نظامی
لیلی و مجنون
***
اى نام تو بهترین سرآغاز
بی نام تو نامه كى كنم باز؟
اى یاد تو مونس روانم
جز نام تو نیست بر زبانم
اى كارگشاى هرچه هستند
نام تو كلید هرچه بستند
اى هیچ خطى نگشته ز اول
بی حجت نام تو مسجل
اى هست كن اساس هستى
كوته ز درت درازدستى
اى خطبه ی تو تبارك الله
فیض تو همیشه بارك الله
اى هفت عروس نه عمارى
بر درگه تو به پرده دارى
اى هست، نه بر طریق چونى
داناى برونى و درونى
اى هرچه رمیده وارمیده
در كن فیكون تو آفریده
اى واهب عقل و باعث جان
با حكم تو هست و نیست یكسان
اى محرم عالم تحیر
عالم ز تو هم تهى و هم پر
اى تو به صفات خویش موصوف
اى نهى تو منكر امر معروف
اى امر تو را نفاذ مطلق
وز امر تو كائنات مشتق
اى مقصد همت بلندان
مقصود دل نیازمندان
اى سرمه كش بلندبینان
در بازكن درون نشینان
اى بر ورق تو درس ایام
زآغاز رسیده تا به انجام
صاحب تویى آن دگر غلامند
سلطان توئى آن دگر كدامند؟
راه تو به نور لایزالى
از شرك و شریك هر دو خالى
در صنع تو كامد از عدد بیش
عاجز شده عقل علت اندیش
ترتیب جهان چنان كه بایست
كردى به مثابتى كه شایست
بر ابلق صبح و ادهم شام
حكم تو زد این طویله ی بام
گر هفت گره به چرخ دادى
هفتاد گره بدو گشادى
خاكسترى ار ز خاك سودى
صد آینه را بدآن زدودى
بر هر ورقى كه حرف راندى
نقش همه در دو حرف خواندى
بی كوهكنى ز كاف و نونى
كردى تو سپهر بیستونى
هر جا كه خزینه شگرف است
قفلش به كلید این دو حرف است
حرفى به غلط رها نكردى
یك نكته در او خطا نكردى
در عالم عالم آفریدن
به زین نتوان رقم كشیدن
هر دم نه به حق دسترنجى
بخشى به من خراب گنجى
گنج تو به بذل كم نیاید
وز گنج كس این كرم نیاید
از قسمت بندگى و شاهى
دولت تو دهى به هركه خواهى
از آتش ظلم و دود مظلوم
احوال همه توراست معلوم
هم قصه ی نانموده دانى
هم نامه ی نانوشته خوانى
عقل آبله پاى و كوى تاریك
وآن گاه رهى چو موى باریك
توفیق تو گر نه ره نماید
این عقده به عقل كى گشاید؟
عقل از در تو بصر فروزد
گر پاى درون نهد بسوزد
اى عقل مرا كفایت از تو
جستن ز من و هدایت از تو
من بی دل و راه بیمناك است
چون راهنما توئى چه باك است؟
عاجز شدم از گرانى بار
طاقت نه چگونه باشد این كار؟
می كوشم و در تنم توان نیست
كآزرم تو هست، باك از آن نیست
گر لطف كنى وگر كنى قهر
پیش تو یكى است نوش یا زهر
شك نیست در اینكه من اسیرم
كز لطف زیم ز قهر میرم
یا شربت لطف دار پیشم
یا قهر مكن به قهر خویشم
گر قهر سزاى ماست آخر
هم لطف براى ماست آخر
تا در نفسم عنایتى هست
فتراك تو كى گذارم از دست؟
تا هستم در حساب هستی
بر یاد تو می خورم دو دستی
وآن دم كه نفس به آخر آید
هم خطبه ی نام تو سراید
وآن لحظه كه مرگ را بسیچم
هم نام تو در حنوط پیچم
چون گرد شود وجود پستم
هرجا كه روم، تو را پرستم
در عصمت اینچنین حصارى
شیطان رجیم كیست بارى؟
چون حرز توام حمایل آمود
سرهنگى دیو كى كند سود؟
احرام گرفته ام به كویت
لبیك زنان به جستجویت
احرام شكن بسى است، زنهار
ز احرام شكستنم نگهدار
من بی كس و رخنه ها نهانى
هان، اى كس بی كسان، تو دانى
چون نیست به جز تو دستگیرم
هست از كرم تو ناگزیرم
یك ذره ز كیمیاى اخلاص
گر بر مس من زنى، شوم خاص
آنجا كه دهى ز لطف یك تاب
زر گردد خاك و در شود آب
من گر گهرم، وگر سفالم
پیرایه ی توست روى مالم
از عطر تو لافد آستینم
گر عودم و گر درمنه، اینم
پیش تو نه دین، نه طاعت آرم
افلاس تهى شفاعت آرم
تا غرق نشد سفینه در آب
رحمت كن و دستگیر و دریاب
بردار مرا كه اوفتادم
وز مركب جهل خود پیادم
هم تو به عنایت الهى
آنجا قدمم رسان كه خواهى
از ظلمت خود رهاییم ده
با نور خود آشناییم ده
تا چند مرا ز بیم و امید
پروانه دهى به ماه و خورشید
تا كى به نیاز هر نوالم
بر شاه و شبان كنى حوالم
از خوان تو با نعیم تر چیست؟
وز حضرت تو كریمتر كیست؟
از خرمن خویش ده زكاتم
منویس به این و آن براتم
تا مزرعه ی چو من خرابى
آباد شود به خاك و آبى
خاكى ده از آستان خویشم
وآبى كه دغل برد ز پیشم
روزى كه مرا ز من ستانى
ضایع مكن از من آنچه مانى
وآن دم كه مرا به من دهى باز
یك سایه ز لطف بر من انداز
آن سایه نه كز چراغ دور است
آن سایه كه آن چراغ نور است
تا با تو چو سایه نور گردم
چون نور ز سایه دور گردم
با هر كه نفس برآرم اینجا
روزیش فروگذارم اینجا
درهاى همه زعهد خالی است
الا در تو كه لایزالی است
هر عهد كه هست، در حیات است
عهد از پس مرگ، بی ثبات است
چون عهد تو هست جاودانى
یعنى كه به مرگ و زندگانى
چندانكه قرار عهد یابم
از عهد تو روى برنتابم
بی یاد توام نفس نیاید
با یاد تو یاد كس نیاید
اول كه نیافریده بودم
وین تعبیه ها ندیده بودم
كیمخت اگر از زمیم كردى
باز از زمیم ادیم كردى
بر صورت من ز روى هستى
آرایش آفرین تو بستى
واكنون كه نشانه گاه جودم
تا باز عدم شود وجودم
هرجا كه نشاندیم، نشستم
وآنجا كه بریم، زیردستم
گردیده رهیت من در این راه
گه بر سر تخت و گه بن چاه
گر پیر بوم وگر جوانم
ره مختلف است و من همانم
از حال به حال اگر بگردم
هم بر رق اولین نوردم
بی جاحتم آفریدى اول
آخر نگذاریم معطل
گر مرگ رسد، چرا هراسم
كآن راه به توست، می شناسم
این مرگ نه، باغ و بوستان است
كو راه سراى دوستان است
تا چند كنم ز مرگ فریاد؟
چون مرگ ازوست، مرگ من باد
گر بنگرم آن چنان كه رای است
این مرگ نه مرگ، نقل جای است
از خوردگهى به خوابگاهى
وز خوابگهى به بزم شاهى
خوابى كه به بزم توست راهش
گردن نكشم ز خوابگاهش
چون شوق تو هست خانه خیزم
خوش خسبم و شادمانه خیزم
گر بنده نظامى از سر درد
در نظم دعا دلیریى كرد
از بحر تو بینم ابرخیزش
گر قطره برون دهد، مریزش
گر صد لغت از زبان گشاید
در هر لغتى تو را ستاید
هم در تو به صد هزار تشویر
دارد رقم هزار تقصیر
ور دم نزند چو تنگ حالان
دانى لغت زبان لالان
گر تن حبشى، سرشته ی توست
ور خط ختنى، نبشته ی توست
گر هر چه نبشته اى بشویى
شویم دهن از زیاده گویى
ور باز به داورم نشانى
اى داور داوران، تو دانى
زان پیش كاجل فرا رسد تنگ
و ایام عنان ستاند از چنگ
ره بازده از ره قبولم
بر روضه ی تربت رسولم
تا نعت بواجبی بگویم
وآن گاه رضای دل بجویم
***
نعت پیغمبر اكرم (ص)
اى شاهسوار ملك هستى
سلطان خرد به چیره دستى
اى ختم پیمبران مرسل
حلواى پسین و ملح اول
نوباوه باغ اولین صلب
لشكركش عهدآخرین تلب
اى حاكم كشور كفایت
فرمانده ی فتوى ولایت
هرك آرد با تو خودپرستى
شمشیر ادب خورد دو دستى
اى بر سر سدره گشته راهت
وى منظر عرش پایگاهت
اى خاك تو توتیاى بینش
روشن بتو چشم آفرینش
شمعى كه نه از تو نور گیرد
از باد بروت خود بمیرد
اى قائل افصح القبایل
یك زخمى اوضح الدلایل
دارنده ی حجت الهى
داننده ی راز صبحگاهى
اى سید بارگاه كونین
نسابه ی شهر قاب قوسین
رفته ز ولاى عرش والا
هفتاد هزار پرده بالا
اى صدرنشین عقل و جان هم
محراب زمین و آسمان هم
گشته زمى آسمان ز دینت
نی، نى، شده آسمان زمینت
اى شش جهه از تو خیره مانده
بر هفت فلك جنیبه رانده
شش هفت هزار سال بوده
كین دبدبه را جهان شنوده
اى عقل نواله پیچ خوانت
جان بنده نویس آستانت
هر عقل كه بى تو عقل برده
هر جان كه نه مرده ی تو، مرده
اى كینت و نام تو مؤید
بوالقاسم، وآنگهى محمد
عقل ارچه خلیفه شگرف است
بر لوح سخن تمام حرف است
هم مهر مؤیدى ندارد
تا مهر محمدى ندارد
اى شاه مقربان درگاه
بزم تو وراى هفت خرگاه
صاحب طرف ولایت جود
مقصود جهان، جهان مقصود
سر جوش خلاصه ی معانى
سرچشمه ی آب زندگانى
خاك تو ادیم روى آدم
روى تو چراغ چشم عالم
دوران كه فرس نهاده ی تست
با هفت فرس پیاده ی تست
طوف حرم تو سازد انجم
در گشتن چرخ پى كندگم
آن كیست كه بر بساط هستى
با تو نكند چو خاك پستى
اكسیر تو داد خاك را لون
وز بهر تو آفریده شد كون
سر خیل توئى و جمله خیلند
مقصود توئى، همه طفیلند
سلطان سریر كایناتى
شاهنشه كشور حیاتى
لشگر گه تو سپهر خضرا
گیسوى تو چتر و غمزه طغرا
وین پنج نماز كاصل توبه است
در نوبتى تو پنج نوبه است
در خانه ی دین به پنج بنیاد
بستى در صد هزار بیداد
وآن پیر حیابى خداترس
با شیر خداى بود همدرس
از حلقه ی دست بند این فرش
یك رقص تو تا كجاست؟ تا عرش
***
معراج پیغمبر
اى نقش تو معرج معانى
معراج تو نقل آسمانى
از هفت خزینه درگشاده
بر چار گهر قدم نهاده
از حوصله ی زمانه ی تنگ
بر فرق فلك زده شباهنگ
چون شب علم سیاه برداشت
شبرنگ تو رقص راه برداشت
خلوتگه عرش گشت جایت
پرواز پرى گرفت پایت
سر برزده از سراى فانى
بر اوج سراى ام هانى
جبریل رسید طوق در دست
كز بهر تو آسمان كمر بست
بر هفت فلك دو حلقه بستند
نظاره توست هر چه هستند
برخیز هلا نه وقت خواب ست
مه منتظر تو آفتاب ست
در نسخ عطارد از حروفت
منسوخ شد آیت وقوفت
زهره طبق نثار بر فرق
تا نور تو كى برآید از شرق
خورشید به صورت هلالى
زحمت ز ره تو كرده خالى
مریخ ملازم یتاقت
موكب رو كمترین وثاقت
دراجه ی مشترى بدآن نور
از راه تو گفته: چشم بد دور
كیوان علم سیاه بر دوش
در بندگى تو حلقه در گوش
در كوكبه ی چنین غلامان
شرط است برون شدن خرامان
امشب شب قدر است، بشتاب
قدر شب قدر خویش دریاب
آرایش سرمدی است امشب
معراج محمدی است امشب
اى دولتى آن شبى كه چون روز
گشت از قدم تو عالم افروز
پرگار به خاك دركشیدى
جدول به سپهر بركشیدى
برقى كه براق بود نامش
رفق روش تو كرد رامش
بر سفت چنان نسفته تختى
طیاره شدى چو نیك بختى
زآنجا كه چنان یك اسبه راندى
دوران دواسبه را بماندى
ربع فلك از چهارگوشه
داده ز درت هزار خوشه
از سرخ و سپید دخل آن باغ
بخش نظر تو مهر «ما زاغ»
بر طره ی هفت بام عالم
نه طاس گذاشتى نه پرچم
هم پرچم چرخ را گسستى
هم طاسك ماه را شكستى
طاوس پران چرخ اخضر
هم بال فكنده با تو، هم پر
جبریل ز همرهیت مانده
«الله معک» ز دور خوانده
میكائیلت نشانده بر سر
وآورده به خواجه تاش دیگر
اسرافیلت فتاده در پاى
هم نیم رهت بمانده برجاى
رفرف كه شده رفیق راهت
برده به سریر سدره گاهت
چون از سر سدره برگذشتى
اوراق حدوث درنوشتى
رفتى ز بساط هفت فرشى
تا طارم تنگبار عرشى
سبوح زنان عرش پایه
از نور تو كرده عرش سایه
از حجله عرش برپریدى
هفتاد حجاب را دریدى
تنها شدى از گرانى رخت
هم تاج گذاشتى و هم تخت
بازار جهت بهم شكستى
از زحمت تحت وفوق رستى
خرگاه برون زدى ز كونین
در خیمه ی خاص «قاب قوسین»
هم حضرت ذوالجلال دیدى
هم سر كلام حق شنیدى
از غایت وهم و غور ادراك
هم دیدن وهم شنودنت پاك
درخواستى آنچه بود كامت
درخواسته خاص شد به نامت
از قربت حضرت الهى
بازآمدى آنچنان كه خواهى
گلزار شكفته از جبینت
توقیع كرم در آستینت
آورده برات رستگاران
از بهر چو ما گناهكاران
ما را چه محل كه چون تو شاهى
در سایه ی خود كند پناهى
زآنجا كه تو روشن آفتابى
بر ما نه شگفت اگر نتابى
دریاى مروست رایت
خضراى نبوت است جایت
شد بى تو به خلق بر مروت
بربسته تر از در نبوت
هرك از قدم تو سركشیده
دولت قلمیش دركشیده
وآن كو كمر وفات بسته
بر منظره ی ابد نشسته
باغ ارم از امید و بیمت
جزیت ده نافه ی نسیمت
اى مصعد آسمان نوشته
چون گنج به خاك بازگشته
از سرعت آسمان خرامى
سرى بگشاى بر نظامى
موقوف نقاب چند باشى؟
در برقع خواب چند باشى؟
برخیز و نقاب رخ برانداز
شاهى دو سه را به رخ درانداز
این سفره ز پشت بار برگیر
وین پرده ز روى كار برگیر
رنگ از دو سیه سفید بزداى
ضدى ز چهار طبع بگشاى
یكعهد كن این دو بی وفا را
یكدست كن این چهارپا را
چون تربیت حیات كردى
حل همه مشكلات كردى
زآن نافه به باد بخش طیبى
باشد كه به ما رسد نصیبى
زان لوح كه خواندى از بدایت
در خاطر ما فكن یك آیت
زان صرف كه یافتیش بی صرف
در دفتر ما نویس یك حرف
بنماى به ما كه ما چه نامیم؟
وز بت گر و بت شكن كدامیم؟
اى كار مرا تمامى از تو
نیروى دل نظامى از تو
زین دل به دعا قناعتى كن
وز بهر خدا شفاعتى كن
تا پرده ی ما فروگذارند
وین پرده كه هست، بر ندارند
***
برهان قاطع در حدوث آفرینش
در نوبت بار عام دادن
باید همه شهر جام دادن
فیاضه ی ابر جود گشتن
ریحان همه وجود گشتن
باریدن بی دریغ چون مل
خندیدن بی نقاب چون گل
هرجاى چو آفتاب راندن
در راه به بدره زر فشاندن
دادن همه را به بخشش عام
وامى و حلال كردن آن وام
پرسیدن هركه در جهان هست
كز فاقه ی روزگار چون رست
گفتن سخنى كه كار بندد
زان قطره چو غنچه بازخندد
من كاین شكرم در آستین است
ریزم كه حریف، نازنین است
بر جمله جهان فشانم این نوش
فرزند عزیز، خود كند گوش
من بر همه تن شوم غذاساز
خود قسم جگر بدو رسد باز
***
آغاز برهان
اى ناظر نقش آفرینش
بردار خلل ز راه بینش
در راه تو هركه را وجودی است
مشغول پرستش و سجودی است
بر طبل تهى مزن جرس را
بیكار مدان نواى كس را
هر ذره كه هست اگر غباری است
در پرده ی مملكت به كاری است
این هفت حصار بركشیده
بر هزل نباشد آفریده
وین هفت رواق زیر پرده
آخر به گزاف نیست كرده
كار من و تو بدین درازى
كوتاه كنم كه نیست بازى
دیباچه ی ما كه در نورد است
نز بهر هوى و خواب و خورد است
از خواب و خورش به ار بتابى
كین در همه گاو و خر بیابى
زان مایه كه طبعها سرشتند
ما را ورقى دگر نوشتند
تا در نگریم و راز جوئیم
سررشته ی كار بازجوئیم
بینیم زمین و آسمان را
جوئیم یكایك این و آن را
كاین كار و كیائى از پى چیست؟
او كیست؟ كیاى كار او كیست؟
هر خط كه برین ورق كشیده ست
شك نیست در آنكه آفریده ست
بر هر چه نشانه ی طرازی است
ترتیب گواه كارسازی است
سوگند دهم بدآن خدایت
كین نكته به دوست رهنمایت
كان آینه در جهان كه دیده ست
كاول نه به صیقلى رسیده ست؟
بی صیقلى آینه محال است
هردم كه جز این زنى وبال است
در هر چه نظر كنى به تحقیق
آراسته كن نظر به توفیق
منگر كه چگونه آفریده ست
كآن دیده ورى وراى دیده ست
بنگر كه ز خود چگونه برخاست؟
وآن وضع به خود چگونه شد راست؟
تا بر تو به قطع لازم آید
كآن از دگرى ملازم آید
چون رسم حواله شد به رسام
رستى تو ز جهل و من ز دشنام
هر نقش بدیع كآیدت پیش
جز مبدع او در او میندیش
زین هفت پرند پرنیان رنگ
گر پاى برون نهى، خورى سنگ
پنداشتى این پرند پوشى
معلوم تو گردد ار بكوشى؟
سررشته ی راز آفرینش
دیدن نتوان به چشم بینش
این رشته قضا نه آنچنان تافت
كو را سررشته وا توان یافت
سررشته ی قدرت خدائى
بر كس نكند گره گشائى
عاجز همه عاقلان و شیدا
كاین رقعه چگونه كرد پیدا؟
گر داند كس كه چون جهان كرد
ممكن كه تواند آنچنان كرد
چون وضع جهان ز ما محال است
چونیش برون تر از خیال است
در پرده ی راز آسمانى
سری است ز چشم ما نهانى
چندانكه جنیبه رانم آنجا
پى برد نمی توانم آنجا
در تخته ی هیكل رقومى
خواندم همه نسخه ی نجومى
بر هر چه از آن برون كشیدم
آرامگهى درون ندیدم
دانم كه هر آنچه ساز كردند
بر تعبیه ایش باز كردند
هرچ آن نظرى در او توان بست
پوشیده خزینه اى در آن هست
آن كن كه كلید آن خزینه
پولاد بود نه آبگینه
تا چون به خزینه درشتابى
شربت طلبى، نه زهر یابى
دانی که خزینه های چالاک
خالی نبود ز زهر و تریاک
موسی که خزینه های در داشت
قارون هم از آن خزینه پر داشت
لیکن چو خلاف در میان تافت
این منفعت، آن هلاک جان یافت
پیرامن هر چه ناپدیدست
جدول كش خود خطى كشیدست
وآن خط كه ز اوج بر گذشته
عطفی است به میل بازگشته
كاندیشه چو سر به خط رساند
جز بازپس آمدن نداند
پرگار چو طوف ساز گردد
در گام نخست بازگردد
این حلقه كه گرد خانه بستند
از بهر چنین بهانه بستند
تا هركه ز حلقه بر كند سر
سرگشته شود چو حلقه بر در
در سلسله ی فلك مزن دست
كین سلسله را هم آخرى هست
گر حكم طبایع است، بگذار
كو نیز رسد به آخر كار
بیرون تر ازین حواله گاهی است
كانجا به طریق عجز راهی است
زآن پرده نسیم ده نفس را
كو پرده كژ نداد كس را
این هفت فلك به پرده سازى
هست از جهت خیال بازى
زین پرده ترانه ساخت نتوان
واین پرده به خود شناخت نتوان
گر پرده شناس ازین قیاسى
هم پرده ی خود نمی شناسى
گر باربدى به لحن و آواز
بی پرده مزن دمى بر این ساز
با پرده دریدگان خودبین
در خلوت هیچ پرده منشین
آن پرده طلب كه چون نظامى
معروف شوى به نیكنامى
***
تا چند زمین نهاد بودن؟
سیلى خور خاك و باد بودن؟
چون باد دویدن از پى خاك
مشغول شدن به خار و خاشاك
بادى كه وكیل خرج خاك است
فراش گریوه ی مغاكست
بستاند ازین، بدآن سپارد
گه مایه برد، گهى بیارد
چندان كه زمی است مرز بر مرز
خاكی است نهاده درز بر درز
گه زلزله، گاه سیل خیزد
زین ساید خاك و زآن بریزد
چون زلزله ریزد، آب ساید
درزى ز خریطه واگشاید
وان درز به صدمه هاى ایام
وادیکده اى شود سرانجام
جویى كه درین گل خراب است
خاریده ی باد و چاك آب است
از كوى زمین چو بگذرى باز
ابر و فلك است در تك و تاز
هر یك به میانه ی دگر شرط
افتاده به شكل گوى در خرط
این شكل كرى نه در زمین است
هر خط كه به گرد او چنین است
هر دود كزین مغاك خیزد
تا یك دو سه نیزه برستیزد
وآنگه به طریق میل ناكى
گردد به طواف دیر خاكى
گردنده فلک چو خط پرگار
طیاره نشد مگر بدین کار
ابرى كه برآید از بیابان
تا مصعد خود شود شتابان
بر اوج صعود خود بكوشد
از حد صعود برنجوشد
او نیز طواف دیر گیرد
از دایره میل می پذیرد
بینیش چو خیمه ایستاده
سر بر افق زمین نهاده
تا درنگرى به كوچ و خیلش
دانى كه به دایره است میلش
هر جوهر فرد كو بسیط است
میلش به ولایت محیط است
گردون كه محیط هفت موج است
چندان كه همی رود، در اوج است
گر در افق است و گر در اعلاست
هرجا كه رود، به سوى بالاست
زآنجا كه جهان خرامى اوست
بالائى او تمامى اوست
بالاطلبان كه اوج جویند
بالاى فلك جز این نگویند
نز علم فلك گره گشایی است
خود در همه علم روشنایی است
گر مایه جوی است، ور پشیزى
از چار گهر در اوست چیزى
اما نتوان نهفت آن جست
كاین دانه در آب و خاك چون رست؟
گر مایه زمین بدو رساند
بخشیدن صورتش چه داند؟
و آنجا كه زمین به زیر پی بود
در دانه جمال خوشه كى بود؟
گیرم كه ز دانه خوشه خیزد
در قالب صورتش كه ریزد؟
در پرده ی این خیال گردان
آخر سببى است حال گردان
نزدیك تو آن سبب چه چیز است؟
بنماى كه این سخن عزیز است
داننده هر آن سبب كه بیند
داند كه مسبب آفریند
زنهار نظامیا، در این سیر
پابست مشو به دام این دیر
***
سبب نظم كتاب
روزى به مباركى و شادى
بودم به نشاط كیقبادى
ابروى هلالیم گشاده
دیوان نظامیم نهاده
آیینه بخت پیش رویم
اقبال به شانه كرده مویم
صبح از گل سرخ دسته بسته
روزم به نفس شده خجسته
پروانه ی دل چراغ بر دست
من بلبل باغ و باغ سرمست
بر اوج سخن علم كشیده
در درج هنر قلم كشیده
منقار قلم به لعل سفتن
دراج زبان به نكته گفتن
در خاطرم اینكه وقت كار است
كاقبال رفیق و بخت یار است
تا كى نفس تهى گزینم؟
وز شغل جهان تهى نشینم؟
دوران كه نشاط فربهى كرد
پهلو ز تهى روان تهى كرد
سگ را كه تهى بود تهیگاه
نانى نرسد تهى در این راه
برساز جهان نوا توان ساخت
كآن راست جهان كه با جهان ساخت
گردن به هوا كسى فرازد
كو با همه چون هوا بسازد
چون آینه هر كجا كه باشد
جنسى بدروغ برتراشد
هر طبع كه او خلاف جوی است
چون پرده ی كج خلاف گوی است
همان دولت، اگر بزرگوارى
كردى ز من التماس كارى
من قرعه زنان به آنچنان فال
واختر به گذشتن اندر آن حال
مقبل كه برد، چنان برد رنج
دولت كه دهد، چنان دهد گنج
در حال رسید قاصد از راه
آورد مثال حضرت شاه
بنوشته به خط خوب خویشم
ده پانزده سطر نغز بیشم
هر حرفى ازو شكفته باغى
افروخته تر ز شبچراغى
كاى محرم حلقه ی غلامى
جادوسخن جهان نظامى
از چاشنى دم سحر، خیز
سحرى دگر از سخن برانگیز
در لافگه شگفت كارى
بنماى فصاحتى كه دارى
خواهم كه به یاد عشق مجنون
رانى سخنى چو در مكنون
چون لیلى بكر اگر توانى
بكرى دو سه در سخن نشانى
تا خوانم و گویم: این شكربین
جنبانم سر كه: تاج سر بین
بالاى هزار عشق نامه
آراسته كن به نوك خامه
شاه همه حرفهاست این حرف
شاید كه در او كنى سخن صرف
در زیور پارسى و تازى
این تازه عروس را طرازى
دانى كه من آن سخن شناسم
كابیات نو از كهن شناسم
تا ده دهى غرایبت هست
ده پنج زنى رها كن از دست
بنگر كه ز حقه تفكر
در مرسله ی كه می كشى در
تركى صفت وفاى ما نیست
تركانه سخن سزاى ما نیست
آن كز نسب بلند زاید
او را سخن بلند باید
چون حلقه ی شاه یافت گوشم
از دل به دماغ رفت هوشم
نه زهره كه سر ز خط بتابم
نه دیده كه ره به گنج یابم
سرگشته شدم دران خجالت
از سستى عمر و ضعف حالت
كس محرم نه كه راز گویم
وین قصه به شرح باز گویم
فرزند، محمد نظامى
آن بر دل من چو جان گرامى
این نسخه چو دل نهاد بر دست
در پهلوى من چو سایه بنشست
داد از سر مهر پاى من بوس
كى آن كه زدى بر آسمان كوس
خسروشیرین چو یاد كردى
چندین دل خلق شاد كردى
لیلى مجنون ببایدت گفت
تا گوهر قیمتى شود جفت
این نامه ی نغز گفته بهتر
طاووس جوانه جفته بهتر
خاصه ملكى چو شاه شروان
شروان چه؟ كه شهریار ایران
نعمت ده و پایگاه سازست
سرسبز كن و سخن نوازست
این نامه به نامه از تو درخواست
بنشین و طراز نامه كن راست
گفتم سخن تو هست بر جاى
اى آینه روى آهنین راى
لیكن چه كنم؟ هوا دو رنگ است
اندیشه، فراخ و سینه تنگ است
دهلیز فسانه چون بود تنگ
گردد سخن از شد آمدن لنگ
میدان سخن فراخ باید
تا طبع سواریى نماید
این آیت اگرچه هست مشهور
تفسیر نشاط هست ازو دور
افزار سخن نشاط و ناز است
زین هردو سخن بهانه ساز است
بر شیفتگى و بند و زنجیر
باشد سخن برهنه دلگیر
در مرحله اى كه ره ندانم
پیداست كه نكته چند رانم
نه باغ و نه بزم شهریارى
نه رود و نه مى، نه كامكارى
بر خشكى ریگ و سختى كوه
تا چند سخن رود در اندوه؟
باید سخن از نشاط سازى
تا بیت كند به قصه بازى
این بود كز ابتداى حالت
كس گرد نگشتش از ملالت
گوینده ز نظم او پر افشاند
تا این غایت نگفت زآن ماند
چون شاه جهان به من كند باز
كاین نامه به نام من بپرداز
با این همه تنگى مسافت
آنجاش رسانم از لطافت
كز خواندن او به حضرت شاه
ریزد گهر نسفته بر راه
خواننده اش اگر فسرده باشد
عاشق شود ار نمرده باشد
باز آن خلف خلیفه زاده
كاین گنج به دوست درگشاده
یك دانه ی اولین فتوحم
یك لاله ی آخرین صبوحم
گفت: اى سخن تو همسر من
یعنى لقبش برادر من
در گفتن قصه اى چنین چست
اندیشه ی نظم را مكن سست
هرجا كه بدست عشق خوانی است
این قصه بر او نمك فشانی است
گرچه نمك تمام دارد
بر سفره، كباب خام دارد
چون سفته ی خارش تو گردد
پخته به گزارش تو گردد
زیبارویى بدین نكویى
وآن گاه بدین برهنه رویى
كس در نه به قدر او فشانده ست
زین روى برهنه روى مانده ست
جان است و چو كس به جان نكوشد
پیراهن عاریت نپوشد
پیرایه ی جان ز جان توان ساخت
كس جان عزیز را نینداخت
جان بخش جهانیان دم توست
وین جان عزیز محرم توست
از تو عمل سخن گزارى
از بنده دعا، ز بخت یارى
چون دل دهى جگر شنیدم
دل دوختم و جگر دریدم
در جستن گوهر ایستادم
كان كندم و كیمیا گشادم
راهى طلبید طبع كوتاه
كاندیشه بد از درازى راه
كوته تر از این نبود راهى
چابكتر از این میانه گاهى
بحری است سبك ولى رونده
ماهیش نه مرده بلكه زنده
بسیار سخن بدین حلاوت
گویند و ندارد این طراوت
زین بحر ضمیر هیچ غواص
بر نارد گوهرى چنین خاص
هر بیتى از او چه رسته ى در
از عیب تهى و از هنر پر
در جستن این متاع نغزم
یك موى نبود پاى لغزم
می گفتم و دل جواب می داد
خاریدم و چشمه آب می داد
دخلى كه ز عقل درج كردم
در زیور او بخرج كردم
این چار هزار بیت اكثر
شد گفته به چار ماه كمتر
گر شغل دگر حرام بودى
در چارده شب تمام بودى
بر جلوه ی این عروس آزاد
آبادتر آنكه گوید: آباد
آراسته شد به بهترین حال
در سلخ رجب به ثى و فى دال
تاریخ عیان كه داشت با خود
هشتاد و چهار بعد پانصد
پرداختمش به نغزكارى
وانداختمش بدین عمارى
تا كس نبرد به سوى او راه
الا نظر مبارك شاه
***
در مدح شروانشاه اختسان بن منوچهر
سر خیل سپاه تاجداران
سر جمله ی جمله شهریاران
خاقان جهان، ملك معظم
مطلق ملك الملوك عالم
دارنده ی تخت پادشاهى
داراى سپیدى و سیاهى
صاحب جهت جلال و تمكین
یعنى كه جلال دولت و دین
تاج ملكان، ابوالمظفر
زیبنده ی ملك هفت كشور
شروانشه آفتاب سایه
كیخسرو كیقباد پایه
شاه سخن، اختسان كه نامش
مهری است كه مهر شد غلامش
سلطان به ترك چتر گفته
پیدا نه خلیفه ی نهفته
بهرام نژاد و مشترى چهر
در صدف ملك منوچهر
زین طایفه تا به دور اول
شاهیش به نسل دل مسلسل
نطفه اش كه رسیده گاه بر گاه
تا آدم هست شاه بر شاه
در ملك جهان كه باد تا دیر
كوته قلم و درازشمشیر
اورنگ نشین ملك بی نقل
فرمانده ی بی نقیصه چون عقل
گردنكش هفت چرخ گردان
محراب دعاى هفت مردان
رزاق نه كآسمان ارزاق
سردار و سریردار آفاق
فیاضه ی چشمه ی معانى
داناى رموز آسمانى
اسرار دوازده علومش
نرم است چنانكه مهر مومش
این هفت قواره ی شش انگشت
یك دیده، چهار دست و نه پشت
تا برنكشد ز چنبرش سر
مانده ست چو حلقه سر به چنبر
دریاى خوشاب نام دارد
زو آب حیات وام دارد
كآن از كف او خراب گشته
بحر از كرمش سراى گشته
زین سو ظفرش جهان ستاند
زآن سو كرمش جهان فشاند
گیرد به بلارك روانه
بخشد به جناح تازیانه
كوثر چكد از مشام بختش
دوزخ جهد از دماغ لختش
خورشید ممالك جهان است
شایسته ی بزم و رزم از آن است
مریخ به تیغ و زهره با جام
بر راست و چپش گرفته آرام
زهره دهدش به جام یارى
مریخ كند سلیح دارى
از تیغش كوه لعل خیزد
وز جام چو كوه لعل ریزد
چون بنگرى، آن دو لعل خونخوار
خونى و مییست لعل كردار
لطفش بگه صبوح ساقى
لطفی است چنانكه باد باقى
زخمش كه عدو به دوست مقهور
زخمی است كه چشم زخم ازو دور
در لطف چو باد صبح تازد
هرجا كه رسد، جگر نوازد
در زخم چو صاعقه است قتال
بر هر كه فتاد، سوخت در حال
لطف از دم صبح جانفشان تر
زخم از شب هجر جانستان تر
چون سنجق شاهیش بجنبد
پولادین صخره را بسنبد
چون طره ی پرچمش بلرزد
غوغاى زمین جوى نیرزد
در گردش روزگار دیر است
كآتش زبر است و آب زیر است
تا او شده شهسوار ابرش
بگذشت محیط آب از آتش
قیصر به درش جنیبه دارى
فغفور گداى كیست، بارى؟
خورشید بدآن گشاده رویى
یك عطسه ی بزم اوست گویى
و آن بدر كه نام او منیر است
در غاشیه داریش حقیر است
گویند كه بود تیر آرش
چون نیزه ی عادیان سنان كش
با تیر و كمان آن جهانگیر
در مجرى ناوك افتد آن تیر
گویند كه داشت شخص پرویز
شكلى و شمایلى دلاویز
با گرد ركابش ار ستیزد
پرویز به قایمى بریزد
بر هر كه رسید تیغ تیزش
بربست اجل ره گریزش
بر هر زرهى كه نیزه رانده
یك حلقه در آن زره نمانده
زوبینش به زخم نیم خورده
شخص دو جهان دو نیم كرده
در مهر، چو آفتاب ظاهر
در كینه، چو روزگارقاهر
چون صبح به مهر بی نظیر است
چون مهر به كینه شیرگیر است
بربست به نام خود به شش حرف
گرد كمر زمانه شش طرف
از شش زدن حروف نامش
بر نرد شده ندب تمامش
گر دشمن او چو پشه جوشد
با صرصر قهر او نكوشد
چون موكب آفتاب خیزد
سایه به طلایه خود گریزد
آنجا كه سمند او زند سم
شیر از نمط زمین شود گم
تیرش چو برات مرگ راند
كس نامه ی زندگى نخواند
چون خنجر جزع گون برآرد
لعل از دل سنگ خون برآرد
چون تیغ دورویه برگشاید
ده ده سر دشمنان رباید
بر دشمن اگر فراسیاب است
تنها زدنش چو آفتاب است
لشگر گره كمر نبسته
كو باشد خصم را شكسته
چون لشگر او بدو رسیده
از لشگر خصم كس ندیده
صد رستمش ارچه در ركاب است
لشكر شكنیش ازین حساب است
چون بزم نهد به شهریارى
پیدا شود ابر نوبهارى
چندان كه وجوه ساز بیند
بخشد، نه چنانكه باز بیند
چندان كه به روزى او كند خرج
دوران نكند به سالها درج
بخشیدن گوهرش به كیل است
تحریر غلام، خیل خیل است
زان جام كه جم به خود نبخشید
روزى نبود كه صد نبخشید
سفتى جسد جهان ندارد
كز خلعت او نشان ندارد
یا جودش مشك قیر باشد
چینى نه كه چین حقیر باشد
گیرد به جریده ای حصارى
بخشید به قصیده ای دیارى
آن فیض كه ریزد او به یك جوش
دریاش نیاورد در آگوش
زر با دل او كه بس فراخ است
گوئى نه زر است، سنگلاخ است
گر هر شه را خزینه خیزد
شاه اوست گر او خزینه ریزد
با پشه اى آن چنان كند جود
كافزون كندش ز پیل محمود
در سایه ی تخت پیل سایش
پیلان نكشند پیل پایش
دریاى فرات شد ولیكن
دریاى روان، فرات ساكن
آن روز كه روز بار باشد
نوروز بزرگوار باشد
نادیه بگویم از جد و بخت
كو چون بود از شكوه بر تخت
چون بدر كه سر برآرد از كوه
صف بسته ستاره گردش انبوه
یا چشمه ی آفتاب روشن
كآید به نظاره گاه گلشن
یا پرتو رحمت الهى
كاید به نزول صبحگاهى
هر چشم كه بیند آنچنان نور
چشم بد خلق ازو شود دور
یارب تو مرا كاویس نامم
در عشق محمدى تمامم
زان شه كه محمدى جمال است
روزیم كن آنچه در خیال است
***
خطاب زمین بوس
اى عالم جان و جان عالم
دلخوش كن آدمى و آدم
تاج تو وراى تاج خورشید
تخت تو فزون ز تخت جمشید
آبادى عالم از تمامیت
و آزدى مردم از غلامیت
مولا شده جمله ی ممالك
توقیع تو را به «صح ذلك»
هم ملك جهان به تو مكرم
هم حكم جهان به تو مسلم
هم خطبه ی تو طراز اسلام
هم سكه ی تو خلیفه احرام
گر خطبه ی تو دمند بر خاك
زر خیزد ازو بجاى خاشاك
ور سكه ی تو زنند بر سنگ
كس درنزند به سیم و زر چنگ
راضى شده از بزرگواریت
دولت به یتاق نیزه داریت
میرآخورى تو چرخ را كار
كاه و جو ازان كشد در انبار
آنچه از جو و كاه او نشان است
چو خوشه و كاه كهكشان است
بردى ز هوا لطیف خویى
وز باد صبا عبیربوئى
فیض تو كه چشمه ی حیات است
روزى ده اصل امهات است
پالوده ی راوق ربیعى
خاك قدم تو از مطیعى
هرجا كه دلی است، قاف تا قاف
از بندگى تو می زند لاف
چون دست ظفر كلاه بخشى
چون فضل خدا گناه بخشى
باقی است به ملك در سیاست
پیش و پس ملك هست پاست
گر پیش روى، چراغ راهى
ور پس باشى، جهان پناهى
چون مشعله پیش بین، موافق
چون صبح پسین، منیر و صادق
دیوان عمل نشان تو دارى
حكم عمل جهان تو دارى
آنها كه در این عمل رئیس اند
بر خاك تو عبده نویس اند
مستوفى عقل و مشرف راى
در مملكت تو كارفرماى
دولت كه نشانه ی مراد است
در حق تو صاحب اعتقاد است
نصرت كه عدو ازو گریزد
از سایه ی دولت تو خیزد
گوئى علمت كه نور دیده ست
از دولت و نصرت آفریده ست
با هركه به حكم همنبردى
بندى كمر هزار مردى
بی آنكه به خون كنى برش را
در دامنش افكنى سرش را
وآنكس كه نظر بدو رسانى
بر تخت سعادتش نشانى
بر فتح نویسى آیتش را
وآباد كنى ولایتش را
گرچه نظر تو بر نظامى
فرخنده شد از بلندنامى
او نیز كه پاسبان كوی است
بر دولت تو خجسته روی ست
مرغى كه هماى نام دارد
چون فرخى تمام دارد؟
این مرغ كه مهر توست مایه ش
نشکفت كه فرخست سایه ش
هر مرغ كه مرغ صبحگاه است
ورد نفسش دعاى شاهست
با رفعت و قدر نام دارد
بر فتح و ظفر مقام دارد
با رفعت و قدر باد جاهت
با فتح و ظفر سریر و گاهت
عالم همه ساله خرم از تو
معزول مباد عالم از تو
اقبال مطیع و یار بادت
توفیق رفیق كار بادت
چشم همه دوستان گشاده
از دولت شاه و شاهزاده
***
سپردن فرزند خویش به فرزند شروانشاه
چون گوهر سرخ صبحگاهى
بنمود سپیدى از سیاهى
آن گوهر كان گشاده ی من
پشت من و پشت زاده ی من
گوهر به كلاه كان برافشاند
وز گوهر كان شه سخن راند
كاین بیكس را به عقد و پیوند
دركش به پناه آن خداوند
بسپار مرا به عهدش امروز
كو نوقلم است و من نوآموز
تا چون كرمش كمال گیرد
اندرز تو را به فال گیرد
كآن تخت نشین كه اوج سای است
خرد است ولى بزرگ رای است
سیاره ی آسمان ملك است
جسم ملك است و جان ملك است
آن یوسف هفت بزم و نه مهد
هم والى عهد و هم ولیعهد
نومجلس و نونشاط و نومهر
در صدف ملك منوچهر
فخر دو جهان به سربلندى
مغز ملكان به هوشمندى
میراث ستان ماه و خورشید
منصوبه گشاى بیم و امید
نور بصر بزرگواران
محراب نماز تاجداران
پیرایه ى تخت و مفخر تاج
كاقبال به روى اوست محتاج
اى از شرف تو شاهزاده
چشم ملك اختسان گشاده
ممزوج دو مملكت به شاهى
چون سیب دو رنگ صبحگاهى
یك تخم به خسروى نشانده
از تخمه ی كیقباد مانده
در مركز خط هفت پرگار
یك نقطه ی نونشسته بر گار
شروان ز تو خیروان جلالت
خندان ز تو خیروان عدالت
ایزد به خودت پناه دارد
وز چشم بدت نگاه دارد
دارم به خدا امیدوارى
كز غایت ذهن و هوشیارى
آنجات رساند از عنایت
كآماده شوى به هر كفایت
هم نامه ی خسروان بخوانى
هم گفته ی بخردان بدانى
این گنج نهفته را درین درج
بینى چو مه دو هفته در برج
دانى كه چنین عروس مهدى
نآید ز قران هیچ عهدى
گر در پدرش نظر نیارى
تیمار برادرش بدارى
از راه نوازش تمامش
رسمى ابدى كنى به نامش
تا حاجتمند كس نباشد
سر پیش و نظر ز پس نباشد
این گفتم و قصه گشت كوتاه
اقبال تو باد و دولت شاه
آن چشم، گشاده باد از این نور
وین سرو مباد از آن چمن دور
روى تو به شاه پشت بسته
پشت و دل دشمنان شكسته
زنده به تو شاه جاودانى
چون خضر به آب زندگانى
اجرام سپهر اوج منظر
افروخته باد از این دو پیكر
***
در شكایت حسودان و منكران
برجوش دلا كه وقت جوش است
گویاى جهان چرا خموش است؟
میدان سخن مراست امروز
به زین سخنى كجاست امروز؟
اجرى خور دسترنج خویشم
گر محتشمم، ز گنج خویشم
زین سحر سحرگهى كه رانم
مجموعه ی هفت سبع خوانم
سحرى كه چنین حلال باشد
منكر شدنش وبال باشد
در سحر سخن چنان تمامم
كآیینه ی غیب گشت نامم
شمشیر زبانم از فصیحى
دارد سر معجز مسیحى
نطقم ار آنچنان نماید
كز جذر اصم زبان گشاید
حرفم ز تبش چنان فروزد
كانگشت بر او نهى بسوزد
شعر آب ز جویبار من یافت
آوازه به روزگار من یافت
این بی نمكان كه نان خورانند
در سایه ی من جهان خورانند
افكندن صید كار شیر است
روبه ز شكار شیر سیر است
از خوردن من به كام و حلقى
آن به كه ز من خورند خلقى
حاسد ز قبول این روایى
دور از من و تو به ژاژخایى
چون سایه شده به پیش من پست
تعریض مرا گرفته در دست
زین سو شنو و بیا و هی میر
زآن سوی دگر هیا و هی گیر
گر پیشه كنم غزل سرائى
او پیش نهد دغل درآیى
گر ساز كنم قصایدى چست
او باز كند قلایدى سست
بازم چو به نظم قصه راند
قصه چه كنم؟ كه قصه خواند
من سكه زنم به قالبى خوب
او نیز زند، ولیك مقلوب
كپى همه آن كند كه مردم
پیداست در آب تیره انجم
بر هر جسدى كه تابد آن نور
از سایه ی خویش هست رنجور
سایه كه نقیصه ساز مرد است
در طنز گرى گران نورد است
طنزى كند و ندارد آزرم
چون چشمش نیست، كى بود شرم؟
پیغمبر كو نداشت سایه
آزاد نبود از این طلایه
دریاى محیط را كه پاك است
از چرك دهان سگ چه باك است؟
هرچند ز چشم زردگوشان
سرخست رخم ز خون جوشان
چون بحر كنم كناره شویى
اما نه ز روى تلخ رویى
زخمى چو چراغ می خورم چست
وز خنده چو شمع می شوم سست
چون آینه گر نه آهنینم
با سنگ دلان چرا نشینم؟
كان كندن من مبین كه مردم
جان كندن خصم بین ز دردم
در منكر صنعتم بهى نیست
كالا شب چارشنبهى نیست
دزد در من به جاى مزد است
بد گویدم ارچه بانگ دزد است
دزدان چو به كوى دزد جویند
در كوى دوند و «دزد» گویند
در دزدى من حلال بادش
بد گفتن من وبال باشد
بیند هنر و هنر نداند
بد می كند، این قدر نداند
گر با بصر است، بی بصر باد
وز كور شده ست، كورتر باد
او دزدد و من گدازم از شرم
دزد افشاریست این نه آزرم
نی نى چو به كدیه دل نهاده ست
گو خیز و بیا كه در گشاده ست
آن كوست نیازمند سودى
گر من بدمى، چه چاره بودى؟
گنج دو جهان در آستینم
در دزدى مفلسى چه بینم؟
واجب صدقه ام به زیردستان
گو خواه بدزد و خواه بستان
دریاى در است و كان گنجم
از نقب زنان چگونه رنجم؟
گنجینه به بند می توان داشت
خوبى به سپند می توان داشت
مادر كه سپندیار دادم
با درع سپندیار زادم
در خط نظامى ار نهى گام
بینى عدد هزار و یك نام
والیاس كالف برى ز لامش
هم با نود و نه است نامش
زینگونه هزار و یك حصارم
با صد كم یك سلیح دارم
هم فارغم از كشیدن رنج
هم ایمنم از بریدن گنج
گنجى كه چنین حصار دارد
نقاب در او چه كار دارد؟
این است كه گنج نیست بی مار
هرجا كه رطب بود، بود خار
هر نامورى كه او جهان داشت
بدنام كنى ز همرهان داشت
یوسف كه ز ماه عقد می بست
از حقد برادران نمی رست
عیسى كه دمش نداشت دودى
می برد جفاى هر جهودى
احمد كه سرآمد عرب بود
هم خسته ی خار بولهب بود
دیر است كه تا جهان چنین است
بى نیش مگس كم انگبین است
***
عذر شکایت
تا من منم، از طریق زورى
نازرد زمن جناح مورى
درى به خوشاب کس نشستم
شوریدن كار كس نجستم
زآنجا كه نه من حریف خویم
در حق سگى بدى نگویم
بر فسق سگى كه شیریم داد
«لاعیب له» دلیریم داد
دانم كه غضب نهفته بهتر
وین گفته كه شد، نگفته بهتر
لیكن به حساب كاردانى
بی غیرتى است بی زبانى
آن كس كه ز شهر آشنایی است
داند كه متاع ما كجایی است
وآن كو به كژى من كشد دست
خصمش نه منم كه جز منى هست
خاموش دلا، ز هرزه گوئى
میخور جگرى به تازه رویى
چون گل به رحیل كوس میزن
بر دست كشنده بوس میزن
نانخورد ز خون خویش میدار
سر نیست، كلاه پیش میدار
آزار كشى كن و میازار
كآزرده تو به كه خلق بازار
***
در نصیحت فرزند خود، محمد نظامی
اى چارده ساله قرة العین
بالغ نظر علوم كونین
آن روز كه هفت ساله بودى
چون گل به چمن حواله بودى
و اكنون كه به چارده رسیدى
چون سرو بر اوج سركشیدى
غافل منشین نه وقت بازی است
وقت هنر است و سرفرازی است
دانش طلب و بزرگى آموز
تا به نگرند روزت از روز
نام و نسبت به خردسالى است
نسل از شجر بزرگ خالى است
جایى كه بزرگ بایدت بود
فرزندى من ندارت سود
چون شیر به خود سپه شكن باش
فرزند خصال خویشتن باش
دولت طلبى، سبب نگه دار
با خلق خدا ادب نگه دار
آنجا كه فسانه اى سكالى
از ترس خدا مباش خالى
وآن شغل طلب ز روى حالت
كز كرده نباشدت خجالت
گر دل دهى اى پسر بدین پند
از پند پدر شوى برومند
گرچه سر سروریت بینم
و آیین سخنوریت بینم
در شعر مپیچ و در فن او
چون اكذب اوست احسن او
زین فن مطلب بلندنامى
كآن ختم شده ست بر نظامى
نظم ارچه به مرتبت بلند است
آن علم طلب كه سودمند است
در جدول این خط قیاسى
میكوش به خویشتن شناسى
تشریح نهاد خود درآموز
كاین معرفتى است خاطرافروز
پیغمبر گفت: علم علمان
علم الادیان و علم الابدان
در ناف دو علم بوى طیب است
وآن هر دو فقیه یا طبیب است
میباش طبیب عیسوى هش
اما نه طبیب آدمى كش
میباش فقیه طاعت اندوز
اما نه فقیه حیلت آموز
گر هردو شوى، بلند گردى
پیش همه ارجمند گردى
صاحب طرفین عهد باشى
صاحب طرف دو مهد باشى
میكوش به هر ورق كه خوانى
كآن دانش را تمام دانى
در علم چو تو تمام گردی
نزد همه نیکنام گردی
پالان گریى بغایت خود
بهتر ز كلاه دوزى بد
گفتن ز من، از تو كار بستن
بى كار نمی توان نشستن
***
خوبی کم گویی
با اینكه سخن به لطف آب است
كم گفتن هر سخن صواب است
آب ارچه همه زلال خیزد
از خوردن پر ملال خیزد
كم گوى و گزیده گوى چون در
تا ز اندك تو جهان شود پر
لاف از سخن چو در توان زد
آن خشت بود كه پر توان زد
مرواریدى كز اصل پاك است
آرایش بخش آب و خاك است
تا هست درست، گنج و كانهاست
چون خرد شود، دواى جانهاست
یك دسته گل دماغ پرور
ازصد خرمن گیاه بهتر
گر باشد صد ستاره در پیش
تعظیم یك آفتاب ازو بیش
گرچه همه كوكبى به تاب است
افروختگى در آفتاب است
***
یاد كردن بعضى از گذشتگان خویش
ساقى به كجا كه می پرستم
تا ساغر مى دهد به دستم
آن مى كه چو اشك من زلال است
در مذهب عاشقان حلال است
در مى به امید آن زنم چنگ
تا باز گشاید این دل تنگ
شیری است نشسته بر گذرگاه
خواهم كه ز شیر گم كنم راه
زین پیش نشاطى آزمودم
امروز نه آن كسم كه بودم
این نیز چو بگذرد زدستم
عاجزتر از این شوم كه هستم
ساقى به من آور آن مى لعل
كافكند سخن در آتشم نعل
آن مى كه گره گشاى كار است
با روح چو روح سازگار است
***
یاد آوری از پدر
گر شد پدرم به سنت جد
یوسف پسر زكى مؤید
با دور به داورى چه كوشم؟
دور است نه جور، چون خروشم؟
چون در پدران رفته دیدم
عرق پدرى ز دل بریدم
تا هرچه رسد ز نیش آن نوش
دارم به فریضه تن فراموش
ساقى منشین به من ده آن مى
كز خون فسرده بركشد خوى
آن مى كه چو گنگ از آن بنوشد
نطقش به مزاج در بجوشد
***
یاد مادر خود، رییسه ی کرد
گر مادر من رئیسه كرد
مادرصفتانه پیش من مرد
از لابه گرى كه را كنم یاد
تا پیش من آردش به فریاد؟
غم بیشتر از قیاس خورداست
گردابه فزون ز قد مرد است
زان بیشتر است كاس این درد
كآن را به هزار دم توان خورد
با این غم و درد بی كناره
داروى فرامشی است چاره
ساقى پى بارگیم ریش است
مى ده كه ره رحیل پیش است
آن می كه چو شور در سرآرد
از پاى هزار سر برآرد
***
یاد آوری از خال خود، خواجه عمر
گر خواجه عمر كه خال من بود
خالى شدنش وبال من بود
از تلخ گوارى نواله ام
درناى گلو شكست ناله ام
می ترسم از این كبود زنجیر
كافغان كنم او شود گلوگیر
ساقى ز خم شرابخانه
پیش آرمیى چو ناردانه
آن مى كه محیط بخش كشت است
همشیره ی شیره ی بهشت است
***
یاد از همدمان رفته و همدمی با دیگران
تا كى دم اهل؟ اهل دم كو؟
همراه كجا و هم قدم كو؟
نحلى كه به شهد خرمى كرد
آن شهد ز روى همدمى كرد
پیله كه بریشمین كلاه است
از یارى همدمان راه است
از شادى همدمان كشد مور
آن را كه ازو فزون بود زور
با هركه درین رهى هم آواز
در پرده ی او نوا همى ساز
در پرده ی این ترانه ی تنگ
خارج بود ار ندانى آهنگ
در چین نه همه حریر بافند
گه حله گهى حصیر بافند
در هر چه از اعتدال یاری است
انجامش آن به سازگاری است
هر رود كه با غنا نسازد
برد چو غنا گرش نوازد
ساقى مى مشكبوى بردار
بنداز من چاره جوى بردار
آن مى كه عصاره ی حیات است
باكوره ی كوزه ی نبات است
***
فراموشی از پیکر و جسم
زین خانه ی خاك پوش تا كى؟
زآن خوردن زهر و نوش تا كى؟
آن خانه ی عنكوبت باشد
كو بندد زخم و گه خراشد
گه بر مگسى كند شبیخون
گه دست كسى رهاند از خون
چون پیله ببند خانه را در
تا در شبخواب خوش نهى سر
این خانه كه خانه ی وبال است
پیداست كه وقف چند سال است
ساقى، ز می و نشاط منشین
می تلخ ده و نشاط شیرین
آن مى كه چنان كه حال مرد است
ظاهر كند آنچه در نورد است
***
فراموشی از سرافرازی
چون مار مكن به سركشى میل
كاینجا ز قفا همی رسد سیل
گر هفت سرت چو اژدها هست
هر هفت سرت نهند بر دست
به گر خطرى چنان نسنجى
كز وى چو بیوفتى، برنجى
در وقت فروفتادن از بام
صد گز نبود چنانكه یك كام
خاكى شو و از خطر میندیش
خاك از سه گهر به ساكنى پیش
هر گوهرى ارچه تابناك است
منظورترین جمله خاك است
او هست پدید در سه همكار
وآن هر سه در اوست ناپدیدار
ساقى، مى لاله رنگ برگیر
نصفى به نواى چنگ برگیر
آن مى كه منادى صبوح است
آباد كن سراى روح است
***
فراموشی از عمر رفته
تا كى غم نارسیده خوردن؟
دانستن و ناشنیده كردن؟
به گر سخنم بیاد دارى
وز عمر گذشته یاد نارى
آن عمر شده كه پیش خورد است
پندار هنوز در نورد است
هم بر ورق گذشته گیرش
واكرده و در نبشه گیرش
انگار كه هفت سبع خواندى
یا هفت هزار سال ماندى
آخر نه چو مدت اسپرى گشت
آن هفت هزار سال بگذشت؟
چون قامت ما براى غرقست
كوتاه و دراز را چه فرقست؟
ساقى، به صبوح بامدادم
مى ده كه نخورده نوش بادم
آن مى كه چو آفتاب گیرد
زو چشمه ی خشك آب گیرد
***
بترک فروتنی و افتادگی گفتن
تا چند چو یخ فسرده بودن؟
در آب چو موش مرده بودن؟
چون گل بگذار نرم خویى
بگذر چو بنفشه از دورویى
جائى باشد كه خار باید
دیوانگیى به كار باید
***
تمثیل
كردى خركى به كعبه گم كرد
در كعبه دوید واشتلم كرد
كاین بادیه را رهى دراز است
گم گشتن خر زمن چه راز است؟
این گفت و چو گفت، باز پس دید
خر دید و چو دید خر، بخندید
گفتا: خرم از میانه گم بود
وایافتنش به اشتلم بود
گر اشتلمى نمی زد آن كرد
خر می شد و بار نیز می برد
این ده كه حصار بیهشان است
اقطاع ده زبون كشان است
بی شیر دلى بسر نیاید
وز گاودلان هنر نیاید
ساقى، می ناب در قدح ریز
آبى بزن، آتشى برانگیز
آن مى كه چو روى سنگ شوید
یاقوت ز روى سنگ روید
***
بیداد کش نباید بود
پائین طلب خسان چه باشى؟
دست خوش ناكسان چه باشى؟
گردن چه نهى به هر قفایى؟
راضى چه شوى به هر جفایى؟
چون كوه بلند پشتیى كن
با نرم جهان درشتیى كن
چون سوسن اگر حریر بافى
دردى خورى از زمین صافى
خوارى خلل درونى آرد
بیدادكشى زبونى آرد
میباش چو خار حربه بر دوش
تا خرمن گل كشى در آغوش
نیرو شكن است حیف و بیداد
از حیف بمیرد آدمیزاد
ساقى، منشین كه روز دیر است
مى ده كه سرم ز شغل سیر است
آن مى كه چراغ رهروان شد
هر پیر كه خورد ازو جوان شد
با یك دو سه رند لاابالى
راهى طلب از غرور خالى
***
بترک خدمت پادشاهان گفتن
با ذره نشین چو نور خورشید
تو كى و نشاطگاه جمشید؟
بگذار معاش پادشاهى
كآوارگى آورد سپاهى
از صحبت پادشه بپرهیز
چون پنبه ی خشك از آتش تیز
زان آتش، اگرچه پر ز نور است
ایمن بود آن كسى كه دور است
پروانه كه نور شمعش افروخت
چون بزم نشین شمع شد، سوخت
ساقى، نفسم ز غم فروبست
مى كه ده كه به مى زغم توان رست
آن مى كه صفاى سیم دارد
در دل اثرى عظیم دارد
***
به رزق و کار کسان دست اندازی نباید کرد
دل نه به نصیب خاصه ی خویش
خاییدن رزق كس میندیش
برگردد بخت از آن سبك راى
كافزون ز گلیم خود كشد پاى
مرغى كه نه اوج خویش گیرد
هنجار هلاك پیش گیرد
مارى كه نه راه خود بسیچد
از پیچش كار خود بپیچد
زاهد كه كند سلاج پوشى
سیلى خورد از زیاده كوشى
روبه كه زند تپانچه با شیر
دانى كه به دست كیست شمشیر
ساقى، می مغزجوش درده
جامى به صلاى نوش درده
آن مى كه كلید گنج شادی است
جانداروى گنج كیقبادی است
***
خرسندی و قناعت
خرسندى را به طبع دربند
میباش بدآنچه هست خرسند
جز آدمیان هر آنچه هستند
بر شقه ی قانعى نشستند
در جستن رزق خود شتابند
سازند بدآن قدر كه یابند
چون وجه كفایتى ندارند
یاراى شكایتى ندارند
آن آدمى است كز دلیرى
كفر آرد وقت نیم سیرى
گر فوت شود یكى نواله ش
بر چرخ رسد نفیر و ناله ش
گرتر شودش به قطره اى بام
در ابر زبان كشد به دشنام
ور یك جوسنگ تاب گیرد
خرسنگ در آفتاب گیرد
شرط روش آن بود كه چون نور
زآلایش نیك و بد شوى دور
چون آب ز روى جان نوازى
با جمله ی رنگها بسازى
ساقى، ز ره بهانه برخیز
پیش آرمى مغانه، برخیز
آن می كه به بزم، ناز بخشد
در رزم، سلاح و ساز بخشد
***
با نشاط خدمت به خلق کردن
افسرده مباش اگر نه سنگى
رهوارتر آى اگرنه لنگى
گرد از سر این نمد فروروب
پائى به سر نمد فروكوب
در رقص، رونده چون فلك باش
گو جمله ی راه پر خسك باش
مركب بده و پیادگى كن
سیلى خور و روگشادگى كن
بار همه میكش ار توانى
بهتر چه ز بار كش رهانى؟
تا چون تو بیفتى از سر كار
سفت همه كس تو را كشد بار
ساقى، مى ارغوانیم ده
یارى ده، زندگانیم ده
آن می كه چو با مزاج سازد
جان تازه كند، جگر نوازد
***
افتادگی جوی تا بلند شوی
زین دامگه اعتكاف بگشاى
بر عجز خود اعتراف بنماى
در راه تلى بدین بلندى
گستاخ مشو به زرومندى
با یك سپر دریده چون گل
تا چند شغب كنى چو بلبل؟
ره پر شكن است، پر بیفكن
تیغ است قوى، سپر بیفكن
تا بارگى تو پیش تازد
سربار تو چرخ بیش سازد
یكباره بیفت ازین سوارى
تا یابى راه رستگارى
بینى كه چو مه شكسته گردد
از عقده ی رخم رسته گردد
ساقى، به نفس رسید جانم
تر كن به زلال مى دهانم
آن مى كه نخورده جاى جان است
چون خورده شود، دواى جان است
***
در خلوت به سخن سرایی پرداختن
فارغ منشین كه وقت كوچ است
در خود منگر كه چشم لوچ است
تو آبله پاى و راه دشوار
اى پاره ی كار، چون بود كار؟
یا رخت خود از میانه بربند
یا در به رخ زمانه دربند
صحبت چو غله نمی دهد باز
جان در غله دان خلوت انداز
بی نقش صحیفه چند خوانى؟
بی آب سفینه چند رانى؟
آن به كه نظامیا، در این راه
بر چشمه زنى چو خضر خرگاه
سیراب شوى چو در مكنون
از آب زلال عشق مجنون
***
آغاز داستان
گوینده ی داستان چنین گفت
آن لحظه كه درّ این سخن سفت
كز ملك عرب بزرگوارى
بوده ست به خوب تر دیارى
بر عامریان كفایت او را
معمورترین ولایت او را
خاك عرب از نسیم نامش
خوشبوی تر از رحیق جامش
صاحب هنرى به مردمى طاق
شایسته ترین جمله ی آفاق
سلطان عرب به كامکارى
قارون عجم به مالدارى
درویش نواز و میهمان دوست
اقبال درو چو مغز در پوست
می بود خلیفه وار مشهور
وز پى خلفى چو شمع بی نور
محتاجتر از صدف به فرزند
چون خوشه بدانه آرزومند
در حسرت آنكه دست بختش
شاخى بدر آرد از درختش
یعنى كه چو سروبن بریزد
سورى دگرش ز بن بخیزد
تا چون به چمن رسد تذروى
سروى بیند به جاى سروى
گر سروبن كهن نبیند
در سایه ی سرو نو نشیند
زنده است كسى كه در دیارش
ماند خلفى به یادگارش
می كرد بدین طمع كرمها
می داد به سائلان درمها
بدرى به هزار بدره می جست
می كاشت سمن ولى نمی رست
در می طلبید و در نمی یافت
وز درطلبى عنان نمی تافت
و آگه نه كه در جهان درنگى
پوشیده بود صلاح رنگى
هرچ آن طلبى اگر نباشد
از مصلحتى به در نباشد
هر نیك و بدى كه در شمار است
چون درنگرى، صلاح كار است
بس یافته كان بساز بینى
نایافته به چو بازبینى
بسیار غرض كه در نورد است
پوشیدن او صلاح مرد است
هركس به تكیست بیست در بیست
واگه نه كسى كه مصلحت چیست
سررشته ی غیب ناپدید است
بس قفل كه بنگرى كلید است
بیچاره کسی است آدمیزاد
خاکی که چو پف کنی، برد باد
خوش باش در این چنین مغاکی
بر خاک فکن حدیث خاکی
چون درطلب از براى فرزند
می بود چو كان به لعل در بند
ایزد به تضرعى كه شاید
دادش پسرى چنانكه باید
نو رسته گلى چو نار خندان
چه نار و چه گل هزار چندان
روشن گهرى ز تابناكى
شب روز كن سراى خاكى
چون دید پدر جمال فرزند
بگشاد در خزینه را بند
از شادى آن خزینه خیزى
می كرد چو گل خزینه ریزى
فرمود ورا به دایه دادن
تا رسته شود ز مایه دادن
دورانش به حكم دایگانى
پرورد به شیر مهربانى
هر شیر كه در دلش سرشتند
حرفى ز وفا بر او نوشتند
هر مایه كه از غذاش دادند
دل دوستیى در او نهادند
هر نیل كه بر رخش كشیدند
افسون دلى بر او دمیدند
چون لاله دهن به شیر می شست
چون برگ سمن به شیر می رست
گفتى كه به شیر بود شهدى
یا بود مهى میان مهدى
از مه چو دو هفته بود رفته
شد ماه دو هفته بر دو هفته
شرط هنرش تمام كردند
قیس هنریش نام كردند
چون بر سر این گذشت سالى
بفزود جمال را كمالى
عشقش به دو دستى آب می داد
زو گوهر عشق تاب می داد
سالى دو سه در نشاط و بازى
می رست به باغ دل نوازى
چون شد به قیاس هفت ساله
آمود بنفشه گرد لاله
كز هفت به ده رسید سالش
افسانه ی خلق شد جمالش
هركس كه رخش ز دور دیدى
بادى ز دعا بر او دمیدى
شد چشم پدر به روى او شاد
از خانه به مكتبش فرستاد
دادش به دبیر دانش آموز
تا رنج بر او برد شب و روز
جمع آمده از سر شكوهى
با او به موافقت گروهى
هر كودكى از امید و از بیم
مشغول شده به درس و تعلیم
با آن پسران خردپیوند
هم لوح نشسته دخترى چند
هر یك ز قبیله اى و جایى
جمع آمده در ادب سرایى
قیس هنرى به علم خواندن
یاقوت لبش به در فشاندن
بود از صدف دگر قبیله
ناسفته دریش هم طویله
آفت نرسیده دخترى خوب
چون عقل به نام نیك منسوب
آراسته لعبتى چو ماهى
چون سرو سهى نظاره گاهى
شوخى كه به غمزه اى كمینه
سفتى نه یكى، هزار سینه
آهو چشمى كه هر زمانى
كشتى به كرشمه اى جهانى
ماه عربى به رخ نمودن
ترك عجمى به دل ربودن
زلفش چو شبى، رخش چراغى
یا مشعله اى به چنگ زاغى
كوچك دهنى بزرگ سایه
چون تنگ شكر فراخ مایه
شكرشكنى به هرچه خواهى
لشگرشكن از شكر چه خواهى؟
تعویذ میان همنشینان
درخورد كنار نازنینان
محجوبه ی بیت زندگانى
شه بیت قصیده ی جوانى
عقد زنخ از خوى جبینش
وز حلقه ی زلف، عنبرینش
گلگونه ز خون شیرپرورد
سرمه ز سواد مادر آورد
بر رشته ی زلف و عقد خالش
افزوده جواهر جمالش
در هر دلى از هواش میلى
گیسوش چو لیل و نام لیلى
از دلدارى كه قیس دیدش
دل داد و به مهر دل خریدش
او نیز هواى قیس می جست
در سینه ی هردو مهر می رست
عشق آمد و جام خام درداد
جامى به دو خوى رام درداد
مستى به نخست باده سخت است
افتادن نافتاده سخت است
چون از گل مهر بو گرفتند
با خود همه روزه خو گرفتند
این جان به جمال آن سپرده
دل برده ولیك جان نبرده
وان بر رخ این نظر نهاده
دل داده و كام دل نداده
یاران به حساب علم خوانى
ایشان به حساب مهربانى
یاران سخن از لغت سرشتند
ایشان لغتى دگر نوشتند
یاران ورقى ز علم خواندند
ایشان نفسى به عشق راندند
یاران صفت فعال گفتند
ایشان همه حسب حال گفتند
یاران به شمار پیش بودند
و ایشان بشمار خویش بودند
***
عاشق شدن لیلى و مجنون به یكدیگر
هر روز كه صبح بردمیدى
یوسف رخ مشرقى رسیدى
كردى فلك ترنج پیكر
ریحانى او ترنجى از زر
لیلى ز سر ترنج بازى
كردى ز زنخ ترنج سازى
زآن تازه ترنج نورسیده
نظاره ترنج كف بریده
چون بر كف او ترنج دیدند
از عشق چو نار می كفیدند
شد قیس به جلوه گاه غنجش
نارنج رخ از غم ترنجش
برده ز دماغ دوستان رنج
خوشبوئى آن ترنج و نارنج
چون یك چندى براین برآمد
افغان ز دو نازنین برآمد
عشق آمد و كرد خانه خالى
برداشته تیغ لاابالى
غم داد و دل از كنارشان برد
وز دلشدگى قرارشان برد
زآن دل كه به یكدگر نهادند
در معرض گفتگو فتادند
این پرده دریده شد ز هر سوى
وآن راز شنیده شد به هر كوى
زین قصه كه محكم آیتى بود
در هر دهنى حكایتى بود
كردند بسى به هم مدارا
تا راز نگردد آشكارا
بند سر نافه گرچه خشك است
بوى خوش او گواى مشك است
یارى كه ز عاشقى خبر داشت
برقع ز جمال خویش برداشت
كردند شكیب تا بكوشند
وآن عشق برهنه را بپوشند
در عشق شكیب كى كند سود؟
خورشید به گل نشاید اندود
چشمى به هزار غمزه غماز
در پرده نهفته چون بود راز؟
زلفى به هزار حلقه زنجیر
جز شیفته دل شدن چه تدبیر؟
زان پس چو به عقل پیش دیدند
دزدیده به روى خویش دیدند
چون شیفته گشت قیس را كار
در چنبر عشق شد گرفتار
از عشق جمال آن دلآرام
نگرفت بهیچ منزل آرام
در صحبت آن نگار زیبا
می بود ولیك ناشكیبا
یكباره دلش ز پا درافتاد
هم خیك درید و هم خر افتاد
و آنان كه نیوفتاده بودند
مجنون لقبش نهاده بودند
او نیز به وجه بینوائى
می داد بر این سخن گوائى
از بس كه سخن به طعنه گفتند
از شیفته ماه نو نهفتند
از بس كه چو سگ زبان كشیدند
ز آهو بره سبزه را بریدند
لیلى چو بریده شد ز مجنون
می ریخت ز دیده در مكنون
مجنون چو ندید روى لیلى
از هر مژه اى گشاد سیلى
می گشت به گرد كوى و بازار
در دیده سرشك و در دل آزار
می گفت سرودهاى كارى
می خواند چو عاشقان به زارى
او می شد و می زدند هركس
مجنون مجنون ز پیش و از پس
او نیز فسار سست می كرد
دیوانگیى درست می كرد
می راند خرى به گردن خرد
خر رفت و به عاقبت رسن برد
دل را به دو نیم كرد چون ناز
تا دل به دو نیم خواندش یار
كوشید كه راز دل بپوشد
با آتش دل كه باز كوشد؟
خون جگرش به رخ برآمد
از دل بگذشت و بر سرآمد
او در غم یار و یار ازو دور
دل پرغم و غمگسار از او دور
چون شمع بترك خواب گفته
ناسوده به روز و شب نخفته
می كشت ز درد، خویشتن را
می جست دواى جان و تن را
می كند بدآن امید جانى
می كوفت سرى بر آستانى
هر صبحدمى شدى شتابان
سر پاى برهنه در بیابان
او بنده ی یار و یار در بند
از یكدیگر به بوى خرسند
هر شب ز فراق بیت خوانان
پنهان رفتى به كوى جانان
در بوسه زدى و بازگشتى
بازآمدنش دراز گشتى
رفتنش به از شمال بودى
باز آمدنش به سال بودى
در وقت شدن هزار پر داشت
چون آمد، خار در گذر داشت
می رفت چنانكه آب در چاه
می آمد صد گریوه بر راه
پاى آبله چون به یار می رفت
بر مركب راهوار می رفت
باد از پس داشت چاه در پیش
كامد به وبال خانه ی خویش
گر بخت به كام او زدى ساز
هرگز به وطن نیامدى باز
***
در صفت عشق مجنون
سلطان سریر صبح خیزان
سر خیل سپاه اشك ریزان
متوارى راه دلنوازى
زنجیرى كوى عشقبازى
قانون مغنینان بغداد
بیاع معاملان فریاد
طبال نفیر آهنین كوس
رهبان كلیسیاى افسوس
جادوى نهفته دیو پیدا
هاروت مشوشان شیدا
كیخسرو بى كلاه و بی تخت
دل خوش كن صدهزار بى رخت
اقطاع ده سپاه موران
اورنگ نشین پشت گوران
دراجه ی قلعه هاى وسواس
دارنده ی پاس دیر بی پاس
مجنون غریب دل شكسته
دریاى ز جوش نانشسته
یارى دو سه داشت، دل رمیده
چون او همه واقعه رسیده
با آن دو سه یار، هر سحرگاه
رفتى به طواف كوى آن ماه
بیرون ز حساب نام لیلى
با هیچ سخن نداشت میلى
هركس كه جز این سخن گشادى
نشنودى و پاسخش ندادى
آن كوه كه نجد بود نامش
لیلى به قبیله هم مقامش
از آتش عشق و دود اندوه
ساكن نشدى مگر بر آن كوه
بر كوه شدى و میزدى دست
افتان خیزان چو مردم مست
آواز نشید بركشیدى
بی خود شده سو به سو دویدى
وانگه مژه را پر آب كردى
با باد صبا خطاب كردى
كى باد صبا به صبح برخیز
در دامن زلف لیلى آویز
گو آن كه به باد داده ی تست
بر خاك ره اوفتاده ی تست
از باد صبا دم تو جوید
با خاك زمین غم تو گوید
بادى بفرستش از دیارت
خاكیش بده به یادگارت
هر كو نه چو باد بر تو لرزد
نه باد كه خاك هم نیرزد
وآنكس كه نه جان به تو سپارد
آن به كه ز غصه جان برآرد
گر آتش عشق تو نبودى
سیلاب غمت مرا ربودى
ور آب دو دیده نیستى یار
دل سوختى آتش غمت زار
خورشید كه او جهان فروز است
از آه پرآتشم به سوز است
اى شمع نهان خانه ی جان
پروانه خویش را مرنجان
جادو چشم تو بست خوابم
تا گشت چنین جگر كبابم
اى درد و غم تو راحت دل
هم مرهم و هم جراحت دل
قند است لب تو گر توانى
از وى قدرى به من رسانى
كاشفتگى مرا درین بند
معجون مفرح آمد آن قند
هم چشم بدى رسید ناگاه
كز چشم تو اوفتادم، اى ماه
بس میوه ی آبدار چالاك
كز چشم بد اوفتاد بر خاك
انگشت كش زمانه اش كشت
زخمی است كشنده زخم انگشت
از چشم رسیدگى كه هستم
شد چون تو رسیده اى ز دستم
نیلى كه كشند گرد رخسار
هست از پى زخم چشم اغیار
خورشید كه نیلگون حروفست
هم چشم رسیده ی كسوفست
هر گنج كه برقعى نپوشد
در بردن آن جهان بكوشد
***
رفتن مجنون به نظاره ی لیلی
روزى كه هواى پرنیان پوش
خلخال فلك نهاد بر گوش
سیماب ستاره ها در آن صرف
شد زآتش آفتاب شنگرف
مجنون رمیده دل چو سیماب
با آن دو سه یار ناز برتاب
آمد به دیار یار پویان
لبیك زنان و بیت گویان
می شد سوى یار دل رمیده
پیراهن صابرى دریده
می گشت به گرد خرمن دل
می دوخت دریده دامن دل
می رفت نوان چو مردم مست
می زد به سر و به روى بر دست
چون كار دلش ز دست بگذشت
بر خرگه یار مست بگذشت
بر رسم عرب نشسته آن ماه
بربسته ز در، شكنج خرگاه
آن دید درین و حسرتى خورد
وین دید در آن و نوحه اى كرد
لیلى چو ستاره در عمارى
مجنون چو فلك به پرده دارى
لیلى كله بند باز كرده
مجنون گله ها دراز كرده
لیلى ز خروش چنگ در بر
مجنون چو رباب دست بر سر
لیلى نه، كه صبح گیتى افروز
مجنون نه، كه شمع خویشتن سوز
لیلى به گذار باغ در باغ
مجنون، غلطم كه داغ بر داغ
لیلى چو قمر به روشنى چست
مجنون چو قصب برابرش سست
لیلى به درخت گل نشاندن
مجنون به انار در فشاندن
لیلى چه سخن؟ پرى فشى بود
مجنون چه حكایت؟ آتشى بود
لیلى سمن خزان ندیده
مجنون چمن خزان رسیده
لیلى دم صبح پیش می برد
مجنون چو چراغ پیش می مرد
لیلى به كرشمه زلف بر دوش
مجنون به وفاش حلقه در گوش
لیلى به صبوح جان نوازى
مجنون به سماع خرقه بازى
لیلى ز درون پرند می دوخت
مجنون ز برون سپند می سوخت
لیلى چو گل شكفته می رست
مجنون به گلاب دیده می شست
لیلى سر زلف شانه می كرد
مجنون در اشك دانه می كرد
لیلى مى مشگبوى در دست
مجنون نه ز مى ز بوى مى مست
قانع شده این از آن به بوئى
وآن راضى از این به جستجوئى
از بیم تجسس رقیبان
سازنده ز دور چون غریبان
تا چرخ بدین بهانه برخاست
كآن یك نظر از میانه برخاست
***
رفتن پدر مجنون به خواستارى لیلی
چون راه دیار دوست بستند
بر جوى بریده، پل شكستند
مجنون ز مشقت جدایى
كردى همه شب غزل سرایى
هردم ز دیار خویش پویان
بر نجد شدى سرود گویان
یارى دو سه از پس اوفتاده
چون او همه عور و سرگشاده
سودازده ی زمانه گشته
در رسوائى فسانه گشته
خویشان همه در شكایت او
غمگین، پدر از حكایت او
پندش دادند و پند نشنید
گفتند فسانه چند نشیند
پند ارچه هزار سودمند است
چون عشق آمد، چه جاى پند است؟
مسكین پدرش بمانده در بند
رنجوردل از براى فرزند
در پرده ی آن خیال بازى
بیچاره شده ز چاره سازى
پرسید ز محرمان خانه
گفتند یكایك این فسانه
كاو دل به فلان عروس داده ست
كز پرده چنین به در فتاده ست
چون قصه شنید، قصد آن كرد
كز چهره ی گل فشاند آن گرد
آن در كه جهان بدو فروزد
بر تاج مراد خود بدوزد
وآن زینت قوم را به صد زین
خواهد ز براى قرةالعین
پیران قبیله نیز یكسر
بستند برآن مراد محضر
كان در نسفته را درآن سفت
با گوهر طاق خود كند جفت
یكرویه شد آن گروه را راى
كاهنگ سفر كنند از آن جاى
از راه نكاح اگر توانند
آن شیفته را به مه رسانند
چون سید عامرى چنان دید
از گریه گذشت و باز خندید
با انجمنى بزرگ برخاست
كرد از همه روى برگ ره راست
آراسته با چنان گروهى
می رفت به بهترین شكوهى
چون اهل قبیله ی دلآرام
آگاه شدند خاص تا عام
رفتند برون به میزبانى
ار راه وفا و مهربانى
در منزل مهر پى فشردند
وآن نزل كه بود پیش بردند
با سید عامرى به یكبار
گفتند: چه حاجت است پیش آر
مقصود بگو كه پاس داریم
در دادن آن سپاس داریم
گفتا كه مرادم آشنایی است
آن هم ز پى دو روشنایی است
وانگه پدر عروس را گفت
كآراسته باد جفت با جفت
خواهم به طریق مهر و پیوند
فرزند ترا ز بهر فرزند
كاین تشنه جگر كه ریگ زاده ست
بر چشمه ی تو نظر نهاده ست
هر چشمه كه آب لطف دارد
چون تشنه خورد به جان گوارد
زین سان كه من این مراد جویم
خجلت نبرم برآنچه گویم
معروف ترین این زمانه
دانى كه منم درین میانه
هم حشمت و هم خزینه دارم
هم آلت مهر و كینه دارم
من درخرم و تو درفروشى
بفروش متاع اگر بهوشى
چندان كه بها كنى پدیدار
هستم بزیادتى خریدار
هر نقد كه آن بود بهائى
بفروش چو آمدش روایى
چون گفته شد این حدیث فرخ
دادش پدر عروس پاسخ
كاین گفته نه برقرار خویش است
میگو تو فلك به كار خویش است
گرچه سخن آبدار بینم
با آتش تیزكى نشینم
گردوستیى درین شمار است
دشمن كامیش صدهزار است
فرزند تو گر چه هست بدرام
فرخ نبود چو هست خودكام
دیوانگیى همى نماید
دیوانه حریف ما نشاید
اول به دعا عنایتى كن
وانگه ز وفا حكایتى كن
تا او نشود درست گوهر
این قصه نگفتنى است دیگر
گوهر به خلل خرید نتوان
در رشته خلل كشید نتوان
دانى كه عرب چه عیب جویند
این كار كنم، مرا چه گویند؟
با من بكن این سخن فراموش
ختم است برین و گشت خاموش
چون عامریان سخن شنیدند
جز باز شدن درى ندیدند
نومید شده ز پیش رفتند
آزرده به جاى خویش رفتند
هر یك چو غریب غم رسیده
از راه زبان ستم رسیده
مشغول بدآن كه گنج بازند
وان شیفته را علاج سازند
وآنگه به نصیحتش نشاندند
بر آتش خار می فشاندند
یکسر بوفاق دست دادند
در پنددهی زبان گشادند
گفتند که پند ما بکن گوش
ای بیدل و هوش کو دل و هوش
داری هنر و ادب بغایت
بگذار سلامت و کفایت
در گوهر خود خلل میاور
الا ز خرد مثل میاور
خود را مفکن چنین در افواه
با خویشتن آی بهر الله
معیوب مساز خویشتن را
در غم مگداز خویشتن را
كاینجا به از آن عروس دلبر
هستند بتان روح پرور
یاقوت لبان در بناگوش
هم غالیه پاش و هم قصب پوش
هر یك به قیاس چون نگارى
آراسته تر ز نوبهارى
در پیش صد آشنا كه هستى
بیگانه چرا همى پرستى؟
بگذار كزین خجسته نامان
خواهیم تو را بتى خرامان
یارى كه دل تو را نوازد
چون شكر و شیر با تو سازد
لیلی که به جای توست خاموش
آن به که کنی ورا فراموش
موزونتر و خوبتر ز لیلی
اینک به برابر تو خیلی
زین جمله یکی نگار بگزین
با او به مراد کام بنشین
***
زارى كردن مجنون در عشق لیلی
مجنون چو شنید پند خویشان
از تلخى پند شد پریشان
زد دست و درید پیرهن را
كاین مرده چه می كند كفن را؟
آن كز دو جهان برون زند تخت
در پیرهنى كجا كشد رخت؟
شد دلشده هر سویی شتابان
بگرفته ره کـُه و بیابان
در از صدف دو دیده می سفت
با خویشتن این قصیده می گفت
دل در غم تو صبور تا کی؟
وز روی تو دیده دور تا کی؟
معشوقه سر وفا ندارد
جز تخم جفا دگر نکارد
می گفت و همی گریست مجنون
از خون جگر کنار جیحون
چون وامق از آرزوى عذرا
گه كوه گرفت و گاه صحرا
تركانه ز خانه رخت بربست
در كوچگه رحیل بنشست
دراعه درید و درع می دوخت
زنجیر برید و بند می سوخت
می گشت ز دور چون غریبان
دامن بدریده تا گریبان
بر كشتن خویش گشته والى
لاحول ازو به هر حوالى
دیوانه صفت شده به هركوى
لیلى، لیلى زنان به هرسوى
احرام دریده، سر گشاده
در كوى ملامت اوفتاده
با نیك و بدى كه بود، درساخت
نیك از بد و بد ز نیك نشناخت
می خواند نشید مهربانى
بر شوق ستاره ی یمانى
هر بیت كه آمد از زبانش
بر یاد گرفت این و آنش
حیران شده هر كسى در آن پى
می دید و همى گریست بر وى
او فارغ از آنكه مردمى هست
یا بر حرفش كسى نهد دست
حرف از ورق جهان سترده
می بود نه زنده و نه مرده
بر سنگ فتاده خوار چون گل
سنگ دگرش فتاده بر دل
صافى تن او چو درد گشته
در زیر دو سنگ خرد گشته
چون شمع جگر گدازمانده
یا مرغ ز جفت بازمانده
در دل همه داغ دردناكى
بر چهره غبارهاى خاكى
چون مانده شد از عذاب و اندوه
سجاده برون فكند از انبوه
بنشست و به های هاى بگریست
كاوخ چه كنم؟ دواى من چیست؟
آواره ز خان و مان چنانم
كز كوى به خانه ره ندانم
نه بر در دیر خود پناهى
نه بر سر كوى دوست راهى
قرابه ی نام و شیشه ی ننگ
افتاد و شكست بر سر سنگ
شد طبل بشارتم دریده
من طبل رحیل بركشیده
گاهم به فسوس مست خوانند
گه عاشق بت پرست خوانند
چون زر منگر که گل پرستم
گل بر دستم نه گل به دستم
تركى كه شكار لنگ اویم
آماجگه خدنگ اویم
یارى كه ز جان مطیعم او را
در دادن جان شفیعم او را
گر مستم خواند یار، مستم
ور شیفته گفت، نیز هستم
چون شیفتگى و مستیم هست
در شیفته دل مجوى و در مست
آشفته چنان نیم به تقدیر
كآسوده شوم بهیچ زنجیر
ویران نه چنان شده ست كارم
كآبادى خویش چشم دارم
اى كاش كه بر من اوفتادى
خاكى كه مرا به باد دادى
یا صاعقه اى درآمدى سخت
هم خانه بسوختى و هم رخت
كس نیست كه آتشى درآرد
دود از من و جان من برآرد
اندازد در دم نهنگم
تا باز رهد جهان ز ننگم
از ناخلفى كه در زمانم
دیوانه ی خلق و دیو خانم
خویشان مرا ز خوى من خار
یاران مرا ز نام من عار
خونریز من خراب خسته
هست از دیت و قصاص رسته
اى هم نفسان مجلس و رود
بدرود شوید جمله، بدرود
كآن شیشه ی مى كه بود در دست
افتاده شد، آبگینه بشكست
گر در رهم آبگینه شد خرد
سیل آمد و آبگینه را برد
تا هر كه به من رسید رایش
نازارد از آبگینه پایش
اى بی خبران ز درد و آهم
خیزید و رها كنید راهم
من گم شده ام، مرا مجوئید
با گمشدگان سخن مگویید
تا كى ستم و جفا كنیدم؟
با محنت خود رها كنیدم
بیرون مكنید از این دیارم
من خود به گریختن سوارم
از پاى فتاده ام چه تدبیر؟
اى دوست، بیا و دست من گیر
این خسته كه دل سپرده ی توست
زنده به تو به كه مرده ی توست
بنواز به لطف یك سلامم
جان تازه نما به یك پیامم
دیوانه منم به راى و تدبیر
در گردن تو چراست زنجیر؟
در گردن خود رسن میفكن
من به باشم رسن به گردن
زلف تو درید هر چه دل دوخت
این پرده درى ورا كه آموخت؟
دل بردن زلف تو نه زور است
او هندو و روزگار كور است
كارى بكن اى نشان كارم
زین چه كه فروشدم، برآرم
یا دست بگیر از این فسوسم
یا پاى بدار تا ببوسم
بیكار نمی توان نشستن
در كنج خطاست دست بستن
بی رحمتم این چنین چه ماندى؟
«ارحم ترحم» مگر نخواندى؟
آسوده كه رنج برندارد
از رنجوران خبر ندارد
سیرى كه به گرسنه نهد خوان
خردك شكند به كاسه در نان
آن راست خبر از آتش گرم
كو دست درو زند بی آزرم
اى هم من و هم تو آدمیزاد
من خار خسك تو شاخ شمشاد
زرنیخ چو زر كجا عزیز است
زآن یك من ازین به یك پشیز است
اى راحت جان من كجایى؟
در بردن جان من چرایى؟
جرم دل عذر خواه من چیست؟
جز دوستیت، گناه من چیست؟
یك شب ز هزار شب مرا باش
یك راى صواب گو خطا باش
گردن مكش از رضاى این كار
در گردن من خطاى این كار
این كمزده را كه نام كم نیست
آزرم تو هست، هیچ غم نیست
صفراى تو گر مشام سوز است
لطفت ز پى كدام روز است؟
گر خشم تو آتشى زند تیز
آبى ز سرشك من بر او ریز
اى ماه نوم ستاره ی تو
من شیفته ی نظاره ی تو
به گر به توام نمی نوازند
كاشفته و ماه نو نسازند
از سایه نشان تو نپرسم
كز سایه خویشتن می بترسم
من كار تو را به سایه دیده
تو سایه ز كار من بریده
بردى دل و جانم این چه شور است؟
این بازى نیست، دست زور است
از حاصل تو كه نام دارم
بی حاصلیى تمام دارم
بر وصل تو گرچه نیست دستم
غم نیست چو بر امید هستم
گر بیند طفل تشنه در خواب
كو را به سبوى زر دهند آب
لیكن چو ز خواب خوش برآید
انگشت ز تشنگى بخاید
پایم چو دولام خم پذیر است
دستم چو دو یا شكنج گیر است
نام تو مرا چو نام دارد
كاو نیز دو یا، دولام دارد
عشق تو ز دل نهادنى نیست
وین راز به كس گشادنى نیست
با شیر به تن فرو شد این راز
با جان بدر آید از تنم باز
این گفت و فتاد بر سر خاك
نظارگیان شدند غمناك
گشتند به لطف چاره سازش
بردند به سوى خانه بازش
عشقى كه نه عشق جاودانی است
بازیچه ی شهوت جوانی است
عشق آن باشد كه كم نگردد
تا باشد از این قدم نگردد
آن عشق نه سرسرى خیال است
كورا ابد الابد زوال است
مجنون كه بلند نام عشق است
از معرفت تمام عشق است
تا زنده، به عشق باركش بود
چون گل به نسیم عشق خوش بود
واكنون كه گلش رحیل یاب است
این قطره كه ماند ازو گلاب است
من نیز بدان گلاب خوشبوى
خوش می كنم آب خود درین جوى
***
بردن پدر، مجنون را به خانه ی كعبه
چون رایت عشق آن جهانگیر
شد چون مه لیلى آسمان گیر
هرروز خمیده نامتر گشت
در شیفتگى تمامتر گشت
هر شیفتگى كزآن نورد است
زنجیر بر صداع مرد است
برداشته دل ز كار او بخت
درمانده پدر به كار او سخت
می كرد نیایش از سر سوز
تازان شب تیره بردمد روز
حاجتگاهى نرفته نگذاشت
الا كه برفت و دست برداشت
خویشان همه در نیاز با او
هر یك شده چاره ساز با او
بیچارگى ورا چو دیدند
در چاره گرى زبان كشیدند
گفتند به اتفاق یك سر
كز كعبه گشاده گردد این در
حاجتگه جمله ی جهان اوست
محراب زمین و آسمان اوست
پذرفت كه موسم حج آید
ترتیب كند چنانكه باید
چون موسم حج رسید، برخاست
اشتر طلبید و محمل آراست
فرزند عزیز را به صد جهد
بنشاند چو ماه در یكى مهد
آمد سوى كعبه، سینه پرجوش
چون كعبه نهاد حلقه بر گوش
گوهر به میان زر برآمیخت
چون ریگ بر اهل ریگ می ریخت
شد در رهش از بسى خزانه
آن خانه ی گنج، گنجخانه
آن دم كه جمال كعبه دریافت
در یافتن مراد بشتافت
بگرفت برفق دست فرزند
در سایه ی كعبه داشت یك چند
گفت اى پسر این نه جاى بازی است
بشتاب كه جاى چاره سازی است
در حلقه ی كعبه كن دست
كز حلقه ی غم بدو توان رست
بنگر که چگونه در عذابی
درخواه مراد تا بیابی
خود را نفسی بیار با خود
دستی بخدا برآر با خود
با خویشتن آی ساعتی هان
خود را و مرا ز غصه برهان
گو: یارب، از این گزاف كارى
توفیق دهم به رستگارى
رحمت كن و در پناهم آور
زین شیفتگى به راهم آور
از جان من این قضا بگردان
زین عشق دل مرا بگردان
دریاب كه مبتلاى عشقم
و آزاد كن از بلاى عشقم
مجنون چو حدیث عشق بشنید
اول بگریست، پس بخندید
از جاى چو مار حلقه برجست
در حلقه ی زلف كعبه زد دست
می گفت گرفته حلقه در بر
كامروز منم چو حلقه بر در
در حلقه ی عشق جان فروشم
بی حلقه او مباد گوشم
گویند ز عشق كن جدائى
كاین است طریق آشنائى
من قوت ز عشق می پذیرم
گر میرد عشق، من بمیرم
پرورده ی عشق شد سرشتم
جز عشق مباد سرنوشتم
آن دل كه بود ز عشق خالى
سیلاب غمش براد حالى
یارب، بخدایى خداییت
وآنگه بكمال پادشاییت
كز عشق به غایتى رسانم
كو ماند اگر چه من نمانم
از چشمه عشق ده مرا نور
واین سرمه مكن ز چشم من دور
گرچه ز شراب عشق مستم
عاشق تر ازین كنم كه هستم
گویند كه خو ز عشق واكن
لیلی طلبى ز دل رها كن
یارب، تو مرا به روى لیلى
هر لحظه بده زیاده میلى
از عمر من آنچه هست بر جاى
بستان و به عمر لیلى افزاى
گرچه شده ام چو مویش از غم
یك موى نخواهم از سرش كم
از حلقه ی او به گوشمالى
گوش ادبم مباد خالى
بی باده ی او مباد جامم
بی سكه ی او مباد نامم
جانم فدى جمال بادش
گر خون خوردم، حلال بادش
گرچه ز غمش چو شمع سوزم
هم بى غم او مباد روزم
عشقى كه چنین به جاى خود باد
چندانكه بود، یكى به صد باد
می داشت پدر به سوى او گوش
كاین قصه شنید، گشت خاموش
دانست كه دل اسیر دارد
دردى نه دواپذیر دارد
چون رفت به خانه سوى خویشان
گفت آنچه شنید پیش ایشان
كاین سلسله اى كه بند بشكست
چون حلقه كعبه دید در دست
زو زمزمه اى شنید گوشم
كآورد چو زمزمى بجوشم
گفتم مگر آن صحیفه خواند
كز محنت لیلیش رهاند
او خود همه كام و راى او گفت
نفرین خود و دعاى او گفت
***
آگاهی پدر مجنون از قصد قبیله ی لیلی
چون گشت به عالم این سخن فاش
افتاد ورق به دست اوباش
كز غایت عشق دلستانى
شد شیفته نازنین جوانى
هر نیك و بدى كزو شنیدند
در نیك و بدى زبان كشیدند
لیلى ز گزاف یاوه گویان
در خانه غم نشست مویان
شخصى دو ز خیل آن جمیله
گفتند به شاه آن قبیله:
كآشفته جوانى از فلان دشت
بدنام كن دیار ما گشت
آید همه روز سرگشاده
جوقى چو سگ از پى اوفتاده
در حله ی ما ز راه افسوس
گه رقص كند، گهى زمین بوس
هردم غزلى دگر كند ساز
هم خوش غزلست و هم خوش آواز
او گوید و خلق یاد گیرند
ما را و تو را به باد گیرند
در هر غزلى كه می سراید
صد پرده درى همی نماید
لیلى ز نفیر او به داغ است
كاین باد هلاك آن چراغ است
بنماى به قهر گوشمالش
تا باز رهد مه از وبالش
چون آگه گشت شحنه زین حال
دزد آبله پاى و شحنه قتال
شمشیر كشید و داد تابش
گفتا كه: بدین دهم جوابش
از عامریان یكى خبر داشت
این قصه به حى خویش برداشت
با سید عامرى در آن باب
گفت: آفت نارسیده دریاب
كآن شحنه ی جانستان خونریز
آبى تند است و آتشى تیز
ترسم مجنون خبر ندارد
آنگه دارد كه سر ندارد
زآن چاه گشاده سر كه پیش است
دریافتنش به جاى خویش است
سرگشته پدر ز مهربانى
برجست بشفقتى كه دانى
فرمود به دوستان همزاد
تا بر پى او روند چون باد
آن سوخته را بدلنوازى
آرند ز راه چاره سازى
هرسو بطلب شتافتندش
جستند ولى نیافتندش
گفتند: مگر كاجل رسیدش
یا چنگ درنده اى دریدش
هر دوستى از قبیله گاهى
می خورد دریغ و می زد آهى
گریان همه اهل خانه ی او
از گم شدن نشانه ی او
وآن گوشه نشین گوش سفته
چون گنج به گوشه اى نهفته
از مشغله هاى جوش برجوش
هم گوشه گرفته بود و هم گوش
در طرف چنان شكارگاهى
خرسند شده به گرد راهى
گرگى كه بزور شیر باشد
روبه به ازو چو سیر باشد
بازى كه نشد به خورد محتاج
رغبت نكند بهیچ دراج
خشکار، گرسنه را كلیچ است
با سیرى، نان میده هیچ است
چون طبع به اشتها شود گرم
گاورس درشت را كند نرم
حلوا كه طعام نوش بهر است
در هیضه خورى، بجاى زهر است
مجنون كه ز نوش بود بی بهر
می خورد نواله هاى چون زهر
می داد ز راه بینوایى
كالاى كساد را روایى
نه، نه غم او نه آنچنان بود
كز غایت او غمى توان بود
كآن غم كه بدو برات می داد
از بند خودش نجات می داد
در جستن گنج، رنج می برد
بی آنكه رهى به گنج می برد
شخصى ز قبیله ی بنی سعد
بگذشت بر او چو طالع سعد
دیدش به كناره ی سرابى
افتاده خراب در خرابى
چون لنگر بیت خویشتن لنگ
معنیش فراخ و قافیت تنگ
یعنى كه: كسى ندارم از پس
بی قافیت است مرد بى كس
چون طالع خویشتن كمانگیر
در سجده كمان و در وفا تیر
یعنى كه وبالش آن نشان داشت
كآمیزش تیر در كمان داشت
جز ناله ی كسى نداشت همدم
جز سایه ی كسى نیافت محرم
مرد گذرنده چون در او دید
شكلى و شمایلى نكو دید
پرسید سخن زهر شمارى
جز خامشیش ندید كارى
چون از سخنش امید برداشت
بگذشت و ورا بجاى بگذاشت
زآنجا به دیار او گذر كرد
زو اهل قبیله را خبر كرد
كاینك به فلان خرابى تنگ
می پیچد همچو مار بر سنگ
دیوانه و دردمند و رنجور
چون دیو ز چشم آدمى دور
از خوردن زخم سفته جانش
پیدا شده مغزن استخوانش
بیچاره پدر چو زو خبر یافت
روى از وطن و قبیله برتافت
می گشت چو دیو گرد هر غار
دیوانه ی خویش در طلبكار
دیدش به رفاق گوشه اى تنگ
افتاده و سر نهاده بر سنگ
با خود غزلى همى سگالید
گه نوجه نمود و گاه نالید
خوناب جگر ز دیده ریزان
چون بخت خود اوفتان و خیزان
از باده ی بیخودى چنان مست
كآگه نه كه در جهان كسى هست
چون دید پدر، سلام دادش
پس دلخوشیى تمام دادش
مجنون چو صلابت پدر دید
در پاى پدر چو سایه غلتید
كى تاج سر و سریر جانم
عذرم بپذیر، ناتوانم
می بین و مپرس حالتم را
می كن به قضا حوالتم را
چون خواهم چون كه در چنین روز
چشم تو ببیندم بدین روز؟
از آمدن تو روسیاهم
عذرت به كدام روى خواهم؟
دانى كه حساب كار چون است
سررشته ز دست ما برون است
***
پند دادن پدر، مجنون را
چون دید پدر به حال فرزند
آهى بزد و عمامه بفكند
نالید چو مرغ صبحگاهى
روزش چو شبى شد از سیاهى
گفت: اى ورق شكنج دیده
چون دفتر گل ورق دریده
اى شیفته، چند بیقرارى؟
وى سوخته، چند خامكارى؟
چشم كه رسید در جمالت
نفرین كه داد گوشمالت؟
خون كه گرفت گردنت را؟
خار كه خلید دامنت را؟
از كار شدى، چه كارت افتاد؟
در دیده كدام خارت افتاد؟
شوریده بود، نه چون تو بدبخت
سختیش رسد، نه این چنین سخت
مانده نشدى ز غم كشیدن؟
وز طعنه ی دشمنان شنیدن؟
دلسیر نگشتى از ملامت؟
زنده نشدى بدین قیامت؟
بس كن هوسى كه پیش بردى
كآب من و سنگ خویش بردى
در خرگه كار خرده كارى
عیبى است بزرگ بی قرارى
عیب ارچه درون پوست بهتر
آیینه ی دوست، دوست بهتر
آیینه ز روى راستگوئى
بنماید عیب تا بشویى
آیینه ز خوب و زشت پاك است
این تعبیه خانه زاى خاك است
بنشین و ز دل رها كن این درد
آن به كه نكوبى آهن سرد
گیرم كه ندارى آن صبورى
كز دوست كنى به صبر دورى
آخر كم از آنكه گاه گاهى
آیى و به ما كنى نگاهى؟
هركس به هواى دل تكى راند
وز بهر گریختن تكى ماند
بی باده، كفایت است مستى
بى آرزو آرزوپرستى
تو رفته به باد داده خرمن
من مانده چنین به كام دشمن
تا در من و در تو سكه اى هست
این سكه ی بد رها كن از دست
تو رود زنى و من زنم ران
تو جامه درى و من درم جان
عشق ار ز تو آتشى برافروخت
دل سوخت تو را، مرا جگر سوخت
نومید مشو ز چاره جستن
كز دانه شگفت نیست رستن
كارى كه نه زو امید دارى
باشد سبب امیدوارى
در نومیدى بسى امید است
پایان شب سیه، سپید است
با دولتیان نشین و برخیز
زین بخت گریز پاى بگریز
آواره مباد دولت از دست
چون دولت هست، كام دل هست
دولت سبب گره گشایی است
پیروزه ی خاتم خدایی است
فتحى كه بدو جهان گشادند
در دامن دولتش نهادند
گر صبر كنى، به صبر بی شك
دولت به تو آید اندك اندك
دریا كه چنین فراخ روی است
پالایش قطرهاى جوی است
وآن كوه بلند كابرناك است
جمع آمده ریزه هاى خاك است
هان تا نشوى به صابرى سست
گوهر به درنگ می توان جست
بی راى مشو، كه مرد بی راى
بی پاى بود چو كرم بی پاى
روباه ز گرگ بهره زآن برد
كین راى بزرگ دارد، آن خرد
دل را به كسى چه بایدت داد
كاو نآوردت به سالها یاد؟
او بی تو چو گل تو پاى در گل
او سنگدل و تو سنگ بر دل
گر با تو حدیث او بگویند
رسوائى كار تو بجویند
زهری است به قهر نفس دادن
كژدم زده را كرفس دادن
مشغول شو اى پسر به كارى
تا بگذرى از چنین شمارى
هندو ز چه مغز پیل خارد؟
تا هندستان به یاد نارد
جانى و عزیزتر ز جانى
در خانه بمان كه خان و مانى
از كوه گرفتنت چه خیزد
جز آب كه آن ز روى ریزد؟
هم سنگ درین ره است و هم چاه
میدار ز هر دو چشم بر راه
مستیز كه شحنه در كمین است
زنجیر مبر كه آهنین است
تو طفل رهى و فتنه رهدار
شمشیر ببین و سر نگه دار
پیش آر ز دوستان تنى چند
خوش باش به رغم دشمنى چند
***
جواب دادن مجنون، پدر را
مجنون به جواب آن شكرریز
بگشاد لب طبرزدانگیز
گفت: اى فلك شكوه مندى
بالاترت از فلك بلندى
شاه دمن و رییس اطلال
روى عرب از تو عنبرین خال
درگاه تو قبله ی سجودم
زنده به وجود تو وجودم
خواهم كه همیشه زنده مانى
خود بی تو مباد زندگانى
زین پند خزینه اى كه دادى
بر سوخته مرهمى نهادى
لیكن چه كنم من سیه روى؟
كافتاده بخودنیم در این كوى
زین ره كه نه برقرار خویشم
دانى نه باختیار خویشم
من بسته و بندم آهنین است
تدبیر چه سود قسمت این است
این بند به خود گشاد نتوان
وین بار زخود نهاد نتوان
گفتی که جگر نه خون کنم خون
آرام چو نیست چون کنم چون
زین صاعقه کاوفتاد بر من
سوزیده چنین هزار خرمن
تنها نه منم ستم رسیده
كو دیده كه صد چو من ندیده
سایه نه به خود فتاد در چاه
بر اوج به خویشتن نشد ماه
از پیكر پیل تا پر مور
كس نیست كه نیست بر وى این زور
گر کار به میل خلق بودی
ناخواسته کس نیازمودی
سنگ از دل تنگ من بكاهد
دلتنگى خویشتن كه خواهد؟
بخت بد من مرا بجوید
بدبختى را زخود كه شوید؟
گر دسترسى بدى در این راه
من بودمى آفتاب یا ماه
چون كار به اختیار ما نیست
به كردن كار، كار ما نیست
خوشدل نزیم من بلاكش
وآن كیست كه دارد او دل خوش؟
خونریز چو ریش دانه ریزم
سرگشته چو گرد خانه خیزم
چون برق ز خنده لب ببندم
ترسم كه بسوزم ار بخندم
گویند مرا: چرا نخندى؟
گریه ست نشان دردمندى
ترسم چو نشاط خنده خیزد
سوز از دهنم برون گریزد
***
حكایت
كبكى به دهن گرفت مورى
می كرد بر آن ضعیف زورى
زد قهقهه مور بیكرانى
كى كبك، تو این چنین ندانى
شد كبك درى ز قهقهه سست
كاین پیشه ی من، نه پیشه ی توست
چون قهقهه كرد كبك، حالى
منقار زمور كرد خالى
هر قهقهه كاین چنین زند مرد
شك نه كه شكوه ازو شود فرد
خنده كه نه در مقام خویش است
در خورد هزار گریه بیش است
چون من ز پى عذاب و رنجم
راحت به كدام عشوه سنجم؟
آن پیر خرى كه می كشد بار
تا جانش هست، می كند كار
آسودگى آنگهى پذیرد
كز زیستن چنین بمیرد
از عشق مگو که تیغ تیز است
کاین عشق در اصل خانه خیز است
سر کاو برمد ز تیغ بازی
انداخته به، به تیغ غازی
در عشق چه جاى بیم تیغ است؟
تیغ از سر عاشقان دریغ است
عاشق ز نهیب جان نترسد
جانان طلب از جهان نترسد
چون ماه من اوفتاد در میغ
دارم سر تیغ، كو سر تیغ
سر كو ز فدا دریغ باشد
شایسته تشت و تیغ باشد
زین جان كه بر آتش اوفتاده ست
با ناخوشیم خوش اوفتاده ست
جانی است مرا بدین تباهى
بگذار، ز جان من چه خواهى؟
مجنون چو حدیث خود فروگفت
بگریست پدر بدانچه او گفت
زین گوشه پدر نشسته گریان
زآن سو پسر اوفتاده عریان
پس بار دگر به خانه بردش
بنواخت، به دوستان سپردش
وآن شیفته دل بشوربختى
می كرد صبوریى بسختى
روزى دو سه درشكنجه می زیست
زآنگونه كه هر كه دید، بگریست
پس پرده درید و آه برداشت
سوى در و دشت راه برداشت
می زیست به رنج و ناتوانى
می مرد، كدام زندگانى؟
چون گرم شدى به عشق وجدش
بردى به نشاطگاه نجدش
برنجد شدى چو شیر سرمست
آهن بر پاى و سنگ بر دست
چون برزدى از نفیر جوشى
گفتى غزلى به هر خروشى
از هر طرفى خلایق انبوه
نظاره شدى به گرد آن كوه
هر نادره اى كز او شنیدند
در خاطر و در قلم كشیدند
بردند به تحفه ها در آفاق
زآن غنیه غنى شدند عشاق
***
در احوال لیلی
سر دفتر آیت نكویى
شاهنشه ملك خوبرویى
فهرست جمال هفت پرگار
از هفت خلیفه جامگى خوار
رشك رخ ماه آسمانى
رنج دل سرو بوستانى
منصوبه گشاى بیم و امید
میراث ستان ماه و خورشید
محراب نماز بت پرستان
قندیل سراى و سرو بستان
هم خوابه عشق و همسرناز
هم خازن و هم خزینه پرداز
پیرایه گر پرند پوشان
سرمایه ده شكر فروشان
دل بند هزار در مكنون
زنجیر بر هزار مجنون
لیلى كه بخوبى آیتى بود
وانگشت كش ولایتى بود
سیراب گلشن پیاله در دست
از غنچه ی نوبرى برون جست
سرو سهی اش كشیده تر شد
میگون رطبش رسیده تر شد
می رست به باغ دلفروزى
می كرد به غمزه خلق سوزى
از جادویى كه در نظر داشت
صد ملك به نیم غمزه برداشت
می كرد بوقت غمزه سازى
برتازى و ترك تركتازى
صیدى ز كمند او نمی رست
غمزش بگرفت و زلف می بست
از آهوى چشم نافه وارش
هم نافه، هم آهوان شكارش
وز حلقه ی زلف، وقت نخجیر
بر گردن شیر بست زنجیر
از چهره گل، از لب انگبین كرد
كآن دید طبرزد، آفرین كرد
دلداده هزار نازنینش
در آرزوى گل انگبینش
زلفش ره بوسه خواه می رفت
مژگانش «خدا دهاد» می گفت
زلفش به كمند پیش می خواند
مژگانش به دورباش می راند
برده بدو رخ ز ماه بیشى
گل را دو پیاده داده پیشى
قدش چو كشیده زادسروى
رویش چو به سرو بر تذروى
لبهاش كه خنده بر شكر زد
انگشت كشیده بر طبر زد
لعلش كه حدیث بوس می كرد
بر تنگ شكر فسوس می كرد
چاه زنخش كه سر گشاده
صد دل به غلط در او فتاده
زلفش رسنى فكنده در راه
تا هر كه فتد، برآرد از چاه
با اینهمه ناز و دلستانى
خون شد جگرش ز مهربانى
در پرده كه راه بود بسته
می بود چو پرده برشكسته
می رفت نهفته بر سر بام
نظاره كنان ز صبح تا شام
تا مجنون را چگونه بیند؟
با او نفسى كجا نشیند؟
او را به كدام دیده جوید؟
با او غم دل چگونه گوید؟
از بیم رقیب و ترس بدخواه
پوشیده به نیمشب زدى آه
چون شمع به زهر خنده می زیست
شیرین خندید و تلخ بگریست
گل را به سرشك می خراشید
وز چوب رفیق می تراشید
می سوخت به آتش جدایى
نه دود در او، نه روشنایى
آیینه ی درد پیش می داشت
مونس ز خیال خویش می داشت
پیدا شغبى چو باد می كرد
پنهان جگرى چو خاك می خورد
جز سایه نبود پرده دارش
جز پرده كسى نه غمگسارش
از بس كه به سایه راز می گفت
همسایه ی او به شب نمی خفت
می ساخت میان آب و آتش
گفتى كه پریست آن پریوش
خنیاگر زن صریر دوك است
تیر آلت جعبه ی ملوك است
او دوك دو سر فكنده از چنگ
برداشته تیر یكسر آهنگ
از یك سر تیر كارگر شد
سرگردان دوك از آن دو سر شد
دریا دریا، گهر برآهیخت
كشتى كشتى، ز دیده می ریخت
می خورد غمى به زیر پرده
غم خورده ورا و غم نخورده
در گوش نهاده حلقه ی زر
چون حلقه نهاده گوش بر در
با حلقه ی گوش خویش می ساخت
وآن حلقه به گوش كس نینداخت
در جستن نور چشمه ی ماه
چون چشمه بمانده چشم بر راه
تا خود كه بدو پیامى آرد
زآرام دلش سلامى آرد
بادى كه ز نجد بردمیدى
جز بوى وفا در او ندیدى
و ابرى كه از آن طرف گشادى
جز آب لـُطـُف بدو ندادى
هرجا كه ز كنج خانه می دید
بر خود غزلى روانه می دید
هر طفل كه آمدى ز بازار
بیتى گفتى نشانده بركار
هركس كه گذشت زیر بامش
می داد به بیتكى پیامش
لیلى كه چنان ملاحتى داشت
در نظم سخن فصاحتى داشت
ناسفته درى و در همى سفت
چون خود همه بیت بكر می گفت
بیتى كه ز حسب حال مجنون
خواندى به مثل چو در مكنون
آن را دگرى جواب گفتى
آتش بشنیدى، آب گفتى
پنهان ورقى به خون سرشتى
وان بیتك را بر او نوشتى
بر راهگذر فكندى از بام
دادى ز سمن به سرو پیغام
آن رقعه كسى كه بر گرفتى
برخواندى و رقص در گرفتى
بردى و بدان غریب دادى
كز وى سخن غریب زادى
او نیز بدیهه اى روانه
گفتى به نشان آن نشانه
زین گونه میان آن دو دلبند
می رفت پیام گونه اى چند
ز آوازه ی آن دو بلبل مست
هر بلبله اى كه بود، بشكست
زآن هردو بریشم خوش آواز
بر ساز، بسى بریشم ساز
بر رود رباب و ناله ی چنگ
یكرنگ نواى آن دو آهنگ
زایشان سخنى به نكته راندن
وز چنگ زدن، ز ناى خواندن
از نغمه ی آن دو هم ترانه
مطرب شده كودكان خانه
خصمان در طعنه باز كردند
در هر دو زبان دراز كردند
وایشان ز بد گزاف گویان
خود را به سرشك دیده شویان
بودند بر این طریق سالى
قانع به خیال و چون خیالى
***
رفتن لیلی به تماشای بوستان
چون پرده كشید گل به صحرا
شد خاك به روى گل مطرا
خندید شكوفه بر درختان
چون سكه ی روى نیكبختان
از لاله ی سرخ و از گل زرد
گیتى علم دو رنگ بركرد
از برگ و نوا به باغ و بستان
با برگ و نوا هزاردستان
سیرابى سبزه هاى نوخیز
از لؤلؤ تر زمردانگیز
لاله ز ورق فشانده شنگرف
كافتاده سیاهیش برآن حرف
زلفین بنفشه از درازى
در پاى فتاده وقت بازى
غنچه كمر استوار می كرد
پیكان كشیى ز خار می كرد
گل یافت ستبرق حریرى
شد باد به گوشواره گیرى
نیلوفر از آفتاب، گلرنگ
بر آب سپر فكند بى جنگ
سنبل سر نافه باز كرده
گل دست بدو دراز كرده
شمشاد به جعد شانه كردن
گلنار به نار دانه كردن
نرگس ز دماغ آتشین تاب
چون تب زدگان بجسته از خواب
خورشید ز قطره هاى باده
خون از رگ ارغوان گشاده
زان چشمه ی سیم كز سمن رست
نسرین ورقى كه داشت، می شست
گل دیده ببوس باز می كرد
چون مثل ندید، ناز می كرد
سوسن نه زبان كه تیغ در بر
نى، نى، غلطم كه تیغ بر سر
مرغان زبان گرفته چون زاغ
بگشاده زبان مرغ در باغ
دراج زدل كبابى انگیخت
قمرى نمكى ز سینه می ریخت
هر فاخته بر سر چنارى
در زمزمه ی حدیث یارى
بلبل ز درخت سركشیده
مجنون صفت آه بركشیده
گل چون رخ لیلى از عمارى
بیرون زده سر به تاجدارى
در فصل گلى چنین همایون
لیلى ز وثاق رفت بیرون
بند سر زلف تاب داده
گل را ز بنفشه آب داده
از نوش لبان آن قبیله
گردش چو گهر یكى طویله
تركان عرب نشینشان نام
خوش باشد ترك تازى اندام
در حلقه ی آن بتان چون حور
می رفت چنانكه چشم بد دور
تا سبزه ی باغ را ببیند
در سایه ی سرخ گل نشیند
با نرگس تازه جام گیرد
با لاله ی نبید خام گیرد
از زلف دهد بنفشه را تاب
وز چهره گل شكفته را آب
آموزد سرو را سوارى
شوید ز سمن سپیدكارى
از نافه ی غنچه باج خواهد
وز ملك چمن خراج خواهد
بر سبزه ز سایه نخل بندد
بر صورت سرو و گل بخندد
نه، نه، غرضش نه این سخن بود
نه سرو و گل و نه نسترن بود
بودش غرض آنكه در پناهى
چون سوختگان برآرد آهى
با بلبل مست راز گوید
غمهاى گذشته باز گوید
یابد ز نسیم گلستانى
از یار غریب خود نشانى
باشد كه دلش گشاده گردد
بارى ز دلش فتاده گردد
نخلستانى بدان زمین بود
كآرایش نقشبند چین بود
از حله به حله نخلگاهش
در باغ ارم گشاده راهش
نزهت گاهى چنان گزیده
در بادیه چشم كس ندیده
لیلى و دگر عروس نامان
رفتند بدآن چمن خرامان
چون گل به میان سبزه بنشست
بر سبزه ز سایه گل همی بست
هرجا كه نسیم او درآمد
سوسن بشكفت و گل برآمد
بر هر چمنى كه دست می شست
شمشاد دمید و سرو می رست
با سرو بنان لاله رخسار
آمد به نشاط و خنده در كار
تا یك چندى نشاط می ساخت
آخر ز نشاطگه برون تاخت
تنها بنشست زیر سروى
چون بر پر طوطیى تذروى
بر سبزه نشسته خرمن گل
نالید چو در بهار بلبل
نالید و به ناله در نهانى
می گفت ز روى مهربانى
كاى یار موافق وفادار
وى چون من وهم به من سزاوار
اى سرو جوانه ی جوانمرد
وى با دل گرم و با دم سرد
آى از در آنكه در چنین باغ
آیى و زدایى از دلم داغ
با من به مراد دل نشینى
من نارون و تو سرو بینى
گیرم ز منت فراغ من نیست
پرواى سراى و باغ من نیست
آخر به زبان نیكنامى
كم زآنكه فرستی ام پیامی؟
ناكرده سخن هنوز پرواز
كز رهگذرى برآمد آواز
شخصى غزلى چو در مكنون
می خواند ز گفتهاى مجنون
كى پرده در صلاح كارم
امید تو باد پرده دارم
مجنون به میان موج خون است
لیلى به حساب كار چون است؟
مجنون جگرى همی خراشد
لیلى نمك از كه می تراشد؟
مجنون به خدنگ خار سفته ست
لیلى به كدام ناز خفته ست؟
مجنون به هزار نوحه نالد
لیلى چه نشاط می سگالد؟
مجنون همه درد و داغ دارد
لیلى چه بهار و باغ دارد؟
مجنون كمر نیاز بندد
لیلى به رخ كه بازخندد؟
مجنون ز فراق، دل رمیده ست
لیلى به چه راحت آرمیده ست؟
لیلى چو سماع این غزل كرد
بگریست وز گریه سنگ حل كرد
زآن سروبنان بوستانى
می دید در او یكى نهانى
كز دورى دوست بر چه سان است؟
بر دوست چگونه مهربان است؟
چون بازشدند سوى خانه
شد در صدف آن در یگانه
داننده ی راز، راز ننهفت
با مادرش آنچه دید برگفت
تا مادر مشفقش نوازد
در چاره گریش چاره سازد
مادر ز پى عروس ناكام
سرگشته شده چو مرغ در دام
می گفت: گرش گذارم از دست
آن شیفته گشت و این شود مست
ور صابریى بدو نمایم
بر ناید ازو، وزو برآیم
بر حسرت او دریغ می خورد
می خورد دریغ و صبر می كرد
لیلى كه چو گنج شد حصارى
می بود چو ماه در عمارى
می زد نفسى گرفته چون میغ
می خورد غمى نهفته چون تیغ
دلتنگ چنانكه بود، می زیست
بی تنگدلى به عشق در كیست؟
***
خواستارى ابن سلام لیلى را
فهرست كش نشاط این باغ
بر ران سخن چنین كشد داغ
كان روز كه مه به باغ می رفت
چون ماه دو هفته كرده هر هفت
گل بر سر سرو دسته بسته
بازار گلاب و گل شكسته
زلفین مسلسلش گره گیر
پیچیده چو حلقه هاى زنجیر
در ره ز بنی اسد جوانى
دیدش چو شكفته گلستانى
شخصى هنرى به سنگ و سایه
در چشم عرب بلند پایه
بسیار قبیله و قرابات
كارش همه خدمت و مراعات
گوش همه خلق بر سلامش
بخت ابن سلام كرده نامش
هم سیم خدا و هم قوى پشت
خلقى سوى او كشیده انگشت
از دیدن آن چراغ تابان
در چاره چو باد شد شتابان
آگه نه كه گرچه گنج بازد
با باد چراغ درنسازد
چون سوى وطنگه آمد از راه
بودش طمع وصال آن ماه
مه را نگرفت كس در آغوش
این نكته مگر شدش فراموش
چاره طلبید و كس فرستاد
در جستن عقد آن پریزاد
تا لیلى را به خواستارى
در موكب خود كشد عمارى
نیرنگ نمود و خواهش انگیخت
خاكى شد و زر چو خاك می ریخت
پذرفت هزار گنج شاهى
وز رم گله بیش از آنكه خواهى
چون رفت میانجى سخنگوى
در جستن آن نگار دلجوى
خواهش گریى به دست بوسى
می كرد ز بهر آن عروسى
هم مادر و هم پدر نشستند
و امید در آن حدیث بستند
گفتند: سخن بجاى خویش است
لیكن قدرى درنگ پیش است
كاین تازه بهار بوستانى
دارد عرضى ز ناتوانى
چون ما ز بهیش بازخندیم
شكرانه دهیم و عقد بندیم
این عقد نشان سود باشد
انشاء الله كه زود باشد
اما نه هنوز، روزكى چند
می باید شد به وعده خرسند
تا غنچه ی گل شكفته گردد
خار از در باغ رفته گردد
گردنش به طوق زر درآریم
با طوق زرش به تو سپاریم
چون ابن سلام از آن نیازى
شد نامزد شكیب سازى
مركب به دیار خویشتن راند
بنشست و غبار خویش بنشاند
***
رسیدن نوفل به مجنون
لیلى پس پرده ی عمارى
در پرده درى ز پرده دارى
از پرده ی نام و ننگ رفته
در پرده ی ناى و چنگ رفته
نقل دهن غزلسرایان
ریحانى مغز عطرسایان
در پرده ی عاشقان خنیده
زخم دف مطربان چشیده
افتاده چو زلف خویش در تاب
بی مونس و بیقرار و بی خواب
مجنون رمیده نیز در دشت
سرگشته چو بخت خویش می گشت
بی عذر همى دوید عذرا
در موكب وحشیان صحرا
بورى به هزار زور می راند
بیتى به هزار درد می خواند
بر نجد شدى ز تیروجدى
شیخانه ولى نه شیخ نجدى
بر زخمه ی عشق كوفتى پاى
وز صدمه ی آه روفتى جاى
هر عاشق كه آه وى شنیدى
هر جامه كه داشتى، دریدى
از نرم دلان ملك آن بوم
بود آهنى آب داده چون موم
نوفل نامى كه از شجاعت
بود آن طرفش به زیر طاعت
لشگر شكنى به زخم شمشیر
در مهر غزال و در غضب شیر
هم حشمت گیر و هم حشم دار
هم دولتمند و هم درم دار
روزى ز سر قوى سلاحى
آمد به شكار آن نواحى
در رخنه ی غارهاى دلگیر
می گشت به جستجوى نخجیر
دید آبله پاى دردمندى
بر هر مویى ز مویه بندى
محنت زده ای غریب و رنجور
دشمنكامى ز دوستان دور
وحشى شده از میان مردم
وحشى دو سه اوفتاده در دم
می خواند نشیدی از سر هوش
کآن کس که شنید ماند بی هوش
پرسید ز خوى و از خصالش
گفتند چنانكه بود حالش
كز مهر زنى بدین حزینى
دیوانه شد این چنین كه بینى
گردد شب و روز بیت گویان
آن غالیه را ز باد جویان
هر باد كه بوى او رساند
صد بیت و غزل بدو بخواند
هر ابر كزآن دیار پوید
شعرى چو شكر بدو بگوید
آیند مسافران ز هر بوم
بینند در این غریب مظلوم
آرند شراب یا طعامى
باشد كه بدو دهند جامى
گیرد به هزار جهد یك جام
وآن نیز به یاد آن دلارام
در كار همه شمارش این است
این است شمار كارش، این است
نوفل چو شنید حال مجنون
گفتا كه: ز مردمى است اكنون
كاین دل شده را چنانكه دانم
كوشم كه به كام دل رسانم
من در طلب شکار گردم
بخ بخ که چنین شکار کردم
از پشت سمند خیزران دست
ران بازگشاد و بر زمین جست
آنگاه ورا به پیش خود خواند
با خویشتنش به سفره بنشاند
می گفت فسانه هاى گرمش
چندانكه چو موم كرد نرمش
گوینده چو دید کان جوانمرد
بی دوست نواله اى نمی خورد
هرچه آن نه حدیث دوست بودى
گر خود همه مغزپوست بودى
از هر نمطى كه قصه می خواند
جز در لیلى سخن نمی راند
وآن شیفته ی ز ره رمیده
زآنها كه شنیده آرمیده
خوشدل شد و آرمیده با او
هم خورد و هم آشمید با او
با او به بدیهه خوش درآمد
چون دید حریف، خوش برآمد
می زد جگرش چو مغز برجوش
می خواند قصیدهاى چون نوش
بر هر سخنى به خنده ی خوش
می گفت بدیهه اى چو آتش
وآن چرب سخن به خوش جوابى
می كرد عمارت خرابى
كز دورى آن چراغ پر نور
هان، تا نشوى چو شمع رنجور
كاو را به زر و به زور بازو
گردانم با تو همترازو
گر مرغ شود، هوا بگیرد
هم چنگ منش قفا بگیرد
گر باشد چو شراره در سنگ
از آهنش آورم فرا چنگ
تا همسر تو نگردد آن ماه
از وى نكنم كمند كوتاه
مجنون ز سر امیدوارى
می كرد به سجده حق گزارى
كاین قصه كه عطر ساى مغز است
گر رنگ و فریب نیست، نغز است
او را به چو من رمیده خویى
مادر ندهد بهیچ رویى
گل را نتوان به باد دادن
مه زاده به دیوزاد دادن
او را سوى ما كجا طواف است؟
دیوانه و ماه نو گزاف است
شستند بسى به چاره سازى
پیراهن ما نشد نمازى
كردند بسى سپید سیمى
از ما نشد این سیه گلیمى
گر دست ترا كرامتى هست
آن دسترسى بود نه زین دست
اندیشه كنم كه وقت یارى
در نیمه رهم فروگذارى
ناآمده این شكار در شست
دارى زمن وز كار من دست
آن باد كه این دهل زبانى
باشد تهى از تهى میانى
گر عهد كنى بدآنچه گفتى
مزدت باشد كه راه رفتى
ور چشمه ی این سخن سراب است
بگذار مرا، تو را ثواب است
تا پیشه ی خویش پیش گیرم
خیزم پى كار خویش گیرم
نوفل ز نفیر زارى او
شد تیز عنان به یارى او
بخشود بر آن غریب همسال
هم سال تهى نه، بلكه همحال
کان مرد غریب و هم جوان بود
آزادسرشت و ناتوان بود
میثاق نمود و خورد سوگند
اول به خدایى خداوند
وآنگه به رسالت رسولش
كایمان ده عقل شد قبولش
كز راه وفا، به گنج و شمشیر
كوشم نه چو گرگ بلكه چون شیر
نه صبر بود، نه خورد و خوابم
تا آنچه طلب كنم بیابم
لیكن به توام توقعى هست
كز شیفتگى رها كنى دست
بنشینى و ساكنى پذیرى
روزى دو سه دل به دست گیرى
از تو دل آتشین نهادن
وز من در آهنین گشادن
چون شیفته شربتى چنان دید
در خوردن آن نجات جان دید
آسود و رمیدگى رها كرد
با وعده ی آن سخن وفا كرد
می بود به صبر پاى بسته
آبى زده، آتشى نشسته
با او به قرار گاه او تاخت
در سایه ی او قرارگه ساخت
گرمابه زد و لباس پوشید
آرام گرفت و باده نوشید
بر رسم عرب عمامه دربست
با او به شراب و رود بنشست
چندین غزل لطیف پیوند
گفت از جهت جمال دلبند
نوفل به سرش ز مهربانى
می كرد چو ابر درفشانى
چون راحت پوشش و خورش یافت
آراسته شد كه پرورش یافت
شد چهره ی زردش ارغوانى
بالاى خمیده خیزرانى
وآن غالیه گون خط سیاهش
پرگار كشید گرد ماهش
زآن گل كه لطافت نفس داد
باد آنچه ربود، باز پس داد
شد صبح منیر باز خندان
خورشید نمود باز دندان
زنجیرى دشت شد خردمند
از بندى خانه دور شد بند
در باغ گرفت سبزه آرام
دادند بدست سرخ گل جام
مجنون به سكونت و گرانى
شد عاقل مجلس معانى
وآن مهتر میهمان نوازش
می داشت به صد هزار نازش
بی طلعت او طرب نمی كرد
مى جز به جمال او نمی خورد
ماهى دو سه در نشاط كارى
كردند به هم شراب خوارى
***
عتاب کردن مجنون با نوفل
روزى دو بدو نشسته بودند
شادى و نشاط می فزودند
مجنون ز شكایت زمانه
بیتى دو سه گفت عاشقانه
كاى فارغ از آه دودناكم
بر باد فریب داده خاكم
صد وعده ی مهر داده بیشى
با نیم وفا نكرده خویشى
پذرفته كه پیشت آورم نوش
پذرفته ی خویش كرده فرموش
آورده مرا بدلفریبى
وا داده بدست ناشكیبى
دادیم زبان به مهر و پیوند
و امروز همى كنى زبان بند
صد زخم زبان شنیدم از تو
یك مرهم دل ندیدم از تو
صبرم شد و عقل رخت بربست
دریاب وگرنه رفتم از دست
دلدارى بی دلى نمودن
وانگه بخلاف قول بودن
دور اوفتد از بزرگوارى
یاران به از این كنند یارى
قولى كه در او وفا نبینم
از چون تو كسى روا نبینم
بی یار منم، ضعیف و رنجور
چون تشنه ز آب زندگى دور
شرط است به تشنه آب دادن
گنجى به ده خراب دادن
گر سلسله ی مرا كنى ساز
ورنه شده گیر شیفته باز
گر لیلى را به من رسانى
ورنه نه من و نه زندگانى
***
جنگ کردن نوفل با قبیله ی لیلی
نوفل ز چنین عتاب دلكش
شد نرم، چنانكه موم از آتش
برجست و به عزم راه كوشید
شمشیر كشید و درع پوشید
صد مرد گزین كارزارى
پرنده چو مرغ در سوارى
آراسته كرد و رفت پویان
چون شیر سیاه جنگجویان
چون بر در آن قبیله زد گام
قاصد طلبید و داد پیغام
كاینك من و لشگرى چو آتش
حاضر شده ایم تند و سركش
لیلى به من آورید حالى
ورنه، من و تیغ لاابالى
تا من به نوازشى كه دانم
او را به سزاى او رسانم
هم كشته ی تشنه آب یابد
هم آب رسان ثواب یابد
چون قاصد شد، پیام او برد
شد شیشه ی مهر در میان خرد
دادند جواب كین نه راه است
لیلى نه کلیچه، قرص ماه است
كس را سوى ماه دسترس نیست
نه كار تو، كار هیچكس نیست
او را چه برى؟ كه آفتاب است
تو دیو رجیم و او شهاب است
شمشیر كشى، كشیم در جنگ
قاروره زنى، زنیم بر سنگ
قاصد چو شنید، كام و ناكام
بازآمد و بازداد پیغام
بار دگرش بخشمناكى
فرمود كه: پای دار خاكى
كاى بی خبران ز تیغ تیزم
فارغ ز هیون گرم خیزم
از راه كسى كه موج دریاست
خیزید، وگرنه فتنه برخاست
پیغام رسان او دگر بار
آورد پیام ناسزاوار
آن خشم چنان در او اثر كرد
كآتش زدلش زبان به در كرد
با لشكر خود كشیده شمشیر
افتاد در آن قبیله چون شیر
وایشان بهم آمدند چون كوه
برداشته نعره اى به انبوه
بر نوفلیان عنان گشادند
شمشیر به شیر در نهادند
دریاى مصاف گشت جوشان
گشتند مبارزان خروشان
شمشیر ز خون جام بر دست
می كرد به جرعه خاك را مست
سر پنجه ی نیزه ی دلیران
پنجه شكن شتاب شیران
مرغان خدنگ تیزرفتار
برخوردن خون گشاده منقار
پولاده ی تیغ مغزپالاى
سرهان سران فكنده برپاى
غریدن تازیان پرجوش
كر كرده سپهر و ماه را گوش
از صاعقه ی اجل كه می جست
پولاد به سنگ در نمی رست
زوبین بلا سیاست انگیز
سر چون سر موى دیلمان تیز
خورشید درفش ده زبانه
چون صبح دریده ده نشانه
گشته زمی از ورم چو دریا
سنگ آبله روی چون ثریا
هر شیر سیاه ایستاده
چون مار سیه دهن گشاده
شیران سیاه در دریدن
دیوان سپید در دویدن
هركس به مصاف در سوارى
مجنون به حساب جان سپارى
هركس فرسى به جنگ می راند
او جمله دعاى صلح می خواند
هركس طللى به تیغ می كشت
او خویشتن از دریغ می كشت
می كرد چو حاجیان طوافى
انگیخته صلحى از مصافى
گر شرم نیامدیش، چون میغ
بر لشگر خویشتن زدى تیغ
گر طعنه زنش معاف كردى
با موكب خود مصاف كردى
گر خنده ی دشمنان ندیدى
اول سر دوستان بریدى
گر دسترسش بدى به تقدیر
برهمسپران خود زدى تیر
گر دل نزدیش پاى پشتى
پشتى گر خویش را بكشتى
می بود در این سپاه جوشان
بر نصرت آن سپاه كوشان
اینجا به طلایه رخش رانده
وآنجا به یزك دعا نشانده
از قوم وى ار سرى فتادى
بر دست برنده بوس دادى
وآن كشته كه بد ز خیل یارش
می شست به چشم سیل بارش
كرده سر نیزه زین طرف راست
سر نیزه فتح از آن طرف خواست
گر لشگر او شدى قوی دست
هم تیر بریختى و هم شست
ور جانب یار او شدى چیر
غریدى از آن نشاط چون شیر
پرسید یكى كه: اى جوانمرد
كز دور زنى چو چرخ ناورد
ما از پى تو به جانسپارى
با خصم تو را چراست یارى؟
گفتا كه: چو خصم یار باشد
با تیغ مرا چه كار باشد؟
با خصم نبرد خون توان كرد
با یار نبرد چون توان كرد؟
از معركه ها جراحت آید
اینجا همه بوى راحت آید
معشوقه چو بوی جان فرستد
عاشق به عوض همان فرستد
او سرمه فرستد از غبارم
من سنگ زدن چه زهره دارم
او داده به وعده انگبینم
من سرکه دهی روا نبینم
آن جانب دست یار دارد
كس جانب یار خوار دارد؟
میل دل مهربانم آنجاست
آنجا كه دل است، جانم آنجاست
شرط است به پیش یار مردن
زو جان ستدن، ز من سپردن
چون جان خود این چنین سپارم
بر جان شما چه رحمت آرم؟
پرسنده چو حال این چنین دید
بگریست، به گریه در زمین دید
او رقص کنان به زیر گردی
می کرد بدین صفت نبردی
نوفل به مصاف تیغ در دست
می كشت بسان پیل سرمست
می برد به هر طریده جانى
افكند به حمله ای جهانى
هرسو كه طواف زد، سر افشاند
هرجا كه رسید، جوى خون راند
وآن تیغزنان كه لاف جستند
تا اول شب مصاف جستند
چون طره ی این كبود چنبر
بر جبهت روز ریخت عنبر
زاین گرجى طره بركشیده
شد روز چو طره سربریده
آن هردو سپه زهم بریدند
بر معركه خوابگه گزیدند
چون مار سیاه مهره برچید
ضحاك سپیده دم بخندید
در دست مبارزان چالاك
شد نیزه بسان مار ضحاك
در گرد قبیله گاه لیلى
چون كوه رسیده بود خیلى
از پیش و پس قبیله یاران
كردند بسیج تیرباران
نوفل كه سپاهى آنچنان دید
جز صلح درى زدن زیان دید
انگیخت میانجیى ز خویشان
تا صلح دهد میان ایشان
كاینجا نه حدی تیغ بازی است
دلالگیى به دل نوازی است
از بهر پرى زده جوانى
خواهم ز شما پرى نشانى
وز خاصه ی خویشتن در اینكار
گنجینه فدا كنم به خروار
گر كردن این عمل صواب است
شیرین تر از این سخن جواب است
ور زانكه شكر نمی فروشید
در دادن سركه هم مكوشید
چون راست نمی كنید كارى
شمشیر زدن چراست، بارى
چون كرد میانجى این سرآغاز
گشت آن دو سپه ز یكدیگر باز
چون خواهش یكدگر شنیدند
از كینه كشى عنان كشیدند
صلح آمد، دور باش در چنگ
تا از دو گروه دور شد جنگ
***
عتاب كردن مجنون با نوفل
مجنون چو شنید بوى آزرم
كرد از سر كین كمیت را گرم
با نوفل تیغزن برآشفت
كاى از تو رسیده جفت با جفت
احسنت، زهى امیدوارى
به زین نبود تمام كارى
این بود بلندى كلاهت؟
شمشیر كشیدن سپاهت؟
این بود حساب زورمندیت؟
وین بود فسون دیوبندیت؟
جولان زدن سمندت این بود؟
انداختن كمندت این بود؟
رایت كه خلاف راى من كرد
نیكو هنرى بجاى من كرد
آن دوست كه بد سلام دشمن
كردیش كنون تمام دشمن
وآن در كه بد از وفاپرستى
بر من به هزار قفل بستى
از یارى تو بریدم، اى یار
بردى زه كار من، زهى كار
بس رشته كه بگسلد ز یارى
بس قایم كافتد از سوارى
بس تیر شبان كه در تك افتاد
بر گرگ فكند و بر سگ افتاد
گرچه كرمت بلند نام است
در عهده ی عهد ناتمام است
آنگه که چنین نه خسته بودم
به زین به تو پشت بسته بودم
زین کشته چه ناامید بودی
کآنجا که نکاشتی درودی
بنیاد نهاده ای چو مردان
هم تو ز کرم تمام گردان
تاریک دلم تو روشنایی
آزرده تنم تو مومیایی
نوفل سپر افكنان ز حربش
بنواخت به رفقهاى چربش
كز بی مددى و بی سپاهى
كردم بفریب صلح خواهى
اكنون كه به جاى خود رسیدم
نز تیغ برنده خو بریدم
لشگر ز قبیله ها بخوانم
پولاد به سنگ درنشانم
ننشینم تا به زخم شمشیر
این یاوه ز بام نآورم زیر
وآنگه ز مدینه تا به بغداد
در جمع سپاه كس فرستاد
در جستن كین ز هر دیارى
لشگر طلبید روزگارى
آورد به هم سپاهى انبوه
پس پره كشید كوه تا كوه
آمد به مصافگاه اول
دشمن شده کور بلکه احول
وز کینه دشمنان مجنون
در دست گرفته تیغ پر خون
***
مصاف كردن نوفل، بار دوم
گنجینه گشاى این خزینه
سرباز كند ز گنج سینه
كآن روز كه نوفل آن سپه راند
بیننده بدو شگفت درماند
از زلزله ی مصاف خیزان
شد قله ی بوقبیس ریزان
خصمان چو خروش او شنیدند
در حرب شدند و صف كشیدند
سالار قبیله با سپاهى
بر شد به سر نظاره گاهى
صحرا همه نیزه دید و خنجر
وآفاق گرفته موج لشگر
از نعره ی كوس و ناله ی ناى
دل در تن مرده می شد از جاى
رایى نه كه جنگ را بسیچد
رویى نه كه روى از آن بپیچد
زآنگونه كه بود، پاى بفشرد
سیل آمد و رخت بخت را برد
قلب دو سپه بهم برافتاد
هر تیغ كه رفت، بر سر افتاد
از خون روان كه ریگ می شست
از ریگ روان عقیق می رست
دل مانده شد از جگر دریدن
شمشیر خجل ز سر بریدن
شمشیر كشید نوفل گرد
می كرد به حمله كوه را خرد
می ساخت چو اژدها نبردى
زخمى و دمى، دمى و مردى
آمد به گه مصاف میدان
در دیده به عرض مژه پیکان
در چشم مبارزان قتال
پنهان شده سر ز خَمِّ کوپال
برهركه زدى كدینه ی گرز
بشكستى، اگرچه بودى البرز
بر هر ورقى كه تیغ راندى
در دفتر او ورق نماندى
مجنون به همان هوس شمردن
ناوردکنان به جان سپردن
كردند نبردى آنچنان سخت
كز اره ی تیغ، تخته شد تخت
یاران چو كنند همعنانى
از سنگ برآورند خانى
پركندگى از نفاق خیزد
پیروزى از اتفاق خیزد
بر نوفلیان خجسته شد روز
گشتند به فال سعد فیروز
بر خصم زدند و برشكستند
كشتند و بریختند و خستند
جز خسته نبود هركه جان برد
وآن نیز كه خسته بود، می مرد
پیران قبیله خاك بر سر
رفتند به خاكبوس آن در
كردند بسى خروش و فریاد
كاى داور دادده، بده داد
اى پیش تو دشمن تو مرده
ما را همه كشته گیر و برده
از کشتن ما تو را چه خیزد
مردانه ز مرده خون نریزد
با ما دو سه خسته نیزه و تیر
بر دست مگیر و دست ما گیر
یك ره بنه این قیامت از دست
كآخر بجز این قیامتى هست
تا دشمن تو سلیح پوشد
شمشیر تو به كه بازكوشد
چون خصم ز تو سلاح ریزد
با خصم فتاده کی ستیزد
ما كز پى تو سپر فكندیم
گر عفو كنى، نیازمندیم
پیغام به تیر و نیزه تا چند؟
با بی سپران ستیزه تا چند؟
یابنده ی فتح كان جزع دید
بخشود و گناه رفته بخشید
گفتا كه: عروس بایدم زود
تا گردم از این قبیله خوشنود
آمد پدر عروس غمناك
چون خاك نهاده روى بر خاك
كاى در عرب از بزرگوارى
درخورد سرى و تاجدارى
رای تو فزون ز رای خورشید
تخت تو فزون ز تخت جمشید
مجروحم و پیر و دلشكسته
دور از تو، به روز بد نشسته
در سرزنش عرب فتاده
خود را عجمى لقب نهاده
این خون كه ز شرح بیش بینم
در گردن بخت خویش بینم
خواهم كه در این گناهكارى
سیماب شوم ز شرمسارى
گر دخت مرا بیاورى پیش
بخشى به كمینه بنده ی خویش
راضى شوم و سپاس دارم
وز حكم تو سر برون نیارم
ور آتش تیز برفروزى
و او را به مثل چو عود سوزى
ور زآنكه درافكنى به چاهش
یا تیغ كشى، كنى تباهش
از بندگى تو سر نتابم
روى از سخن تو بر نتابم
گر تازه گل ربیع باشم
فرمان تو را مطیع باشم
اما ندهم به دیو فرزند
دیوانه به بند به كه در بند
سرسامى و نور چون بود خوش؟
خاشاك و نعوذ بالله آتش؟
این شیفته راى ناجوانمرد
بی عاقبت است و رایگان گرد
خو كرده به كوه و دشت گشتن
جولان زدن و جهان نبشتن
با نام شكستگان نشستن
نام من و نام خود شكستن
در اهل هنر شكسته كامى
به زآنكه بود شكسته نامى
در خاك عرب نماند بادى
كز دختر من نكرد یادى
نایافته در زبانش افكند
در سرزنش جهانش افكند
گر در كف او نهى زمامم
با ننگ بود همیشه نامم
آنكس كه دم نهنگ دارد
به زآنكه بماند و ننگ دارد
بد نامی نام من میندوز
این روز ببین، بترس از آن روز
گر هیچ رسى مرا به فریاد
آزاد كنى كه بادى آزاد
ورنه، به خدا كه بازگردم
وز ناز تو بی نیاز گردم
برم سر آن عروس چون ماه
در پیش سگ افكنم در این راه
تا بازرهم ز نام و ننگش
آزاد شوم ز صلح و جنگش
فرزند مرا در این تحكم
سگ به كه خورد كه دیو مردم
آن را كه گزد سگ خطرناك
چون مرهم هست، نیستش باك
وآن را كه دهان آدمى خست
نتوان به هزار مرهمش بست
چون او ورقى چنین فروخواند
نوفل به جواب او فروماند
زآن چیره زبان رحمت انگیز
بخشایش كرد و گفت: برخیز
من گرچه سرآمد سپاهم
دختر به دل خوش از تو خواهم
چون مى ندهى، دل تو داند
از تو به ستم كه می ستاند؟
هر زن كه به دست زور خواهند
نان خشك و عصیده شور خواهند
من كامدم از پى دعاها
مستغنیم از چنین جفاها
آنان كه ندیم خاص بودند
با پیر در آن خلاص بودند
كآن شیفته خاطر هوسناك
دارد منشى عظیم ناپاك
هر زن که به چنگ او درافتد
بدخو باشد نه در خور افتد
شوریده دلى چنین هوائى
تن در ندهد به كدخدائى
بر هر چه دهیش اگر نجات است
آبت نبود كه بی ثبات است
ما دى ز براى او به ناورد
او روى به فتح دشمن آورد
ما از پى او نشانه ی تیر
او در رخ ما كشیده تكبیر
این نیست نشان هوشمندان
او خواه به گریه، خواه خندان
این وصلت اگر فراهم افتد
هم قرعه ی فال برغم افتد
نیكو نبود ز روى حالت
او با خلل و تو با خجالت
آن به كه چو نام و ننگ داریم
زین كار نمونه چنگ داریم
خواهشگر از این حدی بگذشت
با لشگر خویش بازپس گشت
مجنون شكسته دل در آن كار
دلخسته شد از گزند آن خار
کامروز که روز دستبرد است
آن بخت که خفته بود، مرده است
در بخت چو من سلیم رایی
بایستی اگر بدی وفایی
آمد بر نوفل، آب در چشم
جوشنده چو كوه آتش از خشم
كى پاى به دوستى فشرده
پذرفته ی خود به سر نبرده
در صبحدمى بدآن سپیدى
دادیم به روز ناامیدى
از دست تو صید من چرا رفت؟
وآن دست گرفتنت كجا رفت؟
تشنه ام به لب فرات بردى
ناخورده به دوزخم سپردى
شكر ز قمطر برگشادى
شربت كردى ولى ندادى
برخوان طبرزدم نشاندى
بازم چو مگس ز پیش راندى
چون آخر رشته این گره بود
این رشته نرشته پنبه به بود
این گفت و عنان از او بگرداند
یك اسبه شد و دو اسبه می راند
چندان که نموده شد مراعات
کاین را به ازین کنم مکافات
ترتیب کنم ازین دیارت
جفتی هنری و سازگارت
با حرمت و حسن و با خزینه
سیماب سرین و سیم سینه
تا کارت از او بساز گردد
دولت به در تو بازگردد
زین گونه بسی امید دادند
بند از دل او نمی گشادند
گم كرد پى از میان ایشان
می رفت چو ابر دل پریشان
می ریخت زدیده آب بر خاك
بر زهر كشنده ریخت تریاك
نوفل چو به ملك خویش پیوست
با هم نفسان خویش بنشست
مجنون ستم رسیده را خواند
تا دل دهدش، كز او دلش ماند
جستند بسى در آن مقامش
افتاده بد از جریده نامش
گم گشتن او كه ناروا بود
آگاه شدند كز كجا بود
***
رهانیدن مجنون آهوان را
سازنده ی ارغنون این ساز
از پرده چنین برآرد آواز
كان مرغ به كام نارسیده
از نوفلیان چو شد بریده
طیاره ی تند را شتابان
می راند چو باد در بیابان
می خواند سرود بی وفائى
بر نوفل و آن خلاف رایى
با هر دمنى از آن ولایت
می كرد ز بخت بد شكایت
می رفت سرشك ریز و رنجور
انداخته دید دامى از دور
در دام فتاده آهویى چند
محكم شده دست و پاى دربند
صیاد بدین طمع كه خیزد
خون از تن آهوان بریزد
مجنون به شفاعت اسب را راند
صیاد، سوار دید و درماند
گفتا كه: به رسم دامیارى
مهمان توام بدانچه دارى
دام از سر آهوان جدا كن
این یك دو رمیده را رها كن
بیجان چه كنى رمیده اى را؟
جانی است هر آفریده اى را
چشمى و سرینى اینچنین خوب
بر هر دو نبشته غیرمغضوب
دل چون دهدت كه بر ستیزى؟
خون دو سه بیگنه بریزى؟
آن كس كه نه آدمی است، گرگ است
آهو كشى آهویى بزرگ است
چشمش نه به چشم یار ماند؟
رویش نه به نوبهار ماند؟
بگذار به حق چشم یارش
بنواز به باد نوبهارش
گردن مزنش كه بی وفا نیست
در گردن او رسن روا نیست
آن گردن طوق بند آزاد
افسوس بود به تیغ پولاد
وآن چشم سیاه سرمه سوده
در خاك خطا بود غنوده
وآن سینه كه رشك سیم ناب است
نه در خور آتش و كباب است
وآن ساده سرین نازپرورد
دانى كه به زخم نیست درخورد
وآن نافه كه مشك ناب دارد
خون ریختنش چه آب دارد؟
وآن پاى لطیف خیزرانى
در خورد شكنجه نیست دانى
وآن پشت كه بار كس نسنجد
بر پشت زمین زنى، برنجد
صیاد بدآن نشید كو خواند
انگشت گرفته در دهن ماند
گفتا: سخن تو كردمى گوش
گر فقر نبودمى همآغوش
نخجیر دو ماهه قیدم این است
یك خانه عیال و صیدم این است
صیاد بدین نیازمندى
آزادى صید چون پسندى؟
گر بر سر صید سایه دارى
جان بازخرش كه مایه دارى
مجنون به جواب آن تهیدست
از مركب خود سبك فروجست
آهو تك خویش را بدو داد
تا گردن آهوان شد آزاد
او ماند و یكى دو آهوى خرد
صیاد برفت و بارگى برد
می داد ز دوستى، نه ز افسوس
بر چشم سیاه آهوان بوس
كاین چشم اگرنه چشم یار است
زآن چشم سیاه یادگار است
بسیار بر آهوان دعا كد
وآنگاه ز دامشان رها كرد
رفت از پس آهوان شتابان
فریاد كنان در آن بیابان
بى كینه ورى سلاح بسته
چون گل به سلاح خویش خسته
در مرحله هاى ریگ جوشان
گشته ز تبش چو دیگ جوشان
از دل به هوا بخار داده
خارا و قصب به خار داده
شب چون قصب سیاه پوشید
خورشید قصب ز ماه پوشید
آن شیفته ی مه حصارى
چون تار قصب شد از نزارى
زان سان كه به هیچ جستجویى
فرقش نكند كسى ز موئى
شب چون سر زلف یار تاریك
ره چون تن دوستار باریك
شد نوحه كنان درون غارى
چون مارگزیده سوسمارى
از بحر دو دیده گوهر افشاند
بنشست ز پاى و موج بنشاند
پیچید چنانكه بر زمین مار
یا بر سر آتش افكنى خار
تا روز نخفت از آه كردن
وز نامه چو شب سیاه كردن
***
آزاد کردن مجنون گوزنان را
چون صبح به فال نیكروزى
برزد علم جهانفروزى
ابروى حبش به چین درآمد
كآیینه ی چین ز چین برآمد
آن آینه ی خیال در چنگ
چون آینه بود، لیك در زنگ
برخاست چنانكه دود از آتش
چون دود عبیر بوى او خوش
ره پیش گرفت بیت خوانان
برداشته بانگ مهربانان
می رفت و به دیده راه می رفت
ماشاء الله کان می گفت
ناگاه رسید در مقامى
انداخته دید باز دامى
در دام گوزنى اوفتاده
گردن ز رسن به تیغ داده
صیاد برآن گوزن گلرنگ
آورده چو شیر شرزه آهنگ
تا بى گهنیش خون بریزد
خونى كه چنین، از او چه خیزد؟
مجنون چو رسید پیش صیاد
بگشاد زبان چو نیش فصاد
كاى چون سگ ظالمان زبون گیر
دام از سر عاجزان برون گیر
بگذار كه این اسیر بندى
روزى دو كند نشاط مندى
زین جفته ی خون كرانه گیرد
با جفت خود آشیانه گیرد
آن جفت كه امشبش نجوید
از گم شدنش ترا چه گوید؟
كاى آنكه ترا ز من جدا كرد
مأخوذ مباد جز بدین درد
صیاد تو روز خوش مبیناد
یعنى كه به روز من نشیناد
گر ترسى از آه دردمندان
بركن ز چنین شكار دندان
راى تو چه كردى، ار به تقدیر
نخجیر گر او شدى، تو نخجیر؟
شكرانه ی این چه می پذیرى
كاو صید شد و تو صیدگیرى؟
صیاد بدین سخن گزارى
شد دور ز خون آن شكارى
گفتا: نكنم هلاك جانش
اما ندهم به رایگانش
وجه خورش من این شكار است
گر بازخریش، وقت كار است
مجنون همه ساز و آلت خویش
بركند و سبك نهاد در پیش
صیاد سلیح و ساز برداشت
صیدى سره دید و صید بگذاشت
مجنون سوى آن شكار دلبند
آمد چو پدر به سوى فرزند
مالید بر او چو دوستان دست
هرجا كه شكسته دید، مى بست
سر تا پایش به كف بخارید
زو گرد وز دیده اشك بارید
گفت: اى ز رفیق خویشتن دور
تو نیز چو من ز دوست مهجور
اى پیشرو سپاه صحرا
خرگاه نشین كوه خضرا
بوى تو ز دوست یادگارم
چشم تو نظیر چشم یارم
در سایه ی جفت باد جایت
وز دام گشاده باد پایت
خالی تو ز زخم کینه خواهان
دور از سر تو کمند شاهان
دندان تو از دهانه ی زر
هم در صدف لب تو بهتر
چرم تو كه سازمند زه شد
هم بر زه جامه ی تو به شد
اشك تو اگرچه هست تریاك
ناریخته به چو زهر بر خاك
اى سینه گشاى گردن افراز
در سوخته سینه اى بپرداز
دانم كه در این حصار سربست
زان ماه حصاریت خبر هست
وقتى كه چرا كنى در آن بوم
حال دل من كنیش معلوم
كاى مانده به كام دشمنانم
چونان كه بخواهى، آنچنانم
تو دور و من از تو نیز هم دور
رنجور من و تو نیز رنجور
پیرى نه كه در میانه افتد
تیرى نه كه بر نشانه افتد
بادى كه ندارد از تو بویى
نامش نبرم بهیچ رویى
یادى كه ز تو اثر ندارد
بر خاطر من گذر ندارد
زینگونه یكى نه بلكه صد بیش
می گفت به حسب حالت خویش
از پاى گوزن بند بگشاد
چشمش بوسید و كردش آزاد
چون رفت گوزن دام دیده
زآن بقعه روان شد آرمیده
سیاره شب چو بر سر چاه
یوسف رویى خرید چون ماه
از انجمن رصدفروشان
شد مصر فلك چو نیل جوشان
آن میل كشیده، میل بر میل
می رفت چو نیل، جامه در نیل
چندان كه زبان به در كند مار
یا مرغ زند بآب منقار
ناسوده چو مار بر دریده
نغنوده چو مرغ پر بریده
مغزش ز حرارت دماغش
سوزنده چو روغن چراغش
گر خود به مل چو شمع مردى
پهلو به سوى زمین نبردى
***
سخن گفتن مجنون با زاغ
شبگیر كه چرخ لاجوردى
آراست كبودیى به زردى
خندیدن قرص آن گل زرد
آفاق به رنگ سرخ گل كرد
مجنون چو گل خزان رسیده
می گشت میان آب دیده
زان آب كه بر وى آتش افشاند
كشتى چو صبا به خشك می راند
از گرمى آفتاب سوزان
تفسید به وقت نیمروزان
چون سایه نداشت هیچ رختى
بنشست به سایه ی درختى
در سایه ی آن درخت عالى
گرد آمده آبى از حوالى
حوضى شده چون فلك مدور
پاكیزه و خوش چو حوض كوثر
پیرامن آب سبزه رسته
هم سبزه، هم آب روى شسته
آن تشنه ز گرمى جگرتاب
زان آب چو سبزه گشت سیراب
آسود زمانى از دویدن
وز گفتن و هیچ ناشنیدن
زان مفرش همچو سبز دیبا
می دید در آن درخت زیبا
بر شاخ نشسته دید زاغى
چشمى و چه چشم؟ چون چراغى
چون زلف بتان سیاه و دلبند
با دل چو جگر گرفته پیوند
صالح مرغى چو ناقه خاموش
چون صالحیان شده سیه پوش
بر شاخ نشسته چست و بینا
همچون شبه در میان مینا
مجنون چو مسافرى چنان دید
با او دل خویش همعنان دید
گفت: اى سیه سپید نامه
از دست كه اى سیاه جامه؟
شبرنگ چرائى، اى شب افروز؟
روزت ز چه شد سیه بدین روز؟
بر آتش غم منم تو جوشی؟
من سوگ زده، سیه تو پوشی؟
گر سوخته دل نه، خام رایى
چون سوختگان سیه چراغى؟
ور سوخته وار گرم خیزى
از سوختگان چرا گریزى؟
شاید كه خطیب خطبه خوانى
پوشیده سیه لباس از آنى
زنگى بچه ی كدام سازى؟
هندوى كدام تركتازى؟
من شاه مگر، تو چتر شاهی؟
گر چتر نه اى، چرا سیاهى؟
روزى كه رسى به نزد یارم
گو: بى تو ز دست رفت كارم
دریاب كه گر تو درنیابى
ناچیز شوم در این خرابى
گفتى كه مترس، دستگیرم
ترسم كه در این هوس بمیرم
روزى آیى كه مرده باشم
مهر تو به خاك برده باشم
بینایى دیده چون بریزد
از دادن توتیا چه خیزد؟
چون گرگ، بره ز میش بربود
فریاد شبان كجا كند سود؟
چون سیل، خراب كرد بنیاد
دیوار چه كاهگل، چه پولاد
چون كشته ی خشك ماند بی بر
خواه ابر به بار و خواه بگذر
این تیر زبان گشاده گستاخ
وآن زاغ پریده شاخ بر شاخ
او پر سخن دراز كرده
پرنده رحیل ساز كرده
چون گفت بسى فسانه با زاغ
شد زاغ و نهاد بر دلش داغ
شب چون پر زاغ بر سر آورد
شبپره ز خواب سر برآورد
گفتى كه ستارگان چراغند
یا در پر زاغ چشم زاغند
مجنون چو شب چراغ مرده
افتاده و دیده زاغ برده
می ریخت سرشك دیده تا روز
ماننده ی شمع خویشتن سوز
***
بردن پیرزن، مجنون را در خرگاه لیلی
چون نور چراغ آسمانگرد
از پرده ی صبح سر به در كرد
در هر نظرى شکفت باغى
شد هر بصرى چو شبچراغى
مجنون چو پرنده زاغ پویان
پروانه صفت چراغ جویان
از راه رحیل خار برداشت
هنجار دیار یار برداشت
چون بوى دمن شنید، بنشست
یك لحظه نهاد بر جگر دست
باز از نفسش برآمد آواز
چون مرده كه جان بدو رسد باز
شد پیر زنى ز دور پیدا
با او شخصى به شكل شیدا
سر تا قدمش كشیده در بند
وآن شخص به بند گشته خرسند
زن می شد در شتاب كردن
می برد ورا رسن به گردن
مجنون چو اسیر دید دربند
زن را به خداى داد سوگند
كاین مرد به بند كیست با تو؟
در بند ز بهر چیست با تو؟
زن گفت: سخن چو راست خواهى
مردی است نه بندى و نه چاهى
من بیوه ام این رفیق درویش
در هر دو ضرورتى ز حد بیش
از درویشى بدان رسیدم
كاین بند و رسن در او كشیدم
تا گردانم اسیروارش
توزیع كنم به هر دیارش
گرد آورم از چنین بهانه
مشتى علف از براى خانه
بینیم كزآن میان چه برخاست
دو نیمه كنیم راستا راست
نیمى من و نیمى او ستاند
گردى به میانه درنماند
مجنون ز سر شكسته بالى
در پاى زن اوفتاد حالى
كاین سلسله و طناب و زنجیر
بر من نه، از این رفیق برگیر
كآشفته و مستمند ماییم
او نیست سزاى بند، ماییم
می گردانم به روسیاهى
اینجا و به هر كجا كه خواهى
هر چه آن بهم آید از چنین كار
بى شركت من توراست، بر دار
چون دید زن اینچنین شكارى
شد شاد به این چنین شمارى
زان یار بداشت در زمان دست
آن بند و رسن همه در این بست
بنواخت به بند كردن او را
می برد رسن به گردن او را
می بست به بند و می رهاندش
از حله به حله می دواندش
آنجا که رسید و مردمش دید
بگریست یکی، یکی بخندید
خندید کسی که بود غافل
بگریست کسی که بود عاقل
او داده رضا به زخم خوردن
زنجیر به پاى و غل به گردن
چون بر در خیمه اى رسیدى
مستانه سرود بركشیدى
لیلى گفتى و سنگ خوردى
در خوردن سنگ رقص كردى
چون چند جفاش بر سر آورد
گرد در لیلیش برآورد
چون بادى از آن چمن بر او جست
بر خاك چمن چو سبزه بنشست
بگریست بر آن چمن بزارى
چون دیده ی ابر نوبهارى
سر می زد بر زمین و می گفت
كى من ز تو طاق و با غمت جفت
مجرم تر از آن شدم درین راه
كآزاد شوم ز بند و از چاه
اینك سروپاى هر دو در بند
گشتم به عقوبت تو خرسند
گر زآنكه نموده ام گناهى
معذور نیم بهیچ راهى
من حكم كش وتر حكمرانى
تأدیب كنم چنان كه دانى
منگر به مصاف تیغ و تیرم
در پیش تو بین كه چون اسیرم
گر خسته برون و اندرونم
در بند توام، بریز خونم
وز مهر تو باشم ای پریوش
از دیده و دل در آب و آتش
یکدم به وصال همدمی کن
ای مردم دیده همدمی کن
دل در غم تو صبور تا کی
وز روی تو دیده کور تا کی
گر تاختنى به لطمه كردم
از لطمه ی خویش زخم خوردم
گر دى گنهى نمود پایم
امروز رسن به گردن آیم
گر دست شكسته شد كمانگیر
اینك به شكنجه زیر زنجیر
زان جرم كه پیش ازین نمودم
بسیار جنایت آزمودم
مپسند مرا چنین بخوارى
گر می كشیم، بكش چه دارى؟
گر جز به تو محكم است بیخم
بركش چو صلیب چارمیخم
اى كز تو وفاست بی وفائى
پیش تو خطاست بی خطائى
من با تو چو نیستم خطاكار
خود را به خطا كنم گرفتار
باشد كه وفائى آید از تو
یا تیر خطائى آید از تو
در زندگیم درود نارى
دستى به سرم فرود نارى
در كشتگی ام امید آن هست
كارى به بهانه بر سرم دست
گر تیغ روان كنى بدین سر
قربان خودم كنى بدین در
اسماعیلى ز خود بسنجم
اسماعیلیم اگر برنجم
چون شمع دلم فروغناك است
گر باز برى سرم، چه باك است؟
شمع از سر درد سر كشیدن
به گردد وقت سر بریدن
در پاى تو به كه مرده باشم
تا زنده و بی تو جان خراشم
چون نیست مرا بر تو راهى
زین پس من و گوشه اى و آهى
سر داده و آه برنیارم
تا پیش تو دردسر نیارم
گوئى: ز تو دردسر جدا باد
درد آن من است، سر تو را باد
این گفت و ز جاى جست چون تیر
دیوانه شد و برید زنجیر
از كوهه ی غم شكوه بگرفت
چون كوهه گرفته، كوه بگرفت
بر نجد شد و نفیر می زد
بر خود ز طپانچه تیر می زد
خویشان چو ازو خبر شنیدند
رفتند و ندیدنى بدیدند
هم مادر و هم پدر در آن كار
نومید شدند ازو به یكبار
با كس چو نمی شد آرمیده
گفتند بترك آن رمیده
و او را شده در خراب و آباد
جز نام و نشان لیلى از یاد
هر كس كه بدو جز این سخن گفت
یا تن زد، یا گریخت، یا خفت
***
دادن پدر لیلى را به ابن سلام
غواص جواهر معانى
كرد از لب خود شكرفشانى
كآنروز كه نوفل آن ظفر یافت
لیلى به وقایه در خبر یافت
می گفت به خاطر آن دل افروز
العیش که یار ماست پیروز
آمد پدرش زبان گشاده
بر فرق عمامه كج نهاده
بر گفت ز راه تیزهوشى
افسانه ی آن زبان فروشى
كامروز چه حیله نقش بستم
تا زآفت آن رمیده رستم
بستم سخنش، به آب دادم
یگبارگیش جواب دادم
نوفل كه خدا جزا دهادش
كرد از در ما خدادهادش
و او نیز به هجر گشت خرسند
دندان طمع ز وصل بر كند
گفتم بحق خدا و آدم
با دیو پری مکن فراهم
ناکرد جواب این سخن گم
نسپرد پری به دیو مردم
الرزق علی الله از چنین یار
المنة لله از چنین کار
لیلى ز پدر بدین حكایت
رنجید چنانكه بی نهایت
در پرده نهفته آه می داشت
پرده ز پدر نگاه می داشت
چون رفت پدر ز پرده بیرون
شد نرگس او ز گریه گلگون
چندان زره دو دیده خون راند
كز راه خود آن غبار بنشاند
چون کم شده دید همترازو
گه دست گزید و گاه بازو
می ریخت ز دیده خون صافی
می کرد بر آب حله بافی
داد آب ز نرگس ارغوان را
در حوضه كشید خیزران را
اهلى نه كه قصه بازگوید
یارى نه كه چاره بازجوید
در سله ی بام و درگرفته
می زیست چو مار سرگرفته
وز هر طرفى نسیم كویش
می داد خبر ز لطف بویش
بر صحبت او ز نامداران
دلگرم شدند خواستاران
هركس به ولایتى و مالى
می جست ز حسن او وصالى
از در طلبان آن خزانه
دلاله هزار در میانه
این دست كشیده تا برد مهد
آن سینه گشاده تا خورد شهد
او را پدر از بزرگوارى
می داشت چو در در استوارى
وآن سیم تن از كمال فرهنگ
آن شیشه نگاه داشت از سنگ
می خورد ولى به صد مدارا
پنهان جگر و مى آشكارا
چون شمع به خنده رخ برافروخت
خندید و به زیر خنده می سوخت
چون گل كمر دورویه می بست
زوبین در پاى و شمع بر دست
می برد ز روى سازگارى
آن لنگى را به راهوارى
از مشتریان برج آن ماه
صد زهره نشست گرد خرگاه
چون ابن سلام آن خبر یافت
بر وعده ی شرط كرده بشتافت
آمد ز پى عروس خواهى
با طاق و طرنب پادشاهى
آورد خزینه هاى بسیار
عنبر به من و شكر به خروار
وز نافه ی مشك و لعل كانى
آراسته برگ ارمغانى
از بهر فریش هاى زیبا
چندین شترش به زیر دیبا
وز بختى و تازى تكاور
چندانكه نداشت عقل باور
زآن زر كه به یك جوش ستیزند
می ریخت چنانكه ریگ ریزند
آن زر نه كه او چو ریگ می بیخت
بر كشتن خصم ریگ می ریخت
كرده به چنان مروتى چست
آن خانه ی ریگ بوم را سست
روزى دو ز رنج ره برآسود
قاصد طلبید و شغل فرمود
جادو سخنى كه كردى از شرم
هنگام فریب سنگ را نرم
جان زنده كنى كه از فصیحى
شد مرده ی او دم مسیحى
با پیش كشى ز هر طرایف
آورده ز روم و چین و طایف
قاصد بشد و خزینه را برد
یك یك به خزینه دار بسپرد
وآنگه به كلید خوش زبانى
بگشاد خزینه ی نهانى
كاین شاهسوار شیرپیكر
روى عرب است و پشت لشگر
صاحب تبع و بلندنام است
اسباب بزرگیش تمام است
گر خون طلبى، چو آب ریزد
ور زر گویى، چو خاك بیزد
هم زو برسى به یاوری ها
هم بازرهى ز داوری ها
قاصد چو بسى سخن درین راند
مسكین پدر عروس درماند
چندانكه به گرد كار برگشت
اقرارش ازین قرار نگذشت
بر كردن آن عمل رضا داد
مه را به دهان اژدها داد
چون روز دیگر عروس خورشید
بگرفت به دست جام جمشید
برسفت عرب، غلام روسى
افكند مصلى عروسى
آمد پدر عروس در كار
آراست به گنج كوى و بازار
داماد و دگر گروه را خواند
بر پیشگه نشاط بنشاند
آیین سرور و شادكامى
برساخت بغایت تمامى
بر رسم عرب بهم نشستند
عقدى كه شكسته بازبستند
طوفان درم بر آسمان رفت
در شیربها سخن به جان رفت
بر حجله ی آن بت دلاویز
كردند به تنگها شكرریز
وآن تنگ دهان تنگ روزى
چون عود و شكر به عطرسوزى
عطرى ز بخار دل برانگیخت
واشکى چو گلاب تلخ می ریخت
لعل آتش و جزعش آب می داد
این غالیه وان گلاب می داد
چون ساخته شد بسیچ یارش
ناساخته بود هیچ كارش
نزدیك دهن شكسته شد جام
پالوده كه پخته بود، شد خام
بر خار قدم نهى، بدوزد
وآتش به دهن برى، بسوزد
عضوى كه مخالفت پذیرد
فرمان تو را به خود نگیرد
هر چه آن ز قبیله گشت عاصى
بیرون فتد از قبیله خاصى
چون مار گزیده گردد انگشت
واجب شودش بریدن از مشت
جانداروى طبع سازگاری است
مردن سبب خلاف كاری است
لیلى كه مفرح روان بود
در مختلفى هلاك جان بود
تا بنده آن چراغ شاهی
جستش به چراغ صبحگاهی
***
بردن ابن سلام، لیلی را به خانه ی خود
چون صبحدم آفتاب روشن
زد خیمه بر این كبود گلشن
سیاره ی شب پر از عوان شد
بر دجله ی نیلگون روان شد
داماد نشاط مند برخاست
از بهر عروس محمل آراست
چون رفت عروس در عمارى
بردش به بسى بزرگوارى
اورنگ و سریر خود بدو داد
حكم همه نیك و بد بدو داد
روزى دو سه بر طریق آزرم
می كرد برفق موم را نرم
با نخل رطب چو گشت گستاخ
دستى به رطب كشید بر شاخ
زآن نخل رونده خورد خارى
كز درد نخفت روزگارى
لیلیش طپانچه اى چنان زد
كافتاد چو مرده مرد بیخود
گفت: ار دگر این عمل نمایى
از خویشتن و ز من برآیى
سوگند به آفریدگارم
كآراست به صنع خود نگارم
كز من غرض تو بر نخیزد
ور تیغ تو خون من بریزد
میباش تو قانعی به دیدار
زین بیش تو خویش را میازار
چون ابن سلام دید سوگند
زآن بت به سلام گشت خرسند
دانست كزو فراغ دارد
جز وى دیگرى چراغ دارد
لیكن به طریق سر كشیدن
مى نتوانست از او بریدن
كز دیدن آن مه دوهفته
دل داده بدو ز دست رفته
گفتا: چو ز مهر او چنینم
آن به كه درو ز دور بینم
خرسند شدن به یك نظاره
زآن به كه كند ز من كناره
وآنگه ز سر گناهكارى
پوزش بنمود و كرد زارى
كز تو به نظاره دل نهادم
گر زین گذرم، حرام زادم
زآن پس كه جهان گذاشت با او
بیش از نظرى نداشت با او
وآن زینت باغ و زیب گلشن
بر راه نهاده چشم روشن
تا باد كى آورد غبارى
از دامن غار یار غارى
هر لحظه به نوحه بر گذرگاه
بى خود بدر آمدى ز خرگاه
گامى دو سه تاختى چو مستان
نالنده تر از هزاردستان
جستى خبرى زیار مهجور
دادى ارى به جان رنجور
چندان به طریق ناصبورى
نالید ز درد و داغ دورى
كان عشق نهفته شد هویدا
وآن راز چو روز گشت پیدا
برداشته رنج ناشكیبش
از شوهر و از پدر نهیبش
چون عشق سرشته شد به گوهر
چه باك پدر چه بیم شوهر
***
آگاهى مجنون از شوهر كردن لیلی
فرزانه سخن سراى بغداد
از سر سخن چنین خبر داد
كان شیفته ی رسن بریده
دیوانه ی ماه نو ندیده
آن رهرو راه پی نمایی
آن یوسف چاه بینوایی
آن زاهد خانه ی خرابات
مفتی ترانه ی خرافات
مجنون جگر كباب گشته
دهقان ده خراب گشته
می گشت به هر بسیچگاهى
مونس نه به جز دریغ و آهى
بوئى كه ز سوى یارش آمد
خوشبوی تر از بهارش آمد
زان بوى خوش دماغ پرور
اعضاش گرفته رنگ عنبر
آن عنبرتر ز بهر سودا
می كرد مفرحى مهیا
بر خاك فتاده چون ذلیلان
در زیر درختى از مغیلان
زآن روى كه روى كار نشناخت
خار از گل و گل ز خار نشناخت
ناگه سیهى شترسوارى
بگذشت بر او چو گرزه مارى
چون دید در آن اسیر بی رخت
بگرفت زمام ناقه را سخت
غرید به شكل نره دیوى
برداشت چو غافلان غریوى
كاى بی خبر از حساب هستى
مشغول به كار بت پرستى
به گر ز بتان عنان بتابى
كز هیچ بتى وفا نیابى
این كار كه هست، نیست با نور
وآن یار كه نیست، هست ازین دور
بی كار كسى تو با چنین كار
بی یار بهى تو از چنین یار
آن دوست كه دل بدو سپردى
بر دشمنیش گمان نبردى
شد دشمن تو ز بی وفایى
خود بازبرید از آشنائى
چون خرمن خود به باد دادت
بد عهد شد و نكرد یادت
دادند به شوهرى جوانش
كردند عروس در زمانش
و او خدمت شوى را بسیچید
پیچید در اوى و سر نه پیچید
باشد همه روزه گوش در گوش
با شوهر خویشتن همآغوش
كارش همه بوسه و كنار است
تو در غم كارش، این چه كار است؟
چون او ز تو دور شد به فرسنگ
تو نیز بزن قرابه بر سنگ
چون نآوردت به سالها یاد
زو یاد مكن چه كارت افتاد
***
زن گر نه یكى، هزار باشد
در عهد كم استوار باشد
چون نقش وفا و عهد بستند
بر نام زنان قلم شكستند
زن دوست بود ولى زمانى
تا جز تو نیافت مهربانى
چون در بر دیگرى نشیند
خواهد كه دگر تو را نبیند
زن میل ز مرد بیش دارد
لیكن سوى كام خویش دارد
زن راست نبازد آنچه بازد
جز زرق نسازد آنچه سازد
بسیار جفاى زن كشیدند
وز هیچ زنى وفا ندیدند
مردى كه كند زن آزمایى
زن بهتر از او به بیوفائى
زن چیست؟ نشانه گاه نیرنگ
در ظاهر صلح و در نهان جنگ
در دشمنى آفت جهان است
چون دوست شود، هلاك جان است
گوئى كه بكن، نمی نیوشد
گوئى كه مكن، دو مرده كوشد
چون غم خورى، او نشاط گیرد
چون شاد شوى، ز غم بمیرد
این كار زنان راست باز است
افسوس زنان بد دراز است
***
مجنون ز گزاف آن سیه كوش
برزد ز دل آتشى جگر جوش
از درد دلش كه در بر افتاد
از پاى چو مرغ در سر افتاد
چندان سر خود بكوفت بر سنگ
كز خون، همه كوه گشت گلرنگ
افتاد میان سنگ خاره
جان پاره و جامه پاره پاره
آن دیو كه آن فسون بر او خواند
از گفته ی خویشتن خجل ماند
چندان نگذشت از آن بلندى
كآن دل شده یافت هوشمندى
آمد به هزار عذر در پیش
كاى من خجل از حكایت خویش
گفتم سخنى دروغ و بد رفت
عفوم كن، كآنچه رفت، خود رفت
گر با تو یكى مزاح كردم
بر عذر تو جان مباح كردم
آن پرده نشین روى بسته
هست از قبل تو دلشكسته
شویش كه ورا حریف و جفت است
سر با سر او شبى نخفته ست
گرچه دگرى نكاح بستش
ار عهد تو دور نیست دستش
جز نام تو بر زبان نیارد
غیر تو كس از جهان ندارد
یكدم نبود كه آن پریزاد
صد بار نیاورد تو را یاد
سالی است كه شد عروس و بیش است
با مهر تو و به مهر خویش است
گر بى تو هزار سال باشد
بر خوردن از او محال باشد
مجنون كه در آن دروغگویی
دید آینه اى بدان دورویى
اندك تر از آنچه بود، غم خورد
كم مایه از آنچه كرد، كم كرد
می بود چو مرغ پر شكسته
زآن ضربه كه خورد، سرشكسته
از جزع پر آب، لعل می سفت
بر عهد شكسته بیت می گفت
سامان و سرى نداشت كارش
كز وى خبرى نداشت یارش
***
شکایت کردن مجنون با خیال لیلی
مشاطه ی این عروس نو عهد
در جلوه چنان كشیدش از مهد
كآن مهدنشین عروس جماش
رشک قلم هزار نقاش
چون گشت به شوى پاى بسته
بود از پى دوست دلشكسته
غمخواره ی او غمى دگر یافت
كز كردن شوى او خبر یافت
گشته خرد فرشته فامش
مجنون تر از آنكه بود نامش
افتاده چو مرغ پرفشانده
بیش از نفسى در او نمانده
در جستن آب زندگانى
برجست به حالتى كه دانى
شد سوى دیار آن پریروى
باریك شده ز مویه چون موى
با او به زبان باد می گفت
كى جفت نشاط گشته با جفت
ای روز من از غم تو لیلی
بر روی من از دو دیده سیلی
دل در غم تو صبور تا کی
وز روی تو دیده دور تا کی
ای چون دل و جان و دیده درخور
به یک شبه وصل تو ز گوهر
كو آن دو به دو بهم نشستن؟
عهدى به هزار عهده بستن؟
كو آن به وصال امید دادن؟
سر بر خط خاضعى نهادن؟
دعوى كردن به دوستارى
دادن به وفا امیدوارى
و امروز به ترك عهد گفتن
رخ بى گنهى ز من نهفتن
گیرم دلت از سر وفا شد
آن دعوى دوستى كجا شد؟
من با تو به كار جان فروشى
كار تو همه زبان فروشى
من مهر ترا به جان خریده
تو مهر كسى دگر گزیده
كس عهد كسى چنین گذارد؟
كو را نفسى به یاد نارد؟
با یار نو آنچنان شدى شاد
كز یار قدیم ناورى یاد
گر با دگرى شدى همآغوش
ما را به زبان مكن فراموش
شد در سر باغ تو جوانیم
آوخ همه رنج باغبانیم
این فاخته رنج برد در باغ
چون میوه رسید، می خورد زاغ
خرماى تو گرچه سازگار است
با هر كه به جز من است، خار است
با آه چو من سموم داغى
كس بر نخورد ز چون تو باغى
چون سرو روانى، اى سمنبر
از سرو نخورده هیچكس بر
برداشتى اولم بیارى
بگذاشتى آخرم بخوارى
آن روز كه دل به تو سپردم
هرگز به تو این گمان نبردم
بفریفتیم به عهد و سوگند
كان تو شوم به مهر و پیوند
سوگند نگر چه راست خوردی!
پیوند نگر چه راست كردی!
كردى دل خود به دیگرى گرم
وز دیده ی من نیامدت شرم
تنها نه من و توئیم در دور
كازرم یكى كنیم با جور
دیگر متعرفان به كارند
كایشان بد و نیكها شمارند
بینند كه تا غم تو خوردم
با من تو و با تو من چه كردم
گیرم كه مرا دو دیده بستند
آخر دگران نظاره هستند
چون عهده ی عهد بازجویند
جز عهدشكن ترا چه گویند؟
فرخ نبود شكستن عهد
اندیشه كن از شكستن مهد
گل تا نشكست عهد گلزار
نشكست زمانه در دلش خار
مى تا نشكست روى اوباش
در نام شكستگى نشد فاش
شب تا نشكست ماه را جام
با روى سیه نشد سرانجام
در تو به چه دل امید بندم
وز تو به چه روى باز خندم؟
كآن وعده كه پى در او فشردى
عمرم شد و هم به سر نبردى
تو آن نكنى كه من شوم شاد
وانكس نه منم كه نارمت یاد
با اینهمه رنج كز تو سنجم
رنجیده شوم گر از تو رنجم
غم در دل من چنان نشاندى
كآزرم در آن میان نماندى
آن روى نه كآشنات خوانم
وآن دل نه كه بیوفات دانم
عاجز شده ام ز خوى خامت
تا خود چه توان نهاد نامت
با اینهمه جورها كه رانى
هم قوت جسم و قوت جانى
بیداد تو گر چه عمركاه است
زیبائى چهره عذرخواه است
آن را كه چنان جمال باشد
خون همه كس حلال باشد
روزى تو و من چراغ دل ریش
به زآن نبود كه میرمت پیش
مه گر شكرین بود، تو ماهى
شه گر به دو رخ بود، تو شاهى
گل در قصبى و لاله در خز
شیرین و رزین چو شیره ی رز
گر آتش بیندت بدآن نور
آبش به دهان درآید از دور
باغ ارچه گل و گلاله دار است
از عکس رخت نواله خوار است
اطلس كه قباى لعل شاهی است
با قرمزى رخ تو كاهی است
ز ابروى تو هر خمى خیالی است
هر یك شب عید را هلالی است
گر عود نه صندل سپید است
با سرخ گل تو سرخ بید است
سلطان رخت به چتر مشکین
هم ملك حبش گرفت و هم چین
از خوبى چهره ی چنین یار
دشوار توان برید، دشوار
تدبیر دگر جز این ندانم
كین جان به سر تو برفشانم
آزرم وفاى تو گزینم
در جور و جفاى تو نبینم
هم با تو شكیب را دهم ساز
تا عمر كجا عنان كشد باز
***
رفتن پدر مجنون به دیدن فرزند
دهقان فصیح پارسى زاد
از حال عرب چنین كند یاد
كان پیر پسر به باد داده
یعقوب ز یوسف اوفتاده
چون مجنون را رمیده دل دید
زآرامش او امید ببرید
آهى به شكنجه درج می كرد
عمرى به امید خرج می كرد
ناسود ز چاره بازجستن
زنگى ختنى نشد به شستن
بسیار دوید و مال پرداخت
اقبال بر او نظر نینداخت
زآن درد رسیده گشت نومید
كامید بهى نداشت جاوید
در گوشه نشست و ساخت توشه
تا كى رسدش چهار گوشه
پیرى و ضعیفى و زبونى
كردش به رحیل رهنمونى
تنگ آمد از این سراچه ی تنگ
شد ناى گلوش چون دم چنگ
ترسید كاجل بسر درآید
بیگانه كسى ز در درآید
بگرفت عصا چو ناتوانان
برداشت تنى دو از جوانان
شد باز به جستجوى فرزند
بر هرچه كند خداى خرسند
برگشت به گرد كوه و صحرا
در ریگ سیاه و دشت خضرا
می زد به امید، دست و پائى
از وى اثرى ندید جائى
تا عاقبتش یكى نشان داد
كآنك به فلان عقوبت آباد
جائى و چه جاى؟ از این مغاكى
ماننده ی گور هولناكى
چون ابر سیاه زشت و ناخوش
چون نفت سپید كان آتش
ره پیش گرفت پیر مظلوم
یكروزه دوید تا بدآن بوم
دیدش نه چنانكه دیده می خواست
كآن دید دلش ز جاى برخاست
بى شخص رونده دید جانى
در پوست كشیده استخوانى
آواره اى از جهان هستى
متوارى راه بت پرستى
جونى به خیال بازبسته
موئى ز دهان مرگ رسته
بر روى زمین ز سگ دوانتر
وز زیر زمینیان نهانتر
دیگ جسدش زجوش رفته
افتاده ز پاى و هوش رفته
ماننده ی مار پیچ بر پیچ
پیچیده سر از كلاه و سرپیچ
از چرم ددان بدست وارى
بر ناف كشیده چون ازارى
آهسته فراز رفت و بنشست
مالید برفق بر سرش دست
خون جگر از جگر برانگیخت
هم بر جگر از جگر همى ریخت
مجنون چو گشاد دیده را باز
شخصى بر خویش دید دمساز
در روى پدر نظاره می كرد
نشناخت و ز او كناره می كرد
آن كو خود را كند فراموش
یاد دگران كجا كند گوش؟
گفتا چه كسى؟ ز من چه خواهى؟
اى من رهى تو، از چه راهى؟
گفتا: پدر توام بدین روز
جویان تو با دل جگرسوز
مجنون چو شناختش كه او كیست
در وى اوفتاد و بگریست
از هر دو سرشك دیده بگشاد
این بوسه بدان و آن بدین داد
كردند ز روى بی قرارى
بر خود به هزار نوحه زارى
چون چشم پدر ز گریه پرداخت
سر تا قدمش نظر برانداخت
دیدش چو برهنگان محشر
هم پاى برهنه مانده، هم سر
از عیبه گشاد كسوتى نغز
پوشید در او ز پاى تا مغز
در هیكل او كشید جامه
از غایت كفش تا عمامه
از هر مثلى كه یاد بودش
پندى پدرانه می نمودش
كاى جان پدر نه جاى خواب است
كایام دو اسبه در شتاب است
زین ره كه گیاش تیغ تیز است
بگریز كه مصلحت گریز است
در زخم چنین نشانه گاهى
سالیت نشسته گیر و ماهى
تیرى زده چرخ بی مدارا
خون ریخته از تو آشكارا
روزى دو سه پى فشرده گیرت
افتاده ز پاى و مرده گیرت
در مردارى ز گرگ تا شیر
كرده دد و دام را شكم سیر
بهتر سگ شهر خویش بودن
تا ذل غریبى آزمودن
چندانكه دوید پى دویدى
جائى نرسیدى و رسیدى
رنجیده شدن نه راى دارد
با رنج كشى كه پاى دارد؟
آن رودكده كه جاى آب است
از سیل نگر كه چون خراب است
وآن كوه كه سیل از آن گریزد
در زلزله بین كه چون بریزد
زین سان كه تو زخم رنج بینى
فرسوده شوى گر آهنینى
از توسنى تو پر شد ایام
روزى دو سه رام شو، بیارام
سر رفت و هنوز بدلگامى
دل سوخته شد، هنوز خامى
ساكن شو از این جمازه راندن
با یاوگیان فرس دواندن
گه مشرف دیوخانه بودن
گه دیوچه ی زمانه بودن
صابر شو و پایدار و بشكیب
خود را به دمى دروغ بفریب
خوش باش به عشوه گرچه باد است
بس عاقل كو به عشوه شادست
گر عشوه بود، دروغ و گر راست
آخر نفسى تواند آراست
به گر نفسیت خوش برآید
تا خود نفس دگر چه زاید
هر خوشدلیى كه آن نه حالی است
از تكیه ی اعتماد خالی است
بس گندم كآن ذخیره كردند
زآن جو كه زدند، جو نخوردند
امروز كه روز عمر برجاست
می باید كرد كار خود راست
فردا كه اجل عنان بگیرد
عذر تو جهان كجا پذیرد؟
شربت نه ز خاص خویشت آرند
هم پرده ی توبه پیشت آرند
آن پوشد زن كه رشته باشد
مرد آن درود كه كشته باشد
امروز بخور جهد می سوز
تا بوى خوشیت باشد آن روز
پیشینه عیار مرگ میسنج
تا مرگ رسد، نباشدت رنج
از پنجه ی مرگ جان كسى برد
كو پیش ز مرگ خویشتن مرد
هر سر كه به وقت خویش پیش است
سیلى زده ی قفاى خویش است
وآن لب كه در آن سفر بخندد
از پخته ی خویش توشه بندد
میدان تو بى كس است، بنشین
شوریده سرى بس است، بنشین
آرام دلى است هر دمى را
پایانى هست هر غمى را
سگ را وطن و تو را وطن نیست
تو آدمیى، در این سخن نیست
گر آدمیى، چو آدمى باش
ور دیو، چو دیو در زمى باش
غولى كه بسیچ در زمى كرد
خود را به تكلف آدمى كرد
تو آدمیى بدین شریفى
با غول چرا كنى حریفى؟
روزى دو كه با تو همعنانم
خالى مشو از ركاب جانم
جنس تو منم، حریف من باش
تسكین دل ضعیف من باش
امشب چو عنان ز من بتابى
فردا كه طلب كنى، نیابى
گر بر تو از این سخن گرانی است
این هم ز قضاى آسمانی است
نزدیك رسید، كار میساز
با گردش روزگار میساز
خوش زى تو كه من ورق نوشتم
می خور تو كه من خراب گشتم
من می گذرم، تو در امان باش
غم كشت مرا، تو شادمان باش
افتاد بر آفتاب گردم
نزدیك شد آفتاب زردم
روزم به شب آمد اى سحرهان!
جانم به لب آمد اى پسرهان
اى جان پدر، بیا و بشتاب
تا جان پدر نرفته، دریاب
زآن پیش كه من درآیم از پاى
در خانه خویش گرم كن جاى
[روزی که مرا به جا نبینی
آیی و بجای من نشینی
چون رخت کشند از این سرایم
آخر خلفی بود به جایم
تا چون اجلم رسد بمیرم
دانم که کسی است جای گیرم
نپسندد هیچ دوست و دشمن
من مرده تو خالی از سر من
بیگانه ای از میان درآید
اندوخته ی مرا رباید
پس مانده ای از پسم نباشد
با چون تو کسی کسم نباشد
آواز رحیل دادم اینك
در كوچگه اوفتادم اینك
ترسم كه به كوچ رانده باشم
آیى تو و من نمانده باشم
سر بر سر خاك من به مالى
نالى ز فراق و سخت نالى
گر خود نفست چو دود باشد
زآن دود مرا چه سود باشد؟
ور تاب غمت جهان بسوزد
كى چهره ی بخت من فروزد؟
***
جواب دادن مجنون، پدر را
چون پند پدر شنود فرزند
می خواست كه دل نهد بر آن پند
روزى دو به چابكى شكیبد
پا دركشد و پدر فریبد
چون توبه ی عشق می سگالید
عشق آمد و گوش توبه مالید
در عشق که پیل هم پیاد است
مردانه کسی است کاوفتاد است
شیر نمدین و شیر بیشه
این دوزد و آن درد همیشه
تیری که ز شست عشق خیزد
بر دست زننده زخم ریزد
مجنون تباه مغز بی هوش
چون کرد نصیحت پدر گوش
گفت: اى نفس تو جان فزایم
اندیشه ی تو گره گشایم
مولاى نصیحت تو هوشم
در حلقه ی بندگیت گوشم
پند تو چراغ جانفروزی است
نشنیدن من ز تنگ روزی است
فرمان تو كردنى است، دانم
كوشم كه كنم، نمی توانم
بر من ز خرد چه سكه بندى؟
بر سكه ی كار من چه خندى؟
در خاطر من كه عشق ورزد
عالم همه حبه اى نیرزد
بختم نه چنان بباد داد است
كز هیچ شنیده ایم یاد است
هر یاد كه بود، رفت بر باد
جز فرمشیم نماند بر یاد
امروز مگو چه خورده اى دوش
كآن خود سخنى بود فراموش
گر زآنچه رود در این زمانم
پرسى كه چه می كنى ندانم
دانم پدرى تو، من غلامت
وآگاه نیم كه چیست نامت
تنها نه پدر ز یاد من رفت
خود یاد من از نهاد من رفت
در خودم غلطم كه من چه نامم؟
معشوقم و عاشقم، كدامم؟
چون برق دلم ز گرمى افروخت
دلگرمى من وجود من سوخت
چون من به كریچه و گیایى
قانع شده ام ز هر ابایى
پندارم كآسیاى دوران
پرداخته گشت از آب و از نان
در وحشت خویش گشته ام گم
وحشى نزید میان مردم
با وحش كسى كه انس گیرد
هم عادت وحشیان پذیرد
چون خربزه مگس گزیده
به گر شوم از شكم بریده
ترسم كه ز من برآید این گرد
در جمله ی بوستان رسد درد
به كآبله را ز طفل پوشند
تا خون بجوش را نخوشند
مایل به خرابى است رایم
آن به كه خراب گشت جایم
كم گیر ز مزرعت گیاهى
گو در عدم افت خاك راهى
یك حرف مگیر از آنچه خواندى
پندار كه نطفه اى نراندى
گورى بكن و بر او بنه دست
پندار كه مرد عاشقى مست
زآن كس نتوان صلاح درخواست
كز وى قلم صلاح برخاست
گفتى كه ره رحیل پیش است
وین گم شده در رحیل خویش است
تا رحلت تو، خزان من بود
آن تو ندانم، آن من بود
بر مرگ تو زنده اشك ریزد
من مرده، ز مرده اى چه خیزد؟
***
وداع كردن پدر مجنون را
چون دید پدر كه دردمند است
در عالم عشق شهربند است
برداشت ازو امید بهبود
كآن رشته ی تب پر از گره بود
گفت: اى جگر و جگرخور من
هم غل من و هم افسر من
نومیدى تو سماع كردم
خود را و ترا وداع كردم
بگرفته ام از تن و دم خویش
نارفته از این جهان کم خویش
بر ماتم تو گریست خواهم
بی تو به جهان چه زیست خواهم؟
افتاد پدر ز كار بگرى
بگرى بسزا و زار بگرى
در گردنم آر دست و برخیز
آبى ز سرشك بر رخم ریز
تا غسل سفر كنم بدآن آب
در مهد سفر خوشم برد خواب
این بازپسین دم رحیل است
در دیده به جاى سرمه میل است
در بر گیرم، نه جاى ناز است
تا توشه كنم كه ره دراز است
زین عالم رخت بر نهادم
در عالم دیگر اوفتادم
هم دور نیم ز عالم تو
می میرم و می خورم غم تو
با اینكه چو دیده نازنینى
بدرود كه دیگرم نبینى
بدرود كه رخت راه بستم
در كشتى رفتگان نشستم
بدرود كه بار برنهادم
در قبض قیامت اوفتادم
بدرود كه خویشى از میان رفت
ما دیر شدیم و كاروان رفت
بدرود كه عزم كوچ كردم
رفتم نه چنان كه بازگردم
چون از سر این درود بگذشت
بدرودش كرد و بازپس گشت
آمد به سراى خویش رنجور
نزدیك بدانكه جان شود دور
روزى دو ز روى ناتوانى
می كرد به غصه زندگانى
ناگه اجل از كمین برون تاخت
ناساخته كار، كار او ساخت
مرغ فلكى برون شد از دام
در مقعد صدق یافت آرام
عرشى به طناب عرش زد دست
خاكى به نشیب خاك پیوست
آسوده كسی است كو در این دیر
ناسوده بود چو ماه در سیر
در خانه ی غم بقا نگیرد
چون برق بزاید و بمیرد
در منزل عالم سپنجى
آسوده مباش تا نرنجى
آن كس كه در این دهش مقام است
آسوده دلى بر او حرام است
آن مرد كزین حصار جان برد
آن مرد در این نه، این در آن مرد
دیوی است جهان فرشته صورت
در بند هلاك تو ضرورت
در كاسش نیست جز جگر چیز
وز پهلوى تست آن جگر نیز
با هر که در این جهان نشینی
خواهی که ببینیش، نبینی
این دیوکده نه جای میل است
برخیز که رهگذار سیل است
خرما دهنی دست خار دربوس
افسوس که هست جای افسوس
سرو تو در این چمن دریغ است
كآبش نمك و گیاش تیغ است
تا چند غم زمانه خوردن؟
تازیدن و تازیانه خوردن؟
عالم خوش خور كه عالم این است
تو در غم عالمى، غم این است
دزدی که بود ز دست بالا
گوهر برد از میان کالا
آن مار بود، نه مرد چالاك
كو گنج رها كند، خورد خاك
خوش خور كه گل جهانفروزى
چون مار مباش خاك روزى
عمر است غرض، به عمر درپیچ
چون عمر نماند، گو ممان هیچ
سیم ارچه صلاح خوب و زشتى است
لنگر شكن هزار كشتى است
چون چه مستان، مدار در چنگ
بستان و بده چو آسیا سنگ
چون بستانى، بیایدت داد
كز داد و ستد جهان شد آباد
گه دوک تراش باش و بتراش
گه تیر تراش نیز میباش
غافل مگذر به هیچ کویی
میکن به نفاق های و هویی
فارغ منشین به هیچ جایی
میزن بدروغ دست و پایی
افسرده کسی است مرد بیکار
خرپشت بریده باد بی یار
چون بارت نیست، باج نبود
بر ویرانى خراج نبود
ز آنان كه جنیبه با تو راندند
بنگر به جریده تا كه ماندند؟
رفتند كیان و دین پرستان
ماندند جهان به زیردستان
این قوم كیان و آن كیانند؟
بر جاى كیان نگر كیانند
همپایه ی آن سران نگردى
الا به طریق نیكمردى
نیكى كن و از بدى بیندیش
نیك آید نیك را فرا پیش
بد با تو نكرد هر كه بد كرد
كآن بد به یقین بجاى خود كرد
نیكى بكن و به چه درانداز
كز چه به تو روى بركند باز
هر نیك و بدى كه در نوایی است
در گنبد عالمش صدایی است
با كوه كسى كه راز گوید
كوه آنچه شنید، باز گوید
در چرخ بلند اگر بلندی
میکن نظری بهوشمندی
عراده و منجنیق و غضبان
بر حصن فلک نهاد نتوان
کو دور چنان شده است از این خا ک
کز طعنه خاک باشد او پاک
مستانه مبین در این عمل گاه
کافتاده چو تو بسی است در چاه
پنداشته ای بدین درازی
هست این نمط از برای بازی
تا زین چاهت برون نیارند
دایم رسنت فروگذارند
لاوالله کاین بساط معمور
نطعی است که نیست قطع ازو دور
هر جا که عمارتی بیابی
باشد پس و پیش او خرابی
وآنجا که خرابه ای است پیوست
هم رسم عمارتی در او هست
در هیچ ده از خراب و آباد
باقی ننهاده اند بنیاد
***
آگاهى مجنون از مرگ پدر
روزى ز قضا به وقت شبگیر
می رفت شكاریى به نخجیر
بر نجد نشسته بود مجنون
چون بر سر تاج در مكنون
صیاد چو دید بر گذر شیر
بگشاد در او زبان چو شمشیر
پرسید ورا چو سوگواران
كاى دور از اهل بیت و یاران
فارغ كه ز پیش تو پسى هست
یا جز لیلى ترا كسى هست
نز مادر و نز پدر به یادت
بی شرم كسى كه شرم بادت
چون تو خلفى به خاك بهتر
كز ناخلفى برآورى سر
گیرم ز پدر به زندگانى
دورى طلبیدى از جوانى
چون مرد پدر، تو را بقا باد
آخر كم ازآنكه آریش یاد؟
آیى به زیارتش زمانى
وارى ز ترحمش نشانى
در پوزش تربتش پناهى
عذرى ز روان او بخواهى
مجنون ز نواى آن كج آهنگ
نالید و خمید راست چون چنگ
خود را ز دریغ بر زمین زد
بسیار تپانچه بر جبین زد
ز آرام و قرار گشت خالى
تا گور پدر دوید حالى
چون شوشه ی تربت پدر دید
الماس شكسته در جگر دید
بر تربتش اوفتاد بی هوش
بگرفتش چون جگر در آغوش
از دوستى روان پاكش
تر كرد به آب دیده خاكش
گه خاك ورا گرفت در بر
گه كرد ز درد خاك بر سر
زندانى روز را شب آمد
بیمار شبانه را تب آمد
او خود همه ساله در ستم بود
كز گام نخست اسیر غم بود
آن كس كه اسیر بیم گردد
چون باشد چون یتیم گردد؟
نومید شده ز دستگیرى
با ذل یتیمى و اسیرى
غلتید برآن زمین زمانى
می جست ز همنشین نشانى
چون غمخور خویش را نمی یافت
از غم خوردن عنان نمی تافت
چندان ز مژه سرشك خون ریخت
كاندام زمین به خون برآمیخت
گفت: اى پدر، اى پدر كجائى
كافسر به پسر نمی نمائى؟
اى غم خور من، كجات جویم؟
تیمار غم تو با كه گویم؟
تو بى پسرى صلاح دیدى
زآن روى به خاك دركشیدى
من بی پدرى ندیده بودم
تلخ است كنون كه آزمودم
فریاد که دورم از تو، فریاد
فریادرسی نه جز تو بر یاد
یارم تو بدی و یاورم تو
نیروی دل دلاورم تو
استاد طریقتم تو بودی
غمخوار حقیقتم تو بودی
بی بود تو بر مجاز ماندم
افسوس که از تو بازماندم
سر كوفت دوریم مكن بیش
من خود خجلم ز كرده ی خویش
فریاد برآید از نهادم
كآید ز نصیحت تو یادم
تو رایض من به كش خرامى
من توسن تو ببدلگامى
تو گوش مرا چو حلقه ی زر
من دور ز تو چو حلقه بر در
من كرده درشتى و تو نرمى
از من همه سردى، از تو گرمى
تو در غم جان من به صد درد
من گرد جهان گرفته ناورد
لفظی به مراد تو نگفتم
یک شب به کنار تو نخفتم
تو بستر من ز گرد رفته
من رفته بترك خواب گفته
تو بزم نشاط من نهاده
من بر سر سنگى اوفتاده
تو گفته دعا و اثر نكرده
من كشته درخت و بر نخورده
جان دوستى تو را به هر دم
یاد آرم و جان برآرم از غم
بر جامه زدیده نیل پاشم
تا كور و كبود هر دو باشم
آه اى پدر، آه از آنچه كردم
یك درد نه با هزار دردم
آزردمت، اى پدر نه بر جاى
واى ار بحلم نمی كنى واى
آزار تو راه ما مگیراد
ما را به گناه ما مگیراد
اى نورده ستاره ی من
خوشنودى توست چاره ی من
ترسم كندم خداى مأخوذ
گر تو نشوى ز بنده خوشنود
گفتى جگر منى به تقدیر
وآنگاه بدین جگر زنى تیر
گر من جگر توام، متابم
چون بى نمكان مكن كبابم
زینسان جگرت به خون گشائى
تو در جگر زمین چرائى؟
خون جگرم خورى بدین روز
خوانى جگرم زهى جگرسوز
با من جگرت جگرخور افتاد
كاتش به چنین جگر در افتاد
گر در حق تو شدم گنه كار
گشتم به گناه خود گرفتار
گر پند به گوش در نكردم
از زخم تو گوشمال خوردم
زینگونه دریغ و آه می كرد
روزى به شبى سیاه می كرد
تا شب علم سیاه ننمود
ناله اش ز دهل زدن نیاسود
شب چون صدف از سیاه پشتی
با ماهی و مه گرفته کشتی
ماهی تبش از صدف برانگیخت
تا جمله در از دهن فروریخت
مجنون ز دو دیده ی صدف رنگ
می ریخت نثار در به فرسنگ
بر گور پدر نشسته تا روز
می خواند قصیده های دلسوز
سرتاسر تربتش یکی کرد
خانه شد و جفت خانگی فرد
رخساره بد آن حظیره می سود
تا صبح در این صبوح می بود
چون هاتف صبح دم برآورد
وز كوه شفق علم برآورد
اكسیرى صبح كیمیاگر
كرد از دم خویش خاك را زر
آن خاك روان ز روى آن خاك
بر پشته ی نجد رفت غمناك
می كرد همان سرشك بارى
اما به طریق سوگوارى
می زد نفسى به شوربختى
می زیست به صدهزار سختى
می برد ز بهر دلفروزى
روزى به شبى، شبى به روزى
***
انس مجنون با وحوش و سباع
صاحب خبر فسانه پرداز
زین قصه خبر چنین كند باز
كان دشت بساط كوه بالین
ریحان سراچه ی سفالین
آن طره کهنه سرابی
دروازه قلعه خرابی
مجنون چو نون خمیده قامت
کارش نگرفته استقامت
از سوگ پدر چو بازپرداخت
آواره به كوه و دشت می تاخت
روزى ز طریده گاه آن دشت
بر خاك دیار یار بگذشت
دید از قلم وفا سرشته
لیلى مجنون به هم نوشته
ناخن زد و آن ورق خراشید
خود ماند و رفیق را تراشید
گفتند نظارگان: چه رای است
كز هر دو رقم یكى به جای است؟
گفتا: رقمى به ار پس افتد
كز ما دو رقم یكى بس افتد
چون عاشق را كسى بكاود
معشوقه از او برون تراود
گفتند: چراست در میانه
او كم شده و تو بر نشانه؟
گفتا كه: به پیش من نه نیكوست
كاین دل شده مغز باشد او پوست
من به كه نقاب دوست باشم
یا بر سر مغز، پوست باشم
این گفت و گذشت از آن گذرگاه
چون رابعه رفت راه و بیراه
می خواند چو عاشقان نسیبى
می جست علاج را طبیبى
وحشى شده و رسن گسسته
وز طعنه و خوى خلق رسته
خو كرده چو وحشیان صحرا
با بیخ نباتهاى خضرا
نه خوى دد و نه حیطه ی دام
با دام و ددش هماره آرام
آورده به حفظ دورباشى
از شیر و گوزن خواجه تاشى
هر وحش كه بود در بیابان
در خدمت او شده شتابان
از شیر و گوزن و گرگ و روباه
لشگرگاهى كشیده بر راه
ایشان همه گشته بنده فرمان
او بر همه شاه چون سلیمان
از پر عقاب سایبانش
در سایه ی كركس استخوانش
شاهیش بغایتى رسیده
كز خوى ددان ددى بریده
افتاده ز میش گرگ را زور
برداشته شیر پنجه از گور
سگ با خرگوش صلح كرده
آهوبره شیر شیر خورده
او می شد، جان به كف گرفته
وایشان پس و پیش صف گرفته
از خوابگهش گهى كه خفتى
روباه به دم زمین برفتى
آهو به مغمزى دویدى
پایش به كنار در كشیدى
بر گردن گور تكیه دادى
بر ران گوزن سر نهادى
زانو زده بر سرین او شیر
چون جانداران كشیده شمشیر
گرگ از جهت یتاق دارى
رفته به یزك به جانسپارى
درنده پلنگ وحش زاده
از خوى پلنگى اوفتاده
زین یاو گیان دشت پیماى
گردش دو سه صف كشیده بر پاى
او چون ملكان جناح بسته
در قلبگه ددان نشسته
از بیم درندگان خونخوار
با صحبت او نداشت كس كار
آن را كه رضاى او ندیدند
حالیش درندگان دریدند
وآن را كه بخواندى او به دیدن
كس زهره نداشتى دریدن
با او چه ز آشنا چه از خویش
بی دستورى كسی نشد پیش
در موكب آن جریده رانان
می رفت چو با گله شبانان
با وحش چو وحش گشته همدست
كز وحش به وحش می توان رست
از جمله ی آهوان چالاک
بود آهوکی عجب شغبناک
بازی کن و چابک و طرب ساز
مالیده سرین و گردن افراز
مجنون که بر آهوان نظر داشت
بر وی نظری تمامتر داشت
او را بر خویش خواند پیوست
هر ساعت سود بر سرش دست
چشمش همه روز بوسه می داد
می کرد ز چشم دلستان یاد
مردم به تعجب از حسابش
وز رفتن وحش در ركابش
هرجا كه هوس رسیده اى بود
تا دیده بر او نزد، نیاسود
هر روز مسافرى ز راهى
كردى بر او قرارگاهى
آوردى از آن خورش كه شاید
تا روزه ی نذر از او گشاید
وآن حرم نشین چرم شیران
بد دل كن جمله ی دلیران
یك ذره از آن نواله خوردى
باقى به ددان حواله كردى
از بس كه ربیعى و تموزى
دادى به ددان برات روزى
هر دد كه بدید، سجده كردش
روزى ده خویشتن شمردش
پیرامن او دویدن دد
بود از پى كسب روزى خود
احسان همه خلق را نوازد
آزادان را به بنده سازد
با سگ چو سخا كند مجوسى
سگ گربه شود به چاپلوسى
***
حکایت
در قصه شنیده ام كه بارى
بوده ست به مرو تاجدارى
در سلسله داشتى سگى چند
دیوانه فش و چو دیو دربند
هر یك به صلابت گرازى
برده سر اشترى به گازى
شه چون شدى از كسى بر آزار
دادیش بدآن سگان خونخوار
هركس كه ز شاه بی امان بود
آوردن و خوردنش همان بود
بود از ندماى شه جوانى
در هر هنرى تمام دانى
ترسید كه شاه آشناسوز
بیگانه شود بدو یكى روز
آهوى ورا به سگ نماید
در نیش سگانش آزماید
از بیم سگان برفت پیشى
با سگبانان گرفت خویشى
هر روز شدى و گوسفندى
در مطرح آن سگان فكندى
چندان بنواختشان بدآن سان
كآن دشوارى بدو شد آسان
از منت دست زیر پایش
گشتند سگان مطیع رایش
روزى به طریق خشمناكى
شه دید در آن جوان خاكى
فرمود به سگدلان درگاه
تا پیش سگان برندش از راه
وآن سگ منشان سگى نمودند
چون سگ به تبر كش ربودند
بستند و بدآن سگانش دادند
خود دور شدند و ایستادند
وآن شیرسگان آهنین چنگ
كردند نخست بر وى آهنگ
چون منعم خود شناختندش
دم لابه كنان نواختندش
گردش همه دستبند بستند
سر بر سر دستها نشستند
بودند بر او چو دایه دلسوز
تا رفت بر این یكى شبانروز
چون روز سپید روى بنمود
سیفور سیاه شد زراندود
شد شاه ز كار خود پشیمان
غمگین شد و گفت با ندیمان
كآن آهوى بى گناه را دوش
دادم به سگ اینت خواب خرگوش
بینید كه آن سگان چه كردند؟
اندام ورا چگونه خوردند؟
سگبان چو از این سخن شد آگاه
آمد بر شاه و گفت: كای شاه
این شخص نه آدمى، فرشته ست
كایزد ز كرامتش سرشته ست
برخیز و بیا ببین در آن نور
تا صنع خداى بینى از دور
او در دهن سگان نشسته
دندان سگان به مهر بسته
زان گرگ سگان اژدهاروى
نازرده بر او یكى سرموى
شه كرد شتاب تا شتابند
آن گم شده را مگر بیابند
بردند موكلان راهش
از سلک سگان به صدر شاهش
شه ماند شگفت كآن جوانمرد
چون بود كزآن سگان نیازرد؟
گریان گریان به پاى برخاست
صد عذر به آب چشم ازو خواست
گفتا كه: سبب چه بود، بنماى
كاین یك نفس تو ماند بر جاى؟
گفتا: سبب آنكه پیش ازین بند
دادم به سگان نواله اى چند
ایشان به نواله اى كه خوردند
با من لب خود به مهر كردند
ده سال غلامى تو كردم
این بود برى كه از تو خوردم
دادى به سگانم از یك آزار
و این بد كه بند سگ آشناخوار
سگ دوست شد و تو آشنا نه
سگ راحق حرمت و تو را نه
سگ صلح كند به استخوانى
ناكس نكند وفا به جانى
چون دید شه آن شگفت كارى
كز مردمى است رستگارى
هشیار شد از خمار مستى
بگذاشت سگى و سگ پرستى
مقصودم از این حكایت آن است
كاحسان و دهش حصار جان است
مجنون كه بدآن ددان خورش داد
كرد از پى خود حصارى آباد
ایشان كه سلاح كار بودند
پیرامن او حصار بودند
گر خاست و گر نشست، حالى
آن موكب از او نبود خالى
تو نیز گر آن كنى كه او كرد
خوناب جهان نبایدت خورد
همخوان تو گر خلیفه نام است
چون از تو خورد، تو را غلام است
***
نیایش كردن مجنون به درگاه خداى تعالی
رخشنده شبى چو روز روشن
رو تازه فلك چو سبز گلشن
از مرسله هاى زرحمایل
زرین شده چرخ را شمایل
سیاره به دستبند خوبى
بر نطع افق به پایكوبى
بر دیو شهاب حربه رانده
لاحول ولا ز دور خوانده
از نافه ی شب هوا معنبر
وز گوهر مه زمین منور
زآن گوهر و نافه، چرخ شش طاق
پر زیور و عطر كرده آفاق
انجم صفت دگر گرفته
زیبندگیى ز سر گرفته
صد گونه ستاره ی شباهنگ
بنموده سپهر در یك اورنگ
كرده فلك از فلك سوارى
رویین دز قطب را حصارى
فرقد به یزك جنیبه رانده
كشتى به جناح شط رسانده
پروین ز حریر زرد و ازرق
بر سنجق زر كشیده بیرق
مه گرد پرند زر كشیده
پیرایه اى از قصب تنیده
گفتى ز كمان گروهه ی شاه
یك مهره فتاد بر سر ماه
یا شكل عطارد از كمانش
تیریست كه زد بر آسمانش
زهره كه ستام زین او بود
خوش خو چو خوى جبین او بود
خورشید چو تیغ او جهانسوز
پوشیده به شب، برهنه در روز
مریخ به كینه گرم تعجیل
تا چشم عدوش را كشد میل
برجیس به مهر او نگین داشت
كاقبال جهان در آستین داشت
كیوان مسنى علاقه آویز
تا آهن تیغ او كند تیز
شاهى كه چنین بود جلالش
آفاق مباد بی جمالش
در خدمت این خدیو نامى
ما اعظم شانك اى نظامى
از شكل بروج و از منازل
افتاده سپهر در زلازل
عکس حمل از هلال خنده
بر جیب فلك زهى فكنده
گاو فلكى چو گاو دریا
گوهر به گلو در از ثریا
جوزا كمر دورویه بسته
بر تخت دو پیكرى نشسته
هقعه چو كواعب قصب پوش
باهنعه نشسته گوش در گوش
خرچنگ به چنگل ذراعى
انداخته ناخن سباعى
نثره به نثار، گوهرافشان
طرفه طرفى دگر زرافشان
جبهه ز فروغ جبهت خویش
افروخته صد چراغ در پیش
قلب الاسد از اسد فروزان
چون آتش عود عودسوزان
عذرا رخ سنبله درآن طرف
بی صرفه نكرد دانه صرف
انگیخته غفر چون كریمان
سه قرصه به كاسه ی یتیمان
میزان چو زبان مرد دانا
بگشاده زبانه با زبانا
عوا ز سماك هیچ شمشیر
تازى سگ خویش رانده بر شیر
اكلیل به قلب، تاج داده
عقرب به كمان، خراج داده
با صادر و وارد نعایم
بلده دو سه دست كرده قایم
جدى سر خود چو بز بریده
كافسانه ی سربزى شنیده
ذابح ز خطر دهان گرفته
سعد اخبیه را عنان گرفته
بلع ارنه دعاى بلعمى بود
در صبح چرا دو دست بنمود؟
دلو از كله هاى آفتابى
خاموش لب از دهن پرآبى
بنوشته دو بیت زیرش از زر
كاین هست مقدم، آن مؤخر
خاتون رشا ز ناقه دارى
با بطن الحوت در عمارى
بر شه ره منزل كواكب
اجرام بروج گشته راكب
بسته به سه پایه ی هوائى
بطن الحمل از چهارپائى
عیوق به دست زورمندى
برده زهم افسران بلندى
وآن كوكب دیگپایه كردار
در دیگ فلك فشانده افزار
نسرین پرنده پر گشاده
طایر شده، واقع ایستاده
شعرى به سیاقت یمانى
بی شعر به آستین فشانى
مبسوطه به یك چراغ زنده
مقبوضه دو چشم زاغ كنده
سیاف مجره رنگ شمشیر
انداخته بر قلاده ی شیر
چون فردروان، ستاره ی فر
بر فرق جنوب جلوه می كرد
بنشسته سریر بر توابع
ثالث چه عجب به زیر رابع؟
توقیع سماكها مسلسل
گه رامح بوده، گاه اعزل
می كرد سها زهمنشینان
نقادى چشم تیز بینان
تابان دم گرگ در سحرگاه
چون یوسف چاهى از بن چاه
پیرامن آن فلك نوردان
پرگار بنات نعش گردان
قارى بر نعش در سوارى
كى دور بود ز نعش قارى؟
***
نیایش مجنون با زهره
مجنون ز سر نظاره سازى
می كرد به چرخ حقه بازى
بر زهره نظر گماشت اول
گفت: اى به تو بخت را معول
اى زهره ی روشن شب افروز
اى طالع دولت از تو پیروز
اى مشعله ی نشاط جویان
صاحب رصد سرودگویان
اى در كف تو كلید هر كام
در جرعه ی تو رحیق هر جام
اى مهر نگین تاجدارى
خاتون سراى كامگارى
اى طیبتى لطیف رایان
خلق تو عبیر عطرسایان
لطفى كن از آن لطف كه دارى
بگشاى در امیدوارى
زآن یار كه او دواى جان است
بوئى برسان كه وقت آن است
***
نیایش مجنون با مشتری
چون مشترى از افق برآمد
با او ز در دگر درآمد
كاى مشترى، اى ستاره ی سعد
اى در همه وعده صادق الوعد
اى در نظر تو جانفزایى
در سكه ی تو جهان گشایى
اى منشى نامه ی عنایت
بر فتح و ظفر تو را ولایت
اى راست به تو قرار عالم
قایم به صلاح كار عالم
اى بخت مرا بلندى از تو
دل را همه زورمندى از تو
در من به وفا نظاره اى كن
ور چارت هست، چاره اى كن
ادبار مرا ز من بگردان
این کن که چنین کنند مردان
از دوست به من رسان نشانی
کم گیر گلی ز گلستانی
***
نیایش مجنون به درگاه یزدان
چون دید كه آن بخار خیزان
هستند ز اوج خود گریزان
دانست كزان خیال بازى
كارش نرسد به چاره سازى
نالید در آن كه چاره ساز است
از جمله وجود بی نیاز است
گفت: اى در تو پناهگاهم
در جز تو كسى چرا پناهم؟
اى زهره و مشترى غلامت
سر نامه ی نام جمله نامت
اى علم تو بیش از آنكه دانند
و احسان تو بیش از آنكه خوانند
اى بند گشاى جمله مقصود
داراى وجود و داور جود
اى كاربرآور بلندان
نیكوكن كار مستمندان
اى ما همه بندگان در بند
كس را نه به جز تو كس خداوند
اى هفت فلك فكنده ی تو
اى هر كه بجز تو بنده ی تو
اى شش جهت از بلند و پستى
مملوك تو را به زیردستى
اى گر بصرى به تو رسیده
بى دیده شده چو در تو دیده
اى هر كه سگ تو، گوهرش پاك
واى هر كه نه با تو، بر سرش خاك
اى خاك من از تو آب گشته
بنگر به من خراب گشته
مگذار كه عاجزى غریبم
از رحمت خویش بى نصیبم
آن كن ز عنایت خدایى
كآید شب من به روشنائى
روزم به وفا خجسته گردد
بختم ز بهانه رسته گردد
چون یك به یك این سخن فروگفت
در گفتن این سخن فروخفت
در خواب چنان نمود بختش
كز خاك بر اوج شد درختش
مرغى بپریدى از سر شاخ
رفتى بر او به طبع گستاخ
گوهر ز دهن فروفشاندى
بر تارك تاج او نشاندى
بیننده ز خواب چون درآمد
صبح از افق فلك برآمد
چون صبح ز روى تازه رویى
می كرد نشاط مهرجویى
زآن خواب، مزاج برگرفته
زآن مرغ چو مرغ پر گرفته
در عشق كه وصل تنگ یاب است
شادى به خیال یا به خواب است
***
رسیدن نامه ی لیلى به مجنون
روزى و چه روز عالم افروز
روشن همه چشمى از چنان روز
صبحش ز بهشت بردمیده
بادش نفس مسیح دیده
آن بخت كه كار ازو شود راست
آن روز به دست راست برخاست
دولت ز عتاب سیر گشته
بخت آمده گرچه دیر گشته
مجنون مشقت آزموده
دل كاشته و جگر دروده
آن روز نشسته بود بر كوه
گردش دد و دام گشته انبوه
از پره ی دشت سوى آن سنگ
گردى برخاست توتیا رنگ
وز برقع آن چنان غبارى
رخساره نمود شهسوارى
شخصى و چه شخص؟ پاره ای نور
پیش آمد و شد پیاده از دور
مجنون چو شناخت كو حریف است
وز گوهر مردمى شریف است
بر موكب آن سباع زد دست
تا جمله شدند بر زمین پست
آمد بر آن سوار تازى
بگشاد زبان به دلنوازى
كى نجم یمانى، این چه سیر است؟
من كى و تو كى؟ بگو كه خیر است
سیماى تو گرچه دلنواز است
اندیشه ی وحشیان دراز است
ترسم ز رسن كه مار دیده ام
چه مار؟ كه اژدها گزیده ام
زاین پیشترم گزافكارى
در سینه چنان نشاند خارى
كز ناوك آهنین آن خار
روید ز دلم هنوز مسمار
گر تو هم از آن متاع دارى
به گر نكنى سخن گزارى
مرد سفرى ز لطف رایش
چون سایه فتاد زیر پایش
گفت: اى شرف بلندنامان
بر پاى ددان كشیده دامان
آهو به دل تو مهر داده
بر خط تو شیر سر نهاده
صاحب خبرم ز هر طریقى
یعنى به رفیقى از رفیقى
دارم سخنى نهفته با تو
زآن گونه كه كس نگفته با تو
گر رخصت گفتن است، گویم
ورنى سوى راه خویش پویم
عاشق چو شنید امیدوارى
گفتا كه بیار تا چه دارى
پیغام گزار داد پیغام
كاى طالع توسنت شده رام
دى برگذر فلان وطنگاه
دیدم صنمى نشسته چون ماه
ماهى و چه ماه؟ كآفتابى
بر ماه وى از قصب نقابى
سروى نه چو سرو باغ بى بر
باغى نه چو باغ خلد بى در
شیرین سخنى كه چون سخن گفت
بر لفظ چو آبش آب می خفت
آهو چشمى كه چشم آهوش
می داد به شیر خواب خرگوش
زلف سیهش به شكل جیمى
قدش چو الف، دهن چو میمى
یعنى كه چو با حروف جامم
شد جام جهان نماى نامم
چشمش چو دو نرگس پر از خواب
رسته به كنار چشمه ی آب
ابروى به طاق او به هم جفت
جفت آمده و به طاق می گفت
جادومنشى به دل ربودن
ریحان نفسى به عطر سودن
القصه چه گویم؟ آن چنان چست
كز دیده برآمد، از نفس رست
اما قدرى ز مهربانى
پذرفته نشان ناتوانى
تیرش صفت كمان گرفته
جزعش ز گهر نشان گرفته
نى گشته قضیب خیزرانیش
خیرى شده رنگ ارغوانیش
خیریش نه زرد بلكه زر بود
نى بود، ولیك نیشكر بود
بر قلعه ی آن عروس طناز
غضبان فلک عروسک انداز
سلطان و ایاز هر دو همدست
سرهنگ خراب و پاسبان مست
خضر از لب چشمه گشته سیراب
اسکندر تشنه مانده در خواب
در دوست به جان امید بسته
با شوى ز بیم جان نشسته
بر گل ز مژه گلاب می ریخت
مهتاب بر آفتاب می بیخت
از بس كه نمود نوحه سازى
بخشود دلم برآن نیازى
گفتم: چه كسى و گریت از چیست؟
نالیدن زارت از پى كیست؟
بگشاد شكر به زهرخنده
كى بر جگرم نمك فكنده
لیلى بودم ولیكن اكنون
مجنونترم از هزار مجنون
زآن شیفته ی سیه ستاره
من شیفته تر هزار باره
او گرچه نشانه گاه درد است
آخر نه چو من زن است، مرد است
در شیوه ی عشق هست چالاك
كز هیچ كسى نیایدش باک
چون من به شكنجه در نكاهد
آنجا قدمش رود كه خواهد
مسكین، من بیكسم كه یكدم
با كس نزنم دمى در این غم
ترسم كه ز بیخودى و خامى
بیگانه شوم ز نیكنامى
زهرى به دهن گرفته نوشم
دوزخ به گیاه خشك پوشم
از یك طرفم غم غریبان
وز سوى دگر غم رقیبان
من زین دو علاقه ی قویدست
در كشمكش اوفتاده پیوست
نه دل كه به شوى برستیزم
نه زهره كه از پدر گریزم
گه عشق دلم دهد كه: برخیز
زین زاغ و زغن چو كبك بگریز
گه گوید نام و ننگ: بنشین
كز كبك قویتر است شاهین
زن گرچه بود مبارزافكن
آخر چو زن است، هم بود زن
زن گیر كه خود به خون دلیر است
زن باشد زن، اگرچه شیر است
زین غم چو نمی توان بریدن
تن دردادم به غم كشیدن
لیكن جگرم به زیر خون است
كآن یار كه بى من است، چون است؟
بى من ورق كه می شمارد؟
ایام چگونه می گذارد؟
صاحب سفر كدام راه است؟
سفره اش به كدام خانقاه است؟
همصحبتى كه می گزیند؟
یارش كه وبا كه می نشیند؟
گر هستى از آن مسافر آگاه
ما را خبرى بده در این راه
چون من ز وى این سخن شنیدم
خاموش بدن روا ندیدم
آن نقش كه بودم از تو معلوم
بر دل زدمش چو مهر بر موم
كآن شیفته ز خود رمیده
هست از همه دوستان بریده
باد است ز عشق تو به دستش
گور است و گوزن همنشستش
عشق تو شكسته بودش از درد
مرگ پدرش شكسته تر كرد
بیند همه روز خار بر خار
زینگونه فتاده كار در كار
گه قصه محنت تو خواند
وز دیده ی هزار سیل راند
گه مریت پدر كند ساز
وز سنگ سیه برآرد آواز
وآنگه ز قصاید حلالت
كآموخته ام ز حسب حالت
خواندم دو سه بیت پیش آن ماه
زآن سان كه برآمد از دلش آه
لرزید به جاى و سر فروبرد
دور از تو چنانكه گفتم او مرد
بعد از نفسى كه سر برآورد
آهى دیگر از جگر برآورد
بگریست به هاى هاى و فریاد
كرد از پدرت به نوحه در یاد
وز بى كسى تو در چنین درد
می گفت و برآن دریغ می خورد
چون كرد بسى خروش و زارى
بنمود به عهدم استوارى
كاى پاكدل حلال زاده
بردار كه هستم اوفتاده
روزى كه از این قرارگاهت
تدبیر بود به عزم راهت
بر خرگه من گذر كن از راه
وز دور به من نمود خرگاه
تا نامه اى از حساب كارم
ترتیب كنم، به تو سپارم
یاریت رساد تا نهانى
این نامه به یار من رسانى
این گفت و ازان حظیره برخاست
من نیز شدم به راه خود راست
دیروز بدان نشان كه فرمود
رفتم به در رواق او زود
دیدمش كبود كرده جامه
پوشیده به من سپرد نامه
بر نامه نهاده مهر انده
یعنى كرم الكتاب ختمه
وآن نامه چنان كه بود، بگشاد
بوسید و سبك به دست او داد
زو نامه گرفتم و دوان گشت
خونابه ز چشم او روان گشت
پس نامه گرفت و پیش نهاد
مجنون ز نشاط دیده بگشاد
مجنون چو سخاى نامه را دید
جز نامه هر آنچه بود، بدرید
بر پاى نهاد سر چو پرگار
برگشت به گرد خویش صدبار
افتاد چنانكه اوفتد مست
او رفته ز دست و نامه در دست
آمد چو به هوش خویشتن باز
داد از دل خود شكیب را ساز
***
مفاد نامه ی لیلی به مجنون
چون باز گشاد نامه را بند
بود اول نامه كرده پیوند
این نامه به نام پادشاهى
جان زنده كنى خرد پناهى
داناتر جمله كاردانان
داناى زبان بی زبانان
قسام سپیدى و سیاهى
روزى ده جمله مرغ و ماهى
روشن كن آسمان به انجم
پیرایه ده زمین به مردم
فرد ازلى به ذوالجلالى
حى ابدى به لایزالى
جان داد و به جانور جهان داد
زین بیش خزینه چون توان داد؟
آراست به نور عقل جان را
وافروخت به هر دو این جهان را
زین گونه بسى گهر فشانده
وآن گاه حدی عشق رانده
كاین نامه كه هست چون پرندى
از غم زده اى به دردمندى
یعنى زمن حصاربسته
نزدیك تو، اى قفس شكسته
اى یار قدیم عهد، چونى؟
و اى مهدى هفت مهد، چونى؟
اى خازن گنج آشنایى
عشق از تو گرفته روشنایى
اى خون تو داده كوه را رنگ
ساكن شده چون عقیق در سنگ
اى چشمه ی خضر در سیاهى
پروانه ی شمع صبحگاهى
اى از تو فتاده در جهان شور
گورى دو سه كرده مونس گور
اى زخمگه ملامت من
هم قافله ی قیامت من
اى رحم نكرده بر تن خویش
و آتش زده بر به خرمن خویش
اى دل به وفاى من نهاده
در معرض گفتگو فتاده
من دل به وفاى تو سپرده
تو سر ز وفاى من نبرده
چونى و چگونه اى؟ چه سازى؟
من با تو، تو با كه عشق بازى؟
چون بخت تو در فراقم از تو
جفت توام، ارچه طاقم از تو
وآن جفته نهاده گرچه جفت است
سر با سر من شبى نخفته ست
من سوده ولى درم نسود ست
الماس كسش نیازمود ست
گنج گهرم كه در به مهر است
چون غنچه ی باغ سر به مهر است
شوى ارچه شكوه شوى دارد
بى روى توام چو روى دارد؟
در سیر نشان سوسنى هست
ریحان نشود ولیك در دست
چون زرد خیار كنج گردد
هم كالبد ترنج گردد
ترشى كند از ترنج خویى
اما نكند ترنج بویى
می خواستمى كزین جهانم
باشد چو توئى هم آشیانم
چون با تو به هم نمی توان زیست
زینسان كه منم، گناه من چیست؟
آن دل كه رضاى تو نجوید
به گر به قضاى بد بموید
مویى ز تو پیش من جهانی است
خارى زره تو گلستانی است
خضرادمنى ز خضردامن
درساز چو آب خضر با من
من ماه و تو آفتابى از نور
چشمى به تو می گشایم از دور
عذر قدمم به بازماندن
دانى كه خطاست بر تو خواندن
مرگ پدر تو چون شنیدم
بر مرده ی تن كفن دریدم
كردم به تپانچه روى را خرد
پنداشتم آن پدر مرا مرد
در دیده چو گل كشیده ام میل
جامه زده چون بنفشه در نیل
با تو ز موافقى و یارى
كردم همه شرط سوگوارى
جز آمدنى كه نامد از دست
هر شرط كه باید، آن همه هست
گر زین كه تن از تو هست مهجور
جانم زتو نیست یك زمان دور
از رنج دل تو هستم آگاه
هم چاره شكیب شد در این راه
روزى دو در این رحیل خانه
می باید ساخت با زمانه
کاین خانه که آب و رنگت آرد
از تنگی خود بتنگت آرد
بفکن چو خران درازی گوش
کوتاهی عمر بین و خاموش
کم کن جزع و به صبر بفزای
در ره دگری است خرج کن جای
در دلشدگی قرار میدار
صبری به ستم بکار میدار
من نیز همان عیار دارم
لیکن قدم استوار دارم
عاقل به اگر نظر ببندد
زآن گریه كه دشمنى بخندد
دانا به اگر نیاورد یاد
زآن غم كه مخالفى شود شاد
ای در حق خود چنان که هستی
خوش باش در این زمان که هستی
در خط مشو ار جهان بگردد
کاین چرخ زمان زمان بگردد
دهقان منگر كه دانه ریزد
آن بین كه ز دانه، دانه خیزد
آن نخل كه دارد این زمان خار
فردا رطب ترآورد بار
وآن غنچه كه در خسك نهفته ست
پیغام ده گل شكفته ست
دلتنگ مباش اگر كست نیست
من كس نی ام آخر؟ این بست نیست؟
فریاد ز بى كسى نه رای است
كآخر كس بى كسان خدای است
از بی پدرى مسوز چون برق
چون ابر مشو به گریه در غرق
گر رفت پدر، پسر بماناد
كان گو بشكن، گهر بماناد
***
مجنون چو بخواند نامه ی دوست
افتاد برون چو غنچه از پوست
جز یا ربش از دهن نیامد
یك لحظه به خویشتن نیامد
چون شد به قرار خود تنومند
بشمرد به گریه ساعتى چند
وآن قاصد را بداشت بر جاى
گه دستش بوسه داد و گه پاى
گفتا كه: نه كاغذ و نه خامه
چون راست كنم جواب نامه؟
قاصد ز میان گشاد درجى
چابك شده چون وكیل خرجى
و اسباب دبیریى كه باید
بسپرد بدو چنانكه شاید
مجنون قلم رونده برداشت
نقشى به هزار نكته بنگاشت
در از سر خامه می برانگیخت
بر روی صدف چو ریگ می ریخت
دیرینه غمى كه در دلش بود
در مرسله ی سخن برآمود
چون نامه تمام كرد، سربست
بفكند به پیش قاصد از دست
قاصد ستد و دوید چون باد
زآن گونه كه برد، نامه را داد
لیلى چون به نامه در نظر كرد
اشکش بدوید و نامه تر كرد
***
نامه ی مجنون در پاسخ لیلی
بود اول آن خجسته پرگار
نام ملكى كه نیستش یار
داناى نهان و آشكارا
كو داد گهر به سنگ خارا
داراى سپهر و اخترانش
دارنده ی نعش و دخترانش
بینا كن دل به آشنایى
روز آور شب به روشنایى
سیراب كن بهار خندان
فریادرس نیازمندان
وآنگه ز جگركبابى خویش
گفته سخن خرابى خویش
كاین نامه زمن كه بی قرارم
نزدیك تو، اى قرار كارم
نى، نى غلطم ز خون بجوشى
وآنگه به كجا؟ به خون فروشى
یعنى ز من كلید در سنگ
نزدیك تو، اى خزینه در چنگ
من خاك توام بدین خرابى
تو آب كیى كه روشن آبى؟
من در قدم تو می شوم پست
تو در كمر كه می زنى دست؟
من دردستان تو نهانى
تو درد دل كه می ستانى؟
من غاشیه ی تو بسته بر دوش
تو حلقه ی كى نهاده در گوش؟
اى كعبه ی من جمال رویت
محراب من آستان كویت
اى مرهم صد هزار سینه
درد من و مى در آبگینه
اى تاج ولى نه بر سر من
تاراج تو لیك در بر من
اى گنج ولى به دست اغیار
زآن گنج به دست دوستان مار
اى باغ ارم به بى كلیدى
فردوس فلك به ناپدیدى
اى بند مرا مفتح از تو
سوداى مرا مفرح از تو
این چوب كه عود بیشه ی توست
مشكن كه هلاك تیشه ی تست
بنواز مرا، مزن كه خاكم
افروخته كن كه گردناكم
گر بنوازى، بهارت آرم
ور زخم زنى، غبارت آرم
لطفست به جاى خاك درخورد
كز لطف گل آید، از جفا گرد
در پاى توام به سرفشانى
همسر مكنم به سرگرانى
آن راه مده که برستیزم
وآن آب که می کشم بریزم
سگ را چو دهی سلیح گرگی
شیریش کنی به سربزرگی
گنجینه مده به هر گدایی
ترسم که کند جهان خطایی
چون برخیزد طریق آزرم
گردد همه شرمناك بی شرم
هستم به غلامى تو مشهور
خصمم كنى ار كنى ز خود دور
من در ره بندگى كشم بار
تو پایه ی خواجگى نگه دار
با تو سپرم، میفكنم زیر
چون بفكنی ام، شوم به شمشیر
بر آلت خویشتن مزن سنگ
با لشگر خویشتن مكن جنگ
چون بر تن خویشتن زنى نیش
اندام درست را كنى ریش
آن كن كه برفق و دلنوازى
آزادان را به بنده سازى
آن به كه درم خریده ی تو
سرمه نبرد ز دیده ی تو
هر خواجه كه این كفایتش نیست
بر بنده ی خود ولایتش نیست
وآن كس كه بدین هنر تمام است
نخریده ورا بسى غلام است
هستم چو غلام حلقه درگوش
میدار به بندگیم و مفروش
در مغز میفکن آتش تیز
و آتش ز دماغ کس مینگیز
در دهر تنی از غضب غریو است
هر آدمی آشنای دیو است
چون دیو تو از زمین برآید
آن دیو دگر برابر آید
من خار کشم تو بارکش باش
من با تو خوم تو نیز خوش باش
چندم شکنی ز دست بازی
روزیم چرا نمی نوازی
بادی که برآرم از دم سرد
در مغز هوا بیفسرد گرد
اى در كنف دگر خزیده
جفتى به مراد خود گزیده
نگشاده فقاعى از سلامم
بر تخته ی یخ نوشته نامم
یك نعل بر ابرشم ندادى
صد نعل در آتشم نهادى
روزم چو شب سیاه كردى
هم زخم زدى، هم آه كردى
من دل به جفای تو سپرده
تو سر ز خط وفا نبرده
در دل ستدن ندادی ام داد
گر جان ببرى كى آری ام یاد؟
زخمى به زبان همى فروشى
من سوختم و تو برنجوشى
نه هر كه زبان دراز دارد
زخم از تن خویش باز دارد
سوسن از سر زبان درازى
شد در سر تیغ و تیغ بازى
یارى كه بود مرا خریدار
هم بر رخ او بود پدیدار
آنچه از تو مرا در این مقام است
بنماى مرا كه تا كدامست؟
این است كه عهد من شكستی؟
در عهده ی دیگرى نشستى؟
با من به زبان فریب سازى
با او به مراد عشق بازى
گر عاشقى، آه صادقت كو؟
با من نفس موافقت كو؟
در عشق تو چون موافقى نیست
این سلطنت است، عاشقى نیست
تو فارغ از آنكه بیدلى هست
و اندوه ترا معاملى هست
من دیده به روى تو گشاده
سر بر سر كوى تو نهاده
بر قرعه ی چار حد كویت
فالى زنم از براى رویت
آسوده كسى كه در تو بیند
نه آن كه به روز من نشیند
خرم نه مرا، توانگرى را
كو دارد چون تو گوهرى را
باغ ارچه ز بلبلان پرآب است
انجیر نواله ی غراب آست
آب از دل باغبان خورد نار
باشد كه خورد چو نقل بیمار
دیری است كه تا جهان چنین است
محتاج تو، گنج در زمین است
كى می بینم كه لعل گلرنگ
بیرون جهد از شكنجه ی سنگ؟
وآن ماه كز اوست دیده را نور
گردد ز دهان اژدها دور
زنبور پریده، شهد مانده
خازن شده، ماه و مهد مانده
بگشاده خزینه وز حصارش
افتاده به در خزینه دارش
دهقان خسیس رفته از باغ
بلبل شده بر نشیمن زاغ
در باغچه از گل قصب چین
گردن زده زنگی رطب چین
ز آیینه غبار زنگ برده
گنجینه به جاى و مار مرده
دز بانوى من ز دز گشاده
دزبان وى از دز اوفتاده
گر من شدم از چراغ تو دور
پروانه ی تو مباد بی نور
گر كشت مرام غم ملامت
باد ابن سلام را سلامت
اى نیك و بد مزاجم از تو
دردم ز تو و علاجم از تو
هرچند حصارت آهنین است
لؤلؤى ترت صدف نشین است
وز حلقه ی زلف پرشكنجت
در دامن اژدهاست گنجت
دانى كه ز دوستارى خویش
باشد دل دوستان بداندیش
بر من ز تو صد هوس نشیند
گر بر تو یكى مگس نشیند
زآن عاشق كورتر كسى نیست
كاو را مگسى چو كركسى نیست
چون مورچه بی قرار از آنم
تا آن مگس از شكر برانم
این آن مثل است كآن جوانمرد
بی مایه حساب سود می كرد
اندوه گل نچیده می داشت
پاس در ناخریده می داشت
عشق است نه کار بازی آری
خالی نیم از چنین شماری
نالم ز غم تو چون ننالم
کآگاه نه ای که بر چه حالم
گر بر غمت ای به زلف چون مشک
از چشم ترم بمانده لب خشک
بگذشت ز عشقت، اى سمنبر
كار از لب خشك و دیده ی تر
شوریده ترم از آنچه دیدى
مجنونتر از آنكه می شنیدى
با تو خودى من از میان رفت
و این راه به بی خودى توان رفت
عشقى كه دل اینچنین نورزد
در مذهب عشق جو نیرزد
چون از لب تو طمع ندارم
بوسی که دهی به یادگارم
وقتی که عبیر زلف سایی
یا نافه خوی خوش گشایی
بویی به نسیم صبح بسپار
زآن بوی مرا گشاده کن کار
از باغ درخت که باد سیراب
خواهم رطبی ولیک در خواب
از باده جام تو دلارام
دارم طمعی نه آن چنان خام
یا رب چو خوش آن می مغانه
کز دست توام دهد زمانه
با من تو نشسته باده در دست
من گشته ز باده ی تو سرمست
از دست و لبان تو پیاپی
گه بوسه ستانم و گهی می
بیجاده لبی بدآن لطیفی
چون باشد چون کند حریفی
شهدی که عقیق گنه باشد
او را بمزی چگونه باشد
گاهی ز لب تو می مزم نوش
گاه آورمت چون جان در آغوش
گه بر زنخ تو دست سایم
گاهی شکر از لبت ربایم
این جمله که گفته ام فسانه ست
با تو به سخن مرا بهانه ست
گر نه من از این حساب دورم
دیدار تو را ز خود غیورم
بر پای طمع نهاده ام بند
از تو به حکایت تو خرسند
چون عشق تو در من استوار است
با صورت تو مرا چه کار است؟
شرگشت مرا شریف با تو
یا عشق مرا حریف یا تو
چون عشق تو روى می نماید
گر روى تو غایت است، شاید
عشق تو رقیب راز من باد
زخم تو جگرنواز من باد
با زخم من ارچه مرهمى نیست
چون تو به سلامتى، غمى نیست
گر من شدم از فراق رنجور
باد از تو فراق چون منی دور
گر لاشه ی خر من افتد از پای
تازی فرس تو باد برجای
ادبار من ار شود نهانی
اقبال تو باد جاودانی
هر سر که نشد مطیع رایت
انداخته باد زیر پایت
***
آمدن سلیم عامرى، خال مجنون، به دیدن او
صراف سخن به لفظ چون زر
در رشته چنین كشید گوهر
گز نقدكنان حال مجنون
پیرى سره بود، خال مجنون
صاحب هنرى حلال زاده
هم خاسته و هم اوفتاده
در نام، سلیم عامرى بود
در چاره گرى چو سامرى بود
آن بر همه ریش مرهم او
بودى همه ساله در غم او
هر ماه ز جامه و طعامش
بردى همه آلتى تمامش
یك روز نشست بر نجیبى
شد در طلب چنان غریبى
می تاخت نجیب دشت بر دشت
دیوانه چو دیوباد می گشت
تا یافت ورا به كنج كوهى
آزاد ز بند هر گروهى
بر وحشت خلق راه بسته
وحشى دو سه گرد او نشسته
دادش چو مسافران رنجور
از بیم دادن سلامى از دور
مجنون ز شنیدن سلامش
پرسید نشان و جست نامش
گفتا كه: منم سلیم عامر
سركوب زمانه ی مقامر
خال تو ولى ز روى تو فرد
روى تو به خال نیست در خورد
تو خود همه چهره خال گشتى
یعنى حبشى مال گشتى
مجنون چو شناخت، پیش خواندش
هم زانوى خویشتن نشاندش
جستن خبرى ز هر نشانى
وآسود به صحبتش زمانى
چون یافت سلیمش آن چنان عور
بى گور و كفن میان آن گور
آن جامه ی تن كه داشت در بار
آورد و نمود عذر بسیار
كاین جامه حلالی است، در پوش
با من به حلال زادگى كوش
گفتا: تن من ز جامه دور است
كاین آتش تیزو آن بخور است
پندار در او نظاره كردم
پوشیدم و باز پاره كردم
از بس كه سلیم بازكوشید
آن جامه چنانكه بود، پوشید
آورد سبك طعام در پیش
حلوا و كلیچه از عدد بیش
چندانكه در او نمود ناله
زآن سفره نخورد یك نواله
بود او ز نواله خوردن آزاد
زو میستد و به وحش می داد
پرسید سلیم: كى جگر سوز
آخر تو چه می خورى شب و روز؟
از طعمه تواند آدمى زیست
گر آدمى طعام تو چیست؟
گفت: اى چو دلم سلیم نامت
توقیع سلامتم سلامت
از بی خورشى تنم فسرده ست
نیروى خورندگیش مرده ست
هستم همه شب فتاده بر سنگ
روزم شده تنگ و روزیم تنگ
از گرسنگی چو می خراشم
صمغی ز درخت می تراشم
این است غذام یا گیاهی
آن هم نه به هفته ای به ماهی
قوت دل من چو راست خواهی
باشد ز نسیم صبحگاهی
هر باد که بوی دلبر آرد
شک نیست که جان به من درآرد
خو باز بریدم از خورشها
فارغ شده ام ز پرورشها
در ناى گلوم نان نگنجد
گر زآنكه فرو برم، برنجد
زین سان كه منم بدین نزارى
مستغنیم از طعام خوارى
اما نگذارم از خورش دست
گر من نخورم، خورنده اى هست
خوردى كه خورد گوزن یا شیر
ایشان خایند و من شوم سیر
چون دید سلیم كآن هنرمند
از نان به گیاه گشته خرسند
بر رغبت آن درشت خوارى
كردش به جواب نرم یارى
كز خوردن دانه هاى ایام
بس مرغ كه اوفتاد در دام
آن را كه هواى دانه بیش است
رنج و خطر زمانه بیش است
هر كوچو تو قانع گیاه است
در عالم خویش پادشاه است
***
حکایت
روزى ملكى ز نامداران
می رفت به رسم شهریاران
بر خانه ی زاهدى گذر داشت
كآن زاهد از آن جهان خبر داشت
آمد عجبش كه آنچنان مرد
مأواگه خود خراب چون كرد؟
پرسید ز خاصگان خود شاه:
كاین شخص چه می كند در این راه؟
خوردش چه و خوابگاه او چیست؟
اندازه اش تا كجا و او كیست؟
گفتند كه: زاهدی است مشهور
از خواب جدا و از خورش دور
از خلق جهان گرفته دورى
درساخته با چنین صبورى
شه چون ورق صلاح او خواند
با حاجب خاص سوى او راند
حاجب سوى زاهد آمد از راه
تا آوردش به خدمت شاه
گفت: اى از جهان بریده پیوند
گشته به چنین خراب خرسند
یارى نه، چه می كنى در این كار؟
قوتى نه، چه می خورى در این غار؟
زاهد قدرى گیاه سوده
از مطرح آهوان دروده
برداشت بدو: كه خوردم این است
رهتوشه و رهنوردم اینست
حاجب ز غرور پادشایى
گفتش كه: در این بلا چرایى؟
گر خدمت شاه ما كنى ساز
از خوردن این گیا رهى باز
زاهد گفتا: چه جاى این است؟
این نیست گیا، گل انگبین است
گر تو سر این گیا بیابى
از خدمت شاه سر بتابى
شه چو نه سخنى شنید از این دست
شد گرم و زبارگى فروجست
در پاى رضاى زاهد افتاد
می كرد دعا و بوسه می داد
خرسند همیشه نازنین است
خرسندى را ولایت این است
مجنون ز نشاط این فسانه
برجست و نشست شادمانه
دل داد به دوستان زمانى
پرسید ز هر كسى نشانى
وآنگاه گرفت گریه در پیش
پرسید ز حال مادر خویش
كآن مرغ شكسته بال چون است؟
كارش چه رسید و حال چون است؟
با اینكه ازو سیاهرویم
هم هندوك سیاه اویم
رنجورتن است یا تنومند؟
هستم به جمالش آرزومند
چون دید سلیم كآم جگر ریش
دارد سر مهر مادر خویش
بى كان نگذاشت گوهرش را
آورد ز خانه مادرش را
***
دیدن مادر، مجنون را
مادر چو ز دور در پسر دید
الماس شكسته در جگر دید
دید آن گل سرخ، زرد گشته
وآن آینه زنگ خورد گشته
وآن قد الف مثال مجنون
خمیده ز بار عشق چون نون
اندام تنش شكسته شد خرد
زاندیشه ی او به دست و پا مرد
گه شست به آب دیده رویش
گه كرد به شانه جعد مویش
سر تا قدمش به مهر مالید
بر هر ورمى به درد نالید
می برد به هر كناره اى دست
گه آبله سود و گه ورم بست
گه شست سر پر از غبارش
گه كند ز پاى خسته خارش
چون كرد ز روى مهربانى
با او ز تلطف آنچه دانى
گفت اى پسر این چه تركتازی است؟
بازی است، چه جاى عشقبازی است؟
تیغ اجل این چنین دودستى
وآنگه تو كنى هنوز مستى؟
بگذشت پدر شكایت آلود
من نیز گذشته گیر هم زود
برخیز و بیا به خانه ی خویش
برهم مزن آشیانه ی خویش
گر زآنكه وحوش یا طیورند
تا شب همه زآشیانه دورند
چون شب به نشانه ی خود آید
هر مرغ به خانه ی خود آید
از خلق نهفته چند باشى؟
ناسوده نخفته چند باشى؟
روزى دو كه عمر هست برجاى
بر بستر خود دراز كن پاى
چندین چه نهى به گرد هر غار
پا بر سر مور یا دم مار؟
مارى زده گیر بی امانت
مورى شده گیر میهمانت
جان است نه سنگریزه، بنشین
با جان مكن این ستیزه، بنشین
جان و دل خود به غم مرنجان
نه سنگدلى، نه آهنین جان
مجنون ز نفیرهاى مادر
افروخت چه شعله هاى آذر
گفت: اى قدم تو افسر من
رنج صدف تو گوهر من
پالیده ی دانه ی تو گشتم
خاک پی تو در بهشتم
کوشیدن ما کجا کند سود
این کار فتاده بودنی بود
افتاد هزار بارم این کار
از چاره گذشت کارم این بار
گر زآنكه مرا به عقل ره نیست
دانى كه مرا در این گنه نیست
كار من اگر چنین بد افتاد
این كار مرا نه از خود افتاد
كوشیدن ما كجا كند سود؟
كاین كار فتاده بودنى بود
عشقى به چنین بلا و زارى
دانى كه نباشد اختیارى
تو در پى آنكه مرغ جانم
از قالب این قفس رهانم
در دام كشى مرا دگربار
تا در دو قفس شوم گرفتار
دعوت مكنم به خانه بردن
ترسم ز وبال خانه مردن
با وحش به هم سرود گویی
بهتر که به خانه تلخ رویی
من زنده و به که دشت گیرم
یا آنکه به خانه در بمیرم
در خانه من ز ساز رفته
باز آمده گیر و بازرفته
گفتى كه ز خانه ناگزیر است
این نرد نه نرد خانه گیر است
بگذار مرا تو در چنین درد
من درد زدم تو باز پس گرد
این گفت و چو سایه در سر افتاد
در بوسه ی پاى مادر افتاد
زآنجا كه نداشت پاس رایش
بوسید به عذر، خاك پایش
كردش به وداع و شد در آن دشت
مادر بگرست و بازپس گشت
همچون پدرش جهان بسر برد
او نیز در آرزوى او مرد
هر روز جهان به جان ربایی است
انصاف ده، این چه بی وفایی است
گیتی که سر وفا ندارد
گویی که کس آشنا ندارد
این عهدشكن كه روزگار است
چون برزگران تخم كار است
كارد دو سه تخم را بآغاز
چون كشته رسید، بدرود باز
افروزد هر شبى چراغى
بر جان نهدش ز دود داغى
چون صبح دمد، بر او دمد باد
تا میرد ازو چنانكه زو زاد
گردون كه طلسم داغ سازی است
با ما به همان چراغ بازی است
تا در گره فلك بود پاى
هرجا كه روى، گره بود جاى
آنگه شود این گره گشاده
کز چار فرس شوى پیاده
چون رشته ی جان شو از گره پاك
چون رشته ی تب مشو گره ناك
گر عود كند گره نمائى
تو نافه شو از گره گشائى
***
آگاهى مجنون از وفات مادر
چون شاهسوار چرخ گردان
میدان بستد ز همنبردان
خورشید ز بیم اهل آفاق
قرابه ی می نهاد بر طاق
صبح از سر شورشى كه انگیخت
قرابه شكست و مى برون ریخت
مجنون به همان قصیده خوانى
می زد دهل جریده رانى
می راند جریده بر جریده
می خواند قصیده بر قصیده
از مادر خود خبر نبودش
كآمد اجل از جهان ربودش
یكبار دگر سلیم دلدار
آمد بر آن غریب غمخوار
دادش خورش و لباس پوشید
ماتم زدگانه برخروشید
كان پیرزن بلا رسیده
دور از تو به هم نهاد دیده
رخت از بنگاه این سرا برد
در آرزوى تو چون پدر مرد
مجنون ز رحیل مادر خویش
زد دست دریغ بر سر خویش
نالید چنانكه در سحر چنگ
افتاد چنانكه شیشه در سنگ
می كرد ز مادر و پدر یاد
شد بر سر خاكشان به فریاد
بر تربت هر دو زار نالید
در مشهد هر دو روى مالید
گه روى در این و گه در آن سود
دارو پس مرگ كى كند سود؟
خویشان چو خروش او شنیدند
یك یك ز قبیله می دویدند
دیدند ورا بدآن نزارى
افتاده به خاك بر بخوارى
خونابه ز دیدگان گشادند
در پاى فتاده درفتادند
هر دیده ز روى سست خیزى
می كرد بر او گلاب ریزى
چون هوش رمیده گشت هشیار
دادند بر او درود بسیار
كردند به بازبردنش جهد
تا با وطنش كنند همعهد
آهى زد و راه كوه برداشت
رخت خود ازان گروه برداشت
می گشت به گرد كوه و هامون
دل پرجگر و جگر پر از خون
مشتى ددكان فتاده از پس
نه یار كس و نه یار او كس
سجاده برون فكند از آن دیر
زیرا كه ندید در شرش خیر
زین عمر چو برق پاى در راه
می كرد چو ابر دست كوتاه
عمرى كه بناش بر زوال است
یك دم شمر ار هزار سال است
چون عمر نشان مرگ دارد
با عشوه ی او كه برگ دارد؟
اى غافل از آنكه مردنى هست
وآگه نه كه جان سپردنى هست
تا كى به خودت غرور باشد؟
مرگ تو ز برگ دور باشد؟
خود را مگر از ضعیف رایى
سنجیده نه اى كه تا كجایى
هر ذره كه در مسام ارضى است
او را بر خویش طول و عرضى است
لیكن بر كوه قاف پیكر
همچون الف است هیچ در بر
بنگر تو چه برگ یا چه شاخى
در مزرعه اى بدین فراخى
سرتاسر خود ببین كه چندى
بر سر فلكى بدین بلندى
بر عمر خود ار بسیچ یابى
خود را ز محیط هیچ یابى
پنداشته اى ترا قبولی است؟
یا در جهت تو عرض و طولی است؟
این پهن و درازیت به هم هست
در قالب این قواره ی پست
چون برگذرى ز حد پستى
در خود نه گمان برى كه هستى
بر خاك نشین و باد مفروش
ننگى چو تو را به خاك میپوش
آن ذوق نشد هنوزت از یاد
كز حاجت خلق باشى آزاد
داری دو سه سیخ زنگ خورده
وآن هم به زکات جمع کرده
از شادی آن قراضه ای چند
گویی که منم جهان خداوند
تا هست به چون خودى نیازت
با سوز بود همیشه سازت
آنگاه رسى به سر بلندى
كایمن شوى از نیازمندى
هان تا سگ نان كس نباشى
یا گریه خوان كس نباشى
چون مشعله، دسترنج خود خور
چون شمع، همیشه گنج خود خور
تا با تو به سنت نظامى
سلطان جهان كند غلامى
***
خواندن لیلى، مجنون را
لیلى نه كه لعبت حصارى
دز بانوى قلعه ی عمارى
گشت از دم یار چون دم مار
یعنى به هزار غم گرفتار
دلتنگ چه دستگاه یارش
در بسته تر از حساب كارش
در حلقه ی رشته ی گره مند
زندانى بند گشته بی بند
شویش همه روزه داشتى پاس
پیرامن در شكستى الماس
تا نگریزد شبى چو مستان
در رخنه ی دیر بت پرستان
با او ز خوشى و مهربانى
كردى همه روزه جانفشانى
لیلى ز سر گرفته چهرى
دیدى سوى او به سردمهرى
روزى كه نواله بی مگس بود
شب زنگى و حجره بى عسس بود
لیلى بدر آمد از در كوى
مشغول به یار و فارغ از شوى
در رهگذرى نشست دلتنگ
دور از ره دشمنان به فرسنگ
می جست كسى كه آید از راه
باشد ز حدی یارش آگاه
ناگاه پدید شد همان پیر
كز چاره گرى نكرد تقصیر
در راه روش چو خضر پویان
هنجارنماى و راه جویان
پرسیدش لعبت حصارى
كز كار فلك خبر چه دارى؟
آن وحش نشین وحشت آمیز
بر یاد كه می كند زبان تیز؟
پیر از سر مهر گفت: كاى ماه
آن یوسف بى تو مانده در چاه
آن قلزم نا نشسته از موج
وآن ماه جدا فتاده از اوج
آواز گشاده چون منادى
می گردد در میان وادى
لیلى گویان به هر دو گامى
لیلى جویان به هر مقامى
از نیك و بد خودش خبر نیست
جز بر ره لیلیش گذر نیست
لیلى چو شد آگه از چنین حال
شد سرو بنش ز ناله چون نال
از طاقچه ی دو نرگس جفت
بر سفت سمن عقیق می سفت
گفتا: منم آن رفیق دلسوز
كز من شده روز او بدین روز
از درد نیم به یك زمان فرد
فرق است میان ما در این درد
او بر سر كوه می كشد راه
من در بن چاه می زنم آه
از گوش گشاد گوهرى چند
بوسید و به پیش پیر افكند
كاین را بستان و بازپس گرد
با او نفسى دو همنفس گرد
نزدیك من آرش از ره دور
چندانكه نظر كنم در آن نور
حالى كه بیاورى ز راهش
بنشان به فلان نشانه گاهش
نزدیك من آى تا من آیم
پنهان به رخش نظر گشایم
بینم كه چه آب و رنگ دارد؟
در وزن وفا چه سنگ دارد؟
باشد كه ز گفته هاى خویشم
خواند دو سه بیت تازه پیشم
گردد گره من اوفتاده
از خواندن بیت او گشاده
پیر آن در سفته بر كمر بست
زآن در نسفته رخت بربست
دستى سلب خلل ندیده
برد از پى آن سلب دریده
شد كوه به كوه تیز چون باد
گاهى به خراب و گه به آباد
روزى دو سه جستش اندر آن بوم
و احوال ویش نگشت معلوم
تا عاقبتش فتاده بر خاك
در دامن كوه یافت غمناك
پیرامن او درنده اى چند
خازن شده چون خزینه را بند
مجنون چو ز دور دید در پیر
چون طفل نمود میل بر شیر
زد بر ددگان بتندى آواز
تا سر نكشند سوى او باز
چون وحش جدا شد از كنارش
پیر آمد و شد سپاسدارش
اول سر خویش بر زمین زد
وآنگه در عذر و آفرین زد
گفت: اى به تو ملك عشق برپاى
تا باشد عشق، باش برجاى
از چشمه خور چو خضر برخور
و آفاق نورد چون سکندر
لیلی که جمیله ی جهان است
در دوستی تو تا به جان است
می پرسد و می کند سلامت
خواهد به دعا و شکر تامت
دیری است كه روى تو ندیده ست
نز لفظ تو نكته اى شنیده ست
كوشد كه یكى دمت ببیند
با تو دو بدو بهم نشیند
تو نیز شوى به روى او شاد
از بند فراق گردى آزاد
خوانى غزلى دو رامش انگیز
بازار گذشته را كنى تیز
نخلستانی است خوب و خوش رنگ
درهم شده همچو بیشه ی تنگ
بر اوج سپهر سركشیده
زیرش همه سبزه بر دمیده
میعادگه بهارت آنجاست
آنجاست كلید كارت، آنجاست
آنگه سلبى كه داشت دربند
پوشید در او به عهد و سوگند
مجنون كمر موافقت بست
از كشمكش مخالفت رست
پى بر پى او نهاد و بشتافت
در تشنگى آب زندگى یافت
تشنه ز فرات چون گریزد؟
با غالیه باد چون ستیزد؟
با او ددگان به عهد همراه
چون لشگر نیكعهد با شاه
اقبال مطیع و بخت منقاد
آمد به قرارگاه میعاد
بنشست به زیر نخل منظور
آماجگهى ددان از او دور
پیر آمد و زآنچه كرد بنیاد
با آن بت خرگهى خبر داد
خرگاه نشین بت پریروى
همچون پریان پرید از آن كوى
زآنسوتر یار خود به ده گام
آرام گرفت و رفت از آرام
فرمود به پیر كاى جوانمرد
زین بیش مرا نماند ناورد
زینگونه كه شمع می فروزم
گر پیشترك روم، بسوزم
شویی است مرا و گرچه خفته ست
این حال نه از خدا نهفته ست
گر زینکه به شوی دل ندادم
آخر نه چنان حرامزادم
زین بیش قدم زمان هلاك است
در مذهب عشق عیب ناك است
زآن حرف كه عیب ناك باشد
آن به كه جریده پاك باشد
تا چون كه به داورى نشینم
از كرده خجالتى نبینم
او نیز كه عاشق تمام است
زین بیش غرض بر او حرام است
درخواه كزآن زبان چون قند
تشریف دهد به بیتكى چند
او خواند بیت و من كنم گوش
او آرد باده، من كنم نوش
پیر از سر آن بهار نوبر
آمد بر آن بهار دیگر
دیدش به زمین بر اوفتاده
آرام رمیده، هوش داده
بادى ز دریغ بر دلش راند
آبى ز سرشك بر روى افشاند
چون هوش به مغز او درآمد
با پیر نشست و خوش برآمد
گفت: این چه بهار بود گویی
کآورد به ما عبیر بویی
این بوی نه بوی نوبهار است
بوی سر زلف آن نگار است
بویی است عظیم نغز و دلجوی
بادا دل من فدای این بوی
پیر از سر عاشق آزمایی
گفتا که: خطاست این جدایی
خواهی که نخوانده یارت آید
و آراسته در کنارت آید
بی دیدن روی او چنینی
چون باشد چون گرش ببینی
گفتا: مکن ای سلیم دل مرد
پیرامن این حدیث ناورد
چون من شده ام ز بوی می مست
می را نتوان گرفت در دست
كرد آنگهى از نشید آواز
این بیتك چند را سرآغاز
***
غزل خواندن مجنون نزد لیلی
آیا تو كجا و ما كجائیم؟
تو زآن كه اى و ما تو رائیم؟
مائیم و نواى بینوائى
بسم الله اگر حریف مایى
افلاس خران جان فروشیم
خزپاره كن و پلاس پوشیم
از بندگى زمانه آزاد
غم شاد به ما و ما به غم شاد
تشنه جگر و غریق آبیم
شب كور و ندیم آفتابیم
گمراه و سخن زرهنمایى
در ده نه و لاف دهخدایى
ده رانده و دهخداى نامیم
چون ماه به نیمه ای تمامیم
بی مهره و دیده حقه بازیم
بی پا و ركیب رخش تازیم
جز در غم تو قدم نداریم
غم دار توئیم و غم نداریم
در عالم اگرچه سست خیزیم
در كوچگه رحیل تیزیم
گویى كه بمیر در غمم زار
هستم ز غم تو اندرین كار
آخر به زنم به وقت حالى
بر طبل رحیل خود دوالى
گرگ از دمه گر هراس دارد
با خود نمد و پلاس دارد
شبخوش مكنم كه نیست دلكش
بی تو شب ما و آنگهى خوش؟
ناآمده رفتن، این چه سازست؟
ناكشته درودن این چه راز است؟
ای یار شگرف در همه کار
عیاره و عاشق تو عیار
عیار که بفشرد گلو را
خود را کشد آنگهی عدو را
آن کس که ز خون خود نترسد
از کشتن نیک و بد نترسد
با جان منت قدم نسازد
یعنى كه دو جان بهم نسازد
تا جان نرود ز خانه بیرون
نایى تو از این بهانه بیرون
جانى به هزار بارنامه
معزول كنش ز كارنامه
جانى به از این بیار درده
پائى به از این بكار درنه
هرجان كه نه از لب تو آید
آید به لب و مرا نشاید
وان جان كه لب تواش خزانه ست
گنجینه ی عمر جاودانه است
بسیار كسان ترا غلامند
اما نه چو من مطیع نامند
تا هست ز هستى تو یادم
آسوده و تندرست و شادم
وآنگه كه ز دل نیارمت یاد
باشم به دلى كه دشمنت باد
زین پس تو و من، من و تو زین پس
یك دل به میان ما دو تن بس
وآن دل دل تو، چنین صواب است
یعنى دل من دلى خراب است
صبحى تو و با تو زیست نتوان
الا به یكى دل و دوصد جان
در خود كشمت كه رشته یكتاست
تا این دو عدد شود یكى راست
چون سكه ی ما یگانه گردد
نقش دوئى از میانه گردد
بادام كه سكه نغز دارد
یك تن بود و دو مغز دارد
من با توام آنچه مانده بر جاى
كفشى است برون فتاده از پاى
آنچه آن من است، با تو نور است
دورم من از آنچه از تو دور است
تن كیست كه اندرین مقامش
بر سكه ی تو زنند نامش؟
سر نزل غم تو را نشاید
زیر علم تو را نشاید
جانی است جریده در میان چست
وآن نیز نه با من است، با توست
تو سگدل و پاسبانت سگ روى
من خاك ره سگان آن كوى
سگبانى تو همى گزینم
در جنب سگان از آن نشینم
یعنى ددگان مرا به دنبال
هستند سگان تیزچنگال
هرچند تو از من ای پریزاد
آزادتری ز سرو آزاد
هستم من بی پناه و پیوند
در بندگیت چو گل کمربند
بادی که ز کوی تو برآید
جان بخشد و زنگ دل زداید
آن یابم از او به جان فزایی
کآزرده میان مومیایی
من مفلسم و تو مال داری
من خالیم و تو خال داری
تو با زر و با درم همه سال
خالت درم و زر است خلخال
تا خال درم وش تو دیدم
خلخال تو را درم خریدم
ابر از پى نوبهار بگریست
مجنون ز پى تو زار بگریست
چرخ از رخ مه جمال گیرد
مجنون به رخ تو فال گیرد
هندوى سیاه پاسبان است
مجنون به بر تو همچنان است
بلبل ز هواى گل به گرد است
مجنون ز فراق تو به درد است
خلق از پى لعل می كند كان
مجنون ز پى تو می كند جان
یا رب چه خوش اتفاق باشد
گر با منت اشتیاق باشد
مهتاب شبى چو روز روشن
تنها من و تو میان گلشن
من با تو نشسته گوش در گوش
با من تو كشیده نوش در نوش
در بر كشمت چو رود در چنگ
پنهان كنمت چو لعل در سنگ
گردم ز خمار نرگست مست
مستانه كشم به سنبلت دست
برهم شكنم شكنج گیسوت
تاگوش كشم كمان ابروت
با نار برت نشست گیرم
سیب زنخت به دست گیرم
گه نار تو را چو سیب سایم
گه سیب تو را چو نار خایم
گه زلف برافكنم به دوشت
گه حلقه برون كنم ز گوشت
گاه از قصبت صحیفه شویم
گه با رطبت بدیهه گویم
گه گرد گلت بنفشه كارم
گاهى ز بنفشه گل برآرم
گه در بر خود كنم نشستت
گه نامه ی غم دهم به دستت
یا رب چه بود گر این چنین رای
بر کار شود چه خوش بود های
خوش می زنم این چنین سرودی
گر نگسلد از میانه رودی
شوریده سرم مدار چندین
زیر و زبرم مدار چندین
آنجا که تویی مرا نخوانی
اینجا چه خوش است اگر بدانی
نه شرم خود و نه بیم اغیار
کس را نه به گرد کار ما کار
گر برخیزی و گر نشینی
خود را متعرفی نبینی
بینی دو سه بی زبان و خاموش
کرده بد و نیک را فراموش
آوارگی ار به چاره ژرف است
در سایه ی خلوتی شگرف است
گر دست نگیردت خطیری
آخر نبودت پای گیری
گر دوستی کست نباشد
هم دشمنی از پست نباشد
اینجا چه کنی که بیم جان است
نااهلی غیر در میان است
زاینجا بدر آی خرم و شاد
کآنجاست حصار ایمن آباد
یار اكنون شو كه عمر یار است
كار است به وقت و وقت كار است
چشمه منما چو آفتابم
مفریب ز دور چون سرابم
از تشنگى جمالت، اى جان
جوجو شده ام چو خالت، اى جان
ای چشمه ی خضر در تو پنهان
زآن چشمه فرستم آب حیوان
یك جو ندهى دلم در این كار
خوناب دلم دهى به خروار
غم خوردن بى تو می توانم
مى خوردن با تو نیز دانم
کردی مگر آن مثل فراموش
چندان که دویده خفت خرگوش
می ده که من حرام روزی
خونابه خورم کدام روزی
در بزم تو می خجسته فال است
یعنى به بهشت، مى حلال ست
با اینکه من دماغ در دست
نز می که ز بوی می شوم مست
دریا کشم از کف تو ساقی
نگذارم نیم جرعه باقی
بر یاد تو می کجا برد هوش
گر زهر خورم که هم بود نوش
مست تو شوم تو کام بردار
مستانه تو نیز جام بردار
می جز به صبوح خورد نتوان
در پرده صبوح کرد نتوان
سلطان که سریر باغ جوید
گنجینه به شبچراغ جوید
آن دزد بود که از سر رنج
در تاریکی طلب کند گنج
هر خانه که بی چراغ باشد
زندان بود ارچه باغ باشد
در نرد غمت دلم زبون است
دستی بزنم که دست خون است
خوشتر چه از آنکه چون شوم مست
در حلقه ی زلف تو زنم دست
در هر قدمی کنم صبوحی
وز هر لگدی خورم فتوحی
یا رب تو مرا یکی چنین روز
روزی کن از آن بت جهانسوز
این گفت و گرفت راه صحرا
خون در دل و در دماغ صفرا
وآن سرو رونده زآن چمنگاه
شد روى گرفته سوى خرگاه
***
آشنا شدن سلام بغدادى با مجنون
داناى سخن چنین كند یاد
كز جمله ی منعمان بغداد
عاشق پسرى بد آشنا روى
یك موى نگشته از یكى موى
هم سیل بلا بدو رسیده
هم سیلى عاشقى چشیده
دردى كش عشق و دردپیماى
اندوه نشین و رنج فرساى
گیتیش سلام نام كرده
و اقبال بدو سلام كرده
در عالم عشق گشته چالاك
در خواندن شعرها هوسناك
چون از سر قصه هاى درپاش
شد قصه ی قیس در جهان فاش
در هر طرفى ز طبع پاكش
خواندند نسیب دردناكش
هر غمزده اى كه شعر او خواند
آن ناقه كه داشت، سوى او راند
چون شهر به شهر تا به بغداد
آوازه ی عشق او درافتاد
از سحر حلال او ظریفان
كردند سماع با حریفان
افتاد سلام را كزآن خاك
آید به سلام آن هوسناك
بربست بنه به ناقه اى چست
بگشاد زمام ناقه را سست
در جستن آن غریب دلتنگ
در بادیه راند چند فرسنگ
پرسید نشان و یافتش جاى
افتاده برهنه فرق تا پاى
پیرامنش از وحوش جوقى
حلقه شده بر مثال طوقى
او كرده ز راه شوق و زارى
زآن حلقه حساب طوق دارى
چون دید كه آید از ره دور
نزدیك وى آن جوان منظور
زد بانك بر آن سباع هایل
تا تیغ كنند در حمایل
چون یافت سلام ازو قیامى
دادش ز میان جان سلامى
مجنون ز خوش آمد سلامش
بنمود تقربى تمامش
كردش به جواب خود گرامى
پرسیدش: كز كجا خرامى؟
گفت: اى غرض مرا نشانه
و آوارگى مرا بهانه
آیم بر تو ز شهر بغداد
تا از رخ فرخت شوم شاد
غربت ز براى تو گزیدم
كابیات غریب تو شنیدم
چون كرد مرا خداى روزى
روى تو بدین جهانفروزى
در شهر خود آرمیده بودم
البته سفر ندیده بودم
این باقی عمر اگر توانم
جز با تو نرانم آنچه رانم
زین پس من و خاكبوس پایت
گردن نكشم ز حكم و رایت
دم بى نفس تو بر نیارم
در خدمت تو نفس شمارم
هر شعر كه افكنى تو بنیاد
گیرم منش از میان جان یاد
چندان سخن تو یاد گیرم
كآموده شود بدو ضمیرم
گستاخترم به خود رها كن
با خاطر خویشم آشنا كن
میده ز نشید خود سماعم
پندار یكى از این سباعم
بنده شدن چو من جوانى
دانم كه نداردت زیانى
من نیز به سنگ عشق سودم
عاشق شده، خوارى آزمودم
***
پاسخ مجنون به سلام بغدادی
مجنون چو هلال در رخ او
زد خنده و داد پاسخ او
كاى خواجه ی خوب نازپرورد
ره پر خطر است، بازپس گرد
نه مرد منى، اگرچه مردى
كز صد غم من یكى نخوردى
من جز سر دام و دد ندارم
نه پاى تو، پاى خود ندارم
ما را كه ز خوى خود ملال است
با خوى تو ساختن محال است
از صحبت من تو را چه خیزد؟
دیو از من و صحبتم گریزد
خواهم که بدین درنده ای چند
از کنده خویش بردرم بند
تو آمده ای که تا درین دام
میخی دگرم زنی بر اندام
هر روز به منزلی گرایم
هر شب به خرابه ای است جایم
من وحشیم و تو انس جوئى
آن نوع طلب كه جنس اوئى
چون آهن اگر حمول گردى
ز آه چو منى ملول گردى
گر آب شوى به جان نوازى
با آتش من شبى نسازى
من مفلسم و نوا ندارم
مهمانی تو روا ندارم
گر هست نوای بینواییت
اینک من و راه آشناییت
من بند قبای خود کنم سست
تو با دگری کمر کنی چست
من بسته خود فشانم از دوش
تو با دگری شوی هماغوش
با منت خطاست هم نشستی
من بت شکن و تو بت پرستی
با من تو نگنجى اندرین پوست
من خود كشم و تو خویشتن دوست
بگذار مرا در این خرابى
كز من دم همدمى نیابى
گر در طلبم رهى بریدى
اى من رهیت كه رنج دیدى
چون یافتیم غریب و غمخوار
الله معک بگوى و بگذار
ترسم چو به لطف برنخیزى
از رنج ضرورتى گریزى
در گوش سلام آرزومند
پذرفته نشد حدیث آن پند
گفتا: به خداى اگر بكوشى
كز تشنه زلال را بپوشى
بگذار كه از سر نیازى
در قبله ی تو كنم نمازى
گر سهو شود به سجده راهم
در سجده ی سهو عذرخواهم
مجنون بگذاشت از بسى جهد
تا عهده به سر برد در آن عهد
بگشاد سلام سفره ی خویش
حلوا و كلیچه ریخت در پیش
گفتا بگشاى چهر با من
نانى بشكن به مهر با من
ناخوردنت ارچه دلپذیر است
زین یك دو نواله ناگزیر است
مرد ارچه به طبع مرد باشد
نیروى تنش به خورد باشد
گفتا: من از این حساب فردم
كان را كه غذا خوراست، خوردم
نیروى كسى به نان و حلواست
كاو را به وجود خویش پرواست
چون من ز نهاد خویش پاكم
كى بى خورشى كند هلاكم؟
چون دید سلام كان جگرسوز
نه خسبد و نه خورد شب و روز
نه روى برد به هیچ كویى
نه صبر كند به هیچ رویى
می داد دلش ز دلنوازى
كآن به كه در این بلا بسازى
دایم دل تو حزین نماند
یكسان فلك این چنین نماند
گردنده ی فلك شتابگرد است
هردم ورقیش درنورد است
تا چشم به هم نهاده گردد
صد در ز فرج گشاده گردد
زین غم به اگر غمین نباشى
تا پى سپر زمین نباشى
بگردى اگرچه دردمندى
چندانكه گریستى، بخندى
من نیز چو تو شكسته بودم
دلخسته و پاى بسته بودم
هم فضل و عنایت خدایى
دادم ز چنان غمى رهایى
فرجام شوى تو نیز خاموش
واین واقعه را كنى فراموش
این شعله كه جوش مهربانی است
از گرمى آتش جوانی است
چون در گذرد جوانى از مرد
آن كوره ی آتشین شود سرد
مجنون ز حدیث آن نكوراى
از جاى نشد ولى شد از جاى
گفتا: چه گمان برى كه مستم
یا شیفته اى هوا پرستم؟
شاهنشه عشقم از جلالت
نابرده ز نفس خود خجالت
از شهوت عذرهاى خاكى
معصوم شده به غسل پاكى
زآلایش نفس بازرسته
بازار هواى خود شكسته
عشق است خلاصه ی وجودم
عشق آتش گشت و من چو عودم
عشق آمد و خاص كرد خانه
من رخت كشیدم از میانه
با هستى من كه در شمار است
من نیستم، آنچه هست یار است
كم گردد عشق من در این غم
گر انجم آسمان شود كم
عشق از دل من توان ستردن
گر ریگ زمین توان شمردن
در صحبت من چو یافتى راه
می دار زبان ز عیب كوتاه
در قامت حال خویش بنگر
از طعن محال خویش بگذر
نیکو مثلی زد آن سپهدار
کاندازه ی کار خود نگهدار
سردی مکن ارنه گرم گردم
وآنگه به حساب نرم گردم
چندان به سلامت است بازار
کآلوده نشد به پای طرار
در طیره گری چو دل شود گرم
برخیزد از آن میانه آزرم
زینگونه گزارشى عجب كرد
زآن حرف حریف را ادب كرد
چون حرفت او حریف بشناخت
حرفى به خطا دگر نینداخت
گستاخ سخن مباش با كس
تا عذر سخن نخواهى از پس
گر سخت بود كمان و گر سست
گستاخ كشیدن آفت توست
گر سست بود، ملالت آرد
ور سخت بود، خجالت آرد
مجنون و سلام روزكى چند
بودند به هم به راه پیوند
آن تحفه كه در میانه می رفت
چون در غزلى روانه می رفت
هر بیت كه گفتى آن جهانگرد
بر یاد گرفتى آن جوانمرد
مجنون زره ضعیف حالى
بود از همه خواب و خورد خالى
بیچاره سلام را در آن درد
نز خواب گزیر بود و نز خورد
چون سفره تهى شد از نواله
مهمان به وداع شد حواله
كرد از سر عاجزى وداعش
بگذاشت میان آن سباعش
زآن مرحله رفت سوى بغداد
بگرفته بسى قصیده بر یاد
هر قفل که خواهیش گشودن
شرط است نخست آزمودن
اول رسن است آنگهی چاه
بی پای کجا بسر بود راه
هرجا كه یكى قصیده خواندى
هوش شنونده خیره ماندى
***
[در عصمت و پاکی مجنون
تا ظن نبری که بود مجنون
زین شیفتگان که بینی اکنون
بی روزه و بی نماز و بی نور
بیگانه ز عقل و از ادب دور
داناتر دور بود در دور
دانسته رسوم چرخ را غور
داننده دانش نهانی
حل کرده رموز آسمانی
زیبا سخنی چو سکه ی زر
بیت و غزلی چو لؤلؤ تر
داند همه کس که از تفکر
دیوانه نریزد آن چنان در
ترتیب جهان فکنده چون مست
بی ترتیبی فکنده بر دست
آگاه شده ز تلخی مرگ
می کرد بسیچ راه را برگ
گر زیستنش بود دشوار
آسانی مرگ جست از آن کار
هر شخص که خو نکرد با سیر
دشوار برون شود از این دیر
این خانه کسی که سخت گیرد
در وقت رحیل سخت میرد
مجنون که رفیق ره نمی جست
می کرد به رفق بند را سست
تا چون به شکار جان رسد میر
گوید که بیار گویدش گیر
در کشتی دور بیم جان بود
رخت افکنیش ز بیم آن بود
می دید نوالهای چون زهر
کو بهره نخورده بود از این بهر
می کرد زطبع دست کوتاه
معشوقه بهانه بود در راه
تا گر زند آرزوش راهی
دارد ز جهان فریب گاهی
بی کام نبود و بود کامش
می داشت چو تیغ در نیامش
زآن کام نجست آن پریزاد
تا خانه عشق ماند آباد
پرسیدم از اوستاد دانا
از حالت عاشق توانا
کو را به مراد خویش ره بود
مهلت دادن چه کارگه بود
کامی که برآمدش در آن حال
ناکام چرا گذاشت سی سال
گفتا که: به یک مراد حالی
گشتی تنش از نشاط خالی
از کام گرفتنی چنان سست
سی سال نشاط خویشتن جست
بیرون نهم از دو کون یک گام
گر یابم از آن رحیق یک جام
***
افسانه ی زید و زینب
گویند که بود هم در آن دور
زنجیربری دگر در آن جور
اندوه گرفته بر دلش کوه
او کوه گرفته از بس اندوه
از آدمیان دیوزاده
دیوانگیش خلاص داده
پاکیزه جوانی از هنر پر
گفتی غزل لطیف چون در
او نیز قفای عشق خورده
سر در سر کار عشق کرده
نامش به نشان زید موصوف
خوبیش چو عمر و زید معروف
در حله لیلی آشیانش
عشق آمده برده خانمانش
با دختر عم خویش در بند
آن نیز بدو هم آرزومند
بر هر دو طرف ز هم نشانی
افتاده نشان مهربانی
وآن لعبت خوبروی زیبا
زآن دل شده بود ناشکیبا
وآن شیفته نیز از آن پریروی
آویخته داشت جان به یک موی
کافروخته روی بود و بدرام
پاکیزه نهاد و نازک اندام
شمشاد نسیم و ارغوان خد
سیماب سرین و خیزران قد
جماش بتی به دلبری طاق
آشوب جهان و شور آفاق
شوری شغبی فریب سازی
خوبان طراز را طرازی
سرگیج کن هزار صفار
صفراشکن هزار سودا
از مور نهفته تر دهانی
وز موی کشیده تر میانی
ساده زنخی چو سیب شکی
سوزانتر از آنکه ریگ مکی
چون به بوسه تیربازار
شکرشکن و طبرزدآزاد
از لب شکر طبرزدآمیز
در بوسه طبرزدی شکرریز
آبی نه ولیک آب خانی
آبی که بدوست زندگانی
سروی نه چنان که سرو بی بر
سروی که برش گلاب و شکر
هم طارم آفتاب رویش
هم قافله عبیر بویش
شب با خم زلف او ندیمی
صبح از سر کوی او نسیمی
زینت ز جمال او در ایام
او زین زمان و زینبش نام
زید از غم آن بت طرازی
مشغول شده به چاره سازی
تا بر چه صفت کند مدارا
کآن لعل جدا کند ز خارا
زآن بیش نداشت عیب خویشی
کز مال جهان نداشت بیشی
بر وی عم او که مهتری داشت
آن مهتری از توانگری داشت
مال از عم خواست، عم نمی داد
دختر طلبید و هم نمی داد
عاجز شد از آن و ماند در کار
عم گوشه گرفته او گرفتار
روز و شب از آرزوی نان
می گشت به شکل ناتوانان
می گفت سرودهای دلسوز
زآن روز مباد کس بدین روز
عم دختر خویش را به تدبیر
می داشت نگاه از او به زنجیر
او را بگذاشت دیگری جست
درویش بد او توانگری جست
تا عاقبت از صداع او رست
دادش به توانگری زبردست
چون زید برید امید زآن ماه
سوداش زیاده شد در آن راه
از خواب و خرد چنان تهی شد
کز وی به جهان درآگهی شد
مجنون صفت اوفتاده سرمست
در سلسله مانده پای تا دست
از بی هنری و بی وفایی
یاران همه کرده زو جدایی
او مانده و یک دل بلاکش
و او نیز فتاده هم بر آتش
زآن سوختگی که در جگر داشت
لیلی ز شرار او خبر داشت
گه گه بر خویش خواندی او را
بنواختی و نشاندی او را
پرسیدی از او نشان آن کار
او گفتی و این گریستی زار
چندان به وفای او نظر کرد
کز راز دل خودش خبر کرد
وقتی که به دوست داد پیغام
او برد پیام آن دلارام
مجنون ز پیام دلنوازش
در رقص شدی به پیشبازش
در عشق حریف کارش او بود
پیغام گزار یارش او بود
از بردن آن پیام چون نوش
بودش چو غلام حلقه در گوش
از بس که ددانش دیده بودند
از خوی ددی بریده بودند
هر بیت کزآن رمیده راه
منظوم شدی ز بهر آن ماه
در نسخه گرفتی آن رقم را
آوردی و دادی آن صنم را
از دوست به دوست رهبر او بود
نامه بر و نامه آور او بود
یک روز به نوحه گاه مجنون
می شد سخنی چو در مکنون
زید از سر سرزنش بدو گفت:
کآن دل که تواند این گهر سفت
دیوانگی از چه پیش گیرد
به کاو ره عاقلان پذیرد
گرچه به صفت زیاده فاشی
از زید زیاده تر نباشی
داری سخنی بدین بلندی
وآنگه تو بدین فسون مندی
مگری که بسی گریستم من
غمخوارتر از تو زیستم من
هم آخر کار صبر کردم
هم شربت و هم طعام خوردم
زین شیفتگی بیا بیارام
کآشفته تو را دریغ شد نام
مجنون که مبصر جهان بود
شهوت کش و خویشتن رهان بود
چون دید که زید شیفته اش گفت
شد شیفته و بر او برآشفت
کی زید سخن زیاده کردی
بگذر که زیاده گوی مردی
نزدیک من ار پیام داری
بگذار و مکن زیاده کاری
تا چند سخن زیاده راندن
افسانه ی زید و عمر خواندن
دیوانه چرا مرا نهی نام
دیوانه کسی است کوست خودکام
دیوانه نیم که دیوبندم
چون حور و فرشته بی گزندم
خوی خوش من نه خوی دیو است
وین از کرم جهان خدیو است
از خوی خوش است کاین دد و دام
گیرند به طبع با من آرام
خلقم ز لطافت آفریده است
گردیدن من وبال دیده است
گر قامت من به اصل کژ خواست
هست آنکه ورا طلب کنم راست
نغمه بدو راست راست ناید
بربط کژ و زخمه راست باید
تا کج نبود کمان غازی
از تیر مجوی راست بازی
زین ناله که چون سپند سوزم
بر خود گره گزند دوزم
من آفت چشم بد شناسم
زین روی ز چشم خود هراسم
آن کس که به چشم بد درآید
زآن به که به چشم خود درآید
دیوانه کسی بود بر این تخت
کو بند حصار خود کند سخت
من خود به هزار چاره چست
بندی که مراست می کنم سست
زین پوده درخت چاربیخی
می برم عرق چارمیخی
زین ده که نجات نامه دارم
نه جامگی و نه جامه دارم
کشتی که شکسته شد میانش
گو نیز مباش بادبانش
زآن پیش که کشتیم شود غرق
آلت فکنم ز پای تا فرق
دربند وضوی آن جهانم
مسحی کش و مسح کس ندانم
جان کندن تن به چار مسمار
بر رقص رحیل هست دشوار
جان خواه تو بس شگرف یارست
جان دادن تو عظیم بارست
شرط است جریده ایستادن
زو جان طلبیدن از تو دادن
پنداشته ای که من در این دام
بر جستن گام می نهم گام
در حلقه ی چشمهای این شست
زاندیشه غرق می زنم دست
کوشم که از این جهان پرخار
مردانه برون شوم نه مردار
یک لختی از آن نیم در این سیر
کآمد چو در دولختی این دیر
لختی نگشاد کس بدین در
کآن لخت دگر نخورده بر سر
در چاه تن تو جای گیر است
از سلسله ییت ناگزیر است
افتاده غم در این گذرگاه
بی سلسله کی برآید از چاه
این سلسله ی زلف دلبران است
وآن نیز به دست دیگران است
سر زین چه اگر برون توان کرد
ره بر دگری است چون توان کرد
هر که از غم خود فرس جهاند
خود را به دگر غمی رهاند
من کی بت دیگران پرستم
کاول بت خویش را شکستم
گر سوی بتی جمازه رانم
خود را ز بتان خود رهانم
عاقل که می مغانه گیرد
از رحمت خود کرانه گیرد
این حالت کالت قبول است
در دیده غافلان مهول است
زین حال مرا شکایتی نیست
کایمنتر از این ولایتی نیست
این فندق شکل فستقی رنگ
بر فندقه سرم زند سنگ
یعنی سر تو که مغز جان است
نی در خور درع استخوان است
بادام صفت ز سرخ بیدی
یابم به برهنگی سپیدی
بادامه نیم که چون شوم عور
زنگی بچه ای برآرم از گور
ایزد چو نصیب من چنین کرد
درساختنی است با چنین درد
آن میوه فروش خوش مثل زد
کآن غوره ترش در بغل زد
انجیرفروش را چه بهتر
کانجیر فروشد ای برادر
هر مرد که شغل خویش نگذاشت
بر خورد ز هرچه در جهان کاشت
تیرم به نشانه بر درست است
اما خلل از کمان سست است
در بند گشادن خزینه
ترسم ز کلید آبگینه
در ترس چنان امیدواری است
در وقت امید رستگاری است
من کآمده ام در این خرابات
پیوند بریدم از قرابات
غیبت نکنم حیل نسازم
غافل نزیم، غلط نبازم
زآن پیش کاجل گریز گوید
و آواز رحیل خیز گوید
برخواسته ام بزور از این زور
برداشته راه گور از این گور
برخواسته ام بزور از این زور
برداشته راه گور از این گور
مجنونی خود جز این نبینم
مجنون اگر این کند من اینم
فصلی بکمال از این سخن راند
پولاد گشاد و گوهر افشاند
از حیرت آن جواب چون نوش
شد زید زیاده گوی خاموش
پذرفت که بر بهار آن شاخ
دیگر نزند دو شاخ گستاخ
لوح ادب از وفا درآموخت
لب را به هزار میخ بردوخت
زآن پس بجز این نبود کارش
کآورد بدو پیام یارش
در پاسخ او بدآن دلارام
می داد چنان که بود پیغام
می کرد میانجی به امید
چون زهره میان ماه و خورشید
***
وفات یافتن ابن سلام، شوهر لیلی
هر نكته كه بر نشان كاری است
دروى بضرورت اختیاری است
در جنبش هر چه هست موجود
درجى است ز درجهاى مقصود
كاغذ ورق دوروى دارد
كآماجگه از دو سوى دارد
زین سوى ورق، شمار تدبیر
زآن سوى دگر حساب تقدیر
كم یابد كاتب قلم راست
آن هر دو حساب را به هم راست
بس گل كه تو گل كنى شمارش
بینى به گزند خویش خارش
بس خوشه ی حصرم از نمایش
كان گور بود به آزمایش
بس گرسنگى كه سستى آرد
در هاضمه تندرستى آرد
بر وفق چنین خلافكارى
تسلیم به از ستیزه كارى
القصه، چو قصه این چنین است
پندار كه سركه انگبین است
لیلى كه چراغ دلبران بود
رنج خود و گنج دیگران بود
گنجى كه كشیده بود مارى
از حلقه به گرد او حصارى
گرچه گهرى گرانبها بود
چون مه به دهان اژدها بود
می زیست در آن شكنجه ی تنگ
چون دانه ی لعل در دل سنگ
می كرد به چابكى شكیبى
می داد فریب را فریبى
شویش همه روز پاس می داشت
می خورد غم و سپاس می داشت
در صحبت او بت پریزاد
مانند پرى به بند پولاد
تا شوى برش نبود، نالید
چون شوى رسید، دیده مالید
تا صافى بود، نوحه می كرد
چون درد رسید، درد می خورد
می خواست كزآن غم آشكارا
گرید نفسى، نداشت یارا
ز اندوه نهفته جان بكاهد
كاهیدن جان خود كه خواهد؟
از حشمت شوى و شرم خویشان
می بود چو زلف خود پریشان
پیگانه چو دور گشتى از راه
برخاستى از ستون خرگاه
چندان بگریستى بر آن جاى
كز گریه در اوفتادى از پاى
چون بانگ پى آمدى به گوشش
ماندى به شكنجه در خروشش
چون شمع بچابكى نشستى
وآن گریه به خنده درشكستى
این بی نمكى فلك همی كرد
وان خوش نمك این جگر همی خورد
تا گردش دور بی مدارا
كردش عمل خود آشكارا
شد شوى وى از دریغ و تیمار
دور از رخ آن عروس، بیمار
افتاد مزاج از استقامت
رفت ابن سلام را سلامت
در تن تب تیز كارگر شد
تابش بره دماغ برشد
راحت ز مراج رخت بربست
قرابه ی اعتدال بشكست
قاروره شناس نبض بفشرد
قاروره شناخت، رنج او برد
می داد به لطف سازگارى
در تربیت مزاج یارى
تا دور شد از مزاج سستى
پیدا شد راه تندرستى
بیمار چو اندكى بهى یافت
در شخص نزار فربهى یافت
پرهیز نكرد از آنچه بد بود
وآن كرده نه برقرار خود بود
پرهیز نه دفع یك گزند است
در راحت و رنج سودمند است
در راحت ازو بات یابند
وز رنج بدو نجات یابند
چون وقت بهى در آن تب تیز
پرهیزشكن شكست پرهیز
تب باز ملازم نفس گشت
بیمارى رفته بازپس گشت
آن تن كه به زخم اول افتاد
زخم دگرش به باد برداد
وآن گل كه به آب اول آلود
آبى دگرش رسید و پالود
در رنج گلی هزار داروست
برگنج دری هزار باروست
یك زلزله از نخست برخاست
دیوار دریده شد چپ و راست
چون زلزله ی دگر برآمد
دیوار شكسته بر سر آمد
روزى دو سه آن جوان رنجور
می زد نفسى ز عاقبت دور
چون شد نفسش به سینه در تنگ
زد شیشه ی باد بر سر سنگ
افشاند چوم باد بر جهان دست
جانش ز شكنجه ی جهان رست
او رفت و رویم و كس نماند
وامى كه جهان دهد، ستاند
از وام جهان اگر گیاهی است
میترس كه شوخ، وام خواهی است
میكوش كه وام او گزارى
تا بازرهى ز وامدارى
منشین كه نشستن اندر این وام
مسمار تن است و میخ اندام
بر گوهر خویش بشكن این درج
بر پر چو كبوتران از این برج
كاین هفت خدنگ چاربیخى
وین نه سپر هزارمیخى
با حربه ی مرگ اگر ستیزند
افتند چنانكه برنخیزند
هر صبح كز این رواق دلكش
در خرمن عالم افتد آتش
هر شام كز این خم گل آلود
بر خنبره ی فلك شود دود
تعلیم گر تو شد كه این جاى
آتشكده ای است دود پیماى
روزی و شبی چنین جگرسوز
تو غافل و خرمی بدین روز
دیری است که این دو مرغ گستاخ
انبان تو می کنند سوراخ
گر عمر تو خرمنی است گاورس
از خوردن آن دو مرغ میترس
هرچ آن سپری شود سرانجام
خواهی قدمی و خواه صد گام
عمر تو که صد محال باشد
گو صد نه هزار سال باشد
چون عیب کمیش در کمین است
پندار که شد سخن همین است
لیلى ز فراق شوى بی كام
می جست ز جا چو گور از دام
از رفتنش ارچه سود سنجید
با این همه شوى بود، رنجید
می كرد ز بهر شوى فریاد
وآورده نهفته دوست را یاد
از محنت دوست موى می كند
اما به طفیل شوى می كند
اشك از پى دوست دانه می كرد
شوى شده را بهانه می كرد
بر شوى ز شیونى كه خواندى
در شیوه ی دوست نكته راندى
شویش ز برون پوست بودى
مغزش همه دوست دوست بودى
رسم عرب است كز پس شوى
ننماید زن به هیچكس روى
سالى دو به خانه در نشیند
او در كس و كس در او نبیند
نالد به تضرعى كه داند
بیتى به مراد خویش خواند
لیلى به چنین بهانه حالى
خرگاه ز خلق كرد خالى
بر قاعده ی مصیبت شوى
با غم بنشست روى در روى
چون یافت غریو را بهانه
برخاست صبورى از میانه
می برد به شرط سوگوارى
بر هفت فلك خروش و زارى
شوریدگیى دلیر می كرد
خود را به تپانچه سیر می كرد
می زد نفسى چنانكه می خواست
خوف و خطرش ز راه برخاست
***
رسیدن زید به زینب
گوینده این حکایت نغز
کآکنده شد استخوانش از مغز
گفتا که: چو زید ماند رنجور
چون چشم خود از نگار خود دور
می کرد به صابری فسونی
می خورد بجای آب خونی
خویشان که رقیب راز بودند
او را همه چاره ساز بودند
کو بود بدآن بهار در خورد
کز وی دگری بزور برخورد
یاریگر او شدند یارانش
گشتند مطیع دوستدارانش
در چاره ی کارش ایستادند
وز کار وی آن گره گشادند
تا یافت به زینب از مدارا
پوشیده رهی نه آشکارا
رفتی بر او چنان که بودی
زنگاری از آینه زدودی
چون غنچه ی ناشکفته با او
می زد نفسی نهفته با او
وآن نوش لبش ز مهربانی
می کرد نوازش نهانی
با یکدگر از طریق طاعت
کردند به پرسشی قناعت
نارفته میانشان ز پاکی
الا نظری به شرمناکی
زید ارچه به کار خویش درماند
با مجنون نیز نقش می خواند
می کرد به چارهای صدرنگ
جویایی کار او به صد جنگ
اندیشه کار خود رها کرد
در چاره ی کار او وفا کرد
آن کرد که چون کنند از او یاد
گویند که آفرین بر او باد
تو نیز گر آن خصال داری
بر چهره همان جمال داری
بسیار خصالهاست در مرد
کز وی نتوان حکایتی کرد
حرفی که نباشد از زبان به
گر در تو بمیرد آن چنان به
حرفی ز تو با زمان در این دیر
کآن از تو کند حکایت خیر
هر چه از من و تو بجای ماند
از خانه به کدخدای ماند
چون ابن سلام رخت بربست
آن مرغ پرنده از قفس رست
ره پیش گرفت زید حالی
می رفت چو باد لاابالی
زآن جام که دست مرگ در داد
مجنون خراب را خبر داد
کآن رهزن کاروان کامت
برخاست ز راه ننگ و نامت
رفت ابن سلام و جان تو را داد
باقی تو بهی تو را بقا باد
مجنون که چنان نواله ای خورد
در دور فلک نظاره ای کرد
زد نعره ای آن چنان شغبناک
کافتاد هزاهزی در افلاک
گه رقص نشاط کرد از آن شور
گه دید خیال خود در آن گور
از یک جهتش خوش آمد آن کار
کز دامن گل بریده شد خار
وز روی دگر حساب آن کرد
کاو نیز همان خورد که او خورد
آن خنده که طبع خواست ننمود
بگریست که عقل گریه فرمود
زآن نوحه گری چون باز پرداخت
با زید عتاب گونه ای ساخت
کی یار قدیم رنج دیده
دردسر من بسی کشیده
واخواستی از تو در دلم هست
وآن را به گره نمی توان بست
امروز در این ورق که خواندی
یک حرف خطا بسهو راندی
کآن لحظه که گفتیم فلان مرد
جان را به تو ضعیف بسپرد
گر بود به دوستیت میلی
گفتی که سپرد جان به لیلی
خوردی که بدو شود حواله
در حلق من افتد آن نواله
زیدش به جواب گفت: بگذار
کآغازتو کرده ای بدین کار
آن روز کز آن دو نقش با هم
کردی ز یگانگی یکی کم
این فرق تو از میانه بردی
کز هر دو رقم یکی ستردی
یعنی چو من و تویی نداریم
به گر رقم دویی نداریم
من نیز به سنت قدیمی
گفتم سخنی بدین عظیمی
گر نیک نرفت تا هم از پای
سرپای برهنه خیزم از جای
مجنون ز جواب استوارش
برخاست کشید در کنارش
کاحسنت زهی ندیم خوشگوی
آزادترین نسیم خوشبوی
خوش گفتی و خوش بنا نهادی
شایسته من جواب دادی
همحال چنین مثال خواند
همراز چنین رموز داند
با هر که حریف حال باشد
هر دم که زنی حلال باشد
عهدی است مرا که تا بجایم
عهد تو بود رفیق رایم
تا مرگ از این جهان نیابم
از هر چه کنی عنان نتابم
گفتار تو را به جان نیوشم
کفر آیدم آنچه از تو پوشم
روزی دو سه بر امید آن صید
می زیست چنان که عمرو با زید
چون هفته گذشت در میانه
افتاد فراق را بهانه
او شد سوی آشیانه ی خویش
زید آمد سوی خانه ی خویش
***
صفت شب فراق
چون کرد شب از علاقه در
گوش و زنخ زمانه را پر
آن در به خوشه چون ثریا
می ریخت ز دیده در به دنیا
او بود و شبی و درد و داغی
کس مونس او نه جز چراغی
پروانه صفت به شب نمی خفت
وآن شب گله با چراغ می گفت
کاین شب که ز رفتنش فراغی است
بر ناصیه ی سپهر داغی اس
این شب، نه شب است، کان من شد
شب چه که هلاک جان من شد
تاریک شبی بدین درازی
بیچاره شدم ز چاره سازی
گفتی که فسرده گشت سوزش
یا روز قیامت است روزش
من مانده درین شب جهانسوز
بی روز مباد شب بدین روز
چون برزگر چراغ مرده
دیوار فکنده باغ برده
گر گردن مرغ را شکستند
آخر دم صبح را نبستند
گیرم که خروس پیرزن مرد
با مؤذن کوی را عسس برد
نوبت زن صبح را چه افتاد
کاحوال دهل نمی کند یاد
یا رب برسان بدآن چراغم
کز آتش او رسید داغم
گو بخشدم از جهانفروزی
در تنگ شبی فراخ روزی
تا صبح نبست از این دعا دم
یک پرده نکرد از این نوا کم
چون خسرو صبح خیز شادان
بر تخت نشست بامدادان
***
رسیدن لیلی و مجنون به یکدیگر
روز از سر مهر سربرآورد
وآفاق بمهر سردرآورد
روزی ز خوشی بصارت افروز
خوشتر ز هزار عید نوروز
طالع کمر مراد بسته
غوغای غم از جهان نشسته
لیلی ز سر گشاده کامی
چون ماه فلک بکش خرامی
می کرد مدار بی مدارا
می خورد غمی بآشکارا
پرداخته ره ز پاس شویش
برخاسته پاسبان ز کویش
در دیده سرشک و در دل آذر
نه باک پدر نه بیم مادر
در طارم و در سرای و در کوی
می گشت ولیک دست بر روی
می جست دلی به هر مقامی
می داد به هر دلی پیامی
بر هر فلکی منیر می بود
در هر نفسی عبیر می سود
ره می طلبید سوی آن کس
کاو بودش یار در جهان بس
آزرم شکیب کرده برداشت
زآن عشق نهفته پرده برداشت
بر سنگ زد آبگینه چون مل
بر آب سپر فکند چون گل
آن باره در به قفل بسته
چون یافت دری ز قفل رسته
در چاره گری نکرد سستی
می جست به چاره تندرستی
در حجره نشست و فتنه بنشاند
وز حجره ی خویش زید را خواند
کامروز نه روز انتظار است
روز طلب وصال یار است
برخیز، جهان خوش است برخیز
پیش آر شکر به گل برآمیز
همخوابه سرو کن چمن را
در رشته لاله کش سمن را
آن آهوی نغز را بشست آر
وآن نافه مشک را بدست آر
تا از خسکش حریر سازم
وزد گرد رهش عبیر سازم
با او نفسی ز دل برآرم
کز همنفسان کسی ندارم
زآن پیش کاجل کمین گشاید
خواهم نظری اگر نماید
تا چون مدد نفس نماند
در جان من این هوس نماند
و آورد برون ز خز و دیبا
تن جامه ای از خزینه زیبا
با هرچه بدان بدی سزاوار
بسپرد به زید پادشاوار
زید از سر آن نشاطمندی
چون کوه گرفت سربلندی
آورد بدان سرای بی در
آن مژده بدان همای بی پر
مجنون ز نشاط یار برجست
چرخی بنمود و باز بنشست
تا هفت ره از نشاط آن کار
می زد چو خط سپهر پرگار
زآن چرخ که هفت بار برگشت
بازیش ز هفت چرخ بگذشت
وآنگه شکن سجود پذرفت
زآن سان که به چهره، خاک را رفت
درباره جامه تن بکوشید
بوسید نخست و باز پوشید
در چشمه دوستی وضو ساخت
از جور فراق بازپرداخت
داده رخ آن مه منیرش
از نافه خوی خوش عبیرش
ره پیش گرفت بیت خوانان
می شد همه ره شکرفشانان
زآن دام و ددان چه نر چه ماده
لشگرگهی از پی اوفتاده
هرجا که نشستی او نشستند
آنجا که ستاد حلقه بستند
آمد به در وثاق دلبر
با لشگر وآنگهی چه لشگر
آراسته لشگری که در جنگ
تیغ همه رسته بود از چنگ
شد زید و زبیده را خبر کرد
کآن زر خلیفتی اثر کرد
مجنون که رفیق و غمخور توست
چون خاک در تو بر در توست
از دور سجود می نماید
دستوری اگر بود درآید
لیلی ز نشاط این بشارت
شد همچو خرابی از عمارت
اول چو ستون خیمه برخاست
وآنگه چو طناب خیمه شد راست
از خیمه برون دوید بیخود
نز دام هراس داشت نز دد
در پای مسافر خود افتاد
چون سبزه به زیر پای شمشاد
مجنون چو جمال دلستان دید
در پرده پای خویش جان دید
برزد شغبی سپهر فرسای
او نیز نگون فتاد برجای
آن زنده ولیک جان سپرده
وین جان نسپرده لیک مرده
افتاده دو یار و هوش رفته
آواز جهان ز گوش رفته
گرد آمده آن ددان خونریز
کرده به هلاکت چنگ را تیز
پیرامن آن دو یار خسته
چون چنبر کوه حلقه بسته
ز انبوه ددان بدان گذرگاه
نظاره نیافت در میان راه
ز آنان که در آن میان دویدند
شخصی دو سه را ددان دریدند
***
صفت رسیدن خزان و در گذشتن لیلی
شرطست كه وقت برگ ریزان
خونابه شود ز برگ ریزان
خونى كه بود درون هر شاخ
بیرون چكد از مسام سوراخ
قاروره ی آب سرد گردد
رخساره ی باغ زرد گردد
شاخ آبله ی هلاك یابد
زر جوید برگ و خاك یابد
نرگس به جمازه برنهد رخت
شمشاد درافتد از سر تخت
سیماى سمن شكست گیرد
گل نامه ی غم به دست گیرد
بر فرق چمن كلاله ی خاك
پیچیده شود چو مار ضحاك
چون باد مخالف آید از دور
افتادن برگ هست معذور
كآنان كه ز غرقگه گریزند
ز اندیشه ی باد رخت ریزند
نازك جگران باغ رنجور
شیرین نمكان تاك مخمور
انداخته هندوى كدیور
زنگى بچگان تاك را سر
سرهاى تهى ز طره ی كاخ
آویخته هم به طره ی شاخ
سیب از زنخى بدآن نگونى
بر نار زنخ زنان كه: چونى؟
نار از جگر كفیده ی خویش
خونابه چكانده بر دل ریش
بر پسته كه شد دهن دریده
عناب ز دور لب گزیده
نارنج ز روی گردرویی
برده ز ترنج مشگبویی
دهقان ز خم می مغانه
سرمست شده به سوی خانه
آن سبزه چرخ لاجوردی
خیری شده از غبار زردی
روباه ز ره فتاده در راه
آلوده به خون چو موی روباه
در معركه ی چنین خزانى
شد زخم رسیده گلستانى
لیلى ز سریر سربلندى
افتاد به چاه دردمندى
شد چشم زده بهار باغش
زد باد تپانچه بر چراغش
آن سر كه عصابهاى زر بست
خود را به عصابه ی دگر بست
گشت آن تن نازك قصب پوش
چون تار قصب ضعیف و بی توش
شد بدر مهیش چون هلالى
وآن سرو سهیش چون خیالى
سوداى دلش به سر درآمد
سرسام سرش به دل برآمد
گرماى تموز ژاله را برد
باد آمد و برگ لاله را برد
زآن روز که یار از او جدا شد
سروش به گداختن گیا شد
زآن پیشتر ارچه مهربان بود
آن مهر یکی به صد بیفزود
چون عاشق خویش را در آن بند
دلسوخته دید و آرزومند
بر خاطرش آن فراق ره کرد
سودای ورا یکی به ده کرد
تا کار بدآن رسید کز کار
یکباره فتاد و گشت بیمار
تب لرزه شكست پیكرش را
تبخاله گزید شكرش را
بالین طلبیدزادسروش
وز سرو فتاده شد تذروش
افتاد چنانكه دانه از كشت
سربند قصب به رخ فروهشت
بر مادر خویش راز بگشاد
یكباره در نیاز بگشاد
كاى مادر مهربان، چه تدبیر؟
كآهوبره زهر خورد با شیر
در كوچگه اوفتاد رختم
چون سست شدم، مگیر سختم
خون می خورم، این چه مهربانی است؟
جان می كنم، این چه زندگانی است؟
چندان جگر نهفته خوردم
كز دل به دهن رسید دردم
چون جان زلبم نفس گشاید
گر راز گشاده گشت، شاید
چون پرده ز راز برگرفتم
بدرود كه راه درگرفتم
در گردنم آر دست یكبار
خون من و گردن تو، زنهار
كآن لحظه كه جان سپرده باشم
وز دورى دوست مرده باشم
سرمم ز غبار دوست دركش
نیلم ز نیاز دوست بركش
فرقم ز گلاب اشك تر كن
عطرم ز شمامه ی جگر كن
بر بند حنوطم از گل زرد
كافور فشانم از دم سرد
خون كن كفنم كه من شهیدم
تا باشد رنگ روز عیدم
آراسته كن عروس وارم
بسپار به خاك پرده دارم
آواره ی من چو گردد آگاه
كآواره شدم من از وطنگاه
دانم كه ز راه سوگوارى
آید به سلام این عمارى
چون بر سر خاك من نشیند
مه جوید لیك خاك بیند
بر خاك من آن غریب خاكى
نالد به دریغ و دردناكى
یار است و عجب عزیز یار است
از من به بر تو یادگار است
از بهر خدا نكوش دارى
در وى نكنى نظر به خوارى
آن دل كه نیابیش بجویى
وآن قصه كه دانیش بگویى
من داشته ام عزیزوارش
تو نیز چو من عزیز دارش
گو: لیلى ازین سراى دلگیر
آن لحظه كه می برید زنجیر
در مهر تو تن به خاك می داد
بر یاد تو جان پاك می داد
در عاشقى تو صادقى كرد
جان در سركار عاشقى كرد
احوال چه پرسی ام كه چون رفت؟
با عشق تو از جهان برون رفت
تا داشت در این جهان شمارى
جز با غم تو نداشت كارى
وآن لحظه كه در غم تو می مرد
غمهاى تو راهتوشه می برد
و امروز كه در نقاب خاك است
هم در هوس تو دردناك است
چون منتظران درین گذرگاه
هست از قبل تو چشم بر راه
می پاید تا تو در پى آیى
سر باز پس است تا كى آیى
یك ره برهان از انتظارش
درخز به خزینه ی كنارش
وین پند بدو ده از زبانم
کی جان من و هلاک جانم
زنهار نظر مدار ازین پس
جز بر کرم خدای برکس
دیدی چو ز ره غلط فتادی
بر همچو خودی نظر نهادی
با عاقلیی چنان تمامت
مجنون زمانه گشت نامت
این گفت و به گریه دیده تر كرد
و آهنگ ولایت دگر كرد
چون راز نهفته بر زبان داد
جانان طلبید و زود جان داد
مادر كه عروس را چنان دید
آیا كه قیامت آن زمان دید؟
معجز ز سر سپید بگشاد
موى چو سمن به باد برداد
در حسرت روى و موى فرزند
برمی زد و موى و روى می كند
هر مویه كه بود، خواندش از بر
هر موى كه داشت، كندش از سر
پیرانه گریست بر جوانیش
خون ریخت بر آب زندگانیش
گه ریخت سرشك بر سرینش
گه روى نهاد بر جبینش
چندان ز سرشکهاش خون رست
كآن چشمه ی آب را به خون شست
چندان ز غمش به مهر نالید
كز ناله ی او سپهر نالید
آن نوحه كه خون شود بدو سنگ
می كرد برآن عقیق گلرنگ
مه را ز ستاره طوق بربست
صندوق جگر هم از جگر بست
آراستش آنچنان كه فرمود
گل را به گلاب و عنبر آلود
بسپرد به خاك و نآمدش باك
كآسایش خاك هست در خاك
خاتون حصار شد حصارى
آسود غم از خزینه دارى
پرداخته شد حیات او نیز
بنوشت جهان برات او نیز
آن چیست که او ستد نینداخت
وآن پر شده چیست کاو نپرداخت؟
بازار جهان اگر چه تیز است
کاسد شده ای به بادخیز است
غولی است جهان فرشته پیکر
تسبیح به دست و تیغ در بر
ننشست فرشته ای بر این گاه
کاین غول کهن نبردش از راه
هان تا نفریبد این عجوزت
چون خود نکند کبود و کوزت
تا چاه نشد به زیرت این تخت
به گر ز میان برون بری رخت
کاین چرخ کمان لاجوردی
گردد ز تو گر تو زو نگردی
از بیخ زمین نرست برگی
کآسیب نیافت از تگرگی
ژرف است محیط این جزیره
خاکش سیه است و آب تیره
کشتی ز میان به ساحل انداز
باشد که به شهر خود رسی باز
آنجا که نهنگ جان ستان است
در خون نه سخن در استخوان است
صندوقه این رواق گردان
غرق است به خون رادمردان
خون می خورد و دهان ندارد
جان چون نبرد که جان ندارد
او بر همه مرده ریگ رانده
باز از همه مرده ریگ مانده
نقشی که طراز آن نورد است
ز اندازه آستین مرد است
چون مرد گشاده دل در این دیر
اندیشه کند به خوبی و خیر
خارش گل و چاه تخت بیند
کآن لحظه به چشم سخت بیند
وآن روز که از سر ملامت
در وی نگرد به چشم حالت
زآن بغض که در سرشتش آید
نقش همه خوب، زشتش آید
آن را که به طبع درکشی نیست
پروای خوشی و ناخوشی نیست
تدبیر در آن کند کزین چاه
در قصر بهشت چون کند راه
زین سلسه پای چون رهاند
خود را به نجات چون رساند
شب رفت حکایت اندکی کن
یک را دو مکن دو را یکی کن
کو خسرو و کو قباد و کو جم
رفتند و روند دیگران هم
زین چه به حیل نمی توان رست
وین در بجدل نمی توان بست
کوشید جوان و رای زد پیر
نگشاد کس این گره بتدبیر
زین چاره گران بادپیمای
در کار فلک که را رسد پای
گر بنگری از گریوه تیز
حکم شبهی کنی ز شبدیز
گر پیشترت کشد از آن دست
فرموش کنی که عالمی هست
با عاجزیی چنان که ماییم
اسرار فلک کجا گشاییم
این آب روان که بس کبود است
آبش ببراد کآب رود است
کز تشنگی آن عروس را کشت
وز آب خودش نداد یک مشت
لیلی چو نزول در زمین کرد
دیوار خزینه آهنین کرد
جمله عرب از فراق رویش
گشتند شکسته دل چو مویش
هرکس ز پیش دریغ می خورد
افسوس نمود و آه می کرد
روضش که بهشت دوستان بود
گفتی که بهار و بوستان بود
خاکش ز شکوه تابناکی
حاجتگه خلق شد ز پاکی
***
زاری کردن مجنون در مرگ لیلی
طغرا كش این مثال مشهور
بر شقه چنان نبشت منشور
كز حادثه ی وفات آن ماه
چون قیس شكسته دل شد آگاه
گریان شد و تلخ تلخ بگریست
بى گریه ی تلخ در جهان كیست؟
[پوشید به سوگ او سیاهی
چون ظلم رسیده دادخواهی
چون دید جمال تربت از دور
افتاده چنان که سایه از نور
غلتید چنان که مار غلتد
یا کرم که زیر خار غلتد
چندان غم و درد یاد کردش
کآفاق سیاه شد ز دردش
وز روضه ی آن چراغ تابان
بگرفت سبک ره بیابان
می رفت چنان که از کمان تیر
چون طالب صید وقت نخجیر
آمد بر آن ز راه برده
تاریک شب و چراغ مرده
گریان گریان نشست پیشش
شوریده به آب چشم خویشش
می کوفت زگریه هر زمان بر
می زد ز دریغ بر زمین سر
مجنون چو نشان رنگ او دید
وآن شورش حال تنگ او دید
گفتا: چه رسیدت ای برادر؟
کز دود نفس برآری آذر
رخساره چرا تباه کردی؟
دراعه چرا سیاه کردی؟
گفت: از پی آنکه بخت برگشت
اندازه کار ما دگر گشت
آبی سیه از زمین برآمد
مرگ از در آهنین برآمد
بارید به باغ ما تگرگی
وز گلبن ما نماند برگی
ماه بهی از فلک درافتاد
سرو سهی از چمن برافتاد
لیلی شد و رخت از جهان برد
با داغ تو زیست هم بر آن مرد
مجنون کتاره خورده بر دوش
کآن زلزله دید ماند بی هوش
چون صاعقه خورده ای برافروخت
زآن برق هم اوفتاد و هم سوخت
یک لحظه در آن فتادگی ماند
برجست به چرخ و سر برافشاند
کی بی نمک این چه شور بختی است؟
با سست رکابی این چه سختی است؟
این صاعقه بر گیاه ریزند؟
با مورچه ای چنین ستیزند؟
موری و هزار دوزخ از پس
یک مورچه را شراره ای بس
خونابه به قدر جام دادن
ساغر به قیاس کام دادن
من سوخته آن چراغ گیرم
کز باد تپانچه ای بمیرم
شمشیر کشیدنت چرا بود؟
این پشه نه آخر اژدها بود
این عربده می نمود عذرا
چون وحش دوان به گرد صحرا
تن خسته و جامه پاره گشته
بر وی ددگان نظاره گشته
زآن گونه که او سرشک رانده
چشم همه در سرشک مانده
زید از پی او چو سایه پویان
وز سایه او خلاص جویان
چون کوه به کوه و دشت بر دشت
گریان و جزع کنان بسی گشت
زآنجا که مزاج و طبع را خوست
کرد آرزوی زیارت دوست
از زید نشان تربتش جست
وآنگه چو گیا ز تربتش رست
آمد نه چنان که هم نشستان
شوریده سر آن چنان که مستان
غمگینتر از آنکه بازگویند
رسواتر از آنکه بازجویند
سرکوفته و جگردریده
موی از بن گوشها بریده
قامت زده و شکسته قامت
انگیخته از جهان قیامت
آمد سوی آن حظیره جوشان
چون ابر شد از درون خروشان
بر مشهد او که موج خون بود
آن سوخته دل مپرس چون بود
از دیده چو خون سرشک ریزان
مردم ز نفیر او گریزان
در شوشه ی تربتش به صد رنج
پیچید چنان که مار بر گنج
از بس که سرشک لاله گون ریخت
لاله ز گیاه گورش انگیخت
خوناب جگر چو شمع پالود
بگشاد زبان آتش آلود
کاوخ چه کنم؟ چه چاره سازم؟
کز درد چو شمع می گدازم
دیلم کلهیم دلستان بود
در جمله کیاییم همان بود
این پیر کیای دیلم آیین
از من ستدش به زخم زوبین
دژ بانوی من بدین سبیل است
دژبانی من بدین دلیل است
بودم گل آبدار بر دست
باد آمد و برگهاش بشکست
سروی ز چمن گزیدم آزاد
دست اجلش به باد بر داد
بشکفت بهاری از درختم
دردا که نگه نداشت بختم
یک دسته بنفشه داشتم چست
پاکیزه چنان که از دلم رست
بیدادگری زمین ربودش
من کاشته بودم او درودش
ریحان رخی از جهان گزیدم
کالا به رخش جهان ندیدم
دزدی به درآمد از کمینگاه
ریحان بشکست و ریخت بر راه
وآن گاه به دخمه سر فرو کرد
می گفت و همی گریست از درد
کای تازه گل خزان رسیده
رفته ز جهان جهان ندیده
ای باغ ولی خراب کرده
بر داده ولیک بر نخورده
چونی ز گزند خاک، چونی؟
در ظلمت این مغاک چونی؟
آن خال چو مشک دانه چون است؟
وآن چشمک آهوانه چون است؟
چون است عقیق آبدارت؟
وآن غالیه های تابدارت؟
نقشت به چه رنگ می طرازند؟
شمعت به چه طشت می گدازند
بر چشم که جلوه می نمایی؟
در مغز که نافه می گشایی؟
سروت به کدام جویبار است؟
بزمت به کدام لاله زار است؟
چونی ز گزندهای این خار؟
چون می گذرانی اندر این غار؟
در غار همیشه جای مار است
ای ماه، تو را چه جای غار است؟
بر غار تو غم خورم که یاری
چون غم نخورم؟ که یار غاری
هم گنج شدی که در زمینی
گر گنج نه ای، چرا چنینی؟
هر گنج که در درون غاری است
بر دامن او نشسته ماری است
من مار کز آشیان به رنجم
بر خاک تو پاسبان گنجم
شوریده بدی چو ریگ در راه
آسوده شدی چو آب در چاه
چون ماه غریبیت نصیب است
از مه نه غریب اگر غریب ا ست
در صورت اگر ز من نهانی
از راه صفت درون جانی
گر دور شدی ز چشم رنجور
یک چشم زد از دلم نه ای دور
گر نقش تو از میانه برخاست
اندوه تو جاودانه برجاست
من کز تو به یاد دل نهادم
یاد تو کجا رود ز یادم
چون نیست غمت ز راه رفته
خواهی تو نشسته خواه خفته
گر رخش تو پیش داشت آهنگ
زآن است که هست پای من لنگ
رفتی تو از این خرابه رستی
در بزمگه ارم نشستی
من نیز چو برگشایم این بند
آیم به تو بعد روزکی چند
تا طوف زدم به گرد مهدت
خالی نیم از وفای عهدت
تا با تو درآمدم در این خاک
بادا کفنت ز خون من پاک
جاوید بهشت جای بادت
جان در حرم خدای بادت
قندیل روانت از روانی
افروخته باد جاودانی
پس گفت اجازه از تو خواهم
کز بهر نظارگان راهم
بیتی سه چهار خوانم از سوز
در مرثیه ی تو ای دل افروز
کز من همه این امید دارند
دستوری ده کامیدوارند
آن گاه در این درایت آمیخت
زین مرثیه صد روایت انگیخت
***
مرثیه ی مجنون بر سر قبر لیلی
یاران غم روزگار بینید
وین محنت بی شمار بینید
دلبر شده، یار مانده بی دل
دلبر نگرید و یار بینید
آن را که عزیزتر ز جان بود
بی جان عزیز خوار بینید
روشن کن چشم فرقدان را
در مرقد تنگ و تار بینید
طاووس بهشت طالبان را
در مطلب مور و مار بینید
آرامش جان عاشقان را
آرامگه و قرار بینید
آرایش صدر دوستان را
در صدر لحد نزار بینید
خاتون حصار نیکویی را
در خاک سیه حصار بینید
زین واسطه خاک بدگهر را
کآن در شاهوار بینید
گلبرگ شمامه طری را
فرسوده اضطرار بینید
سرو سهی و مه بهی را
آلوده صد غبار بینید
زین واقعه چرخ دلشکن را
هم خسته و دلفکار بینید
در قمره جان بری فلک را
این شعبده و قمار بینید
در کردن کارهای ما زار
دوران همه کارزار بینید
بی لیلی و روی چون نگارش
لیلی همه بی نهار بینید
در لیل و نهار از فراقش
بر سینه مرا نگار بینید
بی آن رخ چون نگارش از خون
رخسار مرا نگار بینید
بی چهره همچو لاله زارش
ها گفت چو لاله زار بینید
در حسرت لاله زار رویش
از من همه ناله زار بینید
دام و دد دشت را به مرگش
با من همه اشگبار بینید
جان من خسته را به دردش
در خواهش زینهار بینید
بر تربت پاکش از دل پاک
خون جگرم نثار بینید
دلدار به خاک رفته دیدید
دلداده خاکسار بینید
مرگ آرزویی ز پیش من برد
این مرگ به اختیار بینید
من خواستم آنچه یافت آن ماه
این بخت گزافه کار بینید
سررشته عشق بود در دست
این رشته ی استوار بینید
مه در دم اژدها شناسید
گل خسته زخم خار بینید
خورد است چو ما هزار عالم
این عالم مردخوار بینید
هر عار که هست، فخر دانید
هر فخر که هست، عار بینید
یک جو ز عیار مرگ بس نیست
آن مردی و این عیار بینید
جان بردن ما ز دوست دیدید
جان دادن دوستدار بینید
بینید که او که بود و چون مرد
بینید و به اعتبار بینید
در کار خود و خدای باشید
تا رونق کار و بار بینید
از بعد وفات او وفاتم
این رحمت کردگار بینید
شد رحمت کردگار دریافت
حقا که یکی هزار بینید
حقا که مرا از او به رفتن
بس دیر نه شرمسار بینید
انشاء الله که زود زودم
پیوسته بدآن جوار بینید
این گفت و نهاد دست بر دست
چرخی زد و دستبند بشکست
برداشت ره ولایت خویش
مشتی ددگانش از پس و پیش
در رقص رحیل ناقه می راند
بر حسب فراق بیت می خواند
در گفتن حالت فراقی
حرفی ز وفا نماند باقی
می داد به گریه ریگ را رنگ
می زد سری از دریغ بر سنگ
بر رهگذری نماند خاری
کز ناله نزد بر او شراری
در هیچ رهی نماند سنگی
کز خون خودش نداد رنگی
چون سخت شدی ز گریه کارش
برخاستی آرزوی یارش
از کوه درآمدی چو سیلی
رفتی سوی روضه گاه لیلی
سر بر سر خاک او نهادی
بر خاک هزار بوسه دادی
با تربت آن بت وفادار
گفتی غم دل بزاری زار
او بر سر شغل و محنت خویش
وآن دم و دد ایستاده در پیش
او زمزم گشته ز آب دیده
و ایشان حرمی در او کشیده
چشم از ره او جدا نکردند
کس را بر او رها نکردند
از بیم ددان بدآن گذرگاه
بر جمله ی خلق بسته شد راه
تا او نشدی ز مرغ تا مور
کس پی ننهاد گرد آن گور
زین سان ورقی سیاه می کرد
عمری به هوس تباه می کرد
روزی دو سه با سگان آن ده
می زیست چنان که مرگ از او به
گه قبله ز گور یار می ساخت
گاه از پس گور دشت می تاخت
در دیده ی مور بود جایش
وز گور به گور بود پایش
و آخر چو به کار خویش درماند
او نیز رحیل نامه برخواند
***
آمدن سلام بغدادی به دیدن مجنون
تاریخ نویس عشقبازی
گوید ز نبشته های تازی
کافتاد سلام را دگر بار
کآید به سلام آن گرفتار
برجست و نهاد روی بر راه
می گشت به کوه و دشت یک ماه
بر هر طرفی عنان همی تافت
می جست و از او نشان نمی یافت
تا عاقبتش به وادیی تنگ
دید آبله پای و پای در سنگ
یکباره شکسته پر و بالش
وز گونه به گونه گشته حالش
از رخنه شدن به نیش هر خار
ریش دلش از تنش پدیدار
آن دلشده چون در او نظر کرد
گفتا: ز کجایی، ای جوانمرد؟
گفتا که منم: منم سلام رنجور
کآیم به سلامت از ره دور
مجنون چو شنید شرح کارش
بشناخت گرفت در کنارش
کرد آن ددگان ز راه او دور
چون آتش از آب و سایه از نور
گفتا: ز چه رنجه گشته ای باز؟
کآزرده شدی زمن بآغاز
من غمزده و تو نازنینی
با من به چه روی می نشینی؟
اول ز منت نبود سازی
کآخر به منت بود نیازی
اما چو رسیدی، ای جوانمرد
گفتن نتوان که بازپس گرد
حاجت بنمای تا برآرم
مقصود بگوی تا گذارم
بنمود سلام حق شناسش
بر هر سخنی بسی سپاسش
کانعام تو هست پیش خوردم
شکر تو بجای خویش کردم
زین پیش چنان که دسترس بود
لطف تو مرا ذخیره بس بود
از طبع خودم خزینه دادی
گنجم ز حصار سینه دادی
کردی ز قصیده های چون در
دست و دهن تهیم را پر
باز این هوسم گرفت کآیم
از باغ تو میوه ای ربایم
گر سعی کنی بجان پذیرم
گرنه ره خ انه پیش گیرم
لیکن عجب آیدم که این بار
طیاره نبینمت در این کار
امسال چه محنت آزمودی
کآن مرد نه ای که پار بودی
بال طربت شکسته بینم
شور و شغبت نشسته بینم
آگاه کنم که کار چون است
چونی تو و با تو یار چون است؟
مجنون چو شنید پرسش یار
کار آمد و باز او شد از کار
نالید یکی زمان بزاری
در حسرت آن بت حصاری
برزد ز میان جان دم سرد
کاوخ جگرم بسوخت از درد
بگذار ز کار من چه پرسی؟
چه یار؟ ز یار من چه پرسی؟
یارم به کجا؟ به زیر خاک است؟
خاکم به دهن دروغ پاک است
کآن حورنسب وفاسرشت است
دروازه او در بهشت است
او مرده و زنده شد چراغش
من زنده و مرده ام به داغش
بسیار سخن در این ورق راند
بسیار ورق در این سخن خواند
بگرفت سلام را سبک دست
در مشهد یار برد و بنشست
***
کان یار پری نشانم این است
این است هلاک جانم این است
در ساحت مرگ و زندگانی
آواره کن از جهانم این است
در مکتب عشق و عشقبازی
معشوق شکرزبانم این است
در عرض فصاحت و ملاحت
صاحب لغت و بیانم این است
آن شاهد شهدلفظ زیبا
وآن شاعر شعرخوانم این است
ز آباد کشیده جان به ویران
ویران کن خانمانم این است
بر وصل پسند کرده هجران
دلخوش کن و جان ستانم این است
از مه رخ من شدی خبرپرس
هان مه رخ مهربانم این است
پنهان شده روی در گلستان
زینت ده گلستانم این است
دیدی و شنیده ای صفاتش
این است دگر ندانم این است
از کار نهان او مپرسم
از وی خبر عیانم این است
بربسته ز کاروان و رفته
آن رهزن کاروانم این است
گفتی که: کجاست دلستانت؟
هان دلبر و دلستانم این است
***
چون دید سلام زاری او
بی یاری و بی قراری او
آن نوحه گری در او اثر کرد
او نیز به نوحه دیده تر کرد
می ریخت ز دیده آب گلگون
از هر مژه راند چشمه ی خون
وآن گه بلطف جواب دادش
غم خورد و بدآن ثواب دادش
کز رفتن آن گل بهشتی
در موج دلم شکست کشتی
جانم ز پی تو در غم افتاد
کاین صاعقه سخت محکم افتاد
روی تو از این تبش برافروخت
اما بخدا که جان من سوخت
این سان به نوازش فصاحت
می ریخت نمک بر آن جراحت
ماهی دو سه مهر باخت با او
زآن گونه که بود، ساخت با او
هر بیت کز او شنید در حال
وآن گفته که بود تا به ده سال
از قصه و قطعه و قصیده
یک یک بنوشت بر جریده
چون هر چه بگفته بود، بنوشت
دستوری خواست بازپس گشت
وآن جمله کز او گرفت بر یاد
آورد به تحفه سوی بغداد
***
وفات مجنون بر روضه ی لیلی
انگشت کش سخن سرایان
این قصه چنین برد به پایان
کآن سوخته خرمن زمانه
شد خرمنی از سرشک دانه
دستاس فلک شکست خردش
چون خرد شکست، بازبردش
زآن حال که بود، زارتر گشت
بی زورتر و نزارتر گشت
جانی ز قدم رسیده تا لب
روزی به ستم رسیده تا شب
نالنده ز روی دردناکی
آمد سوی آن عروس خاکی
در حلقه ی آن حظیره افتاد
کشتیش در آب تیره افتاد
غلتید چو مور خسته کرده
پیچید چو مار زخم خورده
بیتی دو سه زار زار برخواند
اشکی دو سه تلخ تلخ بفشاند
برداشت به سوی آسمان دست
انگشت گشاد و دیده بربست
کای خالق هرچه آفریده ست
سوگند به هرچه برگزیده ست
کز محنت خویش وارهانم
در حضرت یار خود رسانم
آزاد کنم ز سخت جانی
وآباد کنم به سخت رانی
این گفت و نهاد بر زمین سر
وآن تربت را گرفت در بر
چون تربت دوست در بر آورد
ای دوست بگفت و جان برآورد
او نیز گذشت از این گذرگاه
وآن کیست که نگذرد بر این راه؟
راهی است عدم که هر چه هستند
از آفت قطع او نرستند
با این عقبه که دارد ایام
وانجام که می کند سرانجام
کو زخم که از کباب این دود
از شورگنی نشد نمکسود
ریشی نه که غورگاه غم نیست
خاریده ی ناخن ستم نیست
ای چون خر آسیا کهن لنگ
کهتاب تو روی کهربارنگ
دوری کن از این خراس گردان
کو دور شد از خلاص مردان
در خانه ی سیل ریز منشین
سیل آمد، سیل، خیز، منشین
تا پل نشکست بر تو گردون
زین پل به جهان جمازه بیرون
در ناف جهان که پیچ پیچ است
باد است و چه باد هیچ هیچ است
گستاخ مباش برنهادی
کو زنده نشد مگر به بادی
بشتاب که راحت از جهان رفت
آهسته مران که کاروان رفت
این هفت سر اژدهای خونخوار
در گرد تو حلقه است چون مار
گر درنگری به فرق و پایت
در حلقه اژدهاست جایت
دل راست کن از بلا میندیش
یاقوت خور از وبا میندیش
بگذر ز جهان که شهره دزدی است
کژباز تهی نه مهره دزدی است
کژ زخمه مباش تا توانی
هر زخمه که کج زنی بمانی
از مرکب خواجگی فرود آی
و افتادن خود به عجز بنمای
تا شیر اجل چو زحمت آرد
بر عاجزی تو رحمت آرد
نخوت روش تو نیست بگذار
چون نان خورش تو نیست بگذار
با خاک بترک مهرجویی
گویی که بگویم و نگویی
این قفل که بند سینه آرد
زر در شکم خزینه آرد
چون پیره زنی است کز گرانی
مرگش طلبی زرش ستانی
تا رخ ننمایدت، همایی است
چون روی نماید، اژدهایی است
عاقل که رسد به حبسگاهی
جوید ز پی گریز راهی
دریافتنی است غور این کار
برتافتنی است جور این یار
در حبسگه جهانی آخر
ره جوی که راه دانی آخر
نیروی دلی و نور دیده
نز روی گزافی آفریده
پنداشته ای تو کم چراغی
آرایش روی هفت باغی
بالای فلک ولایت توست
هستی همه در حمایت توست
سلجوقی اولین سجودی
میراثی آخرین وجودی
در قامت خویش بین فلک وار
پس قیمت خویشتن نگه دار
از سیل چو کوه سر مگردان
سیلی خور و روی برمگردان
سنگی که ز پایت افکند نعل
بردار و ببوس و گو زهی لعل
وآن سرکه با تو برزند جوش
برهم نه چشم و نوش کن نوش
این ره به وفا بسر توان برد
جان زو به وفا به در توان برد
بدخو به صبوح بدخمار است
خوشخوار چو آب خوشگوار است
چون آب رونده خوش عنان باش
هرجا که روی، لطف رسان باش
آبی که ز پارگین خورد مرد
چون آب رونده کی بود سرد
خاک تو شده جهان هستی
چون خاک مکن جهان پرستی
در خاک مپیچ، کو غباری است
با طبع مساز، کو شراری است
بر تارک قدر خویش نه پای
تا بر سر آسمان کنی جای
دایم به تو بر جهان نماند
آن را مپرست کان نماند
***
آگاهی قبیله ی مجنون از وفات وی
مجنون ز جهان چو رخت بربست
از سرزنش جهانیان رست
بر مهد عروس خوابنیده
خوابش بربود و بست دیده
ناسود درین سرای پر دود
چون خفت، مع الغرامه آسود
افتاده بماند هم بر آن حال
یک ماه و شنیده ام که یک سال
وآن یاوگیان رایگان گرد
پیرامن او گرفته ناورد
او خفته چو شاه در عماری
وایشان همه در یتاق داری
بر گرد حظیره خانه کردند
زآن گورگه آشیانه کردند
از بیم درندگان، چپ و راست
آمد شد خلق جمله برخاست
نظارگیی که دیدی از دور
شوریدن آن ددان چو زنبور
پنداشتی آن غریب خسته
آنجاست به رسم خود نشسته
وآن تیغزنان به قهرمانی
بر شاه کنند پاسبانی
آگاه نه زآنکه شاه مرده ست
بادش کمر و کلاه برده ست
وآن جیفه ی خون به خرج کرده
دری به غبار درج کرده
از زلزله های دور افلاک
شد ریخته و فشانده بر خاک
در هیئت او ز هر نشانی
نامانده به جا جز استخوانی
زآن گرگ سگان استخوان خوار
کس را نه به استخوان او کار
چندان که ددان بدند برجای
ننهاد در آن حرم کسی پای
مردم ز حفاظ بانصیب است
این مردمی از ددان غریب است
شد سال گذشته و آن دد و دام
آواره شدند کام و ناکام
برخی ز علاقه بوی بردند
برخی ز موافقت بمردند
دوران چو طلسم گنج بربود
وآن قفل خزینه بند فرسود
گستاخ روان آن گذرگاه
کردند درون آن حرم راه
دیدند فتاده مهربانی
مغزی شده، مانده استخوانی
چون محرم دیده ساختندش
از راه وفا شناختندش
آوازه روانه شد به هر بوم
شد در عرب این فسانه معلوم
خویشان و گزیدگان و پاکان
جمع آمده جمله دردناکان
رفتند و در او نظاره کردند
تن خسته و جامه پاره کردند
وآن کالبد گهرفشانده
همچون صدف سپید مانده
گرد صدفش چو در زدودند
بازش چو صدف عبیر سودند
او خود چو غبار مشکوش داشت
از نافه ی عشق بوی خوش داشت
در گریه شدند سوگواران
کردند بر او سرشکباران
شستند به آب دیده پاکش
دادند ز خاک هم به خاکش
پهلوگه دخمه را گشادند
در پهلوی لیلیش نهادند
شه را به شرابخانه بردند
سرمست به ساقی اش سپردند
خفتند بناز تا قیامت
برخاست ز راهشان ملامت
بودند در این جهان به یک عهد
خفتند در آن جهان به یک مهد
کردند چنان که داشت راهی
بر تربت هر دو روضه گاهی
آن روضه که رشک بوستان بود
حاجتگه جمله دوستان بود
هر ک آمدی از غریب و رنجور
در حال شدی ز رنج و غم دور
زآن روضه کسی جدا نگشتی
تا حاجت او روا نگشتی
یا رب چو به احتراز و پاکی
رفتند ز عالم آن دو خاکی
آسایش و لطف یارشان کن
و آمرزش خود نثارشان کن
ما هم نزییم جاودانی
نوبت چو به ما رسد تو دانی
***
به خواب دیدن زید، لیلی و مجنون را
زید آن سره مرد مهرپرورد
کای رحمت باد بر چنین مرد
از مشهد آن دو چشمه ی نور
پیوسته قدم نداشتی دور
بیتی که چو لعل سفته بودند
بر حالت خویش گفته بودند
از راه بصر به هوش سمعش
می جست و چو یافت کرد جمعش
از گوش کس آن علاقه ننهفت
تا هر که شنید آفرین گفت
افسانه ی آن دو هم مدارا
در عالم از او شد آشکارا
بر خاطر او گذشت یک روز
اندیشه ی آن دو خاطرافروز
کآن تازه دو جفت بر نخورده
چونند به هم به زیر پرده
در قالب خاک تیره خشتند
یا شمسه ی مسند بهشتند
شب چون سر نافه را خراشید
بر نیفه روز مشک پاشید
بنمود فرشته ایش در خواب
آراسته روضه ای جهانتاب
صحنش ز بلندی درختان
خرم چو دل بلند بختان
در دامن هر شکوفه باغی
هر برگ گلی در او چراغی
در هر چمنی چو چشم بینا
مینوکده ای به رنگ مینا
گلهای شکفته جام بر دست
برداشته بانگ بلبل مست
خضراتر از آن زبرجدی نه
افروختگیش را حدی نه
هم رودزنان به زخمه راندن
هم فاختگان به زند خواندن
در سایه گل چو آفتابی
تختی زده بر کنار آبی
وآن تخت به فرشهای دیبا
چون فرش بهشت کرده زیبا
فرخ دو سروش پی خجسته
در دست نشاطگه نشسته
سر تا به قدم به زیور نور
آراسته چون به حله در حور
می در کف و نوبهار در پیش
ایشان دو به دو به قصه ی خویش
گه بر لب جام لب نهادند
گه بر لب خویش بوسه دادند
گاهی سخنان خویش گفتند
گاهی به مراد خویش خفتند
پیری به تعهد ایستاده
سر بر سر تختشان نهاده
هر لحظه ز نو نثاری انگیخت
بر تارک آن دو شخص می ریخت
بیننده خواب از آن نهانی
پرسید ز پیر آسمانی
کاین سروبنان که جام دارند
در باغ ارم چه نام دارند؟
در منزل جان هوا گرفتند
این منزلت از کجا گرفتند؟
آن پیر زبان گرفته حالی
گفتش ز سر زبان لالی
کاین یار دوگانه یگانه
هستند رفیق جاودانه
آن شاه جهان به راست بازی
این ماه بتان به دلنوازی
لیلی شد لیلی آن که ماه است
مجنون لقب آمد آن که شاه است
بودند دو لعل نابسوده
در درج وفا به مهر بوده
آسایش آن جهان ندیده
اینجا به مراد دل رسیده
اینجا المی دگر نبینند
الا ابدالابد چنین اند
هر کو نخورد در آن جهان بر
زین گونه کند در این جهان سر
آن کس که در آن جهان حزین است
شادیش در این جهان چنین است
چون شعله صبح گیتی افروز
در خرمن شب زد آتش روز
شد زید ز خواب خویش بیدار
کرد این همه راز را پدیدار
تا هرکه در آن جهان کند جای
بر لذت این جهان نهد پای
این عالم فانی است و خاک است
و آن عالم باقی است و پاک است
زنهار بهوش باش زنهار
کآن گل ندهی به این چنین خار
گوهر طلبی ز کان برآیی
اینت ندهند از آن برآیی
خود را به حریم عشق بسپار
تا باز رهی ز خود بیکبار
در عشق چو تیر شو روانه
تا دور نیفتی از نشانه
تیر از سر آنکه راست کار است
شایسته ی شست شهریار است
عشق است گره گشای هستی
گردابه زهاب خودپرستی
هر شربت غم که جان گزاید
چون عشق دهد به جان فزاید
بسیار شراب تلخ چون زهر
کز عشق شده است چاشنی بهر
این شربت اگرچه تلخناک است
ساقیش چو عشق شد چه باک است
این حالت اگرچه رنج کش بود
چون از سر عشق بود، خوش بود
دریای سخن نمود پایاب
کشتی به عدن رسید دریاب
شد قصه بغایت تمامی
المنة لله ای نظامی
این قصه کلید بستگی باد
در خواندن او خجستگی باد
هم فاتحه ایش هست مسعود
هم عاقبتیش باد محمود
***
ختم کتاب به نام شروانشاه
شاها، ملکا، جهان پناها
یک شاه نه، بل هزار شاها
جمشید یکم به تخت گیری
خورشید دوم به بی نظیری
شروانشه کیقباد پیکر
خاقان کبیر، ابوالمظفر
نی شروانشاه، بل جهانشاه
کیخسرو ثانی، اخستان شاه
ای ختم قران پادشاهی
بی خاتم تو مباد شاهی
ای مفخر نسل آدمیزاد
ای ملک دو عالم از تو آباد
ای چشمه خوش میان دریا
پاکی و بزرگیت مهیا
ای خاتم ملک را نگینت
دریای محیط خوشه چینت
ای قلزم بی کرانه یعنی
در توست هزار در معنی
صد بحر علوم در تو پنهان
در تو صفت هزار لقمان
روزی که به طالع مبارک
بیرون بری از سپهر تارک
مشغول شوی به شادمانی
وین نامه ی نغز را بخوانی
از پیکر این عروس فکری
گه گنج بری و گاه بکری
آن باد که در پسند کوشی
زاحسنت خودش پرند پوشی
در کردن این چنین تفضل
از تو کرم و ز من توکل
گرچه دل پاک و بخت فیروز
هستند تو را نصیحت آموز
زین ناصح نصرت الهی
بشنو دو سه حرف صبحگاهی
بنگر که جهان چه سر فشانده است
وز چند ملوک بازمانده است
بیدار شدن بکاردانی
بیدار ترک شو ار توانی
بر گردن هیچ نیک خواهی
شمشیر مزن به هر گناهی
بر کام جهان، جهان بپرداز
کآن به کو تو مانی از جهان باز
ملکی که سزای رایت توست
خود در حرم ولایت توست
داد و دهشت کران ندارد
گر بیش کنی، زیان ندارد
کاری که صلاح دولت توست
در جستن آن مکن عنان سست
از هر چه شکوه تو به رنج است
پردازش اگرچه کان و گنج است
مویی مپسند ناروایی
در رونق کار پادشایی
دشمن کو به عذر شد زبانش
ایمن مشو وز در برانش
قادر شو و بردبار میباش
می میخور و هوشیار میباش
بازوی تو گرچه هست کاری
از عون خدای خواه یاری
رای تو اگرچه هست هشیار
رای دگران ز دست مگذار
با هیچ دو دل مشو سوی حرب
تا سکه درست خیزد از ضرب
از صحبت آن کسی بپرهیز
کو باشد گاه نرم و گه تیز
هیچ است نه بلکه هیچ تر زیست
هرکس که درون وی دو در زیست
هر جا که قدم نهی فراپیش
بازآمدن قدم بیندیش
تا کار به نه قدم برآید
گر ده نکنی به خرج، شاید
مفرست پیام دادجویان
الا به زبان راستگویان
در قول چنان کن استواری
کایمن شود از تو زینهاری
کس را به خود از رخ گشوده
گستاخ مکن نیازموده
بر عهد کس اعتماد منمای
تا در دل خود نیابیش جای
مشمار عدوی خرد را خرد
خار از ره خود چنین توان برد
در گوش کسی میفکن آن راز
کآزرده شوی ز گفتنش باز
آن را که زنی، ز بیخ برکن
وآن را که تو برکشی، میفکن
از هرچه طلب کنی شب و روز
بیش از همه نیکنامی اندوز
با اینکه حلال توست باده
پهلو کن از آن حرامزاده
گرچه به صبوح باده پیوست
باده تو خوری عدو شود مست
چندانش مخور که مستی آرد
کآلایش بت پرستی آرد
آن روز که خوشتری در آن روز
بر چشم بدان سپند میسوز
آن شب که شوی بطبع خرم
بادی ز دعا به خود فرودم
در مجلس می گشاده کن روی
تا گرم شود نشاط آن گوی
بنمای ببار عام شیری
تا کس نزند دم دلیری
بر هرچه عمارتی خراب است
بشتاب که مصلحت شتاب است
بر کشتن آن که با زبونی است
تعجیل مکن، اگرچه خونی است
بر دوری کام خویش منگر
کاقبال تواش درآرد از در
زین جمله فسانه ها که گویم
با تو به سخن بهانه جویم
گرنه، دل تو جهان خداوند
محتاج نشد به جنس این پند
ز آنجا که توراست رهنمایی
ناید ز تو جز صواب رایی
درع تو به زیر چرخ گردان
بس باد دعای نیکمردان
حرز تو به وقت شادکامی
بس باشد همت نظامی
یارب، ز جمال این جهاندار
آشوب و گزند را نهان دار
هر در که زند، تو سازکارش
هر جا که رود، تو باش یارش
بادا همه اولیاش منصور
واعداش چنان که هست، مقهور
این نامه که نامداری وی باد
بر دولت وی خجسته پی باد
بر دستش جام خسروانی
پر باد ز آب زندگانی
یک قطره به من دهاد جامش
کاین نامه نگاشتم به نامش
وآن را که گرفت نوک خامه
بنوشت و تمام کرد نامه
یا رب تو به فضل و جود و احسان
کارش همه بر مراد گردان
بگشای بر او دری ز دولت
تا باز رهد ز بنج و محنت
بگشای بر او دری ز دولت
تا باز رهد ز رنج و محنت
در عزت و لطف خویش دارش
در عصمت خود نگاه دارش
یا رب تو رفیق حرمتش دار
در هر دو جهان به رفعتش دار
شد قصه به غایت تمامی
المنة لله ای نظامی
این قصه کلید بستگی باد
در خواندن او خجستگی باد
لیلی مجنون چو در مکنون
هشیارکن هزار مجنون
در روز دوشنبه آمد آخر
از لطف خدای فرد قاهر
پانصد، هشتاد و هشت بر سر
بگذشته ز هجرت پیمبر
هم فاتحه ایش هست مسعود
هم عاقبتیش باد محمود