- نشاط اصفهانی
میرزا عبدالوهاب موسوی معتمد الدوله ، متخلص به نشاط اصفهانی متولد 1175 و متوفای 1244قمری .نشاط در اصفهان متولد شد جدش عبدالوهاب حاکم اصفهان بوده وثروت فراوان داشت بعد از سال 1218 هجری به تهران رفت ودر دربار فتحعلی شاه صاحب دیوان شد وی از هواداران بازگشت ادبی بود وی یک بار هم به نمایندگی از طرف دولت ایران به پاریس رفت و با ناپلئون اول دیدارکرد
نشاط درالسنه ی فارسی ، عربی وترکی ید طولایی داشته وخط را بسیار خوب می نوشته ودرحکمت وریاضی دست داشته است نشاط نسبت به شعرا و عرفا احسان می نموده ودر نزد فتحعلیشاه مقرب بوده و ملقب به معتمد الدوله گردید درغزل سرایی یدطولایی داشته ومعروفترین اثر او موسوم به “گنجینه” است وفاتش در 1244هجری دراثر ابتلا به بیماری سل بوده است
غزلیات
***
صبح شد برخیز و برزن دامن خرگاه را
تاز سر بیرون کنیم این خفتن بیگاه را
ساقی گلچهره شاهد بین و غایب شمع را
مهر عالمتاب طالع بین و غارت ماه را
آبی از ساغر بزن بر عشق و در مجمر بسوز
حاصل این عقل غم افزای شادی کاه را
خرمی خواهی زمستی خواه و از بیدانشی
کاسمان بی غم نماند خاطر آگاه را
عقل فکر آموز در عالم نشان از خود ندید
هم نبیند عشق عالم سوز جز الاه را
دیده ناپاک است تا شویی روان کن اشک را
پرده افلاک است تا سوزی بر افروز آه را
خود حجاب عکس ماهی چند داری سر بچاه
سر بر آراز چاه تا بر چرخ بینی ماه را
آبش از سر برگذشت ای همرهان آگه کنید
هم ملامتگوی عاشق هم سلامت خواه را
بر سر زلف درازش عمر بگذارم نشاط
بوکه پیوندی کنم این رشته ی کوتاه را
***
بر سو کوی خرابات مقامیست مرا
نه غم ننگ و نه اندیشه ی نامیست مرا
میروم تا چه کند مکرکت باده فروش
نقد جانی بکف و حسرت جامیست مرا
ای اسیران قفس گوش بدارید فراز
با شما از چمن قدس پیامیست مرا
دام بگشایی و جز سوی تو نگشایم گام
که بپا از دل سودا زده دامیست مرا
با وجود تو دگر جای ملالت نبود
در همه دهر مگو غیر تو کامیست مرا
تو خداوند من و از تو همین لطفم بس
که مرا بینی و گویی که غلامیست مرا
ترک خود گیر اگرت هست سر دوست نشاط
که همین در دل غمدیده مقامیست مرا
***
صبح است و گشادند در دیر مغان را
پیمانه نهادند بکف مغبچگان را
ساقی بده آن رطل گران تا برخ بخت
ریزیم وزسر بازنهد خواب گران را
وانگاه بجامی دو دگر پاک بشوییم
از روی دل غمزده گرد دو جهان را
سرمست خرامیم بباغی که در آنجا
بر دامن گل دست ندادند خزان را
گلزار و لای شه لولاک محمد
کر نکهتی آراست زمین را و زمان را
سد شکر خدا را که نمردیم و بدیدیم
خالی بجز از وی دل و دست و سر و جان را
ای شوخ رها کن دل سرگشته ی ما را
کانسان که تو دیدیش نبینی دگر آن را
از جمع دگر بود پریشان دل و یکچند
میبرد ندانسته بزلف تو گمان را
خستند دل و جرم با بروی تو بستند
دادند بدست تو پس از تیر کمان را
بگشا نظر ای شاهد دنیا سوی آنان
کاندر طلبت بسه شب و روز میان را
مهر تو نخواهیم وز کین نو نکاهیم
ز آتش نه زیان است و نه سود آب روان را
چیزی که بدان شاد توان بود ندیدیم
دیدیم سراسر همه اسباب جهان را
کار من و تو راست نیاید دگر ای دهر
بگذار کزین ورطه بجوییم کران را
گربند دلم بندگی شاه نبودی
برهم زدمی سلسله ی کون و مکان را
شاهی که از او شادروان خسرو لولاک
آن خواجه که او علت نمائی ست جهان را
نور احد است احمد وشه سایه ی ایزد
بر بند نشاط از همه جز دوست زبان را
***
هر بلایی کزو رسید مرا
بعطایی دهد نوید مرا
دوش از زلف و ابروان میداد
گاه بیم و گهی امید مرا
گه بشمشیر میبرید از من
گه بزنجیر میکشید مرا
من همان بنده ام که نا دیده
ببهایی گران خرید مرا
عیب او نبود اربهیچ فروخت
برمن و عیب من چو دید مرا
ستمش خاص و نعمتش عام است
خاصه بهر ستم گزید مرا
تا بگوید که این نشاط منست
با غم خویش پرورید مرا
***
ای فروغ ماه از شمع شبستان شما
چشمه ی خور جرعه ای در بزم مستان شما
عشق دارد صید گاهی نغزو دلکش کاندر آن
صید شیران میکند آهوی چشمان شما
زلف مشکین خم بخم بر طرف رو چوگان صفت
ای دل عشاق مسکین گوی چو گان شما
عقل از راهی برفت و صبر در کنجی نشست
آری آری عشق باشد مرد میدان شما
خیل کفر وجیش اسلام آشتی جستند و باز
صف بخون عاشقان بستست مژگان شما
روزگار آشفتگی از سر نهادستی دگر
تا چه بر سر دارد این زلف پریشان شما
فتنه از ملک شهنشه رخت بیرون میبرد
پس چه خواهد کرد ازین پس چشم فتان شما
از اجل چندان امان خواهد که بر گیرد نشاط
بهر رضوان تحفه ای از خار بستان شما
***
تهی کردیم از نامحرمان هم دیده و دل را
فرود آرد کجا تا ساربان از ناقه محمل را
بیا امشب ز ذکر روی او شمعی بزم آریم
زدل و زیاد زلفش مجمری سازیم محفل را
بسد رنج از خطرها چون گذشتم ای دریغ اکنون
باول گام این وادی نشان دادند منزل را
نجوید شمع نابینا و گر بینا بود جویا
فروغ وی بود روشن دلیلی شمع محفل را
چو آگاه است او ما غافل ارباشیم به باشد
که از پی میرود صیاد اگه صید غافل را
بتلخی جان شیرین بایدت دادن نشاط اکنون
شرابی تلخ جو و آن شاهد شیرین شمایل را
***
نشناخت دل از زلف تو ویرانه ی خود را
دیوانه و شب گم نکند خانه ی خود را
از کوی تو میآیم و از خود خبرم نیست
پرسم مگر از غم ره کاشانه ی خود را
در خانه ی ما یار و عجب آنکه زهر کس
جستیم خبر دادن نشان خانه ی خود را
بی وعده نشستیم بره منتظر اما
با یار نگفتیم ره خانه ی خود را
از بیخودی خویش نبودم خبر ای کاش
نشنیدمی از غیر هم افسانه ی خود را
پنداشت نشاط از ره لطف است و ندانست
مست است و ندانسته ره خانه ی خود را
***
دادم بغمت شادی این هر دو جهان را
گر عشق نباشد که کشد بار گران را
در روی تو بگشود نظر آنکه فروبست
از کار جهان دست و دل و چشم و زبان را
از دیده همی اشک فشانم که توان دید
در آب روان سایه ی آن سرو روان را
ای باده بهاری بهاری زقدومش خبری گوی
تا خاک فشانم بسر اندوه جهان را
ساقی بده از آن می باقی قدحی باز
تا فاش کنم باقی این راز نهان را
نطرب بسرا آیتی از رحمت خاصش
تاره سوی فردوس دهم دوزخیان را
***
بگذر ای ناصح فرزانه زافسانه ی ما
بگذارید بما این دل دیوانه ی ما
ما بدیوانگی افسانه ی شهریم ولی
عاقلان نیک بخوابند ز افسانه ی ما
ساغری از کف ساقی مگر آریم بدست
ورنه مستی ندهد دست ز پیمانه ی ما
واعظا با همه غوغای خردمندیها
نبری صرفه زیک ناله ی مستانه ی ما
سیلی ای دیده روان ساز که ویران کندش
تا مگر در خور گنجی شود این خانه ی ما
سقف این کاخ زراندود حجاب فلک است
پرتو مهر بجویید ز ویرانه ی ما
آنکه یک شب غمش از دل ننهد پای برون
کاش یک روز نهد پای بکاشانه ی ما
خردت راهبر کوچه ی غمناکان است
خبری جو زنشاط از در میخانه ی ما
***
نام تو کلید بستگیها
یاد تو دوای خستگیها
دل می شکند شکنج زلفت
ای مرهم دلشکستگیها
تاری ز کمند گیسوانت
پیوند بسی گسستگیها
با رشته ی عقل غم سرشته
در رشته ی عشق رستگیها
بگشا گرهی ز زلف و بنگر
در کار نشاط بستگیها
***
درد چون نیست چه تأثیر بود درمان را
گوی شو تا که ببینی اثر چوگان را
از من ای خاک در دوست خدا را بپذیر
بکجا باز برم این سر بی سامان را
چه عجب خلق اگر از تو بغفلت گذرند
آنکه درویش نباشد چه کند درمان را
دیده بستم که دل از یاد توام بستان است
جز برویت نگشایم در این بستان را
عهد گل تازه شد آن ساقی گلچهره کجاست
تا ز پیمانه بما تازه کند پیمان را
شاید از پرتو او روز وصالی سازد
آنکه از بخت من آورد شب هجران را
عاقل اندیشه ی جان دارد و عاشق جانان
بالله ار ما بشناسیم ز جان جانان را
دل یکی منزل غیب است نه منزلگه ریب
خلوت قدس مخوان بار گه شیطان را
ای که در کار نشاطت نظری هست مجوی
راز این غمزده ی دلشده ی حیران را
حال این قوم چه دانی تو که بهتر دانند
از نشاطی که بود فاش غم پنهان را
***
جز بجان کس نشناسد صفت جانان را
هم بجانان بنگر تا بشناسی جان را
نیست هستی بجز از هستی و هستی همه اوست
خواجه بیهوده بخود می نهد این بهتان را
هوس خرمی از سر بنه ای طالب دوست
آتش افروز بخاری نخرد بستان را
ره چو مقصد بود آن به نبود پایانش
عاشق آن نیست که اندیشه کند پایان را
عشق نیران طلبش میبرد از باغ نعیم
ورنه آدم نپسندد بخود این حرمان را
کافرم خواند یکی وان دگرم مؤمن گفت
عشق هم کفر ببرد از من و هم ایمان را
رو خرابی طلب ای دل که نگیرند خراج
جز ز آباد و نبخشند مگر ویران را
در هوسخانه ی تن دیربماندیم، کجاست
مرگ تا برکند این لعبگه شیطان را
کشتی از لطمه ی موجی شکند، کوش نشاط
تا شوی بحر و بهم درشکنی توفان را
***
منع نظاره روا نیست تماشایی را
ورنه فرقی نبود زشتی و زیبایی را
یار ما شاهد هر جمع بود وین عجب است
که بخود ره ندهد عاشق هر جایی را
وقتم امشب همه در صحبت بیگانه برفت
تا چرا شکر نگفتم شب تنهایی را
ساقی امشب می از اندازه فزون میدهدم
تا بشویم بقدح دفتر دانایی را
نیکنامان در دوست پناهت ندهند
تا بخود ره ندهی شنعت رسوایی را
خواجه زین در بسلامت سر خود گیرد کاش
که ز سر می ننهد عادت خودرایی را
دل آسوده اگر میطلبی عشق طلب
عاقلان نیک شناسند تن آسایی را
بگذارید که تا سر نهم اندر ره دوست
تا بگیرید زمن این سر سودایی را
دلم از سینه بتنگ است که در خانه نشاط
نتوان داشت نگه مردم صحرایی را
***
آب گو بگذر ز سر این خانه را
وقت شد، ویران کن این ویرانه را
صوفیان مستند و زاهد بی خبر
از که پرسم من ره میخانه را
شعله ی شمع است کاتش زد بجمع
خواجه گر سوزد چه غم پروانه را
مست آن بزمم که مستانش کنند
ز آب شمشیر تو پر پیمانه را
عشق نوبت میزند بر بام قصر
کز هوس خالی کنید این خانه را
آشنایی حلقه بر در میزند
کیست تا بیرون کند بیگانه را
خطبه میخواند بنام دوست عشق
ای خرد کوتاه کن افسانه را
عشق با دیوانگی! حاشا نشاط
عشق عاقل میکند دیوانه را
***
(15)
یا رب که چشم بد نرسد آن نگاه را
وان طرز بازدیدن بیگاه و گاه را
آن خم بخم سلاسل مشکین پرشکن
کاندر شکنج هر خمی افکنده ماه را
آن آستین فشاندن و آن جامه برزدن
آن رسم برشکستن طرف کلاه را
بر دسته دسته زلف معنبر در آینه
بیند چنانکه شاه مظفر سپاه را
دیبا میفکنید براهش که عاشقان
از نقش چشم و چهره بپوشند راه را
در شرح دوستی بر او لب گشاده ام
چون عاصیی که عذر بگوید گناه را
خاصان بارگاه رقیبان مدعی
حال گدا که عرضه دهد پادشاه را
جز در گه تو راه بجایی نبرده اند
از آستان خویش مران داد خواه را
بر لب قرین شکر تو ذکری نیاورم
الا دعای خسرو گیتی پناه را
***
بیاد آرید یاران مردن حسرت نصیبی را
اگر بینید بر بالین بیماری طبیبی را
شوید آسوده تا از غم دهمتان جان بآسانی
بیارید ای پرستاران ببالینم طبیبی را
ز قتلم بر سر کویت چو اندیشی چه خواهد شد
بشهر خویش اگر سلطان کند پنهان غریبی را
ندیدم گل گه تا دانم تو زان نیکوتری یا نه
همی بینم چو خرد نالان بکویت عندلیبی را
***
پیداست سر وحدت از اعیان اماتری
العکس فی المرایا والنقش فی القوی
شد مختلف بمخرج اگر نه چه شد که هست
یک صوت و یک ترانه گهی مدح و گه هجا
هستی چو بحر و دل چو یکی کشتی اندار آن
از نفس بادبانش و از عقل نا خدا
عشق است باد و هست ازو ره سوی مراد
لیک از صواب گاه گراید سوی خطا
انظر فمارایت سوی البحر اذ رایت
موجا بدا ومنه بدافیه ما بدا
گاهی صواب نام نهیمش گهی خطا
گه ناخدا خطاب دهیمش گهی خدا
بازلف و روی او نه اثر ماند از نشاط
لاالشمس فی الدجیة لاالبدر فی الضحی
***
شمیم باد بهاری ببین و فیض سحاب
ببوی طره ی ساقی بگیر جام شراب
بس است جلوه ی این دشمنان دوست نما
بیا که برفکنیم از جمال دوست نقاب
هزار جرم شمردم بخود چو رفتی دوش
شب عتاب تو بر من گذشت روز حساب
ز چشم اشک فشانم خیال دوست برفت
فسانه ایست که نقشی نمیزند در آب
چو اوست اول و آخر هم اوست، نیست نشاط
براه عشق تفاوت درنگ را ز شتاب
***
حل العزام خلو اذا مهجة کئیب
درد حبیب را نشناسد دوا طبیب
رامی الهوا نصیب بنصب و قد نصاب
کز حسن بانصابی و از مهر بی نصیب
بنهاده یار گوش بغوغای غیر و هست
گوهر فشان نشاط زگفتار دلفریب
گل را چه شد که گوش نهد بر خروش زاغ
گیرم که زاغ شرم ندارد زعندلیب
**
از عاشقان چه خوشتر رسوایی و ملامت
وز ناصح خردمند ز آزار ما ندامت
یا رب تو پرده بردار از کار تا بدانند
کامروز در جهان کیست شایسته ی ملامت
گیرم که ما نرنجیم تا کی رواست آخر
با دوستان تغافل با دشمنان کرامت
بیهوده وقت ما را ضایع همی گذارند
ترسم که برنیایند از عهده ی غرامت
چون تیر رفت از شست دیگر چه آید از دست
چون آبگینه بشکست خیزد چه از ندامت
خون منت بگردن زینگونه جور کردن
دست منت بدامن تا دامن قیامت
این غم نشاط از کیست باز این ملالت از چیست
دوران شاه را باد تا هست استقامت
فتحش همیشه با جیش بزمش همیشه باعیش
ذاتش همیشه یا رب زآفات در سلامت
***
گاه کاخ است نه وقت چمن است
نوبت خرمی انجمن است
از رخ وقامت و تن شاهد بزم
نایب سوری و سرو وسمن است
لب شیرین خلف نیشکر است
تن سیمین بدل نسترن است
سیب و بادام اگر نیست چه باک
چشم در چشم و ذقن در ذقن است
سنبل ار شاخ تحمل بشکست
زلف مشکین شکن اندر شکن است
بلبل ار رخت ز گلزار ببست
بذله گو شاهد شیرین سخن است
باد اگر کشت چراغ لاله
شمع سیمین تن و زرین لگن است
گلبن از دیده نهانست و رو است
که عیان پیکر گلپیرهن است
پای سروار نتوان زیست سز است
دست در دست بت سیمتن است
باد بشکست بهم بید خلاف
عهد دارای مخالف شکن است
یأس از آن نیست که امید جهان
به شهنشاه زمین و زمن است
طلعت شاه در آرایش گاه
گاه صبح است و فضای چمن است
***
حلقه ای خواهم بگوش ای عشق از زنجیر دوست
افسری آنگه بسر از گوهر شمشیر دوست
زلف خود پرتاب میسازد که میترسد مگر
بر نتابد با دل دیوانه ام زنجیر دوست
عقل در گنجینه ی سر لوحی از تدبیر یار
عشق در آیینه ی جان عکسی از تقدیر دوست
شمع جان افروز خواهد کلبه ی تاریک ما
عشق عالم سوز خواهد حسن عالمگیر دوست
وادی عشق است چندانت عجب ناید نشاط
بسته ی فتراک دشمن بینی ار نخجیر دوست
مهر تابان را از آن دل خون کند کامیختند
مهر او با شیر ما و خون ما با شیر دوست
***
رخی بغیر رخ دوست در مقابل نیست
ولی چه چاره که بیچاره دیده قابل نیست
وفا مگر که نکو نیست در زمانه که نیست
نکوییی که در این خوی و این شمایل نیست
هزار لطف نهانست در تغافل او
و گرنه دوست زاحوال دوست غافل نیست
دهد گواه به بیهوده گوییش پندم
کسی ملامت مجنون کند که عاقل نیست
قبول جانان مشکل بود نشاط ار نه
گذشتن از سر جان بهر دوست مشکل نیست
***
خار از آن باغ بپای دل ماست
که گل و گلبن آن از گل ماست
چشمه ی خضر درخشید ز دور
یا که تیغی بکف قاتل ماست
مشکلی نیست که آسان نشود
مشکل اینست که خود مشکل ماست
آتش افروز بخارش نظریست
بی سبب نیست که او مایل ماست
خیز و در خرمن خویش آتش زن
تا ببینی که چها حاصل ماست
بی نشاط آنکه نشاید دل اوست
بی غم آنکو که نشاید دل ماست
***
بر آستان بنشین گر بخانه راهی نیست
کجا روی که جز این آستان پناهی نیست
اگر بشهد نوازد و گر بزهر کشد
بغیر خوان عطایش حواله گاهی نیست
بهر گناهم سد عذر اگر بود شاید
مرا که جز کرم دوست عذر خواهی نیست
در انتظار شفاعت ستاده خواجه بحشر
خجل ز خاک بر آیی گرت گناهی نیست
غرور حسن ترا خط مگر علاج کند
که در زمانه بدین خاصیت گیاهی نیست
سراغ مشرق و مغرب مپرس در ره عشق
که هر طرف گذری جز بدوست راهی نیست
وصال مهر طمع داری ای نشاط زدور
ترا بجانب او طاقت نگاهی نیست
***
در دلم جلوه نما یا شمری فرسنگ است
پیش یک جلوه ی تو عرصه ی عالم تنگ است
سنگ بردار که در جام علایق زهر است
جام بگذار که در دست حوادث سنگ است
پا بسر تا ننهی سر ننهی بر در دوست
طی این راه مپندار که با فرهنگ است
تا تو بیرون نروی دوست نگنجد بدرون
نه همین دیده که دل در خور جاهش تنگ است
سحر را در بر اعجاز درنگی نبود
راستی جو چه غم ارخصم تو با نیرنگ است
بی ملامت ندهد عشق چنان ذوق نشاط
تو اگر نام بر آری بنکویی ننگ است
***
فرخنده پیکریست که سر در هوای تست
فرخنده تر سریست که بر خاکپای تست
سودای زاهدان همه شوق بهشت و حور
غوغای عارفان همه ذوق لقای تست
امروز اگر بباد رود در رهت چه باک
فردا که سر زخاک بر آید بپای تست
گر خدمتیست از تو بما بار نعمتیست
کاری نکرد بنده که گوید برای تست
ما را بقدر خویش خطائیست لاجرم
چندان که بیش باشد کم از عطای تست
عفو تو دیده ایم و گنه کرده ایم، اگر
بر جرم ما نبینی و بخشی سزای تست
سر بر مراد دوست نهادی به تیغ خصم
ای کشته غم مدار که خود خونبهای تست
آهسته تر نمیروی ای میر کاروان
ای بس ضعیف و خسته که اندر فقای تست
تن خسته، دل شکسته، نظر بسته، لب خموش
ای عشق کار ما همه بر مدعای تست
بر کس نشاط رشک ندارد ز راحتی
الا بر آن دلی که بغم مبتلای تست
***
تنها نه من که چشم جهانی بروی تست
روی نیاز خلق زهر سو بسوی تست
بیچاره آن که از تو بغفلت گذشته است
غافلتر آنکه با تو و در جستجوی تست
جان میدهم ببوی سر زلف دلفریب
کان خود شمیمی از قبل خاک کوی تست
هر جا شکفته طلعتی از طرف شاخ تو
هر جا کشیده قامتی از فیض جوی تست
گر خورده ایم باده و از خود فتاده ایم
بر ما مگیر خرده که می از سبوی تست
بلبل بشاخ گلبن و مطرب ببزم شاه
ذکری که میرود همه از گفتگوی تست
با دیده کس فروغ تو بیند زهی دروغ
کین نور دیده نیز فروغی ز روی تست
بر عالم ار نشاط بنازد شگفت نیست
روی نیازش از همه عالم بسوی تست
***
صبح است و بهار است و گل و نقل و نبید است
ساقی قد و شاهد می و نی ناله کشیدست
صبح از طرف مشرق و سرو از کنف جوی
وان سبزه ی خط زان لب دلجوی دمیدست
زاغ از قبل شاخ خزید ست بکنجی
وان خال سیه نیز برخ گوشه گزیدست
بر روی تو گل دیده و در کوی تو گلبن
کاین دست بسر بر زده آن جامه دریدست
ما را طمعی هست ولی زان لب شیرین
حلوا بکسی ده که محبت نچشیدست
گل بر سر آن زن که بگلزار محبت
خاریش بپا از غم یاری نخلیدست
تشریف سرم پای تو بس خلعت دیبا
زیبا بود آنرا که گریبان ندریدست
غافل گذرد عمر نشاط از تو و روزی
این رشته ببینی که بنا گاه بریدست
زنهار بغفلت مبر ایام که نا گاه
تا در نگری زین قفس این مرغ پریدست
***
دلگشا بی یار زندان بلاست
هر کجا یار است آنجا دلگشاست
صورتی بی حاصل اندر سینه است
حاصل معنی دل ما دلرباست
درد و درمان را بهم آمیختند
درداز درمان جدا کردن خطاست
در دیار ما خرد را راه نیست
عشق آنجا حاکم و فرمانرواست
هر صوابی را عتابی از پی است
هر خطایی را عطایی از قفاست
کفر از ایمان جدا نبود ولی
مذهب عاشق ز مذهبها جداست
چشم حق بینی زحق بینان مدار
هر کرا بیخود ببینی با خداست
باد از آن جان به که مغلوب تن است
خاک از آن دل به که مفتون هواست
***
کشور دل از جهانی دیگر است
این زمین را آسمانی دیگر است
ای جهان از راه ما بردار دام
طایر ما زآشیانی دیگر است
ای فلک از بخت ما بر گیر رخت
کوکب ما ز آسمانی دیگر است
ما در این راه ایمنیم از رهزنان
نقد ما با کاروانی دیگر است
با تو خاموشم ولی با یاد دوست
هر سر مویم زبانی دیگر است
من نیم آن من که بودم یا مرا
هر زمان از عشق جایی دیگر است
شد جهان بر من دگرگون یا که من
این که می بینم جهانی دیگر است
عشق دارد سد زبان و هر زمان
بر زبانش داستانی دیگر است
می ندانم ره بجایی برده ام
یا که بازم امتحانی دیگر است
ما بجانان خوشدل و یاران بجان
هر دلی را دلستانی دیگر است
مردن ما از تن و یاران بجان
هر بهاری را خزانی دیگر است
میزنی از عاشقی لافی نشاط
عشقبازان را نشانی دیگر است
***
بیا که نوبت مستی عشق و شرب مدام است
از آتشی نه زآبی که در صراحی و جام است
بدان شمایل دلکش اگر ببزم خرامد
حدیث ناصح مشفق بیک نگاه تمام است
نوید وصل دلم میرسد ز عارض و زلفش
که شب مصاحب روز است و صبح در بر شام است
بطاق میکده دیدم کتابه ای که: برندان
غم و سرور جهان، مهر و کین خلق، حرام است
هنوز عاشق صادق نباشد آنکه شناسد
عطا و منع و بداند عتاب و لطف کدام است
بدوزخ ار بردش عشق گو ببر که نسوزد
اگر بسوزد از آتش بگو بسوز که خام است
شگفت آیدم از خواجه عیب باده که گفت این
که خون خلق حلالست و آب تاک حرام است
مرا رواست اگر شیخ شهر عیب نماید
کدام عیب بتر از قبول طبع عوام است
بیا نشاط مرادی طلب کنیم از این در
سعادت دو جهان وقف این خجسته مقام است
***
سرتاسر عالم بتن امروز سری نیست
کز خاک در شاه جهانش اثری نیست
در کار دل غمزد گانت نظری نیست
یا از من دلخسته هنوزت خبری نیست
حیرت زده میدید بحال من و میگفت
پنداشتم از زلف من آشفته تری نیست
هر سو که نهی روی سر از خویش بر آری
تا نگذری از خویش بسویش گذری نیست
آن چشمه که گویند نهان در ظلمات است
گر هست بجز در دل شب چشم تری نیست
بر من بحقارت نگرد شیخ و نداند
کامروز بمیخانه چومن معتبری نیست
عیبم مکن ای خواجه برسوایی و مستی
من دلخوش از اینم که جزاینم هنری نیست
امروز نشاط اینهمه افسرده چرایی
بر سر مگر از باده ی دوشت اثری نیست
***
هر کرا دل، دلبری را منزل است
آنکه بی دلبر بماند بی دل است
شاهد از یاران کجا گیرد کنار
هر کجا شمعی میان محفل است
این جفا و جور مخصوص تو نیست
هر که شد سیمین بدن سنگین دل است
خواجه پندارد که عیب عاشقان
تا نگوید، کس نگوید عاقل است
عشق دریاییست بیحد کاندر آن
موج کشتیبان و توفان ساحل است
طالبان را خستگی در راه نیست
عشق هم راه است و هم خود منزل است
سهل گردد کار اگر از بهر اوست
کارها با خود پرستی مشکل است
دست صدق آمد برون از جیب عشق
زین پس افسون خرد بیحاصل است
ظلمت ار یکسر بگیرد خانه را
چون فروغ شمعی آید زایل است
در همه عالم یکی حق بیش نیست
آنکه کثرت می پذیرد باطل است
از خرد بگذر نشاط از عشق نیز
عاشق از خود غافل از وی عاقل است
***
در عشق هیچ مرحله جای درنگ نیست
بشتاب زانکه عرصه ی امید تنگ نیست
رخ از بلا متاب که مقصود انبیا
جز در میان آتش و کام نهنگ نیست
طفلان هنوز بی خبرند از جنون ما
یا این جنون هنوز سزاوار سنگ نیست
با بندگان چه جای عتابست و خشم و کین
از ما اگر ملولی حاجت بجنگ نیست
دارد برفتن از سر بالین من شتاب
ای جان بر لب آمده جای درنگ نیست
دلتنگ نیست کس اگرش دوست در دل است
در منزلی که شاه زند خیمه تنگ نیست
فتح علی شه آنکه بدوران او نشاط
گر ناله ای بگوش رسد جر ز چنگ نیست
***
قرارگاه جهان بر مدار تقدیر است
عجب زخواجه که درگیر و دار تدبیر است
اگر بلطف بخوانند کبک صیاد است
و گر بقهر برانند باز نخجیر است
نه لطف خاصه ی طاعت نه خشم لازم جرم
خدای را چه طلسم است این چه تأثیر است
زهی کمال کشی ابروان بر چینش
که هر طرف نگرد دیده، تیر بر تیر است
و زان لبان شکر بار او تعالی الله
که گر بزهر دهد حکم شهد با شیر است
بقید زلف ببستی دل مراد و دلی
که در تو شیفته نبود سزای زنجیر است
زناله بس مکن ای دل در آن سلاسل زلف
که هست اگر اثر از ناله های شبگیر است
خمار دوش نماند از نشاط اثر ساقی
بیار باده که گر زود میرسی دیر است
***
بهر جا بنگرم بالا و گرپست
نبینم در دو عالم جز یکی هست
درون خانه و بیرون در اوست
هم او خود حلقه بر در زد هم او بست
زیک شاخیم اگر شیرین اگر تلخ
زیک بزمیم اگر هشیار اگر مست
بپایم شاخ گلبن رشته ی دام
براهم موج دریا حلقه ی شست
توانایی مرا باریست بر دوش
زبردستی مرا بندیست بر دست
پر و بال است دام من، خوش آن دام
که از قیدش به پروازی توان جست
نباشد بنده کازادش توان کرد
نباشد خواجه کز قیدش توان رست
نه عاشق آنکه جز معشوق بیند
نه معشوق آنکه جز وی در جهان هست
نشاط اردید نتوانی بخورشید
ببین در سایه کان با نور پیوست
جهان را ایمنی فتح علی شاه
که ایمن باد ذاتش تا جهان هست
***
زنده بی عشق کسی در همه ی عالم نیست
وانکه بی عشق بماند نفسی آدم نیست
تا چه باشد بسر پیر خرابات که من
بیکی جرعه می اندیشه ام از عالم نیست
غم و شادی که بیک لحظه دگرگون گردد
چه غم، ار باشد و گر زانکه نباشد غم نیست
کفر و دین عقل و جنون دانش و دانایی را
آزمودیم درین پرده کسی محرم نیست
نه چنانست که لطفیت نباشد با من
هست لطفی و چنان هست که پندارم نیست
دردم آن درد که جز تیغ تواش درمان نه
زخمم آن زخم که جز تیر تواش مرهم نیست
حاصل هر دو جهان را بهم اندوخت نشاط
پیر میخانه به هیچ ار بستاند کم نیست
***
گر چه ما را پای تا سرجرم و سر تا پا خطاست
خواجه دید آنگه خرید، ار عیب ها پوشد رواست
آنکه دستم داد اگر دستم بگیرد در خور است
آنکه مستم کرد اگر عذرم پذیرد هم سزاست
گر بخشم آید حلیم است ار ببخشاید کریم
گر بخواند شهریار است ار براند پادشاست
بی خطا گیرد که این عدل است و اینش عادل است
بی سزا بخشد که این فضل است و اینش اقتضاست
وجهة فی کثرة الاصداع امسی واحدا
نیست جز یک روولی سد حلقه در زلف دو تاست
این طلبکاران نعمت را بلایی در پی است
دوست جویان را بلا در پیش و نعمت در قفاست
جز وجود شاه حاشا نعمتی جوید نشاط
جنت از طاعت نجوید آنکه جویای خداست
***
حاصل هر دو جهان خوشه ای از خرمن ماست
ساحت کون و مکان گوشه ای از مسکن ماست
چشم بر بند و به ظلمتکده ی فقر در آی
تا ببینی که فروغ فلک از روزن ماست
چشمه ی کوثر و آن باغ دلارای بهشت
نمی از مشرب ما، نکهتی از گلشن ماست
چه اثر بود درین دشت که بی زحمت کشت
یک جهان ریزه خور و خوشه بر از خرمن ماست
سر بمخدومی آفاق نیاریم فرود
زانکه از خدمت شه سلسله در گردن ماست
همه بگذار که با اینهمه اینک در شهر
کودکی باز بمژگان سیه رهزن ماست
هم قصاص دل مارا مگر از ما طلبند
زآنکه با خون دل آلوده همی دامن ماست
دشمن و دوست نداند کس اگر طالب اوست
خلق بیهوده یکی دوست یکی دشمن ماست
گفتمش هیچ اثری بود در این ره ز نشاط
گفت سر گشته غباری ز پی توسن ماست
***
روز طرب و خرمی دولت و دین است
دوران زمان شاد به دارای زمین است
میگفت و همی دید در آیینه بمژگانش
آن تیر که از جوشن جان بگذرد این است
میگفت و همی خست بدندان لب خندانش
لعلی که به عقد گهر آمیخت چنین است
نبود عجب ار بخت سیاهم طلبد کام
زان روی که بازلف و خط و خال قرین است
زین پس من و با روز سیه گوشه ی عزلت
کان خال سیه نیز چو من گوشه نشین است
تا دوزخ هجران چه کند روز وداعش
بر من چو به عاصی نفس باز پسین است
این روی تو یا پرتوی از لمعه ی قدس است
این کوی تو یا گلشنی از خلد برین است
این نکهت گیسوی تو یا بوی بهار است
این چنین خم موی تو یا نافه ی چین است
این مهبط نور است که در وادی طور است
یا انجمن شاه که در گلشن فین است
***
این سرما و آن خم زنجیر اوست
میبرد تا هر کجا تقدیر اوست
حل شود این عقده های پیچ پیچ
رشته ی ما درید تدبیر اوست
گاه آبادش کند گاهی خراب
ملک ما در قبضه ی تسخیر اوست
کشته ی او زنده ماند جاودان
آب حیوان بر لب شمشیر اوست
گر براهش خاک گردد جان چه باک
خاک این ره باز دامنگیر اوست
عکس تیغ اوست بر ابروی یار
وان خم مو، تابی از زنجیر اوست
چشم ترکان بی سبب خونریز نیست
هر نگهشان ناوکی از تیر اوست
خنگ گردون لنگ در صید نشاط
نی سواری از پی نخجیر اوست
***
غم بجایی فکند رخت که غمخواری هست
ای خوش آنجا که نه یاری نه پرستاری هست
هر که یار دگرش نیست خدا یار ویست
هر که کاری بکسش نیست باوکاری هست
آنکه اندیشه ی گلزار و گلشن در سر نیست
میتوان یافت که در پای دلش خاری هست
نخرد خواجه ی ما گرچه بهیچش بدهند
بنده ای را که بجز خواجه خریداری هست
رفت روزت به سیهکاری و غفلت، دریاب
تا ز خورشید اثری بر سر دیواری هست
بلب لعل مناز اینهمه کز دولت شاه
این متاعیست که در هر سر بازاری هست
زاهد از مجلس ما رخت برون بر که نشاط
ننهد پای در آن حلقه که هوشیاری هست
***
شمشیر بدست آمد سر مست زجام است
بادا بحلش خون من ار باده حرام است
مفتون توام من نه بر آن طلعت و گیسو
آنجا که بهشت است نه صبح است و نه شام است
وقتی ز خرابات به خلدم گذری بود
کوثر نبود خوشتر از آبی که بجام است
شادی جهان زود مبدل بغم آید
آنرا که بغم شاد شود عیش مدام است
با ما قدحی خواجه سپردن نتواند
او را حذر از ننگ و مرا ننگ زنام است
وسواس خرد قصه بپایان نرساند
از عشق بپرسید که نا گفته تمام است
تیری اگر از شست گشادیم و خطا رفت
با خصم بگویید که تیغی به نیام است
جوش از هوسی در دل افسرده فتادست
در عشق نشاط آتشی افروز که خام است
***
از خواجگان کرامت و از بندگان خطاست
آنجا که فضل تست چه باک از گناه ماست
ما را امید خواجه بسی به زطاعت است
آن بنده مجرم است که نومید از خداست
جز عجز و نیستی نپذیرند ارمغان
از ما که بازگشت بدر گاه کبریاست
سلطان عشق خیمه برون زد زهر دو کون
مارا از این چه غم که جهان سر بسر فناست
روزی گذر فکند بمن کاروان عشق
این آتشم بسینه از آن کاروان بجاست
آگه اگر نسازمت از سوز دل سزاست
گویم چه با طبیب زدردی که بی دواست
آسوده شد نشاط از آن زلف پیچ پیچ
کاندر شکنج هر خم موییش سد بلاست
***
فصل گل است و موسم دیوان و گاه نیست
جز صحن باغ در خور اورنگ شاه نیست
نرگس گواه من که نباشد ببوستان
چشمی که در قدوم شهنشه براه نیست
ترکان شاه گرچه دلیرند و فتنه جو
دل در امان زفتنه ی چشمی سیاه نیست
حاضر ستاده آن صف مژگان تیز زن
حاجت بعرض لشکر و سان سپاه نیست
این چند روزه مهلت گلبن غنیمت است
فرداست در چمن اثری از گیاه نیست
جنس غمت بنقد دو عالم خریده ایم
ما را در این معامله جز دل گواه نیست
جز شکل جام و طلعت ساقی ندیده ایم
درما اثر ز گردش خورشید و ماه نیست
هر کس بقدر خویش امیدش بطاعت است
ما را بغیر رحمت خالق پناه نیست
تا با خودی چه لاف ز طاعت زنی نشاط
جرم این وجود تست که جزوی گناه نیست
***
مهی امشب مگر در خانه ی ماست
که عالم روشن از کاشانه ی ماست
به آبادی مبر ای خواجه رنجی
ببین گنجی که در ویرانه ی ماست
ملامتها که بر من کردی امروز
روا بر ناصح فرزانه ی ماست
بگو با عاقلان زنجیر زلفش
نصیب این دل دیوانه ی ماست
بهر جا شمع او مجلس فروز است
سزای سوختن پروانه ی ماست
نه هر آبی نشاط انگیز باشد
شرابی جو که در میخانه ی ماست
***
راه بیرون شدن از هر دو جهانم هوس است
خیمه بیرون زدن از کون و مکانم هوس است
تن ناپاکم و این جان هوسناکم کشت
زندگانی نفسی بی تن و جانم هوس است
خلوتی کو که بر آرم نفسی دور از خویش
نه همین دوری از ابنای زمانم هوس است
خرقه در خانه نهم موزه و دستار براه
گذری تا بدر دیر مغانم هوس است
پیرم و حسرت دوران جوانی دارم
نظری بر رخ آن تازه جوانم هوس است
یک ره از پیروی شیخ ندیدم اثری
قدمی بر اثر مغبچگانم هوس است
سود بازار جهان گر همه اینست نشاط
من سودا زده زین مایه زیانم هوس است
تا دعای شه از این پس بفراغت گویم
کنجی آسوده ز غوغای جهانم هوس است
***
سرم خوش است و دو عالم بمدعای من است
بهر چه می نگرم گویی از برای من است
بکس نیاز ندارم بخویش نیز مگر
یکی خدا و یکی سایه ی خدای من است
دوکون و هر چه در او هست هیچ و من هستم
که نیستم من و هستی او بقای من است
شبم بروی تو بگذشت تا سحر چه عجب
که چشم عالمی امروز در قفای من است
چه غم که شحنه ببازار و شیخ در شهر است
شراب در خم و معشوق ز سرای من است
گهی بطره ی مشکین خویش عقده فکن
گهی به پنجه ی سیمین گره گشای من است
نه دوستیم و نه دشمن بخواجه لیک مرا
از او چه سود که بیگانه آشنای من است
بجز خدای چه حاجت مرا نشاط بکس
که در دعای شهنشاه مدعای من است
***
جانم بلب و جام لبالب ز شراب است
فردا چه زیان زآتشم این جام پر آب است
گفتم شب امید من از چهره بر افروز
گیسوش بر آشفت که مه زیر سحاب است
سودی ندهد پند، بگویید بناصح:
کوتاه کن افسانه که دیوانه بخواب است
بیگانه چه داند که تویی پرده برافکن
وانجا که منم نیز چه حاجت بنقاب است
در هر قدمم روی تو آمد بنظر لیک
در گام دگر باز بدیدم که حجاب است
سد گنج نهان بود مرا در دل و جانان
نادیده گذشتند که این خانه خراب است
بسیار بگفتند و جوابی نشنیدند
نا گفته نشاط از تواش امید جواب است
***
خاک بادا بسری کش اثر از سنگی نیست
چاک آن سینه که کارش بدل تنگی نیست
ادب بندگی از خیل خردمندان جوی
عاشقان را بجز از عشق تو فرهنگی نیست
راه عشاق زند مطرب از این پرده تو نیز
پرده بردار کزین خوبتر آهنگی نیست
من که بد نام جهانم بخرابات شوم
که در آنجا خبر از نامی و از ننگی نیست
دل چو آیینه اگر میطلبی عشق طلب
عشق کم ز آتش و دل سخت تر از سنگی نیست
مهربانی چه کند آن که نبودش کینی
متصور نشود صلحی اگر جنگی نیست
عجبی نیست نشاط از تو اگر تنگدل است
هرکجا تنگ لبی نیست که دلتنگی نیست
***
بستم ز دعا لب که دعا بی هوسی نیست
ما را زخدا غیر خدا ملتمسی نیست
هر جا نگرم کورم و در روی تو بینا
در مردمک دیده بغیر از تو کسی نیست
خاری طلبد عشق که در آتش سوزان
سد برگ گل تازه چو خشکیده خسی نیست
دیوانه در این شهر که بی سلسله دیدست
جز من که بگیسوی توام دسترسی نیست
رهبر سوی او ناله ی دلسوختگان است
دل در ره این بادیه کم از جرسی نیست
ظلمت ببرد رخت چو خورشید برآید
بردار زرخ پرده که در خانه کسی نیست
***
زاهد ار ره ندهد خانه ی خماری هست
وجه می گر نرسد خرقه و دستاری هست
رفتنش بی سببی نیست ازین ره که طبیب
گذرد بر سر آن کوچه که بیماری هست
میرسد یار و بیاران نگران است ولی
همه دانند که پنهان بمنش کاری هست
ای رفیقان بسلامت ره منزل گیرید
که مرا تا بدر دیر مغان کاری هست
غم گرفتست فرو مجلس میخواران را
مگر امروز درین میکده هشیاری هست
گل فردوس نگیرد زکف حور کسی
که در این بادیه اش قسمتی از خاری هست
شاید ار بر سر کوی تو بود جای نشاط
بلبلی هست بهر خانه که گلزاری هست
***
جان و جانان، دل و دلبر بهم است
تن اگر دور بماند چه غم است
چشم و زلف تو ببایست که نیست
ورنه از سنبل و نرگس چه کم است
سینه با مهر تو آتشکده است
دیده با چهر تو بحرالارم است
بی تو من، من نیم و با تو توام
بی تو یا با تو وجودم عدم است
تو کرم میکنی ار تیغ زنی
من اگر جان نفشانم ستم است
مگر این شهر دل ماست نشاط
که در اینجا نشاط و نه غم است
***
آگاه کسی ز کار ما نیست
کاو را نظری به یار ما نیست
ماییم و دلی خراب و آن نیز
یک روز باختیار ما نیست
صیدی که سر از کمند پیچد
در جرگه ی شهسوار ما نیست
آن بنده که رای خویش جوید
در درگه شهریار ما نیست
خود بینی و خویشتن پرستی
رسمی ست که در دیار ما نیست
آگاه نشاط از غم ما
یاراست که غمگسار ما نیست
***
شاهد ما چه غم ار پرده دروقلاش است
آفتاب است و نهان از نظر خفاش است
مردمان بیشتر آنست که غافل گذرند
زحدیثی که بهر کوچه و برزن فاش است
دل بی عشق بهر لحظه اسیر هوسی ست
خانه بی خانه خدا لعبگه او باش است
همه دانند که من بنده ی عشقم، چه عجب
عاقلان را بمن ای خواجه اگر پرخاش است
من یکی کودک نادانم و او استاد است
من یکی صورت بیجانم و او نقاش است
گر کشد ازنگهی زنده کند باز نشاط
آنکه تقدیر حیات از لب جان افزاش است
***
فرخنده طایری که گرفتار دام تست
فرخنده تر از آن که گذارش ببام تست
آسوده بیدلی کخ بکویت کند مقام
آسوده تر دلی که در آنجا مقام تست
از پای تا بفرق بکام منی ولی
شادی نصیب کام کسی کو بکام تست
تشریف نیستی ز تو خاصان گرفته اند
هستی کاینات ز انعام عام تست
با شاهدان قدس بر آیید در سماع
امشب که ذکر مجلسیان از کلام تست
این حسن دلفروز فروغی زبزم تو
وین عشق خانه سوز شرابی زجام تست
روز و شب تو تا چه بود ای دیار عشق
کان روی و موی آیتی از صبح و شام تست
زان شب که من نویدی از آن لب شنیده ام
هر جا حکایتیست بگوشم پیام تست
سد بار بیش فال زدستم بامتحان
هرجا که قرعه ایست زدولت بنام تست
برخیز تا بساط نشاط است در میان
جامی بزن که ساقی دوران بکام تست
***
گر بسوزیم بآتش همه گویند سزاست
در خور جورم و از فضل توام چشم عطاست
گر بخوانی زعطا سر زخطا در پیش است
ور برانی بجفا روی امیدم بقفاست
من بخود هر چه کنم گر کرم است آن ستم است
تو جفا می نکنی ور بکنی عین وفاست
ای بسا لطف که در چشم بصیرت قهر است
باز قهریست که در پیش نظر لطف نماست
آتش دوزخ و آن چشمه ی جان بخش بهشت
شعله ای از دل من، رشحه ای از دست شماست
دفتر عشق سراسر همه خواندیم ولی
آنچه در یاد بماندست فراموشی ماست
شادمانی جهان است که فانی گردد
غم بدان دل نبرد ره که نشاطش بخداست
***
وقت آن شد که ز میخانه در آیم سر مست
لب ساغر بلب و طره ی ساقی در دست
کف زنان، دست فشان، از دو جهان بر دو جهان
پرده بردارم و بیرون فکنم هرچه که هست
تا که آید بمیان تیغ برآرم ز نیام
تا که افتد بنشان تیر گشایم از شست
جام کز دست نگار است چه شیرین و چه تلخ
جا که در مجلس بار است چه بالا و چه پست
نه همین از تو نصیب دل ما آزار است
جز خرابی نکند هر که در این خانه نشست
تا بدانی که بجز سوی تو پروازم نیست
بال بگشا و نگه دار سر رشته بدست
عجبی نیست که جز سوی تو رفتارم نیست
که به یکسوی رود ماهی افتاده بشست
بدلی زخم مزن ور بزنی رحم میار
که چو بشکست بهم شیشه نشاید پیوست
زحمت خرقه و سجاده برم چند نشاط
همه دانند که من رندم و دیوانه و مست
***
گر شهر حرام است و گرماه صیام است
بودن نفسی بی می و معشوق حرام است
آورده برفتار صنوبر که خرام است
کردست بپا شور قیامت که قیام است
دل برده بیک عشوه که این رسم نگاه است
جان داده بیک گفته که این طرز کلام است
زاهد مگر از وعده ی جنت برد از راه
آنرا که نه در کوی خرابات مقام است
با غیرنه خشمی، نه بما گوشه ی چشمی
چیزی که در او جای نشاط است کدام است
***
مثال این تن خاکی و خاک، آب و حباب است
بیار باده که بنیاد روزگار بر آب است
خروش ناله ی مرغان زچشم نرگس بستان
ببرد خواب و دریغا که خواجه باز بخواب است
زبان سوسن پیغام یار گوید و شادم
که گوش خلق نه در خورد استماع خطاب است
حدیث تلخ نیاید برون از آن لب شیرین
عطا برد زتو آنکس که مستحق عتاب است
امید گاه منی چون تو، کس شگفت ندارد
که با هزار گناهم هنوز امید ثواب است
نسیم باغ نشاط آورد، گذر گه این باد
مگر ز خاک در خسرو سپهر جناب است
هزار بارم اگر سد عتاب آید از این در
بمقتضای سؤالم هنوز امید جواب است
***
عشق آفت و حسن دلفریب است
نه طاقت آن نه زین شکیب است
بر درد دلم دوا روا نیست
این درد که دارم از طبیب است
گیرم که لب از سؤال بستم
با دل چه کنم که ناشکیب است
یا رب ز کدام دام باشد
کاین ناله ببوستان غریب است
***
شمشیر تو چشمه ی حیات است
زنجیر تو حلقه ی نجات است
هم روی تو خوبتر ز خوبی
هم ذات تو برتر از صفات است
در دفتر عشق تو دو عالم
یک حرف زاولین برات است
جز یاد تو هر چه در دل آید
شک نیست که مبطل الصلات است
آورد لبت ز سبزه خطی
کین چشمه ی نوش و آن نبات است
ما توبه ز عاشقی نکردیم
عهد تو ولیک بی ثبات است
ترسم نرسی بکعبه ای شیخ
کاین راه بسوی سومنات است
کس تشنه نمی شود و گرنه
عالم همه سر بسر فرات است
در هر قدمی ز نقش پایی
سد چشمه ی خوشتر از حیات است
دارای جهان که هر چه بر لب
جز مدحت اوست ترهات است
***
رقیب را مگر الفت بپاسبان باقیست
که باز نقش سجودش بر آستان باقیست
بناتوانیم ای دوست جای رحم نبود
که شد اگر چه دلم خون هنوز جان باقیست
مشوی روی من ای چشم خونفشان کاین گرد
بیادگارم از آن خاک آستان باقیست
چه جای گریه بود مغتنم شمار ای چشم
غبار ره که ز دنبال کاروان باقیست
***
اگرت دیده و دل شیفته و گریان نیست
برو ای خواجه که در عشق ترا فرمان نیست
منظر دوست چرا از نظری اشک فشان
نوبهاریست که دروی اثر از باران نیست
روی بیگانه چو روز است ولی روز فراق
طره ی یار چو شب لیک شب هجران نیست
یار باز آمد و آشفتگی از دل نه برفت
این چه دردیست که دروی اثر از درمان نیست
هر که روی تو ندیدست زگفتار نشاط
عجبی نیست که دروی اثری چندان نیست
ناله ی بلبلش از جا نبرد دل چه عجب
هر کرا دیده بدیدار گلی حیران نیست
***
جز بر این در سری بسامان نیست
دوری از خاک این در آسان نیست
وقت آن شد که سینه چاک زنم
کاین دل تنگ جای جانان نیست
سخره ی دشمنانش باید بود
هر که در روی دوست حیران نیست
گفته بودم که دل بکس ندهم
ای دریغا که دل بفرمان نیست
تو برون مانده ای زپرده نشاط
ورنه رخسار دوست پنهان نیست
***
درد ما را نوبت بهبودی است
وین غم ما آیت خشنودی است
باز گشتستم ز سودای جهان
سودما بر کف یکی بی سودی است
در فراقت چیست دانی حال دل
با همان حالت که با ما بودی است
با غم او خوش بود وقت نشاط
گر نداند کس که این خشنودی است
***
نوبت عیداست و عید دولت و دین است
عید بدوران شهریار قرین است
خطبة دولت بنام حامی ملک است
شاهد دنیا بکام ناصر دین است
دست کرم زاستین سؤال گرای است
پای ستم زآستان عقال گزین است
صدر قضا آستان رای صوابست
دست قدر آستین عزم متین است
عید اگر میرود چه باک که هر روز
عید جهان خسرو زمان و زمین است
دیر زی ای عید ما که سایه ی حقی
وان دگر از گردش شهور و سنین است
از اثر ابر دست سیم فشانش
باغ بهشت است و بزم چرخ برین است
چشم خرد خیره با فروغ جبینش
شخص چه باشد دگر که سایه چنین است
از چه غمین گردد آنکه خود بتوشاد است
وز که شود شاد آنکه از تو غمین است
***
حاصل انجام جز کشته ی آغاز نیست
ناصح مشفق مگر آگه از این راز نیست
خویش اگر کینه جوست لازم روی نکوست
سرو سر افراز را سر کشی از ناز نیست
صحن چمن دیده ام خانه ی صیاد هم
شاخ سمن خوشتر از چنگل شهباز نیست
عشق مگو آتش از خرمن هستی بسوخت
سیل مگوی آب اگر خانه بر انداز نیست
کاشف اسرار عشق بیخودی و مستی است
هر که ز خود آگه است آگه ازین راز نیست
کیست طلبکار دوست تا که ببانگ بلند
فاش بگویم که اوست حاجت غماز نیست
***
نوبت خرمی بستان است
عهد سرو و سمن و ریحان است
نرگس از خواب مگر دیده گشود
که بر آن ژاله گلاب افشان است
با صبا نفخه ای از زلف نگار
یا شمیمی ز نگارستان است
شاد زی شاد کز ابر کرمت
دهر گلزار و جهان بستان است
فارغ از حادثه ی دوران باش
که نگهبان تو خود دوران است
کرم عام تو عامیست بخلق
که شهورش همگی نیسان است
تو بنخجیر شتابان و قضا
از پی خصم تو در میدان است
تو بگلزار خرامان و قدر
نایب حکم تو در دیوان است
غم که از دوست بود به ز نشاط
درد کز دوست بود درمان است
***
عالمی در شادی و ما را غم است
این غم ما از برای عالم است
چشم غیرت بین ما را نور نیست
هر کجا سوریست آنجا ماتم است
روزگارم زخمها بسیار زد
زخم تو آن زخمها را مرهم است
جان سلیمان است و دل خاتم در آن
نقش روی دوست اسم اعظم است
اشک چشم عاشقان در روی دوست
این چو خورشید است و آن چون شبنم است
کار ما را با گشایش کار نیست
عقده های زلف او خم در خم است
طالب راحت بزحمت گو بساز
گنج و رنج و شادی و غم با هم است
غم نمیخواهی، مجو شادی نشاط
هر که او شادی نخواهد بی غم است
***
سر نهادیم بسودای کسی کاین سر ازوست
نه همین سر که تن و جان و جهان یکسر ازوست
گر گل افشاند و گر سنگ زند چتوان کرد
مجلس و ساقی و مینا و می و ساغر ازوست
کر بتوفان شکند یا که بساحل فکند
ناخداییست که هم کشتی و هم صرصر ازوست
من بدل دارم و شاهد برخ و شمع بسر
آنچه پروانه ی دلسوخته را در پر ازوست
از من ای باد بگو خیل گنهکاران را
غم مدارید که گر جرم زما آذر ازوست
هوسی خام بود شادی دل جز بغمش
خنک آن سوخته کش سود غمی بر سر ازوست
چه نویسم که سزاوار سپاسی باشد
معنی و لفظ و مداد و قلم و دفتر ازوست
دولت شاه جهان باد فزاینده نشاط
کاین فروغیست که بر خلق ضیا گستر ازوست
***
زان شعله که در دلم نهان است
افسرده زبانه ی زمان است
گر دود بر آید از نهادم
این سوزنه در خور بتان است
اندام تو گلبنی که خارش
خارا و حریر و پرنیان است
آسایش دوستان از این است
آرایش بوستان از آن است
نتوانم از او کناره جویم
هر جا منم او میان جان است
آسوده ز قصد رهزنانم
کاین راه نه راه کاروان است
زنهار منه قدم بر این در
با عقل، که عشق پاسبان است
بار غم عشق نیکوان را
بهتر کشد آنکه ناتوان است
گر خواری دوستان پسندند
این خار گلیش در میان است
ور عزت دشمنان بخواهند
این گل خطریش از خزان است
جستم ز نشاط اثر در آن کوی
گفتند سگی در آستان است
***
قاصدی مژده رسان در راه است
روز آراستن خرگاه است
صبح عیداست و جهان تا بجهان
خرم از دولت شاهنشاه است
بر من و واپسیم عیب مکن
همه جا مقصد من همراه است
چاه با راه در این پرده یکیست
راه یوسف سوی مصر از چاه است
من از او، انده ازو، شادی ازوست
دست بیگانه زمن کوتاه است
عرض حاجت بر او حاجت نیست
دوست از کرده ی خود آگاه است
دل من در کنف حضرت اوست
هرچه از دوست رسد دلخواه است
نامه از سوی کسی داشت نشاط
پاسخی طالب از این درگاه است
***
ای جمالت شمع هر جا محفلی ست
از خیالت پرتوی با هر دلی ست
چون منی را با تو بودن مشکل است
ورنه آسان با تو هرجا مشکلی ست
برفشان اشکی بخاک راه دوست
گل از آنجا سرزند کانجا گلی ست
رو بسویش نه که رویش سوی تست
بی قبولش نیست هرجا مقبلی ست
نیستیمان آیت هستی اوست
دلبری باشد بهرجا بیدلی ست
***
چشم صاحبنظران خیره بر آن ایوان است
که بهر سو نگری حلوه که جانان است
عکسها در نظر آیند ولی یک اصل است
جسمها جلوه گر آینده ولی یک جان است
دیده ی اصل نگر شیفته ی صورت عکس
عکس بر اصل عجب نیست اگر حیران است
باغبان رونق یک باغ به سد گلبن داد
گلبن ماست که رونق ده سد بستان است
مشکل اینست که ما را نبود راه بدوست
ورنه هر مشکلی از همت او آسان است
عکس در عکس نگر آینه در آینه بین
شه در آیینه و خود آینه ی یزدان است
***
این چه دشت است که سرتاسر آن گردی نیست
که بر او دیده ی خونین و رخ زردی نیست
خرم آن کس که برویش ز رهت گردی هست
وانکه بر دل، دگر از هیچ رهش گردی نیست
عقل در کشمکش نفس درنگی نکند
این دغل را بجز از عشق هماوردی نیست
پا بدامن کش و از جان و جهان دست بدار
دوست جویان را حاجت بجهانگردی نیست
تو اگر مرد رهی درد طلب درد نشاط
درد هم مرد همی میطلبد مردی نیست
***
دوست میگفتم ترا زاول نه آن می بینمت
دشمن دل بودی اینک خصم جان می بینمت
نه همین در کاخ دل با چشم جان می بینمت
در جهان با چشم صورت بین عیان می بینمت
تو کجا و مهر و کین من، من از سودای عشق
گه بخود نا مهربان گه مهربان می بینمت
تا به پیری ای جوان باری ببینی آفتی
کافت دین و دل پیر و جوان می بینمت
باقدی چوگان صفت ای دل درین پیرانه سر
همچو گویی در بساط کودکان می بینمت
سد نشاط آرند از یک جرعه می رندان نشاط
سر گران منشین که زین پس رایگان می بینمت
***
چه شتابی از پی من تو که رنجه شد سمندت
که من آمدم در این دشت که اوفتم به بندت
تو نکو پسندی و من چه کنم که تا پسندت
نشوم، نگو نگردم من و لایق کمندت
تو اگر ملولی از من، سر خویشتن بگیرم
من و چشم اشکبارم، تو و لعل نوشخندت
دل زاهدان توانی ببری از آن نبردی
که نبود صید غافل زتو، در خور کمندت
تو که خسرو کریمی زمن گدا چه پرسی
من و دست کوته من تو و همت بلندت
دگر ای دل اوفتادی به بساط لعب طفلان
که بلطف می ستانند و بقهر می دهندت
تو چه غمفرا نشاطی و چه بیهنر غلامی
که بهیچ میفروشیم وز ما نمیخرندت
***
هر کرا دل با خدای مطلق است
ناخدا موج است و دریا زورق است
غرقه در دریا همی جوید کنار
چون کند آن کو بخود مستغرق است
نیست باید شد زخود تا هست شد
سلب خود از خود حدیثی مغلق است
جان زجانان، تن زخاک آمد پدید
هر کجا فرعی ز اصلی مشتق است
تن بخاک و جان بجانان شد حجاب
هر مقید احتجاب مطلق است
تن چو بی جان شد بپیوندد بخاک
جان چوبی تن شد بجانان ملحق است
طلعتش گویی بر آمد از نقاب
کابرویش مانا هلال مشرق است
نور را ظلمت عیان سازد نشاط
آنکه باطل دید بینای حق است
***
حاجت بعرض حاجت و اظهار حال نیست
آنجا که جود اوست مجال سؤال نیست
از پیشگاه عشق مثالی رسیده است
جستم زعقل چاره بجز امتثال نیست
دل داده ایم و سر بکمندت نهاده ایم
سر را مجال از تو و دل را ملال نیست
سرتاسر جهان همه دشمن اگر بود
ما را بغیر دوست کسی در خیال نیست
با زلف و خال عاریتی دل همی برد
دنیا عجوزه ایست که او را جمال نیست
این یار پنجره و زه غم آرد نشاط او
دل با کسی سپار که او را زوال نیست
***
پیوند غمت گسستنی نیست
صید تو ز قید رستنی نیست
پیمانه شکسته ایم و خم نیز
این توبه دگر شکستنی نیست
گردی که ز راه عقل خیزد
بر دامن ما نشستنی نیست
عهدی که توان گسستن او را
در مذهب عشق بستنی نیست
مهر از ازل است و تا ابد هست
پیوستنی و گسستنی نیست
پیوند ز زلف دوست دارد
این عهد دگر گسستنی نیست
***
بعد از این فارغ ز غوغای جهان میخواهمت
شاد باش ای دل کزین پس شادمان میخواهمت
ساده لوحی را نگر ای دوست کز تاثیر عشق
خود چنانم با تو با خود آنچنان میخواهمت
هیچ کامی از تو چون حاصل نخواهد (بد) مرا
زین سپس من هم بکام دیگران میخواهمت
چون بهر خشمی فزاید رحمتت با من ترا
سر گران گاهی و گاهی مهربان میخواهمت
هر زیانت گرچه سودی شد ولی زین پس نشاط
در جهان آسوده از سود و زیان میخواهمت
***
مثال هستی با نیستی روان و تن است
روان حقیقت هستی و نیستی بدن است
نه صرف هست هویدا نه صرف نیست پدید
نمایش خوش از آمیزش دو مقترن است
نه هست نیست شدستی نه نیست هست شود
نه حق جهان نه جهان حق نه جای این سخن است
مرا چه حد که بگویند آن من است و من او
هر آنچه هست وی است و هر آنچه نیست من است
نه عکس شخص و نه ظل و نه موج بحر و نه یم
که ظل و شخص و نم و بحر جمله خویشتن است
بگوش کس نرود این حدیث نغز نشاط
بدل بگو، نه بهر دل، دلی که ممتحن است
***
بدردم ننگرد درمانم این است
پریشان خواهدم سامانم این است
نه بتوانم برید از وی نه پیوست
که هم جان هم بلای جانم این است
چه غم زین ره روم یا باز گردم
که هم آغاز و هم پایانم این است
پناهی نیست جز قهرش ز قهرش
که هم کشتی و هم توفانم این است
مبین بر خواریم، سد گل برآرم
نشاط از خاک، اگر دهقانم این است
***
ما هم چو پرده برفکند آفتاب چیست
اشکم چو در حساب بیاید سحاب چیست
بزم وصال و یار بمن مهربان و باز
در حیرتم که در دلم این اضطراب چیست
کاری کنید کاین شب هجران بسر رسد
اندیشه از درازی روز حساب چیست
از رشک غیرم از چه کشی جور یار هست
ای عشق در هلاک منت این شتاب چیست
گر شرم دوستی نکند منع او نشاط
یک بوسه خواهد از تو ندانم جواب چیست
***
سلسله ای ساخته کاین جعد موست
وقت دلی خوش که گرفتار اوست
ابرو و مژگانش چو ترکان شوخ
تیغکش و تیز زن و فتنه جوست
دلبر بزم است و دلاویز رزم
سرکش و پرخاشگر و تند خوست
عشق منش بر سر مهر آورد
نرم کند آتش اگر سنگ و روست
حاجت مطرب نبود تا بزم
شاهد شیرین سخن بذله گوست
پای بگل ماند براهش نشاط
وقت سری خوش که بر آن خاک کوست
***
روز آسایش و آرایش و دین و دنیاست
روز افزایش و فضل و کرم و بذل و عطاست
هر طرف میگذری مجلس شکر است و سپاس
هر کجا مینگری حلقه ی ذکر است و دعاست
هر کجا دل همه خرسندی و وجداست و نشاط
هر کجا دیده همه روشنی و نور و ضیاست
من همه جرم و چه غم نوبت عفو است و گذشت
من همه درد و چه غم وقت علاج است و دواست
بجهان دگر از قید تو گفتم بر هم
می ندانستم کاین سلسله از زلف دوتاست
جان بدشواری میدادم، غافل که همی
کشتگان نگهش را غم او جان افزاست
ما کجا عشق کجا! ای دل و ای جان حذری
ما سفاهانی و او ترک وش و بی پرواست
از جمالت بخیال تو تولا جستم
کاین همی خواب رباینده و آن هوش رباست
***
من نه آن غرقه که از بحر برندش بکنار
من نه آن تشنه که سیراب کنندش ز فرات
تشنه ی تشنگیم عشق چه هجران چه وصال
دلخوش از بندگیم لابعطاء وصلات
منظری وجهک فی کل صباح و مسا
منطقی ذکرک فی کل عشاء غدات
جور کن جور که بر مهر تو کردست یقین
حاش لله که نشاط از تو برنجد زجفات
چه غم اربند نهد خواجه بر بنده شفیق
باده گو تلخ دهد ساقی شیرین حرکات
***
کشتن عاشق مباحستی مباح
اقتلولی لیس فی قتلی جناح
جرح سیف ام رشیح من قدح
قرح سهم ام معلی من قداح
لن تنالوالبر حتی تنفقوا
زاهدان از روح میخواران زراح
انفتاح العین فی صیب السهام
انشراح الصدر فی طعن الرماح
الرحیل است الرحیل ای کاروان
مالکم لم تسمعوا هذا الصباح
مهر پنهانست وظلمتها پدید
قطع این ره لیک نتوان بی رواح
انبیاء جمله دلیل و رهبرند
هم نجوم اللیل و النجم الصباح
یا رسول الله انی تصرفون
مالهم من دونکم سعی الفلاح
***
هم سبزه سر زد از چمن و هم سمن ز شاخ
ساقی بساط باده به بستان ببر ز کاخ
فرصت مده زکف که دوا می نمیکند
این می درون شیشه و این گل فراز شاخ
جز با جمال دلبر و جز با مقال دوست
نشتر بدیده خوشتر و سیماب در صماخ
یک سو امید رخت ببندد که الرحیل
یک سو نیاز بار گشاید که المناخ
گوتن ضعیف باش، اگر هست جان قوی
گو دست تنگ باش، اگر هست دل فراخ
با کام دل مخواه مراد دل حبیب
با باز آبگینه مجو ره بسنگلاخ
طفلان سنگ بر کف دیوانه جو نشاط
بردر ستاده بیهده منشین دگر بکاخ
***
حاجتی دارم و حاشا که بگفتار آید
حجت است آن که بگفتار پدیدار آید
سخن از پایه ی من خواست نه زانجا که تویی
من بوصف تو چه گویم که سزاوار آید
پاس دل باید نه پاس زبان در بردوست
هر چه دردل گذرد به که بگفتار آید
خیل شه خانه ی درویش بهم در شکند
چه عجب سینه گر از مهر تو افکار آید
وقت در صحبت یاران مده از دست نشاط
این نه یاریست که چون رفت دگر بار آید
***
من و از خون دل پیمانه ای چند
تو و پیمانه با بیگانه ای چند
به پیشت درد دل میگویم افسوس
که در گوشت بود افسانه ای چند
همان به کاشنا محروم ماند
که محرم شد باوبیگانه ای چند
جمال شمع نا پیدا و هر سو
از او آتش بجان پروانه ای چند
ندیدم جز غم از پیمان زاهد
من و میخانه و پیمانه ای چند
ز غوغای خردمندان به تنگم
دریغ از ناله ی مستانه ای چند
ملول از صحبت فرزانگانم
خوشا ویرانه و دیوانه ای چند
دل ما گر رود از دست غم نیست
ز ملک شاه کم ویرانه ای چند
مباد آسیب شمع انجمن را
چه باک ارجان دهد پروانه ای چند
نشاط آخر برون نه گامی از خویش
تو خود پا بست این غمخانه ای چند
***
من و دل را بکویی منزلی بود
که در هر سو دلی با بیدلی بود
چرا خود عشق زینسان مشکل افتاد
که آسان شد از وهر مشکلی بود
میان بحر ره گم کرده ای را
چه سود ار رهبری بر ساحلی بود
دل از پیش و من از پی تابکویش
شهیدی رهنمای بسملی بود
بدان حسرت زکویش رخت بستم
که هر گامی ز راهم منزلی بود
برون از هر دو عالم راه جستم
ولی از عشق گام اولی بود
همی گریم همی سوزم ازین غم
که یارم دوش شمع محفلی بود
بهر عضو نی و مجمر ببزمش
نهان از من زبانی و دلی بود
نشاط امشب مگر دیوانه شد باز
که دیدم همنشین عاقلی بود
***
دل از سر کویت هوس خانه ندارد
دیوانه ی عشقت سر ویرانه ندارد
جز محنت و غم راه باین خانه ندارد
این خانه مگر راه بمیخانه ندارد
پیمانه چه غم گر شکند محتسب شهر
مستیم از آن باده که پیمانه ندارد
دل را هوس الفت ما نیست ببینید
دیوانه سر صحبت دیوانه ندارد
مستند دو عالم همه از ساغر وحدت
خوش باش درین بزم که بیگانه ندارد
از آتش معشوق شراری بود این عشق
شمعی که نیفروخته پروانه ندارد
یک بار ندیدیم نشاط آید ازین راه
این کوچه مگر راه بمیخانه ندارد
***
نه دست من همین بهر هلاکم دامنت گیرد
بسد امید اگر آیی بخاکم دامنت گیرد
از آن ناله که میترسم مرا با ذوق بیدادت
چو بیند دیگری بعد از هلاکم دامنت گیرد
مده چاک گریبان در کف آلوده دامانان
که دست عشق پاک از جیب چاکم دامنت گیرد
دهی بر باد اگر خاکم ز دامانت غباری کم
که باشم من که دستی در هلاکم دامنت گیرد
تو خرسندی که از قتلم زغم فارغ شدی من زین
که گر خود گردانگیزی زخاکم دامنت گیرد
***
اگر اینست غم عشق فزون خواهد شد
اگر اینست دل غمزده خون خواهد شد
میکند زلف تو گر سلسله داری زینسان
عقلها بر سر سودای جنون خواهد شد
جلوه ی سرو قبا پوش من ار خواهد دید
زاهد از خرقه ی سالوس برون خواهد شد
موکب عشق جهان تا بجهان خواهد تاخت
رایت عقل بیک گام نگون خواهد شد
جان برون میرود و میرسد از پی جانان
گودرون آی که بیگانه برون خواهد شد
دولت حسن جهانگیر تو ای شوخ مگر
ملک شاه است که هر روز فزون خواهد شد
ره بجان آری از ناله ی جانسوز نشاط
بانک بلبل سوی گل راهنمون خواهد شد
***
دل عاشق اگر غمگین پسندند
مگو با مهربانان کین پسندند
پی صیدد گر مرغان بقید است
نه قید است آنکه بر شاهین پسندند
ز گلشن تا ببزم شاهش آرند
گلی را در کف گلچین پسندند
تو با دل باش و با دین باش ناصح
که ما را بیدل و بیدین پسندند
گهی درد و گهی درمان فرستند
گهی شاد و گهی غمگین پسندند
گهی زهر و گهی تریاق بخشند
گهی تلخ و گهی شیرین پسندند
به یک غم سد نشاط آرند از پی
چه غم وقتی اگر غمگین پسندند
***
این نکویان که بلای دل اهل نظرند
دشمن جان و دل و از دل و جان خوبترند
عاشقان را نتوان داد دل غمزده داد
ورنه خوبان نه ستم پیشه مه بیداد گرند
پاک کن دل زهر آلایش و آنگه بدر آی
که مقیمان در میکده صاحبنظرند
پای بر فرق جهان سر بکف پای حبیب
تا نگویی تو که این طایفه بی پاو سرند
غم کاریت بباید که در آن شادی اوست
ورنه شادی و غم کار جهان در گذرند
خط بگرد رخش آید بشبیخون روزی
عاشقان بی خبر از فتنه ی دور قمرند
من و باد سحر از بوی تو سر گشته همین
یا همه شیفتگان تو چنین در بدرند
غارت آورد بر افواج خزان خیل بهار
بلبلان نغمه سرا زآیت فتح و ظفرند
آب در جنبش و تبدیل و تو خود پنداری
عکس سرو و گل نسرین و چمن ره سپرند
خبر از هستی خود خلق چه جویند نشاط
آب و آیینه نه در خورد خبر از صورند
باغ در سایه ی سرو سهی و دولت و دین
شاد در سایه ی شاهنشه خورشید فرند
***
از سر کوی سلامت سفری میاید
بر سر راه ملامت گذری میباید
عشق در دعوت ما آمده ای دل بشتاب
که زخون جگرش ما حضری میباید
لوح دل سر بسر از گرد هوس گشت سیاه
شست و شویی بخود از چشم تری میباید
ترسمت سر خجل از خاک بر آری که بحشر
یادگاری برخ از خاک دری میباید
گمرهی خسته و درمانده و مسکین و غریب
زین ره ای خضر خدا را گذری میباید
بستم از هر دو جهان دیده که بینم برخت
یک ره ای دوست بکارم نظری میباید
چهره بنمای از آن زلف فرو هشته برخ
آخر این تیره شبان را سحری میباید
صبح عید است و نشاط از پی قربانی دوست
نیست لایق که از او خسته تری میباید
فربهی نیست سزاوار بقربانگه عشق
ناتوان جانی و افکنده سری میباید
***
هر چه جز ذکر تو افسانه ی لاطایل بود
هر چه جز یاد تو اندیشه ی بی حاصل بود
بهوس بیهده دادیم دل از دست و دریغ
کانچه جستیم و ندیدیم ز کس با دل بود
از طلب حاصلم این شد که کنون دانستم
کانچه را میطلبم بی طلبی حاصل بود
ستم هجر تو را نیست علاج ارنه بوصل
اثر سد ستم از نیم نگه باطل بود
نکنم گوش بافسانه ی ناصح که خود او
منع دیوانه نمیگرد اگر عاقل بود
دل قوی کن در این مرحله باسستی عزم
هر که بگذاشت قدم کار بر او مشکل بود
از تعب رنجه نشد، راحت از آن یافت نشاط
سرو از آن گشت سر افراز که پا در گل بود
***
هر نفس مجلس ما دوش معطر میشد
تا کجا ذکری از آن زلف معنبر میشد
پرتو ماه زروی تو حکایت میکرد
ظلمت شب بسر زلف تو رهبر میشد
شرح الطاف تو آرایش مجلس میداد
ذکر اوصاف تو پیرایه ی دفتر میشد
هر نفس شوق من از یاد تو افزون میگشت
هر زمان صبر من از روی تو کمتر میشد
من همی ذکر تو میگفتم و سد بار فزون
می شنیدم که در افلاک مکرر میشد
دری از روضه ی فردوس بمجلس بگشود
یا خیال تو در اندیشه مصور میشد
از دعای شه و از ذکر تو میدید فروغ
بزم و روشن افق از خسرو و خاور میشد
***
شادمان غمزده و غمزدگان دلشادند
غم و شادی جهان بین که چه بی بنیادند
این جهان خود صوری مؤتلف از ابعاد است
یا طبایع که همی مجتمع از اضدادند
گر بپایند چه شادی و نپایند چه غم
خنک آنان که ازین شادی و غم آزادند
این من غمزده ام کز قبل روضه ی توس
دری از عرصه ی محشر برخم بگشادند
کرده های من سرگشته بالواح هوس
نقش بستند و به پیش نظرم بنهادند
سر بسر خواندم و دیدم بسیهکاری خویش
سیه آن دم که باین بخت سیاهم زادند
چاک کردند زبان، خاک فشاندند بچشم
لیک پنهان نظری جانب دل بگشادند
کام دل جستم و کردند براتیم دلی
سوی درگاه شهم باز حوالت دادند
اینک این فرق من و خاک در شاه نشاط
مخزن مارو گل و خار قرین افتادند
***
پنجه از خون دل ماست که رنگین دارد
آنکه با دست بلورین دل سنگین دارد
سالک اندیشه نه از کفر و نه از دین دارد
وادی عشق بهر گام سد آیین دارد
عقل با عشق به بیهوده زند لاف مصاف
اسب تازی چه زیان از خر چو بین دارد
خواجه راهست غم دشمن و ما را غم دوست
هر که بینی دل ار اندیشه ی غمگین دارد
تلخکامان غمش را نگذارد دل تنگ
آنکه سد تنگ شکر در لب شیرین دارد
ناله ی بلبلش ار خواب رباید چه عجب
هر که در خانه درخت گل و نسرین دارد
باغبان گر در بستان بگشاید بیگاه
باز گویم حذر از غارت گلچین دارد
یا نهم سر بکف پای تو یا بر سر تیغ
بی تو خاکش بسر آنکو سر بالین دارد
او بر اشکم نگران من نگران بر رویش
من نظر سوی مه، او جانب پروین دارد
نظر خواجه بر اندازه ی خدمت باشد
ورنه با بنده کجا مهر و چراکین دارد
در همه شهر همین صاحب ما بود نشاط
که بزحمت نظری با من مسکین دارد
***
دو چشم مست تو فرهنگ هوشیارانند
دو بند زلف تو زنجیر رستگارانند
مپوش چهره که از شرم روی و جلوه ی حسن
بهر طرف که خرامی نقاب دارانند
گدای گوشه نشینم چه لاف مهر زنم
بشهر شهره زعشق تو شهریارانند
چگونه منع توانم ترا ز الفت غیر
امید گاهی و هر سو امید وارانند
بدیده اشک و بلب جان بسینه دل بازای
ببین که بر سر راهت چه بی قرارانند
شب است و بخت من و یاد زلف او آنجا
سپیده سر نزند کاین سیاهکارانند
بخاک شوره چه میباری ای خجسته سحاب
چه کشتها ز تو در انتظار بارانند
چو پشت بر ره مقصود میروند چه باک
که من پیاده و این همرهان سوارانند
جهان و بخت شهنشه نشاط و خاک درش
خوش است مجلس و یاران بکام یارانند
***
تن بجان زنده و جان زنده بجانان باشد
جان که جانانش نباشد تن بیجان باشد
آنکه در صورتی اینسان که منم حیران نیست
حیوانیست که در صورت انسان باشد
در دم از کیست مپرسید بپرسید که کیست
آنکه بر گریه ی من بیند و خندان باشد
دل مجموع درین جمع نبینم بکسی
مگر آن کس که زیاد تو پریشان باشد
هوشمندان به سد اندیشه زهم نگشایند
مشکلی را که بیک جرعه می آسان باشد
گنج و رنج و غم و شادی جهان در گذرند
عاقل آن به که در اندیشه ی پایان باشد
یا رب این شاه کرم پرور درویش نواز
تا جهان است جهاندار و جهانبان باشد
***
سوی جانان جانم از تن میبرند
از قفس مرغی بگلشن میبرند
با همند این خار و گل در باغ ولیک
این بایوان آن بگلخن میبرند
این سیه زلفان چو طراران شب
دل ز مردم روز روشن میبرند
تاب داده زلف و خواب آلوده چشم
خوابم از سر، تابم از تن میبرند
عاقلان آبی بر آتش میزنند
عاشقان برقی بخرمن میبرند
طاعت شاهم ز چوگان بسته دست
کاین حریفان گوی از من میبرند
خار این گلزار دامنگیر ماست
گل هوسناکان بدامن میبرند
شیر با زنجیر این طفلان شهر
کوبکو برزن ببرزن میبرند
دل نداری ورنه این خوبان نشاط
گر دل از سنگ است و آهن میبرند
***
تا به کی این صبح و این شام مکرر بگذرد
حیف باشد عمر اگر زینسان سراسر بگذرد
ای خوشا آن صبح کز رویی منور بر دمد
وان شب دلکش که با مویی معنبر بگذرد
ترسمت ای خفته در دامان کوهی سیل خیز
خواب نگذاری ز سر تا آبت از سر بگذرد
کوش تا جاوید در زحمت نمانی ورنه عمر
بگذرد آخر چه سود از آن که خوشتر بگذرد
خیمه برتر زد ز دل سلطان عشق او ولی
سالها ماند خراب آنجا که لشکر بگذرد
باورم ناید که آبی جان ببخشد جاودان
چشمه ی حیوان مگر از خاک آن در بگذرد
چاک سازد عاشق اول سینه وانگه جامه را
تیغ عشق اول بسر آنگه ز مغفر بگذرد
زندگی بی جان نشاید کرد در عالم نشاط
بگذر از عمری که دور از روی دلبر بگذرد
***
عشق از اول رخنه در تن میکند
خانه روشن خور ز روزن میکند
آنچنان آشفته ام کاشفتگی
زلف دلبر وام از من میکند
تیره روزم لیک هر شب چرخ را
آهم از یک شعله روشن میکند
تیغ عشق از مغز جان بگذشت و عقل
رشته بی حاصل بسوزن میکند
شهوت آتش نفس نمرود است و عشق
آنکه آتش رشک گلشن میکند
نفس اگر رویین تن آمد گوبیا
عشق کار سد تهمتن میکند
خار این گلزار و دامان نشاط
هر که بینی گل بدامن میکند
***
روزی آخر رخت از پرده عیان خواهم کرد
خلق را در تو بحیرت نگران خواهم کرد
خاک پایت که بود غالیه ی طره ی حور
سرمه ی دیده صاحبنظران خواهم کرد
دست در سلسله ی خم بخمت خواهم زد
هر چه خواهد دل دیوانه چنان خواهم کرد
سر گیسوی تو در دست صبا خواهم داد
در و دیوار جهان مشک فشان خواهم کرد
ره درین شهر سرا تا بسرا خواهم جست
قطع این دشت کران تا بکران خواهم کرد
ناتوانیم مبین کز مدد دولت عشق
هر چه کردن بتوان یا نتوان خواهم کرد
هر چه گویند مگو برتر از آن خواهم گفت
هر چه گویند مکن بدتر از آن خواهم کرد
شاید این گریه ی جانکاه تن از جا بکند
هر سحر سیلی ازین اشک روان خواهم کرد
گفتم این لعل تو یا چشمه ی حیوان گفتا
جرعه ای نذر نشاط آخر از آن خواهم کرد
***
دفتر دانش سراسر سوختند
هر کرا حرفی ز عشق آموختند
دیده و گوش خرد را دوختند
عشق را آنگه زبان آموختند
شد نخست از دیده ناپیدا جهان
هر کجا شمعی زعشق افروختند
هر چه را دادند بگرفتند باز
تا خریدند آنچه را بفروختند
تا شود شایسته ی دیدار شاه
دیده ی شاهین دو روزی دوختند
بند بند تن ز هم ریزد نشاط
در نیستان آتشی افروختند
تا چه آتش (بود) کز یک شعله اش
حاصل کونین در هم سوختند
تا چه آبست این که از یک قطره اش
بحر اشک وجوی خون اندوختند
***
گذری باد بر آن زلف معنبر دارد
بازیارب دل آشفته چه بر سر دارد
دفتر معرفت آن به که بشوییم بجوی
که درخت چمن اوراق دی از بر دارد
در نظر بازی مژگان تو احوال دلم
داند آن خسته که دل بر سر خنجر دارد
رندبی پاو سر از کوی خرابات چه دید
که جهان را بنظر سخت محقر دارد
اختر طالع من روی فروزان تو بود
هر که بینی نظری جانب اختر دارد
ستم از لطف چسان فرق توان کرد که دوست
هم بکف خنجر و هم دست بساغر دارد
بطبیبان جفا پیشه چه گوییم نشاط
درد ما را بجز او کیست که باور دارد
***
بدین درگه یکی را سر شکستند
یکی تا اندر آید در شکستند
درون خانه جز بیرون در نیست
اگر بستند در یا در شکستند
تو گر آرام جویی رام شو رام
که ما را از رمیدن پر شکستند
چه ظلم است این خدا را کاندر این بزم
مرا هم توبه هم ساغر شکستند
دل آغاز شکستن کرد تا باز
کجا طرف کلاهی بر شکستند
خدیو عقل را کشور گرفتند
امیر صبر را لشکر شکستند
بگوشم بی لبش زیبق نهادند
بچشمم بی رخش نشتر شکستند
***
عمر بگذشت و نماندست جز ایامی چند
به که بایاد کسی صبح شود شامی چند
بحقیقت نبود در همه عالم جز عشق
زهد ورندی و غم و شادی از او نامی چند
زحمت بادیه حاجت نبود در ره دوست
خواجه برخیز و برون آی ز خود گامی چند
طبع خاکی بنه و چاک بر افلاک انداز
مرغ کز دام بر آید چه بود بامی چند
مرغ دل در طلب دانه ی خالت مشغول
من چه باکم بود از سرزنش عامی چند
خم زلفت به بنا گوش سر افکنده بماند
کز دل غمزده بودش بتو پیغامی چند
آتشی بر سر این کوی برافروخت نشاط
در نگیرد ولی از شعله ی او خامی چند
***
دل از پی خطا شد و گامی خطا نکرد
جان پیرو هواشد و کامی روا نکرد
این عمر بی وفا مگرش خوی دوست بدار
کز ما گذشت غافل و رو بر قفا نکرد
آوخ که دست مرگ گریبان جان گرفت
این نفس شوخ دامن شهوت رها نکرد
نه دولتی بماند که از ما دریغ داشت
نه نعمتی گذاشت که بر ما عطا نکرد
مشکل که بنده فرق کند طاعت از گناه
چندان عطا بدید که گویی خطا نکرد
گر خاک تیغ روید و گر تیر باردابر
مرد و لای دوست حذر از بلا نکرد
توحید اگر طلب کنی از عشق جو که عقل
چون احولان تمیز یکی با دو تا نکرد
فردا سزد بآتش اگر سوزمش نشاط
این دل بروزگار من اکنون چها نکرد
راز ما خلوتیان بر سر بازار افتاد
پرده بگشا ز در خانه که دیوار افتاد
یار در خلوت ما بود بسد پرده نهان
پرده برداشت چواز خانه ببازار افتاد
آن خرامیدن دلجوی نگر بر لب جوی
سرو آن روز بدیدش که ز رفتار افتاد
غم ایام و لیالی ندهد راه بدل
هر که را کار بدان طره و رخسار افتاد
دیده دور از تو نیا سوددمی، خواب چسان
آید اکنون که بدیدار تواش کار افتاد
در خورشکر توام نیست بیانی چه زیان
که زبانم بلقای تو زگفتار افتاد
دام تزویر چه سازد دگر امروز نشاط
سبحه ای داشت که در خانه ی خمار افتاد
***
ای مبارک شب فیروز امید
صبح شو صبح که خورشید دمید
گل مکان بر زبر شاخ گرفت
سرو سر از کنف باغ کشید
دل نشست از قبل منظر چشم
جان سوی روزن لب جای گزید
سر زپا پیشترک آمد و هوش
قدمی چند ز سر پیش دوید
که هلا کوکب اقبال جهان
گشت از موکب اجلال پدید
تخت بر نه که سلیمان آمد
جام بر گیر که جمشید رسید
جبذا موکب منصور عزیز
مرحبا مقدم میمون سعید
گرد آن غازه ی رخسار علم
خاک آن غالیه ی طره ی عید
برو ای هجر که روز تو سیاه
بزی ای وصل که روی تو سفید
سر نهادست بدرگاه نشاط
راه آمد شدن غم ببرید
***
طاعت از دست نیاید گنهی باید کرد
در دل دوست بهر حیله رهی باید کرد
منظر دیده قدمگاه گدایان شده است
کاخ دل در خور اورنگ شهی باید کرد
تیغ عشق و سر این نفس مقنع بخرد
زین سپس خدمت صاحب کلهی باید کرد
روشنان فلکی را اثری در ما نیست
حذر از گردش چشم سیهی باید کرد
شب که خورشید جهانتاب نهان از نظر است
قطع این مرحله با نور مهی باید کرد
خوش همی میروی ای قافله سالار براه
گذری جانب گمکرده رهی باید کرد
نه همین صف زده مژگان سیه باید داشت
بصف دلشدگان هم نگهی باید کرد
جانب دوست نگه از نگهی باید داشت
کشور خصم تبه از سپهی باید کرد
گر مجاور نتوان بود بمیخانه نشاط
سجده از دور بهر صبحگهی باید کرد
***
مژده ای دل که شهنشاه جهان باز آمد
وانکه سر در قدمش سود سر افراز آمد
خواب بگذار ز سر طلعت خورشید دمید
بند بردار ز پا نوبت پرواز آمد
رخت تدبیر بر انداز که تقدیر رسید
رایت سحر نگون ساز که اعجاز آمد
مهلت رنج و تعب زود بانجام رسید
نوبت عیش و طرب خوشتر از آغاز آمد
پرده برداشت زرخ شاهد و مطرب بسرود
نغمه در پرده ولی پرده در راز آمد
میرسد عید پس از موکب میمون سعید
عیش با عیش و طرب باطرب انباز آمد
نه همین در قدم شه غزل آراست نشاط
بلبل آواز بر آورد که گل باز آمد
***
گر آزرده گر مبتلا می پسندد
چه خوشتر از این کو بما می پسندد
هم او دشمنان را عطا میفرستد
هم او دوستان را بلا می پسندد
چه دانیم نا خوش کدام است یا خوش
خوش است آنچه بر ما خدا می پسندد
چرا پای کوبم چرا دست یازم
مرا خواجه بی دست و پا می پسندد
خطای من ای شیخ بر من چه گیری
مرا عفو او با خطا می پسندد
طبیبا بدرمان دردم چه کوشی
مرا درد او بی دوا می پسندد
نشاطا توانا و بیناست یارت
برو ناتوان باش تا می پسندد
***
باده ی عشق ترا دل جام شد
پرتو روی ترا جان نام شد
زین سپس پیمان غم باید شکست
نوبت پیمانه، عهد جام شد
در شمار خاصگان مردود ماست
هر که او مقبول طبع عام شد
بی رخ و زلفش چهار بر ما گذشت
تا شبی شد صبح و روزی شام شد
ترک بدخو سرکشی از سرنهاد
اندک اندک مرغ وحشی رام شد
در رهش گفتم فشانم جان نشاط
آنهم اندر کار یک پیغام شد
***
رفت خیالش زدیده کو بدر آمد
ماه نهان شد چو آفتاب بر آمد
نعمت بی انتظار و دولت ناگاه
دوست بسر وقت دوست بیخبر آمد
شنعت مرغان شنو بخفتن بیگاه
خیز ندیما که نوبت سحر آمد
شام بغفلت گذشت و صبح بخجلت
تا نگرد خواجه روز هم بسر آمد
عقل یکی پرده بیش نیست بر این در
پرده بر افکن که عشق پرده در آمد
روی نتابد زجور طالب مقصود
زین دراگر رفت از در دگر آمد
در صف رندان نشاط پیش و پسی نیست
پیشتر آنکو بصدق بیشتر آمد
نعمت از او میبرند منعم و درویش
سایه ی یزدان کفیل خشک و تر آمد
***
بوی جان از نفس باد صبا می آید
یا رب این باد بهاری ز کجا می آید
در ره عاشقی اندیشه زگمراهی نیست
کز پی گمشدگان راهنما می آید
رحمت خواجه بتقصیر دلیرت نکند
گر بپاداش خطا باز عطا می آید
شمع بردار که مه حلقه زنان بر در ما
امشب از روی تو جویای ضیا می آید
حاجتی دارد ازین دلشده پرسید که کیست
که بهرجا که روی او زقفا می آید
منزل دوست از آنسوست که میرفت نشاط
منعمی هست بهرجا که گدا می آید
***
باز صحن باغ را مرآت محفل کرده اند
عکس اندر کار شاخ از آن شمایل کرده اند
باغ را خرم ز تاثیر نسیم اعتدال
راست همچون ملک شاهنشاه عادل کرده اند
آب را باشد سر طغیان که فراشان باد
صبح تا شامش مقید در سلاسل کرده اند
از خرابی شاد باش ای دل که شاهان ملک غیر
کرده اند اول خراب آنگاه منزل کرده اند
خرمیهای چمن بوی گل و رنگ سمن
از خرابیهای دی امروز حاصل کرده اند
تا چه تاثیر است در چشمان پر نیرنگ او
کز نگاهی حکم سد بیداد باطل کرده اند
عیب بر رندان نشاط از ننگ بدنامی مگو
زانکه با سد خون دل این نام حاصل کرده اند
***
بهار و موکب منصور شه ردیف هم آمد
شکست تو به قرین نیز با شکست غم آمد
بظاهر ار ستمی شد زدی بباغ، کرم بود
که این کرامت گلشن ز فیض آن ستم آمد
ز چهره پرده برافکن که عهد جلوه ی گل شد
بجام باده در افکن که روز جشن جم آمد
مؤذن اینکه نظر میکند بجانب مشرق
بگو بطلعت و زلفش ببین که صبحدم آمد
چه راه بود که هر کس که پیش رفت پس افتاد
چه سود بود که هر کس که بیش برد کم آمد
گمانم آنکه مرا حاجتیست در خور جودش
خجل بمانده ام اکنون که نوبت کرم آمد
بحاجت دگرش حاجت او فتاد همانا
که احتیاج نشاط از غنای دوست کم آمد
***
آمد این سیل که بنیاد من از جا ببرد
خانه ویران کند و رخت بصحرا ببرد
روزی از دشت رسد بیخبر آن ترک دلیر
شهر بر هم زند و حجره بیغما ببرد
اثری نیست بسد نکته ی پیران طریق
کودکی کوکه بیک غمزه دل از ما ببرد
مادر این شهر ندیدیم بغیر از تو کسی
که کند جا بدلی یا دلی از جا ببرد
منتی از ستمت میکشد ای دوست نشاط
زحمتی میبرد از خار که خرما ببرد
***
دوش با یاد توام باز حکایتها بود
شکر ها از تو و از خویش شکایتها بود
بر من از تو ستمی نیست ولی بر ستمت
ستم است اینکه ندانی چه عنایتها بود
با من از خشم عتابی زلبت رفت ولی
از نگه های نهانیت حمایتها بود
پرده برداشتنت پرده ی دیگر بر بست
زیر تصریح تو ای دوست کنایتها بود
سر افسانه نداری و دریغا که نشاط
با تواش هم بمراد تو حکایتها بود
***
آنکه کین ورزد بمن آگه زمهر من نشد
ورنه کس بی موجبی با دوستان دشمن نشد
گر مراد خویش خواهی بر مراد دوست باش
من بکام او نبودم او بکام من نشد
عشق گستاخی طلب جو تا انالله بشنوی
ورنه صحن کعبه کم از وادی ایمن نشد
آتش نمرود گل آورد گرنه بر خلیل
خاک قدس و آب زمزم هیچگه گلشن نشد
باش تا سر برزند خورشید ما از باختر
کلبه ی ما گر زمهر خاوری روشن نشد
***
دل بدلبر، جان بجانان میرسد
روز هجر آخر بپایان میرسد
لنگ لنگ این پا بمنزل میرسد
گیج گیج این سر بسامان میرسد
ساز رفتن کن که از دربار شاه
امشب و فرداست فرمان میرسد
جور را دوران بپایان میرود
نوبت فریاد خواهان میرسد
حاجت ار پوشیده دارد یک دو روز
داد مظلومان بسلطان میرسد
جرم از خار است اگر نه فیض ابر
بر گل و بر خار یکسان میرسد
در پذیراییست فرق، ارنه یکیست
آنچه بر دانا و نادان میرسد
***
هر کرا بر سر آن کو گذری میباید
از دل گمشده ام راهبری میباید
از توام نیست گریزی که بهر سو گذرم
بر سر کوی تو زان ره گذری میباید
گشت منظور تو آن کز نظر خلق فتاد
بر من ای خسرو خوبان نظری میباید
در خم زلف مپوشان رخ و بردار نقاب
صبح را شامی و شب را سحری میباید
نعمت خواجه عمیم است و خداوند کریم
بنده را لیک بخدمت هنری میباید
خجلت ماست فزون هر نفس از رحمت شاه
بهر این قصه زبان دگری میباید
***
ستم آخر شد و بیداد به بنیاد آمد
نوبت رحمت و فضل و کرم و داد آمد
خجل آن بنده که از بند تو آزادی جست
خرم آن صید که از قید تو آزاد آمد
در وفای تو زهی شکر که سر رفت بخاک
در هوایت چه غم از دست که بر باد آمد
خردسالی که فروغ رخش از نور خداست
چه عجب بر وی اگر خرده بر استاد آمد
عجبی نیست بمشاطه اگر گیرد عیب
آنکه آراسته از حسن خدا داد آمد
پرده افتاد و دگر حاجت مشاطه نماند
شیشه بر سنگ شد و تیشه به بنیاد آمد
آمد از خاک درت سر خوش و سر مست نشاط
دل نیاورد که گویم ز تو دلشاد آمد
***
عشق است کاگهان را غافل همی پسندد
هر جا که عاقلی هست جاهل همی پسندد
فرزانه ای چو بیند دیوانه میکند باز
دیوانگان خود را عاقل همی پسندد
بازار عقل از آنسوست این صید گاه عشق است
صیاد صید خود را غافل همی پسندد
هر جا که مشکلی هست آسان همی کند لیک
آسان چو دید کاری مشکل همی پسندد
دهقان بباغ گل را خواهد بخرمی لیک
تا در میان خارش منزلی همی پسندد
تا از نشاط گفتم از غم همی پسندد
ما تن بپروریدیم او دل همی پسندد
***
ناصح اگر بر آن رخ نیکو نظر کند
بندد زبان زپند و سخن مختصر کند
مینالم از غم تو و اینهم غم دگر
کاین ناله دانم آخرنا گه اثر کند
بر من چگونه میگذرد بی تو صبح و شام
داند کسی که با تو شبی را سحر کند
***
شدی از قصه ی ما گر ملول افسانه ای دیگر
وگر از ما بتنگ آمد دلت دیوانه ای دیگر
بتی در خلوت جان دارم از چشم جهان بینان
ندارد ره بسویش غیر دل بیگانه ای دیگر
پسندت گر نباشد دل قدم بگذار در جانم
از آن ویرانه تر دارم در آنسو خانه ای دیگر
چه غم داری چه کم داری اگر سوزی و گر سازی
تو شمع جمعی و از هر طرف پروانه ای دیگر
بیک پیمانه پیمانها شکستم ترسم ای ساقی
از این پس بشکنم پیمانه از پیمانه ای دیگر
***
بصید ما نظر افکند شهسوار دگر
بشهر ما گذر آورد شهریار دگر
اگر تو پای عنایت کشیدی از سرما
کشید سرو دگر سر زجویبار دگر
وگر تو برگ تلطف ببردی از بر ما
نموده تازه گلی رخ زشاخسار دگر
بشاخسار دگر طرح آشیان فکنم
که ره بگلشن ما یافت نو بهار دگر
من و هوای نگار دگر! معاذالله
که از غم تو کشد دل به غمگسار دگر
بدیگری ندهم دل که خوار کرده ی تست
که هر که خوار تو شد دارد اعتبار دگر
هزار بار بر اندی نشاط او نرفت
که از دیار تو ره نیست در دیار دگر
***
باز صبح است ای ندیم آن راح ریحانی بیار
جشن سلطانی ست می چندانکه بتوانی بیار
خاک عود آمیز شد آن آتش بیدود خواه
باد روح انگیز شد آن آب روحانی بیار
بزم را از طلعت ساقی فروغ طور بخش
میگساران را برون از تیه حیرانی بیار
مطربان را نغمه از الحان داوودی فرست
ساقیان را ساغری از جام ساسانی بیار
چشم مینا را مثال از دیده ی یعقوب گیر
جشن دارا را ضیا زان ماه کنعانی بیار
بندگان را سرخوش از الطاف سلطانی ببین
شاه را لبریز جام از فیض یزدانی بیار
تا که بندد راه غم زین جشن خلد آیین نشاط
بر در این بزم میمونش بدربانی بیار
***
وقت است که تن جان شود و جان همه دلدار
ای خون شده دل خانه بپرداز زاغیار
تا شمع براهش برم ای سینه بر افروز
تا گنج نثارش کنم ای دیده فروبار
هر یک من و زاهد شده خرسند بکاری
تا غیرت داور چه کند عاقبت کار
من پای تو میبوسم و او پایه ی منبر
من دست بسر میزنم او دسته ی دستار
رخ منظر غیب است بهر عیب مپوشان
لب مخزن گنج است بهر رنج میازار
چشم از پی نظاره ی رویی ست فرو بند
پا از پی سیر سرکویی ست نگه دار
دل خلوت یاریست درین غمکده مپسند
جان از پی کاریست چنین بیهده مگذار
تا چند نشاط اینهمه بیهوده سرایی
گر مرد رهی گام بنه کام بدست آر
***
طفلی پی دیوانه زهر خانه درین شهر
یا رب چه کند یک دل دیوانه درین شهر
دل را هوس صحبت ما نیست ببینید
دیوانه ندارد سر دیوانه درین شهر
سودای سر زلف تو گر رهزن دلهاست
مشکل که بماند دل فرزانه درین شهر
چون شمع بهر جمع بسوزیم و چه حاصل
بر شمع نسوزد دل پروانه درین شهر
دیگر ندهد گوش بافسانه ی ما کس
دیوانگی ما شده افسانه درین شهر
جا تنک شد ار بر سر کویش چه توان کرد
یک شهر غریبیم و یکی خانه درین شهر
شهری همه دیوانه و یک بار ندیدیم
طفلی که رود از پی دیوانه درین شهر
دارد سر تعمیر سرا خواجه خدا را
دیوانه ندارد سر ویرانه درین شهر
یک زاهد و یک رند درین شهر ندیدیم
بستند در مسجد و میخانه درین شهر
دل از چه ندانم که گریزان ز نشاط است
دیوانه ندارد سر دیوانه درین شهر
***
دل از قید دو عالم رسته خوشتر
بر آن زلف مسلسل بسته خوشتر
بده دل با یکی پس دیده بر بند
چویار آمد درون، در بسته خوشتر
از این ره چون بباید باز گشتن
بدین چستی مران، آهسته خوشتر
توانایی تن سستی جان است
قوی گو باش جان، تن خسته خوشتر
تنا دام دل و زندان جانی
سراپایت بهم بشکسته خوشتر
وصال دوستان جوییم و یاران
چو آن نبود، برخ در بسته خوشتر
نه تن ،جان هم بر آن منظر حجابیست
نشاط این پرده هم بگسسته خوشتر
***
در چشمه ی خضر شعله ی طور
یا روی تو مینماید از دور
بخت من و مقدم تو هیهات
این بس که تو را ببینم از دور
سلطانی و خانمان درویش
شاهینی و آیان عصفور
از روز سیاه ما روا نیست
گفتن سخنی بر وی منظور
در حلقه ی گیسوانش آخر
ذکری رود از شبان دیجور
از رحمت او مباش نومید
وز طاعت خود مباش مغرور
کز خدمت نا پسند سد بار
خوشتر باشد گناه مغفور
از غیر چرا نشاط نالیم
افتاده بدست نفس مقهور
در رسته ی ماست شحنه طرار
بر مخزن ماست دزد گنجور
ما شیفته در توایم و اقبال
در موکب شهریار منصور
بر درگه او نشاط بادا
سال و مه و روز و هفته مسرور
***
شکرانه ی بازوان پر زور
رحمی به شکستگان رنجور
بیچاره و مستمند و مسکین
شاد از ستم و زجور مسرور
جانها بمحبت تو مخلوق
دلها بارادت تو مفطور
باطره ی دلفریب طرار
با غمزه ی می پرست مخمور
ما احسنک از تو وقت ما خوش
ما الطفک از تو چشم بد دور
مفتون بتو روزگار و فتنه
در دولت شهریار مقهور
خاقان مؤید مظفر
شاهنشه کامکار منصور
آن معنی لفظ آفرینش
آن حاصل کارگاه مقدور
نهیش ز قدر گرفته توقیع
امرش بفلک نوشته منشور
گردونی و در جلالتش سیر
خورشیدی و از عدالتش نور
***
عقل با عشق کی شود دمساز
نبرد صرفه سحر از اعجاز
تا چه فرمان رسد ز درگه دوست
سر نهادم بر آستان نیاز
دل زکف رفته، جان رسیده بلب
چشم بر راه و گوش بر آواز
هیچ حاجت بعرض حاجت نیست
با خداوند گار بنده نواز
صید از بهر امتحان آرند
گاه کوتاه رشته گاه دراز
جز بکامش اگر تو گام نهی
رشته خواهد کشید صید انداز
کعبه از سومنات میجویند
این گروه مجاوران حجاز
رخت از بحر برده سوی سراب
از حقیقت سپرده راه مجاز
لب ببستیم و کلک بشکستیم
تا کی از پرده برفتند این راز
کوته آخر شود فسانه ی خصم
دولت شهریار باد دراز
زین حکایت کناره گیر نشاط
که نهایت ندارد این آغاز
پرده بر عشق می نشاید بست
عشق خود آتشیست پرده گداز
***
زلف بر پا فکنده از سر ناز
ما گرفتار این شبان دراز
نظری داشت با نظر بازان
لعبت شوخ و شاهد طناز
سپر از دیده بایدش آورد
هر که از غمزه گشت تیرانداز
منع عاشق توان ز شاهد لیک
حذر از شاهدان عاشقباز
این تذروان شوخ چشم دلیر
جلوه آرند در گذر گه باز
گرچه از دوست هر چه هست نکوست
ستم و لطف و خواری و اعزاز
جور بر بندگان روا نمود
خاصه در عهد شاه بنده نواز
بنهایت حدیث ما نرسید
که ملالت رسیدت از آغاز
را ز ما بود آنکه در عالم
ماند در پرده با دو سد غماز
راز دار جهانیان خاکست
خاک گشتیم و ماند در دل راز
این پریشان سخن ز نظم نشاط
گر قبول شهنشه افتد باز
شکر و شعرش آورند نثار
توتی از هندو سعدی از شیراز
***
ابر بر طرف گلستان گوهر افشان است باز
خسرو گل را مگر عزم گلستان است باز
باز سنبل میدمد از باغ یا باد بهار
از شمیم آن خم گیسو پریشان است باز
طره ی سنبل پریشان زلف شاهد بی قرار
خواجه در کار قرار و فکر سامان است باز
در خروش بلبلان مطرب غزلخوان میرسد
واعظ بیچاره شاد از پند رندان است باز
برگ برگ شاخ بر توحید یزدان آیتی ست
خواجه صدرالدین چرا در فکر برهان است باز
تا شتاب عمر ببینند این جوانان، هر بهار
گل بشاخ امروز و فردا خاک بستان است باز
از خرابی ساز آبادش عمارت تا بکی
لطفها در کار دل کردی و ویران است باز
عارض گل بی حجاب و طلعت او بی نقاب
چشم ابر و دیده ی من از چه گریان است باز
نیست پنداری نشاط آگاه از حالم طبیب
درد میخواهم من و او فکر درمان است باز
***
چون بعکس آری نظر خورشید تابان است و بس
باز چون بر اصل بینی ظل یزدان است و بس
سوی عکس اردسترس نبود عجب نبود که نیست
دسترس تن را بجان وین صورت جان است و بس
ظل یزدان را چو یزدان گیر و این فرخنده کاخ
چیست دانی راست همچون بزم امکان است و بس
نیست جز یک شاهد اندر بزم و هر سو بنگری
طره ی پرتاب و گیسوی پریشان است و بس
کثرت اندر عکس نبود ناقض توحید اصل
این تکثر خود بر این توحید برهان است و بس
چشمها فتان ببینی لعلها خندان ولی
یک لب و یک چشم بیدار و سخندان است و بس
عکسها جز اصل نبود تا چه باشد فعلشان
فاعل و مختار و قادر آنچه هست آن است و بس
***
نگه مست و چشم هشیارش
لب شیرین و تلخ گفتارش
دیدم و دل بمهر او دادم
تا توانی بگو بیازارش
رفت و پوشید چشم از نگهی
یا رب از چشم بد نگه دارش
در دم آشفتگیست تا چه کند
زلف آشفته چشم بیمارش
نیست ذوقی مرا زگل گویی
بلبلی یافت ره بگلزارش
کس دل از ما نمیخرد تا چند
آرم از خانه سوی بازارش
چون متاعی که عیب او داند
هم فروشنده هم خریدارش
راهب از دیرو عابد از مسجد
زاهد از غیر و عاشق از یارش
همه در مانده و پریشانش
همه سر گشته و طلبکارش
ای خوشا وقت بنده ای کورا
نپسندد بجز خریدارش
آنکه از محرمان پادشه است
نشناسند گو ببازارش
شد چو مقبول بند گیش نشاط
گو دو عالم کنند انکارش
***
زین گرفتاری چه میجویی دلا آزاد باش
زیستی با غم بسی آخر زمانی شاد باش
گر هوای پرفشانی نبودت در سر چه باک
گو چمن دام و جهان یکسر همه صیاد باش
خواه طاعت خواه عصیان فارغ از کاری ممان
در خور عفوی نه یی شایسته ی بیداد باش
عهد شاه است و بآبادی جهان را دست عهد
این خرابی تا بکی ای دل تو نیز آباد باش
توسن شوکت بتاز و محفل عشرت بساز
شهسوارا خسروا فیروز زی، دلشاد باش
عرصه ی جولان فراخ است اشهب همت بران
گه مظفر در هری، گه شاد در بغداد باش
در مساق رزم گه فتح و گهی نصرت گزین
در بساط بزم گه با عدل و گه با داد باش
شاد باش و شاد زی تا شاد ماند عالمی
ای نشاطت بنده ی فرمان زغم آزاد باش
***
در کف عشق نهادیم عنان دل خویش
تا کجا افکندش باز و چه آید در پیش
خبرت هست که هیچت خبری نیست زخویش
آه اگر بگذردت زین سپس ایام چو پیش
یک جهان کشته و تیغ تو همان وقف نیام
عالمی خسته و تیر تو هنوز اندر کیش
خواست آراسته خوش محفل و غافل که ترا
نیست ره جز بدل آن نیز دلی خسته و ریش
کند از من حذر آن شوخ چه سویم نگرد
چه کند خواجه چو ممسک شد و مبرم درویش
خط او سر زد و سر بر نتواند زین پس
آنکه زین پیش جهانیش سر افکنده به پیش
آتشی بود و نه پیداست از او غیر از دود
گلشنی بود و نه برجاست از او غیر حشیش
این نه ریشی که دگر سود ببخشد مرهم
این نه فصلی که دگر وصل پذیرد به سریش
حسرتی بر منش امروز چو آن صید افکن
که رسد صیدی و تیریش نباشد در کیش
اگرم هیچ نباشد طمعی هست نشاط
کم زجود شه و از هر چه بوهم آید پیش
***
دیده ام و شنیده ام عاشقی و ملامتش
آفت عشق خوشتر از زاهدی و سلامتش
سرو و گل و کنار جو کی برد اندهش ز دل
آنکه کناره جو بود دلبر سرو قامتش
بیهده همنشین مبر وقت من از سخن که نیست
یک نفسم بیاد او هر دو جهان غرامتش
فهم سخن نکرد کس قامت دوست بود و بس
آنچه بروز باز پس نام شود قیامتش
بانگ رحیل اگر بود نغمه ی صور کی رود
آنکه بمنزلی دهد موکب عشق اقامتش
ساقی بزم ما اگر جام بگردش آورد
دور فلک بهم زند رجعت و استقامتش
دست نشاط عاقبت بیخ بر افکند زغم
دولت شاه باد باد تا ابد استدامتش
***
نتوان داشت نگه باز زچشم سیهش
دار از چشم بد خلق خدایا نگهش
جای رحم است بر آن بنده ی مسکین فقیر
که برانند و ندانند چه باشد گنهش
نگهی جانب ما دلشدگان می نکنی
دل چرا امیبری از کس چو نداری نگهش
قاصد یارم و با تیرگی بخت نشاط
حرفی از جعد خطش دارم و چشم سیهش
بنده ی شاهم و بر روشنی چشم امید
خطی از گرد رهش دارم و گرد سپهش
***
مردود خلق گشتم و گشتم پسند خویش
رستم ز بند غیر و فتادم به بند خویش
تا چند درد زهر بکامم زجام غیر
زین پس من و مذاق خوش از صاف قند خویش
ما را بتلخکامی خود ذوق دیگر است
چندین مدار پاس لب نوشخند خویش
توفان ز دیده آرم و بندم لب از سخن
تنگ آمدم ز دعوت نا سودمند خویش
در باغ جعد سنبل و در بزم زلف یار
هرجا بصورتی دگر آرد کمند خویش
آخر عنان عشق سپردم بدست عقل
این عرصه ای نبود که تازم سمند خویش
خامی ز سر بنه که بخاک اوفتی نشاط
ای میوه خام باش بشاخ بلند خویش
***
شکر نعمت آورم یا عذر ار تقصیر خویش
منت از تقدیر تو یا خجلت از تدبیر خویش
ترک هر تدبیر شد تدبیر ما در بندگی
تا تو دانی و خدایی خود و تقدیر خویش
دانه تا پنهان نسازد هستی خود را بخاک
ابر رحمت کی کند پیدا در آن تأثیر خویش
خاک شو تا بر تو اندازد نظر آن چشم پاک
ورنه کس بر سنگ کی ضایع گذارد تیر خویش
بیقراری سر زلفش نه از باد صباست
یک جهان دیوانه دارد در خم زنجیر خویش
در نگاهی از پس سد خشم ذوق دیگر است
حسن در تسخیر دل داند نکو تدبیر خویش
عاقلان گویند آسانی به از دشواری است
چون خرابی سهلتر، کوشم چه در تعمیر خویش
دیده بر روی جوان به گوش بر گفتار پیر
در جوانی این سخن دارم بیاد از پیر خویش
***
یا بیا افتادگان را دست گیر، افتاده باش
یا نداری دست دل بردن برو دلداده باش
خامه ی نقش آفرینت هست، لوحی ساده جو
ورنه پیش خامه ی نقاش لوح ساده باش
گر بسر سودای غوغای خداوندیت هست
خواجه شو، یابنده شو و زهر غمی آزاد باش
دست افکندن نداری پای افتادن که هست
هر کجا دستی بر آید ز آستین، افتاده باش
روی نیکو گر نداری خوی نیکو جو نشاط
ورنه گر سد گنج داری، رنج را آماده باش
بر گشایشهای دورانت اگر دلتنگی است
بستگیهای جهان را با دل بگشاده باش
این جهان چون ساغر آمد فیض یزدان باده اش
محو ساغر تا بکی! یکچند مست باده باش
***
جوی شهد است لعل سیرابش
تشنگی میفزاید از آبش
روز ما نذر طره ی سیهش
بخت ما وقف چشم پر خوابش
دل مسکین و جعد مشکینش
جان بی تاب و زلف پرتابش
حیف باشد بدین لطایف حسن
که نباشد بکام احبابش
عاشقی و ملامت این نشود
که شود سیر ماهی از آبش
اولین احتمال عاشق چیست
جور احباب و طعن اصحابش
دل عاشق قرار کی گیرد
بمتاع جهان و اسبابش
غرقه در بحر و باز مستسقی
کی نماید سراب سیرابش
خواجه بیهوده تن همی پرورد
گاه با شهد و گه بجلابش
***
هیچ عاقل بخانه بندد نقش
تا ببندد گذار سیلابش
از خرابی بن نشاط چه غم
در شکن سقف و بر کن ابوابش
تا نیاید فرود بام سرای
بر نتابد بحجره مهتابش
قصه کوتاه کن که به باشد
اختصار سخن ز اطنابش
دولت شهریار باد دراز
که ملالت نیارد اسهابش
***
لبم از آتش دل میزند جوش
بگوشم باز میگویند خاموش
زیادت رفته باشم من عجب نیست
که من از یاد خود گشتم فراموش
ندیدم با تو هرگز خویشتن را
که هر گه آمدی من رفتم از هوش
بیا در دست اگر تیغ است اگر جام
بده در جام اگر زهر است اگر نوش
زرویش منع میگویند و عشقش
حجاب چشم ما را بست بر گوش
شب وصلش میان صبح تا شام
بود چندان که زلفش از بنا گوش
خردمندان نصیحت میکنندم
ز عشق آواز می آید که منیوش
قدم از هر چه جز سویش فروبند
نظر از هر چه جز رویش فرو پوش
نثار دوست جان بهتر که در تن
براه دوست سر خوشتر که بر دوش
بخر کاینک بهیچم میفروشند
بعالم گر خرندم لیک مفروش
سخن زاندازه بیرون میبرد باز
نشاط امشب دگر مست است و مدهوش
***
اگر چه ناصح ما مشفق است و خیر اندیش
به تندرست چه گویم من از جراحت ریش
بهیچ حادثه ما را غمین نشاید داشت
که از وجود تو شادیم نی زهستی خویش
غمش نهفته نشاید بدل که مقدم شاه
نهان ز خلق نماند بکلبه ی درویش
به همعنانی طفلان نی سوار بماند
چه تیغها به نیام و چه تیرها در کیش
تو در دل من و سد بار از دلم افزون
بعالم اندر و زاندازه ی دو عالم بیش
یگانه فتحعلی شه خدیو نیک نهاد
خداش نیکی بخش و قضاش نیک اندیش
***
زبان بعرض نیازی مگر گشودم دوش
سروش غیب بگوشم نهفته گفت خموش
وجود تو همه فقر است و ذات او همه جود
نیاز تو همه نطق است وجود او همه گوش
اگر به نوش عتاب آیدت بخاک بریز
و گر به نیش خطاب آیدت بذوق بنوش
جمال او همه حسن است از نقاب بر آر
وجود تو همه عیب است در حجاب بپوش
نشاط را برخ دوست دیده باز و هنوز
حکیم از پی عقل و فقیه پیرو هوش
***
افکنده سبزه بر کنف بوستان بساط
رفت آنکه دوستان نشکیبند بی نشاط
ساقی بجوی ساغری از باده ی کهن
مطرب بگوی تازه ای از گفته ی نشاط
این چند روزه مهلت تن بگذرد که نیست
حز افتراق حاصل اضداد از اختلاط
آکنده ایم گوش زبانک رحیل و خوش
افکنده ایم رخت اقامت در این رباط
از معرفت چه لاف زنی ای فقیه شهر
بی شک که از محیط ندارد خبر محاط
ای منکران عشق اگر نیک بنگرید
جز وهم خویش هیچ ندارید در بساط
ایاک نستغیث و ایاک نستعین
منک الیک سرت بنا اهدانا الصراط
***
آگه از زخمم نگشتی ای شکار افکن دریغ
غافل از ضیدم گذشتی از تو آه، از من دریغ
بی خبر بگذشتی ای برق جهانسوز از برم
بود در راهت بامیدی مرا خرمن، دریغ
در میان دیده بودی نی کنار جویبار
باغبانی بود سروت را اگر چون من، دریغ
آتشین گلها نگر پر عقده سنبلها ببین
جای جان و دل به خارو و خاکشان مسکن، دریغ
گلستان را در فراز و باغبان آگه ز راز
دست گلچینان دراز، از سوری و سوسن، دریغ
دست گلچین خستمی پای خزان بشکستمی
بر صبا ره بستمی دورم از آن گلشن، دریغ
خاتمی کاو از ازل نام سلیمان نقش داشت
بایدش دیدن نشاط از دست اهریمن، دریغ
***
خدا بر لب ولی دل در هوا غرق
خدا را ما نکردیم از هوا فرق
ازین تخمی که افشاندیم در دشت
نباشد کشت ما جز در خور حرق
بریز آبی ز رحمت ورنه ما را
در آتش سوخت باید پای تا فرق
بما تردامنان منگر خدا را
جهانی خشک لب از غرب تا شرق
گرفتم راست ناید در دعا کذب
گرفتم در نگیرد با خدا زرق
نمیگریی چرا بر حالم ای ابر
نمیخندی چرا بر کارم ای برق
***
بگیر دست دل و سر بر آور از افلاک
چه خواهی از تن خاکی که باز گردد خاک
بکوش تا مگر این خار گل ببار آرد
و گرنه بار نیابد ببزم شه خاشاک
باشک دیده بشوی و بخاک چهره بسای
کز آب و خاک توان کرد پاک هر ناپاک
ملول شد دلم از تن، خدای را در شهر
کراست خنجر خونریز و بازوی چالاک
اگر تو زخم زنی درد یابم از مرهم
اگر تو زهر دهی رنج بینم از تریاک
سزای من ز تو آهنگ طاعتی هیهات
بجای من ز تو تغییر نعمتی حاشاک
چو پرسش است بمحشر مگر ز ما پرسند
حساب دامن پر خون و جامه ی سد چاک
ظهور خلق بحق بین، ظهور حق در خلق
فداک عینک حقا وانت لست نراک
بس است حاصل ادراک این دقیقه نشاط
که ره بسوی حقیقت نمیبرد ادراک
***
بی عشق کس بدوست نیابد ره وصول
سبحان من تحیر فی ذاته العقول
گر مرد این دری بدرآ کاندر این سرای
دربان برای منع خروج است نی دخول
در پیشگاه عشق مجال محال نیست
عاشق نباشد آنکه نشیند دمی ملول
تعجیل نیست شرط طریقت بصبر کوش
کم یظفر الصبور بما یهزم العجول
گر غایبی تو هر چه ملامت کشم رواست
وانجا که حاضری که دهد گوش بر عذول
قل للعذول ویلک عنی و لا تلم
ما قلت مادریت ولم تدر ما تقول
انکار ذوق عشق ز عاقل عجیب نیست
عاشق مگر روایت عاقل کند قبول
هردم بجانبی کشدت نفس مضطرب
والقلب لا یزال محبا لما یزول
ره در مقام خلد نیایی و جای امن
تا در سرای دل ندهی خویش را نزول
کوتاه شد فسانه ی هستی ما بعشق
ناصح دراز کرده سخن همچنان فضول
من حالتی که خود بتصور نیارمش
در نامه چون نویسم و گویم چه بارسول
گفتی هلاک میکنم از کین نشاط را
روحی فداک قد سبق الحب ما تقول
***
روشن از طلعت خورشید شود خانه ی گل
طلعت اوست که تابد به نهانخانه ی دل
بی شک این قوم که من مینگرم بی بصرند
ورنه این روی که بیند که نگردد مایل
بتگر چین که بت از سنگ بر آرد یا سیم
کو که بیند صنم سیمتن سنگیندل
زندگی بی تو حرام است خدا را باز آی
که اگر تیغ زنی خون منت باد بحل
من اگر صحبت زاهد طلبم نیست عجب
عاقل آنست که پرهیز کند از جاهل
رنج بیهوده بری به که گزینی راحت
کار بیهوده کنی به که نشینی کاهل
هرگز از مزرع سبز فلک و چشمه ی مهر
تخم غفلت بجز اندوه نیارد حاصل
نه غم آنجا گذر آرد که بود طالب دوست
نه نشاط از در آنکس که نشیند غافل
***
این خیال خود پرستانند غافل کان جمال
تا بچشمی در نیاید بر نیاید در خیال
عقل گوید رب ارنی عشق میگوید که هی!
کیف اعبد گاه من معبودم و گه ذوالجلال
کیف اعبدرا شنیدی کوش تا بینی رخش
دیده ی ربی اری گر هم طلب کن زان جمال
یک خطاب آمد بعقل و عشق از در بار دوست
در صماخ این تجنب در سماع آن یقال
عقل مینالد ز خویش و عشق مینالد ز دوست
این همی جوید وصال و او همی گوید محال
من سیه بخت جهانم لیک در دوران شاه
همچو زلف دلستانم کز وی افزاید جمال
جان ستاند جان دهد جزغ سیه از یک نگاه
وان لب لعلی هنوز آسوده از رنج دلال
گر پریشان و سیه بختم همی بینی چه باک
زلف مشکین توام کزوی فزایی بر جمال
***
عاشقان را عشق بس باشد کفیل
حسبنا الله ربنا نعم الوکیل
سر بسر اندیشه ها مقهور اوست
بر نتابد مور با نیروی پیل
رهبر فوج هوس شد خیل عشق
جیش شه بگرفت اطراف سبیل
هر که آید گو درآ او در دل است
خانه بی مهمان نمیخواهد خلیل
در مذاق زاهدان کفر است عشق
قبطیان را خون نماید آب نیل
خویشتن بینی دلیل گمرهیست
چشم بر مقصود نه یا بر دلیل
زشتخوییمان بر وی ما نگفت
آن بهشتی رو، زهی خوی جمیل!
با لب جان بخش دوش از ما گذشت
قال من قلنا جریح ام قتیل
خواجه تجدید اقامت میکند
در صحاحش المناخ است الرحیل
حالتی باید مقالت تا بچند
غم شود حاصل نشاط از قال و قیل
***
دیوانه و مست و باده نوشیم
پرورده ی دست می فروشیم
هم زیور ساعد جنونیم
هم ساعد آستین هوشیم
هم در صف زاهدان مسجد
سجاده نشین و خرقه پوشم
هم از پی ساقیان محفل
پیمانه کش و سبو بدوشیم
از مستی باده هوش بخشیم
وز ساغر عقل می فروشیم
تا کی طلبند و باز خواهند
جان بر لب و گوش بر سروشیم
هم نغمه ی بلبلان عرشیم
در منطق زاهدان خموشیم
کوتاه زبان شویم شاید
تا مستمع دراز گوشیم
ما طایر بوستان قدسیم
با مرغ هم آشیان خروشیم
با گوش سخن نیوش نطقیم
با نطق گهر فروش گوشیم
تا خواست قضا رضای ما خواست
بیهوده نشاط از چه کوشیم
***
هوای خود چو نهادم رضای او چو گزیدم
جهان و هر چه در او جز بکام خویش ندیدم
گمان بام توام بود هر کجا که نشستم
سراغ دام توام بود هر طرف که دویدم
بطایران دگر هم قفس مرا چه پسندی
منم که دام تو بر آشیان قدس گزیدم
زجوی دیده مگر منع سیل اشک توانم
بخاربست مژه خاک مقدم تو کشیدم
چو آفتاب بر آمد جهان بدیده درآمد
چو دوست جلوه گر آمد بغیر دوست ندیدم
هنوز همسفرانم گرفته اند عنانم
که این نه راه حجاز است و من به کعبه رسیدم
دریغ شحنه نیامد ببزم و حلوه ی ساقی
ندید تا که بداند که من نه مست نبیدم
بخاکپای همایون شاه رفت اشارت
بدیده کحل بصیرت زهر کجا طلبیدم
اگر چه چرخ بهم در شکست شاخ خیالم
بعون سایه ی یزدان قویست بیخ امیدم
در خزائن اسرار کائنات گشایم
اگر اجازت شه بر نهد بدست کلیدم
دگر ملول نگشتم دگر غمین ننشستم
از آن زمان که غم دوست بر نشاط گزیدم
***
زشست شهسواری ناوکی تعویذ پردارم
کجا اندیشه از آهنگ صیاد دگر دارم
به تیری چون ز پا افکندیم از خاک بردارم
که صیاد دگر در راه و زخمی کارگر دارم
کشیدم آهی و زخم دگر زد بر سر زخمم
بآه خویشتن زین بیشتر چشم اثر دارم
اگر چون سایه افتادم بخاک ره عجب نبود
فروزان آفتابی از جمالش در نظر دارم
ملامتگو چرا باید زبان بیهوده بگشاید
نه او از وی خبردار نه من از خود خبر دارم
خموشی چون نشان آگهی آمد از آن نالم
که گر خاموش بنشینم زرازم پرده بر دارم
ز اسرار جهان بیهوده میجستم خبر عمری
ندانستم که خود را باید از خود بیخبر دارم
همین بهتر که خاموشم چرا بیهوده بخروشم
اگر دارم فغانی از جفای دادگر دارم
ز نقش پای من اشکم نشان نگذاشت در راهش
براه او چه منتها نشاط از چشم تر دارم
***
وقت شد وقت کزین جمع کناری گیریم
برد دوست نشینیم و قراری گیریم
روزکی چند نظر بر رخ یاری فکنیم
شبکی چند سر زلف نگاری گیریم
آرزوی سر از آن پا بقدومی طلبیم
مقصد دیده از آن در بغباری گیریم
چند بیهوده توان برد بسر عمر عزیز
جهدی ای دل که ازین پس پی کاری گیریم
عقل نگذاشت تنی را بسپاهی شکنیم
عشق کو عشق که ملکی بسواری گیریم
صید گاهی خوش و یاران همه غافل بشتاب
تا سمندی بجهانیم و شکاری گیریم
دوست گر دست به بیداد کند باز نشاط
عشق را با هوس آنگاه عیاری گیریم
***
عجب نبود بگلشن جا اگر فصل خزان دارم
کنون نه رشک بر گلچین، نه باک از باغبان دارم
ز پی شادی و غم دارد غم و شادی چرا خود را
ز غم غمگین نمایم یا ز شادی شادمان دارم
حدیث عشق من افسانه شد در شهر و میباید
ز شرم عاشقی پیش تو درد دل نهان دارم
چه باکم از گرفتاری که صیادم درین گلشن
قفس بر شاخی آویزد که در وی آشیان دارم
ندارم غیر بادی در کف و خاری بپا باری
باین خوش کرده ام خاطر که جادر گلستان دارم
غم جان جهانم فارغ از جان و جهان دارد
تو پنداری که من اندیشه ی جان یا جهان دارم
نشاط از بیم دشمن تا بکی گیری کنار از ما
که باشد کو نداند با تو رازی در میان دارم
***
روز کی چند پی زهد و سلامت گیرم
ور ملامت کندم عشق از او نپذیرم
جام صافی ببر و جامه ی سالوس بیار
صدق بگذار که من در گرو تزویرم
بر سر کوی بت سلسله گیسو زین پس
نتوان داشت دگر باز بسد زنجیرم
نگه یار کمان ابرویم اکنون بنظر
آید آنسان که زند خصم همی با تیرم
خواستم زهد بتدبیر بیاموزم لیک
میکشد باز سوی دیر مغان تقدیرم
جای در صومعه از دیر گزیدست نشاط
مپسندید خدا را که بغربت میرم
عاشقی رنج و بدین رنج همان به مانم
بیخودی عیب و بدین عیب همان به میرم
***
سلطان ملک فقرم و عشق است لشکرم
ترک دو کون تاجم و کونین کشورم
هم غرق بحر نیستیم ساخت عشق و هم
در حفظ فلک هستی کونین لنگرم
آلایشی بظاهرم ارهست باک نیست
زیرا که اصل پاکم و از نسل حیدرم
حق را ولی مطلق و دین را صراط حق
گر غیر حق بدانمش الحق که کافرم
افکنده بودم از ره ازین پیش دیو نفس
ظل خدا براه هدا گشت رهبرم
فردا که پرده دور شود از جمال قرب
یا رب مدار دور زآل پیمبرم
هرچ آن سزای آل علی نیست در جهان
گر گنج عالم است مبادا میسرم
جز با هوای دوست نهم سر اگر نشاط
از خاک سر بر آورم ای خاک بر سرم
***
هر چه جویند زما در طلب آن باشیم
ما نه نیکیم و نه بد بنده ی فرمان باشیم
گر چه زشتیم ولی در کنف نیکانیم
گر چه خاریم ولی خار گلستان باشیم
سرسامان منت نیست ولی چتوان کرد
قسمت اینست که ما بی سرو سامان باشیم
باز سیلی رسد از راه ندانم یارب
تا که ویران تر از این چیست که ویران باشیم
جان بیفشانم و دامن بفشانی ترسم
آید آن روز کزین هر دو پشیمان باشم
عاقبت کیست که با زلف تواش کاری نیست
وقت ما خوش که زآغاز پریشان باشیم
درد و درمان همه در ماست نداریم نشاط
دردی از کس که زکس طالب درمان باشیم
***
نوید لطف همی میرسد نهفته بگوشم
چه مژده ها که همی میدهد زغیب سروشم
مجال نطق نمیداد دوش بانگ سروشم
گمان انجمن این کز غمی ملول و خموشم
چرا خموش نباشم میان جمع که هر سو
خیال اوست بچشمم حدیث اوست بگوشم
نبود اثر زمن و کوششم که داد زجودش
مرا وجود کنون هم روا بود که نکوشم
هر آنچه دوست پسندد خلاف آن نپسندم
اگر بر آتش سوزان نشاندم نخروشم
وجود من همه چشمیست بر وجود تو حیران
زبیم مدعیان گو که دیده از تو بپوشم
عجب مدار بپوشم نشاط اگر غم عشقش
تمام سوخته ام با هزار شعله نجوشم
***
جز رنج خمار ابدی نشأه ندیدیم
زان باده که از ساغر ایام کشیدیم
آمیخته با خون دل و لخت جگر بود
هر جرعه که از مشربه ی دهر چشیدیم
انگیخته از چنگ غم و زخم ستم بود
هر نغمه که در مصطبه ی چرخ شنیدیم
در دشت عمل دانه ی عصیان بفشاندیم
از کشت امل حاصل حرمان درویدیم
با خنگ هوا وادی غفلت بسپردیم
با چنگ هوس پرده ی عصمت بدریدیم
از سرزنش خلق چه نالیم که از ماست
بر ما بسزا آنچه بگفتند و شنیدیم
انصاف نباشد که برنجیم و نسنجیم
با خود که چه مقدار تبهکار و پلیدیم
سرمایه ی طاعات ببازار معاصی
بردیم و همین حسرت و اندوه خریدیم
نبود عجب ار راه نبردیم بجایی
بیهوده همی پشت بمقصود دویدیم
تقدیر قوی را چه کند رای ضعیفان
هم ازره تدبیر بتقدیر رسیدیم
تا عاقبت احرام در کعبه ی مقصود
بستیم و دل از نیک و بد خلق بریدیم
سرتاسر این بادیه هر سو که گذشتیم
پیش و پس این قافله هر جا که رسیدیم
جز خدمت دارای جهان سایه ی یزدان
چیزی که بدان شاد توان بود ندیدیم
راندیم زدل هر چه نه با یاد خدا بود
پس در کنف سایه وی جای گزیدیم
شاهنشه دین فتحعلیشاه جوان بخت
شبهش بعدالت ز زمانه نشنیدیم
در دهر نشاط از تو که نامت چو نشان باد
افسوس نشانی بجز از نام ندیدیم
***
بازو مساز رنجه که ما خود فتاده ایم
گردن به تیغ و سر بکمندت نهاده ایم
جان گر بود سزای تو بر کف گرفته ایم
سر گر سزد بپای تو از دست داده ایم
آیینه سان دلیست به صیقلسرای عشق
ما را که نقشها بپذیریم و ساده ایم
در آستان میکده آخر کنند خاک
ما را که هم نخست از آن خاک زاده ایم
در موج بحر هستی از اهتزاز عشق
ما همچو ماهیان بساحل فتاده ایم
دشمن مباش غره ببازوی خود که ما
سر بر مراد دوست بچوگان نهاده ایم
بر چشمه ی حیات نبندیم دل که چشم
بر خاک پای خسرو عالم گشاده ایم
***
جان چو میرفت چرا زیست تنم
بی تو دارم عجب از زیستنم
تا درین شهر چسان افتادم
که رهی نیست بوی وطنم
هرگزم رخصت پرواز نبود
دل باین شاد که مرغ چمنم
بیکی جام میم کس ننواخت
من باین خوش که درین انجمنم
آتشی بایدم افروخت بخویش
که دربن خانه حجابست تنم
بلبل است و گل و پروانه و شمع
آنکه دور از تو بماندست منم
هر کسی با هوسی زیست نشاط
من ندارم هوس زیستنم
***
من که دارای جهان سخنم
بنده ی شاه زمین و زمنم
عقل با من سرو کاریش نبود
عشق داند که چسان مؤتمنم
من بدام تو یکی مرغ اسیر
که ندانی ز کدامین چمنم
من بشهر تو یکی پیک غریب
که نپرسی خبری از وطنم
گر نوازند بجامیم رواست
بطفیل تو درین انجمنم
هر شب از سوز دل افروزم شمع
که مگر دیده برویت فکنم
همه شب با تو نشینم که تویی
باز روز آید و بینم که منم
شعله ای بر سرم افتاده چو شمع
تا بپا سوخت بخواهد بدنم
آنکه بر جان من آتش زد و رفت
گو که باز آی و ببین سوختنم
با نشاط است چه کارم تا هست
غمی و گوشه ی بیت الحزنم
لعل یار آب خضر خاک دری
بلب آمیخت که تا شد سخنم
بی نوا از غم و از دولت شاه
خوش ادا توتی شکر شکنم
***
پیر میخانه کند بر رخ اگر در بازم
حاصل هر دو جهان در قدمش در بازم
سازگار ار نشود گردش این نیلی خم
با خم باده و با گردش ساغر سازم
عشق خود پرده در آمد چه کنم ورنه بسی
جهد کردم که مگر فاش نگردد رازم
عاشق ور ندم بدنام و خوشم کز دگران
بهمین مرتبه در کوی مغان ممتازم
بجهان آمدم و رفتم و در وانشدم
نه ز انجام خود آگاه، نه از آغازم
خوارم ار در نظر شیخ عجب نیست نشاط
بخرابات بیا تانگری اعزازم
***
ناله ها بر لب و از ناله اثرها داریم
با خیال تو چه شبها چه سحرها داریم
بیخود و بیخبر و عاجز و مسکین و ضعیف
بخر ای خواجه ببین تا چه هنرها داریم
از دیار دگریم آمده سوی تو، کجاست
ترجمانی که بگوید چه خبرها داریم
یک نظر بیش بلعل تو ندیدیم و کنون
روزگاریست که در دیده گهرها داریم
از عدم تا بوجود اینهمه ره آمده ایم
می ندانیم در این ره چه ضررها داریم
از عدم تا بوجود اینهمه ره باید رفت
دیر شد دیر که در پیش سفرها داریم
بار بگذارو گرانی بنه ای دل که براه
گر سبکبار نباشیم خطرها داریم
چند روزیست که بر عقل بهمدستی عشق
غارت آورده و امید ظفرها داریم
خدمت سایه کشد تا بر خورشید نشاط
نخلها کشته و امید ثمرها داریم
***
از بس گداختم ز غمت ناتوان شدم
تا آنچنان که کام تو بود آنچنان شدم
زان پیشتر که گل دمد از بوستان شدم
فارغ ز حادثات بهار و خزان شدم
گفتم بترک هستی و رستم ز عشق و عقل
آسوده هم ز دزد و هم از پاسبان شدم
سد بار جام زهر کشیدم بامتحان
لب تشنه باز بردر دیر مغان شدم
مسکین و دلفکار و تهی دست و شرمسار
با سد امید بر در این آستان شدم
تا عاقبت کجا بردم باد ازین دیار
اکنون چو گرد از پی این کاروان شدم
افکند عشق روز تواناییم به بند
ناصح چسان رهم که کنون ناتوان شدم
با او وجود من مثل نور و ظلمت است
او در کنارم آمد و من از میان شدم
در صید من طمع چه کنند این شکاریان
پیرم ولیک طعمه ی شیر جوان شدم
گفتم مگر نشانی از او جویم از کسی
از وی نشان نجستم و خود بی نشان شدم
چون کام دوست حاصل ازین شد چه غم نشاط
یکچند اگر بکام دل دشمنان شدم
***
نه هشیارم توان گفتن نه مستم
که هم پیمانه هم پیمان شکستم
ز پا افکنده ام خود را در این دشت
مگر روزی رسد دستی بدستم
کرا تا سوی من افتد گذر باز
بسد امید در راهی نشستم
نمیدانم تویی یا من در این بزم
همی بینم که خود را می پرستم
تو خواهی بود و تو بودی تو هستی
نخواهم بود و نه بودم نه هستم
زیمن همت شاه جهان نیست
عجب گر زین جهان بینم که رستم
ز پا افتادگان را دستگیری
بگیر ای لطف شاهنشاه دستم
***
ما بندگان نه در خور این پایه بوده ایم
گوی سعادت از کرم شه ربوده ایم
تا دیده ایم دیده بر این در فکنده ایم
تا بوده ایم جبهه بر این خاک سوده ایم
چشم طمع ز نیک و بد خلق بسته ایم
تا دیده ی نیاز بر این در گشوده ایم
بی خدمتی بسفره ی نعمت نشسته ایم
بی طاعتی به بستر راحت غنوده ایم
گامی نرفته دامن مقصد گرفته ایم
تخمی نکشته حاصل مطلب دروده ایم
بر ما در فزایش نعمت گشوده اند
چندان که ما بغفلت و عطلت فزوده ایم
ما را بهانه ی کرم خویش کرده اند
ورنه سزای این همه احسان نبوده ایم
***
نه در دل فکر درمانم نه در سر قصد سامانم
ز بیدردی بود دردم ز جمعیت پریشانم
طبیب آگه ز دردم نیست تا کوشد بدرمانم
حبیبی کو که بر وی عرضه دارم راز پنهانم
چه میپرسی دگر زاهد سراغ از کفر و ایمانم
نمی بینی که در آن زلف و آن رخسار حیرانم
از آن بر گشته مژگان گو اگر گویند از بختم
از آن زلف پریشان جو اگر جویند سامانم
زدستم گر بر آید بر سر آنم که تا دستم
بدامانش رسد سر بر نیارم از گریبانم
طبیب از درد میپرسد من از درمان درد اما
نه من آگاه از دردم نه او آگه ز درمانم
سر سامان من داری سرت کردم جدا زان در
بسر گر بایدم بردن نه سر باشد نه سامانم
به نیروی خرد جستم نبرد عشق و هم زاول
گریزان شد چو آمد کودکی نادان بمیدانم
کمان ز ابرو و تیر از غمزه دارد ناوک از مژگان
نشاط خسته ام ناصح نه رویین تن نه دستانم
***
چند دارد دل از اندوه جهان نا شادم
عشق کو عشق که از دل بستاند دادم
آخر این ابر در این دشت ببارد روزی
آورد سیلی و از جا ببرد بنیادم
هر طرف میگذرم راه برون رفتن نیست
من ندانم که در این غمکده چون افتادم
چون پریشان نشود جان که بزلفی بستم
چه کند خون نشود دل که بلعلی دادم
پاس من دار که دل بر کرمت پیوستم
دست من گیر که سر بر قدمت بنهادم
تا بدامان که چون گرد نشینم روزی
حالیا رفت در این بادیه جان بر بادم
من بمقصد نبرم راه نشاط ار نکند
جذب این بادیه در هر قدمی امدادم
***
دوشینه بر مراد دل آمد بسر شبم
ذکر خدا و شکر خداوند بر لبم
ساقی بریز باده بر آیین گریه ام
مطرب بساز نغمه بآهنگ یاربم
یا رب تو آگهی تو که در سر نبود و نیست
هرگز هوای حشمت دنیا و منصبم
گفتم نهم بخاک دری سر و گر نه چیست
از احتمال کشمکش دهر مطلبم
گفتم که ساغری کشم از صاف بندگی
دست زمانه خاک فشاند بمشربم
دیوانه را چه حاصلی از رایء قلان
باید بعشق خواند حدیثی زمذهبم
آخر برون زخود قدمی مینهم نشاط
بر در زخیل شاه ستاده ست مرکبم
***
ای از صباح رویت روشن شب امیدم
زلف تو شام قدرم روی تو صبح عیدم
گلشن شد از هوایت ویرانه ی وجودم
روشن شد از لقایت کاشانه ی امیدم
باد بهار امروز پیغام یار دارد
با شاخ گل سحرگه میگفت و می شنیدم
از باغ لاله خیزد وز ابر ژاله ریزد
ساقی بریز آبی در ساغر از نبیدم
یاروی دوست دیدم یا کوی او در این شهر
از هر طرف گذشتم در هر کجا رسیدم
چون نیک بر جفایش دیدم کرامتی بود
سد شکر کارمیدم از هر چه می رمیدم
از قول دشمنانم نه سود و نه زیانم
مقبول دوستانم گر نیک و گر پلیدم
امشب خراب و مستم گویم هر آنچه هستم
هم سبحه بر گسستم هم خرقه بردریدم
من نیستم بجز دوست، او مغز بود و من پوست
ساقی بیار جامی تا گویم آنچه دیدم
بر خویشتن چو بینم نومید می نشینم
بازار عنایت شاه دل میدهد نویدم
***
من نه آنم که دل آزرده ز بیداد شوم
هر ستم را کرمی بینم و دلشاد شوم
تا توانی بخرابی من ای عشق بکوش
من نه آنم که از این پس دگر آباد شوم
از عتابی که بیادش دهدم خوشتر چیست
ستم آنست که یکباره من از یاد شوم
اگرش جانب گلزار گذاری بفتد
سر کنم نغمه و تا خانه ی صیاد شوم
آبروی دو جهان جویم و از آتش عشق
خاک سازم تن و در راه تو بر باد شوم
***
بندگان را بکف از جود تو حکمیست قدیم
که حرام است طمع جز ز خداوند کریم
جرم من بیحد و عفو تو چو آید بمیان
هر که او را گنهی نیست گناهیست عظیم
گه بسوی کرمت گاه بخود مینگرم
پای تا سر همه امید و سراپا همه بیم
غنچه بگشوده گره از لب و گل بندز گوش
صبحدم ذکر تو میرفت در انفاس نسیم
آن نه وصل است که از پی بودش هجرانی
ره بدوزخ نبود از پس فردوس نعیم
من و یاری که نه غیری بود او را نه رقیب
من و بزمی که نه شمعی بود آنجا نه ندیم
سیم بی قلب بیندوز که در درگه دوست
نپذیرند ز کس هیچ بجز قلب سلیم
رض حاجات خود ای دل ببرش حاجت نیست
که علیم است و حکیم است و کریم است و رحیم
تا یکی جرعه مگر نذر گدایان سازند
روز و شب بر در میخانه نشاط است مقیم
***
آخر این روز بشب میرسد این صبح بشام
عاقل آنست که خاطر ننهد بر ایام
سخت شد کار و دریغا که هوسها همه سست
سوخت جان از غم و آوخ که طعمها همه خام
ره بپایان شد و دردا که ندانیم هنوز
بکجا میرود این اشتر بگسسته زمام
توسن عمر ازین دشت سراسر بگذشت
تا زنی چشم بهم بگذرد این یک دو سه گام
پرتو مهر که در ساحت این خانه نماند
شک نباشد که دوامی نکند بر لب بام
این گل تازه که سر بر زده امروز ز شاخ
یک دو روز دگرش بر سر خاک است مقام
کس از این انجمن حادثه سودی نبرد
که ذهاب است و ایاب است و قعود است و قیام
در بر باد دمادم نکند شمع ثبات
در ره سیل پیاپی نکند خانه دوام
آخر این ریشه به بن آید و این تیشه بسنگ
آخر این می زسبو ریزد و این شهد زجام
خیز و بفروز چراغ خرد از آتش عشق
آبی از اشک بزن بر رخ و برشو زمنام
دل یکی مرکب ره جوست رکابش بطلب
راه این سوست نشاط از اثر دل بخرام
کوش کاین جان مقدس رهد از محبس تن
تا کی این طایر فرخنده بماند در دام
کوش کاین مهر فروزان که نهان است بمیغ
همچو تیغ شه آفاق بر آید ز نیام
***
شب عید است بیا تا لب ساغر گیریم
غم سی روزه بیک جرعه ز دل بر گیریم
دور ماه فلک امروز بپایان آمد
وقت آنست که دور قدح از سر گیریم
سبحه و خرقه ی سالوس به یک سو فکنیم
راه رندان قدح نوش قلندر گیریم
شستشویی برخ از چشمه ی حیوان جوییم
بکف آیینه بر آیین سکندر گیریم
تا بدیدار ظفر دیده منور گردد
سرمه از خاک در شاه مظفر گیریم
دوستان را همه لب بر لب ساغر گیریم
دشمنان را همه سر بر سر خنجر گیریم
خستگان را نبود تا خبری زود دلا
جایی اندر خم آن زلف معنبر گیریم
رخنه در کار غم افتاد نشاط از قدحی
قدحی تا که وجودش ز میان بر گیریم
***
من بدین ساعد سیمین که تو داری دانم
که اگر تیغ زنی از تو حذر نتوانم
اگرم تلخ فرستی بحلاوت نوشم
اگرم غیب نویسی بارادت خواهم
اگرم تاج دهی چاکر این درگاهم
اگرم سر طلبی شاکر این فرمانم
دگر از غم نگریزم که تویی غمخوارم
دگر از درد ننالم که تویی درمانم
گر برانی تو یکی بند بپا مسکینم
گر بخوانی تو یکی چشمه طلب عطشانم
گر تو دهقان منی گلبن رنگارنگم
گر تو بستان منی بلبل خوش الحانم
ذوق دیدار تو بس هم دل و هم دلدارم
خاک در بار تو بس هم سرو هم سامانم
بروم تا بکجا لطمه ی چوگان غمت
حالیا گوی صفت بر سر این میدانم
سوی جانان چو نظر میفکنم جز جان نیست
چون بجان مینگرم نیست بجز جانانم
ناصح از گفتن بیهوده مبر وقت نشاط
هر چه گویی تو چنانم من و سد چندانم
***
بیاد نیست جز انیم که من بیاد تو باشم
جز این مراد ندارم که بر مراد تو باشم
چو یاد غمزده غم آورد از آن نپسندم
بخود غمی که مبادا غمین بیاد تو باشم
غمت مباد اسیری اگر بدام تو میرد
فدای خاطر آزاد و جان شاد تو باشم
مرا چه باک که سد کوه آتش است در این ره
اگر چه کاه ضعیفم اسیر باد تو باشم
زیاده میکنم امروز جرم تا که بفردا
پسند فضل تو و رحمت زیاد تو باشم
بفضل بین و کرم بر من ضعیف خدا را
که من نه در خور میزان عدل و داد تو باشم
زنیستی ره هستی نشاط جست، بگفتا
زمن کناره چه گیری که در نهاد تو باشم
***
روزی که نبینند نشانی بجهانم
از خاک در میکده جویند نشانم
جانم بلب و جام لبالب ز شراب است
شاهد ببرم به که شهادت بزبانم
تا خاک وجودم بکجا باد کشاند
امروز که خاک قدم باده کشانم
از کنج خرابات بجایی نبرم رخت
گر خلد برین است که من باز برآنم
من چیستم از من چه گناهی چه ثوابی
نه در خورد و زخ نه سزاوار جنانم
پی پرده نهان است زهی روی نگارم
ناگفته عیان است زهی راز نهانم
من هیچم و از هیچ بجز، هیچ نیاید
گفتند چنین باشم و کردند چنانم
از من چه اقامت طلبی روز رحیلش
او میرود و میبرد از دست عنانم
یاران نشاطند ز دوران جهان شاد
من شاد بدوران شهنشاه جهانم
***
تا چه گفتند که خاموش شدیم
پای تا سر همه تن گوش شدیم
تاب دیدار تو در ما نبود
پرده بردار که از هوش شدیم
دوش در میکده بودیم امروز
سر خوش از منزلت دوش شدیم
کلفت عقل گران بود بدوش
مست و دیوانه و مدهوش شدیم
طاقت بار گه عدل نبود
بر در عفو خطا پوش شدیم
منع شوریده دل آن به نکنید
آتشی هست که در جوش شدیم
دست بردیم در آغوش نشاط
با غمت دست در آغوش شدیم
***
از جان گذشته ایم و بجانان رسیده ایم
از درد رسته ایم و بدرمان رسیده ایم
ما را بسر توقع سامان خویش نیست
کز سر گذشته ایم و بسامان رسیده ایم
رین ره ببوی طره ی مشکین دلفریب
مسکین و دلفکار و پریشان رسیده ایم
ناصح مگو ملامت شوریدگان عشق
نا خوانده ما نه بر سر این خوان رسیده ایم
از پیشگاه میکده تا بارگاه یار
سد بار بیش مست و غزلخوان رسیده ایم
تا تیغ خصم را سپر آرم ز جام دوست
ساقی بیار می که بمیدان رسیده ایم
نیروی عشق بین که در این دشت بی کران
گامی نرفته ایم و بپایان رسیده ایم
بر لمعه ی سراب روانند همرهان
زین ره که ما بچشمه ی حیوان رسیده ایم
بر چرخ و آفتاب بنازیم ما نشاط
کز آستان سایه ی یزدان رسیده ایم
***
منم کاکنون بعالم غم ندارم
و گر دارم غم عالم ندارم
ز قلاشی و رسوایی و مسنی
اساس شادمانی کم ندارم
گریبان من و دست رضایت
چرا دل شاد و جان خرم ندارم
اگر رحمی کنی زخمی دگر زن
که دیگر طاقت مرهم ندارم
اگر کامی دهی جامی دگر ده
که من سامان ملک جم ندارم
غم از شادی بزاید شادی از غم
چه غم دارم که غیر از غم ندارم
طمعها خام بود امید رستن
نشاط از زلف خم در خم ندارم
***
طلعت دوست عیان میخواهم
هرچه جز اوست نهان میخواهم
سری از همت خاک در دوست
فارغ از کون و مکان میخواهم
دلی آنسان که مراد دل اوست
خالی از هر دو جهان میخواهم
ساغر از دست جوانان زده ام
جامی از پیر مغان میخواهم
هر چه گویند همان میگویم
هر چند خواهند همان میخواهم
من چنانم که چنان خواسته ای
تو چنانی که چنان میخواهم
دگرم نیست مرادی و ترا
بمراد دگران میخواهم
سود خواهی تو بسودای من آی
که من از مایه زیان میخواهم
***
بر چشمه ی نوش لبش افتاد چو راهم
زلف و زنخش بست و در افکند بچاهم
شمشیر کشیدست بقتل من از ابرو
تا خلق بدانند که عشق است گناهم
عشق آمد و زدار دل و چشم آتش و آبی
بر دامن ناپاکم و بر روی سیاهم
دوست فراقی که تغیر نپذیرد
خوشتر زوصالی که بود گاه بگاهم
سودای خریداری من تا نهد از سر
با خواجه بگویید که من بنده ی شاهم
***
ز آتش عشق نخستین قسم
اولین نفخه و آخر نفسم
خواجه تاش خردم بنده ی عشق
خواجه ی و هم و امیر هوسم
بهر این گمشدگان از دل و لب
آتش قافله ی بانگ جرسم
دوستم من که جز او نیست کسی
دوست من نیست که من هیچکسم
ساخت از زحمت پرواز خلاص
چنگل باز و شکنج قفسم
ساغر از دست شهنشه زده ام
مست شاهم چه زیان از عسسم
هر کسی را هوسی در سرو من
هوسم اینکه نباشد هوسم
پا نهادم بسر بر هر دو جهان
تا بپای تو بود دسترسم
هیچکس بیغمی امروز نشاط
غیر من نیست که من هیچکسم
***
غم عالم نبرد ره بدلم
که سرشتند بمیخانه گلم
من چه دارم که ز احسان تو نیست
جان اگر بر تو فشانم خجلم
دوش دزدیده نگاهی برخت
کردم، آوخ نکنی گر بحلم
میبرم حسرت روی تو بخاک
تا چه گلها که بروید ز گلم
گو فرود آکه گشایش با تست
مکن اندیشه ز تنگی دلم
شرح دل کار زبان نیست نشاط
کاش بیرون فتد از سینه دلم
***
زبان بر بند ای ناصح زپندم
اگر دستت رسد بگشای بندم
کمان ابروی من بازو مرنجان
که من خود آهوی سردر کمندم
من از بند تو هرگز سر نپیچم
اگر ریزند از هم بند بندم
اگر فضل است و بخشش تا بخواهی
فقیر و بینوا و مستمندم
اگر عدل است و پرسش، تا شماری
گنهکارم، مپرس از چون و چندم
بهر گلشن که کردم عزم شاخی
رسید از خار گلبن سد گزندم
بهر صحرا که دیدم نیش خاری
دلیلی شد بیاد نوشخندم
در این ره دست من گیرند روزی
سری امروز بر پایی فکندم
باین سستی که میرانم در این دشت
نشاط افتد کجا صیدی به بندم
***
اگر ره است و اگر بیره از قفای تو باشم
اگر بدم من اگر نیک از برای تو باشم
همین بس است که بر من ز روی لطف ببینی
که من نه در خور اندیشه ی لقای تو باشم
بکرده های صواب است امید شیخ و بمن بین
که با هزار خطا چشم بر عطای تو باشم
سخن به بیهده رانم زنیک و بد ندانم
مرا بس این که توانم مطیع رای تو باشم
بمدعای منی پای تا بفرق، خدا را
کجا رواست که من جز بمدعای تو باشم
برات روضه بشویم در آب چشمه ی کوثر
اگر قبول کنندم که خاک پای تو باشم
من و بلای غمت، شیخ و خلد نعیمش
کدام نعمت از این به که مبتلای تو باشم
نشاط قیمت بیگانگی زخلق چه داند
من این معامله دانم که آشنای تو باشم
***
بر آن سرم که به پیمانه دست بگشایم
غبار، عقل ز رخسار عشق بزدایم
گهی بطره ی ساقی کهن بگیسوی چنگ
گره ببندم و از کار بسته بگشایم
مرا نه دست ستیزی بود نه پای گریز
اگر بخشم بر آیی بعجز باز آیم
مرا بدست خضیبت چه جای پنجه، ولی
بخون خویش توانم که پنجه آلایم
پی قبول تو آراست هر کسی خود را
من از قبول تو خود را مگر بیارایم
هزار بادیه پیموده ام بدین امید
که در سرای مغان جرعه ای بپیمایم
گرفتم اینکه نعیم جهان بکام من است
روان بکاهم تا چند و تن بیفزایم
***
بی تو میل گل و گلشن نکنم
هوس سوری و سوسن نکنم
دامن از خون دلم گلگون شد
ورنه گل بی تو بدامن نکنم
نرسد شام که در خلوت دل
شمعی از یاد تو روشن نکنم
نشود صبح که در منظر چشم
بر سر راه تو مسکن نکنم
من که غارت زده ی ملک شهم
دگر اندیشه ی رهزن نکنم
من که سد دشت نهفتم در مرد
حذر از کودک برزن نکنم
من که سد تیغ فشردم در دل
ناله از کاوش سوزن نکنم
از سر بام تو بر خاسته ام
جز ببام تو نشیمن نکنم
ترک جان در ره دلدار نشاط
که نکرده ست که تا من نکنم
***
چه غم ار نه برگ و باری و نه زاد راه دارم
منم آن گدا که عزم در پادشاه دارم
نظری برویش امشب نظری بماه دارم
که میان ماه و رویش بسی اشتباه دارم
من اگر بدم چه باکم که تویی بدین نکویی
چه نکوییم از این به که تو نیکخواه دارم
برخ از هجوم زلفت نبود مجال دیدن
که میان روز روشن دو شب سیاه دارم
نظر ار کنم برویت اثری ز من نماند
بتو زحمتی که دارم به یکی نگاه دارم
چو گدای روستایی که ببزم شه در آید
چه کنم ادب ندانم که چسان نگاه دارم
چه زیان بمن که از من اثری بجا نماند
که امید باز گشتن نه بجایگاه دارم
***
همین نه بنده ی حکم و مطیع فرمانم
چو سایه بر اثر آفتاب تابانم
چو او بکوی در آید ببام دارم جای
چو او ببام کند جای من در ایوانم
اگر بخواند در پیشتر نیارم رفت
و گر براند دوری نباشد امکانم
گهی زهمرهی او بکوه همسنگم
گهی ز پیروی او بخاک یکسانم
بزلفی ار گذرد لعبگاه اهرمنم
برویی ار نگرد جلوه گاه یزدانم
گذر بباغ کند عیب ساز خاربنم
قدم بباغ نهد عطر بخش ریحانم
نه راحتی بگلستان نه زحمتی از دشت
تفاوتی نکند گلبن از مغیلانم
عنان کشیده روم، کز شمار همراهان
کسی نماند که تاب آورد بجولانم
چو میخرند بهیچم گران خرید و کنون
اگر بهردو جهانم فروشد ارزانم
به بندگیش که شرمنده ام زخواجه نشاط
که من نه در خور این پایه فضل و احسانم
***
هوسی کرده ام امروز که دیوانه شوم
دست دل گیرم و از خانه بویرانه شوم
زاهد از مجلس ما گر نرود گو نرود
خانه بگذارم و از خانه بمیخانه شوم
سست شد پایه و هم رخنه در افتاد بسقف
پیشتر زانکه فرود آید از این خانه شوم
زحمت خصم کنم کوته و از رحمت دوست
قصه ها سازم و زافسانه بافسانه شوم
یار یارد گر و خصم دگر خصم نشاط
وقت آنست که من از همه بیگانه شوم
***
گفتم از میکده یکچند سوی خانه شوم
مستی از سر نهم و عاقل و فرزانه شوم
حلقه زد بر در دل سلسله ی طره ی دوست
چکنم قسمتم اینست که دیوانه شوم
خمی از باده بکاشانه نهان ساخته ام
گو دو روزی نتوانم که بمیخانه شوم
رهنمایی کنمش تا بسر گنج مراد
دست دل گیرم و ویرانه بویرانه شوم
زین پس از من طمع عقل مدارید که من
فرض تر دارم ازین کار که فرزانه شوم
از نشاط این چه توقع که غمین بنشیند
قدحی برکشم و سر خوش و مستانه شوم
***
زتست پای گریزم ز تست دست ستیزم
هم از تو با تو ستیزم هم از تو در تو گریزم
بعجز خویش نبردیم هست با تو و نازت
وگر نه خشم تو داند که من نه مرد ستیزم
پس از نگاه بسویم اشارتی کن از ابرو
فکندیم چو به تیری به تیغ زن که نخیزم
خیال طره ی تو اژدهای حادثه خوار است
بپاس گنج دل از رنج نفس حادثه خیزم
حکایتی مگر آرم بنامه از خم زلفت
ز سطر سلسله سازم ز نقطه غالیه بیزم
بیا ببزم حریفان ببین کرامت ساقی
بجام صاف شراب و بکام خنجر تیزم
نشاط را چه ملامت کنی زمهر نکویان
بگو ملامت آنکس که عقل داد و تمیزم
***
آمدم تا رسم تو در عاشقی پیدا کنم
عشق را فرزانه سازم عقل را شیدا کنم
عشق را زیبق بگوش و عقل را نشتر بچشم
تا چه زاید این اصم را جفت آن اعما کنم
زحمت ساقی، که عمرش بادباقی، تا بکی
رخصتی خواهم که تالب بر لب دریا کنم
عشق را از دیده سوی دل برم از دل بجان
باده را از لب بجام از جام در مینا کنم
من زبان بربسته ام، تو گوش بر بند ای ندیم
تا زبان بیزبانی را مگر گویا کنم
عقل میگوید که لامعبود الاالله و من
لای مطلق فانی اندر مطلق الا کنم
تا چو امروزم نباشد بر فوات دی دریغ
لاجرم امروز باید چاره ی فردا کنم
آتش دل آب چشم آورده ام با خود که من
سنگ این آیینه سازم خار آن خرما کنم
پاس نام دوست دارم ورنه من در عاشقی
نام نیک آنگه کنم حاصل که خود رسوا کنم
گر شوم از خویش پنهان او عیان گردد نشاط
آنچه را گم کرده ام چون گم شود پیدا کنم
ملک دل را با صفای نیستی آراستم
تا دعای هستی دارای ملک آرا کنم
***
در دست نفس سرکش مقهور و مضطریم
یا مطلق الاساری ادعوک یا کریم
قلبی که از خزانه ی صنعت بما رسید
صراف عدل ار نپذیرد کجا بریم
تو خو برو چرا فکنی پرده بر جمال
بر ما بپوش پرده که ما زشت منظریم
با دیده ای که غیر ترا بیند آن عجب
داریم چشم آنکه بروی تو ننگریم
از فیض عقل سر خوش و از سوز عشق تیز
در آب ماهییم و در آتش سمندریم
***
تمام عیبم و از عیب خویش بی خبرم
که حسن روی تو نگذاشت عیب خود نگرم
همین نه بنده ی نا سودمند بی هنرم
بدی و زشتی و عیب است پای تا بسرم
بدین بدی که منم کس مرا نداند و من
از آنچه دانم دانم که باز من بترم
اگر به بیهنری خواندم زهی تشریف
که فضل خواجه بپوشد معایب دگرم
خبر ز دوست ندارم جز آنکه با خبر اوست
خبر ز خویش ندارم جز اینکه بیخبرم
بدست لطف مرا کشت باغبان ورواست
کنون بخشم اگر بر کند که بی ثمرم
نه زاسمان و نه زابرم شکایتست که من
زمین شوره ام و نیست سودی از مطرم
اگر بدیده ی بیگانه جلوه کرد رخش
چه جای شکوه که من آشنای بی بصرم
چو اصل هر هنر آمد وجود خواجه نشاط
مرا از این چه هنر به که عاری از هنرم
کمال آینه در سادگی و بی نقشی ست
خوشم که پاک شد از نقش مختلف گهرم
***
تا در پناه درگه خاقان اکبریم
در آب ماهییم و در آتش سمندریم
اکنون که مانده دور از آن خاک آستان
بی آب جویباری و بی شعله مجمریم
در مجمر مکاره چون مرغ با بزن
در حلقه ی مقاصد چون حلقه بر دریم
از ما بهیچ کار نبینی ظفر که ما
تا دور از رکاب خدیو مظفریم
بستان بی بهار و شبستان بی نگار
بازار بی متاع و خریدار بی زریم
مغز تهی ز عقل و دل بیخبر ز عشق
جام تهی زباده، نی بی نوا گریم
***
دهر خرم از چه از عید کیان
عید خرم از چه از شاه جهان
نو بهاری دلگشا و جانفزا
شهریاری کام بخش و کامران
هر کجا ذکرش سماع اندر سماع
هر کجا شکرش زبان اندر زبان
خاک خوشتر بی ثنایش در دهان
چاک بهتر بی دعایش هر زبان
عشق در عقلش چو شیر اندر شکر
عزم در حزمش چو تیر اندر کمان
هر کجا خشمش بر انگیزد سمند
قدرت و عفو، این رکابست، آن عنان
هر کجا جودش در اندازد صلا
فضل و عدل این رهبر است، آن پاسبان
دولت او را سعادت همنشین
مدت او را نهایت بی نشان
***
گفتم که فاش میکند از پرده راز من
گفتا نگار پرده در فتنه ساز من
گفتم گشاد بستگی کارم از کجاست
گفت گره گشاست کف کار ساز من
گفتم بعمر کوته من هیچ امید نیست
گفتا امیدهاست بزلف دراز من
گفتم بکام من شوی ای دوست تا کجا
گفتا فزون ز عجز تو، کمتر زنار من
گفتم گناهکارم و امیدوار نیز
گفتا بفضل و رحمت مسکین نواز من
گفتم بدوستی که ندارم ز خصم باک
گفتا بیمن همت دشمن گداز من
گفتم وصال را نشناسم من از فراق
گفتا نظر زهستی خود پوش یا ز من
گفتم نشاط بیخود و آشفته است و مست
گفتا عبث نبود از او احتراز من
***
گویند جان خواهد زمن این جان و این جانان من
آن زلف و آن رخسار او، این کفرو این ایمان من
دل را سپردم باغمش، این جان من وان مقدمش
آن جعد و زلف در همش، وین کار بی سامان من
آن رسم نا گه دیدنش، طرز نگه دزدیدنش
آن دیدن و خندیدنش بر دیده ی گریان من
در خاک کویش منزلم در جعد گیسویش دلم
رویش چراغ محفلم، مهرش فروغ جان من
امشب میان انجمن پیمانه گفتم بشکنم
از زلف ساقی سد شکن افتاد در پیمان من
بیهوده من در جستجو بودم که یابم وصل او
درمان چو آمد درد کو، من دردم او درمان من
من دوزخ دل، او بهشت، او کعبه ی جان، من کنشت
با هم نگنجد خوب و زشت، وصلش بود هجران من
***
خرم آنان کافرید از نور خود یزدانشان
آفرینش تابشی از طلعت تابانشان
باز گردانند مهر از غرب و شق سازند ماه
آسمان گوییست گویی در خم چو گانشان
چون بحکم آیند و تمکین خاک تنشان خوابگاه
چون براق عزم در زین آسمان میدانشان
تشنه لب در رزم دشمن لیک اندر بزم دوست
چشمه ی خور دردی از ته جرعه ی دورانشان
نیستیشان تا بقوت شام وانگه کاینات
از ازل بر خوان هستی تا ابد مهمانشان
در قضای حق رضاشان راستی خواهی، قضا
هست اجمالی که تفصیلش بود فرمانشان
فارق حقند و باطل خون نا حق کشتگان
از لب هر زخم انا الحق میسراید جانشان
آنکه شادی بخش کونین است غمگینش مخوان
دیده شان گریان مبین بنگر دل خندانشان
نور یزدانند اینان بس عجب نبود اگر
باشد از رحمت نظر بر سایه ی یزدانشان
من بخود قالبی بیجان نمیبینم نشاط
جان عالم سر بسر بادا فدای جانشان
نا امید از ابر رحمت نیستم من کیستم
خاکی از ایوانشان یا خاری از بستانشان
***
چند گویی که سرانجام چو خواهد بودن
جرم یک بنده ی بد نام چه خواهد بودن
حالیا قسمت ما بیخودی و مستی بود
کس چه داند که سرانجام چه خواهد بودن
میرسد پیکی و از کوی کسی میآید
تا ببینیم که پیغام چه خواهد بودن
کار خود را بخدا باز گذار ای زاهد
حاصل این همه ابرام چه خواهد بودن
آنچه با ذکر شهنشاه توان کرد قرین
جز دعای سحر و شام چه خواهد بودن
آنچه با نام شهنشاه توان کرد ردیف
زین قوافی بجز انعام چه خواهد بودن
خواجه ی ما بکرم نام برآورد، نشاط
جرم یک بنده ی بدنام چه خواهد بودن
***
صبح باز آمد و شب گشت نهان
موکب روز بسر آراست جهان
باز از هر طرف اصحاب بهار
غارت آورد بر افواج خزان
موکب شاه جهان در جنبش
توسن فتح و ظفر در جولان
ملک در ملک جهان زیر نگین
جیش در جیش سپه در فرمان
شهر در شهر خراج است و منال
دشت در دشت رکابست و عنان
گنج در گنج یمین تا به یسار
خیل در خیل کران تا بکران
ملت از احمد و آیین ز علی
همت از شاه و ظفر از یزدان
***
صبح عید و دهر خرم از بهار است اینچنین
یاجهان یکسر بعهد شهریار است اینچنین
این منم یا آفتاب از رای دارای جهان
زرد روی و تیره روز و خاکسار است اینچنین
زر مگر از روی دشمن رنگ بگرفتست وام
کاین زمان در پیشگاه شاه خوار است اینچنین
این منم یا آسمان کز پایه و مقدار خویش
در شمار پیشکاران شرمسار است اینچنین
خاکسارم بین ولی از خاک پایی کز شرف
افتخار خسروان روزگار است اینچنین
این منم یا تیر شه کز جمع همکیشان خویش
دورتر زین راستی از شهریار است اینچنین
این منم یا تیغ شه کز ضربه های جان ستان
چهره پر خون آنچنان دل پر شرار است اینچنین
نی من آن رمح شهم کز طعنه های دلخراش
با تنی لرزان و با جسمی نزار است اینچنین
زلف یار است از نسیمی یا گنهکاری ز بیم
یا نشاط از انتظاری بی قرار است اینچنین
***
ماه بزم افروزم امشب بی نقاب است آنچنان
یاعیان در ظلمت شب آفتاب است آنچنان
لطفها پنهان بقهرش شهد ها در زیر زهر
در گمان خلقی که با من در عتاب است آنچنان
در بهای یک نگه دل برد و جان خواهد زمن
باز پندارد که کارم بی حساب است آنچنان
یار ما را نیست با دلهای ویران رحمتی
یا نمیداند که ما را دل خراب است آنچنان
از سؤالم او ملول و از ملال است او خموش
من باین خوشدل که در فکر جواب است آنچنان
سر بسر عمرم بسودای سر زلف تو رفت
شاید ارکارم ازین در پیچ و تاب است آنچنان
یک نظر گفتم بما بیچارگان بین بردرت
گفت درگاه شه مالکرقاب است آنچنان
***
دگرانند بهر سو نگران
من بسوی تونهان از دگران
آنکه بگشود زروی تو نقاب
بست بر دیده ی این بی بصران
ورنه حاشا تو در آیی از در
دیده در باز کند بر دگران
خبر از خاک درت نتوان جست
جز زطرف کله تا جوران
اثر از گرد رهت نتوان یافت
جز که در دیده ی صاحبنظران
این چه راه است که در وی اثری
نیست از نقش پی پی سپران
این چه صحراست که تا گم نشوی
نبری راه سوی راهبران
این چه دریاست که جز غرقه نبرد
رخت از لطمه ی موجش بکران
تیز تک مرکب و رهبر در پیش
آه از سستی این همسفران
بنده ی شاه جهان است نشاط
نه که در بند جهان گذران
***
لله الحمد نمردیم و بدیدیم چنین
که نه یاریست زما شاد و نه خصمی غمگین
دلی افسرده ز عشق و سری آزرده ز عقل
سینه ای خسته ز مهر و نظری بسته زکین
سبحه ای رشته اش از طره ی ترسابچگان
ساغری باده اش از باده ی فردوس برین
شرمی ای نفس از اینگونه سخنها ی گزاف
تو کجا و طمع منزلت صدیقین
تویی و یک سروسد زاهد و یک سلسله بند
تویی و یک دل و سد جامه و سد وجه رهین
تا کی و تا بکجا میروی و میبریم
رهبران از تو جدا، راهبران با تو قرین
دستگیر ار نشود لطف شهنشاه نشاط
آوخ از کار پریشان تو در دنیی و دین
***
گر نمیخواهی غمینم ساختن ،شادم مکن
ور نمیخواهی خرابم کردن، آبادم مکن
چند، گه نومید باید بود، گه امیدوار
یا فراموشم مکن ای دوست یا یادم مکن
زحمت از خاک درت بردن بمردن خوشتر است
سهل باشد یک دو روز ای خواجه آزادم مکن
نیست دل آگه، اگر دارد زبانم شکوه ای
بشنوی گر ناله ام، گوشی بفریادم مکن
نکته آموز ملایک بین، سبق خوانان عشق
من همین قابل نبودم، عیب استادم مکن
مدح آن رخسار گو کز جلوه ای دل میبرد
عیب من ناصح که دل از یک نگه دادم مکن
من نمیدانم غم است این کز تو دارم یا نشاط
تا غمینم میتوانی داشتن شادم مکن
***
دل بدست آرو هر چه خواهی کن
بی زر و زور پادشاهی کن
سیمگون ساعدی و مه سیما
حکم از ماه تا بماهی کن
در هم آمیخت طلعت و زلفت
حذر ار آه صبحگاهی کن
با همه هر چه از تو میخواهند
با من ای دوست هر چه خواهی کن
چشم از غیر بر مدار و بما
زان نگه های گاهگاهی کن
زحمت خلق تا بچند نشاط
تکیه بر رحمت الاهی کن
***
خیر مقدم عشق آمد باز و غم رفت از میان
مقدم او هم مبارک باد بر دل هم بجان
بود جان بیت الحزن و ز مقدمش دارالسرور
بود دل دارالفتن وز موردش دارالامان
در رهش از بیخودی ما را بساط اندر بساط
با وی از کالای هستی کاروان در کاروان
رهبر گمکرده راهان بی سراغ و بی چراغ
رایض توسن خیالان بی رکاب و بی عنان
***
شب آمد و دل باز نیامد ز در او
یا رب دگر امروز چه آمد بسر او
یار آمد و از دل خبری نیست خدا را
دیگر ز که پرسیم ندانم خبر او
نشنیده نداد او ز چه بر قصه ی ما گوش
نا دیده فتادیم چرا از نظر او
ظلم است که بر بام تو بالی نفشاند
آن مرغ که دردام تو رسته ست پر او
در چشم خود او راند هم جای که ترسم
بر مردم بیگانه بیفتد گذر او
یک ساقی و یک ساغر و یک باده ندانم
زینگونه چرا مختلف آمد اثر او
کس نیست که بی مشغله ای روز گذارد
یا مشعله ی شب ننهد دل ببر او
آنرا که نه کاری نه غم عشق نگاریست
بیچاره نشاط است و دل در بدر او
***
او میرود ز پیش و من اندر قفای او
او فارغ است از من و من مبتلای او
مشکین کمند گیسویش افتاده از قفا
هر جا دلیست میکشد اندر قفا ی او
گفتم که از خطای من افزون چه میشود
شرمنده تر شدم چو بدیدم عطای او
***
شاها هلال ماه نو از آفتاب خواه
ابروی یار بین وز ساقی شراب خواه
هر شب هلال عید ز ابروی یار بین
و ندر هلال جام ز می آفتاب خواه
چون دست صبحدم دهد اوراق گل بباد
گاهی بدست مصحف و گاهی کتاب خواه
روز از سماع گفته ی زاهد کنی بشب
کفاره از ترانه ی چنگ و رباب خواه
از پرسش حساب اگر اندیشه باشدت
از دست یار ساغر می بی حساب خواه
زان آب آتشین چو کشی جرعه خصم را
همچون خسی بر آتش و نقشی بر آب خواه
جز دلبران که دل برضای تو بادشان
هر دل که جز رضای تو خواهد خراب خواه
گلزار محفلت که همی باد با نشاط
پیوسته خرمش ز صبا و سحاب خواه
***
دوش آمد ببرم می زده خواب آلوده
چهره افروخته، خوی کرده، عتاب آلوده
شیشه در دست و قدح بر کف و بگشوده نظر
لب شکر شکن آن لعل شراب آلوده
گفت ای خفته ی آشفته ز اندوه جهان
حیف نبود چو تویی غمزده خواب آلوده
قدحی در کش و از دیده ی عفوش بنگر
تا ببینی چه گنه های ثواب آلوده
بر در پیر خرابات نگیرند بهیچ
خرقه ای را که نباشد بشراب آلوده
رازم از پرده برافتاد و دریغا که هنوز
نتوان گفت بدان طفل حجاب آلوده
سحری بیخبری گفت بگو چرخ چراست
چاک بر سینه و رخساره تراب آلوده
گفتم آمد ز در شاه نبینی که همی
همچو دهشت زد گانست شتاب آلوده
***
توانایی چه جویی، خستگی به
بدین تندی مران آهستگی به
گرفتاران زلف پر شکن را
پریشان حالی واشکستگی به
دلا گر مهر پیوستی به یک سو
از این سوی دگر بگسستگی به
گره مگشا از آن گیسوی پر چین
که ما را از گشایش بستگی به
نشاط گه بگه کمتر زغم نیست
اگر خود غم بود پیوستگی به
***
بهار و عید مبارک ببخت شاهنشاه
پناه دولت ایران قوام دین الاه
اساس دولت و ذاتش قیاس جسم و روان
نظام ملت و حکمش مثال چشم و نگاه
جهان و نعمت او همچو گلستان و سحاب
روان و طاعت او همچو بوستان و گیاه
زبان روز و شب امروز صبح و شام همی
ببخت خسرو عالم ببخت شاهنشاه
چه گفت ؟ گفت که ای صبح دلگشای ببال
چه گفت ؟ گفت که ای شام غمفزای بکاه
جهان به عید بیار است، روی عید بشاه
بروی دوست بیار ای بزم و باده بخواه
***
دیدیم کرانه تا کرانه
غیر از تو نبود در میانه
هم دست هزار آستینی
هم صدر هزار آستانه
یک گلبن و سد هزار گلشن
یک شاهد و سد هزار خانه
شادی زمانه جاودان نیست
اندوه تو عیش جاودانه
جرم دگر است طاعت ما
عفو تو نجوید ار بهانه
آسوده تر آنکه غرقه شد زود
کاین بحر نباشدش کرانه
دست ار نرسد بر آستینش
بگذار سری بر آستانه
شب را بنشاط خوش بصبح آر
تا صبح چه آورد زمانه
***
ساقیا برخیز کز پیمانه ای
داد دل گیریم از فرزانه ای
سنگ طفلان تا بکی بایست خورد
آخر ای دل تابکی دیوانه ای
زحمتی دارم ز غوغای خرد
ای دریغ از ناله ی مستانه ای
شیخم از مسجد چه غم بیرون کند
هست در بیرون در میخانه ای
سر خوش آن ساقی ببیندمست را
تا بنوشد خود ز می پیمانه ای
شمع اگر ز اول بسوزد خویشتن
سوختن بیندکی از پروانه ای
نیست بزم عاقلان جای نشاط
مسکنی سازیدش از ویرانه ای
***
بیا بصاحب ما بین که تاعیان نگری
فضایل ملکی در شمایل بشری
بهر چه حسن توان گفت روی اوست قرین
زهر چه عیب توان جست خوی اوست بری
ببین برویش و کوتاه کن سخن ناصح
که بی زبانی خوشتر بود ز بی بصری
بگو بشحنه که از ما خبر نجوید باز
ببزم ما خبری نیست غیر بی خبری
اگر تو تیغ کشی ما سپر بیندازیم
که عشق تیغ برآورد و صبر شد سپری
بباد دادیم امروز و آب دیده ی من
بیاد آری و روزی بخاک من گذری
بصدق بین و کرم کن که خواجگان کریم
براستی نظر آرند نی به بی هنری
خزان رسیده نهالی همی سرود بسرو
ببین بروز من و شادزی به بی ثمری
بسوخت جانش و با کس نگفت نزد نشاط
بروز گار شه از عشق عیب پرده دری
***
دارد شب نومیدی ما صبح امیدی
باد سحری میدهد از غیب نویدی
غازی ز پی دشمن و ما را برخ دوست
هر لحظه نگاهی و در آن اجر شهیدی
از لطف بنالیم و ز بیداد ننالیم
کز دوست نداریم بجز دوست امیدی
تا نشکنی آگاه نگردی ز دل ما
قفلیست که در وی نفتد هیچ کلیدی
گر تیر زنی دیده نپوشیم که باشد
هر تیر بریدی ز تو هر زخم نویدی
یکچند نشاط از سخن بیهده بس کن
ای بس که همی گفتی و ای بس که شنیدی
***
ز ما گمگشتگان پرسید از آن کوی
سراغ تشنگان جویید از جوی
میی بی غش، بتی دلکش، دلی خوش
لب ساقی، لب ساغر، لب جوی
فسونگر نو گلی، جزعی نظر باز
زبان دان بلبلی، لعلی سخنگوی
دگر از هر چه گویی، لب فروبند
دگر از هر چه جویی، دل فروشوی
و گر زین جمله جز غم حاصلت نیست
نشاط آسا دل دیوانه ای جوی
در ویرانه ی دل کوب و زانجا
سراغ بیدلان می پرس و میپوی
سری پر فتنه و کاری خطرناک
دلی بی باک و یاری مصلحت جوی
نشاط از یمن خاک پای خسرو
که آراید ملک زان لب فلک روی
از این صحرا مگر بیرون کشی رخت
ازین میدان مگر بیرون بری گوی
***
هوسی میبردم سوی کسی
تا چه بازم بسر آرد هوسی
خبری نیستم از راه هنوز
ناله ای میشنوم از جرسی
ذوق پرواز چه داند مرغی
کامد از ببضه برون در قفسی
عشق نگذاشت کر از من اثری
عیب عاشق نتوان گفت بسی
هیچ عاقل ننهد جرم بوی
بر سر آتش اگر سوخت خسی
عشق و فرمان خرد کی باشد
شاهبازی بمراد مگسی
زیر پا تا ننهی سر نبود
بسر زلف ویت دسترسی
با که گوید سخن دوست نشاط
که ندارد بجز از دوست کسی
***
نه جا بسایه ی شاخی نه پا بحلقه ی دامی
نه پر شکسته بسنگی نه بر نشسته ببامی
بسی عجب نبود گر قرار هست و شکیبت
که از دیار حبیبت نیامدست پیامی
تمام سوخته دودی نداشت بر سر آتش
تو کز جفا بخروشی خموش باشد که خامی
میان باع حدیثی ز قامت تو بر آمد
بپا ستاد صنوبر ولی نداشت خرامی
ز ابروان تو جوید نشان هلال که پوید
همی ز شهر بشهری همی ز بام ببامی
ندانم این چه غرور است درد یار نکویی
که خواجگان بنگاهی نمیخرند غلامی
مگر چه بود نهان در سبوی باده فروشان
که حاصل دو جهانش نبود قیمت جامی
وعید چند فرستی زهول محشرم ای شیخ
یا ببزم و قیامت بپا نگر ز قیامی
چه غم نشاط نشانی بدهر از تو نماند
که از وجود تو ما قانع آمدیم بنامی
***
در اول جذب عشق از جانب جانانه بایستی
وگرنه سوز شمع از آتش پروانه بایستی
خرد را لاف و تا با دل نبودی آشنا عشقش
ندانستی که جا دیوانه را ویرانه بایستی
سزای هر که چیزی بود بگذر زاهد از رندان
و گرنه مسجد و معبد خم وخمخانه بایستی
نمیدانم چه افسون کردی ای زاهد چرا دادم
به پیمان تو دستی را که بر پیمانه بایستی
نشاط از آشنایان بی سبب بیگانگی کردی
بما گر آشنا بودی زخود بیگانه بایستی
***
هم ز کارم منع کردی هم بکارم داشتی
اختیارم دادی و بی اختیارم داشتی
میشود عمری که دارم انتظار وعده ای
یاد آن کز وعده ها در انتظارم داشتی
آمد و جان در رهش افشانده بودم دید و گفت
آخر این بود آنچه از بهر نثارم داشتی
نه سزای جرم و نه پاداش خدمت دادیم
کاش میگفتی که از بهر چه کارم داشتی
کرده بودم خو بنومیدی دگر امشب ببزم
یک نگه کردی و باز امیدوارم داشتی
پیش هر کس خوار کردم ای وفاداری ترا
خود سزایم بود اگر زینگونه خوارم داشتی
ای غم عشق ایمنی بادت ز پند عاقلان
کایمن از غمهای دور روزگارم داشتی
جز نثار مقدمش جان دادنم لایق نبود
ای غم هجران خجل از روی یارم داشتی
نام یار از بیخودی بردم ببزم خود نشاط
تا چه خواهی گفت اگر گوید چه کارم داشتی
***
خامش ای دل منشین کو بودش رحم بسی
نه چنان هم که دهد بی طلبی کام کسی
ترسم ای روز وصال ای زتو خوش روز دلم
نرسد عمر بپایان و بپایان برسی
تا که در ذوق خریدار کدام آید خوش
ما و کالای وفا غیر و متاع هوسی
بخت بد بردز گلزار و بدامم نرساند
نه گلی قسمت من شد نه نصیبم قفسی
شادکامی ره عشق نشان هوس است
عشق آن نیست کزو شاد شود کام کسی
عقل را بین که همی لاف زند در بر عشق
شرم از جلوه ی سیمرغ ندارد مگسی
سر بسر در سر سودای تو شد عمر نشاط
میتوان بر سر بالین وی آمد نفسی
***
مگو مرگ است بی او زندگانی
که این ناکامی است آن کامرانی
لبم بست از شکایت عشق و آموخت
نگاهش را زبان بی زبانی
ز رشک خضر میمیرم که دانم
نمی بخشد جز آن لب زندگانی
غمش با ناتوانان سازگار است
توانایی مجو تا میتوانی
در آن گلشن چه دل بندم که باشد
پی گل چیدن آنجا باغبانی
جزای رنج یک نظاره بر شیخ
عجب نبود بهشت جاودانی
در این گلشن مرا داد الفت برق
فراق از زحمت هم آشیانی
مرا پایان کار جان سپردن
تو را آغاز عهد دلستانی
***
نشاید ار چو تویی در کنار من باشی
همین بس است که گویند یار من باشی
مرا بیک نگه از خود خجل توانی کرد
مباد کز ستمی شرمسار من باشی
تو کز میان دل من قدم برون ننهی
نمیشود که دمی در کنار من باشی
بباغ مشک فشان میوزد نسیم بهار
بیا که مرهم جان فکار من باشی
چو عکس سرو بن از جویبار باغ عیان
بدیده از مژه ی اشکبار من باشی
چو شاهد ظفر اندر وصال موکب شاه
گه از یمین و گهی از یسار من باشی
چو خاک درگه شاه جهان ردیده ی ما
فروغ مردمک چشم تار من باشی
یگانه فتحعلی شه که نیست در عهدش
غمی اگر تو دمی غمگسار من باشی
چه غم که نیست سزاوار بند گیت نشاط
تو را سزد که خداوندگار من باشی
***
چرا چو ابر نگریی چرا چو باد نکوشی
چرا بروز ننالی چرا بشب نخروشی
نشسته بیخود و غافل ز کار اول و آخر
که از چه چشم گشودی و از چه دیده نپوشی
بدین بطالت و عطلت بدین جهالت و غفلت
نهی بخویش چه تهمت گر اهل دانش و هوشی
در سرای گشودند و باز پا نگشایی
بدجله راه نمودند و باز آب ننوشی
بغیر عشق اثری نیست ورنه چیست که واعظ
به سد حدیث نکرد آنچه بلبلی به خروشی
بصدق کوش و ارادت که دوش بر سر این ره
بگوش سالکی این نکته میسرود سروشی
بهر طرف که نهی رو قدم سپار و میندیش
که ره بدوست بیابی اگر بصدق بکوشی
ز ذوق بندگی ای خواجه گر شوی چو من آگه
اگر بهیچ خرندت که خویشتن بفروشی
نشاط از تو ندارد بجز غم تو تمنا
نه شاکی از تو به نیشی نه شاکر از تو به نوشی
***
ای شیفته ی روی نکوی تو جهانی
نیکو نتوان گفت که نیکو تر از آنی
در پیکر من روحی و در دیده ی من نور
نزدیکی و دوری و عیانی و نهانی
آشوب سر، آسیب خرد، آفت هوشی
آرام دل، آسایش تن، راحت جانی
در خاطر آگاه دلان معنی عقلی
در دیده ی صاحب نظران صورت جانی
آنرا که بنظاره ی روی تو فتد کار
هر بار دانی باید و هر لحظه روانی
وانرا که در اوصاف تو باشد سر گفتار
هر عضو لبی باید و هر موی زبانی
بد عهدی و جور از تو نکو روی نیاید
یا از اثر عهد شهنشاه جهانی
دارای جهان فتحعلی شه که مبادا
از خدمت او دور نشاط ارچه زمانی
***
برون از خویشتن یک ره اگر گامی دو بگذاری
دمی بی دوست ننشینی رهی بی دوست نسپاری
گرانتر از وجودت چیست ای دل اندرین وادی
بهمراهان رسی شاید اگر خود را تو بگذاری
زمیر کاروانم هست در خاطری حدیثی خوش
که واپس ماندگان را چاره نبود جز سبکباری
تو رو بر تافتی و دوستان را قلب بشکستی
چه خواهی کرد اگر رو سوی قلب دشمنان آری
هجوم بیدلانت ترسم آخر تنگدل سازد
چه خواهی کرد یا رب با جهانی دل بدلداری
تویی چون خواجه سد منت فزون از بندگی دارم
منم چون بنده جز زحمت چو سود از خواجگی داری
بعهد ما همین نه بندگی از خواجگی خوشتر
که دل دادن ز دلداری و غم خوردن ز غمخواری
کدامین عهد عهد خسرو دریا دل عادل
سپهر آفتاب مجد و ظل حضرت باری
شهنشاها جهاندارا جهانگیرا جهانبخشا
ترا بادا مسلم تا جهان باشد جهانداری
اگر کوه است خصم ار بحر کی یارد درنک آرد
بخنگ ار جای بگزینی بچنگ ار تیغ بگذاری
چو چرخی ظاهر از کوهی اگر کوهی بود سایر
چو مهری طالع از بحری اگر بحری بود جاری
***
گر نه رخسار وی آشوب جهان بایستی
آن پری از نظر خلق نهان بایستی
آنکه بهرد گران عاقبت از ما بگذشت
هم از اول بمراد دگران بایستی
آبم از دیده روانست و دریغا که مرا
دیده ی خاک ره آن سرو روان بایستی
وسعت دهر نتابید برسوایی من
عشق را عرصه ای افزون ز جهان بایستی
یا ببایست نهان روی تو از دیده ی ما
یا ترا آگهی از درد نهان بایستی
ابروان تو دلیرند بخونریزی خلق
شرمی از تیغ شه ملک ستان بایستی
دولت شاه فزون، رایت بدخواه نگون
عاقبت کار چنان شد که چنان بایستی
***
دل دگر با که سپارم که تو در جان منی
جان دگر با که فشانم که تو جانان منی
هنری نیست جز اینم ز چه پنهان سازم
گو همه خلق بدانند تو جانان منی
گفتمت مهر و در این گفته چه جای نظر است
تو بدین طلعت افروخته برهان منی
زخمی ای خواجه گرت با من مسکین رحمی ست
دردی ای دوست اگر از پی درمان منی
چه غم از دوش و چه اندیشه ز فردا دارم
تویی آغاز من و باز تو پایان منی
خط او سرزده یا سرزده ای از خط او
روزکی چند شد ای دل که بفرمان منی
گفتم ای دست بدامانش رسی روزی و شد
جیب جان چاک و تو در چاک گریبان منی
گفتم ای پا گذری بر سر راهش آخر
عمر از دست شد و باز بدامان منی
گفتمش با سر زلف تو رسد دست نشاط
گفت زنهار همین بس که پریشان منی
***
در همه کون و مکان نیست جز اینم هوسی
که مگر بی هوسی زیست توانم نفسی
شعله ها سر زده ام از دل و جان طور صفت
موسیی نیست دریغا که بجوید قبسی
بسته این گمشدگان دیده و گوش ارنه براه
کاروانیست نمودار و نواخوان جرسی
راز رندان خرابات مپرسید ز ما
بکسی راز مگویید که گوید بکسی
ما نگفتیم حدیثی که توان گفت و شنید
لیک در خلق ز ما گفت و شنید است بسی
چشمه ها نغز و چمن سبز و من آن مرغ که داشت
چشم و دل بر اثر دانه و آب قفسی
من در این دام و تمنای رهایی هیهات
تا ابد صید تو جز قید ندارد هوسی
رشته مگذار ز کف لیک خدا را بگذار
که بمرغان هم آواز بر آرم نفسی
گر پناهی دهدم دوست عجب نیست نشاط
ناگزیر است می از دردی و گلشن ز خسی
***
ترسم از چشم بد خلق رسد بر تو گزندی
گو بسازند نقابی و بسوزند سپندی
ما نه خود لایق تیریم و نه شایسته ی بندی
ور نه آن ابرو و آن طره کمان است و کمندی
لاف قوت مزن ای خواجه که از ما نخرد کس
جز دل خسته درین رسته و جز جان نژندی
لاف خصمی منت هست دریغا ز مصافی
تا بیازیم سنانی و بتازیم سمندی
بند بر لب نه و بگذر ز من ای یار خردمند
من که سد بند گسستم نپذیرم ز تو پندی
مصلحت حوی ز دوران نبرد کار بسامان
راحت آن یافت که اندیشه نبودش ز گزندی
هم نشاط از تو و هم غم چه غم ار شاد نباشم
بجهان خرم از آنم که چنانم تو پسندی
***
تا بکی افزایش تن کاهش جان تا بکی
خانه ویران از پی تعمیر زندان تا بکی
وادی خونخوار عشق است این نه بازار هوس
ترک سر باید در این ره فکر سامان تا بکی
دل بر دلبر بیفکن جان بر جانان فرست
این غم دل تا بچند این انده جان تا بکی
با قضای حق چه خیزد از رضای این و آن
کیست این یا چیست آن این تا بچند آن تا بکی
زلف ساقی گیر و جامی از می باقی طلب
در غم فانی توان بودن پریشان تا بکی
سر بپای دوست دارد گر بزلفش همسری
ای شب هجران نمیایی بپایان تا بکی
دل نماند عشق کی ماند نهان در دل نشاط
آتش اندر پنبه بتوان کرد پنهان تا بکی
***
بهزار نامه دارم ز تو حسرت جوابی
سر لطف اگر نداری چه کم آخر از عتابی
من و دامن خیالت که نه روز داند از شب
نه وصالی از فراقی نه حضوری از غیابی
بخیال روی و زلف تو شبم خوش است و خواهم
که نه سر زند دگر صبح و نه پر زند غرابی
اگرم ملول خواهی تو چه بهتر از ملالت
وگرم خراب سازی تو چه خوش تر از خرابی
بیکی نگاهش ای دیده بسوختی و نبود
خبرت از آتش دل که تو روز و شب درآبی
همه بندگان جاهل همه چاکران غافل
سزدار خطا نگیری تو که ملهم الصوابی
بنظاره ی عنایت چه ثواب و چه گناهی
بشماره ی ارادت چه عطا و چه عتابی
اثر از شب وصال تو نماند از جمالت
که ز هر دری درآیی تو برآید آفتابی
***
در بلورین خانه عکس طلعت داراستی
یا که آن نور حق استی آن دل داناستی
روی شاه است اینکه عکس افکنده بر کاخ بلور
یا سپهر است این و آن مهر جهان آراستی
سد هزاران عکس بینی چون نظر پوشی ز اصل
باز چون بر اصل بینی ذات بی همتاستی
عکس دیهیم و نطاق استی در این فرخنده طاق
یا سپهر است این و آن اکلیل و آن جوزاستی
ساعد شاهد حمایل دار زیب پیکریست
یا ببرج ماهی امشب ماه نور افزاستی
چشم مست ساقی بزم است و زلف پرخمش
یا که ترک چرخ برج عقربش مأواستی
مطرب بزم است و جزوی بر کف از شعر نشاط
یا بچرخ امشب قرین ناهید با شعراستی
***
سرو سیمین که دیده در چمنی
و آفتابی میان انجمنی
گلبن بزم و شاهد چمنی
زینت باغ و زیب انجمنی
نشنیدی زمانهان سخنی
فاش خواهی شنید از انجمنی
از اسیران غربتش چه خبر
آنکه با دوست خفته در وطنی
عقل با عشق بر نمی آید
با سلیمان نپاید اهرمنی
یار میآید از میان برخیز
خار راهی غبار انجمنی
هر طرف طایری پر افشان هست
کس نیفتد بفکر همچو منی
ناله ای میکشم مگر صیاد
گذر آرد بگوشه ی چمنی
بیخودی و شکستگی نشاط
چشم مستی و زلف پر شکنی
چه عجب فاش کرد اگر رازم
که نگنجد در آن دهن سخنی
***
پای سروی و گوشه ی چمنی
خوش بود خاصه سرو سیمتنی
گل بدامان برند و گلرخ من
گلبنی را میان پیرهنی
انجمن در چمن کنند و مراست
چمنی در میان انجمنی
راز خود گفتمش که میدانم
بر نیاید از آن دهن سخنی
نرسد دست کس بدامن دوست
چاک ناکرده جیب پیرهنی
این طبیبان علاج کس نکنند
تا در او هست امید زیستنی
گفته بودم که نشکنم توبه
آوخ از دست زلف پرشکنی
باز امشب خراب و بیخود ومست
میبرندم برون زانجمنی
چون گنه با امید رحمت اوست
خوشتر است از ثواب همچو منی
پا نهندت بسر نشاط آخر
خاک این راه و خاراین چمنی
***
موکب شاه جهان آمده است و از پی
نصر و فتح است و ظفر تا بخراسان از ری
کاسه از فرق عدو گیر نه از دست حبیب
نغمه از ناله ی وی جوی نه از ناله ی نی
دشمن از تیغ شهنشه خرد از لمعه ی عشق
همچو شمع سحر از باد و گلستان از دی
آخر ای دل نه تو از خیل شهی خیز و براه
قدمی نه که شود بدرقه ات همت وی
چند بیهوده بسر میبری این عمر عزیز
تا کی آخر بعبث عمر گذاری تا کی
بار بگشا که ازین راه سفرهاست به پیش
سست منشین که در این دشت خطرهاست ز پی
***
من و اندیشه ی باری که ندارد یاری
نگشاید دل از آن گل که بود با خاری
عجب از مفلس بی خانه که مهمان خواند
دل بدست آر و پس آنگه بطلب دلداری
راحت هر دو جهان پاکی دل از هوس است
زر چو پاک ست بود رایج هر بازاری
شیخ شهر از من دیوانه حذر می نکند
من که مستم چه حذر میکنم از هشیاری
دل آیینه صفت جو به نثار رخ دوست
ورنه اینجا سر و زر را نبود مقداری
سایه افتاد هم از گام نخستین بر خاک
تا چرا با قد او لاف زد از رفتاری
غم بر اندازه ی غمخوار فرستند نشاط
غم فزون داراز آنجا که تواش غمخواری
***
بیا دور ساقی بگیریم جامی
که دوران گردون نگردد بکامی
بیا و بیاسا بمیخانه کانجا
نه گنجی نه رنجی، نه ننگی نه نامی
بیا تا ببینی برویی و مویی
چه خواهی ز صبحی چه جویی ز شامی
بنازم ببزمی که سازند سرخوش
یکی را بسنگی یکی را بجامی
بهاری که بینی خزان دارد از پی
اگر مرغ شاخی اگر صید دامی
سحر خفته بودند یاران دریغا
که باد صبا داشت از وی پیامی
غم اوست امروز و فردا?ست دوزخ
کشندم بآتش از آتش که خامی
من از تو، تو از من گریزی نباشد
مرا خواجه باید تو را هم غلامی
نشاطا بهارت خزان دارد از پی
اگر مرغ شاخی وگر صید دامی
***
تو بدین شکل و شمایل که بخود مینگری
جای آنست که بر ما بتکبر گذری
گر نه خود جان منی از چه برون می نایی
گر نه خود عمر منی از چه بغفلت گذری
من چنان رفته ام از خود که زخود بی خبرم
نتوان عیب تو گفتن که ز من بی خبری
شکنی بر شکن طره ی پرتاب فکن
تا کی ای شوخ شکر لب دل ما میشکری
دیگران بیخبرند از نظر چالاکت
نگهت سوی من و دیده بسوی دگری
آنکه با زلف پریشان دل مجموعش هست
در همه جمع ندارد ز من آشفته تری
باده در دست از آن به که بود باد بدست
می بخور تا غم بیهوده ی دنیا نخوری
همه شب دیده براه تو نهادست نشاط
تا بخاک قدمت خشک کند چشم تری
***
ای روی دلارایت آرایش زیبایی
زیباتر از این رو چیست تا خود بوی آرایی
رویی که جهانسوز است با غازه چه افروزی
زلفی که دلاویز است زآویزه چه پیرایی
ذکر تو فراغ من از مشغله ی تنها
یاد تو چراغ من در ظلمت تنهایی
هم عاشق و هم عاقل سودند بر این در سر
این سر بکف تسلیم آن بر سر خود رایی
در حسرت آن صیدم کز پافتد از تیرت
وان دست بلورین را در خون وی آلایی
حاشا که نهم گامی جز در طلب کامت
بردیم بدامن پای تا باز چه فرمایی
پایی بسرم بر نه یا تیغ بر این سر نه
تا چند توان سر برد با این سر سودایی
در حلقه ی میخواران باد است سخن واعظ
زین آب نپیمودی تا باد نپیمایی
دشمن چو ضعیف آید آنگاه حذر باید
کو وقت همی یابد وین هست توانایی
بیچاره نشاط از تو سد عقده بدل دارد
یک ره گرهی از زلف بگشای که بگشایی
***
من در این جمع و پریشان دلم از غوغایی
دیده جایی نگران دارم و خاطر جایی
گر هلاکم طلبد دوست چه پرهیز ز خصم
ور نجاتم طلبد از که دگر پروایی
عزت این بس که مرا بنده ی خود میخوانی
وین تفاخر که مرا چون تو بود مولایی
آنچنانی تو که میخواهم و هم دارم امید
تا چنانم که پسند تو بود فرمایی
هوس زیست از این بیشترم درسر نیست
که زنم دست بدامانی و بوسم پایی
ای اجل بیهده جان من و این تن تا چند
شاهدی را ببر از مجلس نا بینایی
چه غم ارخانه بر اندازدم این سیل که هست
خوشتر از خانه بمیخانه مرا مأوایی
دست بر سبحه نسایم که گرفتم در دست
زلف ترسا بچه ای دست بت ترسایی
پا بمسجد نگشایم که هنوز از می دوش
سر بجوش است و بگوش ازدف و نی غوغایی
سنگ طفلان بردش جانب شهر ارنه کجا
دل دیوانه کشد جز بسوی صحرایی
سر خوش از غفلت این بیخبر انست نشاط
ورنه با زحمت نادان نزید دانایی
***
بیا از دور ساقی گیر جامی
که دور جم نمی ارزد بجامی
از این زلفش همی بینم بدان زلف
چو مرغی کافتد از دامی بدامی
ببازاری فتادستم که ندهند
بجامی سنگی و ننگی بنامی
جهان یکسر بکام خویش دیدم
چو بنهادم برون از خویش گامی
بر آتش دارمت هر لحظه ای دل
چو بیرون آرمت بینم که خامی
نشاط آخر فتاد از پا در این دشت
به تیرش رمته من غیر رامی
***
مرهم دلهای ریش از مشک ناب آورده ای
یا که بر رخسار خویش از خط نقاب آورده ای
زلف مشک افشان بر آن عارض پریشان کرده ای
یا عیان در ظلمت شب آفتاب آورده ای
جز نیاز و جز تظلم از کسی نادیده ای
تا ز تعلیم که این خشم و عتاب آورده ای
شسته ای گر دست از خونریزی بیچارگان
پس چرا از خون خصم شه خضاب آورده ای
***
سرم خوش است برآنم که از سر مستی
سری بر آورم از جیب و زاستین دستی
هوای سرکشی و لاف عاشقی حاشا
که سیل ره نبرد جز بجانب پستی
جمال روی تو راز دل منست مگر
که آشکار نشد تا که پرده بر بستی
زهی کریم و خداوند و کردگار حلیم
که از تو هر چه بریدم تو باز پیوستی
سر نیاز بر این آستان نهاده نشاط
مگر که باز بر آید ز آستین دستی
***
من فاش کنم غم نهانی
حاشا نکنم که خود تو دانی
با تو بزبان چه راز گویم
هم راز منی تو هم زبانی
نیک و بد من تو میشناسی
بد راهم و نیک میتوانی
گر شهد رواست میفرستی
گر زهر سزاست میچشانی
جانم ببری و غم ندارم
زیرا که تو خوبتر زجانی
خصم تنی و حبیب روحی
درد دلی و طبیب جانی
کز دل شکنی تو جای شکر است
کارام دل شکستگانی
هر گونه که خواهیم چنان کن
زانگونه که خواهمت چنانی
غمخوار نشاط جز تو کس نیست
آخر نه تو یار بیکسانی
***
زهر سو بر بن در بینوایی
خداوندان فضل آخر عطایی
بدین بیگانگان سر چون توان برد
مگر دستم بگیرد آشنایی
ز ما تا کوی او راهیست پنهان
که در وی می نگنجد رهنمایی
برون از دهر باید شد نه از شهر
زخود باید شدن نه از سرایی
چه سود از سر بصحرا بر نهادن
اگر سر مینهی باری به پایی
بروز باز پس از ما چه خواهند
چه خواهد پادشاهی از گدایی
اگر تیغم زنی یا جام بخشی
نمیآید ز من جز مرحبایی
نشاط از تو خطا از وی صوابست
مجو جز این صوابی یا خطایی
***
روزها رفت و نکردی بسوی ما نظری
خبرت باد که عمریست زما بی خبری
بر سر راه تو تا چند نشینم که مرا
بتحسر بگذاری بتکبر گذری
گر تو بر من بسر زلف پریشان نازی
من هم آشفته دلی دارم و شوریده سری
شمع آرند بمجلس که ببینند بجمع
تو بهر جمع در آیی ننماید دگری
نه همین بی خبر از خویش نشستست نشاط
خبرش نیست که از خویش ندارد خبری
***
ای جم از این می اگر جامی زنی
دست یازد بر تو کی اهریمنی
از رکابی گر بر انگیزی کمیت
باز داری چرخ را از توسنی
دست بر کاری زدن بیحاصلی ست
دست باید زد ولی بر دامنی
عشق اگر از عقل خیزد رهبر است
لیک اگر از نفس زاید رهزنی
این جهان ز آمیزش عقل است و عشق
مرد کی فرزند آرد بی زنی
موکب شاه است بیرون سرای
گر برون نایی ببین از روزنی
جز دل غمگین مسکینان نشاط
جان جانها را نباشد مسکنی
***
یک بار نخواندند و نگفتند کجایی
تا چند توان رفتن تا خوانده بجایی
ترسم ز خرابی دل ای دوست که گویند
این خانه نبودست در آن خانه خدایی
تا غیر شود شاد ز آزردگی من
دانسته زمن پرسی کازرده چرایی
بر هر که ستم رفت بباید کرمی کرد
شادم که بجز من نکند دوست جفایی
سر گشته شتابان ز پیت تا بکی این خلق
بگذار بگوییم که در خانه ی مایی
این وادی عشق است نه جولانگه شاهان
اینجاست که بخشند شهی را بگدایی
هر کس بمراد دل خود شاد بچیزیست
ماییم و غم یار،خدایا تو گوایی
ما را طمعی از تو جز این نیست که رویت
از دور ببینیم و بگوییم دعایی
چندان که ملولی ز نشاط او زتو خرسند
جز مهر خطایی نه و جز جور عطایی
***
شب تیره وره سخت، چنین سست چرایی
بشتاب اگر بر اثر ناقه ی مایی
زاندیشه ی رهزن بود این راهبران را
در دست نه شمعی و نه بر ناقه درایی
رهبر ز پس قافله و راهرو از پیش
تا عقل نماند نرسد عشق بجایی
فردا که سر از خاک برآرند خلایق
ترسم نتواند که برد راه بجایی
آن پا که نپیموده رهی بر سر کویی
وان سر که نیاسوده دمی بر کف پایی
گر درد بود هست دوا، دکه ی عطار
باز است و یکی نیست خریدار دوایی
بر هر که ستم رفت بباید کرمی کرد
غم نیست اگر دید نشاط از تو جفایی
***
این شهد نمیرسد بکامی
این صید نمی فتد بدامی
سد جو برهش ز دیده بستم
این سرو نمیکند خرامی
دستم رسد ار بچین زلفش
سد صبح بر آورم ز شامی
ما را که بهیچ میفروشند
ای خواجه نمیخری غلامی
باز آن رخ آتشین بر افروز
یک شعله چه میکند بخامی
دارم ز تو چشم یک نگه باز
من مست نمیشوم ز جامی
بی عشق چه خاصیت دهد عقل
بی تیغ چه آید از نیامی
بی عزم چه سود آورد حزم
بی شیر چه خیزد از کنامی
از خویش برون شو اول آنگاه
بگذار براه دوست گامی
رسوای غمت نشاط و غم نیست
این ننگ نمیدهد بنامی
***
ای نفس اگر بخود نفسی نیک بنگری
مقصود خود ز خود طلبی نی ز دیگری
هرچ آن فزون ز درک تو افزون ز قصد تست
وز آنچه مدرک تو بود کی تو کمتری
بیخود شو آنگه از خود مقصود خود طلب
بهتر ز بیخودیت بخود نیست رهبری
چشم امید چند گشایی بهر رخی
روی نیاز چند بسایی بهر دری
گه در هوای صحبت پیران هوش بخش
گه مبتلای مهر جوانان دلبری
از رای پیر و روی جوانت بود چه سود
این را زیان ز مویی و آنرا ز ساغری
جز یاد خود ز سر بنه آنگاه سر بنه
بر پای خود که این نه حدیثی ست سرسری
ره یافت تا ز بیخودی خود بخود نشاط
افزون ز ملک خویش ندیدست کشوری
***
در عشق روانیست نه دعوی نه گواهی
فرسوده دلی باید و آسوده نگاهی
دیدیم چو روی تو دگر هیچ ندیدیم
بستیم نظر از همه عالم به نگاهی
از دوزخ عشقم مگر آرند عقوبت
جز هستی من نیست مرا هیچ گناهی
در مرحله ی عشق بسی سال که بگذشت
بر ما و دریغا نرسیدیم بماهی
تا باز چه آرد بسرم میبرد امروز
باز این دل سر گشته مرا بر سر راهی
ما را بجز از بیکسی ای دوست کسی نیست
آنرا که پناهی نبود هست پناهی
***
ما را که جام نبود رنجیم کی ز سنگی
آنکس که نام دارد گورنجه شو زننگی
زابنای دهر ما را غیر از ستم طمغ نیست
دیوانه ایم و سرخوش از کودکان بسنگی
در بوستان چو مزکوم در گلستان چو اعمی
ماندیم روزگاری فارغ ز بو و رنگی
از ره فتادگانیم تا صبح سر بر آرد
ای آسمان شتابی ای کاروان درنگی
صید توام من ای شوخ از این و آن چه خواهی
هر سو بامتحانی ضایع مکن خدنگی
زین پس نشاط یکچند آسوده میتوان بود
کس را بمانه صلحی ما را بکس نه جنگی
***
نه دل بدست یاری نه سر بزیر باری
آسوده بایدم زیست یکچند بر کناری
خرم بروز گاران از دوستان بخشمی
خرسند در بهاران از بوستان بخاری
آیینه ی دل ما دیریست تا ندیدست
از دوستان صفایی وز دشمنان غباری
یاران بطاعت امید دارند و ما بر امید
نومید بر نگشتست زین در امیدواری
از من برید و با دوست پیوست دل که نیکوست
خصمی جدا ز خصمی، یاری قرین یاری
بیهوده روزگاری بردی بسر نشاطا
تا چند وقت خود را ضایع همی گذاری
یا بازویی که زخمی کاری زند طلب کن
یا مرهمی که سودی بخشد بزخم کاری
***
نبود عجب ار برقی در خرمن ما بینی
باشد عجب ار برگی در گلشن ما بینی
دیوانگی ما را امروز مبین، فرداست
کان سلسله ی مشکین در گردن ما بینی
جز جام سفالینم خشتی دو ببالین نیست
در کنج خرابات آی تا مخزن ما بینی
مهر فلک ار خواهی زایوان ملک جویی
مهر ملک ار جویی از روزن ما بینی
این کشت که دیدی بود آبش همه از این ابر
شاید اگر از وی برق در خرمن ما بینی
***
با ما سخن زنیک و بد کار میکنی
ما را گمان مردم هشیار میکنی
من با تو قالب تهیم سوی من ببین
از شرم اگر تو روی بدیوار میکنی
تنها نه دل زمن به نگاهی گرفته ای
در شهر ازین معامله بسیار میکنی
من از فریب دانه نیفتاده ام بدام
تو سنگ میزنی و گرفتار میکنی
شاید پسندت افتد با دوستان وفا
گاهی نکرده ای تو وانکار میکنی
تو آب جویباری و ما عکس شاخسار
ما ایستاده ایم و تو رفتار میکنی
ما همچو عکس توتی لب بسته از بیان
تو در قفای آینه گفتار میکنی
تا کی ز عشق روی نکویان سخن نشاط
ما را بدرد خویش گرفتار میکنی
***
با بنده ی صادق چه عتابی چه عطایی
با خواجه ی مشفق چه ثوابی چه گناهی
تدبیر من اینست که تقدیر تو خواهم
با جنبش صرصر چه کند پیکر کاهی
غم نیست اگر بیکسم و هیچکسم نیست
آنرا که پناهیش نباشد تو پناهی
شادم که سیه روزی و آشفتگی من
رهبر شود آخر بسر زلف سیاهی
اکنون که خصلت سر زده بر ما نظری کن
درویشم و قانع ز گلستان بگیاهی
گفتم ز نشاطت خبری هست بگو گفت
زینگونه بسی هست گدا بردر شاهی
***
پیوند عهدهاست که از هم گسسنه ای
یا حلقه های زلف بهم بر شکسته ای
کس جز تو ره نداشت در این خانه خلق را
آگه که کرد از این که تو در دل نشسته ای
از پاس ناتوانی آن چشم صید بند
باشد که دایم از پی دلهای خسته ای
از صید پر شکسته گشایند بند اگر
برداشت خواجه مهر مپندار رسته ای
پای دلی بهر سر موبسته او ولی
تنها تو دل نشاط بآن طره بسته ای
***
یک شب نهان ز غیر بر ما نیامدی
دادی نوید آمدن اما نیامدی
اکنون نمیروی زبرش یاد آنکه تو
جایی که بود مدعی آنجا نیامدی
در راه انتظار نشاندی نشاط را
رفتت زیاد یا که بعمدا نیامدی
***
سقی من وابل لامن طلالی
بوادی الطف ار باع المعالی
خوشا و خرما روزی که بینم
مطایا ناتساق الی الرحالی
فهل لی ناقة الاغرامی
و هل لی رخله الا ابتهالی
پرستاران پی درمان دردم
سکونی لیس الا فی ارتحالی
طبیبان خسته از تدبیر رنجم
دوائی من عقام لا عضالی
قفس را رخنه ها افتاده بر تن
تو نیز ای مرغ جان بگشای بالی
خلیلی خلنی حتی اموتا
چه سود از زندگی غیر ازو بالی
حیات جاودان جوییم خوشتر
فلایبقی لک الدنیا و لالی
هوسها در سر افتادست از تن
عقود فی شکال من جبالی
دریغا عقلها مغلوب نفس است
و قد تعلو النساء علی الرجالی
خیال نیکوان باری نکوتر
چو عالم نیست یکسر جز خیالی
نشاط از طعن بی دردان میندیش
معالی العز مختلف المعالی
***
قصیده ها
***
هوا باد و هوس باران طمع خاک و خطر خضرا
در این گلشن زهی نادان که بندد دل گشاید پا
مرا از طرف این هامون نشد حاصل جز این کاکنون
بپا دارم بسی منت ز خار و بر سر از خارا
در این سودا اگر سودی بود در نیستی باشد
چه حاصلها که رند از سبحه دارد زاهد از مینا
بشاخ گل بجام مل گشایی دست و بندی دل
یکی پیوسته با حارو یکی بشکسته از خارا
پی جانی که بسپاری چه داری باک از مردن
پی مالی که بگذاری چه آری دست بریغما
گذاری رنج بر یاران سپاری گنج بر ماران
طمع داری زهشیاران از این احسنت از آن اهلا
تو را بر گرد این خانه مثال از شمع و پروانه
ترا بر حرص این دانه قیاس از آب و استسقا
چو ره بر سیل بگشادی چه ویرانی چه آبادی
چو دل بر مرگ بنهادی چه بر خارا چه بردیبا
نفس را ساز بستن بین بیا پای هوس بر بند
قفس را رخنه بر تن بین بیابال خرد بگشا
سراسر اهرمن وادی نهان از رهروان هادی
در این تاریک شب مشکل که جوید راه نابینا
دلی را کز هوس چندی بهر جانب پراکندی
روا باشد اگر بندی بدان دلدار جان بخشا
که بندد نقش تن از گل پس از تن بر نگارد دل
ز دل جان آورد حاصل ز جان جانان کند پیدا
ز جود او وجود تو ببود او نمود تو
هم او رب ودود تو حکیم و قدر و بینا
جز او فانی و از فانی نیندیشد مگر نادان
هم او باقی و از باقی نیاساید مگر دانا
بدل سلطان جانت بس مده دل بر رخ هر کس
مگر بر عارض لا بنگری از دیده ی الا
ز کثرت توشه برداری ره توحید بسپاری
ز کشورها گذر آری ولی حد ها نهی بر جا
معانی از صور خوانی نه معنی را صور دانی
بباقی بینی از فانی بعقبا بینی از دنیا
دگر بی دوست ننشینی چه در پیدا چه در پنهان
خلاف دوست نگزینی چه در سرا چه در ضرا
بسویش گر نظر داری چه در دیر و چه در مسجد
بکویش گر گذر آری چه با شیخ و چه باترسا
چو از قید هوس رستی چه سلطانی چه درویشی
چو دل با دوست پیوستی چه جا بلقا چه جا بلسا
چو کالا ایمن از دزدان چه در مخزن چه در هامون
چو کشتی ایمن از توفان چه بر ساحل چه در دریا
چرا مانی ز حق غافل نبینی کیف مدالظل
ببین در خسرو و عادل جهاندار و جهان آرا
فروغ سایه ی یزدان بر اقطار جهان تابان
مگو خورشید را پنهان چو بینی سایه نور افزا
شهنشاه جهان فتح علی شه آنکه رای او
فروزد بر خرد زان سان که تابد بر فلک بیضا
جهانداری که ذات او دلیل شرک و وحدت شد
یکی در مذهب نادان یکی در مشرب دانا
سخن آشفته از دهشت تو گوش اندوده با غفلت
حدیثی بس شگفت است این که در یابی حدیث ما
مگر چشم از غرص پوشی بگوش این نکته بنیوشی
پی فهم سخن کوشی نه در بیهوده گفتنها
ز یک آب و هوا زادیم و راز ما ندانستی
زبان مرغ صحرائی نداند صخره ی صما
زبان از راز بیداران اگر کوته کنی شاید
شبی نغنوده بر آن در دمی ناسوده بر آن پا
ترا آلوده از فعل طبیعت جیب تا دامان
چه افشانی بپاکان آستین هم سوی خود بازآ
تنی کوشیده در محنت رخی پوشیده در ظلمت
دلی آغشته با شهوت سری سر گشته از سودا
دریغت ناید از آنان که تن پرورده اند از جان
سری با زحمت از سامان دلی در راحت از غوغا
دلا از طعن نادانان چه اندیشی ندیدستی
که مفلس از تهیدستی گذارد عیب بر کالا
ترا بر بال و پر از خود اگر آلایشی نبود
ز غوغای مگس طبعان چه داری باک ای عنقا
بفکری عاطل از اغراض و ذکری حاصل از اخلاص
دلی آسوده از احباب و جانی فارغ از اعدا
گهی از حمد یزدان جو بقای خسرو عادل
گهی از مدح سلطان گو ثنای خالق یکتا
یکی سلطان یکی یزدان یکی پیدا یکی پنهان
یکی عکس و یکی اصل و یکی لفظ و یکی معنا
ترا بس ز اول و آخر چه میجویی دگر بگذر
ازین اسماء نا موضوع ازین اشباح بی اشیا
***
چیست آن روشندلی کز تیره سنگش گوهر است
عاشقی روشن ضمیر و دلبری سیمین بر است
گه دلش از سنگ و گه ز آهن ولی سنگین دلش
از دل عشاق و طبع دلبران نازکتر است
ساده لوح و پاکدل چون عاشقان آمد ولی
هر زمانش چون هوسناکان نگاری در بر است
عارض خوبان فروزان است ز آه عاشقان
روی این ز آهی زروز عاشقان تیره تر است
ساده همچون خاطر عاشق بجز از عکس یار
لیک اصل و عکس هر یک را بعکس دیگر است
ممتنع از این فراق و ممتنع با آن وصال
آن ز منظور است تمثال ابن مثال از ناظر است
زشت رویان زشت بینندش نکو رویال نکو
وین عجب نه زشتر و باشد نه نیکو منظر است
نکته جوی و عیب گوی و خودنما آمد مگر
ناصحی بسیاردان یا زاهدی دانشور است
گر رود کس سوی او رو سوی او آرد بلی
شاهد از اهل نظر دوری نجوید خوشتر است
مردمان را ننگ از همنامیش باشد ولی
نام او را از شرف جا بر تر از اسکندر است
منطبع دروی صور یا منعکس از وی شعاع
همچو رای وروی دارای سکندر چاکراست
در کف شاه جهان بدریست گویی در هلال
یا سپهری وندر آن تا بنده مهر انوراست
افتخار خسروان فتح علی شه ای که جود
بی وجود دست تو همچون عرض بی جوهر است
پادشاهان را همی زین پیش گفتندی بمدح
کاین سکندر قدر و دارارای و افریدون فر است
چاکران پیشگاهت گر بر نجیدی همی
گفتم اینت پیشکار آن بنده این فرمانبر است
سایه را هرگز نبیند کس جدا از آفتاب
پس کسی کو منکر ذات تو باشد کافر است
عقل گوید چون بگاه رزم آری زیر پای
باد رفتاری که گویی نعلش اندر آذر است
سرعت برق است در زین یا بزیرت توسن است
صورت مجد است پیدا یا بفرقت افسر است
آیت فتح است بر پا یا به پیشت رایت است
مرگ خصم است آشکارا یا بدستت خنجر است
این تنت یا آسمانی در میان جوشن است
این رخت یا آفتابی در کنار مغفر است
با خرد گفتم چو دیدم دوش سوی اختران
این بداندیشان کز ایشان دهر پرشور و شر است
هیچ دانی نامشان یا یک بیک اجرامشان
جنبش و آرامشان کاین ثابت است آن سایراست
گفت بر مه بین که در هر مه بامیدی همی
گه چو زرین نعل و گاهی همچو سیمین ساغر است
رایضان و ساقیانش چون بچیزی نشمرند
از چه در ماه دگر گه فربه و گه لاغر است
تیر را بنگر که از شرم دبیران ملک
گاهی اندر باختر پنهان گهی در خاور است
وین نه ناهید است بر طرف افق هر شب چنان
کز خیالی بیدلی در انتظار دلبر است
لعبتی با بربطی در انتظار رخصتی
خادمان بزم شه را تا سحر بر معبر است
دیده در بر جوشنش ترک فلک روزی برزم
تا کنون از اطلس چرخش بسر بر معجر است
مشتری را بین که همچون واعظان بلفضول
صبح و شام و روز و شب هر دم فراز منبر است
تا خطیانش بود روزی بایوان آورند
گاه و بیگه شاه را خطبه سرا مدحتگر است
وین ثوابت را که بینی پیش و پس پویان همی
جانب مغرب شتابان از پی یکدیگر است
آفتاب سلطنت گویی گذشتستی و باز
مانده بر ره فوجی از واماندگان لشگر است
با خرد گفتم بگو تا کیست این روشن ضمیر
پیر پر تمکین که رای او ز رویش انواراست
گفت اینک گفتمت بشنو ادب را پاس دار
این ملک را پاسبان است این فلک را سرور است
سوی این در گه چو سوی کاروان بانگ درای
کاروان آز را بانگ صریرش رهبر است
بر فلک بهتان اگر با عدل او بودی روا
آسمان را گفتمی با آستانش همسر است
در جهان را وسعتی با رای او بودی بجای
جاه او را گفتمی اینک جهانی دیگر است
تا فروغ روی خورشیدی فلک هر صبحگاه
زنگ پرداز سواد شب ز سطح اغبر است
شاهد کامش نماید چهره در مرآت بخت
زانکه مرآت جهان را بحت او صیقلگر است
***
این همان ساحت جنت اثر است
باجنانی و جهانی دگر است
این روانست روان یا آب است
این حیات است عیان یا شمر است
بر سر خاره گل بیخار است
در میان حجر اصل شجر است
از حجر بسکه گل و لاله دمید
کس نداند که حجر یا شجر است
بر سر هر گذری غمزه زنان
دلبری تا که رسد منتظر است
هر طرف سرو قدی جلوه کنان
ملک است آن نه پری نه بشر است
جیب گل تا بگریبان چاک است
دامن سبزه ی تر پر گهر است
ترکش غنچه پر از پیکان است
ساغر لاله پر از لعل تر است
سرو را پای مقید بگل است
ساخ را تاج مرصع بسر است
آب را سلسله در ارکان است
خاک را خلعت خضرا ببر است
اینهمه شکل مخالف که همی
بیکی لحظه عیان در نظر است
بی سبب نیست بگو چیست مگر
بزم ورزم شه انجم حشر است
***
باد نوروزی مگر از کوی جانان میرسد
کز شمیش بر تن افسردگان جان میرسد
باز فراش صبا در مقدم سلطان گل
از پی آرایش بستان شتابان میرسد
سبزه تا آرد خبر از گل به بلبل در چمن
چون شتابان پیکی از شبنم خوی افشان میرسد
رشک گردون شد چمن از گل کنون بر چرخ پیر
سد هزاران طعنه از اطفال بستان میرسد
بسکه بادافشانده بر وی لاله های آتشین
آب جو را طعنه بر خاک بدخشان میرسد
گلشن از گل طبعم از معنی ست گنج شایگان
درج نظمم را قوافی شایگان زان میرسد
در گلستان یا رب این آشفتگی از عشق کیست
گل گریبان میدرد سنبل پریشان میرسد
عشق را دست تصرف بین که در ملک وجود
حکم او هم بر نبات و هم بحیوان میرسد
سروها را مانده چون من پا بگل یا رب که گفت
در چمن آن سرو قد اینک خرامان میرسد
چشم نرگس شد سفید از انتظار مقدمی
گویی آگاه است کو با چشم فتان میرسد
گل به بلبل مهربان آمد همانا آن نگار
با رخی رشک گل اکنون در گلستان میرسد
بس کن ای بلبل فغان کاینک بپوشد گل نقاب
ای دل افغان کن که باز آن آفت جان میرسد
او بفکر این که افزاید بدردم دردها
من باین خوش کرده ام خاطر که درمان میرسد
آمد و در گلستان دیدم ز خط عارضش
گلستانی دیگر از نسرین و ریحان میرسد
گفتم ای زیب گلستان بر گل و بلبل ببین
تا چسان دلبر بدرد دردمندان میرسد
گفت حاشا درد را درمان کجا باشد که گفت
کار عاشق هرگز از جانان بسامان میرسد
زخم کز یار است آساید هم از زخم دگر
درد کز عشق است افزاید چون درمان میرسد
گفتم اینک روز نوروز و جلوس شهریار
گر رسد سد قرن کی روزی بدین سان میرسد
روز نوروز است امروز ار چه هر روز نوی
در جهان کهنه از بخت جهانبان میرسد
صبح عید و هر کسی را بهره از انعام شاه
جز مرا کز تو نصیبم جمله حرمان میرسد
افتخار خسروان فتح علی شه آنکه او
آستانش را شرف بر اوج کیوان میرسد
از حسب تا بنگری برتر ز برتر میرود
وز نسب تا بشمری سلطان به سلطان میرسد
منتش بر چرخ ازو چندان که خدمت میبرد
خدمتش بر دهر ازو چندان که فرمان میرسد
تا پدید آمد وجودش ز امتزاج چار طبع
فخرها بر هفت چرخ از چار ارکان میرسد
بر خلاف عهد دوران شکر کاندر عهد او
فخرها امروز دانا را بنادان میرسد
روز هیجا کز خروش نای و غوغای درای
منکران را بر ثبوت حشر برهان میرسد
از غبار توسنان و ز لمعه ی تیغ و سنان
روز چون شب شب چو روز این هر دو یکسان میرسد
باطل آمد لا ملا نزد حکیم از بس همی
بر فراز سطح گردون گرد میدان میرسد
باز ماند از تحرک رمحها را نوک و بن
از دو جانب بسکه بر گردون گردان میرسد
تیر از آن سان در شتاب آمد که گویی عاشقی
بر وصال یار خود اینک ز هجران میرسد
تیغ اگر معشوق آمد از چه خون گرید چو ابر
ور بود عاشق چرا چون برق خندان میرسد
تیره بختان را بپوشاند لباس نیستی
گر چه خود با پیکری رخشان و عریان میرسد
چون بر آید بر سمند دیو شکل بادپای
هدهد نصرت همی گوید سلیمان میرسد
آسمانی بر زمین پیدا ازو گاه خرام
از زمین بر آسمان نا گه بجولان میرسد
گر بر انگیزدش یک ره از حدود امتناع
تا بسر حد وجوب ار خواهد آسان میرسد
رزم او سیارگان دیدند گفتند الحذر
ز آتش خشمش کنون آفت بدروان میرسد
مشتری ترسان همی نا پیش کیوان شد دوان
ماه را با زهره دیداز ره هراسان میرسد
گفت کیوان چون شد آن ترک جفا جو زهره گفت
مانده از سستی بره افتادن و خیزان میرسد
گفت با مه هیچ دانی تا چرا ماندست مهر
گفت آن را نسبتی بارای سلطان میرسد
مشتری گفتا همانا تیر ماندستی بجای
کز دبیران خدمتی او را بدیوان میرسد
هم ثنایش واجب و هم ممتنع شد چون کنم
زانکه در ذاتش سخن برتر ز امکان میرسد
***
بزم غیب از شمع ذاتش چون منور داشتند
پرده داران صفاتش پرده بر در داشتند
خواست بر نامحرمان پیدا شود حسن ازل
محرمانش صد ره از اول نهان تر داشتند
شاهدان غیب را دادند اطوار ظهور
رویشان بس در ظهور خویش مضمر داشتند
خامه ی اظهار چون بر لوح امکان نقش بست
از نخستین صورت نوری مصور داشتند
گاه خواندندش محمد گاه گفتندش علی
گه بعقل اولین او را معبر داشتند
نفس کل کز سایه اش طبع هیولا پایه یافت
مقتبس از نور آن فرخنده جوهر داشتند
وندر آن نور آنچه از نقصان و پستی یافتند
عرش نامیدند و زان کرسی فروتر داشتند
وز کف و دود هیولا از پس بگداختن
چرخ اخضر بر فراز ارض اغبر داشتند
با زلال عشق پس آن جمله را آمیختند
وانگه از وی طبنت آدم مخمر داشتند
بوالبشر را بر بشر گر برتری دادند لیک
پایه ی خیرالبشر برتر ز برتر داشتند
ذات او واجب نشاید گفت و ممکن هم از آنک
از وجوبش کمتر از امکان فزونتر داشتند
گه دم عیسی ز فیضش روح پرور یافتند
گاه دست موسی از نورش منور داشتند
جودی از بحر سخایش شامل آمد نوح را
کشتیش را کوه جودی جای لنگر داشتند
قهر مهر آمیز او را مظهری جستند باز
آذر نمرود از ابراهیم آذر داشتند
بر جمالش پرده بستند از جمال یوسفی
پرده ی عصمت زلیخا را ز رخ برداشتند
وز جلال او چو مرآت وجودش عکس یافت
تخت دارا عرضه بر تخت سکندر داشتند
ز اختلاف روزن اندر تابش یک آفتاب
سایه را از هر طرف بر شکل دیگر داشتند
عاشق میخواره را کردند سرمست جنون
واعظ بیچاره را پا بست منبر داشتند
قد سرو و نارون دادند خوبان را ولی
عاشقان را پای در گل دست بر سر داشتند
پیشکاران ازل کز پیشگاه لم یزل
نفعها هر سو روان در دفع هرضر داشتند
تا نگویی خیر و شر بی عزمشان آمد پدید
یا نپنداری که بی موجب سرشر داشتند
فعلشان بر مقتضای قابل آمد در وجود
زان ستمکش خواستند آن و ین ستمگر داشتند
قوه ها را راه سوی فعل دادند ارنه کی
آنکه را مؤمن توانستند کافر داشتند
می نبینی سایه ها را بیش و کم نزدیک و دور
در خور خود پرتوی از تابش خور داشتند
انبساطات وجود از اعتبارات حدود
همچو ظل در قرب و بعد مهر انور داشتند
ور بگویی ز اعتباری کی اثر آمد پدید
گویم این آثار هم اوهام مظهر داشتند
چون در انسان عالم معنی و صورت را پدید
زامتزاج خاک و آب و باد و آذر داشتند
از پی نظم دو عالم از پی هم یک بیک
شاه بر شاه و پیمبر بر پیمبر داشتند
در ظهور احمدی ختم نبوت خواستند
سلطنت را ختم بر شاه مظفر داشتند
تاج فرق خسروی فتح علی شه کز شرف
خسروان خاک رهش را زیب افسر داشتند
بی قضای او قدر را کی مقرر یافتند
بی رضای او قدر را کی مقدر داشتند
وقف بر اوقات دانی از چه شد حکم خلود
حنجر بدخواه او را وقف خنجر داشتند
گفتمی فردا ودی گر مجتمع گشتی بهم
چرخ را در سیر با عزمش برابر داشتند
در مشاهد حادث فردا چو دی شد گفتمی
مهر را از نور رای او منور داشتند
کی فری یابد که یابد کیفر خصم ترا
از مکافات ایمن و فارغ ز کیفر داشتند
کشورت را ایمن از آفات لشکر ساختند
لشکرت را آفت سد گونه کشور داشتند
چون بعزم رزمگه ترتیب لشکر ساختی
هم زنامت فتح پیشاپیش لشکر داشتند
زیر رانت آسمان آسا ز عنصر پیکری
کامتزاج او همین از باد و آذر داشتند
لوحش الله باد پایی مسرعان فکر و وهم
سرعتش با سرعت عزم تو همسر داشتند
از خرامش چرخی اندر ارض اغبر یافتند
وزغبارش ارضی اندر چرخ اخضر داشتند
این نه مهر است و نه ماه آن کار پردازان دهر
چون بنای طرح این فرخنده نظر داشتند
از پی نعل سمش جسمی منور ساختند
وز پی گوی دمش جرمی مدور داشتند
اسب تازی رزم سازی دست یازی بی دریغ
موی تیغ آن کش ظفر از وی مصور داشتند
رزم جویی مفرد آری در تصاریف قتال
کثرت خصم ترا جمع مکسر داشتند
دشمنت را جای درد دوزخ شد اکنون باز گرد
مقدمت را بزم از جنت نکوتر داشتند
حبذا زان بزم خلد آسا که در هر شامگاه
خادمانش از صباح عید خوشتر داشتند
در هوایش طبع عنصر با فلک آمیختند
کافتاب و ماه بر سرو و صنوبر داشتند
یا عزایم خوان شدندی مطربان کز هر طرف
در فضایش از پری فوجی مسخر داشتند
مجمر آسا عارض خوبان فروزان و ندر آن
جای عود از خط مشکین عنبر تر داشتند
ساقیان را دعوی اعجاز اگر باشد رواست
زانکه در ساغر عیان با آب آذر داشتند
هوش بردند و روان دادند گفتی ساقیان
آب خضرو آتش موسی بساغر داشتند
مهوشان در رقص از نزدیکی و دوری بهم
راست رفتار دو شعر او دو پیکر داشتند
نیستند ار دشمن جان جراحت دیدگان
جای دلها از چه در زلف معنبر داشتند
ور علاج ناتوانانشان نبودی در نظر
پس چرا از چشم و لب بادام و شکر داشتند
نقشبندان قدم در کارگاه حادثات
امتحان را هر زمانی نقش دیگر داشتند
گاه تمثالی زجم گه از فریدون ساختند
گاه نقشی از ملکشه گه ز سنجر داشتند
نیک و بد آموختند آنگاه نقش روی تو
کار بستند از سیه کاری قلم بر داشتند
تا ابد نقش است بر رخسار عالم بخت تو
نقش بستندی جز این خوشتر از این گر داشتند
شاد باش و شادمان تا شاد باشد عالمی
کانده و شادی بعالم از تو مصدر داشتند
***
بشکل جام می آمد هلال عید پدید
اشارتیست که دور هلال جام رسید
کسی ندیده قرین مهر با هلال و کنون
ز شکل جام و می آمد هلال و مهر پدید
چه نقشهای غریب و چه رنگهای عجیب
که نقشبند بهاری بروی باغ کشید
برون ز زیر سفیداب سوده شد زنگار
عیان ز توده ی زنگار زعفران گردید
درخت ثور مگر شد که بر سرشاخش
شدست منزل پروین و خانه ی ناهید
چه رنجها و چه غمها بباغ و باده کشان
شدست منزل پروین و خانه ی ناهید
چه رنجها و چه غمها بباغ و باده کشان
که از رسیدن دیماه و ماه روزه رسید
بساز عشرت مستان و زینت بستان
بچرخ ماه بر آمد بشاخ غنچه دمید
ز پرده های نواهای مطرب و بلبل
چه پرده ها که ز ناموس زهدها بدرید
بهای باده ببین گشت تا چه حد ارزان
که داد دانش و دین شیخ و جام و باده خرید
کرم ببین که در این فصل اگر چه زاهد بود
کسی زهمت پیر مغان نشد نومید
گرفت راه خرابات رند و جرعه گرفت
کشید رخت به میخانه شیخ و باده کشید
نشسته بودم با بخت خویشتن در جنگ
که کس مباد چو من مانده در غم جاوید
بباد رفت مرا گلستان عمر و دریغ
که دست من گلی از گلبن مراد نچید
کنون که عید و بهار است و روز و شب بنشاط
جوان و پیر چه رند شقی چه شیخ سعید
بروز خویش بباید مرا چو ابر گریست
ببخت خویش بباید مرا چو گل خندید
سروش عشق بگوشم رساند مژده که هان
غمین مباش که اینک ز راه یار رسید
نثار مقدم او جان رسیده بود بلب
ز در در آمد و بنشست یار وسویم دید
چه گفت گفت که گر عید روزه داران شد
چه گفت گفت که در باغ اگر شکوفه دمید
غمت مباد که باشد وثاق تو اینک
هم از جمالم گلشن هم از وصالم عید
نشسته یار و به پیشش ستاده من حیران
چو پیش خواجه ی بدخو گناهکار عبید
نبود جرأت گفتار اگر نبود مرا
خطابهای فصیح و جوابهای سدید
نبود رخصتش از ناز اگر نبود نهان
بریز خشم و عتابش هزار لطف و نوید
ز حد گذشت چو هنگامه های ناز و نیاز
بر رسید چو افسانه های وعدو وعید
دلش بخستگی و ناتوانیم بخشود
لبش ببستگی و بی زبانیم بخشید
ز روی لطف مرا خواند و پیش خویش نشاند
پس آنگه این لغز از من بامتحان پرسید
که باز گوی بمن خود چه باشد آن مرغی
که هیچ باز نیامد چو ز آشیانه پرید
نه جسم دارد و نه جان و زوست جان در جسم
نه گوش دارد و نه لب وزوست گفت و شنید
چه گوهر است که جا کرد در هزار صدف
اگرچه بود یکی قطره چون زا بر چکید
درون بحر گهرجای دارد این عجب است
که گوهر است و در آن بحر ژرف جای گزید
یکیست درو شده گوشوار چندین گوش
یکیست شمع و بسد خانه نور از آن تابید
جواب گفتمش این نیست جز سخن کامروز
در آن فرید کسی کوست در زمانه فرید
دلش جواهر آثار غیب را مخزن
لبش خزاین اسرار عرش راست کلید
تویی که طبع ترا بحر خواستم گفتن
تویی که رای تو با مهر خواستم سنجید
زمانه گفت که این قطره است و آن دریا
سپهر گفت که این دره است و آن خورشید
از آن زمان که من از تو جدا همی شده ام
جدا زهم نتوانم چه ماه روزه چه عید
دی و بهار و گل و خار و گلخن و گلزار
صباح و شام و ضیاء و ظلام و سایه و شید
از افتراق تو روزم چو روزگار سیاه
در اشتیاق تو چشمم از انتظار سفید
یکی نسیم ز کنعان به مصر آمده بود
یکی شمیم به شیراز از اسفهان بوزید
چه بود همره آن بود بوی پیرهنی
چه داشت این زیکی نامه بهر من تعویذ
بچشم کوری از آن بوی نور آمد باز
بجسم مرده از این نامه جان تازه رسید
چه نامه نامه و در آن قصیده ی غرا
چگونه غرا غیرت ده ظهیر و رشید
نه آن نبی و هم آن مهبط هزاران وحی
نه آن نبی و بر اعجاز خویش گشته شهید
ز نظم خویش توانم محیط مدحش شد
درون شکل حبابی محیط اگر گنجید
همان نه بهتر پویم ره ثنا بدعا
همان نه بهتر گویم به کردگار مجید
بزرگوار خدایا چه بودی ار بودی
همیشه تا که بهار و خزان و روزه و عید
زتو بساطم چونان که بوستان زبهار
بتو نشاطم چونان که روزه دار بعید
امیدوار چنانم کسی نگیرد عیب
که شد رسید مکرر در این قوافی و عید
در این دو روزه که میگشت ماه روزه تمام
نبود ورد زبانم جز این که عید رسید
***
طلع الصبح و فاضت الانوار
یکی از خفتگان نشد بیدار
پند گیرید چند ازین غفلت
شرم دارید تا کی این پندار
ای بس آزادگان سرو خرام
پای خجلت بگل درین گلزار
ای بسا زیرکان پرمایه
دست حسرت بسر درین بازار
می ندانید یا ذوی الالباب
می نبینید یا اولی الابصار
مانده از رهروان درین وادی
ز اشک خونین و آه آتشبار
شعله های نهفته در دل سنگ
غنچه های شکفته بر سر خار
شد کمال آیت زوال ای دل
عسعس اللیل کادت الاسحار
تا درنگت بود شتابی کن
تا توانی برفت ره بسپار
تا که نشکسته شیشه، سنگ مجوی
تا نیفتاده پرده شرم بدار
تا توانی گسست عهد ببند
تا توانی شکست تو به بیار
خاکساری کزین نه سنگدلی
کاید از خاک گل ز سنگ شرار
کوش تا نقد دل بدست آری
که بجز دل نمی ستاند یار
آنکه سرمایه ی دو کونش بود
غیر حسرت نبرد ازین بازار
جیب جان چاک شد ز دست هوس
آخر ای عشق سر زجیب بر آر
آخر ای کشت دل گیاه بروی
آخر ای ابر دیده قطره ببار
آخر ای نفس یک نفس بشکیب
آخر ای عقل یک قدم بگذار
مانده ای از قفا صدایی زن
گمرهی گوش بر درایی دار
سست منشین مگر توانی جست
رهبری چست و مرکبی رهوار
مرکبت نیست غیر فضل یکی
رهبرت چیست مهر هشت و چهار
چند بر پرده نقش می فکنی
دع الا و ثان واکشف الاستار
پرده بردار تا عیان نگری
لیس فی الدار غیره دیار
شهر ها بینی اندر آن یکسان
مسجد و دیر و سبحه و زنار
بزمها بینی اندر آن یکرنگ
عاشق و یار و بیدل و دلدار
زخمه زن مطربان بیک آهنگ
هم نوا چنگ و بربط و مزمار
بی لب و گوش گرم گفت و شنید
مست بی باده بی خرد هشیار
ذکر آموز ذاکران طیور
راقدا بالعشی و الابکار
این ز خاموشیش بلب تسبیح
آن فراموشیش بدل اذکار
تاجداران کشور معنی
شهریاران عالم اسرار
ره بری گر بسویشان نگری
کبریائی بری ز استکبار
ملکها بینی اندر آن ملکان
رانده بیگاه و گه زخود سد بار
تخت خاقان چو گردی از پایش
تاج قیصر چو تابی از دستار
***
عید است و دارد هر کسی فکر نثار مجلسی
گیرم تو از زر مفلسی گوهر فشان جای زرش
قانون مدحت ساز کن مدح ملک آغاز کن
درج معانی باز کن گوهر فشان شو بر درش
در شاد باش عید همایون و ستایش شاه
***
آن آهوان نغز بین بر طرف گلبرگ ترش
طرف گلستان سبز بین از نافه ی جان پرورش
افزود زیب گلستان چون سبزه سر برزداز آن
بنگر بتاراج خزان از سبزه گلبرگ ترش
زان سبزه چون خیزد صبا در سنبل آویزد صبا
دلها فرو ریزد صبا مستی برد از عبهرش
تا از گلش زد سبزه سر در سنبلش نبود اثر
از دل دلی باشد ببر از برگ گل نازکترش
در آن سر زلف دو تا از ما دلی شد مبتلا
میکرد چون دلها رها یا رب چه آمد بر سرش
بر گونه اش اشک این عجب نبود چو خط سر زد ز لب
رخسار و خط روز است و شب آن آفتاب این اخترش
لعل شبه اندود بین جزع گهر آمود بین
این آتش و آن دود بین پر آب از آن چشم ترش
بگذاشتی لعلش اگر رسم مسیحایی ز سر
اعجاز داوودی نگر جوشن ز خط بین در برش
آن مار و مار افساستی یا معجز موساستی
آن افعی آن بیضاستی یا روی و زلف کافرش
بر عارضش خط برده ره بگذشته یا زین راه شه
بنشسته بر رخسار مه گرد از مسیر لشکرش
در قید مهرش پای دل چون شد دل کین پرورش
رفت از کفش کالای دل کو غمزه ی غارتگرش
پر خار دل ز آزارها دامن ز خون گلزارها
آری گل آرد خارها این طرفه آب از آذرش
تا دل نداد آن دل شکن باور نبودش دردمن
باشد بفکر خویشتن اکنون که آمد باورش
هر شب نخفتن تا سحر بی وعده بودن منتظر
باور نکرد از من مگر وقتی که آمد بر سرش
معشوق کار افتاده به، دل برده و دل داده به
افکنده وافتاده به، مجروح و بر کف خنجرش
هم خط بر آن رخسار به هم سبزه بر ازهار به
هم گل میان خار به ایمن ز گلچین پیکرش
هرگز دهد دل زیرکی در دست نادان کودکی
نقدار دهی سد جان یکی با وعده ی مشتی زرش
شد مهر و کین پیشش یکی با نیک و بد کیشش یکی
بیگانه و خویشش یکی عشق و هوس یکسان برش
آن طرز غافل دیدنش آن دیدن و خندیدنش
آن بی سبب رنجیدنش آن رنجش صلح آورش
با غیر خفتن تا سحر از محرمان کردن حذر
بی موجبی خواندن ببر بی جرم راندن از درش
چند ای دل بیهوده گو مهربتان کینه جو
برکن نهال آرزو چون بهره نبود از برش
تار امل بگسسته به، جام هوس بشکسته به
درج غزل در بسته به، نا سفته خوشتر گوهرش
عید است و دارد هر کسی فکر نثار مجلسی
گیرم تو از زر مفلسی گوهر فشان جای زرش
قانون مدحت ساز کن مدح ملک آغاز کن
درج معانی باز کن گوهر فشان شو بر درش
شاهنشه عرش آستان خورشید کیوان پاسبان
فتح علی شه کز شهان هرگز نیامد همسرش
عید آمد از یکساله ره با پیک دولت بر درش
نبود عجب گر دست شه گوهرفشان شد بر سرش
هم ابر گوهر بار شد هم شاخ گوهر دارشد
هم خاک گوهر زار شد از طبع گوهر پرورش
باغ خلافت از خسان چون گلستان بود از خزان
اکنون چو از گل گلستان رونق رسید از حیدرش
بزم طرب بر پا نگر مجلس بهشت آسانگر
ساقی بقد طوبانگر از باده بر کف کوثرش
ناخورده می نبود عجب در خط شفق آساش لب
گردد شفق پیدا بشب چون خور نهان شد پیکرش
تا بزم شه بر پاستی مجمر تن اعداستی
جانشان سپند آساستی تا سوزد اندر مجمرش
شاه ملایک پاسبان بر فرش عرشی از وی عیان
تخت شهنشه عرش دان ذات شهنشه داورش
خورشید فر جمشیدشان کی حشمت اسکندر نشان
گه زرفشان گه سر فشان این از کف آن از خنجرش
ماه از پی کسب شرف تیر از پیش دفتر بکف
ناهید با مزمار و دف یابند ره شاید برش
خورشید جویای ضیا بهرام و برجیس از قفا
کیوانشان شد رهنما تا پیش دربان درش
ملکش چو بحری وندر آن از عدل کشتیها روان
کز عزم دارد بادبان وزحلم باشد لنگرش
عزمش چو مرغی تیز پر زانسوی امکانش گذر
منقارش از نصرت نگر وزفتح بین بال و پرش
تا گردش گردون بود تا عید ها میمون بود
ز اقبال روز افزون بود هر روز عید دیگرش
معبود بادا ناصرش منصور بادا لشکرش
مسرور بادا خاطرش معمور بادا کشورش
***
بر لاله ژاله میچکد از ابر مشکفام
خوشتر ز ژاله باده و بهتر زلاله جام
صبح است و بزم عید و می و مطرب و نبید
دولت مدید و بخت سعید و جهان بکام
گلزار را طراوت و ایام را نشاط
افلاک را سعادت و آفاق را نظام
در زلف روی ساقی و در شیشه عکس می
کالبدر فی الدجیه و الشمس فی الغمام
باشد حلال تو به نباشد دگر ز می
باشد حرام باده نباشد اگر بجام
باید فروخت سبحه اگر کس خرد به هیچ
باید خرید باده اگر کس دهد بوام
از طرف جوی میگذرد یار سرو قد
یا داده اعتدال هوا سرو را خرام
از فیض باد و لطف هوا جاودان زید
نقشی اگر بر آب نگارند در منام
جذب صبا بگوش رساند صدای آن
بگذارد ار پری بچمن در خیال گام
اجزای بوستان نه چنان التیام یافت
کاجسام را بو هم توان داد انقسام
گلزار را بر گویی معشوق و عاشقند
کاین تا بگرید آن دگر آید در ابتسام
دوشیزگان باغ مگر آگهند ازین
کامروز شاه را شده در گلستان مقام
کار است باد گلشن و گسترد سبزه فرش
آورد ژاله باده و پر کرد لاله جام
برخاست سرو و بید فرو برد سر بزیر
بگشود دیده نرگس و بر بست غنچه کام
تعظیم پیشگاه حضور شهنشه است
شمشاد را که گاه رکوع است و گه قیام
آن بوستان مکرمت آن آسمان جود
خورشید سایه خسرو جمشید احتشام
خاقان دهر فتحعلی شاه کز ازل
جودش رهین کف شد و فتحش قرین نام
ای از پی وجود تو اجسام را نظام
اجرام در سجود وجود تو صبح و شام
آفاق را زپاس تو گیرند احتساب
ارزاق را زجود تو یابند خاص و عام
سود از تو برد عالم و گنج تو بی زبان
آفاق شد مسخر و تیغ تو در نیام
از حضرت تو رفته بهند وی چرخ پیک
وز سطوت تو داده بترک فلک پیام
از عدل و فضل و رأفت و سطوت سرشته اند
ارکان دولتت که مصون باد از انهدام
ملکت مزاج دید ز اضداد معتدل
نبود عجب پذیرد اگر تا ابد قوام
آری در اعتدال حقیقی وجود نیست
ورهست ایمن است ز آسیب انعدام
هنگام احتیاج توان دید دست تو
کز جرم آفتاب توان دید در ظلام
ابر کفت بریزش و آنگه بقای آز
خورشید پرتو افکن و آنگه لقای شام
آسوده است خصم تو از خصمی سپهر
صید زبون نبیند هرگز زیان ز دام
بر رتبت تو دست که یابد بپای سعی
آری بر آسمان نتوان شد باهتمام
مستی نیاورد دگر آب رزان اگر
افتد ز عکس رای تو یک لعمه برغمام
بر چار چیز باد تو را وقف چارچیز
تا وقف راست شرط که دارند مستدام
بر ذات تو ستایش و برجود تو سپاس
بر گنج تو فزایش و بر ملک تو دوام
شوق تو در روانم و ذوق تو در وجود
نام تو بر زبانم و مدح تو در کلام
***
سوی تهران خویش را از اصفهان آورده ام
یا که از گلخن مکان در گلستان آورده ام
یا که از دارالحوادث بار رحلت بسته ام
رخت هستی جانب دارا لامان آورده ام
یا که گویی از بلای زاهدان جان برده ام
نیمجانی بر در پیر مغان آورده ام
راست گویم داشتم یکچند در دوزخ مقام
وین زمان جا در بهشت جاودان آورده ام
جنت از قهر شه ار دوزخ شود نبود عجب
نه بتهمت این مثل بر اسفهان آورده ام
قهر شاه است آنچه او را نام دوزخ کرده ام
لطف شاه است آنچه نام او را جنان آورده ام
شاه گردون مرتبت فتح علی شه آنکه من
از نخستین تا زبان اندر دهان آورده ام
نیست جز حرف مدیحش بر زبانم گوییا
مدح او آموخته آنگه زبان آورده ام
دوش دیدم چرخ را میگفت با سیارگان
خویش را در سایه ی آن آستان آورده ام
گفت کیوان قدر من بالاتر آمد زآنکه من
روز و شب خود را بر آن در پاسبان آورده ام
مشتری گفتا سعادت آنچه اندر قرنهاست
دوستانش را قرین در یک قران آورده ام
گفت مریخ از کمال آسمان تیر بلا
هر چه آید دشمنانش را نشان آورده ام
مهر گفتا روزها در سایه ی رایش شدم
اینهمه نور و ضیا از فیض آن آورده ام
زهره گفتا بودم اندر بزمش از خنیاگران
چند روزی بخت بد در آسمان آورده ام
گفت مه گویم چرا گاهی هلالم گاه بدر
خلق را تا چند ازین ره در گمان آورده ام
تا ببزم ار کنم گه ساغری گاهی دفی
خویش را گاهی چنین گاهی چنان آورده ام
با عطارد گفتم از کلکش نداری شرم گفت
پس چرا مهر خموشی بر زبان آورده ام
گفت عنصر با فلک الفخرلی لا لک که من
زامتزاجی این چنین صاحب قران آورده ام
نا گه از فوج ملک بانگی بر آمد کای گروه
تا بکی گویید این آورده آن آورده ام
گفت حق کاورا برای مظهر اسماء خویش
از فراز لامکان سوی مکان آورده ام
شهریارا زیبدت گویی اگر از عزم خویش
ترجمان سر لوح کن فکان آورده ام
بار گاهت را سزد الحق که گوید گاه بار
بر زمین از خویش پیدا آسمان آورده ام
تا بسوزم زاتش رشک آفتاب چرخ را
آفتاب طلعت شاه جهان آورده ام
چرخ بهر حل و عقد آورد اگر سیارگان
من دبیران شه گیتی ستان آورده ام
آسمان را هر طرف خیلی اگر از انجم است
من سپاه بی کران از هر کران آورده ام
از هجوم سر کشان ز آمد شد گردنکشان
راه این درگاه را چون کهکشان آورده ام
خسروا عمری بسر سودای این در داشتم
تا نگوید کس کز این سودا زیان آورده ام
بندگان را قابل خدمت نبودم خویش را
با هزار امید در سلک سگان آورده ام
کی بود یا رب فرستم مژده سوی اصفهان
کز عنایات شه این آورده آن آورده ام
خستگان را مرهم از داروی لطفش کرده ام
مجرمان را از خط عفوش امان آورده ام
ابر آزاریست عفو شه گلستان اصفهان
ابر آزاری بطرف گلستان آورده ام
لطف شه خورشید تابان اصفهان کان گهر
تابش خورشید تابان سوی کان آورده ام
گر مسیح از باد و خضر از آب بخشیدی حیات
من زخاک پای شه بر مرده جان آورده ام
جرمهای بی نهایت عفوهای بی شمار
بر در شاه جهان این برده آن آورده ام
کامکارا آسمان با بخت تو گوید مرنج
یک دو روز از دشمنت را کامران آورده ام
آفتاب دولتت اول فروزان کرده ام
پس چو شمع صبحگاهش در میان آورده ام
تا بدوران تو هر کس باز داند قدر خویش
این شگفتیها برای امتحان آورده ام
دولتت را با ابد پیوند الفت داده ام
مدتت را با نهایت سر گران آورده ام
هر زمان بادا خطابت از قضا کای شهریار
بلعجب نقشی بدورانت عیان آورده ام
دوستت را گر چه در می زعفران افکنده ام
عارضش را همچو شاخ ارغوان آورده ام
دشمنت را گر چه هر دم خون بساغر کرده ام
چهره اش را همچو برگ زعفران آورده ام
باشد ار انصاف کس عیبم نگوید زین که من
هم مکرر قافیه هم شایگان آورده ام
هست این نظمی که گوید انوری از افتخار
این قصیده از برای امتحان آورده ام
***
ای آنکه وصفت راهمی برتر زامکان دیده ام
حس و هم چون بیند ترا دروهم زانسان دیده ام
از پایه ی قدرت همی کامد فزونتر هر دمی
در درگهت کانرا همی برتر زکیوان دیده ام
هر شام دامان فلک پر ز اشک خونین شفق
هر صبح دست آسمان سوی گریبان دیده ام
آن بود از رایت خجل این پیش قدرت منفعل
قدر فلک پیموده ام خورشید تابان دیده ام
گر آسمان خوانم ترا یا بحر اگر دانم ترا
رای تو حجت کرده ام دست تو برهان دیده ام
هرچ از تو آسان دیده ام بر چرخ مشکل جسته ام
زوهر چه مشکل جسته ام پیش تو آسان دیده ام
ای خواجه تو ای بنده من پیش تو سر افکنده من
خود را ز تو شرمنده من بی جرم و عصیان دیده ام
گر دادی آزارم بسی عیبت نگوید تا کسی
ناکرده بر خود هر زمان جرم فراوان دیده ام
شرم از گنه زاید همی من خود چو عذر امریمی
از شرم بر خود هردمی سد گونه بهتان دیده ام
جرمی گر از من شد عیان هم از تو آمد بر تو آن
زان کز تو بر خود هر زمان سد لطف پنهان دیده ام
کز مهر برج مهتری خورشید اوج سروری
آورده ام با هم قرین با هر دو یکسان دیده ام
تا مهرتان بر داشتم رسم دویی بگذاشتم
یک چشم و یک دل داشتم یک جسم و یک جان دیده ام
گر جرمم از حد شد برون شرمم فزونتر زان کنون
عفو ترا سد ره فزون از این و از آن دیده ام
در مدتت پایان مباد از دولتت نقصان مباد
بالله کمالت را اگر در وهم پایان دیده ام
***
زیباترین اشیا فرخ ترین اعیان
از هر چه هست پیدا و ز هر چه هست پنهان
از مرغها هزار است از وقتها سحرگه
از فصلها بهار است از نوعهاست آسان
از عهدها شباب است از آبها شراب است
از انجم آفتاب است از ماههاست نیسان
از سنگها دل دوست از عیشها غم اوست
از تیغهاست ابرو از دشنه هاست مژگان
از زیبهاست افسر از طیبهاست عنبر
از عضوهاست دیده از خلقهاست احسان
از اولیاست حیدر از حوضهاست کوثر
از شاخهاست طوبا از باغهاست رضوان
از انبیا محمد از شهر ها مدینه
از خسروان شهنشه از ملکهاست ایران
از بحرهاست آن دل از ابرهاست آن کف
از روحهاست آن تن از عقلهاست آن جان
***
آسمانی دیگر است این بر فراز آسمان
یا بهشت جاودان است آشکارا در جهان
خاک او جنت نشان است آب او کوثر صفت
باد او چون طره ی حورا و شان عنبر فشان
ساکنان عرش با سکان فرشش همنشین
طایران قدس با مرغان بامش همزبان
لامکان است و در آن تابان صفات ذوالجلال
یا مکان سایه ی یزدان شد این خرم مکان
رفعت آنجا پیشکار و عزت آنجا پرده دار
دولت آنجا رهنما و شوکت آنجا پاسبان
آسمانی آفتابش گشته تابان روز و شب
آفتابی سایه اش اقبال و بختش سایبان
آسمانی بی تغیر آفتابی بی زوال
پادشاهی بی قرین شاهنشهی صاحبقران
آن سپهر مکرمت آن آفتاب موهبت
جم نشان فتح علی شه خسرو خسرو نشان
دید رویش بی نقاب و دید از چشمش عتاب
جود دستش بی حساب و موج طبعش در فشان
زان ملک شد در حجاب و زین فلک در اضطراب
ابر را در دیده آب و بحر را بر لب فغان
نسبت هستی و ذاتش نسبت چشم است و نور
الفت دوران و جاهش الفت جسم است و جان
رایتش با شیر گردون خفته در یک خوابگاه
نصرتش با نسر چرخ آسوده در یک آشیان
گر نهان در ظلمت آمد آب حیوان جانفزا
آب تیغش جان ستاند از چه در ظلمت نهان
کشتی جودش رسد تا بر کنار از بحر طبع
دست او شد ناخدا و عزم او شد بادبان
کی رهاند خصم را از قهر او امداد خصم
منع آتش کی تواند پرنیان از پرنیان
جز بحکمش چرخ را گردش نه، این نبود عجب
چون کند کو گرنه خود فرمان برد از صولجان
شد بعزم رزم روسش این چمن منزل که باد
چون بهار دولتش پیوسته ایمن از خزان
خواست بر این تل مکانی از پی آرامگاه
چون بنای شوکتش محفوظ از آفات زمان
گشت بر پا این بنا از سعی معماران که باد
تا ابد چون کاخ جاهش از حوادث در امان
با نشاط از بهر تاریخ بنایش عقل گفت
در جهان بنگر جنان و ندر زمین بین آسمان
***
ای مایه ی روح و راحت جان
ای خاک تو به ز آب حیوان
ای ساحت دلگشای اشرف
ای روضه ی جانفزای رضوان
ای غنچه گلبنت سخن سنج
ای سوسن گلشنت زبان دان
بادت چه عجب اگر برد دل
آبت چه عجب اگر دهد جان
خاکت چه عجب اگر شود لعل
از مقدم آفتاب تابان
ای باد صبا نخست بگذر
بر ساحت باغ و طرف بستان
از لاله بکف پیاله بر گیر
وز ژاله عرق برخ بیفشان
از جعد بنفشه عطر بردار
وز عارض گل گلاب بستان
منشین که رسید موکب شاه
بر خیز و غبار راه بنشان
وانگاه بسوی شهر بگذر
بر عارض دلفریب خوبان
دلها برهان زجعد گیسو
جانها بستان ز نوک مژگان
در مقدم اشرفش بیفکن
بر پای مبارکش بیفشان
خاقان معظم مکرم
دارای جهان خدیو دوران
آن معنی لفظ آفرینش
آن حاصل کارگاه امکان
تا شادی جسم باشد از روح
تا شادی روح باشد از جان
تو شاد نشین و شاد عالم
در ظل تو ای تو ظل یزدان
***
خیر مقدم ای همایون موکب شاه جهان
حبذا ای همرکابت فتح و نصرت همعنان
فتح اندر فتح از جیشت رکاب اندر رکاب
نصر اندر نصر از خیلت عنان اندر عنان
پشت اندر پشت در حفظت سپر اندر سپر
روی اندر روی بر خصمت سنان اندر سنان
تیرش اندر دیده هر جانب نظر آرد قیاس
تیغش اندر چهره هر سو روی بگذارد کمان
موهبت روید بهر جا پا گذاری بر زمین
میمنت بارد بهر سوره سپاری زآسمان
***
یارب این قصریست از جنت بگلزار آمده
یا نه گلزار است خود جنت پدیدار آمده
نیلگون دریاچه اش بین گر ندیدی تاکنون
آسمانی گاه ثابت گاه سیار آمده
نیست این عکس فلک پیدا در آبش کاسمان
دیده تا بر رفعت قصرش نگونسار آمده
وینکه بینی بر فرازش نیست چرخ و اختران
عکس گلزار است و گل کانجا نمودار آمده
قصر در گلزار و اندر قصر گلزار دگر
آشکارا هر طرف از نقش دیوار آمده
گلبنش را آفتی و سبزه اش را منتی
نه ز باد آذری نه ز ابر آزار آمده
شاهدان بی پرده سر بر کرده از هر پرده ای
بیدلان در پرده با دلبر بگفتار آمده
در کنار میگساری شاهدی در هر کنار
عاشقی از هر طرف لب بر لب یار آمده
میگسارانش شده آسوده از رنج خمار
عاشقانش فارغ از بیداد اغیار آمده
شهریارا، کامکارا، ای که ز ابر جود تو
دهر خرم همچو باغ از باد آزار آمده
خیر و عزم باغ کن کاندر فراق موکبت
گلستان آشفته تر از زلف دلدار آمده
بس که اندر شاهراه انتظار شهریار
مانده نرگس همچو چشم یار بیمار آمده
گل زند تا بوسه بر دست همایونت ز شوق
سر زپا نشناخته پا بر سر خار آمده
ابر از بهر نثار مقدمت گوهر بجیب
در رهت باد آستین پر مشک تاتار آمده
کی بود یا رب نشینی بر فراز قصر و من
توتی طبعم بدین معنی شکر بار آمده
آفتابست اینکه بر گردون پدیدار آمده
یا شهنشاه جهان بر قصر قاجار آمده
آفتابی لیک جاهت آسمانی کاندر آن
آسمان چون نقطه اندر خط پرگار آمده
آسمانی لیک رایت آفتابی کافتاب
همچو از وی ماه ازو در کسب انوار آمده
شاد بنشین کاین زمان پیک بشارت در رسید
کز خراسان مژده ی فتح سپهدار آمده
هر کجا شهری و هر جا شهریاری بی گمان
یا بغارت رفته از وی یا بزنهار آمده
چون بدخشان لعل خیز آمد نیشابور اند آن
خنجر فیروزه گونش بسکه خونبار آمده
خواستم دست تو را تا بحر گویم عقل گفت
حاش لله این گهر دار آن گهر بار آمده
***
پیش که آسمان دهد زیب سریر خاوری
خسرو شرق پا نهد بر سر تخت گوهری
بر اثر مسبحان مرغ سحر نشید خوان
نی زحجاز و اسفهان یا که به تازی و دری
از اثر سرود آن دیده نبسته اختران
چشم گشودم و نمود آب بچشم اختری
ناگه از لب سروش آمدم این سخن بگوش
ای که نشسته ای خموش از چه بغفلت اندری
برج فلک پر از صور جمله دلیل و راهبر
بر رقم مقدری بر قلم مصوری
در بن خوشه داس بین، گاونگر خراس بین
بر در پیر آس بین جای گزیده مشتری
داشت ررای زاهدان خرقه ی صوفیانه شب
جیب درید ناگهان بر در دیر خاوری
ریخت ز رخ بسی عرق برد چو زآتش شفق
ماهی و بره بر طبق تا ز کدام بر خوری
بود چو مطبخ آسمان ظلمت شب چو دود از آن
دیده نبسته اختران مهر کند مزعفری
یوسف چرخ دوش اگر بود چو یونس این زمان
همچو خلیل کرده جا بر سر برج آذری
از پی نظم تخت شه و ز پی بزم عید گه
چرخ گسست صبحگه عقد لآلی و دری
دوش بعاریت گهر برد از آن کنون نگر
مخزن چرخ و تخت شه بی گهر است و گوهری
بزم شه جهان نگر، سجده گه شهان نگر
مفخر خسروان نگر، زینت تخت سروری
بزم نه گلشن جنان کرده بهر طرف در آن
چشم و قد سهی قدان عبهری و صنوبری
زاب خضر نگر عیان شعله ی نار موسوی
پیکر بط ببین در آن خاصیت سمندری
نی زعصاره ی رزان کامده قطره ای از آن
جهل فزای هر دلی هوش ربای هر سری
باده نه مایه ی روان میکده صحن لامکان
نشأه ی باده کن فکان عاقله کرده ساغری
مطرب بزمگاه او چیست برید نصرتش
کامده بر درش همی مژده رسان ز هر دری
بر در بارگاه او خصم نموده روز و شب
گاه زناله بر بطی گاه ز سینه مجمری
داد گرا و سرورا نی ملکا و داورا
نی فلکا نه هم چرا زانکه تو راست برتری
کرده شعاع مغفرت بر رخ مهر برقعی
کرده غبار توسنت بر سر چرخ معجری
نقش سم سبکتکت سجده گه سبکتکین
پیرو گرد موکبت کوکبه ی سکندری
با هوس خلاف تو گر نفسی بر آورد
هر رگ خنجرش کند بر تن خصم خنجری
رزم تو گلشی در آن عزم تو کرده صرصری
تخت تو گلبنی بر آن بخت تو کرده عبهری
هم بصنوف مرتبت هم بصروف مکرمت
هم بحروف مرحمت هم بسیوف قاهری
مهر سپهر ذره ای ابر ستاره قطره ای
آب محیط رشحه ای آتش دوزخ اخگری
حیدر احمد آیتی احمد خضر مدتی
خضر کلیم سطوتی موسی روح پروری
از کف موسوی نسب و ز دل حیدری حسب
کشور عیسوی طلب همچو حدود خیبری
از پی رزم و نظم دین عزم و ظفر نگر قرین
وز ملک الملوک بین نصرت و فتح و یاوری
رایت فتح را بران آیت نصر را بخوان
تیغ زبان کشیده بین منتظر مفسری
از تو عزیمتی و بس خصم و هزیمتی و پس
دسته بدسته خسته بین بسته بدست لشگری
***
ای گدایی درت مایه صاحب جاهی
فخرها کرده بدوران تو شاهنشاهی
مانده سر گشته بره چرخ هم از گام نخست
خواست با پایه ی قدر تو کند همراهی
خاک پای تو بود چشمه ی حیوان و رسید
سد سکندر بدرت بی خطر گمراهی
تا نبیند بمراد تو بجز عکس مراد
عمر بد خواه تو ایمن بود از کوتاهی
تازه شد باز جهان کهن از باد بهار
ای بهار خطرت بی خطر دی گاهی
یار دیرین طلب از تازه رخان تا کندت
مه نو ساغری و چرخ کهن خر گاهی
ناز بر دهر کن و حکم بر افلاک نشاط
تا بدانند کمین بنده ی این درگاهی
***
شاه جهان خسرو عالم تویی
شاه نه شاهنشه اعظم تویی
خرمی دهر ز عید آنکه زو
عید بدهر آمده خرم تویی
پشت ظفر، روی هنر، چشم عقل
دست کرم، جود مجسم تویی
شاد بتو عید و تو از عید شاد
عید جهان شادی عالم تویی
عدل و سخا مایه ی عمر ابد
رشک فزاینده ی حاتم تویی
خاتمه ی دولت قایم بدهر
قائمه ی ملت خاتم تویی
***
ترکیب بند ها
***
این بزم شهنشه جهان است
یا ساحت روضه ی جنان است
یا گردونی ست بار گه سان
یا بارگهی فلک نشان است
خاکش همه آب زندگانیست
آبش همه مایه ی روان است
بر آب حیات خاک آن را
سد گونه شرف یکی از آن است
کز مردم دیده آن نهان شد
در دیده ی مردم این عیان است
شاه است نشسته بر سر تخت
یا ماه بر اوج آسمان است
از خط و خد و قد و شاقان
آمیزش چرخ و بوستان است
هم بر سر سرو آفتاب است
هم در بر ماه پرنیان است
در ساغر باده عکس رویی ست
زان هوش ربای مردمان است
با باد سحر شمیم زلفی ست
بیداری خفتگان از آن است
برتر ز سپهر پایه اش باد
خورشید بزیر سایه اش باد
***
صد شکر که دور از مراد است
دوران شه فلک نهاد است
ارکان چهار گانه ی دهر
جودو کرم است و عدل و داد است
تا رونق گلستان دهد ابر
چون دست شهنشه جواد است
هم باغ ره خزان ببستست
هم شاه در کرم گشادست
باد از پی زینت گلستان
عدل از پی رونق بلاد است
بنیاد زمان بر انبساط است
اجزای جهان در ازدیاد است
روز از اثر بهار هر روز
چون دولت شه در امتداد است
امروز بروزگار دانی
آن چیست که ناقص اوفتادست
یا قدر شب سیاه بخت است
یا بخت عدوی بد نهاد است
تا زینت بوستان ز ابر است
تا رونق گلستان زباد است
خرم ملکش چو گلستان باد
گلزار وی ایمن از خزان باد
***
خاصیت شهد در شرنگ است
آسایش زخم از خدنگ است
ادوار هموم را شتاب است
دوران نشاط را درنگ است
دست کرم و سخا دراز است
پای ستم و ستیزه لنگ است
از تار طرب بدرگه شاه
بر گردن چرخ پالهنگ است
در کام مخالف و موافق
تا شهد مخالف شرنگ است
هم شهد طرب قرین جامش
هم شاهد آرزو بکامش
***
ای فرش ره تو عرش والا
عرش از تو بفرش آشکارا
نه واجبی و نه ممکن آمد
در دهر ترا نظیر و همتا
فتنه بعدوی تست مفتون
اقبال بروی تست شیدا
این همچو سواد لیل و خفاش
آن همچو ضیاء مهر و حربا
از رزم ببزم چون خرامی
در سایه ی چتر آسمان سا
در دست گرفته دست نصرت
بر پای فکنده فرق اعدا
شاد از تو روان ملک و ملت
خرم ز تو جان دین و دنیا
گر باده ی کوثر است و تسنیم
ور حاصل معدن است و دریا
گر دست تهمتن است و دستان
ور ملک سکندر است و دارا
در مجلس بزم و عرصه ی رزم
بستان و بده ببند و بگشا
دور مه و خور بکام بادت
این ساغر و آن مدام بادت
***
هر کو ز خدا ترا جدا دید
از شرک جدا نکرد توحید
ای سایه ی آفتاب یزدان
در سایه ی رای تست خورشید
آورد زنو جهان دیگر
جاه تو جهان چو مختصر دید
از رای رزین در آن مصابیح
وز فکر متین در آن مقالید
جود و کرم امن و عدلش ارکان
عیش و طرب و بقا موالید
هر قطره ی آن نظیر دریا
هر ذره ی آن عدیل خورشید
هر مفلس آن بجای قارون
هر ناکس آن بجاه جمشید
بر عکس جهان در آن نشد کس
هرگز زمراد خویش نومید
ای روی تو قبله گاه اقبال
بازوی تو اعتضاد تأیید
عیدت همه ساله باد مسعود
سالت همه روزه باد چون عید
غم دور همی ز خاطرت باد
پیوسته نشاط بر درت باد
***
ای شام نشاط طره بگشا
ای صبح مراد چهره بنما
ای روز بروی دوست بگذر
ای شب با زلف یار باز آ
ای دوست بخستگان نظر کن
ای خواجه به بندگان ببخشا
ای گوش ره صماخ بر بند
ای چشم در سرای بگشا
ای عشق پی قدوم خسرو
ای عقل پی نثار دارا
بنشین و سرای دل بیفروز
برخیز و فضای سر بیارا
ای جبهه ره سجود بر گیر
ای چهره بخاک ره بیالا
ای جشن نقاب چهره بر کش
ای بزم غبار طره بزدا
ای خلد بپاسبان در آویز
ای چرخ در آستان بیاسا
کین بزم شهنشه جهان است
مقصود زمین و آسمان است
***
یار آمد و همچنان بخوابی
بر خیز که سر زد آفتابی
بر چهره نهاد چنبر زلف
صبح است و گشاده پر غرابی
باز آمده از شکار گردون
از خون مهش بکف خضابی
کرده بدو نیم پیکر ماه
آویخته هر یک از رکابی
آورده ببند خام زلفش
درهر خم حلقه آفتابی
بی دیده ی من رخش نکونیست
گلزار خوش است باسحابی
ملک شه عادلی دلا نیست
بی مصلحتی اگر خرابی
گر حاصل عاقلی همین است
زین پس من و مستی از شرابی
سرمایه ی عمر رفت بر باد
بنیاد وی افکنم بر آبی
راه است دراز و دور کوتاه
ای خواجه نمیکنی شتابی
آزادی ما غلامی تست
ای خواجه نمیکنی ثوابی
***
دل رهبر و بخت یاورت باد
کام دو جهان میسرت باد
شاد است روان عالم از تو
غم دور همی ز خاطرت باد
آشفتگیت مباد هرگز
ور باد ز زلف دلبرت باد
گر عقده بکارت افکند چرخ
از جعد خطی معنبرت باد
هر سعد که در فلک توان جست
سد قرن قرین اخترت باد
خصم تو مباد سر بر آرد
ور باد ز نوک خنجرت باد
آنجا که بقا کنند قسمت
فردوس شریک کهترت باد
ای بزم طرب فزای دارا
ناهید کمینه چاکرت باد
هر صبح چو سر زند بریدی
با مژده ی فتح بر درت باد
هر روز که شب شود شرابی
از صاف طرب بساغرت باد
خوش باش تو با نشاط خوشتر
هر روز ز روز دیگرت باد
***
مثنویها
***
ای خوشا آغاز غم پرداز عشق
ای خوشا انجام به ز آغاز عشق
عشق از نو داستان پرداز شد
دوستان دستی که دستان ساز شد
باز زنجیر جنون برداشتند
بند بر پای خرد بگذاشتند
عقلها را وقت آشفتن رسید
راز ها را نوبت گفتن رسید
مرحبا ای عشق غم پرداز ما
ای تو هم همراز و هم غماز ما
ای فزون از فکر و از تدبیر ما
هم جنون ما و هم زنجیر ما
خیر مقدم حبذا اهلا هلا
لوحش الله بارک الله مرحبا
عقل را ره در دل دیوانه نیست
خلوت حق جای هر بیگانه نیست
خانه ی دل منزل اخلاص تست
خلوت جان جای خاص الخاص تست
شاد بنشین و زغمم آزاد کن
هم خرابم ساز و هم آباد کن
***
ای طفیل بود تو بود همه
بود در سودای تو سود همه
بودی و جز بود تو بودی نبود
بود پنهان آتشی دودی نبود
عشق ناگه زد بر آتش دامنی
شعله ها سر کرد از هر روزنی
شعله ها راه ظهور آموختند
پرده ها یک یک سراسر سوختند
شد عیان از شعله ها آنگاه دود
شعله ها را دود ها پنهان نمود
از درون چشمها جوشید رود
در کمون چشمه ها کوشید رود
چشمها زان دود نابینا شده
چشمه ها زان رود نا پیدا شده
چشم مازان رودها خیره شده
روز ما زان دودها تیره شده
چون جمالش از حجاب غیب رست
از شهود خویش بر خود پرده بست
بود تا بود او ز چشم غیر دور
از خفا گاهی و گاهی از ظهور
کیست دانی غیر این ما و منی
چیست دانی سیر زین ماء منی
چشم ما یک ره نبیند سوی دوست
ور ببیند هر چه بیند روی اوست
***
شاهد غیبی که خود مستور بود
بود خود آیینه، خود منظور بود
عشق چون مشاطگی آغاز کرد
پرده از روی نکویش باز کرد
از نخست آیینه ای پیشش نهاد
آینه از صورت خویشش نهاد
عکس روی خویش در آیینه دید
گرچه از عکسش شد آیینه پدید
بر جمالش حسنی از نو خواست عشق
رویش از هر گونه ای آراست عشق
پس پریشان کرد زلف مشکبوی
در حجاب زلف پنهان کرد روی
گر چه ما محروم از روی وییم
هم اسیر زلف دلجوی وییم
تاکنون آیینه اش باشد به پیش
عشق میبازد همی باعکس خویش
عاشق است او با صد استغنا و ناز
عشق کس دیدست بی عجز و نیاز
صبر از عکسش چو نتواند حبیب
عکس کی از اصل بتواند شکیب
***
عشق از نو باز دستانساز گشت
عکس سوی اصل آخر بازگشت
هجر ها رفتند و آمد وصلها
عکسها رفتند سوی اصلها
مرغی افتاده سوی دام از چمن
بس عجب گر گیرد آرام از چمن
ور گرفتاری او بسیار شد
مدتی مهجور از گلزار شد
طبع او با دام و دانه یار گشت
خاطر او فارغ از گلزار گشت
با هم آوازان بطرف گلستان
گاه در پرواز و گه در آشیان
تا بدان غایت برون از یاد کرد
کو همی خود را گمان آزاد کرد
باورش نامد که گلزاریش بود
با گل و گلشن سرو کاریش بود
بوی گل رو در چمن بنمایدش
رهنما جذب گلستان آیدش
عشق از نو باز دستان ساز کرد
مرغ سوی آشیان پرواز کرد
***
گلستانش را گلی پیدا نبود
از گل او بلبلی شیدا نبود
فرقها ناز و نیاز از هم نداشت
بلبل و گل امتیاز از هم نداشت
ناگهان پیدا نیاز از ناز شد
حسن و عشق از یکدگر ممتاز شد
احتیاج آمد ز استغنا برون
گشت استغنا بر استغنا فزون
ابر آزاری ره گلشن گرفت
سبزه ها آغاز روییدن گرفت
هر یکی فیضی از او قابل شده
سوی چیزی هر یکی مایل شده
این یکی بیرنگی آن یک رنگ خواست
وان یکی ناموس و آن یک ننگ خواست
پس بوفق خوی و استعدادشان
آنچه باید داد لایق دادشان
سبزه ها را ساخت از گلها جدا
داد مرغان را جدا از هم نوا
نه گلی آگاه از بلبل هنوز
بلبلی را نه خبر از گل هنوز
گل بجیب شاخ رخ کرده نهان
عندلیب آسوده اندر آشیان
عشقها پنهان بهم میباختند
عاشقی پنهان ز هم میساختند
نی قد سروی هنوز افراخته
نی بسروی قمریی جا ساخته
طره ی سنبل همان بی تاب بود
دیده ی نرگس همان در خواب بود
باد نوروزی بطرف گلستان
شد پی زیب چمن دامن کشان
مهدهای گل عیان آمد بشاخ
عندلیب از آشیان آمد بشاخ
پرده از رخسار گلها باز شد
عندلیبان را نواها سار شد
طره ی سنبل پریشانی گرفت
لاله در دل داغ پنهانی گرفت
نرگس از خواب عدم بیدار شد
چشم او زیب رخ گلزار شد
سروها را پای در گلها بماند
لاله ها را داغ بر دلها بماند
***
دیده را دیدار خور خیره کند
نور صافی چشم را تیره کند
دیده آب آرد چو بیند آفتاب
دیدن خورشید نتوان جز در آب
مهر اندر آب صافی ظاهر است
هر چه این صافی تر آن پیداتر است
صاف کن این آب خاک آلود را
در عدم پیدا ببین موجود را
عکس مهر ار بیند اندر آب کس
آب ننماید همان مهر است و بس
آفتاب انداخته عکس اندر آب
آب ناپیدا و پیدا آفتاب
آب محسوس آید از حس دگر
لیک دید مهر نتوان بی بصر
باید اعمی گر شود جویای آب
لیک در آب او نبیند آفتاب
تا همان اعمی و عالم همچو آب
نور حق پیدا در آن چون آفتاب
گاه ریزیمش بسر گه بر بدن
گاه آریمش بلب گه در دهن
گر رود در آب و گرد غرقه کس
یا خورد چندان که بر بندد نفس
حس لمس و ذوق کی بیند جز آب
دیده باید تا ببیند آفتاب
خواست تا آسان کند دیدار خویش
پرده ها بر بست بر رخسار خویش
چرخ و ماه و آفتاب آمد پدید
آفتابش را سحاب آمد پدید
آسمان آمد نقابی بر رخش
آفتاب و مه سحابی بر رخش
گر سخن بی پرده خواهی پرده نیست
روی اندر پرده پنهان کرده نیست
بی حجاب و بی سحاب و بی نقاب
آفتاب است آفتابست آفتاب
خامش ای دل کاین سخن در پرده به
راز از بیگانه پنهان کرده به
تا نسوزد هر چه بود و هر چه هست
از نکویی بر جمالش پرده بست
آفتابی گشت پیدا در سحاب
یا در آب افتاد عکس آفتاب
آفتابی بحر زای و ابر خیز
آفتابی در دل هر قطره نیز
***
محفل عشقش چو می آراستند
اول از بیگانگان پیراستند
ساقی آنگه باده در گردش فکند
باده ها در سینه ها آتش فکند
باده ی شوق انجمن افروز شد
آتش می باز عالم سوز شد
دست جذبه دامن جانها گرفت
اشک حیرت راه دامنها گرفت
آسمانها و زمینها سر خوشند
کز حریفان همان بزم خوشند
از یکی جرعه زمین سر مست شد
هم زپا افتاد و هم از دست شد
مست افتادست از خود بی خبر
نی شناسد سر زپا نی پا ز سر
طاقت چرخ از زمین چون بیش بود
در بساط قرب هم زان پیش بود
دورها خوردست و اکنون سر خوش است
از پی دور دگر در گردش است
شخص انسان کز همه کاملتر است
ذات او را لطف حق شاملتر است
جرعه ها نوشیده و پیمانه ها
جرعه نه پیمانه نه خمخانه ها
نشأه ی می کرده نه دروی بروز
آگهی او را نه از مستی هنوز
جنبش گردون و آرام زمین
گشته در شخص وجود او ضمین
گر بجنبد عرش فرش راه اوست
از حد امکان برون خرگاه اوست
ور گراید سوی تمکین رای خود
کوه کی جنباندش از جای خود
***
عقل را با عشق در هم ریختند
صورت و معنی بهم آمیختند
مجتمع کردند انوار وجود
متحد گشتند اطوار وجود
گشت پیدا مظهر پیغمبری
بر همه جز مظهر او را برتری
هستی از نور رخش پیرایه یافت
زافتابش هر دو عالم سایه یافت
کس ندیدی سایه زو افتد بخاک
سایه کی دیدی کسی از نور پاک
سایه اش چون خاک را ناپاک یافت
لاجرم از خاک بر افلاک تافت
آن همه پاکان و صافی گوهران
آفتاب و ماه و دیگر اختران
سایه ها باشند از آن نور پاک
تیره پیش رای او مانند خاک
دست خود موسی چو خور تابنده کرد
عیسی از لب مرده ای را زنده کرد
هر کجا مرغی نوایی میسرود
راز آن گوش سلیمان میشنود
نغمه ی داوود بودی جانفزا
طلعت یوسف ببردی دل زجا
داشتندی هر یک از پیغمبران
معجزی از بهر عجز منکران
جمع آمد جملگی در ذات او
بی نهایت شد چو ذات آیات او
***
شاه ما کز لوح و کرسی باج خواست
این زمان افسانه ی معراج خواست
جامه ی هستی خود چون چاک کرد
فرش راه از اطلس افلاک کرد
مقصد او عشق و هم مقصود عشق
رهبر او عشق و هم ره بود عشق
نه بجایی یا مکانی رفته بود
تا مکان لامکانی رفته بود
با شبی تاریک و راهی بس دراز
شد سفر مشکل ابر اهل مجاز
لیک جا بودش در آنجا از نخست
سوی ما ناگه از آنجا راه جست
سوی ما زانجا چو عزم راه کرد
دیده را بیدار و دل آگاه کرد
از نشان راهها پرسیده بود
پرسشی چه یک بیک را دیده بود
باز سوی منزل آغاز رفت
از همان راهی که آمد باز رفت
راه او راه دیار خویش بود
مقصد او کوی یار خویش بود
نه همین یک شب که دانی رفته بود
روزها شبها نهانی رفته بود
***
ای یگانه گوهر سلک وجود
دومین نقش خوش کلک وجود
می ندانم اولی یا آخری
جز یکی از هر که گویم برتری
هر دو چشم منکرانت کور بود
ورنه ذاتت را دو عالم نور بود
مهر با هر ذره پرتو افکن است
کوری هر کور را ببیند روشن است
***
سید کونین سبط مصطفا
بهترین فرزند خیرالاولیا
پروریده حق در آغوش بتول
زیب دامان، زینت دوش رسول
جبرئیلش مهد جنبان صبا
شیر او را مایه از شیر خدا
منبع هستی ست آن فرخنده ذات
رشحه رشحه زو رسد بر کائنات
قوه ها را سوی فعل آورد او
نیک را ممتاز از بد کرد او
دشمن از وی دشمن آمد، دوست دوست
بد از او بد گشت و نیکو زو نکوست
هم وجود دشمن از جود وی است
هم زیانش از پی سود وی است
رهنمونش کرد خود بر قتل خویش
پس بیفکندش سر تسلیم پیش
در قیامت نیز حاضر سازدش
پس در آتش هم خود او اندازدش
هان مگو جبر این خطاب مستطاب
فهم کن والله اعلم بالصواب
نه کنون زین فعل بد میسوزد او
از ازل خود تا ابد میسوزد او
مصطفای دودمان ارتضا
مرتضای خاندان اصطفا
جمله هستیها طفیل هست اوست
زور بازوی یداله دست اوست
کی سگی او را تواند بست دست
شیر را روبه نداند دست بست
گرنه خود از زندگی سیر آمدی
عاجز از روباه کی شیر آمدی
ابن سعادت از ازل اندوخته است
این شهادت از علی آموخته است
چون پیام دوست از دشمن شنفت
زیر زخم تیغ دشمن قرب گفت
هر که را از دوستانش خواند دوست
زیر تیغ دشمنان بنشاند دوست
از نخست افتاد چون مقبول عشق
لاجرم شد عاقبت مقتول عشق
گر حدیث ما تو را آمد عجب
گفت حق خود در حدیث من طلب
***
طالب من گر شود یک ره کسی
راهها بنمایمش هر سو بسی
چون مرا بشناسد از آیات من
عاشق آید بر صفات ذات من
شد چو عاشق وزمن آگه شد همی
زان پس او را زنده نگذارم دمی
بس عجب نبود اگر کشتم منش
عاشق است و لازم آمد کشتنش
کشتن عاشق بهر مذهب رواست
خاصه این عاشق که معشوقش خداست
پس مرا ز آیین دین مصطفا
بر شهید خویش باید خونبها
وانکه هم منظور و هم مقبول من
گشت ز انسان تا که شد مقتول من
هر دو عالم نیست خونش را بها
غیر من او را نشاید خونبها
هم منم دل برده، هم بیدل منم
هم منم مقتول و هم قاتل منم
کی سزا بینم بجای خویشتن
دیگری را خونبهای خویشتن
خویش را نه رایگانی بخشمش
کشته ام تا زندگانی بخشمش
کشته ی عشق ار شوی زنده شوی
تا ابد باقی و پاینده شوی
عشقبازی را شعار دیگر است
رسم او رسم دیار دیگر است
بی سبب با دوستاران دشمن است
دشمنی او همین تا کشتن است
کشتگان خویش را شد دوستار
گر کشد عشق ای خوشا آن اعتبار
این بود آیین عشق،این کیش عشق
چاره جز مردن نباشد پیش عشق
هم نهان دارد بمردن زندگی
هم خداوندی نهان در بندگی
عشق اگر میراندت روزنده باش
ور خداوندی بخواهی بنده باش
بندگی ما و تو نی بندگیست
حاصل این تا ابد شرمندگیست
بندگی چبود خدا را یافتن
از خودی سوی خدا بشتافتن
هر چه جز حق از میان برداشتن
بندگی هم برکران بگذاشتن
نه عمل را راه در این شاهراه
علم را نه بار در این بارگاه
مدرکات ما همه وهم و خیال
حق تعالی شانه ی عما یقال
چون رسید اینجا سخن خاموش شو
لب ببند و پای تا سر گوش شو
رازهای نا شنیده گوش دار
لیک در گفتن زبان خاموش دار
از مقیمان در میخانه ام
میرسد هر دم زنو پیمانه ام
در درون میکده آوازهاست
بر زبان چنگ و نی خوش رازهاست
رازها می آیدم زانجا بگوش
لیک میگوید سروشم شو خموش
باز ساقی ساغرم لبریز کرد
ز آتشین آبیم آتش تیز کرد
کوه از یک قطره می مدهوش شد
کی توانم من دگر خاموش شد
می ندانم محرم از نامحرمی
هر که خواهد گو بیا بشنو همی
راز خوبان را چرا باید نهفت
راز ما بد سیرتان باید نهفت
راز خوبان را نهفتن کی رواست
رازهای ما نهفتن را سزاست
خوبرو را روی بی پرده نکوست
آنکه در پرده بباید زشتروست
ماه کی باشد روا در زیر میغ
میغها پنهان بباید ای دریغ
***
تا بکی ای نفس علت زای من
ای شده درد از تو درمانهای من
تابع خوی تو باید بودنم
روی دل سوی تو باید بودنم
روزگاری شد هوایت جسته ام
هر چه جز یادت زخاطر شسته ام
بر هوای خویشتن بگزیدمت
بر خدای خویشتن بگزیدمت
بی هوای تو دمی نغنوده ام
بی رضای تو بگو کی بوده ام
هم بتصدیق خود و انصاف خود
یک زمان بشنو ز من اوصاف خود
دامن مقصود از کف داده ای
پشت بر مقصد براه افتاده ای
جز تو کس از یار خود دوری نکرد
از دیار خویش مهجوری نکرد
نام مردن زندگی بگذاشتی
نیستی پایندگی پنداشتی
شادیی گریافتی گفتی غم است
زخمی ار دیدی بگفتی مرهم است
خود ز شادی روی دل برتافتی
سوی غم شادی کنان بشتافتی
از نکونامان گریزی تا بکی
با نکو نامی ستیزی تا بکی
ننگها از نام تو دارند ننگ
از تو بدنامان کنون آرند ننگ
خویش را بدنام و رسوا کرده ای
نامها در ننگ پیدا کرده ای
***
ای گرفتار جهان پیچ پیچ
هیچ دانی کاین جهان هیچ است هیچ
ای تو از بیراه ره نشناخته
توسن شهوت بهر سو تاخته
راه بیراه است و دزدان آگهند
همرهان راه دزدان رهند
پشت بر مقصود پویی تا بکی
مقصد از بیراهه جویی تا بکی
ای ره از بیره بتو نزدیکتر
مقصدت از ره بتو نزدیکتر
دیو غفلت سوی این راهت کشاند
مقصد و مقصود تو در خانه ماند
باز گرد ای بی خبر از راز خویش
بازجو انجام خود ز آغاز خویش
***
ای نمودی از وجودت بود من
درد تو سرمایه ی بهبود من
در زفیض خود برخ بگشادیم
هر چه را لایق بدیدی دادیم
از درت چون ساختم ساز سفر
کردم از آنجا چو آغاز سفر
زاد راه و توشه و سرمایه ام
هم تو خود دادی بقدر پایه ام
گر در این سودا زیان آورده ام
هر چه را بردم همان آورده ام
گر چه عمرم صرف عصیان تو شد
ورچه عصیان هم بفرمان تو شد
این زمان پیشت بپاداش گناه
نبودم غیر از زبانی عذرخواه
از گناه خود ندارم هیچ بیم
طالب بخشش بود بی شک کریم
بر کریمی تو اذعان کرده ام
پیشت از جرم ارمغان آورده ام
***
گرضمیرم قابل اسرار نیست
گر زبانم لایق گفتار نیست
تا ز جانم راز نقصان رشته اند
در وجودم تخم حرمان کشته اند
دوری و محرومی و نادانیم
از ازل نقش است بر پیشانیم
آنکه هر ناقص ز لطفش کامل است
وانکه فیضش نیک و بد را شامل است
گرچه ما دوریم و او نزدیک ماست
روشن از نورش دل تاریک ماست
کامل آمد از کمال او کمال
وز جمال او جمیل آمد جمال
در درون جان خود بنهفته ام
هر چه را گفت او بگو من گفته ام
جاهلم با خویش و با او عاقلم
ناقصم با خویش و با او کاملم
گه لبم چون غنچه بندد از بیان
همچو بلبل گاه بگشاید زبان
تا بگلزارش نوا سازی کنم
با دگر مرغان هم آوازی کنم
گه رخ گلها و روی لاله ها
بر فروزد تا بر آرم ناله ها
گاه روی گل بپوشد در حجاب
از خزان بندد گلستان را نقاب
خارها را جلوه آموزد بباغ
نغمه سازی را دهد نوبت به زاغ
خارها هم خود زبستان ویند
زاغها نیز از گلستان ویند
لیک چون بلبل نوا آغاز کرد
پرده از راز گلستان باز کرد
بلبلی باید که یابد راز او
نو گلی تا بشنود آواز او
گر شگفت آید ترا گفتار ما
نبود انصاف ارکنی انکار ما
***
آفتابی آسمانها زوعیان
گوهری بس بحرها دروی نهان
رای او مهری ولی برتر زاوج
طبع او بحری ولی خالی زموج
چون حضیضش نیست کی او جش بود
تنگ باشد بحر اگر موجش بود
موج کمتر بود بحر ارژرف بود
آب کی ریزد چو کم از ظرف بود
زان نهانی بحرهای تو بتو
گشته بحری رو درود و جوی جو
گلستانش کایمن آمد از خزان
تشنه جویان جویها دروی روان
سروسان از آن گلستان رسته ام
بر کنار جوی او جا جسته ام
در کنار بحر نه راهم هنوز
از میان جونه آگاهم هنوز
قطره قطره آب می بنمایدم
لحظه لحظه تشنگی افزایدم
جوی خون از دل بدامان بسته ام
خشک لب بر طرف جو بنشسته ام
فیضی از آن یم ندیده جز نمی
آب حیوان ریزدم از لب همی
دردها را گر چه درمان کرده ام
کفرها را گر چه ایمان کرده ام
عشقم از نو باز اگر یاری کند
ور طبیبم باز غمخواری کند
خاصیت را دردها درمان نهم
کفرها را معنی ایمان نهم
تا بجانم درد درمانی کند
در ضمیرم کفر ایمانی کند
بر طبیبم باز دارم زحمتی
تا بجانم باز آرد رحمتی
دردها بردارم و درمان شوم
کفرها بگذارم و ایمان شوم
باز خواهم خواست کامی بیشتر
عشق خواهد رفت گامی پیشتر
آنکه نه درد است و نه درمان شوم
آنکه نه کفر است و نه ایمان شوم
گاه گردم درد و گه درمان شوم
گاه گردم کفر و گه ایمان شوم
***
زافرینش بیشتر حق بود و بس
هستی از هستی مطلق بود و بس
ذات واجب بود و هستی کمال
ایمن از هر نیستی و هر زوال
خواست تا سازد جهانی از عدم
نیستی را داد در هستی قدم
نیستی با هستی آمیزش گرفت
با بلندی پستی آمیزش گرفت
مایه ی هستی ممکن نیستی ست
کس ز هستی غیر واجب هست نیست
نیستی را گر بهستی ره نبود
هستیی جز هستی اله نبود
گر نگشتی نقص پیدا با کمال
کس نبودی غیر ذات ذوالجلال
دیده بگشا از سمک تا بر سماک
از فراز عرش در قعر مغاک
نیک بنگر تا که در هر ذره ای
از کمال و نقص بینی بهره ای
نعمت و نقمت بهم آمیختند
محنت و راحت زهم انگیختند
عقل اول کز دو عالم برتر است
غیر حق از هر چه گویم سرور است
از غم تجدید و ظل احتیاج
ممکن است و نیستی ممکن علاج
خاک ره گر خارت آید در نظر
فخرها دارد ز یک ره بر بشر
هر چه اندوزی نبینی هیچ سود
گر ندارد هیچ خود دارد وجود
هر که باشد جز خدای لایزال
هم در او نقص است و هم در وی کمال
ذلتی دارد رهین عزتی
نعمتی دارد قرین نقمتی
اولیا و انبیا و رهنما
خازنان گنج اسرار خدا
گر کمالی رو نمودی سویشان
سوی دیگر نقص باید رویشان
ور بدیدی وقتی آسیب از نقم
شکر میگفتند بر دیگر نعم
نه ملول از آن و نه معذور از این
نه ز شادی شاد و نه از ?غم غمین
من که سد شادی بهر کامیم هست
شهدها بر لب زهر جامیم هست
از غمی کی تلخ سازم کام خویش
تلخ بگذارم بخود ایام خویش
این غمم را هم نشاطی از پی است
امشب و فردا نمیدانم کی است
هر که دارد غمگساری چون خدا
گر غمین باشد کجا باشد روا
***
باز صبح است و برآمد آفتاب
خواجه تا کی بر نمیخیزد ز خواب
نه اثر از عقل داری نه ز عشق
نه گذر در کوفه داری نه دمشق
منکر عشقی تو یعنی عاقلی
پس چرا اینگونه از خود غافلی
عشق اگر کفر است اگر دیوانگیست
خواجه را با عقل هم بیگانگیست
گر تو خود عاقل نه و عاشق نه ای
باز گو ای خواجه آخر پس چه ای
عشق را بگذار گر زان تو نیست
در خور این موهبت جان تو نیست
دور شو از وهم خود خواجه دمی
تا سخن را نیم از دانش همی
نزد هر کو عاقل و داناستی
از کجی بهتر نباشد راستی
آنکه جانش یافت از دانش فروغ
صدق را بهتر شمارد یا دروغ
بخل خوشتر نزد عاقل یا کرم
عدل بهتر پیش دانا یا ستم
طاعت از بنده و یا عصیان نکوست
خواجه شکر خواجه یا کفران نکوست
چستی از چاکر نکو یا کاهلی
آگهی خوشتر بود یا غافلی
خواجگان دانند کار بندگی
سرکشی به یا که سر افکندگی
با چنین کردار اگر شرمنده نیست
خواجه عاقل نیست یا خود بنده نیست
تو مگو هم عاقل و هم بنده ام
بنده ام وز بندگی شرمنده ام
برکریمی خدا دل بسته ام
فارغ و آسوده دل بنشسته ام
خواجه عاقل نیستی پس غافلی
حاش لله کی کرم را قابلی
کردگار ما کریم است و رحیم
رحم او بر بندگان رسمی قدیم
ابر باشد در کرم آری ثمر
لیک از جو گندم آرد کی مطر
می ببارد روز و شب بر طرف دشت
لیک گندم کی بروید جز ز کشت
هم بخاک شوره بارد سال و ماه
هیچ دیدستی برویاند گیاه
گر کرم باشد روا بی احتساب
بولهب را فرق کو با بوتراب
من گمانم این که خواجه عاقل است
لیک در خوابست و از خود غافل است
چشم تن بیدار و چشم جان بخواب
خفته او تا بر سر آرد آفتاب
شرط اول هر که مرد این ره است
چیست دانی او تقومواله است
خواجه باید تا که بر خواند کسی
هم بمالد هم بجنباند بسی
این چنین کاین خواجه خوابش برده است
زنده باشد حاش لله مرده است
مرگ تن پیدا و مرگ جان نهان
مرده باشد لیک نی از تن ز جان
خواجه ترسم رنجه گردد زین خطاب
نی غلط گفتم نه مرگ است این نه خواب
مرده آن باشد که روزی زنده بود
بود بیدار آنکه گویندش غنود
مرده هرگز خاک را کی گفته کس
سنگ را هرگز نگوید گفته کس
از نما باشد جمادی را حیات
هم ز حیوانی بود زنده نبات
زنده حیوانی بانسانی و باز
دارد انسانی بیزدانی نیاز
من گرفتم چاره انسانیت هست
گوش کاری جان یزدانیت هست
گر نه از این چشمه جامی برده ای
زنده باشی حاش لله مرده ای
نسبت طبع جمادی با نبات
نسبت طبع نبات است و حیات
نفس نامی کز جمادش پیکر است
پیکر جانیست کز وی برتر است
جان حیوان قالب جان بشر
جان انسان پیکر جان دگر
آنکه جان می بخشد از جان همه
هم شبان و هم خداوند رمه
ابلهان را جان انسانی نبود
غافلان را جان یزدانی نبود
غافلی گرچه بصورت ابلهی ست
خواب با مرگ ارچه در صورت یکی ست
خواب را با مرگ ره بی منتهاست
غافی را ز ابلهی بس فرقهاست
خواب آن باشد که بیداریش هست
غافل آن باشد که هشیاریش هست
خواجه را ترسم نباشد زنده جان
ورنه از خوابش رهاندن میتوان
گر ندارد جان اسیر ابلهی
غافلی تبدیل گیرد ز آگهی
خواب غفلت بی علاج و چاره نیست
بی دوا مرگ و بتر زان احمقیست
چاره نپذیرد بلای احمقی
همچو آن کو گشت در فطره شقی
بر همه یکسان تکالیف خدا
تا که عاقل گردد از ابله جدا
ورنه ابله تا قیامت ابله است
زابلهی دست تصرف کوته است
با ازل پیوسته شد سلک ابد
بدنه نیکو گردد و نیکو نه بد
خواجه را در خواب خوش ما ندیم باز
وین سخن خواهد کشیدن بس دراز
عشق کو تا قصه ها کوته کند
عاقلان را غافل و ابله کند
زآگهی خوشتر چه باشد ابلهی
ابلهی شد مایه ی سد آگهی
عقل چون کامل شود آگه شوی
عشق چون حاصل شود ابله شوی
هرکرا زین ابلهی جان خرم است
آگه از سرلکی لایعلم است
گفت پیغمبر امیر آگهان
اکثر اهل جنانند ابلهان
آگهی را آفتی زین ابلهیست
از پس این ابلهی باز آگهیست
صرصر عشق آورد هر سو گذار
نخل آگاهی فرو ریزد ز بار
دست یازد هر کجا بر عاقلی
عاقلی گردد بدل با غافلی
نه بصر نه ذوق و نه سمع و نه لمس
نه دگر حسها کان لم یغن وامس
عشق از اول دشمن آگاهی است
غفلت از نادانی و گمراهی است
تا که از نقش پراکنده ورق
شویی و از عشق آموزی سبق
نفست آمد همچو مرغی در قیاس
بال و پروازش از ادراک حواس
چون بدام افتاد مرغی را گذر
برکند صیادش اول بال و پر
پس رها از حلقه ی دامش کند
اندک اندک پس خورد رامش کند
جایگاهی سازد اندر خانه اش
صبح و شام آماده دارد دانه اش
گه بگه آرد گذاری بر سرش
دستی از رحمت کشد برپیکرش
داردش هر روز با لطفی دگر
باز آرد مرغک از نو بال و پر
پر بر آرد باز و روید بالها
مختلف باشد ولی احوالها
گرچه این پر خود بصورت آن پر است
قوت این پر ز جایی دیگر است
این بصحن خانه رسستت آن بدشت
این قوی از خانه گشتست آن ز گشت
***
باز عشق آهنگ یغما ساز کرد
باز دل آشفتگی آغاز کرد
تند بادی باز بر کاهی وزید
آتشی در خشک خاری جا گزید
باز ابری طرفه توفان زای شد
آفتابی باز نور افزای شد
گر ز خود بینی ز راهی دور گشت
ظلمتی از پای تا سر نور گشت
آتشی بر جان من افروخت عشق
خار خار هستی من سوخت عشق
پس برون آورد گل از آتشم
تا بهشتی ساخت نغز و دلکشم
بطنها باشد نبی را تو بتو
اینت بطنی ز آیت آن منکمو
آنکه نگذشتست بر نیران دوست
کی گذر دارد سوی بستان دوست
ای زنیران تو بستان نشاط
ای نشاط جان وای جان نشاط
جز بیادت عقل را هستی کجاست
جز ز جامت باده رامستی کجاست
جز بسویت پای را رفتار کو
جز برویت دیده را دیدار کو
هر کجا بینم تو آیی در نظر
جز تو در عالم نبودستی مگر
نه همین در دیده جابگزیده ای
در دلی در جانی و در دیده ای
دل چه باشد تا که گویم دردلی
یا که جان تا سازی آنجا منزلی
بحر کس دیدست گنجد در حباب
یا درون ذره هرگز آفتاب
من گرفتم پرده بردارم ز گفت
تو بپرده در چسان خواهی شنفت
خواهی ار آری درون پرده سر
سر نه اندر پای عشق پرده در
مرحبا ای عشق عالم سوز ما
حبذا ای شمع جان افروز ما
از تو برقی و ز انده خرمنی
از تو ابری و ز شادی گلشنی
اشک و آه و ناله و زاریم ده
جز ز یاد دوست بیزاریم ده
زخم میجویم ز تو بی مرهمی
هم نمیخواهم نشاط از تو غمی
تا که جان آشفته دل پر خون کنم
یاد آن زلف و لب میگون کنم
تابکی در دست خود مانم اسیر
چند حکم نفس را فرمان پذیر
بازگیر ای عشق از من داد من
بر فکن از بیخ و بن بنیاد من
لوح دل از هر چه جز وی پاک کن
پاک چبود پای تا سر خاک کن
هم ز شادی فارغم کن هم ز غم
هم ز بیشم بیش و هم کمتر ز کم
روی از رحمت بگردان سوی من
جز ز سوی خود مگردان روی من
خویش را باید کنم گم در تو من
من ترا گم کرده ام در خویشتن
آیت تو بوالی اله خوانده ایم
لیک اندر تیه شهوت مانده ایم
از تبهکاریم آگاهیم ده
آگهی زین گونه گمراهیم ده
تا خود و هر دو جهان یک سو نهم
آنگه از باطل سوی حق رونهم
کرده های خویش بشمارم بخویش
شرمی آرم شاید از کردار بیش
خواجه را بیدار باید کرد باز
وقت کوتاه است و این ره بس دراز
راحت آمد مایه ی هر غفلتی
چاره ی غفلت چه باشد صدمتی
رنجی از بی صبرو بی تابت کند
به از آن راحت که در خوابت کند
خشم کافزاید ادب مر بنده را
خوشتر است از لطف گستاخی مرا
عقل را سستی فزاید دمبدم
این غذا های امل تا منهضم
اشتهای کاذب واکلی مدام
این طمعها وین هوسها جمله خام
باز میخواهی سلامت ای مقیم
استقامت جویی از خود ای سقیم
سهل مشمر کار این فاسد مزا ج
مسهلی باید که بپذیرد علاج
مسهل اندر دفع اخلاط هوس
توبه از جز حق سوی حق بود و بس
هر که او تایب نباشد ظالم است
این سخن را لفظ قرآن حاکم است
روی بر خوان تا که دانی چیست ظلم
حصر شد در هر که تایب نیست ظلم
توبه چبود بازگشت از خود بحق
شرط آن فقدان شان ما سبق
توبه ی عامه شد از افعال خویش
زان خاصان توبه از احوال خویش
توبه خاص الخاص را رسمی جداست
بازگشت از ذات خود سوی خداست
زاهدان گر توبه از مستی کنند
عاشقان را توبه از هستی کنند
تو ز دل توبه باین خوش کرده ای
کز گناهی احتراز آورده ای
زامر و نهی کردگار انس و جان
جنس انسان را چو جنس رهروان
رد حکم از هر گناهی حاصل است
زهر هر نوعی که باشد قاتل است
توبه آوردن ز یک جرم ای دغل
پس ز دیگر جرمها جستن عمل
از یکی زهر اجتناب آوردن است
باز قصد زهر دیگر کردن است
آنچه در تو اصل نافرمانی است
مایه ی گمراهی و نادانی است
چیست دانی هستی نفس است و بس
کوش تا زان توبه جویی زین سپس
هستی تو اصل هر جرم و خطا
نیست شو تا خود نماند جز خدا
آنچه بشکستی و بستی توبه نیست
ای برادر تا تو هستی توبه نیست
توبه نبود جز شکست خویشتن
توبه خواهی نشکند خود را شکن
***
آن امام و پیشوای متقین
سید السجاد زین العابدین
در مدینه بر در کاخی رسید
بانگ های و هوی میخواران شنید
بانک چنگ و بانک عود و بانک نی
بانک ساقی بانک نوشا نوش می
بانک مینا بلبله در بلبله
جوش صهبا غلغله در غلغله
حلقه بر در زد که در این حلقه کیست
خادمی زان حلقه بر در شد که چیست
گفت زان کیست این غفلت فزا
گفت خادم زان بشر است این سرا
گفت آزاد است او یابنده است
فانی است او یا که خود پاینده است
گفت آزاد است و خواجه محتشم
صاحب خیل و خداوند حشم
گفت آری بشر جانی بنده نیست
کز چنین کردار خود شرمنده نیست
این بگفت و زود از آنجا در گذشت
بشر آگه شد چو از آن سر گذشت
ناله از نی گریه از مینا گرفت
خون دل از ساغر صهبا گرفت
آتشی از شمع افتادش بجان
وز میان جمع بیرون شد دوان
تشنه کامان تشنه ی آبند و آب
تشنه ی این تشنگان مستطاب
تشنگی مبدأ از آب است و بس
تشنگان را آب جذابست و بس
جذب مغناطیس آهن را کشان
تو در آهن میل بینی نی در آن
جنبش آهن اگر از خویش بود
کم نمیگشتی چو آهن بیش بود
جذب مغناطیس افزون چون شود
جنبش آهن همی افزون شود
چیست عاشق تا که خیزد میل از آن
جذب معشوق است میل عاشقان
میل در تو عین جذب وی بود
ور نباشد جذب جنبش کی بود
عاشقان را جنبشی از خویش نیست
از دو سو یک میل باشد بیش نیست
گاه جذب و گاه عشقش نام شد
گاه آغاز و گهی انجام شد
بشر پویان تا که هم جوید نشان
زان بشیر وزان نذیر مهربان
تیره روزی هر طرف پویان گذشت
تا بخورشید سپهر جان گذشت
تشنه کامی غوطه در عمان گرفت
پاک گشت و جا بر پاکان گرفت
تا بکی ای خواجه غافل زیستن
با چنین کردار باطل زیستن
پاک کن آیینه ی دل از هوس
تا تو در وی عکس حق بینی و بس
ورنه جز باطل نبینی با ضمیر
نه بشیرت سود بخشد نه نذیر
بشر جافی را دل ارصافی نبود
کی یکی گفتارش از خود میربود
تو مگو کان گفت گفت دیگریست
از امامی یا که از پیغمبریست
در دل و جان ابوجهل عنود
هیچ بود از گفته ی احمد نبود
پاک باید کرد دل را از لجاج
تا نیفتد حاجتی با احتیاج
عارفان و عالمان رهنما
واقف شرعند و آیین خدا
خلق را در هر زمانی رهبرند
حجت حق نایب پیغمبرند
گفتت ایشان گفته ی پیغمبر است
گر پذیری جانب حق رهبر است
در دلی کو طالب نور هداست
گرچه ما گفتیم جنبش از خداست
لیک هر دو قابل این جذب نیست
کار مغناطیس جذب آهنیست
کاه را در جذب از آهن فرقهاست
این ز مغناطیس آن از کهرباست
این یکی جذبی که شیطانی بود
وان دگر جذبی که رحمانی بود
تو مجو از جنس شیطان طبع و خو
ور بجستی طبع رحمانی مجو
***
کوکب شه تا ابد پاینده باد
موکبش را فتح و نصرت بنده باد
گردجیشش سرمه ی دیدار فتح
خون خصمش غازه ی رخسار فتح
بازرایات ظفر پرچم گشاست
باز آیات سعادت رهنماست
روز فیروزی و نصر است و ظفر
تیغ شه خصم افکن و دشمن شکر
ای دل خون گشته با نفس دغل
زیستن تا که بافسون و حیل
آتشی بگذار و ساز جنگ کن
عقل با فرهنگ را سرهنگ کن
نقدمه از فوج توبه برگزین
شاه با خیل توکل کن قرین
قلب را از صبر ده فوجی سزا
دو جناح از خیل تسلیم و رضا
تیغ عشق آنگاه بر کش از نیام
پس برانگیز اشهب ذکر از مقام
نفس را چون خصم شاهنشاه بین
قصه ی هستی وی کوتاه بین
***
فتنه از ملک شهنشه دور شد
بود هر جا دشمنی مقهور شد
آخر این دل نیز زان شاه ماست
تا بکی مقهور نفس فتنه زاست
ای خدا تا کی بباید زیستن
گه اسیر نفس و گه مقهور تن
قاصد جانی و مقصود دلی
خالق جان و دل از آب و گلی
چیست جان مرغی و کویت گلشنی
چیست دل از تن بسویت روزنی
مرگ کو تا رخنه در روزن کند
از بن این دیوار غم را بر کند
این نه مرگ من بود مرگ تن است
تن قفس جان مرغ و جانان گلشن است
من قفس را جا بگلشن دیده ام
بر قفس سد گونه روزن دیده ام
گوش بر آواز مرغان چمن
چشم بر شاخ کل و سرو و سمن
گه ازین رخنه گه از آن روزنم
منتظر تا کی قفس را بشکنم
مرگ تن در تن حیات جان شود
مشکلات من ز مرگ آسان شود
مرگ تن سهل است جان پاینده باد
ور شود جان نیز جانان زنده باد
من ز مرگ اندیشم ای بس ابلهی
شرح این قصه که گوید کو تهی
***
هر که از خاصیتی ممتاز شد
یا تفرد جست و بی انباز شد
فخر میجوید از آن بر دیگری
که در این معنی نباشد همسری
امتیازات است کافراد بشر
فخر میجویند از آن بر یکدگر
ورنه در وصفی که باشد مشترک
کس نمیراند سخن از لی ولک
حواجه با این کبریا و ما و من
از چه داند امتیاز خویشتن
هر که نام آدمی بر خود گذاشت
از دگر حیوانش باید فرق داشت
آدمی را بر جانوران فخری نیست ….
چشم و گوش و دست و پا و خورد و خفت
دوری از بیگانه نزدیکی بجفت
این نه فخری کادمی را در خور است
زانکه در حیوان ازو افزونتر است
از فضول جلد حیوان کاستن
جامه ی خود را بدان آراستن
کین سمور است، این خزاست، این قاقم است
یا که این از پشم و آن ز ابریشم است
عاریت از فضله ی حیوان بود
پس بحیوانت چه فضل از آن بود
غله در انبار و انبانت بود
باز انباری بمورانت بود
سیم وزر داری نهان در خاک و گل
موش زر دزدی و کوه سنگدل
تو مشو عریان که از خود رسته ام
دل بترک این علایق بسته ام
گرتنت از ترک جامه فخر جوست
جامه افکندی تو، مار افکند پوست
گر به نیروی توانایی خویش
فخر جویی پیل دارد از تو بیش
ور تو را لافی ز ضعف و لاغریست
پشه را بر تو از این ره برتریست
حرص خنزیر از تو افزون بیشکی
ور قناعت میکنی همچون سگی
حلم داری خرز تو احلم بود
ور غضب آری پلنگ اقدم بود
حیله و تزویر جویی روبهی
راستی و صدق گاو ابلهی
جای در ویرانه بومی و غراب
ور به آبادی ذبابی و کلاب
نطق اگر گویی که خاص آدمیست
بازگو تا خود مراد از نطق چیست
گر تکلم بود تعبیر مراد
شرح کردن از ضمیر و از فؤاد
این نباشد خاصه ی نوع بشر
بلکه هر نوعیست با نطق دگر
باورت از من نیاید رو بباغ
تا ببینی زاغ را همراز زاغ
ور ز نطق ادراک کلی شد غرض
جنس و نوع و فصل، جوهر یا عرض
نیست ادراکی تو را بیرون ز حس
مبدأ ادراک تو حس بود و بس
منتزع کلی شد از جزئی نخست
آلت معقول تو محسوس تست
پنج حسی کالت ادراک ماست
درد گر حیوان نه افزون شد نه کاست
آنچه پیدا در تو دروی هم عیان
خود چه دانی تا چه دارد در نهان
هم اثر آمد مؤثر را دلیل
هم سبب آمد مسبب را کفیل
از قیاس ار نیست در حیوان اثر
از چه باشد جلب خیر و دفع شر
حس چو شد ادراک کلی را سبب
نبود این نسبت بحساسی عجب
برشه بخل و سیاساتش نگر
آن سیاسات از قیاساتش نگر
***
خواجه ای بودست از پیشینگان
با بزانش میل و با بوزینگان
بابزی در خانه یک بوزینه داشت
روزی از خانه قدم بیرون گذاشت
یک سبوی ماست بود اندر فضا
وان کنیزک خفته در کنج سرا
دید بوزینه چو خالی خانه را
هم سبو پر دید و هم پیمانه را
نرم نرمک میخ خود بر کندزود
با سبو پیوست و پس خورد آنچه بود
پس ز بیم خواجه مکری در گرفت
اندکی ز آن ماست بر کف بر گرفت
با هزاران پوزش آمد پیش بز
ای دریغ از پوزه و از ریش بز
میخ بز بر کند و بندش بر گسست
پس بجای خویش محکم بر نشست
نیم خفته آن کنیزک نیم چشم
می بدید و خنده بودش جای خشم
ناگه از در با هزاران برک و ساز
باز آمد خواجه ی بوزینه باز
دیدی اسپیدی سبو در پوز بز
شد جهان بر وی سیه چون روز بز
هر کجا در خانه چوب و سنگ بود
خواجه را زان سو همی آهنگ بود
بز ز پیش و او ز پس هر سوروان
گاه افتان گاه خیزان گه دوان
فارغ آن بوزینه از این کشمکش
در کنار میخ خود بنشسته خوش
گاه میخندید و گه میداد تیز
نه بریش بز بریش خواجه نیز
وان کنیزک همچنان تا دیرگاه
گه گشاده دیده، گه بسته نگاه
این مثل در تست شو آگه زراز
ای تو هم بز باز و هم بوزینه باز
عقل یزدانی چو آن بوزینه بود
نفست آن مکاره ی دیرینه بود
کارفرما در تو نفس سرکش است
توهمی گویی که کار دانش است
این سخن را گر چه شرحی در خور است
لیک در مقصد سخن اولیتر است
پس قیاس از فکرت بوزینه خواست
تاسبوی خواجه خالی شد زماست
نطق اگر اینست اگر آنست نطق
مشترک در جنس حیوان است نطق
چون حدیثی گفته آمد از قیاس
در نیاز عقل بر فعل حواس
به که هم زین ره سرودی سر کنیم
لیک آهنگی از این خوشتر کنیم
عاریت کردستم از آگه دلان
من زبان، تو نیز رو گوشی ستان
تا کنی فهم این حدیث نغز را
پوست بگذاری و گیری مغز را
کوش تا سودی از این سودا بری
کی گهر بی غوص از این دریا بری
گفته آمد اندکی زین پیشتر
که بود حس مبدأ درک بشر
نفس را جز ذات خود گر مدر کیست
مبدأ ادراک آن حس بیشکی ست
وانچه بیرونست از حس ذات تست
و هم و غفلت نیز در وی ره نجست
نفس بی آلت کند ادراک نفس
حس کجا و درک ذات پاک نفس
وانچه با آلت شود معلوم تو
هست معقول تو یا موهوم تو
لاجرم نفست محیط وی شود
ورنه در خورد تصور کی شود
شاید از محسوس را گویی که بود
بی وجود حاس در خارج وجود
لیک هر معقول فرع عاقل است
ذات بی او ذات عاقل باطل است
این سخن را گر مسلم داشتی
منتی بر کفت ما بگذاشتی
یک زمان بنشین و با ما راز کن
عقده ای در رشته دارم باز کن
آنکه را معبود میدانی بگو
جز تو باشد یا تو باشی عین او
گر تویی این خود حدیث مغلق است
که تو هستی فانی و باقی حق است
حز تو گر باشد محاط نفس تست
خود یکی نقش از بساط نفس تست
***
این امام و رهنمای هشتمین
هم صراط حق و هم نور مبین
ای فروغ هفتم از نور دوم
انظرونا نقتبس من نورکم
انت قلب القلب قلاب النفوس
انت نور النوریا شمس الشموس
تو سرا پا عدلی و نوری تمام
من ز پا تا سر همه ظلم و ظلام
ظلمتی را رو بسوی نور بین
صبح پایان شب دیجور بین
از ضیا ظلمت چه جوید جز فنا
تا رود ظلمت نماند جز ضیا
چیست ظلمت نیست ظلمت جز عدم
هم تو بودی هم تو خواهد بود هم
من گرفتم رو نهادم سوی تو
با کدامین رو ببینم روی تو
سینه ی من در خور مهر تو نیست
دیده ی من لایق چهر تو نیست
نه سری دارم سزای درگهت
نه رخی شایسته ی خاک رهت
روی من شایسته ی آن خاک نیست
در خور آن پاک، این ناپاک نیست
بر سرم از لطف اگر آری گذر
افکنی از مهر اگر سویم نظر
اولم دستی بباید دادنت
تا توانم زان بگیرم دامنت
پس دلی سوزان و چشمی غرق خون
طاقتی اندک، غمی از حد فزون
پس زبانی کاشف هر گونه راز
پس بیانی سر بسر عجز و نیاز
زان سپس گوشی به قیل و قال من
جای رحم است آن زمان بر حال من
***
این منم کاینسان خجل از خاک توس
میبرندم! این دریغ وای فسوس
بیخود و درمانده و سر گشته ام
خشک لب از طرف جوبر گشته ام
هر کسی کز طرف جو کامی گرفت
بر مراد کام خود جامی گرفت
در خور جامی نیامد کام من
لایق سنگی نشد هم جام من
شرح اوصاف گلم رهزن شده
لیک بسته چشم و در گلشن شده
بازگشته از گلستان خوار و زار
خود چه یا بد کور از گل غیر خار
گشته یوسف را خریدار از کلاف
رانده با رخش اسب چو بین در مصاف
کیستم من رهروی بی راحله
کیستم من واپسی از قافله
بنده ای در کار خود درمانده ای
از در صاحب بخواری رانده ای
بنده ی بیشرم و گستاخ و جسور
با که آوخ با خداوندی غیور
مستمندی خسته مسکینی غریب
از صلای عام سلطان بی نصیب
***
یاد دارم من که روزی چند کس
راه بازاری گرفتند از هوس
آن نهان در جیب خود خرمهره داشت
این فلوسی چند اندر کیسه داشت
بود سیمی اندک این یک را بجیب
لیک بی غش بود و بی هر گونه عیب
وان دگر انباشته جیب و بغل
بازری مغشوش و با سیمی دغل
هم بکف زان نقد مشتی بی حساب
که منم در سیم وزر صاحب نصاب
جمله با هم سوی بازار آمدند
جنس قوتی را خریدار امدند
آنکه سیمی اندک اندر جیب داشت
بر در دکان خبازی گذاشت
یافت نانی نغز و هم وجه خورش
که بشاید زان بدن را پرورش
وانکه را خر مهره بودی با فلوس
هم بدست افتاده مقداری سبوس
وان دگر مغرورسیم و زر شده
جانب دکان حلوا گر شده
ریخت مشتی پر ز نقد کم عیار
که ازین حلوا از آن حلوا بیار
مرد حلوایی نظر کردش بزر
گفت این جان پدر حلوا مخر
اشتلم بگذار و این زر باز گیر
شحنه را هم آگه از این راز گیر
زر بگیر و زود سوی خانه شو
در ببند و ز آن سوی کاشانه شو
کس بزرق از این دکان حلوا نخورد
کس بافسوس سود ازین کالا نبرد
روح پاک است این دغل این شهد نوش
که ستاند قلب تو حلوا فروش
آن دغل اینک منم کاینک دوان
سوی خانه میشتابم زان دکان
آن حریفان گشته سیر از نان خویش
من بجای نان همی از جان خویش
کاش زود آگه شود شحنه ز راز
نقد قلب من ز من گیرند باز
مکسبی زین پس مگر گیرم به پیش
رایج بازار بینم نقد خویش
مکسب زرگر نباشد گو فلوس
وجه حلوا گر نباشد گو سبوس
کیستم من خود یکی از ابلهان
تن زده اندر شمار آگهان
که منم آگه ز اسرار طریق
سوی من رانید زین ره ای فریق
نه شناسای خطایی از صواب
نه رفیق از دزد و نه آب از سراب
معجب اندر خویش و از پندار خویش
دلخوش از گفتار بی کردار خویش
سکسک اندر کار و در کردار چیست
چابک اندر گفت و در کردار سست
اسب تازی در سخن و ندر عمل
همچو خر افتاده حیران دروحل
***
کشور جان مرا سلطان تویی
نه همی سلطان که جان جان تویی
ساختی دل را در آن کشور امیر
عقل و فکر این یک دبیر، آن یک وزیر
امتحان را گو امیری چون کند
این وزیری آن دبیری چون کند
در کمین بگذاشتی خیل هوس
ره گشادی سوی دل از پیش و پس
ناگهان بیرون شد آن خیل از کمین
نه اثر بگذاشت از آن نه ازین
جانشین آن امیر اماره شد
شد هوا چیره، خرد بیچاره شد
ابلهی بر صدر دانش جا گزید
دست غفلت نامه ی فکرت درید
گرنه عون تو شود شان دستگیر
تا ابد مانند مسکین و اسیر
ای خداوند د ل ای سلطان جان
این اسیران هوس را وارهان
بس دلیر است ای هوس اندر مصاف
لشگری از قاف دارد تا به قاف
میل تا میلش سپه از میلها
از خیالش خیلها در خیلها
هر در عالم گوشه ای از گاه اوست
شادی و غم توشه ای از راه اوست
در وی افسوس درنگیرد یا فنی
پهلوانی باید و خصم افکنی
قهرمانی پر دلی خونخواره ای
تا که سازد در مصافش چاره ای
آزمودم عقل را در کار نفس
نیست در وی طاقت پیکار نفس
در مصاف این دغل مردی فرست
در علاج این مرض دردی فرست
مرد را دردی بباید، دردکو
درد را مردی بباید، مرد کو
گردها دیدیم و در وی مرد نه
مردها دیدیم و در وی درد نه
عقل گرد این ره و مرد است عشق
عشق هم مرد است و هم درد است عشق
عقل دل را کی رهاند از هوس
مرد مبدان هوس عشق است و بس
***
سوی طور آمد مگر روزی کلیم
خفته در ره بود مسکینی سقیم
ضعفش افکنده ز پا در رهگذار
بسترش از خاک و بالینش ز خار
چون کلیم الله را در راه دید
ناله ی جانسوز از دل بر کشید
کی کلیم حق چو سویش بگذری
هیچت افتد که ز من یاد آوری
باز گویی که در این ره یک غریب
از خود و از هر دو عالم بی نصیب
ناتوان و خسته و بیمار بود
بیکس و بی مونس و بی یار بود
ای تو پیغام آور رب جلیل
هم پیامی بر ازین عبد ذلیل
چون کلیم اله سوی میقات شد
گاه عرضه دادن حاجات شد
گفت بیماری غریبی بیکسی
نه پرستاری بسر نه مونسی
بر سر این ره بخواری خفته است
خود تو آگاهی هر آنچ او گفته است
با تو ای دانای سر هر سری
من چه گویم زانکه خود داناتری
نه تو داناتر که دانا حز تو نیست
ناتوان ما و توانا جز تو نیست
بلکه ما دانا و دانایی تویی
ما توانا و توانایی تویی
در جواب از پیشگاه کبریا
باعتاب آمد به موسی این ندا:
هان مگو بیمار و بی یار و غریب
آنکه را من هم حبیبم هم طبیب
کی غریب است آنکه در کوی منست
مسکن و مأوای او سوی منست
هم حبیب بیکسانم هم رقیب
هم دوای بی طبیبان هم طبیب
هر که بی یار است او یارمنست
وانکه گل میجوید او خارمنست
یار او باشم که او یاریش نیست
با بد و نیک جهان کاریش نیست
دوست با من در همه آفاق اوست
که نه دشمن دارد او کس را نه دوست
موسی آمد باز و گفتش آن سقیم
باز گو کز ما چه گفتی ای کلیم
باز گو کانجا چه گفتندت جواب
بر سر لطفند با ما یا عتاب
هر چه را بشنید باوی باز گفت
تا بانجام سخن ز آغاز گفت
یک به یک میگفت و یک یک میشنود
اندک اندک قوت جان میفزود
سر بسر چون آگهی از راز یافت
مرغ جانش قوت پرواز یافت
جا ز کاخ تن بشهر جان گرفت
شهر جان چه ملکت جانان گرفت
جان که با تن بود مغلوب تن است
ورنه کی تاووس شاد از گلخن است
روز و شب از این جهان تن را مدد
از طعامی و شرابی میرسد
چان چو تاووسی درین گلخن غریب
از غذاهای گلستان بی نصیب
قوت این کم وز آن افزون شود
کی تواند جان ز تن بیرون شود
قوت و قوت تن از آبست و نان
نان جان علم است و آبش عشق دان
بی عمل نه نان بدست آید نه آب
بی عمل سستی فزاید خورد و خواب
عشق آرد ذکر علم آرد عمل
غافل و کاهل نباشد جز دغل
این سخن بگذار و زین ره باز گرد
باز گرد قصه ی آغاز گرد
زان غریب راه طور و مردنش
جان ازین گلخن بگلشن بردنش
جان موسی گشت با حیرت قرین
تا برسم خویش سازندش دفین
بازگشت و قوم را آگاه کرد
چند تن بگزید و عزم راه کرد
تا بجایی شد که ویرا دیده بود
یافت کمتر هر چه بر جستن فزود
قوم با موسی بهر جانب دوان
تا مگر یابند ازو جایی نشان
این یکی میگفت گر گش برده است
وان دگر گفتی که شیرش خورده است
عقل حیران زان حبات وزان ممات
عشق خندان بود از این ترهات
حیرت موسی فزونتر هر زمان
جانب وادی ایمن شد روان
کای خدای من ازین کار شگفت
دست حیرت دامن جانها گرفت
آشکارا ساز این راز نهان
جمله را از بند حیرانی رهان
پس خطاب آمد به موسی کای کلیم
داشت نزد ما وطن او از قدیم
وقت آن شد کان غریب ممتحن
رخت از غربت برد سوی وطن
هم زمین جویای او بد هم فلک
هم شجر هم وحش وهم طیر و ملک
هم نعیمش طالب آمد هم جحیم
هم ز کوثر آب او هم از حمیم
نه فلک در خورد حملش نه زمین
نه ملک باوی روا بودی قرین
طالب ما بود هم مطلوب ما
هم حبیب ما و هم محبوب ما
باردادیمش مکان در کوی خود
ساختیمش مسکنی خوش سوی خود
نیست از اعجاز عشق این بس شگفت
کز تن عاشق خواص جان گرفت
عاشقان را تن اسیر جان بود
جان اسیر جذبه ی جانان بود
نه چو جان ما که از حرص و هوس
خاصیت از خوی تن بگرفت و بس
ما هوسناکان که مملوک تنیم
گر چه تاووسیم شاد از گلخنیم
کرده جان پاک را مغلوب خاک
ای دریغا ای دریغ از جان پاک
جسم پاکان را تو در این خاکدان
فارغ از آلایش این خاک دان
در مکانند و مکانشان لامکان
در زمینند و زمینشان آسمان
بیدلان با دلبران پیوسته اند
تن بجان و جان بجانان بسته اند
عاشقان در تن خواص جان نهند
کفر را خاصیت ایمان دهند
عاشقان را با تن و با جان چه کار
عشق را با کفر و با ایمان چه کار
عشق نه کعبه شناسد نه کنشت
عشق نه دوزخ گذارد نه بهشت
چیست جنت خاری از گلزار عشق
وان سقر خاکستری از نار عشق
سوزد از یک شعله ار باع نعیم
شوید از یک رشحه اطباق جحیم
خلد و دوزخ لقمه ای در کام عشق
کوثر و غساق در یک جام عشق
دینی و عقبی براه او دو گام
کافر و مؤمن ببزم او دو جام
من چه گویم عشق را شرح و بیان
کانچه گویم عشق افزونست از آن
وقت شد ای عشق کز روی کرم
سوی ما بگذاری از این ره قدم
ای مبارک مقدم ای فرخنده پی
تا بکی از ما نپرسی تا بکی
ای تو هم موسی و هم سیناو طور
هم انا اللهی و هم نخلی و نور
ای تو هم پیغمبر و هم خود پیام
هم تو خود بودی کلیم و هم کلام
خسته ای دارد درین وادی مقام
ای کلیم الله من زین ره خرام
تا ببینی پای تا سر خستگی
ناتوانی بینی و اشکستگی
هم بتن بیمار و هم از دل علیل
هم بدل بی یار و هم از جان ذلیل
مانده دور از یارو مهجور از دیار
در غریبی ناتوانی خوار و زار
خود سوی خود هم ببر از خود پیام
من چه گویم خود تو میدانی تمام
بندگی سرمایه ی آزادگیست
لیک شرط بندگی افتادگیست
تا بدانی راه و رسم بندگان
از نبی یمشون هونا را بخوان
وز مرح و زکبر بیزاری طلب
گر عزیزی بایدت خواری طلب
داند آن کو در خور این ذلت است
انما العزت کدامین عزت است
بندگان خواجه ی جان جهان
خواجه ی چرخند امیر اختران
لیک با یاران شفیقند و سلیم
هم عطوف و هم رؤوف و هم حلیم
گرمرایشان راز یاران کلام
با عتاب آمد همی قالوا سلام
روز اگر در جمع یاران قاعدند
شب همه شب قائمند و ساجدند
نیست از خوف جحیم آرامشان
ربنا اصرف ذکر صبح و شامشان
روز با خلقند در نظم معاش
شب ز ذکر خالق اندر انتعاش
نه حدیث ما در این روز و شب است
کاین سخن بس معجب و مستغرب است
روز را تعبیر ظاهر کرده ایم
نام باطن را ز شب آورده ایم
بندگان در بندگی مستغرقند
ظاهر اندر خلق و باطن باحقند
بندگان آنان که نگذارند اثر
با خدا در دل ز معبودی دگر
از خود و از عزم خود ببریده اند
پس خدا بر خویشتن بگزیده اند
با خدا خواند آنکه خود را، کافر است
کین مع الله الاها آخر است
جز ز حق نبود چو در آنان اثر
جز ز حق نارند در کاری نظر
نزغضب آورده بر نفسی شکست
نه ز شهوت بر زنا بگشوده دست
ور بشهو ولهوشان نبود قیام
ور بلغو افتد گذر مرد اکرام
محتر ز ازلهو و از بیهودگی
دیده در یاد خدا آسودگی
ذکر آیات خدای مهربان
کی گذاردشان چو کوران و کران
نه همین خواهند خود را رستگار
در دعا خواهند از پروردگار
طاعت ازواج و ذریات خویش
خلق را هم پیرو طاعات خویش
هب لنا گویان از آنند و ازین
ربنا اجعلنا امام المتقین
عشق بازم سر زد از سودای یار
کتم معدومش ندارد آشکار
عشق دارد جمله از سر نهان
کز نهانش عشق میباشد عیان
از جفاهای زمانه سوخته
چشم حیرت در بر او دوخته
خاک بر فرق است و باد اندر دلش
آب در چشم است و آتش درگلش
چار عنصر را نباشد امتحان
کند باشد تیغ همت بر زبان
آب و آتش اندرون جان ماست
باد و خاکش جانب دکان ماست
کاه کوهی آتش اندر آب بود
باد و خاکش بهر استصواب بود
حسرت کاهی نباشد باد را
کهر بایش یاد داد استاد را
آب را خاکی فشان و سیل بند
آب بر آتش بزن تا چند چند
***
شب نگردد روشن از نام چراغ
نام فروردین نیارد گل بباغ
عشق را رسمی بباید اسم سوز
چشمی آب آور، دلی آتش فروز
من ز عشق اسمی همی بشنیده ام
از طلب رسمی کجا کی دیده ام
فاش میگویم که من عاشق نیم
گر بگویم عاشقم صادق نیم
عاشق عشقم طلبکار طلب
ای غریبا ای شگفتا ای عجب
عشق را پیدا نباشد منزلی
تا بسویش راه جوید مقبلی
ای دریغا می ندانم کی او
تا توانم ره سپارم سوی او
خانه پنهان کرد و منزل ناپدید
زان سوی ظلمات مأوایی گزید
گر ز ظلمات تنت آرم گذر
سوی عشق آنگاه کردم راهبر
کاروان در ظلمت شب شد روان
محمل او در میان کاروان
گاه محمل پیش راند گه ز پس
ساربان بی شمع واشتر بی جرس
عشق میگوید که ای آکنده گوش
از سرود من جهان اندر خروش
از فروغم هر دو عالم روشن است
برقم اندر خرمن مرد و زن است
عالم و آدم ز سوزم در گرفت
آتشم در جمله خشک و تر گرفت
خامه ی من رنگ آمیز گل است
زخمه ی من نغمه ساز بلبل است
از خم من صبغة الله رنگ یافت
ما رمیت از دامن من سنک یافت
جیب شب هر صبح از من چاک شد
جسم خاک از من بعرش پاک شد
سر بنه تا پا نهی در کوی من
چشم بربند و ببین در روی من
***
باز این دیوانه ی بگسسته بند
فاش میگوید بآواز بلند
در همه عالم نبینم غیر دوست
چیست عالم، نیست عالم گرنه اوست
کافر است این عاشق شوریده حال
ای مسلمانان کافر کش تعال
اقتلونی کیف ماشاء الحبیب
والطرحونی اینما جاء الحبیب
عشق اگر کفر است بیشک کافرم
گر کشی کافر بکش من حاضرم
طایری را از قفس آزاد کن
خاطر غمدیده ای را شاد کن
مرغ دامی را سوی بستان فرست
تشنه کامی را بر عمان فرست
من نمیگویم که عاشق کافراست
عاشقی از کافری آنسوتر است
کافرم ترسم اگر از کشتنم
بنده ی شاهم نه در بند تنم
این تن خاکی قرین خاک به
دور ازین ناپاک جان پاک به
این سرادر خورد ویران کردن است
این قفس شایسته ی بشکستن است
مرغ را خوشتر چه باشد از چمن
زندگی تن بود زندان من
جان سلیمان است و این دل خاتم است
که بر او نفشی ز اسم اعظم است
وین تن مشؤومم آن دیو لعین
کز سلیمان در ربودستی نگین
آن حواس باطن و ظاهر همه
امر وی را گشته فرمانبر همه
مرگ کو تاداد جان گیرد ز تن
خاتم جم را ستاند ز اهرمن
***
یارب بر لب ولی دل غافل است
کز لبت تا دل هزاران منزل است
گر زبان با جان و لب با دل یکی ست
از دعا تا مدعا حاصل یکی ست
وانکه سازد با دعا لب را قرین
نی دعا با مدعا شد همنشین
آنکه جان پیوسته دارد با خدا
از دعا لب بست و دل از مدعا
بنده ام وز بندگی شرمنده ام
شرم بادم زین که گویم بنده ام
من کیم شایسته ی جرگ سگان
کی شمارندم ز جمع بندگان
گفت آن شاهنشه ملک یقین
مفخر الکونین امیرالمؤمنین
وقت آنکس خوش که در آن زندگی
وقت خود را بگذراند چون سگی
زانکه ده حال نکو در وی بود
کانکه در وی نیست مؤمن کی بود
در میان خلق او را قدر نیست
هر که مسکین است با این حال زیست
دور او را هست فقر و نیست مال
وندرین حالت مجرد را همال
سوم آن باشد که او هرگز نجست
مسکنی معلوم و مأوایی درست
خود بساط اوست سرتاسر زمین
از علامات توکل باشد این
چارم اکثر وقت را جایع بود
این صفت از صالحان شایع بود
پنجم او را صاحب او گر زند
باز بر درگاه او خوش می تند
حاش لله ترک آن در گوید او
یا دری غیر از در او جوید او
از علامات مرید اینست کو
از جفا هرگز نگردد غیر جو
سادس او شب را نخوابد جز قلیل
وین صفت باشد محبان را دلیل
سابع آنکس را که شد فرمانبرش
گرزند سد بار و راند از درش
چون بخواند باز آید شاد و خوش
نه دلی پر حقد و نه رویی ترش
راندن و خواندن بود یکسان بر آن
باشد این حال از خصال خاشعان
ثامن اکثر حال او باشد سکوت
تاسع او خشنود از صاحب بقوت
این سکوتش از علامات رضاست
وین رضایش از قناعت مقتضاست
عاشر آن باشد که چون میرد سگی
نیست میراثیش پر یا اندکی
وین نباشد جز ممات زاهدین
رب الحقنی بهم فی الغابرین
ای خدای من، من آنم کز کرم
سوی هستی دادیم ره از عدم
ذات بیچونت چو کرد آهنک جود
هیچ را داد از کرامت هر چه بود
جود تو چون هیچتر از من ندید
تا کمال و فضل تو آرد پدید
هر چه مخزون بود در گنج عدم
یک بیک را زد بنام من رقم
قدرتت از نیستی هستیم داد
از تهیدستی زبر دستیم داد
چیستم من؟ نیستم، هستی تر است
آستینم من زبردستی تر است
راست گویم من هنوز آن نیستم
ور نگویم من تو دانی چیسیتم
ای ز بودت ظلمت ما را ظهور
ظلمت ما پرده ی رخسار نور
ای تو ذاتت عدل وای و صفت کرم
من نبودم قابل چندین کرم
نه همین بر مستحقان کافیی
عدل را عین و کرم را وافیی
خیر تو نازل بسوی ما همی
شر ما صاعد بسویت هر دمی
نعمتت بر من فزون شد از شمار
وانچه پیدا شد یکی بود از هزار
ای بسا نعمت که از من شد نهان
یا که خود پیدا و من غافل از آن
این یکی نعمت که ای دادار غیب
بر من از رحمت شدی ستارعیب
هستی و نیکوییم بود و نبود
لطفت آن پیدا و این پنهان نمود
زشتیم را دادی آیین جمال
ظلمتم را نور و نقصم را کمال
پای تا سر عیب چون دیدی همی
عیب من از خلق پوشیدی همی
هم ز تو دارم امید ای ذوالمنن
که ز من پنهان نماند عیب من
آزمایش را گهی در ابتلا
کرد و سد نعمت نهان در یک بلا
گر جفا کردم وفا دیدم زتو
گر خطا کردم عطا دیدم ز تو
جای شکر از من نه عصیان یافته
من بپاداش تو احسان یافته
من کجا و ذکر منتهای تو
من کجا و شکر نعمتهای تو
شاعران را شکر نعمت مدحت است
خادمان را شکر نعمت خدمت است
نعمتی را شکر اگر هم کرده ام
جای خدمت مدحتی آورده ام
نعمتت افزونتر آمد از قیاس
چون قیاسش نیست چون بتوان سپاس
ره نمودی برده ره از غفلتم
بند دادی سخت تر شد قسوتم
نیکویی کردی باعطای جمیل
من بعصیان سر کشیدم ای خلیل
در گذشتی از من ای رب رحیم
بازگشتم من بعصیان قدیم
چون ندیدی چاره ای در کار من
گشتی از رحمت تو خود ستار من
تا نبیند عیب من غیر از تو کس
پرده ها بستی بکارم پیش و پس
ای تو ستار عیوب بندگان
عیب ما و حسن خود کردی نهان
گر نمیبستی تو بر روی نکو
پرده ها از نور و ظلمت تو بتو
هوشها در پرده ی مستی نبود
نیستها در جلوه ی هستی نبود
میگشودی پرده گر از روی خویش
مینمودی گر رخ نیکوی خویش
نیکویی بر خلق پیدا میشدی
کس بزشتی از چه پیدا میشدی
من که دیدستم بخود ستاریت
کی شوم نومید از غفاریت
خلق را بستی زعیبم چشم و گوش
ای خدا عیب من از خود هم بپوش
***
ملک چاکر خدیوا پادشاها
جهان داور شها عالم پناها
سر گردنگشان و سرفرازان
بدرگاهت نیاز بی نیازان
نشانی آسمان از پایه ی تو
فروغی اختران از سایه ی تو
فریدون حشمت اسکندر خصالی
غلط گفتم که بی شبه و مثالی
ز آهنگر فریدون راست لافی
تو از فولاد تیغ آهن شکافی
بساط خسروی رایت چو گسترد
سکندر نیست جز پیکی جهانگرد
سلیمان گر ندادی خاتم از دست
تو را گفتم ز شاهان همسری هست
ملک بر درگهت خدمتگزاری
فلک در پیشگاهت پیشکاری
خرابی آسمان از کشور تو
ثوابت ماندگان لشکر تو
زمین مشتی غبار از آستانت
حجابی چند بر در آسمانت
بجز تاج از تو کس برتر نباشد
بجز افسر ترا همسر نباشد
جهان یکسر گزید آسایش از تو
جهانداری گرفت آرایش از تو
جهان جسم است و حکم تو روانست
جدایی جسم از جان کی توانست
زذاتت جز خدا برتر که باشد
گر این شاهی خداوندی چه باشد
بمیزان سخن مدحت نسنجد
چو باشد لفظ در معنی نگنجد
فزون ز اندیشه بیرون از گمانی
چه گویم کانیچنین یا آنچنانی
حکیم گنجه دانای سخن سنج
که دارد گنج گوهر از سخن پنچ
بوقتی گفت بهر عذر تقصیر
که گردیر آمدم شیر آمدم شیر
گذارش گر بدین درگاه بودی
اگر شیر آمدی روباه بودی
نه تنها بردرت دیر آمدستم
که با سد گونه تقصیر آمدستم
ولی روباهی و شیری ندانم
همین دانم سگ این آستانم
گشایی گر نظر یک ره بسویم
گشاید سد در دولت برویم
دلی کو را با خلاصت نیازاست
زبانی کو بمدحت نکته ساز است
پریشان سازدش انده روانیست
زغم خاموش بنشیند سزانیست
بر آتش گر ببینی گل بروید
به آب ار بنگری پستی نجوید
اگر یابد ز راهت باد گردی
ز سر بگذارد این بیهوده گردی
گذارد سر بپایت هر که چون بخت
سزای تاج گردد در خور تخت
زبانها بی ثنایت چاک بادا
روانها بی هوایت خاک بادا
لبی فارغ مبادا از دعایت
دلی طالب مبادا جز رضایت
سپهر اندر حساب کشورت باد
کواکب در شمار لشکرت باد
جهان بین جهان پر نور از تو
فلک خرم زمین معمور از تو
زهی تمثال جان پرور که آرد
به تن جان گر چه جان در تن ندارد
از آن بی پرده نوری آشکار است
که در نه پرده پنهان پرده داراست
عجب نبود مثالش گر محال است
مثال پادشاه بی مثال است
تعالی الله زهی شاه جوان بخت
طراز افسر و آرایش تخت
خیالی آسمان از پایه ی او
مثالی آفتاب از سایه ی او
کواکب عکس نقش خاک راهش
جهان تمثالی از تصویر جاهش
ز عدلش پای کبک کوهساری
خضاب از خون مرغان شکاری
قضا چون آهوی سر در کمندش
سر گردون لگد کوب سمندش
برون ز اندیشه بیرون از گمان است
چه گویم کاینچنین یا آنچنان است
چو زین معنی نشاید راز گویم
همان به شرح صورت باز گویم
حجابی کانجمن ساز نقوش است
مثال صید گاه کالپوش است
ز گرگان چون هژ بران برگذشتند
بشادی کوه و هامون در نوشتند
صباحی جانفزا روزی دل افروز
چو تخت و بخت شه میمون و فیروز
شمیمش راحت تن مایه ی جان
نسیمش همچو جان پیدا و پنهان
چمن خرم زابر نو بهاران
ولی چندان ترشحهای باران
کزان پر لاله را ساغر نگشتی
وزان دامان زاهد تر نگشتی
صبا چندان که گل دفتر نریزد
شراب لاله از ساغر نریزد
پریشان زان شود زلف نکویان
نسازد لیک دلها را پریشان
شهنشه با غلامان صید جویان
در این نخجیر گه گشتند پویان
وشاقان صف بصف رومی و چینی
چگویم من به آیینی که بینی
پریوش چاکران صف برکشیده
ملک بر پشت دیوی جا گزیده
سمندی چون برانگیزد برزمش
بر آن پیشی نگیرد غیر عزمش
کمندی رشته گویی روزگارش
قضا را با قدر در پود و تارش
سنانی ز آفت جانها سرشته
بر آن توقیع خونریزی نوشته
کمانی سخت چون سلک عطایش
بر آن تیری چو رای بی خطایش
خدنگی همچو اخگر تاب داده
تو گویی زاتش قهر آب داده
قدوم شاه را مرغان نوا ساز
ز خرسندی گو زنان در تک و تاز
چنان بستند خود را بر کمندش
که نگشاید کسی از صید بندش
ز پیشش بسملی گر گام برداشت
زکیشش حسرت تیر دگر داشت
اگر شیری رسیدی در کمینش
ندیدی زخم او جز بر سرینش
غزالی پشت کردی گر بجنگش
بجز بردیده کی دیدی خدنگش
ز گردون و زمین هر دم صدایی
که ای تیر و سنان آخر خطایی
سنایی را خطا بر گورا زین داشت
که در دل حسرتی گاو زمین داشت
اگر بر طایری تیری خطا رفت
بصید نسر طایر بر سما رفت
چو جان اندر جهان حکمش روان باد
جهان تا هست او جان جهان باد
سرگردنکشان فتراک جویش
روان تاجداران خاک کویش
مرادش را قضا زین هفت پرده
بر آرد صورتی هر هفت کرده
پردگر طایری بی شوق دامش
بود ذوق پر افشانی حرامش
زمانه یارو گردون یاورش باد
نشاط از خاکبوسان درش باد
***
شهنشاه دریا دل ابر کف
ابر طبع او چه گهر چه خزف
جهانجوی و عادل شه دین پرست
جهان در یکی عزم بگشود و بست
بعالم حصاری متین از کرم
که دارد از او بسته پای ستم
بسالی همایون و فرخ بفال
سر سروران آن شه بی همال
که باروسیان جنگی آهنگ داشت
باین ره هم آهنگ آن جنگ داشت
در این عرصه ی دلکش دلربا
که آرد بتن جان شمیم صبا
به نه پرده زد قبه خرگاه او
چهارم فلک خر گه جاه او
در این دشت چندی بیاسود و ماند
از آن جای لشکر سوی روس راند
چو راندی ابر اشهب دیو تک
ملک از فلک خواندی الامرلک
بیفتاد ازین وادی این سورهش
براین تل که میبود منزلگهش
ز حکم وی این قصر پیراسته
چو قصر فلک یابی آراسته
چنان اندر این قصر افکنده نور
که در قصر گردون فروزنده هور
ملک چهره پوشاند از شرم او
فلک بی سکون رفت ز آزرم او
زمین گشت آرامگاهی چنین
فلک رشک آرد همی بر زمین
در او چون بپیوست سلک نشاط
گهر هم از آن بست کلک نشاط
بیدن قطعه بنگر که پا تا بسر
همی عقد بر عقد در و درر
بدان عقدها تا در او شهد بست
بهر عقد از آن عقد این عهد بست
بهر عقد او گر شماری لآل
دهد یاد آن سال فرخنده فال
جهانبان را جهانی دیگر است این
زمین و آسمانی دیگر است این
بهارش را زیان از دی نباشد
شرابش را خمار از پی نباشد
بگنج وی فنا را نیست دستی
که هرچ افزون دهد افزون ترستی
در آن گیتی که ملکی پایداراست
شهنشه باج گیر و تاجدار است
بسر تاجش ولی از گوهر خویش
ستاند باج لیک از کشور خویش
بدرگاهش کسی را راه باشد
که با وی خاطری آگاه باشد
از آن دریا که غواصش ضمیر است
در آن ایوان که از فکرش سریر است
چو خواهد طبع شه گوهر برآرد
چو خواهد رای خسروپا گذارد
پی ضبط گهر گنجور گردد
بپای دست او دستور گردد
نه هر کس در خور این کار باشد
نه هر سر لایق اسرار باشد
***
ستایش خداوند بخشنده را
فروزنده ی جان رخشنده را
پدید آور مهر و اردی بهشت
نگارنده ی چهر زیبا و زشت
جز او آفرین بر کسی کی نکوست
که هم آفرین آفریننده اوست
خرد پرور از پیکر خاک اوست
زبان ساز دی از برتاک اوست
چه مشکل چه آسان تواناست او
چه پیدا چه پنهان چو داناست او
از او گر بلندی و گر پستی است
اگر هوشمندی و گر مستی است
جز او نیست هستی و ما نیستیم
چو هستی جز او نیست ما کیستیم
بهر ذره مهر ضیا گستر اوست
بهر قطره دریای پهناور اوست
یکی نفخه از صنع او خواسته
جهان را چو باغی بر آراسته
بباغش فلک کرده نیلوفری
خرد را در آن دعوی عبهری
زهر نقصی آرد کمالی پدید
بهر زشتیی بر جمالی پدید
پی هر خزان اندر آرد بهار
اذا عسعس اللیل کاد النهار
چو از دستبرد خزان در چمن
نماند ز نسرین نشان وز سمن
در آرد نسیم بهاران بباغ
نه از خار ماند اثر نی ز زاغ
سهی سرو را سر فرازی دهد
بقمری سر نغمه سازی دهد
نوا بلبل از پرده ی گل زند
زهر گوشه گل راه بلبل زند
خروش آورد سیل از آهنگ رود
صبا سبزه در سبزه گیرد سرود
گل از شاخ اورنگی آرد بزیر
ز کیخسروی نغمه سازد صریر
ز کاخ عدم گل بشاخ آورد
پس آنگه ز شاخش بکاخ آورد
بایوان خرامد گل از طرف شاخ
ببستان خرامند خوبان ز کاخ
ز عکس گل و سنبل و روی و موی
درو دشت گردد پر از رنگ و بوی
بهر جا یکی سبزه رست از گلی
گلی بلبلی دلبری بیدلی
دگر ره چو بیند به بستان دل
نروید بجز خار طغیان ز گل
ز سر چشمه کشت دنیا و دین
بجوشد کمال و نجوشد یقین
یکی را فراعون رحمانیش
بخود برنهد نام یزدانیش
ندانسته نیک و بد کار خویش
فرو مانده در رنج و تیمار خویش
یکی پیکری سازد از سنگ و سیم
که اینست پروردگار قدیم
فرو گیرد آفاق را ظلم و جور
بدان تا رهاند ز بیداد دور
فرستد بهر قوم پیغمبری
نشاند بهر کشوری داوری
یکی بر خدا رهنمون و دلیل
یکی بندگان را پناه و کفیل
ز پیغمبران مهتری بر گزید
وزو چون فزونتر کمالی ندید
بر او وقف کرد آیت سروری
بر او ختم آیین پیغمبری
ز کشور خدایان با عدل و داد
بدین پادشه خاتم ختم داد
که تختش مصون بادو بختش فزون
خدایش پناه و نبی رهنمون
فرو مانده ام خیره در کار او
چه گویم که باشد سزاوار او
اگر ابر گویم گهر بارد او
اگر چرخ گویم درنگ آرد او
اگر بحر پیدا نشد ساحلش
اگر کوه سنگین نیامد دلش
اگر مهر زیباتر آمد بچهر
اگر ماه از وی ضیا دید مهر
اگر شاه بر وی سزاوار نیست
وزین برترم جای گفتار نیست
ای پرتو آفتاب سرمد
سلطان جهان جان محمد
در سایه ی مهر لایزالی
اینک چه زیان اگر هلالی
خوش باش که بخت بی زوالت
سد بدر بر آرد از هلالت
چشمان تواند یا دو آهو
آورده بصید گاه شه رو
یا در دو دریچه هندوانند
بر منظر شه نگاهبانند
آهوی تو در شکار شیران
هندوی تو خواجه ی امیران
زنجیر نهاده گیسوانت
شمشیر کشیده ابروانت
خورشید و مهت جلاجل مهد
بابخت تواست بخت را عهد
این بر سر عقل و کردن رای
وان بر رخ مهر عالم آرای
مهر تو همی ضیا فزا باد
در سایه ی سایه ی خدا باد
***
نفس شوم تو چاه تاریک است
راه شرع ار چه راست باریک است
عقل و علم آن چراغ و این روغن
بشب تیره راه از آن روشن
عشق پوینده مرکبی رهجو
باشد از ذکر تازیانه ی او
***
رباعیها و ترانه ها
***
ناکامی من بود ز خود کامیها
این سوختگیها همه از خامیها
تا کام دل دوست طلب کردم، شد
کام دل من روا ز ناکامیها
***
این غصه و غم از پی چندین طرب است
ور هست غمی باز نشاط از عقب است
صبح از اثر شام و بهار از پی دی
بیند کس و پس غمین نشیند عجب است
***
این غصه و غم از پی چندین طرب است
وین انده و درد را نشاط از عقب است
آن روز چو شکر حق نکردی امروز
گر ناله و فریاد بر آری عجب است
***
بزم طرب آخر شد و پایان شب است
با نغمه ی چنگ و نی نویدی عجب است
شب رفت و صباح دولت اندر عقب است
شادی پی شادی طرب اندر طرب است
***
منظور طبیب آنکه بیمار تر است
شایسته ی عفو آنکه گنهکار تر است
از خاک مذلتش مگر بر دارند
افتادگی از بنده سزاوار تر است
***
رخسار تو خورشید جهان افروز است
گیسوی تو تیره شام مشک اندوز است
ابروی تو در میان هلالی ست مگر
کز یک سویش شب و ز یک سو روز است
***
گر با تو بود کس همه عالم راه است
ور بی تو رود جهان سراسر چاه است
با خاک سرو چاک گریبان پیوست
آن دست که از دامن تو کوتاه است
***
ساقی کامشب نشاط انگیخته است
زین باده که در ساغر ما ریخته است
غم سوزد و عمر سازد افزون گویی
با آب حیات آتش آمیخته است
***
پایی که بجان هر قدمی نقشی بست
زلفی که دلی از آن بهر تارش بست
دردا نگذارد که بدان سایم رخ
آوخ نپسندد که بدان آرم دست
***
با عهد تو چرخ را قراریست درست
کاید هر سال خوش تر از سال نخست
یا رب هرگز دلت جز آسوده مباد
کاسایش حلق در دل آسانی تست
***
ای قهر ازل سرشته با شمشیرت
وی حبس ابد نوشته بر زنجیرت
تبلیغ قضا فاتحه ی یرلیغت
تقدیر خدا خاتمه ی تدبیرت
***
گر ره بخدا جویی در گام نخست
نقش خودی از صفحه ی جان باید شست
گم گشته ز تو گوهر مقصود و تو خود
تا گم نشوی گمشده نتوانی جست
***
این جان که زتن هر دمش آزاری هست
گفتم که مگر ترا بوی کاری هست
ورنه بقفس چرا بماند مرغی
کز هر طرفش راه بگلزاری هست
***
یارم که نکویی همه باطلعت اوست
زنهار مگو که طالب روی نکوست
بر زشتی من عیب مکن نیک ببین
شاید که مراد دوست چنین دارد دوست
***
سر نیست که خم ز بار احسان تو نیست
یا گوی صفت در خم چو گان تو نیست
جز دست فنا که تا ابد کوته باد
دستی نه که امروز بدامان تو نیست
***
گویند کرا گرفتی از عالم دوست
گویم چه که هر چه هست در عالم اوست
او هست و جز او نیست بعالم جز نیست
او مغز و جهان نیست سراسر جز پوست
***
عمرم همه جز بکام خاطر بگذشت
یک روز مرا چو روز دیگر بگذشت
روزی نگذشت بر من از دولت عشق
کز روز دگر مرا نکوتر نگذشت
***
در بادیه ی عشق قدم محرم نیست
آنجا که وجود است، عدم محرم نیست
تا دوست نگردی نشوی محرم دوست
درنامه ی عاشقان قلم محرم نیست
***
کیوانت ستاده بر در ایوان باد
بهرام فتاده بر سر میدان باد
ناهید درون بزم و برجیس برون
مه بر سر مهر و تیر در فرمان باد
***
روزم گذرد بغم که شب کی آید
شب منتظرم که روز رخ بنماید
زین روز و شبم عقده ز دل نگشاید
روزی دگر و شبی دگر میباید
***
در وادی عشق اگر طلب باید کرد
آسایش و راحت از تعب باید کرد
با شادی و خرمی غمین باید بود
با غصه و اندوه طرب باید کرد
***
آنان که زجام عشق مدهوش شدند
از خاطر خویشتن فراموش شدند
از بهر شنیدن همه تن گوش شدند
بستند لب از حدیث و خاموش شدند
***
از وصل اگر حکایتی باید کرد
مشکل که بما عنایتی باید کرد
بردرگه عدل میبرندم ای فضل
وقت است اگر حمایتی باید کرد
***
در هجر تو گر دمی بکامم باشد
در وصل تو زندگی حرامم باشد
بی لعل لبت گر هوس باده کنم
خون دل خویشتن بجامم باشد
***
زانجا که نگاهش بمن افتاد رود
وز پی رومش چو آن پریزاد رود
صیاد نگر که میگریزد از صید
وین صید ببین کز پی صیاد رود
***
گفتم رویش گفت نهان خواهد بود
در مویش و مویش بمیان خواهد بود
گفتم سر ما و خنجر او گفتا
آن نیز نصیب دشمنان خواهد بود
***
شه نور جهان و سایه ی حق باشد
این سایه باصل خویش ملحق باشد
این زورق شاه است نمودار در آب
یا دریایی میان زورق باشد
***
در حضرت دوست خسته جانی خوشتر
آسوده دلی و بیزبانی خوشتر
گفتم دانم که من چه حد نادانم
گفتا این نیز اگر ندانی خوشتر
***
سر گر نه بپای اوست بی تن خوشتر
پا گر نه براه او بدامن خوشتر
آن ره که نه سوی اوست گمگشته نکوست
آن سوی که نه بکوی اوست بی من خوشتر
***
ای ساقی بخت جام نصرت برگیر
ای شاهد دولت از ظفر زیور گیر
ای چرخ ببر زمان غم را زمیان
از دور زمانه یک زمان کمتر گیر
***
آن دست که بود کوته از زلف تو باز
بشکست و شکسته بهتر آن زلف دراز
در گردن من چرا بباید بستن
دستی که نبود جز بدامان تو باز
***
ای دوست گداز یار بیگانه نواز
نازی زتو و جهان جهان عجز و نیاز
آتش بدلم زنی و گویی که مسوز
بینی که همی سوزم و گویی که بساز
***
رفتی بسر عشق تو پاینده هنوز
از دست غم تو دل پراکنده هنوز
تو جان منی و بی تو ای جان جهان
شرمم بادا که بی توام زنده هنوز
***
هم شیشه ی عقل را شکستی ای نفس
هم رشته ی عشق را گسستی ای نفس
پیمانه پر است یار پستی ای نفس
دل خون شد و آوخ که تو هستی ای نفس
***
از کثرت جیش خصم جستند سراغ
گفتیم به بخت شه نه ژاژ است و نه لاغ
بسیاری کوکب است در موکب صبح
انبوهی ظلمت است یا نور چراغ
***
سد بار خراب و باز آباد شدیم
ای بس که غمین شدیم و بس شاد شدیم
تا در کنف قید تو بردیم پناه
ازکش مکش زمانه آزاد شدیم
***
امروز میان شهر دیوانه منم
درد هر بدیوانگی افسانه منم
بیگانه ز آشنا و بیگانه منم
مردود در کعبه و بتخانه منم
***
گر بار دگر گذر بکویت فکنم
این دیده ی غمدیده برویت فکنم
یا دل که بجان رسیده گیرم ز تو باز
یا جان بلب رسیده سویت فکنم
***
پیوند غمت تا بدل و جان بستم
از دل ببریدم و زجان بگسستم
اندوه ترا چه شکر گویم کز وی
از شادی و اندوه دو عالم رستم
***
جانی که اسیر دست هجران دارم
خواهم که فدای پای جانان دارم
ای کاش بدامنش برآرم دستی
دستی کامشب سوی گریبان دارم
***
آن بخت نداریم که فرزانه شویم
مقبول به کعبه یا به بتخانه شویم
برخیز که باز سوی میخانه شویم
جامی بزنیم و مست و دیوانه شویم
***
از میکده میآیم و چندان مستم
کاگاه نیم که نیستم یا هستم
از خلوت عشق تو بدیوان خرد
سد جای فتم اگر نگیری دستم
***
از عشق بسینه شعله ای افروزیم
از اشک بدیده موجه ای اندوزیم
شاید که ازین گرد بطالت شوییم
باشد که از آن پرده ی غفلت سوزیم
***
با خود همه عیب و با جمال تو خوشیم
با خود همه نقص و با کمال تو خوشیم
با خود همه سر بسر ملالیم ولی
با یاد تو شاد و با خیال تو خوشیم
***
ای خواجه ی جان وای خداوند دلم
از یاد تو بیشتر ز رویت خجلم
از من بحلی هر چه کنی یا نکنی
ای وای بمن اگر نسازی بحلم
***
ای عشق آخر سخن پذیرت دیدم
آسوده و عاجز و فقیرت دیدم
چل سال همی لاف شنیدم از تو
آخر در دست عقل اسیرت دیدم
***
من از کرمت بسی حکایت دارم
کی از ستمت دگر شکایت دارم
هرگز ستمی ندیده ام از تو بلی
ز اندازه فزون چشم عنایت دارم
***
ای عشق آخر سخن گذارت کردم
آسوده و عاجز و نزارت کردم
چهل سال شنیده ام ز تو لاف و گزاف
آخر دردست عقل خوارت کردم
***
از دوری تو تن نزاری دارم
جانی غمگین، دل فکاری دارم
در رهگذرت نشسته جان بر سر دست
برخیز و بیا که با تو کاری دارم
***
امشب دگر ای دوست نه تنها مستم
دیوانه و مست هر چه خواهی هستم
چون دست نمیدهد که بوسم پایت
افتاده ام از پای که گیری دستم
***
پیوند غمت تا بدل و جان بستم
از دل ببریدم وز جان بگسستم
اندوه تو را چه شکر گویم کزوی
از شادی و اندوه دو عالم رستم
***
گر تیر غم تو را نشانیم چه غم
در عشق تو رسوای جهانیم چه غم
بدنامی و ننگ را ندانیم چه باک
وزغمناکی چو شاد مانیم چه غم
***
جانی که اسیر دست هجران دارم
خواهم که فدای پای جانان دارم
ای کاش بدا منش در آرم روزی
دستی کامشب سوی گریبان دارم
***
ای خاک در دولت دارای جهان
بی زحمت خاکبوس ما شاد بمان
تنهای قوی بینی و سر های بلند
گو یک سر افکنده نباشد بمیان
***
روی تو نگاه خویش دیدن نتوان
وز دیدن تو طمع بریدن نتوان
کی دیده ببیندت که در دیده ی من
تو نوری و نور دیده دیدن نتوان
***
یارب از هر چه جز تو بیزارم کن
بی مونس و بی رفیق و بی یارم کن
اول از خویش بی خبر ساز مرا
وانگاه ز خویشتن خبردارم کن
***
بینم ز تو هر کجا نشانی تا من
از من اثری دگر نماند با من
من با تو دمی زیست توانم حاشا
باید که درین خانه تو مانی یا من
***
از آتش غم سوخت سراسر دل من
یک بار تو را نسوخت دل بر دل من
آتش در سنگ باشد این طرفه که هست
از سنگ دل تو آتش اندر دل من
***
بر چرخ هلال غره ی ماه است این
یا تیغ شهنشه فلک جاه است این
ناگشته عیان زدیده ها گشت نهان
نی نی غلطم کوکب بد خواه است این
***
تا چند ز گیسوان گره بگسستن
وز خشم با بروان گره بر بستن
با عجز خود آزموده ام خشم ترا
آخر تو شوی خسته ازین دل خستن
***
ما هیچ نداریم پسند دل تو
جز یک دل و آن نیز بود منزل تو
گر هیچ نداریم بغیر تو، خوشیم
غیر از تو چه باشد که بود قابل تو
***
هستیم من و تو تا بیاد من و تو
حاصل نشود دلا مراد من و تو
از روز ازل جرم همه از من و توست
حق گیرد از من و تو داد من و تو
***
بیگانه ز خویش و آشنا با غم تو
گشتم در دل گرفت جانا غم تو
برخاستم از سر دو عالم یکبار
جز دل که نشسته بود آنجا غم تو
***
بادا تا هست روز شب و طلعت شاه
هم زیب شبستان و هم آرایش گاه
مهر است و بروز گیتی افروزد مهر
ماه است و بشب انجمن آراید ماه
***
در کار جهان نیستی از هستی به
بی دانشی و بیخودی و مستی به
جویم ز چه برتری که از بام جهان
باید چو فتاد عاقبت، پستی نه
***
ای عشق تو راحت دل و جان بودی
در پیش تو هر مشکلی آسان بودی
میخواندندت کفر و تو ایمان بودی
میگفتندت درد و تو درمان بودی
***
فارغ ز غم سود و زیانم کردی
آسوده ز محنت جهانم کردی
ای عشق ترا چه شکر گویم که چنانک
میخواستم آخر آنچنانم کردی
***
گر دل داری بدست جز یار مجوی
ورنه بجز از رضای دلدار مجوی
چون دل بکسی دهی ز جان هم بگذر
چون یار بجستی دگر اغیار مجوی
***
با قدر تو نام اوج گردون ننگی
با جاه تو وسعتگه عالم تنگی
با عدل تو احتساب کسری ظلمی
با رای تو مرات سکندر زنگی
***
امروز چها باین جفا کش کردی
باز این دل خسته را مشوق کردی
با غیر بگرمابه شدی و زغیرت
چشمم پر آب و دل پر آذر کردی
***
خواهی که کشی خنجر و زارم بکشی
از کرده مرا که شرمسارم بکشی
سد بار فزون چو بیگناهم کشتی
یکره چه شود گناهکارم بکشی
***
وقتست که بر من ای نسیم سحری
رحم آری و بر ساحل رودی گذری
زان خاک بدین چشم غباری آری
زین چشم بدان رود درودی ببری
***
غمگین از غم مباش و شاد از شادی
یکسان بادت خرابی و آبادی
آنرا که بمهر خواجه دل در بند است
فرقی نکند بندگی و آزاری
***
دوبیتی ها
***
غما ز اندازه بیرون میشدی کاش
دلا پر خون شدی، خون میشدی کاش
تنا از پای تا سر خستی ای جان
ازین ویرانه بیرون میشدی کاش
***
اگر در خیمه یا در محملی تو
اگر بر ناقه یا در منزلی تو
بدل نزدیکتر باشی تو از دل
که هم اندر تو دل هم در دلی تو
***
بکس نه دوست او نه دشمن است او
یکی چابک حریف پر فن است او
اگر تو گلبنی ابر بهار است
وگر خاری شرار گلخن است او
***
ابروی نگار چون کمان است
زلفین وی اندر او دخان است
ابروی مقرنس اندر آنست
گویی که کمان قبطیان است
***
گیسوی تو عنبرین شمیم است
بوی تو زخلد یک نعیم است
چشمت ز خمار چون سقیم است
دل در بر او به ترس و بیم است
***
فریاد من از زمانه بگذشت
بر زلف نگار شانه بگذشت
ابروی کمان یار بر دست
تیریست که از نشانه بگذشت
***
ای کرده نظر بدست مردم
در خویش مرا نموده ای گم
در زیر مقرنس نگون خم
هر لحظه بخاک میزنی دم
***
ای دوست بیاد می ببالین
این خون دو دیده ی ترم بین
گویی که شده مقرنس عنین
داماد زمانه راست کابین
***
ای زلف تو گشته همچو چوگان
گویی که دلم چو گوست در آن
از دست زمانه ام گریزان
افتانم و گاه گشته خیزان
***
جان بر لب ماست در زمانه
از دست جفای این دو گانه
گویی ز مقرنس زمانه
نه جای بود مرا نه خانه
***
نباشد از ره کین گر نمیدهد دادم
خوش است خاطر او بافغان و فریادم
بمهر غیر یقین کرده ای و دلشادم
که من ز چشم تو از این گناه افتادم
***
قطعه ها و غزلهای خرد
***
خون تو در گردن ماست
دوش میگفت کسی گفت فلان خواجه مرا
که فلان از پی جاه و خطر و مسکن ماست
گفتم ار باز ببینیش بگو کای خواجه
مال و جاهت چه بود خون تو در گردن ماست
خواجه هشدار و میندیش و میاسا که فلان
با چنین بی زر و سیمی چه غم از دشمن ماست
زر و سیمی که بدان جیب و دل آراسته ای
مشت گردیست که بر خواسته از دامن ماست
خرمنی چند گر از زرع ضعیفان داری
حاصل هر دو جهان خوشه ای از خرمن ماست
جامه و فرش نوت قدر بیفزود ولی
اطلس عرش برین کهنه لباس تن ماست
چه دگر بر فرس و استر خود رشک بری
کاشهب چرخ روان بر اثر توسن ماست
راست تر خواهی ازین خواجه مرا با تو چه کار
آنچه در وهم تو گلزار تو شد گلخن ماست
***
بحریست بی کنار دل از عشق و هر زمان
از وی روان زدیده گهر بر کنار ماست
با هم چه وعده ها که بدادیم از و کنون
ما شرمسار دیده و دل شرمسار ماست
زاهد ز عیبجویی ما عیب او کنی
کاین است آنچه خواسته ی کردگار ماست
***
بردیم بکوی تو پناه از ستم چرخ
دیدیم که از چرخ ستمکارتری هست
آن کس که ز خود وز دو جهان بیخبر افتاد
از وی خبری گیر که باوی خبری هست
***
ای که گفتی وادی عشقش بسر پیموده ام
هر که از پا سر شناسد زین رهش رفتار نیست
گر بپاداش وفا رسمست خوبان را جفا
بیوفا یار مرا با من جفا بسیار نیست
***
پاداش تلخها که از آن لب شنیده ام
جز بوسه ای بر آن دهن نوشخند نیست
صیدی که آرزوی رهایی کند نشاط
در صید گاه عشق سزاوار بندنیست
***
گفتم چو دیده دید چسان منع دل کنم
گفتا که منع دیده ز دیدار بایدت
گیرم رسید و حال تو دید و عنان کشید
آخر نشاط جرأت گفتار بایدت
***
طبیب از درد میپرسد من از درمان درد اما
نه من آگاه از دردم نه او آگه ز درمان است
دلیل ناتوانی در طریق عشق بس باشد
بهر گامی که ضعف افکندت از پا کوی جانان است
***
تاجان دهم زرشک بمن سر گران شدی
با غیر مهربانیت ای شوخ بس نبود
آیا کدام دلشده دنبال محمل است
امشب که این اثر بفغان جرس نبود
دادیم از جفای تو داد فغان بسی
اما چه سود جز تو کسی داد رس نبود
***
در هر دو جهان جز در میخانه ندیدیم
جایی که در آنجا نفسی شاد توان بود
گر از پی خرسندی اغیار نباشد
خرسند از آن شوخ به بیداد توان بود
***
زهی رفیع جنابی که درگه عالیت
سپهر را به بسیط زمین تشکل کرد
عروسی معنی طبعم بعقد نظم نداد
که جز بزیور مدح تواش تحمل کرد
رهی بخواستن قطعه از جناب تو دوش
پسی از تفکر بسیار بس تخیل کرد
که تا چگونه کند عرض این حدیث بتو
بسی تردد بنمود و بس تامل کرد
بدستیاری این قطعه ملتمس گردید
بپایمردی الطاف تو توکل کرد
***
چاره ی بیداد خوبان یک تغافل بیش نیست
کار از بیطاقتی در عشق مشکل کرده اند
منع رندان زاهدا از عیب بد نامی مکن
زانکه با سد خون دل این نام حاصل کرده اند
تا چه نیرنک است در چشم فسونساز بتان
کز نگاهی حکم سد بیداد باطل کرده اند
***
در وصلم و بهجر برم رشک غیر را
از نامه ای چو میشنوم یاد میکند
امروز اضطراب دگر داشت مرغ دل
صیادش از قفس مگر آزاد میکند
***
درون خانه جز بیرون در نیست
اگر بستند در یا در شکستند
چه ظلم است این خدا را کاندرین بزم
مراهم توبه هم ساغر شکستند
تو گر آرام جویی رام شو رام
که ما را از رمیدن پر شکستند
دل آهنگ شکستن کرد تا باز
کجا طرف کلاهی بر شکستند
***
عمری دوای در دل خویش جستمی
غافل از اینکه درد مرا خود طبیب بود
آسوده ایم ما زمکافات روزگار
کز هر چه خواست خاطر ما بی نصیب بود
***
میگفت بقاصد این جواب است
مکتوب مرا چو پاره میکرد
گویند که بیش از این اثرها
آه دل پر شراره میکرد
میکرد ولی نه در دل دوست
کی آه اثر بخاره میکرد
امروز نشاط باز از آن کو
میآمد و حامه پاره میکرد
***
از بیم او نگه نکنی سوی من خوش آن
کز شرم من نگاه نکردی بسوی غیر
بیند بغیر یارو بمن غیر و من ببرم
چشمی بروی یارم و چشمی بسوی غیر
یارب چه ظلم بود که گلشن تهی نگشت
از بانک زاغ و بزم تو از گفتگوی غیر
***
اگرچه مردنم از رشک دشمن آسان شد
ولی جداییم از دوست مشکل است هنوز
ببست و کشت به سد خواریم فکندو ببست
مرا امید ترحم ز قاتل است هنوز
***
ندانی بر چه مینوشم ندانی از چه میپوشم
همی بینی بکف جامی و در بر جامه ای دارم
نثار شکرین لعلت مرا شعریست شورافکن
فدای پر شکن زلفت شکسته خامه ای دارم
***
حسرت شودم فزون چه حاصل
گیرم برخش نظاره کردم
چون خواست جواب نامه قاصد
گفتا که نخوانده پاره کردم
***
گوش بر حلقه ی زهاد ندارم تا هست
حلقه ی بندگی پیر مغان در گوشم
دیده ام از چه ندانم که گهر میریزد
سخنی بود بیاد از تو ولی در گوشم
***
گرفتم اینکه بدان لب نباشدم سخنی
تو خود نپرسی جانم بلب رسید از چه
بحیرتم که چرا خواجه ام بهیچ فروخت
اگر غلام نمیخواست میخرید از چه
***
اگر چه در برویم از ستم ای پاسبان بستی
باین شادم که راه غیر هم زان آستان بستی
همین ای گریه نه مانع شدی از دیدن رویش
ره آمد شدن از کوی او بر کاروان بستنی
***
برخاستی و کناره کردی
پای دل خسته بستی آنگاه
سر رشته ی عهد پاره کردی
در دل چو نشستی از کنارم
بر خاستی و کناره کردی
هم شاد شد از تو غیر و هم من
مکتوب مرا چو پاره کردی
***
با تو هوس گلزار حیف است که در آن رخسار
با شمع شبستان به نه با گل بستانی
اول ورق حسن است هشیاری و دانایی
آخر سبق عشق است بیهوشی و نادانی
نومید نباید بود از دوست بدشواری
امید نباید داشت بر خویش در آسانی
***
باشد بدل شکایت اگر از غمی ترا
باهیچکس مباد حکایت از آن کنی
گردوست است رنجه نماییش دل زغم
ور دشمن است خاطر او شادمان کنی
وین هم غم دگر که زبیهوده گفتنی
دلشاد دشمنان و غمین دوستان کنی
***
دنباله ی غزلها – غزلهای باز مانده
نیستی نیست عین هستی است
بس بلندیها نهان در پستی است
جیش عقل و خیل خود بینی شکست
وقت عیش و بیخودی و مستی است
عقده های زلف بگسستی زهم
یا که این عهدی که با مابستی است
در ره او پی سپر بی پایی است
دامن او در کف بی دستی است
***
گوشه ای از بهر آسایش بجز میخانه نیست
چاره ی رنج دو عالم غیر یک پیمانه نیست
آنکه می بیند به بند عشق و پندم میدهد
گر چه من دیوانه ام، پیداست کو فرزانه نیست
آشنا دیدش نشاط از بسکه با بیگانگان
میخورد خون زین غم اکنون تا چرا بیگانه نیست
***
هزار خم بچشیدند و سرنگون کردند
که صاف عقل گزیدند و در جنون کردند
گمان شهد ز خوان فلک مدار نشاط
که کاسه کاسه چشیدند و سرنگون کردند
ببین بدرگه شه کز درش بنات نبات
صلای جود شنیدند و سر برون کردند
***
شمیران
وقت من خوش که اگر کوه و اگر صحرا بود
بی وجودت نتوانم که دمی تنها بود
خاک ری خاصه شمیران که در آن موکب شاه
نزهت افزای بهشتی ست که در دنیا بود
آسمان گو دگر اینسان بتمتع مخرام
همه دانند قمر را نه بدان سیما بود
بوستان گو دگر اینگونه رعونت مفروش
همه دانند صنوبر نه بدان بالا بود
***
دیوانه ای کمتر
جهان را سیل اشکم گر کند ویرانه ای کمتر
اگر من هم نباشم در جهان دیوانه ای کمتر
زبس پیمانه پیمودی شکستی جمله پیمانها
نداری تاب ای پیمان شکن، پیمانه ای کمتر
غم دل با تو گر ناگفته ماند، افسانه ای کمتر
اگر دل هم شود خون از غمت، ویرانه ای کمتر
***
دل بدام زلف مشکین است باز
بسته ی آن موی پرچین است باز
حلقه های زلف در روی نگار
زان دل رنجور غمگین است باز
میرود یار و بهمراهش رقیب
یارب او را این چه آیین است باز
***
بار غم بر دل و دل بر سر زلفش ترسم
که گرانی کند و بگسلد این رشته زهم
ای نسیم سحر آهسته بر آن زلف گذر
که زگستاخی تو سلسله ها خورد بهم
گر توانی رخش ای شام بپوشان در زلف
ورنه با طلعت او شب نشود در عالم
باز وسواس خرد راه بدل جست ای عشق
قدمی جانب ما غمزدگان نه ز کرم
تو نشینی و نشان باز نماند زانده
تو خرامی و اثر باز نماند از غم
دست بگشای و ببین دل پی دل بر سروت
پای بگذار و ببین جان پی جان زیر قدم
تو و آن ناز که بر جور فزایی ز نیاز
من و آن عجز که بر مهر فزایم ز ستم
ای که یک لحظه غمینت نتوانم دیدن
از چه یا رب نپسندی تو مرا جز باغم
با خیال تو بهر لحظه خیالیست مرا
او همی لیس و لا گوید و من کان نعم
چه غم انگیز نشاطی تو برون روز ز بساط
تا رسد گنجی بی رنج و نشاطی بی غم
***
دست خدا
من عاشق و رند و می پرستم
من بلهوسی هوا پرستم
این عربده ز ابلهی و خامی ست
ای شیخ گمان مبر که مستم
ای دیده چرا نمی گذاری
یک لحظه عنان دل بدستم
ای دل تو چرا نمی شکیبی
رسوا تر از این مکن که هستم
از نفخه ی زلف مشکفامت
دل دادم و توبه را شکستم
جز مهر تو نیست در ضمیرم
از قید جهان و دهر رستم
از پای فتاده ام در این دشت
ای دست خدا بگیر دستم
***
ابن همان دشت و من خسته همان نخجیرم
که فکندی و گذشتی چو زدی با تیرم
بی تو ای دوست بمن جای ملامت نبود
که فزونست ز اندازه همی تقصیرم
پای تدبیر من از کعبه و از دیر برید
تا کجا باز دگر سیر دهد تدبیرم
دور از کوی تو، بی سلسله ی موی تو، من
کودک جمعه و دیوانه ی بی زنجیرم
***
تک بیتیها
***
با هزار امید درد دل چو گفتم با طبیب
گفت جز مردن نباشد چاره ی بیمار ما
***
ز دردش مردم و آگه نشد، خوشوقت بیماری
که بیند وقت مردن بر سر بالین طبیبش را
***
بینم ز قفس جانب گلزار چو مرغی
کز ساحت گلشن نگرد کنج قفس را
***
باز خون دلم از چشم روانست بروی
تا بروی تو دگر چشم که باز است امشب
***
ز خود رازی که پنهان داشتم عمری چه دانستم
که در بزم از نگاهی ناگهان گردد عیان امشب
***
بگریه گفتمش این عهد را وفایی هست
بخنده دست ز دستم کشید و هیچ نگفت
***
وقتی گذر فکند بمن کاروان عشق
این آتشم بسینه از آن کاروان بجاست
***
فکر شیرین همه آزار دل خسرو بود
ورنه هرگز سر پرسیدن فرهاد نداشت
***
شبست و دیده ی گردون بخواب و در بر یار
یک امشب از توام ای بخت چشم بیداریست
***
سحر را در بر اعجاز کجا پای درنگ است
عاقلان را بر عشاق بسی پای بسنگ است
***
حسرت کشتن من در دل او مردم و ماند
شرم ای هجر نکردی تو چرا از دل دوست
***
باشد ز هزار لطف خوشتر
خشمی که ز روی ناز باشد
***
نه غارت خزان و نه غوغای زاغ دید
آسوده بلبلی که گرفتار دام بود
***
از آتش دل و سیلاب دیده پیدا بود
که عشق خاک من آخر بباد خواهد آمد
***
خود را مگر باو بفروشم و گرنه من
آن نیستم که خواجه خریدار من شود
***
گفتم که کاش غیر ترا همنشین نبود
گفتا که غیر نیز مرادش جز این نبود
***
گفتم خلاف وعده مکن ترک وعده گفت
گفتم که باش یار یکی یار غیر شد
***
صد نکته جز آزردن ما داشت زلطفش
با غیر بگویید کزو شاد نگردد
***
گفتمش دل زغم عشق تو خون خواهد شد
زیر لب خنده زنان گفت که چون خواهد شد
***
گیرم که مرا غیر بکویت ندهد جا
باشد دل من جای تو با این چه توان کرد
***
دیدن نگذارند بر وی گل و باشد
روزی که خزان آید و بر خاک فشاند
***
بنمود روی خویش چو چشمم پر آب دید
نتوان بجز در آب بلی آفتاب دید
***
خواست ناصح تا دهد تسکین من از اضطراب
نام او برد و بسی بر اضطراب من فزود
***
شادمان غیر بالطاف تو، من شادم ازین
که یقینت بوفاداری او نیست هنوز
***
ز بهر کشتن من گر بهانه میجویی
همین که نیست گناهی مرا گناهم بس
***
او ز وصل شمع سوزد من ز هجر روی یار
باشد اندر سوختن فرقی که با پروانه ام
***
بدام اندیشه از گلشن بگلشن بیم از دامم
نه در گلشن قرارم بود و نه در دام آرامم
***
میروم تا چه کند مکرمت باده فروش
نقد جانی بکف و حسرت جامی دارم
***
ناصح این روی ببین منع من از یار مکن
ور دل از کف ندهی عیب خود اظهار مکن
**