توبه ی نصوحی كرد هرگز از آن گناه یاد نكند بطریق رغبت بلك هر دم نفرتش افزون باشد و آن نفرت دلیل آن بود كی لذتِ قبول یافت آن شهوت اول بی لذت شد این بجای آن نشست چنانك فرموده اند

نَبَرد عشق را جز عشق دیگر — چرا یاری نگیری زو نكوتر

و آنك دلش باز بدآن گناه رغبت می كند علامت آنست كی لذت قبول نیافته است و لذت قبول بجای آن لذت گناه ننشسته است سَنُیسِّرُهُ لِلْیسْری نشده است لذت فَسَنُیسِّرُهُ لِلْعُسْری باقیست بروی

برد مردی پیش ازین نامش نصوح

بُد ز دلاكی زن او را فتوح

بود روی او چو رُخسار زنان

مردی خود را همی كرد او نهان

او بحمام زنان دلاك بود

در دغا و حیله بس چالاك بود

سالها می كرد دلاكی و كس

بو نبرد از حال و سِرّ آن هوس

زآنك آواز و رُخش زن وار بود

لیك شهوت كامل و بیدار بود

چادر و سربند پوشیده و نقاب

مرد شهوانی و در غره ی شباب

دختران خسروان را زین طریق

خوش همیمالید و میشست آن عشیق

توبها میكرد و پا در می كشید

نفس كافر توبه اش را می درید

رفت پیش عارفی آن زشت كار

گفت ما را در دعایی یاد آر

سِرّ او دانست آن آزاد مرد

لیك چون حلم خدا پیدا نكرد

بر لبش قفلست و در دل رازها

لب خموش و دل پُر از آوازها

عارفان كه جام ِ حق نوشیده اند

رازها دانسته و پوشیده اند

هر كرا اسرار کار آموختند

مُهر كردند و دهانش دوختند

سُست خندید و بگفت ای بَد نهاد

زآنك دانی ایزدت توبه دَهاد

***

در بیان آنك دعای عارفِ واصل و درخواست او از حق همچو درخواست حقست از خویشتن كی كنتُ له سمعا و بصرا و لسانا و یدا قوله وَ مارَمَیتَ إِذْ رَمَیتَ وَ لكِنَّ اللَّهَ رَمی ، و آیات و اخبار و آثار درین بسیارست، و شرح سبب سازی حق تا مجرم را گوش گرفته بتوبه ی نصوح آورد

آن دعا از هفت گردون درگذشت

کار آن مسکین بآخر خوب گشت

كان دعای شیخ نه چون هر دعاست

فانی است و گفتِ او گفتِ خداست

چون خدا از خود سؤال و كد كند

پس دعای خویش را چون رد كند

یك سبب انگیخت صنع ذو الجلال

كه رهانیدش ز نفرین و وبال

اندر آن حمام پُر می كرد طشت

گوهری از دختر شه یاوه گشت

گوهری از حلقه های گوش او

یاوه گشت و هر زنی در جُست و جو

پس در حمام را بستند سخت

تا بجویند اولش در پیچ رخت

رختها جُستند و آن پیدا نشد

دزدِ گوهر نیز هم رسوا نشد

پس بجَد جُستن گرفتند از گزاف

در دهان و گوش و اندر هر شكاف

در شكاف تحت و فوق و هر طرف

جست و جو كردند دُرّ خوش صدف

بانگ آمد كه همه عریان شوید

هر كه هستید ارعجوز وگر نوید

یك بیك را حاجبه جُستن گرفت

تا پدید آید گهر دانه شگفت

آن نصوح از ترس شد در خلوتی

روی زرد و لب كبود از خشیتی

پیش چشم خویشتن اومیدید مرگ

رفت و میلرزید او مانند برگ

گفت یا رب بارها برگشته ام

توبه ها و عهدها بشكسته ام

كرده ام آنها كه از من می سزید

تا چنین سیل سیاهی در رسید

نوبت جُستن اگر در من رسد

وه كه جان من چه سختیها كشد

در جگر افتاده استم صد شرر

در مناجاتم ببین بوی جگر

این چنین اندوه كافر را مباد

دامن رحمت گرفتم داد داد

كاشكی مادر نزادی مر مرا

یا مرا شیری بخوردی در چرا

ای خدا آن كن كه از تو می سزد

كه ز هر سوراخ مارم میگزد

جان سنگین دارم و دل آهنین

ورنه خون گشتی درین رنج و حنین

وقت تنگ آمد مرا و یك نفس

پادشاهی كن مرا فریاد رس

گر مرا این بار ستاری كنی

توبه كردم من ز هر ناكردنی

توبه ام بپذیر این بار دگر

تا ببندم بهر توبه صد كمر

من اگر این بار تقصیری كنم

پس دگر مشنو دعا و گفتنم

این همی زارید و صد قطره روان

كه در افتادم بجلاد و عوان

تا نمیرد هیچ افرنگی چنین

هیچ ملحد را مبادا این حنین

نوحها میكرد او بر جان خویش

روی عزرائیل دیده پیش پیش

ای خدا وای خدا چندان بگفت

كآن در و دیوار با او گشت جفت

در میان یارب و یارب بُد او

بانگ آمد از میان جُست و جو

***

نوبتِ جُستن رسیدن بنصوح و آواز آمدن كی همه را جستیم نصوح را بجویید و بیهوش شدن نصوح از آن هیبت و گشاده شدن كار بعد از نهایت بستگی كماکان یقول رسول الله صلی الله علیه و سلم إذا أصابه مرضٌ او هم اشتدی أزمة تنفرجی

جمله را جستیم پیش آی ای نصوح

گشت بیهوش آن زمان پَرّید روح

همچو دیوار شكسته در فتاد

هوش و عقلش رفت شد او چون جماد

چونك هوشش رفت از تن بی امان

سِرّ او با حق بپیوست آن زمان

چون تهی گشت و خود او نماند

باز جانش را خدا در پیش خواند

چون شكست آن كشتی او بی مراد

در كنار رحمت دریا فتاد

جان بحق پیوست چون بیهوش شد

موج رحمت آنزمان در جوش شد

چونك جانش وارهید از ننگِ تن

رفت شادان پیش اصل ِ خویشتن

جان چو باز و تن مرو را كنده ای

پای بسته پَر شكسته بنده ای

چونك هوشش رفت و پایش بر گشاد

می پرد آن باز سوی كیقباد

چونك دریاهای رحمت جوش كرد

سنگها هم آبِ حیوان نوش كرد

ذره ی لاغر شگرف و زفت شد

فرش خاكی اطلس و زربفت شد

مرده ی صد ساله بیرون شد ز گور

دیو ِ ملعون شد بخوبی رشكِ حور

این همه روی زمین سر سبز شد

چوب خشك اشگوفه كرد و نغز شد

گرگ با برّه حریف می شده

ناامیدان خوش رگ و خوش پی شده

***

یافته شدن گوهر و حلالی خواستن حاجبان و كنیزكان شاهزاده از نصوح

بعدِ از آن خوفی هلاكِ جان بُده

مژدها آمد كه اینك گم شده

بانگ آمد ناگهان كه رفت بیم

یافت شد گم گشته آن دُرّ یتیم

یافت شد واندر فرح دربافتیم

مژدگانی دِه كه گوهر یافتیم

از غریو و نعره و دستك زدن

پُر شد حمام ِ قد زال الحزن

آن نصوح رفته باز آمد بخویش

دید چشمش تابش صد روز پیش

می حلالی خواست از وی هر كسی

بوسه میدادند بر دستش بسی

بَد گمان بُردیم و کن ما را حلال

گوشت تو خوردیم اندر قیل و قال

زآنك ظنّ جمله بروی بیش بود

زآنك در قربت ز جمله پیش بود

خاص دلاكش بُد و مَحرم نصوح

بلك همچون دو تنی یك گشته روح

گوهر ار بُردست او بُردست و بس

زو ملازم تر بخاتون نیست كس

اول او را خواست جُستن در نبرد

بهر حرمت داشتن تأخیر كرد

تا بود كانرا بیندازد بجا

اندرین مهلت رهاند خویش را

این حلالیها ازو میخواستند

وز برای عذر برمیخواستند

گفت بُد فضل خدای دادگر

ورنه ز آنچم گفته شد هستم بتر

چه حلالی خواست می باید ز من

كه منم مجرم تر اهل زمَن

آنچ گفتندم ز بَد از صد یكیست

بر من این كشفست ار كس را شكیست

كس چه میداند ز من جز اندكی

از هزاران جرم و بَد فعلم یكی

من همی دانم و آن ستار من

جرمها و زشتی كردار من

اوّل ابلیسی مرا استاد بود

بعد از آن ابلیس پیشم باد بود

حق بدید آن جمله را نادیده كرد

تا نگردم در فضیحت روی زرد

باز رحمت پوستین دوزیم كرد

توبه ی شیرین چو جان روزیم كرد

هر چه كردم جمله ناكرده گرفت

طاعت ناکرده آورده گرفت

همچو سرو و سوسنم آزاد كرد

همچو بخت و دولتم دلشاد كرد

نام من در نامه ی پاكان نوشت

دوزخی بودم ببخشیدم بهشت

آه كردم، چون رَسَن شد آهِ من

گشت آویزان رَسَن در چاهِ من

آن رَسَن بگرفتم و بیرون شدم

شاد و زفت و فربه و گلگون شدم

در بُن چاهی همی بودم اسیر

در همه عالم نمی گنجم كنون

آفرینها بر تو بادا ای خدا

ناگهان كردی مرا از غم جدا

گر سر هر موی من یابد زبان

شكرهای تو نیآید در بیان

می زنم نعره درین روضه و عیون

خلق را یا لَیتَ قَوْمِی یعلمون

***

باز خواندن شه زاده نصوح را از بهر دلاكی بعد از استحكام و توبه و قبول توبه و بهانه كردن او و دفع گفتن

بعد از آن آمد كسی كز مرحمت

دختر سلطان ِ ما می خواندت

دختر شاهت همی خواند بیآ

تا سرش شویی كنون ای پارسا

جز تو دلاكی نمیخواهد دلش

كه بمالد یا بشوید با گلش

گفت رو رودستِ من بیكار شد

وین نصوح تو كنون بیمار شد

رو كسی دیگر بجو اشتاب و تفت

كه مرا و الله دست از كار رفت

با دل خود گفت كز حَد رفت جرم

از دل من كی رود آن ترس و گرم

من بمُردم یك ره و باز آمدم

من چشیدم تلخی مرگ و عدم

توبه ای كردم حقیقت با خدا

نشكنم تا جان شود از تن جدا

بعد آن محنت كرا بار دگر

پا رود سوی خطر الا كه خر

***

حکایت در بیان آنك كسی توبه كند و پشیمان شود و باز آن پشیمانیها را فراموش كند و آزموده را باز آزماید در خسارت ابد افتد چون توبه ی او را ثباتی و قوتی و حلاوتی و قبولی مدد نرسد چون درخت بی بیخ هر روز زودتر و خشك تر بوَد، نعوذ بالله

گازری بود و مراو را یك خری

پُشت ریش اِشكم تهی و لاغری

در میان سنگلاخ بی گیاه

روز تا شب بی نوا و بی پناه

بهر خوردن جز آب آنجا نبود

روز و شب بد خر در آن كور و كبود

آن حوالی نیستان و بیشه بود

شیری بود آنجا که صیدش پیشه بود

شیر را با پیل نر جنگ اوفتاد

خسته شد آن شیر و ماند از اصطیاد

مدتی واماند ز آن ضعف از شكار

بی لوا ماندند دَد از چاشت خوار

زآنك باقی خوار شیر ایشان بُدند

شیر چون رنجور شد تنگ آمدند

شیر یك روباه را فرمود رو

مر خری را بهر من صیاد شو

گر خری یابی بگرد مَرغزار

رو فسونش خوان فریبانش بیآر

چون بیابم قوّتی از گوشت خر

پس بگیرم بعد از آن صیدی دگر

اندكی من می خورم باقی شما

من سبب باشم شما را در نوا

یا خری یا گاو بهر من بجوی

زآن فسونهایی که می دانی بگوی

از فسون و از سخن های خوشش

از سرش یرون کن و اینجا كِشش

***

تشبیه كردن قطب كی عارفِ واصلست در اجرای دادن خلق از قوتِ مغفرت رحمت بر مراتبی كی حقش الهام دهد و تمثیل بشیر که در اجری خوار و باقی خوار ویند بر مراتب قربِ ایشان بشیر نه ُقرب مكانی بلك ُقرب صفتی و تفاصیل این بسیارست و الله الهادی

قطب شیر و صید كردن كار او

باقیان این خلق باقی خوار او

تا توانی در رضای قطب كوش

تا قوی گردد كند صیدِ وحوش

چون برنجد بی نوا مانند خلق

كز كفِ عقلست جمله ی رزق خلق

زآنك وجدِ خلق باقی خورد ِ اوست

این نگه دار ار دل ِ تو صید جوست

او چو عقل و خلق چون اعضای تن

بسته ی عقلست تدبیر بدن

ضعفِ قطب از تن بود از روح نی

ضعف در كشتی بود در نوح نی

قطب آن باشد كه گرد خود تند

گردش افلاك گرد او بود

یاریی ده در مرّمه ی كشتی اش

گر غلام خاص و بنده گشتی اش

یاریت در تو فزاید نه اندرو

گفت حق ان تنصروا الله تنصروا

همچو روبه صید گیر و كن فداش

تا عوض گیری هزاران صید بیش

روبهانه باشد آن صیدِ مُرید

مرده گیرد صید كفتار مُرید

مُرده پیش او كشی زنده شود

چرك در پالیز روینده شود

گفت روبه شیر را خدمت كنم

حیلها سازم ز عقلش بَر كنم

حیله و افسون گری كار منست

كار من دستان و از ره بردنست

از سر كه جانب جو می شتافت

آن خر مسكین لاغر را بیافت

پس سلام ِ گرم كرد و پیش رفت

پیش آن ساده دل درویش رفت

گفت چونی اندرین صحرای خشك

در میان سنگ لاخ و جای خشك

گفت خر گر در غمم گر در ِارَم

قسمتم حق كرد و من زآن شاكرم

شكر گویم دوست را در خیر و شر

زآنك هست اندر قضا از بَد بَتر

چونك قسام اوست كفر آمد گِله

صبر باید صبر مفتاح الصله

غیر حق جمله عدو اند اوست دوست

با عدو از دوست شکوت کی نکوست

تا دهد دوغم نخواهم انگبین

زآنك هر نعمت غمی دارد قرین

***

حکایت دیدن خر هیزم فروش بانوایی تازی بر آخُر خاص و تمنا بردن آندولت را در موعظه ی آنك تمنا نباید بُردن الا مغفرت و عنایت كی اگر در صد لون رنجی چون لذت مغفرت بود همه شیرین شود، باقی هر دولتی كه آن را ناآزموده تمنی می بری با آن رنجی قرینست كی آنرا نمی بینی چنانك از هر دامی دانه پیدا بود و فخ پنهان، تو درین یك دام مانده ای تمنی می بری كی كاشكی با آن دانه ها رفتمی، پنداری كی آن دانها بی دامست

بود سقایی مَرو را یك خری

گشته از محنت دو تا چون چنبری

پشتش از بار گران صد جای ریش

عاشق و جویان روز مرگِ خویش

جُو كجا از كاهِ خشك او سیر نی

در عقب زخمی ز سیخ آهنی

میر آخر دید او را رحم كرد

كآشنای صاحبِ خر بود مرد

پس سلامش كرد و پرسیدش ز حال

كز چه این خر گشت دو تا همچون دال

گفت از درویشی و تقصیر من

كه نمی یابد خود این بسته دهن

گفت بسپارش بمن تو روز چند

تا شود در آخر شه زورمند

خر بدو بسپرد و آن رحمت برَست

در میان ِ آخر سلطانش بست

خر ز هر سو مركبِ تازی بدید

با نوا و فربه و خوب و جدید

زیر پاشان رُوفته آبی زده

كه بوقت و جو بهنگام آمده

خارش و مالش مراسپان را بدید

پوز بالا كرد كای ربّ مجید

نه كه مخلوق توام گیرم خرم

از چه زار و پشت ریش و لاغرم

شب ز درد پشت و از جوع شكم

آرزومندم بمُردن دم بدم

حال این اسپان چنین خوش بانوا

من چه مخصوصم بتعذیب و بلا

ناگهان آوازه ی پیگار شد

تازیان را وقتِ زین و كار شد

زخم های تیر خوردند از عدو

رفت پیكان ها در ایشان سو بسو

از غزا باز آمدند آن تازیان

اندر آخُر جمله افتاده ستان

پای هاشان بسته محكم با نوار

نعل بندان ایستاده بر قطار

می شكافیدند تنهاشان بنیش

تا برون آرند پیكان ها ز ریش

آن خر آن را دید و می گفت ایخدا

من بفقر و عافیت دادم رضا

زآن نوا بیزارم و زآن زخم زشت

هر كه خواهد عافیت دنیا ِبهـِشت

***

ناپسندیدن روباه گفتن خر را کی من راضیم بقسمت

گفت روبه جُستن رزق حلال

فرض باشد از برای امتثال

عالم اسباب و چیزی بی سبب

می نیآید پس مهم باشد طلب

وَ ابْتَغُوا مِنْ فَضْل الله است امر

تا نباید غصب كردن همچو نمر

گفت پیغمبر كه بر رزق ای فتا

در فرو بسته ست و بر در قفل ها

جنبش و آمد شدِ ما و اكتساب

هست مفتاحی بر آن قفل و حجاب

بی كلید این در گشادن راه نیست

بی طلب نان سنت الله نیست

***

جواب گفتن خر روباه را

گفت از ضعفِ توكل باشد آن

ورنه بدهد نان كسی كه داد جان

هر كه جوید پادشاهی و ظفر

كم نیآید لقمه ی نان ای پسر

دام و دَد جمله شده اكال رزق

نه پی كسب اند و نه حمال رزق

جمله را رزّاق روزی می دهد

قسمت هر یك بپیشش می نهد

رزق آید پیش هر كه صبر جُست

رنج كوششها ز بی صبری تست

***

جواب گفتن روبه خر را

گفت روبه آن توكل نادرست

كم كسی اندر توكل ماهرست

گِرد نادر گشتن از نادانی است

هر كسی را كی ره سلطانی است

چون قناعت را پیمبر گنج گفت

هر كسی را كی رسد گنج ِ نهفت

حدّ ِ خود بشناس و بر بالا مپر

تا نیفتی در نشیبِ و شور و شر

باز جواب خر روباه را

گفت این معكوس میگویی بدان

شور و شر از طمع آید سوی جان

از قناعت هیچ كس بی جان نشد

از حریصی هیچ كس سلطان نشد

نان ز خوكان و سگان نبود دریغ

كسبِ مردم نیست این باران و میغ

وآنچنانك عاشقی بر رزق زار

هست عاشق رزق هم بر رزق خوار

***

در تقریر معنی توكل حكایت آن زاهد كی توكل را امتحان میكرد و از میان اسباب و شهر بیرون آمد و از قوارع و ره گذر خلق دور شد و ببین کوهی مهجوری مفقودی در غایت گرسنگی سر بر سر سنگی نهاد و خفت و با خود گفت توكل كردم بر سبب سازی و رزاقی تو و از اسباب منقطع شدم تا ببینم سببیتِ توكل را

آن یكی زاهد شنود از مصطفی

كه یقین آید بجان رزق از خدا

گر بخواهی ور نخواهی رزق ِ تو

پیش تو آید دوان از عشق ِ تو

از برای امتحان آن مَرد رفت

در بیابان نزد كوهی خُفت تفت

كه ببینم رزق می آید بمن

تا قوی گردد مرا در رزق ظن

كاروانی راه گم كرد و كشید

سوی كوه آن ممتحن را خفته دید

گفت این مرد این طرف چونست عور

در بیابان از ره و از شهر دور

ای عجب مُرده ست یا زنده که او

می نترسد هیچ از گرگ و عدو

آمدند و دست بروی می زدند

قاصدا چیزی نگفت آن ارجمند

هم نجنبید و نجنبانید سر

وانكرد از امتحان هم او بصر

پس بگفتند این ضعیفِ بی مراد

از مجاعت سكته اندر اوفتاد

نان بیآوردند و در دیگی طعام

تا بریزندش بحلقوم و بكام

پس بقاصد مَرد دندان سخت كرد

تا ببیند صدق آن میعاد مرد

رحمشان آمد كه این بس بی نواست

وز مجاعت هالكِ مرگ و فناست

كارد آوردند و قوم اِشتافتند

بسته دندانهاش را بشكافتند

ریختند اندر دهانش شوربا

می فشردند اندر آن نان پارها

گفت ای دل گر چه خود تن میزنی

راز می دانی و نازی می كنی

گفت دل دانم و قاصد می كنم

رازق الله است بر جان و تنم

امتحان زین بیشتر خود چون بود

رزق سوی صابران خود میرود

***

جواب روباه خر را و تحریض كردن او خر را بر كسب

گفت روبه این حكایتها بهل

دستها بر كسب زن جهد المقل

دست دادستت خدا كاری بكـُن

مكسبی كن یاری یاری بكـُن

هر کسی در مكسبی پا مینهد

یاریء یاران دیگر می كند

زآنك جمله ی كسب نآید از یكی

هم دِروگر هم سقا هم حایكی

چون بهانبازیست عالم برقرار

هر كسی كاری گزیند ز افتقار

طبل خواری در میانه شرط نیست

راهِ سنت كار و مكسب كردنیست

***

جواب گفتن خر روباه را كی توكل بهترین ِ كسبهاست كی هر كسی محتاجست بتوكل كی ای خدا این كار مرا راست آر و دعا متضمن توكلست و توكل كسبی است كی بهیچ كسبی دیگر محتاج نیست الی آخره

گفت من به از توكل بر رَبی

می ندانم در دو عالم مكسبی

كسبِ شكرش را نمی دانم ندید

تا كِشد شكر خدا رزق و مزید

بحثشان بسیار شد اندر خطاب

مانده گشتند از سؤال و از جواب

بعد از آن گفتش بدان در مملكه

نهی لا تلقوا بایدی تهلكه

صبر در صحرای خشك و سنگلاخ

احمقی باشد جهان حق فراخ

نقل كن زینجا بسوی مرغزار

میچر آنجا سبزه گردِ جویبار

مرغزاری سبز مانند جنان

سبزه رسته اندر آنجا تا میان

خرّم آن حیوان كه او آنجا رود

اشتر اندر سبزه ناپیدا شود

هر طرف در وی یكی چشمه ی روان

اندرو حیوان مُرَفه در امان

از خری او را نمی گفت ای لعین

تو از آنجایی چرا زاری چنین

كو نشاط و فربهی و فرّ ِ تو

چیست این لاغر تن ِ مضطر تو

شرح روضه گر دروغ و زور نیست

پس چرا چشمت از او مخمور نیست

این گدا چشمی و این نادیدگی

از گدایی تست نه از بگلربگی

چون ز چشمه آمدی چونی تو خشك

ور تو نافِ آهوی كو بوی مشك

زآنک میگویی و شرحش میكنی

چه نشانه در تو نآمد ای سنی

***

مثل آوردن اشتر در بیان آنك در مُخبر دولتی فر و اثر آن چون نبینی جای متهم داشتن باشد كه او مقلدست در آن

آن یكی پرسید اشتر را كه هی

از كجا میآئی ای اقبال پی

گفت از حمام ِ گرم ِ كوی تو

گفت خود پیداست در زانوی تو

مار موسی دید فرعون ِعنود

مهلتی میخواست نرمی می نمود

زیركان گفتند بایستی كه این

تندتر گشتی چو هست او ربّ ِ دین

معجزه گر اژدها گر مار بُد

نخوت و خشم ِخدائی اش چه شد

ربّ ِ اعلی گر ویست اندر جلوس

بهر یك كرمی چیست این چاپلوس

نفس ِ تو تا مستِ ُنقلست و نبید

دانك روحَت خوشه ی غیبی ندید

كه علاماتست ز آن دیدار نور

التجافی مِنكِ عَن دار الغرور

مرغ چون بر آبِ شوری می تند

آبِ شیرین را ندیدست او مَدد

بلك تقلیدست آن ایمان ِ او

روی ایمان را ندیده جان ِ او

پس خطر باشد مُقلد را عظیم

از ره و ره زن ز شیطان ِ رجیم

چون ببیند نور حق ایمن شود

ز اضطراباتِ شك او ساكن شود

تا كفِ دریا نیآید سوی خاك

كاصل او آمد بود در اصطكاك

خاكی است آن كف غریبست اندر آب

در غریبی چاره نبود ز اضطراب

چونك چشمش باز شد و آن نقش خواند

دیو را بر وی دگر دستی نماند

گر چه با روباه خر اسرار گفت

سَرسَری گفت و مقلدوار گفت

آب را بستود و او تایق نبود

رُخ درید و جامه او عاشق نبود

از منافق عذر ردّ آمد نه خوب

زآنك در لب بود آن نه در قلوب

بوی سیبش هست جزو سیب نیست

بو درو جز از پی آسیب نیست

حمله ی زن در میان ِ كارزار

نشكند صف بلك گردد كارزار

گر چه می بینی چو شیر اندر صفش

تیغ بگرفته همی لرزد كفش

وای آنك عقل ِ او ماده بود

نفس ِ زشتش نرّ و آماده بود

لاجرم مغلوب باشد عقل ِ او

جز سوی خِسران نباشد نقل ِ او

ای خنك آنكس كه عقلش نر بود

نفس زشتش ماده و مضطر بود

عقل جزوی اش نر و غالب بود

نفس انثی را خرد سالب بود

حمله ی ماده بصورت هم جریست

آفتِ او همچو آن خر از خریست

وصف حیوانی بود بر زن فزون

زآنك سوی رنگ و بو دارد رُكون

رنگ و بوی سبزه زارآن خر شنید

جمله حجتها ز طبع او رمید

تشنه محتاج مطر شد و ابر نه

نفس را جوع البقر بد صبر نه

اسپر آهن بود صبر ای پدر

حق نبشته بر سپر جاء الظفر

صد دلیل آرد مقلد در بیان

از قیاسی گوید آن را نه از عیان

مشك آلودست الا مشك نیست

بوی مشكستش ولی جز پشك نیست

تا كه پشكی مشك گردد ای مرید

سالها باید در آن روضه چرید

كه نباید خورد و جو همچون خران

آهوانه در ختن چر ارغوان

جز قرنفل یاسمن یا گل مچر

رو بصحرای ختن با آن نفر

معده را خو كن بدآن ریحان و ُگل

تا بیابی حكمتِ و قوتِ رُسُل

خون معده زین كه و جو باز كن

خوردن ریحان و گل آغاز كن

معده ی تن سوی كهدان میكِشد

معده ی دل سوی ریحان میكِشد

هر كه كاه و جو خورد قربان شود

هر كه نور حق خورد قرآن شود

نیم ِ تو مشكست و نیمی پُشك بین

هین میفزا پشك افزا مشك چین

آن مقلد صد دلیل و صد بیان

در زبان آرد ندارد هیچ جان

چونك گوینده ندارد جان و فر

گفتِ او را كی بود برگ و ثمر

میكند گستاخ مردم را براه

او بجان لرزان ترست از برگِ كاه

***

فرق میان دعوتِ شیخ كامل ِ و اصل و میان ِ سخن ناقصان ِ فاضل ِ فضل ِ تحصیلیء بر بسته

شیخ نورانی ز رَه آگه كند

با سخن هم نور را همره كند

جهد كن تا مست و نورانی شوی

تا حدیثت را شود نورش روی

هر چه در دوشاب جوشیده شود

در عقیده طعم ِ دوشابش بود

از جزر و ز سیب و به و ز گِردكان

لذت و دوشاب یابی تو از آن

علم اندر نور حق فر غرده شد

پس ز علمت نور یابد قوم ُلد

هر چه گوئی باشد آن هم نورناك

كاسمان هرگز نبارد غیر پاك

آسمان شو ابر شو باران ببار

ناودان بارش كند نبود بكار

آب اندر ناودان عاریتیست

آب اندر ابر و دریا فطرتیست

فكر و اندیشه ست مثل ِ ناودان

وحی و مكشوفست ابر و آسمان

آبِ باران باغ ِ صد رنگ آورد

ناودان همسایه در جنگ آورد

خر دو سه حمله برو به بحث كرد

چون مقلد بُد فریبِ او بخَورد

طنطنه ی ادراك و بینایی نداشت

دمدمه ی روبه برو سكته گماشت

حرص خوردن آنچنان كردش ذلیل

كه زبونش گشت با پانصد دلیل

***

حكایت آن مخنث و پرسیدن لوطی ازو در حالت لواطه كی این خنجر از بهر چیست گفت از برای آنك هر کی با من بَد اندیشد اشكمش بشكافم لوطی بر سر او آمد شد می كرد و میگفت الحمد لله كی من بد نمیاندیشم با تو

بیت من بیت نیست اقلیمست — هزل من هزل نیست تعلیمست

إِنَّ اللَّهَ لا یسْتَحْیی أَنْ یضْرِبَ مَثَلًا ما بَعُوضَةً فَما فَوْقَها، ای فما فوقها فی تغییر النفوس بالانكار، ما ذا أَرادَ اللَّهُ بِهذا مَثَلًا، و آنگه جواب می فرماید كه این خواستم یضِلُّ بِهِ كَثِیراً وَ یهْدِی بِهِ كَثِیرا ً كی هر فتنه همچون میزانست بسیاران ازو سرخ رو شوند و بسیار بی مراد شوند، و لو تأملت فیه قلیلا ً وجدت من نتایجه الشریفة كثیرا

كنده ای را لوطئ در خانه بُرد

سرنگون افگندش و در وی فشرد

بر میانش خنجری دید آن لعین

پس بگفتش بر میانت چیست این

گفت آنك با من ار یك بَدمنش

بَد بیندیشد بدَرم اشكمش

گفت لوطی حمد لله را كه من

بَد نیندیشیده ام با تو بفن

چونك مَردی نیست خنجرها چه سود

چون نباشد دل ندارد سود خُود

از علی میراث داری ذوالفقار

بازوی شیر خدا هستت بیآر

گر فسونی یاد داری از مسیح

كو لب و دندان عیسی ای قبیح

كشتیی سازی ز توزیع و فتوح

كو یكی ملاح ِ كشتی همچو نوح

بت شكستی گیرم ابراهیم وار

كو بُت تن را فدی كردن به نار

گر دلیلت هست اندر فعل آر

تیغ چوبین را بدآن كن ذوالفقار

آن دلیلی كه ترا مانع شود

از عمل آن نقمتِ صانع بود

خائفان راه را كردی دلیر

از همه لرزان تری تو زیر زیر

بر همه درس ِ توكل میكنی

در هوا تو پشه را رگ میزنی

ای مخنث پیش رفته از سپاه

بر دروغ ِ ریش تو كیرت گواه

چون ز نامردی دل آگنده بود

ریش و سبلت موجب خنده بود

توبه ای كن اشك باران چون مطر

ریش و سبلت را ز خنده باز خر

داروی مردی بخور اندر عمل

تا شوی خورشیدِ گرم اندر حمل

معده را بگذار و سوی دل خرام

تا كه بی پرده ز حق آید سلام

یك دو گامی رو تكلف ساز خَوش

عشق گیرد گوش تو آنگاه کش

***

غالب شدن حیله ی روباه بر استعصام و تعفف خر و كشیدن روبه خر را سوی شیر ببیشه

روبه اندر حیله پای خود فشرد

ریش خر بگرفت و آن خر را ببرد

مُطرب آن خانقه كو تا كه تف

دف زند كه خر برفت و خر برفت

چونك خرگوشی بَرَد شیری بچاه

چون نیآرد روبهی خر تا گیاه

گوش را بر بند و افسونها مَخَور

جز فسون ِ آن ولی ِ دادگر

آن فسون ِ خوشتر از حلوای او

آنك صد حلواست خاكِ پای او

خُم های خسروانی پُر ز می

مایه بُرده از می لبهای وی

عاشق ِ می باشد آن جان ِ بعید

كو می ِ لبهای ِ لعلش را ندید

آبِ شیرین چون نبیند مرغ ِ كور

چون نگردد گردِ چشمه ی آبِ شور

موسی جان سینه را سینا كند

طوطیان كور را بینا كند

خسرو شیرین ِ جان نوبت ز دست

لاجرم در شهر قند ارزان شدست

یوسفان ِ غیب لشكر میكِشند

تنگهای قندِ و شکر میکشند

اشتران مصر را رو سوی ما

بشنوید ای طوطیان بانگِ درا

شهر ِ ما فردا پُر از شكـّر شود

شكـّر ارزانست ارزان تر شود

در شكر غلطید ای حلواییان

همچو طوطی كوری صفراییان

نیشكر كوبید كار اینست و بس

جان بر افشانید یار اینست و بس

یك ُترُش در شهر ما اكنون نماند

چونك شیرین خسروان را بر نشاند

ُنقل بر ُنقلست و می بر می هلا

بر مناره رو بزن بانگِ صلا

سركه ی نُه ساله شیرین میشود

سنگِ و مرمر لعل و زرّین میشود

آفتاب اندر فلك دستك زنان

ذر ها چون عاشقان بازی كنان

چشمها مخمور شد از سبزه زار

گل شكوفه میكند بر شاخسار

چشم دولت سحر ِ مطلق میكند

روح شد منصور انا الحق میزند

گر خری را میبرد روبه ز سَر

گو ببر تو خر مباش و غم مخَور

***

حكایت آن شخص كی از ترس خویشتن را در خانه ای انداخت رخها زرد چون زعفران لبها كبود چون نیل دست لرزان چون برگِ درخت خداوندِ خانه پرسید كی خیرست چه واقعه است گفت بیرون خر می گیرند بسخره، گفت مبارك خر میگیرند تو خر نیستی چه میترسی گفت سخت بجدّ میگیرند تمییز برخاسته است امروز ترسم كی مرا خر گیرند

آن یكی در خانه ای در میگریخت

زرد رو و لب كبود و رنگ ریخت

صاحب خانه بگفتش خیر هست

كه همی لرزد ترا چون پیر دست

واقعه چونست چون بگریختی

رنگ رخساره چنین چون ریختی

گفت بهر سخره ی شاهِ حرون

خر همی گیرند امروز از برون

گفت میگیرند کو خر جان ِ عم

چون نه ای خر رو ترا زین چیست غم

گفت بس جدّند و گرم اندر گرفت

گر خرم گیرند هم نبود شگفت

بهر ِ خر گیری بر آوردند دست

جدّ جد تمییز هم برخاستست

چونك بی تمییزیان مان سرورند

صاحبِ خر را بجای خر بَرَند

نیست شاهِ شهر ِ بیهوده گیر

هست تمییزش سمیعست و بصیر

آدمی باش و ز خر گیران مترس

خر نه ای ای عیسی دوران مترس

چرخ ِ چارم هم ز نور تو پُرست

حاش لله كه مقامت آخرست

تو ز چرخ و اختران هم برتری

گر چه بهر مصلحت در آخری

میر آخر دیگر و خر دیگرست

نه هر آنك اندر آخر شد خرست

چه در افتادیم در دنبال ِ خر

از گلستان گوی و از گلهای تر

از انار و از ترنج و شاخ ِ سیب

وز شراب و شاهدان ِ بی حساب

یا از آندریا كه موجش گوهرست

گوهرش گوینده و بیناورست

یا از آن مرغان كه گل چین میكنند

بیضها زرّین و سیمین میكنند

یا از آن بازان كه كبگان پَروَرَند

هم نگون اشكم هم استان می پرند

نردبانهاییست پنهان در جهان

پایه پایه تا عنان ِ آسمان

هر گرُه را نردبانی دیگرست

هر روش را آسمانی دیگرست

هر یكی از حال ِ دیگر بی خبر

ملك با پهنا و بی پایان و سر

این در آن حیران كه او از چیست خَوش

و آن درین خیره كه حیرت چیستش

صحن ِ ارض الله واسع آمده

هر درختی از زمینی سر زده

بر درختان شكر گویان برگ و شاخ

كه زهی مُلك و زهی عرصه ی فراخ

بلبلان گِرد شكوفه پر گره

كه از آنچ میخوری ما را بده

این سخن پایان ندارد كن رجوع

سوی آن روباه و شیر و سقم و جوع

***

کردن ِ روبه را شیر کیبرو بار دیگرش بفریب

چونك بر کوهش بسوی مرج بُرد

تا ُكند شیرش بحمله خُرد و مُرد

دور بود از شیر و آن شیر از نبرد

تا بنزدیك آمدن صبری نكرد

گنبدی كرد از بلندی شیر ِ هول

خود نبودش قوّت و امكان ِ حول

خر ز دورش دید و برگشت او گریز

تا بزیر كوه تازان نعل ریز

گفت روبه شیر را ای شاهِ ما

چون نكردی صبر در وقتِ وغا

تا بنزدیكِ تو آید آن غوی

تا باندك حمله ای غالب شوی

مكر ِ شیطانست تعجیل و شتاب

لطفِ رحمانست صبر و احتساب

دور بود و حمله را دید و گریخت

ضعفِ تو ظاهر شد و آبِ تو ریخت

گفت من پنداشتم برجاست زور

تا بدین حد می ندانستم فتور

نیز جوع و حاجتم از حد گذشت

صبر و عقلم از تجوّع یاوه گشت

گر توانی بار دیگر از خِرَد

باز آوردن مَر او را مسترد

منتِ بسیار دارم از تو من

جهد كن باشد بیاری اش بفن

گفت آری گر خدا یاری دهد

بر دل ِ او از عمی مُهری نهد

پس فراموشش شود هولی كه دید

از خری او نباشد این بعید

لیك، چون آرم من او را برمتاز

تا ببادش ندهی از تعجیل باز

گفت آری تجربه كردم كه من

سخت رنجورم مخلخل گشتهِ تن

تا بنزدیكم نیآید خر تمام

من نجنبم خفته باشم در قوام

رفت روبه گفت ای شه همتی

تا بپوشد عقل ِ او را غفلتی

توبها كردست خر با كردگار

كه نگردد غره ی هر نابكار

توبهااش را بفن بر هم زنیم

ما عدوّی عقل و عهدِ روشنیم

كله ی خر گوی فرزندان ِ ماست

فكرتش بازیچه ی دستان ِ ماست

عقل كآن باشد ز دوران ِ زحل

پیش ِ عقل ِ ما ندارد آن محل

از عطارد وز زُحَل دانا شد او

ما ز دادِ كردگار ِ لطف خو

عَلَّمَ الانسانَ خم طغرای ماست

علم عند الله مقصدهای ماست

تربیه ی آن آفتابِ روشنیم

ربّی الاعلی از آن رو میزنیم

تجربه گر دارد او با این همه

بشكند صد تجربه زین دمدمه

بوك توبه بشكند آن سست خو

در رسد شومی اِشكستش درو

***

در بیان آنك نقض ِعهد و توبه موجب بلا بوَد بلك موجب مسخ است چنانك در حق ِ اصحاب سبت و در حق اصحاب مایده ی عیسی كه وَ جَعَلَ مِنْهُمُ الْقِرَدَةَ وَ الْخَنازِیرَ، و اندرین امت مسخ دل باشد و بقیامت تن را صورتِ دل دهند

نقض ِ میثاق و شكستِ توبها

موجب لعنت بوَد در انتها

نقض ِ توبه و عهد آن اصحابِ سبت

موجب مسخ آمد و اهلاك و مقت

پس خدا آن قوم را بوزینه كرد

چونك عهد خود شكستند از نبرد

اندرین امت نبُد مسخ ِ بَدن

لیك مسخ دل بوَد ای ذو الفطن

چون دل بوزینه گردد آن دلش

از دل ِ بوزینه شد خوار آن گِلش

گر هنر بودی دلش را ز اختبار

خوار كی بودی ز صورت آن حمار

آن سگ اصحاب خوش بُد سیرتش

هیچ بودش منقصت ز آن صورتش

مسخ ظاهر بود اهل ِسبت را

تا ببیند خلق ظاهر كبت را

از رهِ سِرّ صد هزاران ِ دگر

گشته از توبه شكستن خوك و خر

***

دوّم بار آمدن روبه بر ِ آن خر گریخته تا باز بفریبدش

پس بیآمد زود روبه سوی خر

گفت خر از چون تو یاری الحذر

ناجوانمردا چه كردم من ترا

كه بپیش اژدها بُردی مرا

موجبِ كین ِ تو با جانم چه بود

غیر ِخبثِ جوهر تو ای عنود

همچو كژدم كو گزد پای فتی

نارسیده از وی او را زحمتی

یا چو دیوی كو عدوی جان ِ ماست

نارسیده زحمتش از ما و كاست

بلك طبعا خصم ِ جان ِ آدمیست

از هلاكِ آدمی در خُرَمیست

از پی هر آدمی او نسکلد

خو و طبع ِ زشت خود را كی هلد

زآنك خبثِ ذاتِ او بی موجبی

هست سوی ظلم و عدوان جاذبی

هر زمان خواند ترا تا خرگهی

كه دراندازد ترا اندر چهی

كه فلان جا حوض ِآبست و عیون

تا در اندازد بحوضت سرنگون

آدمی را با همه وحی و نذیر

اندر افگند آن لعین در شور و شر

بی گناهی بی گزندِ سابقی

كه رسد او را ز آدم ناحقی

گفت روبه آن طلسم ِ سحر بود

كه ترا در چشم آن شیری نمود

ورنه من از تو بتن مسكین ترم

چون شب و روز اندر آنجا می چرم

گرنه ز آن گونه طلسمی ساختی

هر شكم خواری بدآنجا تاختی

یك جهان ِ بی نوا پُر پیل و ارج

بی طلسمی كی بماندی سبز مرج

من ترا خود خواستم گفتن بدرس

كه چنان هولی اگر بینی مترس

لیك رفت از یاد علم آموزیت

كه بُدَم مستغرق ِ دلسوزیت

دیدمت در جوع كلب و بی نوا

می شتابیدم كه آیی تا دوا

ورنه با تو گفتمی شرح ِ طلسم

كآن خیالی می نماید نیست جسم

***

جواب گفتن ِروباه خر را

گفت رور و هین ز پیشم ای عدو

نا نبینم روی تو ای زشت رو

آن خدایی كه ترا بدبخت كرد

روی زشتت را كریه سخت كرد

با كدامین روی می آیی بمن

این چنین سغری ندارد كرگدن

رفته ای در خون و جانم آشكار

كه ترا من ره برم تا مرغزار

تا بدیدم روی عزراییل را

باز آوردی فن و تسویل را

گر چه من ننگِ خرانم یا خرم

جانورم جان دارم این را كی خرم

آنچ من دیدم ز هول ِبی امان

طفل دیدی پیر گشتی در زمان

بی دل و جان از نهیبِ آن شكوه

سرنگون خود را در افگندم ز كوه

بسته شد پایم در آن دم از نهیب

چون بدیدم آن عذابِ بی حجاب

عهد كردم با خدا كای ذوالمنن

بر گشا زین بستگی تو پای من

تا ننوشم وسوسه ی كس بعد ازین

عهد كردم نذر كردم ای معین

حق گشاده كرد آن دم پای من

ز آن دعا و زاری و ایمان من

ورنه اندر من رسیدی شیر ِ نر

چون بُدی در زیر ِ پنجه ی شیر خر

باز بفرستادت آن شیر ِعرین

سوی من از مكر ای بئس القرین

حقّ ِ ذاتِ پاكِ اللهُ الصمد

كه بوَد به مار ِ بَد از یار ِ بَد

مار ِ بَد جانی ستاند از سلیم

یار ِ بَد آرد سوی نار ِ مقیم

از قرین بی قول و گفت و گوی ِ او

خو بدزدد دل نهان از خوی ِ او

چونك او افگند بر تو سایه را

دزدد آن بی مایه از تو مایه را

عقل ِ تو گر اژدهایی گشت مست

یار ِ بَد او را زُمرّد دان كه هست

دیده ی عقلت بدو بیرون جهد

طعن اوت اندر كفِ طاعون نه

***

جواب گفتن روبه خر را

گفت روبه صافِ ما را دُرد نیست

لیك تخییلاتِ وهمی خُرد نیست

این همه وهم ِ توست ای ساده دل

ورنه با تو نه غشی دارم نه غل

از خیال ِ زشتِ خود منگر بمن

بر مُحبّان از چه داری سوء ظن

ظنّ ِ نیكو بر بر اخوان ِ صفا

گر چه آید ظاهر از ایشان جفا

این خیال و وهم بَد چون شد پدید

صد هزاران یار را از هم بُرید

مُشفقی گر كرد جور و امتحان

عقل باید كه نباشد بَد گمان

خاصه من بَد رگ نبودم زشت اسم

آنک دیدی بَد نبُد بود آن طلسم

ور بُدی بَد آن سگالش قد را

عفو فرمایند یاران زآن خطا

عالم ِ وهم و خیال طمع و بیم

هست ره رو را یكی سدّی عظیم

نقشهای این خیال ِ نقش بند

چون خلیلی را كه كه بُد شد گزند

گفت هذا رَبِّی ابراهیم ِراد

چونك اندر عالم ِ وَهم اوفتاد

ذكر ِ كوكب را چنین تأویل گفت

آنكسی كه گوهر ِ تأویل سُفت

عالم ِ وهم و خیال چشم بند

آن چنان كه را ز جای خویش كند

تا كه هذا رَبِّی آمد قال ِ او

خربط و خر را چه باشد حال ِ او

غرق گشته عقلهای چون جبال

در بحار ِ وهم و گرداب خیال

كوهها را هست زین طوفان فضوح

كو امانی جز كه در كشتی نوح

زین خیال ِ ره زن ِ راهِ یقین

گشت هفتاد و دو ملت اهل ِ دین

مردِ ایقان رَست از وَهم و خیال

موی ابرو را نمی گوید هلال

وآنك را نور ِعمرش نبود سند

موی ابروی كژی راهش زند

صد هزاران كشتی با هول و سهم

تخته تخته گشته در دریای وهم

كمترین فرعون ِ چُستِ فیلسوف

ماه او در برج وهمی در خسوف

كس نداند روسپی زن كیست آن

وآنكه داند نیستش بر خود گمان

چون ترا وهم ِ تو دارد خیره سر

از چه گردی گِردِ وهم ِ آن دگر

عاجزم من از منی ِ خویشتن

چه نشینی پُر منی تو پیش ِ من

بی من و مایی همی جویم بجان

تا شوم من گوی آن خوش صولجان

هر كه بی من شد همه منها خود اوست

دوست جمله شد چو خود را نیست دوست

آینه ی بی نقش شد باید بها

زآنك شد حاكی جمله ی نقشها

***

حكایت شیخ محمد سررزی غزنوی قدس الله سره

زاهدی در غزنی از دانش مزی

بُد محمد نام و كنیت سر رزی

بود افطارش سر ِ رز هر شبی

هفت سال او دایم اندر مطلبی

بس عجائب دید از شاهِ وجود

لیك مقصودش جمال ِ شاه بود

بر سر كه رفت آن از خویش سیر

گفت بنما یا فتادم من بزیر

گفت نآمد مهلت آن مكرمت

ور فرو افتی نمیری نكشمَت

او فرو افگند خود را از وداد

در میان ِعمق ِآبی اوفتاد

چون نمُرد از نكس آن جان سیر مَرد

از فراق مرگ بر خود نوحه كرد

كین حیات او را چو مرگی مینمود

كار پیشش باژگونه گشته بود

موت را از غیب میكرد او كدی

ان فی موتی حیاتی می زدی

موت را چون زندگی قابل شده

با هلاكِ جان ِخود یكدل شده

سیف و خنجر چون علی ریحان ِ او

نرگس و نسرین عدوی جان ِ او

بانگ آمد روز صحرا سوی شهر

بانگ طرفه از ورای سرّ و جهر

گفت ای دانای رازم مو بمو

چه كنم در شهر از خدمت بگو

گفت خدمت آنك بهر ذلّ نفس

خویش را سازی تو چون عباس دبس

مدتی از اغنیا زر میستان

پس بدرویشان ِمسكین می رسان

خدمتت اینست تا یك چند گاه

گفت سمعا طاعة ای جان پناه

بس سؤال و بس جواب و ماجرا

بُد میان زاهد و ربّ الوری

كه زمین و آسمان پُر نور شد

در مقالات آن همه مذكور شد

لیك كوته كردم آن گفتار را

تا ننوشد هر خسی اسرار را

***

آمدن شیخ بعد از چندین سال از بیابان بشهر غزنین و زنبیل گردانیدن باشارت غیبی و تفرقه كردن آنچ جمع آید بر فقرا

هر كه را جان ز عز لبیكست — نامه بر نامه، پیك بر پیكست

چنانك روزن خانه باز باشد آفتاب و ماهتاب و باران و نامه و غیره منقطع نباشد

رو بشهر آورد آن فرمان پذیر

شهر ِغزنین گشت از رویش مُنیر

از فرح خلقی باستقبال رفت

او درآمد از رَه دزدیده تفت

جمله اعیان و مهان برخاستند

قصرها از بهر ِ او آراستند

گفت من از خود نمایی نآمدم

جز بخواری و گدایی نآمدم

نیستم در عزم ِ قال و قیل من

در بدر گردم بكف زنبیل من

بنده فرمانم كه امرست از خدا

كه گدا باشم گدا باشم گدا

در گدایی لفظ نادر نآورم

جز طریق ِخس گدایان نسپرم

تا شوم غرقه مذلت من تمام

تا سقطها بشنوم از خاص و عام

امر حق جانست و من آنرا تبع

او طمع فرمود ذلّ من طمع

چون طمع خواهد ز من سلطان ِ دین

خاك بر فرق ِ قناعت بعد از این

او مذلت خواست كی عزت تنم

او گدائی خواست كی میری كنم

بعد از این كد و مذلت جان ِ من

بیست عباس اند در انبان ِ من

شیخ برمیگشت و زنبیلی بدست

شی ء لله خواجه توفیقیت هست

برتر از كرسی و عرش اسرار ِ او

شی ء لله شی ء لله كار ِ او

انبیا هر یك همین فن می زنند

خلق ِ مفلس كدیه ایشان میكنند

أَقْرَضُوا الله أَقْرِضُوا الله میزنند

بازگون بر انصروا الله میتنند

دربدر این شیخ می آرد نیاز

بر فلك صد در برای شیخ باز

كآن گدایی کآن بجدّ میكرد او

بهر ِ یزدان بود نه از بهر ِ گلو

ور بكردی نیز از بهر ِ گلو

آن گلو از نور ِحق دارد غلو

در حق ِ او خورد نان و شهد و شیر

به ز چله وز سه روزه ی صد فقیر

نور می نوشد مگو نان میخورد

لاله می كارد بصورت می چرد

چون شراری كو خورد روغن ز شمع

نور افزاید ز خوردش بهر ِ جمع

نان خوری را گفت حق لا تسرفوا

نور خوردن را نگفتست اكتفوا

آن گلوی ابتلا بُدوین گلو

فارغ از اسرات و ایمن از غلو

امر و فرمان بود نه حرص و طمع

آن چنان جان حرص را نبود تبَع

گر بگوید كیمیا مس را بده

تو بمن خود را طمع نبود فره

گنجهای خاك تا هفتم طبق

عرضه كرده بود پیش ِ شیخ ِ حق

شیخ گفتا خالقا من عاشقم

گر بجویم غیر ِ تو من فاسقم

هشت جنت گر در آرم در نظر

ور كنم خدمت من از خوفِ سقر

مؤمنی باشم سلامت جوی من

زآنك این هر دو بود حظ ّ بدن

عاشقی كز عشق ِ یزدان خورد قوت

صد بَدَن پیشش نیرزد ترّه توت

وین بدَن كه دارد آن شیخ فطن

چیز دیگر گشت كم خوانش بدَن

عاشق ِعشق ِ خدا وآنگاه مُزد

جبرئیل ِموتمن وآنگاه دزد

عاشق ِ آن لیلی كور و كبود

مُلكِ عالم پیش او یك ترّه بود

نزد او یكسان شده بُد خاك و زر

زر چه باشد كه نبُد جان را خطر

شیر و گرگ و دَد ازو واقف شده

همچو خویشان گِرد او گرد آمده

كین شدست از خوی حیوان پاك پاك

پُر ز عشق و لحم و شحمش زهرناك

زهر ِ دَد باشد شكر ریز ِ خِرَد

زآنك نیكِ نیك باشد ضدِّ بَد

لحم ِعاشق را نیارد خورد دَد

عشق معروفست پیش ِ نیك و بَد

ور خورد خود فی المثل دام و دَدَش

 گوشت عاشق زهر گردد بُكشدش

هر چه جز عشقست شد مأكول ِعشق

دو جهان یك دانه پیش ِ نول ِعشق

دانه ای مَر مرغ را هرگز خورد

كاهدان مَر اسپ را هرگز چرَد

بندگی كن تا شوی عاشق َلعلّ

بندگی كسبیست آید در عمل

بنده آزادی طمع دارد ز جَد

عاشق آزادی نخواهد تا ابَد

بنده دایم خلعت و ادرار جوست

خلعتِ عاشق همه دیدار ِ دوست

در نگنجد عشق در گفت و شنید

عشق دریاییست قعرش ناپدید

قطرهای بحر را نتوان شمُرد

هفت دریا پیش آن بحرست خُرد

این سخن پایان ندارد ای فلان

باز رو در قصه ی شیخ ِ زمان

***

در معنی لولاك لما خلقتَ الافلاك

شد چنین شیخی گدایی كو بكو

عشق آمد لا ابالی اتقوا

عشق جوشد بحر را مانندِ دیگ

عشق ساید كوه را مانندِ ریگ

عشق بشكافد فلك را صد شكاف

عشق لرزاند زمین را از گزاف

با محمد بود عشق ِ پاك جفت

بهر ِعشق ِ او خدا لولاك گفت

منتهی در عشق او چون بود فرد

پس مر او را ز انبیا تخصیص كرد

گر نبودی بهر ِعشق ِ پاك را

كی وجودی دادمی افلاك را

من بدآن افراشتم چرخ ِ سنی

تا علوّ عشق را فهمی كنی

منفعتهای دگر آید ز چرخ

آن چو بیضه تابع آید این چو فرخ

خاك را من خوار كردم یكسری

تا ز خواری عاشقان بویی بَری

خاك را دادیم سبزی و نوی

تا ز تبدیل ِ فقیر آگه شوی

با تو گویند این جبال ِ راسیات

وصفِ حال عاشقان اندر ثبات

گر چه آن معنیست و این نقش ای پسر

تا بفهم تو کند نزدیك تر

غصه را با خار تشبیهی كنند

آن نباشد لیك تنبیهی كنند

آن دل ِ قاسی كه سنگش خواندند

نامناسب بُد مثالی راندند

در تصور در نیآید عین ِ آن

عیب بر تصویر نِه نفیش مدان

***

رفتن آن شیخ به خانه ی امیری بهر كدیه روزی چهار بار بزنبیل باشارت غیب و عتاب كردن امیر او را بدان وقاحت و عذر گفتن او امیر را

شیخ روزی چار كرّت چون فقیر

بهر كدیه رفت در قصر ِ امیر

در َكفـَش زنبیل و شی ء لله زنان

خالق ِ جان می بجوید تای نان

نعلهای بازگونه ست ای پسر

عقل ِ كلی را كند هم خیره سر

چون امیرش دید گفتش ای وقیح

گویمت چیزی منه نامم شحیح

این چه سغری و چه رویست و چه كار

كه بروزی اندر آیی چار بار

كیست اینجا شیخ اندر بندِ تو

من ندیدم نر گدا مانندِ تو

حرمت و آب گدایان بُرده ای

این چه عباسی زشت آورده ای

غاشیه بر دوش تو عباس ِ دبس

هیچ ملحد را مباد این نفس ِ نحس

گفت امیرا بنده ی فرمانم خموش

ز آتشم آگه نه ای چندین مجوش

بهر ِ نان در خویش حرصی دیدمی

اِشكم نان خواه را بدریدمی

هفت سال از سوز ِ عشق ِ جسم پز

در بیابان خورده ام من برگِ رز

تا ز برگِ خشك و تازه خوردنم

سبز گشته بود این رنگِ تنم

تا تو باشی در حجابِ بوالبشر

سَرسَری در عاشقان كمتر نگر

زیركان كه مویها بشكافتند

علم ِ هیأت را بجان دریافتند

علم ِ نارنجات و سحر و فلسفه

گر چه نشناسند حقّ المعرفه

لیك كوشیدند تا امكان ِ خود

بر گذشتند از همه اقران ِ خود

عشق غیرت كرد و زیشان در كشید

شد چنین خورشید زیشان ناپدید

نور چشمی كو بروز استاره دید

آفتابی چون ازو رو در كشید

زین گذر كن پندِ من بپذیر هین

عاشقان را تو بچشم ِ عشق بین

وقت نازك باشد و جان در رصد

با تو نتوان گفت آن دم عذر خَود

فهم كن موقوفِ آن گفتن مباش

سینهای عاشقان را كم خراش

نه گمانی بُرده ای تو زین نشاط

حزم را مگذار میكن احتیاط

واجبست و جایزست و مستحیل

این وسط را گیر در حزم ای دخیل

***

گریان شدن امیر از نصیحتِ شیخ و عكس ِ صدق ِ او و ایثار كردن مخزن بعد از آن گستاخی و استعصام شیخ و قبول ناكردن و گفتن كی من بی اشارتی نیآرم تصرف كردن

این بگفت و گریه در شد های های

اشك غلطان بر رُخ او جای جای

صدق او هم بر ضمیر ِ میر زد

عشق هر دَم طرفه دیگی می پزد

صدق ِعاشق بر جمادی می تند

چه عجب گر بر دل ِ دانا زند

صدق ِ موسی بر عصا و كوه زد

بلك بر دریای پُر اشكوه زد

صدق ِ احمد بر جمال ِ ماه زد

بلك بر خورشیدِ رخشان راه زد

رو برو آورد هر دو در نفیر

گشته گریان هم امیر و هم فقیر

ساعتی بسیار چون بگریستند

گفت میر او را كه خیز ای ارجمند

هر چه خواهی از خزانه بر گزین

گر چه استحقاق داری صد چنین

خانه آن تست هر چت میل هست

بر گزین خود هر دو عالم اندكست

گفت دستوری ندادندم چنین

كه بدست خویش چیزی بر گزین

من ز خود نتوانم این كردن فضول

كه كنم من این دَخیلانه دخول

این بهانه كرد و مهره در ربود

مانع آن بُد كآن عطا صادق نبود

نه که صادق بود و پاک از غل و خشم

شیخ را هر صدق می نآمد بچشم

گفت فرمانم چنین دادست اله

كه گدایانه برو نانی بخواه

***

اشارت آمدن از غیب بشیخ كی این دو سال بفرمان ما بستدی و بدادی بعد ازین بده و مستان دست در زیر حصیر میكن كی آنرا چون انبان بوهریره کردیم در حق تو هر چه خواهی بیابی تا یقین شود عالمیانرا کی ورای این عالمیست كی خاك بكف گیری زر شود مُرده درو آید زنده شود نحس اكبر درون آید سعدِ اكبر شود كفر درو آید ایمان گردد زهر درو آید تریاق شود نه داخل این عالمست نه خارج این عالم نه تحت و نه فوق نه متصل نه منفصل بی چون و بی چگونه، هر دم ازو هزاران اثر و نمونه ظاهر میشود؛ چنانك صنعت دست با صورت دست و غمزه ی چشم با صورت چشم و فصاحت زبان با صورت زبان نه داخلست و نه خارج او نه متصل و نه منفصل و العاقل یكفیه الاشارة

تا دو سال این كار كرد آن مردِ كار

بعد از آن امر آمدش از كردگار

بعد از این می ده ولی از كس مخواه

ما بدادیمت ز غیب این دستگاه

هر كه خواهد از تو از یك تا هزار

دست در زیر حصیری كن بر آر

هین ز گنج ِ رحمتِ بی مرّ بدِه

در كفِ تو خاك گردد زر بده

هر چه خواهندت بده مندیش از آن

دادِ یزدان را تو بیش از بیش دان

در عطای ما نه تحشیر و نه كم

نه پشیمانی نه حسرت زین كرم

دست زیر بوریا كن ای سند

از برای روی پوش ِ چشم ِ بد

پس ز زیر بوریا پُر كن تو مشت

دِه بدستِ سایل ِ بشكسته پُشت

بعد ازین از اجر ِناممنون بدِه

هر كه خواهد گوهر ِ مكنون بدِه

رو یدُ اللهِ فَوْقَ أَیدِیهِمْ تو باش

همچو دستِ حق گزافی رزق پاش

وام داران را ز عهده وارهان

همچو باران سبز كن فرش ِ جهان

بود یكسال دگر كارش همین

كه بدادی زر ز كیسه ی ربّ ِ دین

زر شدی خاكِ سیه اندر كفش

حاتم طایی گدایی در صفش

***

دانستن شیخ ضمیر سایل را بی گفتن و دانستند قدر وام ِ وام داران بی گفتن كی نشان آن باشد كی اخرج بصفاتی الی خلقی

حاجت خود گر نگفتی آن فقیر

او بدادی و بدانستی ضمیر

آنچ در دل داشتی آن پُشت خم

قدر ِ آن دادی بدو نه بیش و كم

پس بگفتندی چه دانستی كه او

این قدر اندیشه دارد ای عمو

او بگفتی خانه ی دل خلوتست

خالی از كدیه مثال ِ جنتست

اندرو جز عشق ِ یزدان كار نیست

جز خیال ِ وصل ِ او دیار نیست

خانه را من روفتم از نیك و بَد

خانه ام پُرست از عشق ِ احد

هر چه بینم اندرو غیر خدا

آن ِ من نبود بود عكس ِ گدا

گر در آبی نخل یا عرجون نمود

جز ز عكس نخله ی بیرون نبود

در تگِ آب ار ببینی صورتی

عكس بیرون باشد آن نقش ای فتی

لیك تا آب از قذی خالی شدن

تنقیه شرطست در جوی بدن

تا نماند تیرگی و خس درو

تا امین گردد نماید عكس ِ رو

جز گِلابه در تنت كو ای مقلّ

آب صافی كن ز گِل ای خصم ِ دل

تو بر آنی هر دمی كز خواب و خور

خاك ریزی اندرین جو بیشتر

***

سبب دانستن ضمیرهای خلق

چون دل آن آب زینها خالیست

عكس روها از برون در آب جَست

پس ترا باطن مصفا ناشده

خانه پُر از دیو و نسناس و دَدِه

ای خری از استیزه مانده در خری

كی ز ارواح مسیحی بو بَری

كی شناسی گر خیالی سر كند

كز كدامین مكمنی سر برکند

چون خیالی میشود در زهدِ تن

تا خیالات از درونه روفتن

***

غالب شدن مكر روبه بر استغصام خر

خر بسی كوشید و او را دفع گفت

لیك جوع الكلب با خر بود جفت

غالب آمد حرص و صبرش بد ضعیف

بس گلوها كه بُرَد عشق ِ رغیف

ز آن رسولی كش حقایق داد دشت

كاد فقر أن یكون كفر آمدست

گشته بود آن خر مجاعت را اسیر

گفت اگر مكرست یك ره مُرده گیر

زین عذابِ جوع باری وارهم

گر حیات اینست من مُرده بهم

گر خر اول توبه و سوگند خَورد

عاقبت هم از خری خبطی بكرد

حرص كور و احمق و نادان كند

مرگ را بر احمقان آسان كند

نیست آسان مرگ بر جان ِ خران

كه ندارند آبِ جان ِ جاودان

چون ندارد جان ِ جاوید او شقیست

جرأت او بر اجل از احمقیست

جهد كن تا جان مخلد گرددت

تا بروز مرگ برگی باشدت

اعتمادش نیز بر رازق نبود

كه بر افشاند برو از غیب جود

تا كنونش فضل بی روزی نداشت

گر چه گه گه بر تنش جوعی گماشت

گر نباشد جوع صد رنج ِ دگر

از پی هیضه بر آرد از تو سر

رنج ِ جوع اولی بود خود ز آن علل

هم بلطف و هم بخفت هم عمل

رنج ِ جوع از رنجها پاكیزه تر

خاصه در جوعست صد نفع و هنر

***

در بیان فضیلت احتما و جوع

جوع خود سلطان داروهاست هین

جوع در جان نِه چنین خوارش مبین

جمله ناخوش از مجاعت خوش شدست

جمله خوش ها بی مجاعتهاست ردست

***

مثل

آن یكی میخورد نان ِ فخفره

گفت سایل چون بدین استت شره

گفت جوع از صبر چون دو تا شود

نان ِجو در پیش من حلوا شود

پس توانم كه همه حلوا خورم

چون كنم صبری صبورم لاجرم

خود نباشد جوع هر كس را زبون

كین علف زاریست ز اندازه برون

جوع مر خاصان حق را داده اند

تا شوند از جوع شیر ِ زورمند

جوع هر جلفِ گدا را كی دهند

چون علف كم نیست پیش او نهند

كه بخور که هم بدین ارزانیی

تو نه ای مرغاب مرغ ِ نانیی

***

حكایت مریدی كی شیخ از حرص و ضمیر او واقف شد او را نصیحت كرد بزبان و در ضمن نصیحتِ قوتِ توّكل بخشیدش بامر حق

شیخ میشد با مریدی بی درنگ

سوی شهری نان بدآنجا بود تنگ

ترس ِ جوع و قحط در فکر مرید

هر دمی میگشت از غفلت پدید

شیخ آگه بود و واقف از ضمیر

گفت او را چند باشی در زحیر

از برای غصه ی نان سوختی

دیده ی صبر و توكل دوختی

تو نه ای ز آن نازنینان ِعزیز

كه ترا دارند بی جوز و مویز

جوع رزق ِ جان ِ خاصان ِ خداست

كی زبون ِ همچو تو گیج ِ گداست

باش فارغ تو از آنها نیستی

كه درین مطبخ تو بی نان بیستی

كاسه بر كاسه ست و نان بر نان مُدام

از برای این شكم خواران ِ عام

چون بمیرد میرود نان پیش پیش

كای ز بیم ِ بی نوایی كشته خویش

تو برفتی ماند نان برخیز گیر

ای بكشته خویش را اندر زحیر

هین توكل كن ملرزان پا و دست

رزق ِ تو بر تو ز تو عاشق ترست

عاشقست و می زند او مول مول

که زنی صبریت داند ای فضول

گر ترا صبری بُدی رزق آمدی

خویشتن چون عاشقان بر تو زدی

این تب لرزه ز خوفِ جوع چیست

در توكل سیر می تانند زیست

***

حكایت آن گاو کی تنها در جزیره ایست بزرگ، حق تعالی آن جزیره ی بزرگ را پرکند از نبات و ریاحین کی علف گاو باشد تا بشب آن گاو همه را بخورد و فربه شود چون کوه پاره ای، چون شب شود خوابش نبرد از غصه و خوف کی همه صحرا را چریدم فردا چه خورم تا ازین غصه لاغر شود همچون خلال، روز برخیزد همه صحرا را سبزتر و انبوه تر بیند ازدی باز بخورد و فربه شود، باز شبش همآن غم بگیرد، سالهاست کی او همچنین می بیند و اعتماد نمی کند

یك جزیره ی سبز هست اندر جهان

اندرو گاویست تنها خوش دهان

جمله صحرا را چرَد او تا بشب

تا شود زفت و عظیم و منتجب

شب ز اندیشه كه فردا چه خورم

گردد او چون تار ِ مو لاغر ز غم

چون برآید صبح گردد سبز دشت

تا میان رُسته قصیل سبز و كشت

اندر افتد گاو با جوع البقر

تا بشب آن را چرد او سر بسر

باز زفت و فربه و لمتر شود

آن تنش از پیه و قوّت پُر شود

باز شب اندر تب افتد از فزع

تا شود لاغر ز خوفِ منتجع

كه چه خواهم خورد فردا وقتِ خَور

سال ها اینست كار آن بقر

هیچ نندیشد كه چندین سال من

میخورم زین سبزه زار و زین چمن

هیچ روزی كم نیآمد روزیم

چیست این ترس و غم و دلسوزیم

باز چون شب میشود آن گاو ِ زفت

میشود لاغر كه آوه رزق رفت

نفس آن گاوست و آندشت اینجهان

كو همی لاغر شود از خوفِ نان

كه چه خواهم خورد مستقبل عجب

لوت فردا از كجا سازم طلب

سالها خوردی و كم نآمد ز خَور

تركِ مستقبل كن و ماضی نگر

لوت و پوتِ خورده را هم یاد آر

منگر اندر غابر و كم باش زار

***

صید كردن شیر آن خر را و تشنه شدن شیر از كوشش، رفت بچشمه تا آب خورد، تا باز آمدن شیر جگربند و دل و گرده را روباه خورده بود کی لطیف ترست، شیر طلب کرد دل و جگر نیافت، از روبه پرسید كی كو دل و جگر روبه گفت اگر او را دل و جگر بودی آنچنان سیاستی دیده بود آن روز و بهزار حیله جان بُرده كی بر تو باز آمدی لَوْ كُنَّا نَسْمَعُ أَوْ نَعْقِلُ ما كُنَّا فِی أَصْحابِ السَّعِیرِ

بُرد خر را روبهك تا پیش ِ شیر

پاره پاره كردش آن شیر ِ دلیر

تشنه شد از كوشش آن سلطان ِ دَد

رفت سوی چشمه تا آبی خورد

روبهك خورد آن جگر بند و دلش

آن زمان چون فرصتی شد حاصلش

شیر چون وا گشت از چشمه بخَور

جُست در خر دل نه دل بُد نه جگر

گفت روبه را جگر كو دل چه شد

كه نباشد جانور را زین دو بُد

گفت گر بودی ورا دل یا جگر

كی بدینجا آمدی بار ِ دگر

آن قیامت دیده بود و رستخیز

و آن ز كوه افتادن و هول و گریز

گر جگر بودی ورا یا دل بُدی

بار دیگر كی بر تو آمدی

چون نباشد نور دل دل نیست آن

چون نباشد روح جز گِل نیست آن

آن زُجاجی كو ندارد نور ِجان

بول و قاروره ست قندیلش مخوان

نور ِمصباحست دادِ ذو الجلال

صنعت خلقست آن شیشه و سفال

لاجرم در ظرف باشد اعتداد

در لهبها نبود الا اتحاد

نور ِ شش قندیل چون آمیختند

نیست اندر نورشان اعداد و چند

آن جهود از ظرفها مشرك شدست

نور دید آن مؤمن و مدرك شدست

چون نظر بر ظرف افتد روح را

پس دو بیند شیث را و نوح را

چونكه آبش هست جو خود آن بود

آدمی آنست كو را جان بود

این نه مردانند این ها صورتند

مُرده ی نانند و كشته ی شهوتند

***

حكایت آن راهب كه روز با چراغ میگشت در میان بازار از سر حالتی کی او را بود

آن یكی با شمع برمیگشت روز

گرد بازاراری دلش پُر عشق و سوز

بوالفضولی گفت او را كای فلان

هین چه میجویی بسوی هر دكان

هین چه میگردی تو جویان با چراغ

در میان روز روشن چیست لاغ

گفت میجویم بهر سو آدمی

كه بود حی از حیاتِ آن دمی

هست مردی گفت این بازار پُر

مردمانند آخر ای دانای حُر

گفت خواهم مَرد بر جاده ی دو رَه

در ره خشم و بهنگام شره

وقتِ خشم و وقتِ شهوت مرد كو

طالب مردی دوانم كو بكو

كو درین دو حال مردی در جهان

تا فدای او كنم امروز جان

گفت نادر چیز میجویی ولیك

غافل از حكم و قضایی بین تو نیك

ناظر فرعی ز اصلی بی خبر

فرع ماییم اصل احكام ِ قدر

چرخ ِ گردان را قضا گمره كند

صد عطارد را قضا ابله كند

تنگ گرداند جهان ِ چاره را

آب گرداند حدید و خاره را

ای قراری داده ره را گام گام

خام ِ خامی خام ِخامی خام ِ خام

چون بدیدی گردش ِ سنگ آسیا

آبِ جو را هم ببین آخر بیآ

خاك را دیدی برآمد در هوا

در میان ِخاك بنگر باد را

دیگهای فكر می بینی بجوش

اندر آتش هم نظر میكن بهوش

گفت حق ایوب را در مكرمت

من بهر موییت صبری دادمت

هین بصبر خود مكن چندین نظر

صبر دیدی صبر دادن را نگر

چند بینی گردش دولاب را

سر برون كن هم ببین تیز آب را

تو همی گوئی كه می بینم ولیك

دیدِ آن را بس علامتهاست نیك

گردش ِ كف را چو دیدی مختصر

حیرتت باید بدریا در نگر

آنك كف را دید سِر گویان بود

وآنك دریا دید او حیران بود

آنك كف را دید نیتها كند

وآنك دریا دید دل دریا كند

آنك كفها دید باشد در شمار

وآنك دریا دید شد بی اختیار

آنك او كف دید در گردش بود

وآنك دریا دید او بی غش بود

***

دعوت كردن مسلمان مُغ را

مر مُغی را گفت مردی كای فلان

هین مسلمان شو بباش از مؤمنان

گفت اگر خواهد خدا مؤمن شوم

ور فزاید فضل هم موقن شوم

گفت می خواهد خدا ایمان ِ تو

تا رهد از دستِ دوزخ جان ِ تو

لیك نفس ِ نحس و آن شیطان ِ زشت

می كِشندت سوی كفران و كنشت

گفت ای منصف چو ایشان غالب اند

یار او باشم كه باشد زورمند

یار آن تانم بُدَن كو غالبست

آن طرف افتم كه غالب جاذبست

چون خدا میخواست از من صدق ِزفت

خواست او چه سود چون پیشش نرفت

نفس و شیطان خواست خود را پیش بُرد

و آن عنایت قهر گشت و خُرد و مُرد

تو یكی قصر و سرائی ساختی

اندر او صد نقش ِ خوش افراختی

خواستی مسجد بود آن جای خیر

دیگری آمد مر آن را ساخت دیر

با تو بافیدی یكی كرباس تا

خوش بسازی بهر ِ پوشیدن قبا

تو قبا میخواستی خصم از نبرد

رغم تو كرباس را شلوار كرد

چاره ی كرباس چه بود جان ِمن

جز زبون ِ رأی آن غالب شدن

او زبون جُرم آن كرباس چیست

آنك او مغلوبِ غالب نیست كیست

چون كسی بیخواست او بر وی براند

خار بُن در ملك و خانه ی او نشاند

صاحب خانه بدین خواری بود

كه چنین بر وی خلافت می رود

هم خُلق گردم من ار تازه و نوَم

چونك یار ِ این چنین خواری شوم

چونك خواهِ نفس آمد مستعان

تسخر آمد ایش شاء الله كان

من اگر ننگِ مُغان یا كافرم

آن نِیم كه بر خدا این ظن بَرَم

كه كسی ناخواهِ او و رغم ِ او

گردد اندر ملكت او حكم جو

ملكتِ او را فرو گیرد چنین

كه نیآرد دَم زدن دَم آفرین

دفع او می خواهد و می بایدش

دیو هر دم غصّه می افزایدش

بنده ی این دیو می باید شدن

چونك غالب اوست در هر انجمن

تا مبادا كین كِشد شیطان ز من

پس چه دستم گیرد آن جا ذوالمنن

آنک او خواهد مراد او شود

از كه كار ِمن دگر نیكو شود

***

مثل شیطان بر در رحمان

حاش لله أیش شاء الله كان

حاكم آمد در مكان و لامكان

هیچ كس در ملكِ او بی امر ِاو

در نیفزاید سر ِ یك تار ِ مو

مُلك مُلكِ اوست فرمان آن ِاو

كمترین سگ بر در آنشیطان ِ او

ُتركمان را گر سگی باشد بدر

بر درش بنهاده باشد رو و سر

كودكان ِ خانه دُمّش می كشند

باشد اندر دستِ طفلان خوارمند

باز اگر بیگانه ای معبر كند

حمله بر وی همچو شیر ِ نر كند

كه أَشِدَّاءُ عَلَی الكفار شد

با ولی گل با عدو چون خار شد

ز آبِ تتماجی كه دادش تركمان

آن چنان وافی شدست و پاسبان

پس سگِ شیطان كه حق هستش كند

اندرو صد فكرت و حیلت تند

آبِ روها را غذای او كند

تا بَرَد او آب روی نیك و بَد

آبِ تتماج است آب ِ روی عام

كه سگِ شیطان از آن یابد طعام

بر در ِخر گاه قدرت جان او

چون نباشد حكم را قربان بگو

گله گله از مُرید و از مَرید

چون سگِ باسط ذراعی بالوصید

بر در كهفِ الوهیت چو سگ

ذرّه ذرّه امر جو برجَسته رگ

ای سگِ دیو امتحان میكن كه تا

چون درین ره می نهد این خلق پا

حمله می كن منع میكن مینگر

تا كه باشد ماده اندر صدق و نر

پس اعوذ از بهر چه باشد چو سگ

گشته باشد از ترفع تیز تگ

این اعوذ آنست كای تركِ خطا

بانگ بر زن بر سگت ره برگشا

تا بیآیم بر در ِخرگاه تو

حاجتی خواهم ز جود و جاهِ تو

چونك ترك از سطوت سگ عاجزست

این اعوذ و این فغان ناجایزست

ُترك هم گوید اعوذ از سگ كه من

هم ز سگ درمانده ام اندر وطن

تو نمی آری برین در آمدن

من نمی آرم ز در بیرون شدن

خاك اكنون بر سر ترك و قنق

كه یكی سگ هر دو را بندد عنق

حاش لله ترك بانگی بر زند

سگ چه باشد شیر نر خون قی كند

ای كه خود را شیر ِ یزدان خوانده ای

سال ها شد با سگی درمانده ای

چون كند این سگ برای تو شكار

چون شكار سگ شدستی آشكار

***

جواب گفتن مؤمن سنی كافر جبری را و در اثبات اختیار بنده دلیل گفتن، سنت راهی باشد كوفته ی اقدام انبیا علیهم السلام بر یمین آنراه به بیابان جبر كی خود را اختیار نبیند و امر و نهی را منكر شود و تأویل كند، و از منكر شدن امر و نهی لازم آید انكار بهشت کی بهشت جزای مطیعان امرست و دوزخ جزای مخالفان امر، و دیگر نگویم بچه انجامد كی العاقلُ تكفیه الاشاره، و بر یسار آن راهِ بیابان قدرست كی قدرتِ خالق را مغلوبِ قدرتِ خلق داند و از آنفسادها

زاید كی آن مغ جبری برشمرد

گفت مؤمن بشنو ای جبری خطاب

آن ِ خود گفتی نك آوردم جواب

بازی خود دیدی ای شطرنج باز

بازی خصمت ببین پهن و دراز

نامه ی عذر خودت بر خواندی

نامه ی سُنی بخوان چه ماندی

نکته گفتی جبر یا نه در قضا

سِرّ آن بشنو ز من در ماجرا

اختیاری هست ما را بی گمان

حس را منكر نتانی شد عیان

سنگ را هرگز نگوید كس بیآ

از كلوخی كس كجا جوید وفا

آدمی را كس نگوید هین بپَر

یا بیآ ای كور تو در من نگر

گفت یزدان ما علی الاعمی حرج

كی نهد بر کس حَرَج ربّ الفرج

كس نگوید سنگ را دیر آمدی

یا كه چوبا تو چرا بر من زدی

این چنین وا جستها مجبور را

كس بگوید یا زند معذور را

امر و نهی و خشم و تشریف و عتاب

نیست جز مختار را ای پاك جیب

اختیاری هست در ظلم و ستم

من ازین شیطان و نفس این خواستم

اختیار اندر درونت ساكنست

تا ندید او یوسفی كف را نخَست

اختیار و داعیه در نفس بود

روش دید آنکه پَر و بالی گشود

سگ بخفته اختیارش گشته ُگم

چون شكنبه دید جُنبانید دُم

اسب هم حوحو كند چون دید جو

چون بجنبد گوشت گربه كرد مو

دیدن آمد جنبش آن اختیار

همچو نفخی ز آتش انگیزد شرار

پس بجنبد اختیارت چون بلیس

شد دلاله آردت پیغام ِ ویس

چونك مطلوبی برین كس عرضه كرد

اختیار ِخفته بگشاید نورد

و آن فرشته خیرها بر رغم ِ دیو

عرضه دارد میكند در دل غریو

تا بجنبد اختیار ِخیر ِ تو

زآنك پیش از عرضه خفتست این دو خو

پس فرشته و دیو گشته عرضه دار

بهر ِتحریكِ عروق ِ اختیار

میشود ز الهامها و وسوسه

اختیار ِخیر و شرت ده كسه

وقتِ تحلیل ِ نماز ای با نمك

ز آن سلام آورد باید بر ملك

كه ز الهام و دعای خوبتان

اختیار ِاین نمازم شد روان

باز از بعدِ گنه لعنت كنی

بر بلیس ایرا كزویی منحنی

این دو ضد عرضه كنندت در سرار

در حجابِ غیب آمد عرضه دار

چونك پرده ی غیب برخیزد ز پیش

تو ببینی روی دلالان خویش

وز سخنشان واشناسی بی گزند

كآن سخن گویان نهان اینها بُدند

دیو گوید ای اسیر ِطبع و تن

عرضه میكردم نكردم زور من

و آن فرشته گویدت من گفتمت

كه از این شادی فزون گردد غمت

آن فلان روزت نگفتم من چنان

كی از آن سویست ره سوی جنان

ما محبّ ِجان و روح افزای تو

ساجدان مخلص ِ بابای تو

این زمانت خدمتی هم میكنیم

سوی مخدومی صلایت میزنیم

این گرُه بابات را بوده عدی

در خطابِ اسْجُدُوا كرده ابا

آن گرفتی و آن ِ ما انداختی

حقّ ِ خدمتهای ما نشناختی

این زمان ما را و ایشان را عیان

در نگر بشناس از لحن و بیان

نیم شب چون بشنوی رازی ز دوست

چون سخن گوید سحر دانی كه اوست

ور دو كس در شب خبر آرد ترا

روز از گفتن شناسی هر دو را

بانگِ شیر و بانگِ سگ در شب رسید

صورت هر دو ز تاریکی ندید

روز شد چون باز در بانگ آمدند

پس شناسدشان ز بانگ آن هوشمند

مخلص این که دیو و روح ِ عرضه دار

هر دو هستند از تتمه ی اختیار

اختیاری هست در ما ناپدید

چون دو مطلب دید آید در مزید

اوستادان كودكان را میزنند

آن ادب سنگِ سیه را كی كنند

هیچ گویی سنگ را فردا بیا

ور نیآیی من دهم بَد را سزا

هیچ عاقل مر كلوخی را زند

هیچ با سنگی عتابی كس كند

در خرد جبر از قدر رسواترست

زآنك جبری حس ِ خود را منكرست

منكر حس نیست آن مردِ قدر

فعل ِحق حسی نباشد ای پسر

منكر فعل ِ خداوندِ جلیل

هست در انكار مدلول دلیل

آن بگوید دود هست و نارنی

نور ِ شمعی بی ز شمعی روشنی

وین همی بیند معین نار را

نیست می گوید پی انكارا را

جامه اش سوزد بگوید نار نیست

جامه اش دوزد بگوید تار نیست

پس تفسطط آمد این دعویء جبر

لاجرم بدتر بود زین رو ز گبر

گبر گوید هست عالم نیست ربّ

یا ربی گوید كه نبود مستحب

این همی گوید جهان خود نیست هیچ

هست سوفسطایی اندر پیچ پیچ

جمله ی عالم مقر در اختیار

امر و نهی این بیآر و آن میار

او همی گوید كه امر و نهی لاست

اختیاری نیست این جمله خطاست

حس را حیوان مقرست ای رفیق

لیك ادراكِ دلیل آمد دقیق

زآنك محسوسست ما را اختیار

خوب می آید برو تكلیفِ كار

***

دركِ وجدانی چون اختیار و اضطرار و خشم و اصطبار و سیری و ناهار بجای حسّ است كه زرد از سرخ بداند و فرق كند و خُرد از بزرگ و تلخ از شیرین و مشك از سرگین و درشت از نرم بحسّ مس و گرم از سرد و سوزان از شیر گرم و تر از خشك و مسّ ِ دیوار از مسّ ِ درخت پس منكر وجدانی منكر حسّ باشد و زیاده وجدانی از حسّ ظاهرست زیرا حس را توان بستن و منع كردن از احساس و بستن راه و مدخل وجدانیات را ممكن نیست

و العاقل تكفیه الاشاره

درك وجدانی بجای حس بود

هر دو در یك جدول ای عم میرود

نغز میآید برو كن یا مكن

امر و نهی و ماجراها و سخُن

این كه فردا این كنم یا آن كنم

این دلیل اختیارست ای صنم

و آن پشیمانیكه خوردی آن بُدی

ز اختیار خویش گشتی مهتدی

جمله قرآن امر و نهیست و وعید

امر كردن سنگِ مَرمَر را كه دید

هیچ دانا هیچ عاقل این كند

با كلوخ و سنگ خشم و كین كند

كه بگفتم كه چنین كن یا چنان

چون نكردید ای موات و عاجزان

عقل كی حكمی كند بر چوب و سنگ

عقل کی چنگی زند بر نقش ِ چنگ

كای غلام ِ بستهِ دست اشكسته پا

نیزه بر گیر و بیآ سوی وغا

خالقی كه اختر و گردون كند

امر و نهی جاهلانه چون كند

احتمال عجز از حق راندی

جاهل و گیج و سفیهش خواندی

عجز نبود در قدر ورگر بود

جاهلی از عاجزی بدتر بود

ُترك میگوید قنق را از كرم

بی سگ و بی دلق آ سوی درم

وز فلان سو اندر آ هین با ادب

تا سگم بندد ز تو دندان و لب

تو بعكس آن كنی بر دَر روی

لاجرم از زخم ِ سگ خسته شوی

آنچنان رو كه غلامان رفته اند

تا سگش گردد حلیم و مهرمند

تو سگی با خود بری یا روبهی

سگ بشورد از بُن هر خرگهی

غیر ِحق را گر نباشد اختیار

خشم چون می آیدت بر جُرم دار

چون همی خایی تو دندان بر عدو

چون همی بینی گناه و جرم ازو

گر ز سقف خانه چوبی بشكند

بر تو افتد سخت مجروحت كند

هیچ خشمی آیدت بر چوب سقف

هیچ اندر كین او باشی تو وقف

كه چرا بر من زد و دستم شكست

او عدو خصم ِ جان من بُدست

كودكان ِ خُرد را چون می زنی

چون بزرگان را منزه می كنی

آنك دزدد مال تو گویی بگیر

دست و پایش را ببُر سازش اسیر

وآنك قصدِ عورتِ تو میكند

صد هزاران خشم از تو میدمد

گر بیآید سیل و رخت تو بَرَد

هیچ با سیل آورد كینی خِرد

گر بیآمد باد و دستارت ربود

كی ترا با باد دل خشمی نمود

خشم در تو شد بیان ِ اختیار

تا نگوئی جبریانه اعتذار

گر شتربان اشتری را می زند

آن شتر قصدِ زننده می كند

خشم ِ اشتر نیست با آن چوبِ او

پس ز مختاری شتر بُردست بو

همچنین سگ گر برو سنگی زنی

بر تو آرد حمله گردد منثنی

سنگ را گر گیرد از خشم ِ توست

که تو دوری و ندارد بر تو دست

عقل ِحیوانی چو دانست اختیار

این مگو ای عقل ِ انسان شرم دار

روشنست این لیك از طمع ِ سحور

آن خورنده چشم می بندد ز نور

چونك كلی میل ِ او نان خوردَنیست

رو بتاریكی نهد كه روز نیست

حرص چون خورشید را پنهان كند

چه عجب گر پشت بر بُرهان كند

***

حكایت هم در بیان ِ تقریر خلق و بیان ِ آنك تقدیر و قضا سلب كننده ی اختیار نیست

گفت دزدی شحنه را كای پادشاه

آنچ كردم بود آن حكم ِاله

گفت شحنه آنچ من هم می كنم

حكم ِحقست ای دو چشم ِ روشنم

از دكانی گر كسی تربی بَرد

كین ز حكم ِ ایزدست ای با خرد

بر سرش كوبی دو سه مُشت ای كره

حكم ِ حقست این كه اینجا باز نِه

در یكی ترّه چو این عذر ای فضول

می نیآید پیش ِ بقالی قبول

تو برین عذر اعتمادی می كنی

بر حوالی اژدهایی می تنی

از چنین عذر ای سلیم ِ نانبیل

خون و مال و زن همه كردی سبیل

هر كسی پس سِبلت تو بر كند

عذر آرد خویش را مضطر كند

حكم ِحق گر عذر می شاید ترا

پس بیاموز و بده فتوی مرا

كه مرا صد آرزو و شهوتست

دستِ من بسته ز بیم و هیبتست

پس كرم كن عذر را تعلیم ده

برگشا از دست و پای من گره

اختیاری كرده ای تو پیشه ای

كاختیاری دارم و اندیشه ای

ورنه چون بگزیده ای آن پیشه را

از میان پیشها ای كدخدا

چونك آید نوبتِ نفس و هوا

بیست مرده اختیار آید ترا

چون بَرَد یك حبه از تو یار سود

اختیار جنگ در جانت گشود

چون بیآید نوبتِ شكر نِعَم

اختیارت نیست وز سنگی تو كم

دوزخت را عذر این باشد یقین

كاندرین سوزش مرا معذور بین

كس بدین حجت چو معذورت نداشت

وز كفِ جلاد این دورت نداشت

چون بدین داور جهان منظوم شد

حال آن عالم همت معلوم شد

***

حكایت هم در جوابِ جبری و اثبات اختیار صحت امر و نهی و بیان آنك عذر جبری در هیچ ملتی و در هیچ دینی مقبول نیست و موجب خلاص نیست از سزای آن كار كی كرده است چنانك خلاص نیافت ابلیس ِ جبری بدان كی گفت بِما أَغْوَیتَنِی، و القلیل یدل علی الكثیر

آن یكی می رفت بالای درخت

می فشاند آن میوه را دزدانه سخت

صاحب باغ آمد و گفت ای دنی

از خدا شرمیت كو چه می كنی

گفت از باغ خدا بنده ی خدا

گر خورد خرما كه حق كردش عطا

عامیانه چه ملامت می كنی

بُخل بر خوان ِ خداوندِ غنی

گفت ای ایبك بیاور آن رسن

تا بگویم من جوابِ بوالحسن

پس ببستش سخت آن دم بر درخت

میزد او بر پشت و ساقش چوب سخت

گفت آخر از خدا شرمی بدار

می كشی این بی گنه را زار زار

گفت از چوبِ خدا این بنده اش

میزند بر پشتِ دیگر بنده اش

چوبِ حقّ و پشت و پهلو آن ِ او

من غلام و آلت و فرمان ِ او

گفت توبه كردم از جبر ای عیار

اختیارست اختیارست اختیار

اختیارات اختیارش هست كرد

اختیارش چون سواری زیر گرد

اختیارش اختیار ما كند

امر شد بر اختیاری مستند

حاكمی بر صورتِ بی اختیار

هست هر مخلوق را در اقتدار

تا كشد بی اختیاری صید را

تا بَرَد بگرفته گوش او و زید را

لیك بی هیچ آلتی صُنع ِ صمد

اختیارش را كمند او كند

اختیارش زید را قیدش كند

بی سگ و بی دام چون صیدش كند

آن درودگر حاكم چوبی بود

و آن مصور حاكم خوبی بود

هست آهنگر بر آهن قیمّی

هست بنـّا هم بر آلت حاكمی

نادر این باشد كه چندین اختیار

ساجد اندر اختیارش بنده وار

قدرتِ تو بر جمادات از نبرد

كی جمادی را از آنها نفی كرد

قدرتش بر اختیارات آنچنان

نفی نكند اختیاری را از آن

خواستش می گوی بر وجه كمال

كه نباشد نسبت جبر و ضلال

چونك گفتی كفر ِمن خواست ویست

خواهِ خود را نیز هم می دان كه هست

زآنك بی خواهِ تو خود كفر ِ تو نیست

كفر ِ بی خواهش تناقض گفتنیست

امر عاجز را قبیحست و ذمیم

خشم بتر خاصه از ربّ ِ رحیم

گاو گر یوغی نگیرد می زنند

هیچ گاوی كه نپَرد شد نژند

گاو چون معذور نبود در فضول

صاحبِ گاو از چه معذورست و دول

چون نه ای رنجور سر را برمبند

اختیارت هست برسبلت مخند

جهد كن كز جام ِ حق یابی نوی

بی خود و بی اختیار آنگه شوی

آنکه آن می را بوَد كل اختیار

تو شوی معذور ِ مطلق مست وار

هر چه کوبی گفته ی می باشد آن

هر چه روبی رفته ی می باشد آن

كی كند آن مست جز عدل و صواب

كه ز جام ِ حق کشیدست او شراب

جادوان فرعون را گفتند بیست

مست را پروای دست و پای نیست

دست و پای ما می آن واحدست

دستِ ظاهر سایه است و كاسدست

***

معنی ما عشا الله كان یعنی خواست خواستِ او و رضا، رضای او جویید از خشم دیگران ورد دیگران دلتنگ مباشید، آن كان اگر چه لفظ ماضیست لیكن در فعل ِ خدا ماضی و قبل نباشد كی لیس عندالله صباح و لا مساء

قول بنده ایش شآء الله كان

بهر آن نبود كه تنبل کن در آن

بلك تحریض است بر اخلاص و جد

كه در آن خدمت فزون شو مستعد

گر بگویند آنچ میخواهی تو راد

كار كار تست بر حسبِ مراد

آنگهان تنبل کنی جایز بود

كانچ خواهی و آنچ گویی آن شود

چون بگویند أیش شاء الله كان

حكم حكم اوست مطلق جاودان

پس چرا صد مَرده اندر ورد او

بر نگردی بندگانه گردِ او

گر بگویند آنچ میخواهد وزیر

خواست آن ِ اوست اندر دار و گیر

گردِ او گردان شوی صد مَرده زود

تا بریزد بر سرت احسان و جود

یا گریزی از وزیر و قصر او

این نباشد جُست و جوی نصر ِ او

بازگونه زین سخن كاهل شدی

منعكس ادراك و خاطر آمدی

امر امر ِآن فلان خواجه ست هین

چیست یعنی با جز او كمترنشین

گردِ خواجه گرد چون امر آن ِاوست

كو كشد دشمن رهاند جان ِ دوست

هر چه او خواهد همان یا بی یقین

یاوه كم رو خدمتِ او برگزین

نی چو حاكم اوست گِرد او مَگرد

تا شوی نامه سیاه و روی زرد

حق بود تأویل كآن گرمت كند

پُر امید و چست و با شرمت كند

ور كند سُستت حقیقت این بدان

هست تبدیل و نه تأویلست آن

این برای گرم كردن آمدست

تا بگیرد ناامیدان را دو دست

معنی قرآن ز قرآن پُرس و بس

وز كسی كآتش زدَست اندر هوس

پیش ِ قرآن گشت قربانی و پست

تا كه عین ِ روح ِ آن قرآن شدست

روغنی كو شد فدای گل بكل

خواه روغن بوی ُكن خواهی تو گل

***

و همچنین قد جف القلم یعنی جف القلم و كتب لا یستوی الطاعة و المعصیة لا یستوی الامانة و السرفة جف القلم ان لا یستوی الشكر و الكفران جف القلم إِنَّ اللَّهَ لا یضِیعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِینَ

همچنین تأویل قد جفّ القلم

بهر تحریضست بر شغل ِ اهم

پس قلم بنوشت كه هر كار را

لایق ِآن هست تأثیر و جزا

كژ روی جف القلم كژ آیدت

راستی آری سعادت زایدت

ظلم آری مدبری جفّ القلم

عدل آری برخوری جفّ القلم

چون بدزدد دست شد جف القلم

خورده باده مست شد جف القلم

تو روا داری روا باشد كه حق

همچو معزول آید از حكم ِ سبق

كه ز دست من برون رفتست كار

پیش من چندین میآ چندین مزار

بلكه معنی آن بود جفّ القلم

نیست یكسان پیش من عدل و ستم

فرق بنهادم میان خیر و شر

فرق بنهادم ز بَد هم از بَتر

ذرّه ای گر در تو افزونیء ادب

باشد از یارت بداند فضل ِ رب

قدر آن ذرّه ترا افزون دهد

ذرّه چون كوهی قدم بیرون نهد

پادشاهی كه بپیش ِ تختِ او

فرق نبود از امین و ظلم جو

آنك می لرزد ز بیم ردّ ِ او

وآنك طعنه می زند در جدّ ِ او

فرق نبود هر دو یك باشد برش

شاه نبود خاك تیره بر سرش

ذره ای گر جهدِ تو افزون بود

در ترازوی خدا موزون بود

پیش این شاهان همیشه جان كنی

بی خبر ایشان ز غدر و روشنی

گفت غمازی كه بَد گوید ترا

ضایع آرد خدمتت را سالها

پیش ِ شاهی كه سمیعست و بصیر

گفتِ غمازان نباشد جای گیر

جمله غمازان ازو آیس شوند

سوی ما آیند و افزایند بند

بس جفا گویند شه را پیش ِ ما

كه برو جف القلم كم كن وفا

معنی جفّ القلم كی آن بود

كه جفاها با وفا یكسان بود

بل جفا را هم جفا جفّ القلم

و آن وفا را هم وفا جفّ القلم

عفو باشد لیك كو فرّ ِامید

كه بود بنده ز تقوی رو سپید

دزد را گر عفو باشد بُرد

کی وزیر و خازن مخزن شود

ای امین الدّین ربانی بیا

كز امانت رُست هر تاج و لوا

پور ِسلطان گر برو خائن شود

آن سرش از تن بدآن باین شود

ور غلام هندویی آرد وفا

دولت او را می زند طال ِ بقا

چه غلام ار بر دری سگ با وفاست

در دل ِ سالار او را صد رضاست

زین چو سگ را بوسه بر پوزش دهد

گر بود شیری چه پیروزش كند

جز مگر دزدی كه خدمتها كند

صدق ِ او بیخ ِ جفا را بر كند

چون فضیل ِ ره زنی كو راست باخت

زآنك ده مَرده بسوی توبه تاخت

و آنچنانك ساحران فرعون را

رو سیه كردند از صبر و وفا

دست و پا دادند در جرم قوَد

آن بصد ساله عبادت كی شود

تو كه پنجه سال خدمت كرده ای

كی چنین صدقی بدست آورده ای

***

حكایت آن درویش كه در هری غلامان ِآراسته ی عمیدِ خراسان را دید و بر اسپان تازی و قباهای زربفت و كلاههای مغرق و غیر آن، پرسید كی این ها كدام امیرانند و چه شاهانند گفتند او را كی این ها امیران نیستند این ها غلامان عمیدِ خراسانند روی بآسمان كرد كی ای خدا غلام پروردن از عمید بیآموز، آنجا مستوفی را عمید گویند

آن یكی گستاخ رو اندر هری

چون بدیدی او غلام ِ مهتری

جامه ی اطلس كمر زرّین روان

روی كرد او سوی قبله ی آسمان

كای خدا زین خواجه ی صاحب منن

چون نیاموزی تو بنده داشتن

بنده پروردن بیآموز ای خدا

زین رئیس و اختیار ِشاه ما

بود محتاج و برهنه و بی نوا

در زمستان لرز لرزان از هوا

انبساطی كرد آن از خود بری

جرأتی بنمود او از لمتری

اعتمادش بر هزاران موهبت

كه ندیم ِ حق شد اهل ِ معرفت

گر ندیم ِ شاه گستاخی كند

تو مكن آنک نداری آن سند

حق میان داد و میان به از كمر

گر كسی تاجی دهد او داد سَر

تا یكی روزیكه شاه آن خواجه را

متهم كرد و ببستش دست و پا

آن غلامان را شكنجه می نمود

كه دفینه ی خواجه بنمایید زود

سِرّ او با من بگویید ای خسان

ورنه بُرَّم از شما حلق و لسان

مدت یك ماه شان تعذیب كرد

روز و شب اشكنجه و افشار و درد

پاره پاره كردشان و یك غلام

راز ِ خواجه وانگفت از اهتمام

گفتش اندر خواب هاتف كای كیا

بنده بودن هم بیآموز و بیآ

ای دریده پوستین ِ یوسفان

گر بدرّد گرگت آن از خویش دان

زآنك می بافی همه ساله بپوش

زآنک می كاری همه ساله بنوش

فعل ِتست این غصه های دم بدم

این بود معنی قد جفّ القلم

كه نگردد سنت ما از رشد

نیك را نیكی بود بَد راست بَد

كار كن هین که سلیمان زنده است

تا تو دیوی تیغ او بُرنده است

چون فرشته گشت از تیغ ایمنست

از سلیمان هیچ او را خوف نیست

حكم او بر دیو باشد نه مَلك

رنج در خاكست نه فوق ِ فلك

ترك كن این جبر را كه بس تهیست

تا بدانی سِرّ سِرّ جبر چیست

ترك كن این جبر ِ جمع ِ منبلان

تا خبر یابی از آن جبر ِ چو جان

ترك معشوقی كن و کن عاشقی

ای گمان بُرده كه خوب و فایقی

ای كه در معنی ز شب خامُش تری

گفتِ خود را چند جویی مشتری

سر بجنبانند پیشت بهر ِ تو

رفت در سودای ایشان دهر ِ تو

تو مرا گویی حسد اندر مپیچ

چه حسد آرد كسی از فوت هیچ

هست تعلیم ِ خَسان ای چشم شوخ

همچو نقش ِ خوب كردن بر كلوخ

خویش را تعلیم كن عشق و نظر

كان بود چون نقش فی جرم الحجر

نفس ِ تو با تست شاگردِ وفا

غیر فانی شد كجا جویی كجا

تا كنی مر غیر را حبر و سنی

خویش را بَد خو و خالی میكنی

متصل چون شد دلت با آن عدن

هین بگو مَهراس از خالی شدن

امر قُلْ زین آمدش كای راستین

كم نخواهد شد بگو دریاست این

أَنْصِتُوا یعنی كه آبت را بلاغ

هین تلف كم كن كه لب خشكست باغ

این سخن پایان ندارد ای پدر

این سخن را ترك كن پایان نگر

غیرتم نآید كه پیشت بیستند

بر تو میخندند عاشق نیستند

عاشقانت در پس پرده ی كرم

بهر تو نعره زنان بین دم بدم

عاشق ِ آن عاشقان ِغیب باش

عاشقان ِ پنج روزه كم تراش

كه بخوردندت ز خدعه و جذبه ای

سالها زیشان ندیدی حبّه ای

چند هنگامه نهی بر راهِ عام

گام خستی بر نیآمد هیچ كام

وقتِ صحت جمله یارند و حریف

وقت درد و غم بجز حق كو الیف

وقتِ درد چشم و دندان هیچ كس

دست تو گیرد بجز فریاد رَس

پس همان درد و مرض را یاد دار

چون ایاز از پوستین کن اعتبار

پوستین آن حالتِ دردِ توست

كه گرفتست آن ایاز آن را بدست

***

باز جواب گفتن ِ آن كافر آن سنی را كی با سلامش دعوت می کرد و بترك اعتقادِ جبرش دعوت می كرد و دراز شدن مناظره از طرفین كی ماده ی اشكال و جواب را نبُرّد الا عشق ِحقیقی كی او را پروای آن نماند، ذلك فضل اللَّه یؤتیه من یشاء

كافر جبری جواب آغاز كرد

كی از آن حیران شد آن منطیق مرد

لیك گر من آن جوابات و سؤال

جمله وا گویم بمانم زین مقال

ز آن مهم تر گفتنیها هستِمان

كه بدان فهم ِ تو به یابد نشان

اندكی گفتیم زآن بحثِ عتل

زاندكی پیدا بود قانون ِ كل

همچنین بحثست تا حشر بشر

گر فروماندی ز دفع ِ خصم خویش

مذهب ایشان برافتادی ز پیش

چون برون شوشان نبودی در جواب

پس رمیدندی از آن راهِ تباب

چونك مقضی بُد دوام آن روش

می دهدشان از دلایل پرورش

تا نگردد ملزم از اشكال خصم

تا بود محجوب از اقبال خصم

تا كه این هفتاد و دو ملت مدام

در جهان ماند الی یوم القیام

چون جهان ِ ظلمتست و غیب این

از برای سایه می باید زمین

تا قیامت ماند این هفتاد و دو

كم نیآید مبتدع را گفت و گو

عزت مخزن بود اندر بها

كه بَرو بسیار باشد قفلها

عزّتِ مقصد بود ای ممتحن

پیچ پیچ ِ راه و عقبه و راه زن

عزّت كعبه بود و آن نادیه

ره زنیء اعراب و طول ِ بادیه

هر روش هر ره كه آن محمود نیست

عقبه ای و مانعی و ره زنیست

این روش خصم و حقودِ آن شده

تا مقلد در دو ره حیران شد

صدق ِ هر دو ضد ببیند در روش

هر فریقی در ره خود خوش منش

گر جوابش نیست می بندد ستیز

بر همآن دم تا بروز رستخیز

كه مهان ِ ما بدانند این جواب

گر چه از ما شد نهان وجه صواب

پوز بندِ وسوسه عشقست و بس

ورنه كی وسواس را بستست كس

عاشقی شو شاهدِ خوبی بجو

صیدِ مرغابی همی کن جو بجو

كی بَری ز آن آب كآن آبت برد

كی كنی ز آن فهم فهمت را خورَد

غیر این معقولها معقولها

یابی اندر عشق با فرّ و بها

غیر عقل ِ تو حق را عقلهاست

كه بدان تدبیر ِ اسبابِ سماست

که بدین عقل آوری ارزاق را

ز آن دگر مَفرَش كنی اطباق را

چون ببازی عقل در عشق ِ صمد

عشر امثالت دهد یا هفت صد

آن زنان چون عقلها درباختند

بر رواق ِعشق ِ یوسف تاختند

عقلشان یك دم سِتد ساقی عمر

سیر گشتند از خرد باقی عمر

اصل ِ صد یوسف جمال ِ ذو الجلال

ای كم از زن شو فدای آن جمال

عشق بُرّد بحث را ای جان و بس

كو ز گفت و گو شود فریادرس

حیرتی آید ز عشق آن نطق را

زهره نبوَد كه كند او ماجرا

كه بترسد گر جوانی وا دهد

گوهری از لنج او بیرون فتد

لب ببندد سخت او از خیر و شر

تا نباید كز دهان افتد گهر

همچنانك گفت آن یار رسول

چون نبی بر خواندی بر ما فصول

آن رسول ِ مجتبی وقتِ نثار

خواستی از ما حضور و صد وقار

آنچنانك بر سرت مرغی بوَد

كز فواتش جان ِ تو لرزان شود

پس نیاری هیچ جنبیدن ز جا

تا نگیرد مرغ ِ خوبِ تو هوا

دَم نیاری زد ببندی سرفه را

تا نباید ناگهان بپَرّد آن هما

ور كست شیرین بگوید یا ترُش

بر لب انگشتی نهی یعنی خمش

حیرت آن مرغ است خاموشت كند

بر نهد سر دیگ و پُر جوشت كند

***

پرسیدن پادشاه قاصد ایاز را كی چندین غم و شادی با چارق و پوستین كه جمادست می گویی تا ایاز را در سخن آورد

ای ایاز این مهرها بر چارُقی

چیست آخر همچو بر بُت عاشقی

همچو مجنون بر رُخ لیلی خویش

كرده ای تو چارُقی را دین و كیش

با دو كهنه مهر جان آمیخته

هر دو را در حجره ای آویخته

چند گویی با دو كهنه نوسُخن

در جمادی میدمی سِرّ ِ كهن

چون عرب باربع و اطلال ای ایاز

می كشی از عشق گفتِ خود دراز

چارُقت رُبع كدامین آصفست

پوستین گوئی که کرته ی یوسفست

همچو ترسا كه شمارد با كشش

جُرم یكساله زنا و غل وغش

تا بیآمرزد كشش زو آن گناه

عفو او را عفو داند از اِله

نیست آگه آن كشش از جُرم و داد

لیك بس جادوست عشق و اعتقاد

دوستی و وهم صد یوسف تند

اسحر از هاروت و ماروتست خود

صورتی پیدا كند بر یادِ او

جذبِ صورت آردت در گفت و گو

راز گویی پیش ِ صورت صد هزار

آنچنانك یار گوید پیش ِ یار

نه بدانجا صورتی نه هیكلی

زاده از وی صد الَسْتُ و صد بلی

آنچنانك مادری دل بُرده ای

پیش ِ گور ِ بچه ای نو مُرده ای

رازها گوید بجدّ و اجتهاد

می نماید زنده او را آن جماد

حی و قایم داند او آن خاك را

چشم و گوشی داند او خاشاك را

پیش ِ او هر ذره ای زآن خاكِ گور

گوش دارد هوش دارد وقتِ شور

مستمع داند بجدّ آن خاك را

خوش نگر این عشق ِ ساحرناك را

آنچنان بر خاكِ گور تازه او

دم بدم خوش می نهد با اشك رو

كه بوقت زندگی هرگز چنان

روی ننهادست بر پور چو جان

از عزا چون چند روزی بگذرد

آتش آن عشق او ساکن شود

عشق بر مُرده نباشد پایدار

عشق را بر حَی ِ جان افزای دار

بعد از آن ز آن گور خود خواب آیدش

از جمادی هم جمادی زایدش

زآنک عشق افسون خود بربود و رفت

ماند خاکستر چو آتش رفت تفت

آنچ بیند آن جوان در آینه

پیر اندر خشت می بیند همه

پیر عشق تست نه ریش سپید

دستگیر صد هزاران ناامید

عشق صورتها بسازد در فراق

نامصور سر کند وقتِ تلاق

كه منم آن اصل ِ اصل ِ هوش و مست

بر صور آن حُسن ِ عکس ما بُدست

پردها را این زمان برداشتم

حُسن را بی واسطه بفراشتم

زآنك بس با عكس ِ من دریافتی

قوّتِ تجرید ذاتم یافتی

چو از این سو جذبه ی من شد روان

او كشش را می نبیند در میان

مغفرت میخواهد از جرم و خطا

از پس آن پرده از لطفِ خدا

چون ز سنگی چشمه ای جاری شود

سنگ اندر چشمه متواری شود

كس نخواند بعد از آن او را حجر

زآنك جاری شد از آن سنگ آن گهر

كاسها دان این صور او اندر

آنچ حق ریزد بدآن گیرد علو

***

گفتن خویشاوندان مجنون را کی حسن لیلی باندازه ایست چندان نیست ازو نغز تر در شهر ما بسیارست یکی و دووده بر تو عرضه کنیم اختیار کن، ما را و خود را وارهان، و جواب گفتن مجنون ایشان را

ابهان گفتند مجنون را ز جهل

حُسن ِ لیلی نیست چندان هست سهل

بهتر از وی صد هزاران دلربا

هست همچون ماه اندر شهر ما

گفت صورت كوزه است و حُسن می

مِی خدایم میدهد از نقش وی

مَر شما را سِركه داد از كوزه اش

تا نباشد عشق ِ اوتان گوش كش

از یكی كوزه دهد زهر و عسل

هر یكی را دستِ حق عز و جل

كوزه می بینی ولیكن آن شراب

روی ننماید بچشم ِ ناصواب

قاصِراتُ الطَّرْفِ باشد ذوق جان

جز بخصم ِ خویش بنماید نشان

قاصِراتُ الطَّرْفِ آمد آن مُدام

وین حجابِ ظرفها همچون خیام

هست در ما خیمه ای در وی حیات

بط را لیكن كلاغان را ممات

زهر باشد مار را هم قوت و برگ

غیر او را زهر او دردست و مرگ

صورتِ هر نعمتی و محنتی

هست این را دوزخ آن را جنتی

پس همه اجسام و اشیا تبصرون

واندرو قوتست و هم لاتبصرون

هست هر جسمی چو كاسه و كوزه ای

اندرو هم قوت و هم دل سوزه ای

كاسه پیدا اندرو پنهان رغد

طاعمش داند كز آن چه می خورد

صورتِ یوسف چو جامی بود خوب

ز آن پدر میخورد صد باده ی طروب

باز اخوان را از آن زهراب بود

كآن دریشان خشم و كینه میفزود

باز از وی مَر زلیخا را شِكر

میكشید از عشق افیونی دگر

غیر آنچ بود مر یعقوب را

بود از یوسف غذا آن خوب را

گونه گونه شربت و كوزه یكی

تا نماند در می ِغیبت شكی

باده از غیبست و كوزه زین جهان

كوزه پیدا باده در وی بس نهان

بس نهان از دیده ی نامحرمان

لیك بر محرم هویدا و عیان

یا الهی سُكِّرَتْ أبصارنا

فاعفُ عَنا اثقلت اوزارُنا

یا حفیا قد ملأتَ الخافِقین

قد عَلوت فَوقَ ُنور المشرقین

أنتَ سِرٌ كاشفٌ اسرارنا

أنتَ فجرٌ مَفجرٌ انهارنا

یا خفی الذاتِ محسوسَ العطا

أنتَ كالماء و نحنُ َكالرجا

أنتَ َكالریح و نحنُ كالغبار

تختفی الرّیح و غبراها جهار

تو بهاری ما چو باغ ِ سبز خَوش

او نهان و آشكارا بخشِشَش

تو چو جانی ما مثال ِ دست و پا

قبض و بسط دست از جان شد روا

تو چو عقلی ما مثال این زبان

این زبان از عقل دارد این بیان

تو مثال شادی و ما خنده ایم

كه نتیجه ی شادی فرخنده ایم

جنبش ما هر دمی خود اشهدست

كه گواهِ ذو الجلال ِ سرمدست

گردش سنگ آسیا در اضطراب

أشهد آمد بر وجودِ جوی آب

ای برون از وهم و قال و قیل ِ من

خاك بر فرق ِ من و تمثیل ِ من

بنده نشكیبد ز تصویر خوشت

هر دمی گوید كه جانم مفرشت

همچو آنچوپان كه میگفت ایخدا

پیش چوپان و محبّ ِ خود بیآ

تا شِپش جویم من از پیراهنت

چارقت دوزم ببوسم دامنت

كس نبودش در هوا و عشق جفت

لیك قاصر بود از تسبیح و گفت

عشق ِ او خرگاه بر گردون زده

جان سگ خرگاه چوپان شده

چونك بحر ِعشق ِ یزدان جوش زد

بر دل او زد ترا بر گوش زد

***

حكایت جوحی كی چادر پوشید و در وعظ میان ِ زنان نشست و حركتی كرد زنی او را بشناخت كه مردست و نعره ای زد

واعظی بُد بس گزیده در بیان

زیر منبر جمع ِ مردان و زنان

رفت جوحی چادر و روبند ساخت

در میان آن زنان شد ناشناخت

سایلی پرسید واعظ را براز

موی عانه هست نقصان ِ نماز

گفت واعظ چون شود عانه دراز

پس كراهت باشد از وی در نماز

یا بآهک یا سُترّه بسترش

تا نمازت كامل آید خوب و خوش

گفت سایل آن درازی تا چه حد

شرط باشد تا نمازم کم بود

گفت چون قدر جوی گردد بطول

پس ستردن فرض باشد ای سئول

گفت جوحی زود ای خواهر ببین

عانه ی من گشته باشد این چنین

بهر ِ خشنودی حق پیش آردست

كآن بمقدار كراهت آمدست

دستِ زن در كرد در شلوار ِ مرد

… او بر دستِ زن آسیب كرد

نعره ای زد سخت اندر حال زن

گفت واعظ بر دلش زد گفتِ من

گفت نه بر دل نزد بر دست زد

وای اگر بر دل زدی ای پر خِرد

بر دل ِ آن ساحران زد اندكی

شد عصا و دستِ ایشان را یكی

گر عصا بستانی از پیری شها

بیش رنجد كآن گروه از دست و پا

نعره ی لا ضَیرَ بر گردون رسید

هین ِببُر که جان ز جان كندن رهید

ما بدانستیم ما این تن نه ایم

از وَرای تن بیزدان میزنیم

ای خنك آنرا كه ذاتِ خود شناخت

اندرا من ِ سرمدی قصری بساخت

كودكی گرید پی جوز و مویز

پیش ِعاقل باشد آن بس سهل چیز

پیش ِ دل جوز و مویز آمد جسد

طفل كی در دانش ِ مردان رَسد

هر كه محجوبست او خود كودكست

مرد آن باشد كه بیرون از شكست

گر بریش و خانه مَردَستی كسی

هر بُزی را ریش و مو باشد بسی

پیشوای بَد بود آن بز شتاب

می بَرد اصحاب را پیش ِ قصاب

ریش شانه کرده كه من سابقم

سابقی لیكن بسوی مرگ و غم

هین روش بُگزین و تركِ ریش كن

تركِ این ما و من و تشویش كن

تا شوی چون بوی گل با عاشقان

پیشوا و رهنمای گلستان

کیست بوی گل دَم ِعقل و خرد

خوش قلاوز رهِ ملكِ ابد

***

فرمودن شاه بایاز بار دگر کی شرح ِ چارق و پوستین آشكارا بگو تا خواجه تاشانت از آن اشارت پند گیرند كه الدین النصیحة

سِرّ ِ چارق را بیان كن ای ایاز

پیش ِ چارق چیستت چندین نیاز

تا بنوشد سنقور و بك یارقت

سِرّ ِ سِرّ ِ پوستین و چارقت

ای ایاز از تو غلامی نور یافت

نورت از پستی سوی گردون شتافت

حَسرتِ آزادگان شد بندگی

بندگی را چون تو دادی زندگی

مؤمن آن باشد كه اندر جزر و مد

كافر از ایمان ِ او حسرت خورد

***

حكایت كافری كی گفتندش در عهدِ ابایزید كه مسلمان شو و جواب گفتن او ایشان را

بود گبری در زمان ِ بایزید

گفت او را یك مسلمان ِ سعید

كه چه باشد گر تو اسلام آوری

تا بیابی صد نجات و سروری

گفت این ایمان اگر هست ایمرید

آنك دارد شیخ ِ عالم بایزید

من ندارم طاقتِ آن تابِ آن

كآن فزون آمد ز كوششهای جان

گرچه در ایمان و دین ناموقنم

لیك در ایمان ِ او بس مؤمنم

دارم ایمان كان ز جمله برترست

بس لطیف و با فروغ و با فرست

مؤمن ِ ایمان ِ اویم در نهان

گر چه مُهرم هست محكم بر دهان

باز ایمان خود گر ایمان ِ شماست

نه بد آن میلستم و نه مشتهاست

آنك صد میلش سوی ایمان بود

چون شما را دید آن فاتر شود

زآنك نامی بیند و معنیش نی

چون بیابان را مفازه گفتنی

چون او زآورد ایمان بفسرد

چون بایمان شما او بنگرد

***

حكایت آن مؤذن ِ زشت آواز كی در كافرستان بانگ نماز داد و مردِ كافری او را هدیه داد

یك مؤذن داشت بس آواز ِ بَد

در میان ِ كافرستان بانگ زد

چند گفتندش مگو بانگِ نماز

كه شود جنگ و عداوت ها دراز

او ستیزه كرد و بس بی احتراز

گفت در كافرسِتان بانگِ نماز

خلق خایف شد ز فتنه ی عامه ای

خود بیآمد كافری با جامه ای

شمع و حلوا با چنان جامه ی لطیف

هدیه آورد و بیآمد چون الیف

پُرس پُرسان كین مؤذن گو كجاست

كه صلا و بانگِ او راحت فزاست

هین چه راحت بود ز آن آواز زشت

گفت کاوازش فتاد اندر كنشت

دختری دارم لطیف و بس سنی

آرزو می بود او را مؤمنی

هیچ این سودا نمیرفت از سرش

پندها می داد چندین كافرش

در دل ِ او مهر ِ ایمان رُسته بود

همچو مجمر بود این غم من چو عود

در عذاب و درد و اِشكنجه بُدم

كه بجنبد سلسله ی او دم بدم

هیچ چاره می ندانستم در آن

تا فرو خواند این مؤذن آن اذان

گفت دختر چیست این مكروه بانگ

كه بگوشم آمد این دو چار دانگ

من همه عمر این چنین آواز ِ زشت

هیچ نشنیدم درین دیر و كنشت

خواهرش گفتش كه این بانگ اذان

هست اعلام و شعار ِ مؤمنان

باورش نآمد بپرسید از دگر

آن دگر هم گفت آری ای پدر

چون یقین گشتش رُخ او زرد شد

از مسلمانی دل ِ او سرد شد

باز رستم من ز تشویش و عذاب

دوش خوش خفتم در آن بی خوف خواب

راحتم این بود از آواز ِ او

هدیه آوردم بشكر آن مرد كو

چون بدیدش گفت این هدیه پذیر

چون مرا گشتی مجیر و دستگیر

آنچ كردی با من از احسان و بَر

بنده ی تو گشته ام من مستمر

گر بمال و ملك و ثروت فردمی

من دهانت را پُر از زر كردمی

هست ایمان شما زرق و مجاز

راه زن همچون كه آن بانگِ نماز

لیك از ایمان و صدق بایزید

چند حسرت در دل و جانم رسید

همچو آن زن كو جماع ِ خر بدید

گفت آوه چیست این فحل ِ فرید

گر جماع اینست بردند این خران

بر كس ما میریند این شوهران

داد جمله ی داد ایمان بایزید

آفرین ها بر چنین شیر فرید

قطره ی ز ایمانش در بحر ار رود

بحر اندر قطره اش غرقه شود

همچو ز آتش ذره ای در بیشها

اندر آن ذره شود بیشه فنا

چون خیالی در دل شه یا سپاه

کرد اندر جنگ خصمان را تباه

نك ستاره در محمّد رخ نمود

تا فنا شد گوهر گبر و جهو

كفر ِ صرفِ اولین باری نماند

یا مسلمانی و یا بیمی نشاند

این بحیلت آب و روغن كردنیست

این مثل ها كفو ذرّه نور نیست

ذره نبود جز حقیری منجسم

ذره نبود شارق لاینقسم

گفتن ذره مُرادی دان خفی

مَحرم دریا نه ای این دَم كفی

آفتابِ نیر ِ ایمان ِ شیخ

گر نماید رُخ ز شرق ِ جان ِ شیخ

جمله پستی گنج گیرد تا ثری

جمله بالا خُلد گردد اخضری

او یكی جان دارد از نور ِ منیر

او یكی تن دارد از خاكِ حقیر

ای عجب اینست او یا آن بگو

كه بماندم اندرین مشكل عمو

گر وی اینست ای برادر چیست آن

پُر شده از نور ِ او هفت آسمان

ور وی آنست این بدن ایدوست چیست

ای عجب زین دو كدامین است و كیست

***

حكایت آن زن كی گفت شوهر را كی گوشت را گربه خورد شوهر گربه را بترازو بر كشید گربه نیم من بر آمد گفت ای زن گوشت نیم من بود و افزون اگر این گوشتست گربه كو و اگر این گربه است گوشت كو

بود مردی كدخدا او را زنی

سخت طناز و پلید و ره زنی

هر چه آوردی تلف كردیش زن

مرد مضطر بود اندر تن زدن

بهر ِ مهمان گوشت آورد آن معیل

سوی خانه با دو صد جهدِ طویل

زن بخُوردش با کباب و با شراب

مرد آمد گفت دفع ناصواب

مرد گفتش گوشت كو مهمان رسید

پیش ِ مهمان لوت می باید كشید

گفت زن این گربه خورد آن گوشت را

گوشتِ دیگر خر اگر باشد هلا

گفت ای ایبك ترازو را بیآر

گربه را من بر كِشم اندر عیار

بر كشیدش بود گربه نیم من

پس بگفت آن مرد كای محتال زن

گوشت نیم من بود افزون یك ستیر

هست گربه نیم من هم ای ستیر

این اگر گربه ست پس آن گوشت كو

ور بود این گوشت گربه کو بجو

بایزید ار این بود آن روح چیست

ور وی آن روحست این تصویر كیست

حیرت اندر حیرت است ای یار ِ من

این نه كار تست و نه هم كار ِ من

هر دو او باشد ولیك از ریع و زرع

دانه باشد اصل و آن که پره فرع

حكمت این اضداد را با هم ببست

ای قصاب این گِردِ ران با گردنست

روح بی قالب نداند كار كرد

قالبت بی جان فسرده بود و سرد

قالبت پیدا و آن جانت نهان

راست شد زین هر دو اسبابِ جهان

خاك را بر سَر زنی سَر نشكند

آب را بر بََر زنی در نشكند

گر تو می خواهی كه سَر را بشكنی

آب را و خاك را بر هم زنی

چون شكستی سر رود آبش باصل

خاك سوی خاك آید روز ِ فصل

حكمتی كه بود حق را ز ازدواج

گشت حاصل از نیاز و از لجاج

باشد آنگه ازدواجاتِ دگر

لاسمع اذنٌ و لاعینٌ بصر

گر شنیدی اذن كی ماندی اذن

یا كجا كردی دگر ضبطِ سخن

گر بدیدی برف و یخ خورشید را

از یخی برداشتی اومّید را

آب گشتی بی عروق و بی گره

ز آب داود هوا کردی زره

پس شدی درمان ِ جان ِ هر درخت

هر درختی از قدومش نیكبخت

آن یخی بفسرده در خود مانده ای

لامساسی با درختان خوانده ای

لیس یألف لیس یؤلف جسمه

لیس الا شحّ نفس قسمه

نیست ضایع زو شود تازه جگر

لیك نبود پیك و سلطان ِ خضر

ای ایاز استاره ای تو بس بلند

نیست هر برجی عبورش را پسند

هر وفا را كی پسندد همتت

هر صفا را كی گزیند صفوتت

***

حكایت آن امیر كی غلام را گفت كی می بیآر غلام رفت و سبوی می آورَد در راه زاهدی بود امر معروف كرد زد سنگی و سبو را بشكست امیر بشنید و قصدِ گوشمال زاهد كرد و آن قصه در عهد دین عیسی علیه السلام بود كی هنوز می حرام نشده بود ولیكن زاهد تقززی میكرد و از تنعم منع میکرد

بود امیری خوش دلی می باره ای

كهفِ هر مخمور و هر بیچاره ای

مشفقی مسكین نوازی عادلی

جوهری زر بخششی دریا دلی

شاهِ مردان و امیرالمؤمنین

راه بان و راز دان و دوست بین

دور ِ عیسی بود و ایام ِ مسیح

خلق دلدار و كم آزار و ملیح

آمدش مهمان بناگاهان شبی

هم امیری جنس ِ او خوش مذهبی

باده میبایستشان در نظم ِ حال

باده بود آن وقت مأذون و حلال

باده شان كم بود و گفتا ای غلام

رو سبو پُر كن بما آور مدام

از فلان راهب كه دارد خمر ِ خاص

تا ز خاص و عام یابد جان خلاص

جرعه ای ز آن جام ِ راهب آن كند

كه هزاران جره و خُمدان كند

اندر آن می مایه ی پنهانی است

آنچنانك اندر عبا سلطانیست

تو بدلق ِ پاره پاره كم نگر

كه سیه كردند از بیرون زر

از برای چشم ِ بَد مردود شد

وز برون آن لعل دود آلود شد

گنج و گوهر كی میان ِ خانهاست

گنجها پیوسته در ویرانهاست

گنج ِ آدم چون بویران بُد دفین

گشت طینش چشم بندِ آن لعین

او نظر میكرد در طین سُست سُست

جان همی گفتش كه طینم سَدّ ِ تست

دو سبو بستد غلام و خوش دوید

در زمان در دیر ِ رُهبانان رسید

زر بداد و باده ای چون زر خرید

سنگ داد و در عوض گوهر خرید

باده ای كآن بر سر ِ شاهان جهد

تاج ِ زر بر تارك ساقی نهد

فتنها و شورها انگیخته

بندگان و خسروان آمیخته

استخوانها رفته جمله جان شده

تخت و تخته آن زمان یكسان شده

وقتِ هشیاری چو آب و روغنند

وقت مستی همچو جان اندر تنند

چون هریسه گشته آنجا فرق نیست

نیست فرقی كاندر آنجا غرق نیست

اینچنین باده همی بُرد آن غلام

سوی قصر ِ آن امیر ِ نیك نام

پیشش آمد زاهدی غمدیده ای

خشك مغزی در بلا پیچیده ای

تن ز آتشهای دل بگداخته

خانه از غیر ِخدا پرداخته

گوشمال ِ محنتِ بی زینهار

داغها بر داغها چندین هزار

دیده هر ساعت دلش در اجتهاد

روز و شب چفسیده او بر اجتهاد

سال و مه در خون و خاک آمیخته

صبر و حلمش نیمشب بگریخته

گفت زاهد در سبوها چیست آن

گفت باده گفت آن كیست آن

گفت آن آن ِ فلان میر ِ اجل

گفت طالب را چنین باشد عمل

طالب یزدان و آنگه عیش و نوش

باده ی شیطان و آنگه نیم هوش

هوش تو بی می چنین پژمرده است

هوشها باید بر آن هوش ِ تو بَست

تا چه باشد هوش تو هنگام سُكر

ای چو مرغی گشته صیدِ دام ِ سُكر

***

حکایت ضیاء دلق کی سخت دراز بود و برادرش شیخ اسلام تاج بلخ بغایت کوتاه بالا بود و این شیخ اسلام از برادرش ضیا ننگ داشتی ضیا درآمد بدرس او همه صدور بلخ حاضر بدرس او، ضیا خدمتی کرد و بگذشت، شیخ اسلام او را نیم قیامی کرد سرسری، گفت آری سخت درازی پاره ی در دزد

آن ضیاء دلق خوش الهام بود

دارد آن تاج شیخ اسلام بود

تاج ِ شیخ اسلام دارالملكِ بلخ

بود كوته قد و كوچك همچو فرخ

گر چه فاضل بود و فحل و ذو فنون

این ضیا اندر ظرافت بُد فزون

او بسی كوته ضیا بی حدّ دراز

بود شیخ اسلام را صد كبر و ناز

زین برادر عار و ننگش آمدی

آن ضیا هم واعظی بُد باهدی

روز ِ محفل اندر آمد آن ضیا

بارگه، پُر قاضیان و اصفیا

كرد شیخ اسلام از كبر ِ تمام

این برادر را چنین نصف القیام

گفت او را بس درازی بهر مُزد

اندكی ز آن قدِ سَروت هم ِبدُزد

پس ترا خود عقل کو یا عقل كو

تا خوری می ای تو دانش را عدو

روت بس زیباست نیلی هم بكش

ضحكه باشد نیل بر روی حبش

در تو نوری كی در آمد ای غوی

تا تو بیهوشی و ظلمت جو شوی

سایه در روزست جُستن قاعده

در شبِ ابری تو سایه جو شده

گر حلال آمد پی قوتِ عوام

طالبان ِ دوست را آمد حرام

عاشقان را باده خون ِ دل بود

چشمشان بر راه و بر منزل بود

در چنین راهِ بیابان ِ مخوف

این قلاوُز ِخرد با صد كسوف

خاك در چشم ِقلاوُزان زنی

كاروان را هالک و گمره كنی

نان ِ جو حقا حرامست و فسوس

نفس را در پیش نِه نان ِ سبوس

دشمن ِ راهِ خدا را خوار دار

دزد را منبر منه بر دار دار

دزد را تو دست بُبریدن پسند

از بُریدن عاجزی دستش ببند

گر نبندی دست او دستِ تو بست

گر تو پایش بشكنی پایت شكست

تو عدو را می دهی و نی شكر

بهر چه گو زهر خند و خاك خَور

زد ز غیرت بر سبو سنگ و شكست

او سبو انداخت واز زاهد بجست

رفت پیش میرو گفتش باده کو

ماجرا را گفت یک یک پیش او

***

رفتن امیر خشم آلوده برای گوشمال زاهد

میر چون آتش شد و برجَست راست

گفت بنما خانه ی زاهد كجاست

تا بدین گرز ِ گران كوبم سرش

آن سر ِ بی دانش ِ مادر غرش

او چه داند امر ِمعروف از سگی

طالبِ معروفی است و شهرگی

تا بدین سالوس خود را جا كند

تا بچیزی خویش پیدا كند

کو ندارد خود هنر الا همآن

كه تسلس می كند با این و آن

او اگر دیوانه است و فتنه كاو

داروی دیوانه باشد كیر ِ گاو

تا كه شیطان از سرش بیرون رود

بی لتِ خربندگان خر چون رود

میر بیرون جَست دبّوسی بدست

نیم شب آمد بزاهد نیم مست

خواست كشتن مردِ زاهد را زخشم

مردِ زاهد گشت پنهان زیر ِ پشم

مردِ زاهد می شنید از میر آن

زیر پشم ِ آن رسن تابان نهان

گفت در رو گفتن ِ زشتیء مَرد

آینه تاند كه رو را سخت كرد

روی باید آینه وار آهنین

تات گوید روی زشتِ خود ببین

***

حكایت مات كردن دلقك سید شاه ترمد را

شاه با دلقك همی شطرنج باخت

مات كردش زود خشم ِ شه بتاخت

گفت شه شه و آن شهِ كبرآورش

یك یك از شطرنج میزد بر سرش

كه بگیر اینك شهت ای قلتبان

صبر كرد آن دلقک و گفت الامان

دست دیگر باختن فرمود میر

او چنان لرزان كه عور از زمهریر

باخت دستِ دیگر و شه مات شد

وقتِ شه شه گفتن و میقات شد

بر جهید آن دلقك و در كنج رفت

شِش نمد بر خود فگند از بیم ِ تفت

زیر بالشها و زیر شش نمد

خفت پنهان تا ز زخم شه رهد

گفت شه هی هی چه كردی چیست این

گفت شه شه شه شه ایشاهِ گزین

كی توان حق گفت جز زیر لحاف

با تو خشم آور آتش سجاف

ای تو مات و من ز زخم ِ شاه مات

میزنم شه شه بزیر رختهات

چون محله پُر شد از هیهای میر

وز لگد بر در زدن وز دار و گیر

خلق بیرون جَست زود از چپ و راست

كای مقدم وقتِ عفوست و رضاست

مغز او خشكست و عقلش این زمان

كمترست از عقل و فهم ِ كودكان

زهد و پیری ضعف بر ضعف آمده

و اندر آن زهدش گشادی ناشده

رنج دیده گنج نادیده ز یار

كارها دیده ندیده مُزدِ كار

یا نبود آن كار ِ او را خود گهر

یا نیآمد وقتِ پاداش از قدر

یا كه بود آن سعی چون سعی جهود

یا جزا وابسته ی میقات بود

مَرورا درد و مصیبت این بس است

كه درین وادی پُر خون بیكسست

چشم پُر درد و نشسته او بكنج

رو ترُش كرده فرو افگنده لنج

نه یكی كحال كورا غم خورد

نیش عقلی كه بكحلی پی بَرَد

اجتهادی میكند با حرز و ظن

كار در بوكست تا نیكو شدن

زآن رهش دورست تا دیدار ِ دوست

كو نجوید سر رئیسیش آرزوست

ساعتی او با خدا اندر عتاب

كه نصیبم رنج آمد زین حساب

ساعتی با بختِ خود اندر جدال

كه همه پَرّان و ما ببریده بال

هر كه محبوس است اندر بو و رنگ

گر چه در زهدست باشد خوش تنگ

تا برون نآید ازین تنگین مناح

كی شود خویش ِخوش و صدرش فراخ

زاهدان را در خلا پیش از گشاد

کارد و استرّه نشاید هیچ داد

كز ضجر خود را بدراند شكم

غصه ی آن بی مرادیها و غم

***

انداختن مصطفی علیه السلام خود را از کوه حری از وحشت دیر نمودن جبرئیل علیه السلام و نمودن جبرئیل علیه السلام خود را بوی کی مینداز که ترا دولتها در پیش است

مصطفی را هجر چون بفراختی

خویش را از كوه می انداختی

تا بگفتی جبرئیلش هین مكن

كه ترا بس دولتست از امر ِ كن

مصطفی ساكن شدی ز انداختن

باز هجران آوریدی تاختن

باز خود را سرنگون از كوه او

می فگندی از غم و اندوه او

باز خود پیدا شدی آن جبرئیل

كه مكن این ای تو شاهِ بیدلیل

همچنین میبود تا كشفِ حجاب

تا بیابید آن گهر را او ز جیب

بهر هر محنت چو خود را میكشند

اصل ِ محنتهاست این چونش كشند

از فدایی مردمان را حیرتیست

هر یكی از ما فدایی سیرتیست

ای خنك آنك فدا كردست تن

بهر آن كارزد فدای او شدن

هر یكی چونك فدایی فنیست

كاندر آن ره صرفِ عُمر و كشتنیست

ُكشتنی اندر غروبی یا شروق

كه نه شایق ماند آنگه نه مشوق

باری این مقبل فدای این فنست

کاندرو صد زندگی در کشتنست

عاشق و معشوق و عشقش بر دوام

در دو عالم بهره مند و نیک نام

یا كرامی ارحموا اهل الهوی

شأنهم ِورد التوی بعد التوی

عفو كن ای میر بر سختی او

در نگر در درد و بَدبختی او

تا ز جُرمت هم خدا عفوی كند

زلتت را مغفرت در آگند

تو ز غفلت بس سبو بشكسته ای

در امیدِ عفو دل در بسته ای

عفو كن تا عفو یابی در جزا

میشكافد مو قدر اندر سزا

***

جواب گفتن امیر مر آن شفیعان را و همسایگان زاهد را کی گستاخی چرا کرد و سبوی ما را چرا شکست من درین باب شفاعت قبول نخواهم کرد کی سوگند خورده ام کی سزای او را بدهم

میر گفت او كیست کو سنگی زند

بر سبوی ما سبو را بشكند

چون گذر سازد ز كویم شیر ِنر

ترس ترسان بگذرد با صد حذر

بنده ی ما را چرا آزُرد دل

كرد ما را پیش مهمانان خجل

شربتی كه به ز خون ِ اوست ریخت

این زمان همچون زنان از ما گریخت

لیك جان از دستِ من او كی برَد

گیر همچون مرغ بالا برپرَد

تیر ِ قهر ِ خویش بر پَرّش زنم

پَرّ و بال ِ مُرد ریگش بركنم

گر رود در سنگِ سخت از كوششم

از دل ِ سنگش كنون بیرون كِشم

من ِبرانم بر تن ِ او ضربتی

كان بود قوادگان را عبرتی

با همه سالوس با ما نیز هم

دادِ او و صد چو او این دَم دهم

خشم خونخوارش شده بُد سركشی

از دهانش می برآمد آتشی

***

دوّم بار دست و پای امیر را بوسیدن و لابه كردن شفیعان و همسایگان زاهد

آن شفیعان از دم ِ هیهای او

چند بوسیدند دست و پای او

كای امیر از تو نشاید كین كشی

گر بشد باده تو بی باده خوشی

باده سرمایه ز لطفِ تو بَرَد

لطفِ آب از لطفِ تو حسرت خورد

پادشاهی كن ببخشش ای رحیم

ایكریم ابن الكریم ابن الكریم

هر شرابی بنده ی این قدّ و خدّ

جمله مستان را بوَد بر تو حسد

هیچ محتاج ِ می گلگون نه ای  َ

ترك كن گلگونه تو گلگونه ای

ایرخ ِ چون زهره ات شمس الضحی

ایگدای رنگِ تو گلگونها

باده كاندر خنب میجوشد نهان

ز اشتیاق روی تو جوشد چنان

ای همه دریا چه خواهی كردنم

وی همه هستی چه میجویی عدم

ایمه تابان چه خواهی كرد گرد

ایكه مه در پیش ِ رویت روی زرد

تو خوشی و خوب و كان ِ هر خوشی

تو چرا خود منت باده كشی

تاج ِ كرّمناست بر فرق ِ سرت

طوق أَعْطَیناكَ آویز بَرَت

جوهرست انسان و چرخ او را عرض

جمله فرع و پایه اند و او غرض

ایغلامت عقل و تدبیرات و هوش

چون چنینی خویشرا ارزان فروش

خدمتت بر جمله هستی مفترض

جوهری چون نجده خواهد از عرض

علم جویی از کتبها ایفسوس

ذوق جویی تو ز حلوا ایفسوس

بحر علمی در نمی پنهان شده

در سه گز تن عالمی پنهان شده

می چه باشد یا سماع و یا جماع

تا بجویی زو نشاط و انتفاع

آفتاب از ذره ای شد وام خواه

زهره ای از خمره ای شد جام خواه

جان ِ بی كیفی شده محبوس ِ كیف

آفتابی حبس ِعقده اینت حیف

***

باز جواب گفتن ِ امیر ایشان را

گفت نه نه من حریفِ آن میم

من بذوق ِ این خوشی قانع نیم

من چنان خواهم كه همچون یاسمین

كژ همیگردم چنین گاهی چنین

وارهیده از غم ِ خوف و امید

كژ همی گردم بهر سو همچو بید

همچو شاخ ِ بید گردان چپّ و راست

كه ز بادش گونه گونه رقصهاست

آنك خو كردست با شادی می

اینخوشی را كی پسندد خواجه هی

انبیا ز آن زین خوشی بیرون شدند

كه سرشته در خوشی حق بُدند

زآنك جانشان آن خوشیرا دیده بود

این خوشیها پیششان بازی نمود

با بُتِ زنده كسی چون گشت یار

مرده را چون در كِشد اندر كنار

***

تفسیر این آیت كه وَ إِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِی الْحَیوانُ لَوْ كانُوا یعْلَمُونَ كی در و دیوار و عرصه ی آن عالم و آب و كوزه و میوه و درخت همه زنده اند و سخن گوی و سخن شنو و جهت آن فرمود مصطفی علیه السلام کی الدنیا جیفه و طلابها كلاب، و اگر آخرت را حیات نبودی، آخرت هم جیفه بودی، جیفه را برای مردگیش جیفه گویند نه از برای بوی زشت و فرخچی

آن جهان چون ذرّه ذرّه زنده اند

نكته دانند و سخن گوینده اند

در جهان ِ مُرده شان آرام نیست

كین علف جز لایق انعام نیست

هر كرا گلشن بود بزم و وطن

كی خورد او باده اندر گولخن

جای روح پاك علیین بود

كِرم باشد كش وطن سرگین بود

بهر ِ مخمور ِ خدا جام ِ طهور

بهر ِ این مرغان کور این آبِ شور

هر كه عدل ِعمرش ننمود دست

پیش او حجّاج ِ خونی عادلست

دختران را لعبتِ مُرده دهند

كه ز لعبِ زندگان نا آگهند

چون نداند از فتوّت زور و دست

كودكان را تیغ چوبین بهترست

كافران قانع بنفس ِ انبیا

كه نگاریده ست اندر دیرها

ز آن مهان ما چو دور ِ روشنیست

هیچ مان پروای نقش سایه نیست

آن یكی نقشش نشسته در جهان

و آن دگر نقشش چو مه در آسمان

این دهانش نكته گویان با جلیس

و آن دگر با حق بگفتار و انیس

گوش ظاهر این سخن را ضبط كن

گوش ِ جانش جاذبِ اسرار ِ كن

چشم ِ ظاهر ضابطِ حلیه ی بشر

چشم ِ سر حیران ما زاغ البصر

پای ظاهر در صفِ مسجد صواف

پای معنی فوق ِ گردون در طواف

جزو جزوش را تو بشمر همچنین

این درون ِ وقت و آن بیرون ِ حین

این كه در وقتست باشد تا اجل

و آن دگر یار ِ ابد قرن ازل

هست یك نامش ولی الدّولتین

هست یک نعتش امام القبلتین

خلوت و چله برو لازم نماند

هیچ عزمی مر ورا غایم نماند

قرص ِ خورشیدست خلوت خانه اش

كی حجاب آرد شبِ بیگانه اش

علت و پرهیز شد بحران نماند

كفر ِ او ایمان شد و كفران نماند

چون الف از استقامت شد بپیش

او ندارد هیچ از اوصافِ خویش

گشت فرد از كسوتِ خوهای خویش

شد برهنه جان بجان افزای خویش

چون برهنه رفت پیش شاهِ فرد

شاهش از اوصافِ قدسی جامه كرد

خلعتی پوشید از اوصافِ شاه

بر پرید از چاه بر ایوان ِ جاه

این چنین باشد چو دردی صاف گشت

از بُن ِ طشت آمد او بالای طشت

در بُن ِ طشت ار چه بود او دردناك

شومی آمیزش ِ اجزای خاك

یار ِ ناخوش پَرّ و بالش بسته بود

ورنه او در اصل بس برجسته بود

چون عتابِ اهْبِطُوا انگیختند

همچو هاروتش نگون آویختند

بود هاروت از ملاك آسمان

از عتابی شد معلق همچنان

سرنگون ز آنشد كه از سر دور ماند

خویش را سر ساخت و تنها پیش راند

آن سپد خود را چو پُر از آب دید

كرد استغنا و از دریا پرید

بر جگر آبش یکی قطره نماند

بحر رحمت كرد و او را باز خواند

رحمتِ بی علتی بی خدمتی

آید از دریا مبارك ساعتی

الله الله گِرد دریا باز گرد

گر چه باشند اهل دریا بار زرد

تا كه آید لطف و بخشایش گری

سرخ گردد روی زرد از گوهری

زردی رو بهترین ِ رنگهاست

زآنك اندر انتظار ِ آن لقاست

لیك سرخی بر رُخی كآن لامعست

بهر ِ آن آمد كه جانش قانعست

كه طمع لاغر كند زرد و ذلیل

نیست او از علت ابدان علیل

چون ببیند روی زردِ بی سقیم

خیره گردد عقل ِ جالینوس هم

چون طمع بستی تو در انوار ِ هو

مصطفی گوید كه ذلت نفسهُ

نور بی سایه لطیف و عالی است

آن مشبك سایه ی غربالی است

عاشقان عریان همیخواهند تن

پیش عنینان چه جامه چه بدن

روزه داران را بود آن نان و خوان

خر مگس را چه ابا چه دیگ دان

***

دگر بار استدعاء شاه از ایاز كی تأویل كار خود بگو و مشكل ِ منكران را و طاعنان را حل كن كی ایشان را در آن التباس رها كردن مروّت نیست

این سخن از حدّ و اندازه ست بیش

ای ایاز اكنون بگو احوال ِ خویش

هست احوال ِ تو از كان ِ نوی

تو بدین احوال كی راضی شوی

هین حكایت كن از آن احوال ِ خوش

خاك بر احوال و درس ِ پنج و شش

حال ِ باطن گر نمی آید بگفت

حال ِ ظاهر گویمت در طاق و جفت

كه ز لطف یار تلخیهای مات

گشت بر جان خوشتر از شکر نبات

ز آن نبات ار گرد در دریا رود

تلخی دریا همه شیرین شود

صد هزار احوال آمد همچنین

باز سوی غیب رفتند ای امین

حال ِ هر روزی بدی مانند نی

همچو جو اندر روش كش بند نی

شادی هر روز از نوعی دگر

فكرتِ هر روز را دیگر اثر

***

تمثیل ِ تن آدمی بمهمان خانه و اندیشهای مختلف بمهمانان مختلف عارفِ در رضا بدآن اندیشها غم و شادی چون شخص مهمان دوست غریب نواز خلیل وار، کی در خلیل باکرام ضیف پیوسته باز بود بر کافر و مؤمن و امین و خاین و با همه مهمانان رو تازه داشتی

هست مهمانخانه این تن ایجوان

هر صباحی ضیفِ نو آید دوان

هین مگو کین ماند اندر گردنم

که هم اکنون باز پرد در عدم

هر چه آید از جهان ِ غیب وش

در دلت ضیفست او را دار خَوش

***

حكایت آن مهمان کی زن خدواند خانه گفت کی باران فرو گرفت و مهمان در گردن ماماند

آن یكی را بیگهان آمد ُقنق

ساخت او را همچو طوق اندر عنق

خوان كشید او را كرامتها نمود

آن شب اندر كوی ایشان سور بود

مرد زن را گفت پنهانی سخن

كامشب ای خاتون دو جامه ی خواب كن

بستر ما را بگستر سوی در

بهر ِ مهمان گستر آن سوی دگر

گفت زن خدمت كنم شادی کنم

سمع و طاعه ای دو چشم ِ روشنم

هر دو بستر گسترید و رفت زن

سوی ختنه سور كرد آنجا وطن

ماند مهمان ِعزیز و شوهرش

نقل بنهادند از خشك و ترش

در سمر گفتند هر دو منتجَب

سر گذشتِ نیك و بَد تا نیم شب

بعد از آن مهمان ز خواب و از سمر

شد در آن بستر كه بد آن سوی در

شوهر از خجلت بدو چیزی نگفت

كه ترا این سوست ای جان جای خفت

که برای خوابِ تو ای بوالكرم

بستر آن سوی دگر افگنده ام

آن قراری كه بزن او داده بود

گشت مبدل وآن طرف مهمان غنود

آن شب آنجا سخت باران در گرفت

كز غلیطی ابرشان آمد شگفت

زن بیآمد بر گمان ِ آنك شو

سوی در خفتست و آن سو آن عمو

رفت عریان در لحاف آن دم عروس

داد مهمان را برغبت چند بوس

گفت می ترسیدم ای مردِ كلان

خود همان آمد همان آمد همان

مردِ مهمان را گِل و باران نشاند

بر تو چون صابون ِ سلطانی بماند

اندرین باران و گِل او كی رود

بر سر و جان تو او تاوان شود

زود مهمان جَست و گفت ای زن بهل

موزه دارم غم ندارم من ز گِل

من روان گشتم شما را خیر باد

در سفر یك دم مبادا روح شاد

تا كه زودتر جانب معدن رود

كین خوشی اندر سفر ره زن شود

زن پشیمان شد از آن گفتار ِ سرد

چون رمید و رفت آن مهمان ِ فرد

زن بسی گفتش كه آخر ای امیر

گر مزاحی كردم از طیبت مگیر

سجده و زاری زن سودی نداشت

رفت ایشان را در آن حسرت گذاشت

جامه ازرق كرد زان پس مرد و زن

صورتش دیدند شمعی بی لکن

می شد و صحرا ز نور ِ شمع ِ مرد

چون بهشت از ظلمتِ شب گشته فرد

كرد مهمان خانه خانه ی خویش را

از غم و از خجلتِ این ماجرا

در درون ِ هر دو از راهِ نهان

هر زمان گفتی خیال ِ میهمان

كه منم یار ِ خضر صد گنج ِ جود

می فشاندم لیك روزیتان نبود

***

تمثیل ِ فكر ِ هر روزینه كی اندر دل آید بمهمان تو كی از اول روز در خانه فرود آید و تحكم و بد خویی كند بخداوند خانه و فضیلت مهمان نوازی ناز مهمان کشیدن

هر دمی فكری چو مهمان ِ عزیز

آید اندر سینه ات هر روز نیز

فكر را ای جان بجای شخص دان

زآنك شخص از فكر دارد قدر و جان

فكر ِ غم گر راهِ شادی می زند

كارسازی های شادی میكند

خانه می روبد بتندی او ز غیر

تا در آید شادی نو ز اصل خیر

می فشاند برگ زرد از شاخ ِ دل

تا بروید برگِ سبز ِ متصل

می كـَند بیخ سرور ِ كهنه را

تا خرامد ذوق نو از ماورا

غم َكند بیخ ِ كژ ِ پوسیده را

تا نماید بیخ ِ رو پوشیده را

غم ز دل هر چه بریزد یا برد

در عوض حقا كه بهتر آورد

خاصه آنرا كه یقینش باشد این

كه بوَد غم بنده ی اهل ِ یقین

گر ترُش رویی نیآرد ابر و برق

رز بسوزد از تبسمهای شرق

سعد و نحس اندر دلت مهمان شود

چون ستاره خانه خانه می رود

آنزمان كه او مقیم برج تست

باش همچون طالعش شیرین و چُست

تا كه با مه چون شود او متصل

شكر گوید از تو با سلطان ِ دل

هفت سال ایوب با صبر و رضا

در بلا خوش بود با ضیفِ خدا

تا چو واگردد بلای سخت رو

پیش ِ حق گوید بصد گون شكر او

كز محبت با من محبوب كش

رو نكرد ایوب یك لحظه ترُش

از وفا و خجلتِ علم ِ خدا

بود چون شیر و عسل او با بلا

فكر در سینه در آید نو بنو

خند خندان پیش ِ او تو باز رو

كه أعدنی خالقی من شرّه

لا تحرّمنی أنل من برّه

ربّ أوزعنی لشكر ما أری

لا تعقب حسرة لی ان مضی

آن ضمیر ِ رو ترُش را پاس دار

آن ترُش را چون شكر شیرین شمار

ابر را گر چه هست ظاهر رو ترُش

گلشن آرنده ست ابر و شوره كش

فكر غم را مثال ِ ابر دان

با ترُش تو رو ترُش كم كن چنان

بوك آن گوهر بدستِ او بود

جهد كن تا از تو او راضی رود

ور نباشد گوهر و نبوَد غنی

عادتِ شیرین ِ خود افزون كنی

جای دیگر سود دارد عادتت

ناگهان روزی بر آید حاجتت

فكرتی كز شادیت مانع شود

آن بامر و حكمتِ صانع شود

تو مخوان دو چار دانگش ای جوان

بوك نجمی باشد و صاحب قران

تو مگو فرعیست او را اصل گیر

تا بوی پیوسته بر مقصود چیر

ورتو او را فرع گیری و مضر

چشم تو در اصل باشد منتظر

زهر آمد انتظار اندر چشش

دایما در مرگ باشی زآن روش

اصل دان آن را بگیرش در كنار

باز ره دایم ز مرگِ انتظار

***

نواختن سلطان ایاز را

ای ایاز ِ پُر نیاز ِ صدق كیش

صدق ِ تو از بحر و از كوهست بیش

نه بوقتِ شهوتت باشد عثار

که رود عقل چو كوهت كاه وار

نه بوقتِ خشم و كینه صبرهات

سُست گردد در قرار و در ثبات

مردی این مردیست نه ریش و ذكر

ور نه بودی شاه مردان كیر ِخر

حق كرا خواندست در قرآن رجال

كی بود این جسم را آنجا مجال

روح حیوان را چه قدرست ای پدر

آخر از بازار ِ قصابان گذر

صد هزاران سر نهاده بر شكم

ارزشان از دنبه و از دم كم

روسپی باشد كه از جولان ِ كیر

عقل ِ او موشی شود شهوت چو شیر

***

وصیت كردن آن پدر دختر را کی خود را نگهدار تا حامله نشوی از شوهرت

خواجه ای بودست او را دختری

زهره خدّی مه رُخی سیمین بری

گشت بالغ داد دختر را بشو

شو نبود اندر كفایت كفو ِ او

خربزه چون در رسد شد آبناك

گر بنشكافی تلف گشت و هلاك

چون ضرورت بود دختر را بداد

او بنا كفوی ز تخویفِ فساد

گفت دختر را كزین دامادِ تو

خویشتن پرهیز كن حامل مشو

كه ضرورت بود عقدِ این گدا

این غریبِ اشمار را نبود وفا

ناگهان بجهد كند تركِ همه

بر تو طفل ِ او بماند مظلمه

گفت دختر کای پدر خدمت كنم

هست پندت دلپذیر و مغتنم

هر دو روزی هر سه روزی آن پدر

دختر خود را بفرمودی حذر

حامله شد ناگهان دختر ازو

چون بُود هر دو جوان خاتون و شو

از پدر او را خفی می داشتش

پنج ماهه گشت كودك یا كه شش

گشت پیدا گفت بابا چیست این

من نگفتم كه ازو دوری گزین

این وصیتهای من خود باد بود

که نكردت پند و وعظم هیچ سود

گفت بابا چون كنم پرهیز من

آتش و پنبه ست بی شك مرد و زن

پنبه را پرهیز از آتش كجاست

یا در آتش كی حفاظست و تقاست

گفت من گفتم كه سوی او مرو

تو پذیرای منیء او مشو

در زمان ِ حال و انزال و خوشی

خویشتن باید كه از وی در كشی

گفت كی دانم كه انزالش كیست

این نهانست و بغایت دور دست

گفت چشمش چون كلابیسه شود

فهم كن كآن وقتِ انزالش بود

گفت تا چشمش كلابیسه شدن

كور گشتست این دو چشم ِ کور من

نیست هر عقلی حقیری پایدار

وقتِ حرص و وقتِ خشم و كارزار

***

وصف ضعیفِ دلی و سستی صوفی سایه پرود مجاهده ناكرده درد و داغ ِعشق ناچشیده بسجده و دست بوس عام و بحرمت نظر كردن و بانگشت نمودن ایشان كی امروز در زمانه صوفی اوست غرّه شدن و بوَهم بیمار شده همچو آن معلم کی كودكان گفتند کی رنجوری و با این وهم كی من مجاهدم مرا درین ره پهلوان میدانند با غازیان بغزا رفته كی بظاهر نیز هنر بنمایم در جهاد اكبر مستثناام جهادِ اصغر خود پیش من چه محل دارد خیال شیر دیده و دلیریها کرده و مست این دلیری شده و روی ببیشه نهاده بقصد شیر و شیر بزبان حال گفته کی کلاسوف تعلمون ثم کلا سوف تعلمون

رفت یك صوفی بلشكر در غزا

ناگهان آمد قطاریق ِ و وغا

ماند صوفی با بنه و خیمه و ضعاف

فارسان راندند تا صفّ ِ مصاف

مثقلان ِ خاك بر جا ماندند

سابقون السابقون در راندند

جنگها كرده مظفر آمدند

باز گشته با غنایم سودمند

ارمغان دادند كای صوفی تو نیز

او برون انداخت نستد هیچ چیز

پس بگفتندش كه خشمینی چرا

گفت من محروم ماندم از غزا

ز آن تلطف هیچ صوفی خوش نشد

كه میان ِ غزو خنجر كش نشد

پس بگفتندش كه آوردیم اسیر

آن یكی را بهر ُكشتن تو بگیر

سر ببُرش تا تو هم غازی شوی

اندكی خوش گشت صوفی دل قوی

كآب را گر در وضو صد روشنیست

چونك آن نبود تیمم كردنیست

بُرد صوفی آن اسیر ِ بسته را

در پس خرگه که آرد او غزا

دیر ماند آن صوفی آن جا با اسیر

قوم گفتا دیر ماند آنجا فقیر

كافر ِ بسته دو دست او كشتنیست

بسملش را موجبِ تأخیر چیست

آمد آن یک در تفحص در پیش

دید كافر را ببالای ویش

همچو نر بالای ماده وآن اسیر

همچو شیری خفته بالای فقیر

دست ها بسته همی خایید او

از سر استیزه صوفی را گلو

گبر میخایید با دندان گلوش

صوفی افتاده بزیر و رفته هوش

دست بسته گبر همچون گربه ای

خسته كرده حلق ِ او بی حربه ای

نیم كشتش كرده با دندان اسیر

ریش او پُر خون ز حلق ِ آن فقیر

همچو تو كز دستِ نفس ِ بسته دست

همچو آن صوفی شدی بی خویش و پَست

ای شده عاجز ز تلی كیش تو

صد هزاران كوهها در پیش ِ تو

زین قدر خرپُشته مُردی از شكوه

چون روی بر عقب های همچو كوه

غازیان كشتند كافر را بتیغ

هم در آن ساعت ز حمیت بیدریغ

بر رُخ صوفی زدند آب و گلاب

تا بهوش آمد ز بی خویشی و خواب

چون بخویش آمد بدید آنقوم را

پس بپرسیدند چون بُد ماجرا

الله الله این چه حالست ای عزیز

این چنین بی هوش گشتی از چه چیز

از اسیر ِنیم كشتِ بسته دست

این چنین بی هوش افتادی و پست

گفت چون قصدِ سرش كردم بخشم

طرفه در من بنگرید آن شوخ چشم

چشم را را كرد پهن او سوی من

چشم گردانید و شد هوشم ز تن

گردش چشمش مرا لشكر نمود

من ندانم گفت چون پُر هول بود

قصه كوته كن كز آنچشم این چنین

رفتم از خود اوفتادم بر زمین

***

نصیحت مبارزان او را كی با این دل و زَهره كی تو داری كی از كلابیسه شدن چشم ِ كافر ِ اسیری دست بسته بیهوش شوی و دشنه از دست بیفتد زنهار زنهار ملازم مطبخ ِ خانقاه باش و سوی پیكار مرو تا رسوا نشوی

قوم گفتندش بپیكار و نبرد

با چنین زَهره كه تو داری مگرد

چون ز چشم ِ آن اسیر ِ بسته دست

غرقه گشتی كشتی تو درشكست

پس میان حمله ی شیران ِ نر

كه بود با تیغشان چون گوی سر

كه ز طاقا طاق گردن ها زدن

طاق طاق جامه كوبان ممتهن

بس تن ِ بی سر كه دارد اضطراب

بس سر بی تن بخون بر چون حباب

زیردست و پای اسبان در غزا

صد فنا كان غرقه گشته در فنا

این چنین هوشی كه از موشی پرید

اندر آن صف تیغ چون خواهد كشید

چالش است آن حمزه خوردن نیست این

تا تو بر مالی بخوردن آستین

نیست حمزه خوردن این جا تیغ بین

حمزه ای باید در این صف آهنین

كار ِ هر نازك دلی نبود قتال

كه گریزد از خیالی چون خیال

كار ُتركانست نه تركان برو

جای تركان خانه هست خانه خانه شو

***

حكایت عیاضی رحمة الله تعالی كی هفتاد غزو کرده بود سینه برهنه و غزاها كرده بر امید شهید شدن، چون از آن نومید شد از جهادِ اصغر رو بجهاد اكبر آورد و خلوت گزید ناگهان طبل غازیان شنید نفس از اندرون زنجیر می درانید سوی غزا، متهم داشتن او نفس خود را درین رغبت

گفت عیاضی نوَد بار آمدم

تن برهنه بوک زخمی آیدم

تن برهنه می شدم در پیش تیر

تا یكی تیری خورم من جای گیر

تیر خوردن بر گلو یا مقتلی

در نیابد جز شهیدی مُقبلی

بر تنم یك جایگه بی زخم نیست

این تنم از تیر چون پرویزنیست

لیك بر مقتل نیآمد تیرها

كار ِ بخت است این نه جلدی و دها

چون شهیدی روزی جانم نبود

رفتم اندر خلوت و در چله زود

در جهادِ اكبر افگندم بدن

در ریاضت كردن و لاغر شدن

بانگِ طبل ِغازیان آمد بگوش

كه خرامیدند جیش ِ غزو كوش

نفس از باطن مرا آواز داد

كه بگوش حس شنیدم بامداد

خیز هنگام غزا آمد برو

خویش را در غزو كردن كن گرو

گفتم ای نفس خبیث بی وفا

از كجا میل غزا تو از كجا

راست گوی اینفس كین حیلت گریست

ورنه نفس ِ شهوت از طاعت بریست

گر نگویی راست حمله آرمت

در ریاضت سخت تر افشارمت

نفس بانگ آورد آندم از درون

با فصاحت بی دهان اندر فسون

كه مرا هر روز اینجا می ُكشی

جان ِ من چون جان ِگبران میكشی

هیچ كس را نیست از حالم خبر

كه مرا تو می كشی بی خواب و خور

در غزا بجهم بیك زخم از بدن

خلق بیند مردی و ایثار من

گفتم ای نفسك منافق زیستی

هم منافق می مُری تو چیستی

در دو عالم تو مُرایی بوده ای

در دو عالم تو چنین بیهوده ای

نذر كردم كه ز خلوت هیچ من

سر برون نآرم چو زنده است این بدن

زآنك در خلوت هر آنچ این تن كند

نه از برای روی مرد و زن كند

جنبش و آرامش اندر خلوتش

جز برای حق نباشد نیتش

این جهاد اكبرست آن اصغرست

هر دو كار رستمست و حیدرست

كار آنكس نیست كو را عقل و هوش

پَرّد از تن چون بجنبد دنب موش

آنچنان كس را بباید چون زنان

دور بودن از مصاف و از سنان

صوفیی آن صوفیی این اینت حیف

آن ز سوزن کشته این را طعمه سیف

نقش ِ صوفی باشد او را نیست جان

صوفیان بَد نام هم زین صوفیان

بر در و دیوار جسم ِ گِل سرشت

حق ز غیرت نقش صد صوفی نبشت

تا ز سحر آن نقشها جنبان شود

تا عصای موسوی پنهان شود

نقشها را میخورد صدق ِ عصا

چشم ِ فرعونیست پُر گرد و حصا

صوفیی دیگر میان ِ صفّ ِ حرب

اندر آمد بیست بار از بهر ِ ضرب

با مسلمانان بکافر وقت کر

وانگشت او با مسلمانان بفر

زخم خورد و بَست زخمی را كه خَورد

بار دیگر حمله آورد و نبرد

تا نمیرد تن بیك زخم از گزاف

تا خورد او بیست زخم اندر مصاف

حیفش آمد كه بزخمی جان دهد

جان ز دستِ صدق ِ او آسان رهد

***

حكایت آن مجاهد كه از همیان سیم هر روز یك درم در خندق انداختی بتفاریق از بهر ستیزه ی حرص و آرزوی نفس و وسوسه ی نفس کی چون می اندازی بخندق باری بیک بار بینداز تا خلاص یابم کی الیاس احدی الراحتین، او گفت کی این راحت نیزند هم

آن یكی بودش بكف در چل درم

هر شب افگندی یكی در آب یم

تا كه گردد سخت بر نفس ِ مجاز

در تأنی دردِ جان كندن دراز

با مسلمانان بكرّ او پیش رفت

وقتِ فرّ او وانگشت از خصم تفت

زخم ِ دیگر خورد آن را هم ببست

بیست كرّت رمح و تیر از وی شكست

بعد از آن قوت نماند افتاد پیش

مقعد صدق او ز صدق ِعشق ِ خویش

صدق جان دادن بود هین سابقوا

از نبی بر خوان رجالٌ صدقوا

این همه مُردن نه مرگ صورتست

این بدن مر روح را چون آلتست

ای بسا خامی كه ظاهر خونش ریخت

لیك نفس ِ زنده آن جانب گریخت

آلتش بشكست و رهزن زنده ماند

نفس زندست ار چه مركب خونفشاند

اسب كشت و راه او رفته نشد

جز که خام و زشت و آشفته نشد

گر بهر خون ریزیی گشتی شهید

كافر كشته بُدی هم بوسعید

ای بسا نفس ِ شهیدِ معتمد

مُرده در دنیا چو زنده می رود

روح ِ رهزن مُرد و تن كه تیغ ِ اوست

هست باقی در كفِ آن غزو جوست

تیغ آن تیغست مرد آن مرد نیست

لیك این صورت ترا حیران كنیست

نفس چون مبدل شود این تیغ ِ تن

باشد اندر دستِ صنع ذوالمنن

آن یكی مردیست قوتش جمله درد

این دگر مردی میان تی همچو گرد

***

صفت کردن مرد غماز و نمودن صورت کنیزک مصور در کاغذ و عاشق شدن خلیفه ی مصر و فرستادن خلیفه امیری را با سپاه گران بدر موصل و قتل و ویرانی بسیار کردن بهر این غرض

مر خلیفه ی مصر را غماز گفت

كه شهِ موصل بحوری گشت جفت

یك كنیزك دارد او اندر كنار

كه بعالم نیست مانندش نگار

در بیان ناید كه حُسنش بی حدست

نقش او اینست كاندر كاغذست

نقش در كاغذ چو دید آن كیقباد

خیره گشت و جام از دستش فتاد

پهلوانی را فرستاد آن زمان

سوی موصل با سپاه بس گران

كه اگر ندهد بتو آن ماه را

بَركن از بُن آن در و درگاه را

ور دهد َتركش كن و مه را بیار

تا كشم من بر زمین مه در كنار

پهلوان شد سوی موصل با حشم

با هزاران رستم و طبل و علم

چون ملخها بی عدد بر گردِ دشت

قاصدِ اهلاك اهل ِ شهر گشت

هر نواحی منجنیقی از نبرد

همچو كوهِ قاف او بر كار كرد

زخم تیر و سنگهای منجنیق

تیغها در گرد چون برق از بریق

هفته ای كرد این چنین خون ریز گرم

برج ِ سنگین سُست شد چون موم نرم

شاهِ موصل دید پیكار مهول

پس فرستاد از درون پیشش رسول

كه چه میخواهی ز خون مؤمنان

كشته میگردند زین حرب گران

گر مرادت ملك شهر موصلست

بی چنین خون ریزاینت حاصلست

من روم بیرون شهر اینك در آ

تا نگیرد خون مظلومان ترا

ور مرادت مال و زر و گوهرست

این ز ملك شهر خود آسانترست

***

ایثار كردن صاحب موصل آن كنیزك را بخلیفه تا خون مسلمانان بیشتر نشود

چون رسول آمد بپیش ِ پهلوان

داد كاغذ اندرو نقش و نشان

بنگر اندر کاغذ این را طالبم

هین بده ورنه كنون من غالبم

چون رسول آمد بگفت آنشاهِ نر

صورتی كم گیر زود این را ببر

من نیم در عهد ایمان بُت پرست

بُت بر آن بُت پَرست اولیترست

چونک آوردش رسول آن پهلوان

گشت عاشق بر جمالش آنزمان

عشق بحری آسمان بر وی كفی

چون زلیخا در هوای یوسفی

دور ِ گردونها ز موج ِ عشق دان

گر نبودی عشق بفسُردی جهان

كی جمادی محو گشتی در نبات

كی فدای روح گشتی نامیات

روح كی گشتی فدای آن دمی

كز نسیمش حامله شد مریمی

هر یكی بر جا ترنجیدی چو یخ

كی بدی پرّان و جویان چون ملخ

ذره ذره عاشقان ِ آن کمال

می شتابد در علو همچون نهال

سَبَّحَ لله هست اشتابشان

تنقیه ی تن می كنند از بهر ِ جان

پهلوان چَه را چو رَه پنداشته

شوره اش خوش آمده حب كاشته

چون خیالی دید آن خفته بخواب

جفت شد با آن و از وی رفت آب

چون برفت آنخواب و شد بیدار زود

دید كان لعبت ببیداری نبود

گفت بر هیچ آبِ خود بُردم دریغ

عشوه ی آن عشوه دِه خوردم دریغ

پهلوان ِ تن بُد آن مردی نداشت

تخم مردی در چنان ریگی بكاشت

مركبِ عشقش دریده صد لگام

نعره میزد لاابالی بالحمام

أیش أبالی بالخلیفه فی الهوی

استوی عندی وجودی و التوی

این چنین سوزان و گرم آخر مكار

مشورت كن با یكی خاوند گار

مشورت كو عقل كو سیلابِ آز

در خرابی كرد ناخنها دراز

بین ایدی سدّ و سوی خلف سد

پیش و پس كی بیند آن مفتون ِخد

آمده در قصدِ جان سیل ِ سیاه

تا كه روبه افكند شیری بچاه

از چهی بنموده معدومی خیال

در چه اندازد أسود كالجبال

هیچ كس را با زنان محرم مدار

كه مثال این دو پنبه ست و شرار

آتشی باید نشسته ز آبِ حق

همچو یوسف معتصم اندر رهق

كز زلیخای لطیفِ سرو قد

همچو شیران خویشتن را واكشد

بازگشت از موصل و میشد براه

تا فرود آمد ببیشه و مرج گاه

آتش عشقش فروزان آن چنان

كه نداند او زمین از آسمان

قصدِ آن مه كرد اندر خیمه او

عقل كو و از خلیفه خوف كو

چون زند شهوت در این وادی دهل

چیست عقل تو فجل ابن الفجل

صد خلیفه گشته كمتر از مگس

پیش ِ چشم ِ آتشینش آن نفس

چون بُرون انداخت شلوار و نشست

در میان پای زن آن زن پرست

چون ذكر سوی مقر میرفت راست

رستخیز و غلغل از لشكر بخاست

بر جهید و كون برهنه سوی صف

ذوالفقار ِ همچو آتش او بكف

دید شیر نر سیه از نیستان

بر زده بر قلب لشكر ناگهان

تازیان چون دیو در جوش آمده

هر طویله و خیمه اندر هم زده

شیر نر گنبد همیكرد از لغز

در هوا چون موج ِ دریا بیست گز

پهلوان مردانه بود و بی حذر

پیش ِ شیر آمد چو شیر ِ مستِ نر

زد بشمشیر و سرش را بر شكافت

زود سوی خیمه ی مه رو شتافت

چونك خود را او بدان حوری نمود

مردی او همچنان بر پای بود

با چنان شیری بچالش گشت جفت

مردی او مانده بر پای و نخفت

آن بتِ شیرین لقای ماه رو

در تعجب درمانده از مردی او

جفت شد با او بشهوت آن زمان

متحد گشتند حالی آن دو جان

ز اتصال این دو جان با همدگر

می رسد از غیبشان جایی دگر

رو نماید از طریق ِزادنی

گر نباشد از علوقش ره زنی

هر كجا دو كس بمهری یا بكین

جمع آید ثالثی زاید یقین

لیك اندر غیب زاید آن صور

چون روی آنسو ببینی در نظر

آن نتایج از قرانات تو زاد

هین مگرد از هر قرینی زود شاد

منتظر می باش آن میقات را

صدق دان الحاق ذرّیات را

كز عمل زاییده اند و از علل

هر یكی را صورتِ نطق و طلل

بانگشان در میرسد ز آن خوش خصال

كای ز ما غافل هلا زوتر تعال

منتظر در غیب جان مرد و زن

مول مولت چیست زوتر گام زن

***

پشیمان شدن آن سرلشگر از جنایت كی كرد و سوگند دادن ِ او آن كنیزك را كی بخلیفه باز نگوید از آنچ رفت

چند روزی هم بر آن بُد بعد از آن

شد پشیمان او از آن جرم ِ گران

داد سوگندش كه ای خورشیدرو

با خلیفه زینچ شد رمزی مگو

دید صد چندان كه وصف کرده بود

كی بود خود دیده مانند شنود

وصف تصویرست بهر چشم ِ هوش

صورت آن چشم دان نه از آن ِ گوش

كرد مردی از سخندانی سؤال

حق و باطل چیست ای نیكو مقال

گوش را بگرفت و گفت این باطلست

چشم حقست و یقینش حاصلست

آن بنسبت باطل آمد پیش ِ این

نسبتست اغلب سخنها ای امین

ز آفتاب ار كرد خفاش احتجاب

نیست محجوب از خیال ِ آفتاب

خوفِ او را خود خیالش می دهد

آن خیالش سوی ظلمت میکشد

آن خیال ِ نور می ترساندش

بر شبِ ظلمات می چفساندش

از خیال ِ دشمن و تصویر اوست

كه تو بر چفسیده ای بر یار و دوست

موسیا كشف لمع بر كه فراشت

آن مخیل تابِ تحقیقت نداشت

هین مشو غرّه بدانك قابلی

مر خیالش را وزین ره واصلی

از خیال ِ حرب نهراسید كس

لا شجاعه قبل حرب این دان و بس

بر خیال حرب حیز اندر فكر

میكند چون رستمان صد كرّ و فرّ

نقش رستم كآن بحمامی بود

قرن جمله ی فكر ِ هر خامی بود

این خیال ِ سَمع چون مبصر شود

حیز چه بود رستمی مضطر شود

جهد كن كز گوش در چشمت رود

آنچ باطل بدست آن حق شود

ز آن سپس گوشت شود هم طبع ِ چشم

گوهری گردد دو گوش ِ همچو پشم

بلك جمله ی تن چو آیینه شود

جمله چشم و گوهر ِسینه شود

گوش انگیزد خیال و آن خیال

هست دلاله ی رهبر مجنون شود

آن خلیفه ی گول هم یكچند نیز

ریش گاوی كرد خوش با آن كنیز

ملك را تو ملك غرب و شرق گیر

چون نمیماند تو آنرا برق گیر

مملكت كآن می نماند جاودان

ای دلت خفته تو آنرا خواب دان

تا چه خواهی كرد آن باد و بروت

كه بگیرد همچو جلادی گلوت

هم درین عالم بدانك مأمنیست

از منافق كم شنو كو گفت نیست

***

حجت منکران آخرت و بیان ضعف آن حجت زیرا حجت ایشان بدین باز می گردد کی این نمیبینیم

حجتش این است گوید هر دمی

گر بُدی چیزی دگر هم دیدمی

گر نبیند كودكی احوال عقل

عاقلی هرگز كند از عقل نقل

ور نبیند عاقلی احوال ِ عشق

كم نگردد ماهِ نیكو فال ِ عشق

حُسن ِ یوسف دیده ی اخوان ندید

از دل یعقوب كی شد ناپدید

مر عصا را چشم موسی چوب دید

چشم ِغیبی افعی و آشوب دید

چشم سَر با چشم سِرّ در جنگ بود

غالب آمد چشم سِرّ حجت نمود

چشم موسی دستِ خود را دست دید

پیش ِ چشم ِ غیب نوری بُد پدید

این سخن پایان ندارد در كمال

پیش هر محروم باشد چون خیال

چون حقیقت پیش او َفرج و گلوست

كم بیان كن پیش او اسرار ِ دوست

پیش ما فرج و گلو باشد خیال

لاجرم هر دم نماید جان جمال

هر كرا فرج و گلو آئین و خوست

آن لكم دین وَلی دِینِ بهر اوست

با چنان انكار كوته كن سخن

احمدا كم گوی با گبر ِ كهن

***

آمدن خلیفه نزد آن خوب روی برای جماع

آن خلیفه كرد رای اجتماع

سوی آن زن رفت از بهر جماع

ذِكر او كرد و َذكر بر پای كرد

قصد خفت و خیز ِ مهرافزای كرد

چون میان پای آن خاتون نشست

پس قضا آمد ره عیشش ببست

خشت خشتِ موش در گوشش رسید

خفت …ش شهوتش كلی رمید

وهم ِ آن كز مار باشد این صریر

كه همی جنبد بتندی از حصیر

***

خنده گرفتن آن كنیزك را از ضعفِ شهوتِ خلیفه و قوتِ شهوت آن امیر و فهم كردن خلیفه از خنده ی کنیزک

زن بدید آن سُستیء او از شگفت

آمد اندر قهقهه خنده ش گرفت

یادش آمد مردی آن پهلوان

كه بكشت او شیر و اندامش چنان

غالب آمد خنده ی زن شد دراز

جهد میكرد و نمی شد لب فراز

سخت میخندید همچون بنگیان

غالب آمد خنده بر سود و زیان

هر چه اندیشید خنده میفزود

همچو بندِ سیل ِناگاهان گشود

گریه و خنده غم و شادیء دل

هر یكی را معدنی دان مستقل

هر یكی را مخزنی مفتاح آن

ای برادر در كفِ فتاح دان

هیچ ساكن می نشد آن خنده رو

پس خلیفه طیره گشت و تندخو

زود شمشیر ِ از غلافش بركشید           گفت سِرّ خنده وا گو ای پلید

در دلم زین خنده ظنی اوفتاد

راستی گو عشوه نتوانیم داد

ور خلاف راستی بفریبیم

یا بهانه ی چرب آری تو بدَم

من بدانم در دل من روشنیست

بایدت گفتن هر آنچ گفتنیست

در دل ِ شاهان تو ماهی دان سطبر

گر چه گه گه شد ز غفلت زیر ِ ابر

یك چراغی هست در دل وقتِ گشت

وقت خشم و حرص آید زیر ِطشت

آن فراست این زمان یار منست

گر نگویی آنچ حق ِ گفتنست

من بدین شمشیر بُرّم گردنت

سود نبود بهانه كردنت

ور بگوئی راست آزادت كنم

حق ِ یزدان نشکنم شادت كنم

هفت مصحف آن زمان بر هم نهاد

خورد سوگند و چنین تقریر داد

***

فاش كردن آن كنیزك راز را با خلیفه از بیم ِ زخم شمشیر و اكراه خلیفه كی راست گو سبب این خنده را وگرنه بكشمت

زن چو عاجز گشت بگفت احوال را

مردی آن رستم ِ صد زال را

شرح آن گردك كه اندر راه بود

یك بیك با آن خلیفه وانمود

شیر كشتن سوی خیمه آمدن

و آن ذكر قایم چو شاخ ِ كرگدن

باز این سُستیء این ناموس کوش

کو فرو مرد از یکی خش خشتِ موش

رازها را می كند حق آشكار

چون بخواهد رُست تخم ِ بَدمكار

آب و ابر و آتش و این آفتاب

رازها را می برآرد از تراب

این بهار نو ز بعد برگ ریز

هست برهان وجود رستخیز

در بهار آن سرها پیدا شود

هر چه خوردست اینزمین رسوا شود

بر دَمَد آن از دهان و از لبش

تا پدید آید ضمیر و مذهبش

سِرّ ِ بیخ ِ هر درختی و خورَش

جملگی پیدا شود آن بر سرش

هر غمی كز وی تو دل آزرده ای

از خمار ِ می بُوَد كان خورده ای

لیك كی دانی كه آن رنج ِ خمار

از كدامین می برآمد آشكار

این خمار اشگوفه ی آن دانه است

آن شناسد كآگه و فرزانه است

شاخ و اشكوفه نماند دانه را

نطفه كی ماند تن ِ مردانه را

نیست مانندا هیولا با اثر

دانه كی ماننده آمد با شجر

نطفه از نان ست كی باشد چو نان

مردم از نطفه ست كی باشد چنان

جنی از نارست كی ماند بنار

از بخارست ابر و نبود چون بُخار

از دم ِ جبریل عیسی شد پدید

كی بصورت همچو او بد یا ندید

آدم از خاكست كی ماند بخاك

هیچ انگوری نمی ماند بتاك

كی بود دزدی بشكل ِ پای دار

کی بود طاعت چو خلد پایدار

هیچ اصلی نیست مانند اثر

پس ندانی اصل ِ رنج و دردِ سر

لیك بی اصلی نباشد این جزا

بیگناهی كی برنجاند خدا

آنچ اصلست و كشنده ی آن شی است

گر نمیماند بوی هم از وی است

پس بدان رنجت نتیجه ی زلتیست

آفتِ این ضربتت از شهوتیست

گر ندانی آن گنه را ز اعتبار

زود زاری كن طلب كن اغتفار

سجده كن صد بار میگو ایخدا

نیست این غم غیر ِ در خورد و سزا

ای تو سبحان پاك از ظلم و ستم

كی دهی بیجرم جان را درد و غم

من معین می ندانم جرم را

لیك هم جرمی بباید گرم را

چون بپوشیدی سبب را ز اعتبار

دایما آن جرم را پوشیده دار

كه جزا اظهار جرم ِ من بود

کز سیاست دزدیم ظاهر شود

***

عزم كردن شاه چون واقف شد بر آن خیانت كی بپوشاند و عفو كند و او را باو دهد و دانست كی آن فتنه جزای او بود و قصد او بود و ظلم او بر صاحبِ موصل كی وَ مَنْ أَساءَ فَعَلَیها و إِنَّ رَبَّكَ لَبِالْمِرْصادِ و ترسیدن كی اگر انتقام كشد آن انتقام هم بر سر او آید چنانك این ظلم و طمع بر سرش آمد

شاه با خود آمد استغفار كرد

یادِ جُرم و زلت و اصرار كرد

گفت با خود آنچ كردم با كسان

شد جزای آن بجان ِ من رسان

قصدِ جفتِ دیگران كردم ز جاه

بر من آمد آن و افتادم بچاه

من در خانه ی كسی دیگر زدم

او در خانه ی مرا زد لاجرم

هر كه با اهل كسان شد فسق جو

اهل خود را دان كه قوّادست او

زآنك مثل آن جزای آن شود

چون جزای سَیئه مثلش بود

چون سبب كردی كشیدی سوی خویش

مثل آن را پس تو دَیوثی و بیش

غصب كردم از شه موصل كنیز

غصب كردند از من او را زود نیز

او کامین من بُدو لالای من

خاینش كرد آن خیانتهای من

نیست وقتِ كین گزاری و انتقام

من بدست خویش كردم كار ِخام

گر كِشم كینه از آن میرو حرم

آن تعدّی هم بیآید بر سرم

همچنانك این یک بیآمد در جزا

آزمودم باز نزمایم ورا

دردِ صاحبِ موصلم گردن شكست

من نیآرم این دگر را نیز خست

داد حق مان از مُكافات آگهی

گفت ان عُدتم به عُدنا به

چون فزونی كردن اینجا سود نیست

غیر صبر و مرحمت محمود نیست

رَبّنا انا ظلمنا سهو رفت

رحمتی كن ای رحیمیات زفت

عفو كردم تو هم از من عفو كن

از گناهان ِ تو ز زلات كهُن

گفت اكنون ای كنیزك وامگو

این سخن را كه شنیدم من ز تو

با امیرت جفت خواهم كرد من

الله الله زین حكایت دَم مَزن

تا نگردد او ز رویم شرمسار

كاو یكی بَد كرد و نیكی صد هزار

بارها من امتحانش كرده ام

خوبتر از تو بدو بسپرده ام

در امانت یافتم او را تمام

این قضایی بود هم از كردِهام

پس بخود خواند آن امیر ِخویش را

كشت در خود خشم ِ قهر اندیش را

كرد با او یك بهانه ی دل پذیر

كه شُدستم زین كنیزك من نفیر

ز آن سبب كز غیرت و رشكِ كنیز

مادر فرزند دارد صد ازیز

مادر فرزند را بَس حقهاست

او نه در خوردِ چنین جور و جفاست

رشك و غیرت میبرد خون میخورد

زین كنیزك سخت تلخی می برد

چون كسی را داد خواهم این كنیز

پس ترا اولیترست این ای عزیز

كه تو جانبازی نمودی بهر او

خوش نباشد دادن آن جز بتو

عقد كردش با امیر او را سپرد

خشم و حرص را او خرد و مرد

***

در بیان آنک نَحْنُ قَسَمْنا كه یكی را شهوت و قوت خران دهد و یكی را کیاست و قوت انبیا و فرشتگان

سر ز هوا تافتن از سروریست — ترک هوا قوت پیغمبریست

تخمهایی که شهوتی َنبُوَد — بر ِ او جز قیامتی نبُوَد

گر بدش سستی نریء خران

بود او را مردی پیغمبران

تركِ خشم و شهوت و حرص آوری

هست مردی و رگِ پیغمبری

نرّی خر گو مباش اندر رگش

حق همی داند الغ بگلر بگش

مُرده ای باشم بمن حق بنگرد

به از آن که زنده باشم دور و رَد

مغز ِ مردی این شناس و پوست آن

آن بُرد دوزخ برد این در جَنان

حفت الجنة مكاره را رسید

حفت النار از هوا آمد پدید

ای ایاز ِ شیر نرّه دیو ُكش

مردیء خر كم فزون مردیء هُش

آنچ چندین صدر ادراكش نكرد

لعبِ كودك بود پیشت اینت مَرد

ای بدیده لذتِ امر مرا

جان سپرده بهر امرم در وفا

داستان ِ ذوق ِ امر و چاشنیش

بشنو اكنون در بیان ِ معنویش

***

دادن شاه گوهر را میان دیوان بزم و مجمع بدست و زیركی این چند ارزد و مبالغه كردن وزیر در قیمت و فرمودن ِ شاه او را كی اکنون این را بشكن و گفتن وزیركی این را چون بشكنم الی آخر القصه

شاه روزی جانب دیوان شتافت

جمله اركان را در آن دیوان بیافت

گوهری بیرون كشید او مستنیر

پس نهادش زود در کف وزیر

گفت چونست و چه ارزد این گهر

گفت به ارزد ز صد خروار زر

گفت بشكن گفت چونش بشكنم

نیكخواهِ مخزن و مالت منم

چون روا دارم كه مثل این گهر

كه نیآید در بها گردد هدر

گفت شاباش و بدادش خلعتی

گوهر از وی بستد آن شاهِ فتی

كرد ایثار ِ وزیر آن شاه جود

هر لباس و حله كو پوشیده بود

ساعتیشان كرد مشغول سخن

از قضیه ی تازه و راز كهن

بعد از آن دادش بدست حاجبی

كه چه ارزد این بپیش طالبی

گفت ارزد این بنیمه ی مملكت

کش نگهدارا خدا از مهلكت

گفت بشكن گفت ای خورشید تیغ

بس دریغست این شكستن را دریغ

قیمتش بگذار بین تاب و لمع

كه شدست این نور روز او را تبع

دست كی جنبد مرا در كسر او

كی خزینه ی شاه را باشم عدو

شاه خلعت داد و ادرارش فزود

پس دهان در مدح ِ عقل ِ او گشود

بعد یكساعت بدست میر داد

دُرّ را آن امتحان كن باز داد

او همین گفت و همه میران همین

هر یكی را خلعتی داد او ثمین

جامگیهاشان همی افزود شاه

آن خسیسان را ببُرد از ره بچاه

این چنین گفتند پنجه شصت امیر

جمله یك یك هم بتقلیدِ وزیر

گر چه تقلیدست استون ِ جهان

هست رسوا هر مقلد ز امتحان

***

رسیدن گوهر از دست بدست آخر دور بایاز و کیاست ایاز و مقلد ناشدن ایشان را و مغرور ناشدن او بکال و مال دادن شاه و خلعتها و جامگیها افزون کردن و مدح عقل مخطئان کردن، کی نشاید مقلد را مسلمان داشتن، مسلمان باشد اما نادر باشد کی مقلد ثبات کند بر آن اعتقاد و مقلد ازین امتحانها بسلامت بیرون آید کی ثبات بینایان ندارد الا من عصمه الله زیرا حق یکیست و آن را ضد بسیار غلط افگن و مشابه حق، مقلد چون آن ضد را نشناسد از آن رو حق را نشناخته باشد اما حق با آن ناشناخت او چو او را بعنایت نگاه دارد آن ناشناخت او را زیان ندارد

ای ایاز اكنون نگوئی كین گهر

چند می ارزد بدین تاب و هنر

گفت افزون زآنچ تانم گفت من

گفت اكنون زود خُردش در شكن

سنگها در آستین بودش شتاب

خُرد كرد پیش او بود این صواب

یا بخواب این دیده بود آن پر صفا

كرده بود اندر بغل دو سنگ را

همچو یوسف كه درون ِ قعر چاه

كشف شد پایان كارش از اله

هر كرا فتح و ظفر پیغام داد

پیش او یك شد مُراد و بی مُراد

هر كه پایندان وی شد وصل ِ یار

او چه ترسد از شكستِ كارزار

چون یقین گشتش كه خواهد كرد مات

فوتِ اسب و پیل هستش ترّهات

گر بَرد اسپش هر آنك اسپ جوست

اسبِ رو گونه كه پیش آهنگِ اوست

مرد را با اسپ كی خویشی بود

عشق ِ اسپش از پی پیشی بود

بهر صورتها مكش چندین زحیر

بی صداع صورتی معنی بگیر

هست زاهد را غم ِ پایان كار

تا چه باشد حال او روز ِ شمار

عارفان ز آغاز گشته هوشمند

از غم و احوال ِ آخر فارغ اند

بود عارف را غم ِ خوف و رجا

سابقه دانیش خورد آن هر دو را

دید كو سابق زراعت كرد ماش

او همی داند چه خواهد بود چاش

عارفست او بازرَست از خوف و بیم

های هو را كرد تیغ ِ حق دو نیم

بود او را بیم و امید از خدا

خوف فانی شد عیان گشت آن رجا

چو شكست او گوهر خاص آنزمان

ز آن امیران خاست صد بانگ و فغان

كین چه بی باكیست و الله كافرست

هر كه این پُر نور گوهر را شكست

و آن جماعت جمله از جهل و عما

در شكسته دُرّ ِ امر ِ شاه را

قیمت گوهر نتیجه ی مهر و ود

بر چنان خاطر چرا پوشیده شد

***

تشنیع زدن امرا بر ایازکی چرا شکستن و جواب دادن ایاز ایشان را

گفت ایاز ای مهتران ِ نامور

امر شه بهتر بقیمت یا گهر

امر سلطان به بود پیش شما

یا كه این نیكو گهر بهر ِ خدا

ای نظرتان بر گهر بر شاه نه

قبلتان غولست و جاده ی راه نه

من ز شه بر می نگردانم نظر

من چو مشرك روی نآرم با حجر

بی گهر جانی كه رنگین سنگِ را

بر گزیند پس نهد شاه مرا

پُشت سوی لعبتِ گلرنگ كن

عقل در رنگ آورنده دنگ كن

اندر آ در جو سبو بر سنگ زن

آتش اندر بو و اندر رنگ زن

گر نه ای در راهِ دین از ره زنان

رنگ و بو مَپرست مانند زنان

سر فرو انداختند آن مهتران

عذر گویان گشته زآن نسیان بجان

از دل ِ هر یك دو صد آه آن زمان

همچو دودی می شدی تا آسمان

كرد اشارت شه بجلاد كهن

كه ز صدرم این خسان را دور كن

این خسان چه لایق صدر ِ من اند

كز پی سنگ امر ما را بشكنند

امر ِ ما پیش چنین اهل ِ فساد

بهر ِ رنگین سنگ شد خوار و كساد

***

قصد شاه بکشتن امرا و شفاعت کردن ایاز پیش تخت سلطان کی العفو اولی

پس ایاز ِ مهرافزا بر جهید

پیش تختِ آن الغ سلطان دوید

سجده ای كرد و گلوی خود گرفت

كای قبادی كز تو چرخ آرد شگفت

ای همایی كه همایان فرّخی

از تو دارند و سخاوت هر سخی

ای كریمی كه كرمهای جهان

محو گردد پیش ِ ایثارت نهان

ای لطیفی كه گل سُرخت بدید

از خجالت پیرهن را بر درید

از غفوری تو غفران چشم سیر

روبهان بر شیر از عفو ِ تو چیر

جز که عفو تو كرا دارد سند

هر كه با امر تو بی باكی كند

غفلت و گستاخی این مجرمان

از وفور ِعفو تست ای عفولان

دایما غفلت ز گستاخی دمد

كه برد تعظیم از دیده رمد

غفلت و نسیان بد آموخته

ز آتش تعظیم گردد سوخته

هیبتش بیداری و فطنت دهد

سهو و نسیان از دلش بیرون جهد

وقتِ غارت خواب نآید خلق را

تا نبر باید كسی زو دلق را

خواب چون در می رَمَد از بیم ِ دلق

خواب نسیان كی بود با بیم حلق

لا تواخذ ان نسینا شد گواه

كه بود نسیان بوجهی هم گناه

زآنك استكمال تعظیم او نكرد

ورنه نسیان در نیاوردی نبرد

گر چه نسیان لابد و ناچار بود

در سبب ورزیدن او مختار بود

كه تهاون كرد در تعظیمها

تا كه نسیان زاد یا سهو و خطا

همچو مستی كو جنایتها كند

گوید او معذور بودم من ز خود

گویدش لیكن سبب ای زشتكار

از تو بُد دَر رفتن ِ آن اختیار

بیخودی نآمد بخود تش خواندی

اختیارت خود نشد تش راندی

گر رسیدی مستیی بی جهدِ تو

حفظ كردی ساقی جان عهدِ تو

پُشت دارت بودی او و عذرخواه

من غلام ِ زلتِ مستِ اله

عفوهای جمله عالم ذره ای

عكس ِعفوت ای ز تو هر بهره ای

عفوها گفته ثنای عفو ِ تو

نیست كفوش أَیهَا النَّاسُ اتقوا

جانشان بخش و ز خودشان هم مران

كام ِ شیرین ِ تواند ای كامران

رحم كن بر آنكه او روی ِ تو دید

فرقتِ تلخ ِ تو چون خواهد چشید

از فراق ِ تلخ میگوئی سخُن

هر چه خواهی كن ولیكن این مكن

صد هزاران مرگِ تلخ شصتِ تو

نیست مانندِ فراق ِ روی تو

تلخی هجر از ذكور و از اناث

دور دادی مُجرمان را مستغاث

بر امیدِ وصل ِ تو مُردن خوشست

تلخی هجر ِ تو فوق آتشست

گبر می گوید میان آن سقر

چه غمم بودی گرم كردی نظر

كآن نظر شیرین كننده ی رنجهاست

ساحران را خون بهای دست و پاست

***

تفسیر گفتن ساحران فرعون را در وقتِ سیاست كی لا ضَیرَ إِنَّا إِلی رَبِّنا مُنْقَلِبُونَ

نعره ی لاضَیرَ بشنید آسمان

چرخ گویی شد پی آن صولجان

ضربتِ فرعون ما را نیست ضیر

لطفِ حق غالب بود بر قهر غیر

گر بدانی سِرّ ما را ای مضل

می رَهانیمان ز رنج ای كوردل

هین بیا زین سو ببین كین ارغنون

می زند یا لَیتَ قَوْمِی یعلمون

داد ما را فضل ِ حق فرعونیی

نه چو فرعونیت و ملکت فانیی

سر بر آر و ملك بین زنده و جلیل

ای شده غرّه بمصر و رود نیل

گر تو تركِ این نجس خرقه كنی

نیل را در نیل ِجان غرقه كنی

هین بدار از مصر ای فرعون دست

در میان ِ مصر ِ جان صد مصر هست

تو انا ربی همی گویی بعام

غافل از ماهیت این هر دو نام

رب بر مربوب كی لرزان بود

كی انا دان بندِ جسم و جان بود

نك أنا مائیم رسته از انا

از انای پر بلای پر عنا

آن انایی بر تو ای سگ شوم بود

در حق ِ ما دولتِ محتوم بود

گر نبودت این انایی كینه كش

كی زدی بر ما چنین اقبال خوش

شكر ِ آنك از دار ِ فانی میرهیم

بر سر این دار پندت میدهیم

دار ِ قتل ِ ما براق ِ رحلتست

دار ِ ملك تو غرور و غفلتست

این حیاتی خفیه در نقش ِ ممات

و آن مماتی خفیه در قشر ِ حیات

می نماید نور نار و نار نور

ورنه دنیا كی بُدی دار الغرور

هین مكن تعجیل اول نیست شو

چون غروب آری بر آر از شرق ضو

زان انایی ازل دل دنگ شد

این انایی سرد گشت و ننگ شد

از انا چون رَست اكنون شد انا

آفرینها بر آن انای بی عنا

کو گریزان و انایی در پیش

می دود چون دید وی را بی ویش

طالب اویی نگردد طالبت

چون بمُردی طالبت شد مطلبت

زنده ای كی مرده شو شوید ترا

طالبی كی مطلبت جوید ترا

اندرین بحث ار خرد ره بین بُدی

فخر ِ رازی راز دار دین بُدی

لیك چون من لم یذق لم یدر بود

عقل و تخییلات او حیرت فزود

كی شود كشف از تفكر این انا

آن انا مكشوف شد بعد از فنا

می فتد این عقلها در افتقاد

در مغاكی حلول و اتحاد

ای ایاز ِ گشته فانی ز اقتراب

همچو اختر در شعاع آفتاب

بلك چون نطفه مُبَدّل تو بتن

نه از حلول و اتحادِ مفتتن

عفو كن ای عفو در صندوق تو

سابق لطفی همه مسبوق ِ تو

من كه باشم كه بگویم عفو كن

ای تو سلطان و خلاصه ی امر كن

من كه باشم كه بوَم من با منت

ای گرفته جمله منها دامنت

***

مجرم دانستن ایاز خود را درین شفاعت گری و عذر این جرم خواستن و در آن عذرگویی خود را مجرم دانستن، و این شكستگی از شناخت عظمتِ شاه خیزد كی انا أعلمكم بالله و أخشاكم لله و قال الله تعالی إِنَّما یخْشَی اللَّهَ مِنْ عِبادِهِ الْعُلَماءُ

من كه آرم رحم ِ خلم آلود را

ره نمایم حلم علم اندود را

صد هزاران صفع را ارزانیم

گر زبون ِ صفعها گردانیم

من چو گویم پیشت اعلامی كنم

یا كه وا یادت دهم شرطِ كرَم

آنچ معلوم تو نبوَد چیست آن

وآنچ یادت نیست كو اندر جهان

ای تو پاك از جهل و علمت پاك از آن

كه فراموشی كند وی را نهان

هیچ كس را تو كسی انگاشتی

همچو خورشیدش بنور افراشتی

چون كسم كردی اگر لابه كنم

مستمع شو لابه ام را از كرَم

زآنك از نقشم چو بیرون بُرده ای

آن شفاعت هم تو خود را كرده ای

چون ز رَختِ من تهی گشت این وطن

ترّ و خشكِ خانه نبود آن ِ من

هم دعا از من روان كردی چو آب

هم ثباتش بخش و دارش مستجاب

هم تو بودی اول آرنده ی دعا

هم تو باش آخر اجابت را رجا

تا زنم من لاف كان شاهِ جهان

بهر بنده عفو كرد از مجرمان

درد بودم سر بسر من خود پسند

كرد شاهم داروی هر دردمند

دوزخی بودم پُر از شور و شری

كرد دستِ فضل ِ اویم كوثری

هر كرا سوزید دوزخ در قوَد

من برویانم دگر بار از جسد

كار كوثر چیست كه هر سوخته

گردد از وی نابت و اندوخته

قطره قطره او منادی كرم

كآنچه دوزخ سوخت من باز آورم

هست دوزخ همچو سرمای خزان

هست كوثر چون بهار ِای گلستان

هست دوزخ همچو مرگ و خاک گور

هست کوثر بر مثال نفخ ِصور

ای ز دوزخ سوخته اجسامتان

سوی كوثر میكِشد اكرامتان

چون خلقت الخلق كی یربح علی

لطف تو فرمود ای قیوم ِحی

لا لان اربح علیهم جودِ تست

كه شود زو جمله ناقصها درست

عفو كن زین ناقصان ِ تن پرست

عفو از دریای عفو اولیترست

عفو ِخلقان همچو جو و همچو سیل

هم بدان دریا همی تازند خیل

عفوها هر شب ازین دل پارها

چون كبوتر سوی تو آید شها

بازشان وقت سحر پرّان كنی

تا بشب محبوس این ابدان كنی

پَر زنان بار ِ دگر در وقتِ شام

می پرند از عشق ِ آن ایوان و بام

تا كه از تن تار ِ وصلت بُسکلند

پیش تو آیند كز تو مُقبلند

پَر زنان ایمن ز رجع ِ سرنگون

در هوا كه انا إِلَیهِ راجعون

بانگ می آید تَعالَوْا ز آن كرم

بعد از آن رجعت نماند آن حرص و غم

بس غریبیها كشیدیت از جهان

قدر من دانسته باشید ای مهان

زیر سایه ی این درختم مستِ ناز

هین بیندازید پاها را دراز

پایهای پُر عنا از راه دین

بر كنار و دستِ حوران خالدین

حوریان گشته مغمز مهربان

كز سفر باز آمدند این صوفیان

صوفیان ِ صافیان چون نور خور

مدتی افتاده بر خاك و قذر

بی اثر پاك از قذر باز آمدند

همچو نور ِخور سوی قصر بلند

این گروه مجرمان هم ای مجید

جمله سرهاشان بدیواری رسید

بر خطا و جرم خود واقف شدند

گر چه مات كعبتین ِ شه بُدند

رو بتو كردند اكنون اه كنان

ای كه لطفت مجرمان را ره كنان

راه ده آلودگان را العجل

در فراتِ عفو و عین ِمغتسل

تا كه غسل آرند ز آن جرم ِ دراز

در صف پاكان روند اندر نماز

اندر آن صفها ز اندازه بُرون

غرقِگان ِ نور نحن الصافون

چون سخن در وصفِ این حالت رسید

هم قلم بشكست و هم كاغذ درید

بحر را پیمود هیچ اسكره ای

شیر را برداشت هرگز برّه ای

گر حجابستت بُرون روز احتجاب

تا ببینی پادشاهی عجاب

گر چه بشكستند جامت قوم ِ مست

آنك مست از تو بود عذریش هست

مستی ایشان باقبال و بمال

نه ز باده ی تست ای شیرین فعال

ای شهنشه مستِ تخصیص توند

عفو كن از مستِ خود ای عفومند

لذت تخصیص تو وقتِ خطاب

آن كند كه نآید از صد خم شراب

چونك مستم كرده ای حَدّم مزن

شرع مستان را نبیند حَدّ زدن

چون شوم هشیار آنگاهم بزن

كه نخواهم گشت خود هشیار من

هر كه از جام ِ تو خورد ای ذوالمنن

تا ابد رَست از هُش و از حَد زدن

خالدین فی فنآء سُكرهم

من تفانی فی هواكم لم یقم

فضل تو گوید دل ِ ما را كه رو

ای شده در دوغ ِ عشق ِ ما گرو

چون مگس در دوغ ِ ما افتاده ای

تو نه ای مست ای مگس تو باده ای

كرگسان مست از تو گردند ای مگس

چونك بر بحر ِ عسل رانی فرس

كوه ها چون ذرها سرمستِ تو

نقطه و پرگار و خط در دستِ تو

فتنه كه لرزند ازو لرزان تست

هر گران قیمت گهر ارزان ِ تست

گر خدا دادی مرا پانصد دهان

گفتمی شرح ِ تو ای جان و جهان

یك دهان دارم من آن هم منكسِر

در خجالت از تو ای دانای سِرّ

مُنكسِرتر خود نباشم از عدم

كز دهانش آمدستند این امَم

صد هزار آثار ِغیبی منتظر

كز عدم بیرون جهد با لطف و بر

از تقاضای تو می گردد سرم

ای بمرده من بپیش آن كرم

رغبت ما از تقاضاهای توست

جذبه ی حقست هر جا وه روست

خاك بی بادی ببالا برجهد

كشتیی بی بحر پا در ره نهد

پیش ِ آبِ زندگانی كس نمُرد

پیش ِ آبت آبِ حیوانست درد

آبِ حیوان قبله ی جان دوستان

ز آب باشد سبز و خندان بوستان

مرگ آشامان ز عشقش زنده اند

دل ز جان و آبِ جان بركنده اند

آبِ عشق تو چو ما را دست داد

آبِ حیوان شد بپیش ِ ما كساد

ز آبِ حیوان هست هر جان را نوی

لیك آبِ آبِ حیوانی توی

هر دمی مرگی و حشری دادیم

تا بدیدم دست بُردِ آن كرم

همچو خفتن گشت این مردن مرا

ز اعتمادِ بعث كردن ای خدا

هفت دریا هر دم ار گردد سراب

گوش گیری آوریش ای آبِ آب

عقل لرزان از اجل و آن عشق شوخ

سنگ كی ترسد ز باران چون كلوخ

از صحافِ مثنوی این پنجمست

در بروج ِ چرخ جان چون انجمست

ره نیابد از ستاره هر حواس

جز كه كشتیبان ِ استاره شناس

جز نظاره نیست قسم ِ دیگران

از سعودش غافلند و از قِرآن

آشنایی گیر شبها تا بروز

با چنین استار های دیوسوز

هر یكی در دفع دیو بَد گمان

هست نفط انداز قلعه ی آسمان

اختران با دیو همچون عقربست

مشتری را او ولی الا قربست

قوس اگر از تیر دوزد دیو را

دلو ِ پُر آبست زرع و میو را

حوت اگر چه كشتی غی بشكند

دوست را چون ثور كشتی میكند

شمس اگر شب را بدرَد چون اسد

لعل را زو خلعت اطلس رسد

هر وجودی كز عدم بنمود سر

بر یكی زهرست و بر دیگر شكر

دوست شو وز خوی ناخوش شو بَری

تا ز خمر زهر هم شکر خوری

ز آن نشد فاروق را زهری گزند

كه بُد آن تریاق فاروقیش قند

پایان دفتر پنجم

***

مقدمه دفتر ششم

ای حیات دل حسام الدین بسی

میل میجوشد بقسم ِ سادسی

گشت از جذبِ چو تو علامه ای

در جهان گردان حسامی نامه ای

پیش كش می آرمت ای معنوی

قسم ِ سادس در تمام مثنوی

شش جهت را نور دِه زین شش صَحف

كی یطوف حوله من لم یطف

عشق را با پنج و با شش كار نیست

مقصدِ او جز كه جذبِ یار نیست

بوك فیما بعد دستوری رسد

رازهای گفتنی گفته شود

با بیانی كه بود نزدیكتر

زین كنایاتِ دقیق ِ مستتر

راز جز با راز دان انباز نیست

راز اندر گوش ِ مُنكر راز نیست

لیك دعوت واردست از كردگار

با قبول و ناقبول او را چه كار

نوح ُنهصد سال دعوت مینمود

دم بدم انكار ِقومش می فزود

هیچ از گفتن عنان واپس كشید

هیچ اندر غار ِ خاموشی خزید

گفت از بانگ و علالای سگان

هیچ واگردد ز راهی كاروان

یا شب مهتاب از غوغای سگ

سُست گردد بدر را در سیر تک

مَه فشاند نور و سگ عوعو كند

هر كسی بر خلقتِ خود می تند

هر كسی را خدمتی داده قضا

در خور ِ آن گوهرش در ابتلا

چونكه نگذارد سگ آن نعره ی سقم

من مَهَم سیران خود را چون هلم

چونكه سركه سركگی افزون كند

پس شكر را واجب افزونی بود

قهر سركه لطف همچون انگبین

كین دو باشد اصل ِ هر اسكنجبین

انگبین گر پای كم آرد زخل

آید آن اسكنجبین اندر خلل

قوم بر وی سركها میریختند

نوح را دریا فزون میریخت قند

قند او را بُد مدد از بحر ِ جود

پس ز سركه ی اهل ِعالم می فزود

واحدِ كالالف كه بوَد آن ولی

بلك صد قرنست آن عبدالعلی

ُخم كه از دریا درو راهی شود

پیش ِ او جیحونها زانو زند

خاصه این دریا كه دریاها همه

چون شنیدند این مثال و دمدمه

شد دهانشان تلخ ازین شرم و خجل

كه قرین شد نام ِ اعظم با اقل

در قران ِ این جهان با آن جهان

این جهان از شرم میگردد جَهان

این عبارت تنگ و قاصر رتبتست

ورنه خس را با اخص چه نسبتست

زاغ در رز نعره ی زاغان زند

بلبل از آواز خوش كی كم كند

پس خریدارست هر یك را جدا

اندرین بازار یفْعَل ما یشا

ُنقل ِ خارستان غذای آتشست

بوی گل قوتِ دماغ ِ سرخوشست

گر پلیدی پیش ِ ما رسوا بود

خوك و سگ را شكـّر و حلوا بود

گر پلیدان این پلیدیها كنند

آبها بر پاك كردن می تنند

گر چه ماران زهرافشان میكنند

ور چه تلخان مان پریشان میكنند

نحلها بر كوه و كندو و شجَر

می نهند از شهد انبار ِ شكر

زهرها هر چند زهری می كنند

زودتر تریاقاتشان بر میكنند

این جهان جنگست كلّ چون بنگری

ذره با ذره چو دین با كافری

آن یكی ذره همی پَرّد بچپ

و آن دگر سوی یمین اندر طلب

ذره ای بالا و آن دیگر نگون

جنگِ فعلیشان ببین اندر ركون

جنگِ فعلی هست از جنگِ نهان

زین تخالف آن تخالف را بدان

ذرّه ای كآن محو شد در آفتاب

جنگ او بیرون شد از وصف و حساب

چون ز ذرّه محو شد نفس و نفس

جنگش اكنون جنگِ خورشیدست بس

رفت از وی جنبش ِ طبع و سكون

از چه از إِنّا إِلَیهِ راجعون

ما ببحر ِ تو زخود راجع شدیم

وز رضاع اصل مسترضع شدیم

در فروع راه ای مانده ز غول

لاف كم زن از اصول ای بی اصول

جنگِ ما و صلح ِ ما در نور ِ عین

نیست از ماهست بَین اصبعین

جنگِ طبعی چنگ فعلی جنگِ قول

در میان ِ جزوها حربیست هول

این جهان زین جنگ قایم می بود

در عناصر درنگر تا حل شود

چار عنصر چار استون قویست

كه بدیشان سقفِ دنیا مُستویست

هر ستونی اِشكننده ی آن دگر

استن آب اِشكننده ی آن شرر

پس بنای خلق بر اضداد بود

لاجرم ما جنگییم از ضرّ و سود

هست احوالت خلافِ همدگر

هر یكی با هم مخالف در اثر

چونك هر دم راه خود را می زنم

با دگر كس سازگاری چون كنم

موج ِ لشگرهاء احوالم ببین

هر یكی با دیگری در جنگ و كین

می نگر در خود چنین جنگِ گران

پس چه مشغولی بجنگِ دیگران

تا مگر زین جنگ حقـّت واخرد

در جهان ِ صلح ِ یك رنگت بَرد

آن جهان جز باقی و آباد نیست

زآنك آن تركیبِ از اضداد نیست

این تفانی از ضد آید ضد را

چون نباشد ضد نبوَد جز بقا

نفی ضد كرد از بهشت آن بی نظیر

كه نباشد شمس و ضدش زمهریر

هست بی رنگی اصول رنگها

صلحها باشد اصول جنگها

آن جهانست اصل ِ این پُر غم وثاق

وصل باشد اصل هر هجر و فراق

این مخالف از چه ایم ای خواجه ما

و از چه زاید وحدت این اعداد را

زآنك ما فرعیم و چار اضداد اصل

خوی خود در فرع كرد ایجاد اصل

گوهر جان چون ورای فصلهاست

خوی او این نیست خوی كبریاست

جنگها بین كآن اصول صلحهاست

چون نبی كه جنگ او بهر خداست

غالبست و چیر در هر دو جهان

شرح این غالب نگنجد در دهان

آبِ جیحون را اگر نتوان كشید

هم ز قدر تشنگی نتوان بُرید

گر شدی عطشان بحر معنوی

فرجه ای كن در جزیره ی مثنوی

فرجه كن چندانك اندر هر نفس

مثنوی را معنوی بینی و بس

باد كه راز آبِ جو چون وا كنَد

آب یك رنگی خود پیدا كند

شاخهای تازه ی مرجان ببین

میوه های رُسته ز آبِ جان ببین

چون ز حرف و صوت و دم یكتا شود

آن همه بگذارد و دریا شود

حرف گو و حرف نوش و حرفها

هر سه جان گردند اندر انتها

نان دهنده و نان ستان و نان ِ پاك

ساده گردند از صُوَر گردند خاك

لیك معنیشان بود در سه مقام

در مراتب هم ممیز هم مدام

خاك شد صورت ولی معنی نشد

هر كه گوید شد تو گویش نی نشد

در جهان روح هر سه منتظر

گه ز صورت هارب و گه مستقر

امر آید در صور رو در رود

باز هم ز امرش مجرد می شود

پس له الخلق و له الامرش بدان

خلق صورت امر جان راكب بر آن

راكب و مركوب در فرمان ِ شاه

جسم بر درگاه و جان در بارگاه

چونك خواهد كآب آید در سبو

شاه گوید جیش جان را اركبوا

باز جانها را چو خواهد در علو

بانگ آید از نقیبان كه انزلوا

بعد ازین باریك خواهد شد سخُن

كم كن آتش هیزمش افزون مكن

تا نجوشد دیگهای خُرد زود

دیگِ ادراكات خُردست و فرود

پاك سبحانی كه سیبستان كند

در غمام ِ حرفشان پنهان كند

زین غمام ِ بانگ و حرف و گفت وگوی

پرده ای كز سیب نآید غیر بوی

یاری افزون كش تو این بو را بهوش

تا سوی اصلت برد بگرفته گوش

بو نگه دار و بپرهیز از زُكام

تن بپوش از باد و بودِ سردِ عام

تا نینداید مشامت را ز اثر

ای هواشان از زمستان سردتر

چون جمادند و فسرده و تن شگرف

می جهد انفاسشان از تلّ برف

چون زمین زین برف در پوشد كفن

تیغ خورشید حسام الدین بزن

هین بر آر از شرق سیف الله را

گرم كن ز آن شرق این درگاه را

برف را خنجر زند آن آفتاب

سیلها ریزد ز كهها بر تراب

زآنك لاشرقیست و لاغربیست او

با منجم روز و شب حربیست او

كه چرا جز من نجوم بی هدی

قبله كردی از لئیمی و عمی

ناخوشت آید مقال آن امین

در نبی كه لا أُحِبُّ الآفلین

از قزح در پیش مه بستی كمر

ز آن همی رنجی ز انشَقَّ القمر

منكری این را كه شمسُ كوّرَت

شمس پیش تست اعلی مرتبت

از ستاره دیده تصریفِ هوا

ناخوشت آید إذا النجم هوی

خود مؤثرتر نباشد مه زنان

ای بسا نان كه ببرد عِرق ِ جان

خود مؤثرتر نباشد زُهره ز آب

ای بسا آبا كه كرد او تن خراب

مِهر آن در جان تست و پندِ دوست

می زند بر گوش تو بیرون ِ پوست

پند ما در تو نگیرد ای کلان

پند تو در ما نگیرد هم بدان

جز مگر مفتاح خاص آید ز دوست

كه مقالید السموات آن ِ اوست

این سخن همچون ستاره ست و قمر

لیك بی فرمان حق ندهد اثر

این ستاره بی جهت تأثیر او

می زند بر گوشهای وحی جو

كه بیآید از جهت تا بی جهات

تا ندَراند شما را گرگِ مات

آنچنانك لمعه ی دُر پاش اوست

شمس ِ دنیا در صفت خفاش ِ اوست

هفت چرخ ِ ازرقی در رقّ اوست

پیكِ ماه اندر تب و در دقّ اوست

زُهره چنگ مسئله در وی زده

مشتری با نقدِ جان پیش آمده

در هوای دستبوس ِ او زُحَل

لیك خود را می نبیند آن محل

دست و پا مریخ چندین خَست ازو

و آن عطارد صد قلم بشكست ازو

با منجم این همه انجم بجنگ

كای رها كرده تو جان بُگزیده رنگ

جان ویست و ما همه رنگ و رقوم

كوكبِ هر فكر او جان ِ نجوم

فكر كو آنجا همه نورست پاك

بهر تست این لفظِ فكر ایفكرناك

هر ستاره خانه دارد بر علا

هیچ خانه درنگنجد نجم ِ ما

جای سوز اندر مكان كی در رود

نور نامحدود را حد كی بود

لیك تمثیلی و تصویری كنند

تا كه دریابد ضعیفی عشقمند

مثل نبود لیك باشد آن مثال

تا كند عقل ِ مجمد را گسیل

عقل ِ سر تیزست لیكن پای سُست

زانك دل ویران شدست و تن درست

عقلشان در نقل ِدنیا پیچ پیچ

فكرشان در ترك شهوت هیچ هیچ

صدرشان در وقتِ دعوی همچو شرق

صبرشان در وقتِ تقوی همچو برق

عالِمی اندر هنرها خود نما

همچو عالم بی وفا وقتِ وفا

وقتِ خود بینی نگنجد در جهان

در گلو و معده گم گشته چو نان

این همه اوصافشان نیكو شود

بَد نماند چونك نیكو جو شود

گر منی گنده بود همچون منی

چون بجان پیوست یابد روشنی

هر جمادی كه كند رو در نبات

از درختِ بختِ او روید حیات

هر نباتی كان بجان رو آورد

خضروار از چشمه ی حیوان خورد

باز جان چون رو سوی جانان نهد

رخت را در عمر ِ بی پایان نهد

***

سؤال سایل از مرغی کی مرغی بر سر ربص نشسته باشد نشسته باشد سر او فاضلترست و عزیزتر و شریف تر و مکرمتر یادم او و جواب دادن واعظ سایل را بقدر فهم او

واعظی را گفت روزی سایلی

كای توی منبر را سنی تر قایلی

یك سؤالستم بگو ای ذو لباب

اندرین مجلس سؤالم را جواب

بر سر بارو یكی مرغی نشست

از سر و از دم كدامینش به است

گفت اگر رویش بشهر و دُم بدِه

روی او از دُمّ ِ او می دان كه به

ور سوی شهرست دُمّ رویش بدِه

خاكِ آن دُم باش و از رویش بجه

مرغ باپَر می پرد تا آشیان

پَرّ مردم همّتست ای مردمان

عاشقی كالوده شد در خیر و شر

خیر و شر منگر تو در همّت نگر

باز اگر باشد سپید و بی نظیر

چونك صیدش موش باشد شد حقیر

ور بود جغدی و میل او بشاه

او سر بازست منگر در كلاه

آدمی بر قدر یك طشتِ خمیر

بر فزود از آسمان و از اثیر

هیچ كَرَّمْنا شنید این آسمان

كه شنید این آدمیء پُر غمان

بر زمین و چرخ عرضه كرد كس

خوبی عقل و عبارات و هوس

جلوه كردی هیچ تو بر آسمان

خوبی روی و اصابت در گمان

پیش ِ صورتهای حمام ای ولد

عرضه كردی هیچ سیم اندام خود

بگذری ز آن نقشهای همچو حور

جلوه آری با عجوز نیم كور

در عجوزه چیست كایشان را نبود

كه ترا زآن نقشها با خود ربود

تو نگویی من بگویم در بیان

عقل و حس و درك و تدبیرست و جان

در عجوزه جان آمیزش كنیست

صورتِ گرمابها را روح نیست

صورت گرمآبه گر جنبش كند

در زمان از صد عجوزت بر كند

جان چه باشد با خبر از خیر و شر

شاد با احسان و گریان از ضرر

چون سر و ماهیت جان مُخبرست

هر كه او آگاه تر با جان ترست

روح را تأثیر آگاهی بود

هر كرا این بیش اللهی بود

چون خبرها هست بیرون زین نهاد

باشد این جانها در آن میدان جماد

جان ِ اول مظهر درگاه شد

جان ِ جان خود مظهر الله شد

آن ملائك جمله عقل و جان بُدند

جان ِ تو آمد كه جسم ِ آن بدند

از سعادت چون بر آن جان بر زدند

همچو تن آن روح را خادم شدند

آن بلیس از جان آن سر برده بود

یك نشد با جان كه عضو مُرده بود

چون نبودش آن فدای آن نشد

دست بشكسته مطیع جان نشد

جان نشد ناقص گر آن عضوش شكست

كآن بدست اوست تواند كرد هست

سِر دیگر هست كو گوش ِ دگر

طوطیی كو مستعد آن شكر

طوطیان خاص را قندیست ژرف

طوطیان عام از آن خور بسته طرف

كی چشد درویش ِ صورت ز آن زكات

معنیست آن نه فعولن فاعلات

از خر عیسی دریغش نیست قند

لیك خر آمد بخلقت كه پسند

قند خر را گر طرب انگیختی

پیش خر قنطار ِ شكر ریختی

معنیء نَخْتِم عَلی أفواههُم

این شناس اینست ره رو را مُهم

تا ز راهِ خاتم پیغمبران

بوك برخیزد ز لب ختم ِ گران

ختمهایی كانبیا بگذاشتند

آن بدین احمدی برداشتند

قفلهاء ناگشاده مانده بود

از دَم ِ إِنا فَتَحْنا بر گشود

او شفیعست این جهان و آن جهان

این جهان زی دین و آنجا زی جنان

این جهان گوید كه تو رهشان نما

و آن جهان گوید كه تو مَهشان نما

پیشه اش اندر ظهور او در كمون

اهدِ قومی انهُم لایعلمون

باز گشته از دَم ِ او هر دو باب

در دو عالم دعوتِ او مُستجاب

بهر این خاتم شدست او كه بجُود

مثل او نه بود و نه خواهند بود

چونك در صنعت بَرد استاد دست

نه تو گویی ختم ِ صنعت بر توست

در گشادِ ختمها تو خاتمی

در جهان ِ روح بخشان حاتمی

هست اشاراتِ محمد المراد

كل گشاد اندر گشاد اندر گشاد

صد هزاران آفرین بر جان او

بر قدوم و دور ِ فرزندان او

آن خلیفه زادگان ِ مُقبلش

زاده اند از عنصر ِ جان و دلش

گر ز بغداد و هَری یا از ری اند

بی مزاج آب و گِل نسل وی اند

شاخ گل هر جا كه روید هم گلست

خُمّ مُل هر جا كه جو شد مُلست

گر ز مغرب برزند خورشید سر

عین خورشیدست نه چیز دگر

عیب چینانرا ازین دم كور دار

هم بستاری خود ای كردگار

گفت حق چشم ِ خفاش ِ بَد خصال

بسته ام من ز آفتاب بی مثال

از نظرهای خفاش كمّ و كاست

انجم ِ آن شمس نیز اندر خفاست

***

نكوهیدن ناموسهای پوسیده كه مانع ذوق ایمان و دلیل ِ ضعفِ صدق اند و راه زن صد هزار ابله، چنانک راه زن آن مخنث شده بودند گوسفندان و نمی یارست گذشتن، و پرسیدن مخنث از چوپان کی این گوسفندان تو مرا عجب گزند، گفت اگر مردی و در تو رگ مردی هست همه فدای تواند و اگر مخنثی هر یکی ترا اژدرهاست، مخنثی دیگر هست کی چون گوسفندانرا بیند در حال از راه باز گردد نیآرد پرسیدن ترسد کی اگر بپرسم گوسفندان در من افتند و مرا بگزند

ای ضیآء الحق حسام الدین بیآ

ای صقال روح و سلطان الهدی

مثنوی را مسرح و مشروح ده

صورت امثال او را روح ده

تا حروفش جمله عقل و جان شوند

سوی خلدستان جان پرّان شوند

هم بسعی تو ز ارواح آمدند

سوی دام ِ حرفِ مستحقن شدند

باد عمرت در جهان همچون خضر

جان فزا و دستگیر و مستمر

چون خضر و الیاس مانی در جهان

تا زمین گردد ز لطفت آسمان

گفتمی از لطفِ تو جزوی ز صد

گر نبودی طمطراق ِ چشم بَد

لیك از چشم ِ بدِ زهر آب دم

زخمهاء روح فرسا خورده ام

جز برمز ذكر حال دیگران

شرح حالت می نیآرم در بیان

این بهانه هم ز دستان ِ دلیست

كه ازو پاهای دل اندر گِلیست

صد دل و جان عاشق صانع شده

چشم بَد یا گوش بَد مانع شده

خود یكی بوطالب آن عمّ ِ رسول

می نمودش شنعه ی عربان مهول

كه چه گویندم عرب كز طفل ِخود

او بگردانید دین معتمد

گفتش ای عم یك شهادت تو بگو

تا كنم با حق شفاعت بهر تو

گفت لیكن فاش گردد از سماع

كلّ سِرّ جاوَز الاثنین شاع

من بمانم در زبان ِ این عرب

پیش ایشان خوار گردم زین سبب

لیك گر بودیش لطفِ ما سبق

كی بُدی این بَد دلی با جذبِ حق

الغیاث ای تو غیاث المستغیث

زین دو شاخه ی اختیاراتِ خبیث

من ز دستان و ز مكر دل چنان

مات گشتم كه بماندم از فغان

من كه باشم چرخ با صد كار و بار

زین كمین فریاد كرد از اختیار

كای خداوندِ كریم و بردبار

دِه امانم زین دو شاخه ی اختیار

جذب یكراهه صِّراطَ المستقیم

به زد و راه تردّد ای كریم

زین دو ره گر چه همه مقصد توی

لیك خود جان كندن آمد این دوی

زین دو ره گر چه بجز تو عزم نیست

لیك هرگز رزم همچون بزم نیست

در نبی بشنو بیانش از خدا

آیت اشفقن ان یحملنها

این تردّد هست در دل چون وغا

كین بود به یا كه آن حال مرا

در تردد می زند بر همدگر

خوف و اومید بهی در كرّ و فرّ

***

مناجات و پناه جستن بحق از فتنه ی اختیار و از فتنه ی اسباب اختیار کی سماوات و ارضین از اختیار و از اسباب اختیار شکوهیدند و ترسیدند و خلقت آدمی مولع افتاد بر طلب اختیار و اسباب اختیار خویش چنانک بیمار باشد خود را اختیار کم بیند صحت خواهد کی سبب اختیارست تا اختیارش بیفزاید و منصب خواهد تا اختیارش بیفزاید، و مهبط قهر حق در امم ماضیه فرط اختیار و اسباب اختیار بوده است، هرگز فرعون بی نوا کس ندیده است

اوّلم این جزر و مدّ از تو رسید

ورنه ساكن بود این بحر ای مجید

هم از آنجا كین تردّد دادیم

بی تردّد كن مرا هم از كرم

ابتلاام میكنی آه الغیاث

ای ذكور از ابتلاات چون اناث

تا بكی این ابتلا یا رب مكن

مذهبی ام بخش و دَه مذهب مكن

ُاشتری ام لاغر و پُشت ریش

ز اختیار ِ همچو پالان شكل ِ خویش

این كژاوه گه شود این سو گران

آن كژاوه گه شود آن سو كشان

بفگن از من حمل ِ ناهموار را

تا ببینم روضه ی ابرار را

همچو آن اصحابِ كهف از باغ ِ جود

می چرم ایقاظ نی بل هُم رقود

خفته باشم بر یمین یا بر یسار

بر نگردم جز چو گو بی اختیار

هم بتقلیب تو تا ذات الیمین

یا سوی ذات الشمال ای ربّ ِ دین

صد هزاران سال بودم در مطار

همچو ذرات هوا بی اختیار

گر فراموشم شدست آن وقت و حال

یادگارم هست در خواب ارتحال

می رهم زین چار میخ ِ چار شاخ

می جهم در مسرح ِ جان زین مناخ

شیر ِ آن ایام ماضیهای خَود

میچشم از دایه ی خواب ای صمد

جمله عالم ز اختیار و هستِ خود

میگریزد در سر سرمستِ خود

تا دمی از هوشیاری وارهند

ننگِ خمر و زمر بر خود مینهند

جمله دانسته كه این هستی فخ است

فکر و ذکر اختیاری دوزخ است

میگریزند از خودی در بیخودی

یا بمستی یا بشغل ای مُهتدی

نفس را زآن نیستی وا میكشی

زآنك بی فرمان شد اندر بیهُشی

لیسَ للجن و لا للانس أن

تنفذوا من حبس اقطار الزمن

لا نفوذ الا بسلطان الهدی

من تجاویف السموات العلی

لا هدی الا بسلطان یقی

من حراس الشهب روح المتقی

هیچ كس را تا نگردد او فنا

نیست ره در بارگاهِ كبریا

هست معراج ِ فلك این نیستی

عاشقان را مذهب و دین نیستی

پوستین و چارق آمد از نیاز

در طریق عشق محرابِ ایاز

گر چه او خود شاه را محبوب بود

ظاهر و باطن لطیف و خوب بود

گشته بی كبر و ریا و كینه ای

حُسن ِ سلطان را رُخش آیینه ای

چونك از هستی خود او دور شد

منتهاء كار از محمود بد

زآن قوی تر بود تمكین ِ ایاز

كه ز خوف كبر كردی احتراز

او محذب گشته بود و آمده

كبر را و نفس را گردن زده

یا پی تعلیم میكرد آن حیل

یا برای حكمتی دور از وجل

یا كه دیدِ چارقش ز آن شد پسند

كز نسیم ِنیستی هستیست بند

تا گشاید دخمه كآن بر نیستیست

تا بیابد آن نسیم عیش و زیست

ملك و مال و اطلس ِ این مرحله

هست بر جان ِ سبُك رو سلسله

سلسله ی زرین بدید و غرّه گشت

ماند در سوراخ ِ چاهی جان ز دشت

صورتش جنت بمعنی دوزخی

افعیی پُر زهر نقشش گلرُخی

گر چه مؤمن را سقر ندهد ضرر

لیك هم بهتر بود ز آنجا گذر

گر چه دوزخ دور دارد زو نكال

لیك جنت به ورا فی كلّ ِ حال

الحذر ای ناقصان زین گلرُخی

كه بگاهِ صحبت آمد دوزخی

***

حكایت غلام هندو كه بخداوند زاده ی خود پنهان هوا آورده بود، چون دختر را با مهتر زاده ای عقد كردند غلام خبر یافت رنجور شد و میگداخت و هیچ طبیب علت او را درنمی یافت و او را زهره ی گفتن نه

خواجه ای را بود هندو بنده ای

پروریده كرده او را زنده ای

علم و آدابش تمام آموخته

در دلش شمع هنر افروخته

پروریدش از طفولیت بناز

در كنار ِ لطفش آن اكرام ساز

بود هم این خواجه را خوش دختری

سیم اندامی گشی خوش گوهری

چون مُراهق گشت دختر طالبان

بذل می كردند كابین ِ گران

میرسیدش از سوی هر مهتری

بهر دختر دم بدم خواهش گری

گفت خواجه مال را نبود ثبات

روز آید شب رود اندر جهات

حُسن ِ صورت هم ندارد اعتبار

كه شود رُخ زرد از یك زخم ِ خار

سهل باشد نیز مهترزادگی

كه بود غرّه بمال و بارگی

ای بسا مهتر بچه كز شور و شر

شد ز فعل ِ زشت خود ننگِ پدر

پُر هنر را نیز اگر باشد نفیس

كم پرست و عبرتی گیر از بلیس

علم بودش چون نبودش عشق ِدین

او ندید از آدم الا نقش ِ طین

گر چه دانی دقتِ علم ای امین

ز آنت نگشاید دو دیده ی غیب بین

او نبیند غیر دستاری و ریش

از مُعرّف پرسد از بیش و كمیش

عارفا تو از مُعرّف فارغی

خود همی بینی كه نور بازغی

كار تقوی دارد و دین و صلاح

كه از او باشد بدو عالم فلاح

كرد یك دامادِ صالح اختیار

كه بُد او فخر ِ همه خیل و تبار

پس زنان گفتند او را مال نیست

مهتری و حُسن و استقلال نیست

گفت آنها تابع زُهدند و دین

بی زر او گنجیست بر روی زمین

چون بجد تزویج دختر گشت فاش

دست پیمان و نشانی و قماش

پس غلام ِ خرد كاندر خانه بود

گشت بیمار و ضعیف و زار زود

همچو بیمار دقی او میگداخت

علتِ او را طبیبی كم شناخت

عقل میگفتی كه رنجش از دلست

داروی تن در غم ِ دل باطلست

آن غلامك دم نزد از حال ِ خویش

کز چه میآید برو در سینه نیش

گفت خاتون را شبی شوهر كه تو

باز پُرس در خلا از حال او

تو بجای مادری او را بود

كه غم ِ خود پیش تو پیدا كند

چونكه خاتون كرد در گوش اینكلام

روز ِ دیگر رفت نزدیك غلام

پس سرشرا شانه میكرد آن ستی

با دو صد مهر و دلال و آشتی

آنچنانك مادران مهربان

نرم كردش تا در آمد در بیان

که مرا اومّید از تو این نبود

كه دهی دختر ببیگانه ی عنود

خواجه زاده ی ما و ما خسته جگر

حیف نبود كاو رود جای دگر

خواست آن خاتون ز خشمی كامدش

كه زند وز بام زیر اندازدش

كو كه باشد هندوی مادر غری

كه طمع دارد بخواجه دختری

گفت صبر اولی بود خود را گرفت

گفت با خواجه كه بشنو این شگفت

این چنین گرّاء کی خاین بود

ما گمان بُرده كه هست او معتمد

***

صبر فرمودن خواجه ی مادر دختر را كی غلام را زجر مكن من او را بی زجر از این طمع باز آورم كه نه سیخ سوزد نه كباب خام ماند

گفت خواجه صبر كن با او بگو

كه ازو ببرّیم و بدهیمش بتو

تا مگر این از دلش بیرون كنم

تو تماشا كن كه دفعش چون كنم

تو دلش خوش كن بگو میدان درست

كه حقیقت دختر ما جفت تست

ما ندانستیم ای خوش مشتری

چونك دانستیم تو اولیتری

آتش ِ ما هم درین كانون ِ ما

لیلی آن ِ ما و تو مجنون ِ ما

تا خیال و فكر خوش بر وی زند

فكر شیرین مرد را فربه كند

جانور فربه شود لیك از علف

آدمی فربه ز عزّست و شرف

آدمی فربه شود از راه گوش

جانور فربه شود از حلق و نوش

گفت آن خاتون ازین ننگِ مهین

خود دهانم کی نجنبد اندرین

این چنین ژاژی چه خایم بهر او

گو بمیر آن خاین ابلیس خو

گفت خواجه نی مترس و دم دَهَش

تا رود علت ازو زین لطف خوش

دفع او را دلبرا بر من نویس

هل كه صحت یابد آن باریك ریس

چون بگفت آنخسته را خاتون چنین

می نگنجید از تبختر بر زمین

زفت گشت و فربه و سرخ و شگفت

چون گل سرخ و هزاران شكر گفت

گه گهی میگفت ای خاتون من

كه مبادا باشد این افسون و فن

خواجه جمعیت بكرد و دعوتی

كه همی سازم فرج را وصلتی

تا جماعت عشوه میدادند و گال

كای فرج بادت مبارك اتصال

تا یقین تر شد مر فرج را آن سخُن

علت از وی رفت ُكل از بیخ و بُن

بعد از آن اندر شب گردک بفن

امردی را بست حَتی همچو زن

پُر نگارش كرد ساعد چون عروس

پس نمودش ماکیان دادش خروس

مقنعه و حله ی عروسان نكو

کنگِ امرَد را بپوشانید او

شمع را هنگام خلوت زود كشت

ماند هندو با چنان كنگِ درشت

هندوك فریاد میكرد و فغان

از برون نشنید كس از دف زنان

ضرب دف و كف و نعره ی مرد و زن

كرد پنهان نعره ی آن نعره زن

تا بروز آن هندوك را می فشارد

چون بود در پیش سگ انبان ِ آرد

روز آوردند طاس و بوغ زفت

رسم ِ دامادان فرج حمام رفت

رفت در حمام او رنجور جان

كون دریده همچو دلق تونیان

آمد از حمام در گردك فسوس

پیش او بنشست دختر چون عروس

مادرش آنجا نشسته پاسبان

كه نباید كو كند روز امتحان

ساعتی در وی نظر كرد از عناد

آنگهان با هر دو دستش دَه بداد

گفت كس را خود مبادا اتصال

با چو تو ناخوش عروس بد فعال

روز رویت روی خاتونان تر

كیر زشتت شب بَتر از كیر خر

همچنان جمله نعیم ِ این جهان

بس خوشست از دور پیش از امتحان

می نماید در نظر از دور آب

چون روی نزدیك باشد آن سراب

گنده پیرست او و از بس چاپلوس

خویش را جلوه کند چون نوعروس

هین مشو مغرور ِ آن گلگونه اش

نوش ِ نیش آلوده ی او را مچش

صبر كن كالصبر مفتاح الفرج

تا نیفتی چون فرج در صد حرج

آشكارا دانه پنهان دام ِ او

خوش نماید ز اولت انعام او

***

در بیان آنک این غرور تنها آن هندو را نبود بلک هر آدمیی بچنین غرور مبتلاست در هر مرحله ی الامن عصمه الله

چون بپیوستی بدآن ای زینهار

چند نالی در ندامت زار زار

نام میری و وزیری و شهی

در نهانش مرگ و درد و جان دهی

بنده باش و بر زمین رو چون سمند

چون جنازه نه كه بر گردن برند

جمله را حمال ِ خود خواهد كفور

چون سواره مرده آرندش بگور

بر جنازه هر كرا بینی بخواب

فارس ِ منصب شود عالی ركاب

زآنك آن تابوت بر خلقست بار

بار بر خلقان فگندند این كبار

بار خود بر كس منه بر خویش نه

سروری را كم طلب درویش به

مركب اعناق مردم را مپای

تا نیآید نِقرست اندر دو پا

مركبی را كآخرش تو دَه دِهی

كه بشهری مانی و ویران دِهی

دَه دِهش اكنون كه چون شهرت نمود

تا نباید رخت در ویران گشود

دَه دِهش اكنون كه صد بُستانت هست

تا نگردی عاجز ویران پَرَست

گفت پیغمبر كه جنت از اله

گر همی خواهی ز كس چیزی مخواه

چون نخواهی من كفیلم مر تو را

جَنّة ُ المَأوی و دیدار خدا

آن صحابی زین كفالت شد عیار

تا یكی روزی كه گشته بُد سوار

تازیانه از كفش افتاد راست

خود فرود آمد ز كس آنرا نخواست

آنك از دادش نیاید هیچ بَد

داند و بی خواهشی خود می دهد

ور بامر حق بخواهی آن رواست

آن چنان خواهش طریق انبیاست

بَد نماند چون اشارت كرد دوست

كفر ایمان شد چو كفر از بهر اوست

هر بَدی كه امر ِ او پیش آورد

آن ز نیكوهای عالم بُگذرد

ز آن صدف گر خسته گردد نیز پوست

دَه مدِه كه صد هزاران دُر دروست

این سخن پایان ندارد باز گرد

سوی شاه و هم مزاج باز گرد

باز رو در كان چو زرّ ِ دَه دَهی

تا رهد دستان ِ تو از دَه دَهی

صورتی را چون بدل رَه می دهند

از ندامت آخرش دَه می دهند

توبه می آرند هم پروانه وار

باز نِسیال می كشدشان سوی كار

همچو پروانه ز دور آن نار را

نور دید و بست آن سو بار را

چون بیآمد سوخت پرّش را گریخت

باز چون طفلان فتاد و ملح ریخت

بار دیگر بر گمان و طمع ِ سود

خویشتن زد بر آتش آن شمع زود

بار دیگر سوخت هم واپس بجست

باز كردش حرص ِ دل ناسی و مست

آن زمان كز سوختن وامی جهد

همچو هندو شمع را دَه میدهد

كای رُخَت تابان چو ماهِ شب فروز

وای بصحبت كاذب و مغرور سوز

***

در عموم تأویل این آیت کی كَُلما أَوْقَدُوا ناراً لِلْحَرْبِ

كلما هم اوقدوا نارَ الوغی

أطفا الله نارهم حتی انطفا

عزم كرده كه دلا آنجا مه ایست

گشته ناسی زآنك اهل ِعزم نیست

چون نبودش تخم ِ صدقی كاشته

حق برو نِسیان آن بگماشته

گر چه بر آتش زنه ی دل می زند

آن ستارش را كفِ حق می کشد

***

قصه ی هم در تقریر این

شرفه ای بشنید در شب معتمد

بر گرفت آتش زنه كآتش زند

دزد آمد آن زمان پیشش نشست

چون گرفتی آن سوخته میکرد پَست

می نهاد آنجا سر ِ انگشت را

تا شود استاره ی آتش فنا

خواجه می پنداشت كز خود میمُرَد

این نمی دید او كه دزدش می كشد

خواجه گفت این سوخته نمناك بود

می مُرَد استاره از ترّیش زود

بس كه ظلمت بود تاریكی ز پیش

می ندید آتش كشی را پیش خویش

این چنین آتش كشی اندر دلش

دیده ی كافر نبیند از عمش

چون نمی داند دل داننده ای

هست با گردنده گرداننده ای

چون نمی گویی كه روز و شب بخَود

بی خداوندی كی آید كی رود

گردِ معقولات می گردی ببین

این چنین بی عقلی خود ای مهین

خانه با بنا بود معقولتر

یا كه بی بنا بگو ای کم هنر

خط با كاتب بود معقولتر

یا كه بی كاتب بیندیش ای پسر

جیم ِ گوش و عین ِ چشم و میم ِ فم

چون بود بی كاتبی ای متهم

شمع روشن بی ز گیراننده ای

یا بگیراننده ای داننده ای

صنعتِ خوب از كفِ شلّ ِ ضریر

باشد اولی یا بگیرایی بصیر

پس چو دانستی كه قهرت می كنند

بر سرت دبوس ِ محنت می زند

پس بكن دفعش چو نمرودی بجنگ

سوی او كش در هوا تیر خدنگ

همچو اسپاه مُغل بر آسمان

تیر می انداز دفع نزع جان

یا گریز از وی اگر توانی بُرو

چون روی چون در كفِ اویی گرو

در عدم بودی نرستی از كفش

از كف او چون رهی ای دست خَوش

آرزو جُستن بود بُگریختن

پیش عدلش خون ِ تقوی ریختن

این جهان دامست و دانه ش آرزو

در گریز از دامها روی آرزو

چون چنین رفتی بدیدی صد گشاد

چون شدی در ضدّ ِ آن دیدی فساد

پس پیمبر گفت استفتوالقلوب

گر چه مفتیتان برون گوید خطوب

آرزو بگذار تا رحم آیدش

آزمودی كاین چنین می بایدش

چون نتانی جست پس خدمت كنش

تا روی از حبس ِ او در گلشنش

دَم بدَم چون تو مراقب میشوی

داد می بینی و داور ای غوی

ور ببندی چشم خود را زاحتجاب

كار ِخود را كی گذارد آفتاب

***

وانمودن پادشاه بامرا و متعصبان در راه ایاز سبب فضیلت و مرتبت و قربت و جامگی او بر ایشان بر وجهی که ایشانرا حجت و اعتراض نماند

چون امیران از حسد جوشان شدند

عاقبت بر شاه خود طعنه زدند

كین ایاز تو ندارد سی خرد

جامگیء سی امیر او چون خورد

شاه بیرون رفت با آن سی امیر

سوی صحرا و كهستان صید گیر

كاروانی دید از دور آن ملك

گفت امیری را برو ای مؤتفك

رو بپرس آن كاروانرا بر رصد

كز كدامین شهر اندر می رسد

رفت و پرسید و بیآمد كه زری

گفت عزمش تا كجا درماند وی

دیگری را گفت رو ای بو العلا

باز پرس از كاروان كه تا كجا

رفت و آمد گفت تا سوی یمن

گفت رختش چیست هان ای مؤتمن

ماند حیران گفت بامیری دگر

كه برو واپرس رختِ آن نفر

باز آمد گفت از هر جنس هست

اغلب آن كاسهای رازیست

گفت كی بیرون شدند از شهر ری

ماند حیران آن امیر سُست پی

همچنین تا سی امیر و بیشتر

سُست رای و ناقص اندر كرّ و فر

گفت امیرانرا كه من روزی جدا

امتحان كردم ایاز خویش را

كه بپرس از كاروان تا از كجاست

او برفت این جمله واپرسید راست

بی وصیت بی اشارت یك بیك

حالشان دریافت بی ریبی و شك

هر چه زین سی میر اندر سی مقام

كشف شد زو آن بیكدم شد تمام

***

مدافعه ی امرا آن حجت را بشبهه ی جبریانه و جواب دادن شاه ایشانرا

پس بگفتندش آن امیران كین فنیست

از عنایتهاش كار جهد نیست

قسمتِ حقست مَه را روی نغز

داده ی بختست گل را بوی نغز

گفت سلطان بلك آنچ از نفس زاد

زیع ِ تقصیرست و دخل ِ اجتهاد

ورنه آدم كی بگفتی با خدا

رَبَنا إنا ظلمنا نفسنا

خود بگفتی كین گناه از بَخت بود

چون قضا این بود حزم ما چه سود

همچو ابلیسی كه گفت أغویتنی

تو شكستی جام و ما را می زنی

بل قضا حقست و جهدِ بنده حق

هین مباش اعور چو ابلیس ِ خلق

در تردّد مانده ایم اندر دو كار

این تردّد كی بود بی اختیار

این كنم یا آن كنم او كی گوید

كه دو دست و پای او بسته بود

هیچ باشد این تردّد بر سرم

كه روم در بحر یا بالا پَرم

این تردد هست كه موصل روم

یا برای سِحر تا بابل روم

پس تردّد را بباید قدرتی

ورنه آن خنده بوَد بر سبلتی

بر قضا كم نه بهانه ای جوان

جرم ِ خود را چون نهی بر دیگران

خون كند زید و قصاص او بعمر

می خورد عمرو و بر احمد حدّ ِ خمر

گِرد خود بر َگرد و جُرم خود ببین

جنبش از خود بین تو از سایه مبین

كه نخواهد شد غلط پاداش ِ میر

خصم را می داند آن میر ِ بصیر

چون عسل خوردی نیآمد تب بغیر

مزدِ روز ِ تو نیآمد شب بغیر

در چه كردی جهد كآن واتو نگشت

تو چه كاریدی كه نامد ریع كشت

فعل ِ تو كه زاید از جان و تنت

همچو فرزندت بگیرد دامنت

فعل را در غیب صورت می كنند

فعل دزدی را نه داری می زنند

دار كی ماند بدزدی لیك آن

هست تصویر خدای غیب دان

در دل ِ شحنه چو حق الهام داد

كه چنین صورت بساز از بهر ِ داد

تا تو عالِم باشی و عادل قضا

نامناسب چون دهد داد و سزا

چونك حاكم این كند اندر گزین

چون كند حكم احكم ِ این حاكمین

چون بكاری جو نروید غیر جو

قرض تو كردی ز كه خواهی گرو

جُرم خود را بر كسی دیگر منه

هوش و گوش خود بدین پاداش ده

جُرم بر خود نِه كه تو خود كاشتی

با جزا و عدل ِ حق كن آشتی

رنج را باشد سبب بَد كردنی

بَد ز فعل ِ خود شناس از بخت نی

آن نظر در بخت چشم احول كند

كلب را كهدانی و كاهل كند

متهم كن نفس خود را ای فتی

متهم كم كن جزآء عدل را

توبه كن مردانه سر آور بره

كه فمَن یعمل بمثقال ٍ یره

در فسون ِ نفس كم شو غرّه ای

كآفتابِ حق نپوشد ذره ای

هست این ذرات جسمی ای مفید

پیش ِ این خورشیدِ جسمانی پدید

هست ذراتِ خواطر و افتكار

پیش ِ خورشید حقایق آشكار

***

حكایت آن صیادی كی خویشتن در گیاه پیچیده بود و دسته ی گل و لاله را كله وار بسر فروکشیده تا مرغان او را گیاه پندارند و آن مرغ زیرک بوی برداندکی کی این آدمیست کی برین شکل گیاه ندیدم اما هم تمام بوی نبرد، بافسون او مغرور شد زیرا در ادراک اول قاطعی نداشت در ادراک مکر دوم قاطعی داشت و هو الحرص و الطمع لاسیما عند فرط الحاجة و الفقر قال لنبی صلی الله علیه و سلم کاد الفقر ان یکون کفرا

رفت مرغی در میان ِ مرغزار

بود آنجا دام از بهر شكار

دانه ی چندی نهاده بر زمین

و آن صیاد آنجا نشسته در كمین

خویشتن پیچیده در برگ و گیاه

تا در افتد صیدِ بیچاره ز راه

مُرغك آمد سوی او از ناشناخت

پس طوافی كرد و پیش مرد تاخت

گفت او را كیستی تو سبز پوش

در بیابان در میان این وحوش

گفت مرد زاهدم من مُنقطع

با گیاهی گشتم اینجا مقتنع

زهد و تقوی را گزیدم دین و كیش

زآنك می دیدم اجل را پیش ِ خویش

مرگِ همسایه مرا واعظ شده

كسب و دكان ِ مرا برهم زده

چون بآخر فرد خواهم ماندن

خو نباید كرد با هر مرد و زن

رو بخواهم كرد آخر در لحد

آن به آید كه كنم خو با احد

چون زَنَخ را بست خواهند ای صنم

آن به آید كه زنخ كمتر زنم

ای بزربفت و كمر آموخته

آخرستت جامه ی نادوخته

رو بخاك آریم كز وی رُسته ایم

دل چرا در بی وفایان بسته ایم

جدّ و خویشان مان قدیمی چار طبع

ما بخویشی عاریت بستیم طمع

سالها همصحبتی و همدمی

با عناصر داشت جسم ِ آدمی

روح ِ او خود از نفوس و از عقول

روح ِ اصول ِ خویش را كرده نكول

از نفوس و از عقول پُر صفا

نامه میآید بجان کای بی وفا

یاركان ِ پنج روزه یافتی

روز یاران ِ كهن بر تافتی

كودكان هر چه که در بازی خوشند

شب كشانشان سوی خانه میكِشند

شُد برهنه وقتِ بازی طفل ِ خُرد

دزد از ناگاه قبا و كفش بُرد

آن چنان گرم او ببازی درفتاد

كان كلاه و پیرهن رفتش ز یاد

شد شب و بازی او شد بی مدد

رو ندارد كو سوی خانه رود

نی شنیدی انما الدنیا لعب

باد دادی رخت و گشتی مرتعب

پیش از آنك شب شود جامه بجو

روز را ضایع مكن در گفت وگو

من بصحرا خلوتی بُگزیده ام

خلق را من دزد جامه دیده ام

نیم عمر از آرزوی دلستان

نیم عمر از غصهاء دشمنان

جُبه را بُرد آن كله را این ببُرد

غرق بازی گشته ما چون طفل ِ خُرد

تك شبانگاهِ اجل نزدیك شد

خل هذا اللعب بسك لاتعد

هین سوار توبه شو در دُزد رَس

جامها از دزد بستان باز پس

مركب توبه عجایب مركبست

بر فلك تازد بیك لحظه ز پست

لیك مركب را نگه می دار از آن

كو بدزدید آن قبایت را نهان

تا ندزدد مركبت را نیز هم

پاس دار این مركبت را دم بدم

***

حكایت آن شخص كی دزدان قوچ او را بدزدیدند و بر آن قناعت نكردند بحیله جامهاش را هم دزدیدند

آن یكی قچ داشت از پس می كشید

دزد قچ را بُرد حبلش را بُرید

چونك آگه شد دوان شد چپ و راست

تا بیابد كآن قچ بُرده كجاست

بر سر چاهی بدید آن دزد را

که فغان میکرد کای واویلتا

گفت نالان از چیی ای اوستاد

گفت همیان ِ زرم در چه فتاد

گر توانی در روی بیرون كشی

خُمس بدهم مر ترا با دلخوشی

خمس صد دینار بستانی بدست

گفت او خود این بهای دَه قچست

گر دری در بسته شد دَه در گشاد

گر قچی شد حق عوض اشتر بداد

جامها بر كند و اندر چاه رفت

جامها را برد هم آن دزد تفت

حازمی باید كه ره تا دِه برَد

حزم نبود طمع طاعون آورد

آن یكی دزدست فتنه سیرتی

چون خیال او را بهر دم صورتی

كس نداند مكر او الا خدا

در خدا بگریز و واره زان دغا

***

مناظره ی مرغ با صیاد در ترهب و در معنی ترهبی كی علیه السلام نهی كرد از آن امّت خود را كی لا رهبانیة فی الاسلام

مُرغ گفتش خواجه در خلوت مه ایست

دین ِ احمد را ترّهب نیك نیست

از ترّهب نهی کردست آن رسول

بدعتی چون در گرفتی ای فضول

جمعه شرطست و جماعت در نماز

امر معروف و ز منكر احتراز

رنج ِ بَدخویان كشیدن زیر صبر

منفعت دادن بخلقان همچو ابر

خیر ناس ان ینفع الناس ای پدر

گر نه سنگی چه حریقی با مدر

در میان ِ امّت مرحوم باش

سنت احمد مَهل محكوم باش

گفت عقل ِ هر كرا نبود رسوخ

پیش ِ عاقل او چو سنگست و كلوخ

چون خمارست آنك نانش امنیت است

صحبت او عین رهبانیت است

زآنك غیر حق همی گردد رُفات

كلّ آتِ بعد حین ٍ فهو آت

حكم او هم حكم ِ قبله ی او بود

مرده اش خوان چونك مرده جو بود

هر كه با این قوم باشد راهب است

كه كلوخ و سنگ او را صاحب است

خود كلوخ و سنگ كس را رَه زند

زین كلوخان صد هزار آفت رسد

گفت مرغش پس جهاد آنگه بود

كین چنین ره زن میان ره بود

از برای حفظِ یاری و نبرد

بر ره نا امن آید شیر مرد

عرق مردی آنگهی پیدا شود

كه مسافر همره اعدا شود

چون نبی سیف بودست آنرسول

امت او صفدرانند و فحول

مصلحت در دین ما جنگ و شكوه

مصلحت در دین عیسی غار و كوه

گفت آری گر بوَد یاری و زور

تا بقوّت بر زند بر شرّ و شور

چون نباشد قوّتی پرهیز به

در فرار لایطاق آسان بجه

یار شو تا یار بینی بی عدد

زآنك بی یاران بمانی بی مدد

دیو گرگست و تو همچون یوسفی

دامن یعقوب مگذار ای صفی

گرگ اغلب آنگهی گیرا بود

كز رمه شیشك بخود تنها رود

آنک سنت ره جماعت ترك كرد

در چنین مسبع ز خون ِ خویش خَورد

هست سنتِ ره جماعت چون رفیق

بی رَه و بی یار افتی در مضیق

همرهی نه كو بود خصم ِ خِرد

فرصتی جوید كه جامه ی تو بَرَد

می رود با تو كه یابد عقبه ای

كه تواند كردت آنجا نهبه ای

یا بود ُاشتر دلی چون دید ترس

گویدت از بهر رجوع از راه درس

یار را ترسان كند ز اشتر دلی

این چنین همره عدو دان نه ولی

راه جان بازیست و در هر غیشه ای

آفتی در دفع ِهر جان شیشه ای

راهِ دین ز آن رو پُر از شور و شرست

كه نه راه هر مخنث گوهرست

در ره این ترس امتحانهاء نفوس

همچو پرویزن بتمییز سپوس

راه چه بود پُر نشان پایها

یار چه بود نردبان رایها

گیرم آن گرگت نیابد ز احتیاط

بی ز جمعیت نیابی آن نشاط

آنك تنها در رهی خوش رود

با رفیقان سیر ِ او صد تو شوَد

با غلیظی خر ز یاران ای فقیر

در نشاط آید شود قوّت پذیر

هر خری كز كاروان تنها رود

بر وی آن ره از تعب صد تو شود

چند سیخ و چند چوب افزون خورد

تا كه تنها آن بیابان را بُرَد

مر ترا می گوید آن خر خوش شنو

گر نه ای خر همچنین تنها مَرو

آنك تنها خوش رود اندر رصد

با رفیقان بی گمان خوشتر رود

هر نبیی اندرین راه دُرُست

معجزه بنمود و یاران در بجُست

گر نباشد یاری دیوارها

كی برآید خانه و انبارها

هر یكی دیوار اگر باشد جدا

سقف چون باشد معلق در هوا

گر نباشد یاری حبر و قلم

كی فِتد بر روی كاغذ یا رقم

این حصیری كه كسی میگسترد

گر نه پیوندد بهم بادش برَد

حق ز هر جنسی چو زوجین آفرید

پس نتایج شد ز جمعیت پدید

او بگفت و او بگفت از اهتزاز

بختشان شد اندرین معنی دراز

مثنوی را چابك و دلخواه كن

ماجرا را موجر و كوتاه كن

بعد از آن گفتش كه گندم آن یكیست

گفت امانت از یتیم ِ بی وصیست

مال ِ ایتام است امانت پیش من

زآنك پندارند ما را مؤتمن

گفت من مضطرّم و مجروح حال

هست مُردار این زمان بر من حلال

هست بدستوری ازین گندم خورم

ای امین و پارسا و محترم

گفت مُفتی ضَرورت هم توی

بی ضرورت گر خوری مجرم شوی

ور ضرورت هست هم پرهیز به

ور خوری باری ضمان آن بده

مرغ بس در خود فرو رفت آنزمان

توسنش سر بستد از جذبِ عنان

پس بخورد آنگندم اندر فخ بماند

چند او یاسین و الانعام خواند

بعدِ درماندن چه افسوس و چه آه

پیش از آن بایست این دودِ سیاه

آن زمان كه حرص جنبید و هوس

آن زمان می گو كه ای فریاد رَس

كان زمان پیش از خرابی بصره است

بوك بصره وارهد هم ز آن شكست

ابك لی یا باكیی یا ثاكلی

قبل هدم البصرة و الموصل

نح علی قبل موتی و اعتفر

لا تنح لی بعدَ موتی و اصطبر

ابكِ لی قبل ثبوری فی النوی

بعد طوفان النوی حل البكاء

آن زمان كه دیو می شد راه زن

آن زمان بایست یاسین خواندن

پیش از آنك اشكسته گردد كاروان

آن زمان چوبك بزن ای پاسبان

**حکایت آن پاسبان که خاموش کرد تا دزدان رخت تاجران بردند بکلی، بعد از آن هیهای و پاسبانی میکرد

پاسبانی خُفت دزد اسباب بُرد

رختها را زیر هر خاكی فشرد

روز شد بیدار شد آن كاروان

دید رفته رخت و سیم و اشتران

پس بدو گفتند ای حارس بگو

كه چه شد اینرخت و این اسباب كو

گفت دزدان آمدند اندر نقاب

رختها بُردند از پیشم شتاب

قوم گفتندش كه ای چون تلّ ِ ریگ

پس چه میكردی کیی ای مردِ ریگ

گفت من یك كس بُدم ایشان گروه

با سلاح و با شجاعت باشكوه

گفت اگر در جنگ كم بودت امید

نعره ی زن کای کریمان برجهید

گفت آن دم كارد بنمودند و تیغ

كه خمُش ورنه كشیمت بی دریغ

آن زمان از ترس بَستم من دهان

این زمان هیهای و فریاد و فغان

آن زمان بَست آن دمم كه دم زنم

این زمان چندانك خواهی هی كنم

چونك عمرت بُرد دیو ِ فاضحه

بی نمك باشد اعوذ و فاتحه

گر چه باشد بی نمك اكنون حَنین

هست غفلت بی نمكتر ز آن یقین

همچنین هم بی نمك می نال نیز

كه ذلیلانرا نظر كن ای عزیز

قادری بی گاه باشد یا بگاه

از تو چیزی فوت كی شد ای اله

شاه لاتأسوا عَلی ما فاتكم

كی شود از قدرتش مطلوب گم

***

حواله كردن مرغ گرفتاری خود را در دام بفعل و مکر و زرق زاهد و جواب زاهد مرغ را

گفت آن مرغ این سزای آن بود

كه فسون ِ زاهدانرا بشنود

گفت زاهد نی سزای آن نشاف

كو خورد مال ِ یتیمان از گزاف

بعد از آن نوحه گری آغاز كرد

كه فخ و صیاد لرزان شد ز درد

كز تناقضهای دل پشتم شكست

بر سرم جانا بیآمی مال دست

زیر دستِ تو سرم را راحتی است

دستِ تو در شُكر بخشی آیتیست

سایه ی خویش از سر من بر مدار

بی قرارم بی قرارم بی قرار

خوابها بیزار شد از چشم من

در غمت ای رشك سرو و یاسمن

گر نیم لایق چه باشد گر دمی

ناسزایی را بپُرسی در غمی

مر عدم را خود چه استحقاق بود

كه برو لطفت چنین درها گشود

خاك گرگین را كرم آسیب كرد

دَه گهر از نور ِ حس در جیب كرد

پنج حسّ ظاهر و پنج ِ نهان

كه بشر شد نطفه ی مُرده از آن

توبه بی توفیقت ای نور بلند

چیست جز بر ریش توبه ریشخند

سِبلتان توبه یك یك بر كنی

توبه سایه ست و تو ماه روشنی

ای ز تو ویران دكان و منزلم

چون ننالم چون بیفشاری دلم

چون گریزم زآنك بی تو زنده نیست

بی خداوندیت بودِ بنده نیست

جان ِ من بستان تو ای جانرا اصول

زآنك بی تو گشته ام از جان ملول

عاشقم من بر فن ِ دیوانگی

سیرم از فرهنگی و فرزانگی

چون بدرد شرم گویم راز فاش

چند ازین صبر و زحیر و ارتعاش

در حیا پنهان شدم همچون سجاف

ناگهان بجهم ازین زیر لحاف

ای رفیقان راهها را بست یار

آهوی لنگیم و او شیر شكار

جز كه تسلیم و رضا كو چاره ای

در كفِ شیر نری خون خواره ای

او ندارد خواب و خور چون آفتاب

روحها را میكند بی خورد و خواب

كه بیآ من باش یا هم خوی من

تا ببینی در تجلی روی من

ور ندیدی چون چنین شیدا شدی

خاك بودی طالب احیا شدی

گر ز بی سویت ندادست او علف

چشم ِ جانت چون بماندست آنطرف

گربه بر سوراخ زآن شد معتكف

كه از آن سوراخ او شد معتلف

گربه ی دیگر همی گردد ببام

كز شكار مرغ یابید او طعام

آن یكی را قبله شد جولاهگی

و آن یکی حارس برای جامگی

آن یكی بیكار و رو در لامكان

كه از آن سو دادیش تو قوتِ جان

كار او دارد كه حق را شد مُرید

بهر كار او ز هر كاری بُرید

دیگران چون كودكان این روز چند

تا بشب تر حال بازی می كنند

خوابناكی كو ز یقظت می جهد

دایه ی وسواس عشوه ش می دهد

رو بخسپ ای جان كه نگذاریم ما

كه كسی از خواب بجهاند ترا

هم تو خود را بر كنی از بیخ ِ خواب

همچو تشنه كه شنود او بانگِ آب

بانگ آبم من بگوش تشنگان

همچو باران میرسم از آسمان

برجه ای عاشق بر آور اضطراب

بانگِ آب و تشنه و آنگاه خواب

***

حکایت آن عاشق کی شب بیآمد بر امید وعده ی معشوق بدآن وثاقی کی اشارت کرده بود و بعضی از شب منتظر ماند و خوابش بربود معشوق آمد بهر انجاز وعده او را خفته یافت جیبش پرجوز کرد و او را خفته گذاشت و بازگشت

عاشقی بودست در ایام پیش

پاسبان عهد اندر عهدِ خویش

سالها در بندِ وصل ِ ماه خود

شاهمات و ماتِ شاهنشاهِ خود

عاقبت جوینده یابنده بوَد

كه فرج از صبر زاینده بود

گفت روزی یار او كامشب بیآ

كه بپختم از پی تو لوبیا

در فلان حجره نشین تا نیم شب

تا بیایم نیم شب من بی طلب

مرد قربان كرد و نانها بخش كرد

چون پدید آمد مَهش از زیر ِ گرد

شب در آنحجره نشست آنگرم دار

بر امیدِ وعده ی آن یار ِغار

بعدِ نصف اللیل آمد یار او

صادق الوعدانه آن دلدار او

عاشق خود را فتاده خفته دید

اندكی از آستین او درید

گردكانی چندش اندر جیب كرد

كه تو طفلی گیر این می باز نرد

چون سحر از خواب عاشق بر جهید

آستین و گردگانها را بدید

گفت شاهِ ما همه صدق و وفاست

آنچ بر ما میرسد آن هم زماست

ای دل بی خواب ما زین ایمنیم

چون حرس بر بام چوبك میزنیم

گردكان ما درین مطحن شكست

هرچ گوییم از غم خود اندكست

عاذلا چند این صلای ماجرا

پند كم دِه بعد ازین دیوانه را

من نخواهم عشوه ی هجران شنود

آزمودم چند خواهم آزمود

هر چه غیر شورش و دیوانگیست

اندرین ره دوری و بیگانگیست

هین بنه بر پایم آن زنجیر را

كه دریدم سلسله ی تدبیر را

غیر آن جعدِ نگار مُقبلم

گر دو صد زنجیر آری بگسلم

عشق و ناموس ای برادر راست نیست

بر در ناموس ای عاشق مه ایست

وقتِ آن آمد كه من عریان شوم

نقش بگذارم سراسر جان شوم

ای عدوّ ِ شرم و اندیشه بیآ

كه دریدم پرده ی شرم و حیا

ای ببسته خوابِ جان از جادوی

سخت دل یارا كه در عالم توی

هین گلوی صبر گیر و می فشار

تا خنگ گردد دل عشق ای سوار

تا نسوزم كی خنك گردد دلش

ای دل ِ ما خاندان و منزلش

خانه ی خود را همی سوزی بسوز

كیست آنكس كو بگوید لا یجوز

خوش بسوز این خانه را ای شیر مست

خانه ی عاشق چنین اولیترست

بعد ازین این سوز را قبله كنم

زآنك شمعم من بسوزش روشنم

خواب را بگذار امشب ای پدر

یك شبی بر كوی بی خوابان گذر

بنگر اینها را كه مجنون گشته اند

همچو پروانه بوصلت كشته اند

بنگر این كشتی خلقان غرق ِ عشق

اژدهایی گشته گویی حلق ِ عشق

اژدهایی ناپدید دل ربا

عقل ِ همچون كوه را او كهربا

عقل ِ هر عطار كآگه شد ازو

طبلها را ریخت اندر آبِ جو

رو كزین جو بر نیآیی تا ابد

لم یكن حقا لهُ كفوا ً احد

ای مزوّر چشم بگشای و ببین

چند گوئی می ندانم آن و این

از وبای زرق و محرومی برآ

در جهان ِ حی و قیومی درآ

تا نمی بینم همی بینم شود

وین ندانمهات می دانم بود

بگذر از مستی و مستی بخش باش

زین تلوّن نقل كن در استواش

چند نازی تو بدین مستی بس است

بر سر هر كوی چندین مست هست

گر دو عالم پُر شود سر مستِ یار

جمله یك باشند و آن یك نیست خوار

این ز بسیاری نیابد خواریی

خوار كی بوَد تن پرستی ناریی

گر جهان پُر شد ز نور آفتاب

كی بود خوار آن تفِ خوش التهاب

لیك با این جمله بالاتر خرام

چونك ارض الله واسع بود و رام

گر چه این مستی چو باز ِ اشهبست

برتر از وی در زمین ِ قدس هست

رو سرافیلی شو اندر امتیاز

در دمنده ی روح مست و مستِ ساز

مست را چون دل مزاح اندیشه شد

این ندانم و آن ندانم پیشه شد

این ندانم و آن ندانم بهر چیست

تا بگویی آنك می دانیم كیست

نفی بهر ثبت باشد در سخن

نفی بگذار و ز ثبت آغاز كن

نیست این و نیست آن هین واگذار

آنكه آن هستست آنرا پیش آر

نفی بگذار و همان هستی پرست

این درآموز ای پدر آن ُتركِ مست

***

استدعاء امیر ترك مخمور مطرب را بوقت صبوح و تفسیر این حدیث کی ان لله تعالی شرابا أعده لاولیائه إذا شربوا سَكروا و إذا سكروا طابوا الی آخر الحدیث

می در خم اسرار بدآن می جوشد — تا هر که مجردست از آن می نوشد

قال الله تعالی ان الابرار یشربون

این می كه تو میخوری حرامست

ما می نخوریم جز حلالی،

جهد كن تا ز نیست هست شوی

وز شراب خدای مست شوی

اعجمی ُتركی سحر آگاه شد

وز خمار ِ خمر مطرب خواه شد

مطرب جان مونس مستان بود

نقل و قوت قوتِ مست آن بوَد

مطرب ایشانرا سوی مستی كشد

باز مستی از دم ِمطرب چشید

آن شرابِ حق بدان مطرب برَد

وین شرابِ تن از این مطرب چرَد

هر دو گر یك نام دارد در سخن

لیك شتان این حسن تا آن حسن

اشتباهی هست لفظی در بیان

لیك خود كو آسمان تا ریسمان

اشتراكِ لفظ دایم ره زنست

اشتراكِ گبر و مؤمن در تنست

جسمها چون كوزه های بسته سر

تا كه در هر كوزه چه بود آن نگر

كوزه ی آن تن پُر از آبِ حیات

كوزه ی آن تن پُر از زهر ِ ممات

گر بمظروفش نظر داری شهی

ور بظرفش بنگری تو گمرهی

لفظ را ماننده ی این جسم دان

معنیش را در درون مانندِ جان

دیده ی تن دایما تن بین بود

دیده ی جان جان ِ پُر فن بین بود

پس ز نقش ِ لفظهای مثنوی

صورتش ضالست و هادیء معنوی

در نبی فرمود كین قرآن ز دل

هادیء بعضی و بعضی را مُضل

الله الله چونك عارف گفت می

پیش ِعارف كی بود معدوم شی

فهم ِ تو چون باده ی شیطان بود

كی ترا وهم ِ می رحمان بود

این دو انبازند مطرب با شراب

این بدآن و آن بدین دارد شتاب

پُر خماران از دَم مطرب چرند

مطربانشان سوی میخانه برَند

آن سر میدان و این پایان اوست

دل شده چون گوی در چوگان ِ اوست

در سر آنچ هست گوش آنجا رود

در سر ار صفراست آن سودا شود

بعد از آن این دو ببیهوشی روند

والد و مولود آنجا یك شوند

چونك كردند آشتی شادی و درد

مطربانرا ُتركِ ما بیدار كرد

مطرب آغازید بیتی خوابناك

كه أنِلنی الكأس یا من لا اراك

أنت وجهی لا عجب ان لا أراه

غایة القرب حجاب الاشتباه

أنت عقلی لا عجب ِان لم ارك

من وفور الالتباس ِ المشتبك

جئت أقرب أنت من حبل الورید

كم أقل یا یا نِداء لِلبعید

بل اغالطهم أنادی فی القفار

كی اكتم من معی ممن أغار

***

آمدن ضریر در خانه ی مصطفی علیه السلام و گریختن عایشه رضی الله عنها از پیش ضریر و گفتن رسول علیه السلام کی چه میگریزی او ترا نمی بیند، و جواب دادن عایشه رضی الله عنها رسول را صلی الله علیه و سلم

اندر آمد پیش پیغمبر ضریر

كای نوا بخش ِ تنور هر خمیر

ای تو میر ِ آب و من مستسقیم

مستغاث المستغاث ای ساقیم

چون در آمد آن ضریر از در شتاب

عایشه بگریخت بهر احتجاب

زآنك واقف بود آن خاتون ِ پاك

از غیوری رسول ِ رشكناك

هر كه زیباتر بود رشكش فزون

زآنك رشك از ناز خیزد یا بنون

گنده پیران شوی را قمّا دهند

چونك از زشتی و پیری آگهند

چون جمال احمدی در هر دو كون

كی بُدَست ای فرّ یزدانیش عون

نازهاء هر دو كون او را رسد

غیرت آن خورشیدِ صد تو را رسد

كه درافگندم بكیوان گوی را

در كشید ای اختران هی روی را

در شعاع ِ بی نظیرم لا شوید

ورنه پیش نور من رسوا شوید

از كرم من هر شبی غایب شوم

كی رَوَم الا نمایم كه رَوَم

تا شما بی من شبی خفاش وار

پَر زنان پَرید گردِ این مطار

همچو طاوسان پَری عرضه كنید

باز سُست و سرکش و معجب شوید

بنگرید آن پای خود را زشت ساز

همچو چارق كو بود شمع ِ ایاز

رو نمایم صبح بهر گوشمال

تا نگردید از منی ز اهل ِ شمال

ترك آن كن که درازست آن سخن

نهی كردست از درازی امر كن

***

امتحان كردن مصطفی علیه السلام عایشه را رضی الله عنها كی چه پنهان میشوی پنهان مشو که اعمی ترا نمی بیند تا پدید آید کی عایشه از ضمیر مصطفی علیه السلام واقف هست یا خود مقلد گفت ظاهرست

گفت پیغمبر برای امتحان

او نمی بیند ترا كم شو نهان

كرد اشارت عایشه با دستها

او نبیند من همی بینم ورا

غیرتِ عقل است بر خوبی روح

پُر ز تشبیهات و تمثیل این نصوح

با چنین پنهانیی كه روح راست

عقل بر وی این چنین رشكین چراست

از كه پنهان میكنی ای رشك خو

آنك پوشیدست نورش روی او

میرود بی روی پوش این آفتاب

فرطِ نور اوست رویش را نقاب

از كه پنهان میكنی ای رشك ور

كافتآب از وی نمی بیند اثر

رشك ازآن افزونترست اندر تنم

كز خودش خواهم كه هم پنهان كنم

ز آتش ِ رشكِ گران آهنگِ من

باد و چشم و گوش خود در جنگِ من

چون چنین رشكیستت ای جان و دل

پس دهان بر بند و گفتن را بهل

ترسم ار خامش كنم آن آفتاب

از سوی دیگر بدرّاند حجاب

در خموشی گفتِ ما اظهر شود

كه ز منع آن میل افزون تر شود

گر بغرّد بحر غرّه ش كف شود

جوش احببتُ بأن اعرف شود

حرف گفتن بستن ِ آن روزنست

عین اظهار سخن پوشیدنست

بلبلانه نعره زن در روی گل

تا كنی مشغولشان از بوی گل

تا بقل مشغول گردد گوششان

سوی روی گل نپرد هوششان

پیش آن خورشید كو بس روشنیست

در حقیقت هر دلیلی ره زنیست

***

حکایت آن مطرب که در بزم ِ امیر ِ تُرک این غزل آغاز کرد

گلی یا سوسنی یا سرو یا ماهی نمیدانم —- از این آشفته ی بیدل چه میخواهی نمیدانم

و بانگ برزدن ترك كی آن بگو کی میدانی و جواب مطرب امیر را

مطرب آغازید پیش تركِ مست

در حجابِ نغمه اسرار ألست

من ندانم كه تو ماهی یا وثن

من ندانم تا چه میخواهی ز من

می ندانم تا چه خدمت آرمت

تن زنم یا در عبارت آرمت

این عجب که نیستی از من جُدا

می ندانم من كجاام تو كجا

می ندانم كه مرا چون می َكشی

گاه در بَر گاه در خون میكشی

همچنین لب در ندانم باز كرد

می ندانم می ندانم ساز كرد

چون ز حَد شد می ندانم از شگفت

تركِ ما را زین حراره دل گرفت

بر جهید آن ُترك و دبوسی كشید

تا علیها بر سر مطرب رسید

گرز را بگرفت سرهنگی بدست

گفت نه مطرب ُكشی این دم بَدست

گفت این تكرار بی حد و مرَش

كوفت طبعم را بكوبم من سرش

قلتبانا می ندانی ُگه مخور

ور همی دانی بزن مقصود بر

آن بگو ای گیج كه میدانیش

می ندانم می ندانم در مكش

چون بپرسم از كجایی هی مری

تو بگوئی نه ز بلخ و نه از هری

نه ز بغداد و نه موصل نه طراز

در كشی در نی و نی راهِ دراز

خود بگو تا از كجاام باز ره

هست تنقیح مناط اینجا بله

یا بپرسیدم چه خوردی ناشتاب

تو بگویی نه شراب و نه كباب

نه قدید و نه ثرید و نه عدس

آنچ خوردی آن بگو تنها و بس

این سخن خایی دراز از بهر چیست

گفت مطرب زآنك مقصودم خفیست

میرمد اثبات پیش از نفی تو

نفی كردم تا بری ز اثبات بو

در نوا آرم بنفی این ساز را

چون بمیری مرگ گوید راز را

***

تفسیر قوله علیه السلام موتوا قبل ان تموتوا

بمیر ای دوست پیش از مرگ اگر می زندگی خواهی — كه ادریس از چنین مردن بهشتی گشت پیش از ما

جان بسی كندی و اندر پرده ای

زآنك مُردن اصل بُد ناورده ای

تا نمیری نیست جان كندن تمام

بی كمال ِ نردبان نآیی ببام

چون ز حد پایه دو پایه كم بوَد

بام را كوشنده نامحرم بوَد

چون رَسَن یك گرز صد گز كم بود

آب اندر دلو از چَه كی رود

غرق ِ این كشتی نیابی ای امیر

تا بننهی اندرو منّ الاخیر

منّ آخر اصل دان كو طارقست

كشتی هش چونک مستغرق شود

آفتابِ گنبدِ ازرق شود

كشتی هُش چونك مستغرق شود

چون نمردی گشت جان كندن دراز

مات شو در صبح ای شمع طراز

تا نگشتند اختران ِما نهان

دانك پنهانست خورشیدِ جهان

ُگرز بر خود زن منی در هم شكن

زآنك پنبه ی گوش آمد چشم ِ تن

ُگرز بر خود می زنی خود ای دنی

عكس تست اندر فعالم این منی

عكس خود در صورتِ من دیده ای

در قتال ِ خویش بر جوشیده ای

همچو آن شیری كه در چَه شد فرو

عكس ِ خود را خصم خود پنداشت او

نفی ضدِ هست باشد بی شكی

تا ز ضد ضد را بدانی اندكی

این زمان جز نفی ِ ضد اعلام نیست

اندرین نشأت دمی بی دام نیست

بی حجابت باید آن ای ذو لباب

مرگ را بگزین و بَردر آن حجاب

نه چنان مرگی كه در گوری روی

مرگِ تبدیلی كه در نوری روی

مرد بالغ گشت آن بچگی بمُرد

رومیی شد صبغت زنگی سترد

خاك زر شد هیأت خاكی نماند

غم فرح شد خار غمناكی نماند

مصطفی زین گفت كای اسرار جو

مُرده را خواهی كه بینی زنده تو

میرود چون زندگان بر خاكدان

مُرده و جانش شده بر آسمان

جانش را این دم ببالا مسكنیست

گر بمیرد روح او را نقل نیست

زآنك پیش از مرگ او كردَست نقل

این بمُردن فهم آید نه بعقل

نقل باشد نه چو نقل ِ جان ِ عام

همچو نقلی از مقامی تا مقام

هر كه خواهد كه ببیند بر زمین

مُرده ای را می رود ظاهر چنین

مر ابوبكر تقی را گو ببین

شد ز صدّیقی امیرالمحشرین

اندرین نشأت نگر صدیق را

تا بحشر افزون كنی تصدیق را

پس محمد صد قیامت بود نقد

زآنك حل شد در فنای حلّ و عقد

زاده ی ثانیست احمد در جهان

صد قیامت بود او اندر عیان

زو قیامت را همی پُرسیده اند

ای قیامت تا قیامت راه چند

با زبان حال میگفتی بسی

كه ز محشر حشر را پُرسد كسی

بهر این گفت آن رسول خوش پیام

رمز ِ موتوا قبل موت یا كرام

همچنانك مُرده ام من قبل ِموت

ز آنطرف آورده ام این صیت و صوت

پس قیامت شو قیامت را ببین

دیدن هر چیز را شرطست این

تا نگردی او ندانی اش تمام

خواه آن انوار باشد یا ظلام

عقل گردی عقل را دانی كمال

عشق گردی عشق را دانی ذبال

گفتمی بُرهان این دعوی مُبین

گر بُدی ادراك اندر خوردِ این

هست انجیر این طرف بسیار خوار

گر رسد مرغی قنق انجیر خوار

در همه عالم اگر مرد و زنند

دم بدم در نزع و اندر مُردنند

آن سخنشان را وصیتها شمَر

كه پدر گوید در آن دم با پسر

تا بروید رحمت و عبرت بدین

تا ببرّد بیخ ِ بغض و رشك و كین

تو بدان نیت نگر در اقربا

تا ز نزع ِ او بسوزد دل ترا

كل آت آت آن را نقد دان

دوست را در نزع و اندر فقد دان

ور غرضها این نظر گردد حجاب

این غرضها را برون افكن ز جیب

در نیآری خشك بر عجزی مه ایست

زآنکه با عاجز گزیده معجزیست

عجز زنجیریست زنجیرت نهاد

چشم در زنجیر نه باید گشاد

پس تضرع كن كه ای هادی زیست

باز بودم بسته گشتم این ز چیست

سخت تر افشرده ام در شر قدم

كه لفی خسرم ز قهرت دم بدم

از نصیحتهاء تو كرّ بوده ام

بُت شكن دعوی و بُتگر بوده ام

یادِ صنعت فرض تر یا یادِ مرگ

مرگ مانند خزان تو اصل ِ برگ

سالها این مرگ طبلك می زند

گوش تو بیگاه جنبش می كند

گوید اندر نزع از جان آه مرگ

این زمان كردت ز خود آگاه مرگ

این گلوی مرگ از نعره گرفت

طبل او بشكافت از ضرب ای شگفت

در دقایق خویش را دربافتی

رمز مُردن این زمان دریافتی

***

تشبیه مغفلی کی عمر ضایع کند و وقت مرگ در آن تنگاتنگ توبه و استغفار کردن گیرد بتعزیت داشتن شیعه ی اهل حلب هر سالی در ایام عاشورا بدروازه ی انطاکیه و رسیدن غریب شاعر از سفر و پرسیدن کی این غریو چه تعزیه است

روز عاشورا همه اهل ِ حلب

باب ِ انطاكیه اندر تا بشب

گِرد آید مرد و زن جمعی عظیم

ماتم آن خاندان دارد مُقیم

ناله و نوحه كنند اندر بُكا

شیعه عاشورا برای كربلا

بشمرند آن ظلمها و امتحان

كز یزید و شمر دید آن خاندان

نعرهاشان می رود در ویل و وشت

پُر همی گردد همه صحرا و دشت

یك غریبی شاعری از ره رسید

روز ِ عاشورا و آن افغان شنید

شهر را بگذاشت و آنسو رای كرد

قصدِ جست و جوی آن هیهای كرد

پُرس پُرسان می شد اندر افتقاد

چیست این غم بر كه این ماتم فتاد

این رئیس زفت باشد كه بمُرد

این چنین مجمع نباشد كار ِ خُرد

نام او و القاب او شرحم دهید

كه غریبم من شما اهل دِهید

چیست نام و پیشه و اوصافِ او

تا بگویم مرثیه ز الطافِ او

مرثیه سازم كه مردِ شاعرم

تا از اینجا برگ و لالنگی بَرَم

آن یكی گفتش كه هی دیوانه ای

تو نه ای شیعه عدو خانه ای

روز ِ عاشورا نمی دانی كه هست

ماتم ِ جانی كه از قرنی بهست

پیش مؤمن كی بود این غصه خوار

قدر عشق گوش عشق ِ گوشوار

پیش مؤمن ماتم ِ آن پاك روح

شهره تر باشد ز صد طوفان ِ نوح

***

نكته گفتن آن شاعر جهت طعن شیعه ی حلب

گفت آری لیك كو دور یزید

كی بُدَست این غم چه دیر اینجا رسید

چشم كوران آن خسارت را بدید

گوش كرّان آن حكایت را شنید

خفته بودستید تا اكنون شما

كه كنون جامه دریدیت از عزا

پس عزا بر خود كنید ای خفتگان

زآنك بَد مرگیست این خواب ِ گران

روح ِ سلطانی ز زندانی بجَست

جامه چه دَرانیم و چون خاییم دست

چونك ایشان خسرو دین بوده اند

وقت شادی شد چو بُشکستند بند

سوی شادُروان ِ دولت تاختند

كنده و زنجیر را انداختند

دور ِملكست و گه و شاهنشهی

گر تو یك ذرّه ازیشان آگهی

ورنه ای آگه برو بر خود گری

زآنك در انكار نقل و محشری

بر دل و دین ِ خرابت نوحه كن

که نمی بیند جز این خاكِ كهن

ور همی بیند چرا نبود دلیر

پشتدار و جان سپار و چشم سیر

در رُخَت كو از می دین فرّخی

گر بدیدی بحر كو كفّ سخی

آنك جو دید آب را نكند دریغ

خاصه آن كو دید آن دریا و میغ

***

تمثیل مرد حریص نابیننده رزّاقیء حق را و خراین رحمت او را بموری کی در خرمنگاه گندم میكوشد و میجوشد و میلرزد و بتعجیل میکشد وسعت آن خرمن را نمی بیند

مور بر دانه بد آن لرزان شود

كه ز خرمنهاء خوش اعمی بود

میكِشد آن دانه را با حرص و بیم

که نمی بیند چنان چاش ِ کریم

صاحب خرمن همیگوید كه هی

ای ز كوری پیش تو معدوم شی

تو ز خرمنهاء ما آن دیده ای

كه در آن دانه بجان پیچیده ای

ای بصورت ذره كیوان را ببین

مور لنگی رو سلیمان را ببین

تو نه ای این جسم تو آن دیده ای

وارهی از جسم گر جان دیده ای

آدمی دیدست باقی گوشت و پوست

هر چه چشمش دیده است آنچیز اوست

كوه را غرقه كند یك خُم زنمَ

چشم ِ خُم چون باز باشد سوی یم

چون بدریا راه شد از جان ِ خُم

خُم با جیحون بر آرد اشتلم

زآن سبب قُلْ گفته ی دریا بود

هر چه نطق احمدی گویا بود

گفته ی او جمله دُرّ ِ بحر ِ بوذ

كه دلش را بود در دریا نفوذ

دادِ دریا چون ز خمّ ِ ما بود

چه عجب در ماهیی دریا بود

چشم ِ حس افسرد بر نقش ِ ممر

تش ممر می بینی و او مستقر

این دوی اوصافِ دید ی احولست

ورنه اول آخر آخر اولست

هی ز چه معلوم گردد این ز بعث

بعث را جو كم كن اندر بعث بحث

شرطِ روز بعث اول مُردنست

زآنك بعث از مُرده زنده كردنست

جمله عالم زین غلط كردند راه

كز عدم ترسند و آن آمد پناه

از كجا جوییم علم از تركِ علم

از كجا جوییم سلم از تركِ سلم

از كجا جوییم هست از تركِ هست

از كجا جوییم سیت از تركِ دست

هم تو تانی كرد یا نعم المعین

دیده ی معدوم بین راهست بین

دیده ای كو از عدم آمد پدید

ذاتِ هستی را همه معدوم دید

این جهان ِ منتظم محشر بود

گر دو دیده مبدل و انور شود

ز آن نماید این حقایق ناتمام

كه برین خامان بوَد فهمش حرام

نعمتِ جناتِ خوش بر دوزخی

شد محرّم گر چه حق آمد سخی

در دهانش تلخ گردد شهدِ خُلد

چون نبود از وافیان ِدر عهدِ خلد

مر شما را نیز در سوداگری

دست كی جُنبد چو نبود مشتری

كی نظاره اهل ِ بخریدن بود

آن نظاره ی گول گردید بود

پُرس پُرسان كین بچند و آن بچند

از پی تعبیر وقت و ریش خند

از ملولی كاله میخواهد ز تو

نیست آنكس مشتری و كاله جو

كاله را صد بار دید و باز داد

جامه كی پیمود او پیمود باد

كو قدوم و كرّ و فرّ مشتری

كو مزاح گنگلیء سرسری

چونك در ملكش نباشد حبه ای

جز پی گنگل چه جوید جبه ای

در تجارت نیستش سرمایه ای

پس چه شخص زشت او چه سایه ای

مایه در بازار این دنیا زرست

مایه آنجا عشق و دو چشم ِ ترست

هر كه او بی مایه ی بازار رفت

عمر رفت و باز گشت او خام تفت

هی كجا بودی برادر هیچ جا

هی چه پُختی بهر خوردن هیچ با

مشتری شو تا بجنبد دستِ من

لعل زاید معدن آبستِ من

مشتری گر چه كه سُست و باردست

دعوت دین كن كه دعوت واردست

باز پرّان كن حمام روح گیر

در رهِ دعوت طریق نوح گیر

خدمتی می كن برای كردگار

با قبول و ردّ ِ خلقانت چه كار

***

داستان آن شخص کی بر در سرایی نیم شب سحوری میزد همسایه او را گفت کی آخر نیم شبست سحر نیست و دیگر آنک درین سرای کسی نیست بهر کی میزنی، و جواب گفتن مطرب او را

آن یكی میزد سحوری بر دری

درگهی بود و رواق ِ مهتری

نیم شب میزد سحوری را بجد

گفت او را قایلی كای مستمد

اولا وقت سحر زن این سحور

نیمشب نبود گهِ این شرّ و شور

دیگر آنك فهم كن ای بوالهوس

كه درین خانه درون خود هست كس

كس درینجا نیست جز دیو و پری

روزگار خود چه یاوه میبری

بهر گوشی میزنی دف گوش كو

هوش باید تا بداند هوش كو

گفت گفتی بشنو از چاكر جواب

تا نمانی در تحیر و اضطراب

گر چه هست این دم بر ِ تو نیمشب

نزد من نزدیك شد صبح ِ طرب

هر شكستی نزد من پیروز شد

جمله شبها پیش چشمم روز شد

پیش تو خونست آبِ رود نیل

پیش من خون نیست آبست ای نبیل

در حق تو آهنست آن و رخام

پیش داود نبی مومست و رام

پیش تو كه بس گرانست و جماد

مطربست او پیش داود اوستاد

پیش تو آن سنگریزه ساكتست

پیش احمد او فصیح و قانتست

پیش تو استوُن مسجد مُرده ایست

پیش احمد عاشقی دل بُرده ایست

جمله اجزای جهان پیش عوام

مُرده و پیش خدا دانا و رام

وآنچ گفتی كاندرین خانه و سرا

نیست كس چون میزنی این طبل را

بهر حق این خلق زرها می دهند

صد اساس ِ خیر و مسجد می نهند

مال و تن در راهِ حج ِ دور دست

خوش همی بازند چون عشاق ِ مست

هیچ میگویند كآن خانه تهیست

بلک صاحب خانه جان مختبیست

پُر همی بیند سرای دوست را

آنك از نور الهستش ضیا

بس سرای پُر ز جمع و انبهی

پیش چشم ِعاقبت بینان تهی

هر كرا خواهی تو در كعبه بجو

تا بروید در زمان پیش تو رو

صورتی كو فاخر و عالی بود

او ز بیت الله كی خالی بود

او بود حاضر منزه از رتاج

باقی مردم برای احتیاج

هیچ میگویند كین لبیكها

بی ندایی میكنم آخر چر

بلك توفیقی كه لبیك آورد

هست هر لحظه ندائی از احد

من ببو دانم كه این قصر و سرا

بزم جان افتاد و خاكش كیمیا

مسّ خود را بر طریق زیر و بم

تا ابد بر كیمیااش میزنم

تا بجوشد زین چنین ضربِ سحور

در دُر افشانی و بخشایش بحور

خلق در صفّ ِ قتال و كارزار

جان همی بازند بهر كردگار

آن یكی اندر بلاد ایوب وار

و آن دگر در صابری یعقوب وار

صد هزاران خلق تشنه و مستمند

بهر حق از طمع جهدی میكنند

من هم از بهر خداوندِ غفور

میزنم بر در بامیدش سحور

مشتری خواهی كه از وی زر بَری

به ز حق كی باشد ایدل مشتری

میخرد از مالت انبانی نجس

میدهد نور ضمیری مقتبس

میستاند این یخ ِ جسم ِ فنا

می دهد مُلكی برون از وهم ِ ما

میستاند قطره ی چندی ز اشك

میدهد كوثر كه آرد قند رشك

میستاند آهِ پُر سودا و دود

میدهد هر آه را صد جاه سود

بادِ آهی كابر اشكِ چشم راند

مر خلیلی را بدآن اواه خواند

هین درین بازار گرم بی نظیر

كهنها بفروش و ملك نقد بگیر

ور ترا شكی و ریبی ره زند

تاجران ِ انبیا را كن سند

بس كه افزود آن شهنشه بختشان

می نتاند که كشیدن رختشان

***

قصه ی احد احد گفتن بلال در حر حجاز از محبت مصطفی علیه السلام در آن چاشتگاهها کی خواجه اش از تعصب جهود بشاخ خارش می زد پیش آفتاب حجاز، و از زخم خون از تن بلال بر می جوشید ازو احد احد می جست بی قصد، او چنانک از دردمندان دیگر ناله جهد بی قصد، زیرا کی از درد عشق ممتلی بود اهتمام دفع در دخار را مدخل نبود، همچون سحره ی فرعون و جرجیس و غیر هم لایعدو لایحصی

تن فدای خار می كرد آن بلال

خواجه اش می زد برای گوشمال

كه چرا تو یادِ احمد میكنی

بنده ی بد منكر دین منی

می زد اندر آفتابش او بخار

او احد می گفت بهر افتخار

تا كه صدیق آن طرف بر میگذشت

آن احد گفتن بگوش او برفت

چشم او پُر آب شد دل پُرعنا

زان احد می یافت بوی آشنا

بعد از آن خلوت بدیدش پند داد

كز جهودان خفیه می دار اعتقاد

عالم السرّست پنهان دار كام

گفت كردم توبه پیشت ای همام

روز دیگر از پگه صدیق تفت

آن طرف از بهر كاری می برفت

باز احد بشنید و ضرب زخم ِ خار

بر فروزید از دلش سوز و شرار

باز پندش داد باز او توبه كرد

عشق آمد توبه ی او را بخَورد

توبه كردن زین نمط بسیار شد

عاقبت از توبه او بیزار شد

فاش كرد اسپُرد تن را در بلاد

كای محمد ای عدوی توبها

ای تن من وی رگِ من پُر ز تو

توبه را گنجا كجا باشد درو

توبه را زین پس ز دل بیرون كنم

از حیاتِ خلد توبه چون كنم

عشق قهارست و من مقهور عشق

چون شکر شیرین شدم از شور عشق

برگِ كاهم پیش تو ای تند باد

من چه دانم که كجا خواهم فتاد

گر هلالم گر بلالم می دوم

مقتدیء آفتابت می شوم

ماه را با زفتی و زاری چه كار

در پی خورشید پوید سایه وار

با قضا هر كو قراری می دهد

ریش خندِ سبلتِ خود میكند

كاهِ برگی پیش باد آنگه قرار

رستخیزی و آنگهانی عزم كار

گربه در انبانم اندر دستِ عشق

یكدمی بالا و یكدم پستِ عشق

او همی گرداندم بر گردِ سَر

نه بزیر آرام دارم نه زبَر

عاشقان در سیل ِ تند افتاده اند

بر قضای عشق دل بنهاده اند

همچو سنگ آسیا اندر مدار

روز و شب گردان و نالان بی قرار

گردشش بر جوی جویان شاهدست

تا نگوید كس كه آن جو راكدست

گر نمی بینی تو جو را در كمین

گردش دولابِ گردونی ببین

چون قراری نیست گردون را ازو

ای دل اختر وار آرامی مجو

گر زنی در شاخ دستی كی هلد

هر كجا پیوند سازی بُگسلد

گر نمی بینی تو تدویر قدر

در عناصر جوشش و گردش نگر

زآنك گردشهاء آن خاشاك و كف

باشد از غلیان ِ بحر ِ با شرف

بادِ سر گردان ببین اندر خروش

پیش ِ امرش موج ِ دریا بین بجوش

آفتاب و ماه دو گاو خرآس

گِرد می گردند و می دارند پاس

اختران هم خانه خانه میدوند

مركبِ هر سعد و نحسی میشوند

اختران چرخ گر دورند هی

وین حواست كاهلند و سُست پی

اختران ِ چشم و گوش و هوش ما

شب كجااند و ببیداری كجا

گاه در سعد و وصال و دلخوشی

گاه در نحس و فراق و بیهُشی

ماهِ گردون چون درین گردیدنست

گاه تاریك و زمانی روشنست

گه بهار و صیف همچون شهد و شیر

گه سیاستگاه برف و زمهریر

چونك كلیات پیش او چو گوست

سخره و سجده كن ِ چوگان ِ اوست

تو كه یك جزوی دلا زین صد هزار

چون نباشی پیش حکمش بی قرار

چون ستوری باش در حكم امیر

گه در آخر حبس و گاهی در مسیر

چونك بر میخت ببندد بسته باش

چونک بگشاید برو برجسته باش

آفتاب اندر فلك كژ می جهد

در سیه رویی خسوفش می دهد

كز ذنب پرهیز كن هین هوش دار

تا نگردی تو سیه رو دیگ وار

ابر را هم تازیانه ی آتشین

می زنندش کآنچنان رونه چنین

بر فلان وادی ببار این سومبار

گوشمالش می دهد كه گوش دار

عقل ِ تو از آفتابی بیش نیست

اندر آن فكری كه نهی آمد مه ایست

كژ منه ای عقل تو هم گام ِ خویش

تا نیاید آن خسوف رو بپیش

چون گنه كمتر بود نیم آفتاب

منخسف بینی و نیمی نور تاب

كه بقدر جرم می گیرم ترا

این بود تقریر در داد و جزا

خواه نیك و خواه بَد فاش و ستیر

بر همه اشیا سمیعیم و بصیر

زین گذر كن ای پدر نوروز شد

خلق از خلاق خوش پدفوز شد

باز آمد آبِ جان در جوی ما

باز آمد شاه ما در کوی ما

می خرامد بخت و دامن میکشد

نوبت توبه شكستن میزند

توبه را بار دگر سیلاب بُرد

فرصت آمد پاسبانرا خواب بُرد

هر خماری گشت و باده خَورد

رَخت را امشب گرو خواهیم كرد

ز آن شرابِ لعل جان جان فزا

لعل اندر لعل اندر لعل ِ ما

باز خُرّم گشت مجلس دلفروز

خیز و دفع ِ چشم بَد اسپند سوز

نعره ی مستانه خوش می آیدم

تا ابد جانا چنین می بایدم

نك هلالی با بلالی یار شد

زخم ِ خار او را گل و گلنار شد

گر ز زخم خار تن غربال شد

جان و جسمم گلشن ِ اقبال شد

تن بپیش زخم ِ خار آن جهود

جان ِ من مست و خراب آن ودود

بوی جانی سوی جانم می رسد

بوی یار مهربانم می رسد

از سوی معراج آمد مصطفی

بر بلالش حبذا لی حبذا

چونک صدیق از بلال دم درست

این شنید از توبه او دست شست

***

بازگردانیدن ابوبکر واقعه ی بلال را و ظلم جهودان را بروی واحد احد گفتن او و افزون شدن کینه ی جهودان و قصه کردن آن قضیه پیش مصطفی علیه السلام و مشورت در خریدن او از جهودان

بعد از آن صدیق نزد مصطفی

گفت حال آن بلال با وفا

كآن فلك پیمای میمون بال ِ چُست

این زمان در عشق و اندر دام ِ تست

باز ِ سلطانست ز آن جغدان برنج

در حدث مدفون شدست آن زفت گنج

جغدها بر باز استم می كنند

پَرّ و بالش بی گناهی میكنند

جُرم او اینست كو بازست و بس

غیر خوبی جُرم یوسف چیست پس

جُغد را ویرانه باشد زاد و بود

هستشان بر باز از آن خشم ِ جهود

كه چرا می یاد آری ز آن دیار

یا ز قصر و ساعد آن شهریار

در دِه جغدان فضولی می كنی

فتنه و تشویش در می افگنی

مسكن ما را كه شد رشكِ اثیر

تو خرابه خوانی و نام حقیر

شید آوردی كه تا جغدان ِ ما

مر ترا سازند شاه و پیشوا

وهم و سودایی در ایشان می تنی

نام این فردوس ویران می كنی

بر سرت چندان زنیم ای بد صفات

كه بگویی تركِ شید و ترّهات

پیش ِ مشرق چار میخش میكنند

تن برهنه شاخ خارش میزنند

از تنش صد جای خون بر میجهد

او احد میگوید و سر مینهد

پندها دادم كه پنهان داردین

سِرّ بپوشان از جهودان ِ لعین

عاشق است او را قیامت آمدست

تا در توبه برو بسته شدست

عاشقی و توبه با امكان ِ صبر

این محالی باشد ای جان بس سطبر

توبه كِرم و عشق همچون اژدها

توبه وصفِ خلق و آن وصفِ خدا

عشق ز اوصافِ خدای بی نیاز

عاشقی بر غیر او باشد مجاز

زآنك آن حسن زراندود آمدست

ظاهرش نور اندرون دود آمدست

چون رود نور و شود پیدا دخان

بفسرد عشق ِ مجازی آن زمان

وا رود آن حُسن سوی اصل ِ خَود

جسم ماند گنده و رُسوا و بَد

نور مه راجع شود هم سوی ماه

وا رود عكسش ز دیوار سیاه

پس بماند آب و گِل بی آن نگار

گردد آن دیوار بی مه دیووار

قلب را كه زر ز روی او بجَست

بازگشت آن زر بكان ِ خود نشست

پس مس رسوا بماند دود وَش

زو سیه روتر بماند عاشقش

عشق ِ بینایان بود بر كان ِ زر

لاجرم هر روز باشد بیشتر

زآنك كان را در زری نبود شریك

مرحبا ای كان ِ زر لا شكّ فیك

هر كه قلبی را كند انباز ِ كان

وا رود زر تا بكان لامكان

عاشق و معشوق مُرده ز اضطراب

مانده ماضی رفته ز آن گرداب آب

عشق ِ ربّانیست خورشیدِ كمال

امر نور اوست خلقان چون ظلال

مصطفی زین قصه چون خوش بر شِكفت

رغبت افزون گشت او را هم بگفت

مستمع چون یافت همچون مصطفی

هر سر مویش زبانی شد جدا

مصطفی گفتش که اكنون چاره چیست

گفت این بنده مر او را مشتریست

هر بها كه گوید او را می خرم

در زیان و حیفِ ظاهر ننگرم

كو اسیر الله فی الارض آمدست

سخره ی خشم ِعَدوّ الله شدست

***

وصیت کردن مصطفی علیه السلام ابوبکر را کی چون بلال را مشتری می شوی هر آینه ایشان از ستیز برخواهند دربها فزود، مرا درین فضیلت شریک خود کن وکیل من باش و نیم بها از من بستان

مصطفی گفتش كه ای اقبال جو

اندرین من میشوم انباز ِ تو

تو وكیلم باش نیمی بهر من

مشتری شو قبض كن از من ثمَن

گفت صد خدمت كنم رفت آنزمان

سوی خانه ی آن جهودِ بی امان

گفت با خود كز كفِ طفلان گهر

بس توان آسان خریدن ای پدر

عقل و ایمان را ازین طفلان گول

می خرد با مُلك دنیا دیو ِغول

آنچنان زینت دهد مُردار را

كه خرَد زیشان دو صد گلزار را

آنچنان مهتاب بنماید بسِحر

كز خسان صد كیسه برباید بسِحر

انبیاشان تاجری آموختند

پیش ایشان شمع ِ دین افروختند

دیو و غول ساحر از سحر و نبرد

انبیا را در نظرشان زشت كرد

زشت گرداند بجادویی عدو

تا طلاق افتد میان ِ جفت و شو

دیدهاشان را بسحری دوختند

تا چنین جوهر بخس بفروختند

این گهر از هر دو عالم برترست

هین بخر زین طفل ِ جاهل كو خرست

پیش خر خر مُهره و گوهر یكیست

آن اشك را دَر دُر و دریا شكیست

مُنكر بحرست و گوهرهای او

كی بود حیوان دُر و پیرایه جو

در سر حیوان خدا ننهاده است

كو بود در بندِ لعل و دُر پَرست

مر خرانرا هیچ دیدی گوشوار

گوش و هوش ِ خر بود در سبزه زار

أحسن التقویم در والتین بخوان

كه گرامی گوهرست ایدوست جان

أحسن التقویم از عرش او فزون

أحسن التقویم از فکرت برون

گر بگویم قیمت این ممتنع

من بسوزم هم بسوزد مستمع

لب ببند اینجا و خر این سو مران

رفت این صدیق سوی آن خران

حلقه ی در زد چو در را بر گشود

رفت بی خود در سرای آن جهود

بی خود و سر مست و پُر آتش نشست

از دهانش بس كلام سخت جَست

كین ولی الله را چون میزنی

این چه حقدست ای عدو روشنی

گر ترا صدقیست اندر دین خَود

ظلم بر صادق دلت چون میدهد

ای تو در دین جهودی ماده ای

كین گمان داری تو بر شهزاده ای

در همه ز آئینه ی كژ ساز خَود

منگر ای مردودِ نفرین ِ ابد

آنچ آن دم از لبِ صدیق جَست

گر بگویم گم كنی تو پای و دست

آن ینابیع الحكم همچون فرات

از دهان او دوان از بی جهات

همچو از سنگی كه آبی شد روان

نه ز پهلو مایه دارد نه از میان

اسپر خود كرده حق آن سنگ را

بر گشاده آبِ مینا رنگ را

همچنانك از چشمه ی چشم ِ تو نور

او روان كردست بی بُخل و فتور

نه ز پیه آن مایه دارد نه ز پوست

روی پوشی كرد در ایجادِ دوست

در خلای گوش بادِ جاذبش

مدركِ صدق ِ كلام و كاذبش

این چه بادست اندر آن خُرد استخوان

كه پذیرد حرف و صوتِ قصه خوان

استخوان و باد رو پوشست و بَس

در دو عالم غیر یزدان نیست كس

مُستمع او قایل او بی احتجاب

زآنك الادنان من الرأس ای مثاب

گفت رحمت گر همی آید برو

زر بده بستانش ای اكرام خو

از منش وآخر چو میسوزد دلت

بی مؤنت حل نگردد مشكلت

گفت صد خدمت كنم پانصد سجود

بنده ای دارم نكو لیكن جهود

تن سپید و دل سیاهستش بگیر

در عوض دِه تن سیاه و دل مُنیر

پس فرستاد و بیآورد آن همام

بود الحق سخت زیبا آن غلام

آنچنانك ماند حیران آن جهود

آن دل چون سنگش از جا رفت زود

حالت صورت پرستان این بود

سنگشان از صورتی مومین بود

باز كرد استیزه و راضی نشد

كه برین افزون بده بی هیچ بُد

یك نصاب نقره هم بر وی فزود

تا كه راضی گشت حرص آن جهود

***

خندیدن جهود و پنداشتن كی صدیق مغبونست درین عقد

قهقهه زد آن جهودِ سنگ دل

از سر افسوس و طنز و غشّ و غل

گفت صدیقش كه این خنده چه بود

در جواب پرسش او خنده فزود

گفت اگر ِجدّت نبودی و غرام

در خریداری این اسود غلام

من ز استیزه نمی جوشیدمی

خود بعُشر اینش بفروشیدمی

كو بنزد من نیرزد نیم دانگ

تو گران كردی بهایش را ببانگ

پس جوابش داد صدیق ای غبی

گوهری دادی بجوزی چون صبی

كو بنزد من همی ارزد دو كون

من بجانش ناظرستم تو بلون

زرّ سرخست او سیه تاب آمده

از برای رشكِ این احمق كده

دیده ی این هفت رنگِ جسمها

درنیابد زین نقاب آن روح را

گر مكیسی كردیی در بیع بیش

دادمی من جمله ملك و مال ِ خویش

ور مكاس افزودیی من ز اهتمام

دامنی زر كردمی از غیر وام

سهل دادی زآنك ارزان یافتی

در ندیدی حقه را نشكافتی

حقه ی سربسته جهل ِ تو بداد

زود بینی كه چه غبنت اوفتاد

حقه ی پُر لعل را دادی بباد

همچو زنگی در سیه رویی تو شاد

عاقبت واحسرتا گویی بسی

بخت و دولت را فروشد خود كسی

بخت با جامه ی غلامانه رسید

چشم بَد بختت بجز ظاهر ندید

او نمودت بندگیء خویشتن

خوی زشتت كرد با او مَكر و فن

این سیه اسرار ِتن اسپید را

بُت پرستانه بگیر ای ژاژخا

این ترا و آن مرا بُردیم سود

هین لكم دینٌ وَ لِی دِینِ ای جهود

خود سزای بُت پرستان این بود

جُلش اطلس اسپ او چوبین بود

همچو گور ِ كافران پُر دود و نار

وز برون بَر بسته صد نقش و نگار

همچو مال ظالمان بیرون جمال

و ز درونش خون ِ مظلوم و وبال

چون منافق از بُرون صوم و صلات

و ز درون خاكِ سیاه بی نبات

همچو ابری خالیی پُر قرّ و قر

نه درو نفع ِ زمین نه قوت بر

همچو وعده ی مكر و گفتار دروغ

آخرش رسوا و اول با فروغ

بعد از آن بگرفت او دستِ بلال

آن ز زخم ضرس ِ محنت چون خلال

شد خلالی در دهانی راه یافت

جانب شیرین زبانی می شتافت

چون بدید آن خسته روی مصطفی

خرَ مغشیا ً فتاد او بر قفا

تا بدیری بی خود و بی خویش ماند

چون بهوش آمد ز شادی اشك راند

مصطفی اش در كنار خود كشید

كس چه داند بخششی كو را رسید

چون بود مسّی كه بر اكسیر زد

مفلسی بر گنج پُر تو فیر زد

ماهی پژمرده در بحر اوفتاد

کاروان ِ گم شده زد بر رشاد

آن خطاباتی كه گفت آن دَم نبی

گر زند بر شب بر آید از شبی

روز ِروشن گردد آن شب چون صباح

من نتانم باز گفت آن اصطلاح

خود تو دانی كآفتاب در حمَل

تا چه گوید با نبات و با دقل

خود تو دانی كه آن آبِ زلال

می چه گوید با ریاحین و نهال

صنع حق با جمله اجزای جهان

چون دم و حرفست از افسونگران

جذبِ یزدان با اثرها و سبب

صد سخن گوید نهان بی حرف و لب

نه كه تأثیر از قدر معمول نیست

لیك تأثیرش ازو معقول نیست

چون مقلد بود عقل اندر اصول

دان مقلد در فروعش ای فضول

گر بپرسد عقل چون باشد مرام

گو چنانك تو ندانی والسلام

***

معاتبه ی مصطفی علیه السلام با ابوبکر کی ترا وصیت کردم کی بشرکت من بخر تو چرا بهر خود تنها خریدی و عذر او

گفت ای صدیق آخر گفتمت

كه مرا انباز كن در مكرمت

گفت ما دو بندگان ِ كوی تو

كردمش آزاد من بر روی تو

تو مرا می دار بنده و یار ِغار

هیچ آزادی نخواهم زینهار

كه مرا از بندگیت آزادیست

بی تو بر من محنت و بیدادیست

ای جهانرا زنده كرده ز اصطفا

خاص كرده عام را خاصه مرا

خوابها می دید جانم در شباب

كه سلامم كرد قرص ِ آفتاب

از زمینم بر كشید او بر سما

همره او گشته بودم ز ارتقا

گفتم این ماخولیا بود و محال

هیچ گردد مستحیلی وصفِ حال

چون ترا دیدم بدیدم خویش را

آفرین آن آینه ی خوش كیش را

چون ترا دیدم محالم حال شد

جان من مستغرق اجلال شد

چون ترا دیدم من ای روح البلاد

مهر ِ این خورشید از چشمم فتاد

گشت عالی همت از تو چشم ِ من

جز بخواری ننگرد اندر چمن

نور جُستم خود بدیدم نور ِ نور

حور جُستم خود بدیدم رشكِ حور

یوسفی جُستم لطیف و سیم تن

یوسفستانی بدیدم در تو من

در پی جنت بُدَم در جست و جو

جنتی بنمود از هر جزو تو

هست این نسبت بمن مدح و ثنا

هست این نسبت بتو قدح و هجا

همچو مدح ِ مردِ چوپان سلیم

مر خدا را پیش موسیء كلیم

كه بجویم اشپشت شیرت دهم

چارقت دوزم و پیشت نهم

قدح ِ او را حق بمدحی بر گرفت

گر تو هم رحمت كنی نبود شگفت

رحم فرما بر قصور فهمها

ای ورای عقلها و وهمها

ایها العشاق اقبال ِ جدید

از جهان كهنه ای نوکن رسید

زآن جهان كو چاره ی بیچاره جوست

صد هزاران نادره ی دنیا دروست

ابشرو ایا قوم إذ جاء الفرج

افرحوا یا قوم قد زال الحرج

آفتابی رفت در كازه ی هلال

در تقاضا كه أرحنا یا بلال

زیر لب می گفتی از بیم ِ عدو

كوری او بر مناره رو بگو

میدمد در گوش ِ هر غمگین بشیر

خیز ای مُدبر رهِ اقبال گیر

ای درین حبس و درین گند و شپش

هین كه تا كس نشنود رستی خمش

چون كنی خامُش كنون ای یار من

كز بُن هر مو بر آمد طبل زن

آنچنان كر شد عدوی رشك خو

گوید این چندین دُهل را بانگ كو

میزند بر روش ریحان كه طریست

او ز كوری گوید این آسیب چیست

می شكنجد حور دستش می كِشد

كور حیران كز چه دردم می كند

این كشاكش چیست بر دست و تنم

خفته ام بُگذار تا خوابی كنم

آنك در خوابش همی جویی ویست

چشم بُگشا كآن مَه نیكو پیست

ز آن بلاها بر عزیزان بیش بود

كآن تجمش یار با خوبان فزود

لاغ با خوبان كند در هر رهی

نیز كوران را بشوراند گهی

خویش را یكدَم بدین كوران دهد

تا غریو از كوی كوران برجهد

***

قصه ی هلال كی بنده ی مخلص بود خدای را صاحب بصیرت بی تقلید، پنهان شده در بندگی مخلوقان جهت مصلحت نه از عجز چنانك لقمان و یوسف از روی ظاهر و غیر ایشان بنده ی سایش بود امیری را و آن امیر مسلمان بود اما كور

داند اعمی كه مادری دارد — لیك چونی بوهم درنآرد

اگر با این دانش تعظیم این مادر كند ممكن بود كی از عمی خلاص یابد كی اراد الله بعبد خیرا فتح عینی قلبه لیبصره بهما الغی

چون شنیدی بعضی اوصافِ بلال

بشنو اكنون قصه ی ضعفِ هلال

از بلال او پیش بود اندر روش

خوی بَد را بیش كرده بد كشش

نه چو تو پس رو كه هر دم پس تری

سوی سنگی میروی از گوهری

آنچنان كآن خواجه را مهمان رسید

خواجه از ایام و سالش بر رسید

گفت عمرت چند سالست ای پسر

باز گو و در مدُزد و بر شمر

گفت هجده هفده یا خود شانزده

یا که پانزده ای برادر خوانده

گفت واپس واپس ای خیره سرت

باز می رو تا بکس مادرت

***

حكایت در تقریر همین سخن

آن یكی اسپی طلب كرد از امیر

گفت رو آن اسپ اشهب را بگیر

گفت آنرا من نخواهم گفت چون

گفت او واپس روست و بس حرون

سخت پس پس میرود او سوی بُن

گفت دمش را بسوی خانه كن

دُمّ این استور ِ نفست شهوتست

زین سبب پس پس رود آن خود پَرست

شهوتِ او را كه دُم آمد ز بُن

ای مبدل شهوت عقبیش ُكن

چون ببندی شهوتش را از رغیف

سر ُكند آن شهوت از عقل ِ شریف

همچو شاخی كه ببُری از درخت

سر كند قوّت ز شاخ نیكبخت

چونك كردی دُمّ ِ او را آن طرف

گر رود پس پس رود تا مكتنف

حبذا اسپان ِ رام پیش رو

نه سپس رو نه حرونی را گرو

گرم رو چون جسم ِ موسی كلیم

تا ببحرینش چو پهنای گلیم

هست هفصد ساله راهِ آن حقب

كه بكرد او عزم در سیران حبّ

همتِ سیر ِ تنش چون این بود

سیر جانش تا بعلیین بود

شهسواران در سباقت تاختند

خر بطان در پایگه انداختند

***

مثل

آنچنانك كاروانی می رسید

در دهی آمد دری را باز دید

آن یكی گفت اندرین برد العجوز

تا بیندازیم اینجا چند روز

بانگ آمد نه بینداز از برون

و آنگهانی اندرآ تو اندرون

هم بُرون افگن هر آنچ افكندنیست

در میآ با آن كه این مجلس سنیست

بُد هلال استاد دل جان روشنی

سایس و بنده ی امیر ِمؤمنی

سایسی كردی در آخر آن غلام

لیك سلطان ِ سلاطین بنده نام

آن امیر از حال ِ بنده بی خبر

كه نبودش جز بلیسانه نظر

آب و گِل میدید و در وی گنج نه

پنج و شش میدید و اصل پنج نه

رنگ طین پیدا و نور دین نهان

هر پیمبر این چنین بُد در جهان

آن مناره دید و در وی مرغ نی

بر مناره شاه بازی پُر فنی

و آن دوم می دید مرغی پَر زنی

لیك مویی اندر دهان ِ مرغ نی

وآنك او ینظر بنور الله بوَد

هم ز مرغ و هم ز مو آگاه بوَد

گفت آخر چشم سوی موی نه

تا نبینی مو بنگشاید گره

آن یكی گِل دید نقشین در وحل

و آن دگر گِل دید پُر علم و عمل

تن مناره ی علم و طاعت همچو مرغ

خواه سیصد مرغ گیر و یا دو مرغ

مردِ اوسط مرغ بینست او و بَس

غیر مرغی می نبیند پیش و پس

موی آن نوریست پنهان آن ِ مرغ

كه بدآن پایند باشد جان ِ مرغ

مرغ كان مویست در منقار ِ او

هیچ عاریت نباشد كار ِ او

علم ِ او از جان ِ او جوشد مُدام

پیش او نه مستعار آمد نه وام

***

رنجور شدن این هلال و بی خبری خواجه ی او از رنجوری او از تحقیر و ناشناخت، و واقف شدن دل مصطفی علیه السلام از رنجوری و حال او و افتقاد و عیادت رسول علیه السلام این هلال را

از قضا رنجور و ناقص شد هلال

مصطفی را وحی شد غمّاز ِحال

بُد ز رنجوریش خواجه ش بیخبر

كه بَر او بُد كساد و بیخطر

خفته نه روز اندر آخر محسنی

هیچ كس از حال او آگاه نی

آنك كس بود و شهنشاهِ كسان

عقل ِ صد چون قلزمش هر جا رسان

وحیش آمد رحم ِ حق غمخوار شد

كه فلان مشتاق تو بیمار شد

مصطفی بهر هلال با شرف

رفت از بهر عیادت آن طرف

در پی خورشیدِ وحی آن مه دوان

و آن صحابه در پیش چون اختران

ماه میگوید كه اصحابی نجوم

للسری قدوه و للطاغی رجوم

میر را گفتند كآن سلطان رسید

او ز شادی بی دل و جان برجهید

بر گمان ِ آن ز شادی زد دو دست

كآن شهنشه بهر ِ آن میر آمدست

چون فرود آمد ز غرفه آن امیر

جان همی افشاند پا مزد بشیر

پس زمین بوس و سلام آورد او

كرد رُخ را از طرب چون وَرد او

گفت بسم الله مشرف كن وطن

تا كه فردوسی شود این انجمن

تا فزاید قصر من بر آسمان

كه بدیدم قطب دوران ِ زمان

گفتش از بهر عتاب آن محترم

من برای دیدن تو نآمدم

گفت روحم آن ِ تو خود روح چیست

هین بفرما كین تجشم بهر كیست

تا شوم من خاكِ پای آن كسی

كه بباغ لطفِ تستش مغرسی

پس بگفتش كآن هلال ِعرش كو

همچو مهتاب از تواضع فرش كو

آن شهی در بندگی پنهان شده

بهر جاسوسی بدنیا آمده

تو مگو كو بنده و آخرچی ماست

این بدان كه گنج در ویرانهاست

ای عجب چونست از سقم آن هلال

كه هزاران بدر هستش پایمال

گفت از رنجش مرا آگاه نیست

لیك روزی چند بر درگاه نیست

صحبت او با ستور و استرست

سایس است و منزلش این آخرست

***

درآمدن مصطفی علیه السلام از بهر عیادت هلال در ستورگاه آن امیر و نواختن مصطفی هلال را رضی الله عنه

رفت پیغمبر برغبت بهر او

اندر آخر و آمد اندر جستجو

بوی پیغمبر ببُرد آن شیر نر

همچنانك بوی یوسف را پدر

موجب ایمان نباشد معجزات

بوی جنسیت كند جذب صفات

معجزات از بهر ِ قهر ِ دشمنست

بوی جنسیت پی دل بُردنست

قهر گردد دشمن اما دوست نی

دوست كی گردد ببسته گردنی

اندر آمد او ز خواب از بوی او

گفت سرگین دان درون زینگونه بو

از میان پای استوران بدید

دامن پاك رسول بی ندید

پس ز كنج آخر آمد غژغژان

روی بر پایش نهاد آن پهلوان

پس پیمبر روی بر رویش نهاد

بر سر و بر چشم و رویش بوسه داد

گفت یار با چه پنهان گوهری

ای غریبِ عرش چونی خوشتری

گفت چون باشد خود آن شوریده خواب

كه درآید در دهانش آفتاب

چون بود آن تشنه ای كو گِل چرد

آب بر سر بنهدش خوش میبرد

***

در بیان آنك مصطفی علیه السلام شنید كی عیسی علیه السلام بر روی آب رفت فرمود لو ازداد یقینه َلمشی عَلی الهواء

همچو عیسی بر سرش گیرد فرات

كایمنی از غرقه در آبِ حیات

گفت احمد گر یقینش افزون بُدی

خود هوایش مركب و مأمون بُدی

همچو من كه بر هوا راكب شدم

در شب معراج مستصحب شدم

گفت چون باشد سگِ كور پلید

جَست او از خواب و خود را شیر دید

نه چنان شیری كه كس تیرش زند

بل ز بیمش تیغ و پیكان بشكند

كور بر اشكم رونده همچو مار

چشمها بگشاد در باغ و بهار

چون بود آن چون كه از چونی رهید

در حیاتستان بی چونی رسید

گشت چونی بخش اندر لامكان

گردِ خوانش جمله چونها چون سگان

او ز بی چونی دهدشان استخوان

در جنابت تن زن این سوره مخوان

تا ز چونی غسل نآری تو تمام

هین برین مَصحف منه كف ای غلام

گر پلیدم ور نظیفم ای شهان

این نخوانم پس چه خوانم در جهان

تو مرا گویی كه از بهر ثواب

غسل ناكرده مرو در حوض آب

از برون حوض غیر خاك نیست

هر که او در حوض ناید پاك نیست

گر نباشد آبها را این كرم

كو پذیرد مر خبث را دم بدم

وای بر مشتاق و بر اومیدِ او

حسرتا بر حسرتِ جاوید او

آب دارد صد كرم صد احتشام

كه پلیدان را پذیرد والسلام

ای ضیاء الحق حسام الدین كه نور

پاسبان تست از شرّ الطیور

پاسبان تست نور و ارتقاش

ای تو خورشیدِ مستر از خفاش

چیست پرده پیش ِ روی آفتاب

جز فزونیء شعشعه و تیزیء تاب

پرده ی خورشید هم نور ربست

بی نصیب از وی خفاشست و شبست

هر دو چون در بُعد و پرده مانده اند

یا سیه رو یا فسُرده مانده اند

چون نبشتی بعضی از قصه ی هلال

داستان بدر آر اندر مقال

آن هلال و بدر دارند اتحاد

از دوی دورند و از نقص و فساد

آن هلال از نقص در باطن بَریست

او بظاهر نقص ِ تدریج آوریست

درس گوید شب بشب تدریج را

در تأنی بر دهد تفریج را

در تأنی گوید ای عجّول ِ خام

پایه پایه بر توان رفتن ببام

دیگ را تدریج و استادانه جوش

كار نآید قلیه ی دیوانه جوش

حق نه قادر بود بر خلق فلك

در یكی لحظه بكن بی هیچ شك

پس چرا شش روز آنرا در كشید

كل یوم الف عام ای مستفید

خلقت طفل از چه اندر نُه مَه است

زآنك تدریج از شعار آن شه است

خلقت آدم چرا چل صبح بود

اندر آن گل اندک اندک میفزود

نه چو تو ای خام كاكنون تاختی

طفلی و خود را تو شیخی ساختی

بر دویدی چون كدو فوق ِ همه

كو ترا پای جهاد و ملحمه

تكیه كردی بر درختان و جدار

بر شدی ای أقرعك هم قرع وار

اول ارشد مركبت سرو سهی

لیك آخر خشک و بی مغزی تهی

رنگِ سبزت زرد شد ای قرع زود

زآنك از گلگونه بود اصلی نبود

***

داستان آن عجوزه کی روی زشت خویشتن را جندره و گلگونه میساخت و ساخته نمی شد و پذیرا نمی آمد

بود كمپیری نود ساله كلان

پُر تشنج روی و رنگش زعفران

چون سر سفره رُخ ِ او توی توی

لیك در وی بود مانده عشق ِ شوی

ریخت دندانهاش و مو چون شیر شد

قد كمان و هر حِسش تغییر شد

عشق شوی و شهوت و حرصش تمام

عشق صید و پاره پاره گشته دام

مرغ بی هنگام و راهِ بی رَهی

آتشی پُر در بُن دیگِ تهی

عاشق ِ میدان و اسپ و پای نی

عاشق زمر و لب و سرنای نی

حرص در پیری جهودان را مباد

ای شقیی كه خداش این حرص داد

ریخت دندانهاء سگ چون پیر شد

تركِ مردم كرد و سرگین گیر شد

این سگان ِ شصت ساله را نگر

هر دمی دندان ِ سگشان تیزتر

پیرسگ را ریخت پشم از پوستین

این سگان ِ پیر ِ اطلس پوش بین

عشقشان و حرصشان در فرج و زَر

دم بدم چون نسل سگ بین بیشتر

اینچنین عمری كه مایه ی دوزخست

مر قصابان غضب را مسخ است

چون بگویندش كه عمر تو دراز

میشود دلخوش دهانش از خنده باز

این چنین نفرین دعا پندارد او

چشم نگشاید سری برنآرد او

گر بدیدی یك سر موی از معاد

اوش گفتی این چنین عمر ِ تو باد

داستان آن درویش کی آن گیلانی را دعا کرد کی خدا ترا بسلامت بخان و مان بازرساند

گفت یكروزی بخواجه ی گیلیی

نان پرستی نر گدا زنبیلیی

چون ستد زو نان بگفت ایمستعان

خوش بخان و مان ِ خود بازش رسان

گفت اگر آنست كه من دیده ام

حق ترا آنجا رساند ای دژم

هر محدّث را خسان بَد دل كنند

حرفش ار عالی بود نازل كند

زآنك قدر مُستمع آمد نبا

بر قدِ خواجه بُرَد درزی قبا

***

صفت آن عجوزه

چونك مجلس بی چنین پیغاره نیست

از حدیثِ پست و نازل چاره نیست

واستان هین این سخن را از گرو

سوی افسانه ی عجوزه باز رو

چون مُسن گشت و درین ره نیست مَرد

تو بنه نامش عجوز ِ سال خَورد

نه مرورا رأس مال و پایه ای

نه پذیرای قبول مایه ای

نه دهنده نه پذیرنده ی خوشی

نه درو معنی و نه معنی كشی

نه زبان نه گوش نه عقل و بصر

نه هُش و نه بیهُشی و نه فكر

نه نیاز و نه جمالی بهر ناز

تو بتویش گنده مانند پیاز

نه رهی بُبریده او نه پای راه

نه تبش آن قحبه را نه سوز و آه

***

قصه ی درویش کی از آن خانه هر چه می خواست میگفت نیست

سایلی آمد بسوی خانه ای

خشك نانه خواست یا تر نانه ای

گفت صاحبخانه نان اینجا كجاست

خیره کی این دكان نانباست

گفت پاره ای آرد دِه ای كدخدا

گفت پنداریكه هست این آسیا

گفت باری آب دِه از مكرعه

گفت آخر نیست جویا مشرعه

هر چه او درخواست از نان تا سبوس

چربكی میگفت و میكردش فسوس

آن گدا در رفت و دامن بركشید

اندر آن خانه بحسبت خواست رید

گفت هی هی گفت تن زن ای دژم

تا درین ویرانه خود فارغ كنم

چون درینجا نیست وجه زیستن

بر چنین خانه بباید ریستن

چون نه ای بازی كه گیری تو شكار

دست آموز ِ شكار ِ شهریار

نیستی طاوس با صد نقش بند

كه بنقشت چشمها روشن كنند

هم نه ای طوطی كه چون قندت دهند

گوش سوی گفت شیرینت نهند

هم نه ای بلبل كه عاشق وار زار

خوش بنالی در چمن یا لاله زار

هم نه ای هُدهُد كه پیكیها كنی

نی چو لكلك كه وطن بالا كنی

در چه کاری تو و بهر چت خرند

تو چه مرغی و ترا با چه خورند

زین دكان ِ با مكاسان برترآ

تا دكان ِ فضل کالله اشتری

كاله ای كه هیچ خلقش ننگرید

از خلاقت آن كریم آنرا خرید

هیچ قلبی پیش او مردود نیست

زآنك قصدش از خریدن سود نیست

***

رجوع بداستان آن كمپیر

چون عروسی خواست رفتن آن خریف

موی ابرو پاك کرد آن مستخیف

پیش رو آیینه بگرفت آن عجوز

تا بیآراید رُخ و رُخسار و پوز

چند ُگلگونه بمالید از بطر

سفره ی رویش نشد پوشیده تر

عشرهاء مصحف از جا می برید

می بچفسانید بر رو آن پلید

تا كه سفره ی روی او پنهان شود

تا نگین ِحلقه ی خوبان شود

عشرها بر روی هر جا می نهاد

چونك بر می بست چادر می فتاد

باز او آن عشرها را با خدو

می بچفسانید بر اطرافِ رو

باز چادر راست كردی آن نگین

عشرها افتادی از رو بر زمین

چون بسی می كرد فن وآن می فتاد

گفت صد لعنت بر آن ابلیس باد

شد مُصوّر آن زمان ابلیس زود

گفت ای قحبه ی قدید بی ورود

من همه عمر این نیندیشیده ام

نه ز جز تو قحبه ای این دیده ام

تخم ِ نادر در فضیحت كاشتی

در جهان تو مصحفی نگذاشتی

صد بلیسی تو خمیس اندر خمیس

تركِ من گوی ای عجوزه ی دردبیس

چند دزدی عشر از امّ الكتیب

تا شود رویت ملوّن همچو سیب

چند دزدی حرفِ مردان خدا

تا فروشی و ستانی مرحبا

رنگ بربسته ترا گلگون نكرد

شاخ بر بسته فن عرجون نكرد

عاقبت چون چادر مرگت رسد

از رُخت این عشرها اندر فتد

چونك آید خیز خیز آن رحیل

گم شود ز آن پس فنون قال و قیل

عالم ِ خاموشی آید پیش بیست

وای آنك در درون انسیش نیست

صیقلی كن یك دو روزی سینه را

دفتر خود ساز آن آیینه را

كه ز سایه ی یوسفِ صاحب قران

شد زلیخای عجوز از سر جوان

می شود مبدل بخورشید تموز

آن مزاج بارد برد العجوز

میشود مبدل بسوز ِ مریمی

شاخ ِ لب خشكی بنخلی خرّمی

ای عجوزه چند كوشی با قضا

نقد جو اكنون رها كن ما مضی

چون رُخت را نیست در خوبی امید

خواه گلگونه نه و خواهی مداد

***

حكایت آن رنجور كی طبیب درو امید صحت ندید

آن یكی رنجور شد سوی طبیب

گفت نبضم را فرو بین ای لبیب

که ز نبض آگه شوی بر حال دل

كه رگ دستست با دل متصل

چونك دل غیبست خواهی زو مثال

زو بجو كه با دلستش اتصال

باد پنهانست از چشم ای امین

در غبار و جنبش برگش ببین

كز یمینست آن وَزان یا از شمال

جنبش بَرگت بگوید وصفِ حال

مستی دل را نمی دانی كه كو

وصف او از نرگس مخمور جو

چو ز ذات حق بعیدی وصفِ ذات

باز دانی از رسول و معجزات

معجزاتی و كراماتی خفی

بر زند بر دل ز پیران ِ صفی

كه درونشان صد قیامت نقد هست

كمترین آنك شود همسایه مست

پس جلیس الله گشت آن نیكبخت

كه بپهلوی سعیدی بُرد رخت

معجزی كآن بر جمادی زد اثر

یا عصا یا بحر یا شق القمر

گر اثر بر جان زند بی واسطه

متصل گردد بپنهان رابطه

بر جمادات آن اثرها عاریه ست

آن پی روح خوش متواریه ست

تا از آن جامد اثر گیرد ضمیر

حبّذا نان بی هیولای خمیر

حبذا خوان ِ مسیحی بی كمی

حبذا بی باغ میوه ی مریمی

بَر زند از جان كامل ِ معجزات

بر ضمیر ِ جان طالب چون حیات

معجزه بحرست و ناقص مرغ ِ خاك

مرغ آبی در وی ایمن از هلاک

عجز بخش ِ جان ِ هر نامحرمی

لیك قدرت بخش ِجان همدمی

چون نیابی این سعادت در ضمیر

پس ز ظاهر هر دم استدلال گیر

كه اثرها بر مشاعر ظاهرست

وین اثرها از مؤثر مُخبرست

هست پنهان معنی هر دارویی

همچو سحر و صنعت هر جادوی

چون نظر در فعل و آثارش كنی

گر چه پنهانست اظهارش كنی

قوتی كآن اندرونش مضمرست

چون بفعل آید عیان و مظهرست

چون بآثار این همه پیدا شدت

چون نشد پیدا ز تأثیر ایزدت

این سببها و اثرها مغز و پوست

چون بخوبی جملگی آثار اوست

دوست گیری چیزها را از اثر

پس چرا ز آثار بخشی بی خبر

از خیالی دوست گیری خلق را

چون نگیری شاهِ غرب و شرق را

این سخن پایان ندارد ای قباد

حرص ِ ما را اندرین پایان مباد

***

رجوع بقصه ی رنجور

باز گرد و قصه ی رنجور گو

با طبیبِ آگه ستارخو

نبض او بگرفت و واقف شد ز حال

كه امیدِ صحتِ او بُد محال

گفت هر چت دل بخواهد آن بكن

تا رود از جسمت این رنج ِ كهُن

هر چه خواهد خاطر ِتو وامگیر

تا نگردد صبر و پرهیزت زحیر

صبر و پرهیز این مرض را دان زیان

هر چه خواهد دل در آرش در میان

این چنین رنجور را گفت ای عمه

حق تعالی ِاعْمَلُوا ما شئتم

گفت رو هین خیر بادت جان ِعمّ

من تماشای لبِ جو میروم

بر مُراد دل همی گشت او بر آب

تا كه صحت را بیابد فتح ِ باب

بر لب جو صوفیی بنشسته بود

دست و رو می شست و پاكی میفزود

او قفااش دید چون تخیلیی

كرد او را آرزوی سیلیی

بر قفای صوفی آن حمزه پرَست

راست می كرد از برای صفع دست

كآرزو را گر نرانم تا رود

آن طبیبم گفت كآن علت شود

سیلیش اندر بَرَم در معركه

زآنك لا تلقوا بایدی تهلكه

تهلكه ست این صبر و پرهیز ای فلان

خوش بكوبش تن مزن چون دیگران

چون زدش یک سیلی برآمد یک طراق

گفت صوفی هی هی ای قوّاد عاق

خواست صوفی تا دو سه مُشتش زند

سبلت و ریشش یكایك بر كند

خلق رنجور دِق و بیچاره اند

و ز خِداع دیو سیلی باره اند

جمله در ایذای بی جرمان حریص

در قفای همدگر جویان نقیص

ای زننده بی گناهانرا قفا

در قفای خود نمی بینی جزا

ای هوا را طبّ ِ خود پنداشته

بر ضعیفان صفع را بگماشته

بر تو خندید آنك گفتت این دواست

اوست كآدم را بگندم رهنماست

كه خورید این دانه ای دو مستعین

بهر دارو تا تكونا خالدین

اوش لغزانید و او را زد قفا

آن قفا واگشت و گشت این را جزا

اوش لغزانید سخت اندر زلق

لیك پشت و دستگیرش بود حق

كوه بود آدم اگر پُر مار شد

كان ِ تریاقست و بی اضرار شد

تو كه تریاقی نداری ذره ای

از خلاص ِ خود چرایی غره ای

آن توكل كو خلیلانه تو را

و آن كرامت چون كلیمت از كجا

تا نبُرّد تیغت اسماعیل را

تا كنی شه راه قعر ِ نیل را

گر سعیدی از مناره افتید

بادش اندر جامه افتاد و رهید

چون یقینت نیست آن نخت ای حسن

تو چرا بر باد دادی خویشتن

زین مناره صد هزاران همچو عاد

در فتادند و سر و سر باد داد

سرنگون افتادگان را زین منار

می نگر تو صد هزار اندر هزار

تو رَسَن بازی نمیدانی یقین

شكر پاها گوی و میرو بر زمین

پر مساز از كاغذ و از كه مَپر

كه در آن سودا بسی رفتست سر

گر چه آن صوفی پُر آتش شد ز خشم

لیك او بر عاقبت انداخت چشم

اول صف بر كسی ماند بكام

كو نگیرد دانه بیند بندِ دام

حبذا دو چشم ِ پایان بین ِ راد

كه نگه دارند دین را از فساد

آن ز پایان دید احمد بود كو

دید دوزخ را همینجا مو بمو

دید عرش و كرسی و جنات را

تا درید او پرده ی غفلات را

گر همی خواهی سلامت از ضرر

چشم ز اول بند و پایان را نگر

تا عدمها را ببینی جمله هست

هستها را بنگری محسوس پست

این ببین باری كه هر كش عقل هست

روز و شب در جستجوی نیستست

در گدایی طالب جودی كه نیست

بر دكانها طالب سودی كه نیست

در مزارع طالب دخلی كه نیست

در مغارس طالب نخلی كه نیست

در مدارس طالب علمی كه نیست

در صوامع طالب حلمی كه نیست

هستها را سوی پس افكنده اند

نیستها را طالبند و بنده اند

زآنك كان و مخزن صنع ِ خدا

نیست غیر نیستی در انجلا

پیش ازین رمزی بگفتستیم ازین

این و آنرا تو یكی بین دو مبین

گفته شد كه هر صناعت گر كه رُست

در صناعت جایگاه نیست جُست

جُست بنا موضعی ناساخته

گشته ویران سقفها انداخته

جُست سقا كوزه ای كش آب نیست

وآن دروگر خانه ای كش باب نیست

وقتِ صید اندر عدم بد حمله شان

از عدم آنگه گریزان جمله شان

چون امیدت لاست زو پرهیز چیست

با انیس طمع خود استیز چیست

چون انیس ِ طمع تو آن نیستیست

از فنا و نیست این پرهیز چیست

گر انیس لانه ای ای جان بسر

در كمین لا چرایی منتظر

زآنك داری جمله دل بَر كنده ای

شست دل در بحر ِ لا افكنده ای

پس گریز از چیست زین بحر ِ مراد

كه بشستت صد هزاران صید داد

از چه نام برگ را كردی تو مرگ

جادوی دان كه نمودت مرگ برگ

هر دو چشمت بست سحر ِ صنعتش

تا كه جانرا در چه آمد رغبتش

در خیال او ز مكر كردگار

جمله صحرا فوق ِ چَه زهرست و مار

لاجرم چَه را پناهی ساختست

تا كه مرگ او را بچاه انداختست

آنچ گفتم از غلطهات ای عزیز

هم برین بشنو دم عطار نیز

***

قصه ی سلطان محمود و غلام هندو

رحمة الله علیه گفته است

ذكر شه محمود غازی سفته است

كز غزای هند پیش ِ آن هُمام

در غنیمت اوفتادش یك غلام

پس خلیفه ش كرد و بر تختش نشاند

بر سپه بُگزیدش و فرزند خواند

طول و عرض و وصفِ قصه تو بتو

در كلام آن بزرگِ دین بجو

حاصل آن كودك برین تخت نضار

شسته پهلوی قبادِ شهریار

گریه کردی اشك میراندی بسوز

گفت شه او را كه ای پیروز روز

از چه گریی دولتت شد ناگوار

فوق ِ افلاكی قرین ِ شهریار

تو برین تخت و وزیران و سپاه

پیش تختت صف زده چون نجم و ماه

گفت كودك گریه ام زآنست زار

كه مرا مادر در آن شهر و دیار

از توم تهدید كردی هر زمان

بینمت در دستِ محمود ارسلان

پس پدر مر مادرم را در جواب

جنگ كردی كین چه خشمست و عذاب

می نیابی هیچ نفرینی دگر

زین چنین نفرین مُهلك سهل تر

سخت بی رحمی و بس سنگین دلی

كه بصد شمشیر او را قاتلی

من ز گفتِ هر دو حیران گشتمی

در دل افتادی مرا بیم و غمی

تا چه دوزخ خوست محمود ای عجب

كه مثل گشتست در ویل و كرب

من همی لرزیدمی از بیم ِ تو

غافل از اكرام و از تعظیم تو

مادرم كو تا ببیند این زمان

مر مرا بر تخت ای شاه جهان

فقر آن محمودِ تست ای بی سعت

طبع ازو دایم همی ترساندت

گر بدانی رحم ِ این محمودِ راد

خوش بگویی عاقبت محمود باد

فقر آن محمودِ تست ای بیم دل

كم شنو زین مادر ِ طبع ِ مضل

چون شكار فقر گردی تو یقین

همچو كودك اشك باری یوم ِ دین

گر چه اندر پرورش تن مادر است        لیك از صد دشمنت دشمن ترست

تن چو شد بیمار دارو جوت كرد

ور قوی شد مر ترا طاغوت كرد

چون زره دان این تن پُر حیف را

نه شتا را شاید و نه صیف را

یار بَد نیكوست بهر صبر را

كه گشاید صبر كردن صدر را

صبر مه با شب منور داردش

صبر گل با خار اذفر داردش

صبر ِ شیر اندر میان فرث و خون

كرده او را ناعش ابن اللبون

صبر جمله ی انبیا با منكران

كردشان خاص حق و صاحب قِران

هر كه را بینی یكی جامه دُرُست

دانكه او آنرا بصبر و کسب جُست

هر كرا دیدی برهنه و بینوا

هست بر بی صبری او آن گوا

هر كه مستوحش بود پُر غصه جان

كرده باشد با دغایی اقتران

صبر اگر كردی ز الف باوفا

از فراق او نخوردی این قفا

خون با حق ساختی چون انگبین

با لبن كه لا أُحِبُّ الآفلین

لاجرم تنها نماندی همچنان

كاتشی مانده براه از كاروان

چون ز بی صبری قرین غیر شد

در فراقش پُر غم و بی خیر شد

صحبتت چون هست زرّ ِ ده دهی

پیش خاین چون امانت می نهی

خوی با او كن كامانتهای تو

ایمن آید از افول و از عتو

خوی با او كن كه خو را آفرید

خویهاء انبیا را پرورید

بَرّه ای بدهی رمه بازت دهد

پرورنده ی هر صفت خود ربّ بود

بَرّه پیش گرگ امانت می نهی

گرگ و یوسف را مفرما همرهی

گرگ اگر با تو نماید روبهی

هین مكن باور كه نآید زو بهی

جاهل ار با تو نماید همدلی

عاقبت زخمت زند از جاهلی

او دو آلت دارد و خنثی بود

فعل هر دو بی گمان پیدا شود

مر ذكر را از زنان پنهان كند

تا كه خود را خواهر ایشان كند

شله از مردان بكف پنهان كند

تا كه خود را جنس آن مردان كند

گفت یزدان ز آن كس مكتوم ِ او

شله ای سازیم بر خرطوم او

تا كه بینایان ما ز آن دو دلال

درنیآیند از فن او در جوال

حاصل آنک از هر ذكر ناید نری

هین ز جاهل ترس اگر دانش وری

دوستیء جاهل ِ شیرین سخن

كم شنو كآن هست چون سم كهن

جان مادر چشم ِ روشن گویدت

جز غم و حسرت از او نفزویدت

مر پدر را گوید آن مادر چهار

كه ز مكتب بچه ام بس شد نزار

از زن دیگر گرش آوردیی

بر وی این جور و جفا كم كردیی

از جز تو گر بُدی این بچه ام

این فشار آن زن بگفتی نیز هم

هین بجه زین مادر و تیبای او

سیلی بابا به از حلوای او

هست مادر نفس و بابا عقل ِ راد

اولش تنگی و آخر صد گشاد

ای دهنده ی عقلها فریادرس

تا نخواهی تو نخواهد هیچكس

هم طلب از تست و هم آن نیكویی

ما كییم اول توی آخر توی

هم بگو تو هم تو بشنو هم تو باش

ما همه لاشیم با چندین تراش

زین حواله رغبت افزا در سجود

كاهلیء جبر مفرست و خمود

جبر باشد پرّ و بال ِ كاملان

جبر هم زندان و بندِ كاهلان

همچو آبِ نیل دان این جبر را

آب مؤمن را و خون مر گبر را

بال بازان را سوی سلطان برَد

بال زاغان را بگورستان برَد

باز گرد اكنون تو در شرح عدم

كاو چو پازهرست و پنداریش سم

همچو هندو بچه هان ایخواجه تاش

رو ز محمودِ عدم ترسان مباش

از وجودی ترس كاكنون در ویی

آن خیالت لاشی و تو لاشیی

لاشیی بر لاشیی عاشق شدست

هیچ نی مر هیچ نی را ره ز دست

چون برون شد این خیالات از میان

گشت نامعقول تو بر تو عیان

***

لیس للماضین هم الموت انما لهم حسرة الفوت

راست گفتست آن سپهدار بشر

كه هر آنك كرد از دنیا گذر

نیستش درد و دریغ و غبن ِ موت

بلك هستش صد دریغ از بهر فوت

كه چرا قبله نكردم مرگ را

مخزن ِ هر دولت و هر برگ را

قبله كردم من همه عمر از حوَل

آن خیالاتی كه گم شد در اجل

حسرتِ آن مُردگان از مرگ نیست

زآنست كاندر نقشها كردیم ایست

ما ندیدیم اینکه آن نقش است و كف

كف ز دریا جُنبد و یابد علف

چونك بحر افگند كفها را ببر

تو بگورستان رو آن كفها نگر

پس بگو كو جنبش و جولانتان

بحر افكندست در بحرانتان

تا بگویندت بلب نی بل بحال

كه ز دریا كن نه از ما این سؤال

نقش ِ چون كف كی بجنبد بی ز موج

خاك بی بادی كجا آید بر اوج

چون غبار ِ نقش دیدی باد بین

كف چو دیدی قلزم ایجاد بین

هین ببین كز تو نظر آید بكار

باقیت شحمی و لحمی پود و تار

شحم ِ تو در شمعها نفزود تاب

لحم ِ تو مخمور را نآمد كباب

در گداز این جمله تن را در بصر

در نظر رو در نظر رو در نظر

یك نظر دو گز همی بیند ز راه

یك نظر دو كون دید و روی شاه

در میان این دو فرقی بی شمار

سُرمه جو والله اعلم بالسرار

چون شنیدی شرح ِ بحر ِ نیستی

كوش دایم تا برین بحر ایستی

چونك اصل ِ كارگاه آن نیستیست

كه خلا و بی نشانست و تهیست

جمله استادان پی اظهار ِ كار

نیستی جویند و جای انكسار

لاجرم استادِ استادان صمد

كارگاهش نیستی و لا بود

هر كجا این نیستی افزون ترست

كار حق و كارگاهش آن سَرست

نیستی چون هست بالایین طبق

بر همه بُردند درویشان سَبق

خاصه درویشی كه شد بی جسم و مال

كار فقر ِ جسم دارد نه سؤال

سایل آن باشد كه جسم او گداخت

قانع آن باشد كه خون خویش باخت

پس ز درد اكنون شكایت بر مدار

كوست سوی نیست اسپی راهوار

این قدر گفتیم باقی فكر كن

فكر اگر جامد بود رو ذكر كن

ذكر آرد فكر را در اهتزاز

ذكر را خورشیدِ این افسرده ساز

اصل خود جذبست لیك ای خواجه تاش

كار كن موقوفِ آن جذبه مباش

زآنك َتركِ كار چون نازی بود

نازكی در خوردِ جانبازی بود

نه قبول اندیش نه ردّ ای غلام

امر را و نهی را می بین مُدام

مرغ ِ جذبه ناگهان پرّد ز عش

چون بدیدی صبح شمع آنگه ِبكش

چشمها چون شد گذاره نور ِاوست

مغزها می بیند او در عین ِ پوست

بیند اندر ذره خورشیدِ بقا

بیند اندر قطره كلّ ِ بحر را

***

بار دیگر رجوع کردن بقصه ی صوفی و قاضی

گفت صوفی در قصاص ِ یك قفا

سَر نشاید باد دادن از عمی

خرقه ی تسلیم اندر کردنم

بر من آسان كرد سیلی خوردنم

دید صوفی خصم ِ خود را سخت زار

گفت اگر مشتش زنم من خصم وار

او بیك مشتم بریزد چون رصاص

شاه فرماید مرا زجر و قصاص

خیمه ویرانست و بشكسته وتد

او بهانه می جود تا در فتد

بهر این مُرده دریغ آید دریغ

كه قصاصم افتد اندر زیر تیغ

چون نمی توانست كف بر خصم زد

عزمش آن شد كش سوی قاضی برَد

كه ترازوی حق است و كیله اش

مخلص است از مكر دیو و حیله اش

هست او مقراض احقاد و جدال

قاطع جنگ دو خصم و قیل و قال

دیو در شیشه كند افسون ِ او

فتنها ساكن كند قانون ِ او

چون ترازو دید خصم ِ پُر طمع

سركشی بگذارد و گردد تبع

ور ترازو نیست گر افزون دهیش

از قسم راضی نگردد آگهیش

هست قاضی رحمت دفع ِ ستیز

قطره ای از بحر ِ عدل ِ رستخیز

قطره گر چه خُرد و كوته پا بود

لطفِ آبِ بحر ازو پیدا بود

از غبار ار پاك داری كله را

تو ز یك قطره ببینی دجله را

جزوها بر حال ِ كلها شاهدست

تا شفق غماز ِ خورشید آمدست

آن قسم بر جسم ِ احمد راند حق

آنچ فرمودست كلا و الشفق

مور بر دانه چرا لرزان بُدی

گر از آن یكدانه خرمن دان بُدی

بر سر حرف آ كه صوفی بی دلست

در مكافاتِ جفا مستعجلست

ای تو كرده ظلمها چون خوش دلی

از تقاضای مكافی غافلی

یا فراموشت شدست آن كردهات

كه فرو آویخت غفلت پردهات

گر نه خصمیهاستی اندر قفات

جرم گردون رشک بردی بر صفات

لیك محبوسی برای آن حقوق

اندك اندك عذر میخواه از عقوق

تا به یگبارت نگیرد مُحتسب

آبِ خود روشن كن اكنون با مُحب

رفت صوفی سوی آن سیلی زنش

دست زد چون مدعی در دامنش

اندر آوردش بر قاضی كشان

كین خر و ادبار را بر خر نشان

یا بزخم دِرّه او را دِه جزا

آنچنانك رای تو بیند سزا

كانك از زجر تو میرد در دمار

بر تو تاوان نیست آن باشد جبار

در حد و تعزیر قاضی هر كه مُرد

نیست بر قاضی ضمان كو نیست خُرد

نایب حقست و سایه ی عدل ِحق

آینه ی هر مستحق و مستحق

كو ادب از بهر مظلومی كند

نه برای عرض و خشم و دخل ِ خود

چون برای حق و روز ِ آجله ست

گر خطایی شد دیت بر عاقله ست

زآنک بهر خود زند او ضامنست

وآنك بهر حق زند او آمنست

گر پدر زد مر پسر را او بمرد

آن پدر را خون بها باید شمرد

زآنك او را بهر كار خویش زد

خدمت او هست واجب بر ولد

چون معلم زد صبی را شد تلف

بر معلم نیست چیزی لا تخف

كآن معلم نایب افتاد و امین

هر امینی راهست حكمش همچنین

نیست واجب خدمتِ استا برو

پس به زجر اُستا بزجرش كار جو

ور پدر زد او برای خود زدست

لاجرم از خون بها دادن نرَست

پس خودی را سر ببُر با ذوالفقار

بی خودی شو فانیی درویش وار

چون شدی بی خود هر آنچ تو كنی

ما رَمَیتَ إِذْ رَمَیتَ ایمنی

آن ضمان بر حق بود نه بر امین

هست تفصیلش بفقه اندر مُبین

هر دكانی راست سودایی دگر

مثنوی دكان ِ فقرست ای پسر

در دكان ِ كفشگر چرمست خوب

قالبِ كفش است اگر بینی تو چوب

پیش بزازان قز و ادكن بوَد

بهر گز باشد اگر آهن بود

مثنویء ما دكان وحدتست

غیر واحد هر چه بینی آن بتست

بُت ستودن بهر دام ِ عامه را

همچنان دان كالغرانیق العلی

خواندش اندر سوره ی و النجم زود

لیك آن فتنه بُد از سوره نبود

جمله كفار آن زمان ساجد شدند

هم سِری بود آنك سَر بر دَر زدند

بعد از این حرفیست پیچا پیچ و دور

با سلیمان باش و دیوان را مشور

هین حدیثِ صوفی و قاضی بیار

و آن ستمكار ِ ضعیفِ زار زار

گفت قاضی ثبت العرش ای پسر

تا بر او نقشی کنیم از خیر و شر

كو زننده كو محل ِ انتقام

این خیالی گشته است اندر سقام

شرع بهر زندگان و اغنیاست

شرع بر اصحابِ گورستان كجاست

آن گروهی كز فقیری بی سرند

صد جهت ز آن مُردگان فانی ترند

مُرده از یك روست فانی در گزند

صوفیان از صد جهت فانی شدند

مرگ یك قتلست و این سیصد هزار

هر یكی را خون بهای بی شمار

گر چه كشت این قوم را حق بارها

ریخت بهر خونبها انبارها

همچو جرجیس اند هر یك در سِرار

كشته گشته زنده گشته چند بار

ُكشته از ذوق ِ سنان دادگر

می بسوزد كه بزن زخمی دگر

والله از عشق وجود جان پرست

كشته بر قتل ِ دوم عاشق ترست

گفت قاضی من قضا دار حَیم

حاكم ِ اصحاب گورستان كیم

این بصورت گرنه در گورست پَست

گورها در دودمانش آمدست

بس بدیدی مُرده اندر گور تو

گور را در مُرده بین ای كور تو

گر ز گوری خشت بر تو اوفتاد

عاقلان از گور كی خواهند داد

گِردِ خشم و كینه ی مُرده مَگرد

هین مَكن با نقش گرمآبه نبرد

شكر كن كه زنده ای بر تو نزد

كآن كه زنده رَد كند حق كرد رَد

خشم ِ احیا خشم ِ حق و زخم ِ اوست

كه بحق زنده ست آن پاكیزه پوست

حق بكشت او را و در پاچه ش دمید

زود قصابانه پوست از وی كشید

نفخ در وی باقی آمد تا مآب

نفخ ِ حق نبود چو نفخه ی آن قصاب

فرق بسیارست بین النفختین

این همه زینست و آن سر جمله شین

این حیات از وی بُرید و شد مضر

و آن حیات از نفخ ِ حق شد مُستمر

این دم آندم نیست كآید آن بشرح

هین برآزین قعر ِ چَه بالای صرح

نیستش بر خر نشاندن مجتهد

نقش هیزم را كسی بر خر نهد

بر نشستِ او نه پُشتِ خر سِزد

پشت تابوتیش اولیتر سزد

ظلم چه بود وضع غیر موضعش

هین مكن در غیر موضع ضایعش

گفت صوفی پس روا داری كه او

سیلیم زد بی قصاص و بی تسو

این روا باشد كه خر خرسی قلاش

صوفیانرا صفع اندازد بلاش

گفت قاضی تو چه داری بیش و كم

گفت دارم در جهان من شش درم

گفت قاضی سه درم تو خرج كن

وآن سه دیگر را باو ده بی سخُن

زار و رنجور است و درویش و ضعیف

سه درم در بایدش ترّه و وغیف

بر قفای قاضی افتادش نظر

از قفای صوفی آن بُد خوبتر

راست میكرد از پی سیلیش دست

كه قصاص سیلیم ارزان شدست

سوی گوش قاضی آمد بهر ِ راز

سیلیی آورد قاضی را فراز

گفت هر شش را بگیرید ای دو خصم

تا روم آزادیی خرخاش و وصم

***

طیره شدن قاضی از سیلی درویش و سرزنش کردن صوفی قاضی را

گشت قاضی طیره صوفی گفت هی

حكم ِ تو عدلست لا شك نیست غی

آنچ نپسندی بخود ای شیخ ِ دین

چون پسندی بر برادر ای امین

این ندانی كز پی من چَه كنی

هم در آن چَه عاقبت خود افكنی

من حفر بئرا نخواندی از خبر

آنچ خواندی كن عمل جان ِ پدر

این یكی حُكمت چنین بُد در قضا

كه ترا آورد سیلی بر قفا

وای بر احكام دیگرهای تو

تا چه آرد بر سر و بر پای تو

ظالمی را رحم آری از كرم

كه برای نفقه بادت سه درم

دستِ ظالم را ببُر چه جای آن

كه بدست او نهی حكم و عنان

تو بُد آن بزمانی ای مجهول داد

كه نژادِ گرگ را او شیر داد

***

جواب دادن قاضی صوفی را

گفت قاضی واجب آیدمان رضا

هر قفا و هر جفا كارد قضا

خوش دلم در باطن از حكم ِ زبَر

گر چه شد رویم ترُش كالحق مر

این دلم باغست و چشمم ابروَش

ابر گرید باغ خندد شاد و خوش

سال ِ قحط از آفتابِ خیره خند

باغها در مرگ و جان كندن رسند

ز امر حق و ابكوا كثیرا خوانده ای

چون سر بریان چه خندان مانده ای

روشنی خانه باشی همچو شمع

گر فرو باشی تو همچون شمع دمع

آن ترُش روئیء مادر یا پدر

حافظ فرزند شد از هر ضرر

ذوق خنده دیده ای خیره خند

ذوق گریه بین که هست آن کان قند

چون جهنم گریه آرد یادِ آن

پس جهنم خوشتر آید از جنان

خندها در گریها آمد كتیم

گنج در ویرانها جو ای سلیم

ذوق در غمهاست پی گم كرده اند

آبِ حیوان را بظلمت بُرده اند

باژگونه نعل در ره تا رباط

چشمها را چار كن در احتیاط

چشمها را چار ُكن در اعتبار

یار ُكن با چشم ِ خود دو چشم ِ یار

أَمْرُهُمْ شُوری بخوان اندر صحف

یار را باش و مکن از ناز اف

یار باشد راه را پشت و پناه

چونك نیكو بنگری یارست راه

چونك در یاران رسی خامُش نشین

اندر آن حلقه مكن خود را نگین

در نماز جمعه بنگر خوش بهوش

جمله جمعند و یك اندیش و خموش

رختها را سوی خاموشی كشان

چون نشان جویی مكن خود را نشان

گفت پیغمبر كه در بحر هموم

در دلالت دان تو یارانرا نجوم

چشم در استارگان نِه ره بجو

نطق تشویش نظر باشد مگو

گر دو حرفِ صدق گویی ای فلان

گفتِ تیره در تبع گردد روان

این نخواندی كالكلام ای مستهام

فی شجون جرّه جرُ الكلام

هین مشو شارع در آن حرفِ رشَد

كه سخن زومر سخن را میكِشد

نیست در ضبطت چو بگشادی دهان

از پی صافی شود تیره روان

آنك معصوم ِ ره وحی خداست

چون همه صافست بگشاید رواست

زآنك ما ینطق رسولٌ بالهوی

كی هوا زاید ز معصوم ِ خدا

خویشتن را ساز منطیقی ز حال

تا نگردی همچو من سخره ی مقال

***

سؤال كردن آن صوفی قاضی را

گفت صوفی چون ز یك كانست زر

این چرا نفعست و آن دیگر ضرر

چونك جمله از یكی دست آمدست

این چرا هشیار و آن مست آمدست

چون ز یك دریاست اینجوها روان

این چرا نوش است و آن زهر دهان

چون همه انوار از شمس ِ بقاست

صبح صادق صبح كاذب از چه خاست

چون ز یك سُرمه ست ناظر را كحل

از چه آمد راست بینی و حوَل

چونك دارالضرب را سلطان خداست

نقدها را چون ضربِ خوب و نارواست

چون خدا فرمود رَه را راهِ من

این خفیر از چیست و آن یك راه زن

از یک اشکم چون رسد حر و سفیه

چون یقین شد الولد سرّ أبیه

وحدتی كه دید با چندین هزار

صد هزاران جنبش از عین قرار

***

جواب گفتن آن قاضی صوفی را

گفت قاضی صوفیا خیره مشو

یك مثالی در بیان این شنو

همچنانک بی قراری عاشقان

حاصل آمد از قرار دلستان

آن چو كه در ناز ثابت آمده

عاشقان چون برگها لرزان شده

خنده ی او گریها انگیخته

آبِ رویش آبِ روها ریخته

این همه چون و چگونه چون زبد

بر سر دریای بیچون می طپد

ضدّ و ندّش نیست در ذات و عمل

ز آن بپوشیدند هستیها حلل

ضد ضد را بود و هستی كی دهد

بلك ازو بگریزد و بیرون جهد

ندّ چه بود مثل ِ مثل نیك و بد

مثل مثل خویشتن را كی كند

چونك دو مثل آمدند ای متقی

این چه اولیتر از آن در خالقی

بر شمار برگ بُستان ضدّ و ندّ

چون كفی در بحر بی ندّست و ضدّ

بی چگونه بین تو بُرد و ماتِ بَحر

چون چگونه گنجد اندر ذاتِ بحر

كمترین ِ لعبتِ او جان ِ تست

این چگونه و چون جان كی شد دُرست

پس چنان بحری كه در هر قطر آن

از بدن ناشی تر آمد عقل و جان

كی بگنجد در مضیق ِ چند و چون

عقل ِ كل آنجاست از لایعلمون

عقل گوید مر جسد را كای جماد

بوی بُردی هیچ از آن بحر ِ معاد

جسم گوید من یقین سایه ی توم

بوی از سایه كه جوید جان ِ عم

عقل گوید كین نه آن حیرت سراست

كه سزا گستاخ تر از ناسزاست

اندرینجا آفتابِ انوری

خدمت ذره كند چون چاكری

شیر این سو پیش آهو سر نهد

باز اینجا نزد تیهو پر نهد

این ترا باور نیاید مصطفی

چون ز مسكینان همی جوید دعا

گر بگویی از پی تعلیم بود

عین تجهیل از چه رو تفهیم بود

بلك میداند كه گنج ِ شاهوار

در خرابیها نهد آن شهریار

بَدگمانی نعل ِ معكوس ویست

گر چه هر جزویش جاسوس ویست

بل حقیقت در حقیقت غرقه شد

زین سبب هفتاد بل صد فرقه شد

با تو قلماشیت خواهم گفت هان

صوفیا خوش پهن بُگشا گوش ِ جان

مر ترا هر زخم كآید ز آسمان

منتظر میباش خلعت بعد از آن

كو نه آن شاهست كت سیلی زند

پس نبخشد تاج و تخت مُستند

جمله دنیا را پَر پشه بها

سیلیی را رشوتِ بی مُنتها

گردنت زین طوق ِ زرین جهان

چُست دَر دُزد وز حق سیلی ستان

آن قفاها كانبیا برداشتند

ز آن بلا سرهای خود افراشتند

لیك حاضر باش در خود ای فتی

تا بخانه او بیابد مر ترا

ورنه خلعت را بَرَد او باز پس

كه نیابیدم بخانه هیچكس

***

باز سؤال کردن صوفی از آن قاضی

گفت آنصوفی چه بودی كین جهان

ابروی رحمت گشادی جاودان

هر دمی شوری نیاوردی بپیش

بر نیآوردی ز تلوینهاش نیش

شب ندزدیدی چراغ روز را

دی نبودی باغ ِ عیش آموز را

جام ِ صحت را نبودی سنگِ تب

ایمنی را خوف نآوردی كرَب

خود چه كم گشتی ز جود و رحمتش

گر نبودی خرخشه در نعمتش

***

جواب قاضی سؤال صوفی را و قصه ی ترك و درزی را مثل آوردن

گفت قاضی بس تهی رو صوفیی

خالی از فطنت چو كاف كوفیی

تو بنشنیدی كه آن پُر قند لب

غدر خیاطان همی گفتی بشب

خلق را در دزدی آن طایفه

مینمود افسانه هاء سالفه

قصه ی پاره ربایی در بُرین

می حكایت كرد او با آن و این

در سمر می خواند درزی نامه ای

گِرد او جمع آمده هنگامه ای

مستمع چون یافت جاذب زآن وفود

جمله اجزایش حكایت گشته بود

***

قال النبی علیه السلام ان الله یلقن الحكمة علی لسان الواعظین بقدر همم المستمعین

جذبِ سمعست ار كسی را خوش لبیست

گرمی و وَجد معلم از صبیست

چنگیی را كو نوازد بیست و چار

چون نیابد گوش گردد چنگ بار

نه حراره یادش آید نه غزل

نه ده انگشتش بجنبد در عمل

گر نبودی گوشهای غیب گیر

وحی نآوردی ز گردون یك بشیر

ور نبودی دید های صنع بین

نه فلك گشتی نه خندیدی زمین

آن دم لولاك این باشد كه كار

از برای چشم تیزست و نظار

عامه را از عشق ِ همخوابه و طبق

كی بود پروای عشق صنع ِ حق

آب تتماجی نریزی در تغار

تا سگی چندی نباشد طعمه خوار

رو سگِ كهفِ خداوندیش باش

تا رهاند زین تغارت اصطفاش

چونك دزدیهاء بی رحمانه گفت

كی كنند آن درزیان اندر نهفت

اندر آن هنگامه تركی از خطا

سخت طیره شد ز كشفِ آن غطا

شب چو روز رستخیز آن رازها

كشف میكرد از پی اهل نهی

هر كجا آیی تو در جنگی فراز

بینی آنجا دو عدو در كشفِ راز

آن زمان را محشر ِ مذكور دان

و آن گلوی رازگو را صور دان

كه خدا اسباب خشمی ساختست

و آن فضایح را بكوی انداختست

بس كه غدر درزیان را ذكر كرد

حیف آمد ترك را و خشم و درد

گفت ای قصاص در شهر شما

كیست استاتر درین مکر و دغا

***

دعوی کردن ترک و گرو بستن او کی دزدی از من چیزی نتواند بردن

گفت خیاطیست نامش پور ُشش

اندرین چستی و دزدی خلق كش

گفت من ضامن كه با صد اضطراب

او نیآرد بُرد پیشم رشته تاب

پس بگفتندش كه از تو چُست تر

ماتِ او گشتند در دعوی مَپَر

رو بعقل ِ خود چنین غره مباش

كه شوی یاوه تو در تزویرهاش

گرمتر شد ترک و بست آنجا گرو

كه نیآرد بُردنی كهنه نه نو

مطمعانش گرم تر كردند زود

او گرو بست ورهان را بر گشود

که گرو این مركبِ تازی من

بدهم از دزدد قماش من بفن

ور نتواند بُرد اسپی از شما

واستانم بهر ِ رهن ِ مُبتدا

ُترك را آن شب نبُرد از غصه خواب

با خیال دزد می كرد او حِراب

بامدادان اطلسی زد در بغل

شد ببازار و دكان آن دغل

پس سلامش كرد گرم و اوستاد

جَست از جالب بترحیبش گشاد

گرم پرسیدش ز حدِ ترك بیش

تا فکند اندر دل ِ او مهر ِ خویش

چون بدید از وی نوای بلبلی

پیشش افكند اطلس ِ استنبلی

كه ببر این را قبای روز جنگ

زیر نافم واسع و بالاش تنگ

تنگ بالا بهر جسم آرای را

زیر واسع تا نگیرد پای را

گفت صد خدمت كنم ای ذو وداد

در قبولش دست بر دیده نهاد

پس بپیمود و بدید او روی كار

بعد از آن بگشاد لب را در فشار

از حكایتهای میران در دگر

وز كرمها و عطاء آن نفر

و ز بخیلان و ز تخشیراتشان

از برای خنده هم داد او نشان

همچو آتش كرد مقراضی برون

می برید و لب پُر افسانه و فسون

***

مضاحك گفتن ِ درزی و ُترك را از قوتِ خنده بسته شدن دو چشم تنگ او و فرصت یافتن درزی

ترک خندیدن گرفت از داستان

چشم ِ تنگش گشت بسته آن زمان

پاره ای دزدید و كردش زیر ِ ران

از جز حق از همه احیا نهان

حق همی دید آن ولی ستارخوست

لیك چون از حَدّ بَری غماز اوست

ُترك را از لذتِ افسانه اش

رفت از دل دعوی پیشانه اش

اطلس چه دعوی چه رهن چی

ترك سر مستست در لاغ َاچی

لابه كردش ُترك كز بهر خدا

لاغ می گو كه مرا شد مغتذا

گفت لاغی خند مینی آن دغا

كه فتاد از قهقهه او بر قفا

پاره ای اطلس سبك بر نیفه زد

تركِ غافل خوش مضاحك می مزد

همچنین بار سوم تركِ خطا

گفت لاغی گوی از بهر خدا

گفت لاغی خندمین تر زآن دو بار

كرد او این ترك را كلی شكار

چشم بسته عقل جسته مولهه

مست تركِ مدعی از قهقهه

پس سوم بار از قبا دزدید شاخ

كه ز خنده اش یافت میدان ِ فراخ

چون چهارم بار آن تركِ خطا

لاغ از آن استاد همی كرد اقتضا

رحم آمد بروی آن استاد را

كرد در باقی فن و بیداد را

گفت مولع گشت این مفتون درین

بی خبر كین چه خسارست و غبین

بوسه افشان كرد بر استاد او

كه بمن بهر خدا افسانه گو

ای فسانه گشته و محو از وجود

چند چند افسانه بخواهی آزمود

خندمین تر از تو هیچ افسانه نیست

بر لبِ گور خراب خود ایست

ای فرو رفته به گور جهل و شك

چند جویی لاغ و دستان ِ فلك

تا بكی نوشی تو عشوه ی این جهان

كه نه عقلت ماند بر قانون نه جان

لاغ ِ این چرخ ندیم ِ كرد و مُرد

آب روی صد هزاران چون تو بُرد

میدرد میدوزد این درزی عام

جامه ی صد سالکان طفل ِ خام

لاغ ِ او گر باغها را داد داد

چون دی آمد داده را بر باد داد

پیره طفلان شسته پیش بهر کد

تا بسعد و نحس اولاغی کند

***

گفتن درزی ترک را هی خاموش کن اگر مضاحک دگر گویم قبات تنگ آید

گفت درزی ای طواشی بر گذر

وای بر تو گر كنم لاغی دگر

پس قبایت تنگ آید باز پس

این كند با خویشتن خود هیچ كس

خنده ی چه رمزی ار دانستیی

تو بجای خنده خون بگرستیی

***

بیان آنک بی کاروان و افسانه جویان مثل آن ترک اند و عالم غرار غدار همچو آن دزدی و شهوات و زنان مضاحک گفتن این دنیاست و عمر همچو آن اطلس پیش این درزی جهت قبای بقا و لباس تقوی ساختن

اطلس ِ عمرت بمقراض ِ شهور

بُرد پاره پاره خیاط غرور

تو تمنا میبری كاختر مدام

لاغ كردی سعد بودی بر دوام

سخت می تولی ز تربیعات آن

وز دلال و كینه و آفاتِ آن

سخت میرنجی ز خاموشیء او

وز نحوس و قبض و كین كوشیء او

که چرا زهره ی طرب در رقص نیست

بر سعود و رقص سعد او مه ایست

اخترت گوید كه گر افزون كنم

لاغ را پس كلیت مغبون كنم

تو مبین قلابی این اختران

عشق خود بر قلب زن بین ای مهان

***

مثل

آن یكی میشد بره سوی دكان

پیش ره را بسته دید او از زنان

پای او میسوخت از تعجیل و راه

بسته از جوق زنان ِ همچو ماه

رو بیك زن كرد و گفت ای مستهان

هی چه بسیارید این دختر چگان

رو بدو كرد آن زن و گفت ای امین

هیچ بسیاری ما منكر مبین

بین كه با بسیاری ما بر بساط

تنگ می آید شما را انبساط

در لواطه می فتید از قحطِ زن

فاعل و مفعول رسوای زمَن

تو مبین این واقعات روزگار

كز فلك می گردد اینجا ناگوار

تو مبین تخسیر روزی و معاش

تو مبین این قحط و خوف و ارتعاش

بین كه با این جمله تلخیهای او

مرده ی اویید و ناپروای او

رحمتی دان امتحان ِ تلخ را

نقمتی دان مُلكِ مرو و بلخ را

آن براهیم از تلف نگریخت و ماند

این براهیم از شرف بگریخت و راند

این نسوزد وین بسوزد ای عجب

نعل معكوس است در راهِ طلب

***

باز مكرّر كردن صوفی سؤال را

گفت صوفی قادرست آن مستعان

كه كند سودای ما را بی زیان

آنك آتش را كند ورد و شجر

هم تواند كرد این را بی ضرر

آنك گل آرد برون از عین خار

هم تواند كرد این دی را بهار

آنك زو هر سرو آزادی كند

قادرست ار غصه را شادی كند

آنك شد موجود از وی هر عدم

گر بدارد باقیش او را چه كم

آنك تن را جان دهد تا حی شود

گر نمیراند زیانش كی شود

خور چه باشد گر ببخشد آن جواد

بنده را مقصودِ جان بی اجتهاد

دور دارد از ضعیفان در كمین

مكر ِ نفس و فتنه ی دیو لعین

***

جواب دادن قاضی صوفی را

گفت قاضی گر نبودی امر ِ مُر

ور نبودی خوب و زشت و سنگ و دُرّ

ور نبودی نفس و شیطان و هوا

ور نبودی زخم و چالیش و وغا

پس بچه نام و لقب خواندی ملك

بندگان خویش را ای منتهك

چون بگفتی ای صبور و ای حلیم

چون بگفتی ای شجاع و ای حكیم

صابرین و صادقین و منفقین

چون بُدی بی ره زن و دیو لعین

رستم و حمزه و مخنث یك بُدی

علم و حكمت باطل و مُندك بدی

علم و حكمت بهر راهِ بی رهیست

چون همه ره باشد آن حكمت تهیست

بهر این دكان طبع شوره آب

هر دو عالم را روا داری خراب

من همی دانم كه تو پاكی نه خام

وین سؤالت هست از بهر عوام

جور ِ دوران و هر آن رنجی كه هست

سهلتر از بُعدِ حقّ و غفلتست

زآنك اینها بگذرند آن نگذرد

دولت آن دارد كه جان آگه بَرَد

***

حكایت در تقدیر آنک صبر در رنج کار سهلتر از صبر در فراق یار بود

آن یكی زن شوی خود را گفت هی

ای مروت را بیك ره كرده طی

هیچ تیمارم نمیداری چرا

تا یکی باشم درین خواری چرا

گفت شو من نفقه چاره میكنم

گر چه عورم دست و پایی میزنم

نفقه و كسوه است واجب ای صنم

از مَنت این هر دو هست و نیست کم

آستین پیرهن بنمود زن

بس درشت و پر وسخ بُد پیرهن

گفت از سختی تنم را میخورد

كس كسی را كسوه زین سان آورد

گفت ای زن یك سؤالت میكنم

مرد درویشم همین آمد فنم

این درشتست و غلیظ و ناپسند

لیك بندیش ای زن اندیشه مند

این درشت و زشت تر یا خود طلاق

این ترا مكروه تر یا خود فراق

همچنان ای خواجه ی تشنیع زن

از بلاد و فقر و از رنج و محن

لاشك این ترك هوا تلخی دهست

لیك از تلخیء بُعدِ حق بهست

گر جهاد و صوم سختست و خشن

لیك این بهتر ز بُعد ممتحن

رنج كی ماند دمی كه ذوالمنن

گویدت چونی تو ای رنجور ِ من

ور نگوید كت نه آن فهم و فن است

لیك آن ذوق تو پرسش كردنست

آن ملیحان كه طبیبان ِ دلند

سوی رنجوران بپرسش مایل اند

ور حذر از ننگ و از نامی كنند

چاره ای سازند و پیغامی كنند

ورنه در دلشان بود آن مفتكر

نیست معشوقی ز عاشق بیخبر

ای تو جویای نوادر داستان

هم فسانه ی عشق بازان را بخوان

بس بجوشیدی در این عهد مدید

ترك جوشی هم نگشتی ای قدید

دیده ای عمری تو داد و داوری

وآنگه از نادیدگان ناشی تری

هر كه شاگردیش كرد استاد شد

تو سپستر رفته ای ای كور لد

خود نبود از والدینت اختیار

هم نبودت عبرت از لیل و نهار

***

مثل

عارفی پرسید از آن پیر ِ كشیش

كه توی خواجه مُسن تر یا كه ریش

گفت نه من پیش ازو زاییده ام

بی ریشی جهان را دیده ام

گفت ریشت شد سپید از حال ِ گشت

خوی زشت تو نگردیدست وشت

او پس از تو زاد و از تو بگذرید

تو چنین خشكی ز سودای ثرید

تو برآن رنگی كه اول زاده ای

یك قدم ز آن پیشتر ننهاده ای

همچنان دوغی ترش در معدنی

خود نكردی زو مخلص روغنی

هم خمیری خمره طینه دری

گر چه عمری در تنور آذری

چون حشیشی پا بگِل برپشته ای

گر چه از بادِ هوس سرگشته ای

همچو قوم ِ موسی اندر حر تیه

مانده ای بر جای چل سال ای سفیه

میروی هر روز تا شب هروله

خویش را میبینی در اوّل مرحله

نگذری زین بعدِ سیصد ساله تو

تا كه داری عشق این گوساله تو

تا خیال عجل از جانشان نرفت

بُد بَر ایشان تیه چون گردابِ تفت

غیر این عجلی كزو یابیده ای

بی نهایت لطف و نعمت دیده ای

گاو طبعی زآن نكوئیهاء زفت

از دلت در عشق این گوساله رفت

باری اكنون تو زهر جزوت بپُرس

صد زبان دارند این اجزای خرس

ذكر نعمتهای رزّاق ِ جهان

كه نهان شد آن در اوراق ِ زمان

روز و شب افسانه جویانی تو چُست

جزو جزو تو فسانه کوی تست

جزو جزوت تا برستست از عدم

چند شادی دیده اند و چند غم

زآنك بی لذت نروید هیچ جزو

بلك لاغر گردد از هر پیچ جزو

جزو ماند و آن خوشی از یاد رفت

بل نرفت آن خفیه شد از پنج و هفت

همچو تابستان كه از وی پنبه زاد

ماند پنبه رفت تابستان ز یاد

یا مثال یخ كه زاید از شتا

شد شتا پنهان و آن یخ پیش ِ ما

هست آن یخ ز آن صعوبت یادگار

یادگار صیف در دی این ثمار

همچنان هر جزو جزوی ای فتی

در تنت افسانه گوی نعمتی

چون زنی كه بیست فرزندش بوَد

هر یكی حاكی حال خوش بود

حمل نبود بی ز مستی و ز لاغ

بی بهاری كی شود زاینده باغ

حاملان و بچگانشان بر كنار

شد دلیل ِعشق بازی با بهار

هر درختی در رضای كودكان

همچو مریم حامل از شاهی نهان

گر چه در آب آتشی پوشیده شد

صد هزاران كف بر او جوشیده شد

گر چه آتش سخت پنهان می تند

كف بدَه انگشت اشارت می كند

همچنین اجزای مستان ِ وصال

حامل از تمثالهاء حال و قال

در جمال حال وامانده دهان

چشم غایب گشته از نقش جهان

آن موالید از رهِ این چار نیست

لاجرم منظور این ابصار نیست

آن موالید از تجلی زاده اند

لاجرم مستور پرده ی ساده اند

زاده گفتیم و حقیقت زادنیست

وین عبارت جز پی ارشاد نیست

هین خمش کن تا بگوید شاهِ قل

بلبلی مفروش با این جنس ِ گل

این گل گویاست پُر جوش و خروش

بلبلا ترك زبان كن باش گوش

هر دو گون تمثال ِ پاكیزه مثال

شاهد عدلند بر سِرّ وصال

هر دو گون سرّ لطیفِ مرتضی

شاهد احبال و حشر ما مضی

همچو یخ كاندر تموز مستجد

هر دم افسانه ی زمستان می كند

ذكر آن اریاح سردِ و زمهریر

اندر آن ایام و ازمان ِ عسیر

همچو آن میوه كه در وقتِ شتا

میكند افسانه ی لطفِ خدا

قصه ی دور تبسمهاء شمس

و آن عروسان چمن را لمس و طمس

حال رفت و ماند جزوت یادگار

یا ازو واپُرس یا خود یاد آر

چون فرو گیرد غمت گر چستیی

ز آن دم نومید كن واجستیی

گفتیش ای غصه ی منگر بحال

راتبه ی انعامها را ز آن كمال

گر بهر دم نت بهار و خرّمیست

همچو چاش گل تنت انبار چیست

چاش گل تن فكر تو همچون گلاب

مُنكر گل شد گلاب اینت عجاب

از كپی خویان ِ كفران كه دریغ

بر نبی خویان نثار مهر و میغ

آن لجاج كفر قانون كپیست

و آن سپاس و شكر منهاج ِ نبیست

با كپی خویان تهتكها چه كرد

با نبی رویان تنسكها چه كرد

در عمارتها سگانند و عقور

در خرابیهاست گنج ِ عزّ و نور

گر نبودی این بزوغ اندر خسوف

گم نكردی راه چندین فیلسوف

زیركان و عاقلان از گمرهی

دیده بر خرطوم داغ ِ ابلهی

***

باقی قصه ی فقیر ِ روزی طلب بی واسطه ی كسب

آن یكی بیچاره ی مفلس ز درد

كه ز بی چیزی هزاران زخم خَورد

لابه كردی در نماز و در دعا

كای خداوند و نگهبان رعا

بی ز جهدی آفریدی مر مرا

بی فن ِ من روزیم دِه زین سرا

پنج گوهر دادیم در دُرج ِ سر

پنج حس دیگری هم مستتر

لایعد این داد و لایحصی ز تو

من كلیلم از بیانش شرم رو

چونك در خلاقیم تنها توی

كار رزاقیم تو كن مستوی

سالها زو این دعا بسیار شد

عاقبت زاری او بر كار شد

همچو آن شخصی كه روزی حلال

از خدا میخواست بی كسب و كلال

گاو آوردش سعادت عاقبت

عهدِ داود لدّنی معدلت

این متیم نیز زاریها نمود

هم ز میدان ِ اجابت گو ربود

گاه بَد ظن می شدی اندر دعا

از پی تأخیر ِ پاداش و جزا

باز ارجاء خداوند كریم

در دلش بشار گشتی و زعیم

چون شدی نومید در جهد و كلال

از جناب حق شنیدی كه تعال

خافض است و رافعست این كردگار

بی ازین بر نیآید هیچ كار

خفض ارضی بین و رفع آسمان

بی ازین دو نیست دورانش ای فلان

خفض و رفع این زمین نوعی دگر

نیم سالی شوره نیمی سبز و تر

خفض و رفع روزگار ِ با كرب

نوع دیگر نیم روز و نیم شب

خفض و رفع این مزاج ِ ممتزج

گاه صحت گاه رنجوری مضج

همچنین دان جمله احوال ِ جهان

قحط و جذب و صلح و جنگ از افتتان

این جهان با این دو پَر اندر هواست

زین دو جانها موطن ِ خوف و رجاست

تا جهان لرزان بود مانند برگ

در شمال و در سموم بعث و مرگ

تا خُم ِ یك رنگی عیسی ما

بشكند نرخ ِ خُم ِ صد رنگ را

كآن جهان همچون نمك زار آمدست

هر چه آنجا رفت بی تلوین شدست

خاك را بین خلق ِ رنگارنگ را

میكند یك رنگ اندر گورها

این نمكسار جسوم ظاهرست

خود نمكسار معانی دیگرست

آن نمكسار معانی معنویست

از ازل آن تا ابد اندر نویست

این نوی را كهنگی ضدّش بود

آن نوی بی ضد و ندّ و عدد

آنچنانك از صقل نور مصطفی

صد هزاران نوع ظلمت شد ضیا

از جهود و مشرك و ترسا و مغ

جملگی یك رنگ شد ز آن الپ الغ

صد هزاران سایه كوتاه و دراز

شد یكی در نور ِ آن خورشیدِ راز

نه درازی ماند نه كوته نه پهن

گونه گونه سایه در خورشیدِ رهن

لیك یك رنگی كه اندر محشرست

بر بَد و بر نیك كشف و ظاهرست

كه معانی آن جهان صورت شود

نقشهامان در خور ِ خصلت شود

گردد آنگه فكر نقش ِ نامها

این بطانه روی كار ِ جامها

این زمان سِرها مثال گاو ِ پیس

دوك نطق اندر ملل صد رنگ ریس

نوبتِ صد رنگی است و صد دلی

عالم یك رنگ كی گردد جلی

نوبت زنگیست رومی شد نهان

این شبست و آفتاب اندر رهان

نوبتِ گرگست و یوسف زیر چاه

نوبت قبطیست و فرعونست شاه

تا ز رزق ِ بی دریغ ِ خیره خند

آن سگانرا حصه باشد روز چند

در درون ِ بیشه شیران منتظر

تا شود امر تَعالَی منتشر

پس بُرون آیند آن شیران ز مرج

بی حجابی حق نماید دخل و خرج

جوهر انسان بگیرد برّ و بحر

پیس گاوان بسملان ِ روز ِ نحر

روز نحر رستخیز سهمناك

مؤمنان را عید و گاوان را هلاك

جمله ی مرغان ِ آب آن روز ِ نحر

همچو كشتیها روان بر روی بحر

تا كه یهلك من هلك عن بینة

تا كه ینجوامن نجا و استیقنه

تا كه بازان جانب سلطان روند

تا كه زاغان سوی گورستان روند

کاستخوان و اجزاء سرگین همچو نان

نقل ِ زاغان آمدست اندر جهان

قندِ حكمت از كجا زاغ از كجا

كرم ِ سرگین از كجا باغ از كجا

نیست لایق غزو نفس و مرد غر

نیست لایق عود و مشک و كون ِ خر

چون غزا ندهد زنانرا هیچ دست

كی دهد آنك جهاد اكبرست

جز بنادر در تن ِ زن رستمی

گشته باشد خفیه همچون مریمی

آنچنانك در تن ِ مردان زنان

خفیه اند و ماده از ضعفِ جنان

آن جهان صورت شود این مادگی

هر كه در مردی ندید آمادگی

روز ِ عدل و عدل داد اندر خورست

كفش آن ِ پا كلاه آن ِ سرست

تا بمطلب در رسد هر طالبی

تا بغربِ خود رود هر غاربی

نیست هر مطلوب از طالب دریغ

جفتِ تابش شمس و جفتِ آب میغ

هست دنیا قهرخانه ی كردگار

قهر بین چون قهر كردی اختیار

استخوان و موی مقهوران نگر

تیغ ِ قهر افكنده اندر بحر و بر

پَرّ و پای مرغ بین بر گردِ دام

شرح قهر حق كننده بی كلام

مُرد او بر جاش خرپُشته نشاند

وآنك كهنه گشت هم پُشته نماند

هر كسی را جفت كرده عدل ِ حق

پیل را با پیل و بق را جنس ِ بق

مونس احمد بمجلس چار یار

مونس بوجهل عتبه و ذو الخمار

كعبه ی جبریل و جانها سدره ای

قبله ی عبد البطون شد سفره ای

قبله ی عارف بود نور ِ وصال

قبله ی عقل ِ مفلسف شد خیال

قبله ی زاهد بود یزدان بر

قبله ی طامع بود همیان ِ زر

قبله ی معنی وران صبر و درنگ

قبله ی صورت پرستان نقش ِ سنگ

قبله ی باطن نشینان ذوالمنن

قبله ی ظاهر پرستان روی زن

همچنین بر میشمر تازه و كهن

ور ملولی رو تو كار خویش كن

رزق ِ ما در كاس ِ زرین شد عُقار

وآن سگانرا آبِ تتماج و تغار

لایق آنك بدو خو داده ایم

در خور آن رزق بفرستاده ایم

خوی آنرا عاشق نان كرده ایم

خوی این را مستِ جانان كرده ایم

چون بخوی خود خوشی و خرّمی

پس چه از در خوردِ خویت میرمی

مادگی خوش آمدت چادر بگیر

رُستمی خوش آمدت خنجر بگیر

این سخن پایان ندارد آن فقیر

گشته است از زخم درویشی عقیر

***

قصه ی آن گنج نامه کی پهلوی قبه ی روی بقبله کن و تیر در کمان نه بیند از آنجا کی افتد گنجست

دید در خواب او شبی و خواب كو

واقعه ی بی خواب صوفی راست خو

هاتفی گفتش كه ای دیده تعب

رقعه ای از پیش ورّاقان طلب

خفیه زآن وراق كت همسایه است

سوی كاغذ پارهاش آور تو دست

رقعه ای شكلش چنان رنگش چنین

پس بخوان آنرا بخلوت ای حزین

چون بدزدی آن ز ورّاق ای پسر

پس برون رو ز انبهی شور و شر

تو بخوان آنرا بخود در خلوتی

هین مجو در خواندن ِ آن شركتی

ور شود آن فاش هم غمگین مشو

كه نیابد غیر تو زآن نیم ِ جو

ور كِشد آن دیر هین زنهار تو

وردِ خود كن دم بدم لا تقنطوا

این بگفت و دستِ خود آن مژده ور

بر دل ِ او زد كه رو زحمت ببر

چون بخویش آمد ز غیبت آن جوان

می نگنجید از فرح اندر جهان

زهره ی او بر دریدی از قلق

گر نبودی رفق و حفظ و لطفِ حق

یك فرح آن كز پس شصد حجاب

گوش او بشنید از حضرت جواب

از حجب چون حس سمعش در گذشت

شد سرافراز و ز گردون بر گذشت

كه بود كآن حس چشمش ز اعتبار

ز آن حجاب غیب هم یابد گذار

چون گذاره شد حواسش از حجاب

پس پیاپی گرددش دید و خطاب

جانب دكان ِ رّواق آمد او

دست می برد او بمشق از سو بسو

پیش چشمش آمد آن مكتوب زود

با علاماتی كه هاتف گفته بود

در بغل زد گفت خواجه خیر باد

این زمان وا می رسم ای اوستاد

رفت كنج خلوتی وآنرا بخواند

وز تحیر واله و حیران بماند

كه بدین سان گنج نامه ی بی بها

چون فتاده ماند اندر مشقها

باز اندر خاطرش این فكر جَست

كز پی هر چیز یزدان حافظست

كی گذارد حافظ اندر اكتناف

كه كسی چیزی رُباید از گزاف

گر بیابان پُر شود زرّ و نقود

بی رضاء حق جوی نتوان ربود

ور بخوانی صد صحف بی سكته ای

بی قدر یادت نماند نكته ای

ور كنی خدمت نخوانی یك كتاب

علمهاء نادره یابی ز جیب

شد ز جیب آن كفّ ِ موسی ضو فشان

كآن فزون آمد ز ماه آسمان

كآنک می جُستی ز چرخ با نهیب

سر بر آوردستت ای موسی ز جیب

تا بدانی كآسمانهاء سمی

هست عكس ِ مدركات آدمی

نی كه اوّل دستِ یزدان مجید

از دو عالم پیشتر عقل آفرید

این سخن پیدا و پنهانست بس

كه نباشد محرم عنقا مگس

باز سوی قصه باز آ ای پسر

قصه ی گنج و فقیر آور بسر

***

تمامی قصه ی آن فقیر و نشان جای آن گنج

اندر آن رُقعه نبشته بود این

كه برون شهر گنجی دان دفین

آن فلان قبّه كه در وی مشهدست

پشت او در شهر و در در فدفدست

پشت با وی كن تو رو در قبله آر

و آنگهان از قوس تیری در گذار

چون فگندی تیر از قوس ای سعاد

بر كن آن موضع كه تیرت اوفتاد

پس كمان سخت آورد آن فتی

تیر پرانید در صحن فضا

زو تبر آورد و بیل او شاد شاد

كند آن موضع كه تیرش اوفتاد

ُكند شد هم او و هم بیل و تبر

خود ندید از گنج ِ پنهانی اثر

همچنین هر رو تبر انداختی

لیك جای گنج را نشناختی

چونك این را پیشه كرد او بر دوام

فجفجی در شهر افتاد عوام

***

فاش شدن خبر این گنج و رسیدن بگوش پادشاه

پس خبر كردند سلطانرا ازین

آن گروهی كه بُدند اندر كمین

عرضه كردند آن سخن را زیردست

كه فلانی گنج نامه یافتست

چون شنید آن شخص كین با شه رسید

جز كه تسلیم و رضا چاره ندید

پیش از آنك اشكنجه بیند ز آن قباد

رقعه را آن شخص پیش او نهاد

گفت تا این رقعه را یابیده ام

گنج نه و رنج بی حد دیده ام

خود نشد یك حبه از گنج آشكار

لیك پیچیدم بسی من همچو مار

رفت ماهی چنینم تلخ كام

كه زیان و سود این بر من حرام

بوك بختت بر كند زین كان غطا

ای شه پیروز جنگ و دز گشا

مدت شش ماه و افزون پادشاه

تیر می انداخت و برمی كند چاه

هر كجا سخته كمانی بود چُسب

تیر داد انداخت هر سو گنج جُست

غیر تشویش و غم و طامات نه

همچو عنقا نام فاش و ذات نی

***

نومید شدن آن پادشاه از یافتن آن گنج و ملول شدن او از طلب آن

چونك تعویق آمد اندر عرض و طول

شاه شد زآن گنج دلسیر و ملول

دشتها را گز گز آن شه چاه كند

رقعه را از خشم پیش او فکند

گفت گیر این رقعه كش آثار نیست

نه بدین اولیتری كت كار نیست

نیست این كار كسی كش هست كار

گر بسوزد گل بگرد گِردِ خار

نادر افتد اهل این ماخولیا

منتظر كه روید از آهن گیا

سخت جانی باید این فن را چو تو

تو كه جان سخت این را بجو

گر نیابی نبودت هرگز ملال

ور بیابی آن بتو كردم حلال

عقل راهِ ناامیدی كی رود

عشق باشد كآن طرف بر سر دود

لا ابالی عشق باشد نی خرد

عقل آن جوید كز آن سودی بَرد

ترك تازه تن گداز و بی حیا

در بلا چون سنگِ زیر آسیا

سخت رویی كه ندارد هیچ پشت

بهره جویی را درون خویش كشت

پاك می بازد نجوید مُزد جو

آنچنانك پاك می گیرد ز هو

می دهد حق هستیش بی علتی

میسپارد باز بی علت فتی

كه فتوت دادن ِ بی علتست

پاك بازی خارج از هر ملتست

زآنك ملت فضل جوید یا خلاص

پاك بازانند قربانان ِ خاص

نی خدا را امتحانی می كنند

نی در ِ سود و زیانی می زنند

***

باز دادن پادشاه گنج نامه را بآن فقیر كی بگیر، ما از سر این برخاستیم

چونك رقعه ی گنج ِ پُر آشوب را

شه مسلم داشت آن مكروب را

گشت پس ایمن او ز خصمان و ز نیش

رفت و می پیچید در سودای خویش

یار كرد او عشق ِ درد اندیش را

كلب لیسد خویش ریش ِ خویش را

عشق را در پیچش خود یار نیست

مَحرمش در دِه یكی دیار نیست

نیست از عاشق كسی دیوانه تر

عقل از سودای او كورست و كر

زآنك این دیوانگی عام نیست

طِب را ارشادِ این احكام نیست

گر طبیبی را رسد زین گون جنون

دفتر طب را فرو شوید بخون

طبّ ِ جمله ی عقلها مدهوش اوست

روی جمله ی دلبران رو پوش ِ اوست

روی در روی خود آر ای عشق كیش

نیست ای مفتون تو را جز خویش خویش

قبله از دل ساخت آمد در دعا

لَیسَ لِلْإِنْسانِ إِلَّا ما سعی

پیش از آن كو پاسخی بشنیده بود

سالها اندر دعا پیچیده بود

بی اجابت بر دعاها می تنید

از كرم لبیكِ پنهان می شنید

چونك بی دف رقص می كرد آن علیل

ز اعتمادِ جودِ خلاق ِ جلیل

سوی او نه هاتف و نه پیك بود

گوش ِ امیدش پُر از لبیك بود

بی زبان میگفت اومیدش تعال

از دلش می روفت آن دعوت ملال

آن كبوتر را كه بام آموختست

تو مخوان می رانش كآن پَر دوختست

ای ضیاء الحق حسام الدین برانش

كز ملاقاتِ تو بر رُستست جانش

گر برانی مرغ ِ جان از گزاف

هم بگِردِ بام ِ تو آرد طواف

چینه و نقلش ِ همه بر بام ِ تست

پَر زنان بر اوج مستِ دام تست

گر دمی منكر شود دزدانه روح

در ادای شكرت ای فتح و فتوح

شحنه ی عشق مكرّر كینه اش

طشتِ آتش می نهد بر سینه اش

كه بیآ سوی مه و بگذر ز گرد

شاهِ عشقت خواند زوتر باز گرد

گردِ این بام و كبوتر خانه من

چون كبوتر پَر زنم مستانه من

جبرئیل عشقم و سِدره ام توی

من سقیمم عیسی مریم توئی

جوش دِه آن بحر گوهربار را

خوش بپُرس امروز این بیمار را

چون تو آن ِ او شدی بحر آن ِ اوست

گر چه این دَم نوبت بُحران اوست

این خود آن ناله ست كو كرد آشكار

آنچ پنهانست یا رب زینهار

دو دهان داریم گویا همچو نی

یك دهان پنهانست در لبهای وی

یك دهان نالان شده سوی سما

های و هویی در فكنده در هوا

لیك داند هر كه او را منظرست

كه فغان این سری هم ز آن سرست

دمدمه ی این نای از دمهای اوست

های هوی روح از هیهای اوست

گر نبودی با لبش نی را سمر

نی جهان را پُر نكردی از شكر

با كه خفتی و ز چه پهلو خاستی

كین چنین پُر جوش چون دریاستی

یا أبیتُ عند ربی خواندی

در دل دریای آتش راندی

نعره ی یا نار كونی باردا

عصمتِ جان تو گشت ای مقتدا

ای ضیاء الحق حسام دین و دل

كی توان اندود خورشیدی بگِل

قصد كردستند این گِل پارها

كه بپوشانند خورشیدِ ترا

در دل كه لعلها دلال ِ تست

باغها از خنده مالامال ِ تست

محرم مردیت را كو رستمی

تا ز صد خرمن یكی جو گفتمی

چون بخواهم كز سِرَت آهی كنم

چون علی سر را فرو چاهی كنم

چونك اخوانرا دل ِ كینه ورست

یوسفم را قعر چاه اولیترست

مست گشتم خویش بر غوغا زنم

چَه چه باشد خیمه بر صحرا زنم

بر كفِ من نِه شرابِ آتشین

وانگه آن كرّ و فر ِ مستانه بین

منتظر گو باش بی گنج آن فقیر

زآنك ما غرقیم این دم در عصیر

از خدا خواه ای فقیر این دم پناه

از من غرقه شده یاری مخواه

كه مرا پروای آن اسناد نیست

از خود و از ریش ِ خویشم یاد نیست

بادِ سبلت كی بگنجد وآبِ رو

در شرابی كه نگنجد تار مو

در دِه ای ساقی یكی رطل ِ گران

خواجه را از ریش و سبلت وارهان

نخوتش بر ما سِبالی می زند

لیك ریش از رشك ما بر می كند

ماتِ او و مات او و مات او

كه همی دانیم تزویراتِ او

از پس صد سال آنچ آید ازو

پیر می بیند معین مو بمو

اندر آیینه چه بیند مردِ عام

كه نبیند پیر اندر خشتِ خام

آنچ لحیانی بخانه ی خود ندید

هست بر كوسه یكایك آن پدید

رو بدریایی که ماهی زاده ای

همچو خس در ریش چون افتاده ای

خس نه ای دور از تو رشكِ گوهری

در میان ِ موج و بحر اولیتری

بحر ِ وحدانست جفت و زوج نیست

گوهر و ماهیش غیر موج نیست

ای محال و ای محال اشراكِ او

دور از آن دریا و موج ِ پاكِ او

نیست اندر بحر شرك و پیچ پیچ

لیك با احول چه گویم هیچ هیچ

چونك جفتِ احولانیم ای شمن

لازم آمد مُشركانه دَم زدن

آن یكیی زآن سوی وصفست و حال

جز دوی نآید بمیدان مقال

یا چو احول این دوی را نوش كن

یا دهان بر دوز و خوش خاموش كن

یا بنوبت گه سكوت و گه كلام

احولانه طبل می زن والسلام

چون ببینی محرمی گو سرّ جان

گل ببینی نعره زن چون بلبلان

چون ببینی مشكِ پُر مكر و مجاز

لب ببند و خویش را خنب ساز

دشمن ِ آبست پیش او مَجنب

ورنه سنگِ جهل ِ او بشكست خنب

با سیاستهاء جاهل صبر كن

خوش مدارا كن بعقل ِ من لدن

صبر با نااهل اهلان را جلاست

صبر صافی می كند هر جا دلیست

آتش نمرود ابراهیم را

صفوت آیینه آمد در جلا

جور كفر ِ نوحیان و صبر نوح

نوح را شد صیقل مرآتِ روح

***

حکایت مُرید شیخ خرقانی قدس الله

رفت درویشی ز شهر طالقان

بهر صیتِ بوالحسن خارقان

كوهها بُبرید و وادی دراز

بهر دیدِ شیخ با صدق و نیاز

آنچ در ره دید از رنج و ستم

گر چه در خوردست كوته میكنم

چون بمقصد آمد از ره آن جوان

خانه ی آن شاه را جُست او نشان

چون بصد حُرمت بزد حلقه ی درش

زن بُرون كرد از در خانه سرش

كه چه میخواهی بگو ای ذوالكرم

گفت بر قصد زیارت آمدم

خنده ای زد زن كه خه خه ریش بین

این سفر گیری و این تشویش بین

خود ترا كاری نبود آن جایگاه

تا ببیهوده كنی این عزم ِ راه

اشتهای گول گردی آمدت

یا ملولی وطن غالب شدت

یا مگر دیوت دو شاخه بر نهاد

بر تو وسواس ِ سفر را در گشاد

گفت نافرجام و فحش و دمدمه

من نتوانم باز گفتن آن همه

از مثل وز ریش خندِ بی حساب

آن مرید اوفتاد در غم در نشیب

***

پرسیدن آن وارد از حرم شیخ كی شیخ کجاست کجا رویم و جواب نافرجام گفتن حرم

اشكش از دیده بجَست و گفت او

با همه آن شاهِ شیرین نام كو

گفت آن سالوس ِ زراق تهی

دام ِ گولان و كمندِ گمرهی

صد هزاران خام ریشان همچو تو

اوفتاده از وی اندر صد عتو

گر نبینیش و سلامت وا روی

خیر تو باشد نگردی رو غوی

لاف كیشی كاسه لیسی طبل خوار

بانگِ طبلش رفته اطرافِ دیار

سبطیند این قوم و گوساله پرست

در چنین گاوی چه می مالند دست

جیفة اللیلست و بطال النهار

هر كه او شد غره ی این طبل خوار

هشته اند این قوم صد علم و كمال

مكر و تزویری گرفته كینست حال

آل موسی كو دریغا تا كنون

عابدان عجل را ریزند خون

شرع و تقوی را فکنده سوی پُشت

كو عمر كو امر معروفِ درشت

كین اباحت زین جماعت فاش شد

رخصتِ هر مفسد قلاش شد

***

جواب گفتن مُرید و زجر كردن مرید آن طعانه را از كفر و بیهوده گفتن

بانگ زد بر وی جوان و گفت بس

روز روشن از كجا آمد عسس

نور مردان مشرق و مغرب گرفت

آسمانها سجده كردند از شگفت

آفتابِ حق بر آمد از حمل

زیر چادر رفت خورشید از خجل

ترّهاتِ چون تو ابلیسی مرا

كی بگرداند ز خاكِ این سرا

من ببادی نآمدم همچون سحاب

تا بگردی باز گردم زین جناب

عجل با آن نور شد قبله ی كرم

قبله بی آن نور شد كفر و صنم

هست اباحت كز هوا آمد ضلال

هست اباحت كز خدا آمد كمال

كفر ایمان گشت و دیو اسلام یافت

آن طرف كآن نور بی اندازه تافت

مظهر عزست و محبوبِ بحق

از همه كرّوبیان بُرده سبق

سجده آدم را بیان ِ سبق او است

سجده آرد مغز را پیوسته پوست

شمع حق را پُف كنی تو ای عجوز

هم تو سوزی هم سرت ای گنده پوز

كی شود دریا ز پوزسگ نجس

كی شود خورشید از پُف منطمس

حكم بر ظاهر اگر هم می كنی

چیست ظاهرتر بگو زین روشنی

جمله ظاهرها بپیش این ظهور

باشد اندر غایتِ نقص و قصور

هر كه بر شمغ خدا آرد پُفو

شمع كی میرد بسوزد پوز او

چون تو خفاشان بسی بینند خواب

كین جهان ماند یتیم از آفتاب

موجهای تیز ِ دریاهای روح

هست صد چندان كه بُد طوفان ِ نوح

لیك اندر چشم كنعان موی رُست

نوح و كشتی را بهشت و كوه جُست

كوه و كنعان را فرو بُرد آن زمان

نیم موجی تا بقعر ِ امتهان

مه فشاند نور و سگ وع وع كند

سگ ز نور ماه کی مرتع کند

شب روان و همرهان مَه بتگ

تركِ رفتن كی كنند از بانگِ سگ

جزو سوی كل دوان مانند تیر

كی كند وقف از پی هر گنده پیر

جان ِ شرع و جان ِ تقوی عارفست

معرفت محصون ِ زُهدِ سالفست

زهد اندر كاشتن كوشیدنست

معرفت آن كِشت را روییدنست

پس چو تن باشد جهاد و اعتقاد

جان ِ این كِشتن نباتست و حصاد

امر معروف او و هم معروف اوست

كاشفِ اسرار و هم مكشوف اوست

شاهِ امروزینه و فردای ماست

پوست بنده ی مغز ِ نغزش دایماست

چون انا الحق گفت شیخ و پیش بُرد

پس گلوی جمله كوران را فشرد

چون أنای بنده لاشد از وجود

پس چه ماند تو بیندیش ای جحود

گر ترا چشمیست بگشا درنگر

بعدِ لا آخر چه میماند دگر

ای بُریده آن لب و حلق و دهان

كه كند تف سوی مه یا آسمان

ُتف برویش باز گردد بی شكی

تف سوی گردون نیابد مسلکی

تا قیامت تف برو بارد ز رَب

همچو تبت بر روان ِ بولهب

طبل و رایت هست مُلك شهریار

سگ كسی كه خواند او را طبل خوار

آسمانها بنده ی ماهِ وی اند

شرق و مغربِ جمله نان خواهِ وی اند

زآنك لولاكست بر توقیع او

جمله در انعام و در توزیع او

گر نبودی او نیابیدی فلك

گردش و نور و مكانی مَلك

گر نبودی او نیابیدی بحار

هیبت ماهی و دُرّ شاهوار

گر نبودی او نیابیدی زمین

در درونه گنج و بیرون یاسمین

رزقها هم رزق خواران ِ وی اند

میوها لب خشكِ باران وی اند

هین كه معكوسست در امر این گِره

صدقه بخش خویش را صدقه بده

از فقیرستت همه زرّ و حریر

هین غنی را ده زکاتی ای فقیر

چون تو ننگی جفتِ آن مقبول روح

چون عیال كافر اندر عقدِ نوح

گر نبودی نسبتِ تو زین سرا

پاره پاره كردمی این دم ترا

دادمی این نوح را از تو خلاص

تا مشرّف گشتمی من در قصاص

لیك با خانه ی شهنشاهِ زمَن

این چنین گستاخیی نآید ز من

رو دعا كن كه سگ این موطنی

ورنه اکنون كردمی من كردنی

***

واگشتن مرید از وثاق شیخ و پرسیدن از مردم و نشان دادن ایشان كی شیخ بفلان بیشه رفته است

بعد از آن پُرسان شد او از هر كسی

شیخ را می جُست از هر سو بسی

پس كسی گفتش كه آن قطبِ دیار

رفت تا هیزم كِشد از كوهسار

آن مریدِ ذوالفقار اندیش تفت

در هوای شیخ سوی بیشه رفت

دیو می آورد پیش ِ هوش ِ مرد

وسوسه ی تا خفیه گردد مَه ز گرد

كاین چنین زنرا چرا آن شیخ ِ دین

دارد اندر خانه یار و همنشین

ضدّ را با ضدّ ایناس از كجا

با امامُ الناس نسناس از كجا

باز او لاحول میكرد آتشین

كاعتراض من برو كفرست و كین

من كه باشم با تصرفهاء حق

كه برآرد نفس من اشكال و دق

باز نفسش حمله می آورد زود

زین تعرف در دلش چون كاه دود

كه چه نسبت دیو را با جبرئیل

كه بود با او بصحبت هم مقیل

چون تواند ساخت با آزر خلیل

چون تواند ساخت با رهزن دلیل

***

یافتن مُرید مراد را و ملاقات او با شیخ نزدیك آن بیشه

اندرین بود او كه شیخ نامدار

زود پیش افتاد بر شیری سوار

شیر غرّان هیزمش را میكشید

بر سر هیزم نشسته آن سعید

تازیانش مار نر بود از شرف

مار را بگرفته چون خرزن بكف

تو یقین میدان كه هر شیخی كه هست

هم سواری میكند بر شیر مست

گر چه آن محسوس و این محسوس نیست

لیك آن بر چشم ِ جان ملبوس نیست

صد هزاران شیر زیر را نشان

پیش دیده ی غیب دان هیزم كشان

لیك یک یك را خدا محسوس كرد

تا كه بیند نیز او كه نیست مرد

دیدش از دور و بخندید آن خدیو

گفت آن را مشنو ای مفتون ز دیو

از ضمیر او بدانست آن جلیل

هم ز نور دل بلی نعم الدلیل

خواند بر وی یك بیك آن ذو فنون

آنچ در رَه رفت بر وی تاكنون

بعد از آن در مشكل ِ انكار ِ زن

برگشاد آن خوش سراینده دهن

كآن تحمل از هوای نفس نیست

آن خیال نفس توست آنجا مه ایست

گر نه صبرم میكشیدی بار ِ زن

كی كشیدی شیر نر بیگار من

اشتران ِ بختیم اندر سبق

مست و بیخود زیر محملهاء حق

من نیم در امر و فرمان نیم خام

تا بیندیشم من از تشنیع ِ عام

عام ما و خاص ما فرمان اوست

جان ما بر رو دوان جویان اوست

فردی ما جفتیء ما نه از هواست

جان ما چون مُهره در دستِ خداست

ناز آن ابله كشیم و صد چو او

نه ز عشق رنگ و نه سودای بو

این قدر خود درس ِ شاگردان ماست

كرّ و فرّ ملحمه ی ما تا كجاست

تا كجا آنجا كه جا را راه نیست

جز سنا برق ِ مَه الله نیست

از همه اوهام و تصویرات دور

نور ِ نور ِ نور ِ نور نور ِ نور

بهر تو از پست كردم گفت و گو

تا بسازی با رفیق ِ زشت خو

تا كشی خندان و خوش بار حرج

از پی الصبر مفتاح الفرج

چون بسازی با خسیء این خسان

گردی اندر نور ِ سُنتها رسان

كانبیا رنج ِ خسان بس دیده اند

از چنین ماران بسی پیچیده اند

چون مراد و حكم ِ یزدان ِ غفور

بود در قِدمت تجلی و ظهور

بی ز ضدّی ضد را نتوان نمود

و آن شه بی مثل را ضدی نبود

***

حرمت در إِنِّی جاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلِیفَةً

پس خلیفه ساخت صاحب سینه ای

تا بود شاهیش را آیینه ای

پس صفای بی حدودش داد او

وانگه از ظلمت ضدش بنهاد او

دو علم برساخت اسپید و سیاه

آن یكی آدم دگر ابلیس ِ راه

در میان آن دو لشكرگاه زفت

چالش و پیكار آنچ رفت رفت

همچنان دور دوم هابیل شد

ضد نور ِ پاكِ او قابیل شد

همچنان این دو علم از عدل و جور

تا بنمرود آمد اندر دور دور

ضدّ ابراهیم گشت و خصم او

و آن دو لشكر كین گزار و جنگجو

چون درازی جنگ آمد ناخوشش

فیصل آن هر دو آمد آتشش

پس حكم كرد آتشی را و نكر

تا شود حل مشكل آن دو نفر

دور دور و قرن و قرن این دو فریق

تا بفرعون و بموسیء شفیق

سالها اندر میانشان حرب بود

چون ز حد رفت و ملولی میفزود

آبِ دریا را حكم سازید حق

تا كه ماند كه برد زین دو سبق

همچنان تا دور و طور مصطفی

با ابوجهل آن سپهدار جفا

هم نكر سازید از بهر ثمود

صیحه ای كه جانشانرا در ربود

هم ُنكر سازید بهر قوم ِ عاد

زود خیز تیز رو یعنی كه باد

هم نكر سازید بر قارون ز كین

در حلیمی این زمین پوشید کین

تا حلیمی زمین شد جمله قهر

بُرد قارون را و گنجش را بقعر

لقمه ای را كو ستون این تنست

دفع ِ تیغ ِ جوع ِ نان چون جوشنست

چونك حق قهری نهد در نان ِ تو

چون خناق آن نان بگیرد در گلو

این لباسی كه ز سرما شد مجیر

حق دهد او را مزاج ِ زمهریر

تا شود بر تنت این جُبه ی شگرف

سرد همچون یخ گزنده همچو برف

تا گریزی از وشق هم از حریر

زو پناه آری بسوی زمهریر

تو دو قله نیستی یك قله ای

غافل از قصه ی عذاب ظله ای

امر ِحق آمد بشهرستان و دِه

خانه و دیوار را سایه مده

مانع باران مباش و آفتاب

تا بدآن مرسل شدند امت شتاب

كه بمُردیم اغلب ای مهتر امان

باقیش از دفتر ِ تفسیر خوان

چون عصا را مار كرد آن چُست دست

گر ترا عقلیست این نكته بس است

تو نظر داری ولیك امعانش نیست

چشمه ی افسرده است و كرده ایست

زین همی گوید نگارنده ی فكر

كه بكن ای بنده امعان ِ نظر

آن نمی خواهد كه آهن كوب سرد

لیك ای پولاد بر داود گرد

تن بمُردت سوی اسرافیل ران

دل فسردت رو بخورشید روان

در خیال از بس كه گشتی مكتسی

نك بسوفسطایی بَد ظن رسی

او خود از لبّ ِخِرَد معزول بود

شد ز حس معزول و محروم از وجود

هین سخن خا نوبتِ لب خایی است

گر بگویی خلق را رسوایی است

چیست امغان چشمه را كردن روان

چون ز تن جان رست گویندش روان

آن حكیمی را كه جان از بندِ تن

باز رَست و شد روان اندر چمن

دو لقب را او برین هر دو نهاد

بهر فرق ای آفرین بر جانش باد

در بیان آنك بر فرمان رود

گر گلی را خار خواهد آن شود

***

معجزه ی هود علیه السلام در تخلص مؤمنان امت بوقت نزول باد

مؤمنان از دستِ بادِ ضایره

جمله بنشستند اندر دایره

باد طوفان بود و کشتی لطف هو

بس چنین كشتی و طوفان دارد او

پادشاهی را خدا كشتی كند

تا بحرص ِ خویش بر صفها زند

قصد شه آن نه كه خلق ایمن شوند

قصدش آنك ملك گردد پای بند

آن خر آسی می دود قصدش خلاص

تا بیابد او ز زخم آن دم مناص

قصد او آن نه كه آبی بر كشد

یا كه كنجد را بدان روغن كند

گاو بشتابد ز بیم ِ زخم ِ سخت

نه برای بردن ِ گردون و رخت

لیك دادش حق چنین خوفِ وجع

تا مصالح حاصل آید در تبع

همچنان هر كاسبی اندر دكان

بهر خود كوشد نه اصلاح جهان

هر یكی بر درد جوید مرهمی

در تبع قایم شده زین عالمی

حق ستون ِ این جهان از ترس ساخت

هر یكی از ترس جان در كار باخت

حمد ایزد را كه ترسی را چنین

كرد او معمار و اصلاح ِ زمین

این همه ترسنده اند از نیك و بد

هیچ ترسنده نترسد خود ز خود

پس حقیقت بر همه حاكم كسیست

كه قریبست او اگر محسوس نیست

هست او محسوس اندر مكمنی

لیك محسوس ِ حس ِ این خانه نی

آن حسی كه حق بر آن حس مظهرست

نیست حس این جهان آن دیگرست

حس حیوان گر بدیدی آن صور

بایزیدِ وقت بودی گاو و خر

آنك تن را مظهر هر روح كرد

وآنك كشتی را بُراق ِ نوح كرد

گر بخواهد عین ِ كشتی را بخو

او كند طوفان تو ای نور جو

هر دمت طوفان و كشتی ای مقل

با غم و شادیت كرد او متصل

گر نبینی كشتی و دریا بپیش

لرزها بین در همه اجزای خویش

چون نبیند اصل ترسش را عیون

ترس دارد از خیال ِ گونه گون

مُشت بر اعمی زند یك جلفِ مست

كور پندارد لگد زن اشترست

زآنك آن دم بانگ اشتر میشنید

كور را گوشست آیینه نه دید

باز گوید كور نه این سنگ بود

یا مگیر از قبه ای پُرطنگ بود

این نبود و او نبود و آن نبود

آنك او ترس آفرید اینها نمود

ترس و لرزه باشد از غیری یقین

هیچ كس از خود نترسد ای حزین

آن حكیمك وَهم خواند ترس را

فهم كژ كردست او این درس را

هیچ وهمی بی حقیقت كی بود

هیچ قلبی بی صحیحی كی رود

كی دروغی قیمت آرد بی زراست

در دو عالم هر دروغ از راست خاست

راست را دید او رواجی و فروغ

بر امید آن روان كرد او دروغ

ای دروغی كه ز صدقت این نواست

شكر نعمت گو مكن انكار راست

از مُفلسف گویم و سودای او

یا ز كشتیها و دریاهای او

بل ز كشتیهاش كآن پندِ دلست

گویم از كل جزو در كل داخلست

هر ولی را نوح و كشتیبان شناس

صحبت این خلق را طوفان شناس

كم گریز از شیر و اژدرهای نر

ز آشنایان و ز خویشان كن حذر

در تلاقی روزگارت می بَرند

پادهاشان غایبی ات می چرند

چون خر تشنه خیال هر یكی

از قف تن فكر را شربت مكی

نشف كرد از تو خیال آن وشات

شبنمی كه داری از بحرالحیات

پس نشان ِ نشفِ آب اندر غصون

آن بُوَد كآن می نجنبد در ركون

عضو حر شاخ تر تازه بوَد

میكشی هر سو كشیده می شود

گر سپد خواهی توانی كردنش

هم توانی كرد چنبر گردنش

چون شد آن ناشف ز نشفِ بیخ خَود

نآید آن سویی كه امرش می كشد

پس بخوان قامُوا كُسالی از نبی

چون نیابد شاخ از بیخش طبی

آتشین است این نشان کوته کنم

بر فقیر و گنج و احوالش زنم

آتشی دیدی كه سوزد او نهال

آتش جان بین كزو سوزد خیال

نه خیال و نه حقیقت را امان

زین چنین آتش كه شعله زد ز جان

خصم هر شیر آمد و هر روبه او

كُلُّ شَیءٍ هالِكٌ إِلا وجههُ

در وجود و وجه او رو خرج شو

چون الف در بسم در رو درج شو

آن الف در بسم پنهان كرد ایست

هست او در بسم و هم در بسم نیست

همچنین جمل ی حروفِ گشته مات

وقت حذف حرف از بهر صلات

او صله ست و بی و سین زو وصل یافت

وصل بی و سین الف را بر نتافت

چونك حرفی بر نتابد این وصال

واجب آید که كنم كوته مقال

چون یكی حرفی فراق سین و بیست

خامشی اینجا مهم تر واجبیست

چون الف از خود فنا شد مكتنف

بی و سین بی او همی گویند الف

ما رَمَیتَ إِذْ رَمَیتَ بی ویست

همچنین قال الله از صمتش بجَست

تا بوَد دارو ندارد او عمل

چونك فانی شد كند دفع ِعلل

گر شود بیشه قلم دریا مداد

مثنوی را نیست پایانی امید

چارچوب خشت زن تا خاك هست

می دهد تقطیع شعرش نیز دست

چون نماند خاك و بودش جف كند

خاك سازد بحر او چون كف كند

چون نماند بیشه و سر در کشند

بیشها از عین دریا سرکشند

بهر این گفت آن خداوندِ فرج

حدثوا عن بحرنا إذ لا حرج

باز گرد از بهر و رو در خشك نه

هم ز لعبت گو كه كودك راست به

تا ز لعبت اندك اندك در صبا

جانش گردد با یم ِعقل آشنا

عقل از آن بازی همی یابد صبی

گرچه با عقلست در ظاهر ابی

كودك دیوانه بازی كی كند

جزو باید تا كه كل را فی كند

***

رجوع بقصه ی فقیر قبه و گنج

نك خیال آن فقیرم بی ریا

عاجز آورد از بیآ و از بیآ

بانگ او تو نشنوی من بشنوم

زآنك در اسرار همراز ویم

طالب گنجش مبین خود گنج اوست

دوست كی باشد به معنی غیر دوست

سجده خود را می كند هر لحظه او

سجده پیش آینه ست از بهر رو

گر بدیدی ز آینه او یك پشیز

بی خیالی زو نماندی هیچ چیز

هم خیالاتش هم او فانی شدی

دانش ِ او محو نادانی شدی

دانشی دیگر ز نادانی ما

سَر بر آوردی عیان كه انی انا

اسْجُدُوا لآدَمَ ندا آمد همی

كآدمید و خویش بینیدش دمی

احولی از چشم ایشان دور كرد

تا زمین شد عین چرخ لاژورد

لا اله گفت و الا الله گفت

گشته لا الا الله و وحدت شگفت

آن حبیب و آن خلیل با رَشد

وقتِ آن آمد كه گوش ِ ما كِشد

سوی چشمه كه دهان زینها بشو

آنچ پوشیدیم از خلقان مگو

ور بگویی خود نگردد آشكار

تو بقصدِ كشف گردی جُرم دار

لیك من اینك بریشان می تنم

قایل این سامع این هم منم

صورت درویش و نقش گنج گو

رنج كیشند این گروه از رنج گو

چشمه ی رحمت بریشان شد حرام

می خورند از زهر قاتل جام جام

خاكها پُر كرده دامن می كشند

تا كنند این چشم ها را خشك بند

كی شود این چشمه ی دریا مدد

مکتبس زین مشتِ خاكِ نیك و بَد

لیك گوید با شما من بسته ام

بی شما من تا ابد پیوسته ام

قوم معكوس اند اندر مُشتها

خاك خوار و آب را كرده رها

ضدّ طبع ِ انبیا دارند خلق

اژدها را مُتكا دارند خلق

چشم بند خلق چون دانسته ای

هیچ دانی از چه دیده بسته ای

بر چه بگشادی بَدل این دیدها

یك بیك بئس البدل دان آن ترا

لیك خورشید عنایت تافته ست

آیسان را از كرم دریافته ست

نردِ بس نادر ز رحمت باخته

عین كفرانرا انابت ساخته

هم ازین بَدبختی خلق آن جواد

منفجر كرده دو سد چشمه ی وداد

غنچه را از خار سرمایه دهد

مُهره را از مار پیرایه دهد

از سوادِ شب برون آرد نهار

و ز كفِ معسر برویاند یسار

آرد سازد ریگ را بهر خلیل

كوه با داود گردد هم رسیل

كوهِ با وحشت در آن ابر ظلم

بر گشاید بانگِ چنگ و زیر و بَم

خیز ای داودِ از خلقان نفیر

تركِ آن كردی عوض از ما بگیر

***

انابت آن طالبِ گنج بحق تعالی بعد از طلب بسیار و عجز و اضطرار کی ای ولی الاظهار تو کن این نهان را آشکار

گفت آن درویش ای دانای راز

از پی این گنج كردم یاوه تاز

دیو ِ حرص و آز و مستعجل تگی

نی تأنی جست و نی آهستگی

من ز دیگی لقمه ای نندوختم

كف سیه كردم دهانرا سوختم

خود نگفتم چون درین ناموقنم

ز آن گره زن این گره را حل كنم

قول ِ حق را هم ز حق تفسیر جو

هین مگو ژاژ از گمان ای سخت رو

آن گِره كو زد همو بگشایدش

مُهره كو انداخت او برُبایدش

گر چه آسانت نمود آن سان سخن

كی بود آسان رموز من لدن

گفت یا رب توبه كردم زین شتاب

چون تو در بستی تو كن هم فتح ِ باب

بر سر خرقه شدن بار دگر

در دعا كردن بُدم هم بی هنر

كو هنر كو من كجا دل مستوی

این همه عكس توست و خود توی

هر شبی تدبیر و فرهنگم بخواب

همچو كشتی غرقه میگردد در آب

خود نه من میمانم و نه آن هنر

تن چو مُرداری فتاده بی خبر

تا سحر جمله ی شب آن شاهِ علی

خود همی گوید ألستی و بلی

كو بلی گو جمله را سیلاب بُرد

یا نهنگی خورد كل را كرد و مُرد

صبحدم چون تیغ ِ گوهردار خَود

از نیام ِ ظلمتِ شب بر كند

آفتابِ شرق شب را طی كند

این نهنگ آن خوردها را قی كند

رَسته چون یونس ز معده ی آن نهنگ

منتشر گردیم اندر بو و رنگ

خلق چون یونس مُسبح آمدند

كاندر آن ظلمات پُرراحت شدند

هر یكی گوید بهنگام سحر

چون ز بطن حوتِ شب آید بدر

كای كریمی كه در آن لیل وحش

گنج ِ رحمت بنهی و چندین چشش

چشم تیز و گوش تازه تن سبك

از شبِ همچون نهنگِ ذوالحبك

از مقاماتِ وحش رو زین سپس

هیچ نگریزیم ما با چون تو كس

موسی آنرا نار دید و نور بود

زنگیی دیدیم شب را حور بود

بعد ازین ما دیده خواهیم از تو بس

تا نپوشد بحر را خاشاك و خس

ساحرآنرا چشم چون رَست از عما

كف زنان بودند بی این دست و پا

چشم بندِ خلق جز اسباب نیست

هر كه لرزد بر سبب ز اصحاب نیست

لیك حق اصحابنا اصحاب را

در گشاد و بُرد تا صدر سرا

با كفش نامُستحق و مُستحق

معتقان ِ رحمت اند از بندِ ِرق

در عدم ما مستحقان كی بُدیم

كه برین جان و برین دانش زدیم

ای بكرده یار هر اغیار را

وی بداده خلعتِ گل خار را

خاكِ ما را ثانیا پالیز كن

هیچ نی را بار دیگر چیز كن

این دعا تو امر كردی ز ابتدا

ورنه خاكی را چه زهره ی این بدی

چون دعامان امر كردی ای عجاب

این دعاء خویش را كن مستجاب

شب شكسته كشتی فهم و حواس

نه امیدی مانده نه خوف و نه یاس

بُرده در دریاء رحمت ایزدم

تا ز چه فن پُر كند بفرستدم

آن یكی را كرده پُر نور جلال

وین دگر را كرده پُر وهم و خیال

گر بخویشم هیچ رای و فن بُدی

رای و تدبیرم بحكم من بُدی

شب نرفتی هوش بی فرمان ِ من

زیرا دام ِ من بُدی مرغان ِ من

بودمی آگه ز منزلهای جان

وقتِ خواب و بیهُشی و امتحان

چون كفم زین حلّ و عقدِ او تهیست

ای عجب این معجبی من ز کیست

دیده را نادیده خود انگاشتم

باز زنبیل دعا برداشتم

چون الف چیزی ندارم ای كریم

جز دلی دلتنگ تر از چشم ِ میم

این الف وین میم امّ بودِ ماست

میم ِ ام تنگست الف زونر گداست

ای الف چیزی ندارد غافلیست

میم ِ دلتنگ آن زمان ِ عاقلیست

در زمان بیهُشی خود هیچ من

در زمان هوش اندر پیچ ِ من

پیچ ِ دیگر بر چنین هیچی منه

نام ِ دولت بر چنین پیچی منه

خود ندارم هیچ به سازد مرا

چون زوهم ِ دارمست این صد عنا

در ندارم هم تو داراییم كن

رنج دیدم راحت افزاییم كن

هم در آبِ دیده عریان بیستم

بر در ِ تو چونك دیده نیستم

ز آبِ دیده بنده ی بی دیده را

سبزه ای بخش و نباتی زین چرا

ور نماند آب آبم ده ز عین

همچو عینین نبی هطالتین

او چو آبِ دیده جُست از جودِ حق

با چنان اقبال و اجلال و سبق

چون نباشم ز اشكِ خون باریك ریس

من ُتهی دستِ قصور و کاسه لیس

چون چنان چشم اشك را مفتون بود

اشكِ من باید كه صد جیحون بود

قطره ای زآن زین دو صد جیحون ِبه است

كه بدآن یك قطره انس و جن برست

چونك باران جست آن روضه ی بهشت

چون نجوید آبِ شوره خاكِ زشت

ای اخی دست از دعا كردن مدار

با اجابت یا ردِ اویت چه كار

نان كه سدّ و مانع ِ این آب بود

دست از آن نان می بباید شست زود

خویش را موزون و چست و سخته كن

ز آب دیده نان ِ خود را پُخته كن

***

آواز دادن هاتف مر طالب گنج را و اعلام کردن از حقیقت اسرار

اندرین بود او كه الهام آمدش

كشف شد این مشكلات از ایزدش

و بگفتت در کمان تیری بنه

كی بگفتندت كه اندر كش تو زه

او نگفتت که كمان را سخت كش

در كمان نه گفت او نه پَر ُكنش

از فضولی تو كمان افراشتی

صنعتِ قوّاسیی برداشتی

َتركِ این سخته كمانی رو بگو

در كمان نه تیر و پرّیدَن مجو

چون بیفتد برکن آنجا می طلب

زور بگذار و بزاری جو ذهب

آنچ حقست اقرب از حبل الورید

تو فکنده تیر فكرت را بعید

ای كمان و تیرها بر ساخته

صید نزدیك و تو دور انداخته

هر که او دور اندازتر او دورتر

وز چنین گنجست او مهجورتر

فلسفی خود را از اندیشه بكشت

گو بدو كو را سوی گنج پُشت

گو بد و چندانك افزون می دود

از مرادِ دل جداتر می شود

جاهَدُوا فِینا بگفت آن شهریار

جاهدوا عنا نگفت ای بی قرار

همچو كنعان كو ز ننگِ نوح رفت

بر فراز قله ی آن كوهِ زفت

هر چه افزونتر همی جُست او خلاص

سوی كه میشد جداتر از مناص

همچو این درویش بهر گنج و كان

هر صباحی سخت تر جستی كمان

هر كمانی كو گرفتی سخت تر

بودی از گنج و نشان بدبخت تر

این مثل اندر زمانه جانی است

جان ِ نادانان برنج ارزانی است

زآنك جاهل ننگ دارد ز اوستاد

لاجرم رفت و دكان ِ نو گشاد

آن دكان بالای استاد ای نگار

گنده و پُر كژدمست و پُر ز مار

زود ویران كن دكان و باز گرد

سوی سبزه و گلبنان و آب خورد

نه چو كنعان كو ز كبر و ناشناخت

از كهِ عاصم سفینه ی فور ساخت

علم ِ تیر اندازیش آمد حجاب

و آن مُراد او را بُده حاضر بجیب

ای بسا علم و ذكاوات و فطن

گشته ره رو را چو غول و راه زن

بیشتر اصحابِ جنت ابلهند

تا ز شرّ فیلسوفی می رهند

خویش را عریان كن از فضل و فضول

تا كند رحمت بتو هر دم نزول

زیركی ضدّ ِ شكستست و نیاز

زیركی بُگذار و با گولی بساز

زیركی دان دام برد و طمع و گاز

تا چه خواهد زیركی را پاك باز

زیركان با صنعتی قانع شده

ابلهان از صُنع در صانع شدند

زآنك طفل ِ خُرد را مادر نهار

دست و پا باشد نهاده بر كنار

***

حکایت آن سه مسافر مسلمان و ترسا و جهودکی بمنزل قوتی یافتند و ترسا و جهود سیر بودند گفتند این قوت را فردا خوریم مسلمان صایم بود گرسنه ماند از آنک مغلوب بود

یك حكایت بشنو اینجا ای پسر

تا نگردی مُمتحن اندر هنر

آن جهود و مؤمن و ترسا مگر

همرهی كردند با هم در سفر

با دو گمره همره آمد مؤمنی

چون خرد با نفس و با آهرمنی

مرغزّی و رازی افتند در سفر

همره و همسُفره پیش همدگر

در قفص افتند زاغ و جغد و باز

جفت شد در حبس پاك و بی نماز

كرده منزل شب بیك کاروانسرا

اهل شرق و اهل غرب و ماورا

مانده در کاروانسرا خرد و شگرف

روزها با هم ز سرما و ز برف

چون گشاده شد رَه و بُگشاد بند

بُسکلند و هر یكی جایی روند

چون قفص را بشكند شاهِ خِرَد

جمع ِ مرغان هر یكی سویی پَرَد

پَر گشاید پیش ازین پر شوق و باد

در هوای جنس ِخود سوی معاد

پَر گشاید هر دمی با اشك و آه

لیك پرّیدن ندارد روی و راه

راه شد هر یک پَرَد مانند باد

سوی آن كز یاد او پَرمی گشاد

آن طرف كه بود اشك و آه او

چونك فرصت یافت باشد راه او

در تن ِ خود بنگر این اجزای تن

از كجاها گرد آمد در بدن

آبی و خاكی و بادی و آتشی

عرشی و فرشی و رومی و كشی

از امید عود هر یك بسته طرف

اندرین کاروانسرا از بیم ِ برف

برفِ گوناگون جمودِ هر جماد

در شتای بُعدِ آن خورشیدِ داد

چون بتابد تفّ ِ آن خورشیدِ خشم

كوه گردد گاه ریگ و گاه پشم

در گداز آید جماداتِ گران

چون گداز تن بوقتِ نقل ِ جان

چون رسیدند این سه همره منزلی

هدیه شان آورد حلوا مُقبلی

بُرد حلوا پیش آن هر سه غریب

محسنی از مطبخ ِ انی قریب

نان گرم و صحن حلوای عسل

بُرد آنك در ثوابش بود امل

الكیاسه و الادب لاهل ِ المدر

الضیافة و القری لاهل الوبر

الضیافة للغریب و القری

اودع الرحمن فی أهل القری

كل یوم فی القری ضیف حدیث

ما له غیر الاله مِن مغیث

كل لیل فی القری وفدٌ جدید

ما لهم ثم سوی الله مجید

تخمه بودند آن دو بیگانه ز خَور

بود صایم روز آن مؤمن مگر

چون نماز شام آن حلوا رسید

بود مؤمن مانده در جوع ِ شدید

آن دو كس گفتند ما از خور پُریم

امشبش بنهیم و فردایش خوریم

صبر گیریم امشب از خور تن زنیم

بهر فردا لوت را پنهان كنیم

گفت مؤمن امشب این خورده شود

صبر را بنهیم تا فردا بود

پس بدو گفتند زین حكمت گری

قصد تو آنست تا تنها خوری

گفت ای یاران نه كه ما سه تنیم

چون خلاف افتاد تا قسمت كنیم

هر كه خواهد قسم ِ خود بر جان زند

هر که خواهد قسم ِ خود پنهان كند

آن دو گفتندش ز قسمت در گذر

گوش كن قسام فی النار از خبر

گفت قسام آن بود كو خویش را

كرد قسمت بر هوا و بر خدا

ملكِ حق و جمله قسم ِ اوستی

قسم دیگر را دهی دو گوستی

این اسد غالب شدی هم بر سگان

گر نبودی نوبتِ آن بَد رَگان

قصدشان آن كآن مسلمان غم خورد

شب برو در بی نوایی بگذرد

بود مغلوب او بتسلیم و رضا

گفت سمعا ً طاعة ً اصحابنا

پس بخفتند آن شب و برخاستند

بامدادان خویش را آراستند

روی شستند و دهان و هر یكی

داشت اندر ِورد راه و مَسلكی

یك زمانی هر یکی آورد رو

سوی وردِ خویش از حق فضل جو

مؤمن و ترسا جهود و گبر و مغ

جمله را رو سوی آن سلطان الغ

بلك سنگ و خاك و كوه و آب را

هست واگشتِ نهانی با خدا

این سخن پایان ندارد هر سه یار

رو بهم كردند آن دم یار وار

آن یكی گفتا كه هر یك خوابِ خویش

آنچ دید او دوش گو آور بپیش

هر كه خوابش بهتر این را او خورد

قسم هر مفضول را افضل بَرَد

آنك اندر عقل بالاتر رود

خوردن ِ او خوردن جمله بود

فوق آمد جان ِ پُر انوار ِ او

باقیانرا بس بود تیمار ِ او

عاقلان را چون بقا آمد ابَد

پس بمعنی این جهان باقی بود

پس جهود آورد آنچ دیده بود

تا كجا شب روح او گردیده بود

گفت در رَه موسی ام آمد بپیش

گربه بیند دُنبه اندر خوابِ خویش

در پی موسی شدم تا كوهِ طور

هر سه مان گشتیم ناپیدا ز نور

هر سه سایه محو شد ز آن آفتاب

بعد از آن زآن نور شد یك فتح ِ باب

نور ِ دیگر از دل آن نور رُست

پس ترقی جست آن ثانیش چُست

هم من و هم موسی و هم كوهِ طور

هر سه گم گشتیم از اشراق ِ نور

بعد از آن دیدم كه كه سه شاخ شد

چونك نور حق درو نفاخ شد

وصفِ هیبت چون تجلی زد بَرو

می سکست از هم همی شد سو بسو

زآن یكی شاخ كه آمد سوی یم

گشت شیرین آبِ تلخ ِ همچو سَم

آن یکی شاخش فرو شد در زمین

چشمه ی دارو برون آمد معین

كه شفای جمله رنجوران شد آب

از همایونی وحی مُستطاب

باز از آن صعقه چو با خود آمدم

طور بر جا بُد نه افزون و نه كم

لیك زیر پای موسی همچو یخ

می گدازید او نماندش شاخ و شخ

با زمین هموار شد كوه از نهیب

گشت بالایش از آن هیبت نشیب

باز با خود آمدم ز آن انتشار

باز دیدم طور و موسی برقرار

و آن بیابان سر بسر در ذیل ِ كوه

بر خلایق گشته موسی در وجوه

چون عصا و خرقه ی او خرقه شان

جمله سوی طور خوش دامن كشان

جمله كفها در دعا افراخته

نغمه ی أَرِنِی بهم درساخته

باز آن غشیان چو از من رفت زود

صورتِ هر یك دگرگونم نمود

انبیا بودند ایشان اهل وُد

اتحادِ انبیاام فهم شد

باز املاكی همی دیدم شگرف

صورت ایشان بُد از اجرام ِ برف

حلقه ی دیگر ملایك مستعین

صورت ایشان بجمله آتشین

زین نسق میگفت آن شخص جهود

بس جهودی كآخرش محمود بود

هیچ كافر را بخواری منگرید

كه مسلمان مُردنش باشد امید

چه خبر داری ز ختم ِ عمر او

تا بگردانی ازو یكباره رو

بعد از آن ترسا در آمد در كلام

كه مسیحم رو نمود اندر منام

من شدم با او بچارم آسمان

مركز و مثوای خورشیدِ جهان

خود عجبهاء قلاغ آسمان

نسبتش نبود بآیاتِ جهان

هر كسی دانند ای فخر البنین

كه فزون باشد فن چرخ از زمین

***

حكایت اشتر و گاو و قچ كه در راه بند گیاه یافتند هر یکی میگفت من خورم

اشتر و گاو و قچی در پیش ِ راه

یافتند اندر رَوش بندی گیاه

گفت قچ بخش ار كنیم اینرا یقین

هیچ یک از ما نگردد سیر ازین

لیك عمر هر كه باشد بیشتر

این علف او راست اولی گو بخَور

كه اكابر را مقدم داشتن

آمدست از مصطفی اندر سنن

گر چه پیران را درین دور لئام

در دو موضع پیش می دارند عام

یا در آن لوتی كه آن سوزان بود

یا بر آن پُل كز خلل ویران بود

خدمت شیخی بزرگی قایدی

عام نآرد بی قرینه ی فاسدی

خیرشان اینست چه بود شرّشان

قبحشان را باز دان از فرّشان

***

مثل

سوی جامع میشد آن یك شهریار

خلق را می زد نقیب و چوبِدار

آن یكی را سر شكستی چوب زن

و آن دگر را بر دریدی پیرهن

در میانه بی دلی ده چوب خَورد

بی گناهی كه برد از راه برد

خون چكان رو كرد با شاه و بگفت

ظلم ِ ظاهربین چه پرسی از نهفت

خیر تو اینست جامع میروی

تا چه باشد شر و وزرت ای غوی

یك سلامی نشنود پیر از خسی

تا نپیچد عاقبت از وی بسی

گرگ دریابد ولی را به بود

زآنک دریابد ولی را نفس ِ بَد

زانك گرگ ار چه كه بس استمگریست

لیكش آن فرهنگ و كید و مكر نیست

ورنه كی اندر فتادی او بدام

مكر اندر آدمی باشد تمام

گفت قچ با گاو و اشتر ای رفاق

چون چنین افتاد ما را اتفاق

هر یكی تاریخ ِعمر ابدا كنید

پیرتر اولیست باقی تن زنید

گفت قچ مرج من اندر آن عهود

با قچ ِ قربان ِاسمعیل بود

گاو گفتا بوده ام من سالخَورد

جفت آن گاوی كش آدم جفت كرد

جفتِ آن گاوم كش آدم جدّ ِ خلق

در زراعت بر زمین میكرد فلق

چون شنید از گاو و قچ اشتر شگفت

سر فرود آورد و آنرا بر گرفت

بر هوا برداشت آن بندِ قصیل

اشتر بُختی سبك بی قال و قیل

كه مرا خود حاجتِ تاریخ نیست

كین چنین جسمی و عالی گردنیست

خود همه كس داند ایجان پدر

كه نباشم از شما من خُردتر

داند این را هر كه ز اصحاب نهاست

كه نهادِ من فزون تر از شماست

جملگان دانند كین چرخ ِ بلند

هست صد چندان كه این خاكِ نژند

كو گشاد رقعهاء آسمان

كو نهاد بقعهاء خاكدان

***

جواب گفتن مسلمان آنچ دید بیارانش جهود و ترسا و حسرت خوردن ایشان

پس مسلمان گفت ای یاران من

پیشم آمد مصطفی سلطان ِمن

پس مرا گفت آن یكی بر طور تاخت

با كلیم ِ حق و نردِ عشق باخت

و آن دگر را عیسی صاحب قران

بُرد بر اوج چهارم آسمان

خیز ای پس مانده ی دیده ضرر

باری آن حلوا ویخنی را بخَور

آن هنرمندان ِ پُر فن راندند

نامه ی اقبال و منصب خواندند

آن دو فاضل فضل ِ خود دریافتند

با ملایك از هنر دربافتند

ای سلیم ِ گول واپس مانده هین

برجه و بر كاسه ی حلوا نشین

پس بگفتندش كه آنگه تو حریص

ای عجب خوردی ز حلوا و خبیص

گفت چون فرمود آن شاهِ مطاع

من كه بودم تا كنم ز آن امتناع

تو جهود از امر موسی سر كشی

گر بخواند در خوشی یا ناخوشی

تو مسیحی هیچ از امر مسیح

سر توانی تافت در خیر و قبیح

من ز فخر انبیا سر چون كشم

خورده ام آن حلوا و این دم سر خوشم

پس بگفتندش كه والله خوابِ راست

تو بدیدی وین به از صد خوابِ ماست

خوابِ تو بیداریست ای بو بطر

كان ببیداری عیانستش اثر

در گذر از فضل و از جلدی و فن

كار خدمت دارد و خلق ِ حسن

بهر این آوردمان یزدان بُرون

ما خلقت الإنس إلا یعبدون

سامری را آن هنر چه سود كرد

كآن فن از بابُ اللهش مردود كرد

چه كشید از كیمیا قارون ببین

كه فرو بردش بقعر خود زمین

بوالحكم آخر چه بربست از هنر

سرنگون رفت او ز كفران در سقر

خود هنر آن دان كه دید آتش عیان

نه کپ دلّ علی النار الدخان

ای دلیلت گنده تر پیش لبیب

در حقیقت از دلیل ِ آن طبیب

چون دلیلت نیست جز این ای پسر

گوه می خور در کمیزی می نگر

ای دلیل ِ تو مثال آن عصا

در كفت دلّ علی عیب العمی

غلغل و طاق و طرنب و گیر و دار

كه نمی بینم مرا معذور دار

***

منادی كردن سید ملك ترمد كی هر كی در سه یا چهار روز بسمرقند رود بفلان مهم خلعت و اسب و غلام و کنیزک و چندین زر دهم و شنیدن دلقك خبر این منادی در دِه و آمدن با ولاقی نزد شاه که من باری نتوانم رفتن

سید ترمد كه آنجا شاه بود

مسخره ی او دلقك آگاه بود

داشت كاری در سمرقند او مهم

جُست الاقی تا شود او مُستتم

زد منادی هر که اندر پنج روز

آردم ز آنجا خبر بدهم کنوز

دلقك اندر دِه بُدو آن را شنید

بر نشست و تا بترمد می دوید

مركبی دو اندر آن ره شد سقط

از دوانیدن فرس را زآن نمط

پس بدیوان در دوید از گردِ راه

وقتِ ناهنگام رَه جُست او بشاه

ُفجفجی در جمله ی دیوان فتاد

شورشی در وهم ِ آن سلطان فتاد

خاص و عام شهر را دل شد ز دست

تا چه تشویش و بلا حادث شدست

یا عدوی قاهری در قصدِ ماست

یا بلایی مهلكی از غیب خاست

كه ز دِه دلقك بسیران درشت

چند اسپی تازی اندر راه كشت

جمع گشته بر سرای شاه خلق

تا چرا آمد چنین اشتاب دلق

از شتاب او و فحش و اجتهاد

غلغل و تشویش در ترمد فتاد

آن یكی دو دست بر زانو زنان

و آن دگر از وهم واویلی كنان

از نفیر و فتنه و خوف و نكال

هر دلی رفته بصد کوی خیال

هر كسی فالی همی زد از قیاس

تا چه آتش اوفتاد اندر پلاس

راه جُست و راه دادش شاه زود

چون زمین بوسید گفتش هی چه بود

هر كه می پرسید حالی ز آن ترُش

دست بر لب می نهاد او كه خمش

وهم می افزود زین فرهنگِ او

جمله در تشویش گشته دنگِ او

كرد اشارت دلق كای شاه كرم

یكدمی بُگذار تا من دم زنم

تا كه باز آید به من عقلم دمی

كه فتادم در عجایب عالمی

بعد یك ساعت كه شد از وهم و ظن

تلخ گشتش هم گلو و هم دهن

كه ندیده بود دلقك را چنین

كه ازو خوشتر نبودش همنشین

دایما دستان و لاغ افراشتی

شاه را اوشاد و خندان داشتی

آنچنان خندانش كردی در نشست

كه گرفتی شه شكم را با دو دست

كه ز زور ِخنده خوی كردی تنش

رو در افتادی ز خنده كردنش

باز امروز این چنین زرد و ُترُش

دست بر لب می زند كای شه خمش

وهم در وهم و خیال اندر خیال

شاه را تا خود چه آید از نكال

كه دل شه با غم و پرهیز بود

زآنك خوارزمشاه بس خون ریز بود

بس شهان ِ آن طرف را كشته بود

یا بحیله یا بسطوت آن عنود

این شه ترمد ازو در وهم بود

وز فن ِ دلقك خود آن وهمش فزود

گفت زوتر باز گو تا حال چیست

این چنین آشوب و شور توز كیست

گفت من در دِه شنیدم آنك شاه

زد منادی بر سر هر شاه راه

كه كسی خواهم كه تازد در سه روز

تا سمرقند و دهم او را کنون

من شتابیدم بر تو بهر آن

تا بگویم كه ندارم آن توان

این چنین چستی نیاید خود ز من

باری این امید را بر من متن

گفت شه لعنت برین زودیت باد

كه دو صد تشویش در شهر اوفتاد

از برای این قدر ای خام ریش

آتش افكندی درین مرج و حشیش

همچو این خامان ِ با طبل و علم

كه القانیم در فقر و عدم

لافِ شیخی در جهان انداخته

خویشتن را بایزیدی ساخته

هم ز خود سالك شده واصل شده

محفلی واكرده در دعوت كده

خانه ی داماد پُر آشوب و شر

قوم ِ دختر را نبوده زین خبر

ولوله كه كار نیمی راست شد

شرطهایی كه ز سوی ماست شد

خانها را رُوفتیم آراستیم

زین هوس سرمست و خوش برخاستیم

ز آن طرف آمد یكی پیغام نی

مرغی آمد این طرف ز آن بام نی

زین رسالات مزید اندر مزید

یك جوابی ز آن حوالیتان رسید

نی ولیكن یار ما زین آگهست

زآنك از دل سوی دل لا بُد رهست

پس از آن یاری كه اومید شماست

از جواب نامه ره خالی چراست

صد نشانست از سِرار و از جهار

لیك بس كن پرده زین در برمدار

باز رو تا قصه ی آن دلق ِ گول

كه بلا بر خویش آورد از فضول

پس وزیرش گفت ای حق راسُتن

بشنو از بنده ی كمینه یك سخُن

دلقك از دِه بهر كاری آمدست

رای او گشت و پشیمانش شدست

ز آب و روغن كهنه را نو می كند

او بمسخرگی بُرون شو میكند

غمد را بنمود و پنهان كرد تیغ

باید افشردن مرو را بی دریغ

پسته را یا جوز را تا نشكنی

نی نماید دل نه بدهد روغنی

مشنو این دفع وی و فرهنگِ او

در نگر در ارتعاش و رنگِ او

گفت حق سیماهم فی وجههم

زآنك غمازست سیما و مُنم

این مُغاین هست ضدِ آن خبر

كه بشرّ بسرشته آمد این بشر

گفت دلقك با فغان و با خروش

صاحبا در خون این مسكین مكوش

بس گمان و وهم آید در ضمیر

كآن نباشد حقّ و صادق ای امیر

إِنَّ بَعْضَ الظنِّ إِثمٌ است ای وزیر

نیست استم راست خاصه بر فقیر

شه نگیرد آنك می رنجاندش

از چه گیرد آنكه می خنداندش

گفتِ صاحب پیش شه جا گیر شد

كاشفِ این مكر و این تزویر شد

گفت دلقك را سوی زندان بَرید

چاپلوس و زرق او را كم خرید

می زنیدش چون دُهُل اشكم تهی

تا دُهُل وار او دهدمان آگهی

تر و خشک و پر وتی باشد دُهُل

بانگِ او آگه كند ما را ز كل

تا بگوید سِرّ خود زاضطرار

آنچنانك گیرد این دلها قرار

چون طمأنینست صدق ِ با فروغ

دل نیارآمد بگفتار دروغ

كذب چون خس باشد و دل چون دهان

خس نگردد در دهان هرگز نهان

تا درو باشد زبانی می زند

تا بدانش از دهان بیرون كند

خاصه كه در چشم افتد خس ز باد

چشم افتد در نم و بند و گشاد

ما پس این خس را زنیم اكنون لگد

تا دهان و چشم ازین خس وارهد

گفت دلقك ای ملك آهسته باش

روی حلم و مغفرت را كم خراش

تا بدین حد چیست تعجیل نِقم

من نمی پَرّم بدستِ تو درم

آن ادب كه باشد از بهر خدا

اندر آن مستعجلی نبود روا

وآنچ باشد طبع و خشم عارضی

می شتابد تا نگردد مرتضی

ترسد ار آید رضا خشمش رود

انتقام و ذوق آن فایت شود

شهوتِ كاذب شتابد در طعام

خوفِ فوتِ ذوق هست آن خود سقام

اشتها صادق بود تأخیر به

تا گوارنده شود آن بی گره

تو پی دفع ِ بلایم می زنی

تا ببینی رخنه را بندش كنی

تا از آن رخنه بُرون ناید بلا

غیر آن رخنه بسی دارد قضا

چاره ی دفع بلا نبود ستم

چاره احسان باشد و عفو و كرم

گفت الصدقة مردّ للبلا

داو ِ مرضاك بصدقه یافتی

صدقه نبود سوختن درویش را

كور كردن چشم ِ حلم اندیش را

گفت شه نیكوست خیر و موقعش

لیك چون خیری كنی در موضعش

موضع ِ رُخ شه نهی ویرانیست

موضع شه اسپ هم نادانیست

در شریعت هم عطا هم زجر هست

شاه را صدر و فرس را درگه است

عدل چه بود وضع اندر موضعش

ظلم چه بود وضع در ناموقعش

نیست باطل هر چه یزدان آفرید

از غضب و ز حلم وز نصح و مكید

خیر مطلق نیست زینها هیچ چیز

شرّ مطلق نیست زینها هیچ نیز

نفع و ضرّ هر یكی از موضعست

علم ازین رو واجبست و نافعست

ای بسا زجری كه بر مسكین رود

در ثواب از نان و حلوا ِبه بود

زآنك حلوا بی اوان صفرا كند

سیلیش از خبث مستنقا كند

سیلیی در وقت بر مسكین بزن

كه رهاند آنش از گردن زدن

زخم در معنی فتد بر خوی بَد

چوب بر گرد اوفتد نی بر نمد

بزم و زندان هست هر بهرام را

بزم مخلص را و زندان خام را

شق ّباید ریش را مرهم كنی

چرك را در ریش مستحكم كنی

تا خورد مر گوشت را در زیر آن

نیم سودی باشد و پنجه زیان

گفت دلقك من نمی گویم گذار

من همی گویم تحرّیی بیار

هین رهِ صبر و تأنی در مَبند

صبر كن اندیشه می كن روز ِ چند

در تأنی بر یقینی بَر زنی

گوشمال ِ من بایقانی كنی

در روش یمْشِی مُكِبًّا خود چرا

چون همی شاید شدن در استوا

مشورت كن با گروهِ صالحان

بر پیمبر امر ِشاوِرْهُمْ بدان

أَمْرُهُمْ شُوری برای این بود

كز تشاور سهو و كژ كمتر رود

این خردها چون مصابیح انورست

بیست مصباح از یكی روشن تر است

بوك مصباحی فتد اندر میان

مشتعل گشته ز نور ِ آسمان

غیرت حق پرده ای انگیختست

سُفلی و علوی به هم آمیختست

گفت سِیرُوا می طلب اندر جهان

بخت و روزی را همی كن امتحان

در مجالس میطلب اندر عقول

آنچنان عقلی كه بود اندر رسول

زآنك میراث از رسول آنست و بس

كه ببیند غیبها از پیش و پس

در بصرها می طلب هم آن بصر

كه نتابد شرح آن این مختصر

بهر این كردست منع آن باشكوه

از ترهب وز شدن خلوت بكوه

تا نگردد فوت این نوع التقا

كآن نظر بختست و اكسیر بقا

در میان صالحان یك اصلحیست

بر سر توقیعش از سلطان صحیست

كآن دعا شد با اجابت مقترن

كفو او نبود كبار انس و جن

در مِری اش آنك حلو و حامض است

حجتِ ایشان بر حق داحض است

كه چو ما او را بخود افراشتیم

عذر و حجت از میان برداشتیم

قبله را چون كرد دستِ حق عیان

پس تحرّی بعد ازین مردود دان

هین بگردان از تحرّی رو و سر

كه پدید آمد معاد و مستقر

یك زمان زین قبله گر ذاهل شوی

سخره ی هر قبله ی باطل شوی

چون شوی تمییز ده را ناسپاس

بجهد از تو خطرتِ قبله شناس

گر ازین انبار خواهی بَرّ و بُر

نیم ساعت هم ز همدردان مَبُر

كه در آن دم كه ببُرّی زین معین

مبتلی گردی تو با بئس القرین

***

حكایت تعلق موش با چُغز و بستن پای هر دو برشته ی دراز و برکشیدن زاغ موش را و معلق شدن چغز و نالیدن او و پشیمانی او از تعلق با غیر جنس خود تا ساختن

از قضا موشی و چغزی با وفا

بر لب جو گشته بودند آشنا

هر دو تن مربوطِ میقاتی شدند

هر صباحی گوشه ای می آمدند

نردِ دل با همدگر می باختند

از وساوس سینه می پرداختند

هر دو را دل از تلاقی مُستع

همدگر را قصه خوان و مُستمع

رازگویان با زبان و بی زبان

الجماعه رحمه را تأویل دان

آن اشر چون جفتِ آن شاد آمدی

پنج ساله قصه اش یاد آمدی

جوش ِ نطق از دل نشان ِ دوستیست

بستگیء نطق از بی الفتیست

دل كه دلبر دید كی ماند ترُش

بلبلی گل دید كی ماند خمش

ماهیء بریان ز آسیبِ خضر

زنده شد در بحر گشت او مستقر

یار چون با یار چون بنشسته شد

صد هزاران لوح ِ سِرّ دانسته شد

لوح ِ محفوظیست پیشانی یار

راز كونینش نماید آشكار

هادی راهست یار اندر قدوم

مصطفی زین گفت اصحابی نجوم

نجم اندر ریگ و دریا رهنماست

چشم اندر نجم نه كو مقتداست

چشم را با روی او میدار جفت

گرد منگیزان ز راهِ بحث و گفت

زآنك گردد نجم پنهان زآن غبار

چشم بهتر از زبان ِ با عثار

تا بگوید او كه وحیستش شعار

كآن نشاند گرد و ننگیزد غبار

چون شد آدم مظهر وحی و وداد

ناطق ی او علم الاسماء گشاد

نام هر چیزی چنانك هست آن

از صحیفه ی دل روی گشتس زبان

فاش می گفتی زبان از رؤیتش

جمله را خاصیت و ماهیتش

آنچنان نامی كه اشیا را سزد

نه چنانك حیز را خواند اسد

نوح ُنهصد سال در راه سوی

بود هر روزیش تذكیر نوی

لعل ِ او گویا ز یاقوت القلوب

نه رساله خوانده نه قوت القلوب

وعظ را نآموخته هیچ از شروح

بلك ینبوع ِ كشوف و شرح ِ روح

زآن میی كآن می چو نوشیده شود

آبِ نطق از گنگ جوشیده شود

طفل ِ نوزاده شود حبر فصیح

حكمتِ بالغ بخواند چون مسیح

از كهی كه یافت زآن می خوش لبی

صد غزل آموخت داودِ نبی

جمله مرغان ترك كرده چیك چیك

هم زبان و یار ِ داودِ ملیك

چه عجب كه مرغ گردد مستِ او

چون شنید آهن ندای دستِ او

صرصری بر عاد قتالی شده

مر سلیمان را چو حمّالی شده

صرصری می برد بر سر تختِ شاه

هر صباح و هر مسا یك ماهه راه

هم شده حمال و هم جاسوس ِ او

گفتِ غایب را كنان محسوس ِ او

باد دم که گفت غایب یافتی

سوی گوش آن ملك بشتافتی

كه فلانی این چنین گفت این زمان

ای سلیمان مه صاحب قران

***

تدبیر موش بچغز كی من نمی توانم بر تو آمدن بوقت حاجت در آب ، میان ما وصلتی باید کی چون من بر لب جو آیم ترا توانم خبر کردن و تو چون بر سر سوراخ موش خانه آیی مرا توانی خبر کردن الی آخره

این سخن پایان ندارد گفت موش

چغز را روزی كه ای مصباح ِ هوش

وقتها خواهم كه گویم با تو راز

تو درون آب داری ترك تاز

بر لبِ جو من ترا نعره زنان

نشنوی در آب ناله ی عاشقان

من بدین وقتِ معین ای دلیر

می نگردم از محاکاتِ تو سیر

پنج وقت آمد نماز و رهنمون

عاشقانرا فی صلاة دائمون

نه بپنج آرام گیرد آن خمار

كه در آن سرهاست نی پانصد هزار

نیست زُرغبا وظیفه ی عاشقان

سخت مُستسقیست جان ِ صادقان

نیست زُر غبا وظیفه ی ماهیان

زآنك بی دریا ندارند انس ِ جان

آبِ این دریا كه هایل بقعه ایست

با خمار ِ ماهیان خود جرعه ایست

یكدم ِ هجران بر ِ عاشق چو سال

وصل سالی متصل پیشش خیال

عشق مستسقیست مستسقی طلب

در پی هم این و آن چون روز و شب

روز بر شب عاشقست و مُضطرست

چون ببینی شب برو عاشق ترست

نیستشان از جستجو یكلحظه ایست

از پی همشان یكی دم ایست نیست

این گرفته پای آن آن گوش ِ این

این بر آن مدهوش و آن مدهوش ِ این

در دل معشوق جمله عاشق است

در دل عذرا همیشه وامق است

در دل ِ عاشق بجز معشوق نیست

در میانشان فارق و فاروق نیست

بر یكی اشتر بود این دود را

پس چه زُر غبا بگنجد این دو را

هیچ كس با خویش زُر غبا نمود

هیچ كس با خود بنوبت یار بود

آن یكیی نه كه عقلش فهم كرد

فهم ِ این موقوف شد بر مرگِ مرد

ور بعقل ادراكِ این ممكن بُدی

قهر ِ نفس از بهر چه واجب شدی

با چنان رحمت كه دارد شاهِ هُش

بی ضرورت چون بگوید نفس كش

***

مبالغه كردن موش در لابه و زاری و وصلت جستن از چغز آبی

گفت کای یار عزیز مهر كار

من ندارم بی رُخت یكدم قرار

روز نور و مكسب و تابم توی

شب قرار و سلوت و خوابم توی

از مروّت باشد ارشادم كنی

وقت و بی وقت از كرم یادم كنی

در شبانروزی وظیفه ی چاشتگاه

راتبه كردی وصال ای نیكخواه

پانصد استسقاستم اندر جگر

با هر استسقا قرین جوع البقر

بی نیازی از غم ِ من ای امیر

دِه زكاتِ جاه و بنگر در فقیر

این فقیر ِ بی ادب نادَر خورست

لیك لطفِ عام توزآن برترست

می نجوید لطفِ عام تو سَند

آفتابی بر حدثها می زند

نور او را زآن زیانی نابُده

و آن حدث از خشكیء هیزم شده

تا حدث در گلخنی شد نور یافت

در در و دیوار حمامی بتافت

بود آلایش شد آرایش كنون

چون برو برخواند خورشید آن فسون

شمس هم معده ی زمین را گرم كرد

تا زمین باقی حدثها را بخَورد

جزو خاكی گشت و رُست از وی نبات

هكذا یمحو الاله السیئات

با حدث كان بدترینست این كند

كش نبات و نرگس و نسرین كند

تا بنسرین ِ مناسك در وفا

حق چه بخشد در جزا و در عطا

چون خبیثان را چنین خلعت دهد

طیبین را تا چه بخشد در رصد

آن دهد حقشان كه لاعین رأت

كه نگنجد در زبان و در لغت

ما كییم این را بیان ای یار من

روز ِ من روشن كن از خلق حسن

منگر اندر زشتی و مكروهیم

كه ز پُر زهری چو مار كوهیم

ای كه من زشت و خصالم جمله زشت

چون شوم گل چون مرا او خار كِشت

نو بهار حُسن ِ گل دِه خار را

زینت طاوس دِه این مار را

در كمال زشتیم من منتهی

لطفِ تو در فضل و در فن منتهی

حاجت این منتهی ز آن منتهی

تو بر آر ای حسرتِ سرو سهی

چون بمیرم فضل ِ تو خواهد گریست

از كرم گر چه ز حاجت او بریست

بر سر گورم بسی خواهد نشست

چشم خواهد بست از مظلومیتم

اندكی ز آن لطفها اكنون بكن

حلقه ای در گوش ِ من كن زآن سخُن

آنک خواهی گفت تو با خاكِ من

بر فشان بر مدركِ غمناكِ من

***

لابه كردن موش مر چغز را كی بهانه میندیش و در نسیه مینداز انجاح این حاجت مرا کی فی التأخیر آفات و الصوفی ابن الوقت و این دست از دامن پدر باز ندارد واب مشفق صوفی کی وقتست او را بنگرش بفردا محتاج نگرداند، چندانش مستغرق دارد در گلزار سریع الحسابی خویش نه چون عوام، منظر مستقبل نباشد نهری باشد نه دهری کی لاصبااح عند الله و لامسآء ، ماضی و مستقبل و ازل و ابد آنجا نباشد، آدم سابق و دجال مسبوق نباشد کی این رسوم در خطه ی عقل جزوی است و روح حیوانی ، در عالم لامکان و لازمان این رسوم نباشد پس او این وقتیست کی لایفهم منه الانفی تفرقه الازمنة چنانک از الله واحد فهم شود نفی دویی نی حقیقت واحدی

صوفیی را گفت خواجه ی سیم پاش

ای قدمهای تو را جانم فراش

یك دِرَم خواهی تو امروز ای شهم

یا كه فردا چاشتگاهی سه درَم

گفت دِی نیمی درَم راضی ترم

زآنک امروز این و فردا صد درم

سیلی نقد از عطاء نسیه به

نك قفا پیشت كشیدم نقد دِه

خاصه آن سیلی كه از دستِ توست

كه قفا و سیلیش مستِ توست

هین بیآ ای جان جان و صد جهان

خوش غنیمت دار نقدِ این زمان

دَر مَدُزد آن روی ماه از شب روان

سر مكِش زین جوی ای آبِ روان

تا لبِ جو خندد از آبِ معین

وز لبِ جو سر بر آرد یاسمین

چون ببینی بر لبِ جو سبزه مَست

پس بدان از دور كآنجا آب هست

گفت سیماهُم وجوهٌ كردگار

كه بود غماز ِ باران سبزه زار

گر ببارد شب نبیند هیچ كس

كه بود در خواب هر نفس و نفَس

تازگیء هر گلستان ِ جمیل

هست بر باران پنهانی دلیل

ای اخی من خاكیم تو آبیی

لیك شاهِ رحمت و وهابیی

آنچنان كن از عطا و از قسَم

كه گه و بی گه بخدمت میرسم

بر لبِ جو من بجان میخوانمت

می نبینم از اجابت مرحمت

آمدن در آب بر من بسته شد

زآنك تركیبم ز خاكی رُسته شد

یا رسولی یا نشانی كن مَدد

تا ترا از بانگِ من آگه كند

بحث كردند اندرین كار آن دو یار

آخر آن بحث آن آمد قرار

كه بدست آرند یك رشته ی دراز

تا ز جذبِ رشته گردد كشف راز

یك سری بر پای این بنده ی دو تو

بسته باشد دیگری بر پای تو

تا بهم آییم زین فن ما دو تن

اندر آمیزیم چون جان با بدن

هست تن چون ریسمان بر پای جان

می كشاند بر زمینش ز آسمان

چغز جان در آبِ خواب بیهشی

رسته از موش ِ تن آید در خوشی

موش ِ تن ز آن ریسمان بازش ِكشد

چند تلخی زین كِشش جان میچَشد

گر نبودی جذبِ موش گنده مغز

عیشها كردی درون ِ آب چغز

باقیش چون روز برخیزی ز خواب

بشنوی از نوربخش ِ آفتاب

یك سر رشته گره بر پای من

ز آن سر دیگر تو بر پا برعُقده زن

تا توانم من در این خشكی كشید

مر ترا نك شد سر رشته پدید

تلخ آمد بر دل ِ چغز این حدیث

كه مرا در عُقده آرد این خبیث

هر كراهت در دل ِ مردِ بهی

چون درآید ز فنی نبود تهی

وحی حق دان آن فراست را نه وَهم

نور ِدل از لوح ِ كل كردست فهم

امتناع پیل از سیران ِ بیت

با ِجد آن پیلبان و بانگِ هیت

جانب كعبه نرفتی پای پیل

با همه لت نه كثیر و نه قلیل

گفتیی خود خشك شد پاهای او

یا بمُرد آن جان ِ صول افزای او

چونك كردندی سرش سوی یمن

پیل ِ نر صد اسپه گشتی گام زن

حسّ ِ پیل از زخم ِغیب آگاه بود

چون بود حس ِ ولی با ورود

نه كه یعقوبِ نبی آن پاك خو

بهر یوسف با همه اخوان ِ او

از پدر چون خواستندش دادران

تا بَرَندش سوی صحرا یکزمان

جمله گفتندش میندیش از ضرر

یك دو روزش مهلتی دِه ای پدر

که چرا ما را نمی داری امین

یوسف خود بسیران و ظعین

تا بهم در مرجها بازی كنیم

ما در این دعوت امین و مُحسنیم

گفت این دانم كه نقلش از برَم

می فروزد در دلم درد و سَقم

این دلم هرگز نمی گوید دروغ

كه ز نور عرش دارد دل فروغ

آن دلیل قاطعی بُد بر فساد

و ز قضا آن را نكرد او اعتداد

در گذشت از وی نشانی آنچنان

كه قضا در فلسفه بود آن زمان

این عجب نبود كه كور افتد بچاه

بو العجب افتادن بینای راه

این قضا را گونه گون تصریفهاست

چشم بندش یفعل الله ما یشاست

هم بداند هم نداند دل فنش

موم گردد بهر آن مُهر آهنش

گویی دل گویدی كه میل او

چون درین شد هر چه افتد باش گو

خویش را هم زین مغفل می كند

در عقالش جان معقل می كند

گر شود مات اندر این آن بوالعلا

آن نباشد مات باشد ابتلا

یك بلا از صد بلااش وا خرَد

یك هبوطش بر معارجها برَد

خام شوخی كه رهانیدش مدام

از خمار صد هزاران زشتِ خام

عاقبت او پخته و استاد شد

جَست از ِرقّ ِ جهان و آزاد شد

از شرابِ لایزالی گشت مست

شد ممیز وز خلایق باز رَست

ز اعتقادِ سُستِ پُر تقلیدشان

وز خیال ِ دیده ی بی دیدشان

ای عجب چه فن زند ادراكشان

پیش ِ جزر و مدّ بحر بی نشان

ز آن بیابان این عمارتها رسید

مُلك و شاهی و وزارتها رسید

ز آن بیابان ِعدم مستان ِ شوق

می رسند اندر شهادت جوق جوق

كاروان بر كاروان زین بادیه

می رسد در هر مسا و غادیه

آید و گیرد وثاق ِما گرو

كه رسیدم نوبتِ ما شد تو رو

چون پسر چشم خِرد را بر گشاد

زود بابا رخت برگردون نهاد

جاده ی شاهست آن زین سو روان

وآن از آن سو صادران و واردان

نیك بنگر ما نشسته میرویم

می نبینی قاصد جای نویم

بهر حالی می نگیری رأس ِ مال

بلك از بهر غرضها در مَآل

پس مسافر این بود ای رَه پَرَست

كه مسیرو روش در مُستقبلست

همچنان كز پرده ی دل بی كلال

دم بدم در میرسد خیل خیال

گرنه تصویرات از یك مغرسند

در پی هم سوی دل چون میرسند

جوق جوق اسپاهِ تصویرات ما

سوی چشمه ی دل شتابان از ظما

جَرها پُر می كنند و می روند

دایما پیدا و پنهان می شوند

فكرها را اختران ِ چرخ دان

دایر اندر چرخ ِ دیگر آسمان

سعد دیدی شكر كن ایثار كن

نحس دیدی صدقه واستغفار كن

ما كییم این را بیآ ای شاهِ من

طالعم مُقبل كن و چرخی بزن

روح را تابان كن از انوار ِ ماه

كه زآسیب ذنب جان شد سیاه

از خیال و وهم و ظن بازش رهان

از چَه و جور ِ رَسَن بازش رهان

تا ز دلداریء خوبِ تو دلی

پَر بر آرد بر پَرد ز آب و گِلی

ای عزیز مصر و در پیمان درست

یوسفِ مظلوم در زندان تست

در خلاص او یكی خوابی ببین

زود كاالله یحِبُّ المُحسنین

هفت گاو لاغر پُر گزند

هفت گاو فربهش را میخورند

هفت خوشه ی زشتِ خشكِ ناپسند

سُنبلاتِ تازه اش را میچرند

قحط از مصرت برآمد ای عزیز

هین مباش ای شاه این را مستجیز

یوسفم در حبس ِ تو ای شه نشان

هین ز دستان ِ زنانم وارهان

از سوی عرشی كه بودم مربط او

شهوتِ مادر فکندم كه اهبطوا

پس فتادم زآن كمال ِ مستتم

از فن ِ زالی بزندان رَحم

روح را از عرش آرد در حطیم

لاجرم كیدِ زنان باشد عظیم

اول و آخر هبوط من ز زن

چونك بودم روح و چون گشتم بدن

بشنو این زاری یوسف در عثار

یا بر آن یعقوبِ بی دل رحم آر

ناله از اخوان كنم یا از زنان

كه فکندندم چو آدم از جنان

زآن مثال برگِ دی پژمرده ام

كز بهشتِ وصل گندم خورده ام

چون بدیدم لطف و اكرام ترا

و آن سلام و سلم و پیغام ترا

من سپندِ از چشم ِ بَد كردم پدید

در سپندم نیز چشم بَد رسید

دافع هر چشم بَد از پیش و پس

چشمهای پُر خمار تست و بس

چشم بَد را چشم نیكویت شها

مات و مستأصل كند نعم الدوا

بل ز چشمت كیمیاها میرسد

چشم بد را چشم ِ نیكو میكند

چشم شه بر چشم ِ باز ِدل ست

چشم ِ بازش سخت باهمت شدست

تا ز بس همت كه یابید از نظر

می نگیرد باز شه جز شیر نر

شیر چه كان شاه باز معنوی

هم شكار تست و هم صیدش توی

شد صفیر باز ِ جان در مرج ِ دین

نعره هاء لا أُحِبُّ الآفلین

باز ِ دل را كه پی تو می پرید

از عطای بی حدت چشمی رسید

یافت بینی بوی و گوش از تو سماع

هر حسی را قسمتی آمد مشاع

هر حسی را چون دهی ره سوی غیب

نبود آن حس را فتور مرگ و شیب

مالكُ الملكی بحس چیزی دهی

تا كه بر حسها كند آن حس شهی

***

حکایت شب دزدان کی سلطان محمود شب در میان ایشان افتاد کی من یکی ام از شما و بر احوال ایشان مطلع شدن الی آخره

شب چو شه محمود برمی گشت فرد

با گروهی قوم دزدان باز خَورد

پس بگفتندش كیی ای بو الوفا

گفت شه من هم یكی ام از شما

آن یكی گفت ای گروه مكر كیش

تا بگوید هر یکی فرهنگِ خویش

تا بگوید با حریفان در سمر

كو چه دارد در جبلت از هنر

آن یكی گفت ای گروه فن فروش

هست خاصیت مرا اندر دو گوش

كه بدانم سگ چه میگوید ببانگ

قوم گفتندش ز دیناری دو دانگ

آن دگر گفت ای گروه زر پرست

جمله خاصیت مرا چشم اندرست

هر كرا شب بینم اندر قیروان

روز بشناسم مر او را بی گمان

گفت یك خاصیتم در بازوست

كه زنم من نقبها با زور ِ دست

گفت یك خاصیتم در بینی است

كار من در خاك ها بو بینی است

سرّ الناس ِ معادن داد دست

كه رسول آن را پی چه گفته است

من ز خاكِ تن بدانم كاندر آن

چند نقدست و چه دارد او ز كان

در یكی كان زرّ ِ بی اندازه درج

وان دگر دخلش بود كمتر ز خرج

همچو مجنون بو كنم من خاك را

خاكِ لیلی را بیابم بی خطا

بو كنم دانم ز هر پیراهنی

گر بود یوسف و گر آهرمنی

همچو احمد كه برَد بوی از یمن

ز آن نصیبی یافت این بینی من

كه كدامین خاكِ همسایه ی زرست

یا كدامین خاك صفر و ابترست

گفت یك نك خاصیت در پنجه ام

كه كمندی افكنم طول علم

همچو احمد که کمند انداخت جانش

که کمندی افکنم طول علم

گفت حقش ای كمند انداز بیت

آن ز من دان ما رَمَیتَ إِذْ رَمیت

پس بپرسیدند از آن شه كای سند

مر ترا خاصیت اندر چه بود

گفت در ریشم بود خاصیتم

كه رهانم مجرمانرا از نقم

مُجرمان را چون بجلادان دهند

چون بجنبد ریش من ایشان رهند

چون بجنبانم برحمت ریش را

طی كنند آن قتل و آن تشویش را

قوم گفتندش كه قطب ما توی

که خلاص ِ روز محنتمان شوی

بعد از آن جمله بهم بیرون شدند

سوی قصر آن شه میمون شدند

چون سگی بانگی بزد از دست راست

گفت میگوید كه سلطان با شماست

خاك بو كرد آن دگر از ربوه ای

گفت این هست از وثاق بیوه ای

پس كمند انداخت استادِ كمند

تا شدند آن سوی دیوار بلند

جای دیگر خاك را چون بوی كرد

گفت خاكِ مخزن شاهست فرد

نقب زن زد نقب در مخزن رسید

هر یكی از مخزن اسبابی كشید

بس زر و زربفت و گوهرهاء زفت

قوم بُردند و نهان كردند تفت

شه معین دید منزلگاهشان

حلیه و نام و پناه و راهشان

خویش را دزدید از ایشان بازگشت

روز در دیوان بگفت آن سر گذشت

پس روان گشتند سرهنگان مست

تا كه دزدان را گرفتند و ببست

دست بسته سوی دیوان آمدند

وز نهیبِ جان ِ خود لرزان شدند

چون كه استادند پیش تختِ شاه

یار شبشان بود آن شاهِ چو ماه

آنك چشمش شب بهر که انداختی

روز دیدی بی شكش بشناختی

شاه را بر تخت دید و گفت این

بود با ما دوش شب گرد و قرین

آنك چندین خاصیت در ریش اوست

این گرفتِ ما هم از تفتیش اوست

عارف شه بود چشمش لاجرم

بر گشاد از معرفت لب با حشم

گفت وَ هُوَ مَعَكُمْ این شاه بود

فعل ما میدید و سِرمان می شنود

چشم ِ من رَه بُرد شب شه را شناخت

جمله شب با روی ماهش عشق باخت

امّت خود را بخواهم من ازو

كو نگرداند ز عارف هیچ رو

چشم ِعارف دان امان هر دو كون

كه بدو یابید هر بهرام عون

ز آن محمد شافع هر داغ بود

كه ز جز حق چشم او ما زاغ بود

در شب دنیا كه محجوبست شید

ناظر حق بود و زو بودش امید

از أَلَمْ نَشْرَحْ دو چشمش سُرمه یافت

دید آنچ جبرئیل آن بر نتافت

مر یتیمی را كه سرمه ی حق كِشد

گردد او دُرّ ِ یتیم ِ با رَشد

نور او بر دُرّها غالب شود

آنچنان مطلوبِ را طالب شود

در نظر بودش مقاماتُ العباد

لاجرم نامش خدا شاهد نهاد

آلت شاهد زبان و چشم ِ تیز

كه ز شب خیزش ندارد سر گریز

گر هزاران مدّعی سَر بر زند

گوش قاضی جانب شاهد كند

قاضیانرا در حكومت این فنست

شاهد ایشان را دو چشم ِ روشنست

گفت شاهد ز آن بجای دیده است

كو بدیده ی بی غرض سِرّ دیده است

مدعی دیدست اما با غرض

پرده باشد دیده ی دل را غرض

حق همی خواهد كه تو زاهد شوی

تا غرض بُگزاری و شاهد شوی

كین غرضها پرده ی دیده بود

بر نظر چون پرده پیچیده بود

پس نبیند جمله را با طِمّ و ِرم

حبكّ الاشیآء یعمی و یضم

در دلش خورشید چون نوری نشاند

پیشش اختر را مقادیری نماند

پس بدید او بی حجاب اسرار را

سیر روح ِ مؤمن و كفار را

در زمین حق را و در چرخ سمی

نیست پنهانتر ز روح ِ آدمی

باز كرد از رطب و یابس حق نورد

روح را مِنْ أَمْرِ رَبِّی مهر كرد

پس چو دید آن روح را چشم ِعزیز

پس برو پنهان نماند هیچ چیز

شاهد مطلق بود در هر نزاع

بشكند گفتش خمار هر صداع

نام ِحق عدلست و شاهد آن ِ اوست

شاهدِ عدلست زین رو چشم ِ دوست

منظر حق دل بود در دو سرا

كه نظر در شاهد آید شاه را

عشق ِ حق و سِرّ شاهد بازیش

بود مایه ی جمله پرده سازیش

پس از آن لولاك گفت اندر لقا

در شب معراج شاهدباز ِ ما

این قضا بر نیك و بَد حاكم بود

بر قضا شاهد نه حاكم می شود

شد اسیر آن قضا میر ِ قضا

شاد باش ای چشم تیز ِ مرتضی

عارف از معروف بس درخواست كرد

كای رقیب ما تو اندر گرم و سرد

ای مشیر ما تو اندر خیر و شر

از اشارتهات دل مان بی خبر

ای یرانا لا نراه روز و شب

چشم بندِ ما شده دیدِ سبب

چشم ِ من از چشمها بُگزیده شد

تا كه در شب آفتابم دیده شد

لطفِ معروفِ تو بود آن ای بهی

پس كمال البر فی اتمامه

رب اتمم نورنا بالساهرة

و انجنا من مفضحات قاهره

یار شب را روز مهجوری مَده

جان ِ قربت دیده را دوری مده

بُعدِ تو مرگیست با درد و نكال

خاصه بُعدی كان بوَد بَعد الوصال

آنك دیدستت مكن نادیده اش

آب زن بر سبزه ی بالیده اش

من نكردم لاابالی در روش

تو مكن هم لاابالی در خلش

هین مران از روی خود او را بعید

آنك او یكبار روی تو بدید

دیدِ روی جز تو شد غل ِ گلو

كل شیء ما سوی الله باطلُ

باطلند و می نمایندم رشد

زآنك باطل باطلانرا می كِشد

ذرّه ذرّه كاندرین ارض و سَماست

جنس ِ خود را هر یکی چون كهرباست

معده نانرا می كشد تا مستقر

می كشد مر آب را َتفِ جگر

چشم جذاب بتان زین كویها

مغز جویان از گلستان بویها

زآنك حسّ چشم آمد رنگ كش

مغز و بینی می كشد بوهاء خَوش

زین كششها ای خدای راز دان

تو بجذبِ لطف خودمان دِه امان

غالبی بر جاذبان ای مشتری

شاید ار درماندگانرا واخری

رو بشه آورد چون تشنه بابر

آنك بود اندر شبِ قدر آن بدر

چون لسان و جان ِ او بود آن ِ او

آن ِ او با او بوَد گستاخ گو

گفت ما گشتیم چون جان بندِ طین

آفتابِ جان توی در یوم دین

وقتِ آن شد ای شه مكتوم سیر

كز كرم ریشی بجنبانی بخیر

هر یكی خاصیت خود را نمود

آن هنرها جمله بَدبختی فزود

آن هنرها گردن ِ ما را ببست

ز آن مناصب سرنگو ساریم و پَست

آن هنر فی جیدنا حبل مسد

روز ِمُردن نیست زین فنها مَدد

جز همان خاصیتِ آن خوش حواس

كه بشب بُد چشم ِ او سلطان شناس

آن هنرها جمله غول ِ راه بود

غیر چشمی كو ز شاه آگاه بود

شاه را شرم آمد از روز بار

كه بشب بر روی شه بودش نظار

و آن سگِ آگاه از شاه وداد

خود سگِ كهفش لقب باید نهاد

خاصیت در گوش هم نیكو بود

كاو ببانگ سگ ز شیر آگه شود

سگ چو بیدارست شب چون پاسبان

بی خبر نبود ز شبخیز ِ شهان

هین ز بد نامان نباید ننگ داشت

هوش بر اسرارشان باید گماشت

هر كه او یكبار خود بَدنام شد

خود نباید نام جُست و خام شد

ای بسا زر كه سیه تابش كنند

تا شود ایمن ز تاراج و گزند

***

قصه ی آنک گاو بحری گوهر کاویان از قعر دریا برآورد شب بر ساحل دریا نهد در درخش و تاب آن می چرد بازرگان از کمین برون آید چون گاو از گوهر دورتر رفته باشد بازرگان بلجم و گل تیره گوهر را بپوشاند و بر درخت گر یزدالی آخر القصه و التقریب

گاو ِ آبی گوهر از بحر آورد

بنهد اندر مرج و گردش می چرد

در شعاع نور گوهر گاو ِ آب

می چرد از سنبل و سوسن شتاب

ز آن فکنده ی گاو آبی عنبرست

كه غذااش نرگس و نیلوفرست

هر كه باشد قوتِ او نور جلال

چون نزاید از لبش سِحر حلال

هر كه چون زنبور وحیستش نفل

چون نباشد خانه ی او پُر عسل

می چرد در نور گوهر آن بقر

ناگهان گردد ز گوهر دورتر

تاجری بر دُرّ نهد لجم ِ سیاه

تا شود تاریك مرج و سبزه گاه

پس گریزد مردِ تاجر بر درخت

گاوجویان مرد را با شاخ سخت

بیست بار آن گاو تازد گِرد مرج

تا كند آن خصم را در شاخ درج

چون ازو نومید گردد گاو ِ نر

آید آنجا كه نهاده بُد گهر

لجم بیند فوق ِ دُرّ شاهوار

پس ز طین بُگریزد او ابلیس وار

كآن بلیس از متن طین كور و كرست

گاو كی داند كه در گِل گوهرست

اهْبِطُوا افكند جان را در حضیض

از نمازش كرد محروم آن محیض

ای رفیقان زین مقیل و زان مقال

اتقوا ان الهوی حیض الرجال

اهْبِطُوا افكند جانرا در بدن

تا بگِل پنهان بوَد دُرّ عدن

تاجرش داند ولیكن گاو نی

اهل ِ دل دانند و هر گِل كاو نی

هر گِلی كاندر دل او گوهریست

گوهرش غماز طین دیگریست

و آن گِلی كز رشّ ِ حق نوری نیافت

صحبت گلهاء پُر دُر بر نتافت

این سخن پایان ندارد موش ِ ما

هست بر لبهاء جو بر گوش ِ ما

***

رجوع کردن بقصه ی طلب کردن آن موش آن چغز را لب لب جو و کشیدن سررشته تاچغز را در آب خبر شود از طلب او

آن سرشته ی عشق رشته می كشد

بر امیدِ وصل ِ چغز با رَشد

می تند بر رشته ی دل دم بدم

كه سر رشته بدست آورده ام

همچو تاری شد دل و جان در شهود

تا سر رشته به من رویی نمود

چون غراب البین آمد ناگهان

در شكار موش و بُردش ز آن مكان

چون بر آمد بر هوا موش از غراب

منسحب شد چغز نیز از قعر آب

موش در منقار ِ زاغ و چغز هم

در هوا آویخته پا در رتم

خلق می گفتند زاغ از مكرو كید

چغز آبی را چگونه كرد صید

چون شد اندر آب و چونش در ربود

چغز ِ آبی كی شكار زاغ بود

چغز گفتا این سزای آنكسی

كو چو بی آبان شود جفتِ خسی

ای فغان از یار ناجنس ای فغان

همنشین ِ نیك جویید ای مهان

عقل را افغان ز نفس ِ پُر عیوب

همچو بینیء بَدی بر روی خوب

عقل می گفتش كه جنسیت یقین

از ره معنیست نی از آب و طین

هین مشو صورت پرست و این مگو

سِرّ ِ جنسیت بصورت در مجو

صورت آمد چون جماد و چون حجر

نیست جامد را ز جنسیت خبر

جان چو مور و تن چو دانه ی گندمی

می كشاند سو بسویش هر دمی

مور داند كآن حبوبِ مرتهن

مستحیل و جنس من خواهد شدن

آن یكی موری گرفت از راه جو

مور دیگر گندمی بگرفت و دو

جو سوی گندم نمی تازد ولی

مور سوی مور می آید بلی

رفتن جو سوی گندم تابعست

مور را بین كه بجنسش راجعست

تو مگو گندم چرا شد سوی جو

چشم را بر خصم نه نی بر گرو

مور اسود بر سر لبد سیاه

مور پنهان دانه پیدا پیش ِ راه

عقل گوید چشم را نیكو نگر

دانه هرگز كی رود بی دانه بر

زین سبب آمد سوی اصحاب كلب

هست صورتها حبوب و مور قلب

زان شود عیسی سوی پاكان ِ چرخ

بُد قفصها مختلف یك جنس فرخ

این قفص پیدا و آن فرخش نهان

بی قفص كش كی قفص باشد روان

ای خنك چشمی كه عقلستش امیر

عاقبت بین باشد و حبر و قریر

فرق ِ زشت و نغز از عقل آورید

نی ز چشمی كز سیه گفت و سپید

چشم غره شد بخضرای دَمَن

عقل گوید بر محكّ ِ ماش زن

آفت مرغست چشم ِ كام بین

مخلص مرغست عقل ِ دام بین

دام ِ دیگر بُد كه عقلش درنیافت

وحی غایب بین بدین سو ز آن شتافت

جنس و ناجنس از خرد دانی شناخت

سوی صورت ها نشاید زود تاخت

نیست جنسیت بصورت لی و لك

عیسی آمد در بشر جنس ِ ملك

بر كشیدش فوق این نیلی حصار

مرغ ِ گردونی چو چغزش زاغ وار

***

قصه ی عبدالغوث و ربودن پریان او را و سال ها میان پریان ساکن شدن او و بعد از سال ها آمدن او بشهر و فرزندان خویش و باز ناشکیفتن او از آن پریان بحکم جنسیت معنی و همدلی او با ایشان

بود عبد الغوث هم جنس پَری

چون پَری ُنه سال در پنهان پری

شد زنش را نسل از شوی دگر

و آن یتیمانش ز مرگش در سمر

كه مرو را گرگ زد یا ره زنی

یا فتاد اندر چَهی یا مكمنی

جمله فرزندانش در ِاشغال مست

خود نگفتندی كه بابایی بُدست

بعدِ ُنه سال آمد او هم عاریه

گشت پیدا باز شد متواریه

یک مَهی مهمان فرزندان خویش

بود وز آن پس كس ندیدش رنگ بیش

بُرد همجنسیء پایانش چنان

كه رُباید روح را زخم ِ سنان

چون بهشتی جنس ِ جنت آمدست

هم ز جنسیت شود یزدان پَرست

نه نبی فرمود جود و محمده

شاخ ِ جنت دان بدنیا آمده

مِهرها را جمله جنس مِهر خوان

قهرها را جمله جنس قهر دان

لاابالی لاابالی آورد

زآنك جنس هم بوند اندر خرَد

بود جنسیت در ادریس از نجوم

هشت سال او با زحل بُد در قدوم

در مشارق در مغارب یار او

هم حدیث و محرم ِ آثار او

بعدِ غیبت چونك آورد او قدوم

در زمین می گفت او درس ِ نجوم

پیش او استارگان خوش صف زده

اختران در درس او حاضر شده

آنچنانك خلق آواز ِ نجوم

می شنیدند از خصوص و از عموم

جذب جنسیت كشیده تا زمین

اختران را پیش او كرده مُبین

هر یكی نام خود و احوال خَود

باز گفته پیش او شرح ِ رَصَد

چیست جنسیت یكی نوع ِ نظر

كه بدآن یابند رَه در همدگر

آن نظر كه كرد حق در وی نهان

چون نهد در تو تو گردی جنس ِ آن

هر طرف چه می كشد تن را نظر

بی خبر را كی كشاند با خبر

چونک انذر مرد خوی زن نهد

او مخنث گردد و گان میدهد

چون نهد در زن خدا خوی نری

طالب زن گردد آن زن سعتری

چون نهد در تو صفاتِ جبرئیل

همچو فرخی در هوا جویی سبیل

منتظر بنهاده دیده در هوا

از زمین بیگانه عاشق بر سما

چون نهد در تو صفتهاء خری

صد پَرَت گر هست بر آخر پَری

از پی صورت نیآمد موش خوار

از خبیثی شد زبون موشخوار

طعمه جوی و خاین و ظلمت پَرست

از پنیر و فستق و دوشاب مَست

باز ِ اشهب را چو باشد خوی موش

ننگِ موشان باشد و عار وحوش

خوی آن هاروت و ماروت ای پسر

چون بگشت و دادشان خوی بشر

در فتادند از لَنَحْنُ الصافون

در چَه بابل ببسته سَرنگون

لوح ِ محفوظ از نظرشان دور شد

لوح ِ ایشان ساحر و مسحور شد

پر همآن و سر همان هیكل همان

موسیی بر عرش و فرعونی مُهان

در پی خو باش و با خوش خو نشین

خو پذیری روغن گل را ببین

خاكِ گور از مُرد هم یابد شرف

تا نهد بر گور او دل روی و كف

خاك از همسایگیء جسم ِ پاك

چون مشرف آمد و اقبال ناك

پس تو هم الجار ُثم الدّار گو

گر دلی داری بُرو دلدار جو

خاك او هم سیرتِ جان می شود

سرمه ی چشم ِ عزیزان میشود

ای بسا در گور خفته خاك وار

به ز صد زنده بنفع و انتشار

سایه برده او و خاكش سایه مند

صد هزاران زنده در سایه ی ویند

***

داستان آن مرد کی وظیفه ای داشت از محتسب تبریز و وامها كرده بود بر امیدِ آن وظیفه و او را خبر نه از وفات او، حاصل از هیچ زنده ی وام او گزارده نشد الا از محتسب متوفی گزارده شد چنانک گفته اند

لیس من مات فاستراح بمیت — انما المیت میت الاحیاء

آن یكی درویش ز اطراف دیار

جانب تبریز آمد وامدار

ُنه هزارش وام بُد از زر مگر

بود در تبریز بدرالدین عمر

محتسب بد او بدل بحر آمده

هر سر مویش یكی حاتم كده

حاتم ار بودی گدای او شدی

سر نهادی خاكِ پای او شدی

گر بدادی تشنه را بحری زلال

در كرم شرمنده بودی ز آن نوال

ور بكردی ذرّه ای را مشرقی

بودی آن در همتش نالایقی

بر امید او بیامد آن غریب

كو غریبان را بُدی خویش و نسیب

با درش بود آن غریب آموخته

وام ِ بی حد از عطایش توخته

هم بپشت آن كریم او وام كرد

كه ببخششهاش واثق بود مرد

لاابالی گشته زو و وام جو

بر امید قلزم ِ اكرام ِ خو

وام داران رو ترُش او شاد كام

همچو گل خندان از آن روض الكرام

گرم شد پشتش ز خورشیدِ عرب

چه غمستش از سبال بولهب

چونک دارد عهد و پیوند سحاب

كی دریغ آید ز سقایانش آب

ساحران ِ واقف از دستِ خدا

كی نهند این دست و پا را دست و پا

روبهی كه هست زان شیرانش پُشت

بشكند كله ی پلنگانرا بمُشت

***

آمدن جعفر رضی الله عنه به گرفتن قلعه ی بتنهایی و مشورت كردن ِ مَلك آن قلعه در دفع او و گفتن آن وزیر ملک را كه زنهار تسلیم كن و از جهل تهور مکن كی این مرد مؤیدست و از حق جمعیت عظیم دارد در جان ِ خویش الی آخره

چونك جعفر رفت سوی قلعه ای

قلعه پیش کام خنگش جرعه ای

یك سواره تاخت تا قلعه بكر

تا در قلعه ببستند از حذر

زهره نه كس را كه پیش آید بجنگ

اهل كشتی را چه زهره با نهنگ

روی آورد آن ملك سوی وزیر

كه چه چاره است اندرین وقت ای مشیر

گفت آنك ترك گویی کبر و فن

پیش او آیی بشمشیر و كفن

گفت آخر نه که او مردیست فرد

گفت منگر خوار در فردی مَرد

چشم بُگشا قلعه را بنگر نكو

همچو سیمابست لرزان پیش او

شسته در زین آنچنان محكم پیست

گوییا شرقی و غربی با ویست

چند كس همچون فدایی تاختند

خویشتن را پیش او انداختند

هر یكی را او بگرزی می فکند

سرنگونسار اندر اقدام ِ سمند

داده بودش صنع ِ حق جمعیتی

كه همی زد یك تنه بر امتی

چشم ِ من چون دید روی آن قباد

كثرت اعداد از چشمم فتاد

اختران بسیار و خورشید ار یكیست

پیش او بنیادِ ایشان مُندكیست

گر هزاران موش پیش آرند سر

گربه را نه ترس باشد نی حذر

کی بپیش آیند موشان ای فلان

نیست جمعیت درون ِ جانشان

هست جمعیت بصورتها فشار

جمع معنی خواه هین از كردگار

نیست جمعیت ز بسیاریء جسم

جسم را بر باد قایم دان چو اسم

در دل موش ار بُدی جمعیتی

جمع گشتی چند موش از حمیتی

بر زدندی چون فدایی حمله ای

خویش را بر گربه ی بی مُهله ای

آن یكی چشمش بكندی از ضراب

و آن دگر گوشش دریدی هم بناب

و آن دگر سوراخ كردی پهلواش

از جماعت گم شدی بیرون شوش

لیك جمعیت ندارد جان ِ موش

بجهد از جانش ببانگ گربه هوش

خشك گردد زآن گربه ی عیار

گر بود اعدادِ موشان صد هزار

از رمه ی انبُه چه غم قصاب را

انبُهی هُش چه بندد خواب را

مالِكَ الْمُلْكِست جمعیت دهد

شیر را تا بر گله ی ِ گوران جهد

صد هزاران گور ِ دَه شاخ و دلیر

چون عدم باشند پیش ِ صول ِ شیر

مالِكَ الْمُلْكِست بدهد ملك حسن

یوسفی را تا بوَد چون مآء مزن

در رُخی بنهد شعاع ِ اختری

كه شود شاهی غلام ِ دختری

بنهد اندر روی دیگر نور ِ خَود

كه ببیند نیم شب هر نیك و بَد

یوسف و موسی ز حق بُردند نور

در ید و رخسار و در ذات الصدور

روی موسی بارقی انگیخته

پیش رو او توبره ی آویخته

نور رویش آن چنان بُِردی بصر

كه زمرّد از دو دیده ی مار کر

او ز حق درخواسته تا توبره

گردد آن نور قوی را ساتره

توبره گفت از گلیمت ساز هین

كآن لباس ِعارفی آمد امین

كآن كسا از نور صبری یافتست

نور ِ جان در تار و پودش تافتست

جز چنین خرقه نخواهد شد صِوان

نور ِ ما را بر نتابد غیر ِ آن

كوه قاف ار پیش آید بهر ِ سَد

همچو كوهِ طور نورش بَر دَرَد

از كمال قدرت ابدان ِ رجال

یافت اندر نور بی چون احتمال

آنچ طورش بر نتابد ذره ای

قدرتش جا سازد از قاروره ای

گشت مشكات و زُجاجی جای نور

كه همی درّد ز نور آن قاف و طور

جسمشان مشكات دان دلشان زُجاج

تافته بر عرش و افلاك این سراج

نورشان حیران ِ این نور آمده

چون ستاره زین ضحی فانی شده

زین حكایت كرد آن ختم ِ رُسُل

از ملیكِ لایزال و لم یزل

كه نگنجیدم در افلاك و خلا

در عقول و در نفوس ِ با علا

در دل مؤمن بگنجیدم چو ضیف

بی ز چون و بی چگونه بی ز كیف

تا بدلالی آن دل فوق و تحت

یابد از من پادشاهیها و بخت

بی چنین آیینه از خوبی من

برنتابد هم زمین و هم زمَن

بر دو كون اسپ ترحّم تاختیم

بس عریض آیینه ای بر ساختم

هر دمی زین آینه پنجاه عُرس

بشنو آیینه ولی شرحش مپُرس

حاصل این كز لبسِ خویشش پَرده ساخت

كه نفوذِ آن قمر را می شناخت

گر بُدی پرده ز غیر لبسِ او

پاره گشتی گر بُدی كوهِ دو تو

ز آهنین دیوارها نافذ شدی

توبره با نورِ حق چه فن زدی

گشته بود آن توبره صاحب تفی

بود وقت شور خرقه ی عارفی

ز آن شود آتش رهین ِ سوخته

كوست با آتش ز پیش آموخته

وز هوا و عشق آن نور ِ رشاد

خود صفورا هر دو دیده باد داد

اولا بر بَست یك چشم و بدید

نور ِ روی او و آن چشمش پَرید

بعد از آن صبرش نماند و آن دگر

بر گشاد و كرد خرج ِ آن قمر

همچنان مرد مجاهد نان دهد

چون برو زد نور ِ طاعت جان دهد

پس زنی گفتش ز چشم عبهری

چون ز دستت رفت حسرت می خوری

گفت حسرت میخورم كه صد هزار

دیده بودی تا همی كردم نثار

روزن ِ چشمم ز مَه ویران شدست

لیك مَه چون گنج در ویران نشست

كی گذارد گنج كین ویرانه ام

یاد آرد از رواق و خانه ام

نور ِ روی یوسفی وقتِ عبور

می فتادی در شباك هر قصور

پس بگفتندی درون خانه در

یوسفست این سو بسیران و گذر

زآنك بر دیوار دیدندی شعاع

فهم كردندی پس اصحابِ بقاع

خانه ای را كش دریچه ست آن طرف

دارد از سیران آن یوسف شرَف

هین دریچه سوی یوسف باز كن

وز شكافش فرجه ای آغاز كن

عشق ورزی آن دریچه كردنست

كز جمال دوست سینه روشنست

پس هماره روی معشوقه نگر

این بدست تست بشنو ای پدر

راه كن در اندرونها خویش را

دور كن ادراكِ غیر اندیش را

كیمیا داری دوای پوست كن

دشمنان را زین صناعت دوست كن

چون شدی زیبا بدآن زیبا رَسی

كه رهاند روح را از بی َكسی

پرورش مر باغ جان ها را نمَش

زنده كرده مرده ی غم را دَمش

نه همه ملكِ جهان ِ دون دهد

صد هزاران ملكِ گوناگون دهد

بر سر مُلكِ جمالش داد حق

مُلكتِ تعبیر بی درس و سبَق

مُلكتِ حُسنش سوی زندان كشید

مُلكتِ علمش سوی كیوان كشید

شه غلام او شد از علم و هنر

ملكِ علم از ملكِ حُسن استوده تر

***

رجوع کردن بحكایت آن شخص وام کرده و آمدن او بامید عنایت آن محتسب سوی تبریز

آن غریبِ ممتحن از بیم ِ وام

در ره آمد سوی آن دارالسلام

شد سوی تبریز و كوی گلستان

خفته اومیدش فراز گِل ستان

زد ز دارالملك تبریز سنی

بر امیدش روشنی بر روشنی

جانش خندان شد از آن روضه ی رجال

از نسیم ِ یوسف و مصر وصال

گفت یا حادی أنخ لی ناقتی

جاء اسعادی و طارت فاقتی

ابركی یا تاقتی طاب الامور

انّ تبریزا مناجات الصدور

اسرحی یا ناقتی حول الریاض

ان تبریزا لنا نعم المفاض

ساربانا بار بُگشا ز اشتران

شهر تبریزست و كوی گلستان

فرّ ِ فردوسیست این پالیز را

شعشعه ی عرشیست این تبریز را

هر زمانی موج ِ روح انگیز جان

از فراز ِ عرش بر تبریزیان

چون وثاق ِ محتسب جست آن غریب

خلق گفتندش كه بگذشت آنحبیب

او پریر از دار ِ دنیا نقل كرد

مرد و زن از واقعه ی او روی زرد

رفت آن طاوس ِعرشی سوی عرش

چون رسید از هاتفانش بوی عرش

سایه اش گر چه پناه ِ خلق بود

در نوَردید آفتابش زود زود

راند او كشتی ازین ساحل پَریر

گشته بود آنخواجه زین غمخانه سیر

نعره ای زد مَرد و بیهوش اوفتاد

گوییا او نیز در پی جان بداد

پس گلاب و آب بر رویش زدند

همرهان بر حالتش گریان شدند

تا بشب بی خویش بود و بعد از آن

نیم مُرده باز گشت از غیبِ جان

***

باخبر شدن آن غریب از وفات آن محتسب و استغفار او از اعتماد بر مخلوق و تعویل بر عطای مخلوق و یاد نعمتهاء حق کردنش و انابت بحق از جرم خود ثُمَّ الَّذِینَ كَفَرُوا بِرَبِّهِمْ یعْدِلُونَ

چون بهوش آمد بگفت ایكردگار

مجرمم بودم بخلق اومیدوار

گر چه خواجه بس سخاوت كرده بود

هیچ آن كفوّ عطای تو نبود

او كله بخشید و تو سر پُر خرَد

او قبا بخشید و تو بالا و قد

او زرم داد و تو دستِ زر شمار

او ستورم داد و تو عقل ِ سوار

خواجه شمعم داد و تو چشم قریر

خواجه نقلم داد و تو طعمه پذیر

او وظیفه داد و تو عمر و حیات

وعده اش زر وعده ی تو طیبات

او وثاقم داد و تو چرخ و زمین

در وثاقت او و صد چون او سمین

زر از آن ِ تست زر او نافرید

نان از آن ِ تست نان از تش رسید

آن سخا و رحم هم تو دادیش

كز سخاوت می فزودی شادیش

من مرو را قبله ی خود ساختم

قبله ساز اصل را انداختم

ما كجا بودیم كآن دیان ِ دین

عقل میكارید اندر آب و طین

چون همیكرد از عدم گردون پدید

وین بساطِ خاك را می گسترید

ز اختران می ساخت او مصباحها

و ز طبایع قفل با مفتاحها

ای بسا بنیادها پنهان و فاش

مضمر این سقف كرد و این فراش

آدم اصطرلابِ اوصاف علوست

وصفِ آدم مظهر ِ آیاتِ اوست

هر چه دوری مینماید عكس ِ اوست

همچو عكس ِ ماه اندر آبِ جوست

بر صطرلابش نقوش ِعنكبوت

بهر ِ اوصافِ ازل دارد ثبوت

تا ز چرخ ِغیب وز خورشیدِ روح

عنكبوتش درس گوید از شروح

عنكبوتِ این صطرلابِ رشاد

بی منجم در كفِ عام اوفتاد

انبیا را داد حق تنجیم ِ این

غیب را چشمی بباید غیب بین

در چَه دنیا فتادند این قرون

عكس خود را دید هر یك چَه درون

از برون دان هر چه در چاهت نمود

ورنه آن شیری كه در چَه شد فرود

بُرد خرگوشیش از ره كای فلان

در تگِ چاهست آن شیر ِ ژیان

در رو اندر چاه و كین از وی بكش

چون ازو غالبتری سر بركنش

آن مقلد سحره ی خرگوش شد

از خیال ِ خویشتن پُر جوش شد

او نگفت این نقش دادِ آب نیست

این بجز تقلیبِ آن قلاب نیست

تو هم از دشمن چو كینی می كشی

ای زبون ِ شش غلط در هر ششی

آن عداوت اندرو عكس ِ حقست

كز صفاتِ قهر آنجا مشتقست

و آن گنه در وی ز جنس ِ جُرم تست

باید آن خور از طبع ِ خویش شست

ُخلق ِ زشتت اندرو رویت نمود

مر ترا او صفحه ی آیینه بود

چونك قبح ِ خویش دیدی ای حسن

اندر آیینه بر آئینه مزن

می زند بر آب استاره ی سنی

خاك تو بر عكس اختر میزنی

كین ستاره ی نحس در آب آمدست

تا كند مر سعدِ ما را زیر دست

خاك از استیلا بریزی بر سرش

چونك پنداری ز شبهه اخترش

عكس پنهان گشت و اندر غیب راند

تو گمان بُردی كه آن اختر نماند

آن ستاره ی نحس هست اندر سما

هم بدآن سو بایدش كردن دوا

بلك باید دل سوی بی سوی بست

نحس این سو عكس ِ نحس آن سوست

داد داد حق شناس و بخششش

عكس ِ آن دادست اندر پنج و شش

گر بود دادِ خسان افزون ز ریگ

تو بمیری وآن بماند مُرد ریگ

عكس آخر چند پاید در نظر

اصل بینی پیشه كن ای كژ نگر

حق چو بخشش كرد بر اهل ِ نیاز

با عطا بخشیدشان عمر ِ دراز

خالدین شد نعمت و منعم علیه

محیی الموتاست فاجتازوا إلیه

دادِ حق با تو درآمیزد چو جان

آنچنانك آن تو باشی و تو آن

گر نماند اشتهای نان و آب

بدهدت بی این دو قوتِ مستطاب

فربهی گر رفت حق در لاغری

فربهی پنهانت بخشد آن سری

چون پَری را قوت از بو می دهد

هر مَلك را قوتِ جان او میدهد

جان چه باشد كه تو سازی زو سند

حق بعشق خویش زندت می كند

زو حیاتِ عشق خواه و جان مخواه

تو ازو آن رزق خواه و نان مخواه

خلق را چون آب دان صاف و زلال

اندر آن تابان صفاتِ ذو الجلال

علمشان و عدلشان و لطفشان

چون ستاره ی چرخ در آبِ روان

پادشاهان مظهر شاهی حق

فاضلان مِرآة آگاهی حق

قرنها بگذشت و این قرن نویست

ماه آن ماهست آب آن آب نیست

عدل آن عدلست و فضل آن فضل هم

لیك مستبدل شد آن قرن وامم

قرنها بر قرنها رفت ای همام

وین معانی برقرار و بر دوام

آب مبدل شد درین جو چند بار

عكس ماه و عكس اختر برقرار

پس بنااش نیست بر آب روان

بلك بر اقطار عرض آسمان

این صفتها چون نجوم ِ معنویست

دانك بر چرخ معانی مستویست

خوب رویان آینه ی خوبی او

عشق ِ ایشان عكس مطلوبیء او

هم باصل خود رود این خدّ و خال

دایما در آب كی ماند خیال

جمله تصویرات عكس آبِ جوست

چون بمالی چشم ِ خود خود جمله اوست

باز عقلش گفت بُگذار این حول

خلّ دوشابست و دوشابست خل

خواجه را چون غیر گفتی از قصور

شرم دار ای احول از شاهِ غیور

خواجه را كه در گذشتست از اثیر

جنس این موشان تاریكی مگیر

خواجه را جان بین مبین جسم ِ گران

مغز بین او را مبینش استخوان

همره خورشید را شب پَر مخوان

آنك او مسجود شد ساجد مدان

عكسها را ماند و این عكس نیست

در مثال ِ عكس حق بنمود نیست

آفتابی دید و او جامد نماند

روغن گل روغن كنجد نماند

قبله ی وحدانیت دو چون بود

خاك مسجود ملایك چون شود

چون درین جو دید عكس ِ سیب مرد

دامنش را دیدِ آن پُر سیب كرد

آنچ در جو دید كی باشد خیال

چونك شد از دیدنش پُر صد جوال

تن مبین و آن مكن كآن بُكم و صمّ

كَذبُوا بِالْحَقِّ لَمَّا جاءهم

ما رَمَیتَ إِذ رَمَیت خواجه است

دیدن او دیدن خالق شدَست

خدمت او خدمتِ حق كردنست

روز دیدن دیدن ِ این روزنست

خاصه این روزن درخشان از خودست

نی ودیعه ی آفتاب و فرقدست

هم از آن خورشید زد بر روزنی

لیك از راه و سوی معهود نی

در میان شمس و این روزن رهی

هست و روزنها را نشد زو آگهی

تا اگر ابری بر آید چرخ پوش

اندرین روزن بود نورش بجوش

غیر راهِ این هوا و شش جهت

در میان ِ روزن و خور مألفت

مدحت و تسبیح او تسبیح حق

میوه می روید ز عین ِ این طبق

سیب روید زین سبد خوش َلخت َلخت

عیب نبود گر نهی نامش درخت

این سبد را تو درختِ سیب خوان

كز میان ِ هر دو ره آمد نهان

آنچ روید از درختِ باروَر

زین سبد روید همان نوع از ثمر

پس سبد را تو درختِ بخت بین

زیر سایه ی این سبد خوش می نشین

نان چو اطلاق آورد ای مهربان

نان چرا می گوییش محموده خوان

خاكِ رَه چون چشم روشن كرد و جان

خاكِ او را سُرمه بین و سرمه دان

چون ز روی این زمین تابد شروق

من چرا بالا كنم رو در عیوق

شد فنا هستش مخوان ایچشم شوخ

در چنین جو خشك كی ماند كلوخ

پیش این خورشید كی تابد هلال

با چنین رُستم چه باشد زور ِ زال

طالبست و غالبست آن كردگار

تا ز هستیها بر آرد او دَمار

دو مگوی و دو مدان و دو مخوان

بنده را در خواجه ی خود محو دان

خواجه هم در نور ِخواجه آفرین

فانیست و مُرده و مات و دفین

چون جدا بینی ز حق این خواجه را

گم كنی هم متن و هم دیباجه را

چشم ِ دل را هین گذاره كن ز طین

این یكی قبله ست دو قبله مبین

چون دو دیدی ماندی از هر دو طرف

آتشی در خف فتاد و رفت خف

***

مثل دو بین همچو آن غریبِ شهر كاش عمر نام کی از یک دکانش بسبب این بآن دكان دیگر حواله كرد و او فهم نكرد كی همه دكان یكیست درین معنی کی بعمر نان نفروشند هم اینجا تدارک کنم من غلط کردم نامم عمر نیست چون بدین دکان توبه و تدارک کنم نان یابم از همه دکانهاء این شهر و اگر بی تدارک همچنین عمر نام باشم ازین درگذرم محرومم و احولم و این دکانها را از هم جدا دانسته ام

گر عمر نامی تو اندر شهر ِ كاش

كس بنفروشد بصد دانگت لواش

چون بیك دكان بگفتی عُمَرم

این عمر را نان فروشید از كرم

او بگوید رو بد آن دیگر دكان

ز آن یكی نان به كزین پنجاه نان

گر نبودی احول و اندر نظر

او بگفتی نیست دكانی دگر

پس زدی اشراق این نااحولی

بر دل ِ كاشی شدی عمّر علی

این ازینجا گوید آن خباز را

این عمر را نان فروش ای نانبا

چون شنید او هم عمر نان درکشید

پس فرستادت بدكان بعید

كین عُمَر را نان دِه ای انباز ِ من

راز یعنی فهم كن ز آواز ِ من

او همت ز آن سو حواله می كند

هین عمر آمد كه تا بر نان زند

چون بیك دكان عمر بودی برو

در همه كاشان ز نان محروم شو

ور بیك دكان علی گفتی بگیر

نان ازینجا بی حواله و بی زحیر

اندرین كاشان ِ خاك از احولی

چون عُمر می گرد چون نبوی علی

هست احول را درین ویرانه دیر

گوشه گوشه نقل نو ای ثمّ خیر

ور دو چشم ِ حق شناس آمد ترا

دوست پُربین عرصه ی هر دو سرا

وارهیدی از حواله ی جابجا

اندرین كاشان ِ پُر خوف و رجا

اندرین جو غنچه دیدی با شجر

همچو هر جو تو خیالش ظن مبر

كه ترا از عین ِ این عكس نقوش

حق حقیقت گردد و میوه فروش

چشم ازین آب از حول حُرّ می شود

عكس می بیند سبد پُر می شود

پس بمعنی باغ باشد این نه آب

پس مشو عریان چو بلقیس از حباب

بار ِ گوناگونست بر پُشتِ خران

هین بیك چوب این خرانرا تو مَران

بر یكی خر بار لعل و گوهرست

بر یكی خر بار سنگِ مَرمَرست

بر همه جوها تو این حكمت مَران

اندرین جو ماه بین عكسش مخوان

آبِ خضرست این نه آبِ دام و دد

هر چه اندر وی نماید حق بود

زین تگِ جو ماه گوید من مَهَم

من نه عكسم هم حدیث و همرَهَم

اندرین جو آنچ بر بالاست هست

خواه بالا خواه در وی داردست

از دگر جوها مگیر این جوی را

ماه دان این پرتو مَه روی را

این سخن پایان ندارد آن غریب

بس گریست از درد خواجه شد کئیب

***

توزیع كردن پای مرد در جمله ی شهر تبریز و جمع شدن اندك چیز و رفتن آن غریب بتربت محتسب بزیارت و این قصه را بر سر گور او گفتن بطریق توجه الی آخره

واقعه ی آن وام ِ او مشهور شد

پای مرد از دردِ او رنجور شد

از پی توزیع گِردِ شهر گشت

از طمع می گفت هر جا سر گذشت

هیچ نآورد از ره كدیه بدست

غیر صد دینار آن كدیه پرَست

پای مرد آمد بدو دستش گرفت

شد بگور آن كریم ِ بس شگفت

گفت چون توفیق یابد بنده ای

كه كند مهمانی فرخنده ای

مال ِ خود ایثار راه او كند

جاهِ خود ایثار جاه او كند

ُشكر او شكر خدا باشد یقین

چون باحسان كرد توفیقش قرین

َتركِ شكرش َتركِ شكر ِ حق بود

حق اولاشك بحق مُلحق بوَد

شكر من كن مر خدا را در نعم

نیز می كن شکر و ذکر خواجه هم

رحمتِ مادر اگر چه از خداست

خدمتِ او هم فریضه ست و سزاست

زین سبب فرمود حق صَلُّوا علیه

كه محمد بود محتال إلیه

در قیامت بنده را گوید خدا

هین چه كردی آنچ دارم من ترا

گوید ای رب شكر تو كردم بجان

چون ز تو بود اصل ِ آن روزی و نان

گویدش حق نه نكردی شكر من

چون نكردی شكر آن اكرام من

بر كریمی كرده ای ظلم و ستم

نه ز دست او رسیدت نعمتم

چون بگور آن ولی نعمت رسید

گشت گریان زار و آمد در نشید

گفت ای پشت و پناه هر نبیل

مرتجی و غوث ابناء السبیل

ای غم ِ ارزاق ما بر خاطرت

ای چو رزق ِ عام احسان و برت

ای فقیران را عشیره و والدین

در خراج و خرج و در ایفاء دین

ای چو بحر از بهر ِ نزدیكان گهر

داده تحفه سوی دوران مطر

پشت ما گرم از تو بود ای آفتاب

رونق هر قصر و گنج ِ هر خراب

ای در ابرویت ندیده کس گِره

ای چو میكائیل راد و رزق دِه

ای دلت پیوسته با دریای غیب

ای بقافِ مكرمت عنقای غیب

یاد نآورده كه از مالم چه رفت

سقفِ سمت همتت هرگز نكفت

ای من و صد همچو من در ماه و سال

مر ترا چون نسل تو گشته عیال

نقدِ ما و جنس ِ ما و رختِ ما

نام ِ ما و فخر ِ ما و بختِ ما

تو نمُردی ناز و بختِ ما بمُرد

عیش ِ ما و رزق مستوفی بمرد

واحدِ كالالف در رزم و كرَم

صد چو حاتم گاهِ ایثار ِ نِعَم

حاتم ار مرده بمرده می دهد

گِردگان های شمرده می دهد

تو حیاتی می دهی در هر نفس

كز نفیسی می نگنجد در نفس

تو حیاتی می دهی بس پایدار

نقدِ زرّ ِ بی كساد و بی شمار

وارثی نابوده یك خوی ترا

ای فلك سجده كنان كوی ترا

خلق را از گرگِ غم لطفت شبان

چون كلیم الله شبان ِ مهربان

گوسفندی از كلیم الله گریخت

پای موسی آبله شد نعل ریخت

در پی او تا بشب در جست و جو

و آن رمه غایب شده از چشم ِ او

گوسفند از ماندگی شد سُست و ماند

پس كلیم الله َگرد از وی فشاند

كف همی مالید بر پُشت و سَرش

می نواخت از مهر همچون مادرش

نیم ذره طیرگی و خشم و نی

غیر مِهر و رحم و آبِ چشم نی

گفت گیرم بر منت رحمی نبود

طبع ِ تو بر خود چرا اِستم نمود

با ملائك گفت یزدان آن زمان

كه نبوت را همی زیبد فلان

مصطفی فرمود خود کی هر نبی

كرد چوپانیش بُرنا صبی

بی شبانی كردن و آن امتحان

حق ندادش پیشوائی جهان

گفت سایل هم تو نیز ای پهلوان

گفت من هم بوده ام دهری شبان

تا شود پیدا وقار و صبر شان

کردشان پیش از نبوت حق شبان

هر امیری كو شبانیء بشر

آنچنان آرد كه باشد مؤتمر

حلم ِ موسی وار اندر رعی خَود

او بجای آرد بتدبیر و خِرَد

لاجرم حقش دهد چوپانیی

بر فراز چرخ ِ مه روحانیی

آنچنانك انبیا را زین رعا

بر كشید و داد رعی اصفیا

خواجه باری درین چوپانیت

كردی آنچ كور گردد شانیت

دانم آنجا در مكافات ایزدت

سروریء جاودانه بخشدت

بر امید كفّ ِ چون دریای تو

بر وظیفه دادن و ایفای تو

وام كردم نه هزار از زر گزاف

تو كجائی تا شود این درد صاف

تو كجایی تا كه خندان چون چمن

گویی بستان آن و ده چندان ز من

تو كجایی تا مرا خندان كنی

لطف و احسان چون خداوندان كنی

تو كجائی تا بَری در مخزنم

تا كنی از وام و فاقه ایمنم

من همی گویم بس و تو مفضلم

گفته كین هم گیر از بهر دلم

چون همی گنجد جهانی زیر ِطین

چون بگنجد آسمانی در زمین

حاش لله تو بُرونی زین جهان

هم بوقتِ زندگی هم این زمان

در هوای غیب مرغی می پَرد

سایه ی او بر زمینی می زند

جسم سایه ی سایه ی سایه ی دلست

جسم كی اندر خور پایه ی دلست

مرد خفته روح ِ او چون آفتاب

در فلك تابان و تن در جامه ی خواب

جان نهان اندر خلا همچون سجاف

تن تقلب می كند زیر لحاف

روح چون مِن امر ربی مختفیست

هر مثالی كه بگویم منتفیست

ای عجب كو لعل ِ شِكر بار تو

وان جواباتِ خوش و اسرار تو

ای عجب كو آن عقیق ِ قند خا

آن كلیدِ قفل ِ مشكلهای ما

دم چون ذوالفقار ای عجب کو آن

آنک کردی عقلها را بی قرار

چند همچون فاخته ی کاشانه جو

کو و کو و کو و کو و کو و کو

كو همانجا كه صفاتِ رحمتست

قدرتست و نزهتست و فطنتست

کو همانجا که دل و اندیشه اش

دایم آنجا بد چو شیر و بیشه اش

كو همانجا كه امید مرد و زن

می رود در وقتِ اندوه و حزن

كو همانجا كه بوقت علتی

چشم پرد بر امیدِ صحتی

آن طرف كه بهر دفع ِ زشتیی

باد جویی بهر كِشت و كشتیی

آن طرف كه دل اشارت میكند

چون زبان یا هو عبارت میكند

او مع الله است بی كو كو همی

كاش جولاهانه ما كو گفتمی

عقل ما كو تا ببیند غرب و شرق

روحها را میزند صد گونه برق

جزر و مدش بُد ببحری در زبَد

منتفی شد جزر و باقی ماند مَدّ

ُنه هزارم وام و من بی دست رَس

هست صد دینار ازین توزیع و بس

حق كشیدت ماندم در كِش مَكِش

می روم نومید ای خاكِ تو خوش

همتی میدار در پُر حسرتت

ای همایون روی و دست و همتت

آمدم بر چشمه و اصل ِ عیون

یافتم در وی بجای آب خون

چرخ آن چرخست آن مهتاب نیست

جوی آن جویست آب آن آب نیست

مُحسنان هستند كو آن مستطاب

اختران هستند كو آن آفتاب

تو شدی سوی خدا ای محترم

پس بسوی حق روم من نیز هم

مجمع و پای علم مأوی القرون

هست حق كلٌ لدینا محضرون

نقشها گر بیخبر گر با خبر

در كفِ نقاش باشد محتضر

دم بدم در صفحه ی اندیشه شان

ثبت و محوی می كند آن بی نشان

خشم میآرد رضا را می برد

بخل می آرد سخا را می برد

نیم لحظه مدركاتم شام و غدو

هیچ خالی نیست زین اثبات و محو

كوزه گر با كوزه باشد كارساز

كوزه از خود كی شود پهن و دراز

چوب در دستِ دروگر معتكف

ورنه چون گردد بُریده و مؤتلف

جامه اندر دستِ خیاطی بود

ورنه آن خود چون بدوزد یا دَرَد

مُشك با سقا بود ای منتهی

ورنه از خود چون شود پُر یا ُتهی

هر دمی پُر میشوی تی میشوی

پس بدانك در كفِ صنع ِ ویی

چشم بند از چشم روزی کی رود

صنع از صانع چه سان شیدا شود

چشم داری تو بچشم ِ خود نگر

منگر از چشم ِ سفیهی بی خبر

گوش داری تو بگوش ِ خود شنو

گوش ِ گولان را چرا باشی گرو

بی ز تقلیدی نظر را پیشه كن

هم برای عقل ِ خود اندیشه كن

***

دیدن خوارزمشاه رحمة الله در سیران در موکب خود اسپی بس نادر و تعلق دل شاه بحسن و چستی آن اسپ و سرد کردن عماد الملک آن اسپ را در دل شاه و گزیدن شاه گفت او را بردید خویش چنانک حکیم رحمة الله علیه در الهی نامه فرمود

چون زبان حسد شود نخاس — یوسفی یابی از گزی كرباس

از دلالی برادران یوسف حسودانه در دل مشتریان آن چندان حسن پوشیده شد و زشت نمودن گرفت كی وَ كانُوا فِیهِ مِنَ الزَّاهِدِینَ

بود امیری را یكی اسپی گزین

در گله ی سلطان نبودش یك قرین

او سواره گشت در موكب پگاه

ناگهان دید اسپ را خوارزمشاه

چشم ِ شه را فرّ و رنگ او ربود

تا برجعت چشم ِ شه بااسپ بود

بر هر آن عضوش كه افكندی نظر

هر یكش خوشتر نمودی زآن دگر

غیر چستی و گشی و روحنت

حق بر او افگنده بُد نادر صفت

پس تجسس كرد عقل ِ پادشاه

كین چه باشد كه زند بر عقل راه

چشم ِ من پُرست و سیرست و غنی

از دو صد خورشید دارد روشنی

ای رُخ شاهان بر ِ من بیذقی

نیم اسپم در رباید بی حقی

جادوی كردست جادو آفرین

جذبه باشد آن نه خاصیات این

فاتحه خواند و بسی لاحول كرد

فاتحه ش در سینه می افزود درد

زآنك او را فاتحه خود میكشید

فاتحه در جرّ و دفع آمد وحید

گر نماید غیر هم تمویه اوست

ور رود غیر از نظر تنبیه اوست

پس یقین گشتش كه جذبه زآن سریست

كار ِ حق هر لحظه نادر آوریست

اسپ سنگین گاو سنگین ز ابتلا

میشود مسجود از مكر ِ خدا

پیش كافر نیست بُت را ثانیی

نیست بُت را فرّ و نه روحانیی

چیست آن جاذب نهان اندر نهان

در جهان تابیده از دیگر جهان

عقل محجوبست و جان هم زین كمین

من نمی بینم تو می توانی ببین

چونك خوارمشه ز سیران باز گشت

با خواص ِ ملك همراز گشت

پس بسرهنگان بفرمود آن زمان

تا بیآرند اسپ را ز آن خاندان

همچو آتش در رسیدند آن گروه

همچو پشمی گشت امیر ِ همچو كوه

جانش از درد و غبین تا لب رسید

جز عماد الملك زنهاری ندید

كه عماد الملك بُد پای علم

بهر هر مظلوم و هر مقتول هم

محترم تر خود نبُد زو سروری

پیش سلطان بود چون پیغمبری

بی طمع بود و اصیل و پارسا

رایض و شب خیز و حاتم در سخا

بس همایون رای و با تدبیر و راد

آزموده رای او در هر مراد

هم ببذل ِ جان سخی و هم بمال

طالبِ خورشیدِ غیب او چون هلال

در امیری او غریب و محتبس

در لباس فقر و خُلت ملتبس

بوده هر محتاج را همچون پدر

پیش سلطان شافع و دفع ضرر

مر بدان را ستر چون حلم ِ خدا

خلق او بر عكس ِ خلقان و جدا

بارها میشد بسوی كوه فرد

شاه با صد لابه او را منع كرد

هر دم ار صد جُرم را شافع شدی

چشم ِ سلطان را ازو شرم آمدی

رفت او پیش عماد الملكِ راد

سر برهنه كرد و بر خاک اوفتاد

كه حرَم با هر چه دارم گو بگیر

تا نگیرد حاصلم را هر مغیر

این یكی اسپست جانم رهن ِ اوست

گر برد مُردم یقین ای خیر دوست

گر برد این اسب را از دست من

من یقین دانم نخواهم زیستن

چون خدا پیوستگیی داده است

بر سرم مال ای مسیحا زود دست

از زن و زر و عقارم صبر هست

این تكلف نیست نی تزویریست

اندرین گرمی نداری باورم

امتحان كن امتحان گفت و قدم

آن عماد الملك گریان چشم مال

پیش ِ سلطان در دوید آشفته حال

لب ببست و پیش سلطان ایستاد

رازگویان با خدا ربّ العباد

ایستاده راز سلطان می شنید

واندرون اندیشه اش این می تنید

كای خدا گر آن جوان كژ رفت راه

كه نشاید ساختن جز تو پناه

تو از آن ِ خود بكن از وی مگیر

گر چه او خواهد خلاص از هر اسیر

زآنك محتاجند این خلقان همه

از گدایی گیر تا سلطان همه

با حضور آفتابِ با كمال

رهنمایی جُستن از شمع و ذبال

با حضور آفتابِ خوش مساغ

روشنایی جُستن از شمع و چراغ

بی گمان تركِ ادب باشد ز ما

كفر نعمت باشد و فعل ِ هوا

لیك اغلب هوش ها در افتكار

همچو خفاشند ظلمت دوستدار

در شب ار خفاش كرمی میخورد

كرم را خورشید هم می پرورد

در شب ار خفاش از كرمیست مست

كرم از خورشید جنبنده شدست

آفتابی كه ضیا زو می زهد

دشمن ِ خود را نواله می دهد

لیک شهبازی که او خفاش نیست

چشم ِ بازش راست بین و روشنیست

گر بشب جوید چو خفاش او نمو

در ادب خورشید مالد گوش ِ او

گویدش گیرم كه آن خفاش لد

علتی دارد تو را بازی چه شد

مالشت بدهم بزجر از اكتئاب

تا نتابی سَر تو دگر از آفتاب

***

مواخذه ی یوسف صدیق صلوات الله علیه بحبس بضع سنین بسببِ یاری خواستن از غیر حق و گفتن اذْكُرْنِی عِنْدَ رَبِّك مع تقریره

آنچنانك یوسف از زندانیی

با نیازی خاضعی سعدانیی

خواست یاری گفت چون بیرون روی

پیش ِ شه گردد امورت مستوی

یادِ من كن پیش تختِ آن عزیز

تا مرا هم واخرَد زین حبس نیز

كی دهد زندانیی در اقتناص

مردِ زندانیء دیگر را خلاص

اهل دنیا جملگان زندانیند

انتظار مرگِ دار ِ فانیند

جز مگر نادر یكی فردانیی

تن بزندان جان او كیوانیی

پس جزای آنك دید او را معین

ماند یوسف حبس در بضع سَنین

یادِ یوسف دیو از عقلش سترد

وز دلش دیو آن سخن از یاد بُرد

زین گنه كآمد از آن نیكو خصال

ماند در زندان ز داور چند سال

كه چه تقصیر آمد از خورشیدِ داد

تا تو چون خفاش رفتی در سواد

هین چه تقصیر آمد از بحر و سحاب

تا تو یاری خواهی از ریگ و سراب

عام اگر خفاش طبعند و مجاز

یوسفا آخر تو داری چشم باز

گر خفاشی رفت در كور و كبود

باز ِ سلطان دیده را باری چه بود

پس ادب كردش بدین جُرم اوستاد

كه مساز از چوبِ پوسیده عماد

لیك یوسف را بخود مشغول كرد

تا نیآید در دلش ز آن حبس درد

آنچنانش انس و مستی داد حق

كه نه زندان ماند پیشش نه غسق

نیست زندانی وحش تر از رحم

ناخوش و تاریك و پُر خون و وَخم

چون گشادت حق دریچه سوی خویش

در رحم هر دم فزاید تنت بیش

اندر آن زندان ز ذوق ِ بی قیاس

خوش شگفت چون گل از غرس جسم تو حواس

زآن رحم بیرون شدن بر تو درشت

می گریزی از زهارش سوی پشت

راهِ لذت از درون دان نه از بُرون

ابلهی دان جُستن قصر و حصون

آن یكی در كنج مسجد مست و شاد

وآن دگر در باغ ترش و بی مُراد

قصر چیزی نیست ویران كن بدن

گنج در ویرانیست ای میر ِ من

این نمیبینی كه در بزم ِ شراب

مست آنگه خوش شود كو شد خراب

گر چه پُر نقش است خانه بَر َكنش

گنج جو وز گنج آبادان كنش

خانه ای پُر نقش تصویر و خیال

وین صور چون پَرده بر گنج ِ وصال

پرتو گنجست و تابشهای زر

كه درین سینه همی جوشد صوَر

هم ز لطف و عکس آب با شرف

پرده شد بر روی آب اجزای کف

هم ز لطف و جوش جان با ثمن

پرده ای بر روی جان شد شخص تن

پس مثل بشنو كه در افواه خاست

كه اینچ بر ماست ای برادر هم ز ماست

زین حجاب این تشنگان ِ كف پرَست

ز آبِ صافی اوفتاده دور دست

آفتابا با چو تو قبله و امام

شب پرستی و خفاشی می كنیم

سوی خود كن این خفاشان را مطار

زین خفاشیشان بخر ای مُستجار

این جوان زین جُرم ضالست و مغیر

كه بمن آمد ولی او را مگیر

در عماد الملك این اندیشها

گشته جوشان چون اسد در بیشها

ایستاده پیش سلطان ظاهرش

در ریاض غیب جان ِ طایرش

چون ملایك او باقلیم ألست

هر دمی می شد بشربِ تازه مست

اندرون سور و برون پُرغمی

در تن ِ همچون لحد خوش عالمی

او درین حیرت بُد و در انتظار

تا چه پیدا آید از غیب و سرار

اسپ را اندر كشیدند آن زمان

پیش خوارزمشاه سرهنگان کشان

الحق اندر زیر این چرخ ِ كبود

آنچنان کره بقدّ و تگ نبود

می ربودی رنگ او هر دیده را

مرحب آن برق مه زاییده را

همچو مه همچون عطارد نیزرو

گوییی صرصر علف بودش نه جو

ماه عرصه ی آسمان را در شبی

می برد اندر مسیر و مذهبی

چون بیك شب مه بُرید ابراج را

از چه منكر میشوی معراج را

صد چو ماهست آن عجب دُرّ ِ یتیم

كه بیك ایماء او شد مه دو نیم

آن عجب كو در شكافِ مَه نبود

هم بقدر ضعف حسّ خلق بود

كار و بار انبیا و مرسلون

هست از افلاك و اخترها برون

تو بُرون رو هم ز افلاك و دوار

و آنگهان نظاره كن آن كار و بار

در میان بیضه ای چون فرخها

نشنوی تسبیح مرغان ِ هوا

معجزات اینجا نخواهد شرح گشت

ز اسپ و خوارمشاه گو و سرگذشت

آفتابِ لطفِ حق بر هر چه تافت

از سگ و از اسپ فر كهف یافت

تابِ لطفش را تو یكسان هم مدان

سنگ را و لعل را داد او نشان

لعل را زآن هست گنج مقتبس

سنگ را گرمی و تابانی و بس

آنك بر دیوار افتد آفتاب

آنچنان نبود كز آب و اضطراب

چون دمی حیران شد از وی شاه فرد

روی خود سوی عماد الملك كرد

كای اچی بس خوب اسپی نیست این

از بهشتست این مگر نه از زمین

پس عماد الملك گفتش ای خدیو

چون فرشته گردد از میل ِ تو دیو

در نظر آنچ آوری گردید نیك

بس گش و رعناست این مركب ولیك

هست ناقص آن سر اندر پیكرش

چون سر گاو است گویی آن سرش

در دل خوارمشه این دم كار كرد

اسپ را در منظر شه خوار كرد

چون غرض دلاله گشت و واصفی

از سه گز كرباس یابی یوسفی

چونك هنگام ِ فراق ِ جان شود

دیو دلال دُر ِ ایمان شود

پس فرو شد ابله ایمان را شتاب

اندر آن تنگی بیك ابریق آب

وآن خیالی باشد و ابریق نی

قصد آن دلال جز تحریق نی

این زمان كه تو صحیح و فربهی

صدق را بهر خیالی می دهی

می فروشی هر زمانی در كان

همچو طفلی می ستانی گردَكان

پس در آن رنجوریء روز ِ اجل

نیست نادر گر بود اینت عمل

در خیالت صورتی جوشیده ای

همچو جوزی وقتِ دق پوسیده ای

هست از آغاز چون بدر آن خیال

لیك آخر میشود همچون هلال

گر تو اول بنگری چون آخرش

فارغ آیی از فریبِ فاترش

جوز ِ پوسیدست دنیا ای امین

امتحانش كم كن از دورش ببین

شاه دید آن اسپ را با چشم ِ حال

و آن عماد الملك با چشم ِ مآل

چشم شه دو گز همی دید از لغز

چشم ِ آن پایان نگر پنجاه گز

تا چه سُرمه ست آنک یزدان میكشد

كز پس صد پرده بیند جان رَشَد

چشم ِ مهتر چون بآخر بود جفت

پس بدآن دیده جهان را جیفه گفت

زین یكی ذمش كه بشنود او و حسب

پس فِسُرد اندر دل ِ شه مهر ِ اسب

چشم ِ خود بُگذاشت چشم ِ او گزید

هوش خود بگذاشت قول او شنید

این بهانه بود آن دیان ِ فرد

از نیاز آن در دل شه سرد كرد

در ببست از حسن او پیش بصر

آن سخن بُد در میان چون بانگِ در

پرده كرد آن نكته را بر چشم شه

كه از آن پرده نماید مه سیه

پاك بنّایی كه بر سازد حصون

در جهان غیب از گفت فسون

بانگِ در دان گفت را از قصر راز

تا كه بانگِ واشدست این یا فراز

بانگ در محسوس و در از حس بُرون

تبصرون این بانگ و در لاتبصرون

چنگ حكمت چونك خوش آواز شد

تا چه در از روض جنت باز شد

بانگِ گفتِ بَد چو در وا می شود

از سقر تا خود چه در وا می شود

بانگِ دَر بشنو چو دوری از درش

ای خنك او را كه واشد منظرش

چون تو می بینی كه نیكی می كنی

بر حیوة و راحتی بر می زنی

چونك تقصیر و فسادی می رود

آن حیوة و ذوق پنهان می شود

دید خود مگذار از دیدِ خسان

كه بمُردارت كشند این كركسان

چشم ِ چون نرگس فرو بندی كه چی

هین عصاام كش كه كورم ای اچی

وآن عصا كش كه گزیدی در سفر

خود ببینی باشد از تو كورتر

دست كورانه بحبل الله زن

جز بر امر و نهی یزدانی متن

چیست حبل الله را كردن هوا

كین هوا شد صرصری مر عاد را

خلق در زندان نشسته از هواست

مرغ را پرها ببسته از هواست

ماهی اندر تابه ی گرم از هواست

رفته از مستوریان شرم از هواست

چشم ِ شحنه شعله ی نار از هواست

چار میخ و هیبتِ دار از هواست

شحنه ی اجسام دیدی بر زمین

شحنه ی احكام جان را هم ببین

روح را در غیب خود اشكنجهاست

لیك تا نجهی شكنجه در خفاست

چون رهیدی بینی اشكنجه و دمار

زآنك ضدّ از ضدّ گردد آشكار

آنك در چَه زاد و در آبِ سیاه

او چه داند لطفِ دشت و رنج چاه

چون رها كردی هوا از بیم ِ حق

در رسد سُغراق از تسنیم ِ حق

لاتطرّق فی هواك سل سبیل

من جناب الله نحو السلسبیل

لا تكن طوع الهوی مثل الحشیش

ان ظل العرش أولی من عریش

گفت سلطان اسپ را واپس بَرید

زودتر زین مظلمه بازم خرید

با دل خود شه نفرمود این قدر

شیر را مفریب زین رأس البقر

پای گاو اندر میان آری ز داو

رو ندوزد حق بر اسپی شاخ ِ گاو

بس مناسب صنعتست این شهره زاو

كی نهد بر جسم اسپ او عضو گاو

زاو ابدان را مناسب ساخته

قصرهای منتقل پرداخته

در میان قصرها تخریجها

از سوی این سوی آن صهریجها

و ز درونشان عالمی بی منتها

در میان ِخرگهی چندین فضا

گه چو كابوسی نماید ماه را

گه نماید روضه قعر چاه را

قبض و بسطِ چشم و دل از ذو الجلال

دم بدم چون می كند سحر حلال

زین سبب درخواست از حق مصطفی

زشت را زشت و حق را حق نما

تا بآخر چون بگردانی ورق

از پشیمانی نه افتم در قلق

مكر كه كرد آن عماد الملكِ فرد

مالك الملكش بدآن ارشاد كرد

مكر ِحق سرچشمه ی این مكرهاست

قلب بین اصبعین كبریاست

آنك سازد در دلت مكر و قیاس

آتشی داند زدن اندر پلاس

***

رجوع کردن بقصه ی آن پای مرد و آن غریب وام دار و بازگشتن ایشان از سرگور خواجه و خواب دیدن پای مرد خواجه را الی آخر

بی نهایت آمد این خوش سرگذشت

چون غریب از گور خواجه بازگشت

پای مردش شوی خانه ی خویش بُرد

مُهر صد دینار را با او سپرد

لوتش آورد و حكایتهاش گفت

كز امید اندر دلش صد گل شكفت

آنچ بعد العُسر یسر او دیده بود

با غریب از قصه ی آن لب گشود

نیم شب بگذشت و افسانه كنان

خوابشان انداخت تا مرعای جان

دید پا مرد آن همایون خواجه را

اندر آن شب خواب بر صدر سرا

خواجه گفت ای پای مرد با نمك

آنچ گفتی من شنیدم یك بیك

لیك پاسخ دادنم فرمان نبود

بی اشارت لب نیآرستم گشود

ما چو واقف گشته ایم ز چون و چند

مُهر بر لبهاء ما بنهاده اند

تا نگردد رازهاء غیب فاش

تا نگردد مُنهدم عیش و معاش

تا ندرد پرده ی غفلت تمام

تا نماند دیگِ محنت نیم خام

ما همه گوشیم كر شد نقش گوش

ما همه نطقیم لیکن لب خموش

هر چه ما دادیم دیدیم این زمان

اینجهان پرده ست عینست آنجهان

روز كشتن روز پنهان كردنست

تخم در خاكی پریشان كردنست

وقت بدرودن گه منجل زدن

روز پاداش آمد و پیدا شدن

***

گفتن خواجه در خواب بآن پای مرد وجوهِ وام آن دوست را كی آمده بود و نشان دادن جای دفن آن سیم و پیغام کردن بوارثان كی البته آنرا بسیار نبینند و هیچ باز نگیرند و اگر چه او هیچ از آن قبول نکند یا بعضی را قبول نکند هم آنجا بگذارند تا هر آنک خواهد برگیرد کی من با خدا نذرها کردم کی از آن سیم بمن و متعلقان من حبه ی باز نگردد الی آخره

بشنو اكنون دادِ مهمان جدید

من همی دیدم كه او خواهد رسید

من شنوده بودم از وامش خبر

بسته بهر او دو سه پاره گهر

كه وفای وام او هستند و بیش

تا كه ضیفم را نگردد سینه ریش

وام دارد از ذهب او ُنه هزار

وام را از بعض این گو برگزار

فضله ماند زین بسی گو خرج كن

در دعایی گو مرا هم درج ُكن

خواستم تا آن بدست خود دهم

در فلان دفتر نبشتست این قسَم

خود اجل مهلت ندادم تا كه من

خفیه بسپارم بدو دُرّ عدن

لعل و یاقوتست بهر ِ وام ِ او

در خنورّی و نبشته نام ِ او

در فلان طاقیش مدفون كرده ام

من غم ِ آن یار پیشین خورده ام

قیمتِ آنرا نداند جز مُلوك

فاجتهد بالبیع أن لا یخدعوك

در بیوع آن كن تو از خوفِ غرار

كه رسول آموخت سه روز اختیار

از كساد آن مترس و در میفت

كه رواج آن نخواهد هیچ خفت

وارثانم را سلام من بگو

وین وصیت را بگو هم موبمو

تا ز بسیاری آن زر نشكهند

بیگرانی پیش آن مهمان نهند

ور بگوید او نخواهم این فره

گو بگیر و هر كرا خواهی بده

ز آنچ دادم باز نستانم نقیر

سوی پستان باز نآید هیچ شیر

گشته باشد همچو سگ قی را اكول

مسترد نحله بر قول رسول

ور ببندد در نباید آن زرش

تا بریزند آن عطا را بر درش

هر كه آنجا بگذرد زر می برد

نیست هدیه مخلصانرا مسترد

بهر او بنهاده ام آن از دو سال

كرده ام من نذرها با ذوالجلال

ور روا دارند چیزی ز آن ستد

بیست چندان خود زیانشان اوفتد

گر روانم را پژولانند زود

صد در محنت بر ایشان برگشود

از خدا اومید دارم من لبق

كه رساند حق را در مستحق

دو قضیه دیگر او را شرح داد

لب بذكر آن نخواهم برگشاد

تا بماند دو قضیه سر و راز

هم نگردد مثنوی چندین دراز

برجهید از خواب انگشتك زنان

گه غزل گویان و گه نوحه كنان

گفت مهمان در چه سوداهاستی

پای مردا مست و خوش برخاستی

تا چه دیدی خواب دوش ای بوالعلا

كه نمی گنجی تو در شهر وفلا

خواب دیده پیل تو هندوستان

كه رمیدستی ز حلقه ی دوستان

گفت سوداناك خوابی دیده ام

در دل خود آفتابی دیده ام

خواب دیدم خواجه ی بیدار را

آن سپرده جان پی دیدار را

خواب دیدم خواجه ی معطی المنی

واحد كالالف ان امر عنی

مست و بیخود این چنین برمیشمرد

تا كه مستی عقل و هوشش را ببرد

در میان خانه افتاد او دراز

خلق انبه گرد او آمد فراز

با خود آمد گفت ای بحر خوشی

ای نهاده هوش ها در بیهشی

خواب در بنهاده ی بیداریی

بسته ی در بیدلی دلداریی

توانگری پنهان کنی در ذل فقر

طوق دولت بسته اندر غل فقر

ضد اندر ضد پنهان مندرج

آتش اندر آب سوزان مندرج

روضه اندر آتش نمرود درج

دخلها رویان شده از بذل و خرج

تا بگفته مصطفی شاه نجاح

السماح یا اولی النعمی رباح

ما نقص مال من الصدقات قط

انما الخیرات نعم المرتبط

جوشش و افزونی زر در زكات

عصمت از فحشا و منكر در صلات

آن زكاتت كیسه ات را پاسبان

وآن صلاتت هم زگرگانت شبان

میوه ی شیرین نهان در شاخ و برگ

زندگیء جاودان در زیر مرگ

ز بل گشته قوت خاك از شیوه ی

زآن غذا زاده زمین را میوه ی

در عدم پنهان شده موجودیی

در سرشت ساجدی مسجودیی

آهن و سنگ از برونش مظلمی

اندرون نوری و شمع عالمی

درج در خوفی هزاران ایمنی

در سواد چشم چندان روشنی

اندرون گاو تن شه زاده ی

گنج در ویرانه ی بنهاده ی

تا خری پیری گریزد زآن نفیس

گاو بیند شاه نی یعنی بلیس

***

حكایت آن پادشاه و وصیت كردن او سه پسر خویش را کی درین سفر در ممالك من فلان جا چنین ترتیب نهید و فلان جا چنین نواب نصب كنید اما الله الله بفلان قلعه مروید و گرد آن مگردید

بود شاهی شاه را بدسه پسر

هر سه صاحب فطنت و صاحب نظر

هر یكی از دیگری استوده تر

در سخا و در وغا و كروفر

پیش شه شه زادگان استاده جمع

قرة العینان شه همچون سه شمع

از ره پنهان ز عینین پسر

میكشید آبی نخیل آن پدر

تا زفرزند آب این چشمه شتاب

میرود سوی ریاض مام و باب

تازه می باشد ریاض والدین

گشته جاری عینشان زین هر دو عین

چون شود چشمه ز بیماری علیل

خشك گردد برگ و شاخ آن نخیل

خشكی نخلش همی گوید پدید

كه زفرزند آن شجر نم میكشید

ای بسا كاریز پنهان همچنین

متصل با جانتان یا غافلین

ای كشیده ز آسمان و از زمین

مایها تا گشته جسم تو سمین

عاریه ست این کم همی باید فشارد

کانچ بگرفتی همی باید گزارد

جز نفخت كآن زو هاب آمدست

روح را باش آن دگرها بیهدست

بیهده نسبت بجان میگویمش

نی بنسبت باصنیع محكمش

***

بیان استمداد عارف از سرچشمه ی حیات ابدی و مستغنی شدن او از استمداد و اجتذاب از چشمهای آبهاء بی وفا كی علامة ذلك التجافی عن دار الغرور كی آدمی چون بر مددهای آن چشمها اعتماد كند در طلب چشمه ی باقیء دایم سست شود

كاری ز درون جان تو می باید

كز عاریها ترا دری نگشاید

یك چشمه ی آب از درون خانه

به زآن جویی كه آن زبیرون آید

حبذا كاریز اصل چیزها

فارغت آرد ازین كاریزها

تو زصد ینبوع شربت میكشی

هرچه زآن صد كم شود كاهد خوشی

چون بجوشید از درون چشمه ی سنی

ز استراق چشمها گردی غنی

قرة العینت چو زآب و گل بود

راتبه ی این قره درد دل بود

قلعه را چون آب آید از برون

در زمان امن باشد بر فزون

چونك دشمن گرد آن حلقه كند

تا كه اندر خونشان غرقه كند

آب بیرون را ببرند آن سپاه

تا نباشد قلعه را ز آنها پناه

آن زمان یك چاه شوری از درون

به زصد جیحون شیرین از برون

قاطع الاسباب و لشكرهای مرگ

همچو دی آید بقطع شاخ و برگ

در جهان نبود مددشان از بهار

جز مگر در جان بهار روی یار

زآن لقب شد خاك را دار الغرور

كو كشد پا را سپس یوم العبور

پیش از آن برراست و برچپ میدوید

كه بچینم درد تو چیزی نچید

او بگفتی مر ترا وقت غمان

دور از تو رنج وده كه در میان

چون سپاه رنج آمد بست دم

خود نمیگوید ترا من دیده ام

حق پی شیطان بدین سان زد مثل

كه ترا در رزم آرد باحیل

که ترا یاری دهم من با توم

در خطرها پیش تو من میدوم

اسپرت باشم گه تیر خدنگ

مخلصت باشم اندر وقت تنگ

جان فدای تو كنم در انتعاش

رستمی شیری هلا مردانه باش

سوی كفرش آورد زین عشو ها

آن جوال خدعه و مكرو دها

چون قدم بنهاد در خندق فتاد

او بقاها قاه خنده لب گشاد

هی بیآ من طمعها دارم ز تو

گویدش رو رو كه بیزارم ز تو

تو نترسیدی ز عدل كردگار

من همی ترسم دو دست از من بدار

گفت حق خود او جدا شد از بهی

تو بدین تزویرها هم كی رهی

فاعل و مفعول در روز شمار

رو سیاهند و حریف سنگسار

ره زده و ره زن یقین در حكم و داد

در چه بعدند و در بئس المهاد

گول را و غول را كورا فریفت

از خلاص و فوز میباید شكیفت

هم خر و خرگیر این جا در گلند

غافلند اینجا و آنجا آفلند

جز كسانی را كه واگردند از آن

در بهار فضل آیند از خزان

توبه آرند و خدا توبه پذیر

امر او گیرند و او نعم الامیر

چون برآرند از پشیمانی حنین

عرش لرزد از أنین المذنبین

آنچنان لرزد كه مادر برولد

دستشان گیرد ببالا میكشد

كای خداتان واخریده از غرور

نك ریاض فضل ونك رب غفور

بعد ازینتان برگ و رزق جاودان

از هوای حق بود نه از ناودان

چونك دریا بر وسایط رشك كرد

تشنه چون ماهی بترك مشك كرد

***

روان شدن شه زادگان در ممالك پدر بعد از وداع کردن ایشان شاه را واعادت کردن شاه وقت وداع وصیت را

عزم ره كردند آن هر سه پسر

سوی املاك پدر رسم سفر

در طواف شهرها و قلعهاش

از پی تدبیر دیوان و معاش

دستبوس شاه كردند و وداع

پس بدیشان گفت آن شاه مطاع

هر كجا تان دل كشد عازم شوید

فی امان الله دست افشان روید

غیر آن یک قلعه نامش هش ربا

تنگ آرد بر كله داران قبا

الله الله ز آن دز ذات الصور

دور باشید و بترسید از خطر

رو و پشت برجهاش و سقف و پست

جمله تمثال و نگار و صورتست

همچو آن حجره ی زلیخا پرصور

تا كند یوسف بنا کامش نظر

چونك یوسف سوی او می ننگرید

خانه را پر نقش خود كرد از مكید

تا بهر سو که نگرد آن خوش عذار

روی او را بیند او بی اختیار

بهر دیده روشنان یزدان فرد

شش جهت را مظهر آیات كرد

تا بهر حیوان و نامی که نگرند

از ریاض حسن ربانی چرند

بهر این فرمود با آن اسپه او

حیث ولیتم فثم وجهه

از قدح گر در عطش آبی خورید

در درون آب حق را ناظرید

آنك عاشق نیست او در آب در

صورت خود بیند ایصاحب بصر

صورت عاشق چو فانی شد درو

پس در آب اكنون كرا بیند بگو

حسن حق بینند اندر روی حور

همچو مه در آب از صنع غیور

غیرتش بر عاشقی و صادقیست

غیرتش بر دیو و بر استور نیست

دیو اگر عاشق شود هم گوی برد

جبرئیلی گشت و آن دیوی بمرد

اسلم الشیطان آنجا شد پدید

كه یزیدی شد ز فضلش بایزید

این سخن پایان ندارد ای گروه

هین نگه دارید زآن قلعه وجوه

هین مبادا كه هوستان ره زند

كه فتید اندر شقاوت تا ابد

از خطر پرهیز آمد مفترض

بشنوید از من حدیث بی غرض

در فرج جویی خرد سرتیز به

از كمینگاه بلا پرهیز به

گر نمیگفت این سخن را آن پدر

ور نمی فرمود زآن قلعه حذر

خود بدان قلعه نمیشد خیلشان

خود نمی افتاد آن سو میلشان

كآن نبد معروف بس مهجور بود

از قلاع و از مناهج دور بود

چون بكرد آن منع دلشان زآن مقال

در هوس افتاد و در كوی خیال

رغبتی زین منع در دلشان برست

كه بباید سرّ آن را بازجست

كیست كز ممنوع گردد ممتنع

چونك ألانسان حریصٌ ما منع

نهی بر اهل تقی تبغیض شد

نهی بر اهل هوا تحریض شد

پس ازین یغوی به قوما ً كثیر

هم ازین یهدی به قلبا ً خبیر

كی رمد از نی حمام آشنا

بل رمد زان نی حمامات هوا

پس بگفتندش که خدمتها كنیم

بر سمعنا و أطعنآ ها تنیم

رو نگردانیم از فرمان تو

كفر باشد غفلت از احسان تو

لیك استثنا و تسبیح خدا

زاعتماد خود بد از ایشان جدا

ذكر استثنا و حزم ملتوی

گفته شد در ابتدای مثنوی

صد كتاب ار هست جز یكباب نیست

صد جهت را قصد جز محراب نیست

این طرق را مخلصش یكخانه است

این هزاران سنبل از یكدانه است

گونه گونه خوردنیها صد هزار

جمله یكچیز است اندر اعتبار

از یكی چون سیر گشتی تو تمام

سرد شد اندر دلت پنجه طعام

در مجاعت پس تو احول دیده ی

كه یكی را صد هزاران دیده ی

گفته بودیم از سقام آن كنیز

وز طبیبان و قصور فهم نیز

كآن طبیبان همچو اسب بی عذار

غافل و بی بهره بودند از سوار

كامشان پر زخم از قرع لگام

سمشان مجروح از تحویل گام

ناشده واقف كه نك بر پشت ما

رایض چستیست استادی نما

نیست سرگردانیء ما زین لگام

جز ز تصریف سوار دوست كام

ما پی گل سوی بستانها شده

گل نموده آن وآن خاری بده

هیچشان این نی كه گویند از خرد

بر گلوی ما كه میكوبد لگد

آن طبیبان آنچنان بنده ی سبب

گشته اند از مكریزدان محتجب

گر ببندی در صطبلی گاونر

باز یابی در مقام گاو خر

از خری باشد تغافل خفته وار

كه نجویی تا كیست آن خفیه كار

خود نگفته كین مبدل تاكیست

نیست پیدا او مگر اقلا كیست

تیر سوی راست پرّانیده ی

سوی چپ رفتست تیرت دیده ی

سوی آهویی بصیدی تاختی

خویش را تو صید خوكی ساختی

در پی سودی دویده بهر كبس

نارسیده سود افتاده بحبس

چاهها كنده برای دیگران

خویش را دیده فتاده اندر آن

در سبب چون بی مرادت كرد رب

پس چرا بدظن نگردی در سبب

بس كسی از مكسبی خاقان شده

دیگری زآن مسكبه عریان شده

بس كس از عقد زنان قارون شده

بس كس از عقد زنان مدیون شده

پس سبب گردان چو دمّ خر بود

تكیه بروی كم كنی بهتر بود

ور سبب گیری نگیری هم دلیر

كه بس آفتهاست پنهانش بزیر

سرّ استثناست این حزم و حذر

زآنك خر را بز نماید این قدر

آنك چشمش بست گرچه گربزست

زاحولی اندر دو چشمش خربزست

چون مقلب حق بود ابصار را

که بگرداند دل و افکار را

چاه را تو خانه ی بینی لطیف

دام را تو دانه ی بینی ظریف

این تسفسط نیست تقلیب خداست

می نماید كه حقیقتها كجاست

آنك انكار حقایق می كند

جملگی او بر خیالی می تند

او نمی گوید كه حسبان خیال

هم خیالی با شدت چشمی بمال

***

رفتن پسران سلطان بحکم آنک الانسان حریص علی ما منع ما بندگی خویش نمودیم ولیکن خوی بد تو بنده ندانست خریدن بسوی آن قلعه ی ممنوع عنه آن همه وصیتها و اندرزهاء پدر را زیر پا نهادند تا در چاه بلا افتادند و میگفتند ایشانرا نفوس لو امه ألم یأتکم نذیر ایشان میگفتند گریان و پریشان لو کنا نسمع او نعقل ماکنا فی اصحاب السعیر

این سخن پایان ندارد آن فریق

برگرفتند از پی آن دز طریق

بر درخت گندم منهی زدند

از طویله مخلصان بیرون شدند

چون شدند از منع و نهیش گرمتر

سوی آن قلعه برآوردند سر

بر ستیز قول شاه مجتبی

تا بقلعه ی صبر سوز هش ربا

آمدند از رغم عقل پند توز

در شب تاریك برگشته ز روز

اندر آن قلعه ی خوش ذات الصور

پنج در در بحر و پنجی سوی بر

پنج از آن چون حس بسوی رنگ و بو

پنج از آن چون حس باطن رازجو

زآن هزاران صورت و نقش و نگار

می شدند از سو بسو خوش بی قرار

زین قدحهای صوركم باش مست

تا نگردی بت تراش و بت پرست

از قدحهای صور بگذر مه ایست

باده در جامست لیك از جام نیست

سوی باده بخش بگشا پهن فم

چون رسد باده نیآید جام كم

آدما معنی دلبندم بجوی

ترك قشر و صورت گندم بگوی

چونك ریگی آرد شد بهر خلیل

دانك معزولست گندم ای نبیل

صورت از بی صورت آید در وجود

همچنانك از آتشی زادست دود

كمترین عیب مصور در خصال

چون پیاپی بینیش آید ملال

حیرت محض آردت بی صورتی

زاده صدگون آلت از بی آلتی

بی ز دستی دستها بافد همی

جان جان سازد مصور آدمی

آنچنانك اندر دل از هجر و وصال

میشود بافیده گوناگون خیال

هیچ ماند این مؤثر با اثر

هیچ ماند بانگ و نوحه با ضرر

نوحه را صورت ضرر بی صورتست

دست خایند از ضرركش نیست دست

این مثل نالایق است ای مستدل

حیله ی تفهیم را جهد المقل

صنع بی صورت بکارد صورتی

تن بروید با حواس و آلتی

تا چه صورت باشد آن بر وفق خود

اندر آرد جسم را در نیك و بد

صورت نعمت بود شاكر شود

صورت مهلت بود صابر شود

صورت رحمی بود بالان شود

صورت زخمی بود نالان شود

صورت شهری بود گیرد سفر

صورت تیری بود گیرد سپر

صورت خوبان بود عشرت كند

صورت غیبی بود خلوت كند

صورت محتاجی آرد سوی كسب

صورت بازو وری آرد بغصب

این زحد وانداز ها باشد برون

داعی فعل از خیال گونه گون

بی نهایت كیشها و پیشها

جمله ظلّ صورت اندیشها

بر لب بام ایستاده قوم خوش

هر یكی را بر زمین بین سایه اش

صورت فكرست بر بام مشید

وآن عمل چون سایه بر اركان پدید

فعل بر اركان و فكرت مكتتم

لیك در تأثیر و وصلت دو بهم

آن صور در بزم كز جام خوشیست

فایده ی او بی خودی و بیهشیست

صورت مرد و زن و لعب و جماع

فایده ش بی هوشیء وقت وقاع

صورت نان و نمك كآن نعمتست

فایده ش آن قوت بی صورتست

در مصاف آن صورت تیغ و سپر

فایده ش بی صورتی یعنی ظفر

مدرسه و تعلیق و صورتهاء وی

چون بدانش متصل شد گشت طی

این صور چون بنده ی بی صورتند

پس چرا در نفی صاحب نعمتند

این صور دارد زبی صورت وجود

چیست پس بر موجد خویشش جحود

خود ازو یابد ظهور انكار او

نیست غیر عكس خود این كار او

صورت دیوار و سقف هر مكان

سایه ی اندیشه ی معمار دان

گرچه خود اندر محل افتكار

نیست سنگ و چوب و خشتی آشكار

فاعل مطلق یقین بی صورتست

صورت اندر دست او چون آلتست

گه گه آن بی صورت از كتم عدم

مر صور را رو نماید از كرم

تا مدد گیرد ازو هر صورتی

از كمال و از جمال و قدرتی

باز بی صورت چو پنهان كرد رو

آمدند از بهر كد در رنگ و بو

صورتی از صورتی دیگر كمال

گر بجوید باشد آن عین ضلال

پس چه عرضه می كنی ای بی گهر

احتیاج خود بمحتاجی دگر

چون صور بنده ست بر یزدان مگو

ظن مبر صورت بتشبیهش مجو

در تضرع جوی و در افنای خویش

كز تفكر جز صور ناید بپیش

ور ز غیر صورتت نبود فره

صورتی كان بی تو زاید در توبه

صورت شهری كه آنجا میروی

ذوق بی صورت كشیدت ای روی

پس بمعنی می روی تا لامكان

كه خوشی غیر مكانست و زمان

صورت یاری كه سوی او شوی

از برای مونسی اش می روی

پس بمعنی سوی بی صورت شدی

گرچه زآن مقصود غافل آمدی

پس حقیقت حق بود معبود كل

كز پی ذوقست سیران سبل

لیك بعضی رو سوی دم كرده اند

گرچه سر اصلست سر گم كرده اند

لیك آن سر پیش این ضالان گم

می دهد داد سری از راهِ دم

آن زسر می یابد آن داد این زدم

قوم دیگر پا و سر كردند گم

چونك گم شد جمله جمله یافتند

از كم آمد سوی كل بشتافتند

***

دیدن ایشان در قصر این قلعه ی ذات الصور نقش روی دختر شاه چین را و بیهوش شدن هر سه و در فتنه افتادن و تفحص كردن كی این صورت كیست

این سخن پایان ندارد آن گروه

صورتی دیدند با حسن و شكوه

خوبتر زآن دیده بودند آن فریق

لیك زین رفتند در بحر عمیق

زآنك افیونشان درین كاسه رسید

كاسها محسوس و افیون ناپدید

كرد فعل خویش قلعه ی هش ربا

هر سه را انداخت در چاه بلا

تیر غمزه دوخت دل را بی كمان

الامان و الامان ای بی امان

قرنها را صورت سنگین بسوخت

آتشی در دین و دلشان برفروخت

چونك او جانی بود خود چون بود

فتنه اش هر لحظه دیگرگون بود

عشق صورت در دل شه زادگان

چون خلش می كرد مانند سنان

اشك می بارید هر یك همچو میغ

دست می خایید و میگفت ای دریغ

ما كنون دیدیم شه ز آغاز دید

چندمان سوگند داد آن بی ندید

انبیا را حق بسیارست از آن

كه خبر كردند از پایان مان

كانچه می كاری نروید جز که خار

وین طرف پری نیابی زو مطار

تخم از من بر که تاریعی دهد

با پر من پر كه تیر آن سو جهد

تو ندانی واجبیء آن و هست

هم تو گویی آخر آن واجب بدست

او توست اما نه این تو آن توست

که در آخر واقف بیرون شوست

توی آخر سوی توی اولت

آمدست از بهر تنبیه و صلت

توی تو در دیگری آمد دفین

من غلام مرد خود بینی چنین

آنچ اندر آیینه می بیند جوان

پیر اندر خشت بیند بیش از آن

زامر شاه خویش بیرون آمدیم

با عنایات پدر یاغی شدیم

سهل دانستیم قول شاه را

وآن عنایتهاء بی اشباه را

نك در افتادیم در خندق همه

كشته و خسته ی بلا بی ملحمه

تكیه بر عقل خود و فرهنگ خویش

بودمان تا این بلا آمد بپیش

بی مرض دیدیم خویش و بی زرق

آنچنانك خویش را بیمار دق

علت پنهان كنون شد آشكار

بعد از آنك بند گشتیم و شكار

سایه ی رهبر به است از ذكر حق

یك قناعت به كه صد لوت و طبق

چشم بینا بهتر از سیصد عصا

چشم بشناسد گهر را از حصا

در تفحص آمدند از اندهان

صورت كی بود عجب این در جهان

بعد بسیار تفحص در مسیر

كشف كرد آن راز را شیخی بصیر

نه از طریق گوش بل از وحی هوش

رازها بد پیش او بی روی پوش

گفت نقش رشگ پروینست این

صورت شه زاده ی چینست این

همچو جان و چون چنین پنهانست او

در مكتم پرده و ایوانست او

سوی او نه مرد ره دارد نه زن

شاه پنهان كرد او را از فتن

غیرتی دارد ملك بر نام او

كه نپرد مرغ هم بر بام او

وای آن دل كش چنین سودا فتاد

هیچ كس را این چنین سودا مباد

این سزای آنك تخم جهل كاشت

وآن نصیحت را كساد و سهل داشت

اعتمادی كرد بر تدبیر خویش

كه برم من كار خود با عقل پیش

نیم ذره زآن عنایت به بود

كه ز تدبیر خرد سیصد رسد

ترك مكر خویشتن گیر ای امیر

پا بكش پیش عنایت خوش بمیر

این بقدر حیله ی معدود نیست

زین حیل تا تو نمیری سود نیست

***

حكایت صدر جهان بخارا کی هر سایلی کی بزبان بخواستی از صدقه ی عام بی دریغ او محروم شدی و آن دانشمند درویش بفراموشی و فرط حرص و تعجیل بزبان بخواست در موکب، صدر جهان از وی رو بگردانید و او هر روزه حیله ی نو ساختی و خود را گاه زن کردی زیرا چادر و گاه نابینا کردی و چشم و روی خود بسته بفراستش بشناختی الی آخره

در بخارا خوی آن خواجیم اجل

بود با خواهندگان حسن عمل

داد بسیار و عطای بی شمار

تا بشب بودی ز جودش زر نثار

زر بكاغذ پار ها پیچیده بود

تا وجودش بود می افشاند جود

همچو خورشید و چو ماه پاك باز

آنچ گیرند از ضیا بدهند باز

خاك را زربخش كی بود آفتاب

زر ازو در كان و گنج اندر خراب

هر صباحی یک گروه را راتبه

تا نماند امتی زو خایبه

مبتلایان را بدی روزی عطا

روز دیگر بیوگان را آن سخا

روز دیگر بر علویان مُقل

با فقیهان روز دیگر مشتغل

روز دیگر بر تهی دستان عام

روز دیگر بر گرفتاران وام

شرط او آن بود كه كس با زبان

زر نخواهد هیچ نگشاید لبان

لیك خامش بر حوالیء رهش

ایستاده مفلسان دیواروش

هر كه كردی ناگهان با لب سؤال

زو نبردی زین گنه یك حبه مال

من صمت منكم نجا بد یاسه اش

خامشان را بود كیسه و كاسه اش

نادرا روزی یكی پیری بگفت

ده زكاتم كه منم با جوع جفت

منع كرد از پیر و پیرش جد گرفت

مانده خلق از جد پیر اندر شگفت

گفت بس بی شرم پیری ای پدر

پیر گفت از من توی بی شرم تر

كین جهان خوردی و خواهی تو زطمع

كان جهان با اینجهان گیری بجمع

خنده ش آمد مال داد آن پیر را

پیر تنها برد آن توفیر را

غیر این پیر ایچ خواهنده ازو

نیم حبه زر ندید و نه تسو

نوبت روز فقیهان ناگهان

یك فقیه از حرص آمد در فغان

كرد زاریها بسی چاره نبود

گفت هر نوعی نبودش هیچ سود

روز دیگر بار گو پیچید پا

نا كس اندر صف قوم مبتلا

تختها بر ساق بست از چپ و راست

تا گمان آید که او اشکسته پاست

دیدش و بشناختش چیزی نداد

روز دیگر رو بپوشید از لباد

هم بدانستش ندادش آن عزیز

از گناه و جرم گفتن هیچ چیز

چونك عاجز شد زصد گونه مكید

چون زنان او چادری بر سر كشید

در میان بیوگان رفت و نشست

سر فرو افگند و پنهان كرد دست

هم شناسیدش ندادش صدقه ی

در دلش آمد ز حرمان حرقه ی

رفت او پیش كفن خواهی پگاه

كه بپیچم در نمد نه پیش راه

هیچ مگشا لب نشین و می نگر

تا كند صدر جهان اینجا گذر

بوك بیند مرده پندارد بظن

زر در اندازد پی وجه كفن

هر چه بدهد نیم آن بدهم بتو

همچنان كرد آن فقیر صله جو

در نمد پیچید و بر راهش نهاد

معبر صدر جهان آنجا فتاد

زر در اندازید بر روی نمد

دست بیرون كرد از تعجیل خود

تا نگیرد آن كفن خواه آن صله

تا نهان نكند ازو آن ده دله

مُرده از زیر نمد بر كرد دست

سر برون آمد پی دستش زپست

گفت با صدر جهان چون بستدم

ای ببسته بر من ابواب كرم

گفت لیكن تا نمردی ای عنود

از جناب من نبردی هیچ جود

سِر موتوا قبل موت این بود

كز پس مردن غنیمتها رسد

غیر مردن هیچ فرهنگی دگر

در نگیرد با خدای ای حیله گر

یك عنایت به زصد گون اجتهاد

جهد را خوفست از صد گون فساد

وآن عنایت هست موقوف ممات

تجربه كردند این ره را ثقات

بلك مرگش بی عنایت نیز نیست

بی عنایت هان و هان جایی منه ایست

آن زُمرّد باشد این افعی پیر

بی زمرد کی شود افعی صریر

***

حکایت آن دو برادر یکی کوسه و یکی امرد، در عزب خانه ی خفتند، شبی اتفاقا امرد خشتها بر مقعد خود انبار کرد عاقبت دباب دب آورد و آن خشتها را بحیله و نرمی از پس او برداشت کودک بیدار شد بجنگ کی این خشتها کو کجا بردی و چرا بردی، او گفت تو این خشتها را چرا نهادی الی آخره

امردی و كوسه ی در انجمن

آمدند و مجمعی بد در وطن

مشتغل ماندند قوم منتجب

روز رفت و شد زمانه ثلث شب

زآن عزب خانه نرفتند آن دو كس

هم بخفتند آن سو از بیم عسس

كوسه را بد بر زنخدان چارمو

لیك همچون ماه بدرش بود رو

كودك امرد بصورت بود زشت

هم نهاد اندر پس … بیست خشت

لوطیی دب برد شب در انبهی

خشتها را نقل كرد آن مشتهی

دست چون بروی زد او از جا بجست

گفت هی تو كیستی ای سگ پرست

گفت این سی خشت چون انباشتی

گفت تو سی خشت چون برداشتی

كودك بیمارم و از ضعف خود

كردم اینجا احتیاط و مرتقد

گفت اگر داری ز رنجوری تفی

چون نرفتی جانب دار الشفا

یا بخانه ی یك طبیی مشفقی

كه گشادی از سقامت مغلقی

گفت آخر من كجا دانم شدن

كه بهر جا می روم من ممتحن

چون تو زندیقی پلیدی ملحدی

می برآرد سر بپیشم چون ددی

خانقاهی كه بود بهتر مكان

من ندیدم یك دمی دروی امان

رو بمن آرند مشتی حمزه خوار

غمزه دزدد می دهد مالش بكیر

خانقه چون این بود بازار عام

چون بود خرگله و دیوان خام

خر كجا ناموس و تقوی از كجا

خر چه داند خشیت و خوف و رجا

عقل باشد ایمنی و عدل جو

برزن و بر مرد اما عقل كو

ور گریزم من روم سوی زنان

همچو یوسف افتم اندر افتتان

یوسف اززن یافت زندان و فشار

من شوم توزیع بر پنجاه دار

آن زنان از جاهلی بر من تنند

اولیاشان قصد جان من كنند

نی زمردان چاره دارم نه از زنان

چون كنم که نی ازینم نه از آن

بعد از آن كودك بكوسه بنگریست

گفت او با آن دو مو از غم بریست

فارغست از خشت و از پیكار خشت

وز چو تو مادر فروش كنگ زشت

برزنخ سه چار مو بهر نمون

بهتر از سی خشت گرداگرد …

ذره ی سایه عنایت بهترست

از هزاران كوشش طاعت پرست

زآنك شیطان خشت طاعت بر كند

گر دوصد خشتست خود را ره كند

خشت اگر پرست بنهاده ی توست

آن دوسه مو از عطای آن سوست

در حقیقت هر یکی مو زآن کهیست

کآن امان نامه ی صله ی شاهنشهیست

تو اگر صد قفل بنهی بر دری

بركند آن جمله را خیره سری

شحنه ی از موم اگر مهری نهد

پهلوانانرا از آن دل بشكهد

آن دو سه تار عنایت همچو كوه

سد شده چون فر سیما در وجوه

خشت را مَگذار ای نیكو سرشت

لیك هم ایمن مخسپ از دیو زشت

رو دو تا مو زآن كرم با دست آر

وآنگهان ایمن بخسپ و غم مدار

نوم عالم از عبادت به بود

آنچنان علمی كه مستنبه بود

آن سكوت سایح اندر آشنا

به زجهد اعجمی با دست و پا

اعجمی زد دست و پا و غرق شد

می رود سباح ساکن چون عمد

علم دریاییست بی حد و كنار

طالب علمست غواص بحار

گر هزاران سال باشد عمر او

او نگردد سیر خود از جستجو

کان رسول حق بگفت اندر بیان

اینک منهومان همالا یشبعان

***

در تفسیر این خبر کی مصطفی صلوات الله علیه فرمود منهومان لایشبعان طالب الدنیا و طالب العلم کی این علم غیر علم دنیا باید تا دو قسم باشد اما علم دنیا هم دنیا باشد الی آخره و اگر همچنین شود کی طالب الدنیا و طالب الدنیا تکرار بود نه تقسیم مع تقریره

طالب الدنیا و توفیراتها

طالب العلم و تدبیراتها

پس درین قسمت چو بگماری نظر

غیر دنیا باشد این علم ای پدر

غیر دنیا پس چه باشد آخرت

كت كند زینجا و باشد رهبرت

***

بحث کردن آن سه شهزاده در تدبیر آن واقعه

رو بهم كردند هر سه مفتتن

هر سه را یك رنج و یک در دو حزن

هر سه در یك فكر و یك سودا ندیم

هر سه از یك رنج و یك علت سقیم

در خموشی هر سه را خطرت یكی

در سخن هم هر سه را حجت یكی

یك زمانی اشك ریزان جمله شان

بر سر خوان مصیبت خون فشان

یك زمان از آتش دل هر سه كس

بر زده با سوز چون مجمر نفس

***

مقالت برادر بزرگین

آن بزرگین گفت ای اخوان خیر

ما نه نر بودیم اندر نصح غیر

از حشم هر كه بما كردی گله

از بلا و فقر و خوف و زلزله

ما همی گفتیم كم نال از حرج

صبر كن كالصبر مفتاح الفرج

این كلید صبر را اكنون چه شد

ای عجب منسوخ شد قانون چه شد

ما نمی گفتیم اندر كش مكش

اندر آتش همچو زر خندید خوش

مر سپه را وقت تنگاتنگ جنگ

گفته ما كه هین مگردانید رنگ

آن زمان كه بود اسپان را وطا

جمله سرهای بریده زیر پا

ما سپاه خویشرا هی هی كنان

كه بپیش آیید قاهر چون سنان

جمله عالم را نشان داده بصبر

زآنك صبر آمد چراغ و نور صدر

نوبت ما شد چه خیره سرشدیم

چون زنان زشت در چادر شدیم

ای دلی كه جمله را كردی تو گرم

گرم كن خود را و از خوددار شرم

ای زبان كه جمله را ناصح بدی

نوبت تو گشت ازچه تن زدی

ای خرد كو پند شكرخای تو

دور تست این دم چه شد هیهای تو

ای ز دل ها برده صد تشویش را

نوبت تو شد بجنبان ریش را

از غری ریش ار كنون دزدیده ی

پیش ازین بر ریش خود خندیده ی

وقت پند دیگرانی های های

در غم خود چون زنانی وای وای

چون بدرد دیگران درمان بُدی

درد مهمان تو آمد تن زدی

بانگ بر لشكر زدن بد ساز تو

بانگ برزن چه گرفت آواز تو

آنچ پنجه سال با فیدی بهوش

زآن نسیج خود بغلتاقی بپوش

از نوایت گوش یاران بود خوش

دست بیرون آرو گوش خود بكش

سربدی پیوسته خود را دم مكن

پا و دست و ریش و سبلت گم مكن

بازی آن تست بر روی بساط

خویش را در طبع آر و در نشاط

***

ذکر آن پادشاه که آن دانشمند را باکراه در مجلس آورد و بنشاند و ساقی شراب بر دانشمند عرضه کرد ساغر پیش او داشت روبگردانید و ترشی و تندی آغاز کرد، شاه ساقی را گفت کی هین در طبعش آر ساقی چندی بر سرش کوفت و شرابش درخورد داد الی آخره

پادشاهی مست اندر بزم خوش

می گذشت آن یك فقیهی بر درش

كرد اشارت كش درین مجلس كشید

وز شراب لعل در خوردش دهید

پس كشیدندش بشه بی اختیار

شست در مجلس ترش چون زهرومار

عرضه كردش می نپذرفت او بخشم

از شه و ساقی بگردانید چشم

كه بعمر خود نخورد ستم شراب

خوشتر آید از شرابم زهر ناب

هین بجای می بمن زهری دهید

تا من از خویش و شما زین وارهید

می نخورده عربده آغاز كرد

گشته در مجلس گران چون مرگ و درد

همچو اهل نفس و اهل آب و گل

در جهان بنشسته با اصحاب دل

حق ندارد خاصگان را در كمون

از می احرار جز در یشربون

عرضه می دارند بر محجوب جام

حس نمی یابد از آن غیر كلام

رو همی گرداند از ارشادشان

كه نمی بیند بدیده دادشان

گرز گوشش تا بحلقش ره بدی

سرّ نصح اندر درونشان در شدی

چون همه نارست جانش نیست نور

كه افگند در نار سوزان جز قشور

مغز بیرون ماند و قشر گفت رفت

كی شود از قشر معده گرم و زفت

نار دوزخ جز كه قشر افشار نیست

نار را با هیچ مغزی كار نیست

ور بود بر مغز ناری شعله زن

بهر پختن دان نه بهر سوختن

تا كه باشد حق حكیم این قاعده

مستمر دان در گذشته و نآمده

مغز نغز و قشرها مغفور ازو

مغز را پس چون بسوزد دور ازو

از عنایت گر بكوبد بر سرش

اشتها آید شراب احمرش

ور نكوبد ماند او بسته دهان

چون فقیه از شرب و بزم این شهان

گفت شه با ساقیش ای نیك پی

چه خموشی ده بطبعش آرهی

هست پنهان حاكمی بر هر خرد

هر كرا خواهد بفن از سر برد

آفتاب مشرق و تنویر او

چون اسیران بسته در زنجیر او

چرخ را چرخ اندر آرد در زمن

چون بخواند در دماغش نیم فن

عقل كو عقل دگر را سخره كرد

مهره زو دارد ویست استاد نرد

چند سیلی بر سرش زد گفت گیر

دركشید از بیم سیلی آن زحیر

مست گشت و شاد و خندان شد چو باغ

در ندیمی و مضاحك رفت و لاغ

شیر گیر و خوش شد انگشتك بزد

سوی مبرز رفت تا میزك كند

یك كنیزك بود در مبرز چو ماه

سخت زیبا و ز قرناقان شاه

چون بدید اور دهانش باز ماند

عقل رفت و تن ستم پرداز ماند

عمرها بوده عزب مشتاق و مست

بر كنیزك در زمان درزد دو دست

بس طپید آن دختر و نعره فراشت

برنیامد با وی و سودی نداشت

زن بدست مرد در وقت لقا

چون خمیر آمد بدست نانبا

ِبسر شد گاهیش نرم و گه درُشت

زو برآود چاق چاقی زیرمشت

گاه پهنش واكشد بر تخته ی

در همش آرد گهی یك لخته ی

گاه دروی ریزد آب و گه نمك

از تنور و آتشش سازد محك

این چنین پیچند مطلوب و طلوب

اندرین لعبند مغلوب و غلوب

این لعب تنها نه شورا بازنست

هر عشیق و عاشقی را این فنست

از قدیم و حادث و عین و عرض

پیچشی چون ویس و رامین مفترض

لیك لعب هر یكی رنگی دگر

پیچش هر یك زفرهنگ دگر

شوی و زن را گفته شد بهرمثال

كه مكن ای شوی زن را بدگسیل

آن شب گردك نه ینگادست او

خوش امانت داد اندر دست تو

كآنچ با او تو كنی ای معتمد

از بد و نیكی خدا با تو كند

حاصل اینجا این فقیه از بیخودی

نه عفیفی ماندش و نه زاهدی

آن فقیه افتاد بر آن حور زار

آتش او اندر آن پنبه فتاد

جان بجان پیوست و قالبها چخید

چون دومرغ سربریده می طپید

چه سقایه چه ملك چه ارسلان

چه حیا چه دین چه بیم و خوف جان

چشمشان افتاده اندر عین و غین

نی حسن پیدا شد این جا نه حسین

شد دراز و كو طریق بازگشت

انتظار شاه هم از حد گذشت

شاه آمد تا ببیند واقعه

دید آنجا زلزله القارعه

آن فقیه از بیم برجست و برفت

سوی مجلس جام را بربود تفت

شه چو دوزخ پُر شرار و پُرنكال

تشنه ی خون دو جفت بد فعال

چون فقیهش دید رخ پر خشم و قهر

تلخ و خونی گشته همچون جام زهر

بانگ زد بر ساقیش كای گرم دار

چه نشستی خیره ده در طبعش آر

خنده آمد شاه را گفت ای كیا

آمدم با طبع آن دختر ترا

پادشاهم كار من عدلست و داد

زآن خورم كه یار را جودم بداد

آنچ آن را من ننوشم همچو نوش

كی دهم درخورد یار و خویش و توش

زآن خورانم من غلامان را كه من

میخورم بر خوان خاص خویشتن

زآن خورانم بندگان را از طعام

كه خورم من خود زپخته یا زخام

من چو پوشم از خز و اطلس لباس

ز آن بپوشانم حشم را نه پلاس

شرم دار از نبی ذوفنون

ألبسوهُم گفت مما تأکلون

مصطفی كرد این وصیت با بنون

أطعموا الاذناب مما تأكلون

دیگران را بس بطبع آورده ی

در صبوری چست و راغب كرده ی

هم بطبع آور بمردی خویش را

پیشوا كن عقل صبر اندیش را

چون قلاووزی صبرت پر شود

جان باوج عرش و كرسی بر شود

مصطفی بین که چو صبرش شد براق

بركشانیدش ببالای طباق

***

روان گشتن شاه زادگان بعد از تمام بحث و ماجرا بجانب ولایت چین سوی معشوق و مقصود تا بقدر امكان بمقصود نزدیكتر باشند، اگر چه راه وصل مسدودست بقدر امكان نزدیكتر شدن محمودست الی آخره

این بگفتند و روان گشتند زود

هرچه بود ای یار من آن لحظه بود

صبر بگزیدند و صدّیقین شدند

بعد از آن سوی بلاد چین شدند

والدین و ملك را بگذاشتند

راه معشوق نهان برداشتند

همچو ابراهیم ادهم از سریر

عشقشان بی پا و سر كرد و فقیر

یا چو ابراهیم مرسل سرخوشی

خویش را افگند اندر آتشی

یا چو اسماعیل صبار مجید

پیش عشق و خنجرش حلقی کشید

***

حکایت امرأالقیس که پادشاه عرب بود و بصورت عظیم بجمال بود، یوسف وقت خود بود و زنان عرب چون زلیخا مرده ی او و او شاعر طبع، قفا نبک من ذکری حبیب و منزل، چون همه زنان او را بجان می جستند ای عجب غزل او و ناله او بهر چه بود، مگردانست کی اینها همه تمثال صورتی اندکی بر تختهاء خاک نقش کرده اند، عاقبت این امرأالقیس را حالی پیدا شد کی نیم شب از ملک و فرزند گریخت و خود را در دلقی پنهان کرد و از آن اقلیم یا قلیم دیگر رفت در طلب آنکس کی از اقلیم منزه است، یختص برحمته من یشاء الی آخره

امرأالقیس از ممالك خشك لب

هم كشیدش عشق از خطه ی عرب

تا بیآمد خشت می زد در تبوك

با ملك گفتند شاهی از ملوك

امرءالقیس آمدست اینجا بكد

در شكار عشق خشتی میزند

آن ملك برخاست شب شد پیش او

گفت او را ای ملیك خوب رو

یوسف وقتی دو ملكت شد كمال

مر ترا رام از بلاد و از جمال

گشته مردان بندگان از تیغ تو

وآن زنان ملك مه بی میغ تو

پیش ما باشی تو بخت ما بود

جان ما از وصل تو صد جان شود

هم من و هم مُلك من مملوك تو

ای بهمت ملك ها متروك تو

فلسفه گفتش بسی و او خموش

ناگهان وا كرد از سر روی پوش

تا چه گفتش او بگوش از عشق و درد

همچو خود در حال سرگردانش كرد

دست او بگرفت و با او یار شد

او هم از تخت و كمر بیزار شد

تا بلاد دور رفتند این دو شه

عشق یك كرت نكردست این گنه

بر بزرگان شهد و بر طفلانست شیر

او بهر كشتی بود من الاخیر

غیر این دو بس ملوك بی شمار

عشقشان از ملک بربود و تبار

جان این سه شه بچه هم گرد چین

همچو مرغان گشته هر سو دانه چین

زهره نی تا لب گشایند از ضمیر

زآنك رازی با خطر بود و خطیر

صد هزاران سر بپولی آن زمان

عشق خشم آلوده زه كرده كمان

عشق خود بی خشم در وقت خوشی

خوی دارد دم بدم خیره كشی

این بود آن لحظه كو خشنود شد

من چگویم چونك خشم آلود شد

لیك مرج جان فدای شیر او

كش كشد این عشق و این شمشیر او

كشتنی به از هزاران زندگی

سلطنتها مرده ی این بندگی

با كنایت رازها با یکدگر

پست گفتندی بصد خوف و حذر

راز را غیر خدا مَحرم نبود

آه را جز آسمان همدم نبود

اصطلاحاتی میان همدگر

داشتندی بهر ایراد خبر

زین لسان الطیر عام آموختند

طمطراق و سروری اندوختند

صورت آواز مرغست آن كلام

غافلست از جان مُرغان مرد خام

كو سلیمانی كه داند لحن طیر

دیو گرچه ملك گیرد هست غیر

دیو بر شبه سلیمان كرد ایست

علم مكرش هست و علمناش نیست

چون سلیمان از خدا بشاش بود

منطق الطیری ز علمناش بود

تو از آن مرغ هوایی فهم كن

كه ندیدستی طیور من لدُن

جای سیمرغان بود آن سوی قاف

هر خیالی را نباشد دست باف

جز خیالی را كه دید آن اتفاق

آنگهش بعد العیان افتد فراق

نه فراق قطع بهر مصلحت

كآمنست از هر فراق آن منقبت

بهر استبقاء آن روحی جسد

آفتاب از برف یكدم دركشد

بهر جان خویش جوز یشان صلاح

هین مدزد از حرف ایشان اصطلاح

آن زلیخا از سپندان تا بعود

نام جمله ی چیز یوسف كرده بود

نام او در نامها مكتوم كرد

محرمان را سرّ آن معلوم كرد

چون بگفتی موم زآتش نرم شد

این بُدی كآن یار با ما گرم شد

ور بگفتی مه برآمد بنگرید

ور بگفتی سبز شد آن شاخ بید

ور بگفتی برگها خوش می طپند

ور بگفتی خوش همیسوزد سپند

ور بگفتی گل ببلبل راز گفت

ور بگفتی شه سر شهباز گفت

ور بگفتی چه همایونست بخت

ور بگفتی كه برافشانید رخت

ور بگفتی كه سقا آورد آب

ور بگفتی که برآمد آفتاب

ور بگفتی دوش دیگی پخته اند

یا حوایج از پزش یك لخته اند

ور بگفتی هست نانها بی نمك

ور بگفتی عكس میگردد فلك

ور بگفتی كه بدرد آمد سرم

ور بگفتی درد سر شد خوشترم

گر ستودی اعتناق او بدی

ور نكوهیدی فراق او بدی

صد هزاران نام گر بر هم زدی

قصد او و خواه او یوسف بدی

گرسنه بودی چو گفتی نام او

میشدی او سیر و مست جام او

تشنگیش از نام او ساكن شدی

نام یوسف شربت باطن شدی

ور بدی دردیش زآن نام بلند

درد او در حال گشتی سودمند

وقت سرما بودی او را پوستین

این كند در عشق نام دوست این

عام میخوانند هر دم نام پاك

این عمل نكند چو نبود عشقناك

آنچ عیسی كرده بود از نام هو

میشدی پیدا ورا از نام او

چونك با حق متصل گردید جان

ذكر آن اینست و ذكر اینست آن

خالی از خود بود و پر از عشق دوست

پس زكوزه آن تلابد كه دروست

خنده بوی زعفران وصل داد

گریه بوهای پیاز آن بعاد

هر یكی را هست در دل صد مراد

این نباشد مذهب عشق و وداد

یار آمد عشق را روز آفتاب

آفتاب آن روی را همچون نقاب

آنك نشناسد نقاب از روی یار

عابد الشمس است دست از وی بدار

روز او و روزی عاشق هم او

دل هم دلسوزی عاشق هم او

ماهیان را نقد شد از عین آب

نان و آب و جامه و دارو و خواب

همچو طفلست او زپستان شیر گیر

او نداند در دو عالم غیر شیر

طفل داند هم نداند شیر را

راه نبود این طرف تدبیر را

گیج كرد این گردنامه روح را

تا بیابد فاتح و مفتوح را

گیج نبود درروش بلك اندرو

حاملش دریا بود نه سیل و جو

چون بیابد او كه یابد گم شود

همچو سیلی غرقه ی قلزم شود

دانه گم گردد آنگهی اوتین بود

تا نمردی زر ندادم این بود

***

بعد مکث ایشان متواری در بلاد چین در شهر تخت گاه و بعد دراز شدن صبر بی صبر شدن آن بزرگین کی من رفتم الوداع خود را بر شاه عرضه کنم

اما قدمی تنیلنی مقصودی

أو القی رأسی کفؤادی ثمه

یا پای رساندم بمقصود و مراد

یا سر بنهم همچو دل از دست آنجا،

***

و نصیحت برادران او را سود ناداشتن،

یا عاذل العاشقین دع فئه

أضلها الله كیف ترشدها،

***

الی آخره

آن بزرگین گفت ای اخوان من

ز انتظار آمد بلب این جان من

لاابالی گشته ام صبرم نماند

مر مرا این صبر در آتش نشاند

طاقت من زین صبوری طاق شد

واقعه ی من عبرت عشاق شد

من زجان سیر آمدم اندر فراق

زنده بودن در فراق آمد نفاق

چند درد فرقتش بكشد مرا

سر ببر تا عشق سربخشد مرا

دین من از عشق زنده بودنست

زندگی زین جان و سر ننگ منست

تیغ هست از جان عاشق گردروب

زآنك سیف افتاد محاء الذنوب

چون غبار تن بشد ماهم بتافت

ماه جان من هوای صاف یافت

عمرها بر طبل عشقت ای صنم

ان فی موتی حیاتی می زنم

دعوی مرغ آبیی كردست جان

كی ز طوفان بلا دارد فغان

بط را زاشكستن كشتی چه غم

كشتی اش برآب بس باشد قدم

زنده زین دعوی بود جان و تنم

من از این دعوی چگونه تن زنم

خواب می بینم ولی در خواب نه

مدّعی هستم ولی كذاب نه

گر مرا صدبار تو گردن زنی

همچو شمعم بر فروزم روشنی

آتش ار خرمن بگیرد پیش و پس

شب روان را خرمن آن ماه بس

كرده یوسف را نهان و مختبی

حیلت اخوان ز یعقوب نبی

خفیه كردندش بحیلت سازیی

كرد آخر پیرهن غمازیی

آن دو گفتندش نصیحت در سمر

كه مكن زاخطار خود را بی خبر

هین منه بر ریشهاء ما نمك

هین مخور این زهر بر جلدی و شك

جز بتدبیر یكی شیخی خبیر

چون روی چون نبودت قلبی بصیر

وای آن مرغی كه ناروییده پر

بر پرد بر اوج و افتد در خطر

عقل باشد مرد را بال و پری

چون ندارد عقل عقل رهبری

یا مظفر یا مظفر جوی باش

یا نظر وریا نظر ورجوی باش

بی ز مفتاح خرد این قرع باب

از هوا باشد نه از روی صواب

عالمی در دام میبین از هوا

وز جراحتهاء همرنگ دوا

مار استادست بر سینه چومرگ

در دهانش بهر صیداشگرف برگ

در حشایش چون حشیشی او بپاست

مرغ پندارد كه او شاخ گیاست

چون نشیند بهر خور بر روی برگ

درفتد اندر دهان مار و مرگ

كرده تمساحی دهان خویش باز

گرد دندانهاش كرمان دراز

از بقیه ی خور كه در دندانش ماند

كرمها رویید و بر دندان نشاند

مرغكان بینند كرم و قوت را

مرج پندارند آن تابوت را

چون دهان پر شد زمرغ او ناگهان

در كشدشان و فرو بندد دهان

این جهان پرز نقل و پر زنان

چون دهان باز آن تمساح دان

بهر كرم و طعمه ای روزی تراش

از فن تمساح دهر ایمن مباش

روبه افتد پهن اندر زیر خاك

بر سر خاكش حبوب مكرناك

تا بیآید زاغ غافل سوی آن

پای او گیرد بمكر آن مكردان

صد هزاران مكر در حیوان چو هست

چون بود مكر بشر كو مهترست

مصحفی در كف چو زین العابدین

خنجری پر قهر اندر آستین

گویدت خندان كه ای مولای من

در دل او بابلی پر سحر و فن

زهر قاتل صورتش شهدست و شیر

هین مرو بی صحبت پیر خبیر

جمله لذات هوا مكرست و زرق

سوز و تاریكیست گرد نور برق

برق نور كوته و كذب و مجاز

گرد او ظلمات و راه تو دراز

نه بنورش نامه توانی خواندن

نه به منزل اسپ دانی راندن

لیك جرم آنك باشی رهن برق

از تورو اندر كشد انوار شرق

میكشاند مكر برقت بی دلیل

در مفازه ی مظلمی شب میل میل

بر که افتی گاه و در جوی اوفتی

گه بدین سو گه بدآن سوی اوفتی

خود نبینی تو دلیل ای جاه جو

ور ببینی رو بگردانی ازو

كه سفر كردم درین ره شصت میل

مرمرا گمراه گوید این دلیل

گر نهم من گوش سوی این شگفت

زامر او را هم زسر باید گرفت

من درین ره عمر خود كردم گرو

هرچه بادا باد ای خواجه برو

راه كردی لیك در ظن چو برق

عشر آن ره كن پی وحی چو شرق

ظن لا یغنی من الحق خوانده ی

وز چنان برقی ز شرقی مانده ی

هین در آ در كشتیء ما ای نژند

یا تو آن كشتی برین كشتی ببند

گوید او چون ترك گیرم گیرودار

چون روم من در طفیلت كوروار

كور با رهبر به از تنها یقین

زآن یكی ننگست و صد ننگست ازین

میگریزی از پشه در گژدمی

میگریزی در یمی تواز نمی

میگریزی از جفاهای پدر

در میان لوطیان و شور و شر

میگریزی همچو یوسف زاندهی

تاز نرتع نلعب افتی در چهی

درچه افتی زین تفرج همچو او

مر ترا لیك آن عنایت یار كو

گر نبودی آن بدستوری پدر

بر نیاوردی زچه تا حشر سر

آن پدر بهر دل او اذن داد

گفت چون اینست میلت خیر باد

هر ضریری كز مسیحی سركشد

او جهودانه بماند از رشد

قابل ضو بود اگرچه كور بود

شد ازین اعراض او كوروكبود

گویدش عیسی بزن در من دودست

ای عمی كحل عزیزی بامنست

از من ار كوری بیابی روشنی

بر قمیص یوسف جان بر زنی

كار و باری كت رسد بعد شكست

اندر آن اقبال و منهاج رهست

كار و باری كه ندارد پا و سر

ترك كن هی پیرخر ای پیرخر

غیر پیر استاد و سرلشكر مباد

پیر گردون نی ولی پیر رشاد

در زمان چون پیر را شد زیردست

روشنایی دید آن ظلمت پرست

شرط تسلیمست نه كار دراز

سود نبود در ضلالت ترك تاز

من نجویم زین سپس راه اثیر

پیر جویم پیر جویم پیرپیر

پیر باشد نردبان آسمان

تیر پران از كه گردد از كمان

نه ز ابراهیم نمرود گران

كرد با كرگس سفر بر آسمان

از هوا شد سوی بالا او بسی

لیك بر گردون نپرد كرگسی

گفتش ابراهیم ای مرد سفر

كرگست من باشم اینت خوبتر

چون ز من سازی ببالا نردبان

بی پریدن بر روی بر آسمان

آنچنانك می رود تا غرب و شرق

بی ز زاد و راحله این دل همچو برق

آنچنانك می رود شب زاغتراب

حسّ مردم شهرها در وقت خواب

آنچنانك عارف از راه نهان

خوش نشسته می رود در صد جهان

گر ندادستش چنین رفتار دست

این خبرها زآن ولایت از كیست

این خبرها وین روایات محق

صد هزاران پیر بروی متفق

یك خلافی نی میان این عیون

آنچنانك هست در علم ظنون

آن تحرّی آمد اندر لیل تار

وین حضور كعبه و وسط نهار

خیز ای نمرود پرجوی از كسان

نردبانی نایدت زین كركسان

عقل جزوی كركس آمد ای مقل

پر او با جیفه خواری متصل

عقل ابدالان چو پر جبرئیل

می پرد تا ظل سدره میل میل

باز سلطانم گشم نیكو پیم

فارغ از مردارم و كرگس نیم

ترك كرگس كن كه من باشم كست

یك پر من بهتر از صد كرگست

چند برعمیا دوانی اسب را

باید استا پیشه راو كسب را

خویشتن رسوا مكن در شهر چین

عاقلی جو خویش ازوی درمچین

آن چه گوید آن فلاطون زمان

هین هوا بگذار ورو بر وفق آن

جمله می گویند اندر چین بجد

بهر شاه خویشتن كه لَمْ یلد

شاه ما خود هیچ فرزندی نزاد

بلكه سوی خویش زن را ره نداد

هر كه از شاهان ازین نوعش بگفت

گردنش با تیغ بران كرد جفت

شاه گوید چونك گفتی این مقال

یابکن ثابت كه دارم من عیال

مر مرا دختر اگر ثابت كنی

یافتی از تیغ تیزم آمنی

ورنه بی شك من ببرم حلق تو

بركشم از صوفی جان دلق تو

سر نخواهی برد هیچ از تیغ تو

ای بگفته کاف كذب آمیغ تو

بنگر ای از جهل گفته ناحقی

پُر ز سرهای بریده خندقی

خندقی از قعر خندق تا گلو

پر ز سرهای بریده زین غلو

جمله اندر كار این دعوی شدند

گردن خود را بدین دعوی زدند

هان ببین این را بچشم اعتبار

این چنین دعوی میندیش و میآر

تلخ خواهی كرد بر ما عمر ما

كی برین می دارد ای دادر ترا

گر رود صد سال آنك آگاه نیست

بر عما آن از حساب راه نیست

بی سلاحی در مرو در معركه

همچو بی باكان مرو در تهلكه

این همه گفتند و گفت آن ناصبور

كه مرا زین گفتها آید نفور

سینه پرآتش مرا چون منقلست

كشت كامل گشت وقت منجلست

صدر را صبری بداكنون آن نماند

بر مقام صبر عشق آتش فشاند

صبر من مرد آن شبی كه عشق زاد

درگذشت او حاضران را عمر باد

ای محدث از خطاب و از خطوب

زآن گذشتم آهن سردهن مكوب

سر نگونم هین رها كن پای من

فهم كو در جمله ی اجزای من

اشترم من تا توانم می كشم

چون فتادم زار با كشتن خوشم

پُر سر مقطوع اگر صد خندقست

پیش درد من مزاح مطلقست

من نخواهم زد دگر از خوف و بیم

این چنین طبل هوا زیرگلیم

من علم اكنون بصحرا می زنم

یا سر اندازی و یا روی صنم

خلق كو نبود سزای آن شراب

آن بریده به بشمشیر و ضراب

دیده كو نبود زوصلش در فره

آن چنان دیده سپید و كور به

گوش كآن نبود سزای راز او

بركنش كه نبود آن بر سر نكو

اندر آن دستی كه نبود آن نصاب

آن شكسته به بساطور قصاب

آنچنان یابی كه از رفتار او

جان نپیوندد بنرگس زار او

آنچنان پا در حدید اولیترست

كآنچنان پا عاقبت دردسرست

***

بیان مجاهدگی دست از مجاهدء باز ندارد اگرچه داند بسطت عطاء حق را كی آن مقصود از طرف دیگر و بسبب نوع عمل دیگر بدو رساندكی دروهم او نبوده باشد و همه و هم و اومید درین طریق معین بسته باشد، حلقه ی همین درمیزند بوک حق تعالی آن روزی را از در دیگر بدو رساندكی او آن تدبیر نكرده باشد، وَ یرْزُقْهُ مِنْ حَیثُ لایحْتَسِبُ، العبد یدبروالله یقدر و بودكی بنده را و هم بندگی بودكی مرا از غیر این در برساند اگرچه من حلقه ی این درمیزنم، حق تعالی او را هم از این در روزی رساند، فی الجمله این همه درهای یك سراییست، مع تقریره

یا درین ره آیدم این كام من

یا چو باز آیم زره سوی وطن

بوك موقوفست كامم بر سفر

چون سفر كردم بیابم در حضر

یار را چندین بجویم جدوچست

تا بدانم كه نمی بایست جست

آن معیت كی رود از گوش من

تا نگردم گرد دوران زمن

كی كنم من از معیت فهم راز

جز كه از بعد سفرهای دراز

حق معیت گفت و دل را مهر كرد

تا كه عكس آید بگوش دل نه طرد

چون سفرها كرد وداد راه داد

بعد از آن مهر از دل او برگشاد

چون خطائین آن حساب باصفا

گرددش روشن ز بعد دو خطا

بعد از آن گوید اگر دانستمی

این معیت را كه او را جستمی

دانش آن بود موقوف سفر

نآید آن دانش بتیزی فكر

آنچنانك وجه وام شیخ بود

بسته و موقوف گریه ی آن وجود

كودك حلواییی بگریست زار

توخته شد وام آن شیخ كبار

گفته شد آن داستان معنوی

پیش ازین اندر خلال مثنوی

در دلت خوف افگند از موضعی

تا نباشد غیر آنت مطمعی

در طمع خود فایده ی دیگر نهد

وآن مرادت از كسی دیگر دهد

ای طمع دربسته در یك جای سخت

كایدم میوه از آن عالی درخت

آن طمع زآنجا نخواهد شد وفا

بل زجای دیگر آید آن عطا

آن طمع را پس چرا در تو نهاد

چون نخواستت زآنطرف آنچیز داد

از برای حكمتی و صنعتی

نیز تا باشد دلت در حیرتی

تا دلت حیران بود ای مستفید

كه مرادم از كجا خواهد رسید

تا بدانی عجز خویش و جهل خویش

تا شود ایقان تو در غیب بیش

هم دلت حیران بود در منتجع

که چه رویاند مصرّف زین طمع

طمع داری روزیی در درزیی

تا ز خیاطی بری زر تازیی

رزق تو در زرگری آرد پدید

كه زوهمت بود آن مكسب بعید

پس طمع در درزیی بهرچه بود

چون نخواست آن رزق زآن جانب گشود

بهر نادر حكمتی در علم حق

كه نبشت آن حكم را در ماسبق

نیز تا حیران بود اندیشه ات

تا كه حیرانی بود كل پیشه ات

یا وصال یار زین سعیم رسد

یا ز راهی خارج از سعی جسد

من نگویم زین طریق آید مراد

می طپم تا از كجا خواهد گشاد

سر بریده مرغ هر سو می فتد

تا كدامین سو رهد جان از جسد

تا مراد من برآید زین خروج

یا زبرجی دیگر از ذات البروج

***

حکایت آن شخص که خواب دیدکی آنچ میطلبی از یسار بمصر وفا شود آنجا گنجیست در فلان محله در فلان خانه، چون بمصر آمد کسی گفت من خواب دیده ام کی گنجیست ببغداد در فلان محله در فلان خانه نام محله و خانه ی این شخص بگفت آن شخص فهم کردکی آن گنج در مصر گفتن جهت آن بود کی مرا یقین کنندگی در غیر خانه ی خود نمی باید جستن ولیکن این گنج یققن و محمق جز در مصر حاصل نشود

بود یك میراثیء مال و عقار

جمله را خورد و بماند او عور و زار

مال میراثی ندارد خود وفا

چون بناكام از گذشته شد جدا

او نداند قدر هم کآسان بیافت

كو بكدو رنج و کسبش كم شتافت

قدر جان زآن می ندانی ای فلان

كه بدادت حق ببخشش رایگان

نقد رفت و کاله رفت و خانها

ماند چون جغدان در آن ویرانها

گفت یارب برگ دادی رفت برگ

یابده برگی و یا بفرست مرگ

چون تهی شد یاد حق آغاز كرد

یارب و یارب أجرنی ساز كرد

چون پیمبر گفت مؤمن مزهرست

در زمان خالیی ناله گرست

چون شود پرمطربش بنهد زدست

پرمشو كآسیب دست او خوشست

تی شو و خوش باش بین اصبعین

كز می لا این سرمستست أین

رفت طغیان آب از چشمش گشاد

آب چشمش زرع دین را آب داد

***

سبب تأخیر اجابت دعاء مؤمن

ای بسا مخلص كه نالد در دعا

تا رود دود خلوصش بر سما

تا رود بالای این سقف برین

بوی مجمر از انین المذنبین

پس ملایك با خدا نالند زار

كای مجیب هر دعاوی مستجار

بنده ی مؤمن تضرع میكند

او نمیداند بجز تو مستند

تو عطا بیگانگانرا میدهی

از تو دارد آرزو هر مشتهی

حق بفرماید كه نه از خواری اوست

عین تأخیر عطا یاری اوست

حاجت آوردش زغفلت سوی من

آن كشیدش موكشان در كوی من

گر بر آرم حاجتش او وا رود

هم در آن بازیچه مستغرق شود

گرچه می نالد بجان یا مستجار

دل شكسته سینه خسته گو بزار

خوش همی آید مرا آواز او

و آن خدایا گفتن و آن راز او

وآنك اندر لابه و در ماجرا

می فریباند بهر نوعی مرا

طوطیان و بلبلانرا از پسند

از خوش آوازی قفص در می كنند

زاغ را و جغد را اندر قفص

كی كنند این خود نیآمد در قصص

پیش شاهد باز چون آید دو تن

آن یكی كمپیر و دیگر خوش ذقن

هر دو نان خواهند او زوتر فطیر

آرد و كمپیر را گوید كه گیر

وآن دگر را كه خوشستش قدوخد

كی دهد نان بل بتأخیر افگند

گویدش بنشین زمانی بی گزند

كه بخانه نان تازه می پزند

چون رسد آن نان گرمش بعد كد

گویدش بنشین كه حلوا میرسد

هم بدین فن داردارش میكند

وز ره پنهان شكارش میكند

كه مرا كاریست با تو یك زمان

منتظر می باش ای خوب جهان

بی مرادی مؤمنان از نیك و بد

تو یقین می دان كه بهر این بود

***

رجوع کردن بقصه ی آن شخص کی باو گنج نشان دادند بمصرو بیان تضرع او از درویشی بحضرت حق

مرد میراثی چو خورد و شد فقیر

آمد اندر یارب و گریه و نفیر

خود كه كوبد این در رحمت نثار

كه نیابد در اجابت صد بهار

خواب دید او هاتفی گفت او شنید

كه غنای تو بمصر آید پدید

رو بمصر آنجا شود كار تو راست

كرد کدیت را قبول او مرتجاست

در فلان موضع یكی گنجیست زفت

در پی آن بایدت تا مصر رفت

بی درنگی هین ز بغداد ای نژند

رو بسوی مصر و منبت گاه قند

چون زبغداد آمد او تا سوی مصر

گرم شد پشتش چو دید او روی مصر

بر امید وعده ی هاتف كه گنج

یابد اندر مصر بهر دفع رنج

در فلان کوی و فلان موضع دفین

هست گنجی سخت نادر بس گزین

لیك نفقه ش بیش و كم چیزی نماند

خواست دقی بر عوام الناس راند

لیك شرم و همتش دامن گرفت

خویش را در صبر افشردن گرفت

باز نفسش از مجاعت بر طپید

زانتجاع و خواستن چاره ندید

گفت شب بیرون روم من نرم نرم

تا ز ظلمت نآیدم در كدیه شرم

همچو شبكوكی كنم شب ذكر و بانگ

تا رسد از بامها ام نیم دانگ

اندرین اندیشه بیرون شد بكوی

واندرین فكرت همی شد سو بسوی

یك زمان مانع همی شد شرم و جاه

یك زمانی جوع می گفتش بخواه

پای پیش و پای پس تا ثلث شب

كه بخواهم یا بخسپم خشك لب

***

رسیدن آن شخص بمصر و شب بیرون آمدن بكوی از بهر شبكوكی و گدایی و گرفتن عسس او را و مراد او حاصل شدن از عسس بعد از خوردن زخم بسیار، وَ عَسی انْ تَكْرَهُوا شَیئاً وَ هُوَ خَیرٌ لَكُمْ و قوله تعالی سیجعل الله بعد عسرا یسرا، و قوله تعالی إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یسْراً، و قوله علیه السلم اشتدی ازمة تنفرجی، و جمیع القرآن و الكتب المنزلة فی تقریر هذا

ناگهانی خود عسس او را گرفت

مشت و چوبش زد زصنرا ناشكفت

اتفاقا ً اندر آن شبهای تار

دیده بد مردم زشب دزدان ضرار

بود شبهای مخوف و منتحص

پس بجد می جست دزدان را عسس

تا خلیفه گفت كه ببرید دست

هر كه شب گردد و گر خویش منست

بر عسس كرده ملك تهدید و بیم

كه چرا باشید بر دزدان رحیم

عشوه شان را از چه روباور كنید

یا چرا زیشان قبول زر كنید

رحم بر دزدان و هر منحوس دست

بر ضعیفان ضربت و بی رحمیست

هین ز رنج خاص مشکل زانتقام

رنج او كم بین ببین تو رنج عام

اصبع ملدوغ بُر در دفع شر

در تعدی و هلاك تن نگر

اتفاقا ً اندر آن ایام دزد

گشته بود انبوه و پخته و خام دزد

در چنین وقتش بدید و سخت زد

چوبها و زخمهای بی عدد

نعره و فریاد زآن درویش خاست

كه مزن تا من بگویم حال راست

گفت اینك دادمت مهلت بگو

تا بشب چون آمدی بیرون بكو

تونه ی زینجا غریب و منكری

راستی گو تا بچه مكر اندری

اهل دیوان بر عسس طعنه زدند

كه چرا دزدان كنون انبه شدند

انبهی از تست و از امثال تست

وا نما یاران زشتت را نخست

ورنه كین جمله را از تو كشم

تا شود ایمن زر هر محتشم

گفت او از بعد سوگندان پر

كه نیم من خانه سوز و كیسه بر

من نه مرد دزدی و بیدادیم

من غریب مصرم و بغدادیم

***

بیان این خبرکی الکذب ریبة والصدق طمأنینة

قصه ی آن خواب و گنج زر بگفت

پس ز صدق او دل آنكس شگفت

بوی صدقش آمد از سوگند او

سوز او پیدا شد و اسپند او

دل بیآرامد بگفتار صواب

آنچنانك تشنه آرامد بآب

جز دل محجوب كورا علتیست

از نبیش تاغیی تمییز نیست

ورنه آن پیغام كز موضع بود

بر زند بر مه شكافیده شود

مه شكافد وآن دل محجوب نی

زآنك مرد و دست او محبوب نی

چشمه شد چشم عسس زاشك مبل

نی زگفت خشك بل از بوی دل

یك سخن از دوزخ آید سوی لب

یك سخن از شهرجان در كوی لب

بحر جان افزا و بحر پر حرج

در میان هر دو بحر این لب مرج

چون یپنلو در میان شهرها

از نواحی آید آنجا بهرها

كاله ی معیوب قلب كیسه بر

كاله ی پرسود مستشرف چودر

زین یپنلو هر كه بازرگان ترست

برسره و بر قلبها دیده ورست

شد یپنلو مرورا دار الرباح

وآن دگر را از عمی دارالجناح

هر یكی زاجزای عالم یك بیك

بر غبی بندست و براستاد فك

هر یكی قندست و بر دیگر چو زهر

بر یكی لطفست و بر دیگر چو قهر

هر جمادی با نبی افسانه گو

كعبه با حاجی گواه و نطق خو

بر مصلی مسجد آمد هم گواه

كو همی آمد بمن از دور راه

با خلیل آتش گل و ریحان وورد

باز بر نمرودیان مرگست و درد

بارها گفتیم این را ای حسن

من نگردم از بیانش سیرمن

بارها خوردی تو نان دفع ذبول

این همان نانست چون نبوی ملول

در تو جوعی می رسد نو زاعتدال

كه همی سوزد ازو تخمه و ملال

هر كرا درد مجاعت نقد شد

نو شدن با جزو جزوش عقد شد

لذت از جوعست نه از نقل نو

با مجاعت از شكر به نان جو

پس زبی جوعیست وز تخمه ی تمام

آن ملالت نه ز تكرار كلام

چون زدكان و مكاس و قیل و قال

در فریب مردمت نآید ملال

چون زغیبت واكل لحم مردمان

شصت سالت سیریی نآمد از آن

عشوها در صید شله ی کفته تو

بی سلولی بارها خوش گفته تو

بار آخر گوییش سوزان و چست

گرم تر صد بار از بار نخست

درد داروی كهن را نو كند

درد هر شاخ ملولی خو كند

كیمیای نو كننده دردهاست

كو ملولی آن طرف كه درد خاست

هین مزن تو از ملولی آه سرد

درد جو و درد جو و درد درد

خادع دردند درمانهای ژاژ

ره زنند و زرستانان رسم باژ

آب شوری نیست درمان عطش

وقت خوردن گر نماید سرد و خوش

لیك خادع گشت و مانع شد زجست

زآب شیرینی كزو صد سبزه رست

همچنین هر زرّ قلبی مانعست

از شناس زر خوش هر جا كه هست

بال و پرّت را بتزویری برید

كه مراد تو منم گیرای مرید

گفت دردت چینم او خود درد بود

مات بود ارچه بظاهر برد بود

رو ز درمان دروغین می گریز

تا شود دردت مصیب و مشک بیز

گفت نه دزدی تو و نه فاسقی

مرد نیكی لیك گول و احمقی

بر خیال و خواب چندین ره كنی

نیست عقلت را تسوی روشنی

بارها من خواب دیدم مستمر

كه ببغدادست گنجی مستتر

در فلان سوی و فلان کویی دفین

بود آن خود نام كوی این حزین

هست در خانه ی فلانی رو بجو

نام خانه و نام او گفت آن عدو

دیده ام خود بارها این خواب من

که ببغدادست گنجی در وطن

هیچ من از جا نرفتم زین خیال

تو بیك خوابی بیآیی بی ملال

خواب احمق لایق عقل ویست

همچو او بی قیمتست و لاشیست

خواب زن كمتر زخواب مرد دان

از پی نقصان عقل و ضعف جان

خواب ناقص عقل و گول آمد كساد

پس زبی عقلی چه باشد خواب باد

گفت با خود گنج در خانه ی منست

پس مرا آنجا چه فقر و شیونست

بر سر گنج از گدایی مرده ام

زآنك اندر غفلت و در پرده ام

زین بشارت مست شد دردش نمآند

صد هزار الحمد بی لب او بخواند

گفت بد موقوف این لت لوت من

آب حیوان بود در حانوت من

رو که بر لوت شگرفی بر زدم

كوریء آن وهم كه مفلس بدم

خواه احمق دان مرا خواهی فرو

آن من شد هرچه میخواهی بگو

من مراد خویش دیدم بی گمان

هرچه خواهی گو مرا ای بددهان

تو مرا پر درد گو ای محتشم

پیش تو پردرد و پیش خود خوشم

وای اگر برعكس بودی این مطار

پیش تو گلزار و پیش خویش زار

***

مثل

گفت با درویش روزی یك خسی

كه ترا اینجا نمی داند كسی

گفت او گر می نداند عامیم

خویش را من نیك میدانم كیم

وای اگر برعكس بودی دردرویش

او بدی بینای من من كور خویش

احمقم گیر احمقم من نیك بخت

بخت بهتر از لجاج و روی سخت

این سخن بر وفق ظنت میجهد

ورنه بختم داد عقلم هم دهد

***

باز گشتن آن شخص شادمان و مراد یافته و خدای را شکر گویان و سجده کنان و حیران در غرایب اشارات حق و ظهور تأویلات آن در وجهی کی هیچ عقلی و فهمی بدآنجا نرسد

بازگشت از مصر تا بغداد او

ساجد و راكع ثناگر شكرگو

جمله ره حیران و مست او زین عجب

ز انعكاس روزی و راه طلب

كز كجا اومیدوارم كرده بود

وز كجا افشاند بر من سیم و سود

این چه حكمت بود که قبله ی مراد

كردم از خانه برون گمراه و شاد

تا شتابان در ضلالت میشدم

هردم از مطلب جداتر می بدم

باز آن عین ضلالت را بجود

حق وسیلت كرد اندر رشدوسود

گمرهی را منهج ایمان كند

كژ روی را محصد احسان كند

تا نباشد هیچ محسن بی وجا

تا نباشد هیچ خاین بی رجا

اندرون زهر تریاق آن حفی

كرد تا گویند ذواللطف الخفی

نیست مخفی در نماز آن مكرمت

در گنه خلعت نهد آن مغفرت

منكران را قصد ازلال ثقاب

ذل شده عز و ظهور معجزات

قصدشان زانكار ذلّ دین بده

عین ذل عز رسولان آمده

گر نه انكار آمدی از هر بدی

معجزه و برهان چرا نازل شدی

خصم منكر تا نشد مصداق خواه

كی كند قاضی تقاضای گواه

معجزه همچون گواه آمد زكی

بهر صدق مدعی در بی شكی

طعن چون میآمد از هر ناشناخت

معجزه میداد حق و مینواخت

مكر آن فرعون سیصد تو بده

جمله ذل او و قمع او شده

ساحران آورده حاضر نیك و بد

تا كه جرح معجزه ی موسی كند

تا عصا را باطل و رسوا كند

اعتبارش را ز دلها بركند

عین آن مكر آیت موسی شود

اعتبار آن عصا بالا رود

لشكر آرد اوپگه تا حول نیل

تا زند بر موسی و قومش سبیل

ایمنیء امت موسی شود

او بتحت الارض و هامون در رود

گر بمصر اندر بُدی او نامدی

وهم از سبطی كجا زایل شدی

آمد و در سبط افگند او گداز

که بدانکه امن در خوفست راز

آن بود لطف خفی كو را صمد

نار بنماید خود آن نوری بود

نیست مخفی مزد دادن در تقی

ساحران را اجر بین بعد از خطا

نیست مخفی وصل اندر پرورش

ساحران را وصل داد او در بُرش

نیست مخفی سیر با پای روا

ساحران را سیر بین در قطع پا

عارفان ز آنند دایم آمنون

كه گذر كردند از دریای خون

امنشان از عین خوف آمد پدید

لاجرم باشند هر دم در مزید

امن دیدی گشته در خوفی خفی

خوف بین هم در امیدی ای صفی

آن امیر از مكر بر عیسی تند

عیسی اندر خانه رو پنهان كند

اندر آید تا شود او تاجدار

خود زشبه عیسی آید تاج دار

هی میآویزید من عیسی نیم

من امیری بر جهودان خوش پیم

زوترش بردار آویزید كو

عیسی است از دست ما تخلیط جو

چند لشكر میرود تا برخورد

برگ او فی گردد و برسرخورد

چند بازرگان رود بربوی سود

عید پندارد بسوزد همچو عود

چند در عالم بود برعكس این

زهر پندارد بود آن انگبین

بس سپه بنهاده دل بر مرگ خویش

روشنیها و ظفر آمد بپیش

ابرهه با پیل بهر ذل بیت

آمده تا افگند حی را چو میت

تا حریم كعبه را ویران كند

جمله را زآن جای سرگردان كند

تا همه زوار گرد او تنند

كعبه ی او را همه قبله كنند

وز عرب كینه كشد اندر گزند

كه چرا در كعبه ام آتش زنند

عین سعیش عزت كعبه شده

موجب اعزاز آن بیت آمده

مكیان را عزّ یكی بد صد شده

تا قیامت عزشان ممتد شده

او و كعبه او شده مخسوف تر

از چیست این از عنایات قدر

از جهاز ابرهه ی همچون دده

آن فقیران عرب توانگر شده

او گمان برده كه لشكر میكشید

بهر اهل بیت خود زر میكشد

اندرین فسخ عزایم وین همم

در تماشا بود در ره هر قدم

خانه آمد گنج را او بازیافت

كارش از لطف خدایی ساز یافت

***

مكرر كردن برادران پند دادن بزرگین را و تاب ناآوردن او آن پند را و در رمیدن او ازیشان شیدا و بیخود رفتن و خود را در بارگاه پادشاه انداختن بی دستوری خواستن لیک از فرط عشق نه از گستاخی و لاابالی الی آخره

آن دو گفتندش كه اندر جان ما

هست پاسخها چو نجم اندر سما

گر نگویم آن نیاید راست نرد

ور بگویم آن دلت آید بدرد

همچو چغزیم اندر آب از گفت الم

وز خموشی اختناقست و سقم

گر نگویم آشتی را نور نیست

ور بگوییم آن سخن دستور نیست

در زمان برجست كای خویشان وداع

انما الدنیا و ما فیها متاع

پس برون جست او چو تیری از كمان

كه مجال گفت كم بود آن زمان

اندر آمد مست پیش شاه چین

زود مستانه ببوسید او زمین

شاه را مكشوف یك یك حالشان

اول و آخر غم و زلزالشان

میش مشغولست در مرعای خویش

لیك چوپان واقفست از حال میش

كلكم راع بداند از رمه

كی علف خوار است و كی در ملحمه

گرچه در صورت از آن صف دور بود

لیك چون دف در میان سور بود

واقف از سوز و لهیب آن وفود

مصلحت آن بد كه خشك آورده بود

در میان جانشان بود آن سمی

لیك قاصد کرده خود را اعجمی

صورت آتش بود پایان دیگ

معنی آتش بود در جان دیگ

صورتش بیرون و معنیش اندرون

معنی معشوق جان در رگ چوخون

شاهزاده پیش شه زانو زده

ده معرف شارح حالش شده

گرچه شه عارف بد از كل پیش پیش

لیك میكردی معرف كار خویش

در درون یك ذره نور عارفی

به بود از صد معرف ای صفی

گوش را رهن معرف داشتن

آیت محجوبیست و حزر و ظن

آنك او را چشم دل شد دیدبان

دید خواهد چشم او عین العیان

با تواتر نیست قانع جان او

بل ز چشم دل رسد ایقان او

پس معرف پیش شاه منتجب

در بیان حال او بگشود لب

گفت شاها صید احسان توست

پادشاهی كن كه بی بیرون شوست

دست در فتراك این دولت زدست

برسر سرمست او بر مال دست

گفت شه هر منصبی و ملكتی

كالتماسش هست یابد این فتی

بیست چندان ملك كوشد زآنبری

بخشمش اینجا و ما خود برسری

گفت تا شاهیت دروی عشق كاشت

جز هوای تو هوایی كی گذاشت

بندگی تش چنان درخورد شد

كه شهی اندر دل او سرد شد

شاهی و شه زادگی در باختست

از پی تو در غریبی ساختست

صوفیست انداخت خرقه و جد در

كی رود او بر سر خرقه دگر

میل سوی خرقه ی داده و ندم

آنچنان باشد كه من مغبون شدم

باز ده آن خرقه این سو ای قرین

كه نمی ارزید آن یعنی بدین

دور از عاشق كه این فكر آیدش

وربیاید خاك بر سر بایدش

عشق ارزد صد چو فرقه ی كالبد

كه حیاتی دارد و حس و خرد

خاصه خرقه ی ملك دنیا كابترست

پنج دانگ مستیش درد سرست

ملك دنیا تن پرستان را حلال

ما غلام ملك عشق بی زوال

عامل عشقست معزولش مكن

جز بعشق خویش مشغولش مكن

منصبی كآنم ز رویت محجبست

عین معزولیست و نامش منصبست

موجب تأخیر اینجا آمدن

فقد استعداد بود و ضعف فن

بی ز استعداد در كانی روی

بریكی حبه نگردی محتوی

همچو عنینی كه بكری را خرد

گرچه سیمین بربود كی برخورد

چون چراغی بی ززیت و بی فتیل

نه كثیرستش زشمع و نه قلیل

در گلستان اندر آید اخشمی

كی شود مغزش ز ریحان خرمی

همچو خوبی دلبری مهمان غر

بانگ چنگ و بربطی در پیش كر

همچو مرغ خاك كآید در بحار

زآن چه یابد جز هلاك و جز خسار

همچو بی گندم شده در آسیا

جز سپیدی ریش و مو نبود عطا

آسیای چرخ بر بی گندمان

مو سپیدی بخشد و ضعف میان

لیك با با گندمان این آسیا

ملك بخش آمد دهد كار و كیا

اول استعداد جنت بایدت

تا ز جنت زندگانی زایدت

طفل نو را از شراب و از كباب

چه حلاوت وز قصور و از قباب

حد ندارد این مثل كم جو سخن

تو برو تحصیل استعداد كن

بهر استعداد تا اكنون نشست

شوق از حد رفت وآن نآمد بدست

گفت استعداد هم از شه رسد

بی زجان كی مستعد گردد جسد

لطف های شه غمش را درنوشت

شد كه صید شه كند او صید گشت

هر كه در اشكار چون تو صید شد

صید را ناكرده قید او قید شد

هر كه جویای امیری شد یقین

پیش از آن او در اسیری شد رهین

عكس می دان نقش دیباچه ی جهان

نام هر بنده ی جهان خواجه ی جهان

این تن كژ فكرت معكوس رو

صد هزار آزاد را كرده گرو

مدتی بگذار این حیلت پزی

چند دم پیش از اجل آزاد زی

مدتی رو ترك جان من بگو

رو حریف دیگری در من بجو

نوبت من شد مرا آزاد كن

دیگری را غیر من داماد كن

ای تن صد كاره ترك من بگو

عمر من بردی كسی دیگر بجو

***

مفتون شدن قاضی برزن جوحی و در صندوق ماندن و نایب قاضی صندوق را خریدن، باز سال دوم آمدن زن جوحی بر امیدی بازی پارینه و گفتن کی مرا آزاد کن و کسی دیگر را بجوی الی آخر القصه

جوحی هر سالی ز درویشی بفن

رو بزن كردی كه ای دلخواه زن

چون صلاحت هست و صیدی بگیر

تا بدوشانیم از صید تو شیر

قوس ابرو تیر غمزه دام كید

بهرچه دادت خدا از بهرصید

رو پی مرغی شگرفی دام نه

دانه بنما لیك درخوردش مده

كام بنما و كن او را تلخ كام

كی خورد دانه چو شد در حبس دام

شد زن او نزد قاضی در گله

كه مرا افغان ز شوی ده دله

قصه كوته كن كه قاضی شد شكار

از مقال و از جمال آن نگار

گفت اندر محكمه ست این غلغله

من نتوانم فهم كردن این گله

گر بخلوت آیی ای سروسهی

از ستمكاریء شو شرحم دهی

گفت خانه ی تو زهر نیك و بدی

باشد از بهر گله آمد شدی

خانه ی سر جمله پر سودا بود

صدر پر وسواس و پرغوغا بود

باقیء اعضا ز فكر آسوده اند

وآن صدور از صادران فرسوده اند

در خزان و باد خوف حق گریز

آن شقایقهای پارین را بریز

این شقایق منع تو اشكوفهاست

كه درخت دل برای آن نماست

خویش را در خواب كن زین افتكار

سر ززیر خواب در یقظت برآر

همچو آن اصحاب كهف ای خواجه زود

رو بایقاظا كه تحسبهم رقود

گفت قاضی ای صنم معمول چیست

گفت خانه ی این كنیزك بس تهیست

خصم در ده رفت و حارس نیز نیست

بهر خلوت سخت نیكو مسكنیست

امشب ار امكان بود آنجا بیآ

كار شب بی سُمعه است و بی ریا

جمله جاسوسان زخمی خواب مست

زنگیء شب جمله را گردن زدست

خواند بر قاضی فسونهای عجب

آن شكر لب و آنگهانی از چه لب

چند با آدم بلیس افسانه كرد

چون حوا گفتش بخور آنگاه خورد

اولین خون در جهان ِ ظلم و داد

از كفِ قابیل بهر زن فتاد

نوح چون بر تابه ی بریان ساختی

واهله بر تابه سنگ انداختی

مكر ِ زن بر کار او چیره شدی

آب صاف وعظ او تیره شدی

قوم را پیغام كردی از نهان

كه نگه دارید دین زین گمرهان

***

رفتن قاضی بخانه ی زن جوحی و حلقه زدن جوحی بخشم بر در و گریختن قاضی در صندوق الی آخره

مكر ِ زن پایان ندارد رفت شب

قاضی زیرك سوی زن بهر دبّ

زن دو شمع و ُنقل ِمجلس راست كرد

گفت ما مستیم بی این آب خورد

اندر آن دم جوحی آمد در بزد

جُست قاضی مهربی تا در خزد

غیر صندوقی ندید او خلوتی

رفت در صندوق از خوف آن فتی

اندر آمد جوحی و گفت ای حریف

ای وبالم در ربیع و در خریف

من چه دارم كه فداات نیست آن

که ز من فریاد داری هر زما

بر لب خشكم گشادستی زبان

گاه مفلس خوانیم گه قلتبان

این دو علت گر بود ای جان مرا

آن یكی از تست و دیگر از خدا

من چه دارم غیر آن صندوق كآن

هست مایه ی تهمت و پایه ی گمان

خلق پندارند زر دارم درون

داد واگیرند از من زین ظنون

صورت صندوق بس زیباست لیك

از عروض و سیم و زر خالیست نیك

چون تن ِ زراق خوب و با وقار

اندر آن سله نیابی غیر مار

من برَم صندوق را فردا بكو

پس بسوزم در میان چار سو

تا ببیند مؤمن و گبر و جهود

كه درین صندوق جز لعنت نبود

گفت زن هی در گذر ای مرد ازین

خورد سوگند آن كه نكنم جز چنین

از پگه حمال آورد او چو باد

زود آن صندوق بر پشتش نهاد

اندر آن صندوق قاضی از نكال

بانگ میزد كای حمال و ای حمال

كرد آن حمال راست و چپ نظر

كز چه سو در می رسد بانگ و خبر

هاتفست این داعی من ای عجب

یا پری ام می كند پنهان طلب

چون پیاپی گشت آن آواز و بیش

گفت هاتف نیست باز آمد بخویش

عاقبت دانست كآن بانگ و فغان

بُد ز صندوق و كسی در وی نهان

عاشقی كو در غم معشوق رفت

گر چه بیرونست در صندوق رفت

عمر در صندوق بُرد از اندُهان

جز كه صندوقی نبیند از جهان

آن سری كه نیست فوق آسمان

از هوس او را در آن صندوق دان

چون ز صندوق بدن بیرون رود

او ز گوری سوی گوری می شود

این سخن پایان ندارد قاضیش

گفت ای حمال و ای صندوق كش

از من آگه كن درون محكمه

نایبم را زودتر با این همه

تا خرد این را بزر زین بی خرد

همچنین بسته بخان ی ما برَد

ای خدا بگمار قومی رحمند

تا ز صندوق ِ بدنمان وا خرند

خلق را از بندِ صندوق ِ فسون

كی خرد جز انبیا و مرسلون

از هزاران یک كسی خوش منظرست

كه بداند كه بصندوق اندرست

او جهان را دیده باشد پیش از آن

تا بدآن ضد این ضدش گردد عیان

زین سبب كه علم ضاله ی مؤمنست

عارف ضاله ی خودست و موقنست

آنك هرگز روز ِ نیكو خود ندید

او درین ادبار كی خواهد طپید

یا بطفلی در اسیری اوفتاد

یا خود از اول ز مادر بنده زاد

ذوق ِ آزادی ندیده جان ِ او

هست صندوق ِ صوّر میدان او

دایما محبوس عقلش در صوّر

از قفص اندر قفص دارد گذر

منفذش نه از قفص سوی علا

در قفصها می رود از جابجا

در نبی ان استطعتم فانفذوا

این سخن با جن و انس آمد ز هو

گفت منفذ نیست از گردونتان

جز بسلطان و بوحی آسمان

گر ز صندوقی بصندوقی رود

او سمایی نیست صندوقی بوَد

فرجه ی صندوق نو نو مسكرست

درنیابد كو بصندوق اندرست

گر نشد غرّه بدین صندوقها

همچو قاضی جوید اطلاق و رها

آنك داند این نشانش آن نشان

كو نباشد بی فغان و بی هراس

همچو قاضی باشد او در ارتعاد

كی بر آید یك دمی از جانش شاد

***

آمدن نایب قاضی میان بازار و خریداری كردن صندوق را از جوحی الی آخره

نایب آمد گفت صندوقت بچند

گفت ُنهصد بیشتر زر می دهند

من نمی آیم فروتر از هزار

گر خریداری گشا کیسه بیار

گفت شرمی دار ای كوته نمد

قیمت صندوق خود پیدا بود

گفت بی رؤیت شری خود فاسدیست

بیع ما زیر گلیم این راست نیست

برگشایم گر نمی ارزد مخر

تا نباشد بر تو حیفی ای پدر

گفت ای ستار بر مگشای راز

سر ببسته میخرم با من بساز

ستر كن تا با تو ستاری كنند

تا نبینی ایمنی بر كس مخند

بس درین صندوق چون تو مانده اند

خویش را اندر بلا بنشانده اند

آنچ بر خواه آن باشد پسند

بر دگر كس آن كن از رنج و گزند

زآنك بر مرصادِ حق و اندر كمین

می دهد پاداش پیش از یوم ِ دین

آن عظیم العرش عرش او محیط

تخت دادش بر همه جانها بسیط

گوشه ی عرشش بتو پیوسته است

هین مجنبان جز بدین و داد دست

تو مراقب باش بر احوال ِ خویش

نوش بین در داد و بعد از ظلم نیش

گفت آری اینچ كردم استم است

لیك هم می دان كه بادی اظلم است

گفت نایب یك بیك ما بادییم

با سواد وجه اندر شادییم

همچو زنگی كو بُود شادان و خوش

او نبیند غیر او بیند رُخش

ماجرا بسیار شد در من یزید

داد صد دینار آن از وی خرید

هر دمی صندوقیی ای بد پسند

هاتفان و غیبیانت می خرند

***

در تفسیر این خبر کی مصطفی صلوات الله علیه فرمود من کنت مولاه فعلی مولاه تا منافقان طعنه زدند کی بس نبودش کی ما مطیعی و چاکری نمودیم او را چاکری کودکی خلم آلودمان هم می فرماید الی آخره

زین سبب پیغمبر ِ با اجتهاد

نام خود و آن ِ علی مولا نهاد

گفت هر كو را منم مولا و دوست

ابن ِعمّ ِ من علی مولای اوست

كیست مولا آنك آزادت كند

بندِ رقیت ز یابت بر كند

چون بآزادی نبوّت هادیست

مؤمنان را ز انبیا آزادیست

ای گروه مؤمنان شادی كنید

همچو سرو و سوسن آزادی كنید

لیك می گویید هر دم شكر ِ آب

بی زبان چون گلستان ِ خوش خضاب

بی زبان گویند سرو و سبزه زار

شكر ِ آب و شكر ِعدل ِنوبهار

حلها پوشیده و دامن كشان

مست و رقاص و خوش و عنبرفشان

جزو جزو آبستن از شاهِ بهار

جسمشان چون دُرج پُر دُرّ ِ ثمار

مریمان بی شوی آبست از مسیح

خامُشان بی لاف و گفتاری فصیح

ماهِ ما بی نطق خوش بر تافته ست

هر زبان نطق از فر ِما یافته ست

نطق ِعیسی از فر ِ مریم بود

نطق آدم پرتو آن دَم بود

تا زیادت گردد از شكر ای ثقات

پس نبات دیگرست اندر نبات

عكس آن اینجاست ذل من قنع

اندرین طورست عز من طمع

در جوال ِ نفس خود چندین مرو

از خریداران خود غافل مشو

***

باز آمدن زن جوحی بحکمه ی قاضی سال دوم بر امید وظیفه ی پارسال و شناختن قاضی او را الی اتمامه

بعدِ سالی باز جوحی ز محن

رو بزن كرد و بگفت ای چُست زن

آن وظیفه ی پار را تجدید كن

پیش قاضی از گله ی من گو سخُن

زن بر قاضی در آمد با زنان

مر زنی را كرد آن زن ترجمان

تا بنشناسد ز گفتن قاضیش

یاد نآید از بلای ماضیش

هست فتنه ی غمزه ی غماز زن

لیك آن صد تو شود ز آواز ِ زن

چون نمی توانست آوازی فراشت

غمزه ی تنهای زن سودی نداشت

گفت قاضی رو تو خصمت را بیار

تا دهم كار ترا با او قرار

جوحی آمد قاضیش نشناخت زود

كو بوقت لقیه در صندوق بود

زو شنیده بود آواز از بُرون

در شری و بیع و در نقص و فزون

گفت نفقه ی زن چرا ندهی تمام

گفت از جان شرع را هستم غلام

لیك اگر میرم ندارم من كفن

مفلس این لعبم و شش پنج زن

زین سخن قاضی مگر بشناختش

یاد آورد آن دغل و آن باختش

گفت آن شش پنج با من باختی

پار اندر شش دَرَم انداختی

نوبت من رفت امسال آن قمار

با دگر كس باز دست از من بدار

از شش و از پنج عارف گشت فرد

محترز گشتست زین شش پنج نرد

رَست او از پنج حس و شش جهت

از ورای آن همه كرد آگهت

شد اشاراتش اشاراتِ ازل

جاوز الاوهام طرا و اعتزل

زین چَهِ شش گوشه گر نبود برون

چون برآرد یوسفی را از درون

واردی بالای چرخ ِ بی سُتن

جسم ِ او چون دلو در چه چاره كن

یوسفان چنگال در دلوش زده

رسته از چاه و شه مصری شده

دلوهای دیگر از چه آب جو

دلو او فارغ ز آب اصحاب جو

دلوها غوّاص ِ آب از بهر قوت

دلو او قوت و حیاتِ جان حوت

دلوها وابسته ی چرخ ِ بلند

دلو او در اصبعین ِ زورمند

دلو چه یا حبل چه یا چرخ چی

این مثالی بس ركیكست ای اچی

از كجا آرم مثالی بی شكست

كفو او نه آید و نه آمدست

صد هزاران مَرد پنهان در یكی

صد كمان و تیر درج ناوكی

ما رمیت إذ رمیتی فتنه ای

صد هزاران خرمن اندر حفنه ای

آفتابی در یكی ذرّه نهان

ناگهان آن ذره بُگشاید دهان

ذره ذره گردد افلاك و زمین

پیش آن خورشید چون جَست از كمین

این چنین جانی چه در خوردِ تنست

هین بشو ای تن ازین جان هر دو دست

ای تن گشته وثاق جان بس است

چند تاند بحر در مشكی نشست

ای هزاران جبرئیل اندر بشر

ای مسیحان نهان در جوفِ خر

ای هزاران كعبه پنهان در كنیس

ای غلط انداز ِ عفریت و بلیس

سجده گاه لامكانی در مكان

مر بلیسان را ز تو ویران دكان

كه چرا من خدمت این طین كنم

صورتی را من لقب چون دین كنم

نیست صورت چشم را نیكو بمال

تا ببینی شعشعه ی نور ِ جلال

***

باز آمدن بشرح قصه ی شاهزاده و ملازمت او در حضرت شاه

شاه زاده پیش شه حیران ِ این

هفت گردون دیده در یك مشت طین

هیچ ممكن نی ببحثی لب گشود

لیك جان با جان دمی خامش نبود

آمده در خاطرش كاین بس خفیست

اینهمه معنیست پس صورت ز چیست

صورتی از صورتت بیزار كن

خفته ای هر خفته را بیدار كن

آن كلامت می رهاند از كلام

و آن سقامت می جهاند از سقام

پس سقام ِ عشق جان ِ صحتست

رنجهااش حسرتِ هر راحتست

ای تن اكنون دستِ خود زین جان بشو

ور نمی شویی جز این جانی بجو

حاصل آن شه نیك او را می نواخت

او از آن خورشید چون مَه میگداخت

آن گداز ِ عاشقان باشد نمو

همچو مه اندر گدازش تازه رو

جمله رنجوران دوا دارند امید

نالد این رنجور كم افزون كنید

خوشتر از این سمّ ندیدم شربتی

زین مرض خوشتر نباشد صحتی

زین گنه بهتر نباشد طاعتی

سالها نسبت بدین دم ساعتی

مدتی بُد پیش این شه زین نسق

دل كباب و جان نهاده بر طبق

گفت شه از هر كسی یك سر بُرید

من ز شه هر لحظه قربانم جدید

من فقیرم از زر از سر محتشم

صد هزاران سر خلف دارد سرم

با دو پا در عشق نتوان تاختن

با یكی سر عشق نتوان باختن

هر كسی را خود دو پا و یك سر است

با هزاران پا و سر تن نادرست

زین سبب هنگامها شد كل هدر

هست این هنگامه هر دم گرمتر

معدن گرمیست اندر لامكان

هفت دوزخ از شرارش یك دخان

***

در بیان آنک دوزخ گوید کی قنطره ی صراط بر سر اوست ای مؤمن از صراط زودتر بگذر زود بشتاب تا عظمت نور تو آتش ما را نکشد جز یا مؤمن فان نورک اطفأ ناری

ز آتش مومن ازین رو ای صفی

می شود دوزخ ضعیف و منطفی

گویدش بگذر سبك ای محتشم

ورنه ز آتشهای تو مُرد آتشم

كفر كه كبریتِ دوزخ اوست و بس

بین که می پخساند او را این نفس

زود كبریتت بدین سودا سپار

تا نه دوزخ بر تو تازد نه شرار

گویدش جنت گذر كن همچو باد

ورنه گردد هر چه من دارم كساد

كه تو صاحب خرمنی من خوشه چین

من بتی ام تو ولایتهای چین

هست لرزان زو جحیم و هم جنان

نه مر این را نه مر آن را زو امان

رفت عمرش چاره را فرصت نیافت

صبر بس سوزان بُد و جان بر نتافت

مدتی دندان كنان این می كشید

نارسیده عمر او آخر رسید

صورتِ معشوق زو شد در نهفت

رفت و شد با معنیء معشوق جفت

گفت لبسَش گر ز شعر شوشترست

اعتناق ِ بی حجابش خوشترست

من شدم عریان ز تن او از خیال

می خرامم در نهایات الوصال

این مباحث تا بدینجا گفتنیست

هر چه آید زین سپس بنهفتنیست

ور بگویی ور بکوشی صد هزار

هست بیگار و نگردد آشكار

تا بدریا سیر اسپ وزین بود

بعد ازینت مركبِ چوبین بود

مركب چوبین بخشكی ابترست

خاص آن دریاییان را رهبرست

این خموشی مركب چوبین بود

بحریان را خامشی تلقین بود

هر خموشی كه ملولت می كند

نعره هاء عشق آن سو می زند

تو همی گوئی عجب خامش چراست

او همی گوید عجب گوشش كجاست

من ز نعره كر شدم او بی خبر

تیز گوشان زین ثمر هستند كر

آن یكی در خواب نعره می زند

صد هزاران بحث و تلقین می كند

این نشسته پهلوی او بی خبر

خفته خود آنست و كر زآن شور و شر

وآنكسی كش مركبِ چوبین شكست

غرقه شد در آب او خود ماهیست

نه خموشست و نه گویا نادریست

حال او را در عبارت نام نیست

نیست این دو هر دو هست آن بوالعجب

شرح این گفتن برونست از ادب

این مثال آمد ركیك و بی ورود

لیك در محسوس ازین بهتر نبود

***

متوفی شدن بزرگین از شه زادگان و آمدن برادر میانین بجنازه ی برادر کی آن کوچکین صاحب فراش بود از رنجوری و نواختن پادشاه میانین را تا او هم لنگ احسان شد، ماند پیش پادشاه صد هزار غنایم غیبی و عینی بدو رسید از دولت و نظر آن شاه، مع تقریر بعضه

كوچكین رنجور بود و آن وسط

بر جنازه ی آن بزرگ آمد فقط

شاه دیدش گفت قاصد کین كیست

كه از آن بحرست و این هم ماهیست

پس معرف گفت پور آن پدر

این برادر زآن برادر خردتر

شه نوازیدش كه هستی یادگار

كرد او را هم بدین پرسش شكار

از نواز شاه آن شاهِ زار حنید

در تن ِ خود غیر جان جانی بدید

در دل خود دید عالی غلغله

كه نیابد صوفی آن درصد چله

عرصه و دیوار و كوه و سنگ بافت

پیش او چون نار خندان می شكافت

ذره ذره پیش او همچون قباب

دم بدم می كرد صد گون فتح ِباب

باب گه روزن شدی و گاهی شعاع

خاك گه گندم شدی و گاه صاع

در نظرها چرخ بس كهنه و قدید

پیش چشمش هر دمی خلق جدید

روح ِ زیبا چونك وارست از جسد

از قضا بی شك چنین چشمش رسد

صد هزاران غیب پیشش شد پدید

آنچ چشم ِ محرمان بیند بدید

آنچ او اندر كتب برخوانده بود

چشم را در صورتِ آن بر گشود

از غبار مركب آن شاه نر

یافت او كحل عزیزی در بصر

بر چنین گلزار دامن می كشید

جزو جزوش نعره زن هَلْ مِنْ مزید

گلشنی كز بقل روید یك دمست

گلشنی كز عقل روید خرّمست

گلشنی كز گِل دمد گردد تباه

گلشنی كز دل دمد وافرحتاه

علمهای با مزه ی دانسته مان

زآن گلستان یك دو سه گلدسته دان

زآن زبون ِ این دو سه گلدسته ایم

كه در ِ گلزار بر خود بسته ایم

آنچنان مفتاحها هر دم بنان

می فتد هر دم دریغا از بنان

ور دمی هم فارغ آرندت ز نان

گِرد چادر گردی و عشوه ی زنان

باز استسقات چون شد موج زن

ملك شهری بایدت پُر نان وزن

مار بودی اژدها گشتی مگر

یك سرت بود این زمانی هفت سر

اژدهای هفت سر دوزخ بود

حرص تو دانه ست و دوزخ فخ بود

دام را بدران بسوزان دانه را

باز ُكن درهای نو این خانه را

چون تو عاشق نیستی ای نر گدا

همچو كوهی بی خبر داری صدا

كوه را گفتار كی باشد ز خود

عكس ِغیرست آن صدا ای معتمد

گفتِ تو زآن سان كه عكس دیگریست

جمله احوالت بغیر عكس نیست

خشم و ذوقت هر دو عكس ِ دیگران

شادی قوّادی و خشم ِ عوان

آن عوان را آن ضعیف آخر چه كرد

كه دهد او را بكینه زجر و درد

تا بكی عكس ِ خیال ِ لامعه

جهد كن تا گرددت این واقعه

تا كه گفتارت ز حال تو بود

سیر ِ تو با پَرّ و بال ِ تو بود

صید گیرد تیر هم با پَر ِ غیر

لاجرم بی بهره است از لحم ِ طیر

باز صید آرد بخود از كوهسار

لاجرم شاهش خوراند كبك و سار

منطقی كز وحی نبود از هواست

همچو خاكی در هوا و در هباست

گر نماید خواجه را این دم غلط

ز اول و النجم بر خوان چند خط

تا كه ما ینطق محمد عن هوی

ان هو الا بوحیء احتوی

احمدا چون نیستت از وحی یاس

جسمیان را دِه تحری و قیاس

كز ضرورت هست مُرداری حلال

كه تجرّی نیست در كعبه ی وصال

بی تحرّی واجتهادات هدی

هر كه بدعَت پیشه گیرد از هوا

همچو عادش بَر بَرد باد و كشد

نه سلیمانست تا تختش كِشد

عاد را با دست حمال خذول

همچو برّه در كف مردِ اكول

همچو فرزندش نهاده بر كنار

میبرد تا بكشدش قصاب وار

عاد را آن باد ز استكبار بود

یار خود پنداشتند اغیار بود

چون بگردانید ناگه پوستین

خردشان بشكست آن بئس القرین

باد را بشكن كه بس فتنه ست باد

پیش از آن كت بشكند او همچو عاد

هود دادی پند كای پُر كبر خیل

بر َكند از دستتان این باد ذیل

لشكر حق است باد و از نفاق

چند روزی با شما كرد اعتناق

او بسِرّ با خالق ِ خود راستست

چون اجل آید بر آرد باد دست

باد را اندر دهان بین رهگذر

هر نفس آیان روان در كرّ و فر

حلق و دندانها ازو ایمن بود

حق چو فرماید بدندان درفتد

كوه گردد ذره ی باد و ثقیل

دردِ دندان داردش زار و علیل

این همان با دست کایمن میگذشت

بود جان کشت و گشت او مرگ کشت

دست آنکس که بکردت دست بوس

وقت خشم آن دست میگردد دبوس

یارب و یارب بر آرد او ز جان

كه ببَر این باد را ای مستعان

ای دهان غافل بُدی زین باد رو

از بُن دندان در استغفار شو

چشم سختش اشكها باران كند

منكران را درد الله خوان كند

چون دَم ِ مردان نپذرفتی ز مَرد

وحی حق را هین پذیرا شو ز درد

باد گوید پیكم از شاهِ بشر

گه خبر خیر آورم گه شور و شر

زآنك مأمورم امیر خود نیم

من چو تو غافل ز شاهِ خود كیم

گر سلیمان وار بودی حال ِ تو

چون سلیمان گشتمی حمال ِ تو

عاریه ستم گشتمی ملكِ كفت

كردمی بر راز ِخود من واقفت

لیك چون تو یاغیی من مستعار

میكنم خدمت تو را روزی سه چار

پس چو عادت سرنگونیها دهم

ز اسپه تو یاغیانه برجهم

تا بغیب ایمان ِتو محكم شود

آن زمان كایمانت مایه ی غم شود

آن زمان خود جملگان مؤمن شوند

آن زمان خود سركشان بر سر دوند

آن زمان زاری كنند و افتقار

همچو دزد و راه زن در زیر دار

لیك گر در غیب گردی مستوی

مالكِ دارین و شحنه ی خود توی

رستی از پیکار و كار خود كنی

هم تو شاه و هم تو طبل ِ خود زنی

چون گلو تنگ آورد بر ما جهان

خاک خوردی کاشکی حلق و دهان

این دهان خود خاك خواری آمدست

لیك خاكی را كه آن رنگین شدست

این كباب و این شراب و این شكر

خاكِ رنگینست و نقشین ای بشر

چونك خوردی و شد آنها لحم و پوست

رنگِ لحمش داد و این هم خاكِ كوست

هم ز خاكی بخیه بر گِل میزنند

جمله را هم باز خاكی میكند

هندو و قفچاق و رومی و حبش

جمله یك رنگ اند اندر گور خوش

تا بدانی كآن همه رنگ و نگار

جمله رو پوشست و مکر و مستعار

رنگِ باقی صِبْغَةَ الله است و بس

غیر آن بر بسته دان همچون جرس

رنگِ صدق و رنگ تقوی و یقین

تا ابد باقی بود بر عابدین

رنگ شك و رنگ کفران و نفاق

تا ابد باقی بود بر جان ِ عاق

چون سیه رویی فرعون ِ دغا

رنگِ او باقی و جسم ِ او فنا

برق و فرّ روی خوبِ صادقین

تن فنا شد و آن بجا تا یوم ِ دین

زشت آن زشتست و خوب آن خوب و بس

دایم آن ضحاك و این اندر عبس

خاك را رنگ و فن و سنگی دهد

طفل خویان را بر آن جنگی دهد

از خمیری اشتر و شیری پزند

كودكان از حرص ِ آن كف میگزند

شیر و اشتر نان شود اندر دهان

درنگیرد این سخن با كودكان

كودك اندر جهل و پندار شكیست

شكر باری قوّتِ او اندكیست

طفل را استیزه و صد آفتست

شكر این كه بی فن و بی قوتست

وای ازین پیران ِ طفل ِ ناادیب

گشته از قوت بلای هر رقیب

چون سلاح و جهل جمع آید بهم

گشت فرعونی جهان سوز از ستم

شكر كن ای مردِ درویش از قصور

كه ز فرعونی رهیدی و ز كفور

شكر كه مظلومی و ظالم نه ای

ایمن از فرعونی و هر فتنه ای

اشکم تی لاف اللهی نزد

کآتشش را نیست از هیزم مدد

اشكم ِ خالی بود زندان ِ دیو

كش غم ِ نان مانعست از مكر و ریو

اشكم ِ پُر لوت دان بازار ِ دیو

تاجران ِ دیو را در وی غریو

تاجران ساحر لاشی فروش

عقلها را تیره كرده از خروش

خم روان گردد ز سحری چون فرس

كرده كرباسی ز مهتاب و غلس

چون بریشم خاك را بر می تنند

خاك در چشم ِ ممیز میزنند

چندلی را رنگِ عودی میدهند

بر كلوخیمان حسودی میدهند

پاك آنك خاك را رنگی دهد

همچو كودكمان بر آن جنگی دهد

دامن ِ پُر خاك ما چون طفلكان

در نظرمان خاك همچون زرّ ِ كان

طفل را با بالغان نبود جدال

طفل را حق كی نشاند با رجال

میوه گر كهنه شود تا هست خام

پخته نبود غوره گویندش بنام

گر شود صد ساله آن خام ِ ُترُش

طفل و غوره ست او بر ِ هر تیز هش

گر چه باشد مو و ریش ِ او سپید

هم در آن طفلیء خوفست و امید

كه رسم یا نارسیده مانده ام

ای عجب با من كند كرم آن كرَم

با چنین ناقابلی و دوریی

بخشد این غوره ی مرا انگوریی

نیستم امیدوار از هیچ سو

و آن كرم میگویدم لا تیأسوا

دایما خاقان ما کردست طو

گوشمان را می كشد لا تقنطوا

گر چه ما زین ناامیدی در گویم

چون صلا زد دست اندازان رویم

دست اندازیم چون اسپان سپس

در دویدن سوی مرعای انیس

گام اندازیم و آنجا گام نی

جام پردازیم و آنجا جام نی

زآنك آنجا جمله اشیا جانیست

معنی اندر معنی و اندر معنیست

هست صورت سایه معنی آفتاب

نور ِ بی سایه بود اندر خراب

چونك آنجا خشت بر خشتی نماند

نور مه را سایه ی زشتی نماند

خشت اگر زرّین بود بر كندنیست

چون بهای خشت وحی و روشنیست

كوه بهر دفع سایه مندكست

پاره گشتن بهر این نور اندكست

بر برون ِ كه چو زد نور ِ صمد

پاره شد تا در درونش هم زند

گرسنه چون بر كفش زد قرص ِ نان

واشكافد از هوس چشم و دهان

صد هزاران پاره گشتن ارزد این

از میان چرخ برخیز ای زمین

تا كه نور چرخ گردد سایه سوز

شب ز سایه ی تست ای یاغی روز

این زمین چون گاهواره ی طفلکان

بالغان را تنگ می دارد مكان

بهر طفلان حق زمین را مَهد خواند

در گواره شیر بر طفلان فشاند

خانه تنگ آمد ازین گهوارها

طفلكان را زود بالغ كن شها

ای گواره خانه را ضیق مدار

تا تواند كرد بالغ انتشار

***

وسوسه ی کی پادشاه زاده را پیدا شد از سبب استغنایی و کشفی کی از شاه دل او را حاصل شده بود و قصد ناشکری و سرکشی میکرد شاه را از او الهام و سرخبر شد، دلش درد کرد، روح او را زخمی زد چنانک صورت شاه را خبر نبود الی آخره

چون مسلم گشت بی بیع و شری

از درون شاه در جانش جری

قوت میخوردی ز نور جان شاه

ماهِ جانش همچو از خورشید ماه

راتبه جانی ز شاهِ بی ندید

دم بدم در جان ِ مستش می رسید

آن نه كه ترسا و مشرك میخورند

ز آن غذایی كه ملایك میخورند

اندرون خویش استغنا بدید

گشت طغیانی ز استغنا پدید

كه نه من هم شاه و هم شه زاده ام

چون عنان خود بدین شه داده ام

چون مرا ماهی بر آمد با لمع

من چرا باشم غباری را تبع

آب در جوی منست و وقتِ ناز

ناز ِ غیر از چه كشم من بی نیاز

سر چرا بندم چو دردِ سر نماند

وقتِ روی زرد و چشم ِ تر نماند

چون شكر لب گشته ام عارض قمر

باز باید كرد دكان ِ دگر

زین منی چون نفس زاییدن گرفت

صد هزاران ژاژ خاییدن گرفت

صد بیابان ز آنسوی حرص و حسد

تا بدآنجا چشم ِ بَد هم می رسد

بحر ِشه كه مرجع هر آب اوست

چون نداند آنچه اندر سیل و جوست

شاه را دل درد كرد از فكر ِ او

ناسپاسیء عطای بكر او

گفت آخر ای خس واهی ادب

این سزای داد من بود ای عجب

من چه كردم با تو زین گنج ِ نفیس

تو چه كردی با من از خوی خسیس

من ترا ماهی نهادم در كنار

كه غروبش نیست تا روز ِ شمار

در جزای آن عطای نور ِ پاك

تو زدی در دیده ی من خار و خاك

من ترا بر چرخ گشته نردبان

تو شده در حرب من تیر و كمان

دردِ غیرت آمد اندر شه پدید

عكس دردِ شاه اندر وی رسید

مرغ ِ دولت در عتابش بر طپید

پرده ی آن گوشه گشته بر درید

چون درون خود بدید آن خوش پسر

از سیه كاریء خود گرد اثر

آن وظیفه ی لطف و نعمت كم شده

خانه ی شادیء او پُر غم شده

با خود آمد او ز مستیء عقار

ز آن گنه گشته سرش خانه ی خمار

خورده گندم حله زو بیرون شده

خلد بروی بادیه و هامون شده

دید كآن شربت ورا بیمار كرد

زهر ِ آن ما و منیها كار كرد

جان ِ چون طاوس در گلزار ِناز

همچو جغدی شد بویرانه ی مجاز

همچو آدم دور ماند او از بهشت

در زمین میراند گاوی بهر كِشت

اشك می راند او كه ای هندوی زاو

شیر را كردی اسیر دُمّ ِ گاو

كردی ای نفس ِ بَد بارد نفس

بی حفاظی با شه فریادرس

دام بُگزیدی ز حرص ِ گندمی

بر تو شد هر گندم ِ او كژدمی

در سرت آمد هوای ما و من

قید بین بر پای خود پنجاه من

نوحه میكرد این نمط بر جان خویش

كه چرا گشتم ضدِ سلطان ِ خویش

آمد او با خویش و استغفار كرد

با انابت چیز دیگر یار كرد

درد كآن از وحشتِ ایمان بود

رحم كن كآن درد بی درمان بود

مر بشر را خود مبا جامه ی درُست

چون رهید از صبر در حین صدر جُست

مر بشر را پنجه و ناخن مباد

كه نه دین اندیشد آنگه نه سداد

آدمی اندر بلا كشته بهست

نفس كافر نعمتست و گمرهست

***

خطاب حق بعزرائیل كی ترا رحم بر كی بیشتر آمد ازین خلایق كی جانشان را قبض کردی، و جواب عزرائیل حضرت را

حق بعزرائیل می گفت ای نقیب

بر كه رحم آمد ترا از هر كئیب

گفت بر جمله دلم سوزد بدرد

لیك ترسم امر را اهمال كرد

تا بگویم كاشكی یزدان مرا

در عوض قربان كند بهر فتی

گفت بر كی بیشتر رحم آمدت

از كه دل پُر سوز و بریان تر شدت

گفت روزی كشتئی بر موج تیز

من شكستم ز امر تا شد ریز ریز

بس بگفتی قبض كن جان ِ همه

جز زنی و غیر طفلی زآن رمه

هر دو بر یک تخته ای درماندند

تخته را آن موجها میراندند

باز گفتی جان ِ مادر قبض كن

طفل را بگذار تنها ز امر كن

چون ز مادر بگسلیدم طفل را

خود تو میدانی چه تلخ آمد مرا

بس بدیدم دور ماتمهای زفت

تلخی آن طفل از فکرم نرفت

گفت حق آن طفل را از فضل ِ خویش

موج را گفتم فکن در بیشه ایش

بیشه ی پُرسوسن و ریحان و ُگل

پُر درختِ میوه دار ِخوش اكل

چشمهای آبِ شیرین زلال

پروریدم طفل را با صد دلال

صد هزاران مرغ ِ مطرب خوش صدا

اندر آن روضه فکنده صد نوا

بَسترش كردم ز برگِ نسترن

كرده او را ایمن از صدمه ی فتن

گفته من خورشید را كو را مگز

باد را گفته برو آهسته وز

ابر را گفتم برو باران مریز

برق را گفته برو مگر ای تیز

زین چمن ای دی مبر آن اعتدال

پنجه ای بهمن برین روضه معال

***

كرامات شیخ شیبان راعی قدس الله روحه العزیز

همچو شیبان راعی از گرگِ عنید

وقتِ جمعه بر رعا خط میكشید

تا برون ناید از آن خط گوسفند

نه درآید گرگی و دزدِ با گزند

بر مثال ِ دائره ی تعویذِ هود

كاندر آن صرصر امان ِ آل بود

هشت روزی اندرین خط تن زنید

و ز برون مثله تماشا میكنید

بر هوا بُردی فکندی بر حجر

تا دریدی لحم و عظم از همدگر

یك گره را بر هوا بر هم زدی

تا چو خشخاش استخوان ریزان شدی

آن سیاست را كه لرزید آسمان

مثنوی اندر نگنجد شرح ِ آن

گر بطبع این میكنی ای بادِ سرد

گردِ خط و دایره ی آن هود گرد

ای طبیعی فوق طبع این ملل بین

یا بیآ و محو كن از مصحف این

مقریان را منع كن بندی بنه

یا معلم را بمال و سهم دِه

عاجزی و خیره كین عجز از كجاست

عجز ِ تو تابی از آن روز ِ جزاست

عجزها داری تو در پیش ای لجوج

وقت شد پنهانیان را نك خروج

خرّم آنكین عجز و حیرت قوتِ اوست

در دو عالم خفته اندر ظلّ ِ دوست

هم در آخر هم در آخر عجز دید

مرده شد، دین ِ عجایز را گزید

چون زلیخا یوسفش بر وی بتافت

از عجوزی در جوانی راه یافت

زندگی در مردن و در محنتست

آبِ حیوان در درون ِ ظلمتست

***

رجوع بقصه ی پروردن حق تعالی نمرود را بی واسطه ی مادر و دایه در طفلی

حاصل آن روضه چو باغ عارفان

از سموم و صرصر آمد در امان

یك پلنگی طفلكان نوزاده بود

گفتم او را شیر ده طاعت نمود

پس بدادش شیر و خدمتهاش كرد

تا كه بالغ گشت و زفت و شیر مرد

چون فطامش شد بگفتم با پری

تا در آموزند نطق و داوری

پرورش دادم مر او را زآن چمن

كی بگفت اندر بگنجد فنّ ِ من

داده من ایوب را مهر ِ پدر

بهر مهمانی كرمان بی ضرر

داده كرمانرا برو مهر ِ ولد

بر پدر من اینت قدرت اینت ید

مادران را دأب من آموختم

چون بود لطفی كه من افروختم

صد عنایت كردم و صد رابطه

تا ببیند لطفِ من بی واسطه

تا نباشد از سبب در كِش مكش

تا بود هر استعانت از منش

ورنه تا خود هیچ عذری نبودش

شكوتی نبود زهر یار بَدش

این حضانه دید با صد رابطه

كه بپروردم ورا بی واسطه

شكر او آن بود ای بنده ی جلیل

كه شد او نمرود و سوزنده ی خلیل

همچنان كین شاه زاده شكر ِ شاه

كرد استكبار و استكثار جاه

كه چرا من تابع غیری شوم

چونك صاحب ملك و اقبال نوَم

لطفهای شه كه ذكر آن گذشت

از تجبر بر دلش پوشیده گشت

همچنان نمرود آن الطاف را

زیر پا بنهاد از جهل و عمی

این زمان كافر شد و ره میزند

كبر و دعوی خدایی میكند

رفته سوی آسمان ِ با جلال

با سه كركس تا كند با من قتال

صد هزاران طفل ِ بی تلویم را

كشته تا یابد وی ابراهیم را

كه منجم گفت كاندر حكم سال

زاد خواند دشمنی بهر ِ قتال

هین بكن در دفع ِ آن خصم احتیاط

هر كه می زایید میكشت از خباط

كوری او رست طفل ِ وحی كش

ماند خونهای دگر در گردنش

از پدر یابید آن ملك ای عجب

تا غرورش داد ظلماتِ نسب

دیگران را گر ام و اب شد حجاب

او ز ما یابید گوهرها بجیب

گرگِ درندست نفس ِ بد یقین

چه بهانه می نهی بر هر قرین

در ضلالت هست صد كل را كله

نفس ِ زشت ِ كفرناكِ پُر سفه

زین سبب میگویم ای بنده ی فقیر

سلسله از گردن سگ بر مگیر

گر معلم گشت این سگ هم سگست

باش ذلت نفسه كو بَد رگست

فرض می آری بجا گر طایفی

بر سهیلی چون ادیم طایفی

تا سهیلت واخرد از شر پوست

تا شوی چون موزه ای هم پای دوست

جمله قرآن شرح ِ خبث نفسهاست

بنگر اندر مصحف آن چشمت كجاست

ذكر نفس عادیان كآلت بیافت

در قتال ِانبیا مو می شكافت

قرن قرن از شوم ِنفس بی ادب

ناگهان اندر جهان میزد لهب

***

رجوع کردن بدآن قصه کی شاه زاده زخم خورد از خاطر شاه پیش از استكمال ِ فضایل دیگر از دنیا برفت

قصه كوته كن كه رشک آن غیور

بُرد او را بعدِ سالی سوی گور

شاه چون از محو شد سوی وجود

خشم ِ مریخیش آن خون كرده بود

چون بتركش بنگرید آن بی نظیر

دید كم از تركشش یك چوبه تیر

گفت كو آن تیر و از حق باز جُست

گفت کاندر حلق ِ او کز تیر ِ تست

عفو كرد آن شاهِ دریا دل ولی

آمده بُد تیر راه بر مقتلی

كشته شد در نوحه ی او میگریست

اوست جمله هم كشنده و هم ولیست

ور نباشد هر دو او پس کل نیست

هم كشنده ی خلق و هم ماتم كنیست

شكر میكرد آن شهیدِ زرد خدّ

كآن بزد بر جسم و بر معنی نزد

جسم ِ ظاهر عاقبت هم رفتنیست

تا ابد معنی بخواهد شاد زیست

آن عتاب ار رفت هم بر پوست رفت

دوست بی آزار سوی دوست رفت

گر چه او فتراكِ شاهنشه گرفت

آخر از عین الكمال او ره گرفت

و آن سیم كاهلترین هر سه بود

صورت و معنی بكلی او ربود

***

وصیت كردن آن شخص کی بعد از من او برد مال مرا از سه فرزند من کی کاهل ترست

آن یكی شخصی بوقتِ مرگِ خویش

گفته بود اندر وصیت پیش پیش

سه پسر بودش چو سه سرو ِ روان

وقف ایشان كرده او جان و روان

گفت هر چه كفم کاله و زرست

آن برَد زین هر سه كو كاهلترست

گفت با قاضی و بس اندرز كرد

بعد از آن جام ِ شراب مرگ خورد

گفته فرزندان بقاضی كای كریم

نگذریم از حكم او ما سه یتیم

سمع و طاعه میكنیم او راست دست

آنچ او فرمود بر ما نافذ است

ما چو اسمعیل ز ابراهیم ِ خود

سر نپیچیم ار چه قربان میكند

گفت قاضی هر یكی با عاقلیش

تا بگوید قصه ای از كاهلیش

تا ببینم كاهلیء هر یكی

تا بدانم حال هر یك بی شكی

عارفان از دو جهان كاهلترند

زآنك بی شدیار خرمن می برند

كاهلی را كرده اند ایشان سند

كار ایشان را چو یزدان میكند

كار یزدان را نمی بینند عام

می نیاسایند از كد صبح و شام

هین ز حدّ كاهلی گویند باز

تا بدانم حدّ آن از كشفِ راز

بی گمان که هر زبان پرده ی دلست

چون بجنبد پرده سِرها واصلست

پرده ای كوچك چو یك شرحه كباب

می بپوشد صورت صد آفتاب

گر بیان نطق كاذب نیز هست

لیك بوی از صدق و كذبش مخبرست

آن نسیمی كه بیآید از چمن

هست پیدا از سموم گولخن

بوی صدق و بوی كذب گول گیر

هست پیدا در نفس چون مشك و سیر

گر ندانی یار را از ده دله

از مشام ِ فاسد خود كن ِگله

بانگ حیزان و شجاعان ِ دلیر

هست پیدا چون فن ِ روباه و شیر

یا زبان همچو سر ِ دیگست راست

چون بجنبد تو بدانی چه اباست

از بخار آن بداند تیز هُش

دیگ شیرین ز سكباج ِ ترُش

دست بر دیگ نوی چون زد فتی

وقتِ بخریدن بدید اشكسته را

گفت دانم مرد را در حین ز پوز

ور نگوید دانمش اندر سه روز

و آن دگر گفت ار بگوید دانمش

ور نگوید در سخن پیچانمش

گفت اگر این مكر بشنیده بود

لب ببندد در خموشی در رود

***

مثل

آنچنانك گفت مادر بچه را

گر خیالی آیدت در شب فرا

یا بگورستان و جای سهمگین

تو خیالی زشت بینی اسود پُر ز كین

دل قوی دار و بكن حمله برو

او بگرداند ز تو در حال رو

گفت كودك آن خیال دیو وش

گر بدو این گفته باشد مادرش

حمله آرم افتد اندر گردنم

ز امر مادر پس من آنگه چون كنم

تو همی آموزیم كه چُست ایست

آن خیال زشت را هم مادریست

دیو و مردم را ملقن آن یكیست

غالب از وی گردد ار خصم اندكیست

تا كدامین سوی باشد آن یراش

الله الله رو تو هم زآن سوی باش

گفت اگر از مكر ناید در كلام

حیله را دانسته باشد آن همام

سِرّ او را چون شناسی راست گو

گفت من خامش نشینم پیش ِ او

صبر را سلم كند سوی درج

تا بر آیم صبر مفتاح الفرج

ور بجوشد در حضورش از دلم

منطقی بیرون ازین شادی و غم

من بدانم كو فرستاد آن بمن

از ضمیر  چون سهیل اندر یمن

در دل من آنسخن زآن میمنه ست

زآنك از دل جانب دل روزنه ست

***

پایان دفتر ششم

پایان مثنوی مولوی

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا