- ديوان اثير اوماني
(سده ي 6 – 7 ق)
ازشعرای نیمه ی اول قرن هفتم که در حمله ی مغولان از میان رفت
قصايد
[1]
دميد بوي حيات از نسيم باد صبا
چمن ز بلبل و گل باز شد به برگ و نوا
مجاهزان گل و لاله بار بگشودند
به چار سوي چمن رزمه هاي پرديبا
رسوب قطره ز قاروره ي هوا بنمود
که معتدل شود اکنون مزاج نشو و نما
به يک دو هفته جهان پر کند ز لؤلؤ تر
چنين که ابر مجاهز نشست در دريا
مگر که بر چمن افتاد عکس چرخ که شد
سمنش خوشه ي پروين و گلبنش جوزا
به هم شکفته گل سرخ و نسترن چونان
که در مقابله مريخ و زهره ي زهرا
ز دور، لاله به مريخ از آن همي ماند
که با سياه دلي اشقري ست سرخ لقا
گل دوروي چنان زرد و سرخ با هم هست
که بر نهاده به هم روي وامق و عذرا
ميان باغ همانا درخت مي زايد
کش از شکوفه به هم درکشيده اند وطا
مگر که شاخ شکوفه ز روزگار آموخت
که نوبهار به پيرانه سر شود برنا
چو دوستان موافق به ياد يکديگر
گرفته اند گل و لاله ساغر صهبا
به باغ، سبزه برآمد خوشان دو هفته چو ديد
که روزگار به کس بر، نمي کند ابقا
کشيده جامه ي زربفت و جزوه هاي پرند
گل دورو همه در پاي سرو سبزقبا
جهان وديعت خود زان سبب گذاشت به سرو
که او هميشه زبر دست بود و پابرجا
هنوز پيرنگشته ست نرگس از چه سبب
جهان به جاي عنان در کفش نهاده عصا
ز درد چشم بدان زرد چهره شد نرگس
که نيک سخت بود درد چشم نابينا
مشوق است گل از دست باد و معذور است
که نيست غنچه صفت لب گشودنش يارا
به خون دل چو هر آن برگ کو فراهم کرد
به خيره باد ستم پيشه مي کند يغما
به دست باد، جهان در دهان خاک افکند
هر آن نواله که پيچيد گل ز باد هوا
ز امتلا که بدش لاله تا شکوفه نکرد
سر فکنده به بر در نکرد بر بالا
اگر چه ابر نمي خندد از مضاحک برق
ولي ز قهقهه گل باز مي فتد به قفا
چو خصم شاه از آن کم بقاست ابر بهار
که مبتلاست مزاجش به دق و استسقا
خدايگان ملوک جهان شهاب الدين
که پيش شعشعه ي راي اوست مهر، سها
شه ستوده سير خسرو سليمان فر
که هست هر چه ببايد ورا مگر همتا
روان هيکل شاهي ملک سليمانشاه
که کان دانش و داد است و بحر خوف و رجا
مثال دين و خرد را محولان قدر
به تير چرخ و به شمشير او کنند امضا
نفاذ امر ورا بر جبين خلق جهان
کشيده اند ز ابرو کمانچه ي طغرا
ميان ببسته در اثبات نفي أمثالش
به سر قيام نمايد خرد چو صورت لا
ز نور راي و رخش هيچ اگر خبر يابد
هميشه پشت به خورشيد برکند حربا
جهان ز ذکر جميلش چنان ملامل شد
که گشت نامتصور در او وجود خلا
زهي محيط دلت داده ابر را ادرار
فزوده ابر کفت رود نيل را اجرا
ز نوک رمح تو جان چون برد به افسون خصم
به عاقبت چو ز مار است مرگ ماراَفسا
به سهو زد بر تو مشک دم ز خوش نفسي
بلي که ناگزران است مشک را ز خطا
به کوه و دشت چنان بيقرار آب زلال
ز عشق طبع لطيف تو مي رود شيدا
کمال قدر تو هرگز کجا تواند ديد
به چشم سر فلک کحلي ار شود زرقا
فراز قدر تو قدري دگر چنان باشد
که وهم ز آن سوي گردون گمان برد صحرا
اگر ز کوه بپرسد کسي به بانگ بلند
که در ميانه ي اولاد آدم و حوا
کسي نظير تو در حيز زمانه نديد
بر آنچه گفت گواهي دهد مجيب صدا
چو آيدش ز تو پيوسته سنگ بر دندان
چرا شده ست حسود تو بر تو دندان سا
ز کوه قاف گران تر نمود خصم تو ز آنک
گرفت در وي سيمرغ تير تو مأوا
چرا بريخت ز تيغت نبات عارض خصم
چو مي به آب بود زنده بقلة الحمقا
سنان رمح تو بالانشين شد و شايد
که خويشتن را در صدر خصم سازد جا
زهي ربوده عدو را و کشته دشمن را
کمانت از سر دست و سنانت از سر پا
سنان رمح تو دندانه ي کليد اجل
نيام تيغ تو مطموره ي سراي فنا
تو تا چو رمح نمودي به کار ملک قيام
هزار بار سنان درزدي به چشم سها
چو ماه و خور ز گرفتن نکرده انديشه
بسا که رفته اي اندر دهان اژدرها
چو ماه نو به شبيخون بسا که تاخته اي
براي روز فزوني تو در شب يلدا
تو در گرفتن ملک آن چنان نيامده اي
که ديگري به تو بر منتي نهد حاشا
به راي ثاقب و نور نهاد چون خورشيد
به زخم تيغ جهان را گرفته اي تنها
زمانه نيک شناسد که جمع پرچميان
ز نوک رمح تو دارند منصب والا
به تاج و تخت و نگين جز تو کس نزيبد از آن
که عقل نيک شناسد زمرد از مينا
به گرد مرکز ملک تو گرچه مي گردند
به سان دايره سرگشته زمره ي اعدا
نهند عاقبت کار جمله سر بر خط
چو چنگ قهر تو چون کلکشان بگيرد پا
چو موم اگر نه پذيراي مهر امر تواند
ز دست دهر بيابند مالشي به سزا
ز طوق طاعت تو ميم سان که سر پيچيد؟
که همچو نون سرش از تن جدا نکرد قضا
ميان فرو شده چون هاونند خصمانت
ز دست کار خود از بس که مي خورند قفا
شها چو بار خداي ملوک دهر تويي
منم به معجزه معني پيمبر شعرا
منم که حلقه به گوش بنات طبع من است
به روز عرض مديح تو، لؤلؤ لالا
زلال شعر مرا نيک ژرف تر بنگر
از آنکه نيک روان است اگر چه نيست روا
به شرکت سخنم در خران دهر مبند
که نيستم چو درا ياوه گو و هرزه درا
عجب مدار ز طفلي ز من سخن که دلم
به سان مادر عيسي است بکر ، معني را
پس از رسالت حضرت چرا شدم محروم
ز قربت تو همي از محل (أو أدني)
به سان بوقلمون است کسوت سخنم
که هر زماني رنگ دگر کند پيدا
از اين سخن غرض من نه دعوي است از آن
که اين سخن همه معني ست خود ز سر تا پا
شده ست از آن، همه ابيات شعر من شه بيت
که در مديح تو رفت اين قصيده ي غرا
سزد که شعر مرا در زر و گهر فکني
چو گشت صيت تو را مرکب جهان پيما
بدار بهتر از اينم که بيش از اين ارزم
گران مدان چو مني را به کمترينه بها
به جست و جوي معاني بر اوج مدحت تو
چو نيک برشده دورم مکن ز دست رها
به قحط سال سخا و سخن بخر ز رهي
به يک دو روزه معيشت، هزار ساله بقا
هميشه تا سه مواليد مختلف زايند
ز اجتماع چهار امهات و هفت آبا
هر آن که با تو نه روراست شد چو مسطر، باد
سپهر جدول خونش کشيده بر اعضا
[2]
و له يمدح علاء الدوله [عربشاه] حين رجع ابنه من السفر
اي چو خور فرخنده مقدم وي چو مه ميمون لقا
خرم و شاد آمدي اهلا و سهلا مرحبا
روزمان فرخنده از عود تو اي احمد نژاد
چشممان روشن به ديدار تو اي يوسف لقا
قرة العين جهاني، کرد از آن چون آفتاب
مقدم ميمونت از صوب خراسان اقتضا
رفتي از مشرق به مغرب تاکنون در شرق و غرب
همچو ماهي روشناس و همچو خور چشم آشنا
از تهور زانکه دلگرمي به خود خورشيدوار
رفتي اندر ديده ي شير و دهان اژدها
منت ايزد را که چون تابان مهي باز آمدي
گرچه بودي رفته دور از ديده ها همچون سها
دست اول با هزار ابکار چين پيشت نهاد
چون قباي ملک مي انداخت بر قدت قضا
چون تو در چين بوده اي چون زلف خوبان از چه روي
بر خور روي تو پيدا گشت خط استوا
ني خطا گفتم تو از تاتار مي آيي اگر
ارمغاني مشک ناب آورده اي باشد روا
صد جهان جان برخي جان تو اي والاتبار
چشم بد دور از رخ خوب تو اي فرخ نيا
تا تو بگذشتي ز جيحون روز و شب مي شد روان
مخلصان دولتت را جوي نيل از ديده ها
چون تو دربستي کمر بر عزم ملک از حد چين
دشمنان دولتت را نيک تنگ آمد قبا
گفته اند «الأصل لايخطي» مگر زين روي شد
پست در زير لگدکوب سم اسبت، خطا
غوره در چشم عدو ديدي که ناگه چون فشرد
گرد يکرانت که شد چشم فلک را توتيا
دست و پاي باد پايت باد چون عزمت درست
کو ز گرد راه کرد اميد خصمانت هبا
در شب تار فراقت دوستان و دشمنان
هر يکي نقشي همي بستند از خوف و رجا
چون برآمد روي چون خورشيدت از خاور بماند
ذره سان اميدهاي دشمنان پا در هوا
گر چه مي دادند زير لب مدام از خويشتن
دشمنان نادلپذير آوازها همچون درا
چون شب قهرت برآمد ناگه از مشرق چو زنگ
پنبه آگندند هر يک در دهان هرزه لا
از پي کسب شرف با جرم خورشيد از اسد
زي سفر رفتي ز کاخ خسرو گردون فنا
تا پس از سالي به کام دل گرفتت در کنار
شهريار شيردل همچون اسد خورشيد را
صورت دولت، شه مقبل، خديو بحر دل
خسرو عادل علاء الدوله اعظم مرتضا
مرکز داد و محيط دانش و اوج کرم
کان ديهيم و دهش، کوه وقار و کبريا
آن که حرمان را به از جودش نباشد دستگير
و آن که عالم را به از عدلش نباشد پيشوا
آن که جزوي گر ز راي دور بينش في المثل
همچو عقل کل شود کار جهان را کدخدا
در جهان کس بر نيارد آه سرد الا صباح
در همه عالم کس اندهگين نباشد جز مسا
و آن که گر بويي ز خوان جود عالي همتش
در مشام گيتي اندازد دم باد صبا
در زمان عمر خود بي برگ نبود کس چو گل
همچو بلبل موسم گل کس نباشد بي نوا
گوي گردون داني از بهر چه غلطان شد چنين
زانکه عالي همت او زد جهان را پشت پا
اي به سان ابر خيزان از کف بحرت کرم
وي چو باران گشته ريزان از سر انگشتت سخا
لطف دلجوي تو خندان رو چو صبح دلفروز
قهر جان سوز تو غم گستر چو شام دلگزا
حلمت ار بر پشته ي گردون بيفشارد قدم
دور گرداند ز پشت چرخ فرتوت، انحنا
چون ميان گردبالش در گو افتد آسمان
هيچ اگر سازد وقارت يک دم او را متکا
بر خيال کژ مه نو منحني شد تا مگر
بهر زين مرکب خاص تو سازندش حنا
تا به شکل نعل اسبت زان برآمد ماه نو
تا بدان صنعت سم اسب تو بوسد دايما
اندر اين معني که مي گويم چو گردون از هلال
بس که بستم صورت کژ تا حقيقت شد مرا
کآسمان در خدمت قدرت چنان شد منحني
کز خم پشتش چنان شکل مه نو شد دو تا
همچو اشک من جهان بر سر گرفتي آب ابر
گر نه از بحر کف راد تواش بودي حيا
ذوق شمشير تو جسم خصم مي داند بلي
گوشت را لذت بيفزايد ز برگ گندنا
اي خداوندي که گر يک دم ز روي تجربت
نوک رمحت کار گيتي را شود مشکل گشا
در ميان خلق نبود بسته کاري جز کمر
کس دگر نبود به جز چين قبا در تنگنا
باد روشن همچو صبحت چشم و دل کز حد شرق
قرة العين و سليل صلبت آمد باز جا
«آن که شاهين رفته شهبار آيد آخر» پيش از اين
گفته ام من بنده ي داعي در اثناي ثنا
همچو شاهين ترازو گفته ي من راست شد
گر دهان من کنون پر زر کني باشد سزا
تا که دين و ملک باشد در جهان با يکدگر
ملک آخر در سياقت، دين بود در ابتدا
بر مثال توأمان هرگز تو از وي او ز تو
تا ابد يک دم مباداتان ز يکديگر جدا
[3]
يصف الزلزله
عجب مدار که گوي زمين بي سر و پا
چو جرم چرخ بجنبد به مقتضاي قضا
اگر چه خود نبود بي سکون مرکز کل
تعاقب حرکات سپهر اندروا
ولي پديد بود نيز هم که چند بود
درنگ مهره ي گل در ميانه ي دريا
تبارک الله از آن صانعي که ديده ي عقل
برفت ساحت صنعش ز گرد چون و چرا
اگر چه عقل که شد مشرف ممالک حق
بود محقق احوال و مدرک اشيا
وليک عرصه ي اين ملک از آن فراخ تر است
که عقل بسپرد آن را به پاي ذهن و ذکا
گمان مبر که به ادراک جمله معقولات
ز هيچ رو نظر عقل کژ بود حاشا
بلي هر آنچه من و تو به عقل دريابيم
گهي بود که صواب افتد و بود که خطا
که پر بود که پي حل مشکلات علوم
کند مشابهت عقل، وهم هرزه درا
در اين دو هفته که شد جنبش زمين ديدي
که خون خلق هدر کرده بود و خانه هبا
به مذهب خرد ار بي سکون مرکز نيست
بر آن نسق که بود جنبش محيط روا؟
محيط چرخ به عادت چرا همي گردند
چو مرکزش ز سکون بود نيک ناپروا؟
جز اين سخن همه حشو است با فذلک عقل
که جز خدا نرسد کس به حد صنع خدا
چو گوي جرم زمين ز آسمان چوگاني
به جاي خود بد و از جاي خود بشد دل ما
چه جاي ما که دل سنگ هم ز جا برود
ز ساکني که بجنبد خلاف طبع از جا
نهيب زلزله و جنبش پياپي او
چنان ز جايگه خود ببرده بود مرا
که شب ز سير ستاره خيال مي کردم
که چرخ را مگر از هم همي شود اجزا
از آنکه اين حرکت بس بديع بد ز زمين
نکرد هيچ کسي باور اين از او اصلا
ز بيم، زهره ي کوه آب گشت چون ناگاه
به گوش صخره ي صما رسيدش اين آوا
ز سنگلاخ زمين محترز بد ار نه قدر
ز دست کرده بدي شيشه ي سپهر رها
زمين ز بس حرکات سپهر نامعهود
خلاف طبع که مي کرد در صباح و مسا
چنان ستوه بشد کوه از او که هر ساعت
ز طيره پاره همي کرد کسوت خارا
ز بس بخار که اندر دل زمين پيچيد
همي فتادش هر لحظه لرزه بر اعضا
ز هول آن حرکت کز نهيب صدمه ي او
بيوفتاد بسي خانه ي قديم از پا
از آن نرفت ز جا کوه ها که بود از برف
به پنبه گوش در آکنده صخره ي صما
چو ديو زلزله در خانه مي فتاد، خرد
به خلق يکسره گفتي که (إهبطوا منها)
پي وداع عمارت شده کلوخ انداز
ستون و سقف سراهاي مضطرب سيما
فرو نشسته به هم بنيت قصور از دور
چو گنبد گل نازک تن از دم نکبا
برون ز جنت مأواي خويشتن، زن و مرد
شده برهنه سر و پا چو آدم و حوا
ز اندرون همه پهلو چنان تهي کردند
که بچه نيز نمي کرد در شکم مأوا
کسي بد ايمن از اين غم که همچو پشته ي کوه
ميان برف برآورده خيمه بر صحرا
مزاج کون و مکان تا که آورد به فساد
به شوره خورده بنا آب مي نداد فنا
در آن که تا بنشيند، بايستد ديوار
بمانده بد متردد ميان خوف و رجا
غبارها بنشستي ميان طاق و رواق
ز خرده اي که پديد آمدي ز سقف سرا
به سان پير دو تا سقف خانه ها ز ستون
نوان به روي زمين بر، همي کشيد عصا
چو از تکسر تن جان، ز بيم جان هر کس
ز خان و مان شکسته چنان نمود جلا
کزين سپس دل عشاق نيز ننشيند
ز بيم در شکن زلف و طره ي رعنا
زمين به زلزله داني چه بود موجب آن
که بر بقيت اهل زمانه کرد ابقا
از آن سبب که ورا از وقار شاه نبود
يکي از آن حرکت با دو کردنش يارا
به رغم عقل و به اقرار وهم بي شبهت
ز زور زلزله ديوار و سقف مسکن ها
خود ار چو سد سکندر بدي بخواست شکست
اگر نه دولت خسرو بدي ورا دارا
محيط مرکز داد و محل بحر دهنش
خديو پاک نژاد و شه بزرگ نيا
فروغ باصره و نور ديده ي (مازاغ)
جمال چهره ي ياسين و جبهه ي طاها
سليل خنجر زهراب داده ي حيدر
سکونت دل خوناب خورده ي زهرا
چراغ چشم نبوت که طاق ابروي اوست
مثال دين و خرد را کمانچه ي طغرا
زهي درون و برونت چو صبح معدن صدق
بزرگوار نهاد تو کان کوه صفا
رساند تارک جاه تو خيمه بر اکليل
ببرد پايه ي قدر تو صرفه از عوا
چو بدو صبح و سحر دولت تو روز افزون
چو نور چهره ي خور طلعت تو روح افزا
به صد هزار نظر چشم آسمان روشن
به مهر روي تو چون ديده ي امل به سخا
زمان خشم و گه قهر، چين ابروي تو
خم حيات و کمين گاه رهزنان بقا
به باد قهر تو نبود عجب که غنچه ي گل
ز همدگر بدرد سقف گنبد خضرا
به عون لطف تو شايد که نوک ذره ي خرد
سواد ظلمت شب بسترد ز روي هوا
از آن نظير تو چون عقل صرف نيست که هست
شريف ذات تو از کائنات بي همتا
به نفي مثل تو از کائنات جمله جهان
به سر قيام نمايد خرد چو صورت لا
به کاسه ي سر عالم سپهر، شب همه شب
ز شوق قدر تو از بس که مي پزد سودا
چو بامداد شود، هر چه شام خورده بود
ز شکل قرص خور از بر برافکند صفرا
مگر که قبله ي قدر تو را ز روي شرف
نماز برد که شد قامت سپهر دو تا
به عرصه ي فلک رتبت تو هم نرسد
وگر چه دور شد از چشم خلق جرم سها
شود به چشم و دلش سرد چشمه ي خورشيد
اگر ز راي و رخت باخبر بود حربا
به خلق و خوي خوشت نيک مشتبه بودي
اگر بدي گل خورشيد را ثبات و وفا
ز بوي خوش نزدي دم بر تو نافه ي مشک
اگر نه از شکم مادر آمدي به خطا
ثبات طبع تو را همبري نمود مگر
که گوشمال بتان يافت لؤلؤ لالا
ز شرم ديدگي و غايت تنک رويي
چو آفتاب ز کمتر کسي کني اغضا
سخاي ابرو ثبات نهاد کوه تو راست
از آن به ذات تو مخصوص گشت حلم و حيا
ز بيم در شکم کان بريخت زهره ي زر
ز صيت جود تو رمزي چو باز راند صدا
گر از رعايت عدل تو باخبر گردد
صبا به خرمن گل بر نياورد يغما
ز بيم قهر سياست گرت ز سفره ي گل
به بو کنند قناعت مسافران صبا
نويد روز به خصم تو داد از آن ببريد
فلک به خنجر خور گيسوي شب يلدا
ز تاب تيغ چو آب تو دان نه از دم ابر
که خصم را به سر گور بر، برست گيا
چو خور از آنکه تو صاحبقران دوراني
شدند معترف احباب و سر به سر اعدا
چو ديده اند که صد بار رفته اي چون خور
درون ديده ي شير و دهان اژدرها
حساب مي کنم از بدو کار تا اکنون
که دشمنان تو از خاص و عام و شاه و گدا
فزون ز اختر گردون بدند و چون خورشيد
فروغ بخت تو شان کرد جمله ناپيدا
تو را ز کثرت اعدا چه باک ورچه بود
مخالفت ز عدد بيش و تو تني تنها
به آفتاب جهانگير کامران چه خلل
از آنکه ذره بر آرد به نور او غوغا
ز گردنان جهان سرکشي که کرد برت
که او ز پنجه ي اقبال تو نخورد قفا؟
که با تو تندي و تيزي نمود چون غنچه
که باد قهر تو پيراهنش نکرد قبا؟
سخن دراز شد و طبع من چو آب روان
سوي محيط مديح تو مي رود شيدا
ولي به کنه مديح تو کي رسد گر چه
برون ز غايت اقصا نمايد استقصا
به حد تو نرسد عقل و ديده کي بيند
که طول و عرض سپهر از کجاست تا به کجا
به آسمان اگر از مدح من رسيد ثنات
تو آن ز قوت طبع رهي مدان زيرا
که جاي قدر تو بالاي هفت گردون است
ضرورت است ثنا را شدن سوي بالا
ثنا ز مدح تو چون قاصر است پس نرسد
به کنه ذات تو چيزي دگر مگر که دعا
بقاي ذات شريف تو باد ابد پيوند
ز بخت، کام و مرادت هميشه باد روا
چو آسمان دل و چشمت مدام روشن باد
به روي ماه وش شاه آفتاب لقا
مباد در شکم کائنات تا جاويد
چو توأمان، تو از او، او ز خدمت تو جدا
رخ سعادت هر روزت آن چنان روشن
کز او پديد بود روي دولت فردا
[4]
و له في صفت الصيف و يصف حر البغداد
ز تاب تير مهي در تنم روان بگداخت
نهادم از تپش سينه شمع سان بگداخت
خميده قامت و باريک از آن چو ماه نوام
که از حرارت خورشيد جسم و جان بگداخت
تنم که يافته بد مالش جهان چون موم
چو ديد پرتو خورشيد ناگهان بگداخت
نهاد سايه چگونه گدازد از تف نور؟
تنم ز تابش خورشيد همچنان بگداخت
از آنکه پنبه صفت سست شد تنم چه عجب
که تاب چرخ مرا همچو ريسمان بگداخت
ضعيف و لاغر و زرد و سيه زبان زانم
که در تنم چو قلم مغز استخوان بگداخت
ز تاب قربت خورشيد و حدتش چو هلال
پديد گشت مرا پهلو و ميان بگداخت
ز فرط گرم مزاجي تنم ميان عرق
چو زر در آتش و در آب زعفران بگداخت
چو سايه بس که تن من شد آفتاب نشين
سياه گشت و به تدريج هر زمان بگداخت
نعوذ بالله! از آسيب بقعه اي که در او
تف سموم تواند که کلان بگداخت
خنک هواي کهستان و آب چون يخ او
که همچو يخ تن و جانم ز شوقشان بگداخت
دلم ز شوق يخ از هيأت جليدي چشم
به سان آب روان، اشک بي کران بگداخت
هواي مسکن خود مي کند دلم پيوست
چنين چو شمع تنم ز آرزوي آن بگداخت
هميشه چشم به راهم چو شمع و دل نگران
وز اين دو نايژه ام جسم ناتوان بگداخت
ببخش و نيز ببخشا بر آن که جان و تنش
ز تاب مهر و غم يار مهربان بگداخت
به سان جرم مه نو مرا ز بس تک و پوي
تن ضعيف در اين محنت آشيان بگداخت
براي آنکه به زر همچو زر عزيز شوم
وجود من همه در بوته ي هوان بگداخت
حقيقت از نفسم بوي جان همي آيد
ز بس که آتش انديشه ام روان بگداخت
کنون که هم رمقي مانده از تنم چو هلال
روان شوم که نه راي است جاودان بگداخت
براي بدره ي زر نيز روشن است آخر
چو جرم ماه که تا چند و کي توان بگداخت
[5]
ايضا في مدح الملک سليمانشاه البرجمي و في لزوم الشمع
اي که شمع رخت آيينه ي جان و دل ماست
لطف دل جويت از آيينه ي دل زنگ زداست
سينه از آتش عشق تو نخواهم پرداخت
تا چو شمعم رمقي از دل و از جان برجاست
تا زشيرين لب چون شهد تو دور افتادم
شمع سان ديده ي اشک آور من خون پالاست
رخ چون شمع تو از من چه سبب مي پوشد
گر نه ديوار سرايت گل خورشيد انداست
و آن رخت کو دهن ذره مثال تو نمود
گر نه شمع است و نه خورشيد چرا ذره نماست
مرده بي آتش روي تو چو شمعيم از آن
که نه ما بر در اوييم و نه او بر در ماست
اي دل از من به نصيحت سخني خوش بشنو
هيچ اگر زانکه نه در دست تو زر شمع آساست
تو به کنجي بنشان خود را چون شمع و بسوز
زانکه با سيم بران کار تو بي سيم هباست
شاهدان را همه چون موم توان کردن نرم
شمع سان با تو اگر زانکه زرت مستوفاست
اي که اندر دهنت آتش و آب است به هم
شمع وش گر چه نمايي تو زبان با من راست
تو بده رخصه که گازي ز لبت برگيرم
ور ببرند سرم همچو سر شمع رواست
تا ز روي تو و از حضرت شه دور شدم
اوفتاده ست چو شمعم تن و جان در کم و کاست
خسرو عالم عادل که ز شمع نظرش
قوه ي مدرکه و باصره با نور و بهاست
ملک ايوه سليمانشه پرچم کامروز
به جهانگيري چون شمع فلک بي همتاست
صورت شمع سعادت که ز روي معني
ديده ي عقل کل از پرتو نورش بيناست
رمح پرچم لقبش را که چو شمع است به شکل
مرکز دايره ي سينه و پشت اعداست
در سر خصم بگرديد خيال تيغش
زان سبب ديده چو شمعش همه شب گوهر زاست
اي که چون شمع فلک تيغ تو عالمگير است
چون سطرلاب فلک صيت تو گيتي پيماست
برق با شمع لقاي تو يکي تيره رخ است
رعد با صيت سخاي تو يکي هرزه دراست
تا تو بنهادي خوان کرم اي شمع ملوک
جهت مخبز تو ثور فلک سنبله ساست
بر خود از بيم سخاي تو همي لرزد شمع
که تنش نقره نهاد است و رخش زرسيماست
و آن هم از پرتو جود و کرم توست که شمع
سفره انداخته بي بخلي و درداده صلاست
پر شعب شد چو سر شمع سنان رمحت
همچو قنديل دل دشمن از آن اندرواست
از تف هيبت تو دشمن افسرده نهاد
همه تن آب شود ور چه چو شمع آتش زاست
شمع سان آتش اعداي تو بر فرق شود
ز آتش خشم تو هر جا که قيامت برخاست
شمع وش رمح تو گر سر به سنان باز زند
چه عجب کز کمر دشمن تو حلقه رباست
شمع پايي که زند دانه ي گاورس به نوک
زان چو مرغش قفس سينه ي دشمن مأواست
ذره از روي هوا شمع صفت بربايد
سر رمح تو که در گرد وغا شمع لقاست
گر نه ميلش سوي ضرب دغل ناسره شد
رخ بدخواه تو چون شمع زراندود چراست
تا چو خورشيد فلک رفت سوي برج بهار
که دل و دست تو را فيض خور و طبع ضياست
سزد امروز که يک خنده بدو باز کني
زانکه چون شمع نهاده ست همه کارت راست
شمع در شمع نهادن بر تو بي ادبي است
چو در ادراک معانيش ز شمع استغناست
خسروا خيره رخي بين که مرا اين همه شمع
بر خورشيد لقاي تو نهادن ياراست
به تو دلگرمم و مستظهرم ار ني چون شمع
شمع چون همبر خورشيد نهي دور از راست
دختر طبعم گر دور برد نرد به حسن
شمع سان گر چه طويل است وليکن عذر است
شمع سان تا شدم از بزم تو دور اين دو سه روز
به خدايي که به هر چيز عليم و داناست
کآتش شوق توام شمع صفت شب همه شب
اشک مي کرد فزون آنچه ز جانم مي کاست
وز دلم نايره ي شوق چو سر بر مي زد
بر سرم شمع صفت دود ز جانم مي خاست
دل خودسوز چو شمعم به چنين سوز جگر
دادم انصاف که اندر خور صدگونه عناست
شمع کردار زبان آخته در خود بر تو
دفع خود مي کنم آري که تنم نصب عناست
همچو شمعم تن اگر جمله زبان خواهد شد
سبب آنکه من اين عذر نمي يارم خواست
شمع سان با کفن و تيغ در آيم ز درت
تو گرم زنده کني ور بکشي حکم تو راست
زين همه شمع که من گرد خود اندر چيدم
تو مشو گرم که آن از پي دفع سرماست
در چنين فصل که در سينه ي جوي آب روان
چون تن شمع بيفسرده ز تأثير هواست
هر که چون شمع ز پشمينه شعارش نبود
پشم درکش به نهادش که ورا رو به فناست
تاج سر مي کند امروز در اين فصل آتش
آن که چون شمع ورا کفش زرش اندر پاست
نيست چون شمع مرا جامه ي تن توبرتو
از پي سوز دلم رشته ي غم لابرلاست
بس که چون شمع پي تاب شوم مشرقه گير
تن مسکينم چون صبح به عالم رسواست
بال و پر سوخته چون تير سپهر و شمعم
تا سوي آتش خورشيد مرا ميل و هواستپ
زانکه چون شمع در اين شيوه زبان کردم تيز
ترسم اندر دلت آيد که فلان سخت گداست
همچو شمع از بر تو زود ببرند سرم
گر به عالم به کسي جز به توام چشم عطاست
هر که از پهلوي خود زنده توان بود چو شمع
قوت روز از دگران خواستنش نازيباست
گوش از پهلوي خود قوت خور و جان مي کن
چون من و شمع هر آن کس که به اميد سخاست
دل خوش و تازه رخ و سينه در و گردن کش
شمع از آن است که او را ز خود اجرا مجراست
پر از آتش دهنم باد که چون شمع شده ست
آبم از ديده روان تا نظرم بر اجراست
راز دل شمع صفت گر به زبان آوردم
چه کنم بر تو نمي پوشد کآن هم ز صفاست
شمع اقبال تو يازان و فروزان مي باد
تا به جا بر شده اين گنبد فيروزه سراست
[6]
و له ايضا يمدحه [علاء الدوله مجدالدين همايونشاه]
خيز و بزم طرب افروز که وقت سحر است
افق مشرقي از عارض گل تازه تر است
مي در جام چو عکس قمر اندر دل آب
درکش ار زانکه دلت خسته ي دور قمر است
آب رنگين مي ارچند همه ساله خوش است
ليک هنگام گلش رنگي و آبي دگر است
موسم خرمن گل اهل خرد غم نخورند
از پي حاصل عمري که چو گل بر گذر است
جان به گلگون شراب از حشر غم برهان
خاصه اين دور که از فتنه حشر بر حشر است
بال مرغ طرب از باده ي رنگين رويد
داند اين، آن که دلش سوي خرد راهبر است
خود مشو دور و بيا تازه گل سرخ ببين
کز نشاط مي رنگين همه تن بال و پر است
پر مکن سفله صفت کيسه ي زر تا نشوي
دل پر از خون شده چون غنچه که در بند زر است
شو چو سوسن ز غم و بند زر آزاد از آنک
زرپرستي صفت نرگس کوته نظر است
خيز و با دختر انگور پس پرده ي چنگ
خوش و خرم بنشين گر چه فلک پرده در است
تا تواني نفسي بي مي و معشوق مباش
که تو را حاصل عمر از دو جهان اين قدر است
مي حرام است ولي اهل خرد را نسزد
ترک چيزي که يکش عيب و هزارش هنر است
در جهان برخي آن دم که فراموش کني
به جز از ساغر مي هر چه تو را خشک و تر است
حاصل کار چو جز بي خبري چيزي نيست
خنک آن کس که ز احوال جهان بي خبر است
يک دو دم با دو سه تن يک دل و يک رنگ چو جام
از در عيش درآ زانکه جهان را دو در است
از غم انديشه مکن وز بد گردون مهراس
تا جهان در کنف عدل شه دادگر است
ملک مجد و معالي که خطابش ز خرد
جم ميمون اثر و خسرو فرخنده فر است
آسمان قدر ملک مرتبه مجدالدين آنک
شه نصرت يزک و داور لشگر ظفر است
خسرو خصم شکار و ملک دوست پناه
که به دشمن شکني در همه عالم سمر است
با صبا نفحه ي جود و کرمش همدم شد
گل از اين تخت نشين نرگس از آن تاجور است
اي به هنگام سخا دست تو آن دريايي
که سپهر آمده در جنب کفش مختصر است
بهر ديدار تو و آرزوي مجلس توست
ديده ي نرگس بيمار که دايم سهر است
در ازل خواست که خاک کف پاي تو شود
از همه عالم از آن جرم زمين پي سپر است
شرحي از کسوت جاهت نتوان داد از آنک
ابره ي اطلس افلاک ورا آستر است
با همه پويه به صيتت نرسد جرم هلال
زانکه صيت تو جهان گشته و او نوسفر است
همچو مه ز آرزوي نعل سمندت بگداخت
کوه را هر زر و هر سيم که طرف کمر است
شرح نيروي تن و وصف دل و زهره ي توست
آن که بر چرخ نمودار تن شير نر است
شکل شمشير چو آب تو از آن آخته شد
که ورا نايژه ي حلق عدو رهگذر است
ز آتش سطوت تو آب شود زهره ي خصم
چو گل و لاله و گر خود شکمش پرجگر است
شرف منزلت و کنگره ي رتبت توست
چيزي ار هست که از حيز گيتي به در است
نشود زير و زبر عالم جاه تو از آن
کو چو بيرون سپهر از همه جانب زبر است
در جهاني و نه ز آحاد جهاني چو يکي
کز شمر نيست وگر چند نخست شمر است
آفريني به سزا مي نتوان کرد تو را
ز آفرينش به بسي ذات تو چون زاستر است
شکل درياي کف و تيغ تو را بست خيال
حقه ي ديده ي خصم تو از آن پر گهر است
تيغ تو مشترک آبي ست ميان تو و خصم
که تو را تا به ميان است و ورا تا به سر است
سر به تيغ تو برآرد عرض جان عدو
عاقبت زان که عرض را ز گهر ناگزر است
اندرين دور جگر سوز که تأثير سپهر
کرده از نايره ي شرک جهان پر شرر است
به جز آن مايه نماند به سلامت اسلام
کز وجود تو ورا آخته دور سپر است
منبع خير جهان ذات همايون تو باد
تا جهان مقتضي و باعث هر خير و شر است
دولت و عمر تو اين بي حد و آن بي مر باد
تا که دور فلک بر شده بي حد و مر است
[7]
و له يمدح الملک زين الدين السهروردي
گر اين مقام مبارک نه (جنت المأوي) است
چرا به عکس جهان غصه کاه و عمر فزاست
ور اين بناي مخلد بهشت باقي نيست
چرا نشيمن عباد و موضع صلحاست
بلي بهشت برين است زانکه همچو فلک
مقام پاک نهادان و صدر اهل صفاست
در اين مشابهت ار شبهت است راي تو را
که او بهشت برين منظر و سپهر لقاست
ببين چو گنبد گردون ز ثابت و سيار
در او مقيم و مسافر نشسته از چپ و راست
به شب ز پرتو روشن دلان او چو فلک
ستاره وار در او ذره يک به يک پيداست
مجاورانش سحر خيز و شب شکن زانند
که صبح سان همه را رو به سوي کف عطاست
ز بس که اشک فشانند در رکوع و سجود
نمازشان همه گويي براي استسقاست
ز شوق حالتشان چرخ خرقه خرق کند
وگر چه خرق در اشکال چرخ دور از راست
ز سقف تا نشود خرده اي پديد او را
ستونش از پي عذر ايستاده بر يک پاست
از آن مقوس طاقش چو قاب قوسين است
که اهل صفه ي او را مقام (أو أدني) است
ز هفت گانه و قطب ار نيابي اش خالي
عجب مدار که او مثل گنبد خضر است
تو گوييا به رکوع اندر است طاقش از آن
که رو به قبله چنان دايم ايستاده دو تاست
ستونش عادي و شداد شکل از آن شد کو
نهاد جنت (ذات العماد) را همتاست
ز روي راست نهادي به هم همي گويند
به لفظ حال ستونهاش نکته اي خوش و راست
که بار سقف تحمل کنيد و پا داريد
از آن سبب که هم از ماست آنچه بر سر ماست
براي کسب شرف مي کشد به تارک سر
دو نانه اي که فلک را ز خوان او مجراست
گر آفتاب در او ذره را به خرده گرفت
شگفت نيست که او پيرو مراد و هواست
زحل که هست کنون پير خانقاه سپهر
شبانه خادمي اش را به آرزو مي خواست
مسافران ورا هر زمان فلک گويد
بر اين بهشت، بهشت برين گزيد خطاست
مجاوران ورا هر نفس خرد گويد
دعاي خواجه کنيد اندر او که جاي دعاست
حيات بخش وزيران مشرق و مغرب
که کان دانش و داد و جهان خوف و رجاست
دعاي خواجه ي دنيا که در جهان کرم
روان کالبد فضل و جان جود و سخاست
به چشم همت او کم ز ذره اي ست جهان
ولي چو ذره به خورشيد راي او پيداست
فلک سرآمده ي کائنات از آن سبب است
که همچو همت او سرکش و فراخ فضاست
زهي شريف نهادي که ذات ميمونش
خلاصه ي کرم محض و عين فضل خداست
سپهر جاه و جلالت محيط آن عالم
که آفتاب در او خردتر ز جرم سهاست
فروغ راي تو خورشيد کشوري که در او
چراغ عقل چو قنديل آسمان درواست
خلوق خلق تو عطار عرصه اي که در او
يکي ز بوي فروشان نسيم باد صباست
کمينه زاده ي ذهن و ذکاي خاطر توست
از اين سبب لقب و نام صبح ابن ذکاست
ز روي جود تو شرمنده گشت ابر مگر
که نام قطره ي باران از اين قبيل حياست
شده ست خادم ناسفتگان خاطر تو
مگر که کنيت لؤلؤ از اين سبب لالاست
فراز منصب و جاه تو قدر و پايه ي خويش
معاندان تو را گر خيال بست رواست
چو مي ز فرط توهم هميشه بي خردان
گمان برند کز آن سوي آسمان صحراست
خيال تيغ تو اندر دماغ خصم شکست
هميشه زان صدف ديده هاش گوهر زاست
به جان بخورد دم تيغ تو عدو زيرا
که گر چه سرد نمايد دمش ولي گيراست
به پيش جود تو گر ابر ياوه گويي کرد
بر او مگير چو داني که نيک هرزه دراست
بر سخات، زر ار لاف تازه رويي زد
بر او ببخش که هم پايمال جود شماست
به نزد طبع تو گر تيزيي نمود آتش
مشو تو گرم که او را سري پر از سوداست
شکر به طعمه از آن رو دهند طوطي را
که او چو کلک سخنگوت مرغکي داناست
هميشه کلک تو داني که زردروي از چيست؟
از آنکه در کف رادت مجاور درياست
به سان شانه سرانگشت او شکافته شد
ز بس که زلف عروسان خاطرت پيراست
کشيده قامت و سر تيز و چست و خوب خرام
چو شاهدي است که خالش خوش و خطش زيباست
چو کودکان سوي مکتب به طبع مي نرود
به قهر از آن به سه کس مي کشندش از چپ و راست
سر بريده نگويد سخن، چنين گويند
سر بريده ي او از چه رو چنين گوياست؟
هميشه تا که بهار و خزان ز دور سپهر
چو بخت و راي تو اين پير و آن دگر برناست
فزون ز عمر و بقاي جهان بقاي تو باد
از آنکه ذات شريف تو مستحق بقاست
[8]
يمدح الملک حسام الدين
نفس باد صبا باز عبيرافشان است
موسم جام مل و فصل گل و ريحان است
تيرباران سحاب است وز آن غنچه و گل
اين همه سر، سپر است آن همه تن، پيکان است
بند بهمن ز تن زال روان آب مگر
بد سوده ست که بر وي اثر سوهان است
بر سر از بس که زر تازه کشد نرگس تر
پتني بر دو سرش همچو سر ميزان است
چار کرده است ببين چشم جهان بين نرگس
تا بديده ست که گل جلوه گر بستان است
چه عجب بر گل اگر خار کند دندان تيز
کاين همه رخ لب و آن را همه تن دندان است
روز و شب مست و خروشان به چمن در، بلبل
همچو رامين پي آن شد که گلش جانان است
شاخ تازه سمن و بيد تر از باد صبا
همچو احوال جهان گشته فتان خيزان است
فرصت عيش در اين فصل نگه دار اي دل
که فنا عمر نورد است و فلک گردان است
دم خوش بايدت از خويش برون آي چو گل
کز پي يک دم خوش پوست بر او زندان است
دل خوش در دم خوش جوي که چون صبح و صبا
گر به جاني بخري يک دم خوش ارزان است
اگر اندر دم خوش بي سر و سامان باشي
اين به هر حال مپندار که ازخذلان است
کآن که در دايره ي چرخ نشيند ناچار
نقطه سان شايد اگر بي سرو بي سامان است
سايه ي سروبني گير چو بلبل در باغ
اگر از باد صبا گنبد گل ويران است
غم مخور شاد بزي زانکه غم و شادي تو
هر دو چون مي گذرد پيش خرد يکسان است
خوار و دشخوار جهان چون پي هم مي گذرند
گر تو دشوار نگيري همه کار آسان است
بار گيتي چه کشي جام مي گلگون کش
کو رهاننده تو را ز انده بي پايان است
مي زي از بار جهان فارغ و آزاد که سرو
شده مشهور به آزادنهادي زان است
تو سر وقت نگه دار و بن کار مجوي
که فلک نيز در اين واقعه سرگردان است
راست رو باش در آن کيش که هستي چون تير
که کمان وش دل کج رو در قربان است
غم آن درد که درمان نپذيرد چه خوري
جام مي خور که دواي غم بي درمان است
من نادان نه اين کاره که ميخواره ني آم
اين مرا مي دهم انصاف، که از حرمان است
من ندارم سر آن پس که تو داري مي خور
کاين سخن پيش خرد دعوي بي برهان است
کس چو نرگس چه سبب جام نگيرد اکنون
کز گل و لاله چمن جنت جاويدان است
وز دم ژاله ي درپاش و گهر ريز سحاب
بامدادان صدف گل شده ي پر مرجان است
غنچه ي حامله مانا که بخواهد زادن
که چنان تند برآورده سر پستان است
ابر بر جمله جهان گشت دررپاش به طبع
گوييا راست کف دست شه ايران است
جان محض و خرد صرف حسام الدين آن
که بهين صورت لطف و کرم يزدان است
برتر از نه فلک و هفت ستاره است ار چه
ظاهرا تکيه گهش مسند چار ارکان است
همچو خورشيد و صبا نفس مسيحا نفسش
جمله تن گشته روان و همه قالب جان است
بذل ناموس گر و معدلت نامورش
شده ناموس بر حاتم و نوشروان است
کشورش کشتي امن است و کفش حودي بذا،
خاصه اين دور که بگرفته جهان طوفان است
نتوان ربع زمين را پس از اين مسکون خواند
به جز آن قدر که از عدل وي آبادان است
از سواد علمش پرچم درفام از دور
نيم روشن چو سحر گه ذنب السرحان است
طاسک زر زبر فرق درفش سيهش
همچو بر تارک شب تاج مه تابان است
اي به جايي شرف قصر جلالت کو را
زحلش نوبتي پاس و مهش دربان است
وي فکنده کرمت خوان مروت آنجا
که فلک سفره و خور نان و حمل بريان است
دست دريا دل تو شکل محيط کرم است
هيأت کلک در او نايژه ي احسان است
نور احسان تو چون چشمه ي خور مي تابد
بر همه کس مگر آن کس که از او پنهان است
آب انعام تو را هيچ نمي شايد ديد
طول و عرض، ار چه در او شکل فلک پنگان است
از سخا کم نکند يک سر ناخن کف تو
گوييا دست تو را با کرمش پيمان است
طبع راد تو خزان درم آمد که چو برگ
روز و شب سيم و زر از دست و کفت ريزان است
تو نه اي چون دگران وقت سخا کز سختي
زر چه اندر کف ايشان و چه اندر کان است
همچو ابر است تو را جود طبيعي که سخا
از سرانگشت تو باران شده چون باران است
ممتنع بر دگران جود چنين از پي آن
واجب افتاد تو را، کان به در از امکان است
گر چه تو آدمي اي وين دگران آدمي اند
ليک از نفس تو بس فرق که تا ايشان است
چشمه خواند همه کس منبع هر آب ولي
چشمه اي آب جماد است و دگر حيوان است
فرق تا يک سر موي است خلايق را ليک
نيست بالاتر از آن فرق که در انسان است
هر که گويد که کسي در همه عالم جز تو
به تو ماند ز خرد بس که بر او تاوان است
زيرتر زين صفتي ذات تو را نبود کو
آن که بالاتر از او هيچ نباشد آن است
به سر دست برندش همه جا در عالم
چو قلم هر که بر سر برده تو را فرمان است
بر سر چوب کنند آخر کارش چو سنان
هر سري را که ورا با تو سر عصيان است
گوييا بر سر خصم تو از آن مي لرزد
تيغ تيزت که دلش کوفته ي سندان است
ني که بر شمع اگرش چند بسوزد شعله
هم بلرزد، مثل تيغ تو هم زين سان است
روشن آبي ست تن تيغ تو خشک افسرده
زين سبب گشته بر او پاي بقا لغزان است
تا پي گوي به سر بردن تقدير قضا
جرم خورشيد چو گوي است و فلک ميدان است
همچو گو در خم چوگان مرادت بادا
پيکر مه که گهي گوي و گهي چوگان است
[9]
في مدح الخواجه تاج الدين
اي ساقي از آن باده که آسايش جان است
پر کن قدحي زود که جانم نگران است
از نامده و رفته چه پرسي که يقين است
نز آمده سود است و نه از رفته زيان است
از نامده کم خور غم و در آمده مي خور
زيرا که غم نامده خوردن هذيان است
بر رغم غم آن به که به شادي گذرد عمر
چون کار جهان در غم و شادي گذران است
در باده گريزان دل و جان کز غم گيتي
گلگون مي ناب گريزنده رهان است
جز جام مي از جمله جهان همدم يک دل
مي دان تو که کس نيست وگر هست همان است
مي نوش مي لعل ز نوشين لب ساغر
کآسايش جان در دهن نوش لبان است
در خمکده مي گر چه گرفته ست وليکن
در جام و صراحي ربح و عيش جهان است
چون جان و تن ايدون به هم آميخت مي و جام
کز هر دو خرد فرق نمودن نتوانست
جز تيغ سرافراز جهانگرد که داند؟
بي شائبه فرقي که ميان تن و جان است
سردار سخا داعيه تاج الدين کز جود
در جمله جهان چون علم عيد عيان است
آن کز قبل شرم کف بحربنانش
دايم عرق از ناصيه ي ابر چکان است
آن کس که زبان خرد از سر نهانش
چون رايت او آمده در کشف بيان است
اصطبل ورا چرخ که از خرمن مه داد
وآنک به فلک بر اثر کاهکشان است
در بيشه صفت مشجره ي رمح، تو گويي
روز قصب السبق مگر شير ژيان است
اي تير تو آن طاير فرخنده که هموار
بر منظره ي ديده ي خصمش طيران است
وي تيغ تو آن برق که چون آب روانش
در نايژه ي حلق مخالف جريان است
از تيرفشان تو دهان، تير فلک را
از گفتن زه پر شده چون گوش کمان است
تيغ تو که يک قطره ي آب است عدو را
نزديک دهان است و تو را تا به ميان است
مشهور جهان رايت پيروز تو داني
کايدون دلش از بهر چه پيوسته جهان است
زان روي که ميلش سوي بالا شدن افتاد
دايم چو دل خصم تو اندر خفقان است
در آرزوي نعل ستوران تو بگداخت
هر سيم که طرف کمر کوه گران است
کان را ز کفت زهره به جوش آمد و بي شک
زرخرده بر اعضاش دليل يرقان است
زر گر نه عزيز است برت نيست عجب کو
پرورده ي خورشيد و برآورده ي کان است
دريا پي آن لاف نيارد زدن از خود
کز چشمه ي جود کف تو آب دهان است
بحر ار نفرستد مدد ابر، بماناد
دست تو که آن ابر کف و بحر بنان است
ور ناميه را غم نخورد ابر، غمي نيست
مستنبت جان را چو بنان تو ضمان است
اي عالم قدرت نه در آن کو که خيال است
وي ساحت لطفت بر از آنجا که گمان است
من مدح تو چونان که سزد چون کنم آخر؟
کز چشم خرد کنه مديح تو نهان است
بر لفظ تو يک روز شنيدم که گذر کرد
اين قدر که ما را هوس شعر فلان است
اينک به ثناي تو منور بنمودم
شعري که چو شمشير تو مطبوع و روان است
شعر ار چه بود بد به ثناي تو شود نيک
بپذير تو داني اگر اين است و گر آن است
در ساحت کم راحت اين مرکز فاني
تا آخته بر عرض مکان طول زمان است
بادا به مکانت شرف و فخر، زمان را
تا ملتزم دور زمان ذات مکان است
[10]
و له في مذمة الشعرا و هجو الممدوح الممسک
يا رب اين قاعده ي شعر به گيتي که نهاد؟
که چو جمع شعرا خير دو گيتيش مباد
اي برادر! به جهان کمتر از اين کاري نيست
هان و هان! تا نکني تکيه بر اين بي بنياد
بر فلک نيز عطارد ز پي شومي شعر
يابد از سوزش دل هر دو مهي صد بيداد
گفتنش کندن جان است و نوشتن غم دل
محنت خواندنش آن به که خودت نايد ياد
و آن چه صنعت بود آخر بنگويي که از او
در همه عمر يکي لحظه نباشي دلشاد
دل در اين شيوه چه بندي که به جز خون سرشک
در همه عمر از اين کار کسي را نگشاد
آخر اين قوم کز اين برج پريدند همه
هر يکي بر طمع دانه در اين دام افتاد
خود از آن کس چه بکاهد که تو گوييش بخيل
يا در آن کس چه فزايد که تواش خواني راد
کاغذي پرکني از حشو و فرستي به کسي
پس برنجي که مرا کاغذ زر نفرستاد
اين نه خود حجت شرعي نه خط ديواني ست
بس بدان خط به تو چيزيش چرا بايد داد
ريش با پنجه نهي شانه وش ار گويندت
که فلان هست در اين شيوه بغايت استاد
پس چو نا يک سره پر دم شوي و اندازي
باد در سبلت و بيهوده بر آري فرياد
کز پي مدح تو ممدوح بجنباند سر
شايد آري که سر بيد بجنباند باد
تا جوي زر به کف آري چو ترازو چه کشي
در رخ سنگدلي چند، زباني فولاد
و آن چه ژاژ است دگرباره که ابيات مديح
گر بود هفت فرستي به تقاضا هفتاد
پس بدان هم نشوي قانع و در پي تازي
به سوي خانه ي ممدوح چو تيري ز گشاد
همچو آيينه نهي در رخ او پيشاني
او ز تو شرم کند همچو عروس از داماد
آن بمشنو تو که گويند فلان شخص به شعر
از فلان شاه به خروار زر و سيم نهاد
کز پي مصلحت خويش هم آنها گفتند
که نبودند ز بند طمع و حرص آزاد
ورنه با جود طبيعي ز پي راحت خلق
من بر آنم که کس از مادر ايام نزاد
ور کسي زاد به بخت منش از روي زمين
چرخ ببريد به يک باره مگر نسل و نژاد
آنچه مقصود ز شعر است چو در عالم نيست
شاعران را همه زين کار خدا توبه دهاد
[11]
در مدح بدرالدين مسعود
دلت به حال دلم گر چنين نظر دارد
مرا به دست غم از پاي زود بردارد
اميد وصل و غم هجر روز و شب چون شمع
به سوز سينه لبم خشک و ديده تر دارد
اميد وصل ز دل پرس و درد هجر از جان
که هر کسي ز غم خويشتن خبر دارد
چو طاق ابروي تو با دلم نمي دانم
که جز کژي سر زلفت دگر چه سر دارد
مرا نظر همه زان بر دهان توست که او
هميشه حقه ي چشمم پر از گهر دارد
شکر بر اين دل رنجورم از چه دارد تنگ
دهان تو که به خروارها شکر دارد
اگر چه بس خوش و شيرين بود شکر ليکن
حلاوت لب تو لذت دگر دارد
به ذوق جان سخن تلخ تو خوش است و رواست
از آنکه بر لب شيرين تو گذر دارد
من ار چه چون کمرت بسته ي توام ليکن
نمي رسم به تو بي زر که کار زر دارد
شده ست هندوي زلف تو را به دزدي نام
ولي همه زر و کالاي تو کمر دارد
غلام نرگس سيراب نيم خواب توام
وگر چه دور مدامم ز خواب و خور دارد
به چشم تو نه از آن روست نسبت نرگس
که او طراوت آن چشم خوش نگر دارد
وليک نرگس از آن خوانمش که چون نرگس
دو چشم تو همه بر سيم و زر نظر دارد
ز غمزه ناوک مژگان اگر بيندازي
به چرخ کو سپر از جرم ماه و خور دارد
چو تير صفدر ايران گذر کند بر چرخ
اگر چه چرخ سپر بر سر سپر دارد
سپهر مرتبت و جود، بدر دين مسعود
که منصب از زبر چرخ بر زبر دارد
بلند قدري کز حد فکر و حيز ذهن
نشان جاه و پي قدر ز استر دارد
طريق کاهکشان زان کشيده شد بر چرخ
که قدر او سر افلاک پي سپر دارد
زهي شمار بي اندازه ي مناقب تو
از آن گذشته که اندازه ي شمر دارد
از آنکه همره آوازه ي مناقب توست
مدام پيکر مه رخ سوي سفر دارد
به دانش از همه چيزي ستوده زان شد تير
که او قصايد مدحت چون من ز بر دارد
به کاسه ي سر خصم تو مي خورد ناهيد
از آن نظر همه بر راه کاسه گر دارد
مثال ذات تو شد جرم آفتاب که او
به تيغ يک تنه آفاق سر به سر دارد
به ترک تازي گور مخالفت بهرام
هميشه آخته شمشير جان شکر دارد
از آن هميشه بود مشتري سعادت بخش
که از سعادت ذات تو زيب و فر دارد
زحل مباني عمر عدوت مي کاود
از آن به دست گهي بيل و گه تبر دارد
نيام تيغ تو ماري است بي گزند وليک
چو باز بيني دندان به سينه در دارد
سنان رمح تو خاريست بي ثمر ليکن
نهال مملکت از وي بسي ثمر دارد
سر سنان تو زان همچو فکر باريک است
که تنگناي دل خصم رهگذر دارد
به سينه در، دل خصمت قرار مي نکند
ز بس نهيب کز آن تيغ سينه در دارد
در آن مقام که مستودع نيام،حسام
درون مرکر ارواح مستقر دارد
عقاب ترکش و سيمرغ آشيانه ي کيش
نهفته نامه ي آجال زير پر دارد
براي خصم بجوشيده خون، سر و تن رمح
دم سنان چو سر نوک نيشتر دارد
اجل، معاينه چشم سنان و گوش کمان
سوي گذار گريز و ره حذر دارد
چو آن زمان کف تو آبگير تيغ شود
اجل رسيده تنا کز وي آبخور دارد
چو گل ز بيم دل دشمن تو پاره شود
وگر چو لاله شکم خود پر از جگر دارد
زمانه از پي دلجويي عدوت آن روز
زبان رمح تو هر لحظه تيز تر دارد
ز خون خصم رخ خنجر تو گلگون باد
که او هميشه چو گل گونه ي ظفر دارد
تو پشت خانه ي خورشيدي و بلي خورشيد
ز چرخ خانه به پشتي شير نر دارد
عجب نباشد اگر چون تو شيردل باشد
کسي که خانه ي خورشيد تاجور دارد
پناه مملکت و پشت شاه ايراني
بس است ذات تو را گر همين هنر دارد
اگر چه هر چه مطول کشيده تر سخني
خرد به نسبت مدح تو مختصر دارد
ولي به اول دولت ستايش چو مني
سزد که راي شريف تو معتبر دارد
دليل دولت تو گر چه ز آن پديدتر است
که او نشان سعادت همين قدر دارد
ولي مديح اثير از پي مآثر خير
به کار و بار بزرگان بسي اثر دارد
هميشه تا که به باغ زمانه از تر و خشک
فلک درخت طبيعت به بار و بر دارد
به دست جود تو بخشاد و بر کف تو نهاد
زمانه هر تر و خشکي که بحر و بر دارد
[12]
الحق بر آنچه دست و دل شهريار کرد
زيبد هزار جان مقدس نثار کرد
گردون نشان نداد از اين گونه دستبرد
گيتي نديد هرگز از اين گونه کارکرد
دور سپهر ياد ندارد به عمر خويش
با دشمن آنچه دولت اين شهريار کرد
انصاف را بدين شرف و فخر زيبدت
بر جمله ي ملوک جهان افتخار کرد
از بهر يادگار جهان تا جهان بود
اين نوبت آنچه تيغ تو در گير و دار کرد
دست قضا به گوش فلک در، چو ماه نو
نعل سم سمند تو را گوشوار کرد
کس جز دل عدوت نداند که اندر او
رمحت چه پيش برد و سنانت چه کار کرد
رو سرخ باد تيغ تو کز خون دشمنان
دست عروس مملکتت پر نگار کرد
شد صد دقيقه روشن از اين کار و بارها
زآنگه که خواست طالعت اين کار و بار کرد
اول شکوفه بر زند از شاخ سر، چو طبع
خواهد تن درخت پر از برگ و بار کرد
دود از مقام شعله برآرد نخست بار
آتش درون هيمه چو خواهد شرار کرد
تقدير پيش رو بد و اقبال ره نماي
تا بر تو دولت، اين ره دشخوار خوار کرد
شک نيست آن زمان که علم هاي جلوه گر
آرايش دورويه صف کارزار کرد
معشوق ملک را ز ميان آن برد که او
اول قدم دلش ز سلامت کنار کرد
بي زور پيل و زهره ي شير و دل هژبر
نتوان به خيره شيردلان را شکار کرد
هر دم تبارک الله از آن دم که از غبار
گردون جهان به ديده ي خورشيد تار کرد
از تندباد مرگ به دامان هر که بر
گردي نشست تا ابدش خاکسار کرد
آسان همي گشود سنان گره گشاي
هر عقده اي که پنجه ي عمر استوار کرد
باران تير و آب سنان هاي برق وش
روي زمين ز خون يلان لاله زار کرد
گردون به باد حمله ي گردان همي فکند
از عمر هر بنا که کف روزگار کرد
از ديده هاي خصم چو زان سو گذشت تير
از پيش و پس اگر چه دويدند کار کرد
بسيار گرد معرکه پر زد هماي فتح
و آخر فراز رايت خسرو قرار کرد
نصرت به يک پياده به هر گوشه ده نفر
از دشمن شتردل شه در قطار کرد
آري چو دولت آمد و اقبال رو نمود
داند پياده اي هنر صد سوار کرد
جز لطف کردگار که داند که چند و چيست
اين لطف ها که با تو شها کردگار کرد
محتاج از آن به ياري بيگانگان نکرد
ايزد تو را چو دولت و اقبال يار کرد
تا دشمنت نگويد کاين فتح مشک بو
شمشير تو به پشتي خيل تتار کرد
عقل اندر اين قضيه حساب تو با خرد
چون نيک بازديد نکوتر شمار کرد
نکبت هزار خصم يکي کرد دولتت
هر يک تو را هزار نه بل صد هزار کرد
سر دل نيام حسام تو عاقبت
هم در عدو رسيد و دلش را فگار کرد
بادا نيام را دهنش پر گهر ز تيغ
چون بد زبان او که تو را کامگار کرد
خصمان شدند جمع چو پروين و تيغ شاه
پر کنده شان بنات وش و نعش وار کرد
و آن جمع چون ز جمع سلامت شدند دور
تکسير جمع شان ز رخت شرمسار کرد
تيغت چو باز خورد بدان جمع ناسزا
همشان ز خون خويش سزا در کنار کرد
مغرور شد عدو چو بديد اين که چند روز
دولت صلاح ملک تو را انتظار کرد
بستد ز دست بخت بدش حکم اختيار
تا شد خلاف خدمت تو اختيار کرد
بر باد رفت و آتش خشم تواش بسوخت
گر چه چو غنچه تندي و تيزي چو خار کرد
روزي دو شد مقابل خورشيديان چو ماه
و آخر شکست در هم و پهلو نزار کرد
چون زخم تير همچو کمان در همش کشيد
خم گشت و پشت داد و فغان هاي زار کرد
تير مبارکت ز کمان خجسته پي
انديشه سان چو بر دل دشمن گذار کرد
هر سر دل که سينه ز ننگش نهفته داشت
تيغ زبانورت به دمي آشکار کرد
اي کرده جود دست تو آن با جهانيان
کآن با چنار و سرو، کف نوبهار کرد
خواهنده سان چنار بدان شکل دست ها
داني چرا برون ز يمين و يسار کرد
چون سايل سخاي تو شد ابر، ناميه
از جود او سؤال به دست چنار کرد
گر چه سخن دراز شد اما ز حال خويش
خواهم به نکته اي نه دراز اختصار کرد
از ساغر مراد چو امروز تا ابد
دست زمانه بخت تو را شادخوار کرد
امسال با رهي کرمت را بدين دعا
به زان طريقه هاش ببايد که پار کرد
گردون دلا به نظم چو پروين کنون مرا
زيبد دهن پر از گهر شاهوار کرد
برخور ز بزم زانکه پس از فتح روز رزم
شرط است عزم جام مي خوشگوار کرد
کان مي کزين سپس تو خوري تا به روز حشر
خواهد هميشه مر عدويت را خمار کرد
[13]
در مدح صدرالدين
حاش لله که به جان از تو دلم برگردد
گر به جان وصل تو اي دوست ميسر گردد
چون کند بر تو دلم پشت که از غايت لطف
جان در آيينه ي روي تو مصور گردد
چون رسن را گذري هست به چنبر خواهم
که قدم در هوس زلف تو چنبر گردد
دل من در هوس زلف رسن تاب تو بست
که نه بيهوده به بادي ز رخت برگردد
هم بگردد دلت از اشک دو چشمم کآخر
سخت تر سنگ به سيلاب ز جا در گردد
دست سايم چو مگس بر هم از آن طره ي دوتا
مور خطت ز چه پيرامن شکر گردد
معنيي نيک دقيق است لبت غبن بود
که در آن خط به هم درزده مضمر گردد
به تمناي ميان تو شدم لاغر از آنک
رمز باريک بر انديشه ي لاغر گردد
خويشتن بر تو به زر بست توان همچو کمر
زانکه باشم بر آن، کار چو زر، زر گردد
من ندارم زر و اين وصل ميسر مگرم
به سخا و کرم صدر مقرر گردد
اوج اقبال و محيط کرم و مرکز جود
که ز رايش رخ خورشيد منور گردد
آن که خورشيد بر پرتو رايش باشد
به بسي کمتر از آن ذره که در خور گردد
آن که بر هر که چو خورشيد فتادش نظري
همچو کان از گهر و لعل توانگر گردد
گر فشانند عروسان ضميرش سر زلف
رخ آفاق پر از جان معنبر گردد
[14]
چو سور مملکت از خنجر و سنان باشد
هميشه از کف بدخواه در امان باشد
ز تف حادثه ايمن چگونه خسبد ملک
اگر نه خنجر هنديش پاسبان باشد
نهال عدل به بستان ملک چون بالد؟
گرش حسام نه چون آب در ميان باشد
چه آب و رنگ بود باغ آن ممالک را
که از عدو نه در او جوي خون روان باشد
به نوک نيزه رگ خصم از آن زنند شهان
که صحت بدن مملکت در آن باشد
حسود تشنه ي ملک آنگه آيد از جان سير
که خورده دشنه ي سيراب بر ميان باشد
ره مراد نبندد بر آن شهي کورا
گره گشاي ممالک سر سنان باشد
به حکم نافذ تقدير اگر چه هر کاري
به سعي جنبش افلاک و اختران باشد
وگر چه هيچ نباشد فراز و نشيب مکان
که حال او به در از حيز زمان باشد
ولي هر آينه هر چيز را بود سببي
که صورت بدن اين بدان عيان باشد
که آب اگر چه بود اصل کار کشتي را
سکون به لنگر و جنبش به بادبان باشد
وصول نامه ي فتح و فروغ روي ظفر
به پيک تير و رخ تيغ سرفشان باشد
ثبات اين همه بنيادها که مي گويم
به حزم و راي بزرگان خرده دان باشد
چنان که بار سران گردنان کشند مدام
ثبات کار سران هم به گردنان باشد
سپهر ملکت و ملت نمونه ي شکمي ست
که کلک و تيغ در او شکل توأمان باشد
شمول مملکت از معدلت بود چونان
کز اعتدال عناصر حصول جان باشد
سپهبدي که به تازندگي و تيزدلي
چو ماه و خور شده پيدا به هر مکان باشد
ز جست و جوي بهين رتبت مهي از خور
به هيچ حال نباشد که بر کران باشد
که ماه نو به کمال خود آن گهي برسد
که در مقابل خورشيد کامران باشد
شتاب شاه نبايد که در نفاذ امور
که از تعاقب تعجيل «کن فکان» باشد
که تير زي غرض خود کجا رسد تا او
مقيم ترکش و تن خانه ي کمان باشد
شهي بدين همه آداب خسروي موصوف
که راي پير ورا دولت جوان باشد
خرد خيال نبندد که در جهان خدا
در اين زمانه کسي جز خدايگان باشد
حيات کالبد خسروي حسام الدين
که راي او بدن ملک را روان باشد
شه هلال رکاب آن که آفتاب صفت
هميشه با ظفر و فتح هم عنان باشد
خليل بدر نه آن بدر کو به دست فلک
گهي چو ناني و گاهي چو نيم نان باشد
ولي شهي که به نان پاره بخشد ار خود نيست
جز اين دو گرده که بر چرخ گرد خوان باشد
دوم نتيجه ي خورشيد و هم نه آن خورشيد
کز آشيانه ي مريخش آشيان باشد
ولي بلندمکاني که او ج مرتبتش
هزار منزل از آن سوي لامکان باشد
به بزم و رزم به زرپاشي و سرافشاني
کفش چو ناميه در موسم خزان باشد
محيط او ز خط مستقيم مرکز را
تن مخالف و رمح کفش بيان باشد
به سود نام نکو باک نايدش ز زيان
ور آن زيان به مثل گنج شايگان باشد
ببين که خود چه بود سود آن کسي کو را
براي کسب شرف سود در زيان باشد
زهي بداده چو خورشيد نوربخش از پيش
کف تو هر چه پس افکند بحر و کان باشد
شريف ذات تو اندر مکان چو اين معني
که درجهان نبود ور چه درجهان باشد
در آب و آينه مثلت به چشم وهم و خرد
چنان نمود که آن باشد و نه آن باشد
تو را چنان که تويي کس نمي تواند ديد
چو نور عقل که در ظلمت گمان باشد
چو عقل صرف نهاني ز لطف و غايت لطف
همين بود که ز بس روشني نهان باشد
به لطف توست دل روح زنده زانکه نسيم
توان و جان دهد ار چند ناتوان باشد
به بذل و عدل فريدون ديگري که تو را
دلت به داد و دهش گشته شادمان باشد
خرد خيال کند ناودان احسانش
چو بيند آن که تو را کلک در بنان باشد
ولي محيط کف دست تو نه آن درياست
که ريزش کرم او به ناودان باشد
حديث کلک جز اين نيست با کفت که قلم
هميشه بر لب درياي بي کران باشد
بر تو همچو کمان هر که کج نهاد آمد
پياپي از کف عدل تو بافغان باشد
وصول راست روان را به منتهاي غرض
چو تير، دست تو پيوسته در ضمان باشد
از آن گرفت حسام تو رنگ خون عدو
که در هر آنچه کني آب همچنان باشد
رسيد دود دل خصم هم در او کورا
هميشه آب چکانش ز ديدگان باشد
کجا برون شو جان ها ز تنگناي مصاف
به حلق رمح و لب تيغ جان ستان باشد
ز برق خنجر و باران تير و خار سنان
ميان معرکه چون طرف گلستان باشد
ز نيزه گشته شکم ها چو بطن نخله بود
ز خون زمين شده وادي العقيق سان باشد
سر سنان به زباني عظيم روشن و راست
تو گويي از دهن مرگ ترجمان باشد
شود چو دود سوي خصم تير و از تن او
برآرد آتش و آتش پس از دخان باشد
يکي دهن شده پرخون ميان خارستان
فتاده خار چو گل بر قفا ستان باشد
يکي چو لاله نگون سر فکنده اندر پيش
ز تير سر سبک و گرز سرگران باشد
بود حسود تو را جمله دلپذير آن روز
هر آنچه رمح تو را بر سر زبان باشد
حسود تيره دلت را چو شب گرفتم خود
که خود بر سرش از سقف آسمان باشد
چو آفتاب حسام تو تيغ زد هرگز
از او دگر به جهان در کجا نشان باشد
ز بهر آنکه شود جاي گير در دل خصم
حديث کيش تو با او يکان يکان باشد
بود ددان را يک ساله سور کآن يک روز
درنده تيغ توشان کرده ميهمان باشد
بلند مرتبتا گر چه بنده مي خواهد
که پيش تخت تو پيوسته مدح خوان باشد
ولي سخنور مسکين، عروس معني را
بسي شفيق تر از مام مهربان باشد
به هر طريق که داند به هر چه بتواند
بکوشد از پي تحسينش تا توان باشد
درنگ خواه بود جان هر سخن که بدان
بقاي مادح و ممدوح جاودان باشد
ز کان طبع به سختي برون توان کردن
لطيفه اي که چو مغز اندر استخوان باشد
سخن غذاي روان هاست پس خردمندان
چنان برند که در خورد همگنان باشد
مرا اگر چه گرانم بخرشها که مرا
به هر بها که خري سخت رايگان باشد
به ديده ي خردم به ببين و نيک بدان
که چون مني نه به هر دور و هر قران باشد
ميان خرمن گردون و خوشه ي پروين
هميشه تا اثر راه کهکشان باشد
در سراي جلالت چنان فراخته باد
که قطب و محور گردونش آستان باشد
[15]
قال ايضا يمدح الملک شهاب الدين سليمانشاه
از ناف شب چو روي هوا مشکبار شد
گيتي مسخر شب مشکين شعار شد
روي هوا ز وسمه ي شام خضاب گر
تاري چو زلف شاهد عنبر عذار شد
سرتاسر از مفارقت روي آفتاب
عالم به چشم خلق جهان جمله تار شد
تاري شبي چنين شبه رنگ از غم فراق
بر من بسي درازتر از زلف يار شد
از سوز هجر روي دل افروز او چو شمع
از بس گريستن پر از اشکم کنار شد
با نور ماه و ظلمت شب خوش بدم از آن
کاينم ز زلف و آن ز رخش يادگار شد
جان ستمکش و دل غمخواره ي مرا
تا صبحدم خيال رخش غمگسار شد
وز نور خور چو لشگر تاريکي از جهان
چون زلف و خال لاله رخان تار و مار شد
در کوره ي فلک دم صبح آن چنان دميد
کز تاب آن تنور شفق پر شرار شد
پيرامن سياهه ي چشم سپيده دم
از تاب و عکس ساغر خور پرخمار شد
چون بردريد سينه ي شب تيغ آفتاب
صحن افق ز خون شفق لاله زار شد
همچون سپيدي بن موي خضاب خورد
در زلف شب علامت روز آشکار شد
روي جهان به يک نگرش کآفتاب کرد
از روشني چو راي و رخ شهريار شد
شاه فلک شکوه که بر دامن ابد
اوتاد عمر و دولت او استوار شد
صاحب قران عهد که بر وفق عقل و شرع
فرخنده اصل و فرع و همايون تبار شد
هرگز سوي تنش مرض و فاقه ره نيافت
هرکش هواي دولت او سازگار شد
رو در نقاب ابر چرا پوشد آفتاب
گر نه ز راي روشن او شرمسار شد
زان غور بذل و غايت جودش پديد نيست
کابر بنان و بحر کفش بي کنار شد
دخل جهان خاکي از آن پايدار نيست
با خرج دست او که انامل بحار شد
کاندک بقا بود بر خورشيد زرفشان
سيم سپهر اگر چه برون از شمار شد
اي خسروي که چون صدف از در غني شود
هر کو ز ابر دست تو ادرار خوار شد
و آن کس که دست بوس تو يابد چو خاتمت
از يمن دستگاه تو صاحب يسار شد
وهم ار شکي کند که نه هر لحظه همتت
بر بام اين رواق بلند اندبار شد
آنک هلال نعل وش از دور مي کند
روشن که همتت به فلک بر، سوار شد
اعداد دورهاي فلک وقف عمر توست
زيرا که هر نفس يکي اندر هزار شد
از سنگ سخت و کوه درشت از کف عطات
گوهر گزيد حصن و زر اندر حصار شد
چون تيغ تو سرآمد عالم شد آسمان
زين روي پيکرش همه گوهر نگار شد
کان بنان و بحر کفت گشت مسکنش
تيغ تو زان پر از گهر آبدار شد
چون مهره هاي پشت عدو شد گذرگهش
تيغ تو را لقب خود از اين ذوالفقار شد
وز اشک گشت پر گهر خرده چشم خصم
بس کو خيال تيغ تو را رهگذار شد
زان رو که در نهاد تو امساک و قبض نيست
زر در کف عطاي تو ناپايدار شد
چون سرو رادمرد و تهي کف بود بلي
هر کو گشاده دست چو برگ چنار شد
شاها به مبدعي که سر کلک صنع او
صورت نگار هفت و شش و پنج و چار شد
از لطف او کرشمه ي خورشيد و اشک ابر
در بحر و کان در و گهر شاهوار شد
در جست و جوي نعت جمال و جلال او
پشت فلک خميد و مه نو نزار شد
کاين بنده از جناب تو همچون زمان عمر
هر جايگه که شد همه بي اختيار شد
ليکن به حکم آنکه ز گلزار روزگار
دور از رخت نصيب رهي جمله ي خار شد
مي بايدم وگر چه نمي بايدم به طبع
محکوم بخت و طالع شوريده کار شد
حرمان چه بيش از اين که مرا از جناب تو
مي بايدم چنين ز سر اضطرار شد
با آنکه از جناب جهان رتبتت رهي
چون عمر دشمن تو نه بس روزگار شد
بر عادت گذشته بيامد به حضرتت
امسال تا شود به همان ره که پار شد
تا از دورنگي شب و روز سيه سپيد
دايم لباس جرم هوا مستعار شد
بادا دعاي جان تو دايم بضاعتش
هر دم که با قوافل ليل و نهار شد
[16]
در مدح نجيب الدين وزير
تا سوي تو چون ديده دلم جمله نظر شد
خون گشت و چو اشک از گذر ديده به در شد
در وجه وصال تو نشد بوک و مگر ليک
عمر من مسکين همه بر بوک و مگر شد
از عمر شب و روز خوش او راست حقيقت
کش با رخ و زلف تو شب و روز به سر شد
در وجه تو هم مي نشود اشک و رخ من
اين گرچه زر خشکم و آن لؤلؤ تر شد
از شوق بناگوش و ميان تو دل من
چون حلقه ي گوش و کمرت زير و زبر شد
چشم تر من با همه دريادلي خويش
تا ديد دهان تو عجب خرده نگر شد
تا ديد ميان تو دل من چو خيالي
در وهم نگنجد که چه باريک نظر شد
دندان سپيد و لب ميگون تو گويي
بهر جگر تشنه دلان شير و شکر شد
بر آتش رخسار تو چون خال سياهت
چندان که برآمد دل من سوخته تر شد
در زير لگدکوب جفاي تو دلم را
چون خواست به يکبارگي اش عين و اثر شد
از دست تطاول گري زلف تو بگريخت
و اندر کنف صدر پسنديده سير شد
دستور سخا پيشه نجيب الدين کز جود
در جنب کف کان کرمش، بحر شمر شد
جان کاه و دل افزا سخط و لطفش از آنند
کين خالص نفع آمد و آن صرف ضرر شد
با آنکه صدف را دهن آکنده شد از در
پيش گهرافشان سخنش بسته زفر شد
صاحب نظري نرگس از آن يافت که او را
خاک کف پايش مدد نور بصر شد
اي از پي روزي جهان کف رادت
بحري که دم کلک تواش راهگذر شد
بر دست هواخواه تو از يمن سخايت
چون بر کف گل خاک زمين خرده ي زر شد
افسانه ي حاتم همه طي کرد چو طومار
نشر کف دست تو که در جود سمر شد
چون ظاهر آب و رخ آيينه هيولا
از پشتي لطف تو پذيراي صور شد
بر بانگ صدا صيت تو با صخره ي صما
تکرار و اعادت پي آن کرد که کر شد
ره روتر سياره ي افلاک مه نو
زان گشت که با صيت تو يک مه به سفر شد
چون لطف تو محسوس نشد نقطه ي موهوم
زين بد که ورا دايره ي عقل مقر شد
صد پاره کند دل چو گل، از بيم تو دشمن
چون لاله وگر خود شکمش جمله جگر شد
بر تو ظفر خصم تو تحصيل محال است
زيرا که وجود تو همه عين ظفر شد
تارک شکر و مغز شکن گرز گرانت
از بس که سر خصم تو دارد همه سر شد
هر کان گهر زخم خورد دايم و بر عکس
شمشير تو با زخم زني کان گهر شد
در بندگي حکم تو چون کوه ميان بست
لعل و گهر و سيم و زرش طرف کمر شد
چون نعل سم اسب تو شد جرم مه نو
تا لاجرمش جبهه ي افلاک ممر شد
بر اوج جلال و شرف و قدر تو زين بيش
چون خاطر من بر نتوانست دگر شد
آسيمه سر از اوج ثنا رو به دعا کرد
وآنگه چو به اثناي دعا نيز چو در شد
محتاج نديدت به دعا نيز چو گردون
از تير حوادث بر ذات تو سپر شد
[17]
و له في مرثية ابنه
پشتم ز گوي چرخ چو چوگان خميده شد
وز نشتر فراق روانم خليده شد
وز اشک، جوي نيل ز چشمم روانه کرد
مسکين دلم ز بس که مصيبت رسيده شد
حاصل پس از کشاکش هستي چو نيستي ست
هر کو بزاد و زود بمرد آرميده شد
گر ديده خون فشان و دلم گشت دردناک
شايد که گوشه ي جگر از من بريده شد
چون شمع سوزش دلم از نور ديده خاست
اشکم به روي زرد فروزان دويده شد
خاکستر است بر سرم افسر به سان شمع
از ديده تا سوي عدمم نور ديده شد
چون اشک شد ز چشم من اندر ميان خاک
آن کو مرا به خون جگر پروريده شد
گستاخ چون به روي زمين بر، نمي خزيد
گويي در آستان عدم چون خزيده شد؟
در جان شکست آرزو از ميوه ي دلم
کز بوستان عمر برون نارسيده شد
ناشسته لب ز شير و ننوشيده جام عيش
چون غنچه در نقاب کفن رو کشيده شد
القصه تير غصه مرا در دل و جگر
از من فتاد هم، چو مرا نيک ديده شد
کين قطره هاي خون که ز چشمم همي چکد
هم بهر قطره اي ست که از من چکيده شد
[18]
در مرثيه ي معشوق گفته
ديشب از هجر تو بر جان و دل من آن بود
که در آن زندگي و مرگ، مرا يکسان بود
خود نبد مانده دل من ز غمت چندان ليک
طرفه آن بد که بر او داغ تو صد چندان بود
بر سر خاک تو تا روز چو دولاب دلم
اشک ريزان و خروشان و به سر گردان بود
پنجه در خون شده بد شمع وشم تا بازو
بس که بر ساعد و دستم اثر دندان بود
تا به روي تو رسد اشک چو مرواريدم
بر رخم گشته به پهلو همه شب غلطان بود
تا به گوش تو رسد در عدم آباد دلم
رفته زآن سوي جهان زين سببم افغان بود
بر سر گلبن خاک تو همه شب تا روز
اشک چشمم گهر افشان شده چون باران بود
داشتم چشم که سر برزند از خاک تو سرو
بس که بر خاک تو چشم ابروشم گريان بود
بر سر خوان دل ريش و تن درويشم
که خيال رخ زيباي توشان مهمان بود
ميوه از مهر تو بد شربت از آب چشمم
جگرم سوخته و خسته دلم بريان بود
لذت عمر ز من با تو جدا گشت مگر
با فراق رخ تو عيش مرا پيمان بود
ز آب پاکيزه بدي پاک تر اندر هر چشم
اشک ريزان به تو بر، چشم جهاني زان بود
اين چنين زود سوي عالم جان از چه شدي
چو مقام تو دل و جاي تو اندر جان بود
به فضاي عدم آباد مگر زان رفتي
که دل تنگ من از هجر تو بس ويران بود
من که زين سان پس تو هر نفسي مي ميرم
پيش از اين پيش تو نامردنم از حرمان بود
ز چه پيشت بنمرد آن که پست مي ميرد
مگر اين روز نمي ديد دلم، نادان بود؟
يا خود امروز همي ديد که زآن سان هر دم
همچو بر سرو صبا، بر تو دلم لرزان بود
هر دمم درد فراق تو کنون داغ دلي است
خرم آن عهد که درد تو مرا درمان بود
يارب آن موسم دلخواه کجا شد که چنان
بر سر ملک وصال تو مرا فرمان بود
بد همه سال تماشاگه جان و دل من
چهره ي حسن تو کز چشم خرد پنهان بود
از قد و روي تو اندر چمن باغ وصال
روز و شب سرو خرامان و گلم خندان بود
روضه ي روي دل افروز تو اي حور سرشت
بد بهشت دل من گر چه نه جاويدان بود
چه توان کرد که در گنبد ديرينه اساس
دير و دايم نتوان ماند و بسي نتوان بود
چو تو بودي سر و سامان من اکنون بي تو
بايدم تا که بوم بي سر و بي سامان بود
[19]
هر که را در عمر خود ز آن قلتبان وامي بود
واي او زان کز وجودش تا عدم گامي بود
طرفه حيواني ست اي چشم خرد نيکش ببين
کاين چنين حيوان نادر هر به ايامي بود
چون نگين ز انگشترين حاصل ندارد بيش از اين
از زر و سيم آن که او را بر سرش نامي بود
بر خلاف شرع اگر مستربحي بر وجه دام
از زرش چون ساغر از مي آتش آشامي بود
روز ديگر بر سر و مغزش نشيند چون خمار
تا از او هر ساعتش تصديع و ابرامي بود
از براي گرمي بازار همچون آفتاب
رفتن اندر کام شيري بهترين کامي بود
گر به يک جوپاره زو افزون کسي چيزي خرد
در زمان از خود ببرد ور خود اندامي بود
ور به درويشي و بدروزي دو جو هم بر سرش
تا مجرد نبود آن زر، داده دشنامي بود
در زمان عمر خود بي شک هم او باشد يقين
کو به ناني خشک با او کرده انعامي بود
بامدادان از پي صرفش به قي باز آورد
چرخ سان هر نان که آن را خورده در شامي بود
ور يکي ناني درستش بشکند روزي به سهو
ارش نقصانش نگيرد، نزد او وامي بود
بهر آن تا ده درم سيمش شود روشن چو شام
بفکند ور در کفش کيخسروي جامي بود
همچو صندوقي درون آکنده از صد گونه جنس
و آنگه او را پوشش تن همچو خود خامي بود
زر نهد در خاک و اندهگين بود دائم بلي
غم خورد هرکش به خاک اندر دلارامي بود
[20]
من نفايس اشعاره في تعريف الحصار و مدحه [حسام الدين خليل]
اي چون جهان، نهاد قديم تو استوار
وي چون فلک بناي بلند تو پايدار
خورشيد تاجور به سريرت نموده فخر
(عرش مجيد) کرده به کرسيت افتخار
جرم زمين به قعر حضيض تو در به حبس
حصن فلک ز غايت اوج تو در حصار
روز از سر تو همچو غباري پديد شد
شکل شب از بر تو چو خالي نمود تار
بر آسمان شد از جبل عالي تو سهل
پا بر سر سپهر نهاد از بر تو خوار
از تيغ تو ستاره چو گوهر فروغ زن
تيغ و گهر غريب نباشد عجب مدار
از فرط اوج بر سر و بر گردنت هلال
گاهي چو تاج باشد و گاهي چو گوشوار
در بدو فطرت ار نبدي سنگ وزن تو
کي در محيط آب گرفتي زمين قرار
با جمله طول و عرض که بود اطلس سپهر
بر تارک تو هست کم از يک کلاه وار
زان کآب و آتش است به هم بر سرت چو شمع
گاهي دخان بود به سرت بر گهي بخار
در سر کشيده دائم از آني سپر ز ابر
تا آفتاب را نکند تيغ بر تو کار
صحن شفق شود همه پر خون چو بامداد
سر برزند به تيغ تو خورشيد کامگار
از ساده گردناي تو چون مور از آينه
لغزان شود صبا چو فتد بر تواش گذار
دست قضا اگر نبدي بر تو اسم سفح
بهر چه محصني چو تو را کرد سنگسار
ني ني که عذر عرصه گه سنگلاخ تو
اين است و جز بدين نتوان کرد اختصار
روز حصار تا که زني بر سر عدو
پر سنگ کرده زين سببي دامن و کنار
بهر نظاره ي همه آفاق و جمله دهر
حور جنان قصور تو را گشته خواستار
از خنگ روز و زرده ي خورشيد بگذرد
بر قله ي تو هر که شود يک زمان سوار
حصن تو زانکه آب همه قلعه ها ببرد
بر تارک تو گشته روانند جويبار
جز تيغ تيز تو که پر آب است در جهان
تيغ کدام کوه دگر باشد آبدار
هرگز مباد سست کياني کمر گهت
دربندگي شه چو کمر بستي استوار
گر چه ز شوق آب که آيد به جوت باز
شد کور چشم هاي تو از فرط انتظار
منت خداي را که شد امروز چشمهات
روشن به يمن طلعت ميمون شهريار
جمشيد عدل گستر و داراي دادگر
شاه فلک شتاب و خديو زمين وقار
خورشيد آسمان ممالک خليل بدر
کز جود اوست کان خجل و بحر شرمسار
از رشک خلق خوش نفس روح پرورت
خون گشت در شکم، جگر نافه ي تتار
از جود بي دريغ و ز انعام عام تو
يک شمه گر به ناميه برداشتي بهار
نگشودي و دراز نکردي سؤال طبع
در پيش ابر پنجه ي سرو و کف چنار
اي آرميده در کنف خلقت تو لطف
وي آفريده از کرمت آفريدگار
چون جان پاک، طبع لطيف تو هوشمند
چون عقل صرف، راي شريف تو هوشيار
از بار قدر و جاه تو پشت سپهر کوژ
وز همرهي صيت تو پهلوي مه نزار
امروز حشمتت شده رشک زمان دي
و امسال دولتت حسد روزگار پار
هيچ ار نه در حمايت لطفت بود زمين
جودت ز بحر گرد برآرد، ز کان دمار
جود تو چون وجود تو طاق است از اين سبب
رفته ست چون يکي به در از حيز شمار
گويند هر گهي که شود تندباد رعد
محبوس قعر ابر کند ناله هاي زار
اين بيهده است و هست يقين آنکه هر دم ابر
از جود باددست تو آيد به زينهار
اي حرف جود را سر کلک تو نقشبند
بر صفحه ي زمانه همين نقش مي نگار
تو مرکز سخايي و هر نقد کز کفت
جاي دگر شود ز سر طوع و اختيار
با سکه ي دعا و عيار ثنا و مدح
صراف چرخ باز کند بر سرت نثار
ابر ارچه از بحار کند کسب قطره ليک
آخر همش نثار کند بر سر بحار
تا در زمانه عدل تو بنمود دست برد
بگريخت ظلم و فتنه به جا ماند برقرار
دم بر نياورد ز دهن جز به نفخ صور
آن را که گشت پنجه ي قهرت گلوفشار
خصم تو را که جان و دل از غصه ممتلي ست
بس کش هواي دولت تو نيست سازگار
بيچاره هر چه مي خورد از غصه قي کند
جز تيغ همچو آب تواش جمله ناگوار
در ديده ي پر آب عدوي تو شد ز بيم
هر تار مو ز پرچم رمحت به شکل مار
آري عجب مدار که از مقتضاي طبع
در آب تيره مار شود مو به روزگار
اي سينه ي عدو و تهيگاه شخص خصم
رمح تو را دثار و حسام تو را شعار
همکاسه ي حسام تو همواره مغز خصم
همخانه ي خدنگ تواش چشم اشکبار
انديشه گر به سرحد تيغ تو بگذرد
نيميش در يمين فتد و نيم در يسار
اکنون که خلق پي سپر محنتند از آنک
بگسست چرخ بيشترک فتنه را مهار
يک رو چنين چگونه بگشتي امور ملک
گر بر سنان رمح تواش نيستي مدار
از سيل فتنه مزرعه ي ملک را چه باک
تا آبگون حسام تواش باشد آبيار
هر روز تازه حشمت و نودولتي دهد
بخت تو را زمانه به تأييد کردگار
چون تيغ آبدار بود آبيار ملک
زين سان دهد نهال برومند ملک، بار
از بهر حصن ملک حصاري که ساختي
فرخنده باد و باد چنين ديگرت هزار
ميخ است شکل حصن و چو خيمه است صحن ملک
بي هيچ شک به ميخ بود خيمه را قرار
او خار چشم خصم شد اکنون بلي بود
تير تهمتن آفت چشم سفنديار
گويند پيش از اين به سرش بر دو چشمه بود
آبي در او چو چشمه ي لطف تو خوشگوار
بهر خجسته طلعت تو خسروا کنون
باشد به جاي خود که شود چشمه هاش چار
با دست موسوي تو نبود شگفت اگر
از سنگ خاره آب روان گردد آشکار
تا گرد خيمه ي فلک بي طناب را
گه پرورش ز ليل بود گاه از نهار
چون آسمان سرادق جاه تو را مباد
از باد هيچ حادثه بر دامنش غبار
[21]
اي همبر قباي تو از رشک اختصار
بر هم شخوده تنگي افلاک پود و تار
وي نور خور ز راي کمال تو مستفيد
زيب فلک ز جاه و جلال تو مستعار
بر حضرت تو سجده ي امروز برده دي
بر درگه تو بنده ي امسال گشته پار
دريا نوال و کوه وقار و زمين ثبات
خور قدر و چرخ مقدرت و نجم اقتدار
انجم نهادمت، نه، بلي سهوم اوفتاد
خور قدر گفتمت، نه،خطاي است زينهار
جايي که کبرياي تو خواند حديث خود
ماه و خور و ستاره کي آيند در شمار
ابر ار ز جام جود تو يک جرعه درکشد
نرگس به جام لاله دگر نشکند خمار
آزادگي و گفته ي شيرينت را نسيم
تا در قواي ناميه داده ست انتشار
زآنگه ميان ببست و به يک پاي ايستاد
در خدمت تو نيشکر و سرو جويبار
از رشک روي و راهت دور آنک دشمنت
رخ با تو پست بر کند از دانه ي انار
بيد ار نه خنجرش ز پي دشمنت کشد
باد صبا ز بن بکند پنجه ي چنار
شاها نه خسروا نه و هم خسروا چرا
زيرا که خسروان و شهان را تويي مدار
ذات مطهرت چه شرف گيرد از لقب
مصحف به بند زر ز چه گردد بزرگوار
من بنده مدتي ست که خواهان آن درم
کز دست برد طالع و از فضل کردگار
آن قوتم بود که زنم دست و پاي را
در مصرع ثناي تو حرفي برم به کار
تا دست داد طالع و بختم به يار داشت
کآورده ام به حضرتت اي شاه شهريار
طرزي چنان که رمح تو پادار و سرفراز
وآنگه به سان تيغ تو مطبوع و آبدار
زينت هم از تو يافت عروس ثناي تو
چون بر رخش هم از لقبت کرده ام نگار
نيل رخش ز جيم در آهختم و پسش
دادم ز دال غاليه وز ميم گوشوار
گر زانکه از قبول تواش تربيت بود
هر دم ز نيکوي شده گيرش يکي هزار
خود گفته اند کز قبل دست تربيت
خون مشک ناب و ژاله شود در به روزگار
وقت دعاست در سخن افزايم اختصار
و آرم به رسم تهنيتي بيتکي سه چار
شاها دلت به دولت و دين استوار باد
بر تخت بخت ملک دلت کامکار باد
ايام عمر تو که مدار فلک بر اوست
يارب چنان که دور فلک بي شمار باد
از عنصر لطيف تويي يادگار و بس
ايزد نگاهدار چنين يادگار باد
کيوان پير و هور جهانديده تا ابد
آن پاسبان و اين دگرت پرده دار باد
و اندر جدل ز زخم زبان سنان تو
دشمن هميشه سرزده و دل فگار باد
چرخ از براي زينت عيد تو زيب خواست
جودت که جنس چرخ صدش خواستار باد
مسمار و نعل کهنه ي اسبت بدو فکند
يعني که اينت گوهر و آن گوشوار باد
اين عيدها که پرتو شادي گرفت و رفت
اين زآن همه به و به از اينت هزار باد
تا هست چار و پنج و شش و هفت، دولتت
بر کار همچو هفت و شش و پنج و چار باد
آمين کناد چرخ چو من گويمت دعا
شاها دلت به دولت و دين استوار باد
[22]
در مدح ملک شهاب الدين [سليمانشاه]
زهي عروس سخن را مديح تو زيور
به عون لطف و لقاي تو زنده جان هنر
ملاذ ملک مروت ملک شهاب الدين
پناه و پشت کرم خسرو فريدون فر
به چشم وهم بسي تنگ بارتر ز سها
به جنب قدر تو در، آسمان پهناور
ز سنجق سيهت چشم داد و دين روشن
بلي سياهه بود خود محل نور بصر
غريو کوس تو آوازه ي بشارت فتح
جمال رايت تو جلوه ي عروس ظفر
فروغ خنجر تو برق ابر خون افشان
زبانه ي سخطت اژدهاي مردم خور
به روز کينه دو دست تو (مجمع البحرين)
در او حسام تو روشن چو خضر پيغمبر
سپهر اگر نه سر طوق طاعتت دارد
ز ماه نو ز چه در گردن افکند چنبر
وگر نه بطش تو بفشرد حلق کوه چرا
فرودويد بر او چشم هاي او از سر
ز چيست اين همه خط ها کشيده بر کف تو
اگر نشد کف دست تو جود را مسطر
ز يمن معدلت توست روز و شب فارغ
که زر نهاده به کف بر همي رود عبهر
ز بس تواتر تشريف توست آنکه به باغ
برآمده است به صد دست قامت عرعر
فراز نطع نهم بر نهاد بالش ازآنک
ز بيم جود تو بيمار گشت مسکين زر
کجا ثبات نمايند قطب دولت و دين
اگر نه رمح توشان در ميان بود محور
دهان مرگ دگر شخص زندگي نخورد
گرش ز چشمه ي تيغ تو باشد آبشخور
مگر درختک داناست رمح تو که بود
سوي نهانکده ي جان دشمنان رهبر
زتاب خنجر خورشيد پيکرت چه عجب
چو صبح، خصم تو گر پير زايد از مادر
شروع کرد به بحر کف تو در، شمشير
از آن سبب همه تن غرقه گشت در گوهر
ز شرم راي تو خورشيد بر فلک همه روز
رخ ستاره بپوشد به نيلگون چادر
کسي که در دل او قدح منصب تو بود
چو شمع سر ز دهانش برون کند آذر
هر آن که با تو دم از صدق يا صفا نزند
نفس چو صبح شود درگلوي او اخگر
برد اميد حياتش ز جان و تن چو فتد
خيال تيغ تو را بر دل عدوت گذر
اگر به تيغ تو نسبت نداشتي هرگز
عرض قيام نکردي به منصب جوهر
مگر که تير تو شد خصم را غراب البين
که جان ز منزل چشمش بدو نمود حذر
به عرصه اي که برآيند ذره سان ارواح
ز عکس خنجر خورشيدوش به يکديگر
ز کوب گرز و ترنگيدن حسام بود
فضاي معرکه همچون دکان آهنگر
ز بانگ کوس چکان زهره ها به سينه درون
چنان که قطره ي باران ز نعره ي تندر
فروغ خود و سنان در غبار نيزه وران
چو شکل کاهکشان بر سپهر عمرشکر
فراز خود و زره دامن سپر شده چاک
چنان که بر زبر موج آب نيلوفر
قضا شگفت بمانده ز سرعت ناوک
حيات اميد بريده ز حدت خنجر
درون جوشن و خفتان چنان روان شده تير
که زير برگ گل و ياسمين نسيم سحر
رخ يلان و سر گردنان بپيچيده
ز کيش پر دل و تاب کمند گندآور
به عمق جان دليران رسيده نوک سنان
چو طول رمح زيادت شده ز عرض سپر
ميان خاک چو نرگس يکي فتاده نژند
سرش نگون و رخش زرد و ديده نيم نگر
چو شمع کشته يکي را هنوز نيزه به کف
فتاده مرده و بر سر نشسته خاکستر
بود براي سرافرازي تو همچو سنان
ميان رمح کله دار سخت بسته کمر
ز خرق عادت تيغ تو آن زمان نبود
به جز سنانت ز گردن کشان کسي سرور
چو شب، شود فلک روز کور، روشن چشم
چو گرد خيل تو در چشم او کشد اغبر
ز سينه برفکند جان عدوت چست به قي
چو ناچخ تو به حلقش فرو برد شهپر
چو ريسمان کمندش گلو گرفت، آيد
به سان شمع ز سر ديده ي عدوت به در
بود ز شکل سنان تو نيزه اي آبش
ز سر گذشته و جانش بمانده تشنه جگر
به پيش فتنه ي يأجوج خطه ي دين را
کشيده تيغ تو ماند به سد اسکندر
بدين صفت که تويي سهم جان بدکيشان
چو تير جز تو که باشد مقدم لشکر
به يک تن تو بود بسته پشت و روي سپاه
هميشه چون به يکي آخر و نخست شمر
بلند باد سر رمح تو که همچو سنان
چنين به پيش روي چست مي رود در سر
ميان چو رمح پي دين ببسته اي ده جاي
از آن شدي به سرو گردن از همه برتر
خدايگانا سالي بود همانا بيش
که من رهي شده از جان تو را ثناگستر
اگر چه کشت اميدم بد از عطاي تو خشک
به آب مدح تو پيوسته بد زبانم تر
ز جود عام و ز تشريف خاص تو محروم
نماند در همه عالم کسي به جز چاکر
کمال جود تو را هيچ در نمي بايد
جز آنکه من ز پي اش هم بوم ثناگستر
چو مرغزار جهان از سخاي ابر، چنان
غريق جود تو گشتند عالمي يکسر
که هر کجا که من اين قصه باز مي گويم
به جان تو که کس از من نمي کند باور
من و ملازمت درگهت گر اين بارم
به بحر جود تو افتاد لنگري درخور
چه جاي اين که به بحر کف محيط وشت
نه من که کشتي گردون فروهلد لنگر
به پيش قدر جلال تو تا نهد افلاک
هميشه بر طبق آسمان کليچه ي خور
نهاده باد براي تو گوش نه گردون
گشاده باد به روي تو چشم هفت اختر
[23]
و له ايضا يمدح امير سليمانشاه الحاکم ايوه
چو روي روز شد از دود شام چون شبگير
فروغ داد جهان را شعاع بدر منير
شب سياه و رخ ماه بر فلک بودند
نمونه ي دل پر نور و سينه ي دلگير
ميانه ي شب تاريک، روشنان فلک
نموده چون گهر شب چراغ در دل قير
ستارگان شده بر قصر چرخ جمع آري
مسافران را از قصر و جمع نيست گزير
طريق کاهکشان را سياه کاسه سپهر
نموده همچو خطي مستقيم در تحرير
وراي ابر تنک جرم ماه و زهره چنان
که نازکان گل اندام در ميان حرير
نموده خوشه ي پروين ميان خرمن ماه
چو عقد گوهر تابنده در ميان غدير
ببين که يک جو از آن خوشه کم نشد با آن
کز او سرشت سپهر اين همه خمير و فطير
شب و ستاره چو کحل الجواهري بد از آن
که کرده بود چنان ديده ي سپهر قرير
تو گفتي اي ز سياهي خيل پرچميان
نهفت روي هوا در ميان مشک و عبير
و يا ز پرتو تيغ و سنان لشگر شاه
سپهر آينه گون گشته بود عکس پذير
ستوده خسرو عادل خديو دريادل
خدايگان جهانگير شهريار کبير
محيط مرکز جان و خرد سليمانشاه
که نيست هيچ کس او را جز او شبيه و نظير
چو هور چرخ سرير و چو مه ستاره حشم
چو شب سپهر گشا و چو روز کشور گير
به تن چو پيل و به جان جبرئيل و زين قبل است
کمال هر دو جهان حاصلش قليل و کثير
زهي جهان جلال تو بر ز وهم و خيال
نديده کنه کمال تو چشم عقل مشير
دليل آنکه جهان جز بر آب ننهادند
بس است ذات تو بر باره ي سپهر مسير
نشان آنکه خرد بر ز هفت گردون است
کفايت است لقاي تو بر فراز سرير
به روي راي تو بر، آفتاب تيغ کشيد
از آن سبب همه کس در رخش زند تکبير
ز ديده خصم به دامان گهر فرو ريزد
خيال تيغ تواش چون گذر کند به ضمير
ز بيم تيغ تو رخ زرد کرد خصم چو زر
مگر که تيغ تو گشته است مايه ي اکسير؟
کمان شخص عدو را وبال تير تو شد
به عکس آنکه کمان شد وبال خانه ي تير
مخالف از تو کجا جان برد که دولت تو
چو شير چرخ به گردون همي کند نخجير
براي حفظ نظام زمانه تا دادند
زمام ملک به دست تو از کف تقدير
ز بازوي تو کسي جز کمند تاب نخورد
به جز کمان ز کفت ناله کس نکرد و نفير
دل که بود همه پوست با تو همچو پياز
که مغز گنده ي او را نکوفتند چو سير؟
که را نساخت به گيتي هواي طلعت تو
که عاقبت ز تنش جان برون نشد به زحير؟
چوچنگ ساز خلاف تو را که کرد آهنگ
که خوش ترين نفس او نه ناله بود و زفير؟
به خاک توده ي دنيا بدان رسد به غرض
که او ز شست مراد تو راست شد چون تير
خدايگانا موجب چه شد که رو برتافت
عنايتت ز دعاگوي دولت تو اثير
ز بس که همت عاليت با فلک بنشست
ز خوي او بپذيرفت اندکي تأثير
شد از جوار تو با چرخ عاقبت ظاهر
در ابتداي عطا نقص و انتها تغيير
ولي تو چون فلک سفله نيستي حاشا
که داده بازستاني و کم خوري تشوير
خلل قصور من آورد در عمل ورنه
به قول تو نتوان کرد نسبت تقصير
تويي که قول تو قرآن شمرد عقل ارچه
به بخت من ز قضا گشت مختلف تفسير
اگر چه راي همايون شه، که روشن باد
نديد بي خطري را سزاي شغل خطير
به قدر مدت موعود آن عمل آخر
زمان عزل ببايست داشت در تأخير
عمل نکرده و معزول گشته ام گويي
که اين قضيه چه خوانند بخردان بصير
قضا نگر که نداد آن قدر زمان مهلت
کش از مثال شدي خشک نوک کلک دبير
مرا خطاست ز منشور ناسخ اين گله کرد
چو عزل ناسخ منشور مي کند تقرير
چو بخت خود ز تحير عجب بماندستم
ز شور طالع ميشوم و اختر شرير
که من به خاصه چه تقصير کرده ام با او
که مي نمايدش آزار من چنين توفير
به جاه دنيي ازين کمترم چه مي خواهد
نخوانده است مگر «لايصغر التصغير»
زبان من به دعا و ثنا به آلوده
حذر نموده به از موقع عصاي ضرير
از آن زبان سخنور به زر برند کرام
که نيست زخم زبان در جهان صلاح پذير
مرا شکايت اگر راست پرسي از بخت است
که نيست صورت کج را کجي چو از تصوير
من اين عنا ز جفاي تو مي کشم اي دل
که سخت سست عناني و نيک بدتدبير
پي پسند تو تا کي چو ناپسند بوم
به پيش شرع ذميم و به نزد عقل حقير
چو خوشه آمده پامال هر خر از پي قوت
در آتش از پي نان رفته بر سرشت خمير
چه مي شوي هم سر گوش و جمله تن ديده
براي ديگ کسان همچو کاسه و کفگير
سياه رو شده از بهر يک شکم حلوا
در آتشم چه بري تا به گوش چون طنجير
من اينک اي دل از اين پس به عقل خواهم زيست
تو همچو آز برو پيش آرزو مي مير
طلاق طال بقاي همه جهان دادم
بسم دعاي امير و بسم ثناي وزير
شها رها مکن آب روان طبع مرا
که سرد باد مخالف بر او نهد زنجير
ز غم بدان مرسان بلبلان طبع مرا
که بگلسلند ز گلزار مدحت تو صفير
مبر غذاي عنايت ز جان من زنهار
که من به لطف توام زنده همچو طفل به شير
کرامت کرم از من مبر که من آنم
که در مريدي جاه تو گشت خواهم پير
بر تو خود سبب رأفت و رعايت من
حقوق خدمت ده ساله گير و هيچ مگير
شنيده اي که قزل ارسلان به جاه و به مال
هزار بار چه کرده است با ظهير و مجير
ببين کز آن همه الا سخن چه ماند هيچ
نه جاه ماند و نه مال و نه مجير و ظهير
منم که بهره ندارم ز گيتي ار چه به شعر
رسيده ام به کمال و گذشته ام ز اثير
بدين دکان سر چارسوي کون و فساد
هميشه تا نبود طعم کشک چون انجير
غذاي خصم تو از ناوک سريع الهضم
مدام باد و گوارش ز کشکنجير
مباد سينه ي خصمت تهي ز ناله ي زار
هميشه مجلس بزم تو پر ز ناله ي زير
[24]
و له في الشکاية عن الحمي العارضة له
نفس نمي زند از رنج تب روانم باز
چه آفت است که ره برده سوي جانم باز
زمن چه مي طلبد تيغ چرخ خونخواره
که گوشت کرد به يک باره ز استخوانم باز
چنان به تنگ رسيد از جهان دلم که از او
به جهدها نفس داده مي ستانم باز
شد از تمدد تب سست در تنم رگ و پي
ز بس که مي کشد اين شخص چون کمانم باز
گرش نه راست که رنجي به من رساند بخت
تبي تبه ز چه بگرفت ناگهانم باز
ز چرخ تا چه بود سرنوشت من که چو کلک
چنين سيه ز تب تيره شد زبانم باز
ز بس عرق که چکد از مسام خسته تنم
چو ابر جامه به تن بر، همي درانم باز
کمان وشم چو فراهم کشد کشاکش تب
بماند از مدد ناله ها دهانم باز
اگر نه لطف تو شاها رسد به فريادم
بگو که من تن از اين غصه چون رهانم باز
ز هر کران تبش تير ماه و تابش تب
گرفته اند کمر وار در ميانم باز
به بوي مسهل لطف و نسيم عاطفتت
حرارت جگر ريش مي نشانم باز
جهان ز هجر جناب تو آن چنان تار است
به چشم من که شب از روز مي ندانم باز
غرامت است مرا با فراق حضرت تو
که من حديث تن رنج ديده رانم باز
کدام رنج مرا در زمانه بدتر از آن
که از ملازمت حضرت تو مانم باز
[25]
قال الفاضل اثيرالدين الأوماني
في الزهد و الموعظه و الحکمه و المعرفه
دلا ز پيش غم و محنت جهان برخيز
ز بند هر چه تو را نيست تا توان برخيز
جهان کون و فساد آستان دار بقاست
سرانشين بقا باش از آستان برخيز
معاد و منقلب خاک، کاخ آخرت است
بسيج آن کن از اين تيره خاکدان برخيز
غم جهان چه خوري کو پس از تو چون باشد
چو باد عمر تو بنشست، گو جهان برخيز
جهان ره است و خلايق مسافران رهند
مخسب هين! که برفتند همرهان برخيز
چو خواهي آنکه به منزل رسي تو از همه پيش
مپاي و پيش تر از جمله کاروان برخيز
دلا اگر تو نداني بدين مهم برخاست
منت به رمز بگويم که از چه سان برخيز
نخست با خرد محض همنشين شو و او
هر آنچه گفت که برخيز از اين و آن برخيز
قدم ز خطه ي شرع و خرد منه بيرون
به امر هر دو چو گفتند در زمان برخيز
خرد نقاوه ي شرع است و شرع نخبه ي عقل
تو دور شو ز ره فرق هر دوشان برخيز
زهر چه با تو سوي مقصد تو همره نيست
از آن به مشورت عقل خرده دان برخيز
زمان خود همه در رنگ و بو مبر چو بهار
ز بند بو و سر رنگ چون خزان برخيز
ره هوا مسپر کو سوي هوان بردت
بگو به ترک هوا وز ره هوان برخيز
زهر چه هست پس افکندت از جهان زان پيش
کناره گير که گويندت از ميان برخيز
نه جسم تاري و نه جان روشني اي دل
چو اين و آن نه اي از بند اين و آن برخيز
قرارخانه ي ذات تو عالم علوي است
بدان بکوش و از اين عالم عيان برخيز
ملک صفت چو مکان تو لامکان آمد
فرشته خو شو از اين مردري مکان برخيز
حجاب راه تو هم جسم و جان توست يقين
تو جسم و جان نه اي از راه جسم و جان برخيز
تو گوهري و جهان کان و گوهر اندر کان
چه قيمت آورد، از تنگناي کان برخيز
زمانه را همه گر زير حکم خود خواهي
ز روي ملک زمين همچو آسمان برخيز
چو عقل تا همگي سود بي زيان باشي
چنان که عقل ز کم بيش سوزيان برخيز
به عزم مقصد معهود و قصد مرکز اصل
به سان شمع يکي از دل و زبان برخيز
چو شمع تا همه تن جان شوي ز سر تا پاي
بسوز جسم و به پروردن روان برخيز
به امر فقر، مجرد نشين و تنهارو
ز جمله گيتي و اسباب او چنان برخيز
که از جهان نبود يک جوت در آن ساعت
که با تو پيک فنا گويد اي فلان برخيز
به گوشه گيري و يکتايي ار کشش داري
ز خان و مان چو زه از خانه ي کمان برخيز
ز خواب زودتر از صبح چون نسيم سحر
اگر چه سست و ضعيفي و ناتوان برخيز
شب دراز بيارام ساعتي و آنگه
صباوش از سر رقت سحرگهان برخيز
به زودخيزي و شب زنده داري اي سره مرد
مباش کمتر از آن مرغ زند خوان برخيز
براي حاجت يک لحظه مي دوي همه روز
به شب دمي ز پي ملک جاودان برخيز
ببين که با تو و پيش از تو چند خلق بدند
کجا شدند بينديش همگنان ، برخيز
ز تنگناي جهان آمدم به جان، اي دل!
مرا و خود را زين غصه وارهان برخيز
[26]
يمدح ملک ايوه شهاب الدين [سليمانشاه]
حبذا در وسط فصل زمستان آتش
که بود فصل زمستان، چو گلستان آتش
دي مگر گشت چو نمرود و خلايق چو خليل
که نمايد همه را چون گل و ريحان آتش
يارب اين معجزه بين باز که از چوبي خشک
مي دهد ميوه ي تر در دي و آبان آتش
سنگ بر معجزه ي زند به آواز آيد
که کند در وسط آب درفشان آتش
خار از آن رو که خسک برگذر آتش ريخت
از تنش دود برآورد به تاوان آتش
خور به آتشکده ي قوس شد آري شايد
همگنان را چو ز سرماست نگهبان آتش
هر که بفسرود روان در تنش از دي چون شمع
در زمان آوردش باز به تن جان آتش
و آن که با اطلس و اکسون بودش سرد کنون
به بخاري کندش گرم و تن آسان آتش
هست چون زال زر اندر قفس پولادي
از کف بهمن دي ماه به زندان آتش
يا چو طبع ملک ايوه شهاب الدين است
که چنان پاک و لطيف است و زبان دان آتش
آن که هنگام سخن طبع لطيف او را
با همش هست به حکم آب و به فرمان آتش
آسمان شد لگن شمع جلالش کز خور
هر شب آيد ز گريبانش به دامان آتش
اي به تأييد خدا از (شجر الأخضر) رمح
زده در خصم سنان تو به برهان آتش
تيغت آن حجت قاطع که شده ست از دم او
چون تن دشمن بي آب تو لرزان آتش
تيرت آن طاير ميمون که زد از گرم روي
در دل سوخته ي خصم ز پيکان آتش
سيخ چون تير تو دعوي جگر دوزي کرد
تا بر او کرد دل مرغ به بريان آتش
زآبگون تيغ تو زان ناله برآرد دل خصم
که چو ديد آب روان برکشد افغان آتش
اقتباس از شرر خاطر وقاد تو کرد
بر سر آمد پي آن از همه ارکان آتش
نزل خوان تو شود بر فلک سفره نماي
گر کند ثور فلک سوخته بر خوان آتش
گر بديدي که پي خوان تو در آتش شد
آن چنان آبله رو کي کندي نان آتش
هر که چون شمع زبان در شب قدر تو کشيد
در دهان افتدش از غايت خذلان آتش
مشعل قدر تو را انجم گردون هر شب
برفروزند چو شمع از بن دندان آتش
تاب خشم تو اگر آب کند زهره ي خصم
چه عجب زانکه گدازد دل سندان آتش
دامن از پيش بساط تو که در چيد چو شمع
که ورا برنزدش سر ز گريبان آتش
تيز و روشن به سر رمح تو مي ماند راست
زان سبب مي شکند قلب زمستان آتش
تا دهد وجه سخاي تو نهاده ست فلک
از خور طشت نما بر شکم کان آتش
لاله را گفت صبا روز تماشات که هين!
با سپندي دو سه بردار به بستان آتش
کي شود کند سر تيغ تو از تيزي خصم
چون خلد نيش سر خار مغيلان آتش
زو به تيغ استده اي ملک که واننمايد
زر به کس تا نخورد چوب فراوان آتش
خسروا هيچ شکي نيست که در آب روان
برفروزيد به صد معجزه نتوان آتش
معجز مدح تو بين کز سخن چون آبم
بي دم و دود برافروخت بدين سان آتش
رفت و در بحر ثناي تو دلم شمعي ساخت
پس بر او بست به صد حيله و دستان آتش
در ره مدح تو کز رشک سخن هاي خوشم
اوفتد در جگر چشمه ي حيوان آتش
زان چو شمعم نظر افتاد بر آتش که بود
کشف حق در نظر موسي عمران آتش
سخني دارم و آن از تو ندارم پنهان
زانکه هرگز نکند سوخته پنهان آتش
داده اي وعده ي دستوري ام و گر ندهي
نبسوزد دهن از گفتن سوزان آتش
گرچه از حضرت تو عود به تعجيلم هست
مثل آنکه فلان خواست ز بهمان آتش
ليکن از آرزوي مسکن و مقصد چون شمع
مي فشاند دلم از ديده چو باران آتش
دارم از جود تو در خانه زمستانکده اي
کز بخاريش دمد چون گل خندان آتش
واندر او روز و شب از قصد دم دي هر روز
مي گرفتم چو زر سرخ بخيلان آتش
چو قراضات شرر گشته پراکنده دلم
تا که برخاسته ام من ز سر آن آتش
ز آبرو رفتنم از خشم تو بد ترس ار ني
که کند ترک، زمستان به کهستان آتش؟
تا که بر آب و هوا بر زبر مرکز خاک
بود از روي طبيعت شده يکسان آتش
هر چه آن آبي و خاکي ست هواخواه تو باد
وز سر شمع جلالت شده تابان آتش
[27]
و له يمدح الوزير الأعظم الخواجه شرف الملک [فخر الدين]
علي بن ابوالقاسم وزير جلال الدين خوارزمشاه
اميد وصل چه دارم به سرو سيم برش
کسي چو طرفي از او بر نبست جز کمرش
سزد که بر پي او سوگوار مي گريم
که همچو عمر نبينم مگر که بر گذرش
به جويبار دو چشمم برست نرگس و سرو
ز قد خوب خرام و ز چشم خوش نگرش
برفت و در سر زلفش قرار کرد دلم
که تا به پاي درافگند و کرد پي سپرش
دلم چو شمع بود پيش روي او که اگر
سرش برند نباشد ز خويشتن خبرش
شدم چو موي در آن آرزو که دست دهد
که همچو زلف ببوسم ز پاي تا به سرش
به دست بوس خودم گر چو آستين نهلد
شوم چو دامن و اندر فتم به پا و برش
چو کرد مردم چشمم حکايت لب او
دلم ز اشک دهن کرد پر در و گهرش
ندانم اين همه اشک از کجا همي آيد
دل مرا که نمانده ست آب در جگرش
نشانه شد دل من پيش تير غمزه ي او
بدان غرض که درآيد مگر بر او نظرش
رخش ز خط مقوس لباس نو پوشيد
بدان دليل که در قوس مي شود قمرش
گر آفتاب پرست رخش نشد دل من
چرا هميشه بود همچو سايه سجده برش
در آفتاب رخش زانکه مي نيارم ديد
به ترس و لرز شوم همچو سايه بر اثرش
مگر که روي چو خورشيد و عارض چو مهش
که هر که ديد در او خيره مي شود بصرش
ز راي صاحب اعظم همي پذيرد نور
که همچو سايه ببوسند جمله خاک درش
خدايگان وزيران مشرق و مغرب
که شد به چشم سخا دخل دهر مختصرش
سخن به حد کرم هاي او چگونه رسد
که ديد چشم خرد هر زمان کريمترش
گر اقتباس خور از نور راي او نبود
به روز روشن ره ناورد به باخترش
به يک حساب که راي وي از فلک برداشت
نمي رسد به زمين پا چو ذره زان نظرش
زهي رسيده به جايي که ذات پاک تو را
بهينه فخر و شرف هست کمترين هنرش
شعار مرتبت ذات تو مجسم نيست
وگرنه ابره ي افلاک بودي آسترش
به عمر خويش دگر آب زندگي نخورد
کسي که چشمه ي تيغ تو باشد آبخورش
ز نوک خامه ي تو گر زمانه موي برد
چو زلف و خط بتان برزند به همدگرش
هر آن کسي که ز باد غرور چون سوسن
خلاف رات بجنبد زبان به کام درش
هنوز ديده چو نرگس تمام برنکند
که دست بسته به پيش تو آورد قدرش
چو نقطه روي به هر جا که کرد دشمن تو
نبد ز دايره ي دولت تو ره به درش
قدر به غيبت تو بس که با قضا گويد
تبارک الله از اين طالع عدوشکرش
عدو چو دايره بسيار گرد خود برگشت
که تا به نقطه ي ذات تو چون رسد ضررش
چو نقطه روي به ديوار درکشيد چو ديد
که نيست با تو جز اين شيوه چاره ي دگرش
وگر چو نقطه به يک جاي گرد بنشيند
به سان دايره اندر شکم نهند سرش
عدو ز کرده ي خود زخم مي خورد چو درخت
که هم به دسته ي او پوست مي کند تبرش
ز هر مکان که جهان راست صيت تو بگذشت
کنون فتاد سوي اوج لامکان سفرش
ضمان رزق خلايق بنان توست ارني
سپهر پير چه دادي به دختر و پسرش
شد از جوار کفت کلک را لقب بحري
هميشه زين سبب از نوک مي چکد دررش
ز بس که کلک تو الفاظ شکرين زايد
خيال بست خرد در کف تو نيشکرش
به جست وجوي نظيرت بجان همي گردد
سپهر هر نفسي زير از اين شود زبرش
تو را نظير تو پنداشت چرخ مينافام
به چشم کژنگر اندر، يکي دو بد مگرش
نثار ذات تو را چرخ را هم از دويي است
که مي کشد به ترازو درست ماه و خورش
هنر پناها با آنکه طرز شعر مرا
به نزد خاطر تو نبود اين همه خطرش
ولي به حکم کرم بر پي اشارت من
چو شعر بي مزه ي ديگران گمان مبرش
گر اهتراز نمايي به شعر من زيبد
نه زان جهت که نهي بي نظير و معتبرش
چو اهتراز نمايد هميشه ز آب روان
نهال ورچه نباشد شمال بارورش
به پاي خود سخنم زانکه مي شود چون آب
عجب مدار که بيني چنين روان، اثرش
هميشه تا عرض جوهري مثابت را
کسي ز پهلوي جوهر نديد ز استرش
مباد يک عرض خرمي و خودکامي
که از ملازمت ذات تو بود گذرش
شب مخالف جاهت چنان دراز آهنگ
که صبح روز پسين جهان بود سحرش
[28]
و له ايضا يمدحها [-همسر سليمانشاه-] «طاب ثراها»
اي نظير تو در انديشه چو تقدير محال
داده يزدان همه چيزيت مگر مثل و همال
تتق عصمت تو پرده ي بينايي وهم
برقع روي عفافت رمد چشم خيال
در ترازوي خرد بهر نگين شرفت
چرخ پيروزه بسنجيده تر از يک مثقال
ملک آموخته از سيرت تو عصمت ذات
فلک اندوخته از حشمت تو جاه و جلال
تا که پوشيدگي ذات تواش روشن شد
از حيا گشت سيه روي شب مشکين خال
پاکي نفس تو چون عکس طهارت برداد
از خجالت همه تن غرق عرق آب زلال
مه منور نشود تا نکند هر ماهي
موکب راي چو خورشيد تو را استقبال
روز کافوروش از آرزوي لالاييت
مي بشويد چو شب تيره رخ خود به زگال
ماه را راه نبد پيش تو تا بر خود زد
پي لالايي جاهت رقم بدر و هلال
در دل وهم نيايد که ملک نامرئي ست
خردش تا به وجود تو بکرد استدلال
تا تو گشتي شرف کاخ سليمان دوم
مي درد دولت او شير فلک را چنگال
تا از او عاقبت کار تو آمد محمود
دشمنانت همه کورند و حسودانت لال
باد فراش پرير از سر گستاخ روي
ساحت پاک تو مي رفت به گيسوي شمال
فلکش گفت مرو پيش که آنجا که تويي
مرغ انديشه نيارد که بجنباند بال
باد شد طيره و در روي فلک خاک انداخت
که در اين شيوه سخن هاي تو را نيست مجال
چو منم خادم درگاه سليمان سزدم
که پس پرده ي بلقيس شوم در همه حال
اي ز احسان تو صحراي سخا ميلاميل
وي ز انعام تو درياي کرم مالامال
روشن است آنکه تو تا بودي و بادي پيوست
خلق را فايده از جود تو بد منصب و مال
ليکن امسال شده ست از لگد بخت حرون
رسم هر ساله ي من بنده به پيشت پامال
مي شنيدم که يکي روز نه بر عادت خود
گفته بودي به جوابي که رهي کرد سؤال
که فلان از پي صيدي که در افتادش پار
شايد امسال اگرش باز نرفتي دنبال
زحمت حضرتت ار نيست بدين نکته که رفت
يادم آمد مثلي مختصر و وصف الحال
گفت در شهر هري بود جواني صوفي
همچو من بنده تنک مايه و بسيار عيال
داشت همسايه ي در با در خود، محتشمي
ليکن از مال وي اش هيچ نمي بود منال
از قضا مرغي در خانه ي آن مرد بمرد
صوفي آمد برش و گفت که «اي خوب خصال
ماکياني که تو را مرد به من ده»، گفتا:
«تا چه سازي تو از آن»، گفت: «غذاي اطفال»
صوفي القصه ستد مرغ و دعا کرد و برفت
باز چون مدت آن سال پذيرفت زوال
به تقاضا بر آن محتشم اندر شد و گفت:
«رسم پارينه ي ما زود بده بي اهمال»
خواجه گفتا که «در اين رسم بسي بي رسمي ست
اين چه سوداي تباه است و تقاضاي محال»
گفت صوفي، «مکن اي خواجه که ارباب کرم
محو کردن رقم خير ندارند به فال
مرغ احسانت ار امسال نمرده ست هنوز
زنده اي ده عوض مرده ي پارين امسال»
قصه ي محتشم و مرغ و حديث صوفي
من بگفتم پس از اين بر تو نپوشد احوال
تا بود ظرف زمان ممتلي از راحت و رنج
تا بود دور فلک مقتضي ميل و ملال
رنج در کنج ملال تو مگيراد قرار
راحت از ساحت ميلت مپذيراد زوال
[29]
في مدح علاء الدوله [خسروشاه] و هجو مجد الدين
اي دل و دست تو اجمال کرم را تفصيل
کف کان بخش تو تنزيل سخا را تأويل
با سرانگشت و دل و دست تو نزديک خرد
ابر ممسک وش و کان بسته دل و بحر بخيل
شهريار عجم اي ديده ز عکس کلهت
قوت باصره بر جبهه ي گردون اکليل
طفل اميد نکردي ز عدم ميل وجود
گر نه احسان کف راد تو بوديش کفيل
منقطع کي شدي از قاطع اعمار، حيات
گر نه هنگام اجل تيغ تو بوديش دليل
ورنه خاک کف پاي تو بدي چون کردي
عقل کل ديده ي زرقاي فلک را تکحيل
خسروا گر چه دراز است ولي هم بشنو
قصه ي بنده پس از مدح تو با مجد طويل
آن به تعريض خرد رابع (اصحاب الکهف)
وان به تصريح عمل تابع (اصحاب الفيل)
آن به عکس نظر عقل، گران جان خفيف
وان به وفق بصر وهم، سبک سار ثقيل
و آن که گر يک سر ناخن ز سيه کاري خود
زند اندر شط بغداد شود همچون نيل
و آن که اندر دهنش آتش و آب است به هم
که سرش باد در آويخته همچون قنديل
و آن که گر نيزه کني همچو سنان در کونش
هرگز از طعنه زبانش نشود کند و کليل
و آن که گر تا ابدش آتش دوزخ تابد
نپذيرد ز وجودش سر مويي تحليل
و آن که شد دوزخ، دايم شده زو مالامال
ز آسيابي که سرش سرمه کند ميلاميل
و آن که با آن همه بي آب رخي کرده بود
به دو نان بر همه کس آب رخ خويش سبيل
و آن که پيرامن هر سفره که انداخت کسي
دامن و آستي اش حلقه شود چون منديل
و آن که هر روز بگردد به عصا بر، همه شهر
تا شکم پر کند از نان کسان چون زنبيل
تيره جاني که نتابد ز سيه کاري، روي
در همه شهر به رو گر بکشندش چون نيل
بي حيايي که نيارد به قيامت ايمان
ور دو صد بوق به … درزندش اسرافيل
آن قدر بيش نباشد بر آن دور از دين
وحي قرآن که به نزديک جهودان انجيل
زانکه پرهيز نباشد ز حرامش دايم
باشد از فضله خوري نفس بهيميش عليل
چون صراحي شکمش پر ز حرام صرف است
مشواش غره به دستار و زبرپوش صقيل
دل همچون حجر الأسود او کرد سياه
چون تن کعبه رخ مسند شرع از تخجيل
وين سخن در حق سنگين دلي او شرعا
هم روا نيست که گويند ز روي تمثيل
به گه دعوي، همه خصم بود هم قاضي
خاصه آنجا که بود مدعي اش مرد دخيل
تا برآيد ز ميان همه مقصود او را
گه بود قاضي و گه خصم بود گاه وکيل
عاقر ناقه ي صالح اگرش رشوه دهد
با همه جرخ به محشر کندش صد تعديل
ور به پاره ندهد نان درستش، بکند
شبهت بت شکني جرح براهيم خليل
به کهن شاخ سر، آن قوچ گران گر خواهد
کرگدن سان ز زمين چون پشه بربايد پيل
تا نبيند رخ نامحرمي آن روز او را
نبود زندگي اش را به جهان وجه جميل
دعوي علم خلافش بود و وقت سخن
بي خلافش اثر علم نباشد در قيل
چون سر و شکل خود او ناقص و اجوف باشد
هر سخن را که کند طبع عليلش تعليل
شرع در بطن قبالاتش از آن طعنه زند
که سجلش نبود جز به خلاف تنزيل
چه قيامت بود آنگه که به محشر بيند
شده اين جمله قبالات مزور تسجيل
همه چون (طير ابابيل) و زنان بر سر او
هر زمان از نقط حرف سجلش، سجيل
گر چه ز ابناي ثمانين شد، از ابناي سپهر
اندر آن فضله ورا نيست به جز يک تفضيل
گر به عيب است مضاعف شده تا هر ساعت
بود از نقص تن و ضعف بدن خوار و ذليل
نه از آن داشت قضا مرگ وي اندر تأخير
که بريد اجلش مي ننمايد تعجيل
ليک در تيه ضلالت نه چنان گم گشته ست
که به صد سال برد ره به سرش عزراييل
«رغبة منه الي الباطل رغما للشرع»
گر کند جمله حق اوقاف به باطل تبديل
هست از آن جمله يکي مدرسه ي عين الملک
که نبودي به جز از جنت مأواش بديل
آن چنان کرد خرابش که ز باد و باران
چون پس و پيش زنش گشته مهب است و مسيل
زآن نمانده اثري جز به حروف تقويم
تا بدو کرد از او طالع بخشش تحويل
گر چه بر خويشتن و يکسره در خود پيچيد
چون ترازو و قفيزش همه موزون و مکيل
تا ببرد اين نجس الحوصله محصولش پاک
اندر او بر پي حاصل به عدم شد تحصيل
درس او تا به ابد عطله از آن کرد که نيست
دين اين منسلخ از جمله ملل جز تعطيل
خسروا چون پي تأکيد شريعت، يزدان
کرد بر باروي دين بازوي جاه تو فصيل
مدهش ره که کند بنيت خيرات خراب
خاصه آن را که ورا نيست در او هيچ سبيل
داور وقت تويي ياد کن آخر آن روز
که در او جمله دقيق از تو بپرسند و جليل
بهر دين مثله کن اين قوچ سماعيلي را
قوچ کشتن چو ثواب است پي اسماعيل
هيمه اي خول ترازوي شود دوزخ را
آتشش درزن اگر ميل ثوابي ست جزيل
گر چه طبع رهي از هرزه درايي هموار
محترز باشد و از حشو نمايد تقليل
ليک نزديک خرد هجو بد قاضي مجد
همه تمجيد بود بلکه سراسر تهليل
شد مطول سخن مجد طويلان چه کنم
که مجرد نبود شرح طويل از تطويل
[30]
قال ايضا لمدح الأمير شهاب الدين سليمانشاه البرجمي الحاکم علي ايوه
اي شده بي روي تو عيشم حرام
بي رخ تو من که و عيشم کدام
سير نديدم رخ تو لاجرم
گرسنه ي وصل تو ماندم مدام
اي ز جمالت قدري ماه و خور
وز رخ و زلفت اثري بام و شام
لشکر خط گرد لبت صف کشيد
«والمشرب العذب کثير الزحام»
با همه خوبي مه از بام چرخ
از رخ خورشيد تو گيرد قوام
زانکه تو در حسن تمامي و ماه
گاه تمام است و گهي ناتمام
نهي بود گر کشم اندر برت
زانکه تو همچون الفي من چو لام
ذره صفت شد دل من بي قرار
تا به هواي تو سپردم زمام
سوخت به يک ره دل مسکين من
بس که پيت پخت طمع هاي خام
تا که ببينم رخ خور طلعتت
همچو نسيم سحرم در سقام
شمع وشم جان به لب آمد ز حلق
تا نفسي با تو برآرم به کام
تا تو دمي لب به لبم بر نهي
خون دلم در دهن آمد چو جام
برخي بادي که از او غنچه وار
بوي خوشت پيچدم اندر مشام
شمع صفت جان همه کردم زبان
کزخط جان بخش تو خوانم سلام
تن همه دل کردم و دل جمله گوش
کز لب لعل تو نيوشم پيام
خون دلم گر نتوان بازخواست
زآن لب ياقوت وش لعل فام
بو که به عدل شه پيروز بخت
از سر زلفت بکشم انتقام
عدل سليمانشه پرچم که هست
توسن ايام ورا گشته رام
شاه خرد رتبت انجم محل
خسرو خور قدر سپهر احترام
هر که رود گرد درش چون فلک
گر بودش صبر و نمايد دوام
تا نه بسي چون فلک اندر زمين
صدره ي اطلس کند از احتشام
رفت جنيبت و شش اندر رکاب
زرده ي خورشيد به طوق و ستام
خاک ببوسد خور و آنگه کند
سده ي درگاه ورا استلام
اي چو زمين حلم تو ثابت قدم
وي سخطت همچو فلک تيزگام
ذات تو چون عقل عزيز الوجود
قدر تو چون علم شديد المرام
عنف تو چون چشمه ي خور گرم رو
لطف تو چون باد صبا خوش خرام
درگه کاخ تو پي امن خلق
آمده انموذج دارالسلام
گرنه به راي تو بود کي برد
راه به سرچشمه ي منطق، کلام
ور نه به روي تو رود چون درد
پرتو خورشيد حجاب ظلام
چرخ کز ارکان همه بالا نشست
مرتبت از جاه تو دارد به وام
بر دهن سکه و خطبه خرد
خواندن القاب تو دارد به نام
طالع سال عدويت را فلک
از سر کيش تو برآرد سهام
هم کندش مسهل لطف تو نرم
ورچه بود خصم الدالخصام
خور ز پس پرده ي شب مي نمود
همبري راي تو از طرف بام
پسته صفت صبح بر اين ماجرا
زير لب از دور نمود ابتسام
ابر که دعوي به سخا کرد و زد
دبدبه در جمله خراسان و شام
از کفت ايدون به حيا اوفتاد
کآب روان شد عرقش از مسام
چون سر رمحت رسدش سر به چرخ
هر که به امر تو نمايد قيام
وز دم تيغ تو برست آن که بست
يک دله خود را به تو بر چون نيام
پاي ندارد کسش از گردنان
هر که ز دست تو بود چون حسام
و آمده بر سر بود آن کو بود
داده به دست تو عنان چون لگام
اي چو زمين حامل حکمت زمان
وي فلکت بنده و بختت غلام
ذات چو خورشيد تو کو نگسلد
پرتو جودش ز خواص و عوام
نور عطايش زمن خسته دل
از چه سبب رفت چنين در غمام
در سخن ار چون شترم ژاژخاي
چون دگرانم يله کن زين کنام
ور گهرم ذات هنر شد چو تيغ
برکش و در دست خودم کن مقام
بر سر بازار خرد روشن است
فرق زر از آهن و سيم از رخام
سال دو بگذشت که تا داده اي
وعده ي تشريفم از انعام عام
از پي اين صيد مرا تا به کي
جمله تنم ديده برد همچو دام؟
گر چه بدين نکته که گفتم شدم
نزد خرد مستحق صد ملام
چاره چه شد چون نکند مرهمي
دل طمع از وعده ي جود کرام
تا چو ثريا نبود نعش را
از مدد دور سپهر التيام
در مدد دور فلک بسته باد
سلسله ي مملکتت را نظام
کام روان بادي و بيدار بخت
«بالملک الحي الذي لاينام»
[31]
و له يمدح کريم الشرق [تاج الدين علي]
اي ز راي تو جهاني به نظام
وي جهان جود تو را گشته غلام
رايض راي تو را گشته مطيع
کره ي توسن چرخ بدرام
وز زبان قلم سر تيزت
کند و چوبين شده تيغ بهرام
فلک از بهر نشستت هر روز
کرده بر زرده ي خور طوق و ستام
حلمت ار تکيه زند بر تن چرخ
نگذارد که گذارد يک گام
زانکه همسايه ي جاه تو شدند
استحالت نپذيرند اجرام
جز به مأواي خود از معدلتت
هيچ جايي ننشينند اجسام
هم تو باشي مثل ار بنمايد
چون تويي را فلک مينافام
سخن نغز که شد سحر حلال
جز به مدح کرمت گشت حرام
چون فلک خواند کريم الشرقت
ملکش کرد هزاران اکرام
زين سخن گرم برآمد خور از آنک
نسبتي داشت بدو نيز اين نام
پس چو مستان ز هوا مي افتاد
پي ديدار تو بر هر در و بام
در خراسان چو رخ و راي تو ديد
زرد و لرزنده فرو رفت به شام
اي کف راد تو قلزم پرداز
وي دم کلک تو جيحون آشام
خيره مانده ست مرا چشم خرد
بس که از لطف نمودي انعام
شدم از حضرت ميمون اثرت
خجل از بس که نمودم ابرام
چون که در خدمت سلطان جهان
که ورا جمله جهان باد به کام
کار مخدوم من و خادم تو
هر دو از تربيتت گشت تمام
بر تو پوشيده نماند هرگز
اي بقا را به بقاي تو قيام
که ز خوان کرم مخدومان
زله جويند ضرورت خدام
هر کجا خوان سليمان فکنند
برسد مورچه را نيز طعام
گر چه در مجلس گردون شب و روز
مه به ساغر خورد و هور به جام
خاک را نيز به هر حال که هست
هم نصيبي بود از کاس کرام
تا بود لوک شب و ترکي روز
زير اين سبزه ي گردون به کنام
بر پي حکم توشان باد مسير
در کف امر توشان باد زمام
[32]
چيست موجودي که بي او نيست عالم را نظام
دائما باشد ولي نبود حصولش را دوام
تاج بخش تارک هستي، جهانگيري که هست
تختش از گوهر ولي بر تخت ننشيند مدام
از مقام خود چو بر پوشيدگي اعراض کرد
همچنويي باشد او را بعد از او قائم مقام
گر چه بگرفته ست سرتاسر همه عالم ولي
باشد از دست معارض دايم اندر انهزام
عقدهاي گوهر گويايي از او مستفاد
جذر و مد چشمه ي بينايي از وي مستدام
جوهري پيشه است و بي جوهر نباشد يک نفس
زانکه بي جوهر نباشد کار او را انتظام
صورتش را ديده ي مردم کماهي درنيافت
تا که بربست از گهر خاتون هستي را لثام
ظاهر است آن کو ندارد باطن و خود زين سبب
کس نبيند در درون او مگر بر سطح بام
آن چنان با هر که هست آميزشي دارد که چشم
فرق نتواند نمودن کاين کدام است آن کدام
گر چه عالم هست عشر او ولي از احتياج
روز و شب ز آن عشر گيرد هيأت حالش قوام
نيک مستولي ست بر طبعش تلون زان بود
گاه با رومي صبح و گاه با زنگي شام
زان نباشد مقعدش بيش از زماني بر مکان
کاندر آمد شد بود پيوسته از رنج قيام
رهروي اندک نشين و سالکي شد زودخيز
زانکه مي داند که هست اندر جهان اندک مقام
گرچه خاص است او وليکن عام باشد در جهان
ورچه باشد عام کس نشناسد او را از عوام
چون کرم هاي جهان مکرمت دستور عصر
او به هر که اندر جهان مخصوص شد زان است عام
هرگز از گوهر ندارد يک زمان پهلو تهي
بر مثال تيغ و کلک اندر کف فخر انام
صاحب کافي نهاد و آصف خورشيد قدر
صدر انجم رتبت و دستور گردون احترام
هوش مغز دانش و نور چراغ علم و عقل
خواجه ي سلطان شکوه و سرور صدر کرام
مفتي عقل از دهان کلک او راند سخن
منهي عمر از زبان تيغ او آرد پيام
رخ نهد بر خاک همچون سايه ز اول آفتاب
پس نمايد آستان درگهش را استلام
از مه نو حلقه وز جوزا کمر بنمود چرخ
تا کند روشن که گشته ست از بن گوشش غلام
مهر جودش را نظر بر کان گردون اوفتاد
زان روان گشتش گهرهاي شب افروز از مسام
از نهيب عدل او زان رو که خونين پيکر است
هر گهي در ريگ متواري شود زرين حسام
طبع رادت همچو علم آسود از کبر و حسد
جان پاکت چون خرد خالي ز خشم و انتقام
اي به دست خرج روزت صره ي خور زردرو
نيمه ي وجه سخايت بدره ي ماه تمام
طالع بيت الحيات دشمنت را آسمان
از سر کيش غلامانت برون آرد سهام
هر کجا شمشير تيزت خارق عادت شود
تا قيامت کس نبيند خرق او را التيام
تربيت گر يابد از دست تو چون تيغت، بود
قطره هاي آب، گوهر گشته در صلب غمام
چون شد اندر جان دشمن تير کافرکيش تو
استخوان تنش را مي گفت: (من يحيي العظام)
در سياهي دواتت گويي آب زندگي ست
باشد آري چشمه ي آب حيات اندر ظلام
چون وشاقان از پي جاه تو گرداند فلک
زرده ي خورشيد را پيوسته با طوق و ستام
عطسه ي صبح از پي تصديق قول جزم توست
ورچه باشد از گل خورشيد مغزش را زکام
چون سحر خوشبوي و همچون صبح خندان رو شود
هر که را بوي گل خلق تو پيچد در مشام
جان عالم تازه و روي فلک خندان شود
چون تو همچون صبح زير لب نمايي ابتسام
منطق الطير ار ندارد طوطي کلکت ز بر
پس چرا زايد مدامش حرف و صوت از حلق و کام
چون سخن هاي تو باريک و روان و روشن است
زان بود مطلوب هر که اندر جهان ماه صيام
بر تو دندان ساست بدخواه تو از غيرت بلي
بدلگامان هر گهي سايند دندان بر لگام
آتش غم سوخت بدخواه تو را يکسر چنان
کاندر او الا طمع ديگر نمانده هيچ خام
اي خداوندي که از حسن جوار دست تو
رمح را خطي لقب شد، کلک بحري يافت نام
من به پاي فکر بر اوج مديحت کي رسم
چون توان پيمودن آخر بام گردون را به گام
زحمت حضرت بسي مي آرم اما لطف تو
مشرب عذب است ونگزيرد ورا از ازدحام
طبع من آب روان است و تو چون بحر محيط
زين سبب واجب شدم با مرکز خويش انضمام
خدمت درگاه ميمون تو را با طبع خود
بس مطابق يافتم زآنش نمودم التزام
هيأت لطف تو را چون راست ديدم چون الف
از ميان همگنان خود را بر او بستم چو لام
جان بيمارم جوابي خوش چو از لطف تو يافت
دل ندادش جز تو بر ديگر کسي کردن سلام
گر چه افراد سخن گويان عالم کرده اند
در مديحت چون قلم هر يک به قدر خود قيام
خاطرت کو موي بشکافد پي فرق سخن
خود شناسد گوهر از خرمهره و سيم از رخام
عقل داند کردن آري نقد اجناس سخن
همچنان چون ذوق داند فرق انواع طعام
هر که نتواند نمودن در سخن سحر حلال
اين نهج رفتن بر او در شرع شعر آمد حرام
شعر شاهد را من آن دانم که گر يک سو نهي
حليت نظم از رخ حسنش، بماند با نظام
شعر بي معني به نزد اهل معني دان که هست
چون تن بي جان و بي تيغ زبان آور نيام
شرم ناکان بنات خاطرم را صاحبا
گر فرود آري به سر يک بار دست اهتمام
پيش بحر شعر من اعشي شود صد بوفراس
با کمال نظم من ناقص نمايد بوتمام
شيره ي انگور تا در عصر باشد نزد شرع
اولش بئس الشراب و آخرش نعم الأدام
چون صراحي جوي خون باد از ره حلقش روان
هر که با تو يک دل و يک رنگ نبود همچو جام
[33]
و له في حالة القحط والغلاء
دلم چون جو شد از تيمار گندم
ندانم تا چه سازم چار گندم
خود از روي زمين ببريد گويي
به داس مه، سپهر آثار گندم
قرين خوشه ي پروين شود گر
شود زين سان به بالا کار گندم
مگر يک ساله دارد آرد با خود
که سرخ است آنچنان رخسار گندم
جو و گاورس بي حاصل کزين پيش
بدندي هر دو خدمتکار گندم
کنون در چاه و کندو هر دو را بين
ز عزت گشته يار غار گندم
مگر گاورسه ي زر گشت گاورس
که هر دم بشکند بازار گندم
چو سنگ آس مي گردم شب و روز
به جان از بهر يک خروار گندم
درست زر گرم بودي چو دست آس
سبک بشکستمي معيار گندم
چو زر در بسته نبود، کار ناچار
شود در بسته چون انبار گندم
چو پشت خر دلم ريش است از بس
که بر من مي نشيند بار گندم
رخم چون کاه از آن زرد است کامسال
به خرمن ديده ام ديدار گندم
سپهر از بهر آن شد همچو داسم
که باشم روز و شب دم دار گندم
غذا زانم همه ساله جوآب است
که شد جان و دلم بيمار گندم
شوم چون مورچه گر راه يابم
دو صد فرسنگ بر هنجار گندم
کفيد از داس نان جو زبانم
به سان سينه ي افگار گندم
چو موش و مورچه يک دم شب و روز
ني ام غافل ز کار و بار گندم
زيادت قدر، گندم خربطي کرد
بلي سرگين دهد پروار گندم
چو خاک راه بودي ار نبودي
به انبار وي استظهار گندم
چنان کآن خر، نمي داند به گيتي
کسي قدر جو و مقدار گندم
چو خوشه تا نيابد مالشي نيک
کجا هرگز کند اظهار گندم
نمي پرسي مرا تا خود غرض چيست
تو را زين قصه ي طومار گندم
مگر نشنيد مولاي معظم
که من پر مي کنم تکرار گندم
نه از انبار خاص خود بفرمود
مرا خطي به چندين بار گندم
چو خوشه تا که شد پامال آن خط
دلم بشکست همچون خار گندم
کجا باشم من ار مرغي شوم خود
ز طيارات برخوردار گندم
در اين موسم که چون زر زردرو کرد
همه کس را غم و تيمار گندم
به جز سوراخ کندو کس نباشد
که او مجري کند ادرار گندم
[34]
و له يمدح الخواجه زين الدين السهروردي
بسي بگشتم و سر تا سر جهان ديدم
به چشم عقل در احوال همگنان ديدم
به سان صورت ديوار در بسي ز ايشان
نه مردمم اگر از مردمي نشان ديدم
اگر چه هست مرا اول زمان ليکن
بسا شگفت که در آخرالزمان ديدم
خلاف آنچه نمايد به سان بوقلمون
نهاد خلق چه گويم که بر چه سان ديدم
دو همنفس که نگنجد ميانشان سيمي
در اين زمانه مگر شکل توأمان ديدم
دو همنشين که يکي قصد ديگري ننمود
نه ميل برتري اي کرد، فرقدان ديدم
که شد مجرد و يکتا چو سوزن از همه خلق
که ديده پر نه ز يک تاش ريسمان ديدم
ز شمع سوخته تر در ره صفا که بود
همش خيال زر اندر نظر نهان ديدم
کسي ز صبح پگه خيزتر نباشد وهم
در او تهتکي از بدو عنفوان ديدم
ز شوق و آرزوي راستان پابرجا
بسا که رفتم و در سرو بوستان ديدم
نظر شدم همه تن همچو شمع و پس چو زبان
سخنوران جهان را يکان يکان ديدم
به سان کلک سخن گستري به کف نامد
که يک سرش نه ز معني تهي ميان ديدم
وفا نماند و کرم خود نبود و اين معني
برون از آنکه شنيدم به امتحان ديدم
ز سقف خانه ترقي نکرد همت آن
که شمع سان ز زرش کرده نردبان ديدم
شدم به قول خرد عزلت و قناعت را
بجان خريدم اگر چند رايگان ديدم
سر طمع ز تن نفس شوم ببريدم
که در ممالک دل مصلحت چنان ديدم
ز رنج جستن راحت، بگفتم از همه رو
به ترک راحت و خود راحت اندر آن ديدم
بدين قدر دل من شمع سان خوش است اکنون
که هم ز خويشتن اجزاي خود روان ديدم
کسي که از ره بينش بر آتشم زد آب
ز روي لطف همين اشک درفشان ديدم
کنون چو جوهر فردم زمان تنهايي ست
که از مفرق قسمت ره امان ديدم
دلم کران طلبيد از ميان خلق و رواست
که صحت بدن سايه در کران ديدم
ز بند محنت گيتي کنون شدم آزاد
که روي بندگي صدر کامران ديدم
خديو داد و دهش صاحب بزرگ منش
که عقل سان همگي پيکرش روان ديدم
طراز دولت و زيب وجود زين الدين
که آستان مکانش بر از مکان ديدم
مکان رأفت و رحمت جهان فضل و کرم
ابوالکرم که ز لطفش جهان جنان ديدم
اگر نه کعبه ي آمال شد کفش چه سبب
در او ز کلک زر اندود ناودان ديدم
وگرنه طلعت خوبش بهشت شد ز چه رو
لقاي او سبب عمر جاودان ديدم
فلک جنابا آني که در زمانه تو را
به عون بخت چنان صاحب القران ديدم
که هر که با تو نبد راست خانه از گردون
تنش بلاکده ي تير چون کمان ديدم
تويي که خرگه قدر تو را به چشم خرد
ز چرخ شقه، ز خورشيد سايبان ديدم
وراي جمله جهان قاف قدر تو جايي ست
که اندر آخر آن کاف «کن فکان» ديدم
تو دوربيني من بين که جاي جاه تو را
چگونه زاستر از اوج لامکان ديدم
به بحر دست تو گردون گذر به کشتي کرد
خود از مجره از اين روش بادبان ديدم
به خلق در، نظر رأفت تو همچون شمع
چنان ز غايت روشن دلي عيان ديدم
که در جهان مگر از زمره ي فرودستان
کمان و کلک ز دست تو بافغان ديدم
چو کلک هر که به يک مو ز طاعت تو بگشت
دوات سان سيهش گشته دودمان ديدم
که بود خارکش خدمت تو همچون گل
که عاقبت نه به صد توش پرنيان ديدم
عدوت را که چو کاغذ سپيددست و دوروست
سياه گشته ز کلک تو خان و مان ديدم
سگي ست دشمن تو کژنهاد همچو کمان
که مطمح نظرش يک دو استخوان ديدم
بيان سحر عصاي کليمم آمد ياد
چو در سخن دم کلک تو را بيان ديدم
به قوت سخن کلک تو نديدم کس
ز روي صورتش ارچند ناتوان ديدم
ز بحر دست تو دايم چو مي شود سيراب
چو تشنگان ز چه رويش سيه زبان ديدم
به سن اگر چه چنان کوچک است و خرد ولي
سخنش مه ز بزرگان خرده دان ديدم
از آنکه در سخنش راست شد زبان با دل
هميشه او را در جمع راستان ديدم
زبان او ز دل ديگران سخن گويد
از اين سبب دو زبانش چو ترجمان ديدم
نيام تيغ تو را تشنه سان به خون عدو
برون فتاده زبان از ره گمان ديدم
چو از جوار کف بحر تيغ سيرابت
چو چشمه گشته روان آبش از دهان ديدم
به هم حسام گهربار و کلک لؤلؤ بار
عجب مدار کت اندر کف و بنان ديدم
که هيچ کس نبود منکر من ار گويم
که جاي گوهر و لؤلؤ به بحر و کان ديدم
زبان حال طبيعت هميشه تا گويد
که ضعف ناميه در موسم خزان ديدم
شکوفه خون جگر باد هر که را با تو
به سان لاله ي نشکفته سرگران ديدم
[35]
و له يمدحه [علاء الدوله خسروشاه] حين جاء من رود راورد و يشکو من تاج الدين [منعم]
چه کنم چيست چاره ي کارم
که غمم هست و نيست غمخوارم
دلبرم در حساب مي نارد
به جوي زانکه نيست دينارم
گر چه من زر ز چهره مي ريزم
لؤلؤ تر ز ديده مي بارم
ليکن او را نيايد اندر چشم
جنس اين نقدها که من دارم
روز و شب گرد نقطه ي دهنش
گشته سرگشته همچو پرگارم
چون رخ او ز جور خال و خطش
کافرم گر نبسته زنارم
گفتمش دي که آخر اي دلبر
چند داري چو خاک ره خوارم
نظر از کار من مبر کآخر
همچو چشم خوش تو بيمارم
چون ببردي دلم نکوش بدار
گفت من دلبرم نه دلدارم
گفتمش همچو غنچه تند مشو
وز رخ چون گلت منه خارم
ور نه همچون خط خوشت زان پيش
که کشد کار سر به طومارم
قصه ي حال خويش و حسن رخت
پيش شاه زمانه بردارم
شاه عادل که گويد و رسدش
که من آن خسرو جهاندارم
که صلاح وجود عالم را
چون سپهر خجسته آثارم
همچو محض خرد به قوت و فعل
نغز گفتار و خوب کردارم
ديده ي ظلم و بخت دشمن را
کرده در خواب بخت بيدارم
به گه رزم کوه ناهموار
گردد از نعل باره هموارم
به گه بزم زيبد ار باشد
ساغر از دور چرخ دوارم
زان خميده ست چرخ همچون صفر
که منش در حساب مي نارم
بيخ بخل از زمين برآرم زود
به سخا جاش را بينبارم
آفتابم که کان صومعه دار
زر به دامن برد ز انظارم
ابر دستم که بحر سايل سار
در به کشتي برد ز ادرارم
اژدهاي سپهر در خرچنگ
مي گريزد ز رمح چون مارم
جان دشمن چو ماه در دل آب
مي بلرزد ز تيغ خونخوارم
مرغ تيرم به خصم گفت که من
آن اجل بال مرگ منقارم
که شد از تشنگي به خونت مدام
بازمانده دهان چو سوفارم
با مخالف زبان تيغم گفت
که من آن برق ميغ ديدارم
که به آبشخور آورند به شيب
خون خصمان ز تيغ کهسارم
برکشيد از ميان خلق جهان
از پي دفع فتنه دادارم
خسروا دور چرخ ناهموار
مي دهد جام جور هموارم
تا چو چشم بدان ز حضرت تو
دور کرده ست چرخ غدارم
از خيال دو دست چون بحرت
ديده ها گشته بود دربارم
ياد الفاظ عذب جان بخشت
پرگهر کرده بود رخسارم
همچو سوداييان به روز و به شب
با خيال تو بود بازارم
گر چه از شوق حضرت تو که کرد
هجر او روز چون شب تارم
بود نعل دلم در آتش ليک
بند مي زد قضا به مسمارم
دارم اکنون سؤالي از کرمت
تو بپرسش که من نمي يارم
تا من اين يک دو ماهه غيبت را
چه بهانه نهم چه عذر آرم
عذر من تاج منعم است ولي
به از اين عذر لنگ مگذارم
من چه گويم که تاج بي رحمت
چند زحمت بداد از اين بارم
اندر اين چند گه که موسم دي
کرده با ديو بود در غارم
يک تن از رودراور و مشکان
در حصول غرض نشد يارم
هم عفي الله بهاء دين بوالفتح
که جز او کس نخورد تيمارم
همچو ابروي دلبران گرچه
وعده ي کژ بداد بسيارم
چون دم ريش حاسم آخر کار
راست شد هم به سعي او کارم
که نهادي اگر نه او بودي
به زر تازه پنبه دربارم
روزي از غايت ملالت طبع
که جگر خورده بود زنگارم
درشدم پيش تاج منعم کو
چاره ي کار بود ناچارم
گفتمش منعما! ز من سخني
بشنو و بيش از اين ميازارم
يا براتم نويس بر دو سه تن
يا جوابي بگو به يک بارم
که برآمد مرا به سر صفرا
بس که دادي تو لوزه ناهارم
بس که خوردم ز پوست، پرخون شد
شکم و دل چو هيأت نارم
برنهم پنبه گرت مرهم نيست
که دل ريش کردي افگارم
ز سر لطف گفت حق با توست
واندرين نيست بر تو انکارم
من ز کردار خود چنان خجلم
که نمانده ست روي گفتارم
ليکن از بس تعرف ارباب
کار آسان شده ست دشوارم
کار از آن سان و بار تن زين سان
من از اين کار و بار بيزارم
منقلب حالتم ز چرخ و از آن
کژ چو خرچنگ گشت رفتارم
زردرويم چو شمع و بر همه تن
جز زبان نيست هيچ برکارم
وز نزاري ز لوح سينه و دل
مي توان ديد نقش اسرارم
همت عزدوله کرد آخر
گردن و دست و پا بدين زارم
گر چه دستم نماند هم شکر است
که چو او پشت پا نمي خارم
با همه درد دل رسيد امسال
خللي پر ز خيل کفارم
همچو مشک سياه جمله بسوخت
در جگر خون ز ترس تاتارم
چند من زعفران که هر سالي
به بها و بهانه بگذارم
هر چه بود از پي خزانه ي شاه
دخل امسال و حاصل پارم
صد و هفتاد و هشت من قايم
در ده انبان شد و دو خروارم
درمي گر از آن بدم توفير
از خدا و رسول بيزارم
سال آينده را به سي من بار
مي نويسند اينک اقرارم
کمر بندگي شه بستم
بر مياني که نيست ديدارم
با عياري چنين چه سود که نيست
بر او هيچ وزن و مقدارم
دوست مي دارمش چو جان چه کنم
گر عزيزم بر وي ار خوارم
چون بگفت اين بخفت و پا بکشيد
گفت معذور دار زنهارم
چون زماني چنان بخفت ستان
ر….ش درگرفت پندارم
به زباني شکسته بسته که داشت
گفت با مردکي که او دارم
ده کيم بو که نانکي نخورم
مه که گردد اج به ديوارم(؟)
گر چه از دست و پا ده کم شلي
سست و مستي هميشه واجارم(؟)
به خدا گر نيي شيي د تنم
در نمانده به ک… ده شلوارم (؟)
گرچه مشکان و رودراور کار
تا که ژيوم به جان نبسپارم (؟)
خسروا از پي خوش آمد هزل
گر چه من طبع را کم افشارم
ليکن از روي لطف و طيبت کرد
نکته اي چند خاطر اظهارم
حسن عهد ارچه آن همه لطف است
مي رساند به دل بسي بارم
تاج دين منعم ار دمي صد بار
به دل و جان رساند آزارم
زانکه او دوستدار دولت توست
من بدش جمله نيک انگارم
تا که آب و هوا و آتش را
مرکز خاکشان بود چارم
باد گفته تو را جهان خراب
که تو بادي هميشه معمارم
عقل را با تو اين خطاب که باد
مست عشق تو مغز هشيارم
با تو گفته عطارد از سر مهر
کاي ثناي تو درس تکرارم
باد پيوسته همچو بنده اثير
به مديح تو جمله اشعارم
[36]
در مدح شهاب الدين [سليمانشاه]
زهي خوش آمده رويت مرا چو جان در چشم
چه ناخوش است مرا بي رخت جهان در چشم
به عشق روي تو گر جان زيان کنم شايد
که عاشقان را نايد چنان زيان در چشم
ز آب ديده به چشمم درون، لطيف تري
از آن سبب که تو نايي و آيد آن در چشم
به عينه ز سواد و بياض زلف و رخت
نشانه هاست مرا مانده همچنان در چشم
نشان به ديده در از روي تو خوش است ار نه
جز از رخ تو نکو چون بود نشان در چشم
ز روي خوب تو بازار حسن گرم شده ست
که سيم اشک مرا شد چنين روان در چشم
بسي نظر به رخت کردم و نمي آيد
مرا حقيقت روي تو اي فلان در چشم
تو را چنان که تويي خود چگونه بتوان ديد
چه ممکن است ببستن خيال جان در چشم
کجا شود ز دو چشمم خيال تو که نهاد
به سان مردمک ديده خان و مان در چشم
چه صورتي که ز روي تو در بهار و خزان
مرا هميشه به بار است گلستان در چشم
از اين قبل که چو قد تو قامتي دارد
خوش آمده ست مرا سرو بوستان در چشم
خوش آمدند ميان و دهانت چون هستند
هميشه وهم نماي و خيال سان در چشم
مراست ديده ي باريک بين خرده نگر
کش آمده ست ميان تو و دهان در چشم
مگر که چشم و لبت يار تيغ و کلک شدند
که آمدند جهان بخش و جان ستان در چشم
کنم ز ابروي و زلف تو ياد چون آيد
مرا کمند و کمان خدايگان در چشم
سر ملوک زمين و زمان شهاب الدين
که گرد موکبش آرند اختران در چشم
فلک تواني کآيد گه عدوشکري
حديث رستم دستانش داستان در چشم
فتور و فتنه کسي را به عهد معدلتش
نيامده ست جز از چشم نيکوان در چشم
فلک ز همت و جاه و بزرگي اش آموخت
که کوچک آمدش اين تيره خاکدان در چشم
رساند حدت تيغش حرارتي به زمين
وگرنه خون ز چه آورد ارغوان در چشم
چو بحر فکر بود قهر او که هر که فتاد
در آن ميانه دگر نامدش کران در چشم
زهي شهي که گه سرعت نفاذ امور
درنگت آمده تعجيل «کن فکان» در چشم
دگر به رنج و توقف زر و گهر ندهند
خيال دستت ار آرند بحر و کان در چشم
شده ست چشم و چراغ جهانيان خورشيد
که هست نورش از آن راي غيب دان در چشم
بر آستان جلالت پر آب ديده ي خصم
از آن شده ست که اشک آورد چنان در چشم
مقام جاه تو پرسيدم از فلک گفتا
که آيدم ز بر اوج لامکان در چشم
شب يتاق تو زان چشم در نبندد چرخ
که خواب را ندهد راه، پاسبان در چشم
فلک ز بس که به درگاه تو همي نگرد
نمود شکل مجره اش چو آستان در چشم
شکسته حال و فرابسته کار کس نايد
مرا به عهد تو جز زلف دلبران در چشم
زمانه کار تو چون تير زان نمايد راست
که آمدش قد خصم تو چون کمان در چشم
هم از تو روي شناس است خصم از آنکه به شب
فروغ شعله نمايد چراغدان در چشم
چو شمع زود دخانشان به سر برون آيد
خيال تيغت ار آرند دشمنان در چشم
چگونه چرخ زند با تو لاف نان بخشي
که ريزه اي ست تو را ملک جاودان در چشم
ز قرص ماه و خور او را ز تنگ چشمي دان
نمود روشنش آنک دوتاي نان در چشم
نماز خفتن ديشب در آن زمان کآورد
فلک ز فرقت خور اشک بي گمان در چشم
به روي ياوگيان فلک نظر کردم
فسرده بود ز بيم توشان روان در چشم
فلک به آخور اسبان خاص تو نگريد
بماندش از پي آن شکل کهکشان در چشم
ز دل فراخي جود تو دان که آمد تنگ
عريض عرصه ي صد گنج شايگان در چشم
ز تنگ چشمي خصمت شمر مدام که هست
چو سوزن آمده يک تاش ريسمان در چشم
در آن زمان که کلاغان آهنين منقار
ز فرط معرکه سازند آشيان در چشم
عدو به عين رضا گر نظر به تو نکند
سنان رمح تو خود گويدش عيان در چشم
به سان نيزه بپوشي تنش به بيرق سرخ
عدوت را چو درآري سر سنان در چشم
بزرگ بار خدايي که خاک پاي تو را
به سان سرمه کشيدند اختران در چشم
دلم ز مدح تو کحل الجواهري برساخت
که پاي مزد تو آرند مردمان در چشم
چو آب اگر چه همين طرز و شيوه را هستند
ز تيزي نظر آورده همگنان در چشم
خرد که سحر نمايد گه سخن داند
که کس نکرد از اين خوب تر بيان در چشم
سرآمد است چو مو شعر من ز باريکي
ولي تو دورتري نايدت از آن در چشم
اگر چه قافيه اي چند شايگان افتاد
که شعر خوار نمايد همي بدان در چشم
ولي چو گنج معاني نمود زو، نايد
به نزد اهل سخن لفظ شايگان در چشم
هميشه تا چو جواهر ز تيغ گوهر دار
ز روي چرخ نمايند روشنان در چشم
جهان جدا ز تو روشن مباد و باد مدام
ظفر به تيغ تو در، چون نظر نهان در چشم
[37]
نوآيين موسمي دلخواه و نوروزي چنين خرم
مبارک باد و ميمون بر همايون خسرو اعظم
جهان داور حسام الدين خليل آن کوست بي شبهت
سليمان قدر و احمد خلق و موسي دست و عيسي دم
هنرپرور چو جمشيد و کرم گستر چو افريدون
عدو فرسا چو دستان و مخالف بند چون نيرم
چو جرم خور دل گردون به مهر روي او روشن
چو عقل کل بر از غيب ذهن مدرکش ملهم
کسي کاصل وجود از بدر و خورشيدش بود زيبد
که باشد روز و شب روشن به راي و روي او عالم
خداوندي جهان جودي که بر اصطبل معمورش
ز روزي و شبي افزون نباشد اشهب و ادهم
فرود تخت تمکينش خم آور چنبر گردون
چو در زير نگين تدوير شکل حلقه ي خاتم
زهي وهم هراسان را حريم عدل تو مأمن
هميشه عقل بخرد را ضمير روشنت محرم
شعاع شمس رخسار تو نور ديده ي حوا
فروغ شمع ديدارت چراغ دوده ي آدم
ز آب لطف تو سرسبز شاخ سدره و طوبي
ز شرم طبع تو پوشيده روي کوثر و زمزم
دواي جود تو امساک و بخل بسته را مسهل
شفاي عاجل عدل تو ريش ظلم را مرهم
نيام تيغ تو ماري که دندان در شکم دارد
سنان رمح تو خاري کش اندر سينه باشد سم
گهر بر نيلگون تيغت چنان کاختر به گردون بر
نموده وهم را همچون به روي سبزه بر، شبنم
زهي شاهي که گر خواهي به دست لطف بگشايي
زلال چشمه ي حيوان ز دندان خانه ي ارقم
گر از شاداب لطف تو نمي يابد جهان هرگز
برآيد همچو اسپر غم به کسوت هاي کمتر غم
سطرلاب جهان افروز جام مي چو برداري
جهان گويد که ديگر باره اينک جام و اينک جم
چو آب سرخ مي را ديد در دستت خرد با خود
مثل زد گفت سرخاب است گويي در کف رستم
سؤال کشوري کردن ز جودت کم بود زيرا
که جودت از عدد بيش است نتوان زد سؤال کم
به حکم آنکه زر دارد به کف در، غنچه ي مسکين
ز جود باد دستت کرد بند پنجه مستحکم
به درياي کف راد تو تيغ همچو آبت را
کشش زان بد که هر جنسي به جنس خود شود منضم
کجا تيغ تو آيد مرگ زي خصم تو کم يازد
چو مي داند که خصم تو از او قطعا نگردد کم
به کسر خصم از آن نصب علي القطع است شمشيرت
که با ملکت به هر فتحي کند ملک دگر را ضم
در آن موضع که هر ساعت ز باد حمله ي گردان
بپيچد گيسوي رايت بشولد طره ي پرچم
نواي زخمه ي کوس و صهيل ابرش تازي
به ساز جنگ بر، گويي که هم سازند زير و بم
دهان ها گشته تلخ از بس که اندر کام ها باشد
ز تيغ گندنا پيکر شکاف زهره ها علقم
کلاغ آهنين چنگ از پر سيمرغ ترکش ها
چو مرغ نامه بر پران برات قبض جان در دم
چو نيل تيغت آن ساعت بقم ريزد ز دم، باشد
ددان را پنجه در سور و عدو را جامه در ماتم
حسام و تيغ سبزارنگ باشد در دو دستت چون
خضر در (مجمع البحرين) و موسي در کنار يم
شود روشن به خصمت بر، حروف سرنوشت او
ز نوک خطي رمح قلم سارت چو شد معجم
چنان دندانه ي تشديد، نوک رمح و پيکانت
سر از خصمت برون آرد چو با شخصش شود مدغم
زره با رمح خون پالات باشد کم ز پرويزن
سپر با تيرباران تو نازکتر ز اسپرغم
وجود روز و شب کايدون ز يکديگر گريزانند
به زخم تير اگر خواهي بدوزي هر دو را بر هم
شد از تير و کمان تو خرد را روشن اين معني
که هر جا راستي آمد دهد پشت کژي را خم
کياخسرو خداوندا چو در مدح تو چون سوسن
شدم طبع از سخن قاصر زبانم شد چنين ابکم
بر طبع لطيف شه نه طبع همچو آب من
خود ار آتش بود کآخر سيه رو گردد و مفحم
طراز مدت تشريف عمر من بود بي شک
که از القاب شه گردد لباس شعر من معلم
ولي اين نيز کز صوت سخن هاي رهي، صيتت
شود هم مدت ايام و هم کاري بود معظم
دو بار آن را که در دنيا بقا بايد، گذر نبود
حيات واپسينش را ز نطق عيسي مريم
گر از روي ثناخواني همي شايد که من داعي
بوم در حضرت خسرو چو دولت روز و شب ملزم
سزد معمار احسان را بفرمودن که گرداند
به اسباب خداوندي اساس بندگي محکم
وگر تخفيف زحمت را اجازت هست هم شايد
چو آن تخفيف حضرت را بود نوعي ز خدمت هم
سحرخيزان صاحب کشف گردون تا که هر بامي
برافروزند شمع خور بر اين فيروزه گون طارم
به سان شمع تا صبح پسين روز جهان بادا
رخت سرخ و لبت خندان، سرت سبز و دلت خرم
[38]
و له ايضا يمدح امير سليمانشاه البرجمي
اين منم کز خاک درگاه تو دورم اين منم
کاين چنين دور از جنابت زندگاني مي کنم
پر ز عکس طلعتت آيينه سانم جان و من
گشته زين سان سخت دل دور از تو گويي آهنم
گر به دانش جستم اين دوري ز درگاه تو من
غافلي بس غمر سار و زيرکي بس کودنم
زين تغابن دست مي خايم به دندان همچو شمع
خون روان زان گشت بر ساعد چو شاخ روينم
گر قفاي غم پياپي مي خورم شايد از آنک
من لگدکوب هوان از دست خود چون هاونم
بسته دست اندر چه محنت فتادم ورنه بخت
هم به دستاني برآوردي ز چه چون بيژنم
شب همه شب تا سحر در انتظار روز وصل
شمع سان مي سوزم و آهسته جاني مي کنم
از نزاري زانکه چون چنگم، برآرد هر زمان
از نهادم ناله، بر هر رگ که افتد ناخنم
از لباس عافيت چون شمع عريانم از آنک
مي بسوزد هر زمان از تاب دل پيراهنم
همچو مقراضم قضا جز قطع مي نارد به پيش
من پي وصل ار چه پويان گشته همچون سوزنم
قبله ي من طاق ابروي مه نو شد که داد
از خم نعل سمند شه نشاني روشنم
چون نوازش هاي موزون تو ياد آيد مرا
ناله درگيرند همچون چنگ رگ ها در تنم
آشناوش بهر دفع الوقت با بيگانگان
گر چه در درياي هستي دست و پايي مي زنم
ليک وقت اختلاط ار جمله آب کوثرند
گرد از ايشان دامن اندر چيده همچون روغنم
من که شد عمري که طوطي شکرخوار شهم
چون کند قانع کنون هر دون به مشتي ارزنم
سال ها همخانه ي خورشيد بودستم کنون
کي فزايد نور چشم از ماهتاب روزنم
آدمي مختار مطلق نيست ار نه چون بدي
بر جناب عالي شه اختيار اين برزنم
من چو آن پروانه ي شمعم که راي ناصواب
در ميان آتش سوزان نمايد مأمنم
تا شدم از نوش لطف و لفظ شيرين تو دور
همچو شمع آيد ميان آب و آتش مسکنم
جز نفس کس را شد آمد نيست در گيتي برم
مي نگردد در جهان جز اشک کس پيرامنم
تا نهم بر دست دريا بخششت لب همچو کف
مي دهم جان بو که خود را وا کناري افکنم
[39]
و له في الشکايه
زانکه از مسکن سوي غربت پريشان مي روم
همچو اشک از ديده آبي آتش افشان مي روم
آتش دل رشته ي جانم همي سوزد چو شمع
من چنين گريان به خود هر دم فروزان مي روم
همچو اختر رو به راه آورده ام بي اختيار
آن چنان کم مي برد گردون گردان مي روم
تا نپنداري که چون جان از تن وحشت فزاي
زين ده ويران، پريشان يا پشيمان مي روم
بلکه زي مقصد چو مرواريد غلطان اشک خويش
گر به پهلو مي ببايد رفت غلطان مي روم
همچو لعل از کوري گوهر شناسان عراق
از بدخشان آمدم هم تا بدخشان مي روم
غنچه وار از غصه پيچيدم بسي بر خود کنون
پر بگستردم چو گل سوي گلستان مي روم
آن چنان کم بخت و اختر مي برند از هر سويي
اره کردار از بن سي و دو دندان مي روم
طالع بد پيشه کردم در مه دي تا چو ابر
اوفتان خيزان ميان برف و باران مي روم
هر نفس بر خود ز بي برگي همي لرزم چو بيد
کز خزان بي پوستين اندر زمستان مي روم
از تنک پوشي و يک تو کسوتي هر جا که هست
بر پي خورشيد همچون سايه لرزان مي روم
زان که همچون ديده ي حربا تنم سرما زده ست
کرده رو دايم سوي خورشيد تابان مي روم
گو همه ره سر به سر چه باش چون يوسف که من
زين مکان بدزمان از جور اخوان مي روم
گر شوم آنجا عزيز مصر چون يوسف رواست
چون از اينجا خورده زخم بند و زندان مي روم
بي سر و بن تا به کي چون نقطه بر يک جا نشست
همچو خط يک رويه برخيزم به سامان مي روم
همچو معني در دل و آيينه ي مه بر فلک
گاه و بيگه روز و شب پيدا و پنهان مي روم
هر سحرگه با تن بيمار برخيزم پگاه
چون نسيم ناتوان چندان که بتوان مي روم
بر پي سيلاب اشک خود همي شيب و فراز
ابرسان پيوسته در کوه و بيابان مي روم
با زر و سيم آمدم چون بدر و اکنون چون هلال
سيم و زر چون جان و تن پذرفته نقصان مي روم
چون سليمان بر بريد بادبد زينم کنون
همچو عيسي بر خري پژمرده پالان مي روم
شد ز دستم باره ي رهوار و اکنون لاجرم
بر قديمي گام خود دشوار و آسان مي روم
چون مه نو جان من نيمي نماند از آنچه بود
تا شوم چندان که بودم، زان شتابان مي روم
دي خرد گفتم که خود روشن بگو مقصود چيست؟
از فلان تا چند گويي سوي بهمان مي روم
راست گو با من کجا خواهي شدن گفتم ورا
کر بر آصف به نزديک سليمان مي روم
همچو خط مستقيم از مرکز لطف و کرم
زي محيط عدل و اوج فضل و احسان مي روم
يا چو راي پيش بين لابل چو فکر پيش رو
از جهان لطف سوي عالم جان مي روم
همچو بلبل روزکي چند از پي تجديد عهد
از سرابستان سوي صحن گلستان مي روم
از بساط (مجمع البحرين) صاحب چون خضر
سوي عمرافزا جناب آب حيوان مي روم
زحمت جيحون جود خواجه بس دادم کنون
هم به سعي او سوي درياي عمان مي روم
اي خداوندي کز احسان کف دريا دلت
جيب و دامن پرگهر چون ابر نيسان مي روم
هر نفس در جست و جوي مدح عالي همتت
با خرد صد ساله ره ز آن سوي کيوان مي روم
در سخن برتر ز خود کس را نمي بينم ز بس
کز پي مدحت بر اين پيروزه ايوان مي روم
از وجوب خدمت درگاه تو جاي دگر
بر پي ترجيح جويي همچو امکان مي روم
بلکه ز اول منشأ خود همچو خط دايره
گشته بودم بازپس هم با سر آن مي روم
از سر حال ضرورت صاحبا بي اختيار
همچو آب رو ز دست فقر و حرمان مي روم
آب رو بهتر ز بي آبي و بي ناني مرا
تا نريزد ناگهان آب رخم زان مي روم
بر لب آمد جانم از مدحت فروشي زينهار
تا نباشم پيش هر دوني ثناخوان مي روم
با فراق حضرتت چون دوزخي مي آيدم
گر چو رضوان خود بر غلمان و ولدان مي روم
گر چه زي خدمت به بوي فضل و احسان آمدم
حق خدمت کرده ثابت همچو حسان مي روم
[40]
اي ز بدو حال بوده لطف تو غمخوار من
وي هميشه خاک درگاه تو استظهار من
گلبن مدح تو را هر ساعتي آيد به بار
صد هزاران غنچه اندر طبع چون گلزار من
تا کند روي مديحت را دلم مشاطگي
ديده ي فکرت نيابد سيري از ديدار من
چون نهد طبعم بناي بيت معمور ثنات
بهر ترتيبش کند روح الأمين پرگار من
زانکه غواص ثناي دست دريا جود توست
چون صدف در مي چکاند طبع فکر افشار من
حبس و اطلاق تو را مستلزمم چون عقل و شرع
بر ولاي تو مسجل کرده اند اقرار من
طبع جودت زانکه زر خوار است پيش جود او
کرد خواري ها به روي زرد چون دينار من
گر چه چشمت ريخت آب روي من چون جرعه، باد
مست عشق مدح تو دايم دل هشيار من
گر چه چون تيرم به دور افکنده اي هرگز مباد
بي زه مدحت زبان در کام چون سوفار من
ور چه بر رويين دزم کرد آتش خشمت چو شمع
بي رخت روشن مبادا چشم گوهر بار من
زآنچه گردون کرد با جان من دلسوخته
چون نيفتد آتش اندر سينه ي افگار من
چون نسوزم شمع سان چون باشدم ز انعام تو
روي زرد و اشک ريزان خلعت و ادرار من
بر خلاف خوي خود با من درشتي ها نمود
لطف هموارت به قول خصم ناهموار من
کي شنيدي در حق من قول باطل سيرتان
گر بدي معلوم خسرو سيرت و کردار من
گر چه سوسن پر زبان گردد دهانم في المثل
خيره هرگز چون توان رنجيدن از گفتار من
غنچه وار احسانت گر خود جمله تن پيکان شوم
کي شود آزرده گلبرگت ز نوک خار من
خود گرفتم کز عدد چون جوهر فردم برون
تا کجا باشد خرد داند حد و مقدار من
ذره سان گر سنگ و وزني مي نيارم پيش کس
خوش دلم زيرا که بر کس مي نيايد بار من
چون نسيم صبح از آن آهسته آمد شد کنم
تا به ره موري نرنجد ناگه از رفتار من
گر بسوزانند چون شمعم، ندارم باک از آنک
آنگهي خوشتر که سوزاني تن بيمار من
زان نهادم شمع سان بر خود نظر کاندر جهان
کس نبد جز سينه ي پرسوز من دلدار من
شد زبان من گواه محضر مدح ملوک
خسروان زين رو به طبع دل کنند احضار من
نازپرورد قبول خسروانم زان به دل
مي رسد نازم که زي خسرو نباشد يار من
خود نه احساني نه تحسيني نه توفيري تمام
زين سه چون نبود يکي آخر چه باشد چار من
من گرفتم خود ز شاهان خلعت و زر ديده ام
ذره سان خورشيد رايان کرده اند اقرار من
ناورد عيبي کنون در حضرت خسرو چو چنگ
در گرفت ار زانکه مي نالد دل غمخوار من
گر بيفکند از نظر خورشيد رايت يک دمم
همچو جرم مه نباشد در گرفتن عار من
طرفه تر آن شد که جمعي همچو بر پروانه شمع
يک زبان گشتند در نادادن زنهار من
زانکه چون راي تو بر من بنده گردد خشمناک
کس به عالم در، کجا يارد که باشد يار من
اره ي قهر تو گر دندان نمايد، چون درخت
عضوها بر تن نباشد آن زمان انصار من
خصم من گر خود حسامي شد يماني آخرش
هم بريزاند نهيب جان پر زنگار من
هم به خون دل شود رنگين اديم روي او
زين سهيل اشک غلطان گشته بر رخسار من
در حريم حرمتم پا چون نهادي هر خسي
گر نديدي پيش شه کوتاهي ديوار من
در عيار من فزودن چون گهر مشکل بود
ورنه آسان بشکند کمتر کسي معيار من
با غبار خاطرت شاها نباشد هم تمام
گر بدين ذلت به صد جان باشد استغفار من
زانکه هرگز در حساب من نگنجد آنچه رفت
گوييا در خواب مي بيند دل بيدار من
طالع گمراه من شد رهنماي خشم تو
ورنه در عالم کسي هرگز نجست آزار من
من در اميد زر و خلعت چه دانستم چو گل
کآتش خشمت بريزد ناگه آب کار من
شهريارا من به لطفت مي گمان ايدون برم
کو نگرداند خطا انديشه و پندار من
گر چه لطفت خرده اي بر من چو گل بگرفت ليک
همچو گل در پا ميفکن جبه و دستار من
[41]
اين قصيده در صفت زمستان گويد
در مدح اتابک محمد «انار الله برهانه»
بهاروار ز ادبار برد در بهمن
چنين که ديد بنفشه که ريخت برگ سمن
به دود عود همي ماند ابر و اين عجب است
که دود عود به کافور باشد آبستن
چنين که جوشن سيمين آب مي بينم
چگونه کار کند تيغ خور بر آن جوشن
به آب بنگر و يادآور از شهان قديم
به زال ماند در بند مانده از بهمن
ز رشته هاي سپيد سحاب بافته ام
که مي نبينم از او مهر يک سر سوزن
برهنه بود جهان مدتي و درزي ابر
بدوخت از پي عالم سفيد پيراهن
اگر نه چشمه ي خضر است و پرده ي ظلمات
چرا در ابر نهن است چشمه ي روشن
ببست آب روان همچنان که گويي هست
به سان خنجر خسرو هم آب و هم آهن
ملک مظفر دين خسرو جهان ازبک
که روح کشور هستي ست او و عالم تن
تخلصي بشنو اي يگانه ي آفاق
ز عنصري که بود اوستاد فن سخن
«به تيغ که بر از آن ابر گسترد کرباس
که تا به پيش تو آرد زمانه تيغ و کفن»
چراغ روز نمي تابد از سپهربخواه
چراغ مي که پر از ظلمت است خانه ي تن
بيار باده ي روشن اگر چه تيره هواست
که چون پياله به مي روشن است ديده ي من
مگر خدنگ تو مرغي ست آهنين منقار
که هست چينه ي او دانه ي دل دشمن
خدايگانا تيغت وبال خصم آمد
گرفت خانه ي خصمت وبال در گردن
چو عاشقان چه عجب گر ز عشق طلعت تو
هزار چاک زند آخر الزمان دامن
هنرپناها تشريف تو همايون باد
بر آفتاب بزرگان، سر صدور ز من
مجير دولت و دين، مفخر صدور عراق
که هست گاه کفايت چو صد نظام حسن
به عهد مملکت جم گر آصف او بودي
نيوفتادي خاتم به دست اهريمن
هميشه ابلق ايام تند رام تو باد
هميشه ابلق ايام هست مردافکن
[42]
و له يمدح الملکة زوجةالملک سليمانشاه
اي سراپرده ي عصمت زده بر عليين
پرده دار حرم حرمت تو روح امين
نارسيده به در عصمت تو پاي گمان
نابسوده بدن عفت تو دست يقين
گوهر گوي گريبان تو تسبيح خرد
دامن پاک به سامان تو سجاده ي دين
از ميان دل و جان گرد به يک سو رفته
ساحت پاک بي آهوي تو را حورالعين
دست لطف تو دهد کسوت جان را پروز
خار عنف تو نهد ساحت گل را پرچين
جز در آيينه نظير تو نبندد صورت
جز تو را مثل تو هم کرد نشايد تعيين
تا به جايي ست عفاف تو کز آيينه و آب
کرده اي قطع نظر تا که نباشي خودبين
ارنه بي جان و برآويخته بودي هرگز
لعبت پرده برت نيز نديدي تمکين
از سراپرده ي تو بوي بهشت آيد از آن
که در او جز روش پاک نباشد آيين
قسمت نام همي کرد ازل تا به ابد
نام نيکو به تو افتاد و چه نيکوتر از اين
جز نکو نامي ذات تو نتيجه چه دهد
تات همخوابه بود دين و خرد هم بالين
زهره بودي گهر تاج سپهر ار بودي
همچو پيروزه ي انگشتري ات خانه نشين
پرتو زيب کنيزان تو بر چرخ افتاد
ياره ي ماه پديد آمد و عقد پروين
پاس حفظ تو به جايي ست که مشاطه ي طبع
نيستش زهره که گلگونه کند بر نسرين
چادر گل بدرد دست صبا از پي آن
که به عهدت به درآمد به لباس رنگين
عرق از شرم وقار تو روان گشت چو آب
از تن کوه وگر چند بدش دل سنگين
من ثناي تو سزاي تو کجا دانم گفت
واندرين شيوه اگر جهد کنم صد چندين
و اين قدر نيز مرا دست کجا دادي اگر
دم روح القدسم کرده نبودي تلقين
در سراپرده ي عاليت که از رفعت و قدر
نيستش پايه ي زيرين به جز از چرخ برين
سخن دشمن در حق رهي چون ره يافت
که از آن نکته دل او چو دلم باد حزين
آري آنجاي که بلقيس و سليمان باشند
چاره نبود ز پيام آوري ديو لعين
به خدايي که به صد طبع دل، اجزاي وجود
همه بر سجده ي فرمانش نهادند جبين
به سر تاجور تخت رسالت که به حشر
به شفاعت بر ذوالعرش مطاع است و مکين
به حق دامن پاکت که نسيم از رشکش
لرزه بر جرم خور انداخت چو بر ماء معين
که خلاف تو دلم پيش کسي دم نزده ست
ور زده ست آن نفسم باد دم بازپسين
آتشم در دهن افتاد چو شمع ار بودم
همبر روشني راي تو پروانه گزين
برخلاف تو و آنگه ز زبان خسرو
چون زنم من دم پروانه به جان شيرين
رحمت آور که من از آتش غم نزديک است
که چو پروانه بسوزم تن و جان مسکين
گره غم ز دلم رخت کجا بربندد
تا رضاي تو بنگشايد از ابروي تو چين
رخ نتابم ز رخ عفو تو چون هست او را
گوش رحمت شنو و ديده ي بخشايش بين
دشمن ار گفت دروغي تو ز من درگذران
ور خطا خود ز من افتاد ببخشاي و مبين
هر دعا کان به جناب تو فرستد دل من
کرده باد از دل و جان روح امينش آمين
[43]
في مدح سليمانشاه پرچمي
برخي آن عارض چون ياسمين
جان من و صد چو من اي نازنين
عشق من و حسن تو در عهد خويش
هيچ يکي زين دو ندارد قرين
حسن نبايد که بود بيش از آن
عشق نشايد که بود بيش از اين
خاتم خوبي ست دهانت که هست
حلقه ي او لعل و زمرد نگين
آن لب و خط بين که تو گويي فتاد
رهگذر مورچه بر انگبين
گر ز دهان تو خطي خوش نبشت
سوي رخت آن دو لب شکرين
نيست از آن نقطه چنان خط عجب
زانکه خط از نقطه بخيزد يقين
بهر خدا با خط خوبت بگوي
تا نکند روي تو را پوستين
کي کنم از دست رها دامنت
ورچه به خون بر زدي ام آستين
دور مگردان ز زخم تا نهم
پيش تو چون زلف تو سر بر زمين
وز خم ابروت نه از بند زلف
چين بگشا تو شومت دردچين
در بر خود تا بدمد بوي جان
درفکن آن زلف خوش عنبرين
پس به سوي مجلس خسرو خرام
خوان چو من از جان و دلش آفرين
مجلس آن کس که سپهر بلند
هست ورا بنده ولي کمترين
خسرو عادل جم عيسي نفس
شاه حقيقي، ملک راستين
دست سخايش ببرد آن بحر
با کف رادش ننهد کان دفين
با دم تيغش ز دهان نيام
خصم برآرد نفس واپسين
دبدبه ي نوبت ملکش کند
شام و سحر طاس فلک پر طنين
اي که سزد پايه ي قدر تو را
زيرترين پايه سپهر برين
راي تو در تربيت نظم ملک
همچو خرد پس نگر و پيش بين
همبر راي تو به روزي دو بار
مهر بمالد به زمين بر، جبين
پاس تو محروسه ي اسلام را
ساخته از عدل حصاري حصين
ضامن رزق ار نشدي جود تو
دهر چه دادي به بنات و بنين
در شکم گور جهد زهره کاف
از سخط و خشم تو شير عرين
پيش دورويه صف مردان کار
چون به تو آراسته شد صدر دين
خم نکني پشت جز آن کمان
روي نپوشي مگر اندر کمين
تيغ تو چون بر سر خصمت شود
بر خود و برخصم بلرزد ز کين
تيغ تو آن روز مخير بود
کز گله ي خصم کند سر گزين
لرزه ز رقت بود و اي عجب
رقت و آنگاه دل آهنين
اي به هنر گشته بهين ملوک
وي خردت خوانده خديو مهين
وي ز پي تربيت مدح تو
ياور طبعم شده روح الأمين
شعر من از بس که چو شمشير توست
روشن و مطبوع و روان و متين
از سخن جمله مهان هنر
گشت به سعيت سخن من بهين
طايفه اي گر چه برابر نهند
بول قضيب خر و ماء معين
عقل بماناد که داند شناخت
چشمه ي حيوان زنم پارگين
ورچه بزرگي پس صد تجربت
شعر مرا اين همه سحر مبين
عاريتي خواند و من از روي عقل
شکر خدا را که ني ام شرمگين
هر دو يکي کي بود از روي عقل
پيش تو خرمهره و در ثمين
شکر که باري تو مقلد نه اي
بيگه وگه با خردي همنشين
در غلط ار مي فتي از من تو نيز
طرز سخن بين و مرا خود مبين
راي تو انصاف دهد خود که نيست
شعر چنان لايق حال چنين
چند خورم چند پي يک شکم
غوطه به خونابه ي دل چون جنين
گر نبدي نفس بهيمي مرا
خود نشدي بارکش آن و اين
چون گذران شد بد و نيک جهان
حالت من نيز نماند بر اين
هر دو يکي دان چو نخواهند ماند
فقر من و نعمت طغرل تگين
تا که به تبديل عناصر بود
گردش افلاک مطاع و مکين
باد خدا در همه حالي تو را
يار و نگهدار و نصير و معين
[44]
و له يمدحه [سليمانشاه] و يقول حکاية عساکر الترک
چه اوفتاد نديدي زمانه را ناگاه
ز شور طالع ميشوم و اختر گمراه
جهان ستان چو شب تيرماهي از مشرق
برآمدند گروهي سيه دل و کوتاه
چو نيش ساخته و چست بهر خونريزي
چو زهر قاتل و دايم به طبع دل جانکاه
پديد شد اثر نفخ صورشان از شکل
بدان سبب که گرفته ست رويشان آماه
ز جور چرخ و مکافات طبع و شورش بخت
همين بس است جهان را نشان بادافراه
که نيست بيهده صد شير دين ز يک سگ کفر
ز بيم جان شده سوراخ جوي چون روباه
به چه چو دلو فرو مي شوند و باز به قهر
به موي ناصيه بر مي کشند شان از چاه
ز بيم جان همه زير زمين شدند ار نه
به پا به گور چميدن که را بود دلخواه؟
از اين حيات چه حاصل کنون که از تف تيغ
به زندگي همه با گور مي برند پناه
به حرث و نسل کسي را اميد کي ماند
در آن ديار که رويد ز خون خلق گياه
که جان برد به کران زين ميان موج بلا
که همگنان همه در خون همي کنند شناه
دريغ حشمت ايمان و حرمت اسلام
دريغ شرع پيمبر، دريغ دين اله
دريغ چشمه ي شرع محمد مرسل
که از شروع سگي چند تيره گشت و تباه
پي مصيبت اين روز شايد ار پوشد
جهان چو رايت عباسيان لباس سياه
بر اين عزا سزد ار بر طريق کاهکشان
فلک پلاس بپوشد نشيند اندر کاه
به روي آينه ي مرگ بين کزين همه خلق
نمي رسد نفسي «لا اله الا الله»
به ما بر، اين شب تاريک هم شدي روشن
چو صبح صادق اگر زانکه بر کشيدي آه
به جاي خود بود اي دل کنون که چون داوود
ز نفس تيره بشويي به آب ديده گناه
مگر ز دست شياطين کفر جان ببري
به يمن دولت و فر ملک سليمانشاه
شه سپهر محل، داور خرد منصب
خديو هور لقا، خسرو ستاره سپاه
شهي که هست فراز بساط منصب او
نهاده روي شناسان چرخ جمله جباه
شهي که گشت ز بدو وجود و کتم عدم
چو عقل صرف ضمير مبارکش آگاه
زهي جلال تو بر سمت راه کاهکشان
نهاده پاي کمال و کشيده دامن جاه
به چاکري تو دلخواه بخت بي اجبار
به سروري تو اقرار چرخ بي اکراه
براي خلوت قدر تو شد ز بدو وجود
سپهر خرگه و اختر پشيزه ي خرگاه
چو آفتاب لقاي تو عکس داد از دور
فرو شکست شکوهش کلاه گوشه ي ماه
به سان نرگس و نسرين دم از هوات که زد
که او نه سيم به دامن کشيد و زر به کلاه؟
که همچو لاله به ياد تو جام مي برداشت
که او ز اطلس و اکسون به هم نزد بنگاه؟
به خصم بدگهرت تيغ تو کشش ز چه کرد
اگر به طبع سوي يکدگر کشند اشباه؟
وجود خصم چو شب محو گردد از عالم
به هر کجا که دمد صبح خنجرت ناگاه
سپهر تا هدف تير امتحانش نکرد
به عمد و قصد سوي خصم تو نکرد نگاه
در اين زمان که ملوک طرف نشين چون رخ
گرفته اند کنار از ميان مسند و گاه
به دفع بازي خصمان پيل تن جز تو
که دست برد نمود آخر از پياده و شاه
خدايگانا شد سال ها که هست رهي
چو آستان فروتر مقيم اين درگاه
نرفت هيچ در اين مدت دراز کز آن
نشيند از من خاکي غبار خاطر شاه
سوي مشام دل و جانم از چه مي نرسد
نسيم لطف تو اکنون خلاف ديگر گاه
خلاف راي تو گر در تنم رگي جنبد
برون کش از تن من آن رگ و دگر پنجاه
مکن به سرکشي و کژ نهادي ام نسبت
کزين غمم چو کمان زردروي و گشته دوتاه
من از جناب درت دور چون شوم ور خود
چو آستان به تنم بسپري دمي صد راه
من ار خود آب زلالم کجا شوم چه کنم
که جز محيط کفت نيستم حوالتگاه
به خاک پاي شريفت نمي خورم سوگند
ضمير پاک چو هستت بر اين قصيده گواه
هميشه تا بود از دور ماه و گردش خور
تمام ماه به روز و کمال سال به ماه
تو را هميشه شب و روز سال و مه بادا
فلک غلام و جهان بنده، بخت نيکو خواه
[45]
و له يمدح زوجة امير سليمانشاه البرجمي
زهي نظير تو اندر زمانه نابوده
نديده مثل تو ايام و نيز نشنوده
سترده نقش نجوم از رخ سپهر چو خور
ز بس که تارک قدرت بر آسمان سوده
فلک ز گوش کنيزانت عاريت برده
هر آن گهر که به گيسوي شب برآموده
به سعي صيقل راي و ضمير روشن تو
سپهر زنگ شب از روي روز بزدوده
کمينه کسوت عرض تو از قياس خرد
به طول و عرض جهان بر، بسي بيفزوده
هر آنچه وصمت آلايشي بر او ديده
دل تو دامن همت بدان نيالوده
به عمر خود رخ ناسفتگان خود را چرخ
ز غيرت تو به کافور روز ننموده
به پيش عقل که معصوم کائنات آمد
رخ عفاف تو هرگز نقاب نگشوده
ز شرم نور ضمير مبارکت هر شام
فلک به گل رخ خورشيد را بياندوده
ز رشک دست گهرپاش درفشان تو ابر
عرق چکان تنش از ديدگان نياسوده
خرد لطافت و پاکيزه صفوتا که شده ست
عفاف در حرم عصمت تو آسوده
به حضرت تو همانا نپوشد آنکه مراست
زبان ناطقه در مدحت تو فرسوده
غزال کلک من آن است کز خرامش اوست
ره مديح تو از مشک توده بر توده
چه موجب است که در حق من ثناخوان نيست
عنايت تو از آن سان که پيش از اين بوده
خلاف رسم خود از چيست کاين چنين کرمت
يکي تفقد حال رهي نفرموده
مگر که وعده ي جودت خبر نمي دارد
کز اوست ديده ي اميد بنده نغنوده
طريق جود و مروت سپر که هست رهي
بدين اميد نشيب و فراز پيموده
مگير باز نم عاطفت از او که بود
بکشته تخم اميد و هنوز ندروده
[46]
زهي چشم خرد مثلت نديده
خدا از لطف محضت آفريده
براي جان قدرت رفته هر روز
خور از انجم رخ گردون به ديده
ز رشک لطف طبعت هر نفس شمع
به دندان دست و لب در هم گزيده
فلک با رايت شبرنگت از دور
درفش روز روشن خوابنيده
نديده گر تازان همتت وهم
اگر چه بي حدش در پي دويده
حلالش چون حرامش زندگاني
هر آن دل کو به مهرت نگرويده
ز برق خون فشان تيغت چو باران
عدو را زهره اندر برچکيده
خلاف دولتت هر سر که رسته
به شمشير تو چرخش بدرويده
مه نو را ز شرق دست بوست
قدش چون حلقه ي خاتم خميده
خيال تيغت از تيزي عدو را
نويد از جان، اميد از سر بريده
گريزان دشمن از سهم کمانت
چو از شکل مه نو دل رميده
بمرده تشنه خصمت ورچه آبش
ز شمشيرت بود بر لب رسيده
خور از بيم سخايت لعل و کان را
درون سنگ خارا پروريده
بر جودت چو زر بي سنگ و وزن است
ترازو نزد او نبود گزيده
نه وزن آرد بر جودت ترازو
وگر خود نيست الا زر کشيده
زهي اوج جلالت از بزرگي
فراز خويشتن کس را نديده
ز بس فرط نظر بر همگنانت
دلت چون ديده با خود ننگريده
فکنده طفل شعر آبستن طبع
چو ناگه بوي احسانت شنيده
ز وصفت زين سبب واماند در تو
رسيدن چون تواند نارسيده
من بيخود که اندر بزم لطفت
نه ام يک جرعه از جامي چشيده
بود هر ساعت از شوق جمالت
چو گل پيراهن صبرم دريده
نمي باشم جز اندر بزم لطفت
چو دولت جاي ديگر آرميده
اگر چه پيش از اين چون غنچه مي بود
دل تنگم به خار غم خليده
کنون هست از نسيم لطف دلجوت
دلم چون گل ز شادي بشکفيده
چو طفل شير مستم بس که هستم
سر پستان احسانت مکيده
دلم کو هر دمي باشد چو بلبل
سوي گلزار الطافت پريده
شده حيران چو چشم از عکس خورشيد
ز بس لطف پياپي کز تو ديده
به زر نام نکو مي خر که نبود
تو را زو به غلام زر خريده
طناب خيمه ي افلاک تا هست
ز خيط ابيض و اسود تنيده
بدو در، تا پسين روز جهان باد
بساط عمر و جاهت گستريده
[47]
و له يمدح امير سليمانشاه البرجمي
دوش آن زمان که ماه برافروخت مشعله
در فوج موکب افق افتاد مشغله
جرم قمر ز مکمن عقرب چو درگذشت
گردون روانه کرد ز سياره قافله
ناني درست تا نخورد کس ز خوان او
بشکست قرص مه، فلک تنگ حوصله
مه رفت زي مقابله ي آفتاب از آنک
کس جبر کسر او نکند جز مقابله
چون طاسک زر از علم خاص شهريار
مي تافت جرم مشتري از اوج سنبله
شاه سپهر قدر خديو زحل محل
جمشيد خور سخا ملک مشتري صله
صاحب قران عهد سليمانشه آن که نيست
در عهد او ز جور جهان ملک را گله
اي خسروي که مسهل خوي خوشت برد
از روي ماه و ديده ي خورشيد آبله
وي رانده در چراگه ملکت به خاصيت
دولت به يک شبان تو از خصم صد گله
داده قضا ز قرص خور و چرخ تيزگام
صيت جهان نورد تو را زاد و راحله
شيداي طبع توست دل آب و زين نهد
هر دم نسيم لطف تو بر پاش سلسله
برهان قاطع است حسامت و زين سبب
زو خصم منقطع شود اندر مجادله
هر کو زبان تيغ تو با خويشتن خريد
سر تا به سر زيان رسدش زين معامله
در لاله زار رزم يلان روز کارزار
چون عندليب کوس درآيد به غلغله
تيغ تو خون ز نايژه ي حلق دشمنان
ريزد چو ساقيان مي گلگون ز بلبله
توفيق کردگار چو دايم رفيق توست
انديشه کم کن از فلک بي مجامله
کامداد دولت تو ز سرچشمه ي ازل
پيوسته اند در ابدالدور مرحله
ملک تو را چه باک ز مشتي گريز پاي
افلاک را چه غم ز بخارات زلزله
دستي که در شود به گريبان دولتي
کو را هلال زه بود و هورش انگله
هم باز دولت تو به چنگ آوردش باز
آن دام ديده را که همي ترسد از تله
ديدم به چشم خويش بسي را که پيش از اين
کردند خدمت تو به يکبارگي يله
و آخر غلاف تيغ بلا شد دماغشان
چون با تو چون نيام نبودند يک دله
اي ورد جان من همه ساله ثناي تو
بيگاه و گه دعاي توام فرض و نافله
آبستن ثناي تو شد بکر خاطرم
هرگز شنيده اي که شود بکر حامله
چون زادي از من اين سخن سهل ممتنع
هيچ ار عنايت تو نبودش قابله؟
تا در زمانه پيش رو نور و ظلمتند
صبح سپيد طره و شام سيه کله
بادا هميشه صحن سراي تو پرسرور
خالي مباد خانه ي خصمت ز ولوله
[48]
و له يمدح امير سليمانشاه و يشکو عن ضيق البيت
زهي جلال تو را اوج آسمان خانه
مکان قدر تو را گشته لامکان خانه
ز بيم جود تو زير زمين گريخته گنج
گهر ز دست کفت برده سوي کان خانه
شريف ذات تو در تنگناي حيز دهر
به سان مغز که سازد در استخوان خانه
به جنب ساحت قدر تو آسمان و زمين
گرفته چون رحم چرخ توأمان خانه
فراز کاخ تو کيوان پير بگرفته ست
ز غايت شرف و رتبت مکان خانه
وليک رسم قديم است در جهان که کند
فراز خوابگه شاه، پاسبان، خانه
به موضعي که کلاغان آهنين منقار
کنند مغز سر دشمن آشيان خانه
ز بس تعدي تير و زبس تطاول رمح
کند جلا و بماند به جا روان، خانه
به هيچ جاي نگيرد قرار تا نکند
ز چشم خانه ي خصمت سر سنان خانه
به هر طرف که زند هندوي حسام تو نقب
تهي کند تن خصم تو را ز جان خانه
ز بهر حسن جوار از براي آنکه گرفت
به جنب جاه تو چرخ سبک عنان خانه
ز جرم قرص مه و آفتاب و حوض محيط
هميشه پر بود او را ز آب و نان خانه
بمانده بود چو من بي وثاق تا بگرفت
به ايرمان ز جلال تو فرقدان خانه
ز حضرت تو چو صيتت فتاده دورم از آنک
به درگه تو ندارم چو همگنان خانه
چو آسمان زبر خود نديدمي کس را
گرم بدي به جنابت چو آسمان خانه
جهان فضلم، اگر نيست خانه ام شايد
از آنکه نيست جهان را به جز جهان خانه
ز بي وثاقي و بي خانگي همي باشم
گهي به مسجد و گاهي به ميهمان خانه
کشفته رختم از آن هر زمان که چون گنجشک
گرفته ام به سراگاه ديگران خانه
چه تيره طالع و بختم که ديده هاي مرا
چنين ز آتش دل شد سياهشان خانه
به راه بام و در از بس که ديد خورشيدم
سياه رو شدم از وي چو از دخان خانه
از آن در آتش و آب است ديده ام چو شمع
کز آب و آتش دارند نيران خانه
ز شوق خانه برآمد خيال خانه ي من
به سان شان عسل پر ز بيکران خانه
سخن بريد ز بي خانگي مرا که زبان
سخن نگويد تا نبودش دهان خانه
گرفته ام چو مي اندر صراحي و خم از آن
که عيش خوش نتوان کرد در نهان خانه
بلي به مجلس آزادگان نخندد باز
پياله تا که نسازد مي جوان خانه
به عالم ار چه به هر جا که هست در خورده ست
اگر به ملک بود ور به ايرمان خانه
وليک از جهت دفع فضله در بغداد
مهم تر از همه جايي ست اي فلان، خانه
پي مشاهره و بهر اجرت اين بتر است
که روز روز چو من مي شود گران خانه
شنيده ام که چو اکنون ز خشت پخته و خام
ز سنگ بودي در عهد باستان خانه
به سخت جاني اهل زمانه زانکه مراست
اميد آنکه دهندم به رايگان خانه
به ديده ي خرد خويش در، چو آن قومم
که مي کنم به کلنگ از که کلان خانه
گهي پياده و گاهي به اسب چون شطرنج
به جمله شهر بگشتم يکان يکان خانه
وليک بي مدد ديگري به تنهايي
چو نرد مهره گرفتن نمي توان خانه
به گرد من نرسد هر که جويدم چون نيست
مرا چو عالم قدر خدايگان خانه
شها ز لطف تو چون جمله بندگان دارند
به قدر و مرتبت خود بهشت سان خانه
چراست خانه ي من ناروان چو در چشمت
به حشمت تو بود جمله را روان خانه
به دولت تو مرا سال پار حاصل بود
چنان که بد به فلان کوچه در فلان خانه
هم آن چنان اگر امسال با منش ندهي
بگو که من ز کجا آرم اين زمان خانه
ز خانه ي خود اگر کوکبي شود به سفر
چو بازگشت نه او را بود همان خانه؟
هميشه تا که بود دورهاي گردون را
درون ظرف زمان و دل اوان خانه
به کوچه ي ابدي باد در سراي خلود
عماد ذات تو را عمر جاودان خانه
[49]
دگر بار از نسيم نوبهاري
هوا خواهد نمودن مشکباري
دگر بار آمد آن موسم که در باغ
نشيند غنچه ي گل در عماري
شود بويا به طبع، ار خود گلي را
به نوک کلک بر کاغذ نگاري
گل رنگين به ده گاورسه ي زر
کند بر دست خود صد خرده کاري
تو گويي کز بهشت باقي آمد
نمودار «عشيات الصحاري»
همي ماند بدان شاخ گل از دور
چو در جنباندش باد گذاري
که خفته دلبر خود را تو خواهي
که نرمک نرمک از خوابش درآري
غلام آن کسم کاکنون چو نرگس
به جا ماند طريق هوشياري
شود با لاله رويي بر لب آب
برآيد خوش چو سرو جويباري
مکن بي مي قرار اي دل چو افتاد
قرار کار ما بر بي قراري
چو اندر مرکز خاکي ندارد
بناي عمر چندان استواري
چو لاله جام مي آنگه نه از دست
که چون گل برفشاني هر چه داري
چه خوشتر زانکه وقت گل صباوش
کني با گل رخي آميزگاري
همه سر ديده گردي همچو نرگس
به سان گل که با او مي گساري
گهش چون پيرهن گيري در آغوش
گهش همچون قبا در بر فشاري
چه گويي بعد از آن با او چه گويم
دگر نارم بگفتن هيچ باري
سحرگه با صبا سوسن همي گفت
به زير لب که اي باد بهاري
«تمتع من شميم عرار نجد
فما بعد العشية من عرار»
شگفت است آن که پيش گل نمايد
سر بي مغز نرگس تاجداري
مگر شد غنچه آبستن که هر دم
ز باد افتد به بويش خواستاري
چرا خوشبو نباشد لاله با آن
که سوزد روز و شب عود قماري
چو روز است اين مرا روشن کز آن است
دهان و کام مشکين لاله قاري
که هموارش چو کلک خواجه باشد
زبان آمخته در مشک تتاري
جهان فضل زين الدين که هستش
بر اقليم فضايل شهرياري
محيط مرکز دانش که آمد
کنار بحر فضلش بي کناري
روانش کان آن جوهر که باشد
پس اعراض و اجسامش تواري
دلش درياي آن کشور که آمد
فضاي او ز طول و عرض عاري
زهي در مکتب فطرت گرفته
زمين از کوه حلمت بردباري
به جوي آفرينش جذب کرده
زلال از لطف خلقت خوشگواري
بر ابناي زمان خويش کردن
فلک را اختيارت، اضطراري
ز رشک قطره ي لطفت فسرده
مزاج لعل را خون در مجاري
شود مشهور عالم هر که چون صبح
کند يک دم به مهرت جان سپاري
صبا جان در گل و نرگس دمد گر
دهد لطف تواش يک لحظه ياري
اگر پروانه ي لطفت نبودي
که چون جان در بدن ها گشت ساري
کجا هرگز به خويشش راه دادي
صبا را غنچه با آن تنگ باري
چو روشن شد به نزد جوهر فرد
که تو فرد و وحيد هر دياري
دم از وحدت نمي يارد برت زد
چو مي داند که با هيچش نياري
چه حاصل ار تفوق جست بر تو
چو کرد اعدات آخر خاکساري
عجب نبود گر از لطف تو آيد
دخاني کسوت آتش، بخاري
نيايد مستحيلم هم که گردد
درون آبي از خشم تو ناري
تويي کز رشحه ي کلک تو سازد
شب عنبر سلب مشکين شعاري
ز نوک کلک تو بر مغز دشمن
زبان تيغ يابد کامگاري
خرد کلک تو را گفتا که با تيغ
عجب مي دارم از تو سازگاري
که او جويد ز تو قطع و تو او را
مدام اندر دواتش يار غاري
سر و کار تو با مشک است و کافور
وز آن خشکي ست شخصت را نزاري
زهي در سايه ي فضل تو پيوست
روان علم و حکمت زينهاري
نگفتي جز که آزاديت سوسن
زبان گر در سخن بوديش جاري
ولي پيش تو همچون من ورا نيز
نمي گردد زبان از شرمساري
عجب نبود ز عفو جرم بخشت
که از ما آنچه رفت اندر گذاري
نپوشد بر تو خود کاهل سخن را
نباشد آنچه گويند اختياري
ز گردون چمن تا چون خور و ماه
نمايد غنچه ليلي، گل نهاري
چو فصل گل به ذاتت باد مخصوص
خوش ايامي و خرم روزگاري
[50]
در مدح شهاب الدين [سليمانشاه]
ميان تيرگي خواب و نور بيداري
چنان نمود مرا دوش در شب تاري
که خوب طلعتي از ساکنان حضرت قدس
که جمله محض خرد بود و مغز هشياري
تنش چو نفس مقدس بري ز کسوت جسم
چو عقل و جان گهر ذاتش از عرض عاري
اگر چه بد همه تن روي و جمله دل ديده
نه ديده بود پديدش نه دل نه ديداري
مرا نيايش بسيار کرد و گفت اي آن
که در جحيم طبيعت چنين گرفتاري
دو ديده بر کن و يک دم بمان حجاب حواس
که خفته اي تو در اينجا اگر چه بيداري
ز کاهلي چو هبا چند از اين گران خيزي
چو ذره سوي هوا تا کي اين سبکساري
چنين به ذلت دنيا چرا شدي خرسند
مگر ز لذت عقبي خبر نمي داري
شکفته گلبن جوزا براي گلشن توست
تو سر به گلخن گيتي چرا فرود آري
سرير هفت فلک تخت توست اگر چه کنون
ز دست طبع گرفتار چار ديواري
کمال جان چو بهايم ز خواب و خور مطلب
که آفريده تو زين سان نه بهر اين کاري
نوشته بر ورق کاينات نيک ببين
ز حال هر دو جهان آيت نموداري
مکن بدي که در اين کشتزار زود زوال
به داس دور همان بدروي که مي کاري
تو هرگز از کشش اين و آن کجا برهي
چو اره تا که بود عادتت شکم خواري
پي مراد چه پويي به عالمي که در او
چو دفع رنج کني جمله راحت انگاري
حقيقتا شکم آز پر نخواهد شد
وگر به ملک همه عالمش بيانباري
گرفتم آنکه رسيدي به هر چه مي طلبي
بگو چه سودت از آن چون به جاش بگذاري
شب سياه جوانيت را سپيده دميد
تو خفته مست و نداري سر هشيواري
حديث شعر به جا مان و بعد از اين پي آن
به هرزه مغز مکاه ار چه نغز گفتاري
چه جان کني پي چيزي که مي نخواهي ديد
به هر دو گيتي از آن جز مذلت و خواري
جز آبروي چو از مردمت نريزد هيچ
براي مدح و هجا طبع را چه افشاري
ز ترک شعر بس اين حاصلت که بازرهي
ز ننگ شرکت اين شاعران ناچاري
طريق مدح سپر زين سپس گرت افتد
ضرورتي که بري لنگي اي به رهواري
ثناي حضرت شه گو که در زمانه هم اوست
که مي کند سخن خوب را خريداري
ثناي جان جهان داوري که دست قدر
بريد بر قد او کسوت جهان داري
ستوده خسرو عادل ملک شهاب الدين
که هر نفس رسد از بخت و دولتش ياري
به چارسوي چمن مايه دار لطف وي اند
صبا به بوي فروشي و گل به عطاري
زسير صيت و ثبات نهادش آموزند
مجاوران فلک ثابتي و سياري
امل ز رشحه ي جودش چنان همي بالد
که طفلکان نباتي ز ابر آذاري
خرد به نفخه ي خلقش چنان همي نازد
که وقت صبح مشام از نسيم گلزاري
زهي شهي که ز قهر زمانه ايمن شد
کسي که در حرم حلم توست زنهاري
نمي رسد خرد از عالم مراتب تو
به کنه خوارترين پايه جز به دشخواري
فلک ز راي تو ننهفت راز خويش ارچه
فروگذاشت به رخ پرده هاي زنگاري
قضا که اطلس گردون به دست خرق بداد
پي کلاه تواش ترک کرد پنداري
ز شرم لطف تو شد لعل را نه از رخ خور
ميانه ي کمر کوه، گونه گلناري
ز سهم تير تو دان آنکه نسر واقع چرخ
ز خويشتن بفکنده ست اسم طياري
ز دست تيغ جهانگير هور طلعت توست
نسيم صبح که تن مي نهد به بيماري
به محفلي که حسام المناظرين شمشير
به قطع خصم، زبان در جدل کند جاري
ميان خصم و کمر حل کجا شود مشکل
اگر به تيغ ميان شان تو راست نگذاري
به حصن پنجم گردون ز سهم تو مريخ
پناه کرد و برآورد سر به عياري
ز حبس کوه، زر سرخ اگر چه يافت خلاص
ز بيم بخشش تو کرد گونه ديناري
ز لطف لفظ تو يک شمه گر به ابر رسد
به جاي قطره نمايد هميشه درباري
ز بيم عدل تو الا به زلف و خال بتان
زمانه مي نکند با کسي سيه کاري
به زيج عقل و به تقويم وهم تا بتوان
که دورهاي سپهر بلند بشماري
شمار عمر تو بر تخت حکم چندان باد
که حصر آن نتواند خرد ز بسياري
[51]
اي به ناکام ز روي تو مرا مهجوري
خود که باشد که به کام از تو گزيند دوري؟
حاصل از عشق تو زين بيش ندارم که دهد
همچو زلف تو به سرگشتگي ام مشهوري
در همه عمر ز چشم تو يکم حاصل بود
وآنگه آن نيز چه، بيماري و دل رنجوري
شمع رويا که ز شرم شکر افشان لب توست
انگبين آن که کند پرده ي رخ، زنبوري
نيست لالاي خط اندر خور آن روي چو ماه
زانکه خود مي کندش عارض تو کافوري
صورت جان بتوان ديد چو عکس اندازد
لب جان بخش تو در جام مي انگوري
چون چمان در چمن آيي خرد آواز دهد
که بياييد و ببينيد بهشت و حوري
عيب من مي کني آري چو تو در ديده ي من
خويشتن را نظري ديده نه اي معذوري
خوش تر از چشم تو بيمار نباشد هرگز
خاصه امروز که دارد اثر مخموري
گفتم از بند سر زلف تو بگريزم ليک
که تواند که گريزد ز شب ديجوري؟
من به هم برزدمي زلف تو چون کار دلم
ملک ايوه گرم مي دهدي دستوري
جم ثاني و سليمان دوم آن که از اوست
چار ديوار جهان را اثر معموري
هر فلک منطقه اي بست به خود بر، يعني
که ببستيم به حکمش کمر مأموري
زبر منصب کيوان بنشستي برجيس
گر شدي حاصلش از حضرت او دستوري
اي عدو را ز تو تب لرزه چنان بگرفته
که تنش گرم نگردد به خور باحوري
با تهتک گري باد صبا، گر نبدي
عدل تو، چون کندي غنچه ي گل مستوري
کلک توقيع تو در خاصيت جان بخشي
از صريرش اثري داده به نفخ صوري
رايت و رمح تو پيروز ابد زان گشتند
کازل آهيخت بر ايشان رقم منصوري
ز مقابل گري راي تو روشن شد خور
ورنه چون جرم مه استي رخش از بي نوري
اين همه گنج معاني که تو را دست دهد
شايد ار مي نکند جز خردش گنجوري
قدر و جاه تو ندارد کس از ابناي ملوک
ورچه دارند ز نام ملکي مغروري
گرچه مرغان همه در نام شريکند ولي
پر سيمرغ چه سنجد بدن عصفوري
خصمت آخر ز چه عبرت نپذيرد چون نيست
آخر دشمني جاه تو جز مقهوري
شهريارا تويي امروز که از جمله جهان
همچو خورشيد به نور ازلي منظوري
هم به فضل و هنر از جمله شهان ممتازي
هم به علم و عمل از جمله جهان مشکوري
سال ها شد که مرا خدمت درگاه تو داد
ز وطن نفرت و از اهل وطن مهجوري
در ثناي تو رسيده ست به جايي سخنم
که توان بست بر او تهمت نامقدوري
گر چه هر سرد سخن گرم درآيد يک چند
سر ابتر سخني جستنم از در، نوري
عيب نبود که فتد آهن کم قيمت را
همسري وقت کشش با زر نيشابوري
سخن آن دان که پس از غيبت گوينده بود
نزد ارباب خرد مستحق مذکوري
سخن حشو سوي کلبه ي عطار برند
تيغ بد عاقبت الأمر کند ساطوري
تا نه بس دير به فر تو ببيني که کنند
اوستادان سخن جمله مرا مزدوري
خرد مشمر سخن من به مديح تو که يافت
سمعت جاه تو زو تا به ابد مشهوري
شمع سان تازه رخ و خوش دل و خندان بادي
تا بود در تن آتش صفت محروري
[52]
دلا مباش ز به کردن نظر خالي
که کار کج نظران نبود از خطر خالي
بصر به صدق نظر پر کن از يقين که مدام
بود ز نور يقين چشم کج نظر خالي
براي دفع بلا بي خبر مباش از خود
که از بلا نبود جان بي خبر خالي
جلال قدر تو آنگه تو را شود معلوم
که جان بماندت از شخص مختصر خالي
بدان حقيقت اين حال ورچه صعب بود
تصور عرضي کردن از گهر خالي
براي حاصل روشن دلي و روزبهي
مدار ديده چو گردون شب از سهر خالي
چه خوش بود همه کس خفته و تو همچون شمع
نشسته با دل پر سوز و چشم تر خالي
به به مقامي وحدت گراي تا چو يکي
شود دلت ز کم و بيش هر شمر خالي
تو را حيات ابد کي دهند چون تو دمي
نه اي چو نفس بهيمي ز خواب و خور خالي
چو شکل سفره فروپژمري و درشکني
گرت شکم شود از لوت معتبر خالي
نه سنگ يابي خود را ميان خلق نه وزن
اگر چو کيسه ميانت شود ز زر خالي
منه نظر همه بر سيم و زر که تا نشود
چنان که نرگس تر چشمت از نظر خالي
شکوفه وار درم ريز باش تا نشود
کف نهال وجودت ز بار و بر خالي
ز ديگران مطلب حسن حال خود که دلت
ز کلفتي نبود چون رخ قمر خالي
کمال کار ز لطف ازل طلب که ابد
ز حسن حال نماني چو روي خور خالي
خلاف آينه رو سوي خود کن از همه خلق
که تا شود دلت از زحمت صور خالي
عجب که سير نه اي زين نشيمن دلگير
در او چو نيستي از خوردن جگر خالي
اگر تدارک نقصان حال خواهي کرد
دمي مباش چو ماه نو از سفر خالي
ور آدمي صفتي خيز، از آنکه لايق نيست
بسي نشست به شهري در از بشر خالي
نماني از سمت عيب خالي ار ماني
ميان طايفه اي جمله از هنر خالي
به جز جگر چه خوري در جوار مشتي دون
که نيستند زماني ز شور و شر خالي
چو کوه جمله زر اندود و سيم دار ولي
نهاد بدگهر جمله از گهر خالي
دماغ کرده چو نرگس به سيم و زر يک سر
ز مغزشان چو دل از عقل جمله سر خالي
چو نيش و محجمه تا خون خوري و خون ريزي
هميشه از اثر خيرشان اثر خالي
ز کلکشان گذر اشک چشم مظلومان
چو راه خون شده از نوک نيشتر خالي
وطن بمانده ضعيفان، ز زخم ضربتشان
چو جان، تن از سيم تيغ جان شکر خالي
چو داس و گاز همه ژاژخاي و دندان گير
وگر چه هست ز دندانشان زفر خالي
دم از لطافت آب و هوا زنند و نه اند
دمي چو آب و هواي بد از ضرر خالي
نمي زنند دمي خوش وليک همچون سنگ
نه اند يک نفس از صحبت شرر خالي
رضا دهند که زرشان گدازي اندر چشم
چو شمع تا نبودشان زر از بصر خالي
دلا اگر چه حضر بهتر از سفر ليکن
بمان ز صحبت بدمحضران حضر خالي
رفيق نيک به دست آر و نيز بيش مپاي
چو از حضور بدان گشت رهگذر خالي
[53]
من گرنه همچو ذره هواباره بودمي
گرد جهان چرا شده آواره بودمي
پست هوا چو تيره گل ار نيستي دلم
بر آسمان سوار چو سياره بودمي
در گوشم ار بدي سخن عقل گوشوار
در ساعد سپهر چو مه ياره بودمي
بر چرخ رفتمي چو مسيح از بد خران
چون طفل اگر نه بسته ي گهواره بودمي
اي کرده عيب من به قناعت، من ار چو تو
محکوم حرص و بخل شکم خواره بودمي
چون غنچه ي خرقه ي خشن از خود براي زر
صدبار چون تو کنده به يکباره بودمي
چون بيش لرزدي دل خلق از براي من
همچون تو گر چو محجمه خونخواره بودمي
بالا نشستمي و زراندوز و سيمدار
گر چون تو سخت جان چو که خاره بودمي
بستردمي وجود خود از خود به زخم تيغ
حاشا اگر ز موي تو يکپاره بودمي
هم گشته بودي آب دهان خلقي از دمم
گر چون تو ک… فراخ چو فواره بودمي
نان پاره داد چرخ تو را و مرا نداد
دادي به من هم ار چو تو پتياره بودمي
ور بودمي چنان که تو زنبيل کش، کنون
من نيز هم رسيده به نان پاره بودمي
گفتي مرا چه کاره اي آخر، بلي اگر
من نيز بي خرد چو تو بيچاره بودمي
در ملک شاه بودمي آخر به قدر خويش
هم کاره اي اگر چو تو آن کاره بودمي
[54]
اي دعاي تو ورد هر جاني
وي سخاي تو رشک هر کاني
عالم اندر فضاي همت تو
همچو ريگي ست در بياباني
کاسه ز اختر کشد فلک بر سر
هر کجا همتت نهد خواني
نسزد پاسبانش جز کيوان
هر کجا ساخت قدرت ايواني
نپذيرد جز از علاج عطات
علت فاقه، هيچ درماني
گشته بر دعوي کرم قايم
هر يک انگشت توست برهاني
عقل صرفي که مي نپوشد باز
رخ ز راي تو هيچ پنهاني
جود محضي که همچو خور ندمد
در جهان بي تو صبح احساني
چرخ بر فتنه لب گزد که خموش
چو سنانت نمود دنداني
مرگ پي گم کند چو ديد که شد
تيغ تيز تو قاصد جاني
به تو شد مملکت چنان آباد
که در او نيست کنج ويراني
شد به عدلت جهان چنان دلشاد
اي جهان را بهين جهانباني
که به جز زلف خوبرويان نيست
در همه ملک تو پريشاني
گر ببارد به ربع مسکون بر
از سحاب سخات باراني
جز نبات کرم نروياند
هيچ صحرا و هيچ بستاني
من قياس کف تو با که کنم
چون نهم بر کف تو بهتاني
تا که خورشيد و آسمان هستند
بر تو کمتر ز سفره و ناني
چون بود همبرت کسي که بود
به مني نان خشک مناني
خود گرفتم که از ملوک جهان
خسروي يا ستوده سلطاني
دارد از ملک ظاهر آنچه تو راست
نيم چندان و يا نه چنداني
جز تو از جمله خسروان باري
کس ندارد چو من ثناخواني
وين سخن گفتن ار چه ناداني ست
خاصه با مثل تو سخن داني
ليک چون در ثناي مدح تو رفت
نيست بر من ز عقل تاواني
اي مرا در ميان اهل سخن
کرده احسان تو چو حساني
در بسيط زمين ز ملک عجم
هيچ سويي نماند و ساماني
که به فر تو من ني ام آنجا
از مديحت نهاده ديواني
تا بود شکل هور و صحن سپهر
اين چو گويي و آن چو ميداني
آسمان در کف مراد تو باد
همچو گويي زبون چوگاني
[55]
و له في تعريف البغداد و يمدح الخليفه المستنصر
گر تو خواهي که جهان جمله به يک جا بيني
و آن جهان را همه در عيش مهنا بيني
همه سر ديده چو خورشيد شو اندر بغداد
و آنگهي چون فلکش گرد برآ، تا بيني
ز انجم شمع و مه مشعل و ناهيد چراغ
به شب تار در او ذره هويدا بيني
جمله سر چشم و همه چشم نظر گشته در او
چرخ را هر شبي از بهر تماشا بيني
حبذا خطه ي بغداد که در وي چو بهشت
هر چه خواهد دل و جان جمله مهيا بيني
زانکه بي زر کف اهلش نبود پيوسته
خوش و خندان همه را چون گل رعنا بيني
بامدادان چو گل آراسته بازارش را
به رخ خوب و زر و کسوت ديبا بيني
بس که چون غنچه ي گل حلقه ي بازار ورا
به زر و جامه ي صد رنگ محشا بيني
در ميان چون کمر نوش لبان تنگ آيي
بس که زير و زبر خود زر و کالا بيني
دل اگر در هوس زلف بتانش بندي
خواب آشفته بس اي خواجه که شب ها بيني
از غو کوس سلاطين ستاره حشمش
چرخ را کر شده چون صخره ي صما بيني
لشگر بي عدد و بي حدش از بسياري
همچو کلي مثلا بي عدد اجزا بيني
تيرشان نامه بر مرگ مخالف يابي
تيغشان نامزد تارک اعدا بيني
به تن دجله بر، از جسر مقيد چون نيل
بر رخي خوب، خطي آخته زيبا بيني
نظم او را که مديدي متقارب شکل است
بر پي هم شده موزون و مقفا بيني
زانکه با آب نشيند شب و روز او را نيز
همچنان کآب روان سلسله بر پا بيني
زانکه رومي نسب آمد شب و روز از جسرش
به دو زنار ميان بسته چو ترسا بيني
صحت و امن و کفايت به جهان بغداد است
زانکه اين هر سه در او جمله به يک جا بيني
هان و هان اي خرد! اين چشم و بل اين گوش مدار
که چنو در همه عالم شنوي يا بيني
به ادب در حرمش بين اگرت مي بايد
تختگاهي که بر از چرخ معلا بيني
پس ببين منظره ي تاجگهش تا ز شرف
گنبدي بر شده تا گلشن جوزا بيني
صحن مستنصري اش بنگر اگر مي خواهي
که به دنيا دوم جنت مأوا بيني
ديده و دل شودت روشن از او بس که چو شمع
گشته در سيم و زرش غرقه سرا پا بيني
طاق او را که نهد جفته ي ابروي هلال
برده در منزلتش صرفه ز عوا بيني
در و ديوار وي ار بنگري از غايت لطف
روشن امروز در او صورت فردا بيني
چرخ دولابي از آن کآب کش برکه ي اوست
شده پر ثقبه ورا دوش ثريا بيني
شب و روز از پي تکرار و اعادت در وي
عقل را همچو صدا جمله تن، آوا بيني
عقل کل را شده بر طاق نهاده ز علوم
در کتب خانه ي او جمله سخن ها بيني
تا که باشد به سر خويش جهاني کامل
چرخ را بر در او ساخته همتا بيني
فلکي طرفه که چون صفه ي ار تنگ در او
منعکس هيأت اين حقه ي مينا بيني
به طلوع مه پرنور و غروب خورشيد
با سپهرش به شب و روز محاکا بيني
گنبد کوکب سيار ورا از حرکت
هيچ داني ز چه رو گشته شکيبا بيني
چرخ ملک و فلک دولت مستنصر شد
زان چو اقبال وي اش ثابت و برجا بيني
ظاهر و باطن حق ناصر دين مستنصر
که رخ و راش چو خورشيد دل آرا بيني
آن که در دايره ي بندگي حضرت او
چرخ را کرده چو پرگار سر از پا بيني
و آن که از دست سخاي کف دريا دل او
شده پرخون جگر کان گهرزا بيني
و آن که از هيبت باد غضب خصم کشش
رمح را لرزه برافتاده بر اعضا بيني
و آن که از پنجه ي جلاد قضا صولت او
موي برده دم شمشير جگر خا بيني
و آن که در مأمن انصاف و حريم عدلش
گرگ را با بره چون وامق و عذرا بيني
و آن که به زين نتوان گفت که در جمله وجود
بر از او ذات خداوند تعالي بيني
به همه ملک زمين زانکه فرو نارد سر
مهچه ي رايت او گشته فلک سا بيني
طاسک رايت مشکين سلبش را که ز دور
چو مه بدر فراز شب يلدا بيني
آفتابي ست جهانگير که آويخته زو
گيسوي تار شب غاليه سيما بيني
هوس رايت شبرنگ ورا پيچيده
در سر خصم، هم از جمله ي سودا بيني
دين قوي دل شده زان رايت سوداش بلي
همگي قوت دل ها به سويدا بيني
چه عجب دجله اگر بر در او سايل شد
چشمه ها را چو همه ميل به دريا بيني
کف خور پيکر در بخش چو درياي ورا
که در او زورق مه مرحله پيما بيني
منفذش نايژه ي کلک وزير است کز او
روزي خلق جهاني شده مجرا بيني
آفتاب فلک ملک نصير الدين آن
که جهان را به رخ و راش تولا بيني
[56]
در مدح سليمانشاه
اي رخ خوب تو آراسته ي زيبايي
پرتو حسن تو در چشم خرد بينايي
تو مرا توشه ي جاني و جگرگوشه ي دل
سزد ار بر جگر سوخته ام بخشايي
نازنينا چو تو از خوبي خود بي خبري
بشنو از من که تو چوني و که را مي شايي
تو چنان از در آني که چو صد خرمن گل
آيي اندر بر خود ور به مثل درنايي
به کمند سر زلفت کشي اندر خود و پس
درجهي ناگه و بوسي ز لبت بربايي
پس به کام دل رنجور، لب شيرينت
در دهن گيري و همچون شکرش مي خايي
من اگر ديگ خيال تو چنين خواهم پخت
نکشد دير که من زود شوم سودايي
تو مرا خوش نفسي وز پي آن مي باشم
زنده چندان که برم مي روم و مي آيي
حلقه ي گوش تو را دي کمرت گفت آخر
هم تو را به که رخ اندر رخ مه مي سايي
من چنين بسته و افتاده به زيرم چه سبب
گفت زيرا که تو در بند زر و کالايي
کس چه داند که مياني و دهاني ست تو را
گر نبندي کمر اي دلبر و لب نگشايي
چشم و زلف تو دلم گر چه به يغما بردند
نيست يغمايي شان خواند مرا يارايي
زانکه با عدل جم عصر، سليمان دوم
نرسد هيچ کسي را که بود يغمايي
جم هنر خسرو فرخنده سليمانشاه آن
که بلند است بدو مرتبت دانايي
نقطه ي دايره ي عدل و سياست که کند
فلکش پيش چو پرگار به سر برپايي
کرده دي با خبرش آمده ي امروزي
از همه خير و شر نامده ي فردايي
کس نديده خلف صدق چنو تا کرده ست
آسمان آدمي و جرم زمين حوايي
اي به تأييد ابد کرده و نور ازلي
رايت و رات چو خورشيد جهان آرايي
کرده از زلف چو انگشت درفش سيهت
راوق ديده ي بدخواه تو خون پالايي
به سطرلاب خور و ماه و ذراع شب و روز
فلک از صيت تو آموخت جهان پيمايي
عالم لطف تو را نيست نهايت زيرا
که نديدند درازيش ز بي پهنايي
در مقامي که فلک سست کند عزم درنگ
چو زمين سخت کند حزم تو پابرجايي
متشنج عصب رمح تو شد مسترخي
روغن مغز عدو بس که در او اندايي
خصم چون در دم شمشير تو افتاد چه گفت
گفت کس ديد دم سرد بدين گيرايي؟
رفت و در جمله جهان دبدبه زد ابر بهار
که مرا با کف راد تو رسد همتايي
چرخ با خاک زمين آب رخش همبر کرد
پس براندش که تو بيهوده بسي مي لايي
رامح چرخ چو قدر تو فراز خود ديد
با خرد، بين که چه گفت از سر نيکورايي
گفت بر من که به حق نيزه ور افلاکم
دان که جز پرچميان را نرسد بالايي
خصم زين پيش چو بر هيأت خود مي آهيخت
با جهانگيري تو با رقم تنهايي
تا به رغمش به قدوم خلف صدق که باد
جان جان ها شده برخي چنان بينايي
صدره ي ملک دو تو گشت علي رغم عدو
شد به يک سو بدن مملکت از يکتايي
در ميان شب از آن تاخت سوي عرصه ي ملک
تا بر اعداي تو چون صبح کند رسوايي
از پي مقدم فرخنده فرش تا به سحر
کرده شب غاليه آميزي و عنبر سايي
پي آن تاش برآرد به نباتي نيکوي
ابر تا روز نياسود ز گوهرزايي
جهت ساعد بلوروشش ، مرواريد
بي مر آورده به دامان فلک مينايي
چون ز پستان تباشير وراسير نمود
فلک از فرط سبکساري و اندروايي
در زمان مرغ سحر بانگ برآورد و به صبح
گفت هان تا لبش از شير خسان نالايي
در جهان حفظ الهي ندي و فرمان داد
تا کند روزش کافوري و شب لالايي
خسروا طالع خوب تو پي زينت ملک
گر برآورد دري از صدف والايي
چه عجب زانکه به در دادن و گوهر زادن
خود تو زيبي که به کف کان و به دل دريايي
ماه در آينه ي چرخ چو معني در دل
تا کند گاهي پنهان و گهي پيدايي
باد بر راي تو پيدا همه پنهان فلک
پس چنان باش که غم کاهي و عيش افزايي
[57]
و له يمدح الصاحب الأعظم الخواجه علاء الدوله [خسروشاه]
نباشد من بگويم بي ريايي
جهان را به ز عدلت پيشوايي
خرد بالاتر از نوک سنانت
نبيند در جهان مشکل گشايي
اجل روشن تر از تيغت نيابد
سوي جان مخالف رهنمايي
شکست از بار حلمت کوه را پشت
که بر جا ماند همچون مبتلايي
يکي ناچار گردد قابل کسر
دو ساکن را چو باشد التقايي
ز شرم راي تو خورشيد هر شام
ز شب در سر کشد کحلي و طايي
قضا بهتر ز خاک پات کي سود
براي چشم گردون توتيايي
چه سنجد با کف دريادلت ابر
چنان تردامني پا در هوايي
که باشد همبر طبع لطيفت
چو آتش خاکساري ژاژخايي
گل سوري به خلقت نيک ماندي
گرش بودي ثباتي يا وفايي
صبا جان در گل و نرگس دميدي
اگر بودي چو لطفت جان فزايي
قرين سدره بودي قدر و جاهت
گرش چون سدره بودي منتهايي
خداوندا به زحمت گر نداري
ز روي لطف بشنو ماجرايي
کنون شد مدتي تا دور گردون
چو هر گاهي نمي دادم بلايي
نمي دانم چه در ره آمدش باز
که شد هر دم عنان گيرم عنايي
نه گردون زيردست منصب توست
چه باشد گر ورا بدهي سزايي
ببرد آب رخ خلقي بيفکن
ز جويش آب و کم گير آسيايي
چه بايستي که اندر عهد عدلت
چو گردون تيره رويي خيره رايي
به من هر گه رسانيدي گزندي
مرا هر دم چشانيدي جفايي
من آنگه کز جهان بيگانه بودم
به جز لطفت نبودم آشنايي
نه جز روي تو بودم قبله گاهي
نه جز راي تو بودم مقتدايي
بدم دامن کش از تشريفت آنگه
که چون سوزن نبودم رشته تايي
تو دادي اطلسم چون کعبه وقتي
که چون مسجد نبودم بوريايي
هم از يمن مديح توست کامروز
به اقبالت رسيدستم به جايي
کز ابناي سخن گويان آفاق
نيابي مثل من خسرو ستايي
مرا زي درگه گردون جنابت
چو کرد اختر دگر بار اقتضايي
ز خوان دعوتت روزي سزيدي
که گوش بنده بشنيدي صلايي
اگر چه حضرت خسرو چنان است
که آنجا درنگنجد هر گدايي
ولي عقل اين قدر داند که هرگز
سته نايد سپهري از سهايي
بود سالي که من هر روز يک بار
به درگاه تو آيم با ثنايي
چو بينم روي دربان تو از دور
بپيچم همچو ماري ز اژدهايي
چو در پيشاني سندان وش او
نبينم حاجت خود را قضايي
بتابم رو ز شرم خلق و آنگه
که گردم باز مي خوارم قفايي
نه زان دورم ز درگاهت که دارم
دگر جز آستانت متکايي
ولي چون صبح صادق زانکه باشد
مرا اندر نهاد اندک صفايي
نباشم چون شب تاريک بي شرم
چو روزم باشد اندر رو حيايي
ز ترس منت و بيم مذلت
چو خوف از کس نمي دارم رجايي
چو بوم بي نوا از روز کوري
نشيمن کرده ام ويران سرايي
سراي همچو گوري تنگ و تاريک
که نتوان زد بدو در دست و پايي
به ماهي ره برون نتواند آورد
اگر ناگه در او پيچد صدايي
تو گويي بر ستونش طاق و ديوار
دو تا پيري ست لرزان بر عصايي
عمارت غبن مي دانم در او زآنک
زراعت را به آن چونان فضايي
جز از ديوار و سقف او در اين شهر
نمي ريزد دگر چيزم ز جايي
براي قسمت زر طرفه تر آنک
بود هر ساعتش بر در کيايي
چو ک… هنگام …ن تيز مغزي
چو تيز اندر محافل هرزه لايي
کلاه کافري چون لاله بر سر
چو غنچه بسته خوارزمي قبايي
بود قزويني اما خويشتن را
نمايد همچو ساروقي لقايي
بر اين دعوي گواه بنده قاضي ست
به از قاضي که را باشد گوايي؟
چه گويي خسروا در حق آن کس
که زر خواهد ز چون من بي نوايي
فرود سقف گردون تا که باشد
معارض هر بقايي را فنايي
مبادا بي تو گيتي را دوامي
مبادا بي تو عالم را بقايي
قرين کام و دولت باد عمرت
نباشد نيز از اين بهتر دعايي
قطعات
[1]
اي لگدکوب کرده همت تو
بام اين برکشيده ايوان را
کرده فرمانبر تو هفت آبا
سه مواليد و چار ارکان را
سعي معمار عدل و انصافت
کرده معمور عالم جان را
لطف جان پرور تو بخشيده
طبع ارديبهشت، آبان را
همچو نفس شريف را ز خرد
شرف از توست ملک سلطان را
ذات تو جوهر است و ملک عرض
روشن است اين سخن سخندان را
گر چه با هم بوند هر دو ولي
هست پايندگي بدين آن را
اي جهان وفا و آصف وقت
مرز توران و ملک ايران را
گر چه در حضرت تو حدي نيست
عطف و انعام و لطف و احسان را
آخر الأمر هم ببايد کرد
آخري زحمت فراوان را
زحمت بنده زان مثل بگذشت
که سه روز است وعده مهمان را
راي ميمونت چند خواهد داشت
در قفس هدهد سليمان را
[2]
اي خداوندي که در منشور عالم گير عقل
خسرو پيروز جنگ آمد ز گردونت خطاب
مسهل خوي خوش و جان داروي لطفت برد
صفرت از چشم خور و کلفت ز روي ماهتاب
عکس عدل راست کارت گر فتد بر آسمان
مانع آيد طبع خرچنگ فلک را ز انقلاب
خود نمي دانم که ديشب خور ز شرم راي تو
مي به سر شد يا به پا (حتي توارت بالحجاب)
گوهر افشان ديده ي خصم تو داني بهر چيست؟
زانکه جز شمشير تو چيزي نمي بيند به خواب
کار شرع و رسم دين از جود تو جايي رسيد
کآهنين سرمايه شد شمشير تو، زرين نصاب
پشت پايي زد جهان را جود عالي همتت
چرخ را بر تن نمي گنجيد و مي کرد اضطراب
تا چنان زد پشت دستي همتت بر روي چرخ
کز نهيبش نيلگون شد چشم خانه ي آفتاب
پشت ماهي ناگهان روزي نشان داد از درم
زآنگهي جود تو ماهي را همي جويد در آب
آب باريک است در چشم عدو شمشير تو
زان سبب پيدا شده ست اندر گو چشمش زهاب
دشمنان دولتت را بس که خون بر خاک ريخت
آبگون تيغ تو را کنيت از آن شد بوتراب
خسروا بانگي بر اين فرتوت مردم خوار زن
تا مرا زو واستاند يا نماند در عذاب
اهل دانش را رها کرد و خسان را برگزيد
ترک اجود بين که گردون مي کند در انتخاب
چون فلک پشتم دو تا شد بهر نان شام و چاشت
کاشکي ممکن شدي در مدت عمرم شباب
برخودم دل سوز مي باشد که تا کي همچو شمع
باشم از بهر خورش در اضطراب و التهاب
مي شنيدم دي که بر من با يکي ز ابناي جنس
برده بد نوعي ز شفقت خسرو گردون جناب
پس در اثناي سخن گفته فلان يعني رهي
از چه مي دارد عروسان سخن را در نقاب
اين سخن گر ديگري گفتي جوابش بد ولي
چون سؤال از خسرو آمد مشکل است آن را جواب
در ضمير من بسي ناسفتگان بکرند ليک
چون کسيشان مي نخواهد مانده اند اندر حجاب
با دم باد صبا گر نيستي ادرار ابر
کي دميدي گل ز خار و چون گرفتندي گلاب
ورنه سعي تربيت بودي ز فيض ماه و خور
ژاله کي گشتي در و خون چون شدستي مشک ناب
تربيت بايد سخن را زانکه دست تربيت
خاک را مردم کند «والله أعلم بالصواب»
[3]
و له يمدح الخواجه امين الدين
مکان حشمت و کوه وقار امين الدين
تويي که شد دل و طبع تو بحر بي پاياب
زهي چو گوهر و زر تيغ ملک و ملت را
ز عشر نعمت تو مي رسد به حد نصاب
به بذل مال شدي خون فشان فتنه مدام
از آن بود رخ جاه تو سرخ چون عناب
حسود جاه و جلال تو را ز روي خرد
حديث شوق سگ است و کليچه و مهتاب
چو صبح کاذب چون راي تو نمود و نبود
قضاش گفت بلي «کل مدع کذاب»
فلک چو ديده همه تن نظر شود هرگاه
که مهوشان ضميرت برافکنند نقاب
کليد قفل در رزق مشکل حرمان
ز نوک کلک تو سازد مفتح الأبواب
به دستگيري افتادگان آز و نياز
سر بنان تو سازد مسبب الأسباب
در اين زمان که فلک خاک کوي دانش را
به باد داد وزان برنيامد آب به آب
ستون کلک تواش گر نداشتي بر جاي
سراي فضل به کلي شدي خراب و يباب
متاع فضل به بازار روزگار امروز
بغايت است کساد ار چه نيک شد ناياب
ميان جان و تن تو چو اشتراکي نيست
به ذهن مدرک و نفس حقيقت اندرياب
به چشم دل صحف طبع من ببين که مرا
به شرح فضل تو در، فصل هاست در هر باب
ز بيم لشگر دي تا که کوه بسته کمر
کشيده تيغ و به سر در فکنده درع سحاب
مرا چو بيد برهنه ز بيم بي برگي
فتاده لرزه بر اعضا و رخنه در اعصاب
نهيب حمله ي سرما و تير صاعقه را
کنون به جز سپر پوستين که دارد تاب
ز شوق و خواهش مويينه اي که حسبت را
به دوش دردهدم مکرمي به غير حساب
دلم به مويي آويخته ست و مي دانم
که جز تو کس نرساند به راحتش ز عذاب
به چارسو ز پي صيد روبهي همه روز
نشسته ام به کمين يا فتاده در تک و تاب
از آنکه موي برست از خيال نيفه در او
چو قندز است دو چشمم هميشه در غرقاب
به خواب در، همه شب از خيال مويينه
مراغه ها زنم اندر حواصل و سنجاب
غمين شوم چو درآيم ز خواب و شک نکنم
از آنکه ديدن مويينه غم بود در خواب
چو خرگه ارچه پي پوششي به موسم دي
به سان خيمه در اين باب مي کنم اطناب
ولي ز جود تو هم پوستينکي بکشم
بدين صفت که من اندر فکنده ام قلاب
[4]
و له في المدح و استدعاء الشعر
سپهر قدرا آني که دست مکرمتت
ز قرص ماه و خور اجزاي آسمان داده ست
تو آن فرشته نهادي که عقل دور انديش
نشان جاه تو ز آن سوي لامکان داده ست
دلت ز غايت حرصي که بر سخا دارد
نيابت کرم خود به بحر و کان داده ست
هنوز در شکم کان و صلب خورشيد است
زري که دست سخاي تواش امان داده ست
ز توست سلسله ي ملک را نظام و قضا
از آن به عدل تو سر تا به سر جهان داده ست
ز روي ذوق در اثناي مدح خواندن تو
هزار بوسه لبم بيش بر دهان داده ست
زهي ز سختي سرما و بي نوايي باز
عنان عزم سوي راه گرميان داده ست
سحاب سان پي بارانيي که در پوشم
دلم ز فرط هوا رو به هر کران داده ست
بمانده ام متحير چو چشم مدهوشان
طمع ز بس که اميدم به اين و آن داده ست
به حکم آنکه بسي بار ديده ام که کفت
که در سخا مدد ابر درفشان داده ست
بدين دقيقه دل من براي باراني
به ابر دست و بنان توام نشان داده ست
[5]
اي در پي هم چو موج دريا
امداد مکارم تو پيوست
وز ساغر جودت آز و اميد
چون لاله و گل مدام سرمست
ديشب که چو مه ز چرخ در بزم
در پاي تو شد پياله در پست
کس نيست که همچو جرم خورشيد
نور کرمت بدو نپيوست
از تاب تو چون ستاره بر چرخ
هر پاره به گوشه اي دگر جست
چون خرده نگه نداشت از وي
ناگه قدم مبارکت خست
تا درد قدم بچيندت درد
روزي دو بر تو گشت پابست
آن تيزي از آبگينه بنمود
از گوهر خويش عادتي کست
زنهار تو زو مرنج کورا
يک عذر شکسته بسته هم هست
از روي صفا پياله مي خواست
در پات فتاد از سر دست
ليکن ز تنک دلي چو خصمت
پاي تو نداشت خرد بشکست
[6]
جهان جان ملک الساده مرتضاي کبير
تويي که ذات تو را در زمانه همتا نيست
سوي ضمير منير تو هيچ فرق به عقل
ميان چشمه ي خورشيد و چشم حربا نيست
ز وهم تيره روان عقل از آن تبرا جست
که جز به نور ضمير تواش تولا نيست
صلاح کار جهان را چو راي روشن تو
به خاک پات که خورشيد عالم آرا نيست
به زردهي و گهربخشي از چه شد منسوب
اگر انامل دست تو کان و دريا نيست
ز ديده اشک و ز رخ رنگ دشمنت زان شد
که از سخاي تو بر سيم و زر محابا نيست
چرا نظير تو را کس نشان نداد و نديد
اگر نظير تو اسم بلامسما نيست
مفاض چشمه ي جودي و خير جمله وجود
بس اين که برتر از اينم گذشت يارا نيست
تو خير محضي و مطلوب همگنان ز آني
که نيست کس به جهان در که خير جويا نيست
چنان ز مهر تو پر شد فضاي سينه ي من
که بي هواي تواش يک نفس مهنا نيست
به جاه و جود تو چندان اميدهاست مرا
که حال را طمع اندر ميانه پيدا نيست
به هم وصول اميد من و عطاي تو خود
به وقت خويش بباشد اگر چه حالا نيست
بماند قصه ي دي ماه زانکه خادم را
يکي ز جمله ي اسباب او مهيا نيست
ز زيرپوش و زبرپوش و جنس گندم و جو
مرا نه جمله که بعضي از آن هويدا نيست
پرير پيش تو آخر به نکته مي گفتم
که گندمم قدري هست ليک اينجا نيست
ز زيرپوش و زبرپوش در، که مي گويم
به جان تو که مرا هيچ زير و بالا نيست
اگر در اين سخنم هست زير و بالايي
سزد که هيچ کسي از خطا مبرا نيست
ببين که حالت من بنده چون بود که مرا
جز آن محقر معلوم وجه اينها نيست
ولي چه روي نمايد مرا ز وجهي کان
تو را به ياد و مرا زهره ي تقاضا نيست
[7]
اي دل احوال جهان چون نيست بر کس پايدار
دست کوته تر کن از وي کآن سراسر هيچ نيست
باخبر باش از خود و اصل وجود خود از آنک
بي خبر همچون عدم هيچ است کاندر هيچ نيست
چون تو از عالم نه اي بيرون بنا بر هيچ دان
شخص خود را، زانکه عالم را بنا بر هيچ نيست
جان و جسمت را بنا و تکيه بر باد است و آب
زين سبب جز خاکشان بالين و بستر هيچ نيست
هيچ نبود در جهان کان را نه ضدي همبر است
زندگاني را از آن جز مرگ همبر هيچ نيست
چون گذرگاه رسن بر، عاقبت چنبر بود
پس بدان کز رشته ي جان تا به چنبر هيچ نيست
آدمي را بي گمان چون مي برانديشد خرد
از جهانش چون زمان عمر درخور هيچ نيست
در دم آخر شود روشن تو را خود کان زمان
زابتدا تا انتها وز پاش تا سر هيچ نيست
بود و نابودت چو شد يکسان پس از صد سال عمر
پس بدين معني بدان کز عمر کمتر هيچ نيست
غنچه سان با عمر اندک در زر و زيور مپيچ
زر چو با باد اجل حشو است و زيور هيچ نيست
خاک در جنس خود از زر بهتر اندر جنس خود
ورچه کم قيمت تر از خاک لگدخور هيچ نيست
چون ز نقش زر به جز زر هيچ مقصود دگر
مي نگردد حاصلت پس کمتر از زر هيچ نيست
رخت دل زين تنگ و تاري خاکدان بيرون فکن
کز بر دل تا بر اين ايوان اخضر هيچ نيست
عالم صورت مساز آرامگاه جان خود
کاندر آن عالم که جان باشد مصور هيچ نيست
از ره معني فراز چرخ و اختر ساز جاي
کز ره صورت فراز چرخ و اختر هيچ نيست
گر به خود پيوستنت راي است نيک از خود ببر
کز تو تا مقصد حجابي جز تو ديگر هيچ نيست
پر طلب کن تا که رفتن را تواني برپريد
کز پي پرواز کردن مرغ بي پر هيچ نيست
همچو نامردان مترس از مرگ ظاهر چون يقين
خالي از کون و فساد از خشک وز تر هيچ نيست
کآنچه هستي تو در وي نيست گردد، آن بود
عين هستي تو، چون نتوان شدن در هيچ نيست
ز اول کار از تو نامد پيش تر کس در وجود
وين بدان دانسته آمد کز تو پس تر هيچ نيست
هر چه هست اندر تو موجود است خود را به ببين
ديده داري از تو بيرون نيک بنگر هيچ نيست
دايره است و نقطه در ظاهر نمودار وجود
نفس را به زين مثال از عقل ياور هيچ نيست
تا تو خود را از برون جويي زهستي بر دري
در درون جو خويشتن را کز تو بر در هيچ نيست
اين سخن را درنورد اي دل ورق، کز همگنان
هيچ يک را بهره زان جز نقش دفتر هيچ نيست
هم به چشم عقل شايد ديد اي دل روي عقل
زانکه نور ديده بي خورشيد انور هيچ نيست
هر چه نامقدور تقدير آمد از عالم مجوي
زانکه در ترکيب عالم نامقدر هيچ نيست
گرد بنشين نقطه سان تا آفتت کمتر رسد
زانکه بي آفت تر از شکل مدور هيچ نيست
[8]
و له في المدح و يصف فيه القلم
اي خداوندي که جان آزردگان چرخ را
بهتر از لطف تو در عالم دگر دلدار نيست
هيچ جا بنيت خرابان نياز و آز را
همچو جود چرب دستت در جهان معمار نيست
توأمان ملک و ملت را ز تأثير زمان
جز به جاه آسمان اوج تو استظهار نيست
سر فرو نارد به عالم همتت زيرا که او
از فرودستان حکم گنبد دوار نيست
در سخا ابر ارچه آمد بر سر از دريا و کان
ليک جود او چو بذل شاملت هموار نيست
کلک ديدم در کفت گفتم مگر طوطيست ليک
باز گفتم جاي طوطي طرف دريابار نيست
نسبت کلکت به طوطي مي نشايد کرد از آن
کو شکر خوار است چون کلکت شکرگفتار نيست
خلق عالم را بسي گفتار بي کردار هست
کلک توست آن کش يکي گفتار بي کردار نيست
صاحبا صدرا خداوندا غم کارم بخور
زانکه جز لطف تو در عالم مرا غمخوار نيست
منعمان را از صداع گريه ي اصحابنا
چاره نبود ورچه کاري آن چنان ناچار نيست
اختياري نيست اين بدپيشه خادم را ولي
آدمي در هيچ کاري فاعل مختار نيست
برخلاف شرع دور از حضرتت بادا رهي
از خدا بيزار گر زين شغل بد بيزار نيست
جز تو کاندک رغبتي داري بدين کاسد متاع
در جهان کس را دگر سوداي اين بازار نيست
گر چه شعر و شاعري پا در هوا کاري ست ليک
چون بود بي کديه، کاري نيک دور از کار نيست
شاعري را وصمت خواهشگري عيبي بد است
ورنه از اشعار نيک اهل خرد را عار نيست
مقبلان را بذل کردن نعمت آسان است ليک
سائلان را محنت منت کشيدن خوار نيست
ز ابر و باران پرسخاتر نيست کس و او نيز را
بخششي بي سرزنش هم بر گل و گلزار نيست
ريزد آب رو چو بارانش ور خود مرد را
سائلي الا ز جود ابر گوهربار نيست
همچو شمع از ساعد خود قوت خوردن بي گمان
پيش من با منت خواهشگري دشوار نيست
مرگ حاجتمندي از مرگ طبيعي بدتر است
زانکه اين هر لحظه باشد و آن به جز يک بار نيست
در جهان هرگز نباشد سنگ و وزنش پيش کس
هر که را همچون ترازو در کفش دينار نيست
در همه خاک عراق الا ز چشم و اشک خويش
از کسي ديگر مرا ادرار يا اقطار نيست
از خري وز بي خري جايي نرفتم پيش از اين
تاکنون گشتم چنان کم طاقت رفتار نيست
هدهد خاص سليمان بودم و اکنون ز غم
جان پرتيمار من کمتر ز بوتيمار نيست
در سخن گويي علم گشتم ولي از هيچ کس
در تنم دراعه يا بر تارکم دستار نيست
آسمان پيکر دوتايي کسوتي دارم کبود
کز کهن کاري بر او از هيچ نقش آثار نيست
بس که در هم زد مطراگر به نوک سوزنش
هيچ جا همچون زره پودش پديد از تار نيست
بس که گردانيدمش زين رو بدان روي دگر
همچو چرخ نيلگون پشتش ز رو ديدار نيست
در چنين سالي که از بس غله، مور و مورچه
هر يکي بي چاه و کندو بلکه بي انبار نيست
من ز موري کمترم زان کو به قدر خويشتن
دارد انبار و مرا در خانه يک من بار نيست
صاحبا با خود حسابي مي کنم ديگر مرا
جز به ديوان تو يک جو هيچ جا در کار نيست
گر جو و گندم کني امسال انعامم چو پار
غله را امسال تا داني که نرخ پار نيست
رسم پارم شش کري يا پنج بد و امسال باز
گر نباشد ده کري زان پنج شش يا چار نيست
گر چه زحمت مي نمايم چون مني را راستي
خواهش اندک چنين از چون تويي بسيار نيست
[9]
اي خسروي که در نظر عقل به گزين
از جمله ي ملوک جهانت نظير نيست
خواهد که تا به کنه کمالت رسد فلک
الا بدين، چنان شده دايم مسير نيست
پر زه کند دهان عطارد مديح تو
خود جز بدين دقيقه ورا نام، تير نيست
پوشيده حال من ز چه شد بر ضمير تو
خورشيد چرخ خود چو تو روشن ضمير نيست
سرگشته روز و شب چو فلک در ترددم
با هيچ موضعم چو به تعيين مصير نيست
چون کور بي عصا به سر راه بر، نوان
زان مانده ام که هيچ کسم دست گير نيست
زان رو که خفته ام همه روز اندر آفتاب
چون سايه روسيه شدنم خير خير نيست
بي تن روان نازک و بي خانه آدمي
خود ممکن و مجوز عقل مشير نيست
مرغ گرفته تا نشود در قفس همش
جاي خروش و برگ و نواي صفير نيست
با آنکه رهروند جهان ديدگان چرخ
بي خانه هم يکي ز صغير و کبير نيست
شاها کم از پياده ي شطرنج کس بود
و او نيز را ز خانگکي هم گزير نيست
در سايه ي تو رنج کشيدن ز آفتاب
عيبي نه نيک کوچک و شيني حقير نيست
با ده هزار خانه چنين فارد از وثاق
زان مانده ام که جايگه خانه گير نيست
با ژنده خادمي سيه ام گشته هم وثاق
کش عمر کم ز مدت کيوان پير نيست
زين دود پيکري که ز دور ار ببيني اش
گويي سرشته طينتش الا ز قير نيست
باريک و منحني چو هلال است وآنگهي
بدر است نام نحس وي اما منير نيست
تاريک و تيره تنش در آن جامه ي سفيد
جز همچو تار مو شده در جام شير نيست
من همچو روز و او شب تار است و زان سبب
با يکدگر نشستنمان دلپذير نيست
شايان هم ز لطف و خشونت نه ايم از آن
کو هست چون پلاس و رهي جز حرير نيست
آري ز لطف خويش زدن لاف اگر چه خود
لايق به اهل فضل، قليل و کثير نيست
ليکن ز روي عقل تو داني که در جهان
در لطف طبع هيچ وراي اثير نيست
[10]
و له في المذمة
مرا دي خواجه گفت از روي حکمت
دواي طبع گرمم آب کسني ست
ورا گفتم به کف برري و درکش
که ناکس تر ز تو خس هيچ کس نيست
[11]
و له يمدح الأمير اصيل الدين
دوش اسبک خنگ بي که من
تا روز ز بي جوي فغان داشت
در خواهش کاه و جو همه شب
سر تا به سحر بر آسمان داشت
شد ديده چو کهکشان سپيدش
از بس که نظر به کهکشان داشت
تا نيم شب از تهي مياني
افغان چو دراي کاروان داشت
برکنده بد او ز روي ديوار
هر جا که جوي ز که نشان داشت
از غايت تنگ حالي امروز
زان روي که مهر بر دهان داشت
گفتا به زبان حال تا چند
از کاه و جوم تهي ميان داشت
اي خواجه ي بي نوا بدين حال
تا کي خواهي مرا نوان داشت
در ميخ سرم کشيده بي کاه
زينسان که ستور در جهان داشت؟
گر زير خودم روانه خواهي
بايد جو و کاه من روان داشت
کان صورت اسب پرده شايد
سربسته به ميخ جاودان داشت
از غايت ضعف دان نه از خشم
سر بر تو مرا چنين گران داشت
وز بيم الاغ تا کي آخر
پنهان خواهي مرا چو جان داشت
گفتم که تو راحت رواني
بايدت نهان تر از روان داشت
تو سيم رواني و کنون سيم
شرط است نهان ز همگنان داشت
مردم چو بدند واجبم شد
از چشم بدان تو را نهان داشت
گفت اين همه خود نکوست ليکن
بي جو نتوانم اي فلان داشت
شخص من و جو چو جسم و جانند
بي اين نبود ميسر آن داشت
کافوروشم من و حقيقت
کافور به جو نگه توان داشت
في الجمله چو حق به دست او بود
غمخوارگي اش مرا بر آن داشت
کين قصه ضرورت اوفتادم
بر مفخر و خواجه ي جهان داشت
آزاده اصيل دين اميري
کش بخت هميشه کامران داشت
[12]
اي ز آغاز جهان تا به ابد ناديده
با همه ديده وري چشم فلک همتايت
گوشواري نه در اطراف همه روي زمين
که نشد رهگذر صيت جهان پيمايت
همچو روز سيهش آينه ي ديده ي خصم
شده تار از دم شمشير مخالف خايت
ديده روشن نفس بازپسين چشم عدو
در رخ آينه ي تيغ اجل سيمايت
شخص دشمن متخلخل شده چون پرويزن
از دم تير و سر خنجر خون پالايت
قطره ي آبي يا قبضه ي خاکي بيش است
بحر و کان پيش دل و خاطر گوهرزايت
جان که در چشم همه خلق جهان شيرين است
نيست جز شمه اي از لطف حيات افزايت
از کفت مرده و آويخته باشد همه روز
همچو قنديل دل دشمن اندروايت
مهلت خصم تو زان داد سپهر اين دو سه روز
تا حقيقت شمرد راي جهان آرايت
که همي نرم کند سيلي ايام به قهر
گردنش را جهت تيغ عدو پيرايت
گر رسيده ست به پايت آلمي اصغا کن
عذر رنجيدن ميمون قدم والايت
سال ها بود که در سقف فلک مي ماليد
تارک همت گردون کش گردون سايت
زانکه عالم شرف گنج وجود تو نداشت
اقتضا کرد سوي اوج بلندي رايت
چون شدي بر زبر چرخ، فرو برد عيان
آسمان را به زمين، گام فلک فرسايت
ليک چون بد قدمت ثابت و گردون سيار
با فلک پاي فرو شد قدري از جايت
در مقامي که فلک پاي تو نتواند داشت
که بود خصم فرومايه که دارد پايت؟
[13]
زهي در حيز قدر تو گيتي
چو در جنب فلک جرم سها هيچ
به چشم همت عاليت عالم
چو جرم ذره در چشم هوا هيچ
ز هرچ آن بايد اندر آفرينش
بديدم در نمي بايد تو را هيچ
ز جام لطف جان افزات در بزم
نبايد خضر جان را در بقا هيچ
به روز رزم باشد دشمنان را
ز حد تيغ تيزت تا فنا هيچ
ز خصمت تا عدم زان بس رهي نيست
که نزديک است نيک از هيچ تا هيچ
چنان عدلت جهان را ايمني داد
که در کس ننگرد چشم جفا هيچ
چنان بذلت خلايق را غني کرد
که جز عمرت نخواهند از خدا هيچ
چو شد جام جهان افروز رايت
نپوشد بر تو دايم خسروا هيچ
که از هرچ آن ببايد لشگري را
نباشد در خورش چون چارپا هيچ
اميد اسبکي يا استري نيک
دو سر اسب رهي آورد با هيچ
کف رادت چو خورشيد است روشن
که او را کس نبيند بي سخا هيچ
دل بحر تو چون ابر است پيدا
که دايم زو نبارد جز عطا هيچ
ولي زان ابر و بحر از کوربختي
نمي بيند رهي روي ادا هيچ
دو اسب بد به اميد يکي نيک
طمع کرد از کفم بيرون بلا هيچ
به دست من رهي زان بادپايان
اگر چه نيست شاها وقت را هيچ
ولي دانم که هم با من رساني
يکي زان دو و يا خود هر دو با هيچ
به دست توست حل و عقد اين کار
به دست ما نباشد جز دعا هيچ
[14]
شاها زمان دولت و عمر تو تا ابد
از جمله روزگار چو عيد اختيار باد
بر تو غبار چرخ مبادا ولي ورا
از گرد لشکر تو بر او بر، غبار باد
وي کوه حلم و کان مروت به سان کوه
تيغت هميشه تيز و کمر استوار باد
در ضبط ملک بهر شکست عدو مدام
شمشيرت آبدار و سنان خامه وار باد
هر جان و دل که راي خلاف تو بازداد
دائم سر سنان تو را رهگذار باد
در گفت و گوي رزم زبان سنان تو
گشته دهان خصم تو را يار غار باد
بر چرخ ملک تا به ابد بهر زيب عيد
کف الخضيب جاه تو دولت نگار باد
وآنکو خلاف پرچميان سرکشد چو رمح
در سر سنان رمح تواش رفته خار باد
با پرچم آن که نيز نمايد زبان طعن
چون رمح و پرچمش تن و جان تار و مار باد
بر سر هماي رايت عباسيان تو را
بسيار عيدهاي چنين سايه دار باد
تا در جهان شد آمد امسال و پار هست
امسال هاي تو همه بهتر ز پار باد
[15]
هنرپناها ذات تو نقطه ي کرم است
هميشه دايره ي چرخ با تو يک دل باد
ز دور چرخ کهن هر نفس به نوروزي
ز هر مراد هزارت مراد حاصل باد
نهال بخت تو کآب حياتش آبخور است
چو همتت به بلندي هميشه مايل باد
چو ابر دست تو باران جود باراند
ز هر بنانش محيطي رونده سايل باد
چو همتت ره چرخ بلند برگيرد
گه صعود سعودش نخست منزل باد
ز نور راي و رخت هر که دامن اندر چيد
چو سايه در پي اش افتاده علت سل باد
هميشه سايه ي دولت ز تارک خصمت
به سان سايه ي مرغ پرنده زايل باد
چو ناخن آن که برآرد بر تو سر به فضول
ميان حلق و سرش تيغ تيز فاصل باد
کسي که دست برآرد خلاف رات چو سرو
بمانده پاي مرادش هميشه در گِل باد
ميان دشمن جاه تو و مراد دلش
هميشه گنبد گردنده گشته حايل باد
وگر خود آب زلال است دشمنت که مدام
ز باد قهر تو در گردنش سلاسل باد
عدو که زهره چکان است دايم از تو چو ابر
به سان قطره نگون سار و خرد و نازل باد
چو لاله هر که تو را سرخ رو نخواست مدام
چو غنچه سرخ به خون دلش انامل باد
چنان که دوستي ات جان فزاست همچو حيات
به طبع دشمني ات همچو زهر قاتل باد
[16]
خسروا زان کآتش دل در نهادم شعله زد
با تو راز دل چو شمع اندر ميان خواهم نهاد
بي نوايي پرده ي رازم چو از رو برگرفت
از ميان اين شرمناکي با کران خواهم نهاد
ز آتش غم زان سبب کآبم به سر باز اوفتاد
همچو اشک چشم خود سر در جهان خواهم نهاد
شمع سان در انتظار وعده ي تشريف تو
چند بر ره ديده ي آتش فشان خواهم نهاد
بهر آن تشريف معلم گوييا چون آستين
بوسه کي بر دست شاه کامران خواهم نهاد
مي نخواهم زان به تعجيل اين چنين تشريف شاه
کز پي زينت نمايي دل بر آن خواهم نهاد
يا چنين در بند دستار از پي آن نيستم
کآن چو وقتي ديگر اندر جامه دان خواهم نهاد
همچو آدم حله ي جنت به گندم داد، من
گر بود تشريف شه در وجه نان خواهم نهاد
[17]
کمال الدين که هرگز دست جودت
سر از راه تکلف برنتابد
به نان محتاجم و تو نيک داني
که کار نان توقف برنتابد
[18]
صدر پي شوم جمال علي اي از دم سرد
کرده با خلق خدا آنچه دم کژدم کرد
ز آفرينش تو جز اين بهره چه داري آخر
که طبيعت سم تو ناخن و ريشت دم کرد
گر چه مستوفي حضرت شده اي نيست عجب
کاين نه دون پروري اي بد که نخست انجم کرد
ور نشستي زبر منصب اشراف چه شد
که فلک جاي که آخر زبر گندم کرد
تو نه اي لايق اين شغل و نه اين شغل به تو
بخت اگر جاي تو خود بر فلک هفتم کرد
پوستين چون نکنم گنبد سنجابي را
کو لباس تو همي از دمک قاقم کرد
تو سرآمد نه به نيکي شده اي زانکه جهان
کف بي فايده را تاج سر قلزم کرد
از خدا خير مبيناد و نبيند هرگز
ور همين است گناهش که تو را مردم کرد
[19]
نظام ملک ايران تاج توران
که لطف ايزدت فخر زمان کرد
تو آن صدري که منصب گاه قدرت
خرد بالاي اوج لامکان کرد
هماي همتت کز فرط رتبت
فراز شاخ طوبي آشيان کرد
کند قصد سر دشمن که نبود
هما را عيب قصد استخوان کرد
ندارد دور گردون با تو آن قدر
که گويم او تو را صاحب قران کرد
تو را بي زور طالع دولتي هست
که سعي آن تو را سلطان نشان کرد
خور و مه رتبت راي تو جستند
سپهر آواره شان گرد جهان کرد
محيط آب، لطفت را سخن گفت
قضا يک مشت خاکش در دهان کرد
به آزاديت سرو آزاد برخاست
فلک بر فرق ز ابرش درفشان کرد
صبا آزاده سوسن را به بستان
به شکر نعمتت رطب اللسان کرد
خداوندا به عزم دست بوست
رهي راهي دراز و بي کران کرد
به پشت لاغري اسبي که نرزد
نظر در هيأت او رايگان کرد
ميان مرگ و او يک موست گرچه
تنش موي است و چون مويي ميان کرد
کنون از بي جو و کاهي چنان شد
که روحش عزم منزلگاه جان کرد
ز شوق که سجود آرد کسي را
که حشرش با سگان کاهدان کرد
نمي دزدد کسش کز بس رياضت
خدا از ديده ي خلقش نهان کرد
منجم شد ز بس کز حسرت کاه
نظر بر اوج راه کهکشان کرد
اگر چه محنت بي کاهي او
چنين رويم به رنگ زعفران کرد
بدين رو کاه چون خواهم ز دونان
که نتوان زعفران پيش خران کرد
گر از اصطبل تو دستش نگيرند
به چندان که که در دندان توان کرد
بود فردا خبر کاسب دعاگوت
بشد حاشا سگان را ميهمان کرد
[20]
اي خداوندي که زير منصب خود، همتت
آسمان را با همه بالانشيني جا نکرد
در حريم حرمت و بستان سراي عصمتت
جز به شرط راستي يک سرو بن بالا نکرد
آسمان داند که ذات پاک بي آهوي تو
همچو عقل صرف هرگز کار نازيبا نکرد
از حياي عصمتت الا که بر پوشيدگي
دست مه گلگونه بر روي گل رعنا نکرد
آفتاب از شرم راي روشنت بر آسمان
سر نهاد اندر جهان و هيچ جا مأوا نکرد
سر فرا گوش کنيزانت نيارست آوريد
لؤلؤ کافوروش تا نام خود لالا نکرد
جز صداي صيت نيکو نامي ات اندر جهان
راه در سوراخ گوش صخره ي صما نکرد
آفتاب اندر سرايت راه آمد شد نداشت
تا به تأنيثش مسما واضع الأسما نکرد
مي کشد ابر از کف بحرت دمادم آب جود
جز بدين علت مزاجش ميل استسقا نکرد
زان بگردانيد مسکين زهره را گردون به گاو
کو به عهد عدلت از خنياگري خود وا نکرد
اي که هرگز با همه گستاخي خود آفتاب
بيش نامحرم کنار مسندت پيدا نکرد
هرگز از جوي سخا روي زمين آبي نداشت
تا که عالي همت جود تو دل دريا نکرد
کيست کو مخصوص احسانت نگشت الا که من
و آن به جز حرمان مرا زان جمله مستثنا نکرد
گر چه غمازم ز بدخواهي و دم سردي چو صبح
دم نزد در خدمتت تا آخرم رسوا نکرد
اي که يک آن شد که همچون بخت بيدارت رهي
هيچ کاري برخلاف راي تو حاشا نکرد
دختر فکرم به گيسو جز ره مدحت نرفت
بلبل طبعم به جز در مدح تو آوا نکرد
عقل خود داند که در مداحي پوشيدگان
کس چو من ز اهل سخن زين خوبتر پيدا نکرد
اختر بد کرد ز احسان تو محرومم رواست
اختر بد با من اين نامنصفي تنها نکرد
دي شنيدم کز پي نقلي که از من کرد خصم
و آن روايت جز که ايذاي مرا عمدا نکرد
ستر عالي شد ترش رو و مرا صفرا نمود
و اندر آن ترشي و صفرا ذره اي ابقا نکرد
گفتم اين از شوربختي دان هم ار ني جز مرا
هيچ کس را در جهان هرگز ترش صفرا نکرد
روي بهبودم ز تو يکبارگي برگشته بود
ورنه لطف جرم بخشت در به رويم وا نکرد
تا همم اميد عفوت بانگ برزد کاي اثير
جز به تدريج و زمان از غوره کس حلوا نکرد
صبر کن تا عفو بخشندت که کم يابد مراد
هر کسي کو دستبوس صبر پابرجا نکرد
کوه تا صابر نشد بر صدمت باران و باد
روزگار اندر بر او صدره ي خارا نکرد
تا به سختي و درشتي نازمودش آسمان
لعل وافر در کنار کان گوهرزا نکرد
حضرت ستر رفيعش اي اثير آخر بدان
سوي تو گويي خرد در اختصار ايما نکرد
اي بهين نسل آدم در جهان باقي بمان
تا که گردون قطع نسل آدم و حوا نکرد
بهتر از امروز و دي بادا همه فرداي تو
تا زمانه ختم امروز و دي و فردا نکرد
[21]
زهي رسيده به جايي که تا ابد نرسد
به گرد موکب قدرت سپهر گرداگرد
کرم به طبع همي نازد از تو زانکه شده ست
چو ابر و بحر دل و دست تو سخا پرورد
به جز به واسطه ي تيزناي شمشيرت
خرد نفوذ نيابد ميان جوهر فرد
به احتراز گذر مي کند صبا از بس
که در زمانه کفت فرش معدلت گسترد
بدين صفت که در اين مدت از جناب تو دور
زمانه با تن من گستريده بود نبرد
ز پا در آمده وز دست رفته بودم سخت
اگر نه لطف تو مي شد به پرسشم پامرد
به عمر تازه براتم خط تو داد ار نه
دريده بد خط عيشم سپهر عمر نورد
به صحن سينه ي من در، طبيعت و علت
بدند هر نفس اندر کشاکش و ناورد
نکرد همدمي من کسي به جز ناله
نگشت هيچ کسي گرد من مگر غم و درد
ز بيم، لرزه بر اندام من همي افتاد
هر آنگهي که تب از دور حمله مي آورد
تب ارچه گرم به من درگرفته بود چو ديد
که پرسشت به عنايت غم دلم مي خورد
شد از گرفتن من نيک سرد، و گرم برفت
عجب مدار که تب نيز مي شناسد مرد
دلم که از دم لطف تو همچو گل بشکفت
عرق ز تاب تب انگيخت از تنم ماورد
شده ست زرد رخم تا نهاده رو به بهي
زهي زمانه که روي بهيش باشد زرد
کنون ز زخم حريف هواي سرد خريف
حزين و خانه نشين گشته ام چو مهره ي نرد
اگر بپوشم خود را چو شب شود گرمم
وگر برهنه نشينم بود چو صبحم سرد
چو ابر درزده پرپنبه جبه اي دارم
ز طنز و طيره ي گردون لباچه خواهم کرد
گمان به کديه مبر زين سخن که منشيناد
به دامن تو بر از باد هيچ حادثه گرد
[22]
و له يمدح نجيب الدين
مکان لطف و جهان کرم نجيب الدين
تويي که شد کف دست تو جود را پامرد
بر آب روي زمين گر دلت نبخشايد
به دست جود ز دريا کفت برآرد گرد
مه و خور از پي آن روشناس آفاقند
که همچو سمعت صيتت شدند عالم گرد
خرد به خنجر وهمش ميان زند به دو نيم
اگر يگانه نمايد بر تو جوهر فرد
ز دست جود تو نقدي دگر نرست مگر
درست مغربي آفتاب سايه نورد
ز سوز هجر گل خلق روح پرور تو
ز شيشه هاي دو چشمم همي چکد ماورد
دلم به هجر تو در، صبر کرد عقلش گفت
کسي به دوري جان صبر چون تواند کرد
ز راه ديده ي من جوي خون روانه شود
چو با فراق تو افتد دل مرا ناورد
به قادري که در اميد کون و بيم فساد
ز هيبتش رخ خورشيد خاوري شده زرد
که در فراق تو جانم به لب رسيد چو صبح
ز تاب مهر تو از بس که مي زنم دم سرد
دواي درد من آخر ز روزگار اين بود
که از فراق تو داغم نهاد بر سر درد
درون جان و دلم روزگار محکم کار
بناي دوستي ات را نه آنچنان گسترد
که چرخ، گوهر مهر رخ تو بتواند
به زخم تيشه ز سنگين دلم برون آورد
غبار هجر تو گردم ز جان برآوردي
گرش نه عکس خيال تو مي نمودي طرد
به چشم و دل در از آن جاش کرده ام که مرا
خيال طلعت زيباي توست جان پرورد
مراست تا ز لقاي مبارکت دورم
خيال روي تو خواب و غم فراق تو خورد
[23]
و له يمدح الخواجه شمس الدين
خداوندا بر آن بد بنده يک چند
که خود را جامه اي ديبا بدوزد
مخطط جامه اي شاهد به کف کرد
کز آن جا جبه اي زيبا بدوزد
چو شد موعود تشريفت به خود گفت
نباشد راي کآن حالا بدوزد
چو ديگر جاي خواهد رفت از اين جا
بپوشد اين و آن آن جا بدوزد
نمي يارم خلاف وعده ات گفت
که عقلم در زمان لب ها بدوزد
ولي آن جامه با درزي ست حاضر
چه فرمايي ندوزد يا بدوزد
[24]
و له يمدحه و يستدعي القرطاس
اي آن که مديح تو عطارد
بر صفحه ي آسمان نويسد
گردون لقب تو از پي نام
بر جبهه ي فرقدان نويسد
بر خط خوش تو کاتب حسن
خط لب دلبران نويسد
چون بحر دلش بلرزد ار چرخ
اسراف کفت به کان نويسد
سوسن به چمن شود سخن گوي
گر نام تو بر زبان نويسد
صدرا! دلم ار چه مدحت تو
بر روي روان و جان نويسد
ليکن پي آنکه دست ايام
بر ناصيه ي زمان نويسد
مي خواست ز من زبان کلکم
کو مدح تو جاودان نويسد
چندان کاغذ که شرح بعضي
از مکرمتت بر آن نويسد
[25]
و له يمدح الخواجه شرف الدين
کان کرم و جان مروت شرف الدين
کامداد نسيم نفست جان جهان شد
بسترد چو خور نقش نجوم از رخ گردون
چون دامن تمکين تو بر چرخ کشان شد
در باغ به آزادي خلقت گل و سوسن
اين جمله زبان آمد و آن جمله دهان شد
هنگام سحر بوي گل خلق تو بشنيد
در حال تن باد صبا جمله روان شد
از غيرت خلق تو گل از دست درافتاد
وز جنبش لطفت به چمن سرو چمان شد
چون ابر گه فيض گهرپاشي و احسان
از فرط کرم دست سخاي تو چنان شد
کز خصم گهر، گاه دهش نيست دريغش
با آنکه گهر در کنف تيغ يمان شد
از غايت زشتي و درشتي چو که برف
در چشم همه کس عدويت سرد و گران شد
بر باد فنا دشمن بي آب تو چون ابر
از رشک کفت سوي عدم جامه دران شد
کي وصف تو گردد به زبان چو مني راست
چون شمع گرفتم که تنم جمله زبان شد
از شوق کف بحربنان تو دل من
با اشک برآميخت پس از ديده روان شد
پر کرد فلک حقه ي چشم از گهر اشک
از بس که چو من پيش جنابت نگران شد
از رقت دل غرق چو شمعم همه در اشک
تا لطف تو خواهان من سوخته جان شد
چون ديد مرا عزم جنابت ز سر شوق
در پيش فتاد اشکم و بي خويش دوان شد
من مي ترسم خود به تک وهم سبک رو
در گرد پي قدر تو و طرفه تر آن شد
کم آرزوي همرهي توست و چو کشتي
بي لطف نسيمي نتواند به کران شد
خود بي مدد لطف تو اي آصف ثاني
ممکن نبود پيش سليمان زمان شد
بي رهبري روح امين از ره بينش
داني که سوي حضرت عزت نتوان شد
با اين همه هر چند که چون گرد گران خيز
خاکي تن بي آب مرا توش و توان شد
چون آب به سرگشته بدم زي تو روان ليک
دم سردي دي پاي مرا بند گران شد
[26]
و له يمدح الخواجه شمس الدين
محيط مرکز دانش ستوده شمس الدين
که کام نطق ز لفظ تو گوهر آگين شد
تويي که ساحت بستان سراي جان و خرد
ز لطف طبع تو پر گونه گون رياحين شد
نمود پيش تو خود را يگانه جوهر فرد
جگرش سفته به الماس خاطرت زين شد
ز شوق قدر تو گردد فلک به جان شب و روز
ميان فسرده از آنش هلال نوزين شد
گهر ز باطن کان چون سخن کند ظاهر
زبان کلک تو زين رو چو نوک ميتين شد
مشام جان و دل من ز نام و نامه ي تو
چو زلف و خال و خط شاهد تو مشکين شد
گشاد نامه ي دلبستگي نوشته ي توست
از آنکه موجب تسکين جان غمگين شد
مرا سواد و بياض خط تو اندر چشم
بسي شريف تر از ديده ي جهان بين شد
نمود خط توام وحي آسمان از آن
که حرف و نقطه ي او چون هلال و پروين شد
به ذوق جانم از آن کلک تو چو نيشکر است
که نکته هاش چنين آبدار و شيرين شد
اگر چه چشم مرا پيشه گوهر افشاني ست
ولي ز روي درافشان خطت گهرچين است
[27]
و له بمرثية کمال الدين اسماعيل «طاب ثراه»
جهان جان کمال الدين سماعيل
شنيدم دي که ناگاهان فرو شد
دريغ آن شمع روشن دل که ناگاه
به باد درد بي درمان فرو شد
به خاک تيره چون خورشيد رخشان
ز دور گنبد گردان فرو شد
چو شيرين نکته اي خود نفس پاکش
به حلق عقل و جان جان فرو شد
اگر چه اهل فضل آسان توانند
به بحر فکر بي پايان فرو شد
ولي هرگز به قعر بحر معني
بدان دوري که او، نتوان فرو شد
از آن کآب زلال آمد سخنهاش
همه کس را به حلق آسان فرو شد
هزاران در يتيم افزون بماندند
که آن بحر از سر ايشان فرو شد
بلي ماند ستاره يادگارش
ز گردون چون خور تابان فرو شد
من و او اندر اين صنعت که گردون
ز رشک ما به خود حيران فرو شد
مقابل چون مه و خورشيد بوديم
چو ناگه اين برآمد آن فرو شد
جهان از خاک پايش سرمه بردند
که او در خاک اصفاهان فرو شد
ز زخم تيغ ترکان تتاري
به چاه نيستي ارزان فرو شد
[28]
ايا صدري که چرخ گردن افراز
به پيش حکم تو محکوم باشد
پذيرايي نفس طاعتت را
نهاد سنگ خارا موم باشد
کند تقسيم، راي تيزبينت
وگر خود نقطه ي موهوم باشد
سخن گر در منثور است دايم
به سعي مدحتت منظوم باشد
همانا راي عالي مولوي را
همش معهود و هم معلوم باشد
که دايم شاعران را از کريمان
زر تشريفشان مرسوم باشد
ور آن تشريف عوذا بالله اي صدر
خود اندر اندرون روم باشد
که بستانند چون نزديک ايشان
گدايي ستر کردن شوم باشد
ز لطف شاملت گه گاه داعي
به چشم مرحمت مرحوم باشد
چو حرمان من از خدمت بيايد
گه از انعام تو محروم باشد
[29]
ايا شهي که به چشم خرد محال بود
که در زمانه به ذات تو جز تو کس ماند
کسي به ذات تو چون ماند از جهان حاشا
که شاخ و سدره ي طوبي به خار و خس ماند
فرود قدر تو گويي زمين و جرم سپهر
به شکل ديده ي مور و پر مگس ماند
کسي که همچو رهي دولت قبول تو يافت
دگر ز بخت خود او را چه ملتمس ماند
در قبول تو هم باز شد به روي رهي
چو سال هاست که در کوي اين هوس ماند
پي صلاح ممالک شها! چو عمر عدو
جهان به نهضت ميمونت چون نه بس ماند
همي بترسم از اين کوچ ناگهان که مباد
کزو نصيب رهي ناله ي جرس ماند
کجا زند به جز اندر هواي حضرت تو
ز عمر بنده وگر خود يکي نفس ماند
چو پاي، از آن ز رکاب تو مي بمانم باز
به خاک پاي توام تا که دسترس ماند
که همچو گرد شود حاصل رهي بر باد
اگر دمي ز رکاب تو بازپس ماند
ز پاي پيل غمش لطف شه رهاند و بس
در اين ره آن که چو من بنده بي فرس ماند
[30]
خديو عرصه ي ملک و پناه دولت و دين
که محض عقل سليمان ثاني ات خواند
تويي که پنجه ي زورآزماي کين توزت
به قهر جرم زمين را ز جا بجنباند
سنان رمح تو بالانشين شد و چه عجب
که خويشتن را در صدر خصم بنشاند
جهان پناها! داعي دولت تو اثير
که در حمايت اين آستانه مي ماند
دو سال شد که در اين ورطه اوفتان خيزان
به خيره بارگي روزگار مي راند
نبود بر سر رفتن ز جايگه چون قطب
ور آسيايش بر سر فلک بگرداند
ولي زمانه ي ناساز و دهر پر شرو شور
ز بس که حال دلم خيره مي بشوراند
به جان رسيدم و اينم بتر که نيست کسي
که يک دمم ز بد روزگار برهاند
بر آن نهاد دلم کار خويشتن که کنون
عنان عزم به سوي سفر بجنباند
شود ملازمت خدمت هنر جويد
مگر که هم ز هنر داد خويش بستاند
گمان من همه آن بد که راي عالي شاه
چنان که هست مگر حال من نمي داند
چو شاه حالت من داند و غمم نخورد
مرا اميد به بهبود خود کجا ماند
[31]
فروغ ديده ي معني ستوده عزالدين
که نفس ناطقه لفظ تو را گهر خواند
دم و دهن چو لب شاهدان کند شيرين
زبان عقل چو لفظ تو را شکر خواند
کجا حديث جهان گشتگي کنند، سپهر
هلال را بر صيت تو نوسفر خواند
کف سخاي تو را بر ستوده نبود ابر
به پيش دست تو گر بحر را شمر خواند
ز بس حلاوت شيرين خط و معاني توست
خرد که کلک تو را شاخ نيشکر خواند
بلند قدرا! شد مدتي که خاطر من
که طبع راد تو را بحر پردرر خواند
ز لوح دل سخني چند نغز جان آميز
گرفت ياد که بر شاه تاجور خواند
دو نوبت آمد و شه را نديد و جهد نمود
که چون دعاش بگويد ثناش برخواند
ولي ز زحمت قومي نبهره نام و نژاد
که شرعشان چو خرد دشمن هنر خواند
روا نداشت دل من که با حضور ددان
مديح مرتبت شاه دادگر خواند
که وحي منزل قرآن از آن شريف تر است
که جبرييلش بر هر کس از بشر خواند
کسي اغاني داوود و صحف ابراهيم
به نزد کور برد يا به پيش کر خواند؟
ز شوق فرصت عرض، اين قصيده را شب و روز
ز روي ذوق رهي بس که بي شمر خواند
چنان ز لوح دل و جان شده ست محفوظش
که شاه اگر بر خود خواندش ز بر خواند
زمان خواندنش ارچه دراز شد ليکن
رهي به حضرت شه خواند آن اگر خواند
نخوانده خود سخن من چگونه ماند از آن
که بيش داند هر کس که بيشتر خواند
از آنکه عقل بر او خواند اين نثار نخست
کجا سزد که رهي بر کسي دگر خواند
[32]
جهان جود که از شرم راي تو خورشيد
به هيچ مقصد و منزل قرار مي نکند
پي رکاب تو آيد پياده چرخ ار ني
ز عجز نيست که خود را سوار مي نکند
به روز همچو به شب روشنان خود را چرخ
ز شرم راي توشان آشکار مي نکند
چو زنگيان رخ کلکت سياه درکردند
از آنکه جز سفر زنگبار مي نکند
خط مسلسل کلکت بديد از آنگه باز
دلم دگر صفت زلف يار مي نکند
به صد هزار نظر جز هلاک خصم تو را
سپهر شب همه شب انتظار مي نکند
به مار ماند رمحت ولي چو مار از خصم
زبان برون ز پي زينهار مي نکند
ز حد ببرد گراني عدوت همچون کوه
فلک چرا چو کهش سنگسار مي نکند
چنين که خصم تو از غصه ممتلي ست عجب
که مرغ تير تواش ناگوار مي نکند
چو غنچه کور دل است آن که بهر ديدارت
دو چشم خويش چو نرگس چهار مي نکند
کفايت است رهي را گرش همين هنر است
که جز به بندگي ات افتخار مي نکند
حقيقت آنچه تو با من همي کني امروز
به جاي لاله و گل، نوبهار مي نکند
کدام روز که چون نرگس ابر جود توام
ز روي خود خجل و شرمسار مي نکند
کدام هفته که باران لطف و انعامت
چو گل مراد دلم در کنار مي نکند
که کشت تخم اميدي به ساحت کرمت
که دولت تو يکي زان هزار مي نکند؟
به امر جود تو نواب حضرتت که قضا
ز کلکشان سر مويي گذار مي نکند
چو سامريم بدادند گاوکي گر چه
ز لاغري جسد او خوار مي نکند
چو گاو چرخ جهان گرد و پيشه پرورد است
از آن شکاف زمين اختيار مي نکند
مگر تکاسلش از بخت من فتاد بلي
چه کارهاست که حسن جوار مي نکند
کنون مرا چو دو جو نيست در جهان چه کنم
که يک غراره که او را دوبار مي نکند
ز تمر هندي و محموده تيره رنگ تر است
ولي چه سود که يک ذره کار مي نکند
نمي کنم طلب تخم تا نگويي تو
خريش بين که به گاو اختصار مي نکند
[33]
و له ايضا في الشکاية
خانگي مشورتي کرد دلم دي با من
که دگر تا بزيد مدح سرايي نکند
همچو زنگ از دهنش گربه درآرند زبان
پس از اين پيش خران بيهده لايي نکند
ور خودش جان به لب آيد که دگر تا بتوان
از پي حرص و طمع سفله ستايي نکند
هيچ شک نيست که هر کس که کفافي دارد
در جهان رغبت اين کار و کيايي نکند
بهر آوازه ي بي حاصل و تحسين خران
چو درا مرد خرد هرزه درايي نکند
شاعر کامل اگر هيچ کفافي بودش
ميل خواهش گري و کديه گرايي نکند
ور کفافي به کمالش نبود گو مي باش
تا زيادت روي و بيهده رايي نکند
نبود از نيم کفافي گذرش تا باري
زندگي جمله به بي برگ و نوايي نکند
ور نه هم سدي بايد رمقش را چندان
کز تنش دست عدم روح ربايي نکند
چو از اين هيچ نباشد که بگفتم تو بگو
چه کند شاعر مسکين که گدايي نکند؟
[34]
و له يمدح الامير نورالدين و يطلب السرج
مير نورالدين که راي روشنت
عقل را پيرايه و افسر بود
نوعروسان سخن را روز عرض
نقش مدحت زينت و زيور بود
تنگ دستان نياز و آز را
جود تو سرمايه ي اوفر بود
وصف اخلاقت به نيکو محضري
عقل را ديباچه ي دفتر بود
لفظ و معني چون برندي ره به هم
نور رايت گر نه شان رهبر بود
نام از آن عالم برآيد هر که را
کز نيام تيغت آبشخور بود
جدول خون راني از حلق عدو
گر نه با تو راست چون مسطر بود
وهم تعيين مي کند مثلت ولي
عقل را هرگز کجا باور بود
اي خداوندي که در کام خرد
شکر انعام تو چون شکر بود
هست معلومت که دايم بنده را
اسبکي چون کلک تو لاغر بود
بهر وي هر گه ز ديوان عطات
زينکي مرسوم من چاکر بود
بر سر امسالش لگامي گر نهي
اسب را خود زينتي ديگر بود
منت زين خود کنون بهتر کشد
کز لگامش منتي بر سر بود
ور به جاي زين، بهاي زين دهي
خود چنين دانم که لايق تر بود
[35]
در اين زمانه که اندک بضاعت است مرا
نه ممکن است که در وجه روزگار شود
دل ضعيف مرا درد انتظار بسوخت
در آن هوس که به هر کار کامکار شود
چگونه باشد با آن دريغ و نوميدي
دلي که سوخته درد انتظار شود
متاع من هنر است و وفا و بسيار است
بلي متاع که بسيار گشت خوار شود
[36]
و له في صفة الفرس
اي صاحبي که جز به ثناي مکارمت
يک دم زبان ناطقه گويا نمي شود
الا ز لفظ نيشکر کلک دلربات
طوطي عقل و نطق شکرخا نمي شود
از بيم عدل توست که جز وقت صبحدم
بلبل به پرسش گل رعنا نمي شود
وز احتساب توست که بر چرخ، جرم ماه
دايم به شکل ساغر صهبا نمي شود
ماندم عجب که در چمن از عکس راي تو
سرو سهي درختک دانا نمي شود
وز نرگسم شگفت تر از گل بمانده زان
کو از نسيم لطف تو بينا نمي شود
وز سوسنم شگفت تر از نرگس آيد اين
کو از صفاي تو گويا نمي شود
اي صاحبي که زرده ي خور از براي تو
دايم چنين به طوق و به هرا نمي شود
نواب حضرت تو به من بنده داده اند
اسبي که از طويله به صحرا نمي شود
من جهدها به تمشيتش مي کنم ولي
او خود به هيچ گونه ممشا نمي شود
وآنگه ز بس سکونت و صبرش که در تن است
گر مي بري سرش دمي از جا نمي شود
چون چند چوب سخت زدم بر سرش به خشم
ظنم چنان فتاد که عمدا نمي شود
گفت از براي ناشدن اي خواجه چوب ها
بر سر چه مي زني که مرا پا نمي شود
چون دود تيره رنگ و سياه است و اين عجب
کالبته از نشيب به بالا نمي شود
گر زانکه از طويله ي خاص تو بنده را
اسبي چنان که هست مهيا نمي شود
چوبي و چاکريم بده تا به هر دو تن
اين غصه مي بريم که تنها نمي شود
[37]
آزاده ي جهان صفي الدين که نزد عقل
هر دم در ثنات مرا سفتني شود
همواره عقل پيرو راي شريف توست
پروانه شک مکن که پي روشني شود
صدرا هر آن کرم که تو را کردني بود
ناکرده چون بماند مرا گفتني شود
شد روزها که منتظرم تا مگر مرا
موعود جود صاحب اعظم هني شود
انعام صاحب ارچه بود جان و تن ولي
آن هم به سعي لطف چو آبت سني شود
و آن مايه را اگر چه نباشد بر خرد
آن قدر و آن محل که کسي زان غني شود
ليکن خلاف وعده دل عشوه خورده را
چون بو بود که آفت آبستني شود
از لطف خويشتن ز زبان رهي بپرس
رمزي که همبر گهر معدني شود
کآن همچو انگبين شده دوشاب خوش بود
گر انتظار بي مزه اي چاشني شود
[38]
اي هنرور سايل جود کفت باران به طبع
همچو سيلابي که از کوهي به هاموني شود
گر فتد عکسي ز عالي همتت برآسمان
هر فلک عرشي و هر سياره گردوني شود
ور نسيم لطفت آيد بر گل ضحاک وش
بس عجب نبود که هر برگش فريدوني شود
ور بخار بحر جودت سرکشد بر اوج ابر
در مشامش بي گمان هر قطره جيحوني شود
ور کليم کلک تو نوني کشد بر سطح آب
در زمان هر ماهيي در بحر ذوالنوني شود
پيش مشکين طره شيرين خط ليلي خال تو
از تحير عقل هر ساعت چو مجنوني شود
با عروس عنبرين گيسو خطت کلک تو هست
همچو لالايي که چست از پيش خاتوني شود
چون خرد، وهم از کف ديوانگي يابد خلاص
يک ره از مدح تو در گوشش گر افسوني شود
هر سخن کآن بر خلاف حشمتت گويد عدو
شايد ار هر حرفش اندر حلق طاعوني شود
سرورا گر چه رهي زان جمع نبود کز طمع
کم کند آب رخ و دنبال افزوني شود
ور چه باشد خود فکن چون سفره، نبود آنچنان
کز براي يک دو نان در بند هر دوني شود
ليکن اهل شعر را داني که شان نبود گذر
از گدايي ور مثل هر يک چو قاروني شود
هر يکي در حيز کاري ست اندر هر دمت
هيچ يک را ره کزان حيز نه بيروني شود
شعر زي لطفت به طبع دل شود چون هر زمان
هست موزوني ضرورت سوي موزوني شود
شاعران را از پي ممدوح رفتن چاره نيست
في المثل ممدوحشان گر خود در آهوني شود
گر ز رسم سالشان يک جو بکاهاند کسي
خاطر هر يک ز غم چون طبع مفتوني شود
خود نبايد دادشان چيزي و چون دادي بدان
کآن قدر گر کم بود ور بيش قانوني شود
روشن است اين نکته و خود نکته ي کس در جهان
بر تو کي پوشد ور آن کس خود فلاطوني شود
اين سخن روشن ترک زين خود بگويم تا مباد
کاين مبرهن نکته ي موزون چو [مکنوني] شود
سرورا مگذار چندين کز پي انعام تو
همچو بوقلمون در هر ساعت از لوني شود
کان عتابي جبه ي خاصت که پارم داده اي
از سياهي بر تنم بيم است کاکسوني شود
[39]
و له في هجاء نظام الدين
نظام الدين تو را در بخل وصفي ست
بگويم گر چه از من خشمت آيد
به بخل اندر چو سوزن تنگ چشمي
که تايي ريسمان در چشمت آيد
[40]
يصف الفرس و يطلب العليق
سبک نهاد و تنک پيکر اسبکي دارم
که سنگ سخت به سستيش بر، ببخشايد
ببرد مغز من از بس که از تهي شکمي
به سان زنگ و درا روز و شب همي لايد
ز تاب گرسنگي زير لب به غيبت من
از آنکه کاه و جوش نيست ژاژ مي خايد
چو شکل داس شده ست استخوان پهلوي او
که بو که شاخ گياهي بدان بفرسايد
شدم يقين و حقيقت که جان ندارد جاي
وگرنه جان وي اندر کجا همي پايد
به بوي کاه، گل آخور آن چنان ليسد
که خاک او همه زآب دهن بيالايد
بدين دقيقه دم خود همي دهد يعني
که کاه و جو به حقيقت ز آب و گل زايد
به طيره دوش مرا گفت کاي فلان! چه سبب
دلت به شفقت من هيچ گونه نگرايد
هزار بار به دوشت کشيده ام آخر
تو را خود از رخ من هيچ شرم مي نايد
مکاه شخص مرا بيش از اين به بي کاهي
که کاهش تن من جز غمت نيفزايد
مرا به باد هوا بيش از اين نشايد داشت
چو اسب پرده ني ام من که و جوم بايد
از آنکه جان و نفس همرهند همچو نفس
به لب رسيد مرا جان و بر نمي آيد
ثواب کن بفروشم به ديگري کآخر
صيام روز و قيام شبم نفرمايد
وگرنه سر بدهم تا به دوزخي بروم
مگر دمي دلم از محنت برآسايد
وگرنه حال تباهم به خواجه بازنماي
که زنگ غم ز دلم جز کفش نبزدايد
روان شخص بزرگي ستوده مجد الدين
که فرق همتش اندر سپهر مي سايد
چنين که بسته در رزق بر من است مرا
ز کس جوي جز از انبار خواجه نگشايد
[41]
پناه ملکت ايران و يادگار کيان
تويي که مثل تو را کس نشان نداد و نديد
فلک نظير تو در حيز زمانه نيافت
به جان اگر چه به گرد جهان بسي گرديد
شکست قفل نهان خانه هاي بخل سپهر
از آن گهي که کرم را کف تو گشت کليد
چو گل به موسم فرخنده خوشگوارت باد
به طرف باغ و لب جويبار جام نبيد
چو جوي آب شد از درگه تو مانع من
نمي توانم از اين رو به حضرت تو رسيد
به درگهت بر از آن جوي آب سايل شد
که صيت جود تو از هر که در جهان بشنيد
ميانه ي من و خسرو که مو نمي گنجد
صفاي آب همانا بدان دقيقه خزيد
که در ميان من و حضرت مبارک شاه
به جز صفا نتواند کسي دگر گنجيد
لطيفه اي به از اين هست کآب سايل سان
چرا ز هجر جنابت، دل رهي بخليد
چو جوي آب چو من بر در تو سايل شد
اگر ز حضرت تو شه، ره رهي ببريد
عجب مدار که رسمي ست در زمانه قديم
که سائلان نتوانند سائلان را ديد
[42]
في تقاضا الشعير
افتخار صدور مجد الدين
اي در جود را کف تو کليد
وي که در شرح دادن کرمت
ارقم کلک را زبان بکفيد
بر تو پوشيده نبود اينکه رهي
تا شعار سخنوري پوشيد
همه کس را زبان او نستود
همه گوشي مديح او نشنيد
هفته اي شد کنون که خاطر من
به تو پاکيزه قطعه اي بخشيد
و اندر او از حياي کديه گري
عرق از روي شعر من بچکيد
چون جوابي نبد ورا گفتم
که مگر خود به خدمتت نرسيد
در چنين سال و مه که مي نکند
هيچ خر را کرا به جو نگريد
از تو جو خواست اسب من وآنگه
جودت او را به نيم جو نخريد
شعر نزد تو چون شعيري نيست
بس خري بودم از تو جو طلبيد
بهر اين جو فراخ حوصله باش
ور ببايد خود از رهت برچيد
تا نگويد کسي که قطعه ي من
چون به مدح تو بد جوي نرزيد
[43]
في طلب العنب
اي به چشم خرد اندر، چو خط نوش لبان
اثر کلک و بنان تو ز جان شيرين تر
خط زيباي تو چون چهره ي خوبان که بود
خطش از خال و کنارش ز ميان شيرين تر
معني عذب در الفاظ زلالت ز نبات
که بود حل شده در آب روان شيرين تر
لطف لفظ شکر افشان تو هنگام سخن
ز شکر کو همه تن گشته زبان شيرين تر
اثر عنف تو جايي که ضرورت باشد
ز مي تلخ به هنگام خزان شيرين تر
زانکه جان داروي احسان و جهان کرمي
همگنان را شدي از جان و جهان شيرين تر
اي ز حلواي تر الفاظ و معاني خوشت
به مذاق خرد اين چرب تر آن شيرين تر
غرضم زين همه شيرين سخني داني چيست
اي سخن هاي روانت ز روان شيرين تر
آنک آمد گه آن باز که هر دم در باغ
شود انگور به تأثير زمان شيرين تر
رسم انعام رهي زيبد اگر فرمايي
ز هر آن نوع که باشد به دهان شيرين تر
اگر انگور تو گويي که نمانده ست شنو
سخني خوش به بسي زين سخنان شيرين تر
تو بمان دير اگر انگور نمانده ست و بده
آنچه از حاصل آن نبود از آن شيرين تر
يعني انعام تو ز انگور فروشان حاصل
چون نگشت، از کف دوشاب گران شيرين تر
[44]
اي خداوندي که از راي جهان آراي توست
روي خور گيتي فروز و چهره ي مه مستنير
وي چو شکل توأمان اندر تهي گاه سپهر
نقد هر دو عالم اندر چشم احسانت حقير
از مقيمان در جاهت يکي بخت جوان
وز مريدان کف رادت يکي گردون پير
کي رسد هرگز به گرد همت بي منتهات
چرخ سرگردان که در حبس تباهي شد اسير
با سخاي دست تو درياي پر دل از گهر
دل تهي باشد هميشه چون حباب اندر غدير
آسمان هرگز نبيند روز روشن تا ابد
گر به جز مهر تواش چيزي بگردد در ضمير
زان به کژگويي و کژ بيني چنان منسوب شد
قوت وهمي که در خوابت همي بيند نظير
خواست تا بر خاتم جاهت نگين گردد مگر
هيأت فيروزه ي گردون از آن شد مستدير
چون فروغ صفحه ي تيغ و شعاع نوک رمح
شعله بر گردون رسانند از تنور دار و گير
هر چه عقل از شوکت خشم تو گويد آن زمان
از زبان رمحت آيد دشمنان را دلپذير
افتد از کيش تو در هر جاني از صد گونه سهم
وز کمانت تا که از هر گوشه برخيزد نفير
دشمن جاهت شود در موج خونين غوطه خور
چون کف دست تو از شمشير گردد آب گير
در تک و پو کم نگردد دشمنت را مشغله
تا تهي گاهش چو کيشت پر نگرداني به تير
مسرع تيرت رسولي راست گفتار است و خود
تير تو خوش تر بريد و راست گو بهتر سفير
آسمان جاها به طبع دل کنون شد سال ها
تا مقيم درگهت شد داعي دولت اثير
چرب و شيرين بد هميشه کام ذوقش تا ورا
مي مکد طفل دل از پستان احسان تو شير
بي شک از محض قناعت بد نه از دون همتي
آن که او در مدت عمر از قليل و از کثير
جز مديح تو نکرد انديشه ي کار بزرگ
جز دعاي تو نبودش خواهش شغل خطير
در کنار فضل و احسان و کف راد تو يافت
پرورش همچون تن نازک نهادان در حرير
خسروا از جود سهل المأخذت خواهم نمود
خواهشي چون عمر بدخواه تو يعني بس حقير
چون مقرر شد که در افراد ميمون لشگرت
«کائنا من کان» از ايشان از صغير و از کبير
هر که چون خورشيد دارد خيمه اي يا باره اي
ديده ي جانش ز احسان تو مي گردد قرير
گويي از جودت چه باشد قسمت آن کش بود
سايه ي تو خيمه و طرز مديحت بارگير
اي عنان گير کف جود تو حرص فضله جوي
اين زيادت جويي از فضل و کرم بر من مگير
هر کجا تابد تنور جود تو همچون شفق
صبح اميد و طمع در حال در بندد فطير
خاصه چون بيند چو گل کف دو دستت پر ز زر
چشم اميدش چو نرگس چار گردد ناگزير
من بگفتم حال خويش اکنون تو داني با کرم
اي خداي لم يزل در جمله احوالت نصير
[45]
قال يهجوه بعد التقاضا
جو خواستم از خري خسيسي
کاندر همه عمر جو نبودش
نابوده چو داس، خوشه هرگز
يک دانه مگر به خود درودش
بوالمجدک رشکن آن که از رشک
صد خوشه توان ز سر درودش
از بسياري که ژاژ خاييد
دندان همه در دهن بسودش
او را که دلي ست همچو دريا
در خانه دري ست نابسودش
سرکرده چو چشمه ي ترازو
با هر که دو جو ز زر نمودش
از رشکني و ز شاخ داري
سر همچو سر درخت تودش
چون عين زيان خلق باشد
ز آن مايه که دارد او چه سودش
از خود خجلم که طبعم آخر
در مدح و ثنا چرا فزودش
زيرا که کهي که جو نيرزد
نتوان ز براي جو ستودش
از زخم دو شاخ اوست کورا
آن کار که بسته برگشودش
و آن را که ز روي مدح نتوان
در باب مروت آزمودش
هم غبن بود هجاش گفتن
في الجمله …س زن جهودش
***
کرم صرف اصيل الدين اي جود تو را
شده تابان ز رخ آز و امل آثارش
گر فتد عکس رخ جاه تو بر چهري خور
با رخ زرد توان چيد گل از رخسارش
تا ابد سر دل چرخ توان ديد اگر
بسترد صيقل راي تو ز رخ زنگارش
دل خور در شکم چرخ بلرزد از بيم
گر زبان قلمت فاش کند اسرارش
آن چنان طوطي کلک تو حريص سخن است
که گه نطق درافتد شکر از منقارش
مذهب لطف کم آزار تو چون باد صباست
که نيايد به رخ برگ گلي آزارش
نسبت کان به کف بحر دلت نتوان کرد
ورچه همچون دگران نيست زر بسيارش
کاين درم بي تعبي بخشد و او را نکند
جز به بيل و تبر از دست برون دينارش
سرورا گر چه متاع هنر و دانش را
بس کساد است بر اهل زمان بازارش
خاصه اين مرده تن و جان، سخن موزون را
که نه وزن است بر کس نه مثل مقدارش
من از آن رو که در اين کارم و بس بيکارم
مي کنم گه گه از آن سان که بود بر کارش
شاهد شعر کزين پيش همه صورت بود
من چو مي خواستم از روي دگر اظهارش
کردمش چون خرد مرئي و جان محسوس
تا کنند اهل نظر آرزوي ديدارش
و آن که کس را به جهان نيست ز غم چاشني آن
که بود قوت روان از شکر اشعارش
نيک شيرين سخن و چرب زبان بايد مرد
تا در اين دور کسي گوش کند گفتارش
آمدم با سر اين عقده که نگشايد باز
جز سرانگشت سخاپيشه کف احرارش
خنگ کافوروش من که چو با من مي گفت
از دم مرگ يله داشت به جو مي دارش
آن چنان است دگرباره که نتوان کردن
همچو انبار تو سير از جو ده خروارش
بار اين مي کشد اين بار دل من اکنون
که چو مويي شد و موي تن خود شد بارش
بس کز آمد شد بسيار و فراوان تک و پوي
چو تن چرخ تنک شد بدن سيارش
روشن از حقه ي چشمش بتوان ديد چو چرخ
نعل مه پيکر و سياره صفت مسمارش
موش بر شانه از آن شد چو حروف تقويم
تا در او بنگرد احوال تن بيمارش
حال عالم همه در شأنه ي او بتوان ديد
يک به يک تا سر مويي که برآيد تارش
گشتم از بيم الاغ ايمن از او کز تنکي
گشت پوشيده تن از چشم اولوالأبصارش
ريش بادش چو دم او شده مو هر آباد (؟)
جز من و پاردم آن را که بود ديدارش
تا کنون بسته ي دام اجل از آن نشده ست
که چو جو بود به انبار تو استظهارش
او ز عمر و من از او هر دو بر آن گاه خوريم
که کند ايزد از انبار تو برخوردارش
[47]
و له يمدح الحاکم و عرض حاله و الشکايه
خسروا پايه ي قدر تو از آن برتر شد
که رسد همچو فلک، دست تفکر به سرش
مه نوپاره اي از نعل سمند تو نمود
آفتاب آمد و برداشت بر ابر به زرش
زانکه چون کلک تو شد مرغک دانا طوطي
مشک، پيرايه ي منقار و غذا شد شکرش
کوه را پنجه ي قهر تو گلو گر نفشرد
چشم ها روشن از آن سان ز چه آمد به درش
گر نبندد بر حکم تو ميان کوه، قضا
بشکند تيغ وي و بگسلد از هم کمرش
گر چه تيغ تو دليلي ست عجب روشن ليک
به سر دشمن تو مرگ بود راهبرش
دشمن جاه تو گر تشنه شود دست سپهر
جز ز شمشير تو آبي نزند بر جگرش
گر نه در قبضه ي تيغ تو بود جان عدو
ز چه رو نامتصور بود از وي حذرش
قصه اي دارم اگر هيچ بود فرمانم
تا که بي طول کنم عرض شه دادگرش
بنده را همچو وجود خود از انعام تو هست
ملککي نيک تنک مايه و بس مختصرش
چون دل خصم تو ويران شده از بس که سپهر
کرده در زير لگدکوب جفا پي سيرش
زانکه بوم و بر او سخت يباب است و خراب
سال ها شد که به جز بوم نخورده ست برش
به دو صد جهد جوي هرگز از او برنايد
ور ز هم باز شکافند به زخم تبرش
ز ره جور بسي شد که خراب افتاده ست
وقت آن شد که کند عامل عدلت خبرش
سال ها شد که پي حرث و زراعت هرگز
نگذشته ست به جز گاو فلک بر زبرش
با زمين جوش چو جدول پي آن راست شده ست
که چو تقويم کهن کرد مسير قمرش
همچو صفر است تهي دست به ديوان فرماي
که نيارند دبيران پس از اين در شمرش
شده چون جوهر فرد است تنش ناپيدا
بس که قسمت به سر آمد ز پي يکدگرش
زانکه اندر پي هر قسمت او ضربي بود
کور و کر شد بتر از جذر اصم برزگرش
بخشش جود تو چون جوهر فردش قطعا
گر ز قسمت نرهاند بنماند اثرش
گر چو خور در حقش اندک نظري فرمايي
همچو کان خاک ز تأثير تو گردد گهرش
شايد او را به تو گر چشم نظر باشد از آنک
خاک را از نظر مهر بود ناگزرش
باد روشن به تو چشم فلک و تا به ابد
به تو الا ز سر مهر مبادا نظرش
[48]
في حسب حاله و هجو الممدوح الممسک
چو زاد مادر طبعم به دختري در حال
به دست تربيت مهرپروري دهمش
بپرورم چو جگر گوشگان به خون دلش
بدان اميد که روزي به همسري دهمش
براي چشم چو نيل رخش کشم ز حروف
ز کان جان و خرد تاج و افسري دهمش
به دست لطف برآرايمش چنان که ورا
گران نداري اگر خود به کشوري دهمش
براي تشنه دلان زهاب چشمه ي نطق
ز جوي جان به هر انگشت کوثري دهمش
ز بهر سمعت صيت جمال تازه رخش
ز کان دل پي هر گوش گوهري دهمش
رسانمش چو مه از نيکويي و زيبايي
بر آسمان و ز هرگونه زيوري دهمش
چو از سراچه ي طبع آرمش برون در سر
سپيد و پاک چو کافور چادري دهمش
به خواهش و طمع «مکرمات دفن بنات»
به هر طريق که باشد به شوهري دهمش
ور او نه در خور خود داردش چه عيب آرد
کزوش بازستانم به ديگري دهمش
[49]
اي جاه تو بيش از آفرينش
در دهر که ديده جاه از اين بيش؟
در خيل هواي توست دل ها
کس را نبود سپاه از اين بيش
مي خواست سپهر تا که گردد
در خدمت تو دو تاه از اين بيش
سرگشته بماند از آنکه او را
قدر تو نداد راه از اين بيش
چون هست رهي بر آنکه دارد
نزديک تو پايگاه از اين بيش
از جور زمانه مي ده او را
در سايه ي خود پناه از اين بيش
وز دوري حضرتت دلم را
مفزا غمش و مکاه از اين بيش
نزديک تو وز تو دور بر من
نبود غم بند و چاه از اين بيش
ليکن چو بر تو نيستم راه
خواهي کم از آن و خواه از اين بيش
از مسکن بنده گر چه زين پيش
او بود به بارگاه از اين بيش
کم قدر شدم به پيش خود زان
کاميد بدم به شاه از اين بيش
منظور تو نيستم وگرنه
بودي به منت نگاه از اين بيش
گر چه گله ي دراز گفتن
نبود بر من گناه از اين بيش
اين نيز بگويم و نگويم
احوال دل تباه از اين بيش
هم سفره بدن نمي توانم
با خمره ي خانقاه از اين بيش
[50]
اي ز يمن طبع رادت تا ابد
جود مشهور و مروت نيکنام
با سخا آميزش دستت چنانک
کس نداند کاين کدام است آن کدام
همتت کو سر فرو نارد به چرخ
شهريار انجمش گردد غلام
بي تکلف راستي را آن تويي
کش غرض جود آمد از جمع حطام
گر خدارادي کسي پرسد که چيست
بوالعشاير گفت بايد والسلام
اي به تو شيرين فتوت را مذاق
وي ز تو خوشبو مروت را مشام
جامه اي دارم چو طبعت بس لطيف
کز طرازش مي بتابد احتشام
لطف لون آسمان گون پيکرش
مي بخندد همچو صبح از کام شام
ديده را امداد عکس موج او
مي نمايد چون غديري نيل فام
عکس لونش در بصرها بي قرار
همچو آب صافي اندر چشم دام
چون ميان موج ماهي، ديده را
اندر او ممکن نه بر يک جا مقام
زانکه اندر عالم کون و فساد
ناتمامي لازم خاص است و عام
جامه اي زين سان که هر دم مي برد
حله ي جنت نکويي زو به وام
زانکه همچون عمر خصمت کوته است
مي نگردد حاصل از وي هيچ کام
پرتلون همچو ايام است و نيست
بر قدم چون کسوت ايام تام
بس که کردم جست و جوي وصل او
گشته ام سرگشته چون اهل غرام
مدتي شد تا در اين انديشه ام
روز و شب آيا که باشد از کرام
کز براي ارش نقصانش مرا
هيأت حالت پذيرد زو قوام
کس نبد جز دست جودت کو کند
بي توقف ناتمامي را تمام
[51]
و له في الشکاية عن الزمان
گر بنالم گه گهي عبيم مکن
کز بد ايام نيک آزرده ام
زانکه در جوي هنر آبي نماند
همچو کشت تشنه لب پژمرده ام
وز کسي چون نيستم دل گرمي اي
همچو شمعي مرده خشک افسرده ام
تا تراشي چون کنم از گوشه اي
کرده دندان تيز چون نشکرده ام
بس که در مدح خسان و سفلگان
جان بکاهانيده طبع افسرده ام
چون چراغ جان کن از بي روغني
زنده ي يک نيمه افزون مرده ام
گر چه از گردون چوگاني نهاد
بي سخن وقت سخن گو برده ام
بسته ام لب غنچه سان تا همچو گل
هر خسي بر لب نگيرد خرده ام
[52]
ايا بلند مکاني که در زمانه تو را
کي بر از تو نباشد فرود معبودم
پي کرم همه عالم بگشتم و ننمود
کسي به جز کف دست تو صورت جودم
از آن گهي خرد آورد در حساب مرا
که در عداد عبيد تو ديد معدودم
گه سرايش مدح تو عقل کل داند
که جزو لحن بود نغمه هاي داوودم
منم که تا سخنم دولت قبول تو يافت
بر همه فضلاي زمانه محسودم
ز عرض زحمت اين بندگي به حضرت تو
کنون چنان که هميشه دعاست مقصودم
دگر که هست بسي تا من از حيات تو دور
ز پيشگاه مزاج درست مطرودم
مگر که کان گهر ديد طبع من، زان کرد
فلک به خون جگر، همچو لعل بگشودم
مرا همين جگر ريش بد که مي خوردم
زمانه کرد خود آن باب نيز مسدودم
هم از تف جگر سوخته چو مجمر عود
به درد معده بسي شد کنون که معدودم
از آنکه ماسکه را قوت قبول نماند
همي کند رقم معده لقمه مردودم
ز بس شکوفه که کردم به سان لاله و گل
شد از درون و برون جمله حشو موجودم
ز جان نشستگي، از خوردن طعام و شراب
دم و دهن چو سر شيشه بسته شد زودم
بسوخت شربت گرمم درون سينه ي من
چو يخ بکرد فسرده مزاج مبرودم
غذاي من همه شيريني است چون زنبور
هميشه شهد عسل شاهدي ست مشهودم
قضا ميان من و درد معده عقدي بست
طبيب از آن همه جلاب داد و معقودم
از آن خوردن شيريني ام بر آمده پر
کز او شده شکم آکنده همچو قاوودم
در اين بلا مدد من ز بس قصور، نداد
کسي به جز دم مقصور و آه ممدودم
سياه شد جگر من چو خون مشک از بس
که شوق عنبر اشهب بسوخت چون عودم
اياز مدح توام صاحبا سزد که بود
هميشه عاقبت کار از تو محمودم
علاج من مي پخته است ورنه عنبر خام
از اين دو کن به يکي يا به هر دو موعودم
[53]
سرورا رتبت جاه تو از آن بيشتر است
که من آن را ز سر کلک و زبان برشمرم
اولين منزل من آخر گردون باشد
چون فتد زين کرم آباد به بخت سفرم
آيدم با دم لطف تو صبا باد هوا
همبر لطف خوشت بي مزه آيد شکرم
سرفرازا! دلم از خويش به من نايد نيک
بس که پيوسته ره زحمت تو مي سپرم
ور چه راضي ني ام از خود که زبان بهر جوي
پيشت اندر به جهان همچو ترازو بدرم
آن که چون باره ي جوباره ي من مي داند
که مرا با توام آن کديه بود ناگزرم
واندر اين شهر براي خورش او يک جو
نگشايند ز انبار تو از هيچ درم
زين سبب جمله نظر بر تو نهاده ست در اين
اوفتاده ست موافق نظرش با نظرم
وين غرض گر ز تو حاصل نشود نيست مرا
جز به خود يا به تو اميد به جاي دگرم
گر تو ندهي بخرم من به ضرورت اکنون
بدهي تا نخرم يا ندهي تا بخرم
[54]
جهان پناها معلوم راي روشن توست
که من ز شوق جناب تو بر چه سان باشم
اگر به خدمت تو کمترک همي آيم
مقصرم مشمر زانکه من نه آن باشم
که در ملازمت درگه و هواي درت
ز پرده بازپس و کم ز آستان باشم
جهان به روي تو مي بينم و ز ديده ي خلق
چو ذره بي رخ خور طلعتت نهان باشم
هميشه بي خور روي تو چون نسيم سحر
ضعيف حال و گران خيز و ناتوان باشم
چو چشم دوخته بازي گذشت مدت ها
که من نشسته در اين دولت آشيان باشم
من آن ني ام که پي کشته ي طمع هر روز
به سان آب به جوي دگر روان باشم
اگر کشي به رگ گردنم به سان کمان
گمان مبر که ز دست تو بافغان باشم
چنان به لطف تو آموخته ست طفل دلم
که پيش تخت تو هرگه که مدح خوان باشم
اگر به گوش من از لطف تو زهي نرسد
بسي گرفته تر از قبضه ي کمان باشم
مرا چو عقل بدار و چو فضل مي پرور
ممان که همچو زمين پست آسمان باشم
که من ذخيره ي نام تو را به نسيه ي دهر
هزار بار به از نقد سوزيان باشم
قباوش از تو نجويم کنار ور چو کمر
فروشده چو زر و سيم در ميان باشم
تو نيک داني اگر ديگران نمي دانند
که من رهي نه از آن جمع شاعران باشم
که روز و شب ز پي آرزوي بي پايان
چو حرص سست مهار و سبک عنان باشم
چو خوانچه بر سر پا ايستاده همبر تو
چو ديگران نه پي خوردني و نان باشم
ز بهر آن ننشينم به بزم تو که چو جام
براي باده همه تن لب و دهان باشم
به بزم مي چو صراحي نشسته با دستار
پي رضاي دلت داده واستان باشم
وگرنه بهر چه باشم ميان آنچه از او
برم عقوبت و از عيش بر کران باشم
من ار چو صيت تو روزي که خود مباد آن روز
ز خدمت تو به صوب دگر روان باشم
به هر کجا که گرايم به سان آب زلال
به نعمت تو که در خورد همگنان باشم
به همدمي همه را چون نفس شوم درخور
به مجرمي همه کس را به جاي جان باشم
وگر چه بر سر آنم به خاک مقدم تو
که پير گشته در اين دولت جوان باشم
شبانه شاه گران خواندم و گمان بندم
که من گران بوم ار خود که کلان باشم
ولي گراني من گويي از کجا افتاد
ز خود سزد که در اين باب در گمان باشم
چو من يکي به جهان در به دست مي نايد
عجب نباشد اگر زين سبب گران باشم
وگر چه هر چه گران تر بوم به خدمت تو
گران نباشم هر چند رايگان باشم
بقاي جاه تو بادا که راي ميمونت
هر آنچه گفت چنيني من آن چنان باشم
[55]
و له يمدح شهاب الدين
سپهر مرتبت و مکرمت شهاب الدين
که جاه و قدر تو بخشد شکوه و اورنگم
تويي که در نظر عقل رهبر آمده اي
فزون ز صاحب و صابي به فضل و فرهنگم
بسختمش به ترازوي عقل و هوش، آمد
بر وقار تو کوه گران سبک سنگم
گرفت کلک تو مانا نهاد ماني از آن
که کرد صفحه ي جان پر ز نقش ارتنگم
زهي سواد و بياض خطت چو چشم بتان
نموده هر نفسي صد هزار نيرنگم
بدان خداي که بهر صفاي دوست ات
به سان آب زلال آفريد يک رنگم
که بي تو اي به دل و جان، کرم ز تو نازان
به چشم عيش جهان فراخ شد تنگم
چو در فراق تو جان آهنين شدم، شايد
ز هجر روي تو گر دل همي خورد زنگم
ز باغ وصل تو ببريد از آن شده ست چنين
پرآبله دل آويخته چو آونگم
خلل زمانه ي ناساز و بي نوايي کرد
وگرنه کي بگسستي ز دامنت چنگم
دريغ شوق دل من بدان ديار و دمن
که آيد از بدي نام اهل او ننگم
چنان رميده دلم زان ديار دون کز وي
فرود يک وجب آمد هزار فرسنگم
هنوز در بن گوش و برابر چشم است
نهيب بانگ گريز و خيال سرهنگم
ز ياد من نشده ست آنکه وقت قسمت زر
ز بيم ضرب شدي رو به رنگ نارنگم
مرا به سينه در ار چه هنوز مي شکند
ز غصه ي دو سه ناساز، ناله چون چنگم
ولي ز شوق تو چون چنگ گردن آخته ام
که کي فتد به عراق از حجاز آهنگم
[56]
للمولي الأعظم اثير الدين الاوماني
دين پناها ز لطف و مکرمتت
که نمودي برون ز امکانم
از تعجب چو چشم مدهوشان
هر نفس بازمانده حيرانم
من ز انعام وافرت گويي
در بهشتم نه در سپاهانم
اين چه لطف است باز کز شوقش
همچو گوي سپهر گردانم
چو مني خود بدين چه ارزاني ست؟
کيستم من خود از گدايانم
از بزرگي که کردي ام امروز
به گمانم که من نه خود آنم
که منم اين که صدر جمله جهان
با همه حالت پريشانم
به قدوم مبارک ميمون
داد تشريف پاي بوسانم
شمع سان زين نشاط نزديک است
که ز حلق اوفتد برون جانم
جز يکي موجب اين کرامت را
موجبي ديگرش نمي دانم
که مثل من چو هدهدم گرچه
به سخن در، هزار دستانم
تاج تشريف دادي ام تو از آن
که فرستاده ي سليمانم
[57]
هنرپناها آني که نيست در عالم
کسي به جز تو که من با تواش همال کنم
مرا ز بخت خود آن روز روشني باشد
که آفتاب لقاي تو را به فال کنم
به بحر شعر مديح تو چون فتد خوضم
سفينه از فلک و زورق از هلال کنم
ز شرم روي تو حالي فرو شود به زمين
حديث لطف تو گر همبر زلال کنم
هر آن سخن که نه اندر ثنات رفت مرا
حرام بود، ز روي کرم حلال کنم
سخن به کنه کمالت نمي رسد با آن
که من مديح تو در غايت کمال کنم
چو ابر اگر چه همه تن عرق شدم ز حيا
ز بس که از کف دريا دلت سؤال کنم
ز حد رسم فراتر نرفته باشم اگر
ز خدمت تو تقاضاي رسم سال کنم
به سان نقطه ي وهمي تنم خيالي شد
ز بس که خلعت خاص تو را خيال کنم
چو ياد آرم از آن گاو و گندم پارين
چو صوفيان به هواي هريسه حال کنم
چنان تخيل دستار در سرم پيچد
که از درازي آن گه گهي ملال کنم
حديث گاو کنون گفتن از خري باشد
من آن ني ام که خود انديشه ي محال کنم
بماند قصه ي گندم که در جوالم از آن
جوي نماند ندانم چه احتيال کنم
به ترک گاو بگفتم از آنکه گندم را
ز دست گاو مبادا که پاي مال کنم
اگر چه کرد مرا در جوال خود گندم
همش به سعي سخاي تو در جوال کنم
[58]
شه صفدر به قلب دي چو فرمود
شدن سوي گريت از گرد راهم
چه ديدم دوزخي ديدم که هرگز
در او يک دم نخواهم نيک خواهم
چو يخ بفسرده بودم گر نمي داشت
ز سرما عصمت ايزد نگاهم
ميان بي کران درياي برفش
که حال دل همي شد زو تباهم
چو دلوي غوطه خور بودم که از برف
فرو مي رفت هر دم پا به چاهم
چه رانم شرح سرما کز نهيبش
هنوزم لب نمي آيد فرا هم
مجال ناله بر من تنگ شد زان
که از سردي همي افسرده حالم
چو شمع افسرده شخصم زنده زان ماند
که حاصل بود دل گرمي ز شاهم
جزاي خلق بي شک بر عمل نيست
ز دل برخاست زين رو اشتباهم
جزا گر بر عمل بودي چرا شاه
فرستادي به دوزخ بي گناهم
[59]
معدن مکرمت و کان کرم زين الدين
اي مرا مهر تو با جوهر جان آميزان
همچو معني خوش اندر دل ارباب سخن
لطف دلجوي تو در دامن جان آويزان
قدم عنف عدوکوب مخالف سپرت
چون عدم کرد وجود از پي خصم انگيزان
وي چو باران بهار از دم پرويزن ابر
کف دست تو سخا بر سر مردم بيزان
سبزپوشان چمن باز ز بستان کردند
يکسر از تاختن لشگر سرما خيزان
تا رسيده ست به رويم دم دي ماه شده ست
همچو برگ از رخ من رنگ حرارت ريزان
چه کنم چاره که بي هيزم و بي مويينه
نامفيد است مرا بودن از او پرهيزان
اي به تو پشت کرم گرم، کنون سرما را
به دو وجهش ز سر زحمت من برخيزان
يا به مويينه اي از ساحت من پنبه کنش
يا به چوبش ز ره راحت من بگريزان
[60]
يک دو آزاده از اين پيش به روزي سه چهار
پنج شش روز کمابيش بدندم مهمان
صاحبا هست يکي هفته که باز آمده اند
هشت نه تن هم از ايشان و دهم داعي شان
اي به ده دست، نه افلاک ز هر هشت بهشت
بر سر هفت کواکب، سوي تو آخته خوان
زان فرستم شش در پنج و چهار اندر سه
که دو برداشت به يک دست از آنها نتوان
[61]
شهريارا خسروا زين سان مرا
تا کي آخر در عنا بگذاشتن؟
چند از احسان خود اميد مرا
بسته ي خوف و رجا بگذاشتن؟
تا به کي از قسمت بخشش چنانک
جوهر فردم جدا بگذاشتن؟
از کرم واپرس و از جودت بدان
تا چنين شايد مرا بگذاشتن؟
گر چه نبود کار من چون ديگران
شرم ناکردن حيا بگذاشتن
خويشتن داري در اين معرض کنون
ساعتي خواهم به جا بگذاشتن
نکته اي خواهم ز روي لطف گفت
بعد از آن اين ماجرا بگذاشتن
همچو نارم خوردن از پهلو و پوست
چند خواهي گوييا بگذاشتن؟
وعده ي تشريف من تا کي چنين
ذره سان پا در هوا بگذاشتن؟
سوزني کآرندش از آتش برون
هست بي آبش خطا بگذاشتن
چون نمي دارد روا سوزن گري
سوزني را ناشتا بگذاشتن
چون مني را با زبان همچو تيغ
بي غذا باشد روا بگذاشتن؟
در مروت خوش نوايي را چو من
راست نبود بي نوا بگذاشتن
[62]
و له في هجاء مجد الدين النسفي المحرر
خدايگانا از بهر مجدک نسفي
روا بود که شوي با رهي درشت سخن؟
که او براي سر و پاچه اي روا دارد
که بر کند به قلم بيخ کشوري از بن
چو غنچه تا شکمش را کند لباچه قضا
هزار تيغ فزون کرده تيز چون گلبن
چو اوگج جبلي شاخ دار و گنده بغل
چو قوچ مرد گران شکل و جنگي سرون
چو کوه برف درشت و سپيد و سخت و گران
چو طاق خانه ي ويران دراز و کور و کهن
قلمش دوده سيه کن چو کافي کهنوش
قدمش ملک شکن چون جمالک درون
زبان چو استره آهخته از براي تراش
به کمتر از سر مويي، هميشه حدت کن
يقين شناس که هرگز برون نشايد کرد
فضولي از سر او جز به تيغ چون ناخن
مکن تو پشتي او زانکه بهر نام نکو
وزير نو نکند پشتي عوان کهن
[63]
قال في حق کمال الدين اسمعيل الإصفهاني
جهان جان معاني خديو کشور فضل
که فخر جان و جهان شد تو را ثنا کردن
کمال ملت و دين اي که بر خرد فرض است
به سنت سخن خوبت اقتدا کردن
چو لطف طبع تو بر خويشتن فريضه شمرد
به روز و شب مدد موکب صبا کردن
صبا به شکر تو برخاست بامداد پگاه
که شکر منعم واجب بود ادا کردن
ز ناميات نباتي به نيشکر فرمود
به لفظ کلک شکربارت انتما کردن
نسيمي از نفست چون به نزد گلبن برد
از آن نشاط درآمد به غنچه وا کردن
به دفع چشم بد از حشمت تو بر آتش
سپند چند بفرمود لاله را کردن
چو يافت بر ورق گل دو بيتي از سخنت
نشست بلبل خوش نغمه در ادا کردن
زهي به معجز معني ميان اهل سخن
رسيد دعوي پيغمبري تو را کردن
خرد به رمز تو زان سان نظر تواند کرد
که ديده را نظر از دور در سها کردن
شده ست کلک تو کبريت احمر از عزت
که مي توان ز سخن هاش کيميا کردن
سخن پناها پيش تو کي رسد ما را
حکايتي ز سخن هاي خويش وا کردن
سزد که بي ادبي خوني ام تو چون به سخن
برت ز بي خبري باشد ابتدا کردن
به نزد بوقلمون مغالطات خوشت
درشت و زشت بود وصف بوريا کردن
غرض دعاست از اين زانکه تا مگر خود را
بدين وسيله توان در دل تو جا کردن
چو در سخن همه اهل سخن عيال تواند
شده ست بر همه واجب تو را دعا کردن
[64]
ايضا له يمدح شهاب الدين سليمانشاه
شهريارا تويي آن خسرو عادل که کشد
رايض قهر تو بدرام فلک را در زين
عزم چون آتش و آب تو در اين مرکز خاک
کرده بر باد چو بر بارگي ره بر، زين
تو سليمان زماني بحقيقت چه عجب
که نهد خاصيت قهر تو بر صرصر زين
گر فلک نيست رکابي تو از بهر چه ساخت
از پي زين تو شکل دبران را خرزين
بنده را اسب فرستادي و مي دارد چشم
که مشرف کني اش نيز به نيکوتر زين
چو نمدزين غرقم در خوي خجلت از بس
که همي خواهم از هر که در اين لشگر زين
بس که دمداري زين مي بکنم از چپ و راست
پاردم دارم دنبال فتاده بر زين
اندر اين حلقه ز من جمله به تنگ آمده اند
بس که مي خواهم هر ساعتي از هر در زين
گه ز دنباله ي افسار کنم شکل لگام
گاه سازم به ضرورت ز جل و توبر زين
شهسوار سخنم نيک به تگ آمد از آن
که گرفته ست رديفش همه سرتاسر زين
اضطراري ست مرا کار و گرنه به جهان
کس به جز من منشانيد رديف اندر زين
طرفه تر آنکه کنم دعوي بي زيني و پس
اينچنين داشته ام بر پي يکديگر زين
[65]
و له يمدح الصدر نجيب الدين
صدر دين پرور نجيب الدين جهان جود و جاه
اي طراز دور اهل مکرمت ايام تو
دايم اندر قول و فعل از يکدگر بهتر بود
همچو عقل دوربين آغاز تو ز انجام تو
نيز نپذيرد زوال و هرگزش نبود وبال
گر قضا بر روي ماه و خور نويسد نام تو
اندر آزادي تو ابر بهمني سوسن صفت
من رهي رطب اللسانم دايم از اکرام تو
نايبان حضرتت را بر رهي وامي ست کآن
قطره اي نبود ز جوي جود بحرآشام تو
چون مرا گر از تو از ديگر کسي وا مي بود
وجه آن باشد مرا هم از عطاي عام تو
همچو بر خادم تو را وامي ست او را نيز هم
هست وامي واجبش گو بر که، بر انعام تو
بر تو و بر همتت باقي مرا باشد هنوز
هر دو بگذاريم تو وام من و من وام تو
[66]
و له و يطلب فيه الشعير
دو شب شد صاحبا تا استر من
ز جودت مي پذيرد وعده ي جو
چو کار از حد گذشت امشب مرا گفت
که جاي جو نگيرد وعده ي جو
[67]
اي همتت اندر طلب اوج معالي
پا بر سر نه گنبد دوار نهاده
وز رشحه ي کلکت کف مشاطه ي تقدير
بر روي هوا خال شب تار نهاده
فيض کف تو ناميه ي آز و امل را
با تربيت ابر گهربار نهاده
هر دل که ره لطف تو رفته بده پيوست
رخت طربش در گل و گلزار نهاده
و آن کو قدمي بر پي عنفت شده بوده
پا بر دم شمشير و دم مار نهاده
اجرام فلک حکم مسير قلمت را
چون دايره پي بر پي پرگار نهاده
ثابت قدم جاه تو وين طرفه که هستش
پا بر زبر کوکب سيار نهاده
خار سخط و نوک سر خامه ي تيزت
با شوکت صد لشگر جرار نهاده
اي آب زلال آمده با سينه ي صافي
بر خاک در لطف تو رخسار نهاده
مرهم گر لطفت شده پيوسته دوابخش
آن را که فلک داغ دل آزار نهاده
هر جا که گلي بشکفد از وصل تو داني
کايام ز هجر تو بر او خار نهاده
ليکن چه توان کرد که قسمت گر تقدير
اقسام جهان هست به مقدار نهاده
آخر سبب آن است که تقدير قضا را
باشد همه کس گردن اقرار نهاده
من گر چه که باشم ز پي حفظ مروت
مهر دهن حرص شکم خوار نهاده
دايم ز پي زرطلبي همچو ترازو
نبود دل من بدره ي دينار نهاده
مانند قپان در کشش و کوشش کم بيش
بر جان و تن من نبود بار نهاده
چون تير سوي هر غرضي نيز نباشد
بازم دهن آز چو سوفار نهاده
ليکن پي آن کاهل سخن را به ضرورت
باشند بنا کار بر اشعار نهاده
زين روي که گفتم همه را وجه معيشت
ناچار بود بر کف احرار نهاده
آکنده چو کان ارچه که باشند به گوهر
ليکن نبودشان زر بسيار نهاده
شايد که ببخشد دل ايام بر آن کس
کش بخت بود روزي از اين کار نهاده
خون دل اين طايفه در گردن آن کوست
رسم بد اين کار جگر خوار نهاده
با اين همه اين حامله ي طبع عسرزاي
بر بوي کرامات کفت بار نهاده
دارد سر آن جود تو که امسال شود باز
هم بر سر آن قاعده ي پار نهاده
من از چه کنم قصه مطول که بدان قدر
نبود بر تو اين همه طومار نهاده
[68]
في الهجاء احد من البخلاء
خواجه بر کاسه ي خود صورتکي چند بديد
بيم آن بد که بگيرد ز وجودش تاسه
چون يقين گشتش از ايشان، که غذا مي نخورند
گفت هرگز به از اين ها نبود هم کاسه
[69]
و له يمدح ملک شهاب الدين سليمانشاه
شهاب الدين که کاخ رتبتت را
ز چارم چرخ بستند آستانه
بناي قصر قدرت را نزيبد
جز اوج لامکانش آسمانه
خداوندا ز سرمستي که بودي
نمي دانم به يادت هست يا نه
که من در پايه ي تخت فلک ساي
جم ثاني سليمان زمانه
ز کام نطق و جام لفظ و معني
چه مايه گوهر افشاندم شبانه
بسي تحسين نمودندم وليکن
بود تحسين بي احسان فسانه
تو خود داني که مداحان نباشند
به تحسين مجرد شادمانه
مرا چون از دوگانه سفره خالي است
چه راحت زانکه خوانندم يگانه
لگام خامشي بفکندم از سر
ز بس کز فقر خوردم تازيانه
چنان لاغر شدستم از رياضت
چنان از فربهي کردم کرانه
که مي تابد دل خونينم از پوست
چنان کز جام صافي ناردانه
عجب ماندم ز بخت خود که خسرو
نگويد خود ز لطف خسروانه
که چون من خوش نوا مرغي که دارد
فراز شاخ طوبي آشيانه
در اين خرگاه کوتاه قفس وش
چنين تا کي بود بي آب و دانه
کجا ماند مرا در بزم خسرو
نواي چنگ يا ذوق ترانه
که من خود ز ابتداي شام تا بام
ز سرما مي زنم دايم چغانه
اگر چه عالم لطف ملک را
که بادش عمر و دولت جاودانه
کناري نيست پيدا ليکن آخر
ببايد نيز چيزي در ميانه
[70]
فرمان ده ارباب مروت عضد الدين
اي سيرت خوب تو در آفاق فسانه
مغز امل از ساغر جودت شده مخمور
چون چشم بتان از اثر جام شبانه
عکس کرمت روز و شب از قرص مه و خور
در خانقه چرخ روان کرده دونانه
هم باصره را سلسله ي خط تو پادام
هم مرغ خرد را نقط حرف تو دانه
در قحط سخن داني و تنگي معاني
اجزاي سخن گشته ز کلک تو روانه
در آينه ي عقل بشوليده نمايد
هر فرق سخن کش نکند کلک تو شانه
صاحب غرض جاه تو گشته ست وزين رو
شد تير بلا را دل خصم تو نشانه
صدرا گه آن است که دل گرم نباشند
بي آتش رخشنده چو شمع اهل زمانه
چون موم تنش بفسرد آن را که بخاريش
ز آتش نکشد چون دهن شمع زبانه
از بس که عزيز است در اين فصل بخاري
سازد همه کس ز اطلس عوديش بطانه
از سردي دي مه متشکي شده زآنم
کاسباب بخاري همه را هست و مرا نه
وين گر چه هم از جمله ي سردي ست که کردم
از خدمت تو خواهش هيزم به بهانه
ليکن چه کنم چاره ي سرما که نشايد
بي چوب ورا کرد برون از بن خانه
[71]
و له يمدح ربيب الدين
ربيب الدين دل و دست تو بحري ست
که گم گردد در او بيور سفينه
تو آن صدري که در درياي جودت
قمر زورق نمايد، خور سفينه
سزد در مجلس و بزم معاليت
که قلزم مي بود، ساغر سفينه
چو در بحر ملالم غرقه ديدي
فرستادي به من چاکر سفينه
تأمل کردمش در بحر اشعار
نباشد نيز از اين بهتر سفينه
چو اندر بحر شعرش خوض کردم
ضرورت شد مرا در خور سفينه
چو بحرم زهره مي جوشد از آن بيم
که گويي خيز و باز آور سفينه
کنون حيران و سرگردان بماندم
چو در گرداب پهناور سفينه
همه تن آب مي گردم که گويم
به من بخش اي هنرپرور سفينه
ز بس کز من خوي خجلت بيالود
همي ترسم که گردد تر سفينه
به چشم اشک بار من ده او را
که دارند از پي معبر سفينه
تو جودي طبعي اي مجموعه ي فضل
برت هر گه بود رهبر سفينه
وليکن من به عمر نوح هرگز
نيابم مثل اين ديگر سفينه
گراني مي کنم آري که نتوان
گرفتن باز بي لنگر سفينه
[72]
اي خسروي که مهتر سيارگان تو را
بر دوش مي کشد ز بن گوش غاشيه
تازان سپهر پيش تو در، وز هلال خود
در گوش کرده حلقه و بر دوش غاشيه
چون طيلسان به تارک سر برده بنده وار
در موکب جلال تو را دوش غاشيه
داعي به دفع صولت دي پوستينکي
ترتيب داده، کرد فراموش غاشيه
وز روي راستي به اميد عطاي شاه
تا اين زمان نکرد دعاگوش غاشيه
هر شب خيال خواب چنان مي نمايدم
کآرم ز خدمت تو در آغوش غاشيه
در پوستين خود شدم از بس که هر کسم
پرسد که پوستين تو را کوش غاشيه؟
از شرم گفت خلق و براي تن ضعيف
کش تاب پوستين دهد و توش غاشيه
شلوار خواستم زبر پوستين کشيد
ليکن کسي نکرد زک…پوش غاشيه
[73]
و له يمدح الخواجه قوام الدين و يطلب منه التبن
اي قوام الدين که معماران رايت مي کنند
هر نفس پيرامن ملک از کفايت باره اي
کيست خور تا پيش راي روشنت يارد گذشت
بي ثباتي سال و مه گرد جهان آواره اي
شاهد کلک از دواتت چون درآيد در سخن
گوييا عيسي سخن مي گويد از گهواره اي
اي جگر سوزان حاجت را دواتت کوثري
تشنگان آز را کلک تو چون فواره اي
هيچ مي داني که بايستي که بودي راي تو
با من از روي مروت بهترک زين پاره اي
من کجا گويم که جايي ديده ام چندين بزرگ
کاندر ايشان اهل معني را نبد غمخواره اي
با حضورت مي نشايد گفت کز روي خرد
لعل پروردن نباشد عادت هر خاره اي
کار من سهل است با اين بي نوايي ها وليک
اسبکي دارم ضعيفي لاغري بيچاره اي
دوش با من بر زبان حال گفتا خود برت
چند بي کاهي کشد آخر چو من جوباره اي
چون تو را در دست نبود صد يک يک کاره جو
از چو تو صدري مرا بهتر بود جو کاره اي
گر چه از مردم پي کاهت کرا کمتر کند
بار منت برگرفتن بهر چون من باره اي
با قوام الدين که نعل اسب عالي همتش
از مه نو مي کند در گوش گردون ياره اي
از زبان من بگو کآخر به مشتي کاه و جو
حسبة لله بکن بيچاره اي را چاره اي
[74]
اي از بر همت بلندت
منسوب شده فلک به پستي
ناديده جهان ز لطف هرگز
رادي چو تو در حريم هستي
چون سرو و چنار بر تو ختم است
آزادگي و گشاده دستي
اي خوش تره دوغ نازپرورد
چوني و چگونه اي خوش استي؟
نبود تره دوغي از تو خوش تر
ليکن به خمار ني به مستي
چون جام نبيد چند باشي
دربسته کمر به مي پرستي
پيوند دل تو با که افتاد
تا رشته ي عهد ما گسستي
اي مرهم دل کجايي آخر
کم جان به غم فراق خستي
بي آنکه درست گشت از ما
جرمي، ز چه عهد ماشکستي
آنجا که به هم بديم زين پيش
بي ما نفسي نمي نشستي
ديدي که چه خوب و خوش بد آنجا
کايام نمي نمود گستي
مي گفتمت اي شهاب! مي ساز
اينجا که ز غصه بازرستي
در خانه چو نيست رشته تاييت
آنجا به چه چيز پاي بستي
چون نرگس نيم مست ناگاه
سر بر زدي و زجا بجستي
تا پيش تو آمد آنچه آمد
اين کس کند اي چنان که هستي
في الجمله بدين خطا صواب است
ک… کوفتنت به چوب دستي
[75]
و له يمدح الخواجه تاج الدين [منعم] لإستدعاء الوظيفه
جهان جود تاج الدين که از لطف
نبد هرگز که دل دريا نکردي
نشد باد صبا جان بخش تا تو
مددش از لطف روح افزا نکردي
نشيمنگاه عالي همتت را
محل از گنبد خضرا نکردي
فلک را با همه بالانشيني
به جنب همت اندر جا نکردي
گه و بيگه ز پنهان خانه ي دل
به جز فضل و کرم پيدا نکردي
جهان داند که چون عقل مجرد
تو هرگز کار نازيبا نکردي
تو را در مکرمت، کاري چه حاجت
که من گويم که کردي يا نکردي
ولي با من چه موجب شد که امسال
چو هر سالي شگرفي ها نکردي
به يک سرگوشتي روزي زبانم
به شکر نعمتت گويا نکردي
وثاقم را به يک من روغن و شمع
چو راي خويش روشن، وا نکردي
کم از گوزي بود در رودرآورد
که تو آن نيز هم بر ما نکردي
[76]
و له يمدح الخواجه بدر الدين المحرر
مرتبت بخش صدور فضلا بدرالدين
اي دم کلک تو را پيشه شکر گفتاري
مغز عقل از نفحات لطفت مشک آميز
چو گه صبح مشام از نفس گلزاري
ضعف جادو قلمت آمده در ديده ي عقل
خوش و دلخواه چو در چشم بتان بيماري
بر لب و عارض کافور عذاران خط خوش
از ني کلک تو آموخته شيرين کاري
خانه ي فضل کنون کرده خرابستي چرخ
گر نه کلکت کندي هر نفسش معماري
ملک از فضل تو آموخت معاني طلبي
فلک از جاه تو اندوخت بلند آثاري
به از اين خواست ثناي تو دلم گفت از آن
که تو در باب ثنا برتر از اين مقداري
ليک چون سوسن از آن رو که نبودم آزاد
با تو زين بيش نمي داد زبانم ياري
عرصه ي طبع لطيفت که حيات ثاني ست
از چه رو نيست در او عادت مردم داري
فرضه ي ذات شريفت که فضاي کرم است
چه سبب نيست ورا رسم نکوکرداري
مقتضاي کرم و طبع تو خود زين سان است
يا چنين است به چشم دل من ديداري
آري آري تو فلک مرتبه اي شايد اگر
نبود اهل هنر را ز تو برخورداري
يار گردون مشو اندر بدي اهل هنر
که تو دور از تو نه همچون فلک غداري
باخبرتر ز تو از چرخ کسي نيست چرا
سر به خوي فلک سفله فرو مي آري
مشو از بهر خدا بر پي گردون که خرد
همچو او با تو کند نسبت کژ رفتاري
بيشي از فضل و هنر جوي که اسباب جهان
اين همه قدر ندارد که تو مي پنداري
حاصل اندک و بسيار جهان چون هيچ است
پس تفاوت نکند اندکي و بسياري
روي از راه تکبر به ره مردمي آر
که نه اين است ره مردي و مردم داري
تکيه بر جاه جهان از تو نه بر جاي خود است
زانکه چشم خرد ار نيک بر او بگماري
به کسي بر، نه به کسوت سبق فضل، که نيست
قصب السبق فضيلت به قصب دستاري
زينت جاه به جام مي گلگون ماند
که به يک دم شود از کسوت خوبي عاري
ز چه رو مي خلد از خدمت تو خاطر من
چو محال است که از برگ گل آيد خاري
چو تو دور از کرم و لطف تو، چون لاله و گل
زير دستار نداري کله جباري
يا چو باد سحر و غنچه ي گل نيست تو را
روش آنکه دل تنگ دلي آزاري
از کرم عذر چه خواهي که مرا چندين گاه
به شکايت ز کف خويش چنين بگذاري
چون زبان سخن امروز منم در عالم
نه به هر حال چنان به که نگاهم داري
چو همان بدروي القصه که خواهي کشتن
بر تو بادا که همه تخم نکويي کاري
[77]
سر صدور مهان جهان شهاب الدين
که نيست خسته دلان را به از تو دلداري
تويي که دست تو تا نبض کلک ديد، نديد
کسي درست تر از خامه ي تو بيماري
نگارخانه ي الفاظ و کاخ معني را
زمانه به ز بنانت نيافت معماري
مگر که برگ گلي بر چمن نيفشاندي
اگر چو لطف تو بودي صبا کم آزاري
به خوان خوش منشان بر، ايا تو اي تره دوغ
که با مذاق تو حلوا نيافت مقداري
اگر چه نرگس چشمت خراب شد ليکن
به از تو چشم فلک ديده نيست هشياري
وگر چه لاله ي گوشت چو غنچه آکنده ست
جهان نظير تو هرگز نديد بيداري
تو تازه روي و کله دار و سيم و زرپاشي
چو نرگس از خلل ديده نبودت عاري
کسي چه داند ذوق تو جز من اي تره دوغ
تو را چنان که تويي من شناسمت آري
نه بهر کاه پي بارگيم گفته بدي
به چند بار که برگيري از دلم باري
چو ذات بي بدلت نيک نادر است و غريب
خلاف وعده ز تو خاصه با چو من ياري
چنين که راي شريف تو مي خورد غم من
سزد که غم نخورم من به چون تو غمخواري
چو کار ما پي کاهي بر تو چون کوهي ست
مباد خود که از اين صعب تر فتد کاري
تو خرمن کرمي کاه را بر تو چه قدر
چه يک غراره به چشم تو در، چه انباري
تو ده غراره که از من دريغ کي داري
وگر بود مثلا توبري به ديناري
ز بي کهي به مقامي ست اسب من کو را
به نيم جو بدهم گر بود خريداري
چو کهربا شدش از شوق چشم و نماند
نشان کاهي بر روي هيچ ديواري
دراز گردن و باريک شد چو بوتيمار
به کاه و جو چو ورا کس نخورد تيماري
از آنکه سوي کهش تيز شد چو پيکان گوش
به طاق ماند دمش چون دهان سوفاري
دمي ز خوردن و ريدن چو آس خالي نيست
چو جو نيافت چه تايي برش چه خرواري
به کاه خشک ورا دستگير شو که چو من
تو را عيال مبادا چو او شکم خواري
اگر چه گفتن بسيار با تو فايده نيست
ولي ز گفتن اين مايه نيست هم چاري
به خويش بر نه چنان بسته اي تو راه سخن
که سودمند بود با تو هيچ گفتاري
تو همچو جذر اصم چون سخن نيوش نه اي
چه حاصل است مرا خواند بر تو طوماري
اگر چه گوش سخن نيستت به چشم ببين
که چشم نايب گوش است در سخن باري
[78]
اي خسروي که گنبد اعلي نمي زند
با همت بلند تو لاف برابري
گردون اگر به بزم صبوح تو واخورد
پروينش حوضکي کند و ماه ساغري
در پيش ذات تو سپر زر شد آفتاب
زين بد خود اقتضاي نهادش مدوري
شد مدتي که بنده به خدمت رسيد و کرد
آيين بندگي نو و رسم ثناگري
در موسمي که بفسرد از سردي هوا
چون سطح آينه رخ خورشيد خاوري
راي مبارک تو کز او نور مي برند
جام جهان نماي خور و ماه و مشتري
شايستي ار ز بنده بپرسيدي اين قدر
کآخر بگو که جز غم سرما چه مي خوري
[79]
چاکرم را دوش گفتم خيز و شو
تا پي من پاره اي بريان خري
چون رسي با رسته ي بريان گران
بر تو بادا کز فلان دکان خري
خود همه چيزي نکو بايد خريد
خاصه چيزي کز پي مهمان خري
چون بياورد و تبه بد گفتمش
هيچ نرزد هر چه تو نادان خري
گفت من زين به ندانم، گفتمش
من چه دانستم که تو زين سان خري
گفتم اين جز پوست چيزي نيست، گفت
اينچنين باشد چو سخت ارزان خري
گفتم انبان است بريان نيست اين
گفت چون ارزان خري انبان خري
[80]
و له في الهزل
به من خود برنخيزي از سر کبر
روا باشد چو با من در ستيزي
ولي تو فتنه ي آخر زماني
روا باشد که هرگز برنخيزي
[81]
دين پناها تويي آن شاه که از رايت و راي
پرتو مهر به خورشيد سمايي بخشي
هر که را رايت فيروز تو در سايه گرفت
به يقينم که ورا فر همايي بخشي
کيست مريخ که سرهنگ رکاب تو بود
بخ بخ او را گرش اين کار و کيايي بخشي
روزي خلق خدا با کف قسام تو کرد
تا تو آن را چه حسابي چه نوايي بخشي
من کي ام وين همگان تا تو مرا بي گه وگه
سيم تنها دهي و زر به جدايي بخشي
من از آنجا که منم مستحق هيچم و تو
کي مرا زر ز پي مدح سرايي بخشي
آري آري کرمت بي غرض آمد شايد
که به من بنده زر از بار خدايي بخشي
[82]
و له يمدح عزالدين محمد
جهان فضل عزالدين محمد
که اوج مجدي و چرخ معالي
تو در چشم خرد کو کژ نبيند
زروي راستي در، بي همالي
چو اختر جمله پيکر زيب و زيني
چو گردون سر به سر جاه و جمالي
تو آن خورشيد ديداري که آيد
پي راي تو ايام و ليالي
سپهر ملک خسرو را چو خورشيد
مبارک فال و ميمون اتصالي
شد اندر چشم کلکت جان ماني
وزين شد در تناسخ نيک عالي
در از درياي دستت جويد آري
«يغوص البحر من طلب اللآلي»
اداي شکر جودت چون توان کرد
بدين مشتي سخن هاي خيالي
زبان در شکر لطفت چون بفرسود
چو سوسن مي نهم خود را به لالي
ز دست اسعد شاعر مرا خود
نمي پرسي که آخر در چه حالي
گران جاني که همچون کوه اندوه
نمي ماند مرا يک لحظه خالي
به شکل سنده اي مي ماند از دور
که بر رو پاره اي قيرش بمالي
بر او مي سوزم الحق کآتش جوع
همي تابد از آن روي زگالي
مرا دي گفت چون در حضرت شاه
تو هنگام سخن رحب المجالي
به خسرو شعر من بفرو ش گفتم
همه فرماي الا گو دلالي
مرا گفت اي فلان از هزل بگذر
که بفسردم روان از تنگ حالي
به گرد کاخ چرخ آساي خسرو
شد از بس پويه پشت من هلالي
چه بودي کز براي دشمن و دوست
ز بهر جذب نفع و کسب مالي
مرا خسرو به اسبي برنشاندي
پسم حالي براندي زين حوالي
ورا گفتم که اي طيان نادان
همان به کين سخن کمتر سگالي
که او بنشاندت حقا بر آن اسب
که باشد کرده بر زيلو و قالي
چو زين اميد شد نوميد گفتا
حماک الله من ذل السؤالي
ولي زين نوبتم حاصل کن ار خود
بوده ده گز کتان دست مالي
وگر زين پس مرا روزي ببيني
که اينجا گشته باشم بر توالي
تو چندان بالشم زن بر پس سر
که يک مه خفته باشم بر نهالي
خداوندا اگر امروز او را
نيايد چيزي اندر دست حالي
نخواهد مرد اينک خود ز پيشي
ز مردم جمله مي خواهد حلالي
[83]
روان کالبد مملکت شهاب الدين
که هست هر چه ببايد تو را مگر ثاني
جهان خديو، سليمان وقت، کز دل و جان
مريد جاه تو گشتند انسي و جاني
به حکم بسطت جسم و براي شرکت اسم
تو را رسد که کني دعوي سليماني
چنان سرآمده ذات شريفت از عالم
که در ممالک اشخاص، نفس انساني
اگر ز لطف تو جستي جواز کي گشتي
اسير حبس تباهي قواي جسماني
وگر ز عدل تو منشور داشتي هرگز
کجا خراب شدي هيکل هيولاني
جهان چنان ز تو معمور شد که مي ننهد
ز دست جود تو جز گنج رو به ويراني
جهان پناها هر چند ورد جان من است
به سجده گاه درت روز و شب ثناخواني
ولي ز غايت زحمت همي کنم پرهيز
براي حفظ سبک روحي و گران جاني
لطيف روي تري نيست ز آيينه و او نيز
چو پشت بر تو کند روي از او بگرداني
من ار چه نيستم اندر فضاي مملکتت
به غايت امل خود رسيده ارزاني
به پيش لطف دل آويز و حسن طلعت تو
خوشم چو زلف بتان با همه پريشاني
چو آب روي من از جمع همگنان بيش است
به خدمت تو نگويم حديث بي ناني
بهشت من چو رخ توست چبود ار نبود
مرا کليچه و حلوا و مرغ برياني
ز فرط آرزوي دل درآمدم سخني
بگويم ار چه بود ابلهي و ناداني
طراز کسوت و دولت لباچه ي خاصت
که گشت از آرزويش چشم بنده باراني
ز توست بوي سعادت گرفته و چه بود
که در ميان سعادت مرا بغلطاني
ستيزه رويي من بين که همچو آينه ام
چنين به روي تو در، سخت کرده پيشاني
وگر ز جود تو تشريف خواستن گنه است
سزد که بر تن من اين گنه بپوشاني
در اين سراي کهن تازه و نوآيين باد
هميشه بر قد تو کسوت جهان باني
[84]
جهان جود و معني اوحدالدين
که در عالم نداري هيچ ثاني
خرد لطف تو را داني چه خواند
جهاني پر ز آب زندگاني
هنر طبع تو را داني چه داند
زماني خوش چو ايام جواني
بر نطق تو دارد شمع پيوست
لگن با آن همه روشن زباني
خداوندا چو زحمت بردم از حد
اگر خواني گران جانم تو داني
گران خوانيم شايد ليک آن شرط
کش اندر پس نداري قلتباني
ز لطفت چشم دارم اين قدر نيز
به قطب الدين بگويي گر تواني
که مي گويد فلاني اي خداوند
که کارت باد دايم کامراني
نشاندي يک مهم بر وعده ي زين
نشد وقتش که در زينم نشاني
[85]
و له يمدح الخواجه شمس الدين
سرور کشور فرهنگ و هنر شمس الدين
اي وجودت به همه نيکويي اي ارزاني
آب حيوان که جماد متحرک سيماست
کند از سعي نسيم لطفت حيواني
همتت چون فکند خوان مروت زيبد
که بود قرص خورش نان و حمل برياني
در دل و حوصله ي وهم کجا گنجيدي
هيأت همتت ار زانکه بدي جسماني
از دل پاک بدان تازه رخي آب حيات
همبر لطف تو برخاک نهد پيشاني
خارج دايره ي عقل کجا باشد اگر
نقطه ي ذات تو را روح مجسم خواني
داخل حيز ادراک نيفتد که تو را
نه محيط خرد و مرکز دانش، داني
گر کسي چون تو نمايد چو تو نبود هرگز
زانکه هرگز نکند غنچه ي گل پيکاني
عيد هيجا که سر تير ز کافر کيشي
به يکي زخم کند خصم تو را قرباني
تيرباران تو نم دردهد اندر تن خصم
ور خودش زآهن و فولاد بود باراني
زان سبب خواند فلک تير تو را سهم الغيب
که به دشمن خبر مرگ برد پنهاني
مهرت اندر دل من جاي گرفته ست بلي
موضع گنج گرانمايه بود ويراني
چه دهم شرح پريشان دلي خود با تو
چو تو بهتر ز دلم حال دلم مي داني
چون در اين خطه ي پرغائله چون نقطه مرا
حاصلي نيست به جز بي سر و بي ساماني
پا از اين خطه چو پرگار فراپيش نهم
تا مگر باز رهم زين همه سرگرداني
رخ از اين جوق سيه کاسه ي دون برتابم
تا نريزد برشان آب رخم بي ناني
همچو صيت تو شوم گرد جهان برگردم
بهر کسب شرف و شهرت و نيکوداني
پس چو لطف تو به هرکس که رسم در عالم
کنم از لفظ چو حلواي تواش مهماني
چو وجود خود از انعام تو خواهم کردن
التماسي سبک ار چند گرانم خواني
ورچه در خدمت ميمون تو از حد بگذشت
زحمت من چو کرم هات ز بي پاياني
اين قدر نيز نگويم که در اين راه دراز
به جز از چشم ترم نيست دگر باراني
همه کس بارکش منت توست الا من
و آن مرا هست هم از جمله ي پرحرماني
به تو اين چشم نبودم که تو در راه کرم
نکشي بار من و بارکشم بستاني
با منش ده که به پشتي چنان لاغري اي
پهلوي جاه تو فربه نشود تا داني
خود مشو دور بپرس از کرمت آن بهتر
که به من اسب دهي يا ز من اسب استاني
[86]
ايضا له و يطلب فيه الفرس
اي خداوندي کز غايت احسان و سخا
صد مجلد سزد ار در کرمت شرح کني
وي که معزول شود قاضي چرخ از تعديل
في المثل گر تو به نوک قلمش جرح کني
شاه را گو که پياده ست رهي و آخر خود
گفته بودي که فلان را فرسي طرح کني
[87]
عزيز مصر و جهان کرم عزيز الدين
تويي که تاج صدور و اکابر زمني
ز رشک نفحه ي خلق و خلوق خلق خوشت
گرفت خون، شکم مشک نافه ي ختني
فلک ز عکس خط شاهد تو مي بخشد
به لاله مشک عذاري به گل سمن ذقني
صرير کلک تو زان نوک خاروش ببرد
ز ياد بلبل خوشگو نواي خارکني
خطاست خواند عزيز قرائبانت از آن
که تو عزيز به خويشان نه اي به خويشتني
اگر به گوهر الفاظ نطق و تيغ زبان
چو بحر و کان دل دريا کشت شده ست غني
سزد که خود به عزيز قرائبان زيبد
هميشه تيغ يماني و لؤلؤ عدني
از آنکه از تو خلاف خرد نخيزد هيچ
نشسته همچو خرد در ميان جان مني
به شعر تا سخنم سيرت نکوت ستود
زمانه کرد به من نسبت نکو سخني
شده ست بر دگران ملک من کنون علوي
تو گشته غمخوار او تا ز سيرت مسني
هزار گنج ثنا بيش باز خواهي يافت
از آن خرابه به هر نيمه اي که مي فکني
چو ذره چون ز هواي تو پر شده ست سرم
فرو نيايد از اين پس به خاکدان دني
اگر چه بود منغص ز ناگواري چند
کنون ز نيشکر کلک توست گشته هني
چو خور، سپهر درستي دهاد بي عزمت
به هر درم که تو هر نجم از او نمي شکني
محصل زر پيشينه قسمت ارچه نکرد
به استشارت تو حفظ شرط مؤتمني
همم به سعي تو يک نيمه بازداد ار ني
همه عطاي عماني ببرده بد يمني
حديث رفتن يزدي به قسمت دومين
که رفت در پي تحصيل اين چو تا ختني
چو برده ي يمني همت تو باز آورد
به نزد يزدي دانم يقين که تن نزني
نظر به کار رهي دار اندر اين بازار
از آنکه کم نبود برد يزدي از يمني
[88]
ايا گذشته ز گردون به قدر و جاه بگوي
که از زمانه ي بدمهر بي وفا چوني
چگونه اي ز جفايي که بر تو نيست روا
وز اين عنا که بدو نيستي سزا چوني
تو مستحق عنا نيستي نمي دانم
که از تو باد عنا دور در عنا چوني
تو را چو ما به بلاي زمانه خو نبود
خبر دهم که در اين اندکي بلا چوني
چنان که پاي تو دارند درد و رنج از لطف
تو پاي رنج نداري بگو که تا چوني
چو آفتاب که بر خط استوا گذرد
خود از شد آمد اين هفته بر عصا چوني
به رنج پا بر ما رنجه گشته بودي دي
در آن غمم که از آن رنج سرورا چوني
مرا ز رنج تو باري درون دل تيره است
تو وانما که خود اي مايه ي صفا چوني
ز رنج تو نفسي بر نيايدم که در آن
هزار بار نگويم که گوييا چوني
ز چوني تو سؤالم خطاست زانکه تو را
کسي ز قدر چه داند که چند يا چوني
اگر چه درد سرت مي دهم ولي به کرم
بگو که تا خود از آسيب درد يا چوني؟
[89]
آفتاب فلک جاه و مه کشور جود
اي ز شيرين سخنت برده شکر شيريني
در مذاق خرد الفاظ شکرريز خوشت
لذت انگيز چو در کام بشر شيريني
طبعت از جود پذيرفته حلاوت چونان
که مذاق دل دانا ز هنر شيريني
هيأت شهد کند منج مدور يعني
که ز لفظ تو بيفکند سپر شيريني
نيشکر بسته ميان از پي آن است که هست
بسته در خدمت لفظ تو کمر، شيريني
گر چه پيوسته ز شيرين جگر و جان عدو
مي کند بر لب تيغ تو گذر شيريني
بر تن خصم تو همواره کند دندان تيز
در دل تيغ تو زان رفت مگر شيريني
گر شکم خوار نبودي گهر شمشيرت
خود ز خصمت نخريدي به گهر شيريني
خصم شد تشنه لب از بس که ز شيرين جاهت
هر دم اندر جگرش کرد اثر شيريني
نيست جز تيغ تو اندر خورش اکنون زيرا
کآب خواهد چو رسد سوي جگر شيريني
خسروا باز نپرسي ز رهي تا بر تو
چه سبب مي کند اين جمله شکر شيريني
زانکه مانند خط نوش لبان مي باشد
فتنه پيوسته دل من شده بر شيريني
مدد ناله ز هم بگسلدم چون زنبور
به غذا گر بخورم شام و سحر شيريني
دهن نوش لبان زان خوشم آيد که بود
همه پيرامن او زير و زبر شيريني
رشکم از چوب نبات آيد از آن کو باشد
تا به نزديکي گردن شده در شيريني
گر ببينم شکر از دور چو شيرين لب يار
در زمان جذب کنم زو به نظر شيريني
صفدرا ار چه ز تأثير حرارت پيوست
زند اندر جگر گرم شرر شيريني
سوز جان و تن بيمار من آنگه باشد
که بود شمع وشم دور ز بر شيريني
گر چه دارم شرهي نيک به شيريني ليک
ننشينم چو مگس بر سر هر شيريني
همچو طوطي سخنور ز جهان جز به شکر
نبود ميل دل من به دگر شيريني
صحت حال مزاج تن محروران را
گر چه پيوسته بود خورد خطر شيريني
ليک چون لفظ مديح تو همي خواست دلم
خردم گفت که شيريني خور شيريني
تا بخيلان ترش روي دژم سيما را
بود اندر دل و جان رفته ز زر شيريني
تلخي خصم ترش روي تو را يافته باد
کام اقبال تو از فتح و ظفر شيريني
[90]
عالم لطف شهاب الدين اي دست کرم
از کف راد تو آموخته آيين مهي
اي خم گيسوي حوران معاني برده
از خط شاهد کلک تو بسي رو سيهي
همتي از همه برتر شده داري که از آن
رسدت بر سر ارباب کرم پادشهي
زانکه اندر همه فن عين وجودت فرد است
جوهر فرد ورا زيبد اگر نام نهي
گر صبا گويد روزي که شهاب تره دوغ
دست کوبد چمن و رقص کند سرو سهي
چو گل از خنده شود باز دل خلق چو تو
کني آغاز مضاحک چو دم صبح گهي
نرگس چشمت اگر نيم شکفته ست رواست
که تو زان سان که تويي خود به چنان شکل بهي
لاله ي گوش اگر آکنده شدت باکي نيست
زانکه نبود ز کري جذر اصم را تبهي
چشم و گوش همه کس خود به رخ توست از آن
که تو خندان رخ و يک چشم چو خورشيد و مهي
شعر مي گويي و من هيچ نمي گويم از آن
که تو زين فن چو دگر شاعر کان بي گنهي
ميوه ي فصل زمستان کت از او خانه پر است
همچو مي باد حرامت چو به ما مي ندهي
چوب تر بايدت انصاف چو از هيمه ي خشک
خانه ها پر کني و خانه ي ما پر ز تهي
چو مرا از تو، تو را جاي شکايت نبود
گر بدين جرم به چوبي دو سه از من برهي
هيچ اگر بر سر آني که به يک هيمه ي خشک
ز کف کديه و خواهشگري ما برهي
همچو الفاظ تو بايد که بود جزل و متين
تر و باريک نبايد چو معاني رهي
[91]
جهان مهر و مروت ملک حسام الدين
زهي به حکم تو گردان سپهر ملک و مهي
شد از نشست تو شادان دل و سرور افزا
سرير خوبي از اين است نام تخت شهي
ز سنجق سيه توست نور ديده ي ملک
بلي هميشه بود نور ديده در سيهي
چگونه مهر و مه چرخ مملکت نهمت
به راي و رو چو فروزنده تر ز مهر و مهي
به کان چگونه کنم نسبت کفت که چو کان
تو سيم سخت نداري و سنگ زر ننهي
حديث زيب تو از افسر و کله گفتن
کجا سزد که تو خود زيب افسر و کلهي
ز شرم راستي عدل توست در بستان
هميشه دست به رو برگرفته سرو سهي
شکايتي ز مه دي به حضرتت دارم
کز او به حال دلم مي رسد بسي تبهي
دلم به مهر تو گرم است هچو صبح ولي
شده ست سرد دمم چون نسيم صبح گهي
ز شوق تاب خور و آرزوي تابستان
ز اشک، چشم من آبي شده ست و چهره بهي
براي تاب خورم روز به ز شب باشد
مرا جز اين چه بود خود نشان روزبهي
خرد چو در کف سرما اسير ديدم گفت
که اي ز مغز، سرت چون تنت ز جامه تهي
تو جز به موينه ي نرم يا به چوب درشت
ز دست سردي دي مه چگونه بازرهي
اگر به نرم بود خسروا وگر به درشت
جواب دي که دهد باز اگر تو واندهي؟
ولي ز لطف تو نايد درشتي او را هم
چنان که هست به نرميش پنبه کن ز رهي
[92]
قال ايضا يمدحها [-همسر سليمانشاه-] و يطلب الشمع
اي چون گهر از عرض نجسته
ذات تو ز مکرمت جدايي
چون غنچه ز باد، بسته کاران
از لطف تو ديده دلگشايي
بلقيس ممالک سليمان
بانوي جهان پارسايي
در خطه ي ملک تازه هر دم
از راي تو رسم پادشاهي
صبح از سر صدق داده چون خور
بر پاکي ذات تو گوايي
چون صورت راي تو نمايد
زين رو بود آينه مرايي
داني ز چه روست آسمان را
کحلي شده ازرقش دوتايي
از بس که ز خاک پات کرده ست
زرقاي سپهر سرمه سايي
زان شکل که کهکشانش خوانند
بر خطه ي خرمن سمايي
خاک قدم تو دان که کرده ست
در ديده ي چرخ توتيايي
لطف تو که در ازل فتادش
با رأفت و رحمت آشنايي
با بنده چنان که عادت اوست
صافي ز شوائب ريايي
گويي ز چه رو نگفت کآخر
چوني و چه مي خوري کجايي
بر عادت خود چنان که زيبد
ما را چه سبب نمي ستايي
رخسار بنات فکر خود را
با ما ز چه رو نمي نمايي
آري چه کنم به دست من نيست
اقبال مرا گريز پايي
بگرفت دمم که همچو غنچه
تنگ آمده ام ز تنگ جايي
در خانگکي خراب چون جغد
ساکن شده ام ز بي سرايي
مکروه چو روز نامرادي
ناخوش چو زمان بي نوايي
از غايت کوچکي بر آن سو
از چوني و چندي و چرايي
از دود نهاد، گشته خوردش
از بس که کند سيه لقايي
گويي ز شکستگي و خرديش
در ريخته اند موميايي
شب نيست در او چراغ از آن است
تاري چون روان تيره رايي
دوشم به زبان حال مي گفت
کاي دور ز کار کدخدايي
چون نيست چراغ و شمعت از من
جوينده ي روشني چرايي
آخر کم از آنکه در من آري
شمعي و حصيرکي دولايي
گفتم چه حصير و شمع، خاموش
تو لايق نفط و بوريايي
جز شمع به شب ز تو که شويد
دودابه ي ظلمت مسايي
چون چشمت اگر بود چراغي
از سر کنمش چراغ پايي
اي راي تو اصل نوربخشي
ميلت همه مکرمت گرايي
از غايت بي بها و نوري ست
همچون شبم از سيه نمايي
خود بر تو نپوشد آنکه باشد
بي نوري ما ز بي بهايي
در خانه ي تار من چو خورشيد
زيبد که تو روشني فزايي
جز راي تو خود که داند آورد
تاريکي من به روشنايي
***
ترکيب بندها
[1]
و له يمدح الخواجه زين الدين السهروردي
حديث حسن تو اندر جهان نمي گنجد
مه جمال تو در آسمان نمي گنجد
حلاوت لب تو جز به ذوق نتوان يافت
چو شرح لذتش اندر دهان نمي گنجد
بيان وصف ميان تو کرد نتوان کان
دقيقه اي ست که اندر بيان نمي گنجد
به زر توان چو کمر دست در ميان تو کرد
در آن ميان چو کسي رايگان نمي گنجد
کجا رسم به کنار تو با تني چون موي
که موي با تو مرا در ميان نمي گنجد
به بندگيت ببندم ميان به از کمرت
اگر دمي چو قبا تنگ درکشم به برت
مرا که جان و دلم بسته ي تو چون کمرند
چه سود چون ز تو همچون کمر به هيچ درند
عجب ز جان و دلم کز تو سير مي نشوند
ز خوان وصل تو با آنکه جز جگر نخورند
دلم ز غايت رشکي که بر تو مي دارد
بريخت خون دو چشمم که در تو مي نگرند
چو سايه بر ره قدت نهاده جان و دلم
هميشه خاک رهت را به سر همي سپرند
مرا اميد وفا داشتن ز تو خامي ست
که روي خوب و وفا هر دو ضد يکدگرند
قباي قامت وصل تواش به بالا نيست
چو زلفت آن که به کار تو در، سراپا نيست
تني که در تب عشق تو نازنين باشد
بسوزدش دل و جان ور خود آهنين باشد
گر از فراق لب تو دلم بسوخت رواست
که سوز شمع ز دوري انگبين باشد
از آنکه لشگر زلف تو بيشتر سيه است
بر او مگر همه ساله شکست از اين باشد
از آن به زر زده شد کار حلقه ي گوشت
که با رخ تو همه ساله همنشين باشد
بدان مقام ز حسن تو کوست کس نرسد
زرش رساند بدان جا و زر چنين باشد
زمانه بار جفاهاي تو چگونه کشد
اگر نه معدلت صاحب مهين باشد
جهان رأفت و رحمت که از مهابت او
شده ست تارک شاهين نشيمن تيهو
پناه دولت و دين صاحب خرد تمکين
خدايگان صدور جهان خديو مهين
که از مهابت دست سخا طبيعت اوست
که گنج خانه نگيرد مگر به زير زمين
ز سهم جود جهانبخش کان مروت اوست
که زر پناه نسازد مگر به کوه حصين
زهي رسيده به جايي کمال رتبت تو
که هست پايه ي زيرين او سپهر برين
چنين ز بستر گردون نغلطدي خورشيد
گر آستان جلال تواش بدي بالين
عدوت را چو قلم گشت ناله خون ريزش
از آنکه پنجه ي قهر تو شد گلوگيرش
کس از شبه به جز از کلک تو گهر نکند
چه باشد آن که به گيتي سياه سر نکند
تويي که پاي ثبات ار چو کوه بفشاري
سپهر با تو مگر دست در کمر نکند
چنان دل تو نظر بر صلاح خلق نهاد
که جز در آينه با خويشتن نظر نکند
براي زر چو ترازوش برکشيد سپهر
عدوت را که جز اين صنعتي دگر نکند
تو روح پرور و زربخش همچو خور که عدوت
چو شمع جان کنش الا براي زر نکند
فلک به محو وجودش چو شب تلافي کرد
چو صبح با تو هر آن کو نه سينه صافي کرد
تني که جان به هواي تو پروريده بود
هميشه همچو گل تازه بشکفيده بود
چو کرم پيله خلاف تو هر که خانه نهد
به خويشتن کفن خويشتن تنيده بود
خلاص خصم تو آنگه دهد چو پسته سپهر
که پوست کنده و مغزش برآوريده بود
حکايتي ز سخاي تو باز گفت صدا
نگويد او ز خود، آن از کسي شنيده بود
ميان دايره ي لاجورد رنگ فلک
چو نقطه جرم زمين تا که آرميده بود
دل سپهر هميشه پر از هواي تو باد
بقاي جمله جهان را سبب بقاي تو باد
[2]
و له يمدح علاء الدوله همداني حين توجه ولده بترکستان
هر که پيرامن آن عارض مهوش گردد
از سر زلف تو پيوسته بلاکش گردد
نشکيبد نفسي چون خطت از شيريني
هر دلي کز لب لعل تو شکرچش گردد
همچو زلف تو دل من ز رخت نشکيبد
ورچه هر لحظه پريشان و مشوش گردد
در دل و ديده چو نقش خط و خالت بندم
رخم از خون جگر جمله منقش گردد
به خيالي که تو يک روز بر او بگذشتي
هر شبم خاک سر کوي تو مفرش گردد
هر دم از باد صبا چون دم بوي تو زند
همچو لاله دل من بيشتر آتش گردد
شمع سان هر شبي از هجر لب شيرينت
چون بگريم ز سر سوز دلم خوش گردد
اي که ديوانه مرا زلف چو زنجير تو کرد
چون کمان پشت مرا قامت چون تير تو کرد
حاصل از عشق تو جز خون جگري چيزي نيست
وز فراق لب لعل تو بتر چيزي نيست
تا خيال لب و دندان تو در چشم من است
اشک چشمم به جز از لعل و گهر چيزي نيست
هر که بيند دهن خرد تو چون جوهر فرد
گويد از غايت خردي که مگر چيزي نيست
گر نه اي چشم و چراغ من بيچاره چرا
کز توام فايده الا که نظر چيزي نيست
مي نمايد به من از غايت خردي دهنت
که مرا روزي از آن تنگ شکر چيزي نيست
حلقه ي گوش تو زان عارض چون سيم، مرا
کرد روشن که پي وصل، چو زر چيزي نيست
کمرت گر چه به بالاي تو زر دارد ليک
چون من او نيز هم از وصل تو بر چيزي نيست
چه کنم وصف ميان تو که بس باريک است
هم دهان تو که باري به سخن نزديک است
ذره سان تا ز هواي تو گذر نيست مرا
يک نفس چون دل و جان از تو گزر نيست مرا
من کنون چون کمر از عشق تو در بند خودم
زانکه از غايت لطف از تو خبر نيست مرا
همچو زلف تو به چشمم همه عالم تار است
تا خور روي تو در پيش نظر نيست مرا
حاصل الا که دل تنگ و تني همچون موي
از ميان و دهنت هيچ دگر نيست مرا
دل کنون در بر من چون گرهي بر موي است
بيش از اين در غمت از هستي اثر نيست مرا
بر تو همچون کمر و حلقه ي گوشت خود را
به زر سرخ توان بستن و زر نيست مرا
بنده ي روي تو و راي شه دادگرم
بس بود گر به جز اين هيچ هنر نيست مرا
داور کان کرم دادگر دريادل
که چو مه پاک روان است و چو خور يکتادل
اي چو خورشيد ز راي تو جهاني روشن
کرده تاريکي عالم به زماني روشن
به فلک برشدي از قدر و از آن، شکل هلال
دهد از نعل سمند تو نشاني روشن
اقتباس از رخ و راي تو نمودند مگر
مه و خورشيد که دارند رواني روشن
تو چو خورشيدي و شاهان دگر همچو چراغ
وين سخن را بتوان کرد بياني روشن
نور خورشيد بگيرد همه عالم ليکن
به چراغي نشود بيش مکاني روشن
شب انشاي ثناي تو به خود مي خندد
هر که چون شمع ندارد دل و جاني روشن
سوخت مي بايد چون شمع که تا بتوان کرد
صفت خاطر تيزت به زباني روشن
نتوان پايگه قدر تو آسان دانست
عقل محضي که تو را جز به تو نتوان دانست
گل اقبال تو چون تازه به بار آيد باز
بر دل خصم چه گويم که چه بار آيد باز
جز پي سوختن و کشتن و مردن چون شمع
دشمن جاه تو ديگر به چه کار آيد باز
برشود ز آتش دل خصم تو، در پي ناچيز
از بلندي سوي پستي چو شرار آيد باز
از دم تيغ تو بر دشت قيامت باشد
گندناي سرخصمت که دو بار آيد باز
رغم انف همه شان مشک مشام دل تو
بوش مي آيد کز ناف تتار آيد باز
چون مه بدر ز دور فلک آن گاه تمام
پهلوي جاه تو فربه به قرار آيد باز
کان مه چارده از رنج سفر همچو هلال
به کنار تو ميان کرده نزار آيد باز
سم اسبش چو کند راه خراسان سپري
روز بدخواه شود چون شب هجران سپري
چون به بحر کفت آن دانه ي در بازآيد
مرغ اقبال تو آن روز به پرواز آيد
از جناح سفر از بهر فراغ بالت
خرم آن روز که شاهين شده شهباز آيد
غنچه سان بسته لب از تنگ دلي رفت کنون
خرم و خوش چو گل از خنده دهن باز آيد
گر چه شد دور چو آوازه ي تو همچو صدا
باز پيش تو به انجام، چو آغاز آيد
شهريارا تو چو غنچه دل خود تنگ مدار
که چو گل او بشکوفد ز سر ناز آيد
شده در ديده ي شير است چو خور، کمتر از آن
که به سالي به شرف خانه ي خود باز آيد
رنج او راحت خلق است و خود آنگه گردد
شمع رخشنده که بيرون ز دم گاز آيد
روز نو بر تو چو روي مه او ميمون باد
عمر او با تو چو اقبال تو روز افزون باد
[3]
و له يمدح امير سليمانشاه الحاکم بايوه
گر دست من بدان دو لب شکرين رسد
پايم فراز پايه ي چرخ برين رسد
چون ذره گر هواي من از مهر دل کني
پاي من از نشاط کجا بر زمين رسد
خلقي ز چين زلف تو در شور و فتنه اند
پيوسته شور و فتنه به مردم ز چين رسد
شد مستقيم خط لبت وين چنين بود
هر گه که پاي مورچه بر انگبين رسد
مه يک دو هفته گرد کند نور تا مگر
رويش بدان دو عارض چون ياسمين رسد
گر يک دو روز گرد رخ تو کند طواف
خورشيدوار بر فلک چارمين رسد
وز شرم دل شکسته فرو مي رود به خاک
چون بس مسافتي ست از آن تا بدين رسد
ياد لب تو در شب تاريک مي کنم
و انديشه بين که باز چه باريک مي کنم
اي طوطي دل و شکرستان جان لبت
گويي بود به کام دلم خوش زبان لبت
ما را دهان خرد تو روزي لبت نمود
بادا هزار جان فدي خرده دان لبت
زان رو که تنگي است بغايت در آن دهان
کس را به بوسه مي نکند ميهمان لبت
با ما اگر چه وعده ي بوسه دروغ کرد
لعل دروغ زن نتوان خواند آن لبت
جانم چو جام مي به لب خشک از آن رسد
تا بو که واخورد به لبم ناگهان لبت
من جان به لب رسيده ام و ترسم ار نهي
لب بر لبم، رسد ز لب من به جان لبت
گرچه سيه شد از لب تو خان و مان دل
هرگز مباد گشته سيه خان و مان لبت
اي خرده تر ز نقطه ي وهمي دهان تو
چون من به هيچ بر، کمرت بر ميان تو
هر لحظه از غمت به دلم ماتمي رسد
کز تاب آن به ديده ي بينا نمي رسد
خونابه مي خورد دل ريشم بدان اميد
کآخر همش ز نوش لبت مرهمي رسد
جان گريه با درون دل انداخت تا مباد
کز اشک من به جاي خيالت نمي رسد
کرده ست زلف با کمرت دست در ميان
خود وصل مضمري به چنان مدغمي رسد
چون زلف بازم از رخ خود دور مي کني
زودا که زلف وار به پشتم خمي رسد
پوشيده ي زير چين قبايت دقيقه اي ست
ليکن در او به جز کمرت کس نمي رسد
بر جان من مکن پس از اين جور بيش از آن
کاين ماجرا به تاجور عالمي رسد
شاه فلک شتاب و خديو زمين وقار
جمشيد وقت خويش سليمان روزگار
اي کآسمان زمين و زمين آسمان شود
در هر دو گر شتاب و درنگت نهان شود
يمنش چنان مطاع و يمينش چنين مطيع
کآن را که گفت باش چنين، آنچنان شود
ور تربيت ز لطف تو يابد مکونات
اعراض جمله جوهر و اجسام جان شود
روزي که شد عنان امل ها سبک بدان
کز معرکه رکاب اجل ها گران شود
فتح آن زمان مکان تو را ناگزر شود
همچون زمان که ناگزران مکان شود
سست و گران رکاب شود همچو جرم خاک
تعجيل باد با تو اگر همعنان شود
از تاب آن کمند و ز شمشير آن زمان
نشگفت اگر بخار به دريا دخان شود
معکوس گشت خاصيت رنگ دشمنت
چون روي او ز خنده ي آن زعفران شود
از پهلوي عدوش چو بايد تراش کرد
چونين سر سرکش ازلي بي کران شود(؟)
تير تو راستي چو تن خصم شد هنوز
باشد به نيمه راه که قدش کمان شود
کاس سر عدوي توست آن چنان که اوست
تيغ تو هر زمان به چه رطب اللسان شود
در حل و عقد کار کمر با ميان خصم
مشکل تر از مفاصل و برگستوان شود
و آن کار ناگزارده ماند ميانشان
تا آن زمان که تيغ توشان در ميان شود
دشمن چو شمع بر دز رويين به ريسمان
خود را کشيد و گفت مگر با امان شود
پس سر کشيد و پاي بيفشرد و خود نديد
کش سر چو شمع در سر آن ريسمان شود
بيچاره سر چگونه کشيدي ز دام تو
آبشخورش چو بد ز نيام حسام تو
باران تيغ و تير تو چون بر سر آمدش
چون شمع سيل خون پس و پيش اندر آمدش
بيمار حيز از امتلي غصه بود خصم
زان مرغ تير چارپر اندر خور آمدش
چون تير شاه آن چو کمان کج نهاد را
تا بود، راستي به دهان کي برآمدش
مي زد به حضرت تو دم سرکشي چو شمع
تا در گلو به جاي نفس خنجر آمدش
در سر خيال تخت شهي گستريده بود
تيغ گهرنگار تو زان افسر آمدش
بخت بدش به عجز سليمان چو عشوه داد
و آن ديو را ز ساده دلي باور آمدش
رفت و چو نيزه دست تطاول دراز کرد
تا شد سنان دوده ي پرچم سرآمدش
[4]
ترکيب بند در مدح سليمانشاه
وقت آن آمد که عالم باز ديگر سان شود
صحن بستان از خوشي چون روضه ي رضوان شود
تا به نيکوتر نباتي مي برآرد سبزه را
دايه ي ابر بهاري جمله تن پستان شود
همچو بر معشوق عاشق، برگ را بر شاخ بيد
از سر رقت به هر بادي دلش لرزان شود
قطره هاي خرد شبنم بر رخ گل هاي زرد
همچو مرواريد اشک چشم من غلطان شود
شايد ار سرخي بود بيش از سياهي لاله را
چون کمال روز، شب را موجب نقصان شود
چون گل اندر جنبش آيد عاقل آن باشد که او
همچو بلبل موسم گل ساکن بستان شود
پس چو مي در جام و گل در غنچه و جان در بدن
روز و شب با دوست در يک پوست جاناجان شود
باده خوردن بر رخ جانان که از جان خوشتر است
خوش بود پيوسته ليکن در بهاران خوشتر است
باز اشک ابر آذاري جهان بر سر گرفت
عارض گل ژاله يک سر در در و گوهر گرفت
سطح آب از بهر آن پر زخم سوهان شد که باد
همچو زالش تخت بند بهمن از پا برگرفت
گوييا باد بهار از دور مي آيد که سرو
دست ها بگشاد و از گرد رهش در برگرفت
شاهدان باغ و بستان را دمي مي داد باد
ز آن ميان گل ساده تر بود اندر او خوشتر گرفت
لاله از بيداد گردون بد چو من دلسوخته
جمره اي ناگه در او افتاد و حالي درگرفت
بسته دل بد غنچه و تنها گشايش مي نيافت
تا گره بگشايد از دل باد را ياور گرفت
برتر از خود کس نديد از خوش نشينان چمن
سرو بالادست سرکش باد از آن در سر گرفت
غنچه همچون مريم از باد هوا آبستن است
بر سر پا گوئيا ز آن سان ز بهر زادن است
گل ز چوبين خانه وقت آمد که سر بيرون کند
چهره ي بستان ز عکس روي خود گلگون کند
حله باف طبع بهر نازک اندامان باغ
جامه هاي نغز و کسوت هاي گوناگون کند
لاله در بزم چمن گر بر ندارد سر به گل
باد برخيزد به يک مشتش دهن پرخون کند
موسم عيش است و همچون لاله و گل در جهان
هر که صاحب دل بود بايد که عيش اکنون کند
در عماري زان نشيند غنچه ي گل بامداد
تا چو ليلي بلبل بيچاره را مجنون کند
زير لب نرمک صبا بر گل دمد ز آن سان که من
گويم آيا گوييا بر گل همي افسون کند
تا کشد در پاي اسب شهريار از گرد راه
لاله آمد تا که برگ اطلس و اکسون کند
شاه گردون مرتبت ثاني سليمان آن که هست
اختر رفعت فرود قدر او چندان که هست
آن که قلب لشکر امروز بر فردا زند
قهر او گر صدمه اي بر چرخ اندروا زند
بر لب آرد کف همي از نفثة المصدور موج
بس که جود باد دستش بر سر دريا زند
پس گرداند چو هامون در زمانش بي گمان
گر وقارش تکيه اي بر کوه پابرجا زند
کوه را با آن صلابت زهره با آب اوفتد
هيبت او بانگ اگر بر صخره ي صما زند
آسمان پهلو تهي کرد از زمين از بيم آنک
کوه قهرش گوشه اي بر گنبد خضرا زند
گر چه لطفش را ز رقت دل بلرزد چون صبا
گر ز باد او نسيمي بر گل رعنا زند
ليک وقت کار اگر دشمن فزون ز اختر بود
در زمان خورشيدسان بر جمله شان تنها زند
من بگويم وين سخن در مدح او بسيار نيست
برتر از وي کس فرود گنبد دوار نيست
اي به باغ جان گل خلق تو خندان آمده
روح بخشي چون صبا بر لطفت آسان آمده
چشمه ي عدل است ذاتت چون ترازو زانکه هست
سنگ و زر در چشم احسان تو يکسان آمده
اين منم باز اينچنين نزد تو مدحت گو شده
وين منم بار دگر پيشت ثناخوان آمده
اين منم کز دست چندين گونه جغد بوم رنگ
همچو هدهد جسته نزديک سليمان آمده
بهر جان پروردن اندر عمر باقي چون خضر
ظلمت از پس مانده پيش آب حيوان آمده
رفته چون پرگار از اول منشاء خود بازپس
پس بسي گرديده و هم با سر آن آمده
در ميان دشمنان چون تيغ تيزت هر نفس
بوده دور از دوستانت بر لبم جان آمده
منت ايزد را که کرد از يمن ديداري دگر
دست بوست روزي ام پيش از اجل باري دگر
نفس نامي را ز عدلت گر دمي ياري بود
از صبا بر غنچه هرگز کي دل آزاري بود
سر ز دوشش چون نيام تيغ برگيرند زود
هر که را با تيغ تو اميد سرداري بود
خصم در شمشير شفافت نيارد ديد از آنک
پيکر مرگش در او روشن به ديداري بود
صورت مرگ طبيعي هست شمشير تو چون
مردن دشمن بدو بي رنج بيماري بود
خسروا گر رفت در مدح تو تأخيري مرا
عفو کن کآن بر قبيل سست گفتاري بود
طبع از آن دشوار مي دارد سخن دادن ز دست
کش سخن جان است و جان دادن به دشواري بود
تا که روي نيکوان با زلف مشک آميزشان
همچو عکس ماه روشن در شب تاري بود
بازوي ملکت چو ساق عرش نيرومند باد
رشته ي عمر ازل تابت، ابد پيوند باد
[5]
در دلم چون آتش عشق تو تابان مي شود
شمع کردارم تن از سر تا به پا جان مي شود
آتش عشق تو در من زانکه جانم سوخته ست
آشکار آنگاه مي گردد که پنهان مي شود
زنده مي دارم به سوز دل که بر من شمع سان
بي رخ آتش فروغت مردن آسان مي شود
صبح سان هر دم دمي خوش مي زنم کز مهر تو
هر سو مويم چو خورشيد درخشان مي شود
از نسيم لطف دلجو چون گلم بگشاي دل
کز غمت چون غنچه بر من پوست زندان مي شود
بر لب دلجويت آنکه سبزه ي تر مي دمد
اشک چشم من بر او از بس که باران مي شود
در چه بنشانم خيالت را کنون کز آب چشم
خانه هاي چشم من هر لحظه ويران مي شود
مي توان در هر يک از حسن تو گفتن صد سخن
جز دهانت کاندر او کس را نمي گنجد سخن
گر دل من در غم آن روي مهوش نيستي
هر شبم خاک سر کوي تو مفرش نيستي
ور نه سوداي تو در سر داشتي جان و دلم
چون دو زلفت اين پريشان، آن مشوش نيستي
گر شدي قربان، کمان ابرويت را جان من
ناوک مژگان او را کرده ترکش نيستي
وز لب شيرينت ار دورم نکردي دست هجر
همچو شمعم جان و دل هر دم در آتش نيستي
گر چه مي سوزي چو شمعم خوشدلم چون همچو شمع
گر نبودي سوز تو يکدم دلم خوش نيستي
سر به بيت الحزن جانم هم درآوردي مگر
گر چنان سرو قد و بالات سرکش نيستي
چون به من مي بفکند تير قدت را روزگار
کاشکي جان چون کمانم در کشاکش نيستي
در ره عشق تو هر بيدل که جاني مي دهد
هر دمي از حسن تو ديگر نشاني مي دهد
در فراق رويت آخر هم قراري داشتي
گر دل من جز غم عشق تو کاري داشتي
دست و پايي هم توانستي زدن مسکين دلم
گر به بحر وصلت اميد کناري داشتي
گفتي ام يار دگر دارد دلت جز من مگر
ياري اي دادي همش گر جز تو ياري داشتي
چشم من نقش خط و خالت نبستي روز و شب
گر ز تو خوش رنگ تر دستم نگاري داشتي
صبر و زور و زر ببايد در ره عشق و دلم
هيچ از اين ها چون ندارد صبر باري داشتي
تا مه و خورشيد حسنت را خرد کردي حساب
همچو جود خسرو ار حسنت شماري داشتي
هم به کف کردي دهان چون نگين دان تو را
دست من چون خاتم شه گر يساري داشتي
شاه عادل بحر کامل شهريار شيردل
آن که برتابد ز جود بيشمارش شير، دل
آن که دو روزگار رفته را باز آورد
عزمش ار رو سوي گردون سبک تاز آورد
آن که آواي صداي صيت عالم گير او
سنگ را بر معجز جودش به آواز آورد
آن که اندر همدگر منقار مرغ تير او
چنگ شير شرزه را چون چنگل باز آورد
و آن که چون عمر عدو دور دراز آهنگ را
نوک کلک و رمح او در تحت ايجاز آورد
چون به سان نسر طاير ز آن کمان همچو چرخ
ياسج شاهين گشادش را به پرواز آورد
مرغ جان خصمش ار خود رفته باشد بر فلک
بازنايد تا به منقارش کشان باز آورد
تا که باشد دور دايم دولتش چون دايره
هر زمان انجام خود را سوي آغاز آورد
اي فروغ روي خورشيد از روان پاک تو
روز و شب سوگند ماه و خور به جان پاک تو
گر چه در سرعت قضا از هر چه داني بگذرد
عزمت از وي بي گمان در هم عناني بگذرد
پي کند تيغ قضا هندوي هفتم چرخ را
گر به بامت جز به رسم پاسباني بگذرد
همچو جرم اختر از خورشيد گردد پايمال
تاب جودت گر به گوهرهاي کاني بگذرد
از درم ريز کفت زر زرد شد و ايدون بود
چون که بر برگ رزان باد خزاني بگذرد
چون قضا يک خاصيت دارد خدنگ بي خطات
گر گشادش ناگهان بر هر چه داني بگذرد
چون جهان نوک سنانت يک هنر دارد که تو
بر تن دشمن چنان کش بگذراني بگذرد
تيرت از سرعت چنان گردد روان بر جان خصم
کش بسي ز آن سوي رفته زندگاني بگذرد
اي کفت کان مروت وي دلت درياي جود
بحر بي پايان دستت آب روح افزاي جود
آن تويي کاندر جهان تا نقش بحر و کان بود
اين ز دستت واله و آن از کفت حيران بود
نسبت دست تو من با ابر و دريا چون کنم
کز خرد بر من گر آن نسبت کنم تاوان بود
کاين ز شرم دست رادت جمله تن گردد عرق
و آن ز جود باد دستت روز و شب لرزان بود
و آسمان را در سخا کي با کفت همبر نهم
چون بر عقل اين سخن دعوي بي برهان بود
کآسمان تا برکشد هر گه درست ماه و خور
سال و ماه از بهر صرف اندر کفش ميزان بود
شکل گردون زان چو خيکي گشته پر باد هواست
تا به بحر دست تو بگذشتنش آسان بود
همچو جرم ماه تاري تن، ز نور آفتاب
تا به عالم در، به هم پيوند جسم و جان بود
دور گردون با دوام دولتت پيوسته باد
دامنش در دامن عمر تو محکم بسته باد
[6]
بر افق چون اثر صبح پديدار آيد
بر گذر باد بهاري سوي گلزار آيد
از پي پرورش باغ، صبا را گويي
مدد نکهتش از نافه ي تاتار آيد
آتش و آب بماند به يکي حيز در
قطره ي ژاله چو بر صفحه ي گلزار آيد
هيأت لاله و گل در وسط سبزه بود
همچو شنگرف که بر تخته ي زنگار آيد
دوش با سرو سهي بلبل مسکين مي گفت
که ز گل قسمت من بين که همي خار آيد
از چمن رفت به بازار و نمي انديشد
کز گلابي جگرش خسته و افکار آيد
سرو مي گفت که شک نيست که آبش ببرند
هر که آراسته و مست به بازار آيد
چه خوش است آنکه گل از غنچه برون جلوه کنان
به چمن تازه و آراسته رخسار آيد
مگر آن زينت و زيب از پي آن مي سازد
تا سوي بزمگه قبله ي احرار آيد
خسرو عادل مجد الدين کش مثل و همال
ننمايد به جز از آينه و آب زلال
خنکا وقت سحرگه که صبا برخيزد
خوش نسيمي است ندانم ز کجا مي خيزد
اي خوشا دم زدن صبح که گويي به چمن
آن نسيم است که از مشک ختا بر خيزد
مگر آن روشني و کشفش از آن حاصل شد
که سحرگه ز سر صدق و صفا برخيزد
زندگان چمن ار در سخن آيند رواست
که به دلداري شان باد صبا برخيزد
سبزه گر چند به شير است وليکن ز نشاط
در لب جوي زند دست و به پا برخيزد
لاله را پاي به سنگ ار چه برآمد بگرفت
کمر کوه که تا چست ز جا برخيزد
چون تر و تازه و سرسبز و جوانند چرا
گل به چودستي و نرگس به عصا برخيزد
مشت مشت از پي آن مي ريزد زر در خاک
که چو نرگس زرش از باد هوا برخيزد
چون چنار از سرو، آزادگي شه شنود
دست بردارد و حالي به دعا برخيزد
عالم قدرش اگر زانکه مجسم بودي
مضمر اندر وسطش عرش معظم بودي
نفس صبح مگر نکهت عنبر دارد
کو بدان حقه ي آفاق معطر دارد
هر سحرگه چو شفق تازه رخ و خندان لب
گل از آن شد که همي در به دهن در دارد
چون بخواهند هواخواه صبا نرگس و گل
شايد ارشان ز زر و سيم توانگر دارد
گر نه اجزاش به کلي همه بر هم زده باد
گل به کف بر، ز چه اوراق مبتر دارد
ز امتلا گشت گران لاله مپندار که او
تا شکوفه نکند سر به چمن بردارد
پي شش هفت درم کرده گران سر بر گل
اين چه بي مغز دماغي است که عبهر دارد
خرم از روي زمين بر جهد آري چه عجب
بر جهان داري اش ار خود کله زر دارد
از ميان همه شان آب به جوي چمن است
که در آغوش قد و قامت عرعر دارد
گر نه با دشمن شه کرد جدل چوب خلاف
به چه حجت ز نيام آخته خنجر دارد
حسن تدبير تو کانديشه ي شاهي دارد
نسبت از حکمت اسرار الهي دارد
بس نماند که جهان بر تو مقرر گردد
هر چه خواهي بکن اکنون که ميسر گردد
گر فتد باد شکوه تو در اطباق فلک
کل اجزاي ورقهاش مبتر گردد
هر که از باد قبول تو چو نرگس بشکفت
همچو گل در کف او خاک زمين زر گردد
هر که در روز جلال تو کند قدح چو صبح
ناگهان دود دل اندر دمش آذر گردد
و آن که اندر شب قدر تو زند طعنه چو شمع
بي گمان سر دلش آفت پيکر گردد
جرم خورشيد که شد مردمک چشم وجود
به شب و روز بر آن سر به جهان درگردد
[7]
ايضا يمدحه و يهجو بعض الشعراء
هر نفس مي کندم چرخ جفايي ديگر
هر دمم هست عنان گير عنايي ديگر
باز در بزم غم از پرده ي ناسازي چند
هر زمان مي شنوم هرزه نوايي ديگر
آن نه بس بود که هر لحظه از اين بي خبران
روح عيسي صفتم ديد بلايي ديگر
تا به تشويش من افکند بدين مشتي خر
در بر خود چو درا هرزه درايي ديگر
خبث خصمان که مرا موجب درد سر شد
نيست آن را به جز از صبر دوايي ديگر
بي وقارند و سبک سار که چون ذره کنند
هر دم از سر سبکي ميل هوايي ديگر
تا چو ابر، آب رخ جمله فرو رفت به خاک
چون بود در رخشان مانده حيايي ديگر
به وجودي که به کس نيست دوامش يعني
به خدايي که جز او نيست خدايي ديگر
کآنچه اندر حق من زمره ي خصمان گفتند
ويژه ي افتري و خالص بهتان گفتند
غول ساري دو سه کين دام بلا گستردند
همه از مردمي و محض مروت فردند
يارب اين فتنه و شور و شغب و جور و فساد
چون همي زايد از ايشان که همه نامردند
صد يکي من نه و دعوي مني شان شب و روز
ز مني جنبند آري چو مني پروردند
همچو صبح اولين کاذب و بي نور، چنانک
صبح آخر خنک و پرده در و دم سردند
چشم ها در طلب زر به گو افتاده وز آن
با همه کس چو ترازو به جوي سر کردند
دسته در ساخته اي چند که همچون دست آس
از براي شکن دانه ي دل ها کردند
گندمين نطقم و بر من همه دندان سايند
زانکه چون آس همه آب ز ک… سو خوردند
گر بود ميل خري چند بر ايشان چه عجب
که چو جو جمله خشن پيکر و سرد و زردند
شعربافند و گه و بيگه از آن مي لافند
شعربافي به از آن شعر که ايشان بافند
خربطي چند که خوي سگ کهدان دارند
صورت آدمي و سيرت شيطان دارند
به خدا دادمت اي عقل که اين سگ صفتان
به جز از شکل چه از عالم انسان دارند
نشوند انس به جان و سخن و ريش از آنک
طوطيان نطق و بزان ريش و سگان جان دارند
آتش بغض من اندر دلشان سر برزد
شمع سان از پي آن اشک به دامان دارند
تا که باشد سخن من همه وحي منزل
دو سه بوجهل صفت چون به من ايمان دارند؟
شاهدان سخنم را همه تهمت بستند
که يکايک نسب از حيز سپاهان دارند
خود نگفتند که از حيز کجا زايد خير
تو ببين تا به چه حد جهل فراوان دارند
طفلکان سخنم را چه از اين مشتي ديو
تا که بر خود رقم حرز سليمان دارند
ملک ايوه سليمانشاه پرچم که سپهر
در درون سال و مه از روي مهش دارد مهر
آن که اقبال به رغبت ز درش بازافتد
فوجي از نصرت هر دم ز برش باز افتد
پشت خم داد فلک تا که ببوسد دستش
دست بوسد فلک اين دست گرش باز افتد
تيغ هنديش که در نقب حصار سر خصم
چو دولختي دري ار بر سپرش باز افتد
گر چه يک قطره ي آب است ولي دشمن را
ز ميان بگذرد و پس به سرش بازافتد
ندهد آب دمي دشمن بي آبش را
تا به سر موج ز خون جگرش بازافتد
مرغ تيرش خبر مرگ دهد زان خصمش
بدهد جان چو به گوش آن خبرش بازافتد
نسر طاير تبش قهرش اگر دريابد
زود واقع شود و بال و پرش باز افتد
اي دل و جان جهاني به وجودت نازان
در رکاب تو شب و روز مه و خور تازان
قدسيان گر نظري بر تو عيان اندازند
رخت خود را همه بر طرف مکان اندازند
هم نيابند نظير تو نجوم افلاک
ور چه خود را همه در گرد جهان اندازند
خسروا لطف تو گر نه سپر من مي شد
در بر تير حوادث که نهان اندازند
بيم آن بد که دو سه سنگ دل آهن روي
آتش اندر دل اين سوخته جان اندازند
الکني چند که چون شمع زبان آخته اند
دارم اميد که سرشان به زبان اندازند
چست بر خلق چو نيشي بتر از تير زنند
همچو عقرب ز پس پشت کمان اندازند
ز آتش قدح من اين روسيهان همچون ديگ
بس که جوشند و همي کف به دهان اندازند
تا ز شاهم مدد لطف و عنايت باشد
دگر از گفته ي خصمم چه شکايت باشد
خسروا قاعده ي ملک مقرر بادت
همه کاري به مراد تو ميسر بادت
تير انديشه به هر صوب که اندازي راست
به مجاري غرض در شده تا پر بادت
هر نهالي که به بستان امل بنشاني
دايما تازه و سرسبز و برآور بادت
دورهاي فلکي کان ز عدد بيرون است
هر يکي مقتضي دولت ديگر بادت
از ستام خور و هراي مه و طوق هلال
دايم اسب فلکي در زر و زيور بادت
هر چه مي گويمت از فيض الهي همه باد
زان فزون وز همگي عمر فزونتر بادت
[8]
يک دم ار ديده ز روي تو جدا مي شودم
من چه گويم که ز عشق تو چه ها مي شودم
کي شکيبد ز تو اي دانه ي در مرغ دلم
ورچه زلف سيهت دام بلا مي شودم
دل مسکين من ار کشته ي هجران تو نيست
پس چنين خون دل از ديده چرا مي شودم
ور چو شمع از تو مرا در دل و جان سوزي نيست
ز چه پيوسته ز سر اشک به پا مي شودم
من ز عشق تو به جز روي تو کي خواهم ديد
روي بهبود که درد تو دوا مي شودم
آن چنان هجر تو در گريه ي چشمم بسته ست
کاشک و ديده به هم از روي فرا مي شودم
اي که ديوانه مرا زلف چو زنجير تو کرد
چون کمان پشت مرا قامت چون تير تو کرد
من کي ام خود که دلم برخي جان تو بود
جان که باشد که بر او داغ نشان تو بود
مي دهم جان که توام در بر خود گيري و خود
در برت باشم چون جان من آن تو بود
دل من بس جگر سوخته بر کار کند
تا در آن زلف خوش مشک فشان تو بود
بس که در جوي دو چشم آب دلم خواهد شد
تا بدو در قد چون سرو روان تو بود
تنگ و تاريک نمايد همه عالم بر او
که ورا آرزوي زلف و دهان تو بود
آب دل در دهن مردمک چشم آرد
هر که او را دل و چشمش نگران تو بود
به دو هم سنگ خودش چون کمرت زر بايد
هر کسي کو شده در بند ميان تو بود
چه کنم وصف ميان تو که بس باريک است
هم دهان تو که باري به سخن نزديک است
تا دلم در غم آن لعبت رعنا باشد
همبر روي تو چون زلف تو دروا باشد
مي نگنجد کسي اندر دل تنگم جز تو
که مبادا نفسي بي تو دلم تا باشد
در دلي کز دهن تنگ تو آن تنگ تر است
غايت لطف شناس آنکه تو را جا باشد
رخ مکن در رخ آيينه که معکوس افتد
که ميان تو و آيينه محاکا باشد
کي نمايد رخ تو آينه کز غايت لطف
صورت آينه در روي تو پيدا باشد
قد و بالاي تو را دود دل من مرساد
دود را گر چه همه ميل به بالا باشد
ترجيع بند
[1]
هرگه که دل ز عشق حديثي برآورد
چشمم به گريه جمله جهان بر سر آورد
وز تاب مهر تو چو فروغي به دل رسد
جان را به سان ذره به رقص اندر آورد
هر دل که پا نهد ز خط عارضت به در
زلف تواش به موي کشان بر در آورد
نايد لب من و تو به هم بي وجود زر
کو زر که کار هر دو به يکديگر آورد
کار دلم چنين بنماند ز بي زري
خود را چو با پناه شه صفدر آورد
تاج ملوک و خسرو سادات مجد دين
داراي دهر، فخر زمان، مفخر زمين
اي چرخ برگرفته ز روي تو فال ها
چشمي نديده چون رخ خوبت به سال ها
بر باد داده خط چو مور تو ملک ها
تاراج کرده زلف چو مار تو مال ها
نايافته دهانت که موهوم نقطه اي ست
هم بست چون ميان تو اندر خيال ها
سرو و مهي نه، زانکه مه و سرو را کجاست
از مشک طره ها و ز عنبر کلال ها
خورشيد چون رخ تو بدي گر ورا بدي
پيرامن خط سيه از مشک خال ها
اي کرده از لب تو شکر خواهش آنچنان
دربار دست شاه کهستان نوال ها
تاج ملوک و خسرو سادات مجد دين
داراي دهر، فخر زمان، مفخر زمين
غزليات
غزليات
[1]
اي ذوق لب تو قوت جان ها
وي روي تو راحت روان ها
همچون سر خود به باد داده
زلف سيه تو دودمان ها
گيسوي خوشت سياه کرده
همچون خم خويش خان و مان ها
گم گشته ز کوچکي دهانت
چون جوهر فرد در گمان ها
زان گشت گل آشناي جانم
کز روي تو مي دهد نشان ها
[2]
هر که را آرزوي روي نکوست
گر زرش هست کام دل با اوست
دوست خواهي چو گل به کف کن زر
زانکه بي زر به کف نيايد دوست
بهر زر گرد گل ببين آنک
بر هم افتاده صد رخ نيکوست
لاله زان رو که زر نمي دارد
در دلش خون فسرده تو بر توست
گل خندان که زر به کف دارد
مي نگنجد ز خرمي در پوست
[3]
هر که را جاني ست ناچارش ز جانان چاره نيست
روي جانان جان شيرين است و از جان چاره نيست
دل که دلدارش نباشد چون تن بي جان بود
زانکه چون تن را ز جان، جان را ز جانان چاره نيست
از لب شيرين، زباني همچو موم از انگبين
گر تو را هست اي فلان باري مرا ز آن چاره نيست
جز به روي نيکوان نتوان جهان ديدن از آنک
ديده را از پرتو خورشيد تابان چاره نيست
گرد روي شاهدان گشتن چو خط شاهدان
عاقلان را از بن سي و دو دندان چاره نيست
گوشه مي گيرم چو خط نيکوان زايشان ولي
از بن گوشم ز روي خوب ايشان چاره نيست
تشنه ي آب حياتم آمد دلم نشگفت اگر
زآب جستن ارچه در کنج زنخدان چاره نيست
هم به چاه غبغب و زنجير زلف نيکوان
گر بدين تاوان مرا از بند و زندان چاره نيست
[4]
آتش دل جگرم مي سوزد
تب جان خشک و ترم مي سوزد
تبش سينه همه شب چو چراغ
تا به وقت سحرم مي سوزد
همچو شمع از شرر دل چندانک
بيش گريم بترم مي سوزد
شعله ي آتش تيزم گويي
که ز پا تا به سرم مي سوزد
چرخ را سوز من آمد خوش از آن
همچو عود و شکرم مي سوزد
خبري دي بشنيدم که از آن
همه عين و اثرم مي سوزد
آتشي آمدم از ديده برون
که نظر در بصرم مي سوزد
[5]
از موي تو باد مشک بو شد
با روي تو هر بدي نکو شد
پيش تو چه رنگ و بو دهد گل
سر تا سرش ار چه رنگ و بو شد
تا بو که به حسن تو رسد ماه
از بس تک و پو ميان فرو شد
با تنگ دهان تو دل من
از بس که نشست همچو او شد
تا من سخن لب تو گفتم
شهري همه پر ز گفت و گو شد
تا روزي ام از لبت برآيد
دندان غمت به من فرو شد
کو صيقل روي تو که بر دل
زنگار غمم هزار تو شد
نتوان گفتن که بي دهانت
مسکين دل من چه تنگ خو شد
يارب بينم که روز وصلت
بر من ز رخ خوشت نکو شد
[6]
دوش در سينه ي من هجر جگر سوخته بود
تيز و تابنده چنان آتش افروخته بود
گر به من چشم من از اشک نمي زد آبي
شعله کردار ز پا تا به سرم سوخته بود
از خيالت همه شب نقش جمالت مي بست
ديده ي من که به ديدار تو آموخته بود
[7]
نفس همي نزنم جز که از دريچه ي آه
چه سخت جان شده ام لا اله الا الله
ز حد گذشت مرا کار نامرادي دل
چه چاره سازم واحسرتا و واويلاه
بدان رسيده ام از غصه کم ببايد کرد
ز دست گردش چرخ کبود جامه سياه
کسي چه داند کين کوژپشت مينارنگ
دراز قامت تنهاکش نظر کوتاه
چه لعب مي کند اندر عراي فرزين بند
که باد از پس او باد و باد پشتش چاه
به پاي پيل غمم در فکند و مي بينم
که هم نهايت سري در نگيردم ناگاه(؟)
مشعبدي ست به شش هفت مهره مي سازد
هزار لعب در اين حقه هاي پرخم راه
به دست آينه داري دو، آينه داده ست
نهاده نام يکي آفتاب و ديگر ماه
[8]
زلف چون بر طرف رخسار افکني
روز روشن در شب تار افکني
تا دل من چون گره سر گم کند
بند بر مشک گره دار افکني
طعنه ي تلخ از براي قوت ما
در دو ياقوت گهربار افکني
ما نلنگيم ار چه سربار عتاب
بر سر بارم به خروار افکني
نقش زيبا بندي از عنبر بر آب
تا مرا چون عود بر نار افکني
آه اگر روزي علي رغم اثير
دامن گل در کف خار افکني
رباعيات
[1]
اي ذات شريفت بري از چون و چرا
رخشنده ز نور قدمت هر دو سرا
تا کي همه چون چشم گرامي شب و روز
عالم به تو بينيم و نبينيم تو را
[2]
گر بر سخنم طبع تو نفزود جواب
شايد که مگر خامشي ام بود جواب
يا سخت سقيم بد مگر پنداري
راي تو از اين روش نفرمود جواب
[3]
اي دل ز جهان به جز خرابي مطلب
سرسبزي از اين کوژ سدابي مطلب
در عمر دمي خوش از جهان مي طلبي
آن دم ز جهان به جان نيابي مطلب
[4]
آنها که دل از عشق نپردازندت
واندر دل و ديده جاي مي سازندت
در دست چو گل گرفته اندت شب و روز
ترسم که ببويند و بيندازندت
[5]
چون زلف توام تا هوس روي تو خاست
پيوسته دلم تيره، سرم پرسوداست
بي روي تو يک لحظه نمي دانم بود
جز قد تو نيست هيچ برکارم راست
[6]
اي صنعت کلک تو خط يارم چست
طبعم ز جهان به جز مديح تو نجست
آن زر که چو عهد تو شکستش ديدم
دير آمد و نادرست چون شرطت سست
[7]
زين پيش که بيچاره تنم بود درست
چون باد بدي شد آمدم چابک و چست
وز رنج کنون چون نفس بيماران
مي آيم و مي روم ولي ساکن و سست
[9]
دوش آن که به جز زر از جهان هيچ نجست
مي گفت به زر با دلي از غم شده سست
کاي زر بر ما اگر چه مي آيي دير
دير آمدنت رواست دير آ و درست
[10]
رستم که چو ميمونک افسرده گلوست
کوريش کمينه عيب و کمتر آهوست
شايد که جز آب از او نخوردم چيزي
کز ديده ي کور اندکي آب نکوست
[11]
عهد تو اشارت به نشاني ست که نيست
وصل تو عبارت ز جهاني ست که نيست
دشنام تو آن تحفه ي مقبول عزيز
دردا که حواله بر دهاني ست که نيست
[12]
از جام اجل چشيد او درد و برفت
پا بر قدم بقا نيفشرد و برفت
بسيار ودايع فضايل بودش
مجموع بدين غريب بسپرد و برفت
[13]
اي با ملک ايوه نه در خور جنگت
چون بشکستي چرا نشد دل تنگت
آري تو چو زلف نيکوان سرسبکي
زين روي شکستگي نيابد رنگت
[14]
داني چو ز هجرم مژه تر مي گردد
اشکم ز چه با خون جگر مي گردد
چون از لب و دندان تو مي آرم ياد
چشمم همه پر لعل و گهر مي گردد
[15]
بس کم دل مرده ام به جان مي گردد
بر من نفسم بار گران مي گردد
تابنده چو شمعم که ز کمتر سوزي
اشکم ز ره ديده روان مي گردد
[16]
زلفت که چو کار من شکستي دارد
بر طرف گل و لاله نشستي دارد
آشفتگي دلم بپرسش کز چيست
کو نيز در اين واقعه دستي دارد
[17]
پنجاه چو عقد عمر بر هم گيرد
در پنجه گلوي عيش محکم گيرد
پس تير قد از شست خم آرد چو کمان
در شست يکي سست کمان کم گيرد
[18]
در عشق تو جز در هوس نتوان زد
دست از غم تو به هيچ کس نتوان زد
گر بي تو نفس نمي زنم معذورم
تو جان خوشي بي تو نفس نتوان زد
[19]
ما راست دلي که در جنون مي غلطد
چشمي که در اشک لاله گون مي غلطد
آفاق ز ناله ام چو خس مي سوزد
خورشيد ز گريه ام به خون مي غلطد
[20]
آن بت که بناي کفر را باني بود
و آن فتنه که کارش همه رهباني بود
الحق جايي فکند اوماني را
کآنجا نه مسلمان نه مسلماني بود
[21]
آن کو پي زر در دهن شير شود
وز بهر گهر در دم شمشير شود
گفتي ز زر و سيم نشد سير هنوز؟
او زر چو نمي خورد کجا سير شود
[22]
صد دل بر روت هر نفس گرد آيد
بر ماه نو آري همه کس گرد آيد
خط بر لب شيرين تو زان روي دميد
کآنجا که شکر بود مگس گرد آيد
[23]
نه کار به آب ديده بر مي آيد
نه کام دل رميده بر مي آيد
نه زندگي اي به خوشدلي مي گذرد
نه جان به لب رسيده بر مي آيد
[24]
هر چند که سرمه نور چشم افزايد
خود را ز غم عشق تو مي فرسايد
با جمله گراني و سيه سوختگيش
در چشم تو ديدي که چه خوش مي آيد
[25]
هر شب فلکم درد دلي نو زايد
هر روز غمي دگر کمين بگشايد
بر من دل دشمنان ببخشود و هنوز
يک لحظه دل دوست نمي بخشايد
[26]
چشمم که ز غم چو ابر بهمن گريد
در ماتم تو اشک به دامن گريد
جز ما دو کسي نبد که گريد بر ما
من بر تو گريستم که بر من گريد
[27]
دلدار مرا گفت که اي خرده نگر
گفتم به جواب او که اي تنگ شکر
من پيش ميان و دهنت معذورم
گر خرده نگر باشم و باريک نظر
[28]
اشکي که ز ديده پيش رو ساختمش
در گرم روي چو نيک بشناختمش
او بود که آبي به رخم بازآورد
با اين همه کز چشم بينداختمش
[29]
تا دلبر من ديد مرا در خور خويش
مي داشت چو جان به نازم اندر بر خويش
اکنون چون بديدم که ندارد سر من
ز آن به نبود مرا که گيرم سر خويش
[30]
و له في المرثيته
اي ريخته چون گل به جواني در خاک
چون دامن گل پيرهن عمر تو چاک
در خاک وجود نازنينت چو نشست
اي آب حيات طيب الله ثراک
[31]
گفتم برسم مگر پس از چندين سال
يک دم به تو اي کمال فرخنده جمال
تا گفت دلم چون رسي آخر تو بدو
کز جمله جهان مي نرسد کس به کمال
[32]
و له في المرثيته
چون غنچه لبش باز نخنديده تمام
در خاک شد آن زمانه ناديده تمام
چون نرگس نارسيده نگذاشت فلک
کان غنچه ي گل باز کند ديده تمام
[33]
اي چرخ به گردش تو خرسند ني ام
آزادم کن که لايق بند ني ام
ور ميل تو با بي هنر و نااهل است
من نيز چنان اهل و خردمند ني ام
[35]
زآنگه که به بندگيت موسوم شدم
گيتي به مراد و بخت محکوم شدم
روزي دو به حکم آنکه مزکوم شدم
از گلشن حضرت تو محروم شدم
[36]
از نيستي ار دمي دو صد نيش خورم
حاشا که به جز خون دل ريش خورم
من صافي و دل روشن از آنم که چو شمع
هر جا که بوم ز پهلوي خويش خورم
[37]
گر پيروي حرص بدآموز کنم
هر لحظه هزار غم پس اندوز کنم
چون چرخ بر آنم که به قرصي پس از اين
روزي به شب آرم و شبي روز کنم
[38]
چون ياد لب تو اي پسنديده کنم
پر آب دو ديده ي ستم ديده کنم
تو روشني ديده اي و من چون شمع
جان در سر روشنايي ديده کنم
[39]
من نيستم آن که دل به فردوس نهم
يا خواهم کز آتش دوزخ برهم
آنم که اگر دمي به دوزخ گذرم
از آتش دل سزاي دوزخ بدهم
[40]
چشمم که هميشه جوي خون آيد از او
سيلاب سرشک سرنگون آيد از او
زان بيم نگريم که خيال رخ تو
با اشک مبادا که برون آيد از او
[41]
طفلان رز ار چه شيرخوارند همه
در مهد چمن مسيح وارند همه
مريم صفتند نوعروسان چمن
زان رو که ز باد باردارند همه
[42]
اي صحبت تو جام مي سردستي
چون شيشه پري به (؟) گرد بزمي هستي
خوش تر ز تو هيچ تره دوغي نبود
ليکن به خمار خوش تري از مستي
[43]
دي ديده به دل گفت که «هم نشنيدي
از هر که نشان دهنش پرسيدي»
بشنيد لبت گفت: «به چشمم که تو نيز
تا من بنگفتم دهني مي ديدي؟»
[44]
شاها چو کسم نمي برد تيماري
بيچاره دلم گشت چو بوتيماري
بر ريش دلم چو مرهمي مي ننهي
فرماي که پنبه برنهندم باري
[45]
گيرم که نپرسي ام به هر ايامي
شادم نکني به رقعه و پيغامي
باري سخني گوي به هر وقت ز من
گر در خور آفرين ني ام دشنامي
[46]
گر دل دهدي کز تو شکايت کنمي
داني که شکايت به چه غايت کنمي
گر پرده دري نبودي اندر حق من
ز آن ها که تو کرده اي حکايت کنمي
[47]
بادا چو کلاله ي چمن بند زني
دايم که هواي کوه اروند زني
با يار بگويي که فلاني مي گفت
آن را که نبيني اي صنم چند زني
[48]
اي تيره شب آخر به سحر مي نايي
غم هاي مني که خود به سر مي نايي
وي صبح گران رکاب تو نيز مگر
مقصود دل مني که بر مي نايي
ابيات منسوب
[1]
– رفتم به در آن که کرم زو بسته ست
شاگردش آمد که اميرم خسته ست
زين گه به ککي (؟) گفت که گه مي خورد او
نان مي ترکد و آن همه درها بسته ست
– موي سر تو ز عمر تو بيشتر است
آويخت و سپيد گفت و خامي تو هنوز
[2]
– ايا زمانه ي جافي تو را نمي گويم
که در زمانه مرا سروري و شاهي ده
تويي چو کهنه کلوخي ميانه ي راه
ز هر که خواهي بستان به هرکه خواهي ده
– تمام گشت خرگه بن (؟) بيفزايي
زهي زمانه بکردي (؟) به جاي من تقصير
[3]
في صفة الشتاء اثير راست
– هوا ز آن سان خنک شد کز جنان حورا همي گويند
خنک آن کو در اين سرما مقام اندر سقر دارد
ز مرغي کو خورد آتش حسدها مي برد مرغي
که طوبي آشيان است و ز کوثر آبخور دارد
لمولانا اثير الدين اوماني
– اين غزل يک دو نوبت از سر سوز
بلبلي باز گفت در نوروز
کاي گل تازه روي خندان لب
وي نگارين بوستان افروز
گر بدانستمي که فرقت تو
اينچنين سخت باشد و دلسوز
از تو غايب نگشتمي يک دم
وز تو غافل نبودمي يک روز
[4]
چون زچکاوک و ارغنون گشت شنيدن محال
باده ي چون ارغوان هست کشيدن صواب
زمزمه گفتي ازيرش(؟) بلبله چون مطربان
رقص کنان بر سرش همچو شکرفان حيات
جان سلاطين غم سوخته گردد چو او
از افق جام کرد تاختني چون شهاب
بر در لطفش زده دفع بلا نور چشم
رفع که طالب نصيب راح که صاحب نصاب
چون لب جام از صفاش مطلع خورشيد شد
نصفي مه زار زو درد من از در ضاب (؟)
[5]
ز ميان ببرد ناگه دل من بتي شکر لب
به دو رخ برادر مه، به دو زلف نايب شب …
[6]
– آن عواطف ديده ام از تو که نتوانم نمود
تا قيامت بر اداي شکر احسانت قيام
– انعام تو هست پيش خوردم
شکر تو به جاي خويش کردم
– از بنده نوازي ات چو سوسن شده ام
هر عضو زباني و هزار آزاذي (؟)
– چگونه شکر ايادي تو توانم گفت
که هر دمم ز تو نو لطف و تازه احساني ست
– ز فيض دست تو هم روي بنده را آن است
ز خوان جود تو هم سفره ي مرا ناني ست
هر کجا عون تو آمد مهره برچيند قضا
هر کجا عفو تو باشد رخت بربندد گناه
– بر پاي تو نازنين چو دردي بينم
فرياد برآورد دل مسکينم
– بر پاي تو سر نهم گرم دست دهد
تا درد به فرق از قدمت برچينم
– از حسن نقش صورت توقيع هاي تو
منسوخ گشته نقش تصاوير مانوي
[7]
– ز بأس تيغ نيلوفر مثالش
نيارد کرد سوسن ده زباني
به عهد دولتش هرگز نيابند
به جز در رطل باده دل گراني
به عون نصفتش با باز و شاهين
کند کبک دري هم آشياني
عجب نبود گر از ديوان لطفش
ستاند گرگ مرسوم شباني
[8]
صد حلقه ي عنبرين بند اندر بند
دلبر ز براي فتنه بر دوش افکند مانند کمند
ماييم و دلي و اين دل سوخته را
بر هر که نهاديم دل از ما برکند يا رب مپسند
[9]
– زلف تو که خون ريختن آيين دارد
کفري ست که رونق دو صد دين دارد
خاقان ز جهان بيش ز يک چينش نيست
و او هندوي زلف توست و صد چين دارد
– رو و لب و چشم و زلف آن يار که هست
عاشق کش و مرد افکن و شوريده و مست
صبر و غم و خون جگر و راه نشاط
بستد ز من و بداد و بگشاد و ببست
[10]
– هماي معدلتت سايه آنچنان افکند
که باز دايگي بچه ي کبوتر کرد
براي پرورش بندگان خويش خداي
تو را گزيد و خداوند بنده پرور کرد
– از دامن زمانه بشويد به آب تيغ
گردي که از حوادث دوران نشسته است
– جز تخم نيکويي به جهان در نکاشتند
آن جو که هر چه کاشته اي زود بدروي
– باش تا عهد همايونت نمايد ملک را
سيرت نوشين رواني عادت اسکندري
– هم از تمامي حرمان روزگار من است
که کرده اي به چنين حالتي فراموشم
– گر چه دارم بي کران تقصيرها در خدمتت
بر کمال تو [ظ:+شها] ز آن بيش دارم اعتماد
– شبي چون زلف جانان از درازي
شبي چون روز هجران از سياهي
شبي چون روز عشقت بي کرانه
شبي چون دور حسنت بي تباهي
شبي چون هجر تو در غم فزايي
شبي چون عمر من در عمر کاهي
[11]
زهره مشاطه ي عروس حشمت و جاه تو باد
تا فلک آرايش خوبان ايلک مي کند
[12]
– اين سيم و زر جهان که پيرامن توست
داني که چه مقدار نصيب تن توست
آن زر که مفرح دل دوست شود
و آن سيم که ميخ ديده ي دشمن توست
– بلبل نواي باربدي برکشيد باز
بر کف گرفت لاله دگر جام خسروي
بر پهلوي چکاوک ترکي زبان نشست
قمري و برگرفت غزل هاي پهلوي
گيرد به فر شاه رياحين به تازگي
بخت معاشران ز رحيق کهن نوي
[13]
– زياده از سرت ار يک کله به دست آري
به خاک پاي قناعت که دردسر باشد
[14]
– در دست عنايت ار عنانم بودي
از چرخ سراسيمه امانم بودي
واندر قفس تن ار نه رنجور بدي
آرنده ي نامه مرغ جانم بودي
– منصورک دغاء لعين حيز بوالفضول
اي روز و روزگار تو از بخت بد تلف
غرند و روسبي همگي اصل و فرع تو
از حي حرمت همه تا فيء قد سلف
– دست دولت گرفت دامن تو
که منم خوشه اي ز خرمن تو
رخت بنهاد بر درت اقبال
که منم در پناه مأمن تو
– کسي که دست چپ از دست راست داند باز
به اختيار ز مقصود خود نماند باز …
[15]
– وه وه که دلم به غم گرفتار افتاد
در دست ستمگري جفا کار افتاد
با او به نيازم چه کنم بگريزم
عشقي ست نيازي چه کنم کار افتاد
[16]
– گشاده روز و شب از بهر عمر و دولت تو
بر آسمان به دعا پنجه ي چنار انگشت …
[17]
– اي شمع آسماني پروانه ي جمالت
بر ديده اي و مهري از خاتم خيالت …
– من خاک چنان بادي کو خاک تو جنباند
در آتشم از آبي کاندام تو را ماند …
[18]
– اي خداوندي که از بهر تفاخر مي نهند
پادشاهان چهره بر خاک جنابت بنده وار
مهد اعظم مريم ايام بلقيس زمان
صدر اعلي عصمت حق سايه ي پروردگار
[19]
همچو سوزن اگر چه سر تيزي
بخيه بر روي کار مي فکني