حکیم ناصرخسرو قبادیانی (394تا481هجری قمری)

ابومعین ناصر بن خسرو بن حارث قبادیانی بلخی،در ذیقعده ۳۹۴ هجری قمری  در روستای قبادیان در بلخ در خانوادهٔ ثروتمندی که ظاهراً به امور دولتی و دیوانی اشتغال داشتند چشم به جهان گشود.در کودکی و نوجوانی با حوادث گوناگونی چون جنگهای طولانی سلطان محمود و خشکسالی بی سابقه در خراسان و نیز شیوع بیماری وبا در این خطه روبرو شدکه جان عدهٔ زیادی از مردم را گرفت.از ابتدای جوانی به تحصیل علوم متداول زمان پرداخت و قرآن را از بر کرد. در دربار پادشاهان و امیران از جمله سلطان محمود و سلطان مسعود غزنوی به عنوان مردی ادیب و فاضل به کار دبیری اشتغال ورزید و بعد از شکست غزنویان از سلجوقیان،به مرو و به دربار سلیمان چغری بیک، برادر طغرل سلجوقی رفت که در آنجا نیز با عزت و اکرام به حرفه دبیری خود ادامه داد و به دلیل اقامت طولانی در این شهر به ناصرخسرو مروزی شهرت یافت.در سن چهل سالگی شبی در خواب دید که کسی او را می‌گوید «چند خواهی خوردن از این شراب که خرد از مردم زایل کند؟ اگر بهوش باشی بهتر». در اثر این خواب، از شراب و همه لذائذ دنیوی دست شست، شغل دیوانی را رها کرد و راه سفر حج در پیش گرفت. هفت سال سرزمینهای گوناگون از قبیل آذربایجان، ارمنستان، آسیای صغیر، حلب، طرابلس، شام، سوریه، فلسطین، جزیرة العرب، قیروان، تونس و سودان را سیاحت کرد و شش سال در پایتخت فاطمیان یعنی مصر اقامت کرد و از مصر سه بار به زیارت کعبه رفت.

در سال ۴۴۴ بعد از دریافت عنوان حجت خراسان از طرف المستنصر بالله رهسپار خراسان گردید و بخصوص در زادگاهش بلخ اقدام به دعوت مردم به کیش اسماعیلی نمود، اما عده‌ای در تبانی با سلاطین سلجوقی بر وی شوریدند.

 ناصرخسرو از آنجا به مازندران رفت و سپس به نیشابور آمد و چون در هیچ کدام از این شهرها در امان نبود به طور مخفیانه می‌زیست و سرانجام پس از مدتی آوارگی به دعوت امیر علی بن اسد یکی از امیران محلی بدخشان به بدخشان سفر نمود و بقیهٔ ۲۰ تا ۲۵ سال عمر خود را در یمگان بدخشان سپری کرد و در481هجری قمری درگذشت.

او در خداشناسی و دینداری سخت استوار بوده‌است، و مناعت طبع، بلندی همت، عزت نفس، صراحت گفتار، و خلوص او از سراسر گفتارش آشکار است.

دیوان اشعار جلد اول

***

1

خداوندی که در وحدت قدیمست از همه اشیا

نه اندر وحدتش کثرت، نه محدث زین همه تنها

چه گوئی از چه او عالم پدید آورد از لولو

که نه مادت بد و صورت، نه بالا بود و نه پهنا

همی گوئی که بر معلول خود علت بود سابق

چنان چون بر عدد واحد، و یا بر کل خود اجزا

به معلولی چو یک حکمست و یک وصف آن دو عالم را

چرا چون علت سابق توانا باشد و دانا؟

هر آنچ امروز نتواند به فعل آوردن از قوت

نیاز و عجز اگر نبود ورا چه دی و چه فردا

همی گوئی زمانی بود از معلول تا علت

پس از ناچیز محض آورد موجودات را پیدا

زمانی کز فلک زاید فلک نابوده چون باشد

زمان و چیز ناموجود و ناموجود بی‌مبدا

اگر هیچیز را چیزی نهی قایم به ذات خود

پس آمد نفس وحدت را مضاد و مثل در آلا

وگر زین صورت هیچیز حرف و صوت می‌خواهی

مسلم شد که بی‌معلول نبود علت اسما

تقدم هست یزدان را چو بر اعداد وحدان را

زمان حاصل مکان باطل حدث لازم قدم برجا

مکن هرگز بدو فعلی اضافت گر خرد داری

بجز ابداغ یک مبدع کلمح العین او ادنا

مگو فعلش بدان گونه که ذاتش منفعل گردد

چنان کز کمترین قصدی به گاه فعل ذات ما

مجوی از وحدت محضش برون از ذات او چیزی

که او عامست و ماهیات خاص اندر همه احیا

گر از هر بینشش بیرون کنی وصفی برو مفزا

دو باشد بی‌خلاف آنگه نه فرد و واحد و یکتا

اگر چه بی‌عدد اشیا همی بینی در این عالم

زخاک و باد و آب و آتش و کانی و از دریا

چو هاروت ار توانستی که اینجا آئی از گردون

از اینجا هم توانی شد برون چون زهره ی زهرا

زگوهر دان نه از هستی فزونی اندر این معنی

که جز یک چیز را یک چیز نبود علت انشا

خرد دان اولین موجود، زان پس نفس و جسم آنگه

نبات و گونه ی حیوان و آنگه جانور گویا

همی هر یک به خود ممکن بد و موجود ناممکن

همی هر یک به خود پیدا بد و معدوم ناپیدا

چه گوئی چیست این پرده بر این سان بر هوا برده

چو در صحرای آذرگون یکی خرگاه از مینا؟

به خود جنبد همی، ور نی کسی می‌داردش جنبان

و یا بهرچه گردان شد بدین سان گرد این بالا؟

چو در تحدید جنبش را همی نقل مکان گوئی

و یا گردیدن از حالی به حالی دون یا والا

بیان کن حال و جایش را اگر دانی، مرا، ورنی

مپوی اندر ره حکمت به تقلید از سر عمیا

چو نه گنبد همی گوئی به برهان و قیاس، آخر

چه گوئی چیست از بیرون این نه گنبد خضرا؟

اگر بیرون خلا گوئی خطا باشد، که نتواند

بدو در صورت جسمی بدین سان گشته اندروا

وگر گوئی ملا باشد روا نبود که جسمی را

نهایت نبود و غایت بسان جوهر اعلا

چه می‌دارد بدین گونه معلق گوی خاکی را

میان آتش و آب و هوای تندر و نکبا؟

گر اجزای جهان جمله نهی مایل بر آن جزوی

که موقوفست چون نقطه میان شکل نه سیما

چرا پس چون هوا او را بقهر از سوی آب آرد

بساعت باز بگریزد به سوی مولد و منشا؟

اگر ضدند اخشیجان چرا هر چار پیوسته

بوند از غایت وحدت برادروار در یک جا

وگر گوئی که در معنی نیند اضداد یک دیگر

تفاوت از چه شان آمد میان صورت و اسما؟

ز اول هستی خود را نکو بشناس و آنگاهی

عنان برتاب از این گردون وزین بازیچه ی غبرا

تو اسرار الهی را کجا دانی؟ که تا در تو

بود ابلیس با آدم کشیده تیغ در هیجا

تو از معنی همان بینی که در بستان جان پرور

ز شکل و رنگ گل بیند دو چشم مرد نابینا

***

2

ای قبه ی گردنده ی بی‌روزن خضرا

با قامت فرتوتی و با قوت برنا

فرزند توام ای فلک، ای مادر بدمهر

ای مادر ما چونکه همی کین کشی از ما؟

فرزند تو این تیره تن خامش خاکیست

پاکیزه خرد نیست نه این جوهر گویا

تن خانه ی این گوهر والای شریفست

تو مادر این خانه ی این گوهر والا

چون کار خود امروز در این خانه بسازم

مفرد بروم، خانه سپارم به تو فردا

زندان تو آمد پسرا این تن و، زندان

زیبا نشود گرچه بپوشیش به دیبا

دیبای سخن پوش به جان بر، که ترا جان

هرگز نشود ای پسر از دیبا زیبا

این بند نبینی که خداوند نهاده‌ست

بر ما که نبیندش مگر خاطر بینا؟

در بند مدارا کن و دربند میان را

در بند مکن خیره طلب ملکت دارا

گر تو به مدارا کنی آهنگ بیابی

بهتر بسی از ملکت دارا به مدارا

بشکیب ازیرا که همی دست نیابد

بر آرزوی خویش مگر مرد شکیبا

ورت آرزوی لذت حسی بشتابد

پیش آر ز فرقان سخن آدم و حوا

آزار مگیر از کس و بر خیره میازار

کس را مگر از روی مکافات مساوا

پر کینه مباش از همگان دایم چون خار

نه نیز به یکباره زبون باش چو خرما

کز گند فتاده ست به چاه اندر سرگین

وز بوی چنان سوخته شد عود مطرا

با هر کس منشین و مبر از همگان نیز

بر راه خرد رو، نه مگس باش نه عنقا

چون یار موافق نبود تنها بهتر

تنها به صد بار چو با نادان همتا

خورشید که تنهاست ازان نیست برو ننگ

بهتر زثریاست که هفتست ثریا

از بیشی و کمی جهان تنگ مکن دل

با دهر مدارا کن و با خلق مواسا

احوال جهان گذرنده گذرنده ست

سرما زپس گرما سرا پس ضرا

ناجسته به آن چیز که او با تو نماند

بشنو سخن خوب و مکن کار به صفرا

در خاک چه زر ماند و چه سنگ و، ترا گور

چه زیر کریجی و چه در خانه ی خضرا

با آنکه برآورد به صنعا در غمدان

بنگر که نمانده ست نه غمدان و نه صنعا

دیویست جهان صعب و فریبنده مر او را

هشیار و خردمند نجسته ست همانا

گر هیچ خرد داری و هشیاری و بیدار

چون مست مرو بر اثر او به تمنا

آبیست جهان تیره و بس ژرف، بدو در

زنهار که تیره نکنی جان مصفا

جانت به سخن پاک شود زانکه خردمند

از راه سخن بر شود از چاه به جوزا

فخرت به سخن باید ازیرا که بدو کرد

فخر آنکه نماند از پس او ناقه ی عضبا

زنده به سخن باید گشتنت ازیراک

مرده به سخن زنده همی کرد مسیحا

پیدا به سخن باید ماندن که نمانده‌ست

در عالم کس بی سخن پیدا، پیدا

آن به که نگوئی چو ندانی سخن ایراک

ناگفته سخن به بود از گفته ی رسوا

چون تیر سخن راست کن آنگاه بگویش

بیهوده مگو، چوب مپرتاب زپهنا

نیکو به سخن شو نه بدین صورت ازیراک

والا به سخن گردد مردم نه به بالا

بادام به از بید و سپیدار به بارست

هر چند فزون کرد سپیدار درازا

بیدار چو شیداست به دیدار، ولیکن

پیدا به سخن گردد بیدار زشیدا

دریای سخنها سخن خوب خدایست

پرگوهر با قیمت و پر لؤلؤ لالا

شورست چو دریا بمثل صورت تنزیل

تأویل چو لؤلؤست سوی مردم دانا

اندر بن دریاست همه گوهر و لؤلؤ

غواص طلب کن، چه دوی بر لب دریا؟

اندر بن شوراب زبهر چه نهاده ست

چندین گهر و لؤلؤ، دارنده ی دنیا؟

از بهر پیمبر که بدین صنع ورا گفت:

«تأویل به دانا ده و تنزیل به غوغا»

غواص ترا جز گل و شورابه نداده‌ست

زیرا که ندیده ست ز تو جز که معادا

معنی طلب از ظاهر تنزیل چو مردم

خرسند مشو همچو خر از قول به آوا

قندیل فروزی به شب قدر به مسجد

مسجد شده چون روز و دلت چون شب یلدا

قندیل میفروز بیاموز که قندیل

بیرون نبرد از دل پرجهل تو ظلما

در زهد نه ‌ای بینا لیکن به طمع در

برخوانی در چاه به شب خط معما

گر مار نه‌ ای دایم از بهر چرایند

مؤمن زتو ناایمن و ترسان زتو ترسا

مخرام و مشو خرم از اقبال زمانه

زیرا که نشد وقف تو این کره ی غبرا

آسیمه بسی کرد فلک بی‌خردان را

و آشفته بسی گشت بدو کار مهیا

دارا که هزاران خدم و خیل و حشم داشت

بگذاشت همه پاک و بشد خود تن تنها

بازیست رباینده زمانه که نیابند

زو خلق رها هیچ نه مولی و نه مولا

روزیست ازان پس که در آن روز نیابد

خلق از حکم عدل نه ملجا و نه منجا

آن روز بیابند همه خلق مکافات

هم ظالم و هم عادل بی‌هیچ محابا

آن روز در آن هول و فزع بر سر آن جمع

پیش شهدا دست من و دامن زهرا

تا داد من از دشمن اولاد پیمبر

بدهد بتمام ایزد دادار تعالی

***

3

تا کی خوری دریغ زبرنائی؟

زین چاه آرزو زچه برنائی؟

دانست بایدت چو بیفزودی

کاخر، اگرچه دیر، بفرسائی

بنگر که عمر تو به رهی ماند

کوتاه، اگر تو اهل هش و رائی

هر روز منزلی بروی زین ره

هر چند کارمیده و بر جائی

زیر کبود چرخ بی‌آسایش

هرگز گمان مبر که بیاسائی

بر مرکب زمانه نشسته‌ستی

زو هیچ رو نه‌ای که فرود آئی

پیری نهاد خنجر بر نایت

تا کی خوری دریغ زبرنائی؟

ناخن زدست حرص به خرسندی

چون نشکنی و پست نپیرائی؟

جان را به آتش خرد و طاعت

از معصیت چرا که نپالائی؟

پنجاه سال بر اثر دیوان

رفتی به بی‌فساری و رسوائی

بر معصیت گماشته روز و شب

جان و دل و دو گوش و دو بینائی

یک روز چونکه نیکی بلفنجی

کمتر بود زرشته ی یکتائی

بند قبای چاکری سلطان

چون از میان ریخته نگشائی

فرمان کردگار یله کرده

شه را لطف کنی که «چه فرمائی؟»

مؤذن چو خواندت زپی مسجد

تو اوفتاده ژاژ همی خائی

ور شاه خواندت به سوی گلشن

ره را به چشم و روی بپیمائی

تا مذهب تو این بود و سیرت

جز مرجحیم را تو کجا شائی؟

در کار خویش غافل چون باشی؟

بر خویشتن مگر به معادائی!

چون سوی علم و طاعت نشتابی؟

ای رفتنی شده چه همی پائی؟

بی علم دین همی چه طمع داری؟

در هاون آب خیره چرا سائی؟

عاصی سزای رحمت کی باشد؟

خورشید را همی به گل اندائی!

رحمت نه خانه‌ایست بلند و خوش

نه جامه‌ایست رنگی و پهنائی!

دینست و علم رحمت، خود دانی

او را اگر تو زاهل تولائی

رحمت به سوی جان تو نگراید

تا تو به‌ سوی رحمت نگرائی

بخشایش از که چشم همی داری؟

بر خویشتن خود از چه نبخشائی؟

یک چند اگر زراه بیفتادی

زی راه باز شو که نه شیدائی

شاید که صورت گنهانت را

اکنون به دست توبه بیارائی

اول خطا زآدم و حوا بد

تو هم زنسل آدم و حوائی

بشتاب سوی طاعت و زی دانش

غره مشو به مهلت دنیائی

آن کن زکارها که چو دیگر کس

آن را کند برآنش تو بستائی

در کارهای دینی و دنیائی

جز همچنان مباش که بنمائی

زنهار تا به‌ سیرت طراران

ارزن نموده ریگ نپیمائی

با مردم نفایه مکن صحبت

زیرا که از نفایه بیالائی

چون روزگار بر تو بیاشوبد

یک چند پیشه کن تو شکیبائی

زیرا که گونه گونه همی گردد

جافی جهان، چو مردم سودائی

بر صحبت نفایه و بی‌دانش

بگزین بطبع وحشت تنهائی

بر خوی نیک و عدل و کم آزاری

بفزای تا کمال بیفزائی

ای بی‌ وفا زمانه تو مر ما را،

هر چند بی‌ وفائی، دربائی

زآبستنی تهی نشوی هرگز

هر چند روز روز همی زائی

زیرا زبهر نعمت باقی تو

سرمایه ی توانگری مائی

پیدات دیگرست و نهان دیگر

باطن چو خار و ظاهر خرمائی

امروز هرچه‌مان بدهی، فردا

از ما مکابره همه بربائی

داند خرد همی که بر این عادت

کاری بزرگ را شده برپائی

جان گوهرست و تن صدف گوهر

در شخص مردمی و تو دریائی

بل مردمست میوه ترا و، تو

یکی درخت خوب مهیائی

معیوب نیستی تو ولیکن ما

بر تو نهیم عیب زرعنائی

ای حجت زمین خراسان تو

هر چند قهر کرده ی غوغائی

پنهان شدی ولیک به حکمتها

خورشیدوار شهره و پیدائی

از شخص تیره گرچه به یمگانی

از قول خوب بر سر جوزائی

از هرچه گفته‌ام نه همی جویم

جز نیکی، ای خدای تو دانائی!

***

4

ای تن تیره اگر شریفی اگر دون

نبسه ی گردونی و نبیره ی گردون

نیست به نسبت بس افتخار که هرگز

نبسه ی گردون دون نبود مگر دون

آنکه شریفست همچو دون نه به ترکیب

از رگ و مویست و استخوان و پی و خون؟

گر تو شریفی و بهتری تو زخویشان

چونکه بری سوی خویش خویش شبیخون؟

بلکه به جانست، نه به تن، شرف مرد

نیست جسدها همه مگر گل مسنون

تن صدفست ای پسر، به دین و به دانش

جانت بپرور درو چو لؤلؤ مکنون

أهرون از علم شد سمر به جهان در

گر تو بیاموزی، ای پسر، تؤی أهرون

نیک و بد و دیوی و فریشتگی را

سوی خردمند هست مایه و قانون

مادر دیوان یکی فریشته بوده ست

فعل بدش کرد زشت و فاسق و ملعون

راه تو زی خیر و شر هر دو گشاده ست

خواهی ایدون گرای و خواهی ایدون

دیو و فرشته به خاک و آب درون شد

دیو مغیلان شد و فریشته زیتون

داد کن ار نام نیک خواهی ازیراک

نامور از داد گشت شهره فریدون

هزل زکس مشنو و مگوی ازیراک

عقل ترا دشمنست هزل، چو هپیون

چند بنالی که بد شده‌ست زمانه؟

عیب تنت بر زمانه برفگنی چون؟

هرگز کی گفت این زمانه که «بد کن»؟

مفتون چونی به قول عامه ی مفتون؟

تو شده‌ای دیگر، این زمانه همانست،

کی شود ای بی‌خرد زمانه دگرگون؟

دل به یقین ای پسر خزینه ی دین است

چشم تو چون روزنست و گوش چو پرهون

گوهر دین چون در این خزینه نهادی

روزن و پرهون رو تو سخت کن اکنون

روزن و پرهون چو بسته گشت، خیانت

راه نیابد بسوی گوهر مخزون

منگر سوی حرام و جز حق مشنو

تا نبرد دیو دزد سوی تو آهون

توبه کن از هر بدی به تربیت دین

جانت چو پیراهنست و توبه چو صابون

زنده به آبند زندگان که چنین گفت

ایزد سبحان بی‌چگونه و بی‌چون

هر که مر این آب را ندید، در این آب

تشنه چو هاروت ماند غرقه چو ذوالنون

زنده نباشد حقیقت آنکه بمیرد

گرچه بخاک اندرون نباشد مدفون

زنده زما ای پسر نه این تن خاکیست

سوی پیامبر، نه نیز سوی فلاطون

بلکه زما زنده و شریف و سخن گوی

نیست مگر جان بر خجسته و میمون

زنده به آب خدای خواهی گشتن

نه تو به جیحون مرده و نه به سیحون

هر که بدین آب مرده زنده شد، او را

زنده نخواند مگر که جاهل و مجنون

مردم اگر زآب مرده زنده بماندی

خلق نمردی هگرز بر لب جیحون

آب خدای آنکه مرده زنده بدو کرد

آن پسر بی‌پدر برادر شمعون

در دهن پاک خویش داشت مر آن را

وز دهنش جز به دم نیامد بیرون

اصل سخنها دمست سوی خردمند

معنی، باشد سخن به دم شده معجون

گر به فسون زنده کرد مرده مسیحا

جز سخن خوب نیست سوی من، افسون

بنگر نیکو تو، از پی سخن، ادریس

چون به مکان‌العلی رسید زهامون

گر تو بیاموزی ای پسر سخن خوب

خوار شود پیش تو خزانه ی قارون

گرچه عزیز است زر زرت ندهد میر

چون سخنت خوب و خوش نیامد و موزون

گفته ی دانا چو ماه نو بفزونست

گفته ی نادان چنان کهن شده عرجون

فضل طبرخون نیافت سنجد هرگز

گرچه زدیدن چو سنجدست طبرخون

فضل سخن کی شناسد آنکه نداند

فضل اساس و امام و حجت و ماذون؟

طبع تو ای حجت خراسان در زهد

در همی درکشد به رشته همیدون

چون دلت از بلخ شد به یمگان خرسند

پس چه فریدون به سوی تو چه فریغون

***

5

به چشم نهان بین نهان جهان را

که چشم عیان بین نبیند نهان را

نهان در جهان چیست؟ آزاده مردم

ببینی نهان را، نبینی عیان را

جهانست باهن ببایدش بستن

به زنجیر حکمت ببند این جهان را

دو چیز است بند جهان، علم و طاعت

اگر چه گشاد است مر هر دوان را

تنت کان و، جان گوهر علم و طاعت

بدین هر دو بگمار تن را و جان را

بسان گمان بود روز جوانی

قراری نبوده ست هرگز گمان را

چگونه کند باقرار آسمانت

چو خود نیست از بن قرار آسمان را

سوی آن جهان نردبان این جهانست

به سر بر شدن باید این نردبان را

در این بام گردان و این بوم ساکن

ببین صنعت و حکمت غیب‌دان را

نگه کن که چون کرد بی هیچ حاجت

به جان سبک جفت جسم گران را!

که آویخته ست اندر این سبز گنبد

مر این تیره گوی درشت کلان را؟

چه گوئی که فرساید این چرخ گردان

چو بی حد و مر بشمرد سالیان را؟

نه فرسودنی ساخته ست این فلک را

نه آب روان و نه باد بزان را

ازیرا حکیمست و صنعست و حکمت

مگو این سخن جز مر اهل بیان را

ازیرا سزا نیست اسرار حکمت

مر این بی‌فساران بی‌رهبران را

چه گوئی بود مستعان مستعان گر

نباشد چنین مستعین مستعان را؟

اگر اشتر و اسپ و استر نباشد

کجا قهرمانی بود قهرمان را

مکان و زمان هر دو از بهر صنعست

ازین نیست حدی زمین و زمان را

اگر گوئی این در قران نیست، گویم

همانا نکو می‌ ندانی قران را

قران را یکی خازنی هست کایزد

حواله بدو کرد مر انس و جان را

پیمبر شبانی بدو داد از امت

به أمر خدای این رمه ی بی‌کران را

بر آن برگزیده ی خدای و پیمبر

گزیدی فلان و فلان و فلان را

معانی قران را همی زان ندانی

که طاعت نداری روان قران را

قران خوان معنیست، هان ای قران خوان

یکی میزبان کیست این شهره خوان را؟

ازین خوان خوب آن خورد نان و نعمت

که بشناسد آن مهربان میزبان را

به مردم شود آب و نان تو مردم

نبینی که سگ سگ کند آب و نان را

ازین کرد دور از خورشهای آن خوان

مهین شخص آن دشمن خاندان را

چو هاروت و ماروت لب خشک از انست

ابر شط دجله مر آن بدگمان را

اگر دوستی خاندان بایدت هم

چو ناصر به دشمن بده خان و مان را

مخور انده خان و مان چون نماند

همی خان و مان تو سلطان و خان را

زدنیا زیانت زدین سود کردی

اگر خوار گیری به دین سوزیان را

به خان کسان اندری، پست منشین،

مدان خانه ی خویش خان کسان را

یکی شایگانی بیفگن زطاعت

که دوران برو نیست چرخ گران را

یکی رایگان حجتی گفت، بشنو

زحجت مر این حجت رایگان را

***

6

آزرده کرد کژدم غربت جگر مرا

گوئی زبون نیافت زگیتی مگر مرا

در حال خویشتن چو همی ژرف بنگرم

صفرا همی برآید از انده به سر مرا

گویم: چرا نشانه ی تیر زمانه کرد

چرخ بلند جاهل بیدادگر مرا

گر در کمال فضل بود مرد را خطر

جون خوار و زار کرد پس این بی خطر مرا؟

گر بر قیاس فضل بگشتی مدار چرخ

جز بر مقر ماه نبودی مقر مرا

نی‌نی که چرخ و دهر ندانند قدر فضل

این گفته بود گاه جوانی پدر مرا

«دانش به از ضیاع و به از جاه و مال و ملک»

این خاطر خطیر چنین گفت مر مرا

با خاطر منور روشنتر از قمر

ناید به کار هیچ مقر قمر مرا

با لشکر زمانه و با تیغ تیز دهر

دین و خرد بسست سپاه و سپر مرا

گر من اسیر مال شوم همچو این و آن

اندر شکم چه باید زهره و جگر مرا

اندیشه مر مرا شجر خوب برور است

پرهیز و علم ریزد ازو برگ و بر مرا

گر بایدت همی که ببینی مرا تمام

چون عاقلان به چشم بصیرت نگر مرا

منگر بدین ضعیف تنم زانکه در سخن

زین چرخ پرستاره فزونست اثر مرا

هر چند مسکنم به زمینست، روز و شب

بر چرخ هفتمست مجال سفر مرا

گیتی سرای رهگذرانست ای پسر

زین بهترست نیز یکی مستقر مرا

از هر چه حاجتست بدو بنده را، خدای

کرده‌ست بی‌نیاز در این رهگذر مرا

شکر آن خدای را که سوی علم و دین خود

ره داد و سوی رحمت بگشاد در مرا

اندر جهان به دوستی خاندان حق

چون آفتاب کرد چنین مشتهر مرا

وز دیدن و شنیدن دانش یله نکرد

چون دشمنان خویش به دل کور و کر مرا

گر من در این سرای نبینم در آن سرای

امروز جای خویش، چه باید بصر مرا؟

ای ناکس و نفایه تن من در این جهان

همسایه‌ای نبود کس از تو بتر مرا

من دوستدار خویش گمان بردمت همی

جز تو نبود یار به بحر و به بر مرا

بر من تو کینه‌ور شدی و دام ساختی

وز دام تو نبود اثر نه خبر مرا

تا مر مرا تو غافل و ایمن بیافتی

از مکر و غدر خویش گرفتی سخر مرا

گر رحمت خدای نبودی و فضل او

افگنده بود مکر تو در جوی و جر مرا

اکنون که شد درست که تو دشمن منی

نیز از دو دست تو نگوارد شکر مرا

خواب و خور است کار تو ای بی خرد جسد

لیکن خرد به است زخواب و زخور مرا

کار خر است سوی خردمند خواب و خور

ننگست ننگ با خرد از کار خر مرا

من با تو ای جسد ننشینم در این سرای

کایزد همی بخواند به جای دگر مرا

آنجا هنر به کار و فضایل، نه خواب و خور

پس خواب و خور تو را و خرد با هنر مرا

چون پیش من خلایق رفتند بی‌شمار

گرچه دراز مانم رفته شمر مرا

روزی به پر طاعت از این گنبد بلند

بیرون پریده گیر چون مرغ بپر مرا

هر کس همی حذر زقضا و قدر کند

وین هر دو رهبرند قضا و قدر مرا

نام قضا خرد کن و نام قدر سخن

یاد است این سخن زیکی نامور مرا

و اکنون که عقل و نفس سخن‌گوی خود منم

از خویشتن چه باید کردن حذر مرا؟

ای گشته خوش دلت ز قضا و قدر به نام

چون خویشتن ستور گمانی مبر مرا

قول رسول حق چو درختی است بارور

برگش ترا که گاو توئی و ثمر مرا

چون برگ خوار گشتی اگر گاو نیستی؟

انصاف ده، مگوی جفا و مخور مرا

ای آنکه دین تو بخریدم به جان خویش

از جور این گروه خران باز خر مرا

دانم که نیست جز که به سوی تو ای خدا

روز حساب و حشر مفر و وزر مرا

گر جز رضای توست غرض مر مرا زعمر

بر چیزها مده به دو عالم ظفر مرا

واندر رضای خویش تو، یا رب، به دو جهان

از خاندان حق مکن زاستر مرا

همچون پدر به حق تو سخن گوی و زهد ورز

زیرا که نیست کار جز این ای پسر مرا

گوئی که حجتی تو و نالی به راه من

از نال خشک خیره چه بندی کمر مرا

***

7

ای شده مشغول به کار جهان

غره چرائی به جهان جهان؟

پیگ جهانی تو بیندیش نیک

سخره گرفته ست ترا این جهان

از پس خویشت بدواند همی

گه سوی نوروز و گهی زی خزان

گر تو نه دیوی به همه عمر خویش

از پس این دیو چرائی دوان؟

پیش تو در می‌رود او کینه‌ور

تو زپس او چه دوی شادمان؟

هیچ نترسی که ترا این نهنگ

ناگه یک روز کشد در دهان؟

گرت به مغز اندر هوشست و رای

روی بگردان ز دروغ زمان

آزت هر روز به فردا دهد

وعده ی چیزی که نباشد چنان

پیر شدت بر غم و سختی و رنج

بر طمع راحت شخص جوان

بر تو به امید بهی، روز روز

چرخ و زمان می‌شمرد سالیان

دشمن تست ای پسر این روزگار

نیست به تو در طمعش جز به جان

کژدم دارد بسی از بهر تو

کرده نهان زیر خز و پرنیان

ای شده غره به جهان، زینهار

کایمن بنشینی از این بدنشان

تو به در او شده زنهار خواه

دشنه همی مالدت او بر فسان

چون تو بسی خورده ست این اژدها

هان به حذر باش زدندانش، هان!

نامه ی شاهان عجم پیش خواه

یک ره و بر خود بتأمل بخوان

کوت فریدون و کجا کیقباد؟

کوت خجسته علم کاویان؟

سام نریمان کو و رستم کجاست

پیشرو لشکر مازندران؟

بابک ساسان کو و کو اردشیر؟

کوست؟ نه بهرام نه نوشیروان!

این همه با خیل و حشم رفته‌اند

نه رمه مانده ست کنون نه شبان

رهگذر است این نه سرای قرار

دل منه اینجا و مرنجان روان

ایزد زی خویش همی خواندت

ای شده فتنه به زمین و زمان

چند چپ و راست بتابی زراه

چون نروی راست در این کاروان؟

چند ربودی و ربائی هنوز

توشه در این ره زفلان و فلان؟

باک نداری که در این ره به زرق

که بفروشی بدل زعفران

فردا زین خواب چو آگه شوی

سود نداردت خروش و فغان

چونکه نیندیشی از آن روز جمع

کانجا باشند کهان و مهان؟

آنجا آن روز نگیردت دست

نه پسر و نه پدر مهربان

زیر گناهان گران و وبال

سست شدت گردن و پشت و میان

خیره چه گوئی تو که «بادیست این

در شکم و پشت و میانم روان؟

نیست مرا وقت ضعیفی هنوز

بشکند این را شکر و بادیان»

روی نخواهی که به قبله کنی

تات نخوابند چو تخته ستان

جز به گه بازپسین دم زدن

از تو نجبند به شهادت زبان

چونکه به پرهیز و به توبه، سبک

نفگنی از گردن بار گران؟

تا تو یکی خانه ی نو ساختی

یکسره همسایه‌ت بی‌خان و مان

در سپه جهل بسی تاختی

اکنون یک چند گران کن عنان

دیو قرین تو چرا گشت اگر

دل به گمان نیست تو را در قران

گر به گمانی ز قران کریم

خود ببری کیفر از این بدگمان

سود نداردت پشیمان شدن

خود شود آن روز گمانت عیان

جان تو از بهر عبادت شده ست

بسته در این خانه ی پر استخوان

کان تو است این تن و طاعت گهر

گوهر بیرون کن از این تیره کان

جانت سوار است و تنت اسپ او

جز به سوی خیر و صلاحش مران

خود سپس آرزوی تن مرو

چون خره بد سپس ماکیان

گیتی دریا و تنت کشتی است

عمر تو باد است و تو بازارگان

این همه مایه ست که گفتم ترا

مایه به باد از چه دهی رایگان؟

ای پسر خسرو حکمت بگو

تات بود طاقت و توش و توان

ای به خراسان در سیمرغ‌وار

نام تو پیدا و تن تو نهان

در سپه علم حقیقت ترا

تیر کلامست و زبانت کمان

روز و شب از بحر سخن همچنین

در همی جوی و همی برفشان

تا زتو میراث بماند سخن

چون بروی زی سفر جاودان

خیز به فرمان امام جهان

برکش در بحر سخن بادبان

***

8

چو رسم جهان جهان پیش بینی

حذر کن زبدهاش اگر پیش‌بینی

به تاریکی اندر گزاف از پس او

مدو کت برآید به دیوار بینی

همانا چنین مانده زین پست از آنی

که در انده اسپ رهوار و زینی

چو استر سزاوار پالان و قیدی

اگر از پی استر و زین حزینی

جهان مادری گنده پیرست، بر وی

مشو فتنه، گر درخور حور عینی

به مادر مکن دست، ازیرا که بر تو

حرامست مادر اگر زاهل دینی

یکی گوهر آسمانیست مردم

که ایزد به بندی ببستش زمینی

به شخص گلین چونکه معجب شده‌ستی؟

در این گل بیندیش تا چون عجینی

نه در خورد در است گل، پس توزین تن

بپرهیز، ازیرا که در ثمینی

وطن مر ترا در جهان برین است

تو هر چند امروز در تیره طینی

جهان مهین را به جان زیب و فری

اگرچه بدین تن جهان کهینی

جهان برین و فرودین توی خود

به تن زین فرودین به جان زان برینی

سزای همه نعمت این و آنی

زحکمت ازیرا هم آنی هم اینی

به جان خانه ی حکمت و علم و فضلی

به تن غایت صنع جان‌آفرینی

اگر می‌شناسی جهان‌آفرین را

سزاوار هر نعمت و آفرینی

وگر بد سگالی و نشناسی او را

مکافات بد جز بدی خود نبینی

جهانا من از تو هراسان ازانم

که بس بد نشانی و بد همنشینی

خسیسی که جز با خسیسان نسازی

قرینت نیم من که تو بد قرینی

بر آزادگان کبر داری ولیکن

ینال و تگین را ینال و تگینی

یکی بی‌خرد را به گه برنشانی

یکی بی‌گنه را به سر برنشینی

هم آن را که خود خوانده باشی برانی

هم آن را کنی خوار کش برگزینی

اگر مردمی بودیئی گفتمی مر

ترا من که دیوانه‌ای راستینی

ولیکن تو این کارساز اختران را

به فرمان یزدان حصاری حصینی

بخاصه تو ای نحس خاک خراسان

پر از مار و کژدم یکی پارگینی

برآشفته‌اند از تو ترکان، نگوئی

میان سگان در یکی ارزبینی

امیرانت اصل فسادند و غارت

فقیهانت اهل می و ساتگینی

مکان نیستی تو نه دنیا نه دین را

کمین‌گاه ابلیس شوم لعینی

فساد و جفا و بلا و عنا را

بر احرار گیتی قراری مکینی

تو ای دشمن خاندان پیمبر

زبهر چه همواره با من به کینی؟

ترا چشم درد است و من آفتابم

ازیرا زمن رخ پرآژنگ و چینی

سخن تا نگوئی به دینار مانی

ولیکن چو گفتی پشیزی مسینی

چو تیره گمانی تو و من یقینم

تو خود زین که من گفتمت بر یقینی

تو مر زرق را چون همی فقه خوانی

چه مرد سخنهای جزل و متینی؟

خراسان چو بازار چین کرده‌ام من

به تصنیف‌های چو دیبای چینی

چو یکسر معین تو گشتند دیوان

وز ابلیس نحس لعین مستعینی

کمینه معینند دیوانت یکسر

که تو خر نه هم گوشه ی بو معینی

به میدان تو من همی اسپ تازم

تو خوش خفته چون گربه در پوستینی

تو ای حجت مؤمنان خراسان

امام زمان را امین و یمینی

برانندت آن گه که ایزدت خواند

به عالم درون آیةالعالمینی

دل مؤمنان را زوسواس امانی

سر ناصبی را به حجت کدینی

جز از بهر مالش نجوید ترا کس

همانا که تو روغن یاسمینی

بها گیر و رخشانی ای شعر ناصر

مگر خود نه شعری، بدخشی نگینی

بر اعدای دین زهری و مؤمنان را

غذائی، مگر روغن و انگبینی؟

***

9

نبینی بر درخت این جهان بار

مگر هشیار مرد، ای مرد هشیار

درخت این جهان را سوی دانا

خردمند است بار و بی‌خرد خار

نهان اندر بدان نیکان چنانند

که خرما در میان خار بسیار

مرا گوئی «اگر دانا و حری

به یمگان چون نشینی خوار و بی یار؟»

به زنهار خدایم من به یمگان

نکو بنگر، گرفتارم مپندار

نگوید کس که سیم و گوهر و لعل

به سنگ اندر گرفتارند یا خوار

اگر خوارست و بی‌مقدار یمگان

مرا اینجا بسی عزاست و مقدار

اگرچه مار خوار و ناستوده ست

عزیز است و ستوده مهره ی مار

نشد بی‌قدر و قیمت سوی مردم

ز بی قدری صدف لولوی شهوار

گل خوشبوی پاکیزه ست اگر چند

نروید جز که در سرگین و شد یار

توی بار درخت این جهان، نیز

درختی راستی بارت زگفتار

تو خواهی بار شیرین باش بی‌خار

به فعل اکنون و، خواهی خار بی‌بار

اگر بار خرد داری، وگر نی

سپیداری سپیداری سپیدار

نماند جز درختی را خردمند

که بارش گوهر است و برگ دینار

به از دینار و گوهر علم و حکمت

کرا دل روشنست و چشم بیدار

درختت گر زحکمت بار دارد

به گفتار آی و بار خویش می‌بار

اگر شیرین و پرمغز است بارت

ترا خوبست چون گفتار کردار

وگر گفتار بی‌کردار داری

چو زر اندود دیناری به دیدار

به پیکان سخن بر پیش دانا

زبانت تیر بس، لبهات سوفار

سخن را جای باید جست، ازیرا

به میدان در، رود خوش اسپ رهوار

سخن پیش سخن‌دان گو، ازیرا

سرت باید نخست آنگاه دستار

جز اندر حرب گاه سخت، پیدا

نیاید هرگز از فرار کرار

سخن بشناس و آنگه گو ازیرا

که بی‌نقطه نگردد خط پرگار

سخن را تا نداری پاک از زنگ

زدلها کی زداید زنگ و زنگار

چرا خامش نباشی چون ندانی؟

برهنه چون کنی عورت به بازار؟

چه تازی خر به پیش تازی اسپان؟

گرفتاری به جهل اندر گرفتار

چه بودت گر نه دیوت راه گم کرد

که با موزه درون رفتی به گلزار؟

پزشکی چون کنی کس را؟ که هرگز

نیابد راحت از بیمار، بیمار

مرنجان جان ما را گر توانی

بدین گفتار ناهموار، هموار

زجهل خویش چون عارت نیاید؟

چرا داری همی زاموختن عار؟

اگر ناری سر اندر زیر طاعت

به محشر جانت بیرون ناری از نار

برنجان تن به طاعتها که فردا

به رنج تن شود جانت بی‌آزار

مخور زنهار بر کس گر نخواهی

که خواهی و نیابی هیچ زنهار

سبک باری کنی دعوی و آنگاه

گناهان کرده بر پشتت بأنبار

چو کفتاری که بندندش بعمدا

همی گوید که «اینجا نیست کفتار»

گر آسانی همی بایدت فردا

مگیر از بهر دنیا کار دشوار

که دنیا را نه تیمار است و نه مهر

زبهر تن مباش از وی بتیمار

نهنگی بد خویست این زو حذر کن

که بس پر خشم و بی‌رحمست و ناهار

جهان را نو بنو چند آزمائی؟

همانست او که دیده ستیش صد بار

به دین زن دست تا ایمن شوی زو

که دین دوزد دهانش را به مسمار

چو تو سالار دین و علم گشتی

شود دنیا رهی پیش تو ناچار

به کار خویش خود نیکو نگه کن

اگر می‌داد خواهی، داد پیش آر

مکن گر راستی ورزید خواهی

چو هدهد سر به پیش شه نگون سار

حذر دار از عقاب آز ازیرا

که پرزهر آب دارد چنگ و منقار

اگر با سگ نخواهی جست پرخاش

طمع بگسل زخون و گوشت مردار

وگر نی رنج خویش از خویشتن بین

چو رویت ریش گشت و دستت افگار

زحجت پند بشنو کاگهست او

زرسم چرخ دوار ستمگار

نکرد از جملگی اهل خراسان

کسی زو بیشتر با دهر پیکار

به دین رست آخر از چنگال دنیا

به تقدیر خدای فرد و قهار

گر از دنیا برنجی راه او گیر

که زین بهتر نه راهست و نه هنجار

***

10

بر تو این خوردن و این رفتن و این خفتن و خاست

نیک بنگر که، که افگند، وز این کار چه خواست

گر به ناکام تو بود این همه تقدیر، چرا

به همه عمر چنین خواب و خورت کام و هواست؟

چون شدی فتنه ی ناخواسته ی خویش؟ بگوی،

راست می‌گوی، که هشیار نگوید جز راست

ور تو خود کردی تقدیر چنین بر تن خویش

صانع خویش تو پس خود و، این قول خطاست

راست آنست که این بند خدایست ترا

اندر این خانه و، این خانه ترا جای چراست

به چرا فتنه شدن کار ستور است، ترا

این همه مهر بر این جای چرا، چون و چراست؟

گرچه اندوه تو و بیم تو از کاستنست،

ای فزوده زچرا، چاره نیابی تو زکاست

زیر گردنده فلک چون طلبی خیره بقا؟

که به نزد حکما، گشتن از آیات فناست

گشتن حال تو و گشتن چرخ و شب و روز

بر درستی، که جهان جای بقا نیست گواست

منزل تست جهان ای سفری جان عزیز

سفرت سوی سرائیست که آن جای بقاست

مخور انده چو از این جای همی برگذری

گرچه ویران بود این منزل، دینت بنواست

پست منشین که ترا روزی از این قافله گاه،

گرچه دیر است، همان آخر بر باید خاست

توشه از طاعت یزدانت همی باید کرد

که در این صعب سفر طاعت او توشه ی ماست

نیکی الفنج و زپرهیز و خرد پوش سلاح

که بر این راه یکی منکر و صعب اژدرهاست

بهترین راه گزین کن که دو ره پیش تو است

یک رهت سوی نعیمست و دگر سوی بلاست

از پس آنکه رسول آمده با وعد و وعید

چند گوئی که بد و نیک به تقدیر و قضاست؟

گنه و کاهلی خود به قضا بر چه نهی؟

که چنین گفتن بی‌معنی کار سفهاست

گر خداوند قضا کرد گنه بر سر تو

پس گناه تو به قول تو خداوند تراست

بد کنش زی تو خدایست بدین مذهب زشت

گرچه می‌گفت نیاری، کت ازین بین قفاست

اعتقاد تو چنین است، ولیکن به زبان

گوئی او حاکم عدلست و حکیم الحکماست

با خداوند زبانت به خلاف دل تست

با خداوند جهان نیز ترا روی و ریاست

به میان قدر و جبر رود اهل خرد،

راه دانا به میانه ی دو ره خوف و رجاست

به میان قدر و جبر ره راست بجوی

که سوی اهل خرد جبر و قدر درد و عناست

راست آنست ره دین که پسند خرد است

که خرد اهل زمین را زخداوند عطاست

عدل بنیاد جهانست، بیندیش که عدل

جز به حکم خرد از جور به حکم که جداست

خرد است آنکه چو مردم سپس او برود

گر گهر روید در زیر پیش خاک سزاست

خرد آنست که مردم زبها و شرفش

از خداوند جهان اهل خطابست و ثناست

خرد از هر خللی پشت و زهر غم فرج است

خرد از بیم امانست و زهر درد شفاست

خرد اندر ره دنیا سره یارست و سلاح

خرد اندر ره دین نیک دلیلست و عصاست

بی خرد گرچه رها باشد در بند بود

با خرد گرچه بود بسته چنان دان که رهاست

ای خردمند نگه کن به ره چشم خرد

تا ببینی که بر این امت نادان چه وباست

اینت گوید «همه افعال خداوند کند

کار بنده همه خاموشی و تسلیم و رضاست»

وانت گوید «همه نیکی زخدایست ولیک

بدی ای امت بدبخت همه کار شماست»

وانگه این هر دو مقرند که روزیست بزرگ

هیچ شک نیست که آن روز مکافات و جزاست

چو مرا کار نباشد نبوم اهل جزا

اندر این قول خرد را بنگر راه کجاست

چون بود عدل بر آنک او نکند جرم، عذاب؟

زی من این هیچ روا نیست اگر زی تو رواست

حاکم روزی قضای تو شده مست سدوم!

نه حکیمست که سازنده ی گردنده سماست؟

اندر این راه خرد را بسزا نیست گذر

بر ره و رسم خرد رو، که ره او پیداست

مر خداوند جهان را بشناس و بگزار

شکر او را که ترا این دو به از ملک سباست

حکمت آموز و، کم آزار و، نکو گو و بدانک

روز حشر این همه را قیمت و بازار و بهاست

مردم آنست که دینست و هنر جامه ی او

نه یکی بی هنر و فضل که دیباش قباست

جهد کن تا به سخن مردم گردی و، بدان

که بجز مرد سخن خلق همه خار و گیاست

همچنان چون تن ما زنده به آبست و هوا

سخن خوب، دل مردم را آب و هواست

سخن خوب زحجت شنو ار والائی

که سخنهاش سوی مردم والا، والاست

گر سخنهای کسائی شده پیرند و ضعیف

سخن حجت با قوت و تازه و برناست

***

11

ای خوانده کتاب زند و پازند

زین خواندن زند تا کی و چند؟

دل پر زفضول و زند بر لب

زردشت چنین نبشت در زند؟

از فعل منافقی و بی‌باک

وز قول حکیمی و خردمند

از فعل به فضل شو بیفزای

وز قول رو اندکی فرو رند

پندم چه دهی؟ نخست خود را

محکم کمری زپند بربند

چون خود نکنی چنانکه گوئی

پند تو بود دروغ و ترفند

پند از حکما پذیر، ازیراک

حکمت پدر است و پند فرزند

زی مرد حکیم در جهان نیست

خوشتر به مزه زقند جز پند

پندی به مزه چو قند بشنو

بی عیب چو پاره ی سمرقند

کاری که زمن پسند نایدت

با من مکن آنچنان و مپسند

جز راست مگوی گاه و بیگاه

تا حاجت نایدت به سوگند

گنده ست دروغ ازو حذر کن

تا پاک شود دهانت از گند

از نام بد ار همی بترسی

با یار بد از بنه مپیوند

آن گوی مرا که دوست داری

گر خلق ترا همان بگویند

زیرا که به تیر ماه جو خورد

هر کو به بهار جو پراگند

از خنده ی یار خویش بندیش

آنگاه به یار خویش برخند

بر گردن یار خود منه طوق

گر یار تو خواندت خداوند

بزدای به عذر زنگ کینه

جز عذر درخت کین که برکند؟

بر فعل چو زهر، نیست پازهر

جز قول چو نوش پخته با قند

در کار چو گشت بر تو مشکل

عاجز مشو و مباش خرسند

از مرد خرد بپرس، ازیرا

جز تو به جهان خردوران هند

تدبیر بکن، مباش عاجز

سر خیره مپیچ در قزاگند

بنگر که خدای چون به تدبیر

بی آلت چرخ را پی افگند

با پند چو در و شعر حجت

منگر به کتاب زند و پازند

بندیش که بر چه‌ سان به حکمت

این خوب قصیده را بیاگند

***

12

گر نخواهی ای پسر تا خویشتن مجنون کنی

پشت پیش این و آن پس چون همی چون نون کنی؟

دلت خانه ی آرزو گشتست و زهرست آرزو

زهر قاتل را چرا با دل همی معجون کنی؟

خم زنون پشت تو هم در زمان بیرون شود

گر تو خم آرزو را از شکم بیرون کنی

زآرزوی آنکه روزی زنت کدبانو شود

چون تن آزاد خود را بنده ی خاتون کنی؟

ده تن از تو زرد روی و بی نوا خسپد همی

تا به گلگون می همی تو روی خود گلگون کنی

گر تو مجنونی از این بی‌دانشی پس خویشتن

چون به می خوردن دگرباره همی مجنون کنی؟

زر همی خواهی که پاشی می خوری با حوریان

سر زرعنائی گهی ایدون و گاه ایدون کنی

گر نه دیوانه شده‌ستی چون سر هشیار خویش

از بخار گند می طبلی پر از هپیون کنی؟

خوش بخندی بر سرود مطرب و آواز رود

ور توانی دامنش پر لؤلؤ مکنون کنی

ور به درویشی زکاتت داد باید یک درم

طبع را از ناخوشی چون مار و مازریون کنی

گاه بی‌شادی بخندی خیره چون دیوانگان

گاه بی‌انده بخیره خویشتن محزون کنی

آن کنی از بی‌هشی کز شرم آن گر بررسی

وقت هشیاری از انده روی چون طاعون کنی

درد نادانی برنجاند ترا ترسم همی

درد نادانیت را چون نه به علم افسون کنی؟

خانه‌ای کرده‌ستی اندر دل زجهل و هر زمان

آن همی خواهی که در وی نقش گوناگون کنی

خانه ی هوش تو سر بر گنبد گردون کشد

گر تو خانه ی بی‌هشی را بر زمین هامون کنی

دل خزینه ی توست شاید کاندرو از بهر دین

بام و بوم از علم سازی وز خرد پرهون کنی

موش و مار اندر خزینه ی خویش مفگن خیر خیر

گر نداری در و گوهر کاندرو مخزون کنی

دست بر پرهیز دار و خوب گوی و علم جوی

تا به اندک روزگاری خویشتن قارون کنی

گرد دانا گرد و گردن قول او را نرم‌ دار

گر همی خواهی که جای خویش بر گردون کنی

گر شرف یابد زدانش جانت بر گردون شود

لیکن اندر چاه ماند دون، گر او را دون کنی

خویشتن را چون به راه داد و عدل و دین روی

گرچه افریدون نه‌ ای برگاه افریدون کنی

گر همی دانی که خانه ست این گل مسنون ترا

چون همه کوشش زبهر این گل مسنون کنی؟

جان به صابون خرد بایدت شستن، کین جسد

تیره ماند گر مرو را جمله در صابون کنی

آرزو داری که در باغ پدر نو خانه‌ای

بر فرازی وانگهی آن را به زر مدهون کنی

از گلاب و مشک سازی خشت او را آب و خاک

در زعود و، فرش او رومی و بوقلمون کنی

من گرفتم کین مراد آید بحاصل مر ترا

ور بخواهی صد چنین و نیز ازین افزون کنی

گر بماند با تو این خانه من آن خواهم که تو

تا به فردا نفگنی این کار بل اکنون کنی

ور نخواهد ماند با تو باغ و خانه، خیر خیر

خویشتن را رنجه چون داری و چون شمعون کنی؟

گر کسی گویدت «بس نیکو جوانی، شاد باش!»

شادمان گردی و رخ همرنگ آذریون کنی

چونت گوید «دیر زی!» پس دیر باید زیستن

گر همی کار ای هنرپیشه بر این قانون کنی

زندگی و شادی اندر علم دینست، ای پسر

خویشتن را، گرنه مستی، مست و مجنون چون کنی؟

گر به شارستان علم اندر بگیری خانه‌ای

روز خویش امروز و فردا فرخ و میمون کنی

روز تو هرگز به ایمان سعد و میمون کی شود

چون تو بر ابلیس ملعون خویشتن مفتون کنی؟

دست هامان ستمگار از تو کوته کی شود

چون تو اندر شهر ایمان خطبه بر هارون کنی؟

بید بی‌باری زنادانی، ولیکن زین سپس

گر به دانش رنج بینی بید را زیتون کنی

بخت تو گرچه زنادانی قرین ماهی است

چون بیاموزیش با ماه سما مقرون کنی

شعر حجت را بخوان و سوی دانش راه جوی

گر همی خواهی که جان و دل به دین مرهون کنی

چون گشایشهای دینی تو زلفظش بشنوی

سخره زان پس بر گشایشهای افلاطون کنی

ور زنور آفتابش بهر گیرد خاطرت

پیش روشن خاطرت مر ماه را عرجون کنی

از تو خواهند آب ازان پس کاروان تشنگان

خوار و تشنه گر ازینان روی زی جیحون کنی

فخر جوید بر حکیمان جان سقراط بزرگ

گر تو ای حجت مرو را پیش خود ماذون کنی

***

13

به چه ماند جهان مگر به سراب

سپس او تو چون دوی به شتاب؟

چون شدستند خلق غره بدو

همه خرد و بزرگ و کودک و شاب؟

زانکه مدهوش گشته‌اند همه

اندر این خیمه ی چهار طناب

گر ندیدی طنابهاش، ببین

جملگی خاک و باد و آتش و آب

بر مثال یکی پلیته شدی

چند گردی به سایه و مهتاب؟

از چه شد همچو ریسمان کهن

آن سرسبز و تازه همچو سداب

خوش خوش این گنده پیر بیرون کرد

از دهان تو درهای خوشاب

وان نقاب عقیق رنگ ترا

کرد خوش خوش به زر ناب خضاب

چند گفتی و بر رباب زدی

غزل دعد بر صفات رباب

بس کن از قصه ی رباب کنونک

زرد و نالان شدی چو رود رباب

چون بینی که می بدرندت

طمع و حرص و خوی بد چو کلاب

پس خویشت کشید پنجه سال

بر امید شراب و آب سراب

گر نه‌ ای مست وقت آن آمد

که بدانی سراب را زشراب

همه بگذشت بر تو پاک چو باد

مال و ملک و تن درست و شباب

وین ستمگر جهان به شیر بشست

بر بناگوشهات پر غراب

ماندی اکنون خجل، چو آن مفلس

که به شب گنج بیند اندر خواب

چشمت از خواب بیهشی بگشای

خویشتن را بجوی و اندر یاب

سپس دین درون شو ای خرگوش

که به پرواز بر شده‌ست عقاب

هر زمان برکشد به بام بلند

زین سیه چاه ژرفت این دولاب

آنگهیت ای پسر ندارد سود

با تن خویش کرد جنگ و عتاب

همه آن کن که گر بپرسندت

زان توانی درست داد جواب

گر بترسی زتافته دوزخ

از ره طاعت خدای متاب

سوی او تاب کز گناه بدوست

خلق را پاک بازگشت و متاب

گنه ناب را زنامه ی خویش

پاک بستر به دین خالص ناب

زآتش حرص و آز و هیزم مکر

دل نگه ‌دار و چون تنور متاب

زآتش آز برفروخته ی خویش

کرد بایدت روی خویش کباب

نیک بنگر به روزنامه ی خویش

در مپیمای خاک و خس به خراب

با تن خود حساب خویش بکن

گر مقری به روز حشر و حساب

به حرام و خطا چو نادانان

مفروش ای پسر حلال و صواب

مرغ درویش بی‌گناه مگیر

که بگیرد ترا عقاب عقاب

ای سپرده عنان دل به خطا

تنت آباد و دل خراب و یباب

بر خطاها مگر خدای نکرد

با تو اندر کتاب خویش خطاب؟

همچو گرگان ربودنت پیشه ست

نسبتی داری از کلاب و ذئاب

خوی گرگان همی کنی پیدا

گرچه پوشیده‌ای جسد به ثیاب

در ثیاب ربوده از درویش

کی به دست آیدت بهشت و ثواب

کارهای چپ به بلایه مکن

که به دست چپت دهند کتاب

تخم اگر جو بود جو آرد بر

بچه سنجاب زاید از سنجاب

خود نبینی مگر عذاب و عنا

چون نمائی مرا عنا و عذاب

چون از آن روز برنیندیشی

که بریده شود درو انساب؟

واندرو بر گناه‌کار، به عدل

قطره ناید مگر بلا زسحاب

چونکه از خیل دیو نگریزی

در حصار مسبب الأسباب؟

بر پی اسپ جبرئیل برو

تا نگیردت دیو زیر رکاب

بس نمانده‌ست کافتاب خدای

سر به مغرب برون کند زحجاب

تو زغوغای عامه یک چندی

خویشتن را حذر کن و مشتاب

سپس یار بد نماز مکن

که بخفتست مار در محراب

که شود سخت زود دیو لعین

زیر نعلین بوتراب، تراب

بر ره دین حق پیش از صبح

خوش همی رو به روشنی مهتاب

اندر این ره زشعر حجت جوی

چو شوی تشنه با جلاب گلاب

نوعروسیست این که از رویش

خاطر او فروکشید نقاب

***

14

ای کرده سرت خو به بی‌فساری

تا کی بود این جهل و بادساری؟

در دشت خطا خیره چند تازی؟

چون سر زخطا باز خط ناری؟

گر سر زخطا باز خط ناری

دانم به حقیقت کز اهل ناری

خاریست خطا زهر بار، تا کی

تو پشت در این زهر بار خاری؟

عقلست به سوی صواب رهبر

با راه ‌برت چون به خار خاری؟

چون با خرد، ای بی‌خرد، نسازی

جز رنج نبینی و سوکواری

گوئی که «چرا روزگار جافی

با من نکند هیچ بردباری؟»

این بند نبینی که بر تو بستند؟

در بند همی چون کنی سواری؟

خواهی که تماشا کنی به نزهت

بر خیره در این چاه تنگ و تاری

جز کانده و غم ندروی و حسرت

هرگاه که تخم محال کاری

آنگه گنه از روزگار بینی

وز جهل معادای روزگاری

ناید زجهان هیچ کار و باری

الا که به تقدیر و امر باری

هش‌دار که عالم سرای کار است

مشغول چه باشی به نابکاری؟

بنگر که پس از نیستی چگونه

با جاه شدستی و کامگاری

دانی که ترا کردگار عالم

داده‌ست به حق داد کردگاری

گر تو ندهی داد او به طاعت

در خورد عذابی و ذل و خواری

بیداد کنی با بزرگ داور

زنهار مکن زینهار خواری

گر کار فلک گرد گشتن آمد

دین کار تو است و تو مرد کاری

چون کار به مقدار خویش کردی

رفتی به ره عز و بختیاری

گر گیتی تیمار تو ندارد

آن به که تو تیمار او نداری

زیرا که همی هر چگونه باشد

هم بگذرد این مدت شماری

زی لابه و زاریت ننگرد چرخ

هر چند که لابه کنی و زاری

دیویست ستمگاره نفس حسی

کو مایه ی جهلست و بی‌فساری

یاری زخرد خواه، وز قناعت

بر کشتن این دیو کارزاری

بس کس که بر امید پیشگاهی

زو ماند به خواری و پیشکاری

بی‌نام بسی گشت ازو و بی‌نان

اندر طلب نان و نامداری

زنهار بدین زینهار خواره

ندهی خرد و جان زینهاری

زیر قدمت بسپرد به خواری

هرگه که تو دل را بدو سپاری

ماریست گزنده طمع که ماران

زین مار برند ای رفیق ماری

گر در دلت این مار جای گیرد

چون تو نبود کس به دل فگاری

بی‌باکی اگر مار را به دل در

با پاک خرد جای داد یاری

با عقل مکن یار مر طمع را

شاید که نخواهی زمار یاری

نیکو مثلست آن که «جای خالی

بهتر چو پر از گرگ مرغزاری»

هر چند که غمگین بود نخواهد

از پشه خردمند غمگساری

آن کوش که دست از طمع بشوئی

وین سفله جهان را بدو گذاری

وز روزی و از مال و تن‌درستی

وز فکرت و از علم و هوشیاری

مر نعمت یزدان بی‌قرین را

یک یک به تن خویش برشماری

و اندیشه کنی سخت کاندر این ‌بند

از بهر چرا گشته‌ای حصاری

وانگاه، که داده‌ستت اندر این بند

بر جانوران جمله شهریاری

ایشان همه چون سرنگون و خوارند

ایدون و تو چون سرو جویباری

جستند درین، هر کسی طریقی

این رفت به ایوان و آن بخاری

رازیت جز آن گفت کان چغانی

بلخیت نه آن گفت کان بخاری

گشتی متحیر که اندر این ره

گامی نتوانی که در گزاری

گوئی بضرورت که این چنین است

لیکنت همی ناید استواری

رازیست بزرگ این و صعب، او را

تنگست به دلها درون مجاری

اهل تو مر این راز را اگر تو

در بند خداوند ذوالفقاری

ور گردن تو طوق او ندارد

بر خشک بخیره مران سماری

***

15

از اهل ملک در این خیمه ی کبود که بود

که ملک ازو نربود این بلند چرخ کبود؟

هر آنکه بر طلب مال، عمر مایه گرفت

چو روزگار برآمد نه مایه ماند و نه سود

چو عمر سوده شد و، مایه عمر بود ترا

ترا زمال که سوداست، اگر نه سود، چه سود؟

فزودگان را فرسوده گیر پاک همه

خدای عزوجل نه فزود و نه فرسود

خدای را به صفات زمانه وصف مکن

که هر سه وصف زمانه ست هست و باشد و بود

یکی است با صفت و بی‌صفت نگوئیمش

نچیز و چیز مگویش، که مان چنین فرمود

خدای را بشناس و سپاس او بگزار

که جز بر این دو نخواهیم بود ما مأخوذ

به فعل و قول زبان یکنهاد باش و مباش

به دل خلاف زبان چون پشیز زراندود

چو نرم گویم با تو مرا درشت مگو

مسوز دست جز آن را که مر ترا برهود

زخاک و آتش و آبی، به رسم ایشان رو

که خاک خشک و درشتست و آب نرم و نسود

مباش مادح خویش و، مگوی خیره مرا

که «من ترنج لطیفم خوش و تو بی مزه تود»

اگر کسی بگرفتی به زور و جهد شرف

به عرش بر بنشستی به سرکشی نمرود

جهود را چه نکوهی؟ که تو به سوی جهود

بسی نفایه‌تری زانکه سوی تست جهود

ستوده سوی خردمند شو به دانش ازانک

بحق ستوده رسولست کش خدای ستود

یقین بدان که زپاکیزگیست پیوسته

به جان پاک رسول از خدای و خلق درود

اگر نخواهی کائی به محشر آلوده

زجهل جان و، زبد دل، ببایدت پالود

ترا چگونه پساود هگرز پاکی و علم

که جان و دلت جز از جهل و فعل بد نپسود؟

به مال و ملک و به اقبال دهر غره مشو

که تو هنوز زآتش ندیده‌ای جز دود

جهان مثل چو یکی منزلست بر ره و خلق

درو همی گذرد فوج فوج زودا زود

برادر و پدر و مادرت همه رفتند

تو چند خواهی اندر سفر چنین آسود؟

تنت چو پیرهنی بود جانت را و، کنون

همه گسست و بفرسوده گشت تارش و پود

ربود خواهد از تنت پیرهن اکنون

همان که تازگی و رنگ پیرهنت ربود

تو باد پیمودی همچو غافلان و فلک

به کیل روز و شبان بر تو عمر تو پیمود

تو سالیا‌نها خفتی و آنکه بر تو شمرد

دم شمردن تو، یک نفس زدن نغنود

کنون بباید رفتن سبک به قهر و، سرت

پر از بخار خمار است و چشم خواب آلود

تو عبرت دو جهانی که می‌روی و، دلت

زبخت ناخشنود و خدای ناخشنود

نگاه کن که چه حاصل شدت به آخر کار

از انکه دست و سر و روی سوختی و شخود

چرا به رنج تن بی‌خرد طلب کردی

فزونئی که به عمر تو اندرون نفزود

بدان که: هر چه بکشتی زنیک و بد، فردا

ببایدت همه ناکام و کام پاک درود

بدانکه بر تو گواهی دهند هر دو به حق

دو چشم هر چه بدید و دو گوش هر چه شنود.

به گمرهی نبود عذر مر ترا پس ازانک

ترا دلیل خداوند راه راست نمود

***

16

هر که چون خر فتنه ی خواب و خور است

گرچه مردم صورتست آن هم خر است

ای شکم پر نعمت و جانت تهی

چون کنی بیداد؟ کایزد داور است

گر تو را جز بت‌پرستی کار نیست

چون کنی لعنت همی بر بت‌پرست؟

آزر بت‌گر توی کز خز و بز

تنت چون بت پر زنقش آزر است

گر درخت از بهر بر باشد عزیز

جان بر است و تن درخت برور است

نیک بنگر تا ببینی کز درخت

جان بروئید و، نماء در برست

تن به جان زنده‌ست و جان زنده به علم

دانش اندر کان جانت گوهر است

سوی دانا ای برادر همچنانک

جان تنت را، علم جان را مادر است

علم جان جان توست ای هوشیار

گر بجوئی جان جان را در خور است

چشم دل را باز کن بنگر نکو

زانکه نفتاد آنکه نیکو بنگرست

زیر این چادر نگه کن کز نبات

لشکری بسیار خوار و بی‌مر است

زیردست لشکری دشمن شناس

کان به جاه و منزلت زین برتر است

وین خردمند سخن دان زان سپس

مهتر و سالار هر دو لشکر است

کس سه لشکر دید زیر چادری؟

این حدیثی بس شگفت و نادر است

هر کسی را زیر این چادر درون

خاطر جویا به راهی رهبر است

اینت گوید «کردگار ما همه

چرخ و خاک و آب و باد و آذر است

نیست چیزی هیچ از این گنبد برون

هر چه هست اینست یکسر کایدر است»

وانت گوید «کردگار نیک و بد

ایزد دادار و دیو ابتر است

کار یزدان صلح و نیکوئی و خیر

کار دیوان جنگ و زشتی و شر است»

وانت گوید «بر سر هفتم فلک

جوی آب و باغ و ناژ و عرعر است

صد هزاران خوب رویانند نیز

هر یکی گوئی که ماه انور است»

وانکه او را نیست همت خورد و خواب

این سخن زی او محال و منکر است

فکرت ما زیر این چادر بماند

راز یزدانی برون زین چادر است

این یکی کشتی است کو را بادبان

آتشست و خاک تیره لنگر است

جای رنج و اندهست این ای پسر

جای آسانی و شادی دیگر است

زین فلک بیرون تو کی دانی که چیست؟

کاین حصاری بس بلند و بی‌در است

قول این و آن درین ناید بکار

قول قول کردگار اکبر است

قول ایزد بشنو و خطش ببین

قول و خط من ترا خود از بر است

همچنان کز قول ما قولش بهست

خط او از خط ما نیکوتر است

چشم و گوش خلق بی‌شرح رسول

از خط و از قول او کور و کر است

قول او را نیست جز عالم زبان

خط او را شخص مردم دفتر است

خط او بر دفتر تن‌های ما

چشم و گوش و هوش و عقل و خاطر است

این جهان در جنب فکرت‌های ما

همچو اندر جنب دریا ساغر است

هر که زایزد سیم و زر جوید ثواب

بد نشان و بیهش و شوم اختر است

نیست سوی من سر قیصر خطیر

گر ززر بر سر مرو را افسر است

چون همی قیصر ززر افسر کند

نیست او قیصر که خر یا استر است

گر همی چیزی ببایدمان خرید

در بهشت، آنجا محالست ار زر است

از نیاز ماست اینجا زر عزیز

ورنه زر با سنگ سوده همبر است

روی دینار از نیاز تست خوب

ور نه زشت و خشک و زرد و لاغر است

گر بهشتی تشنه باشد روز حشر

او بهشتی نیست، بل خود کافر است

ور نباشد تشنه او را سلسبیل

گرچه سرد و خوش بود نادر خور است

آب خوش بی‌تشنگی ناخوش بود

مرد سیراب آب خوش را منکر است

در بهشت ار خانه ی زرین بود

قیصر اکنون خود به فردوس اندر است

این همه رمز و مثلها را کلید

جمله اندر خانه ی پیغمبر است

گر به خانه در ز راه در شوید

این مبارک خانه را در حیدر است

هر که بر تنزیل بی‌تأویل رفت

او به چشم راست در دین اعور است

مشک باشد لفظ و معنی بوی او

مشک بی‌بوی ای پسر خاکستر است

مر نهفته دختر تنزیل را

معنی و تأویل حیدر زیور است

مشکل تنزیل بی‌تأویل او

بر گلوی دشمن دین خنجر است

ای گشاینده ی در خیبر، قران

بی گشایشهای خوبت خیبر است

دوستی تو و فرزندان تو

مر مرا نور دل و سایه ی سر است

از دل آن را ما رهی و چاکریم

کو ترا از دل رهی و چاکر است

خاطر من زر مدحتهات را

در خراسان بی خیانت زرگر است

***

17

ای ستمگر فلک ای خواهر آهرمن

چون نگوئی که چه افتاد ترا با من؟

نرم کرده‌ ستیم و زرد چو زردآلو

قصد کردی که بخواهیم همی خوردن

اینکه شد زرد و کهن پیرهن جانست

پیرهن باشد جان را و خرد را تن

عاریت داشتم این از تو تا یک چند

پیش تو بفگنم این داشته پیراهن

من زحرب چو تو آهرمن کی ترسم

که مرا طاعت تیغست و خرد جوشن

من دل از نعمت و عز تو چو برکندم

تو دل از طاعت و از خدمت من برکن

زن جادوست جهان، من نخرم زرقش

زن بود آنکه مرو را بفریبد زن

زرق آن زن را با بیژن نشنودی

که چه آورد به آخر به سر بیژن؟

همچو بیژن به سیه چاه درون مانی

ای پسر، گر تو به دنیا بنهی گردن

چون همی بر ره بیژن روی ای نادان

پس چه گوئی که نبایست چنان کردن؟

صحبت این زن بدگوهر بدخو را

گر بورزی تو نیرزی به یکی ارزن

صحبت او مخر و عمر مده، زیرا

جز که نادان نخرد کسی به تبر سوزن

طمع جانت کند گرچه بدو کابین

گنج قارون بدهی یا سپه قارن

مر مرا بررس از این زن، که مرا با او

شست یا بیش گذشته ست دی و بهمن

خوی او اینست ای مرد، که دانا را

نفروشد همه جز مکر و دروغ و فن

کودن و خوار و خسیس است جهان و خس

زان نسازد همه جز با خس و با کودن

خاصه امروز نبینی که همی ایدون

بر سر خلق خدائی کند آهرمن؟

به خراسان در تا فرش بگسترده ست

گرد کرده ست ازو عهد و وفا دامن

خلق را چرخ فروبیخت، نمی‌بینی

خس مانده ست همه بر سر پرویزن؟

زین خسان خیر چه جوئی چو همی دانی

که به ترب اندر هرگز نبود روغن

خویشتن دار چو احوال همی بینی

خیره بی‌رشته و هنجار مکش هنجن

این خسان باد عذابند، چو نادانان

باد ایشان مخر و باد مکن خرمن

چون طمع داری افروختن آتش

به شب اندر زان پر وانگک روشن

دل بخیره چه کنی تنگ چو آگاهی

که جهان سایه ی ابر است و شب آبستن؟

این جهان معدن رنج و غم و تاریکیست

نور و شادی و بهی نیست در این معدن

معدن نور بر این گنبد پیروزه ست

که چو باغیست پر از لاله و پر سوسن

گر به شب بنگری اندر فلک و عالم

بر سرت گلشن بینی و تو در گلخن

تو مر این گلخن بی‌رونق تاری را

جز که از جهل نینگاشته‌ای گلشن

مسکن شخص توست این فلک ای مسکین

جانت را بهتر ازین هست یکی مسکن

اندر این جای سپنجی چه نهادی دل؟

آب کوبی همی، ای بیهده، در هاون

که‌ت بگفتست که اندیشه مدار از جان

هر چه یابی همه بر تنت همی بر تن؟

دشمن تست تن بد کنش ای غافل

به شب و روز مباش ایمن از این دشمن

همه شادی و طرب جوید و مهمانی

که بیارندش از این برزن و زان برزن

گوید «از عمر و زشادی چه بود خوشتر؟

مکن اندیشه زفردا، بخور و بشکن»

لیکن این نیست روا گر تو همی خواهی

ای تن کاهل بی‌حاصل هیکل‌افگن

چه کنی دنیا بی‌دین و خرد زیرا

خوش نباشد نان بی‌زیره و آویشن

مرد بی‌دین چو خر است، ار تو نه‌ای مردم

چو خران بی‌دین شو، روز و شبان می‌دن

خری آموختت آن کس که بفرمودت

که «همیشه شکم و معده همی آگن»

نیک بندیش که از بهر چه آوردت

آنکه‌ت آورد در این گنبد بی‌روزن

چشم و گوش و سخن و عقل و زبان دادت

بر مکافاتش دامن به کمر در زن

آن کن از طاعت و نیکی که نداری شرم

چون ببینیش در آن معدن پاداشن

پیش ازان که‌ت بشود شخص پراگنده

تخم و بیخ بد و به برکن و بپراگن

بس که بگذشت جهان بر تو و جز عصیان

سوی تو نامد و نگذشت به پیرامن

از بد کرده پشیمان شو و طاعت کن

خیره بر عمر گذشته چه کنی شیون؟

سخن حجت بشنو که همی بافد

نرم و با قیمت و نیکو چو خز أدکن

سخن حکمتی و خوب چنین باید

صعب و بایسته و در بافته چون آهن

***

18

ای آنکه ندیم باده و جامی

تا عمر مگر برین بفرجامی

چون دشت حریر سبز در پوشد

وآید به نشاط حسی از نامی

گه رفته به دشت با تماشائی

گه خفته به زیر شاخ بادامی

بگذشت تموز سی چهل بر تو

از بهر چه مانده‌ای بدین خامی؟

خوش است ترا سحرگهان رفتن

از جامه بجام، اگر بننجامی

لیکن فلکت همی بفرجامد

فرجام نگر، چه فتنه بر جامی؟

دایم به شکار در همی تازی

و آگاه نه‌ای که مانده در دامی

جز خاک زدهر نیست بهر تو

هر چند که بر فلک چو بهرامی

فردا به عصا همیت باید رفت

امروز چنین چو کبگ چه خرامی؟

قد الفیت لام شد، بنگر،

منگر چندین به زلفک لامی

از حرص به وقت چاشت چون کرگس

در چاچ و، به وقت شام در شامی

چون داد بخواهم از تو بس تندی

لیکن چو ستم کنی خویش و رامی

ایدون شب و روز بر ستم کردن

استاده زبهر اسپ و استامی

در دنیا سخت سختی و در دین

بس سست و میانه‌کار و هنگامی

سوی تو نیامده ست پیغمبر

یا تو نه سزا و اهل پیغامی

هر روز به مذهب دگر باشی

گه در چه ژرف و گاه بر بامی

تا بی‌ادبی همی توانی کرد

خون علما به دم بیاشامی

لیکن چو کسیت میهمانی کرد

از پر خوردن همی نیارامی

گر ناصبیت برد عمر باشی

ور شیعی خواندت علی نامی

وانگه که شدی ضعیف بنشینی

با زهد چو بو یزید بسطامی

با عامه ی خلق گوئی از خاصم

لیکن سوی خاص کمتر از عامی

ای حجت از این چنین بی‌آزرمان

تا چند کشی محال و ناکامی؟

از خوگ به باغ در چه افزاید

جز زشتی و خامی و بی‌اندامی؟

ابلیس عدوست مر ترا زیرا

تو آدم اهل و اهل احکامی

مشتاب به خون جام ازیرا تو

مر نوح زمان خویش را سامی

از روح شریف همچو ارواحی

گرچه بتن از جهان اجسامی

ای معدن فتح و نصر مستنصر

شاهان همه روبه و تو ضرغامی

من بنده توانگرم به علم تو

زیرا تو توانگر از جهان تامی

هر کاری را بود سرانجامی

تو عالم حس را سرانجامی

من بر سر دشمنانت صمصامم

تو صاحب ذوالفقار و صمصامی

***

19

یکی بی‌جان و بی‌تن ابلق اسپی کو نفرساید

به کوه و دشت و دریا برهمی تازد که ناساید

سواران گر بفرسایند اسپان را به رنج اندر

یکی اسپیست این کو مر سواران را بفرساید

سواران خفته‌اند وین اسپ بر سرشان همی تازد

که نه کس را بکوبد سر نه کس را روی بشخاید

تو و فرزند تو هر دو بر این أسپید لیکن تو

همی کاهی برین هموار و فرزندت می‌افزاید

نه زاد از هیچ مادر، نه بپروردش کسی هرگز

ولیکن هر که زاد او یا بزاید زیر او زاید

زمانه ی نامساعد را از این گونه بجز حجت

به زر و گوهر الفاظ و معنی کس نیاراید

سخن چون زر پخته بی‌خیانت گردد و صافی

چو او را خاطر دانا به اندیشه فروساید

سخن چون زنگ روشن باید از هر عیب و آلایش

که تا ناید سخن چون زنگ زنگ از جانت نزداید

به آب علم باید شست گرد عیب و غش از دل

که چون شد عیب و غش از دل سخن بی‌غش و عیب آید

طعام جان سخن باشد سخن جز پاک و خوش مشنو

ازیرا چون نباشد خوش طعام و پاک، بگزاید

زدانا ای پسر نیکو سخن را گر بیاموزی

به دو عالم ترا هم خالق و هم خلق بستاید

وگر مر خویشتن را از سخن بی‌بهره بپسندی

مرا گر چون تو فرزندی نباشد بر زمین شاید

به بانگ خوش گرامی شد سوی مردم هزار آوا

وزان خوارست زاغ ایدون که خوش و خوب نسراید

هزار آواز چون دانا همه نیکو و خوش گوید

ولیکن زاغ همچون مرد جاهل ژاژ می‌خاید

ببخشائی تو طوطی را ازان کو می سخن گوید

تو گر نیکو سخن گوئی تو را ایزد ببخشاید

کلید است ای پسر نیکو سخن مر گنج حکمت را

در این گنج بر تو بی کلید گنج نگشاید

من اندر جستن نیکو سخن تن را بفرسودم

سرم زین فخر در حکمت همی بر چرخ ازین ساید

اگر تو سوی حکمت چونت فرمودند بگرائی

جهان زان پس به چشم تو به پر پشه نگراید

نبینی کز خراسان من نشسته پست در یمگان

همی آید سوی من یک به یک هرچه‌م همی باید؟

حکیم آنست کو از شاه نندیشد، نه آن نادان

که شه را شعر گوید تا مگر چیزیش فرماید

کسی کو با من اندر علم و حکمت همبری جوید

همی خواهد که گل بر آفتاب روشن انداید

چرا گر چون منست او همچو من بر صدر ننشیند

وگر نی چون بجوید نان و خیره ژاژ بدراید؟

کتاب ایزد است ای مرد دانا معدن حکمت

که تا عالم به پای است اندر این معدن همی پاید

چو سوی حکمت دینی بیابی ره، شوی آگه

که افلاطون همی بر خلق عالم باد پیماید

نباشد خوب اگر زان پس که شستم دل به آب حق

که جان روشنم هرگز به ناحقی بیالاید

مرا با جان روشن در دل صافی یکی شد دین

چو جان با دین یکی شد کس مر او را نیز نرباید

بباید شست جانت را به علم دین که علم دین،

چنان کاب از نمد، جان را زشبهتها بپالاید

ترا راهی نمایم من سوی خیرات دو جهانی

که کس را هیچ هشیاری ازین به راه ننماید

بپیرای از طمع ناخن به خرسندی که از دستت

چو این ناخن بپیرائی همه کارت بپیراید

***

20

ایا گشته غره به مکر زمانه

زمکرش به دل گشتی آگاه یا نه

یگانه ی زمانه شدی تو ولیکن

نشد هیچ کس را زمانه یگانه

زمانه بسی پند دادت، ولیکن

تو می در نیابی زبان زمانه

نبینی همی خویشتن را نشسته

غریب و سپنجی به خانه ی کسانه

بگفتند کاین خانه مر بوفلان را

بمیراث ماند از فلان و فلانه

ترا گر همی پند خواهی گرفتن

زبان فلان و فلانه ست خانه

چو خانه بماند و برفتند ایشان

نخواهی تو ماندن همی جاودانه

نخواهد همی ماند با باد مرگی

بدین خرمن اندر نه کاه و نه دانه

پدرت و برادرت و فرزند و مادر

شده‌ستند ناچیز و گشته فسانه

تو پنجاه سال از پس عمر ایشان

فسانه شنودی و خوردی رسانه

در این ره گذر چند خواهی نشستن؟

چرا برنخیزی، چه ماندت بهانه؟

دویدی بسی از پس آرزوها

به روز جوانی چو گاو جوانه

کشان دامن اندر ده و کوی و برزن

زنان دست بر شعرها و زمانه

چه لافی که من یک چمانه بخوردم؟

چه فضلست پس مر ترا بر چمانه؟

به شهر تو گرچه گرانست آهن

نشائی تو بی‌بند و بی‌زاو لانه

کنون پارسائی همی کرد خواهی

چو ماندی بسان خری پیر و لانه

چگونه شود پارسا، مرد جاهل؟

همی خیره گربه کنی تو به شانه

چو دانش نداری تو، در پارسائی

بسان لگامی بوی بی‌دهانه

بس است این که گفتمت، کافزون نخواهد

چو تازی بود اسپ یک تازیانه

به هنگام آموختن فتنه بودی

تو دیوانه‌سر بر ترنگ چغانه

چو خر بی‌خرد زانی اکنون که آنگه

به مزد دبستان خریدی لکانه

کنون لاجرم چون سخن گفت باید

بماند ترا چشم بر آسمانه

بدانی چو درمانی آنگه کز آنجا

نه بربط رهاند ترا نه ترانه

بیاموز اگر پارسا بود خواهی

مکن دیو را جان خویش آشیانه

به دانش گرای و در این روز پیری

برون افگن از سر خمار شبانه

بباشی، اگر دل به دانش نشانی

به اندک زمانی، به دانش نشانه

به دانش بیلفنج نیکی کز اینجا

نیایند با تو نه خانه نه مانه

خدای از تو طاعت به دانش پذیرد

مبر پیش او طاعت جاهلانه

گر از سوختن‌ رست خواهی همی شو

به آموختن سر بنه بر ستانه

کرانه کن از کار دنیا، که دنیا

یکی ژرف دریاست بس بی‌کرانه

گمان کسی را وفا ناید از وی

حکیمان بسی کرده‌اند این گمانه

چو نیک و بدش نیست باقی چه باشی

به نیک و بدش غمگن و شادمانه؟

جهان خانه ی راستان نیست، راهت

بگردان سوی خانه ی راستانه

ترا خانه دینست و دانش، درون شو

بدان خانه و سخت کن در به فانه

مکن کاهلی بیشتر زین که ناگه

زمانه برون گیردت زین میانه

سخن‌های حجت به عقلست سخته

مگردان ترازوی او را زبانه

***

21

ای آنکه به تن زارزوی مال چو نالی

از من چو ستم خود کنی از بهر چه نالی؟

در آرزوی خویش بمالید ترا مال

چون گوش دل ای سوختنی سخت نمالی؟

بدخواه تو مالست که مالیده ی اوئی

بدخواه تو مالست تو چون فتنه ی مالی؟

دامست ترا قال مقال از قبل مال

زانست که همواره تو با قال مقالی

ای زهد فروشنده، تو از قال و مقالی

با مرکب و با ضیعت و با سندس و قالی

گر زهد همی جوئی، چندین به در میر

چون می‌دوی ای بیهده چون اسپ دوالی؟

آز تو نهنگست همانا، که نپرسد

از گرسنگی خود زحرامی و حلالی

در مزرعه ی معصیت و شر چو ابلیس

تخم بزه و، بار بدو، برگ وبالی

از عدل خداوند بیابی چو بیائی

با بار بزه روز قضا مزد حمالی

ای کرده ترا گردون دون همت و بی‌دین

زایل شده دین از تو به دنیای زوالی

بنگر که کجا می‌روی و بیهده منگر

سوی خدم و بنده و آزاد و موالی

با لشکر و مالی قوی امروز، ولیکن

فردا نروی جز تهی و مفلس و خالی

کوه از غم بی‌باکی و طغیان تو نالد

بیهوده تو چون در غم طوغان و ینالی؟

خرسند چرا شد دلت اندر بن این چاه

با جاه بلند و حشم و همت عالی؟

ای میر اجل، چون اجل آیدت بمیری

هر چند که با عز و جلالی و جمالی

زیبا به خرد باید بودنت و به حکمت

زیبا تو به تختی و به صدری و نهالی

بار خرد و حکمت و برگ هنر و فضل

برگیر، که تو این همه را تخم و نهالی

ای خوب نهال ار زخرد بار نگیری

با بید و سپیدار همانند و همالی

ای سفله ترا جام بلورین بچه کار است

گر تو به تن خویش فرومایه سفالی

باکی نبود زانکه تنت سفله سفالیست

گر تو به دل پاک چو پاک آب زلالی

دریاست جهان و، تن تو کشتی و، عمرت

بادیست صبائی و جنوبی و شمالی

این باد همی هیچ شب و روز نهالد

شاید که تو زاندوه سفر هیچ نهالی

اندر خرد امروز بوال ای پسر ایراک

سی‌ سال برآمد که همی هیچ نوالی

امسال بیفزود تو را دامن پیشین

زیرا که الف بودی و امسال چو دالی

ای سرو بن، از گشتن این بر شده دولاب

خمیده و بی‌تاب چو فرسوده دوالی

دانی که همی بر تو جهان درد سگالد

او درد سگالید، تو درمان نسگالی؟

درمان تو آنست که تا با تو زمانه

شیری بسگالد نسگالی تو شگالی

مکر و حسد و کبر و خرافات و طمع را

مپذیر و مده ره به در خویش و حوالی

خواری مکش و کبر مکن بر ره دین رو

مؤمن نه مقصر بود ای پیر نه غالی

بر خلق جهان فضل به دین جوی ازیراک

دینست سر سروری و اصل معالی

دین مفخر تست و، ادب و خط و دبیری

پیشه ست چو حلاجی و درزی و کلالی

شعر و ادب و نحو خس و سنگ و سفالند

وایات قران زرو عقیقست و لآلی

معنی قران روشن و رخشان چو نجومست

امثال برو تیره و تاری چو لیالی

بر ظاهر امثال مرو، که‌ت نفزاید

نزد عقلا جز همه خواری و نکالی

راهیست به دین اندر مر شیعت حق را

جز راه حروری و کرامی و کیالی

راهی که درو رهبر زی شهر کمالست

زین راه مشو یک سو گر مرد کمالی

بر راه حقیقت رو و منگر به چپ و راست

با باد مچم زین سو و زان سو که نه نالی

از حجت مستنصر بشنو سخن حق

روشن چو شباهنگ سحرگاه مجالی

حقست سخنهاش، اگر زی تو محالست

بی‌شک تو خریدار خرافات و محالی

ای آنکه همی جوئی ره سوی حقیقت

وز «اخبرنا» سیری و با رنج و ملالی

من دی چو تو بوده‌ستم، دانم که تو امروز

از رنج محالات شنودن به چه حالی

از حجت حق جوی جواب سخن ایراک

مفلس کندت بی‌شک اگر گنج سؤالی

***

22

برکن زخواب غفلت پورا سر

واندر جهان به چشم خرد بنگر

کار خر است خواب و خور ای نادان

با خر به خواب و خور چه شدی در خور؟

ایزد خرد زبهر چه داده‌ستت؟

تا خوش بخسپی و بخوری چون خر؟

بر نه به سر کلاه خرد وانگه

بر کن به شب یکی سوی گردون سر

گوئی که سبز دریا موجی زد

وز قعر برفگند به سر گوهر

تیره شب و ستاره درو، گوئی

در ظلمت است لشکر اسکندر

پروین چو هفت خواهر چون دایم

بنشسته‌اند پهلوی یک دیگر؟

چونست زهره چون رخ ترسنده

مریخ همچو دیده ی شیر نر؟

شعری چو سیم خود شد، یا خود شد

عیوق چون عقیق چنان احمر؟

بر مبرم کبود چنین هر شب

چندین هزار چون شکفد عبهر؟

گوئی که در زدند هزاران جای

آتش به گرد خرمن نیلوفر

گر آتش است چونکه در این خرمن

هرگز فزون نگشت و نشد کمتر؟

بی‌روغن و فتیله و بی‌هیزم

هرگز نداد نور و فروغ آذر

گر آتش آن بود که خورش خواهد

آتش نباشد آنکه نخواهد خور

بنگر که از بلور برون آید

آتش همی به نور و شعاع خور

خورشید صانعست مر آتش را

بشناس از آتش ای پسر آتش‌ گر

ور لشکریست این که همی بینی

سالار و میر کیست بر این لشکر؟

سقراط هفت میر نهاد این را

تدبیر ساز و کارکن و رهبر

سبز است ماه و گفت کزو روید

در خاک ملح و، سیم به سنگ اندر

مریخ زاید آهن بدخو را

وز آفتاب گفت که زاید زر

برجیس گفت مادر ارزیز است

مس را همیشه زهره بود مادر

سیماب دختر است عطارد را

کیوان چو مادر است و سرب دختر

این هفت گوهران گدازان را

سقراط باز بست به هفت اختر

گر قول این حکیم درست آید

با او مرا بس است خرد داور

زیرا که جمله پیشه‌وران باشند

اینها به کار خویش درون مضطر

سالار کیست پس چو از این هفتان

هر یک موکلست به کاری بر؟

سالار پیشه‌ور نبود هرگز

بل پیشه‌ور رهی بود و چاکر

آنست پادشا که پدید آورد

این اختران و این فلک اخضر

واندر هوا به امر وی استاده ست

بی‌دار و بند پایه ی بحر و بر

وایدون به امر او شد و تقدیرش

با خاک خشک ساخته آب تر

چندین همی به قدرت او گردد

این آسیای تیزرو بی در

وین خاک خشک زشت بدو گیرد

چندین هزار زینت و زیب و فر

وین هر چهار خواهر زاینده

با بچگان بی‌عدد و بی مر

تسبیح می‌کنندش پیوسته

در زیر این کبود و تنک چادر

تسبیح هفت چرخ شنوده‌ستی

گر نیست گشته گوش ضمیرت کر

دست خدای اگر نگرفته‌ستی

حسرت خوری بسی و بری کیفر

چشمیت می ‌بباید و گوشی نو

از بهر دیدن ملک اکبر

آنجا به پیش خود ندهد بارت

گر چشم و گوش تو نبری زایدر

ایزد بر آسمانت همی خواند

تو خویشتن چرا فگنی در جر؟

از بهر بر شدن سوی علیین

از علم پای ساز و، زطاعت پر

ای کوفته مفازه ی بی‌باکی

فربه شده به جسم و، به جان لاغر

در گردن جهان فریبنده

کرده دو دست و بازوی خود چنبر

ایدون گمان بری که گرفته‌ستی

دربر به مهر، خوب یکی دلبر

واگاه نیستی که یکی افعی

داری گرفته تنگ و خوش اندر بر

گر خویشتن کشی زجهان، ورنی

بر تو به کینه او بکشد خنجر

زین بی‌وفا، وفا چه طمع داری؟

چون در دمی به بیخته خاکستر؟

چون تو بسی به بحر درافگنده ست

این صعب دیو جاهل بدمحضر

وز خلق چون تو غرقه بسی کرده‌ست

این بحر بی‌کرانه ی بی‌معبر

گریست این جهان به مثل، زیرا

بس ناخوشست و، خوش بخارد گر

با طبع ساز باشد، پنداری

شیریست تازه، پخته و پر شکر

لیکن چو کرد قصد جفا، پیشش

خاقان خطر ندارد و نه قیصر

گاهی عروس‌وارت پیش آید

با گوشوار و یاره و با افسر

با صد کرشمه بسترد از رویت

با شرم گرد باستی و معجر

گاهی هزبروار برون آید

با خشم عمرو و با شغب عنتر

دیوانه‌وار راست کند ناگه

خنجر بسوی سینه‌ت و، زی حنجر

در حرب این زمانه ی دیوانه

از صبر ساز تیغ و، زدین مغفر

وز شاخ دین شکوفه ی دانش چن

وز دشت علم سنبل طاعت چر

کاین نیست مستقر خردمندان

بلک این گذرگهیست، برو بگذر

شاخی که بار او نبود ما را

آن شاخ  پس چه بی‌برو چه برور

دنیا خطر ندارد یک ذره

سوی خدای داور بی‌یاور

نزدیک او اگر خطرش هستی

یک شربت آب کی خوردی کافر

الفنج گاه تست جهان، زینجا

برگیر زود زاد ره محشر

بل دفتریست این که همی بینی

خط خدای خویش بر این دفتر

منکر مشو اشارت حجت را

زیرا هگرز حق نبود منکر

خط خدای زود بیاموزی

گر در شوی به خانه ی پیغمبر

گر در شوی به خانه‌ش، بر خاکت

شمشاد و لاله روید و سیسنبر

ندهد خدای عرش در این خانه

راهت مگر به رهبری حیدر

حیدر، که زو رسید و زفخر او

از قیروان به چین خبر خیبر

شیران زبیم خنجر او حیران

دریا به پیش خاطر او فرغر

قولش مقر و مایه ی نور دل

تیغش مکان و معدن شور و شر

ایزد عطاش داد محمد را

نامش علی شناس و لقب کوثر

گرت آرزوست صورت او دیدن

وان منظر مبارک و آن مخبر

بشتاب سوی حضرت مستنصر

ره را زفخر جز به مژه مسپر

آنجاست دین و دنیا را قبله

وانجاست عز و دولت را مشعر

خورشید پیش طلعت او تیره

گردون بجای حضرت او کردر

ای یافته به تیغ و بیان تو

زیب و جمال معرکه و منبر

بی‌صورت مبارک تو، دنیا

مجهول بود و بی‌سلب و زیور

معروف شد به علم تو دین، زیرا

دین عود بود و خاطر تو مجمر

ای حجت زمین خراسان، زه!

مدح رسول و آل چنین گستر

ای گشته نوک کلک سخن گویت

در دیده ی مخالف دین نشتر

دیبا همی بدیع برون آری

اندر ضمیر تست مگر ششتر

بر شعر زهد گفتن و بر طاعت

این روزگار مانده‌ت را بشمر

***

23

باز جهان تیزپر و خلق شکارست

باز جهان را جز از شکار چه کارست؟

نیست جهان خوارسوی ما، زچه معنی

خوردن ما سوی باز او خوش و خوارست؟

قافله هرگز نخورد و راه نزد باز

باز جهان ره زنست و قافله‌خوارست

صحبت دنیا مرا نشاید ازیراک

صحبت او اصل ننگ و مایه ی عارست

صحبت دنیا به سوی عاقل و هشیار

صحبت دیوار پر زنقش و نگارست

کار جهان همچو کار بی‌هش مستان

یکسره ناخوب و پر زعیب و عوارست

لاجرم از خلق جز که مست و خسان را

بر در این مست بر، نه جاه و نه بارست

سوی جهان بار مر تراست ازیراک

معده‌ت پر خمر و مغز پر زخمارست

جانت شش ماه پر زمهر خزانست

شش مه ازان پس پر از نشاط بهارست

تا به عصیر و به سبزه شاد نباشی!

خوردن و رفتن به سبزه کار حمارست

غره چرا گشته‌ای به مکر زمانه

گر نه دماغت پر از فساد و بخارست

دسته ی گل گر ترا دهد تو چنان دانک

دسته ی گل نیست آن، که پشته ی خارست

میوه ی او را نه هیچ بوی و نه رنگست

جامه ی او را نه هیچ پود و نه تارست

روی امیدت به زیر گرد نمیدیست

گرت گمانست کاین سرای قرارست

روی نیارم سوی جهان که بیارم

کاین بسوی من بتر زگرسنه مارست

هر که بدانست خوی او زحکیمان

همره این مار صعب رفت نیارست

رهبری از وی مدار چشم که دیوست

میوه ی خوش زو طمع مکن که چنارست

بهره ی تو زین زمانه روز گذاریست

بس کن ازو این قدر که با تو شمارست

جان عزیز تو بر تو وام خدایست

وام خدایست بر تو، کار تو زارست

جز به همان جان گزارده نشود وام

گرت چه بسیار مال و دست گزارست

این رمه مر گرگ مرگ راست همه پاک

آنکه چون دنبه ست و آنکه خشک و نزارست

مانده به چنگال گرگ مرگ شکاری

گرچه ترا شیر مرغزار شکارست

گر تو از این گرگ دردمند و فگاری

جز تو بسی نیز دردمند و فگارست

ای شده غره به مال و ملک و جوانی

هیچ بدینها ترا نه جای فخارست

فخر به خوبی و زر و سیم زنان راست

فخر من و تو به علم و رای و وقارست

چونکه به من ننگری زکبر و سیاست؟

من چه کنم گر ترا ضیاع و عقارست؟

من شرف و فخر آل خویش و تبارم

گر دگری را شرف به آل و تبارست

آنکه بود بر سخن سوار، سوار اوست

آن که نه سوارست کو بر اسپ سوارست

شهره درختیست شعر من که خرد را

نکته و معنی برو شکوفه و بارست

علم عروض از قیاس بسته حصاریست

نفس سخن گوی من کلید حصارست

مرکب شعر و هیون علم و ادب را

طبع سخن سنج من عنان و مهارست

تا سخنم مدح خاندان رسولست

نابغه طبع مرا متابع و یارست

خیل سخن را رهی و بنده ی من کرد

آنکه زیزدان به علم و عدل مشارست

مشتری اندر نمازگاه مر او را

پیش رو و، جبرئیل غاشیه‌دارست

طلعت «مستنصر از خدای» جهان را

ماه منیرست و، این جهان شب تارست

روح قدس را زفخر روزی صد راه

گرد درو مجلسش مجال و مدارست

قیصر رومی به قصر مشرف او در

روز مظالم زبندگان صغارست

خلق شمارند و او هزار ازیراک

هر چه شمارست جمله زیر هزارست

رایت او روز جنگ شهره درختیست

کش ظفر و فتح برگها و ثمارست

مرکب او را چو روی سوی عدو کرد

نصرت و فتح از خدای عرش نثارست

خون عدو را چو روی خویش بدو داد

دیگ در قصر او بزرگ طغارست

پیش عدوخوار ذوالفقار خداوند

شخص عدو روز گیر و دار خیارست

تا ننهد سر به خط طاعت او بر

ناصبی شوم را سر از در دارست

ناصبی شوم را به مغز سر اندر

حکمت حجت بخار و دود شخارست

نیست سر پر فساد ناصبی شوم

از در این شعر، بل سزای فسارست

***

24

مر جان مرا روان مسکین

دانی که چه کرد دوش تلقین؟

گفتا چو ستور چند خسپی

بندیش یکی زروز پیشین

بنگر که چه کرده‌ای بحاصل

زین خوردن شور و تلخ و شیرین؟

بسیار شمرد بر تو گردون

آذارو دی و تموز و تشرین

بنگر که چو شنبلید گشتست

آن لاله ی آب‌دار رنگین

وان عارض چون حریر چینی

گشته ست به فام زرد و پرچین

شاهین زمانه قصد تو کرد

بربایدت این نفایه شاهین

تنین جهان دهان گشاده‌ست

پرهیز کن از دهان تنین

جان و تن تو دو گوهر آمد

یکی زبرین دگر فرودین

بر گوهر خانگی مبخشای

بخشای بر آن غریب مسکین

رفتند بجمله یار کانت

بپسیچ تو راه را، هلا، هین!

زیرا که پلست خر پسین را

در راه سفر خر نخستین

نوگشته کهن شود علی حال

ور، نیست مگر که کوه شروین

آن کودک همچو انگبین شد

آمد پیری ترش چو رخپین

بالین سر از هوس تهی کن

بر بستر دین بهوش بنشین

آئین تنت همه دگر شد

تو نیز بجان دگر کن آئین

زین صورت خوب خویش بندیش

با هفت نجوم همچو پروین

چشم و دهن و دو گوش و بینی

پروین تو است، خود همی بین

این صورت خوب را نگه‌دار

تا نفگنیش به قعر سجین

غافل منشین زدیو و برخوان

بر صورت خویش سورةالتین

زی حرب تو آمده ست دیوی

بدفعل تر از همه شیاطین

آن این تن تست، ازو حذر کن

وز مکر و فریب این بنفرین

زین دیو نکال اگر ستوهی

بر مرکب دینت برفگن زین

از عهد و وفا زه و کمان ساز

از فکرت و هوش تیر و ژوپین

یاری ندهد ترا بر این دیو

جز طاعت و حب آل یاسین

گرد دل خود زدوستی‌شان

بر دیو حصار ساز و پرچین

در باغ شریعت پیمبر

کس نیست جز آل او دهاقین

زین باغ نداد جز خس و برگ

دهقان هرگز بدین مجانین

زیرا که خرند و خر نداند

مر عنبر و عود را زسرگین

بشتاب و بجوی راه این باغ

گر نیست مگر به چین و ماچین

تین و زیتون ببین در این باغ

وان شهر امین و طور سینین

ای جان ترا به باغ دهقان

از علم و عمل جمال و تزیین

در باغ شو و کنار پر کن

از دانه و میوه و ریاحین

برگ و خس و خار پیش خر کن

شمشاد و سمن تو را و نسرین

بر «حدثنا» مباش فتنه

بر سخته ستان سخن به شاهین

فرعون لعین بی‌خرد را

بر موسی دور خویش مگزین

مشک تبتی به پشک مفروش

مستان بدل شکر تبرزین

بالینت اگرچه خوب و نرمست

سر خیره منه به زیر بالین

گوئی که فلان فقیه گفته‌ست

آن فخر و امام بلخ و بامین

کاین خلق خدای را ببینند

بر عرش به روز حشر همگین

وان کو نه بر این طریق باشد

او کافر و رافضیست و بی‌دین

ای تکیه زده بر این در از جهل

بر خیره شده عصای بالین

من پیش‌رو ترا نگویم

چیزی که فزایدت زمن کین

لیکن رود این مرا همانا

کاشتر بکشم به تیغ چوبین

ای حجت بقعت خراسان

با دیو مکن جدال چندین

در دولت فاطمی بیاگن

دیوانت به شعر حجت آگین

تا نور برآورد زمغرب

تأویل نماز بامدادین

***

25

این جهان بی‌وفا را برگزید و بد گزید

لاجرم بر دست خویش ار بد گزید او خود گزید

هر که دنیا را به نادانی به برنائی بخورد

خورد حسرت چون به رویش باد پیری بروزید

گشت بدبخت جهان و شد بنفرین و خزی

هر که او را دیو دنیا جوی در پهلو خزید

دیو پیش تست پیدا، زو حذر بایدت کرد

چند نالی تو چو دیوانه زدیو ناپدید

گر مکافات بدی اندر طبیعت واجبست

چون تو از دنیا چریدی او ترا خواهد چرید

بس بی‌آراما که بستد زو بی‌آرامی جهان

تا بیارامید و خود هرگز زمانی نارمید

گر همیت امروز بر گردون کشد غره مشو

زانکه فردا هم به آخرت او کشد که‌ت برکشید

آن ده و آن گوی ما را که‌ت پسند آید به دل

گر بباید زانت خورد و گر ببایدت آن شنید

چون نخواهی که‌ت زدیگر کس جگر خسته شود

دیگران را خیره خیره دل چرا باید خلید

ور بترسی زانکه دیگر کس بجوید عیب تو

چشمت از عیب کسان لختی بباید خوابنید

مر مرا چون گوئی آنچه‌ت خوش نیاید همچنان؟

ور بگوئی از جواب من چرا باید طپید؟

خار مدرو تا نگردد دست و انگشتت فگار

از نهال و تخم تتری نی شکر خواهی چشید؟

برگزین از کارها پاکیزگی و خوی نیک

کز همه دنیا گزین خلق دنیا این گزید

نیکخو گفته‌ست یزدان مر رسول خویش را

خوی نیکست ای برادر گنج نیکی را کلید

گر به خوی مصطفی پیوست خواهی جانت را

پس بباید دل زناپاکان و بی‌باکان برید

چون همیشه چون زنان در زینت دنیا چخی

گرت چون مردان همی در کار دین باید چخید؟

پرت از پرهیز و طاعت کرد باید، کز حجاز

جعفرطیار بر علیا بدین طاعت پرید

بررس از سر قران و، علم تأویلش بدان

گر همی زین چه به سوی عرش برخواهی رسید

تا نبینی رنج و، ناموزی زدانا علم حق

کی توانی دید بی‌رنج آنچه نادان آن ندید

صورت علمی ترا خود باید الفغدن به جهد

در تو ایزد نافریند آنچه در کس نافرید

در جهان دین بر اسپ دل سفر بایدت کرد

گر همی خواهی چریدن، مر ترا باید چمید

گرچه یزدان آفریند مادر و پستان و شیر

کودکان را شیر مادر خود همی باید مکید

گر طعام جسم نادان را همی خری به زر

مر طعام جان دانا را به جان باید خرید

لذت علمی چو از دانا به جان تو رسید

زان سپس ناید به چشمت لذت جسمی لذیذ

جان تو هرگز نیابد لذت از دین نبی

تا دلت پر لهو و مغزت پرخمار است از نبید

راحت روح از عذاب جهل در علمست ازانک

جز به علم از جان کس ریحان راحت نشکفید

از نبید آمد پلیدی‌ی جهل پیدا بر خرد

چون بود مادر پلید، ناید پسر زو جز پلید

از ره چشم ستوری منگر اندر بوستان

ای برادر تا بدانی زرد خار از شنبلید

کام را از گرد بی‌باکی به آب دین بشوی

تا بدو بتوانی از میوه و شراب دین مزید

چون نیندیشی که حاجات روان پاک را

ایزد دانا در این صندوق خاکی چون دمید؟

وین بلند و بی‌قرار و صعب دولاب کبود

گرد این گوی سیه تا کی همی خواهد دوید؟

راز ایزد این پرده ی کبود است، ای پسر،

کس تواند پرده ی راز خدائی را درید؟

گر تو گوئی «چون نهان کرد ایزد از ماراز خویش؟»

من چه گویم؟ گویم «از حکم خدای ایدون سزید»

راز یزدان را یکی والا و دانا خازنست

راز یزدان را گزافه من توانم گسترید؟

ابر آب زندگانی اوست، من زنده شدم

چون یکی قطره زابرش در دهان من چکید

خازن علم قران فرزند شیر ایزد است

ناصبی گر خر نباشد زوش چون باید رمید؟

***

26

گشتن این گنبد نیلوفری

گر نه همی خواهد گشت اسپری

هیچ عجب نیست ازیرا که هست

گشتن او عنصری و جوهری

هست شگفت آنکه همی ناصبی

سیر نخواهد شدن از کافری

نیست عجب کافری از ناصبی

زانکه نباشد عجب از خر، خری

ناصبی، ای خر، سوی نار سقر

چند روی بر اثر سامری؟

در سپه سامری از بهر چیست

بر تن تو جوشن پیغمبری؟

جوشن پیغمبری اسلام تست

زنده بدین جوشن و این مغفری

فایده زین جوشن و مغفر ترا

نیست مگر خواب و خور ایدری

مغفر پیغمبری اندر سقر

ای خر بدبخت، چگونه بری؟

نام مسلمانی بس کرده‌ای

نیستی آگه که به چاه اندری

نحس همی بارد بر تو زحل

نام چه سوداست ترا مشتری؟

راهبر تو چو یکی گمرهست

از تو نخواهد دگری رهبری

چونکه‌ نشوئی سلب چرب‌ خویش

گر تو چنین سخت و سره گازری؟

من پس تو سنبل خوش چون چرم

گر تو هی گوز فگنده چری؟

دین تو به تقلید پذیرفته‌ای

دین بتقلید بود سرسری

لاجرم از بیم که رسوا شوی

هیچ نیاری که به من بگذری

چون سوی صراف شوی با پشیز

مانده شوی و خجلی بر سری

خمر مثلهای کتاب خدای

گرت بجایست خرد، چون خوری؟

خمر حرامست، بسوزد خدای

آن دل و جان را که بدو پروری

گرت بپرسد کسی از مشکلی

داوری و مشغله پیش آوری

بانگ کنی کاین سخن رافضیست

جهل بپوشی به زبان ‌آوری

حجت پیش آور و برهان مرا

جنگ چه پیش آری و مستکبری

من بمثل در سپه دین حق

حیدرم، ار تو بمثل عنتری

تا ندهی بیضه ی عنبر مرا

خیره نگویم که تو بوالعنبری

خیز بینداز به یک سو پشیز

تا بدلت زر بدهم جعفری

تا تو زدینار ندانی پشیز،

نه بشناسی غل از انگشتری،

هیچ نیاری که زبیم پشیز

سوی زر جعفریم بنگری

چند زنی طعنه ی باطل که تو

مرتبت یاران را منکری

با تو من ار چند به یک دین درم

تو زره من به رهی دیگری

لاجرم آن روز به پیش خدای

تو عمری باشی و من حیدری

فاطمیم فاطمیم فاطمی

تا تو بدری زغم ای ظاهری

فاطمه را عایشه مارندرست

پس تو مرا شیعت مارندری

شیعت مارندری ای بدنشان

شاید اگر دشمن دختندری

من نبرم نام تو، نامم مبر

من بریم از تو، تو از من بری

گرچه مرا اصل خراسانی است

از پس پیری و مهی و سری

دوستی عترت و خانه ی رسول

کرد مرا یمگی و مازندری

مر عقلا را به خراسان منم

بر سفها حجت مستنصری

حکمت دینی به سخنهای من

شد چو به قطر سحری گل طری

ننگرد اندر سخن هرمسی

هر که ببیند سخن ناصری

گرچه به یمگان شده متواریم

زین بفزوده ست مرا برتری

گرچه نهان شد پری از چشم ما

زین نکند عیب کسی بر پری

خوب سخن جوی چه جوئی زمرد

نیکوی و فربهی و لاغری؟

نیست جمال و شرف شوشتر

جز به بهاگیر و نکو ششتری

چون شکر عسکری آور سخن

شاید اگر تو نبوی عسکری

فخر چه داری به غزلهای نغز

در صفت روی بت سعتری؟

این نبود فضل و، نیابی بدین

جز که فرومایگی و چاکری

فخر بدانست بدانی که چیست

علت این گنبد نیلوفری

واب درو واتش و خاک و هوا

از چه فتادند در این داوری

هر که از این راز خبر یافته ست

گوی ربوده ست به نیک اختری

مدح و دبیری و غزل را نگر

علم نخوانی و هنر نشمری

دفتر بفگن که سوی مرد علم

بی‌خطر است آن سخن دفتری

حجت حجت بجز این صدق نیست

با تو ورا نیست بدین داوری

***

27

این روزگار بی‌خطر و کار بی‌نظام

وامست بر تو گر خبرت هست، وام، وام

بر تو موکلند بدین وام روز و شب

بایدت باز داد بناکام یا بکام

دل بر تمام توختن وام سخت کن

با این دو وام‌دار ترا کی رود کلام؟

اندر جهان تهی‌تر ازان نیست خانه‌ای

کز وام کرد مرد درو فرش و اوستام

شوم است مرغ وام، مرو را مگیر صید

بی‌شام خفته به که چو از وام خورده شام

رفتنت سوی شهر اجل هست روز روز

چون رفتن غریب سوی خانه گام گام

جویست و جر بر ره عمرت زدردها

ره پر زجر و جوی و، هوا سرد و، تار بام

لیکن تو هیچ سیر نخواهی همی شدن

زین جر و جوی کوفتن و راه بی‌نظام

هر روز روزگار نویدی دگر دهدت

کان را هگرز دید نخواهی همی خرام؟

ای روزگار، چونکه نویدت حلال گشت

ماراو، گشت پاک خرامت همه حرام؟

احسان چرا کنی و تفضل بجای آنک

فردا برو به جنگ و جفا برکشی حسام؟

هر کو قرین تست نبیند زتو مگر

کردارهای ناخوش و گفتارهای خام

گفتارهات من بتمامی شنوده‌ام

زیرا که من زبان تو دانم همه تمام

بیزارم از تو و همه یارانت، مر مرا

تا حشر با شما نه علیکست و نه سلام

در کار خویش عاجز و درمانده نیستم

فضل مرا بجمله مقرند خاص و عام

لیکن مرا به گرسنگی صبر خوشتر است

چون یافتن زدست فرومایگان طعام

با آب‌ روی تشنه بمانی زآب جوی

به چون زبهر آب زنی با خران لطام

از چاشت تا به شام ترا نیست ایمنی

گر مر تراست مملکت از چاچ تا به شام

آزاده و کریم بیالاید از لئیم

چون دامن قبات نیفشانی از لئام

مامیز با خسیس که رنجه کند ترا

پوشیده نرم نرم چو مر کام را ز کام

جز رنجگی هگرز چه بینی تو از خسیس

جز رنجگی چه دید هگرز از ز کام کام؟

بدخو شدی زخوی بد یار بد، چنانک

خنجر خمیده گشت چو خمیده شد نیام

گر شرمتست از آنکه پس ناکسی روی

پرهیز کن زناکس و با او مکش زمام

شهوت فرونشان و به کنجی فرونشین

منشین بر اسپ غدر و طمع را مده لگام

در نامه ی طمع ننوشته ست دست دهر

زاول مگر که ذل و سرانجام وای مام

ای بی‌وفا زمانه مرا با تو کار نیست

زیرا که کارهای تو دامست، دام، دام

بی‌باک و بدخوی که ندانی به گاه خشم

مر نوح را زسام و نه مر سام را زحام

من دست خویش در رسن دین حق زدم

از تو هگرز جست نخواهم نشان و نام

تدبیر آن همی کنم اکنون که بر شوم

زین چاه زشت و ژرف بدین بی‌قرار بام

سوی بهشت عدن یکی نردبان کنم

یک پایه از صلات و دگر پایه از صیام

ای بر سر دو راه نشسته در این رباط

از خواب و خورد بیهده تا کی زنی لکام؟

از طاعت تمام شود، ای پسر، ترا

این جان ناتمام سرانجام کار تام

ایزد پیام داد به تو کاهلی مکن

در کار، اگر تمام شنوده‌ستی آن پیام

گفتا که «کارهای جهان جمله بازی است

جای مقام نیست، مجو اندرو مقام»

دست از جهان سفله به فرمان کردگار

کوتاه کن، دراز چه افگنده‌ای زمام؟

گر عمر خویش نوح ترا داد و سام نیز

زایدر برفت بایدت آخر چو نوح و سام

سنگی زده ست پیری بر طاس عمر تو

کان را به هیچ روی نیابد کسی لحام

پیری و سستی آمد و کشتیم خفت و خیز

زین بیشتر نساخت کسی مرگ را طعام

فرجام کار خویش نگه کن چو عاقلان

فرجام ‌جوی روی ندارد به رود و جام

وز گشت روزگار مشو تنگ دل که چرخ

بر یک نهاد ماند نخواهد همی مدام

***

28

ای عورت کفر و عیب نادانی

پوشیده به جامه ی مسلمانی

ترسم که نه مردمی به جان هر چند

از شخص همی به مردمان مانی

چندین مفشان ردا، چرا جان را

یک‌ بار زگرد جهل نفشانی؟

تا گرد به جامه بر همی بینی

آگاه نه ای زگرد نفسانی

این جامه و جامه پوش خاک آمد

تو خاک نه‌ای که نور یزدانی

بارانی تنت گر گلیم آمد

مر جان ترا تنست بارانی

این چیست که زنده کرد مر تن را

نزدیک خرد؟ تو بی گمان آنی

ای زنده شده به تو تن مردم

مانا که تو پور دخت عمرانی

ترسا پسر خدای گفت او را

از بی‌خردی خویش و نادانی

زیرا که خبر نبود ترسا را

از قدر بلند نفس انسانی

چون گوهر خویش را ندانستی

مر خالق خویش را کجا دانی؟

این خانه ی پنج در بدین خوبی

بنگر که، که داشته‌ستت ارزانی

من خانه ندیده‌ام جز این هرگز

گردنده و پیشکار و فرمانی

تا با تو چو بندگان همی گردد

هرگونه که تو همیش گردانی

هر چند ترا خوش آمد این‌ خانه

باقی نشوی تو اندر این فانی

بیرون کندت خدای ازو گرچه

بیرون نشوی تو زو بآسانی

آباد به تست خانه، چون رفتی

او روی نهاد سوی ویرانی

در خانه ی مرده، دل چرا بستی؟

کو خاک گران و تو سبک جانی

قیمت به تو یافت این صدف زیرا

ای جان، تو درو لطیف مرجانی

هر کار که بر مراد او کردی

بسیار خوری ازو پشیمانی

امروز به کار در نکو بنگر

بشنو که چه گفت مرد یونانی

گفتا که: به زیر نردبان بنشین

بندیش زپایهای سارانی

بر دست مگیر چون سبکساران

کاری که بسرش برد نتوانی

در مسجد جای سجده را بنگر

تا بر ننهی به خار پیشانی

آن دان به یقین که هر چه کرده‌ستی

امروز، به محشر آن فروخوانی

زان روز بترس کاندرو پیدا

آید، همه کارهای پنهانی

زان روز که جز خدای سبحان را

بر کس نرود زخلق، سلطانی

زان روز که هول او بریزاند

نور از مه و زافتاب رخشانی

وز چرخ ستارگان فروریزند

چون برگ‌ رزان به باد آبانی

وز هول درآید از بیابانها

نخچیر رمنده ی بیابانی

عریان همه خلق وز بسی سختی

کس را نبود خبر زعریانی

چون پشم زده شده که و، مردم

همچون ملخان زبس پریشانی

آنگه زمیان خلق برخیزد

خویشی و برادری و خسرانی

پوشیده نماند آن زمان کاری

کان را تو همی کنون بپوشانی

آن روز به عذر گفت نتوانی

«می‌ خورد فلان و من سپندانی»

وانجا نرود ترا چنین کاری

کامروز در این جهان همی رانی

بربائی ازان بدین براندازی

گرگی بمثل زنابسامانی

زید از تو لباچه‌ای نمی‌یابد

تا پیرهنی زعمرو نستانی

گرگی تو نه میر مر خراسان را

سلطان نبود چنین، تو شیطانی

دیو است سپاه تو یکی لیکن

تا ظن نبری که تو سلیمانی

امروز همی به مطربان بخشی

شرب شطوی و شعر گرگانی

وز دست چو سنگ تو نمی‌یابد

مؤذن بمثل یکی گریبانی

فردا بروی تهی و بگذاری

اینجا همه مال و ملک و دهقانی

ای گشته ترا دل و جگر بریان

بر آتش آرزو چو بورانی

لعنت چه کنی بخیره بر دیوان؟

کز فعل تو نیز همچو ایشانی

در قصد و نیت همه بدی داری

لیکن چه کنی که سخت خلقانی؟

نان از دگری چگونه بربائی

گر تو به مثل به نان گروگانی؟

از بدنیتی و ناتوانائی

پرمشغله و تهی چو پنگانی

وز حیلت و مکر زی خردمندان

مر زوبعه را دلیل و برهانی

با تو نکند کنون کسی احسان

زیرا که نه اهل بر و احسانی

لیکن فردا به خوردن غسلین

مر مالک را بزرگ مهمانی

درمان تو آن بود که برگردی

زین راه وگرنه سخت درمانی

حجت به نصیحت مسلمانی

گفتت سخنی درست و تابانی

ای حجت، علم و حکمت لقمان

بگزار به لفظ خوب حسانی

دلتنگ مشو بدانکه در یمگان

ماندی تنها و گشته زندانی

از خانه عمر براند سلمان را

امروز بدین زمین تو سلمانی

***

29

زجور لشکر خرداد و مرداد

تواند داد ما را هیچ‌کس داد؟

محالست این طمع هیهات هیهات

کسی دیدی که دادش داد خرداد

زبهر آنکه تا در دامت آرد

چو مرغان مر ترا خرداد خور داد

کرا خور داد گیتی مرد بایدش

ازان آید پس خرداد مرداد

همی خواهی که جاویدان بمانی

در این پرباد خانه ی سست بنیاد

تو تا این بادپیمائی شب و روز

در این خانه برآمد سال هفتاد

از این پرباد خانه هم بآخر

برون باید شدن ناچار با باد

چه گوئی کین علوی گوهر پاک

بدین زندان و این بند از چه افتاد؟

خداوند ار نیامد زو گناهی

در این زندان و بندش از چه بنهاد؟

وگر بستش به جرمی، پس پیمبر

در این زندان سوی او چون فرستاد؟

وگر در بند مال و ملک دادش

چه خواهد دادنش چون کردش آزاد؟

ترا زندان جهانست و تنت بند

بر این زندان و این بند آفرین باد

به چشم سر یکی بنگر سحرگاه

بر این دولاب بی‌دیوار و بنیاد

تو پنداری که نسرین و گل زرد

بباریده‌ست بر پیروزگون لاد

چرا گردد به گرد خاک ویران

همی چندین هزار این چرخ آباد

مراد کردگار ما ازین چیست؟

در این معنی چه داری یاد از استاد؟

گر البته نگشتی گرد این در

زتو بر جان تو جورست و بیداد

وگر بارت ندادند اندر این در

برایشان ابر رحمت خود مباراد

وگر گفتند «هرگز کس بر این در

نجست از بندیان کس جز تو فریاد»

تو بیچاره غلط کردی ره در

نه شاگردی نه استادی نه استاد

طمع چون کردی از گمره دلیلی؟

نروید هرگز از پولاد شمشاد

درین کردند از امت نیز دعوی

تنی هفتاد تا نزدیک هشتاد

هم آن این را هم این آن را شب و روز

به گمراهی و بی‌دینی کند یاد

چو خر بی‌علم شادانند هر یک

ستور است آنکه نادان باشد و شاد

نژاد دیو ملعونند یکسر

مزایاد آنکه این گوباره را زاد

خدا از شر و رنج راه‌داران

گروه خویش را ایمن بداراد

ترا گر قصد بغداد است آنک

نبسته ‌ستند بر تو راه بغداد

ولیکن جز امین سر یزدان

کسی این راز را بر خلق نگشاد

به ‌تنزیل ازخسر ره‌جوی و، تأویل

ز فرزندان او یابی و داماد

از آن داماد کایزد هدیه دادش

دل دانا و صمصام و کف راد

دل سندان ازو گر بدسگالد

فروریزد دل سندان و پولاد

***

30

اگر کار بوده ست و رفته قلم

چرا خورد باید به بیهوده غم؟

وگر ناید از تو نه نیک و نه بد

روا نیست بر تو نه مدح و نه ذم

عقوبت محالست اگر بت‌پرست

به فرمان ایزد پرستد صنم

ستم گار زی تو خدایست اگر

به دست تو او کرد بر من ستم

کتاب و پیمبر چه بایست اگر

نشد حکم کرده نه بیش و نه کم؟

وگر جمله حقست قول خدای

بر این راه پس چون گزاری قدم؟

نگه کن که چون مذهب ناصبی

پر از باد و دمست و پر پیچ و خم

مرو از پس این رمه ی بی شبان

ز هر هایهائی چو اشتر مرم

مخور خام کاتش نه دور است سخت

به خاکستر اندر بخیره مدم

سخن را به میزان دانش بسنج

که گفتار بی علم باد است و دم

سخن را بنم کن به دانش که خاک

نیامد بهم تا ندادیش نم

نهاده ی خدایست در تو خرد

چو در نار نور و چو در مشک شم

خرد دوست جان سخن گوی تست

که از نیک شاد است و از بد دژم

تو را جانت نامه ست و کردار خط

به جان برمکن جز به نیکی رقم

به نامه درون جمله نیکی نویس

که در دست تست ای برادر قلم

به گفتار خوب و به کردار نیک

چراغی شو اندر سنان علم

شبان گشت موسی به کردار نیک

چنان چون شنودی بر این خفته رم

به فعل نکو جمله عاجز شدند

فرومایه دیوان زپرمایه جم

فسونگر به گفتار نیکو همی

برون آرد از دردمندان سقم

الم چون رسانی به من خیره خیر

چو از من نخواهی که یابی الم؟

اگر آرزوتست کازادگان

تو را پیشکاران بوند و خدم

به جز فعل نیکو و گفتار خوب

نه بگزار دست و نه بگشای دم

به داد و دهش جوی حشمت که مرد

بدین دو تواند شدن محتشم

از آغاز بودش به داد آورید

خدای این جهان را پدید از عدم

اگر داد کرده‌ست پس تا ابد

خدایست و ما بندگان، لاجرم

اگر داد و بیداد دارو شوند

بود داد تریاک و بیداد سم

ندانی همی جستن از داد نفع

ازیرا حریصی چنین بر ستم

به مردی و نیروی بازو مناز

که نازش به علمست و فضل و کرم

شنودی که با زور و بازوی پیل

رهی بود کاووس را روستم

به دین جوی حرمت که مرد خرد

به دین شد سوی مردمان محترم

به دین کرد فخر آنکه تا روز حشر

بدو مفتخر شد عرب بر عجم

خسیس است و بی‌قدر بی‌دین اگر

فریدونش خالست و جمشید عم

ز بی دین مکن خیره دانش طمع

که دین شهریار است و دانش حشم

دهن خشک ماند به گاه نظر

اگر در دهانش نهی رود زم

درم پیشت آید چو دین یافتی

ازیرا که بنده ست دین را درم

گر از دین و دانش چرا بایدت

سوی معدن دین و دانش بچم

سوی ترجمان کتاب خدای

امام الانامست و فخر الامم

نکرد از بزرگان عالم جز او

کسی علم و ملک سلیمان بهم

امام تمام جهان بوتمیم

که بیرون شد از دین بدو تار و تم

برآهخته از بهر دین خدای

به تیغ از سر سرکشان آشتم

مر او را گزید احکم الحاکمین

به حکمت میان خلایق حکم

نه جز بر زبانش «نعم» را مکان

نه جز در عطاهاش کان نعم

نه جز قول او مر قضا را مرد

نه جز ملک او مر حرم را حرم

کف راد او مر نعم را مقر

سر تیغ او مستقر نقم

مشهر شده‌ ست از جهان حضرتش

چو خورشید و عالم سراسر ظلم

زدانش مرا گوش دل بود کر

زگوشم به علمش برون شد صمم

دل از علم او شد چو دریا مرا

چو خوردم زدریای او یک فخم

به جان و دلم در زفرش کنون

بهشت برین است و باغ ارم

اگر تهمتم کرد نادان چه باک

ازان پس که کور است و گنگ و أصم؟

ازان پاکتر نیست کس در جهان

که هست او سوی متهم متهم

***

31

این رقیبان که بر این گنبد پیروزه درند

گرچه زیرند گهی جمله، همیشه زبرند

گر رقیبان به بصر تیز بوند از بر ما

این رقیبان سماوی همه یکسر بصرند

نامشان زی تو ستاره ست ولیکن سوی من

پیشکاران و رقیبان قضا و قدرند

چون گریزم زقضا، یا زقدر، من چو همی

به هزاران بصر ایشان به سوی من نگرند؟

سوی ما زان نگرند ایشان کز جوهرشان

خرد و جان سخن گوی به ما در اثرند

خرد و جان سخن گوی که از طاعت و علم

پریانند بر این گنبد پیروزه پرند

این چراگاه دل و جان سخن گوی تو است

جهد کن تا بجز از طاعت و دانش نچرند

اندر این جای گیاهان زیان کار بسیست

زین چراگاه ازیرا حکما برحذرند

جسد مردمی، ای خواجه، درختی عجبست

که برو فکرت و تمییز ترا برگ و برند

از درخت جسدت برگ و بر خویش بچن

پیشتر زانکه از این بستان بیرونت برند

زاد بر گیر و سبک باش و مکن جای قرار

خانه‌ای را که مقیمانش همه بر سفرند

همگان بر خطرند آنکه مقیم‌اند وگر

ره نیابند سوی با خطران بی‌خطرند

چون مقیمان همه مشغول مقامند ولیک

یک یک از ساخته ی خویش همی برگذرند

راهشان یوز گرفتست و ندارند خبر

زان چو آهو همه در پوی و تگ و با بطرند

بر خریدار فسون سخره و افسوس کنند

وانگهی جز که همه تنبل و افسون نخرند

گرچه‌شان کار همه ساخته ‌از یکدگر است

همگان کینه‌ور و خاسته بر یکدگرند

دردمندند به جان جمله نبینی که همی

جز همه آنکه زیان کار بودشان نخورند؟

سخن بیهده و کار خطا زایشان زاد

سخن بیهده و کار خطا را پدرند

با هزاران بدی و عیب یکیشان هنر است

گرچه ایشان چو خر از عیب و هنر بیخبرند

هنر آنست که پیغمبر خیرالبشر است

وین ستوران جفاپیشه به صورت بشرند

گر شریعت همه را بار گرانست رواست

بار اگر خر کشد این عامه همه پاک خرند

بار باخر بنهند از خر و زینها ننهند

زانکه اینها سوی ایزد بسی از خر بترند

وعده‌شان روز قضا خواب و خور و سیم و زرست

زانکه فتنه همه بر خواب و خور و سیم و زرند

حکمت آبیست کجا مرده بدو زنده شود

حکما بر لب این آب مبارک شجرند

شجر حکمت، پیغمبر ما بود و برو

هر یک از عترت او نیز درختی ببرند

پسران علی امروز مرو را بسزا

پسرانند چو مر دختر او را پسرند

پسران علی آنها که امامان حقند

به جلالت به جهان در چو پدر مشتهرند

سپس آن پسران رو، پسرا، زانکه ترا

پسران علی و فاطمه زاتش سپرند

سپری کرد توانند ترا زاتش تیز

چون همی زیر قدم گردن کیوان سپرند

ای پسر دین محمد به مثل چون جسدیست

که بر آن شهره جسد فاطمیان همچو سرند

چون شب دین سیه و تیره شود، فاطمیان

صبح صادق، مه و پروین و ستاره ی سحرند

داد در خلق جهان جمله پدرشان گسترد

چه عجب گر پسران همچو پدر دادگرند

شیر دادار جهان بود پدرشان، نشگفت

گر ازیشان برمند این که یکایک حمرند

من بدیشان شکرم جاهل بی حرمت را

که خران را حکما نیز به شیران شکرند

سودمندند همه خلق جهان را چو شکر

جان من باد فداشان که به طبع شکرند

از شکر نفع همی گیرد بیمار و درست

دشمن و دوست ازیشان همه می نفع گرند

منگر سوی گروهی که چو مستان از خلق

پرده بر خویشتن از بی‌خردی می‌بدرند

چه دهی پند و چه گوئی سخن حکمت و علم

این خران را که چو خر یکسره از پند کرند؟

سخن خوب خردمند پذیرد نه حجر

سفها جمله زمردم به قیاس حجرند

سمرم من شده و افتاده‌ام از خانه ی خویش

زین ستوران که به جهل و به سفاهت سمرند

اگر این کوردلان را تو بمردم شمری

من نخواهم که مرا خلق زمردم شمرند

چون پری جمله بپرند گه صلح ولیک

به گه شر مر ابلیس لعین را حشرند

سپس باقر و سجاد روم در ره دین

تو بقر رو سپس عامه که ایشان بقرند

به جر دیو روی کز پی ایشان بروی

زانکه ایشان همه دیو جسدی را بجرند

سپس فاطمیان رو که به فرمان خدای

امتان را سپس جد و پدر راه برند

جدشان رهبر دیو و پری و مردم بود

سوی رضوان خدای و، پسران زان گهرند

پسرت گر جگر است از تن تو، فاطمیان

مر نبی را و علی را بحقیقت جگرند

شیعت فاطمیان یافته‌اند آب حیات

خضر دور شده ستند که هرگز نمرند

شکرند از سخن خوب سبک شیعت را

به سخنهای گران ناصبیان را تبرند

سخن خوب بیاموز که هرک از همه خلق

سخن خوب ندارند همه بی‌هنرند

***

32

دامست جهان تو، ای پسر، دام

زین دام ندارد خبر دد و دام

در دام به دانه مباش مشغول

دانه ی تو چه چیز است جز می و جام؟

خور خوار شده‌ستی چو مرغ لیکن

ناچاره پشیمان شوی به فرجام

امید چه داری که کام یابی؟

در دام کسی کام یابد ای خام؟

کامستی اگر پایدی، ولیکن

کامی که نپاید نباشد آن کام

زین قد چو تیر و الف چه لافی؟

کین زود شود چون کمان و چون لام

جان وام خدایست در تن تو

یک روز زتو باز خواهد این وام

گر باز دهی وام او بخوشی،

ور نی بستاند بکام و ناکام

اندر طلب وام تازیانست

همواره چنین سال و ماه و ایام

چون با پدرت چاشت خورد گیتی

ناچار خورد با تو ای پسر شام

خوش است جهان از ره چشیدن

چون شکر و چون شیر و مغز بادام

لیکن سوی مرد خرد خوشیهاش

زهر است همه چون فروشد از کام

گیتی چو دو در خانه است، او را

آغاز یکی در، دگر در انجام

زین در چو درآئی بدان برون شو

در سر چنین گفت نوح با سام

بیهوده چه داری طمع در این جای

آرام؟ که این نیست جای آرام

بس بی خطر و خوار کام یابی

زین جای بی‌اندام و عمر سوتام

دل را زجهان بازکش که گیهان

بسیار کشیده ست چون تو در دام

ای بس ملکان را که او فروخورد

با ملکت و با چاکران و خدام

بهرام کجا رفت و اردوان کو؟

گیرم که توی اردوان و بهرام

از بهر چه اندر سرای فانی

بردی علم ای خام خیره بر بام؟

ناتام در این جایت آوریدند

تا روزی از این جا برون شوی تام

اسلام دبستان تست و عالم

مانند سرائیست خوش پر اصنام

در خانه ی استاد علم و دینت

پیغمبرت استاد و چوب صمصام

اسلام دبستان تست، پورا،

بتخانه پر اسپست و مال و استام

بنگر که چگونه از این دبستان

بگریخته سوی بتان شد این عام

اینها که همه فتنه ی بتانند

از دین چه بکارستشان مگر نام؟

آنک او بدود پیش میر ده میل

هرگز نرود زی نماز ده گام

این غاشیه کش گشته پیش غالب

وان بسته میانک به پیش بسطام

زی عامه چو تو مال و ملک داری

خواهی علوی باش و خواه حجام

این دیو سران را مدار مردم

گر هیچ بدانی لطف زدشنام

گر رام شدند این خران بتان را

باری تو اگر خر نه‌ای مشو رام

دانی که محالست اگر بماند

ارواح چنین در سرای اجسام

دانی که چون این جای نیست جائیست

روحی که مجرد شده ست از اندام

یک یک چو برون می‌روند از این جا

این کار به آخر رسد سرانجام

آن گاه بیابند داد هر کس

مظلوم بگیرد گلوی ظلام

آن روز بباید ستمگران را

داد ضعفا داد و داد ایتام

غایب نشده ست ایچ از اول کار

تا آخر چیزی زعلم علام

هرگز نپسندد زخلق بیداد

آنک این فلک او آفرید و اجرام

این حکم در این کار کرد پیداست

با آنکه رسول آمده ست و پیغام

لیکن نکند حکم حاکم عدل

تا وقت نیاید فراز و هنگام

امروز بد و نیک می‌نویسند

بی‌کار نمانده ست و یافه اقلام

غره چه شده‌ستی به عمر فانی

مشتاب به کار و زدیگ ماشام

کاین گنبد گردان گرد بدرام

شوریده بسی کرد کار پدرام

گر حاکم حکام را مقری

در خلق چرائی چو گرگ و ضرغام؟

«ای مام» یتیمان سوی تو خواراست

لیکن تو بسی کرد خواهی «ای مام»

امروز بده داد خویش کایزد

فردا همه بر حق راند احکام

وز تو نپذیرند اگر تو فردا

گوئی که چنین بود قسم قسام

از حجت بشنو سخن به حجت

بر حجت حجت بدل بیارام

***

33

به راه دین نبی رفت ازان نمی‌یاریم

که راه با خطر و ما ضعیف و بی‌یاریم

چون روز دزد ره ما گرفت اگر به سفر

بجز به شب نرویم، ای پسر، سزاواریم

ازین بستان ستاره به روز پنهانیم

زچشم خلق و به شب رهبریم و بیداریم

وگر به شخص زجاهل نهان شدیم، به علم

چو آفتاب سوی عاقلان پدیداریم

به حکمتست و خرد بر فرود مردان را

وگرنه ما همه از روی شخص همواریم

یکی زما چو گلست و یکی چو خار به طبع

اگرچه یکسره جمله بسان گلزاریم

سخن به علم بگوئیم تا زیک‌ دیگر

جدا شویم که ما هر دو اهل گفتاریم

سخن پدید کند کز من و تو مردم کیست

که بی‌سخن من و تو هر دو نقش دیواریم

جهان، خدای جهان را مثل چوبستانیست

که ما بجمله بدین بوستان در اشجاریم

بیای تا من و تو هر دو، ای درخت خدا،

زبار خویش یکی چاشنی فروباریم

لجاج و مشغله ماغاز تا سخن گوئیم

که ما زمشغله ی تو زخانه آواریم

اگر تو ای بخرد ناصبی مسلمانی

ترا که گفت که ما شیعت اهل زناریم؟

محمد و علی از خلق بهترند چه بود

گر از فلان و فلان شان بزرگتر داریم؟

خزینه‌دار خدایند و، سرهای خدای

همی به ما برسانند کاهل اسراریم

به غار سنگین در نه، به غار دین اندر

رسول را، زدل پاک صاحب الغاریم

زعلم بهره ی ما گندمست و بهر تو کاه

گمان مبر که چو تو ما ستور و که خواریم

به خمر دین چو تو خر، مست گشته‌ای شاید

که خویشتن بکشیم از تو ما که هشیاریم

زبهر تو که همی خویشتن هلاک کنی

به بی هشی، همگان روز و شب بتیماریم

چو آگهیم که مستی و بیخرد، ما را

اگرچه سخت بیازاری از تو نازاریم

وز آن قبل که تو حکمت شنود نتوانی

همیشه با تو به حکمت دهان بمسماریم

ترا که مار گزیده‌ست حیله تریاقست

زما بخواه، گمان چون بری که ما ماریم؟

تو گرد چون و چرا گر همی نیاری گشت

چرا و چون ترا ما بجان خریداریم

خرد زبهر چه دادندمان، که ما به خرد

گهی خدای‌پرست و گهی گنه‌کاریم؟

«مکن بدی تو و نیکی بکن» چرا فرمود

خدای ما را گر ما نه حی و مختاریم؟

چرا که گرگ ستمگاره نیست سوی خدای

به فعل خویش گرفتار و ، ما گرفتاریم؟

چرا به بانگ و خروش و فغان بی معنی

کلنگ نیست سبکسار و ما سبکساریم؟

چرا بر آهو و نخچیر روزه نیست و نماز؟

چرا من و تو بدین کارها گران‌باریم؟

چه داد یزدان ما را زجملگی حیوان

مگر خرد که بدان بر ستور سالاریم؟

اگر به فضل و خرد بر خران خداوندیم

همان به فضل و خرد بندگان جباریم

خرد تواند جستن زکار چون و چرا

که بی‌خرد بمثل ما درخت بی‌باریم

خرد چرا که نجوید که ما به امر خدای

چرا که یک مه تا شب به روز ناهاریم؟

به خون ناحق ما را چرا نمیراند

خدای، گر سوی او خونی و ستمگاریم؟

وگر گناه نخواهد زما و ما بکنیم

نه بنده‌ایم خداوند را که قهاریم

وگر به خواست وی آید همی گناه از ما

نه‌ایم عاصی بل نیک و خوب کرداریم

اگر مر این گره سخت را تو بگشائی

حقت بجان و بدل بنده‌وار بگزاریم

وگر تو گرد چنین کارها نیاری گشت

مگرد، وز بر ما دور شو، که ما یاریم

وگر بپرسی از این مشکلات مر ما را

به پیش حمله ی تو پای، سخت بفشاریم

به دست خاطر روشن بنای مشکل را

برآوریم به چرخ و به زر بنگاریم

مبارزان سپاه شریعتیم و قران

ازانکه شیعت حیدر، سوار کراریم

به نزد مردم بیمار ناخوشست شکر

شگفت نیست که ما نزد تو زکفاریم

یکی زما و هزار از شما اگرچه شما

چو مار و مورچه بسیار و ما نه بسیاریم

سپه نباشد پانصد ستور بر یک مرد

روا بود که شما را سپاه نشماریم

***

34

گر دگرگون بود حالت پارسال

چونکه دیگر گشت باز امسال حال؟

تیر بودی چون شده‌ستی چون کمان؟

لاله بودی چون شده‌ستی چون تلال؟

ای نشانده ی دست روز و سال و ماه

برکند روزیت دست ماه و سال

پرصقالت بود روی، از گشت چرخ

گشت روی پرصقالت چون شکال

گر عیالت بود دی فرزند و زن

بر عیال اکنون چرا گشتی عیال؟

با جمال اکنون کجا جوید ترا؟

کز تو می هر روز بگریزد جمال

گر زتو بگریزد آن که‌ت می بجست

زاهدست او، زینهار از وی منال

زانکه چون دیگر شده‌ستی سر بسر

پس حرامی محض اگر بودی حلال

ای بسی مالیده مردان را به قهر

پیشت آمد روزگاری مرد مال

روزگار آنجات می‌خواند که نیست

سودمند آنجا عیال و ملک و مال

مال و ملک از زهد و از طاعت گزین

علم عم باید ترا، پرهیز خال

فعل نیکو را لباس جانت کن

شاید ار بر تن نپوشی جز جوال

روی نیکو زشت باشد هر گهیک

زشت باشد روی نیکو را فعال

جز کز اصل نیک ناید فعل نیک

بار بد باشد چو بد باشد نهال

در تن ناخوب فعل نیک را

جمع کن چون انگبین اندر سفال

دیوت از طاعت پری گردد چنانک

چون به زر بندی کمر گردد دوال

نیک نام از صحبت نیکان شوی

همچو از پیغمبر تازی بلال

چون سوی خورشید دارد روی خویش

ماه تابنده شود خوش خوش هلال

دانیال از خیرها شد نامور

نامور نامد زمادر دانیال

مر ترا نیکو سگالد یار تو

چون مر او را تو بوی نیکو سگال

گر طمع داری مدیح از من همی

از مدیح من چرائی گنگ و لال؟

بی‌همالست از خلایق مصطفی

تا گزیدش کردگار بی‌همال

راستی را پیشه کن کاندر جهان

نیست الا راستی عزم الرجال

راستی در کار برتر حیلتست

راستی کن تا نبایدت احتیال

چون فرود آمد به جائی راستی

رخت بربندد از آنجا افتعال

جانور گردد همی از راستی

چون برآمیزد طبایع به اعتدال

جز به دین اندر نیابی راستی

حصن دین را راستی شد کوتوال

زشت بار است، ای برادر، بار آز

دور بفگن بار آز از پشت و یال

گر کمندی یابد از روی طمع

زود بندد گردن شیران شگال

ور بکاری آزمون را تخم آز

گر بروید برنیارد جز محال

اسپ آزت سوی بدبختی برد

زین بخت بد فرو نه زین عقال

من بر این مرکب فراوان تاختم

گرد عالم گه یمین و گه شمال

زین سواری حاصلی نامد مرا

جز که تشنه ی محنت و گرد ملال

زین اسپ آز ذلست ای پسر

نعل او خواری، عنان او سؤال

تا فرود آئی بآخر گرچه دیر

بر در شهر نمیدی لامحال

سوی شهر بی‌نیازی ره بپرس

چند گردی کور و کر اندر ضلال؟

گرد دنیا چند گردی چون ستور؟

دور کن زین بد تنور این خشک نال

گر همی عز و جلالت بایدت

چون نگردی گرد دین ذوالجلال؟

عمر فانی را به دین در کار بند

تا بیابی عمر و ملک بی‌زوال

یافته‌ستی روزگار، امروز کن

خویشتن را نیک روز و نیک فال

آن جهان را این جهان چون آینه ست

نیک بندیش اندر این نیکو مثال

گرگهی باشد خیال و گاه نه

پس چه چیزی تو، نگوئی، جز خیال؟

گر به دنیا در نبینی راه دین

وز ره دانش نیلفنجی کمال

بی گمان شو زانکه ناید حاصلی

زین سرای پر خیالت جز وبال

علم را از جایگاه او بجوی

سر بتاب از عمرو و زید و قال قال

قال اول جز پیمبر کس نگفت

وانگهی زی آل او آمد مقال

جز که زهرا و علی و اولادشان

مر رسول مصطفی را کیست آل؟

صف پیشین شیعتان حیدرند

جز که شیعت دیگران صف النعال

حبل ایزد حیدر است او را بگیر

وز فلان و بوفلان بگسل حبال

بی‌خطر باشد فلان با او چنانک

پیش زرگر بی‌خطر باشد کلال

تا نبودم من به حیدر متصل

علم حق با من نمی‌کرد اتصال

همچو این تاریک رویان روی من

تیره بود و تار بام و بی‌صقال

چون به من برتافت نور علم او

روی دین را خالم اکنون، خوب خال

شعر من بر علم من برهان بس است

جان فزای و پاک چون آب زلال

***

35

کار و کردار تو ای گنبد زنگاری

نه همی بینم جز مکر و ستم‌گاری

بستری پاک و پراگنده کنی فردا

هرچه امروز فراز آری و بنگاری

تو همانا که نه هشیار سری، ور نی

چونکه فعل بد را زشت نینگاری

گرنه مستی، پس بی‌آنکه بیازردیم

ما ترا، ما را از بهر چه آزاری؟

بچه ی تست همه خلق و تو چون گربه

روز و شب با بچه ی خویش به پیکاری

مادری هرگز من چون تو ندیده‌ستم

نیست‌مان با تو و، نه ‌بی‌تو، مگر خواری

گر نبائیمت از بهر چه زائی‌مان

ور بزائی‌مان چون باز بیوباری؟

گرد می‌گردی بر جای چو خون‌خواره

گر ندانی ره نشگفت که خونخواری

زن بدخو را مانی که مرا با تو

سازگاری نه صوابست و نه بیزاری

نیستی اهل و سزاوار ستایش را

نه نکوهش را، زیرا که نه مختاری

بل یکی مطبخ خوبست زبهر ما

این جهان و، تو یکی مطبخ سالاری

که مر این خاک ترش را تو چو طباخان

می به بوی و مزه و رنگ بیاچاری

کردگارت را من در تو همی بینم

به ره چشم دل، ای گنبد زنگاری

تو به پرگار خرد پیش روانم در

بی‌خطرتر زیکی نقطه ی پرگاری

مر مرا سوی خرد بر تو بسی فضلست

به سخن گفتن و تدبیر و به هشیاری

دل من شمع خدایست، چه چیزی تو

چو پر از شمع فروزنده یکی خاری؟

شمع تو راه بیابان بردو دریا

شمع من راه نمایست سوی باری

مر ترا لاجرم ایزد نه همی خواند

بلکه مر ما را خوانده ست به همواری

ما خداوند ترا خانه ی گفتاریم

گر تو او را، فلکا، خانه ی کرداری

زینهار، ای پسر، این گنبد گردان را

جز یکی کار کن و بنده نپنداری

بر من و تو که بخسپیم نگهبانیست

که نگردد هرگز رنجه زبیداری

مور و ماهی را بر خاک و به دریا در

نیست پنهان شدن از وی به شب تاری

گر ترا بنده ی خود خواند سزاوار است

وگرش طاعت داری تو سزاواری

گر همی نعمت دایم طلبی، او را

بندگی کن به درستی و به بیماری

مردوار، ای پسر، از عامه به یک سو شو

چه بری روز به خواب و خور خرواری؟

دهر گردنده بدین پیسه رسن، پورا،

خپه خواهدت همی کرد، خبر داری!

تو همی بینی که‌ت پای همی بندد

پس چرا خامشی و خیره؟ نه کفتاری

شست سالست که من در رسن اویم

گر بمیرم تو نگر تا نکنی زاری

مر ترا ناید یاری زکسی فردا

چون نیامد زتو امروز مرا یاری

چونکه بر خویشتن امروز نبخشائی؟

رگ اوداج به نشتر زچه می‌خاری؟

خفته‌ای خفته و گوئی که من آگاهم

کی شود بیرون لنگیت به رهواری؟

گر نه ای خفته زبهر چه کنی چندین

زرق دنیا را از طبع خریداری؟

بامدادانت دهد وعده به شامی خوش

شام گاهانت دهد وعده به ناهاری

چون نگوئیش که: تا چند کنی بر من

تو روان زرق و ستمگاری و غداری؟

آن یکی جادو مکار زبون گیر است

چند گردی سپس او به سبکساری؟

چون طلاقی ندهی این زن رعنا را

چونکه چون مردان کار نکنی کاری؟

این تنوریست یکی گرم و بیوبارد

به هر آنچه‌ش زتر و خشک بینباری

گر زبهر خور و خوابستت این کوشش

بس به دست گلوی خویش گرفتاری

خردت داد خداوند جهان تا تو

برهی یک ره از این معدن دشواری

تو چه خر فتنه ی خور چون شدی، ای نادان؟

اینت نادانی و نحسی و نگونساری!

تا همی دست رست هست به کاری بد

نکنی روی به محراب زجباری

چون فروماندی از معصیت و نحسی

آنگه اقرار بیاری و به گنه‌کاری

گرچه طراری و عیار جهان، از تو

عالم‌الغیب کجا خرد طراری؟

سیرت زشت نه اندر خور احرار است

سیرت خوبت کو گر تو زاحراری؟

گرچه بسیار بود زشت همان زشتست

زشت هرگز نشود خوب به بسیاری

به خوی خوب چو دیبا و چو عنبر شو

گرچه در شهر نه بزاز و نه عطاری

سوی شهر خرد و حکمت ره یابی

گر خر از بادیه ی بیهده باز آری

سخن حکمت از حجت بپذیری

گر تو از طایفه ی حیدر کراری

***

36

ای کهن گشته در سرای غرور

خورده بسیار سالیان و شهور

چرخ پیموده بر تو عمر دراز

تو گهی مست خفته گه مخمور

شادمانی بدان که‌ت از سلطان

خلعتی فاخر آمد و منشور

تا به پیشت یکی دگر فاسق

بیش و بهتر رودت فسق و فجور

یات شاعر به مدح در گوید

شاد بادی و قصر تو معمور

قصر تو زین سخن همی خندد

بر تو، ای فتنه بر سرای غرور

بر تو خندد که غافلی تو ازانک

در سرای غرور نیست سرور

چند رفتند از آن قصور بلند

بهتر و برتر از تو سوی قبور؟

چرخ گردان بسی برآورده‌ست

نوحه ی نوحه‌گر زمعدن سور

شهر گرگان نماند با گرگین

نه نشابور ماند با شاپور

بر کهن کردن همه نوها

ای برادر موکلست دهور

عسلش را به حنظلست نسب

شکرش را برادرست کژور

که شناسد که چیست از عالم

غرض کردگار فرد غیور؟

چون زمین پر شکستگی است چرا

آسمان بی تفاوتست و فطور؟

تو چه گوئی، که مر چرا بایست

این همه خاک و آب و ظلمت و نور؟

تا پدید آید اشتر و خر و گاو

مار و ماهی و گزدم و زنبور؟

یا یکی برجهد چو بوزنگان

پای کوبد به نغمت طنبور؟

یا زبهر یکی که پنجه سال

عمر بگذاشت بی‌نماز و طهور؟

مر ترا خانه‌ای دریغ آید

زین فرومایگان و اهل شرور

پس چه گوئی زبهر ایشان کرد

آسمان و زمین غفور شکور؟

تو یکی هندباج ندهی‌شان

چون دهدشان خدای حور و قصور؟

این گمانی خطا و ناخوبست

دور باش از چنین گمانی دور

گرت هوشست و دل زپیر پدر

سخنی خوب گوش‌ دار، ای پور

عالمی دیگر است مردم را

سخت نیکو زجاهلان مستور

اندرو بر مثال جانوران

مردمانند از اهل علم نفور

غرض ایزد این حکیمانند

وین فرومایگان خسند و قشور

دزد مردان بسان موشانند

وین سبکسار مردمان چو طیور

غمر مردان چو ماهی‌اند خموش

ژاژخایان خلق چون عصفور

حکمت و علم بر محال و دروغ

فضل دارد چو بر حنوط بخور

خامشی از کلام بیهده به

در زبور است این سخن مسطور

کار تو کشت و تخم او سخن است

بدروی بر چو در دمندت صور

گر بترسی زناصواب جواب

وقت گفتن صبور باش صبور

به زن و کودک کسان منگر

اگرت رغبتست صحبت حور

تا تو بر سلسبیل بگزیدی

گنده و تیره شیره ی انگور

چه خطر دارد این پلید نبید

عند کأس مزاجها کافور؟

دل و جان را همی بباید شست

از محال و خطا و گفتن زور

تا به هنگام خواندن نامه

خجلی نایدت به روز نشور

از بد و نیک وز خطا و صواب

چیست اندر کتاب نامذکور؟

همه خواندند، بر تو چیز نماند

یاد ناکرده از صحاح و کسور

با دل و عقل و با کتاب و رسول

روز محشر که داردت معذور؟

بنده‌ای کار کن به امر خدای

بنده با بندگی بود مأمور

جز به پرهیز و زهد و استغفار

کار ناخوب کی شود مغفور؟

گر نباشی از اهل ستر به زهد

خواند باید بسیت ویل و ثبور

باز کی گردد از تو خشم خدای

به حشم یا به حاجبان و ستور؟

ای پسر، شعر حجت از برکن

که پر از حکمتست همچو زبور

***

37

چونکه نکو ننگری جهان چون شد؟

خیر و صلاح از جهان جهان چون شد؟

هیچ دگرگون نشد جهان جهان

سیرت خلق جهان دگرگون شد

جسم تو فرزند طبع و گردونست

حالش گردان به زیر گردون شد

تو که لطیفی به جسم دون چه شوی

همت گردون دون اگر دون شد؟

چون الفی بود مردمی به مثل

چونک الف مردمی کنون نون شد؟

چاکر نان پاره گشت فضل و ادب

علم به مکر و به زرق معجون شد

زهد و عدالت سفال گشت و حجر

جهل و سفه زر و در مکنون شد

ای فلک زود گرد، وای بران

کو بتو، ای فتنه‌جوی، مفتون شد

هر که به شمع خرد ندید رهت

پیش تو مدهوش گشت و شمعون شد

از چه درآئی همی درون که چنین

مردمی از خلق جمله بیرون شد؟

فعل همه جور گشت و مکر و جفا

قول همه زرق و غدر و افسون شد

ملک جهان گر بدست دیوان بد

باز کنون حالها همیدون شد

باز همایون چو جغد گشت خری

جغدک شوم خری همایون شد

سر به فلک برکشید بیخردی

مردمی و سروری در آهون شد

باد فرومایگی وزید، وزو

صورت نیکی نژند و محزون شد

خاک خراسان چو بود جای ادب

معدن دیوان ناکس اکنون شد

حکمت را خانه بود بلخ و، کنون

خانه‌ش ویران و بخت وارون شد

ملک سلیمان اگر خراسان بود

چونکه کنون ملک دیو ملعون شد؟

خاک خراسان بخورد مر دین را

دین به خراسان قرین قارون شد

خانه ی قارون نحس را به جهان

خاک خراسان مثال و قانون شد

بنده ی ایشان بدند ترکان، پس

حال گه ایدون و گاه ایدون شد

بنده ی ترکان شدند باز، مگر

نجم خراسان نحس و مخبون شد

چاکر قفچاق شد شریف زدل

حره ی او پیشکار خاتون شد

لاجرم ار ناقصان امیر شدند

فضل بنقصان و، نقص افزون شد

دل به گروگان این جهان ندهم

گرچه دل تو به دهر مرهون شد

سوی خردمند گرگ نیست امین

گر سوی تو گرگ نحس مأمون شد

آدم جهل و جفا و شومی را

جان تو بدبخت خاک مسنون شد

سوی تو ضحاک بد هنر زطمع

بهتر و عادل تر از فریدون شد

تات بدیدم چنین اسیر هوا

بر تو دلم دردمند و پرخون شد

دل به هوا چون دهی که چون تو بدو

بیشتر از صدهزار مرهون شد؟

از ره دانش بکوش و اهرون شو

زیراک اهرون به دانش اهرون شد

جامه به صابون شده‌ست پاک و، خرد

جامه ی جان را بزرگ صابون شد

رسته شد از نار جهل هر که خرد

جان و دلش را ستون و پرهون شد

پند پدر بشنو ای پسر که چنین

روز من از راه پند میمون شد

جان لطیفم به علم بر فلکست

گرچه تنم زیر خاک مسجون شد

***

38

بسی رفتم پس آز اندر این پیروزه گون پشکم

کم آمد عمر و نامد مایه آز و آرزو را کم

فروبارید مروارید گرد این سیه دیبا

که بر دو عارض من بست دست بی‌وفا عالم

به مروارید و دیبا شاد باشد هر کسی جز من

که دیبای بناگوشم به مروارید شد معلم

بگریم من بر این نرگس که بر عارض پدید آمد

مرا، زیرا که بفزاید چو نرگس را بیاید نم

درخت مردمی را نیست اسپرغم بجز پیری

خرد بار درخت اوست شکر طعم و عنبر شم

زبر خمد درخت، آری، ولیکن بر درخت تو

شکوفه هست و باری نیست، بی بر چون گرفتی خم؟

به چشم دل ببین بستان یزدان را گشن گشته

به گوناگون درختانی که بنشانده‌ستشان آدم

گرفته بر یکی خنجر یکی مرهم یکی نشتر

یکی هپیون یکی عنبر یکی شکر یکی علقم

یکی چون مرغ پرنده ولیکن پرش اندیشه

یکی ماننده ی گزدم ولیکن نیش او در فم

یکی را سر همی ساید زفر و فخر بر کیوان

یکی را سر نشاید جز به زیر سنگ چون ارقم

یکی را بیخ فضل و، برگ علم و، بار او رحمت

همه گفتار او حکمت همه کردار او محکم

یکی را روی کفر و، دست جور و، پای او تهمت

همه کردار او فاسد همه گفتار او مبهم

یکی چون آب زیر که به قول خوش فریبنده

چو شاخی بار او نشتر ولیکن برگ او مبرم

یکی گوید شریفم من عرابی گوهر و نسبت

یکی گوید عجم را پادشا مر جد من بد جم

شرف در علم و فضلست ای پسر، عالم شو و فاضل

تو علم آور نسب، ماور چو بی‌علمان سوی بلعم

نه چون موسی بود هر کس که عمرانش پدر باشد

نه چون عیسی بود هر کس که باشد مادرش مریم

زراه شخص ماننده‌ست نادان مرد با دانا

چنان کز دور جمع سور ماننده ست با ماتم

به پیغمبر عرب یکسر مشرف گشت بر مردم

زترک و روم و روس و هند و سند و گیلی و دیلم

اگر فضل رسول از رکن و زمزم جمله برخیزد

یکی سنگی بود رکن و یکی شوراب چه زمزم

اگر دانش بیلفنجی به فضل تو شرف یابد

پدرت و مادر و فرزند و جد و خویش و خال و عم

چو چشم از نور و ماه از خور به دانش گشت دل زیبا

چو جسم از جان و باغ از نم به دانش گشت جان خرم

شریعت کان دانش گشت و فرقان چشمه ی حکمت

یکی مر زر دین را که یکی مر آب دین را یم

مکان علم فرقانست و جان جان تو علمست

از این جان دوم یک دم به جان اولت بر دم

اگر با سر شبان خلق صحبت کرد خواهی تو

کناره کرد بایدت ای پسر زین بی کرانه رم

سخن با سر شبان جز سخته و پخته مگو از بن

ولیکن با رم از هرگونه‌ای کاید همی بر چم

سخن چون تار توزی خوب و باریک و لطیف آور

سخن چون تار باید تا برون آئی زتار و تم

پدید آرد سخن در خلق عالم بیشی و کمی

چو فردا این سخن گویان برون آیند از این پیشکم

ترا بر بام زاری زود خواهد کرد نوحه‌گر

تو بیچاره همی مستی کنی بر بانگ زیر و بم

سوی رود و سرود آسان دوی لیکنت مزدوران

سوی محراب نتوانند جنبانید به بیرم

سبک باشی به رقص اندر، چو بانگ مؤذنان آید

به زانو در پدید آیدت ناگه علت بلغم

ستمگاری و اندر جان خود تخم ستم کاری

ولیکن جانت را فردا گزاید تخم بار سم

ترا فردا ندارد سود آب‌ روی دنیائی

اگر بر رویت ای نادان برانی آب رود زم

ترا غم کم نیاید تا به دین دنیا همی جوئی

چو دنیا را به دین دادی همان ساعت شوی کم غم

ترا دیویست اندر طبع رستم‌خو ستم پیشه

به بند طاعتش گردن ببند و رستی از رستم

در این پیروزه گون طارم مجوی آرام و آسایش

که نارامد به روز و، شب همی ناساید این طارم

اگر حکمت به دست آری به آسانی روی زین جا

وگر حکمت نیلفنجی برون شد بایدت به ستم

نیاید با تو زین طارم برون جز طاعت و حکمت

بچر وز بهر طاعت چر، بچم وز بهر حکمت چم

زبهر آنچه کاید با تو گر غمگین بوی شاید

زبهر آنچه کایدر ماند خواهد چون بوی مغتم؟

زبهر چیز بی‌حاصل نرنجی به بود، زیرا

بسی بهتر سوی دانا زمرد ژاژخای ابکم

گشاده‌ستی به کوشش دست، بر بسته دهان و دل

دهن برهم نهاده‌ستی مگر بنهی درم برهم

نباید نرم کردن گردن از بهر درم کس را

نبشته‌ست این سخن در پندنامه سام را نیرم

گهر یابد به شعر حجت اندر طبع خواننده

اگر هرگز به شعر اندر گهر یابد کسی مدغم

***

39

سوار سخن را ضمیر است میدان

سوارش چه چیز است؟ جان سخن دان

خرد را عنان ساز و اندیشه را زین

براسپ زبان اندر این پهن میدان

به میدان خویش اندر اسپ سخن را

اگر خوب و چابک سواری بگردان

به میدان تنگ اندرون اسپ کره

نگر تا نتازی به پیش سواران

سواران تازنده را نیک بنگر

در این پهن میدان زتازی و دهقان

عرب بر ره شعر دارد سواری

پزشکی گزیدند مردان یونان

ره هندوان سوی نیرنگ و افسون

ره رومیان زی حسابست و الحان

مسخر نگار است مر چینیان را

چو بغدادیان را صناعات الوان

یکی بازجوید نهفته زپیدا

یکی بازداند گران را زارزان

طلب کردن جای و تدبیر مسکن

طرازیدن آب و تقدیر بنیان

در این هر طریقی که بر تو شمردم

سواران جلدند و مردان فراوان

که دانست از اول، چه گوئی که ایدون

زمان را بپیمود شاید به پنگان؟

که دانست کز نور خورشید گیرد

همی روشنی ماه و برجیس و کیوان؟

که دانست کاندر هوا بی‌ستونی

ستاده ست دریا و کوه و بیابان؟

که دانست چندین زمین را مساحت

صد و شصت چند اوست خورشید تابان؟

که کرد اول آهنگری؟ چون نبوده‌ست

از اول نه انبر نه خایسک و سندان

که دانست کاین تلخ و ناخوش هلیله

حرارت براند زترکیب انسان؟

که فرمود از اول که درد شکم را

پرز باید از چین و از روم والان؟

که بود آنکه او ساخت شنگرف رومی

زگوگرد خشک و زسیماب لرزان؟

که دانست کافزون شود روشنائی

به چشم اندر از سنگ کوه سپاهان؟

که بود آنکه بر سیم فضل او نهاده‌ست

مر این زر کان را چنین گرد گیهان؟

که بود آنکه کمتر به گفتار او شد

عقیق یمانی زلعل بدخشان؟

اگر جانور کان عزیز است بر ما

– که بسیار نفعست ما را زحیوان –

همی خویشتن را نبینیم نفعی

نه در سیم و زر و نه در در و مرجان

در اینها به چشم دلت ژرف بنگر

که این را به چشم سرت دید نتوان

به درمان چشم سر اندر بماندی

بکن چشم دل را یکی نیز درمان

زچشم سرت گر نهانست چیزی

نماند زچشم دل آن چیز پنهان

نهان نیست چیزی زچشم سر و دل

مگر کردگار جهان فرد و سبحان

خرد هدیه ی اوست ما را که در ما

به فرمان او شد خرد جفت با جان

خرد گوهر است و دل و جانش کان است

بلی، مر خرد را دل و جان سزد کان

خرد کیمیای صلاحست و نعمت

خرد معدن خیر و عدلست و احسان

به فرمان کسی را شود نیک‌ بختی

به دو جهان که باشد خرد را به فرمان

نگه‌بان تن جان پاکست لیکن

دلت را خرد کرد بر جان نگهبان

به زندان دنیا درونست جانت

خرد خواهدش کرد بیرون ززندان

خرد سوی هر کس رسولی نهفته

که در دل نشسته به فرمان یزدان

همی گوید اندر نهان هر کسی را

که چون آن چنین است و این نیست چونان

از آغاز چون بود ترکیب عالم

چه چیز است بیرون از این چرخ گردان؟

اگر گرد این چرخ گردان تو گوئی

تهی جایگاهیست بی‌حد سامان

چه گوئی در آن جای گردنده گردون

روانست یا ایستاده ست ازین سان؟

خدای جهان آنکه نابوده داند

خداوند این عالم آباد و ویران

چرا آفرید این جهان را چو دانست

که کم بود خواهد زکافر مسلمان؟

خرد کو رسول خدایست زی تو

چه خوانده ست بر تو از این باب؟ برخوان

از این در به برهان سخن گوی با من

نخواهم که گوئی فلان گفت و بهمان

گر این علمها را بدانند قومی

تو نیز ای پسر مردمی همچو ایشان

بیاموز اگر چند دشوارت آید

که دشوار از آموختن گردد آسان

بیاموز از آن که‌ش بیاموخت ایزد

سر از گرد غفلت به دانش بیفشان

بیاموز تا همچو سلمان بباشی

که سلمان از آموختن گشت سلمان

زبرهان و حجت سپر ساز و جوشن

به میدان مردان برون مای عریان

به میدان حکمت بر اسپ فصاحت

مکن جز به تنزیل و تأویل جولان

مدد یابی از نفس کلی به حجت

چو جوئی به دل نصرت اهل ایمان

نبینی که پولاد را چون ببرد،

چو صنعت پذیرد زحداد، سوهان؟

ترا نفس کلی، چو بشناسی او را،

نگه دارد از جهل و عصیان و نسیان

بر آن سان که رنگین گل و یاسمین را

نشانده ست دهقانش بر طرف بستان

گل از نفس کل یافته‌ست آن عنایت

که تو خوش منش گشته‌ای زان و شادان

زر و سیم و گوهر شد ارکان عالم

چو پیوسته شد نفس کلی به ارکان

اگر جان نبودی به سیم و زر اندر

به صد من درم کس ندادی یکی نان

وگر جان نبودی به سیم و زر اندر

بدو جان تو چون شادی شاد و خندان؟

به نرمی ظفر جوی بر خصم جاهل

که که را به نرمی کند پست باران

سخن چون حکیمان نکوگوی و کوته

که سحبان به کوته سخن گشت سحبان

نبینی که بدرید صد من زره را

بدان کوتهی یک درمسنگ پیکان؟

خرد را به ایمان و حکمت بپرور

که فرزند خود را چنین گفت لقمان

چو جانت قوی شد به ایمان و حکمت

بیاموزی آنگه زبانهای مرغان

بگویند با تو همان مور و مرغان

که گفتند ازین پیشتر با سلیمان

در این قبه ی گوهر نامرکب

زبهر چه کرده‌ست یزدانت مهمان؟

ترا بر دگر زندگان زمینی

چه گوئی، زبهر چه داده‌ست سلطان؟

حکیما، زبهر تو شد در طبایع

جواهر، نه از بهر ایشان، پریشان

زبهر تو شد مشک و کافور و عنبر

سیه خاک در زیر زنگاری ایوان

ترا بر جهانی جزین، این عجایب

که پیداست اینجا، دلیلست و برهان

جهانیست آن پاک و پرنور و راحت

تمام و مهیا و بی‌عیب و نقصان

اثرهای آن عالمست این کزوئی

در این تنگ زندان تو شادان و خندان

اگر نیستی آن جهان، خاک تیره

شکر کی شدی هرگز و عنبر و بان؟

به امید آن عالمست، ای برادر،

شب و روز بی‌خواب و با روزه رهبان

مکان نعیمست و جای سلامت

چنین گفت یزدان، فروخوان زفرقان

گر آن را نبینی همی، همچو عامه

سزای فسار و نواری و پالان

نگر تات نفریبد این دیو دنیا

حذردار از این دیو، هان ای پسر هان

از این دیو تعویذ کن خویشتن را

سخنهای صاحب جزیره ی خراسان

چنین چند گردی در این گوی گردان؟

کز این گوی گردان شدت پشت چوگان

به چنگال و دندان جهان را گرفتی

ولیکن شدت کند چنگال و دندان

کنون زانکه کردی و خوردی، به توبه

همی کن ستغفار و می‌ خور پشیمان

از این چاه برشو به سولان دانش

به یک سو شو از جوی و از جر عصیان

***

40

شاخ شجر دهر غم و مشغله بارست

زیرا که بر این شاخ غم و مشغله بارست

آنک او چو من از مشغله و رنج حذر کرد

با شاخ جهان بیهده شورید نیارست

با شاخ تو ای دهر و به درگاه تو اندر

ما را به همه عمر نه کار است و نه بارست

چون بار من، ای سفله، فگندی زخر خویش

اندر خر من چونکه نگوئیت چه بارست؟

کردار ترا هیچ نه اصلست و نه مایه

گفتار ترا هیچ نه پودست و نه تارست

احسان و وفای تو به حدیست بس اندک

لیکن حسد و مگر تو بی‌حد و کنارست

صندوقچه ی عدل تو مانده ست به طرطوس

دستارچه ی جور تو در پیش کنارست

نشگفت که من زیر تو بی‌خواب و قرارم

هرگه که نه خوابست ترا و نه قرارست

پیچیده به مسکین تن من در به شب و روز

همواره ستمگاره و خونخواره دو مارست

ای تن بیقین دان که ترا عاقبت کار

چون گرد تو پیچیده دو مارست دمارست

ناچار از اینجات برد آنکه بیاورد

این نیست سرای تو که این راه گذارست

بنگر که به چشمت شکم مادر، پورا،

امروز در این عالم چون ناخوش و خوارست

اینجا بنمانی چو در آنجای نماندی

تقدیر قیاسیت بدینجای بکارست

گر نیست بغم جان تو بر رفتن از آنجا

از رفتن ازین جای چرا دلت فگارست؟

ای مانده در این راه‌ گذر، راحله‌ای ساز

از علم و زپرهیز که راهت به قفارست

تو خفته و پشتت زبزه گشته گران بار

با بار گران خفتن از اخلاق حمارست

بی‌هیچ گنه چونکه ببستندت ازین سان؟

بی‌هیچ گنه بند کشیدن دشوارست

بر هر که گنه کرد یکی بند نهادند

بی هیچ گنه چونکه ترا بند چهارست؟

پربند حصاریست روان تنت روان را

در بند و حصاری تو، ازین کار تو زارست

گر بند و حصار از قبل دشمن باید

چون دشمن تو با تو در این بند و حصارست؟

این کالبد جاهل خوش خوار تو گرگیست

وین جان خردمند یکی میش نزارست

گوی از همه مردان خرد جمله ربودی

گر میش نزار تو بر این گرگ سوارست

تن چاکر جانست مرو از پسش ایراک

رفتن به مراد و سپس چاکر عارست

دستارت نیاید زنوار ای پسر ایراک

هرچند پر از نقش نوارست نوارست

جان تو درختیست خرد بار و سخن برگ

وین تیره جسد لیف درشت و خس و خارست

نی‌نی که تو بر اشتر تن شهره سواری

واندر ره تو جوی و جر و بیشه و غارست

زین اشتر بی‌باک و مهارش به حذر باش

زیرا که شتر مست و برو مار مهارست

باز خردت هست، بدو فضل و ادب گیر

مر باز خرد را ادب و فضل شکارست

پرهیز کن از جهل به آموختن ایراک

جهلست مثل عورت و پرهیز ازارست

در سایه ی دین رو که جهان تافته ریگست

با شمع خرد باش که عالم شب تارست

بشکن به سر بی‌خردان در به سخن جهل

زیرا که سخن آب خوش و جهل خمارست

بر علم تو حقست گزاریدن حکمت

بگزار حق علم گرت دست گزارست

مر شاخ خرد را سخن حکمت برگست

دریای سخن را سخن پند بخارست

ای گشته دل تو سیه از گرد جهالت

با این دل چون قار ترا جای وقارست؟

چون قار سیه نیست دل ما و پر از گرد

گرچه دل چون قار تو پر گرد و غبارست

خرما و ترنج و بهی و گوز بسی هست

زین سبز درختان، نه همه بید و چنارست

آن سر که به زیر کله و از بر تخت است

در مرتبه دورست از آن سر که به دارست

اندر خور افسر شود از علم به تعلیم

آن سر که زبس جهل سزاوار فسارست

بیهوده و دشنام مگردان به زبان بر

کاین هر دو زتو یار ترا زشت نثارست

دشنام دهی باز دهندت زپی آنک

دشنام مثل چون درم دیر مدارست

دم بر تو شمرده‌ست خداوند ازیراک

فرداش به هر دم زدنی با تو شمارست

یارت زخرد باید و طاعت به سوی آنک

او را نه عدیلست و نه فرزند و نه یارست

اندر حرم آی، ای پسر، ایراک نمازی

کان را به حرم در کند از مزد هزارست

بشناس حرم را که هم اینجا به در تست

با بادیه و ریگ و مغیلانت چه کارست؟

کم بیش نباشد سخن حجت هرگز

زیرا سخنش پاک‌ تر از زر عیارست

زر چون به عیار آمد کم بیش نگیرد

کم بیش شود زری کان با غش و بارست

***

41

بر جستن مراد دل ای مسکین

چوگانت گشت پشت و رخان پرچین

بسیار تاختی به مراد، اکنون

زین مرکب مراد فرو نه زین

تا کی کشی به ناز و گشی دامن

دامن یکی زناز و گشی برچین

یاد آمد آنچه منت بگفتم دی

کاین دهر کین کشد زتو نادان، کین

از صحبت زمانه ی بی‌حاصل

حاصل کنون بیار، چه داری؟ هین

دنیا و دین شدند زتو زیرا

دنیا نیافتی و نجستی دین

زیبا به دین شده‌ست چنین دنیا

آن را بجوی اگرت بباید این

دین بوی عنبرست و جهان عنبر

بی‌بوی خوش چه عنبر و چه سرگین

دنیا عروس‌وار بیاراید

پیشت چو یافت از تو به دین کابین

از خر به دین شده‌ست جدا مردم

شین را سه نقطه کرد جدا از سین

سرخست قند چون رخپین لیکن

شیرینیش جدا کند از رخپین

دین است جان جان تو، تا جان را

جان نوی زدین ندهی منشین

پرچین شود زدرد رخ بی‌دین

چون گرد خود کنی تو زدین پرچین

دلسوز چند بود همی خواهی

خیره بر این خسیس تن ای مسکین؟

زندان جان تست تن ای نادان

تیمار کار او چه خوری چندین؟

تنین تست تنت حذر کن زو

زیرا بخورد خواهدت این تنین

تو بر مراد او به چه می‌تازی

گاهی به چین و گاه به قسطنطین؟

بنگر که چیست بسته در این زندان

زنده و روان به چیست چنین این طین

نیکو ببین که روی کجا داری

یک سو فگن زچشم خرد کو بین

بگزین طریق حکمت و مر تن را

بر دین و بر جان و خرد مگزین

نیکو نگر درین کو نکو ناید

از کوه قاف جغدی را بالین

گر نیست مست مغزت بشناسی

زر مجرد از درم روئین

جستی بسی زبهر تن جاهل

سقمونیا و تربد و افسنتین

دل در نشاط بسته و تن داده

گاهی به مهر و گاه به فروردین

گفتی مگر که دور نباید شد

زین تلخ و شور و چرب و خوش و شیرین

آخر وفا نکرد جهان با تو

بر انگبینت ریخت چنین غسلین

این بود خوی پیشین عالم را

کی بازگردد او زخوی پیشین

و اکنون زخوی او چو شدی آگه

بر دم به جان خویش یکی یاسین

دست علاج جان سخن دان بر

سوی نعیم تاب ره از سجین

کندی مکن، بکن چو خردمندان

صفرای جهل را به خرد تسکین

زان دیو بی‌وفا چو شدی نومید

اکنون بگیر دامن حورالعین

بر تخت علم و حکمت بنشانش

وز پند گوشوار کنش زرین

علمست کیمیای همه شادی

ایدون همی کند خردم تلقین

با نور ماه شب نبود تاری

با علم حق دل نبود غمگین

مستان سخن مگر که همه سخته

زیرا سخن زر است و خرد شاهین

مستان سخن گزافه و چون مستان

گر خر نه‌ای مکن کمر نالین

گر گوهر سخنت همی باید

از دین چراغ کن زخرد میتین

آنگه یقین بدان که برون آید

از کوه من بجای گهر پروین

گر در شود خرد به دل سندان

شمشاد ازو برون دمد اندر حین

ای خوانده کتب و کرده روشن دل

بسته زعلم و حکمت و پند آذین

اشعار پند و زهد بسی گفته‌ست

این تیره چشم شاعر روشن‌بین

آن خوانده‌ای بخوان سخن حجت

رنگین به رنگ معنی و پند آگین

گر در نماز شعرش برخوانی

روح‌الأمین کند سپست آمین

حجت به شعر زهد و مناقب جز

بر جان ناصبی نزند ژوپین

***

42

سفله جهانا چو گرد گرد بنائی

هم بسر آئی اگر چه دیر بپائی

گرچه سرای بهایمی، حکما را

تو نه سرائی چو بی‌گمان بسر آئی

شهره سرائی و استوار ولیکن

چون بسر آئی همی نه شهره سرائی

جود خدایست علت تو و، ما را

سوی حکیمان تو از خدای عطائی

گرچه ترا نیست علم و، نیز بقا نیست

سوی من الفنج گاه علم و بقائی

آنکه بداند چگونگیت بداند

شهره سرایا که تو زبهر چرائی

وانکه نیابد طریق سوی چرائیت

از تو چرا جوید آن ستور چرائی

دور فنائی و سوی عالم باقی

معدن و الفنج‌ گاه توشه ی مائی

راست رجائی و نغز کار ولیکن

راست بخواهی پر از فریب و رجائی

صحبت تو نیستم به کار ازیراک

صحبت آن را که‌ت او شناخت نشائی

دانا ما را پیسکان تو خواند

گرچه تو ما را به ببیسه‌خوار نشائی

دنیا، پورا، ترا عطای خدایست

گر تو خریدار مذهب حکمائی

چون بروی تو عطاش با تو نیاید

پس تو چه بردی از این عطای خدائی؟

گرنه همی ساید این عطای مبارک

تو که عطا یافتی زبهر چه سائی؟

آنکه عطا و عطاپذیر مر او راست

معدن فضلست و اصل بار خدائی

نیک نگه کن در این عطا و بیندیش

تا که تو، چون این عطا تراست، کرائی

سر چه کشی در گلیم، خیز نگه کن

تا که همی خود کجا روی و کجائی

دهر ترا می به یشک مرگ بخاید

چاره ی جان ساز، خیره ژاژ چه خائی؟

چاره ندانم ترا جز آنکه به طاعت

خویشتن از مرگ و یشک او بربائی

گرچه‌ت یکباره زاده‌اند نیابی

عالم دیگر اگر دوباره نزائی

هیچ میندیش اگر زکالبد تو

خاک به خاکی شود هوا به هوائی

بند تو است این جسد، چرا خوری اندوه

گرت بباید زتنگ و بند رهائی؟

جز که جسد را همی ندانی ترسم

زنگ جهالت زجانت چون بزدائی؟

مادر تو خاک و آسمان پدر تست

در تن خاکی نهفته جان سمائی

نیک بیندیش تا همی که کند جفت

با سبک باقی این گران فنائی

جفت چرا کردشان به حکمت و صنعت

چون به میانشان فگند خواست جدائی؟

آنکه ترا زنده کرد چون بمراند؟

وانکه بمیراندت چراش ستائی؟

گر بتوانست زنده داشت چرا کشت؟

گرنه ازین بار نامه جست و روائی

ور نتوانست زنده داشت چرا کرد؟

عقل چه دارد در این حدیث گوائی؟

رای ترا راه نیست در سخن من

گر تو به راه قیاس و مذهب رائی

جز که مرا و لجاج نیست ترا علم

شرم نداری ازین مری و مرائی؟

بند خدایست مشکلات و تو زین بند

روز و شب اندر بلا و رنج و عنائی

دست خداوند خویش را چو ندانی

بسته ی او را تو پس چگونه گشائی؟

اینکه قرانست گنج علم خدایست

چونکه سوی گنج‌بان او نگرائی؟

هرچه جز از خازن خدای ستانی

جمله سؤالست و خواریست و گدائی

هر که سوی جوی و چشمه راه نداند

بیهده باشدش کرد قصد سقائی

گر تو سوی گنج‌بانش راه ندانی

من بکنم سوی اوت راه‌نمائی

زیر لوای خدای جای بیابی

گر بنمائی مرا کز اهل لوائی

اهل عبا یکسره لوای خدایند

سوی تو، گر دوستدار اهل عبائی

حیدر زی ما عصای موسی دورست

موسی ما را جز او که کرد عصائی؟

آنچه علی داد در رکوع فزون بود

زانکه به عمری بداد حاتم طائی

گر تو جز او را به جای او بنشاندی

والله والله که بر طریق خطائی

جغدک را چون همای نام نهادی

ناید هرگز زجغد شوم همائی

لاجرم ار گمرهی دلیل تو گشته ست

روز و شب از گمرهی به رنج و بلائی

آل رسول خدای حبل خدایند

چونش گرفتی زچاه جهل برآئی

بر دل و جان تو نور عقل بتابد

چون تو زدل زنگ جهل را بمحائی

نور هگرز اندر آینه نفزاید

تا تو زدانش همی درو نفزائی

کان و مکان شفا قران کریمست

چونکه تو بیمار از این مکان شفائی؟

زانکه نجوئی همی نه علم و نه دین بل

در طلب اسپ و طیلسان و ردائی

مرد به حکمت بها و قیمت گیرد

زیب زنانست ششتری و بهائی

ور تو حکیمی بیار حجت و معقول

زرد مکن سوی من رخان لکائی

پند ده ای حجت زمین خراسان

مر عقلا را که قبله ی عقلائی

قبله ی علمی و در زمین خراسان

زهد بجایست و علم تا تو بجائی

تا تو بدل بنده ی امام زمانی

بنده ی اشعار تست شعر کسائی

***

43

ای گشته جهان و خوانده دفتر

بندیش زکار خویش بهتر

این چرخ بلند را همی بین

پر خاک و هوا و آب و آذر

یک گوهر تر و نام او بحر

یک گوهر خشک و نام او بر

وین ابر به جهد خشکها را

زان جوهر تر همی کند تر

بیچاره نبات را نبینی

همواره جوان از این دو گوهر؟

وین جانوران روان گرفته

بیچاره نبات را مسخر؟

برطبع و نبات و جانور پاک

ای پیر ترا که کرد مهتر؟

زین پیش چه نیکی آمد از تو

وز گاو گنه چه بود و از خر؟

تو بی‌هنری چرا عزیزی؟

او بی‌گنهی چراست مضطر؟

دانی که چنین نه عدل باشد

پس چون مقری به عدل داور؟

وان کس که چنین عزیز کردت

از بهر تو کرد گوهر و زر

زیرا که نکرد هیچ حیوان

از گوهر و زر تاج و افسر

بر گور و گوزن اگر امیرست

از قوت خویش و دل غضنفر

چون نیست خرد میان ایشان

درویش نه این، نه آن توانگر

این میر و عزیز نیست برگاه

وان خوار و ذلیل نیست بر در

شادی و توانگری خرد راست

هر دو عرضند و عقل جوهر

شاخیست خرد سخن برو برگ

تخمیست خرد سخن ازو بر

زیر سخنست عقل پنهان

عقلست عروس و قول چادر

دانای سخن نکو کند باز

از روی عروس عقل معجر

تو روی عروس خویش بنمای

ای گشته جهان و خوانده دفتر

فتنه چه شدی چنین بر این خاک؟

یک ره برکن سوی فلک سر

از گوهر و از نبات و حیوان

بر خاک ببین سه‌ خط مسطر

هفتست قلم مر این سه خط را

در خط و قلم به عقل بنگر

بندیش نکو که این سه خط را

پیوسته که کرد یک به دیگر

گشتنت ستوروار تا کی

با رود و می و سرود و ساغر؟

خرسند شدی به خور زگیتی

زیرا تو خری جهان چرا خور

بررس زچرا و چون، چرائی

شادان به چرا چو گاو لاغر؟

بندیش که کردگار گیتی

از بهر چه آوریدت ایدر

بنگر به چه محکمی ببسته ست

مر جان ترا بدین تن اندر

او راست بپای بی‌ستونی

این گنبد گردگرد اخضر

چون کار به بند کرد، بی‌شک

پر بند بود سخنش یکسر

چون چنبر بی‌سرست فرقان

خیره چه دوی به گرد چنبر؟

با بند مچخ که سخت گردد

چون باز بتابی از رسن سر

گاورسه چو کرد می ندانی

بایدت سپرد زر به زرگر

پیدا چو تن تو است تنزیل

تأویل درو چو جان مستر

گویند که پیش ازین گهر کوفت

در ظلمت، زیر پی سکندر

امروز به زیر پای دینست

اندر ظلمات غفلت و شر

هزمان بزند بعاد ما را

از مغرب حق باد صرصر

سوراخ شده ست سد یأجوج

یک چند حذر کن ای برادر

بر منبر حق شده ست دجال

خامش بنشین تو زیر منبر

اشتر چو هلاک گشت خواهد

آید به سر چه و لب جر

آنک او به مراد عام نادان

بر رفت به منبر پیمبر

گفتا که منم امام و، میراث

بستد زنبیرگان و دختر

روی وی اگر سپید باشد

روی که بود سیه به محشر؟

صعبی تو و منکری گر این کار

نزدیک تو صعب نیست و منکر

ور می بروی تو با امامی

کاین فعل شده ست ازو مشهر

من با تو نیم که شرم دارم

از فاطمه و شبیر و شبر

جای حذرست از تو ما را

گر تو نکنی حذر زحیدر

ای گمره و خیره چون گرفتی

گمراه‌ترین دلیل و رهبر؟

من با تو سخن نگویم ایراک

کری تو و رهبر از تو کرتر

من میوه ی دین همی چرم شو

چون گاو تو خار و خس همی چر

شو پنبه ی جهل برکن از گوش

بشنو سخنی به طعم شکر

رخشنده‌تر از سهیل و خورشید

بوینده‌تر از عبیر و عنبر

آنست به نزد مرد عاقل

مغز سخن خدای اکبر

او را بر دم به سنگ تا زود

پیشت بدمد زسنگ عبهر

آنگاه نجوئی آب چاهی

هرگه که چشیدی آب کوثر

پرخاش مکن سخن بیاموز

از من چه رمی چو خر زنشتر؟

پر خردست علم تأویل

پرید هگرز مرغ بی‌پر؟

از مذهب خصم خویش بررس

تا حق بدانی از مزور

حجت نبود ترا که گوئی

من مؤمنم و جهود کافر

گوئی که صنوبرم، ولیکن

زی خصم، تو خاری او صنوبر

هش دار و مدار خوار کس را

مرغان همه را حبیره مشمر

غره چه شدی به خنجر خویش

مر خصم ترا دهست خنجر

از بیم شدن زدست او روم

مانده‌ست چنان به روم قیصر

با خصم مگوی آنچه زی تو

معلوم نباشد و مقرر

منداز بخیره نازموده

زی باز چو کودکان کبوتر

پرهیز کن اختیار و حکمت

تا نیک بود به حشرت اختر

اندر سفری بساز توشه

یاران تو رفته‌اند بی‌مر

بی‌زاد مشو برون و مفلس

زین خیمه ی بی‌در مدور

بهتر سخنان و پند حجت

صد بار ترا زشیر مادر

***

44

بر من بیچاره گشت سال و ماه و روز و شب

کارها کردند بس نغز و عجب چون بوالعجب

گشت بر من روز و شب چندانکه گشت از گشت او

موی من مانند روز و روی من مانند شب

ای پسر گیتی زنی رعناست بس غرچه فریب

فتنه سازد خویشتن را چون به دست آرد عزب

تو زشادی خندخند و نیستی آگاه ازان

او همی بر تو بخندد روز و شب در زیر لب

چون خوری اندوه گیتی کو فروخواهدت خورد؟

چون کنی بر خیره او را کز تو بگریزد طلب؟

چون طمع داری سلب بیهوده زان خونخواره دزد

کو همی کوشد همیشه کز تو برباید سلب؟

ای طلبگار طرب‌ها، مر طرب را غمروار

چند جوئی در سرای رنج و تیمار و تعب؟

در هزیمت چون زنی بوق ار بجایستت خرد؟

ورنه‌ای مجنون چرا می‌پای کوبی در سرب؟

شاد کی باشد در این زندان تاری هوشمند؟

یاد چون آید سرود آن را که تن داردش تب؟

کی شود زندان تاری مر ترا بستان خوش؟

گرچه زندان را به دستا‌نها کنی بستان لقب

علم و حکمت را طلب کن گر طرب جوئی همی

تا به شاخ علم و حکمت پرطرب یابی رطب

آنکه گوید هایهوی و پای کوبد هر زمان

آن بحق دیوانگی باشد مخوان آن را طرب

من به یمگان در به زندنم از این دیوانگان

عالم‌السری تو فریاد از تو خواهم، آی رب

اندر این زندان سنگین چون بماندم بی‌زوار

از که جویم جز که از فضلت رهایش را سبب؟

جمله گشته ستند بیزار و نفور از صحبتم

هم زبان و هم نشین و هم زمین و هم نسب

کس نخواند نامه ی من کس نگوید نام من

جاهل از تقصیر خویش و عالم از بیم شغب

چون کنند از نام من پرهیز اینها چون خدای

در مبارک ذکر خود گفته‌ست نام بولهب!؟

من برون آیم به برهانها زمذهبهای بد

پاکتر زان کز دم آتش برون آید ذهب

عامه بر من تهمت دینی زفضل من برند

بر سرم فضل من آورد این همه شور و جلب

ور ترا از من بدین دعوی گوا باید گواست

مر مرا هم شعر و هم علم حساب و هم ادب

سختیان را گرچه یک من پی دهی شوره دهد

و اندکی چربو پدید آید به ساعت بر قصب

می‌فروش اندر خرابات ایمنست امروز و من

پیش محراب اندرم با ترس و با بیم و هرب

عز و ناز و ایمنی‌ی دنیا بسی دیدم، کنون

رنج و بیم و سختی اندر دین ببینم یک ندب

ایمنی و بیم دنیا همبر یک دیگرند

ریگ آمویست بیم و ایمنی رود فرب

چون نخواهد ماند راحت آن چه باشد جز که رنج؟

چون نیارد بر درخت از بن چه باشد جز حطب؟

گز ندارد حرمتم جاهل مرا کمتر نشد

سوی دانا نه نسب نه جاه و قدر و نه حسب

نزد مردم مر رجب را آب و قدر و حرمتست

گرچه گاو و خر نداند حرمت ماه رجب

نامدار و مفتخر شد بقعت یمگان به من

چون به فضل مصطفی شد مفتخر دشت عرب

عیب ناید بر عنب چون بود پاک و خوب و خوش

گرچه از سرگین برون آید همی تاک عنب

من به یمگان در نهانم، علم من پیدا، چنانک

فعل نفس رستنی پیداست او در بیخ و حب

مونس جان و دل من چیست؟ تسبیح و قران

خاک پای خاطر من چیست؟ اشعار و خطب

راست گویم، علم ورزم، طاعت یزدان کنم

این سه چیز است ای برادر کار عقل مکتسب

مایه و تخم همه خیرات یکسر راستیست

راستی قیمت پدید آرد خشب را بر خشب

مردم از گاو، ای پسر، پیدا به علم و طاعتست

مردم بی علم و طاعت گاو باشد بی ذنب

طاعت و احسان و علم و راستی را برگزین

گوش چون داری به گفت بوقماش و بوقنب؟

از پس پیغمبر و حیدر بدین در ره مده

یک رمه بیگانگان را تات نفزاید عطب

زانکه هفتاد و دو دارد ناصبی در دین امام

چیست حاصل خیر، بنگر، ناصبی را جز نصب

بولهب با زن به پیشت می‌روند ای ناصبی

بنگر آنک زنش را در گردن افگنده کنب

گر نمی‌بینی تو ایشان را زبس مستی همی

نیست روئی مر مرا از تو وز ایشان جز هرب

پند گیر از شعر حجت وز پس ایشان مرو

تا نمانی عمرهای بی‌کران اندر کرب

***

45

آنکه بنا کرد جهان زین چه خواست؟

گر به دل اندیشه کنی زین رواست

گشتن گردون و درو روز و شب

گاه کم و گاه فزون گاه راست

آب دونده به نشیب از فراز

ابر شتابنده به سوی سماست

مانده همیشه به گل اندر درخت

باز روان جانور از چپ و راست

ور به دل اندیشه زمردم کنی

مشغله‌شان بی‌حد و بی‌منتهاست

میش و بز و گاو و خر و پیل و شیر

یکسره زین جانور اندر بلاست

تخم و بر و برگ همه رستنی

داروی ما یا خورش جسم ماست

هر چه خوشست آن خورش جسم تست

هر چه خوشت نیست ترا آن دواست

آهو و نخچیر و گوزن چران

هر چه مر او را زگیاها چراست

گوشت همی سازند از بهر تو

از خس و خار یله کاندر فلاست

وز خس و از خار به بیگار گاو

روغن و پینو کنی و دوغ و ماست

نیک و بد و آنچه صواب و خطاست

این همه در یکدگر از کرد ماست

نیست زما ایمن نخچیر و شیر

در که و نه مرغ که آن در هواست

آتش در سنگ به بیگار تست

آب به بیگار تو در آسیاست

باد به دریا در ما را مطیع

کار کنی بارکش و بی‌مراست

این چه کنی؟ آن نگر اکنون که خلق

هر یکی از دیگری اندر عناست

روم، یکی گوید، ملک منست

وان دگری گوید چین مر مراست

این به سر گنج برآورده تخت

وان به یکی کنج درون بی‌نواست

خالد بر بستر خزست و بز

جعفر در آرزوی بوریاست

این یکی آلوده تن و بی‌نماز

وان دگری پاک‌ دل و پارساست

این بد چون آمد و آن نیک چون؟

عیب در این کار، چه گوئی، کراست؟

وانکه بر این گونه نهاد این جهان

زین همه پرخاش مر او را چه خاست؟

با همه کم بیش که در عالمست

عدل نگوئی که در این جا کجاست؟

مردم اگر نیک و صوابست و خوب

کژدم بد کردن و زشت و خطاست

چیست جواب تو؟ بیاور که این

نیست خطا بل سخنی بی‌ریاست

ترسم کاقرار به عدل خدای

از تو بحق نیست زبیم قفاست

دیدن و دانستن عدل خدای

کار حکیمان و ره انبیاست

گرد هوا گرد تو کاین کار نیست

کار کسی کو به هوا مبتلاست

قول و عمل هر دو صفتهای تست

وز صفت مردم یزدان جداست

تا نشناسی تو خداوند را

مدح تو او را همه یکسر هجاست

تا نبری ظن که خدایست آنک

بر فلک و بر من و تو پادشاست

بل فلک و هر چه درو حاصلست

جمله یکی بنده ی او را سزاست

عالم جسمی اگر از ملک اوست

مملکتی بی‌مزه و بی‌بقاست

پس نه مقری تو که ملک خدای

هیچ نگیرد نه فزونی نه کاست

وانکه به فردا شودش ملک کم

چون به همه حال جهان را فناست

پس نشناسی تو مر او را همی

قول تو بر جهل تو ما را گواست

این که تو داری سوی من نیست دین

مایه ی نادانی و کفر و شقاست

معرفت کارکنان خدای

دین مسلمانی را چون بناست

کارکنست این فلک گرد گرد

کار کنی بی‌هش و بی علم و خواست

کارکنست آنکه جهان ملک اوست

کارکنان را همه او ابتداست

کارکنانند زهر در ولیک

کار کنی صعبتر اندر گیاست

آنکه ترا خاک زکردار او

بر تن تو جامه و در تن غذاست

آنکه همی گندم سازد زخاک

آن نه خدایست که روح نماست

این همه ار فعل خدایست پاک

سوی شما، حجت ما بر شماست

پس به طریق تو خدای جهان

بی شک در ماش و جو و لوبیاست

آنگه دانی که چنین اعتقاد

از تو درو زشت و جفا و خطاست

کارکنان را چو بدانی بحق

آنگه بر جان تو جای ثناست

کار کنی نیز توی، کار کن

کار ترا نعمت باقی جزاست

کار درختان خور و بارست و برگ

کار تو تسبیح و نماز و دعاست

بر پی و بر راه دلیلت برو

نیک دلیلا که ترا مصطفاست

غافل منشین که از این کار کرد

تو غرضی، دیگر یکسر هباست

بر ره دین‌رو که سوی عاقلان

علت نادانی را دین شفاست

جان تو بی‌علم خری لاغرست

علم ترا آب و شریعت چراست

جان تو بی‌علم چه باشد؟ سرب

دین کندت زر که دین کیمیاست

زارزوی حسی پرهیز کن

آرزوایرا که یکی اژدهاست

عز و بقا را به شریعت بخر

کاین دو بهائی و شریعت بهاست

عقل عطایست ترا از خدای

بر تن تو واجب دین زین عطاست

آنکه به دین اندر ناید خرست

گرچه مر او را، چو تو، آدم نیاست

سوی خردمند زخر خرترست

آنکه مر او را به ستوری رضاست

راه سوی دینت نماید خرد

از پس دین رو که مبارک عصاست

در ره دین جامه ی طاعت بپوش

طاعت خوش نعمت و نیکو رداست

مر تن نعمت را طاعت سرست

نامه ی نیکی را طاعت سحاست

طاعت بی علم نه طاعت بود

طاعت بی علم چو باد صباست

چون تو دو چیزی به تن و جان خویش

طاعت بر جان و تن تو دوتاست

علم و عمل ورز که مردم به حشر

زآتش جاوید بدین دو رهاست

بر سخن حجت مگزین سخن

زانکه خرد با سخنش آشناست

گفته ی او بر تن حکمت سرست

چشم خرد را سخنش توتیاست

دیبه ی رومیست سخنهای او

گر سخن شهره کسائی کساست

***

46

با خویشتن شمار کن ای هوشیار پیر

تا بر تو نوبهار چه مایه گذشت و تیر

تا بر سرت نگشت بسی تیر و نوبهار

چون پر زاغ بود سرو قامتت چو تیر

گر ماه تیر شیر نبارید از آسمان

بر قیرگون سرت که فروریخته‌ست شیر؟

زاول چنانت بود گمان کاندر این جهان

کاریت جز که خور نه قلیلست و نه کثیر

از خورد و برد و رفتن بیهوده هر سوئی

اینند سال بود تنت چون ستور پیر

با ناز و بی نیاز به بیداری و به خواب

بر تن حریر بودت و در گوش بانگ زیر

وان یار جفت جوی به گرد تو پوی پوی

با جعد همچو قیر و دمیده درو عبیر

چون خر به سبزه رفته به نوروز و، در خزان

در زیر رز خزان شده با کوزه ی عصیر

گفتی که خلق نیست چو من نیز در جهان

هم شاطر و ظریفم و هم شاعر و دبیر

معنی به خاطرم در و الفاظ در دهان

همچون قلم به دست من اندر شده‌ست اسیر

دستم رسید بر مه ازیرا که هیچ وقت

بی من قدح به دست نگیرد همی امیر

پیش وزیر با خطر و حشمتم ازانک

میرم همی خطاب کند «خواجه ی خطیر»

چشمت همیشه مانده به دست توانگران

تا اینت پانذ آرد و آن خز و آن حریر

یک سال بر گذشت که زی تو نیافت بار

خویش تو آن یتیم و نه همسایه‌ت آن فقیر

اندر محال و هزل زبانت دراز بود

واندر زکات دستت و انگشتکان قصیر

بر هزل وقف کرده زبان فصیح خویش

بر شعر صرف کرده دل و خاطر منیر

آن کردی از فساد که گر یادت آید آن

رویت سیاه گردد و تیره شود ضمیر

تیر و بهار دهر جفاپیشه خرد خرد

بر تو همی شمرد و تو خوش خفته چون حمیر

تا آن جوان تیز و قوی را چو جاودان

این چرخ تیز گرد چنین کند کرد و پیر

خمیده گشت و سست شد آن قامت چو سرو

بی‌نور ماند و زشت شد آن صورت هژیر

وز تو ستوه گشت و بماندی ازو نفور

آن کس کز آرزوت همی کرد دی نفیر

بنگر زروزگار چه حاصل شدت جز آنک

با حسرت و دریغ فرومانده‌ای حسیر

دین را طلب نکردی و دنیا زدست شد

همچو سپوس تر نه خمیری و نه فطیر

دنیات دور کرد زدین، وین مثل تراست

کز شعر بازداشت ترا جستن شعیر

شرست جمله دنیا، خیرست دین همه

این شر بازداشتت از خیر خیره خیر

خوش خوش فرود خواهد خوردنت روزگار

موش زمانه را توی، ای بی‌خبر، پنیر

زین بدکنش حذر کن و زین پس دروغ او

منیوش اگر بهوش و بصیری و تیز ویر

شیر زمانه زود کند سیر مرد را

چون تو همی نگردی ازین شیر سیر شیر؟

خیره میازمای مر این آزموده را

کز ریگ ناسرشت خردمند را خمیر

گر می‌ بکرد خواهی تدبیر کار خویش

بس باشد ای بصیر خرد مر ترا وزیر

این عالم بزرگ زبهر چه کرده‌اند؟

از خویشتن بپرس تو، ای عالم صغیر

ور می‌ بمرد خواهند این زندگان همه

پوزش همی زبهر چه باید بدین زحیر؟

زی پیل و شیر و اشتر کایشان قوی ترند

ایزد بشیر چون نفرستاد و نه نذیر؟

وانک این عظیم عالم گردنده صنع اوست

چون خواند مر مرا و چه خواهد زمن حقیر؟

زین آفریدگان چو مرا خواند بی گمان

با من ضعیف بنده‌ش کاریست ناگزیر

ورمان همی بباید او را شناختن

بی‌چون و بی چگونه، طریقیست این عسیر

ور همچو ما خدای نه جسمست و نه گران

پس همچو ما چرا که سمیعست و هم بصیر؟

ور چون تو جسم نیست چه باید همیش تخت؟

معنی تخت و عرش یکی باشد و سریر

تن گور تست، خشم مگیر از حدیث من

زیرا که خشم گیر نباشد سخن پذیر

از خویشتن بپرس در این گور خویش تو

جان و خرد بس است ترا منکر و نکیر

این گور تو چنانکه رسول خدای گفت

یا روضه ی بهشتست یا کنده ی سعیر

بهتر رهی بگیر که دو راه پیش تست

سوی بهینه راه طلب کن یکی خفیر

در راه دین حق تو به رای کسی مرو

کو را زرهبری نه صغیرست و نه کبیر

بی حجت و بصارت سوی تو خویشتن

با چشم کور نام نهاده‌ست بوالبصیر

بنگر که خلق را به که داد و چگونه گفت

روزی که خطبه کرد نبی بر سر غدیر

دست علی گرفت و بدو داد جای خویش

گر دست او گرفت تو جز دست او مگیر

ای ناصبی اگر تو مقری بدین سخن

حیدر امام تست و شبر وانگهی شبیر

ور منکری وصیت او را به جهل خویش

پس خود پس از رسول نباید ترا سفیر

علم علی نه قال و مقالست عن فلان

بل علم او چو در یتیمست بی‌نظیر

اقرار کن بدو و بیاموز علم او

تا پشت دین قوی کنی و چشم دل قریر

آب حیات زیر سخنهای خوب اوست

آب حیات را بخور و جاودان ممیر

پندیت داد حجت و کردت اشارتی

ای پور، بس مبارک پند پدر پذیر

***

47

ای گشت زمان زمن چه می‌خواهی؟

نیزم مفروش زرق و روباهی

از من، چو شناختم ترا، بگذر

آنگه بفریب هر کرا خواهی

من بر ره این جهان همی رفتم

از مکر و فریب و غدر تو ساهی

نازان و دنان به راه چون دونان

با قامت سرو و روی دیباهی

همراه شدی تو با من و، یکسر

شادی و نشاط و روز برناهی

از من بردی تو دزد بی‌رحمت

دزدان نکنند رحم بر راهی

ای کرده نهنگ دهر قصد تو

روزیت فروخورد بناگاهی

زین چاه همی برآمدت باید

تا چند بوی تو بی گنه چاهی؟

چاه این جسد گران تاریکست

این افگندت به گرم و گمراهی

اکنونت دراز کرد می‌باید

طاعت، که گرفت قد کوتاهی

دو تات شده ست پشت، یکتا کن

این پشت دو تا به قول یکتاهی

از حرص بکاه و طاعت افزون کن

زان پس که فزودی و همی کاهی

جان دانه ی مردمست و تن کاهست

ای فتنه ی تن تو فتنه بر کاهی

جولاهه گرفت تن ترا ترسم

تو غره شدی بدو به جولاهی

تو ماهیکی ضعیفی و بحرست

این دهر سترگ بدخوی داهی

بی‌پای برون مشو از این دریا

اینک به سخنت دادم آگاهی

زیرا که چو دور ماند از دریا

بس رنجه شود به خشک بر ماهی

ای شاه نصیب خویش بیرون کن

زین جاه بلند و نعمت و شاهی

بنگر به ضعیف حال درویشان

بگزار سپاس آنکه بر گاهی

زیرا که اگر به چه فروتابد

مه را نشود جلالت ماهی

کاین چرخ بسی ربود شاهان را

ناگاه زگه چو ترک خرگاهی

حکمت بشنو زحجت ایراک او

هرگز ندهد پیام درگاهی

***

48

زمن معزول شد سلطان شیطان

ندارم نیز شیطان را بسلطان

سرم زیرش ندارم، مر مرا چه

اگر بر برد شیطان سر به سرطان؟

همی دانم که گر فربه شود سگ

نه خامم خورد شاید زو نه بریان

نگوید کس که ناکس جز به چاهست

اگرچه بر شود ناکس به کیوان

به مهمانیش نایم زانکه ناکس

بخماند به منت پشت مهمان

گر او از در و مرجان گنج دارد

مرا در جان سخن درست و مرجان

ور او را کان و زر بی‌کرانست

مرا نیکو سخن زرست و دل کان

وگر ایوانش و تخت از سیم و زرست

مرا از علم و دین تختست و ایوان

به آب‌ روی اگر بی‌نان بمانم

بسی زان به که خواهم نان زنادان

به نانش چون من آب خویش بدهم

چو آبم شد من آنگه چو خورم نان؟

خطا گفته ست زی من هر که گفته‌ست

که «مردم بنده ی مالیست و احسان»

که بنده ی دانش‌اند این هر دو زیراک

زبهر دانش آبادست گیهان

زدنیا روی زی دین کردم ایراک

مرا بی‌دین جهان چه بود و زندان

برون کرده‌ست از ایران دیو دین را

ز بی‌دینی چنین ویران شد ایران

مرا، پورا، زدین ملکیست در دل

که آن هرگز نخواهد گشت ویران

جهان‌خواری نوردست ای خردمند

نگه کن تا پدید آیدت برهان

جهان، چون من دژم کردم برو روی،

سوی من کرد روی خویش خندان

به دل در صبر کشتم تا به من بر

چو بر ایوب زر بارید باران

طعام ذل و خواری خورد باید

کسی را کز طمع رسته ست دندان

به روی تیز شمشیر طمع بر

زخرسندیت باید ساخت سوهان

رسن در گردن یوزان طمع کرد

طمع بسته ست پای باز پران

کسی را کز طمع جنبید علت

نداند کردنش سقراط درمان

طمع پالان و بار منت آمد

تو ماندی زیربار و زشت پالان

اگر سهلست و آسان بر تو، بر من

کشیدن بار و پالان نیست آسان

من آن دارم طمع کاین دل طمع را

ندارد در دو عالم جز به یزدان

چو با من دل وفا کرد این طمع را

گرفتم نیک بختی را گریبان

کنم نیکی چو نیکی کرد با من

خداوند جهان دادار سبحان

همی تا در تنم ارکان و جانست

به نیکی کوشد از من جان و ارکان

چرا خوانم چو فرقان کردم از بر

به جای ختم قرآن مدح دهقان؟

چرا گویم، چو حق و صدق دانم،

گرم هوشست، خیره زور و بهتان؟

چو ره زی شهر دین آموختندم

نتابم راه سوی دشت عصیان

زدیوان زرق و دستان‌شان نخرم

چو زد بر دست من دستش سلیمان

در آسانی و سود خود نجویم

زیان با فلان و رنج بهمان

بدان را از بدیها بازدارم

وگر نی خود بتابم راه ازیشان

نگویم زشت و بد را خوب و نیکوست

گران نفروشم آنچ آن باشد ارزان

به نیکی کوشم و هرگز نباشم

بجز بر نیک ناکردن پشیمان

لواطت یا زناکار ستورست

نگه‌بان تنم هم زین و هم زان

ندزدم چیز کس کان کار موشست

زیان کردن مسلمان را زپنهان

یکی میزان گزیدم بس شگفتی

کزان به نیست میزانی به حران

نگویم آنچه نتوانم شنودن

سر اسلام حق اینست و ایمان

مسلمانم چنین بی‌رنج ازانم

چنان دانم چنین باشد مسلمان

تو ای غافل یکی بنگر در این خلق

که می ناخورده گشته‌ستند مستان

گر ایزد عدل فرموده‌ست چونست

چو بید از بار، خلق از عدل عریان؟

به دانا گر نکوتر بنگری نیست

به دستش بند بل پندست و دستان

زهی ابلیس، کردی راست سوگند

بر این گاوان و، برتو نیست تاوان

تو شاگردان بسی داری در این دور

به قدر از خویشتن برتر فراوان

نهال شومی و تخم دروغت

نروید جز که در خاک خراسان

ترا این جای ملعون غلتگاهست

بغلت آسان درو و گرد بفشان

من و زاهل دین میدانت خالیست

بیفگن گوی و پس بگزار چوگان

به ده دینار طنبوری بخرند

به دانگی کس نخرد جمع فرقان

خراسان زال سامان چون تهی شد

همه دیگر شدش احوال و سامان

زبس دنیا زبردستان بماندند

به زیردست قومی زیردستان

به صورتهای نیکو مردمانند

به سیرتهای بد گرگ بیابان

به یمگان من غریب و خوار و تنها

ازینم مانده بر زانو زنخدان

گریزان روزگار و من به طاعت

همی پیچم درو افتان و خیزان

به طاعت بست شاید روز و شب را

به طاعت بندمش ساران و پایان

به طاعت برد باید این جهان را

که گوید کاین جهان را برد نتوان؟

به فرمانهای یزدان تا نکوشی

نیابد مر ترا گیتی به فرمان

به جسم از بهر نان و خان و مان کوش

به روح از بهر خلد و روح و ریحان

حدیث کوشش سلمان شنودی

توی سلمان اگر کوشی تو چندان

بجای آنچه من دیده‌ستم امروز

سلیمست آنچه دی دیده ست سلمان

به یمگان لاجرم در دین و دنیا

مکانت یافته‌ستم بیش از امکان

مرا گر قوم بی‌رحمان براندند

به جود و رحمت و اقبال رحمان

به دنیا در نه درویشم نه چاکر

به دین اندر نه گمراهم نه حیران

خداوند زمان و قبله ی خلق

مرا پشتست و حصن از شر شیطان

به جود و عدل او کوتاه گشته‌ست

به بدکرداری از من دست دوران

مرا حسان او خوانند ایراک

من از احسان او گشتم چو حسان

مرا مرغی سیه سارست گل‌خوار

گهربار و سخن‌دان در قلم‌دان

مرا دیوان چو درج در از آنست

بخوان دیوان من بر جمع دیوان

که آیات قران و شعر حجت

دل دیوان بسنبد همچو پیکان

چو شعر من بخوانی دوست و دشمن

ترا سجده کند خندان و گریان

***

49

خرد چون به جان و تنم بنگریست

از این هر دو بیچاره بر جان گریست

مرا گفت کاینجا غریبست جانت

بدو کن عنایت که تنت ایدریست

عنایت نمودن به کار غریب

سر فضل و اصل نکو محضریست

گر آرایش بت زبتگر بود

تنت را میارای کاین بتگریست

نکوتر نگر تا کجا می‌روی

که گمره شد آنک او نکو ننگریست

اگر دیو را با پری دیده‌ای،

وگر نی، تنت دیو و جانت پریست

پریت ای برادر برهنه چراست

اگر دیوت اندر خز و ششتریست؟

چو تنت از عرض جامه دارد بدان

که مر جانت را جامه ی جوهریست

به صابون دین شوی مر جانت را

بیاموز کاین بس نکو گازریست

زدانش یکی جامه کن جانت را

که بی‌دانشی مایه ی کافریست

سر علمها علم دینست کان

مثل میوه ی باغ پیغمبریست

به دین از خری دور باش و بدان

که بی‌دینی، ای پور، بی شک خریست

مگر جهل دردست و دانش دواست

که دانا چنین از جهالت بریست

به داروی علمی درون علم دین

زبس منفعت شکر عسکریست

سخن به زشکر کزو مرد را

زدرد فرومایگی بهتریست

سخن در ره دین خردمند را

سوی سعد رهبرتر از مشتریست

گلی جز سخن دید هرگز کسی

که بی‌آب و بی نم همیشه طریست؟

بیاموز گفتار و کردار خوب

که‌ت این هر دو بنیاد نیک‌ اختریست

مراد خدای از جهان مردمست

دگر هرچه بینی همه بر سریست

نبینی که بر آسمان و زمین

مر او را خداوندی و مهتریست؟

خداوند تمییز و عقل شریف

خداوند تدبیر و قول آوریست

متاب، ای پسر، سر زفرمان آنک

ازوت این بزرگی و این سروریست

به طاعت بکن شکر احسان او

که این داد نزد خرد عمریست

بجز شکر نعمت نگیرد که شکر

عقابست و نعمت چو کبگ دریست

مکن شکر جز فضل آن را که او

به فردوس شکر ترا مشتریست

جهان جای الفنج ملک بقاست

بقائی و ملکی که نااسپریست

گر از بهر ملک آفریدت خدای

چرا مر ترا میل زی چاکریست

طلب کن بقا را که کون و فساد

همه زیر این گنبد چنبریست

جهان را چو نادان نکوهش مکن

که بر تو مر او را حق مادریست

به فعل اندرو بنگر و شکر کن

مر آن را که صنعش بدین مکبریست

چه چیزست از این چرخ گردان برون؟

درین عاقلان را بسی داوریست

جهانی فراخست و خوش کاین جهان

درو کمتر از حلقه ی انگشتریست

مر آن راست فردا نعیم اندرو

که امروز بر طاعتش صابریست

نباشد کسی تشنه و گرسنه

درو، کاین سخن در خور ظاهریست

چو تشنه نباشد کس آنجا پس آن

چه جای شراب هنی و مریست؟

حذر کن زعام و زگفتار خام

گرت میل زی مذهب حیدریست

ترا جان در این گنبد آبگون

یکی کار کن رفتنی لشکریست

بیلفنج ملک سکندر کنون

که جانت در این سد اسکندریست

سخنهای حجت به حجت شنو

که قولش نه بیهوده و سرسریست

***

50

ای کهن گشته تن و دیده بسی نعمت و ناز

روز ناز تو گذشته‌ست بدو نیز مناز

ناز دنیا گذرنده ست و ترا گر بهشی

سزد ار هیچ نباشد به چنین ناز نیاز

گر بدان ناز ترا باز نیازست امروز

آن ترا تخم نیاز ابدی بود نه ناز

آز آن ناز گذشته بگرفته ست ترا

بند آن ناز ترا چیست مگر مایه ی آز؟

کار دنیای فریبنده همه تاختنست

پس دنیای فریبنده ی تازنده متاز

چون چغر گشت بناگوش چو سیسنبر تو

چند نازی پس این پیرزن زشت چغاز؟

عمر پیری چو جوانی مده‌ ای پیر به باد

تیرت انداخته شد نیز کمان را منداز

گرد گردان و فریبانت همی برد چو گوی

تا چو چوگانت بکرد این فلک چوگان باز

بازگرد از بد و بر نیک فراز آر سرت

به خرد کوش، چو دیوان چه دوی باز فراز؟

باز باید شدن از شر سوی خیر بطبع

کز فرازی سوی گو گوی بطبع آید باز

جفت خیرست خرد، زو ستم و شر مخواه

خیره مر آب روان را چه کنی سر به فراز؟

خرد آغاز جهان بود و تو انجام جهان

بازگرد، ای سره انجام، بدان نیک آغاز

خردست آنکه ترا بنده شده‌ستند بدو

به زمین شیر و پلنگ و به هوا باشه و باز

خرد آنست که چون هدیه فرستاد به تو

زو خداوند جهان با تو سخن گفت به راز

چون به بازار جهان خواست فرستاد همیت

مر ترا زو خرد و علم عطا بود و جهاز

بر سر دیو ترا عقل بسنده ست رقیب

به ره خیره ترا علم بسنده ست نهاز

گرد بازار بگرد اینک و احوال ببین

چون تو خود می‌ نگری من نکنم قصه دراز

آب جوئی و، سقا را چو سفالست دهان

حله خواهی تو و، شلوار ندارد بزاز

علما را که همی علم فروشند ببین

به ربایش چو عقاب و به حریصی چو گراز

هر یکی همچو نهنگی و زبس جهل و طمع

دهن علم فراز و دهن رشوت باز

گرش پنهانک مهمان کنی از عامه به شب

طبع ساز و طربی یابیش و رود نواز

می جوشیده حلالست سوی صاحب رای

شافعی گوید شطرنج مباحست بباز

صحبت کودکک ساده زنخ را مالک

نیز کرده‌ست ترا رخصت و داده ست جواز

می و قیمار و لواطت به طریق سه امام

مر ترا هر سه حلالست، هلا سر بفراز!

اگر این دین خدایست و حق اینست و صواب

نیست اندر همه عالم نه محال و نه مجاز

آنکه بر فسق ترا رخصت داده ست و جواز

سوی من شاید اگر سرش بکوبی به جواز

زین قبل ماند به یمگان در حجت پنهان

دل برآگنده زاندوه و غم و، تن به گداز

نیم ازان کاینها بر دین محمد کردند

گر ظفر یابد بر ما، نکند ترک طراز

لاجرم خلق همه همچو امامان شده‌اند

یکسره مسخره و مطرب و طرار و طناز

گر همه خلق به دین اندر دیوانه شدند،

ای پسر، خویشتن خویش تو دیوانه مساز

بشنو این پند به دین اندر و بر حق بایست

خویشتن کژ مگر خیره چو آهو و گراز

دانش آموز و سر از گرد جهالت بفشان

راستی ورز و بکن طاعت و حیلت مطراز

به چپ و راست مدو، راست برو بر ره دین

ره دین راست‌ ترست ای پسر از تار طراز

به چپ و راست شده ست از ره دین آنکه جهان

بر دراعه‌ش به چپ و راست به زر بست طراز

شوم چنگال چو نشپیل خود از مال یتیم

نکشد گرچه ده انگشت ببریش به گاز

ور بپرسیش یکی مشکل گویدت به خشم

«سخن رافضیانست که آوردی باز!»

به سؤال تو چو درماند گوید به نشاط

«بر پیمبر صلواتی خوش خواهم باواز!»

صبر کن بر سخن سردش زیرا کان دیو

نیست آگاه هنوز، ای پسر، از نرخ پیاز

خویشتن دار تو کامروز جهان دیوان راست

چند گه منبر و محراب بدیشان پرداز

سرد و تاریک شد، ای پور، سپیده دم دین

خره عرش هم اکنون بکند بانگ نماز

داد گسترده شود، گرد کند دامن جور

باز شیطان به زمین آید باز از پرواز

علم کانباز عمل بود و جدا کردش دیو

بازگردند سرانجام و بباشند انباز

روی جان سوی امام حق باید کردنت

گاه طاعت چو کنی روی جسد سوی حجاز

سخن حکمتی ای حجت زر خردست

باتش فکرت جز زر خرد را مگداز

***

51

از گردش گیتی گله روا نیست

هر چند که نیکیش را بقا نیست

خوشتر زبقا چیز نیست ایرا

ما را زجهان جز بقا هوا نیست

چون تو زجهان یافتی بقا را

چون کز تو جهان درخور ثنا نیست؟

گیتی بمثل مادرست، مادر

از مرد سزاوار ناسزا نیست

جانت اثرست از خدای باقی

ناچیز شدن مر ترا روا نیست

فانی نشود هر چه کان بقا یافت

زیرا که بقا علت فنا نیست

ترسیدن مردم زمرگ دردیست

کان را بجز از علم دین دوا نیست

نزدیک خرد گوهر بقا را

از دانش به هیچ کیمیا نیست

الفنج‌ گه دانش این سرایست

اینجا بطلب هر چه مر ترا نیست

زین بند چو گشتی رها ازان پس

مر کوشش و الفنج را رجا نیست

گویند قدیمست چرخ و او را

آغاز نبوده‌ست و انتها نیست

ای مرد خرد بر فنای عالم

از گشتن او راست‌تر گوا نیست

چون نیست بقا اندرو ترا چه

گر هست مر او را فنا و یا نیست؟

این گردش هموار چرخ ما را

گوید همی «این خانه ی شما نیست»

این پیر چو این هست، پس چه گوئی

زین بهتر و برتر دگر چرا نیست؟

این جای فنا [هم] چو آسیائیست

آن دیگر بی‌شک چو آسیا نیست

بپسیچ مر آن معدن بقا را

کاین جای فنا را بسی وفا نیست

داروی بدی و خطاست توبه

آن کیست که او را بد و خطا نیست؟

روزیست مر این خلق را که آن روز

روز حسد و حیلت و دها نیست

آن روز یکی عادلست قاضی

کو را بجز از راستی قضا نیست

نیکی بدهدمان جزای نیکی

بد را سوی او جز بدی جزا نیست

آن روز دو راهست مردمان را

هرچند که‌شان حد و منتها نیست

یک راه همه نعمتست و راحت

یک راه بجز شدت و عنا نیست

من روز قضا مر ترا هم امروز

بنمایم اگر در دلت عما نیست

بنگر که مر آن را خزست بستر

وین را بمثل زیر بوریا نیست

وان را که بر آخر ده اسپ تازیست

در پای برادرش لالکا نیست

مسعود همه بر حریر غلطد

بر پشت سعید از نمد قبا نیست

آن روز هم اینجا ترا نمودم

هر چند مر آن را برین بنا نیست

مر چشم خرد را، زعلم بهتر،

این پور پدر، هیچ توتیا نیست

گر بر دل تو عقل پادشا هست

مهتر زتو در خلق پادشا نیست

ایزد بفزایاد عقل و هوشت

زین طیره مشو کاین سخن جفا نیست

دنیا بفریبد به مکر و دستان

آن را که به دستش خرد عصا نیست

چون دین و خرد هستمان چه باکست

گر ملکت دنیا به دست ما نیست؟

شرم از اثر عقل و اصل دینست

دین نیست ترا گر ترا حیا نیست

بفروش جهان را به دین که او را

از دین و زپرهیز به بها نیست

ای گشته رهی شاه را، سوی من

گردنت هنوز از هوا رها نیست

ای کام دلت دام کرده دین را

هش‌ دار که این راه انبیا نیست

نعلین و ردای تو دام دیوست

نزدیک من آن نعل یا ردا نیست

گر نیست به تقدیر جانت خرسند

با هوش و خرد جانت آشنا نیست

ما را به قضا چون کنی تو خرسند

چون خود به قضا مر ترا رضا نیست؟

این آرزو، ای خواجه، اژدهائیست

بدخو که ازین بتر اژدها نیست

ایزد برهانادت از بلاهاش

به زین سوی من مر ترا دعا نیست

من مانده به یمگان درون ازانم

کاندر دل من شبهت و ریا نیست

آهوی محالات و آرزو را

اندر دل من معدن چرا نیست

ای خواجه ریا ضد پارسائیست

آن را که ریا هست پارسا نیست

***

52

سلام کن زمن ای باد مر خراسان را

مر اهل فضل و خرد را نه عام نادان را

خبر بیاور ازیشان به من چو داده بوی

زحال من بحقیقت خبر مر ایشان را

بگویشان که جهان سر و من چو چنبر کرد

به مکر خویش و، خود اینست کار گیهان را

نگر که تان نکند غره عهد و پیمانش

که او وفا نکند هیچ عهد و پیمان را

فلان اگر به شک است اندر آنچه خواهد کرد

جهان بدو، بنگر، گو، به چشم بهمان را

ازین همه بستاند بجمله هر چه‌ش داد

چنانکه بازستد هر چه داده بود آن را

از آنکه در دهنش این زمان نهد پستان

دگر زمان بستاند بقهر بستان را

نگه کنید که در دست این و آن چو خراس

به چند گونه بدیدید مر خراسان را

به ملک ترک چرا غره‌اید؟ یاد کنید

جلال و عزت محمود زاولستان را

کجاست آنکه فریغونیان زهیبت او

زدست خویش بدادند گوزگانان را؟

چو هند را به سم اسپ ترک ویران کرد

به پای پیلان بسپرد خاک ختلان را

کسی چنو به جهان دیگری نداد نشان

همی به سندان اندر نشاند پیکان را

چو سیستان زخلف، ری زرازیان، بستد

وز اوج کیوان سر برفراشت ایوان را

فریفته شده می‌گشت در جهان و، بلی

چنو فریفته بود این جهان فراوان را

شما فریفتگان پیش او همی گفتید

«هزار سال فزون باد عمر سلطان را»

به فر دولت او هر که قصد سندان کرد

به زیر دندان چون موم یافت سندان را

پریر قبله ی احرار زاولستان بود

چنانکه کعبه ست امروز اهل ایمان را

کجاست اکنون آن فر و آن جلالت و جاه

که زیر خویش همی دید برج سرطان را؟

بریخت چنگش و فرسوده گشت دندانش

چو تیز کرد برو مرگ چنگ و دندان را

بسی که خندان کرده‌ست چرخ گریان را

بسی که گریان کرده‌ست نیز خندان را

قرار چشم چه داری به زیر چرخ؟ چو نیست

قرار هیچ به یک حال چرخ گردان را

کناره گیر ازو کاین سوار تازانست

کسی کنار نگیرد سوار تازان را

بترس سخت زسختی چو کاری آسان شد

که چرخ زود کند سخت کار آسان را

برون کند چو درآید به خشم گشت زمان

زقصر قیصر را و خان و مان خان را

بر آسمان زکسوف سیه رهایش نیست

مر آفتاب درفشان و ماه تابان را

میانه کار بباش، ای پسر، کمال مجوی

که مه تمام نشد جز زبهر نقصان را

زبهر حال نکو خویشتن هلاک مکن

به در و مرجان مفروش خیره مرجان را

نگاه کن که به حیلت همی هلاک کنند

زبهر پر نکو طاوسان پران را

اگر شراب جهان خلق را چو مستان کرد

توشان رها کن چون هشیار مستان را

نگاه کن که چو فرمان دیو ظاهر شد

نماند فرمان در خلق خویش یزدان را

به قول بنده ی یزدان قادرند ولیک

به اعتقاد همه امتند شیطان را

بگویشان که شما باعتقاد دیوانید

که دیو خواند خوش‌ آید همیشه دیوان را

چو مست خفت ببالینش بر تو، ای هشیار،

مزن گزافه به انگشت خویش پنگان را

زیان نبود و نباشد ازو چنانکه نبود

زیان زمعصیت دیو مر سلیمان را

ترا تن تو چو بندست و این جهان زندان

مقر خویش مپندار بند و زندان را

زعلم و طاعت جانت ضعیف و عریانست

به علم کوش و بپوش این ضعیف عریان را

به فعل بنده ی یزدان نه‌ای بنامی تو

خدای را تو چنانی که لاله نعمان را

به آشکاره تن اندر که کرد جان پنهان؟

به پیش او دار این آشکار و پنهان را

خدای با تو بدین صنع نیک احسان کرد

به قول و فعل تو بگزار شکر احسان را

جهان زمین و سخن تخم و جانت دهقانست

به کشت باید مشغول بود دهقان را

چرا کنون که بهارست جهد آن نکنی

که تا یکی به کف آری مگر زمستان را

من این سخن که بگفتم ترا نکو مثلست

مثل بسنده بود هوشیار مردان را

دل تو نامه ی عقل و سخنت عنوانست

بکوش سخت و نکو کن زنامه عنوان را

ترا خدای زبهر بقا پدید آورد

ترا و خاک و هوا و نبات و حیوان را

نگاه کن که بقا را چگونه می‌کوشد

به خردگی منگر دانه ی سپندان را

بقا به علم خدا اندرست و، فرقانست

سرای علم و، کلید و درست فرقان را

اگر به علم و بقا هیچ حاجتست ترا

سوی درش بشتاب و بجوی دربان را

در سرای نه چوبست بلکه دانائیست

که بنده نیست ازو به خدای سبحان را

به جد او و بدو جمله بازیابد گشت

به روز حشر همه مؤمن و مسلمان را

مرا رسول رسول خدای فرمان داد

به مؤمنان که بدانند قدر فرمان را

کنون که دیو خراسان بجمله ویران کرد

ازو چگونه ستانم زمین ویران را

چو خلق جمله به بازار جهل رفته‌ستند

همی زبیم نیارم گشاد دکان را

مرا بدل زخراسان زمین یمگانست

کسی چرا طلبد مر مرا و یمگان را

زعمر بهره همین است مر مرا که به شعر

به رشته می‌کنم این زر و در و مرجان را

***

53

حکمتی بشنو به فضل ای مستعین

پاک چون ماء معین از بومعین

چون بهشتت کی شود پرنور دل

تا درو ناید زحکمت حور عین؟

دل به حورالعین حکمت کی رسد

تا نگردد خالی از دیو لعین؟

دل خزینه ی علم دین آمد، ترا

نیست برتر گوهری از علم دین

مکر دیوان و هوسها را منه

در خزینه ی علم رب‌العالمین

جان تو بر عالم علوی رسد

چون کنی مر علم را با جان عجین

دین و دنیا هر دوان مر راست راست

راستی را دار دین راستین

اسپ دنیا دست ندهد مر ترا

تا زعلم و راستی ننهیش زین

گرم و خشک و سرد و تر چون راست شد

راستیشان کرد شیر و انگبین

راستی با علم چون همبر شدند

این ازان پیدا نباشد آن ازین

دین چه باشد جز که عدل و راستی؟

چیز باشد جز که خاک و آب طین؟

علم را فرمودمان جستن رسول

جست بایدت ار نباشد جز به چین

«قیمت هر کس بقدر علم اوست»

همچنین گفته ست امیرالمؤمنین

خوب گفتن پیشه کن با هر کسی

کاین برون آهنجد از دل بیخ کین

مر سخن را گندمین و چرب کن

گر نداری نان چرب و گندمین

خوب گفتار، ای پسر، بیرون برد

از میان ابروی دشمنت چین

با عمل مر قول خود را راست‌دار

این چنان باید که باشد آن چنین

مر مرا شکر چرا وعده کنی

گرت سنگست، ای پسر، در آستین؟

مر مرا آن ده که بستانی همان

گاه چونی کور و گاهی دور بین؟

دادخواهی ور بخواهند از تو داد

پس به خاک اندر چه مالی پوستین؟

از قرین بد حذر بایدت کرد

کز قرین بد بیالاید قرین

زر ندیده‌ستی که بی‌قیمت شود

چون بیندائیش بر چیزی مسین

گاه نیک و بد هگرز ایمن مباش

بر زمانه ی بی‌قرار ناامین

آسیائی زود گردست این و تیز

زو نه شاید بود شاد و نه حزین

جز که محدث نیست چیزی جز خدای

نه زمان و نه مکان و نه مکین

گر مسلمانی به دین اندر برو

بر طریق و راه خیرالمرسلین

بر ره آن رو به دین کوت آفرید

خود برای خویش دینی مافرین

مافرین دینی به نادانی کزان

بر تنت نفرین کند جان آفرین

از محمد عیب اگر نامد ترا

چون کنی هزمان امامی به گزین؟

خشم را طاعت مدار ایرا که خشم

زیر دامن در بلا دارد دفین

بر پشیمانی خوری از تخم خشم

خود مکار این تخم و زو این بر مچین

پارسائی را کم آزاریست جفت

شخص دین را این شمالست آن یمین

گر نخواهی که‌ت بیازارد کسی

بر سر گنج کم‌آزاری نشین

خوی نیکو را حصار خویش گیر

وز قناعت بر درش زن زوفرین

علم جوی و طاعت‌آور تا به جان

زین تن لاغر برون آئی سمین

نازنین جان را کن، ای نادان، به علم

تن چه باشد گر نباشد نازنین؟

چون از اینجا جان تو فربی رود

تن چه فربی چه نزار اندر زمین

خامشی به چون ندانی گفت نیک

نانهاده به بخوان نان ارزنین

خود زبان از هر دوان کوتاه کن

چون همی نفرین ندانی زافرین

حکمت از هر کس که گوید گوش دار

گر مثل طوغانش گوید یا تگین

یاسمین را خوش ببوید هر کسی

گرچه از سرگین برآید یاسمین

پند خوب و شعر حجت را بدار

یادگار از بومعین ای مستعین

***

54

مرد را خوار چه دارد؟ تن خوش خوارش

چون ترا خوار کند چون نکنی خوارش؟

هر که او انده و تیمار ترا کوشد

تو بخیره چه خوری انده و تیمارش؟

تن همان خاک گران سیه است ار چند

شاره زربفت کنی قرطه و شلوارش

تن تو خادم این جان گرانمایه ست

خادم جان گرانمایه همی دارش

گر نخواهی که ترا خوار و زبون گیرد

برتر از قدرش و مقدارش مگذارش

تن درختست و خرد بار و، دروغ و مکر

خس و خارست، حذر کن زخس و خارش

خار و خس بفگن از این شهره درخت ایرا

کز خس و خار نیابی مزه جز خارش

یار خرماست یکی خار، بتر یاری

یار بد عار بود دایم بر یارش

یار بد خار تو است، ای پسر، از یارت

دور باش و بجز از خار مپندارش

یار چون خار ترا زود بیازارد

گر نخواهی که بیازاری مازارش

هر که با اوت همی صحبت رای آید

بر رس، ای پور، نخست از ره و رفتارش

سیرت خوب طلب باید کرد از مرد

گرچه خوبست مشو غره به دیدارش

صورت خوب بسی باشد بی حاصل

بر در و درگه و بر خانه و دیوارش

گرچه خرما بن سبزست، درخت سبز

هست بسیار که خرما نبود بارش

هرکه بی‌سیرت خوبست و نکو صورت

جز همان صورت دیوار مینگارش

بدکنش را به سخن دست مده بر بد

که به تو باز رسد سرزنش از کارش

سر پیکان نشود در سپر و جوشن

تا نباشد سپس اندر پر و سوفارش

صحبت نادان مگزین که تبه دارد

اندکی فایده را یاوه ی بسیارش

میوه چون اندک باشد به درختی بر

بی‌مزه ماند در برگ بخروارش

ره و هنجار ستمگار همه زشتست

ای خردمند مرو بر ره و هنجارش

هر که او بر ره کفتار رود، بی‌شک

سوی مردار نماید ره کفتارش

مرد را چون نبود جز که جفا، پیشه

مارش انگار نه مردم، سوی ما مارش

مار مردم نیت بد بود اندر دل

بد نیت را جگر افگار کند مارش

هر که را قولش با فعل نباشد راست

در در دوستی خویش مده بارش

سیر گرداندت از گفتن بی‌معنی

تا مگر سیر کنی معده ی ناهارش

هم از آن کیسه دهش نقد که او دادت

نقد او باید بردنت به بازارش

زرق پیش آر چو رزاق شود با تو

سر بسر باش و همی باش به مقدارش

گر همی خفته گمانیت برد خفته ست

خفته بگذار و مکن بیهده بیدارش

سخن از مردم دین‌دار شنو، وان را

که ندارد دین، منگر سوی دینارش

زنگ دارد دل بد دین، من ازان ترسم

که بیالاید زو دلت به زنگارش

نه مکانست سخن را سر بی‌مغزش

نه مقرست خرد را دل چون قارش

نیست آمیخته با آب هنر خاکش

نیست آویخته در پود خرد تارش

نبری رنج برو بهتر، چون رنجه ست

او زگفتار تو، همچون تو زگفتارش

خویشتن رنجه مکن نیز چو می‌دانی

که نخواهندت پرسید زکردارش

چه شوی غره به راهش چو همی بینی

که همی غره کند گنبد دوارش؟

رنجه و افگار شوی زو که چو خارست او

خارت افگار کند چون کنی افگارش

به حذر باش، نباید که چو می‌ کوشی

خود نگیریش و، بمانی تو گرفتارش

نیک بنگر که کجا می‌بردت گیتی

چون همی تازی بر مرکب رهوارش

از تو هموار همی دزدد عمرت را

چرخ بیدادگر و گشتن هموارش

پارش امسال فسانه ست به پیش ما

هم فسانه شود امسالش چون پارش

نیست دشوار جهان بدتر از آسانش

چون همی بگذرد آسانش و دشوارش

زو مبین نیک و بد و زشت و نکو هرگز

بل زسازنده ی او بین و زسالارش

چون همی بر من زنهار خورد دنیا

خویشتن چون دهی، ای پور، به زنهارش؟

هر کرا چرخ ستمگار برد بر گاه

بفگند باز خود از گاه نگونسارش

تا به پیکار بود، صلح طمع می‌دار

چون به صلح آمد می‌ترس زپیکارش

چاره کن، خوش خوش ازو دست بکش، زیرا

یله بایدت همی کرد بناچارش

این جهان پیرزنی سخت فریبنده ست

نشود مرد خردمند خریدارش

پیش ازان کز تو ببرد تو طلاقش ده

مگر آزاد شود گردنت از عارش

سخن حجت مرغیست که بر دانا

پند بارد همه از پرش و منقارش

گر به پند اندر رغبت کنی، ای خواجه،

پند نامه ست ترا دفتر و اشعارش

***

55

ای به سر برده خیره عمر طویل

همه بر قال قال و گفتن قیل

خبر آری که این روایت کرد

جعفر از سعد و سعد از اسمعیل

که پسر بود دو مر آدم را

مه قابیل و کهترش هابیل

مر کهین را خدای ما بگزید

تا بکشتش بدین حسد قابیل

اندر این قصه نفع و فایده چیست؟

بنمای آن و بفگن این تطویل

گر مراد تو زین سخن قصه ست

نیست این قصه سخت خوب و نبیل

چون نخوانی حدیث دعد و رباب

یا حدیث بثینه و ان جمیل؟

کان ازین خوشترست، داده بده

خشم یک سو فگن بیار دلیل

ور ندانی تو یار قابیلی

مانده جاوید در عذاب وبیل

نیست آگاهیت که پرمثلست

ای خردمند سر بسر تنزیل

کعبه رامی که خواست کرد خراب؟

سورة الفیل را بده تفصیل

گر ندانی که این مثل بر کیست

بروی بر طریق ملعون پیل

نیست تنزیل سوی عقل مگر

آب در زیر کاه بی‌تأویل

اندر افتی به چاه نادانی

چون نیابی به سوی علم سبیل

هیچ مردم مگر به نادانی

بر سر خویش کی زند سجیل؟

هیچ کس دیده‌ای که گفت «منم

عدوی جبرئیل و میکائیل»؟

یا چه گوئی، سرای پیغمبر

جز به بی‌دانشی فروخت عقیل؟

بفگن از پشت خویش جهل و بدانک

جهل باریست سخت زشت و ثقیل

دل و همت بلند و روشن کن

روی روشن چه سود و قد چو میل؟

چون نیاموختی چه دانی گفت؟

چیز برناید از تهی زنبیل

کردی از بر قران و پیش ادیب

نحو سعدان نخوانده، صرف خلیل

وانگهی «قال قال حدثنا»

گفته‌ای صد هزار بر تقلیل

چه به کار اینت؟ چون زمشکلها

آگهی نیستت کثیر و قلیل

تا نرفتی به حج نه‌ای حاجی

گرچه کردی سلب کبود به نیل

تن به علم و عمل فریشته کن

نام چه صالح و چه اسمعیل

تره و سرکه هست و نانت نیست

قامتت کوته است و جامه طویل

آب و قندیل هست با تو ولیک

روغنت هیچ نیست در قندیل

لاجرم چونت مرد پیش آید

زو ببایدت جست میل به میل

از تو زایل نگشت علت جهل

چون طبیبیت کرد عزرائیل

با سبکسار کس مکن صحبت

تا نمانی حقیر و خوار و ذلیل

زاستر و محملت فرود افتی

ای پسر، چون سبک بودت عدیل

مگزین چیز بر سخا که ثنا

ماهی است و سخا برو نشپیل

دود دوزخ نبیند ایچ سخی

بوی جنت نیابد ایچ بخیل

جز که در کار دین و جستن علم

در همه کارها مکن تعجیل

چون بود بر حرام وقف تنت

یا بود بر هجا زبانت سبیل

به همه عمر مر ترا نبود

جز که دیو لعین ندیم و وکیل

ذوالجلال از تو هیچ راضی نیست

چند جوئی رضای میر جلیل؟

بنکوهی جهود و ترسا را

تو چه داری بر این دو تن تفضیل؟

چون ندانی که فضل قرآن چیست

پس چه فرقان ترا و چه انجیل

سیل مرگ از فراز قصد تو کرد

خیز، برخیز از مهول مسیل

کرده‌ای هیچ توشه‌ای ره را؟

نیک بنگر یکی به رای اصیل

بنگر آن هول روز را که کند

هول او کوه را کثیب مهیل

بد بدل شد به نیکت ار نکنی

مر گزیده ی خدای را تبدیل

وز جهان علم دین بری و سخا

حکمت و پند ماند از تو بدیل

شعر حجت بدیل حجت‌ دار

پر زمعنی خوب و لفظ جزیل

***

56

نیز نگیرد جهان شکار مرا

نیست دگر با غمانش کار مرا

دیدمش و دید مر مرا و بسی

خوردم خرماش و خست خار مرا

چون خورم اندوه او چو می‌ بخورد

گردش این چرخ مردخوار مرا؟

چون نکنم بیش ازینش خوار که او

برکند از پیش خویش خوار مرا؟

هر که زمن دردسر نخواهد و غم

گو به غم و دردسر مدار مرا

هر که پیاده بکار نیستمش

نیست بکار او همان سوار مرا

چند بگشت این زمانه بر سر من

گرد جهان کرد خنگ‌ سار مرا

یار من و غمگسار بود و، کنون

غم بفزوده ست غمگسار مرا

مکر تو ای روزگار پیدا شد

نیز دگر مکر پیش مار مرا

نیز نخواهد گزید اگر بهشم

زین سپس از آستیت مار مرا

من نپسندم ترا به پود کنون

چون نپسندی همی تو تار مرا

سر تو دیگر بد، آشکار دگر

سر یکی بود و آشکار مرا

یار من امروز علم و طاعت بس

شاید اگر نیستی تو یار مرا

بار نخواهم سوی کسی که کند

منت او پست زیربار مرا

شاید اگر نیست بر در ملکی

جز به در کردگار بار مرا

چون نکنم بر کسی ستم نبود

حشمت آن محتشم بکار مرا

چون نپسندم ستم ستم نکنم

پند چنین داد هوشیار مرا

ننگرم از بن به سوی حرمت کس

کاید از این زشت کار عار مرا

زمزم اگر زابها چه پاکترست

پاکتر از زمزمست ازار مرا

خواندن فرقان و زهد و علم و عمل

مونس جانند هر چهار مرا

چشم و دل و گوش هر یکی همه شب

پند دهد با تن نزار مرا

گوش همی گوید از محال و دروغ

راه بکن سخت و استوار مرا

چشم همی گوید از حرام و حرم

بسته همی دار زینهار مرا

دل چه کند؟ گویدم همی زهوا

سخت نگه دار مردوار مرا

عقل همی گویدم «موکل کرد

بر تن و بر جانت کردگار مرا

نیست زبهر تو با سپاه هوا

کار مگر حرب و کارزار مرا»

سر زکمند خرد چگونه کشم؟

فضل خرد داد بر حمار مرا

دیو همی بست بر قطار سرم

عقل برون کرد از آن قطار مرا

گرنه خرد بستدی مهارم ازو

دیوکشان کرده بد مهار مرا

غار جهان گرچه تنگ و تار شده‌ست

عقل بسنده ست یار غار مرا

هیچ مکن ای پسر زدهر گله

زانکه زوی شکر هست هزار مرا

هست بدو گشتم و، زبان و سخن

هر دو بدو گشت پیشکار مرا

دهر همی گویدت که «بر سفرم

تنگ مکش سخت در کنار مرا»

دهر چه چیزست؟ عمر سوی خرد

کرد بجز عمر نامدار مرا؟

عمر شد، آن مایه بودو، دانش دین

ماند ازو سود یادگار مرا

راهبری بود سوی عمر ابد

این عدوی عمر مستعار مرا

این عدوی عمر بود رهبر تا

سوی خرد داد ره‌گذار مرا

سنگ سیه بودم از قیاس و خرد

کرد چنین در شاهوار مرا

خار خلان بودم از مثال و، خرد

سرو سهی کرد و بختیار مرا

دل زخرد گشت پر زنور مرا

سر زخرد گشت بی‌خمار مرا

پیش‌ روم عقل بود تا به جهان

کرد به حکمت چنین مشار مرا

بر سر من تاج دین نهاد خرد

دین هنری کرد و بردبار مرا

از خطر آتش و عذاب ابد

دین و خرد کرد در حصار مرا

دین چو دلم پاک دید گفت «هلا

هین به دل پاک بر نگار مرا

پیش دل اندر بکن نشست گهم

وز عمل و علم کن نثار مرا»

کردم در جانش جای و نیست دریغ

این دل و جان زین بزرگوار مرا

چون نکنم جان فدای آنکه به حشر

آسان گردد بدو شمار مرا؟

لاجرم اکنون جهان شکار منست

گرچه همی دارد او شکار مرا

گرچه همی خلق را فگار کند

کرد نیارد جهان فگار مرا

جان من از روزگار برتر شد

بیم نیاید زروزگار مرا

***

57

جهان بازی گری داند مکن با این جهان بازی

که در مانی به دام او اگرچه تیز پر بازی

برآوردم چو کاخی خوب و اکنون می‌فرود آرد

برآورده فرود آری نباشد کار جز بازی

چه باشد بازی آن باشد که ناید هیچ حاصل زو

تو پس، پورا، به روز و شب پس بازی همی تازی؟

به چنگ باز گیتی در چو بازت گشت سر پیسه

کنونت باز باید گشت از این بازی و طنازی

نشیبی بود برنائی سرافرازان همی رفتی

فراز پیری آمد پیشت اکنون سر نیفرازی

جوانی چون نشیبت بود ازان تازان همی رفتی

کنون پیری فراز تست ازان خوش خوش همی یازی

همی لافی که من هنگام برنائی چنین کردم

چه چیزستت کنون حاصل؟ نبوده چیز چون نازی؟

چرا هنگام چیز و ناز پس چیزی نیلفغدی

که بگرفتیت دستی وقت بی‌چیزی و بی‌نازی

همه احوال دنیائی چنان ماهیست در دریا

به دریا در ترا ملکی نباشد ماهی، ای غازی

چو روی دهر زی بازی طرازیدن همی بینی

سزد گر زو بتابی روی و کار خویش بطرازی

نپردازد به کار تو تن و جان فریبنده

اگر مر علم و طاعت را تو جان و تن نپردازی

همی این چرخ بی‌انجام عمرت را بینجامد

پس اکنون گر تو کار دین نیاغازی کی آغازی؟

زنا و مسخره و جور و محال و غیبت و دزدی

دروغ و مکر و غش و کبر و طراری و غمازی

زسیرتهای دیوانست، اندر نارت اندازد

اگر زینها برون ناری سر و یک سوش نندازی

ترا دانش بتکلیفست و نادانی طبیعی، زین

همی با تو بسازد جهل چون با جهل در سازی

چو دل با جهل یکی شد جدائی‌شان زیکدیگر

بدان باشد که دل را باتش پرهیز بگدازی

چرا در جستن دانش نگیرد آزت، ای نادان،

اگر در جستن چیزی که آنت نیست با آزی؟

همی تازی به مجلسها که من تازی نکو دانم

زبهر علم فرقانست عزیز، ای بی‌خرد، تازی

خزینه ی علم فرقانست، اگر نه بر هوائی تو

که بردت پس هوازی جز هوا زی شعر اهوازی؟

خزینه ی راز یزدان اینکه فرقانست ازان خوارست

به سوی تو که تو با دیو حیلت‌ساز در رازی

گر انبازی به دین اندر زحیلت گر جدا گردی

وگر نه مر مرا با تو به دین در نیست انبازی

تو حیلت ساز کی سازی به دل با من به دین اندر؟

که من چون چاه سربازم و تو چون چاه صد بازی

از این لافندگان و اوازجویان بگسل ای حجت

که تو مرد حق و زهدی نه مرد لاف و آوازی

ترا زین جاهلان آن بس که رنجی نایدت زیشان

سخن کوتاه کن زیشان نه از چاچی نه از رازی

ترا دیبای عنبر بوی گلرنگست در خاطر

همی کن عرضه بر دانا که عطاری و بزازی

***

58

گزینم قرانست و دین محمد

همین بود ازیرا گزین محمد

یقینم که من هر دوان را بورزم

یقینم شود چون یقین محمد

کلید بهشت و دلیل نعیمم

حصار حصین چیست؟ دین محمد

محمد رسول خدایست زی ما

همین بود نقش نگین محمد

مکین است دین و قران در دل من

همین بود در دل مکین محمد

به فضل خدایست امیدم که باشم

یکی امت کمترین محمد

به دریای دین اندرون ای برادر

قرانست در ثمین محمد

دفینی و گنجی بود هر شهی را

قرانست گنج و دفین محمد

بر این گنج و گوهر یکی نیک بنگر

کرا بینی امروز امین محمد؟

چو گنج و دفینت به فرزند ماندی

به فرزند ماند آن و این محمد

نبینی که امت همی گوهر دین

نیابد مگر کز بنین محمد؟

محمد بدان داد گنج و دفینش

که او بود درخور قرین محمد

قرین محمد که بود؟ آنکه جفتش

نبودی مگر حور عین محمد

ازاین حور عین و قرین گشت پیدا

حسین و حسن سین و شین محمد

حسین و حسن را شناسم حقیقت

بدو جهان گل و یاسمین محمد

چنین یاسمین و گل اندر دو عالم

کجا رست جز در زمین محمد؟

نیارم گزیدن همی مر کسی را

بر این هر دوان نازنین محمد

قران بود و شمشیر پاکیزه حیدر

دو بنیاد دین متین محمد

که استاد با ذوالفقار مجرد

به هر حربگه بر یمین محمد؟

چو تیغ علی داد یاری قران را

علی بود بی‌شک معین محمد

چو هرون زموسی علی بود در دین

هم انباز و هم هم نشین محمد

به محشر ببوسند هارون و موسی

ردای علی و آستین محمد

عرین بود دین محمد ولیکن

علی بود شیر عرین محمد

بفرمود جستن به چین علم دین را

محمد، شدم من به چین محمد

شنودم زمیراث‌دار محمد

سخنهای چون انگبین محمد

دلم دید سری که بنمود از اول

به حیدر دل پیش بین محمد

زفرزند زهرا و حیدر گرفتم

من این سیرت راستین محمد

از آن شهره فرزند کو را رسیده‌ست

به قدر بلند برین محمد

نبودی ازین بیش بهره ی من از وی

اگر بودمی من به حین محمد

جهان آفرین آفرین کرد بر من

به حب علی و آفرین محمد

کنون بافرین جهان آفرینم

من اندر حصار حصین محمد

تو ای ناصبی جز که نامی نداری

از این شهره دین وزین محمد

به دشنام مر پاک فرزند او را

بدری همی پوستین محمد

مرا نیز کز شیعت آل اویم

همی کشت خواهی به کین محمد

به دین محمد ترا کشتن من

کجا شد حلال؟ ای لعین محمد

به غوغا چه نازی؟ فراز آی با من

به حکم کتاب مبین محمد

اگر من به حب محمد رهینم

تو چونی عدوی رهین محمد؟

به عیسی نرست از تو ترسا، نخواهد

همی رستن این بومعین محمد

منم مستعین محمد به مشرق

چه خواهی از این مستعین محمد؟

چه داری جواب محمد به محشر

چو پیش آیدت هان و هین محمد؟

***

59

ای چنبر گردنده بدین گوی مدور

چون سرو سهی قد مرا کرد چو چنبر

وز موی و رخم تیرگی و نور برون تاخت

تا زنده شب تیره پس روز منور

هر وعده و هر قول که کرد این فلک و گفت

آن وعده خلاف آمد و آن قول مزور

من قول جهان را به ره چشم شنودم

نشگفت که بسیار بود قول مبصر

قولی به قلم گوید گویا به کتابت

قولی به زفان گوید مشروح و مفسر

مر قول زبان را به ره گوش تو بشنو

مر قول قلم را زره چشم تو بنگر

گر قول مزور سخنی باشد کان را

گوینده دگرگونه کند ساعت دیگر

پس هر دو، شب و روز، دو گفتار دروغند

کاین دهر همی گوید هموار و مستر

وز حق جز از حق نزاده‌ست و نزاید

وین قاعده زی عقل درستست و مقرر

پس هرچه همی زیر شب و روز بزایند

فرزند دروغند و مزور همه یکسر

زینست تراکیب نبات و حیوان پاک

بی حاصل همچون پدر خویش و چو مادر

ترکیب تو سفلی و کثیفست ولیکن

صورت گر علوی و لطیفست بدو در

صورت گر جوهر هم جوهر بود ایراک

صورت نپذیرد زعرض هرگز جوهر

یک جوهر ترکیب دهنده‌ست و مصور

یک جوهر ترکیب پذیرست و مصور

زنده نشد این سفلی الا که به صورت

پس صورت جانست در این جسم محضر

ور عاریتی بود بر این سفلی صورت

ذاتی بود آن گوهر عالی را پیکر

وان گوهر کو زنده به ذاتست نمیرد

پس جان تو هرگز نمرد، جان برادر

ور جسم تو از نفس بدین صنعت محکم

ماننده ی قصری شده پرنور و معنبر

بی‌بهره چرا مانده‌ست این جان تو زین تن

بی‌دانش و تمییز همانند یکی خر؟

دانی که چو فر تن تو صورت جسمیست

جز صورت علمی نبود جان ترا فر

بنگر که خداوند زبهر تو چه آورد

از نعمت بی‌مر در این حصن مدور

وانگاه در این حصن ترا حجرگکی داد

آراسته و ساخته باندازه و در خور

بگشاده در این حجره ترا پنج در خوب

بنشسته تو چون شاه درو بر سر منظر

هرگه که ترا باید در حجرگک خویش

یک نعمت از این حصن درون خوان زیکی در

فرمان بر و بنده‌ست تو را حجرگک تو

خواهی سوی بحرش برو خواهی به سوی بر

این پنج در حجره، سه تن راست، دو جان را

تا هر دو گهر داد بیابند زداور

چندانکه سوی تن تو سه در بازگشادی

بگشای سوی جانت دو در منظر و مخبر

بشنو سخن ایزد بنگر سوی خطش

امروز که در حجره مقیمی و مجاور

بنگر که کجا می‌روی، ای رفته چهل سال

زین کوی بدان دشت و زین جوی بدان جر

عمر تو نبینی که یکی راه درازست

دنیات بدین سر بر و عقبیت بدان سر؟

آنی تو که یک میل همی رفت نیاری

بی‌توشه و بی‌رهبری از شهر به کردر

کو توشه و کو رهبرت، ای رفته چهل سال

چون آب سوی جوی زبالا سوی محشر؟

بنگر که همی بری راهی که درو نیست

آسایش را روی نه در خواب و نه در خور

بنگر که همی سخت شتابی سوی جائی

کان یابی آنجای که برگیری از ایدر

هر چیز که بایدت در این راه بیابی

هر چند روانست درو لشکر بی‌مر

زنهار که طرار در این راه فراخست

چون دنبه به گفتار و، به کردار چو نشتر

پرهیز که صیادی ناگاه نگیردت

کو دام نهد محبر بر ملوح و دفتر

این گوید «بر راه منم از پس من رو»

وان گوید «طباخ منم توشه زمن خر»

شاید که بگریند بر آن دین که بدو در

فرند نبی را بکشد از قبل زر

شاید که بگریند بر آن دین که فقیهانش

آنند که دارند کتاب حیل از بر

گر فقه بود حیلت و، محتال فقیهست

جالوت سزد حاکم و هاروت پیمبر

ور یار رسولست کشنده ی پسر او

پس هیچ مرو را نه عدو بود و نه کافر

بندیش از این امت بدبخت که یکسر

گشتند همه کور زشومی‌ی گنه و، کر

جز کر نشود پیش سخن‌گوی غنوده

جز کور کند پیش خر و، شیر مؤخر؟

بودند همه گنگ و علی گنج سخن بود

بودند همه چون خر و او بود غضنفر

آن کس که مرو را به یکی جاهل بفروخت

بخرید و ندانست مغیلان زصنوبر

دیوانه بود آنکه کله دارد در پای

وز بیهشی خویش نهد موزه به سر بر

بودند همه موزه و نعلین، علی بود

بر تارک سادات جهان یکسره افسر

میمون شجری بود پر از شاخ شجاعت

بیخش به زمین شاخش بر گنبد اخضر

برگش همه خیرات و ثمارش همه حکمت

زان برگ همی بوی و از آن بار همی خور

او بود درختی که همی بیعت کردند

زیرش گه پیغمبر با خالق اکبر

و امروز ازو شاخی پربار بجایست

با حکمت لقمانی و با ملکت قیصر

بل فخر کند قیصر اگر چاکر او را

فرمان بر و دربان بود و چاکر چاکر

زیر قلم حجت او حکمت ادریس

خاک قدم استر او تاج سکندر

در حضرت از آن خوی خوش و طلعت پرنور

افلاک منور شد و آفاق معطر

از لشکر زنگیش رخ روز مقیر

وز لشکر رومیش شب تیره مقمر

میراث رسیده ست بدو عالم و مردم

از جد شریف و پدرش احمد و حیدر

شمشیر و سخن معجز اویند جهان را

وین بود مر اسلامش را معجز و مفخر

بنده ی سخن اویند احرار خود امروز

فرداش ببند آیند اوباش به خنجر

او را طلب و بر ره او رو که نشسته ست

جد و پدرش بر سر حوض و لب کوثر

وز حجت او جوی به رفق، ای متحیر،

داروی دل گمره و افسون محیر

وز من بشنو نیک که من همچو تو بودم

اندر ره دین عاجز و بی‌توشه و رهبر

بسیار گشادند به پیشم در دعوی

دعویها چون کوه و معانیش کم از ذر

بی برهان دعوی به سوی مرد خردمند

ماننده ی مرغیست که او را نبود پر

با بانگ یکی باشد بی‌معنی گفتار

بی‌بوی یکی باشد خاکستر و عنبر

تقلید نپذرفتم و بر «اخبرنا» هیچ

نگشاد دلم گوش و نه دستم سر محبر

رفتم به در آنکه بدیلست جهان را

از احمد و از حیدر و شبیر و زشبر

آن کس که زمینی بجز از درگه عالیش

امروز به جمع حکما نیست مشجر

قبله ی علما یکسر مستنصر بالله

فخر بشر و حاصل این چرخ مدور

وز جهل بنالیدم در مجلس علمش

عدلش برهانیدم از این دیو ستمگر

بگشاد مرا بسته و بر هر چه بگفتم

بنمود یکی حجت معروف و مشهر

وانگاه مرا بنمود این خط الهی

مسطور بر این جوهر و مجموع و مکسر

تا راه بدید این دل گمراه و به جودش

بر گنبد کیوان شد از این چاه مقعر

بنمود مرا راه علوم قدما پاک

وانگاه از آن برتر بنمودم و بهتر

بر خاطرم امروز همی گشت نیارد

گر فکرت سقراط بود پر کبوتر

اقوال مرا گر نبود باورت، این قول

اندر کتبم یک یک بنگر تو و بشمر

تا هیچ کسی دیدی کایات قران را

جز من به خط ایزد بنمود مسطر

در نفس من این علم عطائیست الهی

معروف چو روزست، نه مجهول و نه منکر

آزاد شد از بندگی آز مرا جان

آزاد شو از آز و بزی شاد و توانگر

بندیش که مردم همه بنده به چه رویست

تا مولا بشناسی و آزاد و مدبر

دین گیر که از بی‌دینی بنده شده‌ستند

پیش تو زاطراف جهان اسود و احمر

گر دین حقیقت بپذیری شوی آزاد

زان پس نبوی نیز سیه روی و بداختر

مولای خداوند جهان باشی و چون من

زان پس نشوی نیز بدین در نه بدان در

ورنی سپس دیو همی گرد و همی باش

بنده ی می و طنبور و ندیم لب ساغر

***

60

گر مستمند و با دل غمگینم

خیره مکن ملامت چندینم

زیرا که تا به صبح شب دوشین

بیدار داشت بادک نوشینم

حیران و دل شکسته چنین امروز

از رنج وز تفکر دوشینم

زنهار ظن مبر که چنین مسکین

اندر فراق زلفک مشکینم

یا زانده و غم الفی سیمین

ایدون چنین چو نونی زرینم

نسرین زنخ صنم چه کنم اکنون

کز عارضین چو خوشه ی نسرینم؟

بل روز و شب بقولی پوشیده

پندی همی دهند به هر حینم

آئین این دو مرغ در این گنبد

پریدن و شتاب همی بینم

پس من به زیر پر دو مرغ اندر

ظن چون بری که ساکن بنشینم

در مسکنی که هیچ نفرساید

فرسوده گشت هیکل مسکینم

در لشکر زمانه بسی گشتم

پر گرد ازین شده ست ریاحینم

از دیدن دگر دگر آئینش

دیگر شده‌ست یکسره آئینم

بازی گریست این فلک گردان

امروز کرد تابعه تلقینم

زیرا که دی به جلوه برون آورد

آراسته به حله ی رنگینم

بر بستر جهالت و آگنده

یکسر به خواب غفلت بالینم

و امروز باز پاک زمن بربود

آن حلهای خوب و نوآئینم

یکچند پیشگاه همی دیدی

در مجلس ملوک و سلاطینم

آزرده این و آن به حذر از من

گفتی مگر نژاده ی تنینم

آهو خجل زمرکب رهوارم

طاووس زشت پیش نمد زینم

واکنون زگشت دهر دگر گشتم

گوئی نه آن سرشت و نه آن طینم

زین گونه کرد با من بازیها

پرکین دل از جفای فلک زینم

و اکنون که چون شناختمش زین پس

برگردم و ازو بکشم کینم

نندیشم از ملوک و سلاطینش

دیگر کنم رسوم و قوانینم

با زخم دیو دنیا بس باشد

پرهیز جوشن و زرهم دینم

سلطان بس است بر فلک جافی

فخر تبار طاها و یاسینم

«مستنصر از خدای» دهد نصرت

زین پس بر اولیای شیاطینم

أرجو که باز بنده شود پیشم

آن بی‌وفا زمانه ی پیشینم

مجلس به فر دولت او فردا

جز در کنار حورا نگزینم

خورشید پیشکار و قمر ساقی

لاله سماک و نرگس پروینم

منگر بدان که در دره ی یمگان

محبوس کرده‌اند مجانینم

مغلوب گشت از اول از این دیوان

نوح رسول، من نه نخستینم

فخرم بس آنکه در ره دین حق

بر مذهب امام میامینم

بر حب آل احمد شاید گر

لعنت همی کنند ملاعینم

گر اهل آفرین نیمی هرگز

جهال چون کنندی نفرینم؟

از جان پاک رفته به علیین

وز جسم تیره مانده به سجینم

شاید اگر زجسم به زندانم

کز علم دین شکفته بساتینم

سقراط اگر به رجعت بازآید

عشری گمان ‌بریش زعشرینم

بازیست پیش حکمت یونانم

زیرا که ترجمان طواسینم

گر ناصبی مثل مگسی گردد

بگذشت نارد از سر عرنینم

چون من سخن به شاهین برسنجم

آفاق و انفس‌اند موازینم

نپسندم ار بگردد و بگراید

بر ذره‌ای زبانه ی شاهینم

زیرا که برگرفت به دست عقل

ایزد غشاوت از دو جهان بینم

زی جوهری علوی رهبر گشت

این جوهر کثیف فرودینم

زانم به عقل صافی کاندر دین

بر سیرت مبارز صفینم

نزدیک عاقلان عسل النحلم

واندر گلوی جاهل غسلینم

از من چو خر زشیر مرم چندین

ساکن سخن شنو که نه سنگینم

افسانها به من بر چون بندی

گوئی که من به چین و به ماچینم؟

بر من گذر یکی که به یمگان در

مشهورتر از آذر برزینم

شهد و طبرزدم زره معنی

گرچه بنام تیغ و تبرزینم

***

61

گنبد پیروزه‌گون پر زمشاعل

چند بگشته ست گرد این کره ی گل؟

علت جنبش چه بود از اول بودش؟

چیست درین قول اهل علم اوایل؟

کیست مر این قبه را محرک اول؟

چیست از این کارکرد شهره بحاصل؟

از پس بی‌فعلی آنکه فعل ازو بود

از چه قبل گشت باز صانع و فاعل؟

جز که به حاجت نجنبد آنکه بجنبد

وین نشود بر عقول مبهم و مشکل

حال زبی ‌فعل اگر به فعل بگردد

آن ازلی حال بود محدث و زایل

هرکه مر او را بر این مقام بگیری

گرچه سوارست عاجز آید و راجل

علت جنبش چه چیز؟ حاجت ناقص

حاصل صنعت چه چیز؟ مردم عاقل

ناقص محتاج را کمال که بخشد

جز گهری بی‌نیاز و ساکن و کامل؟

بار درخت جهان چه آمد؟ مردم

بار درختان زتخمهاست دلایل

بار چو فرزند و، تخم او پدر اوست

از جو جو زاید و زپلپل پلپل

تو که بر تخم عالمی که مر او را

برگ سخن گفتن است و بار فضایل

صانع مصنوع را تو باشی فرزند

پس چو پدر شو کریم و عادل و فاضل

قول مسیح آنکه گفت «زی پدر خویش

می‌شوم» این رمز بود نزد افاضل

عاقل داند که او چه گفت ولیکن

رهبان گمراه گشت و هرقل جاهل

هر که نداند که این لطیف سخن گوی

از چه قبل بسته شد چنین به سلاسل

بند بدیدست بسته چون نه بدیدست

بند همی بیند از عروق و مفاصل

غافل ساهیست از شناختن خویش

تا بتوانی مجوی صحبت غافل

از پس دانش قدم نهاد نیارد

باز شود پیش یک درم به دو منزل

ای زپس مال در بمانده شب و روز

نیستی الا که سایه‌ای متمول

دل بنهادی به ذل از قبل مال

علت ذل تو گشت در بر تو دل

مال چنه ست و زمانه دام جهانست

ای همه ساله به دام پرچنه مایل

مرغ که در دام پرچنه طمع افگند

بخت بد آنگاه خاردش رگ بسمل

حرص بینداز و آب‌روی نگه‌دار

ستر قناعت به روی خویش فرو هل

فتنه مشو خیره بر حمایل زرین

علم نکوتر، زعلم ساز حمایل

فتنه ی این روزگار پرغش و غلی

زانکه نگشته ست جانت بی غش و بی غل

سائل دانا نماند هیچ کس امروز

سائل شاهند خلق و سائل عامل

گر تو به سوی سؤال علم شتابی

پیش تو عامل ذلیل گردد و سائل

در ره دین پوی بر ستور شریعت

وز علما دان در این طریق منازل

گر تو ببری بجهد بادیه ی جهل

آب ترا بس جواب و، زاد مسائل

بر ره غولان نشسته‌اند حذر کن

باز نهاده دهانها چو حواصل

دشمن عدلند و ضد حکمت اگر چند

یکسره امروز حاکمند و معدل

هر یکی از بهر صید این ضعفا را

تیز چو نشپیل کرده‌اند انامل

بنگرشان تا به چشم سرت ببینی

جایگه حق گرفته هیکل باطل

خامش و آهستگان به روز ولیکن

در می و مجلس به شب بسان جلاجل

هر که ثوابش شراب و ساقی حورست

تکیه زده با موافقان متقابل

و امروز اینجا همی نیاید هرگز

عاجل نقدش دهد به نسیه ی آجل

هیچ نبیند که رنج بیند یک روز

ظالم در روزگار خویش و نه قاتل

بلکه ستمکش به رنج و درد بمیرد

باز ستمگار دیر ماند و مقبل

این همه مکرست از خدای تعالی

منشین ایمن زمکرش ای متغافل

راحت و رنج از بهشت خلد و زدوزخ

چاشنیی‌دان در این سرای بعاجل

بحر عظیم از قیاس عالم عالیست

کشتی او چیست؟ این قباب اسافل

باز جهان بحر دیگرست و بدو در

شخص تو کشتی است و عمر باد مقابل

باد مقابل چو راند کشتی را راست

هم برساندش، اگر چه دیر، به ساحل

ساحل تو محشرست نیک بیندیش

تا به چه بارست کشتیت متحمل

بارش افعال تست، وان همه فردا

شهره بباشد سوی شعوب و قبایل

بنگر تا عقل کان رسول خدایست

بر تو چه خواند که کرده‌ای زرذایل

بنگر، پیوستی آنچه گفت بپیوند؟

بنگر، بگسستی آنچه گفت که بگسل؟

اینجا بنگر حساب خویش هم امروز

کاینجا حاضر شدند مرسل و مرسل

تا به تغافل زکار خویش نیفتی

فردا ناگه به رنج نامتبدل

***

62

دل زافتعال اهل زمانه ملا شدم

زایشان به قول و فعل ازیرا جدا شدم

تا همچو زید و عمرو مرا کور بود دل

عیبم نکرد هیچ کسی هر کجا شدم

گاهی زدرد عشق پس خوب چهرگان

گاهی زحرص مال پس کیمیا شدم

نه باک داشتم که همی عمر شد به باد

نه شرم داشتم که ضمیری خطا شدم

وقت خزان به بار رزان شد دلم خراب

وقت بهار شاد به آب و گیا شدم

وین آسیا دوان و درو من نشسته پست

ایدون سپید سار در این آسیا شدم

پنداشتم که دهر چراگاه من شده‌ست

تا خود ستوروار مر او را چرا شدم

گر جور کرد، باز دگر باره سوی او

میخواره‌وار از پس هیهایها شدم

یک چندگاه داشت مرا زیر بند خویش

گه خوب‌حال و بازگهی بی‌نوا شدم

وز رنج روزگار چو جانم ستوه گشت

یک چند با ثنا به در پادشا شدم

گفتم مگر که داد بیابم زدیو دهر

چون بنگریستم زعنا در بلا شدم

صد بندگی شاه ببایست کردنم

از بهر یک امید کزو می‌ روا شدم

جز درد و رنج چیز نیامد ‌بحاصلم

زان کس که سوی او بامید شفا شدم

وز مال شاه و میر چو نومید شد دلم

زی اهل طیلسان و عمامه و ردا شدم

گفتم که راه دین بنمایند مر مرا

زیرا که زاهل دنیا دل پرجفا شدم

گفتند «شاد باش که رستی زجور دهر»

تا شاد گشت جانم و اندر دعا شدم

گفتم چو نامشان علما بود و حال خوب

کز دست جهل و فقر چو ایشان رها شدم

تا چون به قال و قیل و مقالات مختلف

از عمر چند سال میان‌شان فنا شدم

گفتم، چو رشوه بود و ریا مال و زهدشان،

«ای کردگار باز به چه مبتلا شدم؟»

از شاه زی فقیه چنان بود رفتنم

کز بیم مور در دهن اژدها شدم

مکرست بی‌شمار و دها مر زمانه را

من زو چنین رمیده به مکر و دها شدم

چون غدر کرد حیله نماندم جز انک ازو

فریادخواه سوی نبی مصطفی شدم

فریاد یافتم زجفا و دهای دیو

چون در حریم قصر امام اللوا شدم

دانی که چون شدم چو زدیوان گریختم؟

ناگاه با فریشتگان آشنا شدم

بر جان من چو نور امام‌الزمان بتافت

لیل السرار بودم شمس الضحی شدم

«نام بزرگ» امام زمانست، از این قبل

من از زمین چو زهره بدو بر سما شدم

دنیا به قهر حاجت من می روا کند

از بهر آنکه حاجت دینی روا شدم

فرعون روزگار زمن کینه‌جوی گشت

چون من به علم در کف موسی عصا شدم

اعدای اولیای خدایم عدو شدند

چون اولیاء او را من زاولیا شدم

ای امتی زجهل عدوی رسول خویش

حیران من از جهالت و شومی‌ی شما شدم

گر گفتم از رسول علی خلق را وصیست

سوی شما سزای مساوی چرا شدم؟

ور گفتم اهل مدح و ثنا آل مصطفاست

چون زی شما سزای جفا و هجا شدم؟

عیبم همی کنند بدانچه‌م بدوست فخر

فخرم بدانکه شیعت اهل عبا شدم

از بهر دین زخانه براندند مر مرا

تا با رسول حق به هجرت سوا شدم

معروف و ناپدید سها بود بر فلک

من بر زمین کنون بمثال سها شدم

شکر آن خدای را که به یمگان زفضل او

برجان و مال شیعت فرمان‌روا شدم

تا میرمؤمنان جهان مرحبام گفت

نزدیک مؤمنان زدر مرحبا شدم

نه پیش جز خدای جهان ایستاده‌ام

زان پس، نه هیچ نیز کسی را دو تا شدم

احرار روزگار رضاجوی من شدند

چون من گزیده ی علی مرتضی شدم

احمد لوای خویش علی را سپرده بود

من زیر این بزرگ و مبارک لوا شدم

***

63

ای شب تازان چو زهجران طناب

علت خوابی و ترا نیست خواب

مکر تو صعبست که مردم زتو

هست در آرام تو خود در شتاب

هرگز ناراست جز از بهر تو

چرخ سر خویش به در خوشاب

تو چو یکی زنگی ناخوب و پیر

دخترکان تو همه خوب و شاب

زادن ایشان زتو، ای گنده ‌پیر،

هست شگفتی چو ثواب از عقاب

تا تو نیائی ننمایند هیچ

دخترکان رویکها از حجاب

روی زمین را تو نقابی ولیک

ایشان را نیست نقابت نقاب

چند گریزی زحواصل در این

قبه ی بی‌روزن و باب، ای غراب؟

در تو همی پیری ناید پدید

زانکه زمردم تو ربائی شباب

آب نه‌ای، چونکه بشوید همی

شرم ‌گن از روی تو به شرم و آب؟

چند به سوزن بشکستی تبر!

چند به گنجشک گرفتی عقاب!

چند چو رعد از تو بنالید دعد

تاش بخوردی به فراق رباب؟

چند که از بیم تو بگریختند

از رمه ی گرسنه میشان ذئاب؟

شاه حبش چون تو بود گر کند

شمشیر از صبح و سنان از شهاب

چند گذشته‌ستی بر جاهلان

بر کفشان قحف و میان شان قحاب

حرمت تو سخت بزرگست ازانک

در تو دعا را بگشایند باب

ای که ندانی تو همی قدر شب

سوره ی واللیل بخوان از کتاب

قدر شب اندر شب قدرست و بس

برخوان آن سوره و معنی بیاب

همچو شب دنیا دین را شبست

ظلمت از جهل و زعصیان سحاب

خلق نبینی همه خفته زعلم

عدل نهان گشته و فاش اضطراب

اینکه تو بینی نه همه مردمند

بلکه ذئابند به زیر ثیاب

کرده زبهر ستم و جور و جنگ

چنگ چو نشپیل و چو شمشیر ناب

خانه ی خمار چو قصر مشید

منبر ویران و مساجد خراب

مطرب قارون شده بر راه تو

مقری بی‌مایه و الحانش غاب

حاکم در خلوت خوبان به روز

نیم شبان محتسب اندر شراب

خون حسین آن بچشد در صبوح

وین بخورد زاشتر صالح کباب

غره مشو گرچه به آواز نرم

عرضه کند بر تو عقاب و ثواب

چون بخورد ساتگنی هفت هشت

با گلوش تاب ندارد رباب

این شب دینست، نباشد شگفت

نیم ‌شبان بانگ و فغان کلاب

گاه سحر بود، کنون سخت زود

برزند از مشرق تیغ آفتاب

تازه شود صورت دین را، جبین

سهل شود شیعت حق را صعاب

زیر رکاب و علم فاطمی

نرم شود بی‌خردان را رقاب

خاک خراسان شود از خون دل

زیر بر دشمن جاهل خضاب

بر سر جهال به امر خدای

محتسب او بکند احتساب

کر شود باطل از آواز حق

کور کند چشم خطا را صواب

چونکه نخواهی سپس شست سال

ای متغافل زتن خود حساب؟

صید زمانه شدی و دام تست

مرکب رهوار به سیمین رکاب

چند در این بادیه ی خشک و زشت

تشنه بتازی به امید سراب؟

دنیا خود جست و نجستی تو دین

چیست بدست تو جز از باد ناب؟

گر نبود پرسش رستی، ولیک

گرت بپرسند چه داری جواب؟

گرت خوش آید سخن من کنون

ره زبیابان به سوی شهر تاب

شهر علوم آنکه در او علیست

مسکن مسکین و مآب مثاب

هر چه جز از شهر، بیابان شمر

بی‌بر و بی‌آب و خراب و یباب

روی به شهر آر که اینست روی

تا نفریبدت زغولان خطاب

هر که نتابد زعلی روی خویش

بی‌شک ازو روی بتابد عذاب

جان و تن حجت تو مر ترا

باد تراب قدم، ای بوتراب

از شرف مدح تو در کام من

گرد عبیرست و لعابم گلاب

***

64

نکوهش مکن چرخ نیلوفری را

برون کن زسر باد و خیره‌سری را

بری دان از افعال چرخ برین را

نشاید زدانا نکوهش بری را

همی تا کند پیشه، عادت همی کن

جهان مر جفا را، تو مر صابری را

هم امروز از پشت بارت بیفگن

میفگن به فردا مر این داوری را

چو تو خود کنی اختر خویش را بد

مدار از فلک چشم نیک اختری را

به چهره شدن چون پری کی توانی؟

به افعال ماننده شو مر پری را

بدیدی به نوروز گشته به صحرا

به عیوق ماننده لاله ی طری را

اگر لاله پرنور شد چون ستاره

چرا زو نپذرفت صورت گری را؟

تو باهوش و رای از نکو محضران چون

همی برنگیری نکو محضری را؟

نگه کن که ماند همی نرگس نو

زبس سیم و زر تاج اسکندری را

درخت ترنج از بر و برگ رنگین

حکایت کند کله ی قیصری را

سپیدار مانده‌ست بی‌هیچ چیزی

ازیرا که بگزید او کم بری را

اگر تو از آموختن‌ سر بتابی

نجوید سر تو همی سروری را

بسوزند چوب درختان بی‌بر

سزا خود همین است مر بی‌بری را

درخت تو گر بار دانش بگیرد

به زیر آوری چرخ نیلوفری را

نگر نشمری، ای برادر، گزافه

بدانش دبیری و نه شاعری را

که این پیشها است نیکو نهاده

مر الفغدن نعمت ایدری را

دگرگونه راهی و علمیست دیگر

مرالفغدن راحت آن سری را

بلی این و آن هر دو نطقست لیکن

نماند همی سحر پیغمبری را

چو کبگ دری باز مرغست لیکن

خطر نیست با باز کبگ دری را

پیمبر بدان داد مر علم حق را

که شایسته دیدش مر این مهتری را

به هارون ما داد موسی قرآن را

نبوده‌ست دستی بران سامری را

ترا خط قید علومست و، خاطر

چو زنجیر مر مرکب لشکری را

تو با قید بی اسپ پیش سواران

نباشی سزاوار جز چاکری را

ازین گشته‌ای، گر بدانی تو، بنده

شه شگنی و میر مازندری را

اگر شاعری را تو پیشه گرفتی

یکی نیز بگرفت خنیاگری را

تو برپائی آنجا که مطرب نشیند

سزد گر ببری زبان جری را

صفت چند گوئی به شمشاد و لاله

رخ چون مه و زلفک عنبری را؟

به علم و به گوهر کنی مدحت آن را

که مایه ست مر جهل و بدگوهری را

به نظم اندر آری دروغی طمع را

دروغست سرمایه مر کافری را

پسنده ست با زهد عمار و بوذر

کند مدح محمود مر عنصری را؟

من آنم که در پای خوگان نریزم

مر این قیمتی در لفظ دری را

ترا ره نمایم که چنبر کرا کن

به سجده مر این قامت عرعری را

کسی را برد سجده دانا که یزدان

گزیده‌ستش از خلق مر رهبری را

کسی را که بسترد آثار عدلش

زروی زمین صورت جائری را

امام زمانه که هرگز نرانده ست

بر شیعتش سامری ساحری را

نه ریبی بجز حکمتش مردمی را

نه عیبی بجز همتش برتری را

چو با عدل در صدر خواهی نشسته

نشانده در انگشتری مشتری را

بشو زی امامی که خط پدرش است

بتعویذ خیرات مر خیبری را

ببین گرت باید که بینی به ظاهر

ازو صورت و سیرت حیدری را

نیارد نظر کرد زی نور علمش

که در دست چشم خرد ظاهری را

اگر ظاهری مردمی را بجستی

به طاعت، برون کردی از سر خری را

ولیکن بقر نیستی سوی دانا

اگر جویدی حکمت باقری را

مرا همچو خود خر همی چون شمارد؟

چه ماند همی غل مر انگشتری را؟

نبیند که پیشش همی نظم و نثرم

چو دیبا کند کاغذ دفتری را؟

بخوان هر دو دیوان من تا ببینی

یکی گشته با عنصری بحتری را

***

65

که پرسد زین غریب خوار محزون

خراسان را که بی‌من حال تو چون؟

همیدونی چو من دیدم به نوروز؟

خبر بفرست اگر هستی همیدون

درختانت همی پوشند مبرم

همی بندند دستار طبرخون؟

نقاب رومی و چینی به نیسان

همی بندد صبا بر روی هامون؟

نثار آرد عروسان را به بستان

زگوهرهای الوان ماه کانون؟

همی سازند تاج فرق نرگس

به زر حقه و لولوی مکنون؟

گر ایدونی و ایدونست حالت

شبت خوش باد و روزت نیک و میمون

مرا باری دگرگونست احوال

اگر تو نیستی بی‌من دگرگون

مرا بر سر عمامه ی خز أدکن

بزد دست‌ زمان خوش خوش به صابون

مرا رنگ طبرخون دهر جافی

بشست از روی بندم باب زریون

زجور دهر الف چون نون شده‌ستم

زجور دهر الف چون نون شود، نون

مرا دونان زخان و مان براندند

گروهی از نماز خویش ساهون

خراسان جای دونان گشت، گنجد

به یک خانه درون آزاده با دون؟

نداند حال و کار من جز آن کس

که دونانش کنند از خانه بیرون

همانا خشم ایزد بر خراسان

بر این دونان بباریده ست گردون

که اوباشی همی بی‌خان و بی‌مان

درو امروز خان گشتند و خاتون

بر آن تربت که بارد خشم ایزد

بلا روید نبات از خاک مسنون

بلا روید نبات اندر زمینی

که اهلش قوم هامان‌اند و قارون

نبات پربلا غزست و قفچاق

که رسته‌ستند بر اطراف جیحون

شبیخون خدایست این بر ایشان

چنین شاید، بلی، زایزد شبیخون

نه او را مکر او را کس ببیند

چه بیند مکر او را مست و جنون؟

به مکر و غدر میرد هر که دل را

به مکر و غدر دارد کرده معجون

همی خوانند بر منبر زمستی

خطیبان آفرین بر دیو ملعون

قضا آن یابد از میر خراسان

که خاتون زو فزون‌تر یابد اکنون

چو باز از در درآید، عدل، چون مرغ

همان ساعت برون پرد زپرهون

کند مبطل محقی را به قولی

روایت کرده حماد از فریغون

چه حالست این که مدهوشند یکسر؟

که پنداری که خورده‌ستند هپیون

ازیرا دشمنی‌ی هارون امت

سرشته ست اندر ایشان دیو وارون

سزد گر زابر از این شومی بر ایشان

به جای قطر باران خون چکد، خون

به دنیا دین فروشانند ایشان

به دوزخ درهمی برند آهون

گزیده ی مار را افسون پدیدست

گزیده ی جهل را که شناسد افسون؟

مرا بر دوستی‌ی آل پیمبر

نیاید کم حسود و دشمن اکنون

چو برخوانند اشعارم، منقش

به معنیها، چو سقلاطون مدهون

کسی کانده برد از نور خورشید

بود مغبون به عمر خویش و محزون

تو ای جاهل برو با آل هامان

مرا بگذار با اولاد هارون

بهشت کافر و زندان مؤمن

جهانست، ای به دنیا گشته مفتون

ازیرا تو به بلخ چون بهشتی

وزینم من به یمگان مانده مسجون

تو از جهلی به ملک اندر چو فرعون

من از علمم به سجن اندر چو ذوالنون

زتصنیفات من زادالمسافر

که معقولات را اصلست و قانون

اگر بر خاک افلاطون بخوانند

ثنا خواند مرا خاک فلاطون

وگر دیدی مرا عاجز نگشتی

در أقلیدس به پنجم شکل مأمون

مرا گر ملک مأمون نیست شاید

که افزونم زمأمون هست مأذون

به آل مصطفی بر عالم نطق

فریدونم فریدونم فریدون

***

66

جز که هشیار حکیمان خبر از کار ندارند

که فلک باز شکارست و همه خلق شکارند

نه عجب گر نبودشان خبر از چرخ و زکارش

کز حریصی و جهالت همه در خواب و خمارند

برزگاران جهانند و همه روز و همه شب

بجز از معصیت و جور نه ورزند و نه کارند

چون درختان ببارند به دیدار ولیکن

چون به کردار رسد یکسره بیدند و چنارند

غدر و مکرست بسی بر سر این خلق فلک را

که بجز اهل خرد طاقت آن مکر ندارند

ای خردمند گمان بر که جهان خوب درختیست

که برو اهل خرد خوش مزه و بوی ثمارند

بل کشاورز خدایست و درو کشت حکیمان

واندرو این جهلاشان بمثل چون خس و خارند

جز که آزار و خیانت نشناسند ازیرا

به بدی‌ی فعل چو موشان و چو ماران قفارند

گر بیابند زتقلید حصاری به جهالت

از تن خویش و سر این حکما گرد برآرند

مثلست این که چو موشان همه بیکار بمانند

دنه‌شان گیرد و آیند و سر گربه بخارند

دیوشان سوی بیابان بنموده ست طریقی

زین سبب را به سوی شهر همی رفت نیارند

ببریدند زپیغمبر و از آل و تبارش

زانکه مر دیو لعین را همه آلند و تبارند

بر ره دین بمثل میل نبینند و مناره

وز پس دنیا ذره به هوا در بشمارند

ای برادر به‌ حذر باش زغرقه به‌میان‌شان

زانکه این قوم یکی بحر بی‌آرام و قرارند

سوی آل نبی آی از سپه دیو که ایشان

مؤمنان را زجفای سپه دیو حصارند

سزد از پشت به خر سوی غضنفر بنشیند

مرد هشیار چو دانست که خصمانش حمارند

باد و ابرند ولیکن حکما و عقلا را

بجز از عدل نیارند و بجز علم نبارند

انبیااند بدان گاه که پیران و کهولند

حکمااند از آن وقت که اطفال و صغارند

چون ره قبله شود گم به حکم قبله ی خلقند

چون شب فتنه شود تیره پر از نور نهارند

به سخا و به هدی و به بها و به تقی خوش

از خداوند سوی خلق جهان جمله مشارند

***

67

از بهر چه این کبود طارم

پر گرد شده ست باز و مغتم؟

زیرا که درو خزان به زر آب

بر دشت نبشت سبز مبرم

گشت آب پر از تم و کدر صاف

گر گشت هوای صاف پرتم

ور گشت شمیده گلبن زرد

داده ست به سیب گونه و شم

ور بلبل را شکسته شد زیر

بربست غراب بی‌مزه بم

چون باد خزان بتاخت بر باغ

زو ریخته گشت لاله را دم

وز درد چو گشت زرد و پرگرد

رخسار ترنج و سیب از این غم

پوشیده لباس خز ادکن

بر ماتم لاله چرخ اعظم

آن نار نگر چو حلق سهراب

وان آب نگر چو تیغ رستم

بربود خزان زباغ رونق

بستد زجهان جمال بستم

وز جهل و جنون خویش بنهاد

بر تارک نرگس افسر جم

این بود همیشه رسم گیتی

شادیش غمست و شکرش سم

گه خرم زید و، عمرو غمگین

گه غمگین زیدو، عمرو خرم

چونانکه از این چهار خواهر

کاین نظم ازان گرفت عالم

دو نرم و بلند و بی‌قرارند

دو پست و خموش و سخت و محکم

وز خلق یکی بسان میش است

پر خیر و یکی به شر ضیغم

این در خور عذر و خواندن حمد

وان از در غدر و راندن ذم

وز قول یکی چو نیش تیزست

در جان و، یکی چو نرم مرهم

این ناخوش و خوار همچو خونست

وان خوش و عزیز همچو زمزم

بسیار مگوی هرچه یابی

با خار مدار گل رمارم

ناگفته سخن خیوی مردست

خوش نیست خیو مگر که در فم

بگسل طمع از وفای جاهل

هر چند که بینیش مقدم

زیرا که اگر چو ابر برشد

از دود سیه نیایدت نم

مردم مشمار بی‌وفا را

هر چند نسب برد به آدم

زیرا که زشاخ رست خرما

با خار و نیامدند چون هم

خوارست زفعل زشت خودخار

خرما زخوشی چو دست مکرم

کس همچو مسیح نیست هر چند

مادرش بود بنام مریم

واندر شرف رسول کی بود

همسایه و یار او چو بن عم

از غدر حذر کن و میازار

کس را پنهان چو مار ارقم

کردار مدار خار و سوزن

گفتار حریر و خز و ملحم

وز عقل ببین به فعل پیداش

اندر دل دهر راز مبهم

زیرا که جهان از آزمایش

بس نادره ناطقیست ابکم

از جنبش بی‌قرار یک حال

افتاده بر این بلند پشکم

وین تاختن شب از پس روز

چون از پس نقره خنگ ادهم

آواز همی دهد خرد را

کاین کار هنوز نیست مبرم

رازیست که می‌ بگفت خواهد

با تیره بساط سبز طارم

کان راز کند رمیده آخر

گرگان رمیده را از این رم

وان راز کند زمین اعدا

از خون دل و دو دیده‌شان یم

وان راز برد به جان شیطان

از جان رسول حق ماتم

ای فرد و محیط هر دو عالم

آن نور لطیف، این مجسم

بر قهر عدوی خود برون آر

مر حجت خویش را از این خم

***

68

آن کن ای جویای حکمت کاهل حکمت آن کنند

تا بدان دشوارها بر خویشتن آسان کنند

جز که در خورد خرد صحبت ندارند از بنه

بر همین قانون که در عالم همی ارکان کنند

طاعت ارکان ببین مر چرخ و انجم را بطبع

تا به طاعت چرخ و انجم‌شان همی حیوان کنند

چرخ را انجم بسان دستهای چابک‌اند

کز لطافت خاک بی‌جان را همی با جان کنند

دستهای آسمان‌اند این که با این بندگان

آن خداوندان همی احسانها الوان کنند

چشمهای عالمند اینها که چون در خاک خشک

بنگرند او را همی پر در و پر مرجان کنند

این شگفتی بین که در نیسان زبس نقش و نگار

خاک بستان را همی پر زینت نیسان کنند

این نشانیهاست مردم را که ایشان می‌دهند

سوی گوهرها که می در خاک و که پنهان کنند

گر ندیدی عرش را و حاملان عرش را

تا به گردش بر چه‌ سان همواره می ‌جولان کنند

عرش تست این خاک و، افلاک و کواکب گرد او

روز و شب جولان همی همواره هم زین ‌سان کنند

پادشاهی یافته‌ستی بر نبات و بر ستور

هر چه گوئی «آن کنید» آن از بن دندان کنند

بنگر آن را در رکوع و بنگر این را در سجود

پس همین کن تو زطاعتها که می ایشان کنند

این اشارتهای خلقی را تأمل کن به حق

این اشار‌تها همی زی طاعت یزدان کنند

پیشه کن امروز احسان با فرودستان خویش

تا زبردستانت فردا با تو نیز احسان کنند

بنده ی بد را خداوندان بتشنه گرسنه

بر عذاب آتش معده همی بریان کنند

پس تو بد بنده چرا ایمن نشسته‌ستی؟ ازانک

همچنین فردا بر آتش مر ترا قربان کنند

از نبید جهل چون مستان بیهوشند خلق

تو که هشیاری مکن کاری که آن مستان کنند

گوشت ارگنده شود او را نمک درمان بود

چون نمک گنده شود او را به چه درمان کنند؟

با سبکساران از آل مصطفی چیزی مگوی

زانکه این جهال خود بی‌ابر می باران کنند

در مدینه ی علم ایزد جغد کان را جای نیست

جغد کان از شارسانها قصد زی ویران کنند

بر سر منبر سخن گویند، مر اوباش را

از بهشت و خوردنی حیران همی زین‌سان کنند

شو سخن گستر زحیدر گر نیندیشی ازان

همچو بر من کوه یمگان بر تو بر زندان کنند

بانگ بردارند و بخروشند بر امید خورد

چون حدیث جو کنی بی‌شک خران افغان کنند

ور نگوئی جای خورد و کردنی باشد بهشت

بر تو از خشم و سفاهت چشم چون پیکان کنند

مر ترا در حصن آل مصطفی باید شدن

تا زعلم جد خود بر سرت درافشان کنند

حجتان دست رحمان آن امام روزگار

دست اگر خواهند در تأویل بر کیوان کنند

دینت را با علم جسمانی به ‌میزان برکشند

بی تمیزان کار دین بی کیل و بی‌میزان کنند

دین حق را مردمی دان جانش علم و تن عمل

عاقلان مر بام حکمت را همین بنیان کنند

تا ندانی، کار کردن باطلست از بهر آنک

کار بر نادان و عاجز بخردان تاوان کنند

جمله حیرانند امت بر ره ایشان مرو

ورنه همچون خویشتن در دین ترا حیران کنند

مست بسیارند، خامش باش، هل تا می‌روند

مر یکی هشیار را صد مست کی فرمان کنند؟

***

69

ای ترا آرزوی نعمت و ناز

آز کرده عنان اسپ نیاز

عمرت از تو گریزد از پس آز

تو همی تاز در نشیب و فراز

بر در بخت بد فرود آید

هر که گیرد عنان مرکبش آز

چونکه سوی حصار خرسندی

نستانی زشاه آز جواز؟

زآرزوی طراز توزی و خز

زار بگداختی چو تار طراز

زانچه داری نصیب نیست ترا

جز شب و روز رنج و گرم و گداز

چون نپوشی، چه خز و چه مهتاب

چون نبوئی، چه نرگس و چه پیاز

با تو انباز گشت طبع بخیل

نشود هر کجا روی زتو باز

رنج بی‌مال بهره ی تو رسید

مال بی‌رنج بهره ی انباز

آن نه مالست که‌ش نگه‌ داری

تا نپرد چو باز بر پرواز

آن بود مال که‌ت نگه دارد

از همه رنجها به عمر دراز

بفزاید اگر هزینه کنیش

با تو آید به روم و هند و حجاز

نتواند کسیش برد به قهر

نتواند کسش برید به گاز

جز بدین مال کی شود بر مرد

به دو عالم در سعادت باز؟

کی تواند خرید جز دانا

به چنین مال ناز بی‌انداز؟

در نگنجد مگر به دل، که دلست

کیسه ی دانش و خزینه ی راز

گر بدین مال رغبتست ترا

کیسه‌ت از حشوها بدو پرداز

کیسه ی راز را به عقل بدوز

تا نباشی سخن‌چن و غماز

وز نماز و زکات و از پرهیز

کیسه را بندهای سخت بساز

چون بحاصل شودت کیسه و بند

بتو بدهم من این دلیل و جواز

برکشم مر ترا به حبل خدای

به ثریا زچاه سیصد باز

بنمایمت حق غایب را

در سرائی که شاهدست و مجاز

تا ببینی که پیش ایزد حق

ایستاده ست این جهان به نماز

بنمایم دوانزده صف راست

همه تسبیح‌خوان بی‌آواز

چون ببینی از این جهان انجام

بشناسی که چیستش آغاز

این طریقیست که‌ش نبیند چشم

وین شکاریست که‌ش نگیرد باز

بر پی شیر دین یزدان رو

از پی خر گزافه اسپ متاز

این رمه ی بی‌کرانه می‌بینی

کور دارد شبان و لنگ نهاز

گرد ایشان رمنده کرد مرا

از سر خان و مان و نعمت و ناز

چه کند مرد جز سفر چو گرفت

گرگ صحرا و مرغزار گراز؟

گر ستوهی ز «قال حدثنا»

سر به سر خدای دار فراز

که مرا دید رازدار خدای

حاجب کردگار بنده‌نواز

امت جد خویش را فریاد

از فریبنده زوبعه ی هماز

خار یابد همی زمن در چشم

دیو بی‌حاصل دوالک باز

از سخنهای من پدید آمد

بر تن آستین حق طراز

سخنم ریخت آب دیو لعین

به بدخشان و جرم و یمگ و براز

مرد دانا شود زدانا مرد

مرغ فربه شود به زیر جواز

***

70

مر چرخ را ضرر نیست وز گردشش خبر نیست

عالم یکی درختیست‌ که‌ش جز بشر ثمر نیست

حصنی قویست کورا دیوار هست و در نیست

بازیست که‌ش تذروان جز جنس جانور نیست

چون گربه جز که فرزند چیزی دگرش خور نیست

آن راست نیکبختی کورا چنین پدر نیست

زین بد پدر کسی را درخورد جز حذر نیست

زیرا زبی‌ وفائی شکرش بی حجر نیست

جز غدر و مکر او را چیزی دگر هنر نیست

دستان و بند او را اندازه نی و مر نیست

جز صبر تیر او را اندر جهان سپر نیست

مرغیست صبر کو را جز خیر بال و پر نیست

وان مرغ را بجز غم خور دانه ی دگر نیست

برخیز و پای او گیرگر هست رو وگر نیست

تا بگذرد زمانه که‌ش کار جز گذر نیست

ابر زمانه را جز غدر و جفا مطر نیست

مر دود آتشش را جز مکر و شر شرر نیست

شاهیست کش جز آفات نه خیل و نه حشر نیست

وز خلق لشکرش جز بی‌دین و بدگهر نیست

اوباش و خیل او را بر اهل دین ظفر نیست

بی‌دین خرست بی‌شک ورچه به چهره خر نیست

بی‌دین درخت مردم بیدست بارور نیست

داند خرد که مردم این صورت بشر نیست

بل جز که داد و دانش بر شخص مرد سر نیست

گرگست نیست مردم آن کس که دادگر نیست

برتر زداد و دانش اندر جهان اثر نیست

بهتر زبار حکمت بر شاخ نفس بر نیست

خوشتر زقول دانا زی عاقلان شکر نیست

بگریز ازانکه فخرش جز اسپ و سیم و زر نیست

ورچه سرو ندارد تودان که جز بقر نیست

هر چند هست بد مار از مرد بد بتر نیست

با فعل بد منافق جز مار کور و کر نیست

ور نیست بد منافق پس آب تیره تر نیست

از مردمی برونست هر کو نکوسیر نیست

بهتر زدین بهی نیست بتر زکفر شر نیست

دانش گزین که دانش آبیست که‌ش کدر نیست

آبی که جز دل و جان آن آب را شمر نیست

جز بر کنار این آب یاقوت بر شجر نیست

چون برگ او به زینت دیبای شوشتر نیست

آهنگ این شجر کن گر سرت پر بطر نیست

کز بادیه ی جهالت جز سوی او مفر نیست

زیرا که جاهلان را جز در سقر مقر نیست

نیکوسمر شو ایرا مردم بجز سمر نیست

آن را که در دماغش مر دیو را ممر نیست

بر حجت خراسان جز پند مشتهر نیست

وین شعر من مر او را جز پند و زیب و فر نیست

این بس بصر دلش را گر در دلش بصر نیست

زیرا که جز معانی بر قول او صور نیست

بر جامه ی ‌سخنهاش جز معنی آستر نیست

چون پندهاش پندی جز در قران مگر نیست

***

71

بشنو که چه گوید همیت دوران

پیغام از این چرخ گرد گردان

زین قبه ی پر چشمهای بیدار

زین طارم پر شمعهای رخشان

این سبز بیابان که چون شب آید

پر لاله شود همچو باغ نیسان

وین بحر بی‌آرامش نگون‌سار

آراسته قعرش به در و مرجان

زین کله ی نیلی کزو نمایند

رخشنده رخان دختران ریان

پیغام فلک بر زبان دوران

آنست به سوی نبات و حیوان

کای نوشدگانی که می‌فزائید

یک روز بکاهید هم بر این سان

چونانکه همی بامداد روشن

تاریک شود وقت شام‌ گاهان

نابوده که بوده شود نپاید

زین است جهان در زوال و سیلان

جنبنده همه جمله بودگانند

برهانت بس است بر فنای گیهان

اولاد جهان چون همی نپایند

پاینده نباشد همان پدرشان

تو عالم خردی ضعیف و دانا

وین عالم مردی بزرگ و نادان

عمر تو چو تو خرد و، عمر عالم

مانند کلان شخص او فراوان

آن عمر که آخر فنا پذیرد

پیوسته بود به ابتداش پایان

فرسودن اشخاص بودشی را

ایام بسنده ست تیز سوهان

هرچ آن به زمان باقی است بودش

سوهان زمانش بساید آسان

پس عالم گر بی‌زمانه بوده ست

نابود شود بی‌زمان به فرمان

آباد که کرده‌ست این جهان را؟

ناچاره همان کس کندش ویران

از بهر که کرد آنکه کرد، گوئی،

این پر زنعیم و فراخ بستان؟

از بهر چه کرد آنکه کرد پنهان

در خاک سیه زر و، سیم در کان؟

زندان تو است این اگرت باغست

بستان نشناسی همی ززندان؟

بر خویشتن این بندهای بسته

بنگر به رسنهای سخت و الوان

بنگر که بدین بند بسته در، چیست

در بند چرا بسته گشت پنهان؟

در بند بود مستمند بندی

تو شاد چرائی به بند و خندان؟

بندی که شنوده ست مانده هموار

بر هر که رها شد زبند گریان؟

این قفل که داند گشادن از خلق؟

آن کیست که بگشاد قفل یزدان؟

چون باز نجوئی که اندر این باب

تازیت چه گفت و چه گفت دهقان؟

یا از طلب این چنین معانی

مشغول شده‌ستی به فرج و دندان؟

وان را که همی جوید این چنینها

می چیز نبخشند ترکمانان

گویدت فلان ک «زچنین سخنها

مانده ست به زندان فلان به یمگان

منگر به سخنهای او ازیرا

ترکانش براندند از خراسان

نه میر خراسان پسندد او را

نه شاه کرکان نه میر جیلان

گر مذهب او حق و راست بودی

در بلخ بدی باتفاق اعیان

این بیهده‌ها را اگر ندانی

در کار نیایدت هیچ نقصان»

ای کرده ترا فتنه اهل باطل

بر حدثنا عن فلان و بهمان

گر جهل ترا درد کردی، از تو

بر گنبد کیوان رسیدی افغان

مغزست ترا ریم گرچه شوئی

دستار به صابون و تن به اشنان

طعنه چه زنی مر مرا بدان که‌م

از خانه براندند اهل عصیان؟

زیرا که براندند مصطفی را

ذریت شیطان از اهل و اوطان

بر نوح همی سرزنش نیامد

کو رفت به کوه از میان طوفان

من بسته ی آداب و فضل خویشم

در تنگ زمینی زجور دیوان

از لحن فراوان و خوش بماند

در تنگ قفصها هزاردستان

وز بهر هنر گوز را به خردی

بیرون فگنند از میان اغصان

چون من به بیان بر زبان گشادم

لرزان شود آفاق و لولو ارزان

خورشید به آواز خاطرم را

گوید که فگندی مرا زسرطان

در دین به خراسان که شست جز من

رخساره ی دعوی به آب برهان

پیغام فلک مر ترا نمایم

بر خاک نبشته به خط رحمان

چشمیت گشایم کزو ببینی

بنوشته به خط خدای فرقان

لیکن ننمایت راه هارون

تا بازنگردی زراه هامان

دیوان برمیدند چون بدیدند

در دست من انگشتری‌ی سلیمان

زین است که ایدون خران دین را

از من بفشرده ست سخت پالان

من شیعت اولاد مصطفی‌ام

در دین نروم جز به راه ایشان

***

72

در این مقام اگر می مقام باید کرد

بکار خویش نکوتر قیام باید کرد

به هر چه خوشترت آید زنامها، تن را

به فعل خویش بدان نام نام باید کرد

که نام نیکو مرغست و فعل نیکش دام

زفعل خویش بر این مرغ دام باید کرد

زخوی نیک و خرد در ره مروت و فضل

مر اسپ تن را زین و لگام باید کرد

بدین لگام و بدین زینت نفس بدخو را

در این مقام همی نرم و رام باید کرد

اگر دلت بشکسته ست سنگ معصیتش

دل شکسته به طاعت لحام باید کرد

اگر سلامت خواهی زجهل بر در عقل

سلام باید کرد و مقام باید کرد

اگر خرد نبود، از دو بد نداند کس

به ذات خویش که او را کدام باید کرد

وگر کریم شود آرزوت نام و لقب

کریم‌وار فعال کرام باید کرد

جفا و جور و حسد را بطبع در دل خویش

نفور و زشت و بد و سرد و خام باید کرد

چو بر تو دهر به آفات خود زحام کند

ترا زصبر به دل بر زحام باید کرد

وگر به غدر جهان بر تو قصد چاشت کند

ترا به صبر برو قصد شام باید کرد

به فعل نیک و به گفتار خوب پشت عدو

چو عاقلان جهان زیر بام باید کرد

سفیه را به سفاهت جواب باز مده

زبی‌وفا به وفا انتقام باید کرد

وگر زمانه به گرگی دهد عنانش را

برو زبهر سلامت سلام باید کرد

وگر چه خاص بوی، خویشتن زبهر صلاح

میان عام چو ایشانت عام باید کرد

به قصد و عمد چو چیزی حلال دارد دهر

به سوی خویش مر آن را حرام باید کرد

جهان به مردم دانا تمام خواهد شد

پس این مرا و ترا می تمام باید کرد

به باغ دین حق اندر زبهر بار خرد

زبانت را به بیان چون غمام باید کرد

رخ از نبید مسائل به زیر گلبن علم

به قال و قیل ترا لعل فام باید کرد

به حرب اهل ضلالت زبهر کشتن جهل

سخنت را چو برنده حسام باید کرد

کمانت خاطر و حجت سپرت باید ساخت

زنکته‌های نوادر سهام باید کرد

چو ناصبی معربد دلام خواهد ساخت

ترا جزای دلامش دلام باید کرد

مسافرند همه خلق و نیستند آگاه

که می نوای شراب و طعام باید کرد

زبهر کردن بیدار جمع مستان را

یکی منادی برطرف بام باید کرد

که «چند خسپید ای بیهشان چو وقت آمد

که تیغ جهل همی در نیام باید کرد»

بکام و ناکام از بهر زاد راه دراز

زمین به زیرکیت زیر گام باید کرد

به زیر آتش اندیشه زاد باید پخت

زعلم حق زبان را زمام باید کرد

چو بی‌نظامی دین را نظام خواهی داد

نظام دنیی دون بی‌نظام باید کرد

زبانت اسپ کنی چونت راه باید رفت

بگاه تشنه کف دست جام باید کرد

چرا چو سوی تو نامه پیام بفرستد

ترا به هر کس نامه پیام باید کرد؟

اگر کسی را اسپست یا غلام ترا

روانت بنده ی اسپ و غلام باید کرد؟

گر آب روی همی بایدت، قناعت را

چو من به نیک و بد اندر امام باید کرد

وگرنه همچو فلان و فلان به بی‌شرمی

به پیش خلق رخان چون رخام باید کرد

محال باشد اگر مر کریم را به طمع

ثنای بی‌خردان و لئام باید کرد

جهان پر از خس و پرخار و پر ورام شده‌ست

ترا کلام همی بی‌ورام باید کرد

وگر نصیحت را روی نیست، خاموشی

زنیک و بدت به برهان لثام باید کرد

به زاد این سفرت سخت کوش باید بود

که این همی سوی دارالسلام باید کرد

بجوی امام همامی از اهل‌بیت رسول

که خویشتنت چنو می همام باید کرد

ترا اگر نبود ناصحی امام امروز

بسی که فردا «ای وای مام» باید کرد

***

73

چرخ پنداری بخواهد شیفتن

زان همی پوشد لباس پر درن

شاخ را بنگر چو پشت دل شده

برگ را بنگر چو روی ممتحن

ابر آشفته برآمد وز دمن

بوستان پرگشت از اطلال و دمن

زیر میغ تیره قرص آفتاب

چون نشسته گرد بر زرین لگن

باد مهر مهرگان چون برفگند

چرخ را از ابر تیره پیرهن

آفتاب از اوج زی دریا شتافت

تا بشوید گرد و خاک از خویشتن

شاه رومی چون هزیمت شد زما

شاه زنگی کینه خواهد آختن

زین قبل می کرد باید هر شبی

دختران آسمان را انجمن

دوش نامد چشمم از فکرت فراز

تا چه می‌خواهد زمن جافی زمن

شب سیاه و چرخ تیره من چو مور

گرد گردان اندر این پر قیر دن

چون زشب نیمی بشد گفتم مگر

باز شد مر دهر داهی را دهن

زهره تابنده زچرخ تیره جرم

همچو خالی از یقین بر روی ظن

نور راه کهکشان تابان درو

چون به سوده لاجورد اندر لبن

وان ثریا چون زدست جبرئیل

مانده نوری بر قفای اهرمن

جیش چرخ از نور پوشیده سلاح

فوج خاک از قیر پوشیده کفن

ای سپاهی کز سر خاور بود

هر شبی تا باخترتان تاختن

از نهیب تیرتان هر شب زمین

زابر تیره پیش روی آرد مجن

لرز لرزنده غضنفر در عرین

ترس ترسنده عقاب اندر و کن

از چه می‌ترسد به شب هر جانور؟

از بد این دهر پر مکر و محن

ای به غفلت خفته زیر دام دهر

ایمنی چون یافتی زین مفتنن؟

دام و دد را دام می‌سازی و باز

دام تست این گنبد بسیار فن

روز و شب را دهر حبلی ساخته ست

کشت خواهدمان بدین پیسه رسن

خویشتن‌دار، ای جوان، از پیر دهر

تات نفریبد به غدر این پیرزن

من ندیدم گنده پیری همچنین

مرگ ریس و شر باف و مکر تن

نیستش کار، ای برادر، روز و شب

جز که خالی کردن از شویان وطن

گر ندانی کوچه خواهد با تو کرد

نیک بنگر تا چه کرد از بد به من

بر سرم یک دسته مرزنگوش بود

کرد مرزنگوش را سحرش سمن

مر مرا بفریفت از آغاز کار

تا شدم بریان به مهرش جان و تن

تن بدو دادم چنین تا گوشتم

خورد و اکنون می بسوزد باب زن

دل بگردان زو و گرد او مگرد

سربکش زین بدنشان و دل بکن

آفتاب آز اگر رنجه کندت

از نمیدی چترکی بر سر فگن

لشکر آز و نیاز و حرص را

خواردار و بشکر و برهم شکن

خلق یکسر بت‌پرستان گشته‌اند

جانهاشان چون شمن شد، بت بدن

بت‌برست از بت‌پرست و تو همی

رست نتوانی از این ملعون و ثن

بت نشسته در میان پیرهنت

تو همی لعنت کنی بر برهمن

خویشتن بشناس و بر خود باز کن

چشم دل وز سرت بیرون کن وسن

ور به دین اندر بخواهی داد داد

عهد بوالقاسم بگیر از بوالحسن

***

74

چند گوئی که؟ چو ایام بهار آید

گل بیاراید و بادام به بار آید

روی بستان را چون چهره ی دلبندان

از شکوفه رخ و از سبزه عذار آید

روی گلنار چو بزداید قطر شب

بلبل از گل به سلام گلنار آید

زاروارست کنون بلبل و تا یک چند

زاغ زار آید، او زی گلزار آید

گل سوار آید بر مرکب و، یاقوتین

لاله در پیشش چون غاشیه‌دار آید

باغ را از دی کافور نثار آمد

چون بهار آید لولوش نثار آید

گل تبار و آل دارد همه مه‌رویان

هر گهی کاید با آل و تبار آید

بید با باد به صلح آید در بستان

لاله با نرگس در بوس و کنار آید

باغ ماننده ی گردون شود ایدون که‌ش

زهره از چرخ سحرگه به نظار آید

این چنین بیهده‌ای نیز مگو با من

که مرا از سخن بیهده عار آید

شست بار آمد نوروز مرا مهمان

جز همان نیست اگر ششصد بار آید

هر کرا شست ستمگر فلک آرایش

باغ آراسته او را به چه کار آید؟

سوی من خواب و خیالست جمال او

گر به چشم تو همی نقش و نگار آید

نعمت و شدت او از پس یکدیگر

حنظلش با شکر، با گل خار آید

روز رخشنده کزو شاد شود مردم

از پس انده و رنج شب تار آید

تا نراند دی دیوانه‌ت خوی بد

نه بهار آید و نه دشت به بار آید

فلک گردان شیریست رباینده

که همی هر شب زی ما به شکار آید

هر که پیش آیدش از خلق بیوبارد

گر صغار آید و یا نیز کبار آید

نشود مانده و نه سیر شود هرگز

گر شکاریش یکی یا دو هزار آید

گر عزیزست جهان و خوش زی نادان

سوی من، باری، می ناخوش و خوار آید

هر کسی را زجهان بهره ی او پیداست

گرچه هر چیزی زین طبع چهار آید

می بکار آید هر چیز به جای خویش

تری از آب و شخودن زشخار آید

نرم و تر گردد و خوش خوار و گوارنده

خار بی‌طعم چو در کام حمار آید

سازگاری کن با دهر جفاپیشه

که بد و نیک زمانه به قطار آید

گر بد آمدت گهی، اکنون نیک آید

کز یکی چوب همی منبر و دار آید

گه نیازت به حصار آید و بندو دز

گاه عیبت زدزو بند و حصار آید

گه سپاه آرد بر تو فلک داهی

گه ترا مشفق و یاری ده و یار آید

نبود هرگز عیبی چو هنر، هر چند

هنر زید سوی عمر و عوار آید

مر مرا گوئی برخیز که بد دینی

صبر کن اکنون تا روز شمار آید

گیسوی من به سوی من ندو ریحانست

گر به چشم تو همی تافته مار آید

شاخ پربارم زی چشم بنی زهرا

پیش چشم تو همی بید و چنار آید

ور همی گوئی من نیز مسلمانم

مر ترا با من در دین چه فخار آید؟

من تولا به علی دارم کز تیغش

بر منافق شب و بر شیعه نهار آید

فضل بر دود ندانی که بسی دارد

نور اگر چند همی هر دو زنار آید؟

چون برادر نبود هرگز همسایه

گرچه با مرد به کهسار و به غار آید

سنگ چون زر نباشد به بها هر چند

سنگ با زر همی زیر عیار آید

دین سرائیست برآورده ی پیغمبر

تا همه خلق بدو در به قرار آید

به سرا اندر دانی که خداوندش

نه چنان آید چون غله گزار آید

علی و عترت اویست مر آن را در

خنک آن کس که در این ساخته‌ دار آید

خنک آن را که به علم و به عمل هر شب

به سرا اندر با فرش و ازار آید

***

75

فریاد به لا اله الا هو

زین بی‌معنی زمانه ی بدخو

زین دهر، چو من، تو چون نمی‌ترسی؟

بی‌باک منم، چه ظن بری، یا تو؟

زین قبه که خواهران انباغی

هستند درو چهار هم زانو

زین فاحشه گنده ‌پیر زاینده

بنشسته میان نیلگون کندو

زین دیو وفا طمع چه می‌داری؟

هرگز جوید کس از عدو دارو؟

همواره حذر کن ار خرد داری

تو همچو من از طبیب باباهو

در دست زمان سپید شد زاغت

کس زاغ سپید کرد جز جادو؟

جادوی زمانه را یکی پرست

زین سوش سیه، سپید دیگر سو

زین سوی پرش بدان همی گردی

وز حرص رطب همی خوری مازو

هر چند مهار خلق بگرفتند

امروز تگین و ایلک و یپغو

نومید مشو زرحمت یزدان

سبحانک لا اله الا هو

بر شو زهنر به عالم علوی

زین عالم پر عوار پر آهو

بنگر که صدف زقطره ی باران

در بحر چگونه می‌کند لولو

از دیو کند فریشته نفسی

که‌ش عقل همی قوی کند بازو

نشنوده‌ستی که خاک زر گردد

از ساخته کدخدا و کدبانو؟

وان خوار و درشت خار بی‌معنی

مشک تبتی همی کندش آهو

نیکی بگزین و بد به نادان ده

روغن به خرد جدا کن از پینو

کز خاک دو تخم می پدید آرد

این خوش خرما و آن ترش لیمو

از مرد کمال جوی و خوی خوش

منگر به جمال و صورت نیکو

کابرو و مژه عزیزتر باشد

هر چند ازو فزون‌ترست گیسو

وز خلق به علم و جاه برتر شو

هر چند بوند با تو هم زانو

کز موی سرت عزیزتر باشد

هر چند ازو فروترست ابرو

سوی تو نویدگر فرستادند

بر دست زمانه زافرینش دو

یکی سوی دوزخت همی خواند

یکی سوی عز و نعمت مینو

هر یک به رهیت می‌کشد لیکن

بر شخص پدید ناورد نیرو

این با خوی نیک و نعمت و حکمت

اندر راه راست می‌کشد سازو

وان جان ترا همی کند تلقین

با کوشش مور گر بزی‌ی راسو

برگیر ره بهشت و کوشش کن

کاین نیست رهی محال و نامرجو

بنشان زسرت خمار و خود منشین

حیران چو به چنگ باز در تیهو

جز پند حکیم و علم کی راند

صفرای جهالت از سرت آلو

بی‌حکمت نیست برتر و بهتر

ترک از حبشی و تازی از هندو

***

76

این زرد تن لاغر گل خوار سیه سار

زردست و نزارست و چنین باشد گل خوار

همواره سیه سرش ببرند از ایراک

هم صورت مارست و ببرند سر مار

تا سرش نبری نکند قصد برفتن

چون سرش بریدی برود سر بنگونسار

چون آتش زردست و سیه سار ولیکن

این زاب شود زنده و زاتش بمرد زار

جز کز سیب دوستی آب جدا نیست

این زرد سیه سار از آن زرد سیه سار

هر چند که زردست سخنهاش سیاهست

گرچه سخن خلق سیه نیست به گفتار

گنگست چو شد مانده و گویا چو روان گشت

زیرا که جدا نیست زگفتارش رفتار

مرغیست ولیکن عجبی مرغی ازیراک

خوردنش همه قارست رفتنش به منقار

مرغی که چو در دست تو جنبید ببیند

در جنبش او عقل ترا مردم هشیار

تیریست که در رفتن سوفارش به پیش است

هر چند که هر تیر سپس دارد سوفار

گلزار کند رفتن او عارض دفتر

آنگه که برون آید ازان کوفته گلزار

اقرار تو باشد سخنش گرچه روا نیست

در دین که کسی از کس دیگر کند اقرار

دشوار شود بانگ تو از خانه به دهلیز

واسان شود آواز وی از بلخ به بلغار

در دست خردمند همه حکمت گوید

جز ژاژ نخاید همه در دست سبکسار

هر کس که سخن گفت همه فخر بدو کرد

جز کایزد دادار و پیام‌آور مختار

در دست سخن پیشه یکی شهره درختیست

بی بار زدیدار، همی ریزد ازو بار

تا در نزنی سرش به گل بار نیارد

زیرا که چنین است ره و سیرت اشجار

غاریست مر او را عجبی با درو دربند

خفتنش نباشد همه الا که در آن غار

چون خفت در آن غار برون ناید ازو تا

بیرون نکشی پایش از آن جای چو کفتار

راز دل دانا بجز او خلق نداند

زیرا که جز او را به دل اندر نبود بار

راز دل من یکسره، باری، همه با اوست

زیرا بس امینست و سخن‌ دار و بی‌آزار

ای مرکب علم و شجر حکمت، لیکن

انگشت خردمند ترا مرکب رهوار

دیبای منقش به تو بافند ولیکن

معنیش بود نقش و سخن پود و سخن تار

من نقش همی بندم و تو جامه همی باف

اینست مرا با تو همه کار و بیاوار

دیبای تو بسیار به از دیبه ی رومی

هر چند که دیبای ترا نیست خریدار

چون لولوی شهوار نباشد جو اگر چند

جو را بگزیند خر بر لولوی شهوار

دیبا جسدت پوشد و دیبای سخن جان

فرقست میان تن و جان ظاهر و بسیار

این تیره و بی نور تن امروز به جانست

آراسته، چون باغ به نیسان و به ایار

همسایه نیکست تن تیره‌ات را جان

همسایه زهمسایه گرد قیمت و مقدار

هر چند خلنده ست، چو همسایه ی خرماست

بر شاخ چو خرمات همی آب خورد خار

شاید که به جان تنت شریفست ازیراک

خوش بوی بود کلبه ی همسایه ی عطار

جلدی و زبان‌آور و عیار ازیراک

جلدست ترا جان و زبان‌آور و عیار

از هر چه سبو پر کنی از سر وز پهلوش

آن چیز برون آید و بیرون دهد آغار

بر خوی ملک باشد در شهر رعیت

پیغمبر گفت این سخن و حیدر کرار

از جان و تنت ناید الا که همه خیر

چون عقل بود بر تن و بر جان تو سالار

تا علم نیاموزی نیکی نتوان کرد

بی‌سیم نیاید درم و بی‌زر دینار

بی‌علم عمل چون درم قلب بود، زود

رسوا شود و شوره برون آرد و زنگار

چون روزه ندانی که چه چیزست چه سودست

بیهوده همه روزه ترا بودن ناهار؟

وانکو نکند طاعت علمش نبود علم

زرگر نبود مرد چو بر زر نکند کار

جامه ست مثل طاعت و آهار برو علم

چون جامه نباشد چه به کار آید آهار؟

دیدار تو با چشم تو در شخص تو جفتست

چشمت به مثل کار و در و علم چو دیدار

بی طاعت دانا به سوی عقل خدایست

بی طاعت دانا نبود هرگز دیار

در طاعت یزدانست این چرخ به گشتن

آباد بدین است چنین گنبد دوار

وز طاعت خورشید همی روز و شب آید

کو سوی خرد علت روزست و شب تار

وین ابر خداوند جهان را به هوا بر

بنده‌ست و مطیعست به باریدن امطار

بی طاعتی، ای مرد خرد، کار ستورست

عارست مرا زین خود اگر نیست ترا عار

یک سو بکش از راه ستوری سر اگر چند

کاین خلق برفتند بر آن ره همه هموار

در سخره و بیگار تنی از خور و از خواب

روزی برهد جان تو زان سخره و بیگار

امروز پر از خواب و خمارست سر تو

آن روز شوی، ای پسر، از خواب تو بیدار

بیداریت آن روز ندارد، پسرا، سود

دستت نگرد چیز مگر طاعت و کردار

بی طاعتی امروز چو تخمیست کز آن تخم

فردا نخوری بار مگر انده و تیمار

این خلق بکردند به یک ره چو ستوران

روی از خرد و طاعت، ای یا رب زنهار!

ای آنکه ترا یار نبوده‌ست و نباشد

بر طاعت تو نیست کسی جز تو مرا یار

در طاعت تو جان و تنم یار خرد گشت

توفیق تو بوده‌ست مرا یار و نگهدار

***

77

ای روی داده صحبت دنیا را

شادان و برفراشته آوا را

قدت چو سرو و رویت چون دیبا

واراسته به دیبا دنیا را

شادی بدین بهار چو می‌بینی

چون بوستان خسرو صحرا را

برنا کند صبا به فسون اکنون

این پیر گشته صورت دنیا را

تا تو بدین فسونش به برگیری

این گنده پیر جادوی رعنا را

وز تو به مکر و افسون برباید

این فر و زیب و زینت و سیما را

چون کودکان بخیره همی خری

زین گنده پیر لابه و شفرا را

لیکن وفا نیابی ازو فردا

امروز دید باید فردا را

دنیا بجملگی همه امروزست

فردا شمرد باید عقبا را

فردات را ببین به دل و امروز

بگشای تیز دیده ی بینا را

عالم قدیم نیست سوی دانا

مشنو محال دهری شیدا را

چندین هزار بوی و مزه و صورت

بر دهریان بس است گوا ما را

رنگین که کرد و شیرین در خرما

خاک درشت ناخوش غبرا را؟

خرماگری زخاک که آمخته ست

این نغز پیشه دانه ی خرما را؟

خط خط که کرد جزع یمانی را؟

بوی از کجاست عنبر سارا را؟

بنگر به چشم خاطر و چشم سر

ترکیب خویش و گنبد گردا را

گر گشته‌ای دبیر فروخوانی

این خطهای خوب معما را

بررس که کردگار چرا کرده‌ست

این گنبد مدور خضرا را

ویران همی زبهر چه خواهد کرد

باز این بزرگ صنع مهیا را؟

چون بند کرد در تن پیدائی

این جان کار جوی نه پیدا را؟

وین جان کجا شود چو مجرد شد

وین جا گذاشت این تن رسوا را؟

چونست کار از پس چندان حرب

امروز مر سکندرو دارا را؟

بهمن کجا شده‌ست و کجا قارن

زان پس که قهر کردند اعدا را؟

رستم چرا نخواند به روز مرگ

آن تیز پر و چنگل عنقا را؟

آنها کجا شدند و کجا اینها؟

زین بازپرس یکسره دانا را

غره مشو به زور و توانائی

کاخر ضعیفیست توانا را

برنا رسیدن از چه و چند و چون

عارست نورسیده و برنا را

نشنوده‌ای که چند بپرسیده‌ست

پیغمبر خدای بحیرا را؟

والا نگشت هیچ کس و عالم

نادیده مر معلم والا را

شیرین و سرخ گشت چنان خرما

چون برگرفت سختی گرما را

بررس به کارها به شکیبائی

زیرا که نصرتست شکیبا را

صبرست کیمیای بزرگیها

نستود هیچ دانا صفرا را

باران به صبر پست کند، گرچه

نرمست، روزی آن که خارا را

از صبر نردبانت باید کرد

گر زیر خویش خواهی جوزا را

یاری زصبر خواه که یاری نیست

بهتر زصبر مر تن تنها را

«صبر از مراد نفس و هوا باید»

این بود قول عیسی شعیا را

بنده ی مراد دل نبود مردی

مردی مگوی مرد همانا را

در کار صبر بند تو چون مردان

هم چشم و گوش را و هم اعضا را

تا زین جهان به صبر برون نائی

چون یابی آن جهان مصفا را؟

آنجات سلسبیل دهند آنگه

کاینجا پلید دانی صهبا را

صبرست عقل را به جهان همتا

بر جان نه این بزرگ دو همتا را

فضل تو چیست، بنگر، بر ترسا؟

از سر هوس برون کن و سودا را

تو مؤمنی گرفته محمد را

او کافرست گرفته مسیحا را

ایشان پیمبران و رفیقانند

چون دشمنی تو بیهده ترسا را؟

بشناس امام و مسخره را آنگه

قسیس را نکوه و چلیپا را

حجت به عقل گوی و مکن در دل

با خلق خیره جنگ و معادا را

در عقل واجبست یکی کلی

این نفسهای خرده ی اجزا را

او را بحق بنده ی باری دان

مرجع بدوست جمله مر اینها را

او را اگر شناخته‌ای بی‌شک

دانسته‌ای زمولی مولا را

توحید تو تمام بدو گردد

مر کردگار واحد یکتا را

رازیست این که راه ندانسته‌اند

اینجا در این بهایم غوغا را

آن را بدو بهل که همی گوید

«من دیده‌ام فقیه بخارا را»

کان کوردل نیارد پذرفتن

پند سوار دلدل شهبا را

حجت زبهر شیعت حیدر گفت

این خوب و خوش قصیده ی غرا را

***

78

دیر بماندم در این سرای کهن من

تا کهنم کرد صحبت دی و بهمن

خسته ازانم که شست سال فزونست

تا به شبانروزها همی بروم من

ای به شبان خفته ظن مبر که بیاسود

گر تو بیاسودی این زمانه زگشتن

خویشتن خویش را رونده گمان بر

هیچ نشسته نه نیز خفته مبر ظن

گشتن چرخ و زمانه جانوران را

جمله کشنده ست روز و شب سوی گشتن

ای بخرد، با جهان مکن ستد و داد

کو بستاند زتو کلند به سوزن

جستم من صحبتش ولیکن از این کار

سود ندیدم ازانکه سوده شدم تن

گر تو نخواهی که زیرپای بسایدت

دست نبایدت با زمانه پسودن

نو شده‌ای، نو شده کهن شود آخر

گرچه به جان کوه قارنی به تن آهن

گرت جهان دوستست دشمن خویشی

دشمن تو دوستست دوست تو دشمن

گر بتوانی زدوستی جهان رست

بنگر کز خویشتن توانی رستن!

وای بر آن کو زخویشتن نه برآید

سوخته بادش به هر دو عالم خرمن

دوستی این جهان نهنبن دلهاست

از دل خود بفگن این سپاه نهنبن

مسکن تو عالمیست روشن و باقی

نیست ترا عالم فرودین مسکن

شمع خرد برفروز در دل و بشتاب

با دل روشن به سوی عالم روشن

چون به دل اندر چراغ خواهی افروخت

علم و عمل بایدت فتیله و روغن

در ره عقبی به‌ پای رفت نباید

بلکه به جان و به عقل باید رفتن

خفته مرو نیز بیش ازین و چو مردان

دامن با آستینت برکش و برزن

توشه ی تو علم و طاعتست در این راه

سفره ی دل را بدین دو توشه بیاگن

آن خوری آنجا که با تو باشد از ایدر

جای ستم نیست آن و گربزی و فن

گر نتوانی چو گاو خورد خس و خار

تخم خس و خار در زمین مپراگن

بار گران بینمت، به توبه و طاعت

بار بیفگن، امل دراز میفگن

کرده‌ست ایزد زلیفنت به قران در

عذر بیفتاد از آنکه کرد زلیفن

جمله رفیقانت رفته‌اند و تو نادان

پست نشسته‌ستی و کنار پر ارزن

گوئی بهمان زمن مهست و نمرده‌ست

آب همی کوبی ای رفیق به هاون

تا تو بدین برزنی نگاه کن، ای پیر

چند جوانان برون شدند زبرزن

گر به قیاس من و تو بودی، مطرب

زنده نماندی به گیتی از پس مؤذن

راست نیاید قیاس خلق در این باب

زخم فلک را نه مغفرست و نه جوشن

علم اجلها به هیچ خلق نداده ست

ایزد دانای دادگستر ذوالمن

خلق همه یکسره نهال خدای‌اند

هیچ نه برکن تو زین نهال و نه بشکن

دست خداوند باغ و خلق درازست

بر حسک و خار همچو بر گل و سوسن

خون بناحق نهال کندن اویست

دل زنهال خدای کندن برکن

گر نپسندی هم که خونت بریزند

خون دگر کس چرا کنی تو به گردن؟

گرت تب آید یکی زبیم حرارت

جستن گیری گلاب و شکر و چندن

وانگه نندیشی ایچ گاه معاصی

زاتش دوزخ که نیستش درو روزن

شد گل رویت چو کاه و تو به حریصی

راست همی کن نگارخانه و گلشن

راست چگونه شودت کار، چو گردون

راست نهاده‌ست بر تو سنگ فلاخن

دام به راهت پرست، شو تو چو آهو

زان سو و زین سو گیا همی خور و می‌دن

روی مکن سوی مزگت ایچ و همی رو

روزی ده ره دنان دنان به سوی دن

دمنه بکار اندرست و گاو نه آگاه

جز که ترا این مثل نشاید گفتن

کو نبود آنکه دن پرستد هرگز

دن که پرستد مگر که جاهل و کودن؟

گلشن عقلست مغز تو مکن، ای پور،

گلشن او را به دود خمر چو گلخن

معدن علمست دل چرا بنشاندی

جور و جفا را در این مبارک معدن؟

چون نبود دلت نرم سود ندارد

با دل چون سنگ پیرهن خز ادکن

جهلت را دور کن زعقلت ازیراک

سور نباشد نکو به برزن شیون

بررس نیکو به شعر حکمت حجت

زانکه بلند و قویست چون که قارن

خوب سخنهاش را به سوزن فکرت

بر دل و جان لطیف خویش بیاژن

***

79

ای بار خدای و کردگارم

من فضل ترا سپاس دارم

زیرا که به روزگار پیری

جز شکر تو نیست غمگسارم

جز گفتن شعر زهد و طاعت

صد شکر ترا که نیست کارم

توفیق دهم برانکه در دل

جز تخم رضای تو نکارم

راز دل هر کسی تو دانی

دانی که چگونه دل فگارم

دانی که چگونه من به یمگان

تنها و ضعیف و خوار و زارم

میخواره عزیز و شاد و، من زانک

می می ‌نخورم نژند و خوارم

از بیم سپاه بوحنیفه

بیچاره و مانده در حصارم

زیرا که به دوستی‌ی رسولت

زی لشکر او گناه‌کارم

در دوستی رسول و آلش

بر محنت پای می‌فشارم

تو داد دهی به روز محشر

زین یک رمه گاو بی‌فسارم

با این رمه ی ستور گمره

هرگز نروم نه من حمارم

هر چند به خوب و خوش سخنها

خرمای عزیز خوش گوارم

زی عامه چو خار خوارم ایراک

در دیده ی کور عامه خارم

زین یک رمه گرگ و خرس گمره

یا رب به تو است زینهارم

ای یار نبید و رود و ساغر

من یار تو بود می ‌نیارم

زیرا که مر این سه یار بد را

ای خواجه تو یار و من نه یارم

مستی تو و مست مست خواهد

با من چه چخی که هوشیارم؟

رو تو به قطار خویش ایراک

من با تو شتر نه در قطارم

من، گر تو سواری ای جهان جوی،

بر مرکب خوش سخن سوارم

من گرچه تو شاه و پیشگاهی

با قول چو در شاهوارم

من گر تو به بلخ شهریاری

در خانه ی خویش شهریارم

گر من به سلام زی تو آیم

زنهار مده هگرز بارم

من بار نخواهم از تو زیراک

بار تو کشد به زیر بارم

از بهر خور، ای رفیق، چون خر

من پشت به زیربار نارم

گه نرمم و گه درشت، چون تیغ،

پیداست نهان و آشکارم

با جاهل و بی‌خرد درشتم

با عاقل و نرم بردبارم

تا تو بمنش مرا نخواهی

مندیش که منت خواستارم

آنگه که مرا شکر شماری

من پست ازان پست شمارم

گر موم شوی تو روغنم من

ور سرکه شوی منت شخارم

با غدر ندارم آشنائی

بل هر دو یکیست پود و تارم

کینه نکشم چو عذرخواهی

بل جرم به عذر درگذارم

پاکست زفحشها زبانم

همچون زحرامها ازارم

ناید شر و مکر درشمارم

نه دوغ دروغ در تغارم

لافی نزدم بدین فضایل

زیرا که به فضل خود مشارم

بل من به نمایش ره خویش

حق فضلا همی گزارم

زیرا که جهان چو این و آن را

یک چند گرفته بد شکارم

من خفته به جهل و او همی برد

با ناز گرفته در کنارم

گه وعده به باغ مهرگان داد

گه باز به دشت نوبهارم

رویم به گل و به مشک بنگاشت

چون دید که فتنه ی نگارم

امروز همی ضعیف بینی

این قامت چفته ی نزارم

آن روز گرم بدیدیی تو

پنداشتیی که من چنارم

وین چرخ همی کشید خوش‌خوش

چون اشتر سوی چر مهارم

آن روز قوی و شاد بودم

و امروز ضعیف و سوکوارم

بر روی چو زر شده عقیقم

بر فرق چو شیر گشت قارم

زان می که بدان زمانه خوردم

امروز همی کند خمارم

چون سیرت چرخ را بدیدم

کو کرد نژند و خنگ سارم

بیدار شدم زخواب، لابل

بیدارم کرد کردگارم

بزدودم زود زنگ غفلت

از چشم و زمغز پر بخارم

بستردم گرد بی فساری

از عارض و روی و از عذارم

برکندم جهل و گمرهی را

از بیخ زباغ و جویبارم

تا رسته شدم زدهر، با او

بسیاری بود کارزارم

مختار امام عصر گشتم

چون طاعت و دین شد اختیارم

اکنون چو زمشکلی بپرسی

سر لاجرم و زنخ نخارم

گوشم شنوا شده ست ازیرا

علمست همیشه گوشوارم

چشمم بینا شده‌ست ازیرا

از حق و یقین بر انتظارم

زین پس نکند شکار هرگز

نه باز و نه یوز روزگارم

آنگه به تبار بود، پورا،

یکسر همه ناز و افتخارم

و امروز به من کند همی فخر

هم اهل زمین و هم تبارم

آنگه بمثل سفال بودم

و اکنون بیقین زر عیارم

برخیز و بیازمای ار ایدونک

به قول نداری استوارم

وین شعر زپیش آزمایش

برخوان و بدار یادگارم

***

80

اصل نفع و ضر و مایه ی خوب و زشت و خیر و شر

نیست سوی مرد دانا در دو عالم جز بشر

اصل شرست این حشر کز بوالبشر زاد و فساد

جز فساد و شر هرگز کی بود کار حشر؟

خیر و شر آن جهان از بهر او شد ساخته

زانک ازو آید به ایمان و به عصیان خیر و شر

ای برادر، چشم من زینها و زین عالم همی

لشکری انبوه بیند بر رهی پرجوی و جر

جز شکسته بسته بیرون چون تواند شد چو بود

مرد مست و چشم کور و پای لنگ و راه تر؟

گر نه‌ای مست از ره مستان و شر و شورشان

دورتر شو تا بسر درناید اسپت، ای پسر

گر نخواهی رنج گر از گرگنان پرهیز کن

جهل گرست ای پسر پرهیز کن زین زشت‌گر

جهل را گرچه بپوشی خویشتن رسوا کند

گرچه پوشیده بماند گر جهل از گر بتر

نیستی مردم تو بل خر مردمی، زیرا که من

صورت مردم همی بینم ترا و فعل خر

جز کم آزاری نباشد مردمی، گر مردمی

چون بیازاری مرا؟ یا نیستی مردم مگر؟

گرگ درنده ندرد در بیابان گرگ را

گر همی دعوی کنی در مردمی مردم مدر

نفع و ضر و خیر و شر از کارهای مردم است

پس تو چون بی‌نفع و خیری بل همه شری و ضر؟

تن به جر گیرد همی مر جانت را در جر کشد

جان به جر اندر بماند چونش گیرد تن به جر

پیش جان تو سپر کرده‌ست یزدان تنت را

تو چرا جان را همی داری به پیش تن سپر؟

خواب و خور کار تن تیره ست، تو مر جانت را

چون کنی رنجه چو گاو و خر زبهر خواب و خور؟

مردمان از تو بخندند، ای برادر، بی گمان

چون پلاس ژنده را سازی زدیبا آستر

گر شکر خوردی پریرو، دی یکی نان جوین

همبرست امروز ناچار آن جوین با آن شکر

داد تن دادی، بده جان را به دانش داد او

یافت از تو تن بطر در کار جانت کن نظر

جانت آزادی نیابد جز به علم از بندگی

گر بدین برهانت باید، شو به دین اندر نگر

مردم دانا مسلمانست، نفروشدش کس

مردم نادان اگر خواهی زنخاسان بخر

تن به جان یابد خطر زیرا که تن زنده بدوست

جان به دانش زنده ماند زان بدو یابد خطر

جان مردم را دو قوت بینم از علم و عمل

چون درختی که‌ش عمل برگست و از علمست بر

جانت را دانش نگه دارد زدوزخ همچنانک

بر نگه دارد درختان را از آتش وز تبر

گر نتابی سر زدانش از تو تابد آفتاب

وز سعادت، ای پسر، بر آسمان سایدت سر

مر تو را بر آسمان باید شدن، زیرا خدای

می نخواند جز ترا نزدیک خویش از جانور

بر فلک بی‌پا و پر دانی که نتوانی شدن

پس چرا بر ناوری از دین و دانش پای و پر؟

از حریصی‌ی کار دنیا می‌نپردازی همی

خانه بس تنگست و تاری می‌نبینی راه در

خاک را بر زر گزیده‌ستی چو نادانان ازانک

خاک پیش تست و زر را می نیابی جز خبر

همچو کرم سرکه‌ای ناگه زشیرین انگبین

با خرد چون کرم چون گشتی به بیهوشی سمر؟

بس ترش و تنگ جایست این ازیرا مر ترا

خم سرکه ست این جهان، بنگر به عقل، ای بی‌بصر

جانت را اندر تن خاکی به دانش زر کن

چون همی ناید برون هرگز مگر کز خاک زر

همچنان کاندر جهان آتش نسوزد زر همی

زر جانت را نسوزد آتش سوزان سقر

ره گذارست این جهان ما را، بدو دل در مبند

دل نبندد هوشیار اندر سرای ره‌گذر

زیر پای روزگار اندر بماندم شصت سال

تا به زیر پای بسپردم سر، این مردم سپر

دست و پایم خشک بسته ست این جهان بی دست و پای

زیب و فرم پاک برده‌ست اینچنین بی زیب و فر

نیستم با چرخ گردان هیچ نسبت جز بدانک

همچو خود بینم همی او را مقیم اندر سفر

کار من گفتار خوب و، رای علم و طاعتست

کار این دولاب گشتن گاه زیر و گه زبر

نیستم فرزند او زیرا که من زو بهترم

جانور فرزند ناید هرگز از بی‌جان پدر

نیست جز دولاب گردون چون به گشتنهای خویش

آب ریزد بر زمین می تا بروید زو شجر

وانگهی پیداست چون زو فایده جمله تراست

کاین زبهر تو همی گردد چنین بی‌حد و مر

مردم از ترکیب نیکو خود جهانی دیگرست

مختصر، لیکن سخن‌گویست و هم تدبیرگر

پس همی بینی که جز از بهر ما یزدان ما

نافریده‌ست این جهان را، ای جهان مختصر

تن ترا گورست بی‌شک، مر ترا پس وعده کرد

روزی از گورت برون آرد خدای دادگر

تنت همچون گور خاکست، ای پسر، مپسند هیچ

جانت را در خاک تیره جاودانه مستقر

خاک تیره بد مقرست، ای برادر، شکر کن

ایزدت را تا برون آردت از این تیره مقر

آنچه گفتم یاد گیر و آنچه بنمودم ببین

ورنه همچون کور و کر عامه بمانی کور و کر

***

81

ای متحیر شده در کار خویش

راست بنه بر خط پرگار خویش

خرد شکستی به دبوس طمع

در طلب تا و مگر تار خویش

در طلب آنچه نیامد بدست

زیر و زبر کردی کاچار خویش

خیره بدادی به پشیز جهان

در گران‌مایه و دینار خویش

پنبه ی او را به چه دادی بدل

ای بخرد، غالیه و غار خویش؟

یار تو و مار تو است این تنت

رنجه‌ای از مار خود و یار خویش

مار فسای ارچه فسون‌گر بود

کشته شود عاقبت از مار خویش

و اکنون کافتاد خرت، مردوار

چون ننهی بر خر خود بار خویش؟

بد به تن خویش چو خود کرده‌ای

باید خوردنت زکشتار خویش

پای ترا خار تو خسته ست و نیست

پای ترا درد جز از خار خویش

راه غلط کرده‌ستی، باز گرد

سوی بنه بر پی و آثار خویش

پیش خداوند خرد بازگوی

راست همه قصه و اخبار خویش

وانچه‌ت گوید بپذیر و مباش

عاشق بر بیهده گفتار خویش

دیو هوا سوی هلاکت کشد

دیو هوا را مده افسار خویش

راه ندانی، چه روی پیش ما

بر طمع تیزی بازار خویش؟

گازری از بهر چه دعوی کنی

چونکه نشوئی خود دستار خویش؟

بام کسان را چه عمارت کنی

چونکه نبندی بن دیوار خویش؟

چون ندهی پند تن خویش را

ای متحیر شده در کار خویش؟

نار چو بیمار تؤی خود بخور

عرضه مکن بر دگران نار خویش

عار همی داری زآموختن

شرم همی نایدت از عار خویش؟

وز هوس خویش همی پرخمی

بیهده‌ای در خور مقدار خویش

نیست ترا یار مگر عنکبوت

کو زتن خویش تند تار خویش

عیب تن خویش ببایدت دید

تا نشود جانت گرفتار خویش

یار تو تیمار ندارد زتو

چون تو نداری خود تیمار خویش

نیک نگه کن به تن خویش در

باز شود از سیرت خروار خویش

نیز به فرمان تن بد کنش

خفته مکن دیده ی بیدار خویش

پاک بشوی از همه آلودگی

پیرهن و چادر و شلوار خویش

داد به الفغدن نیکی بخواه

زین تن منحوس نگونسار خویش

دین و خرد باید سالار تو

تات کند یارت سالار خویش

یار تو باید که بخرد ترا

هم تو خودی خیره خریدار خویش

چونکه بجوئی همی آزار من

گر نپسندی زمن آزار خویش؟

چون تو کسی را ندهی زینهار

خلق نداردت به زنهار خویش

رنج بسی دیدم من همچو تو

زین تن بدخوی سبکسار خویش

پیش خردمند شدم دادخواه

از تن خوش خوار گنه کار خویش

یک یک بر وی بشمردم همه

عیب تن خویش به اقرار خویش

گفت گنه کار تو هم چون زتست

بایست کنون خود به ستغفار خویش

آب خرد جوی و بدان آب شوی

خط بدی پاک زطومار خویش

حاکم خود باش و به دانش بسنج

هرچه کنی راست به معیار خویش

بنگر و با کس مکن از ناسزا

آنچه نداریش سزاوار خویش

آنچه‌ت ازو نیک نیاید مکن

داروی خود باش و نگه‌دار خویش

مرغ خورش را نخورد تا نخست

نرم نیابدش به منقار خویش

وز پس آن نیز دلیلی بگیر

بر خرد خویش زکردار خویش

قول و عمل چون بهم آمد بدانک

رسته شدی از تن غدار خویش

راز کسان با کس دیگر مگوی

خود به دگر کس مده اسرار خویش

خوار کند صحبت نادان ترا

همچو فرومایه تن خوار خویش

خواری ازو بس بود آنکه‌ت کند

رنجه به ژاژیدن بسیار خویش

سیر کند ژاژ ویت تا مگر

سیر کند معده ی ناهار خویش

راه مده جز که خردمند را

جز به ضرورت سوی دیدار خویش

تنها بسیار به از یار بد

یار ترا بس دل هشیار خویش

مرد خردمند مرا خفته کرد

زیر نکو پند بخروار خویش

چون دلم انبار سخن شد بس است

فکرت من خازن انبار خویش

در همی نظم کنم لاجرم

بی عدد و مر در اشعار خویش

***

82

پشتم قوی به فضل خدایست و طاعتش

تا در رسم مگر به رسول و شفاعتش

پیش خدای نیست شفیعم مگر رسول

دارم شفیع پیش رسول آل و عترتش

با آل او روم سوی او هیچ باک نیست

برگیرم از منافق ناکس شناعتش

دین خدای ملک رسولست و، خلق پاک

امروز امتان رسولند و رعیتش

گر سوی آل مرد شود مال او چرا

زی آل او نشد زپیمبر شریعتش؟

بر بنده ی تو طاعت تو نیست نیم از انک

پیغمبر تراست زطاعت بر امتش

گفتت که بنده را تو به بی‌طاعتی مکش

وانگه نکشتت ار تو نبودی به طاعتش

اندر حمایتی تو زپیغمبر خدای

مشکن حمایتش که بزرگست حمایتش

پیغمبرست پیش رو خلق یکسره

کز قاف تا به قاف رسیده ست دعوتش

آل پیمبرست ترا پیش رو کنون

از آل او متاب و نگه‌دار حرمتش

فرزند اوست حرمت او چون ندانیش

پس خیره خیر امید چه داری به رحمتش؟

آگه نه‌ای مگر که پیمبر کرا سپرد

روز غدیرخم زمنبر ولایتش؟

آن را سپرد کایزد مر دین و خلق را

اندر کتاب خویش بدو کرد اشارتش

آن را که چون چراغ بدی پیش آفتاب

از کافران شجاعت پیش شجاعتش

آن را که همچو سنگ سر مره روز بدر

در حرب همچو موم شد از بیم ضربتش

آن را که در رکوع غنی کرد بی سؤال

درویش را به پیش پیمبر سخاوتش

آن را که چون دو نام نهادش رسول حق

امروز نیز دوست سوی خلق کنیتش

آن را که هر شریفی نسبت بدو کنند

زیرا که از رسول خدایست نسبتش

آن را که کس به جای پیمبر جز او نخفت

با دشمنان صعب به هنگام هجرتش

آن را که مصطفی، چو همه عاجز آمدند،

در حرب روز بدر بدو داد رایتش

شیری، مبارزی، که سرشته ست کردگار

اندر دل مبارز مردان محبتش

در حربگه پیمبر ما معجزی نداشت

از معجزات نیز قوی‌تر زقوتش

قسمت نشد به خلق درون دوزخ و بهشت

بر کافر و مسلمان الا به قسمتش

در بود مر مدینه ی علم رسول را

زیرا جز او نبود سزای امانتش

گر علم بایدت به در شهر علم شو

تا بر دلت بتابد نور سعادتش

او آیت پیمبر ما بود روز حرب

از ذوالفقار بود و زصمصام آیتش

گنج خدای بود رسول و، زخلق او

گنج رسول خاطر او بود و فکرتش

هر کو عدوی گنج رسولست بی گمان

جز جهل و نحس نیست نشان سلامتش

شیر خدای را چو مخالف شود کسی

هرگز مکن مگر به خری هیچ تهمتش

شیر خدای بود علی، ناصبی خراست

زیرا همیشه می‌برمد خر زهیبتش

هرک آفت خلاف علی بود در دلش

تو روی ازو بتاب و بپرهیز از آفتش

لیکن چو حرمت تو بدارد تو از گزاف

مشکن، زبهر حرمت اسلام، حرمتش

اندر مناظره سخن سرد ازو مگیر

زیرا که نیست جز سخن سرد آلتش

چون علم نیستش که بگوید، جز این محال

چون بند سخت گشت چه چیزست حیلتش؟

دشنام دارد او همه حجت کنون ولیک

روزشمار که شنود این سست حجتش؟

دعوی همی کند که من اهل جماعتم

لیکن زجمع دیو گشن شد جماعتش

ابلیس قادرست ولیکن به خلق در

جز بر دروغ و حیله‌گری نیست قدرتش

قیمت سوی خدای به دین است و خلق را

آنست قیمتی که به دین است قیمتش

نصرت به دین کن ای بخرد مر خدای را

گر بایدت که بهره بیابی زنصرتش

غره مشو به دولت و اقبال روزگار

زیرا که با زوال همالست دولتش

دنیا به سوی من بمثل بی‌وفا زنیست

نه شاد باش ازو نه غمی شو زفرقتش

نیکست ازان که نیک و بدش برگذشتنی است

چیزی دگر همی نشناسم فضیلتش

زهرست نعمتش چو نیابد همی رها

از مرگ هر کسی که چشیده ست نعمتش

با محنتش به نعمتش اندر مکن طمع

زیرا زنعمتش نشود دور محنتش

شاید که همتم نبود صحبت جهان

چون نیست جز که مالش من هیچ همتش

بسیار داد خلعتم اول وزان سپس

از من یگان یگان همه بربود خلعتش

از روزگار و خلق ملولم کنون ازانک

پشتم به کردگار و رسولست و ملتش

بی‌حاجتم به فضل خداوند، لاجرم،

اندر جهان زهر که به من نیست حاجتش

تا در دلم قران مبارک قرار یافت

پربرکتست و خیر دل از خیر و برکتش

منت خدای را که نکرده‌ست منتی

پشتم به زیربار مگر فضل و منتش

منت خدای را که به وجود امام حق

بشناختم به حق و یقین و حقیقتش

آن بی قرین ملک که جز او نیست در جهان

کز ملک دیو یکسره خالیست ملکتش

با طلعت مبارک مسعود او زسعد

خالیست مشتری را در قوس طلعتش

یا رب، به فضل خویش تو توفیق ده مرا

تا روز و شب بدارم طاعت به طاعتش

و اندر رضای او گه و بیگه به شعر زهد

مر خلق را به رشته کنم علم و حکمتش

مستنصری معانی و حکمت به نظم و نثر

بر امتت که خواند الا که حجتش؟

***

83

نیکوی تو چیست و خوش چه، ای برنا؟

دیباست ترا نکو و خوش حلوا

بنگر که مر این دو را چه می‌داند

آنست نکو و خوش سوی دانا

حلوا نخورد چو جو بیابد خر

دیبا نبود به گاو بر زیبا

جز مردم با خرد نمی‌یابد

هنگام خورو بطر خوشی زینها

حلوا به خرد همی دهد لذت

قیمت به خرد همی گرد دیبا

جان را به خرد نکو چو دیبا کن

تا مرد خرد نگویدت «رعنا»

شرمست نکو بحق و، خوش دانش

هر دو خوش و خوب و درخور و همتا

دیبای دلست شرم زی عاقل

حلوای دلست علم زی والا

حورا توی ار نکو و باشرمی

گر شرمگن و نکو بود حورا

گر شرم نیایدت زنادانی

بی‌شرم‌تر از تو کیست در دنیا؟

کوری تو کنون به وقت نادانی

آموختنت کند بحق بینا

تو عورت جهل را نمی‌بینی

آنگاه شود به چشم تو پیدا

این عورت بود آنکه پیدا شد

در طاعت دیو از آدم و حوا

ای آدمی ار تو علم ناموزی

چون مادر و چون پدر شوی رسوا

چون پست بودت قامت دانش

چون سرو چه سود مر ترا بالا؟

دانا زتو چون چرا و چون پرسد

بالات سخن نگوید، ای برنا

شاید که زبیم شرم و رسوائی

در جستن علم دل کنی یکتا

ناموخت خدای ما مر آدم را

چون عور و برهنه گشت جز کاسما

بنگر که چه بود نیک آن اسما

منگر به دروغ عامه و غوغا

تا نام کسی نخست ناموزی

در مجمع خلق چون کنیش آوا

از نام به نامدار ره یابد

چون عاقل و تیزهش بود جویا

خرسند مشو به نام بی معنی

نامی تهی است زی خرد عنقا

این عالم مرده سوی من نامست

آن عالم زنده ذات او والا

سوی همه خیر راه بنماید

این نام رونده بر زبان ما

دو نام دگر نهاد روم و هند

این را که تو خوانیش همی خرما

بویست نه عین و نون و با و را

نام معروف عنبر سارا

چندین عجبی زچه پدید آمد

از خاک به زیر گنبد خضرا؟

این رستنی است و ناروان هرسو

وان بی‌سخن است و این سیم گویا

این زشت سپید و آن سیه نیکو

آن گنده و تلخ وین خوش و بویا

از چشمه ی چشم و از یکی صانع

یاقوت چراست آن و این مینا؟

این جزو کهاست چونش بشناسی

بر کل دلیل گرددت اجزا

از علت بودش جهان بررس

بفگن به زبان دهریان سودا

انگار که روز آخرست امروز

زیرا که هنوز نامده‌ست فردا

چون آخر عمر این جهان آمد

امروز، ببایدش یکی مبدا

کشتی خردست دست در وی زن

تا غرقه نگردی اندر این دریا

گر با خردی چرا نپرهیزی

ای خواجه از این خورنده اژدرها؟

با طاعت و ترس باش همواره

تا از تو به دل حسد برد ترسا

پرهیز به طاعت و به دانش کن

بر خیره مده به جاهلان لالا

تا بسته نگیردت یکی جاهل

هر روز بسان گاوک دوشا

از طاعت و علم نردبانی کن

وانگه برشو به کوکب جوزا

زین چرخ برون، خرد همی گوید،

صحراست یکی و بی‌کران صحرا

زانجا همی آید اندر این گنبد

از بهر من و تو این همه نعما

هرگز نشده ست خلق از این زندان

جز کز ره نردبان علم آنجا

چون جانت به علم شد بر آن معدن

سرما زتو دور ماند و هم گرما

بپرست خدای را و تو بشناس

از با صفت و زبی‌صفت تنها

وان را که فلک به امر او گردد

ایزدش مگوی خیره، ای شیدا

کان بنده ی ایزدست و فرمان بر

مولای خدای را مدان مولا

وز راز خدای اگر نه‌ای آگه

بر حجت دین چرا کنی صفرا؟

***

84

در درج سخن بگشای بر پند

غزل را در به دست زهد در بند

به آب پند باید شست دل را

چو سالت برگذشت از شست وزاند

چو بر دل مرد را از دیو گمره

همی بینی فگنده بند بر بند

بده پندش که بگشاید سرانجام

زبنده بند ملعون دیو را پند

حرارتهای جهلی را حکیمان

زعلم و پند گفته‌ستند ریوند

چو صبرت تلخ باشد پند لیکن

به صبرت پند چون صبرت شود قند

نخستین پند خود گیر از تن خویش

وگرنه نیست پندت جز که ترفند

بر آن سقا که خود خشکست کامش

گهی بگری و گه بافسوس برخند

چه باید پند؟ چون گردون گردان

همه پندست، بل زندست و پازند

چه داری چشم ازو چون این و آن را

به پیش تو بدین خاک اندر افگند؟

بسنده ست ار نباشد نیز پندی

پدر پند تو و تو پند فرزند

منه دل بر جهان کز بیخ برکند

جهان جم را که او افگند پیکند

نگر چه پراگنی زان خورد بایدت

که جو خورده ست آنکو جو پراگند

زبیدادی سمر گشته‌ست ضحاک

که گویند اوست در بند دماوند

ستم مپسند از من وز تن خویش

ستم بر خویش و بر من نیز مپسند

دلت را زنگ بد کردن بخورده‌ست

به رنده ی تو به زنگ از دل فرورند

به قرط اندر ترا زین بدکنش تن

یکی دیو عظیمست ای خردمند

چو در قرطه ترا خود جای غزوست

نباید شد به ترسا و رویهند

کرا در آستین مردار باشد

کجا یابد رهایش مغزش از گند؟

ستم مپسند و نه جهل از تن خویش

که عقل از بهر این دادت خداوند

بدل بایدت کردن بد به نیکی

چو خر بر جو نباید بود خرسند

ترا جای قرار، ای خواجه، این نیست

دل از دنیا همی بر بایدت کند

نگه کن تا چه کرده‌ستی زنیکی

چه گوئی گر زکردارت بپرسند؟

زفعل خویش باید ساخت امروز

ترا از بهر فردا خویش و پیوند

بترس از خجلت روزی که آن روز

ستیهیدن ندارد سود و سوگند

نماند نور روز از خلق پنهان

اگر تو درکشی سر در قزاگند

بکن زاد سفر، زین یاوه گشتن

در این جای سپنجی تا کی و چند؟

کز این زندان همی بیرونت خواند

همان کس کاندر این زندانت افگند

***

85

بهار دل دوستدار علی

همیشه پرست از نگار علی

دلم زو نگارست و علم اسپرم

چنین واجب آید بهار علی

بچن هین گل، ای شیعت و خسته کن

دل ناصبی را به خار علی

از امت سزای بزرگی و فخر

کسی نیست جز دوستدار علی

ازیرا کز ابلیس ایمن شده ست

دل شیعت اندر حصار علی

علی از تبار رسولست و نیست

مگر شیعت حق تبار علی

به صد سال اگر مدح گوید کسی

نگوید یکی از هزار علی

به مردی و علم و به زهد و سخا

بنازم بدین هر چهار علی

ازیرا که پشتم زمنت به شکر

گرانست در زیر بار علی

شعار و دثارم زدینست و علم

هم این بد شعار و دثار علی

تو ای ناصبی خامشی ایرا که تو

نه‌ای آگه از پود و تار علی

محل علی گر بدانی همی

بیندیشی از کار و بار علی

مکن خویشتن مار بر من که نیست

ترا طاقت زهرمار علی

ببی‌دانشی هر خسی را همی

چرا آری اندر شمار علی؟

علی شیر نر بود لیکن نبود

مگر حربگه مرغزار علی

نبودی در این سهمگن مرغزار

مگر عمرو و عنتر شکار علی

یکی اژدها بود در چنگ شیر

به دست علی ذوالفقار علی

سه لشکر شکن بود با ذوالفقار

یمین علی با یسار علی

سران را درافگند سر زیر پای

سر تیغ جوشن گذار علی

نبود از همه خلق جز جبرئیل

به حرب حنین نیزه‌دار علی

به روز هزاهز یکی کوه بود

شکیبا، دل بردبار علی

چو روباه شد شیر جنگی چو دید

قوی خنجر شیرخوار علی

همی رشک برد از زن خویش مرد

گه حمله ی مردوار علی

گر از غارت دیو ترسی همی

درآمدت باید به غار علی

به غار علی در نشد کس مگر

به دستوری کاردار علی

زعلمست غار علی، سنگ نیست

نشاید به سنگ افتخار علی

نبینی به غار اندرون یکسره

سرای و ضیاع و عقار علی

نبارد مگر زابر تأویل قطر

بر اشجار و بر کشت زار علی

نبود اختیار علی سیم و زر

که دین بود و علم اختیار علی

شریعت کجا یافت نصرت مگر

زبازوی خنجرگزار علی؟

زکفار مکه نبود ایچ کس

بدل ناشده سوکوار علی

سر از خس برون کرد نارست هیچ

کس اندر همه روزگار علی

همیشه زهر عیب پاکیزه بود

زبان و دو دست و ازار علی

گزین و بهین زنان جهان

کجا بود جز در کنار علی؟

حسین و حسن یادگار رسول

نبودند جز یادگار علی

بیامد به حرب جمل عایشه

بر ابلیس زی کارزار علی

بریده شد ابلیس را دست و پای

چو بانگ آمد از گیر و دار علی

از آتش نیابند زنهار کس

چو نایند در زینهار علی

که افگند نام از بزرگان حرب

مگر خنجر نامدار علی؟

به بدر و احد هم به خیبر نبود

مگر جستن حرب کار علی

پس آنک او به بنگاه می‌پخت دیگ

به هنگام خور بود یار علی

شتربان و فراش با دیگ ‌پز

نبودند جز پیشکار علی

سواری که دعوی کند در سخن

بیا، گو، من اینک سوار علی

اگر ناصبی گوش دارد زمن

نکو حجت خوش‌گوار علی

به حجت به خرطومش اندر کشم

علی‌رغم او من مهار علی

وگر سر بتابد به بی‌دانشی

زعلم خوش بی‌کنار علی

نیاید به دشت قیامت مگر

سیه روی و سر پرغبار علی

***

ای غریب آب غریبی زتو بربود شباب

وز غم غربت از سرت بپرید غراب

گرد غربت نشود شسته زدیدار غریب

گرچه هر روز سر و روی بشوید به گلاب

هر درختی که زجایش به دگر جای برند

بشود زو همه آن رونق و آن زینت و آب

گرچه در شهر کسان گلشن و کاشانه کنی

خانه ی خویش به ار چند خرابست و یباب

مرد را بوی بهشت آید از خانه ی خویش

مثلست این مثلی روشن بی پیچش و تاب

آب چاهیت بسی خوشتر در خانه ی خویش

زانکه در شهر کسان گرم گهان پست و جلاب

این جهان، ای پسر، اکنون بمثل خانه ی تست

زانت می‌ناید خوش رفت ازینجا بشتاب

به غریبیت همی خواند از این خانه خدای

آنکه بسرشت چنین شخص ترا زآب و تراب

آن مقدر که برانده‌ست چنین بر سر ما

قوت و خواب و خور و سستی و پیری و شباب

وعده کرده‌ست بدان شهر غریبیت بسی

جاه و نعمت که چنان خلق ندیده‌ست به خواب

آن شرابی که زکافور مزاجست درو

مهر و مشکست بر آن پاک و گوارنده شراب

وز زنانی که کسی دست بر ایشان ننهاد

همه دوشیزه و هم‌زاد و نکو صورت و شاب

تو همی گوئی کاین وعده درستست ولیک

نیست کردار تو اندر خور این خوب جواب

وعده را طاعت باید چو مقری تو به وعد

سرت از طاعت بر حکم نکو وعده متاب

زان شراب اینکه تو داری چو خلابیست پلید

وز بهشت این همه عالم چو سرائیست خراب

زان همه وعده ی نیکو به چه خرسند شدی،

ای خردمند، بدین نعمت پوسیده ی غاب؟

زانک ازین خانه نیابی تو همی بوی بهشت

یار تو یافت ازو بوی، تو شو نیز بیاب

تا به خاک اندر نامیخت چنین بوی بهشت

این نشد شکر پاکیزه و آن عنبر ناب

چون ندانی که چه چیزست همی بوی بهشت

نشناسی زمی صاف همی تیره خلاب

تو بدین تیره از آن صاف بدان خرسندی

که بدستستت گنجشک و بر ابرست عقاب

چون نیابد به گه گرسنگی کبک و تذرو

چه کند گر نخورد مرد زمردار کباب؟

جز که بر آرزوی ناله ی زیر و بم چنگ

کس نیارامد بر بی‌مزه آواز رباب

پر شود معده ی تو، چون نبود میده، زکشک

خوش کند مغز ترا، چون نبود مشک، سحاب

ای خردمند چه تازی سپس سفله جهان

همچو تشنه سپس خشک و فریبنده سراب؟

گر عذاب آن بود ای خواجه کزو رنجه شوی

چون نرنجی زجهان؟ گر نه جهانست عذاب؟

سربسر رنج و عذابست جهان گر بهشی

مطلب رنج و عذابش چو مقری به حساب

طلب رنج سوی مرد خردمند خطاست

مشمر گرت خرد هست خطا را بصواب

تو چو خرگوش چه مشغول شده‌ستی به گیا

نه به سر برت عقابست و به گرد تو کلاب؟

پند کی گیرد فرزند تو، ای خواجه، زتو

چون ربابست به دست اندرو بر سرت خضاب؟

چون سزاوار عتابی به تن خویش تو خود

کی رسد از تو به همسایه و فرزند عتاب؟

چون نخواهی تو زمن پند مرا پند مده

بسته انگار مرا با تو بدین کار حساب

درخور قول نکو باید کردنت عمل

تو زگفتار عقابی و به کردار ذباب

قول چون روی برد زیر نقاب، ای بخرد

به عمل باید از این روی گشادنت نقاب

سیم و سیماب به دیدار تو از دور یکیست

به عمل گشت جدا نقره ی سیم از سیماب

قول را نیست ثوابی چو عمل نیست برو

ایزد از بهر عمل کرد ترا وعده ثواب

عملت کو؟ به عمل فخر کن ایرا که خدای

با تو از بهر عمل کرد به آیات خطاب

گرچه صعبست عمل، از قبل بوی بهشت

جمله آسان شود، ای پور پدر، بر تو صعاب

چون نباشدت عمل راه نیابی سوی علم

نکند مرد سواری چو نباشدش رکاب

جز به علمی نرهد مردم از این بند عظیم

کان نهفته ست به تنزیل درون زیر حجاب

چون ندانی ره تأویل به علمش نرسی

ورچه یکیست میان من و تو حکم کتاب

نه سوی راه سدابست ره لاله ی لعل

گرچه زان آب خورد لاله که خورده‌ست سداب

علم را جز که عمل بند ندیده ست حکیم

علم را کس نتواند که ببندد به طناب

قول چون یار عمل گشت مباش ایچ بغم

مرد چون گشت شناور نشکوهد زغماب

کس به دانش نرسد جز که زنادانی ازانک

نبود جز که تف و دود به آغاز سحاب

پاره ی خون بود اول که شود نافه ی مشک

قطره ی آب بود اول لولوی خوشاب

همچو لولو کند، ای پور، ترا علم و عمل

ره باب تو همینست برو بر ره باب

***

87

آن بی تن و جان چیست کو روانست؟

که شنید روانی که بی‌روانست؟

آفاق و جهان زیر اوست و او خود

بیرون زجهان نی، نه در جهانست

خود هیچ نیاساید و نجنبد

جنبده همه زیر او چرانست

پیداست به عقل و زحس پنهان

گرچه نه خداوند کامرانست

هرچ او برود هرگزی نباشد

او هرگزی و باقی و روانست

با طاقت و هوشیم ما و او خود

بی‌طاقت و بی‌هوش و بی‌توانست

چون خط درازست بی‌فراخا

خطی که درازیش بی‌کرانست

همواره بر آن خط هفت نقطه

گردان و پس یکدگر دوانست

با هر کس ازو بهره ست بی‌شک

گر کودک یا پیر یا جوانست

هر خردی ازو شد کلان و او خود

زی عقل نه خردست و نه کلانست

او خود نه سپیدست و این سپیدی

بر عارضت ای پیر ازو نشانست

بی جان و تنست او ولیک خوردنش

از خلق تنومند پاک جانست

ای خواجه، از این اژدها حذر کن

کاین سخت ستمگارو بدنشانست

نشگفت کزو من زمن شده ستم

زیرا که مر او را لقب زمانست

سرمایه ی هر نیکیی زمانست

هر چند که بد مهر و بی‌امانست

الفنج کن اکنون که مایه داری

از منت نصیحت برایگانست

زو هر دو جهان را بجوی ازیرا

مر هر دو جهان را زمانه کانست

بیرون کن از این کان مر آن جهان را

کاین کار حکیمان و راستانست

این را نستانم برایگان من

زیرا که جهان رایگان گرانست

آنک این سوی او بی‌بها و خوارست

فردا سوی ایزد گرامی آنست

وین خوار سوی آن کس است کو را

بر منظر دل عقل پاسبانست

جائیست بر این بام لاجوردی

کان جای ترا جاودان مکانست

بگشای در آسمان به نیکی

نیکیت کلید در آسمانست

دانا به سوی آن جهان از اینجا

از نیکی بهتر دری ندانست

نیکیت به کردار نیز بایست

نیکی‌ی تو همه جمله بر زبانست

زیرا که به جای چراغ روشن

اندر دل پر غدر تو دخانست

از دست تو خوش نایدم نواله

زیرا که نواله‌ت پر استخوانست

تو پیش‌رو این رمه ی بزرگی

جان و دل من زین رمه رمانست

زیرا که چو تو زوبعه نهازست

اندر رمه و ابلیسشان شبانست

خاصه به خراسان که مر شما را

آنجا زه و زادست و خان و مانست

یک فوج قوی لاجرم بر آن مرز

از لشکر یأجوج مرزبانست

بر اهل خراسان فراخ شد کار

امروز که ابلیس میزبانست

وز مطرب و رود و نبید آنجا

پیوسته همه روز کاروانست

وز خوب غلامان همه خراسان

چون بتکده ی هند و چین ستانست

زی رود و سرودست گوش سلطان

زیرا که طغان خانش میهمانست

مطرب همه افغان کند که: می خور

ای شاه، که این جشن خسروانست

وز دولت خود شاد باش ازیراک

دولت به تو، ای شاه، شادمانست

وان مطرب سلطان بدین سخنها

در شهر نکوحال و بافلانست

وز خواری اسلام و علم، مؤذن

بی‌نان و چو نال از غمان نوانست

آنجا که چنین کار و بار باشد

چه جای گه علم یا قرانست؟

مهمان بلیس است خلق و حجت

بیچاره به یمگان ازان نهانست

آن را که بر امید آن جهان نیست

این تیره جهان شهره بوستانست

سرمازدگان را به‌ ماه بهمن

خفسانه ی خر خز و پرنیانست

کاهیست تباه این جهان ولیکن

که پیش خر و گاو زعفرانست

ای برده به‌ بازار این جهان عمر

بازار تو یکسر همه زیانست

ما را خرد ایدون همی نماید

کان جای قدیم است و جاودانست

بس سخت متازید ای سواران

گر در کفتان از خرد عنانست

زیرا که بر این راه تاختن‌تان

بس ژرف یکی چاه بی‌فغانست

زین راه به یک سو شوید، هر کو

بر جان و تن خویش مهربانست

این ژرف و قوی چاه را ببینی

گر بر سر تو عقل دیده‌بانست

زان می نرود بر ره تو حجت

کز چاه بر آن راه بی‌گمانست

***

88

طمع ندارم ازین پس زخلق جاه و محل

مگر به خالق و دادار خلق عزوجل

حرام را چو ندانستمی همی زحلال

چو سرو قامت من در حریر بود و حلل

بطبع رفت به زیرم همی جهان جهان

چو خوش لگام یکی اسپ تیزرو بمثل

دوان به سوی من از هر سوی حلال و حرام

چو سیل تیره و پرخس به پستی از سر تل

من فریفته گشته به جهل، تکیه زده

به قول جعفر و زید و ثنای خیل و خول

فگند پهن بساطی به زیر پای نشاط

به عمر کوته خود در دراز کرده امل

مرا خبر نه ازانک این جهان مرد فریب

به دست راست شکر دارد و به چپ حنظل

گر از دروغ و زدرغل جهی بجه زجهان

که هم دروغ زنست این جهان و هم درغل

مدار دست گزافه به پیش این سفله

که دست باز نیابی مگر شکسته و شل

زپیش آنکه ترا برنهد به طاق جهان

تو بر نه او را، ای پور، مردوار به پل

محل و جاه چه جوئی به چاکری زامیر؟

چگونه باشد با چاکریت جاه و محل؟

به دست جان تو بر دنبلی بدست طمع

ببر دو دست طمع تا بیفتد این دنبل

روا بود که به میر اجل تو پشت کنی

اگر امیر اجل بازدارد از تو اجل

ترا به درگه میر اجل که برد؟ طمع

اگر طمع نبود خود تؤی امیر اجل

وگر اجل به امیر اجل نیز رسد

چرا کنی، تو بغا، دست پیش او به بغل؟

چرا که بازنگردی به طاعت خالق

به هر دو قول و عمل تا عفو کندت زلل؟

به توبه تازه شود طاعت گذشته چنانک

طری و تازه شود تیره روی باغ به طل

حلال و خوش خور و طاعت کن و دروغ مگو

بدین سه کاری گوئی به روز حشر بحل

چو گور دشت بسی رفته‌ای نشیب و فراز

چو عندلیب بسی گفته‌ای سرود و غزل

چو روزگار بدل کرد تیر تو به کمان

چرا کنون نکنی تو غزل به زهد بدل؟

هزار شکر خداوند را که خرسند است

دلم زمدح و غزل بر مناقب و مقتل

اگرچه زهد و مناقب جمال یافت به من

مرا بلند نشد قدر جز بدین دو قبل

شرف همی به حمل یابد آفتاب ارچند

نیافته ست خطر جز که زآفتاب حمل

به زهد و طاعت یابد عمارت و نزهت

دل معطل مانده، شده خراب و طلل

سبک به سوی در طاعت خدای گرای

اگرچه از بزه بر تو گران شده ست ثقل

اگرچه غرقه‌ای از فضل او نمید مباش

به علم کوش وزین غرق جهل بیرون چل

به سوخته بر سرکه و نمک مکن که ترا

گلاب شاید و کافور سازد و صندل

مکن چنانکه در این باب عامیان گویند

«چو سر برهنه کند تا به جان بکوشد کل»

سوار چون تو نباشد به نزد مرد حکیم

اگر تو این خر لنگت برون بری زوحل

دراز گشت مقامت در این رباط کهن

گران شدی و سبک جان بدی تو از اول

چو کاهلان همه خوردی و چیز نلفغدی

کنون بباید بی‌توشه رفتن ای منبل

ازین ربودی و دادی بدان به زرق و فسوس

ازان برین زدی و زین بران به زرق و حیل

ترا جوانی و جلدی گلیم و سندل بود

کنونت سوخت گلیم و دریده شد سندل

همه شدند رفیقان، ترا بباید شد،

به کاهلی نگذارندت ایدرو به کسل

رهی درازت پیش است و سهمگن که درو

طعام و آب نشاید مگر به علم و عمل

دروغ و مکر و خلل بر ره تو خار و خس است

چو خار و خس بود آری دروغ و مکر و خلل

به راستی رو، پورا، و راستی فرمای

کز این دو گشت محمد پیمبر مرسل

نخست منزلت از دین حق به راستی است

درین خلاف نکرده ست خلق از اهل ملل

اگر به دین حق اندر به راستی بروی

سرت زتیره و حل برشود به چرخ زحل

چو گاو مهمل منشین زدین و، دانش جوی

اگر تو گاو نه‌ای مانده از خرد مهمل

یکیت مشعله باید، یکی دلیل به راه

دلیل خویش عمل گیر، وز خرد مشعل

زجهل بر وحلی، گر به علم دین برسی

خدای عزوجل دست گیردت زوحل

به گوش در سخن حجت ای پسر عسلست

جز از سخن نخورد کس به راه گوش عسل

***

89

این چه خلق و چه جهانست، ای کریم؟

کز تو کس را می نبینم شرم و بیم

راست کردند این خران سوگند تو

پر کنی زینها کنون بی‌شک جحیم

وان بهشتی با فراخی‌ی آسمان

نیست آن از بهر اینها ای رحیم

زانک ازینها خود تهی ماند بهشت

ور به تنگی نیست نیم از چشم میم

بر شب بی‌طاعتی فتنه ست خلق

کس نمی‌جوید زصبح دین نسیم

کس نمی‌خرد رحیق و سلسبیل

روی زی غسلین نهادند و حمیم

از در مهلت نیند اینها ولیک

تو، خدایا، هم کریمی هم حلیم

ای رحیم از تست قوت برحذر

مر مرا از مکر شیطان رجیم

من نگویم تو قدیم و محدثی

کافریده ی تست محدث یا قدیم

زاده و زاینده چون گوید کسیت؟

هر دو بنده ی تست زاینده و عقیم

در حریم خانه ی پیغمبرت

مر مرا از تست دو جهانی نعیم

تو سزائی گر بداری بنده را

اندر این بی‌رنج و پرنعمت حریم

مر مرا غربت زبهر دین تست

وین سوی من بس عظیمست ای عظیم

هم غریبم مرد باید، بی‌گمان

بی‌رفیق و خویش و بی‌یار و ندیم

در غریبی نان دستاسین و دوغ

به چو در دوزخ زقوم و خون و ریم

هر کرا محنت نه جاویدی بود

محنت او محنتی باشد سلیم

گر ندارم اسپ، خر بس مرکبم

ور نیابم خز، درپوشم گلیم

دام دیوست، ای کبل، بر پای و سر

مر ترا دستار خیش و کفش ادیم

من زبهر دین شدم چون زر زرد

تو زدین ماندی چو سیم از بهر سیم

از دروغ تست در جانم دریغ

وز ستم تست ریشم پرستیم

چند جوئی آنچه ندهندت همی؟

چیز ناموجود کی جوید حکیم؟

در مقام بی‌بقا ماندن مجوی

تا نمانی در عذاب ایدون مقیم

در ره عمری شتابان روز و شب

ای برادر گر درستی یا سقیم

می‌روی هموار و گوئی کایدرم

مار می‌گیری که این ماهیست شیم

چشم داری ماه را تا نو شود

تا بیابی از سپنجی سیم تیم

مرگ را می‌جوئی و آگه نه‌ای

من چنین نادان ندیدم، ای کریم

سال سی خفتی کنون بیدار شو

گر نخفتی خواب اصحاب الرقیم

بر تنت وامست جانت، گرچه دیر

باز باید داد وام، ای بد غریم

جور بر بیوه و یتیم خود مکن

ای ستم‌گر بر زن بیوه و یتیم

زان مقام اندیش کانجا همبرند

با رعیت هم امیر و هم زعیم

از که دادت حجت این پند تمام؟

از امام خلق عالم بوتمیم

***

90

پانزده سال برآمد که به یمگانم

چون و از بهر چه؟ زیرا که به زندانم

به دو بندم من ازیرا که مر این جان را

عقل بسته ست و به تن بسته ی دیوانم

چه عجب گر ندهد دیو مرا گردن؟

سروریش چه کنم؟ من نه سلیمانم

مر مرا آنها دادند که سلمان را

نیستم همچو سلیمان که چو سلمانم

همچو خورشید منور سخنم پیداست

گر به فرسوده تن از چشم تو پنهانم

نور گیرد دلت از حکمت من چون ماه

که دلت را من خورشید درفشانم

کان علم و خرد و حکمت یمگانست

تا من مرد خردمند به یمگانم

گر دگر گشت تنم نیست عجب زیراک

از تن پیر در این گنبد گردانم

از ره دین که به جانست نگشته‌ستم

زانکه در زیر فلک نیست چو تن جانم

مر مرا گوئی: چون هیچ برون نائی؟

چه نکوهیم گر از دیو گریزانم؟

چونکه با گاو و خرم صحبت فرمائی

گر تو دانی که نه گوبان و نه خربانم؟

با گروهی که بخندند و بخندانند

چه کنم چون نه بخندم نه بخندانم؟

ور بر این قوم بخندم چو بیازارم

پس بر این خنده جز آزار نخندانم

از غم آنکه دی از بهر چه خندیدم

خود من امروز بدل خسته و گریانم

خنده از بی خردان خیزد، چون خندم

چون خرد سخت گرفته ست گریبانم؟

نروم نیز به کام تن بی‌دانش

چون روم نیز چو از رفته پشیمانم؟

تازه رویم بمثل لاله ی نعمان بود

کاه پوسیده شد آن لاله ی نعمانم

گر به باد تو کنم خرمن خود را باد

نبود فردا جز باد در انبانم

چون نیندیشم کز بهر چرا بسته ست

اندر این کالبد ساخته یزدانم؟

دی به دشت‌ اندر چون گوی همی گشتم

وز جفای فلک امروز چو چوگانم

گر من آنم که چو دیباجی نو بودم

چونکه امروز چو خفسانه ی خلقانم؟

زین پسم باز کجا برد همی خواهد

چون برون آرد از این خانه ی بیرانم؟

اندر این خانه ستم کردم و خوش خوردم

چون ستوران که تو گفتی که نه انسانم

چون نترسم که چو جائی بروم دیگر

به بد خویش بیاویزم و درمانم؟

چون هم امروز نگویم که چو درمانم

به چنان جا که کند دارو و درمانم؟

گر به دندان زجهان خیره درآویزم

نهلندم، ببرند از بن دندانم

خیزم اکنون که از این راز شدم آگه

گرد کردار بد از جامه بیفشانم

پیشتر زانکه از این خانه بخوانندم

نامه ی خویش هم امروز فروخوانم

هر چه دانم که برهنه شود آن فردا

خیره بر خویشتن امروز چه پوشانم؟

بد من نیکی گردد چو کنم توبه

که چنین کرد ایزد وعده به فرقانم

بکنم هر چه بدانم که درو خیرست

نکنم آنچه بدانم که نمی‌دانم

حق هر کس به کم آزاری بگزارم

که مسلمانی اینست و مسلمانم

نروم جز سپس پیش‌رو رحمان

گر درستست که من بنده ی رحمانم

حق نشناسم هرگز دو مخالف را

این‌قدر دانم ایرا که نه حیرانم

گه چنین گه نه چنین، این سخن مستست

چشم دارم که نخوانی سوی مستانم

هرکه‌م او از پس تقلید همی خواند

نتوانم سپسش رفتن، نتوانم

چند پرسی که «چگوئی تو به یاران در؟»

چون نپرسی زهمه امت یکسانم؟

گر مسلمانان یاران نبی بودند

من مسلمانم، من نیز زیارانم

گر چو تو شیعت ایشان نبوم من نیست

بس شگفتی که نه من امت ایشانم

گر بباید گرویدن به کسی دیگر

با محمد، پس پیش آر تو برهانم

خشم یک سو فگن اینک تو و اینک من

گر سواری پس پیش آی به میدانم

پیش من سرکه منه تا نکنی در دل

که بخری بدل سرکه سپندانم

چون به حرب آئی با دشنه ی نرم آهن؟

مکن، ای غافل، بندیش زسوهانم

گر ترا پشت به سلطان خراسانست

هیچ غم نیست زسلطان خراسانم

صد گواهست مرا عدل که من زایزد

بر تو و بر سر سلطان تو سلطانم

از در سلطان ننگست مرا زیراک

من به نیکو سخنان بر سر سرطانم

نه بجز پیش خدای از بنه برپایم

نه جز او را چو تو منحوس بفرمانم

حجتم روشن ازانست که من بر خلق

حجت نایب پیغمبر سبحانم

پیش دنیا نکنم دست همی تا او

نکشد در قفص خویش به دستانم

تخته ی کشتی نوحم به خراسان در

لاجرم هیچ خطر نیست زطوفانم

غرقه‌اند اهل خراسان و نی‌آگاهند

سر به زانو بر من مانده چنین زانم

ای سر مایه ی هر نصرت، مستنصر،

من اسیر غلبه ی لشکر شیطانم

عدل و احسان تو طوقست در این گردن

غرقه ی عدل تو و بنده ی احسانم

کس به میزان خرد نیست مرا پاسنگ

چون گرانست به احسان تو میزانم

من به بستان بهشت اندرم از فضلت

حکمت تست درو میوه و ریحانم

تو نبیره و پسر موسی و هارونی

زین قبل من عدو لشکر هامانم

همچو پرنور دل تو، زعوار و عیب،

من بیچاره زعصیان تو عریانم

دفترم پر زمدیح تو و جد تست

که من از عدل و زاحسانت چو حسانم

***

91

ای زده تکیه بر بلند سریر

بر سرت خز و زیر پای حریر

شاعر اندر مدیح گفته ترا

که «امیرا هزار سال ممیر»

ملک را استوار کرده‌ستی

به وزیری دبیر و با تدبیر

خلل از ملک چون شود زایل

جز به رای وزیر و تیغ امیر؟

پادشا را دبیر چیست؟ زبان

که سخنهاش را کند تحریر

نیست بر عقل میر هیچ دلیل

راهبرتر زنامه‌های دبیر

مهتر خویش را حقیر کند

سوی دانا دبیر با تقصیر

سخن با خطر تواند کرد

خطری مرد را جدا زحقیر

جز به راه سخن چه دانم من

که حقیری تو یا بزرگ و خطیر؟

ای پسر، پیش جهل اسیری تو

تا نگردد سخن به پیشت اسیر

چون نیاموختی چه دانی گفت؟

که به تعلیم شد جلیل جریر

تو زخوشه عصیر چون یابی

تا نگیرد زتاک خوشه عصیر؟

ای پسر، همچو میر میری تو

او کبیرست و تو امیر صغیر

کار خود ساخته ست امیر بزرگ

تو سر کار خویش نیز بگیر

جان تو پادشای این تن تست

خاطر تو دبیر و عقل وزیر

خاطر تو نبشت شعر و ادب

بر صحیفه ی دلت به دست ضمیر

تا به شعر و ادب عزیزت داشت

خویش و بیگانه و صغیر و کبیر

خاطر و دست تو دبیرانند

اینت کاری بزرگ‌ وار و هژیر!

سرت چون قیر بود و قد چون تیر

با تو اکنون نه قیر ماند و نه تیر

به کمان چرخ تیر تو بفروخت

قیر تو عرض دهر به شیر

زان جمال و بها که بود ترا

نیست با تو کنون قلیل و کثیر

شاد بودی به بانگ زیر و کنون

زرد و نالان شدی و زار چو زیر

مگرت وقت رفتنست چنانک

پیش ازین گفتت آن بشیر نذیر

مگر آن وعده که‌ت محمد کرد

راست خواهد شدن کنون، ای پیر

با سر همچو شیر نیز مخوان

غزل زلفک سیاه چو قیر

چشم دل باز کن ببین ره خویش

تا نیفتی به چاه چون نخچیر

نامه‌ای کن به خط طاعت خویش

علم عنوانش و نقطه‌ها تکبیر

نامه‌ت از علم باید و زعمل

ای خردمند زی علیم خبیر

از دبیری مباش غافل هیچ

پند پیرانه از پدر بپذیر

از دبیری رساندت به نعیم

وین دبیری رهاندت زسعیر

که نماید چنانکه گفته ستند

«باز دارد ترا زشعر شعیر»

چون همه کارهات بنویسد

آن نویسنده ی خدای قدیر

پس مکن آنچه گر بباید خواند

طیره مانی ازان و با تشویر

این جهان را فریب بسیارست

بفروشد به نرخ سوسن سیر

حیلتش را شناخت نتواند

جز کسی تیزهوش روشن ویر

مخور از خوان او نه پخته نه خام

مخر از دست او خمیر و فطیر

نیست گفتار او مگر تلبیس

نیست کردار او مگر تزویر

چرخ حیلت گرست حیلت او

نخرد مرد هوشیار و بصیر

بی‌قرارست همچو آب سراب

دود تیره ست همچو ابر مطیر

زر مغشوش کم بهاست برنج

زعفران مزورست زریر

تو مزور گری مکن چو جهان

خاک بر من مدم به نرخ عبیر

که چو موشان نخورد خواهم من

زهر داروی تو به بوی پنیر

راست باش و خدای را بشناس

که جز این نیست دین بی تغییر

بنشین با وزیر خویش، خرد،

رفتنت را نکو بکن تقدیر

با خرد باش یک دل و همبر

چون نبی با علی به روز غدیر

خیر زاد تو است در طلبش

خیره خیره چرا کنی تأخیر؟

خوی نیکست و خیر مایه ی دین

کس نکرده‌ست جز به مایه خمیر

مر بقا را در این سرای مجوی

که بقا نیست زیر چرخ اثیر

پند گیر، ای پسر، زمن کاین یافت

از پدر شبرو گزیده شبیر

در شکم سنگ خاره به زان دل

که درو نیست پند را تأثیر

***

92

مرد چو با خویشتن شمار کند

داند کاین چرخ می شکار کند

مار جهان را چو دید مرد به دل

دست کجا در دهان مار کند؟

مرد خرد همچو خر زبهر شکم

پشت نباید که زیر بار کند

سفله جهان، بی‌وفاست ای بخرد

با تو کجا بی‌وفا قرار کند؟

سوی گل او اگر تو دست بری

دست ترا خار او فگار کند

خار بدان گل چننده قصد کند

گرچه همی او نه قصد خار کند

یار بد تو اگر تو چند بدو

بد نکنی با تو خار خار کند

بر سر خود چون فگند خاک، ترا

باک ندارد که خاکسار کند

دوستی خوار گشته را مطلب

زانکه ترا گشته خوار خوار کند

دست سیاه و درشت و گنده کند

هر که همی دست در شخار کند

چرخ یکی آسیاست بر سر تو

روز و شبان زین همی مدار کند

هر که در این آسیا بماند دیر

روی و سر خویش پرغبار کند

گرچه تو خفته‌ستی آسیای جهان

هیچ نخسپد همی و کار کند

گاه یکی را زچه به گاه برد

گاه یکی را زگه به ‌دار کند

گاه چو دشمنت در بلا فگند

گاه چو فرزند در کنار کند

نشمرد افعال او مهندس اگر

چند بصد سالیان شمار کند

این نه فلک می‌کند کز این سخنان

اهل خرد را همی خمار کند

کارکنست این فلک به عمر همی

کار به فرمان کردگار کند

کار خداوند کار خود نکند

بلکه همه کار پیشکار کند

بی درو روزن یکی حصارست این

بی درو روزن یکی حصار کند؟

روی فلک را همی به در و گهر

این شب زنگی چرا نگار کند؟

در فلک را ببرد صبح، مگر

صبح همی با فلک قمار کند

گرد معصفر نگر که وقت سحر

زود همی چرخ بر عذار کند

در درمی زر نگر که صبح همی

با شب یا زنده کارزار کند

این فلک روزگارخواره چنین

چند چه گوئی که روزگار کند؟

صانع قادر هگرز بی‌غرضی

گنبد گردان و کار و بار کند؟

وانگه بر کار کن ستور همه

مردم را میر و کاردار کند؟

مرد در این تنگ راه ره نبرد

گر نه خرد را دلیل و یار کند

جز که زبهر من و تو می‌ نکند

آنکه همی در شاهوار کند

نیست خبر گاو را ازانکه همی

نایره‌ای عود را چو نار کند

این و هزاران هزار چیز فلک

بر من و بر تو همی نثار کند

شکر نعیمی که تو خوری که کند؟

گورخر و شیر مرغزار کند؟

شاید اگر چشم سر زبهر شرف

مرد در این ره یکی چهار کند

روی به علم و به دین نهد زجهان

کاین دو بدو جهانش بختیار کند

گر تو یکی خشک بید بی‌هنری

علم ترا سرو جویبار کند

ورچه ترا مست کرد جهل، همان

علم زمستیت هوشیار کند

علم زدریا ترا به خشک برد

علم زمستانت را بهار کند

علم دل تیره را فروغ دهد

کند زبان را چو ذوالفقار کند

جانش از آزار آن جهان برهد

هر که زدین گرد جان ازار کند

پند پذیر، ای پسر، که پند ترا

پای به دین اندر استوار کند

***

93

کسی کز راز این دولاب پیروزه خبر دارد

به خواب و خور چو خر عمر عزیز خویش نگذارد

جز آن نادان که ننگ جهل زیر پی سپر کردش

کسی خود را به کام اژدهای مست نسپارد

خردمندا، چه مشغولی بدین انبار بی‌حاصل؟

که این انبارت از کشکین چو از حلوا بینبارد

توی بر خواب و خور فتنه همانا خود نه‌ای آگه

که مر پهلوت را گیتی به خواب و خور همی خارد

نه‌ای ای خاک‌ خوار آگه که هرکه‌ش خاک ‌خور باشد

سرانجام ارچه دیرست این قوی خاکش بیوبارد

فلک مر خاک را، ای خاک خور، در میوه و دانه

زبهر تو به شور و چرب و شیرین می بیاچارد

نمی‌بینی کز آن آچار اگر خاکی تهی ماند

ترا، ای خاک خوار، آن خاک بی‌آچار نگوارد؟

ترا زهرست خاک و دشمنی داری به معده در

که گر خاکش دهی ور نی همی کارت به جان آرد

اگر فرمان او کردی و خوردی خاک شد خامش

و گرنه همچنان دایم به معده در همی ژارد

به دانه ی گندم اندر چیست کو مر خاک و سرگین را

چنان کرده‌ست کو را کس همی زین دو نپندارد؟

چگونه بی‌سر و دندان و حلق و معده آن دانه

همی خاکی خورد همواره کآب او را بیاغارد

کسی کاین پر عجایب صنع و قدرت را نمی‌بیند

سزد گر مرد بینا جز که نابیناش نشمارد

به دانه تخمها در پیشکارانند مردم را

که هر یک زان یکی کار و یکی پیشه ی دگر دارد

چو در هر دانه‌ای دانا یکی صانع همی بیند

خدای خویش اینها را نه پندارد نه انگارد

ور اندر یافتن مر پیشکاران را چو درماند

بر آن کو برتر از عقلست خیره وهم بگمارد

کسی شکر خداوندی که او را بنده‌ای بخشد

که او از خاک خرما کرد داند خود بچه گزارد؟

تو را در دانه ی خرماست، ای بینا دل، این بنده

که او بر سرت هر سالی همی خرما فروبارد

کسی کز کردگار خویش از این سان قیمتی باید

سزد گر در دو دیده ی خویش تخم شکر او کارد

از آن پس که‌ت نکوئیها فراوان داد بی‌طاعت

گر او را تو بیازاری ترا بی‌شک بیازارد

خردمندی که نعمت خورد شکر آنش باید کرد

ازیرا کز سبوی سرکه جز سرکه نیاغارد

نشانه ی بندگی شکرست، هرگز مردم دانا

به نسپاسی زحد بندگی اندر نیاجارد

میندیش و مینگار، ای پسر، جز خیر و پند ایرا

که دل جز خیر نندیشد قلم جز پند ننگارد

زدانا جوی پند ایرا که آب پند خوش یابی

چو دانا خوشه ی دل را به دست عقل بفشارد

اگرت اندوه دین است، ای برادر، شعر حجت خوان

که شعر زهد او از جانت این اندوه بگسارد

تو ای کشته ی جهالت سوی او شو تا شوی زنده

که از جهل تو حجت سوی تو آمد نمی‌یارد

***

94

جهانا مرا خیره مهمان چه خوانی؟

که تو میزبانی نه بس نیک خوانی

کس از خوان تو سیر خورده نرفته ست

ازین گفتمت من که بد میزبانی

چو سیری نیابد همی کس زخوانت

هم آن به که کس را به خوانت نخوانی

یکی نان دهی خلق را می ولیکن

اگرشان یکی نان دهی جان ستانی

نه‌ام من ترا یار و درخور، جهانا،

همی دانم این من اگر تو ندانی

ازیرا که من مر بقا را سزاام

نباشد سزای بقا یار فانی

مرا بس نه‌ای تو ازیرا حقیری

اگرچه به چشمم فراخ و کلانی

زتو سیر ناگشتن من ترا بس،

جهانا، برین که‌ت بگفتم نشانی

چو این پنج روزم همی بس نباشی

نه بس باشیم مدت جاودانی

تو می‌ماند خواهی و من جست خواهم

جهان گر توی پس مرا چون جهانی؟

جهانا، زبان تو من نیک دانم

اگرچه تو زی عامیان بی‌زبانی

چو زین پیش زان سان که بودی نماندی

یقینم کزین پس بر این سان نمانی

به مردم شده‌ستی تو با قدر و قیمت

که زرست مردم ترا و تو کانی

چه کانی؟ ندانم همی عادت تو

که از گوهر خویش می خون چکانی

تو، ای پیر مانده به زندان پیری،

زدرد جوانی چنین چون نوانی؟

جوانیت باید همی تا دگر ره

فرومایگی را به غایت رسانی

زرود و سرود و نبید و فسادت

زنا و لواطت چو خر کامرانی

گرفتار این فعلهائی تو زیرا

بدل مفسدی گر به تن ناتوانی

مخالف شده‌ستی تن و جان و دل را

تنت زاهدست و دل و جانت زانی

چو بازی شکسته پر و دم بماندی

جز این نیست خود غایت بدنشانی

به حسرت جوانی بتو باز ناید

چرا ژاژ خائی، چرا گربه‌شانی؟

جوانی زدیوی نشانست ازیرا

که صحبت ندارد خرد با جوانی

اگر با جوانی خرد یار باشد

یکی اتفاقی بود آسمانی

جوان خردمند نزدیک دانا

چو دری بود کش به زر در نشانی

دو تن دان همه خلق را، پاک پورا،

یکی این جهانی یکی آن جهانی

جوان گر برین مهر دارد، نکوهش

نیاید زدانا بر این مهربانی

تو، ای پیر، با اسپ کره ی جوانان

خر لنگ خود را کجا می‌دوانی؟

درخت خرد پیریست، ای برادر،

درختش عیانست و بارش نهانی

بیا تا ببینم چه چیزست بارت

که زردی و کوژی چو شاخ خزانی

چرا بار ناری چو خرما سخنها؟

همانا که بیدی زمن زان رمانی

جوانی یکی مرغ بودت گر او را

بدادی به زر نیک بازارگانی

اگر سود کردی خرد، نیست باکی

ازانک از جوانی کنون بر زیانی

جوانی یکی کاروانست، پورا،

مدار انده از رفتن کاروانی

نشان جوانی بشد زان مخور غم

جوان از ره دانش اکنون به جانی

اگر شادمان و قوی بودی از تن

به جانت آمد از قوت و شادمانی

ازین پیش میلت به نان بود و اکنون

یکی مرد نامی شد آن مرد نانی

نهال تنت چون کهن گشت شاید

که در جان زدین تو نهالی نشانی

نهالی که چون از دلت سر برآرد

سر تو برآید به چرخ کیانی

نهالی که باغش دل تست و زایزد

برو مر خرد را رود باغبانی

ترا جان جانست دین، ای برادر،

نگه کن به دل تا ببینی عیانی

تنت را همی پاسبانی کند جان

چو مر جانت را دین کند پاسبانی

اگر جانت را دین شبانست شاید

که بر بی‌شبانان بجوئی شبانی

وگر بر ره بی‌شبانان روانی

نیابی از این بی‌شبانان شیانی

زمینیت را چون زمین باز خواهد

زمان باز خواهدت عمر زمانی

تو اندر دم اژدهائی نگه کن

که جان را از این اژدها چون رهانی

کنون کرد باید طلب رستگاری

که با تن روانی نه بی‌تن روانی

که تو چون روانی چنین پست منشین

که با تو نماند بسی این روانی

نمانی نه در کاروان نه به خانه

نه بی‌زندگانی نه با زندگانی

ترا در قران وعده اینست از ایزد

چرا برنخوانی گر اهل قرانی؟

ترا جز که حجت دگر کس نگوید

چنین نغز پیغا‌مهای جهانی

***

95

هر کس به نسب نیک ندانی و به آلش

بر نسبت او نیست گوا به زفعالش

زیرا که درختی که مر او را نشناسند

بارش خبر آرد که چه بوده ست نهالش

قول تو چه بارست و تو پربار درختی

آباد درختی که چو خرماست مقالش!

فضل و ادب مرد مهین نسبت اویست

شاید که نپرسی زپدر وز عم و خالش

از کوزه چو آب خوش خوردی نبود باک

گر چون خز ادکن نبود نرم سفالش

در حکمت و علمست جمال تن مردم

نه در حشم و اسپ و جمالست جمالش

آنجا که سخن دان بگشاید در منطق

از مرد سخن هرگز گویند نعالش؟

نفسی که ندارد پر و بال از حکم و علم

آنجا که بود علم بسوزد پر و بالش

گر دانا پرسد که «چرا خاک چو شد سنگ

چون خاک نیاغارد چون آب زلالش؟»

بس حلق گشاده به خرافات و محالات

کو بسته شود سخت بدین سست سؤالش

گر نیست به جعبه‌ش در چون تیر مقالی

کس دست نگیرند زپیروز و ینالش

ور نیست به دیبا تنش آراسته، شاید،

چون خویشتن آراست به دیبای خصالش

جهل آتش جان آمد و جان نال جهالت

وز آتش نادان نرهد هرگز نالش

چون زانچه نداندش بپرسند سؤالی

از هول شود زایل ازو خوابش و هالش

وز گاه بیفتد به سوی چاه فرودین

وز صدر برانند سوی صف نعالش

ای کرده ترا بسته و مطواع فلان میر

آن میخ کشن ساز و سیه اسپ عقالش

تو همبر آن میر شوی گر طمع خویش

بیرون کنی از دولت و از نعمت و مالش

میری بود آنکو چو به گرمابه درآید

خالی شود از ملکت و از جاه و جلالش؟

وانجا که سخن خیزد از چند و چه و چون

دانای سخن پیشه بخندد زاقوالش!

بل میر حکیمیست که اندر دل اویست

خیل و حشم و مملکت و گنج و رجالش

وانجا که سخن خیزد از آیات الهی

سقراط سزد چاکر و ادریس عیالش

آن را نبرم مال همی ظن که خداوند

در سنگ نهاده‌ست و در این خاک و رمالش

بل مال یکی جوهر عالیست که دانا

داند که خرد شاید صندوق و جوالش

آن مال خدایست که زنهار نهاده‌ست

اندر دل پاکیزه ی پیغمبر و آلش

آن آب حیاتست که جاوید بماند

نفسی که ازین داد کریم متعالش

زین مال و ازین آب رسید احمد تازی

در عالم گوینده ی دانا به کمالش

نور ازلی را چو دلش راست به پذرفت

الله زمین شد که ندیدند مثالش

وز برکت این نور فروخواند قران را

بنبشته بر افلاک و بر و بحر و جبالش

وان کس که همی گوید کاواز شنودی

مندیش از آن جاهل و منیوش محالش

وین نور بر اولاد نبی باقی گشته ست

کز نفس پیمبر به وصی بود وصالش

زیرا که نشد دادگر از کرده پشیمان

نه نیز زکاری بگرفته ست ملالش

زین نور بیابی تو اگر سخت بکوشی

با آنکه نیابی زهمه خلق همالش

آن کس که گرش اعمی در خواب ببیند

روشن شودش دیده زپر نور خیالش

آن کس که اگر نامش بر دهر بخوانند

فرخنده شود ساعت و روز و مه و سالش

تا بود قضا بود وفادار یمینش

تا هست قدر هست رضاخواه شمالش

عالم به مثل بدخو و ناساز عروسیست

وز خلق جهان نیست جز او شوی حلالش

هر کو به زنا قصد جهان دارد از اوباش

بس زود بیارند در این ننگ و نکالش

کی نرم کند جز که به فرمان روانش

این شیر به زیر قدمت گردن و یالش؟

تا سعد خداوند به من بنده بپیوست

بگسست زمن دهر و برستم زوبالش

امروز کزو طالع مسعود شده‌ستم

از دهر کی اندیشم وز بیم زوالش؟

هر کو سرش از طاعت آن شیر بتابد

گر شیر نرست او، بخورد ماده شگالش

ور طالع فالش بمثل مشتری آید

مریخ نهد داغی بر طلعت فالش

***

96

ای آنکه جز طرب نه همی بینمت طلب

گر مردمی ستور مشو، مردمی طلب

بر لذت بهیمی چون فتنه گشته‌ای

بس کرده‌ای بدانکه حکیمت بود لقب

چون ننگری که چه می‌نویسد بر این زمین

یزدان به خط خویش و به انقاس تیره‌شب؟

بنویسد آنچه خواهد و خود باز بسترد

بنگر بدین کتابت پرنادر عجب

اندیشه کن یکی زقلمهای ایزدی

در نطفها و خایه ی مرغان و بیخ و حب

خطی پدرت و دیگر مادرت و تو سوم

خطیت بیدو دیگر سیب و سوم عنب

خطیت اسپ و دیگر گاوست و خر سوم

خطیت بارو دیگر برگ و سوم خشب

چون نشنوی که دهر چه گوید همی ترا

از رازهای رب نهانک به زیر لب؟

گویدت نرم نرم همی ک «این چه جای تست»

بر خویشتن مپوش و نگه‌دار راز رب

کورند و کر هر آنکه نبینند و نشنوند

بر خاک خط ایزد، وز آسمان خطب

ای امتی که ملعون دجال کر کرد

گوش شما زبس جلب و گونه‌گون شغب

دجال چیست؟ عالم و، شب چشم کور اوست

وین روز چشم روشن اویست بی‌ریب

چون زو حذرت باید کردن همی نخست

دجال را ببین به حق، ای گاو بی‌ذنب

ایزد یکی درخت برآورد بس شریف

از بهر خیر و منفعت خلق در عرب

خارش همه شجاعت و شاخش همه سخا

رسته به آب رحمت و حکمت برو رطب

آتش دراو زدید و مر او را بسوختید

تو بی‌وفا ستور و امامانت چون حطب

تبت یدا امامک روزی هزار بار

کاین فعل کز وی آمد نامد زبولهب

عهد غدیرخم زن بولهب نداشت

در گردن شماست شده سخت چون کنب

و امروز نیستید پشیمان زفعل بد

فعل بد از پدر بتو مانده‌ست منتسب

چون بشنوی که مکه گرفته‌ست فاطمی

بر دلت ذل بیارد و بر تنت تاب و تب

ارجو که سخت زود به فوجی سپیدپوش

کینه کشد خدای زفوجی سیه سلب

وان آفتاب آل پیمبر کند به تیغ

خون پدر زگرسنه عباسیان طلب

وز خون خلق خاک زمین حله گون کند

از بهر دین حق زبغداد تا حلب

آنگه که روز خویش ببیند لقب فروش

نه رحم یادش آید و نه لهو و نه طرب

واندر گلوش تلخ چو حنظل شود عسل

واندر برش درشت چو سوهان شود قصب

دعوی همی کند که نبی را خلیفتم

در خلق، این شگفت حدیثیست بوالعجب

زیرا که دین سرای رسولست و ملک اوست

کس ملک کس نبرد در اسلام بی‌نسب

بر دین و خلق مهتر گشتندی این گروه

بومسلم ارنبودی و آن شور و آن جلب؟

نسبت بدان سبب بگرفتند این گروه

کز جهل می ‌نسب نشناسند از سبب

زان روز باز دیو بدیشان علم زده‌ست

وز دیو اهل دین به فغان‌اند و در هرب

زیشان جز از محال و خرافات کی شنود

آدینه‌ها و عید نه شعبان و نه رجب؟

گر رود زن رواست امام و نبیدخوار

اسپیست نیز آنکه کند کودک از قصب

ای حجت خراسان از ننگ این گروه

دین را به شعر مرثیت آور ندب ندب

وز مغرب آفتاب چون برزد مترس اگر

بیرون کنی تو نیز به یمگان سر از سرب

***

97

من دگرم یا دگر شده‌ست جهانم

هست جهانم همان و من نه همانم

تاش همی جستم او بطبع همی جست

از من و من زو کنون بطبع جهانم

پس نه همانم من و جهان نه همانست

زانکه جهان چون منست من چو جهانم

عالم کان بود و منش زر و کنون من

زر سخن را به نفس ناطقه کانم

ای عجبی خلق را چه بود که ایدون

سخت بترسند می زنام و نشانم؟

آب کسی ریخته نشد زپی من

نان به ستم من همی زکس نستانم

هیچ جوان را به قهر پیر نکردم

پس به چه دشمن شدند پیر و جوانم؟

خطبه نجستم به کاشغر نه به بغداد

بد به چه گوید همی خلیفت و خانم؟

گر طمعی نیستم به خون و به مردار

چونکه چنین دشمنان شدند سگانم؟

گرت نخوانم مدیح، تو که امیری

نیز به مهمان و خان خویش مخوانم

گر تو بخوانی مرا، امیر ندانمت

ورت بخوانم مدیح، مرد مدانم

نامه ی آزادی آمده ست سوی من

پنهان در دل زخالق دل و جانم

بند زمن برگرفته آمد، ازین است

کایچ نجنبد همی به پیش میانم

تا به من این منت از خدای نپیوست

بنده همی داشتی فلان و فلانم

رنج و عنای جهان کشیدم و اکنون

نیز نتابد سوی عناش عنانم

تو که ندانیش هم برو سپس او

من که بدانستمش چگونه ندانم؟

سفله نگردد مطیع تاش نرانی

سفله جهان را ازین همیشه برانم

سفله جهان را به سفلگان بسپردم

کو بسرایش چنانکه زو به فغانم

ای طلبیده جهان مرا مطلب هیچ

گم شده انگار از میان و کرانم

تو بشتاب از پس زمانه دوانی

من بستور از در زمانه رمانم

نه چو من از غم به دم تو باد خزانی

نه چو تو من مدح‌گوی حسن خزانم

وانکه دهان [تو] خوش بدو شود و تر

خشک کند باد او زبیم دهانم

روز ندامت زبد بس است ندیمم

شب به عبادت قرین بس است قرانم

ای همه ساله دنان بگرد دنان در

من نه بگرد دنانم و نه دنانم

من که زخون حسین پرغم و دردم

شاد چگونه کنند خون رزانم؟

از تو بدین کارها بماندم شاید

گرچه نشاید همی که از تو بمانم

من زتو دورم چو هر چه کرد زافعال

دست و زبانت، نکرد دست و زبانم

نفس لطیفم رها شده‌ست اگر چند

زیر زمانست این کثیف و گرانم

سوی حکیمان فریشته است روانم

ورچه به چشم تو مردمست عیانم

هیکل من دان علم فریشتگان را

ورچه به یمگان زشر دیو نهانم

ملک سلیمان اگر ببرد یکی دیو

با سپهی دیو، من چه کرد توانم؟

بر رمه ی علم خوار در شب دنیی

از قبل موسی زمانه شبانم

هیچ شبان بی‌عصا و کاسه نباشد

کاسه ی من دفتر و عصاست لسانم

نان شریعت خوری چو پیش من آئی

نرم بیاغشته زیر شیر بیانم

ای بسوی خویش کرده صورت من زشت

من نه چنانم که می‌برند گمانم

آینه‌ام من، اگر تو زشتی زشتم

ور تو نکوئی نکوست صورت و سانم

علم بیاموز تام عالم یابی

تیغ گهردار شو که منت فسانم

در سخنم تخم مردمی بسرشته ست

دست خدای جهان امام زمانم

زیر درخت من آی اگرت مرادست

که‌ت زبر شاخ مردمی بنشانم

کشت خرد را به باغ دین حق اندر

تازه کنم کز سخن چو آب روانم

ور بنشیند برو غبار شیاطین

گرد به پندی چو در ازو بفشانم

دیو هگرز آب‌روی من نبرد زانک

روی بدو دارد آب داده سنانم

تیر مرا جز سخن نباشد پیکان

تیر قلم را بنان بس است کمانم

گر عدوی من به مشرقست زمغرب

تیر خود آسان بدو روان برسانم

***

98

ای کرده قال و قیل ترا شیدا

هیچ از خبر شدت به عیان پیدا؟

تا غره گشته‌ای به سخنهائی

کاینها خبر دهند همی زانها!

تا گوش و چشم یافته‌ای بنگر

تا بر شنوده هست گوا بینا

چون دو گوا گذشت بر آن دعوی

آنگاه راست گوی بود گویا

گر زی تو قول ترسا مجهولست

معروف نیست قول تو زی ترسا

او بر دوشنبه و تو بر آدینه

تو لیل قدر داری و او یلدا

بر روز فضل روز به أعراض است

از نور و ظلمت و تبش و سرما

روز و شب تو از شب و روز او

بهتر به چیست؟ خیره مکن صفرا

موسی به قول عام چهل رش بود

وز ما فزون نبود رسول ما

پس فضل فاضلان نه به أعراضست

ای مرد، نه مگر به قد و بالا

بفزای قامت خرد و حکمت

مفزای طول پیرهن و پهنا

بویات نفس باید چون عنبر

شایدت اگر جسد نبود بویا

تنها یکی سپاه بود دانا

نادانت با سپاه بود تنها

غره مشو بدانچه همی گوید

بهمان بن فلان زفلان دانا

کز دیده بر شنوده گوا باید

ورنی همیت رنجه کند سودا

گویند عالمیست خوش و خرم

بی حد و منتهاست درو نعما

صحراش باغ و زیر نهفتش در

بر تختهاش تکیه‌گه حورا

آنست بی‌زوال سرای ما

والا و خوب و پرنعم و آلا

وین قول را گواست در این عالم

تابنده همچو مشتری از جوزا

زیرا که خاک تیره به فروردین

بر روی می نقاب کند دیبا

وز چوب خشک در فرو بارد

دری که مشک بوی کند صحرا

وین چهره‌های خوب که در نورش

خورشید بی نوا شود و شیدا

دانی که نیست حاضر و نه حاصل

در خاک و باد و آتش و آب اینها

بی شکی از بهشت همی آید

این دل پذیر و نادره معنیها

وانچ او زدور مرده کند زنده

پس زنده و طری بود و زیبا

پس جای چون بود، چو بود زنده؟

بل بر مجاز گفته شود ک«انجا»

برگفته ی خدای زکردارش

چندین گواهیت بدهند آنا

بر قول ار بجمله گوا یابی

در امهات و زاتش و در آبا

وانچ از قرانش نیست گوا عالم

رازی خدائی است نهان زاعدا

تأویلش از خزانه ی آن یابی

کز خلق نیست هیچ کسش همتا

فردی که نیست جز که به جد او

امید مر ترا و مرا فردا

چون و چرا زحجت او یابد

برهان زکل عالم، وز اجزا

چون و چرای عقل پدید آید

بی‌عقل نیست چون و نه نیز ایرا

ای بی‌خرد، چو خر زچرا هرگز

پرسیدنت ازین نبود یارا

چون و چرا عدوی تؤست ایرا

چون و چرا همی کندت رسوا

چون طوطیان شنوده همی گوئی

تو بربطی به گفتن بی‌معنا

ور بر رسم زقولی، گوئی کاین

از خواجه امام گفت یکی برنا

پیغمبری ولیک نمی‌بینیم

چیزیت معجزات مگر غوغا

نظمیست هر نظام پذیری را

گر خوانده‌ای در اول موسیقا

چون از نظام عالم نندیشی

تا چیست انتهاش و چه بد مبدا؟

خوش بوی هست آنکه همی از وی

خاک سیاه مشک شود سارا

وان چیز خوش بود به مزه کایدون

شیرین ازو شده‌ست چنان خرما

وز مشک خاک بوی چرا گیرد؟

وز آتش آب از چه گرد گرما؟

دانش بجوی اگرت نبرد از راه

این گنده پیر شوی کش رعنا

وز بابهای علم نکو بررس

مشتاب بی‌دلیل سوی دریا

***

99

مکر و حسد را زدل آوار کن

وین تن خفته‌ت را بیدار کن

نفس جفا پیشه‌ت ماریست بد

قصد سوی کشتن این مار کن

باتش خرسندی یشکش بسوز

بر در پرهیزش بر دار کن

سرکش و تازنده ستوری بده ست

زیر ادبهاش گران‌بار کن

پای ببندش به رسنهای پند

حکمت را بر سرش افسار کن

پیشه مدارا کن با هر کسی

بر قدر دانش او کار کن

ور چه گران سنگی، با بی‌خرد

خویشتن خویش سبکسار کن

چون به در خانه ی زنگی شوی

روی چو گلنارت چون قار کن

ور به در ترک شوی زان سپس

بر در او قار چو گلنار کن

گرت نه نیک آمد از آن کار پار

بس کن از آن کار نه چون پار کن

ورت به حرب افتد با یار کار

حرب باندازه و مقدار کن

نیک‌خوئی را به ره عمر در

زیر خرد مرکب رهوار کن

وانگه بی‌رنج، اگر بایدت،

دست بر این گنبد دوار کن

خوب حصاری بکش از گرد خویش

خوی نکو را در و دیوار کن

وز خرد و جود و سخا لشکری

بر سر دیوار نگهدار کن

وانگه بر لشکر و بر حصن خویش

بر و لطف را سر و سالار کن

شاخ وفا را به نکو فعل خویش

بر ور بی‌خار کم‌آزار کن

سیب خودت را زهنر بوی ده

خانه‌ت ازو کلبه ی عطار کن

سیرت و کردار گر آزاده‌ای

بر سنن و سیرت احرار کن

هر چه به بازو نتوانیش کرد

دانش با بازو شو یار کن

دست فرودار چو آشفت بخت

سر زخمار دنه هشیار کن

خویشتن ار چند که غره نه‌ای

غره ی این عالم غدار کن

آنکه همی دیش به بیگار خویش

بردی امروزش بیگار کن

وانکه به نزدیک تو دی خوار بود

بر درش امروز تنت خوار کن

ور نه خوش آیدت همی قول من

با فلک گردان پیکار کن

چیست که بیهوش همی بینمت؟

از چه همی نالی؟ اقرار کن

مرکب ایمانت اگر لنگ شد

قصد سوی کلبه ی بیطار کن

علت پوشیده مدار از طبیب

بر در او خواهش و زنهار کن

جانت بیالود به آثار جهل

قصد به برکندن آثار کن

دزدی و طرار ببردت زراه

بریه بر آن خائن طرار کن

دیو که باشد مگر آنکو به جهد

گوید «شلوار زدستار کن»؟

پشک بتو فروخت به بازار دین

گفت «هلا مشک به انبار کن»

کیسه‌ت پر پشک و پشیزست و روی

کیسه یکی پیش نگونسار کن

عیبه ی اسرار نبی بد علی

روی سوی عیبه ی اسرار کن

گر نشنوده ست که کرار کیست

روی بر آن صاین کرار کن

همبر با دشت مدان کوه را

فکرت را حاکم و معیار کن

ورت همی باید شو کوه را

بشکن و با هامون هموار کن

لعنت بر هر که چنین غدر کرد

لعنت بر جاهل غدار کن

***

100

نگه کن سحرگه به زرین حسامی

نهان کرده در لاژوردین نیامی

که خوش خوش برآردش ازو دست عالم

چو برقی که بیرون کشی از غمامی

یکی گند پیرست شب زشت و زنگی

که زاید همی خوب رومی غلامی

وجود از عدم همچنین گشت پیدا

از اول که نوری کنون از ظلامی

مپندار بر روز شب را مقدم

چو هر بی‌تفکر یله‌گوی عامی

که شب نیست جز نیستی‌ی روز چیزی

نه بی‌خانه‌ای هست موجود بامی

اگر چند هر پختنی خام باشد

نه چون تر و پخته بود خشک و خامی

نظامی به از بی‌نظامی وگرچه

نظامی نگیرد مگر بی‌نظامی

بسوی تمامی رود بودنیها

بقوت تمامست هر ناتمامی

تو در راه عمری همیشه شتابان

در این ره نشایدت کردن مقامی

به منزل رسی گرچه دیرست، روزی

چو می‌بری از راه هر روز گامی

نبینی که‌ت افگند چون مرغ نادان

زروز و شبان دهر در پیسه دامی؟

نویدت دهد هر زمانی به فردا

نویدی که آن را نباشد خرامی

کرا داد تا تو همی چشم داری

فزون از لباس و شراب و طعامی؟

منش پنجه و هشت سال آزمودم

نکرد او به کارم فزون زین قیامی

یکی مرکبی داده بودم رمنده

ازین سرکشی بدخوئی بدلگامی

همی تاخت یک چند چون دیو شرزه

پس هر مرادی و عیشی و کامی

مرا دید بر مرکبی تند و سرکش

حکیمی کریمی امامی همامی

«چرا» گفت ک«این را لگامی نسازی

که با آن ازو نیز ناید دلامی؟»

زهر کس بجستم فساری و قیدی

بهر رایضی نیز دادم پیامی

نشد نرم و ناسود تا برنکردم

بسر بر مر او را زعقل اوستامی

کنون هر حکیمی به اندیشه گوید

که هرگز ندیدم چنین نرم و رامی

طمع بود آنکه‌م همی تاخت هرسو

شب و روز با من همی زد سلطامی

چو زو بازگشتم ندیدم بعاجل

به دنیا و دین خود اندر قوامی

جهان هرچه دادت همی باز خواهد

نهاده ست بی‌آب رخ چون رخامی

به هر دم کشیدن همی وام خواهی

بهر دم زدن می‌دهی باز وامی

کم از دم چه باشد، چو می ‌باز خواهد

چرا چشم داری عطا زو حطامی؟

که دیدی که زو نعره‌ای زد بشادی

که زو برنیاورد ای وای مامی؟

که بودی آنکه بخرید سودی زعالم

که نستد فزون از مصیبت ورامی؟

حذر دار تا ریش نکندت ازیرا

حسامیست این، ای برادر، حسامی

مرا دانی از وی که کرده‌ست ایمن؟

کریمی حکیمی همامی امامی

که فانی جهان از فنا امن یابد

اگر زو بیابد جواب سلامی

اگر صورتش را ندیدی ندیدی

به دین بر زیزدان دادار نامی

وگر لشکر او ندیدی نبیند

چنان جز به محشر دو چشمت زحامی

به جودش بشست این جهان دست از من

نه جوری کشم زو نه نیز انتقامی

برابر شدم بی‌طمع با امیری

که بایدش بی‌چاشت از شام شامی

چو من هر حلالی بدو باز دادم

چگونه فریبد مرا زو حرامی؟

سرم زیر فرمان شاهی نیارد

نه تختی نه گاهی نه رودی نه جامی

***

101

جهانا چون دگر شد حال و سانت؟

دگر گشتی چو دیگر شد زمانت!

زمانت نیست چیزی جز که حالت

چرا حالت شده ست از دشمنانت؟

چو رخسار شمن پرگرد و زردست

همان چون بت ستانی بوستانت

عروسی پرنگار و نقش بودی

رخ از گلنار و از لاله دهانت

پر از چین زلف و، رخ پرنور گفتی

نشینندی مشاطه چینیانت

بچشمت کرد بدچشمی، همانا

زچشم بد دگر شد حال و سانت

نشاند از حله‌ها بی‌بهر مهرت

بشست از نقشها باد خزانت

زرومت کاروان آورد نوروز

زفنصور آرد اکنون مهرگانت

ازین بر سودی و زان بر زیانی

برابر گشت سودت یا زیانت

ردای پرنیان گر می بدری

چرا منسوخ کردی پرنیانت؟

چو آتش خانه گر پرنور شد باز

کجا شد زندت و آن زند خوانت؟

هزیمت شد همانا خیل بلبل

زبیم زنگیان بی زبانت

مرا از خواب نوشین دوش بجهاند

سحرگاهان یکی زین زنگیانت

اگر هیچم سوی تو حرمتی هست

یکی خاموش کن او را، بجانت

اگر مهمان تست این ناخوش آواز

مرا فریادرس زین میهمانت

چه گویمت، ای رسول هجر؟ گویم

«فغان ما را از این ناخوش فغانت

مرا از خان و مان بانگ تو افگند

که ویران باد یکسر خان و مانت

سیه کرد و گران روز غریبان

سیاهی‌ی روی و آواز گرانت

به رفتن همچو بندی لنگ ازانی

که بند ایزدی بسته ست رانت

نشان مدبریت این بس که هرگز

چو عباسی نشوئی طیلسانت

نجوئی جز فساد و شر، ازیرا

همیشه گرگ باشد میزبانت

زمن بگسل بفضل این آشنائی

نه بر من پاسبان کرد آسمانت

به تو در خیر و شری نیست بسته

ولیکن فال دارند این و آنت»

به بانگ بی گنه زاغ، ای برادر،

مگردان رنجه این خیره روانت

که بر تو دم شمرده ست و ببسته

خدای کردگار غیب دانت

چو دادی باز دمهای شمرده

ندارد سود ازان پس آب و نانت

همه وام جهان بوده ست بر تو

تن و اسباب و عمر و سوزیانت

گر او را وامها می باز خواهند

چرا چون زعفران گشت ارغوانت؟

ترا اندر جهان رستنی خواند

از ارکان کردگار کامرانت

زمانی اندرو می خاک خوردی

نبود آگه کس از نام و نشانت

گهی بدرود خوشه‌ت ورزگاری

گهی بشکست شاخی باغبانت

وزانجا در جهان مردمت خواند

زراه مام و باب مهربانت

بدل داد از شکوفه و برگ و میوه

عم و خال و تبار و دودمانت

درخت دینی و شاید که اکنون

گهر بارد زبان درفشانت

وزان پس که‌ت کدیور پاسبان بود

رسول مصطفی شد پاسبانت

اگر سوی تو بودی اختیارت

نگشتی هرگز این اندر گمانت

کنون سوی تو کردند اختیارت

از آن سو کش که می‌خواهی عنانت

یکی فرخنده گل گشتی که اکنون

همی فردوس شاید گلستانت

یکی میشی که اکنون می نشاید

مگر موسی پیغمبر شبانت

جهان رستنی گر نیک بودت

به آمد زان، جهان مردمانت

در این فانی اگر نیکی گزینی

از این فانی به آید جاودانت

اگر بر آسمان می‌رفت خواهی

از ایمان کن وز احسان نردبانت

***

102

ای خردمند و هنرپیشه و بیدار و بصیر

کیست از خلق به نزدیک تو هشیار و خطیر

گر خطیر آن بودی که‌ش دل و بازوی قویست

شیر بایستی بر خلق جهان جمله امیر

ور به مال اندر بودی هنر و فضل و خطر

کوه شغنان ملکی بودی بیدار و بصیر

ور به خوبی در بودی خطر و بخت بلند

سرو سالار جهان بودی خورشید منیر

نه بزرگست که از مال فزون دارد بهر

آن بزرگست که از علم فزون دارد تیر

ای شده مغفر چون قیر تو بردست طمع

شسته بر درگه بهمان و فلان میر چو شیر

مال در گنج شهان یابی و، در خاطر من

هر چه یک مال خطیرست دگر مال حقیر

شیر بر مغفر چون قیر تو، ای غافل مرد

روز چون شیر همی ریزد و شبهای چو قیر

آن نه مالست که چو دادیش از تو بشود

زو ستاننده غنی گردد و بخشنده فقیر

آن بود مال که گر زو بدهی کم نشود

به ترازوی خرد سخته و بر دست ضمیر

مال من گر تو اسیر افتی آزاد کندت

مال شاهانت گرفت از پس آزادی اسیر

نیست چون مال من اموال شهان جز که به نام

چون به تخم است چو نرگس نه به بوی خوش سیر

نشود غره خردمند بدان ک«زپس من

چون پس میر نیاید نه تگین و نه بشیر»

قیمت و عزت کافور شکسته نشده‌ست

گر زکافور به آمد بسوی موش پنیر

خطر خیر بود بر قدر منفعتش

گر خطیرست خطیرست ازو نفع پذیر

همچنان چون نرسد بر شرف مردم خر

نرسد بر خطر گندم پرمایه شعیر

زانکه خیرات تو از فرد قدیرست همه

بر تو اقرار فریضه ست بدان فرد قدیر

خطری را خطری داند مقدار و خطر

نیست آگاه زمقدار شهان گاه و سریر

کور کی داند از روز شب تار هگرز؟

کر بنشناسد آوای خر از ناله ی زیر

نه هر آن چیز که او زرد بود زر بود

نشود زر اگر چند شود زرد زریر

کرم بسیار، ولیکنت یکی کرم کند

حاصل از برگ شجر مایه ی دیبا و حریر

مردمان آهن بسیار بسودند ولیک

جز به داوود نگشت آهن و پولاد خمیر

دود ماننده ی ابر است زدیدار ولیک

نبود دود لطیف و خنک و تر و مطیر

شرف خویش نیاورد و نیاردت پدید

تا نبوئیش اگر چند ببینیش عبیر

شرف خیر بهنگام پدید آید ازو

چون پدید آمد تشریف علی روز غدیر

بر سر خلق مرو را چو وصی کرد نبی

این به اندوه در افتاد ازو وان به زحیر

حسد آمد همگان را زچنان کار و ازو

برمیدند و رمیده شود از شیر حمیر

او سزا بد که وصی بود نبی را در خلق

که برادرش بدو بن عم و داماد و وزیر

پشت احکام قران بود به شمشیر خدای

بهتر از تیغ سخن را نبود هیچ ظهیر

کی شناسی بجز او را پدر نسل رسول؟

کی شناسی بجز او قاسم جنات و سعیر؟

بی‌نظیر و ملی آن بود در امت که نبود

مر نبی را بجز او روز مواخات نظیر

بی نظیر و ملی آن بود که گشتند به قهر

عمرو و عنتر به سر تیغش خاسی و حسیر

ذوالفقار ایزد سوی که فرستاد به بدر؟

زن و فرزند که را بود چو زهرا و شبیر؟

بر سر لشکر کفار به هنگام نبرد

چشم تقدیر به شمشیر علی بود قریر

روز صفین و به خندق به سوی ثغر جحیم

عاصی و طاغی را تیغ علی بود مشیر

نه به مردی زدگر یاران او بود فزون؟

شرف نسبت و جود و شرف علم مگیر

ای که بر خیره همی دعوی بیهوده کنی

که «فلان بوده‌ست از یاران دیرینه و پیر»

شرف مرد به علمست شرف نیست به سال

چه درائی سخن یافه همی خیره بخیر؟

چونکه پیری نفرستاد خداوند رسول؟

یا از این حال نبود ایزد دادار خبیر؟

جز که پیر تو نبودی به سوی خلق رسول

گر به ‌سوی تو فگنده‌ستی یزدان تدبیر

یافت احمد به چهل سال مکانی که نیافت

به نود سال براهیم ازان عشر عشیر

علی آن یافت زتشریف که زو روز غدیر

شد چو خورشید درفشنده در آفاق شهیر

گر به نزد تو به پیریست بزرگی، سوی من

جز علی نیست بنایت نه حکیم و نه کبیر

با علی یاران بودند، بلی، پیر ولیک

به میان دو سخن گستر فرقست کثیر

به یکی لفظ رسانید، بلی، جمله کتاب

از خداوند پیمبر به کبیر و به صغیر

لیکن از نامه همه مغز به خواننده رسد

ور چه هر دو بپساودش دبیر و نه دبیر

جز که حیدر همگان از خط مسطور خدا

با بصرهای پر از نور بماندند ضریر

از سخن چیز نیابد بجز آواز ستور

مردمست آنکه بدانست سرود از تکبیر

معنی از قول علی دارد و آواز جز او

مرد باید که زتقصیر بداند توفیر

تو به آواز چرا می رمی از شیر خدا

چون پی‌ شیر نگیری و نباشی نخچیر؟

***

103

از صحبت خلق دل گسستم

اندیشه ندیم دل بسستم

در آب نمیدی آن ردا را

کش طمع طراز بود شستم

چون سایه جهان پس من آمد

چون دید که من ازو بجستم

جوینده ی جسته گشت، از من

می‌جست چو من همیش جستم

وان دیو که پیش من همی رفت

برپای بماند و من نشستم

بر گردن من نشسته بودی

و اکنونش به زیر پای خستم

برگشت زمن بشست دستش

چون شسته شد از هواش دستم

لیکن نرهم همی زقومش

هر چند زمکر او بجستم

یک چند میان جمع دیوان

تا کور بدم چو دیو زستم

از لشکرشان سپس نماندم

تا بود چو کاهشان سپستم

لیکن ببرید دیوم از من

چون دید که من چنو نه مستم

من دست هوا به حبل حکمت

بستم بسزا و سخت بستم

بر چرخ رسید بانگ و نامم

منگر به حدیث نرم و پستم

این امت بت‌پرست را بین

آویخته حلقشان به شستم

خواهند همی که همچو ایشان

من جز که خدای را پرستم

والله که همی نخورد خواهم

با شکر بت‌پرست پستم

در من نرسند ازانکه بیش است

از ششصدشان به فضل شستم

چون من نبود کسی که بیش است

از قامت او بسی بدستم

ای شاد شده بدانکه یک چند

چون مویه گران همی گرستم

پیوسته شدم نسب به یمگان

کز نسل قبادیان گسستم

از خاکم اگر بکند دیوت

در سنگ برغم تو برستم

تیغ حجت به روز روشن

در حلق امام تو شکستم

مردیم چنانکه تو بخواهی،

ای دیو، بهر کجا که هستم

دل در شکمش به تیر برهان

هر چند نخواستی تو خستم

بیمار و شکسته‌دل شده‌ستند

از قوت حجت درستم

هر سال یکی کتاب دعوت

باطراف جهان همی فرستم

تا داند خصم من که چون تو

در دین نه ضعیف و خوار و سستم

***

104

ایا همیشه به نوروز سوی هر شجری

تو ناپدید و پدید از تو بر شجر اثری

تویی که جز تو نپنداشت با بصارت خویش

عفیفه مریم مر پور خویش را پدری

به تو نداد کسی مال و متهم تو بوی

چو گشت مفلس هر شوربخت بی‌هنری

خبر همی زتو جویند جملگی غربا

و گرچه نیست ترا هرگز از خبر خبری

به نوبهار تو بخشی سلب به هر دشتی

به مهرگان به تو بخشد لباس هر شجری

زبیم تیغ چو تو بگذری به آذر و دی

زره به روی خود اندر کشند هر شمری

مگر که پیش تو سالار، کرد نتوانند

به شرق و غرب زدریا سپاه از سفری

به نوبهار زرخسار دختران درخت

نقاب سبز تو دانی گشاد هر سحری

چو سرد گوی شوی باغ زرد روی شود

برون نیارد از بیم دختریش سری

به گرد خویش درآرد کنون زبیم تو چرخ

زسند و زنگ و حبش بی‌قیاس و مرحشری

بسان طیر ابابیل لشکری که همی

بیوفتد گهری زو به جای هر حجری

چو خیمه‌ای شود از دیبه ی کبود فلک

که برزنند به زیرش زمخمل آستری

کنون ببارد شاخی که داشت بار عقیق

زمهره‌های بلورین ساده سوده بری

چو صد هزاران زرینه تیر بودی مهر

کنونش بنگر چون آبگینگین سپری

رسوم دهر همینست کس ندید چنو

نه مهربانی هرگز نه نیز کینه ‌وری

همی رسند ازو بی‌گناه و بی‌هنری

یکی به فرق ثریا یکی به تحت ثری

زخلق بیشتر اندر جهان که حیرانند

همی دوند چو بی‌هوش هر کسی به دری

یکی به جستن نفعی همی دود به فراز

یکی به سوی نشیبی به جستن از ضرری

یکی همی نپذیرد به خواهش اسپ و ستام

یکی به لابه نیابد ضعیف لاشه خری

به عز و ناز به گه برنشسته بد فعلی

نژند و خوار بمانده به در نکو سیری

بدین سبب متحیر شدند بی‌خردان

برفت خلق چو پروانه هر سوی نفری

یکی همی نبرد ظن که هست عالم را

برون ازو و کسی هیچ زیر و یا زبری

یکیت گوید برگی مگر به علم خدای

نیوفتد زدرختی هگرز و نه ثمری

یکیت گوید یکی به عمر کم نشود

زخلق تا ننشیند به جای او دگری

یکیت گوید کاین خلق بی‌شمار همه

زروزگار بزاید زماده‌ای و نری

یکیت گوید کافتاده‌اند چون مستان

که با ما می ‌نشناسند از بهی بتری

کسی نبینی کو راه راست یارد جست

مگر که بر پدرش فتنه گشت هر پسری

یکیت گوید من بر طریق بهمانم

که نیز ناید بیرون دگر چنو زهری

یکیت گوید خواجه امام کاغذمال

یکی فریشته بود او به صورت بشری

امام مفتخر بلخ قبة الاسلام

طریق سنت را ساخته ست مختصری

به جوی و جر درافتاده گیر و گشته هلاک

چو راه رهبر جوید زکور بی‌بصری

همان که اینش ثنا خواند آنش لعنت کرد

به سوی آن حجری بود و سوی این گهری

به سوی آن این را و به سوی این آن را

اگرچه نیست به گاه خطابشان خطری

خدای زین دو دعا خود کدام را شنود

که نیست برتر ازو روز داد دادگری؟

اگر به قول تو جاهل، خدای کار کند

از آسمان نچکد بر زمین من مطری

ولیکن آنکه بود خوب و راست راست بود

وگرچه زشت گراید به چشم کژ نگری

چرا مرا نه روا رفتن از پس حیدر

اگر رواست ترا رفتن از پس عمری؟

ترا که گم بده‌ای نیستی تو گم که منم

مگر که همچو تو ناکس خری و بی‌نظری

مرا طریق سوی اهل خانه ی دینست

ترا طریق سوی آن غریب ره گذری

کمر بدادی و زنار بستدی بگزاف

کسی نداده به زنار جز که تو کمری

ظفر چه جوئی بر شیعت کسی که خدای

نداد مر دین را جز به تیغ او ظفری؟

مشهری که چو شد غایب آفتاب رسول

ازو برآمد بر آسمان دین قمری

جگر وری و به شمشیر آتشی که نماند

کباب ناشده زاعدا به آتشش جگری

نبود آهن تیغ علی که آتش بود

کزو بجست یکی جان به جای هر شرری

مرا که هوش بود کی دهم چنین هرگز

حقیقتی به گمان یا به حنظلی شکری؟

بچش، اگر چو منی یار اهل بیت و، بچن

زشعر من شکری و زنثر من درری

***

105

چون همی بوده‌ها بفرساید

بودنی از چه می‌ پدید آید؟

زانکه او بوده نیست و سرمدیست

کانچه بوده شود نمی‌پاید

وانچه نابوده نافزوده بود

نافزوده چگونه فرساید؟

پس جهان تا ابد بفرساید

گر نفرساید ایچ نفزاید

گرهی را که دست یزدان بست

کی تواند کسی که بگشاید؟

ننگری کاین چهار زن هموار

همی از هفت‌شوی چون زاید؟

هر کسی جز خدای در عالم

گر به جای زنان بود شاید

وین کهن گشته گند پیر گران

دل ما می چگونه برباید!

ای خردمند، پس گمان تو چیست

کاین دوان آسیا کی آساید؟

آنگهی کانچه نیست بوده شود

یا چو این بوده‌ها فروساید؟

دل به بیهوده‌ای مکن مشغول

که فلان ژاژ خای می‌خاید

در طعامی چرا کنی رغبت

که اگر زان خوری تو بگزاید؟

گر بماند جهان چه سود ترا؟

ور نماند ترا چه می‌باید؟

هر که رغبت کند در این معنی

دل بباید که پاک بزداید

زانکه چون دست پاک باشد سخت

همی از انگبین نیالاید

گرد این کار جز که دانا را

گشتن او خرد نفرماید

وانکه با زشت‌روی دیبه و خز

گرچه خوبست خود بننماید

هر که مر نفس را به آتش عقل

از وبال و بزه بپالاید

شاید آنگه کز این جوال به کیل

اندک اندک برو بپیماید

و گرش نیست مایه، بر خیره

آسمان را به گل نینداید

نرسد بر چنین معانی آنک

حب دنیا رخانش بمخاید

ای گراینده سوی این تلبیس

شعر من سوی تو چه کار آید؟

تو که بر خویشتن نبخشائی

جز تو بر تو چگونه بخشاید؟

گر دل تو چنانکه من خواهم

مر چنین کار را بیاراید

تبر پند من به جهد و به رفق

شاخ جهل ترا بپیراید

منگر سوی آن کسی که زبانش

جز خرافات و فریه ندراید

بخلد پند چشم جهل چنانک

روی بدبخت دیبه بشخاید

***

106

این چه خیمه ست این که گوئی پرگهر دریاستی

یا هزاران شمع در پنگان از میناستی

باغ اگر بر چرخ بودی لاله بودی مشتری

چرخ اگر در باغ بودی گلبنش جوزاستی

از گل سوری ندانستی کسی عیوق را

این اگر رخشنده بودی یا گر آن بویاستی

صبح را بنگر پس پروین روان گوئی مگر

از پس سیمین تذروی بسدین عنقاستی

روی مشرق را بیاراید به بوقلمون سحر

تا بدان ماند که گوئی مسند داراستی

جرم گردون تیره و روشن درو آیات صبح

گوئی اندر جان نادان خاطر داناستی

ماه نو چون زورق زرین نگشتی هر مهی

گر نه این گردنده چرخ نیلگون دریاستی

نیست این دریا بل این پرده ی بهشت خرمست

ورنه این پرده بهشتستی نه پر حوراستی

بلکه مصنوعی تمامست این به قول منطقی

گر تمام آنست کو را نیست هرگز کاستی

آسیائی راستست این کابش از بیرون اوست

زان همی گردد، شنودم این حدیث از راستی

آسیابان را ببینی چون ازو بیرون شوی

واندر اینجا دیدیی چشمت اگر بیناستی

چیست، بنگر، زاسیا مر آسیابان را غله؟

گر نبایستیش غله آسیا ناراستی

عقل اشارت نفس دانا را همی ایدون کند

کاین همانا ساخته کرده زبهر ماستی

روزگار و چرخ و انجم سر بسر بازیستی

گرنه این روز دراز دهر را فرداستی

نفس ما بر آسیا کی پادشا گشتی به عقل

گر نه نفس مردمی از کل خویش اجزاستی

چرخ می‌ گوید به گشتنها که من می‌ بگذرم

جز همین چیزی نگفتی گر چو ما گویاستی

قول او را بشنود دانا زراه گشتنش

گشتنش آواستی گر همچو ماش آواستی

کس نمی‌داند کز این گنبد برون احوال چیست

سر فروکردی اگر شخصی بر این بالاستی

نیست چیزی دیدنی زینجا برون و زین قبل

می‌ گمان آید کز این گنبد برون صحراستی

دهر خود می‌ بگذرد یا حال او می ‌بگذرد

حال گشتن نیستی گر دهر بی ‌مبداستی

هر کسی چیزی همی گوید زتیره رای خویش

تا گمان آیدت کو قسطای بن لوقاستی

این همی گوید که گرمان نیستی دو کردگار

نیستی واجب که هرگز خار با خرماستی

نور و خیر و پاک و خوب اندر طبایع کی چنین

ظلمت و شر و پلید و زشت را اعداستی؟

وانت گوید گر جهان را صانعی عادل بدی

بر جهان و خلق یکسر داد او پیداستی

ریگ و شورستان و سنگ و دشت و غار و آب‌شور

کشت و میوه‌ستان و راغ و باغ چون دیباستی

این چرا بنده ی ضعیف و چاکر و ساسیستی

وان چرا شاه و قوی و مهتر و والاستی

ور جهان را یکسره ایزد مسلمان خواستی

جز مسلمان نه جهودستی و نه ترساستی

وانت گوید جمله عدلست این و ما را بندگیست

خواست او را بود و باشد، نیست ما را خواستی

من بگفتی راستی گر از زبان این خسان

عاقلان را گوش کردن قول ما یاراستی

گر بشایستی که دینی گستریدی هر خسی

کردگار اندر جهان پیغمبری ننشاستی

گر تفاوت نیستی یکسان بدی مردم همه

هر کسی در ذات خود یکتا و بی‌همتاستی

وین چنین اندر خرد واجب نیاید نیز ازانک

هر کسی همتای خلقستی و خود یکتاستی

وانچه کز جستن محال آید نشاید بودن آن

پس نشاید گفتن «ار هستی چنین زیباستی»

پس محال آورد حال دهر قول آنکه گفت

«بهترستی گرنه این مولای و آن مولاستی»

وانکه گوید «خواست ما را نیست» می‌گوید خرد

کاین همانا قول مردی مست یا شیداستی

این چنین بی‌هوش در محراب و منبر کی شدی

گر به چشم دل نه جمله عامه نابیناستی؟

هوشیاران را همی ماند به خاموشی ولیک

چون سخن گوید تو گوئی سرش پرسوداستی

روی زی محراب کی کردی اگر نه در بهشت

بر امید نان و دیگ قلیه و حلواستی؟

جای کم‌خواران و ابدالان کجا بودی بهشت

گر بر اندازه ی شکم و معده ی اینهاستی؟

گوئی از امر خدایست، ای پسر، بر مرد عقل

امر ازو برخاستی گر عقل ازو برخاستی

عقل در ترکیب مردم زآفرینش حاکمست

گر نه عقلستی برو نه چون و نه ایراستی

خلق و امر او راست هر دو، کرد و فرمود آنچه خواست

کی روا باشد که گوئی زین سپس «گر خواستی»؟

گر شنودی، ای برادر، گفتمت قولی تمام

پاک و باقیمت که گوئی عنبر ساراستی

وانکه می‌گوید که «حجت گر حکیمستی چرا

در دره ی یمگان نشسته مفلس و تنهاستی؟»

نیست آگه زانکه گر من همچنو بد حالمی

پشت من چون پشت او پیش شهان دوتاستی

من نخواهم کانچه دارد شاه ملکستی مرا

وانچه من دانم زهر فن علمها اوراستی

من به یمگان خوار و زار و بی‌نوا کی ماندمی

گرنه کار دین چنین در شور و در غوغاستی؟

کی شده‌ستی نفس من بر پشت حکمتها سوار

گرنه پشت من سوار دلدل شهباستی؟

***

107

داری سخنی خوب گوش یا نه؟

کامروز نه هشیاری از شبانه

حکمت نتوانی شنود ازیرا

فتنه ی غزل نغزی و ترانه

شد پرده میان تو و [ان] حکمت

آن پرده که بستند بر چغانه

مردم نشده‌ستی چو می‌ ندانی

جز خفتن و خور چون ستور لانه

این خانه چگونه [ب]کرد و، که نهاد

این گوی سیاه اندر این میانه؟

بنگر که چرا کرد صنع صانع

از دام چه غافل شوی به دانه؟

بندیش که نابوده بوده گردد

تا پیش نباشد یکی بهانه

این نفس خوشی جوی را نبینی

درمانده بدین بند و شادمانه؟

ای رس بجز از بهر تو نگردد

این خانه ی رنگین پررسانه

دیوار بلندست تا نبیند

کانجاش چه ماند از برون خانه

چون خانه ی بیگانه‌ش آشنا شد

خو کرد در این بند و زاولانه

آنست گمانش کنون که اینست

او را وطن و جای جاودانه

بل دهر درختیست و نفس مرغی

وین کالبد او را چو آشیانه

ای کرده خرد بر دهان جانت

از آهن حکمت یکی دهانه

دانی که نیاوردت آنکه آورد

خیره بگزاف اندر این خزانه

بل تا بنماید ترا بر این لوح

آیات و علامات بی‌کرانه

کردند ترا دور از این میانت

گه چشم و گهی حلق و گه مثانه

گوئی که جوانم، به باغها در

بسیار شود خشک و، تر جوانه

چون دید خردمند روی کاری

خیره نکند گربه را بشانه

بیدار و هشیوار مرد ننهد

دل بر وطن و خانه ی کسانه

بشنو سخن این کبود گنبد

فتنه چه شوی خیره بر فسانه؟

بر هر چه برون زین نشان دهندت

بکمانه ازین یابی و کمانه

شخص تو یکی دفترست روشن

بنوشته برو سیرت زمانه

این عالم سنگست و آن دگر زر

عقلست ترازوی راستانه

چون راست بود سنگ با ترازو

جز راست نگوید سخن زبانه

آن کس که زبانش به ما رسانید

پیغام جهان داور یگانه

او بود زبانه ی ترازوی عقل

گشته به همه راستی نشانه

بر عالم دین عالی آسمان شد

بر خانه ی حق محکم آستانه

در خانه ی دین چونکه می‌ نیائی؟

استاده چه ماندی بر آستانه؟

هاروت همانا که بست راهت

زی خانه بدان بند جاودانه

در خانه شدم بی‌تو من ازیرا

هاروت ترا هست و مر مرا نه

زین است بر او قال و قیل قولت

وز خمر خمست پر و چمانه

زین به نبود مذهبی که گیری

از بیم عنانیش و تازیانه

گوئی که حلالست پخته مسکر

با سنبل و با بیخ رازیانه

ای ساخته مکر و کتاب حیلت

کاین گفت فلانی زبو فلانه

بر شوم تن خویش سخت کردی

از جهل در هاویه به فانه

آن کس که ترا داد صدر آتش

خود رفت بدان جای چاکرانه

***

108

چه بود این چرخ گردان را که دیگر گشت سامانش؟

به بستان جامه ی زربفت بدریدند خوبانش

منقش جامه‌هاشان را که‌شان پوشید فروردین

فروشست از نگار و نقش ماه مهر و آبانش

همانا با خزان گل را به بستان عهد و پیمان بود

که پنهان شد چو بدگوهر خزان بشکست پیمانش

زسر بنهاد شاخ گل به باغ آن تاج پردرش

به رخ بربست خورشید آن نقاب خز خلقانش

همان که سر که پوشیدش به دیبا باد نوروزی

خزانی باد پنهان کرد در محلوج کوهانش

یکی گردنده گوئی بر شد از دریا سوی گردون

که جز کافور و مروارید و گوهر نیست در کانش

نهنگی را همی ماند که گردون را بیوبارد

چو از دریا برآمد جوش از بحر هر عصیانش

نباشد جز که یک میدان نشیب و کوه و هامونش

نیاید بیش یک لقمه خراب و خاک و عمرانش

نپوشد جز بدو عالم زخز و توز پیراهن

نگردد جز که از خورشید فرسوده گریبانش

بغرد همچو اژدرها چو بر عالم بیاشوبد

ببارد آتش و دود از میان کام و دندانش

خزینه ی آب و آتش گشت بر گردون که پنداری

زخشم خویش و از رحمت مرکب کرد یزدانش

بمیرد چون بگرید سیر تا هشیار پندارد

که چیزی جز که گریه نیست ترکیب تن و جانش

مگر تخت سلیمانست کز دریا سحرگاهان

نباشد زی که و هامون مگر بر باد جولانش

چنین تیره چرائی، ای مبارک تخت رخشنده؟

همانا کز سلیمانت بدزدیدند دیوانش

تو مرغان را همی سایه کنی امروز، اگر روزی

تو را سایه همی کردند و، او را نیز، مرغانش

فلک را پرده و که را کلاه و خاک را خیمه

میانجی کرد یزدانت میان چرخ و ارکانش

چو دایه ی مهربانی جمله فرزندان عالم را

همی گردی کجا هستند در آباد و ویرانش

به فعل خوب تو خوبست روی زشت تو زی آن

که او مر آفرینش را بداند راه و سامانش

نه اندر صورت خوبست زیب مرد و نیکوئی

ولیکن در خوی خوبست خوبی‌ی مرد و در دانش

سخن عنوان نامه ی مردم آمد، هر کرا خواهی

که برخوانی به چشم گوش بنگر سوی عنوانش

دو صورت هست مردم را به هر دو بنگر و بررس

به چشم از روی پیدائش به گوش از جان پنهانش

نپرسد مرد را کس که«ت چرا رخ نیست چون دیبا؟»

ولیکن «چونکه نادانی؟» بسی گویند مردانش

نکوهش مرگ را ماند، ستایش زندگانی را،

چو نادانی بود علت مدان جز علم درمانش

بمیرد صورت جسمی، سخن ماند زما زنده،

سخن دان را بر این دعوی چو خورشیدست برهانش

همی طاووس را بکشی زبهر پر رنگینش

بداری زنده بلبل را زبهر خوب الحانش

به حکمت کوش تا باشد که باشی بلبل یزدان

بمانی جاودان اندر بهشت خلد رضوانش

نبینی چند احسان کرد بی طاعت بجای تو؟

اگر طاعت کنی بی شک مضاعف گردد احسانش

نبینی، گر خردمندی، که تو کرسی یزدانی؟

نبینی کز جهان جز بر تو ننبشته ست فرمانش؟

زمین خوان خدایست، ای برادر، پر زنعمتها

که جز مردم نیابد بر همی از نعمت و خوانش

نیابد آن خوشی حیوان که مردم یابد از دنیا

و گرچه زو فزون از ما تواند خورد حیوانش

ندارد شادمانش روی خوب و خز و سقلاطون

نبخشد بوی خوش هرگز عبیر و عنبر و بانش

بیابانست اگر باغست یکسانست سوی او

نه شاد و خوش کند اینش نه مستوحش کند آنش

پدید آمد، پس ای دانا، که عالم خوان یزدانست

و حیوان چونکه طفلانند و جز تو نیست مهمانش

مر این را چاشنی پندار و شکرش کن زیادت را

وگر کفرانش پیش آری بترس از بند و تاوانش

به چشم دل نکو بنگر ببین این خوان پرنعمت

که بنهاده ست پیش تو در این زنگاری ایوانش

اگر دانی که مهمانی چرا پس پست ننشستی؟

بباید بهر تو یکسر زخوان ساران و پایانش

که جز تو نیز خواهد بود مهمانان مر ایزد را

که می‌خواند در این خوان‌شان ازو افلاک و دورانش

ترا افلاک و دوران خواند در میدان یزدانی

برونت رفت باید تا نگردد تنگ میدانش

همی خواهندت از میدان برون راندن به دشواری

که با هر خوانده‌ای اینست رسم و سیرت و سانش

زمان چوگان گردونست و میدان خاک و تو بر وی

مگر گوئی یکی گردنده گوئی پیش چوگانش

یکی زندان تنگست این که باغش ظن برد نادان

سوارست آنکه پندارد که بستانست زندانش

حذر کن زین ره افگن یار و بدخو دشمن خندان

که تا حلقت نگیرد ناگهان نشناسی آسانش

اگر با میر صحبت کرد میرانید میرش را

وگر با خان برادر شد خیانت دید ازو خانش

نیاساید زبیدادی که مرکب تیزرو دارد

فروسایدت اگر سنگی که بس تیزست سوهانش

بکش نفس ستوری را به دشنه ی حکمت و طاعت

بکش زین دیو دستت را که بسیارست دستانش

یکی غول فریبنده ست نفس آرزو خواهت

که بی‌باکی چرا خورش است و نادانی بیابانش

به ره باز آید این گم راه دیوت گر بخواهی تو

مسلمانی بیابد گر خرد باشد سلیمانش

کرا عقل از فضایل خلعتی دینی بپوشاند

نداند کرد از آن خلعت هگرز این دیو عریانش

مرا در پیرهن دیوی منافق بود و گردن کش

ولیکن عقل یاری داد تا کردم مسلمانش

مرا در دین نپندارد کسی حیران و گم بوده

جز آن حیران که حیرانی دگر کرده‌ست حیرانش

مرا گویند بد دینست و فاضل، بهتر آن بودی

که دینش پاک بودی و نبودی فضل چندانش

نبیند چشم ناقص طلعت پرنور فاضل را

که چشمش را بخست از دیدن او خار نقصانش

که چون خفاش نتواند که بیند روی من نادان

زمن پنهان شود زیرا منم خورشید رخشانش

مغیلانست جاهل پیشم و، من پیش او ریحان

ندارد پیش ریحانم خطر ناخوش مغیلانش

همی گوید «بپرسیدش پس از ایمان به فرقان او

به پیغمبر رسول مصطفی از فضل یارانش

اگر کمتر ندارد مر علی را از همه یاران

نباشد جز که باطل زی خدای اسلام و ایمانش»

اگر منکر شوم دعویش را بر کفر و جهل من

گواهی یکسره بدهند جهال خراسانش

چرا گوید خردمند آنچه ندهد بر صواب آن

گوائی عقل بی آفت نه نیز آیات فرقانش؟

چرا گویم که بهتر بود در عالم کسی زان کس

که بر اعدای دین بر تیغ محنت بود بارانش؟

از آن سید که از فرمان رب‌العرش پیغمبر

وصی کردش در آن معدن که منبر بود پالانش

از آن مشهور شیر نر که اندر بدر و در خیبر

هوا از چشم خون بارید بر صمصام خندانش

شدی حیران و بی سامان و کردی نرم گردن را

اگر دیدی به صف دشمنان سام نریمانش

کسی کو دیگری را برگزیند بر چنین حری

بپرسد روز حشر ایزد زتن بی روی بهتانش

***

109

از کین بت‌پرستان در هند و چین و ماچین

پردرد گشت جانت رخ زرد و روی پرچین

باید همیت ناگه یک تاختن بر ایشان

تا زان سگان به شمشیر از دل برون کنی کین

هر شب زدرد و کینه تا روز برنیاید

خشکست پشت کامت ترست روی بالین

نفرین کنی بر ایشان از دل وگر کسی نیز

نفرین کند بگوئی از صدق دل که آمین

واگه نه‌ای که نفرین بر جان خویش کردی

ای وای تو که کردی بر جان خویش نفرین!

بتگر بتی تراشد و او را همی پرستد

زو نیست رنج کس را نه زان خدای سنگین

تو چون بتی گزیدی کز رنج و شر آن بت

برکنده گشت و کشته یکرویه آل یاسین؟

آن کز بت تو آمد بر عترت پیمبر

از تیغ حیدر آمد بر اهل بدر و صفین

لعنت کنم بر آن بت کز امت محمد

او بود جاهلان را زاول بت نخستین

لعنت کنم بر آن بت کز فاطمه فدک را

بستد به قهر تا شد رنجور و خوار و غمگین

لعنت کنم بر آن بت کو کرد و شیعت او

حلق حسین تشنه در خون خضاب و رنگین

پیش تواند حاضر اهل جفا و لعنت

لعنت چرا فرستی خیره به چین و ماچین؟

آن به که زیر نفرین باشد همیشه جاهل

مردار گنده گشته پوشیده به به سرگین

گوئی «مکنش لعنت» دیوانه‌ام که خیره

شکر نهم طبرزد در موضع تبرزین؟

گر عاقلی چو کردی مجروح پشت دشمن

مرهم منه بدو بر هرگز مگر که ژوپین

هرگز ازین عجبتر نشنود کس حدیثی

بشنو حدیث و بنشان خشم و زپای بنشین

باغی نکو بیاراست از بهر خلق یزدان

خواهیش گوی بستان خواهیش نام کن دین

پرمیوه دار دانا درهای او حکیمان

دیوار او زحکمت وز ذوالفقار پرچین

وانگه چهار تن را در باغ خویش بنشاند

دانا به کار بستان یکسر همه دهاقین

تقویم صورت ما کردند باغبانان،

برخوان اگر ندانی آغاز سورة التین

خوگی بدو درآمد در پوست میش پنهان

بگریخته زشیران مانده ذلیل و مسکین

تا باغبان درو بود از حد خویش نگذشت

برگ و گیا چریدی بر رسم خویش و آئین

چون باغبان برون شد آورد خوی خوگان

برکند بیخ نرگس بشکست شاخ نسرین

جغد و کلاغ بنشاند آنجا که بود طوطی

خار و خسک پراگند آنجا که بد ریاحین

چون خار و خس قوی شد زه کرد خوگ ملعون

در باغ و زو برآمد قومی همه ملاعین

در بوستان دنیا تا خوگ زاد ازان پس

تلخست و زشت و گنده خوش بوی و چرب و شیرین

بنگر به چشم عبرت تا خلق را ببینی

برسان جمع مستان افتاده در مجانین

آن سیم می‌نماید وارزیز در ترازو

وین زهد می‌ فروشد در آستینش تنین

از علم پاک جانش، وز زهد دل، ولیکن

بر زر نوشته یکسر بر طیلسانش یاسین

گر مشکلی بپرسی زو گویدت که «این را

جز رافضی نگوید کاین رافضیست این هین»

چون گوئیش که «حجت از نیم شب نخسپد

واندر نماز باشد تا صبح بامدادین»

گوید «درست کردی کو رافضیست بی‌شک

زیرا که اهل سنت نکند نماز چندین»

گر گوئیش که «با او بنشین و علم بشنو

کو خود سخن نگوید جز باوقار و تمکین»

گوید «سخن نباید از رافضی شنودن

کرد این حدیث ما را خواجه امام تلقین»

نادان اگر نیاید پیشم، عجب چه داری؟

پروانه چون برآید هرگز به چرخ پروین؟

***

110

نگذاشت خواهد ایدرش بر رغم او صورت گرش

جز خاک هرگز کی خورد آن را که خاک آمد خورش

فرزند این دهر آمده‌ست این شخص منکر منظرش

چون گربه مر فرزند را می خورد خواهد مادرش

کردند وعده‌ش دیگری به زین نیامد باورش

از غدر ترساند همی پرغدر دهر کافرش

گوید به نسیه نقد ندهد هر که نیکست اخترش

با زرق بفروشد تنش در دام خویش آرد سرش

جز غدر ناید زین جهان زنهار ناصح مشمرش

تیره شمر روشنش را حنظل گمان بر شکرش

باطل کند شبهای او تابنده روز انورش

ناچیز گردد پیرو زرد آن نوبهار اخضرش

بنشاند آب آذرش را بگزید آب از آذرش

یک رکن او چون دوست شد دشمن شودت آن دیگرش

گر بنگرد در خویشتن مردم به چشم خاطرش

وین دشمنان را بسته بیند یک یک اندر پیکرش

چون خانه‌های دشمنان سازند دیوار و درش

وین خانه را بیند یکی خیمه بی‌آرام از برش

زیرش چهار استون زده هر یک سزا و درخورش

داند که ناورد آن که‌ش آورد از گزافه ایدرش

وین دشمنان ویران همی خواهند کرد این منظرش

واندر بلا و رنج تا هرگز ندارد داورش

بی‌طاعتی داد این جهان پر از نعیم بی‌مرش

وین بی کناره جانور گشتند بنده یکسرش

گردن نیارد برد ازو نه کهتر و نه مهترش

گر نه جهان میراث داد او را خدای قادرش

کرسیش چون شد اسپ و خر حمال چون گشت استرش؟

زاغش نگر صاحب خبر بلبل نگر خنیاگرش

بل ملک او شد خاک زر فرزند او خدمت گرش

ندهد جز او را بوی خوش کافور و مشک و عنبرش

شادان جز او را کی کند از جانور سیم و زرش؟

بی طاعتی میراث داد ایزد زملک ظاهرش

گر طاعتش دارد دهد بی‌شک بسی زین بهترش

چون داد ملک خود به تو گر نیستی هم گوهرش؟

از مرد یابد ملک هرگز جز پسر یا دخترش

خود نشنود ترسا چنین گفتاری از پیغمبرش

منکر شدش نادان ولیکن نیست دانا منکرش

هر کو بداند حق را این قول ناید منکرش

بشناس مبدع را زخالق تا نداری همبرش

حیدر همین کرده‌ست اشارت خلق را بر منبرش

بر دیگران در علم توحیدست فضل و مفخرش

روح القدس بودی، چو بر منبر نشستی، یاورش

رستم سزا بودی، چو او دلدل ببستی، چاکرش

ننوشت کفر و شرک را جز تیغ ایمان گسترش

جز تیغ و دل بر لشکر اعدا نبودی لشکرش

جز سر چرا هرگز نجستی تیغ تیز سر خورش

گردن به طاعت نه گزافه داد عمرو و عنترش

برخوان اگر نه بی‌هشی آثار فتح خیبرش

بر سر نباشد گر نباشد حب حیدر افسرش

فخرست روز حشر ما در گردن جان چنبرش

دستش نگیرد حیدرم دستم نگیرد عمرش

رفتم پس آبشخورم رو گو پس آبشخورش

***

111

امهات و نبات با حیوان

بیخ و شاخند و بارشان انسان

بار مانند تخم خویش بود

سر بیابی چو یافتی پایان

چون سخن‌گوی بود آخر کار

جز سخن چون روا بود ساران؟

تخم ما بی‌گمان سخن بوده ست

خوبتر زین کسی نداد نشان

نه سخن کمتر از یکی باشد

نه بگوید کم از دو حرف زبان

یک سخن باد و حرف خویش چنانک

خرد و جان زوحدت یزدان

این جهان هم بدان سخن ماند

حرف او ساکنست یا جنبان

وان سخن را مثل به مردم زن

حرفها را نبات با حیوان

آن سخن خود نه چیز و حرفش چیز

چیزها را حروف او بنیان

وانچه او از سخن پدید آید

به سخن باشدش بقا و توان

به سخن مردم آمده ست پدید

به سخن جان او رسد به جنان

سخن اول آن شریف خرد

سخن آخر آن عزیز قران

سخنت اول و سخنت آخر

سخنی خوب شو در این دو میان

این جهان کثیف چون تن تست

جان این تن از آن لطیف جهان

نعمت این بخور به صورت جسم

نعمت آن ببر به سیرت جان

تنت را مادر این زمین و، فلک

پدر او و هر دوان حیران

جانت را مادر و پدر گشتند

نفس و عقل شریف جاویدان

این فرودین بدین دو باز رسید

آن برین را بدان دو بازرسان

تن تو چون بیافت صورت این

نعمت این همه بیافت بدان

جانت ار یابد از خرد صورت

هم جنان یافتی و هم ریحان

صورت جان تو شناختن است

مر فلان را حقیقت از بهمان

آنکه معقول هست چون بهمان

وین که محسوس نام اوست فلان

جفتها را زطاق بشناسی

بغلط نوفتی درین و دران

جفت را جفت و طاق دان زنخست

با صفت جفت و بی‌صفت بعیان

حد و محدود جفت یکدگرند

نیست با هست چون مکین و مکان

عقل و معقول هر دوان جفتند

همگان جفت کرده ی سبحان

طاق با جفت هر دوان مقهور

پر از ایشان دو قاهر ایشان

باز جفتست قاهر و مقهور

زانکه توحید نیست زیر بیان

چون بدانی حدود جفتیها

برتر آئی زپایه ی حیوان

ای برادر، شناخت محسوسات

نردبانیست اندر این زندان

تو به پایه‌ش یکان یکان برشو

پس بیاسای بر سر سولان

سر آن نردبان به معقولست

که سرائیست زنده و آبادان

آن همه نور و راحت و نعمت

وین همه رنج و ظلمت و نیران

نیست مرگست و هست هست حیات

نیست کفرست و هست هست ایمان

مرگ جهلست و زندگی دانش

مرده نادان و زنده دانایان

جهل مانند نیست و علم چو هست

جهل چون درد و علم چون درمان

هست ماند به علم دانا مرد

نیست گردد به جاهلی نادان

وانکه از نیست هست کردندش

او به راحت رسد همی زهوان

وانکه او هست و نیست خواهد شد

سوی زندان کشندش از بستان

نیست را هست صنع یزدان کرد

هست را نیست صنعت شیطان

ای اخی دوزخ و بهشت ببین

بی‌گمان شو زمالک و رضوان

آنچه دانا بداندش هستست

کس ندانست نیست را سامان

هست و دانش قرین و جفتانند

نیست با جهل هر دوان زوجان

به با هست جفت و بد با نیست

به بهی‌ی جان زنیستی برهان

جهد کن تا زنیست هست شوی

برهانی روان زبار گران

بهتر جانور همه مردم

بهتر از مردمان امام زمان

حیوانی که خوی ما گیرد

قیمتش برتر آید از دگران

گر بگیریم خوی بهتر خلق

از ثری برشویم زی کیوان

بهترین زمانه مستنصر

که عیال ویند انسی و جان

دل او داد را بهین رهبر

امر او خلق را مهین میزان

داد و دانش به عز او زنده ست

دین و دنیا به نور او رخشان

جوهر عقل زیر گفته ی اوست

گر کسی یافت مر خرد را کان

فتح را نام اوست فتح بزرگ

به مثالش خیال بسته میان

سوی او شو اگر ندیده‌ستی

ملک داوود و حکمت لقمان

کمترین چاکرش چو اسکندر

کمترین حاکمش چو نوشروان

چرخ بر بدگمانش کرده کمین

نحس بر دشمنش کشیده کمان

ایمنی در بزرگ ملکت او

گستریده فراخ شادروان

کعبه ی جان خلق پیکر اوست

حکمت ایزدی درو مهمان

گرد او گر طواف خواهی کرد

جان بشوی از پلیدی عصیان

گر تو از گوسپند او باشی

بخوری آب چشمه ی حیوان

ای رسیده زتو جهان به کمال

ای مراد از طبایع و دوران

بنده را دستگیر باش به فضل

به خراسان میانه ی دیوان

تخم دادی مرا که کشت کنم

نفگنم تخم تو به شورستان

چون کشاورز خوگ و خار گرفت

تخم اگر بفگنم بود تاوان

گوسپندی که خوی خوگ گرفت

برنیندیشد از ضعیف شبان

***

112

بالای هفت چرخ مدور دو گوهرند

کز نور هر دو عالم و آدم منورند

اندر مشیمه ی عدم از نطفه ی وجود

هر دو مصورند ولی نامصورند

محسوس نیستند و نگنجند در حواس

نایند در نظر که نه مظلم نه انورند

پروردگان دایه ی قدسند در قدم

گوهر نیند اگر چه به اوصاف گوهرند

زین سوی آفرینش و زان سوی کاینات

بیرون و اندرون زمانه مجاورند

اندر جهان نیند هم ایشان و هم جهان

در ما نیند و در تن ما روح پرورند

گویند هر دو هر دو جهانند، از این قبل

در هفت کشورند و نه در هفت کشورند

این روح قدس آمد و آن ذات جبرئیل

یعنی فرشتگان پرانند و بی‌پرند

بی‌بال در نشیمن سفلی گشاده پر

بی پر بر آشیانه ی علوی همی پرند

با گرم و سرد عالم و خشک و تر جهان

چون خاک و باد هم نفس آب و آذرند

در گنج خانه ی ازل و مخزن ابد

هر دو نه جوهرند ولی نام جوهرند

هم عالم‌اند و آدم و هم دوزخ و بهشت

هم حاضرند و غایب و هم زهر و شکرند

وز نور تا به ظلمت وز اوج تا حضیض

وز باختر به خاور وز بحر تا برند

هستند و نیستند و نهانند و آشکار

زان بی تواند و با تو به یک خانه اندرند

در عالم دوم که بود کارگاهشان

ویران کنندگان بنا و بناگرند

روزی دهان پنج حواس و چهار طبع

خوالیگران نه فلک و هفت اخترند

وز مشرفان ده‌اند بگرد سرایشان

زان پنج اندرون و ازان پنج بردرند

در پیش هر دو هر دو دکان‌دار آسمان

استاده هر چه دیر فروشد همی خرند

وان پادشاه ده سر و شش روی و هفت چشم

با چار خصمشان به یکی خانه اندرند

جوهر نیند و جوهر ایشان بود عرض

محور نهاده ی عرضند و نه محورند

خوانند برتو نامه ی اسرار بی‌حروف

دانند کرده‌های تو بی آنکه بنگرند

پیدا ازان شدند که گشتند ناپدید

زان بی تن و سرند که اندر تن و سرند

وین از صفت بود که نگنجند در جهان

وانگاه در تن و سر ما هر دو مضمرند

آن جایگان بهر ترا ساختند جای

ور نه کدام جای؟ که از جای برترند

سوی تو آمدند زجائی که جای نیست

آنجا فرشته‌اند و بدین‌جا پیمبرند

بالای مدرج ملکوت‌اند در صفات

چون ذات ذوالجلال نه عنصر نه جوهرند

با آنکه هست هر دو جهان ملک این و آن

نفس ترا اگر تو بخواهی مسخرند

گفتارشان بدان و به گفتار کار کن

تا از خدای عزوجل وحیت آورند

بنگر به سایرات فلک را که بر فلک

ایشان زحضرت ملک‌العرش لشکرند

بی‌دانشان اگرچه نکوهش کنندشان

آخر مدبران سپهر مدورند

چندین هزار دیده و گوش از برای چیست؟

زیشان سخن مگوی که هم کور و هم کرند

گوئی مرا که گوهر دیوان زآتش است

دیوان این زمان همه از گل مخمرند

جز آدمی نزاد زآدم در این جهان

وینها از آدم‌اند چرا جملگی خرند؟

دعوی کنند چه که براهیم زاده‌ایم؟

چون ژرف بنگری همه شاگرد آزرند

در بزم‌گاه مالک ساقی‌ی زبانیند

این ابلهان که در طلب جام کوثرند

خوشی کجاست اینجا؟ کاینجا برادران

از بهر لقمه‌ای هم خصم برادرند

بعد از هزار سال همانی که اولت

زین در درآورند و از آن در برون برند

اینها که آمدند چه دیدند از این جهان؟

رفتند و ما رویم و بیایند و بگذرند

وینها که خفته‌اند در این خاک سالها

از یک نشستن پدرانند و مادرند

وینها که دم زدند به حب علی همی

گر زانکه دوستند چرا خصم عمرند؟

وینها که هستشان به ابوبکر دوستی

گر دوستند چونکه همه خصم حیدرند؟

وین سنیان که سیرتشان بغض حیدرست

حقا که دشمنان ابوبکر و عمرند

گر عاقلی زهر دو جماعت سخن مگوی

بگذارشان بهم که نه افلح نه قمبرند

هان‌ تا از آن گروه نباشی که در جهان

چون گاو می‌خورند و چو گرگان همی درند

یا کافری بقاعده یا مؤمنی بحق

همسایگان من نه مسلمان نه کافرند

ناصر غلام و چاکر آن کس که این بگفت

«جان و خرد رونده بر این چرخ اخضرند»

***

113

ای ذات تو ناشده مصور

اثبات تو عقل کرده باور

اسم تو زحد و رسم بیزار

ذات تو زنوع و جنس برتر

محمول نه‌ای چنانکه اعراض

موضوع نه‌ای چنانکه جوهر

فعلت نه به قصد آمر خیر

قولت نه به لفظ ناهی شر

حکم تو به رقص قرص خورشید

انگیخته سایه‌های جانور

صنع تو به دور دور گردان

آمیخته رنگهای دلبر

ببریده در آشیان تقدیس

وصف تو زجبرئیل شه‌پر

بگشاده به شه ‌نمای تنزیه

حسنت زعروس عرش زیور

هم بر قدمت حدوث شاهد

هم با ازلت ابد مجاور

ای گشته چو آفتاب تابان

از سایه ی نور خود مستر

معشوق جهانی و نداری

یک عاشق با سزای درخور

بنهفته به سحر گنج قارون

یک در تو در دو دانه گوهر

عالم هم از این دو گشت پیدا

آدم هم از این دو برد کیفر

عالم چو یکی رونده دریا

سیاره سفینه، طبع لنگر

آبش چو نبات سنگ حیوان

درش چو عقیق تو سخن‌ور

غواص چه چیز؟ عقل فعال

شاینده به عقل یک پیمبر

علت چو سیاست فرودین

از دست چه جنس؟ خصم بی مر

آخر چه؟ هر آنچه بود اول

مقصود چه؟ آنچه بود بهتر

بنگر بصواب اگر نه‌ای کور

بشنو بحقیقت ار نه‌ای کر

ای باز هوات در ربوده

از دام زمانه چون کبوتر

وی نخره ی حرص درکشیده

ناگه چو رسن سرت به چنبر

در قشر بمانده کی توانی

دیدن به خلاصه ی مقشر؟

از توبه و از گناه آدم

خود هیچ ندانی، ای برادر

سربسته بگویم، ار توانی

بردار به تیغ فکرتش سر

درویش کند زراه ترتیب

نزدیکی تو به سوی داور

در خلد چگونه خورد گندم

آنجا چو نبود شخص نان‌خور؟

بل گندمش آنگهی ببایست

کز خلد نهاد پای بر در

این قصه همه بدید آدم

ابلیس نیامده زمادر

در سجده نکردنش چه گوئی؟

مجبور بده‌ست یا مخیر؟

گر قادر بد، خدای عاجز

ور عاجز بد، خدا ستمگر

کاری که نه کار تست مسگال

راهی که نه راه تست مسپر

بیهوده مجوی آب حیوان

در ظلمت خویش چون سکندر

کان چشمه که خضر یافت آنجا

با دیو فرشته نیست همبر

***

114

مردم نبود صورت مردم حکمااند

دیگر خس و خارند و قماشات و دغااند

اینها که نیند از تو سزای که و کهدان

مر حور و جنان را تو چه گوئی که سزااند؟

باندوه چرایند شب و روز بمانده

از چون و چرا؟ زانکه ستوران چرااند

این خیل چرا چویند وزخیل چراجوی

این خلق بداندیش کزین گونه جرااند

در عالم انسانی مردم چو نباتست

اینها چو ریاحین‌اند آنها چو گیااند

در دست شه اینها سپرغمند کماهی

در پیش خر آنها چو گیاهند و غذااند

گر تو سپر غمی شوی، این پور، به طاعت

آنهات گزینند که بر ما امرااند

دانا بر من کیست جز آنها که در امت

خیرالبشراند و خلف اهل عبااند؟

ایشان که به فرمان خدا از پدر و جد

میمون خلفااند و بر امت خلفااند

آنها که بتأیید الهی به ره دین

اندر شب گم راهی اجرام سمااند

آنها که مرایشان را اندر شرف و فضل

مردان و زنان جمله عبیداند و امااند

آنها که به تقدیر جهان داور ما را

از درد جهالت به نکو پند شفااند

آنها که جهان را به چراغی که خداوند

بفروختش اندر شب دین روی ضیااند

آنها که گوااند بر این خلق و بر ایشان

زایزد پدر و جد بحق عدل گوااند

آنها که زپاکیزه نسب شیعت خود را

از حوض جد خویش و نیا آب سقااند

آنها که گه حمله به تأیید الهی

چون ما زستوران چراینده جدااند

آنها که بریشان ما را همه هموار

میراث نیائیم که میراث نیااند

آنها که چو محراب شریفند و مقدم

دیگر بصفا جمله وضیعند و ورااند

حجاج و کریمان و حکیمان جهانند

ویشان به ره حکمت قبله ی حکمااند

کعبه ی شرف و علم خفیات کتابست

ویشان بمثل کعبه ی رکن‌اند و صفااند

زیشان به هر اقلیم یکی تند زبانیست

گویا به صلاح گرهی کز صلحااند

بر اهل ولا ابر صلاحند و بر آنهاک

نه اهل ولااند مثل باد بلااند

کوهیست به هر کشور از ایشان که از این خلق

آنها که نبینند نه از اهل ولااند

کوهی که برو چشمه ی پاک آب حیاتست

نخچیر درو مؤمن و کبگان علمااند

کوهیست به یمگان که ببینند گروهیش

کز چشم حقیقت سپر سر صفااند

کوهی که درو نور الهیست جواهر

آنها که همی جویند جوهر به کجااند؟

زین گوهر باقی نکند هیچ کسی قصد

کز کوردلی شیفته بر دار فنااند

آنست مرا کز دل با من به مرا نیست

آنها نه مرااند که با من به مرااند

در گرد دل من به مرا هرگز ره نیست

پاکیزه که بی‌هیچ مرااند مرااند

مر گوهر با قیمت و بافضل و بها را

اینها نه سزااند که بی‌قدر و بهااند

از عدل و صوابست بقا زاده و اینها

نه اهل بقااند که بر جور و خطااند

پشه زچه یک روز زید، پیل دوصد سال؟

زیرا زپشه پیلان در رنج و عنااند

عدلیست عطا زایزد ما را و زدوزخ

آنند رها کز در این شهره عطااند

گر عادلی از طاعت بگزار حق وقت

بنگر به بصیرت که در این‌جا بصرااند

وانها که ندانند به طاعت حق روزی

بر جور و جفااند نه بر عدل و وفااند

یا رب، چه شد آن خلق که بر آل پیمبر

چون کژدم و مارند و چو گرگان و قلااند؟

اینها که همی دشمن اولاد رسولند

از مادر اگر هرگز نایند روااند

دانم که رها یابد از دوزخ ابلیس

گر زآتش این قوم بدین فعل رهااند

دانم که بدین فعل که می‌بینم هر چند

گویند تراایم حقیقت نه ترااند

آنها که ترااند زفعل بد اینها

درمانده و دل خسته و با درد و بکااند

دانند که در عالم دین شهره لوائیست

پنهان شده در سایه ی این شهره لوااند

آن شمس که روزیش برآری تو زمغرب

از فضل تو خواهنده مرو را به دعااند

تا جای پدر بازستانند زدیوان

اینها که سزای صلوات‌اند و ثنااند

ای امت برگشته زاولاد پیمبر

اولاد پیمبر حکم روز قضااند

این قوم که این راه نمودند شما را

زی آتش جاوید دلیلان شمااند

این رشوت خواران فقهااند شما را

ابلیس فقیهست گر اینها فقهااند

از بهر قضا خواستن و خوردن رشوت

فتنه همگان بر کتب بیع و شرااند

رشوت بخورند آنگه رخصت بدهندت

نه اهل قضااند بل از اهل قفااند

بر من زشما نیست سفاهت عجب ایرا

آنند که در دین فقهااند سفهااند

گر احمد مرسل پدر امت خویش است

جز شیعت و فرزند وی اولاد زنااند

ما بر اثر عترت پیغمبر خویشیم

و اولاد زنا بر اثر رای و هوااند

اسلام ردائی زرسولست و، امامان

از عترت او، حافظ این شهره ردااند

آنان که فلانست و فلان زمره ی ایشان

نزدیک حکیمان زدر عیب و هجااند

ما را چو کند پیر چه گوئیم که رهبر

در دین حق از عترت پیغمبر مااند؟

ای حجت، می‌گوی سخنهای بحجت

زیرا که صبائی تو و خصمانت هبااند

موسی زمان را تو یکی شهره عصائی

وانکه نشناسند که خصمان عقلااند

***

115

مردم اگر این تن ساسیستی

جز که یکی جانور او کیستی؟

جانوران بنده‌ش گشتی اگر

مردم تو جوهر ناریستی

رمز سخنهای من ار دانیی

قول منت مژده به شادیستی

وعده نبودیش به ملک ابد

گر گهرش گوهر فانیستی

نعمت باقی نرسیدی بدو

گر نه از این جوهر باقیستی

مایه اگر چرخ و طبایع بدی

هیچ نه زادی کس و نه زیستی

گر تو تن خود را بشناسیی

نیز ترا بهتر ازین چیستی؟

خویشتن خود را دانستیی

گرت یکی دانا هادیستی

گر خبرستیت که تو کیستی

کار جهان پیش تو بازیستی

بازی گیتیست چرا جستیش

گرت به کردار تو اصلیستی؟

دانی اگر بازی، باری، بدست

گر نه، پس آن بازی شادیستی

گر خبری هست ازین سوی تو

جستن بیشی همه پیشیستی

جستن پیشیت بفرمودمی

گرت به پیشی در بیشیستی

لابل بیشی نبود جز به فضل

فضل چه گوئی که چه شهریستی؟

هست بسوی تو همانا چنانک

فضل به دانستن تازیستی

فضل به شعرست تو گوئی، مگر

سوی تو شعر آیت کرسیستی

شعر تو ژاژست، مگر سوی تو

فضل همه ژاژ درائیستی

نیست چنین، ورنه بجای قران

شعر و رسالتها صابیستی

فضل اگر تازی بودی و شعر

راوی تو همبر مقریستی

فضل به تأویل قرانست و مرد

داندی ار مغزش صافیستی

تأویل بالله نمودی ترا

رهبرت ار مصحف کوفیستی

آرزوی خواندن قرآنت نیست

جز که مگر نام تو قاریستی

خواندن بی‌معنی نپسندیی

گر خردت کامل و وافیستی

خیره شدستم زتو گویم مگر

مذهب تو مذهب طوطیستی

فوطه بپوشیئی تا عامه گفت

«شاید بودن کاین صوفیستی»

گرت به فوطه شرفی نو شدی

فوطه‌ فروش تو بهشتیستی

راه نبینی تو و گوئی دلت

رانده مگر در شب تاریستی

راست همی گویم بر من مکن

روی ترش گوئی تیزیستی

رنگ نیابی همی از علم و بوی

گوئی نه چشم و نه بینیستی

روی نیاری بسوی شهر علم

گوئی مسکنت به وادیستی

زاب خرد خشک نگشتی زبانت

گرت یکی مشفق ساقیستی

زاب خرد گر خبرستی ترا

میل تو زی مذهب شاعیستی

گر برسیدی به لبت آب من

آب تو نزدیک تو دردیستی

بنده ی جهلی و بمانده بدانک

جان ترا جهل زغاریستی

گر نبدی فضل خدا و رسول

کی زکسی طاعت و نیکیستی

این سخن ای غافل کی گفتمی

گرنه چنین محکم و عالیستی؟

نه سخن خوب و نه پند و نه علم

کس نه مزکی و نه قاضیستی

زینت سؤالی کنم ار یارمی

پاسخ اگرت از دل یاریستی:

دانی گر هیچ نبودی رسول

خلق نه طاغی و نه عاصیستی؟

وانگه کس برده نگشتی زخلق

نه نکبستی و نه شادیستی؟

در خلل ظلمت بودی اگر

خلق زپیغمبر خالیستی؟

اینت بسنده ست، اگر خواهیی

بشمرمی برتر ازین بیستی

نیست ترا طاقت این پند سخت

هستی اگر، نفس تو زاکیستی

***

116

گرامی چو مال و قوی چون جبال

نکو چون جوانی و خوش چون جمال

کهن گشته‌ای تن نه‌ای بل نوی

فزاینده در گردش ماه و سال

ازو ناشده حال دوشیزگی

ولیکن پسوده مر او را رجال

همو مایه ی زهد و دین هدی

همو مایه ی کفر و شرک و ضلال

رهائی نیابد هم از مرگ خویش

مبارز چو عاجز شود در قتال

هر آنگه کزو باز ماند خطیب

فزاید برو بی‌سعالی سعال

فزونتر شود چون دوتائی کنمش

دو تا چون کنندش بکاهد دوال

همش گرم و هم سرد خواهی ولیک

مدانش نه آتش نه آب زلال

سرمایه ی مال مرد حکیم

ولیکن ندزددش ازو کس چو مال

چه چیزیست؟ چیزیست این کز شرف

رسولش لقب داد «سحر حلال»

عروس سخن را نداده‌ست کس

بجز حجت این زیب و این بال و یال

سخن چون منش پیش خواندم زفخر

به صدر اندر آمد زصف النعال

سخن کر گسی پیر پرکنده بود

به من گشت طاووس با پر و بال

به من تازه شد پژمریده سخن

چو زافسون یوسف زلیخای زال

به عالی فلک برکشد سر سخن

زبس فخر چون منش گویم «تعال»

به قلعه ی سخنهای نغز اندرون

نیامد به از طبع من کوتوال

مرا بر سخن پادشاهی و امر

زمن نیست بل کز رسولست و آل

مرا جز به تأیید آل رسول

نه تصنیف بود و نه قیل و نه قال

امام زمان وارث مصطفی

که یزدانش یارست و خلقش عیال

زجد چون بدو جد پیوسته بود

به رحمت مرا بهره داد از خیال

به تأیید او لاجرم علم و زهد

گرفته ست در جانم آرام و هال

خدایم سوی آل او ره نمود

که حبل خدایست و خیر الرجال

چه چیزند با کوه علمم کنون

حکیمان یونان؟ صغار التلال

ندارد خطر لاجرم مشکلات

سوی من، چو زی کوه باد شمال

جهان، ای پسر، نیست خامش ولیک

به قول جهان تو نداری کمال

چه گویدت؟ گوید: کدامست پیش

درخشنده ایام و تاری لیال؟

چرا مه چو خور بر یکی حال نیست

گهی بدر چونست و گاهی هلال؟

زهر نوع و هر شخص از اشخاص وی

نهاده ست زی تو نوادر سؤال

امیرست شیری که دارد سپاه

زخرگوش و روباه و گرگ و شغال

کرا نیست از سر خلقت خبر

چو زینها بپرسی بگرددش حال

چو پرسیش از این سرهای قوی

فروماند از قدرت ذوالجلال

بدین کار اگر نیست چندین خلاف

در این حال گویند چندین محال

کسی کو بگرداند از قبله روی

قذالش بود روی و رویش قذال

بعیدست نابوده وای ناصبی

یکی زی یمین و یکی زی شمال

ولیکن تو خر کوری از چشم راست

ازینی چنین نحس و شوم و ژکال

به علم ارت بینا شود چشم راست

جوان بخت گردی و مسعود فال

سوی راستم من ترا، سوی من

یکی بنگر و چشم کورت بمال

بدل یابی ار سوی من بنگری

زارزیز و قلعیت سیم حلال

ترا جهل نالست و بارست عقل

چو بی‌بار ماندی قوی گشت نال

از این زشت نال ار ننالی رواست

ولیک ار بنالی بدان بار نال

چرا گر خداوند قولی و فعل

پری باشی از قول و دیو از فعال؟

همی بالدت تن سپیداروار

زبی‌دانشی مانده جان چون خلال

تنت از ره طبع بالد همی

به جان از ره دانش خویش بال

نهالیست مردم که علمش برست

بها جز به بارش نگیرد نهال

جهان را مپندار دارالقرار

بل الفنج گاهیست دارالرحال

جهان بر تو چون بد سگالد همی

تو فتنه چرائی بدین بدسگال؟

سفالی شدت شخص از این سفله چرخ

تو خیره به دیبا چه پوشی سفال؟

نگر تا در این چون سفالینه تن

بحاصل شد از تو مراد کلال

مرادش گر از تو بحاصل نشد

تو حاصل شدی در غم بی‌زوال

چشیدی بسی چرب و شیرین و شور

چه حیله کنون پر نشد چون جوال؟

زبهر خورت پشت شد زیر بار

خران را همینست زی ما مثال

ولیکن زخر بارش افتاد و، ماند

گران‌بار بر پشت تو لایزال

نگر تا نگوئی که در فعل بد

هزاران مرا هست یار و همال

که این قول آنگه درست آمدی

که یارت زتو برگرفتی وبال

هزاران هزاران گروگان شده‌ست

به آتش بدین جاهلانه مقال

به الفنج گاه اندرونی بکوش

که جز مرد کوشا نیابد منال

سخنهای حجت به نزد حکیم

بلندست و پرمنفعت چون جبال

***

117

آزردن ما زمانه خو دارد

مازار ازو گرت بیازارد

وز عقل یکی سپر کن ارخواهی

که‌ت دهر به تیغ خویش نگذارد

تعویذ وفا برون کن از گردن

ور نی به جفا گلوت بفشارد

آنست کریم طبع کو احسان

با اهل وفا و فضل خو دارد

وز سفله حذر کند که ناکس را

دانا چو سگ اهل خوار انگارد

شوره ست سفیه و سفله، در شوره

هشیار هگرز تخم کی کارد؟

بر شوره مریز آب خوش زیرا

نایدت به کار چون بیاغارد

خاریست درشت صحبت جاهل

کو چشم وفا و مردمی خارد

مسپار به دهر سفله دل زیرا

آزاده دلش به سفله نسپارد

ایمن مشو از زمانه زیراک او

ماریست که خشک و تر بیوبارد

گر بگذرد از تو یک بدش فردا

ناچاره ازان بترت باز آرد

کم بیند مردم از جهان رحمت

هر چند که پیش گرید و زارد

این شوی کش پلید هر روزی

بنگر که چگونه روی بنگارد

وز شوی نهان به غدر و مکاری

در جام شراب زهر بگسارد

وان فتنه شده، زدست این دشمن

بستاند زهر و نوش پندارد

آن را که چنین زنیش بفریبد

شاید که خرد بمرد نشمارد

آنست خرد که حق این جادو

مرد از ره دین و زهد بگزارد

وز ابر زبان سرشک حکمت را

بر کشت هش و خرد فروبارد

ور سر بکشد سرش زهشیاری

بر پشتش بار دین برانبارد

دیوست جهان که زهر قاتل را

در نوش به مکر می بیاچارد

چون روز ببیند این معادی را

هر کس که برو خردش بگمارد

آن را که به سرش در خرد باشد

با دیو نشست و خفت چون یارد؟

***

118

جهانا چه در خورد و بایسته‌ای!

وگر چند با کس نپایسته‌ای

به ظاهر چو در دیده خس ناخوشی

به باطن چو دو دیده بایسته‌ای

اگر بسته‌ای را گهی بشکنی

شکسته بسی نیز هم بسته‌ای

چو آلوده‌ای بینی آلوده‌ای

ولیکن سوی شستگان شسته‌ای

کسی کو ترا می‌ نکوهش کند

بگویش: هنوزم ندانسته‌ای

بیابی زمن شرم و آهستگی

اگر شرمگن مرد و آهسته‌ای

ترا من همه راستی داده‌ام

تو از من همه کاستی جسته‌ای

زمن رسته‌ای تو اگر بخردی

بچه نکوهی آن را کزو رسته‌ای؟

به من بر گذر داد ایزد ترا

تو بر ره‌گذر پست چه نشسته‌ای

زبهر تو ایزد درختی بکشت

که تو شاخی از بیخ او جسته‌ای

اگر کژ برو رسته‌ای سوختی

وگر راست بر رسته‌ای رسته‌ای

بسوزد کژیهات چون چوب کژ

نپرسد که بادام یا پسته‌ای

تو تیر خدائی سوی دشمنش

به تیرش چرا خویشتن خسته‌ای؟

چو بی‌راه و بی‌رسته گشتی، مرا

چه گوئی که بی‌راه و بی‌رسته‌ای؟

چو دانش بیاری ترا خواسته‌ام

وگر دانش آری مرا خواسته‌ای

***

119

این باز سیه پیسه نگر بی‌پر و چنگال

کو هیچ نه آرام همی یابد و نه هال

بی آنکه ببینش تو خوش خوش برباید

گاهی زن و فرزند گهی جان و گهی مال

چون بر تو همی تیز کند چنگ پس او را

جوینده چرائی تو به دندان و به چنگال؟

پر تو و بال تو جوانی و جمالست

وین باز نخواهد بجز این پر و جز این بال

گه منظر و قد صنمی را شکند پست

گه منظر و کاخ ملکی را کند اطلال

احوال دگر گردد ازو بر من و بر تو

هموار و، نخواهد شدن او را دگر احوال

پرهیز که زو پیری غلست و مر او را

نه گردن و دستست و نه قیدست و نه اغلال

ماننده ی ماریست که نیمیش سپیدست

از سوی سرو، زشت و سیاهست به دنبال

با مردم هشیار فصیحست اگر چند

گنگست سوی بی‌خرد و بی‌سخن و لال

روز و مه و سالش نکند پست ازیراک

پاینده بدو پست شده روز و مه و سال

ای خواجه، از این باز وزین مار حذر کن

زیرا الف پشت تو زینهاست شده دال

بنگر که بدل کرد به امروز ترا دی

مر پار ترا باز همو کرد به امسال

دیدی که نه عم بودی و نه خال کسی را

او کرد ترا عم و همو کرد ترا خال

بنگر که کجا خواهدت این باز همی برد

دیوانه مباش آب مپیمای به غربال

مالیده شدی در طلب مال چو تسمه

تا کی زنی اندر طلب مال کنون فال؟

اکنون که نیامدت به کف مال و شدت عمر

ای بی‌خرد این دست بر آن دست همی مال

زینجای چو چیپال تهی‌دست برون رفت

محمود که چندان بستد مال زچیپال

آن جاه و جلالت که به مالت بود امروز

آن سوی خردمند نه جاهست و نه اجلال

جاهی و جمالی که به صندوق درونست

جاهی و جمالی ست گران سنگ و پرآخال

جاهت به خرد باید و اجلال به دانش

تا هیچ نبایدت نه صندوق و نه حمال

چون تنت نکو حال شد از مال ازان پس

جان را به خرد باید کردنت نکو حال

دانا به سخنهای خوش و خوب شود شاد

نادان به سرود و غزل و مطرب و قوال

آن را که به بیهوده سخن شاد شود جانش

بفروش به یک دسته خس تره به بقال

وان مرد که او کتب فتاوی و حیل ساخت

بر صورت ابدال بد و سیرت دجال

حیلت نه زدینست، اگر بر ره دینی

حیلت مسگال ایچ و حذر دار زمحتال

گر دام نبودیش چنین حیلت و رخصت

این خلق نپذرفتی ازو «حدثنا قال»

امثال قران گنج خدایست، چه گوئی

از «حدثنا قال» گشاده شود امثال؟

بر علم مثل معتمدان آل رسولند

راهت ننماید سوی آن علم جز این آل

قفلست مثل، گر تو نپرسی زکلیدش

پرعلت جهلست ترا اکحل و قیفال

پر توست مثلهای قران، تا نگزاریش

آسان نشود بر تو نه امثال و نه اهوال

گوئی قتبی مشکل قرآن بگشاده ست

تکیه زده‌ای خیره بر آن خشک شده نال

کس بند خدائی به سگالش نگشاید

با بند خدائی ره بیهوده بمسگال

دادمت نشان سوی طبیبی که‌ت از این درد

تدبیر وی آرد به سوی بهتری اقبال

گر جان تو پرکینه ی آن شهره طبیبست

شو درد و بلا می کش و همواره همی نال

***

120

چون در جهان نگه نکنی چونست؟

کز گشت چرخ دشت چو گردونست

در باغ و راغ مفرش زنگاری

پرنقش زعفران و طبرخونست

وان ابر همچو کلبه ی ندافان

اکنون چو گنج لولوی مکنونست

بر چرخ، همچو لاله به دشت اندر،

مریخ چون صحیفه ی پرخونست

جونست باغ و، شاخ سمن پروین

گر ماه نو خمیده چو عرجونست

با چرخ پرستاره نگه کن چون

پرلاله سبزه درخور و مقرونست

چون روی لیلی است گل و پیشش

سرو نوان چو قامت مجنونست

چون مشتریست زرد گلت لیکن

این مشتری به عنبر معجونست

مشرق زنور صبح سحرگاهان

رخشان بسان طارم زریونست

گوئی میان خیمه ی پیروزه

پرزاب زعفران یکی آهونست

دشت ار چنین نبود به ماه دی

باردی بهشت ماه چنین چونست؟

صحرا به لاژورد و زر و شنگرف

از بهر چه منقش و مدهونست

خاکی که مرده بود و شده ریزان

واکنده چون شد و زچه گلگونست؟

این مشک بوی سرخ گل زنده

زان زشت خاک مرده ی مدفونست

این مرده را که کرد چنین زنده؟

هر کس که این نداند مغبونست

این کار از آنکه زنده کند آن را

ایزد به حشر مایه و قانونست

وان خشک خار و خس که بسوزندش

فرعون بی‌سلامت و قارونست

این مرده لاله را که شود زنده

نم سلسبیل و محشر هامونست

واندر حریر سبز و ستبرقها

سیب و بهی چو موسی و هارونست

دوزخ تنور شاید مر خس را

گل را بهشت باغ همایونست

اندر بهشت خواهد بد میوه

آنجا چنین که ایدر و اکنونست

پس هم کنون تو نیز بهشتی شو

کان از قیاس نیز همیدونست

نه خار درخور طبق و نحلست

نه گل سزای آتش و کانونست

پس نیست جای مؤمن پاکیزه

دوزخ، که جای کافر ملعونست

نه در بهشت خلد شود کافر

کان جایگاه مؤمن میمونست

بندیش از این ثواب و عقاب اکنون

کاین در خرد برابر و موزونست

گر دیگرست مردم و گل دیگر

این را بهشت نیز دگرگونست

خرما و میوه‌ها به بهشت اندر

دانی که زین بهست که ایدونست

ای رفته بر علوم فلاطونی

این علمها تمام فلاطونست

آن فلسفه ست وین سخن دینی

این شکرست و فلسفه هپیونست

از علم خاندان رسولست این

نه گفته ی عمرو فریغونست

در خانه ی رسول چو ماه نو

تأویل روز روز برافزونست

دو کار، خوی نیک و کم آزاری،

فرزند را وصیت مأمونست

گر بدخوست خار و سمن خوش‌خو

این خود چرا گرامی و آن دونست؟

دل را به دین بپوش که دین دل را

در خورد بام و ساخته پرهونست

جان را به علم شوی که مر جان را

علم، ای پسر، مبارک صابونست

بحرست علم را بمثل فرقان

وز بحر علم امام چو جیحونست

جیحون خوش است و بامزه و دریا

از ناخوشی چو زهر و چو طاعونست

ای علم جوی، روی به جیحون نه

گر جانت بر هلاک نه مفتونست

دریا نه آب، بل بمثل آبست

چون بر لبش نه تین و نه زیتونست

گرد مثل مگرد که علم او

از طاقت تو جاهل بیرونست

تأویل کن طلب که جهودان را

این قول پند یوشع بن نونست

تأویل بر گزیده ی مار جهل

ای هوشیار نادره افسونست

تأویل حق در شب ترسائی

شمع و چراغ عیسی و شمعونست

این علم را قرارگه و گشتن

اندر میان حجت و مأذونست

این راز را درست کسی داند

که‌ش دل به علم دعوت مشحونست

***

121

ای به هوا و مراد این تن غدار

مانده به چنگال باز آز گرفتار

در غم آزت چو شیر شد سر چون قیر

وان دل چون تازه شیر تو شده چون قار

آز ترا گل نماید ای پسر از دور

لیک نباشد گلش مگر همه جز خار

آز، گر او را امین کنی، بستاند

او نه به بسیار چی زعمر تو بسیار

بار و بزه از تو بر خره کرده‌ست

ای شده چوگانت پشت در بزه و بار

مر خر بد را به طمع کاه و جو آرد

زیرک خر بنده زیربار بخروار

خر سپس جو دوید و تو سپس نان

اکنون در زیربار می‌رو خروار

خوار که کردت به پایگاه شه و میر

در طلب خواب و خور جز این تن خوشخوار

تن که ترا خوار کرد چون که نگوئیش

«خوش مخوراد آن عدو که کرد مرا خوار»؟

چاکر خویشت که کرد جز گلوی تو؟

اینت والله بزرگ و زشت یکی عار!

گر تو بدانستیئی که فضل تو بر خر

چیست کجا ماندیی، نژند و شکم خوار؟

فضل تو بر گاو و خر به عقل و سخن بود

عقل و سخن نیست جز که هدیه ی جبار

عقل و سخن مر ترا بکار کی آید

چون تو به می مست کرده‌ای دل هشیار؟

کار خرد چیز نیست جز همه تدبیر

کار سخن نیز نیست جز همه گفتار

کردی تدبیر تو ولیک همه بد

گفتی لیکن سرود یافه و بی کار

چون که خرد را دلیل خویش نکردی

بر نرسیدی زگشت گنبد دوار؟

هیچ نگفتی که: این که کرد و چرا کرد

کار عظیمست چیست عاقبت کار

من چه به کارم خدای را که ببایست

کردن چندین هزار کار و بیاوار

گرش نبودم بکار بیهدگی کرد

بیهدگی ناید از مهیمن قهار

واکنون تدبیر چیست تام بباید

بد، چو برون بایدم همی شد از این دار

عقل زبهر تفکرست در این باب

بر تن و جان تو، ای پسر، سر و سالار

عقل تو ایدر زبهر طاعت و علمست

پس تو چرائی بد و منافق و طرار؟

آتش دادت خدای تا نخوری خام

نه زقبل سوختن بدو سر و دستار

چون به زمستان تو بافتاب بخسپی

پس چه تو ای بی‌خرد چه آن خر بی‌کار

نیست خبر سرت را هنوز کنون باش

جو نسپرده ست پای تو خر با بار

چرخ همی بنددت به گشت زمان پای

روزی از اینجا برون کشدت چو کفتار

عمر ترا چون به موش خویش جهان خورد

خواهی تو عمر باش و خواهی عمار

تنت چو تارست و جانت پود و تو جامه

جامه نماند چو پود دور شد از تار

چندین در معصیت مدو به چپ و راست

چون شتر بی‌مهار و اسپ بی‌افسار

یاد نیاید زطاعتت نه زتوبه

اکنون که‌ت تن ضعیف نیست و نه بیمار

راست که افتادی و زخواب و زخور ماند

آنگه زاری کنی و خواهش و زنهار

بی‌گنهی تات کار پیش نیاید

وانگه که‌ت تب گلو گرفت گنه‌کار

چونت بخواهند باز عاریتی جان

از دلت آنگه دهی به معصیت اقرار

تو بسگالی که نیز بازنگردی

سوی بلا گرت عافیت دهد این بار

وانگه چون به‌ شدی، زمنظر توبه

باز درافتی به‌چاه جهل نگونسار

عذر طرازی که «میر توبه‌م بشکست»

نیست دروغ ترا خدای خریدار

راست نگردد دروغ و زرق به چاره

معصیتت را بدین دروغ میاچار

میر گرت یک قدح شراب فروریخت

چونکه تو از دین برون شدی زبن و بار؟

میر چه گوئی که بر تو بر در مزگت،

ای شده گم ره، بدوخته‌ست به مسمار؟

چونکه بدان یک قدح که داد ترا میر

با تو نه دین و نه قول ماند و نه کردار؟

بلکه ترا دل بسوی عصیان مانده ست

چون سوی طباخ چشم مردم ناهار

نیک نبودی تو خود، کنون چه حدیثست

کز حشم و میر زور یافتی و یار؟

ای به شب تار تازنان به چپ و راست

برزنی آخر سر عزیز به دیوار

روزی پیش آیدت به آخر کان روز

دست نگیرد ترا نه میر و نه بندار

گر تو نگهدار دین و طاعتی امروز

ایزد باشد ترا به حشر نگه‌دار

امروز آزار کس مجوی که فردا

هم زتو بی‌شک به‌ جان تو رسد آزار

آنچه نخواهی که من به پیش تو آرم

پیش من از قول و فعل خویش چنان مار

جان مرا گر سوی تو جانت عزیزست

سوی من، ای هوشیار، خوار مپندار

چون ندهی داد و داد خویش بخواهی

نیست جزین هیچ اصل و مایه ی پیکار

داد تو داده ست کردگار، ترا نیز

داد زطاعت به‌ داد باید ناچار

ور ندهی داد کردگار به طاعت

بر تو کسی نیست جز که هم تو ستمگار

هدیه نیابی زکس تو جز که زحجت

حکمت چون در و پند سخته به معیار

***

122

ای غره شده به پادشائی

بهتر بنگر که خود کجائی

آن کس که به بند بسته باشد

هرگز که دهدش پادشائی؟

تو سوی خرد زبندگانی

زیرا که به زیر بندهائی

گر بنده نه‌ای چرا نه از تنت

این چند گره نه برگشائی؟

زین بند گران که این تن تست

چون هیچ نبایدت رهائی؟

پس شاه چگونه‌ای تو با بند

چون بنده ی خویش و مبتلائی؟

گر شاه توی ببخش و مستان

چیزی تو زشهر و روستائی

زیرا که زخلق خواستن چیز

شاهی نبود بود گدائی

یا باز شهست یا تو بازی

زیرا که چو باز می‌ربائی

وان را که به مال و جان کنی قصد

خود باز نه‌ای که اژدهائی

گیتی، پسرا، دو در سرائیست

تو بسته در این دو در سرائی

بیرونت برند از در مرگ

چون از در بودش اندرآئی

پیوسته شدی به خاک تا زو

می‌رای نیایدت جدائی

گر رای بقا کنی در این جای

بیهوده درای و سست رائی

وین چرخ که‌ش ایچ خود بقا نیست

تو بر طمع بقا چرائی؟

گر می به خرد درست مانده ست

این برشده چرخ آسیائی

هر کو به خرد بقا نیابد

بیهوده چرائی ای چرائی

گر تو بخرد بدی نگشتی

یکتا قد تو چنین دوتائی

ای گاو! چرای شیر مرگی

بندیش که پیش او نیائی

تو جز که زبهر این قوی شیر

از مادر خویش می‌ نزائی

از کاهش و نیستی بیندیش

امروز که هستی و فزائی

دندان جهان همیت خاید

ای بیهده، ژاژ چند خائی؟

آنجا که شوی همی بپایدت

وینجای همیشه می نپائی

بر طرف دو ره چو مرد گمره

اکنون حیران و هایهائی

خوردی و زدی و تاخت یک چند

واکنون که نماندت آن روائی

یک چند چو گاو مانده از کار

شو زهدفروش و پارسائی

ای بوده بسی چو اسپ نو زین،

امروز یکی کهن حنائی

جاهل نرسد به پارسائی

بیهوده خله چرا درائی؟

آن بس نبود که روی و زانو

بر خاک بمالی و بسائی؟

گر سوی تو پارسائی است این

والله که تو دیو پر خطائی

زیرا که نخست علم باید

تا بیش خدای را بشائی

هرگز نبرد کسی به بازار

نابیخته گندم بهائی

پر خاک و خسی تو ای نگونسار

از بی‌خردی و از مرائی

هرچند به شخص همچو دانا

با چاکر و اسپ و با ردائی

چون یک سخن خطا بگوئی

به جهل تو آن دهد گوائی

ای گشته کهن به کار دیوی

واکنون بنوی شده خدائی

اکنون مردم شوی گر از دل

دیوی به خرد فروزدائی

شوراب زقعر تیره دریا

چون پاک شود شود سمائی

آئینه عزیز شد سوی ما

چون نور گرفت و روشنائی

با علم گر آشنا شوی تو

با زهد بیابی آشنائی

با جهل مجوی زهد ازیرا

کز جغد نیایدت همائی

ای جاهل چون شوی به مسجد؟

ای تشنه چرا کنی سقائی؟

گر جهد کنی، به علم از این چاه

یک روز به مشتری برآئی

در خورد ثنا شوی به دانش

هرچند که در خور هجائی

خورشید شوی قوی به دانش

هرچند ضعیف چون سهائی

یک روز چنان شوی به کوشش

کامروز چنان همی نمائی

دانش ثمر درخت دینست

برشو به درخت مصطفائی

تا میوه ی جانفزای یابی

در سایه ی برگ مرتضائی

چیزی عجبی نشانت دادم

زیرا که تو آشنای مائی

زان میوه شوی قوی و باقی

گر بر ره جستن بقائی

هرچند که بی‌بها گلیمی

دیبای نکو شوی بهائی

از حجت گیر پند و حکمت

گر حکمت و پند را سزائی

با نو سخنان او کهن گشت

آن شهره مقالت کسائی

***

123

ای دننده همچو دن کرده رخان از خون دن

خون دن خونت بخواهد ریخت گرد دن مدن

همچو نخچیران دنیدی، سوی دانش دن کنون

نیک دان باید همیت اکنون شدن ای نیک دن

راه زد بر تو جهان و برد فر و زیب تو

چند خواهی گفت مطرب را: فلان راهک بزن؟

چون سمن شد بر دو عارض مشک شم شمشاد تو

چند بوئی زلف چون شمشاد و روی چون سمن؟

بانگ مطرب را فراوان کمتری از ده ستیر

بانگ مؤذن را فزونی از صد و پنجاه من

تو چرانی گوروار و شیر گیتی در کمین

شیر گیتی را همی فربه کنی چون گور تن

گور گیرد شیر دشتی لیکن از بهر ترا

گور سازد شیر گیتی خویشتن را بی‌دهن

تن چرای گور خواهد شد، به تن تا کی چری؟

جانت عریانست و تو برگرد تن کرباس تن

چهره و جامه ی نکو زیب و جمال مرد نیست

ننگ آید مرد را ننگ از جمال و زیب زن

عیب تو جامه‌ت نپوشد، تیغ پوشد یا قلم

گر نه‌ای زن یا قلم‌زن باش یا شمشیرزن

از قلم برنگذرد مر هیچ مردم را شرف

ور کسی را ظن جزین افتد خطا افتدش ظن

تیغ تخت تست و تاج تو قلم، شو هر دو دست

آن درین زن وین دران زن پادشا کن خویشتن

دست را چون مرکب تیغ و قلم هر دو بگیر

وانگهی اسپت به میدان شرف بیرون فگن

گر یکی زین دو شرف را بیش ناوردی بدست

نیم مردی، زانکه تو یکدسته ماندی سوی من

عدل و احسان پیشه کن، تا چند گوئی بیهده

نام جد من معدل بود و نام من حسن؟

خوب روی از فعل خوبست، ای برادر، جبرئیل

زشت سوی مردمان از فعل زشتست اهرمن

بی‌هنر گر گنج یابد ممتحن بایدش بود

با هنر بی‌چیز اگر ماند نباشد ممتحن

گر هنر باشد ملک نعمت نباشد جز رهی

ور صنم گردد هنر نعمت نباشد جز شمن

از هنر مر خویشتن را شو یکی چنبر طلب

تا بیاید صد هزار بیشت از نعمت رسن

تخم بد نیک، پورا، نیست چیزی جز هنر

بار بخت نیکت از شاخ هنر باید چدن

بی‌هنر با مال و با شاهی نباشد نیکبخت

با هنر هرگز به محنت در نماند مرتهن

از سر شمشیر و از نوک قلم زاید هنر،

ای برادر، همچو نور از نار و نار از نارون

مرد دانا را چو بر دلها سخن خواهد نبشت

خود قلم باشد زبان اندر میان انجمن

چون شد آبستن به حکمتها زبان مرد علم

تیغ باید تا بیارد زادن آبستن سخن

از زبان بهترین خلق بهتر دین نزاد،

چون شنیدی، جز بیاری‌ی تیغ تیز بوالحسن

از سخن وز تیغ زاد این دین، ازان آمد قوی

دین طلب، گر می هنر جوئی، رها کن مکر و فن

بی‌هنر دان، نزد بی‌دین، هم قلم هم تیغ را

چون نباشد دین نباشد کلک و آهن را ثمن

برهمن در هند بر چندال ناکس فضل داشت

بنده ی دین و هنر نشگفت اگر شد برهمن

مادر و مایه ی هنر دینست نشگفت ار هنر

جز به زیر مایه و مادر نمی‌گیرد وطن

دین گرامی شد به دانا و، به نادان خوار گشت

پیش نادان دین چو پیش گاو باشد یاسمن

همچو کرباسی که از یک نیمه زو مر شاه را

قرطه آید وز دگر نیمه جهودی را کفن

مرد بی‌دین گاو باشد تا نداری بانکش

مر ترا، پورا، همی مردم به دین باید شدن

آن سخن باشد سخن نزدیک من کز دین بود

آن سخن کز دین برون باشد چه باشد؟ هین و هن

گر به دل بینا شده‌ستی راه دینی پیش تست

گاه از این سو گاه از آن سو چونت باید تاختن؟

دین یکی جامه ست چون داناش پوشد پاک و نو

باز چون نادانش پوشد چو گلیمی پر درن

چونکه بینا شد به بوی جامه ی یوسف پدرش

زان سپس که‌ش چشم نابینا ببود از بس محن؟

وز چه ماندی تو به هر دو چشم نابینا کنون

گر فرستاده ست سوی تو محمد پیرهن؟

یا ترا از پیرهن خود نیست، ای جاهل، خبر

روز و شب زان مانده‌ای با هایهای و مفتتن

دین زفعل بد نماند پاک جز در پاک دل

شیر پاکیزه کجا باشد در آلوده لگن؟

راست گوی و طاعت آر و پاک باش و علم جوی

فوج دیوان را بدین معروف لشکرها شکن

گر دلت بر نیک همسایه زحسد کینه گرفت

کینه‌ت از بد فعل جان خویش باید آختن

ای منافق، یا مسلمان باش یا کافر به دل

چونت باید با خداوند این دوالک باختن؟

از دل همسایه گر می‌ کند خواهی کین خویش

از دل خویش این زمانه کین همسایه بکن

همچنان باشم ترا من چون تو باشی مر مرا

گر همی دیبات باید جز که ابریشم متن

شعر حجت را بخوان، ای هوشیار، و یاد گیر

شعر او در دل ترا شهدست و اندر لب لبن

***

124

ای پسر ار عمر تو یک ساعتست

ایزد را بر تو درو طاعتست

نعمت تخم است وزو شکر بار

وین بر و این تخم نه هر ساعتست

طاعت اگر اصل همه شکرهاست

عمر سر هر شرف و نعمتست

گرت همی عمر نیرزد به شکر

بر تو به دیوانگیم تهمتست

مرد نکو صورت بی‌علم و شکر

سوی حکیمان بحقیقت بتست

مرد مخوان هیچ، بتش خوان، ازانک

چون بت باقامت و بی‌قیمت است

گر تو همی مردم خوانیش ازانک

از قبل سیم و زرش حشمتست

نزد تو پس مردم گشت اسپ میر

زانکه برو نیز ززر حلیتست

هر که نداند که کدامست مرد

همچو ستوران زدر رحمتست

مرد نهان زیر دلست و زبان

دیگر یکسر گل پر صورتست

سوی خرد جز که سخن نیست مرد

او سخن و کالبدش لعبتست

جز که سخن، یافتن ملک را

هیچ نه مایه ست و نه نیز آلتست

جز به سخن بنده نگردد ترا

آنکس کو با تو زیک نسبتست

مرد رسولست، ستورند پاک

این که همی گویند این امتست

مرد سخن یافته را در سخن

حملت و هم حمیت و هم قوتست

حجت و برهانش و سؤال و جواب

ضربت و تیغ و سپر و حربتست

حربگه مرد سخن‌دان بسی

صعبتر از معرکه و حملتست

شیر بیابان را با مرد جنگ

هم سری و همبری و شرکتست

چنگ زشیر آمد شمشیر شیر

یشکش چون تیر تو با هیبتست

قول تو تیرست و زبانت کمان

گرت بدین حرب بدل رغبتست

هر که به تیر سخنت خسته شد

خستگیش ناخوش و بی‌حیلتست

پیش خردمند در این حربگاه

بی‌خردان را همه تن عورتست

شهره شود مرد به شهره سخن

شهره سخن رهبر زی جنتست

روی متاب از سخن خوب و علم

کاین دو بدو سرای ترا بابتست

پرورش جان به سخنهای خوب

سوی خردمند مهین حسبتست

کوکب علم آخر سر برکند

گرچه کنون تیره و در رجعتست

هیچ مشو غره گر اوباش را

چند گهک نعمت یا دولتست

سوی خردمند به صد بدره زر

جاهل بی‌قیمت و بی‌حرمتست

گر به هر انگشت چراغی کند

هیچ مبر ظن که نه در ظلمتست

قیمت دانش نشود کم بدانک

خلق کنون جاهل و دون همتست

توبه کند شیر زشیری هگرز

گرچه شتر کاهل و بی‌حمیتست؟

سرو همی یازد اگرچه چنار

خشک و نگونسار و سقط قامتست؟

نیک و بد عالم را، ای پسر،

همچو شب و روز درو نوبتست

گاه تو خوش طبع و گهی خشمنی

سیرت این چرخ همین سیرتست

آنکه ترا محنت او نعمتست

نعمت تو نیز برو محنتست

براثر روز رود شب چنانک

نعمت او بر اثرش نکبتست

خوگ همه شر و زیانست و نحس

میش همه خیر و بر و برکتست

همچو دو بنده که برین از خدا

بر تو سلامست و بران لعنتست

کی بتواند که شود خوگ میش؟

زانکه شر و نحس درو خلقتست

بر طلب برکت میشی ترا

هم خرد و هم تن و هم طاقتست

نیک نگه کن که بر این جاهلان

دیو لعین را طرب و دعوتست

جای حذر هست ازینها ترا

اکنون کاین خلق بدین عبرتست

آنکه فقیهست از املاک او

پاکتر آنست که از رشوتست

وانکه همی گوید من زاهدم

جهل خود او را بترین ذلتست

گوش و دل خلق همه زین قبل

زی غزل و مسخره و طیبتست

بیت غزل بر طلب فحش و لهو

بی‌هنران را بدل آیتست

عادت خود طاعت و پرهیز دار

تا فلک و خلق بدین عادتست

بیهده گفتار بیک سو فگن

حجت بر تو سخن حجتست

ور تو خود از حجت بی‌حاجتی

نه بتو مر حجت را حاجتست

***

125

گرگ آمده ست گرسنه و دشت پر بره

افتاده در رمه، رمه رفته به شب چره

گرگ، از رمه‌خوران و رمه، در گیا چران

هر یک به حرص خویش همی پر کند دره

گرگ گیا بره‌ست و بره گرگ را گیاست

این نکته یاد گیر که نغزست و نادره

بنگر در این مثال تن خویش را ببین

گرگ و بره مباش و بترس از مخاطره

از بهر آنکه تا بره گیری مگر مرا

ای بی‌تمیز، مر دگری را مشو بره

گر نه بره نه گرگ نه‌ای، بر در امیر

چونی؟ جواب راست بده بی‌مناظره

ترسی همی که ار تو نباشی زلشکرش

بی‌تو نه قلب و میمنه ماند نه میسره؟

گر تو به آستی نزنی میثره ی امیر

ترسم که پر زگرد بماندش میثره

فخری مکن بدانکه تو میده و بره‌خوری

یارت به آب در زده یک نان فخفره

زیرا که هم ترا و هم او را همی بسی

بی‌شام و چاشت باید خفتن به مقبره

چون نشنوی همی و نبینی همی به دل؟

گوشت به مطربست و دو چشمت به مسخره

وز آرزوی آنکه ببینی شگفتیی

بر منظری نشسته و چشمت به پنجره

چیزی همی عجب‌تر از این تن چه بایدت

بسته به بند سخت در این نیلگون کره؟

این جان پاک تو زچه رو مانده است اسیر

پنهان در این حوران و دست و کران بره؟

گر جای گیر نیست چو جسم این لطیف جان

تن را چرا تهیست میانش چو قوصره

دو قوصره همی به سفر خواست رفت جانت

زان برگرفت سفره ی در خورد مطهره

بنگر که چون به حکمت در بست کردگار

سفره ی ترا و مطهره را سر به حنجره

گر تو تماخره کنی اندر چنین سفر

بر خویشتن کنی تو نه بر من تماخره

بر منظره به قصر تماشا چه بایدت؟

اینک تن تو قصر و سرت گرد منظره

آن را کن آفرین که چنین قصرت اوفگند

بی‌خشت و چوب و رشته و پرگار و مسطره

بنگر بخویشتن و گرت خیره گشت مغز

بزدای ازو بخار و به پرهیز و غرغره

جریست بر رهت که پدرت اندرو فتاد

تا نوفتی درو چون پدر تو مکابره

گیتی زنیست خوب و بداندیش و شوی جوی

با غدر و فتنه‌ساز و به گفتار ساحره

بگریزد او زتو چو تو فتنه شدی برو

پرهیزدار از این زن جادوی مدبره

غره مشو به رشوت و پاره‌ش که هر چه داد

بستاند از تو پاک بقهر و مصادره

با بی‌قرار دهر مجو، ای پسر، قرار

عمرت مده به باد به افسوس و قرقره

از مکر او تمام نپرداخت آنکه او

پر کرد صد کتاب و تهی کرد محبره

نقدی سره ست عمر و جهان قلب بد، مده

نقد سره به قلب، که ناید ترا سره

در خنبره بماند دو دستت زبهر گوز

بگذار گوز و دست برآور زخنبره

من زرق او خریدم و خوردم به روی او

زاد عزیز خویش و تهی کرد توبره

آخر به قهر او خبرم داد، هم‌چنین

از مکر او، بزرگ حکیمی به قاهره

خوابت همی ببرد، من انگشت ازان زدم

پیش تو بر کناره ی خوش بانگ پاتره

تو خفته‌ای خوش ای پسر و چرخ و روز و شب

همواره می‌ کنند ببالینت پنگره

گر تو به خواب و خور بدهی عمر همچو خر

بر جان تو وبال چو بر خر شود خره

برگیر آب علم و بدو روی جان بشوی

تا روی پر زگرد نیائی به ساهره

چون دست و پای پاک نبینمت جان و دل

این هر دو پاک بینم و آن هر دو پر کره

پیری کجا برد زتو گرمابه و گلاب

خیره مده گلیم کهن را به جندره

چون می فروکشد سر سروت فلک به چاه

تو بر فلک همی چه کشی طرف کنگره؟

بپذیر پند اگرچه نیایدت پند خوش

پرنفع و ناخوش است چو معجون فیقره

از حجت خراسان آمدت یادگار

این پر زپند و حکمت و نیکو مؤامره

***

126

ای نام شنوده عاجل و آجل

بشناس نخست آجل و از عاجل

عاجل نبود مگر شتابنده

هرگز نرود زجای خویش آجل

زین چرخ دونده گر بقا خواهی

در خورد تو نیست، نیست این مشکل

چنگال مزن در این شتابنده

که‌ت زود کند چو خویشتن زایل

کشتی ست جهان، چو رفت رفتی تو

ور می‌ نروی ازو طمع بگسل

تو با خردی و این جهان نادان

اندر خور تو کجاست این جاهل؟

با عقل نشین و صحبت او کن

از عقل جدا کجا شود عاقل؟

عقلست ابدی، اگر بقا بایدت

از عقل شود مراد تو حاصل

چون خویشتنت کند خرد باقی

فاضل نشود کسی جز از فاضل

بر جان تو عقل راست سالاری

عقلست امیر و جان تو عامل

تن خانه ی جان تست یکچندی

یک مشت گلست تن، درو مبشل

تن دوپل بی‌وفاست ای خواجه

چندین مطلب مراد این دوپل

عقلی تو بجان چو یار او گشتی

گل باز شود زتن بکل گل

عقلت یک سوست گل به دیگر سو

بنگر به کدام جانبی مایل

گل‌ خواره تنست جان سخن خوارست

جانت نشود زگل چو تن کامل

جان را به سخن به سوی گردون کش

تن را با گل زدل به یک سو هل

بهری زسخن چو نوش پرنفعست

بهری زهرست ناخوش و قاتل

آن را که چو نوش، نام حق آمد

وان را که چو زهر، نام او باطل

چون زهر همی کند ترا باطل

پس باطل زهر باشد، ای غافل

باطل مشنو که زهر جانست او

حق را بنیوش و جای کن در دل

عدلست مراد عقل، ازان هر کس

دلشاد شود چو گوئی «ای عادل»

پس راست بدار قول و فعلت را

خیره منشین به یک سو از محمل

هرکو نکند کمان به زه بر تو

تو بر مگرای زخم او را سل

چون سرکه چکاند او به ریشت بر

برپاش تو بر جراحتش پلپل

با این سفری گروه نیکورو

این مایه که هستی اندر این منزل

نومید مکن گسیل سایل را

بندیش زروزگار آن سایل

تا عادل شوی شوی باندیشه

هرگه که تنت به عدل شد فاعل

بندیش زتشنگان به دشت اندر،

ای بر لب جوی خفته اندر ظل

بد بر تن تو زفعل خویش آید

پس خود تن خویش را مکن بسمل

کان هر دو فریشته به فعل خویش

آویخته مانده‌اند در بابل

از بی‌گنهان به دل مکش کینه

همچون زکلنگ بی گنه طغرل

اندر دل خویش سوی من بنگر

هر کس سوی خویشتن بود مقبل

غلست مرا به دل درون از تو

گر هست ترا زمن به دل در غل

از پند مباش خامش ای حجت

هر چند که نیست پند را قابل

***

127

جهان را نیست جز مردم شکاری

نه جز خور هست کس را نیز کاری

یکی مر گاو بر پروار را کس

جز از قصاب ناید خواستاری

کسی کو زاد و خورد و مرد چون خر

ازین بدترش باشد نیز عاری؟

چه دزدی زی خردمندان چه موشی

چه بدگوئی سوی دانا چه ماری

خلنده‌تر زجاهل بر نروید

هگرز، ای پور، زآب و خاک خاری

زجاهل بید به زیراک اگر بید

نیارد بار نازاردت باری

حذر دار از درخت جاهل ایراک

نیارد بر تو زو جز خار باری

چه باید هر که او سرگین بشولد

مگر رنج تن و ناخوش بخاری؟

چو خلق اینست و حال این، تو نیابی

زتنهائی به، ای خواجه، حصاری

به از تنهائیت یاری نباید

که تنهائی به از بد مهر یاری

خرد را اختیار اینست و زی من

ازین به کس نکرده ست اختیاری

پیاده به بسی از بسته بر خر

تهی غاری به از پر گرگ غاری

مرا یاریست چون تنها نشینم

سخن گوئی امینی رازداری

همی گوید که «هر کو نشنود خود

ندارد غم ولیکن غم‌گساری»

یکی پشتستش و صد روی هستش

به خوبی هر یکی همچون بهاری

به پشتش برزنم دستی چو دانم

که بنشسته ست بر رویش غباری

سخن ‌گوئی بی‌آوازی ولیکن

نگوید تا نیابد هوشیاری

نبینی نشنوی تو قول او را

نبیند کس چنین هرگز عیاری

به هر وقت از سخنهای حکیمان

به رویش بر ببینم یادگاری

نگوید تا به رویش ننگرم من

نه چون هر ژاژخائی بادساری

به تاریکی سخن هرگز نگوید

چو با حشمت مشهر شهریاری

به صحبت با چنین یاری به یمگان

بسر بردم به پیری روزگاری

به زندان سلیمانم زدیوان

نمی‌بینم نه یاری نه زواری

سلیمان‌وار دیوانم براندند

سلیمانم، سلیمانم من آری

به دریا باری افتاد او بدان وقت

زدست دیو و من بر کوهساری

بجز پرهیز و دانش بر تن من

نیابد کس نه عیبی نه عواری

مرا تا بر سر از دین آمد افسر

رهی و بنده بد هر بی‌فساری

زمن تیمار نامدشان ازیرا

نپرهیزد حماری از حماری

گرفته‌ستند اکنون از من آزار

چو از پرهیز بربستم ازاری

زبهر آل پیغمبر بخوردم

چنین بر جان مسکین زینهاری

تبار و آل من شد خوار زی من

زبهر بهترین آل و تباری

به فر آل پیغمبر ببارید

مرا بر دل زعلم دین نثاری

به هر فضلی پیاده و کند بودم

به فر آل او گشتم سواری

به فر آل پیغمبر شود مرد

اگر بدبخت باشد بختیاری

به فر علم آلش روزه‌دارست

همان بی‌طاعتی بسیار خواری

به جان بی‌قرار اندر، بدیشان

پدید آید زعلم دین قراری

ستمگاری بجز کز علم ایشان

در این عالم کجا شد حق گزاری؟

به فر آل پیغمبر شفا یافت

زبیماری دل هر دل‌ فگاری

بحله ی دین حق در پود تنزیل

بایشان یافت از تأویل تاری

نبیند جز به ایشان چشم دانا

نهانی را به زیر آشکاری

نهان آشکارا کس ندیده ست

جز از تعلیم حری نامداری

نگارنده نهانی آشکارست

سوی دانا به زیر هر نگاری

بدین دار اندرون بایدت دیدن

که بیرون زین و به زین هست داری

لطیفست آن و خوش، مشمر خبیثش

زخاک و خار و خس چون مرغزاری

ازیراک از قیاس، آن شادمانیست

سوی دانای دین، وین سوکواری

چو شورستان نباشد بوستانی

چو کاشانه نباشد ره گذاری

گر آگاهی که اندر ره‌گذاری

چه افتادی چنین در کاروباری؟

چو دیوانه به طمع بار خرما

چه افشانی همی بی‌بر چناری؟

شکار خویش کردت چرخ و نامد

به دستت جز پشیمانی شکاری

بسی خفتی، کنون برکن سر از خواب

خری خیره مده مستان خیاری

که روزی زین شمرده روزگارت

بباید داد ناچاره شماری

بخوان اشعار حجت را که ندهد

به از شعرش خرد جان را شعاری

***

128

خردمند را می چه گوید خرد؟

چه گویدش؟ گوید «حذر کن زبد»

بدان وقت گوید همیش این سخن

که‌ش از بدکنش جان و دل می‌رمد

خرد بد نفرمایدت کرد ازانک

سرانجام بر بدکنش بد رسد

بر این قولت ای خواجه این بس گوا

که جو کار جز جو همی ندرود

نبینی که گر خار کارد کسی

نخست آن نهالش مرو را خلد؟

اگر بد کنی چون ددو دام تو

جدا نیستی پس تو از دام و دد

بدی دام آهرمن ناکس است

به دامش درون چون شوی باخرد؟

بدی مار گرزه ست ازو دور باش

که بد بتر از مار گرزه گزد

اگر هیربد بد بود بد مکن

که گر بد کنی خود توی هیربد

چو لعنت کند بر بدان بدکنش

همی لعنت او بر تن خود کند

چو هر دو تهی می ‌برآیند از آب

چه عیب آورد مر سبد را سبد؟

هنرپیشه آنست کز فعل نیک

سر خویش را تاج خود برنهد

چو نیکی کند با تو بر خویشتن

همی خواند از تو ثناهای خود

کرا پیشه نیکی نشاندن بود

همیشه روانش ستایش چند

به دو جهان بی آزار ماند هر آنک

زنیکی به تن بر ستایش تند

زنیکی به نیکی رسد مرد ازان

که هر کس که او گل کند گل خورد

خرد جز که نیکی نزاید هگرز

نه نیکی بجز شیر مدحت مکد

خرد زآتش طبع آتش ترست

که مر مردم خام را او پزد

برون آرد از دل بدی را خرد

چو از شیر مر تیرگی را نمد

کرا دیو دنیا گرفته ست اسیر

مرو را کسی جز خرد کی خرد؟

خرد پر جانست اگر بشکنیش

بدو جانت از این ژرف چون بر پرد؟

بدین پر پر تا نگیردت جهل

وگر نی بکوبدت زیر لگد

خرد عاجزست از تو زیرا که جهل

از این سو وز آن سو ترا می‌کشد

مکش خویشتن را بکش دست ازو

که او زین عمل بیش کشته ست صد

خر بد گیاهی که نگواردش

همی با خری روز کمتر چرد

ترا آرزوها چنین چون همی

چو کوران به جر و به جوی افگند

بدین کوری اندر نترسی که جانت

بناگاه ازین بند بیرون جهد؟

چو ماهی به شست اندرون جان تو

چنان می زبهر رهایش طپد

از این بند و زندان بناچار و چار

همان کش درآورد بیرون برد

به خوشه اندر از بهر بیرون شدن

چنان جمله شد ماش و ملک و نخود

ترا تنت خوشه ست و پیری خزان

خزان تو بر خوشه ی تنت زد

دگرگون شدی و دگرگون شود

چو بر خوشه باد خزان بر وزد

نگارنده آن نقشهای بدیع

از این نقش نامه همی بسترد

گلی کان همی تازه شد روز روز

کنون هر زمانی فروپژمرد

همان سرو کز بس گشی می‌نوید

کنون باز چون نی زسستی نود

نوان از نود شد کزو برگذشت

زدرد گذشته نود می‌نود

منو برگذشته نود بیش ازین

که اکنونت زیر قدم بسپرد

به فردا مکن طمع و، دی شدی، بگیر

مر امروز را کو همی بگذرد

پشیمانی از دی نداردت سود

چو چشمت مر امروز می بنگرد

درخت پشیمانی از دینه روز

در امروز باید که مان بردهد

گر امروز چون دی تغافل کنی

به فردات امروز تو دی شود

بر طاعت از شاخ عمرت بچن

که اکنونش گردون زبن برکند

به بازی مده عمر باقی به باد

که مانده شود هر که خیره دود

نباید که چون لهو فردا زتو

نشانی بماند چو از یار بد

چمیدن به نیکیت باید، که مرد

زنیکی چرد چون به نیکی چمد

نصیحت زحجت شنو کو همی

ترا زان چشاند که خود می‌چشد

***

129

صعبتر عیب جهان سوی خرد چیست؟ فناش

پیش این عیب سلیمست بلاها و عناش

گر خردمند بقا یافتی از سفله جهان

همه عیبش هنرستی سوی دانا به بقاش

فتنه زآنست برو عامه که از غفلت و جهل

سوی او می به بقا ماند ازیرا که فناش

کس جهان را به بقا تهمت بیهوده نکرد

که جهان جز به فنا کرد مکافات و جزاش

او همی گوید ما را که بقا نیست مرا

سخنش بشنو اگر چند که نرمست آواش

گرچه بسیار دهد شاد نبایدت شدن

به عطاهاش که جز عاریتی نیست عطاش

روز پرنور و بها هست ولیکن پس روز

شب تیره ببرد پاک همه نور و بهاش

به جوانی که بدادت چو طمع کرد به جانت

گرچه خوبست جوانیت گرانست بهاش

این جهان آب روانست برو خیره مخسپ

آنچه کان بود نخواهد مطلب، مست مباش

ای پسر، چون به جهان بر دل یکتا شودت

بنگر در پدر خویش و ببین پشت دوتاش

گر روا گشت بر اوباش جهان زرق جهان

تو چو اوباش مرو بر اثر زرق رواش

که حکیمان جهانند درختان خدای

دگر این خلق همه خار و خسانند و قماش

با همه خلق گر از عرش سخن گفت خدای

تا به طاعت بگزارند سزاوار ثناش

عرش او بود محمد که شنودند ازو

سخنش را، دگران هیزم بودند و تراش

عرش پرنور و بلندست به زیرش در شو

تا مگر بهره بیابد دلت از نور ضیاش

نیک بندیش که از حرمت این عرش بزرگ

بنده گشته ست ترا فرخ و پیروز و جماش

مر ترا عرش نمودم به دل پاک ببینش

گر نبیندش همی از شغب خویش اوباش

عرش این عرش کسی بود که در حرب، رسول

چون همه عاجز گشتند بدو داد لواش

آنکه بیش از دگران بود به شمشیر و به علم

وانکه بگزید و وصی کرد نبی بر سر ماش

آنکه معروف بدو شد به جهان روز غدیر

وز خداوند ظفر خواست پیمبر به دعاش

آنکه با هر کس منکر شدی از خلق جهان

جز که شمشیر نبودی به گه حرب گواش

آنکه با علم و شجاعت چو قوی داد عطاش

به رکوع اندر بفزود سوم فضل: سخاش

هر خردمند بداند که بدین وصف، علیست

چون رسید این همه اوصاف به گوش شنواش

معدن علم علی بود به تأویل و به تیغ

مایه ی جنگ و بلا بود و جدال و پرخاش

هر که در بند مثلهای قران بسته شده‌ست

نکند جز که بیان علی از بند رهاش

هر که از علم علی روی بتابد به جفا

چون کر و کور بماند بکند جهل سزاش

تیغ و تأویل علی بر سر امت یکسر،

ای برادر، قدر حاکم عدلست و قضاش

مایه ی خوف و رجا را به علی داد خدای

تیغ و تأویل علی بود همه خوف و رجاش

گر شما ناصبیان را بجز او هست امام

نیستم من سپس آن کس، دادم به شماش

گر شما جز که علی را بخریدید بدو

نه عجب زانکه نداند خر بدلاش از ماش

گاو را، گرچه گیا نیست چو لوزینه ی ‌تر

به گوارد به همه حال زلوزینه گیاش

ای پسر، گر دل و دین را سفها لاش کنند

تو چو ایشان مکن و دین و دل خویش ملاش

به خطا غره مشو گرچه جهاندار نکرد

مر کسی را که خطا کرد مکافات خطاش

که مکافات به بنده برساند بآخر

مر وفا را به وفاهاش و جفا را به جفاش

این جهان، ای پسر، از خلق همه عمر چرد

جهد آن کن که مگر جان برهانی زچراش

از چراگاه جهان آن شود، ای خواجه، برون

که به تأویل قران بررسد از چون و چراش

دین و دنیا را بنیاد مثل کالبدست

علم تأویل بگوید که چگونه ست بناش

دو جهانست و تو از هر دو جهان مختصری

جان تو اهل معادست و تنت اهل معاش

تن تو زرق و دغا داند، بسیار بکوش

تا به یک سو نکشدت از ره دین زرق و دغاش

جز که زرق تن جاهل سببی دیگر نیست

که یمک پیش تگین است و رمک بر در تاش

زرق تن پاک همه باطل و ناچیز شودت

که نباید به در تاش و تگین بود فراش

گر بدانی که تنت خادم این جان تو است

بت‌پرستی نکنی جان برهانی زبلاش

تن همان گوهر بی‌رتبت خاکیست به‌ اصل

گر گلیمی بد یا دیبه ی رومیست قباش

چون یقینی که همی از تو جدا خواهد ماند

زو هم امروز بپرهیز و همی‌ دار جداش

تنت فرزند گیاهست و گیا بچه ی خاک

زین همیشه نبود میل مگر سوی نیاش

تن زمینیست میارایش و بفگن به زمینش

جان سمائیست بیاموزش و بر بر بسماش

علت جهل چو مر جان ترا رنجه کند

داروی علم خور ایرا که به علمست شفاش

سخن حجت بشنو که مر او را غرضی

نیست الا طلب فضل خداوند و رضاش

***

130

ای شسته سر و روی باب زمزم

حج کرده چو مردان و گشته بی‌غم

افزون زچهل سال جهد کردی

دادی کم و خود هیچ نستدی کم

بسیار بدین و بدان به حیلت

کرباس بدادی به نرخ مبرم

تا پاک شد اکنون زتو گناهان

مندیش به دانگی کنون زعالم

افسوس نیاید ترا از این کار

بر خویشتن این رازها مفرخم

زین سود نبینم ترا ولیکن

ایمن نه‌ای ای خر زبیم بیرم

از درد جراحت رهد کسی کو

از سرکه نهد وز شخار مرهم؟

کم بیشک پیمانه و ترازوی

هرگز نشود پاک زآب زمزم

بر خویشتن ار تو بپوشی آن را

آن نیست بسوی خدای مبهم

از باد فراز آمد و به دم شد

آن مال حرامی چه باد و چه دم

زین کار که کردی برون زده‌ستی

بر خویشتن، ای خر، ستون پشکم

بیدار شو از خواب جهل و برخوان

یاسین و به جان و [به] تن فرودم

بفریفت ترا دیو تا گلیمی

بفروختت، ای خر، به نرخ ملحم

گوئی که به سور اندرم، ولیکن

از دور بماند به سور ماتم

در شورستانت چنان گمانست

کان میوه ‌ستانست و باغ خرم

از سیم طراری مشو به مکه

مامیز چنین زهر و شهد برهم

بر راه به دین اندرون برد راست

زین خم چه جهی بیهده بدان خم؟

گر زآدمی، ای پور، توبه باید

کردن زگناهانت همچو آدم

گر رنجه‌ای از آفتاب عصیان

از توبه درون شو به زیر طارم

گر رحمت و نعمت چرید خواهی

از علم چر امروز و بر عمل چم

مر تخم عمل را به نم نه از علم

زیرا که نرویدت تخم بی‌نم

آویخته از آسمان هفتم

اینجا رسنی هست سخت محکم

آن را نتوانی تو دید هرگز

با خاطر تاریک و چشم یرتم

شو دست بدو در زن و جدا شو

زین گم ره کاروان و بی‌شبان رم

علمست مجسم، ندید هرگز

کس علم به عالم جز او مجسم

آید به دلم کز خدا امین است

بر حکمت لقمان و ملکت جم

مهمان و جراخوار قصر اویند

با قیصر و خاقان امیر دیلم

در حشر مکرم بود کسی کو

گشته‌ست به اکرام او مکرم

بر خلق مقدم شد او به حکمت

با حکمت نیکو بود مقدم

این دهر همه پشت و ملک او روی

این خلق صفر جمله و او محرم

زو یافت جهان قدر و قیمت ایراک

او شهره نگین است و دهر خاتم

او داد مرا بر رمه شبانی

زین می نروم با رمه رمارم

ای تشنه ترا من رهی نمودم،

گر مست نه‌ای سخت، زی لب یم

گر تو بپذیری زمن نصیحت

از چاه برآئی به چرخ اعظم

***

131

کسی که قصد زعالم به خواب و خور دارد

اگر چه چهره‌ش خوبست طبع خر دارد

بخر شمارش مشمارش، ای بصیر، بصیر

اگر چه او به‌ سر اندر چو تو بصر دارد

نه هر چه با پر باشد زمرغ باز بود

که موش خوار و غلیواژ نیز پر دارد

زمردم آن بود، ای پور، از این دو پای روان

که فعل دهر فریبنده را زبر دارد

چو چاره نیستش از صحبت جهان جهان

اگر جفاش نماید جفاش بردارد

زبیم درد نهد مرد دنبه بر دنبل

نه زانکه دنبل نزدیک او خطر دارد

جهان اگر شکر آرد به دست چپ سوی تو

به دست راست درون، بی گمان تبر دارد

درخت خرما صد خار زشت دارد و خشک

اگر دو شنگله خرمای خوب و تر دارد

جهان به آستی اندر نهفته دارد زهر

اگر چه پیش تو در دستها شکر دارد

منافقست جهان، گر بناگزیر حکیم

بجویدش به دل و جان ازو حذر دارد

در این سرای ببیند چو اندرو آمد

که این سرای زمرگی در دگر دارد

همیشه ناخوش و بی‌برگ و بی‌نوا باشد

کسی که مسکن در خانه ی دو در دارد

چو بر گذشت در این خانه صد هزار بدو

مقر خویش نداردش، ره گذر دارد

به چشم سر نتواندش دید مرد خرد

به چشم دل نگرد در جهان، اگر دارد

اگرت داد نداد، ای پسر، جهان، او را

همی بپای جهاندار دادگر دارد

زبهر دانا دارد همی بپای خدای

جهان و دین را، نه زبهر این حشر دارد

بتر بود زحشر بلکه گاو باشد و خر

کسی که قصد در اینجا به خواب و خور دارد

زبهر دانش و دین بایدش همی مردم

که خود خورنده جزین بی شمار و مر دارد

به خور مناز چو خر، بل شرف به دانش جوی

که خر به خور شکم از تو فراخ‌تر دارد

شکم چو بیش خوری بیش خواهد از تو طعام

به خور مخارش ازیرا که معده‌گر دارد

به جوی و جر تو چرا می دوی به روز و شبان

اگر نه معده همی مر ترا بجر دارد؟

هگرز راه ندادش مگر به سوی سقر

کسی که معده پر از آتش جگر دارد

سلاح دیو لعینست بر تو فرج و گلو

به پیش این دو سلاحت همی سپر دارد

حذرت باید کردن همیشه زین دو سلاح

که تن زفرج و گلو در به سوی شر دارد

ستم رسیده‌تر از تو ندید کس دگری

که در تنت دو ستمگار مستقر دارد

زدیو تنت حذر کن که بر تو دیو تنت

فسوسها همه از یکدگر بتر دارد

نگر که هیچ گناهت به دیو برننهی

اگرت هیچ دل از خویشتن خبر دارد

مباش عام که عامه بجهل تهمت خویش

چه بر قضای خدای و چه بر قدر دارد

تو گوش و چشم دلت برگشای اگر جاهل

دو چشم و گوش دل خویش کور و کر دارد

قبای شاه زدیباست نرم و با قیمت

اگر چه زیر و درون پنبه و آستر دارد

نگاه کن که چه چیزست در تنت که تنت

بدوست زنده و زو حسن و زیب و فر دارد

چه گوهرست که یک مشت خاک در تن ما

به فر و زینت ازو گونه‌گون هنر دارد؟

بدو دو دست و دو پایت بگیرد و برود

زبان ازو سخن و چشم ازو نظر دارد

چرا که موی تو زو رنگ قیر دارد و مشک

رخانت رنگ طبرخون و معصفر دارد؟

چرا که تا به تن اندر بود نیارامد

تنت مگر که مر این چیز را بطر دارد؟

همی دلت بطپد زو بسان ماهی ازانک

زمنزل دل تو قصد زی سفر دارد

زمنزل دلت این خوب و پرهنر سفری

بدان که روزی ناگاه رخت بردارد

به زیر چرخ قمر در قرار می ‌نکند

قرارگاه مگر برتر از قمر دارد

ازین سرای برون هیچ می‌ نداند چیست

از این سبب همه ساله به دل فکر دارد

جز آن نیابد از این راز کس خبر که دلش

زهوش و عقل در این راه راهبر دارد

شریف جان تو زین قبه ی کبود برون

چنانکه گفت حکیمی، یکی پدر دارد

ضعیف مرد گمان برد کو همی گوید

«خدای ما به جهان در زن و پسر دارد»

از آن حکیم چو تقلیدی این سخن بشنود

بجهل گفت «چه دانیم ما؟ مگر دارد»

خدای را چه شناسد کسی که بر تقلید

دو چشم تیره و دل سخت چون حجر دارد؟

نه چشم دارد در دل نه گوش، بل چو ستور

زبهر خواب و خورش چشم و گوش و سر دارد

بزرگ نیست نه دانا بنزد او مگر آنک

عمامه ی قصب و اسپ و سیم و زر دارد

هزار شکر مر آن را که جود و قدرت او

به صورت بشر اندر چنین بقر دارد

بدین زمان و بدین ناکسان که دارد صبر؟

مگر کسی که زروی و حجر جگر دارد

زشعر حجت وز پندهاش بر تو خوری

اگر درخت دل تو زعقل بردارد

***

132

دور باش ای خواجه زین بی‌مر گله

که‌ت نیاید چیز حاصل جز گله

هر که در ره با گله ی خوگان رود

گرد و درد و رنج یابد زان گله

خانه خالی بهتر از پر شیر و گرگ

دانیال این کرد بر دانا مله

همچو بلبل لحن و دستانها زنند

چون لبالب شد چمانه و بلبله

وز نهیب مؤذن و بانگ نماز

اندرون افتد به تن‌شان زلزله

آب تیره ست این جهان، کشتیت را

بادبان کن دانش و طاعت خله

گر کله زد جاهلی با بخت بد

مر ترا با او نباید زد کله

چون کله گم کرد نادان مر ترا

کی تواند دید هرگز با کله؟

با عمل مر علم دین را راست دار

آن ازین کمتر مکن یک خردله

کار بی‌دانش مکن چون خر، منه

در ترازو بارت اندر یک پله

چون بنادانی کند مزدور کار

گرسنه خسپد به شب دست آبله

چون نشوئی دل به دانش همچنانک

موی را شوئی بآب آمله؟

علم خورد و برد خود گسترده‌اند

پیش این انبوه و گمره قافله

پیش این گاوان که هرگزشان نبود

دل به کاری جز به کار حوصله

نان همی جوید کسی کو می‌زند

دست بر منبر به بانگ و مشغله

زیمله بر تو نهاده ست آن خسیس

چون کشی گر خر نگشتی زیمله

عقل تأویلست و دوشیزه نهان

چون به برگ حنظل اندر حنظله

علم حق آنست، از آن سو کش عنان

عامه را ده جمله علم خربله

پای پاکیزه برهنه به بسی

چون به پا اندر دریده کشکله

علم تأویلی به تنزیل اندرست

وز مثل دارد به سر بر قوفله

مصقله ست این علم، زنگ جهل را

چیز نزداید مگر کاین مصقله

عهد یزدانست کلید و، قفل او

نیست جز ترفند تقلیدی یله

ای سپرده دل به دنیا، وقت بود

که شوی مر علم دین را یکدله

دهر بدگوهر به شر آبستن است

جز بلا هرگز نزاد این حامله

دست ازو درکش چو مردان پیش ازانک

در کشندت زیر شر و ولوله

چون نگیری سلسله داوودوار؟

پیش تست آویخته آن سلسله

گر به تاریکی همی چشمت ندید

حجت اینک داشت پیشت مشعله

***

133

در دلم تا به سحرگاه شب دوشین

هیچ نارامید این خاطر روشن بین

گفت: بنگر که چرا می‌نگرد گردون

به دو صد چشم در این تیره زمین چندین

خاک را قرصه ی خورشید همی دوزد

روز تا شام به زر آب زده ژوپین

وز گه شام بپوشد به سیه چادر

تا به هنگام سحر روی خود این مسکین

روز رخشان سپس تیره شبان، گوئی

آفرین است روان بر اثر نفرین

خاک را شوی همین دوست که می‌زاید

شور و تلخ و خوب و زشت و ترش و شیرین

گم ازین شد ره مانی که زیک گوهر

به یکی صانع ناید شکر و رخپین

از دو شو نه زین بجه بچه برون ناید

این جنین ناید، پورا، و نه آن جنین

میوه زینست یکی تلخ و دگر شیرین

خلق از اینست یکی شاد و دگر غمگین

طین اگر شوی نباشدش به روز و شب

کی پدید آید زیتون و نه تین از طین

نه چو کافور شود کوه به بهمن ماه

نه شود دشت چو زنگار به فروردین

کس ندیده ست چنین طرفه زناشوئی

نه زنی هرگز زاده ست بدین آئین

وین خردمند و سخن گوی بهشتی جان

از چه مانده ست چنین بسته در این سجین؟

زن جانست تن تیره‌ت، با زندان

چند خسپی؟ بنگر نیک و نکو بنشین

عمر خود خواب جهانست، چرا خسپی؟

بر سر خواب جهان خواب دگر مگزین

بی‌گمان گردی اگر نیک بیندیشی

که بدل خفته ست این خلق همه همگین

گر کسی غسلین خورده ست به مستی در

تو که هشیاری بر خیره مخور غسلین

بلبل و هدهد و مرغند، بلی، لیکن

گل همی جوید یکی و یکی سرگین

طبع تشرین به چه ماند به مه نیسان؟

گرچه در سال بود نیسان با تشرین

از نبشته ست نه زاواز و نه از معنی

سوی هشیار دلان سیرین چون نسرین

تا سحرگه زبس اندیشه نجست از من

سر من جز که سر زانوی من بالین

ای برادر، به چنین راه درون مرکب

فکرتت باید و از عقل بدو بر زین

جز بر این مرکب و زین، زین چه زشت و ژرف

جان دانا نشود بر فلک پروین

دهر تنین خورنده ست بر این مرکب

بایدت جست به صد حیلت از این تنین

ای پسر، جان و تنت هر دو زناشوی‌اند

شوی جانست و زنش تنت و خرد کابین

زین زن و شوی بدین کابین، فرزندی

چه همی باید، دانی، که بزاید؟ دین

گر بترسی زبلا بر تن خویش و جان

هر دو را باید کردنت زدین پرچین

کیمیای زر دینست بدو زر شو

کیمیا نیست چنین نیز به قسطنطین

نرهد زآتش نه سیم و نه مس جز زر

برهی زاتش دوزخ چو شدی زرین

تن بیچاره‌ت از این شوی همی یابد

این همه زینت و آرایش و این تحسین

جفت جان حورالعین است هم اندر جان

زانش بر طاعت وعده ست به حورالعین

آنک ازو خاک سیه حورالعین گشته ست

حور ازو یابد در خلد برین تزیین

جان تو گوهر علمست چنینش ایزد

در تو می از قبل علم کند تسکین

مر ترا دین محمد چو دبستانست

دین کند جان ترا زنده و علم آگین

طلب علمت فرمود رسول حق

گر سفر باید کردن بمثل تا چین

سوی چین دین من راه بیاموزم

مر ترا گر نکنی روی چنین پرچین

آل یاسین مر چین را دومین چینست

تو به چین دومین شو نه بدان پیشین

چین تو ظاهر و ماچین بمثل باطن

تو به چین بودی و مانده‌ست ترا ماچین

جانت خاکست و خرد تخم گل و لاله

خاک را تخم گل و لاله کند رنگین

چون نمودم که تن و جانت زن و شوی‌اند

عمل و علم پدید آمده زان و زین

گر همی آرزو آیدت عروسی نو

دین عروست بس و دل خانه و علم آئین

راه ظاهر، پسرا، راه ستورانست

ناصبی از من ازینست جگر پر کین

زآل یاسین خبرش نی و به تقلیدش

بر سر سوره همی خواند یا و سین

هان و هینش کنم از حکمت ازیرا خر

بازگردد زره کژ به هان و هین

آب دریا را خورشید بجوشاند

تا برآردش سوی چرخ و شود نوشین

پند میتین و، دل نادان چون سنگست

بر دل سنگین از پند سزد میتین

جز که بر سخته نگویم سخنی، زیرا

سخن حکمت زرست و خرد شاهین

جز به تلقین نرهد بی‌خرد از تقلید

که چراغست به تقلید درون تلقین

هر کرا آتش تقلید بجوشاند

مرد داناش به تأویل دهد تسکین

ای پسر، گفت در این شعر ترا حجت

آنچه دل گفت مر او را به شب دوشین

***

134

هر که گوید که چرخ بی‌کارست

پیش جانش زجهل دیوارست

کس ندید، ای پسر، نه نیز شنید

هیچ گردنده‌ای که بی‌کارست

چون نکو ننگری که چرخ به روز

چون چو نیلست و شب چو گلزارست؟

بود و باشد چه چیز و هست چه چیز؟

زین اگر بررسی سزاوارست

اصل بسیار اگر یکیست به عقل

پس چرا خود یکی نه بسیارست؟

وان کزو روشنی پدید آید

روشن و گرد گرد و نوارست

چونکه برهان همی نگوید راست

علم برهان چو خط پرگارست

جنبش ما چرا که مختلفست؟

جنبش چرخ چونکه هموارست؟

اصل جنبش چرا نگوئی چیست؟

چون نجوئی که این چه کاچارست؟

خاک خوارست رستنی، زانست

کایستاده چنین نگونسارست

جانور نیست بان نگونساری

لاجرم زنده و گیاخوارست

وین که سر سوی آسمان دارد

باز بر هر سه میر و سالارست

مر ترا بر چهارمین درجه

که نشانده‌ست و این چه بازارست؟

زیر دستانت چونکه بی‌خرداند؟

چون ترا عقل و هوش و گفتارست؟

با همه آلتی که حیوان راست

مر ترا با سخن خرد یارست

مر ترا نزد آن که‌ت اینها داد

نه همانا که هیچ کردارست؟

کار کردی و خورد، چون خر خویش

پس ترا هوش و عقل چه بکارست؟

ای پسر، ننگری که عقل و سخن

چون بر این خلق سر بسر بارست؟

عقل بارست بر کسی که به عقل

گر بزو جلد و دزد و طرارست

رش و سنگ کم و ترازوی کژ

همه تدبیر مرد غدارست

عقل در دست این نفایه گروه

چون نکو بنگری گرفتارست

گاو خاموش نزد مرد خرد

به از آن ژاژخای صد بارست

گرگ درنده گرچه کشتنی است

بهتر از مردم ستمگارست

از بد گرگ رستن آسانست

وز ستمگاره سخت دشوارست

گرگ مال و ضیاع تو نخورد

گرگ صعب تو میر و بندارست

نزد هر کس به قدر و قیمت اوی

مر خرد را محل و مقدارست

هم بر آن سان که بار بر دو درخت

بر یکی میوه بر یکی خارست

همچنان کز نم هوا به بهار

شوره گلزار و باغ گلزارست

دزد اگر عقل را به دزدی برد

لاجرم چون عقاب بر دارست

تو به پیش خرد ازان خواری

که خرد پیشت، ای پسر، خوارست

مر خرد را به علم یاری ده

که خرد علم را خریدارست

نیک و بد زان برو پدید آید

که خرد چون سپید طومارست

از بدان بد شود زنیکان نیک

داند این مایه هر که هشیارست

عقل نیکی پذیر اگر در تو

بد شود بر تو زین سخن عارست

مخورانش مگر که علم و هنر

هم از اکنون که زار و ناهارست

اندرو پود علم و نیکی باف

کو مرین هر دو پود را تارست

طاعت و علم راه جنت اوست

جهل و عصیانت رهبر نارست

خوی نیکو و داد را بلفنج

کین دو سیرت زخوی احرارست

خوی نیکو و داد در امت

اثر مصطفای مختارست

بر ره راستان و نیکان رو

که جهان پرخسان و اشرارست

داد کن کز ستم به رنج رسی

در جهان این سخن پدیدارست

جز زبیداد طبع بر طبعی

نیست تیمار هر که بیمارست

هر که نازاردت میازارش

که بهین بهان کم‌آزارست

بدکنش بد بجای خویش کند

هم برو فعل زشت او مارست

کار فردا به عدل خواهد بود

گرچه امروز کار باوارست

صاحب الغار خویش دین را دان

که تنت غار و جانت در غارست

بفگن از جان و تن به طاعت و علم

بار عصیان که بر تو انبارست

خیره خروار زیربار مخسپ

چون گنه بر تنت به خروارست

چند غره شوی به فرداها

گرنه با خویشتنت پیکارست؟

زود دی گشته گیر فردا را

که نه برگشت چرخ مسمارست

خویشتن را به طاعت اندر یاب

اگر از خویشتنت تیمارست

پند بپذیر و بفگن از تن بار

گر سوی جانت پند را بارست

به دل پاک برنویس این شعر

که به پاکی چو در شهوارست

***

135

ای به خطاها بصیر و جلد و ملی

نایدت از کار خویش، خود خجلی

هیچ نیابی مرا زپند و قران

وز غزل و می بطبع در بشلی

حاصل ناید به جسم و جان تو در

از غزل و می مگر که مفتعلی

چون عسلی شد رخانت زرد، چرا

با غزل و می بطبع چون عسلی؟

از غزل و می چو تیر و گل نشود

پشت چو چوگان و روی چون عسلی

آنکه برو گفته‌ای سرود و غزل

از تو گسست و تو زو نمی‌گسلی

او چو فروهشت زیر پای ترا

چونکه تو او را زدل برون نهلی؟

سنگ تو از گشت چرخ گشت چو گل

کی نگرد سوی تو کنون چگلی؟

تا که چو گل بر بدیدت آن چگلی

هیچ نبودش گمان که تو زگلی

تازه گلی بد رخت ولیک فلک

زو همه بربود تازگی و گلی

بر خللی سخت، هیچ خشم مگیر

از من اگر گفتمت که بر خللی

ور نه جوان شو که هیچ کل نرهد

جز که به جعد سیه زننگ کلی

مصحف و تسبیح را سپس چه نهی

چون سپس بربط و می و غزلی؟

عاجز چونی زخیر و حق و صواب

ای به خطاها بصیر و جلد و ملی؟

چون به سجود و رکوع خم ندهی

پشت شنیعت همی کند دغلی

مجلس می را سبکتر از کدوی

مزگت ما را گران‌تر از وحلی

حله ی پیریت برفگند جهان

نیست به از زهد و دین کنونت حلی

مستحلا، پیر مستحل نسزد

چونکه نخواهی ازین و آن بحلی؟

چونکه ندارد همیت باز کنون

حلیت پیری زجهل و مستحلی

روز شتاب و خطا گذشت، کنون

وقت صوابست و روز محتملی

پیر پرآهستگی و حلم بود

تو همه پرمکر و زرق و پر حیلی

نام نهی اهل علم و حکمت را

رافضی و قرمطی و معتزلی

رافضیم سوی تو و تو سوی من

ناصبئی نیست جای تنگ دلی

ناصبیا، نیستت مناظره جز

آنکه زبوبکر به نبود علی

علم تو حیله ست و بانگ بی‌معنی

سوی من، ای ناصبی، تهی دهلی

رخصت داده ست مر ترا که بخور

شهره امامت نبید قطربلی

حبل خدائی محمدست چرا

تو به رسنهای خلق متصلی؟

رخصت و حیلت مهارهای تو شد

تو سپس این مهارها جملی

حیلت و رخصت هبل نهاد ترا

تو تبع مکر حیله‌گر هبلی

نیست امامی پس از رسول مرا

کوفی نه موصلی و نه ختلی

من زرسول خدای بی‌بدلم

با بدل خود تو رو که با بدلی

لات و عزی و منات اگر ولی‌اند

هر سه ترا، مر مرا علیست ولی

ناصبی، ای حجت، ار چه با جدلست

پای ندارد به پیش تو جدلی

لشکر دیوند جمله اهل جدل

تو جدلی را به حلق در اجلی

خلق همه فتنه ی بر مثل‌اند

تو زپس مغز و معنی مثلی

مغز تو داری و پوست اهل مثل

از همگان تو نفور از این قبلی

بی‌امل‌اند این خران زدانه ی تو

مردمی از کاه و دانه یا ابلی

چون زستوری به مردمی نشوی

ای پسر، و از خری برون نچلی

عامه ستورست و فانی است ستور

ای که خردمند مردمست ازلی

باد ندارد خطر به پیش جبل

ایشان بادند و تو مثل جبلی

میر گر از مال و ملک با ثقلست

تو زکمال و زعلم با ثقلی

***

136

چه گوئی؟ ای شده زین گوی گردان پشت تو چوگان

به دست سالیان شسته زمان از موی تو قطران

زقول رفته و مانده چه برخواندی و چه شنودی؟

چه گفتند این و آن هر دو؟ چه چیزست این، چه چیزست آن؟

گر این نزدیک را گوئی و آن مر دور را گوئی

پس این نزدیک پیدا باشد و آن دورتر پنهان

به دشواری توانی یافتن مر دور چیزی را

ولیکن زود شاید یافتن نزدیک را آسان

چه چیزست این و پیدائی؟ چه چیزست آن و پنهانی؟

چه گفته ست اندرین تازی؟ چه گفته ست اندران دهقان؟

ترا نزدیک و آسانست پیدا این جهان، پورا

زتو پنهان و دشوارست و دورست آن دگر گیهان

تو پنهانی و پیدائی و دشواری و آسانی

ترا اینست پیدا تن، ترا آنست پنهان جان

مگر کز بهر اندر یافتن دشوار و پنهان را

در این پیدا و آسان فضل دانا نیست بر نادان

زدانا نیست پنهان جان چنانک از چشم بینائی

زنادانست پنهان جان چنان کز گوش کر الحان

زنابیناست پنهان رنگ و، بانگ از کر پنهانست

همی بینند کران رنگ را و بانگ را عمیان

زبهر دیدن جانت همی چشمی دگر باید

که بی لونست، چشم سر نبیند جز همه الوان

زپنهان آمد اینجا جان و پیدا شد زتن زان‌سان

که پنهان برشود واندر هوا پیدا شود باران

اگر حکمت بیاموزی تو تخمی چرخ گردان را

توی ظاهر توی باطن توی ساران توی پایان

در این پیدا و نزدیکت ببین آن دور پنهان را

که بند از بهر اینت کرد یزدان اندر این زندان

چو پنهان را نمی‌بینی درو رغبت نمی‌داری

مرین را زین گرفته‌ستی به ده چنگال و سی دندان

تو گریانی جهان خندان، موافق کی شود با تو؟

جهان بر تو همی خندد چرائی تو برو گریان؟

زبهر آنکه بنمایندمان آن جای پنهانی

دمادم شش تن آمد سوی ما پیغمبر از یزدان

به دل در چشم پنهان بین ازیشان آیدت پیدا

بدیشان ده دلت را تا به دل بینا شوی زیشان

از این پنگان برون نورست و نعمتهای جاویدی

همه تنگی و تاریکیست اندر زیر این پنگان

ترا خلقان شد این جامه، زطاعت جامه‌ای نو کن

که عریان بایدت بودن چو بستانندت این خلقان

در این ایوان بسی گشتی و خلقان شد تنت واخر

نبینم با تو چیزی من همی جز باد در انبان

مثل هست این که: جامه ی تن زیان آید مران کس را

که سال و مه نباشد جز به خان این و آن مهمان

تنت کز بهر طاعت بد به عصیانش بفرسودی

چه عذر آری اگر فردا بخواهند از تو این تاوان؟

اگر گوئی «فلان کس داد و بهمان مر مرا رخصت»

بدان جا هم فلان بیزار گردد از تو هم بهمان

چرا مر اهل عصیان را به عصیان هم‌رهی کردی

نرفتی یک قدم با اهل ایمان در ره ایمان؟

به راه معصیت در گر زمیرانی و سرهنگان

به راه طاعت اندر چون زکورانی و از کران؟

اگر چون خر به خور مشغولی و طاعت نمی‌داری

قبا بفگن که در خور تر ترا از صد قبا پالان

زبهر آن کاوری طاعت که چون تو خر نکرده‌ستی

چرا کرد ایزد از بهر تو چرخ و انجم و ارکان؟

اگر چه خر به نیسان شاد و سران و دنان باشد

زبهر خر نمی‌گردد به نیسان دشت چون بستان

اگر همچون منی زنده تو بی‌طاعت مشو غره

که نه گر میزبان یابد همی، نه گربه یابد نان

خداوندی نیابد هیچ طاغی در جهان گرچه

خداوندش همی خواند تگین و تاش یا طوغان

ترا فرمان چگونه برد خواهد شهر یا برزن

چو جان تو ترا خود می ‌نخواهد برد و تن فرمان؟

به فرمان تن تو بازماند از مجلس و مسجد

به بهمن مه زبیم برف، وز گرما به تابستان

به وقت مجلس علمی به خواب اندر شود چشمت

چو بیرون آمدی در وقت یاد آیدت صد دستان

اگر فرمان تن کردی و در اصطخر بنشستی

از اهل‌البیت پیغمبر نگشتی نامور سلمان

گناه کاهلی‌ی خود را همیشه بر قضا بندی

که «کاری ناید از من تا نخواهد داور سبحان»

چرا چون گرسنه باشی نخسپی وز قضا جوئی

که پیش آرد طعامت؟ بل بخواهی نان ازین و زان

شبانگه بس گران باشی بخسپی بی‌نماز آنگه

چو صعوه مر صبوحی را سبک باشی سحرگاهان

زکات مال جز قلب و سرب ندهی به درویشان

نثار میر عدلیهای چون زهره بری رخشان

زچشمت خواب بگریزد چو گوشت زی رباب آید

به خواب اندر شوی آنگه که برخواند کسی فرقان

به مؤذن بس بدشواری دهی هر سال صاع سر

به مطرب هر زمان آسان دهی کژ موش با خفتان

به گوشت بانگ گرگ از بانگ مؤذن خوشترست ایرا

که دیوانت نهاده‌ستند در دل سیرت گرگان

به مسجد خواندت مؤذن چو گرگی زان فرو لیکن

دوی چون گرگ یونان گر به گرگان خواندت سلطان

زنیکیها گریزانی سوی بدها شتابانی

چرا با صورت مردم گرفتی سیرت دیوان؟

ازیرا جاهلی در دلت علت گشت و محکم شد

چو محکم گشت نپذیرد به علت زان سپس درمان

اگرچه نرم باشد نم چو بر پولاد ازو زنگی

پدید آید کجا رندد زپولادش مگر سوهان؟

ببر از ننگ نادانی، طلب کن فخر دانش را

مگر یک ره برون آئی بحیلت زین رمه ی حیوان

به پند تلخ معنی‌دار بشکر درد جهلت را

چو درد معده را خوشی و تلخی باید و والان

به حکمت مر دل ویرانت را خوش خوش عمارت کن

که ویران را عمارت گر همی خوش خوش کند عمران

به حکمت چون شد آبادان دلت نیکو سخن گشتی

که جز ویران سخن ناید برون از خاطر ویران

سخن را جامه معنی باشد، ای عریان سخن خواجه،

تو در خزی و در دیبا چرا گوئی سخن عریان؟

زدیوان دور شو تا راه یابد سوی تو حکمت

سخنت آنگه شود بی‌شک سزای دفتر و دیوان

چو با دانا سخن گوئی سخن نیکو شود زیرا

که جز در مدح پیغمبر نشد نیکو سخن حسان

زیار زشت نامت زشت شد نام و سزاواری

چنان کز بخت فرعون لعین بدبخت شد هامان

زفعل خویش باید نام نیکو مرد را زیرا

به داد خویشتن شد نز پدر معروف نوشروان

بحجت گوی ای حجت سخن با مردم دانا

که مرد جوهری خرد به قیمت لؤلؤ و مرجان

به پیش جاهلان مفگن گزافه پند نیکو را

که دهقان تخم هرگز نفگند در ریگ و شورستان

***

137

ایا دیده تا روز شبهای تاری

بر این تخت سخت این مدور عماری

بیندیش نیکو که چون بی‌گناهی

به بند گران بسته اندر حصاری

ترا شست هفتاد من بند بینم

اگرچه تو او را سبک می‌شماری

تو اندر حصار بلندی و بی‌در

ولیکن نه‌ای آگه از باد ساری

بدین بی‌قراری حصاری ندیدم

نه بندی شنیدم بدین استواری

در این بند و زندان به کار و به دانش

بیلفغد باید همی نامداری

در این بند و زندان سلیمان بدین دو

نبوت بهم کرد با شهریاری

زبی‌دانشی صعبتر نیست عاری

تو چون کاهلی سر بسر نیز عاری

چرا برنبندی زدانش ازاری؟

نداری همی شرم ازین بی‌ازاری!

بیاموز تا دین بیابی ازیرا

زبی‌علمی آید هم بی‌فساری

ترا جان دانا و این کار کن تن

عطا داد یزدان دادار باری

زبهر چه؟ تا تن به دنیا و دین در

دهد جان و دل را رهی‌وار یاری

خرد یافتی تا مرین هر دوان را

به علم و عمل در به ایدر بداری

زجهل تو اکنون همی جان دانا

کند پیشکار ترا پیشکاری

ازینست جانت زدانش پیاده

وزین تو به تن جلد و چابک سواری

به دانش مر این پیشکار تنت را

رها کن از این پیشکاری و خواری

عجب نیست گر جانت خوارست و حیران

چو تن مست خفته ست از بیش خواری

جز از بهر علمت نبستند لیکن

تو از نابکاریت مشغول کاری

ترا بند کردند تا دیو بر تو

نیابد مگر قدرت و کامگاری

چه سودست از این بند چون دیو را تو

به جان و تن خویش می برگماری؟

به تعویذ بازو چه مشغول گشتی؟

که دیویست بازوت خود سخت کاری

من از دیو ملعون گذشتن نیارم

تو از طاعت او گذشتن نیاری

گذاره شدت عمر و تو چون ستوران

جهان را بر امیدها می‌گذاری

بهاران به امید میوه ی خزانی

زمستان بر امید سبزه ی بهاری

جهانا دوروئی اگر راست خواهی

که فرزند زائی و فرزند خواری

چو می‌خورد خواهی بخیره چه زائی؟

وگر می فرود آوری چون برآری؟

ربودی ازین و بدادی مر آن را

چو بازی شکاری و آز شکاری

به فرزند شادی زپیری پر انده

ترا هم غم الفنج و هم غمگساری

درختی بدیعی ولیکن مرین را

درخت ترنج و مر آن را چناری

یکی را به گردون همی برفرازی

یکی را به چاهی فرومی‌فشاری

نمانی مگر گلبنی را، ازیرا

گهی تر و خوش گل گهی خشک خاری

چو دندان مارست خارت، برآرد

دمار از کسی که‌ش به خارت بخاری

اگر جاهل اندر تو بدبخت شد، من

بدین از تو الفغده‌ام بختیاری

تو بی‌علت عمر جاویدی از چه

همی خواهی از خلق عمر شماری؟

گنه‌کار را سوی آتش دلیلی

کم‌آزار را سوی جنت مهاری

به دانش حق جانت بگزار، پورا

چنان چون حق تن به خور می‌گزاری

زمار و زطاووس و ابلیس قصه

زبلخی شنودی و نیز از بخاری

تو ماری و طاووس و ابلیس هر سه

سزد کاین سخن را به جان برنگاری

چو طاووس خوبی اگر دین بیابی

وگر تنت بفریبد آن زشت ماری

ترا عقل طاووس و، مارست جهلت

تن ابلیس، بندیش اگر هوشیاری

حقیقت بجوی از سخنهای علمی

فسانه چو دیوانه چون گوش داری؟

به چشمت همی مار ماهی نماید

ازیرا تو از جهل سر پرخماری

چو از شیر و از انگبین و خورشها

سخن بشنوی خوش بگریی بزاری

امیدت به باغ بهشتست ازیرا

که در آرزوی ضیا عقاری

بیندیش از آن خر که بر چوب منبر

همی پای کوبد بر الحان قاری

بدان رقص و الحان همی بر تو خندد

تو از رقص آن خر چرا سوکواری؟

چرا نسپری راه علم حقیقت؟

به بیهوده‌ها جان و دل چون سپاری؟

به راه ستوران روی می به دین در

به چاه اندر افتادی از بس عیاری

سخن بشنو از حجت و باز ره‌شو

بیندیش اگر چند ازو دل فگاری

***

138

چون گشت جهان را دگر احوال عیانیش؟

زیرا که بگسترد خزان راز نهانیش

بر حسرت شاخ گل در باغ گوا شد

بیچارگی و زردی و کوژی و نوانیش

تا زاغ به باغ اندر بگشاد فصاحت

بربست زبان از طرب لحن غوانیش

شرمنده شد از باد سحر گلبن عریان

وز آب روان شرمش بربود روانیش

کهسار که چون رزمه ی بزاز بد اکنون

گر بنگری از کلبه ی نداف ندانیش

چون زر مزور نگر آن لعل بدخشیش

چون چادر گازر نگر آن برد یمانیش

بس باد جهد سرد زکه لاجرم اکنون

چون پیر که یاد آیدش از روز جوانیش

خورشید بپوشید زغم پیرهن خز

اینست همیشه سلب خوب خزانیش

بر مفرش پیروزه به شب شاه حبش را

آسوده و پاکیزه بلورست اوانیش

بنگر به ستاره که بتازد سپس دیو

چون زر گدازیده که بر قیر چکانیش

مانند یکی جام یخینست شباهنگ

بزدوده به قطر سحری چرخ کیانیش

گر نیست یخین چونکه چو خورشید برآید

هر چند که جویند نیابند نشانیش؟

پروین به چه ماند؟ به یکی دسته ی نرگس

یا نسترن تازه که بر سبزه فشانیش

وین دهر دونده به یکی مرکب ماند

کز کار نیاساید هر چند دوانیش

گیتیت یکی بنده ی بدخوست مخوانش

زیرا زتو بدخو بگریزد چو بخوانیش

بی‌حاصل و مکار جهانیست پر از غدر

باید که چو مکار بخواندت برانیش

جز حنظل و زهرت نچشاند چو بخواندت

هر چند که تو روز و شبان نوش چشانیش

از بهر جفا سوی تو آمد، به در خویش

مگذار و زدر زود بران گر بتوانیش

دشمن، چو نکو حال شدی، گرد تو گردد

زنهار مشو غره بدان چرب زبانیش

چونانکه چو بز بهتر و فربه‌تر گردد

از بهر طمع بیش کند مرد شبانیش

هر چند که دیر آید سوی تو بیاید،

چون سوی پدرت آمد، پیغام نهانیش

فرزند بسی دارد این دهر جفاجوی

هریک بد و بی‌حاصل چون مادر زانیش

ناکس به تو جز محنت و خواری نرساند

گر تو بمثل بر فلک ماه رسانیش

طاعت بگمانی بنمایدت ولیکن

لعنت کندت گر نشود راست گمانیش

بد فعل و عوان گرچه شود دوست بآخر

هم بر تو بکار آرد یک روز عوانیش

گه غدر کند بر تو و گه مکر فروشد

صد لعنت بر صنعت و بر بازرگانیش

برگاه نبینی مگر آن را که سزا هست

کز گاه برانگیزی و در چاه نشانیش

پند و سخن خوب بر آن سفله دریغست

زنهار که از نار جویی بد برهانیش

پند تو تبه گردد در فعل بد او

پرواره کژ آید چو بود کژ مبانیش

چون پند نپذرفت زخود دور کنش زود

تا جان عزیزت برهانی زگرانیش

زیرا که چو تیر کژ تو راست نباشد

آن به که بزودی سوی بدخواه جهانیش

آنست خردمند که جز بر طلب فضل

ضایع نشود یک نفس از عمر زمانیش

وز خلق تواضع نکند بدگهری را

هر چند که بسیار بود گوهر کانیش

کان مرد سوی اهل خرد سست بود سخت

کز بهر طمع سست شود سخت کمانیش

در صدر خردمندان بی‌فضل نه خوبست

چون رشته ی لولو که بود سنگ میانیش

چون راه نجوئی سوی آن بار خدائی

کز خلق چو یزدان نشناسد کس ثانیش؟

صد بنده ی مطواع فزونست به درگاه

از قیصری و سندی و بغدادی و خانیش

مستنصر بالله که او فضل خدایست

موجود و مجسم شده در عالم فانیش

آنکو سرش از فضل خداوند بتابد

فردا نکند آتش و اغلال شبانیش

ایزدش عطا داد به پیغمبر ازیراک

اویست حقیقت یکی از سبع مثانیش

در عالم دین او سوی ما قول خدایست

قولی که همه رحمت و فضلست معانیش

با همت عالیش فلک را و زمین را

پستست بلندی و حقیرست کلانیش

چون مرکب او تیز شود کرد نیارد

تنین فلک روز ملاقات عنانیش

غره نکند هر که بدیده ست سپاهش

این عالم ازان پس به فراخی مکانیش

ناید حسد و رشک کمین چاکر او را

نز ملک فلانی و نه از مال فلانیش

هر کو رهیش گشت چو من بنده ازان پس

از علم و هنر باشد دینار و شیانیش

بر عالم علویش گمان بر چو فرشته

هر چند که اینجا بود این جسم عیانیش

***

139

ناید هگرز از این یله گو باره

جز درد و رنج عاقل بیچاره

از سنگ خاره رنج بود حاصل

بی‌عقل مرد سنگ بود خاره

هرگز کس آن ندید که من دیدم

زین بی‌شبان رمه یله گوباره

تا پر خمار بود سرم یکسر

مشفق بدند بر من و غمخواره

واکنون که هشیار شدم، برمن

گشتند مار و کژدم جراره

زیرا که بر پلاس نه خوب آید

بر دوخته زشوشتری پاره

از عامه خاص هست بسی بتر

زین صعبتر چه باشد پتیاره؟

چون نار پاره پاره شود حاکم

گر حکم کرد باید بی‌پاره

دزدیست آشکاره که نستاند

جز باغ و حایط و رزو أبکاره

ور ساره دادخواه بدو آید

جز خاکسار ازو نرهد ساره

در بلخ ایمن‌اند زهر شری

می‌خوار و دزد و لوطی و زن‌باره

ور دوستدار آل رسولی تو

چون من زخاندان شوی آواره

زیشان برست گبر و بشد یک‌ سو

بر دوخته رگو به کتف ساره

رست او بدان رگو و نرستم من

بر سر نهاده هژده گزی شاره

پس حیلتی ندیدم جز کندن

از خان و مان خویش بیکباره

چون شور و جنگ را نبود آلت

حیلت گریز باشد ناچاره

آزاد و بنده و پسر و دختر

پیر و جوان و طفل زگاواره

بر دوستی عترت پیغمبر

کردندمان نشانه ی بیغاره

هرگز چنین گروه نزاید نیز

این گنده پیر دهر ستمگاره

آن روزگار شد که حکیمان را

توفیق تاج بود و خرد یاره

ناگاه باد دنیا مر دین را

در چه فگند از سر پرواره

گیتی یکی درخت بد و مردم

او را بسان زیتون همواره

رفته‌ست پاک روغن از این زیتون

جز دانه نیست مانده و کنجاره

امروز کوفتم به پی آنک او دی

می‌داشت طاعتم به سر و تاره

سودی نداردت چو فراشوبد

بدخو زمانه، خواهش و نه زاره

روزی بسان پیرزنی زنگی

آردت روی پیش چو هر کاره

روزی چو تازه دخترکی باشد

رخساره گونه داده به غنجاره

دریاست این جهان و درو گردان

این خلق همچو زبزب و طیاره

بر دین سپاه جهل کمین دارد

با تیغ و تیر و جوشن آن کاره

از جنگ جهل چونکه نمی‌ترسی

وز عقل گرد خود نکشی باره؟

***

140

تا کی کنی گله که نه خوبست کار من

وز تیر ماه تیره‌تر آمد بهار من؟

چون بنگری که شست بدادی به طمع شش

نوحه کنی که وای گل و وای خار من

چون من زبهر مال دهم روزگار خویش

آید به مال باز به من روزگار من؟

هرگز نیامد و بنیاید گذشته باز

بر قول من گوا بس پیرار و پار من

در من نگر که منت بسم روشن آینه

یکسر نگار خویش ببین در نگار من

غره مشو به عارض عنبر نبات خویش

واندر نگر به عارض کافور بار من

مویم چنین سپید زگرد سپاه شد

کامد سپاه دهر سوی کارزار من

جانم به جنگ دهر خرد چون حصار کرد

یابد هگرز دهر ظفر بر حصار من؟

اندر حصار من نرسد دست روزگار

چشم زمانه خیره شد اندر غبار من

کردم کناره از طرب و بی‌نصیب ماند

این صد هزار ساله عروس از کنار من

آن غمگسار دینه مرا غم‌فزای گشت

وان غم‌فزای هست کنون غمگسار من

آزاد شد زبار همه خلق گردنم

امروز چون زخلق بیفتاد بار من

دانا مرا بجست و من او را بخواستم

من خوستار او شدم او خواستار من

راز آشکاره کرد و دل من شکار کرد

تا آشکاره اهل خرد شد شکار من

سوی قوی نهان من از چشم دل نگر

غره مشو به پشت ضعیف و نزار من

گر زی فلک برآرد سر نار خاطرم

خورشید نور خویش بسوزد به نار من

تیره ست زهره پیش ضمیر منیر من

خوارست تیر زی قلم تیره‌خوار من

از من نثار شکر و جواب مفصلست

آن را که او سؤال طرازد نثار من

چون من گره زنم به سخن بر کجا نهد

سقراط دست بر گره استوار من؟

وان بندها که بست فلاطون پیش بین

خوهل است و سست پیش کهین پیشکار من

این پایگه مرا زبهین خلایقست

این پایگه نداشت کس اندر تبار من

بر چرخ ماه رفتم از این چاه ژرف زشت

هرگز کسی ندید عجب‌تر زکار من

خرما بنی بدیدم شاخش در آسمان

بر وی نثار کرده خرد کردگار من

با بیم و ناامید به سختی زی او شدم

زو بختیار گشتم و شد بخت یار من

گفتم به راه جهل همی توشه بایدم

گفتا ترا بس است یکی شاخسار من

جنبید نرم نرم و ببارید بر دلم

باری کزو رمیده نشد کاروبار من

بی‌بر چنار بودم خرما بنی شدم

خرماست بار بنده کنون بر چنار من

تا بار آن درخت مبارک بخورده‌ام

گشته ست با قرار دل بی‌قرار من

گر تخم و بار من نبریدی، برغم دیو

خرمابنان شده‌ستی یکسر دیار من

فرزند دیو را رطبم زهرمار گشت

من زهرمار او شدم او زهرمار من

وین طرفه‌تر که روز و شبان می طلب کنم

من زندگی ایشان و ایشان دمار من

ای مردمی به صورت جسم و به دل ستور

بر گردن تو یوغ منست و سپار من

من مرد ذوالفقارم و تو مرد دره‌ای

دره کجا بس آید با ذوالفقار من؟

زی ذوالفقارم آمد سیصد هزار تو

زی دره نامده‌ست یکی از هزار من

عفریت دوستدار تو و دستیار تست

جبریل دستیار من و دوستدار من

تو اسپ بی‌فسار و فسارست عهد تو

قیمت فزایدت چو ببینی فسار من

بی‌زیب و زینت است هران گوش و گردنی

کو نیست زیر طوق من و گوشوار من

عهد و بیان بس است ترا طوق و گوشوار

این هر دو یافتی چو شدی گوش‌دار من

آبیست نزد من که خمار تو بشکند

پیش آرمت چو گوئی «بشکن خمار من»

شعرم بخوان و فخر مدان مر مرا به شعر

دین دان نه شعر فخر من و هم شعار من

ای آنکه کردگار زبهر تو جفت کرد

با جان هوشیارم شخص نزار من

چون من دوازده ست ترا اسپ و بارگیر

لیکن زخلق نیست جز از تو سوار من

***

141

حاجیان آمدند با تعظیم

شاکر از رحمت خدای رحیم

جسته از محنت و بلای حجاز

رسته از دوزخ و عذاب الیم

آمده سوی مکه از عرفات

زده لبیک عمره از تنعیم

یافته حج و کرده عمره تمام

بازگشته به سوی خانه سلیم

من شدم ساعتی به استقبال

پای کردم برون زحد گلیم

مر مرا در میان قافله بود

دوستی مخلص و عزیز و کریم

گفتم او را «بگو که چون رستی

زین سفر کردن برنج و ببیم

تا زتو بازمانده‌ام جاوید

فکرتم را ندامتست ندیم

شاد گشتم بدانکه کردی حج

چون تو کس نیست اندر این اقلیم

بازگو تا چگونه داشته‌ای

حرمت آن بزرگوار حریم:

چون همی خواستی گرفت احرام

چه نیت کردی اندر آن تحریم؟

جمله بر خود حرام کرده بدی

هر چه مادون کردگار قدیم؟»

گفت «نی» گفتمش «زدی لبیک

از سر علم و از سر تعظیم

می‌شنیدی ندای حق و، جواب

باز دادی چنانکه داد کلیم؟»

گفت «نی» گفتمش «چو در عرفات

ایستادی و یافتی تقدیم

عارف حق شدی و منکر خویش

به تو از معرفت رسید نسیم؟»

گفت «نی» گفتمش «چو می‌کشتی

گوسفند از پی یسیر و یتیم

قرب خود دیدی اول و کردی

قتل و قربان نفس شوم لئیم؟»

گفت «نی» گفتمش «چو می‌رفتی

در حرم همچو اهل کهف و رقیم

ایمن از شر نفس خود بودی

وز غم فرقت و عذاب جحیم؟»

گفت «نی» گفتمش «چو سنگ جمار

همی انداختی به دیو رجیم

از خود انداختی برون یکسر

همه عادات و فعلهای ذمیم؟»

گفت «نی» گفتمش «چو گشتی تو

مطلع بر مقام ابراهیم

کردی از صدق و اعتقاد و یقین

خویشی خویش را به حق تسلیم؟»

گفت «نی» گفتمش «به وقت طواف

که دویدی به هروله چو ظلیم

از طواف همه ملائکتان

یاد کردی به گرد عرش عظیم؟»

گفت «نی» گفتمش «چو کردی سعی

از صفا سوی مروه بر تقسیم

دیدی اندر صفای خود کونین

شد دلت فارغ از جحیم و نعیم؟»

گفت «نی» گفتمش «چو گشتی باز

مانده از هجر کعبه بر دل ریم

کردی آنجا به گور مر خود را

همچنانی کنون که گشته رمیم؟»

گفت « از این باب هر چه گفتی تو

من ندانسته‌ام صحیح و سقیم»

گفتم «ای دوست پس نکردی حج

نشدی در مقام محو مقیم

رفته‌ای مکه دیده، آمده باز

محنت بادیه خریده به سیم

گر تو خواهی که حج کنی، پس از این

این چنین کن که کردمت تعلیم»

***

142

خوب یکی نکته یادمست زاستاد

گفت «نگشت آفریده چیز به از داد»

جان تو با این چهار دشمن بدخو

نگرفت آرام جز به داد و به استاد

جانت نمانده‌ست جز به داد در این بند

داد خداوند را مدار ببیداد

بند نهادند بر تو تا بکشی رنج

تا نکشد رنج بنده کی شود آزاد؟

نیزه ی کژ در میان کالبد تنگ

جز زپی راستی نماند و نیفتاد

پند همی نشنوی و بند نبینی

دلت پر آتش که کرد و سرت پر از باد؟

پند که دادت؟ همان که بند نهادت

بند که بنهاد؟ پند نیز هم او داد

بسته شنودی که جز به وقت گشادش

جان و روان عدو ازو نشود شاد؟

کار خدائی چنانکه بسته ی بندست

بسته بود گفته‌هاش زاصل و زبنیاد

بند خداوند را گشاد حرامست

کشتن قاتل بر این سخنت نشان باد

بد کرد آنکو گشاد بسته ی فعلش

بد کرد آن کس که بند گفته‌ش بگشاد

جز که به دستوری خدای و رسولش

دانا بند خدای را مگشایاد

چون نتواند گشاد بسته ی یزدان

دست ضمیرت، چرا نپرسی از استاد؟

امت را کی بود محل نبوت؟

جز که زمردم هگرز مردم کی‌ زاد؟

جمله مقرند این خران که خداوند

از پس احمد پیمبری نفرستاد

وانگه اگر تو به بوحنیفه نگروی

بر فلک مه برند لعنت و فریاد

دست نگیرد زبوحنیفه رسولت

طرفه‌ترست این سخن زطرفه ی بغداد

سوی خدای جهان یکیست پیمبر

وینها بگرفته‌اند بیش زهفتاد

مادرشان زاده بر ضلال و جهالت

مادر هرگز چنین نزاد و مزایاد

رسته زدلشان خلاف آل محمد

همچو درخت زقوم رسته زپولاد

پند مدهشان که پند ضایع گردد

خار نپوشد کسی به زیر خزولاد

بیرون کنشان زخاندان پیمبر

نیست سزاوار جغد خانه ی آباد

بر سر آتش نهادت ای تبع دیو

آنکه بر این راه کژت از بنه بنهاد

جز که علی را پس از رسول کرا بود

آنکه خلافت بدو رسید زبنیاد؟

همچو یکی یار زی رسول کرا بود

آنکه برادرش بود و بن عم و داماد؟

یاد ازیرا کنم مر آل نبی را

تا به قیامت کند خدای مرا یاد

شعر دریغ آیدم زدشمن ایشان

نیست سزاوار گاو نرگس و شمشاد

سود نداردت این نفاق، چه داری

بر لب باد دی و به دل تف مرداد؟

دوستی دشمنان دینت زیان داشت

بام برین کژ شود به کژی بنلاد

نیز نبینم روا اگر بنکوهمت

بر مگسی نیست خوب ضربت فرهاد

رو سپس جاهلی که درخور اوئی

مطرب شاید نشسته بر در نباذ

***

143

ای زود گرد گنبد بررفته

خانه ی وفا به دست جفا رفته

بر من چرا گماشته ای خیره

چندین هزار مست برآشفته؟

این دشنه برکشیده همی تازد

وان با کمان و تیر برو خفته

اینم کند به خطبه درون نفرین

وانم به نامه فریه کند سفته

من خیره مانده زیرا با مستان

هر دو یکیست گفته و ناگفته

گفته سخن چو سفته گهر باشد

ناگفته همچو گوهر ناسفته

بیدار کرد ما را بیداری

پنهان زبیم مستان بنهفته

خرگوش وار دیدم مردم را

خفته دو چشم بازو خرد رفته

یک خیل خوگ وار درافتاده

با یکدگر چو دیوان کالفته

یک جوق بر مثال خردمندان

با مرکب و عمامه ی زربفته

بر سام یارده زشر منبر

گویان به طمع روز و شبان لفته

مستان و بیهشان چو بدیدندم

شمع خرد فروخته بگرفته

زود از میان خویش براندندم

پردرد جان و زانده دل کفته

آن جانور که سرگین گرداند

زهرست سوی او گل بشکفته

بیدار چون نشست بر خفته

خفته زعیب خویش شود تفته

زیرا که سخت زود سوی بیدار

پیدا شود فضیحتی از خفته

این درها به رشته درآوردم

روز چهارم از سومین هفته

***

144

ای عجب ار دشمن من خود منم

خیره گله چون کنم از دشمنم؟

دشمن من این تن بدمهر مست

کرده گره دامن بر دامنم

وایم از این دشمن بدخو که هیچ

زو نشود خالی پیراهنم

جامه بدرند از اعدا و آنک

جامه‌ش بدرید زخود، خود منم

دشمن من چاهی و تیره ست و من

برتر از این تیزرو روشنم

این فلکی جان مرا شصت سال

داشت در این زندان چاهی تنم

گر نشدم عاشق و بی‌دل چرا

مانده به چاه اندر چون بیژنم؟

چونکه در این چاه چو نادان به باد

داده تبر در طلب سوزنم

نیست جز آن روی که دل زین خسیس

خوش خوش بی‌رنج و جفا برکنم

پیش ازین سفله به چاه اوفتد

من سر از این چه به فلک برکنم

در طلب دانش و دین چند گاه

دامن مردان به کمر در زنم

گرد کسی گردم کز بند جهل

طاعتش آزاد کند گردنم

آنکه چو آب خوش علمش بکرد

از تعب آتش جهل ایمنم

تا تن من گشت به پیرامنش

دیو نگشته ست به پیرامنم

تا دل من طاعت او یافته ست

طاعت من دارد آهرمنم

پیش‌رو خلق پس از مصطفی

کز پس او فخر بود رفتنم

بوالحسن آن معدن احسان کزو

دل به سخن گشته ست آبستنم

گرت به سیم و زر دین حاجتست

بر سر هر دو من ازو خازنم

عالم و افلاک نیرزد همی

بی‌سخن او به یکی ارزنم

آتشم ار آهن و روئی وگر

آب شوی آب ترا آهنم

بیخ سفاهت زدل تو به پند

برکنم و حکمت بپراگنم

وز سر جاهل به سخن تاج فخر

پیش خردمند به پای افگنم

مرد تؤی گر نه چنین یابیم

ور نه چنینم که بگفتم زنم

شاد شدی چون بشنیدی که پار

بیران شد گوشه‌ای از مسکنم

شادیت انده شود امسال اگر

برگذری بر درو بر برزنم

نیستم آن من که سلاح فلک

کار کند بر زره و جوشنم

چرخ مرا بنده بود چون ازو

ایزد دادار بود ضامنم

شاد من از دین هدی گشته‌ام

پس که تواند که کند غمگنم؟

گر تنم از جامه برهنه شود

علم و خرد گرد تنم بر تنم

گرچه زمان عهدم بشکست من

عهد خداوند زمان نشکنم

روی خدا و دل عالم معد

کز شرفش حکمت را معدنم

آنکه چو بگذارم نامش به دل

فرخ نوروز شود بهمنم

خلق برنجست و من از فر او

هم به دل و هم به جسد ساکنم

خلق مرا گفت نیارد که خیز

جز به گه «قد قامت» مؤذنم

میوه ی معقول به دست خرد

از شجر حکمت او می‌ چنم

سوزن سوزانم در چشم جهل

لیکن در باغ خرد سوسنم

گوئی ک«زخلق جدا چون شدی؟»

زشت نشایدت بدین گفتنم

روغن و کنجاره بهم خوب نیست

ویشان کنجاره و من روغنم

از فلک ریمن باکیم نیست

رام بسی بود همین ریمنم

گر تنم از گلشن دورست من

از دل پرحکمت در گلشنم

دهر بفرسود و بفرسودمان

بر فلک جافی ازین خشمنم

شصت و دو سالست که بکوبد همی

روز و شبان در فلکی هاونم

چشم همی دارم همواره تا

کی بود از کوفتنش رستنم

تاش نسائی ندهد مشک بوی

فضل ازینست فرو سودنم

***

145

یکی خانه کردند بس خوب و دلبر

درو همچنو خانه بی‌حد و بی‌مر

به خانه ی مهین درنشاندند جفتان

به یک جا دو خواهر زن و دو برادر

دو زن خفته‌اند و دو مرد ایستاده

نهفته زنان زیر شویان خود در

نه کمتر شوند این چهار و نه افزون

نه هرگز بدانند به را زبتر

ولیکن کم و بیش و خوبی و زشتی

به فرزندشان داد یزدان داور

سه فرزند دارند پیدا و پنهان

ازیشان دو پیدا و یکی مستر

نیاید برون آن مستر به صحرا

نشسته نهفته ست برسان دختر

وز این هر یکی هفت فرزند دیگر

بزاده‌ست نه هیچ بیش و نه کمتر

زهر هفتی از جمله ی این سه هفتان

یکی مهتر آمد بر آن شش که کهتر

وزین بیست و یک تن یکی پادشا شد

دگر جمله گشتند او را مسخر

همی گوید آن پادشا هر چه خواهد

همه دیگران مانده خاموش و مضطر

به خانه ی مهین در همیشه ست پران

پس یکدگر دو مخالف کبوتر

بگیرند جفت و نسازند یک جا

نباشند هرگز جدا یک زدیگر

به خانه ی کهین در نیایند هرگز

که خانه ی مهین استشان جا و درخور

بسا خانه‌ها کان به پرواز ایشان

شد آباد و بس نیز شد زیر و از بر

کبوتر که دیده‌ست کز گردش او

جهان را گهی خیر زاید گهی شر؟

به خانه ی کهین در همیشه سه مهمان

از این دو کبوتر خورد نعمت و بر

نیابد هگرز آن سه مهمان چهارم

نه این دو کبوتر بیابد سدیگر

سه مهمان نه یکسان و هر سه مخالف

وگرچه پدرشان یکی بود و مادر

ازیشان یکی کینه‌دارست و بدخو

دگر شاد و جویای خوابست و یا خور

سوم‌شان به و مه که هرگز نجوید

مگر خیر بی‌شر و یا نفع بی‌ضر

سه مهمان به یک خانه در باز کرده

بر اندازه ی خویش هر یک یکی در

همی هر یکی گوید آن دیگران را

که «زین در درآئید کاین راه بهتر»

اگر زین سه آنک او شریفست و والا

مر آن دیگران را سرآرد به چنبر

خداوند آن خانه آزاد گردد

هم امروز اینجا و هم روز محشر

وگر این یکی را فریبند آن دو

خداوند خانه بماند در آذر

بد و نیک چون نیست امروز یکسان

چنان دان که فردا نباشند هم سر

شناسی تو خانه ی مهین و کهین را

بخانه ی تو هست این سه تن نیک بنگر

کبوتر ترا بر سرست ایستاده

که از زیر پرش نیاری برون سر

نگر کان چه تخمست کامروز کاری

همان بایدت خورد فردا ازو بر

درختی شگفتست مردم که بارش

گهی نیش و زهرست و گه نوش و شکر

یکی برگ او مبرم و شاخ بسد

یکی برگ او گزدم و شاخ نشتر

خوی نیک مبرم خوی بد چو گزدم

بدی و بهی نیش و نوش است هم بر

تو گزدم بینداز و بردار مبرم

تو بردار آن نوش و از نیش بگذر

دو مردست مردم توانا و دانا

جز این هر که بینی بمردمش مشمر

تواناست بر دانش خویش دانا

نه داناست آنک او تواناست بر زر

هزاران توان یافت خنجر به دانش

یکی علم نتوان گرفتن به خنجر

توانا دو گونه ست هر چند بینی

یکی زو جوانست و دیگر توانگر

جوان را جوانی فلک باز خواهد

ستاند توان از توانگر ستمگر

به چیزی دگر نیست داننده دانا

ستمگار زی او یکی‌اند و داور

کسی چون ستاند زیاقوت قوت؟

چگونه رباید کسی بو زعنبر؟

به دانش گرای، ای برادر، که دانش

ترا برگذارد از این چرخ اخضر

به دانش توانی رسید، ای برادر،

از این گوی اغبر به خورشید ازهر

جهان خار خشکست و دانش چو خرما

تو از خار بگریز وز بار می‌ خور

جهان آینه ست و درو هر چه بینی

خیالست و ناپایدار و مزور

جوانیش پیری شمر، مرده زنده

شرابش سراب و منور مغبر

جهان بحر ژرفست و آبش زمانه

ترا کالبد چون صدف جانت گوهر

اگر قیمتی در خواهی که باشی

به آموختن گوهر جان بپرور

بیندیش تا: چیست مردم که او را

سوی خویش خواند ایزد دادگستر

چه خواهد همی زو که چونین دمادم

پیمبر فرستد همی بر پیمبر؟

براندیش کاین جنبش بی‌کرانه

چرا اوفتاد اندر این جسم اکبر

که جنباند این را به همواری ایدون؟

چه خواهد که آرد بحاصل از ایدر؟

گر از نور ظلمت نیاید چرا پس

تو پیدائی و کردگار تو مضمر؟

وگر نیست مر قدرتش را نهایت

چرا پس که هست آفریده مقدر؟

ور از راست کژی نشاید که آید

چرا هست کرده ی مصور مصور؟

ور آباد خواهد که دارد جهان را

چرا بیشتر زو خرابست و بی‌بر؟

بیابان بی‌آب و کوه شکسته

دو صد بار بیش است از شهر و کردر

بدین پرده اندر نیابد کسی ره

جز آن کس که ره را بجوید زرهبر

ره سر یزدان که داند؟ پیمبر

پیمبر سپرده ست این سر به حیدر

اگر تو مقری زمن خواه پاسخ

وگر منکری پس تو پاسخ بیاور

زخانه ی کهین و مهین و از آن دو

کبوتر جوابم بیاور مفسر

بگو آن دو خواهر زن و دو برادر

کدامند و فرزندشان ماده و نر

بیان کن که از چیست تقصیر عالم

جوابم ده از خشک این شعر وز تر

ندانی به حق خدای و نداند

کس این جز که فرزند شبیر و شبر

جهان را بنا کرد از بهر دانش

خدای جهاندار بی‌یار و یاور

تو گوئی که چون و چرا را نجویم

سوی من همین است بس مذهب خر

ترا بهره از علم خارست یا که

مرا بهره مغزست و دانه ی مقشر

سوی گاو یکسان بود کاه و دانه

به کام خر اندر چه میده چه جو در

منم بسته ی بند آن کو زمردم

چنانست کز سنگ یاقوت احمر

چو مدحت به آل پیمبر رسانم

رسد ناصبی را ازو جان به غرغر

جزیره ی خراسان چو بگرفت شیطان

درو خار بنشاند و برکند عرعر

مرا داد دهقانی این جزیره

به رحمت خداوند هر هفت کشور

خداوند عصر آنکه چون من مرو را

ده و دو ستاره ست هر یک سخن‌ور

چو مردم زحیوان بهست و مهست او

زمردم بهین و مهینست یکسر

به نورش خورد مؤمن از فعل خود بر

به نارش برد کافر از کرده کیفر

چو بر منبر جد خود خطبه خواند

باستدش روح الأمین پیش منبر

چو آن شیر پیکر علامت ببندد

کند سجده بر آسمانش دو پیکر

نه جز امر او را فلک هست بنده

نه جز تیغ او راست مریخ چاکر

به لشکر بنازند شاهان و دایم

زشاهان عصرست بر درش لشکر

درش دشت محشر تنش کان گوهر

دلش بحر اخضر کفش نهر کوثر

اگر سوی قیصر بری نعل اسپش

زفخرش بیاویزد از گوش قیصر

همی تا جهانست وین چرخ اخضر

بگردد همی گرد این گوی اغبر

هزاران درود و دو چندان تحیت

از ایزد بر آن صورت روح پیکر

***

146

چنین زرد و نوان مانند نالی

نکرده‌ستم غم دلبر غزالی

نه آنم من که خنبانید یارد

مرا هجران بدری چون هلالی

نه مالیده ست زیر پا چو خوسته

مرا چون جاهلان را آز مالی

غم خوبان و آز مال دنیا

کجا باشد همال بی‌همالی؟

همه شب گرد چشم من نگردد

زخیل خواب و آرامش خیالی

همی تابد زچرخ سبز عیوق

چو زاتش بر صحیفه ی آب خالی

ثریا همچو بگسسته جمیلی

هلال ایدون چو خمیده خلالی

شب تیره ستاره گرد او در

چو حورانند گرد زشت زالی

مرا تا صبح بشکافد دل شب

نیابد دل زرنج آرام و هالی

درخشد روی صبح از مغرب شب

منور همچو صدقی زافتعالی

نیابد آنگهی عقل مدبر

از اینجا در طریق دین مثالی

زنور صبح مر شب را ببیند

گریزنده چو زایمانی ضلالی

ضلالت عزت ایمان نیابد

چو زری کی بود هرگز سفالی؟

اگرچه شب بپوشد روی صورت

نگردد صورت از حالی به حالی

جمال و زیب زیبا کم نگردد

اگر چندش بپوشی در جوالی

نباشد خوار هرگز مرد دانا

بدان که‌ش خوار دارد بدخصالی

گر اجلالش کند شاید، وگرنه

نجوید برتر از حکمت جلالی

نباشد چون امیر و شاه و خان را

حکیمان را به مال اندر جمالی

جواب سایل شاهان بگوید

تگینی یا طغانی یا ینالی

ولیکن عاجز و خامش بماند

چو از چون و چرا باشد سؤالی

ایا گردنت بسته بر در شاه

ضیاعی یا عقاری یا عقالی

کمالت کو؟ کمال اندر کمالست

سوی دانا به از مالی کمالی

نه آن داناست کز محراب و منبر

همی گوید گزافه قال قالی

اگر نادان بگیرد جای دانا

به هر حالی نباشد جز محالی

نه بیش از شیر باشد گرچه باشد

درنده پیش شیر اندر شگالی

بدادم ناصبی را پاسخ حق

نخواهم کرد زین بیش احتمالی

چو دشمن دشمنی را کرد پیدا

نشاید نیز کردن پای مالی

به من ناکرده قصد خواسته و خور

نماند اندر خراسان بد فعالی

جز آن جرمی ندانم خویشتن را

که بی‌حجت نمی‌گویم مقالی

زیزدان جز که از راه محمد

ندارم چشم فصلی و اتصالی

نه زو برتر کسی دانم به عالم

نه بهتر ز ال او بشناسم آلی

به جان اندر بکشتم حب ایشان

کسی کشته ست ازین بهتر نهالی؟

حرامی ره نیابد زی من ایرا

همی ترسم مدام از هر حلالی

نگردد چون منی خود گرد بیشی

نه گرد حیلت از بهر منالی

جهان را دیدم و خلق آزمودم

به هر میدان درون جستم مجالی

نه مالی دیدم افزون از قناعت

نه از پرهیز برتر احتیالی

ازان پس که‌م فصاحت بنده گشته ست

چگونه بنده باشم پیش لالی؟

چرا خواهد مرا نادان متابع؟

نیابد روبه از شیران عیالی

چگونه تکیه یارد کرد هرگز

ممیز مرد بر پوسیده نالی؟

نگیرم پیش رو مر جاهلی را

که نشناسد نگاری از نکالی

***

147

جز جفا با اهل دانش مر فلک را کار نیست

زانکه دانا را سوی نادان بسی مقدار نیست

بد به سوی بد گراید نیک با نیک آرمد

این مر آن را جفت نی و آن مر این را یار نیست

مرد دانا بدرشید و چرخ نادان بد کنش

نزد یکدیگر هگرز این هر دو را بازار نیست

نیک را بد دارد و بد را نکو از بهر آنک

بر ستاره ی سعد و نحس اندر فلک مسمار نیست

نیست هشیار این فلک، رنجه بدین گشتم ازو

رنج بیند هوشیار از مرد کو هشیار نیست

نیک و بد بنیوش و بر سنجش به معیار خرد

کز خرد برتر بدو جهان سوی من معیار نیست

مشک با نادان مبوی و خمر نادانان مخور

کاندر این عالم زجاهل صعبتر خمار نیست

مردمی ورز و هگرز آزار آزاده مجوی

مردم آن را دان کزو آزاده را آزار نیست

این جهان راهست و ما راهی و مرکب خوی ماست

رنجه گردد هر که از ما مرکبش رهوار نیست

این جهان را سفله‌دان، بسیار او اندک شمر

گرچه بسیارست داده ی سفله آن بسیار نیست

هر چه داد امروز فردا باز خواهد بی‌گمان

گر نخواهی رنج تن با چیز اویت کار نیست

از درخت بار دارش باز نشناسی زدور

چون فراز آئی بدو در زیر برگش بار نیست

آنکه طرارست زر و سیم برد و، این جهان

عمر برد و، پس چنین جای دگر طرار نیست

عمر تو زرست سرخ و مشک او خاکست خشک

زر به نرخ خاک دادن کار زیرک سار نیست

مار خفته‌ست این جهان زو بگذر و با او مشور

تا نیازارد ترا این مار چون بیدار نیست

آنچه دانا گوید آن را لفظ و معنی تار و پود

و آنچه نادان گوید آن را هیچ پود و تار نیست

دام داران را بدان و دور باش از دامشان

صید نادانان شدن سوی خرد جز عار نیست

زانکه دین را دام سازد بیشتر پرهیز کن

زانکه سوی او چو آمد صید را زنهار نیست

گاه گوید زین بباید خورد کاین پاکست و خوش

گاه گوید نی نشاید خورد کاین کشتار نیست

ور بری زی او به رشوت اژدهای هفت سر

گوید این فربی یکی ماهیست والله مار نیست

حیلت و مکرست فقه و علم او و، سوی او

نیست دانا هر که او محتال یا مکار نیست

گرش غول شهر گوئی جای این گفتار هست

ورش دیو دهر خوانی جای استغفار نیست

علم خورد و برد و کردن در خور گاو و خرست

سوی دانا این چنین بیهوده‌ها را بار نیست

چون نجوئی که‌ت خدا از بهر چه موجود کرد

گر مرو را با تو شغلی کردنی ناچار نیست؟

آنچه او خود کرده باشد باز چون ویران کند؟

خوب کرده زشت کردن کار معنی‌دار نیست

نیکی از تو چون پذیرد چون نخواهد بد زتو؟

کز بد و نیک تو او را رنج نی و بار نیست

بیم زخم و دار چون از جمله ی حیوان تراست؟

چونکه دیگر جانور را بیم زخم و دار نیست؟

چون کند سی ساله عاصی را عذاب جاودان؟

این چنین حکم و قضای حاکم دادار نیست

گر همی گوید که یک بد را بدی یکی دهم

باز چون گوید که هرگز بدکنش رستار نیست؟

چون نجوئی حکمت اندر گزدمان و مار صعب

وین درختانی که بار و برگشان جز خار نیست؟

گرچه اندک، بی‌گمان حکمت بود صنع حکیم،

لیکن آن بیندش کورا پیش دل دیوار نیست

خشم‌گیری جنگ جوئی چون بمانی از جواب

خشم یک سو نه سخن گستر که شهر آوار نیست

راه بنمایم ترا گر کبر بندازی زدل

جاهلان را پیش دانا جای استکبار نیست

همچنان کاندر گزارش کردن فرقان به خلق

هیچ‌کس انباز و یار احمد مختار نیست

همچنان در قهر جباران به تیغ ذوالفقار

هیچ‌کس انباز و یار حیدر کرار نیست

اصل اسلام این دو چیز آمد قران و ذوالفقار

نه مسلمان و نه مشرک را درین پیکار نیست

همچنان کاندر سخن جز قول احمد نور نیست

تیز تیغی جز که تیغ میر حیدر نار نیست

احمد مختار شمس و حیدر کرار نور

آن بی این موجود نی و این بی آن انوار نیست

هر که نور آفتاب دین جدا گشته ست ازو

روزهای او همیشه جز شبان تار نیست

چشم سر بی‌آفتاب آسمان بی‌کار گشت

چشم دل بی‌آفتاب دین چرا بی کار نیست؟

بر سر گنجی که یزدان در دل احمد نهاد

جز علی گنجور نی و جز علی بندار نیست

وانکه یزدان بر زبان او گشاید قفل علم

جز علی المرتضی اندر جهان دیار نیست

بحر لؤلؤ بی‌خطر با طبع او، از بهر آنک

چون بنان او به قیمت لؤلؤ شهوار نیست

ای خداوند حسام دشمن او بار از جهان

جز زبان حجت تو ابر گوهربار نیست

عروة الوثقی حقیقت عهد فرزندان تست

شیفته ست آن کس که او در عهدشان بستار نیست

من رهی را جز زبانی همچو تیغ تیز تو

با عدوی خاندانت هیچ زین افزار نیست

زخم من بر جان خود پیش تو آرد روز حشر

هرگز آن گمره کزو بیدارم او بیدار نیست

سوی یزدان منکرست آنکو به تو معروف نیست

جز به انکار تؤم معروف را انکار نیست

ناصبی را چشم کورست و تو خورشید منیر

زین قبل مر چشم کورش را به تو دیدار نیست

نیست مردم ناصبی نزدیک من لا بل خرست

طبع او خروار هست ار صورتش خروار نیست

مایه ی بری تو و ابرار اولاد تواند

بر چون یابد کسی کو شیعت ابرار نیست

دشمنان تو همه بیمار و بنده تن درست

دورتر باید زبیمار آنکه او بیمار نیست

من رهی را از جفای دشمن اولاد تو

خوابگاه و جای خور جز غار یا کهسار نیست

هر کسی را هست تیماری زدنیا و مرا

جز زبهر طاعت اولاد تو تیمار نیست

من رهی را جز به خشنودی‌ی تو و اولاد تو

روز محشر هیچ امید رحمت جبار نیست

***

148

ای خردمند نگه کن که جهان برگذرست

چشم بیناست همانا اگرت گوش کرست

نه همی بینی کاین چرخ کبود از بر ما

بسی از مرغ سبک پرتر و پرنده‌ترست؟

چون نبینی که یکی زاغ و یکی باز سپید

اندر این گنبد گردنده پس یکدگرست؟

چون به مردم شود این عالم آباد خراب

چون ندانی که دل عالم جسم بشرست؟

از که پرسی بجز از دل تو بد و نیک جسد

چون همی دانی کو معدن علم و فکرست؟

از که پرسند جز از مردم نیک و بد دهر

چون بر این قافلگی مردم سالار و سرست؟

ای خردمند اگر مستان آگاه نیند

تو از این جای حذر گیر که جای حذرست

به خرد خویشتن از آتش و اغلال بخر

تو خرد ورز وگر بیشتر از خلق خرست

مرد دانسته به جان علم و خرد را بخرد

گرچه این خر رمه از علم و خرد بی خبرست

به خرد گوهر گردد که جهان چون دریاست

به خرد میوه شود خوش که جهان چون شجرست

نشود غره به بسیاری جهال جهان

که بسی سنگ به دریا در بیش از گهرست

گر همی نادان را حشمت بیند سوی شاه

سوی یزدان دانا محتشم و با خطرست

هر دو برگ و بر بر اصل درختند ولیک

بر سزای بشر و برگ سزای بقرست

جز خردمند مدان عالم را تخم و بری

همه خار و خس دان هر چه بجز تخم و برست

بید مانند ترنجست زدیدار به برگ

نیست در برگ سخن بلکه سخن در ثمرست

نبود مردم جز عاقل و، بی‌دانش مرد

نبود مردم، هر چند که مردم صورست

آن بصیرست که حق بصر اندر دل اوست

نه بصیرست کسی کش به سر اندر بصرست

نپرد بر فلک و بر سر دریا نرود

جز که هشیار کسی کز خردش پا و پرست

گر تو از هوش و خرد یافته‌ای پا و پری

پس خبر گوی مر زآنچه برون زین أکرست

گرد این گنبد گردنده چه چیزست محیط

نرم چون باد و یا سخت چو خاک و حجرست

اگر آن سخت بود سوده شود چرخ برو

پس دلیلست که آن چیز ازو نرم‌ترست

پس چو نرمست جسد باشد و آنچ او جسدست

بی نهایت نبود کاین سخنی مشتهرست

پس چه گوئی که از آن نرم جسد برتر چیست؟

نیک بنگر که نه این کار کسی بدنگرست

چرخ را زیر و زبر نیست سوی اهل خرد

آنچ ازو زیر تو آمد دگری را زبرست

ور چنین است چه گوئی که خدا از بر ماست؟

سخنت سوی خردمند محال و هدرست

وانچه او را زبر و زیر بود جسم بود

نتوان گفت که خالق را زیر و زبرست

گشتن حال و سخن گفتن باواز و حروف

زبر و زیر همه جمله به زیر قمرست

نظر تیره در این راه نداند سرخویش

ور چه رهبر به سوی عالم عقلی نظرست

زین سخن مگذر و این کار به خواری مگذار

گر خرد را به دل و جان تو بر، ره گذرست

و گرت رغبت باشد که درآئی زین در

بشنو از من سخنی کاین سخنی مختصرست

سوی آن باید رفتنت که از امر خدای

بر خزینه ی خرد و علم خداوند درست

آنکه زی دانا دریای خرد خاطر اوست

اوست دریا و دگر یکسره عالم شمرست

آنکه زی اهل خرد دوستی عترت او،

با کریمی‌ی نسبش، تا به قیامت اثرست

گر بترسی همی از آتش دوزخ بگریز

سوی پیمانش، که پیمانش از آتش سپرست

هنر و فضل و خرد در سیر اوست همه

همچو او کیست که فضل و هنر او را سیرست؟

قیمتی گردی اگر فضل و هنر گیری ازو

قیمت مرد ندانی که به فضل و هنرست؟

هر خردمند بداند که بدین حال و صفت

باب علم نبی و باب شبیر و شبرست

وگرت رهبر باید به سوی سیرت او

زی ره و سیرت اویت پسرش راهبرست

روی یزدان جهاندار و خداوند زمان

که زتأیید خدائی به درش بر حشرست

رایت شاهان را صورت شیرست و پلنگ

بر سر رایت او سورت فتح و ظفرست

او به قصر اندر آسوده و از خالق خلق

نصر و تأیید سوی حضرت او بر سفرست

ذوالفقار آنکه به دست پدرش بود کنون

به کف اوست ازیرا پسر آن پدرست

نرسد جز زکفش خیر و سعادت به جهان

کف او شاید بودن که جهان را جگرست

فخر بر عالم ارواح و بر ارواح کند

آنکه در عالم اجسام چنینش پسرست

ای خداوندی که‌ت نیست در آفاق نظیر

رحمت و فضل تو زی حجت تو منتظرست

گرچه کامش زغم و حسرت خشکست زبانش

به مدیج پدر و جدت و مدح تو ترست

خار و سنگ دره ی یمگان با طاعت تو

در دماغ و دهن بنده‌ت عود و شکرست

تو خداوند چو خورشید به عالم سمری

همچنین بنده ی زارت به خراسان سمرست

سوی من نحس زمان هرگز ناظر نبود

تا خداوند زمان را به سوی من نظرست

***

149

آنچه‌ت بکار نیست چرا جوئی؟

وانچه‌ت ازو گریز چرا گوئی؟

به روئی ار به روی کسی آری

بی‌شک به رویت آید بی‌روئی

خوش خوش از جهان و جوانمردی

پیش آر و پیش مار خوی نوئی

بدخو عقاب کوته عمر آمد

کرگس دراز عمر زخوش خوئی

این زال شوی‌کش چتو بس دیده ست

از وی بشوی دست زناشوئی

بنده مشو زبهر فزونی را

آن را که همچو اوئی و به زوئی

گر دانشت به مال به دست آمد

پس مال می به دانش چون جوئی؟

چون می‌فروشی آنچه خریده‌ستی؟

خونی زخون زبهر چه می‌شوئی؟

جان را به علم پوش چو پوشیدی

تن را به ششتری و به کاکوئی

روشن روانت گنه زبی‌علمی

تیره تنت چو مشک به خوش‌بوئی

پوینده این جهان و فروزندی

او را از این قبل به تگاپوئی

***

150

ای یار سرود و آب انگور

نه یار منی بحق والطور

معزول شده ست جان زهرچه

داده ست بر آنت دهر منشور

می گوی محال از آنکه خفته

باشد به محال و هزل معذور

نگشاید نیز چشم و گوشم

رنگ قدح و ترنگ طنبور

پرنده زمان همی خوردمان

انگور شدیم و دهر زنبور

پخته شدم و چو گشت پخته

زنبور سزاترست به انگور

تیره ست و مناره می‌نبیند

آن چشم که موی دیدی از دور

بسترد نگار دست ایام

زین خانه ی پرنگار معمور

در سور جهان شدم ولیکن

بس لاغر بازگشتم از سور

زین سور بسی زمن بتر رفت

اسکندر و اردشیر و شاپور

گر تو سوی سور می‌روی رو

روزت خوش باد و سعی مشکور

دانی که چگونه گشت خواهی؟

اندر پدرت نگه کن، ای پور

اندوده رخش زمان به زر آب

آلوده سرش به گرد کافور

زنهار که با زمان نکوشی

کاین بدخو دشمنی است منصور

بی‌لشکر عقل و دین نگردد

از مرد سپاه دهر مقهور

از علم و خرد سپر کن و خود

وز فضل و ادب دبوس و ساطور

ور زی تو جهان به طاعت آید

زنهار بدان مباش مغرور

زیرا که به زیر نوش و خزش

نیش است نهان و زهر مستور

این ناکس را من آزمودم

فعلش همه مکر دیدم و زور

جادوست به فعل زشت زنهار

غره نشوی به صورت حور

گیتی بمثل سرای کارست

تا روز قیام و نفخت صور

جز کار کنی به دین ازینجا

بیرون نشود عزیز و مستور

گر کار کنی عزیز باشی

فردا که دهند مزد مزدور

ور دیو زکار بازداردت

رنجور بوی و خوار و مدحور

امروز تو میر شهر خویشی

که‌ت پنج رعیتست مأمور

بی کار چنین چرا نشینی

با کارکنان شهر پرنور؟

هرگز نشود خسیس و کاهل

اندر دو جهان بخیره مشهور

بنگر که اگر جهان نکردی

ایزد نشدی به فضل مذکور

دل خانه ی تست گنج گردانش

از حکمتها به در منثور

ای جاهل مفلس ار بکوشی

گنجور شوی زعلم گنجور

گر حکمت منت درخور آید

گنجور شدی و گشت مأجور

از سر بفگن خمار ازیرا

نپذیرد پند مغز مخمور

***

151

دلیت باید پرعقل و سر زجهل تهی

اگرت آرزوست امر و نهی و گاه و شهی

هنرت باید از آغاز، اگر نه بی‌هنری

محال باشد جستن بهی و پیش گهی

کجاست جای هنر جز به زیر تیغ و قلم؟

بدین دو بر شود از چه به گاه شاه و رهی

قلم دلیل صلاحست و تیغ رهبر جنگ

تو زین دو ای هنری مرد بر کدام رهی؟

قلم نشانه ی عقلست و تیغ مایه ی جور

یکی چو حنظل تلخ و یکی چو شهد شهی

به تیغ یک [تن] بهتر نیاید از سپهی

وگر چه جلدی تو یک تنی نه یک سپهی

به تیغ بهتری تو به بتری‌ی دگریست

نگر به حال بدی‌ی دیگری مجوی بهی

بهی به نوک قلم جوی اگر همی خواهی

که زان بهی دگری را نیاوری تبهی

ازان تهی‌تر دستی مدان که پر نشود

مگر بدانکه کند دست یار خویش تهی

خره به یار دهد خور، تو چون که بستانی

زیار خویش خورش گر نه کمتر از خرهی؟

قلم بگیر و فزونی مجوی و غبن مکش

اگر به حکمت و علم اندر اهل پایگهی

مکن بجای بدان نیک ازانکه ظلم بود

چو نیک را بغلط جز به جای او بنهی

عدیل عدلی اگر با کریم با کرمی

رفیق حقی اگر با سفیه با سفهی

چو سیم و زر و سرب و آهنست و مس مردم

زترک و هندو و شهری و ره گذار و دهی

قلم بگیر که سنگ زرست نوک قلم

بدو پدید شودمان که تو کهین گرهی

قلم جدا کند، ای شاه، کهتر از مهتر

به کوتهی و درازی مدان کهی و مهی

به پیش شیری صد خر همی ندارد پای

دو من سرب بخورد ده ستیر سیم گهی

اگر به تن چو کهی قیمتت بسی نبود

چو از خرد به سوی عاقلان سبک چو کهی

وگر به لب شکری بی‌مزه ست شکر تو

چو بی‌مزه ست سخنهات همچو آب چهی

زجهل بتر زی اهل علم نیست بدی

زهر بدی بجهی چون زجهل خود بجهی

ره در حکما گیر و زین عدو بگریز

که جز به عون حکیمان از این عدو نرهی

زعاقلان بگریزی از آنکه گویندت

دریغت این قد و این قامتی بدین شکهی

طبیب تست حکیم و تو با حکیم طبیب

همیشه خنجرت آهیخته و کمان به زهی

توی سزای نکوهش، نکوهشم چه کنی؟

ندید هرگز کاری کسی بدین سیهی

مرا به گاه و به تخت تو هیچ حاجت نیست

به دل چه کینه گرفتی زمن به بی‌گنهی؟

زگردن و سر من گاه و تخت خویش مساز

چه کرده‌ام من اگر تو سزای تخت و گهی؟

فره نجویم بر کس به عدل خرسندم

چرا کشم، چو نجویم همی فره، فرهی؟

اگر تو چند به مال و به ملک ده چو منی

به مال سوی تو ناید زمن کمال بهی

اگر بسنجد با من ترا ترازوی عقل

برون شوی به گواهی‌ی خرد زمشتبهی

به روی خوب و به جسم قوی چه فخر کنی؟

که نه تو کردی بالای خود چو سرو سهی

اگر گره بگشائی زقول مرد حکیم

مهی سوی حکما گرچه روی پرگرهی

مگرد گرد در من، نه من به گرد درت

که من زتو ستهم همچو تو زمن ستهی

هنوز پاری پیرار رفتی از پیشم

چرا همی طلبی مر مرا بدین پگهی

***

152

از دهر جفا پیشه زی که نالم؟

گویم زکه کرده‌ست نال نالم؟

با شست و دو سالم خصومت افتاد

از شست و دو گشته ست زار حالم

مالی نشناسم زعمر برتر

شاید که بنالم زبهر مالم

یک چند جمالم فزون همی شد

گفتی که یکی نو شده هلالم

در خواب ندیدی مگر خیالم

آن سرو سهی قد مشک خالم

چون دید زمانه که غره گشتم

بشکست به دست جفا نهالم

بربود شب و روز رنگ و بویم

برکند مه و سال پر و بالم

زین دیو دژاگه چو گشتم آگه

زین پس نکند صید باحتیالم

گاه از در میر جلیل گوید

«بنگر به فر و نعمت و جلالم

گر سوی من آئی عزیز گردی

پیوسته بود با تو قیل و قالم»

گه یاد دهد آن زمان که بودی

پیشم شده جمله تبار و آلم

آنها که نبودی مگر بدیشان

مسعود مرا بخت و نیک فالم

گوید « به چه معنی حرام کردی

بر جان و تن خویشتن حلالم؟

چه‌ت بود نگشتی هنوز پیری

که‌ت رخت نمانده‌ست در جوالم؟»

ای دهر جز از من بجوی صیدی

نه مرد چنین مکر و افتعالم

من نیستم آن گل کز آب زرقت

تازه شودم شاخ و بال و یالم

حقست و حقیقت به پیش رویم

زانی تو فگنده پس قذالم

چون طمع بریدم زمال شاهان

پس مدحت شاهان چرا سگالم؟

من جز که به مدح رسول و آلش

از گفتن اشعار گنگ و لالم

گر میل کند سوی هزل گوشم

بنگشت خرد گوش خود بمالم

جز راست نگویم میان خصمان

با باد نگردم که من نه نالم

هنگام عدالت به خار خارد

مر دیده ی بدخواه را خیالم

چون من زحقایق سخن گشایم

سقراط و فلاطون سزد عیالم

ای فخرکننده بدانکه گوئی

«بر درگه سلطان من از رجالم

امروز تگینم بخواند و فردا

داده ست نوید عطا ینالم»

زان که‌ش تو خداوند می‌پسندی

ننگست مرا گر بود همالم

وان چیز که او را همی بجوئی

حقا که گرفته‌ست ازو ملالم

بحرست مرا در ضمیر روشن

در شعر همی در ازان فتالم

بر دشت فصاحت مطیر میغم

در باغ بلاغت بزان شمالم

وانجا که بیاید تموز جاهل

من خفته و آسوده در ظلالم

رفتم پس دنیا بسی ولیکن

افلاک بران داد گوشمالم

گر نیز غرور جهان بخرم

پس همچو تو گم بوده در ضلالم

ایزد مکنادم دعا اجابت

گر جز که زفضلش بود سؤالم

صد شکر خداوند را که آزم

کم شد چو فزون شد شمار سالم

در حب رسول خدا و آلش

معروف چو خورشید بر زوالم

وز مدحت ایشان نگر که ایدون

گشته ست مطرز پر مقالم

مأمور خداوند قصر و عصرم

محمود بدو شد چنین خصالم

مستنصریم ور ازین بگردم

چون دشمن بی‌دینش بد فعالم

زو گشت بحاصل کمال عالم

من بنده ی آن عالم کمالم

بی ‌او قدحی آب‌ شور بودم

و امروز بدو چشمه ی زلالم

قولم همه هزل و محال بودی

هزلم همه حکمت شد و محالم

بی‌مغز سفالیم دیده بودی

امروز همه مغز بی‌سفالم

من گوهر دین رسول حقم

منکوهم اگر مانده در حبالم

تاجم سر پرمغز را ولیکن

مر پای تهی مغز را عقالم

***

153

ای به خور مشغول دایم چون نبات

چیست نزد تو خبر زین دایرات؟

خود چنین بر شد بلند از ذات خویش

خیره خیر این نیلگون بی‌در کلات؟

یا کسی دیگر مر او را برکشید

آنکه کرسی‌ی اوست چرخ ثابتات؟

جسم بی صانع کجا یابد هگرز

شکل و رنگ و هیأت و جنبش بذات؟

چند در ما این کواکب بنگرند

روز و شب چون چشمهای بی‌سبات؟

گر بخواهی تا بدانی گوش دار

ور بدانی گوش من زی تست هات!

بنگر اندر لوح محفوظ، ای پسر

خطهاش از کاینات و فاسدات

جز درختان نیست این خط را قلم

نیست این خط را جز از دریا دوات

خط ایزد را نفرساید هگرز

گشت دهر و دایرات سامکات

زندگان هرسه سه خط ایزدند

مردمش انجام و آغازش نبات

زنده ی حق را به چشم دل نگر

زانکه چشم سر نبیند جز موات

این که می‌بینی بتانند، ای پسر

گرچه نامد نامشان عزی و لات

خلق یکسر روی زی ایشان نهاد

کس به بت زاتش کجا یابد نجات؟

همچنان چون گفت می‌گوید سخن

دیو در عزی و لات و در منات

حیلت و رخصت بدین در فاش کرد

مادر دیوان به قول بی‌ثبات

لاجرم دادند بی‌بیم آشکار

در بهای طبل و دف مال زکات

عاقلان را در جهان جائی نماند

جز که بر کهسارهای شامخات

کس نیارد یاد از آل مصطفی

در خراسان از بنین و از بنات

کس نجوید می نشان از هفت زن

کامده‌ست اندر قران زایشان صفات

برنخواند خلق پنداری همی

مسلمات مؤمنات قانتات

هر زمان بتر شود حال رمه

چون بودش از گرسنه گرگان رعات

گر بخواهد ایزد از عباسیان

کشتگان آل احمد را دیات

وای بومسلم که مر سفاح را

او برون آورد از آن بی‌در کلات

من زلذت ها بشستم دست خویش

راست چون بگذشتم از آب فرات

بر امید آنکه یابم روز حشر

بر صراط از آتش دوزخ برات

***

154

بینی آن باد که گوئی دم یارستی

یاش بر تبت و خرخیز گذارستی

نیستی چون سخن یار موافق خوش

گر نه او پیش رو فوج بهارستی

گر نبودی شده ایمن دل بید از باد

برگش از شاخ برون جست نیارستی

ورنه می لشکر نوروز فراز آید

کی هوا یکسره پرگرد و غبارستی

فوج فوج ابر همی آید پنداری

بر سر دریا اشتر بقطارستی

اشترانند بر این چرخ روان ور نی

دشت همواره نه چون پیسه مهارستی

نه همانا که بر این اشتر نوروزی

جز که کافور و در و گوهر بارستی

دشت گلگون شد گوئی که پرندستی

آب میگون شد گوئی که عقارستی

گرنه می می‌خوردی نرگس‌تر از جوی

چشم او هرگز پرخواب و خمارستی؟

واتش اندر دل خاک ار نزدی نوروز

کی هوا ایدون پردود و بخارستی؟

شاخ گل گر نکشیدی ستم از بهمن

نه چنین زرد و نوان و نه نزارستی

ای به نوروز شده همچو خران فتنه

من نخواهم که مرا همچو تو یارستی

گوئی «امسال تهی دست چه دانم کرد؟»

کاشک امسال ترا کار چو پارستی

دلم از تو به همه حال بشستی دست

گر ترا درخور دل دست گزارستی

فتنه ی سبزه شدت دل چو خر، ای بیهش

فتنه سبزه نشدی گر نه حمارستی

نیست فرقی به میان تو و آن خر

جز همی باید که‌ت پای چهارستی

سیرتی بهتر از این یافتیی بی‌شک

گرت ننگستی از این سیرت و عارستی

گر گل حکمت بر جان تو بشکفتی

مر ترا باغ بهاری چه بکارستی؟

مجلست بستانستی و رفیقان را

از درخت سخن خوب ثمارستی

وین گل و لاله ی خاکی که همی روید

با گل دانش پیشت خس و خارستی

پیش گلزار سخنهای حکیمانه‌ت

کار لاله بد و کار گل زارستی

مردم آنست که چون مرد ورا بیند

گوید «ای کاش که‌م این صاحب غارستی»

فضل بایدش و خرد بار که خرما بن

گرنه بار آوردی یار چنارستی

خردست آنکه اگر نور چراغ او

نیستی عالم یکسر شب تارستی

خردست آنکه اگر نیستی او از ما

نه صغارستی هرگز نه کبارستی

گر نبوده‌ستی این عقل به مردم در

خلق یکسر بتر از کژدم و مارستی

تو چه گوئی که اگر عقل نبوده‌ستی

یک تن از مردم سالار هزارستی؟

ورنه با عقل همی جهل جفا جستی

گرد دانا جهلا را چه مدارستی؟

سر به جهل از خرد و حق همی تابد

آنکه حقست که بر سرش فسارستی

یله کی کردی هر فاحشه را جاهل

گر نه از بیم حد و کشتن و دارستی؟

آنکه طبع یله کردی به خوشی هرگز

معصفر گونه و نیروی شخارستی

ای دهان باز نهاده به جفای من

راست گوئی که یکی کهنه تغارستی

چند گوئی که «از آن تنگ دره حجت

هم برون آیدی ار نیک سوارستی»؟

اندر این تنگ حصارم ننشستی دل

گرنه گرد دلم از عقل حصارستی

کار تو گر به میان من و تو ناظر

حاکمی عادل بودی بس خوارستی

کار دنیا گر بر موجب عقلستی

مر مرا خیره درین کنج چه کارستی؟

بل سخنهای دلاویز بلند من

بر سر گنبد گردنده عذارستی

ور سخنهام فلاطون بشنوده‌ستی

پیش من حیران چون نقش جدارستی

یوز و باز سخن و نکته‌م را بی‌شک

دل دانای سخن پیشه شکارستی

دهر پرعیبم همچون که تو بگزیدی

گر مرا تن چو تو پرعیب و عوارستی

مر مرا گر پس دانش نشده‌ستی دل

همچو تو اسپ و غلامان و عقارستی

بی‌شمارستی مال و خدم و ملکم

گرنه بیمم همه از روز شمارستی

بی‌قرارستی جانم چو تو در کوشش

گر بدانستی کاین جای قرارستی

***

155

ای افسر کوه و چرخ را جوشن

خود تیره به روی و فعل تو روشن

چون باد سحر ترا برانگیزد

دیوی سیهی به لولو آبستن

وانگه که تهی شدی زفرزندان

چون پنبه شوی به کوه بر خرمن

امروز به آب چشم تو حورا

در باغ بشست سبزه پیراهن

وز گوهر و زر، مخنقه و یاره

در کرد به دست و بست بر گردن

حورا که شنود ای مسلمانان

پرورده به آب چشم آهرمن؟

دشت از تو کشید مفرش وشی

چرخ از تو خزید در خز ادکن

با باد چو بیدلان همی گردی

نه خواب و قرار و نه خور و مسکن

گه همچو یکی پر آتش اژدرها

گه همچو یکی پرآب پرویزن

یک چند کنون لباس بدمهری

از دلت همی بباید آهختن

زیرا که زدشت باد نوروزی

بربود سپید خلعت بهمن

وامیخته شد به فر فروردین

با چندن سوده آب چون سوزن

اکنون نچرد گوزن بر صحرا

جز سنبل و کرویا و آویشن

بازی نکند مگر به جماشی

با زلف بنفشه عارض سوسن

چون روی منیژه شد گل سوری

سوسن بمثل چو خنجر بیژن

باد سحری به سحر ماهر شد

بربود زخلق دل به مکر و فن

مفتی و فقیه و عابد و زاهد

گشتند همه دنان به گرد دن

گر بیدل و مست خلق شد یارب

چونست که مانده‌ام به زندان من

من رانده بهم چو پیش گه باشد

طنبوری و پای کوب و بربط ‌زن

از بهر خدای سوی این دیوان

یکی بنگر به چشم دلت، ای سن

ده جای بزر عمامه ی مطرب

صد جای دریده موزه ی مؤذن

حاکم به چراغ در بس از مستی

از دبه ی مزگت افگند روغن

زین پایگه زوال هر روزی

سر برنکند زمستی آن کودن

ور مرغ بپرد از برش گوید

پری برکن به پیش من بفگن

وز بخل نیوفتد به صد حیلت

از مشت پرارزنش یکی ارزن

بی‌رشوت اگر فرشته‌ای گردی

گرد در او نشایدت گشتن

چون رشوه به زیر زانوش درشد

صد کاج قوی به تارکش برزن

حاکم درخورد شهریان باید

نیکو نبود فرشته در گلخن

نشناسم از این عظیم گو باره

جز دشمن خویش بمثل یک تن

گویند «چرا چو ما نمی‌باشی

بر آل رسول مصطفی دشمن؟»

گفتار، محمد رسول الله

واندر دل، کینه چون که قارن

دیوانه شده ست مردم اندر دین

آن زین‌سو باز وین از آن‌سو زن

بی‌بند نشایدی یکی زینها

گر چند به نرخ زر شدی آهن

ای آنکه به امر تست گردنده

این گنبد پرچراغ بی‌روزن

از گرد من این سپاه دیوان را

به قدرت و فضل خویش بپراگن

جز آنکه به پیش تو همی نالم

من پیش که دانم این سخن گفتن؟

حاکم به میان خصم و آن من

پیغمبر تست روز پاداشن

***

156

آسایشت نبینم ای چرخ آسیائی

خود سوده می‌نگردی ما را همی بسائی

ما را همی فریبد گشت دمادم تو

من در تو چون بپایم گر تو همی نپائی؟

بس بی‌وفا و مهری کز دوستان یکدل

نور جمال و رونق خوش خوش همی ربائی

هر کو همیت جوید تو زو همی گریزی

اینست رسم زشتی و آثار بی‌وفائی

بسیار گشت دورت تا مرد بی‌تفکر

گوید همی قدیمی بی‌حد و منتهائی

ایام بر دو قسمست آینده و گذشته

وان را به وقت حاضر باشد ازین جدائی

پس تو به وقت حاضر نزدیک مرد دانا

زان رفته انتهائی زآینده ابتدائی

پس تو که روزگارت با اولست و آخر

هرچند دیر مانی میرنده همچو مائی

وان را که بی‌بصارت یافه همی دراید

بر محدثیت بس باد از گشتنت گوائی

هرگز قدیم باشد جنبده ی مکانی؟

زین قول می‌بخندد شهری و روستائی

پرگرد باغ و بی‌بر شاخ و خلنده خاری

تاریک چاه و ناخوش زشت و درشت جائی

جز زاد ساختن را از بهر راه عقبی

هشیار و پیش بین را هرگز بکار نائی

آن را که دست و رویت چون دوستان ببوسد

چون گرگ روی و دستش بشخاری و بخائی

صیاد بی‌محابا هرگز چو تو ندیدم

غدار گنده پیری پرمکر و با روائی

هر کس پس تو آید از مکر وز مرائی

گوئی که من تراام چونانکه تو مرائی

ای داده دل به دنیا، از پیش و پس نگه کن

بندیش تا چه کردی بنگر که تا کجائی

از بس خطا و زلت ناخوبها که کردی

در چنگل عقابی در کام اژدهائی

گر هوش یار داری امروز بایدت جست

ای هوشیار مردم، زین اژدها رهائی

زین اژدهای پیسه نتواندت رهاندن

ای پرخطا و زلت، جز رحمت خدائی

با خویشتن بیندیش، ای دوست، تا بدانی

کز فعل خویش هر بد هر زشت را سزائی

رفتند هم رهانت منشین بساز توشه

مر معدن بقا را زین منزل فنائی

جز خواب و خور نبینم کارت، مگر ستوری؟

بر سیرت ستوران گر مردمی چرائی؟

بس سالها برآمد تا تو همی بپوئی

زین پوی پوی حاصل پررنج و درد پائی

مر هر کرا بینی یا هر کجا نشینی

گاهی زدرد نالی گاهی زبی‌نوائی

کشت خدای بودی اکنون تو زرد گشتی

گاه درودن آمد بیهوده چون درائی؟

گر تو زبهر خدمت رفتن به پیش میران

اندر غم قبائی تو از در قفائی

از بس که بر تو بگذشت این آسیای گیتی

چون مرد آسیابان پر گرد آسیائی

اکنون که از تو بنهفت آن بت رخ زدوده

آن به که مهر او را از دل فروزدائی

ترسم به دل فروشد از سرت آن سیاهی

وز دل به سر برآمد زان بیم روشنائی

ورنه به کار دنیا چون جلد و سخت کوشی

وانگه به کار دین در بی‌توش و سست رائی

چندین چرا خرامی آراسته بگشی

در جبه ی بهائی گر نیستی بهائی؟

تن زیر زیب و زینت جان بی‌جمال و رونق

با صورت رجالی بر سیرت نسائی

طاووس خواستندت می‌آفرید از اول

طاووس مردمی تو ایدون همی نمائی

از دوستی دنیا بنده ی امیر و شاهی

وز آرزوی مرکب خمیده چون حنائی

کی بازگشت خواهی زی خالق، ای برادر

آنگه که نیز خدمت مخلوق را نشائی؟

گر توبه کرد خواهی زان پیش باید این کار

کز تنت باز خواهند این گوهر عطائی

چون نیز هیچ طاقت بر کردنت نماند

آنگاه کرد خواهی پرهیز و پارسائی

گر همت تو اینست، ای بی‌تمیز، پس تو

با کردگار عالم در مکر و کیمیائی

ور سوی تو صوابست این کار سوی دانا

والله که بر خطائی حقا که بر خطائی

چون آشنات باشد ابلیس مکر پیشه

با زرق و مکر یابی ناچاره آشنائی

نشگفت اگر نداند جز مکر خلق ایراک

چیزی نماند جز نام از دین مصطفائی

دجال را نبینی بر امت محمد

گسترده در خراسان سلطان و پادشائی؟

یارانش تشنه یکسر وز دوستی‌ی ریاست

هر یک همی به حیلت دعوی کند سقائی

بازار زهد کاسد، سوق فسوق رایج

افگنده خوار دانش، گشته روان مرائی

ترکان به پیش مردان زین پیش در خراسان

بودند خوار و عاجز همچون زنان سرائی

امروز شرم ناید آزاده زادگان را

کردن به پیش ترکان پشت از طمع دوتائی

آب طمع ببرده‌ست از خلق شرم یا رب

ما را توی نگهبان زین آفت سمائی

تو شعرهای حجت بر خویشتن بحجت

برخوان اگر کهن گشت آن گفته ی کسائی

***

157

جهان دامگاهیست بس پرچنه

طمع در چنه ی او مدار از بنه

بباید گرستن بر آن مرغ‌زار

که آید به دام اندرون گرسنه

سیه کرد بر من جهان جهان

شب و روز او میسره میمنه

نیابم همی جای خواب و قرار

در این بی‌نوا شب گه پر کنه

هزاران سپاهست با او همه

زنیکی تهی و به دل پرگنه

به یمگان به زندان ازینم چنین

که او با سپاهست و من یکتنه

تو، ای عاقل، ار دینت باید همی

بپرهیز از این لشکر بوزنه

از این دام بی‌رنج بیرون شوی

اگر نوفتادت طمع در چنه

به دون قوت بس کن زدنیای دون

که دانا نجوید زدنیا دنه

از ابر جهان گر نباردت سیل

چو مردان رضا ده به اندک شنه

بباید همی رفت بپسیچ کار

چنین چند گردی تو بر پاشنه؟

***

158

از آن پس کاین جهان را آزمودی گر خردمندی

در این پرگرد و ناخوش جای دل خیره چرا بندی؟

به بیماری از این جای سپنجی چون شوی بیرون

مخور تیمار چندینی نه بنیادش تو افگندی

یکی فرزند خواره پیسه گربه ست، ای پسر، گیتی

سزد گر با چنین مادر زبار و بن نپیوندی

چنان چون مر ترا پندست مرده جد بر جدت

تو مر فرزند فرزندان فرزندانت را پندی

جهان مستست نرمی کن که من ایدون شنوده‌ستم

که با مستان و دیوانه حلیمی بهتر از تندی

بخواهد خورد مر پروردگان خویش را گیتی

نخواهد رستن از چنگال او سندی و نه هندی

جهانا زآزمون سنجاب و از کردار پولادی

به زیر نوش در نیشی به روی زهر بر قندی

به روز و شب همی کاهد تن مسکین من زیرا

به رنده ی روز و سوهان شبم دایم همی رندی

زچون و چند بیرونی ازیرا عقل نشناسد

نه مر بودنت را چونی نه مر گشتنت را چندی

نخوانی پیش و نپسندی زفرزندان بسیارت

مگر آن را کزو ناید بجز بدفعلی و رندی

بسا شاهان با ملک و سپاه و گنج آگنده

که‌شان بربودی از گاه و بدین چاه اندر افگندی

کجا پیوسته‌ای صحبت که دیگر روز نگسستی؟

درختی کی نشانده‌ستی که از بیخش نه برکندی؟

خردمندا، مراد ایزد از دنیا بحاصل کن

مراد او تو خود دانی چه چیزست ار خردمندی

خداوندی همی بایدت و خدمت کرد نتوانی

گرش خدمت کنی بدهد خداوندت خداوندی

مرا ایزدی دینست چون دین یافتی زان پس

دگر مر خویشتن را در سپنجی جای نپسندی

بدین مهلت که داده‌ستت مباش از مکر او ایمن

بترس از آتش تیزش مکن در طاعتش کندی

چو فضل دین ایزد را زنفس خویش بفگندی

چه باشد فضل سوی او ترا بر رومی و سندی؟

به گوش اندر همی گویدت گیتی «بار بر خر نه»

تو گوش دل نهاده‌ستی به دستان نهاوندی

اگر دانی که فردا بر تو خویش و اهل و پیوندت

بگرید زار چندینی بدین خوشی چرا خندی؟

بباید بی‌گمان رفتنت از اینجا سوی آن معدن

که آنجا بدروی بی‌شک هر آنچ اینجا پراگندی

حکایتهای شاهان را همی خوانی و می‌خندی

همی بر خویشتن خندی نه بر شاه سمرقندی

چرا بر عهد و سوگند رسول خویش نشتابی

به سوی عهد فرزندش گر اهل عهد و سوگندی؟

گر اهل عهد و پیمانی از اهل خاندانی تو

وگر زین خانه بیرونی بر افسوسی و ترفندی

نیائی سوی نور ایرا به تاریکی درون زادی

وگر زی نور نگرائی در این تاریک چه بندی

اگر فردا شفاعت را از احمد طمع می داری

چرا امروز دشمن دار اهل‌البیت و فرزندی؟

***

159

جهان را دگرگونه شد کار و بارش

برو مهربان گشت صورت نگارش

به دیبا بپوشید نوروز رویش

به لولو بشست ابر گرد از عذارش

به نیسان همی قرطه ی سبز پوشد

درختی که آبان برون کرد ازارش

گهی در بارد گهی عذر خواهد

همان ابر بدخوی کافور بارش

که کرد این کرامت همان بوستان را

که بهمن همی داشتی زارو خوارش؟

پر از حلقه شد زلفک مشک بیدش

پر از در شهوار شد گوشوارش

به صحرا بگسترد نیسان بساطی

که یاقوت پودست و پیروزه تارش

گر ارتنگ خواهی به بستان نگه کن

که پرنقش چین شد میان و کنارش

درم خواهی از گلبانش گذر کن

وشی بایدت مگذر از جویبارش

چرا گر موحد نگشته ست گلبن

چنین در بهشتست هال و قرارش

وگر آتش است اندر ابر بهاری

چرا آب نابست بر ما شرارش؟

شکم پر زلولوی شهوار دارد

مشو غره خیره به روی چو قارش

نگه کن بدین کاروان هوائی

که کافور و درست یکرویه بارش

سوی بوستانش فرستاده دریا

به دست صبا داده گردون مهارش

که دیده ست هرگز چنین کاروانی

که جز قطره باری ندارد قطارش؟

به سال نو ایدون شد این سال خورده

که برخاست از هر سوی خواستارش

چو حورا که آراست این پیرزن را؟

همان کس که آراست پیرار و پارش

کناره کند زو خردمند مردم

نگیرد مگر جاهل اندر کنارش

دروغست گفتارهاش، ای برادر

به هرچه‌ت بگوید مدار استوارش

فریبنده گیتی شکارت نگیرد

جز آنگه که گوئی «گرفتم شکارش»

به جنگ من آمد زمانه، نبینی

سرو روی پر گردم از کارزارش

چو دودست بی‌هیچ خیر آتش او

چو بیدست بی‌هیچ بر میوه دارش

به خرما بنی ماند از دور لیکن

به نسیه ست خرما و نقدست خارش

نخرد بجز غمر خارش به خرما

ازین است با عاقلان خارخارش

پر از عیب مردم ندارد گرامی

کسی را که دانست عیب و عوارش

بسوزد، بدوزد، دل و دست دانا،

به بی‌خیر خارش، به بی‌نور نارش

سوی دهر پرعیب من خوار ازانم

که او سوی من نیز خوارست بارش

به دین یافته ست این جهان پایداری

اگر دین نباشد برآید دمارش

چو من از پس دین دویدم بباید

دویدن پس من بناچار و چارش

چو من مرد دینم همی مرد دنیا

نه آید به کارم نه آیم به کارش

نبیند زمن لاجرم جز که خواری

نه دنیا نه فرزند زنهار خوارش

کسی را که رود و می انده گسارد

بود شعر من هرگز انده گسارش؟

تو،ای بی‌خرد، گر خود از جهل مستی

چه بایدت پس خمر و رنج خمارش؟

نبیدست و نادانی اصل بلائی

که مرد مهندس نداند شمارش

یکی مرکبست، ای پسر، جهل بدخوی

که بر شر یازد همیشه سوارش

یکی بدنهالست خمر، ای برادر

که برگش همه ننگ و، عارست بارش

نیارم که یارم بود جاهل ایرا

کرا جهل یارست یارست مارش

نگر گرد میخواره هرگز نگردی

که گرد دروغست یکسر مدارش

چو دیوانه میخواره هرچه‌ت بگوید

نه بر بد نه بر نیک باور مدارش

به خواب اندرونست میخواره لیکن

سرانجام آگه کند روزگارش

کسی را که فردا بگریند زارش

چگونه کند شادمان لاله‌زارش؟

جهان دشمنی کینه‌دارست بر تو

نباید که بفریبدت آشکارش

من آگاه گشته ستم از غدر و غورش

چگونه بوم زین سپس یار غارش

نه‌ام یار دنیا به دینست پشتم

که سخت و بلندست و محکم حصارش

در این حصار از جهان کیست؟ آن کس

که بگداخت کفر از تف ذوالفقارش

هزبری که سرهای شیران جنگی

ببوسند خاک قدم بنده‌وارش

به مردی چو خورشید معروف ازان شد

که صمصام دادش عطا کردگارش

به زنهار یزدان درون جای یابی

اگرجای جوئی تو در زینهارش

اگر دهر منکر شود فضل او را

شود دشمن دهر لیل و نهارش

که دانست بگزاردن فام احمد

مگر تیغ و بازوی خنجر گزارش

علی آنکه چون مور شد عمرو و عنتر

زبیم قوی نیزه ی مار سارش

خطیبان همه عاجز اندر خطابش

هزبران همه روبه اندر غبارش

همه داده گردن به علم و شجاعت

وضیع و شریف و صغار و کبارش

چه گویم کسی را که ابلیس گمره

کشیده‌ست از راه یک سو فسارش؟

بگویم چو گوید «چهارند یاران»

بیاهنجم از مغز تیره بخارش

چهارست ارکان عالم ولیکن

یکی برتر و بهترست از چهارش

چهارست فصل جهان نیز لیکن

بر آن هر سه پیداست فضل بهارش

دهد راز دل عاقلی جز به مردم

اگر چند نزدیک باشد حمارش؟

هگرز آشنائی بود همچو خویشی

که پیوسته زو شد نبی را تبارش؟

علی بود مردم که او خفت آن شب

به جای نبی بر فراش و دثارش

همه علم امت به تأیید ایزد

یکی قطره ی خرد بود از بحارش

گر از جور دنیا همی رست خواهی

نیابی مرادت جز اندر جوارش

من آزاد آزاد گردان اویم

که بنده ست چون من هزاران هزارش

یکی یادگارست ازو بس مبارک

منت ره نمایم سوی یادگارش

فلک چاکر مکنت بیکرانش

خرد بنده ی خاطر هوشیارش

درختیست عالی پر از بار حکمت

که باندیشه بایدت خوردن ثمارش

اگر پند حجت شنودی بدو شو

بخور نوش خور میوه ی خوش گوارش

مترس از محالات و دشنام دشمن

که پرژاژ باشد همیشه تغارش

***

160

ای داده دل و هوش بدین جای سپنجی

بیمست که از کبر در این جای نگنجی

والله که نیاید به ترازوی خرد راست

گر نعمت دنیا را با رنج بسنجی

ور مملکت روم بگیری چو سکندر

هرگز نشود ملک تو این جای سپنجی

وز بند و بلای فلکی رسته نگردی

هرچند ترا بنده شود رومی و طنجی

چون روزی تو نانی و یک مشت برنجست

از بهر چه چندین به شب و روز برنجی

ور همچو خز و بز بپوشدت گلیمی

خزت چه همی باید و دیبای ترنجی

فردات تهی دست به کنجی بسپارند

هر چند ملک‌وار کنون بر سر گنجی

صنعت به تو ضایع شد ازیرا که شب و روز

مشغول به شطرنج و به نرد و شش و پنجی

از بهر چه دادند ترا عقل، چه گوئی؟

ناخوش بخوری چون خر و چون غلبه بلنجی؟

وز بهر چه دادند ترا بار خدائی؟

وز بهر چه شد بنده ترا هندو و زنجی؟

زیرا که تو بیش آمدی اندر دین زیشان

پس چون نکنی شکر و زیادت نلفنجی؟

امروز که شاهی و رتب فنج بیندیش

زیرا که نماند ابدی شاهی و فنجی

از مکر خداوند همی هیچ نترسی

زانست که با بنده پر از مکر و شکنجی

اندیشه کن از بندگی امروز که بنده‌ت

در پیش به پایست و تو بنشسته به شنجی

همچون کدوئی سوی نبیدو، سوی مزگت

آگنده به گاورس دو خرواری غنجی

با مسجد و با مؤذن چون سرکه و ترفی

با مسخره و مطرب چون شیر و برنجی

والله که نسنجند نماز تو ازیراک

روی تو به قبله ست و بدل با دف و صنجی

تا خوی تو اینست اگر گوهر سرخی

نزدیک خردمند زراندود برنجی

رخسار ترا ناخن این چرخ شکنجید

تو چند لب و زلفک بت روی شکنجی؟

لختی بترنج از قبل جانت میان سخت

از بهر تن این سست میان چند ترنجی؟

آنست خردمند که خوردنش خلنج

زانست که تو بی‌خرد از کاسه خلنجی

گرگی تو که بی‌نفعی و بی‌خنج ولیکن

خود روز و شب اندر طلب نفعی و خنجی

همسایه ی بی‌فایده گر شاید ما را

همسایه ی نیکست به افرنجه فرنجی

***

161

آمد بهار و نوبت صحرا شد

وین سال خورده گیتی برنا شد

آب چو نیل برکه‌ش میگون شد

صحرای سیمگونش خضرا شد

وان باد چون درفش دی و بهمن

خوش چون بخار عود مطرا شد

بیچاره مشک بید شده عریان

با گوشوار و قرطه ی دیبا شد

رخسار دشتها همه تازه شد

چشم شکوفه‌ها همه بینا شد

بینا و زنده گشت زمین زیرا

باد صبا فسون مسیحا شد

بستان زنو شکوفه چو گردون شد

تا نسترن بسان ثریا شد

گر نیست ابر معجزه ی یوسف

صحرا چرا چو روی زلیخا شد؟

بشکفت لاله چون رخ معشوقان

نرگس بسان دیده ی شیدا شد

از برف نو بنفشه گر ایمن گشت

ایدون چرا چو جامه ی ترسا شد

تیره شد آب و گشت هوا روشن

شد گنگ زاغ و بلبل گویا شد

بستان بهشت‌وار شد و لاله

رخشان بسان عارض حورا شد

چون هندوان به پیش گل و بلبل

زاغ سیاه بنده و مولا شد

وان گلبن چو گنبد سیمینش

آراسته چو قبه ی مینا شد

چون عمروعاص پیش علی دی مه

پیش بهار عاجر و رسوا شد

معزول گشت زاغ چنین زیرا

چون دشمن نبیره ی زهرا شد

کفر و نفاق از وی چو عباسی

بر جامه ی سیاهش پیدا شد

خورشید فاطمی شد و با قوت

برگشت و از نشیب به بالا شد

تا نور او چو خنجر حیدر شد

گلبن قوی چو دلدل شهبا شد

خورشید چون به معدن عدل آمد

با فصل زمهریر معادا شد

افزون گرفت روز چو دین و شب

ناقص چو کفر و تیره چو سودا شد

اهل نفاق گشت شب تیره

رخشنده روز از اهل تولا شد

گیتی بسان خاطر بی‌غفلت

پرنور و نفع و خیر ازیرا شد

چون بود تیره همچو دل جاهل؟

و اکنون چرا چو خاطر دانا شد؟

زیرا که سید همه سیاره

اندر حمل به عدل توانا شد

عدلست اصل خیر که نوشروان

اندر جهان به عدل مسما شد

بنگر کز اعتدال چو سر برزد

با خور چه چند چیز هویدا شد

بنگر که این غریژن پوسیده

یاقوت سرخ و عنبر سارا شد

علمست و عدل نیکی و رسته گشت

آنکو بدین دو معنی گویا شد

داد خرد بده که جهان ایدون

از بهر عقل و عدل مهیا شد

زیبا به علم شو که نه زیبا است

آن کس که او به دنیا زیبا شد

او را مجوی و علم طلب زیرا

بس کس که او فریفته باوا شد

غره مشو بدان که کسی گوید

بهمان فقیه بلخ و بخارا شد

زیرا که علم دینی پنهان شد

چون کار دین و علم به غوغا شد

مپذیر قول جاهل تقلیدی

گرچه به‌ نام شهره ی دنیا شد

چون و چرا بجوی که بر جاهل

گیتی چو حلقه تنگ از اینجا شد

با خصم گوی علم که بی‌خصمی

علمی نه پاک شد نه مصفا شد

زیرا که سرخ روی برون آمد

هر کو به پیش حاکم تنها شد

خوی مهان بگیر و تواضع کن

آن را که او به دانش والا شد

کز قعر چاه تا بکران رایش

ایدون به چرخ بر به مدارا شد

خاک سیه به‌ طاعت خرمابن

بنگر چگونه خوش خوش خرما شد

دانش گزین و صبر طلب زیرا

دارا به صبر و دانش دارا شد

خوی کرام گیر که حری را

خوی کریم مقطع و مبدا شد

***

162

لشکر پیری فگند و قافله ذل

ناگه بر ساعدین و گردن من غل

غلغل باشد به هر کجا سپه آید

وین سپه از من ببرد یکسر غلغل

شاد مبادا جهان هگرز که او کرد

شادی و عز مرا بدل به غم و ذل

نفسم چون نال بود و جسمم چون کوه

کوه شد آن نال و نال که به تبدل

نیک نگه کن گر استوار نداری

شخص چو نالم که بود چون که بربل

سی و دو درم که سست کرد زمانه

سخت کجا گردد از هلیله ی کابل؟

قدم چون تیر بود چفته کمان کرد

تیر مرا تیر و دی به رنج و تحامل

وز سر و رویم فلک به آب شب و روز

پاک فروشست بوی و گونه ی سنبل

ای متغافل به کار خویش نگه کن

چند گذاری جهان چنین به تغافل؟

جزو جهانست شخص مردم، روزی

باز شود جزو بی گمان به سوی کل

گرت بپرسد زکرده‌هات خداوند

روز قیامت چه گوئیش به سر پل؟

چونکه نیندیشی از سرائی کانجا

با تو نیاید سرای و مال و تجمل؟

دفتر پر کن زفعل نیک که یک چند

بلبله کردی تهی به غلغل بلبل

اسپت با جل و برقعست ولیکن

با تو نیاید نه اسپ و برقع و نه جل

مرکب نیکیت را به جل وفاها

پیش خداوند کش به دست تفضل

پیش که بربایدت زمعدن الفنج

صعب و ستمگر عقاب مرگ به چنگل

سام و فریدون کجا شدند، نگوئی

بهمن و بهرام گور و حیدر و دلدل؟

نوذر و کاووس اگر نماند به اصطخر

رستم زاول نماند نیز به زاول

پاک فروخوردشان نهنگ زمانه

روی نهاده‌ست سوی ما به تعاتل

چونکه ملالت همی زپند فزایدت

هیچ نگردد ملول مغز تو از مل؟

پای زگل برکشی به طاعت به زانک

روی بشوئی همی به آمله و گل

چند شقاقل خوری؟ که سستی پیری

بازنگردد زتو به زور شقاقل

پند زحجت به گوش فکرت بشنو

ورچه به تلخی چو حنظل ست و مهانل

نیست قرنفل خسیس و خوار سوی ما

گرچه ستوران نمی‌خورند قرنفل

***

163

آن جنگی مرد شایگانی

معروف شده به پاسبانی

در گردنش از عقیق تعویذ

بر سرش کلاه ارغوانی

بر روی نکوش چشم رنگین

چون بر گل زرد خون چکانی

بر پشت فگنده چون عروسان

زربفت ردای پرنیانی

بسیار نکوتر از عروسان

مردیست به پیری و جوانی

بی‌زن نخورد طعام هرگز

از بس لطف و زمهربانی

تا زنده همیشه چون سواری

با بانگ و نشاط و شادمانی

واندر پس خویش دو علامت

کرده ست بپای، خسروانی

آلوده به خون کلاه و طوقش

اینست زپردلی نشانی

نه لشکریست این مبارز

بل حجرگی است و شایگانی

از گوشه ی بام دوش رازی

با من بگشاد بس نهانی

گفتا که «به شب چرا نخسپی؟

وز خواب و قرار چون رمانی؟

یا چون نکنی طلب چو یاران

داد خود از این جهان فانی؟

نوروز ببین که روی بستان

شسته ست به آب زندگانی

واراسته شد چون نقش مانی

آن خاک سیاه باستانی

بر سر بنهاد بار دیگر

نو نرگس تاج اردوانی

درویش و ضعیف شاخ بادام

کرده ست کنار پر شیانی

گیتی بمثل بهشت گشته ست

هر چند که نیست جاودانی

چون شاد نه‌ای چو مردمان تو؟

یا تو نه زجنس مردمانی؟

آن می‌طلبد همی و آن گل

چون تو نه چنین و نه چنانی؟

چون کار تو کس ندید کاری

امروز تو نادرالزمانی

تو زاهدی و سوی گروهی

بتر زجهود و زندخوانی

بر دین حقی و سوی جاهل

بر سیرت و کیش هندوانی

سودت نکند وفا چو دشمن

از تو به جفا برد گمانی

سنگست و سفال بر دل او

گر بر سر او شکرفشانی

زین رنج ترا رها نیارد

جز حکم و قضای آسمانی.»

گفتم که: به هر سخن که گفتی

زی مرد خرد زراستانی

خوابم نبرد همی که زیرا

شد راز فلک مرا عیانی

بشنودم راز او چو ایزد

برداشت زگوش من گرانی

گیتی بشنو که می چه گوید

با بی‌دهنی و بی‌زبانی

گوید که «مخسپ خوش ازیرا

من منزلم و تو کاروانی»

هرکو سخن جهان شنوده ست

خوارست به سوی او اغانی

غره چه شوی به دانش خویش؟

چون خط خدای برنخوانی؟

زیرا که دگر کسان بدانند

آن چیز که تو همی بدانی

و اکنون که شنودم از جهان من

آن نکته ی خوب رایگانی

کی غره شود دل حزینم

زین پس به بهار بوستانی؟

خوش باد شب کسی که او را

کرده ست زمانه میزبانی

من دین ندهم زبهر دنیا

فرشم نه بکار و نه اوانی

الفنجم خیر تا توانم

از بیم زمان ناتوانی

ای آنکه همی به لعنت من

آواز بر آسمان رسانی

از تو بکشم عقاب دنیا

از بهر ثواب آن جهانی

دل خوش چه بوی بدانکه ناصر

مانده ست غریب و مندخانی

آگاه نه‌ای کز این تصرف

بر سود منم تو بر زیانی

من همچو نبی به غارم و تو

چون دشمن او به خان و مانی

روزی بچشی جزای فعلت

رنجی که همی مرا چشانی

جائی که خطر ندارد آنجا

نه سیم زده نه زر کانی

وانجا نرود مگر که طاعت

نه مهتری و نه بافلانی

پیش آر قران و بررس از من

از مشکل و شرحش و معانی

بنکوه مرا اگر ندانم

به زانکه تو بی‌خرد برآنی

لیکن تو نه‌ای به علم مشغول

مشغول به طاق و طیلسانی

ای مسکین حجت خراسان

بر خوگ رمه مکن شبانی

کی گیرد پند جاهل از تو؟

در شوره نهال چون نشانی؟

***

164

این کهن گیتی ببرد از تازه فرزندان نوی

ما کهن گشتیم و او نو اینت زیبا جادوی!

مادری دیدی که فرزندش کهن گردد هگرز

چون کهن مادرش را بسیار بازآید نوی؟

هر کرا نو گشت مادر او کهن گردد، بلی

همچنین آید به معکوس از قیاس مستوی

کی شوی غره بدین رنگین مزور جامه‌هاش

چون زفعل زشت این بد گنده پیر آگه شوی؟

کدخدائی کرد نتوانی بر این ناکس عروس

زانکه کس را نامده ست از خلق ازو کدبانوی

تا نخوانیش او به صد لابه همی خواند ترا

راست چون رفتی پس او پیشت آرد بدخوی

اژدهائی پیشه دارد روز و شب با عاقلان

باز با جهال پیشه‌ش گربگی و راسوی

حال او چون رنگ بوقلمون نباشد یک نهاد

گاه یار تست و گه دشمن چو تیغ هندوی

سایه ی تست این جهان دایم دوان در پیش تو

درنیابد سایه را کس، بر پیش تا کی دوی؟

بر امید آنکه ترکی مر ترا خدمت کند

بنده ی خانی و خاک زیرپای یپغوی

ای کهن گیتی کهن کرده ترا، چون بیهشی

بر زمان تازگی و بر نوی تا کی نوی؟

آنچه زیر روز و شب باشد نباشد یک نهاد

راه از اینجا گم شده‌ست، ای عاقلان، بر مانوی

چون گمان آید که گشته ست او یگانه مر ترا

آنگهی بایدت ترسیدن که پیش آرد دوی

گر همی دانی بحق آن را که هرگز نغنود

گشت واجب بر تو کاندر طاعت او نغنوی

راه طاعت گیر و گوش هوش سوی علم دار

چند داری گوش سوی نوش خورد و راهوی؟

ای هنرپیشه، به دین اندر همیشه پیشه کن

نیکوی، تا نیکوی یابی جزای نیکوی

شاد گردی چون حدیث از داد نوشروان کنند

دادگر باش و حقیقت کن که نوشروان توی

گر همی خواهی که نیکوگوی باشی گوش‌ دار

کی توانی گفت نیکو تا نخستین نشنوی؟

هر که او پیش خردمندان به زانو نامده ست

با خردمندان نشاید کردنش هم زانوی

دل قوی باشد چو دامن پاک باشد مرد را

ایمنی، ایمن، چو شد دامنت پاک و دل قوی

نیک خو گشتی چو کوته کردی از هر کس طمع

پیش رو گشتی چو کردی عاقلان را پس روی

کشتمند تست عمرو تو به غفلت برزگر

هرچه کشتی بی‌گمان، امروز، فردا بدروی

گندمت باید شدن تا درخور مردم شوی

کی خورد جز خر ترا تا تو به سردی چون جوی؟

نیست مردم جز که اهل دین حق ایزدی

تو از اهل دین به نادانی شده‌ستی منزوی

از پس شیران نیاری رفتن از بس بددلی

از پس شیران برو، بگذار خوی آهوی

طبع خرماگیر تا مردم به تو رغبت کند

کی خورد مردم ترا تا بی‌مزه چون مازوی؟

تا نیاموزی، اگر پهلو نخواهی خسته کرد،

با خردمندان نشاید جستنت هم پهلوی

زانکه سنگ گرد را هر چند چون لولو بود

گرش نشناسی تو بشناسدش مرد لولوی

خویشتن را زاهل بیت مصطفی گردان به دین

دل مکن مشغول اگر با دینی، از بی گیسوی

قصه ی سلمان شنوده‌ستی و قول مصطفی

کو از اهل‌البیت چون شد با زبان پهلوی

گر بیاموزی به گردون بر رسانی فرق خویش

گرچه با بند گران و اندر این تاری گوی

سست کردت جهل و بد دل تا نیارد جانت هیچ

گرد مردان بنیرو گشتن از بی‌نیروی

داروت علمست، علم حق به سوی من، ولیک

تو گریزنده و رمنده روز و شب زین داروی

هر که بوی داروی من یابد از تو بی‌گمان

گویدت تو بر طریق ناصر بن خسروی

شعر حجت بایدت خواندن همی گرت آرزوست

نظم خوب و وزن عذب و لفظ خوش و معنوی

***

165

مانده به یمگان به میان جبال

نیستم از عجز و نه نیز از کلال

یکسره عشاق مقال منند

درگه و بیگه به خراسان رجال

وز سخن و نامه ی من گشت خوار

نامه ی مانی و نگارش نکال

نام سخنهای من از نثر و نظم

چیست سوی دانا؟ سحر حلال

گر شنوندی همی اشعار من

گنگ شدی رؤبه و عجاج لال

ور به زمین آمدی از چرخ تیر

بر قلم من شده بودی عیال

ور بگمانست دل تو درین

چاشنیم گیر چه باید جدال؟

جز سخن من زدل عاقلان

مشکل و مبهم را نارد زوال

خیره نکرده‌ست دلم را چنین

نه غم هجران و نه شوق وصال

عشق محالست نباشد هگرز

خاطر پرنور محل محال

نظم نگیرد به دلم در غزل

راه نگیرد به دلم بر غزال

از چو منی صید نیابد هوا

زشت بود شیر شکار شگال

نیست هوا را به دلم در مقر

نیست مرا نیز به گردش مجال

دل بمثل نال و هوا آتش است

دور به از آتش سوزنده، نال

نیست بدین کنج درون نیز گنج

نامدم اینجای زبهر منال

مال نجسته‌ست به یمگان کسی

زانکه نبوده ست خود اینجای مال

نیز در این کنج مرا کس نبود

خویش و نه همسایه و نه عم و خال

بل چو هزیمت شدم از پیش دیو

گفت مرا بختم از اینجا «تعال»

با دل رنجور در این تنگ جای

مونس من حب رسول است و آل

چشم همی دارم تا در جهان

نو چه پدید آید از این دهر زال

گر تو نی آگاهی از این گند پیر

منت خبر گویم از این بدفعال

سیرت او نیست مگر جادوی

عادت او نیست مگر کاحتیال

تاج نهد بر سرت، آنگاه باز

خرد بکوبدت به زیر نعال

بی‌هنرت گر بگزیند چو زر

بی‌گنهت خوار کند چون سفال

گر نه همی با ما بازی کند

چند برون آردمان چون خیال؟

زید شده تشنه به ریگ هبیر

عمرو شده غرقه در آب زلال

رنجه زگرمای تموز آن و، این

خفته و آسوده به زیر ظلال

از چه کند دهر جز از سنگ سخت

ایدون این نرم و رونده رمال؟

وز چه پدید آورد این زال را؟

جز که ازین دخترکی با جمال

دیر نپاید به یکی حال بر

این فلک جاهل بی‌خواب و هال

زود بگرداند اقبال و سعد

زان ملک مقبل مسعود فال

مهتر و کهتر همه با او به خشم

عالم و جاهل همه زو نال نال

نیست کسی جز من خشنود ازو

نیک نگه کن به یمین و شمال

کیست جز از من که نشد پیش او

روی سیه کرده به ذل سؤال؟

راست که از عادتش آگه شدم

زان پس بر منش نرفت افتعال

ای رهی و بنده ی آز و نیاز

بوده به نادانی هفتاد سال

یک ره از این بندگی آزاد شو

ای خر بدبخت، برآی از جوال

گرت نباید که شوی زار و خوار

گوش طمع سخت بگیر و بمال

دست طمع کرده میان ترا

پیش شه و میر دو تا چون دوال

سیل طمع برد ترا آب‌روی

پای طمع کوفت ترا فرق و یال

ذل بود بار نهال طمع

نیک بپرهیز از این بد نهال

کم خور و مفروش به نان آب‌روی

سنگ خور از ننگ و سفال سکال

زشت بود بودن آزاده را

بنده ی طوغان و عیال ینال

شرم نداری همی از نام زشت

بر طمع آنکه شوی خوب حال؟

من نشوم گر بشود جان من

پیش کسی که‌ش نپسندم همال

بلخ ترا دادم و یمگان ستد

وین دره ی تنگ و جبال و تلال

چون زتو من بازگسستم زمن

بگسل و کوتاه کن این قیل و قال

دست من و دامن آل رسول

وز دگران پاک بریدم حبال

از پس آن کس که تو خواهی برو

نیست مرا با تو جدال و مقال

فصل کند داوری ما به حشر

آنکه جز او نیست دگر ذوالجلال

فردا معلوم تو گردد که کیست

پیش خدا از تو و من بر ضلال

بد چه سگالی که فرومایگیست

خیره بر این حجت نیکو سگال

***

166

هشیار باش و خفته مرو تیز بر ستور

تا نوفتد ستور تو ناگه به جر و لور

موری تو و فلک بمثل زنده پیل مست

دارد هگرز طاقت با پیل مست، مور؟

شورست آب او ننشاندت تشنگی

گر نیستی ستور مخور آب تلخ و شور

بیدار شو زخواب، سوی مردمی گرای

یکبارگی مخسپ همه عمر بر ستور

زنهار تا چنان نکنی کان سفیه گفت

«چون قیر به سیاه گلیمی که گشت بور»

لختی عنان مرکب بدخوت بازکش

تا دستها فروننهد مرکبت به گور

گیتیت بر مثال یکی بدخو اژدهاست

پرهیز دار و با دم این اژدها مشور

شاهان دو صد هزار فروخورد و خوار کرد

از تو فزون به ملک و به مال و به جاه و زور

از بی‌وفا وفا بغنیمت شمار ازانک

یک قطره آب نادره باشد زچشم کور

گر نیستت چو نوش خور و چون خزت گلیم

بنگر به یار خویش که او گرسنه ست و عور

ای کرده خویشتن به جفا و ستم سمر

تا پوستین بودت یکی، بادبان سمور

وز بهر خز و بز و خورشهای چرب و نرم

گاهی به بحر رومی و گاهی به کوه غور

هر دو یکی شود چو زحلقت فروگذشت

حلوا و نان خشک در آن تافته تنور

آن کس که داشت آنچه نداری تو او کجاست؟

کار چو تار او همه آشفته گشت و تور

پای تو مرکبست و کف دست مشربه ست

گر نیست اسپ تازی و نه مشربه بلور

اکنون نگر به کار که کارت به دست تست

برگ سفر بساز و بکن کارها بهور

بار درخت دهر توی جهد کن مگر

بی مغز نوفتی زدرختت چو گوز غور

غره مشو بدانکه ترا طاهرست نام

طاهر نباشد آنکه پلیدست و بی طهور

فعل نکو زنسبت بهتر، کز این قبل

به شد زسیمجور براهیم سیمجور

بنگر به چشم بسته به پل بر همی روی

بسیار بر مجه بمثال گوزن و گور

این کالبد خنور تو بوده‌ست شست سال

بنمای تا چه حاصل کردی در این خنور

***

167

دیویست جهان پیر و غداری

که‌ش نیست به مکر و جادوی یاری

باغیست پر از گل طری لیکن

بنهفته به زیر هر گلی خاری

گر نیست مراد خستن دستت

زین باغ بسند کن به دیداری

این بلعجبی ست، خوش کجا باشد

از بازی او مگر که نظاری

زنهار مشو فتنه برو زیرا

حوریست زدور و خوب گفتاری

بشکست هزار بار پیمانت

آگه نشدی زخوی او باری

لیکن چو به دام خویش آوردت

گرگیست به فعل و زشت کفتاری

صد سالت اگر زمکر او گویم

خوانده نشود خطی زطوماری

روز و شب بیخ ما همی برد

غمری نرمست و گول طراری

هر روز یکی لباس نو پوشد

از بهر فریب نو خریداری

روزی سقطی شکار او باشد

روزی شاهی و نام برداری

فرقی نکند میان نیک و بد

مستی نشناسد او زهشیاری

ماریست کزو کسی نخواهد رست

از خلق جهان بجمله دیاری

زین پیش جز از وفای آزادان

کاریش نبود نه بیاواری

مر طغرل ترکمان و چغری را

با تخت نبود و با مهی کاری

استاده بدی به بامیان شیری

بنشسته بعز در بشیر شاری

بر هر طرفی نشسته هشیاری

گسترده به داد و عدل آثاری

از فعل بد خسان این امت

ناگاه چنین بخاست آواری

ابلیس لعین بدین زمین اندر

ذریت خویش دید بسیاری

یک چند به زاهدی پدید آمد

بر صورت خوب طیلسان داری

بگشاد به دین درون در حیلت

برساخت به پیش خویش بازاری

گفتا که «اگر کسی به صد دوران

بوده ست ستمگری و جباری

چون گفت که لا اله الا الله

نایدش به روی هیچ دشواری»

تا هیچ نماند ازو بدین فتوی

در بلخ بدی و نه گنه‌کاری

وین خلق همه تبه شد و برزد

هر کس به دلش زکفر مسماری

هر زشت و خطای تو سوی مفتی

خوبست و روا چو دید دیناری

ور زاهدی و نداده‌ای رشوت

یا بیش درست همچو دیواری

گوید که «مرا به درد سر دارد

هر بی‌خردی و هر سبکساری»

و امروز به مهتری برون آمد

با درقه و تیغ چون ستمگاری

گوید که «نبود مر خراسان را

زین پیش چو من سری و دستاری»

خاتون و بگ و تگین شده اکنون

هر ناکس و بنده و پرستاری

باغی بود این که هر درختی زو

حری بودی و خوب کرداری

در هر چمنی نشسته دهقانی

این چون سمنی و آن چو گلناری

پر طوطی و عندلیب اشجارش

بی‌هیچ بلا و شور و پیکاری

دیوی ره یافت اندر این بستان

بد فعلی و ریمنی و غداری

بشکست و بکند سرو آزاده

بنشاند به جای او سپیداری

ننشست ازان سپس در این بستان

جز کرگس مرده‌خوار، طیاری

وز شومی او همی برون آید

از شاخ به جای برگ او ماری

گشتند رهی او زنادانی

هر بی‌هنری و هر نگون‌ساری

اقرار به بندگی او داده

بی‌هیچ غمی و هیچ تیماری

من گشته هزیمتی به یمگان در

بی‌هیچ گنه شده به زنهاری

چون دیو ببرد خان و مان از من

به زین به جهان نیافتم غاری

مانده‌ست چو من در این زمین حیران

هر زاهد و عابدی و بنداری

بیچاره شود به دست مستان در

هشیار اگرچه هست عیاری

یک حرف جواب نشنود هرگز

هرچند که گفت مست خرواری

ای مانده چو من بدین زمین اندر

بیمار نه و مثل چو بیماری

هرچند که خوار و رنجه‌ای منگر

زنهار به روی ناسزاواری

زنار، اگر چه قیمتی باشد،

خیره کمری مده به زناری

چون کار جهان چنین فراشوبد

سر برکند از جهان جهانداری

چون دود بلند شد به هر حالی

سر برزند از میان او ناری

این دیو هزیمتی ست اینجا در

منگر تو بدانکه ساخت کاچاری

آن خانه که عنکبوت برسازد

تا صید مگس کند چو مکاری

پس زود کندش ساخته لیکن

گنجشک بدردی به منقاری

گر باز به دام او درآویزد

عاری بود آن و سهمگن عاری

ای باز سپید و خورده کبگان را

مردار مخور بسان ناهاری

بنشین بی کار ازانکه بی‌کاری

به زانکه کنی بخیره بیگاری

یک سو کش سرت ازین گشن لشکر

بیهوده مرو پس گشن ساری

این خوب سخن بخیره از حجت

همواره مده به هر سخن خواری

***

168

به فرش و اسپ و استام و خزینه

چه افرازی چنین ای خواجه سینه؟

به خوی نیک و دانش فخر باید

بدین پر کن به سینه اندر خزینه

شکر چه نهی به خوان بر چون نداری

به طبع اندر مگر سرکه و ترینه؟

چو نیکو گشته باشد خوت، بر خوانت

چه میده ست و چه کشکینه ی جوینه

اگر نبود دگر چیزی، نباشد

زگفتار نکو کمتر هزینه

چو ننوازی و ندهی گشت پیدا

که جز بادی نداری در قنینه

زخمی دانگ سنگی چاشنی بس

اگر سرکه بود یا انگبینه

زمانه گند پیری سال خورده ست

بپرهیز، ای برادر، زین لعینه

چو تو سیصد هزاران آزموده ست

اگر نه بیش، باری بر کمینه

نباشد جز قرین رنج و اندوه

قرینی کش چنین باشد قرینه

بسی حنجر بریده ست او به دنبه

شکسته ست آهنینه بابگینه

به فردا چه امیدستت؟ که فردا

نه موجودست همچون روز دینه

نگه کن تا کجا بودی و اینجا

که آوردت در این بی‌در مدینه

چه آویزی درین؟ چون می‌ندانی

که دینه ست این مدینه یا کهینه

یکی دریای ژرفست این، که هرگز

نرسته ست از هلاکش یک سفینه

زبهر این زن بدخوی بی‌مهر

چه باید بود با یاران بکینه؟

که از دستش نخواهد رست یک تن

اگر مردینه باشد یا زنینه

زدانش نردبانی ساز و برشو

بر این پیروزه چرخ پرنگینه

وز این بدخو ببر از پیش آنک او

نهد بر سینه‌ت آن ناخوش برینه

***

169

برآمد سپاه بخار از بحار

سوارانش پر در کرده کنار

رخ سبز صحرا بخندید خوش

چو بر وی سیاه ابر بگریست زار

گل سرخ بر سر نهاد و ببست

عقیقین کلاه و پرندین ازار

بدرید بر تن سلب مشک بید

زجور زمستان به پیش بهار

به بازوی پرخون درون بید سرخ

بزد دشنه زین غم هزاران هزار

زبس سرد گفتارهای شمال

بریده شد از گل دل جویبار

نبینی که هر شب سحرگه هنوز

دواج سمورست بر کوهسار؟

صبا آید اکنون به عذر شمال

سحرگاه تازان سوی لاله‌زار

بشویدش عارض به لولوی تر

بیالایدش رخ به مشکین عذار

بیارد سوی بوستان خلعتی

که لولوش پودست و پیروزه تار

سوی گلبن زرد استام زر

سوی لاله ی سرخ جام عقار

سوی مادر سوسن تازه تاج

سوی دختر نسترن گوشوار

بسر برنهد نرگس نو به باغ

به اردیبهشت افسر شاهوار

نوان و خرامان شود شاخ بید

سحرگاه چون مرکب راهوار

دهد دست و سر بوس گل را سمن

چو گیرد سمن را گل اندر کنار

شگفتی نگه کن به کار جهان

وزو گیر بر کار خویش اعتبار

که تا شادمانه نگردد زمین

نپوشد هوا جامه ی سوکوار

چو نسرین بخندد شود چشم گل

به خون سرخ چون چشم اسفندیار

چو نرگس شود باز چون چشم باز

شود پای بط بر چنار آشکار

پر از چین شود روی شاهسپرم

چو تازه شود عارض گلنار

نگه کن به لاله و به ابر و ببین

جدا نار از دود، وز دود نار

سوی شاخ بادام شو بامداد

اگر دید خواهی همی قندهار

وگر انده از برف بودت مجوی

زمشکین صبا بهتر انده گسار

نگه کن بدین بی‌فساران خلق

تو نیز از سر خود فروکن فسار

اگر نیست سوی تو داری دگر

همه هوش و دل سوی این دار دار

وگر نیستت طمع باغ بهشت

چو خر خوش بغلت اندر این مرغزار

نگه دار اندر زیان آن خویش

چنانکه‌ت بگفته‌ست بسیار خوار

بنسیه مده نقد اگر چند نیز

به خرما بود وعده و نقد خار

کرا معده خوش گردد از خار و خس

شود کامش از شیر و روغن فگار

چه باید ترا سلسبیل و رحیق

چو خرسند گشتی به سرکه و شخار؟

جهان ره گذارست، اگر عاقلی

نباید نشستنت بر ره گذار

ستورست مردم در این ره چنانک

بریده نگردد قطار از قطار

شتابنده جمله که یک دم زدن

نپاید کسی را برادر نه یار

ره تو کدامست از این هر دو راه؟

بیندیش و برگیر نیکو شمار

اگر سازوارست و خوش مر ترا

بت رود ساز و می خوشگوار

وز این حالها تو بکردار خواب

نگردی همی سرد زین روزگار

وز این ایستادن به درگاه شاه

وز این خواستن سوی دهدار بار

وز این بند و بگشای و بستان و ده

وز این هان و هین و از این گیر و دار

وز این در کشیدن به بینی خویش

زبهر طمع این و آن را مهار

گمانی مبر کاین ره مردمست

بر این کار نیکو خرد برگمار

همی خویشتن شهره خواهی به شهر

که من چاکر شاهم و شهریار

شکار یکی گشتی از بهر آنک

مگر دیگری را بگیری شکار

بدان تا به من برنهی بار خویش

یکی دیگرت کرد سر زیر بار

ستوری تو سوی من از بهر آنک

همی بازنشناسی از فخر عار

ترا ننگ باید همی داشتن

بخیره همی چون کنی افتخار؟

ستور از کسی به که بر مردمی

بعمدا ستوری کند اختیار

زمردم درختی نه‌ای بارور

بلندی و بی‌بر چو بید و چنار

اگر میوه داری نشد هیچ بید

به دانش تو باری بشو میوه‌دار

دریغ این قد و قامت مردمی

بدین راستی بر تو، ای نابکار

اگر بازگردی زراه ستور

شود بید تو عود ناچار و چار

وگر همچنین خود بمانی چو دیو

دل از جهل پردود و سر پرخمار

کسی بر تو نتواند، از جهل، بست

یکی حرف دانش به سیصد نوار

ترا صورت مردمی داده‌اند

مکن خیره مر خویشتن را حمار

بکن جهد آن تا شوی مردمی

مکن با خدای جهان کارزار

ترا روی خوبست لیکن بسیست

به دیوار گرمابه‌ها بر نگار

به دانش تو صورت‌گر خویش باش

برون آی از این ژرف چه مردوار

خرد ورز ازیرا سوی هوشمند

زجاهل بسی به بود موش و مار

چو مر خویشتن را بدانی بحق

در این ژرف زندان نگیری قرار

زکردار بد بازگردی به عذر

چو هشیار مردان سوی کردگار

مر این گوهر ایزدی را به علم

بشوئی ززنگار عیب و عوار

ازیرا که آتش، چو شد زر پاک،

برو کرد نتواند از اصل کار

زحجت شنو حجت ای منطقی

زهر عیب صافی چو زر عیار

***

170

ای دل و هوش و خرد داده به شیطان رجیم

روی برتافته از رحمت رحمان رحیم

دل چون بحر تو در معصیت و نرم چو موم

سنگ خاراست گه معذرت و تنگ چو میم

نتوانی که کنی بر سخن حق تو مقام

زانکه فتنه شده‌ای بر غزل و هزل مقیم

به خرد باید و دانش که شود مرد تمام

تو به حیلت چه بری نسبت خود سوی تمیم؟

نه زحکمت بلک از کاهلی تسبیح و نماز

همه گفتار و حدیثت زحدیثست و قدیم

حکمت آموز و هنرجوی، نه تعطیل، که مرد

نه به نامیست تهی بلکه به معنیست حکیم

سوی فرزند کسی شو که به فرمان خدای

مادر وحی و رسالت بدو گشت عقیم

حکمت از حضرت فرزند نبی باید جست

پاک و پاکیزه زتعطیل و زتشبیه چو سیم

ور همی ایمنی‌ات آرزو آید زعذاب

همچو من هیچ مدار از قبل دنیا بیم

تا هم امروز ببینی بعیان حور و بهشت

همچنان نیز ببینی بعیان نار و جحیم

وگرت بست به بندی قوی این دیو بزرگ

خامش و، طبل مزن بیهده در زیر گلیم

«زر و بز هر دو نباشد»، مثل عامست این

یک رهت سوی جحیم است و دگر سوی نعیم

دین و دنیا نه گزافست، نیابد زخدای

جز که فرزند براهیم کس این ملک عظیم

بگزین زین دو یکی را و مکن قصه دراز

نتوانست کسی کرد دل خود به دو نیم

جز که در طاعت و در علم نبوده‌ست نجات

رستن از بند خداوند نه کاریست سلیم

نشود رسته هر آن کس که ربوده‌ست دلش

زلف چون نون و قد چون الف و جعد چو جیم

جز ندامت به قیامت نبود رهبر تو

تات میخواره رفیقست و رباخواره ندیم

چون به گوش آیدت از بربطی آن راهک نو

روی پژمرده‌ت چو گل شود و طبع کریم

باز پرچین شودت روی و بخندی به فسوس

چون بخوانم زقران قصه ی اصحاب رقیم

ای ستمگار و بخیره زده بر پای تبر

آنگه آگاه شوی چون بخوری درد ستیم

سپس دیو به بی‌راه چنین چند روی؟

جز که بی‌راه ندانی نرود دیو رجیم؟

جز که بیمار و به تن رنجه نباشی چو همی

رهبر از گمره جوئی و پزشکی زسقیم

چه بکارست چو عریانست از دانش جانت؟

تن مردار نپوشند به دیبای طمیم

جز که تو زنده به مرده زجهان کس نفروخت

مار افعی بخریدی بدل ماهی شیم

وقت آنست که از خواب جهالت سر خویش

برکنی تا به سرت بروزد از علم نسیم

که همی دهر بیوباردمان خرد و بزرگ

و آهن تافته از گوشت نداند چو ظلیم

چون نیندیشی از آن روز که دستت نگرد

نه رفیق و نه ندیم و نه صدیق و نه حمیم؟

خویشتن را زتوانائی خود بهره بده

گر بدانی که پذیرنده حکیمست و علیم

به سخاوت سمری از بس که وقف رباط

به فسوسی بدهی غله ی گرمابه و تیم

وگر از بهر ضعیفی دو درم باید داد

ندهی تا نشود حاضر مفتی و زعیم

جز بدان وقت که بستانی ازو مال بغصب

نتوانی که ببینی بمثل روی یتیم

گر به صورت بشری پیشه مکن سیرت گرگ

نام محمود نه خوب آید با فعل ذمیم

دیو دنیای جفا پیشه ترا سخره گرفت

چو بهایم چه دوی از پس این دیو بهیم؟

حرم آل رسولست ترا جای که هیچ

دیو را راه نبوده‌ست در این شهره حریم

سخن حجت بر وجه ملامت مشنو

تا نمانی به قیامت خزی و خوار و ملیم

***

171

تا مرد خر و کور و کر نباشد

از کار فلک بی‌خبر نباشد

داند که هر آن چیز کو بجنبد

نابوده و بی‌حد و مر نباشد

وان چیز که با حد و مر باشد

گه باشد و گاهی دگر نباشد

من راز فلک را به دل شنودم

هشیار به دل کور و کر نباشد

چون دل شنوا شد ترا، ازان پس

شاید اگرت گوش سر نباشد

بهتر زکدوئی نباشد آن سر

کو فضل و خرد را مقر نباشد

در خورد تنوره و تنور باشد

شاخی که برو برگ و بر نباشد

چاهیست جهان ژرف و سر نهفته

وز چاه نهفته بتر نباشد

در دام جهان جهان همیشه

تخم و چنه جز سیم و زر نباشد

بتواند از این دام زود رستن

گر مرد درو سخت خر نباشد

در دام نیاویزد آنکه زی او

تخم و چنه را بس خطر نباشد

زین سفله جهان نفع خود بگیرد

نفعی که درو هیچ ضر نباشد

وان نفع نباشد مگر که دانش

مشغول کلاه و کمر نباشد

بپذیر زمن پندی، ای برادر،

پندی که ازان خوبتر نباشد

نیکی و بدی را بکوش دایم

تا خلقت شخصت هدر نباشد

آن کس که ازو نیک و بد نیاید

ابری بود آن که‌ش مطر نباشد

با نیک به نیکی بکوش ازیرا

بد جز که سزاوار شر نباشد

فرزند هنرهای خویشتن شو

تا همچو تو کس را پسر نباشد

وانگه که هنر یافتی، بشاید

گر جز هنرت خود پدر نباشد

چون داد کنی خود عمر تو باشی

هر چند که نامت عمر نباشد

وانجا که تو باشی امیر باشی

گر چند به گردت حشر نباشد

گنجور هنرهای خویش گردی

گر باشد مالت وگر نباشد

و ایمن بروی هر کجا که خواهی

بر راه ترا جوی و جر نباشد

نزدیک تو گیهان مختصر شد

هر چند جهان مختصر نباشد

تو بار خدای جهان خویشی

از گوهر تو به گهر نباشد

در مملکت خویشتن نظر کن

زیرا که ملک بی نظر نباشد

بر ملک تو گوش و دو چشم روشن

درهاست که به زان درر نباشد

امروز بدین ملک در طلب کن

آن چیز که فردا مگر نباشد

بنگر که چه باید همیت کردن

تا بر تو فلک را ظفر نباشد

از علم سپر کن که بر حوادث

از علم قوی‌تر سپر نباشد

هر کو سپر علم پیش گیرد

از زخم جهانش ضرر نباشد

باقی شود اندر نعیم دایم

هر چند در این ره گذر نباشد

این ره گذری بی فر و درشتست

زین بی‌مزه‌تر مستقر نباشد

بشنو سخنی چون شکر بخوبی

گرچند سخن چون شکر نباشد

مردم شجرست و جهانش بستان

بستان نبود چون شجر نباشد

ای شهره درختی، بکوش تا بر

یکسر به تو جز کز هنر نباشد

وان چیز که عالم بدوست باقی

هرگز هدر و بی‌اثر نباشد

زیرا که شود خوار سوی دهقان

شاخی که بروبر ثمر نباشد

وان کس که بود بی‌هنر چو هیزم

جز درخور نار سقر نباشد

غافل نبود در سرای طاعت

تا مرد به یک ره بقر نباشد

هر کس که نیلفنجد او بصیرت

فرداش به محشر بصر نباشد

بپسیچ هلا زاد و، کم نباید

از یکتنه گر بیشتر نباشد

زیرا که بترسد زره مسافر

هرگه که پسیچ سفر نباشد

ایمن ننشیند زبیم رفتن

تا سفره‌ش پرخشک و تر نباشد

بپذیر زحجت سخن که شعرش

بی‌فایده و بی‌غرر نباشد

همچون سخن او به سوی دانا

بوی گل و باد سحر نباشد

***

172

اگر زگردش جافی فلک همی ترسی

چنین بسان ستوران چرا همی خفسی؟

وگر حذر نکند سود باسفاهت او

چنین زنیک و بد او چرا همی ترسی؟

چرا که باز نداری چو مردمان بهوش

خسیس جان و تنت را زناکسی و خسی؟

به جهد و کوشش با خویشتن بپای و بایست

اگر به کوشش با گردش فلک نه بسی

به علم بر غرض گردش فلک بررس

اگر به کوته قامت برو همی نرسی

نه زیر و از بر و پیش و پس و به راست و به چپ

نگاه کن که تو اندر میانه ی قفسی

گهی زسردی نجم زحل همی فسری

گهی زشمس و تف صعب او همی تفسی

اگر به جنس یکی‌اند و آتش‌اند همه

به فعل چونکه ندارند هیچ هم جنسی

به سعد زهره و نحس زحل نگر که که داد

بدان یکی سعدی و بدین دگر نحسی

اگر کسیت بکارست کاین بیاموزدت

درست کردی بر خویشتن که تو نه کسی

وگر به دانش این چیزهات حاجت نیست

کز این نصیحت کرده‌ستت آن یکی طبسی

تو بر نصیحت آن تیس جاهل پیشین

شده‌ستی از شرف مردمی سوی تیسی

هگرز همبر دانا نبود نادانی

چو احمد قرشی نیست ایلک تخسی

به فضل کوش و بدو جوی آب‌روی ازانک

به مال نیست به فضلست پیشی و سپسی

به گرد دانا گرد و رکاب دانا بوس

رکاب میر نبوسی مگر همی زرسی

همی کشد زپس خویشت این جهان که بجوی

گهی به روز عوانی گهی به شب عسسی

نگاه کن که از این کار چیست حاصل تو

کنون که بر تو گذشته ست نجمی و شمسی

مکن زبهر گلو خویشتن هلاک و مرو

به صورت بشری در به سیرت مگسی

بسی بکوشی و حیلت کنی و حرص و ریا

که تا چگونه دهی سه به مکر و حیله به سی

زمکر و حیلت تو خفته نیست ایزد پاک

بخوان و نیک بیندیش آیةالکرسی

زکار خویش بیندیش پیش از آن روزی

که جمع باشند آن روز جنی و انسی

گمان مبر که بماند سوی خدای آن روز

زکرده‌هات به مثقال ذره‌ای منسی

یکی سخنت بپرسم به رمز بی تلبیس

که آن برون برد از دل خیانت و پیسی

اگرت خواب نگیرد زبهر چاشت شبی

که در تنور نهندت هریسه یا عدسی

چرا که چشم تو تا روز هیچ نگشاید

اگر زهول قیامت بدل همی ترسی؟

تو کشتمند جهانی زداس مرگ بترس

کنون که زرد شده‌ستی چو گندم نجسی

بدان بکوش که گردنت را گشاده کند

کنون که با حشر و آلت اندر این حبسی

همی به آتش خواهند بردنت زیراک

به زور آتش، زری جدا شود زمسی

اگر زری نکند کار بر تو آن آتش

وگر مسی بعنا تا ابد همی نچسی

***

173

دوش تا هنگام صبح از وقت شام

برکف دستم زفکرت بود جام

آمد از مشرق سپاه شاه زنگ

چون شه رومی فروشد سوی شام

همچو دو فرزند نوح‌اند ای عجب

روز همچون سام و تیره شب چو حام

شب هزاران در در گیسو کشید

سرخ و زرد و بی‌نظام و بانظام

کس عروسی در جهان هرگز ندید

گیسوش پرنور و رویش پرظلام

جز که بدکردار کس بیدار نه

کس چنین حالی ندید ای وای مام

روی این انوار عالم سوی ما

بر مثال چشمهای بی‌منام

گفتیی هر یک رسولست از خدای

سوی ما و نورهاشان چون پیام

این زبان‌های خدای‌اند، ای پسر

بودنیها زین زبان‌ها چون کلام

نشنود گفتارهاشان جز کسی

که‌ش خرد بگشاد گوش دل تمام

قول بی‌آواز را چون بشنوی؟

چون ندیدی رفتن بی‌پای و گام

گر همی عاصی نگوید عاصیم

بر زبان، فعلش همی گوید مدام

بر کف جاهل همی گوید نبید

در بر فاسق همی گوید غلام

قول چون خرما و همچون خار فعل

این نه دینست این نفاقست، ای کرام

من که نپسندم همی افعال زشت

جز به یمگان کرد چون یارم مقام؟

گر به دین مشغول گشتم لاجرم

رافضی گشتم و گمراه نام

دست من گیر ای اله العالمین

زین پرآفت جای و چاه تار پام

داور عدلی میان خلق خویش

بی‌نیازی از کجا و از کدام

آنکه باطل گوید از ما برفگن

روز محشر بر سرش زاتش لگام

در تعجب مانده بودم زین قبل

تا بگاه صبح بام از گاه شام

چون سپیده‌دم بحکمت برکشید

از نیام نیلگون زرین حسام

چون ضمیر عاقلان شد روی خاک

وز جهان برخاست آن چون قیر دام

همچنین گفتم که روزی برکشد

فاطمی شمشیر حق را از نیام

دین جد خویش را تازه کند

آن امام ابن‌الامام ابن‌الامام

بار شاخ عدل یزدان بوتمیم

آن به حلم و علم و حکم و عدل تام

جز به راه نردبان علم او

نیستت راهی بر این پرنور بام

بی‌بیانش عقل نپذیرد گزاف

زانکه جز باتش نشاید خورد خام

خلق را اندر بیان دین حق

او گزارد از پدر وز جد پیام

جوهر محض الهی نفس اوست

زین جهان یکسر بر آن جوهر ورام

سر برآر این دام گنبد را ببین،

ای برادر، گرد گردان بر دوام

وین زمان را بین که چون همچون نهنگ

بر هلاک خلق بگشاده ست کام

وین سپاه بی‌کران در یکدگر

اوفتاده چون سگان اندر عظام

نه ببیند نه بجوید چون ستور

چشم دل‌شان جز لباس و جز طعام

جهل و بی‌باکی شده فاش و حلال

دانش و آزادگی گشته حرام

باشگونه کرده عالم پوستین

زاد مردان بندگان را گشته رام

گرت خوش آمد طریق این گروه

پس به بی‌شرمی بنه رخ چون رخام

بر در شوخی بنه شرم و خرد

وانگهی گستاخ‌وار اندر خرام

چون برآهختی زتن شرم، ای پسر،

یافتی دیبا و اسپ و اوستام

دهر گردن کی به دست تو دهد

چون تو او را چاکری کردی مدام؟

ور سلامت را نمی‌داد او علیک

پیشت آید بی‌تکلف به‌ سلام؟

ور بریدستی چو من زیشان طمع

همچو من بنشین و بگسل زین لئام

در تنوری خفته با عقل شریف

به که با جاهل خسیس اندر خیام

پند حجت را به دانش دار بند

تا ترا روشن شود ایام و نام

***

174

آن قوت جوانی و ان صورت بهشتی

ای بی‌خرد تن من از دست چون بهشتی؟

تا صورتت نکو بود افعال زشت کردی

پس فعل را نکو کن اکنون که زشت گشتی

پشتی ضعیف بودت این روزگار، چون دی

طاووس‌وار بودی و امروز خارپشتی

گر جوهریت بودی بر روی خوب صورت

آن نیکوی نگشتی هرگز بدل به زشتی

و اکنون که عاریت بود آن نیکوی ببردند

از دل برون کن ای تن این انده و درشتی

بحریست ژرف عالم کشتیش هیکل تو

عمرت چو باد و گردون چون بادبان کشتی

عطاروار یک چند از کبر و ناز و گشی

سنبل به عنبر تر بر سر همی سرشتی

و اکنون که ریسمان گشت آن سنبلت همانا

این زشت ریسمان را بر دوک مرگ رشتی

ای جسته دی زدستت فردا به دست تو نه

فردا درود باید تخمی که دیش کشتی

پنجاه سال رفتی از گاهواره تا گور

بر ناخوشی بریدی راهی بدین شبشتی

راهیست این که همبر باشد درو به رفتن

درویش با توانگر با مزگتی کنشتی

لیکن دو راه آید پیش این روندگان را

کانجا جدا بباشد از دوزخی بهشتی

در معده‌ت آتش آمد مشغول شد بدو دل

تا دین بدین بهانه از پیش برنوشتی

فتنه شدی و بی دین بر آتش غریزی

آتش پرست گشتی چون مرد زردهشتی

کوشش به حیله آمد با خوردنت برابر

بی‌هیچ سود کردی زین شهر برگذشتی

گوئی که من ندانم چیزی و بی‌گناهم

نیزت گنه چه باید چون خویشتن بکشتی؟

با یکتنه تن خود چون بس همی نیائی

اندر مصاف مردان چه مرد هفت و هشتی

گر در بهشت باشد نادان بی‌تعبد

پس در بهشت باشد نخچیر و گور دشتی

چون گوروار دایم بر خوردن ایستادی

ای زشت دیو مردم در خورد تیر و خشتی

ای حجت خراسان بانگت رسید هر جا

گوئی کز آسمان بر سنگ اوفتاده طشتی

***

175

این تن من تو مگر بچه ی گردونی

بچه گردونی زیرا سوی من دونی

او همانست که بوده ست ولیکن تو

نه همانا که همانی، که دگرگونی

طمع خیره چه داری که شوی باقی؟

نشود چون ازلی بوده ی اکنونی

تو مر آن گوهر بیرونی باقی را

چون یکی درج برآورده به افسونی

با تو تا مقرونست این گهر باقی

تو به زیب و به جمال ای تن قارونی

زان گهر یافته‌ای ای گهر تیره،

این قد سروی وین روی طبرخونی

لیکن آنگه که گهرت از تو شود بیرون

تو همان تیره گل گنده ی مسنونی

ای درونی گهر تیره، نمی‌دانی

که درونی نشود هرگز بیرونی؟

گر فزونی نپذیرد جز کاهنده

چه همی بایدت این چونین افزونی؟

گفته باشم بحقیقت صفتت، ای تن

گرت گویم صدف لولوی مکنونی

اندر این مرده صدف ای گهر زنده

چونکه مانده‌ستی بندی شده چون خونی؟

غره گردنده به دریای جهان اندر

گر نه ذوالنونی ماننده ی ذوالنونی

تو در این قبه ی خضرا و بر این کرسی

غرض صانع سیاره و گردونی

دام و دد دیو تو گشتند و بفرمانت

زانکه تو همبر جمشید و فریدونی

جز تو همواره همه سر بنگونسارند

تو اگر شاه نه‌ای راست چنین چونی؟

خطر خویش بدان و به امانت کوش

که تو بر سر جهان داور مأمونی

نور دادار جهان بر تو پدید آمد

تن چو زیتون شد و تو روغن زیتونی

گر به چاه اندر با بند بود خونی

اندر این چاه تو با بند همیدونی

وگر از زندان هر زنده رها جوید

تو بر این زندان از بهر چه مفتونی

تا از این بازی زندان نه‌ای آراسته

نشوم ایمن بر تو که نه مجنونی

چاه باغست ترا تا تو چنین فتنه

بر رخ چون گل و بر زلفک چون نونی

مست می خورده ازین سان نبود زیرا

تو چنین بی‌هش و مدهوش از افیونی

دیو بدگوهر از راه ببرده‌ستت

مست آن رهبر بدگوهر وارونی

هر زمان پیش تو آید نه همی بینیش

با عمامه ی بزر و جامه ی صابونی؟

چون کدو جانش زدانش تهی و فکرت

بر چون نار بیاگنده زملعونی

چون سر دیوان بگرفت سر منبر

هر یکی دیو باستاد به مأذونی

بر ستوری امامانش گوا دارم

قدح وابقی و قلیه ی هارونی

از بسی ژاژ که خایند چنین گم شد

راه بر خلق زبس نحس و سرا کونی

ای خردمند، مخر خیره خرافاتش

که تو باری نه چنو خربط و شمعونی

علم دین را قانون اینست که می‌بینی

به خط سبز بر این تخته ی قانونی

گر بر این آب ترا تشنگیی باشد

منت جیحونم و تو بر لب جیحونی

و گرم گوئی «پس گر نه تو بی‌راهی

چون به یمگان در بی مونس و محزونی؟»

مغزت از عنبر دین بوی نمی‌یابد

زانکه با دنیا هم گوشه و مقرونی

وای بر من که در این تنگ دره ماندم

خنک تو که بنشسته به هامونی!

من در این تنگی بی‌دانش و بدبختم

تو به هامون بر دانا و همایونی!

که تواند که بود از تو مسلمان‌تر

که وکیل‌ خان یا چاکر خاتونی؟

حال جسم ما هر چون که بود شاید

نه طبرخونی مانده ست و نه زریونی

تا بدین حالک دنیی نشوی غره

که چنین با سلب و مرکب گلگونی

سلب از ایمان بایدت همی زیرا

جز به ایمان نبود فردا میمونی

به یکی جاهل کز بیم کند نوشت

نوش کی گردد آن شربت طاعونی؟

سخن حجت بشنو که ترا قولش

به بکار آید از داوری زرعونی

***

176

ای فگنده امل دراز آهنگ

پست منشین که نیست جای درنگ

تو چو نخچیر دل به سوی چرا

دهر پوشیده بر تو پوست پلنگ

دل نهادی در این سرای سپنج

سنگ بسیار ساختی بر سنگ

چون گرفتی قرار و پست نشست

برکش اکنون بر اسپ رفتن تنگ

لشکری هر گهی که آخر کرد

نبود زان سپس بسیش درنگ

هر سوی شادمان به نقش و نگار

که بمرد آنکه نقش کرد ار تنگ

غایت رنگهاست رنگ سیاه

کی سیه کم شود به دیگر رنگ؟

ای ببی ‌دانشی شده شب و روز

فتنه بر دهر و دهر بر تو بجنگ

دشمن از تو همی گریزد و تو

سخت در دامنش زده‌ستی چنگ

زی تو آید عدو چو نصرت یافت

کرده دل تنگ و روی پرآژنگ؟

زین جهان چونکه او مظفر گشت

کرده خیره سوی گریز آهنگ

گرت هوش است و سنگ‌ دار حذر،

ای خردمند، از این عظیم نهنگ

هوش و سنگت برد به گردون سر

که بدین یافت سروری هوشنگ

برکشد هوش مرد را از چاه

گاه بخشدش و مسند و اورنگ

وگرش تخت و گه نبود رواست

بهتر از تخت و گه بود هش و هنگ

دانش آموز و بخت را منگر

از دلت بخت کی زداید زنگ؟

بخت آبیست گه خوش و گه شور

گاه تیره ی سیاه و گاه چو زنگ

بخت مردیست از قیاس دوروی

خلق گشته بدو درون آونگ

به یکی چنگش آخته دشنه ست

به دگر چنگ می‌نوازد چنگ

چون بیاشفت بر کلنگ در ابر

گم شود راه بر پرنده کلنگ

ور به جیحون بر از تو برگردد

متحیر بماندت بر گنگ

هیچ کس را به بخت فخری نیست

زانکه او جفت نیست با فرهنگ

به یک اندازه‌اند بر در بخت

مرد فرهنگ با مقامر و شنگ

سبب خشم بخت پیدا نیست

شکرش را جدا مدان زشرنگ

وین چنین چیز دیو باشد و من

از چنین دیو ننگ دارم، ننگ

نروم اندر این بزرگ رمه

که بدو در نهاز شد بز لنگ

ای پسر، با جهان مدارا کن

وز جفاهای او منال و ملنگ

چون برآشفته گشت یک چندی

دوردار از پلنگ بدخو رنگ

من به اندک زمان بسی دیدم

این چنین های‌های و لنگالنگ

پست بنشین و چشم دار بدانک

زود زیر و زبر شود نیرنگ

دهر با صابران ندارد پای

مثلی زد لطیف آن سرهنگ

که «چو گربه به زیر بنشیند

موش را سر بگردد اندر غنگ»

سپس بی هشان خلق مرو

گر نخوردی تو همچو ایشان بنگ

ور جهان پر شد از مگس منداز

بر مگس خیره خیره تیر خدنگ

هر که او گامی از تو دور شود

تو ازو دور شو بصد فرسنگ

سنت حجت خراسان گیر

کار کوته مکن دراز آهنگ

شعر او خوان که اندرو یابی

در بنهاده تنگها بر تنگ

***

177

شاید که حال و کار دگر سان کنم

هرچ آن بهست قصد سوی آن کنم

عالم به ماه نیسان خرم شده ست

من خاطر از تفکر نیسان کنم

در باغ و راغ دفتر دیوان خویش

از نثر و نظم سنبل و ریحان کنم

میوه و گل از معانی سازم همه

وز لفظهای خوب درختان کنم

چون ابر روی صحرا بستان کند

من نیز روی دفتر بستان کنم

در مجلس مناظره بر عاقلان

از نکته‌های خوب گل‌افشان کنم

گر بر گلیش گرد خطا بگذرد

آنجا زشرح روشن باران کنم

قصری کنم قصیده ی خود را، درو

از بیتهاش گلشن و ایوان کنم

جائی درو چو منظره عالی کنم

جائی فراخ و پهن چو میدان کنم

بر درگهش زنادره بحر عروض

یکی امین دانا دربان کنم

مفعول فاعلات مفاعیل فع

بنیاد این مبارک بنیان کنم

وانگه مر اهل فضل اقالیم را

در قصر خویش یکسره مهمان کنم

تا اندرو نیاید نادان، که من

خانه همی نه از در نادان کنم

خوانی نهم که مرد خردمند را

از خوردنیش عاجز و حیران کنم

اندر تن سخن به مثال خرد

معنی خوب و نادره را جان کنم

گر تو ندیده‌ای زسخن مردمی

من بر سخنت صورت انسان کنم

او را زوصف خوب و حکایات خوش

زلف خمیده و لب خندان کنم

معنیش روی خوب کنم وانگهی

اندر نقاب لفظش پنهان کنم

چون روی خویش زی سخن‌ آرم، بقهر

پشتش به پیش خویش چو چوگان کنم

ور خاطرم به جائی کندی کند

او را به دست فکرت سوهان کنم

جان را چو زنگ جهل پدید آورد

چون آینه زخواندن فرقان کنم

دشوار این زمانه ی بد فعل را

آسان به زهد و طاعت یزدان کنم

دست از طمع بشویم پاک آنگهی

از خفته دست بر سر کیوان کنم

گر در لباس جهل دلم خفته بود

اکنون از آن لباسش عریان کنم

وین جسم بی‌فلاحت آسوده را

خیزم به تیغ طاعت قربان کنم

ور عیب من زخویشتن آمد همه

از خویشتن به پیش که افغان کنم؟

خیزم به فضل و رحمت یزدان حق

دشوار دهر بر دلم آسان کنم

اندر میان نیک و بد خویشتن

ماننده ی زبانه ی میزان کنم

هر ساعتی به خیر درون پاره‌ای

بفزایم و زشرش نقصان کنم

تا غل و طوق و بند که بر من نهاد

در دست و پای و گردن شیطان کنم

گر دیو از آنچه کرد پشیمان نشد

من نفس را زکرده پشیمان کنم

گر نیست طاقتم که تن خویش را

بر کاروان دیو سلیمان کنم

آن دیو را که در تن و جان منست

باری به تیغ عقل مسلمان کنم

از قول و فعل زین و لگامش نهم

افسار او زحکمت لقمان کنم

گر تو نشاط درگه جیلان کنی

من قصد سوی درگه رحمان کنم

سوی دلیل حق بنهم روی خویش

تا خویشتن به سیرت سلمان کنم

زی اهل بیت احمد مرسل شوم

تن را رهی و بنده ی ایشان کنم

تا نام خویش را به جلال امام

بر نامه ی معالی عنوان کنم

زان آفتاب علم دل خویش را

روشن بسان ماه به سرطان کنم

وز برکت مبارک دریای او

دل را چو درج گوهر و مرجان کنم

ای آنکه گوئیم به نصیحت همی

ک«این پیرهن بیفگن و فرمان کنم

تا سخت زود من چو فلان مر ترا

در مجلس امیر خراسان کنم»

اندر سرت بخار جهالت قویست

من درد جهل را به چه درمان کنم؟

کی ریزم آب‌روی چو تو بی‌خرد

بر طمع آنکه توبره پرنان کنم؟

ترکان رهی و بنده ی من بوده‌اند

من تن چگونه بنده ی ترکان کنم؟

ای بد نصیحت که تو کردی مرا

تا چون فلان خسیس و چو بهمان کنم

گیتیت گربه‌ایست که بچه خورد

من گرد او زبهر چه دوران کنم

از من خسیس‌تر که بود در جهان

گر تن به نان چو گربه گروگان کنم؟

دین و کمال و علم کجا افگنم

تا خویشتن چو غول بیابان کنم؟

از فضل تا چو غول بمانم تهی

پس من چگونه خدمت دیوان کنم؟

این فخر بس مرا که به هر دو زبان

حکمت همی مرتب و دیوان کنم

جان را زبهر مدحت آل رسول

گه رودکی و گاهی حسان کنم

دفتر زبس نگار و زنقش سخن

برتر زچین و روم و سپاهان کنم

واندر کتاب بر سخن منطقی

چون آفتاب روشن برهان کنم

بر مشکلات عقلی محسوس را

بگمارم و شبان و نگهبان کنم

زادالمسافرست یکی گنج من

نثر آنچنان و نظم از این‌سان کنم

زندان مؤمنست جهان، من چنین

زیرا همی قرار به یمگان کنم

تا روز حشر آتش سوزنده را

بر شیعت معاویه زندان کنم

***

178

جهانا عهد با من جز چنین بستی

نیاری یاد از آن پیمان که کرده‌ستی

اگر فرزند تو بودم چرا ایدون

چو بدمهران زمن پیوند بگسستی؟

فرود آوردی آنچه‌ش خود برآوردی

گسستی هرچه کان را خود بپیوستی

بسی بسته شکستی پیش من، پس چون

نگوئی یک شکسته ی خویش کی بستی؟

بگوئی وانگهی از گفته برگردی

بدان ماند که گوئی بی‌هش و مستی

نگار کودکی را که‌ش به من دادی

به آب پیری از رویم فروشستی

چه کردم چون نسازد طبع تو با من؟

بدان ماند که گوئی نایم و پستی

زرنج تو نرستم تا برستم من

چه چیزی تو که نه رستی و نه رستی؟

وگر چند از تو سختی بینم و محنت

ندارم دست باز از تو بدین سستی

بکوشم تا زراه طاعت یزدان

به بامت برشوم روزی از این پستی

به عهد ایزدی چون من وفا کردم

ندارم باک اگر تو عهد بشکستی

به شستم سال چون ماهی در شستم

به حلقم در تو، ای شستم، قوی شستی

زمانه هرچه دادت باز بستاند

تو، ای نادان تن من، این ندانستی

شکم مادرت زندان اول بودت

که اینجا روزگاری پست بنشستی

گمان بردی که آن جای قرار تست

ازان بهتر نه دانستی و نه جستی

جهان یافتی با راحت و روشن

چو زان تنگی و تاریکی برون جستی

بدان ساعت که از تنگی رها گشتی

شنوده‌ستی که چون بسیار بگرستی؟

زبیم آنکه جای بتر افتادی

ندانستی که‌ت این به زان کزو رستی

چه خانه ست این کزو گشت این گشن لشکر

یکی هندو یکی سگزی یکی بستی

اگر نه بی‌هش و مستی زنادانی

از اینجا چون نگیرد مر ترا مستی؟

چو شاخ تر بررستی و چون نخچیر

برجستی و شست از سالیان رستی

به گاه معصیت بر اسپ ناشایست

و نابایست مر کس را نپایستی

کنون زینجا هم از رفتن همی ترسی

نگشتی سیر از این عمری که اندستی

چرا آن را که‌ت او کرد این بلند ایوان

بطوع و رغبت ای هشیار نپرستی؟

از این پنجاه و نه بنگر چه بد حاصل

ترا اکنون که حاصل بر سر شستی

وزینجا چون توان و دست گه داری

چرا زی دشت محشر توشه نفرستی؟

چرا امروز چیزی باز پس ننهی؟

چرا نندیشی از بیم تهی‌ دستی؟

که دیو تست این عالم فریبنده

تو در دل دیو ناکس را نپیخستی

به دست دیو دادی دل خطا کردی

به دست دیو جان خویش را خستی

بجای خویش بد کردی چو بد کردی

کرا شائی چو مر خود را نشایستی؟

به کستی با فلک بیرون چرا رفتی؟

کجا داری تو با او طاقت کستی؟

عدوی تو تنست ای دل حذر کن زو

نتاوی با کس ار با او نتاوستی

کمر بسته همی تازی و می‌نازی

کمر بسته چنین درخورد و بایستی

تو با ترسا به یک نرخی سوی دانا

اگرچه تو کمر بستی و او کستی

ترا جائیست بس عالی و نورانی

چو بیرون جستی از جای بدین گستی

بیاموزی قیاس عقلی از حجت

اگر مرد قیاس حجتی هستی

تفکر کن که تو مر بودنیها را

چو بندیشی زحال بود فهرستی

***

179

صبا باز با گل چه بازار دارد؟

که هموارش از خواب بیدار دارد

به رویش همی بردمد مشک سارا

مگر راه بر طبل عطار دارد

همی راز گویند تا روز هر شب

ازیرا به بهمن گل آزار دارد

چو بیمارگون شد زنم چشم نرگس

مر او را همی لاله تیمار دارد

سحرگه نگه کن که بر دست سیمین

به زر اندرون در شهوار دارد

نه غواص گوهر نه عطار عنبر

به نزدیک نرگس چه مقدار دارد؟

بنالد همی پیش گلزار بلبل

که از زاغ آزار بسیار دارد

زره پوش گشتند مردان بستان

مگر باغ با زاغ پیکار دارد

کنون تیر گلبن عقیق و زمرد

از این کینه بر پر و سوفار دارد

بیابد کنون داد بلبل که بستان

همه خیل نیسان و ایار دارد

عروس بهاری کنون از بنفشه

گشن جعد وز لاله رخسار دارد

بیا تا ببینی شگفتی عروسی

که زلفین و عارض بخروار دارد

نگویم که طاووس نرست گلبن

که گلبن همی زین سخن عار دارد

نه طاووس نر از وشی پر دارد

نه از سرخ یاقوت منقار دارد

نه در پر و منقار رنگین سرشته

چو گل مشک خر خیز و تاتار دارد

چه گوئی جهان این همه زیب و زینت

کنون بر همان خاک و کهسار دارد؟

چه گوئی که پوشیده این جامه‌ها را

همان گنده پیر چو کفتار دارد؟

به سر بر درخت گل از برف و برگش

گهی معجر و گاه دستار دارد

یکی جادوست این که او را نبیند

جز آن کز چنین کار تیمار دارد

نگه کن شگفتی به مستان بستان

که هر یک چه بازار و کاچار دارد

نهاده به سر بر سمن تاج و، نرگس

به دست اندرون در و دینار دارد

سوی خویش خواند همی بی‌هشان را

همه سیرت و خوی طرار دارد

بدانی که مستست هر رستنی‌ای

نبینی که چون سر نگونسار دارد؟

نگردد به گفتار مستانه غره

کسی کو دل و جان هشیار دارد

بر آتش زنش، ای خردمند، زیرا

که هشیار مر مست را خوار دارد

نگه کن که با هر کس این پیر جادو

دگرگونه گفتار و کردار دارد

مکن دست پیشش اگر عهد گیرد

ازیرا که درآستی مار دارد

شدت پارو پیرارو، امسالت اینک

روش بر ره پار و پیرار دارد

درخت جهان را مجنبان ازیرا

درخت جهان رنج و غم بار دارد

مده در بهای جهان عمر کوته

که جز تو جهان پر خریدار دارد

به زنهار گیتی مده دل نه رازت

که گیتی نه راز و نه زنهار دارد

یکی منزلست این که هرک اندرو شد

برون آمدن سخت دشوار دارد

یکی میزبانست کو میهمان را

دهان و شکم خشک و ناهار دارد

بدان میهمان ده مر این میزبان را

که او قصد این دیو غدار دارد

به یک سو شو از راه و بنگر بعبرت

که با این گروه او چه بازار دارد

پر از خنده روی و لب و، دل زکینه

بر ایشان پر از خشم و زنگار دارد

ترا گر بدین دست بر منبر آرد

بدان دست دیگر درون‌دار دارد

چو راهت گشاده کند زی مرادی

چنان دان که در پیش دیوار دارد

مرا پرس از مکر او کاستینم

زمکرش به خون دل آهار دارد

همیشه در راحت این دیو بدخو

بر آزاد مردان بمسمار دارد

جفا و ستم را غنیمت شمارد

وفا و کرم را ببیگار دارد

خردمند با اهل دنیا برغبت

نه صحبت نه کار و بیاوار دارد

ولیکن همی با سفیه آشنائی

بناکام و ناچار هنجار دارد

که خواهد که‌ش آن بدکنش درست باشد؟

که جوید که از بی‌خرد یار دارد؟

بدو ده رفیقان او را ازیرا

سبکسار قصد سبکسار دارد

جز آن نیست بیدار کو دست و دل را

از این دیو کوتاه و بیدار دارد

مر این بی‌وفا را ببیند حقیقت

کرا چشم دل نور دین‌دار دارد

جهان پیشه کاریست ای مرد دانا

که بر سر یکی نام بردار دارد

حقیقت ببیند دگر سال خود را

چو چشم و دل خویش زی پار دارد

نشاید نکوهش مرو را که یزدان

در این کار بسیار اسرار دارد

زدانا بس است آن نکوهش مرو را

که او را نه دانا نه سالار دارد

یکی بوستانست عالم که یزدان

زمردم درو کشت و اشجار دارد

از اینجا همی خیزدش غله لیکن

بدان عالم دیگر انبار دارد

همه برزگاران اویند یکسر

مسلمان و، ترسا که زنار دارد

یکی را زمین سنانست و شوره

یکی کشت و پالیز و شد کار دارد

یکی چون درختی بهی چفده از بر

یکی گردنی چون سپیدار دارد

یکی تخم خورده‌ست وز بی‌فلاحی

همی گاو همواره بی‌کار دارد

یکی تخم کرده‌ست وز کار گاوش

تن کار کن لاغر و زار دارد

مر این هر دو را هیچ دهقان عادل

چه گوئی که یکسان و هموار دارد؟

یکی روزنامه ست مر کارها را

که آن را جهان‌دار دادار دارد

بیاموز و آنگه بکن کار دنیی

که کار ای پسر دانش و کار دارد

جز آن را مدان رسته از بند آتش

که کردار در خورد گفتار دارد

نصیحت پذیرد زگفتار حجت

کسی کو دل و خوی احرار دارد

***

180

ای حجت بسیار سخن، دفتر پیش آر

وز نوک قلم در سخنهات فروبار

هر چند که بسیار و درازست سخنهات

چون خوب و خوش است آن نه درازست نه بسیار

شاهی که عطاهاش گرانست ستوده‌ست

هر چند شوی زیر عطاهاش گران‌بار

نو کن سخنی را که کهن شد به معانی

چون خاک کهن را به بهار ابر گهربار

شد خوب به نیکو سخنت دفتر ناخوب

دفتر به سخن خوب شود جامه به آهار

از خاطر پرعلم سخن ناید جز خوب

از پاک سبو پاک برون آید آغار

آچار سخن چیست معانی و عبارت

نو نو سخن آری چو فراز آمدت آچار

در شعر زتکرار سخن باک نباشد

زیرا که خوش آید سخن نغز به تکرار

آچار خدایست مزه و بوی خوش و رنگ

با سیب و ترنج آمد و گوز و بهی و نار

از تاک رز انگور نو امسال خوش آیدت

هر چند کزو پار همین آمد و پیرار

زی اهل خرد تخم سخن حکمت و علمست

در خاک دل ای مرد خرد تخم سخن کار

مختار شوی کز تو بماند سخن خوب

زیرا که همین ماند زپیغمبر مختار

دینش به سخن گشت مشهر به زمین بر

وز راه سخن رفت بر این گنبد دوار

مقهور به حکمت شود این خلق جهان پاک

زیرا که حکیمست جهان داور قهار

از راه تن خویش سوی جانت نگه کن

بنگر که نهان چیست در این شخص پدیدار

آن چیست که چون شخص گران تو بخسپد

بینا و سخن‌گوی همی ماند و بیدار؟

آن گوهر زنده ست و پذیرای علومست

زو زنده و گوینده شده‌ست این تن مردار

شرم و سخن و مدح و نکوهش همه او راست

تن را چو شد او، هیچ نه قدرست و نه مقدار

سالار تن تست، چرا تنت گرامیست

نزدیک تو و مهتر و سالار تنت خوار؟

زیرا که چو معروف شد این بنده سوی تو

مجهول بمانده‌ست زبس جهل تو سالار

بشناس هم این را و هم آن را بحقیقت

حکمت همه اینست سوی مردم هشیار

چون تو زبهین نیمه ی خود غافلی، ای پیر،

گر مرد خرد مرد نخواندت میازار

یارند تن و جانت به علم و عمل اندر

تو غافلی از کار بهین یار و مهین یار

دار تن پیدای تو این عالم پیداست

جان را که نهانست نهانست چنو دار

جان تو غریبست و تنت شهری، ازینست

از محنت شهریت غریب تو بآزار

ناداشته و خوار بماند از تو غریبت

بد داشت غریبان نبود سیرت احرار

چون داری نیکوش چو خود می‌نشناسیش؟

بشناس نخستینش پس آنگاه نکودار

خوارست خور شهریت از تن سوی مهمانت

شهریت علف‌خوارست مهمانت سخن‌خوار

حق تن شهری به علف چند گزاری

گه گه به سخن نیز حق مهمان بگزار

زشتست که صد سال دو تن پیش تو باشد

هموار یکی سیر و یکی گرسنه ی زار

جان تو برهنه‌ست و تنت زیر خز و بز

عارست ازین، چونکه نپرهیزی از این عار؟

جان جامه نپوشد مگر از بافته حکمت

مر حکمت را معنی پودست و سخن تار

نه هر سخنی حکمت باشد بر نام چو مردم

دینار بود هر که بود نامش دینار؟

گر کار بنامستی از دوستی عمر

فرزند ترا نام عمر بودی و عمار

مر حکمت را خوب حصاریست که او را

داناست همه بام و زمین و در و دیوار

پیغمبر بد شهر همه علم و بر آن شهر

شایسته دری بود و قوی حیدر کرار

این قول رسولست و در اخبار نبشته‌ست

تا محشر از آن رو زنویسنده ی اخبار

از پند و زعلم آنچه برون نامد از این در

از علم مگو آن را وز پند مپندار

فرقست میان دو سخن صعب، فزون زانک

فرقست میان گل و گل خار دو صد بار

گر حکمت نزدیک تو خوارست عجب نیست

خوارست گل تو سوی اشتر که خورد خار

دادمت نشانی به سوی خانه ی حکمت

سرست، نهان دارش از مرد سبکسار

گر سوی درآئی و بدین خانه درآئی

بیرون شوی از قافله ی دیو ستمگار

واگاه شوی کاین فلک از بهر چه کردند

واخر چه پدید آید از این گشتن هموار

اینجات درون جز که بدین کار نیاورد

سازنده ی گنبد، تو چه بگریزی از این کار؟

فربی بکن و سیر بدین حکمت جان را

تا ناید از این بند برون لاغر و ناهار

چیزی که بجوئیش نه از جایگه خویش

بر مردم دشوار شود کار نه دشوار

بپذیر نصیحت، بطلب حکمت دین را

ای غدر پذیرفته از این گنبد غدار

خامش منشین زیر فلک و ایمن، ازیراک

دریاست فلک، بنگر دریای نگونسار

ابلیس لعین دست گشاده‌ست به غارت

ایزدت بدین سختی ازین بست در این غار

تو قیمت این روز ندانی مگر آنگاه

کائی به یکی بتر از این روز گرفتار

بازار تو است این، بطلب هر چه ببایدت

بی‌توشه مرو باز تهی خانه زبازار

زیرا که به بازار نیابی ره ازین پس

آنگاه که بیمار بمانی و بتیمار

بر گفته ی من کار کن، ای خواجه، ازیراک

کردار ببایدت بر اندازه ی گفتار

***

181

ای گرد گرد گنبد طارونی

یکبارگی بدین عجبی چونی؟

گردان منم به حال و نه گردونم

گردان نه‌ای به حال و تو گردونی

گر راه نیست سوی تو پیری را

مر پیری مرا زچه قانونی؟

زیرا که روزگار دهد پیری

وز زیر روزگار تو بیرونی

اکنونیان روان و تو برجائی

زیرا که نیست جسم تو اکنونی

درویش تست خلق به عمر ایراک

از عمر بی‌کناره تو قارونی

درویش دون بود، همه دونانند

اینها و، برنهاده به تو دونی

هر کس که دون شمارد قارون را

از ناکسیش باشد و مجنونی

فرزند تست خلق و مر ایشان را

تو مادر مبارک و میمونی

بر راه خلق سوی دگر عالم

یکی رباط یا یکی آهونی

ای پیر، بر گذشته جوانی چون

دیوانه‌وار غمگن و محزونی؟

دیویست کودکی، تو به دیوی بر،

گر دیو نیستی، زچه مفتونی؟

پنجاه و اند سال شدی، اکنون

بیرون فگن زسرت سرا کونی

گوئی که روزگار دگرگون شد

ای پیر ساده‌دل، تو دگرگونی

سروی بدی به قد و به رخ لاله

اکنون به رخ زریر و به قد نونی

گلگون رخت چو شست بهار ازور

بگذشت گل بگشت زگلگونی

مال تو عمر بود بخوردی پاک

آن را به بی‌فساری و ملعونی

اکنون زمفلسی چه نوی چندین

بر درد مالی و غم مغبونی؟

آن کس که دی همیت فریغون خواند

اکنون به سوی او نه فریغونی

وان را که نوش و شهد و شکر بودی

امروز زهر و حنظل و طاعونی

با تو فلک به جنگ و شبیخونست

پس تو چه مرد جنگ و شبیخونی؟

هر شب زخونت چون بخورد لختی

چیزی نمانی ار همه جیحونی

گر خون تو نخورد به شب گردون

پس کوت آن رخان طبرخونی؟

مشغول تن مباش کزو حاصل

نایدت چیز جز همه وارونی

از حلق چون گذشت شود یکسان

با نان خشک قلیه ی هارونی

جان را به علم و طاعت صابون زن

جامه ست مر ترا همه صابونی

خاکست مشک و عنبر و تو خاکی

گرچه زمشک و عنبر معجونی

ملکت نماند و گنج برافریدون

ایمن مباش اگر تو فریدونی

افزونیی که خاک شود فردا

آن بی‌گمان کمیست نه افزونی

کار خرست خواب و خور ای نادان

پس خر توی اگر تو همیدونی

مردم زعلم و فضل شرف یابد

نز سیم و زر و از خز طارونی

از علم یافت نامور افلاطون

تا روز حشر نام فلاطونی

با جاهلان از آرزوی دانش

با قال و قیل و حیلت و افسونی

از جهل خویشتن چو خود آگاهی

پس سوی خویشتن فتنه و شمعونی

دانا به یک سؤال برون آرد

جهل نهفته از تو به هامونی

تو سوی خاص خلق سیه‌ سنگی

گر سوی عام لولوی مکنونی

علمست کیمیای بزرگیها

شکر کندت اگر همه هپیونی

شاگرد اهل علم شوی به زان

کاکنون رهی و چاکر خاتونی

مردم شوی به علم چو مأذون کو

داعی شود به علم زمأذونی

ذوالنونی از قیاس تو ای حجت

دریاست علم دین و تو ذوالنونی

***

182

مکر جهان را پدید نیست کرانه

دام جهان را زمانه بینم دانه

دانه به دام اندرون مخور که شوی خوار

چون سپری گشت دانه چون خر لانه

طاعت پیش آرو علم جوی ازیراک

طاعت و علمست بند و فند زمانه

با تو روانست روزگار حذر کن

تا نفریبد در این رهت بروانه

سبزه جوانیست مر ترا چه شتابی

از پس این سبزه همچو گاو جوانه؟

نیک نگه کن که در حصار جوانیت

گرگ درنده ست در گلوت و مثانه

دست رست نیست جز به خواب و خور ایراک

شهر جوانی پر از زرست و رسانه

پیری اگر تو درون شوی زدر شهر

سخت کند بر تو در به تنبه و فانه

عالم دجال تست و تو به دروغش

بسته‌ای و مانده‌ای و کشده یگانه

قصه ی دجال پرفریب شنودی

گوش چه داری چو عامه سوی فسانه؟

گر به سخنهاش خلق فتنه شود پاک

پس سخن اوست بانگ چنگ و چغانه

گوش توزی بانگ اوست و خواندن او را

بر سر کوی ایستاده‌ای به بهانه

بس به گرانی روی گهی سوی مسجد

سوی خرابات همچو تیر نشانه

دیو بخندد زتو چو تو بنشینی

روی به محراب و دل به سوی چمانه

از پس دیوی دوان چو کودک لیکن

رود و می‌استت زلیبیا و لکانه

مؤمنی و می خوری، بجز تو ندیدم

در جسد مؤمنانه جان مغانه

قول و عمل چیست جز ترازوی دینی

قول و عمل ورز و راست‌ دار زبانه

راه نمایدت سوی روضه ی رضوان

گر بروی بر رهی در این دو میانه

دام جهانست بر تو و خبرت نیست

گاهی مستی و گه خمار شبانه

پیش تو آن راست قدر کو شنواندت

پیش ترنگ چغانه لحن ترانه

راه خرانست خواب و خوردن و رفتن

خیره مرو با خرد به راه خرانه

از خورزی خواب شو زخواب سوی خور

تات برون افگند زمان به کرانه

گنبد گردنده خانه‌ایست سپنجی

مهر چه بندی بر این سپنجی خانه؟

آمدنی اندر این سرای کسانند

خیره برون شو تو زین سرای کسانه

مرگ ستانه ست در سرای سپنجی

بگذری آخر تو زین بلند ستانه

دختر و مادرت از این ستانه برون شد

رفت بد و نیک و شد فلان و فلانه

تنگ فراز آمده ست حالت رفتنت

سود نداردت کرد گربه بشانه

در ره غمری به یک مراغه چه جوئی

ای خر دیوانه، در شتاب و دوانه؟

اسپ جهان چون همی بخواهدت افگند

علم ترا بس بود اسپ عقل دهانه

گفته ی حجت بجمله گوهر علمست

گوهر او را زجانت ساز خزانه

***

183

بر جانور و نبات و ارکان

سالار که کردت ای سخن‌دان؟

وز خاک سیه برون که آورد

این نعمت بی‌کران و الوان؟

خوانیست زمین پر زنعمت

تو خاک مخوانش نیز خوان‌ خوان

خویشان تواند جانور پاک

زیرا که تو زنده‌ای چو ایشان

پس چونکه رهی و بنده گشتند،

ای خویش، ترا بجمله خویشان؟

تو در خز و بز به زیر طارم

خویشانت برهنه و پریشان

ایشان زتو جمله بی‌نیازند

وز بیم تو مانده در بیابان

تو مهتری و نیازمندی

نشنود کسی مهی بر این سان

گر شیر قوی‌ترست از تو

چونست زبانگ تو گریزان؟

ور پیل زتو به تن فزونست

بر پیل ترا که داد سلطان؟

بیگار تو چون همی کند آب

تا غله دهدت سنگ گردان؟

آتش به مراد تست زنده

در آهن و سنگ خاره پنهان

فرمان ترا چرا مطیعست

تا پخته خوری بدو و بریان؟

در آهن و سنگ چون نشسته ست

این گوهر بی‌قرار عریان؟

بیرون نجهد مگر بفرمانت

این گوهر صعب ازین دو زندان

جز تو زهوا همی که سازد

چندین سخن چو در و مرجان؟

دهقانی تست خاک ازیرا

خویشانت نیند چون تو دهقان

ارکان همه مر ترا مطیع‌اند

هر چند خدای راست ارکان

نیکو بنگر که: کیستی خود

وز بهر چه‌ای رئیس حیوان

وین کار که کرد و خود چرا کرد

آن کس که بکرد با تو احسان

از جانوران بجملگی نیست

جز جان ترا خرد نگه‌بان

بر جانورت خرد فزونست

وز نور خرد گرد شرف جان

وز نور خرد شده ست ما را

این جانور دگر بفرمان

آزاد شود به عقل بنده

واباد شود به عقل ویران

آباد به عقل گشت گردون

وازاد به عقل گشت لقمان

معروف به دیدنست چشمت

دندانت موکلست بر نان

گوشت بشنود و دست بگرفت

بینیت بیافت بوی ریحان

بنگر: به خرد چه کرده‌ای کار

صد سال در این فراخ میدان

بی‌کار چراست عقل در تو

بر کار همیشه تیز دندان

چیزیت نداد کان نبایست

دارنده ی روزگار، یزدان

کار خردست باز جستن

از حاصل خلق و چرخ و دوران

کار خردست دردها را

آورد پدید روی درمان

از مرگ بتر ندید کس درد

داناش نخواست همچو نادان

ای آمده زان سرای و مانده

یک چند در این سرای مهمان

دانا نکشد سر از مکافات

بد کرده بدی کشد بپایان

یک چند تو خورده‌ای جهان را

اکنون بخوردت باز گیهان

«چون تو بزنی بخورد بایدت»

این خود مثلست در خراسان

بر خوردن جسم هر خورنده

دندان زمانه مرگ را دان

بنگر که خرد رهی نماید

زی رستن از این عظیم ثعبان

حقست چنین که گفتمت مرگ

بر حق مشو بخیره گریان

تن خورد در این جهان و او مرد

بر جان نبود زمرگ نقصان

جان را نکند جهان عقوبت

کو را زتن آمده ست عصیان

چون گشت یقین که جان نمیرد

آسان برهی زمرگ آسان

آسان به خرد شود ترا مرگ

زین به که کند بیان و برهان؟

مشغول تنی که دیو تست او

بل دیو توی و او سلیمان

خندانت همی برد سوی جر

دشمن بتر آن بود که خندان

ای بنده ی تن، ترا چه بوده‌ست

با خاطر تیره روی رخشان؟

افتاده به چاه در، چه بایدت

بر برده به چرخ طاق و ایوان؟

تن جلد و سوار و جان پیاده

بالینت چو خز و سر چو سندان

جان را به نکو سخن بپرور

زین بیش مگرد گرد دیوان

بنگر که قوی نگشت عقلت

تا تنت نگشت سست و خلقان

چون جانش عزیز دار دایم

مفروش گران خریده ارزان

آن کن که خرد کند اشارت

تا برشوی از ثری به کیوان

بگزار به شکر حق آن کس

کو کرد دل تو عقل را کان

از پاک‌ دل، ای پسر، همی گوی

«سبحانک یا اله سبحان»

بنگر به چه فضل و علم گشته‌ست

یعقوب جهود و تو مسلمان

آن خوان که مسیح را بیامد

آراسته از رحیم رحمان

تو چون بشکی که زی محمد

نامد به ازان بسی یکی خوان؟

خوان پیش توست لیکن از جهل

تو گرسنه‌ای برو و عطشان

از نامه خبر نداری ایراک

برخوانده نه‌ای مگر که عنوان

گوئی که «فلان مرا چنین گفت

و آورد مرا خبر زبهمان

کز مذهبها درست و حق نیست

جز مذهب بوحنیفه نعمان»

هارون زمانه را ندیدی

ای غره شده به مکر هامان

ریحان که دهدت چون همی تو

ریحان نشناسی از مغیلان؟

آگاه نه‌ای که ریگ بارید

بر سرت به جای خرد باران

گمراه شدی چو بر تو بگذشت

در جامه ی جبرئیل شیطان

از شیر و زمی خبر نداری

ای سرکه خریده و سپندان

آگاه شوی چو باز پرسد

دانات زمشکلات فرقان

چون خیره شود سرت در آن راه

رهبر نبوی تو بلکه حیران

چون برف بود بجای سبزه

دی ماه بود نه ماه نیسان

ای حجت دین به دست حکمت

گرد از سر ناصبی بیفشان

***

184

هر که جان خفته را از خواب جهل آوا کند

خویشتن را گرچه دونست، ای پسر، والا کند

هر کسی که‌ش خار نادانی به دل در خست نیش

گر بکوشد زود خار خویش را خرما کند

علم چون گرماست نادانی چو سرما از قیاس

هر که از سرما گریزد قصد زی گرما کند

مرد را سودای دانش در دل و در سر شود

چونش ننگ و عار نادانی به دل صفرا کند

خون رسوائیست نادانی، برون بایدش کرد

از رگ دل پیش از انک او مر ترا رسوا کند

غدر و مکر و جهل هر سه منکر اعدای تواند

زود باید مرد را کو قصد این اعدا کند

تو به قهر دشمنان بهتر که خود مبدا کنی

پیش از ان کان بدنیت بر قهر تو مبدا کند

جز بدی نارد درخت جهل چیزی برگ و بار

برکنش زود از دلت زان پیش کو بالا کند

هر که بچه ی مار بد را روز روزان خور دهد

زود بر جان عزیز خویش اژدرها کند

هر که جان بدکنش را سیرت نیکی دهد

زشت را نیکو کند بل دیو را حورا کند

نام نیکو را بگستر شو به فعل خویش نیک

تات گوید «ای نکو فعل» آنکه ت او آوا کند

مایه ی هر نیکی و اصل نکوئی راستیست

راستی هر جا که باشد نیکوی پیدا کند

چون به نقطه ی اعتدالی راست گردد روز و شب

روزگار این عالم فرتوت را برنا کند

نرگس و گل را که نابینا شوند از جور دی

عدل پروردین نگر تا چون همی بینا کند

ابر بارنده زبر چون دیده ی عروه شود

چون به زیرش گل رخان چون عارض عفرا کند

راستی کن تا به دل چون چشم سر بینا شوی

راستی در دل ترا چشمی دگر انشا کند

گرمی و سردی ترا هر دو مثالست از ستم

زان همی هر یک جهان را زین دو نازیبا کند

مر ستم گر را نبینی کایزد عادل همی

گاه وعده آتش سوزان و گه سرما کند

جانت را با تن به پروردن قرین راست‌دار

نیست عادل هر که رغبت زی تن تنها کند

علم نان جان توست و نان ترا علم تنست

علم مر جان را چو تن را جان همی دروا کند

نان اگر مر تنت را با سرو بن هم‌ساز کرد

علم جانت را همی‌ سر برتر از جوزا کند

عدل کن با خویشتن تا سبزپوشی در بهشت

عدل ازیرا خاک را می سبز چون مینا کند

آنچه ایزد کرد خواهد با تو آنجا روز عدل

با جهان گردون به وقت اعتدال اینجا کند

دشت دیباپوش کرده‌ست اعتدال روزگار

زان همی بر عدلت ایزد وعده ی دیبا کند

این نشانیها ترا بر وعده ی ایزد گواست

چرخ گردان این نشانیها زبهر ما کند

کار دنیا را همی همتای کار آن جهان

پیش ما اینجا چنین یزدان بی همتا کند

گر تو اندر چرخ گردان بنگری فعلش ترا،

گرچه جویا نیستی مر علم را، جویا کند

هر که مر دانائی دنیی بیابد گر بعقل

بنگرد، دنیا بفعل او را به دین دانا کند

نه سخن گفتن نباشد هر چه کان را نشنوی

این چنین در دل تصور مردم شیدا کند

عقل می‌گوید ترا بی بانگ و بی کام و زبان

کانچه دنیا می‌کند می داور دنیا کند

عقل گرد آن نگردد کو به جهل اندر جهان

فعل را نسبت به سوی گنبد خضرا کند

خاک و آب و باد و آتش کان ندارد رنگ و بوی

نرگس و گل را چگونه رنگن و بویا کند

هر یکی از هر گل و میوه همی گوید ترا

که‌ش بدان صورت کسی دانا همی عمدا کند

سیم را گر بسر شد بر یک دگر آتش همی

چون هم آتش مر سرشته سنگ را ریزا کند

آب گاه اجزای خاکی را همی کلی کند

بازگه مر کل خاکی را همی اجزا کند

چون زکلش جزو سازد ریگ نرم آید زسنگ

چون زجزوش کل سازد خاک را خارا کند

قول مشک و آب و آتش را کجا دانا شود

جز کسی کو علم دین را جان و دل یکتا کند؟

ای پسر، بنگر به چشم دل در این زرین سپر

کو زجابلقا سحرگه قصد جابلسا کند

روی صحرا را بپوشد حلقه ی زربفت زرد

چون زشب گوئی که تیره روی زی صحرا کند

آب دریا را به صحرا بر پراگنده کند

از جلالت چون به دی مه قصد زی دریا کند

از که مشرق چو طاووسی برآید بامداد

در که مغرب شبانگه خویشتن عنقا کند

بی هنر گه مر یکی را ملکت دارا دهد

بی گنه خود باز قصد جان آن دارا کند

ای پسر، دانی که هیچ آغاز بی انجام نیست؟

نیک بنگر گرچه نادان بر تو می غوغا کند

ای پسر، امروز را فرداست، پس غافل مباش

مر مرا از کار تو، پورا، همی سودا کند

از غم فردا هم امروز، ای پسر، بی غم شود

هر که در امروز روز اندیشه از فردا کند

آنچه حجت می به دل بیند نبیند چشم تو

با درازی مر سخن را زین همی پهنا کند

***

185

عقل چه آورد زگردون پیام

خاصه سوی خاص نهانی زعام؟

گفت: چو خود نیست فلک را قرار

نیست درو نیز شما را مقام

وام جهانست ترا عمر تو

وام جهان بر تو نماند دوام

دم بکشی بازدهی زانکه دهر

بازستاند زتو می عمر وام

بازدهی بازپسین دم زدن

بی‌شک آن روز بناکام و کام

گر نکنی هیچ بر این وام سود

چون تو نباشد به جهان نیز خام

وام دم تست و برو سود نیست

چونش دهی باز همی جز کلام

بازده این وام و ببر سود ازانک

سود حلالستت و مایه حرام

خوب سخن چیست ترا؟ سود عمر

خوب سخن کرد ترا خوب نام

برمکش و باز مده دم تهی

باد مپیمای چنین بر دوام

بر نفس خویش به شکر خدای

سود همی گیر به رسم کرام

جام می از دست بیفگن که نیست

حاصل آن جام مگر وای مام

خفته ازانی که نبینی زجهل

در دل تاریک همی جز ظلام

خفته بود هر که همی نشنود

بر دهن عقل زگردون پیام

خفته به جانی تو زچون و چرا

نه به تن از خورد شراب و طعام

بر ره و بر مذهب تن نیست جانت

جانت بروزه ست و تنت سیر شام

حکمت و علم و خبر و پند به

زاسپ و غلام و کمر و اوستام

از پس دنیا نرود مرد دین

جز که به دانش نبود شادکام

دنیا در دام تو آید به دین

بی‌دین دنیا نبود جز که دام

دام تو گشته ست جهان و، چنه

اسپ و ستامست و ضیاع و غلام

اسپ کشنده ست جهان جز به دین

کرد نداندش کسی جرد و رام

گر تو لگامش نکشی سوی دین

او زتو خورد زود ستاند لگام

اسپ جهان را تو نگیری به تگ

خیره مرو از پس او خام‌ خام

شام کنی طمع چو گیری عراق

مصرت پیش است چو رفتی به شام

ناگه روزیت به جر افگند

گر بروی بر پی او گام‌ گام

ورچه رهی وارت گردن دهد

بر تو یکی برکشد آخر حسام

خوار برون راندت آخر زدر

گرچه بخواند به نوید و خرام

زود فرود افگندت سرنگون

چونت برآورد به حیلت به بام

آنچه همی جست سکندر، هگرز

کی شد یک روز مرو را تمام؟

سامه کجا یافت زدستان او

رستم دستان و نه دستان سام

کس نشنوده ست که بگرفت ازو

کار کسی تا به قیامت قوام

آنچه به چشم تو ازو شکرست

حنظل و زهرست به دندان و کام

در در خاص آی به دین و مرو

از پس دنیا چو خسان و لئام

طاعت یزدان به نظام آورد

هر چه که دنیا کندش بی‌نظام

خسته ی دنیا و شکسته ی جهان

جز که به طاعت نپذیرد لحام

بر من ازین پیش روا کرده بود

همچو بر این قافله دنیا دلام

از پس خویشم چو شتر می‌کشید

چشم بکوبین و گرفته زمام

منش ندیدم نه برستم ازو

جز به بزرگی و جلال امام

آنکه به‌ نور پدر و جد او

نور گرفته ست جهان نفام

آنکه چو گوئیش «امامست حق»

هیچ کست نیز نگوید «کدام؟»

سدره و فردوس مزخرف شود

چون بزنندش به صحاری خیام

خام نگون بخت برآید به تخت

گر برود در سخنش نام خام

چیست بزرگی؟ همه دنیا و دین

جز که مرو را نشد این هر دو تام

رایت اویست همای و، ملوک

زیر همایش همه جغد و لجام

نیست بدین وصف زمردم مگر

مستنصر بالله علیه‌السلام

تا نپذیردت، زتو زی خدای

نیست پذیرفته صلات و صیام

دامن او گیر وزو جوی راه

تا برهی زین همه بؤس و زحام

پورا، گر پند پذیری همی

پند من اینست ترا والسلام

***

186

این تخت سخت گنبد گردان سرای ماست

یا خود یکی بلند و بی‌آسایش آسیاست

لا بل که هر کسیش به مقدار علم خویش

ایدون گمان برد که «خود این ساخته مراست»

داناش گفت «معدن چون و چراست این»

نادانش گفت «نیست، که این معدن چراست»

دانای فیلسوف چنین گفت ک«این جهان

ما را زکردگار همی هدیه یا عطاست»

چون فیلسوف رفت و عطا با خدای ماند

پیداست همچو روز که گفتار او خطاست

بخشیده ی خدای زتو کی جدا شود؟

آن کو جدا شود زتو بخشیده‌های ماست

از بهر جست و جوی زکار جهان و خلق

گفتند گونه‌گون و دویدند چپ و راست

آن گفت ک«این جهان نه فنا است و سرمدیست»

وین گفت ک«این خطاست، جهان را زبن فناست»

چون این و آن شدند و جهان ماند، مر ترا

او بر بقای خویش و فناهای ما گواست

فانی به جان نه‌ای به تنی، ای حکیم، تو

جان را فنا به عقل محالست و نارواست

بس چاشنی است این زبقا و فنا ترا

کز فعل بر فنا و زبنیاد بر بقاست

باقیست چرخ کرده ی یزدان و، شخص تو

فانیست از انکه کرده ی این بی‌خرد رحاست

بی دانش آمدی و در اینجا شناختی

کاین چیست وان چه باشد وان چون و این چراست

چون و چرا نتیجه ی عقلست بی‌گمان

چون و چرا زجانوران جز ترا کراست؟

جز عقل چیست آنکه بدو نیک و بد زخلق

آن مستحق لعنت وین درخور ثناست

قدر و بهای مرد نه از جسم و فربهیست

بل مردم از نکو سخن و عقل پربهاست

بر جانور بجمله سخن گوی جانور

زانست پادشا که برو عقل پادشاست

چون تو خدای خر شدی از قوت خرد

پس عقل بهره‌ای زخدایست قول راست

بی هیچ علتی زقضا عقل دادمان

زین روی نام عقل سوی اهل دین قضاست

اینجا زبهر آن زخدائیت بهره ‌داد

کاین گوهر شریف مر آن هدیه را سزاست

اینست آن عطا که خدا کرد فیلسوف

آن فلسفه ست و این ره و آثار انبیاست

این عالم اژدهاست وز ایزد ترا خرد

پازهر زهر این قوی و منکر اژدهاست

پازهر اژدهاست خرد سوی هوشیار

در خورد مکر نیست نه نیز از در دهاست

هر چند رحمتست خرد بر تو از خدای

بر هر که بد کند به خرد هم خرد بلاست

ملک و بقاست کام تو وین هر دو کام را

اندر دو عالم ای بخرد عقل کیمیاست

گر تو به دست عقل اسیری خنک ترا

وای تو گر خردت به دست تو مبتلاست

تخم وفاست عقل، به تو مبتلا شده‌ست

گر مر ترا زتخم وفا برگ و بر جفاست

سوی وفاست روی خرد، چون جفا کنی

مر عقل را به سوی تو، ای پیر، پس قفاست

عدلست و راستی همه آثار عقل پاک

عقلست آفتاب دل و عدل ازو ضیاست

از عد‌لهای عقل یکی شکر نعمتست

بخشنده ی خرد زتو زیرا که شکر خواست

از نیک صبر کرد نباید که کاهلیست

بر بد شتاب کرد نشاید که آن هواست

شکرست آب نعمت و نعمت نهال او

با آب خوش نهال نگیرد هگرز کاست

هر کس که بر هوای دل خویش تکیه کرد

تکیه مکن برو که هواجوی بر هواست

آن گوی مر مرا که توانی زمن شنود

این پند مر ترا به ره راست بر عصاست

عالم یکی خطست کشیده ی خدای حق

وان خط را میانه و آغاز و انتهاست

دنیا زبهر مردم و مردم زبهر دین

چون خط دایره که بر انجامش ابتداست

علمست کار جانت و عمل کار تن که دین

از علم وز عمل چو تن و جان تو دوتاست

چون جان و تن دوتاست دو تخم است دینت را

یک تخم او زخوف و دگر تخم او رجاست

مرد خرد جدا نشد از خر مگر به دین

آن کن که مرد با خرد از خر بدو جداست

کشت خدای نیست مگر کاهل علم و دین

جز کاین دو تن دگر همه خار و خس و گیاست

پرهیز تخم و مایه ی دینست و زی خدای

پرهیزگار مردم دین‌دار و بی‌ریاست

پرهیزگار کیست؟ کم آزار، اگر کسی

از خلق پارساست کم آزار پارساست

لختی عنان بکش سپس این جهان متاز

زیرا که تاختن سپس این جهان عناست

بر خاک فتنه چون بشدی؟ بر سما نگر

بر خاک نیست جای تو بل برتر از سماست

گر زاسمان به خاک تو خرسند گشته‌ای

همچون تو شوربخت به عالم دگر کجاست؟

ترسم کز آرزو خردت را وبا رسد

زیرا که آرزو خرد خلق را وباست

دردیست آرزو که به پرهیز به شود

پرهیز مرد را سوی دانا بهین دواست

پند از کسی شنو که ندارد زتو طمع

پندی که با طمع بود آن سربسر هباست

گیتی به بند طمع ببسته ست خلق را

زین بند دور باش که نه بند بی‌وفاست

از دست بند طمع جهان چون رهاندت

جز هوشیار مرد کز این بند خود رهاست؟

بی‌توتیاست چشم تو گر بر دروغ و زرق

از مردم چشم درد ترا طمع توتیاست

رفتند هم رهانت، بباید همیت رفت

انده مخور که جای سپنجیست بی‌نواست

برگیر زاد و، زاد تو پرهیز و طاعتست

زین راه سر متاب که این راه اولیاست

چون بی‌بقاست این سفری خانه اندرو

باکی مدار هیچ اگرت پشت بی‌قباست

پرهیز کن بجان زخرافات ناکسان

هر چند با خسان کنی اینجا نشست و خاست

مزگت کلیسیا نشده‌ست، ای پسر، هگرز

گرچه به شهر همبر مزگت کلیسیاست

اینست پند حجت وینست مغز دین

وارایش سخنش چو گشنیز و کرویاست

***

187

ای گشته سوار جلد بر تازی

خر پیش سوار علم چون تازی؟

تازیت زبهر علم و دین باید

بی‌علم یکیست رازی و تازی

گر تازی و علم را به دست آری

شاید که به هر دو سر بیفرازی

بی‌علم به دست ناید از تازی

جز چاکری و فسوس و طنازی

نازت زطریق علم دین باید

نازش چه کنی به شعر اهوازی؟

ای بر ره بازی اوفتاده بس

یک ره برهی ازین ره بازی

از طاعت خفته‌ای و بر بازی

چون باز به ابر بر به پروازی

بازیست زمانه بس رباینده

با باز زمانه چون کنی بازی

بازی رسنی نه معتمد باشد

بس بگسلد این رسنت، ایا غازی

ای دیو دوان چرا نمی‌بینی

از جهل نشیب دهر از افرازی

تازنده زمان چو دیو می‌تازد

تو از پس دیو خیره می‌تازی

بازی زکجات می‌ فراز آید

ای مانده به قعر چاه صد بازی؟

رازیست بزرگ زیر چرخ اندر

بی‌دین تو نه اهل آن چنان رازی

انبازانند دینت با دنیا

چون با تن تست جان به انبازی

دنیا به تگ اندرست دینت کو؟

بی‌دین به جهان چرا همی نازی؟

غرقه شده‌ای به بحر دنیا در

یا هیچ همی به دین نپردازی

با آز هگرز دین نیامیزد

تو رانده زدین به لشکر آزی

آواز گلوی بخت شوم آزست

تو فتنه شده برین به آوازی

غمزست هر آنچه‌ت آز می‌گوید

مشنو به گزاف از آز غمازی

با دهر که با تو حیله‌ها سازد

ای غره شده چرا همی سازی؟

بنگر که جهانت می‌ بینجامد

هر روز تو کار نو، چه آغازی؟

آن را که‌ت ازو همی رسد خواری

ای خواری‌ دوست خیره چه نوازی

ای بز و زبون تن زبهر تن

همواره چرا زبون بزازی

این جاهل را به بز چون پوشی

در طاعت و علم خویش نگدازی

تا کی بود این بنا طرازیدن؟

چون خوابگه قدیم نطرازی؟

ای حجت، کاز دل خرد باشد

همواره تو زین بدل در این کازی

***

188

غریبی می چه خواهد یا رب از من؟

که با من روز و شب بسته ست دامن

غریبی دوستی با من گرفته‌ست

مرا از دوستی گشته‌ست دشمن

زدشمن رست هر کاو جست لیکن

از این دشمن بجستن نیست رستن

غریبی دشمنی صعب است کز تو

نخواهد جز زمین و شهر و مسکن

چو خان و مان بدو دادی بخواهد

به خان و مانت چون دشمن نشستن

بجز با تو نیارامد چو رفتی

کسی دشمن کجا دیده‌ست از این فن؟

چو با من دشمن من دوستی جست

مرا زانده کهن زین گشت نو تن

سزد کاین بدکنش را دوست گیرم

چو بیرون زو دگر کس نیست با من

به سند انداخت گاهم گه به مغرب

چنین هرگز ندیده‌ستم فلاخن

ندیده‌ست آنکه من دیدم زغربت

به زیر دسته سرمه ی کرده هاون

غریبی هاون مردان علمست

زمرد علم خود علمست روغن

ازین روغن در این هاون طلب کن

که بی‌روغن چراغت نیست روشن

وگر چون ترب بی‌روغن شده‌ستی

بخیره ترب در هاون میفگن

نگردد مرد مردم جز به غربت

نگیرد قدر باز اندر نشیمن

نهال آنگه شود در باغ برور

که برداریش از آن پیشینه معدن

تواند سنگ را هرگز بریدن

اگر از سنگ بیرون ناید آهن؟

به جام زر بر دست شه آید

مروق می چو بیرون آید از دن

به شهر و برزن خود در چه یابی

جز آن کان اندر آن شهرست و برزن؟

به خانه در زنور قرص خورشید

همان بینی که در تابد زروزن

اگر مر روز را می‌دید خواهی

سر از روزن برون بایدت کردن

چو جان در تن خرد در دل نهفته ست

به آمختن زدل برکن نهنبن

اگر خواهی که بوی خوش بیابی

به مشک سوده در باید دمیدن

دل از بیهوده خالی کن خرد را

به دسته ی سیر در خوش نیست سوسن

زخار و خس چو گلشن کرد خواهی

بباید رفت بام و بوم گلشن

چنان باشد سخن در مغز جاهل

چو در ریزی به خم گوز ارزن

اگر سوسن همی خواهی نشاندن

نخست از جای سوسن سیر برکن

چرا با جام می می علم جوئی؟

چرا باشی چو بوقلمون ملون؟

نشاید بود گه ماهی و گه مار

گلیم خر به زر رشته میاژن

اگر گردن به دانش داد خواهی

زجهل آزاد باید کرد گردن

به پیش دن درون دانش چه‌ جوئی؟

ترا دن به، به گرد دن همی دن

چو می‌دانی که‌ت از خم گوز ناید

به طمع گوز خم را خیره مشکن

چو نتوانی نشاندن گوز و خرما

نباید بید و سنجد را فگندن

بخندد هوشیار از حکمت مست

هوس را خیره حکمت چون بری ظن؟

به نزد عقل حکمت را ترازوست

زیک من تا هزاران بار صد من

اگر نادان خریدار دروغست

تو با نادان مکن همواره هیجن

نشاید کرد مر هشیار دل را

به باد بی‌خرد بر باد خرمن

سوی من جاهلست، ارچه حکیمست

به نزد عامه، هندوی برهمن

نه سورست ارچه همچون سور از دور

پر از بانگست و انبوهست شیون

نیابد فضل و مزد روزه‌داران

برهمن، گرچه چون روزه ست لکهن

به پیش تیغ دنیا مرد دینی

جز از حکمت نپوشد خود و جوشن

به حکمت شایدت مر خویشتن را

هم اینجاست در بهشت عدن دیدن

چو در پیدا نهانی را ببینی

بدان کامد سوی تو فضل ذوالمن

چه گوئی، چند پرسی چیست حکمت؟

نه مشکست و نه کافور و نه چندن

در این پیدا نهانی را چو دیدی

برون رفت اشترت از چشم سوزن

چو گلشن را نمی‌بینی نیاری

همی بیرون شد از تاریک گلخن

نمی‌ یاری زنادانی فگندن

گلیم خر به وعده ی خز ادکن

از این دریای بی‌معبر بحکمت

ببایدت، ای برادر، می گذشتن

زحکمت خواه یاری تا برآئی

که مانده‌ستی به چاه اندر چو بیژن

از این تاریک چه بیرون شدن را

زمردان مرد باید وز زنان زن

چو قصد شعر حجت کرد خواهی

به فکرت دامن دل در کمر زن

***

189

بنالم به تو ای علیم قدیر

از اهل خراسان صغیر و کبیر

چه کردم که از من رمیده شدند

همه خویش و بیگانه بر خیر خیر؟

مقرم به فرقان و پیغمبرت

نه انباز گفتم ترا نه نظیر

نگفتم مگر راست، گفتم که نیست

ترا در خدائی وزیر ای قدیر

به امت رسانید پیغام تو

رسولت محمد بشیر و نذیر

قران را به پیغمبرت ناورید

مگر جبرئیل آن مبارک سفیر

مقرم به مرگ و به حشر و حساب

کتابت زبر دارم اندر ضمیر

نخوردم بر ایشان به جان زینهار

نجستم سپاه و کلاه و سریر

سلیمان نیم، همچو دیوان زمن

چرا شد رمیده کبیر و صغیر؟

همان ناصرم من که خالی نبود

زمن مجلس میر و صدر وزیر

به نامم نخواندی کس از بس شرف

ادیبم لقب بود و فاضل دبیر

ادب را به من بود بازو قوی

به من بود چشم کتابت قریر

به تحریر الفاظ من فخر کرد

همی کاغذ از دست من بر حریر

دبیری یکی خرد فرزند بود

نشد جز به الفاظ من سیر شیر

دبیران اسیرند پیش سخن

سخن پیش طبعم بطبعست اسیر

اگر سیر کشتم همی بشکفید

به اقبال من نرگس از تخم سیر

مرا بود حاصل زیاران خویش

به شخص جوان اندرون عقل پیر

کنون زان فزونم به هر فضل و علم

که طبعم روانست و خاطر منیر

بجایست در من به فضل خدای

همان فهم و آن طبع معنی پذیر

به چاه اندرون بودم آن روز من

برآوردم ایزد به چرخ اثیر

از این قدر کامروز دارم به علم

نبوده‌ستم آن روز عشر عشیر

گر آنگه به دنیا تنم شهره بود

کنون بهترم چون به دینم شهیر

گر از خاک و از آب بودم، کنون

گلابم شد آن آب و، خاکم عبیر

کنون میر پیشم ندارد خطر

گر آنگه خطر داشتم پیش میر

زدین‌اند پیشم به دنیا درون

عزیزان ذلیل و خطیران حقیر

اگر میر میرست و کامش رواست

چنان که‌ش گمانست، گو شو ممیر

کرا بانگ و نامش شود زیر خاک

چه شادی کند خیره بر بانگ زیر؟

چه بایدت رغبت به شیره کنون

که چون شیر گشته‌ست بر سرت قیر؟

گلی تازه بوده‌ستی، آری، ولیک

شده‌ستی کنون پژمریده زریر

نیارد کنون تازگی باز تو

نه خورشید تابان نه ابر مطیر

یکی سرو بودی چو آهن قوی

ترا سرو چنبر شد آهن خمیر

هژیرت سخن باید، ای پیر، اگر

نباشد، چه باکست، رویت هژیر؟

چو تیرت سخن باید ایرا که نیست

گناه تو گر نیست قدت چو تیر

بدان منگر ای خواجه کز ظاهری

نبینی همی مرد دین را ظهیر

بصارت بیلفغد باید که تو

زخر به نه ای گر به چشمی بصیر

بیاموز و ماموز مر عام را

زعلم نهانی قلیل و کثیر

به خوشه ی قران در ببین دانه را

به انگور دین در رها کن عصیر

گر از تو چو از من نفورست خلق

ترا به، مکن هیچ بانگ و نفیر

دلم پر زدردست، جهال خلق

زمن جمله زین‌اند دل پر زحیر

اگر عامه بد گویدم زان چه باک؟

رها کرده‌ام پیش موشان پنیر

نجنبد زجای، ای ‌پسر،چون درخت

به باد سحرگاه کوه ثبیر

اگر دیو بستد خراسان زمن

گواه منی ای علیم قدیر

خراسانیان گر نجستند دین

بتر زین که خودشان گرفتی مگیر

به پیش ینال و تگین چون رهی

دوانند یکسر غنی و فقیر

چو عادند و ترکان چو باد عقیم

بدین باد گشتند ریگ هبیر

مثالی از امثال قرآن ترا

نمودم نکو بنگر، ای تیز ویر

بیاویزد آن کس به غدر خدای

که بگریزد از عهد روز غدیر

چه گوئی به محشر اگر پرسدت

از آن عهد محکم شبر با شبیر؟

گر امروز غافل توی همچنین

بر این درد فردا بمانی حسیر

وگر پند گیری زحجت، به حشر

ترا پند او بس بود دستگیر

***

190

ای شده چاکر آن درگه انبوه بلند

وز طمع مانده شب و روز بر آن در چو کلند

بر در میر تو، ای بیهده، بسته طمعی

از طمع صعبتر آن را که نه قیدست و نه بند

شوم شاخیست طمع زی وی اندر منشین

ور نشینی نرهد جانت از آفات و گزند

گر بلندست در میر تو سر پست مکن

به طمع گردن آزاد چنین سخت مبند

گر بلندی‌ی در او کرد چنین پست ترا

خویشتن چونکه فرونفگنی از کوه بلند؟

دیوت از راه ببرده ست، بفرمای، هلا

تات زیر شجر گوز بسوزند سپند

حجت آری که همی جاه و بزرگی طلبی

هم بر آن سان که همی خلق جهان می‌طلبند

گر هزارست خطا، ای بخرد، جمله خطاست

چند از این حجت بی مغز تو، ای بیهده، چند؟

گر کسی خویشتن خویش به چه درفگند

خویشتن خیره در آن چاه نبایدت فگند

گر بخندند گروهی که ندارند خرد

تو چو دیوانه به خنده ی دگران نیز مخند

دانش‌آموز و چو نادان زپس میر ممخ

تا چو دانا شوی آنگه دگران در تو مخند

بی‌سپاسی بکنی رند نمائی به ازانک

به سپاسیت بپوشند به دیبای و پرند

شادی و نیکوی از مال کسان چشم مدار

تا نمانی چو سگان بر در قصاب نژند

گردن از بار طمع لاغر و باریک شود

این نبشته ست زرادشت سخن‌دان در زند

ترفت از دست مده بر طمع قند کسان

ترف خود خوش خور و از طمع مبر گاز به قند

سودمندست سمند ای خردومند ولیک

سودش آن راست سوی من که مرو راست سمند

مر مرا آنچه نخواهی که بخری مفروش

بر تنم آنچه تنت را نپسندی مپسند

سپس آنچه نه آن تو بود خیره متاز

کانچه آن تو بود سوی تو آید چو نوند

عمر پرمایه به خواب و خور بر باد مده

سوزن زنگ زده خیره چه خری به کلند؟

پیش از آن که‌ت بکند دست قوی دهر از بیخ

دل از این جای سپنجیت همی باید کند

عمر را بند کن از علم و زطاعت که ترا

علم با طاعت تو قید دوان عمر تواند

بر سر و پای زمانه ی گذران مرد حکیم

بهتر از علم و زطاعت ننهد قید و کمند

خاطرت زنگ نگیرد نه سرت خیره شود

گر بگیرد دل هشیار تو از حکمت پند

***

191

ای پیر، نگه کن که چرخ برنا

پیمود بسی روزگار بر ما

پیمانه ی این چرخ را سه نامست

معروف به امروز و دی و فردا

فردات نیامد، و دی کجا شد؟

زین هر سه جز امروز نیست پیدا

دریاست یکی روزگار کان را

بالا نشناسد کسی زپهنا

انجام زمان تو، ای برادر،

آغاز زمان تو نیست و مبدا

امروز یکی نیست صد هزارست

بیهوده چه گوئی سخن بصفرا؟

امروز دو تن گر نه هم دو بودی

من پیر چرا بودمی تو برنا؟

ما مانده شده ستیم و گشته سوده

ناسوده و نامانده چرخ گردا

برسایش ما را زجنبش آمد،

ای پور، در این زیر ژرف دریا

جنبنده فلک نیز هم بساید

هر چند که کمترش بود اجزا

از سایش سرمه بسود هاون

گرچه تو ندیدیش دید دانا

ساینده ی چیزی همان بساید

زین سان که به جنبش بسود ما را

یکتاست ترا جان و جسمت اجزا

هرگز نشود سوده چیز تنها

یکتا و نهان جان تست و، ایزد

یکتا و نهانست سوی غوغا

یکتاست ترا جان ازان نهانست

یکتا نشود هرگز آشکارا

با عامه که جان را خدای گوید

ای پیر، چه رویست جز مدارا؟

پیدا زره فعل گشت جانت

افعال نیاید زجان تنها

تنها نه‌ای امروز چون نکوشی

کز علم و عمل برشوی به جوزا؟

آنگه که مجرد شوی نیاید

از تو نه تولا و نه تبرا

بنگر که بهین کار چیست آن کن

تا شهره بباشی به دین و دنیا

که کرد بهین کار جز بهین کس؟

حلاج نبافد هگرز دیبا

بی‌کار نه جانست جان، ازیرا

بی بوی نه مشکست مشک سارا

تخم همه نیک و بدست جانت

این را به جهان در بسیست همتا

کردار بد از جان تو چنانست

چون خار که روید زتخم خرما

تو خار توانی که بر نیاری،

ای شهره و دانا درخت گویا

گفتار تو بارست و کار برگست

که شنود چنین بار و برگ زیبا

گر تخم تو آب خرد بیابد

شاخ تو برآرد سر از ثریا

بارت خبر آرد از آب حیوان

برگت خبر آرد زروی حورا

در زیر برو برگ تو گریزد

گمراه زسرمای جهل و گرما

چون خار تو خرما شد، ای برادر

یکرویه رفیقان شوندت اعدا

چون آب جدا شد زخاک تیره

بر گنبد خضرا شود زغبرا

تاک رز از انگور شد گرامی

وز بی‌هنری ماند بید رسوا

با آهو و نخچیر کوه مردم

از بی‌هنریشان کند معادا

بر مرکب شاهان نامور یوز

از بس هنر آمد به کوه و صحرا

پیغمبر میرست بور او را

بر مرکب میرست طور سینا

اندر مثل من نکو نگه کن

گر چشم جهان بینت هست بینا

گرچه تو زپیغمبری و چون تو

با عقل و سخن بی هشی و شیدا

از طاعت میرست یوز وحشی

ایدون به سوی خاص و عام والا

میر تو خدایست طاعتش دار

تا سرت برآید به چرخ خضرا

از طاعت بر شد به قاب قوسین

پیغمبر ما از زمین بطحا

آنجاش نخواندند تا به دانش

آن شهره مکان را نشد مهیا

بر پایه ی علمی برآی خوش خوش

بر خیره مکن برتری تمنا

آن را که ندانی چه طاعت آری؟

طاعت نبود بر گزاف و عمدا

نشناخته مر خلق را چه جوئی

آن را که ندارد وزیر و همتا؟

گوئی که خدایست فرد و رحمان

مولاست همه خلق و اوست مولا

این کیست که تو نامهاش گفتی،

گر ویژه نه‌ای تو مگر به اسما؟

جز نام ندانی ازو تو زیرا

که‌ت مغز پرست از بخار صهبا

بر صورتت از دست خط یزدان

فصلیست نوشته همه معما

آن خط بیاموز تا برآئی

از چاه سقر زی بهشت مأوا

تا راه دبستان خط ندانی

خط را نشود پاک جانت جویا

بر جستن علم و قران و طاعت

آن گاه شود دلت ناشکیبا

هرگز نرسد فهم تو در این خط

هر چند درو بنگری به سودا

امی نتواند خط ورا خواند

امروز بنمایش مفاجا

اینجاست به یمگان ترا دبستان

در بلخ مجویش نه در بخارا

گنجیست خداوند را به یمگان

صد بار فزونتر زگنج دارا

بر گنج نشسته ست گرد حجت

جان کرده منقا و دل مصفا

درجیست ضمیرش نه بل که گنجست

پرگوهر گویا و زر بویا

***

192

اگر بزرگی و جاه و جلال در درمست

زکردگار بر آن مرد کم درم ستمست

نداد داد مرا چون نداد گربه مرا

تو را از اسپ و خر و گاو و گوسفند رمه ست

یکی به تیم سپنجی همی نیابد جای

ترا رواق زنقش و نگار چون ارمست

چو مه گذشت تو شادی زبهر غله ی تیم

ولیکن آنکه ترا غله او دهد بغمست

همه ستاره که نحس است مر رفیق ترا

چرا ترا به سعادت رفیق و خال و عمست؟

کسی که داد بر این گونه خواهد از یزدان

بدان که راه دلش در سبیل داد گمست

ببین که بهره ی آن پادشا زنعمت خویش

چو بهره ی تو ضعیف از طعام یک شکمست

نه هر چه هست مرو را همه تواند خورد

زنان خویش ترا بهره زان او چه کمست؟

کسی که جوی روانست ده بباغش در

به وقت تشنه چو تو بهره زانش یک فخمست

گرت نداد حشم تو غم حشم نخوری

غم حشم همه بر جان اوست که‌ش حشمست

زبانت داد و دل و گوش و چشم همچو امیر

نشان عدل خدای، ای پسر، در این نعمست

کنی پسند که به چشم و گوش بنشینی

بجای آنکه خداوند ملکت عجمست؟

به جان خلق برآمد پدید عدل خدای

نه بر تن و درم و مال کان هم صنمست

اگر پسند نیاید ترا، بدان کاین عدل

هزار بار نکوتر زتخت و ملک جمست

اگر نیافت خطر بی‌خطر مگر به درم

درست شد که خرد برتر و به از درمست

تو پادشاه تن خویشی، ای بهوش و، ترا

تمیز و خاطر و اندیشه و سخن خدمست

تو، ای پسر، زخرد سوی میر محتشمی

اگرچه میر سوی عام خلق محتشمست

قلم سلاحت و حجت به پیش تو سپرست

خرد ترا سپهست و سخن ترا علمست

سخن رسول دل و جان تست، اگر خوبست

خبر دهد عقلا را که جانت محترمست

بهم شود به زبان برت لفظ با معنی

اگرت جان سخن گوی با خرد بهمست

تفاوتست بسی در سخن کزو بمثل

یکی مبارک نوش و یکی کشنده سمست

چو هوشیار گزاردش راحت و داروست

چو مارسای بکاردش شدت و المست

یکی سخن که بود راست، راست چون تیرست

دگر سخن که دروغست پر زثغر و خمست

چو برق روشن و خوبست در سخن معنی

برون زمعنی دیگر بخار و تار و تمست

تمیز و فکرت و عقلست کیمیای سخن

چو کیمیا نبود اصل او زباد و دمست

زبان و کام سخن را دو آلت‌اند از اصل

چنانکه آلت دستان لحن زیر و بمست

ترا محل خدایست در سخن که همی

به تو وجود پذیرد سخن که در عدمست

زبهر حاضر اکنون زبانت حاجب تست

زبهر غایب فردا رسول تو قلمست

دل تو زانکه سخن ماند خواهدت شادست

دل کسی که درم ماند خواهدش دژمست

دژمش کرد درم لاجرم به آخر کار

ستوده نیست کسی کو سزای لاجرمست

دژم مباش زکمی‌ی درم به دنیا در

اگر به طاعت و علمت به دین درون قدمست

متاز بر دم دنیا که گزدمش بگزدت

زگزدمش بحذر باش کش گزنده دمست

به دین و دنیا بر خور خدای را بشناس

که سنتش همه عدلست و رحمت و کرمست

به شعر حجت پر گشت دفتر از حکمت

که خاطرش در پندست و معدن حکمست

***

193

این جهان خوابست، خواب، ای پور باب

شاد چون باشی بدین آشفته خواب؟

روشنی‌ی چشم مرا خوش خوش ببرد

روشنیش، ای روشنائی‌ی چشم باب

تاب و نور از روی من می‌برد ماه

تاب و نورش گشت یکسر پیچ و تاب

پیچ و تابش نور و تاب از من ببرد

تا بماندم تافته بی‌نور و تاب

آفتابم شد به مغرب چون بسی

بر سرم بگذشت تابان آفتاب

جز شکار مردم، ای هشیار پور،

نیست چیزی کار این پران عقاب

این عقاب از کوه چون سر برزند

از جهان یکسر برون پرد غراب

گرد رنج و غم چو بر مردم رسد

زودتر می پیر گردد مرد شاب

چون مرا پیری زروز و شب رسید

نیست روز و شب همانا جز عذاب

هرچه ناز و خوب کردش گشت چرخ

هم زگردش زود گردد زشت و خاب

دل بدین آشفته خواب اندر مبند

پیش کو از تو بتابد زو بتاب

زین سراب تشنه‌کش پرهیز کن

تشنگان بسیار کشته ست این سراب

روی تازه‌ت زی سراب او منه

تا نریزد زان سراب از رویت آب

گرش بنکوهی ندارد باک و شرم

ورش بنوازی نیابی زو ثواب

گرچه بی‌خیرست گیتی، مرد را

زو شود حاصل به دانش خیر ناب

گرچه خاک و آب سبز و تازه نیست

سبز از آب و خاک شد تازه سداب

گرچه در گیتی نیابی هیچ فضل

مرد ازو فاضل شده‌ست و زود یاب

این جهان الفنج گاه علم تست

سر مزن چون خر در این خانه ی خراب

کشت ورزت کرد باید بر زمین

جنگ ناید با زمینت نه عتاب

مردمان چون کودکان بی‌هش‌اند

وین دبیرستان علمست از حساب

شغل کودک در دبیرستانش نیست

جز که خواندن یا سؤال و یا جواب

چون نپرسی زاوستاد خویش تو؟

چونکه نگشائی برو نیکو خطاب؟

زین هزاران شمع کان آید پدید

تا ببندد روی چرخ از شب نقاب

روی خاک و موی گردان چرخ را

این سیه پرده نقابست و خضاب

نیک بنگر کاندر این خیمه ی کبود

چون فتاده ست، ای پسر، چندین شتاب

گر زبهر مردمست این، پس چرا

خاک پرمورست و پرمار و ذباب؟

ور همی آباد خواهد خاک را

چونکه زآبادی فزونستش خراب؟

جز بر اسپ علم و بغل جست و جوی

خلق نتواند گذشتن زین عقاب

این همی گوید «بباید جست ازین

تا پدید آید صواب از ناصواب»

وان همی گوید «چنین بیهوده‌ها

دور دار از من، هلا پر کن شراب،

کار دنیا را همان داند که کرد،

رطل پر کن، رود برکش بر رباب،

رطل پر کن وصف عشق دعد گوی

تا چه شد کارش به آخر با رباب»

ای پسر، مشغول این دنیاست خلق

چون به مردارست مشغولی‌ی کلاب

گر نه گرگی بر ره گرگان مرو

گوسپندت را مران سوی ذئاب

دیو جهلت را به پند من ببند

پند شاید دیو جهلت را طناب

بر فلک باید شدن از راه پند

ای برادر، چون دعای مستجاب

***

194

چرخ گردنده و اجرام و چهار ارکان

کان جانست، چنین باشد جان را کان

کان جانست که پرجانورست این چرخ

گرچه خود نیست مر این نادره کان را جان

گوهر کان دلم نیز چنین شاید

خوب و هشیار و سخن گوی و معانی دان

نامه‌ای کرد خدا چون به خرد زی تو

نامه را نیست مگر صورت تو عنوان

نیک زین عنوان بندیش و مراد او

همه زین عنوان چون روز همی برخوان

در تن خویش ببین عالم را یکسر

هفت‌ نجم و ده و دو برج و چهار ارکان

تا بدانی که تو باری و جهان تخمست

کیست دهقان تو و تخم تو جز یزدان؟

نه عجب کز تو خطر یافت جهان زیرا

خطر تخم به بارست سوی دهقان

میر بر تخت در ایوانش فرود آرد

چون خردمند و گرامیش بود مهمان

گر نه مهمان خدائی تو ترا ایزد

چون نشانده ست در این پر زچراغ ایوان؟

کیستی، بنگر کز بهر تو می‌روید

در صدف مرجان، در خاک کهن ریحان؟

کیستی، بنگر کز بهر تو می‌زاید

مه و خورشید زر و سیم و سرب کیوان؟

مزه اندر شکر و بوی به مشک اندر

هر دو از بهر تو مانده ست چنین پنهان

خوش و ناخوش که از این خاک همی روید

زین طعامست ترا جمله و زان درمان

تیر سرما را خزست ترا جوشن

آب دریا را کشتی است ترا پالان

تو امیری و فصیحی و ترا رعیت

حیوانند که گنگ‌اند همه ایشان

نیست پوشیده که شاه حیوانی تو

که نه عریانی و ایشان همگان عریان

بنده و کارکنانند ترا گوئی

تو سیلمانی و ایشان همگان دیوان

دیو اگر کارکن بی‌خرد و دینست

پس حقیقت همه دیواند ترا حیوان

بلکه گر دیو سخن گوید و گم راهست

عامه گمره‌تر دیوند همه یکسان

تو چه گوئی، که جهان از قبل اینهاست

که دریغ آید زیشانت همی که دان؟

عامه دیوست، اگر دیو خطا گوید

جز خطا باشد هرگز سخن حیران؟

ابر چون برزمی شوره فروبارد

گرچه روشن باشد تیره شود پایان

شو حذردار، حذر، زین یله‌گو باره

بل نه گوباره کز این قافله ی شیطان

زین قوی قافله ی کور و کر، ای خواجه

نتواند که رهد هیچ حکیم آسان

شهر بگذار بدیشان و به دشتان شو

دشت خالی به چون شهره پر از گرگان

بل به زندان درشو خوش بنشین زیرا

صحبت نادان صد ره بتر از زندان

جز که یمگان نرهانید مرا زینها

عدل باراد بر این شهره زمین رحمان

گرچه زندان سلیمان نبی بوده‌ست

نیست زندان بل باغیست مرا یمگان

مشواد این بقعه، خود نشود، هرگز

تا قیامت بحق آل نبی ویران

خیل ابلیس چو بگرفت خراسان را

جز به یمگان در نگرفت قرار ایمان

ای خردمند، مشو غره بدانک ابلیس

باد کرده‌ست به خلق اندر شادروان

گرچه نیکو و بلندست و قوی خانه

پست یابیش چو بر برف بود بنیان

دست اندر رسن آل پیمبر زن

تا زدیوان نرود بر تن تو دستان

تخم هر معصیت، ای پور پدر، جهلست

نارد این تخم بری جز که همه عصیان

تخم بد را چه بود بار مگر هم بد؟

مکر فرعون که پذرفت مگر هامان؟

جهل را از دل تو علم برآرد بیخ

خاک تاریک به خورشید شود رخشان

مردمی کن بطلب دین که بدان داده‌ست

ایزدت عمر که تا به شوی، ای نادان

گر ستوری کنی و علم نیاموزی

بر تو تاوان بود این عمر، بلی، تاوان

گر ترا همت بر خواب و خور افتاده‌ست

گرت گویم که ستوری نبود بهتان

سوی هشیار و خردمند ستوری تو

گر ترا از دین مشغول کند دندان

ای به نان کرده بدل عمر گرامی را

من ندیدم چو تو بی‌حاصل بازرگان

طمعت گرد جهان خیره همی تازد

گوی گشته‌ستی، ای پیر، و طمع چوگان

مرد غواص به دریای بزرگ اندر

جان شیرین بدهد بر طمع مرجان

جهد آن کن که از این کان جهان جان را

برگذاری به خرد زین فلک گردان

چه روی از پس این دیو گریزنده

چه زنی پتک بر این سرد و قوی سندان

مر مرا تازه جوانی زپس او شد،

ای جوان گر خبرت هست، چنین خلقان

ای جوان، عبرت از این پیر هم اکنون گیر

از سر سولان بندیش هم از پایان

***

195

ای خفته همه عمرو شده خیره و مدهوش

وز عمر و جهان بهره ی خود کرده فراموش

هرگه که همیشه دل تو بیهش و خفته ست

بیدار چه سودست ترا چشم چو خرگوش؟

این دهر نهنگست، فروخواهد خوردنت

فتنه چه شدی خیره تو بر صورت نیکوش؟

بیدار شو از خواب و نگه کن که دگر بار

بیدار شد این دهر شده بیهش و مدهوش

باغی که بد از برف چو گنجینه نداف

بنگرش به دیبای مخلق شده چون شوش

وین کوه برهنه شده را باز نگه کن

افگنده پرندین سلبی بر کتف و دوش

بربسته گل از ششتری سبز نقابی

و آلوده به کافور و به شنگرف بناگوش

بر عالم چشم دل بگمار بعبرت

مدهوش چرا مانده‌ای ای مدبر بی‌هوش؟

در باغ پدید آمد مینوی خداوند

بندیش و مقر آی به یزدان و به مینوش

بنگر که چه گویدت همی گنبد گردان

گفتار جهان را به ره چشمت بنیوش

گوینده ی خاموش بجز نامه نباشد

بشنو سخن خوب زگوینده ی خاموش

گویدت همی: گرچه درازست ترا عمر

بگذشته شمر یکسره چون دوش و پرندوش

دانی که بقا نیست مگر عمر، پس او را

بر چیز فنائی مده، ای غافل، و مفروش

این عاریتی تن عدوی تست عدو را

دانا نگرد خیره چنین تنگ در آگوش

ور عاریتی باز ستاندت تو رخ را

بر عاریتی هیچ مه بخراش و مه بخروش

از میش تن خویش به طاعت چو خردمند

در علم و عمل فایده ی خویش همی دوش

زین خانه ی الفنج وزین معدن کوشش

برگیر هلازاد و مرو لاغر و دریوش

پرهیز همی ورز، در الفغدن دانش

دایم زره چشم و ره گوش همی کوش

با طاعت و با فکرت خلوت کن ازیراک

مشغول شده ستند سفیهان به خلالوش

در طاعت بی‌طاقت و بی‌توش چرائی؟

ای گاه ستمگاری با طاقت و باتوش!

چون بر تو هوای دل تو می‌بکشد تیر

در پیش هوا تو زره صبر فروپوش

تو جوشن دین پوش، دل بی‌خردت را

بگداخته شو، گو، زره دیده برون جوش

در معده‌ت بر جان تو لعنت کند امشب

نانی که بقهر از دگری بستده‌ای دوش

تو گردنت افراخته وان عاجز مسکین

بنهاده زاندوه زنخ بر سر زانوش

هر چند ترا نوش کند جاهلی آتش

بر خیره مخور، کاتش هرگز نشود نوش

ای حجت اگر گنگ نخواهی که بمانی

در پیش خداوند، سوی حجت کن گوش

***

196

بر مرکبی به تندی شیطانی

گشتم بگرد دهر فراوانی

اندیشه بود اسپ من و، عقلم

او را سوار همچو سلیمانی

گوئی درشت و تیره همی بینم

آویخته زنادره ایوانی

ایوان به گرد گوی درون گردان

وز بس چراغ و شمع چو بستانی

بنگر بدو اگرت همی باید

بر مبرم کبود گلستانی

گاهی گمان همی برمش باغی

گه باز تنگ و ناخوش زندانی

افزون شونده‌ای نه همی بینم

کو را همی نیابد نقصانی

نوها همی خلق شود و هرگز

نشنید کس که نو شد خلقانی

وانچ او خلق شود چه بود؟ محدث

هر عاجزی نداند و نادانی

پس محدثست عالم جسمانی

زین خوبتر چه باید برهانی؟

گوئیست این حدیث و برو هر کس

برده‌ست دست خویش به چوگانی

رفتم به نزد هر سرو سالاری

گشتم به گرد هر در و میدانی

خوردم زمادران سخن هر یک

شیری دگر زدیگر پستانی

دامی نهاده دیدم هر یک را

وز بهر صید ساخته دکانی

هر مفلسی نشسته به صرافی

پر باده کرده سائلی انبانی

دعوی همی کنند به بزازی

هر ناکسی و عاجز و عریانی

بی‌تخم و بی‌ضیاع یکی ورزه

از خویشتن بساخته دهقانی

بی‌هیچ علم و هیچ حقومندی

در پیشگه نشسته چو لقمانی

از علم جز که نام نداند چیز

این حال را که داند درمانی؟

چون کاغذ سپید که بر پشتش

باشد بزرق ساخته عنوانی

ای بانگ برگرفته به دعویها

چندانکه می‌ نباید چندانی

بس‌مان زبانگ دست مغنی، بس

هات هزاردستان دستانی

گر بانگ بی‌معانی‌مان باید

انگشت برزنیم به پنگانی

هر غیبه‌ای زجوشن قولت را

دارم زعلم ساخته پیکانی

نه مرد بارنامه و تزویرم

از ماهیی شناسم ثعبانی

دین دیگرست و نان طلبی دیگر

بگذار دین و رو سپس نانی

دین گوهریست خوب که عقل او را

کان الهی است، عجب کانی

کانی که با خرنده ی این گوهر

عهدی عظیم گیرد و پیمانی

مر گوهر خرد را نپساود

نه هیچ مدبری و نه شیطانی

در باز کرد سوی من این کان را

بگشاد قفل بسته سخن‌دانی

دست سخن ببست و بمن دادش

هرگز چینن نکرد کس احسانی

بنده بدین شده ست سخن پیشم

نارد بدانچه خواهم عصیانی

من چون زبان به قول بگردانم

اندر سخن پدید شود جانی

چون گشت حال خلق جهان یا رب

بفرست در جهانت نگهبانی

کس ننگرد همی به سوی دینت

وز راستی نداند بهتانی

متواریست و خوار و فرومانده

هر جا که هست پاک مسلمانی

ای کرده خیر خیره ترا حیران

چون خویشتن معطل و حیرانی

بندیش تا بر آنچه همی گوئی

از عقل هست نزد تو میزانی

غره شدی بدانچه پسندیدت

هر کاهل خسیس تن آسانی

هر چیز با قرین خود آرامد

جغدی گرد قرار به ویرانی

اینست آن مثل که «فروناید

خر بنده جز به خان شتربانی»

بر طاعت مطیع همی خندد

مانند نیستت بجز از مانی

تاوان این سخن بدهی فردا

تاوانی و، چه منکر تاوانی

از منزل شریعت رفته‌ستی

واندر نهاده سر به بیابانی

اعنی که من جدا شوم از عامه

رایی دگر بگیرم و سامانی

ای کرده خمر مغز ترا خیره،

مستی تو در میانه ی مستانی

در مغز پرفساد کجا آید

جز کز خیال فاسد مهمانی؟

ای حجت خراسان، کوته کن

دست از هر ابلهی و سر اوشانی

دین‌ورز و با خدای حوالت کن

بد گفتن از فلانی و بهمانی

***

197

گشت جهان کودکی دوازده ساله

از سمنش روی وز بنفشه گلاله

آمد نازان زهند مرغ بهاری

روی نهاده به ما جغاله جغاله

بی‌سلب و مفرش پرندی و رومی

دشت نماند و جبال و نه بساله

تا گل در کله چون عروس نهان شد

ابر مشاطه شده ست و باد دلاله

نرگس جماش چون به لاله نگه کرد

بید برآهخت سوی لاله کتاله

طرفه سواریست گل فروخته هموار

آتشش آب و عقیق و مشک دباله

گرنه چو یوسف شده ست گل، چو زلیخا

باغ چرا باز شد دوازده ساله؟

چون بوزد خوش نسیم شاخک بادام

سیم نثارت کند درست و شگاله

باز قوی شد به باغ دخترکش را

دست شده سست و پای گشته کماله

روی به دنیا نه، ای نهاده برو دل،

داد بخواه از گل و بنفشه و لاله

نیستی آگه مگر که چون تو هزاران

خورده ست این گنبد پیر زشت نکاله؟

هر که مرو را طلاق داد بجویدش

دوست ندارد هگرز شوی حلاله

فتنه کند خلق را چو روی بپوشد

همچو عروسان به زیر سبز غلاله

گر تو همی صحبت زمانه نجوئی

آمدت اینک زمان صحبت و حاله

پیر جهان بدسگال تست سوی او

منگر و مستان زبد سگاله نواله

جز به جفا وعده‌هاش پاک دروغست

ور بدهد مر ترا هزار قباله

نیک نگه کن به آفرینش خود در

تا به گه پیریت زحال سلاله

تات یکی وعده کرد هرگز کان را

باز به روز دگر نکرد حواله

معده‌ت چاهیست ای رفیق که آن چاه

پر نشود جز به خاک و ریگ و نماله

رنج مبر تو که خود به خاک یکی روز

بر تو کنندش بلامحال و محاله

هم به تو مالد فلک ترا که ندارد

جز که زعمر تو چرخ برشده ماله

نالش او را کشید مادر و فرزند

شربت او را چشید عمه و خاله

نسخت مکرش تمام ناید اگر من

محبره سازم یکی چو چاه زباله

آمدن لاله و گذشتن او کرد

لاله ی رخسار من چو زرد بلاله

تو به پیاله نبید خور که مرا بس

حبر سیاه و قلم نبید و پیاله

دهر به پرویزن زمانه فروبیخت

مردم را چه خیاره و چه رذاله

هرچه درو مغز و آرد بود فروشد

بر سر ماشوب آمده ست نخاله

دیوستان شد زمین و خاک خراسان

زانکه همی زابر جهل بارد ژاله

دانا داند کز آب جهل نروید

جز که همه دیو کشتمند و نهاله

حکمت حجت بخوان که حکمت حجت

بهتر و خوشتر بسی زمال و زکاله

***

198

از من برمید غمگسارم

چون دید ضعیف و خنگ‌ سارم

گرد در من همی نیارد

گشتن نه رفیقم و نه یارم

زین عارض همچو پر شاهین

شاید که حذر کند شکارم

نشناخت مرا رفیق پارین

زیرا که چنین ندید پارم

چون چنبر چفته دید ازیرا

این قد چو سرو جویبارم

وز طلعت من زمان به زر آب

شسته همه صورت و نگارم

گر گویمش این همان نگارست

ترسم که ندارد استوارم

با جور زمانه هیچ حیلت

جز صبر ندارم و، ندارم

زین دیو چو جاهلان نترسم

زیرا که نیاید او بکارم

یزدانش نداد هیچ دستی

جز بر تن و پیکر نزارم

کرد آنچه توانش بود و طاقت

با این تن پیر پرعوارم

کافور سپید گشت ناگه

این عنبر تر بر این عذارم

این تن صدفست و من بدو در

ماننده ی در شاهوارم

چون در تمام گردم، آنگه

این تیره صدف بدو سپارم

جز علم و عمل همی نورزم

تا بسته در این حصین حصارم

تیمار ندارم از زمانه

آسانش همی فروگذارم

تا روی به سوی من نیارد

من روی به سوی او نیارم

در دست امیر و شاه ندهم

بر آرزوی مهی مهارم

زین پاک شده‌ست و بی خیانت

هم دامن و دست و هم ازارم

هرگز نشوم بکام دشمن

تا بر تن خویش کامگارم

نه منت هیچ ناسزائی

مالیده کند به زیر بارم

بر اسپ معانی و معالی

در دشت مناظره سوارم

چون حمله برم بجمله خصمان

گمراه شوند در غبارم

چشم حکما به خار مشکل

در چند و چرا و چون بخارم

بر سیرت آل مصطفی‌ام

اینست قوی‌تر افتخارم

نزدیک خران خلق ایراک

همواره چنین ذلیل و خوارم

ای جاهل ناصبی، چه کوشی

چندین به جفا و کارزارم؟

تو چاکر مرد با دوالی

من شیعت مرد ذوالفقارم

رنجیت نبود تا گمانت

آن بود که من چو تو حمارم

واکنون که شدی زحالم آگاه

یک سو چه کشی سر از فسارم؟

از دور نگه کنی سوی من

گوئی که یکی گزنده مارم

شادان شده‌ای که من به یمگان

درمانده و خوار و بی‌زوارم

در کوه بود قرار گوهر

زینست به کوه در قرارم

چونانکه به غار شد پیمبر

من نیز همان کنون به غارم

هر چند که بی‌رفیق و یارم

درمانده ی خلق روزگارم

من شکر خدای را به طاعت

با طاقت تن همی گزارم

باری نه چو تو زخمر دنیا

سر پر زبخار و پرخمارم

شاید که زشهر خویش دورم

تا نیست سوی امیر بارم

زیرا که بس است علم و حکمت

امروز ندیم و غم گسارم

گر کنده شده ست خان و مانم

حکمت رسته ست در کنارم

شاید که نداندم نفایه

چون سوی خیاره نامدارم

گر تو به تبار فخر داری

من مفخر گوهر و تبارم

اشعار به پارسی و تازی

برخوان و بدار یادگارم

ای آنکه چهار یار گوئی

من با تو بدین خلاف نارم

شش بود رسول نیز مرسل

بندیش نکو در اعتذارم

از پنج چو بهترست ششم

بهتر زسه باشد این چهارم

ای بار خدای خلق یکسر

با تست به روز حق شمارم

من شیعت حیدرم عفوکن

این یک گنه بزرگوارم

من رانده زخان و مان بدینم

زینست عدو دو صد هزارم

***

199

ای طمع کرده زنادانی به عمر هرگزی

با فزونی و کمی مر هرگزی را کی سزی؟

در میان آتشی و اندر میانت آتشست

آب را چندین همی از بیم آتش چون مزی؟

گر همی خواهی که جاویدان بمانی، ای پسر،

در میان این دو آتش خویشتن را چون پزی؟

در میان خز و بز مر خاک را پنهان که کرد

جز تو؟ از خاکی سرشته و خفته بر خز و بزی

از کجا اندر خزیده‌ستی بدین بی‌ در حصار؟

همچنان یک روز از اینجا ناگهان بیرون خزی

نیک بر رس تا برون زین دز چه باید مر ترا

آن به دست آور کنون کاندر میان این دزی

همچنین دانم نخواهد ماند برگشت زمان

موی جعدت عنبری و روی خوبت قرمزی

بی‌گمان شو زانکه یک روز ابر دهر بی‌وفا

برف بارد هم بر آن شاهسپرغم مرغزی

هرمز و خسرو تهی رفتند از اینجا، ای پسر،

پس همان گیرم که تو خود خسروی یا هرمزی

قدرت و ملک و صناعت خیره دعوی چون کنی

چون خود از ماندن در این مصنوع خانه عاجزی؟

آنکه بر حکم و قضای حتم او برخاستند

زین سیاه و تیره مرکز زندگان مرکزی

اندر این ناهرگزی از بهر آن آوردمان

تا بیلفنجیم از این‌جا مال و ملک هرگزی

مادر تست این جهان بنگر کز این مادر همی

نیک ‌بخت و جلد زادی یا بنفرین و خزی

چون نیلفنجی به طاعت عمر جاویدی همی؟

چون همی شادان بباشی گرت گویم «دیر زی»؟

تن زبهر طاعتت دادند، عاصی چون شدی؟

گر نه‌ای بدبخت، بر پستان مادر چون گزی؟

عارضی با مال و ملک و تا رسی بر آب و نان

کشته‌ای در خاک نادانی درخت گر بزی

هم سپیداری به بی‌باری و هم بی‌سایگی

گر برستی بهتر آن باشد که هرگز نغرزی

گر بزی را از تو پیدا گشت معنی زانکه تو

بی‌شبان درنده گرگی با شبان لاغر بزی

علم و طاعت ورز تا مردم شوی، امروز تو

ویحکا، مانند مردم زیر دیبا و خزی

پروز جان علم باشد علم جو از بهر آنک

جامه بی‌مقدار و قیمت گردد از بی‌پروزی

مال و ملک و زور تن دایم نماند کاین همه

پیرزیهااند و بس بی‌قدر باشد پیرزی

عاجزی گرگیست ای غافل که او مردم خورد

عاجز آئی بی‌گمان هر چند کاکنون معجزی

دیر برناید ترا کاندر بیابان اوفتی

خانه اکنون کن پر از بر کاندر این بر بروزی

پند حجت را بخوان و درس کن زیرا که هست

چون قران از محکمی وز نیکوی وز موجزی

***

200

گردش این گنبد و مکر و دهاش

گرد برآرد همی از اولیاش

کینه نجوید مگر از دوستان

برچه نهادی تو الهی بناش؟

گرچه جفا دارد با عاقلان

زشت نگویند زبهر تراش

هر که مرو را کند این دردمند

کرد نداند به جهان کس دواش

سخت دو رویست ندانم همی

دشمنش از دوست نه روی از قفاش

گر به من از دهر جفائی رسد

نیز رسیده‌ست بدو خود جفاش

هر که جفا جوید بر خویشتن

چشم که دارد مگر ابله وفاش؟

این همه آرایش باغ بهار

بینی وین زیب و جمال و بهاش

وین که چو گل روی بشوید به شب

مشک دمد بر رخ شسته صباش

وین که بگرداند هزمان همی

بلبل نو نو به شگفتی نواش

وین که همی ابر به مشک و گلاب

هر شب و هر روز بشوید لقاش

وین که همی بر کتف شاخ گل

باد بیفشاند رومی قباش

وین که چو آهو بخرامد به دشت

سنبل ترست و بنفشه چراش

وین که به جوی اندر از عکس گل

سرخ عقیق است تو گوئی حصاش

دیده ی نرگس چو شود تیره ابر

لولوی شهوار کشد توتیاش

وین که اگر باد به گل بروزد

عنبر پاشد به هوا بر هباش

دیر نپاید که کند گشت چرخ

این همه را یکسره ناچیز و لاش

از کتف گلبن سوری بقهر

باد خزانی برباید رداش

وآنچه که بنواختش اردیبهشت

عرضه کند آذر و دی بر بلاش

تیره شود صورت پرنور او

کند شود کار روان و رواش

گرچه چو تیرست کنون پشت شاخ

باز کند مهر ضعیف و دوتاش

هرچه کنون هست زمرد مثال

باز نداند خرد از کهرباش

سیرت این چرخ چنین یافتم

بایدمان کرد بر این ره رهاش

نیش زمانه چو برآشفته شد

خوار شود همچو عدو آشناش

قد تو گرچند چو تیرست راست

زود کند گشت زمان چون حناش

گر بگمانی تو زبدهای او

قامت چون نون منت بس گواش

ژرف به من بنگر و برخوان زمن

نسخت زرق و حیل و کینه‌هاش

مرکب من بود زمان پیش ازین

کرد ندانست زمن کس جداش

گشته شب و روز به درگاه من

خشندیم آب و مرادم گیاش

جز به هوای دل من تاختن

شاد و سرافراز نبودی هواش

تا به مرادم زنخش نرم بود

پاک صوابست تو گفتی خطاش

واکنون چون کار به آخر رسید

سوی من آورد عنان عناش

هر چه به آغازی بوده شود

طمع مدار، ای پسر، اندر بقاش

گشتن آن چرخ پس، ای هوشمند

نیک دلیلست ترا بر فناش

زیر یکی فرش وشی گسترد

باز بدزدد زیکی بوریاش

هیچ شنودی که به آل رسول

رنج و بلا چند رسید از دهاش؟

دفتر پیش آر، بخوان حال آنک

شهره ازو شد به جهان کربلاش

تشنه کشته شد و نگرفت دست

حرمت و فضل و شرف مصطفاش

وان کس کو کشت مر آن شمع را

باز فروخورد همین اژدهاش

غافل کی بود خداوند ازانک

رفت در این سبز و بلند آسیاش؟

لیکن نشتابد در کارهاش

زانکه نه اینست سزای جزاش

چون به نهایت برسد کار خلق

خود برسد باز به هر کس سزاش

گرچه درازست مر این را زمان

ثابت کرده‌ست خرد منتهاش

رفته برینست نهاد جهان

دیگر نکنند زبهر مراش

چون و چرا بیش نداند جز آنک

بر نرسد خلق به چون و چراش

دهر همی گوید ک «ای مردمان

رفتنیم من» به زبان شماش

طاعت دارید رسولانش را

تکیه مدارید چنین بر قضاش

عقل عطائیست شما را ازو

سخت شریفست و بزرگ این عطاش

آنکه چنین داند دادن عطا

هیچ قیاسی نپذیرد سخاش

هر که رود بر ره خرم بهشت

بی شک جز عقل نباشد عصاش

جز که به نیروی عطای خدای

گفت نداند بسزا کس ثناش

معذرت حجت مظلوم را

رد مکن یا رب و بشنو دعاش

ای شده مر طبع ترا بنده شعر

طبع تو افزوده جمال و بهاش

شعر شدی گر بشنیدی زشرم

شعر تو بر پشت کسائی کساش

***

201

جان و خرد رونده بر این چرخ اخضرند

یا هر دوان نهفته در این گوی اغبرند؟

عالم چرا که نیست سخن گوی و جانور

گر جان و عقل هر دو بر این عالم اندرند؟

ور در جهان نیند علی‌ حال غایبند

ور غایبند بر تن ما چونکه حاضرند؟

گرچه نه غایبند به اشخاص غایبند

ورچه نه ایدرند به أفعال ایدرند

وانگه کز این مزاج مهیا جدا شوند

چیزند یا نه چیز عرض‌وار بگذرند

گر چیز نیستند برون از مزاج تن

امروز نیز لاشی و مجهول و ابترند

ور لاشی‌اند فعل نیاید زچیز نه

وین هر دو در تن تو به أفعال ظاهرند

آنکو جدا کند به خرد جوهر از عرض

داند که این دو چیز لطیفند و جوهرند

زیرا بدین دو جسم طبیعی تمام شد

کز باد و آب و خاک و زافلاک برترند

اهل تمیز و عقل از این دام گاه صعب

غافل نه‌اند اگرچه بدین دامگه درند

گیتی چو چشم و صورت ایشان درو بصر

عالم درخت برور و ایشان برو برند

درهای رحمتند حکیمان روزگار

وینها که چون خرند همه از پس درند

اینها که چون ستور نگونند نیست‌شان

زور و توان آنکه بر این چرخ بنگرند

این آفروشه‌ایست دو زاغ است خوالگرش

هر دو قرین یکدگر و نیک درخورند

وین خیمه ی کبود نبینند وین دو مرغ

کایشان درو یک از پس دیگر همی پرند

دانند عاقلان جهان کاین کبوتران

آب و خورش همی همه از عمر ما خورند

چندین هزار خلق که خوردند این دو مرغ

پس چونکه هر دو گرسنگانند و لاغرند؟

تا کی گه آن سیاه کبوتر گه آن سپید

چون بگذرند پر به ما بر بگسترند؟

تا چند بنگرند و بگردند گرد ما

این شهره شمعها که بر این سبز منظرند؟

این هفتگانه شمع بر این منظر، ای پسر،

از کردگار ما به سوی ما پیامبرند

گویندمان به صورت خویش این همه همی

کایشان همه خدای جهان را مسخرند

زیرا که ظاهرست مرا کاین ستارگان

نز ذات خویش زرد و سپید و معصفرند

گوید همی قیاس که درهای روزی‌اند

اینها و دستهای جهان‌دار اکبرند

تا خاک را خدای بدین دستهای خویش

ایدون کند که خلق درو رغبت آورند

سحریست این حلال که ایشان همی کنند

زیرا به خاک مرده همی زنده پرورند

روزی و عمر خلق به تقدیر ایزدی

این دستها همی بنبیسند و بسترند

تقدیرگر شدند چو تقدیر یافتند

زین سو مقدرند و از آن سو مقدرند

چون نیست حالهاشان یکسان و یکنهاد

بل گه به سوی مغرب و گاهی به خاورند

لازم شده‌ست کون بر ایشان و هم فساد

گرچه به بودش اندر آغاز دفترند

آنها که نشنوند همی زین پیمبران

نزدیک اهل حکمت و توحید کافرند

بر خواب و خورد فتنه شده‌ستند خرس‌وار

تا چند گه چو خر بخورند و فرومرند

مر صبح را زبهر صبوحی طلب کنند

زیرا ندیم رود و می لعل و ساغرند

اینها نیند سوی خرد بهتر از ستور

هر چند بر ستور خداوند و مهترند

زینها بجمله دست بکش همچو من ازانک

بر صورت من و تو و بر سیرت خرند

گر سر زمرد معدن عقلست و آن مغز

اینها همه به‌ سوی خردمند بی سرند

هنگام خیر سست چو نال خزانیند

هنگام شر سخت چو سد سکندرند

اندر رکوع خم ندهد پای و پشتشان

لیکن به پیش میر بکردار چنبرند

گر رسم و خوی دیو گرفتند لاجرم

همواره پیش [دیو] بداندیش چاکرند

ور گاو و خر شدند، پلنگان روزگار

همواره‌شان به دین و به دنیا همی‌ درند

ور گاو گشت امت اسلام لاجرم

گرگ و پلنگ و شیر خداوند منبرند

گرگ و پلنگ گرسنه گاو و بره برند

وینها ضیاع و ملک یتیمان همی‌ برند

اینها که دست خویش چو نشپیل کرده‌اند

اندر میان خلق مزکی و داورند

بی رشوه تلخ و بی‌مزه چون زهر و حنظلند

با رشوه چرب و شیرین چون مغز و شکرند

ای هوشیار مرد، چه گوئی که این گروه

هرگز سزای جنت و فردوس و کوثرند؟

از راه این نفایه رمه ی کور و کر بتاب

زیرا که این رمه همه هم کور و هم کرند

این راه با ستور رها کن که عاقلان

اندر جهان دینی بر راه دیگرند

آن عاقلان که اهل خرد را به باغ دین

بار درخت احمد مختار و حیدرند

آن عاقلان که زیر قدم روز عز و فخر

جز فرق مشتری و سر ماه نسپرند

آن عاقلان که مر سر دین را به علم خویش

بر تختگاه عقل و بصر تاج و افسرند

آن عاقلان کز آفت دیوان به فضلشان

زین بی کناره و یله گوباره بگذرند

گیتی همه بیابان و ایشان رونده رود

مردم همه مغیلان و ایشان صنوبرند

آفات دیو را به فضایل عزایمند

و اعراض علم را به معانی جواهرند

بر موج بحر فتنه و طوفان رود جهل

باد خوش بزنده و کشتی و لنگرند

ای حجت زمین خراسان بسی نماند

تا اهل جهل روز و شب خویش بشمرند

همچون تو نیستند اگر چند این خران

زیر درخت دین همه با تو برابرند

تو مغز و میوه ی خوش و شیرین همی خوری

و ایشان سفال بی‌مزه و برگ می‌خورند

***

202

نماند کار دنیا جز به بازی

بقائی نیستش هر چون طرازی

تو کبگ کوه و روز و شب عقابان

تو اهل روم و گشت دهر غازی

سر و سامان این میدان نیابد

نه غازی و نه جامی و نه رازی

وزین خیمه ی معلق برنپرد

اگر بازی تو از اندیشه‌ سازی

بر این میدان در این خیمه همیشه

همی تازی نهانی وانفازی

سوی بستی نیازد جز توانا

سوی خواری نیازد جز نیازی

جهان جای خلاف و رنج و شرست

تو ای دانا، برو چندین چه تازی؟

به دیده ی وهم و عقل اندر نیاید

چرا هرگز نیاز؟ از بی‌ نیازی

حقیقت چیست؟ عمر و علم مردم

مده حقت بدین چیز مجازی

بجسم اندرت ضدان جفت گشتند

تفکر کن که کاری نیست بازی

رهی کان از شدن باشد نشیبی

چو بازآئی همو باشد فرازی

اگرچه کبگ صید باز باشد

بدو پیدا شده ست از باز بازی

نبینی خوب را زشتی مقابل؟

نبینی عز را خواری موازی؟

نهفته‌ستند رازی بس شگفتی

بجوی آن راز را گر اهل رازی

بجوی آن راز را اندر تن خویش

نگر تا بیهده هرسو نتازی

نپردازی به راز ایزدی تو

که زیر بند جهل و بار آزی

یکی نامه ست بس روشن تن تو

بدین خوبی و پهنی و درازی

ترا نامه همی برخواند باید

تو در نامه چو آهو چون گرازی؟

چو این نامه هم اندر نامه ی خویش

نشان دادت بسی آن مرد تازی

به رنگ باز شد زاغت به سر بر

تو بیهوده همی شطرنج بازی

چنین بر بوی دنیا چند پوئی؟

بسوی آز چندین چند یازی؟

یکی درنده گرگی میش دین را

به کشت خیر در خشمی گرازی

چرا نامه ی الهی برنخوانی؟

چه گردی گرد افسان و مغازی؟

همی دشوارت آید کرد طاعت

که بس خوش خواره و با کبر و نازی

ره مکه همی خواهی بریدن

که با زادی و با مال و جهازی

مگر کاندر بهشت آئی بحیلت

بدین اندوه تن را چون گدازی؟

گر این فاسد گمانت راست بودی

بهشتی کس نبودی جز حجازی

همی جان بایدت فربه ولیکن

تنت گشته ست چون مرغ جوازی

اگر بالفغدن دانش بکوشی

برآئی زین چه هفتاد بازی

تو از جان سخن گوی لطیفت

یکی نامه ی سپید پهن بازی

قلم‌ساز از زبان خویش بنویس

بر این نامه مناقب یا مخازی

ولیکن چون فروخوانیش فردا

پدید آید که سوسن یا پیازی

تو ای حجت به شعر زهد و حکمت

سوی جنت سخن‌دان را جوازی

به دین بر چرخ دانش آفتابی

به دانش حله ی دین را طرازی

دل گمراه را زی راه دین کس

به از تو کرد نتواند نهازی

به حکمت طبع را بنواز در زهد

چنین دانم که بس خوش می‌ نوازی

***

203

بلی، بی‌گمان این جهان چون گیاست

جز این مردمان را گمانی خطاست

ازیرا که همچون گیا در جهان

رونده ست همواره بیشی و کاست

اگر هرچه بفزاید و کم شود

گیا باشد، این پیر گیتی گیاست

ولیکن گیا را بباید شناخت

ازیرا سخن را درین رویهاست

جهان گر یکی گوز نیکو شود

بدان گوز در مغز مردم سزاست

وگر چند مائیم مغز جهان

گیا چون نکو بنگری مغز ماست

گیا همچو دانه ست و ما آرد او

چو بندیشی، و این جهان آسیاست

بخواهد همی خوردمان آسیا

به دندان مرگ، ای پسر، راست راست

فنامان به دندان مرگ اندرست

به دندان ما در گیا را فناست

ولیکن چو زنده ست در ما گیا

پس از مرگ ما را امید بقاست

گیا پیشکار خداوند ماست

که بر پادشاهان همه پادشاست

بدو زنده گشته ست مردار خاک

اگر دست یزدانش گویم رواست

اگر مرده را زنده کردی مسیح

چنان چون برین قول ایزد گواست

به یک دانه گندم در، ای هوشیار،

مسیحیت بسیار و بی‌منتهاست

نه مرده ست هرگز نه میرد گیا

که مر زندگی را گیا کیمیاست

میان دو عالم گیا منزلیست

که بوی و مزه و رنگ را مبتداست

گیا سوی هشیار پیغمبریست

که با خالق و خلق پاک آشناست

گیا را پدر دان درست، ای پسر،

وگر من پدرتم گیا خود نیاست

نه فانی نه باقی گیاهست ازانک

بقا و فنا را درو التقاست

به شخصست فانی و باقی به نوع

پس این گوهر عالی و پربهاست

ازو زاد حیوان و مردم وزین

چنو هر کسی بر بقا مبتلاست

بیا تا بقا را مهیا شویم

که اینجای بس ناخوش و بی‌نواست

جهان گرچه از راه دیدن پریست

زکردار دیوست و نر اژدهاست

کرا خواند هرگز که‌ش آخر نراند

نه جای محابا و روی و ریاست

همه بیشی او بجمله کمیست

همه وعده ی او سراسر هباست

کجا نقطه ی نور بینی درو

یکی دود چون دیوش اندر قفاست

درختان نیکیش را بر بدیست

به زیر سر نعمتش در بلاست

نه آن تو است، ای برادر، درو

هر آنچه‌ش گمانی بری کان تراست

یکی مرکبست این جهان بس حرون

که شرش رکاب و عنانش عناست

چو از عادت او تفکر کنی

همه غدر و مکر و فریب و دهاست

پس آن به که بگریزی از غدر او

کزو خیر هرگز نخواهدت خاست

مگر طاعت ایزد بی‌نیاز

که او راست فرمان و تقدیر و خواست

دو رهبر به پیش تو استاده‌اند

کز ایشان یکی عقل و دیگر هواست

خرد ره نمایدت زی خشندیش

ازیرا خرد بس مبارک عصاست

نهالی که تلخست بارش مکار

ازیرا رهت بر سرای جزاست

به طاعت همی کوش و منشین بران

که گوئی «از ایزد مرا این قضاست»

به طاعت شود پاک زنگ گناه

ازیرا گنه درد و طاعت شفاست

نه نومید باش و نه ایمن بخسپ

که بهتر رهی راه خوف و رجاست

دروغ ایچ مسگال ازیرا دروغ

سوی عاقلان مر زبان را زناست

حذر کن زمکر و حسد، ای پسر،

که این هر دو بر تو وبال و وباست

بدانچه‌ت بدادند خرسند باش

که خرسندی از گنج ایزد عطاست

به هر خیر دو جهانی امید دار

گر از بند آزت امید رهاست

اگر جفت آزی نه آزاده‌ای

ازیرا که این زان و آن زین جداست

در رستگاری به پرهیز جوی

که پرهیز بهتر زملک سباست

گزین کن جوانمردی و خوی نیک

که این هر دو از عادت مصطفاست

سخاوت نشان گر ثنا بایدت

که بار درخت سخاوت ثناست

به از بر درخت سخاوت ثنا

به گیتی درختی و باری کجاست

خرد جوی و جانت از هوا دور دار

ازیرا هوا چشم دل را عماست

دلت هیچ راحت نخواهد چرید

اگر گرد او مر هوا را چراست

سوی شعر حجت گرای، ای پسر،

اگر هیچ در خاطر تو ضیاست

که دیبای رومیست اشعار او

اگر شعر فاضل کسائی کساست

***

204

من چو نادانان بر درد جوانی ننوم

که در این درد نه من باز پسینم نه نوم

پیری، ای خواجه، یکی خانه ی تنگست که من

در او را نه همی یابم هر سو که شوم

بل یکی چادر شومست که تا بافتمش

نه همی دوست پذیرد زمنش نه عدوم

گر برآرندم از این چاه چه باکست که من

شست و دو سال برآمد که در این ژرف گوم

بر سرم گیتی جو کشت و برآورد خوید

بی گمان بدرود اکنونش که شد زرد جوم

چو همی بدرود این سفله جهان کشته ی خویش

بی گمان هرچه که من نیز بکارم دروم

دشمنانند مرا خوی بد و آز و هوا

از هوا خیزم بگریزم وز آزو خوم

این سه دشمن چو همی پیش من آیند به حرب

نیست‌شان خنجر برنده مگر آرزوم

من همی دانم اگر چند ترا نیست خبر

که همی هر سه ببرند به دنبه گلوم

ای پسر، نیک حذردار از این هر سه عدو

یک دو بار اینت بگفته‌ستم وین بار سوم

سپس من نتوانند که آیند هگرز

چو خرد باشد تدبیر کن و پیش روم

چو به جان و دل کرده‌ست وطن دشمن من

من چپ و راست چو دیوانه زبهر چه دوم

ای غزل گوی و لهو جوی، زمن دور که من

نه زاهل غزل و رود و فسوس و لهوم

چو تو از دنیا گوئی و من از دین خدای

تو نه‌ای آن من و نیز نه من آن توم

تا همی رود و سرودست رفیق و کفوت

بی گمان شو که نباشی تو رفیق و کفوم

طبع من با تو نیارامد و با سیرت تو

اگر از جهل و جفای تو برآید سروم

چو من از خوی ستورانه ی تو یاد کنم

از غم و درد ببندد به گلو در خیوم

ای امید همه امیدوران روز شمار

بس بزرگست به فضل تو امید عفوم

چو یقینم که نگیردت همی خواب و غنو

من بی طاقت در طاعت تو چون غنوم

وز پس آنکه منادیت شنودم زولیت

گرنه بیهوشم بانگ عدوت چون شنوم؟

دستها در رسن آل رسولت زده‌ام

جز بدیشان و بدو و به تو من کی گروم؟

چو مرا دست بدان شاخ مبارک برسید

برکشیدند ببالا چو درخت کدوم

به جوانی چو نشد باز مرا چشم خرد

شاید ار هرگز بر روز جوانی ننوم

گر دلم نیز سوی حرص و هوا میل کند

درخور لعنت و نفرین و سزای تفوم

جامه ی دین مرا تار نماندی و نه پود

گر نکردی به زمین دست الهی رفوم

چو به خار و خو من بر نم رحمت بچکید

بارور شد به نم از رحمت او خار و خوم

جز پرستنده ی یزدان و ثناگوی رسول

تا بوم هرگز یک روز نخواهم که بوم

***

205

شادی و جوانی و پیشگاهی

خواهی و ضعیفی و غم نخواهی

لیکن به مراد تو نیست گردون

زینست به کار اندرون تباهی

خواهی که بمانی و هم نمانی

خواهی که نکاهی و هم بکاهی

چونانکه فزودی بکاهی ایراک

بر سیرت و بر عادت گیاهی

چاهیست جهان ژرف و ما بدو در

جوئیم همی تخت و گاه شاهی

در چاه گه و شه چگونه باشد؟

نشنود کسی پادشای چاهی

ای در طلب پادشاهی، از من

بررس که چه چیزست پادشاهی

بر خوی ستوران مشو به که بر

بر گه چه نشینی چو اهل کاهی؟

مردم چو پذیرای دانش آمد

گردنش بدادند مور و ماهی

چون گشت به دانش تمام آنگه

گردن دهدش چرخ و دهر داهی

دانش نبود آنکه پیش شاهان

یکتاه قدت را کند دوتاهی

این آز بود، ای پسر، نه دانش

یکباره چنین خر مباش و ساهی

درویشی اگر بی‌تمیز و علمی

هرچند که با مال و ملک و جاهی

آن علم نباشد که بر سپیدی

بهمانش نبشته ست با سیاهی

علم آن بود، آری، که مردم آن را

برخواند از این صنعت الهی

این علم اگر حاضرست پیشت

یزدان به تو داده ست پیشگاهی

ور نیستی آگاه ازین بجویش

زیرا که کنون بر سر دوراهی

پرهیز کن از لهو ازانکه هرگز

سرمایه نکرده ست هیچ لاهی

مشغول مشو همچو این ستوران

از علم الهی بدین ملاهی

دینست سر و این جهان کلاهست

بی‌سر تو چرا در غم کلاهی؟

با مال و سپاهی زدین و دانش

هر چند که بی‌مال و بی‌سپاهی

ور دانش و دین نیستت به چاهی

هر چند که با تاج و تخت و گاهی

ای مانده به کردار خویش غافل

از امر الهی و از نواهی

از جهل قوی‌تر گنه چه باشد؟

خیره چه بری ظن که بی‌گناهی؟

از علم پناهی بساز محکم

تا روز ضرورت بدو پناهی

پندی بده ای حجت خراسان

روشن که تو بر چرخ فضل ماهی

هر چند که از دهر باسفاهت

با ناله و با درد و رنج و آهی

زیرا که تو در شارسان حکمت

با نعمت و با مال و دست گاهی

***

206

اگر نه بسته ی این بی‌هنر جهان شده‌ای

چرا که همچو جهان از هنر جهان شده‌ای؟

تن ترا بمثل مادرست سفله جهان

تو همچو مادر بدخو چنین ازان شده‌ای

چرا که مادر پیر تو ناتوان نشده ست

تو پیش مادر خود پیرو ناتوان شده‌ای؟

فریفته چه شوی ای جوان بدانکه به روی

چو بوستان و به قد سرو بوستان شده‌ای؟

چگونه مهر نهم بر تو زان سپس که به جهل

تو بر زمانه ی بدمهر مهربان شده‌ای

به خوی تن مرو ایرا که تو عدیل خرد

به سفله تن نشدی بل به پاک جان شده‌ای

نگاه کن که: در این خیمه ی چهارستون

چو خسروان زچه معنی تو کامران شده‌ای

چه یافتی که بدان بر جهان و جانوران

چنین مسلط و سالار و قهرمان شده‌ای

زمین و نعمت او را خدای خوان تو کرد

که سوی او تو سزای نعیم و خوان شده‌ای

طفیلیان تو گشتند جمله جانوران

بر این مبارک خوان و تو میهمان شده‌ای

گمان مبر که بر این کاروان بسته زبان

تو جز به عقل و سخن میر کاروان شده‌ای

اگر به عقل و سخن گشته‌ای بر این رمه میر

چرا زعقل و سخن چون رمه رمان شده‌ای؟

چرا که قول تو چون خز و پرنیان نشده‌ست

اگر تو در سلب خز و پرنیان شده‌ای؟

ترا همی سخنی خوب گشت باید و خوش

تو یک جوال پی و گوشت و استخوان شده‌ای

ترا به حجر گکی تنگ در ببست حکیم

به بند در تو چنین از چه شادمان شده‌ای؟

یقین بدان که چو ویران کنند حجره ی تو

همان زمان تو بر این عالی آسمان شده‌ای

نهان نه‌ای زبصیرت به سوی مرد خرد

اگرچه از بصر بی‌خرد نهان شده‌ای

زفضل و رحمت یزدان دادگر چه شگفت

اگر تو میر ستوران بی‌کران شده‌ای!

نگاه کن که چو دین یافتی خدای شدی

که چون خدای خداوند هندوان شده‌ای

اگر به دین و به دنیا نگشته‌ای خشنود

درست گشت که بدبخت و بدنشان شده‌ای

به دوستان و به بیگانگان به باب طمع

بسان اشعب طماع داستان شده‌ای

اگر جهان را بنده ی تو آفرید خدای

تو پس بعکس چرا بنده ی جهان شده‌ای؟

بدوز چشم زهر سوزیان به سوزن پند

که زارو خوار تو از بهر سو زیان شده‌ای

به شعر حجت گرد طمع زروی بشوی

اگر بدل تبع پند راستان شده‌ای

وگر عنان خرد داده‌ای به دست هوا

چو اسپ لانه سرافشان و بی‌عنان شده‌ای

سخن بگو و مترس از ملامت، ای حجت

که تو به گفتن حق شهره ی زمان شده‌ای

تو نیک‌ بختی کز مهر خاندان رسول

غریب و رانده و بی‌نان و خان و مان شده‌ای

به حب آل نبی بر زبان خاصه و عام

نه از گزاف چنین تو مثل روان شده‌ای

بس است فخر ترا این که بر رمه ی ایزد

بسان موسی سالار و سرشبان شده‌ای

جهان چو مادر گنگست خلق را و تو باز

به پند و حکمت از این گنگ ترجمان شده‌ای

گمان بد بگریزد زدل به حکمت تو

از آن قبل که تو از حق بی‌گمان شده‌ای

به آب پند و طعام بیان و جامه ی علم

روان گمره را نیک میزبان شده‌ای

قران کنند همی در دل تو حکمت و پند

بدان سبب که به دل خازن قران شده‌ای

تو ای ضعیف خرد ناصبی که از غم من

چو زرد بید به ایام مهرگان شده‌ای

به تو همی نرسد پند دل پذیرم ازانک

تو بی‌تمیز به گوش خرد گران شده‌ای

زبهر دوستی آل مصطفی بر من

بزرگ دشمن و بدگو و بدزبان شده‌ای

تو بی‌تمیز بر الفغدن ثواب مرا

اگر بدانی مزدور رایگان شده‌ای

***

207

چند گردی گردم ای خیمه ی بلند؟

چند تازی روز و شب همچون نوند؟

از پس خویشم کشیدی بر امید

سالیان پنجاه یا پنجاه و اند

مکر و ترفندت کنون از حد گذشت

شرم‌ دار اکنون، از این ترفند چند؟

مادر بسیار فرزندی ولیک

خوار داریشان، همیشه کندمند

جز تو که شنیده ست هرگز مادری

کو به فرزندان نخواهد جز گزند؟

کاه داری یاخته بر روی آب

زهر داری ساخته در زیر قند

از زمان و مکر او ایمن مباش

بس کن از کردار بد بپذیر پند

کز بدیها خود بپیچد بد کنش

این نبشته‌ستند در استا و زند

چند ناگاهان به چاه اندر فتاد

آنکه او مر دیگری را چاه کند

بس بلندی تو ولیکن درد و رنج

چون بیفتد بیشتر بیند بلند

گر نکرده ستم گناهی پیش ازین

چون فگندندم در این زندان و بند

نیک بنگر تا چگونه کردگار

بر من از من سخت بندی برفگند

از من آمد بند بر من همچنانک

پای‌بند گوسفند از گوسپند

زیربار تن بماندم شست سال

چون نباشم زیربار اندر نژند؟

بار این بند گران تا کی کشد

این خرد پیشه روان ارجمند؟

چون بحقم سوی دانا نال نال

گر نباشد شاید از من خند خند

ای خرد پیشه حذردار از جهان

گر بهوشی پند حجت کار بند

این یکی دیوست بی‌تمییز و هوش

خیر کی بیند زبی‌هش هوشمند؟

تازیان بیندش دایم هوشیار

گاه بر شبدیز و گاهی بر سمند

هر کرا زآسیب او آفت رسد

باز ره ناردش تعویذ و سپند

گر بخواهی بستن این بیهوش را

از خرد کن قید، وز دانش کمند

دانه اندر دام می‌دانی که چیست

نرم و سخت و خوب و زشت و بو و گند؟

راه‌مند بدکنش هرگز مرو

تا نگردی دردمند و آهمند

بر کسی مپسند کز تو آن رسد

که‌ت نیاید خویشتن را آن پسند

ای شده عمرت به باد از بهر آز،

بر امید سوزنت گم شد کلند

مست کردت آز دنیا لاجرم

چون شدی هشیار ماندی مستمند

با تو فردا چه بماند جز دریغ

چون برد میراث‌خوار این‌ زند و پند؟

چشم دلت از خواب غفلت باز کن

رنگ جهل از دل به دانش باز رند

چون زده ستی خود تبر بر پای خویش

خود پزشک خویش باش ای دردمند

برهمندی را به دل در جای کن

سود کی داردت شخص برهمند

بر در طاعت ببایدت ایستاد

گر همی زایزد بترسی چون پلند

***

208

بگذر ای باد دل‌افروز خراسانی

بر یکی مانده به یمگان دره زندانی

اندر این تنگی بی‌راحت بنشسته

خالی از نعمت وز ضیعت و دهقانی

برده این چرخ جفا پیشه ببیدادی

از دلش راحت وز تنش تن آسانی

دل پراندوه‌تر از نار پر از دانه

تن گدازنده‌تر از نال زمستانی

داده آن صورت و آن هیکل آبادان

روی زی زشتی و آشفتن و ویرانی

گشته چون برگ خزانی زغم غربت

آن رخ روشن چون لاله ی نعمانی

روی بر تافته زو خویش چو بیگانه

دستگیریش نه جز رحمت یزدانی

بی‌گناهی شده همواره برو دشمن

ترک و تازی و عراقی و خراسانی

بهنه جویان و جزین هیچ بهانه نه

که تو بدمذهبی و دشمن یارانی

چه سخن گویم من با سپه دیوان؟

نه مرا داد خداوند سلیمانی

پیش نایند همی هیچ مگر کز دور

بانگ دارند همی چون سگ کهدانی

از چنین خصم یکی دشت نیندیشم

به گه حجت، یا رب تو همی دانی

لیکن از عقل روا نیست که از دیوان

خویشتن را نکند مرد نگه‌بانی

مرد هشیار سخن‌دان چه سخن گوید

با گروهی همه چون غول بیابانی؟

که بود حجت بیهوده سوی جاهل

پیش گوساله نشاید که قران‌خوانی

نکند با سفها مرد سخن ضایع

نان جو را که دهد زیره ی کرمانی؟

آن همی گوید امروز مرا بد دین

که بجز نام نداند زمسلمانی

ای نهاده بر سر اندر کله دعوی

جانت پنهان شده در قرطه ی نادانی

به که باید گرویدن زپس از احمد؟

چیست نزد تو برین حجت‌ برهانی؟

تو چه دانی که بود آنکه خر لنگت

تو همی بر اثر استر او رانی؟

چون تو بدبخت فضولی نه چو گمراهان

انده جهل خوری و غم حیرانی

سخت بی پشت بوند و ضعفا قومی

که تو پشت و سپه و قوت ایشانی

چون نکوشی که بپوشی شکم و عورت

دیگران را چه دهی خیره گریبانی؟

گر کسی دیبا پوشد تو چرا نازی

چو خود اندر سلب ژنده و خلقانی؟

بر تن خویش ترا قرطه ی کرباسی

به چو بر خالت دیبای سپاهانی

فضل یاران نکند سود ترا فردا

چو پدید آید آن قوت پنهانی

هیچ از آن فضل ندادند ترا بهری

یا سزاوار ندیدندت و ارزانی

پیش من چون بنجنبدت زبان هرگز؟

خیره پیش ضعفا ریش همی لانی

خرداومند سخن‌دان به‌ تو برخندد

چو مر آن بی‌خردان را تو بگریانی

گر ترا یاران زهاد و بزرگان‌اند

چون تو بر سیرت و بر سنت دیوانی؟

سیرت راه‌زنان داری لیکن تو

جز که بستان و زر و ضیعت نستانی

روز با روزه و با ناله و تسبیحی

شب با مطرب و با باده ی ریحانی

باده ی پخته حلالست به نزد تو

که تو بر مذهب بو یوسف و نعمانی

کتب حیلت چون آب زبر داری

مفتی بلخ‌ و نشابور و هری زانی

بر کسی چون زقضا سخت شود بندی

تو مر آن را به یکی نکته بگردانی

با چنین حکم مخالف که همی بینی

تو فرومایه پدرزاده ی شیطانی

تا به گفتاری پربار یکی نخلی

چون به فعل آئی پرخار مغیلانی

من از استاد تو دیو و زتو بیزارم

گفتم اینک سخن کوته و پایانی

روی زی حضرت آل نبی آوردم

تا بدادند مرا نعمت دوجهانی

اگر از خانه و از اهل جدا ماندم

جفت گشته‌ستم با حکمت لقمانی

پیش داعی من امروز چو افسانه ست

حکمت ثابت بن قره ی حرانی

داغ مستنصر بالله نهاده‌ستم

بر برو سینه و بر پهنه ی پیشانی

آن خداوند که صد شکر کند قیصر

گر به باب الذهب آردش به دربانی

فضل دارد چو فلک بر زمی از فخرش

سنگ درگاهش بر لعل بدخشانی

میرزاده ست و ملک زاده به درگاهش

بسی از رازی وز خانی و سامانی

که بدان حضرت جدان و نیاکان‌شان

پیش ازین آمده بودند به مهمانی

این چنین احسان بر خلق کرا باشد

جز کسی را که ندارد زجهان ثانی؟

ای به ترکیب شریف تو شده حاصل

غرض ایزدی از عالم جسمانی

نور از اقبال و زسلطان تو می‌جوید

چون بتابد زشرف کوکب سرطانی

آنکه عاصی شد مر جد تو آدم را

چون ترا دید بسی خورد پشیمانی

گر بدو بنگری امروز یکی لحظت

طاعتی گردد و بیچاره و فرمانی

گیتی امید به اقبال تو می‌دارد

که ازو گرد به شمشیر بیوشانی

چو بدو بنگری آنگاه به صلح آید

این خلاف از همه آفاق و پریشانی

چو به بغداد فروآئی پیش آرد

دیو عباسی فرزند به قربانی

سنگ یمگان دره زی من رهی طاعت

فضلها دارد بر لولوی عمانی

نعمت عالم باقی چو مرا دادی

چه براندیشم ازاین بی مزه ی فانی؟

***

209

ای خداوند این کبود خراس

صد هزاران ترا زبنده سپاس

که به آل رسول خویش مرا

برهاندی از این رمه ی نسناس

تا متابع بوم رسول ترا

نروم بر مراد خویش و قیاس

هم مقصر بوم به روز و به شب

به سپاست برآورم انفاس

شکر و حمد ترا زبان قلمست

بندگان را و روز و شب قرطاس

نامه‌ها پیش تو همی آید

هم زبیدار دل هم از فرناس

هیچ کاری از این دو نامه برون

نکند کافر و خدای‌شناس

آتش دوزخست ناقد خلق

او شناسد زسیم پاک نحاس

داد من بی‌گمان برآیدمی

روز حشر از نبیره ی عباس

وز گروهی که با رسول و کتاب

فتنه‌ گشتند بر یکی به قیاس

این ستوران کرده در گردن

رسن جهل و سلسله ی وسواس

من چه کردم اگر بدان جاهل

نفرستاد وحی رب‌ الناس؟

با نبوت چه کار بود او را

چون برفت از پس رش و کرباس؟

لاجرم امتش به برکت او

کوفته‌ستند پای خویش به فاس

دو مخالف بخواند امت را

چو دو صیاد صید را سوی داس

برده ‌گشتند یکسر این ضعفا

وان دو صیاد هر یکی نخاس

به خراسی کشید هر یک‌ شان

که سزاوارتر زخر به خراس

هر چه کان گفت «لایجوز چنین»

آن دگر گفت «عندنا لاباس»

اینت مسکر حرام کرد چو خوگ

وانت گفتا بجوش و پر کن طاس

دو مخالف امام گشته‌ستند

چون سیاه و سپید و خز و پلاس

نشد از ما بدین رسن یک تا

هر که بشناخت پای خویش از راس

لیکن اندر دل خسان آسان

چون به خس مار درخزد خناس

از ره نام همچو یک دگرند

سوی بی‌عقل هرمس و هرماس

لیکن از راه عقل هشیاران

بشناسند فربهی زاماس

ای خردمند هوش دار که خلق

بس به اسداس در زدند اخماس

سخت بد گشت نقدها مستان

درم از کس مگر به سخت مکاس

دور باش از مزوری که به مکر

دام قرطاس دارد و انقاس

تیزتر گشت و جهل را بازار

سوی جهال صد ره از الماس

نیست از نوع مردم آنک امروز

شخص و انواع داند و اجناس

خرد و جهل کی شوند عدیل؟

بز را نیست آشنا رواس

می‌شتابد چو سیل سوی نشیب

خلق سوی نشاط و لهو و لباس

من همانا که نیستم مردم

چون نیم مرد رود و مجلس و کاس

تا اساس تنم به پای بود

نروم جز که بر طریق اساس

پاس دارم زدیو و لشکر او

به سپاس خدای بر تن، پاس

نبوم ناسپاس ازو که ستور

سوی فرزانه بهتر از نسپاس

***

210

بفریفت این زمان چو آهرمنش

تا همچو موم نرم کند آهنش

هرکو به گرد این زن پرمکر گشت

گر زاهنست نرم کند گردنش

گر خیر خیر کرد نخواهی ستم

بر خویشتن، حذر کن ازین بد کنش

این دهر بی‌وفا که نزاید هگرز

جز شر و شور از شب آبستنش

ایمن مشو زکینه ی او ای پسر

هر چند شادمان بود و خوش ‌منش

بر روی بی‌خرد نبود شرم و آب

پرهیز کن مگرد به پیرامنش

از تن به تیغ تیز جدا کرده به

آن سر که باک نیستش از سرزنش

چون مرد شوربخت شد و روز کور

خشکی و درد سر کند از روغنش

هرچ او گران بخرد ارزان شود

در خنب و خنبه ریگ شود ارزنش

بر هر که تیر راست کند بخت بد

بر سینه چون خمیر شود جوشنش

چون تنگ سخت کرد برو روزگار

جامه ی فراخ تنگ شود بر تنش

ابر بهار و باد صبا نگذرند

با بخت گشته بر در و بر روزنش

وان را که روزگار مساعد شود

با ناوکی نبرد کند سوزنش

ور بنگرد به دشت سوی خار خشک

از شاخ او سلام کند سوسنش

پروین به جای قطره ببارد زمیغ

گر میغ بگذرد زبر برزنش

آویخته ست زهرش در نوش او

آمیخته ست تیره‌ش با روشنش

وین زهرگن زما کند از بهر او

روشن چو زهره روی چو آهرمنش

آگه منم زخوی بد او ازانک

کس نازمود هرگز بیش از منش

زی من یکیست نیک و بد دهر ازانک

سورش بقا ندارد و نه شیونش

مفگن سپر چو تیغ برآهخت و نیز

غره مشو به لابه ی مرد افگنش

گر روی تو به کینه بخواهد شخود

چون عاقلان به صبر بچن ناخنش

بر دشمن ضعیف مدار ایمنی

وز خویشتن به نیکوی ایمن کنش

وان را که دست خویش بیابی برو

غافل مباش و بیخ زبن برکنش

وان را که حاسدست حسد خود بس است

اندر دل ایستاده به پاداشنش

زان رنجه‌تر کسی نبود در جهان

کاندر دلش نشسته بود دشمنش

هرکو زنفس خویش بترسد کسی

نتواند، ای پسر، که کند ایمنش

احسنت و زه مگوی بدآموز را

زیرا که پاک نیست دل و دامنش

خواهد که خرمن تو بسوزند نیز

هر مدبری که سوخته شد خرمنش

دست از دروغ زن بکش و نان مخور

با کرویا و زیره و آویشنش

وصف دروغ نیز دروغست ازانک

پایان رود طبیعت پالاونش

مشنو دروغ تا نشوی خوار ازانک

چون سیم قلب قلب بود خازنش

در هاونی که صبر بکوبد طبیب

چون صبر تلخ تلخ شود هاونش

گلشن چو کرد مرد درو کاه دود

گلخن شود زدود سیه گلشنش

زاندیشگان بیهده زاید دروغ

همچون شبه سیاه بود معدنش

پر نور ایزدست دل راست گوی

زاسفندیار داد خبر بهمنش

چون راست بود خوب نماید سخن

در خوب جامه خوب شود آگنش

از علم زاید و زخرد قول راست

چون مرد نیک نیک بود مسکنش

فرزند جز کریم نباشد بخوی

چون همچو مرد بود نکو خو زنش

ای حجت زمین خراسان بگوی

بر راستی سخن که توی ضامنش

ابلیس در جزیره ی تو برنشست

بر بی‌فسار سخت کش توسنش

سالوک‌ وار زد به کمرش اندرون

از بهر حرب دامن پیراهنش

جز صبر هیچ حیله ندانم ترا

با مکر دیو و با سپه کودنش

خاموش تو که گوش خرد کر کرد

بر زیر و بم حنجره ی مؤذنش

هر چند بی‌شمار مر او را فن است

خوارست سوی مرد ممیز فنش

هرک اعتماد کرد بر این بی‌وفا

از بیخ و بار برکند این ریمنش

***

211

حکیمان را چه می‌گویند چرخ پیر و دورا‌نها

به سیر اندر زحکمت بر زبان مهر و آبا‌نها

خزان گوید به سرماها همین دستان دی و بهمن

که گویدشان همی بی‌شک به گرماها حزیرانها

به قول چرخ گردان بر زبان باد نوروزی

حریر سبز در پوشند بستان و بیابانها

درخت بارور فرزند زاید بی‌شمار و مر

درآویزند فرزندان بسیارش زپستان‌ها

فراز آیند از هر سو بسی مرغان گوناگون

پدید آرند هر فوجی به لونی دیگر الحانها

بسان پرستاره آسمان گردد سحرگاهان

زسبزه ی آب‌دار و سرخ گل وز لاله بستانها

به گفتار که بیرون آورد چندان خز و دیبا

درخت مفلس و صحرای بیچاره زپنهانها؟

نداند باغ ویران جز زبان باد نوروزی

به قول او کند ایدون همی آباد ویرانها

چو از برج حمل خورشید اشارت کرد زی صحرا

به فرمانش به صحرا بر مطرا گشت خلقانها

نگون‌سار ایستاده مر درختان را یکی بینی

دهانهاشان روان در خاک بر کردار ثعبانها

درختان را بهاران کار بندانند و تابستان

ولیکن‌شان نفرماید جز آسایش زمستانها

به قول ماه دی آبی که یازان باشد و لاغر

بیاساید شب و روز و برآماسد چو سندانها

که گوید گور و آهو را که جفت آنگاه بایدتان

همی جستن که زادن‌تان نباشد جز به نیسانها؟

درآویزد همی هر یک بدین گفتارها زینها

صلاح خویش را گوئی به چنگ خویش و دندانها

چرا واقف شدند اینها بر این اسرار و، ای غافل،

نگشته ستی تو واقف بر چنین پوشیده فرما‌نها؟

بدین دهر فریبنده چرا غره شدی خیره؟

ندانستی که بسیارست او را مکر و دستا‌نها؟

نجوید جز که شیرین جان فرزندانش این جانی

ندارد سود با تیغش نه جوشنها نه خفتانها

همی گوید به فعل خویش هر کس را زما دایم

که «من همچون تو، ای بیهوش، دیده ستم فراوانها

اگر با تو نمی‌دانی چه خواهم کرد، نندیشی

که امسال آن کنم با تو که کردم پار با آنها؟

همی بینی که روز و شب همی گردی بناکامت

به پیش حادثات من چو گوئی پیش چوگانها

زمیدا‌نهای عمر خویش بگذشتی و می‌دانی

که هرگز باز نائی تو سوی این شهره میدانها

که آراید، چه گوئی، هر شبی این سبز گنبد را

بدین نورسته نرگسها و زراندود پیکانها؟

اگر بیدار و هشیاری و گوشت سوی من داری

بیاموزم ترا یک یک زبان چرخ و دورا‌نها

همی گویند کاین کهسارهای محکم و عالی

نرسته ستند در عالم مگر کز نرم بارانها

زمین کو مایه ی ‌تنهاست دانا را همی گوید

که اصلی هست جانها را که سوی او شود جانها

به تاریکی دهد مژده همیشه روشنائی مان

که از دشوارها هرگز نباشد خالی آسانها

به مال و قوت دنیا مشو غره چو دانستی

که روزی آهوان بودند آن پرآرد انبانها

وگر دشواریی بینی مشو نومید از آسانی

که از سرگین همی روید چنین خوش بوی ریحانها

چهارت بند بینم کرده اندر هفتمین زندان

چرا ترسی اگر از بند بجهانند و زندانها؟

در این صندوق ساعت عمرها را دهر بی‌رحمت

همی بر ما بپیماید بدین گردنده پنگانها

زعمر این جهانی هر که حق خویش بستاند

برون باید شدنش از زیر این پیروزه ایوانها

چو زین منزلگه کم بیشها بیرون شود زان پس

نیابد راه سوی او زیادتها و نقصانها

در این الفنج گه جویند زاد خویش بیداران

که هم زادست بر خوانها و هم مالست در کانها

بماند تشنه و درویش و بیمار آنکه نلفنجد

در این ایام الفغدن شراب و مال و درمانها

کرا ناید گران امروز رفتن بر ره طاعت

گران آید مر آن کس را به روز حشر میزانها

به نعمتها رسند آنها که ورزیدند نیکیها

به شدتها رسند آنها که بشکستند پیمانها

خداوند جهان باتش بسوزد بد فعالان را

برین قایم شده‌ست اندر جهان بسیار برهانها

ازیرا ما خداوند درختانیم و سوی ما

سزای سوختن گشتند بدگوهر مغیلا‌نها

بدی با جهل یارانند، هر کو بدکنش باشد

نپرهیزد زبد گرچه مقر آید به فرقانها

نبینی حرص این جهال بر کردار بد زان پس

که پیوسته همی درند بر منبر گریبانها

به زیر قول چون مبرم نگر فعل چو نشترشان

بسان نامه‌های زشت زیر خوب عنوانها

زبهتان گویدت پرهیز کن وانگه به طمع خود

بگوید صد هزاران بر خدای خویش بهتا‌نها

اگر یک دم به خوان خوانی مرو را، مژده‌ور گردد

به خوانی در بهشت عدن پر حلوا و بریانها

به باغی در که مرغان از درختانش به پیش تو

فرودافتد چو بریان شکم آگنده بر خوانها

چنین باغی نشاید جز که مر خوارزمیانی را

که بردارند بر پشت و به گردن بار کپانها

چنین چون گفتی ای حجت که بر جهال این امت

فروبارد زخشم تو همی اندوه طوفانها؟

بر این دیوان اگر نفرین کنی شاید که ایشان را

همی هر روز پرگردد به نفرین تو دیوانها

***

212

اگر بر تن خویش سالار و میرم

ملامت همی چون کنی خیر خیرم؟

چه قدرت رود بر تن منت ازان پس؟

نه من همچو تو بنده ی چرخ پیرم

اسیرم نکرد این ستمگاره گیتی

چو این آرزو جوی تن گشت اسیرم

چو من پادشاه تن خویش گشتم

اگر چند لشکر ندارم امیرم

به تاج و سریرند شاهان مشهر

مرا علم و دینست تاج و سریرم

چو مر جاهلان را، سوی خود نخواند

نه بوی نبید و نه آوای زیرم

چه کارست پیش امیرم چو دانم

که گر میر پیشم نخواند نمیرم؟

به چشمم ندارد خطر سفله گیتی

به چشم خردمند ازیرا خطیرم

ازان پس که این سفله را آزمودم

به جرش درون نوفتم گر بصیرم

حقیرست اگر اردشیرست زی من

امیری که من بر دل او حقیرم

به نزدیک من نیست جز ریگ و شوره

اگر نزد او من نه مشکین عبیرم

به گاه درشتی درشتم چو سوهان

به هنگام نرمی به نرمی‌ی حریرم

چون من دست خویش از طمع پاک شستم

فزونی ازین و ازان چون پذیرم؟

زمن تا کسی پنج و شش برنگیرد

ازو من دو یا سه مثل برنگیرم

به جان خردمند خویش است فخرم

شناسند مردان صغیر و کبیرم

هم از روی فضل و هم از روی نسبت

زهر عیب پاکیزه چون تازه شیرم

به باریک و تاری ره مشکل اندر

چو خورشید روشن به خاطر منیرم

نظام سخن را خداوند دو جهان

دل عنصری داد و طبع جریرم

زگردون چو بر نامه ی من بتابد

ثنا خواند از چرخ تیر دبیرم

تن پاک فرزند آزادگانم

نگفتم که شاپور بن اردشیرم

ندانم جزین عیب مر خویشتن را

که بر عهد معروف روز غدیرم

بدانست فخرم که جهال امت

بدانند دشمن قلیل و کثیرم

وزان گشت تیره دل مرد نادان

کزویست روشن به جان در ضمیرم

زمن سیر گشتند و نشگفت ازیرا

سگ از شیر سیرست و من نره شیرم

ازیرا نظیرم همی کس نیابد

که بر راه آن رهبر بی‌نظیرم

کنون رهبری کرد خواهند کوران

مرا، زین قبل با فغان و نفیرم

چگونه به پیش من آید ضعیفی

که از ننگ او ننگ دارد خمیرم؟

وز امروز او هست بهتر پریرم

وگر او سمومست من زمهریرم

نه‌ای آگه ای مانده در چاه تاری

که بر آسمانست در دین مسیرم؟

نه بس فخرم آنک از امام زمانه

سوی عاقلان خراسان سفیرم؟

چو من بر بیان دست خاطر گشادم

خردمند گردن دهد ناگزیرم

چو تیر سخن را نهم پر حجت

نشانه شود ناصبی پیش تیرم

***

213

ای هفت مدبر که بر این پرده سرائید

تا چند چو رفتید دگر باره برآئید؟

خوبست به دیدار شما عالم ازیرا

حوران نکو طلعت پیروزه قبائید

سوی حکما قدر شما سخت بزرگست

زیرا که به حکمت سبب بودش مائید

از ما به شما شادتر از خلق که باشد؟

چون بودش ما را سبب و مایه شمائید

پرنور و صور شد زشما خاک ازیرا

مایه ی صور و زایشی و کان ضیائید

مر صورت پرحکمت ما را که پدیدست

بر چرخ قلمهای حکیم‌الحکمائید

عیبست یکی آنکه نگردیم همی ما

باقی چو شما، گرچه شما اصل بقائید

پاینده کجا گردد چیزی که نپاید؟

این حکم شناسید شما گر عقلائید

آینده زما هرگز پاینده نگردد

هرگه که شما می‌ چو برآئید نپائید

گه‌مان بفزائید و گهی باز بکاهید

بر خویشتن خویش همی کار فزائید

آید به دل من که شما هیچ همانا

زان می نفزائید که تا هیچ نسائید

زیرا که نزاده‌ست شما را کس و هموار

بر خاک همی زاده ی زاینده بزائید

آن را که نزادند مرو را و نزاید

زی مرد خردمند شما راست گوائید

ای شعرفروشان خراسان بشناسید

این ژرف سخنهای مرا گر شعرائید

بر حکمت میری زچه یابید چو از حرص

فتنه ی غزل و عاشق مدح امرائید؟

یکتا نشود حکمت مر طبع شما را

تا از طمع مال شما پشت دوتائید

آب ار بشودتان به طمع باک ندارید

مانند ستوران سپس آب و گیائید

دل‌تان خوش گردد به دروغی که بگوئید

ای بیهده‌گویان که شما از فضلائید

گر راست بخواهید چو امروز فقیهان

تزویر گرانند شما اهل ریائید

ای امت بدبخت بر این زرق‌فروشان

جز کز خری و جهل چنین فتنه چرائید؟

خواهم که بدانم که مر این بی‌خردان را

طاعت به‌چه معنی و زبهر چه نمائید

زین بیش شما را سوی من نیست خطائی

هر چند شما بی خطران اهل خطائید

چون حکم فقیهان نبود جز که به رشوت

بی‌رشوت هر یک زشما خود فقهائید

این ظلم بدستوری از بهر چه باید

چون مال زیکدیگر بس خود بربائید؟

از حکم الهی به چنین فعل بد ایشان

اندر خور حدند و شما اهل قفائید

ای حیلت‌سازان جهلای علما نام

کز حیله مر ابلیس لعین را وزرائید

چون خصم سر کیسه ی رشوت بگشاید

در وقت شما بند شریعت بگشائید

هرگز نکنید و ندهید از حسد و مکر

نه آنچه بگوئید و نه هرچ آن بنمائید

اندر طلب حکم و قضا بر در سلطان

مانند عصا مانده شب و روز به پائید

ایزد چو قضای بد بر خلق ببارد

آنگاه شما یکسره درخورد قضائید

با جهل شما درخور نعلید به سر بر

نه درخور نعلی که بپوشید و بیائید

فوج علما فرقت اولاد رسولند

و امروز شما دشمن و ضد علمائید

میراث رسولست به فرزندش ازو علم

زین قول که او گفت شما جمله کجائید؟

فرزند رسولست خداوند حکیمان

امروز شما بی‌خردان و ضعفائید

میمون چو همایست بر افلاک و شما باز

چون جغد به ویرانه در اعدای همائید

پرنور و دل افروز عطائیست ولیکن

ما را، نه شما را، که نه در خورد عطائید

زیرا که روا نیست اگر گویم کایزد

آن داد شما را که مر آن را نه سزائید

گر روی بتابم زشما شاید زیراک

بی‌روی ستمگاره و با روی و ریائید

فقهست مر آن بیهده را سوی شما نام

کان را همی از جهل شب و روز بخائید

گوئید که بدها همه برخواست خدایست

جز کفر نگوئید چو اعدای خدائید

ابلیس رها یابد از اغلال گر ایدونک

در حشر شما زآتش سوزنده رهائید

از بهر چه بر من همه همواره به کینید

گر جمله بلائید چرا جمله مرائید؟

گوئید که تو حجت فرزند رسولی

زین درد همه ساله به رنجید و بلائید

فردا به پیمبر به چه شائید که امروز

اینجا به یکی بنده ی فرزند نشائید

آن را که ببایدش ستودن بنکوهید

وان را که نکوهیدن شاید بستائید

چون حرب شما را به سخن سخت کنم تنگ

هر چند که بسیار ببائید روائید

چون حجت گویم به ترازوی من اندر

گر پنج هزارید پشیزی نگرائید

***

214

بدخو جهان ترا ندهد دسته

تا تو زدست او نشوی رسته

بسته ی هوا مباش اگر خواهی

تا دیو مر ترا نگرد بسته

دیو از تو دست خویش کجا شوید

تا تو دل از طمع نکنی شسته؟

تا کی بود خلاف تو با دانا

او جسته مر ترا و تو زو جسته

ای خوی بد چو بنده ی بد رگ را

صد ره ترا به زیر لگد خوسته

جز خوی بد فراخ جهانی را

بر تو که کرد تنگ‌ تر از پسته؟

بشنو به گوش دل سخن دانا

تا کی بوی به جهل کبا مسته؟

تا کی روی چو کره ی بدگوهر

جل و عنان دریده و بگسسته؟

چون از فساد باز کشی دستت

آنگه دهد صلاح ترا دسته

چون چرغ را دهند، هوای دل

یک چند داده بود ترا مسته

آن باد ساری از سر بیرون کن

اکنون که پخته گشتی و آهسته

وان چون چنار قد چو چنبر شد

پرشوخ گشت دست چو پیلسته

آن را که او سپر کند از طاعت

تیر هوای دل نکند خسته

گرد از دل سیاه فروشوید

مسح و نماز و روزه ی پیوسته

هر گه که جست و جوی کنی دین را

دنیا به پیشت آید ناجسته

جای خلافهاست جهان، در وی

شایسته هست و هست نشایسته

بگذر زشر اگر نبود خیری

نارسته به بود چو به بد رسته

نشنودی آن مثل که زند عامه

«مرده به از بکام عدو زسته»

اندر رهند خلق جهان یکسر

همچون رونده خفته و بنشسته

بایسته چون بود بسزا دنیا

چون نیست او نشسته و بایسته

بر رفتنیم اگرچه در این گنبد

بیچاره‌ایم و بسته و پیخسته

روزان شبان بکوش و چو بیهوشان

مگذار کار بیهده برسته

هر چیز باز اصل همی گردد

نیک و بد و نفایه و بایسته

دانست باید این و جز این زیرا

دانسته به بود زندانسته

بر خوان ژاژخای منه هرگز

این خوب قول پخته و خایسته

***

215

درد گنه را نیافتند حکیمان

جز که پشیمانی، ای برادر، درمان

چیست پشیمانی؟ آنکه بازنگردد

مرد به کاری کزان شده‌ست پشیمان

نیست پشیمان دلت اگر تو برانی

تات چه گوید فلان فقیه و بهمان

قول فلان و فلان ترا نکند سود

گرت بشخشد قدم زپایه ی ایمان

ملت اسلام ضیعتی است مبارک

کشت و درختش زمؤمنست و مسلمان

برزگری کن در این زمین و مترس ایچ

از شغب و گفت‌گوی و غلغل خصمان

گرش بورزی به جای هیزم و گندم

عود قماری بری و لؤلؤ عمان

ور متغافل بوی زکار ببرند

بیخ درختان و ساق کشتت کرمان

چشم خرد باز کن ببین بشگفتی

خصم فراوان در این ضیاع خرامان

برزگران را نگر چگونه زمستی

بهره ی هارون همی دهند به هامان

هوش از امت به دام و زرق ببردند

زرق‌فروشان صعب و ساخته دامان

دام هم از ما بساختند چو دیدند

سوی خوشیهای جسم میل و هوامان

رخصت سیکی پخته بود یکی دام

دیگر دامی حدیث عشرت غلمان

خلقی ازین شد به سوی مذهب مالک

فوجی ازان شد به سوی مذهب نعمان

روی غلامان خوب و سیکی روشن

قبله ی امت شدند و دام امامان

دین به هزیمت شد از دوادو دیوان

نام نیابد کس از شریعت هزمان

نام علی بر زبان یارد راندن

جز که حکیمان به عهدها و به پیمان؟

کس نبرد نام وارثان پیمبر

خلق نگوید که بود بوذر و سلمان

تا کی گوئی به مکر و حیلت دیوان

ملک سلیمان چگونه شد زسلیمان؟

ملک سلیمان به چشم خویش همی بین

در کف دیوان و زان شگفت همی مان

نرم کن آواز و گوش هوش به من دار

تات بگویم چه گفت سام نریمان

گفت که دیوند جمله عامه اگر دیو

بدکنشانند و باسفاهت و شومان

دیو نهد بر سرش کلاه سفاهت

هر که به فرمانش سر کشید زفرمان

هوش بجای آور و به دست سفیهان

خیره لگامت مده چو سست لگامان

گرچه بخرد کسی پشیز به دینار

هر دو یکی نیستند سوی حکیمان

از سپس این و آن شدند گروهی

بی‌خردان جهان و ناکس و خامان

ملک و امامت سوی کسیست که او راست

ملک سلیمان و علم و حکمت لقمان

آنکه ملوک زمین به درگه او بر

حاجب و فرمان برند و سایل و مهمان

چرخ گرفته به ملک او شرف و جاه

دهر بدو باز یافته سر و سامان

گشته بدو زنده نام احمد و حیدر

بار خدای جهان تمام تمامان

دانا داند که کیست گرچه نگفتم

نایب یزدان و آفتاب کریمان

***

216

این طارم بی‌قرار ازرق

بربود زمن جمال و رونق

وان عیش چو قند کودکی را

پیری چو کبست کرد و خربق

گوشم نشنود لحن بلبل

چون گشت سرم به رنگ عقعق

ای تاخته شصت سال زیرت

این مرکب بی‌قرار ابلق

با پشت چو حلقه چند گوئی

وصف سر زلفک معلق؟

یک چند به زرق شعر گفتی

بر شعر سیاه و چشم ازرق

با جد کنون مطابقت کن

ای باطل و هزل را مطابق

بیدار شو و به دست پرهیز

چون سنگ بگیر دامن حق

آزاد شد از گناه گردنت

هرگه که شدی به حق مطوق

حق نیست مگر که حب حیدر

خیرات بدو شود محقق

گیتی همه جهل و حب او علم

مردم همه تیره او مروق

آن عالم دین که از حکیمان

عالم جز ازو نشد مطلق

بی‌شرح و بیان او خرد را

مبهم نشود هگرز منطق

ابلیس برید ازان علاقت

کو گشت به دامنش معلق

در بحر ظلال کشتیی نیست

جز حب علی به قول مطلق

ای غرقه شده به آب طوفان

بنگر که به پیش تست زورق

غرقه شدیئی به پیش کشتی

گر نیستیی بغایت احمق؟

جز بی‌خردی کجا گزیند

فرسوده گلیم بر ستبرق؟

دیوانه شدی که می ندانی

از نقره ی پخته خام زیبق!

بشنو زنظام و قول حجت

این محکم شعر چون خورنق

بر بحر مضارعست قطعش

طقطاق تنن تنن تنن طق

***

217

گر خرد را بر سر هشیار خویش افسر کنی

سخت زود از چرخ گردان، ای پسر، سر برکنی

دیگرت گشته ست حال تن زگشت روزگار

همچو حال تن سزد گر حال جان دیگر کنی

پیش ازان تا این مزور منظرت ویران شود

جهد کن تا بر فلک زین به یکی منظر کنی

علم را بنیاد او کن مر عمل را بام او

از بر و پرهیز شاید گر مرو را در کنی

در چو این منظر چو بگزاری فریضه ی کردگار

بهتر آن باشد که مدح آل پیغمبر کنی

ننگ داری زانکه همچون جاهلان نوک قلم

بر مدیح شاه یا میری قلم را تر کنی

گر به سر بر خاک خواهی کرد ناچار، ای پسر،

آن به آید کان زخاکی هرچه نیکوتر کنی

بر سرت بویا چو مشک و عنبر سارا شود

گر تو خاکستر به نام آل او بر سر کنی

هم مقصر باشی ای دل گر به مدح مصطفی

معنی از گوهر طرازی لفظش از شکر کنی

جز به مدح آل پیغمبر سخن مگشای هیچ

گر همی خواهی که گوش ناصبی را کر کنی

ای پسر، پیغمبری را تاج کی باشد شگفت

گر تو بر سر روز محشر ماه را افسر کنی؟

گر تو با اقبال و مدحش بنگری اندر جحیم

پرسلاسل قعر او را باغ پرعرعر کنی

در جهان دین میان خلق تا محشر همی

کار این اجرام و فعل گنبد اخضر کنی

گر به راه این جهان خورشیدمان رهبر شده‌ست

سوی یزدان مان همی مر عقل را رهبر کنی

نیست نیک اختر کسی که‌ش چرخ نیک‌ اختر کند

بلکه نیک اختر شود هر که‌ش تو نیک اختر کنی

هر که او فضل ترا و آل ترا منکر شود

خوبی و معروف او را زشتی و منکر کنی

گر به روی تازه سوی روی آتش بنگری

روی آتش را همی تو تازه نیلوفر کنی

فضل و جود و عدل ایزد خدمت کوثر کند

چون تو روز حشر مجلس بر لب کوثر کنی

آزر مسکین که ابراهیم ازو بیزار شد

گر تو بپذیریش با پیغمبران همبر کنی

بی شک این جهال امت را همی بینی، بحق

دشمنانند این نه امت گر سخن باور کنی

دشمنی با اهل و آل تو همی بی‌مر کنند

همچنان کاحسان تو با ایشان همی بی‌مر کنی

ای عدوی آل پیغمبر، مکن کز جهل خویش

کوه آتش را به گردن در همی چنبر کنی

گر ترا خطاب اشتربان خال و عم نبود

چون همی با من تو چندین داوری‌ی عمر کنی؟

ورنه در دل کفر داری چون شود رویت سیاه

چون حدیث از حیدر و از شیعه ی حیدر کنی؟

کیستی تو بی‌خرد کز روبه مرده کمی

تا همی از جهل قصد جنگ شیر نر کنی؟

دشمنی‌ی این شیر هرگز کی شودت از دل برون

تا همی خویشتن را امت آن خر کنی؟

رو تو با آن خر، مرا بگذار با این شیر نر

خر ترا و شیر ما را، چونکه چندین شر کنی؟

جز که رسوائی نبینی خویشتن را تا به جهد

خاک را خواهی همی تا همبر عنبر کنی

شرم ناید مر تو نادان را که پیش ذوالفقار

ژاف را شمشیر سازی وز کدو مغفر کنی؟

چون پیمبر را برادر بود حیدر سوی خلق

گر بنازم من بدو چون روی خویش اصفر کنی؟

مردم همسایه هرگز چون برادر کی بود؟

لنگ خر را خیره با شبدیز چون همبر کنی؟

بت نباشد جز مزور مردمی، خود دیده‌ای،

زین سبب لعنت همی همواره بر بت گر کنی

تو امامی ساختی ما را مزور هم چنین

پس توی بت‌گر اگر مر عقل را داور کنی

آل پیغمبر بسی کشته ی بت منحوس تست

تو همی او را به حیلت بر سر منبر کنی

خشم یزدان بر تو باد و بر تراشیده ی تو باد

آزر بت‌گر توی، لعنت چه بر آزر کنی؟

نیست این ممکن که تو بدبخت همچون خویشتن

مر مرا بنده ی یکی نادان بدمحضر کنی

من همی نازش به آل حیدر و زهرا کنم

تو همی نازش به سند و هند بدگوهر کنی

گر ببیند چشم تو فرزند زهرا را به مصر

آفرین از جانت بر فرزند و بر مادر کنی

دل زمهر چهر او چون جنت مأوی کنی

چشم خویش از نور او پرزهره ی ازهر کنی

ای خداوند زمان و فخر آل مصطفی

خنجر گلگونت را کی سر سوی خاور کنی؟

چین ترا بنده شود گر تو برو پرچین کنی

قیصرت سجده کند گر روی زی قیصر کنی

جان اسکندر زشادی سر به گردون بر برد

گر تو نعل اسپ خویش از تاج اسکندر کنی

وقت آن آمد که روز کین چو خاک کربلا

آب را در دجله از خون عدو احمر کنی

ای نبیره ی آنک ازو شد در جهان خیبر خبر

دیر برناید که تو بغداد را خیبر کنی

منظر اعدای دین را بر زمین هامون کنی

منظر خویش از فراز برج دو پیکر کنی

دشمنان را درخور کردارشان بدهی به عدل

عدل باشد چون جزای خاک خاکستر کنی

بنده‌ای را هند بخشی پیش‌کاری را طراز

کهتری را بر زمین خاوران مهتر کنی

آب دریا را گلاب ناب گردانی به عدل

خاک صحرا را به بوی عنبر اذفر کنی

خود نباید زان سپس لشکر ترا بر خلق دهر

ور ببایدت از نجوم آسمان لشکر کنی

هر دو گیتی ملک تست از عدل فردا جا سریر

آنچه امروز از نکوئی‌ها همی ایدر کنی

زین چنین پرزر و گوهر مدحت، ای حجت، رواست

گر تو جان دوربین خویش را زیور کنی

***

218

چند کنی جای چنین به گزین؟

چون نروی سوی سرائی جز این؟

چند نشینی تو؟ که رفتند پاک

همره و یارانت، هلا برنشین

چند کنی صحبت دنیا طلب؟

صحبت یاری به ازین کن گزین

مهر چنین خیره چه داری برانک

بر تو همی دارد همواره کین؟

بچه ی خاکی و نبیره ی فلک

مادر زیرین و پدرت از برین

چونکه زمینی نشود بر فلک

چند بود آن فلکی بر زمین؟

نیک نگه کن که حکیم علیم

چونت ببسته‌ست به بندی متین!

چند در این بند به گشی چنین

دامن دنیا بکشی واستین؟

سوی تو جان ماهی و تنت آبگیر

صورت بسته ست همانا چنین

ترسان گشتی که چنینی بزار

گرت برآرند از این پارگین

جهل نموده ست ترا این خیال

جز که چنین گفت یکی پیش بین؟

گفت که «تو زنده‌تر آنگه شوی

که‌ت برهانند از این تیره طین»

بلکه به زندانی چونانکه گفت

مه زرسولان خدای اجمعین

این فلک زود رو، ای مردمان،

صعب حصاریست بلند و حصین

بر دل و بر وهم جهان چرخ را

زندان کرده ست جهان‌ آفرین

تا نشناسد که برون زین فلک

چیست به اندیشه ی کس آفرین

وهم گران را که برونست ازین

راست بدیدی و به عین‌الیقین

خلق بدان عالم منکر شدی

سست شدی بر دلشان بند حین

جز به چنین صنع نیامد درست

وعده ی بستان پر از حور عین

تا نبری ظن که مگر منکرست

نعمت آن عالم را بومعین

نیست درین هیچ خلافی که نیست

جز که بر این گونه جهان مهین

نیست چنین مرده که این عالمست

وصف چنین کردش روح‌الامین

جای خور و خواب تو اینست و بس

آن نه چنین است مکان و مکین

آرزوی خویش بیابد درو

هر کسی از خلق مهین و کهین

گر تو درو گرسنه و تشنه‌ای

مرغ مسمن خور و ماء معین

من نه همی طاعت ازان دارمش

تا می و شیرم دهد و انگبین

رنجگی تشنه نخواهم نه آب

بی‌سفرم نیست بکار اسپ و زین

کار ستورست خور و خفت و خیز

شو تو بخور، چون کنی ابرو بچین؟

نیستی آگاه تو هیچ از بهشت

خور چه کنی گر نه خری راستین؟

نیستی آگاه بحق خدای

بیهده دانی که نخوردم یمین

برنشوی تو به جهان برین

تات همی دیو بود هم نشین

گر همی اندر دین رغبت کنی

دور کند داس جهان پوستین

روی به دریا نه اگر گوهرست

آرزوی جانت و در ثمین

گر در دانش به تو بربسته گشت

من بگشایم زدر آن زوپرین

تا نشناسی تو لطیف از کثیف

مانده‌ای اندر قفص آهنین

کی رسد این علم به یاران دیو؟

خیره بر آتش ندمد یاسمین

هیچ شنیدی که چه گفتت رسول

بار خدای و شرف المرسلین؟

گفت «بباید جستن علم را

گر نبود جایگهش جز به چین»

خانه ی اسرار خدایست امام

روح امین است مرو را قرین

تا تو نگیری رسن عهد او

دست نشوید زتو دیو لعین

علم کجا باشد جز نزد او؟

شیر کجا باشد جز در عرین؟

هر که سوی حضرت او کرد روی

زهره بتابدش و سهیل از جبین

از رهی و حجت او خوان برو

هر سحر، ای باد، هزار آفرین

***

219

ای آدمی به صورت و بی‌هیچ مردمی

چونی به فعل دیو چو فرزند آدمی؟

گر اسپ نیست استر و نه خر، تو هم چن او

نه مردمی نه دیو، یکی دیو مردمی

کم دید چشم من چو تو زیرا که چون کمند

همواره پر زپیچ و پر از تاب و پرخمی

چون خم همی خوری و جزین نیستت هنر

پرخم خمی و بد سیر و بی‌هنر خمی

بی‌هیچ خیر و فضل و همه سر پر از فضول

همچون زمین شوره ی بی کشت پرنمی

آن به که خویشتن برهانی زرنج خویش

کز رنج خویش زود شوی، ای پسر، غمی

کژدم که رنج و درد دهد مر ترا، زتو

روزی همان همی بخورد بر زکژدمی

اندر دمست کژدم بد را هلاک سرش

از فعل بد تو نیز سر خویش را دمی

از مردمی به صورت جسمی مکن بسند

مردم نه‌ای بدانکه تو خوب و مجسمی

مردم به دانشی تو چو دانا شوی رواست

گر هندوی به جسم و یا ترک و دیلمی

نامی نکو گزین که بدان چون بخوانمت

در جانت شادی آید و در دلت خرمی

بوالفضل بلعمی بتوانی شدن به فضل

گر نیستی به نسبت بوالفضل بلعمی

حاتم میان ما به سخاوت سمر شده ست

حاتم توی اگر به سخاوت چو حاتمی

چون خود گزید تیره‌دل و جانت جهل را

از نام خویش چون خر کره چرا رمی؟

فاضل کنند نامت اگر تو به جد و جهد

تا فضل را به دست نیاری نیارمی

چون گشته‌ای بسان پلاس سیه درشت؟

نابسته هیچ کس ره تو سوی مبرمی

بر آسمانت خواند خداوند آسمان

بر آسمان چگونه توانی شد از زمی؟

و اکنون که خوانده‌ای تو و لبیک گفته‌ای

بر کار خود چو مرد پشیمان چرا شمی؟

تدبیر برشدن به فلک چون نمی ‌کنی؟

چون کاروبار خویش نگیری به محکمی؟

یک رش هنوز برنشده ستی نه یک بدست

پنجاه سال شد که در این سبز پشکمی

کم بیش دهر پیر نخواهد شد اسپری

تا کی امید بیشی و تا کی غم کمی؟

درویش رفت و مفلس جمشید از این جهان

درویش رفت خواهی اگر نامور جمی

کس را وفا نیامد از این بی‌وفا جهان

در خاک تیره بر طمع نور چون دمی؟

رفتند همرهان و تو بیچاره روز روز

ناکام و کام از پس ایشان همی چمی

آگاه نیستی که چگونه کجا شدند

بگذشت بر تو چرخ و زمانه به مبهمی

هر کس رهی دگرت نمودند نو به نو

از یکدگر بتر به سیاهی و مظلمی

این گفت «اگر به خانه ی مکه درون شوی

ایمن شوی از آتش اگر چند مجرمی»

وان گفت که «ت‌ زقول شهادت عفو کنند

گر تو گناه‌کارترین خلق عالمی»

رفتن به سوی خانه ی مکه ست آرزوت

زاندیشه ی دراز نشسته به ماتمی

وز بیم تشنگی قیامت به روز و شب

در آرزوی قطرگکی آب زمزمی

گر راست گفتت آنکه ترا این امید کرد

درویش تشنه ماند و تو رستی که منعمی

فردات امید سندس و حور و ستبرقست

و امروز خود به زیر حریری و ملحمی

رستن به مال نیست به علمست و کارکرد

خیره محال و بیهده تا چند بر خمی؟

چون روی ناوری به سوی آسمان دین

که‌ت گفت آن دروغ و که کرد آن منجمی؟

آن روز هیچ حکم نباشد مگر به عدل

ایزد سدوم را نسپرده ست حاکمی

گمراه گشته‌ای زپس رهبران کور

گم نیست راه راست ولیکن تو خود گمی

هر چند جو به سوی خران به زگندمست

گندم زجو بهست سوی ما به گندمی

بد را زنیک باز ندانی همی ازانک

جستی به جهل خویش زجاهل معلمی

دست خدای گیر و از این ژرف چه برآی

گر با هزار جور و جفا و مظالمی

داند به عقل مردم دانا که بر زمین

دست خدای هر دو جهانست فاطمی

ای دردمند دور مشو خیره از طبیب

زیرا نشسته بر در عیسی مریمی

ایمن برو به راه، زکس بدرقه مجوی،

هر چند بددلی، که تو همراه رستمی

ای حجت زمین خراسان، به شعر زهد

جز طبع عنصریت نشاید به خادمی

گر سوی اهل جهل به دین متهم شوی

سوی خدای به زبراهیم ادهمی

گر جز که دین تست و رسول تو در دلم،

ای کردگار حق، به سرم تو عالمی

***

220

ای خواجه جهان حیل بسی داند

وز غدر همی به جادوی ماند

گر تو بمثل به ابر بر باشی

زانجات به حیله‌ها فروخواند

تا هرچه بداد مر ترا، خوش خوش

از تو به دروغ و مکر بستاند

خوبی و جوانی و توانائی

زین شهره درخت تو بیوشاند

تا از همه زیب و قوت و خوبی

یک روز چو من تهیت بنشاند

وان را که همی ازو بخندیدی

فردا زتو بی‌گمان بخنداند

بنشین و مرو اگر ترا گیتی

خواهد که به چوب این خران راند

هرگز به دروغ این فرومایه

جز جاهل و غمر گربه کی شاند؟

داناست کسی که رو از این جادو

در پرده ی دین حق بپوشاند

وز عمر به دست طاعت یزدان

خوش خوش ببرد هر آنچه بتواند

وز دام جهان جهان جهان باشد

چون عادت شوم او همی داند

کین سفله جهان به گرد آن گردد

کو روی زروی او بگرداند

از حجت اگر تو پند بپذیری

از قهر تو این جهان فروماند

جز مؤذن حق به وقت قد قامت

از جای جنوة برنجنداند

***

221

بسی کردم گه و بیگه نظاره

ندیدم کار دنیا را کناره

نیابد چشم سر هر چند کوشی

همی زین نیلگون چادر گذاره

همی خوانند و می‌رانند ما را

نیابد کس همی زین کار چاره

گر از این خانه بیرون رفت باید

ندارد سودشان خواهش نه زاره

مگر کایشان همی بیرون کشندت

از این هموار و بی‌در سخت باره

نه خواننده نه راننده نبینم

همی بینم ستاره چون نظاره

همانا سنگ مغناطیس گشته ست

زبهر جان ما هر یک ستاره

فلک روغن‌گری گشته ست بر ما

به کار خویش در جلد و خیاره

زما اینجا همی کنجاره ماند

چو روغن گر گرفت از ما عصاره

ترا این خانه تن خانه ی سپنجست

مزور هم مغربل چون کپاره

بباید رفتن، آخر چند باشی

چو متواری در این خانه ی تواره؟

در این خانه چهارستت مخالف

کشیده هر یکی بر تو کتاره

کهن گشتی و نو بودی و بی‌شک

کهن گردد نو ار سنگست خاره

به جان نو شو که چون نو گشت پرت

نه باکست ار کهن باشد غراره

تنت قارون شده ست و جانت مفلس

یکی شاد و دگر تیمار خواره

بدین نیکو تن اندر جان زشتت

چو ریمابست در زرین غضاره

چو پیش عاقلان جانت پیاده ست

نداری شرم از این رفتن سواره

دل درویش را گر هوشیاری

زدانش طوق ساز از هوش یاره

به کشت بی گهی مانی که در تو

نبینم دانه جز کاه و سپاره

نیامد جز که فضل و علم و حکمت

به ما میراث از ابراهیم و ساره

چو شد پرنور جانت از علم شاید

اگر قدت نباشد چون مناره

سخن جوید، نجوید عاقل از تو

نه کفش دیم و نه دستار شاره

سخن باید که پیش آری خوش ایراک

سخن خوشتر بسی از پیش پاره

سخن چون راست باشد گرچه تلخست

بود پرنفع بر کردار یاره

به از نیکو سخن چیزی نیابی

که زی دانا بری بر رسم پاره

سخن حجت گزارد نغز و زیبا

که لفظ اوست منطق را گزاره

هزاران قول خوب و راست باریک

ازو یابند چون تار هزاره

***

222

گسستم زدنیای جافی امل

ترا باد بند و گشاد و عمل

غزال و غزل هر دوان مر ترا

نجویم غزال و نگویم غزل

مرا، ای پسر، عمر کوتاه کرد

فراخی‌ی امید و درازی‌ی امل

زمانه به کردار مست اشتری

مرا پست بسپرد زیر سبل

بسی دیدم اجلال و اعزازها

زخواجه ی جلیل و امیر اجل

ولیکن ندارد مرا هیچ سود

امیر اجل چون بیاید اجل

اگر عاریت باز خواهد زما

زمانه نه جنگ آید و نه جدل

چنانک آمدی رفت باید همی

به تقدیر ایزد تعالی وجل

تهی رفت خواهی چنانک آمدی

نماند همی ملک و مال و ثقل

مرو مفلس آنجا؛ که معلوم تست

که مر مفلسان را نباشد محل

چو ورزه به ابکاره بیرون شود

یکی نان بگیرد به زیر بغل

چو بی‌توشه خواهی همی برشدن

از این تیره مرکز به چرخ زحل؟

پشیزی که امروز بدهی زدل

درمیت بدهند فردا بدل

ولیکن کسی کو نداده ست دوغ

چرا دارد امید شیر و عسل؟

به بغداد رفتی به ده نیم سود

بریدی بسی بر و بحر و جبل

خدایت یکی را به ده وعده کرد

بده گر نداری به دل در خلل

جهان جای الفنج غله ی تو است

چه بی کار باشی در این مستغل؟

جهان را به سایه ی درختی زدند

حکیمان هشیار دانا مثل

بپرهیز از این بی‌وفا سایه زانک

بسی داند این سایه مکر و حیل

گهی دست می‌یابد و گاه پای

به یک دست و یک پای لنگست و شل

به دست زمانه کند آسمان

همی ساخته قصرها را طلل

به مکر جهان سجده کردند خلق

همی پیش ازین پیش لات و هبل

حدیث هبل سوی دانا نبود

شگفتی‌تر ازین پیش لات و هبل

حدیث هبل سوی دانا نبود

شگفتی‌تر از کار حرب جمل

وز این قوم کز فتنگی مانده‌اند

هنوز اندر آن زشت و تیره وحل

چگونه برد حمله بر شیر میش

کسی این ندیده‌ست از اهل ملل

تو ای بی‌خرد گر نه دیوانه‌ای

مر آن میش را چون شده‌ستی حمل

به خونابه شوئی همی روی خویش

سزای تو جاهل بد آن مغتسل

ترا علت جهل کالفته کرد

کزین صعبتر نیست چیز از علل

نبینی که عرضه کند علتت

همی جان مسکینت را بر وجل؟

***

223

گرت باید که تن خویش به زندان ندهی

آن به آید که دل خویش به شیطان ندهی

دیو مهمان دل تست نگر تا بگزاف

این گزین خانه بدان بیهده مهمان ندهی

آرزو را و حسد را مده اندر دل جا

گر همی خواهی تا خانه به ماران ندهی

گر تو مر آز و حسد را بسپاری دل خویش

ندهند آنچه تو خواهی به تو تا جان ندهی

آز بر جانت نگهبان بلا گشت بکوش

تا مگر جانت بدین زشت نگهبان ندهی

گر نبرده ست ترا دیو فریبنده زراه

چونکه از طاعت و دانش حق یزدان ندهی؟

شاه را پیش جز از بخته ی پخته ننهی

مؤمنی را که ضعیفست یکی نان ندهی

آشکارا دهی آن اندک و بی‌مایه زکات

رشوت حاکم جز در شب و پنهان ندهی

هر چه کان را ببری تو همی از حق خدای

بی‌گمان جز که به سلطان و تاوان ندهی

از غم مزد سر ماه که آن یک درمست

کودک خویش به استاد و دبستان ندهی

هر چه کان را به دل خوش ندهی از پی مزد

آن به کار بزه جز کز بن دندان ندهی

گر ترا دیو سلیمان زسلیمان نفریفت

چون همی حق سلیمان به سلیمان ندهی؟

پرفضولست سرت هیچ نخواهی شب و روز

که نو این را بستانی و کهن آن ندهی

پیشه‌ای سخت نکوهیده گزیدی، چه بود

کز فلان زر نستانی و به بهمان ندهی؟

دل درویش مسوز و مستان زو و مده

گرت باید که تنت باتش سوزان ندهی

چه بود، نیک بیندیش به تدبیر خرد،

که زحامد نستانی و به حمدان ندهی؟

جان پرمایه همی چون بفروشی بنچیز

چیز پرمایه همان به که بارزان ندهی

دیو بی‌فرمان بنشیند بر گردن تو

چو تو گردن به خداونده ی فرمان ندهی؟

شاخ زنبور به انگور تو افگنده‌ستی

چو نیت کردی کانگور به دهقان ندهی

نیت نیک رساند به تو نیکی و صلاح

دل هشیار نگر خیره به مستان ندهی

نخوری از رز و زضعیت و زکشت و درود

بر تابستان تاش آب زمستان ندهی

چه طمع داری در حله ی صد رنگ بهشت

چون به درویش یکی پاره ی خلقان ندهی؟

مر مؤذن را جو نانی دشوار دهی

مر فسوسی را دینار جز آسان ندهی

از تو درویشان کرباس نیابند و گلیم

مطربان را جز دیبای سپاهان ندهی

وام خواهی و نخواهی مگر افزونی و چرب

باز اگر باز دهی جز که به نقصان ندهی

وز پی داوری و دردسر و جنگ و جلب

جز همه عاریتی چیز گروگان ندهی

دعوی دوستی یاران داری همه روز

چونکه دانگی به کسی از پی ایشان ندهی؟

ای فضولی، تو چه دانی که که بودند ایشان

چون تو دل در طلب طاعت و ایمان ندهی؟

از تنت چون ندهی حق شریعت به نماز؟

وز زبان چونکه به خواندن حق فرقان ندهی؟

تو که نادانی شاید که فسار خر خویش

به یکی دیگر بیچاره و نادان ندهی؟

گرگ بسیار فتاده ست در این صعب رمه

آن به آید که خر خویش به گرگان ندهی

سخن حجت بپذیر و نگر تا بگزاف

سخنش را به ستوران خراسان ندهی

خر نداند خطر سنبل و ریحان، زنهار

که مر این خر رمه را سنبل و ریحان ندهی

همه افسار بدادند به نعمان، تو بکوش

بخرد تا مگر افسار به نعمان ندهی

***

224

ای مانده به کوری و تنگ حالی

بر من زچه همواره بدسگالی

از کار تو دانی که بی‌گناهم

هر چند تو بدبخت و تنگ حالی

دانی که تو چون خوار و من عزیزم؟

زیرا که منم زر و تو سفالی

از جهل که آن ملک تست، جانم

چون جان تؤست از علوم خالی

نالیدنت از جهل خویش باید

از حجت بیچاره چند نالی؟

از مال مرا چیزهاست بهتر

چون دشمن من تو زبهر مالی؟

فضل و خرد و مال گرد ناید

با زرق و خرافات و بدفعالی

هر چند که من چون درخت خرما

پربارم و تو چون شکسته نالی

این حکم خدایست رفته بر ما

او بار خدایست و ما موالی

هر چند که پشمست اصل هر دو

بسیار بهست از پلاس قالی

گر تو به قفا با درفش کوشی

دانی که علی حال بر محالی

آن به که چو چیز محال جوید

اندیشه ی تو گوش او بمالی

برتر مشو از حد و نه فروتر

هش‌دار و مقصر مباش و غالی

بر پایگه خویش اگر نباشی

جز رنج نبینی و جز نکالی

بنده چو خداوند خود نباشد

بر چیز زوالی چو لایزالی

هر چند که نیکو و نرم باشد

بر سر ننهد هیچ کس نهالی

هر چند که سیم‌اند پاک هر دو

بهتر زحرامی بود حلالی

نوروز به از مهرگان اگرچه

هر دو دو زمانند اعتدالی

ای گشته به درگاه میر چاکر

دعوی چه کنی خیره در معالی؟

دنیا چو رهی پیش من عیالست

تو پیش یکی چون رهی عیالی

گردن ندهد جز مر اهل دین را

این زال فریبنده ی زوالی

دانا چو ترا پیش میر بیند

داند که تو بدبخت بر ضلالی

چون خویشتنی را رهی شده‌ستی

از بی‌خردی‌ی خویش و بی‌کمالی

همواره دوان و در قفای شاهی

گوئی که مگر شاه را قذالی

مر باز جهان را به تن تذروی

مر یوز طمع را به دل غزالی

هر سر که کشید از رشی که هستی

وز پرطمعی نرم چون دوالی

گاهی به کشاکش دری و گاهی

بی‌کار که گوئی یکی جوالی

بر مذهب و بر رای میزبانی

بر خویشتن از ناکسی وبالی

وز سست لگامی و بیقراری

مر تیرک و مر ناک را مثالی

با باد جنوبی سوی جنوبی

با باد شمالی سوی شمالی

در دیگ خرافات کفچلیزی

در آینه ی ناکسی خیالی

در مجلس با رود ساز و ساقی

تا وقت سحر مانده در جدالی

بر منبر شبگیر و بامدادان

با اخبرنا [ئی] و قال قالی

در مسجد دل‌ تنگی و ملولی

در مجلس خوش طبع و بی‌ملالی

در فحش و خرافات عندلیبی

در حجت و آیات گنگ و لالی

بی‌قول و جفاجوی و پرنفاقی

زیرا که عدوی رسول و آلی

گوئی که مسلمانم و ندیدی

هرگز تو مر اسلام را حوالی

تو روی محمد چگونه بینی

چون دشمن آلی زبد خصالی

تا فعل تو اینست وز نحوست

با دشمن آل نبی همالی

ای شاخ درخت زقوم دوزخ

آن دان که نوالی اگر نوالی

جز سر به نگون سوی قعر دوزخ

منحوس و نگون و بدنهالی

اکنون کن از آتش حذر که اکنون

بر چشمه ی آب خوش زلالی

گر روی به آل پیمبر آری

از چاه برآئی به چرخ عالی

قارون شوی ار چند در سؤالی

خورشید شوی گرچه تو هلالی

امروز همی از سؤال نالی

وان روز بنالی زبی‌سؤالی

آزاد شوی چون الف اگر چند

امروز به زیر طمع چو دالی

***

225

چه چیز بهتر و نیکوترست در دنیی؟

سپاه نی ملکی نی ضیاع نی رمه نی

سخن شریف‌ تر و بهترست سوی حکیم

زهرچه هست در این ره گذار بی‌معنی

بدین سخن شده‌ای تو رئیس جانوران

بدین فتادند ایشان به زیر بیع و شری

سخن که بانگ تو است او جدا نگر به چه شد

زبانگ آن دگران جز به حرفهای هجی

نگاه کن که بدین حرفها چگونه خبر

به جان زید رساند زبان عمرو همی

وز این حدیث خبر نیست سوی جانوران

خرد گوای منست اندر این قوی دعوی

سخن زجمله ی حیوان به ما رسید، چنانک

زما بجمله به جان نبی رسید نبی

سخن نهان زستوران به ما رسید، چو وحی

نهان رسید زما زی نبی به کوه حری

دو وحی خوب نمودم ضمیر بینا را

ببین تو گرچه نبیندش خاطر اعمی

ستور و مردم و پیغمبر، این سه مرتبتست

بدین دو وحی جدا مانده هر یک از دگری

اگر گزیده به وحی است زی خدای رسول

تو گزیده و حیوان بجملگی پژوی

به دل ببین که نه دیدن همه به چشم بود

به دست بیند قصاب لاغر از فربی

به لوح محفوظ‌ اندر نگر که پیش تؤست

درو همی نگرد جبرئیل و بویحیی

به پیش تست ولیکن خط فریشتگان

همی ندانی خواندن گزافه بی‌املی

مگر که یاد نداری که چشم تو نشناخت

به خط خویش الف را مگر بجهد از بی

خط فریشتگان را همی بخواهی خواند

چنین به بی‌ادبی کردن و لجاج و مری

به چشم قول خدای از جهان او بشنو

که نه سخن نشنوده ست کس مگر به ندی

به راه چشم شنو قول این جهان که حکیم

به راه چشم شنوده ست گفته ی دنیی

به راه چشم شنود از درخت قول خدای

که «من خدای جهانم» به طور بر موسی

سخن نگوید جز با زبان و کام شکر

نگفت نیز مگر با کفت سخن حنی

به نزد شکر رازیست کز جهان آن را

شکر همی نکند جز به سوی کام انهی

روا بود که نیابد زخلق راز خدای

مگر که سوی یکی بهتر از همه مجری

شنود قول الهی و کار کرد بران

جهان بجمله زچرخ بروج تا به ثری

ندارد این زمی و آب هیچ کار جز آنک

به جهد روح‌نما را همی دهند اجری

زحل همی چکند؟ آنچه هست کار زحل

سهی همی چکند؟ آنچه هست کار سهی

همیت گوید هر یک که کار خویش بکن

اگرت چشم درستست درنگر باری

خدای ما سوی ما نامه‌ای نوشت شگفت

نوشته‌هاش موالید و آسمانش سحی

شریفتر سخنی مردم است، کاین نامه

زبهر این سخنان کرد کردگار انشی

سخن که دید سخن گوی و عالم و زنده؟

چنین سزد سخن کردگار خلق، بلی

رسول خود سخنی باشد از خدای به خلق

چنانکه گفت خداوند خلق در عیسی

ترا سخن نه بدان داده‌اند تا تو زبان

برافگنی به خرافات خندناک جحی

سخن به منزلت مرکبست جان ترا

برو توانی رفتن به سوی شهر هدی

در هدی نگشاید مگر کلید سخن

همو گشاید درهای آفت و بلوی

گهی سخن حسک و زهر و خنجرست و سنان

گهی سخن شکر و قند و مرهمست و طلی

زبان به کام در افعیست مرد نادان را

حذرت باید کردن همی از آن افعی

سخن سپارد بی‌هوش را به بند و بلا

سخن رساند هشیار را به عهد و لوی

مباش بر سخن خویش فتنه چون طوطی

سخن نخست بیاموز و پس بده فتوی

به اسپ و جامه ی نیکو چرا شدی مشغول؟

سخنت نیکو باید نه طیلسان و ردی

سخن مجوی فزون زانکه حق تست از من

که آن ربی بود و نیست‌مان حلال ربی

روا بود که زبهر سخن به مصر شوی

وگر همه بمثل جان و دل دهی به کری

که کیمیای سعادت در این جهان سخنست

بزرجمهر چنین گفته بود با کسری

دریغ‌ دار زنادان سخن که نیست صواب

به پیش خوگ نهادن نه من و نه سلوی

زنا بود که سخن را به اهل جهل دهی

زنا مکن که نه خوبست زی خدای زنی

سخن زدانا بشنو زبون خویش مباش

مگیر خیره چو مجنون سخنت را لیلی

رها شد از شکم ماهی و شب و دریا

به یک سخن چو شنودیم یونس بن متی

اگر نخواهی تا خیره و خجل مانی

مگوی خیره سخن جز که براساس و بنی

برادرند به یک‌ جا دروغ و رسوائی

جدا ندید مرین را ازان هگرز کسی

دروغ سوی هنرپیشگان روا نشود

و گرچه روی و ریا را همی کند آری

دروغ ‌گوی بآخر نکال و شهره شود

چنانکه سوی خردمند شهره شد مانی

بگیر هدیه زحجت به وصفهای سخن

پر از معانی شعری به روشنی شعری

***

226

گر توی ای چرخ گردان مادرم

چون نه‌ای تو دیگر و من دیگرم؟

ای خردمندان، که باشد در جهان

با چنین بدمهر مادر داورم؟

چونکه من پیرم جهان تازه جوان

گر نه زین مادر بسی من مهترم؟

مشکلی پیش آمده‌ستم بس عجب

ره نمی‌داند بدو در خاطرم

یا همی بر من زمانه بگذرد

یا همی من بر زمانه بگذرم

گرگ مردم خوار گشته‌ست این جهان

بنگر اینک گر نداری باورم

چون جهان می‌خورد خواهد مر مرا

من غم او بیهده تا کی خورم؟

ای برادر، گر ببینی مر مرا

باورت ناید که من آن ناصرم

چون دگرگون شد همه احوال من

گر نشد دیگر به گوهر عنصرم؟

حسن و بوی و رنگ بود اعراض من

پاک بفگند این عرضها جوهرم

شیر غران بودم اکنون روبهم

سرو بستان بودم اکنون چنبرم

لاله‌ای بودم به بستان خوب رنگ

تازه، و اکنون چون بر نیلوفرم

آن سیه مغفر که بر سر داشتم

دست شستم سال بربود از سرم

گر شدم غره به دنیا لاجرم

هر جفائی را که دیدم درخورم

گر ترا دنیا همی خواند بزرق

من دروغ و زرق او را منکرم

آن کند با تو که با من کرد راست

پیش من بنشین و نیکو بنگرم

فعلهای او زمن برخوان که من

مر ترا زین چرخ جافی محضرم

ای مسلمانان، به دنیا مگروید

من شما را زو گواه حاضرم

با شما گر عهد بست ابلیس ازو

گر وفا یابید ازو من کافرم

این جهان بود، ای پسر، عمری دراز

هر سوئی یار و رفیق بهترم

رفته‌ام با او به تاریکی بسی

تا تو گفتی دیگری اسکندرم

زیرپای خویش بسپرد او مرا

من ره او نیز هرگز نسپرم

گر جهان با من کنون خنجر کشد

علم توحیدست با وی خنجرم

نیز از این عالم نباشم برحذر

زانکه من مولای آل حیدرم

افسر عالم امام روزگار

کز جلالش بر فلک سود افسرم

فر او پرنور کرد اشعار من

گرت باید بنگر اینک دفترم

ای خردمندی که نامم بشنوی

زین خران گر هوشیاری مشمرم

وز محال عام نادان همچو روز

پاک دان هم بستر و هم چادرم

هیچ با بوبکر و با عمر لجاج

نیست امروز و نه روز محشرم

کار عامه ست این چنین ترفندها

نازموده خیره خیره مشکرم

آن همی گوید که سلمان بود امام

وین همی گوید که من با عمرم

اینت گوید مذهب نعمان بهست

وانت گوید شافعی را چاکرم

گر بخرم هیچ کس را بر گزاف

همچو ایشان لامحاله من خرم

مر مرا بر راه پیغمبر شناس

شاعرم مشناس اگرچه شاعرم

چند پرسی «بر طریق کیستی؟»

بر طریق و ملت پیغمبرم

چون سوی معروف معروفم چه باک

گر سوی جهال زشت و منکرم!

گر به حجت پیشم آید آفتاب

بی‌گمان گردی کزو روشن‌ترم

ظاهری را حجت ظاهر دهم

پیش دانا حجت عقلی برم

پیش دانا باستین دست دین

روی حق از گرد باطل بسترم

نیست بر من پادشاهی آز را

میر خویشم، نیست مثلی همبرم

گر ترا گردن نهم از بهر مال

پس خطا کرده‌ست بر من مادرم

ای برادر، کوه دارم در جگر

چون شوی غره به شخص لاغرم

برتر از گردون گردانم به قدر

گرچه یک چندی بدین شخص اندرم

شخص جان من بسان منظریست

تا از این منظر به گردون بر پرم

مر مرا زین منظر خوب، ای پسر

رفته گیر و مانده اینجا منظرم

منبر جانست شخصم گوش‌ دار

پند گیر اکنون که من بر منبرم

***

227

ای نشسته خوش و بر تخت کشیده نخ

گر نخ و تخت بماندت چنین بخ بخ

نیک بنگر که همی مرکب عمر تو

همه بر تخت همی تازد و هم بر نخ

تو نشسته خوش و عمر تو همی پرد

مرغ کردار و برو مرگ نهاده فخ

بر تو، ای فاخته، آن فخ ترنجیده

ناگهان گر بجهد تا نکنی «آوخ »

ای چو گوساله نباشدت همه ساله

شمر ماله و نه سبز همیشه طخ

با زمانه نچخد جز که جوانبختی

گر جوانست ترا بخت برو بر چخ

لیکن این دولت بس زود به پا چفسد

خر به پا چفسد بی‌شک چو دود بر یخ

بخت چون با گله ی رنگ بیاشوبد

سرنگون پیش پلنگ افتد رنگ از شخ

برمکش ناچخ و بر سرت مگردانش

گر نخواهی که رسد بر سر تو ناچخ

که بر آنجای که پیوسته همی خواهی

ای خردمند ترا بنل و نه آزخ

اندر این جای سپنجی چه نهادی دل؟

چند کاشانه و گنبد کنی و مطبخ؟

این جهان مسلخ گرمابه ی مرگ آمد

هر چه داری بنهی پاک در این مسلخ

بر سر دو رهی امروز بکن جهدی

تات بی‌توشه نباید شد از این برزخ

در فردوس به انگشتک طاعت زن

بر مزن مشت معاصی به در دوزخ

***

228

هوشیاران زخواب بیدارند

گرچه مستان خفته بسیارند

با خران گر به آب‌خور نشوند

با دل پرخرد سزاوارند

هستشان آگهی که نه زگزاف

زیر این خیمه در گرفتارند

یار مستان بی‌هش‌اند از بیم

گرچه باعقل و فضل و هش یارند

کی پسندند هرگز این مستان

کار این عاقلان که هشیارند؟

مردمان، ای برادر، از عامه

نه به فعلند بل به دیدارند

دشمن عاقلان بی‌گنه‌اند

زانکه خود جاهل و گنه‌کارند

همه دیدار و هیچ فایده نه

راست چون سایه ی سپیدارند

منبر عالمان گرفته‌ستند

این گروهی که از در دارند

روز بازار ساخته ست ابلیس

وین سفیهانش روی بازارند

کی شود هیچ دردمند درست

زین طبیبان که زار و بیمارند؟

بر دروغ و زنا و می خوردن

روز و شب همچو زاغ ناهارند

ور ودیعت نهند مال یتیم

نزد ایشان، غنیمت انگارند

گر درستست قول معتزله

این فقیهان بجمله کفارند

فخر دانا به دین بود وینها

عیب دین‌اند و علم را عارند

در کشاورز دین پیغمبر

این فرومایگان خس و خارند

مر مرا در میان خویش همی

از بسی عیب خویش نگذارند

گر همی این به عقل و هوش کنند

هوشیارند و جلد و عیارند

زانکه خفته به دل خجل باشد

از گروهی که مانده بیدارند

مر مرا همچو خویشتن نشگفت

گر نگونسار و غمر پندارند

که نگونسار مرد پندارد

که همه راستان نگونسارند

ای پسر، هیچ دل‌شکسته مباش

کاندر این خانه نیز احرارند

دل بدیشان ده و چنان انگار

کاین همه نقشهای دیوارند

مرغزاریست این جهان که درو

عامه ددگان مردم آزارند

بد دل و دزد و جمله بی‌حمیت

روبه و شیر و گرگ و کفتارند

بی‌بر و میوه‌دار هست درخت

خاصه پربار و عامه بی‌بارند

بر فرودی بسیست در مردم

گرچه از راه نام هموارند

مردم بی‌تمیز باهشیار

بمثل چون پشیز و دینارند

بنگر این خلق را گروه گروه

کز چه سانند و بر چه کردارند

همچو ماهی یکی گروه از حرص

یکدگر را همی بیوبارند

چون سپیدار سر زبی‌هنری

از ره مردمی فرونارند

موش و مارند لاجرم در خلق

بلکه بتر زموش و زمارند

یک گروه از کریم طبعی خویش

مردمی را بجان خریدارند

ورچه از مردمان بآزارند

مردمان را بخیره نازارند

لاجرم نسپرند راه خطا

لاجرم دل به دیو نسپارند

لاجرم همچو مردم از حیوان

از همه خلق جمله مختارند

هوشمندان به باغ دین اندر،

ای برادر، گزیده اشجارند

اینت پربوی و بر درختانی

که هنر برگ و علم بردارند

به دل از مکر و زحسد دورند

حاصل دهر و چرخ دوارند

گنج علم‌اند و فضل اگرچه زبیم

در فراز و دهان بمسمارند

اهل سر خدای مردانند

این ستوران نه اهل اسرارند

گر بخروار بشنوند سخن

به گه کارکرد خروارند

در طمع روز و شب میان بسته

بر در شاه و میر بندارند

تا میان بسته‌اند پیش امیر

در تگ و پوی کار و کاچارند

گر میان پیش میر بگشایند

حق ایشان به کاج بگزارند

با جهودان چنین کنند به بلخ

وین خسان جمله اهل زنارند

وانکه زنار برنمی‌بندند

همچو من روز و شب بتیمارند

حرمت امروز مر جهودان راست

اهل اسلام و دین حق خوارند

خاصه‌تر این گروه کز دل پاک

شیعت مرتضای کرارند

من به یمگان ببیم و خوار و بجرم،

ایمن‌اند آنکه دزد و می‌ خوارند

من نگیرم زحق بیزاری

اگر ایشان زحق بیزارند

یمگیان لشکر فریشته‌اند

گرچه دیوان پلید و غدارند

دیو با لشکر فریشتگان

ایستادن به حرب کی یارند؟

زینهارم نهاد امام زمان

نزد ایشان که اهل زنهارند

اهل غار پیمبرند همه

هر که با حجت اندر این غارند

***

229

ای خورده خوش و کرده فراوان فره

اکنون که رفت عمر چه گوئی که چه؟

ای بر جهنده کره، زچنگال مرگ

شو گر به حیله جست توانی بجه

از مرگ کس نجست ببیچارگی

بی‌هوده‌ای نبرد کسی ره به ده

حلقه ی کمند گشت زه پیرهنت

چون کرد بر تو چرخ کمان را به زه

تو نرم‌ شو چو گشت زمانه درشت

مسته برو که سود ندارد سته

بر نه به خرت بار که وقت آمده ست

دل در سرای و جای سپنجی منه

خواهی که تیر دهر نیابد ترا

جوشن زعلم جوی و زطاعت زره

بنگر چگونه بست ترا آنکه بست

اندر جهان به رشته به چندین گره

بیدار شو زخواب کز این سخت بند

هرگز کسی نرست مگر منتبه

زاری نکرد سود کسی را که کرد

زاری و آب چشم کنارش زره

عمرت چو برف و یخ بگدازد همی

او را به هر چه کان نگدازد بده

زرست علم، عمر بدین زر بده

در گرم سیر برف به زر داده به

کار سفر بساز اگر چه ترا

همسایه هست از تو بسی سال مه

دیویست صعب در تن تو آرزو

جویای آز و ناز و محال و فره

هرگه که پیش رویت سر برکند

چون عاقلان به چوب نمیدیش ده

همچون شکر بهدیه زحجت کنون

بشنو زروی حکمت بیتی دو سه

فرزند تست نفس، تو مالش دهش

بی‌راه را یکی بره آرد به ره

هرگز نگشت نیک و مهذب نشد

فرزند نابکار به احسنت و زه

ناکشته تخم هرگز ناورد بر

ای در کمال فضل ترا یار نه

از مردمان بجمله جز از روی علم

مه را به مه مدار و نه که را به که

***

230

شبی تاری چو بی‌ساحل دمان پرقیر دریائی

فلک چون پر زنسرین برگ نیل اندوده صحرائی

نشیب و توده و بالا همه خاموش و بی‌جنبش

چو قومی هر یکی مدهوش و درمانده به سودائی

زمانه رخ به قطران شسته وز رفتن برآسوده

که گفتی نافریده ستش خدای فرد فردائی

نه از هامون سودائی تحیر هیچ کمتر شد

نه نیز از صبح صفرائی بجنبید ایچ صفرائی

نه نور از چشمها یارست رفتن سوی صورتها

نه سوی هیچ گوشی نیز ره دانست آوائی

بدل کرده جهان سفله هستی را به ناهستی

فرومانده بدین کار اندرون گردون چو شیدائی

برآسوده زجنبش‌ها و قال و قیل دهر ایدون

که گفتی نیست در عالم نه جنبائی نه گویائی

ندید از صعب تاریکی و تنگی زیر این خیمه

نه چشم باز من شخصی نه جان خفته رؤیائی

مرا چون چشم دل زی خلق، چشم سر به سوی شب

چو اندر لشکری خفته یکی بیدار تنهائی

کواکب را همی دیدم به چشم سر چو بیداران

به چشم دل نمی‌بینم یکی بیدار دانائی

ندیدم تا ندیدم دوش چرخ پرکواکب را

به چشم سر در این عالم یکی پرحور خضرائی

اگر سرا به ضرا در ندیده‌ستی بشو بنگر

ستاره زیر ابر اندر چو سرا زیر ضرائی

چو خوشه ی نسترن پروین درفشنده به سبزه بر

به زر و گوهران آراسته خود را چو دارائی

نهاده چشم سرخ خویش را عیوق زی مغرب

چو از کینه معادی چشم بنهد زی معادائی

چو در تاریک چه یوسف منور مشتری در شب

درو زهره بمانده زرد و حیران چون زلیخائی

کنیسه ی مریمستی چرخ گفتی پر زگوهرها

نجوم ایدون چو رهبانان و دبران چون چلیبائی

مرا بیدار مانده چشم و گوش و دل که چون یابم

به چشم از صبح برقی یا به گوش از وحش هرائی

که نفس ارچه نداند، عقل پردانش همی داند

که در عالم نباشد بی‌نهایت هیچ مبدائی

چو زاغ شب به جابلسا رسید از حد جابلقا

برآمد صبح رخشنده چو از یاقوت عنقائی

گریزان شد شب تیره زخیل صبح رخشنده

چنان چون باطل از حقی و ناپیدا زپیدائی

خجل گشتند انجم پاک چون پوشیده رویانی

که مادرشان ببیند روی بگشاده مفاجائی

همه همواره در خورشید پیوستند و ناچاره

به کل خویش پیوندد سرانجامی هر اجزائی

چنین تا کی کنی حجت تو این وصف نجوم و شب؟

سخن را اندر این معنی فگندی در درازائی

زبالای خرد بنگر یکی در کار این عالم

ازیرا از خرد برتر نیابی هیچ بالائی

یکی دریاست این عالم پر از لولوی گوینده

اگر پرلولوی گویا کسی دیده ست دریائی

زمانه ست آب این دریا و این اشخاص کشتیها

ندید این آب و کشتی را مگر هشیار بینائی

زبهر بیشی و کمی به خلق اندر پدید آمد

که ناپیدا بخواهد شد بر این سان صعب غوغائی

فلان از بهر بهمان تا مرو را صید چون گیرد

ازو پوشیده هر ساعت همی سازد معمائی

همی بینی به چشم دل به دلها در زبهر آن

که بستاند قبای ژنده یا فرسوده یکتائی

محسن را دگر مکری و حسان را دگر کیدی

و جعفر را دگر روئی و صالح را دگر رائی

رئیسان و سران دین و دنیا را یکی بنگر

که تا بینی مگر گرگی همی یا باد پیمائی

به چشم سر نگه کن پس به دل بندیش تا یابی

یکی با شرم پیری یا یکی مستور برنائی

کجا باشد محل آزادگان را در چنین وقتی

که بر هر گاهی و تختی شه و میرست مولائی

مدارا کن مده گردن خسیسان را چو آزادان

که از تنگی کشیدن به بسی کردن مدارائی

اگر دانی که نامردم نداند قیمت مردم

مبر مر خویشتن را خیره زی مردم همانائی

نبینی بر گه شاهی مگر غدار و بی‌باکی

نیابی بر سر منبر مگر زراق و کانائی

یجوز و لایجوزستش همه فقه از جهان لیکن

سر استر زمال وقف گشته‌ستش چو جوزائی

تهی تر دانش از دانش ازان کز مغز ترب ارچه

به منبر برهمی بینیش چون قسطای لوقائی

حصاری به زخرسندی ندیدم خویشتن را من

حصاری جز همین نگرفت ازین بیش ایچ کندائی

به پیش ناکسی ننهم به خواری تن چو نادانان

نهد کس نافه ی مشکین به پیش گنده غوشائی؟

شکیبا گردد آن کس کو زمن طاعت طمع دارد

ازیرا کارش افتاده ست با صعبی شکیبائی

به طمع مال دونی مر مرا همتا کجا یابد

ازان پس که‌م گزید از خلق عالم نیست همتائی

خداوندی که گر بر خاک دست شسته بفشاند

زهر قطره به خاک اندر پدید آید ثریائی

نه بی‌نور لقای او نجوم سعد را بختی

نه با پهنای ملک او فلک را هیچ پهنائی

محلی داد و علمی مر مرا جودش که پیش من

نه دانا هست دانائی نه والا هست والائی

من از دنیا مواسائی همی یابم به دین اندر

که از دنیا و دین کس را چنان نامد مواسائی

سپاس آن بی همال و یار و با قدرت توانا را

کزو یابد توانائی به عالم هر توانائی

یکی دیبا طرازیدم نگاریده به حکمتها

که هرگز تا ابد ناید چنین از روم دیبائی

درختی ساختم مانند طوبی خرم و زیبا

که هر لفظیش دیناریست و هر معنیش خرمائی

***

231

وبالست بر مرد عمر درازش

چو عمر درازش فزود اندر آزش

سوی چشمه ی شوربختی شتابد

کرا آز باشد دلیل و نهازش

هر آن ناز کآغاز او آز باشد

مدارش بناز و مخوان جز نیازش

به نازی کزو دیگری رنجه گردد

چه نازی که ناید بدین هیچ آزش؟

به خواب اندرست، ای برادر، ستمگر

چه غره شده‌ستی بدان چشم بازش؟

کرا در زیان کسان سود باشد

نداند خردمند باز از گرازش

مکن چشم بر بدکنش بازو گردش

مگرد و مشو تا توانی فرازش

که در مهر او کینه بسته ست ازیرا

که بسته ست چشم دل این مهره بازش

بده پند و خاموش یک چند روزی

یله کن بر این کره ی دور تازش

که خود زود بندازد این شوم کره

بناگاه در چاه هفتاد بازش

جهان فریبنده را نوش بر روی

چو زهرست در پیش و رنجست نازش

کرا داد چیزی کزو بازنستد؟

کرا برگرفت او که نفگند بازش؟

جهان مار بدخوست منوازش از بن

ازیرا نسازدش هرگز نوازش

نمازت برد گرش خواری نمائی

وزو خوار گردی چو بردی نمازش

براحت شدم من چو زو بازگشتم

درستست این قول و اینست رازش

نبینی که گر بازگشتی، بساعت

براحت بدل گشت رنج درازش

زگیتی حذر ساز و با او دوالک

مباز و برون کن دل از چنگ بازش

دل از راه دنیا به دین بازگردان

زعلم و عمل جوی زاد و جهازش

کند باز هرگز مگر دست طاعت

دری را که کرده‌ست عصیان فرازش؟

اگر جانت مرکب ندارد زدانش

مکن خیره رنجه به راه حجازش

دلت گر زبی‌طاعتی زنگ دارد

هلا باتش علم و طاعت گدازش

کرا جامه ی عز بربود دنیا

به دین بازگردد بدو اعتزازش

یکی خوب دیبا شمر دین حق را

که علمست و پرهیز نقش و طرازش

کرا دست کوتاه یابی زدانش

مشو فتنه بر مال و دست درازش

سزد گر ننازی تو بر صحبت او

وگر همچو نرگس بود پی پیازش

کرا ره گشاده شود سوی دانش

حقیقت شود سوی دانا مجازش

و گر چند پنهان و معزول باشد

نداند سرافراز جز سرفرازش

که نادان همان خوی بد پیشت آرد

وگر پاره پاره ببری به گازش

نسازد ترا طبع با گفته ی او

چو گفتار تو نوفتد طبع سازش

کسی کو به شهر محبت نیاید

بده سوی دشت عداوت جوازش

به حجت نگه کن که در دین و دنیا

چگونه ست از این ناکسان احترازش

***

232

این گنبد پیروزه ی بی‌روزن گردان

چونست چو بستان گه و گاهی چو بیابان؟

من خانه نه دیدم نه شنیدم بجز این نیز

یک نیمه بیابان و دگر نیمه گلستان

ناگاه گلستانش پدید آرد گلها

چون گشت بیابانش زدیدار تو پنهان

این گوی سیه را به میان خانه که آویخت

نه بسته طنابی نه ستونی زده زین‌ سان؟

این گوی گران را به هوا بر که نهاده ست؟

تا کی بشگفتی بوی از تخت سلیمان؟

این گوی بکردار یکی خوان عظیمست

بنهاده در ایوان پر از نعمت الوان

این خوان در ایوان چو نمودندت بندیش

تا کیست سزاوار بدین خانه و این خوان

زین خوان و از این خانه سوی تو خبری هست؟

ای گشته بر این گوی ترا پشت چو چوگان!

تا چند در این گوی بخواهد نگرستن

این چرخ بدین چشم فروزنده ی رخشان؟

چشم فلکست این که بدو تیره زمین را

همواره همی بیند این گنبد گردان

کانیست در این گوی پر از گوهر و دانه

زین چشم بر این گوهر مانده ست در این کان

جوینده ی این جوهر را دست چهارست

از تیر و زمستان و زنیسان و حزیران

این گوهر از این کان چو به یک پایه برآید

کانی دگرش سازند آنگاه زارکان

آن کان نخستینت نمودم که زمین است

وین کان دوم نیست مگر هیکل انسان

ای گوهر بی‌رنگ، بدین کان دوم در

رنگی شو و سنگی و ممان عاجز و حیران

چون قیمت یاقوت به آبست تو دانی

کابت سخن است، ای سره یاقوت سخن‌دان

هیکل به تو گشته‌ست گرانمایه ازیراک

هیکل صدف تست و درو جان تو مرجان

مرجان تو مرجان خدایست ازیراک

از حکمت و علم آمد مرجان ترا جان

زنهار که مرجان را بی‌جان نگذاری

زیرا که به بیجان نرسد رحمت رحمان

روزی بشکافند مر این تیره صدف را

هان تا نبوی غافل و خفته نروی هان

زنهار چنان کامده‌ای اول، از اینجا

خیره نروی گرسنه و تشنه و عریان

جز سخته و پیموده مخر چیز که نیکوست

کردن ستد و داد به پیمانه و میزان

چیزی بگران هیچ خردمند نخرد

هرگه که بیابد به از آن چیز بارزان

بستان خدایست، چنان دان که، شریعت

پرغله و پرکشته درختان فراوان

بسیار در این بستان هرگونه درختست

هم کشته ی رحمان و هم از کشته ی شیطان

ای ره‌گذری مرد، گرت رغبت باشد

در نعمت و در میوه ی این نادره بستان

دهقانش یکی فاضل و معروف بزرگست

در باغ مشو جز که به دستوری دهقان

گر میوه‌ت باید به سوی سیو و بهی شو

منگر سوی بی‌میوه و پرخار مغیلان

چون نخل بلندست سپیدار ولیکن

بسیار فزون دارد دربار برین آن

مرغست همان طوطی و هم جغد ولیکن

این از در قصر آمد و آن از در ویران

چون ابر بلندست سیه دود ولیکن

از دود جدا گشت سیه ابر به باران

هر چند که در قرطه بود هر دو به یک جا

از دامن برتر بود، ای پور، گریبان

هر کس که پدر نام نهد نوح مر او را

کشتیش نباشد که رود بر سر طوفان

چونانکه خرد را به میان دو محمد

فرقست به پیغمبری و وحی به فرقان

دهقان و خداونده ی این خانه رسولست

سرهنگ بنی آدم و پیغمبر یزدان

هر چند ستمگاران بسیار شده‌ستند

فرزند رسولست بر این باغ نگهبان

گرچه نبود میوه ی خوش بی‌پشه و کرم

دهقان ندهد باغ به پشه نه به کرمان

هر چند که در خانه ی تو خانه کند موش

خانه نسپاری تو همی خیره به موشان

در خانه ی تو موش به سوراخ درونست

او را چه بکار آید کاشانه و ایوان؟

گر موش ندارد خبر از گنبد و ایوان

نادان چه خبر دارد از دین و زایمان؟

هر چند که بر منبر نادان بنشیند

هرگز نشود همبر با دانا نادان

گر زاغ سیه باغ زبلبل بستاند

دستان نتواند زدن و ناورد الحان

از مرد پدید آید حکمت نه زمنبر

خورشید کند عالم پرنور نه سرطان

میدان خدایست قران، هر که سوارست

گو خیز و فراز آی و برون آی به میدان

تا کیست که بر پشته ی حرف متشابه

آورد کند اسپش با پویه و جولان

دشوار طلب کردن تأویل کتابست

کاریست فروخواندن این نامه بس آسان

با کاه مخور دانه چنین گرنه ستوری

با بوذر گفت این که ترا گفتم سلمان

آن گوز که با پوست خورندش نبود نفع

با پوست مخور گوز و تن خویش مرنجان

معنی‌ی سخن ایزد پیغمبر داند

بهتان بود ار تو بجز این گوئی، بهتان

بر مشکل این معجزه جز آل نبی را

کس را نبود قوت و نه قدرت و سلطان

چونانکه عصا هرگز از آن سان که شنودی

ثعبان نشدی جز به کف موسی عمران

هر چند سخن گوید طوطی نشناسد

آن را که همی گوید هرگز سر و سامان

ای خوانده به صد حیلت و تقلید قران را

ماننده ی مرغی که بیاموزد دستان

همچون سخن مرغست این خواندن ناراست

بی‌حاصل و بی‌معنی و بی‌حجت و برهان

از خواندن چیزی که بخوانیش و ندانی

هرگز نشود حاصل چیزیت جز افغان

تشنه‌ت نشود هرگز تا آب نخوردی

هر چند که آب آب همی گوئی هزمان

چون بازنگردی بسوی موسی و هارون

یک‌ ره نشوی سیر زفرعون و زهامان

گویند که پیغمبر ما امت و دین را

چون رفت زعالم به فلان داد و به بهمان

پیغمبری ای بی‌خردان ملک الهیست

از ملکت قیصر به و از ملکت خاقان

هرگز ملکی ملک به بیگانه نداده ست

شو نامه ی شاهان جهان پاک فروخوان

با دختر و داماد و نبیره به جهان در

میراث به همسایه دهد هیچ مسلمان؟

یا سوی شما کار نکرده‌ست پیمبر

بر قول خداوند جهان داور سبحان!

از بهر چه گوئید چنین خام سخنها؟

ای مغز شما دود زده زاتش عصیان!

آنگاه شوید آگه از این بیهده گفتار

کز حسرت و غم سنگ بخائید به دندان

آن روز پشیمانی و حسرت نکند سود

آن را که نشد بر بدی امروز پشیمان

حسرت نکند کودک را سود به پیری

هرگه که به خردی بگریزد زدبستان

هر کس که به تابستان در سایه بخسبد

خوابش نبرد گرسنه شبهای زمستان

سودی نکند حسرت و تیمار چو افتاد

بیمار به سامره و درمان به بدخشان

از دزد فرومایه نه سلطان و نه حاکم

توبه نپذیرند چو افتاد به زندان

فرزند نبی جای جد خویش گرفته ست

وز فخر رسانیده سر تاج به کیوان

آنست گزیده که خدایش بگزیند

بیهوده چه گوئی سخن بی‌سر و سامان؟

آنجا که به فرمانش پیمبر بنشستی

فرزند وی امروز نشسته ست به فرمان

آن را که گزیدی تو خدایش نگزیده‌ست

در خلق، ندانی تو به از خالق دیان

ای پیر، خداوند سگی را نپذیرد

هر چند که فریبش کنی، از تو بقربان

قربان تو فرزند رسولست، ره خویش

از حکمت او جوی سوی روضه ی رضوان

زی درگه او شو که سلیمان زمانست

تا باز رهد جان تو از محنت دیوان

ای بار خدای همه ذریت آدم

با ملک سلیمانی و با حکمت لقمان

آنی که پدید آمد در باغ شریعت

از عدل تو آذار و زاحسان تو نیسان

دین از تو مزین شد و دنیا به تو زیبا

حکمت به تو تازه شد و بدعت به تو خلقان

چون خطبه به نام تو رسانم به سخن بر

از برکت و اقبال تو گل روید و ریحان

چون بنده‌ت «مستنصر بالله» بگوید

پرمشتری و زهره شود بقعت یمگان

از نام تو بگدازد بدخواه تو، گوئی

ماهست مگر نامت و بدخواه تو کتان

گر جمله یکی نامه شود عدل و سعادت

آن نامه نیابد مگر از دست تو عنوان

مر بنده‌ت را دشمن و بدگوی بسی هست

زان بیش کجا هست به درگاه تو مهمان

ای حجت بنشسته به یمگان و سخنهات

در جان و دل ناصبیان گشته چو پیکان

گر خاک خراسانت نپذرفت مخور غم

خشنودی ایزدت به از خاک خراسان

بر حکمت و بر مدحت اولاد پیمبر

اشعار همی گوی به هر وقت چو حسان

پژمرد بدین شعر تو آن شعر کسائی

«این گنبد گردان که برآورد بدین سان؟»

بر بحر هزج گفتی و تقطیعش کردی

مفعول مفاعیل مفاعیل فعولان

***

233

تمییز و هوش و فکرت و بیداری

چون داد خیره خیره ترا باری؟

تا کار بندی این همه آلت را

در غدر و مکر و حیلت و طراری؟

تا همچو مور بی خور و بی‌پوشش

کوشش کنی و مال فراز آری!

از خال و عم به ناحق بستانی

وانگه به زید و خالد بسپاری!

تعطیل باشد این و نپندارم

من خیر ازین همی که تو آن داری

من خویش را ازین سه گوا دارم

بیداری و نماز و شب تاری

حیران چرا شدی به نگار اندر؟

زین پس نگر که چیز بننگاری

چیزی نگر که با تو برون آید

زین گرد گرد گنبد زنگاری

دارا برفت مفلس و زین عالم

با او نرفت ملک و جهانداری

پیشه ی زمانه مکر و فریب آمد

با او مکوش جز که به مکاری

عمر ترا همی زتو برباید

گر همرهی کنی تو نه هشیاری

جز علم نیست بهر تو زین عالم

زنهار کار خوار نینگاری

از بهر علم داد ترا ایزد

تمییز و هوش و فکرت و بیداری

اینها زبهر علم بکار آیند

نز بهر بیهشی و سبکساری

گر کاربند باشی اینها را

در مکر و غدر سخت ستمگاری

اینها به ما عطای خدا آمد

پوشیده از ستور بهمواری

و ایزد بدین شریف عطاهامان

بگزید بر ستور به سالاری

وانها که زین عطا نه همی یابند

بینی که مانده‌اند بدان خواری

خواهی بدار و خواهی بفروشش

خواهیش کاربند بدشخواری

دانی که نیست آن خر مسکین را

جز جهل هیچ جرم و گنه‌کاری

گر خر ترا خری نکند روزی

بر جانش تازیانه فروباری

تو مردمی به طاعت یزدان کن

تا از عذاب آتش نازاری

زیراک اگر خر از در چوب آمد

پس چون تو بی‌خرد زدر داری؟

تو با خرد، خری و ستوری را

چون خر چرا همیشه خریداری؟

بار درخت مردمی علم آمد

ای بی‌خرد تو چونکه سپیداری؟

گر در تو این گمان به غلط بردم

پس چونکه هیچ بار همی ناری؟

از پند و حق و خوب سخن سیری

وز هزل و ژاژ و باطل ناهاری

با روی چون نگاری و دانش نه

گوئی مگر که صورت دیواری

از جان یکی شکسته پشیزی تو

وز تن یکی مجرد دیناری

نیکو و ناخوشی و، چنین باشد

پالوده ی مزور بازاری

مردم زراه علم بود مردم

نه زین تن مصور دیداری

تا خامشی میان خردمندان

مردی تمام صورتی و کاری

لیکن گه سخنت پدید آید

از جان و دل ضعیفی و بیماری

خاموش بهتری تو مگر باری

لنگی برون شودت به رهواری

گوئی که از نژاد بزرگانم

گفتاری آمدی تو نه کرداری

بی‌فضل کمتری تو زگنجشکی

گرچه زپشت جعفرطیاری

بیچاره زنده‌ای بود، ای خواجه،

آنک او زمردگان طلبد یاری

ننگست بر تو، چونکه نداری خر،

اسپ پدرت و اشتر عماری

چه سود چون همی زتو گند آید

گر تو به نام احمد عطاری؟

فضل پدر ترا ندهد نفعی

تو چونکه گر خویش نمی‌خاری؟

گشی مکن به جامه که مردان را

ننگست و عار گشی و عیاری

خاکست کالبد، به چه آرائی

او را، چرا که خوارش نگذاری؟

مرده ست هیکلت نشود زنده

گر سر بسر به زرش بنگاری

پولاد نرم کی شود و شیرین

گرچه در انگبینش بیاغاری؟

هر چیز باز اصل شود باخر

گفتار سود کی کند و زاری؟

چون باز خاک تیره شود خاکی

ناچاره باز نار شود ناری

وازاد گردد آنگه از این زندان

این گوهر منور زنهاری

جانت آسمانی است، به بی‌باکی

چندین برو مشو بنگونساری

زین جاهلان به دانش یک سو شو

خیره مباش غره به بسیاری

بیزار شو زدیو که از شرش

دانا نرست جز که به بیزاری

زین کور و کر لشکر بیزاری

گر بر طریق حیدر کراری

سوی من، ای برادر، معذوری

گر سر برهنه کرد نمی‌یاری

ای حجت خراسان در یمگان

گرچه به بند سخت گرفتاری

چون دیو بر تو دست نمی‌یابد

باید که شکر ایزد بگزاری

***

234

ای شده مفتون به قولهای فلاطون،

حال جهان باز چون شده ست دگرگون؟

پاره که کرد و به زعفران که فروزد

قرطه ی گلبن به باغ و مفرش هامون؟

گر نه هوا خشمناک و تافته گشته ست

گرم چرا شد چنین چو تافته کانون؟

گرم شود شخص هر که تافته گردد

تافته زین شد هوای تافته ایدون

هر چه برآمد زخاک تیره به نوروز

مخنقه دارد کنون زلولوی مکنون

سیب و بهی را درخت و بارش بنگر

چفده و پرزر همچو چتر فریدون

گوئی کز زیر خاک تیره برآمد

گنج به سر برنهاده صورت قارون

بر سر قارون به باغ گوهر و زرست

گوهر و زری به مشک و شکر معجون

هر چه که دارد همی به خلق ببخشد

نیست چو قارون بخیل و سفله و وارون

خانه ی دهقان چو گنج ‌خانه بیاگند

چون به رزو باغ برد باد شبیخون

رنگ و مژه و بوی و شکل هست در این خاک

یا همی اینجا درآورند زبیرون؟

خاک به سیب اندرون به عنبر و شکر

از که سرشته شد و زبهر چه و چون؟

نیست در این هر چهار طبع ازین هیچ

ای شده مفتون به قولهای فلاطون

معدن این چیزها که نیست در این جای

جز که زبیرون این فلک نبود نون

وین همه بی‌شک لطایفند که این خاک

مرکب ایشان شده‌ است و مایه و قانون

خاک سیه را به شاخ سیب و بهی بر

گرد که کرد و خوش و معنبر و گلگون؟

گوئی کاین فعل در چهار طبایع

هست رونده بطبع از انجم و گردون

ویشان را نیز همچو سیب و بهی را

هست بر افلاک شکل و رنگ همیدون

زرد چو زهره ست عارض بهی و سیب

سرخ چو مریخ روی نار و طبرخون

چون نشناسی که از نخست به ابداع

فعل نخستین زکاف رفت سوی نون؟

فاعل آن زرد و سرخ کیست، چه گوئی؟

ای شده بر قول خویش معجب و مفتون!

اول اکنون نهان شد آن و ازان گشت

نام زد امروز و دی و آنگه و اکنون

گشت طبایع پدید ازان و ازان شد

روی زحل سرخ و روی زهره چو زریون

در به نبات اندرون فریشتگانند

هر یک در بیخ و دانه‌ای شده مفتون

دانه مر این را به خوشه‌ها در خانه ست

بیخ مر آن را به زیر خاک در آهون

پیشه‌ورانند پاک و هست در ایشان

کاهل و بشکول و هست مایه‌ ور و دون

هر یک بر پیشه‌ای نشسته مقیمست

هرگز ناید زعمرو کار فریغون

سیب گر اندر درخت و دانه ی سیبست

ناید بیرون ازو به خواندن افسون

اینت هپیون گرست و آنت شکرگر

هر دو به خاک اندرون برابر و مقرون

مایه ی هر دوست آب و خاک ولیکن

ملعون نبود هگرز همبر میمون

گرچه زپشم‌اند هر دو، هرگز بوده‌ست

سوی تو، ای دوربین، پلاس چو پرنون؟

سنگ ترازو به سیم کس نستاند

گرچه بود همچو سیم سنگ تو موزون

یوشع‌ بن نون اگر چه نیز وصی بود

همبر هارون نبود یوشع ‌بن نون

کارکنان‌اند تخمها همه لیکن

جغد پدیدست از همای همایون

سیرت و کار فریشته همی دیدی

گر نکنی خویشتن مخبل و مجنون

کارکنان خدای را چو ببینی

دل نکنی زان سپس به فلسفه مرهون

گر به دلت رغبت علوم الهیست

راه بگردان زدیو ناکس ملعون

دل زبدیها به دین بشوی ازیرا

پاک شود دل به دین چو جامه به صابون

مر طلب دین حق را به حقیقت

پاک دلی باید و فراخ چو جیحون

روی چو سوی خدای و دین حق آری

زور دل ‌افزون شودت و نور دل افزون

ای شده غافل زعلم و حجت و برهان،

جهل کشیده به گرد جان تو پرهون،

کشته شدت شمع دین کنون به جهالت

خیره ازان مانده‌ای تو گمره و شمعون

حجت و برهان مجوی جز که زحجت

تا بنمایدت راه موسی و هارون

نیست قوی زی تو قول و حجت حجت

چون عدوی حجتی و داعی و مأذون

***

235

ای گشته جهان و دیده دامش را

صد بار خریده مر دلامش را

بر لفظ زمانه هر شبانروزی

بسیار شنوده‌ای کلامش را

گفته‌ست ترا که «بی مقامم من»

تا چند کنی طلب مقامش را؟

بارنده به دوستان و یاران بر

نم نیست غمست مر غمامش را

چون داد نوید رنج و دشواری

آراسته باش مر خرامش را

بر یخ بنویس چون کند وعده

گفتار محال و قول خامش را

جز کشتن یار خویش و فرزندان

کاری مشناس مر حسامش را

چون چاشت کند زخویش و پیوندت

تو ساخته باش کار شامش را

گر بر تو سلام خوش کند روزی

دشنام شمار مر سلامش را

کس را بنظام دیده‌ای حالی

کو رخنه نکرد مر نظامش را؟

وز باب و زمام خویش نربودش

یا زو نر بود باب و مامش را

پرهیز کن از جهان بی‌حاصل

ای خورده جهان و دیده دامش را

و آگاه کن، ای برادر، از غدرش

دور و نزدیک و خاص و عامش را

آن را که همی ازو طمع دارد

گو «ساخته باش انتقامش را»

گر بر فلکست بام کاشانه‌ش

چون دشت شمار پست بامش را

من کز همه حال و کارش آگاهم

هرگز طلبم مراد و کامش را؟

وین دل که حلال او نمی‌جوید

چون خواهد جست مر حرامش را؟

آن را طلب، ای جهان، که جویایست

این بی‌مزه ناز و عز و رامش را

واشفته بدو سپاری و برکه

شاهنشه ری کنی غلامش را

وز مشتری و قمر بیارائی

مرقبقب زین و اوستامش را

آخر بدهی به ننگ و رسوائی

بی شک یک روز لاف و لامش را

هر چند که شاه نامور باشد

نابوده کنی نشان و نامش را

واشفته کنی به دست بیدادی

احوال بنظم و نغز و رامش را

بشنو پدرانه، ای پسر، پندی

آن پند که داد نوح سامش را

پرهیز کن از کسی که نشناسد

دنیی و نعیم بی‌قوامش را

وز دل به چراغ دین و علم حق

نتواند برد مر ظلامش را

زو دست بشوی و جز به خاموشی

پاسخ مده، ای پسر، پیامش را

بگذارش تا به دین همی خرد

دنیای مزور و حطامش را

منگر بمثل جز از ره عبرت

رخساره ی خشک چون رخامش را

بل تا بکشد به مکر زی دوزخ

دیو از پس خویشتن لگامش را

بر راه امام خود همی نازد

او را مپذیر و مه امامش را

دیویست حریص و کام او حرصش

بشناس به هوش دیو و کامش را

چون صورت و راه دیو او دیدی

بگذار طریقت نغامش را

وانکه بگزار شکر ایزد را

وین منت و نعمت تمامش را

وامیست بزرگ شکر او بر تو

بگزار به جهد و جد وامش را

شکری بگزار علم و دینش را

زان به که شراب یا طعامش را

***

236

پادشا بر کامهای دل که باشد؟ پارسا

پارسا شو تا شوی بر هر مرادی پادشا

پارسا شو تا بباشی پادشا بر آرزو

کارزو هرگز نباشد پادشا بر پارسا

پادشا گشت آرزو بر تو زبی‌باکی تو

جان و دل بایدت داد این پادشا را باژ و سا

آز دیو تست چندین چون رها جوئی زدیو؟

تو رها کن دیو را تا زو بباشی خود رها

دیو را پیغمبران دیدند و راندندش زپیش

دیو را نادان نبیند من نمودم مر ترا

خویشتن را چون فریبی؟ چون نپرهیزی زبد؟

چون نهی، چون خود کنی عصیان، بهانه بر قضا؟

چونکه گر تو بد کنی زان دیو را باشد گناه

ور یکی نیکی کنی زان مر ترا باید ثنا؟

چون نیندیشی که می‌ بر خویشتن لعنت کنی؟

از خرد بر خویشتن لعنت چرا داری روا؟

جز به دست تو نگیرد ملک کس دیو، ای شگفت

جز به لفظ تو نگیرد نیز مر کس را جفا

دست و قولت دست و قول دیو باشد زین قیاس

ور نباشی تو نباشد دیو چیزی سوی ما

چند گردی گرد این و آن به طمع جاه و مال

کز طمع هرگز نیاید جز همه درد و بلا

گرچه موش از آسیا بسیار یابد فایده

بی گمان روزی فروکوبد سر موش آسیا

ای چرای گور، گرد دشت روز و شب چرا

ننگری کاین روز و شب جوید همی از تو چرا؟

چون چراجوئی ازانک از تو چرا جوید همی؟

این چرا جستن زیکدیگر چرا باید، چرا؟

مر ستوران را غذا اندر گیا بینم همی

باز بی‌دانش گیا را خاک و آب آمد غذا

چون بقای هر دو را علت نیامد جز غذا

نیست باقی بر حقیقت نه ستور و نه گیا

خاک و آب مرده آمد کیمیای زندگی

مردگان چونند یا رب زندگی را کیمیا!؟

چند پوشاند زگاه صبح تا هنگام شام

خاک را خورشید صورت گشتن این رنگین ردا؟

این ردای خاک و آب آمد سوی مرد خرد

گرچه نور آمد به سوی عام نامش یا ضیا

ای برادر، جز به زیر این ردا اندر نشد

این همه بوی و مزه ی بسیار با خاک آشنا

کشت زار ایزدست این خلق و داس اوست مرگ

داس این کشت، ای برادر، همچنین باشد سزا

اوت کشت و اوت خواهد هم درودن بی‌گمان

هر که کارد بدرود، پس چون کنی چندین مرا؟

کردمت پیدا که بس خوبست قول آن حکیم

کاین جهان را کرد ماننده به کرد گندنا

مست گشتی، زان خطا دانی صوابی را همی

وین نباشد جز خطا، وز مست ناید جز خطا

بر مراد خویشتن گوئی همی در دین سخن

خویشتن را سغبه گشتی تکیه کردی بر هوا

دین دبستانست و امت کودکان نزد رسول

در دبستانست امت زابتدا تا انتها

گر سرودی بر مراد خود بگوید کودکی

جز که خواری چیز ناید زاوستاد و جز قفا

حجتی بپذیر و برهانی زمن زیرا که نیست

آن دبیرستان کلی را جز این جزوی گوا

مادر فرقان چو دانی تو که هفت آیت چراست؟

یا شهادت را چرا بنیاد کرده‌ستند لا؟

بر قیاس خویش دانی هیچ کایزد در کتاب

از چه معنی چون دو زن کرده‌ست مردی را بها؟

ور زنی کردن چو کشتن نیست از روی قیاس

هر دو را کشتن چو یکدیگر چرا آمد جزا؟

وز قیاس تو رسول مصطفائی نیز تو

زانکه مردم بود همچون تو رسول مصطفا

وز قیاس تو چو با پرند پرنده همه

پر دارد نیز ماهی، چون نپرد در هوا؟

وز قیاست بوریا، گر همچو دیبا بافته است،

قیمتی باشد به علم تو چو دیبا بوریا!

بیش ازین، ای فتنه گشته بر قیاس و رای خویش،

کردمی ظاهر زعیبت گر مرا کردی کرا

نیستی آگه چه گویم مر ترا من؟ جز همانک

عامه گوید «نیستی آگه زنرخ لوبیا»

کهربای دین شده ستی، دانه را رد کرده‌ای

کاه بربائی همی از دین بسان کهربا

مبتلای درد عصیانی به طاعت بازگرد

درد عصیان را جز از طاعت نیابد کس دوا

گر ترا باید که مجروح جفا بهتر شود

مرهمی باید نهادن بر سرش نرم از وفا

راست گوی و راه جوی و از هوا پرهیز کن

کز هوا چیزی نژاد و هم نزاید جز عنا

گر براندیشی بریده‌ستی رهی دور و دراز

چون نیندیشی که این رفتن بر این سان تا کجا؟

بی عصا رفتن نیاید چون همی بینی که سگ

مر غریبان را همی جامه بدرد بی عصا

پاره کرده‌ستند جامه ی دین به تو بر، لاجرم

آن سگان مست گشته روز حرب کربلا

آن سگان کز خون فرزندانش می‌جویند جاه

روز محشر سوی آن میمون و بی‌همتا نیا

آن سگان که‌ت جان نگردد بی‌عوار از عیبشان

تا نشوئی تن به آب دوستی‌ی اهل عبا

چون به حب آل زهرا روی شستی روز حشر

نشنود گوشت زرضوان جز سلام و مرحبا

ای شده مدهوش و بیهش، پند حجت گوش دار

کز عطای پند برتر نیست در دنیا عطا

بر طریق راست رو، چون نال گردنده مباش

گاه با باد شمال و گاه با باد صبا

جز به خشنودی و خشم ایزد و پیغمبرش

من ندارم از کسی در دل نه خوف و نه رجا

خوب دیبائی طرازیدم حکیمان را کزو

تا قیامت مر سعادت را نبیند کس جزا

گر به خواب اندر کسائی دیدی این دیبای من

سوده کردی شرم و خجلت مر کسائی را کسا

***

237

ای شده مشغول به ناکردنی،

گرد جهان بیهده تا کی دنی؟

آهن اگر چند گران شد، ترا

سلسله بایدت ازو ده منی

چونکه نشوئی به خرد روی جهل

برنکشی از سرت آهرمنی؟

آنچه نه خوش است و نه نیکو برش

تخمش خواهیم که نپراگنی

عمرت شاخیست پر از بار و خار

چون تو همه خار همی برچنی؟

مردم اگر جان و تنست از چه روی

فتنه تو بر جانت نه‌ای بر تنی؟

جانت برهنه ست و تو این تار و پود

بر تن تاریک همی بر تنی

جوشن روشن خرد تست تن

تو نه همه این تن چون جوشنی

جان تو چون بفگند این جوشنت

باز دهد جوشنت این روشنی

تنت به جان، ای پسر، آبستنست

باز رهد روزی از آبستنی

مادر تن را پسر این جان تست

مادر باقی و پسر رفتنی

در شکم مادر خود بخت نیک

چونکه نکوشی که بحاصل کنی؟

بر طلب طاعت و نیکی و زهد

چونکه نه دامن به کمر در زنی؟

مریم عمران نشد از قانتین

جز که به پرهیز برو برزنی

طاعت و نیکی و صلاحست بخت

خوردنیئی نیست نه پوشیدنی

جهد کن ار عهد ترا بشکنند

تا تو مگر عهد کسی نشکنی

آز نگردد ابدا گرد آنک

در شکم مادر گردد غنی

چون تو که باشد چو ترا بخت نیک

مادرزادی بود و معدنی؟

گرت مرادست کز این ژرف چاه

خویشتن، ای پیر، برون افگنی

زین رمه یک سو شو و از دل بشوی

ریم فرومایگی و ریمنی

تو بمثل بی‌خرد و علم و زهد

راست چو کنجاره ی بی‌روغنی

روز تو کی نیک شود تا چنین

فتنه ی این خانه ی بی‌روزنی؟

دیو دل از صحبت تو برکند

چون تو دل از مهر جهان برکنی

بسته در این خانه ی تاریک و تنگ

شاد چرائی؟ که نه در گلشنی!

چرخ همی خرد بخواهدت کوفت

خرد تر از سرمه‌گر از آهنی

چون تو بسی خورده ست این گنده پیر

از چه نشستی تو بدین ایمنی؟

دی شد و امروز نپاید همی

دی شد و تو منتظر بهمنی

گاه گریزانی از باد سرد

گاه بر امید گل و سوسنی

روی به دانش کن و رنجه مکن

دل به غم این تن فرسودنی

تا نشود جانت به دانش تمام

فخر نشاید که کنی، نه منی

دشمن دانا شدی از فضل او

فضل طلب کن چه کنی دشمنی؟

مؤذن ما را مزن و بدمگوی

لحن خوش آموز و تو کن مؤذنی

جای حکیمان مطلب بی‌هنر

زانکه نیاید زکدو هاونی

مرد خردمند به حکمت شود

تو چه خردمند به پیراهنی؟

بار خدائی به سرشت اندرست

مردم را، گر بکند کردنی

جای تو ایوان و گه گلشن است

کاهلیت کرد چنین گلخنی

ور ببسندی به ستوری چنین

تا به ابد یار غم و شیونی

***

238

بنگر بدین رباط و بدین صعب کاروان

تا چونکه سال و ماه دوانند هر دوان

من مر ترا نمودم اگر چه ندیده بود

با کاروان رباط کسی هر دوان دوان

از رفتن رباط نه نیز از شتاب خود

آگاه نیست بیشتر از خلق کاروان

خفته و نشسته جمله روانند با شتاب

هرگز شنود کس به جهان خفته و روان!

در راه عمر خفته نیاساید، ای پسر،

گر بایدت بپرس زدانای هندوان

جای درنگ نیست مرنجان در این رباط

برجستن درنگ به بیهودگی روان

هرک آمده ست زود برفته ست بی‌درنگ

برخوان اگر نخوانده‌ای اخبار خسروان

بررس کز این محل بچه‌خواری برون شدند

اسفندیار و بهمن و شاپور و اردوان

مفگن چو گوسفند تن خویش را به جر

تیمار خویش خود کن و منگر به این و آن

ای از غمان نوان شده امروز، بی‌گمان

فردا یکی دگر شود از درد تو نوان

بدخو زمانه با تو به پهلو رود همی

حرمت نیافت خسرو ازو و نه پهلوان

حرمت مدار چشم زبدخو جهان ازانک

بی‌حرمتیست عادت ناخوب بدخوان

بازیست عمر ما به جهان اندر، ای پسر،

بر مرگ من مکن زغم و درد بازوان

بفریفت مر مرا به جوانی جهان پیر

پیران روان کنند، بلی، مکر بر جوان

بسیار مردمان که جهان کرد بی‌نوا

از بانوا شهان و نکوحال بانوان

عمر مرا بخورد شب و روز و سال و ماه

پنهان و نرم نرم چو موشان و راسوان

ای ناتوان شده به تن و برگزیده زهد،

زاهد شدی کنون که شدی سست و ناتوان

از دنبه تا نماند نومید و بی‌نصیب

خرسند کی شود سگ بیچاره باستخوان؟

تا نیکوان هوای تو جستند با نشاط

جستی همی تو بر تن ایشان چو آهوان

آن موی قیرگونت چو روز سپید گشت

از بس که روزهات فروشد به قیروان؟

قیرت چو شیر کرد جهان، جادویست این

جادو بود کسی که کند کار جادوان

پیری عوانی است، نگه کن، که آمده ست

ترسم ببرد خواهدت این بدکنش عوان

اندر پدر همی نگر و دل شده مباش

بر زلف عنبرین و رخان چو ارغوان

گر نیستت خبر که چه خواهد همی نمود

بدخو جهان ترا زغم و رنج وز هوان

اینک پدرت نامه ی چرخست سوی تو

مر راز چرخ را جز از این نامه برمخوان

این پندها که من شنوانیدمت همه

یارانت را چنانکه شنودی تو بشنوان

***

239

پیشه ی این چرخ چیست؟ مفتعلی

نایدش از خلق شرم و نه خجلی

یک هنرستش که عیب او ببرد

آنکه زوالیست فعلش و بدلی

صبر کنم با جهان ازانکه همی

کار نیاید نکو به تنگ دلی

از تو جهان رنج خویش چون گسلد

چون تو ازو طمع خود نمی‌گسلی؟

از پی نان آب‌روی خویش مبر

آب بکار آیدت کز آب و گلی

گرچه گلی تو چو آب‌روی بود

تو نه گلی بل طری و تازه گلی

گرت نباید بد و بلا و خلل

عادت کن بی بدی و بی خللی

گرت مرادست کز عدول بوی

دست بکش از دروغ و مفتعلی

فعل علی و محمد ار نکنی

خیره چه گوئی محمدی و علی؟

جلدی و مردی همی پدید کنی

تنگ دل و غمگنی و بی‌عملی

تا چو شبه گیسوان فرونهلد

کی‌ رهد ای خواجه کل زننگ کلی

چونکه نه مشغول کار خویش بوی؟

باد عمل چون زسر برون نهلی؟

غافلی اندر نماز و چشم به در،

پیش شه از بیم دست در بغلی

پست نشستی تو و زبی‌خردی

نیستی آگه که در ره اجلی

آتش و چیز حرام هر دو یکیست

خالد گفت از محمد النحلی

آتش بی‌شک بجانت در نشلد

چون تو به چیز حرام در نشلی

از قبل خشک ریش با همگان

روز و شب اندر خصومت و جدلی

سیم نباشدت اگر برون نکنی

مال یتیم از کف وصی و ولی

بی‌عسل و روغنست نانت و خوان

تا نستانی جهود را عسلی

بانگ به ابر اندرون و خانه تهی

تو بمثل مردمی نه‌ای، دهلی

نه زخداوند توبه جوئی و نه

هیچ بخواهی زبندگان بحلی

وای تو گر وعده ی خدای حقست،

ای عصی، و نیست این جهان ازلی

***

240

دگر ره باز با هر کوهساری

بخار آورد پیدا خار خاری

همان شخ که‌ش حریرین بود قرطه

همی از خز بربندد ازاری

به ابر اندر حصاری گشت کهسار

شنوده‌ستی حصاری در حصاری

همی فرش پرندین برنوردد

شمال اکنون زهر کوهی و غاری

خزان از مهرگان دارد پیامی

سوی هر باغ و دشت و مرغزاری

پر از بادست که را سر دگر بار

گران‌تر زو ندیدم بادساری

چو ابدالان همیشه در رکوعست

به باغ اندر زبر هر میوه‌داری

زهر شاخی یکی میوه درآویخت

چو از پستان مادر شیرخواری

چو مستوفی شد اکنون، زان بخواهد

شمال از هر درخت اکنون شماری

زچندین پرزر و زیور عروسان

کنون تا نه فراوان روزگاری

نماند با عروسی روی بندی

نه طوق و یاره‌ای یا گوشواری

بهر حمله شمال اکنون بریزد

گنه ناکرده خون لاله ‌زاری

بلی زارست کار گل ولیکن

به زاری نیست همچون لاله زاری

به خون اندر همی غلتد که دهقان

نبیند خون او را خواستاری

بهی بر شاخ ازاین اندوه مانده ست

نژند و زرد همچون سوکواری

جهان چون شاد خواری بود لیکن

بماند آن شاد خوار اکنون چو خواری

به پیری و به خواری بازگردد

به آخر هر جوان و شاد خواری

جهان با هیچ‌ کس صحبت نجوید

کزو برناورد روزی دماری

چو گشت آشفته گردد پیشگاهی

رهی و بنده پیش پیشکاری

خر بدخوست این پربار محنت

حرونی پرعواری بی‌فساری

نیابی از خردمندان کسی را

که او را اندر این خر نیست باری

نگه کن تا بر این خر کس نشسته ست

که این بد خر نکرده‌ستش فگاری

ازو پرهیز کن چون گشتی آگاه

که جز فعل بد او را نیست کاری

منش بسیار دیدم و آزمودم

چه گویم؟ گویم این ماریست، ماری

جز از غدر و جفا هر چند گشتم

ندیدم کار او را پود و تاری

کجا نوری پدید آید هم‌ آنجا

زبد فعلی برانگیزد غباری

ترا چون غمگساری داد گیتی

دلت شادست و داری کاروباری

نه‌ای آگه که گر غمی نبودی

نبایستیت هرگز غمگساری

نباید تا نباشد جرم عذری

نه صلحی، تا نباشد کارزاری

جهان جای خلاف و برفرودست

جزین مر مردمان را نیست کاری

تو معذوری که نشناسیش ازیرا

نخسته‌ستت هنوز از دهر خاری

تو با او، ای پسر، روگر خوش آمدت

پدر را هیچ عذری نیست باری

گرفتم در کنارش روزگاری

کنون شاید کزو گیرم کناری

اگر من باختیارم بر تن خویش

نکردم جز که پرهیز اختیاری

خلافست اهل دین را اهل دنیا

بداند هر حکیمی بی‌مداری

نکرد این اختیار از خلق عالم

جز ابدالی حکیمی بختیاری

مرا دینست یار و جفت، هرگز

اگر حق را نباشد حق‌گزاری

اگر با من نسازند اهل دنیا

به من بر آن نباشد هیچ عاری

خرد ما را بکار آید اگر چند

نمی‌دارد بکارش نابکاری

خرد بار درخت مردم آمد

بدو باغی جدا گشت از چناری

خرد بر دلت بنگاری ازیرا

ازو به نیست مر دل را نگاری

سواری گر خرد بر تو سوارست

که همچون تو نبیند کس سواری

مرا شهریست این دل پر زحکمت

مرا بین تا ببینی شهریاری

بگوش دل نگر زی من که چشمت

یکی از من نبیند از هزاری

ببین در لفظ و معنیها و رمزم

بهاری در بهاری در بهاری

مرا این روزگار آموزگارست

کزین به نیست‌مان آموزگاری

زبسیاری که بردم بار رنجش

شدم، گرچه نبودم، بردباری

مجوی از کس شکاری گر نخواهی

که جوید دیگری از تو شکاری

خردمندا، ترا شعرم نثارست

نثاری کان بهست از هر نثاری

***

241

اگر با خرد جفت و اندر خوریم

غم ‌خور چو خر چند و تا کی خوریم؟

سزد کز خری دور باشیم ازانک

خداوند و سالار گاو و خریم

اگر خر همی کشت حالی چرد

چرا ما نه از کشت باقی چریم؟

چه فضل آوریم، ای پسر، بر ستور

اگر همچو ایشان خوریم و مریم

فروسو نخواهیم شد ما همی

که ما سر سوی گنبد اخضریم

گر از علم و طاعت برآریم پر

از این‌جا به چرخ برین بر پریم

به چرخ برین بر پرد جان ما

گر او را به خورهای دین‌پروریم

نه‌ایم ایدری ما به جان و خرد

وگر چند یک چندگاه ایدریم

به زنجیر عنصر ببستندمان

چو دیوانگان زان به بند اندریم

بلی بندو زندان ما عنصرست

وگر چند ما فتنه بر عنصریم

به بند ستوری درون بسته‌ایم

وگر چند بسته بدان گوهریم

به زندان پیشین درون نیستیم

نبینی که بر صورت دیگریم؟

نبینی که از بی‌تمیزی ستور

چو بی بر چنارست و ما بروریم؟

چو عرعر نگونسار مانده نه‌ایم

اگر چند با قامت عرعریم

چرا بنده شدمان درخت و ستور؟

بیا تا به کار اندرون بنگریم

سزد گر چو این هر دو مشغول خور

نباشیم ازیرا که ما بهتریم

سر از چرخ نیلوفری برکشیم

به دانش که داننده نیلوفریم

به دانش رگ مکر و زنگار جهل

زبن بگسلیم و زدل بستریم

به بیداد و بیدادگر نگرویم

که ما بنده ی داور اکبریم

اگر داد خواهیم در نیک و بد

به دادیم معذور و اندر خوریم

چو خود بد کنیم از که خواهیم داد؟

مگر خویشتن را به داور بریم!

چرا پس که ندهیم خود داد خود

ازان پس که خود خصم و خود داوریم؟

به دست من و تست نیک اختری

اگر بد نجوئیم نیک اختریم

اگر دوست داریم نام نکو

چرا پس نه نام نکو گستریم؟

همی سرو باید که خوانندمان

اگر چند خمیده چون چنبریم

نخواهیم اگر چند لاغر بویم

که فربه بداند که ما لاغریم

بیا تا به دانش به یک سو شویم

زلشکر و گر چند از این لشکریم

بیائید تا لشکر آز را

به خرسندی از گرد خود بشکریم

برآئیم بر پایه ی مردمی

مر این ناکسان را بکس نشمریم

به دشمن نمائیم روشن که ما

به دنیا و دین بر سر دفتریم

ازیرا سر دفتریم، ای پسر،

که ما شیعت اهل پیغمبریم

به ریگ هبیر اندرون تشنه‌اند

همه خلق و ما بر لب کوثریم

تو، ای ناصبی، گر زحد بگذری

به بیهوده گفتار، ما نگذریم

پیمبر سر دین حقست و ما

از این نامور تن مطیع سریم

اگر تو مر این قول را منکری

چنان دان که ما مر ترا منکریم

اگر تو بر این تن سری آوری

دگر سر بیاور که ما ناوریم

زپیغمبر ما وصی حیدرست

چنین زین قبل شیعت حیدریم

زفرزند او خلق را رهبریست

که ما بر پی و راه آن رهبریم

سر و افسر دین حقست و ما

چنین فخر امت بدان افسریم

اگر تو به آل نبی کافری

به طاغوت تو نیز ما کافریم

ملامت مکن‌مان اگر ما چو تو

بخیره ره جاهلی نسپریم

سپاس است بر ما خداوند را

که نه چون تو نادان و بدمحضریم

به غوغای نادان چه غره شوی؟

چه لافی که «ما بر سر منبریم»؟

زیأجوج و مأجوج مان باک نیست

که ما بر سر سد اسکندریم

اگر سگ به محرابی اندر شود

مر آن را بزرگی سگ نشمریم

چه باکست اگر نیست مان فرش و قصر

چو در دین توانگرتر از قیصریم؟

عزیزیم بر چشم دانا چو زر

به چشم تو در خاک و خاکستریم

علی‌مان اساس است و جعفر امام

نه چون تو زدشت علی جعفریم

از اهل خراسان چه گویندمان

که گویند «ما کاتب و شاعریم»؟

اگر راست گویند گویند «ما

همه راوی و ناسخ ناصریم»

***

242

ای خوانده بسی علم و جهان گشته سراسر،

تو بر زمی و از برت این چرخ مدور

این چرخ مدور چه خطر دارد زی تو

چون بهره ی خود یافتی از دانش مضمر؟

تا کی تو به تن برخوری از نعمت دنیا؟

یک چند به جان از نعم دانش برخور

بی سود بود هر چه خورد مردم در خواب

بیدار شناسد مزه ی منفعت و ضر

خفته چه خبر دارد از چرخ و کواکب؟

دادار چه رانده ست بر این گوی مغبر؟

این خاک سیه بیند و آن دایره ی سبز

گه روشن و گه تیره گهی خشک و گهی تر

نعمت همه آن داند کز خاک برآید

با خاک همان خاک نکو آید و درخور

با صورت نیکو که بیامیزد با او

با جبه ی سقلاطون با شعر مطیر

با تشنگی و گرسنگی دارد محنت

سیری شمرد خیر و همه گرسنگی شر

بیدار شو از خواب خوش، ای خفته چهل سال،

بنگر که زیارانت نماندند کس ایدر

از خواب و خور انباز تو گشته ست بهائم

آمیزش تو بیشترست انده کمتر

چیزی که ستورانت بدان با تو شریکند

منت ننهد بر تو بدان ایزد داور

نعمت نبود آنکه ستوران بخورندش

نه ملک بود آنکه به دست آرد قیصر

گر ملک به دست آری و نعمت بشناسی

مرد خرد آنگاه جدا داندت از خر

بندیش که شد ملک سلیمان و سلیمان

چونانکه سکندر شد با ملک سکندر

امروز چه فرقست از این ملک بدان ملک؟

این مرده و آن مرده و املاک مبتر

بگذشته چه اندوه و چه شادی بر دانا

ناآمده اندوه و گذشته ست برابر

اندیشه کن از حال براهیم و زقربان

وان عزم براهیم که برد زپسر سر

گر کردی این عزم کسی زآزر فکرت

نفرین کندی هر کس بر آزر بتگر

گر مست نه ای منشین با مستان یکجا

اندیشه کن از حال خود امروز نکوتر

انجام تو ایزد به قران کرد وصیت

بنگر که شفیع تو کدامست به محشر

فرزند تو امروز بود جاهل و عاصی

فردات چه فریاد رسد پیش گروگر؟

یا گرت پدر گبر بود مادر ترسا

خشنودی ایشان بجز آتش چه دهد بر؟

دانی که خداوند نفرمود بجز حق

حق گوی و حق اندیش و حق آغاز و حق آور

قفل از دل بردار و قران رهبر خود کن

تا راه شناسی و گشاده شودت در

ور راه نیابی نه عجب دارم ازیراک

من چون تو بسی بودم گمراه و محیر

بگذشته زهجرت پس سیصد نود و چار

بنهاد مرا مادر بر مرکز اغبر

بالنده ی بی‌دانش مانند نباتی

کز خاک سیه زاید وز آب مقطر

از حال نباتی برسیدم به ستوری

یک چند همی بودم چون مرغک بی پر

در حال چهارم اثر مردمی آمد

چون ناطقه ره یافت در این جسم مکدر

پیموده شد از گنبد بر من چهل و دو

جویان خرد گشت مرا نفس سخن‌ور

رسم فلک و گردش ایام و موالید

از دانا بشنیدم و برخواند زدفتر

چون یافتم از هر کس بهتر تن خود را

گفتم «زهمه خلق کسی باید بهتر:

چون باز زمرغان و چو اشتر زبهائم

چون نخل زاشجار و چو یاقوت زجوهر

چون فرقان از کتب و چو کعبه زبناها

چون دل زتن مردم و خورشید زاختر»

زاندیشه غمی گشت مرا جان به تفکر

ترسنده شد این نفس مفکر زمفکر

از شافعی و مالک وز قول حنیفی

جستم ره مختار جهان داور رهبر

هر یک به یکی راه دگر کرد اشارت

این سوی ختن خواند مرا آن سوی بربر

چون چون و چرا خواستم و آیت محکم

در عجز به پیچیدند، این کور شد آن کر

یک روز بخواندم زقران آیت بیعت

کایزد به قران گفت که «بد دست من از بر»

آن قوم که در زیر شجر بیعت کردند

چون جعفر و مقداد و چو سلمان و چو بوذر

گفتم که «کنون آن شجر و دست چگونه ست،

آن دست کجا جویم و آن بیعت و محضر؟»

گفتند که «آنجا نه شجر ماند و نه آن دست

کان جمع پراگنده شد آن دست مستر

آنها همه یاران رسولند و بهشتی

مخصوص بدان بیعت و از خلق مخیر»

گفتم که «به قرآن در پیداست که احمد

بشیر و نذیرست و سراجست و منور

ور خواهد کشتن به دهن کافر او را

روشن کندش ایزد بر کامه ی کافر

چون است که امروز نمانده‌ست از آن قوم؟

جز حق نبود قول جهان داور اکبر

ما دست که گیریم و کجا بیعت یزدان

تا همچو مقدم نبود داد مؤخر؟

ما جرم چه کردیم نزادیم بدان وقت؟

محروم چرائیم زپیغمبر و مضطر؟»

رویم چو گل زرد شد از درد جهالت

وین سرو بناوقت بخمید چو چنبر

زاندیشه که خاکست و نباتست و ستورست

بر مردم در عالم اینست محصر

امروز که مخصوص‌اند این جان و تن من

هم نسخه ی دهرم من و هم دهر مکدر

دانا بمثل مشک وزو دانش چون بوی

یا هم بمثل کوه وزو دانش چون زر

چون بوی و زر از مشک جدا گردد وز سنگ

بی قدر شود سنگ و شود مشک مزور

این زر کجا در شود از مشک ازان پس؟

خیزم خبری پرسم از آن درج مخبر

برخاستم از جای و سفر پیش گرفتم

نز خانم یاد آمد و نز گلشن و منظر

از پارسی و تازی وز هندی وز ترک

وز سندی و رومی و زعبری همه یکسر

وز فلسفی و مانوی و صابی و دهری

درخواستم این حاجت و پرسیدم بی‌مر

از سنگ بسی ساخته‌ام بستر و بالین

وز ابر بسی ساخته‌ام خیمه و چادر

گاهی به نشیبی شده هم گوشه ی ماهی

گاهی به سر کوهی برتر زدو پیکر

گاهی به زمینی که درو آب چو مرمر

گاهی به جهانی که درو خاک چو اخگر

گه دریا گه بالا گه رفتن بی‌راه

گه کوه و گهی ریگ و گهی جوی و گهی جر

گه حبل به گردن بر مانند شتربان

گه بار به پشت اندر ماننده ی استر

پرسنده همی رفتم از این شهر بدان شهر

جوینده همی گشتم از این بحر بدان بر

گفتند که «موضوع شریعت نه به عقلست

زیرا که به شمشیر شد اسلام مقرر»

گفتم که «نماز از چه بر اطفال و مجانین

واجب نشود تا نشود عقل مجبر؟»

تقلید نپذرفتم و حجت ننهفتم

زیرا که نشد حق به تقلید مشهر

ایزد چو بخواهد بگشاید در رحمت

دشواری آسان شود و صعب میسر

روزی برسیدم به در شهری کان را

اجرام فلک بنده بد، افلاک مسخر

شهری که همه باغ پر از سرو و پر از گل

دیوار زمرد همه و خاک مشجر

صحراش منقش همه ماننده ی دیبا

آبش عسل صافی ماننده ی کوثر

شهری که درو نیست جز از فضل منالی

باغی که درو نیست جز از عقل صنوبر

شهری که درو دیبا پوشند حکیمان

نه تافته ی ماده و نه بافته ی نر

شهری که من آنجا برسیدم خردم گفت

«اینجا بطلب حاجت و زین منزل مگذر»

رفتم بر دربانش و بگفتم سخن خود

گفتا «مبر اندوه که شد کانت بگوهر

دریای معین است در این خاک معانی

هم در گرانمایه و هم آب مطهر

این چرخ برین است پر از اختر عالی

لابل که بهشتست پر از پیکر دلبر»

رضوانش گمان بردم این چون بشنیدم

از گفتن با معنی و از لفظ چو شکر

گفتم که «مرا نفس ضعیفست و نژندست

منگر به درشتی‌ی تن وین گونه ی احمر

دارو نخورم هرگز بی حجت و برهان

وز درد نیندیشم و ننیوشم منکر»

گفتا «مبر انده که من اینجای طبیبم

بر من بکن آن علت مشروح و مفسر»

از اول و آخرش بپرسیدم آنگاه

وز علت تدبیر که هست اصل مدبر

وز جنس بپرسیدم وز صنعت و صورت

وز قادر پرسیدم و تقدیر مقدر

کاین هر دو جدا نیست یک از دیگر دایم

چون شاید تقدیم یکی بر دوی دیگر؟

او صانع این جنبش و جنبش سبب او

محتاج غنی چون بود و مظلم انور؟

وز حال رسولان و رسالات مخالف

وز علت تحریم دم و خمر مخمر

وانگاه بپرسیدم از ارکان شریعت

کاین پنج نماز از چه سبب گشت مقرر؟

وز روزه که فرمودش ماه نهم از سال

وز حال زکات درم و زر مدور

وز خمس فی و عشر زمینی که دهند آب

این از چه مخمس شد و آن از چه معشر؟

وز علت میراث و تفاوت که درو هست

چون برد برادر یکی و نیمی خواهر؟

وز قسمت ارزاق بپرسیدم و گفتم

«چونست غمی زاهد و بی‌رنج ستمگر؟

بینا و قوی چون زید و آن دگری باز

مکفوف همی زاید و معلول زمادر؟

یک زاهد رنجور و دگر زاهد بی‌رنج!

یک کافر شادان و دگر کافر غمخور!

ایزد نکند جز که همه داد، ولیکن

خرسند نگردد خرد از دیده به مخبر

من روز همی بینم و گوئی که شبست این

ور حجت خواهم تو بیاهنجی خنجر

گوئی «به فلان جای یکی سنگ شریفست

هر کس که زیارت کندش گشت محرر»

آزر به صنم خواند مرا و تو به سنگی

امروز مرا پس به حقیقت توی آزر»

دانا که بگفتمش من این دست به برزد

صد رحمت هر روز بر آن دست و بر آن بر

گفتا «بدهم داروی با حجت و برهان

لیکن بنهم مهری محکم به لبت بر»

زآفاق و زانفس دو گوا حاضر کردش

بر خوردنی و شربت و من مرد هنرور

راضی شدم و مهر بکرد آنگه و دارو

هر روز بتدریج همی داد مزور

چون علت زایل شد بگشاد زبانم

مانند معصفر شد رخسار مزعفر

از خاک مرا بر فلک آورد جهاندار

یک برج مرا داد پر از اختر ازهر

چون سنگ بدم، هستم امروز چو یاقوت

چون خاک بدم، هستم امروز چو عنبر

دستم به کف دست نبی داد به بیعت

زیر شجر عالی پرسایه ی مثمر

دریای بشنیدی که برون آید از آتش؟

روبه بشنیدی که شود همچو غضنفر؟

خورشید تواند که کند یاقوت از سنگ

کز دست طبایع نشود نیز مغیر؟

یاقوت منم اینک و خورشید من آن کس

کز نور وی این عالم تاری شود انور

از رشک همی نام نگویمش در این شعر

گویم که «خلیلیست که‌ش افلاطون چاکر

استاد طبیبست و مؤید زخداوند

بل کز حکم و علم مثالست و مصور»

آباد بر آن شهر که وی باشد دربانش

آباد بر آن کشتی کو باشد لنگر

ای معنی را نظم سخن سنج تو میزان،

ای حکمت را بر تو که نثریست مسطر،

ای خیل ادب صف‌ زده اندر خطب تو،

ای علم ‌زده بر در فضل تو معسکر،

خواهم که زمن بنده ی مطواع سلامی

پوینده و پاینده چو یک ورد مقمر

زاینده و باینده چو افلاک و طبایع

تابنده و رخشنده چو خورشید و چو اختر

چون قطره چکیده زبر نرگس و شمشاد

چون باد وزیده زبر سوسن و عبهر

چون وصل نکورویان مطبوع و دل‌انگیز

چون لفظ خردمندان مشروح و مفسر

پرفایده و نعمت چون ابر به نوروز

کز کوه فروآید چو مشک معطر

وافی و مبارک چو دم عیسی مریم

عالی و بیاراسته چون گنبد اخضر

زی خازن علم و حکم و خانه ی معمور

با نام بزرگ آن که بدو دهر معمر

زی طالع سعد و در اقبال خدائی

فخر بشر و بر سر عالم همه افسر

مانند و جگرگوشه ی جد و پدر خویش

در صدر چو پیغمبر و در حرب چو حیدر

بر مرکبش از طلعت او دهر مقمر

وز مرکب او خاک زمین جمله معنبر

بر نام خداوند بر این وصف سلامی

در مجلس برخواند ابو یعقوب از بر

وانگاه بر آن کس که مرا کرده‌ست آزاد

استاد و طبیب من و مایه ی خرد و فر

ای صورت علم و تن فضل و دل حکمت

ای فایده ی مردمی و مفخر مفخر

در پیش تو استاده بر این جامه ی پشمین

این کالبد لاغر با گونه ی اصفر

حقا که بجز دست تو بر لب ننهادم

چون بر حجرالاسود و بر خاک پیمبر

شش سال ببودم بر ممثول مبارک

شش سال نشستم به در کعبه مجاور

هر جا که بوم تا بزیم من گه و بیگاه

در شکر تو دارم قلم و دفتر و محبر

تا عرعر از باد نوانست همی باد

حضرت به تو آراسته چون باغ به عرعر

***

243

پند بدادمت من، ای پور، پار

چون بگزیدی تو بر آن نور نار؟

غره مشو گرچه نیابد همی

بی تو نه بهرام و نه شاپور پار

پشت گران‌ بار تو اکنون شده‌ست

کامدت از بلخ و نشابور بار

خانه ی معموری و مارست جهل

مار درین خانه ی معمور مار

زایزد مذکور به عقلی، مکن

جز که به عقل، ای سره مذکور، کار

دیو سیاهست تنت، خویشتن

از بد این دیو سیه دور دار

پیرهن عصیان بنداز اگر

آیدت از بلعم باعور عار

خمر مخور، پور، که آن دود خمر

مار شود در سر مخمور، مار

پیر پدر پار تو خواهد شدن

باز نیاید بتو، ای پور، پار

***

244

ای مر ترا گرفته بت خوش زبان زبون،

تو خوش بدو سپرده دل مهربان ربون

اندر حریم می نکند جان تو قرار

تا ناوری دل از حرم دلبران برون

برگیر دل زبلخ و بنه تن زبهر دین

چون من غریب و زار به مازندران درون

زیرا که عیب و علت کندی کاردار

سوهان علاج داند کرد و فسان فسون

دنیا زمن بجست، چو من دین بیافتم

طاعت همیم دارد دندان کنان کنون

گر بر سر برآوری زگریبان دین حق

با ناکسان کله زن و با خاسران سرون

با اهل خویش گوهر دین تو روشنست

اینجاست مانده در کف بیگانگان نگون

با اهل علم و مرد خردمند کن، مکن

با مردمان خس بمثل با سگان سکون

ناید زچوب کژ ستون، گر تو راستی

دین را بجز تو نیست سوی راستان ستون

هشیار باش و راست رو و هر سوی متاز

در جوی و جر جهل چو این ماهیان هیون

مغزت تهی زعلم و معده‌ت از طعام پر

هل تا چو خر کنند پر این خربطان بطون

***

245

وعده ی این چرخ همه باد بود

وعده رطب کرد و فرستاد تود

باد شمر کار جهان را که نیست

تار جهان را بجز از باد پود

دانا داند که ندارد بطبع

آتش او جز که زبیداد دود

زود بیفگن زدلت بند آز

تا شوی از بندگی آزاد زود

جان تو مایه ست و تنت سود کرد

سود به مایه همی آباد بود

مایه نگه‌دار به دین و مخور

انده این سود مپرساد سود

بس که نوشتی و نویساد ازانچ

نیز چنین کس منویساد سود

***

246

از بهر چه، ای پیر هشیوار هنربین،

بر اسپ هوا کرد دلت بار دگر زین؟

دینست نهال شکر حکمت، پورا،

بنشانش و به هر وقت ازو بار شکر چین

مر بند هوا را بجز از حکمت نگشاد

حکمت برد از عارض و رخسار چو زر چین

اینست ترا منزل و زاد، ای سفری مرد

برگیر، هلا، زاد و همه بار سفر زین

طینست ترا اصل، بلی، لیکن بنگر

کان چیست کزو گشت چنین یار هنرطین

ای رفته چهل سال به تن در ره دنیا،

گمراه چرا شد دل هشیار تو در دین؟

راهت بنمایم سوی دین گر تو نگیری

اندر دل از این پند پدروار پدر کین

دار گذرست اینت، به پرهیز و به طاعت

بشتاب و بپرهیز و رو از دار گذر هین

بنداز تبرزین، چو طبرزد بشنو پند

چون من به طبرزد که کند کار تبرزین؟

***

247

کسی پرخانه دشتی دید هرگز

نه دیوار و نه در بل پست و موجز؟

دو لشکر صف‌ زده در خانه‌هاشان

پس هر لشکری یکی مجاهز

وزیر و شاه و پیلان و سواران

ستاده بر طرفها دو مبارز

پیاده با سواران جمله بی‌جان

وزیر و شاه بی‌فرمان و عاجز

به زخم و بند و کشتن گشته مشغول

نه آنجا گرد و خون و نه هزاهز

نه از خانه برون رفت آنکه بگریخت

نه خونی را دیت بایست هرگز

***

248

نگه کن زده صف دو انبوه لشکر

یکی را یکی ایستاده برابر

نه آن جای این را نه این جای آن را

بگردند هر دو به هر دو صف اندر

به دو سوی صف دو برادر مبارز

ابا هر یکی پنج فرزند درخور

رسولی شغب کو میان دو صف‌ شان

دوان زین برادر سوی آن برادر

رسولی که پیغام او از پس او

همی ماند اندر میان دو لشکر

کنند آتشی هر دو لشکر ولیکن

همه روی بر روی بنهند یکسر

***

249

ای باز کرده چشم و دل خفته را زخواب،

بشنو سؤال خوب و جوابی بده صواب:

بنگر به چشم دل که دو چشم سرت هگرز

دیده‌ست چشمه‌ای که درو نیست هیچ آب

چشمه ست و آب نیست، پس این چشمه چون بود؟

این نکته‌ایست طرفه و بی‌هیچ پیچ و تاب

گاهی پدید باشد و گاهی نهان شود

دادم نشانی‌ای بمثل همچو آفتاب

***

250

چون تیغ به دست آری مردم نتوان کشت

نزدیک خداوند بدی نیست فرامشت

این تیغ نه از بهر ستمگاران کردند

انگور نه از بهر نبیدست به چرخشت

عیسی به رهی دید یکی کشته فتاده

حیران شد و بگرفت به دندان سر انگشت

گفتا که «کرا کشتی تا کشته شدی زار؟

تا باز که او را بکشد آنکه ترا کشت؟»

انگشت مکن رنجه به در کوفتن کس

تا کس نکند رنجه به در کوفتنت مشت

***

251

از بهر چه این خر رمه بی‌بند و فسارند؟

یک ذره نسنجند اگر بیست هزارند

گفتن نتوانند، چو گوئی ننیوشند

کز خمر جهالت همه سر پر زخمارند

ارز سخن خوب خردمندان دانند

کز خاطر خود ریگ بیابان بشمارند

مشکست سخن نافه ی او خاطر دانا

معنی بود آن مشک که از نافه برآرند

مر جاهل را نبود اندازه ی عالم

صد مرغ یله قیمت یک باز ندارند

***

252

ای همه گفتار خوب بی‌کردار،

بی‌مزه‌ای و نکو چو دستنبوی

روی مکن هر سوئی و بازمگرد

از سخن خویشتن مباش چو گوی

گوی نه‌ای چون دوروی گشته‌ستی؟

گوی کند هر زمان به هرسو روی

آنچه نخواهی که بدرویش مکار

وانچه نخواهی که بشنویش مگوی

***

253

مردم سفله بسان گرسنه گربه

گاه بنالد بزار و گاه بخرد

تاش همی خوار داری و ندهی چیز

از تو چو فرزند مهربانت نبرد

راست چو چیزی به دست کرد و قوی گشت

گر تو بدو بنگری چو شیر بغرد

***

ای روا کرده فریبنده جهان بر تو فریب،

مر ترا خوانده و خود روی نهاده به نشیب

این جهان را بجز از بادی و خوابی مشمر

گر مقری به خدای و به رسول و به کتیب

بر دل از زهد یکی نادره تعویذ نویس

تا نیایدش از این دیو فریبنده نهیب

بهره ی خویشتن از عمر فرامشت مکن

رهگذارت بحسابست نگه‌ دار حسیب

دامن و جیب مکن جهد که زربفت کنی

جهد آن کن که مگر پاک کنی دامن و جیب

زیور و زیب زنانست حریر و زر و سیم

مرد را نیست جز از علم و خرد زیور و زیب

کی شوی عز و شرف بر سر تو افسر و تاج

تا تو مر علم و خرد را نکنی زین و رکیب؟

خویشتن را به زه بهمان واحسنت فلان

گر همی خنده و افسوس نخواهی مفریب

خجلت و عیب تن خویش غم جهل کشد

کودکی کو نکشد مالش استاد و ادیب

پند بپذیر و چو کره ی رمکی سخت مرم

جاهل از پند حکیمان رمد و کره زشیب

سخن آموز که تا پند نگیری زسخن

پند را باز ندانی زلباسات و فریب

نه غلیواج ترا صید تذرو آرد و کبگ

نه سپیدار ترا بار بهی آرد و سیب

سر بتاب از حسد و گفته ی پرمکر و دروغ

چوب بر مغز مخر، جامه ی پرکیس و وریب

ای برادر، سخن نادان خاریست درشت

دور باش از سخن بیهده‌ش، آسیب، آسیب!

زرق دنیا را گر من بخریدم تو مخر

ور کسی بر سخن دیو بشیبد تو مشیب

***

255

جوانی شد، او را فراموش کن

سر ناتوانی در آگوش کن

ترا چند گه تن وشی پوش بود

کنون چند گه جان‌وشی پوش کن

اگر دیبه ی جان همی بایدت

خرد تار و پود سخن هوش کن

زنادیدنی چشمها کور ساز

زبیهوده‌ها گوش مدهوش کن

به دل باش بیدار و خفته به چشم

بشو خویشتن ضد خرگوش کن

زگفتار خیر و به دیدار حق

زبان عسکر و چشمها شوش کن

زچهرت بخوان آنچه یزدان نبشت

نبشت شیاطین فراموش کن

زحکمت خورش جوی مرجانت را

دلت معده ساز و دهن گوش کن

زدین حکمت آموز و بقراط را

به اندک سخن گنگ و خاموش کن

خلالوش جویان دین بی‌هش‌اند

تو بی‌هوش را در خلالوش کن

اگر نوش تو زهر کرد این فلک

به دانش تو زهر فلک نوش کن

وگر دوشت از تو به غفلت بجست

بکوش و زامشب یکی دوش کن

***

256

نشنیده‌ای که زیر چناری کدو بنی

بررست و بردوید برو بر به روز بیست؟

پرسید از آن چنار که «تو چند ساله‌ای؟»

گفتا «دویست باشد و اکنون زیادتیست»

خندید ازو کدو که «من از تو به بیست روز

برتر شدم بگو تو که این کاهلی زچیست»

او را چنار گفت که «امروز ای کدو

با تو مرا هنوز نه هنگام داوریست

فردا که بر من و تو وزد باد مهرگان

آنگه شود پدید که از ما دو مرد کیست»

***

257

چون فروماندی زبد کردار خویش

پارسا گشتی کنون و نیک خو

آن مثل کز پیش گفتند، ای پسر،

من به شعر آرم کنون از بهر تو

گنده پیری گفت که‌ش خوردی بریخت

«مر مرا نان تهی بود آرزو»

***

258

چو تنها بوی گربه‌ات مونس آید

به ویران درون جغد مسعود باشد

به از ترب پخته بود مرغ لاغر

به از کاه دود، ارچه بد، عود باشد

***

259

بگسل رسن از بی‌فسار عامه

مشغول چه باشی به بارنامه؟

تو خود قلم کردگار حقی

احسنت و زهی هوشیار خامه

قول تو خط تست، مر خرد را

سامه کن و بیرون مشو زسامه

منیوش مگر پند خوب و حکمت

بر گوش همه خلق خاص و عامه

بی جامه شریفی ازانکه جانت

معروف به خط است نه به جامه

***

260

گویند عقابی به در شهری برخاست

وز بهر طمع پر به پرواز بیاراست

ناگه زیکی گوشه ازین سخت کمانی

تیری زقضای بد بگشاد برو راست

در بال عقاب آمد آن تیر جگردوز

وز ابر مرو را به سوی خاک فروخواست

زی تیر نگه کرد پرخویش برو دید

گفتا «زکه نالیم؟ که از ماست که بر ماست»

***

261

چند گردی گرد این بیچارگان؟

بی‌کسان را جوئی از بس بی‌کسی!

تا توانستی ربودی چون عقاب

چون شدی عاجز گرفتی کر گسی

فاسقی بودی به وقت دست رس

پارسا گشتی کنون از مفلسی

***

262

زبند آز بجز عاقلان نرسته‌ستند

دگر به تیغ طمع حلق خویش خسته‌ستند

طمع ببر تو زبیشی که جمله بی طمعان

زدست بند ستمگاره دهر جسته‌ستند

گوزن و گور که استام زر نمی‌جویند

زقید و بند و غل و برنشست رسته‌ستند

و گر بر اسپ ستامست، لاجرم گردنش

چو بندگان ذلیل و حقیر بسته‌ستند

پراپرند زطمع بازو، جغدکان بی‌رنج

نشسته‌اند ازیشان طمع گسسته‌ستند

***

263

نشنوده‌ای که دید یکی زیرک

زردآلوی فگنده به کو اندر

چو یافتش مزه ترش و ناخوش

وان مغز تلخ باز بدو اندر

گفتا که «هر چه بود به دلت اندر

رنگت همی نمود به رو اندر»

***

264

هر چه دور از خرد همه بندست

این سخن مایه ی خردمندست

کارها را بکشی کرد خرد

بر ره ناسزا نه خرسندست

دل مپیوند تا نشاید بود

گرت پاداش ایچ پیوندست

وهم جانت مبر بجز توحید

کان دگر کیمیای دلبندست

سخت اندر نگر موحد باش

که سلب را بپا که افگنده است؟

گر خداوندی از نیاز مترس

که رهی مر ترا خداوندست

غمت آسان گذار نیز و بدان

مادرت برگذار فرزندست

ای رفیق اندرون نگر به جهان

تا چو تو چند بود یا چندست

این جهان نیست با تو عمر دراز

مر ترا عمر خود دم و بندست

مکن امید دور آز دراز

گردش چرخ بین که گریندست

***

265

ای بسته ی خود کرده دل خلق به ناموس

زاندیشه ترا رفته به هر جانب جاسوس

اثبات یقین تو به معقول چه سودست،

چون نیست یقین نفی گمان تو به محسوس؟

تا چند سخن گوئی از حق و حقیقت؟

آب حیوان جوئی در چشمه ی مطموس!

گر رای تو کفرست مکن پیدا ایمان

ور جای تو دیرست مزن پنهان ناقوس

ای آنکه همه زرقی در فعل چو روباه،

وی آنکه همه رنگی در وصف چو طاووس،

تا کی روی آخر زپی حج به زیارت

از طوس سوی مکه، وز مکه سوی طوس؟

چون نیست زکان علت مقصود، پس ای دوست

چه مکه و چه کعبه و چه طوس و چه طرطوس

***

266

چیست آن لشکر فریشتگان

که بیایند از آسمان پران

سوی آن مرده‌ای که زنده شود

چون بشویندش آن فریشتگان؟

چیست آن مرده ی فریشته خوار

به بهار و به تیر و تابستان؟

***

267

آن چیست یکی دختر دوشیزه ی زیبا

از بوی و مزه چون شکر و عنبر سارا

زو بوسه بیابی اگر او را بزنی کارد

هر چند تو با کارد بوی آن تن تنها

چون کارد زدیش آنگه پیش تو بیفتد

مانند دو کاسه که بود پر تر حلوا

***

268

نندیشم از کسی که بنادانی

با من رسن زکینه کشان دارد

ابر سیاه را به هوا اندر

از غلغل سگان چه زیان دارد؟

***

269

گویمت چگونه شود زنده کو هلاک شود:

آب باز آب شود خاک باز خاک شود

جانش زی فراز شود تنش زی مغاک شود

تن سوی پلید شود پاک باز پاک شود

***

270

بر ره مکر و حسد مپوی ازیراک

هر که به راه حسد رود بتر آید

چون به حسد، بنگری به خوان کسان بر

لقمه ی یارت به چشم خوبتر آید

***

271

چو شمشیر بایدت بود، ای برادر،

به جای بدی بد به جای خوشی خوش

دو پهنیش چون آب نرمست و روشن

دو پهلوش ناخوش چو سوزنده آتش

***

272

این دهر باشگونه چو بستیزد

شیر ژیان به ‌دام درآویزد

مرد دژآگه آن بود و دانا

کز مکر او به وقت بپرهیزد

با آنک ازو جدا شود او فردا

امروز خود بطبع نیامیزد

زین زال دور باش که او دایم

چون گربه شوی جوید و برخیزد

از بهر چه دوی سپس جفتی

کو روز و شب همی زتو بگریزد؟

***

273

چنین در کارها بسیار مندیش

مگو ورنه بکن کاری که گفتی

نباید کز چنین تدبیر بسیار

زتاریکی به تاریکی درافتی

***

274

بر دشمنی دشمنت چو دیدی

فعلش، نه نشان و نه داغ باید

اقرار بسی برتر از گواهان

با روز همی چه چراغ باید؟

***

275

تا کی از آرزوی جاه و خطر

به در شاه و زی امیر شوی؟

دشمن من شدی بدانکه چو من

حاضر آیم تو می حسیر شوی

جهد آموختن بباید کرد

گرت باید که بی‌نظیر شوی

که نمیرند جمله با خطران

تا تو، ای بی‌خطر، خطیر شوی

***

276

ای خواجه، ترا در دل اگر هست صفائی

بر هستی آن چونکه ترا نیست ضیائی؟

ور باطنت از نور یقین هست منور

بر ظاهر آن چونکه ترا نیست گوائی؟

آری چو بود ظاهر تحقیق، زتلبیس

پیدا شود او، همچو صوابی زخطائی

در وصف چو خیری نبود خلق پرستی

در صید چو بازی نبود جوجه ربائی

***

277

سفله جهان، ای پسر، چو چشمه ی شورست

چشمه ی شور از در نفایه ستورست

خانه ی تاریست این جهان و بدو در

ره‌گذر دیده نی چو دیده ی مورست

فردا جانت به علم زور نماید

چونان کامروز کار تنت بزورست

دانا گر چشم سر ندارد بیناست

نادان گر چشم هشت یابد کورست

آتش با عاقلان برابر آبست

بستان با جاهلان برابر گورست

***

278

فرومایه چون سیر خورده بباشد

همه عیب جوید همه شر کاود

فرومایه آن به که بدحال باشد

ازیرا سیه سار پی برنتاود

***

الرباعیات

279

تا ذات نهاده در صفائیم همه

عین خرد و سفره ی ذاتیم همه

تا در صفتیم در مماتیم همه

چون رفت صفت عین حیاتیم همه

***

280

ارکان گهرست و ما نگاریم همه

وز قرن به قرن یادگاریم همه

کیوان کردست و ما شکاریم همه

واندر کف آز دلفگاریم همه

***

281

کیوان چو قران به برج خاکی افگند

زاحداث زمانه را به پاکی افگند

اجلال ترا ضوء سماکی افگند

اعدای ترا سوی مغاکی افگند

***

282

با گشت زمان نیست مرا تنگ دلی

کایزد به کسی داد جهان سخت ملی

بیرون برد از سر بدان مفتعلی

شمشیر خداوند معد بن علی

***

ملحقات

1

که کرد این گنبد پیروزه پیکر

چنین بی روزن و بی بام و بی در؟

که زد پرگار و این گنبد که پرداخت

به هفت و دو و ده بخشش مدور؟

هزاران گوی سیم آگنده گردان

که افگند اندر این میدان اخضر؟

که کرد این حقه ی سیماب زنده

بدین دیبای زنگاری مسطر؟

که اند آن لشکر تا زنده هموار؟

چه اند این هفت سالاران لشکر؟

سواران در فضای او رونده

همه با جوشن سیمین و مغفر

مگر لشکرگه غلمان خلدند

سرادق شان زده دیبای اخضر

گر از خوبان بدی ناید چرا پس

بتان را روی خوب و فعل منکر؟

جهان دلفریب ناوفادار

سپهر زشت کار خوب منظر

به سنگ آسیا ماند بگردش

فرود آید همی چون سنگ بر سر

زبیم چنبران لاژوردی

همی بیرون جهم هزمان زچنبر

بشوریدم دل از شوریده گیتی

بگردیدم سر از گردنده اختر

همی دانم که جورست این ولکن

ندانم زآسمان یا زآسمان گر

سپهری بینم و سیارگانی

به صورتهای گوناگون مصور

همه گزدم وش و خرچنگ کردار

گوزن و شیرچهر و گاو پیکر

چو کار معنوی زین چرخ بینی

متاب از واجبات عقل و مگذر

زگاو و گزدم و خرچنگ و ماهی

نیاید کار کردن زین نکوتر

وگر دانی که این کار فلک نیست

فلک بانی ترا لازم شد ایدر

به هر جائی که بینی از بد و نیک

نهفته حکمتی دان زیرش اندر

ولکن گر تو آن حکمت ندانی

روا باشد که داند دادگستر

نه هرچ آن تو ندانی آن نه علمست

که داند حکمت یزدان سراسر؟

تو آنگه دانشی باشی که دانی

که از دریای جهلت نیست معبر

تو بر بالای علم آنگه رسی باز

که بر شاهین همت بشکنی پر

مطهر گشتن نفس تو آنست

تو دانی کز تو خود ناید مطهر

خدای رازدان کس را زمخلوق

نکرده ست آگه از راز مستر

بدان کاین حال ما و حال این چرخ

نگرداند جز آن که ش چرخ چاکر

از این افعال مستق فاعلی گشت

حکیم و عالم و قادر مقدر

گر از چشم سرت گشته ست پنهان

به چشم عقل در، گشته مشهر

بنای آسمان و چرخ گردان

ترا برپای استاده ست رهبر

چنین آفاق پر زآیات و حکمت

نبشته سر بسر برسان دفتر

چه پنداری بخود بربوده گشتند؟

نباشد هیچ بت بی صنع بتگر

کسی داد این جواهر را تفاضیل

کسی تمییز کرد این بد زبدتر

چرا بر چرخ گردان بر کواکب

همه یکسان نشد چون شمس ازهر؟

چرا این سنگ بی قیمت همه پاک

نشد بیجاده و یاقوت احمر؟

بدین تلخی که کرد این صبر از این سان؟

چنین شیرین که کرد این شاخ شکر؟

اگر چیز از مراد خویش بودی

نبودی خاربن چون خشک عرعر

همه از رای خود گشتند موجود

ببستند آخشیجان یک به دیگر

بدین سان آب سرد و آتش گرم

هوای صافی و خاک مکدر

جز از جوهر دگر با داد مشناس

که قیمت کرد این اعراض و جوهر؟

یقین دانم همی مر بندگان را

خداوندیست یار و بنده پرور

چنان چون تن همی بی جان نباید

نباید بی خدای این هفت کشور

ندارم هیچ شک کاین داوری را

بجز یزدان عادل نیست داور

نگیرد هرگز اندر عقل من جای

که گردون خیر داند کرد یا شر

کسی کز خویش آگاهی ندارد

نه در وی عقل را نی نطق را در

نه زان گردش که می گردد زمانی

گران تر گشت داند یا سبکتر

مسبب چون بود او مر کسی را

که گردد وهم او گردش چو چادر؟

وی از من یک صف نتواند آموخت

من از وی صد صفت برخوانم از بر

کسی کز اصل گویای سخن نیست

چگونه کرد مر ما را سخن ور؟

کسی کاندر سرشت او خرد نیست

خرد بخشد؟ مرا این نیست باور

تواند فاعلی مجبور نادان

که مفعولی کند دانا مخیر؟

معاذالله چنین نتواند الا

خدای پاک بی انباز و یاور

که باشد کاین همه برهان ببیند

نگوید از یقین «الله اکبر»؟

مگر زین ملحدی باشد سفیهی

که چشم سرش کور و گوش دل کر!

دلم را چون به فضل خویش ایزد

بکرد از عقل نورانی منور

نرانم بر زبان جز این سخن را

که بر معیار عقل آید معیر

به سال سیصد و پنجاه و هشتم

به ذی قعده مرا بنهاد مادر

برآمد سالیانی چل کما بیش

نبود اندر جهان جز خواب و جز خور

نه سنگی باز دانستم زچوبی

نه خرما باز دانستم زاخگر

ازان پس چون تن از آثار حسی

شد اندر کالبد بستن موفر

بزد صبع خرد تیغ از شب جهل

دلم بفروخت چون از مهر خاور

سر اندر جستن دانش نهادم

نکردم روزگار خویش بی بر

نه حق را باز پس هشتم زباطل

بکردم فرق از معروف منکر

که تا باطل نیاموزی زدانش

ندانی قیمت حق، ای برادر

که داند قدر سنبل تا نبیند

برسته همبرش سعدان و کنگر؟

به هر نوعی که بشنیدم زدانش

نشستم بر در او من مجاور

بخواندم پاک توقیعات کسری

بخواندم عهد کیکاووس و نوذر

گهی در ارثماطیقی که تا چیست

سماک و فرقدین و رأس و محور

گهی در علم اشکال مجسطی

که چون رانم برو پرگار و مسطر

گهی فردوس و آهو تا عقاقیر

چه گرمست و کدامین خشک و چه تر

گهی اقسام موسیقی که هرمس

پدید آورد بر الحان دیگر

همان اقلیدس و منطق که بنهاد

سطاطالیس استاد سکندر

نماند از هیچ گون دانش که من زان

نکردم استفادت بیش و کمتر

نه اندر کتب ایزد مجملی ماند

که آن نشنودم از دانا مفسر

زبس چون و چرا کاندر دلم خاست

رسید از خیرگی جانم به غرغر

شفای جان ندیدم زایچ دانش

مگر از دعوت آل پیامبر

بدیشان باز بستم خویشتن را

شدم مسعود و بر شیطان مظفر

مرا توحید و ایمانست و اقرار

بدین پیغمبر مختار و حیدر

یقین گشتم به آیات و به معقول

که باشد مبعث و میزان و محشر

کسی کو خوار دارد کار دین را

برد فردا پشیمانی و کیفر

***

2

آمد و پیغام حجت گوش‌دار ای ناصبی

پاسخش ده گر توانی، سر مخار، ای ناصبی؟

هرچه گوئی نغز حجت گوی، لیکن قول نغز

کی پدید آید زمغز پربخار، ای ناصبی؟

علم ناموزی و لشکرسازی از غوغا همی

چون چنینی بی‌فسار و بادسار، ای ناصبی

چند فخر آری بدین بسیاری جهال عام

نیستت این فخر، ننگست این و عار، ای ناصبی

همچنان کز صد هزاران خار یک خرما به است

نیز یک دانا به از نادان هزار، ای ناصبی

چشم دل هر چند کورستت به چشم دل ببین

بر درختان بیش و کم و برگ و بار، ای ناصبی؟

امتی مر بوحنیفه و شافعی را، از رسول

شرم ناید مر ترا زین زشت کار، ای ناصبی؟

…………………………………………..

مصطفی بر گردن و اندر کنار، ای ناصبی

بوحنیفه و شافعی را بر حسین و بر حسن

چون گزیدی همچو بر شکر شخار، ای ناصبی؟

نور یزدان از محمد وز علی اولاد اوست

تو برونی با امامت زین قطار، ای ناصبی

چون ننازم بهر داماد و وصی و اولاد او

گر بنازی تو به یار و پیش‌ کار، ای ناصبی؟

نیست جز بهر ابوبکر و عمر با من ترا

نه لجاج و نه مری نه خار خار، ای ناصبی

گر مر ایشان را تو هر یک یار پیغمبر نهی

من نگویم جز که حق و آشکار، ای ناصبی

……………………………………………

همچو او هر یک رسول کردگار، ای ناصبی

گرچه اندر رشته ی دری کشندش کی بود

سنگ هرگز یار در شاهوار، ای ناصبی؟

گرچه بر دیوار و بر در صورت مردم کنند

یار مردم باشد آن نیکونگار، ای ناصبی؟

ور حدیث غار گوئی نیست این فضل و نه فخر

حجت‌آور پیش من چربک میار، ای ناصبی

…… آنکه پیغمبر به زیر ساق عرش

از شرف شد نه زخفتن شد به غار، ای ناصبی

زی تو گر یاران چهارند، از ره دین سوی من

نیست جز حیدر امامی نه سه یار، ای ناصبی

زانکه ما هر چند دیوار است مزگت را چهار

قبله یک دیوار داریم از چهار، ای ناصبی

از پس پیغمبر آن باشد خلیفه کو بود

هم مبارز هم به علم اندر سوار، ای ناصبی

از علی علم و شجاعت سوی امت ظاهر است

روشن و معروف و پیدا چون نهار، ای ناصبی

زیربار جهل مانده‌ستی ازیرا مر ترا

در مدینه ی علم و حکمت نیست بار، ای ناصبی

از علی مشکل نماند اندر کتاب حق مرا

علم بوبکر و عمر پیش من آر، ای ناصبی

من زدین در زیربار و بارور خرما بنم

تو به زیر بیدی و بی‌بر چنار، ای ناصبی

راز ایزد با محمد بود و جز حیدر نبود

مر محمد را زامت رازدار، ای ناصبی

گر زپیغمبر بجز فرزند حیدر کس نماند

تا قیامت رازدار و یادگار، ای ناصبی

ای دریغا چونکه نامد سوی بوبکر و عمر

زاسمان صمصام تیز و ذوالفقار، ای ناصبی؟

روز خیبر چونکه بوبکر و عمر آن در نکند

تا علی کند آن قوی در زان حصار، ای ناصبی؟

عمر و بن معدی کرب را .… روز حرب

پیش پیغمبر گریز از کارزار، ای ناصبی

از پیمبر خیبری را خط آزادی که داد

جز علی کوبد وزیر و هوشیار، ای ناصبی؟

فخر بر دیگر جهودان خیبری را خط اوست

بنگر آنک گر نداری استوار، ای ناصبی

چون گریزی از علی کاو شیر دین ایزد است

گر نگشته‌ستی به دین‌اندر حمار، ای ناصبی؟

چون پدید آمد به خندق برق تیغ ذوالفقار

گشت روی عمر و عنتر لاله‌ زار، ای ناصبی

هر که مرد است از جهان دل با علی دارد، مگر

تو که با مردان نباشی در شمار، ای ناصبی

همچنان آنگه برآورد از سر کافر علی

من برآرم از سرت گرد و دمار، ای ناصبی

شاد چون گشتی براندندم به قهر از بهر دین

از ضیاع خویش و از دار و عقار، ای ناصبی؟

تا قرار من به یمگان است می‌دانم که نیست

جز به یمگان علم و حکمت را قرار، ای ناصبی

زانکه در عالم علم گشته به نام آنکه اوست

خازن علم خدای کامگار،ای ناصبی

آنکه تا او را ندانی می‌خوری و می‌چری

تو بجای … ار، ای ناصبی

چون زمشکلهات پرسم عورتت پیدا شود

بی‌ازاری، بی‌ازاری، بی‌ازار، ای ناصبی

طبع خر داری تو، حکمت را کسی بر طبع تو

بست نتواند به سیصد رش نوار، ای ناصبی

چون بیائی سوی من بامزه خرمائی همی

چند باشی بی‌مزه همچون خیار، ای ناصبی؟

تا قیامت بر مکافات فعال زشت تو

این قصیده بس ترا از من نثار، ای ناصبی

***

3

امتت را چون نبینی بر چه سانند؟ ای رسول

بیشتر جز مر ستوران را نمانند، ای رسول

گر نگشته‌ستند فتنه بر جهان از دین حق

چون جهانند و طلب گار جهانند، ای رسول؟

از قوی عهدی که کردی بر همه روز غدیر

چون خر از نشتر جهانند و رمانند، ای رسول

سود دنیا را همی جویند و نندیشند هیچ

گرچه از دین و شریعت بر زیانند، ای رسول

چون زمان داده ست تا محشر خدای ابلیس را

جمله قومش بر امید آن زمانند، ای رسول

زانکه خان دوستی دیو شد دل شان همه

دشمنان اهل بیت و خاندانند، ای رسول

این مسلمانان بنام، از کشتن اولاد تو

چون جهودان نیز پیغمبر کشانند، ای رسول

روی گرداننده از پاکیزه فرزندان تو

کور و گمره بر طریق این و آنند، ای رسول

بی‌گمان چون بر وصی و اولاد او دشمن شدند

بر تو ای خیرالبشر پس بی گمانند، ای رسول

چون خروسان بر زدن دعوی کنند اینها ولیک

وقت حجت پر کنیده ماکیانند، ای رسول

چون فقیهان خوانم اینها را، که علم فقه را

جز که از بهر ریاست می‌ نخوانند، ای رسول؟

بر زبان هر کو براند نام فرزندان تو

چون مرا از خان و مان او را برانند، ای رسول

وز طمع در جامگی و خوردن مال یتیم

مانده بر درگاه میر و شاه و خانند، ای رسول

هر که زیشان چیزکی پرسد زعلم فقه ازو

بر امید ساخته زنبیل و خوانند، ای رسول

پرلجاجند از مذاهب تا چو آید میزبان

بر طریق و مذهب این میزبانند، ای رسول

چشم دل در پیش حق می‌ باز نتوانند کرد

وز جهالت جان به باطل برفشانند، ای رسول

آز آن فرعون دورت جاودان آورد خلق

امت فرعون دور و جاودانند، ای رسول

جادوان را امتند و نیستند آگاه ازان

جادوان اندر عذاب جاودانند، ای رسول

از مصیبتهای فرزندان تو چون بشنوند

زان شنودن بخت بد را شادمانند، ای رسول

دوستان خاندان اندر میان دشمنان

همچو میوه ی خوش به برگ اندر نهانند، ای رسول

عهد فرزندانت را تعویذ گردن کرده‌اند

تا بدان [ز] ابلیس دور اندر امانند، ای رسول

مؤمنان چون تشنگانند و امامان زمان

ابر رحمت را بر ایشان آسمانند، ای رسول

رحمت ایزد توی بر خلق و، فرزندان تو

همچو تو بر ما رحیم و مهربانند، ای رسول

دوستان اهل بیت تو به نور علمشان،

چون به قیمت زر، به حکمت داستانند، ای رسول

چون وصی را رد کرده‌ستند امت بیشتر

از پس بهمان و شاگرد فلانند، ای رسول؟

جز که ما را نیست معلوم این که فرزندان تو

خازن علمند و گنجور قرانند، ای رسول

جز که شیعت کس نمی‌گوید رحیق و سلسبیل

ناصبی یکسر همه جویای نانند، ای رسول

فتنه گشتستند بر الفاظ بی معنی همه

نیستند اینها قرآن خوان، طوطیانند، ای رسول

لفظ بی‌معنی چه باشد؟ شخص بی‌جان از قیاس

اهل بیتت شخص دین را پاک جانند، ای رسول

خلق را از بهر معنی قران باید امام

این امامان مزور بی‌بیانند، ای رسول

این امامان سوی اهل حکمت از بی‌حاصلی

همچنان کاندر بیابان نردبانند، ای رسول

شاعیان مر ناصبی را در سؤال مشکلات

راست همچون در نواله استخوانند، ای رسول

شیعت حق را امامان زمان اهل بیت

از پی ابلیس دور اندر امانند، ای رسول

دل گران دارند شیعت بر سبکساران خلق

رایگان این ناکسان را بر کران‌اند، ای رسول

چون به مشکلهای تأویلی بگیرم راهشان

جز بسوی زشت گفتن ره ندانند، ای رسول

چون نگشتند از طریق بهتری این امتت

بدسگال و بدفعال و بدنشانند، ای رسول

در میان خلق دین حق نمانده‌ستی ولیک

اهل بیت و مؤمنان اندر میانند، ای رسول

ار تو مردم بودیی و امروز امت مردمند

پس نپندارم که اینها مردمانند، ای رسول

***

4

خواهی که نیاری به سوی خویش زیان را

از گفتن ناخوب نگه‌دار زبان را

گفتار زبانست ولیکن نه مرا نیز

تا سود به یک سو نهی از بهر زیان را

گفتار به عقل است، کرا عقل ندادند؟

مر گاو و خر و اشتر و دیگر حیوان را

مردم که سخن گوید زانست که دارد

عقلی که پدید آرد برهان و بیان را

پس بچه ی عقل آمد گفتار و نزیبد

که بچه ی عقل تو زیان دارد جان را

جان و خرد از امر خدایند و نهانند

پیدا نتوان کرد مر این جفت نهان را

تن جفت نهانست و به فرمانت روانست

تأثیر چنین باشد فرمان روان را

فرمان روان جان و روان زی تو فرستاد

تا پروریش ای بخرد جان و روان را

گر قابل فرمانی دانا شوی ورنی

کردی به جهنم بدل از جهل جنان را

زنهار به توفیق بهانه نکنی زانک

معذور ندارند بدین خرد و کلان را

بشناس که توفیق تو این پنج حواس است

هر پنج عطا زایزد مر پیر و جوان را

سمع و بصر و ذوق و شم و حس که بدو یافت

جوینده زنایافتن خیر امان را

دیدن زره چشم و شنیدن زره گوش

بوی از ره بینی چو مزه کام و زبان را

پنجم زره دست پساوش که بدانی

نرمی زدرشتی چو زخز خار خلان را

محسوس بود هر چه در این پنج حس آید

محسوس مر این را دان معقول جز آن را

این پنج در علم ازان بر تو گشادند

تا بازشناسی هنر و عیب جهان را

اجسام زاجرام و لطافت زکئافت

تدویر زمین را و تداویر زمان را

ارکان و موالید بدو هستی دارند

تا نیر درو مشمر در وی حدثان را

این را که همی بینی از گرمی و سردی

از تری و خشکی و ضعیفی و توان را

گرمای حزیران را مر سردی دی را

مر ابر بهاری را مر باد خزان را

وین از پی آن نیست که تا نیست شود طبع

وین نیست عرض طالع علم سرطان را

قصد دبران نیست سوی نیستی او

یاری گر او دان به حقیقت دبران را

ترتیب عناصر نشناسی نشناسی

اندازه ی هر چیز مکین را و مکان را

مر آتش سوزان را مر باد سبک را

مر آب روان را و مر این خاک گران را

وز علم و عمل هر چه ترا مشکل گردد

شاید که بیاموزی، ای خواجه، مر آن را

***

5

نهال نیست خرد را مگر که خوب سخن

اگر نهال خرد بایدت بخوان سخنم

طعام جسم کثیف کجاست در دستت

طعام جان لطیف کجاست در دهنم

………………………………………

نه من سوی وطن تو نه تو سوی وطنم

مرا بر اسپ سخن عاقلان همی بینند

اگر همی نتوانی تو دیدنم چه کنم؟

درخت سبز که در پای عاقل افروزد

منم ولیک مبر ظن که سبز سر و بنم

به نار و نور [من] اندر ره خدای برو

که من به نار و به نور خدای ….. نم

یکی نهال نشانم نکو عجب، زدلت

بدو درخت خطا را زبیخ و بن بکنم

مگرد گرد دن می که می همی گوید

دروغ زن شوی از من که من دروغ زنم

………………………………………..

………………. شاپور و سیف ذوالیزنم

شمن به پیش تو خوار و تو خود همی گوئی

به طبع خویش که بت روی خویش را شمنم

زعشق آن سر زلف دو تای پر شکنش

زغم به قامت عارض دو تا و پرشکنم

…………………………………..

به شب همی نبرد تا گه سحر وسنم

به نام اگر حسنی، چون زعلم بی هنری

دروغ باشد گفتار تو که «من حسنم»

زمن بر اسپ عجایب به جان سوار شدی

که من به عقل سوارم اگر به تن زمنم

………………………………………

به سوی خلق بگیرش که من سر رسنم

به حب آل رسول ار زخان و مان بشدم

بر آسمان شدنم بد زخان و مان شدنم

هزار شکر خداوند را بدان که زعلم

به نفس در نعمم گر به جسم در محنم

[روا]ن من چمن علم دین شده ست چه باک

اگر تهیست زمن در قبادیان چمنم

به اهل شرق رسیده ست بانگ و مشغله ای

که اوفتاد به مغرب زبام دین لگنم

تو تن درستی و من سر معاصی و من

جوخانه تنم از بهر جان پاک تنم

[اگر] کلاه سفاهت زسر فروفگنی

ردای حکمت و رحمت به سرت برفگنم

شفای مغز قرانست شعر من که بدو

بخارهای سر ناصبی فروشکنم

به علم و زهد دلم درنگر بدان منگر

که نیست استر و اشتر بر آخر و عطنم

به حب بوالحسنم با حزن بدانک به حشر

برون کند زدلم حب بوالحسن حزنم

امیدوار به احسان کردگار بزرگ

پس از شفاعت احمد به حب بلحسنم

***

6

ای گنبد زنگارگون ای پرجنون پرفنون

هم تو شریف و هم تو دون هم گمره و هم رهنمون

دریای سبز سرنگون پرگوهر بی منتهی

انوار و ظلمت را مکان بر جای و دائم تا زنان

ای مادر نامهربان هم سالخورده هم جوان

گویا ولیکن بی زبان جویا ولیکن بی‌وفا

گه خاک چون دیبا کنی گه شاخ پرجوزا کنی

گه خوی بد زیبا کنی از بادیه دریا کنی

گه سنگ چون مینا کنی وز نار بستانی ضیا

فرمانبر و فرماندهی قانون شادی و اندهی

هم پادشاهی هم رهی بحری، بلی، لیکن تهی

تا زنده‌ای بر گمرهی سازنده‌ای با ناسزا

چشم تو خورشید و قمر گنج تو پردر و گهر

جود تو هنگام سحر هم بر خضر هم بر شجر

بارد به مینا بر درر و آرد پدید از نم نما

بهمن کنون زرگر شود برگ رزان چون زر شود

صحرا زبیم اصفر شود چون چرخ در چادر شود

چون پردگی دختر شود خورشید رخشان بر سما

گلبن نوان اندر چمن عریان چو پیش بت شمن

نه یاسمین و نه سمن نه سوسن و نه نسترن

همچون غریب ممتحن پژمرده باغ بی نوا

اکنون صبای مشک شم آرد برون خیل و حشم

لؤلؤ برافرازد علم چون ابر در آرد زنم

چون بر سمن ننهی قدم در باغ چون بجهد صبا؟

بر بوستان لشکر کشد مطرد به خون اندر کشد

چون برق خنجر برکشد گلبن‌ وشی در برکشد

بلبل زگلبن برکشد در کله ی دیبا نوا

گیتی بهشت آئین کند پرلؤلؤ نسرین کند

گلشن پر از پروین کند چون ابر مرکب زین کند

آهو سمن بالین کند وز نسترن جوید چرا

گلبن چو تخت خسروان لاله چو روی نیکوان

بلبل زناز گل نوان وز چوب خشک بی روان

گشته روان در وی روان پوشیده از وشی قبا

ای روزگار بی‌وفا ای گنده پیر پر دها

احسانت هم با ما بر بلا زار آنکه بر تو مبتلا

ظاهر رفیق و آشنا باطن روانخوار اژدها

ای مادر فرزندخوار ای بی‌قرار بی‌مدار

احسان تو ناپایدار ای سر بسر عیب و عوار

اقوال خوب و پرنگار افعال سرتاسر جفا

ای زهر خورده قند تو ببریده از پیوند تو

من نیستم فرزند تو سیرم زمکر و پند تو

بگسست از من بند تو حب گزین اوصیا

خیرالوری بعد النبی نورالهدی فی المنصب

شمس الندی فی‌ المغرب بدر الدجی فی الموکب

ان لم تصدق ناصبی و انظر الی افق السما

آن شیر یزدان روز جنگ آتش به روز نام و ننگ

آفاق ازو بر کفر تنگ از حلمش آمخته درنگ

آسوده خاک تیره ‌رنگ المرتجی و المرتضی

همچون قمر سلطان شب عصیان درو عصیان رب

علمش رهایش را سبب بنده‌ش عجم همچون عرب

اندر خلاف او ندب وندر رضای او بقا

عالی حسامش سردرو خورشید دین را نور وضو

بدخواه او مملوک شو سر حقایق زو شنو

آن اوصیا را پیشرو قاضی دیوان انبیا

ای ناصر انصار دین از اولین وز آخرین

هرگز نبیند دوربین چون تو امیرالمؤمنین

چون روز روشن شد مبین آثار تو بر اولیا

ایشان زمین تو آسمان ایشان مکین و تو مکان

بر خلق چون تو مهربان کرده خلایق را ضمان

روز بزرگ تو امان ای ابتدا و انتها

ای در کمال اقصای حد همچون هزار اندر عدد

وز نسل تو مانده ولد فضل خدائی تا ابد

دین امام حق معد بر فضل تو مانی گوا

بنیاد عز و سروری آن سید انس و پری

قصرش زروی برتری برتر زچرخ چنبری

و انگشتریش از مشتری عالیتر از روی علی

گردون دلیل گاه او خورشید بنده ی جاه او

تاج زمین درگاه او چرخ و نجوم و ماه او

هستند نیکوخواه او دارند ازو خوف و رجا

ای کدخدای آدمی فر خدائی بر زمی

معنی چشمه ی زمزمی بل عیسی‌ بن مریمی

لابل امام فاطمی نجل نبی و اهل عبا

مر عقل را دعوی تؤی مر نفس را معنی تؤی

امروز را تقوی تؤی فردوس را معنی تؤی

دنیی تؤی عقبی تؤی ای یادگار مصطفی

دین پرور و اعدا شکن روزی ده و دشمن فگن

چون شیر ایزد بلحسن در روز گرد انگیختن

چون جد خود شمشیر زن ابر بلا اندر وغی

افلاک زیر همتت مریخ دور از صولتت

برجیس بنده ی طلعتت ناصر نگفتی مدحتت

گر نیستی در قوتت از بهر خواجه انتها

خواجه ی مؤید کز خرد نفسش همی معنی برد

چون بحر او موج آورد جان پرورد دین گسترد

باقیست آنکو پرورد باداش جاویدان بقا

ای چرخ امت را قمر بحر زبانت را گهر

تیغ جهالت را سپر ابروی کزو بر جان مطر

گر عاقلی در وی نگر تا گرددت پیدا جفا

بر سر یزدان معتمد دریاش مروارید مد

وانگه که بگشاید عقد اندامها اندر جسد

از کوش باید تا حسد تا او کند حکمت ادا

آثار او یابند امام اندر بیان او تمام

از نظم او فاخر کلام از فر او دین را نظام

آن مؤمنان را اعتصام آنجا که پرسند از جزا

تا ساکن و جنبان بود تا زهره و کیوان بود

تا تیره و رخشان بود تا عالم و نادان بود

تا غمگن و شادان بود زان ترس کار و پارسا

ملک امام آباد باد اعداش در بیداد باد

از دین و دنیا شاد باد آثار خواجه داد باد

اقوال دشمن باد باد او شاد و دشمن در وبا

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا