- سیدعماد الدین نسیمی
مورخ معاصر درزمان نسیمی ابوذراحمد بن برهان الدین الحلبی متوفی 884هجری درکتابش کنوزالذهب فی تاریخ الحلب نام اورا علی ودربعضی ازمنابع حروفیه از جمله شرح عرشنامه این نام با عنوان “سید”برای او آمده است .ابن حجرعسقلانی معاصر نسیمی هم نام اورا نسیم الدین ذکرکرده . مؤلف شذرات الذهب او را تبریزی دانسته ولطیفی درتذکره الشعرای ترکی خود نسیمی را اهل ناحیه نسیم درنزدیکی بغداد می داند واین اختلاف بدلیل آن است که نسیمی علاوه برشعر فارسی شعرترکی نیزداردوچون چنین است بهتر که اهل تبریز باشدوی چه ترک باشد چه ترکمان ،مدت زمانی را به دلخواه یا به همراهی فضل الله درباکووشروان سکونت داشته ولی آخرین روزهای زندگیش را در حلب گذرانده است وی درسال 821 یا 820 هجری در حلب مقتول گردید و در حلب درتکیه ای که به نام خودش شهرت یافته مدفون می باشد.
***
غزلها
1
یا رب چه شد آن دلبر عیاره ما را
کآزرد به هجران دل صد پاره ما را
بر اوج سعادت تو نگه دار خدایا
از نقص و زوال آن شه سیاره ما را
با تیغ جفا، دست فراقش بگشاید
هر دم جگر خسته خونخواره ما را
داریم امیدی به ره لطف الهی
کآرد به سر آن بخت ستمکاره ما را
در گوش دل او به نهانی که رساند
حال دل سرگشته آواره ما را
در عالم تحقیق چو نظاره من اوست
من ناظرم او منظر نظاره ما را
جز وصل رخ دوست در این دور نسیمی
چاره که کند این دل بیچاره ما را
***
2
صبح از افق بنمود رخ، در گردش آور جام را
وز سر خیال غم ببر، این رند دردآشام را
ای صوفی خلوت نشین بستان ز رندان کاسه ای
تا کی پزی در دیگ سر، ماخولیای خام را؟
ایام را ضایع مکن، امروز را فرصت شمار
بیدادی دوران ببین، دادی بده ایام را
ای چرخ زرگر! خاک من زر ساز تا جامی شود
باشد که بستاند لبم زان لعل شیرین کام را
شد روزه دار و متقی، امروز نامم در جهان
فردا به محشر چون برم یا رب ز ننگ این نام را
تا کی زنی لاف از عمل، بتخانه در زیر بغل
ای ساجد و عابد شده دائم، ولی اصنام را
ای شمع اگر باد صبا یابی شبی در مجلسش
از عاشق بیدل بگو با دلبر این پیغام را
کای از شب زلفت سیه روز پریشان بخت من
کی رو گردانم شبی با صبح رویت شام را
ای غره فردا مکن دعوت به حورم زانکه من
امروز حاصل کرده ام محبوب سیم اندام را
ای زلف و خال رهزنت صیاد مرغ جان و دل
وه وه که خوب آورده ای این دانه و آن دام را
بی آن قد همچون الف، لامی شد از غم قامتم
پیچیده کی بینم شبی با آن الف این لام را؟
خاک نسیمی در ازل شد با شراب آمیخته
ای ساقی مهوش بیار آن آب آتشفام را
می با جوانان خوردنم، خاطر تمنا می کند
تا کودکان در پی فتند این پیر دردآشام را
***
3
می کشد چشم تو از گوشه به میخانه مرا
می کند زلف چو زنجیر تو دیوانه مرا
شسته بودم ز می و جام و قدح دست ولی
می برد باز لبت بر سر پیمانه مرا
به هوای لب میگون تو گر خاک شوم
ذره ای کم نشود رغبت میخانه مرا
دانه خال تو آن روز که دیدم گفتم
دام زلف تو کند صید بدین دانه مرا
رخ مپوشان زمن، ای سوخته صد بار چو شمع
شوق روی تو، به یک شعله چو پروانه مرا
ترک سودای سر زلف سیاهت نکنم
گر به صد شاخ کنی همچو سر شانه مرا
مده ای زاهدم از شاهد و می توبه که نیست
چون تو گوشی که بود قابل افسانه مرا
منم و میکده و صحبت رندان همه عمر
نیست ای خواجه سر خلوت کاشانه مرا
گر طلسم تن من بشکند ایام، هنوز
گنج عشق تو بود در دل ویرانه مرا
در جهان تا بود از قبله و محراب نشان
قبله جان نبود جز رخ جانانه مرا
صاحب تاج و نگینم چو نسیمی، تا هست
بر سر از خاک درش افسر شاهانه مرا
***
4
بهشت و حور، بی وصلت، حرام است اهل معنی را
کزان وصل تو مقصود است مشتاق تجلی را
قیامت گر بیندازی ز قامت سایه طوبی
به زیر سایه بنشانند اهل روضه، طوبی را
جمالت گر نه در جنت نماید جلوه ای هر دم
کند سوز دل عارف سقر، فردوس اعلی را
غم دنیا و فکر دین نگنجد در دل عارف
که بی سودا سری باید هوای دین و دنیی را
در آن منزل كه مهمان شد خیال دیدن رویت
نباشد جای گنجیدن غم دنیی و عقبی را
ز نور شمع رخسارش فروغی بود در عیسی
از این معنی به معبودی پرستیدند عیسی را
جمالت نیست آن صورت که در فکر آورد مانی
چه صورت نقش می بندد در این اندیشه مانی را
به قطع «من لدن» از نار زلف و عارضت زانرو
«انا الله العزیز» آمد جواب از نار، موسی را
رخ لیلی شنیدستم که مجنون را کند مجنون
چه حسن است این- تعالی الله- که مجنون کرد لیلی را
سلاطین جهان، یعنی گدایان سر کویت،
به چشم اندر نمی آرند تاج و تخت کسری را
جفای مدعی سهل است و جور و طعنه دشمن
نظر چون با نسیمی هست فضل حق تعالی را
***
5
در عالم توحید چه پستی و چه بالا
در راه حقیقت چه مسلمان و چه ترسا
در صورت ما چون سخن از ما و من آید
در ملک معانی نبود بحث من و ما
در نقش و صفت نام و نشانی نتوان یافت
آنجا که کند شعشعه ذات تجلی
ذرات جهان را همه در رقص بیابی
آن دم که شود پرتو خورشید هویدا
در روی تو ار ذات بود غایت کثرت
وحدت بود آن لحظه که پیوست بدانجا
انجام تو آغاز شد، آغاز تو انجام
چون دایره را نیست نشانی ز سر و پا
بشناس تو خود را و شناسای خدا شو
روشن شود ای خواجه تو را سر معما
ور زانکه تو امروز به خود راه نبردی
ای بس که به دندان گزی انگشت، تو فردا
مستان الستند کسانی که از این جام
در بزم ازل باده کشیدند به یکجا
این است ره حق که بیان کرد نسیمی
والله شهیدا و کفی الله شهیدا
***
6
این حضور عاشقان است، الصلا
صحبت صاحبدلان است، الصلا
یار با ما در سماع معنوی است
گر نظر داری عیان است، الصلا
در سماع عشق رقصانیم باز
این معانی را بیان است، الصلا
حضرت مستان خاص الخاص ماست
مجلس آزادگان است، الصلا
هر کجا ذوقی است گو در نه قدم
جان سید در میان است، الصلا
***
7
ای چون فلک از عشق تو سرگشته سر ما
سودای تو زد آتش غم در جگر ما
بودیم هوادار تو پیوسته و باشیم
تا هست نشان تو و باشد اثر ما
بشنو که چه فریاد و فغان در ملکوت است
از یا رب هر شام و دعای سحر ما
ما زنده به عشق تو از آنیم که نگذاشت
مهر تو که یک ذره بماند اثر ما
جز آینه صورت روی تو نباشد
هر ذره که یابند ز خاک بصر ما
ناسوخته از هستی ما خشک و تری نیست
ای آتش سودای تو در خشک و تر ما
در پای تو چون آب روان تا شده پستیم
از سایه سرو تو بلند است سر ما
چون مملکت حسن تو را حد و کران نیست
در عشق رخت کی به سر آید سفر ما؟
ای کرده به مه نسبت رویش مگرت نیست
از روی خدا شرم و ز روی قمر ما
جز روی تو در دیده ما روی که آید؟
ای آینه صورت رویت نظر ما
ای دیده خونبار بران از مژه ها سیل
زان پیش که طوفان شود از رهگذر ما
خاک قدم فضل خدا ار شوی ای جان
مانند نسیمی ببری سیم و زر ما
***
8
آنچه پیش است اگر جمله بدانید شما
روز و شب خون ز ره دیده فشانید شما
دیده دل بگشایید و نكو در نگرید
می رود عمر، چه در بند جهانید شما
چون روی از پی دنیی، برود دین از دست
وز پی سود جهان بس بزیانید شما
پیش دارید یکی راه عجب دور و دراز
نیک کوشید در این راه نمایند شما
هیچ کس نیست که این راه ندارد در پیش
گورها را نگرید ار به گمانید شما
اگر از قوس قضا تیر اجل بر تو رسد
بهر آن تیر، یقین، جمله نشانید شما
ای نسیمی چو تو خورشید برآمد به جهان
این همه ذره بدان نور نهانید شما
***
9
ساقیا آمد به جوش از شوق لعلت جان ما
خضر مایی، می بیار از چشمه حیوان ما
با لب لعلت به جان بستیم پیمان در ازل
تا ابد پیمانه لعل تو و پیمان ما
درد بی درمان ما را چاره جز وصل تو نیست
ای وصالت چاره ساز درد بی درمان ما
عاشقان را در دو عالم جان جانان خود تویی
کی بود غیر از تو جانی ای دل و جانان ما
روضه رضوان ما جز خطه کوی تو نیست
روضه ای کو غیر از این؟ ای روضه رضوان ما
چشم یعقوب از غم روی چو ماهت شد سفید
سر بر آر از قعر چاه ای یوسف کنعان ما
بر گل و ریحان نمی خواهم که اندازم نظر
تا که باشد زلف و رخسارت گل و ریحان ما
عاقبت خواهد ز ما دودی به روزن بر شدن
کی چنین پنهان بماند آتش سوزان ما؟
کشتی چون نوح اگر داری نخواهی غرق شد
گر بگیرد کوه و صحرا سر بسر طوفان ما
جوهری نیکو شناسد قیمت در یتیم
هم تو دانی قدر خود ای گوهر عمان ما
سوره زلف و رخت، نور و دخان آمد ز حق
ای ز رحمن گشته منزل سوره ای در شأن ما
مصحف روی تو می خوانیم از حق در ازل
ای کلام ناطق این است آیت قرآن ما
عمر در سودای زلفت رفت و راه آخر نشد
آه از این سودای دور و راه بی پایان ما
شد به سر، گردان نسیمی در هوایت چون فلک
ای اسیر بند زلفت جان سرگردان ما
***
10
تا هوای طوبی قد تو دارد جان ما
هست منزل آیت «طوبی لهم» در شأن ما
قبله و ایمان عاشق نیست الا روی دوست
تا که هست و بود و باشد قبله و ایمان ما
در ازل چون با تو پیمان محبت بسته ایم
هست چون حسن تو باقی تا ابد پیمان ما
بر سر زلف تو خواهد رفت باز این دین و دل
این دل آشفته حال و جان سرگردان ما
اشک سرخ آمد گواه و زردی رخ شد دلیل
حال ما میکن قیاس از حجت و برهان ما
خواب از آنرو خوش نمی آید به چشم ما که هست
خیل سلطان خیالت روز و شب مهمان ما
وصل رویت گر شبی مهمان ما گردد ز لطف
جنت و فردوس گردد کلبه احزان ما
حال درد خاص ما را به طبیب ای دل مگو
کز طبیب عام نتوان یافتن درمان ما
خسرو انجم به جای خود بود گر بنده وار
بر میان بندد کمر پیش رخ سلطان ما
با نسیمی بوی زلفش می کند هر دم خطاب
کای نسیم روحپرور زان مایی زان ما
***
11
ای رخ جانفزای تو جام جم جهان نما
گشته عیان ز روی تو ذات و صفات کبریا
حسن خط جمال تو هست چون عین ذات حق
ذات حق از جمال تو گشت عیان و رونما
عرش خدا چو روی او بود نمود روی از او
سی و دو نطق مو به مو در شب قدر ز استوا
روز قیام شد عیان از رخ بدرت ای جوان
شق قمر چو کرده ای، شد سر زلف تو دو تا
سی و دو خط چو رخ نمود روز عبید از رخت
سی و دو نطق شد عیان زان خط روی جانفزا
هر که سجود روی تو همچو ملک کند یقین
جنت روی تو شود روز جزا ورا جزا
سجده کنم به روی تو زان که تو قبله منی
وقت نماز می کنم سوز و نیاز را ادا
فاتحه رخ ترا چون به نماز خوانده ام
طاعت من قبول شد یافته ام ز حق لقا
سجده بجز به روی تو نیست قبول پیش حق
بهر همین سجود من نیست بجز رخ تو را
قاری مصحف رخت بود خدا چو خود نوشت
گشت شهید حسن خود خواند چو سوره شفا
عین وجود جمله شد شاهد و هم شهید خود
عارف ذات خود چو شد یافت ز ذات حق لقا
بود همیشه ذات او عاشق حسن سی و دو
داشت همیشه جست و جو خویش به خویش دایما
گشت عیان کنون، تمام، ذات خدای لاینام
مفتعلن مفاعلن تا له تلا و تا له لا
فضل قدیم ذوالمنن خالق خلق مرد و زن
عارف وجه خویشتن بود همیشه از خدا
سجده روی فضل کن چونکه ز لطف در ازل
فضل ز فضل خود سرشت جان و تنت نسیمیا
***
12
ای رخت از روی حسن آیینه ی گیتی نما
وی قدت چون طوبی از خوبی به صد نشو و نما
تا که جان بازد ز شوق روی خوبت جان من
عاشقان خویش را ای ماه گاهی رو نما
چون رخت مقصود خلق است، کعبه عشاق هم
هست از این هر عالمی عاشق تو را تنها نه ما
جان جانها چون سر زلف تو آمد لا جرم
گر تو ننمایی رخت هر دم رود صد جان ز ما
ساقیا بر یاد چشم مست یار دلربا
خیز و در عین قدح ریز آن می راحت فزا
خیز و در بحر محیط می فکن کشتی جام
تا چو ما گردی در این دریا به حکمت آشنا
حرمت می دار کز بیت الحرام آورده اند
تا شوی از شرب او واقف ز اسرار قضا
تلخی اش را حق شمر چون گفته اند «الحق مر»
رنگ و بویش را مدان باطل که آن نبود روا
زاهدا! نوشیدن می از سر اخلاص و صدق
بهتر از ورزیدن زهد است با شید و ریا
در هوای دلبران عمر نسیمی صرف شد
وز همه در عمر خود هرگز نمی بیند وفا
***
13
ای روز و شب خیال رخت همنشین ما
جاوید باد عشق جمالت قرین ما
آن دم که بود نقش وجودم عدم هنوز
مهر تو بود مونس جان حزین ما
ما سجده پیش قبله روی تو می کنیم
تا هست و بود قبله، همین است دین ما
ما را هوای جنت و خلد برین کجاست
روی تو هست جنت و خلد برین ما
روزی که دور چرخ دهد خاک ما به باد
نگذارد آستان تو، خاک جبین ما
ای خاتم جهان ملاحت به لطف و حسن
شد مهر مهر روی تو نقش نگین ما
تا در هوای مهر تو چون ذره گم شدیم
گو بر مخیز دشمن از این پس به کین ما
هر دم به چشم اهل وفا نازنین تر است
هر چند ناز می کند آن نازنین ما
هست آرزوی جان نسیمی وصال تو
ای آرزوی جان، نفس واپسین ما
***
14
ای ز سنبل بسته مویت سایبان بر آفتاب
زلف مشکینت شب قدر است و رویت ماهتاب
مست آن چشم خوشم کز ناتوانی یک نفس
همچو بخت خفته ام سر بر نمی آرد ز خواب
تا شد از شمع رخت پروانه جان با خبر
هست چون زلفت بر آتش رشته جانم به تاب
حور عین بنشیند از غیرت بر آتش چون سپند
در بهشت از چهره چون فردا براندازی نقاب
ز آرزوی وصل رویت هر شب ای مه تا سحر
جز خیالت چشم ما نقشی نمی بندد بر آب
نیست از مهر رخت خالی وجودم ذره ای
کی وجود ذره باشد بی وجود آفتاب
از رقیبان خطا بین رخ بپوش ای مه که شد
چهره پوشانیدن از چشم خطا بینان صواب
ساقیا می ده که در دور لب میگون دوست
صد جهان تقوی نمی ارزد به یک جام شراب
جان بیمارم چو یاد آن لب میگون کند
ساغر چشمم لبالب گردد از لعل مذاب
باد اگر بویی به چین از نکهت زلفت برد
از حسد افتد در آتش همچو عنبر مشک ناب
دور جام می بگردان امشب ای ساقی که من
از می سودای چشمش سرخوشم مست و خراب
چون لب لعلت که بازار شکر بشکسته است
گوهر نظم نسیمی، قیمت در خوشاب
***
15
ای رموز لوح رویت عنده ام الکتاب
کرده طی پیش جمالت نامه حسن آفتاب
سوره سبع المثانی آفتاب روی توست
اهل دل را از رخت روشن چو ماه است این حساب
باز یابد هر که خواند از رخت سی و دو خط
سر و انشق القمر با معنی ام الکتاب
تا به رویت گفته ام «وجهت وجهی» چون خلیل
آتش نمرود بر من گشته ریحان و گلاب
آیة الکرسی و طه هست حق روی تو
هر که دارد نور حکمت داند از فضل این خطاب
هفت خط وجه آدم هشت باب جنت است
شد به فضل حق اولوالالباب را این فتح باب
ره به خط استوای وجه آدم چون نبرد
مشرک بی دیده، زان جاوید ماند اندر عذاب
چون نسیمی هر که خاک آستان فضل شد
از شرف بر دیده خورشید می آرد رکاب
***
16
ای شب زلفت که روزش کس نمی بیند به خواب
در تب است از تابش خورشید رویت آفتاب
عالم از نور تجلی کرد نورانی رخت
گر چه زلفت چون شب قدر است و رویت ماهتاب
آن که پیش خط و خالت چون ملک در سجده نیست
باشد ابلیسی که هست از نار حرمان در عذاب
با دم جان پرورت انفاس عیسی بسته نطق
پیش زلف تابدارت گشته مریم رشته تاب
قبله تحقیق من روی تو و وصلت حیات
جنت جاوید من کوی تو و لعلت شراب
طره طرار زلفت سوره رحمان و عرش
غمزه غماز عینت معنی ام الکتاب
هر که را غیر از تو باشد آرزویی در جهان
تشنه ای باشد که جوید آب حیوان در سراب
کی کند میل نعیم و نعمت دنیای دون
کز لبت نوشیده باشد شربت ناز و عتاب؟
چون وجود غیر ممنوع است و شرکت منتفی است
با جمال خویش باشد حسن رویت را خطاب
در رخت نور تجلی دیده اکنون چون ندید
از لبت جز «لن ترانی» کی بود او را جواب؟
می کند شرح «الم نشرح» نسیمی از خطت
ای رخت «انا فتحنا» از تو شد این فتح باب
***
17
چون گشودم فال بخت از مصحف روی حبیب
آیت نصر من الله آمد و فتح قریب
سوره قاف است رویش هر که این مصحف بخواند
گر چه کافر می نماید انه شیء عجیب
رسم عشق و عاشقی اکنون پدید آید ز نو
چارده خط چون عیان شد بر رخ ماه حبیب
گر نه سر کفر و دین خواهد گشودن در جهان
از چه بندد زلف را بر چهره یار من صلیب
ای دل شوریده من! چون نشان داری ز دوست؟
چون خط او یافتی بر خوان و بردارش نصیب
چون سکندر گر ننوشد هر که او آب حیات
زان سواد وجه جانان صورتی باشد غریب
چون بر آرد از چمن گل بوستان فضل حق
ای بسا عاشق که باشد در فغان چون عندلیب
پیش وجهش هالک آمد جمله عالم ای نسیم!
شاد زی زانروی و خرم، گو بمیر از غم رقیب
***
18
ای صفات تو عین موجودات
ذات پاک تو مظهر ذرات
عین هر نیستی ز هستی تو
در همه نفی گشته است اثبات
در جمیع فنا تویی باقی
از حیات تو بوده جمله ممات
روز و شب از برات می میرم
کی نویسی به گنج وصل برات؟
در خرابات عاشقان سرمست
غسل کردم به می ز بهر صلوة
بر سر خود بروت می مالم
ریش خود چیست تا برم ز برات
قدر خود را چو من بدانستم
گشتم ایمن ز صوم و قدر و برات
پیش من چونکه دیر و کعبه یکی ست
عز عزی برفت و لات و منات
فارغم از بهشت و از دوزخ
ایمنم از هراس قید و نجات
هر توجه که می کنم، وجهت
می نماید به هر حدود و جهات
ننگم امروز آید از نامم
عار دارم ز نام و ننگ و صفات
از تو شد حاصلی نسیمی را
ور نه دارد عدم سکون و ثبات
***
19
زهی جمال تو مستجمع جمیع صفات
رخ تو آینه رونمای عالم ذات
به حق سبعه رویت که سوره کبراست
که عید اکبرم این است و بهترین صلوات
کمال حسن رخت قابل نهایت نیست
چرا که لا یتناهی بود جمیع صفات
سجود قبله روی تو می کند دل من
صلوة دایمم این است و قبله گاه صلات
ز لام و بی لبت یافتم حیات ابد
که آب خضر همین شربت است و عین فرات
دلی که کشته رویت نشد بدان حی نیست
چگونه زنده توان بود بی وجود حیات
تو شاه عرصه حسنی و هر که دید رخت
به یک پیاده حسن رخ تو شد شهمات
زهی ز حسن رخت عید ماه نو کرده
سواد زلف تو روشن شبی سیاه برات
به مصر جامع رویت گزاردم جمعه
زهی حلاوت ایمان و طعم قند و نبات
خیال روی تو را عایدی که قبله نساخت
زعابدان مشمارش که می پرستد لات
کسی که جان چو نسیمی فدای روی تو کرد
سواد نامه اعمال او بود حسنات
***
20
ای کعبه جمال توأم قبله صلوة
حسن رخ تو داده به خورشید و مه زکات
ذرات کاینات به مهر تو قایمند
چون عالم صفات که قایم بود به ذات
ادراک حسن روی تو خفاش کی کند
ای آفتاب روی تو مستجع صفات
روشن شد اینک روی تو در لات دیده اند
آنان که در کنشت پرستیده اند لات
از نازکی رخ چو مهت بر بساط حسن
لیلاج عقل را به دو منصوبه کرده مات
در کاینات غیر تو کس را وجود نیست
ای یافته وجود به ذات تو کاینات
شرک است در طریق حقیقت دویی، ولی
ما خضر تشنه ایم و تویی چشمه حیات
دم درکش از بیان لب لعلش ای خرد
کافزون ز وسع کوزه بود دجله و فرات
زلفش به راستی شب قدر است و راست است
گر خوانمش به وجه دگر لیلة البرات
آن کو ز فضل حق چو نسیمی به حق رسید
شمع هدایت آمد و پروانه نجات
***
21
اگرچه چشمه نوش تو دارد آب حیات
دلیل ما خط سبز تو است در ظلمات
به چشم مست تو دیدم یقین و دانستم
که هست حسن تو را بر کمال جمله صفات
اگر نه روی تو بودی بیان صورت حق
چگونه روی نمودی به ما تجلی ذات
جهان حسن قدیم است و عشق لم یزلی
مدینه ای که مصون است و ایمن از نکبات
به هر طرف که نظر می کنم نمی بینم
جز آفتاب رخت در جهات و غیر جهات
رخش به دیده معنی بینی ای صوفی
ز رنگ زرق و ریا پاک اگر کنی مرآت
بیا بیا که به دیدارت آرزومندم
چنانکه تشنه به آب زلال در فلوات
دلم نشد به سلامی اگر چه شاد از تو
علیک الف سلام و مثله برکات
سجود روی تو کردم، به پیش حق این است
عبادتی که قبول است و باشد از حسنات
بیا که تا شب قدر من است گیسویت
شبم گذشت به قدر از هزار قدر و برات
دلی که عارف روی تو شد ز دوزخ رست
که عارفان جمال تواند اهل نجات
مرا ز کعبه کویش مگو به مسجد رو
که حق پرست چو صوفی نمی پرستد لات
مباش بسته تقلید و ظن که ممکن نیست
کز این طریق به منزل کسی رسد هیهات
نسیمی آتش وحدت چنان تجلی کرد
که بانگ «انی انا الله» برآمد از ذرات
***
22
مرا در آتش غم، عشقت آن زمان انداخت
که عشق روی تو آشوب در جهان انداخت
به تیر غمزه چو چشمت مرا بزد گفتم
که مشتری نظری بر من از کمان انداخت
چو زلف اگر چه بر آتش مرا رخت بنشاند
لبت مرا چو سخن در همه زبان انداخت
سحر ز دامن زلفت هوا غبار گرفت
نسیم صبح در آفاق بوی جان انداخت
صدف به شکر دهانت گشاد لب زانرو
سحاب دانه لؤلؤش در دهان انداخت
کسی که نسبت روی تو را به مه می کرد
خجل شد از تو نظر چون بر آسمان انداخت
بر آستان قبول تو سرور آن کس شد
که همچو پرده سر خود بر آستان انداخت
چنین که حسن رخت لایزال و لم یزل است
نظر ز روی تو چون یک نفس توان انداخت
به جزو لا یتجزا حکیم قایل نیست
مگر دهان تو او را در این گمان انداخت
به گرد لعل تو می گشت عقل چون پرگار
حدیث نقطه موهوم در میان انداخت
اگر چه کشتی تن بشکند چه باک او را
که باد شرطه فضل تو بر کران انداخت
بپرس حال نسیمی ز چشم و زلف و ببین
که خسته را به دو سودا چه ناتوان انداخت
***
23
هیچ می دانی که عالم از کجاست؟
یا ظهور نقش آدم از کجاست؟
یا حروف اسم اعظم در عدد
چند باشد یا خود اعظم از کجاست؟
گنج دانش را طلسم محکم است
این طلسم گنج محکم از کجاست؟
آن دمی کز وی مسیحا مرده را
زنده گردانید آن دم از کجاست؟
خاتم ملک سلیمانی ز چیست؟
حکم تسخیر است خاتم از کجاست؟
چیست اصل فکرهای مختلف
وین خیالات دمادم از کجاست؟
آن یکی اندوهگین دانی ز چیست؟
وین یکی پیوسته خرم از کجاست؟
ای نسیمی ز آنچه می دانی بگوی
کاین یکی بیش آن یکی کم از کجاست؟
***
24
عشق تو گرفتار تو داند که چه درد است
جانی که ندارد سر این درد، نه مرد است
آن دل که نکرد از دو جهان درد تو حاصل
حاصل ز حیات آنچه مراد است نکرده ست
بی درد طلب حلقه صفت بر در مقصود
سر کوفتن مدعیان آهن سرد است
از عمر گرامی چه تمتع بود آن را
کز نخل محبت رطب عشق نخورده ست
جز روی دلارای تو ای سرو گل اندام
خار است به چشم من، اگر آن همه ورد است
حال دل پر آتش ما شمع چه داند
هر چند که با گریه و سوز و رخ زرد است
بویی که سر زلف سمن سای تو دارد
صد عنبر و مشک ختنش رفته به گرد است
آن را که نظر بر دل و دین و سر و جان است
در معرکه عشق کجا مرد نبرد است؟
چون دور فلک بی سر و پا گشت نسیمی
در دایره چون نقطه از آن واحد و فرد است
***
25
زلف تو شب قدر من و روی تو عید است
وز زلف تو اندیشه ی ادراک بعید است
ابروی تو هر یک مه عید است از آنرو
در عالم از ابروی تو پیوسته دو عید است
تا روی تو را دیده ام ای ماه دل افروز
روزم همه چون طالع و بخت تو سعید است
هرگز نفسی در دو جهان شاد مبادا
آن دل که ز درد تو به درمان نرسیده ست
خالی نبود تا ابد از نور تجلی
آن را که به رخسار تو بینا شده دیده ست
رخصت ندهد عقل اگر خوانمت انسان
انسان خدا روی، بدینسان که شنیده ست
دانی که ز عالم که برد دین به سلامت
آن دل که به کفر سر زلفت گرویده ست
تا قبله عشاق تو از روی تو شد راست
چون طاق دو ابروی تو محراب خمیده ست
تا وصف رخت در قلم آورد نسیمی
خط بر ورق حسن رخ ماه کشیده ست
***
26
سالک عشق تو هردم به جهان دگر است
هر نفس طالب وصلت به مکان دگر است
گر چه وصف تو کنند اهل تفاسیر و کلام
مصحف روی تو را شرح و بیان دگر است
حرف ما ابجد عشق است چه داند نحوی
منطق الطیر اولوالفضل زبان دگر است
عاشقان را رخ زرد ار چه دلیل است به حق
بر رخ اهل دل از عشق نشان دگر است
کشته لعل لبش کی کند اندیشه مرگ
همدم روح قدس زنده به جان دگر است
چند خواند به سر خوان بهشتم زاهد
دعوت محرم اسرار به خوان دگر است
گر چه ترکان همه با تیر و کمانند ولی
چشم و ابروی تو را تیر و کمان دگر است
گر چه خوبان همه شکر لب و شیرین دهنند
دل من شیفته تنگ دهان دگر است
آفتاب رخ تو عین وجود همه شد
لاجرم در رخ هر ذره عیان دگر است
از پی سود و زیان چند به بازار روی
تا بگویند که آن خواجه فلان دگر است
چهره زرد مرا سهل مبین ای زاهد
کاین زر نادره معیار ز کان دگر است
رمز عارف به تصور نتوان دانستن
لغت طرفه این زمره لسان دگر است
غرقه بحر غمش یاد ز ساحل نکند
ساحل غرقه این بحر کران دگر است
چون نسیمی به یقین از کرم فضل رسید
کی خورد غصه که هر دم به مکان دگر است
***
27
امشب از روی تو مجلس را ضیائی دیگر است
دیده ها را نور و دلها را صفایی دیگر است
شرمم از روی تو می آید بشر گفتن تو را
جز خدا کفر است اگر گویم خدایی دیگر است
تا نهادیم از سر در یوزه در کویت قدم
هر زمان از فضل حق ما را عطایی دیگر است
گر چه هست آب و هوای روضه رضوان لطیف
جنت آباد سر کوی تو جایی دیگر است
هر کسی در سر هوایی دارد از مهرت ولی
در سر ما زآتش عشقت هوایی دیگر است
نیست این دل قابل تیمار و درمان ای طبیب
درد بیمار محبت را دوایی دیگر است
بر در سلطان، گدا هستند بسیاری ولی
بر درآن حضرت این مفلس گدایی دیگر است
خانه مردم ز بس کز آب چشمم شد خراب
هر زمان با آب چشمم ماجرایی دیگر است
چشم مستش گفت: هستم من بلای جان خلق
گفتم ابرو، غمزه اش گفت: آن بلایی دیگر است
گر چه دارند از گل رویش نوایی هر کسی
بلبل جان نسیمی را نوایی دیگر است
***
28
من سر شادی ندارم با غم یارم خوش است
من مسیحا مذهبم با دیر و خمارم خوش است
مستم از جام اناالحق، جای من گو دار باش
دولت منصور دارم، بر سر دارم خوش است
نیستم چون اهل دنیا، طالب دیدار و گنج
چون فقیر محتشم بی گنج و دینارم خوش است
چون دم روح القدس در جان بیمار من است
با وصال آن طبیب این جان بیمارم خوش است
کار و باری بود اگر، در عشق شستم دست از آن
غیر از آن کاری ندارم، با چنین کارم خوش است
بر سوی کوی هوایت کان مقام حیرت است
پا و سر گم کرده ام، بی کفش و دستارم خوش است
من خلیل عشق یارم رخ نمی تابم ز نار
نار با عاشق چو گلزار است با نارم خوش است
عروة الوثقی و سر وحدت و حبل المتین
زلف دلدار است از آن با زلف دلدارم خوش است
من ز چشم مست ساقی در خمارم روز و شب
عیب نتوان کرد اگر با خمر خمارم خوش است
جنت فردا و حور عین نمی باید مرا
کز نعیم آخرت با وصل آن یارم خوش است
من ز نور آفتابم ای نسیمی زان جهت
جاودان با آفتاب و ماه و انوارم خوش است
***
29
گفتمش زلف تو مأوایی خوش است
گفت خوبان را همه جایی خوش است
گفتمش همتا ندارد قامتت
گفت چشمم نیز همتایی خوش است
گفتمش دور خوش است ایام عمر
گفت آن با روی زیبایی خوش است
گفتمش در بند بالای توام
گفت از این مگذر که بالایی خوش است
گفتمش سودای چشمت کرده ام
گفت می بینی چه سودایی خوش است
گفتمش کار خوش است این کار عشق
گفت با چون من دلارایی خوش است
گفتمش عشق رخت شد رای من
گفت عاشق را همه رایی خوش است
گفتمش سرو چمن پیش تو کیست؟
گفت بی رفتار و بی پایی خوش است
گفتمش دارم تمنای تو، گفت
ای نسیمی این تمنایی خوش است
***
30
ای که از فکر تو پیوسته سرم در پیش است
دل من بی لب لعل نمکینت ریش است
گر کنم روز و شب اندیشه وصلت چه عجب
عاشق غمزده پیوسته محال اندیش است
جور خوبان ز وفا گر چه بود بیش، ولی
ای وفا اندک من! جور تو بیش از بیش است
دل من وصل تو مشکل به کف آرد زانرو
کاحتشام تو نه مقدار من درویش است
جور و خواری همه کس را بود از بیگانه
من بی طالع سودا زده را از خویش است
گر چه آزار و جفا مذهب خوبان باشد
بت بی رحم مرا کشتن عاشق کیش است
گر چه لعل لب تو چشمه نوش است ولی
از رقیبان تو بسیار به جانم نیش است
سر نثار قدمش کرد نسیمی و هنوز
خجل از کرده خویش آمد و سر در پیش است
***
31
گر چه چشم ترک مستت فتنه و ابرو بلاست
این چنین دلبر بلا و فتنه دیگر کجاست؟
نقش اشیا سر به سر روشن شد از رویت مگر
جام جمشید رخت آیینه گیتی نماست
چون تو هستی دایم اندر خانقاه و میکده
رند و صوفی را چرا پیوسته با هم ماجراست؟
سالکان را در طریق کعبه وصل رخت
منزل اول فنای خویش و نفی ماسواست
گرنه رویت آفتاب ذات پاک است از چه رو
از رخت صحن سرای هر دو عالم پرضیاست
بر صراط الله از آن بر خط رویت می روم
کاهل معنی را صراط الله خط استواست
چار مژگان و دو ابرو و دو خط و موی سر
هشت باب جنت و هم جنت و فردوس ماست
سرو را تا نسبتی کردم به بالای تو نیست
راستی را زین فرح پیوسته در نشو و نماست
دل ز من گفتم که دزدید؟ ابرویت گفتا که چشم
این چنین پر فتنه کج با کسی گفته است راست
تا به سر سی و دو خط رخت ره برده ام
شش جهت چندانکه می بینم همه روی خداست
چون نسیمی رستگار است از فنا و از عدم
هر وجودی را که از سی و دو نطق حق بقاست
***
32
مطلع انوار زلفت مسکن جان و دل است
«رب انزلنی» بیان آن مبارک منزل است
گر چه دل در زلف خوبان بستن از دیوانگی است
عاشقی کو دل در آن زنجیر بندد عاقل است
عقد گیسویت به آسانی نگردد حل از آنک
معنی ای محکم دقیق و عقده ای بس مشکل است
صورت حق آن که می گوید که روی خوب نیست
چشم حق بین نیست او را، دعوی او باطل است
با لبت گفتم که خواهم داد روزی جان به تو
روز آن آمد بگو با لب که جان مستعجل است
در سواد ظلمت زلف تو هست آب حیات
آن که می گوید نه، حیوان است و حیوان غافل است
غوطه خور در بحر عشقش تا به دست آری گهر
در نصیب آن نشد کو بر کنار ساحل است
ای خیالت کرده روشن خانه چشمم، بلی
هر کجا محفل بود روشن به شمع محفل است
در طریق کعبه وصل تو اهل شوق را
غم رفیق و زاد ره خونابه و دل محمل است
حاصلی ما را نشد جز عشق جانان در جهان
عشق جانان هر که را حاصل نشد بی حاصل است
ای نسیمی صورت حق بسته بین بر آب و گل
تا ببینی صورت حق بسته بر آب و گل است
***
33
سلطان غمت را دل پردرد مقام است
آن دل چه نشان دارد و آن مرد کدام است
در عشق تو چون هست دلم بنده جاوید
کار دلم از دولت وصل تو تمام است
جز پختن سودای سر زلف تو در سر
دیگر هوس عاشق دلسوخته خام است
ای آن که کنی عرضه سجاده و تسبیح
مرغ دل ما فارغ از این دانه و دام است
چون توبه ز مستی کند آن رند که شد مست
زان باده که روح القدسش جرعه جام است
ای کرده رخت روز، شب تیره ما را
صبحی که نه با روی تو باشد همه شام است
ای طالب ناموس رها کن طلب نام
در عشق بزرگی و کرامت نه به نام است
تا محرم اسرار خیال تو دلم شد
کار نظر از اشک چو لؤلؤ به نظام است
بر طالب جنت که مرادش نه تو باشی
وصل تو حرام آمد و حقا که حرام است
بر طور لقا جان کلیمت «ارنی» گوی
دیدار تو می خواهد و مشتاق کلام است
محراب نسیمی رخ و ابروی تو باشد
تا روی تواش قبله و چشم تو امام است
***
34
مرغ عرشیم و قاف خانه ماست
کن فکان فرش آشیانه ماست
جعد مشکین و زلف وجه الله
دام دل عین و خال دانه ماست
ای فسوسی دم از فکوک مزن
ذات حق فارغ از فسانه ماست
زان حرام است با تو می خوردن
کاین شراب از شرابخانه ماست
بی نشان ره به ذات حق نبرد
کان نشان سی و دو نشانه ماست
گر طلبکار ذات یزدانی
وجه بی عذر و بی بهانه ماست
آتش کفر سوز و شرک گداز
نار توحید یکزبانه ماست
آنچه اشیا وجود از او دارد
گوهر بحر بی کرانه ماست
نام صوفی مبر که آن دلبر
فارغ از فش و ریش و شانه ماست
تن تنانای ما الف لام است
مست عشقیم و این ترانه ماست
چون نسیمی همه جهان امروز
سرخوش از باده شبانه ماست
***
35
نقش هستی رقم صورت کاشانه ماست
مستی کون و مکان از می و میخانه ماست
آب حیوان و می کوثری و ماء معین
جرعه صافی بی دردی پیمانه ماست
زرفشان شمع فلک، مجلس پیروزه لگن
عکس رخسار قمر پرتو پروانه ماست
فارغ از کعبه و بتخانه و دیریم و کنشت
ملک وحدت وطن و قاف قدم خانه ماست
مرغ لاهوت که از دام دو کون آزاد است
در حقیقت چو صدف طالب دردانه ماست
حاصل «انطقنا الله» و «ان من شیء»
گر کنی فهم سخن قصه و افسانه ماست
چه غم از مفلسی و قلت اسباب مرا
گنج وحدت چو مقیم دل ویرانه ماست
جمله ذرات جهان آینه صورت اوست
مطلع نور تجلی رخ جانانه ماست
هست بر فرق نسیمی شرف سایه حق
زان لوای عظمت افسر شاهانه ماست
***
36
منم که مجمع البحرین که پر لؤلؤی مرجان است
که دایم در خیال من لب و دندان و جانان است
بیا ای طالب معنی! کنون بشنو به گوش جان
بیان از علم القرآن که الحق فضل رحمان است
«لباس سندس» حق را که آمد خلعت حوری
تو از «مدها متان» برخوان که بر رخ خط ریحان است
ز «عینان نضاختان» بنوش این شیر چون امی
ز شرح سینه چون دیدی که جاری زان دو پستان است
چو عین سلسبیلی شد روان از خط زیر لب
بخور کاسی دو زان کوثر، علی چون ساقی آن است
درخت منتهی را جا [از آن] در این بهشت آمد
که سی و دو سخن از وی محیط چرخ گردان است
حیات جاودان جاری در این خلد است ز فضل حق
که یک قطره ز جوی او هزاران بحر عمان است
بیاور جامه پر باده، الا ای ساقی ساده!
كه تا ظاهر كند رمزی علی از حق كه پنهان است
چو انس و جن شدند کافر، شدند یأجوج و هم مأجوج
از آن سدی که ذوالقرنین بر ایشان بست ایمان است
زمین بشکافت و شد ظاهر ز حق آن آیت دابه
مریض عشق را دیگر به جز مردن چه درمان است
***
37
بخت ابد یار آن که با تو قرین است
با تو نشستن به از بهشت برین است
جور و جفا کردن از تو دور نباشد
عادت خوبان روزگار چنین است
دل هوس زهد کرد و گوشه و لیکن
چشم سیاه تو آفت دل و دین است
مست و خراب از خیال گوشه چشمت
هر طرفی صد هزار گوشه نشین است
طینت پاکیزگی لطف تنت را
خاک ز کافور و آب ماء معین است
چشم گهربارم از خیال دهانش
حقه لؤلؤی ناب و در ثمین است
دل به تو دادیم و جان فدای تو کردیم
بیعت ما با تو و قرار همین است
دولت وصل تو هر كه یافت به عالم
خسرو آفاق و شاه روی زمین است
خال تو کشمیر و بابل است زنخدان
چشم تو از خطا و روی تو چین است
مصحف روی تو می کند همه را شرح
راز نهانی که [آن] امام مبین است
جان به خیال لبت سپرد نسیمی
زان که خیال لب تو روح امین است
***
38
عرش رحمان است رویش، علم الاسما گواست
اعتقاد اهل حق این است و قول مصطفی است
گر به جامی بود جم را حشمت و شاهنشهی
دارد این آیینه رویت که روی حق نماست
دیگران گر سدره فردا تمنا می کنند
طوبی ما هست بالایت که حسنت منتهاست
نقش هستی سر به سر روشن شد از رویت مگر
جام جمشید رخت آیینه گیتی نماست
آن که در جا نیستی می گویدت بی دیده است
ذره ای جا بی تو در دنیا و در عقبی کجاست؟
آن که چون شیطان سجود قبله رویت نکرد
گو به لعنت رو که چون ابلیس در چون و چراست
زان عزازیل از خدا نشنود امر أسجدوا
کز حسد پنداشت آدم صورت غیر خداست
حسن رویت هست مستغنی ز هر رویی که هست
آفرین بر بخشش فضلت که دریای عطاست
آن که جز روی تو دارد قبله در پیش نظر
رخ ز روی حق بتابیده است و رویش در قفاست
ای ز هجران سوخته جانم به آتش همچو شمع
چشم جان بگشا که روز وعده وصل و لقاست
نیک و بد را علت از روی حقیقت چون یکی است
از دویی بگذر که یکتاییم و یکتا کی دوتاست؟
از ره صورت مسمایی و اسمی گر چه هست
در حقیقت عین اشیاییم و اشیا عین ماست
حسن یار و عشق ما را انتهایی نیست چون
اولین چیزی که می جویی از آن بی ابتداست
حسن او و عشق ما هست ای نسیمی لم یزل
زان که حسن او قدیم و عشق ما بی انتهاست
***
39
چشم بیمار تو تا مست و خراب افتاده ست
در سر من هوس جام و شراب افتاده ست
تا حدیث لب میگون تو در شهر افتاد
زاهد گوشه نشین با می ناب افتاده ست
نظم دندان تو تا دیده ام ای پسته دهن!
به خدا از نظرم در خوشاب افتاده ست
در دل افتاد مرا آتش عشقت چون شمع
رشته جانم از آن در تب و تاب افتاده ست
عکس بالای تو در دیده من دانی چیست؟
سایه سرو که در چشمه آب افتاده ست
هر که منعم کند از عشق تو ای ترک خطا!
همه دانند که از راه صواب افتاده ست
از خیال لب نوشین تو در باده مدام
قدح دیده من همچو حباب افتاده ست
هر که خوناب، چکان دید ز چشمم دانست
کآتشی در دل مجروح کباب افتاده ست
من از این باب که دورم ز رخت شیفته ام
دور زلف تو پریشان ز چه باب افتاده ست
لاله دلسوخته، گل جامه دران است ز رشک
مگر از طرف عذار تو نقاب افتاده ست
می کشد هر نفسم دل به خرابات مغان
آه کاین خرقه پشمینه حجاب افتاده ست
هر زمان از هوس چشم تو صد گوشه نشین
بر در میکده ها مست و خراب افتاده ست
سفته ام در غم روی تو به مژگان همه را
هر دری کز صدف چشم سحاب افتاده ست
چشم بیمار تو تا دید نسیمی، مخمور
روز و شب در هوس مستی و خواب افتاده ست
***
40
ساقی سیمین برم جام شراب آورده است
آب گلگون، چهره آتش نقاب آورده است
چشم خونبارم مدام از شوق یاقوت لبش
همچو ساغر در نظر لعل مذاب آورده است
نرگس شهلاش در سر فتنه ای دارد عجب
کز می حسن این چنین مستی و خواب آورده است
مسکن اهل دل امشب چون چنین شد دلفروز
گر نه زلفش در دل شب آفتاب آورده است
عشق خوبان زاهد سالوس می گوید خطاست
خواجه بین کز بهر من فکر صواب آورده است
تا به دور چشم مست یار بفروشد به می
بر در میخانه مولانا کتاب آورده است
ای بسا خلوت نشین را بر سر بازار عشق
موکشان آن طره پرپیچ و تاب آورده است
پرده پرهیزگاران پاره خواهد شد، یقین،
از میی کان غمزه مست و خراب آورده است
آمد از میخانه پیغامم که پیر می فروش
باده صافی تر از یاقوت ناب آورده است
شمع اگر واقف نگشت از سوز جان ما چرا
آتش غم در دل و در دیده آب آورده است؟
ای عنان دل ز دستم رفت بازآ کز غمت
صبر و هوشم رفت و جان پا در رکاب آورده است
چون به از نظم نسیمی گوهر یکدانه نیست
جوهری باری چرا در خوشاب آورده است؟
***
41
مسجد و میکده و کعبه و بتخانه یکی ست
ای غلط کرده ره کوچه ما! خانه یکی ست
هر کس از جام ازل گر چه به نوعی مستند
چشم مست تو گواه است که پیمانه یکی ست
صورت آدم و حوا به حقیقت دام است
معنی دام اگر یافته ای، دانه یکی ست
گر چه بسیار بود قصه و افسانه عشق
چون تو صاحب نظری قصه و افسانه یکی ست
اختلافی ز ره صورت اگر هست چه باک
آتش و شمع و شب و مجلس و پروانه یکی ست
هر یک از روی صفت یافته اسمی ور نه
مفلس و محتشم و عاقل و دیوانه یکی ست
چشم احول ز خطا گر چه دو بیند یک را
روشن است این که دل و دلبر و جانانه یکی ست
تکیه بر مسند هستی مکن ای صاحب جاه!
که در این ره بر ما گلخن و کاشانه یکی ست
چون نسیمی، طلب گنج بقا کن که یقین
شاه و درویش در این منزل ویرانه یکی ست
***
42
تعالی الله از این صورت که عین ذات پر معنی ست
دل محروم ازین صورت دو چشم جان پر تابی ست
بخوان لا تسجدوا للشمس و امر ذات حق دریاب
که فرمود اسجدوا آن را که اسم او الف لامی ست
از آن رو چارده سجده تو را فرض است در مصحف
که چون اسم و مسمی هم تو را در مصحف معنی ست
کلام حق ز حق هرگز نخواهد منفصل چون شد
تو خواهی گر شوی واصل به حق این راه از تقوی ست
چو شیطان منکر صورت شد از معنیش دور افتاد
که هم زان صورت و معنی ز قیل و قال در دعوی ست
بصیرت نیست شیطان را کجا دریابد این نکته؟
که صد قرن از حیات او به مثل یک دمه خوابی ست
فنا برخاست از عالم نقاب از چهره چون بگشاد
خداوندی که از رویش درون جنت اعلی ست
علی محسوب ذات حق از آن آمد که چون نقطه
همیشه بود تا باشد ز جود فضل حق با «بی» ست
***
43
آن که بر لوح رخت خط الهی دانست
بنده عشق الهی شد و شاهی دانست
آن که می گفت که روی تو به مه می ماند
چون نظر کرد به روی تو کماهی دانست
زلف و رخسار تواش کی رود از پیش نظر
آن که او نقش سپیدی و سیاهی دانست
چشم و ابروی تو را، قدر که داند جز من؟
قیمت ترک کماندار سپاهی دانست
گر چه راز دلم از اشک عقیقی شد فاش
منکر دل سیه از چهره کاهی دانست
اصل ما ز آب حیات است و روان بخشی آن
از میانش به کنار آمد و ماهی دانست
تا دلم عابد روی تو شد ای کعبه حسن
طاعتی کان به جز این بود مناهی دانست
به جز از کار غمت هر چه دلم کرد آن را
همه بی حاصلی و فکر تباهی دانست
دهنت عالم غیب است و میان سر دقیق
این کسی را که تواش پشت و پناهی دانست
گر چه ماند به رخت لاله، ولی نتواند
هر گیاهی صفت مهر گیاهی دانست
واحد مطلقی، اما نتوانست ابلیس
این صفت را ز دو بینی و دو راهی دانست
تا به رخسار تو شد چشم نسیمی بینا
عارف حق شد و از فضل الهی دانست
***
44
چشم تو فتنه ای است که عالم خراب اوست
مستی دیر و باده ز جام شراب اوست
رویت که صبح صادق شهر وجود ماست
از هر طرفی که می نگرم فتح باب اوست
معنی اوست هر چه دل اندیشه می کند
جان دو کون صورت لب لباب اوست
تا آتش شراب علم زد ز لعل یار
دل های دلبران دو عالم کباب اوست
عشق ازل که شامل ذرات عالم است
مقصود هر دو کون به زیر نقاب اوست
سلطان فضل ما که سلاطین عالم است
سرهای سروران جهان در رکاب اوست
تنها نسیمی از می عشقش خراب نیست
هر دو جهان ز نشأه مستی خراب اوست
***
45
ای دل! بلا بکش چو دلت مبتلای اوست
خوشنود شو بدانچه مراد و رضای اوست
تن در جفای او نه و از غم مدار باک
کاین غصه و جفا همه عین وفای اوست
قدر قدر چه داند و قاضی هر قضا
آن دل که او نه قابل قدر و قضای اوست
دنیی و دین برای وصالش دهیم و جان
زانرو که دل ز جمله صلاحی برای اوست
فوتی نمی شود اگرش جان فدا کنم
چون جان بود یکی، صد از این جان فدای اوست
چندین بلا ز قامت و بالای پر بلاش
گر می رسد به جان بکشم چون بلای اوست
راهم نمای ای دل! اگر رهبری مرا
تا بگذرم از آنکه نه میل و هوای اوست
بر گرد گرد دامن مردی اگر رسم
جان ها بها دهم که دلم بی بهای اوست
ای غم! دگر به سوی نسیمی گذر مکن
کاین حجره های جان و دلش، خاصه جای اوست
***
46
مطلع نور تجلی آفتاب روی اوست
لیلة القدری که می گویند هست آن موی اوست
قاب قوسینی که در معراج دید آن شب رسول
گر به چشم دل ببینی هیئت ابروی اوست
عروة الوثقی که خواند عارفش حبل المتین
سوره واللیل زلفش و آیت گیسوی اوست
خلد و فردوس و نعیم و روضه دارالسلام
چون به معنی بنگری وصف بهشت کوی اوست
گنج مخفی را طلسم و اسم اعظم را کلید
طره عنبر، نسیم سنبل هندوی اوست
معجزات انبیا و سر علم من لدن
حرفی از دیوان سحر غمزه جادوی اوست
در حقیقت رو به سوی کعبه می دانی کراست؟
هر که را روی دل از دنیی و عقبی سوی اوست
آنچنانم غرقه در فکرش که در بحر محیط
نقش هر صورت که می بینم خیال روی اوست
جانم از پابوس وصلش گر چه دور افتاده است
صید آن زلف پریشان است که همزانوی اوست
کی شود حاصل وصال یار بی جور رقیب؟
تا گل صد برگ باشد خار هم پهلوی اوست
ای نسیمی نحل اندر شأن آن لب کس ندید
کاین چنین پاکیزه شهد ناب در کندوی اوست
***
47
بیار باد صبا شمه ای ز طره دوست
که آفتاب جهانتاب زیر سایه اوست
کجایی ای صنم چین! که اشک دیده من
به جست و جوی وصالت همیشه در تک و پوست
به بوی زلف تو جان می دهد نسیم صبا
که همچو سنبل زلفت نسیم غالیه بوست
کمند زلف تو بر چهره تو، پنداری
فتاده سنبل سیراب بر گل خود روست
خدنگ غمزه خوبان کجا خطا گردد
کشیده تا به بناگوش آن کمان ابروست
صبوری از رخ دلدار اختیاری نیست
ضرورت است ضرورت صبوری از رخ دوست
خیال سرو قدت بر کنار دیده من
به سان قامت شمشاد بر کناره جوست
دلم به حلقه آن زلف می کشد به جهان
ببین ببین دل دیوانه را که سلسله جوست
به قول مدعی از دوست رو نگرداند
کسی که همچو نسیمیش عشق عادت و خوست
***
48
الله الله این چه نور است آفتاب روی دوست
این چنین رویی به وجه الله اگر آری نکوست
چشم من جز روی او، روی که آرد در نظر؟
کآنچه می آید به چشمم در حقیقت روی اوست
می دمد بوی خوش باد صبا جان در تنم
کس نمی داند که با باد سحرگاهی چه بوست
ذکر فردا کم کن ای زاهد که با یاد لبش
خرقه پوش امروز می بینم که بر دوشش سبوست
کرده ام در دیده مأوای خیال قامتش
سرو را جا بر کنار چشمه یا برطرف جوست
در ازل حرفی شنیدند از دهانش اهل راز
هر طرف چندانکه می بینم هنوز آن گفت و گوست
تا به آب می کنم طاهر لباس زرق را
دایما با خرقه در میخانه کارم شست و شوست
آن که عاشق بر جمال صورت خوبان نشد
صورتی دارد ولی از راه معنی سنگ و روست
شرح زلف و خال آن ماه از نسیمی بازپرس
کو پریشان حال و سرگردان از آن چوگان و گوست
***
49
لوح محفوظ است پیشانی و قرآن روی دوست
«کل شیء هالک» لاریب اندر شأن اوست
چشمه حیوان کز او شد زنده جاوید خضر
در بهشت روی او دیدم روان آن چارجوست
کی تواند یافت از ماهیت معنی خبر
آن که در باغ جهان حیران و مست رنگ و بوست
چند باشی بسته ظن و بعید از معرفت؟
طالب مغزی شو آخر چند گردی گرد پوست؟
شاهد غیبی به معنی هست حاضر با همه
غافل کوته نظر چندین چرا در جست و جوست
ای به گرد معصیت آلوده دامن عمرها
آب رحمت آمد آگه شو که وقت شست و شوست
همنشینت خضر و در ظلمات جهلی گم شده
از عطش مردی و آب سلسبیلت در سبوست
ای از غفلت در حجاب سر وجه الله اگر
طالب دیدار حقی وجه حق روی نکوست
می کشد عشقت نسیمی را و احیا می کند
عشق هستی سوز را با هر که هست این طبع و خوست
***
50
غرقه در دریای عشقش حال ما داند که چیست
این سخن آسوده بر ساحل کجا داند که چیست
حال آن زلف پریشان بشنو از من مو به مو
آن پریشانی گرفتار بلا داند که چیست
عشق خوبان در دلم گنجی است ز اندازه برون
گوهر آن گنج را، قیمت خدا داند که چیست
ناتوان چشم یارم وز لبش دارم شفا
آن چنان بیمار، قدر این شفا داند که چیست
تا ابد ماییم و روی ساقی و جام شراب
رمز عارف، صوفی صاحب صفا داند که چیست
در میان جان ما و زلف عنبرسای دوست
نیست اسراری که این باد صبا داند که چیست
روی ساقی در مقابل موسی ارنی از چه گفت
معنی این نکته را مست لقا داند که چیست
صوفی خلوت نشین از خانقه دارد نصیب
حاصل میخانه رند آشنا داند که چیست
آنچه در حسن تو هست ادراک صورت بین کجا
گرد بازارش تواند گشت یا داند که چیست
می کند قیمت به صد جان بوسه لعل لبت
هر که آن کالا شناسد، این بها داند که چیست
چون نسیمی هر که شد دیوانه زلف و رخش
حلقه زنجیر آن زلف دو تا داند که چیست
***
51
مشرک بی دیده کی احوال ما داند که چیست
مرد حق بین معنی سر خدا داند که چیست
گمرهی کز خط وجه دوست، روی حق ندید
شرح بیست و هشت و سی و دو کجا داند که چیست
همچو ما سبع المثانی از کتاب روی یار
هر که خواند معنی این آیه ها داند که چیست
هر که از شق القمر پی بر صراط الله نبرد
سوی خط کی ره برد یا استوا داند که چیست
آنچه ما از فی و ضاد و لام حق دانسته ایم
در تصوف صوفی صاحب صفا داند که چیست
چین زلف عنبرینت حلقه دام بلاست
بسته زنجیر، قدر این بلا داند که چیست
در میان جان ما و زلف عنبر بوی یار
نیست اسراری که آن باد صبا داند که چیست
سلسبیل و کوثر لعلش هر آن کو نوش کرد
چون نسیمی لذت جام بقا داند که چیست
***
52
خلاق دو عالم بجز از فضل خدا نیست
او ذات و صفاتش بجز از سی و دو تا نیست
آن سی و دو تا اصل کمال است به تحقیق
خود نیست که در جانش از این سی و دو تا نیست
در ظاهر و باطن به مجازی و حقیقت
داننده و بیننده بجز فضل علا نیست
تقسیم سماوات و زمین کرده به شش روز
قایم شده بر عرش و بر این هیچ خطا نیست
آن جان که او پرورش از فضل خدا یافت
فی الجمله حق اوست، در این چون و چرا نیست
بس هست تجلیگه حق آدم خاکی
در صورت او دید، کسی را که ریا نیست
چون صورت او سی و دو آیات خدا بود
ای بی بصر! از آیت حق هیچ جدا نیست
بر ذات مصفا به کلام متکلم
هر کس که بدانست بر او موت و فنا نیست
بر فضل خدا تکیه نسیمی صمدی کرد
خونش دگر از طعنه شیطان دغا نیست
***
53
جز وصل رخت چاره درد دل ما نیست
این حال که را باشد و این درد که را نیست
تا در نظرم نقش خیال تو در آمد
در خانه چشمم به جز از نور خدا نیست
تا ره به شب قدر سر زلف تو بردم
عهدم به جز از روی تو، ای بدرد جا نیست
ای کرده غمت در حرم تنگ دلم جا
بیرون ز تو منزل نه و خالی ز تو جا نیست
گفتی که مرا با تو سر مهر و وفا هست
چون باورم آید چو تو را مهر و وفا نیست
آن را که نشد سینه پر از مهر جمالت
در چهره چو صبحش اثر صدق و صفا نیست
محرم شد از وصل حیات ابد آن کو
دل زنده و جان داده به بویت چو صبا نیست
از شربت بی زخم طبیب ای دل بیمار
صحت مطلب زان که در او بوی شفا نیست
از ناز و نعیم دو جهان بهره ندارد
آن دل که سزاوار به تشریف بلا نیست
عشق رخ دلدار مرا بی سر و پا کرد
چون گردش افلاک از آنرو سر و پا نیست
منکر ز خطا فکر غلط می کند اما
در دیده حق بین غلط و سهو و خطا نیست
تا کام نسیمی تو شدی از همه عالم
از کام دل و روشنی دیده جدا نیست
***
54
جانا بیا که صحبت جان بی تو هیچ نیست
ناز و نعیم هر دو جهان بی تو هیچ نیست
هر کام و ذوق و عشرت و عیش و طرب که هست
ای آرزوی جان من، آن بی تو هیچ نیست
فردوس و حور بی تو نخواهم که پیش من
جنات عدن و حور و جنان بی تو هیچ نیست
تاج قباد و ملک سلیمان به نیم جو
چون حاصل زمین و زمان بی تو هیچ نیست
باغ بهشت و سایه طوبی کجا برم
کآن ها به چشم زنده دلان بی تو هیچ نیست
هیچ است بی وجود وصال تو هر دو کون
یعنی وجود کون و مکان بی تو هیچ نیست
صهبای کوثر از لب رضوان به بزم خلد
ای نوش لعل پسته دهان، بی تو هیچ نیست
در باغ چشمم آب روان می رود ولی
ای سرو ناز آب روان بی تو هیچ نیست
بگذر ز نام و نفی نشان کن نسیمیا
چون نیستی تو، نام و نشان بی تو هیچ نیست
***
55
هر که با جام می لعل لبش همدم نیست
در حریم حرم حرمت ما محرم نیست
دل به نیش است که هر نوش ندارد سودش
سینه زخمی است که خوشنود به هر مرهم نیست
کمر صحبت این راه ببندی ور نه
هر که زد بخیه بر اندام کله، ادهم نیست
زاهد ار از تو دم حال بپرسد گویش
صحبت جام طرب کش که از این به دم نیست
دیده بگشای و بر اعجاز نسیمی بنگر
کاین نسیم است که منفوخ به هر مریم نیست
***
56
خاک باد آن سر که دروی سرّ سودای تو نیست
دور باد از شادی، آن کو یار غم های تو نیست
سرو در بالا کمال راستی دارد ولی
در کمال حسن و زیبایی چو بالای تو نیست
گر چه خورشید اقتباس از شمع رویت می کند
روشن و تابان چو نور صبح سیمای تو نیست
لا نظیری در جهان حسن و لطف و دلبری
سر بر آر از جیب یکتایی که همتای تو نیست
کی درآرندش به چشم اهل نظر چون توتیا
آن که او چون خاک راه افتاده در پای تو نیست
آن که در بند سر و جان است و فکر دین و دل
خودپرست و پست همت مرد سودای تو نیست
نیست از اهل بصیرت آن که او را چشم جان
تا ابد روشن به روی عالم آرای تو نیست
کعبه ارباب تحقیق است رویت زان جهت
قبله تحقیق ما جز روی زیبای تو نیست
کی به ذیل عروة الوثقی تمسک باشدش
هر که را حبل المتین زلف سمن سای تو نیست
در کجی ماند به ابروی تو ماه نو ولی
راستی را مثل ابروی چو طغرای تو نیست
ای نسیمی چون خدا گفت: «ان ارضی واسعه»
خطه «باکی» به جا بگذار کاین جای تو نیست
***
57
حیات زنده دلان جز به عشقبازی نیست
مباز عشق به بازی، که عشق، بازی نیست
دلا بسوز ز عشقش چو شمع و جان بگداز
که کار عشق بجز سوز و جانگدازی نیست
طهارتی که نسازی به خون دل، می دان
که در شریعت صاحبدلان نمازی نیست
متاب روی ز خدمت که بر در محمود
طریق بنده مخلص بجز ایازی نیست
نمی خورد غم حالم چنین که می بینم
طبیب درد مرا عزم چاره سازی نیست
به جور و عشوه و نازم چه می کشی هر دم
که گفت یار مرا رسم دلنوازی نیست
به خاک پاک شهیدان عشق خونریزت
که هر که پیش تو خود را نکشت غازی نیست
وصال زلف تو خوشتر ز عمر جاویدان
که بر سر آمده عمری بدین درازی نیست
به دولت غم عشق رخت نسیمی را
نظر به سلطنت از روی بی نیازی نیست
***
58
نرنجم از تو گرت سوی ما نگاهی نیست
گناه بخت من است این ترا گناهی نیست
تو هیچ داد دل من نمی دهی چکنم
کجا روم که به غیر از تو پادشاهی نیست
خوشم به چهره کاهی که دارم از غم تو
اگر چه پیش توام قدر برگ کاهی نیست
کدام روز که در گریه نیستم تا شب
کدام شب که مرا ناله ای و آهی نیست
خدای را ز سرم سایه برمدار ای سرو!
که غیر سایه لطف توام پناهی نیست
همه به بزم وصال تو راه یافته اند
همین منم که مرا جانب تو راهی نیست
نسیمی! از نظر انداخته ست یار ترا
و گرنه بهر چه سوی تواش نگاهی نیست
***
59
خلاف خوی رضا، یار ما گرفت و گذاشت
نقیض و عکس وفا و جفا گرفت و گذاشت
ز مهر و کین چو به نقصان نمی رسید کمال
طریق بغض و محبت رها گرفت و گذاشت
ز فرقت رخ و زلفش دل چو آینه ام
غبار ظلمت و فیض ضیا گرفت و گذاشت
ز روی ناز و تکبر نگار دلبندم
رسوم عشوه و ناز و وفا گرفت و گذاشت
هوای مهر رخش تا به سوی مه ره یافت
مزاج آتش و طبع هوا گرفت و گذاشت
دل شکسته ز دست تطاول زلفت
هزار بار عنان صبا گرفت و گذاشت
دوای درد محبت ز یار چون درد است
دلم وظیفه درد و دوا گرفت و گذاشت
دلی که زهد رها کرد و بوی عشق خرید
نسیم صدق و شمیم ریا گرفت و گذاشت
ز خانه گر چه نسیمی مقیم میکده شد
ره صواب و طریق خطا گرفت و گذاشت
***
60
آرزومندی و درد هجر یار از حد گذشت
در غمش صبر دل امیدوار از حد گذشت
گر چه دلشادم به امید شب وصلت، ولی
محنت هجران و جور روزگار از حد گذشت
گر چه بر راه خیالش دیده می دارم نگاه
انتظار وصل روی آن نگار از حد گذشت
روی بنمای ای گل خندان که بی وصل رخت
بر دل مجروح بلبل زخم خار از حد گذشت
شرط عاشق نیست از بیداد نالیدن، ولی
جور آن آشفته زلف بی قرار از حد گذشت
بر امید جام نوشین شراب لعل دوست
خوردن خون دل و درد خمار از حد گذشت
زآب مژگانم حذر کن کز غم رویت مرا
گریه جان سوز و چشم اشکبار از حد گذشت
در کمند زلفت ای مه، از کمانداران چرخ
تیرباران بر من لاغر شکار از حد گذشت
بار هجرانت نسیمی بارها بر جان کشید
دل ضعیف است ای نگار این بار، بار از حد گذشت
***
61
ای که بردی تو به خوبی گرو از حور بهشت
مصحف روی تو را خامه تقدیر نوشت
آیتی از ورق حسن تو هر کس که بخواند
سر توحید عیان گشتش و تقلید بهشت
در ازل حق به چهل صبح به مهرت ای جان
گل ما را همه در مهر و محبت بسرشت
اهل تحقیق چو در صنع خدا می نگرند
هر چه بینند به نظرشان همه خوب است نه زشت
ساقیا فصل بهار است و گل و لاله خوش است
با حریفان غزلخوان و کنار و لب کشت
ما و جام می و رندی و خرابات مغان
صوفی و صومعه و زهد و ریا و سر و خشت
صوفی و مسجد و سالوسی و تزویر و ریا
کعبه روی تو ای ماه نسیمی و کنشت
***
62
دل بی تو از نعیم دو عالم ملال یافت
خرم کسی که با تو زمانی وصال یافت
آواره ای که بر سر کوی تو شد مقیم
مقدور قدر عزت و جاه و جلال یافت
جز سوختن چه کار کند پیش روی شمع
پروانه ای که پرتو نور جمال یافت؟
آن خسته ای که یاد تواش بر زبان گذشت
طعم حیات و لذت جان در مقال یافت
از خانقاه و مدرسه اعراض کرد و رفت
آواره ای که در طلبت ذوق و حال یافت
جانم ز غیر صورت روی تو، محو کرد
نقشی که بر صحیفه وهم و خیال یافت
اندیشه خلاص محال است اگر کند
مرغی که دام و دانه آن زلف و خال یافت
در کربلای عشق شهیدی که تشنه رفت
از کوثر وصال تو آب زلال یافت
شادی اهل عشق غم وصل دوست است
شاد آن دلی که با غم عشق اتصال یافت
جانی که با وصال تو شد یک نفس قرین
جاوید زنده گشت و جهانی کمال یافت
جان در میان نهاد نسیمی چو شمع از آن
در سلک عاشقان جمالت مجال یافت
***
63
خون ببار از مژه ای دیده! که دلدار برفت
مونس جان و قرار دل بیمار برفت
گر چه باشد همه کس را دل آزرده ز درد
درد من این که مرا یار دل آزار برفت
دوش در صومعه دل ذکر دو زلفت می گفت
زاهد خرقه پرست از پی زنار برفت
باشد از کار جهان کار تو کام دل من
کارم از دست و دل و، دست و دل از کار برفت
جانم آمد به لب از سوز درون واقف شو
چند پوشم غم دل؟ پرده اسرار برفت
هر نفس در جگرم می شکند خار فراق
تا ز چشمم چو چراغ آن گل رخسار برفت
جان بیمار نسیمی ز جهان، مست و خراب
به هواداری آن نرگس خمار برفت
***
64
هر که را اندیشه زلف تو در دل جا گرفت
چون سر زلفت وجودش مو به مو سودا گرفت
با دهانت نکته ای می گفتم از اسرار غیب
سالک از راه حقیقت خرده ها بر ما گرفت
تا دم از بوی سر زلف تو زد باد صبا
آهوی چین نافه خود را به زیر پا گرفت
در ز رشک نظم دندان تو و گفتار من
شد ز چشم افتاده چون اشک و ره دریا گرفت
ایمن است از غارت اندیشه و تاراج عقل
عشقت ای سلطان خوبان کشور دل تا گرفت
چون تو بی همتا نگاری در دو عالم کس ندید
کو دو عالم را به حسن روی بی همتا گرفت
می خور، ای دل، می ز دست ساقی عشق و مباش
در غم زاهد که او نگرفت ساغر یا گرفت
در هوای عشقت آن مرغی که فانی شد ز خویش
بر سر قاف هویت منزل عنقا گرفت
ای که می خوانی به سرو و سدره قدش را خموش
کار سرو از قد و بالا کی چنین بالا گرفت
با تو امروز از کجا یابد مجال اتصال
هر که را دامن امید وعده فردا گرفت
تا عیان شد آتش انی انا الله از رخت
شعله نور تجلی در همه اشیا گرفت
چون نسیمی هر که رویت دید انا الحق می زند
رخ بپوشان ورنه خواهد کن فکان غوغا گرفت
***
65
ای سایه الهی ظل همای زلفت
جانها اسیر چشمت، سرها فدای زلفت
زلفت به هر دو عالم نفروشم ای پریرخ
کاین مختصر نباشد عشر بهای زلفت
کی جاودان بماند اندر بقای رویت
جانی که نیست او را، در سر هوای زلفت
چون جان ماست ای جان، زلف تو جان ما را
جانی که هست در تن، باشد به جای زلفت
در دور چشم مستت ز احیاء روح قدسی
صد محشر است هر دم در حلقه های زلفت
ای فتنه خلایق عین سیاه مستت
غوغا گرفت عالم از هوی و های زلفت
زلفت دوتاست ای جان لیکن ز روی وحدت
در عالم هویت یکتاست تای زلفت
تا از صبا شنیدم زلف تو را پریشان
آشفته است حالم، هر دم برای زلفت
دارد ز چین زلفت صد خانه پر ز عنبر
ای مطلع تجلی چین و خطای زلفت
پیمان شکن نگویم زلف تو را که هر دم
جان می دمد در اشیا بوی وفای زلفت
در عین خضر خطت آب حیات دیدم
ای باده «سقاهم» آب بقای زلفت
ای مشرق هویت دارالسلام رویت
وی مسکن سعادت ظلمت سرای زلفت
شد هادی نسیمی زلفت به حور و جنت
ای بر هدی نهاده ایزد بنای زلفت
***
66
ای شمع فلک پرتوی از روی چو ماهت
وی ظلمت شب شمه ای از زلف سیاهت
صد سینه به سودای تو خون شد چو زلیخا
صد یوسف صدیق فرو رفته به چاهت
تا خاک کف پای تو در دیده کشد مهر
افتاده به پیشانی و رو بر سر راهت
بی جرم و گناه ار بکشی خلق جهان را
ای لطف الهی نبود هیچ گناهت
خورشید و مه و زهره که شاهان جهانند
بر مسند خوبی همه نازند به جاهت
ای صورت زیبای تو خود آیت رحمان
از چشم بدان باد نگهدار الهت
می سوز نسیمی و مزن آه، مبادا
تیره شود آن آینه ماه ز آهت
***
67
ای نور رخت مطلع انوار هدایت
معلوم نشد عشق ترا مبدأ و غایت
بر لوح دلم نقش خیال تو کشیدند
روزی که نبود از قلم و لوح حکایت
از دشمنی خلق جهان باک ندارد
آن را که بود از طرف دوست حمایت
گر لطف تو همراه شود بی خردان را
گو محو شو از روی زمین عقل و کفایت
صد سالم اگر رانی و یک روز بخوانی
جز شکر تو جایی نتوان برد شکایت
درد تو نه دردی که بود قابل درمان
عشق تو نه عشقی که رسد آن به نهایت
کس مثل نسیمی نتواند به حقیقت
ره سوی تو بردن مگر از روی هدایت
***
68
گر به می تشنه شود آن لب باریک مزاج
نوش کن شربت ماء العنب از جام زجاج
ساقیا دردسری می دهدم رنج خمار
باده پیما که به یک جرعه بسازیم علاج
بر بناگوش تو آن خال سیه دانی چیست؟
ز آبنوسی است یکی نقطه بر آن تخته عاج
به تو محتاجم و روزی ز غلامان می پرس
صورت حال گدایان به سلطان محتاج
هندویی سنبل مشکین تو از هر طرفی
دید و بر گردن مشک ختن آورد خراج
تا شرف یافت ز خاک سر کوی تو سرم
به سر کوی تو سوگند، ندارم سر تاج
دیده بحر است و در آن بحر نسیمی غواص
غرقه خواهد شدن ار بحر برآرد امواج
***
69
سی و دو خط رخت گنج ترا افتتاح
ظلمت زلف تو شب، نور جمالت صباح
جان و جهان می دهم وصل ترا می خرم
بین که چه بیع و شری دید ضمیرم صلاح
راحت روحانیان از دم روح تو شد
یافت بقا آنکه یافت از در وصلت رواح
راح و رحیق غمت کرد جهان را غریق
بی خبران را نصیب نیست ازین روح و راح
باده باقی به ما، ساقی از آن خم بده
کز نم هر قطره اش پر شده جمله قداح
غازی میدان عشق پر دل و یکدل بود
کز دل و جان بر میان بسته به مردی سلاح
پردلی و یكدلی در ره عشق آورد
زانكه نیابد وصال از سر لعب و مزاح
طالب حق کی شدی واصل ذات قدیم
گر نبدی در جهان حسن و جمالت ملاح
چونکه نسیمی رهید از سر پندار خویش
گشت بری، لاجرم، شد ز فنا استراح
***
70
می روم با درد و حسرت از دیارت، خیر باد
دل به خدمت می گذارم یادگارت خیر باد
هر کجا باشم همی گویم دعای دولتت
از خدا صد آفرین بر روزگارت خیر باد
می روم با آب چشم و آتش دل بی خبر
از جفای ترک چشم پر خمارت خیر باد
گر دهد عمرم امان، رویت ببینم عاقبت
ور بمیرم در غریبی ز انتظارت خیر باد
گر نسیم چین زلفت بگذرد بر خاک من
زنده برخیزم به بوی مشکبارت خیر باد
گر ز من یادآوری بنویس آخر رقعه ای
کای نسیمی بر کلام آبدارت خیر باد
***
71
رفتم اینک از سر کوی تو ای جان! خیر باد
زحمتی گر بود کردم بر تو آسان خیر باد
خیر بادی کوی یاران را که در روز وداع
رسم می باشد که می گویند یاران خیر باد
وه که می باید به ناکام از تو دل برداشتن
ورنه با جانان کجا هرگز کند جان خیر باد
دست هجران توام بس داغها بر جان نهاد
من نخواهم برد جان از دست هجران خیر باد
در بهار وصل بودیم و خزان هجر یار
کرد دورم از تو ای سرو خرامان! خیر باد
من چو سایه رو به دیوار عدم آورده ام
تو بمان جاوید ای خورشید تابان! خیر باد
می گذارد جان نسیمی یادگار و می رود
با دل پر خون و چشم اشکباران خیر باد
***
72
ز بند زلف تو جان مرا نجات مباد
دل مرا نفسی بی رخت حیات مباد
ز عشق، آن که ندارد حیات لم یزلی
نصیب او بجز از مردن و ممات مباد
دلی که عابد بیت الحرام روی تو نیست
عبادتش بجز از سوء و سیئات مباد
دوای درد دل خود به درد اگر نکنی
دلا به درد دلی چون رسی دوات مباد
بجز وصال تو ما را اگر مرادی هست
میسرات حصولش ز ممکنات مباد
چو روح ناطقه جانی که اسیر زلف تو نیست
همیشه راه خلاصش ز شش جهات مباد
اگر چه زلف سیاه تو لیلة الاسراست
مرا جز آن شب قدر و شب برات مباد
صلات و قبله من هست اگر بجز رویت
چو عابد صنمم قبله و صلات مباد
چو حسن روی تو درویش را زکات دهد
فقیر عشق تو محروم از این زکات مباد
دلی كه جز رخ و زلف تو بازدش شطرنج
به هر طرف كه نهد رخ به غیر مات مباد
اگر نه رزق حسن صورت تو می دانم
نعیم جان و دل من ز طیبات مباد
ز عقد زلف تو شد مشکل نسیمی حل
که کار زلف تو جز حل مشکلات مباد
***
73
تا از لب و چشم تو به عالم خبر افتاد
صد صومعه ویران شد و صد خانه بر افتاد
بر طور دل افتاد شبی پرتو رویت
جان مست تجلی شد و از پای در افتاد
در کوی هوای تو قدم کی نهد آن کو
کرد از خطر اندیشه و در فکر سر افتاد
زاهد که طریقش همه شب ذکر و دعا بود
در عشق تو با ناله و آه سحر افتاد
بردار سر از خواب خوش ای خفته که آتش
در جان گل از ناله مرغ سحر افتاد
با غمزه بگو حاجت شمشیر زدن نیست
کان تیر که بر جان زده ای کارگر افتاد
از پختن سودای سر زلف سیاهت
حاصل همه این بود که خون در جگر افتاد
گر شعله زند بر دل خورشید بسوزد
این آتش سودا که مرا بر جگر افتاد
آمد به سر کوی دلم دوش خیالش
جان نعره زنان از حرم تن به در افتاد
مقبول نظرها شد و منظور الهی
آن دل که به نزد تو قبول نظر افتاد
در وصف گل روی تو پیچید نسیمی
اشعار منقش همه زان خوب و تر افتاد
***
74
تا پرده ز رخسار چو ماه تو بر افتاد
از پرده بسی راز نهانی به در افتاد
بود آتش رخسار تو چون میوه توحید
از بهر کلیم آتش از آن در شجر افتاد
با لاله صبا شرح گل روی تو می کرد
دلسوخته را آتش غم در جگر افتاد
مرغی که برش خرمن هستی به جوی بود
دام شکن زلف تو را دید و در افتاد
چشم تو نظر با دل صاحب نظران داشت
زان عاشق رویت همه صاحب نظر افتاد
ماه از هوس دیدن روی تو چو خورشید
از روزنه در خانه و از در به در افتاد
بس چشم تر ما و لب خشک بسوزد
چون آتش سودای تو در خشک و تر افتاد
تا غمزه فتان تو را شد هوس صید
چندین دل سودا زده بر یکدگر افتاد
چون سرمه کجا در نظر اهل دل آید
آن کس که نشد خاک و بر آن رهگذر افتاد
پروانه مشتاق تو، ای شمع دل افروز
از شوق به جان آمد و از بال و پر افتاد
شرح لب شیرین تو می کرد نسیمی
نی ناله برآورد و فغان در شکر افتاد
***
75
کس بدین آیین حسن از مادر گیتی نزاد
تا ابد چشم بد، از روی تو یا رب دور باد
جور حسنت گر چه بسیار است و بی پایان، ولی
از تطاول های زلفت، ای امیر حسن، داد
کرده ام در سر هوای زلف آتش مسکنت
گر چه می دانم که زلفت می دهد سرها به باد
از برم رفتی و یاد از من نیاوردی دگر
ای ز یادت رفته یادم، هر دمت صد بار یاد
بر دل شیدا نهم داغ شکیبایی و صبر
سینه گر نتوانمت بر سینه سیمین نهاد
عاشق روی تو گشتم هر که خواهد گو بدان
عشق پنهان چون کنم؟ طشت من از بام اوفتاد
زاهدان را زهد و ما را عشق خوبان شد نصیب
هر کسی را در ازل حق آنچه قسمت بود داد
می كنم سودای بند حلقه زلفت ولی
جز به دست بخت و دولت این گره نتوان گشاد
در غم هجران و دوری سوختم بنمای روی
تا به دیدارت شود جان من غمدیده شاد
ای نسیمی چون ببینی قامتش را سجده کن
زان که پیش سرو همچون شمع نتوان ایستاد
***
76
دست قدرت بر عذارت خال مشکین تا نهاد
جان فتاد از غم بر آتش، دل بر آن سودا نهاد
تا که ترک سر نگویی، دعوی عشقش مگو
زان که با سودای سر، در عشق نتوان پا نهاد
دل ز زلفش برگرفتم تا نهم جای دگر
جان ز من بستد روانش باز برد آنجا نهاد
هر زمان در کشور دل غارت عقل است و دین
لشکر عشق رخش تا دست بر یغما نهاد
سر اسما بر ملک مخفی نماند بعد از این
دانه خال رخش چون نقطه بر اسما نهاد
تا کمال دلبری ایزد به ابروی تو داد
فتنه چشم تو از حد رفت و پا بالا نهاد
آن که در آیینه روی تو روی حق ندید
نام او را در حقیقت عشق نابینا نهاد
عشق آن زیبا نهادم در نهاد افتاد و من
در نهادم نیست الا عشق آن زیبا نهاد
چون نداری مثل و همتا هم به سیرت هم به حسن
عارف حق بین از آن نام تو بی همتا نهاد
تا صبا واقف شد از اسرار زلف و عارضت
راز جان عاشقان را جمله بر صحرا نهاد
تا به دست دل نسیمی دامن زلفت گرفت
پای رفعت بر فراز طارم مینا نهاد
***
77
ماه نو چون دیدم ابروی توام آمد به یاد
چون نظر کردم به گل، روی توام آمد به یاد
طره مشکین شبی دیدم مسلسل بر قمر
سنبل زلفین هندوی توام آمد به یاد
معجزات انبیا می خواند ارباب معین
سحر چشم مست جادوی توام آمد به یاد
از شب قدر آیتی تفسیر می کرد آفتاب
قصه سودای گیسوی توام آمد به یاد
وصف باغ خلد می کردند با هم زاهدان
جنت آباد سر کوی توام آمد به یاد
ساقیان روضه می کردند ذکر سلسبیل
ذوق جام لعل دلجوی توام آمد به یاد
چون رقیبانت به خونم تیز می کردند تیغ
ساعد سیمین بازوی توام آمد به یاد
عابدان از قبله می گفتند هر یک نکته ای
گوشه محراب ابروی توام آمد به یاد
حاصلی از بهر دستاویز روز آخرت
فکر می کردم شبی موی توام آمد به یاد
می زد اشعار نسیمی دم ز انفاس مسیح
از دم جان بخش خوشبوی توام آمد به یاد
***
78
دلی دارم که در وی غم نگنجد
چه جای غم؟ که شادی هم نگنجد
میان ما و یار همدم ما
اگر همدم نباشد دم نگنجد
دلی کو فارغ است از سور و ماتم
در او هم سور و هم ماتم نگنجد
جز انگشتی که عالم خاتم اوست
دگر چیزی در این خاتم نگنجد
زبان درکش نسیمی خود ز گفتار
مگو چیزی که در عالم نگنجد
***
79
گل صد برگ من سنبل بر اطراف سمن دارد
رخ یار من از نسرین خطی بر نسترن دارد
عذارش گر چه از نسرین سواد مشک پیدا کرد
ز مشک سوده رخسارش غباری بر سمن دارد
به چین زلف پرچینش که کرده سنبلش صد ره
به است از نافه مشکی که آهوی ختن دارد
سرابستان خوبی را جمال امروز حاصل کرد
که از رخسار و بالایش گل و سرو چمن دارد
دو فتان نرگس جادوش جان می خواهد از مردم
ندارد جان دریغ آن کو که جانی در بدن دارد
اگر بیند گل اندام مرا روح القدس روزی
شود حیران آن خطی که آن پاکیزه تن دارد
دمش چون نفحه عیسی به عاشق روح می بخشد
تعالی الله! چه لطف است این که آن شیرین دهن دارد
وطن، کوی خرابات است و دور افتادم از آنجا
ولی زین رهگذر شادم که جان عزم وطن دارد
شب قدر، ای قمر! چندان به حسن خود مناز آخر
که زلفش چون مه تابان به زیر هر شکن دارد
به بازار سر زلفش دل و جان برده ام لیکن
کجا آن سنبل مشکین سر سودای من دارد
حروفی زان شدم در دور زلف و نقطه خالش
که نون ابرو و میم دهانش نقش «من» دارد
نسیمی از لب جانان به دست آورد جام جم
چون رند یک جهت زانرو صفا با دُردِ دَن دارد
***
80
شمع رویت صفت نور تجلی دارد
بوی جان پرور زلفت دم عیسی دارد
بر در مکتب عشقت چو خرد روح امین
در کنار آمد و لوح و الف و بی دارد
بر سر کوی تو آن دل که مقیم است چو خاک
صحن باغ ارم و جنت اعلی دارد
حال مجنون گرفتار چه داند عاقل
مگر آن کز همه عالم غم لیلی دارد
هست محجوب ز انوار جمالت زاهد
تاب خورشید کجا دیده اعمی دارد
هر که را نام گدایی ز درت حاصل شد
خاتم و جام جم و ملکت کسری دارد
چشم من روی تو را دید و خیال تو گرفت
پشت بر نقش صنم خامه مانی دارد
تا جهان هست ندیده است و نبیند هرگز
صورتی همچو رخت کاین همه معنی دارد
مدعی بی خبر از عالم معنی است از آن
در سر از حجت خشک این همه دعوی دارد
باطنم زان همه پر نور انا الله شده است
که درخت دل ما آتش موسی دارد
طرفه این است که حسنت زورع مستغنی است
متقی تکیه بر آن کرده که تقوی دارد
ای نسیمی به وصال رخ جانان نرسد
آن که در سر طلب دنیی و عقبی دارد
***
81
احوال درد ما بر درمان که می برد؟
وین تشنه را به چشمه حیوان که می برد؟
غرقم در آب دیده گریان و خون دل
وین ماجرا بدان گل خندان که می برد؟
ما ذره ایم در خم چوگان زلف دوست
تا گوی وصل آن مه تابان که می برد؟
ای دل اگر نه جذبه فضلش مدد کند
زین بحر بی کرانه به در، جان که می برد
کس در محیط عالم عشق آشنا چو نیست
یا رب سلام قطره به عمان که می برد؟
فرهاد بیدل از غم شیرین هلاک شد
این قصه را به خسرو خوبان که می برد؟
رند فقیر بر در میخانه گنج یافت
این مژده را به گوشه نشینان که می برد؟
جان می دهم به دوست از این مور تنگدل
پای ملخ به نزد سلیمان که می برد؟
پیغام ذره ای که به خورشید قایم است
نزدیک آفتاب درخشان که می برد؟
خون شد ز جور خار، دل ریش عندلیب
زان عاشق این خبر به گلستان که می برد؟
چشمش به عشوه خون دل مردمان بریخت
زان شوخ فتنه، داد به سلطان که می برد؟
یا رب اگر آب دیده نباشد رسول ما
پیغام ما به سرو خرامان که می برد؟
صبح وصال اگر ننماید ز غیب روی
شام شب فراق به پایان که می برد؟
جز وصل چاره ساز تو، بیمار هجر را
دارو که می فرستد و درمان که می برد؟
ما می گزیم دست به دندان ز حسرتش
تا کام دل از آن لب و دندان که می برد؟
دادی به زلف کافرش ایمان نسیمیا
آری ز زلف کافرش ایمان که می برد؟
***
82
کیست آن سرو که بر راه گذر می گذرد
نور چشم است که بر اهل نظر می گذرد
درد دل بین که طبیب از سر حسرت ما را
خسته، افتاده همی بیند و در می گذرد
غرق دریای سرشکم عجب این کز غم تو
تشنه جان می دهد و آب ز سر می گذرد
زیردستان جهان را ز زبردستی تو
حال چون کار جهان زیر و زبر می گذرد
وقت آمد اگر از بهر دل خسته ما
دل پاکت ز خطای همه در می گذرد
من به مسکینی اگر جبه ز سر نفکندم
تیر آهم به سحرگه ز سپر می گذرد
رمقی بیش نمانده است ز بیمار غمت
قدمی رنجه کن ای دوست که در می گذرد
آب چشمم ز غمت دی به كمرگاه رسید
دوش، تا دوش شد، امروز ز سر می گذرد
تا به ساحل رسد از بحر غمت کشتی صبر
روزگاری است که بر خون جگر می گذرد
خبر درد دل دوست که گوید بر فضل
جز نسیمی که به هنگام سحر می گذرد
***
83
دلدار ما به عهد محبت وفا نکرد
دل برد و رفت و هیچ دگر یاد ما نکرد
می خواست تا که وعده بجای آورد ولی
طالع مخالف آمد و بختم رها نکرد
چشمش به تیر غمزه مرا زد بلی بلی
ترک است و هیچ یار من اصلش خطا نکرد
بوسی به جان ز لعل لبش خواستم نداد
آن دلبر این مبایعه با ما چرا نکرد
با عاشقان یکدل و یکروی مهربان
جوری دگر نماند که آن بیوفا نکرد
جان مرا که درد فراقش ز غم بسوخت
لعل لبش به شربت نوشین دوا نکرد
بنیاد جنگ و عربده با ما نهاد و رفت
وز راه صلح باز نیامد صفا نکرد
یا رب ندانم آن بت نامهربان چرا
بیگانه گشت و یاد من آشنا نکرد
گفتم جفا و جور تو با من چراست؟ گفت:
با عاشقی كه دید كه دلبر جفا نكرد؟
از رویش آن که گفت بپوشان نظر مرا
بی دیده هیچ شرم ز روی خدا نکرد
شکر خدا که هست نسیمی ز فضل حق
رندی که عمر در سر زرق و ریا نکرد
***
84
در کوی خرابات مناجات توان کرد
در طور لقا عیش خرابات توان کرد
گر بازی شطرنج خط و خال تو این است
لیلاج جهان را به رخت مات توان کرد
ای زاهد مغرور به طاعت مکن افغان
شیخی به چنین کشف و کرامات توان کرد
گر مرکب تحقیق توانی به کف آری
سیاره صفت سیر سماوات توان کرد
تا کی سخن از خرقه و سجاده و پرهیز
ارشاد بدین کهنه خرافات توان کرد
کی بر سر بازار خرابات مغان خرج
سیم دغل از توبه و طامات توان کرد
روی تو به خوبی نه بدان مرتبه دیدم
کاندیشه حسنش به خیالات توان کرد
گر دیده تحقیق بود درک تجلی
از چهره هر ذره ذرات توان کرد
دادند نشان رخت آن زمره که گفتند
سجده ز برای صنم و لات توان کرد
چون پیش نسیمی صفت و ذات یکی شد
کی فرق میان صفت و ذات توان کرد
***
85
از تو خوبی طمع مهر و وفا نتوان کرد
گله با وصل گل از خار جفا نتوان کرد
کرده ام قیمت یک موی تو را هر دو جهان
گر چه او را به چنان تحفه بها نتوان کرد
عمر چون باد هوا می گذرد حاضر باش
کاعتماد این همه بر باد هوا نتوان کرد
عاشقان را به جفا خواه بکش خواه ببخش
حاکمی، هر چه کنی چون و چرا نتوان کرد
مکن آهنگ جدایی که به شمشیر اجل
شهرگ جان مرا از تو جدا نتوان کرد
غره وعده فردا شده، امروز ببین
که بدان نسیه چنین نقد رها نتوان کرد
بر تن عارف اگر خرقه نباشد سهل است
هست آن زهد كه در زیر قبا نتوان كرد
بر سر دیده کنم جای خیالت زانرو
که نظرگاه خیالت همه جا نتوان کرد
هر طبیبی که شد از درد نسیمی آگاه
گفت با درد به سر بر، که دوا نتوان کرد
***
86
قاصدی کو تا به جان پیغام دلدار آورد
یا هوایی کز نسیم طره یار آورد
آن کس از دنیا و عقبی باشد آزادی چو ما
دردمندی را که عشق یار در کار آورد
گر انا الحق های ما را بشنود منصور مست
هم به خون ما دهد فتوی و هم دار آورد
گر برد بویی به چین از طره زلفت نسیم
مشک را در ناف آهویان به زنهار آورد
از خطا آید سیه رو گر برد باد صبا
بوی گیسویش به چین و مشک تاتار آورد
گر به جان بتوان خریدن وصل آن محبوب را
نیم جانی هر که را باشد به بازار آورد
زلف و رخسارت عیان شد منکر رویت کجاست
تا به ایمان سر زلف تو اقرار آورد
نور و ظلمت را یکی بیند ز روی اتحاد
عارفی کو در خیال آن زلف و رخسار آورد
با لب و چشم نگارم وقت آن آمد که رند
اهل تقوی را به دوش از کوی خمار آورد
چون قدش سروی نخواهد رست چون رویش گلی
تا ابد چندان که روید سرو و گل بار آورد
ای نسیمی هر که را رهبر شود فضل اله
از وجود خویش و غیرش جمله بیزار آورد
***
87
دل از عشق پریرویان دل من بر نمی گیرد
مده پند من ای ناصح که با من در نمی گیرد
حدیث توبه و تقوی مکن پیش من ای واعظ
که با من هر چه می گویی بجز ساغر نمی گیرد
خیال دست رنگینش حمایل کرده ام زانرو
که در خاطر مرا نقشی از این خوش تر نمی گیرد
به خورشید رخش زانرو تفأل می کند جانم
که عاشق فال دولت را به هر اختر نمی گیرد
الا ای ساقی وحدت، به پیش پیر میخانه
گرو کن خرقه خود را، به ما دفتر نمی گیرد
دل من با لب لعلش گرفت الفت به جان زانرو
که جز پیوند روحانی در آن جوهر نمی گیرد
ز دست دلبر ساقی نگیرد جام جز عارف
مرقع پوش رعنا را رها کن گر نمی گیرد
به خلوتخانه طاعت مکن ارشادم ای صوفی
که جز کوی مغان، عارف ره دیگر نمی گیرد
نسیمی گر چه اشعارت به گوش دلبران هر یک
در شهوار می آید ولی بی زر نمی گیرد
***
88
گر سعادت نظری بر من زار اندازد
بر سرم سایه سرو قد یار اندازد
دور از آن یار و دیارم نظر سعد کجاست
تا مرا باز بدان یار و دیار اندازد
آن که شد مست غرور از می پندار امروز
منتظر باش که فرداش خمار اندازد
سببی ساز خدایا که طبیبم نظری
بر دل خسته بی صبر و قرار اندازد
من که باشم كه شوم کشته به تیغش مگر او
از کرم سایه بر این صید نزار اندازد
پیش ابروی کماندار تو میرم که مدام
تیر مژگان همه بر عاشق زار اندازد
گر برد بوی سر زلف ترا باد به چین
خون دل در جگر مشک تتار اندازد
گر کند چشم تو بر گوشه نشینان نظری
مستی و عربده در صومعه دار اندازد
چون شد از دولت وصل تو نسیمی منصور
وقت آن است که سر در سر دار اندازد
***
89
دلم ز مهر تو آن دم چو صبح دم می زد
که آفتاب رخت در قدم علم می زد
ز جام عشق تو بودم خراب و مست آنروز
که نقش بند قضا، رسم جام جم می زد
به بوی زلف تو آشفته آن زمان بودم
که منشی کن از آن کاف و نون به هم می زد
نبود خانه چشمم هنوز بر بنیاد
که عشق روی تو بر جان در حرم می زد
شبی که دیده من خلوت خیال تو بود
فلک هنوز سراپرده بر عدم می زد
به جست و جوی وصال تو من کجا بودم
که در جهان قدم جان من قدم می زد
هنوز چهره شادی ز عقل پنهان بود
که عشق بر رخ جانم نشان غم می زد
هنوز خامه فطرت به امر «کن» جاری
نگشته بود که بر من غمت رقم می زد
کلیم و طور هنوز از عدم خبر می داد
که جان من «ارنی» با تو دم به دم می زد
کجا شود ز خطا پاک نامه عملم
اگر نه منشی عفوت بر آن قلم می زد
چگونه قلب نسیمی چو زر شدی رایج
اگر نه فضل تواش سکه بر درم می زد
***
90
مشتاق گل از سرزنش خار نترسد
جویان رخ یار ز اغیار نترسد
عیار دلاور که کند ترک سر خویش
از خنجر خونریز و سر دار نترسد
آن کس که چو منصور زند لاف انا الحق
از طعنه نامحرم اسرار نترسد
ای طالب گنج و گهر از مار میندیش
گنج و گهر آن برد که از مار نترسد
گر بی بصری می کند انکار من از عشق
سهل است چه غم، عاشق از انکار نترسد
در حیرتم از چشم تو کان ترک سیه چشم
مست است و چه مستی که ز هشیار نترسد
در کار غم عشق تو، دانی که کند سر؟
آن عاشق سرگشته که از کار نترسد
در عشق تو بیم سر و جان است و لیکن
ای دلبر از اینها دل عیار نترسد
من عاشق شمع رخ یارم، چه غم از نار
پروانه دلسوخته از نار نترسد
اندیشه ندارم ز رقیبان بد اندیش
از خار جفا عاشق گلزار نترسد
در سایه عشق ایمن از آن است نسیمی
کان شیر دل از عشق جگر خوار نترسد
***
91
بر دلم هر دم جفای بی وفایی می رسد
وه که بر جان من از هر سو بلایی می رسد
روزگاری شد که در وادی حیرت مانده ام
نه رهی پیدا شد و نه رهنمایی می رسد
قصد جان دارد فراق و وعده دیدار او
درد، راحت گشت ما را تا دوایی می رسد
از هوای خاک کوی توست در اشک ما
عاقبت از پاکی گوهر به جایی می رسد
غنچه دل از نسیم کوی او خواهد شکفت
ای نسیمی! غم مخور مشکل گشایی می رسد
***
92
ز تو چشم وفا داریم و هیهات این کجا باشد
تمنای محال است این که خوبان را وفا باشد
به شوخی دل ز ما بردی و روی از ما نهان کردی
نباشد عیب، پرسیدن: ترا خانه کجا باشد
جهانی با خیالت عشق می بازند اگر روزی
براندازی نقاب از روی الله تا چه ها باشد
دلم گم گشت در پیچ سر زلف پریشانت
نشانی ده که تا یابیم که این اقبال ما باشد
که یارد در سر زلف پریشان تو پیچیدن
اگر باشد چنین گستاخی از باد صبا باشد
فریب غمزه شوخت مرا سرمست می سازد
کس اندر دور چشم مست تو چون پارسا باشد
من آن خاک هوا دارم، فتاده بر سر کویت
که در هر ذره خاکم نهان مهر شما باشد
ز روی و موی مهرویان نگه دارد نظر زاهد
صوابی اندر او بیند که او عین خطا باشد
من آن خاک رهم اندر هوایش باد اگر روزی
غبارم از سر کویش برد چشم از قفا باشد
همه ذرات عالم را هوادار تو می بینم
سر مویی نمی یابم که از ذکرت جدا باشد
چه پرهیزی ز روی آن صنم زاهد؟ نمی دانم
که پرهیز از چنین شکل و شمایل کی روا باشد
نسیمی را چو از هستی حجابی نیست در عشقت
معاذ الله حجابی در میان ما کجا باشد
***
93
اگر گویم که مهر و مه، ز رخسارت حیا باشد
وگر گویم که انسانی، مرا شرم از خدا باشد
ملک را نیست آن صورت که نسبت کرده ام با او
کمال حسن و زیبایی بدینسان هم تو را باشد
ز چین و جعد گیسویت مرنج اردم زند نافه
چه آید از سیه رویی که در اصلش خطا باشد
وصالت نیست آن گنجی که بر بیگانه بگشایند
که آن را حاصل است این در که با بحر آشنا باشد
نشان پرسیدم از دلبر، دل گم گشته را گفتا
بجز در بند گیسویم دل عاشق کجا باشد
تن خاکی چو گل گردد نیابی ذره ای در وی
که بی سودای آن جعد و سر زلف دو تا باشد
بیا با ما بشوی ای جان به آب دیده دست از دل
که دل تا زلف او بیند کجا در بند ما باشد
نباشد عهد خوبان را وفا، گویند و می گویم
که خوب آن را توان گفتن که عهدش بی وفا باشد
حریف ما شو ای صوفی که ذکر حلقه رندان
به است از طاعت و زهدی که با روی و ریا باشد
بیا ای ماه سیمین بر به خونم پنجه رنگین کن
کز اقبالت گر این حاجت روا گردد روا باشد
نسیمی با تو شد یکرو قفا زد هر دو عالم را
کسی کو رو به حق دارد دو کونش در قفا باشد
***
94
مست شراب عشقش بی باده مست باشد
بی باده مست یعنی مست الست باشد
دست نگار دارم در دست، کی بریزد
دستی که بر کف او را زین گونه دست باشد
آن را که روی ساقی باشد شراب و ساغر
حق را به حق پرستد کی می پرست باشد
آن را که در سر افتد زین سرو سایه روزی
چرخ بلند پیشش کوتاه و پست باشد
اسرار چشم مستش روزی که فاش گردد
بازار زاهدان را روز شکست باشد
عشق است هست مطلق یعنی حقیقت حق
هستی ندارد آن کوبی عشق هست باشد
شست است زلف خوبان در بحر عشق زانرو
پیوسته ماهی جان جویان شست باشد
ذوق شراب و شاهد دانی که می شناسد؟
آن کز می حقیقت پیوسته مست باشد
آن کز سر دو عالم برخاست چون نسیمی
او را به عشق دلبر دایم نشست باشد
***
95
شب قدر بی قراران سر زلف یار باشد
مه عید نیکبختان رخ آن نگار باشد
ز غم نگار از آنرو شب و روز بی قرارم
که غمش نمی گذارد که مرا قرار باشد
من مست رند از آنم ز غم خمار فارغ
که نخورده ام من آن می که در او خمار باشد
به کمند زلف او دل به مراد خود ندادم
به بلا شدن مقید نه به اختیار باشد
هله بس کن ای مخالف که به طعنه ترک عشقش
نکند کسی که او را غم عشق کار باشد
ز رقیب دارم افغان نه ز جور دلبر آری
دل زار عاشق گل المش ز خار باشد
مکن آه و زاری ای دل که ز روی بی نیازی
گل از آن چه باک دارد که هزار زار باشد
به نوازشی دلم را به کرم چو وعده دادی
مگذار بیش از اینش که در انتظار باشد
سر ما ز سر عشقش سردار دارد آری
سر محرم انا الحق سر پای دار باشد
صنما به رغم دشمن نظری به دوستان کن
که نوازش محبان نه گنه نه عار باشد
به جز از هوای کویت نکند هوس نسیمی
ز محبت تو روزی که تنش غبار باشد
***
96
مأوای غمت جز دل پردرد نباشد
تشریف بلا جامه هر مرد نباشد
ای سرو گل اندام! که در باغ دو عالم
چون روی دلآرای تو یک ورد نباشد
بر بوی سر زلف تو یک گوشه نشین نیست
امروز در این شهر که شبگرد نباشد
شهباز غم عشق رخت صید نسازد
آن را که دل از حادثه پردرد نباشد
در عشق رخت آنکه شد افروخته چون شمع
بی دیده گریان و رخ زرد نباشد
از گرمی اشکم چه عجب دیده اگر سوخت
خون جگر است اشک من آن سرد نباشد
گردی به من آر از درش ای باد کزان در
چون بهتر از این هیچ ره آورد نباشد
جز خون جگر هر چه خوری در غم عشقش
ای عاشق سودازده! در خورد نباشد
بر خاک درش آب زن، ای دیده خوبنار!
تا بر در یار از ره ما گرد نباشد
گر چه همه درد است غم عشق تو، خون باد
آن دل که به جان طالب این درد نباشد
در عشق تو فرد است نسیمی ز دو عالم
عاشق نبود کز دو جهان فرد نباشد
***
97
خوبی و بتا از تو جفا دور نباشد
ور جور کنی هست روا دور نباشد
عیب نتوان کرد که هستی ز وفا دور
خوبی که نباشد ز وفا دور، نباشد
چشمت به جفا خون دلم می خورد اما
این مردمی از ترک خطا دور نباشد
ای کرده فراموش وفا، از تو به یادی
گر شاد کنی خاطر ما، دور نباشد
گفتی جگرت خون کنم و جان به لب آرم
این مرحمت از لطف شما دور نباشد
بر جان من از عشق تو هر لحظه بلایی است
آری دل عاشق ز بلا دور نباشد
خوش می کند امید وصال تو دلم را
این دولتم از لطف خدا دور نباشد
زاهد به جنان وصل تو گر داد عجب نیست
کم همتی از طبع گدا دور نباشد
دارد سخن چند دلم با سر زلفت
گر لطف کند باد صبا دور نباشد
بر جان نسیمی ز تو هر لحظه صفایی است
آیینه معنی ز صفا دور نباشد
***
98
در سر غم تو دارم دستار و سر چه باشد
جان و جهان چه ارزد یا سیم و زر چه باشد
گفتی نثار ما کن جان و سر و دل و دین
اینها چه قدر دارد وین مختصر چه باشد
گفتی به غمزه هر دم بنوازمت به تیری
زین عهد اگر نگردی ای سیمبر چه باشد
در عشق اگر چه دارم صد گونه غصه بر دل
زان بیوفا کشیدن بار این قدر چه باشد
ای آن که عشق خوبان درد سر است گویی
هر بی بصر چه داند کاین دردسر چه باشد
خاک درش که مردم کحل فرشته خوانند
هر ذره هست جانی کحل بصر چه باشد
در خرقه کار زاهد چون هست حقه بازی
گر زان که عشق بازد صاحب نظر چه باشد
سر شراب عشقش مست مدام داند
هشیار چون نخورده است او را خبر چه باشد
پیش لبت که عیسی زنده شد از دم او
روح انفعال دارد شهد و شکر چه باشد
مرد از غم تو جانم از بهر زنده کردن
با باد اگر فرستی بوی سحر چه باشد
برهان حسن رویت شد هادی نسیمی
ای غیرت تجلی شمس و قمر چه باشد
***
99
چه نکته بود که ناگه ز غیب پیدا شد
هر آنکه واقف این نکته گشت شیدا شد
چه مجلس است و چه بزمی که از می وحدت
محیط قطره شد اینجا و قطره دریا شد
محیط بر همه اشیا از آن جهت شده ایم
که نون نطق الهی حقیقت ما شد
به غمزه مردم چشمت چه فتنه کرد ز پیش
که جان زنده دلانش اسیر سودا شد
رخت چه نقش نمود ای صنم در آیینه
که طوطی خرد آمد به نطق و گویا شد
دلم ز فتنه دجال از آن شده است ایمن
که روح قدسی ما همدم مسیحا شد
نقاب زلف بپوشان بر آفتاب رخت
که سر هر دو جهان در طبق هویدا شد
بیا و سر مسما ز اسم آدم جوی
که مستحق سجودش ملک به اسما شد
مرا به وعده فردا ز ره مبر کامروز
ز لعل یار همه کام دل مهیا شد
مزن ز سر نهان بعد از این دم، ای صوفی
که هر چه در تتق غیب بود پیدا شد
به بوی زلف تو چندان دوید آهوی چین
که ناگه از کمر افتاد و ناف او وا شد
نسیمی از دو جهان نفی غیر از آنرو کرد
که نور ذات تو عین وجود اشیا شد
***
100
ندانم تا دگربار این دل ریشم چه شیدا شد
مگر عکس رخ دلبر به جان باز آشکارا شد
دگر چون با دلم لعلش نهان در گفت و گو آمد
صدای ناله زار دل ریشم به هر جا باشد
به صحرا چون که بیرون رفت باز آن دلبر از خلوت
دل پر درد بیمارم ز عشقش بی سر و پا شد
به هر نقشی که خود می خواست رخ بنمود در عالم
گهی رنگ دو عالم گشت و گه بیرنگ اشیا شد
دمی روح نهان آمد، دمی جسم عیان گردید
دمی تنهای جان گردید و دیگر عین جانها شد
زمانی کثرت خود گشت و در وی وحدت خود دید
گهی پیدا و پنهان گشت و گه پنهان و پیدا شد
نسیمی روزگاری چونکه پنهان بود در زلفش
دگر باره چو رویش دید در عالم هویدا شد
***
101
ای که رخت به روشنی غیرت آفتاب شد
خفته ز شرم مردمی چشم خوشت به خواب شد
نافه به بوی زلف تو، آمد و گشت خاک ره
گل ز هوای عارضت رفت و در آتش آب شد
سرو چو دید قامتت، رفت به خویشتن فرو
مه ز رخ تواش حیا آمد و در نقاب شد
چشم تو دوش در دلم بست خیال سرخوشی
چون قدح لب توام دیده پر از شراب شد
گفت که هستم، آفتاب، آینه دار روی تو
دود به سر برآمدش زلف تو زان بتاب شد
جمله لطف دلبران روی تو جمع کرد از آن
مصحف حسن را رخت فاتحة الکتاب شد
مطرب عشق نکته ای گفت مگر به گوش کس
کاین جگر حزین ما ز آتش او کباب شد
بخت سعادت ازل هست ملازم درش
آن که به روی دولتش وصل تو فتح باب شد
رفع حجاب کی کند از رخ بخت جاودان
آن که ز روی هستی اش یک سر مو حجاب شد
گنج وصال، آرزو هر کس اگر چه می کند
در سر و کار این طلب عاشق دل خراب شد
دل به دعا وصال او خواسته بود هاتفی
گفت نسیمی این دعا مژده که مستجاب شد
***
102
مهر رخسار تو داغ عشق بر دل می کشد
سنبل زلف تو، مه را در سلاسل می کشد
منزل جان است گیسویت وز آنجا هر نفس
جذبه ای می آید و جان را به منزل می کشد
کعبه دل روی محبوب است اینک راه دور
گر کسی را دل به سوی کعبه گل می کشد
پیش رویت سجده آن کو حق نمی داند ز جهل
از سجود حق چو شیطان سر به باطل می کشد
در ازل عشقت نصیب اهل غفلت چون نبود
دولت جاوید از آن دامن ز غافل می کشد
ای کشان ما را به راه و رسم عقل از کوی عشق
دل عنان اختیار از دست عاقل می کشد
نار غیرت مدعی را رشته کوتاه عمر
می کشد از تن و لیکن سخت کاهل می کشد
من نمی خواهم خلاص از بحر عشقت یک نفس
گر چه جان غرقه را خاطر به ساحل می کشد
معجز چشمت که عارف خواندش سحر حلال
جان عاشق را به جذبه سوی بابل می کشد
جذبه زلف تو عمری کشکشانم می کشید
این زمانم نقش آن شکل و شمایل می کشد
چون نسیمی کشته چشم سیاهت هر که شد
شکر حق می گوید و منت ز قاتل می کشد
***
103
سلطنت کی کند آن شاه که درویش نشد
آشنا کی شود آن دل که به خود خویش نشد
می کند آرزوی وصل تو هر کس لیکن
کار دولت به هوا و هوسی پیش نشد
قیمت مرهم وصل تو ندانست آنکو
در ره وصل تواش پای طلب ریش نشد
طالب درد تو هرگز نكند یاد دوا
كان كه بیمار تو شد عافیت اندیش نشد
گر چه شد صبر من و عشق تو، هر دم کم و بیش
با تو عهدی که دلم بست کم و بیش نشد
آن که از خوان وصالت به نوایی برسید
از نعیم دو جهان مفلس و درویش نشد
تا ابد دوستی روی نکو دین من است
هیچ صاحب نظری منکر این کیش نشد
جان اگر شد ز می عشق تو بی خود چه عجب
کیست از مستی این جرعه که بی خویش نشد
به وصال تو نسیمی چه کند ملک جهان
با چنان نوش کسی ملتفت نیش نشد
***
104
آن آفتاب دولت بر چرخ ما برآمد
وان زهره سعادت در چنگ ما درآمد
آیینه کرد ما را، در ما شد آشکارا
آن گوهری کز اشیا چون چرخ بر سر آمد
عید است و عید قربان، رو در حرم کن ای جان
کز سوی عرش رحمان الله اکبر آمد
ای مطرب خدایی! بی گفت و گو چرایی
بنواز عود و نی را، کان سرو در بر آمد
ای مفلسان عاشق، گنج خفی عیان شد
وی تشنگان خاکی آن آب کوثر آمد
دامن ز بی نیازی بر هر دو عالم افشان
کان شاه کشور دل با گنج و گوهر آمد
برکن ز دام تن دل، ای جان که صید ما شد
مرغی که جبرئیلش در سایه پر آمد
هست آبدار لفظم، چون ذوالفقار حیدر
زانروی بر منافق شمشیر و خنجر آمد
تا بوی زلف یارم افتاد در خراسان
باد سحر ز مشرق با مشک و عنبر آمد
ای وحشی از بیابان باز آ به خانه جان
کان مه لباس انسان پوشید و در بر آمد
ای دین و دلبر از رخ بردار پرده کز غم
چندین هزار زاهد از دین و دل برآمد
شد سینه نسیمی لوح کتاب یزدان
چون حرف و نقطه زانرو بر وجه دفتر آمد
***
105
روح القدس از کوی خرابات برآمد
مشتاق تجلی به مناجات برآمد
خورشید یقین از افق غیب عیان شد
انوار حق از مطلع ذرات برآمد
سلطان ابد سنجق منصور برافراخت
«الحق أنا» از ارض و سماوات برآمد
ای مصحف حق روی تو آن آیت نور است
از سی و دو حرفش علم ذات برآمد
جز روی تو ای آینه صورت رحمان
بر وجه که این شکل و علامات برآمد
ای عابد حق واقف از آن نور خدا شو
کز صورت و روی وثن و لات برآمد
گر منتظر وعده دیدار کلیمی
ای چله نشین وعده میقات برآمد
ای شغل تو در خرقه همه شعبده بازی
زین تخم که کشتی چه کرامات برآمد
بر تخت وجود آن که نشد شاه حقیقی
از عرصه اش آوازه شهمات برآمد
المنة لله که ز حق حاجت رندان
بی توبه سالوسی و طامات برآمد
مقصود نسیمی ز دو عالم همه حق بود
مقصود میسر شد و حاجات برآمد
***
106
تا فضل خدا بر صفت ذات برآمد
مطلوب میسر شد و حاجات برآمد
بی کیف و کم آن کس که چو ما نطق خدا شد
چون عیسی مریم به سماوات برآمد
از مصحف روی تو به فال من درویش
گه نون و گهی سوره صافات برآمد
ابلیس چو پیچید سر از سجده رویت
مردود خدا گشت و ز جنات برآمد
صوفی که ندید از رخ تو معنی دل را
محرم ز الا شد و از لات برآمد
تا مصحف رخسار ترا دید وجودی
از دایره گلشن لمعات برآمد
تا خواند نسیمی ز رخت آیت رحمت
ایمن ز بلا گشت و ز آفات برآمد
***
107
بهار آمد بهار آمد بهار سبزپوش آمد
رها کن فکر خام ای دل که می در خم به جوش آمد
لب ساقی و جام مل، میان باغ و فصل گل
غنیمت دان که از غیبم سحرگاه این به گوش آمد
که: صوفی گر می صافی نمی نوشد مکن عیبش
حیات تازه را محرم فقیه درد نوش آمد
دلا در یوزه همت ز باب می فروشان کن
که بوی نفحه عیسی ز پیر می فروش آمد
می گلگون خورای زاهد که از قدس الوهیت
گل آورد آتشی موسی و بلبل در خروش آمد
مرا بی عشق مهرویان بقای سر نمی یابد
که سر بی عشق در گردن کشیدن بار دوش آمد
مکن آه ای دل پر غم، بپوش اسرار دل محکم
که نامحرم خطابین است و می باید خموش آمد
در آب دیده دوش از غم، مپرس ای دل که چون بودم
که از غم سر به سر طوفان مرا تنها نه دوش آمد
به بانگ چنگ و عود و نی بنوش ای رند عارف می
که طاب العیش و طوبی لک ز فضل حق سروش آمد
به صوفی می ده ای ساقی که در دارالشفای ما
علاج علت خامی شراب پخته جوش آمد
نسیمی تا لب جانان و جام می بود دیگر
به زهد خشک بی حاصل نخواهد سر فروش آمد
***
108
گشودم در ازل مصحف، رخ یارم به فال آمد
زهی فالی که تفسیرش همه حسن و جمال آمد
ز رویت خوبتر نقشی نیامد در خیال من
مرا خود کی به جز روی تو نقشی در خیال آمد
غم دوری نخواهد بود و هجران تا ابد ما را
ز خوان «نحن نرزق» چون نصیب ما وصال آمد
رموز «من لدن» بر من از آن شد مو به مو روشن
که در تحقیق این علمم دلیل آن خط و خال آمد
شراب کوثر لعلش که بود از دیده ها غایب
به فضل حق رسید این عین و آن آب زلال آمد
ز هر نقشی که می بندد فلک، روی تو است آن رو
که در خوبی و زیبایی کمال هر کمال آمد
معلق چرخ ازرق را به سر چندانکه می گردد
نه چون روی تو شد بدری نه چون ابرو هلال آمد
به صورت گر چه می خواند تو را نادان بشر لیکن
بشر در صورت رحمان چنین کی بی مثال آمد
مرا چشم و لب ساقی «بیا می نوش» می گوید
که در میخانه وحدت، شراب لا یزال آمد
چو با عشق رخش ما را قدیم افتاده بود الفت
جمال او و عشق ما قدیم بی زوال آمد
نسیمی ظلمت هستی ببرد از چهره عالم
بدان نوری که در نطقش ز فضل ذوالجلال آمد
***
109
چنین که چهره خوب تو دلبری داند
نه حسن حور و نه رخساره پری داند
به خاک پای تو کآب حیات ممکن نیست
که همچو لعل لبت روحپروری داند
ستمگری نه پریچهره مرا کارست
که هر که هست پریرو ستمگری داند
نشان آینه جم ز جام لعلش پرس
که جم، حقیقت جام سکندری داند
چگونه سر کشد از عشق و ترک جان نکند
مجردی که چو عیسی قلندری داند
سری که هست ز دولت بر آستانه دوست
گر التفات نمایند سروری داند
مرا به نور تجلی رخ تو شد هادی
چو مرشدی که به تحقیق رهبری داند
دلی که چهره به اکسیر مهر چون زر کرد
عجب نباشد اگر کیمیاگری داند
شراب لعل ترا جان من شناسد قدر
چنانکه قیمت یاقوت جوهری داند
به سحر و عربده هاروت اگر چه مشهور است
کجا چو مردم چشم تو ساحری داند
مقصر است نسیمی ز شرح غمزه دوست
اگر چه در صفتش سحر سامری داند
***
110
دل زار از تو بیزاری تواند کرد، نتواند
اسیر عشق، می یاری تواند کرد، نتواند
بدین شوخی که هست از ناز ترک چشم بی رحمت
به غیر از مردم آزاری تواند کرد، نتواند
به دلداری دل عاشق چه باشد گر همی جویی
نگاری چون تو دلداری تواند کرد، نتواند
به زلف عنبرین خالت ببرد از ره دل ما را
حبش، ترک سیه کاری تواند کرد، نتواند
ز چشمت چون طمع دارم دوای درد بیماری
چنین درمان بیماری تواند کرد، نتواند
به جرم آنکه هر ساعت کشم صد زاری از عشقت
غمت بر من بجز خواری تواند کرد، نتواند
خیال دولت وصلت دلم خوش می کند هر دم
ندانم بخت این یاری تواند کرد، نتواند
دل غمخواره ما را که خون گشت از غم سودا
طبیب عام غمخواری تواند کرد، نتواند
لب و چشم تو تا باشد یکی مست آن دگر میگون
نسیمی عزم هشیاری تواند کرد، نتواند
***
111
عارفان از دو جهان صحبت جانان طلبند
تنگ چشمان گدا ملک سلیمان طلبند
اعتباری نکنند اهل دل آن طایفه را
که نه از بهر لقا روضه رضوان طلبند
بی لب و چشم و رخ و زلف تو ذوقی ندهد
که شراب و شکر و شمع شبستان طلبند
آرزومند تو از جان و دلند اهل نظر
لاجرم وصل دهانت به دل و جان طلبند
من گدای در ایشان که سلاطین جهان
همتی گر طلبند از در ایشان طلبند
گر چه در سفره شاهان بود انواع نعم
لقمه عافیت از خوان گدایان طلبند
صبر بر سرزنش خار جفا چون نکنند
بلبلانی که وصال گل خندان طلبند
خبر از لذت عشق تو ندارند آنان
که نسازند به درد تو و درمان طلبند
حاجت از چشم تو می خواهم و باشد مقبول
حاجتی کان ز چنین گوشه نشینان طلبند
شده ام بر سر کوی عدم آباد مقیم
گر نشانی ز من بی سر و سامان طلبند
چون نسیمی ز در یار طلب، حاجت خویش
کاهل دل حاجت خویش از در یزدان طلبند
***
112
تقلید روان از ره توحید بعیدند
زان است که هرگز به حقیقت نرسیدند
ره در حرم کعبه مقصود نبردند
هر چند در این بادیه هر سوی دویدند
در گفت و شنیدند و طلبکار همه عمر
وین طرفه که همواره در این گفت و شنیدند
آن شاهد گلچهره ز رخ پرده برانداخت
وین کوردلان رنگی از آن چهره ندیدند
مستان الستند کسانی که از این جام
در بزم ازل باده توحید چشیدند
مردان خدا زنده جاوید بمانند
زان روح الهی که در ایشان بدمیدند
زنده به خدایند چو از خویش بمردند
پیوسته به حقند چو از خویش بریدند
پیری طلبی، راه مریدی سپر اول
پیران جهان جمله در این راه مریدند
این راه به کوشش نتوان یافت نسیمی
از جذبه که را تا به سوی خویش کشیدند
***
113
آنان که به تقلید مجرد گرویدند
دورند ز حق، زان به حقیقت نرسیدند
خورشید یقین از افق غیب برآمد
این بی بصران دیده ببستند و ندیدند
نزدیکتر از مردم چشم است و لیکن
بی معرفتان از رخ آن ماه بعیدند
دور از حرم و کعبه و خلدند همه عمر
در وادی جهل از پی پندار دویدند
اعمی شمر آن بی بصران را که ز تحقیق
در دیده دل کحل بصیرت نکشیدند
مستان هوا در ظلماتند و ضلالت
از عین حیات آب بقا زان نچشیدند
قومی که پرستند خدا را به تصور
از نور یقین دور چو شیطان پلیدند
دیوان رجیمند به سیرت نه به صورت
هر چند که از روی صفت شیخ و رشیدند
آن زمره که شد نور یقین هادی ایشان
در مرتبه صدق چو قرآن مجیدند
بر طور دل از شوق چو موسی «أرنی» گوی
دیدار خدا دیده و در گفت و شنیدند
هستند به حق یافته راه از سر تحقیق
ایمن شده از «ان عذابی لشدید» ند
آنها که نگشتند به حق زنده جاوید
پژمرده و خوشیده به جا همچو قدیدند
خورشید پرستان طریقت چو نسیمی
از فضل الهی همه در ظل مدیدند
***
114
عشاق، هوای رخ زیبای تو دارند
زانروی چو منصور همه بر سر دارند
رحم آر به جان و دل این قوم که در عشق
مجروح و دل آزرده و بیمار و نزارند
هیچ است جهان در نظر همت ایشان
غیر از تو کسی در دو جهان هیچ ندارند
با یاد تو شب تا به سحر با دل پرسوز
فریاد ز جان هر نفس از عشق برآرند
کردند شمار همه کس در ره عشقت
از هیچ کسان نیز مرا هم نشمارند
گفتی به نسیمی که به جان طالب مایی
ای دولت آندم که مرا با تو گذارند
***
115
کیست که از ره کرم حاجت ما روا کند
واقف حال ما شود، چاره کار ما کند
آن که دو عالم از پی اش غرقه بحر حیرتند
جان به لب رسیده را با غمش آشنا کند
سر به وفا نهاده ام پیش سگان درگهش
می کشم این جفا به سر، عمرم اگر وفا کند
نیستم آن که چون قلم سرکشم از خطت دمی
بند ز بند من اگر تیغ اجل جدا کند
رهبر ما شود یقین خضر به آب زندگی
گر نظری به مردمی چشم تو سوی ما کند
گفتمش از ازل خدا مهر تو با گلم سرشت
گفت ندانی این قدر، هر چه کند خدا کند
در شب هجر چون برد خسته نسیمی ره به تو
شمع هدایتی مگر لطف تو رهنما کند
***
116
تشبیه رویت آن که به گل یاسمن کند
چشم از رخت بگو به گل و یاسمن کند
باد از وصال قد تو محروم و بی نصیب
آن دل که میل طوبی و سرو چمن کند
باشد قبول، طاعت بی نفع بت پرست
گر سجده پیش قبله رویت چو من کند
بر زلف عنبرین تو چون بگذرد صبا
عالم پر از شمامه مشک ختن کند
گر در رخ بت از تو نباشد نشانه ای
کافر چگونه سجده لات و وثن کند
[کو دیده ای که در غم یوسف بود ضریر
تا اکتساب فایده از پیرهن کند]
وصف دهان تنگ تو دانی که را رسد
بیننده ای که از سر دانش سخن کند
هر دم سخن کنی و دهانت پدید نیست
نشنیده ام کسی که سخن بی دهن کند
گر جوهری ز گفته من باخبر شود
دیگر کم التفات به در عدن کند
وجه حسن مشاهده کردن بود حسن
منکر چرا نظر نه به وجه حسن کند
هر ساعت از لب تو نسیمی چو دم زند
صد مرده را به بوی تو جان در بدن کند
***
117
دل فغان از جورت ای جان حاش لله چون کند؟
بنده داد از دست سلطان حاش لله چون کند؟
جان ما با مهر رویت بست پیمان در ازل
نقض آن پیوند و پیمان حاش لله چون کند؟
آنچه با من می کند چشم سیاهت با اسیر
کافر اندر کافرستان حاش لله چون کند؟
درد عشقت در دل من چون ز درمان خوشتر است
دل هوای وصل و درمان حاش لله چون کند؟
هر که را شد دیده مأوای خیال عارضت
آرزوی خلد و رضوان حاش لله چون کند؟
گر چه هست آشفته تر هر دم ز زلفت حال دل
ترک آن زلف پریشان حاش لله چون کند؟
آرزومند گل روی تو ای گلزار حسن
یاد نسرین و گلستان حاش لله چون کند؟
عاشق روی تو غیر از خاک پایت جوهری
توتیای چشم گریان حاش لله چون کند؟
مدعی گوید نسیمی روی خوبان قبله کرد
قبله ای جز روی خوبان حاش لله چون کند؟
***
118
یار ما صاحب حسن است جفا چون نکند
می کند، خوب، جفا دلبر ما، چون نکند
خسرو کشور حسن است و ملاحت یارم
جور بر عاشق مسکین گدا چون نکند
دلم از باد صبا بوی سر زلفش یافت
جان فدای قدم باد صبا چون نکند
می کند جور و ز من چشم وفا دارد یار
عاشق دلشده با یار وفا چون نکند
چشم ترکش به جفا خون دلم می ریزد
دلسیاهی که بود مست، خطا چون نکند
آن که شد عاشق ابروی کماندار حبیب
دل و جان را هدف تیر بلا چون نکند
ید بیضای جمالش چو ببیند زاهد
ترک سجاده و تسبیح و عصا چون نکند
هر کرا دیده به شمع رخ او بینا شد
همچو پروانه برش جان به فدا چون نکند
حاجت ما ز در یار، یقین، چون یار است
یار صاحب کرم از لطف عطا چون نکند
جور خوبان جهان چون همه با اهل دل است
با نسیمی ستم آن ماه لقا چون نکند
***
119
چشمی که جز مطالعه روی او کند
آن به که بر جهان در منظر فرو کند
از زلفش آن دلی که زند دم، چگونه او
یاد آورد ز نافه و عنبر به بو کند
دولت در آن سر است که چوگان زلف یار
غلطان ز دوش آورد او را چو گو کند
در مهر روی او تن ما گر شود رمیم
اجزای ما هنوز تمنای او کند
طوفان نوح خیزد اگر سیل اشک ما
از ناودان دیده ما سر فرو کند
بوی شراب لعل تو آید ز خاک ما
روزی که کاسه گر ز گل ما سبو کند
سروی چو قامت تو نیابد جهان اگر
عمری دراز در سر این جست و جو کند
دانی که را به جان نبود میل دل به تو
بی روح صورتی که دل از سنگ و رو کند
باشد ملول خاطرش از شادی دو کون
دلخسته ای که با غم عشق تو خو کند
خواهد نسیمی از سر زلف تو دم زدن
چندان که عمر در سر این گفت و گو کند
***
120
ماه بدر از روی خورشیدم حکایت می کند
وین سخن در جان اهل دل سرایت می کند
گر چه می خواهد که ریزد چشم مستش خون دل
زلفش از روی کرم چندین حمایت می کند
شهر دل معمور می دارد شه عشقش ولی
لشکر شوقش خرابی در ولایت می کند
کی تواند محرم اسرار عشق او شدن
ابلهی کو تکیه بر عقل و کفایت می کند
شکر ایام وصال گل چه داند بلبلی
کز جفای خار نالش یا شکایت می کند
آنکه مست چشم خوبان نیست ای دل! مجرم است
شحنه عشقش بدین معنی جنایت می کند
هست با حق در میان کعبه و دیر و کنشت
چون نسیمی هر کرا فضلش هدایت می کند
121
عقل را سودای گیسوی تو مجنون می کند
فکر آن زنجیر پر سودا عجب چون می کند
هست ابروی تو آن حرفی که نامش را اله
در کلام کبریا قبل از «قلم» «نون» می کند
صورت روی تو بر هر دل که می آید فرو
نقش هر اندیشه را زان خانه بیرون می کند
آن که می خواند به لؤلؤ نظم دندان ترا
بی ادب، کم حرمتی با در مکنون می کند
در ازل با عشق رویت جان ما بود آشنا
عشقبازی جان من با تو نه اکنون می کند
عشق ما زان لا یزال آمد که عیش مست عشق
نیست آن عشقی که مست خمر و افیون می کند
چشم بهبودی چه داری زان طبیب ای دل که او
چاره بیماری سودا به معجون می کند
هر که را نامش به درویشی برآمد بر درت
کی نظر در ملک جم یا گنج قارون می کند
ز آتش مهرت وجودم گر چه می کاهد چو شمع
جانم آن سوزی که دارد در دل افزون می کند
خرقه خلوت نشینان چون سیاه و ازرق است
ای خوشا آن کو به می رخساره گلگون می کند
بر نسیمی سایه زلف تو تا افتاده است
سلطنت در تحت آن ظل همایون می کند
***
122
صاحب نظران قیمت سودای تو دانند
خورشید پرستان سبق عشق تو خوانند
بردار ز رخ دامن برقع که محبان
از شوق جمال گل تو جامه درانند
تنها نه مرا هست نظر با رخت ای دوست
بنگر که ز هر گوشه چه صاحب نظرانند
از کوی خودم گر تو برانی که نرانی
غم نیست اگر جمله آفاق برانند
بر حال محبان نظری کن ز سر لطف
در آتش شوق تو صبوری نتوانند
آنند گدایان درت کز سر همت
بر سلطنت هر دو جهان دست فشانند
ای حور بهشتی که گل و لاله به رویت
مانند به حسن اندک و، بسیار نمانند
دیگر نکند یاد لب چشمه حیوان
گر زانکه به خضر آب وصال تو چشانند
آنان که شدند از نظر عید رخت شاد
فارغ ز غم و خرمی کون و مکانند
بگشای نقاب ای گل خندان که جهانی
مانند نسیمی به جمالت نگرانند
***
123
عارفان روی تو را نور یقین می خوانند
عُروه ی موی تو را حبل متین می خوانند
آنچه بر لوح قضا منشی تقدیر نوشت
عاشقانت ز رخ و زلف و جبین می خوانند
صفت چشم تو است آیت «مازاغ» از آن
گوشه گیران دو ابروی تو این می خوانند
نظم دندان تو را کآب حیاتش نام است
خرده بینان تواش در ثمین می خوانند
جنت عدن سر کوی تو را مشتاقان
صحن باغ ارم و خلد برین می خوانند
بیدلانی که مدام از سر سودا مستند
مردم چشم تو را گوشه نشین می خوانند
نظر، آن زمره که گویند به روی تو خطاست
نقش های غلط و لعبت چین می خوانند
دل و دین می برد از خلق رخت زان جهتش
آفت خلق و بلای دل و دین می خوانند
جنت و حور و لقا گر چه به وجه دگر است
اهل دل نور سماوات و زمین می خوانند
آب حیوان که لب لعل تو است، آن به یقین
در بهشت ابدش ماء معین می خوانند
چون نسیمی ز تو آنان که رسیدند به حق
جاودان مصحف روی تو چنین می خوانند
***
124
آنجا که وصف سرو گل اندام ما کنند
جانها به جای جامه به بویش قبا کنند
آنان که یافتند اثر کیمیای «فضل»
مس را به التفات نظر کیمیا کنند
ای خسته ای که بی خبر از درد دوستی
بی درد، فکر کن که تو را چون دوا کنند
بگذر ز کبر و رو به درش کن که بی ریا
مردان راه، رو به در کبریا کنند
ای در هوای مهر تو هر ذره جوهری
کز جسم پاکش آینه جم نما کنند
ارزان بود به جان عزیز تو یک نفس
وصل تو را به هر دو جهان گر بها کنند
روی تو را به چشم حقیقت ندیده اند
آنان که نفی دیدن حسن خدا کنند
چشمی که لوح چهره نشوید ز نقش غیر
کی با خیال روی تواش آشنا کنند
خاک در تو گوهر کحل بصیرت است
روحانیان از این شرفش توتیا کنند
خون در میان چشم و دل ما فتاده است
کو مجمعی که پرسش این ماجرا کنند؟
جان پرورند هر نفس از بوی روح بخش
در مجلسی که شعر نسیمی ادا کنند
***
125
عابدان حق سجود قبله ی رویت کنند
عارفان حق از آن طوف سر کویت کنند
عاشقان رو به راه آورده مفرد لباس
ابتدای طوف حج از مشعر مویت کنند
روزه داران طریقت از برای روز عید
غره ماه از هلال نون ابرویت کنند
لیلة القدری که پیش حق به است از الف ماه
اهل دل تعبیر آن زلفین هندویت کنند
غمزه سحرآفرینت چون ببینند انبیا
آفرین بر معجزات چشم جادویت کنند
شیر گیر است آهوی چشم تو نتوان عیب کرد
شیر گیری ختم اگر بر چشم آهویت کنند
[در سجود آید مه از تعظیم و افتد بر زمین
چون که تکرار سواد وصف گیسویت کنند]
«أینما» آمد «تولوا ثم وجه الله» ولی
حق پرستان از همه سو روی دل سویت کنند
هندوان جعد زلفت چون قبول افتاده اند
از سعادت تکیه بر فرخنده زانویت کنند
راجح آیی در طریقت پیش صرافان عشق
با وجود هر دو عالم گر ترازویت کنند
ای نسیمی ناز ابروی کماندارش بکش
تا کمانداران عالم مدح بازویت کنند
***
126
سر چه باشد که نثار قدم یار کنند
یا دل و دین به چه ارزد که در این کار کنند
قبله جان نبود جز رخ جانان زانرو
عاشقان قبله خود ابروی دلدار کنند
کی تواند شدن از سر انا الحق واقف
هر که او را غم آن است که بردار کنند
شرطش آن است که بر دار ببیند خود را
هر که از فضل تواش واقف اسرار کنند
آن گروهی که در انکار منند از عشقت
گر ببینند رخت را همه اقرار کنند
اهل تحصیل ندارند ز معنی خبری
سبق عشق تو در مدرسه تکرار کنند
دردمندان تو هر لحظه دلی می طلبند
تا به درد و غم عشق تو گرفتار کنند
خبر از جنت روی تو ندارند آنان
کآرزوی چمن و رغبت گلزار کنند
پیش روی تو بود سجده ارباب یقین
گر چه کوته نظران روی به دیوار کنند
گر شوند از می اسرار تو واقف زهاد
سالها خادمی خانه خمار کنند
ساکنان سر کویت چو نسیمی شب و روز
به طواف حرم کعبه شدن عار کنند
***
127
دردمندان تو اندیشه درمان نکنند
مستمندان غمت فکر سر و جان نکنند
زمره ای را که بود خاک درت آب حیات
چون سکندر طلب چشمه حیوان نکنند
پیش چشم تو بمیرم که غرامت باشد
جان اگر صرف چنین گوشه نشینان نکنند
سفر کعبه کویت چو کنند اهل صفا
حذر از بادیه و خار مغیلان نکنند
بوی جمعیت از آن حلقه نیاید که در او
ذکر آن سلسله زلف پریشان نکنند
پیش روی تو کنم سجده که ارباب یقین
قبله جز روی تو، ای قبله ایمان نکنند
مفلسان حرم کوی تو از حشمت و جاه
چون نسیمی هوس ملک سلیمان نکنند
***
128
صور دمم تا همه بی جان شوند
جان چو نماند سوی جانان شوند
از تگ دوزخ به بهشتی روند
وز تگ طوبی به گلستان شوند
گر چه در این چاه بدن بوده اند
رفته کنون یوسف کنعان شوند
بال نه و هر دو جهان زیر پر
پای نه و بر فلک آسان شوند
جغد وشانند و شوند شاهباز
مور ضعیفند و سلیمان شوند
ذره گذارند و شوند آفتاب
قطره بمانند و چو عمان شوند
دامن دولت چو به چنگ آورند
در حرم حضرت سلطان شوند
بر زبر دایره لامکان
بی سر و بی پا همه رقصان شوند
گریه گذارند و غم و آرزو
خوشدل و فرخنده و خندان شوند
جهل نماند همه دانش شوند
کفر نماند همه ایمان شوند
نوبت خود بر سر گردون زنند
چون که در این راه تو قربان شوند
چرخ برآرند مسیحاوشان
وان که خرانند به کهدان شوند
از خر دجال اگر بگذرند
همنفس عیسی دوران شوند
از خود و از ننگ جهان وارهند
همچو نسیمی همه حیران شوند
***
129
حق بین نظری باید تا روی مرا بیند
چشمی که بود خودبین، کی روی خدا بیند
دل آینه او شد کو تشنه دیداری
تا همچو کلیم الله بر طور لقا بیند
از مشرق دیدارش آن را که بود دیده
انوار تجلی را پیوسته چو ما بیند
آنرا که چو ما سینه صافی شد از آلایش
در جام دل از مهرش چون صبح صفا بیند
وصف رخ چون ماهت «الله جمیل» آمد
هر مرده در این معنی این نکته کجا بیند
شرح ید بیضا را موسی صفتی باید
کو حیه تسعی را در دست عصا بیند
چون سنبل پرچینش با برگ گل و نسرین
محرم نتواند شد چشمی که خطا بیند
چون جور پریرویان مهر است و وفاداری
خرم دل آن عاشق کز یار جفا بیند
جان در طلب وصلش خواهد که کند فریاد
بو کز لب او هر دم صد گونه شفا بیند
هست از کرم درمان، محرم ابودردا
کو درد دل خود را غیر از تو دوا بیند
ای چشم نسیمی را از روی تو بینایی
او را که تو منظوری غیر از تو که را بیند
***
130
قمر از روی تو دارد خبری، می گویند
هست خود، روی نکو چون قمری، می گویند
قصد زلف سیهت کار هواداران است
که به هر یک سر مو، ترک سری می گویند
سوره کوثر و نور است لب و رخسارت
گر چه این را گل و آن را شکری می گویند
عزت و سلطنت و قدر و شرف بس که مرا
بر سر کوی توام خاک دری می گویند
شیوه چشم سیاه تو چه داند هر کس
راز این نکته ز صاحب نظری می گویند
لب و دندان تو روح است و سخن های تو دُر
دیگران گر چه عقیق و گهری می گویند
ذکر تسبیح رخ و زلف تو در خلوت دل
عاشقانت همه شام و سحری می گویند
کعبه وصل چو دور است و سلامت منزل
قطع این راه به خوف و خطری می گویند
زعفران است رخ و گوهر اشکم یاقوت
گر چه این را دگران سیم و زری می گویند
در دل یار نکرد آه نسیمی اثری
گر چه هست آه سحر را اثری می گویند
***
131
قبله ی عشاق عارف صورت رحمان بود
جان و دل در عشق جانان باختن خوب آن بود
پیش روی خوبرویان سجده می آرم، فقیه!
قبله ای کی به ز روی و صورت خوبان بود
زاهد اندر عشق او در باز جان و دل چو من
زان که هر کو عشق او زینسان بود انسان بود
نکته سر خدا در صورت خوبان خفی است
محرم این نکته جان عاشق حیران بود
کی به جا واماند از جانان، بگو ناصح، کسی
عاشق مقتول خود را چون دیت جانان بود
رنج و اندوه فراق عاشق غمدیده را
صورت سبع مثانی وجه او درمان بود
ناصحا فکر من اندر عشق او جان دادن است
کی مرا فکر غم زولانه و زندان بود
عشق می بازد نسیمی تا اثر باشد از او
عشق بازی با جمال دوست جاویدان بود
***
132
آمد از کتم عدم این نطفه در ملک وجود
در لباس آدم آمد کرد خود را خود سجود
صورتی بر زد ز باد و خاک بر آتش قرار
چون ندید آن دیو ناری زان نکرد او را سجود
طالبا! آن «رق منشوری» وجه آدم است
سوره اسما بخوان از سوره و آیات هود
یافته حرف و حروف تلك آیات الکتاب
ماه روی یوسفی دل از زلیخا می ربود
هشت و شش تکرار بی تکرار چون خمس و زکات
تلک آیات الکتاب از حرف چون آیینه بود
سر قرآن است و ظاهر شد ز فضل لم یزل
گر مسلمان را مسلم نیست گبر است و یهود
چون مسلمان سر و اسجد و اقترب را درنیافت
نامسلمان است و وارون طبع چون دیو مَشود
سر قرآن را نخواند از لوح محفوظ خدا
دیو ناری بود از آن بر آسمان راهش نبود
شهر علم مصطفی را چون علی بابهاست
نام او را هشت نطق است در از آن خواهد گشود
***
133
باز آ که بی رویت شدم سیر از جهان و جان خود
یارب مبادا هیچ جان دور از بر جانان خود
ای گنج حسن دلبران ویران شد از عشقت دلم
باری نگاهی باز کن بر گوشه ویران خود
تا کی مرا لؤلؤی تر بارانی از چشم ای صنم
در حسرت لعل لب و دردانه دندان خود
هست از غمت سوزان دلم با آن که دایم تا میان
در آبم ای سرو روان از دیده گریان خود
جز وصل رویت روز و شب حاجت نخواهم از خدا
بلبل چه خواهد از خدا غیر از گل خندان خود
درد جگر سوز مرا وصل تو درمان است و بس
یارب چه سازم چون کنم با درد بی درمان خود
شد روز عمرم بی رخت، تا کی مرا روزی شود
آن شب که بینم در نظر روی مه تابان خود
بارد نسیمی دم به دم اشکی چو زر بر روی زرد
باری به خنده باز کن لعل لب خندان خود
***
134
نیستم یک دم ز عشقت ای صنم پروای خود
رحمتی کن رحمتی بر عاشق شیدای خود
سایه طوبی ز قدت بر سر اندازم شبی
تا که برخوردار باشی از قد و بالای خود
روز و شب پیش خیالت هستم از جان در سجود
عاشق حق کی پرستد جز بت زیبای خود
خانه دل جاودان جای تو کردم، حاکمی
گر کنی معمور، اگر ویرانه سازی جای خود
هر زمان آشفته تر می بینم از زلفت بسی
بی رخت حال دل بیمار پر سودای خود
ای به رقص آورده اجزای وجودم ذره وار
در هوای آفتاب حسن بی همتای خود
هر نفس می بینم از درد فراقت سوخته
همچو شمع ای سرو سیم اندام سر تا پای خود
در غم لعل لب و دردانه دندان تو
لعل و درها دارم از مژگان خون پالای خود
چون مه تابان برافروز از رخ، ایوانم شبی
تا بگویم با دو زلفت یک به یک غمهای خود
وصل رویت را دو عالم کرده ام قیمت ولی
جوهری داند بهای گوهر یکتای خود
آنچه بر جان نسیمی از فراقت می رود
با دل کوه ار بگویی برکند از جای خود
***
135
آفتاب روی یار از مطلع جان رخ نمود
یا مه من از شب زلف پریشان رخ نمود
در شب زلفت ز راه افتاده بودم ناگهان
شمع روی شاهد غیب از شبستان رخ نمود
ذره وار آمد به چرخ اجزای عالم سر به سر
کان پری رخساره چون خورشید تابان رخ نمود
ای فقیه بی طهارت دفتر دانش بشوی
کز رخ و زلف نگارم سر قرآن رخ نمود
گو بیا خلوت نشین و عرضه کن اسلام را
کز سواد کفر زلفش نور ایمان رخ نمود
راز جان عاشقان از پرده بیرون اوفتاد
کز نقاب «کنت کنزا» حسن جانان رخ نمود
ساقیا چون چشم مستش جام می در گردش آر
کان گل خوش منظر از طرف گلستان رخ نمود
ای کلیم عشق اگر مشتاق دیداری بیا
کآتش حق زان دو زلف عنبرافشان رخ نمود
بشنو ای عاشق به گوش جان که می گوید لبش
تشنگان را مژده بادا کآب حیوان رخ نمود
ای که می گویی دوا دور است و درد از حد گذشت
داروی دلها رسید از غیب و درمان رخ نمود
حسن حق در صورت خوبان به چشم سر بدید
چون نسیمی هر که او را فضل یزدان رخ نمود
***
136
گر ماه من شبی چون تابان قمر برآید
باشد سر زوالش خورشید اگر برآید
باد صبا چو زلفش بر هم زند ز سودا
دور از رخ چو ماهش دودم ز سر برآید
جان بردن از فراقش نتوان به هیچ رویی
زین شام تیره یک شب صبحم اگر برآید
کام دل از تو مشکل گفتم برآید اما
گر باشدت به رحمت با ما نظر برآید
هر دم خیال یارم چون بگذرد به خاطر
فریاد در دل افتد آه از جگر برآید
در عشق ماهرویان، عاشق عجب نباشد
از نام و ننگ و تقوی وز خواب و خور برآید
هر کس به جست و جویی در بحر آرزویت
تا خود که را به طالع روزی گهر برآید
هیهات اگر چو رویت تا انقراض عالم
بر چرخ آفرینش ماه دگر برآید
ناصح چرا ز عشقش، گوید، حذر نکردی
کس با قضا، بگو، چون ای بی بصر! برآید
روزی که قامتش را گیرم به بر ولیکن
باشد خلاف عادت گر سرو در برآید
بر دار عشق جانان چون بر رود نسیمی
آوازه انا الحق از خشک و تر برآید
***
137
شبی که ماه من از مطلع جمال برآید
مه تمام ببینی که با کمال برآید
نهال سرو بلندت به روضه گر بخرامد
درخت سدره و طوبی ز اعتدال برآید
نقاب سنبل مشکین ز برگ لاله برافکن
میان باغ که تا گل ز انفعال برآید
به پیش روی تو مه گفت می روم که برآیم
چو مهر، دارد اگر خاطر زوال، برآید
بود به مصحف رویت تفألم همه، زانرو
همیشه سوره یوسف مرا به فال برآید
خیال قد تو بر می زند سر از دلم آری
میان دل، الف- ای سروناز- دال برآید
اگر چو اهل زمینت ملک جمال ببیند
ز قدسیان سما «جل ذوالجلال» برآید
دمید گرد لب روح پرورت خط مشکین
چو سبزه ای که ز سر چشمه زلال برآید
ز شمع روی تو تابی بر آفتاب اگر افتد
به ابروی تو که پیوسته چون هلال برآید
میان صومعه بیتی از این غزل چو بخوانند
هزار ناله مستانه ز اهل حال برآید
نسیمی از دهنت می دهد نشان حقیقت
که را رسد که جز او گرد این خیال برآید
***
138
به جان وصل تو می خواهم ولیکن بر نمی آید
به دست عاشق این دولت به جان و سر نمی آید
سر زلفش رها کردن، به جان، نتوان ز دست ای دل
که عمری کان ز کف بیرون رود دیگر نمی آید
دلم چون با سر زلفش کند عزم سفر با او
به منزل جز مه رویش کسی رهبر نمی آید
به خوبی می کند دعوی که با رویش بر آید مه
چو رویش دید می داند که با او بر نمی آید
به رغم منکر رویت من آن حق بین حق دانم
که جز روی توام رویی بر این رو بر نمی آید
لبش می خواند ای ساقی سقاهم ربهم بشنو
که محروم از می وحدت بر این ساغر نمی آید
به دریای غم عشقش فرو رو گر گهر خواهی
که کس را اندر این دریا به کف گوهر نمی آید
ز چشم دلبرم بر دل چه می آید چه می پرسی
مرا بر دل چه چیز است آن کزان دلبر نمی آید
نسیمی صورت حق را، به حق، روی تو می داند
چه باشد منکر حق را، گرش باور نمی آید
***
139
مقام عشق مهرویان دل پر درد می باید
دل پر درد جانبازان ز هستی فرد می باید
طریق عشق آن دلبر به بازی کی توان رفتن
ره مردان مرد است این، در این ره مرد می باید
دل و دامن ز آلایش نگهدار ای دل عارف
که از زنگ، آینه صافی و ره بی گرد می باید
چو شمع ای عاشق آه گرم و روی زرد حاصل کن
که عاشق را سرشک گرم و آه سرد می باید
نشان عاشق صادق رخ زرد است و سوز دل
ز عشقش سوز دل گر هست روی زرد می باید
به خواب و خور مشو عاشق چو حیوان گر نه حیوانی
که انسان چون ملک فارغ ز خواب و خورد می باید
ز خار فرقت ای بلبل منال امروز و دم درکش
ز باغ وصل گل فردا تو را گر ورد می باید
دم سرمای دی گر چه چمن را کرد افسرده
برای نوبهار و گل زمان برد می باید
مگو در عشق آن دلبر که خواهم کرد جان قربان
دل این کار ا گر داری حدیث از کرد می باید
بیا با مهره عشقش دو عالم را بباز ای دل
که عشق پاکبازان را از این سان نرد می باید
نسیمی را به درد خود دوایی بخش و درمان کن
که جان دردمندان را همیشه درد می باید
***
140
مرا خون هست از چشمم، می و ساغر نمی باید
چنین مخمور و مستی را می دیگر نمی باید
چو می در خم همی جوشم، بدین سر پرده می پوشم
ظهور کنت کنزا را جز این مظهر نمی باید
بیا ای ساقی باقی که مستان جمالت را
به غیر از شمع رخسارت چراغی در نمی باید
بجز نقل لبش با ما مگو ای مطرب مجلس
که اهل ذوق را نقلی جز این شکر نمی باید
اگر با زلف او داری سر سودا، ز سر بگذر
که با سودای زلف او هوای سر نمی باید
چو شمع از آتش عشقش برافروز ای دل عارف
که تنها در غم عشقش رخ چون زر نمی باید
مجو جز گوهر وصلش ز بحر کاف و نون ای دل
که غواصان معنی را جز این گوهر نمی باید
ز الفقر خط و خالش سواد الوجه اگر داری
فقیر پایه قدرت از این برتر نمی باید
چو خاک آستان او مرا بالین و بستر شد
جز این بالین نمی خواهم، جز این بستر نمی باید
مرا آن چهره زیبا بس است ای سنبل رعنا
قرین گل جز این ریحان جان پرور نمی باید
نسیمی حرف نام خود سترد از دفتر عفت
که نام هر که عاشق شد در این دفتر نمی باید
***
141
بیا که بی تو مرا این جهان نمی باید
بجز وصال تو ما را جنان نمی باید
زمانه ملک سلیمانم ار دهد بی تو
نخواهم آن که مرا بی تو آن نمی باید
بیا که بی تو گدایان کوی عشقت را
سریر سلطنت جاودان نمی باید
بجز هوای سر کویت ای شه خوبان!
کنار سبزه و آب روان نمی باید
به تیغ هجر بکشتی مرا و برگشتی
تراست حکم ولی آنچنان نمی باید
به پرسش من بیمارت التفاتی نیست
مگر تو را دل این ناتوان نمی باید
به قول مدعیان می کنی کنار از من
میان ما و تو این در میان نمی باید
بیا که بی سر زلفت من پریشان را
نسیم غالیه مشکسان نمی باید
شکر لبان بهشتی اگر چه بسیارند
مرا جز آن بت شیرین دهان نمی باید
گمان مبر که نسیمی بجز تو دارد دوست
که در یقین محبت گمان نمی باید
***
142
آن کو نظر به روی تو کرد و خدا ندید
محروم شد ز جنت و حور و لقا ندید
بینا به نور معرفت حق کجا شود
آن دیده ای که در همه اشیا تو را ندید
سودای زلفت آن که خطا گفت روسیاه
فکرش خطا چو بود به غیر از خطا ندید
عشق تو در دیار وجودم بسی بگشت
خالی ز مهر روی تو یک ذره جا ندید
زاهد چو ذکر زلف تو کردم بتاب رفت
بی حاصل این دقیقه باریک را ندید
خفاش تاب دیدن خورشید چون نداشت
عیبش مکن که مهر درخشان چرا ندید
ای شمع از آب دیده مزن دم که دیده ام
زین گونه شب نرفت که صد ماجرا ندید
ای دل! جفا نه عادت خوبان بود ولی
بنمای عاشقی که ز دلبر جفا ندید
یارب ز راه لطف نسیمی به ما فرست
زان گلشنی که غنچه وصلش صبا ندید
ای صوفی از مشاهده دل سخن مگوی
کانوار غیب باطن هر بی صفا ندید
داغی که دید بر دل ما؟ کز جفای دوست
جان نسیمی آن نکشیده است یا ندید
***
143
کشته عشق ترا گر خونبها خواهد رسید
دم از این معنی زدن اول مرا خواهد رسید
دوش بر بوی تو دادم هر نفس جانی به باد
گر ز من باور نمی داری صبا خواهد رسید
روی تو چون دید چشمم خون فشاند دم به دم
تا به رویم دیگر از دیده چه ها خواهد رسید
می گذشت از عرش هر شب ناله ام لیکن ز درد
گر رسد تا «سدره» امشب «منتهی» خواهد رسید
گر تو یک ره بر سر خاک نسیمی بگذری
صد ره از روحش به گوشت «مرحبا» خواهد رسید
***
144
جان به لب تا نرسید از تو به کامی نرسید
تا نشد دل ز جفا خون به مقامی نرسید
آن که از دست غمت خون جگر نوش نکرد
از کف ساقی مقصود به جامی نرسید
کی شود محرم اسرار تجلی رخت
چون کلیم از لبت آن کو به کلامی نرسید
دور خوبی به جهان گر چه بسی آمد و رفت
بجز از دور جمالت به دوامی نرسید
نیست از اهل بصیرت، به یقین آن مرحوم
کز لبت سلمه الله به سلامی نرسید
آتش غم که نصیب من دلسوخته بود
منت از فضل الهی که به خامی نرسید
دل من رفت به کوی تو، بجویش، زنهار
که چنین صید هوادار به دامی نرسید
شب هجران تو روزی به سر آید بر من
کی دم صبح برآمد که به شامی نرسید
تا ز بند سر زلف گرهی باز نشد
بوی جان در همه عالم به مشامی نرسید
برو ای زاهد از این زهد ریایی بگذر
کان که نگذشت ز ناموس به نامی نرسید
تا نشد چشم نسیمی ز غمت لؤلؤ بار
گوهر نظم سرشکش به نظامی نرسید
***
145
ساقی سیمین برآمد باده می باید کشید
حرف رندی بر سر سجاده می باید کشید
روی ننماید، چو بر آیینه باشد نقش زنگ
صورت آیینه دل، ساده می باید کشید
ناز ابروی کماندارش به جان و دل بکش
کاین کمان را عاشق افتاده می باید کشید
بر سرم روزی وصالش گفت خواهم پا نهاد
منت پایش به جان ننهاده می باید کشید
هر چه از یار آید ای دل تا که جان داری چو شمع
بر سر عهدش به جان استاده می باید کشید
در غم رویش ز چشم درفشان هر دم مرا
ماجرای اشک مردم زاده می باید کشید
می کشیدم دل به زلفش سر ز من پیچید و گفت
هر دو عالم در بهایش داده می باید کشید
تا خجالت ها کشد سرو از قد خود در چمن
صورت آن قامت آزاده می باید کشید
دور قلاشی و رندی آمد ای دل جام می
از لب ساقی چنین آماده می باید کشید
حامل سجاده را ای رند صاحبدل بگو
کان لعل آمد چرا سجاده می باید کشید
ای نسیمی چون زمان مستی و جام می است
با حریفان موحد باده می باید کشید
***
146
شرح غم دل ما با یار ما که گوید؟
گر محرمی نباشد جان غصه با که گوید؟
جان با خیال لعلش گوید غم دل، آری
با غنچه حال بلبل غیر از صبا که گوید؟
غلطان اگر نه هر دم اشکم رود به کویش
سرو روان ما را از ما دعا که گوید؟
زاهد ز روی نیکو گوید نظر بپوشان
در دین حق پرستان این را روا که گوید؟
گر منکری ز خامی گوید مباش عاشق
مشنو حدیث او را بگذار تا که گوید
جان با هوای مهرش آمد به لب ندانم
با آفتابِ هب لی حال هبا که گوید؟
آن را که نیست ای جان، روی تو قبله دل
چون اهل وحدت او را رو با خدا که گوید؟
وصل تو گر چه بیش است از حد ما ولیکن
در عالم هویت شاه و گدا که گوید؟
زلف و رخت نگارا، صد شرح داد اما
تفسیر این، کماهی، ای دلربا که گوید؟
آن کو به نور مهرش روشن نکرد دیده
او را چو صبح صادق صاحب صفا که گوید؟
چون دیده نسیمی روی تو دیده باشد
با سالکان عشقت شرح قفا که گوید؟
***
147
روشن است این و راست می گوید
آن که «مه روی ماست» می گوید
سرو را، یار، «اگر نه عاشق ماست
پای در گل چراست؟» می گوید
سنبلش گفت «ملک حسن مراست»
کج نشسته است و راست می گوید
گفتم ای دل ز عشق یکتا شو
«سر زلفش دوتاست» می گوید
بر در دل، غمش- چو می گویم:
کیستی؟- «آشناست» می گوید
من «میانت کجاست؟» می گویم
او «میانم کجاست» می گوید
صورتش را ز هر که پرسیدم
«جام گیتی نماست» می گوید
هر که او را به چشم معنی دید
«به حقیقت خداست» می گوید
چین زلفش به مشک می خوانم
«همه فکرت خطاست» می گوید
گفتمش: حاجتم بر آر از لب
«حاش لله رواست» می گوید
«همچو چشم خوش نگار از خواب
فتنه ای بر نخاست» می گوید
دلبرم، یک نفس وصالش را
«هر دو عالم بهاست» می گوید
با من ابرو و خط و زلف و رخش
«روز وصل و لقاست» می گوید
لب جان پرورش نسیمی را
«مست آن چشم هاست» می گوید
***
148
کفر زلفت گر نهد بر سر مرا یکبار بار
نیست ایمانم اگر باشد مرا زان بار بار
گر همی داری به دل روز وصالت دوست دوست
خیز و مثل چشم ما شب تا سحر بیدار دار
در کفت گر زهر آید رو تو هم چون نوش نوش
زان که تریاکش بود بر لعل شکر بار بار
وقت گل شد بر لب جو دلبر دلجوی جوی
واندر این موسم همیشه عیش با دلدار دار
بلبلان را گر نبودی هیچ از آن گلزار بوی
کی زدندی صد هزاران نعره در گلزار زار
زاهدا! در حلقه دردی کشان دردی بچش
تا بباشی در میان عاشقان هشیار یار
عابد اندر حلقه رندان نشد بی ترک ترک
باش گو چون حلقه آن سگ بر در و خونخوار خوار
ای نسیمی! چون نمی آید از این انکار کار
خیز و خود را از یقین خود تو برخوردار دار
***
149
مست جام حسن یارم وز دو چشمش پر خمار
ساقیا این مست را پیمانه دردی بیار
گر کشد عشقت به پای دار، ای عاشق دمی
پای دار آنجا چو مردان کاین نماند پایدار
عارفی کو شد ز اسرار انا الحق با خبر
بر سر دار ملامت گو برو منصور وار
نیستم باک از رقیبانش چو می بینم به کام
کرده در گردن حمایل دست رنگین نگار
برقرار و عهد زلف یار مهرخ دل منه
زان که هرگز عهد خوبان نیست ای دل برقرار
غرقه دریای نورم تا بدیدم ذره ای
تاب خورشید رخ آن سرو قد گلعذار
جز حساب زلف و خالت نیستم کار دگر
پیش حق این است دستاویز در روز شمار
آن درختی کآتشش می گفت انا الله با کلیم
میوه اش روی تو است ای مه که آورده است بار
آن که در عشق تو شست از هر دو عالم جان و دل
کی شود مشغول کاری؟ کی رود دستش به کار؟
مست و سودایی شود خلوت نشین گر بشنود
از نسیم صبح وصف حسن و بوی زلف یار
شد نسیمی زنده از فضل الهی جاودان
صوفی دلمرده را گو بیش از این ماتم مدار
***
150
در خرابات عشق وقت سحر
راه بردم از آن که بد رهبر
در خرابات پیر عشقم گفت
اندرون آ، چه می کنی بر در؟
در خرابات رفتم و دیدم
مجلسی با هزار زینت و فر
ساغری بود پر ز دردی درد
داد ساقی مرا و گفت بخور
چون بخوردم از آن یکی جامی
زود ساقی مرا گرفت به بر
دیده بگشادم و یکی دیدم
ساقی و خویش را به هم یکسر
در تعجب شدم که هر دو یکی است
یا یکی بد، دو می نمود مگر
گاه شاهد بدم گهی مشهود
گاه ساقی بدم گهی ساغر
من نیم، هر چه هست جمله هموست
من ندام جز این بیان دگر
شد نسیمی ز خویشتن فانی
در فروغ جمال آن دلبر
***
151
دوش باز آمد به برج آن طالع ماهم دگر
دولتم شد یار و بخت سعد همراهم دگر
مدتی عقلم ز راه عشق گمره گشته بود
جذبه لطفش کشید، آورد با راهم دگر
در خیالم فکر زهد و توبه و طامات بود
عشق آن بت رخ نمود از پرده ناگاهم دگر
داشتم چون غنچه مستور آتش دل در درون
کرد رسوایش چنین آن دود و این آهم دگر
ز آب چشمم پای در گل بود آن سرو بلند
باز چون بید است بر سر دست کوتاهم دگر
مهر آن خورشید تابان بر دلم چون ماه نو
هر دم افزون گشت و من چون شمع می کاهم دگر
جان دهم من، هر شبی چون شمع، باد صبحدم
زنده می سازد به بویش هر سحرگاهم دگر
یار سنبل مو که جوجو خرمن عمرم بسوخت
می دهد بر باد سودا باز چون کاهم دگر
من ز چشم مست ساقی در خمارم روز و شب
مستی این می مرا بس، می نمی خواهم دگر
چون نسیمی من نخواهم توبه کرد از روی خوب
این نصیحت کم کن ای زاهد، به اکراهم دگر
***
152
ای با دلم عشق تو را هر لحظه بازاری دگر
کار دلم شد عشق تو، دل چون کند کاری دگر
بازار زلفت سر به سر، سوداست ای مه رخ ولی
دارد دلم با وصل تو سودا و بازاری دگر
عشق است بار دل مرا ناصح مده دردسرم
عاشق نخواهد بعد از این برداشتن باری دگر
سودای مهرویان مرا بیرون نخواهد شد ز سر
صد بار گفتم این سخن، می گویم این باری دگر
ای مه! دم از خوبی مزن با آفتاب روی او
زیرا که هست آن سیمتن خورشید رخساری دگر
تا عشق روی دلبران کار من دلخسته شد
هر دم گرفتارم به جان در عشق دلداری دگر
با زلف او چون بسته ام عهد محبت جاودان
حاشا که چون زاهد میان بندم به زناری دگر
کار من رند از جهان مستی و عشق یار بس
خلوت نشین، می باش گو، با من به انکاری دگر
بردار ظاهر بود اگر مست انا الحق پیش از این
منصور این اسرار هست هر لحظه برداری دگر
نظم نسیمی سر به سر دردانه دان ای سیمبر!
در گوش دل کش سر به سر کاین هست گفتاری دگر
***
153
ای گل روی تو را حسن و بهایی دگر
زلف تو از هر گره نافه گشایی دگر
چشم تو از هر طرف کرد جهانی سیه
زلف تو در هر سری کرده هوایی دگر
گر چه صفا می دهد صبح به عالم ولی
صبح جمال تو را هست صفایی دگر
گر چه قمر دم زند با رخت از روشنی
در رخ تو چون که هست نور و ضیایی دگر
گر چه همه رنج را فاتحه بخشد شفا
در لب جان پرورش هست شفایی دگر
ناله و غم همدمم، هست و جز این کی شود
عاشق غمدیده را برگ و نوایی دگر
از قد و بالای تو، هر نفس ای جان و دل
دل به غمت مبتلا جان به بلایی دگر
در سر عهد تو سر گر برود گو برو
با تو به جان بسته ام عهد و وفایی دگر
خون بشود این دلم گر نرسد هر زمان
بر دل مجروح زار، از تو جفایی دگر
دم مزن از جام جم با رخ یارم که هست
آینه طلعتش چهره نمایی دگر
آل عبا در عبا هست فراوان، ولی
همچو نسیمی بیار آل عبایی دگر
***
154
رق منشور است انسان، رق نگر
چشم جان بگشای و روی حق نگر
سوره واللیل زلفش را بخوان
وز رخ همچون مهش «وانشق» نگر
ما جوالق پوش عشقیم ای پسر
این قلندر بین و این جولق نگر
ای مقید کرده در سجین کتاب
معجز این آیت مطلق نگر
تکیه بر فردا و طاعت کرده است
فکر خام زاهد احمق نگر
ذات اشیا با مسمای الف
همچو بی با اسم حق ملحق نگر
حسن خوبان شد ز فضل حق پدید
ای نسیمی حسن با رونق نگر
ای نسیمی طالبی در راه او
اندر آ در بحر و این زورق نگر
ای نسیمی از جمال دلبران
مصحف حق را بخوان و حق نگر
چون نسیمی از رخت اعلام خواند
پادشاهی بین و این سنجق نگر
***
155
دلبری دارم بغایت شوخ چشم و فتنه گر
چون کنم؟ شوخ است و با او بر نمی آیم دگر
چون دلم خون کرد دل دادم که لب بخشد مرا
لعل را از سنگ برکندم به صد خون جگر
چهره ای چون زر نمودم آمد آن بازی کنان
زان که او طفل است بازی می توان دادش به زر
دوش می رفتم به کویش پیش آمد آن رقیب
هیچ عاشق را بلایی پیش ناید زین بتر
از لب لعلت نسیمی دم به دم خون می خورد
تشنه را آری نباشد از دم آبی گذر
***
156
اگر او او نماید ید رخ چون مه مه و خور خور
شود از از جمالش لش مه و خور خور منور ور
منش مه مه نگویم یم که مه مه را نباشد شد
دو گیسو سو مسلسل سل، دو طره ره معنبر بر
یکی چینی ز جعدش دش اگر گرگر گشاید ید
شود از از نسیمش مش دماغم غم معطر طر
رخانش نش چو لاله له دو چشمش مش چو نرگس گس
دهانش نش چو پسته ته لبانش نش چو شکر کر
عرق رق می کند گل گل ز رویش یش به بستان تان
خجل جل می شود ود ود ز قدش دش صنوبر بر
مرادم دم جز اواواو نباشد شد که باشد شد
وصالش لش به عمرم رم دمی می می میسر سر
دلم لم خوش بخواهد هد شدن دن با کلامش مش
مشرف رف اگر گردد به تحسین سین ِ دلبر بر
ازین سان سان غزلها ها نسیمی می بگفتا تا
موشح شح مسجع جع مرصع صع مکرر رر
***
157
تکیه کن بر فضل حق، ای دل ز هجران غم مخور
وصل یار آید، شوی زان خرم، ای جان غم مخور
گر چه جانسوز است درد هجر جانان، غم مخور
کز وصال او، رسی روزی به درمان، غم مخور
بی گل خندان نماند دایم اطراف چمن
غنچه باز آید، شود عالم گلستان، غم مخور
گر چه از درد فراق ای دل ز پا افتاده ای
از کرم دستت بگیرد فضل یزدان، غم مخور
گر چه خوردی هر دم از جام فلک صد گونه زهر
هم به تریاکی رسی زین چرخ گردان غم مخور
گر پریشان روزگاری بی سر زلف نگار
بسته ای دل را در آن زلف پریشان، غم مخور
بی لب خندان او شبها شدی گر اشکبار
بازیابی روز وصل، ای چشم گریان غم مخور
یک دو روزی دور اگر گردید بر عکس مراد
همچنین دایم نخواهد گشت دوران، غم مخور
گر چه مشکل می نماید بر دل عاشق فراق
چون کند وصلش عنایت، گردد آسان، غم مخور
در ازل چون بسته ای با عشق او عهد الست
تا ابد عشقش بدان عهد است و پیمان، غم مخور
سلسبیل و کوثر و جنات عدن و حور عین
وصل یار است، آن چو حاصل کرده ای، زان غم مخور
نیست ار تیر ملامت عاشقان را ترس و باک
گر تو ز ایشانی یقین، از تیرباران غم مخور
چون تو را با وصل جانان اتصالی سرمدی است
گر به صورت غایت است از دیده جانان، غم مخور
گر چه دنیا را نبی زندان مؤمن گفته است
چون مخلد نیست این زندان، ز زندان غم مخور
چون به فضل حق تعالی عارف اسما شدی
اسم اعظم را بخوان، از دیو و شیطان غم مخور
وقت آن آمد که بگشاید نسیم از روی لطف
نافه ای زان جعد زلف عنبر افشان، غم مخور
گر چه رنجوری ز رنج دیو باشد خلق را
حرز جان عاشقان چون هست قرآن، غم مخور
جور گردون گر چه بسیار است و قهرش بی شمار
رحمت رحمان چو بی حد است و پایان، غم مخور
گر جهان از فتنه یأجوج پر طوفان شود
چون تویی با نوح در کشتی، ز طوفان غم مخور
چون «سواد الوجه فی الدارین» حاصل کرده ای
گنج قارون داری و ملک سلیمان، غم مخور
از «سقا هم» چون شراب معرفت نوشیده ای
هستی آن خضری که نوشد آب حیوان، غم مخور
هم رسی روزی به مقصود دل از شاهی که او
می دهد کام دل درویش و سلطان، غم مخور
چون ندارد پیش حق چندان بقایی ملک و مال
گر نشد جمع آن تو را، خوش باش و چندان غم مخور
«کنت کنزا مخفیا» ادراک هر بی دیده نیست
چون تو داری گوهر آن گنج پنهان غم مخور
چون ز غواصان دریای الوهیت شدی
در دل دریا شو و از آب عمان غم مخور
صورت و نقش جهان کان است و معنی گوهرش
چون تویی گوهر شناس، ای گوهر کان غم مخور
چون در دکان حرص و آز و شهوت بسته ای
زین تجارت نیستت یک حبه خسران غم مخور
روی و موی آن نگار ایمان و کفر عاشق است
گر بدین آورده ای عاشق ایمان، غم مخور
جان عاشق را چو مسکن روضه دارالبقاست
گر شود روزی سرای جسم ویران، غم مخور
گوی چوگان سر زلفش کن ای دل جان و سر
میل آن خورشید اگر داری ز چوگان غم مخور
گر هوای کعبه داری در ره، ای عاشق، چو ما
زاد راهت خون دل کن وز مغیلان غم مخور
ای نسیمی با تو چون دارد نظر فضل اله
بند و زندانش همه لطف است و احسان، غم مخور
***
158
ای زآفتاب رویت روز جهان منور
وی از نسیم زلفت کون و مکان معطر
سنبل به دور مویت در نار و نار در دل
مه در زمان حسنت بر خاک و خاک بر سر
ای کرده از رخت رو خورشید و مه به هر کو
وز سنبلت به هر سو آواره مشک و عنبر
ای از بهشت رویت فردوس یک حظیره
وی از شراب لعلت یک شربت آب کوثر
ای جمله آیت حق خال و خط تو مطلق
وی صورت الهی، وی رحمت مصور
مشنو که دیده باشد چشم زمانه چون تو
سیمین بدن نگاری پاکیزه جسم و جوهر
عکسی ز شمع رویت بر آسمان گر افتد
روح الامین ز بهرش بر آتش افکند پر
ای بر سمن نهاده خال تو نقطه جان
وی گشته زلف مشکین گرد رخت مدور
مهر رخ چو ماهت جان پرور است زانرو
نام رخت نهادم خورشید ذره پرور
ای صورت خدایی، جام خدا نمایی
جامی نه کان به صنعت جم سازد و سکندر
ای روز و شب همیشه، استاده و نشسته
نقش تو در ضمیرم، روی تو در برابر
سودای زلفت- ای جان- سری است آسمانی
بیرون نمی توان برد آن را به بازی از سر
چون زلف عنبرینت در آفتاب گردش
کو حلقه ای که دارد خورشید و ماه بر در
سودای زلفت آتش در مجمر دلم زد
ترسم که سر برآرد دودی ز جان مجمر
زین سلطنت چه بهتر در عالم ای نسیمی
کز خاک پای فضلت بر سر نهادی افسر
***
159
بر سینه من ناوک مژگان زده ای باز
در جان و دلم آتش هجران زده ای باز
من در غم عشق تو همی سوزم و سازم
کز حسن سراپرده سلطان زده ای باز
خونابه ز چشم من بیچاره روان شد
تیر دگرم بر دل و بر جان زده ای باز
زان شیوه که آن نرگس جادوی تو دارد
وه کز همه سویم ره ایمان زده ای باز
زانروی نسیمی سر و سامان ز تو جوید
کز زلف سیاهم سر و سامان زده ای باز
***
160
بر سر کوی تو دارم سر ِ سربازی باز
صید شد مرغ ظفر، چون نکند بازی باز؟
سیر شد خاطرم از گوشه نشینی، دارم
همچو چشم خوش تو خانه براندازی باز
می دهد جان به هوای سر زلف تو نسیم
با من او را ز کجا شد سر انبازی باز
در سراپای تو، ای سرو روان می بینم
که همه حسن و همه لطف و همه نازی باز
کرده ای حاجب، ابروی کماندار ای مه
تا دل خلق به تیر مژه اندازی باز
دل سودازده بر آتش غم سوخت چو عود
ای طبیب دل من چاره چه می سازی باز؟
تو بدین قامت اگر در چمن آیی روزی
نزند سرو سهی لاف سرافرازی باز
جان بیمار نسیمی به جدایی تا کی
چون تن شمع بسوزانی و بگدازی باز
***
161
زلف یارم را نه تنها دلبری کار است و بس
یا به هر مویی هزاران جان گرفتار است و بس
قند می ماند به شیرینی، دهان تنگ یار
تا نپنداری که یاقوت شکربار است و بس
گفتم از سودای زلفش برحذر باشم ولی
رهزن مردم نه آن دل دزد عیار است و بس
می کشم خواری ز دشمن وز رقیبان سرزنش
بر من عاشق نه تنها جور آن یار است و بس
صوفی خلوت نشین بت نیز دارد در بغل
زیر دلق او نه تنها بسته زنار است و بس
بارها بردم ز جورش بارها بر دوش دل
بر دل من بار جور او نه این بار است و بس
هر سری پابند سودایی است در بازار حشر
در حقیقت گر چه یک سودا و بازار است و بس
هر که را از جان و دل با روی خوبان میل نیست
صورتی دارد ولیکن نقش دیوار است و بس
گر به حکم شرع گویای انا الحق کشتنی است
بر سر میدان چرا منصور بر دار است و بس
دست رنگین عرضه کن تا خلق را گردد عیان
کز تو عاشق را نه تنها بر دل آزار است و بس
چون نسیمی زنده از فضل خدا شد جاودان
همچو منصور فارغ از گفتار اغیار است و بس
***
162
ز من که طایر قافم نشان عنقا پرس
ز من که ماهی عشقم رسوم دریا پرس
ز من که خادم خمار و ساکن دیرم
رموز باده اسرار و جام صهبا پرس
صفای باطن رندان مست دردآشام
به نور طلعت جام از می مصفا پرس
حدیث توبه و زهد از کجا و من ز کجا
بیان این خبر از زاهدان رعنا پرس
مرا که چشم تو باشد همیشه در خاطر
ز ناتوانی و مستی و عشق و سودا پرس
اگر چه از غم یوسف ضریر شد یعقوب
بیا و لذت عشق از دل زلیخا پرس
مقیم صومعه داند رسوم سالوسی
ز من که عابد خورشیدم از مسیحا پرس
ره ریا و تکلف ز شیخ و واعظ جوی
طریق شیوه اهل حقیقت از ما پرس
بیار باده و بنشین و دم غنیمت دان
نسیمی مست و خراب است حال دنیا پرس
***
163
ای صورت جمالت بر لوح جان منقش
هستم ز فکر زلفت آشفته و مشوش
تابنده همچو رویت، دلجوی همچو قدت
ماهی که دید روشن؟ سروی که دید سرکش؟
گفتم ز چین زلفت دل را نگاه دارم
ابروت گفت نی نی، کردی غلط به هر شش
کیش دلم ز چشمت ای ماه حاجب ابرو
پر تیر غمزه بادت پیوسته همچو ترکش
دل در خلاص عشقت، صافی شده است و خالص
ز آتش چه باک دارد قلب سلیم بی غش؟
می کاهم از دل و جان، چون شمع از دل خود
کاهش نمی پذیرد مهر بتان مهوش
سر انا الحق از ما، چون گشت آشکارا
منصور مست را گو ما را به دار برکش
خوش کرده ای به بویش ای باد وقت ما را
ای باد! باد وقتت دایم چو وقت ما خوش
حسن رخ چو ماهش از زلف می فزاید
بنما مهی که او را خوبی فزاید ابرش
در باغ حسن خوبان تا بود و هست و باشد
سی و دو باد و خاکم، سی و دو آب و آتش
خط تو را نسیمی نامش نهاد ریحان
سهوی است این محقق بر سهو او قلم کش
***
164
باطن صافی ندارد صوفی پشمینه پوش
دست ما و دامن دردی کشان جرعه نوش
ای مخالف چند باشی منکر عشاق مست
سر توحید از نی و چنگت نمی آید به گوش
ای که می گویی بپوش از روی خوبان دیده را
هیچ شرم از روی خوبانت نمی آید خموش
ما صلاح خویش را در شاهد و می دیده ایم
بعد از این، ای مصلحت بین در صلاح خویش کوش
زاهدت نام است و داری در میان خرقه لات
روی سوی حق کن، ای گندم نمای جوفروش
ای دل عارف ز بیداد رقیبانش منال
احتمالش باید از نیش، آن که دارد میل نوش
ای صبا داری نسیم جعد گیسویش مگر
کاین چنین مست و پریشان کرده ای ما را به بوش
تا غم سودای چشمت با دلم شد همقرین
می کشندم چون سر زلف تو از مستی به دوش
همچو عارف در حقیقت پخته و کامل شوی
گر چو می یکدم بر آری در خم میخانه جوش
گر چه امشب نیز هستم در پریشانی، ولی
بی سر زلفت شبی نگذشت بر من همچو دوش
هر که را دادند از این می چون نسیمی جرعه ای
تا ابد مست حقیقت گشت و رفت از عقل و هوش
***
165
رشته پرتاب جان تا چند سوزانم چو شمع
ترسم از دل سر بر آرد آتش جانم چو شمع
چند سوزم بی رخ یار ای صبا! تشریف ده
تا به بوی زلف جانان جان برافشانم چو شمع
گرم درگیر ای دل! امشب یكزمان با سوز عشق
تا من این پیراهن جان را بسوزانم چو شمع
از لب شیرین جانان بر کنار افتاده ام
زان جهت پر گوهر اشک است دامانم چو شمع
حاصل از محراب و شب خیزی و ذکر این بس که من
هر شبی تا روز بزم افروز رندانم چو شمع
کی به نور آفتاب آید سر قدرم فرو
گر برافروزی شبی از چهره ایوانم چو شمع
رشته عمرم به پایان رفت و جان آمد به لب
سوز دل تا کی بود باقی نمی دانم چو شمع
ای نسیمی! راز دل گفتم بپوشانم ولی
فاش گشت این سوز دل پیدا و پنهانم چو شمع
***
166
می کشد دل یک طرف خط تو کاکل یک طرف
خال مشکین یک طرف زلف چو سنبل یک طرف
بر امید آن که باز آیی تو ای گل! در چمن
چشم بر ره مانده نرگس یک طرف گل یک طرف
هر سحرگه راست کی خسبند مرغان در چمن
ناله من یک طرف، افغان بلبل یک طرف
تا جدا افتاده ام از روی ماهت ای حبیب!
من فتادم یک طرف صبر و تحمل یک طرف
دارد از زلف پریشانت نسیمی صد بلا
بر سر او هم بلا شد باز کاکل یک طرف
***
167
صراحی می زند هر دم انا الحق
بده ساقی می جام مروق
من از حلق صراحی می شنیدم
به وقت صبح تسبیح مصدق
ببین در صورت خوبان که از می
عرق چون می زند هر دم معلق
می و ساقی بغایت سازگار است
ولی با خاطر پاک محقق
می صافی به مشتاقان حلال است
دریغ افسرده ها را آب خندق
نسیمی گفت: بی رخسار خوبان
ندارد کار ما سامان و رونق
***
168
ای صبا هست رخ یار به غایت نازک
لب فرو بند و نگهدار به غایت نازک
از من عاشق اگر زان که خیالت باشد
باز پرس از گل رخسار به غایت نازک
آنگه آهسته بگو حال دلم با چشمش
زان که باشد دل بیمار بغایت نازک
پیش چشم و لب او باش دهن بسته که هست
قامتش فتنه و رفتار به غایت نازک
چون شوی مست مکن عربده با غمزه او
که بود غمزه دلدار به غایت نازک
سجده شکر کن از من بر آن سرو که هست
قامتش فتنه و رخسار به غایت نازک
با لبش دم گر زند نفخه دم صدق گوی
که لبش هست به گفتار به غایت نازک
با دهانش برسان از دل تنگم خبری
همچو آن تنگ شکربار به غایت نازک
چاره این دل پردرد ندانم چه کنم
پر شده باده اسرار به غایت نازک
بود نازک ز غمت جان نسیمی همه عمر
رحمتی کن که شد این بار به غایت نازک
***
169
تا شنیدم سخن فضل خدا در کپنک
مست و مجنون شده ام بی سر و پا در کپنک
کپنک پوشی جان وصلت درویشان است
بگذر از اطلس و خارا و درآ در کپنک
کپنک پوش علی بود که پوشید نمد
شاه مردان جهان سرور ما در کپنک
کپنک پوش از آنرو شدم از فضل اله
یافتم تا به ابد سر خدا در کپنک
به حقارت منگر هیچ نمد پوشی را
که بسی اهل دلانند دلا در کپنک
آن که او معجز رمز از کپنک پوش ندید
تیغ «الا» بزند گردن «لا» در کپنک
سیدا بار دگر از نمد فقر در آ
سر اسماء خدا را بنما در کپنک
***
170
دولت وصل تو را یافته ام در کپنک
نظر لطف خدا یافته ام در کپنک
یافتم در کپنک آنچه طلب می کردم
تو چه دانی که چه ها یافته ام در کپنک
کپنک پوشم و از طایفه های دگرم
شرف این بس که تو را یافته ام در کپنک
مکن ای خواجه! مرا در کپنک پوشی عیب
زان که من نور خدا یافته ام در کپنک
چون نسیمی کپنک پوش شد از فضل اله
جنت و حور و لقا یافته ام در کپنک
***
171
ای از لب تو تنگ شکر آمده به تنگ
روی تو کرده لاله و گل را خجل به رنگ
ز ابروی گوشه گیر به زه کرده ای کمان
بر جان عاشق از مژه کج کرده ای خدنگ
بخت منی و طالع من، چون کنی فرار
عمر منی و دولت من، کی کنی درنگ
با سرو گفته بود صبا ذکر قامتت
زان بر کنار جوی به یک پا بماند لنگ
سلطان حسن روی تو از زلف و خط و خال
لشکر کشیده است کجا می رود به جنگ؟
خورشید اگر چه با تو کند دعوی جمال
دور از رخ و جمال تو سر می زند به سنگ
تا بسته اند صورت رویت، نبست نقش
نقاش چرخ چون تو نگاری لطیف و شنگ
یا رب چه صورتی که ز روی کمال هست
اندیشه در جمال تو حیران و عقل دنگ
خطت نهاد سلسله بر پای آفتاب
زلف تو بر میان قمر بسته پالهنگ
نام از کجا و ننگ من عاشق از کجا؟
عاشق کی التفات نماید به نام و ننگ؟
هر شب نسیمی از طرب عشق مهرخی
تا وقت صبحدم زده بر فرق زهره چنگ
***
172
این چه چشم است این چه ابرو این چه زلف است این چه خال؟
در مقام خویش هر یک دلبری صاحب کمال
عاشق بالای دلجوی تو شد سرو چمن
انبت الله ای نگار، این است حد اعتدال
واله و حیران شود صورتگر چینی اگر
صورت پاکیزه چون روی تو آرد در خیال
بر جمالت مست و حیرانم، ندانم چون کنم
شرح آن شکل و شمایل، وصف آن حسن و جمال
رخ متاب از چشمه چشمم چو می دانی که خوب
می نماید عکس ماه بدر در آب زلال
چشم دوران جز به دور زلف و رخسارت ندید
گشته طالع در شب قدر آفتاب بی زوال
با خیال زلف و خالت عشق می بازم بلی
اینت کار عاشق سودایی آشفته حال
در غم روی تو هر دم ز آتش دل چون قلم
دود آه و ناله ام در سینه می پیچد چو نال
می کنم بر یاد ابرویت نظر بر ماه نو
گر چه دور است از کمال حسن ابرویت هلال
چون نسیمی وصل آن گلچهره گر داری هوس
در تن ای عاشق چو بلبل تا نفس داری بنال
***
173
در ضمیرم روز و شب نقش تو می بندد خیال
جز تو نقشی در خیالم صورتی باشد محال
هست با عشقت مرا پیوند جانی تا ابد
جاودان زان با توام هر جا که هستم در وصال
جان من با مهر رویت الفتی دارد چنان
کز وجود خویش و از کون و مکان دارد ملال
دارم از خورشید رویت آتشی در جان و دل
وز خیال نقش ابروی تو هستم چون هلال
قامت سرو گل اندام تو در باغ بهشت
بشکند بازار طوبی را به حد اعتدال
آرزومند جمال کعبه وصل ترا
آتش شوق تو در جان خوشتر از آب زلال
واقف سر «سواد الوجه فی الدارین» هست
هر که این معنی بجست از ابجد آن زلف و حال
پیش رخسارت گل از شرم آب گردد در زمان
گر کنی عزم گلستان با چنین حسن و جمال
آفتابی شد نسیمی در هوای او بلی
ذره را خورشید سازد همت صاحب کمال
***
174
خرامان می رود دلبر به بستان وقت گل گل گل
به رخ گل گل به لب مل مل به قد چون سرو و سنبل بل
سمن داری تو در بر بر به شوخی راست چون عر عر
دلت چون سنگ مرمر مر زبانت راست چون بلبل
به سنگینی چو که که که، به چستی باد صرصرصر
درآمد در چمن چم چم چمن پر شد ز غلغل غل
عرق بر عارضش نم نم ز مدحش دم به دم دم دم
کمندش برده خم خم خم سمندش همچو دلدل دل
نمی دانی تو آن خویش، نگردی گرد آن کویش
نسیمی دید آن رویش فتاد اندر تسلسل سل
***
175
ای ز رخسارت الی الرحمن ذو العرش السبیل
انّ حیّا فی هواها کلّ من کان القتیل
آن که چون موسی نبرد از نار وجهت ره به حق
همچو فرعونش نماید در نظر خون آب نیل
طالب حق کی شدی واصل به ذات لم یزل
خط وجهت گر نبودی طالب حق را دلیل
آن که کسب علم و «فضل» از ابجد رویت نکرد
روزگار عمر در تعطیل گم کرد آن عطیل
نار غیرت سوز رویت بود بی روی و ریا
آتشی کان شد گل صد برگ و ریحان بر خلیل
واهب صورت نبست اشباح را نقش وجود
تا نشد خاک کفت ارزاق ایشان را کفیل
بر جمال عالم آرایت که داد حسن داد
ختم شد خوبی، تعالی الله زهی فضل جلیل
طالب ذات خدا را سی و دو خط رخت
در حقیقت هر یکی انا هدیناه السبیل
قطره ای بود از دهانت چشمه ای کان در بهشت
حق تعالی خواندش عینا تسمی سلسبیل
نعمتی کز خال و خط عنبرینت یافتم
حاصل دنیا و عقبی نزد آن باشد قلیل
جان به بوی وصل زلفت می دهم لیکن عجب
گر بدست آید به صد جان آنچنان عمر طویل
طیلسان زلف مشکین تو بود انداخته
بر سر نور تجلی در ازل ظل ظلیل
صورت روی تو هست آیینه ذات خدا
لیکن این معنی کجا داند عزازیل عزیل؟
نامه ام الکتاب از مصحف روی تو بود
لوح محفوظی کز آن آورد قرآن جبرئیل
خط مشکین تو چون از رخ براندازد نقاب
در جمالش واله و حیران شود عقل عقیل
دست قدرت بر رخت چون خال مشکین می نهاد
آسمان خود را فرو برد از حسد در آب نیل
ارض حق را سی و دو نطق تو بود «اثقالها»
وعده «انا سنلقی» بود از آن «قولا ثقیل»
کی شدی واقف ز عیسی گر نبودی آمده
در ازای سی و دو خط رخت عما نویل
چون نسیمی راه اگر بردی به نطق از فضل حق
همچو عیسی زنده مانی تا ابد بی قال و قیل
***
176
بر من جفا ز غمزه یار است والسلام
خون در دلم ز جور نگار است والسلام
ای صبح! دم ز مهر مزن کافتاب ما
رخسار آن خجسته عذار است والسلام
ای باد! اگر به زلف نگارم رسی بگو
دل بی تو بی شکیب و قرار است والسلام
تا هست جام نرگس شهلای او چنین
کارم همیشه خواب و خمار است والسلام
حبل المتین و عروه وثقای اهل حال
آن جعد زلف غالیه بار است والسلام
بی وصل گل، مپرس که چون است عندلیب
چون واقفی که همدم خار است والسلام
ای بی خبر ز یار! چه پرسی نشان دوست
دنیا و آخرت همه یار است والسلام
ای سالک از مقام حقیقت مپرس حال
سرها ببین که بر سر دار است والسلام
ای دلبری که طالب عیشی به کام دل
ساقی رسید و فصل بهار است والسلام
ار نی حکایتی که میان من است و یار
شب تا به روز بوس و کنار است والسلام
زانرو رسید کار نسیمی به سر که او
با زلف دلبرش سر و کار است والسلام
***
177
لوح محفوظ است رویش زلف و خال و خط کلام
با تو گفتم معنی علم لدنی والسلام
قبله جان روی او دان در دو عالم تا ابد
گر به رب کعبه ایمان داری و بیت الحرام
گرد رخسار و دو زلف عنبرین می کن طواف
تا شوی حاجی و گردی در مسلمانی تمام
مظهر ذات خدا دان آن رخ چون ماه را
گر ز ابراری که جای اهل فضل است این مقام
جنت و غلمان و حور و کوثر و ماء معین
در رخ و زلفش ببین چون نور دیده در ظلام
قامت و زلف و دهانش چون الف لام است و میم
گر نداری صدق «والله العزیز ذو انتقام»
گر هوس داری نمازی کان بود مقبول حق
ابرویش محراب ساز و چشم مستش را امام
معنی توریت و فرقان شرح انجیل و زبور
از خطش برخوان که هست آن در عدد بی میم و لام
چشم جان بگشا و در مرآت رویش کن نظر
تا ببینی رؤیة الحوراء فی وجه الحسام
ای ز رویت آفتاب و ماه را نور و ضیا
وی ز حسنت حور و غلمان لطف و خوبی کرده وام
صورت نور تجلی روی چون ماهت نمود
همچو مصباح زجاج و باده روشن ز جام
قاصرات الطرف لم یطمث بیان حسن توست
آن که «حورا» گفت و «مقصورات»- ایزد- «فی الخیام»
هر که را حبل المتین زلف سمن سای تو نیست
همچو کافر در ضلالت می پزد سودای خام
ای «سواد الوجه فی الدارین» خال و خط تو
داده کار هر دو عالم را به زیبایی نظام
تا به فضل حق نسیمی بنده عشق تو شد
چرخ و ماه و زهره و خورشید هستندش غلام
***
178
صورت رحمان من آن روی نکو دانسته ام
چشمه حیوان ز آب روی او دانسته ام
گر چه با من باد صبح آن بوی جان پرور نگفت
از کجا یا از که دارد من به بو دانسته ام
خاکروب کوی عشقم در حقیقت چون صبا
تا ز فراش طریقت رفت و رو دانسته ام
دفتر طامات گو بر من مخوان زاهد که من
گر چه رندم حاصل این گفت و گو دانسته ام
شستم از جان دست و گشتم طالب وصلت به دل
سالک عشقم طریق جست و جو دانسته ام
قصه واعظ مگویید ای عزیزان پیش من
زان که من افسون آن افسانه گو دانسته ام
گر ندانم زرق و سالوسی، مکن عیبم که من
رسم شاهد بازی و جام و سبو دانسته ام
جان ز گفتارم بیابی گر بگویم شمه ای
آنچه از اخلاق آن پاکیزه خو دانسته ام
دل به زلف و غبغبش دادم که طفل عشق را
ناگزیر است از چنین چوگان و گو، دانسته ام
ای که می گویی که خواهی شد ز عشق او هلاک
نیستم نادان، من این معنی نکو دانسته ام
چون نسیمی شسته ام از خرقه و سجاده دست
الله الله بین چه نیکو شست و شو دانسته ام
***
179
من به توفیق خدا، ره به خدا یافته ام
عارف حق شده و ملک بقا یافته ام
در شفاخانه روح القدس از دست مسیح
خورده ام شربت شافی و شفا یافته ام
اگر از کعبه به بتخانه روم عیب مکن
که خدا را به حقیقت همه جا یافته ام
خاطر از محنت اغیار و دل از رنج خلاص
رستگار آمده از درد و، دوا یافته ام
ذوق عیشی که بدان دست سلاطین نرسد
از وصالت من درویش گدا یافته ام
جز تو کام دگر از هر دو جهانم چون نیست
چه کنم هر دو جهان را چو تو را یافته ام؟
شرح اوراق کتبخانه اسرار ازل
از خط و زلف و رخ و خال تو وا یافته ام
ناله و سوز دل از آتش عشق است مرا
مکن اندیشه که از باد هوا یافته ام
نیستم منتظر جنت و فردوس و لقا
از رخت جنت و فردوس و لقا یافته ام
در طواف حرم کوی تو ای کعبه حسن
هر دم از مشعر موی تو صفا یافته ام
ای نسیمی ز خیال رخ آن ماه بپرس
کز خیال رخ آن ماه چه ها یافته ام
***
180
تا منور شد ز خورشید رخ او دیده ام
در همه اشیا ظهور صورت او دیده ام
از مذاق جان من بوی دم عیسی نرفت
تا چو موسی نطق آن شیرین دهان بشنیده ام
کافرم گر، دیده ام بی عشق او چندان که من
گرد اقلیم وجود خویشتن گردیده ام
کی کنم چون زاهد خام آرزوی خانقاه
من که در میخانه چون می سالها جوشیده ام
ای بخوبی فرد و واحد در دو عالم جز رخت
قبله ای گر هست من زان قبله برگردیده ام
دارد از دنیی و عقبی هر کسی بگزیده ای
از همه دنیی و عقبی من تو را بگزیده ام
تا به شیء لله از لب داده ای جامی مرا
صد فریدون را ز چشمت جام جم بخشیده ام
گر چه عمری بودم از سودای زلفت بی قرار
تا شدم بیمار چشم مستت آرامیده ام
دوش در می، ساقی لعلت نمی دانم چه ریخت
کز خمارش تا به روز امشب به سر غلطیده ام
تا ز وصلت بشنوم روزی درایی چون جرس
بر درت شبها به زاری تا سحر نالیده ام
هر زمان می پوشم از تو خلعت دردی ز نو
از تو چون پوشانم آنها کز تو من پوشیده ام
برقع از رخسار گلگون تا برافکندی چو سرو
بر گل خود روی خندان در چمن خندیده ام
ای دلم رنجور سودای تو، هر جانی که او
از چنین سودا نه رنجور است، از او رنجیده ام
ای به قدر و رفعت افزون صد ره از کون و مکان
یک به یک پیموده ام من مو به مو سنجیده ام
گفت چشمت: ای نسیمی از که مستی؟ گفتمش
جام سودای تو در بزم ازل نوشیده ام
***
181
نظر برداشت از من تا حبیبم
به جای وصل هجران شد نصیبم
مرا درد دل از درمان چو بگذشت
قدم برداشت از بالین طبیبم
ز یاران عزیز و خویش و پیوند
فتاده دور و مسکین و غریبم
شوم منصور چون عیسی اگر یار
کند در عشق بر دار و صلیبم
به پاکی و ادب در عشق جانان
که تا بنماید آن صورت عجیبم
بیا بشنو علی اسرار معنی
ز عشق یار وز وصل حبیبم
***
182
من شاهباز زاده شاه شریعتم
از بهر صید طایر قدس حقیقتم
طاووس باغ انسم و سیمرغ باغ قدس
عنقای برج عزت و شاه شریعتم
لاهوتیم که هم بر ناسوت گشته ام
تا جزء و کل شناسم و هم بعد و قربتم
آری ز ملک تا ملکوتم گذر بود
جبروت منزلم شده لاهوت خلوتم
دانسته ام که مبدأ و میعاد من کجاست
اینجا اگر چه پاسی در قید صورتم
آدم نبود و عالم و نه جن و نه ملک
کو کرد ظاهرم چو یم از نور فطرتم
تا آمدم ز عالم علوی در این مقام
دایم از این فراق گرفتار محنتم
***
183
من گنج لامکانم اندر مکان نگنجم
برتر ز جسم و جانم در جسم و جان نگنجم
عقل و خیال انسان ره سوی من نیارد
در وهم از آن نیابم در فهم از آن نگنجم
من بحر بی کرانم حد و جهت ندارم
من سیل بس شگرفم در ناودان نگنجم
من نقش کایناتم من عالم صفاتم
من آفتاب ذاتم در آسمان نگنجم
من صبح روز دینم من مشرق یقینم
در من گمان نباشد من در گمان نگنجم
من جنت و نعیمم، من رحمت و رحیمم
من گوهر قدیمم در بحر و کان نگنجم
من جان جان جانم برتر از انس و جانم
من شاه بی نشانم من در نشان نگنجم
من رکن ضاد فضلم من دست زاد فضلم
من روز داد فضلم من در زمان نگنجم
من مصحف کریمم، در لام فضل میمم
من آیت عظیمم در هیچ شان نگنجم
من سرّ کاف و نونم، من بی چرا و چونم
خاموش و لا تحرک من در بیان نگنجم
من سفره خلیلم من نعمت جلیلم
من کاسه سپهرم در هفت خوان نگنجم
من منطق فصیحم من همدم مسیحم
من ترجمان جیمم در ترجمان نگنجم
من قرص آفتابم حرف است آسیابم
من لقمه بزرگم من در دهان نگنجم
من جانم ای نسیمی یعنی دم نعیمی
درکش زبان ز وصفم من در لسان نگنجم
***
184
به بوی زلف مشکینت گرفتار صبا بودم
چه دانستم من خاکی که عمری باد پیمودم
مرا چون عود می سوزی و بوی من همی آید
که روزی یا شبی ناگه بگیرد دامنت دودم
من از دیده چه ها دیدم! چه ها آورد بر رویم
که جز خون جگر کاری ز آب دیده نگشودم
به جامی دستگیری کن مرا ساقی که مخمورم
می صافی اگر نبود به دردی از تو خشنودم
چو آگه نیستند از شیوه چشم تو هشیاران
به جامی بی خبر گردان چو چشم خویشتن زودم
صفایی از قدح پیداست امشب از می صافی
که عکسی در قدح ساقی ز حسن خویش بنمودم
نسیمی! شست و شویی ده به می این دلق ازرق را
که دلگیر است و تاریک است دلق زرق اندودم
***
185
در خمارم ساقیا! جام جمی می بایدم
محرم همدم ندارم، همدمی می بایدم
دارم از زلف پریشانش حکایتها بسی
خلوت بی مدعی با محرمی می بایدم
خشک شد لب زآتش دل در جگر آبم نماند
ای مه از دریای فضلت شبنمی می بایدم
شادی ما در دو عالم جز غم روی تو نیست
زان به نو، هر ساعت از عشقت، غمی می بایدم
تا دل مجروح خود را یک زمان تسکین دهم
از سنان ِغمزه او مرهمی می بایدم
تا کنم قربان پایت هر دم ای جان جهان
هر نفس جانی و هر دم عالمی می بایدم
در طریق کعبه ی شوق تو جان مرد از عطش
ای حیات تشنه! آب زمزمی می بایدم
تا نباشم در بیابان محبت بی طریق
همچو ابراهیم عاشق ادهمی می بایدم
سینه از درد فراقت چون دل نی شرحه شد
از دم عیسی دمی اکنون دمی می بایدم
حاصل دنیی و عقبی در حقیقت یکدم است
تا شناسد قدر این دم، آدمی می بایدم
نفحه روح القدس دارد نسیمی در نفس
ای که می گویی مسیح مریمی می بایدم
***
186
من آن کنجم که در باطن هزاران گنج زر دارم
من آن بحرم که در دامن به دریاها گهر دارم
من آن معشوق پنهانم که سرگردان عشق خود
چو چشم دلبران عاشق بسی صاحب نظر دارم
من آن چرخ پر انوارم در اقلیم الوهیت
که در هر خانه برجی هزاران ماه و خور دارم
من آن عنقای لاهوتم در این تنگ آشیان تن
که ملک اسفل و اعلی همه در زیر پر دارم
ز عطاران به رطل و من چرا شکر خرم؟ چون من
ز وصل آن لب شیرین به خرمنها شکر دارم
سکون و جنبش اشیا، منم در اسفل و اعلی
چو افلاک و زمین زانرو مقیمم هم سفر دارم
انا الحق از من عاشق اگر ظاهر شود روزی
مرا عارف بسوزاند کشد منصور بر دارم
مکن پیش من ای صوفی! عصا و خرقه را عرضه
که از تسبیحت آگاهم ز زنارت خبر دارم
به دام حلقه ذکرم چو می خوانی؟ چه می پرسی؟
مرا در حلقه زلفش که بازار دگر دارم
صواب اندیش می گوید که ترک عشق خوبان کن
من این کار خطا هرگز کنم؟ عقل این قدر دارم
خیال روی شمس الدین مرا ناموس جان آمد
نه در اندیشه شمسم نه پروای قمر دارم
الا ای عابدی کز من جز آن رو قبله می پرسی
عبادت کرده ام بت را، جز آن رو قبله گر دارم
ز زلفش در سر آن دارم که سر در پایش اندازم
ببین ای جان که با زلفش من عاشق چه سر دارم
چو شیران در غم عشقش مدام ای آرزوی دل
غذای من جگر زان شد که من شیر جگر دارم
بیان آتش موسی بیا از جان من بشنو
که من در جان از آن آتش بسی شور و شرر دارم
ز راه عشقش ای صوفی تو را گر دسترس بودی
ببین این قدرت و رفعت که من زان رهگذر دارم
حدیث خط و خالش را، چه داند هر خطا خوانی
تو از من بشنو این قرآن، که تفسیرش ز بر دارم
نسیمی را ز فضل حق، چو کام دل میسر شد
ملک را سجده فرمایم که تعظیم بشر دارم
***
187
قسم به مهر جمالت که جز تو ماه ندارم
تو شاه حسنی و غیر از رخ تو شاه ندارم
سجود روی تو کردن اگر گناه شناسد
فقیه دیو طبیعت، جز این گناه ندارم
مرا بجز تو اگر هست خالقی و الهی
تو را به حق نپرستیدم و اله ندارم
زدم به دامن زلف تو دست و، روی سفیدم
که روز حشر جز این نامه سیاه ندارم
به عهد زلف تو کردم وفا، رخ تو گواه است
جز این دو شاهد عدل، ای صنم گواه ندارم
به زلف و خال تو ره برده ام به جنت عدن
بدان مقام جز این حرف و نقطه راه ندارم
به وصف ابرو و چشمت گرفته ام دو جهان را
که بهر فتح ممالک جز این سپاه ندارم
ز مهر روی توام در پناه ملجأ زلفت
از آن جهت که جز این ملجأ و پناه ندارم
بر آستانه فضلت نهاده ام سر طاعت
برای آن که جز این در، امیدگاه ندارم
شبیه روی تو در خاطرم چگونه درآید
به بی شبیهی رویت، چو اشتباه ندارم
چو خاک بر سر کویت فتاده ام، شرف این بس
به چشم دشمن اگر هیچ قدر و جاه ندارم
خیال روی تو خود شمع بارگاه دلم شد
اگر چه در خور آن شمع بارگاه ندارم
ز فرقت تو برآوردم از دل آه و دگر چه
برآورم ز دل خسته چون جز آه ندارم
نسیمی از همه سویی نظر به روی تو دارد
نگاه دار مرا چون جز این نگاه ندارم
***
188
ترک شراب کی کنم من که چو رند فاسقم؟
عار ز زهد اگر کنم فخر من است که عاشقم
از خط استوا مرا دل چو به شرح سینه بود
کشف شدم ز سر او سر «سماء طارق» م
ظاهر و باطن جهان هست چو ذات یک وجود
ظاهر زایلم چو روز من نه چو لیل غاسقم
کرد دراز قیدها فضل خدای من خلاص
زان که دو هفت از خدا طایف بیست عایقم
«فالق حب و النوی» فضل خدای ماست بس
راست شنو ز من که من بنده فضل فالقم
بود کلید رزق چون حسن خط نگار من
رزق ز روی او دهد فضل خدای رازقم
سی و دو نطق مطلق است ذات و صفات یک وجود
کوست به حق انبیا بی شک و شبهه خالقم
گر چه به آخر آمدم بهر بیان سر حشر
نور محمدیم چون بر همه خلق سابقم
راز مسیحی چون ز من فاش شود «عمل» منم
هست چو مصحف حیات عین کلام ناطقم
شعر مگو که معجز است سر بسر این کلام من
زان که چو شاعر دگر از دگران نه سارقم
***
189
هر آن نقشی که می بندی نگارا ناقش آنم
به هر اشیا که پیوندی درون جان او جانم
هر آن ظاهر که می بینی منم صورت به عین او
هر آن ناظر که دریایی در او سری است پنهانم
منم یوسف جهان چاه است، منم نوح و زمین کشتی
بود نفس سگم فرعون و من موسی عمرانم
دلم یونس تنم حوت است و اشیا بحر بی پایان
همه عالم به یک حمله بجنبد گر بجنبانم
محمد عقل کلم شد که نفس آمد براق او
علی ام عشق و تن دلدل به شرق و غرب پویانم
سرم عرش است و پا كرسی، از این برتر مكان نبود
جگر دوزخ دلم جنت كه منظرگاه جانانم
حقیقت تیغ صمصامم همه عالم غلاف او
اگر عالم شکست آید که من آن تیغ برانم
سخن خورشید شد ما را دهان و گوش شرق و غرب
مه رخشان بود چشمم که اندر چرخ گردانم
تو را بد فعل شیطانی است روح ادراک ربانی
اگر ادراک او دانی بدانی آنچه می دانم
به بحر و بر گذر کردم به خشک و تر سفر کردم
نشان بی نشانی را نسیمی وار می دانم
***
190
منم آن دو هفته ماهی که بر آسمان جانم
منم آن خجسته مهری که بر اوج لامکانم
منم آن سپهر حشمت که برای کسب دولت
نهد آفتاب گردون رخ و سر بر آستانم
منم آن امیر کشور که همیشه در دیارم
قمر است شحنه شب زحل است سایه بانم
منم آن کلام صادق که بود ز ریب خالی
منم آن کتاب ناطق که صفات خویش خوانم
منم آن همای رفعت که فراز عرش پرم
منم آن جهان معنی که برون از این جهانم
منم آن که شاه و سلطان کند از درم گدایی
منم آن که مهر گردون کله است و سایه بانم
منم آن که فرق فرقد به قدم همی سپارم
منم آن که بر دو عالم سر و دست برفشانم
منم آن لطیف ساقی که به عاشقان سرخوش
رخ حور می نمایم می روح می چشانم
منم آن شکر حدیثی که به نطق چون درآیم
رخ و زلف ماهرویان سخن است و ترجمانم
منم آن شریف گوهر که ز معدن حیاتم
منم آن شراب کوثر که به جوی جان روانم
منم آن ز دیده غایب که همیشه در حضورم
منم آن وجود ظاهر که ز دیده ها نهانم
منم آن ره سلامت که صراط نام دارم
منم آن بهشت باقی که نعیم جاودانم
منم آن که اندر اشیا شده ام به حرف پیدا
ز رموز وحی بگذر که من این زمان عیانم
سخن از قدیم و حادث مکن ای حکیم رسمی
که من آن وجود فردم که هم اینم و هم آنم
تو چو عیسی ای نسیمی همه گر چه روح و جانی
منم آن که روح روحم، منم آن که جان جانم
***
191
پیش روی فضل حق جان را یقین قربان کنم
سی و دو نور خدا را سر به سر اعیان کنم
هر که او خواهد که گردد واقف سر ازل
پیش ما آید که او را دم به دم آسان کنم
سر عهد لم یزل شد ظاهر از فضل اله
از دم فضل الهی بر همه احسان کنم
علم الاسما ز آدم شد عیان سی و دو بود
شد عیان از وجه تا خواندیم کی پنهان کنم
هم نماز و روزه و حج و طواف کعبه را
دیده ام از روی جانان تا ابد دوران کنم
هفت کوکب نه فکل اندر یمین فضل حق
بود و این هر کس نداند نام او شیطان کنم
تا نسمی روی جانان دید از فضل اله
عمر خود را جاودان در خواندن قرآن کنم
***
192
شد ملول از خرقه ی ازرق دل من، چون کنم؟
ساقیا جامی بده تا خرقه را گلگون کنم
کو لبالب ساغری بر یاد چشم مست دوست
تا خمار خودپرستی را ز سر بیرون کنم
ای صبا زنجیر جعد طره لیلی کجاست؟
تا علاج این دل بیچاره مجنون کنم
دوش چشمم با خیالش گفت بگذر بر سرم
گفت بی کشتی گذر چون بر سر جیحون کنم
گر برآرم دود آه از سینه پردرد خویش
کوه را از ناله دلسوز چون هامون کنم
شد به خونم تشنه لعلش، ساقیا جامی بیار
تا رگ جان از شراب آتشی پرخون کنم
ساقیم گوید که می خور، ناصحم گوید مخور
قول ساقی بشنوم یا پند ناصح؟ چون کنم؟
با من شیدا چو وحش الفت نمی گیرد دلش
آن پریوش را نمی دانم که چون افسون کنم
ای که می گویی بپوشان از رخ خوبان نظر
گر گناه است این، برآنم کاین گناه افزون کنم
دور چرخم دور کرد از یار و بختم یار نیست
الغیاث از بخت بد، یا ناله از گردون کنم؟
خم گرفت از بار غم پشت نسیمی چون هلال
دال خوانم یا چو ابروی تو نامش نون کنم؟
***
193
فضل اله یار شد یار دگر چه می کنم
قوت دلم بجز غمش خون جگر چه می کنم
بر سر کوی وحدتش گنج نهان چو یافتم
تا به ابد غنی شدم گنج و گهر چه می کنم
مهر گیاه مهر او کرد دلم چو کیمیا
معدن لعل و در شدم نقره و زر چه می کنم
سر وجود کن فکان از رخ و زلف شد عیان
غیب نماند بعد از این، قول و خبر چه می کنم
از لب لعل آن صنم کام چو شد میسرم
من همه شهد و شکرم شهد و شکر چه می کنم
سی و دو حرف روی او روز و شب است ذکر من
ورد زبان به غیر از این شام و سحر چه می کنم
دیده و دل ز روی او چون همه عین نور شد
نور بصر بس این قدر، کحل بصر چه می کنم
شمس و قمر کجا بود همچو رخ منیر او
خوشتر از این خور، ای ملک شمس و قمر چه می کنم
سی و دو حرف لم یزل در رخ او چو خوانده ام
حرف و هجای عشق را زیر و زبر چه می کنم
قدس دلم فرو گرفت آتش عشق شش جهت
کار لقا تمام شد طور و شجر چه می کنم
آن که بگشت نه فلک در طلبش به سر بسی
یافته شد به شهر من، من به سفر چه می کنم
«فضل» نهاد بر سرم تاج شرف نسیمیا
اسب و قبا کجا برم تاج و کمر چه می کنم
***
194
چشم مستش به خواب می بینم
کار تقوی خراب می بینم
دیده را از خیال لعل لبش
ساغر پر شراب می بینم
عکس رویش میان دیده مدام
همچو ماهی در آب می بینم
پیش زاهد اگر چه عشق خطاست
من عاشق صواب می بینم
ساقیا می بیار کز می تو
همه شب آفتاب می بینم
پیش گلبرگ عارضش ز خیال
غنچه را در نقاب می بینم
ابروی شوخ و چشم سرمستش
فتنه شیخ و شاب می بینم
از خیال رخ و غم زلفش
همه شب ماهتاب می بینم
ای نسیمی نوشته بر رخ دوست
شرح ام الکتاب می بینم
***
195
شبی چون شمع می خواهم که پیش یار بنشینم
ولی آن روز دولت کو که با دلدار بنشینم
نشستن با می و ساقی چو در باغم میسر شد
چرا در خلوت ای زاهد! چو بوتیمار بنشینم
نشستن با رقیبانش شب و روز از غمش ما را
به بوی وصل گل تا کی چنین با خار بنشینم
لب جان پرور یارم دم روح القدس دارد
کجا بگذارد انفاسش که من بیمار بنشینم
چو زلفش ناتوانم کرد در پایش سر اندازم
چرا کار دگر جویم چرا بیکار بنشینم
خیال یار تا باشد انیس و همنشین من
شود بر من گل و ریحان ا گر در نار بنشینم
لب میگون و چشم او مرا تا در خیال آمد
شب و روز آرزومندم که با خمار بنشینم
مرا چون دامن وصلش به دست افتاد نتوانم
که یکدم بی می و ساقی و بی گلزار بنشینم
من آن خورشید فیاضم که دارم خانه ها پر زر
نه صراف تسو دزدم که در بازار بنشینم
منم سیاره گردون منم شش حرف کاف و نون
چرا از سیر خود یکدم من سیار بنشینم
ز ریش و سبلت عالم چو فارغ می توان بودن
روم بی ریش و بی سبلت، قلندروار بنشینم
غم دستار و فکر سر مرا چون نیست اندر دل
چرا در فکر سر یا در غم دستار بنشینم
منم سیمرغ آن عالم که بر عرش آشیان دارم
نه زاغ و کرکس دنیا که بر مردار بنشینم
منم سی و دو نطق حق که در اشیا شدم ناطق
محال است این و ناممکن که بی گفتار بنشینم
چو رست از ظلمت هستی دل چون آفتاب من
نسیمی وار می خواهم که با انوار بنشینم
***
196
ما حاصل از حیات رخ یار کرده ایم
عهدی به یار بسته و اقرار کرده ایم
منصور شد ز دولت عشق تو کار ما
بردار سر که عزم سر دار کرده ایم
ما ملتفت به زهد ریایی نمی شویم
زان، رو به کنج خانه خمار کرده ایم
صوفی به زهد ظاهر اگر فخر می کند
آن فخر ننگ ماست کز او عار کرده ایم
ما را عصا و خرقه و سجاده گو مباش
ما ترک بت پرستی و زنار کرده ایم
چون حسن یار تا ابد است از خلل بری
عهدی که با محبت دلدار کرده ایم
هر دم به بوی وصل جمالش هزار عیش
با محرمان صاحب اسرار کرده ایم
بگذر ز زهد و زرق که ما این معاملات
در خانقاه و مدرسه بسیار کرده ایم
هر کس طلب کنند مرادی نسیمیا
ما اختیار از همه، دیدار کرده ایم
***
197
علت غایی ز امر کن فکان ما بوده ایم
جمله اشیا را حقیقت، جسم و جان ما بوده ایم
نقطه اول که قوه خواند ابن مریمش
صوت و نطق و حرف و قوة همچنان ما بوده ایم
ذات بی چونی که هست از عالم ذات و صفات
چون نظر کردیم در تحقیق آن ما بوده ایم
ظاهر و باطن که هست از عالم کون و مکان
هر دو اسمند و، مسما در میان ما بوده ایم
ذات اشیا را حیات جاودان از نطق ماست
زان که ما نطقیم و حی و جاودان ما بوده ایم
گنج معنی آن که مخفی در حجاب غیب بود
شد یقین از فضل حق کان بی گمان ما بوده ایم
در دیار هر دو عالم غیر ما دیار نیست
زان که هستی از زمین تا آسمان ما بوده ایم
عقل کل با نه سپهر و چار ارکان و سه روح
وان که زین هر چار می زاید همان ما بوده ایم
عشق می بازیم با حسن رخ خود جاودان
زان که عاشق ما و معشوق نهان ما بوده ایم
مصحف رخسار ما را کس نخواند غیر ما
کاین صحف را در دو عالم سبعه خوان ما بوده ایم
چون مکان ماییم بی ما نیست ای طالب مکان
چون مکان بی ما نباشد در مکان ما بوده ایم
پیش از آن کز قوت آید عالم صورت به فعل
صورت و معنی ذات مستعان ما بوده ایم
ای نسیمی چون شدی سی و دو نطق لایزال
می توان گفتن که ذات غیب دان ما بوده ایم
***
198
ما مرید پیر دیر و ساکن میخانه ایم
همدم دردی کشان و ساغر و پیمانه ایم
تا می صاف است و وصل یار و کنج میکده
بی نیاز از خانقاه و کعبه و بتخانه ایم
تا ز روی شمع رخسار تجلی تاب دوست
هر نفس در آتشی افتاده چون پروانه ایم
مرغ لاهوتیم و آزاد از همه کون و مکان
فارغ از سجاده و تسبیح و دام و دانه ایم
باده دردانه است و دریا خانه خمار ما
چون صدف در قعر دریا طالب دردانه ایم
هر کسی در عاشقی افسانه ای گویند و ما
ایمن از گفت و شنود و قصه و افسانه ایم
ذره وار از هستی خود گشته بی نام و نشان
در هوای مهر خورشید رخ جانانه ایم
با قبای کهنه فقر و کلاه مفلسی
فارغ البال از لباس و افسر شاهانه ایم
نیست ای دلبر نسیمی را سر و سودای عقل
تا سر زلف تو زنجیر است، ما دیوانه ایم
***
199
چشم ما بینا به حق شد، ما به حق بینا شدیم
صورت خود یافتیم آیینه اشیا شدیم
تا شدیم از نکته چون عیسی و موسی باخبر
نوح را کشتی و اهل شرک را دریا شدیم
چون کمال معرفت گشتیم از فضل اله
عالم تعلیم علم علم الاسما شدیم
در محیط قل هو الله احد گشتیم غرق
لاجرم در ملک وحدت واحد و یکتا شدیم
صورت نقش من و او در میان سرپوش بود
چون بدین معنی رسیدیم از گلی پیدا شدیم
چون به سر کنت کنزا ما به حق بردیم راه
همچو خورشید از دل هر ذره ای گویا شدیم
ما چو عنقای ازل بودیم در قاف قدیم
نقل جا کردیم از آنجا، این زمان اینجا شدیم
نقطه پرگار هستی بی سر و پا یافتیم
زان جهت چون دور دایم بی سر و بی پا شدیم
چون نسیمی یافت در هر دو جهان مقصود خویش
بی نیاز از کام امروز و غم فردا شدیم
***
200
صلاح از ما مجو زاهد که ما رندیم و قلاشیم
گهی دردی کش میخانه گه سرخیل او باشیم
سر ما چون صراحی کی فرود آید به هر جامی
سبوها پر کن ای ساقی! که ما رندان از این باشیم
زدم از دیده آب و از مژه جاروب راهش را
در این درگه ندانم گاه سقا گاه فراشیم
همه در جست و جوی صورت و ما در پی معنی
همه در گفت و گوی نقش و ما حیران نقاشیم
اگر جولان کنان آید به میدان آن شه خوبان
به چوگان سر زلفش که از سر گوی بتراشیم
نسیمی! چون غم دنیا ندارد هیچ پایانی
همان بهتر که بنشینیم و می نوشیم و خوش باشیم
***
201
با روی او مگو که ز گلزار فارغیم
کز هستی دو کون به یکبار فارغیم
ای شیخ شهر! دور ز انکار ما برو
اقرار کن به ما که ز انکار فارغیم
با نور و ظلمت رخ و زلفش الی الابد
از شمع آفتاب و شب تار فارغیم
اغیار نیست در ره وحدت اگر بود
بالله به جان یار ز اغیار فارغیم
ما را ز ماه روی تو هر ماه حاصل است
از هفته های هفت و شش و چار فارغیم
شمع رخت که مطلع انوار کبریاست
تا دیده شد ز مطلع انوار فارغیم
مست از شراب صافی میخانه مسیح
تا گشته ایم از می خمار فارغیم
سر دو کون چون ز رخت آشکار شد
از نکته های مخفی اسرار فارغیم
منصور گشت کام نسیمی به فضل حق
از ما بدار دست که از دار فارغیم
***
202
ای که نگذشتی ز رویش بر صراط مستقیم
تا ابد مردود و گمراهی چو شیطان رجیم
«خالدین» خال سیاهش دان و جنت «وجهه»
تا ببینی حسن حق در جنت آباد نعیم
گر ز «الرحمن علی العرش استوی» داری خبر
از در طه در آ ای طالب رب رحیم
گر تو هستی از بنی آدم بگو با من که چون
هست آدم باء بسم الله الرحمن الرحیم
مؤمن است آیینه مؤمن ببین گر مؤمنی
در هو المؤمن جمال دوست، تا باشی سلیم
در جهان از امر و خلق و کن فکان و هر چه هست
آدم است آیینه ذات خداوند قدیم
گر نبودی مظهر ذات خدا، آدم کجا
مستحق «اسجدوا» گشتی ز علام علیم
آتش رخسار آدم بود بی روی و ریا
آن که می گفت از درخت انی انا الله با کلیم
خلعت «لاخوف» در پوش از «هو الفضل المبین»
تا به حق ره یابی و ایمن شوی از خوف و بیم
مصحف حق است رویش چشم و ابرو سوره ها
قامت و زلف و دهانش چون الف لام است و میم
بر نسیمی چون ز فضل حق در جنت گشود
می خورد با حور و غلمان سلسبیل از جام سیم
***
203
گوهر گنج حقیقت به حقیقت ماییم
نور ذات جبروتیم که در اشیاییم
گر طلبکار خدایید و ندارید انکار
از سر صدق بیایید که تا بنماییم
گر چه در پرده غیبیم چو اسرار نهان
از پس پرده چو خورشید فلک پیداییم
ما همانیم که بودیم و همان خواهد بود
در دو عالم اگر امروز اگر فرداییم
گر سر رشته دو تا شد مکن اندیشه غلط
زان که در عالم تحقیق همه یکتاییم
مظهر نور خدا و نفس روح الله
طور و موسی و مناجات و ید بیضاییم
زشت و زیبا همه ماییم و ز ما بیرون نیست
یک متاعیم، اگر زشت اگر زیباییم
آیت معجز آیینه روح اللهیم
دیده بر دوخته از غیر و به خود بیناییم
ای که از کوی حقیقت خبری می طلبی
تو از این باب بیا تا که درت بگشاییم
ای نسیمی چو شدی نقطه پرگار وجود
جمله چون دایره چرخ، فلک پیماییم
***
204
شق شد سماوات دخان از وجه خوب دلبران
اینک دلیل روز حشر آمد برای بندگان
شق القمر هم ناظران آمد دلیل دیگرش
سنت خلیل الله کرد احمد به روی خود عیان
بشکافت صدر خویش را، کردند اخوان رسول
آمد چو در نطق خدا شرق و زمین دیگر نشان
چون نام خود چاره گری آورد از چار آسمان
تا دین تمام آید بدو وعده چو بوده است از زمان
ای سالک راه خدا! روز مسیحا را طلب
وعده همان بوده است کان آمد فرود از آسمان
تا چون یهودی بی خبر از وی نمانی بی نصیب
رمز و اشارت ها صریح گردد چو آیم در میان
نطق خدا می دانی اش زیرا که بوده است قول او:
گر نطق حق آری پدید، آید مسیح از آسمان
قوت که هست از ذات حق عیسی همین آنروز گفت
او در من است و من در او هر دو یکیم ای سالکان!
چون این سخن نقل است از او اندر کتبهای شما
دانید او را کردگار الا ز تقلید و گمان
قول مسیح است این که من هستم محیط کل شیء
این صورت و جسم است این معنی که باشد در میان
صورت کجا گیرد وجود چون نطق ناید در میان
نطقی که از سی و دو خط می آید اندر هر زبان
گر جسم ظاهر بود این، ریزید و پوسید و برفت
ورنه که معنی دانی اش بی نطق کی گردد عیان
نطقی که با ذات خدا چون نور خورشید آمده
بر روی عیسی صورتش از نطق ها ظاهر بخوان
گفتی که آدم را خدا بر صورت خود آفرید
دانی چو صورت را صفت، باز آن صفت را نور دان
رمز و اشارتها چنین چون کرد روشن نطق حق
در مظهر نطق خدا سلطان بی جا و مکان،
هر هفته سی و دو نماز آورد او اندر حجاز
می کرد با سوز و نیاز تا خوش درآمد در جهان
تکرار کردم بارها این هم مزیدش می کنم
گر شرح این جویی مخوان غیر از کتاب جاودان
روشن چو شد اسرارها از نطق پاک فضل حق
ایمن برو آسوده شو آزاد گرد اندر جهان
در صور اسرافیل چون نفخه به امر حق دمید
حشر خلایق اجمعین کرد آن خدای انس و جان
***
205
ناوک غمزه هر دمم می زند از کمین کمان
زین دو بلا کجا روم کشت مرا همین همان
گفتمش از چه می کشد غمزه خونیت مرا
گفت که دردش این بود عادت او بدین بدان
عاشق خویش می کشد از ستم و جفای، او
در صفتی که روز و شب کرده بدو قرین قران
جور و جفای او بجز عاشق او نمی کشد
گویی از این جهت کمر پوشیده در زمین زمان
از غم او جفا کشد عاشق مبتلای او
ورنه چه غم گرش رسد هر بد و نیک از این و آن
بهره بهر بهر او مردم چشم مردم است
مردمی میکن و تو هم در نظرش نشین نشان
درد و غمش نسیمیا! چون به تو برفشانده است
غم مخور و قبول کن خوش به صفا بچین به جان
***
206
سر خدا که بود نهان در همه جهان
شد آشکار از کرم فضل در جهان
افشاند فیض فضل به دامان روزگار
چندین جواهر ازل از کان کن فکان
کشف غطا، عطا شده اصحاب فضل را
بر رغم ذریات شیاطین انس و جان
اشیا، تمام، شد متکلم به نطق حق
گر نیست باور انطقنا الله را بخوان
ارض و سما همه متبدل به نطق گشت
این بود وعده همه در آخرالزمان
کس واقف از بدیع سماوات کی شود
تا غافل است از نظر صاحب بیان
چندین هزار نفس مقدس به زیر خاک
رفتند ز آرزوی چنین روز ناتوان
امروز کرد جلوه جمال عروس غیب
امروز آمد آن مه گلچهره در میان
بد مخفی آن جمال حقیقت ز هر نظر
گر دیده دیده از نظر حق در این زمان
شکر خدا که یافت نسیمی بیان فضل
دری که بود در صدف بحر لامکان
***
207
حا الف جیم یا خدای جهان!
تو مکانی و نیست بی تو مکان
در رخت دیده ایم فضل خدا
بارک الله خدای هر دو جهان
چون عیان در رخ تو می بینم
هشت در از بهشت جاویدان
سر سبع المثانی ای طالب!
از خطوطات وجه خود برخوان
***
208
ای جمالت گشته پیدا در نهان خویشتن
وی رخت گردیده پیدا در عیان خویشتن
در جهان، خود عشق می بازی به حسن روی خود
عاشق و معشوق خویشی در جهان خویشتن
از لب خود در سؤالی و جواب از لفظ خود
با دو عالم در حدیثی از زبان خویشتن
مدتی گنج ظهورت بود در کنج نهان
عاقبت گشتی دلیلی در بیان خویشتن
بار چندی در تفرجگاه ذات پاک خود
حور حسن خویش بودی در جنان خویشتن
تا ترا نشناسد اغیاری و هر نامحرمی
در لباس آب و گل کردی روان خویشتن
مدتی شد کو نسیمی از تو می جوید نشان
می ندانست آن که یابد از نشان خویشتن
***
209
به کوی یار می باید به چشم خونفشان رفتن
که دست خشک نتوان جانب آن آستان رفتن
نشان عشق اگر داری به راه عاشقی می رو
که این ره بس خطرناک است نتوان بی نشان رفتن
دلا رفتی ز شام زلف سوی ماه رخسارش
همین باشد ره یکماهه را شب در میان رفتن
به کویش می روم چون سبز شد خط گرد رخسارش
برآمد سبزه ها، خواهم به گشت بوستان رفتن
قدم در نه به صدق دل اگر در عشق یکرنگی
که راه کعبه را مؤمن به صدق دل توان رفتن
چو شد آهم به کوی او دگر بیرون نمی آید
تو را ای اشک می باید به کوی او روان رفتن
نسیمی بهر دیدارش رود جنت، عجب نبود
بهشتی صورتی گر هست دوزخ می توان رفتن
***
210
حدیث لعل تو نتوان بدین زبان گفتن
بدین زبان سخن جان نمی توان گفتن
ز سر عشق تو چون غنچه وار دارم لب
که سر عشق تو نتوان در این جهان گفتن
دهان تنگ تو را چون کنم حکایت، هیچ
نمی توان سخنی از سر گمان گفتن
چگونه نسبت قدت کنم به سرو روان
که سرو را نتوان این چنین روان گفتن
ز دست شوق تو بر سر ندارم آن که توان
ز صد هزار یکی را به داستان گفتن
به هیچ روی ندیدم میان و مویت را
مجال یک سر مو فرق تا میان گفتن
همیشه عادت چشم تو هست با مردم
سخن به گوشه ابروی چون کمان گفتن
هزار نکته ز لعلت شنیده ام لیکن
به گوش کس نتوانی یکی از آن گفتن
اگر چه آتش دل شعله می زند چون شمع
نمی توان به زبان سوز عاشقان گفتن
مگوی راز غمش را به هر کس ای عاشق
که باید این سخن از مدعی نهان گفتن
نسیمیا ستم یار اگر چه بسیار است
بدین قدر نتوان ترک دلبران گفتن
***
211
تو رسم دلبری داری و دانی دلبری کردن
و لیکن من ز تو مشکل توانم دل بری کردن
مکن تشبیه رویش را به گلبرگ طری زانرو
که نتوان نسبت آن گل را به گلبرگ طری کردن
اگر داری سر عشقش ز فکر جان و تن بگذر
که کار طبع خامان است فکر سرسری کردن
ز هاروت ار چه آموزند مردم ساحری لیکن
کجا چون مردم چشمت تواند ساحری کردن
دلی کو شد هوادارت تواند دم زد از جایی
سری کافتاد در پایت تواند سروری کردن
بگو صورتگر چین را مكن اندیشه رویش
که نقاش ازل داند چنین صورتگری کردن
خیال شمع رخسارش کسی کو در نظر دارد
نظر باشد حرام او را به ماه و مشتری کردن
سری کز خاک درگاهت چو گردون سربلند آمد
نخواهد گردن افرازی به تاج سنجری کردن
به وصف چشم جادوی تو اشعار نسیمی را
سراسر می توان نسبت به سحر سامری کردن
***
212
بیار باده که عید است و روز می خوردن
چه خوش بود به می ناب روزه وا کردن
بگوی صوفی خلوت نشین سرکش را
چرا به طاعت خوبان نمی نهد گردن؟
جمال نور تجلی چو دید چشم کلیم
به کید سامری ایمان نخواهد آوردن
سجود قبله روی تو می کنم زانرو
که پیش روی تو کفر است سجده ناکردن
مرا محبت روی تو در دل سوزان
چه آتشی است که هرگز نخواهد افسردن
ایا که منکر میخانه و خراباتی
بیا و گوش به تسبیح باده کن در دن
چو سرکه، رو چه عجب گر ترش کند زاهد
طریق صوفی خام است غوره افشردن
چو گل به بوی رخت جامه چاک خواهم کرد
میان ما و تو حیف است پیرهن بر تن
چگونه پیش وجود تو نفی خود نکنم
که آفتاب رخت محو کرد هستی من
طریق و رسم دو بینی رها کن ای احول
که یک حقیقت و ماهیت است روح و بدن
بیا که چشم نسیمی به نور رخسارت
چنانکه دیده یعقوب شد ز پیراهن
***
213
طالب توحید را باید قدم بر «لا» زدن
بعد از آن در عالم وحدت دم از الا زدن
شرط اول در طریق معرفت دانی که چیست؟
طرح کردن هر دو عالم را و پشت پا زدن
گر شوی چون اهل وحدت مالک ملک وجود
نوبت شاهی توانی بر فلک چون ما زدن
دامن گوهر بدست آر از کمال معرفت
تا توانی چون صدف لاف از دل دریا زدن
تا نگردی محرم اسرار اسما چون ملک
لاف دانش کی توانی یا دم از اسما زدن؟
کی تواند سر کشیدن بر فلک چون سنبله
دانه ای کز خاک نتوانست سر بالا زدن
رنگ و بویی در حقیقت گر به دست آورده ای
چون گل صد برگ باید خیمه بر صحرا زدن
چند باشی ای مقلد بسته ظن و خیال
درگذر زینها که نتوان تکیه بر اینها زدن
تا نگویی ترک سر اندیشه زلفش مکن
سرسری دست طلب نتوان در این سودا زدن
بگذر از دنیی و عقبی تا توانی در یقین
آستین از بی نیازی بر سر اشیا زدن
ای نسیمی با مقلد سر حق ضایع مکن
از تجلی دم چه حاصل پیش نابینا زدن
***
214
گفته بودی با تو کار من به سر خواهد شدن
کار سر سهل است اگر کارم به سر خواهد شدن
ترک جان مشکل نباشد در ره عشقت مرا
کام دل حاصل به جان، ای جان اگر خواهد شدن
هر که را جان در سر زلف تو کردن کار شد
نیست امکان کز پی کار دگر خواهد شدن
رشته جان مرا زلف تو چندان تاب داد
کز غم رویت شبی چون شمع بر خواهد شدن
خون خور ای دل در طلبکاری که عاشق را مراد
گر شود حاصل، به صد خون جگر خواهد شدن
گر کشد چشمت ز ابرو بر دلم روزی کمان
پیش تیر غمزه ها جانم سپر خواهد شدن
من نخواهم کرد دست از دامن وصلت رها
گر زمین و آسمان زیر و زبر خواهد شدن
ای که می گویی بپوش از روی خوبان دیده را
این سخن در جان من کی کارگر خواهد شدن؟
آنچنان می نالم از عشقت که تا باشد خبر
خلق عالم را ز درد من خبر خواهد شدن
دست دولت بر سرم خواهد نهادن تاج بخت
با میانت گر شبی دست و کمر خواهد شدن
جان بیمار نسیمی از تن- ای آرام دل-
بی قرار از فرقت رویت به در خواهد شدن
***
215
طالب یار، اول او را یار می باید شدن
بعد از آن با عشق او، در کار می باید شدن
تا نماند جز وجود یار چیزی در میان
از وجود خویشتن بیزار می باید شدن
خلوت صوفی چو خالی نیست از زرق و ریا
منزوی در خانه خمار می باید شدن
تا ابد- سرگشته- گر جویای سر نقطه ای
در طلب چون چرخ نه پرگار می باید شدن
ای که می گویی مرا هشیار گرد و می مخور
از می غفلت تو را هشیار می باید شدن
گر سر بازار عشقش داری ای جان جهان
تشنه لب چون اهل این بازار می باید شدن
تا ز روی شاهد غیبی کنی کشف حجاب
اولت پوشیده چون اسرار می باید شدن
از انا الحق هر که خواهد کو بماند پایدار
همچو منصورش به پای دار می باید شدن
تا چو موسی لن ترانی نشنوی زان لب جواب
قابل توفیق آن دیدار می باید شدن
خانه اصلی ما چون در جهان از عشق اوست
زین سرای شش جهت ناچار می باید شدن
همچو عیسی شو مجرد کز دو عالم پیش حق
پاکبازان را قلندروار می باید شدن
چون نسیمی بر درش گر عزتی خواهی مدام
در نظر چون خاک راهت خوار می باید شدن
***
216
من ز عشق یار نتوانم به جان باز آمدن
زانکه هست آیین من در عشق جانباز آمدن
تا بسوزم ز آتش عشق رخش پروانه وار
گرد شمع روی او خواهم به پرواز آمدن
هر که را در عشق جانان ناله دلسوز نیست
کی تواند با نوای عشق دمساز آمدن
جان بباید داد در عشق غمش تا چون صبا
با سر زلفش توانی محرم راز آمدن
زخمها دارم ز عشقش بر جگر، لیکن چو نی
پیش هر نامحرمی نتوان به آواز آمدن
عزم آن دارم که در پایش سر اندازم، ولی
حسن رویش بر سرم نگذارد از ناز آمدن
دیدن روی نگار، ای دیده! گر داری هوس
از خیال غیر باید خانه پرداز آمدن
هست با بویش دم عیسی، ولی هر مرده دل
کی تواند مطلع بر سر اعجاز آمدن
بی تکلف هر دم آید بر سرم باد از هوس
گر چه باشد عادت خوبان به اعزاز آمدن
راز جان ظاهر مگردان گر نمی خواهی دلا
چون زبان شمع هر دم بر سر گاز آمدن
هر که خواهد چون نسیمی کام دل، می بایدش
از وجود خود گذشتن وز همه باز آمدن
***
217
نه چرخ دیده نه سیاره از بدایت حسن
ملک صفت بشری چون تو در نهایت حسن
چه صورتی! چه جمالی! علیک عین الله
کمال حسن همین است و حد غایت حسن
ز آفتاب جمالت زوال بادا دور
کز او به اوج رسید آفتاب رایت حسن
ز خسروان ملاحت تویی بعون الله
شهنشهی که بر او ختم شد ولایت حسن
مرا ز دانش و عقل این قدر کفایت بس
که تابع سخن عشقم و کفایت حسن
رخ چو ماه تو است آن که هست در شأنش
نزول سوره لطف و در او روایت حسن
کجا برم من بیدل ز جور خوبان داد
که خوبرو همه جا هست در حمایت حسن
خرد به توبه مرا ره نمود و عشق به حسن
زهی ضلالت عقل و زهی هدایت حسن
ملولم از دم واعظ، کجاست اهل دلی؟
که همچو گل ورقی خواند از روایت حسن
ز عشق مست شوی چون نسیمی ای زاهد!
اگر به سمع رضا بشنوی حکایت حسن
***
218
ساقی! نسیم وقت گل آمد شتاب کن
باب الفتوح میکده را فتح باب کن
در وجه باده خرقه پشمین ما ببر
مرهون یک دو روزه می صاف ناب کن
بر دور عمر و گردش چرخ اعتماد نیست
جام و قدح چو نرگس و گل پر شراب کن
بفرست بوی خویش سحر با صبا به باغ
گل را در آتش افکن و از غیرت آب کن
بنگر به چشم مست اگرت باده پیش نیست
ارباب ذوق را همه مست و خراب کن
آتش چه حاجت است که در نی زنی، بخوان
طومار شوق ما و جگرها کباب کن
گر می کنی به کشتن احباب اتفاق
آغاز ناز و عشوه و جنگ و عتاب کن
ناموس شرع و غیرت و زهدم حجاب شد
برقع ز رخ برافکن و رفع حجاب کن
بگشای برقع از رخ چون آفتاب خویش
ماه دو هفته را ز حیا در نقاب کن
با من گذار دیدن خوبان، اگر خطاست
ای پیر خانقاه! تو فکر صواب کن
نقد حیات صرف مکن جز به وجه خوب
با خود چه می بری به قیامت؟ حساب کن
زر شد نسیمی از نظر کیمیای فضل
قلاب دور حادثه گو انقلاب کن
***
219
گر طالب بقایی اول فنا طلب کن
واندر فنای مطلق عین بقا طلب کن
بر طور حق چو موسی گر عاشق لقایی
بگشا تو چشم باطن وز حق لقا طلب کن
ای طالب هویت فانی شو از انیت
اینجا ببین خدا را، آنجا خدا طلب کن
گم کرده ای گر او را، ایمن مباش و می جو
کم گو کجاش جویم، در جمله جا طلب کن
ای زاهد ریایی آمد بیان قرآن
بنمای جوهر خود، قدر و بها طلب کن
گر درد عقش داری وز اهل درد عشقی
پیوسته درد او را بهر دوا طلب کن
گفتم دل غریبم در شهر عشق گم شد
زلفش شنید و گفتا: در دام ما طلب کن
آیینه صاف باید تا رو به تو نماید
آیینه را جلا ده یعنی صفا طلب کن
چون هر چه کاری اینجا فردا تو راست آنجا
اینجا برای کشتن تخم وفا طلب کن
در ملک بی نیازی سلطان گداست ای دل!
سلطانی و امیری دارد گدا، طلب کن
گر چشم و گوش داری می زن تو دست و پایی
بی چشم و گوش می جو، بی دست و پا طلب کن
حق را به ظن راجح نتوان شناخت ای جان
بر رفرف نبوت سیر سما طلب کن
سی و دو حرف حق را گرد رخش نیابی
در شق ماه رویش بر استوا طلب کن
از زلف او نسیمی گر خواهی ای پریشان
در چین سنبل او راه خطا طلب کن
اسرار کدخدایی در خانه دو عالم
در خانه کدخدا شو وز کدخدا طلب کن
دارد دم نسیمی بوی دم نعیمی
او داشت این دم آندم، این دم ز ما طلب کن
***
220
بیا ای گنج بی پایان، چو خود ما را توانگر کن
مس بی قیمت ما را به اکسیر نظر زر کن
تو بحر گوهر و کانی، تو عین آب حیوانی
وجود خاکی ما را حیاتی بخش و گوهر کن
لب لعل تو چون دارد به جانبخشی ید بیضا
چو عیسی دعوت احیا به لعل روحپرور کن
به عالم، صبحدم، بویی ز گیسویت روان گردان
مشام قدسیان مشکین، جهان را پر ز عنبر کن
نقاب از آفتاب رخ، برانداز ای قمر طلعت
سرای دیده اشیا، به نور خود منور کن
ز سودای خط و خالت، دلی کو رو بگرداند
رخش در مجمع خوبان سیه چون روی دفتر کن
ز سودای سر زلفت، سرم سودا گرفت آن کو
ندارد در سر این سودا، برو گو خاک بر سر کن
به نار عشق اگر خواهی که عالم را بسوزانی
درآ در وادی ایمن ز رخسار آتشی برکن
به نطقت در حدیث آور، وز آن جان بخش در عالم
دم روح القدس در دم، جهان را پر ز شکر کن
هر آنکو عاشق رویت نگشت ای صورت رحمان
بنی آدم مخوان او را و نامش سنگ مرمر کن
دل از تسبیح صوفی شد ملول، ای مطرب مجلس
ز قند آن لب شیرین سخن گوی و مکرر کن
ملک را می نهد خطش چو طفلان لوح در دامن
الا ای حافظ قرآن! تو این هفت آیت از بر کن
به سالوسی چو زراقان سیه تا کی کنی جامه
قلم بر دلق ازرق کش، به می رخساره احمر کن
چو هست از روی شمس الدین نشانی شمس خاور را
بیا در روی شمس الدین سجود شمس خاور کن
به جست و جوی دیدارش، چو خورشید و مه ای عاشق
به هر کویی قدم در نه، به هر منظر سری در کن
دلا با وصلش ار خواهی که ذات متحد گردی
وجود هر دو عالم را نثار روی دلبر کن
به خوبی در میان تا مه بسی فرق است رویش را
اگر باور نمی داری بیا با هم برابر کن
چو پاکان از در فضلش خدابین می شوند ای دل
بیا و سرمه چشم از غبار خاک این در کن
نسیمی شد به حق واصل الهی عاشقانت را
به حق حرمت فضلت که این دولت میسر کن
***
221
ای دل ار پخته عشقی، طمع خام مکن
همدم باده شو و جز هوس جام مکن
از ره خویش پرستی قدمی بیرون نه
قطع این منزل و ره جز به چنین گام مکن
منزل اهل یقین کوی حبیب است، ای دل!
تا به منزل نرسی یک نفس آرام مکن
از ریا پاک شو ای زاهد آلوده لباس
شبهه و وسوسه را زهد و ورع نام مکن
دور سجاده و تسبیح گذشت، ای زاهد!
این یکی دانه مساز، آن دگری دام مکن
گر سر طاعت حق چون ملکت هست ای دل!
بجز از سجده آن سرو گل اندام مکن
چون شدی با دهن و چشم و لب یار حریف
جز حدیث شکر و پسته و بادام مکن
نام و ننگ و دل و دین جمله حجاب است و دویی
یک جهت باش و بدین ها طلب نام مکن
هست چون عاریتی دولت ده روزه دهر
تکیه بر دولت ده روزه ایام مکن
گر کنی فرصت امروز به آینده بدل
مکن این فایده، ای نیک سرانجام! مکن
بر عذار تو که اسلام من است، از خط و خال
لشکر کفر مکش، غارت اسلام مکن
ای نسیمی چو برآمد ز لب او کامت
به همه کام رسیدی، سخن از کام مکن
***
222
قصد زلف یار داری در سر ای دل هی مکن
مرد این سودا نه ای با دلبر ای دل هی مکن
دولت بوسیدن پایش تمنا می کنی
زین هوس تا سر نبازی بگذر ای دل هی مکن
عقل می گوید: غم ناموس خور، بگذر ز عشق
عاشقی را نیست اینها در خور ای دل هی مکن
گر چه برد آزار و جور از حد رقیب سنگدل
چون توان کردن جدایی زین در ای دل هی مکن
پیش شمع روی او پروانه شو، ز آتش مترس
جان بخواهد سوختن، فکر پر ای دل هی مکن
گفته ای کزعشقبازی توبه خواهم کرد، کرد
بیش از این تدبیر کار منکر ای دل هی مکن
می کنی سودا که روزی در بر آری قامتش
سرو سیمین بر، نیاید در بر ای دل هی مکن
درد باطن سوز جانم عرضه پیش هر طبیب
چون نخواهد شد به درمان کمترای دل هی مکن
وصل مهرویان سیم اندام نسرین بر طلب
سعی بی سود است کردن بی زرای دل هی مکن
جام می نوش از کف ساقی که در دور لبش
توبه کفر است از شراب و ساغر، ای دل هی مکن
چون نسیمی از لب لعلش طلب کن سلسبیل
تکیه بر فردا و آب کوثر ای دل هی مکن
***
223
با بخت سعد یارم چون هست یار با من
شادی چو آن من شد، غم را چه کار با من؟
پیرامن دل من غم را چه زهره گشتن
چندان که همنشین است آن غمگسار با من
منصوروار گشتم مستغرق انا الحق
ای مدعی رها کن آن گیر و دار با من
گر دشمن سبکسر نازد به سیف و خنجر
زانم چه باک؟ چون هست آن ذوالفقار با من
من موسی کلیمم در وادی مقدس
هست از شجر سخنگو آن شجره نار با من
از باده «سقاهم» چون من همیشه مستم
کی گیرد آشنایی خمر و خمار با من؟
یاری ز بخت و دولت سهل است اگر نباشد
از فضل حق چو یار است آن بختیار با من
صد شهر و صد ولایت هر دم چرا نبخشم
چون من ز شهر یارم، آن شهریار با من
خار از حسد بر آتش بگذار تا بسوزد
چون روز و شب رفیق است آن گلعذار با من
همچون خلیل از آتش کی غم خورد نسیمی
زر خالص است اینک صاحب عیار با من
***
224
گل ز خجالت آب شد پیش رخ نگار من
سرخ برآمد از حیا لاله ز شرم یار من
مست جمال خود کند عالم امر و خلق را
برقع اگر برافکند ساقی گلعذار من
مست شراب آرزو، کی رهد از خمار غم؟
تا نخورد به صدق دل باده خوشگوار من
بر تن مرده می دمد چون نفس مسیح جان
هر طرفی که می رود بوی گل و بهار من
تا شده ام چو مقبلان صید کمند سنبلش
هست به رغبت آمده شیر فلک شکار من
شمس منیر کی بود چون مه بدر گلرخم؟
سرو قدش نهال جان ورد رخش دثار من
مصحف حسن دلبرم هست دو چارده ولی
سی و دو است از آنکه آن ماه دو پنج و چار من
من که ز مجلس ازل مست انا الحق آمدم
چون نزند شه ابد بر سر عرش دار من
ای که ز عشق گفته ای دست بدار و توبه کن
عشق جمال دلبران تا ابد است کار من
سنگ فنا ز آسمان گر برسد چه باک از آن
شکر که نیست از عمل شیشه زهد، بار من
هست نسیمی! در جهان سی و دو نطق لایزال
روز به محشر جزا دولت برقرار من
***
225
گر شبی باز آید از در شمع جان افروز من
بر چراغ مهر و نور صبح خندد روز من
گر مرا روزی خیالش روی بنماید به خواب
مطلع اقبال گردد طالع فیروز من
تا سحر هر شب چو شمع از آتش هجران یار
دیده گریان است و می سوزد دل پر سوز من
پیش ابروی تو می خواهم که جان قربان کنم
پرده بردار از رخ، ای عید من و نوروز من
تا نهان کردی ز من رخ، یک نفس غایب نشد
صورت روی تو از چشم خیال اندوز من
کی تواند کرد عاشق گوش بر پند ادیب؟
زحمت خود می دهی ای پیر پند آموز من
چون نسیمی هر که او شد بنده فضل اله
کی تواند کو ببیند شمع جان افروز من
***
226
ای دهانت پسته خندان من
خاک پایت چشمه حیوان من
زلف و رخسارتو،ای خورشید حسن!
لیلة القدر و مه تابان من
جان شیرینم فدای لعل تو
کو بسی شیرین تر است از جان من
در بهشت جاودانم تا که هست
روضه کویت سرابستان من
داروی درمان من درد تو بس
ای دوای درد بی درمان من
ز آتش عشق تو، هر دم می رود
بر فلک دود دل سوزان من
روز بختم بی رخت تاریک شد
ای چراغ دیده گریان من
ترسم انجامد به طوفان در غمت
رستخیز اشک چون مرجان من
سنبلت در هر زمان داغی نهد
بر دل مجروح سرگردان من
دل بر آتش چون کباب افتاده است
تا غم عشق تو شد مهمان من
کفر زلفت با نسیمی درگرفت
ای رخت دین من و ایمان من
***
227
آن شهنشاهم که از نطق «هی العلیا»ی من
ما سوی الله نقطه ای آمد به زیر بای من
آفتاب وحدتم من زان که در صبح طلوع
کثرت ذرات شد پیدا ز نور رای من
اتحاد عین و غین عالم سر حروف
اول حرف فی است آخر دلیلش یای من
از سه حرف است بعد وحی عالم عینی تمام
وان سه لام است و فی وضی افضل ایمان من
عشره کامل که در کلتایدیه شد تمام
شد عیان از بیست و هشت آن سر ز حرف زای من
تسع آیات از ید بیضای موسی شد پدید
نه فلک طی شد از آن در دست شکل طای من
آن که در هر خوشه ای صد دانه را باشد وجود
نقطه ای بر طا نهادم رو نمود از ظای من
چل صباحی طینت اصل وجود کاینات
با الف بی ظاهر است از تی و ثی و حای من
آن جمیلی کز کمال حسن خط وجه او
عاشقان شوریده اند، بنمود رو از رای من
کنز مخفی آن که صورت یافت از ام الکتاب
حرفها را آیتش داده مکان در خای من
شش جهات گنبد نیلوفری را از سه روح
می توان دیدن عیان در صورت یک تای من
***
228
ای در بلا فتاده دل مبتلای من
کس را مباد هیچ بلا چون بلای من
از درد عشق یار چنان مبتلا شدم
کاندر جهان طبیب نداند دوای من
عشق از برای دل بود و دل برای عشق
من از برای دردم و درد از برای من
نقش خیال یار ز پیشم نمی رود
گر صد هزار تیغ رسد در قفای من
می خواهم از خدای، وصالش به صد دعا
باشد که مستجاب شود یک دعای من
جور و جفای توست عطیه بر اهل دل
این تحفه بود در دو جهان خود عطای من
از آه آتشین نسیمی شود چو موم
گر سنگ خاره گوش کند ناله های من
***
229
با چنین حسن آن صنم گر بی حجاب آید برون
آفتاب از برقع و ماه از نقاب آید برون
گر شبی طالع شود بر بام چون بدرالدجا
تا صباح از شام زلفش آفتاب آید برون
تا بود مهمان چشم من خیال چشم او
از سر چشمم کجا سودای خواب آید برون
گر چو شمع از آتش دل چشم تر دارم چه عیب
هر که را سوزد دماغ از دیده آب آید برون
گر خیال چشم مستش زاهدی بیند به خواب
از درون صومعه مست و خراب آید برون
هر نفس بوی گلاب آید ز رخسارش ولی
نیست از گل دور، اگر بوی گلاب آید برون
آفتاب حسن رویت گر بتابد بر فلک
شمع خورشید از توانایی و تاب آید برون
چون نسیمی وصف لعل گوهر افشانش کند
از دهانش چون صدف در خوشاب آید برون
***
230
گر شبی ماه من از ابر نقاب آید برون
دیگر از شرمش عجب گر آفتاب آید برون
گر به جای خواب گیرد صورتش جا در نظر
دیده می شویم به خون، تا نقش خواب آید برون
هست همرنگ شراب اشکم مدام از خون دل
همچو خونابی که از چشم کباب آید برون
آنچنان مستم که گر فصاد بگشاید رگم
از عروق من به جای خون شراب آید برون
عکس رویش گر شبی چون شکل ماه افتد در آب
تا قیامت همچو ماهی، مه ز آب آید برون
متقی را وقت آن آمد که با یاد لبش
هر زمان از آستین جام شراب آید برون
نون ابرویش که کلک کاتب قدرت نوشت
هست حرفی کز بیانش صد کتاب آید برون
گر خیال چشم مستش در درون آرد امام
چون به مسجد در رود مست و خراب آید برون
از صدای ذکر سالوسان خودبین به بود
پیش حق صوتی که از چنگ و رباب آید برون
شربت وصل تو گفتم روزی ما کی شود
گفت آن دم کآب حیوان از سراب آید برون
پیش اهل دل شود روشن که خون ما که ریخت
گر نگار از خانه با دست خضاب آید برون
از خیال نظم دندانش نسیمی هر نفس
دیده چون بر هم زند در خوشاب آید برون
***
231
آن که ماه از شرم رویش بی نقاب آید برون
وز گریبانش سحرگه آفتاب آید برون
گفتمش: بر عارضت آن قطره های ژاله چیست؟
زیر لب خندید و گفت: از گل گلاب آید برون
آن که دعوی می کند در دور چشمت زاهدی
خرقه اش را گر بپالایی شراب آید برون
کی برون آید لبت از عهده بوسی که گفت
چون محال است کآب حیوان از سراب آید برون
گر بگویم قصه شوق تو با چنگ و رباب
ناله های زار از چنگ و رباب آید برون
از جگر گر خون بریزد دل، غذا سازد روان
قوت آتش باشد آن خون کز کباب آید برون
بر امید دیدن رویش نسیمی روز حشر
همچو نرگس از لحد مست و خراب آید برون
***
232
روی خداست ای صنم روی تو، رای من ببین
وز رخ همچو مصحفت فال برای من ببین
یاره به عشوه خون من خورد و حلال کردمش
جور و جفای او نگر، مهر و وفای من ببین
نافه مشک چین اگر با تو دم از خطا زند
روی سیاه را بگو زلف دو تای من ببین
پیش تو بر زمین چو زد مردم دیده اشک را
گفت به اشک پهلوان، مشک سقای من ببین
کشت مرا و زنده کرد از لب جانفزای خود
لطف نگار من چها کرد برای من ببین
لعل لب تو بوسه ای داد به خونبهای من
طالع و بخت من نگر، قدر و بهای من ببین
سنبل زلفت آرزو کرده ام ای خجسته فال!
نقش و خیال مختلف، فکر خطای من ببین
دامن وصل تو به کف بخت نداد و عمر شد
آتش جان گداز من باد و هوای من ببین
وهم پرست را بگو، بگذر از این خیال و ظن
در رخ یار من نگر، روی خدای من ببین
بی سر و پای عشق شو همچو فلک نسیمیا
سر «الست ربکم» در سر و پای من ببین
***
233
عاقل دانا بیاب آیت سحر مبین
چشم خرد باز کن در رخ یارم ببین
مصحف حق روی اوست حبل متین موی اوست
بیخرد و گمره است هر که نداند چنین
کیش من و دین من روز جزا این بود
کافر بیدین بود هر که ندارد یقین
خط رخت بی گمان خامه ایزد نوشت
هست یقینم درست، نیست گمانم در این
تشنه لبان را به حشر لعل لبش می دهد
روز قیامت نشان، چشمه ماء معین
طینت او را به لطف، حق به چهل صبحدم
کرده ز روز ازل بر ید قدرت عجین
تا بزند بر دلم تیر جفا غمزه اش
آن بت ابرو کمان کرده ز هر سو کمین
بیدل و بیدین شود گر بخورد جرعه ای
از می لعل لبش زاهد خلوت نشین
صوفی صافی کسی است آن که برآرد چو من
او به خرابات عشق، مست، چهل اربعین
گفت نسیمی روان هر که بخواند ز جان
بر نفسش هر زمان باد هزار آفرین
***
234
ای سر زلف شکن بر شکن و چین بر چین
بستد از ملکت روم وز حبش لشکر چین
چین به چین نافه چین کرده به چین گل برچین
نرگسش خفته و از یاسمنش گل برچین
ز گل دسته ببسته صنمم سنبل تر
زهرش رشته فرو هشته دو صد نافه چین
حلقه در حلقه گره در گره و بند به بند
پیچ در پیچ و زره بر زره و چین بر چین
گفتمش تا شکری چینم و شفتالوی چند
ابرویش گفت بچین غمزه او گفت مچین
ترک من گفت به خون تو خطی آوردم
وای بزم حالمزه بوسوز اگر الوسه حسین
من در این چین و مچین گشته اسیرم چه کنم
رخ و زلف بت من در همه چین است و مچین
در ختا و ختن خسرو خوبان جهان
همچو ترکی نبود در همه چین و ماچین
ای نسیمی! چو تمنای وصالش کردی
خار باغش شو و از باغ لطافت گل چین
***
235
ماه اگر خوانم رخت را، نیست مه تابان چنین
سرو اگر گویم قدت را، راستی هست آن چنین
خلقت جان از ازل بود از لب شیرین تو
در جهان زان شد به نزد خلق شیرین جان چنین
آفرین بر زلف و بر خالت که در عالم جز او
هندویی نگرفته باشد روم و ترکستان چنین
بشکند بازار حور و طوبی آن ساعت که تو
بی نقاب آیی به باغ روضه رضوان چنین
آنکه می خواند به سروت گو بجو عمر دراز
در چمن سروی به بار آرد گل خندان چنین؟
با لبت هم نسبتی هست آب حیوان را مگر
روحپرور نیست آب چشمه حیوان چنین
گر تو بر فرقم نهی شمشیر، پیشت می نهم
گردن طاعت، که باید بنده فرمان چنین
دیده خون می گرید از شوق رخت، واحسرتا
گر بماند حال زار دیده گریان چنین
بسته ای عهد وفاداری و می آری به جا
کو وفاداری که باشد بر سر پیمان چنین؟
می رود در خون عاشق دست ها رنگین نگار
زان جهت رنگین به خونم کرده ای دستان چنین
هست درمان از تو دردم آفرین بر همتت
درد عاشق را کنند اهل دوا درمان چنین
ای نسیمی رخ ز جور ماهرویان برمتاب
با جفا خو کن که باشد عادت خوبان چنین
***
236
عشق اگر بازد کسی با روی دلداری چنین
ور سر اندازد کسی در پای عیاری چنین
بار زلفت می کشم بر جان و دل تا زنده ام
عاشق سرباز، اگر باری کشد باری چنین
می کشد خود را ز زلفش صوفی پشمینه پوش
خودپرست است او چه داند قدر زناری چنین
پیش چشمانت بمیرم زانکه بسیار ای نگار!
خوشتر از عمر است مردن پیش بیماری چنین
زاهد سالوس می پوشاند از خوبان نظر
گر کسی را دیده باشد، کی کند کاری چنین
دشمن از دستم گریبان هر نفس گو پاره ساز
چون نخواهم داشت دست از دامن یاری چنین
گر به جان و دل توانی وصل زلفش یافتن
ترک این سودا مکن در حلقه تاری چنین
دارد از هر حلقه زلف تو بندی گردنم
کی سر از قید چنان، پیچد گرفتاری چنین
رغبت میخوارگی خواهد رها کردن ز دل
با خیال آن دو چشم مست خماری چنین
گر چه هست آیین چشمت مردم آزاری، مرا
کی دل آزارد ز جور مردم آزاری چنین
دل نمی خواهد که باشد بی رخت یکدم، بلی
بی چنان غم، کی تواند بود غمخواری چنین
پیش حق بودی نسیمی بت پرست اندر نماز
گر نبودی قبله او زلف و رخساری چنین
***
237
ندا آمد به جان از چرخ پروین
که بالا رو چو دزد بسته منشین
کسی اندر سفر چندین نماند
جدا از شهر و از یاران پیشین
ندای «ارجعی» آخر شنیدی
از آن سلطان و شاهنشاه یاسین
در این ویرانه جغدانند ساکن
چه مسکن ساختی ای باز مسکین!
چه آساید به هر پهلو که خسبد
کسی کز خار دارد او نهالین
چه پیوندی کند صراف و قلاب
چه نسبت زاغ را باز و شاهین
چه آرایی به گچ ویرانه ای را
که بالا نقش دارد زیر سجین
چرا جان را نیارایی به حکمت
که ارزد هر دمت صد چین و ماچین
نه زان حکمت که مایه گفت و گوی است
از آن حکمت که جان گردد خدابین
تو گوهر شو که خواهند یا نخواهند
نشانندت همه بر تاج زرین
رها کن پسروی چون نون کج مج
الف می باش، فرد و راست بنشین
کلوخ انداز کن در عشق مردان
تو هم مردی ولی مرد کلوچین
عروسی کلوخی با کلوخی
کلوخ آرد نثار و سنگ کابین
به گورستان برو در خشت بنگر
که نشناسی تو سرهاشان ز پایین
خداوندا رسان جان را به جانان
از آن راهی که رفتند آل یاسین
دعای ما تو ایشان را درآموز
چنان کز ما دعا وزتوست آمین
عنایت آنچنان فرما که باشد
ز ما احسان اندک وز تو تحسین
نسیمی را به فضل خود نگه دار
ز مکر دیو و از راه شیاطین
***
238
آیینه دل پاک دار، ای طالب دیدار او
باشد که اندازد نظر در آینه رخسار او
از مصحف رویش بخوان سی و دو حرف لم یزل
تا ره بری بر ذات حق، واقف شوی ز اسرار او
ذاتی که بود از جسم و جان، در پرده عزت نهان
رخساره بنماید عیان، هم بشنوی گفتار او
میزان عدل آورده است آن مه برای مشتری
قلب و دغل بگذار اگر داری سر بازار او
صراف عشق است آن صنم، صافی شو ای دل همچو زر
زانرو که نتوان داشتن سیم دغل در کار او
بگذر به خط استوا تا بازیابی طالبا
راه صراط المستقیم از قامت و رفتار او
خواهی که باشی پاکدین چون طیبین و طاهرین
حاصل کن ایمان و یقین از زلف چون زنار او
از لوح روی دلبران سی و دو حرف حق بخوان
اسرار «ما اوحی» ببین از چار هفت و چار او
گر می توانی چون خلیل ای عاشق حق سوختن
در آتش نمرود شو آنگه ببین گلزار او
کشت او نسیمی را به غم، کارش نه امروز است و بس
کز لطف خود با عاشقان، این است دایم کار او
***
239
زلفت شب است ای سیمتن! رویت مه تابان در او
خط تو پرگاری که هست اندیشه سرگردان در او
بی شمع رویت کی برد جان ره به نور معرفت
ای زلف شب! پیرامنت کفری که هست ایمان در او
روزی که باشم در لحد ای جان! چو بر من بگذری
هر ذره از خاکم بود مهرت به جای جان در او
با آن که بی جرم و خطا خواهی به دستان کشتنم
بادا حلالت خون من گر می نهی دستان در او
جانا! چه می پرسی ز من حال دل سودازده
از تیر مژگانت ببین بنشسته صد پیکان در او
چون چشم ترکت ای پری! مردم نشین شد از چه رو
هر لحظه راهی می زند جادوی هندستان در او
از چشم گوهر بار من اندر کنار من نگر
بحری که چندان در بود پاکیزه و غلطان در او
باغی است ای دلبر! دلم، کز قامت و رخسار تو
پیوسته می بینم بسی سرو و گل خندان در او
بی جانگدازی کی بود شب ها چو شمع از سوز دل
جایی که آتش در زند عشق رخ جانان در او
دانم که در سنگین دلت دم در نمی گیرد، ولی
آه ار کند روزی اثر آه گرفتاران در او
دارد نسیمی در جهان از هستی کون و مکان
جانی که هست از دلبران صد درد بی درمان در او
***
240
نگارا بی سر زلفت پریشانم، به جان تو
بجز زلفت نمی خواهد دل و جانم، به جان تو
به زلف عنبر افشان، کن علاج ما کزین بهتر
علاج رنج سودایی نمی دانم، به جان تو
به غیراز سجده رویت ز من هر طاعتی کآمد
از آن کردار بی حاصل پشیمانم، به جان تو
مرا تا هدهد دل شد رسول نامه عشقت
ز آصف بسته ام صف ها، سلیمانم به جان تو
ز رنج فرقت و دوری، شدم رنجور و رنجیده
خلاصی ده از این رنجم مرنجانم به جان تو
شب و روزم خیال آن که چشمی بر من اندازی
وصال این سعادت را نگهبانم به جان تو
مکن درد مرا درمان به صبر ای آرزوی جان
که این درمان بسی تلخ است و درمانم به جان تو
بیان حسن خال خود هم از حسن و جمال خود
بپرس آن را، مپرس از من که حیرانم به جان تو
پری و حور و ماه و خور، رخت را بنده اند ای مه!
تو را من چون پری خوانم نمی خوانم به جان تو
چو قرص خور، شدم پیدا ولی اعمی نمی بیند
ببین کز چشم نامحرم چه پنهانم به جان تو
چو هستم بنده عشقت به ملک دنیی و عقبی
مده از دست و مفروشم که ارزانم به جان تو
به یاد عهد و پیمانی که بستم در ازل با تو
نه عهدم ذره ای کم شد، نه پیمانم به جان تو
چمن گر زانکه می نازد به یک دامن گل خودرو
من از گلدسته رویت گلستانم به جان تو
مرا خاک در خود خوان و گر خواهی نسیمی گو
به هر اسمی که می خوانی بخوان کآنم به جان تو
***
241
عاشقم بر قامت رعنای تو
حسن می بارد ز سر تا پای تو
هر کجا ای سرو! اندازی قدم
روی زرد ماست خاک پای تو
شکل بالایت بلای جان ماست
هست عاشق کش قد و بالای تو
یک دلی داریم و صد اندوه و غم
یک سری داریم و صد سودای تو
نیست اندر دیده من جای خواب
جز خیال چهره زیبای تو
ای نسیمی! پاک می بازی نظر
آفرین بر دیده بینای تو
***
242
دل مردم به جان آمد ز دست آن کمان ابرو
تعالی الله از آن چشمان، جلال الله از آن ابرو
مخوان روی نگارم را به جان ای ساده دل زانرو
که چون روی دلارایش ندارد روی جان ابرو
نهان از غمزه با مردم نگفتی راز و نشنودی
اگر با مردم چشمش نبودی در میان ابرو
دلا بی ترک جان و سر، مکن سودای ابرویش
که نتوانی کشید آسان کمان آنچنان ابرو
به ظاهر فتنه، خوبان را رخ و زلف است و خال اما
به چشم و غمزه خون خلق می ریزد نهان ابرو
هلال از نون ابرویت نشانی می دهد لیکن
به پیشانی مگر نامش نهد آن دلستان ابرو
برای فتنه عالم بس است ابرویت ای حوری
چرا از وسمه می بندی دگر بر ابروان ابرو
تو را اقلیم زیبایی مسلم گشت و سلطانی
که بر خورشید تابان زد چو زلفت سایبان ابرو
ز روی چون گل خندان برافکن پرده ای دلبر!
که عینت فتنه پیدا کرد و آشوب از کران ابرو
اگر خواهی که بگشایی صیام روزه داران را
برآ برطرف بام ای ماه! و بنما ناگهان ابرو
ز «مازاغ البصر» حرفی به چشم توست ظاهر کن
که کرد اسرار «ما اوحی» ز مژگانت عیان ابرو
نسیمی قبله جز رویت نخواهد کرد چندانی
که باشد بر سر بالین چشم دلبران ابرو
***
243
دویی شرک است از آن بگذر، موحد باش و یکتا شو
وجود ما سوی الله را به لا بگذار و الا شو
سر توحید اگر داری چو یکرنگان سودایی
درآ در حلقه زلفش ز یکرنگان سودا شو
مسیح از نفخه آدم مصور گشت و دم دم شد
تو گر می خواهی آن دم را، بیا و همدم ما شو
رخ و زلف و خط و خالش کلام ایزدی می دان
اگر تفسیر می خواهی امین سر اسما شو
مشو چون عیسی مریم به چرخ چارمین قانع
دل از حد و جهت برکن، مکان بگذار و بالا شو
چو هست آیینه مؤمن به قول مصطفی مؤمن
بیا در صورت خوبان ببین حق را و دانا شو
اگر چون موسی عمران تمنای لقا داری
جلا ده دیده دل را، به حق دانا و بینا شو
به چوگان سر زلفش فلک را پا و سر بشکن
به دور نقطه خالش چو خالش بی سر و پا شو
چو بینی مصحف رویش سخن ز انا فتحنا گو
چو یابی عقد گیسویش به الرحمن و طه شو
به عین و لام و میم ما رموز کن فکان دریاب
به فا و ضاد و لام او در اشیا عین اشیا شو
ز امر کاف و نون کن نه امروز آمدی بیرون
نداری اول و آخر، برو خالی ز فردا شو
تو گنج گوهر جانی مشو در آب و گل پنهان
در اشیا چو گرفتی جا، رها کن جا و بیجا شو
نباشد معدن لؤلؤ کنار خشک بحر ای دل!
اگر دردانه می خواهی فرو در قعر دریا شو
نسیمی شد به حق واصل به فضل دولت یزدان
تو نیز این بخت اگر خواهی فدای روی زیبا شو
***
244
در عشق تو ای مهرو! عاشق چو منی کوکو؟
تا بر سر ویرانها چون کوف زند «کو کو»
سوزد به غمت، سازد، در راه تو جان بازد
وانگه نظر اندازد بر روی تو از شش سو
ای غیرت ماه و خور، بردار نقاب از رخ
تا پیش مه رویت بر خاک نهد مه رو
تا بر اثر پایت مالم رخ و پیشانی
افتاده چو خورشیدم بر خاک سر هر کو
در دور سر زلفت کی امن و امان باشد
چون دزد دل و جان شد آن دل سیه هندو
پر نور کنم چون مه از مهر دو عالم را
از زلف تو گر روزی افتد به کفم یک مو
ای بخت من از چشمت با دولت بیداران
صد رحمت حق هر دم بر غمزه آن جادو
ای در طلب وصلت چون چرخ به سر گردان
هم عابد «یاهو» زن، هم زاهد «یا من هو»
چشم تو دل عارف گیرد چو به صید آید
هی هی که چه فتان است آن شیر شکار آهو
ای روی ترش صوفی مفروش به ما سرکه
کز یاد لبش ما را پر شد ز عسل کندو
ای بر سر سجاده تسبیح کنان بشنو
فریاد انا الحق ها در حلقه آن گیسو
معراج نسیمی شد قوسین دو ابرویت
ای شمع شب اسرا، وی بدر هلال ابرو
***
245
ای جان عاشق از لب جانان ندا شنو
آواز «ارجعی» به جهان بقا شنو
از سالکان عالم غیبی ز هر طرف
چندین هزار مژده وصل و لقا شنو
عالم صدای صوت «انا الحق» فرو گرفت
ای سامع! این سخن تو به سمع رضا شنو
ای آنکه اهل میکده را منکری بیا
از صوفیان صومعه بوی ریا شنو
صوفی کجا و ذوق می صاف از کجا
این نکته را ز درد کش آشنا شنو
از سوز عود و نغمه چنگ و نوای نی
شرح درون خسته پردرد ما شنو
هر صبحدم شمامه آن زلف عنبرین
ز انفاس روح پرور باد صبا شنو
ای سروناز بر سر و چشمم ز روی لطف
بنشین دمی و قصه این ماجرا شنو
گفتی ز روی لطف که: «ادعونی أستجب»
بنگر به سوی ما و هزاران دعا شنو
بعد از وفات بر سر خاک و عظام من
بگذر دمی و غلغله مرحبا شنو
یکدم عنان زلف پریشان به دست باد
بگذار و حال نافه مشک خطا شنو
روزی خطاب کن ز کرم کای گدای من!
کوس جلال و طنطنه کبریا شنو
شرح غم نسیمی آشفته مو به مو
ای باد صبح زان سر زلف دو تا شنو
***
246
با غیر مگو حالم، کاغیار نداند به
پروانه آن شمعم، گر نار نداند به
از جام می باقی، یعنی لب آن ساقی
مستم، اگر این معنی هشیار نداند به
با غیر نمی گویم سر سخن عشقت
گر شرح رموز غیب اغیار نداند به
سهل است سر خود را بر دار زدن، لیکن
اسرار سر عارف گر دار نداند به
هست از کرم حسنت محروم رقیب، آری
گر لطف دم عیسی مردار نداند به
در صومعه با صوفی در کار درا گویی
ای زاهد! اگر عاشق این کار نداند به
با روی گل خندان، بلبل نظری دارد
این مژده نازک را، گر خار نداند به
در مصطبه معنی بی صورت سالوسی
وا یافته ام گنجی گر مار نداند به
اشعار نسیمی را صد معجزه هست، آری
گر سر ید بیضا سحار نداند به
***
247
باز آمد آن خورشید جان در رخ نقاب انداخته
وز عنبر تر برقعی بر آفتاب انداخته
شیرین لب جان پرورش بشکسته بازار شکر
سودای چشمش مستی ای اندر شراب انداخته
ای سنبلت روز مرا از چهره چون شب ساخته
وی غمزه ات بخت مرا در دیده خواب انداخته
تا دیده صورتگران حیران بماند در رخت
هست از خیالت نقش ها در خاک و آب انداخته
ای موسی یوسف لقا در خیمه میقات ما
زلف تو از هر جانبی پنجه طناب انداخته
ای رشته جان مرا زلف جهانسوز رخت
از طره عنبرشکن در پیچ و تاب انداخته
از عشق رویت در جهان، ای آفتاب عاشقان
سر تا قدم گنجم ولی خود در خراب انداخته
این آتش قدسی مرا هرگز نخواهد کم شدن
سوزی که هست آن از توام در جان کباب انداخته
این شربت قند لبت در آرزوی وصل خود
چندین هزاران تشنه را سر در سراب انداخته
ما را به زهد ای مدعی! دعوت مکن بیهوده چون
هست آنکه عاشق می شود چشم از ثواب انداخته
ای از بیاض عارضت زلف سیه دل روز و شب
جان من آشفته را در اضطراب انداخته
ای برده زلف کافرت آرام و عقل مرد و زن
وی چشم جادویت فغان در شیخ و شاب انداخته
ای بر درت کاف کنف انوار کوکب ریخته
وی پیش مرجانت صدف در خوشاب انداخته
تا بوی زلف و عارضت شد با نسیمی همنفس
بر آتشت آهو و گل مشک و گلاب انداخته
***
248
ای خیال چشم مستت خون صهبا ریخته
زلف مشکین تو را سرهاش در پا ریخته
حقه مرجان منظوم تو پیش جوهری
از دو لعل، آب رخ لؤلؤی لا لا ریخته
روی چون گلبرگ شرین تو، ای گلزار حسن!
مشک و عنبر بر گل از مشک سمن سا ریخته
در چمن پیش خیال عارضت باد صبا
کرده ابتر مصحف گل را و اجزا ریخته
مهر خورشید رخت هر دم ز روی تربیت
در کنار دیده ما، لعل و درها ریخته
چشم بیمار تو در خون دل ما برده دست
روح را سودا گرفته، عقل صفرا ریخته
از خیال جام نوشین تو دارم جای خلد
ساقی رضوان ز کف راح مصفا ریخته
ای نوشته بر لب لعلت که: من یحیی العظام
جان در اعضای جهان از جرعه ما ریخته
عکس رخسار تو در پیمانه چشم خرد
همچو راح آتشین در کاس مینا ریخته
ز آفرینش دانه ای افشانده زلفت در ازل
صد جهان جان پریشانش ز هر تا ریخته
هر دم از انفاس جان پرور نسیمی چون خطت
باده روح القدس در جام اشیا ریخته
***
249
ماییم دل ز عالم بر زلف یار بسته
از دست پر نگارش دل در نگار بسته
سودای چشم مستش در جان و دل نشسته
در خاطر از خیالش فکر خمار بسته
باشد ز حسن و زلفش پای صبا گشاده
از مشک رو سیه شد راه تتار بسته
ای پرده ای ز سنبل بر یاسمن کشیده
وی برقعی ز ریحان بر لاله زار بسته
ای صورت خدایی، ظاهر در آب و خاکی
وی پیکر الهی بر باد و نار بسته
ای زلف بی قرارت بشکسته چون دل من
عهدی که با دل و جان آن بی قرار بسته
وقت صلوة و سجده، دارم حضور دل چون
نقش تو در دلم هست ای گلعذار بسته
ای خال عنبرینت بر «بی» نهاده نقطه
وز مشک سوده خطی بر گل غبار بسته
ای زلف جان شکارت در حلقه های سودا
جان و دل اسیران چندین هزار بسته
از گفتن انا الحق سر تا ابد نپیچد
آن سر که باشد ای جان در فوق دار بسته
زلف تو با نسیمی ای نور دیده تا کی
باشد به کین میان را چون روزگار بسته
***
250
ای بر گل عذارت ریحان تر نوشته
وز مشک سوده نسخی بر گلشکر نوشته
سی و دو حرف موزون مانند در مکنون
ایزد بر آن رخ چون شمس و قمر نوشته
ای مصحف جمالت خطی که دست قدرت
بود از برای موسی بر لوح زر نوشته
تا کن فکان بدانند اسرار حسن رویت
نام رخ تو را حق بر ماه و خور نوشته
ای میم و جیم و دالت بر جان اهل معنی
هر دم ز لوح صورت نقش دگر نوشته
ای چاره ساز عشقت، درمان درد ما را
دارو: ز درد و، شربت: خون جگر نوشته
ای کلک منشی «کن» بر آفتاب حسنت
اسرار «کنت کنزا» پا تا به سر نوشته
ای حرف خط و خالت چون آیت قیامت
بر لوح چهره تو پر شور و شر نوشته
صورت نگار اشیا بیننده رخت را
نامش در آفرینش صاحب نظر نوشته
تا وحدت جمالت، ثابت شود به برهان
هست از رخت نشان ها بر بحر و بر نوشته
بر صورت تو آنکو عاشق نگشت و شیدا
نقشی است او بر آهن یا بر حجر نوشته
تحصیل نیکنامی آن را بود که شاید
در دفتر تو نامش اهل بصر نوشته
صوفی و ذکر و خلوت، ما و شراب و شاهد
در قسمت این ز حق شد، ای بی خبر نوشته
وصف تو را نسیمی چون در عبارت آرد
آن هم به یمن فضلت شد این قدر نوشته
***
251
ای نوبت جمال تو در ملک جان زده
حسن رخ تو گوی «لمن» در جهان زده
خورشید خورده جرعه جام جمال تو
خود را چو مست بر در و دیوار از آن زده
ماه دو هفته تا سحر از مهر طلعتت
هر شب هزار چرخ بر این آسمان زده
تشبیه خویش کرده به لعل تو جام می
صاحب طریق میکده اش بر دهان زده
اسرار زلف و شرح دهان تو، نطق را
بر لب نهاده مهر و گره بر زبان زده
در دور جام لعل تو خرم دلی که او
از توبه دست شسته و رطل گران زده
ای تا ابد به نام و رخ بی مثال تو
فرمان نوشته حسن و ملاحت نشان زده
هر دم ز گوشه چشم تو چندان شکار جان
ز ابروی گوشه گیر به چاچی کمان زده
سودای زلف و خال تو در راه عقل و دین
صد شهر غارتیده و صد کاروان زده
هست از برای فتنه بر آن رخ نهاده سر
مشکین خطی و نقطه عنبرنشان زده
ای چشم جان شکار تو هر دم، ز هر طرف
تیری ز غمزه بر جگر عاشقان زده
بر بوی جام لعل تو صوفی هزار بار
خود را چو حلقه بر در دیر مغان زده
مشکین کمند زلف تو بر پای جان من
چندین گره به طره عنبرفشان زده
خاک ار شود وجود نسیمی، بود هنوز
در زلف دلبران، چو صبا، دست جان زده
***
252
ای رخ ماه پیکرت شاهد بر پری زده
حسن تو در جهان جان تخت سکندری زده
روی تو شمس والضحی، خط تو نون والقلم
لوح و دوات و کلک را بر سر مشتری زده
دفتر لاله را رخت شسته ورق بر آب جو
خاتم حسن و لطف را ختم پیمبری زده
مهره مهر طلعتت ای قمر منیر من
طلعت آفتاب را طعنه بر انوری زده
خطبه حسن بر فلک کرده رخت به نام خود
بر زر و سیم مهر و مه سکه دلبری زده
جان مسیح از دمت گفته که همدمم ولی
از دم او، دمت دم آدمی و پری زده
معتکف در تو بر عرش نهاده متکا
سالک عشقت آستین بر سر سروری زده
بر سر کوی وحدتت عشق تو، ای خلیل جان!
از گل رویت آتشی در بت آزری زده
خاک نشین حضرتت یافته دولت ابد
بر ملکوت لامکان نوبت قیصری زده
ای ز در توانگرت پیش گدای کوی تو
صاحب تاج و سلطنت دم ز قلندری زده
هست نسیم زان جهت اعرف آشنا که او
بر در کعبه صفا حلقه حیدری زده
***
253
ای به میان دلبران زلف تو بر سر آمده
گل ز رخ تو منفعل، لاله به هم برآمده
دیده ندیده، تا جهان هست، به لطف قامتت
بر لب جویبار جان سرو سمنبر آمده
گر چه نهد بر آسمان مسند حسن مه، ولی
سلطنت جمال را روی تو در خور آمده
چشم جهان به خواب خوش هیچ ندیده تاکنون
فتنه چنین که در جهان روی تو دلبر آمده
طبع و مزاج آب و گل هست تو را، ز جان و دل
ای همه حسن و جوهرت روح مصور آمده
ای ز درم به فال سعد آمده یار، مرحبا
چون تو که دید دولتی کز در کس درآمده؟
گر چه خوش است در نظر حسن و طراوت قمر
هست به چشم اهل دل روی تو خوشتر آمده
توبه چگونه نشکند گوشه نشین، که در جهان
چشم و لب تو هر یکی با می و ساغر آمده
هست نسیمی گدا آنکه ز فیض فضل حق
دیده عشق پرتوش معدن گوهر آمده
***
254
ای جمالت نسخه اسماء حسنی آمده
وی خم ابروت ما اوحی و اوحی آمده
آمده در شأن چشمت رمز ما زاغ البصر
روی و مویت را بیان یس و طه آمده
بسته از لعل لبت یاقوت را خون در جگر
در دندان تو از لؤلؤی لا لا آمده
معنی «آنست نارا» راز و رمز آن «شجر»
دیده ام آن عارض و آن قد و بالا آمده
غمزه ات با عاشقان در شیوه سفک دماست
گر چه رویت سوره انا فتحنا آمده
از ظهور آفتاب رویت ای بدر منیر
هر دو عالم ذره سان در عشق دروا آمده
سجده روی تو می آرد نسیمی دایما
ای جمالت مظهر ایزد تعالی آمده
***
255
دلیل ما شد آن ساقی به دارالعیش میخانه
بیا گر آرزومندی به جام لعل جانانه
به دور دانه ی خالش دل و جانی نمی بینم
که در دام سر زلفت نیفتاده ست ازین دانه
زمان وصل رویت را طلبکارم به جان گرچه
هنوز ارزان بود دادن دو عالم را به شکرانه
جهان و جان و دین و دل، برو در کار زلفش کن
که از مردان مرد آید همیشه کار مردانه
زمان زرق و سالوسی گذشت ای زاهد رعنا
بیا می خور که تقوی را لبالب گشت پیمانه
حدیث عشق گو با من، نه زهد و توبه و تقوی
که عاشق را نمی گیرد به گوش افسون و افسانه
مجو با آتش رویش تقرب، گر همی خواهی
که دور از شمع رخسارش بسوزی همچو پروانه
چو رویش چرخ صورتگر نبندد صورت دیگر
به سر چندان که می گردد در این پیروزه کاشانه
در گنج حقیقت را لبش مفتاح معنی شد
زهی گنج و زهی گوهر، زهی مفتاح و دندانه
نسیمی! پای دل مگشا ز بند زلف او هرگز
که در زنجیر می باید همیشه پای دیوانه
***
256
منم آن رند فرزانه که دادم جان به جانانه
چو از اغیار ببریدم شدم با یار همخانه
من آن پیمانه مستی که نوشیدم نیندیشم
که گردم مست و از مستی زنم بر سنگ پیمانه
من آن می چون بنوشیدم لباس عشق پوشیدم
چو بوم از بیت معمورش شدم با کنج ویرانه
مکان را و مکانی را نشان پرسی اگر از من
بر آ بر عرش وجه ما ببین آن روی جانانه
نه ملحد داند این معنی نه زاهد دارد این دعوی
کز این کونین پا بر جای هست این جای شاهانه
خطاب سی و دو خطش دلیل از زلف ما بشنو
جواب انی انا الله را چو موسی گوی مردانه
اگر باور نمی داری که شد روز پسین ظاهر
بیا بشنو همه اشیا کنون گویا شدند یا نه
همه گویای سی و دو کلام فضل حق گشتند
ولی نشنید دیو این را به صد پند و صد افسانه
نسیمی گر کنی کاری الهی فضل یزدانت
چو از رحمت ببخشاید سجود آرم به شکرانه
***
257
تا بر اطراف سمن مشک ختن ریخته ای
در گل آتش زده ای، آب سمن ریخته ای
چشم بد دور ز رویت که به گفتار فصیح
آب لؤلؤی تر و در عدن ریخته ای
ورق دفتر گل را به رخ ای لاله عذار
کرده ای ابتر و در صحن چمن ریخته ای
دست رنگین ز رقیبان بد اندیش بپوش
تا ندانند که خون دل من ریخته ای
جرعه صافی ارواح مقدس بر خاک
به شراب لب یاقوت شکن ریخته ای
خاک ره بر سر سرو چمن از فرط کمال
به سهی سرو قد ای سیم بدن ریخته ای
به لب لعل و شکر خنده مرجان خوشاب
صدف چشم مرا در ز دهن ریخته ای
در کنار گل تر سنبل مشکین صنما
الله الله که چه با وجه حسن ریخته ای
ای نسیمی شده ای صاف تر از باده روح
به سر درد مگر دردی دن ریخته ای
***
258
ای ماه من چرا ستم از سر گرفته ای
وز من چه دیده ای که نظر بر گرفته ای
ای زلف یار من! چه همایی که روز و شب
بر فرق آفتاب رخش پر گرفته ای
ای شمع جان گداز! که با گریه ای و سوز
معلوم شد کز آتش دل در گرفته ای
با زاهدان صومعه اسرا می مگوی
ای رند حق شناس! که ساغر گرفته ای
جز اهل دار، وصل انا الحق نیافتند
ای آنکه راه مسجد و منبر گرفته ای
دامن تو را رسد که فشانی به کاینات
ای عاشقی که دامن دلبر گرفته ای
شد خانه خیال رخش خلوت نظر
ای خواب از آن سبب تو ره در گرفته ای
ای باد با تو هست دم عیسوی مگر
بویی از آن دو زلف معنبر گرفته ای
تا برگرفته ای ز رخش برقع ای صبا
صد خرده بر عذار گل تر گرفته ای
مرآت غمگسار اگر نیستم چرا
رویم چو پشت آینه در زر گرفته ای
روی زمین چو ابر بهاری نسیمیا
از آب دیده در در و گوهر گرفته ای
***
259
بر گل از عنبر تر نقطه سودا زده ای
آتشی در جگر لاله حمرا زده ای
از خط و خال و رخ و زلف و بنا گوش چنین
لشکر آورده و بر قلب دل ما زده ای
عالمی همچو دل من همه دیوانه تو
تو چرا تیغ جفا بر من تنها زده ای؟
چشم ترک سیهت هر که ببیند داند
که بسی راه دل عاشق شیدا زده ای
پای بر دیده ما گر چه نهادی به خیال
با خبر شو که قدم بر سر دریا زده ای
دلم از دامن زلفت نکند دست رها
گر چه در خون سویدای دلم پا زده ای
تا شد از لعل لبت روح فزایی ظاهر
طعنه ها بر دم جان بخش مسیحا زده ای
تا بخوانند ز روی چو مهت آیت نور
نقطه خال سیه چرده بر اسما زده ای
آستین بر فلک و مهر و سر ماه افشان
که سراپرده حسن از همه بالا زده ای
عارف ادراک کند شیوه رسمی که ز خط
بر عذار سمن از عنبر سارا زده ای
دست رنگین منما تا نشود فاش شها
که به شمشیر جفا گردن دلها زده ای
بر نسیمی زده ای تیر جگر دوز مژه
آفرین بر نظرت باد که زیبا زده ای
***
260
بر گرد مه ز مشک خطی بر کشیده ای
خورشید را به حلقه چنبر کشیده ای
خوبان به روی مه خط دلخواه می کشند
اما نه مثل تو که چه در خور کشیده ای
در تنگ قند، مورچه را راه داده ای
سبزه به گرد چشمه اخضر کشیده ای
داغ سیاه بر دل لاله نهاده ای
تا خط سبز بر گل احمر کشیده ای
گاهی کمند از خم گیسو گشاده ای
وقتی به قصدم از مژه خنجر کشیده ای
بر ملک روم لشکر مغرب فرو زده
طغرای هند بر شه خاور کشیده ای
دیدی که چون نسیم به غمهاش دلخوشم
زانرو مرا به سلک غم اندر کشیده ای
***
261
دلیل صبح سعادت، محمد عربی
چراغ شام قیامت، محمد عربی
مرا چو از صدف کاینات این در بود
درون بحر حقیقت، محمد عربی
امانتی که خدا وعده کرد در کونین
در او نکرده خیانت، محمد عربی
امام مذهب و ملت، شفیع روز جزا
نعیم اهل امانت، محمد عربی
به تشنه های قیامت که آبشان بدهند
چو ساقی لب کوثر، محمد عربی
مراد خلق جهان از بهشت معبود است
گواه لفظ شهادت، محمد عربی
نسیمی از در رحمت تو ناامید مباش
که می رسد به شفاعت، محمد عربی
***
262
ای که حاجت ز در اهل ریا می طلبی
نقد مقصود کجا و تو کجا می طلبی
جای آن است که خون تو بریزند ای دل!
سست همت! نظر از غیر چرا می طلبی؟
تا تو در بند خودی راه به جایی نبری
ترک خود گیر اگر زان که خدا می طلبی
تا به کی در طلبش این همه سرگردانی؟
دوست غایب ز تو چون نیست کرا می طلبی؟
چون نسیمی طلب خاک در میکده کن
گر تو اکنون چو خضر آب بقا می طلبی
***
263
گر شبی دولت به دستم زلف یار انداختی
سایه اقبال بر من روزگار انداختی
چشم مستش گر نظر کردی بر اهل خانقاه
مردم خلوت نشین را در خمار انداختی
دولت دنیی و عقبی وصل یار است ای دریغ
بختم این دولت شبی گر در کنار انداختی
هم ز مژگانش دلم را ناوکی بودی نصیب
چشم ترکش گر چنین لاغر شکار انداختی
غم ز بیماری نبودی گر طبیب درد عشق
چشم رحمت بر من بیمار زار انداختی
گر نبودی بنده قدش صبا ز آب روان
بندها بر پای سرو جویبار انداختی
از سر سعد فلک برداشتی قدرم کلاه
بخت اگر در گردنم دست نگار انداختی
گر نسیم چین زلفش با صبا گشتی رفیق
تا درچین کاروان مشک تتار انداختی
گر به گوش نازک خوبان رسیدی شعر من
هر که را در گوش بودی گوشوار، انداختی
کاشکی برداشتی برقع ز روی گل نگار
تا بر آتش لاله را مانند خار انداختی
گر ز گفتار نسیمی با خبر بودی صدف
از دهان، لؤلؤی رطب آبدار انداختی
***
264
یارب، ای سرو من! امشب در کنار کیستی؟
دوش بودی یار من، امروز یار کیستی؟
صبر و آرام از دلم بردی و رفتی از نظر
ای انیس جان و دل! صبر و قرار کیستی؟
برده ای دامن ز دست روزگار بخت من
ای نگار من! بدست روزگار کیستی؟
جام در خون می زند بی لعل مستت دیده ام
ای می نوشین روان! دفع خمار کیستی؟
ای به تیر غمزه ابروی کماندارت مرا
کرده قربان پیش چشم، آخر شکار کیستی؟
می کنم هر دم به خون رخساره بی رویت نگار
ای ز رویت فتنه عالم! نگار کیستی؟
خار سودای توام زد آتش غم در جگر
ای گل سیراب نسرین بر عذار کیستی؟
ای به شمشیر محبت خون خلقی ریخته
داروی درد دل امیدوار کیستی؟
بی لبت لؤلؤی تر می بارم از مژگان به خاک
ای صدف! پاکیزه در شاهوار کیستی؟
جعد زلفش را بسی آشفته می بینم اسیر
ای نسیمی مر تو باری در شمار کیستی؟
***
265
ای ز قیام قامتت هر طرفی قیامتی
جز تو که دارد این چنین خوب و لطیف قامتی
تا به سجود چون ملک پیش تو سر نهاده ام
دیو رجیم می کند هر نفسی ملامتی
هر که نکرد جان و دل با دو جهان نثار تو
هر نفسی که می زند هست بر او غرامتی
جان و جهان و دین و دل صرف ره تو می کنم
تا نبود به محشرم روز جزا ندامتی
تا به هوای دلبران از پی دیده رفت دل
هست ز دیده هر دمم بر سر دل علامتی
وقت نماز حاجتم هست حدیث قامتش
گر به خلاف این تو را هست بیار قامتی
سالک راه عشق شو، همدم عشق باش اگر
طالب گنج را چنین می طلبی سلامتی
حال نسیمی ای صبا! گر ز تو پرسد آن صنم
با غم قامتش بگو، هست در استقامتی
***
266
ای باغ جنت از گل روی تو آیتی
وصف کمال حسن تو ما لا نهایتی
آب حیات از لب لعل تو جرعه ای
پیش لب تو قصه شیرین حکایتی
در هر نظر ز نقش خیال تو صورتی
در هر دلی ز مهر جمالت سرایتی
هر درد و هر غم از تو دوایی و شربتی
هر جور و هر جفا ز تو فضل و عنایتی
آنکو نکرد در طلبت نقد عمر صرف
بی حاصل ابلهی است و ندارد کفایتی
پروانه حریم وصال تو عاشقی است
کز نور شمع روی تو دارد هدایتی
با آنکه جور و ظلم تو با من ز حد گذشت
صد شکر می کنم که ندارم شکایتی
چون حسن با ملاحت اگر دارد اتفاق
زیبا بود دو پادشه اندر ولایتی
دارد نسیمی از همه عالم تو را و بس
ای اولی که هیچ نداری نهایتی!
***
267
ای ظاهر از مظاهر اشیا! خوش آمدی
وی نور چشم مردم بینا! خوش آمدی
آن اولی که نیست ترا آخری پدید
پنهان ز جمله در همه پیدا خوش آمدی
سود و زیان و مایه بازار عاشقان
از بهر توست بر سر سودا خوش آمدی
بی چون و بی چگونه تو را یافتم، کنون
اندر لباس آدم و حوا خوش آمدی
از بود توست جمله جهان را وجود جود
ای جود بخش جمله اشیا خوش آمدی
اسماء و رسمها همه از تو عیان شده
باز از میان اسم نسیما خوش آمدی
***
268
گر کنی قبله جان روی نگاری، باری
ور بری عمر به سر با غم یاری، باری
کار عشق است برو دست بدار از همه کار
گر کند عمر کسی صرف به کاری، باری
زلف او محشر جان است دلا سعیی کن
که در آن حلقه درآیی به شماری، باری
دل به دام تو درافتاد زهی صید ضعیف
کاشکی با همه می بود شکاری، باری
غرق دریای غمش تا نشوی با لب خشک
برو ای خواجه! تو بنشین به کناری، باری
گر چو چشمش نتوانی که شوی مست ابد
با چنان غمزه شوخش به خماری باری
ای نسیمی ز خدا دولت منصور طلب
عاشق ار کشته شود بر سر داری باری
***
269
منه بر مهر خوبان دل، نصیب از عقل اگر داری
که خوبان مهربانی را نمی دانند و دلداری
سر و جان و جهان ای دل برو در کار زلفش کن
اگر با دلبران داری سر مهر و دل یاری
ز چشم و زلف او گفتم نگه دارم دل خود را
ولی دل می برند ایشان به جادویی و عیاری
دل آشفته می جستم ز زلفش، گفت کای عاقل
کی افتد در چنین دامی دل هر زار بازاری
رخ از عشقش چو زر کردن به آسانی توان لیکن
بیا جان صرف عشقش کن اگر صراف دیداری
جفا و جور محبوبان دوا می خوانمش چون من
تو را چون گویم ای حوری! که محبوب جفاکاری
به هر داغی و هر دردی که می خواهی بکش ما را
که ما را نیست در عشقت دل آزاری و بی زاری
ز آزار توام هرگز نخواهد خاطر آزردن
به قهرم گر بسوزانی به جورم گر بیازاری
مگر چون چشم بیمارش نمی خواهد که باشد خوش
دلی کو کز چنین سودا ندارد چشم بیداری
به صد جان طالب آنم که زلفت را بدست آرم
به زلف خود نمی دانم دلم را کی بدست آری
دلا در عشق اگر شیری جگر می بایدت خوردن
که باشد عادت شیران ز دست دل جگر خواری
تو می پنداری ای ناصح که پندی بشنود عاشق
قبول سمع اهل دل چه پند آری؟ چه پنداری؟
ز کار دنیی و عقبی توانی دست اگر شستن
درآ در کار عشق ای دل که بی شک مرد این کاری
نسیمی جان سپرد ای دل به زلف عنبر افشانش
تو نیز ار عاشقی باید که جان مردانه بسپاری
***
270
گمان مبر که به صد جور و صد دل آزاری
دل من از تو برنجد مگر به بیزاری
به هر جفا که بخواهی بجویی آزارم
که هست عادت معشوق، عاشق آزاری
بدان امید که واقف شوی ز ناله من
گذشت عمر عزیزم به ناله و زاری
نظر به زاری ما گر نمی کنی چه عجب؟
تو شاه حسنی و ما عاشقان بازاری
دل از رقیب تو رنجیده است، باز آید
گرش به رسم دل آزاریی تو باز آری
مرا تو جان عزیزی ببین عزیزی من
که می کشم ز عزیز خود این همه خواری
چه حاجت است که ریزی به غمزه خون دلم
چو ترک چشم تواش می کشد به بیماری
دلم ببردی و گفتی: دلت بدست آرم
چو برده ای دل من، كی دلم بدست آری
نسیمی از تو امید وفا نمی جوید
چگونه عمر کند با کسی وفاداری؟
***
271
ای بر دل پردردم هر دم ز تو آزاری
کی بود و کجا باشد مثل تو دل آزاری
ای جور و جفا کارت، تا کی کشم آزارت
جز جور و جفا با من، هرگز نکنی کاری
ریزی به جفا خونم، آنگاه کنی پرسش
مثل تو کجا باشد در هر دو جهان یاری
بر بوی گل وصلت ای غنچه لب بسته!
تا کی شکنی هر دم در پای دلم خاری؟
بی دانش و دین و دل باد، ای بت سیمین بر
جانی که نمی خواهد از زلف تو زناری
ای از نظرم پنهان روی تو، نه پنهان به
از دیده هر بلبل چون روی تو گلزاری
درد تو به هر ساعت داغی نهدم بر دل
ای شعله زنان از تو در هر جگری ناری
در محنت و غم صابر، در جور و جفا کامل
کو خسته دلی چون من یا همچو تو دلداری؟
گفتی نظر اندازم بر زاری زار خود
ای دلبر عاشق کش! کو همچو من زاری؟
در عشق رخت تا چند، ای ماه وفا پیشه!
صد گونه جفا باشد بر من ز هر اغیاری
گاهی جگرم سوزی، گه خون دلم ریزی
چند از تو شوم هر دم آویخته بر داری
صد باره دل ریشم کردی به جفا پرخون
وز روی وفا او را ننواخته ای باری
محنت زده ای چون من در عشق تو کم دیدم
با آنکه چو من داری محنت زده بسیاری
در سینه نسیمی را اسرار تو می جوشد
کو همنفس صادق یا محرم اسراری؟
***
272
وصالت عمر جاوید است و بخت سعد و فیروزی
مبارک صبح و شام آن، که شد وصل تواش روزی
بیا ای رشک ماه و خور! شبی با ما به روز آور
که داد اندیشه زلفت شبم را صورت روزی
مکن دعوت به شبخیزی و تسبیح، ای خرد ما را
که دیگر شاهد و جام است ورد ما شبانروزی
شب هجران به پایان رفت و روز وصل یار آمد
بیا ای غره فردا، اگر مشتاق امروزی
کند منع از می و شاهد مرا زاهد مدام، آری
نباشد اهل جنت را ز شیطان جز بدآموزی
بیا و همدم رندان دردآشام عارف شو
ز نور دل اگر خواهی که شمع جان برافروزی
ز چنگ آواز تسبیحت نیاید چون به گوش دل
چو عود بی نوا شاید به جان خود اگر سوزی
می وصل آنگهی نوشی که خود باشی می و ساقی
رخ یار آن زمان بینی که چشم از غیر بردوزی
الا ای ساکن خلوت مزن با من دم از روزه
که حق داد از لب خوبان مرا عیدی و نوروزی
مرا هر ساعت ای صوفی «بترس از محتسب» گویی
ز رو به شیر چون ترسد؟ برو بگذر ز پفیوزی
رخ از خاک سر کویش متاب ای صاحب مسند
نسیمی وار اگر خواهی که بخت و دولت اندوزی
***
273
با چنین رفتن، به منزل کی رسی؟
با چنین خصلت، به حاصل کی رسی؟
بس گرانجانی و بس اشتر تنی
در سبکروحان یکدل کی رسی؟
با چنین رفتن چگونه دم زنی؟
با چنین وصلت به واصل کی رسی؟
چون که اندر سر گشادی نیستی
در گشاد سر مشکل کی رسی؟
همچو آبی اندر این گل مانده ای
پس بیا از آب و از گل کی رسی؟
بگذر از خورشید و از مه چون خلیل
ورنه در خورشید کامل کی رسی؟
چون ضعیفی رو به فضل حق گریز
زان که بی مفضل به مفضل کی رسی؟
بی عنایت های آن دریای لطف
در چنین موجی به ساحل کی رسی؟
بی براق عشق و سعی جبرئیل
چون محمد در منازل کی رسی؟
بی پناهان را پناه خود کنی
در پناه شاه مقبل کی رسی؟
پیش بسم الله بسمل شو تمام
ورنه چون مردی به بسمل کی رسی؟
***
274
عاشقانت گر چه بسیارند، ما زانها یکی
عارف روی تو کم یابند، کم چون ما یکی
چون مؤذن قامت آرم گر ببینم قامتت
چون نیارد سجده پیش آن قد و بالا یکی
هر زمان با چشم و زلفت هست سودایی مرا
جز سر زلف تو در سر نیستم سودا یکی
جنت فردا و حور نسیه را بفروختم
زان جهت کامروز دارم در گرو دل با یکی
پیش قاضی رخت هر دم به دعوی دگر
می کشد از هر طرف زلف تو را هر تا یکی
ای که چون پرگار می پویی در انکارم به سر
در محیط خط او چون جوهر فرد آ یکی
ابجد سی و دو حرف از لوح رخسارش بخوان
تا بدانی سر سبحان الذی اسرا یکی
ذات آن معشوق بی همتای من عین من است
زان که موجودی نمی بینم که هست الا یکی
می کشم گه جور زلفت ای صنم گه ناز چشم
عشوه این هر دو سودا چون کشد تنها یکی
تا ابد با عشق رویت یکدلیم و یک جهت
زانکه در حسنت نباشد تا ابد همتا یکی
ای نسیمی! منزل وحدت مقام عارفی است
کز سر تحقیق می داند همه اشیا یکی
***
275
دم حق دمید در ما، دم فضل لایزالی
چه مبارک است این دم ز جناب فضل عالی
چو جناب ذوالجلالت همه بر کمال دیدم
گنه است اگر نگویم که تو ذات ذوالجلالی
صنما ز طرف برقع رخ همچو ماه بنما
که سرای «کن فکان» شد ز وجود غیر خالی
چه خیال نقش بندم که نه صورت تو باشد
که شد از رخ تو روشن که تو نقش هر خیالی
به جمال و حسن و خوبی نکنم ستایش تو
که تو همچنان که هستی همه حسنی و جمالی
رسدت که گوی خوبی ببری ز جمله خوبان
که تو آن مه ملیحی که به حسن بی مثالی
عدم و زوال و نقصان به تو راه از آن ندارد
که تو آن خجسته مهری که منزه از زوالی
ز فراق و درد دوری نکنم حدیث از آن رو
که چو روح و نطق با من شب و روز در وصالی
به کمال اگر تواند صفتت فزونتر آید
بنمای تا بگویم که فزونتر از کمالی
بشری به صورت تو نشنیدم الله الله
چه جمیل حسن و خلقی، چه لطیف زلف و خالی
بنما به خلق عالم رخ و نفی ما سوا کن
که به صاد و عین بهره دهد آن به جیم و دالی
به تو چون غنی نباشم که به وصف در نیایی
که چه بی کرانه ملکی و چه بی شماره مالی
شب قدر اگر چه بهتر ز هزار ماه باشد
تو به قدر و رفعت افزون ز هزار ماه و سالی
ز شراب فضل ما را قدحی ده، ای نسیمی!
که تو جام آفتابی و تو روح لایزالی
***
276
فضل حق می دهدم هر دم از این می جامی
که ندارد چو ابد مستی او انجامی
شرح اسرار تجلی تو ز فرعون مپرس
کآتش انی انا الله نداند خامی
صبح و شامم همه با زلف و رخت می گردد
کو مبارک تر از این صبح و نکوتر شامی
دور حسنش ابدی گشت و نباشد من بعد
خالی از مهر رخش در همه دور ایامی
خال مشکین لبش دانه زلف است آری
هست بر هر ورق چهره کماهی دامی
آن که شد مست می عشق رخش در همه حال
با وی است ار چه بود همدم دردآشامی
از تویی تا به خدا یک نفس است ای سالک!
بر سر خویش نه از شش جهت خود گامی
بجز آن دل که رسد از رخ و زلفش به خدا
کی دلی دید مرادی و گرفت او کامی
زلف مشکین دلارام من آرام دل است
بی سر زلف دلارام که دید آرامی؟
مست فضل است نسیمی و بر این معنی دال
هست از هر طرف روی تو ضاد و لامی
***
277
گوهر دریای وحدت آدم است، ای آدمی
گر چو آدم سر اسما را بدانی آدمی
زنده ی باقی شو، ای سی و دو نطق لایزال
حاکم نطقی و نطق عیسی صاحب دمی
گر ببینی صورت خود را به چشم معرفت
روشنت گردد که هم جمشید و هم جام جمی
جان اگر خوانم تو را، باشد بدین معنی درست
کز سر تحقیق می دانم که جان عالمی
گر هدایت یابی از «من عنده علم الکتاب»
آن سلیمانی که اسم اعظمش را خاتمی
رنگ نمرودی و فرعونی و دجالی چو رفت
هم خلیل و هم کلیم و هم مسیح مریمی
در رخ خوبان چو هست آیینه گیتی نما
صورت حق را به چشم سر ببین گر محرمی
از خیال بیش و کم فارغ شو و آسوده باش
تا به کی در فکر آن باشی که با بیش و کمی
کی شود روشن به خورشید رخش چشم کسی
کز محیط معرفت نابرده هرگز شبنمی
در بیابان تحیر واله و سرگشته اند
حیدری و احمدی و ژنده پوش و ادهمی
ای نسیمی! وقت آن شد کز دم روح القدس
نفخه ای از صور اسرافیل بر عالم دمی
***
278
بیار ای ساقی مهوش! می گلرنگ روحانی
که ارزد خاتم لعلت به صد ملک سلیمانی
نگارا تا در افکندی نقاب از چهره گلگون
خجالت دارد از رویت گل صد برگ بستانی
صدف را کاشکی بودی چو انسان دیده بینا
که تا از درج یاقوتش ببردی گوهر افشانی
مها منشور زیبایی ز خوبان جهان بستان
که بر حسن تو ختم آمد کمال حسن انسانی
مرا جمعیت خاطر جز این دیگر نمی باید
که هستم چون سر زلف تو در عین پریشانی
تو را چون خوانم ای مه حور و جان گویم که صد باره
به رخ زیباتر از حوری به تن نازکتر از جانی
مرا حال دل، ای دلبر! چه حاجت بعد از این گفتن
که هستی در میان جان و می دانم که می دانی
رخت در عالم وحدت به شاهی پنج نوبت زد
بر اوج لامکان اکنون برآور تخت سلطانی
به نور عشق ای زاهد! جلا ده دیده دل را
اگر بی پرده می خواهی رخ معشوق پنهانی
جمال کعبه وصلش هوس داری اگر دیدن
تو را فرض است، ای عابد! که روی از خود بگردانی
نسیمی در رخ خوبان جمال الله می بیند
بیا بشنو ز گفتارش بیان سر سبحانی
***
279
دل ما جای غم توست و تو هم می دانی
من سگ کوی توام از چه رهم می رانی؟
ترک تقلید کن ای زاهد خودبین! به خود آ
دو سه روزی که در این دیر کهن ویرانی
رو به آدم کن اگر اهل دلی از همه رو
تا توان گفت به تحقیق تو هم انسانی
جهد آن کن که شوی واقف اسرار وجود
ورنه از زمره دجال خر نادانی
مظهر حقی و در حکمت تو نیست غلط
گاه ظاهر شده در کسوت و گه پنهانی
عاشقان درد و غمت را به خدایی خدا
به دو صد جان بخریدند و هنوز ارزانی
ای نسیمی! ره تحقیق اگر دور نمود
کس ندیده است ره دور بدین آسانی
***
280
به عشقت جان و دل دادم به غم زان گشتم ارزانی
به بند زلفت افتادم از آنم در پریشانی
چو چشمت گوشه گیرم چون ز چشمت دل نگه دارم
که با این چشم و این ابرو بلای گوشه گیرانی
به ابرو هر نفس چشمت دلی می دزدد از مردم
ندانم چون نگه دارم دل از دزدان پنهانی
چند روز است ای صنم! رویت که روشن می کند هر دم
رموز لیلة الاسری در آن گیسوی ظلمانی
معمای سر زلفت به جان گفتم که بگشایم
ولی مشکل شود حاصل بدین آسانی آسانی
سویدای دل و چشمم چو هست آرامگاه تو
اگر اینجا کنی منزل و گر آنجا، تو می دانی
اگر وصل رخش خواهی چو زلفش چاره آن کن
که سر در پایش اندازی و جان در پایش افشانی
چو زلفت، فتنه پا بیرون نهاد امروز می شاید
به جای خویش اگر او را به جای خویش بنشانی
مکن درد مرا در مان به ترک عشقش ای ناصح!
که درمانم بسی تلخ است و می دانم که درمانی
ملک در صورت انسان بدین خوبی نشد ظاهر
چه نوری یا رب! ای دلبر! خداوندا! چه انسانی!
نسیمی را به فضل حق چو وصل یار حاصل شد
بیابد مسند شاهی و بر سر تاج سلطانی
***
281
بیا ای احسن صورت! بیا ای اکمل معنی
به میدان الوهیت که داری جای این دعوی
وصالت جنت عدن است در دل اهل جنت را
جز این صورت نمی بندد که باشد جنت اعلی
مراد از دنیی و عقبی تویی ما را و کی باشد
بجز وصل تو عاشق را مراد از دنیی و عقبی
جمالت در همه اشیاء تجلی کرده است اما
چو مجنون عاشقی بیند خدا را در رخ لیلی
خیال صورت رویت به چین گرد بگذرد روزی
شود بر کافران بسته در بتخانه مانی
به ناز و نعمت دنیی مناز ای صاحب کشور
که نادانی بود نازش به ناز و نعمت دنیی
مگو با منکر رویش حدیث آن لب، ای عاشق
که در دجال نابینا نگیرد نفخه عیسی
به بند زلف او زاهد از آنرو دل نمی بندد
که بر ساحر سیه مار است و عقرب: معجز موسی
غم عشق پریرویان مگو با ساکن خلوت
حدیث آفتاب و مه مگو در دیده اعمی
فقیه از آیت خطش به نور حق نشد بینا
زمرد می کشد لعلش مگر در دیده افعی
گدای کوی آن شاهم که درویش در او را
طفیل همتش باشد سریر و افسر کسری
ز عرش روی خود بگشا نقاب، ای صورت رحمان
که تا از لوح محفوظت بخوانند آیت کبری
چو عاشق بر محک زاهد کی آید سرخ رو چون زر
که رنگ عاشقان خون است و رنگ زاهدان هندی
نسیمی را تو معبودی و دین و قبله و ایمان
تو خواهی حق پرستش خوان و خواهی عابد عزی
***
282
زلف را بر هر دو رخ جا می کنی
غارت جان، قصد دلها می کنی
می دهی ساغر ز چشم پر خمار
سالکان را مست و شیدا می کنی
در جهان از زلف و رخسار ای قمر!
هر زمان صد فتنه پیدا می کنی
کرده ای آیینه ما را و در او
صورت خود را تماشا می کنی
پرده بر می داری از روی چو ماه
گنج حق را آشکارا می کنی
گوشه گیران مرقع پوش را
بت پرست عشق و رسوا می کنی
دانه می سازی ز خال عنبرین
دام دل زلف سمن سا می کنی
می کنی با عاشقان ناز و عتاب
مدعی را آفرین ها می کنی
بیدلی را هر دم ای لیلی چو من
عاشق و مجنون و شیدا می کنی
مشکل هر دو جهان حل می شود
چون ز گیسو یک گره وا می کنی
کس ندیده است این قیامت ها که تو
در جهان ای سدره بالا! می کنی
اهل معنی را به دور زلف و خال
همچو نقطه بی سر و پا می کنی
طور سینای تجلی توییم
ای که ما را طور سینا می کنی
ای نسیمی از دم روح القدس
مردگان را حشر و احیا می کنی
***
283
جام شراب و ساقی زیبا و بانگ نی
یحیی العظام و هی رمیم بفضل حی
از زهد باریا چو نشد کار ما تمام
ماییم بعد از این و خرابات و جام می
مطرب بیا و نغمه مستانه ساز کن
چون کار عشق نیست بجز های و هوی و هی
خورشید عشق پرده ز رخسار برگرفت
ظل ظلیل عشق ز تشویش گشت طی
جانم فدای عشق که از نور او نماند
در چشم عاشقان به جز از دوست هیچ شی
تا شد اسیر چاه زنخدان او دلم
عار آیدش ز شاهی کاووس و جاه کی
بیزار شد ز خرقه و بگذشت ز خانقاه
جان نسیمی تا به خرابات برد پی
***
284
اگر میرم ز ناز نازنینی
برافشانم ز شادی آستینی
غلام نکهت آن زلف گردم
که سنبل هست پیشش خوشه چینی
روم در گوشه ای چون مردم چشم
در آن خلوت بر آرم اربعینی
به قصد ماست چشمت زیر ابرو
نشسته همچو ترکی در کمینی
خرد سر دهان او نداند
شنیدم این سخن از خرده بینی
نثار خاتم لعلش توان کرد
اگر ملکی بود زیر نگینی
نسیمی همچو جان دارد گرامی
گرش روزی بدست افتد قرینی
***
285
زهی چشم و زهی ابرو، زهی روی
زهی خط و زهی خال و زهی موی
زهی حسن و زهی لطف و زهی خلق
زهی عدل و زهی احسان زهی خوی
زهی فر و زهی زینت زهی جاه
زهی حشمت زهی طینت زهی بوی
زهی قوت زهی قدرت زهی حکم
زهی عشرت زهی بستان زهی جوی
زهی علم و زهی حلم و زهی فضل
زهی دولت نسیمی را از این کوی
***
286
پاک دار آینه ات آینه ی اللهی
گر در آیینه ی جان صورت حق می خواهی
گر شوی خاک نشین بر در میخانه چو ما
ملک جاوید بدست آری و شاهنشاهی
هر که را آتش سودای تو در دل نگرفت
کی چو شمع از دل عاشق بودش آگاهی
شده ام عاشق آن چهره که با حسن رخش
مهر و مه را نرسد دعوی صاحب جاهی
پایه قدرت اگر بگذرد از فرق فلک
روی بر خاک درش تا ننهی در چاهی
کشوری کان رخ زیبای تو دارد در حسن
کمترین قطعه اش از ماه بود تا ماهی
هر که را بخت به کوی تو هدایت نکند
نبود حاصل عمرش بجز از گمراهی
دامن زلف سیاهت به کف آرم روزی
اگرم دست سعادت نکند کوتاهی
بیش از آن نازکی و حسن و جمال است تو را
که گلی گویمت ای جان جهان! یا ماهی
گر چه دلق عسلی نیستم اما چون شمع
کرده ام ز آتش دل چهره گلگون کاهی
ای نسیمی! تو برو خاک در میکده باش
چون یقین شد که نظر یافته درگاهی
***
287
از می عشقش کنون مستم نه هی
بی می عشقش دمی هستم نه هی
جز کمند زلف عنبرچین او
نقش زناری دگر بستم نه هی
ای که می گویی به جان رستی ز عشق
من ز جان از عشق او رستم نه هی
دل ز جوی عشق می گوید بجه
من حریف این چنین جستم نه هی
با سر زلفش دلم عهدی که بست
بشنوی روزی که بشکستم نه هی
چون بدارم دامن وصلش ز دست
من در آن سودا از آن دستم نه هی
عروة الوثقی است آن گیسوی او
چون توانم گفت بگسستم نه هی
عهد «قالوا» بسته ام روز الست
من جز آن «قالوا» و آن لستم نه هی
دام زلفش هست شست حوت جان
دل به تنگ آید از آن شستم نه هی
چون قدش را سرو گفتم یا بلند
در ره همت چنین پستم نه هی
تا نسیمی حق نشد سر تا قدم
یک زمان از پای ننشستم نه هی
***
288
ز سودای سر زلفش سرم دنگ است و سودایی
بیا ای دنگه سر صوفی! ببین تا در چه سودایی
تو دنگ باده و بنگی نه از عشق خدا دنگی
از آن پیوسته دلتنگی به غفلت عمر فرسایی
تو را سودای سیم و زر، مرا آن سرو سیمین بر
اسیر و مبتلا کرده ربوده عقل و دانایی
جهان از فتنه حسنش پرآشوب است و پرغوغا
چرا زین فتنه ای غافل چرا در جنگ و غوغایی
حجاب خویشتن بینی ز ره بردار و بیخود شو
که نتوان حسن حق دیدن به خودبینی و خودرایی
جمال حق در این عالم، ببین امروز و حق بین شو
که فردا کور خواهی بود اگر موقوف فردایی
یکی را دیده احول ز کج بینی دو می بیند
ببینی گر نه ای احول به تنهایی که تنهایی
به خط و خال و زلف او شد اشیا جمله پیموده
تو تا کی ز آتش شهوت ز شش سو باد پیمایی
برو مجنون شو ار خواهی که بینی روی لیلی را
که لیلی را نمی بیند بجز مجنون شیدایی
به چشمش دل چرا دادی نگر در من، نگر در من
که عاشق چون نگه دارد دل از ترکان یغمایی
بیا ای صورت رحمان! که آمد روز آن دولت
که مشتاقان رویت را نقاب از چهره بگشایی
شب اسراست آن گیسو و قوسین اسم آن ابرو
بیا حق را در این اسرا ببین گر مرد اسرایی
شدم در قلزم سودا چو گیسوی تو غرق اما
در این دریا تو هر کس را کجا چون در بدست آیی
دلم پر خون شد از سودا، بیا قیفال دل بگشا
که شوقت آتش محض است و ذات عشق صفرایی
صفات ذات مطلق را تویی آیینه صورت
به معنی گر چه از وجه دگر اسمای حسنایی
از آنرو قبله رویت هدی للعالمین آمد
که حق را مظهر کلی و گنج سر اسمایی
تو آن یوسف لقا ماهی که در مصر الوهیت
عزیز حقی و حق را هم اسم و هم مسمایی
ملک شد عاشق رویت از آنرو می کند سجده
چه حسن است این تعالی الله بدین خوبی و زیبایی
تو آن خورشید تابانی که در دنیی و در عقبی
به رخسار آفت جانها به زلف آرام دلهایی
به حسن و صورت و معنی تویی آن واحد مطلق
که چون ذات الوهیت بخوبی فرد و یکتایی
ندید از اول فطرت جهان تا آخر خلقت
چو رویت صورتی زانرو که بی مانند و همتایی
ز اشیا چون جدا دانم تو را ای عین اشیا؟ چون
محیطی بر همه اشیا و عین جمله اشیایی
وجود هر چه می بینم تویی در ظاهر و باطن
چه عالی گوهری یا رب! چه بی اندازه دریایی
تویی آن عالم وحدت که هستی منشأ کثرت
از آن در جا نمی گنجی که هم در جا و بی جایی
نهان چون گویم ای دلبر تو را از دیده، چون اعمی،
که در هر ذره می بینم که چون خورشید پیدایی
بیا ای بی نظیر من که خوبان دو عالم را
به حسن خود غنی سازی چو روی خود بیارایی
سرای هر دو عالم را لقا بنمای و جنت کن
که رضوان حریر اندام و حور سدره بالایی
نسیمی نفحه عیسی در اشیا می دمد هر دم
بیا ای زنده گر مشتاق انفاس مسیحایی
***
289
ببرد آرام و صبر از من پری پیکر دلارایی
چه باشد چاره کارم؟ نمی دانم، دل آرایی
ز سودای سیه چشمان مکن عیب من، ای ناصح
که در سر می پزد هر کس، بقدر خویش سودایی
حدیث طوبی، ای دانا! برو بگذار با فردا
که در سر دارم این ساعت، هوای سرو بالایی
به چشم سر توان دیدن خدا را در رخ خوبان
سر دیدار اگر داری طلب کن چشم بینایی
مرا چون تن ز جان، ای جان! مدار امروز دور از خود
که پیوند تو با جانم نه امروز است و فردایی
نگنجم در همه عالم من بی مسکن مسکین
چو خاکم بر سر کویت، سعادت گر دهد جایی
گرفت از روی چون ماه تو اشكم رنگ گلگونی
چه رنگ است این، کز او گیرد چنین رنگ آب دریایی
سواد طوطی خطت زبان نطق می بندد
عجب گر در جهان باشد بدین خوبی شکر خایی
طریق سالک عشقت چه داند ساکن خلوت
قدم چون در ره مردان نهد هر سست پیمایی
ز نور طاعت ار خواهی منور دیده دل را
بیا و قبله جان کن رخ خورشید سیمایی
نسیمی گشت سودایی ز زلف او و جز سودا
ز فکر بی سر و پایی چه بندد؟: بی سر و پایی
***
قصاید
1
به ذات پاک خدای کریم بی همتا
که از اراده او گشت سر «کن» پیدا
به خالقی که منزه ز کل مخلوق است
به عاشقی که به عشق لقا بود شیدا
به حاکمی که به حکمت متابعت فرمود
که با صلوة حضر با سفر دگر وسطا
کنند روی توجه به قلعه ای که ملک
سجود کرد و بر آن است هر صباح و مسا
به آدمی که ز فضل اله دانا شد
به آدمی که خدا گفت: علم الاسما
به آدمی که معلم بد او ملائک را
به لام و بی که کلام خداست در همه جا
به هر نبی که به مظهر درآمد و بگذشت
به هر ولی که وصی بوده او به قول خدا
بدان محمد امی که در شب معراج
قدم نهاد و گذشت از مقام «او ادنی»
که مظهر ولی الله علی ابوطالب
حقیقتا ز محمد، علی نبود جدا
علی کلام خدا و علی ولی خدا
علی وصی رسول و علی امام هدی
علی است فضل الهی که مظهر تام است
به هر چه گفت و بگوید، مگو که چون و چرا
علی است آدم و هم او محمد و مهدی
علی محمد امی و موسی و عیسی
به حکم آنکه علی گفت: «انا کلام الله»
کلام، دست تصرف نهاده در همه جا
به حکم «نفسک نفسی» نبی علی را گفت
به حکم «دمک دمی» علی است نقطه با
به حکم «کنت مع الانبیاء سرا» اوست
به حکم «صرت معی» گفت: یا علی، جهرا
بجز خدا که شناسد چنانکه هست علی
بجز علی که شناسد چنانکه هست خدا
علی است خضر نبی و علی است ابراهیم
علی است نوح و سلیمان، علی بود یحیی
چه در سواد و بیاض و چه در وحوش و طیور
چه در زمین و چه در آسمان و بینهما
همه کلام خدایند ناطق و صامت
اناس و جمله اشیا به حکم «انطقنا»
مسبح است به ذات خدا، کلام قدیم
به هر صفت که بر آید چنانکه در حصبا
وجود آدم خاکی که مظهر حق است
مثال علم الهی بود ز سر تا پا
نوشته خط الهی که خط خوبان است
صحیح باشد و سالم ز صرف علت ها
به وجه آدم خاکی نوشته سی و دو خط
بجز خدای که خواند چنان خط زیبا
چو مشک ناب: معطر، چو زلف خوبان: جعد
به روی روز درآورده چون شب یلدا
ز روی دوست خط مشک رنگ عنبر بوی
بخوان که خط صواب است آن نه خط خطا
کسی که خط الهی نخواند هیچ نخواند
بمانده است به جهل اندر و چو خر به خلا
کسی که روی حقیقت ندید هیچ ندید
همیشه چشم مثالش بدین بود اعمی
بمانده تا به قیامت به جهل خویش مقیم
به هیچ روی ندیده به دیده روی شما
خجسته طالع آن کس که دیده بگشاید
ز روی ظاهر و باطن به حق شود بینا
به حکم «من عرف نفسه» به قول رسول
بدین «فقد عرف ربه» علی گویا
سواد وجه محمد که در حدیث آمد
چنانکه سبع مثانی است از رخ حوا
اگر تو معرفت نفس خود نمی دانی
بدان که گفته ام از گفته علی علا:
اگر چه ذات خدا از صفات منفک نیست
چه داند آنکه نداند حقیقت اشیا
خداست قادر و خالق، دگر همه مخلوق
خداست بر همه اشیا محیط و راهنما
ترا که ره ننمودند چگونه ره یابی
دلیل: علم الهی، ز پیر و از برنا
مرا رسد که دم از علم حق زنم که مرا
دلی است عالم و در کنه علم «او ادنی»
حدیث من ز کلام خدای بیرون نیست
به معنی این سخن آیینه ای است روی نما
مرا ز فضل الهی است دیده روشن
مرا ز نطق الهی زبان بود گویا
به مدحت ولی الله، به ذکر حی قدیم
به نظم و نثر مزین چو لؤلؤ لا لا
ز بعد احمد مختار امام من علی است
که عالم است به قرآن و سر کشف غطا
پس از علی، حسن بن علی است رهبر دین
دگر حسین علی کوست سید شهدا
امام زین عباد است و باقر و صادق
چنانکه موسی کاظم، دگر علی رضا
محمد تقی آن کو به زهد مشهور است
دگر علی نقی آن امام ماه لقا
ز بعدشان حسن عسکری شیردل است
که بود یار احبا و قاتل اعدا
محمد بن حسن، صاحب زمان مهدی
که اوست صاحب تأویل و مفخر فقرا
نمود روی چو ماه دو هفت و کرد آنگه
بیان شق قمر را ز خط استسوا
چو در مقام توجه به علم می رفتم
گهی به قوت و گاهی به نطق و گه به هدی
به گوش هوش من خسته دل ز عالم غیب
ز فیض فضل الهی چنین رسید ندا:
نسیمیا! ز نسیم ریاض معرفتت
همی دمد دم عرفان چو خیری از خارا
تو در محیط بقایی چو خضر روشندل
ترا چه غم که به موج اندر است بحر فنا
در این بدم که دگر ره خطاب لم یزلی
رسید بر دلم از فیض عالم بالا
چو در محیط فنا غوطه بقا خوردم
نصیب، سی و دو در شد مرا ز یک دریا
یقین بدان که مرا جز به چارده معصوم
نبود و نیست و نخواهد بدن دگر ملجا
مراست دست ارادت به دامن حیدر
که اوست ناصر و هادی من به روز جزا
به چارده خط امرد که بر رخ حور است
به هفت خامه نوشته چو عنبر سارا،
که کشتی تنم ار بشکند حوادث موج
رسان تو تخته جان در کنار آل عبا
که در میان دل و جان سرشته مهر علی است
بدین مقید و وارث ز جد و از آبا
اگر چه تیغ اجل سر ز تن جدا سازد
روان ز مهر علی ذره سان بود دروا
مباش غره به علم و به گفت و گوی و شناخت
که بی عمل نتوان شد به جنت المأوی
به خوان جنت اگر علم بود از آن عمل است
به علم مرد عمل کرده می رسد به خدا
***
2 درمدح ومنقبت سلطان سریرارتضا مولانا علی بن موسی الرضا علیه السلام
آن روضه مقدس و آن کعبه صفا
آن مرقد مطهر و آن قبله دعا
آن قبه منور با رفعت و شرف
کو، هست عرش منزلت و آسمان بنا
دانی که چیست؟ قبله حاجات جمله خلق
یعنی مقام مشهد سلطان اولیا
بحر کمال و خازن اسرا «لو کشف»
گنج علوم و گوهر دریای «لافتی»
قایم مقام ختم رسل، صدر کائنات
مسند نشین بارگه ملک کبریا
سر خیل اصفیا و امام هدی بحق
سلطان هر دو کون علی موسی الرضا
آن آفتاب برج امامت که می رسد
خورشید را ز قبه پر نور او ضیا
آن پادشاه ملک ولایت که همتش
بر خوان خویش خلق جهان را زده صلا
آن در قیمتی که به دریای فکر و عقل
کس ره بدو نمی برد الا به آشنا
شاهی که خلق را سبب حب و بغض او
از دوزخ است خوف و به جنت بود رجا
ای افصحی که علم ترا در بیان حق
چون دانش رسول خدا نیست انتها
تسبیح ذاکران تو یعنی ملائکه
سبحان من تقدس بالعز و العلا
اوراد ساکنان سماوات، روز و شب
در مدح جد و باب تو یاسین و هل اتی
در وصف روی و موی تو خوانند قدسیان
هر صبح و شام سوره واللیل و الضحی
کی وصف و مدحت تو بود حد هر کسی
چون کردگار گفته ترا مدحت و ثنا
چون وارث محمد و موسی تویی، بحق
آمد برون ترا ز شجر مصحف و عصا
سنگی که هست از کف پایت بر او نشان
چون مروه خلق سجده کنند از سر صفا
از بهر روشنی بصر، خاک درگهت
در دیده می کشند خلایق چو توتیا
فراش بارگاه جلال تو، جبرئیل
مداح خاندان شما حضرت خدا
باب بنی فضائل تو: مرتضی علی
جد بزرگوار تو: سلطان انبیا
در گوش خادمان و مقیمان درگهت
هر دم رسد ز حضرت حق «فادخلوا» ندا
ز آواز حافظان خوش الحان حضرتت
هر بامداد در ملکوت اوفتد صدا
بر بلبلان روضه تو رشک می برند
بستان سرای جنت و مرغان خوش نوا
در زیر سایه علم مصطفی رود
آن کس که او به ملک ولایت زند لوا
حق موالیان تو در روز رستخیز
خلد برین و شربت کوثر بود جزا
آن کس که کرده در ره دین شما خلاف
او را همیشه در درک اسفل است جا
تو حجت خدایی و ما بندگان همه
بنهاده ایم سر چو قلم بر خط رضا
یا شاه اولیا نظری کن که عاجزیم
افتاده در کمند غم و محنت و بلا
دارالشفاء خسته دلان آستان توست
با صد نیاز آمده ایم از پی شفا
چشم عنایتی به سوی حال ما فکن
تا از عنایت تو رهیم از غم و عنا
هر کس ز حادثات به جایی برد پناه
آورده ایم ما به جناب تو التجا
هستیم ز سائلان درت یا ابوالحسن
داریم امید از کرمت رحمت و عطا
درویشم و تو پادشه بنده پروری
سلطان تویی و ما همه بیچاره و گدا
دردی که بر دل من بیچاره خاطر است
آن را هم از خزانه لطفت رسد دوا
جز زاری و دعا چه بدان حضرت آوریم
ای قادر کریم و خداوند رهنما
یا رب به حق ذات تو و بی نیازی ات
از خلق، ای تو باقی و عالم همه فنا
یا رب به انبیا و رسولان حضرتت
یا رب به عز و منزلت و فخر مصطفی
یا رب بحق سید کونین و آل او
یا رب به علم و حلم و کمالات مرتضی
یا رب به پاکی و شرف فاطمه که هست
جبار بر فضیلت و بر عصمتش گوا
یا رب به عزت حسن و حرمت حسین
مسموم کین دشمن و مظلوم کربلا
یا رب به سوز سینه زین العباد، کو
هرگز به عمر خویش نیاسود از بکا
یا رب به فضل و دانش باقر که چون نبی
هرگز نبود مهر دلش از خدا جدا
یا رب به صدق جعفر صادق که در جهان
اسلام را به برکت علمش بود بقا
یا رب به حق موسی کاظم که در دو کون
بر خلق کائنات امیر است و مقتدا
یا رب بدان شهید خراسان که درگهش
چون کعبه است قبله حاجات خلق را
یا رب به حق موسی رضا آن شه جوان
والی ولی و آل حق و والی ولا
یا رب به حرمت تقی متقی که بود
سرو ریاض خلد و گل باغ انما
یا رب به ذات پاک علی نقی که هست
قایم مقام آن شه معصوم مجتبی
یا رب به طاعت حسن عسکری که کس
چون او امور حق به شرایط نکرد ادا
یا رب به حق مهدی هادی که جمله خلق
دارند تا به حشر بدان شاه اقتدا
یا رب به ذات جمله امامان که ذاتشان
پاک آفریده ای ز همه زلت و خطا
کاین بنده روی کرده بدان کعبه نجات
آورده است زاری و حاجات با دعا
جرمم همه ببخش و مرادات بنده ات
از فضل خود برآور و حاجات کن روا
امیدوار بنده نسیمی به فضل توست
یا قاضی الحوایج! یا سامع الدعا
رحمت بدین فقیر ز فضلت چو حاصل است
داریم تا به حشر بدان شاه اقتدا
یا رب به حق ذکر نسیمی و سوز او
من بنده را ببخش گنه لطف کن عطا
***
3
فتوت نامه
فتوت خلق و احسان است و هست آن احسن الحسنی
فتوت راه مردان است چه در صورت چه در معنی
فتوت دار آن باشد که او در ظاهر و باطن
بود تسلیم چون سلمان، بود با درد بودردا
فتوت دار آن باشد که او در راه حق دایم
بجوید خبر ز الله که هست او خالق اشیا
فتوت دار آن باشد که علمش با عمل باشد
که جاهل ره نمی یابد در این معنی بجز دانا
فتوت دار آن باشد که دایم بر زبان او
نباشد غیر ذکر حق که دل را زان بود احیا
فتوت دار آن باشد که در دنیی و در عقبی
بو فارغ ز حال وجد و گوید ربی الاعلا
فتوت دار آن باشد که ذکر خیر او گوید
اگر مردم نهندش پا بدان رخسار او عمدا
فتوت دار آن باشد که او چون خاک ره باشد
ز ترس خالق بیچون که حالش چون بود فردا
فتوت دار آن باشد که خوابش کم بود در شب
به هر کاری که درماند بود از خلقش استبرا
فتوت دار آن باشد که مؤمن باشد و مسلم
چه از مؤمن چه از کافر چه از گبر و چه از ترسا
فتوت دار آن باشد که گر طفلی برش آید
به شفقت در برش گیرد به سان مادر و بابا
فتوت دار آن باشد که رویش با خدا باشد
ره باطل نگیرد او بود دایم به حق بینا
فتوت دار آن باشد که رو از حق نگرداند
به خیر و شر همی گوید که: آمنا و صدقنا
فتوت دار آن باشد که خیر مردمان گوید
اگر زهرش به پیش آید نصیب خود کند آن را
فتوت دار آن باشد که نان و سفره اش باشد
اگر حاصل کند نانی نجوید تره و حلوا
فتوت دار آن باشد که او همچون خلیل الله
کند فرزند را قربان ز بهر ایزد یکتا
فتوت دار آن باشد که در خاطر نیارد او
که من به از کسی باشم ز بهر حشمت دنیا
فتوت دار آن باشد که عزت دارد و حرمت
اگر عالم، اگر جاهل، اگر پیر و اگر برنا
فتوت دار آن باشد که اندر طاعت یزدان
بود در خوف او دایم که می گردد….
فتوت دار آن باشد که نزد او بود یکسان
اگر خوب و اگر زشت و اگر نیک و اگر زیبا
فتوت دار آن باشد که نفس او بود مرده
نباشد حرص اندر وی که او مار است و اژدرها
فتوت دار آن باشد که علمش با عمل باشد
اگر گوید که من کردم بود در پیش حق پیدا
فتوت دار آن باشد که اندر غیبت مردم
نگرداند زبان خود به هجو و فحش و نازیبا
فتوت دار آن باشد که در حفظ وجود خود
بود ایمن به روز و شب چه در خانه چه در صحرا
فتوت دار آن باشد که اندر راه حق دایم
کشد هر لحظه صد باره نبیند در میان خود را
فتوت دار آن باشد که جرم مردمان بخشد
اگر صالح اگر فاسق نبیند او بجز زیبا
فتوت دار آن باشد که محسن باشد و مخلص
خیانت خود از او ناید مگر از دیده اعمی
فتوت دار آن باشد که فارغ باشد او دایم
اگر اندک بود نعمت اگر محنت رسد او را
فتوت دار آن باشد که از بدعت بپرهیزد
رود در سنت احمد از آن جان را به شادی ها
فتوت چیست؟ خوشخویی، فتوت چیست؟ حق جویی
فتوت چیست؟ کم گویی فتوت چیست؟ عنبرسا
فتوت اصل ایمان است، تمامی صورت و جان است
فتوت جان انسان است فتوت همچو خور زیبا
فتوت دار با یار است فتوت دار در کار است
فتوت دار با بار است فتوت لؤلؤی لا لا
فتوت نامه ای سید به نظم اندر چو درها سفت
ز خلقان این سخن ننهفت اگر نادان اگر دانا
***
4
یا رب به حق مصطفی سلطان جمع انبیا
تاج الوری نور الهدی شمس الضحی بدر الدجی
یا رب به حق حیدر صفدر امیرالمؤمنین
تاج سپهر «هل اتی» خورشید برج «انما»
یا رب به حق فاطمه ام الحسین و الحسن
بنت النبی زوج الولی فخر البشر خیر النسا
یا رب به مردی حسن هادی دین ذوالمنن
سبط النبی بدر السخی چشم و چراغ مرتضی
یا رب به ناحق ریخته خون حسین بن علی
شاه شهید تشنه لب مظلوم دشت کربلا
یا رب به حق طاعت و اخلاص زین العابدین
آن نوح کشتی نجات آن آدم آل عبا
یا رب به حق دانش باقر امام مؤمنین
آن کاشف علم الیقین وان والی ملک ولا
یا رب به حق جعفر صادق که صدیقان همه
هستند مولایش ز جان اندر سر صدق و صفا
یا رب به حق موسی کاظم که آمد وصف او
«والکاظمین الغیظ و العافین» از رب العلا
یا رب به حق مرقد پاک امام هشتمین
سلطان جمع اولیا سلطان علی موسی رضا
یا رب به حق آنکه شد ختم همه پیغمبران
یعنی تقی المتقی آن شاه جمله اتقیا
یا رب به اخلاص علی بن محمد کز شرف
آمد همیشه نامور نامش به ملک کبریا
یا رب به حق عسکری سلطان جمع سروری
موسی کف و عیسی نفس احمد دل و حیدر لقا
یا رب به حق خاتم آل نبی هاشمی
مهدی هادی کو بود بر کل عالم پیشوا
یا رب به حق چارده معصوم کایشانند بس
خود دستگیری کسان هم شافع روز جزا
کز لطف خود بر عاصیان امت احمد ببخش
خاصه به جمع حاضرین یا ربنا واغفرلنا
در صبح و شام و وقت خواب خواهی اگر یا بی رها
همچون نسیمی از سر اخلاص می خوان این دعا
***
5
بحرالاسرار
مشعل خورشید کز نورش جهان را زیور است
چند باشی گرم در چهرش که طشت آذر است
داغها دارد فلک بر سینه از مهر رخش
پینه های داغ باشد آن که گویی اختر است
تا زداید زنگ از آیینه چرخ کبود
ماه نو هر ماه همچون صیقل روشنگر است
مهربانی می نماید آفتاب اما چه سود
نوعروسی را که روی خوب زیر چادر است
چون مسیحا گر بود بر آفتابت تکیه گاه
روز آخر خشت بالین است و خاکت بستر است
همچو قارون طالب گنجی ولی آگه نه ای
زان که در هر جا که گنجی هست مارش بر سر است
کشتی آفاق را از مال مالامال دان
کی سلامت می رود کاین بحر پر شور و شر است
بر امید آب حیوان از چه باید کند جان؟
عاقبت لب تشنه خواهد مرد اگر اسکندر است
ملک دنیا سر به سر چون خانه زنبور دان
گاه در وی شهد صافی گاه زهر و نشتر است
پا به حرمت نه به روی خاک اگر داری خبر
کاین غبار تیره فرق خسروان کشور است
کنگره ایوان شه می گوید از دارا نشان
خشت چرخ پیرزن خاک قباد و قیصر است
هر گلی کز خاک می روید نشان گلرخی است
سبزه برطرف چمن خط بتان دلبر است
گر چه عالم بود در فرمان سنجر آن زمان
سنجدی ناید برون آنجا که خاک سنجر است
تن یکی مشت غبار اندر ره باد فناست
عمر کوه برف، لیکن آفتابش بر سر است
آدمی را معرفت باید نه جامه از حریر
در صدف بنگر که او را سینه پرگوهر است
مرد را جرأت به کار آید نه خنجر در میان
ورنه هر پر ماکیانی را به پهلو خنجر است
گر نه ای ابله مرو با حرص زر در زیر خاک
هر که حرص مال دارد موش دشت محشر است
چاکر دو نان مشو از بهر یک لب نان که تو
غافلی و رزق تو بر تو ز تو عاشق تر است
مهر زر از سینه بیرون کن که صندوق لحد
جای ذکر و طاعت است آنجا نه مأوای زر است
فکر مالت برده خواب از دیده شبهای دراز
یاد مردن کن که مالت وارثان را در خور است
مال تو مار است و عقرب چند ورزی مهر او؟
هیچ کس دیدی که در دنیا محب اژدر است؟
مطلع دیگر شنو کز استماعش گوش خلق
عبرتی گیرد، هر آن گوشی که در وی گوهر است
تجدید مطلع
تاج سلطانی که ترک اولش ترک سر است
هر که سودایش ز سر بنهاد دایم سرور است
فقر، سلطانی است، از دست تهی افغان مکن
زانکه اهل فقر را ویرانه قصر قیصر است
از متاع عالمت گر هست نقدی صرف کن
زانکه جمع مال کار ناکسان ابتر است
همتی باید که باشد مرد را نه حرص مال
مال سرتاسر غبار و عمر باد صرصر است
همچو مهمانند خلقان، این جهان مهمان سراست
مرگ، این مهمان سرا را همچو حلقه بر در است
گر گدا ور شاه از این دروازه می باید گذشت
همچو میمون جمله را آخر گذر بر چنبر است
تا ز همراهان نمانی رو سبکباری طلب
زان که دزدان در کمین و وادی ای بس منکر است
منکران مرگ دنبال زرند از غافلی
فکر دنیا هر کجا باشد غم دین کمتر است
ای دل! از میخانه وحدت طلب کن جرعه ای
کاین قدح درویش را آیینه اسکندر است
خویش را بشناس تا از سر حق آگه شوی
هر که او بشناخت خود را جبرئیلش چاکر است
هست انسان مظهر ذات حقیقت بی گمان
این حقیقت را که گفتم کنت کنزا مخبر است
جسم انسان چون طلسمی دان و گنجش ذات حق
هر که خود را این چنین دید از ملایک برتر است
جمله ذرات را از پرتو یک نور دان
آب از یک بحر، گه باران و گاهی گوهر است
صد هزاران نخل از یک نهر می نوشند آب
میوه هر یک که می بینی به رنگ دیگر است
ذات حق اول یکی بوده است و آخر هم یکی
روح تو نور خدا و عقل تو پیغمبر است
هستی انسان ز ذات کبریا دارد وجود
هر که این معنی نمی داند ز حیوان کمتر است
علم معنی بایدت در علم صورت جان مکن
زان که علم صورتی همچون نهال بی بر است
ما به حق بینا شدیم ای خواجه! عیب ما مکن
دلبر ما بی حجاب و حسن او پرده در است
اختلاف از صورت است اما همه معنی یکی است
گر تو خودبین نیستی این داستانت باور است
پوست را بگذار چون در دست تو افتاد مغز
مغز را چون مغز دیگر در میانش مضمر است
خودشناسی حق شناسی شد به قول مرتضی
در شناسایی نفست «من عرف» چون رهبر است
روشن است این معرفت، از خود چه می خواهی دلیل
جمله ذرات از آنرو آفتاب انور است
هست در ویرانه جسم تو گنج معرفت
جان مکن از بهر آن گنجی که بیم اژدر است
باشد از سنجاب و نقره تخت شاهان را اساس
تخت زر دیوانگان را توده خاکستر است
هر که بر روی حریرش جان برآید مشکل است
وان که جان بر خاک و خارا می دهد آسان تر است
گر نکویی خواهی از ایزد، نکویی پیشه کن
نفی کی بیند هر آن مردی که پاکش گوهر است
هر چه آن با خود پسندت نیست با مردم مکن
رو همان انگار کن روز تو روز محشر است
مال بی حد تلخی جان کندنت افزون کند
هست آخر زهر اگر اول چون شهد و شکر است
چون به عزرائیل کار افتد تو را از زر چه سود؟
نقد جان تسلیم کن آنجا که نه جای زر است
مال اگر این است چاه از جاه بهتر در جهان
جاه جانکاه است لکین آب چه جان پرور است
هر کرا شد طایر همت خلاص از دام حرص
هفت چرخش همچو مرغ سدره زیر شهپر است
ابله از تن پروری آماس کرده همچو گاو
خرده دان پیوسته همچون اسب تازی لاغر است
مایل دنیای دون چون طفل از پستان دهر
می خورد مردار و پندارد که شیر مادر است
اهل دل را بر نمی آید دمی بی یاد حق
وای بر آن کس که در اندیشه سود و زر است
اهل دنیا را گران گردیده گوش از بار زر
پند واعظ راه در گوشش ندارد چون کر است
از سر غفلت تمام عمر صرف مال کرد
وقت مردن پیش عزرائیل از آنرو مضطر است
خواجه را در تن فتاده خار خار حرص مال
خارش دنیا در او افتاده پندارد گر است
وارثان خواهند دایم مرگ خواجه بهر مال
چون سگی کاندر دل او حسرت مرگ خر است
زال دهر از زیب و زینت می فریبد خلق را
دل منه بر عشوه آن پیر زالی کو غر است
هر زمان شویی کند در هر نفس شویی کند
یک کف او با نگار و دیگری با خنجر است
دل به دستانش مده از خود اگر داری خبر
کاین عروس بی حیا دنبال قتل شوهر است
هر زمان از شوخ چشمی شیوه ای دارد عجب
با فریب او مرو از ره که بس بازیگر است
گر برآید جان ترا از دست درویشی منال
فخر می آرد به درویشی اگر پیغمبر است
مهر حق با مهر زر در دل نگنجد ای عزیز!
مملکت کی باشد ایمن چون دو شه در کشور است
گر شرابی بایدت غیر از می وحدت مخواه
کز شراب صورتی جان تو در بیم شر است
زشت و زیبا هر چه بینی دست رد بر وی منه
عیب صنعت هر که گوید غیبت صنعتگر است
مردمان در کار خود مشغول و ابله عیبجوی
عیب کی بیند هر آن مردی که پاکش گوهر است
آهن و فولاد از یک کان برون آید ولی
آن یکی آیینه و آن دیگری نعل خر است
چشم عیب از مردمان بردار و عیب خود ببین
هر که عیب خویش بیند از همه بیناتر است
کرد از صبح دل من مطلع دیگر طلوع
وصف آن شاهی که خورشیدش کمینه چاکر است
تجدید مطلع
آن شهنشاهی که مداحش خدای داور است
ساقی روز جزا قسام خلد و آذر است
شهسوار «لافتی» یعنی علی مرتضی
آن که شهرستان علم صدر عالم را در است
صاحب سر «سلونی» رازدار «لوکشف»
آن که عرشش پایه ای از پایه های منبر است
در جهان یک بخشش او چارصد بار شتر
کمترین جاهش به روز حشر حوض کوثر است
سر به دشمن داد هفتاد و سه نوبت در مصاف
اوست کز روی کرم مردان عالم را سر است
چون شه مردان عالم اوست مدح کس مگوی
هر کجا خورشید هست آنجا چه جای اختر است
نور رخسارش چراغ دیده های مردم است
خاک پایش تاجداران جهان را افسر است
هفت دوزخ از برای دشمنان او سزاست
دوستانش را نعیم هشت جنت در خور است
دشمن شه نیست جز آن کس که در اصلش خطاست
نیست بغض او هر آن کس را که پاکش مادر است
گر کسی خواهد که از فضلش نویسد شمه ای
در قلم ناید اگر هفت آسمانش محبر است
خاندان مصطفی و مرتضی را تا ابد
بنده ام از جان چه حاجت بر گواه و محضر است
گر کسی پرسد که بعد از مصطفی سالار کیست؟
گویمش از قول ایزد: شاه مردان حیدر است
هر که او از دوستی مرتضی گردن کشد
مرد خواندن کی توان او را، سزای معجر است
بعد شاه اولیا دانم حسن را پیشوا
خلق عالم را ز بعد شاه مردان رهبر است
بعد او مسندنشین باشد حسین تشنه لب
زانکه او اهل شهادت جمله را سردفتر است
رهنمای خلق عالم هست زین العابدین
باقر است از بعد او، وز بعد باقر جعفر است
موسی کاظم، دگر سلطان علی موسی رضا
آن که یک طوف درش هفتاد حج اکبر است
پس تقی را با نقی دانم امام و پیشوا
بعد ایشان حجت قاطع که نامش عسکر است
نوبت مهدی شد و وقت ظهور او رسید
عالمی در انتظار و دهر پرشور و شر است
در چنین حالت دلا باید گرفتن گوشه ای
تا برآید از نقاب آن شه که در غیب اندر است
برکت و شفقت نمانده در میان مردمان
هر کرا بینی به حال خویش نوعی دیگر است
نیست یکدم شاه را بر مسند دولت قرار
هم اکابر را دلی لرزان چو باد صرصر است
طفل بی پروا ز دین و پیر فارغ از نماز
محتسب همچون عسس پیوسته در پیش در است
مانده مظلومان چو موران هم بزیر دست و پای
از وطن گشته جدا هر سو فقیری دیگر است
عالمان با جاهلان در ساخته از بیم جان
شیخ در دنبال نفع اندر دنبال خر است
بره در چنگال گرگ و کبک در چنگال باز
آهوی مسکین به صحرا خسته از شیر نر است
قاضیان رشوت ستان و واعظان مرسوم خوار
شاه را از نو خیال عدل کامل در سر است
گر کسی از بهر حق گوید حدیثی آشکار
نشنوند از وی که مجنون است یا خود ابتر است
ظلم و هم فسق و فجور و غیبت و حرص و نفاق
عارف از بی قیمتی بازیچه بازیگر است
دست مظلومان دین گیر اندر این گرداب غم
پایمال خویش ساز هر منکری کو منکر است
ای خوش آن ساعت که سر از جیب شاهی برزند
برکشد تیغ دو سر کو سرکشان را در خور است
زنده نگذارد کسی از دشمنان اهل بیت
پاک سازد عالم از هر کس عدوی حیدر است
یا الهی! از کرم اعمال کامل ده به ما
حق سلطان رسالت کو شفیع محشر است
اهل مجلس را بیامرز و گناهان عفو کن
زان که احسان تو بی حد است و لطفت بی مر است
در جواب «بحر ابرار» آمد این ابیات من
گفته سید نسیمی همچو آب کوثر است
همچو آب خضر جان می بخشد این ابیات من
مرده دل گر منکر آید زنده دل را باور است
***
6
آ، الف اول امیر و اعلم و اعلا علی ست
افتخار اولیاء الله مولانا علی ست
با براه بارگاه کبریا با مصطفی
بر براق برق رو بالاتر از بالا علی ست
تا توانا و توانگر، تاج بخش و تخت گیر
تا تن از سرها جدا کرد آن تن تنها علی ست
ثا ثنایش از خدا در نص قرآن ثابت است
ثابت و اصل ثبات عروة الوثقی علی ست
جیم جنت جای جاوید است جان را از جمال
جامع و جمعیت و جاوید ما آنجا علی ست
حا حسام او حصار دین و حقش حافظ است
حارب حرب احد از حله تا حلا علی ست
خا خدایش خواند شیر خویش و خورشید خرد
خواجه قنبر خطیب خطبه اقضا علی ست
دال دال دولتت در دو درج دین و داد
دولت و یزدان این دنیا و آن دنیا علی ست
ذال ذیل ذات پاکش راست ذوالقدر جلیل
ذوالعلا و ذوالعلم ذوالفضل و ذوالعقبی علی ست
را رضای حق رضای اوست رحمن الرحیم
راحم رحمان رضای رای مولانا علی ست
زا زمین در زیر نعل دلدلش زیر و زبر
زور بازوی زبردستان ز سر تا پا علی ست
سین سر و سرهنگ و سردار و سپهسالار دین
سامع اسرار سبحان الذی اسری علی ست
شین شجاع شرع و دین شمع شب افروز یقین
شهره شهر شهادت شاه شهرآرا علی ست
صاد صدر صفه صدق و صفا چون مصطفی
صوفی صافی صفات صفة الاصفا علی ست
ضاد ضرب تیغ او شد ضامن فتح و ظفر
ضارب ضحاک و ضیغم در دم هیجا علی ست
طا طریق اوست طور طیبین و طاهرین
طایر طوبی نشین طوطی شکرخا علی ست
ظا ظفر دادش خدا زان شد مظفر بر عدو
ظاهر ظهر ظهیر و ماحی ظلما علی ست
عین عین عالم و عین عنایت عین اوست
عالم علم لدنی اعلم و اعلی علی ست
غین غالین غایت دین غرفه نور یقین
غالب و غواص غوص در هر دریا علی ست
فا فرح بخش فراز فاتحه فتح قریب
فخر فاخر فاخر فرخ رخ فتوی علی ست
قاف قاف قرب عنقا و لقاء قدر قدر
قاضی لوح قضا اقضای ظهر القا علی ست
کاف کوثر مشرب و کان کرم کهف الوری
گنج كنج «کنت کنزا» تاج کرمنا علی ست
لام لاف «لم تجد» بعد از نبی مرشد آن
لایق لفظ لطیف و لمعه لعلا علی ست
میم ممدوح ملک مشکات و مصباح فلک
مالک ملک ملاحت ماه مهرافزا علی ست
نون نفس ناطق و نفس نهایت انبیا
نایب نفس نبی امروز و هم فردا علی ست
واو والی ولایت واحد والا گهر
واقف اوصاف وحی و کلمة التقوی علی ست
ها همای همت او سایه بخش چرخ و باز
هدهد هادی در این وادی پر غوغا علی ست
یا یمن یمن یمن یاسین ینبوع کرم
یادگار یوسف و یعقوب و هم یحیی علی ست
لام الف «لا سیف الا ذوالفقار» او را رسد
لاجرم در شأن ایشان «لافتی الا علی» ست
کی شود خوار و خجل در دین و دنیا هر که او
چون نسیمی حفظ جانش «یا محمد یا علی» است
***
7
غلام روی آن ماهم که مهر آسمانستی
جمال او به زیبایی حیات جاودانستی
چو حق بنوشت بر رویش تمامی اصل قرآن را
رخ او مصحف خوبی و خطش ترجمانستی
چو حق خوب است خوبان را از آنرو دوست می دارد
به خوبی شد چنان پیدا که از خود در نهانستی
همه خوبی از او دارند و او خوبی ز نطق خود
به خوبی زلف و خط دال است و نون ابروانستی
به جان ابروی او گر زد ز غمزه سوی دل تیری
همی نالم ز ابرویش که تیر اندر کمانستی
چو جفت ابرویش طاق است بر بالای چشمانش
برم سجده بر ابرویش که چشمش سر گرانستی
به هر چیزی که رو آرم برابر هست روی او
همه اشیا شده روشن چو او جمله عیانستی
ندانم چون دهد اشیا نشان از نقش روی او
که رویش را ز پیدایی نشانش بی نشانستی
خط رویش بود دایم نماز و سجده خود را
چو قامت زان قد و قامت قیامت آن زمانستی
چو او در صورت جویا همی جوید ز خود خود را
همان چیزی که جوینده همی جوید همانستی
همه یک ذات سی و دو یکی عاشق یکی دلبر
چو باشد سی و دو یک شیء چه جای این و آنستی
شد اینجا سی و دو دلبر شد آنجا سی و دو عاشق
چو هر دو سی دو هستند همان یک غیب دانستی
از آن است سی و دو عاشق به روی سی و دو دایم
که سی و دو ز سی و دو دل و هم دلستانستی
بود آن سی و دو آدم که هست از بیست و هشت پیدا
که هست آن احمد مرسل که سلطان دو کانستی
چو شد این بیست و هشت منشق از او شد سی و دو ظاهر
ز احمد شد عیان آدم، چو اصل جسم و جانستی
بیا بشنو دگر مطلع ز وصف احمد امی
که این مطلع از آن بهتر که وصفش بی کرانستی
تجدید مطلع
حبیب فضل حق احمد که میر عاشقانستی
دو عالم را به زیبایی امیر و مهربانستی
چو هست امی از آنرو امیانند امتان او
به محشر او ز فضل حق شفیع امتانستی
چو ام اصل است و مادر هم که هست آن آدم و حوا
چو او شد کاشف هر دو ز فضل امی از آنستی
هنوز آدم نبد پیدا ملک را کرد اسم ابنا
میان خاک بود اما که آن شاه کیانستی
قمر شق کرد چون بیرون شد اسم سی و دو ظاهر
ز بیست و هشت و سی و دو که خورشید جهانستی
چو کرد از استوا منشق خط فرق و لب زیرین
از او شد سی و دو پیدا که بد اب کان فلانستی
ز تحت بیست و هشت او چو پیدا گشت سی و دو
پدر شد از پسر پیدا نبینی تا چه سانستی
از آن اسرار ام و اب به محشر زو پدید آید
شفیع جمله شد زانرو و آب را این ضمانستی
ز تحت آن لوای او که هست آن بیست و هشت خطش
پدر چون از پسر سر زد که او را زو امانستی
اگر چه سی و دو منفک نبود از بیست و هشت هرگز
ولی این اصل و آن فرع است چو آن زین در جهانستی
چو مبدای همه آب شد معاد جمله شد احمد
معاد و مبدأ یک ذاتند کز او جا و مکانستی
بجز یک قوه بیچون که هست آن اصل کاف و نون
مجو چیزی ز سی و دو که اصل کن فکانستی
چو قوه سی و دو نطقت یک ذات است و یک مظهر
همه اشیا شده ناطق ز نطقش بی زبانستی
همه یک ذات و یک اسما صفات سی و دو هر یک
چنان چون نطق جمله یک به یک را آن نشانستی
یکی سو گوید و یک ماء یکی آب و یکی پانی
یکی سرد و یکی صافی یکی گوید روانستی
چو گویند هر یکی ز اشیا به اسم مختلف چندان
که گردد سی و دو هر یک ز جمله عین شانستی
چنین ز اشیا بود هر یک بر او سی و دو نطق حق
بود هر سی و دو یک شیء چو سی و دو یکانستی
بود هر یک ز سی و دو چنین سی و دو ایشان را
که هم یکتا و یک نطقند چو یک اندر عیانستی
ز اسما و صفت دایم چو کثرت بود خلقان را
چو وحدت گشت آن کثرت قیامت آن زمانستی
همه یک چیز و جمله یک ز نطق سی و دو گشتند
نگشتی دیو زو احول گر این سر را بدانستی
بمانند خفته در کثرت ندانند سر خوبان یک
چو ماهیت که مفهوم است ز چشم ایشان نهانستی
بود ماهیت «آ» «بی» چنین تا «یی» که هست آخر
بود اسمش الف بی تی که ترکیب جهانستی
چو مفرد گردد آن اسما مسما زو شود پیدا
شود مفهوم ماهیت که سود است یا زیانستی
مسمای همه اشیا چو ایشانند هم اسما
همه هستند عین «شان» اگر هر دو چو آنستی
چو اسمای مسما یک شدند از صورت کثرت
عیان شد وحدت ایشان که با ساکن روانستی
همه را «آ» و «بی» و «تی» مسمای همه نطقند
هم از «شان» اسم جمله شد چو بی شرک و گمانستی
مسما جمله اشیا چو آمد اسم شد «شان» را
مسما عین اسماء شد اشیا زان کلانستی
بجز نطق و بجز قوت، بجز صوت و بجز حرفش
که یک ذاتند همه اشیا چو یکتایی بخوانستی
از آن از مفرد و محکم که هست آن آ و بی و تی
مخالف نیستند با هم مسلمان گر مغانستی
ولی گردد مرکب چون زبان هر یک است دیگر
یکی لفظ عرب گوید دگر از فرس خوانستی
مرکب چون شود مفرد خلاف از نوع برخیزد
چنان که اصل او این است از فرعش عیانستی
همه یک لفظ و یک ذات و همه یک دین و یک ملت
شوند از اصل خود ناطق چو او از عارفانستی
به شمعون گفت این معنی چو شد پیش پدر عیسی
چو آمد از سما اکنون طهور از خاکدانستی
همه اشیا شده ناطق چو شد نطق از همه پیدا
همه کس را ز نطق او حیات جاودانستی
چود بود او نطق پاک حق بیان نطق حق رو شد
بیان او بجز نطقش دگر کس کی توانستی
سما شد در زمین مطوی زمین شد شق به نور حق
که هست آن نطق پاک حق که ظاهر از دهانستی
بدل شد ارض در محشر بغیر ارض کان نطق است
چو او اب است اشیا را همیشه در میانستی
زمین کعبه منشق شد برون آمد از او دابه
چو کرد اظهار آیت ها ز کعبه زان دوانستی
چو بد او آدم خاکی ز کعبه چون برون آمد
از آن هر عضوی از اعضا به دیگر جزء مانستی
در توبه چو شد بسته، ندارد بهره زان ایمان
کسی کامروز در عالم ز جنس کافرانستی
بیامد ز آسمان عیسی چو بد او نطق حق مهدی
ظهور نطق از او را هست از آن با او دخانستی
چو دجال لعین جهل نشد از جهل او کشته
ظهور علم تأویلش کنون تا قبر دانستی
برآمد آفتاب حق ز مغرب کانبیا بودند
چو پشت اب از آن سو بد که او چون درفشانستی
بیامد آتش از مشرق به مغرب راند خلقان را
ز دریای عدن آمد که از هندوستانستی
همه در بیت مقدس در کنون جمع آمدند دیگر
چه جای پشت اب زان است که حشر مؤمنانستی
ز فضل خالق بیچون چو حشر و نشر شد اکنون
از آن اعمال خلقان را ز خلق موقنانستی
کنون کافر به دوزخ شد بر او غل و سلاسل خط
کنون حور است مؤمن را خط او در جنانستی
وفا شد جمله وعده، نماند اسرار پوشیده
به فعل آمد ز حق قوه، چو مغز استخوانستی
از آن حل گشت مشکل ها ز فضل خالق یکتا
که هست او فضل یزدانی که سلطان نشانستی
کنون زو دین احمد را پدید آمد دگر رونق
ز دین توحید شد پیدا سبک همچون گرانستی
هر آن چیزی که هست و بود و خواهد بد بیان زان شد
از آنرو دین احمد را کنون شیرین زبانستی
حساب قرن و سال و مه چنانچه بود چون گردد
کنون دور است دور او و او صاحب قرانستی
بد او ناطق بدین خلقت نیامد همچو او کامل
بیان باشد همیشه این چو ذات مستعانستی
امام و مرشد عالم ز قرآن عرش نامه شد
محبت نامه و دیگر کتاب جاودانستی
چو قرآن جمله در «شأن» است «شأن» است معنی قرآن
همیشه راه «شأن» روشن چو راه کهکشانستی
نسیمی را سلیمان وار انس و جن مسخر شد
عصا در دست چون موسی و خلقان را شبانستی
***
مثنوی ها
1
آن شه والای گرامی گهر
واقف اسرار قضا و قدر
عالم تنزیل و کتاب کریم
عارف تأویل کلام قدیم
مظهر اسرار الهی بود
مظهر انوار کماهی بود
مرغ خرد طوطی بستان او
روح قدس طفل دبستان او
پادشه ملک ولایت بود
والی اقلیم هدایت بود
ما کشف از فضل علیم و قدیم
بر دل او سر الف لام میم
عقل که افراخت به دانش لوا
خواند به لوحش الف و با و تا
هر چه بر این لوح زبرجد بود
در نظرش تخته ابجد بود
چون قلم قدرت حی قدیم
کرد کتابت الف و لام و میم
بر رخ چون ماه تمامش نگاشت
راز که در تخته ابداع داشت
طینت او را چو خدا می سرشت
بر رخ او سی و دو خط می نوشت
از رخ او آتش موسی عیان
از دم او معجز عیسی بیان
آینه روی خدا روی او
خط خدا سلسله موی او
مصحف مجد است سراپای او
عرش خدا هم دل دانای او
هیکل او مصحف مجد خداست
چار کتاب است بدین بر گواست
کعبه مثال بدن پاک اوست
عرش مثال دل دراک اوست
خیمه افلاک بدین زیب و برگ
خیمه اقبال ورا نیم ترگ
خیمه میعاد ورا شامی است
بارگه فضل ورا شاهی است
علت غایی وجود همه
مقصد و مقصود ز بود همه
واسطه سلسله کاینات
رابطه ضابطه ممکنات
مبدأ این دایره و منتهی است
مصدر فیضی که بلا انتهی است
مایه از او یافت جهان وجود
سایه او بود وجودی که بود
جنبش این سلسله از مهر اوست
جوشش این بحر مودت ز اوست
گوهر او مشرق خورشید ذات
عنصر او مطلع نور و صفات
قفل گشای در گنج هدی
راه نمای همه سوی خدا
مصدر هر فیض که فیاض راست
مظهر حق مظهر ذات خداست
عرش برین گر چه سریر خداست
در نظرش یافته نور و صفاست
سدره اگر چه به بسی منتهی است
از عددش یافته نشو و نماست
دیده در آیینه ی حق روبرو
گشت منور همه از نور او
حکمت ابداع همه ممکنات
سر وجود همه کاینات
هم غرض گردش چرخ برین
هم سبب سکه سطح زمین
هم سبب مبدأ و اصل مآب
هم غرض بودن یوم الحساب
آنچه در این دایره شش در است
آنچه در این سلسله بی سر است
کرد به یک حرف بیان همه
داد به یک نقطه نشان همه
علم که بود از همه اندر حجاب
گشت بر او کشف بلا ارتیاب
علم که خاص است به دانای غیب
در نظرش هست بلا شک و ریب
دوستی اش حبل متین یقین
بندگیش عروه وثقی وتین
بنده او جمله ی کروبیان
مجلس او مجلس روحانیان
کاشف اسرار ابد از ازل
عارف ذات احد لم یزل
حبل ودادش ز پی اعتصام
عروه وثقی است بلا انفصام
شمع هدی قوت عین خلیل
فضل خدا قوت دین خلیل
فهم کن از اسم شریف و جمیل
آمدن یوشع عمانویل
هادی دین یحیی یوسف بیان
مظهر حق نوح سلیمان مکان
خضر بیان موسی دریا شکاف
واسطه دوده عبد مناف
قطب زمان آدم احمد نسب
فخر جهان آدم عیسی حسب
مستغنی عن الالقاب و الثناء
ذکل فضل الله یؤتی من یشاء
پادشه دنیی و دین، فضل حق
برده ز مجموع به دانش سبق
فاتحه دفتر «کن» اسم او
خاتمه نسخه حق جسم او
نیک تأمل کنی از آدم اوست
کشف همه قاعده خاتم اوست
فاش کنم راز و بگویم صریح
بوالبشر است این و ذبیح ذبیح
آنچه بر او رفت همه دیده بود
سر خدا جمله پسندیده بود
گفت به تصریح و به نص کلام
دیدن حور است مرا در خیام
دیدن حورا نبود بی حتوف
هست جنان تحت ظلال سیوف
فهم کن از ذکر کلام قدیم
نص «فدیناه بذبح عظیم»
بهر خلاص همه بندگان
آنچه رسیدند هم آیندگان
کرد جدا جان و تن پاک را
کرد رها مصطبه خاک را
***
2
ای بی خبر از حقیقت خویش!
از غصه ی بیش و کم دلت ریش
دیوت زده راه و کرده عریان
از کسوت عقل و دین و ایمان
در چنبر دیو کرده گردن
مستغرق ما و غره من
مغرور حیات پنج روزه
چون گوشه نشین به زهد و روزه
بر طول امل نهاده بنیاد
سرمایه عمر داده بر باد
با دیو قرین و از خدا دور
ابلیس صفت به زهد مغرور
جز محنت و حسرت و خسارت
حاصل نشود از این تجارت
دلداده به اهرمن چرایی؟
خالی ز محبت خدایی
سر پیش فکنده ای چو حیوان
رو کرده چو غول در بیابان
کارت شب و روز خورد و خواب است
فکرت همه کار ناصواب است
مشغول مشو به لذت جسم
تا گم نشوی ز صورت اسم
ای دور ز خانه طریقت!
بیگانه ز عالم حقیقت
با بحر وجود آشنا شو
جویای صفات و ذات ما شو
ما آب حیات و عین ذاتیم
ما نسخه عالم صفاتیم
ماییم رضای کبریایی
ماییم کتابت خدایی
ما سی و دو حرف لایزالیم
ما مظهر ذات بی زوالیم
قایم به وجود ماست اشیا
بی هستی ما کجاست اشیا؟
بگشا نظر و جمال ما بین
حسن رخ و خط و خال ما بین
ماییم دم مسیح مریم
ماییم حروف اسم اعظم
ماییم طلسم گنج پنهان
ماییم به حق حقیقت جان
ماییم کلیم و طور سینا
ماییم لقا و عین بینا
ماییم کتاب و لوح و خامه
ماییم بیان عرش نامه
ماییم شراب و جام ساقی
ماییم اساس ملک باقی
در پرده دل چو غنچه پنهان
چون گل ز نسیم خویش خندان
چون سرو به گل ز عشق دلبر
پا رفته فرو و دست بر سر
ما نوح و سفینه نجاتیم
ما آب حیات کایناتیم
آن دلبر گلعذار ماییم
دل داده به یار و یار ماییم
ارخای عنان نفس کرده
مست از می جهل و می نخورده
ایام حیات کرده ضایع
نایافته ره به صنع صانع
در قلزم جهل گشته ای غرق
«بر» را از «هر» نکرده ای فرق
گم کرده ره صواب و دانش
در فکر جهان و این و آنش
چند از پی حرص و آز پویی
مهمل شنوی، گزاف گویی؟
در کار جهان چو بسته ای دل
زین ره نرسد کسی به منزل
تا کی غم خورد و خواب و شهوت
ای عشوه نفس کرده محوت!
چون واو شش است اوحد ذات
چون شش جهت از میانه برخاست،
«اوحد» برود «احد» بماند
پیداست کز آن چه حد بماند
خوی ددی از مزاج بگذار
انسان شو و سر ز پیش بردار
بی کبر و نفاق و بی ریا شو
آیینه ذات کبریا شو
ماییم چو مصحف الهی
ماییم سفید و هم سیاهی
چون لاله کشیده داغ بر دل
چون سنبل زلف در سلاسل
از فضل خدای گشته فاضل
مقصود نسیمی کرده حاصل
***
3
ز اندیشه در بحر حیرت غریق
چو شیخی که گم کرده باشد طریق
سعادت نظر کرد در حال من
برآمد ز گل پای اقبال من
ز بد فعلی سگ نباشد عجیب
کز او گردد آزرده دل غریب
چو در طبع آتش فساد است و شر
مجو خیر از او و صلاح، ای پسر!
یواقیت و پیروزه و لعل و زر
فرح بخش و روجنده نور بصر
ولی آهن تیره دل سوخته است
ز ناری که در باطن افروخته است
کسی کو نه از نطفه طاهر است
در آیینه صورتش ظاهر است
تنی کو به مردی کند یال گیو
چه باکش ز سر پنجه جور دیو
بجز شر نشاید ز شیطان شوخ
که نفرین بر او باد و سنگ و کلوخ
همه رای دیو سیه رو خطاست
ز کردار خود زین سبب در بلاست
کسی را که طالع بود نحس و شوم
کند آرزوی خرابی چو بوم
منم لعل و خصم آهن خورده زنگ
براق از کجا و خر پیر لنگ
چو سگ را گزیدن بود در طباع
چرا با سگ انسان کند اجتماع
کسی کو شود همدم تیره مار
نبیند جز آسیب از آن نابکار
اگر چه بود نرم همچون حریر
تن شوم افعی، به دستش مگیر
چو اصلش خبیث است و بنیاد بد
ز بد کی کسی را نکویی رسد
ولیکن چو باشی تو نیکو سرشت
مخور غم که بدبخت نیکی نکشت
ز نیک و ز بد هر چه می پرورند
همه کشته خویشتن می خورند
مرا حق ز تریاک اکبر سرشت
چه نقصانم از عقرب کور زشت
چه زاید ز نیش سیه روی لنگ
ز دندان موشی ننالد پلنگ
سگ ناکس دون صفات نجس
ز نور قمر کی شود مقتبس
مرا معدن نوشدارو چو هست
چه باکم ز زنبور سوزن زن است
ولی نطفه شوم نحس حرام
جز آزار دانا نجوید مدام
زنی کو شد از اجنبی باردار
از آن غرچه زاید جنین زهرمار
چنین نقل کردند از کیقباد
که روح و روانش ز حق شاد باد
ثنا باد و تحسین بر آن شیرمرد
که نفرین بد بر زن نیک کرد
دگر گفته است آن شه بختیار
خردمند و روشندل و تاجدار
که گر زن نکو بودی و رایزن
زنان را «مزن» نام بودی نه «زن»
چنین است و حقا نگو گفته است
سخن را به حکمت چو در سفته است
چو آب و زمین هر دو باشد تباه
نروید در آن بوم شیرین گیاه
چو فضل اله است معبود من
نباشد بجز فضل مقصود من
معینم چو فضل است و هادی هم او
بدین گر نفخرم نباشد نکو
همه انبیا زو خبر می دهند
به معبودیش جمله سر می دهند
وجود و هویت بر او قایم است
قدیم است و ذاتش از آن دایم است
چو بست امر او صورت کاف و نون
جهان از پس پرده آمد برون
زمین را ز گردون پر انوار کرد
دل خاک را گنج اسرار کرد
ز خاک سیه چرده شکلی بساخت
کز آن شکل شد حاصل او را شناخت
بدین مشعل مهر و قندیل ماه
بدین صحن پیروزه گون بارگاه
شناسنده گوهر خویش باش
که پیر قلندر شناسد تراش
منم نور مصباح «الله نور»
گزند حوادث ز من هست دور
دد و دیو را ره به معراج نیست
سر خوک شایسته تاج نیست
***
4
تو روی ماه و خور فضل خدا بین
که بست از فی و ضاد و لام آیین
ببین فضل خدا در صورت ماه
بشو از فی و ضاد و لام آگاه
ز گوش و چشم و بینی گر بدانی
کتاب جاودان نامه بخوانی
خوش است در چارده شب ماه دیدن
در آن دم نفخه صوری دمیدن
***
5
ماییم قلندران معنی
در لنگر خوش هوای دنیی
آسوده ز خیر و شر عالم
آزاد ز جنت و جهنم
نی غصه نام و نی غم ننگ
با خلق خدا نه صلح و نی جنگ
نی مال و نه زر نه گنج و نه سیم
آسوده ز خوف و ایمن از بیم
قانع شده با کهن پلاسی
ننهاده چو دیگران اساسی
کرده به گناه خویش اقرار
بر طاعت خود نموده انکار
هستیم مجردان اطراف
سیاح جهان ز قاف تا قاف
پیموده بساط ربع مسکون
دیده همه را چو کوه و هامون
داریم به نقد ترک و تجرید
تسلیم و رضا و صبر و توحید
ما را چو ز لطف خود بیاراست
منشور جهان ز لطف ما راست
ما جوهر معدن کمالیم
ما سی و دو نطق لایزالیم
ما زاده امر کن فکانیم
مقصود زمین و آسمانیم
ما خرقه صوفیان عرشیم
هم کسوت ساکنان فرشیم
سلطان سریر افتخاریم
درویش در سرای یاریم
مظلوم و شکسته و فقیریم
در چشم جهانیان حقیریم
هر چند فزون ز صد هزاریم
ما چارصد و چل و چهاریم
در کعبه دوست منزل ماست
خود دوست مقیم در دل ماست
آنگاه که نور حق شود عین
بینیم مغیبات کونین
لوح دل ماست لوح محفوظ
اسرار خدا ز اوست ملفوظ
در علم خدا سخنورانیم
گسترده مصطلح نخوانیم
هرگز ندهیم دل به دنیی
طاعت نکنیم بهر عقبی
جز حق طمعی ز حق نداریم
حاجت به در کسی نیاریم
از مدعیان چه باک داریم
چون طبع و سرشت خاک داریم
بی عیش و طرب دمی نپاییم
در رقص و سماع و حال ماییم
ما شاهد باز و می پرستیم
خوش طایفه ایم هر چه هستیم
با شاهد و جام همقرینیم
آری، چه کنیم این چنینیم
با دوست اگر قمار بازیم
یک داو دو کون را ببازیم
گر رای طرب کنیم با می
بخشیم جهان و هر چه در وی
آن لحظه که مستی ای نماییم
سرخوش به سوی جهان درآییم
گلبانگ زنیم آسمان را
هی هوی کنیم اختران را
زهدی به دروغ برنسازیم
با خلق خدا دغل نبازیم
زرق و فن و مکر کار ما نیست
تزویر و ریا شعار ما نیست
ما راست روان این طریقیم
با ابدالان ز یک رفیقیم
بر صورت ظاهر ار خرابیم
در معنی باطن آفتابیم
نزدیک تو گر چه بینواییم
در عالم خویش پادشاییم
شب ها ز جهان لا مکانیم
برتر ز جهان و در جهانیم
بحر ملکوت را نهنگیم
کوه جبروت را پلنگیم
شه رند محله صفاییم
دیوانه عالم خداییم
در مذهب ما حیل نباشد
جان را بر ما محل نباشد
از مرگ چه دردناک باشیم
چون زنده به نور پاک باشیم
در دور فنا چو می بجوشیم
نوبت چو به ما رسد بنوشیم
فقر است که یار و مونس ماست
عشق است که میر مجلس ماست
آنگاه که عقل یار ما بود
تسبیح و دعا شعار ما بود
بر مرکب عشق برنشستیم
از عقل و خیال باز رستیم
در عالم عشق خیر و شر نیست
شادی و غمی و نفع و ضر نیست
ما را چو مراد نامرادی است
هر غم که به ما رسید شادی است
از فقر چو نیست عار ما را
با نام نکو چه کار ما را
ما شمع ز خویشتن فروزیم
با هر چه ریا بود بسوزیم
آزار دل کسی نجوییم
چیزی که نباشد آن نگوییم
امروز در این مسطح خاک
در قبه زر نگار افلاک
ماییم و بغیر ما کسی نیست
وز ما به خدا رهی بسی نیست
زیرا که در این جهان فانی
از بهر حیات جاودانی،
با اهل کمال همنشینم
در خدمت قطب راستینم
خورشید سپهر عز و تمکین
فرزانه، شهاب ملت و دین
سلطان هنروران عالم
کو راست هنروری مسلم
تا دهر بود بقای او باد
اخلاص من و دعای او باد
گفتار نسیمی است این پند
بشنو ز من این تو ای خردمند!
***
ترجیع بند
***
ما مظهر ذات کبریاییم
ما جام جم جهان نماییم
ای تشنه! بیا که در حقیقت
ما آب حیات جان فزاییم
ای در غلط از ره دوبینی
آیا تو کجا و ما کجاییم؟
معلوم شود که غیر حق نیست
از چهره نقاب اگر گشاییم
ما را عدم و فنا نباشد
زانروی که عالم بقاییم
ای طالب صورت خدایی
چون بگذری از دویی خداییم
شاهنشه اعظمیم اگر چه
در کشور نیستی گداییم
زلفت چو دلیل ماست امروز
در سایه دولت هماییم
ظاهر شود آفتاب وحدت
از مشرق غیب اگر برآییم
در عالم بی چرا و بی چون
بی چون و چگونه و چراییم
ای خواجه! اگر تو شمس دینی
از روی حقیقت آنچه ماییم:
روح القدسیم و اسم اعظم
روحی که دمیده شد در آدم
ای ساقی روح پرور ما
لعل تو شراب کوثر ما
رخسار تو: آفتاب عالم
گفتار تو: شهد و شکر ما
سودای دراز «کنت کنزا»
زلف تو نهاد در سر ما
فردوس و نعیم جاودان، نیست
بی وصل رخ تو در خور ما
در ظلمت آفرینش، آمد
خورشید رخ تو رهبر ما
کی دل بر ما قرار گیرد
تا هست رخ تو دلبر ما
در بحر محیط عشقت، ای جان!
پرورده شده است گوهر ما
اندیشه نبست هیچ صورت
جز روی تو در برابر ما
ای مصحف بخت و فال دولت
مسعود شد از تو اختر ما
از مهر تو گشت قلب ما زر
شایسته سکه شد زر ما
ای جوهری ار ز روی معنی
نشناخته ای تو جوهر ما،
روح القدسیم و اسم اعظم
روحی که دمیده شد در آدم
ای گوهر گنج لامکانی
جانانه جان و جان جانی
در صورت نطق، آشکارا
در باطن اگر چه بس نهانی
از عین تو شد ظهور اشیا
ای گوهر لامکان! چه کانی؟
جانی و جهان و جسم و جوهر
هر چیز که بود و باشد آنی
بگذر ز خود و ببین خدا را
کاین است نشان بی نشانی
بر لوح وجود اگر چه حرفی
آن نقطه تویی که در میانی
چون رفع نقاب کردی از رخ
بی پرده شد آب زندگانی
ای موسی حق طلب! رها کن
بحث «ارنی» و «لن ترانی»
اشیا همه ناطقند و گویا
لیکن به زبان بی زبانی
فانی شو و در بقا وطن ساز
ای طالب عمر جاودانی!
بر صورت آدمیم، اگر چه
در خطه عالم معانی:
روح القدسیم و اسم اعظم
روحی که دمیده شد در آدم
خورشید جمال ما عیان شد
زان، ظلمت شرک و شک نهان شد
انوار تجلیات حسنش
بر ذره فتاد و ذره جان شد
بر جسم رمیم چون نظر کرد
او زنده و حی جاودان شد
بنمود به هر که چهره خویش
از شک برهید و بی گمان شد
از نقطه و حرف خط و خالش
اسرار کلام حق بیان شد
هر ذره که شد قبول فضلش
مقبول زمین و آسمان شد
چشمی که شد از رخش منور
بینا به جمال غیب دان شد
تنزیل و کتاب صورت او
تفسیر حقایق جهان شد
هفت آیت مصحف جمالش
مفتاح رموز کن فکان شد
آن دل که نشان وصل او یافت
گم گشت ز خویش و بی نشان شد
چون قوت صوت و نطق ما بود
امری که وجود و خلق از آن شد
روح القدسیم و اسم اعظم
روحی که دمیده شد در آدم
شد گنج نهان ما هویدا
گنجی که از اوست عین اشیا
گنجی که عطای فیض او داد
یاقوت به کوه و در به دریا
گنجی که ز کاف و نون او شد
ترکیب وجود عالم انشا
گنجی که از او شد آفریده
امروز و پریر و دی و فردا
گنجی که نصیب هر که شد دید
در جنت جاودان خدا را
ای صورت غیر بسته در دل
سهو و غلط تو هست از اینجا
در ظاهر و باطن دو عالم
ماییم همه نهان و پیدا
ای بی خبر از جهان وحدت
بگذر ز دویی و باش یکتا
ای مفلس! اگر به گنج معنی
خواهی که شوی بصیر و بینا
قطع نظر از وجود خود کن
از نفی و ثبوت و لا و الا
تا بر تو، چو آفتاب مشرق،
روشن شود این به مغرب ما
روح القدسیم و اسم اعظم
روحی که دمیده شد در آدم
مخمور می شبانه ماییم
پیمانه کش مغانه ماییم
مفتاح خزاین سماوات
مفتوح شرابخانه ماییم
مست لب ساقی «سقاهم»
در جنت جاودانه ماییم
در کوی قلندران تجرید
بی ریش و بروت و شانه ماییم
از عالم لا مکان و بی کیف
مرغ الف آشیانه ماییم
چنگ و دف و بربط و نی و عود
اشعار تر و ترانه ماییم
آیینه صورت الهی
در شش جهت زمانه ماییم
ای طالب ذات حق! خدا را
گر می طلبی نشانه ماییم
بی حد و کرانه ایم، اگر چه
حد همه و کرانه ماییم
سوزنده شرک و هستی غیر
آن آتش یک زبانه ماییم
ای خواجه! ز روی واحدیت
چون در دو جهان یگانه ماییم
روح القدسیم و اسم اعظم
روحی که دمیده شد در آدم
در خانه نه رواق گردون
ماییم ز اندرون و بیرون
لیلی نبود بجز رخ ما
بر چهره خود شدیم مجنون
ای طالب حق! ببین خدا را
در صورت خوب و حسن موزون
عشق رخ ماست، آنکه آمد
از هستی هر دو عالم افزون
ای بنده به نفس شوم تا کی؟
دنیی طلبی ز همت دون
روزی که برای آفرینش
پیوسته نبود کاف با نون
ماییم در این زمانه، ماییم
در عالم بی چرا و بی چون
[ماییم که بوده ایم و هستیم
بر حسن جمال خویش مفتون]
کی به شود، ای مریض شهوت!
رنج تو ز فرفیون و افیون
دیوی که تو را زد، او نخواهد
رام تو شدن، چه خوانی افسون؟
ای بی خبر از حقیقت ما!
واقف شو از این اشارت اکنون:
روح القدسیم و اسم اعظم
روحی که دمیده شد در آدم
ماییم جهان «لی مع الله»
ما اعظم شأنی، الله الله
هستیم ز عاریت فقیری
در هر دو جهان به فضل حق شاه
یک قطره ز هفت کشور ماست
از ماهی هفت بحر تا ماه
«ای سرو بلند قامت دوست»
دور از تو همیشه دست کوتاه
آیینه ماه تیره گردد
گر زانکه ز دل برآوریم آه
با تو غم دل چگونه گویم
چون نیستی از غم دل آگاه
ماییم عزیز مصر معنی
چون یوسف دل برآمد از چاه
ای گوشه نشین! مزن دم از عشق
زانرو که نه ای تو مرد این راه
عشق تو به خود کشید ما را
چون جذبه کهربا، تن کاه
ای صوفی! اگر چو باده صافی
می نوش و مکن ز باده اکراه
تا چون خط او شود محقق
پیش تو که ما به کام دلخواه:
روح القدسیم و اسم اعظم
روحی که دمیده شد در آدم
ای رهبر ما به عالم ذات
روی تو به حق سبع آیات
شایسته تاج سروری نیست
آن سر که نشد فتاده در پات
ای مشرق آفتاب رویت
مشکوة وجود جمله ذرات
بی اسب و رخ و پیاده و فیل
فرزین تو کرده شاه را مات
ای سی و دو حرف خط و خالت
در ارض اله و در سماوات
انی لعطشت ایها الروح
من راحکم قم اسقنی هات
آن زمره که لات می پرستند
انوار تو دیده اند در لات
در عشق رخ تو عاشقی، کو
ما صار شهیدا انه مات
ای در طلبش نرفته گامی
خواهی که رسی به کام هیهات
ای صوفی عمر داده بر باد
می نوش و بیا که ما مضی فات
ماییم چو عین «کنت کنزا»
ماییم چو نار و نور و مشکات
روح القدسیم و اسم اعظم
روحی که دمیده شد در آدم
برقع ز رخ قمر برانداز
اسرار نهفته را در انداز
از زلف و رخ آتشی و آبی
در جان و دل مه و خور انداز
صد فتنه و شور و شر برانگیز
آوازه روز محشر انداز
ظن همه را به حق یقین کن
بنیاد شک از جهان بر انداز
بویی به خطا فرست و آتش
در نافه مشک و عنبر انداز
هر دم ز برای فتنه، رسمی
از غالیه بر گل تر انداز
ای عاشق سرو قامت دوست!
در پای مبارکش سر انداز
گنج و گهر است عشق جانان
خود را تو به گنج و گوهر انداز
ای ساقی سلسبیل و کوثر
پیمانه در آب کوثر انداز
بگشا سر خم که تشنه گشتند
این باده کشان ساغر انداز
ای طایر عالم هویت
وی سی و دو مرغ شهپر انداز
روح القدسیم و اسم اعظم
روحی که دمیده شد در آدم
ماییم امین سرّ اسما
ماییم حقیقت مسما
در صورت آب و خاک پنهان
در خال و خط نگار پیدا
ای حسن تو در جهان خوبی
بی شبه و شریک و مثل و همتا
ماییم سفینه ای که در وی
جمع آمده است هفت دریا
عین همه گر نه ای، چرا نیست
غیر از تو حقیقتی در اشیا
ای طالب گوهر حقیقت!
در بحر دل است، دیده بگشا
نظاره صورت خدا کن
در سی و دو خط وجه زیبا
ای در طلب لقای محبوب
دل صاف کن، آینه مصفا
هیهات که حق نبینی امروز
ای غره به وعده های فردا
جز روی تو بت نمی پرستیم
ای کعبه حسن و قبله ما
چون از گل آدم، ای نسیمی
ترکیب وجود ما شد انشا
روح القدسیم و اسم اعظم
روحی که دمیده شد در آدم
***
مخمس ترکیب
***
ای مطلع خوبی رخ چون ماه تمامت
برخاسته غوغای قیامت ز قیامت
در دور رخت تا نبود هیچ ندامت
ماییم و غم عشق و سر کوی ملامت
گم کرده ز بی خویشتنی راه سلامت
روی تو چه گویم که چه ماهی است پر آشوب
یا هندوی زلفت چه سیاهی است پر آشوب
از مردم چشمت که سپاهی است پر آشوب
شهری است پر از فتنه و راهی است پر آشوب
نه جای سفر کردن و نه روی اقامت
حاصل ز دو عالم چو غم عشق تو دارم
جز تخم غم عشق تو در سینه چه کارم
ای سرو گل اندام سمنبر! ز کنارم
رفتی و مپندار که دست از تو بدارم
دست من و دامان تو تا روز قیامت
من چون به در کعبه مقصود رسیدم
از قافله وارستم و از راه رهیدم
با ید قلم نسخ بر آن بیت کشیدم
من پند رفیقان موافق نشنیدم
زانرو شدم آماجگه تیر ملامت
ای صوفی پشمینه! لباس عسلی پوش
زان خم که خرد می زند از شوق میش جوش
بگذر تو از این خرقه و سجاده و می نوش
کانکس که نصیحت ز بزرگان نکند گوش
بسیار بخاید سر انگشت ندامت
گر طالب آنی که بماند ز تو نامی
از خانه ناموس برون نه دو سه گامی
قربان شو و بشنو ز لب یار پیامی:
عیار چو منصور شود بر همه کامی
آن است که بر دار کشندش به علامت
گر در چمن آن سرو سهی راه برآرد
هیهات که قد سرو به دلخواه برآرد
چون آه نسیمی به سحرگاه برآرد
هر گه که جلال از غم دل آه برآرد
سکان سماوات بنالند تمامت
***
مسدس ترکیب
***
ای شاه تخت «من عرف»
شد نقد طاعاتم تلف
در بقاء بحر لطف
دستم تو گیری از شرف
تا دامنت آرم به کف
یا حضرت شاه نجف
در بند عصیانم اسیر
دارم گناهان کبیر
ای بی مثال و بی نظیر!
الحق تویی شاه و امیر
افتاده ها را دست گیر
یا حضرت شاه نجف!
شاها! ولی و داوری
مردان عالم را سری
هم رهنما و رهبری
ساقی حوض کوثری
هم یاور و هم سروری
یا حضرت شاه نجف!
سلطان و شاه کاملی
دارم به مهرت خوشدلی
شد صبح ایمانم جلی
گویم ز راه مقبلی:
یا شاه مردان! یا علی!
یا حضرت شاه نجف
مقصود ذات آدمی
در محیط اعظمی
هم اعظمی هم اعلمی
موسی ید و عیسی دمی
سلطان هر دو عالمی
یا حضرت شاه نجف!
دشمن ز تیغت سینه چاک
از تیغ غم بادا هلاک
ایمان و مولای تو پاک
دیگر ندارد هیچ باک
آن را که برداری ز خاک
یا حضرت شاه نجف!
***
مسمط
***
هر کس که دید خال و خط و موی و روی تو
آشفته شد چو موی تو بر گرد روی تو
در جست و جوی وصل تو و گفت و گوی تو
سرگشته ام به هر طرف از آرزوی تو
ناقابل است آن که بنامد به کوی تو
آن کس که در گذار تو افتاد قابل است
روز ازل که مهر ترا در خور آمدم
چون دانه ای فتاد از آن بر سر آمدم
یک چند به خوشه رفتم و چون گوهر آمدم
آخر به دور داس فلک چون درآمدم
چندان که گرد خرمن هستی برآمدم
کاهی نیافتم که ز ذکر تو غافل است
بردار از رخ ای مه نامهربان! نقاب
تا منفعل شود ز جمال تو آفتاب
دارم بیان حلقه زلفت هزار تاب
در آتش فراق تو دل می شود کباب
از آرزوت تشنه ام و ننگرم به آب
آب حیات بی تو مرا زهر قاتل است
روی تو شمع مجلس مستان آشناست
آیینه جمال تو جام جهان نماست
محراب ابروی تو مرا قبله دعاست
در دور چشم مست توام می نصیب ماست
هر صوفیی که باده ننوشید بی صلاست
هر عالمی که عشق نورزید جاهل است
آبی اگر ز کتم عدم آیدت به یاد
از آب و خاک و آتش تن بگذری چو باد
کیخسرو و سکندر و کاووس و کیقباد
بر منزل جهان زدند خیمه مراد
روزی اگر به کوی مرادی رسی عماد!
آنجا مقام نیست گذر کن که منزل است
***
رباعی ها
1
ای نفحه روحپرور باد صبا
بویی ده از آن زلف دلاویز به ما
آن زلف دلاویز که در سایه اوست
آن روی که هست آینه روی خدا
***
2
ای وعده بسی داده و ناکرده وفا
از اهل وفا نباشد این شیوه روا
رفتن به طواف کعبه کی سود کند
بی دین درست و صدق و بی سعی و صفا
***
3
ای عارف سر من عرف در اسما
آن کس که شناخت نفس بشناخت خدا
نفس تو چه نسبتش به ذات احد است
یک نکته بگو در این ره ای راهنما
***
4
ساقی برو و مده شرابم امشب
کز مستی چشم او خرابم امشب
افتاده ز چشم مردمانم چون اشک
زان همنفس آتش و آبم امشب
***
5
در عین علی سر الهی پیداست
در لام علی هو العلی الاعلاست
در یای علی صورت حی القیوم
بشناس و بدان که اسم اعظم آنجاست
***
6
بینیِّ تو هیأت الف دارد راست
ابروی تو لام الف بود از چپ و راست
«هی» دایره ی گوش تو ای مظهر حق!
زین وجه تو را اله خوانند رواست
***
7
دینم به محمد و علی هست درست
در شوره زمین خارجی هیچ نرست
خواهی که ز حوض کوثرت آب دهند
رو مذهب «شاه» گیر و آن دین درست
***
8
اسرار خدا به نزد آدم حرف است
هم علم خدا به نزد خاتم حرف است
گر ذات و صفات بود اشیا طلبی
از حرف طلب که بود آدم حرف است
***
9
فرقان رخت که فرق فرقان بشکست
موسی چو بدید لوح یزدان بشکست
تا سی و دو خط رویت آمد به ظهور
پرگار طلسم گنج پنهان بشکست
***
10
بیخ شجر قدس مرا در جان است
سر «انا» در میان او پنهان است
فعل از من و قول از او همه ایمان است
سر تا به قدم وجود من قرآن است
***
11
آن نقطه که نکته ای در او پنهان است
آن نقطه وجود حوری و غلمان است
آن نقطه وجود آدم رحمان است
دریاب که اصل جمله ی قرآن است
***
12
من مظهر نطق و نطق حق ذات من است
در هر دو جهان صدای اصوات من است
از صبح ازل هر آنچه تا شام ابد
آید به وجود و هست ذرات من است
***
13
طوف سر کوی یار طاعات من است
اوصاف جمال او مناجات من است
در من نگرد کسی که او را طلبد
کایینه ی ذات و صفتش ذات من است
***
14
آنم که خدای محض در پشت من است
وین قوّت کاینات در مشت من است
منزل که قمر دارد و فرقان که رسول
اندر عدد حرف ده انگشت من است
***
15
آنم که جهان چو حلقه در مشت من است
وین قوت حق ز پشتی پشت من است
کونین و مکان و هر چه در عالم هست
در قبضه قدرت یک انگشت من است
***
16
ذرات جهان روشن از انوار من است
عالم همه پرشور ز اقرار من است
تورات و زبور و صَحف و فرقان، انجیل
این جمله نمونه ای ز اسرار من است
***
17
آیینه جم عبارت از روی من است
«واللیل اذا» کنایت از موی من است
گر عارف سر قاب قوسین شدی
می دان که دو حرف نون ِ ابروی من است
***
18
الله ز حال بندگان آگاه است
پیغمبر مات رهنمای راه است
بیزارم از آن دین که در او منسوخ است
دین، دین محمد رسول الله است
***
19
هر وصف که در شأن کلام الله است
خاصیّت او تمام بسم الله است
آن نقطه که آن در بی بسم الله است
آن خال رخ علی ولی الله است
***
20
در قاعده ی شریعت آگاه نبی ست
در مرتبه ی حقیقت الله نبی ست
بر تخت وجود آسمان توحید
هم شاه ولی آمد و هم ماه نبی ست
***
21
خاصیّت آنچه در کلام ازلی ست
در فاتحه دان که جمله «بسم» جلی ست
در بسم هر آنچه هست در بی پیداست
وان ها همه در نقطه و آن نقطه علی ست
***
22
در دایره ی وجود موجود علی ست
واندر دو جهان مقصد و مقصود علی ست
گر خانه اعتقاد ویران نشدی
من فاش بگفتمی که معبود علی ست
***
23
موصوف صفات قل هو الله علی ست
در عالم معرفت شهنشاه علی ست
آن نقطه ی کل که جزو از او پیدا شد
والله که آن علی است بالله علی ست
***
24
در مملکت فضل خدا، شاه ولی ست
از سر خدا با دل آگاه ولی ست
واقف ز رموز «لی مع الله» ولی ست
بی شک ز صفات ذات آگاه ولی ست
***
25
آن علم که از ذات خدا منفک نیست
در هستی او هیچ نبی را شک نیست
خطی است خدا به وجه آدم بنوشت
وان سیّ و دو خط لوح حرفی حک نیست
***
26
دانستن ذات واجب امکان تو نیست
چون آیت فضل و علم در شأن تو نیست
مسموع نگردد بر من حجت تو
تا پیش من از سی و دو برهان تو نیست
***
27
تا می نشوی ز خویشتن واحد و فرد
تحصیل مراد خویش نتوانی کرد
آزاد شو از جهان و پاک از همه گرد
خود را زن ره مساز اگر هستی مرد
***
28
چون هستی ما ز کاف و نون پیدا شد
ماهیت کاف و نون ز عین ما شد
او را چو مظاهر صفات اشیا بود
اشیا همه او و او همه اشیا شد
***
29
حرفی ز میان کاف و نون پیدا شد
زان حرف وجود آدم و حوا شد
از صورت این دو هر چه آمد حاصل
میراث حقایق همه اشیا شد
***
30
از عین علی عین همه پیدا شد
وز لام علی لب همه گویا شد
از یای علی یقین ید بیضا شد
آن کس که علی شناخت او دانا شد
***
31
حرفی ست حقیقتی که ذاتش خوانند
ترکیب و کلام و هم صفاتش خوانند
آنان که چو خضر یافتند آب حیات
آن ذات و صفات را حیاتش خوانند
***
32
ای ذات تو سر دفتر اسرار وجود
نقش صفتت بر در و دیوار وجود
در پرده کبریا نهان گشته ز چشم
بنشسته عیان بر سر بازار وجود
***
33
ای عشق تو سر دفتر اسرار وجود
منصور دل، آویخته از دار وجود
جز سی و دو حرف لم یزل در دو جهان
بنمای کسی که هست در دار وجود
***
34
ای عشق تو کرده کشف اسرار وجود
وز نقطه ی خاک بسته پرگار وجود
تا چهره ی خود عیان کنی نقش صفات
بنگاشته ای بر در و دیوار وجود
***
35
از خاک و ز آب آدم و بود و وجود
هم آتش و آب، تابع و لازم بود
سی و دو خط خدا به وجه آدم
هرکس که بخواند چون ملک کرد سجود
***
36
آن دم که اجل برابر مرد شود
آهش چو نسیم صبحدم سرد شود
خورشید که پردل تر از او نیست کسی
در وقت فرو شدن رخش زرد شود
***
37
تا باب دلم به نقطه ی بی بگشود
سر ازل و ابد مرا روی نمود
هر چند سراپای جهان گردیدم
جز ناطق و نطق در جهان هیچ نبود
***
38
رفتم به کنشت گبر و ترسا و یهود
زیرا که عبادتگه رهبان تو بود
از سنگ و کلوخ و در و دیوار کنشت
جز زمزمه ذکر تو گوشم نشنود
***
39
تا آتش فقر بر تو داغی ننهد
در خانه باطنت چراغی ننهد
تا هستی ات از دماغ بیرون نکنی
مرغ طلبت قدم به باغی ننهد
***
40
گر حرف به تو جمال خود بنماید
بر تو در گنج معرفت بگشاید
بی صوت و حروف با تو آید به حدیث
نطقی که به صوت و حرف اندر ناید
***
41
ای خلق جهان به جملگی بشتابید
باشد که همه سی و دو را دریابید
تقلید روان محو شدند همچو مطر
بگرفت جهان «فضل» و شما در خوابید
***
42
ای فاتحه ی روی تو قرآن مجید
چون روی تو دیده ی صحف خوب ندید
تا گنج خفی عیان شود منشی «کن»
بر لوح رخت صورت «الله» کشید
***
43
آن سی و دو خط وجه آدم چو ندید
شیطان، به خلاف حق سر از سجده کشید
آن کس که به حق بدید امام ملکوت
از قوت حرف و صوت او گفت و شنید
***
44
خیاط ازل چو جامه جان ببرید
بر قد سواد سین قرآن ببرید
اسما و صفات هر چه هست از دو جهان
بر جبه ی خود نوشت و آسان ببرید
***
45
بی درد دلی کسی به درمان نرسید
بی جذبه ی حق کسی به رحمان نرسید
روی تو که هست آینه ی صورت حق
بی معنی آن کسی به قرآن نرسید
***
46
این کاسه چو کوزه ی نبات است نگر
با خاصیت آب حیات است نگر
هر گونه طعامی که از او نوش کنی
زان دلبر شیرین حرکات است نگر
***
47
استاد در این کاسه چو بنمود هنر
بشکست از او قیمت صد کاسه ی زر
صد کاسه ی سر بر او، فتد از شوقش
خود جام جهان نماست این کاسه نگر
***
48
خورشیدِ سمای معرفت کرد ظهور
بر اهل ظهور از ره سی و دو نور
عارف به خط و خال بتان هر که نشد
هرگز نرسد به باطنش ذوق حضور
***
49
نقاش ازل چو نقش بندی آغاز
در عالم جان کرد، شنید این آواز
هان تا که جمال نازنینم بکشی
بر کارگه وجود پرورده به ناز
***
50
ای مانده تو بر کنار، جویای وسط
تا چند چو نقطه دور گردی از خط
در می طلبی به قعر دریا می شو
سرگشته مباش بر سر آب چو بط
***
51
ذاتی که عبارت از سیّ و دو حرف
عین دو جهان است چه مظروف و چه ظرف
یعنی که حقیقت حروف از ذات است
ای منشی علم نحو، وی واضع صرف
***
52
خواهی که بیابی از همه چیز وقوف
یا در دو جهان به فضل گردی معروف
از صفحه ی رخساره خوبان شب و روز
می خوان چو نسیمی از خدا علم حروف
***
53
ای روی تو هفت مصحف صانع پاک
زین هفت مصور شده آن هفت افلاک
در عالم اعلی بنگر تا حد خاک
جز سیّ و دو نیست گر تو را هست ادراک
***
54
از خال و خط تو، ای بت بی خط و خال
«از مویه شدم چو موی، از ناله چو نال»
شب ها به سر سوزن اندیشه کنم
بر کارگه دیده خیالت به خیال
***
55
چون غنچه ی گل خنده زنانی، ای دل
تو بی خبر از باد خزانی، ای دل
در راه خدا قدم زدن کار تو نیست
بسیار مپو، نمی توانی، ای دل
***
56
کی گشت مجرد از مجرد حاصل
ور گشت، به قول عام چون شد فاصل؟
از هستی هر شیء عجبم می آید
از دبدبه ای که شد فلانی واصل
***
57
چون من ز صفت به ذات وصلت کردم
ترک ره هفتاد و دو ملت کردم
سیمرغ صفت ز عالم کون و فساد
بر قله ی قاف قرب عزلت کردم
***
58
من نور تو در جبه ی ازرق دیدم
وز نور تو چون نور تو مطلق دیدم
چون روی ز غیر حق بگردانیدم
سر تا به قدم وجود خود حق دیدم
***
59
من مستی باده از سبو می بینم
عکس رخ ساقی اندر او می بینم
در جام جهان نما که آن مظهر اوست
هستی و وجود او به او می بینم
***
60
من ذکر تو از مرغ چمن می شنوم
وز لاله و سنبل و سمن می شنوم
تسبیح تو از زبان هر موجودی
من می گویم مدام و من می شنوم
***
61
من بوی تو از گل و سمن می شنوم
نام تو ز بلبل چمن می شنوم
ذکر تو بود در آفرینش پیدا
من می شنوم همیشه من می شنوم
***
62
در قبضه ی فضل حق امانت بودیم
بر سطر وجود او کتابت بودیم
خود کرد ظهور در جهان از ی و سین
چون دال شدیم بی خیانت بودیم
***
63
هم مظهر عالم لایزالی ماییم
هم مظهر سر ذوالجلالی ماییم
هم آینه ذات کز او ظاهر شد
اوصاف جلالی و جمالی ماییم
***
64
مفتاح در گنج معانی ماییم
سرچشمه ی آب زندگانی ماییم
از باب یقین به حق نشان یافته ایم
گر طالب عینی، این نشانی ماییم
***
65
ای روی تو مصحف حیات دل و جان
چون روی تو مصحفی کی آمد به جهان
یک موی سر و دو ابرو و چار مژه
سیّ و دو کتابت است و نامش قرآن
***
66
خورشید ازل بتافت از روزن تن
تا چهره ی خود ببیند اندر روزن
گوید که چو روزن از میان برخیزد
«من باشم و من باشم و من باشم و من»
***
67
بسیار بگردید و بگردد گردون
تا مثل تویی ز باطن آرد بیرون
چون اصل وجود خلق کاف آمد و نون
بیرون مشو از ارادت کن فیکون
***
68
ای ختم همه امام گردیده چو نون
خواهی شد از این عرصه عالم بیرون
در بند تو چون عقل نخستین تواند
از فضل خداوند تو، ما کان یکون
***
69
این کرسی چارپایه ی جسم ببین
شاهنشه ملک ازل از روی یقین
از لوح وجود خویش اسرار درون
بر خوان که ز دست حق کتابی ست مبین
***
70
دلبر چو به تیغ دست می یازد بین
برخیز و بیا و بر سر پای نشین
وانگاه به لطف گو که نوشم بادا
از دست نگار شربت روز پسین
***
71
ای آیت نور، پرتو غبغب تو
تفسیر دخان دو گیسوی چون شب تو
اشیاست مرکب شده از سیّ و دو حرف
وان سیّ و دو حرف نیست الا لب تو
***
72
یاقوت لبا! لعل بدخشانی کو؟
وان راحت روح و راح ریحانی کو؟
گویند حرام در مسلمانی شد
تو می خور و غم مخور، مسلمانی کو؟
***
73
خواهی که به سرچشمه جان یابی راه
یا بر فلک شرف برآیی چون ماه
از مصحف رخساره ی خوبان می خوان
سر ازل و ابد ز خط های سیاه
***
74
بنمود جمال ذات از روی چو ماه
از شادی او بر فلک انداز کلاه
گشتیم کلام ناطق لم یزلی
از دولت شاه دو جهان فضل اله
***
75
ای روی تو کشف صورت حق کرده
انگشت تو فرق ماه را شق کرده
هفت آیت حاجبین و زلف و مژه ات
بی پرده بیان ذات مطلق کرده
***
76
ای زلف تو حلقه بر رخ ماه زده
حسن تو بر آفتاب خرگاه زده
منشور رخت را ز ازل منشی «کن»
بر چهره نشان «حسبی الله» زده
***
77
ای روی تو گلبن گلستان همه
نوش لب تو چشمه حیوان همه
در مملکت حسن و ملاحت شده ای
شاهنشه دلبران و سلطان همه
***
78
ای آن که تو پیوسته خدا می طلبی
از خود بطلب اگر مرا می طلبی
من با تو به صد زبان سخن می گویم
سر تا قدمت منم، که را می طلبی؟
***
79
در دار وجود گشت دیار علی
چون هست یقین ولیِّ جبار علی
خواهی که رسی به چار جوی جنت
شو از دل و جان موالی چار علی
***
80
خواهی که شراب اولیا نوش کنی
باید سخن فضل خدا گوش کنی
عیسی سخن است در همه باب علوم
حق هم سخن است اگر سخن نوش کنی
***
81
واقف به خدا ز بی وقوفی نشوی
عارف به حق از طریق صوفی نشوی
اسرار خدا بر تو نگردد روشن
تا در ره جستجو حروفی نشوی
***
82
تا عارف ذات لامکانی نشوی
هستی تو فنا و جاودانی نشوی
تا ره به معلم حقیقی نبری
بینا به کلام آسمانی نشوی
***
83
ای آن که تو تن را به سفالی ننهی
لب بر لب آن آب زلالی ننهی
هر وحی که آید به تو، از من آید
زنهار، به دل وهم و خیالی ننهی
***
84
آن حرف که آن اصل کتاب است تویی
وان فرد که مبدأ حساب است تویی
از روی یقین دایره هستی را
آن نقطه که مبدأ و مآب است تویی
***
85
آن نقطه که مرکز جهان است تویی
وان قطره که اصل کن فکان است تویی
آن حرف که از اسم بیان است تویی
وان اسم که از ذات نشان است تویی
***
قطعه، غزلواره و ابیات پراکنده
دانی بیان آنکه اذا الشمس کورت
معنی چه گفته اند بزرگان پارسا
یعنی وجود «فضل» سر از خاک برگرفت
خورشید و ماه را نبود آن زمان ضیا
***
جرمی که کرده ام اگر آری به روی من
مانند ابر آب شوم در دم از حیا
گر من گنه کنم کرمت بی نهایت است
شب را امید هست که روز آید از قفا
***
توبه کند کسی که به وقت گل از شراب
کی توبه اش قبول کند غافر الذنوب
قطع تعلق از همه لذات کرده ایم
الا ز جام باده ی گلگون و روی خوب
***
آدم به سهو کرد خطایی و سجده کرد
زو درگذشت حق که خداوند عالم است
بر آدمی ز غفلت اگر واردی رود
تو نیز درگذر که ز فرزند آدم است
***
ماده تاریخ قتل فضل الله
شرق و غرب از فتنه یأجوج چون شد پر فساد
تی و میم و واو و ری قد کان جبارا عنید
مظهر لطف الهی، هادی انس و ملک
آن که مثلش کس ندید و هم نخواهد نیز دید
چون به ظلم از ملک شروانش طلب کردند و رفت
بر در آلینجه بود آن نطفه شمر و یزید
خوک و خرس و دیو و دد، مردود ملعون نجس
بد فعال و بد سیر بدبخت و مردار پلید
مستحق لعنت حق، مشرک ملعون سگ
آن که نامش بود میران شاه شیطان مرید
روز آدینه که بد عید مساکین از قضا
سادس ماهی که خوانندش به تازی ذوالقعید
رفته از تاریخ هجرت بود ذال و صاد و واو
قل کفی بالله یعنی فضل یزدان شد شهید
***
ذات آمد ابّ اسما، اسم آمد اُمّ فعل
شیر از پستان اسما می خورد طفل بشیر
این سخن را درنیابد آن که در پیش خسان
خوانده باشد از جمالت شرح نسیان کبیر
***
سر زلفش دو عالم را به یک جو بر نمی آرد
بیا ای خواجه! گر هستت سر سودای بازارش
بیا و خرمن تقوی به باد عاشقی بر ده
که دارد آتش موسی شراب ناب اسرارش
نسیمی عهد دلداری نبسته است آنچنان با تو
که در دنیا و در عقبی بود غیر از تو بازارش
***
گر چه شیطان الرجیم از راه انصافم ببرد
همچنان امید می دارم به رحمان الرحیم
گر گناهی کرده ام: اغفرلنا، هستی غفور
ور خطایی کرده ام: استغفرالله العظیم
***
خدا را، مصطفی را، مرتضی را
حسن شاه و حسین کربلا را
به زین العابدین آن سرور دین
محمد باقر آن ماه دجی را
به علم جعفر صادق چو کاظم
امام شاه علی موسی الرضا را
تقی و با نقی شه عسکری هم
محمد مهدی صاحب لقا را
نسیمی را ز لطف خود ببخشای
شفیع آورده است آل عبا را
***
هر که یابد فیض از «من عنده علم الکتاب»
می رسد «السابقون السابقون» او را خطاب
عاقبت عالم فرو خواهد گرفت این نور پاک
ای خوشا آن کس که در ادراک او دارد شتاب
***
بر بساط عشق این شطرنج ذات
سی و دو آمد به بازی کاینات
خانه ها را نیک بین و نیک دان
تا نباشی بر بساطش شاهمات
***
ای «سقاهم ربهم» نام لبت
آب حیوان جرعه جام لبت
روح قدسی دردی آشام لبت
خون عاشق ریختن کام لبت
***
گر مرا پیش سگانش نیست عزت، دور نیست
حرمت هر کس عزیز من بقدر عزت است
گر پریشان شد دل از زلفش نسیمی! دور نیست
زان که در هر یک پریشانیش صد جمعیت است
***
از نسیمت نفخه عیسی دمی ست
وز دمش هر دم مسیح مریمی ست
بر درت هر ذره ای جام جمی ست
مست عشقت هر نفس در عالمی ست
***
پرده از رخسار خود بردار باز
این حکایت را فرو مگذار باز
یوسف مصری شعار آمد پدید
ای عزیزان! بر سر بازار باز
***
ای جهان عشق بی رویت حرام
هر دم از ما بر رخ و زلفت سلام
مصحف روی تو می خوانم تمام
مژّه و ابرو و زلفینت کلام
***
آفتاب مشرق از مغرب زمین
شد پدید از فضل رب العالمین
روز دنیی رفت و آمد یوم دین
چشم حق بین باز کن حق را ببین
***
ای نسیم سحری! غالیه بار آمده ای
مگر از سلسله سنبل یار آمده ای
گر نداری هوس ریختن خون هزار
چیست ای غنچه! که با خنجر خار آمده ای
ای گل! ار سرخ برآیی عجبی نیست که تو
شرمسار رخ آن لاله عذار آمده ای
***
چه مرغ است آن که دارد بیست و یک حرف
نه پر دارد نه پا دارد نه، خود، سر
همه عالم فرو بگرفت سرش
تعالی شأنه والله اکبر
***
من آن مردم که پیش از مرگ مردم
تن خود را به گورستان سپردم
بیا تا دست از این دنیا بشوییم
قلندوار تکبیری بگوییم
***
آن کتابی که پر ز اسرار است
منطق الطیر شیخ عطار است
***
اشعار عربی و ملمع
1
انی لقد اتصلت بالذات
یا من قطع الوصال هیهات
لما قرن سعود نجمی
ابدا قمری بالاتصالات
یا نامیة العیون باللیل
فی العشق من اهتمام او بات
فی الکأس تلألؤ الحُمَیّا
یکفی لک هذه العلامات
انی لعطشت ایها الروح
من راحکم قم اسقنی هات
فی حبک کل عاشق هو
ما صار شهیدا انه مات
یا من انا انت انت عینی
من بعد تساقط الاضافات
من کَََـَلَّ فانما علیها
هذا لک کافیا فی الاثبات
یا من متصورا سوایی
ایامک کلها لقد فات
غیری هلکت و ما بقی الیوم
فیها هو کائن سوی الذات
فی الواحد اذ بقیت غیری
من این یجی الی المنافات
یا نورک فی السماء و الارض
انت المصباح و انت مشکات
لو کان لی الشریک فی الکون
لاشرکت به و اعبد اللات
قد اظهر کنزه نسیمی
کلا هو للوجوه مرآت
***
2
لک الفضل لک الاحسان، لک الجود لک النعمة
لک الحمد لک الغفران، لک الشکر لک المنة
لک العدل لک السلطان، لک الحکم لک البرهان
لک القدیس یا سبحان، لک العطف لک المنعة
لک الخلق لک الامر لک الامن لک الاعطا
لک الملک لک الشأن لک العزة لک القدرة
لک التنزیه یا ظاهر! لک التعظیم یا طاهر!
لک التقدیر یا قادر! لک الحول لک القوة
لک العفو لک الحمد لک العرش لک الکرسی
لک الصدق لک الوعد لک القدر لک القدرة
لک الانعام یا منعم! لک التوفیق یا محسن!
لک التفضیل یا مفضل! لک الجاه لک الحشمة
لک التوحید یا واحد! لک التمجید یا ماجد!
لک التحمید یا حامد! لک العلم لک الحکمة
الهی کهیعص اغفرلی و اِرحم
بفضل باء بسم الله یا ذوالفضل و الرحمة
***
3
رأیت وجهک من تحت سعرک لیلا
بنور وجهک یا ذالجلال و الاکرام
اذا فنیت فقل لی بفضلک فضلا
وجدت وجه بقایی بفی و ضاد و لام
***
4
بده ساقی شراب لایزالی
به دست عاشقان لاابالی
تموج فی سفینة بحر خمر
کأن الشمس فی جوف الهلال
مبادا چشم ما بی باده روشن
مبادا جان ما از عشق خالی
همه چیزی زوالی دارد آخر
فقط عشقک تبرا عن زوال
اگر در آب باشم یا در آتش
خیالک مونسی فی کل حال
و ما تنظر علی عینی و دمعی
و ما فی البحر اشتاق اللآلی
دلت سخت است و مهرت اندکی سست
دگرها هر چه گویم بر کمالی
تزد مالا و مالی غیر قلبی
و هذا القلب فی دنیای مالی
چنان مستم ندانم روز از شب
و ما اعرف یمینی عن شمالی
به گوشت گر رسانم ناله ی زار
ز سوز ناله ی زارم بنالی
فقد حملت حملا غیر حملی
و ما لی طاقتی عن احتمال
لب لعل تو را خواندم شرابی
«سقاهم ربهم خمرا» زلالی
بده ساقی شرابی با نسیمی
شرابک اسقنی واشرب حلالی
***
5
لقد فنیت عن الغیر لا و جود سوایی
لأن نفی وجودی ثبوته لبقایی
وجود غیر چو مستلزم شریک و دویی است
خیال غیر چرا می کنی و غیر چرایی؟
عن البقاء و لا للبقاء من عدم
فکیف اثبت شیئا بقائه لبقایی
هو السلام هو المؤمن هو الملک الحق
لقاء خویش ببین گر در آرزوی لقایی
لقاء وجهک نور ظلاله یتمدّی
بذیلها اتمسّک بأن تلک لوایی
چو اسم عین مسمی بود ز روی حقیقت
ببین به عین خدایی تو را که عین خدایی
فان سقمت من الحب لاابالی منها
لأن فیه مرادی و مقصدی و رجایی
مرا هوای تو ای عشق لم یزل جان سوخت
عجب چه آتش و آبی، عجب چه باد و هوایی
لقد شربت شرابا حیاته ابدی
فصار ممتزجا ذلک الشراب دمایی
بلای عشق تو خوشتر ز جان ماست ندانم
«چه آفتی چه عذابی چه فتنه ای چه بلایی»
نسیم زلف دلاویز دلبر است نسیمی
عجب مدار که جانها از او کنند گدایی
***
اشعارالحاقی
1
ما نطق خدای کایناتیم
بیرون ز مکان و از جهاتیم
ماییم به حق چو نطق مطلق
آبای وجود و امهاتیم
چون قبله ماست روی جانان
زانروی همیشه در صلاتیم
فردیم و احد چو ذات مطلق
زان سی و دو و در صفاتیم
از هفت حروف آن سه نامیم
زان جمله حروف عالیاتیم
محویم چو در مقام توحید
فارغ ز بنین و از بناتیم
گوییم عیان که وصف ما چیست
ما پرتو نور فضل ذاتیم
فضل احد آن خدای یکتا
خلاق وجود جمله اشیا
ای بی خبر از وجود هستی
مستی و کنی تو عیب مستی
شاهد نشدی به نفس خود چون
بیزار ز گفته ی الستی
در عهد خدا کجا رسی تو
عهدی که چو کرده ای شکستی
الله ظهور کرد از آدم
کی بینیش تو که بت پرستی
اصنام تو را خلیل بشکست
تا باز رهی و هم نرستی
از بهر بتان قیام کردی
در نار سعیر از آن نشستی
تا روی به فضل حق نیاری
در دام بلا چو حوت شستی
فضل احد آن خدای یکتا
خلاق وجود جمله اشیا
بشنو سخنی رموز مطلق
بی او تو مزن دم از انا الحق
زیرا که نه حد توست دانی
مهتاب کجا و رنگ زیبق
دانی به یقین که فضل حق بود
خلاق زمین و چرخ ازرق
این صورت «کن» که دار اشیا
پیداست که از کجاست منشق
از نور خط وجوه آدم
ایشان همگی به فضل ملحق
گر نامه خود بخود بخوانی
روشن شودت رموز مغلق
می دان به یقین که غرقه گردد
در بحر و محیط زود زورق
فضل احد آن خدای یکتا
خلاق وجود جمله اشیا
عاشق که به روی یار شیداست
رویی که در او دو کون پیداست
هر جا که نظر کند به تحقیق
در روی حبیب خویش بیناست
زانروی کنایت الهی
با او به طریق رمز گویاست
کاین صورت نطق و خط دستت
کز جمله دست خلق بالاست
بیعت نکند اگر بدین دست
در نار سعیر جا مهیاست
در روی حق است روی عاشق
فارغ ز وجود کل اشیاست
چون حق به حقیقت اوست موجود
علام غیوب جمله اسماست
فضل احد آن خدای یکتا
خلاق وجود جمله اشیا
ای طالب رمز هر معانی!
رمزی است بگویم ار بدانی
جز نور نطاق فضل یزدان
هر چیز که هست هست فانی
توحید یگانه بودن است چون
در کثرت غیر چند مانی؟
از اسم و مسمیات اشیا
راهی به خدا بر ار توانی
موجود به حق چو نطق ذات است
زین فضل خداست لامکانی
چون ذات خداست نطق روپوش
موسی شنود که: لن ترانی
چون پرده ز روی یار برداشت
سلطان سریر جاودانی
فضل احد آن خدای یکتا
خلاق وجود جمله اشیا
ای نور نطاق فضل یزدان
عالم همه نطق و سر برهان
از جنس خلایق دو عالم
شد فاش عیان ز نوع انسان
آن نور که چون یکی است در اصل
فضل احد آن خدای دوران (؟)
آدم که خلیفه خدا بود
عرش است در او ظهور رحمان
از نام و نشان هر وجودی
بودند ملک تمام نادان
آدم چو معلم ملک شد
در اسم و مسمیات ایشان
بر فرق فلک مکان از آن یافت
این عرش سریر فضل دوران
فضل احد آن خدای یکتا
خلاق وجود جمله اشیا
ابلیس لعین خسیس و مردود
برتافت ز روی وجه مسجود
از لوح وجود وجه آدم
حرفی چو نخواند گشت مطرود
وین راه برای نسل آدم
کرد از خود و آن پلید مردود
بی اسم بماند و بی مسما
تا نیست شد و نماند موجود
از سر پدر شدیم آگاه
احمد چو نشان راه بنمود
گردید به حق شفیع امت
برخاست چو از مقام محمود
محمود یمین حق تعالی است
چون فضل احد رموز بگشود
فضل احد آن خدای یکتا
خلاق وجود جمله اشیا
ای داده ز روی خود گواهی
زانروی سفیدی و سیاهی
کاندر شب و روز وجه ما داشت
نقش دو جهان، عیان، کماهی
زین روی به نزد اهل توحید
هر ذره که می روی به راهی
چون زان تو است این همه امر
می کن به مراد هر چه خواهی
از بهر هدایت دو عالم
خورشید به روز و شب چو ماهی
زد بحر محیط فضل چون موج
ماییم در او دوان چو ماهی
عرش است سریر و جای سلطان
بر تخت برآ که پادشاهی
فضل احد آن خدای یکتا
خلاق وجود جمله اشیا
از روی تو تا که گشتم آگاه
بر خون خودم شریک بالله
با روی تو هر چه هست فانی ست
گفتیم حدیث و قصه کوتاه
جز روی تو دیدنم حرام است
فی الجمله اگر بود به اکراه
آه از دل دردمند عاشق
گر تو نشوی دلیل این راه
با هر که عنایت تو باشد
یوسف صفتش برآری از چاه
عشق تو خلل پذیر نبود
گر سال بود تمام و گر ماه
شد کشته «علی» و گشت فانی
در نطق قدیم فضل الله
فضل احد آن خدای یکتا
خلاق وجود جمله اشیا
***
2
نور عینی این چنین در هر دو عالم تا که راست
کو به عرش و فرش حق ما را به حرفی رهنماست
گوییا از معجز عیسی مریم یافته ست
این بصارت گر چه از حق هر اولوالابصار راست
چون کند هر مرده ای را زنده از معجز مسیح
در زمان دریابد آن زنده که او روح خداست
نفخه این صیحه ی واحد در آن کس چون دمد
داند آن کس کاین صدا از صوت فضل کبریاست
سر حشر و نشر حق گردد بر او روشن روان
نامه خود چون بگیرد از خدا بر دست راست
سهل و آسان بگذرد از رحمت فضل خدا
بر صراط مستقیمش آنکه خط استواست
پس کند در صورت او نور نطق حق قرار
زان که از هر جنتی این جنتش جای لقاست
این گذر بر هفت خط ام کند از استوا
تا رود در جنتی کان در درخت منتهاست
عز و جاه مادران زین روست ای مادر بدان
کاین چنین جنت ز حق در تحت اقدام امهاست
در چنین جنت «علی» گر بازیابی سجده کن
هم بر ابوابش که ابوابش چو ابواب بقاست
هر که یابد راه در معنی این توحید پاک
پیش او گر آدم و جنت یکی باشد رواست
***
3
ز اهل مدرسه و خانقاه و جمله دیار
سؤالهاست مرا با طریق استفسار…