- ديوان نجيب جرفادقاني (گلپايگاني)
وفات 665 قمری- شاعر متخلص به نجیب و ملقب به ملک الشعراء وی شاعری قصیده سرا بود عده ای او را درشمار شاعران بعد از کمال الدین اسماعیل درعراق عجم می دانند
در مدح صدر عماد الدين
زبسکه بر طرف باغ در منثور است
جهان چو افسر خاقان و تخت فغفور است
شکوفه جيب قصب چاک ميزند يعني
کز اعتدال هوا طبع شاخ محرور است
فقاع غنچه طبيعت زناردان بسته است
مگر به نرگس تر ميدهد که مخمور است
فراغتي است عجب سرو را همي بينم
که او زراست نهادي هميشه مسرور است
چگونه نفس نباتي همي کند حرکت
که در مزاج شکوفه خواص کافور است
لطيف و گرم دل و تنگ خوست غنچه گل
زخار دامن اگر در کشيد معذور است
شود دو روز دگر شهر گرد و هر جايي
هنوز گرچه دمي ميزند که مستور است
به آرزوي تو سرو ارچه ميکشد بالا
ميان قد تو و او مسافتي دور است
زبس خروش که بر سرو مي کند گويي
که زير چنگل قمري رباب و طنبور است
نواي ناله ي بلبل که مي کند بر شاخ
عبارتيست که معنيش مدح دستور است
خدايگان صدور جهان عمادالدين
که رايت کرم از خواجگيش منصور است
تويي هما و بر آنکس که سايه افکندي
بسرفرازي چون آفتاب مشهور است
عروس بخت تو مي باش تا به جلوه رسد
که او هنوز چو مي در نقاب انگور است
زمعني سخن و خامه ي تو روشن شد
مرا که شاهد شمع از نژاد زنبور است
براي ليقه هم از منصب تو مي بينم
که در دماغ دواتت کلاله ي حور است
چه سگ بود که به پيش تو بارنامه کند
به بيشه شير که همچون پلنگ مغرور است
هماي جاه تو زانگه که مايه گسترده است
به زير چنگل باز آشيان عصفور است
بزرگوارا صدرا منم که نظم مرا
رواج گوهر منظوم و در منثور است
زبان خامه ي من گنج نطق را امروز
به شکل و معني چون اژدها و گنجور است
مراست طبع معزي و هم بر اين نسبت
سواد خطه جرفادقان نشابور است
حقوق خدمت ديرينه ام فرو مگذار
که اين طريقت در عقل و شرع محظور است
رعايتي که مرا ميکني نمي گويم
که ذره پروري آفتاب مشهور است
هميشه تا که در افواه مردمان باشد
که چار صفه ي ارکان به عدل معمور است
اساس عدل تو معمور باد جاويدان
که بر زمان تو دوران چرخ مامور است
هزار سال بمان در مراد و عيش و طرب
که بر بقاي تو دوران چرخ مقصور است
در مدح جمال الدين عمر
بتا تو رنگ چرا کرده اي بدستان دست
به خون کيست که آلوده اي بدينسان دست
دراز دستي زلفت نه بس که چشمانت
به تيغ غمزه برآرند هر دو يکسان دست
مرا اگر چه چو دامن فکنده ي در پاي
به هرزه باز ندارم تو را زدامان دست
گرم بدامن تو نيست دسترس چه عجب
که نادر است که کس را رسد به جانان دست
بسان زلف تو در پا فتاده ايم و هنوز
نميدهد سر آن طره ي پريشان دست
چو چشم مست تو بيمارم و نميرسدم
جز اينکه درد تو چينم به هيچ درمان دست
نگار دست تو تا ديده ام بسان نگار
زدست مي بردم گرچه نيستم زان دست
خط سياه تو زانپس که دست درهم داد
نداد کار مرا هيچگونه سامان دست
از آن گروه که در دامن تو دست زدند
کلاله ي تو ببرد از ميان ايشان دست
هزار سر چو سر زلف تو به باد دهند
وليک خط تو يابد بدان زنخدان دست
جمال روي ترا زلف تست دامنگير
و گرنه مي بري از آفتاب تابان دست
زرشک قد تو باشد که هر زماني سرو
ميان باغ برآيد به صد هزاران دست
مهندسان نظر را به سالها ندهد
خيال صورت سروي چو تو خرامان دست
در آرزوي خيال تو خفته ام شبها
در آن خيال که يکشب دهي به مهمان دست
رسيد روز جواني فراشب و نزديم
شبي به دامن وصل تو در شبستان دست
چو دست سوخته مي دارمت روا داري
کز آرزوي لبت مي گزم به دندان دست
مرا به دامن وصلت چو نيست دسترسي
کشيده ام زتو در آستين هجران دست
زهاب ديده کجا بازدارم از دامن
چگونه بازنهد کس به روي طوفان دست
زخون ديده ي من بوي جان همي آيد
چو رنگ واقعه ديدم بشستم از جان دست
زخون خود اثري بر کف تو مي بينم
مکن، به هرزه ميالا به خون ياران دست
مرا به خون نبود با تو ضنتي ليکن
کراي آن نکند خون من، مرنجان دست
زتنگ خويي و شوخي که مي کني زده ايم
زدست جور تو در صفدر قهستان دست
محيط مکرمت و کان مردمي که به جود
ببرد دست جوادش زبحر و از کان دست
بديل حاتم طائي جمال دولت و دين
که هست در کرم او را هزار چندان دست
پناه دين محمد عمر که روز مصاف
ببرد بازوي و تيغش زپور دستان دست
زهي رسيده به جايي که در کمال علو
ببرده پايه قدرت زاوج کيوان دست
تويي که در حرم حشمتت به موقف بار
به ذيل سايه زند آفتاب رخشان دست
فلک که جمله جهان زيردست اوست نبود
چنانکه دست تو، او را به هيچ دوران دست
تو جهد مي نکني خود هر آينه گرنه
اگر کني دهد اسباب ملکت آسان دست
سموم خشم تو گر در هوا کند اثري
بهار و باغ بشويد زآب باران دست
به روزگار تو آن رسم شد که باد صبا
به زلف بيد زند در ميان بستان دست
هواي عدل تو وانگه سپيده دم در باغ
زدست باد نهد غنچه در گريبان دست
به مجلس تو بر آهنگ مطربان چه عجب
اگر برآرد تمثال هاي ايوان دست
شمايل تو نديدند آن کسان که زلطف
نهاده اند زغفلت بر آب حيوان دست
در آن ميانه که اسبان بادپاي برند
به تک زباد هوا در ميان ميدان دست
بسيط گوي زمين نيک پرخطر باشد
در آن زمان که تو يازي به سوي چوگان دست
بزرگوارا دانم شنيده باشي آن
که يافت ديوي بر ملکت سليمان دست
صداي چرخ چو فرمان عزل او برخواند
بداشت زانهمه آيين و حکم و فرمان دست
بدان رسيد که با منصبي که او را داد
نمي رسيد در آن مدتش به يک نان دست
از آن سپس که چنين کار او زدست بشد
گرفت آخر کارش به لطف يزدان دست
جهان و ديو و پري بود زير فرمانش
نداشت حکم ورا هيچ خان و خاقان دست
اگر چه مدتي از حل و عقد اين خطه
تو نيز بازگرفتي به حکم سلطان دست
هزار منت حق را که باز مي بينم
که ميدهد همه کارت بسوي سامان دست
بلند قدرا داني که هيچوقت نداد
به نظم و نثر کسي را سخن بدينسان دست
اگر چه طايفه اي کرده اند زاهل هنر
رديف شعر ازين پيش در سپاهان دست
بدين قصيده ببردم جهانيان دانند
نه از سپاهان از جمله ي خراسان دست
منم که بلبل طبعم چو در نوا آيد
زلحن خويش بشويد هزار دستان دست
گواه دعوي من اين رديف بس باشد
که هست طبع مرا در سخن فراوان دست
اگرچه از چمن و باغ مدتي بربست
قواي ناميه را مدت زمستان دست
بسي نماند کز آثار ابر و صنعت باد
بهار تازه کند باز در گلستان دست
بخواه ساغر باده به فرخي امروز
به خون باده بيالا به عيد قربان دست
زباد حادثه گردي بدامنت مرساد
کز آستين تو برون کرده اي به احسان دست
در مدح ملک ازبک
زعارضش چو سر زلف دلشکن برخاست
غريو در غم عشقش زمرد و زن برخاست
شبي مشام زمين شد زبوي او آگاه
زخاک مرده ي صد ساله با کفن برخاست
نظر زهستي او نقطه ي توهم کرد
به خنده چون زلبش لؤلؤ عدن برخاست
خردش گفت که پي اي عجب غلط کردي
از آنکه تهمت هستي از آن دهن برخاست
نگر به چاه زنخدان و زلف چون رسنش
که رستخيز از آن چاه و آن رسن برخاست
فقاع غنچه ازو مي گشود گل در باغ
خصومتيش ازانروي با سمن برخاست
بدين بهانه چو خورشيد تشت وتيغ بدست
چنين دو اسبه به آهنگ خون من برخاست
حديث بوسه و جان کرد دي دلم با او
به شهر فتنه ي امروز از انجمن برخاست
ز رشک گردن او پيش شهريار جهان
دلم به خصمي آن جيب پيرهن برخاست
شه جهان ملک ازبک که از سياست او
رسوم حادثه از گردش زمن برخاست
قضا مثالا، آني که قهرمان قدر
به عهد تو زسرکار خويشتن برخاست
جهان به عهد تو دراز بدي چنان شد پاک
که رنگ غاليه از طبع اهرمن برخاست
صبابها نه شد ارنه نسيم خلق تو بود
که طفل غنچه زگهواره ي چمن برخاست
در آن تو واسطه بودي که نه دواير چرخ
زفيض علت اولي شکن شکن برخاست
زدست وتيغ تو آوازه ي عفاک الله
به روز رزم زخورشيد تيغ زن برخاست
به آب چشمه ي شمشير تو زچهره ي ملک
غبار حادثه و ظلمت فتن برخاست
به مهر نامه فرستاد خون خود بر تو
به رسم تحفه هر آهو که از ختن برخاست
خيال تيغ تو بگذشت بر حدود يمن
عقيق با جگري خسته از يمن برخاست
خدايگانا بنده به قصد خدمت تو
زخانه عزم سفر کرد و از وطن برخاست
چو بر دلالت دولت بدين جناب افتاد
به يمن همت تو همت از وسن برخاست
به هر کجا که برافشاند آستين سخن
زبس معاني او گوهر از ثمن برخاست
به خاک پاي تو گر تا سخن همي گويند
زدست هيچ سخنور چنين سخن برخاست
هميشه تا که صبا بود از مضي آندم
که در چمن زسرکوي ياسمن برخاست
بقاي جاه تو بادا که هم به اصل حيات
چو غنچه دشمن ملک تو با کفن برخاست
–
در مدح جمال الدين عمر
يارب اين نفخه از آن طره مشک آگين است
يا نسيم سحر و رايحه ي نسرين است
موسم راحت هر خسته دل رنجور است
مجمع شادي هر غمزده ي مسکين است
از نم آب هوا سطح زمين کوثروش
وزدم باد صبا باغ بهشت آيين است
اندرين لاله ي دلخواه چو جام و قدح است
وندران نرگس خوش چشم چو حورالعين است
آتش گل که چو آبيست برافروخته چيست
بر سر عود همي سوزد وخوشبو زاين است
نرگس خفته سر بستر سبز است او را
لاله ماننده ي شمعي است که بر بالين است
بس گشاد است جهان عيد همي آيد از آن
بسته بر راه عروسان چمن آذين است
يار با من نه در اين وقت که بر وي مرساد
دود اين دل که چو آتشکده ي برزين است
تنک بازيست لبش با خط او کز شامت
نقشبنديست عجب طره ي او کز چين است
تا پراکنده شدم زاختر بد همچو نبات
اشک چشمم ز غمت بر صفت پروين است
گر ثنا ميطلبد حاصل آن دشنامست
ور دعا مي شنود حاصل آن نفرين است
خاطرم کرد پريشان و نميداند کان
مدح آراي خداوند جمال الدين است
تلخ پاسخ لب لعلش که مرا کام دل اوست
قدر جان دارد و دانند که جان شيرين نيست
آنکه اندر نظر همت عالي رقمش
بارز هستي اقطاع جهان ترقين است
طبع او مشتري فضل چو تير فلک است
فراو مقتضي عدل چو فروردين است
گر جهان مضطرب از ماده ي فتنه است چنين
شربت تيغ تو او را سبب تسکين است
زانکه ناشادي خصم تو برآمد پس ازين
مادر دهر عقيم است و جهان عنين است
وه که چون جود و کرم را بر او جا مي شد
وه که چون اهل هنر را بر او تمکين است
دست دريا صفتش سخت جواهر بخش است
راي عالي درجش نيک دقايق بين است
ايکه گر قله ي قاف است حسودت راسد
رخنه تيغ الف قد تو همچون سين است
غوطه در چشمه ي تيغ تو خورد ماهي چرخ
مردم آشام کجا چشمه پرتوبين است
شاه مات حدثان گردد و گشت، آنکس کو
کج رو اندر حرم عدل تو چون فرزين است
جگر خصم تو مانند دل صفدر تست
زهره ي کبک نه چون حوصله ي شاهين است
آخر الامر رسيدست به جايي قدرت
کاولين پايه اي از ذروه ي عليين است
–
در مدح جمال الدين عمر
جهان جود که جود تو در جهان عام است
غبار خاک درت کحل چشم اجرام است
تو در هواي جهان آن هماي اقبالي
که پاي مرغ مرادت هميشه در دام است
فروغ راي ممالک زصبح دولت تست
تو باش تا بدمد زانکه بس بهنگام است
صداي گنبد گردان ثناي تست و گر
دران کسي نرسد از قصور افهام است
تو آن محيط يساري که در جهان دايم
زجود دست تو خلقي غريق انعام است
به دولت تو هر آنکو چو پسته خندان نيست
دلش زتير حوادث بسان بادام است
زهيبت سختت بر مثال پيکاني است
مخالفانرا هر موي کآن بر اندام است
توهمي بحقيقت زسير موکب تست
که وقت پويه نسيم صبا سبک گام است
خيال قطره اي از جرعه دان مجلس تست
حلاوتي که شکر را مدام در جام است
عروس فتح و ظفر در نقاب پرچم تو
چو ماه چارده در زير طره ي شام است
به نزد دست تو زان فيض مکرمت کور است
ترشحي که کند ابر بس باندام است
علي الخصوص که آن قطره ها که او پاشد
مدام نبود و فيض کف تو مادام است
به عقل گفتم در آفتاب گردش کيست
که سايه ي کرمش بر سر جهان عام است
نسيم گلبن اخلاق و روضه ي کرمش
دميده در همه آفاق چون دم بام است
جواب داد نداي جمال دولت و دين
سپهر يمن و سعادت که سعد اسلام است
بزرگوارا هر جا که باز مي جويي
زعافيت چو زسيمرغ در جهان نام است
زدست حادثه مردم خلاص چون يابد
که شش جهات جان زيردست اجرام است
اگر کسي پس از اين راه خوشدلي جويد
بسان عود بسوزد که پاره اي خام است
ازين نشيمن تن مرغ جان همي بپرد
ززحمتي که در اين تنگناي اجسام است
يکي به حالت آنها نگر که مي گفتند
بتازيانه ي ما توسن فلک رام است
در اين ديار به فضل خدا و حشمت تو
اساس امن و سکون برقرار و آرام است
مرا به جاه تو اسباب خوشدلي مي بود
کنون که حال دگر گشت آن زايام است
دو روزه دولت دنيا نه بس دلاويز است
که رنجهاست بران دل کش اين دلارام است
اگر مدام به هر آرزو که مردم راست
جهان وفا ننمايد بر او چه الزام است
چو دور عمر به در در رسيد چون باشد
اميد خوشدلي از جرعه اي که در جام است
کنون که خانه ي عمرم خراب شد چه خورم
غم خرابه ي دنيا کش اين سرانجام است
غلام همت آنم که شکل احوالش
تفاوتي نکند گر بکام و ناکام است
حواله گاه خلايق در سراي تو باد
در اين سراي حوادث که آسمان نام است
مرثيه
در اين سراچه که الا سواد ماتم نيست
دلي کجاست که زير شکنجه ي غم نيست
سري که تيغ حوادث به گردنش نرسد
بسي بجست خرد در حدود عالم نيست
چو لاله با جگري سوخته دلي پرخون
اگر کسي دم دل ميزند مسلم نيست
من ار شکايت محنت نميکنم زانست
که در حريم جهان هيچ نفس محرم نيست
چو آفتاب يقين شد مرا که در عالم
زصادقان بجز از صبح هيچ همدم نيست
کسي است مردم صاحبنظر چو مردم چشم
که او هر آينه خود در لباس ماتم نيست
لباس عمر نکو کسوتيست ليک چه سود
که آستين بقا را دوام معلم نيست
مرا زواقعه ي اين شکوفه ي نوعهد
درست شد که بناي حيات محکم نيست
دريغ آسيه ي روزگار و مريم عهد
که هيچ سينه زدرد عزاش خرم نيست
به غايتي زغمش روزگار ميگريد
که چشم تيره ي نرگس به باغ بي نم نيست
چنان زماتم او تلخ گشت عيش جهان
که نوش داروي آن چون لعاب ارقم نيست
شکست گوهر آزادگي و در غم او
نماند چشمي کز خون ديده چون يم نيست
به صد هزار چراغ آفتاب مي جويد
به شب بسيطه ي غبرا که خاتم جم نيست
ببين که مرگ زني تا چه حد اثر کردست
که کوه با جگر خويش مرداين غم نيست
حسام دولت ودين را حيات باقي باد
که هيچ بابي چون باب عمر معظم نيست
محيط کوه يسار آفتاب دريا دل
که آفتاب فلک را يسار او هم نيست
ستوده رستم آفاق کو به شير دلي
به روز رزم و وغا کم زسام و نيرم نيست
خدايگانا داني که اين مصيبت سخت
نخست حادثه در دودمان آدم نيست
در اين سراچه ي ماتم دمي نمي گذرد
که ترکتاز حوادث در او دمادم نيست
دلي که خرمي از مي نشان توان دادن
به زير قبه ي اين زرنگار طارم نيست
به صبر مرهم خود کن اگر چه خسته دلي
که ريش غم را چون صبر هيچ مرهم نيست
برادران ترا جمله زندگاني باد
بزندگاني عيسي اگرچه مريم نيست
در مدح نظام الدين کرماني
گر شبي دل را لب لعل تو مهماني کند
شمع جان در پاي وصل تو سرافشاني کند
عکس سيم ساعدت کو هست چون ماهي شيم
خانه ي چشم مرا هر لحظه چون خالي کند
سايه ي چاه زنخدان تو جانا تا نه دير
آفتاب چرخ را چون سايه زنداني کند
با دهان تو سري دارد سر آن زلف تو
ميگذاري کو بدين غايب پريشاني کند
خاتم جم را به سر برداست ميگفتم به تو
باش تا آن ديو دعوي سليماني کند
آنچه زلفت مي کند از کشي و خون ريختن
کافرم گر کافر غزدر مسلماني کند
جزع سرمست تو از خون دل من هر زمان
نوک تير غمزه را چون لعل پيکاني کند
از که آيد سنگ بر دندان از ين پس فتنه را
گر به پشتي لب تو تيزدنداني کند
تا خيالت خانه ي چشم مرا دارد وثاق
مردم چشمم در او زيبد که درباني کند
کار من بس بي نظام است از غم عشقت مگر
نظم احوالم نظام الدين کرماني کند
طغرل علم معاني سنجر اقليم فضل
کو در اقليم هنر شاهي و سلطاني کند
صاحبا صدرا توئي آنکس که زير همتت
تارک گردون هفتم را گريباني کند
دست اگر در دامن قدر تو آويزد فلک
سالها بايد که خود را پيک روحاني کند
با کف تو کان اگر لافي زد او را شرم باد
تا چرا پيش سبک روحان گرانجاني کند
تر شود گردون چو دريا از خجالت زانکه او
با حديث تو حديث گوهر کاني کند
چون تو بيرون کردي آن دست جواد از آستين
اي بسا خوي کز خجالت ابر نيساني کند
هر شبي تا روز بر قصر جلالت آسمان
با هزاران ديده ي روشن نگهباني کند
آسمان کاسه وش گر اتفاقي اوفتد
هر شبي قدر ترا خواهد که مهماني کند
قرصه ي خورشيد و مه بر سفره ي گردون نهد
وانگه از جدي و حمل ترتيب برياني کند
جمله اسرار الهي بر دل تو فاش گشت
اين چنين تاثير طاعتهاي يزداني کند
گرنه از طبع تو يابد مايه ي نور آفتاب
کي به معدن سنگ را لعل بدخشاني کند
تا به ياري صبا وقت تمايل در چمن
قد جانان را حکايت سرو بستاني کند
تو چو سرو آزاد باش از بند هر غم تا مدام
هر چه فرمائي سپهرت بنده فرماني کند
–
در مدح تاج الدين علي
برکنار گل چو تاب سنبل تر مي دهد
رشک سنبل مي نمايد تاب عنبر مي دهد
از شگرفي نقص در شمع و شکر مي آورد
وز تحير طيره ي سرو و صنوبر مي دهد
چهره ي زيبا و تاب زلف چين بر چين او
در نکوئي طيره ي ماني و آذر مي دهد
شد سبوکش مردم چشمم که آن زيبا صنم
در گلستان هر سحرگه تاب عنبر مي دهد
در دماغم خرمي سوزد زبس کز ديک دل
جوش سودايت تپش بر کاسه ي سر مي دهد
حوريان را خازن فردوس بر ياد لبش
دوستکاني بر کنار آب کوثر مي دهد
آب و آتش دارم اندر ديده و دل تا مرا
هر زماني عشوه اي چون آب و آذر مي دهد
از زبان چرب او چون هيزم تر سوختم
او هنوز از وصل خشکم وعده تر مي دهد
بوي زلف دلکشش هر صبحدم چون خلق مير
مجمر دل را بخور مشک اذفر مي دهد
تاج ملک و دين علي کز آرزوي رزم او
ظلم را خرمن به باد معدلت بر مي دهد
آنکه حزمش در توقف باد را پي مي کند
آنکه عزمش در مساعي کوه را بر مي دهد
هر که چون گل مي گشايد دم به ياد مدح او
روزگار او را در آن دم دامن تر مي دهد
راي تو مهري در اين دربند و بارو نهاد
آسمان را آن لقب خورشيد انور مي دهد
آب وآتش در جهان با اهتمام عدل او
از عبارتها زماهي و سمندر مي دهد
اي خداوندي که طاق آسمان کبريات
در معالي طيره ي نه طاق اخضر مي دهد
تيغ چون نيلوفرت يعني نهال باغ ملک
شاخ شمشاد است گوئي ارغوان برمي دهد
با لبي پرخنده بر ياد هواي مجلست
ساقي گل در چمن ها مي به ساغر مي دهد
قوتي گر يافت دشمن بي حضورت طرفه نيست
سايه را بالا درازي غيبت خور مي دهد
همچو کفتارش به دام آرد در آن دم عاقبت
روزگار او را به روباهي دمي گرمي دهد
سر بدين چنبر برآرد آخر کار آن رسن
کاسمانش تاب از آن چون ريسمان در مي دهد
تا در اين شش طاق پيروزه چراغ آفتاب
نور گاه از باختر گاهي به خاور مي دهد
بي سفير خاطر و پيرايه ي رايت مباد
هر چه آن اين گنبد پيروزه پيکر مي دهد
–
در مدح بهاء الدين
نسيم حسن تو گر سوي بوستان نرسد
به سالها گل سوري به گلستان نرسد
زآفتاب فلک گوهري تر از لب تو
به هيچ قرني لعلي به دست کان نرسد
گل از جمال تو يا رب چه غصه ها دارد
وليک درد دل او به ارغوان نرسد
صنوبر از چه ز رشک تو مي کشد بالا
تو غم مخور که بدان قد دلستان نرسد
دماغ مي پزد از هزره با تو نرگس تو
که او به هرزه بدان چشم ناتوان نرسد
به گرد آن لب اگر خط تو رقم نشود
نظر به نقطه ي موهوم آن دهان نرسد
غلام آن لب شيرين و نقطه ي دهنم
که وهم هيچ مهندس به کنه آن نرسد
من از براي تو قربان همي کنم خود را
اگر زکيش تو رنجي بدان ميان نرسد
طمع زوصل تو ببريده ام که دست طلب
به دامن سر زلف تو رايگان نرسد
به زر و سيم وصال تو چون به کس نرسد
به مفلسي چه عجب گر هم آنچنان نرسد
بنفشه را طمع خوشدلي کجا باشد
در آن ديار که شادي به زعفران نرسد
مريد دست تو و گردن خودم زيرا
به من زپهلوي وصل تو گر در آن نرسد
گرفتم آنکه چنان شوخ و شنک و سرتيزي
که هيچکس را از زلف تو امان نرسد
به ترک جور بگو تا زدست مظلومي
شکايتي به جناب خدايگان نرسد
بلند قدرا آني که در کمال علو
به کعب همت تو فرق آسمان نرسد
سپهر مجد و معالي بهاء دولت و دين
که آفتاب به صدرش به صد قران برسد
خدايگانا دريادلا خداوندا
به کنه مدح تو انديشه و بيان نرسد
زرفعت تو چگويم که از کمال شرف
رسيده اي تو به جائي که عقل و جان نرسد
اگر بواسطه ي امر نافذت نبود
به هيچ ساحت تن سايه ي روان نرسد
عنايت تو اگر سايه بر جهان فکند
زطبع ماه به تار کتان زيان نرسد
حمايت تو اگر نيک در ميان آيد
از آتش ايچ مضرت به پرنيان نرسد
بجز به بدرقه ي همتت به شهر وجود
به سالها زعدم هيچ کاروان نرسد
سياست تو اگر سد روزگار شود
اجل دواسبه به دروازه ي جهان نرسد
عنايت تو اگر پايمرد کوه شود
خدنگ صاعقه او را به استخوان نرسد
کرم پناها داني که اين سخن جائيست
که فاضلان جهان را در آن زبان نرسد
سپهر گفت عطارد که پير اين قومست
چو نيک درنگري هم در اين جوان نرسد
حديث فضل رها کرده ام نمي گويم
که کس زفضل به چيزي در اين زمان برسد
نه بنده ي توام آخر به من چرا بايد
که آنچه مي رسد از تو به ديگران برسد
مکارم تو که سرتاسر جهان بگرفت
روا بود که به من خام قلبتان برسد
شکايتي که من از روزگار خود دارم
به سمع اشرفت آن به که ذکر آن برسد
هزار سال بمان جاودان نمي گويم
که اين نهاد طبيعي به جاودان نرسد
–
در مدح زين الدين ابوبکر
صبا چو نرگس تر گرد لاله تاب دهد
به هر طرف که رسد بوي مشک ناب دهد
زرخ کلاله برانداز اگر نمي خواهي
که پيش روي تو شمع سپهر تاب دهد
بهار روي تو کز برگ گل بيازارد
کسي جمال ترا زحمت نقاب دهد؟
جهان چو حادثه را پاي در رکاب آرد
عنان فتنه بدين چشم نيمخواب دهد
صفاي لعل لبت حالتي مرا داداست
چنانکه مردم سرمست را شراب دهد
دلم به روي تو آن چشم داشت کآرامي
زوصل خويش بدين سينه ي خراب دهد
چو روز عمر مرا شب رسد چه سود کند
به طبع تشنه غروري که آن سراب دهد
بيا شبي به کنارم دراي تا دل من
بنفشه زار خطت را زديده آب دهد
چو چنگ ناله ازان مي کنم زدست غمت
که گوشمال دلم چند چون رباب دهد
خطاست عشق تو آري مگر مديح وزير
مرا نشان به سوي خطه ي صواب دهد
جهان جود و کرم زين دين ابوبکر آن
شکوه باز به پيشاني غراب دهد
زساحل دل و دست تو رشحه اي باشد
به گاه جود هر آواز کآن سحاب دهد
هواي بخت جوانت به طبع عالم پير
مزاج کودکي و رونق شباب دهد
به روز هيجا باران چشمه ي تيغت
زمين معرکه را طينت جلاب دهد
سبک عناني عزمت به وقتهاي شتاب
بدين زمين و زمان جنبش و شتاب دهد
گران رکابي حزمت به کارهاي درنگ
به وقت صاعقه تسکين اضطراب دهد
به عهد جود تو آن شد که در شکنجه ي گاز
درست زر را زين پس کسي عذاب دهد
خرد زمدح تو سرگشته و نمي داند
که شرح مدح تو را از کدام باب دهد
عدو به جهد به جاه تو چون رسد که سپهر
همه عطيه نه بر حسب اکتساب دهد
زهاب فيض نبوت عجب مکن که خدا
به بولهب نچشاند به بوتراب دهد
فسرده ايست حسود تو يک نفس دارد
زبس که رشته ي جان را چو شمع تاب دهد
چو ميخ خيمه زبس سرزنش که مي يابد
بدان رسيد که گردون ورا طناب دهد
بدان خداي که در ظلمت شب يلدا
رسوم مشعله داري به ماهتاب دهد
کمال عاطفت او زقطره ي باران
به اندرون صدف لؤلؤي خوشاب دهد
که جان به رشوه به باد صبا دهم هر دم
مگر مرا خبر از خاک آن جناب دهد
من از تعرض شکري کنم چنان باشد
که ذره شرح کرم هاي آفتاب دهد
به اين قصيده تو داني که کس نخواهد بود
مگر صدا که مرا درسخن جواب دهد
هميشه تا بود اين رسم در سراي سپنج
که شرح خنده ي گل گريه ي گلاب دهد
لب ولي تو پرخنده باد و خصم چنان
که لون چهره به خون جگر خضاب دهد
و گفته است
طراوت رخ خوب تو ياسمين دارد
فريب گوشه ي چشم تو حور عين دارد
کمان زابرو و تير از مژه چه مي سازي
وشاق غمزه مگر بر دلي کمين دارد
ترا ممالک گيتي به لطف و زيبائي
مسلم است وبران جمله زلف چين دارد
زشرمساري رويت چو هفته اي برود
گمان بري که فلک بر رخ آستين دارد
خط سياه تو بر عارضت همي ماند
بدان گمان که قدم در دل يقين دارد
زبيم بخشش دستور شرق چون خامه
لب تو درج گهر در شبه دفين دارد
ضياء دولت و دين آنکه طاس چرخ عريض
زصيت مکرمتش سربسر طنين دارد
اگر شفاي من آمد لبت شگفت مدار
ازان قبل که لبت طعم انگبين دارد
فداي لعل لبت جان نازنين و مرا
غم لبت نه غم جان نازنين دارد
بدان رسيد ترا چربدستي انصاف
که روزگار و وفا را به هم قرين دارد
شبي در انجمن قدسيان ابداعي
که جن و انس بديدارشان حنين دارد
زمانه گفت مگر شاه در معارج قدر
بر آسمان گذرد در دل اينچنين دارد
سپهر از او بشنيد اين حديث و بهر نثار
به دست برطبقي گوهر ثمين دارد
هنوز يک طرف از کبريائي تو نبود
شکوه و طنطنه کين گنبد برين دارد
به قصد خدمت تست اين سفر که اندر پيش
سوي وجود زشهر عدم جنين دارد
زرشک لطف تو آب روان به خاک فتاد
مقام خود به زمين اندرون ازين دارد
به موکب تو همي تازد آن شهاب عنان
که از ستاره ستام از هلال زين دارد
نهال ملک اتابک ازان تر و تازه است
که از تتبع تدبير تو معين دارد
سزاي افسر و زيباي تخت قطب الدين
که شير هيبت تو ازجهان عرين دارد
هزار فخر ترا مي رسد بدان خسرو
که رکن بارگه از چرخ هفتمين دارد
فروغ حسن تو پرتو بر آسمان افکند
شعاع پرتو عکس بر زمين دارد
سياهه شکل نگين مي نمايد و بصرم
ازان ولايت حسن تو در نگين دارد
عماد ملک محمد که مهر همچون ماه
براي بندگيش داغ بر جبين دارد
شکوه دست وزارت ستوده آصف عهد
که آسمان زدرش چشمه ي مبين دارد
دلش چو بحر دو صد ابر را نواله دهد
کفش هزار چو دريا تراشه چين دارد
گداز آز عجب نيست گر يسار گرفت
که خواجه از پي او خانه در يمين دارد
زهي کفايت بحر افرينت آن موسي
که از عصاي قلم آيتي متين دارد
تو با زمانه ازان محرمي نمي جوئي
که ذات پاک تو از عقل کل معين دارد
کجا به چشم درآيد ترا وقار کسي
که با کلاه کرامت قباي چين دارد
خديو مسند شاهي که بر بساط جلال
زماه و مهر هزار ايلک و تکين دارد
خدايگانا سعد اخترا رهي عمري است
که دل به حضرت جان پرورت رهين دارد
ولي عنان مرادم زدست مي بستد
زمانه اي که بر ارباب فضل کين دارد
کنون به ياري اقبال و فر طالع خوب
چو زير سايه ي تو ماهي حصين دارد
بر آستان تو خواهد فشاند هر گوهر
که درج خاطرش از غث و از سمين دارد
ترا شهور و سنين وقف زندگاني باد
که رزق را کف رادت قدر ضمين دارد
–
در مدح جمال الدين عمر
جهان پير برنا مي نمايد
مثال خلد صحرا مي نمايد
طبيعت مي شود معجز نما زانک
يد هر شاخ بيضا مي نمايد
هوا شمع گلستان مي فروزد
صبا باد مسيحا مي نمايد
چمن شد روضه ي رضوان ازيرا
که نرگس چشم حورا مي نمايد
چو بلبل بر سر برگ و نوا شد
هم از دستان چه غوغا مي نمايد
چرا زنجير بر آبست کز باد
زعشق يار شيدا مي نمايد
ببين کز لاله رنگارنگ گلزار
عتابي گشت و خارا مي نمايد
مثال خرمي عيد است و حجت
که ماه نو چو طغرا مي نمايد
نگار از دست کار ابر در باغ
هزاران گونه ديبا مي نمايد
گهر بر تيغ سوسن مي فشاند
عقيق از طرف مينا مي نمايد
کنون آهنگ عشرت کن به بستان
که قمري ساز عنقا مي نمايد
چو سوزن چند سر تيزي که صبرم
يکي رشته است و تنها مي نمايد
نگوئي پاي از ما برگرفته است
که آن از لطف عمدا مي نمايد
زعدلت سرو را با دست گيتي
جواني لايق ما مي نمايد
جمال الدين که اندر عالم خاک
حسودش باد پيما مي نمايد
عطارد فطنتي کش طاير عدل
فراز برج جوزا مي نمايد
تعالي الله ازين مردي و کوشش
که او در صف هيجا مي نمايد
چو تيزي راند دلجوئي شناسد
چو غالب شد مدارا مي نمايد
همي يارش بود آئينه ي چرخ
که با وي روي فردا مي نمايد
خداوندا بحق آن خدائي
که بي مانند و همتا مي نمايد
به امر نافذي در نقطه ي خاک
خط ارزاق مجري مي نمايد
نداي مهر او در گوشش افتاد
ازين رو صخره صما مي نمايد
يکي سرگشته در درياي قهرش
سپهر بي سر و پا مي نمايد
حساب کبرياي او حقيقت
روان از عدو احصا مي نمايد
که با خورشيد عدلش سايه ي ظلم
پريشان ذره اي را مي نمايد
اگر رزمي نمايد تيغش آهنگ
وجوهش روي اعدا مي نمايد
به هيکل مرکبت چون طور و بس تيز
چو وهم پور سينا مي نمايد
سمند خاره سم کز خون خصمان
همي گلگون چو صهبا مي نمايد
به گاه حمله نگبت مي رساند
به وقت پويه نکپا مي نمايد
زذلت پاي بر جا نيست ليکن
ظفر زوپاي بر جا مي نمايد
بزرگا خرده کاري بين که بنده
به مدحت باز انشا مي نمايد
زيکران سخن در ستر کاغذ
بسي مستور و رعنا مي نمايد
سفينه ار به مدحت ساختم زانک
سخايت زرق دريا مي نمايد
همي تا جفت نعل مرکبت ماه
زروي طاق خضرا مي نمايد
نشاط افزاي کاسباب مرادت
زگردون بس مهيا مي نمايد
و گفته است
دلي که با سر زلف تو سر نمي دارد
بسي بجستم ازان کس خبر نمي دارد
زصورت لب و دندان توچه مايه فسوس
که روزگار به لعل و گهر نمي دارد
زنازکي و لطيفي گل جمال تو را
طراوتيست که تاب نظر نمي دارد
به عهد حسن تو روزي نباشد آنکه مرا
رخت ززلف تو آشفته تر نمي دارد
مرا نسيم سحر کردي آگه از زلفت
ولي کنون شب من خود سحر نمي دارد
همي زند سر زلفت دم پريشاني
خبر زحال دل من مگر نمي دارد
سرشک من همه خون دلست و جانب تست
که ديده جانب دل اينقدر نمي دارد
مرا که عيش چنين تلخ شد چه فايده زانک
حلاوت لب لعلت شکر نمي دارد
زسيم روي تو گشتم چو زر و اين عجب است
که زر محل بر تو سيمبر نمي دارد
دهان تو چون دل من بدان صفت تنگ است
که هيچ ذره زهستي اثر نمي دارد
دم از ميان تو باري چگونه شايد زد
کزان ميان خبر الا کمر نمي دارد
دلم زناوک چشمت چنان همي ترسد
که سر زحلقه ي زلفت به در نمي دارد
جفا مکن که ازين پس به روزگار ملک
رسوم جورو جفا هيچ برنمي دارد
زخاک درگه او باد جنبشي نکند
که بوي فتح و نسيم ظفر نمي دارد
چو آفتاب فلک کيمياگري نبود
به بذل و بخشش او سيم زر نمي دارد
زهي هماي سعادت که طاير اقبال
برون زخاک جنابت مقر نمي دارد
تو داري آن جگر شير شرزه روز وغا
که پاي کوشش تو شير نر نمي دارد
فلک که جمله جهان زير گردش اوست
زدست حکم تو دستي زبر نمي دارد
کلاه گوشه ي جاه ترا همي بينم
که وقع منصب يک تاجور نمي دارد
اگر چه در دل کان هيچگونه لعلي نيست
کش آفتاب به خون جگر نمي دارد
وليکن از دل کان چون همي برون آيد
به چشم همت تو آن خطر نمي دارد
گذشت مدت عمري که عاقبت مسکن
در اين سراچه ي بي بام و در نمي دارد
دمي نمي گذرد کآسمان بناي وجود
به دست حادثه زير و زبر نمي دارد
نديد کس که زپيروزه ي فلک روزي
جهان هر آينه رنگي دگر نمي دارد
زآفتاب جهانتاب هيچ شب نبود
که چرخ نيمچه در زير سر نمي دارد
در اين ديار به پشتي چاربالش تست
که فتنه هيچ سر از خواب برنمي دارد
بلند قدرا با آنکه اندرين دوران
کسي چنان پي فضل و هنر نمي دارد
من اين معاني باريک ازان همي گويم
که جز به راه دلم درگذر نمي دارد
هميشه تا که زروي قياس شايد گفت
که ذره وقعي در پيش خور نمي دارد
چو ذره باد حسود تو زير سايه از آنکه
وجود ذره خرد معتبر نمي دارد
هزار عيد چنين بگذران که از رخ تو
زمانه عيدي فرخنده تر نمي دارد
–
در مدح جمال الدين گفته است
تا سر زلف تو اينگونه پريشان باشد
هيچ دل نيست که وي را سر و سامان باشد
راستي را لب و دندان تو را شايد گفت
اگر از لعل و زگوهر لب و دندان باشد
نقشبندان امل را ندهد هرگز دست
مثل بالاي تو سروي که خرامان باشد
جيب پيراهن کاهي تو چون چرخ فلک
هر سحر مطلع خورشيد درخشان باشد
آب در چاه عجب نيست وليکن عجب است
شکل چاه تو که در آب زنخدان باشد
گر شبي پيش من آني خبرم کن زان پيش
تا زبهر تو نثاري که کنم جان باشد
سبزه ي خط تو پيرامن رويت گوئي
کشتزاريست که بر گرد گلستان باشد
يا نه آن سنبل تر مهر گيارا ماند
که دميده زلب چشمه ي حيوان باشد
بر خيال خط سيراب تو زان مي گريم
که مگر تربيت سبزه زباران باشد
سخن وصل رها کن که مرا خود نبود
آرزوئي که نه در حيز امکان باشد
پرده از چهره برانداز گرت راي بود
تا برت جان بدهم کان نفس آسان باشد
دعوي عشق کسي راست مسلم که کند
که غم جان نخورد کش غم جانان باشد
روز رخسار و شب زلف تو هر کس که بديد
زان سپس روز و شب او همه يکسان باشد
چونکه دل مي بستاني ره دلداري جو
زانکه دلدار بود هر که دل استان باشد
چشم مست تو گر آگه شود از عدل ملک
زان ستم ها که همي کرد پشيمان باشد
فلک مجد و معالي که حقيقت ذاتش
آفتابيست که او سايه ي يزدان باشد
حاتم عهد جمال دل و دين آنکه کفش
چون سحابيست وليکن که زرافشان باشد
دولت اوست که بنياد و ثباتي دارد
ورنه اين دولت ده روزه فراوان باشد
خسروا ذروه ي جاه تو به جائي برسيد
که کهين پايه ي او گنبد گردان باشد
آسمان را که جهان در شکن دامن اوست
کسوت جاه ترا گوي گريبان باشد
خاک پاي تو اگر ديده به جان باز خرد
هم به خاک کف پاي تو که ارزان باشد
باد در سايه ي انصاف تو زين پس هرگز
طره ي بيد نبيند که پريشان باشد
وقعت حزم تو در مرکز غبرا باشد
سرعت عزم تو در جنبش دوران باشد
بخشش دست تو چون در دل دريا گنجد
يا کجا جود تو در حوصله ي کان باشد
چون کند آرزوي جاه تو دشمن زکجا
ديو را داعيه ي ملک سليمان باشد
ديده ي خصم تو شايد که بگريد بر خود
در مقامي که لب تيغ تو خندان باشد
گر چو آتش به مثل در دل پولاد شود
زآب شمشير تو شايد که هراسان باشد
سرفرازا زکرم آنچه تو کردي با من
بچه تاويل دران موجب کفران باشد
بخدائي که هران حکم که تقديرش کرد
از ازل تا به ابد هر چه رود آن باشد
هر تصور که در آئينه انديشه بود
وهم در هستي او هيچ نه زانسان باشد
سالکي در ره او احمد مختار بود
سائلي بر در او موسي عمران باشد
طالبان در او را به دل و ديده طواف
همه بر گرد سراپرده ي اقران باشد
گر من انعام تو درباره ي خود برشمرم
به عدد بيشتر از ريگ بيابان باشد
هر چه مقدور تو باشد زکسي نيست دريغ
آنچه بر چرخ بود از تو چه تاوان باشد
چشم نيکي چه توان داشت به عهدي که در آن
گر کسي بد نکند غايت احسان باشد
در جهان گوشه اي از دود دلي خالي نيست
چو جهان را روش اين است چه درمان باشد
در همه روي زمين در کنف حشمت توست
گر کسي باشد و شايد که تن آسان باشد
کعبه ي حاجت مردم در درگاه تو باد
تا حسود تو در اين عيد به قربان باشد
در مدح رکن الدين ابوالکرم
سرو با قامت تو دعوي بالا نکند
باد با روي تو وصف گل رعنا نکند
طره در زير کله نه که همان اوليتر
که سر زلف تو بر باد تولا نکند
همه شب در غم آنم که صبا وقت سحر
گذري بر سر زلف تو کند يا نکند
پاي بر ديده ي جانم نه و بر خاک منه
تا کسي خاک تو در ديده تمنا نکند
نرگس مست تو در سايه ي زلفت بهتر
گرچه بيمار حديث شب يلدا نکند
ناوک غمزه رها چند کند نرگس تو
عالمي زان سپري گشت بگو تا نکند
زان به هر جا که رسم حال صبا مي پرسم
تا حديث سر زلف تو به هر جا نکند
شرح مجموع جمال تو زمن پرس که کس
صفت يوسف کنعان چو زليخا نکند
ماه سر بر خط حسن تو نهد گر خط تو
مدتي زحمت آن عارض زيبا نکند
سر زلفين سياهت چه بود گر يکچند
عکس در آينه ي روي تو پيدا نکند
در دندان تو هر کس که ببيند باري
چون من اندر پي آن ديده به دريا نکند
خواب خرگوش ازان نرگس مخمور مده
کآهوي چشم تو بر شير محابا نکند
هر که خواهد که بديهاي جهان کم بيند
رو درين دايره ي آينه آسا نکند
روز عمرم بسر آمد شب زلفت خوش باد
که در آن شب کسي انديشه ي فردا نکند
چشم مست تو گر آگه شود از عدل ملک
اين همه جور که مي کرد بعمدا نکند
مهدي دور ستم آنکه سواد قلمش
مي کند معجزه اي کان يد بيضا نکند
زيور و زينت دوران جهان رکن الدين
که جهان نسبت قدرش به ثريا نکند
بوالکرم آنکه جز از همت او رسم کرم
اندرين قحط کرم هيچکس احيا نکند
ساحل دستش اگر آنکه ببيند دريا
دعوي حوصله ي خويش همانا نکند
با نهيب سر شمشير چو آبش آتش
چکند گر وطن اندر دل خارا نکند
صاحبا عدل تو جائيست که در سايه ي تو
بره انديشه اي از گرگ به صحرا نکند
زلف شام از نفس صبح پريشان نشود
خرگه لاله دم باد به يغما نکند
سخن ساحت فردوس به چيزي دارد
هر که در مجلس بزم تو تماشا نکند
در جهان بوي شناسي چو صبا نيست که او
نکهت زلف تو با عنبر سارا نکند
مرکب قدر تو اندر سفر رفعت خويش
جاي در سايه ي اين گنبد خضرا نکند
لشکر جاه تو گر آنکه فرود آيد هيچ
روي دهليز بدين خيمه ي دروا نکند
لفظ دربار تو گر آنکه ببيند دريا
بيش از اين تربيت لؤلؤ لالا نکند
بر ميان تو فلک نيک نديد است کمر
گر ببيند پس ازاين پشتي جوزا نکند
صاحبا پيش تو دعوي هنر مي نکنم
که کسي دعوي پيش مسيحا نکند
حاصل فضل و هنر چيست که بر اهل هنر
فلک از روي جفا هيچ محابا نکند
چرخ پيروزه صفت در نظر آبيست روان
تکيه بر آب روان مردم دانا نکند
توئي امروز که اندر کنف حشمت تو
کسي انديشه ازين عالم بالا نکند
روزگار از خط فرمان تو بيرون نشود
اين همه جور بگو بر من شيدا نکند
تا تبرا نکند ذره زخور سايه زخاک
دولت از خاک جناب تو تبرا نکند
در مدح عزالدين يحيي
زهي زخط خوشت سطح آب نقش پذير
کشيده باد صبا را به زلف در زنجير
از آرزوي بغلطاق فستقي تو دل
چو غنچه چاک زده سدره هاي همچو حرير
زضجرت خط خوبت صحيفه هاي خيال
مخيلان تخيل بشسته از تصوير
دماغ و ديده ي من سالهاي وافر شد
که از خيال تو آن کشمر است و اين کشمير
فلک به وقت سحر خرقه پاره پاره کند
چو بوي زلف تو آرد شمال در شبگير
توئي که حسن تو اي جان طراوتي دارد
که آفتاب فلک را همي دهد تشوير
به بوسه اي لب لعل تو وعده داد مرا
برفت عمرم و هم مي کند در آن تأخير
بطمع آن بر چون شير و آن لب چو شکر
تنم زعشق تو بگداخت چون شکر در شير
زشعله ي غم عشق تو گر بسوخت دلم
بقاي جان تو بادا تو عاشقي کم گير
جفا مکن که مبادا که از تو مظلومي
شکايتي کند اي جان به بارگاه امير
محيط مجد و کرم مير عزدين يحيي
که هست در نظرش چرخ آفتاب حقير
شده حمايت او حامي وضيع و شريف
شده عنايت او شامل صغير و کبير
توئي که راي تو هر جا که عزم کار کند
دو اسبه روي بدان صوب مي نهد تقدير
زهي ثناي تو انشاد سالکان دماغ
خهي دعاي تو اوراد ساکنان ضمير
حريم صدر تو با آبروي مسند تو
به خاک راه ندارد بر اوست چرخ اثير
فلک حواله به خورشيد کرد اگر نه شدي
زشمع روي تو روشن چراغ بدر منير
نفاذ حکم تو چون روزگار در سرعت
صفاي راي تو چون آفتاب در تأثير
خيال جود تو بگذشت بر دريچه ي گوش
زر از مهابت آن زرد روي شد چو زرير
بدان جهت که مبادا که در خزينه ي تو
نعوذ بالله از سيم و زر بود تقصير
هزار سال چه باشد هزار قرن بود
که آفتاب جهانتاب مي کند اکسير
بزرگوارا در معرض ستايش تو
فتاد در سخنم اين دو بيت شعر اثير
«فلک دو وقت بخصمان تو خطاب کند
بود هماره خطابش دو لفظ عکس پذير»
«به وقت کودکي اي شيرتان حرام چو خون
به وقت خواجگي اي خونتان حلال چو شير»
فلک پناها چون در کمال قدر تو را
مرا به فضل و هنر در زمانه نيست نظير
منم که راوي شعر طرب فزاي من است
زبان مرغ هنگام صبحدم به صفير
بضاعتي که من از فضل کرده ام حاصل
به تازگي سخن آن نمي کنم تقرير
حقوق خدمت ديرينه بر شما دارم
هنر مگير و فصاحت مگير و شعر مگير
رسيد کوکبه ي عيد و اندرين موسم
چنان کنند در اسباب خرمي تدبير
که از فغان حريفان بدار و گير شراب
به گوش گنبد گردان رسد خروش و نفير
زنيش ناخن مطرب چنان شود رگ چنگ
که خون شود دل ساغر زناله ي بم و زير
هزار سال بمان تا بدرگهت هر روز
دهد بشارت ملکي صداي گنبد پير
به دولت تو چنان طبع من که شانزده فصل
دهد به خاطر خاقاني و به طبع مجير
–
در مدح ابوالقاسم
به باغ صورت بادام و خوشه ي انگور
حکايتيست زچشم پري و طره ي حور
نگه به تاک رزان کن اگر نديدستي
به زير شهپر طاووس بيضه ي عصفور
همي سرايد بلبل به باغ در بربط
همي نوازد قمري به شاخ بر طنبور
بلور سوده هوا بر زمين همي ريزد
چنان که ريخت ازين پيش لؤلؤ منثور
زدست شاخ بريزد به باغ ناخن برگ
چو زاستين فلک اختران به نفخه ي صور
اديم آب چو گشت از دم صبا کميخت
نمود صندل خاک از دم هوا کافور
نثار ابر طباشير شد چو کرد پديد
امارت يرقان چشم نرگس مخمور
مگر که ديده ي انگور کور شد کو را
به پرده ي عنبي در نمي نمايد نور
اگر چه بکر طبيعي است گشته آبستن
به مهر عالم عادل به صد شکم انگور
محيط مجد و مکارم جهان جود و کرم
سپهر فضل و معالي خدايگان صدور
–
مطلع ثاني
بشد زساعد او رنگ سيم و آب بلور
که باد چشم بد از ساعد چو سيمش دور
بتي که پشت من از زلف او گرفت شکن
مهي که کار من از چشم او گرفت فتور
نگر به زلف سياهش که سايه مي فکند
به طرف چشمه ي خورشيد بر شب ديجور
زتاب مهره ي او خويشتن همي پيچد
بگرد گردن او همچو مار بر کافور
زعارض و زنخش گر بسوختم چه عجب
که رخت پنبه بسوزد به آب و تاب بلور
دلم زعارض کافورگون او شد گرم
شنيده اي که زکافور دل شود محرور
به روبهي که همي کرد چشم آهوي او
ببرد از سر شيران شرزه باد غرور
زسايه ي سر زلفش که بر عذار افتاد
گر آفتاب خجالت برد بود معذور
زمانه بر خط او سر نهد کنون کاورد
به خط صدر زمانه جمال او منشور
سپهر جود و محيط کرم مهذب دين
که هست رايت دولت به رأي او منصور
سر اکابر و فخر صدور ابوالقاسم
که حل و عقد جهان شد به رأي او مأمور
شده محامد رايش به هر دهان محمود
شده مکارم طبعش به هر زبان مذکور
زهي مصالح ملت به کلک تو منظوم
خهي قواعد دولت به عدل تو معمور
توئي که پنجره ي هفت طاق چرخ گرفت
زاوج کنگره ي قصر کبريات قصور
زطبع تست فطير سخن که بر نامد
زپيش فطرت يونان به صبحدم زتنور
به يمن رأي تو شد رايت شرق عالي
به سعي کلک تو شد آيت کرم مسطور
کتاب مجد تو را روز و شب سواد و بياض
اساس قدر تو را کوه و چرخ باره و سور
زنيش کلک تو گشته به نوش مالامال
شکر زروي معاني چو خانه ي زنبور
عجب نباشد اگر امهات کون و فساد
زبهر حمل مرادت شوند اناث و ذکور
به چشم همت اگر سوي آسمان نگري
چنان شود زنهيب تو کز تجلي طور
به عزم همت تو مي برآورد خورشيد
سر از دريچه ي گردون سپيده دم به بکور
زطبع و لفظ تو بر در ولعل مي دوزند
زسنگ سخت و صدف کيسه ي جبال و بحور
بخار روضه ي خلق تو چون رسيد به چرخ
گرفت مجمر زرين آفتاب بخور
خدايگانا زين نظم آبدار برفت
طراوت گهر و آب لؤلؤ منثور
به هر کجا که روايت کند ازين راوي
بود حکايت داوود در اداي زبور
زلفظ سکه نويسند بر صحيفه ي زر
به نقش نام تو تا در جهان شود مشهور
تو هم به دست عنايت مرا مدارا کن
که گشته ام زلگدکوب آسمان رنجور
هميشه تا که درين خانقاه دير صفت
به رسم صادر و وارد رسد صبا و دبور
عدوي تخت تو بادا زبخت بد منکوب
حسود جاه تو بادا به نيستي مقهور
ايادي تو شده در همه مکان سائر
مساعي تو شده در همه جهان مذکور
–
در مدح جمال الدين
چو چتر روز فروگشت ازين حديقه ي نور
فکند سايه سراپرده ي شب ديجور
زروي اين چمن آبگون پديد آمد
هزار لاله ي سيراب ونرگس مخمور
به رسم شعبده بازي فلک برون آورد
ززير حقه ي خورشيد مهره هاي بلور
محيط چرخ چو درياي سبز و بر سر آب
ستارگان به صفت همچو لؤلؤ منثور
چو نقطه اي که بر آن پيچد آب در گرداب
خيال قطب شمالي همي نمود از دور
به رزم و کوشش بهرام آخته خنجر
به بزم و مجلس ناهيد ساخته طنبور
پر از نقط ورق چرخ و بر حواشي آن
هلال عيد چو نوني به آب زر مسطور
سپهر هست چو منشور و ماه نو گويي
ززر کمانچه ي طغراست بر سر منشور
هزار شاهد چون آفتاب هر جايي
نظاره بر طرف بام و ماه نو منظور
چنان نمود که گفتي رکاب دستور است
که باد دست و رکابش مظفر و منصور
سپهر مجد و معالي جمال دولت و دين
که آفتاب ملوک است و پادشاه صدور
حديث عقل و خرد راست راي او راوي
رسوم جود و کرم راست دست او دستور
در آن ميانه که عزمش عنان بگرداند
زمين و کوه نباشد در آن درنگ و صبور
تويي که عزم تو چون پاي در رکاب آرد
به گرد آن نرسد مسرع صبا و دبور
زهي مأثر تيع تو در جهان معروف
خهي مساعي راي تو در کرم مشکور
بيفکند سپر از تيغت آفتاب فلک
که هم به تيغ زني گشت در جهان مشهور
زبدو فطرت بر فرق شيشه هاي شراب
زبهر خدمت بزم تو مي کشد انگور
بقاي دولت خصمت چو روز دي کم باد
و گر چه گرم درآمد بکار چون ناحور
زجود تست وجود جهان که بر نامد
زپيش فطرت تو نان صبحدم زتنور
در اين زمانه که از ترکتاز حادثه نيست
تني زرنج دل آسوده يا دلي مسرور
فساد و فتنه ي يأجوج تا به حدي هست
که گشته بيضه ي اسلام جملگي مقهور
طمع مدار که دارد زيادتي وقعي
اساس سد سکندر به پيش آن جمهور
در اين ديار به اقبال تو هر آينه نيست
دلي به داغ غم آزرده يا تني رنجور
بلند قدرا در بندگي اين حضرت
گذشت عمري تا عمر کرده ام مقصور
عيار بنده تو داني و هر کسي داند
و گر نگردد هرگز کجا بود معذور
به صانعي که خرد در کمال معرفتش
به عجز خويش مقر است و معترف بقصور
به امر او که چو معمار آفرينش گشت
به هفته اي در وبام وجود شد معمور
زتنگناي عدم زود عزم جنبش کرد
بسوي عرصه ي هستي هر آنچه بد مقدور
به مبدعي که چو آغاز آفرينش کرد
به داغ طاعت او ممکنات شد مأمور
به آفتاب جمالي که از تجلي او
چنانکه ذره درآمد به رقص پايه ي طور
زصنع اوست که تأثير نوبهار دهد
زطبع آب و هوا مايه ي بخار و بخور
بدان خداي که ابداع آفرينش را
نوشت منشي ديوانش بر عدم منشور
به فيض وحي نبوت که سر آن گنجي است
که هست آنرا ارواح انبيا گنجور
بدان مواهب نعمت که از تراکم اوست
به فيض رحمت او طبع عاصيان مغرور
بدان دقايق فطرت که وضع اقليدس
سرشت حکمت او در طبيعت زنبور
به حق موسي عمران و عيسي مريم
به صورت نغمه ي داوود در اداي زبور
به آفتاب شريعت که ذره هاي وجود
به يمن همت او يافت اختصاص ظهور
هنوز زآدم و عالم نبود هيچ نشان
که بر زبان ازل بود نام او مذکور
فروغ صبح وجودش فتاد در يثرب
که در ممالک کسري از آن فتاد کسور
به زخم دره ي آن ژنده پوش کز بيمش
به چين و روم نمي خفت قيصر و فغفور
به زهد و تقوي حيدر که در نمي آورد
کلاه گوشه ي همت بدين متاع غرور
بدان سلاله ي عصمت که از نتيجه ي زهر
زساحت تن او شيشه ي روان شد دور
به خون حلق شهيدي که بعد چندين سال
هنوز نوحه بر او مي کند وحوش و طيور
به سوز سينه ي زهرا که دادخواه شود
به پيش داور محشر زبامداد نشور
به پير صومعه ي آسمان که مي جوشد
زاندرون دلش صد هزار چشمه ي نور
به سوز زنده دلاني که در مقام صفا
چو صبح بادم سردند و اندرون محرور
به ذوق دلشدگاني که دائما هستند
زانس عالم قدس از ميان خلق نفور
به شوق شيفتگاني که هيچ ايشانرا
خبر زهستي خود نيست در مقام حضور
به آن فزع که رخ ماه و خور سياه شود
چو دردمند به امرش سپيد مهره ي صور
به آن نفس که تن اندر وداع جان گريد
چو عاشقي که بماند زدلبري مهجور
به همت تو که آن بي کرانه دريائيست
که نيست در وي انديشه را مجال عبور
که نعمت تو برين بنده گر قياس کنم
بود چو مدت دور سپهر نامحصور
به خاک پاي تو کز اعتقاد بنده سزد
که در بهشت شود توتياي ديده حور
که هرگز آينه ي اعتقاد بنده نگشت
ببندگي تو در تيره از غبار فتور
چو مشک اگر جگرم خون شود به از آن
که در هواي تو باشم فسرده چون کافور
هميشه تا که سراي سپنج خالي نيست
گهي زشيون و سوز و گه از غنا و سرور
عدوي تخت تو بادا نديم شيون و رنج
ولي جاه تو بادا قرين سور و سرور
که مالکان تو هم در پناه سايه تو
زبخت يافته جاهي و دولتي موفور
–
در مدح جمال الدين
مگر بهار رخت را شکفته شد گلزار
که عندليب چنين نعره زد هزار هزار
چه گرم کردي هنگامه ي نکوئي را
به چشم شعبده باز و به لعل شيرين کار
صف ستاره بدرد سپهر سبز قبا
چو بر شکست کله گوشه ي تو را يکبار
زشرم روي تو باشد به هر سپيده دمي
که آفتاب زند پشت دست بر ديوار
براي قرطه ي حسنت صباي چابک دست
بدوزد اطلس گل را بنوک سوزن خار
زدستکار تو شد کنده فتنه را دندان
به روزگار تو شد تيز امن را بازار
هميشه بوده مقيمان آستان غمت
رهين گريه ي گرم و قرين ناله ي زار
قرار چون بودم تا که باز مي مالد
حريف درد تو هر لحظه کعبتين قرار
خرد زطره ي تو پاي در رکاب آرد
عنان فتنه از آن دست هم فرومگذار
زپيش خون دلم داده اي به طره ي خويش
مکن که باز پس افتد چو زلف او بيمار
تو از فروغ چو در روي خود کشيدي تيغ
چگونه از تو شود هيچ خسته برخوردار
مپيچ تار وفا را زبهر ناز و عتاب
متاز اسب جفا را براي خشم و غبار
نقاب را بدو رخ برفکنده اي آخر
زروي لطف يکي اين فکنده را بردار
سپر فکندم و لعلت هنوز مي گويد
به تيغ غمزه که زنهار او مده زنهار
–
دلم ببردي و جانم به غم بيازردي
بدين صفت که تويي من ترا شوم ناچار
به جام غصه که در داده اي زمانه بخواب
به دام عشوه که گسترده اي ستاره شکار
خيال زلف تو در چشم من از آن باشد
که عنبر است ترا زلف و ديده دريا بار
شود زهجر تو سندان شکاف ناله ي من
چو قهر شاه صدور و خدايگان کبار
سري که تا سر ديوان معدلت بفراشت
بکوفت بر در بيداد دست دين مسمار
يگانه اي که بسي آبروي اندوزد
چو در فتند به خاک جناب او احرار
جمال دولت و دين سروري که مي گردد
به يمن سايه ي او ذره آفتاب يسار
زهي فضائل طبعت برون زکنه قياس
خهي نتايج جودت فزون زحد شمار
ضمير تست در ايوان حکم گاه فروز
سنان تست به ديوان حرب کارگذار
ستوده ذات تو از کائنات پيش آمد
چو شادي از غم و دانش زجهل و فخر از عار
تو آن بزرگ نهادي که در سراچه ي غيب
نبوده جز که ضمير تو محرم اسرار
محيط دايره ي کبرياي تو افتاد
چو نقشبند ازل زد وجود را پرگار
شنيد نام نکويت حريف دوران زود
زتخت نرد زمين باز چيد مهره ي مار
نشد زبيضه ي دين باز رايت تو نفور
زسايه مرغ کجا شد در آشيان بيزار
از آن به رنگ سياهست پرچمت چو محک
که روز فتح و ظفر را پديد کرد عيار
زبان نصرت ربي و ربک الله گفت
چو ديد ماهيچه ي سنجق تو در پيکار
چه سود آه حسود تو آنزمان که اجل
نمود آينه ي تيغ دروغا ديدار
عروس ملک عدوي ترا نخواهم ديد
به هرزه رخ چه نهد بر دريچه ي پندار
توئي که صيقل اقبال عالم آرايت
ببرد زنگ نحوست زچرخ آينه دار
به عهد عدل تو اضداد را موافقت است
چو عاشقان حزين را به روز فرقت يار
سياست تو اگر بانگ برزند نرگس
شود زخواب طبيعي به بوستان بيدار
زهي خلاف تو زيورگشاي کون و مکان
خهي وفاق تو پيرايه بند هفت و چهار
کلاه قدر تو بر فرق آسمان پيوست
طراز جود تو بر دوش آرزو هموار
هميشه راي منير تو در ترازوي عقل
بر آفتاب نسنجد به سنگ حلم و وقار
زحل که پيشرو جمع خانگاه سماست
کند زجرم گذشته به پيشت استغفار
اگر حديث ترا مشتري ندارد گوش
ورا سپهر بگردن درافکند مسمار
بر اين رواق زمردنماي لعل کند
زخون خصم تو مريخ تيغ گوهردار
بر آفتاب تناور نگر زمايه ي نور
که تا زصولت قهرت شود چو سايه نزار
به ياد بزم تو هر صبح زهره بسرايد
توانگري و جواني و عشق و بوي بهار
ندارد منشي گردون حسود جاه ترا
برون زخون دل و آب ديده هيچ آزار
زبيم بخشش تو ماه در تکاپويست
از آنکه هيئت ما هست هيئت دينار
بزرگوارا بر طارم سپهر سرا
رسيد ناله زبس خوردن غم بسيار
بسا زگردش ايام غصه ها خوردم
که هيچکس ندهد شرح آن به صد طومار
مرا به مجلس محنت زمانه جامي داد
که مي فزايد ازان لحظه لحظه رنج خمار
به شخصم ار همه پيکان فقر و فاقه رسيد
تنم زحرص دهان باز کرد چون سوفار
عزيز مصر جهاني مدار سايه دريغ
که تا به عهد تو فضل و هنر نگردد خوار
روا مدار چو از خاک درگهت آورد
مرا زمانه ي جافي نويد استظهار
هنوز آب ستم را نشيب عمر مطر
هنوز آتش غم را فراز خاک شرار
به زير چرخ ستم پيشه داد دانش من
کجا دهد چو تو ندهي زمانه ي غدار
چو بود آب معاني به جويبار سخن
چو شاخ جود و معالي ازان نيارد بار
منم که جلوه ي طاووس نطقم ار بيند
شوند بسته نفس طوطيان خوش گفتار
فضيلت سخنم قدر کيميا دارد
تو آن مبين که ندارم به نزد کس مقدار
اگر زنظم کسي لاف ميزند داند
خرد زنغمه ي بلبل فغان بوتيمار
ز ورد مدح تو فارغ نبوده ام چندان
به عمر خويش که مرغي در آب زد منقار
نشان خدمتم از بسکه داد ملک ترا
معين است به شعرم بسيط سقف و جدار
بخواه آب کهن را که باز عرصه ي خاک
ز فر مقدم نوروز گشت خلد آثار
شود ز حادثه در خط که شاهد نوروز
عظيم خال طرب خوش نهاده بر رخسار
چو نوح باد بقايت که مدحتت بحريست
کزو گذر نتواند سفينه ي اشعار
–
در مدح عزالدين يحيي
نهاد نرگس تو در کمان ابرو تير
فکند زلف تو در گردن صبا زنجير
بخواست برد چمن را رخ تو آب وليک
گل جمال ترا شد بنفشه دامن گير
خيال قد تو در آبگير ديده ي من
به جاي هر مژه سروي همي کند تصوير
اگر چه از اثر خط به گرد رخسارت
زرنگ زلف تو شد عارض تو نقش پذير
هنوز هندوي زلفت نمي شود ساکن
هنوز غمزه ي مستت نمي کند تقصير
زعشق آن بر چون شير و آن لب چو شکر
تنم هر آينه بگداخت چون شکر در شير
دلم زتاب جمال تو گر بسوخت چه شد
ز ساکنان خم زلف تو دلي کم گير
درون پرده چه باشي به موسم گل در
که بازيافت جواني و زيب عالم پير
چو مي دمد نفسي باد در چمن با گل
همه حکايت حسن تو مي کند تقرير
به اوج فوج فلک درگذشتي و نرسيد
هنوز کوکب جاهت به ذره ي تدوير
رسيد کوکبه ي عيد و اندرين موسم
چنان کنند در اسباب خرمي تدبير
که از خروش حريفان به گير و دار شراب
بگوش گنبد گردان رسد خروش و نفير
ز نيش ناخن مطرب چنان شود رگ چنگ
که خون شود دل ساغر ز ناله ي بم و زير
به هر حساب که انديشه مي کنم نبود
به هيچ حال در انديشه ي طرب تأخير
هميشه تا که نمايد هلال عيد از چرخ
ز زر کمانچه ي طغرا ز طاق گنبد پير
زمانه را همه در خدمت تو باد نظر
ستاره را همه در دولت تو باد منير
به هيچ وقت به عهد خوش تو سست مباد
سپهر سخت کمان کو همي رود چون تير
بيا که تا خط سبز تو دست در هم داد
ز دست من برود در چمن گل از تشوير
ز آرزوي گريبان و دامن قصبت
شکوفه مي بدرد بر درخت جيب حرير
ميان باغ نهد غنچه در گريبان دست
چو بوي زلف تو آرد شمال در شبگير
نسيم باد چو زلف بنفشه تاب دهد
گمان بري که گذشته است کاروان عبير
در اين خيال به شک نيستم که خالي نيست
خيال طره ي تو هيچ لاله را ز ضمير
صبا به تهنيت عيد بر کف نرگس
نهاد ساغر زرين به ياد بزم وزير
فراز هر سر شاخي دعاي دولت اوست
که بلبلان به سحرگاه مي زنند صفير
وزير مشرق و مغرب قوام دولت و دين
که در زمانه ندارد به هيچگونه نظير
بدان قياس که با اعتبار بخشش اوست
بود هر آينه دريا و کان گدا و فقير
از آن خيال که اندر دماغ همت اوست
بود نهاد سراپرده ي سپهر حقير
زهي نثار تو سرمايه ي وضيع و شريف
خهي دعاي تو پيرايه ي صغير و کبير
تراست سايه ي جاهي که خلق را امروز
ز جان گزيرد و از سايه ي تو نيست گزير
چو شمع ماه به وقت محاق تيره شود
شود ز مشعله ي خاطر تو باز منير
صفاي لعل بدخشي دهد به گوهر سنگ
فروغ راي تو در کوه اگر کند تأثير
بدان سبب که مبادا که سيم و زر در کان
به بخشش تو وفا کم کند علي التقدير
هزار سال چه باشد هزار قرن بود
که آفتاب جهانتاب مي کند اکسير
به هر حساب که انديشه مي کنم نبود
بهيچ حال در انديشه خاطرت تأخير
–
در مدح جمال الدين
صداي گنبد پيروزه مي دهد آواز
که آمد آب معالي به جوي دولت باز
ببين که تا زپس پرده چون برون آورد
چه مايه بوالعجبيها سپهر شعبده باز
هزار منت حق را که باز مي بينم
که کار دولت و ملت گرفت رونق باز
به فخر مفخر عالم جمال دولت و دين
که هست دولت و دين را به جاه او اعزاز
زهي رسيده به جائي که پيش طاير وهم
فراز قبه ي قدر تو مي کند پرواز
توئي که از سر شمشير کند نا رنگت
سپهر نه تو درهم گريخت همچو پياز
توئي که بر طرف تيغ آسمان گونت
مدار دايره ي آسمان بود به جواز
شهاب وار چو تيري تو در کمان آري
ثناي شصت تو گويد سپهر چرخ انداز
سبک عناني عزمت به کارهاي شتاب
به برق گفته که اين کندي از چه خاست بتاز
گران رکابي عزمت به کارهاي درنگ
به کوه گفته که اين تيزي از کجاست متاز
به آب جود و بباران همت تو بشست
فلک زروي جهان زنگ بخل و گرد نياز
هماي عدل تو تا سايه بر زمين افکند
زجيب و دامن تيهو تهيست چنگل باز
صداي جود تو تا در جهان فتاد برست
زدل فراخي مردم زر از شکنجه گاز
نياورد چو توئي را بدست اگر تازد
هزار سال دگر چرخ در نشيب و فراز
جهان به عهد تو يک رنگ شد چنان که شدند
مخالفان طبيعت به يکدگر ممتاز
صداي صيت تو اندر جهان چنان افتاد
که رخنه گشت محيط سپهر زان آواز
بزرگوارا دريا دلا نيم محتاج
که حال خويش نمايم براي عالي باز
بضاعتي که من از فضل کرده ام حاصل
نمي کنم سخن آن در اين ميان آغاز
ادب مگير و فصاحت مگير و شعر مگير
نه من غريبم و صدر جهان غريب نواز
هميشه تا که زتاريخ باز مي گويد
زمانه قصه ي محمود و داستان اياز
زدستبرد تو در دهر داستاني باد
که باز گويد گردون به روزگار دراز
حسود جاه تو بادا نديم محنت و رنج
ولي صدر تو بادا غريق نعمت و ناز
سر زلف تو که بگرفت جهان شور و شرش
کي فرود آيد ازين پس به کلاه تو سرش
ماه چون تار قصب هر مه از آن شد که بديد
قصب روي ترا اطلس گل آسترش
آفتابي که سپر بر سر آب افکند است
کرده بر سر سپر و جسته ز تير نظرش
سايه ذره اگر بر رخ خوب تو فتد
سالها بر گل روي تو بماند اثرش
فتنه گر جرعه اي از لعل لبت باز چشد
نبود تا نفس صبح قيامت خبرش
آهوي چشم تو کان گرسنه شير مست است
که بود وجه کباب از جگر شير نرش
دهن تنگ تو چون خاتم جم گم شده بود
خط چون مور تو آورد پي جان به سرش
تيغ کوه از تو سپر بر سر آب اندازد
گر کله گوشه ي تو دست کند در کمرش
با لبت لعل جگرگون بر هر کس خوار است
تا بخورشيد که پرورد به خون جگرش
بنده ي آن لب نوشين و خط فستقي ام
که برد سجده ي شکر از بن دندان شکرش
تن سيمين تو کو تن به کسي در ندهد
يا طمع نيست که از ره ببرد کس بدرش
به کله داري وصلت چه زيان دارد اگر
چون قباي تو شبي تنگ درآرم به برش
جاودان سايه ي شه بر سر خوبي تو باد
تا بود هر نفسي حسن و جمال دگرش
صاحب سيف و قلم آصف ايام که خواند
شاهد عقل و خرد محيي عدل عمرش
گوهر کان نبوت که عطارد زفلک
مي نويسد به لقب شاه پيمبر سيرش
شاه عترت ملک الساده علاء الدوله
که بيفزود از او منصب جد و پدرش
مهدي عهد ستم منصف ايام که خواند
آسمان گاه خطاب آصف جمشيد فرش
سايه در مرکز انصاف وي ار ميل کند
بيخش از کار برآرند وشاقان درش
تر و خشک همه آفاق ببخشيد و هنوز
هم نيفکند سپر همت گردون سپرش
خسروا دادگرا عدل تو جائيست که کبک
نيست در عهد تو از چنگل شاهين سپرش
صفحه ي تيغ فلک آب زعزم تو نداشت
لاجرم هر سحري پاک بريزد گهرش
موکب جاه تو در خطه ي اغبر مي رفت
سايه برخاست در آن ناحيت از رهگذرش
چرخ بي زير و زبر نيک همي ترسد از آنک
بکند دمدمه ي هيبت تو زير و برش
هر مثالي که نه توقيع تو بر وي باشد
هيچ امضا نبود پيش قضا و قدرش
همت تست همائي که قضا ساخته کرد
بيضه ي هفت فلک تعبيه در زير پرش
صاحبا بنده که چون دمدمه صيت تو شد
طاس افلاک هر آوازه ي فضل و هنرش
عهد ميمون ترا گوش همي داشت که تا
بود اندر کنف سايه ي تو به مقرش
تا چو خاتون گل از حجله خرامد بيرون
شود اندر چمن باغ صبا جلوه گرش
غنچه ي خلق تو باد آنکه به هر صبحدمي
مي کند جلوه در آفاق نسيم سحرش
–
در مدح نجم الدين محمود
ز چيست يا رب کاين طارم شتاب آهنگ
فراز تندي اين کوه ميرود به درنگ
چه سرکشي است که هر صبحدم به وقت طلوع
درآيد از کمرش پاي آفتاب به سنگ
نشيمني است که بر ساکنان قله ي اوست
مجال ثابته تنگست و پاي حادثه لنگ
غبار اين فلک لاجورد سرمه نماي
به گاه دوران بر تيغ او نشسته چو زنگ
مجاوران جنابش در اين حديقه ي سبز
ز شکل خوشه ي پروين همي کنند آهنگ
سوار خوش رو اين سبز خنگ يعني چرخ
که ماهتابش زين است و کهکشانش تنگ
به وقت آنکه بجنبد رکاب دورانش
عنان زتندي اين کوه باز گيرد تنگ
به احتزاز رود بر حواشي کمرش
غزاله ي فلک تيزپاي همچون رنگ
ز زخم ناوک ترکان او بود هر شب
بسيط چرخ مشبک بسان شفشاهنگ
زبهر خدمت خسرو چو ديد با کمرش
نهاد در کمرش چرخ طوق هفتورنگ
مسيح فتنه نشان آفتاب کوه نشين
که سايه ي در او زآفتاب دارد ننگ
–
مطلع دوم
زهي چو لاله گل آورده از جمال تو رنگ
قباي سرو سهي با نهاد قد تو ننگ
ز شير طاقي آهوي چشم تو چه عجب
که هست بر سر گرگ آشتي خوي پلنگ
چو خم دهد به کرشمه کمان ابرو را
سپر بيفکند از غمزه ي تو تير خدنگ
شکر حديث لبت بر زبان گرفت و هنوز
ز گوشمال لبت مي خورد شکنجه ي تنگ
مرا از ان لب شيرين چه کام خوش گردد
که هست عيش مرا بي تو چاشني شرنگ
تو همچو آب رواني به جوي هر کس و من
چو آب مي زنم از حسرت تو سر بر سنگ
به فر وصل تو گردنکشي کنم چو رباب
اگر به صحبت من سر درآوري چون چنگ
تو گرچه سر زگريبان فتنه برکردي
زدامن تو چه مردم که بازدارم چنگ
به خون من مکن آهنگ و جانبي وادار
که کرده ام به جناب رفيع شاه آهنگ
محيط کوه يسار آفتاب دريادل
که همتش بنهد بر سپهر و دريا سنگ
–
مطلع سوم
زبسکه باد به گلزار مي برد نيرنگ
نگارخانه ي چين است و نقشخانه ي گنگ
صحيفه هاي چمن چون دماغ ماني شد
که مي برآيد از او نقش هاي چون ار تنگ
نگار لاله و گل بين که نقشبند بهار
به چرب دستي بر آب ميزند نيرنگ
زعکس گل جگر لاله گرم گشت چراست
علامت يرقان در مزاج نرگس شنگ
چو در مقابل ميزان فتاد خود شب و روز
ترازوئيست که يک جو نمي کند پا سنگ
اگر هر آينه کيمخت خاک شد چو اديم
اديم خاک چو کيمخت چون گرفت آژنگ
خريف فصل خزان تا بساط خود برچيد
نماند نرگس تر را به چشم در نارنگ
زبسکه ابر ببارد زديده گوهر تيغ
گهر نماي شود تيغ کوه از آب چو رنگ
کشيده نيمچه ي خار وشاخ گل يعني
که پادشاه چمن مي رسد کم از سرهنگ
دريد قرطه ي آب از سنان نيلوفر
چو درع اعدا از رمح شاه در صف جنگ
سپهر محمدت و مجد نجم دين محمود
که يافت فر فريدون و رتبت هوشنگ
خجسته رائي کاندر کمال سيرت خوب
گرفت صورت عقل از نهاد او فرهنگ
چنان به ديده ي حزمش زمانه بيدار است
که نيست داعيه ي خواب در طبيعت بنگ
صداي زخمه ي صيتش چنان بلند آواست
که کرده طاس فلک را پر از غريو و غرنگ
زهي به قهر تو سرگشته در جهان افسر
خهي زمهر تو بايسته در زمين اورنگ
زعکس چشمه ي تيغ تو همچو گوهر تيغ
به جويبار فلک غوطه مي خورد خرچنگ
گران رکابي حزمت به وقت کار دهد
سبک عناني طبعت به طبع مردا سنگ
کمين گشايي قهرت به کهربا بخشد
قواي جاذبه را از براي بالاهنگ
مزاج گوهر آدم نظير لطف تو يافت
و گرنه خام بماندي طبيعت سترنگ
هماي عدل ترا زير سايه فرقي نيست
ميان منصب سيمرغ و پايگاه کلنگ
به بارگاه جلال تو رحمتي است چنانک
نشسته اند در آن نه سپهر تنگاتنگ
زچارخانه ي جود تو چار پهلو شد
نهنگ حرص که در طبع اوست حرص پلنگ
زبيم سگ زن خيل تو در جهان فراخ
به کوهسار در آهو گزيده گوشه ي تنگ
وجود کوه به هر لحظه هم به وقت صدا
به پيش حلم تو مي زد دم از شتاب و درنگ
عيار حلم تو چون تنگبار ديد جهان
تو بر سر آمدي آخر ازو به فر و به هنگ
هميشه تا که علم آبنوس دوران را
گهي سپاه ز روم است و گه طلايه ز زنگ
ز تاب آتش محنت چو عود سوخته باد
دلي که با تو بود آبنوس وار دو رنگ
–
در عزلت
زبسکه لشگر غم گرد دل درآمد تنگ
در او مسافر جان را نماند جاي درنگ
نشست من سر کوهي و چون محيط فلک
سپاه حادثه پيرامنم درآمده تنگ
شگفت نيست که اين کوه کان لعل شود
که خون همي شود از ناله ي دلم دل سنگ
اگر حکايت حالم رسد به گوش زمين
به خون ديده بگريد زبهر من سترنگ
زمحنتي که به بيداد مي رود بر من
که هشت سال کشيدم در آن چه جان آهنگ
از آن که تکيه نه بر درگه خدا کردم
که هست واهب ارواح و قابض فرهنگ
به وهم کس چکنم ليک از بدي تن من
چنان بريست که آئينه ي سپهر از زنگ
به هيچ جرم و جنايت هزار شب ديدم
به رنگ خوشي نديدم زروزگار دونگ
اگر کسي به زباني دمي خوشم مي داد
همه زپرده ي کژ بود تا به پرده ي جنگ
ز فضل خويش نخوردم بري چنان ليکن
همي خورم به دمي صد هزار کاس شرنگ
دليل حال من اين شعرهاي باريک است
که نيست راه معاني او بر اين دل تنگ
به عمر نيست وثوقي و گرنه شايد بود
که هم بگردد پيروزه ي فلک را رنگ
تو غافلي و نداني که از پي من و تو
درون پرده چه سازد سپهر پر نيرنگ
به شير طاقي خود غره اي نمي ترسي
ز روزگار که دارد نهاد و طبع پلنگ
که دستبردي از او چون به خاک راه انداخت
کلاه گوشه ي افراسياب و تاج پشنگ
به تازه روئي دولت چه غره مي باشي
که لحظه لحظه به ابرو درآورد آژنگ
ز پشت دولت بر روي خلق اسب متاز
که اسب دولت رهوار زود گردد لنگ
جهان به حزم تو خندد به سخره هر گاهي
که اسب حادثه را برکشد به کين تو تنگ
که را شناسي در آفتاب و گردش کيست
که در کشاکش چرخش بماند مايه و سنگ
نگاه کن سپر تيغ آفتاب و ببين
که آسمان نفسي نيست بي علاقه ي جنگ
قياس شکل سپهر و ستاره داني چيست
يکي کمان و در او صد هزار تير خدنگ
من ارچه بر سر اين کوه مسکني دارم
که روز روشن او تيره تر ز چهره ي زنگ
تفاوتي نکند فرض کن که آن مسکن
نگارخانه ي چين است و نقش نامه ي گنگ
منزها ملکا هم در تو کانجا نيست
نه منع حاجب بار و نه زحمت سرهنگ
در اين ميان که منم چاره اي نمي دانم
جز آنکه باز ندارم زاعتصام تو چنگ
اگر حراست حفظ تو هست باکي نيست
به هيچ حال زچنگال شير و کام نهنگ
–
در مدح امام ملک القضات رئيس الدين
به خواب دوش چنان ديدمي ز روي خيال
که آمدي بر من آن غزل سراي غزال
چنان که تنگ شکر با هزار زيب و فريب
چنان که خرمن گل با هزار غنج و دلال
چو باده نرگس مستش به غمزه مرد افکن
چو غنچه پسته ي تنگش ز خنده مالامال
بهار حسن جمالش چنان شکفته که داشت
هزار دامن گلبو در آستين جمال
به ناز در برم آوردي و مرا ديدي
زمويه گشته چو موي و زناله گشته چو نال
دلي و در غم او صد هزار غصه و رنج
سري و در سر او صد هزار گونه خيال
ز درد و حسرت و غم ديده در سرم خون شد
وز آتش هوسم دل به سينه در چو زکال
ز مهر گرم شدي در عتاب و از دم سرد
سخن از آن دهن تنگ تنگ گشته مجال
به لطف گفتي آخر چه اوفتاد و چه شد
که گشت سير دل از مهر يار و مشگين خال
چه مي کني به چه مشغول گشته اي چوني
چگونه مي گذراني بگوي هان احوال
نگفتي ار ز تو روزي جدا شوم باشم
چنانکه ماهي در خشک و مرغ بي پر و بال
چه آرزوست که در سر گرفته اي زسفر
مرا بگو که ترا از چه موقع است و منال
حقيقت از تو نه اين چشمداشت بود مرا
زهي چنانکه توئي سرد مهر و زود ملال
کنون ازين همه بگذر مرا بگو آخر
به خدمت که کجا ساختي مآب و مآل
جواب دادم و گفتم که هست مقصد من
خجسته عروه ي وثقي و بارگاه جلال
جنان شاه شريعت رئيس ملت و دين
که روزگار يسار است و آفتاب نوال
جواب داد که نوروز را طلايه رسيد
که داشتند ملوک کيانش غره ي سال
به رسم تهنيت آخر چه گفته اي گفتم
قصيده اي دو سه کآن نيز نيست لايق حال
به طيره گفت دوات و قلم بده تا من
قصيده اي کنم انشا چنان که سحر حلال
قلم به دست گرفت و فرونوشت الحق
چو آب کوثر و خاک بهشت و باد شمال
يکي قصيده ي غرا که مطلعش اينست
به وزن و قافيه ونظم هم برين منوال
–
مطلع دوم
زهي رسيده زعون تو کار دين به کمال
ز دايه ي قلمت طفل شرع نيکو حال
خدايگان شريعت رئيس ملت و دين
که قدوه ي فضلايست و معدن افضال
گر از سياست تو سايه اي بر آب افتد
بسوزد از تپش آن دماغ ماهي دال
و گر زخلق تو بويي برد صبا به جحيم
پذيرد آتش دوزخ مزاج آب زلال
ايادي تو چنان پيش دست مي يازد
که در بسيط زمين محو گشته رسم سؤال
به فر سايه ي تو فتنه از جهان برخاست
که زير پنجه ي شير است خوابگاه شکال
حسود جاه ترا در دماغ سودائيست
ز ديده از پي آن مي گشايد او قيفال
تبارک الله ذات ترا همي بينم
به زير پيرهنت عالمي باستعلال
به نزد طبع کريم تو معن زائده زفت
به پيش لفظ فصيح تو قيس ساعده لال
هر آن دقيقه که بر لفظ تو گذر يابد
قواي سامعه حالي کنندش استقبال
به جستجوي وجود تو اي جهان کرم
کت آفتاب طفيل است و روزگار عيال
هزار سال قضا خاکبيز بود چنان
که خاک توده زمين بود و آسمان غربال
تبارک الله از آن بقعه ي مبارک رسم
که روزگار نهادست و آفتاب مثال
شده اکابر آفاق را محل نظر
شده افاضل ايام را محيط رجال
خليل وار چنان بقعه اي بنا کردي
که هست قبله ي اقبال و کعبه ي آمال
کرم پناها چون در کمال قدر تو را
مرا به فضل و هنر نيست در زمانه همال
ز معني سخنم کلک من به گاه سخن
ز روي وصف چو مار است و مهره در دنبال
گمان مبر که در اين جايگه خود آمده ام
مکارم تو مرا گفت بارها که تعال
هميشه تا که بخاريست گشته زنداني
که مي پديد شود در زمين از آن زلزال
حيات دشمن جاه تو چون بخاري باد
که لحظه لحظه برآرد از آن زمانه زوال
–
در مدح مهذب الدين ابوالقاسم
چو سايبان هوا گشت پرده هاي ظلم
بماند جبهه ي خورشيد در حجاب عدم
چو ماه روي علم ماه بر کناره ي چرخ
روانه کرد به دنبال آفتاب حشم
فروغ عکس شفق بر افق همي افتاد
چنانکه گونه دهي لاجورد را به بقم
بسان گوهر شمشير شاه مي ديدم
نجوم ثابته در جرم آسمان مدغم
من از مهندس انديشه بحث مي کردم
حديث بعد مقاديرشان ز بيش و ز کم
در اين تفکر و حيرت بدم که ناگاهي
درآمد از درم آن ماه روي شهره صنم
چنانکه عهد جواني به تازگي و خوشي
بهار عارض خوبش دميده و خرم
ز جيب سدره ي او چرخ را برآمده ماه
ز رنگ طره ي او صبح را فر و شده دم
نشسته ز آتش مي بر گل عذارش خوي
چنانکه بر گل احمر سپيده دم شبنم
برغم من که دلم در خم کلاله ي اوست
همي سپرد سر زلف را به زير قدم
درشت کرد زبان در عتاب و گفت مرا
چو در بسيطه ي عالم شدي به علم علم
چه مي کني تو به علم و هنر که اکنون نيست
جهان مربي اين شيوه بلکه گردون هم
تر از آنچه که داني که در مبادي کار
چه بود داعيه ي آفرينش عالم
جهان که نام و نشانش نبود چون آمد
به سوي عرصه ي هستي زتنگناي عدم
نخست نقش چه بود آن که در سراي حدوث
به کلک امر برانگيخت نقشبند قدم
چه بود قابله ي آن که بي قيام پدر
بدان صفت دم عيسي گرفت در مريم
چه جوهريست که از وي عبارت آمد لوح
چه قايليست که از وي کنايتست قلم
تو غم چه مي خوري از بهر آنکه موجب چيست
که در ولايت روحانيان نباشد غم
دماغ خود چه پزي بحث مشکلي چه کني
که در زبان شريعت همي رود مدغم
ز فضل و علم خيالي در اين زمانه نماند
ترا ز بهر چه گشت اين خيال مستحکم
پس از خرابي يونان جهان به خاک سپرد
خزانه هاي معاني و گنج هاي حکم
شنيده ام که در اين روزگار جزوي چند
از آن علوم کهن بازيافت صدر عجم
خدايگان صدور جهان مهذب دين
که آسمان علوم است و آفتاب کرم
سر اکابر گيتي ستوده بوالقاسم
که ساکنان فلک را به خاک اوست قسم
خجسته آصف دولت که راست بازآيد
قياس خامه ي او با خواص خاتم جم
يگانه صاحب مکرم که دست همت او
ببرد گوي وزارت زصاحب مکرم
زهي ز پرتو راي تو شعله ي خورشيد
زهي ز جرعه ي بزم تو قطره ي زمزم
ز شوق تست که هر دم مخدرات سپهر
فروکنند سر از رخنه هاي اين طارم
ز جود تست که شد آستين آز و اميد
چنانکه دامن چرخ از ستاره کان درم
چنان به عهد تو در راست شد مزاج جهان
که نيست هيچ تغير که ماند آن به ستم
چنان زعدل تو غوغاي فتنه ساکن شد
کز آن سپس نشد آشفته طره ي پرچم
مزاج عدل تو با او بدان نمي سازد
که لازم است در ايوان بارگاهت خم
به بارگاه جلال تو رحمتي است چنانک
نشسته اند در او نه سپهر بر سر هم
سواد خط تو از خاصيت چو حراقيست
که بر جراحت اندام ملک شد مرهم
کرم به عهد تو شد زنده ور نه مدتهاست
کز اين دريغ همي داشت آسمان ماتم
کرم پناها ارباب فضل را امروز
جناب جاه ترا گشت در جهان معظم
من ارچه از سر فضلي دمي درين حضرت
نمي زنم که شوم بس دران سخن ملزم
ز هر که لاف هنر ميزند همي باري
که اندکم هنري نيست و هست لايعلم
–
در مدح مختص الدين گفته
سپيده دم که فراز سپهر آينه فام
نشست خسرو خورشيد و برکشيد اعلام
فضا به آستي نور صبح و پرتو مهر
همي سترد ز روي سپهر گرد ظلام
فلک نمود چو درياي نيل و خور در وي
تو گفتئي که مگر لعبتي است سيم اندام
ز روي چرخ همي تافت جرم شمس چنانک
شراب لعل نمايد ميان سيمين جام
ز سوي غيب به جانم رسيد از ناگاه
در اين ميانه بدينسان به لفظ عقل پيام
که اي ز دانش و انديشه دور از سر جهل
به دست غافلي و بيخودي سپرده زمام
بگوي آخر اي اصل شور و مايه جنگ
که از براي چه گشته است بر تو عيش حرام
چرا ز درگه صدر زمانه دوري تو
ز بهر چه چه سبب را بگوي هين دشنام
بزرگ درگه دستور عهد مختص دين
که پادشاه صدور است و قدوه ي ايام
ستوده عدل نوازي که گرگ در عهدش
ستم نمود نيارد ز بيم بر اغنام
چنين دري ز چه بگذاشتي که از هر جا
هميشه سوي وي آرند روي جمع کرام
نه آمده ز تو جز بندگي آن درگاه
نبوده بر تو ازو جز تفضل و اکرام
بگفتم از در او گر به اختيارم دور
شريک گفته ام از بهر ايزد علام
چگونه درگه او را رها کنم زنهار
نعوذ بالله بر من منه تو اين بدنام
بدان خداي که کنه و نهايت لطفش
ز گور زنده برآرد همه رفات عظام
بدان عليم که پيدا و روشن است برش
چنانکه ظاهر خلق است و باطن افهام
به حق خالق خلق و به علم عالم غيب
به عهد وافي عهد و به شافي اسقام
به حق آدم و ديگر رسل علي الاجماع
که جمله رهبر خلقند تا به روز قيام
به حق خاتمشان احمد آنکه از پي او
بيافريد خداي اين سپهر آينه فام
به حق طه و يس و آية الکرسي
به کافها و حواميم و سورة الانعام
به زور مردي و جهد مجاهدان در غزو
به حق حرمت تکبير حاج در احرام
به حرمت شب عباد و وقت طاعتشان
به وقت پوزش نساک و روزهاي صيام
به سوز سينه ي عشاق گاه فرقت يار
به اشک ديده ي ايشان بخاصه اين هنگام
به درد صوفي صافي به وقت وجد و سماع
به سوز درد اسيران به حرمت ايتام
به چار عنصر و يک مبدء و دو کون و سه روح
به پنج حس و به هفت اختر و به هشت اجرام
به زندگاني و موت و نکير و منکر و گور
به حشر و نشر و صراط و جحيم و دار سلام
به جرم شمس که از نور اوست روشن روز
به نور مه که جهان را ضيا دهد گه شام
به ذات تو که ازو بابهاست ملت و ملک
به رحمت تو که عام است بر خواص و عوام
به حلم تو که به پيشش سبک نمايد کوه
به راي تو که ازو مهر نور گيرد وام
به دست تو که به هنگام جود و گاه سخا
شوند شرمگن از فيض او بحار و غمام
به کلک تو که در اوج درج کرد روزي خلق
به لطف و رافت بي حصرش ايزد قسام
که از ستانه ي عاليت تا شدستم دور
نه خواب يافته ام هيچ شب نه روز آرام
ز جهد مدح و ثنايت نبوده ام خالي
به هيچ حالت و در هيچ وقت و هيچ مقام
وگر برون ز وصال تو داشتم کامي
ز کعبه کرده ام اي خواجه روي در اصنام
چو بار ديگرم از دستبوس قربت تو
ز روزگار برآمد مراد و حاجت و کام
توقع است که در ظل لطف و رافت خويش
بداريم زتو خود لطف آيد و انعام
قبول کرده اي از من بچند بار که لطف
ز بنده باز نگيري بگفته ي نمام
چو لطف تو در تو صاحبا هميشه سزد
که باز خواند مبداي کار تا فرجام
تمام کن چو تفضل نمودي از اول
که لطف لطف نخوانند جز گه اتمام
بساز کار من بنده از سر افضال
رها مکن که بود بنده پايمال لئام
تو نيک داني کاين بنده خدمت در تو
ز بهر نام کند بيشتر نه بهر حطام
سخن بسي است مرين بنده را وليک کنون
ز بيم زحمت تخفيف مي کنم ابرام
هميشه تا که بود نظم کار ملت و ملک
چنانکه تا به کنون بد ز کاغذ و اقلام
زمام ملک بدست تو باد چون کاغذ
فلک بسان قلم پيشت ايستاده مدام
جهان بکام تو و حق معين و خلق مطيع
زمانه بنده و گيتي رهي و چرخ غلام
–
در مدح ملک جمال الدين
نسيم گل به مي سرخ مي دهد پيغام
که مي خرامد نوروز زودتر بخرام
کز انتظار قدوم تو پيش همي آيد
هزار بار شبي جان باده بر لب جام
در اشتياق تو چنگ آنچنان همي نالد
که خون همي چکد از ديده ي قنينه مدام
نه بي حضور تو کس راست بهره اي ز طرب
نه بي جمال تو مي راست در قدح آرام
به بوي دلبر خود هر کجا که سوخته ايست
به شادي لب تو نوش مي کند مي خام
از آنگهي که تو از باغ درکشيدي روي
نکرد روي کسي سوي او ز خاص و ز عام
سر بنفشه نگون گشت هم در آن مدت
دم شکوفه فرورفت هم دران هنگام
به خواب ديده ي نرگس نديد روز سپيد
به دشت خنجر سوسن نگشت جفت نيام
صحيفه هاي چمنزار نقش گوناگون
بشست گردش گردون به آب دست غمام
به ياد عهد زسر تازه کن چه بد عهديست
که بوئي از تو به سالي همي رسد به مشام
بيا ازين پس و گامي فراختر برگير
که عمر مي رود و باز مي نيايد کام
هواي بزم ملک اختيار کن که در او
حديث حسن جمال تو مي رود مادام
سپهر جود و معالي جمال دولت و دين
که آسمان معاليست و آفتاب کرام
پناه ملت و قانون روزگار عمر
که هست توسن ايام زير حکمش رام
چو پرده برفکند راي او سپهر از شرم
فرو هلد به رخ آفتاب زلف ظلام
زخجلت کف گوهرفشان او کانرا
به جاي خوي عرق زر همي چکد ز مسام
زهي طلايه ي حزم ترا زمانه زبون
زهي ستاره ي قدر ترا سپهر غلام
چنان به دولت تو توسن جهان رام است
که سالهاست که تا سر نمي کشد ز لگام
ترا رسد که زني لاف نام داري از آنک
زبان تيغ تو آورد در جهان ز تو نام
کمر نبندد با تاب پوششت جوزا
سپر بيفکند از زخم خنجرت بهرام
دلي که با تو نيايد برون چو پسته ز پوست
شود ز ناوک غم رخنه رخنه چون بادام
چو وصف تيغ تو کردم به شعله اي ز آتش
غلط بديدم کان چشمه ايست خون آشام
محيط جاه تو زانگونه فسحتي دارد
که هست داخل آن جيب صبح و دامن شام
در اهتمام تو آسايش است مردم را
از آنگهي که بدين کار کرده اي تو قيام
چنانکه در کنف سايه ي تو گه گاهي
خمار دردسري مي دهد در اين ايام
در اهتمام تو آسوده تا بپشه و مور
وز اصطناع تو محفوظ گشته تا دد و دام
هزار غصه ز تيهو همي خورد شاهين
هزار طعنه ز روباه مي کشد ضرغام
چو سوي حيز هستي همي نهادي روي
طلوع صبح وجودت نگشته بود تمام
که بر فراز سرت از بسي شرف مي گشت
سپهر زير سر اين کلاه کحلي فام
هميشه تا که ازين سقف آسمان کبود
زسوز دل نفس سرد مي زند مادام
در سراي تو بادا پناه خلق و مباد
که هيچ بي تو بود اين سراي بي در و بام
–
در مدح گفته
اي ز رويت ديده ي جان روشنائي يافته
محنت عشق تو با دل آشنائي يافته
با متاع چهره ي خوبت جمال آفتاب
بر سر بازار عالم ناروائي يافته
زلف هر جائي و چشم دلبرت چون روزگار
رسم بدعهدي و نام بيوفائي يافته
صبحدم مشاطه ي جعد چمن يعني صبا
از گره بندي زلفت دلگشائي يافته
در پناه سايه ي زلفت دل غم پرورم
بارها از چار ميخ غم رهائي يافته
هندوي چشم ترا کس نيست تا گويد که تو
اينهمه آئين ترکي از کجائي يافته
گر نيايد دامن وصلت بدستم طرفه نيست
ملک سلطان گر نباشد هر گدائي يافته
طره و خط تو همچون غمزه سرمست يار
دست ها در دلبري و جان ربائي يافته
با صفاي لعل ممسوحت زحسرت آفتاب
چهره ي گلگون خود را کهربائي يافته
لعل نوشين تو همچون کلک صدر روزگار
معجز جانبخشي از لطف خدائي يافته
کان دريا دل بهاالدين که يارب با دو هست
هر چه مي خواهد به تاييد همائي يافته
اي ز روي مرتبت ذات تو همچون عقل کل
بر همه اجرام عالم پيشوائي يافته
خاک پايت را که با کبريت احمر همسر است
ذره اي زان آفتاب کيميائي يافته
دختر مرد افکن رز را خرد در عهد تو
بر خلاف طبع تو بر پارسايي يافته
مردم ديده ز رايت در زواياي بصر
در درون هفت پرده روشنائي يافته
بارها در کنيه ي رايت سپهر کاسه وش
در شکست کار عالم موميائي يافته
سالها زين پيش بي آهنگ صيتت روزگار
ارغنون چرخ را در بينوائي يافته
وانگهي بر پرده ي مدحت صبا در دور تو
بلبلان را در چمن چنگي و نائي يافته
آصف عهدي به راي و عقل بينم تا نه دير
چون سليمان نام و بانگ پادشائي يافته
بر سر رمح غلامانت صبا در کارزار
پرچم از گيسوي ترکان خطائي يافته
خطبه و سکه که هر دو خواجه تاشان همند
اسم محمودي و تشريف بهائي يافته
بنده هم در دور محمودي به رسم عنصري
کار و باري از تو در مدحت سرائي يافته
وز صداي شعر من روحانيان بر طاق چرخ
داغ غم بر جان مسعود و سنائي يافته
با صفير بلبلان خاطرم در باغ فضل
طوطيان را هم شکر در ژاژ خائي يافته
صاحبا دريادلا داني که هست از لطف طبع
آب حيوان از حديثم جانفزائي يافته
هم تو ميداني که هرگز دهر بد گوهر نيافت
گوهري زينسان شکست از بي بهائي يافته
تا بيابد در جهان اين جان شيرين جاي خويش
خاکي و ناري و آبي و هوائي يافته
جان شيرين در تن عالم توئي يا رب مباد
يکدم اين جان از تن عالم رهائي يافته
–
در مدح فخر الدين
زهي زخط خوشت سبز گشته گوشه ماه
فراز عارض خطت نشان آب و گياه
دميده بر لب تو خط سبز داني چيست
سجاده ي خضر و آستان روح الله
چو طوق فاخته بر گرد گل خطي دادي
که مي کند به تحير در آن زمانه نگاه
دلم چو خوشه سرافکنده شد که گرد آمد
ترا چو سنبله سنبل به گرد خرمن ماه
زدستگاه سر زلف خود قياس که کرد
کنار چشمه ي خورشيد را به سايه سياه
به سالها به سلامي نمي کني يادم
چه بي حفاظ کسي لا اله الا الله
به آفتاب رخت گر چنانکه راهم نيست
عجب مدار که زندانيم چو سايه چاه
زآفتاب جمال تو تا شدم محروم
در انتظار نشينم چو سايه بر سر راه
شود مسدس گيتي سپيده دم عودي
چو من بر آتش سودا نهم مثلث آه
زبس دم تو که خوردم به ناي مي مانم
که در ميانه ارقم پديد شد آماه
محيط ديده من همچو بحر جود امير
گذر نمي کند انديشه ام مگر بشناه
علاء دولت کهف ملوک فخر الدين
ستوده واسطه ي عقد ملک خسرو شاه
زهي به سر قدر ديده ي دلت ناظر
زهي ز تعبيه غيب خاطرت آگاه
توئي که در صفت و سيرت تو پيوسته
به نشر حمد و ثنايت معطر است افواه
چنين که قاعده ي عدل تست نيست عجب
که شير شرزه دهد شير بچه ي روباه
اگر تو بر سر گل سايه افکني چه عجب
که دست خار شود ز استين او کوتاه
به بارگاه جلال تو هر شب از تشوير
شود محيط فلک رخنه رخنه چون خرگاه
به عهد عدل تو در کار کهربا آن رفت
که خشک ريش طبيعي رود به پره ي کاه
در اين مششدر خاکي که باز مي مالد
بجز کفايت تو کعبتين چرخ دو تاه
حريم درگه عز و جلال تست که هست
ترا غلام فلک هندوئي در آن درگاه
جهان بد کنش اين خرده نيک مي داند
که بر بزرگي تو صبح صادق است گواه
هزار باره سگ پاسبان کوي ترا
خطاب شير فلک بود عبده و فداه
اگر ز خشم تو انديشه اي کند دريا
شود پديد اثر زهر در مزاج مياه
خدايگانا داني تو آنکه من بنده
به آستانه ي تو کردم التجا و پناه
چو نيک خواه توام چون همي پسندي آنک
بود هر آينه کارم به کامه بدخواه
مرا ز روي سپيد و ز پنبه دستاري
ز دل نشاط برون رفت و ديده گشت تباه
کلاهداري جهاني کجا زيان دارد
اگر تو بر سر من منتي نهي به کلاه
روا مدار که پوشم مرقعي چون تار
که طوطي سخنم کسوتش بود ديباه
هميشه تا که به هر صبحدم ز بوته ي چرخ
درست مهر برايد چنانکه از زر کاه
ز دور چرخ ترا مرتبت به جائي باد
که آستان تو بوسند سروران به جاه
–
در مدح مردانشاه
اي شب زلف تو آويخته در دامن ماه
خط سبز و لب لعلت خضر و روح الله
آفتاب رخ خوبت ز پي چشم بدان
به حمايت شده در سايه ي آن زلف سياه
از رخ خوب تو آيينه بماند واله
در خم زلف تو انديشه بماند گمراه
تا تو در زير کله مي ننهي ممکن نيست
که توان داشتن از زلف تو دستار نگاه
خط سيراب تو بر روي تو پيدا شد و شد
محضر حسن و جمال تو بدان سير گواه
آسمان جان بکند تا شبي از جرم هلال
طاق ابروي تو را جفته ي نهد هر سر ماه
موکب حسن تو روزي سوي باغ آمده بود
چمن از ديده ي نرگس بتو مي کرد نگاه
غنچه در خال لب لعل تو افکند قبا
لاله در پاي سر زلف تو افکند کلاه
سرو مي گفت که من همسر بالاي توام
گفت گل قد تو و قامت او لا و الله
پيش رويت نفس سرد نمي يارم زد
که شود آينه آلوده هر آيينه به آه
آتش محنت تو خشک و ترم جمله بسوخت
صبر ازين بيش ندارم بلغ السيل ذباه
بر من از عشق تو بسيار ستم رفت وليک
داد خود هم بستانم ز تو در دولت شاه
محيي عهد کرم مهدي دوران ستم
صاحب سيف و قلم آصف جمشيد پناه
اثر چشمه ي خور جرم هوا عودي کرد
که بدان سايه ي شب روي هوا گشت سياه
–
مطلع دوم
صبحدم چون نفس سرد برآورد که آه
به صفت چشمه ي سيماب شد آيينه ي ماه
گردش اين فلک بوقلمون کرد بدل
به سپيداب سحر غاليه ي شب ناگاه
آسمان رقعه برافشاند چوناگه ز افق
صبحدم بيدق خورشيد فرو کرد که شاه
دم گرگ سحر و چشمه ي خور زير زمين
مي نمودند خيال رسن و يوسف و چاه
صبحدم چون بدميد از اثر موج هوا
مردم ديده شد اندر تتق خواب آگاه
غوطه مي خورد چو ماهي زچه از موج سحر
مه که در چشمه ي افلاک همي کرد شناه
چرخ با مشعله ي خور سوي شه مي آمد
تا کند تهنيت عيد سحرگاه به گاه
بحر خورشيد عطا آنکه نمي يارد کرد
سايه را در کنفش پرتو خورشيد تباه
حامي گوي زمين حاصل دوران فلک
مرکز فضل و هنر صاحب سلجوق پناه
شاه عترت ملک الساده علاء الدوله
عمده ي دولت و دين کان کرم مردانشاه
خسروا عدل تو جائيست که در سايه ي تو
ز گريبان سمن دست صبا شد کوتاه
رايض امر تو شد توده کش سايه و نور
شحنه ي عدل تو شد بدرقه ي آب و گياه
سبلت کاه ربا را بدو جو مي نخرند
تا قوي دل شد از آوازه ي انصاف تو کاه
با کله داري خود پيش سراپرده ي تو
خيمه ي چرخ کمر بسته شود چون خرگاه
روز بار تو بزرگان بزمين بوس همي
سايه برداشته از خاک جنابت به جباه
اينهم از غايت صيت است که مي ناسايد
يک نفس چون دهن سکه زيادت افواه
بس عجب نيست که با جنس زبوني کور است
ذره را بر سر خوان تو نگيرد آماه
خسروا بنده که همچون تو در آيين شهي
در کمال هنر و فضل ندارد اشباه
شاعري پيشه ي او نيست نه زانهاست وليک
منصب تست کش آورد سوي اين درگاه
همتت گفت که روزي به تو خواهم پرداخت
اگر آن وعده به انجاز رسد آمد گاه
تا چو خورشيد سوي برج حمل آرد روي
عالم پير بتدريج شود زو برناه
دولت و بخت تو هر روز جوانتر بادا
جاودان از اثر گردش اين چرخ دو تاه
دوستت شاد و عدو در غم و اين موسم عيد
بر تو فرخنده و ميمون و سخن شد کوتاه
–
در مدح قراخان
پيراهن گردون نگر صد جا گريبان ساخته
وز کشتزار آسمان انجم گلستان ساخته
فرمان شب را هر سخن از آب زر تا سر ببين
از ماه نو چرخ کهن طغرا و فرمان ساخته
بر آسمان چون انجمن انجم وليکن زان ميان
خورشيد شب را جايگه درياي ما جان ساخته
مريچ چون يک چشمه خون بر چرخ پنداري که هست
در خاتم پيروزه گون لعل بدخشان ساخته
چون حقه بازان آسمان پر مهره ي زرين کنار
وين جقه ي خورشيد را چون مهره پنهان ساخته
زهره ز طاق آسمان چون چشم جانان غمزه زن
وز ماه نو بر گرد آن ابروي جانان ساخته
چون گوشواري ماه نو از بوته ي زرين سپهر
گاورسها زير فلک پيرامن آن ساخته
در دار ضرب آسمان صراف بازار فلک
بر سکه ي سيارگان نقش قراخان ساخته
خورشيد دريادل عمر کز بخشش او شد تلف
هر خرده اي کان آسمان در کيسه کان ساخته
–
مطلع دوم
اي زاغ زلفت آشيان بر گلشن جان ساخته
طوطي خطت را زلب نقل از نمکدان ساخته
اي عکس آب عارضت با سينه ي پرسوز من
خورشيد آتش پاش را در ديده طوفان ساخته
گلگون رخ را غاشيه کرده ز زناري خط
قنديل مه را سلسله زلف زره سان ساخته
گرد لبت آن خط تو خضرست گوئي اي پسر
در چشمه ي خورشيد غسل از آب حيوان ساخته
روي تو درويشانه اي يعني زسبزي و نمک
مشتي دل سرگشته را ترتيب مهمان ساخته
وانگه زبس دلها که شد در گرد آن پي سوخته
هم در نمکدان لبت حلوا و بريان ساخته
از بهر عيسي و خضر بي زحمت روحانيان
حسن تو خلوت خانه اي از لعل و مرجان ساخته
از تاب دل خوي مي کنم چون رسته تا ديدم ترا
بر گوشه ي آب عنب چاه زنخدان ساخته
دل با غم عشقت چو ني در پرده ي اندوه تو
بيچاره اي شد سوخته چندان که نتوان ساخته
بر گرد ياقوت لبت از خط همچون مورچه
ماريست گوئي خوابگه ملک سليمان ساخته
تا عارض و رخسار تو مشروح ملک خسرو است
آن خط و ابرويت بر آن طغرا و فرمان ساخته
اي در مسام آسمان هر شب خيال تيغ تو
موي سپيد اختران بر شکل پيکان ساخته
صد باره شخص ملک را در خشک ريش حادثه
کافوري تيغ ترا ايام درمان ساخته
هر مه بنوي آسمان يعني که او هندوي تست
مه را چو زرين حلقه ي در گوش کيوان ساخته
با آبروي عدل تو اين بادريس آسمان
از کرده هاي خويشتن خود را پشيمان ساخته
چون لاله در دل خصم را خون مي بسوزد زانکه شد
همچون معصفر خنجرت در سينه دندان ساخته
زان غصه ها کش مي دهد خر پشته ي ايوان تو
خود را ازين معني فلک چون طاق ايوان ساخته
روزي که در صحراي کين از شست جانبازان شود
بي ابر در طبع بهار اسباب باران ساخته
از جويهاي خون شود چون جدول و تقويم خاک
وز کاسه هاي سر بر آن شمشير پيکان ساخته
گردون باراني صفت در دفع باران بلا
باراني خورشيد را از گرد ميدان ساخته
از دور آدم عافيت رو کرده در ديوار عزل
وين آسيا سنگ فلک بر فتنه دوران ساخته
در آبگير چشمها اين لعبت مردم نما
ماهي صفت بر خويشتن پيرايه خفتان ساخته
تا سدره ي گردون بود از دست خياط قدر
هر صبحدم خورشيد را گوي گريبان ساخته
تا دامن آخر زمان در کلبه ي آفاق باد
چرخ از فطير رأي تو هر صبحدم نان ساخته
–
در مدح
زهي به رنگ لبت اشک من شراب شده
گل جمال تو در چشم من گلاب شده
زغصه مردمک ديده ي مرا بي تو
جگر بر آتش سوداي غم کباب شده
دماغ نرگس تر در ميان مجلس باغ
به جرعه اي زلب لعل تو خراب شده
هزار سر زسر لاف تا به نرگس تر
به هرزه در سر آن چشم نيمخواب شده
بيا که موسم عيد است و هر کسي زنشاط
نشسته با مي و معشوق بي عتاب شده
کجاست جام بلورين در آن عقيق مذاب
حباب بر سر آن لؤلؤ خوشاب شده
بخواه آب فسرده حصار آتش تر
چو ماه يک شبه خورشيد را نقاب شده
بيار خون سياوش به جام کيخسرو
که گشته ام زپي اش چون فراسياب شده
قنينه با قدح مي قرينه گشته و چنگ
به زخم خوردن همکاسه ي رباب شده
به آرزوي وشاقي سپهر حلقه به گوش
به کف پياله ي مي ساقي شهاب شده
فلک داني کاين گرد خيمه ي خورشيد
زخشم اوست چنين آتشين طناب شده
خدايگانا اين آسمان سيمابي
زبيم توست چو زيبق در اضطراب شده
در اين زمانه توئي آنکه آستانه ي تو
زترکتاز فلک خلوت مآب شده
زاصطناع کفت خشکسال حادثه را
رشاشه ي سر کلک تو فتح باب شده
بدان رسيد مساعي کلک سر تيزان
که تيغ فتنه به عهد تو در قراب شده
به باغ ديده ي انگور بي تغير طبع
به ياد مجلس تو شيشه ي شراب شده
به طوع ستره ي آهو که نافه مي خوانند
زبهر خدمت تو مهر مشک ناب شده
محيط چشمه ي خور کو پرآب زندگي است
هزار بار ز خشم تو چون سراب شده
هزار بار به صد ديده آسمان ديد است
که پيش رأي تو خورشيد در حجاب شده
اگر چه کان جگري داشت با وي آن کردي
که مست زهره ي دريا زبيم آب شده
زتيغ پر دل تست آنکه هر شبي باشد
رخ سپهر به خون جگر خضاب شده
هميشه تا که بود آسمان چو آب کبود
ستاره بر سر آن آتشين حباب شده
به مرگ خويش عدوي تو چون فلک بادا
به نيل جامه برآورده و مصاب شده
دعاي من که به جان تو مي کنم کرده
همه ملائکه آمين و مستجاب شده
–
در مدح
زهي به عارض گلگون و خط زنگاري
ببرده گوي جمال از بتان فر خاري
خط سياه تو گر سر برآورد شايد
که زير دست سر زلف تست نگذاري
شکر زپرده برون اوفتد چو پسته زپوست
چو فندق تو کند در سخن شکرباري
قباي نافه ازين روي تنگ مي آيد
که مي زند سر زلف تو سر به عياري
چو آفتاب همي بينم آنکه آخر کار
روا مدار که ريحان کند برو خواري
درست گشت مرا کز خيال چشم تو کرد
دماغ نرگس تر آرزوي بيماري
کلاه لاله بيفکن که در دماغت هست
قباي سرو برون کن که قد آن داري
چو دل به غمزه ي شوخ تو بي جگر دارم
به بوسه اي مکن اي جان چنين جگرخواري
چنانکه گيسوي چنگ اوفتاده ام در تاب
مگر چو چنگ شبي سر به من فرود آري
زخون مردم چشمم بدار دست و مکن
که نيست لايق خوي تو مردم آزاري
اگر به حضرت صاحب رسد شکايت تو
تو اين جفا که کنون مي کني کجا ياري
وزير کشور چارم هماي بيضه ي ملک
که ختم گشت بر او سروري و سالاري
سفيده دم بنگر تا چه طرفه مي سازد
صبا زسفره ي گل شکل هاي ديناري
فقاع کوره ي لعل است غنچه کز شبنم
بگاه صبح پر از زنبق است پنداري
چه جست کرد صبا در ميان جدول باغ
نهاد دايره ي گل براست پرگاري
سپيده دم بگشايد به رسم بزازي
چنانکه عرضه دهد صبحدم به عطاري
ز جيب غنچه هوا رزمهاي خوارزمي
ز ناف لاله صبا نافه هاي تاتاري
صبا چو رخت گل سرخ در دکانها ديد
به طعنه گفت زهي شوخ چشم بازاري
به نام صاحب عادل ميان خطه ي باغ
به سرو بر همه شب خطبه مي کند ساري
يگانه اي که زمانه دو اسبه مي نرسد
به کنه پايه ي او از بلند رفتاري
تنم چو موي شد از بس که مي کنم مويه
دلم چو زير شد از بس که مي کنم زاري
به خون خويش چنان تشنه ام که خالي نيست
دمي زجاجي چشمم چو اشک گلناري
دلم زغصه چنان تنگ شد که پيک نفس
برون نمي رود از سينه پي به دشواري
مرا ز عمر جز اين چند چيز فايده نيست
شراب اشک و حريف غم و شب تاري
به روي کار من آبي زديده باز آمد
و گرچه ريخته شد آب او ز بسياري
چو نيست سايه ي ياري نشسته ام شب و روز
چو سايه روي به ديوار در ز بي ياري
همي برم گه و بيگه دو اسبه با شب و روز
ز بهر روي و ريا لنگئي به رهواري
گران شدم ز کسادي فضل خويش مگر
مرا عنايت صاحب کند خريداري
شهاب دولت و دين کافتاب چرخ آمد
به زير سايه ي عدلش به رسم زينهاري
خدايگانا آني که در کمال شرف
مدار گنبد پيروزه رنگ دواري
توئي که واسطه ي عقد هفت گردوني
توئي که عاقله ي عقده ي شش و چاري
گر از تغير تو سايه بر شراب افتد
ز روي عقل شود کيمياي هشياري
دمي وقار تو گر پاي در رکاب آرد
شود مزاج زمين قابل سبکباري
مهندسان قضا بيضه ي ممالک را
هماي کلک ترا داده اند معماري
ز دست جود تو خورشيد بارها ديد است
که شد ز روي حيا آب ابر آزاري
حزيمتي که کف دست تست گوهر تيغ
که در ضمير بلارک شد است متواري
خيال تيغ تو هر جا که بگذرد جويد
عرض ز صحبت جوهر طريق بيزاري
ز خط ثلث تو پيش خرد محقق شد
که نسخ گشت بدور تو در ستمکاري
ز کاسه ي سر اين آفتاب خشک دماغ
برون کند سر تيغت دماغ جباري
سم سمندت اگر نعل مه قبول کند
نجوم ثابته تن در دهد به مسماري
خدايگانا معلوم راي روشن تست
که هست در هنر بنده شعر بسياري
به خاک پاي تو کاب حيات از آن بچکد
اگر مسوده ي شعر من بيفشاري
به خدمت تو سفارش کنم همي خود را
که روزگار برآيد مرا بنسپاري
هميشه تا که برخ شاهدان سبزه و خط
برافکنند به گلگون چهره زناري
هر آنکه او خط تو سر برون کشد بادا
چنانکه گيسوي جانا زسر نگونساري
–
در مدح جمال الدين
اي بر فراز گنبد گردان نهاده پاي
با قدر خويش اوج فلک با تو داده جاي
هر شب نظاره ي در و بام تو مي کنند
سيارگان ز گوشه ي اين بام دلگشاي
چوبک زنان پاس تو هر شب به وقت پاس
شوريده ساکنان فلک را به هايهاي
زان شيوه اي که بر تو ندارند هيچ دست
نه دهر کينه پرور و نه چرخ فتنه زاي
اي بر حواشي کمرت دست روزگار
از ترکتاز فتنه فروبسته چون قباي
از قله ي تو صحن جهان جمله ظاهر است
سنگ تو شد هر آينه جام جهان نماي
زان شيوه در محيط فلک سر کشيده اي
کز تندي تو مي گذرد آسمان دو تاي
از اوج رفعت تو چو انديشه قاصر است
بگذارد اين حديث که دارد دراز ناي
اکنون که سايه بر سرت افکند پادشا
فرق سپهر زود درآري بزير پاي
خورشيد آسمان معالي جمال دين
کز فر اوست خاصيت سايه ي هماي
جايي که از سخاوت طبعش سخن رود
هم بحر سفله باشد و هم ابر هرزه لاي
عزمش به باد گفته سبکتر از اين برو
حزمش به کوه گفته همين جايگه بپاي
اي از نهاد پاک تو انديشه در شگفت
وي از کمال عقل تو حيران سخن سراي
با همت تو نسبت خود مي کند سپهر
هرگز کسي نديد چنين خويشتن ستاي
روز وغا چو شير علم شير شرزه را
برداري از زمين به سر رمح سر گزاي
تا ارغنون جام تو آهنگ برکشيد
خالي نبود خصم تو از ناله همچو ناي
هر لحظه اي حسود تو گويد به بخت خويش
صبح اجل همي دمد از خواب هم برآي
تا در زمانه دمدمه ي عدل تست کاه
با وزن خويش مي ننهد سنگ کهرباي
در دور دولت تو پريشان نگشت هيچ
زلف بنفشه از نفس باد مشکساي
گر بر سپهر مهر کند سمت خويش گم
او را شود فروغ ضمير تو رهنماي
آيينه اي زراي تو گويي که پيش داشت
از نقش ها که کرد برهمن به پيش راي
بس دور نيست تا ز قبيل خدم تو را
صد حلقه از ملوک بود بر در سراي
هم ز اقتضاي طالع تو کوس آفتاب
بر بختيان بخت تو بندند چون دراي
در مدتي که مدت عهدي دراز شد
تا در زمانه نيست نشاني ز کدخداي
گردون ز مدح حادثه دست از جهان بشست
ور ترکتاز فتنه بشد آسمان زجاي
آدم کجاست تا پس ازين کادمي نماند
بر دودمان خويش بگريد به هايهاي
در طبع خلق رأفت و رحمت نماند و نيست
فرياد از آن همي برسد رحمت خداي
گرد از وجود خلق برآمد ازين سپس
گر فيض رحمتي نشود دستگير، واي
منت خداي راست که در معرضي چنين
راي تو شد چو چشمه ي خور آسمان زداي
زينسان نهاد مالش يأجوج فتنه را
سدي کزان سپهر درآيد به تنگناي
وانگه سلاله ي کرم و مجد سعد دين
چه سعي ها نمود به تدبير و عقل و راي
آن نوبهار لطف که با خلق او بود
بلبل به نعت گل هذيان گوي و ژاژخاي
گر قصد آن کند کمر کوه بگسلد
بختش به زور بازو گرنه بيازماي
تا در رواق گنبد کحلي چراغ ماه
از شمع آفتاب بود دائما گداي
چون آفتاب و ماه تو انوار عاطفت
بر اهل روزگار همي پاش و مي فزاي
وين هر چهار رکن معالي سلالگانت
بر هر چهار رکن جهان گشته پيشواي
–
در مدح مجد نجدالدين
مردم ديده شد از عشق رخت سودايي
نرگس لاله دلت چند کند رعنايي
مي چون زنگ دمي با من اگر نوش کني
زنگ غم زاينه ي دل به دمي بزدايي
همه شب خدمت سلطان خيال تو کند
اين دو لالاي سيه در حرم بينايي
نيل بر چهره ي زيبا مکش از بهر جمال
نتواني تو که خورشيد به گل اندايي
روي زيباي تو آراسته ي رحمانست
دست را رنجه مکن روي چه مي آرايي
بوسه اي خواهم و ياقوت به لؤلؤ گيري
خوش جوابيست چه گويم که شکر مي خايي
دست هرگز به تو نالايم و منت دارم
که خدنگ مژه از خون دلم نالايي
چون زيم بي سر آن زلف دو تايت که مرا
رشته ي صبر همي بگسلد از يکتايي
سرو، بالاي ترا ديده زبالا بنشست
وانگه از شرم رخت داد ترا بالايي
گاه با زلفت و گه با رخ و گه با چشمت
نظر اين دل و تا چند ازين هر جائي
چون کف خواجه به هنگام سخا چند کند
چشم من بي صدف پرگهرت دريائي
مجد دين عالم مجد و کرم آن صدر که او
صيت خود گرد جهان کرد زثابت رائي
دوش با چرخ همي گفتم کاخر چه شود
صورت دولتم اي آينه گر بنمايي
گفت اي همچو کمر حلقه به گوش از پي زر
چون نبندي کمر مدح و زبان نگشايي
گفتمش کيست درين خطه بگو ممدوحي
تا که فرمان برمت چونکه همي فرمائي
گفت عباد که از فضل و کفايت امروز
هست چون صاحب عباد به ملک آرائي
صاحبا گرچه جهان زير نگين دارد چرخ
هم نگينت نسزد از سلب مينائي
رمح خطي شبح ناي ترا چونکه بديد
تيغ خورشيد خجل گشته ز هرزه رائي
کان که با بحر همي بينمش از روي کرم
گاه آنست که بر وي زکرم بخشائي
بس عجب نبود از انديشه ي بسيار گفت
خون لعل ار نشود در دل کان سودائي
مي کند کلک تو هر لحظه سر خويش خضاب
همچو بخت تو مگر مي طلبد برنائي
تيز بادا سر آن خامه که از حدت اوست
تيز بازاري فضل و هنر و دانائي
اي جوادي که به چوگان هنر گر خواهي
گوي دولت زهمه روي زمين بربائي
ذروه ي قدر تو مي جويد ازينروي کند
مسرع ماه شب و روز جهان پيمائي
سرورا شعر من آن شاهد موزون آمد
که همه خلق بر او فتنه شد از زيبائي
دختر خاطر من زيور عذرا دارد
بهترين زيور دختر چه بود؟ عذرائي
شايد ار خاطر من مدح تو زايد زين پس
که جهان چون تو نزاد است به بي همتائي
مدح من لايق هر دون نبود در خور تست
کز سخا قدر سخن را تو همي افزائي
پيکر دونان از تيغ دو پيکر بادا
زانکه هستند همه در هوس جوزائي
تا بود صفحه ي گردون و مجره خط او
پيشوايي ترا داده خط مولائي
خط اختر نقطش حرز تن و جان تو باد
کان صحيفه نکند جز همه جان فرسائي
–
در مدح
اي مرا فايده از ذات تو سرگرداني
کار من با تو چو زلف تو زبي فرماني
دل من جاي خرابست و در او گنج غمت
باد آباد بر اين گنج و بر اين ويراني
زير و بالاست ترا لعل سخنگوي وليک
من زبالاي تو زير و زبرم تا داني
پاي بست تو شدم زانکه سراسر بندي
زير دست تو شدم زانکه همه دستاني
کعبه ي روي ترا باغ ارم مي خوانند
آري اي دوست از اين روي زما پنهاني
زنخت سيم و سر زلف تو پيچد در سيم
گو مبين از پي سيم اينهمه سرگرداني
در زنخدان تو چاهي است عجب روشن و خوش
وندران چاه مرا يوسف جان زنداني
رايگانست زر وصل تو گر دست دهد
زر همين قدر ندارد تو بجان ارزاني
از پي گلشن جان روي تو بس نيست مرا
عشق روي تو که از روي خودم مي راني
رنج مفزاي ببين دلشده زيرا که ترا
راحتي باز دهد اينکه مرا رنجاني
چرخ از مشک از آن صفحه ي سيم تو نوشت
آيت حسن و ملاحت که خطش مي خواني
پيش اسکندر ثاني چو قدح بايد خورد
با تو خوشتر که به مطلوب سکندر ماني
ملک ملک ستان اعظم اتابک که جهان
داشت اسباب سعادات بدو ارزاني
تاج بخش دو سه اقليم که موروث شدش
وز ملوک همه آفاق ندارد ثاني
اي سر جمله ي شاها که فلک مهر ترا
دوخت از اطلس دولت کله سلطاني
از سخاي تو همه خلق جهان آسودند
چه عجب باشد اگر زبده ي چار ارکاني
خصم فرعون ترا ننگ حسام تو نکشت
وندرين معجزه همچون پسر عمراني
خاک از آن کردش خصم ترا دهر که او
خانه ي ملک ترا مي کند آباداني
تيرباران عدو کن که چنين باران را
بجز از خاره نشايد که کند باراني
مدد از راي منير تو گرفتست که هست
حلقه ي مشعله ي ماه بدان تاباني
همه اوصاف تو اوصاف فلک را ماند
صف ابره که موصوف بود روباني
حجت عمر تو صد باد و فزون از پي آنک
حجت آينه ي حسن به صد برهاني
خسروا آب رزان خواه که عاقل زين آب
دست شسته است از اين کار جهان فاني
من اگر باده خورم با دل روشن باشم
مي چراغ است و مرا خانه ي دل ظلماني
خاصه امروز که بر سيم سپيد است جهان
سيم ديماه نه آن سيم که باشد کاني
مي خور و نوش کن و سيم فشان از کف راد
کابر را پايه بلند است زسيم افشاني
ندهم زحمت ازين بيش و دعا آرايم
تا جهانبان دهدت دولت جاويداني
باد اوقات مخلد مدد عمر تو زانک
قبه ي ملک بهشت است در او رضواني
ملک العرش نگهبان تو باد از دوران
کاي ملک باخبر از تعبيه ي دوراني
–
در پند و توجه
اگر زتعبيه ي آسمان نه بي خبري
مباش غافل ازين عشوه ي جهان چه خري
بسي عجايب دنيا نظاره خواهي کرد
اگر چنانکه تو چون ديده در پي نظري
خدا اگر در رحمت نبست يا رب چيست
که نيست هيچ گشايش ز يا رب سحري
زدور چرخ به دوري رسيده چرخ وجود
سپر بيفکن از اين پس که دور شد سپري
اگر طريق خلاص و برون شو انديشي
در اين سراچه ي بي بام و در به هرزه دري
چو داني آنکه جهان بر کس آب مي نخورد
پس ابلهي غم خود خور غم جهان چه خوري
طمع مدار که پيروزه ي فلک پس ازين
به روزگار بگردد زيکدگر گهري
گرت به خير دمي بگذرد امان از شر
نه ممکنست، که اندر ميان خير و شري
درين بهار اگر هيچ رنگ و بوئي نيست
زعارض گل و جعد بنفشه ي طيري
زنو خطان و جوانان کشته ياد آور
چو گل به هرزه چه خندي به هايهاي گري
صبا زچشم بتان عرضه داد نرگس را
تو چشم بندي نرگس نگر چه مي نگري
بنفشه ي خط و گلزار خد خوبانست
که پاي بر سر آن مي نهي و مي گذري
به کاسه ي سر آن خاک باد پيمايست
که برنتافت دماغش نواي کاسه گري
سگان زطعمه ي آنها کشيده اند زبان
که بد چو تيغ اجل تيغشان بجان تکري
ميان محفل گيتي مصيبتي عام است
تو شاد و خرم از آني مگر که بي خبري
چو مشک خلق جهاني بسوخت زين غم و تو
زمان زمان که برآيد زعود خام تري
اگر مراسم اين تعزيت نمي داني
بيا ززهره بياموز رسم نوحه گري
به کوه و دشت ازين بس که برهم افتادست
زسرو قامت و از چهر همچو ماه و پري
غلام زنده دلي ام چو لاله کآگاه است
به کوهسار در از نوحه هاي کبک دري
کجا شد اين همه دعوي سرکشان جهان
که ميزدند همه لاف سروري و سري
دماغ و لاف سلاطين روزگار کجاست
که درگذشته بد از حد پايه ي بشري
چو دور گنبد گردان مساعدت ننمود
که طبع اوست شرنگي گهي و گه شکري
سپر زتيغ تتاران چنان بيفکندند
که تيغ بند شد اين تيغ ها زبي هنري
ولي هر آينه آبي به کار باز آمد
که گشت گلبن اقبال تازه روي و طري
به فر سرور عالم جمال دولت و دين
که ذات او زهر آلايش است پاک و بري
اگر نه ديده ي انجم بدوستي روشن
چنانکه ديده ي نرگس بدي زبي بصري
زهي فرشته نهادي که ختم شد بر تو
حديث مردمي و آيت نکو سيري
اگر به عهد تو شد زر شکسته معذور است
که تو به وقت سخا تشنه بر بخون زري
محيط هفت فلک با قياس همت تو
بود به شکل حبابي زروي مختصري
گذشت مدت دولت به هر کسي ليکن
چنين که نوبت تست اينزمان تو خود دگري
ملوک وقت بسي بر کمر نهند گهر
تو خود هر آينه چون گوهري بدين کمري
ازين بنا که فکندي عجب همي دارم
که بيخ کفر و پي فتنه از جهان ببري
چو آفتاب به اوج جلال خود برسي
که همچو ماه نو اندر مبادي سفري
چه پردلي که تو کردي در آنچنان روزي
که زهره آب شدي شير را ز بي جگري
چنان به کينه کمر بسته بد که مي پنداشت
که کوه را کمر بگشايد زکينه وري
همه فضاي زمين همچو کوه آهن شد
و گرنه کشته و مجروح گشت پي سپري
چو روزگار نميديد رو بگردانيد
زلشگر تو که در روزگار شير نري
دو رنگي شب و و روز از زمانه برداري
نفاق و کينه به حکم از دل جهان ببري
بلند قدرا به حسب حال خويش آرايم
که هر چه بيش ستايام ترا ستوده تري
–
در مدح گويد
اي ذات همايون تو از لطف الهي
با حيز جاه آمده چون يوسف چاهي
انداخته در سم سمندت بغرامت
شب سدره ي اکسون و سحر کرته کاهي
حزم تو فرو آمده در حد حوادث
جود تو برون برده سر از خط تباهي
در ناصيه ي تيغ تو اقليم گشائي
در قاعده ي عقل تو درويش پناهي
در ديده ي جاه تو نيفتاد به يک جو
خشک و تر آفاق ز مالي و ز جاهي
با منصب تو دوحه ي طوبي نرسيده
در باغ جلال تو به تمکين گياهي
در محفل عالم سخن حکم تو مي رفت
اي عالم فاني به وجود تو مباهي
در دامن کهسار به آواز صدا سنگ
بر محضر پاک تو همي داد گواهي
از ذات شريف تو برآنم که برآورد
هم تيغ زبان آورت آوازه ي شاهي
اي طبع تو بر سر فلک واقف و ناظر
وي راي تو در کار جهان آمر و ناهي
بي تو چه حکايت کنم از مردم اين شهر
بي آب چه گويم زحديث بط و ماهي
يک چند درين بقعه چنان بود که ديدند
بي سايه ي عدل تو چه شهري چه سپاهي
ابناء زمانه همه با سايه و خورشيد
بي سايه ي تو يافته تاثير تباهي
در مجلس خود زهره که خنياگر چرخ است
در آرزوي بزم تو بشکسته ملاهي
بي جلوه تو روز مثال شب هندو
از چهره به خونابه فروشسته سياهي
و امروز به تأييد و به اقبال تو اين شهر
المنت لله چنان است که خواهي
تا ختم سخن هم به دعا ساخته باشم
جاويد بمان در کنف ظل الهي
در مدح جمال الدين
کنون که آتش دردم گرفت بالايي
بر آب ديده ي من هم دمي نبخشايي
بيا که آينه ي چشم را جلا دادم
بر آن اميد که از دور چهره بنمايي
دلي که بود در اين کار چون زيان کردم
کنون چه سود کند مرهم شکيبايي
مراست بر مژه صد گونه لعل بسته و تو
هنوز بسته ي آن تا چگونه بگشايي
از آن به مهر تو يکتا شدم که دوخته اند
براي گرم روان خرقه هاي يکتايي
چو کاروان نفس کرد عزم بيرون شو
درآ درآ که در اين واقعه تو مي بائي
بر اين مقرنس نيلوفري زني خنده
زپوست غنچه گر يکي برون آيي
مکن که بر کره ي خاک متهم گردند
چو خصم خواجه دو زلفت بباد پيمايي
خدايگان اکابر جمال دولت و دين
که برد هيبت او ظلم را توانايي
ايا رسيده به جايي که مي کند شب و روز
کلاه گوشه ي قدر تو آسمان سائي
تراست سايه ي جاهي چنانکه بتواني
که آفتاب حوادث به گل براندائي
نسيم خلق تو گر بر چمن گذار کند
زبان سبزه شود مستعد گويائي
چو نيل تيغ بر ابروي روزگار کشي
زچشم بد نرهد بر عروس زيبائي
به سعي بخت جوان تو پير گردونرا
نگر که عود کند روزگار برنائي
سپهر اگر چه سر از جيب سروري برکرد
چگونه دامن همت بدان بيالائي
نمود صيقل رايت فروغ تيغ سحر
هر آنگهي که شب فتنه کرد يلدائي
زدست و تيغ تو بر ياد روزگار نماند
زقهر گردش اين سبز چرخ مينائي
نداشت خصم ترش روي لطف تو چه عجب
که غوره را نبود گاه دست صهبائي
سپهر با همه گردنکشي و جباري
مطيع و حلقه به گوش است تا چه فرمائي
چو ابر دست تو همواره در گهر بخشي
چو بحر دست تو پيوسته در گهرزائي
زجام حلم تو گر طبع سرگران گردد
رياح را نبود عادت سبک پائي
طبيب رفق تو گر سوي لاله زار آيد
طيور دور شوند از مقام شيدائي
قضا مثالا منشور احتشام ترا
هلال چرخ شد آماده بهر طغرايي
من آن کسم که چو طاووس نطق جلوه کند
چو طوطيان نزنم جز دم شکرخائي
چو لعبتان ضميرم تتق براندازند
شب سياه کند آرزوي لالائي
برون زمدح تو زان مدح سروران نکنم
که زنگيان بستايم به سيم سيمائي
عصير هستي من جزو لاي تو نيست
و گر به راوق غم هستيم بپالايي
به خانقاه قناعت نشسته پندارم
مراست تخت قبادي و فر دارائي
اگر چو سايه خورم خاک بهترم باشد
که همچو مهر بوم هرزه گرد و هر جايي
در اين نشمين غوغا چه مي کنم که به نقد
مسلم است مرا دار ملک تنهايي
چو سرو دامن ازين خاک توده در چينم
نه چون گلم همه تر دامني و رعنايي
قدوم کوکبه ي عيد بر تو ميمون باد
که تا زمقدم او يک نفس برآسائي
هميشه حارس جان تو باد حفظ ابد
که هست پيشه ي ايام عمر فرسائي
و گفته است
اي در بهار معرکه از خصم يارگي
نيلوفر حسام تو چون گل به تازگي
اي توسنان عزم تو هنگام تاختن
فرسوده کرده باد صبا را به هم تکي
بر درگه تو حلقه به گوشي است آسمان
با آنکه مي زند همگي لاف خواجگي
درياي جود و کان سخائي جز آنکه نيست
در طبع و همت تو چو کان سرگرفتگي
اين ترک يک سواره که خوانيش آفتاب
شبها زبيم تيغ تو گردد پيادگي
روزي زخاک چين سوي بلغار آوري
پروردگان خانه ي خاقان به بردگي
در چادر سپهر شود زهره بي نماز
تيغ ترا که ديد بوقت برهنگي
از تشنگان ملک تو بس کس که جان بداد
هم بر کنار چشمه ي تيغت زتشنگي
در روزگار عدل تو گردون ترکتاز
واندر حريم ملک تو ايام سفلگي
خصم ترا زمشعله ي هم گزير نيست
با طول و عرض جاه تو آنهم ز بدرگي
زيرا که لازم است کسي منع چون کند
سگ را به ماهتاب زخاصيت سگي
دوش آسمان زروي تفحص به عقل گفت
کاي در درون پرده ي اسرار خاصگي
آن چيست در جهان که فرستاد کردگار
شمشير او زبهر شريعت به شحنگي
اجرا ده نجوم که خورشيد نام اوست
دارد ز راي روشنش اجرا و جامگي
سوي تو کرد عقل رخ و گفت مر ورا
خواجه شهاب دولت و دين شاه گيلکي
شاها منم کز آتش طبعم همي چکد
اندر ثنا و مدحت تو آب زندگي
دوشيزگان طبع مرا در ثناي تو
خورشيد مادري کند و زهره دايگي
بادا قباي ملک به بالاي قدر تو
وانگه به زير دامن جاه تو در بگي
محتاج اين حديث نيم گرنه اوفتاد
در ره گذار قافيه تشريف تازگي
تا برنهاد عالم و بر قد روزگار
دوزد فلک قباچه ي دوران زچابکي
طبع جهان که ميل به خامي همي کند
در عهد تو چو طبع حکيمان به پختگي
در مدح احمد بن ابوبکر
بر بناگوش تو آن خط خوش اي رشک پري
هست چون آينه کان زنگ برآرد زتري
بر نمکدان لبت تره ي خط تا ديدم
اين دل شيفته بريان شد از آن ماحضري
چشم بد دور که بس خوب شدي تا زده اي
رقم از غاليه بر گوشه ي گلبرگ طري
چه محالست که ماند به خراميدن تو
جنبش سرو سهي يا روش کبک دري
چاک زد دست سحر سدره کاهي تا کرد
پروز خط ترا اطلس گل آستري
نرگس چشمش اگر چه دم ترکي مي زد
هندوي چشم تو شد با همه زرين کمري
از لب لعل تو آموخت جهان عشوه دهي
وز سر زلف تو اندوخت صبا شيوه گري
با جمال تو ظفر بر رخ خوب تو نيافت
مردم ديده که مي زد دم صاحبنظري
نرگس تر زسر خشک دماغي يک چند
هوس چشم تو مي پخت هم از بي بصري
بر سرت سايه ي خورشيدوشي افتادست
که زبرگ گل تر هر نفسي تازه تري
محيي رسم کرم مهدي اول که نهاد
از پس دور ستم قاعده ي دادگري
مطلع دوم
در چمن چهره گشايي نسيم سحري
پرده گويي که برانداخت زرخسار پري
يوسف گل به چمن روي نهاد است که باد
بوي پيراهنش آورد بصاحب خبري
بلبل از غصه علي الله برآورد که شد
مهر دوشيزگي غنچه به بادي سپري
ز اعتدالي که فلک داد به ترکيب بهار
مي زند نفس نباتي نفس جانوري
قوت ناميه در نفس نباتي آورد
همچو عيسي به جهان قاعده ي بي پدري
حالت سرو زجائيست که ذوقي دارد
نفس بلبل و آن دبدبه ي کاسگري
سدره ي فستقي غنچه بيفزود صبا
چون بينداخت چمن کرته ي شعر شکري
در دماغ از پي آن وضع طبيعت بايد
که بود خواب هم از لازم خشکي و تري
اينک از مايه ي صفرا و رطوبت پيداست
در سر نرگس مخمور نشان سهري
به نوا فاخته هر شب زخدا مي خواهد
دولت خسرو عالم به دعاي سحري
بوي عدل از نفس نوبت شه مي آيد
پس چرا باد صبا مي کند اين پرده دري
حاتم عهد شهاب دول و دين که بر اوست
نکته ي مردمي و خطبه ي نيکو سيري
صاحب سيف و قلم احمد بوبکر که يافت
ستم از سيرت او سکه ي عدل عمري
اي شده مهر تو در نقطه ي دلها ساکن
وي شده صيت تو در حيز عالم سفري
تو به معني اثر لطف خدائي ورنه
پرده ي ذات تو گشته است نهاد بشري
هان که تا سر بفلک صبح فرو ناري از آنک
نيست اقبال ترا کار بدين مختصري
اين چنين دست که اقبال ترا باز افتاد
ندب ملک پديد است که عذرا ببري
توسن بخت ترا صدمه ي دوران مرساد
که بديدم که ره داد و دهش ميسپري
از فلک هيچ عنان باز مگردان بگذر
که بزودي زنه اقليم فلک بر گذري
زر سرخ ارچه جگرگوشه ي خورشيد آمد
تو نه زان بي جگراني که بدو آب خوري
برد کي بي شک نخجير تو مي گفت جهان
زهره ي شير فلک آب شد از بي جگري
با تو خورشيد سپر کش که ز بازوي جهان
دعوي تيغ زني کرد هم از بي گهري
سالها شد که سپر بر سر آب افکند است
تا سر تيغ تو با او نکند سربسري
صاحبا بنده که چون صيت تو مشهود شد است
ذکر او در همه آفاق به صاحب هنري
طبعش از شعر دري گرچه تحاشي کرد است
که نباشد شرف بنده به تازي و دري
هم به جائي نرسد کار سخن تا نکند
رايز خاطر او ناطقه را راهبري
تا شد از خدمت تو دور بري شد زخدا
گر زبانش زدعاي تو دمي بود بري
در دماغش همگي آرزوي خدمت تست
به نجاحي رسد ار بخت کند ياروري
جاودان باد بقاي تو که انديشه نبرد
به سر مدح تو پي گر چه سخن شد سپري
–
در مدح جمال الدين
تا تو پرچين خط اندر گرد گل مي آوري
زان خط چون سنبل تر پرده بر گل مي دري
تا برآمد سبزه ي خطت زآب عارضت
خاک رخسارت بهست از خون گلبرگ تري
با جمال روي خوبت زشت باشد ار کنند
نقشبندان طبيعت بعد از اين صورتگري
وه که چون ترکيب حسنت معتدل شد تا دميد
بر بناگوش چو کافور تو خط عنبري
پاي در گل دارد از بالاي تو سرو سهي
دست بر سر دارد از رفتار تو کبک دري
آهوي چشم تو در مستي چو گردد شيرگير
با دماغ او چه سگ باشد پلنگ بربري
در دل کس مي نگيرد با جمال روي تو
گرچه اندر سنگ مي گيرد نگار آزري
دلگشائي بود در طبع صبا ليکن کنون
از سر زلف تو دستي يافت در جان پروري
با وجود لعل ممسوخت يکي سد مي کند
گنبد پيروزه رنگ آسمان بد گوهري
اسب بر دلها چه تازي بس که خود بر دور تو
آسمان پاکم نخواهد کرد يک جو استري
ديده گر در خون دل شد زآرزوي روي تو
نيستش بيرون شوي ديگر کنون گو خون گري
گرچه رنجم مي نمائي وه که چون مي بائيم
ور چه خونم مي خوري يا رب که چونم در خوري
در پيت چون سايه مي آيم که در ره مي روي
از غمت چون بيد مي لرزم که بر من بگذري
خون دل در راه مي ريزم که گر بايد ترا
تا تن زارم ببيني پي بدان بيرون بري
گر دلم در بند زلفت شد به عيب من مکن
هم تو مي داني که نتوان کرد با دل داوري
فارغم آري که با دست آورم در عهد شاه
سيم رخسارت که از دستم برفت از بي زري
پادشاه عالم عادل جمال دين که يافت
آسمان از طالع ميمون او نيک اختري
در شبيخون حوادث خستگان ظلم را
کرده عدل شاملت هم دايگي هم مادري
بارها از سر برون کرد است با تعظيم خويش
آسمان در بارگاه تو دماغ سروري
همتي داري که گر خود آدمي را آن دهي
لعل را چون آفتاب از سنگ بيرون آوري
سيرتي داري که بي تعليم او محتاج بود
نفس انساني به شرح درس نيکو محضري
از پي بزم تو يا رب تا چه موزون مي کنند
هم به تعليم طبيعت بلبلان خنياگري
خسروا گفتند در ملک سليمان مدتي
انقلابي اوفتاد از غيبت انگشتري
برملا اندر ميان محفل عالم بخواند
خطبه ي عزلش قضا با رتبه ي پيغمبري
آسمان بر عادتي کو راست از وي واستد
افسر افراسيابي رايت اسکندري
روزگار از پادشاهيش آنچنان معزول کرد
کز ضرورت همتش در داد تن در چاکري
فضل حق چون عون او شد بعد از آن بستند باز
ربقه ي فرمان او در گردن ديو و پري
مدتي نيزار تر اگر بر کمال قدر خويش
چشم زخمي اوفتاد از گنبد نيلوفري
منت ايزد را که مي بينم که اکنون مي رود
چون رسن در چنبر امر تو چرخ چنبري
اي زتأييدت گرفته پرتوي در آفتاب
وي زاقبالت فتاده سايه اي بر مشتري
سايه اي داري چنان گر وارهاني ممکن است
ذره را از ناتواني سايه را از لاغري
همت اندر رفعت کار تو بستم زينهار
تا نداري همت صاحبدلانرا سرسري
حاش لله گر نبودي از براي مدح تو
همت من سر درآوردي به اسم شاعري
اين تقرب هم به مدحت کرده ام گر نه بسي است
تا ندارد پيش من وقعي چنان شعر دري
جاودان اين دولت و اقبال و فر پاينده باد
تا زبخت و دولت و ملک و جواني برخوري
–
و گفته است
مرا بر اين دل انده پرست سودائي
کجا رسد که کنم دعوي شکيبائي
خرد چگونه بيابم زخويشتن کامروز
چو آتشم زغمش صورتي زشيدائي
چو او به مصر دلم يوسف است جان عزيز
که باشد ار نکشد محنت زليخائي
زعشق اوست کنون ماه و پهلوي لاغر
چگونه با او پهلو زند به زيبائي
چو زلف او به دو تائي برآيد از پس او
دود وشاق دلم در قباي يکتائي
چگويم اين نفس ار وصل جان و تن خواهي
شب فراق بخاکش که باد پيمائي
شه ولايت حسن است زلف او رسدش
که با کلاه بود يا کمر ز رعنائي
نمي توان زد اگر چه زاطلس سيه است
به جنب خرگه او خوابگاه بينائي
بيا بگو که بدين بي نوائي اي دل ريش
تو چون به حلقه ي زلفش فرو همي آئي
زهي به غارت دلها و ترکتازي او
غلام هندوي زلفت هزار يغمائي
به ملک حسن تو گوئي خلل بود که دمي
سنان غمزه به خون دلي نيالائي
چو سايه در پس پرده نشين که خوش نبود
که گويم اي شده چون آفتاب هر جائي
سراچه ي دل من تنگ عرصه ايست در او
غم فراخ رود خو کند به تنهايي
زنور عارض رخشنده همچو مردم چشم
به کله در زپس هفت پرده پيدائي
خرد که ناقد و جوهرشناس عالم اوست
زفرط زيرکي و از کمال دانائي
چو جفت لعل تو مي جست اگر چه پيروزه است
به آبگينه بينداخت چرخ مينائي
اگر چه پرده دري همچو صبح چون سحرم
دمت که همچو شب تيره راي و سودائي
زسر فرو ننهد طوطي لبت هرگز
چو کلک صدر جهان عادت شکرخائي
جهان فضل و سياست عمر که با عدلش
زطبع چرخ برون برد عمر فرسائي
سپهر کهنه و زنگار خورده آينه ايست
چو طبع او بشود گر بسيش بزدائي
زهي بوقت تفکر عروس پرده ي غيب
زکشفهاي ضمير تو برده رسوائي
فلک به هر چه زرايت نکرد استصواب
به روز عرض خجالت برد زخودرائي
زچرب دستي طبع تو چرخ دارد چشم
که عقده اش به سر انگشت فکر بگشائي
ميان کشور اسلام شرع سلطانيست
که مسند سيهش ميکنند لالائي
سياه بار بسي بست کلکت از گوهر
زدست تو که بدو رشک کان و دريائي
اگر به روي در آيد سزد که بيش نماند
زبار همت تو چرخ را توانائي
بگاه آنکه بر اسب سخن سوار شوي
زنفس ناطقه گوي کمال بربائي
به پيش رأي تو بر طاق چرخ ازان خورشيد
نهاده است کنون لاف عالم آرائي
که داند آنکه به قهرت زدست برخيزد
اگر به گل رخ خورشيد را بيندائي
چو ديو دشمن تو گر خود آفتاب بود
ره گريز کند چون تو سايه بنمائي
بمان به کام دل خويش جاودان تا گاه
در اين زمانه ببخشي و گاه بخشائي
بدست حکم فلک را عنان بگرداني
بپاي صيت بسيط زمين بپيمائي
حساب عمر تو چندان که وقت تضعيفش
الوف را به مائه بارها در افزائي
–
و نيز گفته است
زعاشقان چو بديدم فراغتي داري
نه جان فداي غمت کرده اند پنداري
بساط لطف ترا روح بوسه دادي ليک
بر آن نيي که بنا اهل سر فرود آري
خرد به رقص درآيد چو گشت ساغر چشم
زعکس چهره ي تو پر شراب گلناري
کجا رسد به جمال تو آفتاب که نيست
به لطف پرده نشين شوخ چشم بازاري
چه جاي مور خطت باشد ار قياس کنم
سپاه غمزه ي خونخوار تو زبسياري
دلم به شکل دهان تو شد که از تنگي
در او بود ره انديشه را به دشواري
زنرگس تو همه ساله ايم مست و کراست
زذوق آن لب ميگونت برگ هشياري
بدانک بر ننهم بوسه بر لبت گوئي
روا مدار که موري زخود بيازاري
خيال وصل تو بستم از آن سپس که مرا
خداي در غم عشق تو داد بيداري
به غمزه ي تو بگفتم چرا شکستي عهد
که خود زتيغ نديد است کس وفاداري
به نرخ آب رود گوهر سرشک آنجا
که ديده لعل لبت را کند خريداري
نخست عارض تو سبز گشت باز به نقش
بر آب نقش هوس چند گونه بنگاري
نظر به روي تو آرم که هر کجا که روي
زروي خويش خيالي بديده بگماري
پياده کي شود از حسن خاصه چونکه خطت
برآورد رخ گلگونت را به زناري
جگر همي خورم اندر غمت تو نيز مکن
بکن اگر نتوان کرد هيچ غمخواري
زحد برفت جنايت عجب که اينهمه جور
به دور عدل خداوند خواجه مي ياري
–
مطلع ديگر
که ديد جور چنان با بتان فرخاري
به باغ آمده در سدره هاي زنگاري
چمن زغنچه چو طوطي سبز منقار است
دهن به خنده گشوده چو کبک کهساري
صبا فصاحت مرغان چو ديد سوسن گفت
چه گفت گفت بدين خامشي سزاواري
هنوز طفل زبانت به شير آلودست
ميان اهل فصاحت چه مرد گفتاري
اگر گل است که ضحاک وقت شد نرگس
چرا به بزم کله کج نهد ز جباري
بخواه باده که ايام گل عزيز بود
سزد که بي خبران را به هرزه نگذاري
دماغ نرگس مخمور خشک گشت از بس
که برگشاد صبا نافه هاي تاتاري
بدين لطافت و خوبي و تازگي که گل است
که همدميش کند جز شراب گلناري
سپيده دم که همي کرد بلبل سرمست
حکايت شب هجران خود به صد زاري
در آن ميانه فرو گفت با گل از دم سرد
که خوب چهره بتي ليک بي وفا ياري
جواب او گل رعنا بدين غزل مي داد
که بر صحيفه ي جانها سزد که بنگاري
–
به پاي عشق در انداز اگر سري داري
و گر لاف مزن چون نه مرد اين کاري
ميان زمره ي عشاق شرمسار شوي
اگر تو نام چنين عشق بر زبان آري
نه عاشقانه شبي چاک مي زني سدره
نه بيدلانه يکي لحظه اشک مي باري
فراز سرو و صنوبر چراست پروازست
اگر به دام غم عشق ما گرفتاري
نه زان زپرده برون آمدم که تا با من
هر آن پيام که داري زشوق بگذاري
نشسته ام بر تو با لبي و صد خنده
زدلبران نه همين است حد دلداري
شکايتي است نه در خور مکن که لايق نيست
به دور عدل بسي نسبت ستم کاري
روا بود که برآيد به پيش زبده ي عقل
زخوب روئي من نام زشت کرداري
عماد دولت و دين قره ي عيون کرام
که چشم اختر ازو يافت کحل بيداري
جهان معدلت وجود، گنج فضل و هنر
که زيبدش که کند بر ملوک سالاري
چهار ربع زمين زين سپس شود مسکون
که آمد است در آن عدل او به معماري
به پايه اي برسيداست دولتش کو راست
فلک حمايتي و آفتاب زنهاري
روا بود که فرو رفت گنج زيرزمين
که آمدست زجودش به روي زر خواري
چو امر نافذ او عذر لنگ ننيوشد؟
به زير زينش درآمد فلک به رهواري
چو پيشوائي رايش نديد سايه نمود
زچه ز پيروي آفتاب بيزاري
اگر به رسته خلقش گذر کند سحري
صبا خجل شود اندر چمن زعطاري
زجامه خانه ي جودش فلک برون آمد
گرفته بر سر دوش اين قباي زنگاري
زهي سرآمده ي کاينات همت تو
زلطف حق به همه منصبي سزاواري
طبيب لطف تو باشد که حسن تدبيرش
برون برد زمزاج نسيم بيماري
حسابها زفلک برگرفته اند و ليک
به جنب قدر خود آن را به هيچ نشماري
جهان به سعي تو گردد زفتنه ها ايمن
فلک زکلک تو خواهد به کارها ياري
فرو گذاشته خورشيد ريشه ي دستار
بدانکه بر تو مسلم بود کله داري
حسود سرد ترا زان فرو برد دوزخ
که هضم آن نتواند به معده ي ناري
غزاله زان لقب آفتاب شد بر چرخ
که کرد در حرم قدر تو پرستاري
اگر شکوه تو مريخ را بمالد گوش
زسر فرو نهد از ترس عياري
کرم پناها امروز جز تو کس نکند
بضاعت هنر و فضل را خريداري
روان شداست به جوي تو آب دولت از آن
که تخم مردمي اندر جهان همي کاري
مروت و کرم و رسم ها که منسوخ است
کنون به تازگي اندر زمانه مي آري
زبار حلم تو عاجز شداست گاو زمين
چگونه جرم زمين مي کشد به سرباري
بمال دست کرم بر سرم تو آخر و بس
در اين زمانه که مالک رقاب احراري
هميشه تا گل رعنا ميان باغ کند
به گاه جلوه تفاخر به خوب رخساري
نظام کار جهان از تو هست و خواهد بود
مبادا روزي کآنرا زدست بگذاري
زهي به وقت سحر زلفت از پريشاني
به دست باد صبا کرده عنبر افشاني
زسر گرفته جهان بافسانه ي من و تو
حديث يوسف مصري و پير کنعاني
مجاوران سر کوي تو چو طره ي تو
به هم برآمده از بي سري و ساماني
دماغ عقل به ديوانگي شود مايل
اگر تو سلسله ي زلف را بجنباني
حکايتي زجمال تو باميان افتاد
شبي به رسته ي روحانيان روحاني
عبارت از لب و دندان تو همي کردند
به لفظ لعل بدخشي و در عماني
ززلف سنبل و جعد بنفشه مي دادند
نشان زلف پريشانت از پريشاني
سپيده دم نفس صبح سفته کرد به باغ
کي اين چنين سختي مي رود تو مي داني
ميان باغ به صد دست خاک بر سر کرد
ازين حديث چو بشنيد سرو بستاني
به ترکتاز جمال تو در ميان آورد
مراسمي که نه شرعي بود نه ديواني
چه دلرباي نگاري که قدر آن داري
که دل زمردمک ديده نيز بستاني
هزار يوسف گمگشته را تواني يافت
سر آستين جمال خود ار بيفشاني
دلم شکسته شود همچو گوي در تبتاب
چو تو سوار شوي بر کميت جولاني
هزازر دلشده را بر اميد طلعت خويش
چو برنشيني در هر مقام بنشاني
چو ماه عيد به انگشت مي نمايندت
که در مواکب صدر جهان همي راني
خدايگان صدور زمانه صدر الدين
که اوست مردمک ديده ي مسلماني
به دور عدل تو يا رب که چون برآمده اند
مخالفان طبيعت به رنگ همساني
زهي زشحنه ي پاست به عهد عدل تو در
نکرده ديو ستم دعوي سليماني
زچربدستي جود تو متهم گشتند
وجود دجله و جيحون به آبدنداني
صداي صيت تو مي گفت شمه اي با کوه
زشرم لفظ تو تر گشت گوهر کاني
حديث طبع تو مي رفت در حدود يمن
عقيق را زحيا سرخ گشت پيشاني
سپهر حلقه صفت تا بديدم خاتم تو
زبهر دست تو پيروزه بست پيکاني
بدان که در تو رسد صد هزار باره فلک
به گرد خويش برآمد زتنگ ميداني
خلاف نيست ازين بيشتر که در عالم
زموج حادثه مي کرد فتنه طوفاني
به همت تو جهان را بمانده پابرجاي
و گرنه داشت به هر جاي سر به ويراني
سپهر خواست که هر شب سوي تو خيال
رکاب رنجه کند بر سبيل مهماني
که تا به خواجه زرين آفتاب فلک
حمله به پيش تو آرد به رسم برياني
ترا چنين که توئي عقل کل نخواهم گفت
که در کمال شرف صد هزار چنداني
جهان پناها داني که آن يگانه منم
که نيست در همه اقليم چارمم ثاني
مرا چنين که منم هيچ در نمي يابد
جز اينکه کار مرا کبر ياي خاقاني
عزيز مصر جهاني عنايتي فرماي
که شاهد سخنم يوسفي است زنداني
مرا زهيچکسي قوت دلي خوش نيست
برفت قوت فکر از قواي نفساني
فلک مربي اوباش گشت چون باشد
رواج حکمت تازي و علم سرياني
قياس من مکن از ديگران که فرقي هست
ميان روح بهيمي و نفس انساني
زشهر خويش چو رحلت به خدمتت کردم
بر آن اميد که باشد مرا تن آساني
روا مدار که اکنون که باز مي گردم
مرا بود زچه از آمدن پشيماني
عنايتي زچو من بنده ي دريغ مدار
هر آينه که به دستت درست و بتواني
هميشه تا گل سوري به بوستان آيد
زبان بلبل شيدا کند ثنا خواني
به هر کجا که بود راوق ابرو ژاله شراب
حباب را بود آنجا پياله گرداني
سپهر سخت کمان تا ابد مطيع تو باد
اگرچه عادت او هست سست پيماني
–
ترکيبا در مدح ظهيرالدين
گل رخسار ترا زحمت خاري مرساد
چشم سرمست ترا رنج خماري مرساد
زحمت زلف تو خود بس که بدوش تو رسيد
نگبت خط به بناگوش تو باري مرساد
زدهان خط تو دانم کناري دارد
زميان تو کمر حز به کناري مرساد
بالبت کار کسي چون به قراري نرسيد
کار آن زلف پريشان به قراري مرساد
گرچه از هستي من گرد برآميخته اي
بدان نازک تو هيچ غباري مرساد
جزع سرمت تو از بخت رهي خفته تر است
تا زمي مست شد از کار من آشفته تر است
–
تا سر زلف ترا دست صباخم داداست
غم من چون خط تو دست فراهم داداست
از بناگوش تو آن خط سيه پنداري
رگ روي تو دران عارض خرم داداست
لاله دل در سر آن زلف پريشان بسته است
اين جگر بين که چنين سينه فراهم داداست
سبزه ي خط تو بر روي تو سيراب تر است
تا بدان مردمک ديده ي من نم داداست
هندوي زلف تو زان بر گل تر مي افتد
که بدو لعل لبت جام دمادم داداست
گل اگر چند زخوبي سخن آغاز کند
چون به روي تو رسد کار ورق باز کند
–
پسته ي تنگ تو بر تنگ شکر مي خندد
مردم چشم تو بر نرگس تر مي خندد
گل رخسار تو تا شبنم چشمم بفزود
چون گل تازه هر آيينه بتي مي خندد
در شکر خنده شدي از دم سردم چه عجب
که لب گل به دم سرد سحر مي خندد
سبزه ي خط تو تا وسمه ي رخسار تو شد
رنگ روي تو به طوطي و شکر مي خندد
گوهر تر زلب لعل تو نوشي نبرد
هست معذور که بر لعل و گهر مي خندد
از همه نوش لبان پسته دهاني چو تو نيست
سرد مهري دغلي چرب زباني چو تو نيست
چشم مستت که چنان مي زده و دل تنگ است
راستي هر چه فراخ است در او نيرنگ است
سنگ بر دل زلب لعل تو دارم که از او
لعل را در دل کان بستر و بالين سنگ است
با رخت مردمک ديده دو رويي کردند
ورنه دل در غم سوداي تو بس يکرنگ است
تا من خسته به چشم تو جهان مي بينم
وه که صحراي جهان پيش دلم چون تنگ است
عشقت از صدر جهان باز همي پوشم ليک
ناله ام هم بدرد پرده که تيزآهنگ است
خواجه ي شاه نشان صدر سلاطين حشمت
آنکه بفزود هم از نسبت او دين حشمت
–
کان يساري که زدريا به کرم پيشتر است
طاق دستار وي از افسر جم پيشتر است
صدر دين رکن شريعت که حريم در او
به دو صد مرتبه از رکن حرم پيشتر است
توسن وهم که گردون بشکافد گردش
مسرع صيتش از آن چند قدم پيشتر است
دست رادش که قوي باد يد و بازوي شرع
بابها از يد بيضا بکرم پيشتر است
مسکن خصمش از ايام همي جستم گفت
باره ي نيک از آن سوي عدم پيشتر است
آن سه اختر که زگردون شرف مي تابند
باش در دور تو تا اوج معالي يابند
خواجگاني که همه صاحب سيف و قلمند
گوهر کان معالي و جهان کرمند
تاج الاسلام که در سايه ي او مي گذرند
رهرواني که در اثناي وجود و عدمند
بحر و کانند که با همت او درويشند
ورنه از حشمت او محتشمان محتشمند
مردم ديده ي ايام عماد الاسلام
همه سرمايه ي کان از دل و دستش به همند
خواجه تا شند به هم در کف دستش اکنون
کلک و شمشير که ديريست که تا خصم همند
مجد الاسلام که نوباوه ي باغ شرف است
همه سرمايه ي کان از دل و دستش تلف است
–
سرورا دادگرآراي همايون داند
که کسي نظم سخن بهتر ازين نتواند
طارم چرخ که هم ناطقه را قوت از اوست
زين سخن هم به محاکات صدا درماند
شمه اي نيشکر ار بشنود از شعر نجيب
آستين هاي شکر بر سر آن افشاند
قصب صبحدم و اطلس سيمابي خويش
به وي اندازد اگر پيش فلک برخواند
در و ديوار بجنبد به چنين شعر همي
کز کجا خاطرم اين سلسله مي جنباند
صاحبا آمدن روزه ترا ميمون باد
محنت خصم تو چون جاه تو روزافزون باد
شحنه ي ملک کرم کلک گهربار تو باد
وسمه ي روي جهان تيغ چو زنگار تو باد
شاه اين خطه ي پيروزه که زرين کمر است
با کله داري خود بنده دستار تو باد
در جهان حادثه هر جا که ببندد گرهي
هر گشايش که کند رمح گره وار تو باد
عقل کلي که نه اجزاي فلک پيرو اوست
با همه پيشروي بنده ي هنجار تو باد
آفتابي که سپر بر سر آب افکند است
با همه تيغ زني چاکر جاندار تو باد
مقطعات
شد قرب پنج سال که هرگز به هيچ وقت
از من نکرد ياد و پيامي دريغ داشت
در معرضي چنين که منم نام من نبرد
تشريف و نامه چيست چو نامي دريغ داشت
اي دل گله زمنشي ديوان او مکن
گر نوک خامه از چو تو خامي دريغ داشت
از چون مني که مست ايادي او بدم
عهدي بشد که جرعه و جامي دريغ داشت
از بلبلي چو من که نوايم ثناي اوست
گوئي چه شد که دانه و دامي دريغ داشت
کمتر خطاب او که زخاصان بود دريغ
عيبي مکن گر از چه تو عامي دريغ داشت
اين زو بديع بود که اندر نوشته اي
در رسم يادداشت سلامي دريغ داشت
–
خدايگان کريمان جمال دولت و دين
توئي که طينت پاکت زدين و ازداد است
خرد به قحط کرم در شگفت مي دارد
از آنکه مثل تو از مادر زمان زاد است
همش زغايت آشفتگي است دريا را
بر تو گر دم آن مي زند که او راد است
توئي که صورت خوبت به چشم دولت و بخت
چنانکه صورت شيرين به چشم فرهاد است
زروي راي تو برخاسته است پنداري
چمن که تارک گلبرگ و جعد شمشاد است
به روز حادثه شاگرد راي روشن تست
مهندسي چو خرد گرچه جلد و استاد است
در اين زمانه که يأجوج فتنه را دستي است
که جمله عالم از آن با نفير و فرياد است
در اين ديار چه باکست خلق را چو کشيد
جهان زتيغ تو سدي که آن چو پولاد است
اگر چه دور زمانه غم است دولت تو
مفرحي است که خلقي بدان سبب شاد است
توقع است که جرفادقان چنان گردد
به همت تو که گويند رشک بغداد است
همان شود که ازين پيشتر همي گفتند
که آنچه نيست در اين شهر جور و بيداد است
بزرگوارا سي سال شد که اين بنده
چو بخت و دولت بر درگه تو استاد است
به هر نفس زبراي تو تحفه اي زدعا
به سوي عالم روحانيان فرستاد است
حقوق خدمت من گر ترا فراموش است
مکارم تو مرا لحظه لحظه بر ياد است
هر آنچه صافي عمر است دم به دم خورد است
کنون که دور جهان باز دردي افتاد است
تفاوتي نکند غم چه مي خورد پس ازين
به خاک توده ي دنيا که حاصلش باد است
من آن نيم که چوگل شادمان به زر باشم
کز اين غرور نهادم چو سوسن آزاد است
شرف بگو هر نفس است چون ازان بگذشت
زهر چه هست سپهرم فراغتي داد است
عيار من بنگردد اگر چه هست ترا
تغيري که ندانم که بر چه بنياد است
خرد بخندد بر من که آن هوس نبود
مرا به عهد جواني و بعد هفتاد است
به هر صفت که نهاد من است آنم هست
که روزگار بر آن داغ حرص ننهاد است
بر اين خرابه ي وحشت چه التفات کند
به بوي معرفتي هر دلي که آباد است
پناه و ملجا گيتي در سراي تو باد
درين کمين حوادث که چرخ بگشاد است
–
يا رب چه اوفتاد که آن معدن کرم
در کار بنده وجه نظامي دريغ داشت
شد قرب پنج سال که هرگز به هيچوقت
از من نکرد ياد و پيامي دريغ داشت
در معرضي چنين که منم نام من نبرد
تشريف و نامه چيست چو نامي دريغ داشت
اي دل گله زمنشي ديوان او مکن
گر نوک خامه از چو تو خامي دريغ داشت
از چون مني که مست ايادي او بدم
عهدي بشد که جرعه ي جامي دريغ داشت
از بلبلي چو من که نوايش ثناي اوست
گوئي چه شد که دانه و دامي دريغ داشت
کمتر خطاب او که زخاصان بود دريغ
عيبي مکن گر از چو تو کامي دريغ داشت
اين زو بديع بود که اندر نوشته ي او
در رسم ياد داشت سلامي دريغ داشت
–
سرورا از شرف اهليت آن داري
کانجم چرخ فرستد به جناب تو درود
کسوت جاه ترا بر صفتي ساخته اند
که خرد مي نکند فرق در آن تار زپود
بيد در موکب عزم تو نباشد بي تيغ
غنچه در حيز حزم تو نجنبد بي خود
آسمان در صفت تربيت دولت تو
بمقامي است که باشد صفت ماهي و رود
سالها شد که به عهد تو نديد است کسي
ناله از دست کسي کرد جز ابريشم رود
حبذا قبله ي اين کعبه که درمي نايد
سر او هيچ بدين گنبد پيروزه فرود
پاسبانان همه شب بر زبرش مي شنوند
از عطارد چو کند زمزمه و زهره سرود
عقل داند که اگر بر طرف آن بودي
طوس را دست تطاول نرسيدي بفرود
دايم از بخت جوان باد سرت سبز و همي
دور باد از تو سيه کاري اين چرخ کبود
آب اقبال بجوي تو روان باد که هست
دولت خصم تو مانند پلي زانسوي رود
–
فتد که از سر لطفي نسيم باد سحر
حديث دلشده ي را به دلستان برساند
به وقت صبح صبا گر تجسمي بنمايد
نواي ناله ي بلبل به گلستان برساند
غلام ابرم اگر سفته اي زآب دو چشمم
به زنده رود برد تا به اصفهان برساند
هزار جان گرامي فداي آنکه پيامي
چنانکه بشنود از من هم آنچنان برساند
دل ار چه هست ملازم در آنجناب وليکن
درود ازين تن رنجور ناتوان برساند
نخست چون شرف دستبوس حاصل کرد
دعاي من بجناب خدايگان برساند
اگر زآب قبولي چو غنچه لب بگشايد
حديث درد دل من به صد بيان برساند
بگويد از سر شوقم بدان نفس که بجنبد
چو شمع آتش دل با سر زبان برساند
مرا به خاک جنابت که منتهاي اميد است
اميد هست که بختم زمان زمان برساند
بسي نماند که پيسه سوار ابلق گيتي
دو اسبه مژده ي فتح تو در جهان برساند
جهان بتيغ بگيري چو آفتاب از آنرو
زمانه نعره ي تحسين به آسمان برساند
هزار سال بمان تا فلک بکام دل ما
ترا به دولت مسعود ارسلان برساند
–
خدايگان شريعت که در مناقب تو
زبان ناطقه اندر بيان فرو ماند
اگر ثناي تو گويد به بوستان سوسن
زکنه مدح تو اندر زمان فرو ماند
زبان تيغ تو آن خصم آب دندان نيست
که در مجاذله از آسمان فرو ماند
محيط بحر تو آن بحر تنگ حوصله نيست
که در ترقي همت چو کان فرو ماند
صداي گنبد پيروزه صيت تست و مباد
که تا بسر نبرد در ميان فرو ماند
کسي که زير لبش خطبه ي ثناي تو نيست
بسان سکه دهانش رسان فرو ماند
فلک جنابا شايد که بنده اي چون من
در اين چنين که منم ناتوان فروماند
بهار جود تو با صد هزار جنبش برک
چو بلبلان ز نوا در خزان فرو ماند
نه ساز آنکه به جربادقان رود بي تو
عنايتي نه که در اصفهان فرو ماند
تو داني آنکه سپاهان بدان صفت جائي ست
که ناميه چو جماد اندران فروماند
علي الخصوص بدين فتنه گر تو در سازي
نه بنده، مهدي آخر زمان فرو ماند
به آبروي کريمي تو زيان دارد
که مادح تو بود پس به نان فروماند
نظام کار جهان دايم از وجود تو باد
که بي وجود تو کار جهان فروماند
–
صاحبا داد گرا همت دريا دل تو
از سر عجب و تکبر به جهان مي نگرد
اندرين عهد همايون بجز از من کس نيست
که جهانش همي از حادثه در مي سپرد
غم تنهائي و اندوه غريبي همه روز
جان غمگين و دل خسته ي ما مي شکرد
بر سر تار قصب زاتش سوزان نگذشت
آنچه از دست جهان بر سر ما مي گذرد
صاحبا زحمت وابرام زاندازه گذشت
گرچه در خدمتت آسايش جانست و خرد
راي عاليت چه فرمايد از بهر وداع
دست بوسي بکند بنده و زحمت ببرد
چو لاله در سحر آن چهره جز مرا منما
که ذوق طلعت گل بلبل حزين دارد
هزار فخر ترا مي رسد بدان خسرو
که رکن بارگه چرخ چهارمين دارد
فروع حسن تو پرتو بر آسمان افکند
شعاع چشمه ي خور عکس بر زمين دارد
فراز تخت جليدي بصر يکي شاهست
که از خيال تو پيوسته همنشين دارد
سياهه شکل نگين مي نمايد و بصرم
از او ولايت حسن تن در نگين دارد
جهان فروز مه چارده که گردونش
به جاي مهر زسياره به گزين دارد
زشرمساري رويت چو هفته اي برود
گمان بري که مگر بر رخ آستين دارد
خط سياه تو بر عارضت همي ماند
بدان گمان که قدم در دل يقين دارد
زبيم بخشش دستور شرق چون خامه
لب تو درج گهر در شبه دفين دارد
ضياء دولت و دين آنکه طاس چرخ عريض
زصيت مکرمتش سر بسر طنين دارد
عماد ملک محمد که مهر همچون ماه
براي بندگيش داغ بر جبين دارد
شکوه دست وزارت ستوده آصف عهد
که آسمان زدرش حشمتي متين دارد
دلش چو بحر دو صد ابر را نواله دهد
کفش هزار چو دريا تراشه چين دارد
گداز آز عجب نيست گر يسار گرفت
که خواجه از پي آن خامه در يمين دارد
زهي کفايت سحر آفرينت آن موسي
که از عصاي قلم آيتي مبين دارد
تو از زمانه از ان محرمي نميجوئي
که ذات پاک تو از عقل کل معين دارد
کجا به چشم درآيد ترا وقار کسي
که با کلاه کرامت قباي چين دارد
–
تو از زمانه چرا چشم مرد مي داري
که او دگر نکند جز که مردم آزاري
جهان نه جاي مقام است ليک بر ره تو
خرابه ايست کز او بگذري و بگذاري
تو دل بر آب و هواي جهان منه زيرا
ترا تغير ازين حالت است ناچاري
فلک زپشت زمين نسل آدمي برداشت
تو آدمي نسبي چشم از او چه مي داردي
مگر نداني کز بهر ساکنان زمين
بر آسمان به چه سان زهره مي کند زاري
ازين بتر چه که دامن همي کشد در خون
ز رنگ واقعه هر شب سپهر زنگاري
زکيسه ي تن آن چاشت که مي خورد دد و دام
که داشت کاسه ي سر پر دماغ جباري
زچشم بندي گردون تو هر چه مي بيني
نه رسم و صورت آن در خيال مي آري
–
خدايگان صدور زمانه صدرالدين
توئي که پيش وقار تو کوه چون کاه است
محيط کوه نشيني و شخص کوه ترا
هم از عداد کمر بسته گان حو راه است
چو اوليا سر کوهي گزيده اي آري
ترا بنسيت ازي کار مال تا جاه است
هنوز اينکه توئي تا به حد همت خويش
هزار حلقه ي روئين چو چرخ بر راه است
فرود خيمه ي کحلي زرنگار توئي
که روزگار ترا چاکر ونکوخواه است
به سايبان سراپرده ي تو نپسندم
سپهر خيمه صفت را که قبه از ماه است
قباي اطلس گردون که مي کشد بر خاک
خرد بديده به اندازه ي تو کوتاه است
بپيش شير سراپرده ي تو شير فلک
هزار بار فروتر از آنکه روباه است
بر آفتاب فلک خيمه ايست حشمت تو
که زير سايه ي او دايما سحرگاه است
وراي خيمه حديثي دگر نمي گويم
ازين دقيقه مگر راي روشن آگاه است
مرا اگر غرضي نيست اندرين معني
سخن زخيمه چه گويم که روز خرگاه است
–
دريا دلا توئي که به بازار روزگار
حکم تو در برابر تقدير مي رود
گردون کژنهادتر از گوشه کمان
بر جاده ي هواي تو چون تير مي رود
آن آبروي چاه تو دارد که در جهان
خاک درت به قيمت اکسير مي رود
فتنه حديث ملک نگويد ازين سپس
کان بر زبان تيغ تو تقرير مي رود
اندر جهان حکايت خلق تو مي رود
با باد مشگدم که بشبگير مي رود
پيش شمايل تو گل اندر ميان باغ
با عالمي خجالت و تشوير مي رود
در روي دشمنان تو روزي هزار بار
بر هم زبان رمح تو تکبير مي رود
کلک تو گرد دست عنان سر همي کشد
تا در رکاب تيغ جهانگير مي رود
تا آب لطف طبع بديع تو ديده است
ديوانه شد چنانکه به زنجير مي رود
و هم نگين دست تو پيروزه ي سپهر
در طبع روزگار که تأثير مي رود
تا دولت تو همچو نوادر جهان گرفت
خصمت به ناله زارتر از زير مي رود
حاشا که در نهاد تو باشد تغيري
در کار من زبهر چه تغيير مي رود
ادرار من رهي تو فراموش کرده اي
با طالع من است که تقصير مي رود
تقديم بنده بود دران گيرم آنکه نيست
چندين در اين وظيفه که تأخير مي رود
جاويد زنده مان که سعود سپهر را
بر اتفاق ملک تو تدبير مي رود
–
سرورا موج ايادي تو و سيل سخات
گنبد بر شده را گردش دولاب دهند
راي و انديشه ي تو دوده ي شب را هر بام
از تباشير سحر رنگ سپيداب دهند
بوي اقبال و دم بخت تو هنگام بهار
صد طراوت به گل و سوسن سيراب دهند
هيبت بخشش و آوازه ي جودت چه عجب
که به رخساره ي زرگونه ي سيماب دهند
از زمين محو شود سايه گر از خاطر تو
ذره اي نور به خورشيد جهانتاب دهند
قلزم دست و دلت نيست محيطي که دران
و هم را راه سوي ساحل و پاياب دهند
مثل من بنده تو داني که دريغ است بدان
چرخ و دهرم به غذا غصه و خوناب دهند
گر سر قصه کنم بر چه نمط شايد بود
نابيان تو جوابي که در اينباب دهند
هيچ شک نيست در انعام تو ليکن نکنند
تشنه را سير از آن آب که در خواب دهند
کشت آنگاه که پژمرده شد از بي آبي
پس از آتش چه طراوت که بدو آب دهند
چون تبه گشت مرا حال بدنيسان چه کند
نوش دارو که پس از مرگ به سهراب دهند
دون اين شعر بود پيش خرد گر به مثل
مثل اين غله ي من لؤلوي خوشاب دهند
جاودان بر جگر خصم تو خونريز تو باد
انجم چرخ هر آن تير که پرتاب دهند
غزليات
قامت سرو سهي همسر بالاي تو نيست
گل صد برگ برنگ گل زيباي تو نيست
ماه در جمله ي آفاق بدان حسن و جمال
گرچه يکتاست تو آن گير که همتاي تو نيست
اطلس چهره فرا مي کشم اندر پايت
خجلم از تو که در خورد کف پاي تو نيست
گر خرامي بر من بر تو فشانم جانرا
که نثاري دگرم در خور بالاي تو نيست
مگرت بر دل و برديده نشانم چکنم
چاره اينست که جاي دگرم جاي تو نيست
از دلم هيچ نشان نيست همانا که نماند
اگر اندر شکن زلف سمن ساي تو نيست
–
در جهان چون لذت عهد جواني هيچ نيست
و آن هم آزروي حقيقت گر بداني هيچ نيست
هست دنيا شاهد شيرين و خوش ليکن چه سود
کاندر او جز دلبري و جان ستاني هيچ نيست
خون چشم آفتابست اينکه بر سنگ آمد است
اينکه مي خوانند مردم لعل کاني هيچ نيست
شرم و آزرم و وفا گر آنکه بودي در جهان
نيک ، بودي ليک دروي اين معاني هيچ نيست
راتب دنيا مخور ورنه بدو جان ده از آنک
بر سر بازار عالم رايگاني هيچ نيست
مشو به خون دلم در که تا زمانه برآيد
کمر مبند به کنيم ترا از آن چه گشايد
توام حريف نباشي بدين جگر که تو داري
کجاست زهره دليرا که با تو ناز فزايد
زمانه با همه مردانگي و سخت کماني
به ترکتاز جفا در به هندوي تو نشايد
اگر جمال تو روزي عنان کشيده بدارد
کمينه ي حلقه ي زلفت هنوز دل بربايد
چنان شدم به غم تو که گر مرا سر نيشي
به تن فرو شود اي جان زغصه درد برآيد
–
چنانکه شام زشب زلف بر عذار نهد
چو صبح در دلم آتش زمهر بار نهد
شکسته همچو نگارم زنوک خامه ي فکر
که بر صحيفه ي دل نقش آن نگار نهد
ز اشتياق عري ار برارم آه که او
درون آينه چرخ زنگ خوار نهد
در اين ميانه گهر خواستم زچشم و مرا
اگر چه بي جگري نيست در کنار نهد
نماند همنفسم کس که مرهم دردم
زلطف بر دل مجروح سوگوار نهد
سپهر تيغ بلا بر تن ضعيف زند
زمانه داغ جفا بر دل فکار نهد
به باغ عصر گل عارضي چو غنچه شکفت
نهاد گنبد نيلوفريش خار نهد
مثال ابروي خوش طلعت است آنکه صبا
خميده شاخي بر طرف جويبار نهد
بدانکه نوحه گر عمر تست بلبل گو
بناي زمزمه بر ناله هاي زار نهد
چو وحش غرة و غافل مباش از آنکه ترا
زمانه دام اجل زود بر گذار نهد
در انتظار طرب کم نشين که ساقي دور
شراب حادثه بر دست انتظار نهد
مجوي نقش فراغت که او نه آن مرغي است
که بيضه را بسوي اين جهان ديار نهد
ترا هواي دل ار تيره گشت اشک ببار
که آب را همه کس دافع غبار نهد
شدي زسنگ دلي فتنه ي امل آري
که سنگلاخ قضا بند بر شکار نهد
جهان تيره که همچون شب است آبستن
تو کار را شو و بگذار تا که بار نهد
–
باز بر انگشت گل بهار نهادند
غاليه بر روي روزگار نهادند
در قدح لاله باز باده فکندند
در سر نرگس دگر خمار نهادند
نغمه ي داوود بين که وقت سحرگه
دردم کبکان کوهسار نهادند
معجز احيانگر که چون دم عيسي
در نفس باد مشگبار نهادند
در شکم لاله بين که وقت صبوحي
همچو صدف در شاهوار نهادند
از شکن زلف بي قرار بنفشه
در دل شوريدگان قرار نهادند
خيز که سبزه مشاطگان طبايع
بر کف خاتون نوبهار نهادند
صورت گل چيست مهر چهره ي يارم
بر در دکان جويبار نهادند
در سمن تاب داده جعد چو شمشاد
پيچ و شکنجي ززلف يار نهادند
شاهد گلرا مشاطگان بهاري
همچو زنان وسمه بر عذار نهادند
–
اي رخت مهر و سر زلف پريشان سايه
بر مدار از سر من عاجز و حيران سايه
سبزه ي خط تو بر لعل لبت گوئي هست
از خضر مانده سرچشمه ي حيوان سايه
چکني پرده ي رخسار نقاب ار نشود
مانع چشمه ي خورشيد درخشان سايه
خيزم و بخرام کشان دامن حسن اندر پاي
تا زند چاک ز نور تو گريبان سايه
مست جام لب ميگون تو گر نيست چرا
مي فتد بر در و ديوار از اينسان سايه
کار سايه زچه در پاي فکندي چون شد
در سر کار تو اي سرو خرامان سايه
هر که آهنگ سواري کند از دست غمت
خاک بر سر کند اندر ره ميدان سايه
اي گشاده رخ تو عرصه و حجت خورشيد
وي گرفته خط تو خطه و برهان سايه
روي در روي هم آورده من وسايه از آنک
تيره حاليست چو من در ره هجران سايه
همدمم چيست در اين عشق زياران باده
همرهم کيست در اين درد زاقران سايه
زآتش غصه ي خوبان زمانه منم آنک
درد من مهر همي باشد و درمان سايه
–
از رخ خوب تو اي جان و دل بينائي
چشم بد دور که بس فرخ و بس زيبائي
توئي آن کز لب و چهر و سر زلف ار خواهي
شب و خورشيد و ستاره به دمي بنمائي
دل من با لب لعلت چو سر سودا داشت
گفت با او که تو هم بر سر اين سودائي
تو بدين يک دل آشفته ي سرگشته ي تنگ
به خريداري تنگ شکرم مي آئي
وه که کم بوده و آشفته و بي ساماني
وه که اندک خرد و بيخود و اندر وائي
لطف و خوبي و ملاحت همه درخور داري
چه توان گفت چنوئي که چنين مي پائي
تو بدان زلف چو چوگان و زنخدان چو گوي
گوي حسن از همه خوبان جهان بربائي
بوصالت ره اگر مي نبرم معذورم
ديدنت ممکن اگر نيست مگر عنقائي
در هواي رخ خورشيد وشت ذره صفت
از تکاپو شده ام سر سبک و هر جائي
دل کوه از تپش مهر همي گردد خون
تا از آن زيور خود سازي و حسن افزائي
بس دل غم کشم از کوه شده سنگين تر
که شد از تابش مهر تو بدين رسوائي
چشم من مي کند اندر غم عشقت هر شب
همچو تيغ ملک عالم خون پالائي
رباعيات
اين همدم سگانه که جانش نام است
در خانه ي تن نه از پي اکرام است
روزي دو سه در شکنجه ي ايام است
زان روي که طينت وجودش خام است
–
اي آنکه لبت رشک مي گلگون است
پيوندي شيشه با پياله چون است
جان در گلويش همي کند شيشه وليک
با اين همه دوستي ميانشان خون است
–
بنگر تو بدين آب روان و لب کشت
با سبزي و خرمي بمانند بهشت
با ساقي خوبرو شرابي چو گلاب
لنگر به چنين جاي فروبايد هشت
–
تا قد خوش تو همسر سرو شد است
بس باد طرب که بر سر سرو شد است
رخساره و زلف و قامتت پنداري
ماهي به کمند بر سر سرو شد است
–
تا پرتو مهر يارم اندر چشم است
مانند سپهرم و پراختر چشم است
بر ياد تو آراسته ام بزم وليک
ساقي غم و مي سرشک و ساغر چشم است
–
جز غم که نديم دل سودائي ماست
کس نيست که او مونس تنهائي ماست
هر جرعه ي خون که ساقي دل ريزد
از جام جهان نماي بينائي ماست
–
جانا ستمت زهرچه خواهي بيش است
اين سلطنتت زپادشاهي بيش است
در خط شده اي که لشکر زنگ رسيد
کار آمده بس نيست تباهي بيش است
–
رويت که لطافت جهان مايه اوست
هر نيکوئي که هست پيرايه اوست
جز زلف تو زو نيست کسي برخوردار
هندو نگريد تا کجا پايه اوست
–
زلف تو که آفتاب در سايه ي اوست
ديويست که جبرئيل همسايه ي اوست
آن چشم پلنگ خويت آهو بره ايست
چون خواره که شير آسمان دايه ي اوست
–
ساقي اثر صبح اجل نزديک است
پيش آر چراغ مي که شب تاريک است
آن پير صراحي که در او ره داند
زان ديده که او را نظري باريک است
–
کلک تو که معمار جهان هنر است
در بحر کفت چون صدفي پرگهر است
خط تو بوجهي ست ولي نزد خرد
هر وجه که بي خطت از آن خوبتر است
–
گر بر سر شهوت و هوا خواهي رفت
از من خبرت که بينوا خواهي رفت
بنگر که که اي و از کجا آمده اي
مي بين که چه مي کني کجا خواهي رفت
–
گفتم که مگر اين دل اندوه پرست
از دامن سودات کند کوته دست
ليکن چو محال است يقين مي دانم
تا سر ننهد نخواهد از پاي نشست
–
مي خر که بسي زير گلت بايد خفت
بي مونس و بي حريف و بي باده و جفت
زنهار مگو به کس تو اين راز نهفت
کان لاله که پژمرد نخواهد بشگفت
–
آنگه که مرا غم دلارام نبود
ميلم همه جز سوي مي و جام نبود
بوديم سه چار همدم پخته چنانک
جز باده در آن ميانه کسي خام نبود
–
بر چرخ چو عکس مي گلگون افتاد
سوداي قدح در سر گردون افتاد
در باغ شکوفه ناله ي چنگ شنيد
پيرانه سر از پرده به بيرون افتاد
–
تا در کفم آن تازه نگار آمده بود
وان ماه دو هفته در کار آمده بود
در قد و رخش به چشم سر مي ديدم
سروي که بر او مهي به بار آمده بود
–
چشمم چو بدان دو لعل مي گون افتاد
دل خون شد و از دو ديده بيرون افتاد
از تن چه سلامتي طمع بايد داشت
اکنون که ميان چشم و دل خون افتاد
–
چون خيمه زند بهار در سايه ي بيد
گر مطرب بزم ما نباشد ناهيد
هم روي شراب گردد از خجلت سرخ
هم زلف بنفشه گردد از بيم سفيد
–
روح از نظر تو پادشاهي دارد
در حسن رخ تو هر چه خواهي دارد
درياب مرا که مردم ديده ي من
بي روي تو روي در سياهي دارد
–
زلف تو بجز بند چه ديگر دارد
بيرون زدلي چند چه ديگر دارد
وان کژ کلهت زغارت چندين دل
جز زلف پس افکنده چه ديگر دارد
–
ساقي زبلور لعل بيرون آورد
از آب شراب آتشين چون آورد
مطرب رگ چنگ زد وليکن ساقي
از چشم صراحي همه شب خون آورد
–
گفتي به صوابي که دلت مي بيند
بر خواهد خاست تا مرا بگزيند
بس کن که چو عمر دامن اندر چيند
برخاستن مرا کجا بنشيند
–
گر بي خبري کز تو بدين دل چه رسيد
ور نيز نه آگهي که جانم چه کشيد
از چهره ي من قياس دل بتوان کرد
وز ديده ي من درون جان بتوان ديد
–
عکس رخت اي دوست چو در جام افتد
مي را زلبت لرزه بر اندام افتد
من خون دل اندر دهن آرم چو قدح
کان لب به همين ترانه در دام افتد
–
هر صبح که روي لاله شبنم گيرد
بالاي بنفشه در چمن خم گيرد
انصاف مرا زغنچه خوش مي آيد
کو دامن درد خود فراهم گيرد
–
هر چند که هر دل غم دلدار خورد
آن بر دل خود نه که درين کار خورد
بسيار مکن گريه که آن نرگس تر
پژمرده شود چو آب بسيار خورد
–
روي تو که هست فتنه خورشيد رهش
خوب است و خلل نيست ززلف سيهش
او داشت بسي گناه و ايام کنون
خطي است که درکشيد گرد گنهش
–
زين پس نکنم بي تو شکر خوابي خوش
ور تشنه شوم هم نخورم آبي خوش
باشد که چو زلف و عارضت دريابم
در وصل شبي دراز و مهتابي خوش
–
از خار چو آمد گل رنگين بيرون
اندوه کنيم از دل غمگين بيرون
کردند نظاره را عروسان چمن
سرها زدريچه هاي چوبين بيرون
–
گفتم که بيفزود زتو جاه سخن
در دولت تو هست مرا گاه سخن
امروز زغصه آنچنان دلتنگم
کم تنگي دل نمي دهد راه سخن
–
اکنون که جهان زسبزه شد زنگاري
هشيار مباد آنکه کند هشياري
زنهار کجائي اي مي گلناري
بشتاب اگرچه گل به سر برداري
–
اي عالم وصل تو جهاني خالي
نگذاشته درد تو کراني خالي
گر دور شدي زمن عفاله و غمت
کو از دل من نيست زماني خالي
–
از جام مي ار دمي کنم چنگ تهي
چون ناي پر از بادم و چون چنگ تهي
من شيشه ي مي نيم که روزي صد بار
پهلو کنم از باده ي گلرنگ تهي
–
چرخم دو سه روزي از پي مهجوري
از خدمت پادشاه دادم دوري
ني ني غلطم که چرخ را خود چه گنه
از بخت بدم فتاد و از رنجوري
–
خيل وحشم نامتناهي داري
وز دولت و بخت هر چه خواهي داري
از چرخ کلاه ملک بر فرق تو باد
انصاف که قد پادشاهي داري