- گلچيني از ديوان ناجي قزويني
باقر ناجی قزوینی (1254-1303 قمری)درلاهیجان متولد شد بعد از اتمام تحصیلات مقدماتی در زادگاهش وقزوین به اصفهان رفت واصول و فقه و ریاضی و حکمت آموخت مدتی نیز در خراسان و مازندران و تهران بسر برده وسرانجام به قزوین بازگشت وی علاوه بر نظم و نثر از موسیقی نیز بهره مند بود برخی او را شاعر هجا گو نامیده اند از آثار وی “منتخب مطایبات ناجی” ودیوان شعر است که در تهران به چاپ رسیده است.
گفت پيغمبر سه کس هستند ملعون خدا
گوش جان ده مر کلامي را که او سازد ادا
اول آن راکب که تنها نمايد برفلات
دوم آن نائم که تنها سر نهد بر متکا
سوم آن آکل که چون وقت طعامش در رسد
بي رفيق و بي مصاحب صرف فرمايد غذا
من نخستين را نيم شامل ولکن شاملم
مابقي را وين مرا هرگز نمي باشد روا
زانکه جفتي مرمرا نبود به وقت خواب و خور
فردم اندر خوردن و خفتن به هر صبح و مسا
فرد بودن را بغير از ذات حق شايسته نيست
خلق را از زوج فرموده ست مر خالق بنا
گرنه اين بودي نکردي خلق حوا کردگار
تا به تنهايي نباشد شخص آدم مبتلا
من که از اولاد آدم باشم آخر از چه ره
رنج تنهايي کشم با آنکه مي شايد دوا
هر که ملعون خدا باشد بود مردود خلق
آري آري خلق مرحق را نمايد اقتدا
هر که را لعنتش کند يزدان، کند لعنتش رسول
هم امامان بحق، آن پيشوايان هدي
چونکه يزدان مرمرا لعنت نمايد ني شگفت
خلق اگر لعنت نمايندم نهان يا بر ملا
مؤمني چون من دچار لعنت داور ز چه؟
مسلمي چون من اسير شنعت مردم چرا؟
نه زدينم بر کران و نه ز اسلامم به در
نه ز ايمان خارج و نز مذهب و ملت جدا
نز اوامر تارکم، نه بر نواهي عاملم
نه مناهي را متابع، نه ملاهي را قفا
حق پرستم معترف بر وحدت يزدان پاک
امت پاک رسول هاشمي خير الوري
احمد مرسل ابوالقاسم محمد آنکه شد
بر طفيل هستي او خلقت ارض و سما
از خليلم، شرم آيد ورنه مي گفتم بلند
خاکروب درگه اويند يکسر انبيا
خاکبوس آستان شيعيان حيدرم
تا دمي کز داعي حق بشنود گوشم ندا
گوهر درج ولايت نير برج شرف
زيور تخت کرامت شمع بزمم ارتضا
حامي شرع مطهر، ماحي کفر و ظلم
مونس خير البشر همبستر خير النسا
من بحق بعد از پيمبر غير او نگزيده ام
کو مرا اول امامست و نخستين پيشوا
بعد از آن گر همچوني برند بندم را ز بند
بر ندارم دست از دامان حب مجتبي
سيد اهل بهشت آن قوت جان بتول
قرة العين رسول آزرده ي سم جفا
جز حسين را مي ندانم رهنما بعد از حسين
مقتداي سوم است و پنجم آل عبا
جان نثار کوي جانان در زمين ماريه
سرور اهل ولا نوشنده ي جام بلا
بعد از آن سجاد را بر آستان آرم سجود
آنکه گرديدي مضاف آب وضويش از بکا
زين عباد آن زمان شد کو نفرمود التفات
در نماز آنگه که شيطان شد به شکل اژدها
زان سپس از خاکبوسان در بوجعفرم
گنج علم اولين و آخرين زين التقي
آنکه هنگام دعا اندر فرازبوقبيس
بهروي از آسمان انگور آمد با ردا
صادق آل پيمبر را پس از او تابعم
آنکه چون آمد به ارض خالي از آب و گيا
داد خرما نخل خشک آنگه که اطعمناش گفت
چاه بي قعر آب داد آنگه که فرمود اسقنا
بعد از آن از جانفشانان جناب کاظمم
آنکه دشنامش همي دادند، فرمودي دعا
معجز موسي هم از او آشکارا شد چو شد
جنبشي اندر کف معجز نماي او عصا
بعد از آن از پيروان قبله گاه هشتمم
خفته اندر ارض طوس اعني علي موسي الرضا
آن وجود پاک او گويند بود اندر رحم
کامدي هردم به گوش مادر از ذکرش صدا
بوسه دادن ناسزاوارست بعد از ابوالحسن
جز به درگاه جواد آن معدن جود و عطا
آنکه در منبر چو بگشود آستين مکرمت
پر ز گوهر کرد دامان فقير و اغنيا
نيستم بعد از تقي تابع کسي را از يقين
جز به دوم بوالحسن آن بحر سر کبريا
آنکه او بر شير بالين منقش روح داد
از پي بلعيدن سحار مکار دغا
زان سپس من بومحمد را به جان هستم مطيع
مرکز لطف و کرم کان همم کوه حيا
آنکه چون جاري شود خون سفيد از اکحلش
راهب عاقول ترسا را نمايد پارسا
حاليا چشمم به راه شهسوار غايب است
بو که پيش از مرگ بيند روي ختم الاوصيا
يا امام العصر استعجل علينا بالظهور
و اشرق الانوار في الافاق يا شمس الضحي
چهره، بنما، جلوه کن، توسن بران و تيغ کش
دوستان را سر فراز و دشمنان را سر ربا
جور عالم را فرو بگرفت اي تو عدل محض
اندرا پر کن جهان را از عدالت و زصفا
چشم اين دجاليان را کور کن با تير عدل
گردن گردنکشان را نرم ساز اندر وغا
لا و الا را به هم جنگست اي سلطان من
زان دولب واضح بفرما فرق اين الا و لا
اي شهنشاه دو عالم تيغ بر کش از نيام
تا شهانت در رکاب افتند مانند گدا
از جمال با کمالت ملک جان را نوربخش
در رکاب مستطاب خويش ما را کن فدا
تا به کي پوييم از هجرت طريق انتظار
از فراقت تا به چند افتيم در رنج و عنا
نيست ناجي را تمنا جز وصالت در دوکون
دولت وصل تو باشد نعمت بي منتهي
قصيده
در آمدن جناب مستطاب آقاي حاجي ميرزا محمود اميني از مکه گفته ام
آمد از راه حجاز اندر به گوش دل صدا
ابشروا يا اهل قزوين بر خوريد از اين ندا
اين ندا افروخت در مشکاة جان شمع نشاط
آن صدا بسترد از مرات دل زنگ عنا
اين ندا بربود جمعي را ز راه انتظار
آن صدا برهاند جمعي را ز دام ابتلا
مقصد دلها که عزم کعبه ي مقصود کرد
مژده کامد باز سوي خانه از خانه ي خدا
لوحش الله زين سفر يا ليت کنا معه
تا در آن ارض مبارک جان نموديمان فدا
امر حق را از طريق بندگي کرد امتثال
فرض ايزد را هم از راه عبوديت ادا
آفتاب محمدت محمود احمد آنکه دل
از لقايش زنده شد چونان خضر ز آب بقا
قلزم جود و کرم بحر همم، صدر امم
واهب مال و درم، کان ادب کوه حيا
از خرد جانش مهذب گشته با علم و عمل
از ازل خاکش مخمر بوده با آب وفا
سايه بر اهل وفا گسترد بعد از حج بيت
سوي اخوان الصفا آمد پس از سعي صفا
در طواف کوي حق لبيک گويان تا که زد
بر قبول طاعت او هاتف غيبي صلا
رفت و باز آمد پس از نيل مقاصد زي وطن
شاد از ديدار او گشتند خويش و اقربا
ايها القوم اسرعوا اليوم اليه و افرحوا
قبلوا من وجهه قد مس قبر المصطفي
آشناي حق بود هر کس بدان خاک آشناست
آشنا ی آشنا شو تا شوي هم آشنا
بر رخش بنشسته گرد مرقد پاک نبي
رخ بر آن رخ ساي تا چشم و دلت يابد جلا
احمد مرسل ابوالقاسم محمد آنکه شد
بر طفيل هستي او خلقت ارض و سما
انشعاب نور او از نور حق دان بي شگفت
گر به او گرديد نازل آيه ي قل انما
آيه ي قل انما از بهر فهم ما بود
تا بدان تنزيل گردد خلق از خالق جدا
واجبي در کسوت امکان به هستي جلوه کرد
آريا ما کي چو او هستيم و او کي همچو ما
بيرق از لا گر به دارالملک الا نازدي
تا ابد مجهول ماندي فرق اين الا و لا
گر نگشتي نور دات او تجلي بخش کون
کنت کنزا بد هنوز اندر حجاب اختفا
نوبت الفقر فخري گر نکوبيدي به دهر
کي گداي او شدي اندر دو گيتي پادشاه
گر نه پاس حرمت جدش خليل الله بود
انبيا را گفتمي در حضرتش يکسر گدا
بي قبول ملتش طاعات مردمم بد هدر
بي ولاي عترتش خيرات عالم برهبا
انبياء با او به رتبت آسمانست و زمين
اصفيا با او به نسبت آفتابست و سها
من کجا بر خاتم پيغمبران نعت و صفت
من کجا بر معني شمس الضحي مدح و ثنا
خاصه اندر مجلس ميراجل کهف الانام
ويژه اندر محفل فخر الوري ذخرالتقي
تا همي در آستان حق شود هر عقده حل
تا همي در کعبه گردد حاجت مردم روا
حج او مقبول باد و سعي او مشکور باد
حق سروده ليس للانسان الا ما سعي
قصيده
در ورود جناب حاجي محمد صادق اميني از مکه گفته ام
آن کيست کامد از سفر خانه ي خدا
هر دم به گوش منتظرانش رسد ندا
با عزت و سلامت تن رفت و بازگشت
زي خانه ي خود از سفر خانه ي خدا
او عبد صادقيست که کرد از طريق صدق
با قلب پاک فرض خداوند را ادا
بس ذکرها شنيد ازو رکن و مستجار
بس سعيها بديد ازو مروه و صفا
بس بوسه هاي شوق که داده است بر حجر
چون من به خال چهره ي آن ماه دلربا
بس سجده هاي شکر که کردست در مقام
بس نحرها و ذبح که بنموده در منا
بس طوفها که کرده به گرد حريم دوست
نفس و دلش ز دام هوا و هوس رها
منت خداي را که پس از قرض فرض حق
آمد به شادي دل احباب و اقربا
روشن شد از مشاهده اش ديدگان عم
چشم برادر از نظرش يافته بها
شد زنده قلب منتظران از لقاي او
همچون خضر که زنده شد از چشمه ي بقا
اي دوستان حق بشتابيد سوي او
مسحش کنيد کايد ازو بوي آشنا
بر عارض و جبين و رخش بوسه ها زنيد
زيرا به خاک پاک نبي گشته جبهه سا
يا حبذا رخي که بر او بر نشسته است
گرد و غبار مرقد پر نور مصطفي
اين زاير از مزار پيمبر رسيده است
بوي بهشت عدن از و مي رسد به ما
ختم رسل نتيجه ي کل هادي سبل
روشن چراغ محفل توحيد اصطفي
آن مهتر که خاک درش را خرد به چشم
آيد گردش به دست کشد همچو توتيا
خورشيد آسمان نبوت که آستانش
در رتبه شد رفيعتر از هفتمين سما
مصداق بخش سوره ي طه و ياسين
معني نماي آيه ي و الشمس و الضحي
با ياد او بود همه ي رنجها نشاط
با نام او شود همه ي دردها دوا
هر دل بجز محبت او باد بيقرار
هر سر نه در اطاعت او باد زير پا
آن سيدي که نسبت او با پيمبران
باشد بسان نسبت خورشيد با سها
مجموع مرسلين و کروبين و مردفين
در بارگاه شوکت او کمترين گدا
هر ره بجز شريعت او تا به حشر کج
هر خط بجز طريقت او تا ابد خلا
نورش نخست خلقت خالق بود به خلق
چون ابتدا عيان شد پيداست انتها
ناجي کجا و نعت پيمبر کند رقم
ممکن چه سان به واجب تاند کند ثنا
آن به که نامه را بکشم خط اختتام
آن به که چامه را بکنم ختم بر دعا
تا در حريم کعبه و آن آستان قدس
حاجات امتان پيمبر شود روا
مقبول باد حج خداوندگار من
مشکور سعي او که بري بود از ريا
چشم برادر از دو برادر قرير باد
بزم دلش ز ديدن هر يک پر از ضيا
در خلعت پوشان حاج امين الرعايا در مجلس حکومت چند شعري گفته و خواندم
از پي تعظيم امر اقدس اعلا
انجمني کرد شاهزاده ي والا
انجمنش با صفا چو روضه ي مينو
خويش چو رضوان نشسته بر همه بالا
مجلس چون آسمان و اعيان انجم
حضرت والا در آن چو اختر بيضا
منن هم بهر نثار مجلس چونين
شعر تر آورده ام چو لؤلؤ لالا
انجمني کاينچنين بود خوش و خرم
داني گرديده از براي چه بر پا
بهر بروز عنايتست که از شاه
شامل گشته ست بر امين رعايا
خلعتي آمد به افتخارش امروز
از طرف ظل کردگار تولا
نامه ي ابلاغش از سپهبد اعظم
محتوي از التفات خسرو دنيا
عم شه دين پناه از در تو قير
مجلسي آراست چون بهشت مصفا
خلعت ش بر امين بپوشاند از مهر
پير کهن شد از اين شرافت برنا
آري تشريف شاه چون دم عيسي ست
ويژه که شهزاده اش نمايد اکسا
آري خدام ناتوان قديمي
در خور لطفند از خديو توانا
ويژه جناب امين به مرحمت اوليست
کوست کهن جان نثار دولت کبرا
جبه ي الطاف شاه باد هماره
بر قد و بالاي او مبارک و زيبا
بادا مبسوط ظل زاده ي خاقان
هم به سر او مدام و هم به سر ما
ماده تاريخ عروسي حسين بن ابو تراب
حسين بن جنت مکان بوتراب
چو در حجله ي عيش شد کامياب
به تاريخ او کلک ناجي نوشت
به يک خانه بيني مه و آفتاب
1295 قمري.
تاريخ فوت آقا بزرگ مسمي به آقا علي کسمائي
بطور تعميه
دلا به ديده ي هجرت ببين به کار جهان
که نيست هيچ کسي را در او اميد ثبات
اجل نداده تني را به دهر خط امان
که هيچ نفس ندارد ز عمر خويش برات
بگير دامن آل عبا به جنگ ولا
که ئستگير تو باشند در صف عرصات
جهان به دريا ماند ز چار سو زده موج
در او محمد و آلش سفينه هاي نجات
وداع کرده آقا بزرگ ياران را
به شوق رفت ز راه صفت به عالم ذات
به خوابم آمد آن جان پاک وقت سحر
چنانکه دانم کرده ست زين مغاک وفات
سؤال کردمش از دوستان چه مي طلبي؟
بگفت هديه ي من فاتحه ست با صلوات
اگر ز ناجي تاريخ خواستند بگو
ز حوض ساقي کوثر گرفت آب حيات.
ماده تاريخ تولد فرزند مجد الملک
خواجه ي پاک گهر مجد الملک
که به پاکي گهر مشتهر ست
خاطرش معدن علم و ادبست
سينه اش منبع فيض و هنرست
کوه با حلمش ماننده ي کاه
بحر با جودش همچون شمر ست
هر مريضي که ندارد درمان
درد او را به سبب چاره گرست
پاک يزدان پسري داد و را
که به قد سرو و به رخ چون قمرست
برج بينش را تابان اختر
درج دانش را روشن گهرست
باب همت را نيکو خلفست
نخل نعمت را زيبا ثمرست
چه پسر والده و والد را
قوت زانو و نور بصرست
وقت توليدش اگر مي خواهي
مشتري را به عطارد نظرست
طبع ناجي پي تاريخش گفت
کاين پسر نور دو ديده ي پدرست
1299 قمري
خطاب به مرحوم ميزا تقي خان خلف پيله آقاي لاهيجاني شده
خان فرزانه! اي که خانه ي تو
معدن ماهي است و کان برنج
هيچ کس را به قدر تو نبود
زرع شلتوک و بوستان برنج
قوتها مي خوري ز ماهي و مرغ
غوطه ها مي زني ميام برنج
نان ارزن کسي ندارد و تو
مي خوري صبح و شام نان برنج
نيست کس تا کمان جو بکشد
تو دلاور کشي کمان برنج
از زمين گر به آسمان بروي
مي تواني، به نردبان برنج
وعده دادي ز لاهيجان چو رسد
هر زماني که کاروان برنج
حق مدحت ز من، به من هستي
ده من شاه ميهمان برنج
کاروان آمد و جناب ترا
شد فراموش داستان برنج
وعده ات گر خلاف شد غم نيست
که برنج است ترجمان برنج
همه اندر پي نشان طلا
بنده ام طالب نشان برنج
قصيده را در ورود جناب حاجي ميرزا مهدي اميني از مکه گفته ام
سحر به گوشم از هاتف اين ندا آمد
که نيک بنده اي ازخانه ي خدا آمد
ز خواب دوش به هوش آمدم شدم بيدار
چو از سروش به گوش من اين ندا آمد
به پاي خاستم از بستر و به دل گفتم
خوشا دلي که به گوش وي اين صدا آمد
شدم ز خانه به برزن پي تفحص حال
که اين صداي طرب خيز از کجا آمد
مکر ز مصر به کنعان رسيد مژده ي وصل
و يا که هدهد فرخ پي از سبا آمد
به گلستان طرب عندليب عشق رسيد
به سبزه زار اميد آهوي ختا آمد
ز خاص و عام شنيدم به ههم سرودندي
که کاروان ره مروه و صفا آمد
فراغتيست به دلهاي خويش و بيگانه
چو از نسيم سحر بوي آشنا آمد
ازو نه تنها شد چشم اقربا روشن
به چشم منتظران سربسر ضيا آمد
به بينوايان از من همي بشارت باد
که منبع کرم ومخزن عطا آمد
سمي حضرت قائم سليل ابراهيم
ز زمزم و حرم و کعبه و منا آمد
قبول بندگيش را ز سعيها که نمود
چه مژده ها که ز درگاه کبريا آمد
برفت با لب لبيک گو و با دل پاک
طواف خانه ي حق کرد و بيريا آمد
کنون ببايد رفتن، جبين او بوسيد
که از مقابر اختيار و اصفيا آمد
همه ثبات و همه عزم و پايداري رفت
همه صفا، همه صدق و همه وفا آمد
رسد روايح مشک و عبير ازو گويي
ز وادي نجف و خاک کربلا آمد
به عارضش بنشسته ست خاک جنت پاک
مگر ز تربيت پر نور مصطفي آمد
از ين مسافر بوي بهشت مي شنوم
مگر ز روضه ي سالار انبيا آمد
بلي ز مرقد پيغمبر آيد اين زاير
که گرد راهش بر چشم توتيا آمد
بزرگوار رسولي که تا به امر خداي
پي هدايت و ارشاد ماسوي آمد
هر آنکه رفت به سوي لواي دعوت او
به زير سايه ي فرخنده ي هما آمد
مهين سلاله ي طين آيت مبين اله
که خاک قبرش هر درد را دوا آمد
وجود مصطفوي مظهر صفات الله
که همچو آينه سر تا به پا نما آمد
رخش مبين و الشمس و الضحي آمد
دلش مخاطب ياسين و طه آمد
کسي که معني قرآن بود نشايد گفت
به شانش آيت تطهير و قل کفي آمد
کليم نام و را راند بر زبان که عصاش
به چشم قبطي چو افکند اژدها آمد
خليل ياد وي افتاد در فتادن نار
ز منجنيق ميان گل و گيا آمد
ذبيح اسم و را برد زير خنجر تيز
کز آسمان به زمين بهر او فدا آمد
بخواند صديق اندر حضيض چاه او را
به اوج چاه و به افلاک اعتلا آمد
به خضر نور جمالش دليل و رهبر شد
که تا به مقصد و سرچشمه ي بقا آمد
به چار موجه ي طوفان نظر فکند به نوح
که تا سفينه ش زي ساحل نجا آمد
بدو توسل ايوب شد که از يزدان
خط خلاصيش از رنج و ابتلا آمد
به پاي خويش رود تا به وادي ايمن
به آستانش هر کس به التجا امد
کسي که گويد ايزد ثناي او، جبريل
بياورد به زمين هر گه از سما آمد
من از کجا که به نعت رسول گويم شعر
اگر بگفتم اينجا سخن بجا آمد
هميشه تا که خلايق به يکدگر گويند
بهار رفت و گه صيف شد، شتا آمد
خدايگان مرا حج و عمره باد قبول
که از ملا يک آمين اين دعا آمد
در ورود احمد علي خان
شکر لله غم ديرينه به پايان آمد
صبح وصلي ز قفاي شب هجران آمد
دل که با درد و الم بود به مقصود رسيد
جان که بي تاب و توان بود به جانان آمد
کوکب بخت من از برج شرف کرد طلوع
همچو خورشيد درخشنده فروزان آمد
قلب آسود ز تأثير دعاهاي سحر
دهر مطواع شد و چرخ به فرمان آمد
غنچه ي خرمي اندر چمن شوق شکفت
بلبل از شادي، خوش باز به الحان آمد
راحتي تازه مرا بر دل غمناک رسيد
قوتي باز بر اين قالب بيجان آمد
از شمال طرب امروز نسيمي بوزيد
که به هر سلسله او سلسله جنبان آمد
ذکر آن يار سفر کرده به ما خواند سروش
گوش را مژده ي تفريق ز حرمان آمد
فيض اين نعمت عظمي سبب آن شد که به ما
خبر آمدن احمد علي خان آمد
آن بلند اختر فرزانه ي پاکيزه حسب
کز لقايش به زبان شکر فراوان آمد
ديده ي منتظران گشت ز رويش روشن
مستمندان همه را درد به درمان آمد
ناجيا زن به فلک رايت استغنا را
که محيط کرم و قلزم احسان آمد
قطعه
شيخ الاسلاما! مرا از خود مکن مأيوس از آنک
مادح از ممدوح چون مأيوس شد بد مي شود
راي عالي بهر يک خروار گندو تا به کي
گه محير، گه موسوس، گه مردد مي شود
صد ميان چار اخ، اي تف براين طالع مرا
بيست با پنجي ترا قسمت از آن صد مي شود
شاعر از جد تو مي ترسد نمي گويد هجا
گر بگويد کافر و ملعون و مرتد مي شود
شاعري کاندر ستايش بود تأييدش ز حق
گر برنجد در هجا گويي مؤيد مي شود
عرض مخلص عمق پيدا مي کند طولش مده
نقطه اي را گر کشي بر عرض خود مد مي شود
باب جود خويش را بر روي مخلص سد مکن
گر کني بالله ره آمد شدن سد مي شود.
قصيده اي به زبان مطايبه که در خرابي خانه ي خود انشاء کرده
من شنيدم اين خبر از راويان هوشيار
کز براي کافران فرموده يزدان خلق نار
روز محشر چون شود بر پا به امر دادگر
مالک آنان را کشاند تا سوي دار البوار
ليک نشنيدم حديثي و نخواندم آيه اي
در جهان خلق جحيمي کرده باشد کردگار
پس به جاي آنکه کافر را دهد آنجا مقام
مسلم يزدانپرستي را در آن سازد قرار
گر همي خواهي بداني صدق اين قول شگفت
زي سراي من براي آزمايش کن گذار
تا ببيني دوزخي زانسانکه وصفش کرده اند
مسلمي چون من بناچاري در آن گشته دچار
خانه اي دارم تو گويي گوشه اي از دوزخست
هر زمان در وي در آيم، خيزد از جانم شرار
نه هوايش دلگشاد و نه فضايش دلنشين
نه زمينش مستوي ونه بنايش استوار
نه درش پيدا، نه دهليز و نه کرياسش درست
نه بنش معلوم و نه ارکان و نه بام و جدار
غرفه ها دارد همه ويران کنام دام و دد
غارها دارد همه سوراخهاي مور و مار
نه گلي، نه سنبلي، نه سوسني، نه لاله اي
نه بطي نه صلصلي نه عندليبي و نه سار
آب او چون زهر قاتل آتش افروزد به کام
خاکش از باد سموم اندر دل انگيزد غبار
در زمستان گوييا جزوي بود از زمهرير
در بهاران گوييا سيلي بود از کوهسار
کيکها دارد که نيش کژدمش باشد حرير
ساسها داد که من راضي به زخم کلب هار
هر شب از بيم رتيل و عقربش بايد مرا
چشم گه اندر يمين باشد زماني بر يسار
ربع مسکون را فرو گيرد اگر باد شمال
ذره اي آنجا نگردد پيش چشمت آشکار
سيل تا از کوه جنبد، ناگهان بيني در آب
خانه ي من غرق گشته چون جزاير در بحار
چون به سردابش در آيم از شکست طلاق او
تا کي آيد بر سرم، هر لحظه دارم انتظار
اينهمه عيبش به يکسو، بدترين عيبي دروست
واقع اندر کوچه ي خاص است و خارج از گذار
صبح و شامي را که بيرون و درون آيم همي
چشم من باي فتد بر فضله هاي بيشمار
فضله هاي سرخ و زرد و آبي و بنفش
جمله از انسان نه استر ني ز اسب و نزحمار
قيمت کودش مرا از مال کردي بي نياز
در صفاهان گر بدي اين خانه ي با اعتبار
جاي گربه سگ همي بينم صفوف اندر صفوف
سفره را چون گسترانم از پي شام و نهار
لقمه اي خود مي خوردم، ده لقمه ايشان مي برند
ورنه بيرون آورند از روزگار من دمار
اي بزرگان! با چنين مخروبه من چون زن کنم
گر کنم اين کار بر من خشم گيرد کردگار
گيرم آوردم يکي بکر لطيف و نازنين
در چه جاي خانه ي خود گيرمش اندر کنار
خانه ي دنياي ما را هر که آبادان کند
خانه ي عقباي او آباد باد اندر شمار
مبلغي از بهر اين بايد به من احسان شود
ورنه بايد کردن از اين خانه ي ويران فرار.
در مدح ابراهيم خان پسر وکيل الرعايا
گر ز ابراهيم اسماعيل گرديد آشکار
من ز اسماعيل ابراهيم بينم يادگار
آن پسر بهر پدر گر جان همي کردي فدا
اين پدر بهر پسر جان را همي سازد نثار
ني غلط گفتم نه تنها برخيش باشد پدر
برخي اويند يک شهر از صغار و از کبار
هم سيادت، هم سعادت از جمال او پديد
هم کياست، هم فراست از جبينش آشکار
کودکست اما به دانش از بزرگان برترست
خرد سال اما بود چون سالخوردان بردبار
با چنين خردي چنانش ديده ام من هوشمند
کز پدر مي بگذارند کار را در روزگار
دست او باسط بود همچون پدر وقت دهش
فکر او کامل بود وقت هنر هنگام کار
از چنان والد چنيني بايد پديد آيد ولد
آري از دريا بود شايسته در شاهوار
چون شجر طيب بود او را ثمر طيب بود
آري از گل گل برون آيد چنان کز خار خار
از سعيد آيد سعيد و از شقي آيد شقي
همچنانکايد پديد از نور نور از نار نار
حنظل از حنظل پديد آيد شکر از نيشکر
روبه از روباه، از شيرست شير، از مار مار
جد او پيغمبر خاتم دگر جدش کريم
ام و اب ز اولاد پيغمبر تبار اندر تبار
باش تا بيني ازو اندر زمانه عنقريب
بس هنرهائيکه ذکرش بشنوي از هر ديار
باش تا بيني ازو آباد دلهاي خراب
باش تا بيني ازو مسرور جانهاي فگار
باش تا بيني ز نور راي مهرآساي او
سنگ گردد لعل و گوهر، خاک، زرپر عيار
باش تا بيني، ز دست فيضمندش گاه جود
مستمندان را دهد سيم از يمين و از يسار
باش تا بيني به طوع حضرتش در آستان
سروران سنت پذير و مهتران خدمتگزار
باش تا بيني ز دانشمندي و فرزانگي
فخر او را پدر هم زو پدر را افتخار
باش تا بيني بسي از کهتران و مهتران
حرمتش را خوشه چين و سفره اش را ريزه خوار
باش تا بيني اعادي را زقهرش در تعب
باش تا بيني موالي را به مهرش خواستار
باش تا بيني به بزم عيش و روز عشرتش
مطربان خوش نوا و ساقيان ميگسار
باش تا بيني به روز رزم و دشمن کاهيش
خنگ او دريا گذار و تيغ او اعداشکار
باش تا بيني به خاک آستانش از نياز
نقش عارض، نقش جبهه، نقش لب، نقش عذرا
باش تا بيني ز هر سو از سپيد و از سياه
خدمت او را کشيده صف قطار اندر قطار
باش تا بيني مرا در کف همي جزو مديح
خوانم اندر حضرت او شعرهاي آبدار
گيرم از احسان او پيوسته انعام وصله
يابم از الطاف او تشريفهاي بيشمار
تا همي از کوچکي مردم شود شخص بزرگ
شاخ از افتادگي آرد به بستان ميوه بار
زنده بادا جاودان و شاد بادا مستدام
روز و شب ما را، پدر را، زيب آغوش و کنار
زيست فرمايد به راحت سال و ماه و صبح و شام
با شکوه و با توانائي و فر و اقتدار
چشم بد باد از جمال با کمال وي به دور
نسپرد بر هيج منظوري دو چشمش انتظار.
در اعطاي لقب امين الرعايا، پس از فوت حاج محمد حسين، به پسر او حاج علي آقا از طرف شاه
دادگر شاه معدلت گستر
ناصر دين پاک پيغمبر
سايه ي حق خدايگان ملوک
آسمان بخت و آفتاب افسر
آنکه هر دم هماي همت او
خلق را سايه گسترد بر سر
راکبش باج گيرد از خاقان
راجلش تاج خواهد از قيصر
شاه اسلام آنکه شمشيرش
بر کشيده ز کافران کيفر
لشکرش [را] توان شماره کني
عدد انجم ار رسد به شمر
رايتش هر کجا شود بر پا
پرچمش را وزد نسيم سحر
لشکرش هر زمين زند خيمه
نصرت آنجا کند مکان و مقر
عدل پرورشهي که از بأسش
به يک آبشخورند شير و بقر
گر نشيند به کوهه ي شبرنگ
روز رزم عدوي بد اختر
بر سر و پيکر گوان سازد
درع جاي کفن، کجک مغفر
آب و آتش شنيده اي با هم
تيغ او بين، هم آب و هم آذر
نام او را بلرزد، ار شنود
کود اندر مشيمه ي مادر
خادمش گاه عدل نوشروان
چاکرش روز داد اسکندر
داعي او امام در محراب
مادح او خطيب در منبر
به دعاي بقاي ظل الله
بسته اهل جهان تمام کمر
آري آري دعاي شه باشد
چون فرائض به کهتر و مهتر
حبذا رأفت و عطوفت شاه
که ز فوت امين چويافت خبر
عرضه کردند شاه را کز وي
مانده اندر جهان دو چيز ائر
اولش نام نيک در همه جا
بعد از آتش يکي يگانه پسر
شاه دانست کاين خلف باشد
چون پدر بخرد و ستوده گهر
زود باشد که اين نهال اميد
شادي و کامگاري آرد بر
زود باشد که اين همايون نخل
برسد با مراد دل به شهر
زود باشد که از عطاي کفش
کام جويند عاجز و مضطر
از وفور مراحم بيحد
وزشمول عواطف بيمر
اين خلف [را] گماشت جاي
سلف اين پسر را گذاشت جاي
پدر لقب وو خلعت امانت را
زيب اندام و زينت پيکر
خلعت ظل کردگاري را
نيست بالاي هر کسي در خور
حبذا قامتي که در خور بود
خلعت شاه را کند در بر
لقب شه بر او مبارک بود
خلعتش داد و شد مبارکتر
ناجي اين نظم را به تهنيتش
ريخت از بحر طبع همچو درر.
***
بسم الله الرحمن الرحيم
الا يا لعبت نيکو شمايل
که جز روي ترا دل نيست مايل
از آن روزي که بستم رخت از آن کوي
دلم بار غمت را گشته حامل
نياسايد دمي در پيکرم جان
نيارامد همي در سينه ام دل
فغانم کرد گوش چرخ را کر
سرشکم ساخت خاک راه را گل
ز هجران تو کارم بود زاري
ز حرمان تو ويلم بود وائل
گه بيرون شدن بختم مساعد
نشد، تا با تو بنشينم مقابل
گهي با طره ات گردم ملاعب
گهي با چهره ات باشم مغازل
گهي بنيوشمت شيرين تکلم
گهي بر گيرمت مشکين سلاسل
تو از دست من و من از لب تو
گه بدورد بگساريم ناطل
بگوييم آنچه از ناگفتنيها
که اندر سينه و دل داشت منزل
حضر را و سفر را بر شماريم
همي از بهر يکديگر دلايل
توام گويي: سفر مگزين و مپسند
منت گويم همي: مازلت ازل
توام گويي: بود از جاهليت
چنين اجل شدن وانگاه عاجل
منت گويم: که تا اجل نگردد
نگردد قلب ماهيت ز جاهل
توام گويي: سفر کاهد تن مرد
چنين زاجر مشو بر خويش و زائل
منت گويم: سفر ناکرده خود هست
تنم از لاغري مانند ذابل
توام گويي: دل از ديدار کندن
بسان کندن جانست مشکل
منت گويم: به غربت مردنم به
ز موطن بودن و لوم عواذل
بناگاهان مرا پيش آمد اين کار
که گردانيدم از هر کار غافل
ز دل دام علايق را گشادم
مکر عشق ترا کان نيست زايل
چنان کاهي که بنشيند به کوهي
هميدون بر نشستم بر هراکل
جو بنشستم بر او دردم به پا خاست
شده جافل به ره چون ريح مجفل
به ناکامي نورديدم بيابان
به بيماري سپاريدم مراحل
غريو من نماندي تا رسد باز
به گوش اشتران بانگ جلاجل
بسي کز دوريت بگريستم زار
معابر از سرشکم شد مسايل
ز آه و اشک من در آتش و آب
همي بودي گذرگاه قوافل
هيونهاي توانا از فغانم
سته گشتند در زير محامل
گهي ماندم به جا از رنج دوري
گه افتادم به رو از پشت هرمل
قلوصم گاه پويان بر نتايف
نجيبم گاه خارج از دواخل
ز نازل آمدي گاهي به منهال
ز مأمن رد شدي گاهي به مدغل
گهي جندل سپردي گاه هامون
گه از موصل گذشتي گه ز موجل
به هاذل آمدي از غول و ديوان
به گوش اندر مرا هزمان هزامل
همي خواندم پي تعويذ لا حول
همي راندم که يا مرسال عجل
دمان گشت و روان گشت و جهان گشت
هوا را کرد آلوده به ساطل
چنان پشت زمين را کوفت گفتي
که افتاده به هامون در زلازل
مرا از کف زمام خويش بربود
بر او من اهل او بر راه ماهل
همانا زين شتاب آهنگ آن داشت
که تا باشد مرا بر قصد موصل
به فالش بر گرفتم بختي بخت
که بودم من بر او راکب نه راجل
مگر آگاه بود از مقصد من
که باشد آستان مير عادل
که آوردم بدان درگاه عالي
مبارک منظر صدر افاضل
معلي بارگاه خان نواب
که با او چرخ عالي هست سافل
حسن خان آنکه از فرط محاسن
چنو مانند نبود در اماثل
شنيدستم هنر کامل ازو گشت
چنان او کز هنر گرديده کامل
شنيدستي کسي را در زمانه
به وجهي کامل، از وجهي مکمل
به چشمش حاصل دو جهان پشيزيست
هر آنک از نعمت او يافت حاصل
زمانه نيست با او هيچ ناراست
ستاره نيست با او هيچ خاذل
چه دريا را کنارست و وراطبع
يکي بحري بود کش نيست ساحل
نگويم دست او مانند ابرست
که گاهي طل فشاند گاه وابل
کزو قطره ست و اين سيل گهر بخش
گه بخشش به مسکين و به سائل
منور قلبش از نور معارف
مصفا جانش از کسب فضايل
در او بار اشراف و اکابر
کف او يار ايتام و ارامل
سخن از فضل او اندر مجالس
حديث از بر او اندر محافل
ازو يک قول و کشف صد معاني
ازو يک حرف و حل صد مسائل
به عدل او عادلان را کرده تعديل
چنو عادل تواند شد معدل
الا يا مهتري کاندر زمانه
بود خيرات را دست تو فاعل
دو چامه خواستي تا بر سراييم
يکي از من، دگر ز استاد فاضل
مهين استاد فاضل، جلوه کز طبع
گهر ريزد ابا کلک و انامل
به هر دو جود خواهي کرد بسيار
که در مداحيت گردند قابل
ترا باذل بود وقت سخا طبع
که ما را در سخن طبعيست بازل
بددين دو هر چه بذل آري به جايست
نگويندت مبذر يا که ممصل
سخن تا از نشابورست و بغداد
نشان تا از فلسطينست و کرمل
به کام بد سگالت آب شيرين
اثر را تلختر از زهر قاتل
به دست و چشم و گوش نيکوانت
شراب و ساقي و لحن عنادل
به حال صد چو ناجي باد لطفت
چو فيض حق تعالي عام و شامل
در تهنيت خلعت همايوني در محضر وکيل الرعايا عرض شده
خلعت سلطان مبارک باد بر خان وکيل
آنکه باشد همت او بينوايان را کفيل
اين نه لطف اولين شهريار عادلست
کز شه او را مرحمت شد صد هزاران زين قبيل
شاه را بر وي کرامتهاي گوناگون شده
هر يک از ديگر نکوتر بي نظير و بي عديل
فخر اولاد پيمبر سيد عالي نسب
آنکه باشد گوهرش بي شبهه از نسل خليل
او ز بطن مادر و پشت پدر آمد کريم
کاين صفت را انفکاک از ذات او شد مستحيل
چون بگويم جعفر و يحيي و معنش گاه جود؟
زانکه خود جودست اندر راه او ابن السبيل
طبع او را يکي توانم کرد با دريا قرين
فرغري را چون شود نسبت کنم با رود نيل
آنکه دايم در پي تکميل عقل و دانشست
ني به کار عادتي کان عقل را باشد مزيل
دوحه ي اطياب را بالاي او محکم درخت
شاخ او تباشد برومند، اصل او باشد اصيل
سوي شخص او مکارم را بود دايم شتاب
زانکه معروفست الجنس مع الجنس يميل
لفظهاي او پسنديده ست و گفتارش متين
کارهاي او خجسته ستت و خصال او جميل
وقت احسان و عطا در نزد بذل و همتش
خود قليل او کثيرست و کثير او قليل
بدکنش خصمي که خواهد ذلت او را ز دل
از نزول حادثاتش آسمان دارد دليل
گوهر منظوم ناجي را سزاوار اوست و بس
کو همي داند نگويم شعر هرگز بر بخيل
رتبه ي جودش بلندست و مرا طالع زبون
آري آري دست ما کوتاه و خرما بر نخيل
در مدح رضا قليخان
همچو زلف سيانه جانانم
روزگاري بود پريشانم
آب چشمم همال سيل از کوه
ريزد از سينه تا به دامانم
ظلم آفاق کرده مقهورم
جور ايام کنده بنيانم
غم افلاس برده از کارم
رنج حاجت نمووده حيرانم
هست از چشمه ي بصر آبم
هست از مزرع جگر نانم
تا به بالينم از چه مي نايد
با اجل دست در گريبانم
نوح وقتم مگر که از شش سو
بي محابا دچار طوفانم
من نه يعقوبم از چه رو هردم
متمکن به بيت احزانم
ماه کنعان نيم که در چه غم
اوفتاده ز کيد اخوانم
متظلم گهي ز امثالم
متالم گهي ز اقرانم
گاه از دل چوچنگ درجوشم
گه ز سينه چوناي نالانم
گه چو خاک تموز در تابم
گه چو ابر بهار گريانم
با قدر نيست زور و تسليطم
با قضا نيست حکم و فرمانم
آسمان! آنقدر ميازارم
روزگارا! چنين مرنجانم
زين سپس گر مرا بيازاريد
از شم داد خويش بستانم
بر بلند اختري پناه آرم
کش بود وصف زيب ديوانم
مي ندانيد گوييا که رهي
مدحگوي رضا قليخانم
خان والا حسب شريف نسب
که ز جان هر دمش ثنا خوانم
انکه با همتش تواند بود
همسري با سپهر گردانم
آنکه با نعمتش توان گفتن
صاحب سفره واهب خوانم
بحر فيض وي ار به موج آيد
مي نمايد غريق احسانم
ابر جودش گرم به خاک وجود
بنوازد دمي به بارانم
مي کند همچو سبزه شادابم
مي نمايد چو غنچه خندانم
کامگارا! به مدح گستريت
طبع داده ز بسکه جولانم
کرده تصديق جان ضليلم
کرده تحسين روان حسانم
تو يکي داور سخن سنجي
من يکي شاعر سخندانم
نيست هر سال خاصه در اين سال
جز متاع هنر به دکانم
گر تواش مشتري شوي شايد
که بها مي دهي فراوانم
خواهم امسال جودت از در لطف
بنمايد به خويش مهمانم
گر نوازش کني مرا طلبم
طول عمرت ز پاک يزذانم
در ورود حضرت سپهسالار اعظم حاجي ميرزا حسين خان از فرنگستان عرض کرده ام
کشور و لشکر دوباره گشت منظم
از شرف مقدم سپهبد اعظم
اعظم اسپهبدان که از همه اقران
اوست به رتبت اجل و اکرم و افخم
لشکر ازو در رفاه و کشور ازوشاد
ملت ازو با قوام و ملک منظم
شاه عجم را به او وثوق چنانست
چون به علي اعتماد حضرت خاتم
خاک درش بوسه گاه خلق جهان شد
تا که بشد خاک راه قبله ي عالم
در همه افعال کار اوست پسنده
در همه اقوال قول اوست مسلم
نقصان هرگز نگشت با هنرش يار
منکري هرگز نبود با خردش ضم
خدمت سلطان پيس از اطاعت يزدان
باشد او را به هر امور مقدم
چون کند انديشه اش کفايت همي
گر نتواند شود ز ايزد ملهم
فيض خدا چون رسد به خلق پياپي
شه را بروي توجه است دمادم
دانش هر کس به کسب و آنهم ناقص
او به تمامت ز فطرتست معلم
نام وي از شاه شهره شد به نکوئي
چونان نام نکوي آصف از جم
نيست شگفت اين مثل که باز بگويم
کاين نه کم از آصف ست و شه نه زجم کم
تا که سمي است نام باد بقايش
توأم با دولت خديو معظم
بار نجويد به نزد او ستم و جور
راه نپويد به عيش او الم و غم.
در تاريخ بناي عمارت مهمانخانه و راه شسته گفته ام
حبذا زين عمارت عالي
که بنا کرد خسرو جمجاه
ناصر الدين، خديو کشور گير
آسمان تخت و آفتاب کلاه
ان آثارنا تدل عليه
اين ره و اين بنا دو عدل گواه
داد فرمان امين سلطان را
که بود شهپرست و دولتخواه
تا کند راه شسته را بنياد
ميهمانخانه بر کناره ي راه
تا که هر کس در آن شود وارد
گويد از جان دعاي ظل الله
همت او و خدمت ارباب
کو بود جان نثار شاهنشاه
داد انجام اين بنا که رسيد
ارتفاعش به سقف خانه ي ماه
گفت ناجي بديهه تاريخش
بيت مهمان زناصر الدين شاه
خطاب به جنااب آقا ميرزا ابوالقاسم شهيدي سلمه الله تعالي
اي آنکه به مقتضاي همت
دادي تو به ما قرار جبه
من نيز کمر ببسته ام سخت
تا از توکنم شکار جبه
ماهي سه گذشت از ين قضايا
انجام نيافت کار جبه
نساج قدر هنوز گويا
نابافته پود و تار جبه
يا آنکه به لندن است ابره
کشمير بود کنار جبه
انصاف تو خود بده بمانم
تا چند در انتظار جبه
حسرت دارم نمرده شايد
روزي بينم عذار جبه
وقتي باشد که خسته گردم
از صدمه ي زير بار جبه
گفتم يکچند بگذرانم
ايام به اعتبار جبه
افسوس که چشم آرزويم
شد کور به رهگذران جبه
گر جبه بمرد، گو بخوانم
ميک فاتحه بر مزار جبه
ور زنده بود بده، نمايم
تا فخر به افتخارجبه
آيد اگرم به چنگ دانم
کارم چه به روزگار جبه
هر صبحگهي که خيزم از خواب
باشد به سرم خمار جبه
جز نقش مخالفت نبينم
در بافتن قمار جبه
تا چند به دوش خود بگويم
هستم ز تو شرمسار جبه
آخر بفکن جلي به دوشم
تا بنده شوم حمار جبه
اي فخر زمان دهمت امروز
سوگند به کردگار جبه
گر جبه نه ممکنست بخشاي
چيزي که بود قطار جبه
خطاب به غلامعلي خان نايب ايلات
اي غام علي عمراني
آفرين بر تو ز آفريننده
هيچ پرسي ز حال اين مخلص
که فلان مرده است يا زنده
مي برد رنج، يا که باشد شاد
مي خورد غصه، يا کند خنده
مستمري سال ماضي را
نيمه اش داده شد به اين بنده
باقي پار را تو با امسال
رو هم نه بده به آرنده
با وجود تو از چه رو ناجي
بشود از معاش شرمنده
تا جهانست شادمان مي باش
دولت افزون و بخت پاينده
خطاب به آقاي حاج ميرزا مسعود شيخ الاسلامي زيد عزه
اي آنکه زدانائي، وي آنکه زهشياري
شايسته ي تحسيني بر مدح سزاواري
منصور به اعدائي، منظور به احبابي
مسعود به اعمالي، محمود به کرداري
ديباچه ي مردي را تو اول و عنواني
در دايره ي همت تو نقطه ي پرگاري
گويند ترا عازم زي کعبه ي مقصودي
مردم به سوي خانه تو طالب ديداري
اميد که بازآئي با عزت و با شادي
با دولت و با نعمت بي ذلت و بي خواري
آن دايره ي توزيع کاين بنده نبشتستم
از کلک من ار سهوي گرديد در او جاري
خواهم نظر اندازي با ديده ي اغماضش
زيرا که به هر عيببي همواره تو ستاري
هم صاحب فرهنگي، هم واهب انعامي
هم طالب مداحي هم مايل اشعاري
هر قدر تقاضا کرد آن همت مردانه
حق من و مدح من وقتست که بگذاري
اخوان مکرم را بر گوي که بنمايند
در فعل تو همراهي بر بنده مددکاري
در ممدح حاجي محمد
صادق معين التجار انشاء کرده ام
حبذا اي سحاب آذاري
که سبکسيري و گرانباري
از تو شاداب شاخ بستاني
از تو سرسبز سرو جو باري
گاه مشاطه بساتيني
گاه پيرايه بند گلزاري
دايه ي کودکان اتلالي
مايه ي ميوه هاي اشجاري
ناله از دل همي کشي هر دم
گوئيا همچو من گرفتاري
از تکاپوي و از تراکم تست
جنبش سيلهاي کهساري
غنچه ها در چمن ز تو خندان
تو همي گويي و همي زاري
نرگس و سنبل از تو يافته اند
رسم آشفتگي و بيماري
باز درمانشان ز داروي تست
کش طبيبي و هم پرستاري
از تو اطوار مختلف پيداست
ز انکه بر گونه گونه هنجاري
گه سپيدي چو نامه ي زهاد
گاه مانند بخت من تاري
گاه سياح و گاه سباحي
گاه سيال و گاه سياري
سبب رزق بندگانستي
کز سماء بر زمين به مدراري
گه نقاب جمال خورشيدي
گه حجاب سپهر دواري
انضباب تو گر نبود هگرز
نشدي باغبان به گلکاري
خاکيان را ز تست فايده ها
بسکه از جيب خود گهر باري
ريزد از دامنت گهر گويي
کاستين معين تجاري
صادق الوعد جعفر المله
شامل فيض حضرت باري
آنکه ابر عطا و احسانش
هست پيوسته ساري و جاري
به کمال و هنر بود معروف
در جهان از……..
به سپاس و مديح شايسته
از بزرگي و از سزاواري
به خصال حسن بود موصوف
از نکوئي و از نکوکاري
چشم آفتاب ازو بود در خواب
اين نه الا ز بخت بيداري
عزتش از خداي عز و علاست
ره نيابدش ذلت و خواري
خصم او گر چه آسمان باشد
صفتش نيست جز که غداري
به فضايل دلش بود روشن
وز رذايل جناب او عاري
کار دانان مسلمش دانند
به خردمندي و هشيواري
سخن از بوي خلق اوچو رود
برود قدر مشک تاتاري
مورد التفات سلطاني
در خور لطفهاي داداري
من کجا تا مديح او شمرم
آريا عاجزم ز بسياري
کامکارا مرا به حضرت تو
حاجتي هست اگرش بگذاري
پي مرسوم بنده کار کشيد
پار با پور تو به دشواري
هر چه اصرار در مطالبه شد
نرسانيد از دل آزاري
گفتم از مال غير بخل مکن
دهي از مال خويش پنداري
نپذيرفت و کار صعب افتاد
تو حکم باش خويش از وفاداري
حالي از همت تو ملتمسم
کم نمائي ز مکرت ياري
بسپاري وظيفه ي پارم
برساند بسان پيراري
ناجي از مادحان ديرينست
بايدش کرد خوب رفتاري
تا همه ساله زابر فروردين
سيلان يابد آب انهاري
هر که پويد خلاف راه ترا
تيره رو باد در نگونساري
آنکه پويد ره موافقتت
زو خدا را مباد بيزاري
ماده تاريخ فوت نير الدوله فرزند فتحعلي شاه
پور خاقان نير الدوله جهان فرخي
رخت رحلت از جهان بر بست زي باغ جنان
خامه ي ناجي به تاريخ وفاتش زد رقم
داد يزدان جاي او را در بهشت جاودان
1279 قمري
ماده تاريخ فوت حاج سيف الدوله فرزند فتحعلي شاه
پور خاقان حاج سيف الدوله چون
در جنان با حوريان شد همنشين
کلک ناجي سال تاريخش نوشت
مسکن وي باد در خلد برين
1293 قمري
تاريخ فوت اسکندرخان مرحوم حاکم طالقان
سکندر خان والا شان که يزدان
بدادش در دو گيتي کامراني
به فر و شوکت ودراک و دانش
نبودش در زمانه مثل و ثاني
هواي وصل جانانش به سر بود
دلش بگرفت ازين دنياي فاني
به سير ملک باقي رخت بربست
به فرمان خداي اسماني
چو زين دار فان رو بر بقا کرد
درآمد در بهشت جاوداني
به تاريخ رحيلش گفت ناجي
سکندر خورد آب زندگاني
1289 قمري
مخمس نيمه تمام
ترک من آن لعبت پيمانگسل
رشک نکويان خنا و چگل
قوت جان عيش تن آرام دل
آنکه ز هجرانش مرا متصل
غير غم و رنج نباشد نصيب
پيشتر از آنکه دمد آفتاب
مهر جهانتاب شود نور تاب
آمد تعجيل کنان با شتاب
همچو بريدي که بيارد کتاب
يا بر بيمار بيايد طبيب
سرو ز بالاي دلاراش مست
زلف به رخساره چو در آب شست
نرگسش از باده ي دوشينه مست
آمد و در گردنم آويخت دست
رفت ز من صبر و قرار و شکيب
بوسه هزاران زدمش بر عذار
کردمش از شوق به ره جان نثار
چيست به از نعمت ديدار يار
عاشق را نيست پس از انتظار
خوبتر از فيض لقاي حبيب
گفتمش اي سرو قد سيمبر
خانه ي صبرم ز تو زيرو زبر
کس ز وصال تو نخورده ست بر
حالي بر گو که چه داري خبر
مخمس
افسرده ز جور آسمانم
آزرده ز کيد اخترانم
خستند ز بسکه اين و آنم
گرديده به جاي آب و نانم
لخت دل و اشک ديدگانم
امسال ز عمر سير گشتم
از صدمه ي فاقه پير گشتم
در دام بلا اسير گشتم
درويش شدم، فقير گشتم
کاهيد و به لب رسيد جانم
زين جفت که من به خانه دارم
هر روز دوصد بهانه دارم
دعواهاي زنانه دارم
پندارد من خزانه دارم
يا صاحب باغ و بوستانم
گاهي گويد که اطلسم ده
ارخالق صوف و صدرسم ده
شلوار زري بنارسم ده
آنها که گرفته اي پسم ده
از بردن خانه ي فلانم
گاهي خواهد طلاق گير
بيرون رود و صداق گيرد
يکچند ره نفاق گيرد
خيزد بر کف چماق گيرد
افتد پي جسم ناتوانم
گه گوشه نشيند و کند قهر
بي مهر شود طلب کند مهر
آسايش را نمايدم زهر
من سخره ي دهر و شهره ي شهر
از دست چنين زني چنانم
گه سر مه کشد به چشم جادو
گه وسمه نهد به هر دو ابر
گه شانه زند به زلف و گيسو
بي پرده روان شود به هر سو
گر حرف زنم برد زبانم
از حالت خويش و حال جفتم
سر ي که نهفته بود گفتم
چون هست بناي حرف مفتم
گويد گر مستمع کلفتم
رنجه نشود ازو روانم
غمهاي هزار ساله ام هست
ننوشته دو صد رساله ام هست
دردي که علي العجاله ام هست
ز افلاس غريو و ناله ام هست
زانرو به فلک رود فغانم
امسال رخوت و فرش و قالي
از بي پولي و پر عيالي
رفته ست به دکه ي زغالي
با اينهمه بازمانده خالي
چون کيسه ي من زغالدانم
نه آرد بود نه باقلايي
نه شله مرا نه شوربايي
نه مرجمک و نه لوبيايي
نه طاعوني و نه وبايي
گيرد نه بلاي ناگهانم
در کيسه نه مايه ي معاشيست
در کاسه نه کوفته، نه آشيست
در خمره نه لپه و نه ماشيست
در سفره نه گرده، نه لواشيست
ويران گرديده خانمانم
نه روي ضيافت و وليمه
شرمنده ز ساکنان تيمه
نه بوته و نه گون نه هيمه
نه قورم دارم و نه قيمه
نه ادويه و نه زعفرانم
نه داده خدا به روي آبم
نفکنده به زلف پيچ و تابم
نه چهره ي همچو آفتابم
نه طره ي پاشنه نخوابم
نه چهره ي همچو آفتابم
نه طرنه پاشنه نخوابم
نه غنچه بود لب و دهانم
بد برزخ و زشت و بدقيافه
ادبار همي کنم کلافه
وين مفسليم شده اضافه
سر تا پا نکبت و کثافه
چون کودکشان اصفهانم
من تالي اعشي و جريرم
سحبان و رشيد را نظيرم
مسعودم و عمعق و ظهيرم
در سلک سخن بهين اميرم
خلاق معاني و بيانم
گر بو معشر و گر ز مخشر
پيوسته شپش کنم مقشر
از روسيهان روز محشر
نز خير مراست بهره نز شر
در طايفه ننگ دودمانم
نه ملحفه ام نه جيم الف جا
نه ريکا دارم و نه کجا
نه صف شکنم نه مرد هيجا
نه قايل قولهاي بيجا
نه واعظم و نه روضه خوانم
با کفش گشاد و روزي تنگ
با بختم صبح و شام در جنگ
مستم دايم ز باده و چنگ
وافور نموده کله ام دنگ
بايست نمود امتحانم
با اينهمه عيبهاي مبهم
در يک هنر آمدم مسلم
کاري دارم متين و محکم
کز مدح امير زاده هر دم
در کلک و بنان گهر فشانم
گفتم چون او زري بيابد
زنگ الم از دلم زدايد
بس عقده ز کارها شايد
بر دولت و عزتم فزايد
در سايه ي خود دهد مکانم
گاهي طلبد ز ما مخمس
گه فرمايد بگو مسدس
من گرسنه مانده و مفلس
از غصه ي پيش و ماتم پس
ديگر گفتن نمي توانم
تزويجنامه
اول نامه ام سپاس خداست
جز خدا حمد بر کسي نه سزاست
آفريننده ي خواص و عوام
ره نماينده بر حلال و حرام
امر فرموده بر نکاح و مهور
نهي بنموده از سفاح و فجور
بعد حمد و ثنا و نعمت و صفات
بر محمد و آل او صلوات
سر اين داستان که معلومست
مستمع را نخوانده مفهومست
رمز اين دايرات تو بر تو
که در اين صفحه بيني از هر سو
از اسامي کهتر و مهتر
آسماني بود پر از اختر
باني او خيال بکر منست
همه دوشيزگان فکر منست
نه به من از کسي اشاره شده
وين مضامين نه استعاره شده
با بزرگان شهر خود زين پيش
گفته ام من هميشه قصه ي خويش
چون مرا امر خير پيش آيد
هر کسي همتيم فرمايد
کند از لطف هر تني کمکي
بفشاند به آش من نمکي
همه دادند وعده هاي گزاف
هيچيک نيستند وعده خلاف
اين اعانت به بنده قرض همه ست
مستحب ست ليک فرض همه ست
دارم اميد بنده ي درويش
سر نتابد کسي ز قسمت خويش
هر که ما را کند ز خود دلشاد
کردگارش هميشه شاد کناد
چون خيال زنم به سر افتاد
در همه شهر اين خبر افتاد
يافت شهرت به هر محله و سوق
گويي اين قصه را کسي زد بوق
کار از دست عمه و خاله
رفت و محتاج شد به دلاله
طلبيدم عجوزه اي دانا
مادر دهر و خواهر دنيا
بينيش اوفتاده بر سر لب
داشت هفتاد سال غير از شب
رند و مکاره اي و نسابه
بود با روزگار همخوابه
به فسون هر زمان سخن کردي
زهره را از سپهر آوردي
چون رسيدي دمش به هر دختي
به فسون هر که بود مي پختي
بود معروف خويش و بيگانه
محرم هر سرا و هر خانه
چون بيامد مرا ز مهر به پيش
فاش کردم بدو حکايت خويش
دادمش وعده هاي بي پايان
تا رود همچو کار دانايان
جستجو مي کند به هر وادي
به حيل سازي و به استادي
دختري آورد ظريف به چنگ
خوب و خوش آب ورنگ و شوخ و قشنگ
در لوندي يگانه ي آفاق
در قشنگي و دلربائي طاق
سخت باشد ترنج پستانش
ره نپيموده کس به بستانش
دست کس نارسيده بر ساقش
نه به ييلاق و نه به قشلاقش
جعد گيسو و ياسمن اندام
غنچه اش پسته، نرگسش بادام
باشد اندر پي جمال نه مال
زانکه مال زنست ننگ و وبال
لقمه ي بي سرو صدا باشد
خوبرو باشد و گدا باشد
در تکلم شکر بياميزد در
تبسم گهر فرو ريزد
در او را نسفته باشد کس
دامنش نا کشيده دست هوس
تربيت يافته به سير و سلوک
لايق بستر و فراش ملوک
گر ز خانه برون رود صد ليل
جز به شوهر به کس نجويد ميل…
دل و چشمش ز هر چه باشد سير
هم قناعت کند به نان و پنير
شاد باشد به رخت کرباسي
که بود ذرع آن دو عباسي
نه که خواهد لباسهاي حرير
اطلس شام و ترمه ي کشمير
يا که خواهد طعام رنگارنگ
نشد ار ممکنم نمايد جنگ….
يا شود بي صلاح من هر شام
ميهمان عشيره و اقوام
من بيايم به خانه خانم نيست
به کجا رفته؟ نزد خاله قزيست
بچه ها! آي بله، کجاست ننه؟
رفته بابا به نزد پيره زنه
بهر چه؟ بهر خود دعا گيرد
زانکه هر ساله کودکش ميرد
يا به هر جمعه شاهزاده حسين
برود با هزار شيون و شين
در محرم همي شود غايب
به کجا؟ رفته تکيه ي نايب
چادري افکند به سر يک شاخ
بيحيائي کند شود گستاخ
کم چو بيند همي بضاعت من
روي گرداند از اطاعت من
يا چو عزم سفر کنم سالي
خانه از خويشتن کند خالي
من چو برگشتم از سفر به وطن
او همان دم رسد به خدمت من…..
يا که نسوان شهر را هر روز
طلبد نزد خويشتن دلسوز
اين بود که؟ اين زن فلان چزي است
وان دگر؟ او مرا عمو قزي است
اين بود که؟ اين زن رفيق شماست
که فرستاده بود کاسه ي ماست
اين يکي کيست؟ او فلان دايه است
وان دگر؟ کلفتي ز همسايه ست
اين يکي کيست؟ جده ي پدريست
وان دگر؟ يار روز در به دريست
اين يکي کيست؟ خال کوبنده ست
وان دگر کيست؟ فال گوينده ست
کيست اين لعبتي که شب مانده؟
او به من عقد خواهري خوانده
بايد آندم براي اينهمه برج
آنچه حاصل کنم نمايم خرج….
چه کنم آن زمان چه چاره کنم
بايد از غصه جامه پاره کنم
يا که مهماني آورم خانه
بکند لند لند و افسانه
برود گوشه اي عبوس کند
وز تغير شقاقلوس کند
يا شبي را که ميهمان باشم
صبح بايست در فغان باشم….
طبع من خود که هست سودائي
کشد آخر عمل به رسوائي
فحش گردد بدل به چوب و چماق
شود اظهار داستان طلاق
هر دو از هم ملول و ناراضي
هر دو عارض به محضر قاضي
وقت دعوا که نيست غير خدا
بنگرد کز چه شد بلند صدا
طلبد او ز جانبين شاهد
ما که بوديم هر دومان واحد
شاهد بنده ريش گنده خويش
او به کف گيسوان کنده ي خويش
عاقبت چون شود نزاع طويل
بگذرد از مقام قال و قيل
داستان طلاق پيش آيد
ادعاي صداق بنمايد
بنده را خود ز بخت وارونه
نيست يک جو به هفت طاحونه
بايد آن دم نمايم استشهاد
که به افلاس دارم استعداد….
مهلت خواستن دلاله و رفتن به طلب دختر
چون به دلاله گفتم اين اقوال
گشت في الفور واقف از احوال
از جگر برکشيد گرم آهي
گفت: دانستم آنچه مي خواهي
پاننزده روز مهلت ار دهيم
بار منت به دوش مي نهيم
صبر بايست اين معامله را
ديد بايست يک دو قابله را
دادمش از ره وفا مهلت
آنچه تعيين نموده بد مدت
رفت با جادوئي و حيله گري
همچنان ديو بر خيال پري
آمدن دلاله به مژده ي پيدا کردن دختر
چون به سر رفت مدت موعود
آمد از در به طالع مسعود
متبسم نما و خنده کنان
پاي کوبان ز شوق و دست زنان
گفت انده مخور خدا با ماست
يافتم آنچه را دلت مي خواست
کرده ام هر محله را غربال
شهر را زير پاي خود پامال
بالله ار يک نفس درنگ آمد
تا که مقصود من به چنگ آمد
به فلان خانه دختري ديدم
چونکه ديدم ز دل پسنديدم
نتوانم مثل کنم پريش
به فلک ماه گشته مشتريش
گل به پيش رخش ندارد آب
چشم انجم ازو نگيرد خواب
دست نقاش تا قلم برداشت
صورتي همچو صورتش ننگاشت
چون بديدمش بيقرار شدم
از براي تو خواستگار شدم
چون مرا خواستار او ديدند
شرح حال ترا بپرسيدند
پرسيدن کسان دختر از دلاله اسم و رسم و شغل بنده را
که فلاني چه کاره ي بلدست
دلقش ابريشمست يا نمدست
به جهان صاحب چه پيشه بود
شاخه اش از کدام ريشه بود
از عجم يا ز فرقه ي عربست
در فراشش زنست خيا عزبست
نوجوانست يا کهنسالست
مالدارست يا که بيمالست
معصيتکار يا که متقيست
پيش يزدان سعيد يا شقيست
حضرتش کردهست يا ترکست
بر سر او عمامه يا برکست
مستمري خورست يا ملاست
راست راه مي رود و يا دولاست
به جهان از چه ره معاش کند
و ز چه تحصيل نان و آش کند
بر کسي بنده است يا آزاد
مردم بصره است يا بغداد
روضه خوانست يا بود واعظ
به زبان لال يا بود لافظ
خشکباريست يا که بقالست
شانه بينست يا که رمالست
سر به زيرست و محرم همه جاست
يا چو جعفر بيگ فضول آقاست
اکل و شرب وي از نواله ي کيست
کار تقليدش از رساله ي کيست
صاحب شغل يا که بيکارست
ز اهل ناموس يا که بيعارست
با بزرگان جليس يا که خزيست
يا لحاف دکان کله پزيست
معرفي کردن دلاله بنده را نزد کسان دختر
چون نمودند از من استفسار
لب گشودم همي پي گفتار
گفتم او نز عجم، نه از عربست
منبع فضل و مخزن ادبست
شاعري ماهر و زبردستست
با عطارد مقام او پستست
درگه نظم و نثر استادست
عهد را صاحب بن عبادست
قائل قول تازي و دري ست
عصر را چون لبيد و انوري است
منطق و صرف و نحو مي داند
فقه و حکمت هميشه مي خواند
نکته دان رموز کافيه است
با خبر از عروض و قافيه است
نظم ارجوزه اي که بن مالک
گفته در نحو او بود مالک
در قوانين معرب و مبني
خوانده مرسيبويه را يابني
هر چه ارباب حکمتند و کلام
ايستاده و را به صف سلام
فکرش از هندسه خبر دارست
متصل يا که منفصل قارست
هر چه تاريخ يا که خود قصص است
سينه اش را چو مرغ در قفص است
از مثلهاي تازي و عجمي
هيچ نگذاشته به خويش کمي
هزل از گفتگويش ديده نشد
مصرعي هجو از و شنيده نشد
گر چه قادر بود به هتاکي
نپسنديده طبعش از پاکي
اغلب از طبع آورد اشعار
منقبت بر ائمه ي اطهار
راه پوينده طريق هداست
مرثيتگوي سيد الشهداست
خانه ها در بهشت ساخته است
وز سعادت علم فراخته است
راه پيماي شرع احمدي است
جعفري مذهب و محمدي است
علم از شيخ چون نه معلومست
زان مقلد به شيخ مرحومست
دمبدم همنشين ارکانست
روز تا شب نديم اعيانست
او به هر مجلسي که رو آرد
هر کسي حرمتش نگه دارد
خلق مايل همه به صحبت او
هم ز جان مي کشند منت او
مدحگوي اعاظم شهرست
در مديحه يگانه ي دهرست
مستمري دهند اعيانش
هم خورش مي دهند هم نانش
خلق او خوب و خلق او مطلوب
بر خلايق قلوب را محبوب
معتدل قامتست و سينه فراخ
زيبدش هم کلاه هم پاپاخ
ليک اکنون به سر نهاده کلاه
هست چون ماه بيني بين الله
خوش لب و خوش دماغ و خوش دهنست
چکه و قرطي است و خوش سخنست
تير مژگان و ابروان قوسي
جبهه ي غلمان و چهره فردوسي….
چشمهايش هميشه مکحولست
ريش دارد و ليک مقبولست
بر گذشته ست سبلتش از خوي
زند از روي شانه مورچه پي
ديده ام من هميشه خندانش
سن او به شمار دندانش…..
دست را متصل خضاب کند
زلف آلوده ي گلاب کند
دايما خوش لباس مي گردد
با بزرگان ناس مي گردد
از برشها دلش که خواسته است
ميل او بر قباي راسته است
چو عذارش ازار اوست سپيد
خوايگاهش بود به سايه ي بيد
دوش دارد ز کوهپايه عبا
جبه هم گر رسد ندارد ابا
جزو اشعار و لوله ي کاغذ
هست دايم به جيب او بيحد
نستختعليق را نويسد خوش
رسم تحرير او بود دلکش
منشي خوب و صاحب املاست
هم بود ميرزا و هم ملاست
از کثافت هميشه دور بود
نور محضست و محض نور بود
چونکه محشور اهل ادراکست
دامن او ز هر گنه پاکست
هست معروف در کمال و جمال
بند را ناگشوده جز به حلال
در همه کار هست نرم و سليم
شودش خورد همچو آش حليم
حضرتش شهره اندر آفاقست
خانه ي او محل قملاقست
عبد مفلوک بنده ي راجي ست
اسم باقر تخلصش ناجي ست
کرده يک عيب مرو را بد نام
که بود مبتلا به طول کلام
مهلت خواستن کسان دختر از دلاله که استخاره و استشاره نمايند
مادرش چون شنيد اين سخنان
باطنا گشت طالب از دل و جان
دخترک پشت در نشسته خموش
داشت بر گفتگوي ما همه گوش
شعله مي زد شراره ي سبقش
در دهن آب و بر جبين عرقش
مادرش آمد آن زمان به سخن
خواست مهلت چهار روز از من
با کسان خود استشاره کند
وز خداوند استخاره کند
رفتن دلاله به طلب جواب و انجام عمل و گفتگوي ايشان
بعد مدت چو در نقاب شدم
نزد ايشان پي جواب شدم
چون نشستم مرا ادب کردند
آب و قليان و شربت آوردند
گشت معلوم من ز شيريني
که تو ديدار از آن صنم بيني
چونکه شد در مذاق شربت صرف
من در انداختم ز قيمت حرف
کارزوشان جه قدر و مايه بود
هم طمعشان به چند پايه بود
سخت باشد کمانشان يا سست
کند باشد سمندشان يا چيست
مي توانم به زير بار روم
يا که بايست شرمسار روم
شد ز هر جانبي سخن آغاز
هي ز مخلص نيازوزيشان ناز
رفت چندين نمط سؤال و جواب
نقد و جنس و هزار گونه حساب
چون کمر بسته بودم اندر کار
کردمي هر نفس به خويش اظهار
روز را بايد ار که شام کنم
بر نخيزم مگر تمام کنم
عاقبت بعد گفتگوي طويل
کار ما ختم شد به اين تفضيل
تفضيل آنچه لازمه ي عقدست و آنچه از نقد و جنس بايد داده شود
گفتم اين نسيه است نقد چه شد
نقد و جنس از براي عقد چه شد
گفت نقدست بيست امپريال
گر نشد هم توان شمرد ريال
حلقه ي خاتمش دو شد به قياس
يک ز ياقوت و ديگر از الماس
زوج هم هست گوشواره ي گوش
ندهي کي خورد معامله جوش
يک عدد آبگينه بايد سنگ
صاف و براق و بي کدورت زنگ
شال کشمير هم دو طاقه بود
که از و کارها افاقه بود
رخت تن هم دوازده دستست
نيم اعلاو نيمه اي پستست
وجه حمام بيست تومانست
شانه و کفش هم فراوانست
روز ميعاد عقد بستن يار
بايد از آن طرف شود اخبار
چونکه بر دستشان رسيد اسباب
آنچه تفصيل دادم از هر باب
بعد از آن مجلسي فروچيني
مملو از قند و پر ز شيريني
کاسه هاي نبات و قند فرنگ
داد بايد به مردمان دبنگ
ميهمانان به اختيار تو نيست
بايد آنها طلب کنند دويست
علمائي که عقد را بندند
باز گويم که در عدد چندند
دو نفر از معارف معقول
يک به ايجاب و ديگري به قبول
اندر آن دم دو اشرفيست به کار
گويمت بهر چيست آن مقدار
تا به زير زبان عروس نهد
پس به اقرار تو لسان بدهد
ماند باقي ترا مخارج سور
که بود مبلغي به کار و ضرور
تفصيل عروسي و ليالي وليمه
کمتر از چار شب نمي شائي
سفره چيني و مجلس آرائي
سي نفر خود بسست مهمانت
زانکه قالب بود به ايوانت
يک شب اهل محله و تجار
شب دوم اراذل و فجار
شب سوم تمام طلا بند
وقت خوردن اگر چه قلابند
شب چارم گروه درويشان
پاره اي از اقارب و خويشان
پانزده خوانچه هر شبي کافيست
عوج در مجلس ار بود وافيست
آشپز باشد اوستاد علي
نيستش هيچ دزدي و دغلي
روضه خوان گر دو شد درست بود
حاج ملاعلي نخست بود
ذاکري را جواد هشيارست
که ز موسيقي او خبر دارست
تفصيل ليلة الزفاف
ميهمانان که ئر اخير شبند
از تکاليف شاق باخبرند
زانکه بايد پي عروس روند
چون مسلمان به جنگ روس روند
دود باروط و شعله ي مشعل
اندر آب شب رود به چرخ زحل
ناله ي کوس و ويله شيپور
نغمه ي دف و بربط و طنبور
هي تو فرياد کن غنا مکنيد
بچه ها اينقدر صدا مکنيد
تيز خواهند داد بر سخنت
هر چه گفتي زنند بر دهمنت
بانگ تصنيف تا نبه چرخ رود
ار بيايي به بزم من چه شود
آن نکو دوستان و آن مردان
يک دو ساعت شوند سر گردان
تا که مقصود را برون آرند
به عماري دو دسته بگذارند
ساز رجعت زنند و آرندش
دست بر دست تو سپارندش
باز گردند جمله منزل خويش
تو بماني و يار بي تشويش
مبلغي نيز رونما بايد
تا به تو دوست روي بنمايد
تو عمل را همي کني تازه
بنده در پشت در به خميازه
چونکه وقت طلوع فجر شود
روز احسان و مزد و اجر شود
تو زاحسان مرا کني دلشاد
من همي گويمت مبارک باد.
خطاب به اعيان و اشراف بلد که اعانتي در مخارج سور نمايند
اي بزرگان شهر من که مرا
فخر باشد به افتخار شما
رسم مداحيست شيوه ي من
رسم ممدوحيست کار شما
بحر طبعم هر آن گهر کارد
همه را مي کنم نثار شما
هشت سالست کاندرين شهرم
مدحگوي و ثنانگار شما
من ز شهر دگر نيامده ام
شاعري هستم از ديار شما
شامل حال من شده ست مدام
لطف پنهان و آشکار شما
نيم از شاعران حق نشناس
هستم از صدق حقگزار شما
هجو گوئي نکرده ام الا
بر به اعداي نابکار شما
گه گهي هم بغير مداحي
گوييا آمدم به کار شما
بسکه احسان نموده ايد به من
بنده ام سخت شرمسار شما
بر شما هر زمان شدم وارد
جاي من بوده در کنار شما
روز ميدان خواهش و طلبم
هيچ ناديده ام فرار شما
شکر ها مي کنم که آمده ام
خوش معاصر به روزگار شما
قوت سال من از شما بوده ست
خوشه چينم ز کشتزار شما
دو سه سالست مستمري من
مانده در جيب اقتدار شما
پار و پيرار را که حق داديد
مثل پيرار بوده پار شما
آنقدر داشتم ذخيره ي خويش
از عطاهاي بيشمار شما
کاندرين سالهاي قحط و غلا
رزق من داد کردگار شما
ليک امسال جاي شکر بود
بر زمستان و بر بهار شما
همه دانيد من نخواهم کرد
استماعي به اعتذار شما
خود قراريست داده ايد مرا
يکسر از خرد و از کبار شما
چون مرا امر خير پيش آيد
چشم دارم به انتظار شما
وعده ي جود داده ايد اگر
بيوفتائي شود شعار شما
من چگونه دگر توانم کرد
صفت قول استوار شما
بحر و کان را چنان کنم تشبيه
بر يمين يا که بر يسار شما
ني خطا گفتم اين نخواهد شد
که وفا بود خواستار شما
آن نويدي که داده ايد مرا
يابم از جود نامدار شما
جبر نبود در اين ميانه که هست
کار در کف اختيار شما
نپذيريد مرمرا که شوم
بي سبب خارج از قطار شما
يار من در کنار من آريد
که خداوند باد يار شما
خطاب به تجار شهر که در مخارج سور اعانتي بفرمايند
اي کساني که در ولايت من
يکسر اندر لباس تجاريد
جمع مخصوص را خطاب کنم
نه عموما از آنکه بسياريد
همه در بند اکتساب حلال
نه حرامي و نه ربا خواريد
در امانت هميشه معروفيد
در تجارت ديانت آثاريد
نيک آغاز و نيک انجاميد
نيک اقوال و نيک اطواريد
عاجل اندر فروش هر جنسيد
ني پي ضبط و حبس انباريد
روز سودا به سود کم قانع
راست گفتار و راست کرداريد
مايل وسعتيد و ارزاني
از گراني هميشه بيزاريد
از مروت هر آن متاعي را
گر فروشنده يا خريداريد
از شما هر که مايه سوز شود
جمله در امر او مددکاريد
از يمين خلاف بر حذريد
رزقجو از خداي غفاريد
به اداء ديون هميشه عجول
بر خلاف ار زکس طلبکاريد
متواضع به مردم بلديد
مترحم به اهل بازاريد
داده خمس و زکاة آن همه سال
هر چه را مالکيد و مختاريد
فقرا را هميشه دلجوئيد
ضعفا را همه نگهداريد
همه طاهر ز لوث حق الناس
زانکه خائف ز خشم داداريد
در حساب و معاملات به هم
راست کلک و درست گفتاريد
قدر اهل کمال مي دانيد
طالب شاعريد و اشعاريد
بنده را امر خير در نظر ست
پس شما حق خويش بگزاريد
مالک ملک و مال و رستاقيد
صاحب درهميد و ديناريد
منبع جود و لطف و احسانيد
زان به تحسين من سزاواريد
خواهشم از شما که در اين باب
جيب امساک را بيفشاريد
نه به آزار خويش جهد کنيد
نه همي بنده را بيازاريد
گرچه هاجي نمي شود ناجي
هر چه بنده شما به انکاريد
ظلبي از شما ندارد او
نه شما هم به حکم و اجباريد
چون تمناي دوستانه کند
حيف باشد اگر به جا ناريد.