- پروین اعتصامی بانوی شاعره ی ایرانی
از25 اسفند 1285تا 16 فروردین 1320 هجری شمسی
پدرش یوسف اعتصامی از نویسندگان ومترجمان معاصر بودپروین اعتصامی به آثارشاعرانی همچون دهخدا وملک الشعرای بهار توجه ویژه داشت ودرچندین مورد به اقتفای آنها طبع آزمایی نموده استداستان هایی که در غالب شعر ریخته بسیار پخته ، شیرین و دلپذیر ودر عین حال آموزنده می باشد.درک او نسبت به مبدا حیات روشن وتحت تاثیر از آموزه ها و اعتقادات دینی و اندیشه های عرفانی است که با زبان پند به آنها پرداخته است قطعه ی اشک یتیم پروین اعتصامی حاکی از درد محرومان وجور سلاطینی است که درحجم تاریخ وپشت غبار قرون تاخته اند. قبر این شاعره ی ارجمند درجوار حرم حضرت معصومه سلام الله علیها می باشد.
ای دل عبث مخور غم دنیا را
ای دل عبث مخور غم دنیا را
فکرت مکن نیامده فردا را
کنج قفس چو نیک بیندیشی
چون گلشن است مرغ شکیبا را
بشکاف خاک را و ببین آنگه
بی مهری زمانه ی رسوا را
این دشت خوابگاه شهیدانست
فرصت شمار وقت تماشا را
از عمر رفته نیز شماری کن
مشمار جدی و عقرب و جوزا را
دور است کاروان سحر زینجا
شمعی بباید این شب یلدا را
در پرده صد هزار سیه کاریست
این تند سیر گنبد خضرا را
پیوند او مجوی که گم کرد است
نوشیروان و هرمز و دارا را
این جویبار خرد که می بینی
از جا کنده صخره ی صما را
آرامشی ببخش توانی گر
این دردمند خاطر شیدا را
افسون فسای افعی شهوت را
افسار بند مرکب سودا را
پیوند بایدت زدن ای عارف
در باغ دهر حنظل و خرما را
زاتش بغیر آب فرو ننشاند
سوز و گداز و تندی و گرما را
پنهان هگرز می نتوان کردن
از چشم عقل قصه ی پیدا را
دیدار تیره روزی نابینا
عبرت بس است مردم بینا را
ای دوست تا که دسترسی داری
حاجت بر آر اهل تمنا را
زیرا ک جستن دل مسکینان
شایان سعادتی است توانا را
از بس بخفتی این تن آلوده
آلود این روان مصفا را
از رفعت از چه با تو سخن گویند
نشناختی تو پستی و بالا را
مریم بسی بنام بود لکن
رتبت یکی است مریم عذرا را
بشناس ایکه راهنوردستی
پیش از روش درازی و پهنا را
خود رأی می نباش که خودرأیی
راند از بهشت آدم و حوا را
پاکی گزین که راستی و پاکی
بر چرخ برفراشت مسیحا را
آنکس ببرد سود که بی انده
آماج گشت فتنه ی دریا را
اول بدیده روشنئی آموز
زان پس بپوی این ره ظلما را
پروانه پیش از آنکه بسوزندش
خرمن بسوخت وحشت و پروا را
شیرینی آنکه خورد فزون از حد
مستوجب است تلخی صفرا را
ای باغبان، سپاه خزان آمد
بس دیر کشتی این گل رعنا را
بیمار مرد بسکه طبیب او
بیگاه کار بست مداوا را
علم است میوه شاخه ی هستی را
فضل است پایه، مقصد والا را
نیکو نکوست غازه و گلگونه
نبود ضرور چهره ی زیبا را
عاقل بوعده ی بره ی بریان
ندهد ز دست نزل مهنا را
ای نیک با بدان منشین هرگز
خوش نیست وصله جامه ی دیبا را
گردی چو پاکباز فلک بندد
بر گردن تو عقد ثریا را
صیاد را بگوی که پر مشکن
این صید تیره روز بی آوا را
ای آنکه راستی به من آموزی
خود در ره کج از چه نهی پا را
خون یتیم در کشتی و خواهی
باغ بهشت و سایه ی طوبی را
نیکی چه کرده ایم که تا روزی
نیکو دهند مزد عمل ما را
انباز ساختیم و شریکی چند
پروردگار صانع یکتا را
برداشتیم مهره ی رنگین را
بگذاشتیم لؤلؤ لالا را
آموزگار خلق شدیم اما
نشناختیم خود الف و با را
بت ساختیم در دل و خندیدیم
بر کیش بد برهمن و بودا را
ای آنکه عزم جنگ یلان داری
اول بسنج قوت اعضا را
از خاک تیره لاله برون کردن
دشوار نیست ابر گهرزا را
ساحر فسون و شعبده انگارد
نور تجلی و ید بیضا را
در دام روزگار ز یکدیگر
نتوان شناخت پشه و عنقا را
در یک ترازو از چه ره اندازد
گوهرشناس، گوهر و مینا را
هیزم هزار سال اگر سوزد
ندهد شمیم عود مطرا را
بر بوریا و دلق، کس ای مسکین
نفروختست اطلس و خارا را
ظلم است در یکی قفس افکندن
مردار خوار و مرغ شکر خارا
خون سر و شرار دل فرهاد
سوزد هنوز لاله ی حمرا را
پروین بروز حادثه و سختی
در کار بند صبر و مدارا را
کار مده نفس تبه کار را
کار مده نفس تبه کار را
در صف گل جا مده این خار را
کشته نکودار که موش هوی
خورده بسی خوشه و خروار را
چرخ و زمین بنده ی تدبیر تست
بنده مشو درهم و دینار را
همسر پرهیز نگردد طمع
با هنر انباز مکن عار را
ای که شدی تاجر بازار وقت
بنگر و بشناس خریدار را
چرخ بدانست که کار تو چیست
دید چو در دست تو افزار را
بار وبال است تن بی تمیز
روح چرا می کشد این بار را
کم دهدت گیتی بسیاردان
به که بسنجی کم و بسیار را
تا نزند راهروی را بپای
به که بکوبند سر مار را
خیره نوشت آنچه نوشت اهرمن
پاره کن این دفتر و طومار را
هیچ خردمند نپرسد ز مست
مصلحت مردم هشیار را
روح گرفتار و به فکر فرار
فکر همین است گرفتار را
آینه ی تست دل تابناک
بستر از این آینه زنگار را
دزد بر این خانه از آنرو گذشت
تا بشناسد در و دیوار را
چرخ یکی دفتر کردارهاست
پیشه مکن بیهده کردار را
دست هنر چید نه دست هوس
میوه ی این شاخ نگونسار را
رو گهری جوی که وقت فروش
خیره کند مردم بازار را
در همه جا راه تو هموار نیست
مست مپوی این ره هموار را
رهائیت باید رها کن جهانرا
رهائیت باید رها کن جهانرا
نگهدار ز آلودگی پاک جانرا
بسر برشو این گنبد آبگون را
بهم بشکن این طبل خالی میانرا
گذشتنگه است این سرای سپنجی
برو باز جو دولت جاودانرا
زهر باد چون گرد منما بلندی
که پست است همت بلند آسمانرا
برود اندرون، خانه عاقل نسازد
که ویران کند سیل آن خانمانرا
چه آسان بدامت درافکند گیتی
چه ارزان گرفت از تو عمر گرانرا
ترا پاسبان است چشم تو و من
همی خفته می بینم این پاسبانرا
سمند تو زی پرتگاه از چه پوید
ببین تا بدست که دادی عنانرا
ره و رسم بازارگانی چه دانی
تو کز سود نشناختستی زیانرا
یکی کشتی از دانش و عزم باید
چنین بحر پر وحشت بیکرانرا
زمینت چو اژدر بناگه ببلعد
تو باری غنیمت شمار این زمانرا
فروغی ده این دیده ی کم ضیا را
توان کن این خاطر ناتوانرا
تو ای سالیان خفته بگشای چشمی
تو ای گمشده بازجو کاروانرا
مفرسای با تیره رائی درون را
میالای با ژاژخائی دهانرا
ز خوان جهان هرکه را یک نواله
بدادند و آنگه ربودند خوانرا
به بستان جان تا گلی هست پروین
تو خود باغبانی کن این بوستانرا
یکی پرسیدن از سقراط کز مردن چه خواندستی
یکی پرسید از سقراط کز مردن چه خواندستی
بگفت ای بیخبر مرگ از چه نامی زندگانی را
اگر زین خاکدان پست روزی بر پری بینی
که گردونها و گیتی هاست ملک آن جهانی را
چراغ روشن جانرا مکن در حصن تن پنهان
مپیچ اندر میان خرقه این یاقوت کانی را
مخسب آسوده ای برنا که اندر نوبت پیری
به حسرت یاد خواهی کرد ایام جوانی را
به چشم معرفت در راه بین آنگاه سالک شو
که خواب آلوده نتوان یافت عمر جاودانی را
ز بس مدهوش افتادی تو در ویرانه گیتی
به حیلت دیو برد این گنجهای رایگانی را
دلت هرگز نمی گشت این چنین آلوده و تیره
اگر چشم تو می دانست شرط پاسبانی را
متاع راستی پیش آر و کالای نکوکاری
من از هر کار بهتر دیدم این بازارگانی را
بهل صباغ گیتی را که در یک خم زند آخر
سپید و زرد و مشکین و کبود و ارغوانی را
حقیقت را نخواهی دید جز با دیده ی معنی
نخواهی یافتن در دفتر دیو این معانی را
بزرگانی که بر شالوده ی جان ساختند ایوان
خریداری نکردند این سرای استخوانی را
اگر صد قرن شاگردی کنی در مکتب گیتی
نیاموزی ازین بی مهر درس مهربانی را
به مهمانخانه ی آز و هوی جز لاشه چیزی نیست
برای لاشخواران واگذار این میهمانی را
بسی پوسیده و ارزان گران بفروخت اهریمن
دلیل بهتری نتوان شمردن هر گرانی را
ز شیطان بد گمان بودن نوید نیک فرجامیست
چو خون در هر رگی باید دواند این بد گمانی را
نهفه نفس سوی مخزن هستی رهی دارد
نهانی شحنه ای می باید این دزد نهانی را
چو دیوان هر نشان و نام می پرسند و می جویند
همان بهتر که بگزینیم بی نام و نشانی را
تمام کارهای ما نمی بودند بیهوده
اگر در کار می بستیم روزی کاردانی را
هزاران دانه افشاندیم و یک گل زانمیان نشکفت
به شورستان تبه کردیم رنج باغبانی را
بگرداندیم روی از نور و بنشستیم با ظلمت
رها کردیم باقی را و بگرفتیم فانی را
شبان آز را با گله ی پرهیز انسی نیست
به گرگی ناگهان خواهد بدل کردن شبانی را
همه باد و بروت است اندرین طبع نکوهیده
به سیلی سرخ کردستیم روی زعفرانی را
به جای پرده ی تقوی که عیب جان بپوشاند
ز جسم آویختیم این پرده های پرنیانی را
چراغ آسمانی بود عقل اندر سر خاکی
ز باد عجب کشتیم این چراغ آسمانی را
بیفشاندیم جان اما به قربانگاه خود بینی
چه حاصل بود جز ننگ و فساد این جانفشانی را
چرا بایست در هر پرتگه مرکب دوانیدن
چه فرجانی است غیر از اوفتادن بدعنانی را
شراب گمرهی را می شکستیم ار خم و ساغر
به پایان می رسانیدم این خمار و سرگرانی را
نشان پای روباه است اندر قلعه ی امکان
بپر چون طائر دولت رها کن ماکیانی را
تو گه سرگشته ی جهلی و گه گم گشته ی غفلت
سرو سامان که خواهد داد این بی خانمان را
ز تیغ حرص جان هر لحظه ای صد بار می میرد
تو علت گشته ای این مرگهای ناگهانی را
رحیل کاروان وقت می بینند بیداران
برای خفتگان میزن درای کاروانی را
در آن دیوان که حق حاکم شد و دست و زبان شاهد
نخواهد بود بازار و بها چیره زبانی را
نباید تاخت بر بیچارگان روز توانائی
بخاطر داشت باید روزگار ناتوانی را
تو نیز از قصه های روزگار باستان گردی
بخوان از بهر عبرت قصه های باستانی را
پرند عمر یک ابریشم و صد ریسمان دارد
نمانده تار باید کرد پود شادمانی را
یکی زین سفره نان خشک برد آن دیگری حلوا
قضا گوئی نمی دانست رسم میزبانی را
معایب را نمی شوئی، مکارم را نمی جوئی
فضیلت می شماری سرخوشی و کامرانی را
مکن روشن روان را خیره انباز سیه رائی
که نسبت نیست با تیره دلی روشن روانی را
در افتادی چو با شمشیر نفس و در نیفتادی
به میدانها توانی کار بست این پهلوانی را
بباید کاشتن در باغ جان از هر گلی پروین
بر این گلزار راهی نیست باد مهرگانی را
شالوده ی کاخ جهان بر آبست
شالوده ی کاخ جهان بر آبست
تا چشم بهم بر زنی خرابست
ایمن چه نشینی درین سفینه
کاین بحر همیشه در انقلابست
افسونگر چرخ کبود هر شب
در فکرت افسون شیخ و شابست
ای تشنه مرو، کاندرین بیابان
گریک سر آبست، صد سرابست
سیمرغ که هرگز بدام ناید
در دام زمانه کم از ذبابست
چشمت بخط و خال دلفریب است
گوشت بنوای دف و ربابست
تو بیخود و ایام در تکاپوست
تو خفته و ره پرز پیچ و تابست
آبی بکش از چاه زندگانی
همواره نه این دلو را طنابست
بگذشت مه و سال وین عجب نیست
این قافله عمریست در شتابست
بیدار شو، ای بخت خفته چوپان
کاین بادیه راحتگه ذئابست
بر گرد از آنره که دیو گوید
کای راهنورد، این ره صوابست
ز انوار حق از اهرمن چه پرسی
زیرا که سئوال تو بی جوابست
با چرخ، تو با حیله کی برآئی
در پشه کجا نیروی عقابست
بر اسب فساد، از چه زین نهادی
پای تو چرا اندرین رکابست
دولت نه به افزونی حطام است
رفعت نه به نیکوئی ثیابست
جز نور خرد، رهنمای مپسند
خودکام مپندار کامیابست
خواندن نتوانیش چون، چه حاصل
در خانه هزارت اگر کتابست
هشدار که توش و توان پیری
سعی و عمل موسم شبابست
بیهوده چه لرزی ز هر نسیمی
مانند چراغی که بی حبابست
گر پای نهد بر تو پیل، دانی
کز پای تو چون مور در عذابست
بی شمع، شب این راه پر خطر را
مسپر به امیدی که ماهتابست
تا چند و کی این تیره جسم خاکی
بر چهره ی خورشید جان سحابست
در زمره ی پاکیزگان نباشی
تا بر دلت آلودگی حجابست
پروین، چه حصاد و چه کشتکاری
آنجا که نه باران نه آفتابست
آنکس که چو سیمرغ بی نشانست
آنکس که چو سیمرغ بی نشانست
از رهزن ایام در امانست
ایمن نشد از دزد جز سبکبار
بر دوش تو این بار بس گرانست
اسبی که تو را می برد به یک عمر
بنگر که بدست که اش عنانست
مردم کشی دهر، بی سلاح است
غارتگری چرخ، ناگهانست
خودکامی افلاک آشکار است
از دیده ی ما خفتگان نهانست
افسانه ی گیتی نگفته پیداست
افسونگریش روشن و عیانست
هر غار و شکافی به دامن کوه
با عبرت اگر بنگری دهانست
بازیچه ی این پرده، سحر بازیست
بی باکی این دست، داستانست
تو از پی گوری دوان چو بهرام
آگه نه که گور از پیت دوانست
شمشیر جهان کند می نماند
تا مستی و خواب تواش فسان است
بس قافله گم گشته است از آنروز
کاین گمشده، سالار کاروانست
بس آدمیان پای بند دیوند
بسیار سر اینجا بر آستانست
از پای درافتد به نیمه ی راه
آن رفته که بی توشه و توانست
زین تیره تن، امید روشنی نیست
جانست چراغ وجود، جانست
شادای شاخ و شکوفه در باغ
هنگام گل از سعی باغبانست
دل را ز چه رو شوره زار کردی
خارش بکن ایدوست، بوستانست
خون خورده و رخسار کرده رنگین
این لعل که اندر حصار کانست
آری، سمن و لاله روید از خاک
تا ابر بهاری گهر فشانست
در کیسه ی خودبین که تا چه داری
گیرم که فلان گنج از فلانست
ز اسرار حقیقت مپرس کاین راز
بالاتر از اندیشه و گمانست
این چشمه ی کوچک به چشم فکرت
بحریست که بی کنه و بی کرانست
اینجا نرسد کشتئی به ساحل
گر زانکه هزارانش بادبانست
بر پر که نگردد بلند پرواز
مرغیکه درین پست خاکدانست
گرگ فلک آهوی وقت را خورد
در مطبخ ما مشتی استخوانست
اندیشه کن از باز، ای کبوتر
هرچند تو را عرصه آسمانست
جز گرد نکوئی مگرد هرگز
نیکی است که پاینده در جهانست
گر عمر گذاری به نیکنامی
آنگاه تو را عمر جاودانست
در ملک سلیمان چرا شب و روز
دیوت بسر سفره میهمانست
پیوند کسی جوی کاشنائی است
اندوه کسی خور که مهربانست
مگذار که میرد ز ناشتائی
جان را هنر و علم همچو نانست
فضل است چراغی که دلفروزست
علم است بهاری که بی خزانست
چوگان زن، تا بدستت افتد
این گوی سعادت که در میانست
چون چیره بدین چار دیو گردد
آنکس که چنین بیدل و جبانست
گر پنبه شوی، آتشت زمین است
ور مرغ شوی، روبهت زمانست
بس تیرزنان را نشانه کردست
این تیر که در چله ی کمانست
در لقمه ی هرکس نهفته سنگی
برخوان قضا آنکه میزبانست
یکرنگی ناپایدار گردون
کم عمرتر از صرصر و دخانست
فرصت چو یکی قلعه ایست ستوار
عقل تو بر این قلعه مرزبانست
کالا مخر از اهرمن ازیراک
هرچند که ارزان بود گرانست
آن زنده که دانست و زندگی کرد
در پیش خردمند، زنده آنست
آن کو بره راست می زند گام
هرجا که برد رخت، کامرانست
بازیچه ی طفلان خانه گردد
آن مرغ که بی پر چو ماکیانست
آلوده کنی خاطر و ندانی
کالایش دل، پستی روانست
هیزم کش دیوان شدن، زبونیست
روزی خور دونان شدن هوانست
ننگ است به خواری طفیل بودن
مانند مگس هر کجا که خوانست
این سیل که با کوه می ستیزد
بیخ افکن بسیار خانمانست
بندیش ز دیوی که آدمی روست
بگریز ز نقشی که دلستانست
در نیمه ی شب، ناله ی شباویز
کی چون نفس مرغ صبح خوانست
از منقبت و علم، نیم ارزن
ارزنده تر از گنج شایگانست
کردار تو را سعی رهنمونست
گفتار تو را عقل ترجمانست
عطار سپهرت زریر بفروخت
بگرفتی و گفتی که زعفرانست
در قیمت جان از تو کار خواهند
این گنج مپندار رایگانست
اطلس نتوان کرد ریسمان را
این پنبه که رشتی تو، ریسمانست
ز اندام خود این تیرگی فروشوی
در جوی تو این آب تا روانست
پژمان نشود ز آفتاب هرگز
تا بر سر این غنچه سایبانست
برزیگری آموختی و کشتی
این دانه زمانی که مهرگانست
مسپار به تن کارهای جان را
این بی هنر از دور پهلوانست
یاری نکند با تو خسرو عقل
تا جهل به ملک تو حکمرانست
مزروع تو، گر تلخ یا که شیرین
هنگام درو، حاصلت همانست
هر نکته که داین بگوی، پروین
تا نیروی گفتار در زبانست
ای عجب این راه نه راه خداست
ای عجب! این راه نه راه خداست
زانکه در آن اهرمنی رهنماست
قافله بس رفت از این راه، لیک
کس نشد آگاه که مقصد کجاست
راهروانی که درین معبرند
فکرتشان یکسره آز و هواست
ای رمه، این دره چراگاه نیست
ای بره، این گرگ بسی ناشتاست
تا تو ز بیغوله گذر می کنی
رهزن طوار تو را در قفاست
دیده ببندی و درافتی به چاه
این گنه تست، نه حکم قضاست
لقمه ی سالوس کرا سیر کرد
چند بر این لقمه تو را اشتهاست
نفس، بسی وام گرفت و نداد
وام تو چون باز دهد؟ بینواست
خانه ی جان هرچه توانی بساز
هرچه توان ساخت درین یک بناست
کعبه ی دل مسکن شیطان مکن
پاک کن این خانه که جای خداست
پیرو دیوانه شدن ز ابلهی است
موعظت دیو شنیدن خطاست
تا بودت شمع حقیقت به دست
راه تو هرجا که روی روشناست
تا تو قفس سازی و شکر خری
طوطیک وقت ز دامت رهاست
حمله نیارد بتو ثعبان دهر
تا چو کلیمی تو و دینت عصاست
ای گل نوزاد فسره مباش
زانکه تو را اول نشو و نماست
طائر جانرا چه کنی لاشخوار
نزد کلاغش چه نشانی؟ هماست
کاهلیت خسته و رنجور کرد
درد تو دردیست که کارش دواست
چاره کن آزردگی آز را
تا که بدکان عمل مومیاست
روی و ریا را مکن آئین خویش
هرچه فساد است ز روی و ریاست
شوخ تن و جامه چو شوئی همی
این دل آلوده به کارت گواست
پای تو همواره براه کج است
دست تو هر شام و سحر بر دعاست
چشم تو بر دفتر تحقیق، لیک
گوش تو بر بیهده و ناسزاست
بار خود از دوش برافکنده ای
پشت تو از پشته ی شیطان دوتاست
نان تو گه سنگ بود گاه خاک
تا به تنور تو هوی نانواست
ورطه و سیلاب نداری به پیش
تا خردت کشتی و جان ناخداست
قصر دل افروز روان محکم است
کلبه ی تن را چه ثبات و بقاست
جان بتو هر چند دهد منعم است
تن ز تو هرچند ستاند گداست
روغن قندیل تو آبست و بس
تیرگی بزم تو بیش از ضیاست
منزل غولان ز چه شد منزلت
گر ره تو از ره ایشان جداست
جهل بلندی نپسندد، چه است
عجب سلامت نپذیرد، بلاست
آنچه که دوران نخرد یکدلیست
آنچه که ایام ندارد وفاست
دزد شد این شحنه ی بی نام و ننگ
دزد کی از دزد کند بازخواست
نزد تو چون سرد شود؟ آتش است
از تو چرا درگذرد؟ اژدهاست
وقت گرانمایه و عمر عزیز
طعمه ی سال و مه و صبح و مساست
از چه همی کاهدمان روز و شب
گر که نه ما گندم و چرخ آسیاست
گر که یمی هست، در آخر نمی است
گر که بنائی است، در آخر هباست
ما بره آز و هوی سائلیم
مورچه در خانه ی خود پادشاست
خیمه ز دستیم و گه رفتن است
غرق شدستیم و زمان شناست
گلبن معنی نتوانی نشاند
تا که درین باغچه خار و گیاست
کشور جان تو چو ویرانه ایست
ملک دلت چون ده بی روستاست
شعر من آئینه ی کردار تست
ناید از آئینه بجز حرف راست
روشنی اندوز که دل را خوشی است
معرفت آموز که جان را غذاست
پایه ی قصر هنرو فضل را
عقل نداند ز کجا ابتداست
پرده ی الوان هوی را بدر
تا به پس پرده ببینی چهاست
به که بجوی و جر دانش چرد
آهوی جانست که اندر چراست
خیره ز هر پویه ز میدان مرو
با فلک پیر ترا کارهاست
اطلس نساج هوی و هوس
چون گه تحقیق رسد بوریاست
بیهده، پروین در دانش مزن
با تو درین خانه چه کس آشناست
دل اگر توشه و توانی داشت
دل اگر توشه و توانی داشت
در ره عقل کاروانی داشت
دیده گر دفتر قضا می خواند
ز سیه کاریش امانی داشت
رهزن نفس را شناخته بود
گنجهایش نگاهبانی داشت
کشت و زرعی به ملک جان می کرد
بی نیاز از جهان، جهانی داشت
گوش ما موعظت نیوش نبود
ورنه هر ذره ای دهانی داشت
ما در این پرتگاه چه می کردیم
مرکب آز گر عنانی داشت
با چنین آتش و تف و دم و دود
کاشکی این تنور نانی داشت
آزمند این چنین گرسنه نبود
اگر این سفره میهمانی داشت
همه را زنده می نشاید گفت
زندگی نامی و نشانی داشت
داستان گذشتگان پند است
هرکه بگذشت داستانی داشت
رازهای زمانه را می گفت
در و دیوار گر زبانی داشت
اشکها انجم سپهر دلند
این زمین نیز آسمانی داشت
تن به دریوزه خوی کرد و ندید
که چو جان گنج شایگانی داشت
خیره گفتند روح گنج تن است
گنج اگر بود، پاسبانی داشت
تن که یک عمر زنده ی جان بود
هرگز آگه نشد که جانی داشت
آنچنان شو که گل شوی نه گیاه
باغ ایام باغبانی داشت
نیکبخت آن توانگری که به دل
غم مسکین ناتوانی داشت
چاشت را با گرسنگان می خورد
تا که در سفره نیم نانی داشت
زندگانی تجارتی است کاز آن
همه کس غبنی و زیانی داشت
بوریاباف بود جوله ی دهر
نه پرندی نه پرنیانی داشت
رو به روزگار خواب نکرد
تا که این قلعه ماکیانی داشت
گم شد و کس نیافتش دیگر
گهر عمر، کاش کانی داشت
صید و صیاد هر دو صید شدند
تا قضا تیری و کمانی داشت
دل بحق سجده کرد و نفس بزر
هرکسی سر بر آستانی داشت
ما پراکندگان پنداریم
ورنه هر گله ای شبانی داشت
موج و طوفان و سیل و ورطه بسی است
زندگی بحر بی کرانی داشت
خامه ی دهر بر شکوفه نوشت:
هر بهاری ز پی خزانی داشت
تیره و کند گشت تیغ وجود
کاشکی صیقل و فسانی داشت
عاقل از کار بزرگی طلبید
عاقل از کار بزرگی طلبید
تکیه بر بیهده گفتار نداشت
آب نوشید چو نوشابه نیافت
درم آورد چو دینار نداشت
بار تقدیر به آسانی برد
غم سنگینی این بار نداشت
با گرانسنگی و پاکی خو کرد
همنشینان سبکسار نداشت
دانه جز دانه ی پرهیز نکشت
توشه ی آز در انبار نداشت
همه جا نقش عیان را می دید
چشم بر پرده ی اسرار نداشت
اندرین محکمه ی پر شر و شور
با کسی دعوی پیکار نداشت
آنکه با خوشه قناعت می کرد
چه غم ار خرمن و خروار نداشت
کار جان را به تن سفله مده
زانکه یک کار سزاوار نداشت
جان پرستاری تن کرد همی
چو خود افتاد، پرستار نداشت
چه عجب ملک دل ار ویران شد
همه دیدیم که معمار نداشت
زهد و امساک تن از توبه نبود
کم از آن خورد که بسیار نداشت
کار خود را همه با دست تو کرد
نفس جز دست تو افزار نداشت
روح چون خانه ی تن خالی کرد
دگر این خانه نگهدار نداشت
تن در این کارگه پهناور
سالها ماند ولی کار نداشت
به هنر کوش که دیبای هنر
هیچ بافنده به بازار نداشت
هیچ دانی چه کسی گشت استاد
آنکه شاگرد شد و عار نداشت
کار گیتی همه ناهمواریست
این گذرگه ره هموار نداشت
دیده گر دام قضا را می دید
هرگز این دام گرفتار نداشت
چشم ما خفت و فلک هیچ نخفت
خبر این خفته ز بیدار نداشت
گل امید ز آهی پژمرد
آه از این گل که بجز خار نداشت
زینهمه گوهر تابنده که هست
اشک بود آنکه خریدار نداشت
در میان همه زرهای عیار
زر جان بود که معیار نداشت
دل پاک آینه ی روی خداست
این چنین آینه زنگار نداشت
تن که بر اسب هوی عمری تاخت
نشد آگاه که افسار نداشت
آنکه جز بید و سپیدار نکشت
ز که پرسد که چرا بار نداشت
دهر جز خانه ی خمار نبود
زانکه یک مردم هشیار نداشت
اندرین پرتگه بی پایان
هچکس مرکب رهوار نداشت
قلم دهر نوشت آنچه نوشت
سند و دفتر و طومار نداشت
پرده ی تن رخ جان پنهان کرد
کاش این پرده به رخسار نداشت
ای دل، بقا دوام و بقائی چنان نداشت
ای دل، بقا دوام و بقائی چنان نداشت
ایام عمر، فرصت برق جهان نداشت
روشن ضمیر آنکه ازین خوان گونه گون
قسمت همای وار بجز استخون نداشت
سرمست پرگشود و سبکبار برپرید
مرغی که آشیانه درین خاکدان نداشت
هشیار آنکه انده نیک و بدش نبود
بیدار آنکه دیده به ملک جهان نداشت
کو عارفی کز آفت این چار دیو رست
کو سالکی که زحمت این هفتخوان نداشت
گشتیم بی شمار و ندیدیم عاقبت
یک نیکروز کاو گله از آسمان نداشت
آنکس که بود کام طلب، کام دل نیافت
وانکس که کام یافت، دل کامران نداشت
کس در جهان مقیم بجز یک نفس نبود
کس بهره از زمانه بجز یک زمان نداشت
زین کوچگاه، دولت جاوید هرکه خواست
الحق خبر ز زندگی جاودان نداشت
دام فریب و کید درین دشت گر نبود
این قصر کهنه، سقف جواهر نشان نداشت
صاحب نظر کسی که درین پست خاکدان
دست از سر نیاز، سوی این و آن نداشت
صیدی کزین شکسته قفس رخت برنبست
یا بود بال بسته و یا آشیان نداشت
روز جوانی آنکه به مستی تباه کرد
پیرانه سرشناخت که بخت جوان نداشت
آگه چگونه گشت ز سود و زیان خویش
سوداگری که فکرت سود و زیان نداشت
رو گوهر هنر طلب از کان معرفت
کینسان جهانفروز گهر، هیچ کان نداشت
غواص عقل، چون صدف عمر برگشود
دری گرانبهاتر و خوشتر ز جان نداشت
آنکو به کشتزار عمل گندمی نکشت
اندر تنور روشن پرهیز نان نداشت
گر ما نمی شدیم خریدار رنگ و بوی
دیو هوی برهگذر ما دکان نداشت
کاش این شرار دامن هستی نمی گرفت
کاش این سموم راه سوی بوستان نداشت
چون زنگ بست آینه ی دل، تباه شد
چون کند گشت خنجر فرصت، فسان نداشت
آذوقه ی تو از چه در انبار آز ماند
گنجینه ی تو از چه سبب پاسبان نداشت
دیوارهای قلعه ی جان گر بلند بود
روباه دهر چشم بدین ماکیان نداشت
گر در کمان زهد زهی می گذاشتیم
امروز چرخ پیر زه اندر کمان نداشت
دل را به دست نفس نمی بود گر زمام
راه فریب هیچ گهی کاروان نداشت
خوش بود نزهت چمن و دولت بهار
گر بیم ترکتازی باد خزان نداشت
از دام تن بنام و نشانی توان گریخت
دام زمانه بود که نام و نشان نداشت
هشدار ای گرسنه که طباخ روزگار
نامیخته بزهر، نوالی بخوان نداشت
گر بد بعدل سیر فلک، پشه ی ضعیف
قدرت به گوشمالی پیل دمان نداشت
از دل سفینه باید و از دیده ناخدای
در بحر روزگار، که کنه و کران نداشت
آسوده خاطر این ره بی اعتبار را
پروین، کسی سپرد که بار گران نداشت
ای کنده سیل فتنه ز بنیادت
ای کنده سیل فتنه ز بنیادت
وی داده باد حادثه بر بادت
در دام روزگار چرا چونان
شد پایبند، خاطر آزادت
تنها نه خفتن است و تن آسائی
مقصود ز آفرینش و ایجادت
نفس تو گمره است و همی ترسم
گمره شوی، چو او کند ارشادت
دل خسرو تن است چو ویران شد
ویرانه ای چسان کند آبادت
غافل بزیر گنبد فیروزه
بگذشت سال عمر ز هفتادت
بس روزگار رفت به پیروزی
با تیرماه و بهمن و خردادت
هر هفته و مهی که به پیش آمد
بر پیشباز مرگ فرستادت
داری سفر به پیش و همی بینم
بی رهنما و راحله و زادت
کرد آرزو پرستی و خودبینی
بیگانه از خدای چو شدادت
تا از جهان سفله نه ای فارغ
هرگز نخواند اهل خرد رادت
این کور دل عجوزه ی بی شفقت
چون طعمه بهر گرگ اجل زادت
روزیت دوست گشت و شبی دشمن
گاهی نژند کرد و گهی شادت
ای بس ره امید که بربستت
ای بس در فریب که بگشادت
هستی تو چون کبوتر کی مسکین
بازی چنین قوی شده صیادت
پروین نهفته دیویت آموزد
دیو زمانه گر شود استادت
اگرچه در ره هستی هزار دشواریست
اگرچه در ره هستی هزار دشواریست
چو پر کاه پریدن ز جا سبکساریست
بپات رشته فکندست روزگار و هنوز
نه آگهی تو که این رشته ی گرفتاریست
به گرگ مردمی آموزی و نمی دانی
که گرگ را ز ازل پیشه مرم آزاریست
بپرس راه ز علم، این نه جای گمراهیست
بخواه چاره ز عقل، این نه روز ناچاریست
نهفته در پس این لاجورد گون خیمه
هزار شعبده بازی، هزار عیاریست
سلام دزد مگیر و متاع دیو مخواه
چرا که دوستی دشمنان ز مکاریست
هر آن مریض که پند طبیب نپذیرد
سزاش تاب و تب روزگار بیماریست
به چشم عقل ببین پرتو حقیقت را
مگوی نور تجلی فسون و طراریست
اگر که در دل شب خون نمی کند گردون
بوقت صبح چرا کوه و دشت گلناریست
به گاهوار تو افعی نهفت دایه دهر
مبرهن است که بیزار ازین پرستاریست
سپرده ای دل مفتون خود به معشوقی
که هرچه در دل او هست، از تو بیزاریست
بدار دست ز کشتی که حاصلش تلخیست
بپوش روی ز آئینه ای که زنگاریست
به خیره بار گران زمانه چند کشی
ترا چه مزد به پاداش این گرانباریست
فرشته زانسبب از کید دیو بی خبر است
که اقتضای دل پاک، پاک انگاریست
بلند شاخه ی این بوستان روح افزای
اگر ز میوه تهی شد، ز پست دیواریست
چو هیچگاه به کار نکو نمی گرویم
شگفت نیست گر آئین ما سیه کاریست
برو که فکرت این سود گر معامله نیست
متاع او همه از بهر گرم بازاریست
بخر ز دکه ی عقل آنچه روح می طلبد
هزار سود نهان اندرین خریداریست
زمانه گشت چو عطار و خون هر سگ و خوک
فروخت بر همه و گفت مشک تاتاریست
گلش مبو که نه شغیلش غیر گلچینیست
غمش مخور که نه کاریش غیر خونخواریست
قضا چو قصد کند، صعوه ای چو ثعبانی است
فلک چو تیغ کشد، زخم سوزنی کاریست
کدام شمع که ایمن ز باد صبحگهی است
کدام نقطه که بیرون ز خط پرگاریست
عمرت تو شداست این چنین خراب ولیک
به خانه ی گران پیشه ی تو معماریست
بدان صفت که تو هستی دهند پاداشت
سزای کار در آخر همان سزاواریست
بهل که عاقبت کار سرنگون کند
بلندئی که سرانجام آن نگونساریست
گریختن ز کژی و رمیدن از پستی
نخست سنگ بنای بلند مقداریست
ز روشنائی جان، شامها سحر گردد
روان پاک چو خورشید و تن شب تاریست
چراغ دزد ز مخزن پدید شد، پروین
زمان خواب گذشتست، وقت بیداریست
آهوی روزگار نه آهوست اژدر است
آهوی روزگار نه آهوست، اژدر است
آب هوی و حرص نه آبست، آذر است
زاغ سپهر، گوهر پاک بسی وجود
بنهفت زیر خاک و ندانست گوهر است
در مهد نفس، چند نهی طفل روح را
این گاهواره رادکش و سفله پرور است
هرکس ز آز روی نهفت از بلا رهید
آنکو فقیر کرد هوی را توانگر است
در رزمگاه تیره ی آلودگان نفس
روشندل آنکه نیکی و پاکیش مغفر است
در نار جهل از چه فکندیش، این دلست
در پای دیو از چه نهادیش، این سر است
شمشیرهاست آخته زین نیلگون نیام
خونابه ها نهفته در این کهنه ساغر است
تا در رگ تو مانده یکی قطره خون به جای
در دست آز از پی قصد تو نشتر است
همواره دید و تیره نگشت، این چه دیده ایست
پیوسته کشت و کند نگشت، این چه خنجر است
دانی چه گفت نفس به گمراه تیه خویش:
زین راه باز گرد، گرت راه دیگر است
در دفتر ضمیر، چو ابلیس خط نوشت
آلوده گشت هرچه به طومار و دفتر است
مینا فروش چرخ ز مینا هر آنچه ساخت
سوگند یاد کرد که یاقوت احمر است
از سنگ اهرمن نتوان داشت ایمنی
تا بر درخت بارور زندگی بر است
ای دل، فلک سفله کجمدار است
ای دل، فلک سفله کجمدار است
صد بیم خزانش بهر بهار است
باغی که در آن آشیانه کردی
منزلگه صیاد جانشکار
از بدسری روزگار بی باک
غمگین مشو ای دوست، روزگار است
یغماگر افلاک، سخت بازوست
دردی کش ایام، هوشیار است
افسانه ی نوشیروان و دارا
ورد سحر قمری و هزار است
ز ایوان مدائن هنوز پیدا
بس قصه ی پنهان و آشکار است
اورنگ شهی بین که پاسبانش
زاغ و زغن و گور و سوسمار است
بیغوله ی غولان چرا بدینسان
آن کاخ همایون زرنگار است
از ناله ی نی قصه ای فراگیر
بس نکته در آن ناله های زار است
در موسم گل، ابر نوبهاری
بر سرو و گل و لاله اشکبار است
آورده ز فصل بهار پیغام
این سبزه که بر طرف جویبار است
در رهگذر سیل، خانه کردن
بیرون شدن از خط ـ اعتبار است
تعویذ بجوی از درستکاری
اهریمن ایام نابکار است
آشفته و مستیم و بر گذرگاه
سنگ و چه و دریا و کوهسار است
دل گرسنه ماندست و روح ناهار
تن را غم تدبیر احتکار است
آن شحنه که کالا ربود دزد است
آن نور که کاشانه سوخت نار است
خوش آنکه ز حصن جهان برونست
شاد آنکه به چشم زمانه خوار است
از قله ی این بیمناک کهسار
خونابه روان همچو آبشار است
بار جسد از دوش جان فرو نه
آزاده روان تو زیر بار است
این گوهر یکتای عالم افروز
در خاک بدینگونه خاکسار است
فردا ز تو ناید توان امروز
رو کار کن اکنون که وقت کار است
همت گهر وقت را ترازوست
طاعت شتر نفس را مهار است
در دوک امل ریسمان نگردد
آن پنبه که همسایه ی شرار است
کالا مبر ای سودگر به همراه
کاین راه نه ایمن ز گیرودار است
ای روح سبک بر سپهر بر پر
کاین جسم گران عاقبت، غبار است
بس کن به فراز و نشیب جستن
این رسم و ره اسب بی فسار است
طوطی نکند میل سوی مردار
این عادت مرغان لاشخوار است
هرچند که ماهر بود فسونگر
فرجام هلاکش زنیش مار است
عمر گذران را تبه مگردان
بعد از تو مه و هفته بیشمار است
زندانی وقت عزیز، ای دل
همواره در اندیشه ی فرار است
از جهل مسوزش به روز روشن
ای بیخبر، این شمع شام تار است
کفتار گرسنه چه می شناسد
کآهو بره پروار یا نزار است
بیهوده مکوش ای طبیب دیگر
بیمار تو در حال احتضار است
باید که چراغی به دست گیرد
در نیمه شب آنکش که رهگذار است
امسال چنان کن که سود یابی
اندوهت اگر از زیان پار است
آسایش صد ساله زندگانی
خوشنودی روزی سه و چهار است
بارو بنه ی مردمی هنر شد
بار تو گهی عیب و گاه عار است
اندیشه کن از فقر و تنگدستی
ای آنکه فقیریت در جوار است
گلچین مشو ای دوست کاندرین باغ
یک غنچه جلیس هزار خار است
بیچاره درافتد، زبون دهد جان
صیدی که در این دامگه دچار است
بیش از همه با خویشتن کند بد
آنکس که بد خلق خواستار است
ای راهنورد ره حقیقت
هشدار که دیوت رکابدار است
ای دوست، مجازات مستی شب
هنگام سحر، سستی خمار است
آنکس که از این چاه ژرف تیره
با سعی و عمل رست، رستگار است
یک گوهر معنی ز کان حکمت
در گوش، چو فرخنده گوشوار است
هرجا که هنرمند رفت گو رو
گر کابل و گر چین و قندهار است
فضل است که سرمایه ی بزرگی است
علم است که بنیاد افتخار است
کس را نرساند چرا به منزل
گر توسن افلاک راهوار است
یکدل نشو ای فقیه با کس
آنرا که دل و دیده صد هزار است
چون با دگران نیست سازگاریش
با تو مشو ایمن که سازگار است
از ساحل تن گر کناره گیری
سود تو درین بحر بی کنار است
از بنده جز آلودگی چه خیزد
پاکی صفت آفریدگار است
از خون جگر، نافه پروراندن
تنها هنر آهوی تتار است
زابلیس ره خود مپرس گرچه
در بادیه ی کعبه رهسپار است
پیراهن یوسف چرا نیارند
یعقوب به کنعان در انتظار است
بیدار شو ای گوهری که انگشت
در جایگاه در شاهوار است
گفتار تو همواره از تو، پروین
در صفحه ی ایام یادگار است
گویند عارفان هنر و علم کیمیاست
گویند عارفان هنر و علم کیمیاست
وان مس که گشت همسر این کیمیا طلاست
فرخنده طائری که بدین بال و پر پرد
همدوش مرغ دولت و همعرصه ی هماست
وقت گذشته را نتوانی خرید باز
مفروش خیره، کاین گهر پاک بی بهاست
گر زنده ای و مرده نه ای، کار جان گزین
تن پروری چه سود، چو جان تو ناشتاست
تو مردمی و دولت مردم فضیلت است
تنها وظیفه ی تو همی نیست خواب و خاست
زان راه باز گرد که از رهروان تهی است
زان آدمی بترس که با دیو آشناست
سالک نخواسته است ز گمگشته رهبری
عاقل نکرده است ز دیوانه بازخواست
چون معدنست علم و در آن روح کارگر
پیوند علم و جان سخن کاه و کهرباست
خوشتر شوی به فضل زلعلی که در زمی است
برتر پری به علم ز مرغی که در هواست
گر لاغری تو، جرم شبان تو نیست هیچ
زیرا که وقت خواب تو در موسم چراست
دانی ملخ چه گفت چو سرما و برف بدید:
تا گرم جست و خیز شدم نوبت شتاست
جان را بلند دار که این است برتری
پستی نه از زمین و بلندی نه از سماست
اندر سموم طیبت باد بهار نیست
آن نکهت خوش از نفس خرم صباست
آن را که دیبه ی هنر و علم در بر است
فرش سرای او چه غم ارزان که بوریاست
آزاده کس نگفت ترا، تا که خاطرت
گاهی اسیر آز و گهی بسته ی هواست
مزدور دیو و هیمه کش او شدیم از آن
کاین سفله تن گرسنه و در فکرت غذاست
تو دیو بین که پیش رو راه آدمی است
تو آدمی نگر که چه دستیش رهنماست
بیگانه دزد را بکمین میتوان گرفت
نتوان رهید ز آفت دزدی که آشناست
بشناس فرق دوست ز دشمن به چشم عقل
مفتون مشو که در پس هر چهره چهره هاست
جمشید ساخت جام جهان بین از آن سبب
کآگه نبود ازین که جهان جام خودنماست
زنگارهاست در دل آلودگان دهر
هر پاک جامه را نتوان گفت پارساست
ایدل، غرور و حرص و زبونی و سفلگی است
ای دیده، راه دیو ز راه خدا جداست
گر فکر برتری کنی و بر پری به شوق
بینی که در کجائی و اندر سرت چهاست
جان شاخه ایست، میوه ی آن علم و فضل و رای
در شاخه ای نگر که چه خوشرنگ میوه هاست
ای شاخ تازه رس که به گلشن دمیده ای
آن گلبنی که گل ندهد کمتر از گیاست
اعمی است گر به دیده ی معنیش بنگری
آن کو خطا نمود و ندانست کان خطاست
زان گنج شایگان که به کنج قناعت است
مور ضعیف گر چو سلیمان شود رواست
دهقان توئی به مزرع ملک وجود خویش
کار تو همچو غله و ایام آسیاست
سر، بی چراغ عقل گرفتار تیرگی است
تن بی وجود روح، پراکنده چون هباست
همنیروی چنار نگشته است شاخکی
کز هر نسیم، بید صفت قامتش دوتاست
گر پند تلخ می دهمت، ترشرو مباش
تلخی بیاد آر که خاصیت دواست
در پیش پای بنگر و آنگه گذار پای
در راه چاه و چشم تو همواره در قفاست
چون روشنی رسد ز چراغی که مرده است
چون درد به شود ز طبیبی که مبتلاست
گندم نکاشتیم گه کشت، زان سبب
ما را بجای آرد در انبار، لوبیاست
در آسمان علم، عمل برترین پر است
در کشور وجود، هنر بهترین غناست
می جوی گرچه عزم تو زاندیشه برتر است
می پوی گرچه راه تو در کام اژدهاست
در پیچ و تابهای ره عشق مقصدیست
در موجهای بحر سعادت سفینه هاست
قصر رفیع معرفت و کاخ مردمی
در خاکدان پست جهان برترین بناست
عاقل کسی که رنجبر دشت آرزو است
خرم کسی که درده امید روستاست
بازارگان شدستی و کالات هیچ نیست
در حیرتم که نام تو بازارگان چراست
با دانش است فخر، نه با ثروت و عقار
تنها هنر تفاوت انسان و چارپاست
زاشوبهای سیل و ز فریادهای موج
نندیشد ای فقیه هر آنکس که ناخداست
دیوانگی است قصه ی تقدیر و بخت نیست
از بام سرنگون شدن و گفتن این قضاست
آن سفله ای که مفتی و قاضی است نام او
تا پود و تار جامه اش از رشوه و رباست
گر درهمی دهند، بهشتی طمع کنند
کو آنچنان عبادت و زهدی که بیریاست
جانرا هر آنکه معرفت آموخت مردم است
دل را هر آنکه نیک نگهداشت پادشاست
فلک، ای دوست، ز بس بیحد و بیمر گردد
فلک، ای دوست، ز بس بیحد و بیمر گردد
بد و نیک و غم و شادی همه آخر گردد
ز قفای من و تو، گرد جهان را بسیار
دی و اسفند مه و بهمن و آذر گردد
ماه چون شب شود، از جای به جائی حیران
پی کیخسرو و دارا و سکندر گردد
این سبک خنگ بی آسایش بی پا تازد
وین گران کشتی بی رهبر و لنگر گردد
من و تو روزی از پای درافتیم، ولیک
تا بود روز و شب، این گنبد اخضر گردد
روز بگذشته خیالست که از نو آید
فرصت رفته محالست که از سر گردد
کشتزار دل تو کوش که تا سبز شود
پیش از آن کاین رخ گلنار معصفر گردد
زندگی جز نفسی نیست، غنیمت شمرش
نیست امید که همواره نفس برگردد
چرخ بر گرد تو دانی که چسان می گردد
همچو شهباز که بر گرد کبوتر گردد
اندرین نیمه ره، این دیو تو را آخر کار
سر بپیچاند و خود بر ره دیگر گردد
خوش مکن دل که نکشتست نسیمت ای شمع
بس نسیم فرح انگیز که صر صر گردد
تیره آن چشم که بر ظلمت و پستی بیند
مرده آن روح که فرمانبر پیکر گردد
گرد و صد عمر شود پرده نشین در معدن
خصلت سنگ سیه نیست که گوهر گردد
نه هر آن را که لقب بوذرو سلمان باشد
راست کردار چو سلمان و چو بوذر گردد
هر نفس کز تو برآید، چو نکو درنگری
آز تو بیشتر و عمر تو کمتر گردد
علم سرمایه ی هستی است، نه گنج زر و مال
روح باید که از این راه توانگر گردد
نخورد هیچ توانگر غم درویش و فقیر
مگر آن روز که خود مفلس و مضطر گردد
قیمت بحر در آن لحظه بداند ماهی
که به دام ستم انداخته در بر گردد
گاه باشد که دو صد خانه کند خاکستر
خسک خشک چو همصحبت اخگر گردد
کرکسان لاشه خورانند ز بس تیره دلی
طوطیان را خورش آن به که ز شکر گردد
نه هر آنکو قدمی رفت به مقصد برسید
نه هر آنکو خبری گفت پیمبر گردد
تشنه ی سوخته در خواب ببیند که همی
به لب دجله و پیرامن کوثر گردد
آنچنان کن که به نیکیت مکافات دهند
چو گه داوری و نوبت کیفر گردد
مرو آزاد، چو در دام تو صیدی باشد
مشو ایمن چو دلی از تو مکدر گردد
توشه ی بخل میندوز که دود است و غبار
سوزن کینه مپرتاب که خنجر گردد
نه هر آن غنچه که بشکفت گل سرخ شود
نه هر آن شاخه که بررست صنوبر گردد
ز درازا و ز پهنا چه همی پرسی از آن
که چو پرگار بیک خط ـ مدور گردد
عقل استاد و معلم برود پاک از سر
تا که بی عقل و هشی صاحب مشعر گردد
جور مرغان کشد آن مرز که پرچینه بود
سنگ طفلان خورد آن شاخ که برور گردد
روسپی از کم و بیش آنچه کند گرد، همه
صرف، گلگونه و عطر و زر و زیور گردد
گر که کار آگهی، از بهر دلی کاری کن
تا که کار دل تو نیز میسر گردد
رهنوردی که به امید رهی میپوید
تیره رائی است گر از نیمه ی ره برگردد
هیچ درزی نپسندد که بدین بیهدگی
دلق را آستر از دیبه ی ششتر گردد
چرخ گوش تو بپیچاند اگر سرپیچی
خون چو آلوده شود، پاک به نشتر گردد
دیو را بر در دل دیدم و زان میترسم
که ز ما بیخر این ملک مسخر گردد
دعوت نفس پذیرفتی و رفتی یکبار
بیم آنست که این وعده مکرر گردد
پاکی آموز به چشم و دل خود، گر خواهی
که سراپای وجود تو مطهر گردد
هرکه شاگردی سوداگر گیتی نکند
هرگز آگاه نه از نفع و نه از ضر گردد
دامن اوست پر از لؤلؤ و مرجان، پروین
که بی اندیشه درین بحر شناور گردد
سوخت اوراق دل از اخگر پنداری چند
سوخت اوراق دل از اخگر پنداری چند
ماند خاکستری از دفتر و طوماری چند
روح زان کاسته گردید و تن افزونی خواست
که نکردیم حساب کم و بسیاری چند
زاغکی شامگهی دعوی طاوسی کرد
صبحدم فاش شد این راز ز رفتاری چند
خفتگان با تو نگویند که دزد تو که بود
باید این مسئله پرسید ز بیداری چند
گر که ما دیده ببندیم و به مقصد نرسیم
چه کند راحله و مرکب رهواری چند
دل و جان هر دو بمردند ز رنجوری و ما
داروی درد نهفتیم ز بیماری چند
سودمان عجب و طمع، دکه و سرمایه فساد
آه از آن لحظه که آیند خریداری چند
چه نصیبت رسد از کشت دوروئی و ریا
چه بود بهره ات از کیسه ی طراری چند
جامه ی عقل ز بس در گرو حرص بماند
پود پوسید و بهم ریخته شد تاری چند
پایه بشکست و بدیدیم و نکردیم هراس
بام بنشست و نگفتیم به معماری چند
آز تن گر که نمی بود، به زندان هوی
هر دم افزوده نمی گشت گرفتاری چند
حرص و خودبینی و غفلت ز تو ناهارترند
چه روی از پی نان بر در ناهاری چند
دید چون خامی ما، اهرمن خام فریب
ریخت در دامن ما در هم و دیناری چند
چو ره مخفی ارشاد نمی دانستیم
بنمودند به ما خانه ی خماری چند
دیو را گر نشناسیم ز دیدار نخست
وای بر ما سپس صحبت و دیداری چند
دفع موشان کن از آن پیش که آذوقه برند
نه در آن لحظه که خالی شود انباری چند
تو گرانسنگی و پاکیزگی آموز، چه باک
گر نپویند به راه تو سبکساری چند
به که از خنده ی ابلیس ترش داری روی
تا نخندند بکار تو نکوکاری چند
چو گشودند بروی تو در طاعت و علم
چه کمند افکنی از جهل به دیواری چند
دل روشن ز سیه کاری نفس ایمن کن
تا نیفتاده بر این آینه زنگاری چند
دفتر روح چه خوانند زبونی و نفاق
کرم نخل چه دانند سپیداری چند
هیچکس تکیه به کار آگهی ما نکند
مستی ما چو بگویند به هشیاری چند
تیغ تدبیر فکندیم به هنگام نبرد
سپر عقل شکستیم ز پیکاری چند
روز روشن نسپردیم ره معنی را
چه توان یافت در این ره به شب تاری چند
بسکه در مزرع جان دانه ی آز افکندیم
عاقبت رست به باغ دل ما خاری چند
شوره زار تن خاکی گل تحقیق نداشت
خرد این تخم پراکنده به گلزاری چند
تو بدین کار گه اندر، چو یکی کارگری
هنر و علم به دست تو چو افزاری چند
تو توانا شدی ای دوست که باری بکشی
نه که بر دوش گرانبار نهی باری چند
افسرت گر دهد اهریمن بدخواه، مخواه
سرمنه تا نزنندت بسر افساری چند
دیبه ی معرفت و علم چنان باید بافت
که توانیم فرستاد به بازاری چند
گفته ی آز چه یک حرف، چه هفتاد کتاب
حاصل عجب، چه یک خوشه، چه خرواری چند
اگرت موعظه ی عقل بماند در گوش
نبرندت ز ره راست به گفتاری چند
چه کنی پرسش تاریخ حوادث، پروین
ورقی چند سیه گشته ز کرداری چند
سر و عقل گر خدمت جان کنند
سر و عقل گر خدمت جان کنند
بسی کار دشوار کآسان کنند
بکاهند گر دیده و دل ز آز
بسا نرخها را که ارزان کنند
به علم و هنر کوش و دولت مخواه
که علم و هنر سنگ را نان کنند
چو اوضاع گیتی خیال است و خواب
چرا خاطرت را پریشان کنند
دل و دیده دریای ملک تنند
رها کن که یک چند طوفان کنند
به داروغه و شحنه ی جان بگوی
که دزد هوی را به زندان کنند
نکردی نگهبانی خویش، چند
به گنج وجودت نگهبان کنند
چنان کن که جان را بود جامه ای
چو از جامه، جسم تو عریان کنند
به تن پرور و کاهل ار بگروی
ترا نیز چون خود تن آسان کنند
فروغی گرت هست ظلمت شود
کمالی گرت هست نقصان کنند
هزار آزمایش بود پیش از آن
که بیرونت از این دبستان کنند
گرت فضل بوده است رتبت دهند
ورت جرم بوده است تاوان کنند
گرت گله گرگ است و گر گوسفند
ترا برهمان گله چوپان کنند
چو آتش برافروزی از بهر خلق
همان آتش را به دامان کنند
اگر گوهری یا که سنگ سیاه
بدانند چون ره بدین کان کنند
به معمار عقل و خرد تیشه ده
که تا خانه ی جهل ویران کنند
برآنند خودبینی و جهل و عجب
که عیب تو را از تو پنهان کنند
چو با راستی خوی کردی ترا
ز ناراستیها پشیمان کنند
بزرگان نلغزند در هیچ راه
کز آغاز تدبیر پایان کنند
ای دوست، دزد حاجب و دربان نمی شود
ای دوست، دزد حاجب و دربان نمی شود
گرگ سیه درون، سگ چوپان نمی شود
ویرانه ی تن از چه ره آباد می کنی
معموره ی دلست که ویران نمی شود
درزی شو و بدوز ز پرهیز پوششی
کاین جامه جامه ایست که خلقان نمی شود
دانش چو گوهریست که عمرش بود بها
باید گران خرید که ارزان نمی شود
روشندل آنکه بیم پراکندگیش نیست
وز گردش زمانه پریشان نمی شود
دریاست دهر، کشتی خویش استوار دار
دریا تهی ز فتنه ی طوفان نمی شود
دشواری حوادث هستی چو بنگری
جز در نقاب نیستی آسان نمی شود
آن مکتبی که اهرمن بدمنش گشود
از بهر طفل روح دبستان نمی شود
همت کن و به کاری ازین نیکتر گرای
دکان آز بهر تو دکان نمی شود
تازاتش عناد تو گرمست دیگ جهل
هرگز خرد به خوان تو مهمان نمی شود
گر شمع صد هزار بود، شمع تن دلست
تن گرهزار جلوه کند جان نمی شود
تا دیده ات ز پرتو اخلاص روشن است
انوار حق ز چشم تو پنهان نمی شود
دزد طمع چو خاتم تدبیر ما ربود
خندید و گفت: دیو سلیمان نمی شود
افسانه ای که دست هوی می نویسدش
دیباچه ی رساله ی ایمان نمی شود
سرسبز آن درخت که از تیشه ایمن است
فرخنده آن امید که حرمان نمی شود
هر رهنورد را نبود پای راه شوق
هر دست دست موسی عمران نمی شود
کشت دروغ، بار حقیقت نمی دهد
این خشک رود، چشمه ی حیوان نمی شود
جز در نخیل خوشه ی خرما کسی نیافت
جز بر خلیل، شعله گلستان نمی شود
کار آگهی که نور معانیش رهبرست
بازارگان رسته ی عنوان نمی شود
آز و هوی را که راه بهر خانه کرد سوخت
از بهر خانه ی تو نگهبان نمی شود
اندرز کرد مورچه فرزند خویش را
گفت این بدان که مورتن آسان نمی شود
آنکس که همنشین خرد شد، زهر نیسم
چون پر کاه بی سر و سامان نمی شود
دین از تو کار خواهد و کار از تو راستی
این درد با مباحثه درمان نمی شود
آن کو شناخت کعبه ی تحقیق را که چیست
در راه خلق خار مغیلان نمی شود
ظلمی که عجب کرد و زیانی که تن رساند
جز با صفای روح تو جبران نمی شود
ما آدمی نئیم، از ایراک آدمی
دردی کش پیاله ی شیطان نمی شود
پروین، خیال عشرت و آرام و خورد و خواب
از بهر عمر گمشده تاوان نمی شود
دانی که را سزد صفت پاکی
دانی که را سزد صفت پاکی:
آنکو وجود پاک نیالاید
در تنگنای پست تن مسکین
جان بلند خویش نفرساید
دزدند خودپرستی و خودکامی
با این دو فرقه راه نپیماید
تا خلق ازو رسند به آسایش
هرگز به عمر خویش نیاساید
آن روز کآسمانش برافرازد
از توسن غرور بزیر آید
تا دیگران گرسنه و مسکینند
بر مال و جاه خویش نیفزاید
در محضری که مفتی و حاکم شد
زر بیند و خلاف نفرماید
تا بر برهنه جامه نپوشاند
از بهر خویش بام نیفراید
تا کودکی یتیم همی بیند
اندام طفل خویش نیاراید
مردم بدین صفات اگر یابی
گر نام او فرشته نهی، شاید
کارها بود در این کارگه اخضر
کارها بود در این کارگه اخضر
لیک دوک تو نگردید ازین بهتر
سر این رشته گرفتی و ندانستی
که هریمنش گرفتست سر دیگر
موجها کرده مکان در لب این دریا
شعله ها گشته نهان در دل این مجمر
تو ندانم به چه امید نهادستی
کاله ی خویش در این کشتی بی لنگر
پای غفلت چه نهی بر دم این کژدم
دست شفقت چه کشی بر سر این اژدر
به نگردد دگر آزرده ی این پیکان
برنخیزد دگر افتاده ی این خنجر
در شیطان در ننگست، بر آن منشین
ره عصیان ره مرگست، بر آن مگذر
آشیانها به نمی ریخته این باران
خانمانها به دمی سوخته این اخگر
آسیای تو شد افلاک و همی ترسم
که ز گشتنش تو چون سرمه شوی آخر
می روی مست ز بیغوله و می آید
با تو این دزد فریبنده ی غارتگر
سبک آن مرغ که ننشست بدین پستی
خنک آن دیده که نغنود درین بستر
شو و بر طوطی جان شکر عرفان ده
ورنه بر پرد و گردد تبه این شکر
بی خبر می رود این شبرو بی پروا
ناگهان می کشد این گیتی دون پرور
هوشیاری نبود در پی این مستی
جهد کن تا نخوری باده از این ساغر
تو چنین بیخود و فکر تو چنین باطل
کور را کور نشد هیچگهی رهبر
چند چون پشه زهر دست قفا خوردن
چند چون مور بهر پای فشاندن سر
همچو طاوس به گلزار حقیقت شو
همچو سیمرغ سوی قاف ارادت پر
کشته ی حرص نیاورد بر تقوی
لشگر جهل نشد بهر کسی لشگر
چند با اهرمن تیره دلی همره
نفسی نیز ره صدق و صفا بسپر
مردم پاک شو، آنگاه به پاکان بین
دیده حق بین کن و آنگاه به حق بنگر
چشم را به ز حقیقت نبود پرتو
روح را به ز فضیلت نبود زیور
سخن از علم سماوات چه می رانی
ای که نشناخته ای باختر از خاور
هرکه آزار روا داشت شد آزرده
هرکه چه کند درافتاد به چاه اندر
گرنخواهی که رسد بر دلت آزاری
بر دل خلق مزن بی سببی نشتر
مطلب روزی ننهاده که با کوشش
نخوری قسمت کس گر شوی اسکندر
بهر گلزار در آتش مفکن خود را
که گلستان نشود بر همه کس آذر
از نکو خصلتی و بدگهری زینسان
نخل پر میوه و ناچیز بود عرعر
تو هم ای شاخ، بری آر که خوشتر شد
ز دو صد سرو، یکی شاخک بار آور
چه شدی بسته ی این محبس بی روزن
چه شدی ساکن این کنگره ی بی در
سر خود گیر و از این دام گریزان شو
دل خود جوی و ازین مرحله بیرون بر
نسزد تشنه همی عمر بسر بردن
به امیدی که نمک زار شود کوثر
طلب ملک سلیمان مکن از دیوان
که چو طفلت بفریبند به انگشتر
زنگ خود بینی از آئینه ی دل بزدا
گرد آلودگی از چهره ی جان بستر
ای که پوئی ره امید شب تیره
باش چون رهروی آگاه ز جوی و جر
چو رود غیبت و هنگام حضور آید
تو چه داری که توان برد بدان محضر
سود و سرمایه به یک بار تبه کردی
نشدی باز هم آگاه ز نفع و ضر
چو تو خود صاعقه ی خرمن خود گشتی
چه همی نالی ازین توده ی خاکستر
نبرد هیچ بغیر از سیهی با خود
هر که زانگشت فروشان طلبد عنبر
بید خرما و تبر خون ندهد میوه
دیو طه و تبارک نکند از بر
خواجه آنست که آزاده بود پروین
بانو آنست که باشد هنرش زیور
هفته ها کردیم ماه و سالها کردیم پار
هفته ها کردیم ماه و سالها کردیم پار
نور بودیم و شدیم از کار ناهنجار نار
یافتیم ار یک گهر، همسنگ شد با صد خزف
داشتیم اریک هنر، بودش قرین هفتاد عار
گاه سلخ و غره بشمردیم و گاهی روز و شب
کاش می کردیم عمر رفته را روزی شمار
شمع جان پاک را اندر مغاک افروختیم
خانه روشن گشت، اما خانه ی دل ماند تار
صد حقیقت را بکشتیم از برای یک هوس
از پی یک سیب بشکستیم صدها شاخسار
دام تزویری که گستردیم بهر صید خلق
کرد ما را پایبند و خود شدیم آخر شکار
تا بپرد، سوزدش ایام و خاکستر کند
هرکه را پروانه آسانیست پروای شرار
دام در ره نه هوی را تا نیفتادی به دام
سنگ بر سر زن هوس را تا نگشتی سنگسار
نوگلی پژمرده از گلبن به خاک افتاد و گفت
خوار شد چون من هر آنکه همنشینش بود خار
کار هستی گاه بردن شد زمانی باختن
گه بپیچانند گوشت، گه دهندت گوشوار
تا کنی محکم حصار جسم، فرسود است جان
تا بتابی نخ برای پود، پوسید است تار
سالها شاگردی عجب و هوی کردی به شوق
هیچ دانستی در این مکتب که بود آموزگار
ره نمودند و نرفتی هیچگه جز راه کج
پند گفتند و نپذرفتی یکی را از هزار
جهل و حرص و خودپسندی دشمن آسایشند
زینهار از دشمنان دوست صورت، زینهار
از شبانی تن مزن تا گرگ ماند ناشتا
زندگانی نیک کن تا دیو گردد شرمسار
باغبان خسته چون هنگام حاصل شد غنود
میوه ها بردند دزدان زین درخت میوه دار
ما درین گلزار کشتیم این مبارک سرو را
تا که گردد باغبان و تا که باشد آبیار
رهنمای راه معنی جز چراغ عقل نیست
کوش، پروین تا به تاریکی نباشی رهسپار
ای سیه مار جهان را شده افسونگر
ای سیه مار جهان را شده افسونگر
نرهد مار فسای از بد مار آخر
نیش این مار هر آنکس که خورد میرد
و آنکه او مرد کجا زنده شود دیگر
بنه این کیسه و این مهره ی افسون را
به فسون سازی گیتی نفسی بنگر
بکن این پایه و بنیاد دگر بر نه
بگذار این ره و از راه دگر بگذر
تو خداوند پرستی، نسزد هرگز
کار بتخانه گزینی و شوی بتگر
از تن خوش بسائی، چو شوی سوهان
دامن خویش بسوزی، چو شوی اخگر
تو بدین بی پری و خردی اگر روزی
بپری، بگذری از مهر و مه انور
ز تو حیف ای گل شاداب که روئیدی
با چنین پرتو رخسار به خار اندر
تو چنان بیخودی از خود که نمی دانی
که ترا می برد این کشتی بی لنگر
جهد کن تا خرد و فکرت ورائی هست
آنچه دادند بگیرند ز ما یکسر
نفس بدخواه ز کس روی نمی تابد
گر تو زان روی بتابی چه ازین بهتر
زندگی پر خطر و کار تو سرمستی
اهرمن گرسنه و باغ تو بار آور
عاقبت زار بسوزاندت این آتش
آخر کار کند گمرهت این رهبر
سیب را غیر خورد، بهر تو ماند سنگ
نفع را غیر برد، بهر تو ماند ضر
تو اگر شعبده از معجزه بشناسی
نکند شعبده این ساحر جادوگر
زخم خنجر نزند هیچگهی سوزن
کار سوزن نکند هیچگهی خنجر
دامن روح ز کردار بد آلودی
جامه را گاه زدی مشک و گهی عنبر
اندر آن دل که خدا حاکم و سلطان شد
دیگر آن دل نشود جای کس دیگر
روح زد خیمه ی دانش، نه تن خاکی
خضر شد زنده ی جاوید، نه اسکندر
ز ادب پرس، مپرس از نسب و ثروت
ز هنر گوی، مگوی از پدر و مادر
ممکن اینگونه تبه، جان گرامی را
که به تن هیچ نداری تو ز جان خوشتر
پنجه ی باز قضا باز و تو در بازی
وقت چون برق گریزان و تو در بستر
تیره رائی چه ز جهل و چه ز خودبینی
غرق گشتن چه برود و چه به بحر اندر
تو زیان کرده ای و باز همی خواهی
مشکت از چین رسد و دیبه ات از ششتر
رو که در دست تو سرمایه و سودی نیست
سود باید که کند مردم سوداگر
تو نه ای مور که مرغان بزنندت ره
تو نه ای مرغ که طفلان بکنندت پر
سالکان پا ننهادند بهر برزن
عاقلان باده نخوردند ز هر ساغر
چه بری نام ره خویش بر شیطان
چه نهی شمع شب خود بره صرصر
عقل را خوار کند دیده ی ظاهربین
روح را زار کشد مردم تن پرور
چون تو، بس طائر بی تجربه ی خوشخوان
صید گشته است درین گلشن خوش منظر
دامها بنگری ای مرغک آسوده
اگر از روزنه ی لانه برآری سر
این کبوتر که تو بینیش چنین بیخود
شاهبازیش گرفتست به چنگ اندر
آخر ای شیر ژیان، بند ز پا بگسل،
آخر ای مرغ سعادت، ز قفس برپر
به چراغ دل اگر روشنی افزائی
جلوه ی فک تو از خور شود افزونتر
دامنت را نتواند که بیالاید
هیچ آلوده، گرت پاک بود گوهر
کله از رتبت سر مرتبه ای دارد
چو سرافتاد، چه سود از کله و افسر
سوخت پروانه و دانست در آن ساعت
که شد اندام ضعیفش همه خاکستر
هرچه کشتی، ملخ و مور به یغما برد
وین چنین خشک شد این مزرعه ی اخضر
به تن سوختگان چند شوی پیکان
به دل خسته دلان چند زنی نشتر
تو دگر هیچ نداری ز سلیمانی
اگر این دیو ز دستت برد انگشتر
دلت از روشنی جانت شود روشن
زانکه این هر دو قرینند به یکدیگر
در گلستان دلی، گلبنی از حکمت
به ز صد باغ گل و یاسمن و عبهر
چه کشی منت دونان بسر هر ره
چه روی در طلب نان به سوی هر در
آنکه زر هنر اندوخت، نشد مفلس
آنکه کار دل و جان کرد، نشد مضطر
پر طاوس چه بندی بدم کرکس
چو دم آراسته گردد، چه کنی با پر
آنچه آموخت به ما چرخ، سیه کاریست
گرچه کردیم سیه بس ورق و دفتر
اوستادی نکند کودک بی استاد
درس دانش ندهد مردم بی مشعر
جسم چون کودک و جانست ورا دایه
عقل چون مادر و علم است ورا دختر
علم نیکوست، چه در خانه چه در غربت
عود خوشبوست، چه در کاسه چه در مجمر
کاخ دل جوئی از کوی تن مسکین
شمش زر خواهی از کوره ی آهنگر
کاردانان نگزینند تبه کاری
نامجویان ننشینند بهر محضر
آغل از خانه بسی دور و شبان در خواب
گرگ بد دل به کمین و رمه اندر چر
جای آسایش دزدان بود این وادی
مسکن غول بیابان بود این معبر
خون دلهاست درین جام شقایق گون
تیرگیهاست درین نیلپری چادر
بهر وارون شدن افراشت سر این رایت
بهر ویران شدن آباد شد این کشور
خانه ای را که نه سقفی و نه بنیادیست
این چنین خانه چه از خشت و چه از مرمر
سور موش است اگر گربه شود بیمار
عید گرگ است اگر شیر شود لاغر
پاک شود تا نخوری انده ناپاکی
نیک شو تا ندهندت به بدی کیفر
همه کردار تو از تست چنین تیره
چه کنی شکوه زماه و گله از اختر
وقت مانند گلوبند بود، پروین
چو شود پاره، پراکنده شود گوهر
ای شده شیفته ی گیتی و دورانش
ای شده شیفته ی گیتی و دورانش
دهر دریاست، بیندیش ز طوفانش
نفس دیویست فریبنده از او بگریز
سر به تدبیر بپیچ از خط فرمانش
حله ی دل نشود اطلس و دیبایش
یاره ی جان نشود لؤلؤ و مرجانش
نامه ی دیو تباهیست، همان بهتر
که نه این نامه بخوانیم و نه عنوانش
گفتگوهاست بهر کوی ز تاراجش
داستانهاست بهر گوشه ز دستانش
مخور ای یار نه لوزینه و نه شهدش
مخر ای دوست نه کرباس و نه کتانش
نه یکی حرف متینی است در اسنادش
نه یکی سنگ درستی است به میزانش
رنگها کرده در این خم کف رنگینش
خنده ها کرده به مردم لب خندانش
خواندنی نیست نه تقویم و نه طومارش
ماندنی نیست نه بنیاد و نه بنیانش
شد سیه روزی نیکان شرف و جاهش
شد پریشانی پاکان سرو سامانش
گله ی نفس چو درنده پلنگانند
برحذر باش ازین گله و چوپانش
علم، پیوند روان تو همی جوید
تو همی پاره کنی رشته ی پیمانش
از کمال و هنر جان، تو شوی کامل
عیب و نقص تو شود پستی و نقصانش
جهل چون شب پره و علم چو خورشیدست
نکند هیچ جز این نور، گریزانش
نشود ناخن و دندان طمع کوته
گر که هر لحظه نسائیم به سوهانش
میزبانی نکند چرخ سیه کاسه
منشین بیهده بر سفره ی الوانش
حلقه ی صدق و صفا بر در دین میزن
تا که در باز کند بهر تو دربانش
دل اگر پرده ی شک را ندرد، هرگز
نبود راه سوی درگه ایقانش
کعبه مان عجب شد و لاشه در آن قربان
وای و صد وای برین کعبه و قربانش
گرگ ایام نفرسود بدین پیری
هیچگه کند نشد پنجه و دندانش
نیست جز خار و خسک هیچ درین گلشن
شوره زاریست که نامند گلستانش
چشم نیکی نتوان داشت از آن مردم
که بود راه سوی مسکن شیطانش
همه یغماگر و دزدند درین معبر
کیست آنکو نگرفتند گریبانش
راه دور است بسی ملک حقیقت را
کوش کز پای نیفتی به بیابانش
آنکه اند ره ظلمات فروماند
چه نصیبی بود از چشمه ی حیوانش
دامن عمر تو ایام همی سوزد
مزن از آتش دل، دست به دامانش
ره مخوفست، بپرهیز ازین خفتن
ابر تیره است، بیندیش ز بارانش
شیرخواری که سپردند بدین دایه
شیر یک قطره نخوردست ز پستانش
شخصی از بحر سعادت گهری آورد
خفت از خستگی و داد به زاغانش
چه همی هیمه برافروزی و نان بندی
به تنوری که ندیدست کسی نانش
خرلنگ تو ز بس بار کشیدن مرد
چه بری رنج پی وصله ی پالانش
گر که آبادی این دهکده می خواهی
باید آباد کنی خانه ی دهقانش
پر این مرغ سعادت تو چنان بستی
که گرفتند و فکندند به زندانش
تن بدخواه ز تو لقمه همی خواهد
چه همی یاد دهی حکمت لقمانش
پست اندیشه بزرگی نکند هرگز
گرچه یک عمر دهی جای بزرگانش
اگرت آرزوی کعبه بود در دل
چه شکایت کنی از خار مغیلانش
گرچه دشوار بود کار و برومندی
همت و کارشناسی کند آسانش
سزد ار پر کند از در و گهر دامن
آنکه اندیشه نبودست ز عمانش
گهری گر نرود خود بسوی دریا
ببرد روشنی لؤلؤ رخشانش
آنکه عمری پی آسایش تن کوشید
کاش یک لحظه بدل بود غم جانش
گوی علم و هنر اینجاست، ولی بیرنج
دست هرگز نتوان برد به چوگانش
وقت فرخنده درختی است، هنر میوه
شب و روز و مه و سالند چو اغصانش
روح را زیب تن سفله نیاراید
رو بیارای به پیرایه ی عرفانش
نشود کان حقیقت ز گهر خالی
بروای دوست گهر می طلب از کانش
بگشا قفل در باغ فضیلت را
بخور از میوه ی شیرین فراوانش
ریم وسواس به صابون حقایق شوی
نبری فایده زین گازر و اشنانش
جهل پای تو بندد چو بیابد دست
فرصتت هست، مده فرصت جولانش
تنگ میدان شدن عقل ز سستی نیست
ما ندادیم گه تجربه میدانش
بره ها گرگ کند مکتب خودبینی
گر به تدبیر نبندیم دبستانش
نفس با هیچ جهاندیده نخواهد گفت
راز سر بسته و رسم و ره پنهانش
ره اهریمن از آن شد همه پیچ و خم
تا نپرسند ز سرگشته ی حیرانش
دهر هر تله نهد، بگذر و بگذارش
چرخ هر تحفه دهد، منگر و مستانش
تیره روزیست همه روز دل افروزش
سنگریزه است همه لعل بدخشانش
آهن عمر تو شمشیر نخواهد شد
نبری تا به سوی کوره و سندانش
معبد آنجا بگشودی که زر آنجا بود
سجده کردی گه و بیگاه چو یزدانش
پاسبانی نکند بنده چو ایمان را
دیو زان بنده چه دزدد بجز ایمانش
جز تو کس نیست درین داد و ستد مغبون
دین گران بود، تو بفروختی ارزانش
گرگ آسود، نجستیم چو آثارش
درد افزود، نکردیم چو درمانش
سالها عقل دکان داشت بکوی ما
هیچ توشی نخریدیم ز دکانش
خیره سر گر نپذیرفت ادب، بگذار
تا که تأدیب کند گردش دورانش
طبع دون زان نشد آگه ز پشیمانی
که چو بد کرد، نکردیم پشیمانش
دل پریشان نبد آنروز که تنها بود
کرد جمعیت نااهل پریشانش
شیر و روباه شکاری چو به دست آرند
روبهش پوست برد، شیر خورد رانش
کشور ایمن جان خانه ی دیوان شد
کس ندانست چه آمد به سلیمانش
نفس گه بیت نمی گفت و گهی چامه
گر نمی خواند کسی دفتر و دیوانش
روح عریان و تو هم درزی و هم نساج
جامه کن زین دو هنر بر تن عریانش
لشگر عقل پی فتح تو می کوشد
چه همی کند کنی خنجر و پیکانش
خرد از دام تو بگریخته، باز آرش
هنر از نزد تو برخاسته، بنشانش
کاررا کارگر نیک دهد رونق
چه کند کاهل نادان تن آسانش
همه دود است کباب حسد و نخوت
نخورد کس نه ز خام و نه زبریانش
سود دلال وجود تو خسارت شد
تاجر وقت بگیرد ز تو تاوانش
گنج هستی بستانند زما، پروین
ما نبودیم، قضا بود نگهبانش
ای بی خبر ز منزل و پیش آهنگ
ای بی خبر ز منزل و پیش آهنگ
دور از تو همرهان تو صد فرسنگ
در راه راست، کج چه روی چندین
رفتار راست کن، تو نه ای خرچنگ
رخسار خویش را نکنی روشن
ز آئینه ی دل ار نزدائی زنگ
چون گلشنی است دل که در آن روید
از گلبنی هزار گل خوش رنگ
در هر رهی فتاده و گمراهی
تا نیست رهبرت هنر و فرهنگ
چشم تو خفته است، از آن هرکس
زین باغ سیب می برد و نارنگ
این روبهک به نیت طاوسی
افکنده دم خویش به خم رنگ
بازیچه هاست گنبد گردان را
نامی شنیده ای تو ازین شترنگ
در دام بسته شبرو چرخت سخت
در بر گرفته اژدر دهرت تنگ
انجام کار در فکند ما را
سنگیم ما و چرخ چو غلماسنگ
خار جهان چه می شکنی در چشم
بر چهره چند می فکنی آژنگ
سالک بهر قدم نفتد از پا
عاقل ز هر سخن نشود دلتنگ
تو آدمی نگر که بدین رتبت
بیخود ز باده است و خراب از بنگ
گوهر فروش کان قضا، پروین
یکره گهر فروخته، صدره سنگ
نفس گفتست بسی ژاژ و بسی مبهم
نفس گفتست بسی ژاژ و بسی مبهم
به کز این پس کندش نطق خرد ابکم
ره پرپیچ و خم آز چو بگرفتی
روی درهم مکش ار کار تو شد درهم
خشک شد زمزم پاکیزه ی جان ناگه
شستشو کرد هریمن چو درین زمزم
به که از مطبخ وسواس برون آئیم
تا که خود را برهانیم ز دود و دم
کاخ مکر است درین کنگره مینا
چاه مرگ است درین سیر گه خرم
ز بداندیش فلک چند شوی ایمن
ز ستم پیشه جهان چند کشی استم
تو ندیدی مگر این دانه ی دانا کش
تو ندیدی مگر این دامگه محکم
وارث ملک سلیمان نتوان خواندن
هر کسی را که در انگشت بود خاتم
آنکه هر لحظه به زخم تو زند زخمی
تو ازو خیره چه داری طمع مرهم
فلک آنگونه به ناورد دلیر آید
که نه از زال اثر ماند و نز رستم
نه ببخشود به موسی خلف عمران
نه وفا کرد به عیسی پسر مریم
تخت جمشید حکایت کند ار پرسی
که چه آمد به فریدون و چه شد برجم
ز خوشیها چه شوی خوش که درین معبر
به یکی سور قرین است دو صد ماتم
تو به نی بین که زهر بند چسان نالد
ز زبردستی ایام بزیر و بم
داستان گویدت از بابلیان بابل
عبرت آموزدت از دیلمیان دیلم
فرصتی را که به دستست، غنیمت دان
بهر روزی که گذشتست چه داری غم
زان گل تازه که بکشفت سحر گاهان
نه سرو و ساق بجا ماند، نه رنگ و شم
گر صباحیست، مسائی رسدش از پی
ور بهاریست، خزانی بودش توأم
صبحدم اشک به چهر گل از آن بینی
که شبانگه به چمن گریه کند شبنم
اندرین دشت مخوف، ای بره ی مسکین
بیم جانست، چه شد کز رمه کردی رم
مخور ای کودک بی تجربه زین حلوا
که شد آمیخته با روغن و شهدش سم
دست و پائی بزن ای غرقه، توانی گر
تا مگر باز رهانند تو را زین یم
مشک حیفست که با دوده شود همسر
کبک زشتست که با زاغ شود همدم
برو ای فاخته، با مرغ سحر بنشین
برو ای گل، به صف سرو و سمن بردم
ز چنار آموز، ای دوست گرانسنگی
چه شوی بر صفت بید ز بادی خم
خویش و پیوند هنر باش که تا روزی
نروی از پی نان بر در خال و عم
روح را سیر کن از مائده ی حکمت
به یکی نان جوین سیر شود اشکم
جز که آموخت ترا که خواب و خور و غفلت
به چه کار آمدت این سفله تن ملحم
خزفست اینکه تو داریش چنو گوهر
رسن است اینکه تو بینیش چو ابریشم
مار خود، هم تو خودی، مار چه افسائی
به خود، ای بی خبر از خویش، فسون میدم
ز تو در هر نفسی کاسته می گردد
غم خود خور، چه خوری انده بیش و کم
بیم آنست که صراف قضا ناگه
زر سرخ تو بگیرد به یکی درهم
کشت یک دانه کسی را ندهد خرمن
بذل یک جوز کسی را نکند حاتم
به پری پر، که عقابان نکنندت سر
به رهی رو، که بزرگان نکنندت ذم
جان چو کان آمد و دانش گهرش، پروین
دل چو خورشید شد و ملک تنش عالم
در خانه شحنه خفته و دزدان به کوی و بام
در خانه شحنه خفته و دزدان به کوی و بام
ره دیولاخ و قافله بی مقصد و مرام
گر عاقلی چرا بردت توسن هوی
ور مردمی چگونه شدستی به دیو رام
کس را نماند از تک این خنگ بادپای
پا در رکاب و سر به تن و دست در لگام
در خانه گر که هیچ نداری شگفت نیست
کالات می برند و تو خوابیده ای مدام
دزد آنچه برده باز نیاورده هیچگاه
هرگز به اهرمن مده ایمان خویش وام
می کاهدت سپهر، چنین بی خبر مخسب
می سوزدت زمانه، بدینسان مباش خام
از کار جان چرا زنی ای تیره روز تن
در راه نان چرا نهی ای بی تمیز نام
از بهر صید خاطر نا آزمودگان
صیاد روزگار به هر سو نهاده دام
بس سقف شد خراب و نگشت آسمان خراب
بس عمر شد تمام و نشد روز و شب تمام
منشین گرسنه کاین هوس خام پختن است
جوشیده سالها و نپختست این طعام
بگشای گر که زنده دلی وقت پویه چشم
بردار گر که کارگری بهر کار گام
در تیرگی چو شب پره تا چند می پری
بشناس فرق روشنی ای دوست از ظلام
از زورمند، روز ضعیفان سیه مکن
خونابه میچکد همی از دست انتقام
فتوی دهی بغصب حق پیرزن ولیک
بی روزه هیچ روز نباشی مه صیام
وقت سخن مترس و بگو آنچه گفتنی است
شمشیر روز معرکه زشت است در نیام
درد از طبیب خویش نهفتی، از آن سبب
این زخم کهنه دیر پذیرفت التیام
از بهر حفظ گله، شبان چون به خواب رفت
سگ باید ای فقیه، نه آهوی خوشخرام
چاهت چراست جای، گرت میل برتریست
حرصت چراست خواجه، اگر نیستی غلام
چندی ز بارگاه سلیمان برون مرو
تا دیو هیچگه نفرستد تو را پیام
عمریست رهنوردی و چون کودکان هنوز
آگه نه ای که چاه کدام است و ره کدام
پروین، شراب معرفت از جام علم نوش
ترسم که دیر گردد و خالی کنند جام
نخواست هیچ خردمند وام از ایام
نخواست هیچ خردمند وام از ایام
که با دسیسه و آشوب باز خواهد وام
به چشم عقل درین رهگذر تیره ببین
که گستراند قضا و قدر به راه تو دام
هزار بار بلغزاندت بهر قدمی
که سخت خام فریبست روزگار و تو خام
اگر حکایت بهرام گور می پرسی
شکار گور شد ای دوست عاقبت بهرام
ز غم مباش غمین و مشو ز شادی شاد
که شادی و غم گیتی نمی کنند دوام
ز تخم تلخ نخورد است کس بر شیرین
ز شاخ بید نچید است هیچکس بادام
از آن سبب نشدی همعنان هشیاران
که بیهشانه سپردی به دست نفس زمام
تو آرمیدی و این زاغ میوه برد همی
تو اوفتادی و این کاروان گذشت مدام
چو پای هست، چرا باز مانده ای از راه
چو نور هست، چرا گشته ای قرین ظلام
تو برج و باروی ملک وجود محکم کن
بهل که دیو بد آئین ترا دهد دشنام
ترا که خانه ی دل خلوت خدا بود است
چرا به معبد شیطان کنی سجود و قیام
جفای گیتی و کجگردی سپهر بلند
اگرچه توسنی، آخر ترا نماید رام
به حرص و آز مبر فرصت عزیز بسر
به جهل و عجب مکن عمر بی بدیل تمام
زمان رنج شد، ای کرده سالها راحت
دم رحیل شد، ای جسته عمرها آرام
به مقصدی نرسی تا رهی نپیمائی
مدار بیم ازین اسب بی فسار و لگام
هر آن فروغ که از جسم تیره می طلبی
ز جان طلب که به ارواح زنده اند اجسام
مگوی هرکه کهن جامه شد ز علم تهیست
که خاص نیز بسی هست در میان عوام
به نیک جامه چو بیدانشی مناز که خلق
ترا، نه جامه ی نیک ترا، کنند اکرام
چو گرگ حیله گر اندر لباس چوپان شد
شبان بگوی که تا چشم پوشد از اغنام
چو وقت کار شود، باش چابک اندر کار
چو نوبت سخن آید، ستوده گو کلام
ز جام علم می صاف زیر کان خوردند
هر آنکه خامش بنشست گشت درد آشام
به شوق گنج یکی تیشه بر زمین نزدیم
همی به خیره به ویرانه ساختیم مقام
اگر بلند تباری، چه جوئی از پستی
اگر خدای پرستی، چه خواهی از اصنام
کدام تشنه بنوشید از سبوی تو آب
کدام گرسنه در سفره ی تو خورد طعام
چگونه راهنمائی، که خود گمی از راه
چگونه حاکم شرعی، که فارغی ز احکام
بسی است پرتگه اندر ره هوی، پروین
مپوی جز ره پرهیز و باش نیک انجام
تا به بازار جهان سوداگریم
تا به بازار جهان سوداگریم
گاه سود و گه زیان می آوریم
گر نکو بازارگانیم از چه روی
هرگز این سود و زیان را نشمریم
جان زبون گشته است و دربند تنیم
عقل فرسوده است و در فکر سریم
روح را از ناشتائی می کشیم
سفره ها از بهر تن می گستریم
گرچه عقل آئینه ی کردار ماست
ما در آن آئینه هرگز ننگریم
گر گرانباریم، جرم چرخ چیست
بار کردار بد خود می بریم
چون سیاهی شد بضاعت دهر را
ما سیه کاریم کانرا می خریم
پند نیکان را نمی داریم گوش
اندرین فکرت کازیشان بهترین
پهلوان اما به کنج خانه ایم
آتش اما در دل خاکستریم
کاردانان راه دیگر می روند
ما تبه کاران به راه دیگریم
گرگ را نشناختستیم از شبان
در چراگاهی که عمری می چریم
بر سپهر معرفت کی بر شویم
تا بپر و بال چوبین می پریم
واعظیم اما نه بهر خویشتن
از برای دیگران بر منبریم
آگه از عیب عیان خود نه ایم
پرده های عیب مردم می دریم
سفلگیها می کند نفس زبون
ما همی این سفله را می پروریم
بشکنیم از جهل و خود را نشکنیم
بگذریم از جان و از تن نگذریم
باده ی تحقیق چون خواهیم خورد؟
ما که مست هر خم و هر ساغریم
چونکه هر برزیگری را حاصلی است
حاصل ما چیست گر برزیگریم
چونکه باری گم شدیم اندر رهی
به که بار دیگر آن ره نسپریم
زان پراکندند اوراق کمال
تا به کوشش جمله را گرد آوریم
تا بیفشانند برچینندمان
طوطی وقت و زمان را شکریم
دزد تو شد این زمانه ی ریمن
دزد تو شد این زمانه ی ریمن
آن به که نگردیش به پیرامن
گر برتریت دهد فروتن شو
ور ایمنت دهد مشو ایمن
کشته است هماره خنجر گیتی
نه دوست شناختست نه دشمن
امروز گذشت و بگذرد فردا
دی رفته و رفتنی بود بهمن
بی نیش، عسل که خور ازین کندو
بی خار، که چید گل ازین گلشن
این بی هنر آسیای گردنده
سائیده هزارها سر و گردن
ایام بود چو شبروی چابک
یا همچو یکی سیاه دل رهزن
ما را ببرند بی گمان روزی
زین کهنه سرای بی در و روزن
روغن به چراغ جان ز علم افزای
کم نور بود چراغ کم روغن
از گندم و کاه خویش آگه باش
تو خرمنی و سپهر پرویزن
خواهی که نه تلخ با شدت حاصل
در مزرعه تخم تلخ مپرا کن
هنگام زراعت آنچه کشتستی
آنت برسد به موسم خرمن
گر سوی تو دیو نفس ره یابد
تاریک نمایدت دل روشن
بی شبهه فرشته اهرمن گردد
چندی چو شود رفیق اهریمن
ابلیس فروخت زرق و با خود گفت
زین بیش چه می توان خرید از من
زین باغ که باغبانیش کردی
جز خار ترا چه ماند در دامن
مرغان ترا همی کشد رو به
همیان ترا همی برد رهزن
تا پای بود، ره ادب میرو
تا دست بود، در هنر میزن
یک جامه بخر که روح را شاید
بس دیبه خریدی و خز اد کن
مرجان خرد ز بحر جان آور
مینای دل از شراب عقل آکن
بی دست چه زور بود بازو را
بی گاو چه کار کرد گاوآهن
از چاه دروغ و ذل بدنامی
باید به طناب راستی رستن
باید ز سر این غرور را راندن
باید ز دل این غبار را رفتن
کس شمع نسوخت زین فروزینه
کس جامه ندوخت زین نخ و سوزن
خواهی که نیفکنند در دامت
دیوان وجود را به دام افکن
در دفتر نفس درسها خواندی
در مکتب مردمی شدی کودن
گرمست هنوز کوره ی هستی
سرد از چه زنیم مشت بر آهن
جز باد نبیختیم در غربال
جز آب نکوفتیم در هاون
جان گوهر و جسم معدنست آنرا
روزی ببرند گوهر از معدن
گر کج روشی، به راستی بگرای
آئینه ی راستگوی را مشکن
از پرده ی عنکبوت عبرت گیر
بر بام و در وجود، تاری تن
گرت ای دوست بود دیده ی روشن بین
گرت ای دوست بود دیده ی روشن بین
به جهان گذران تکیه مکن چندین
نه بقائیست به اسفندمه و بهمن
نه ثباتی است به شهریور و فروردین
پی اعدام تو زین آینه گون ایوان
صبح کافور فشان آید و شب مشکین
فلک ایدوست به شطرنج همی ماند
که زمانیت کند مات و گهی فرزین
دل به سوگند دروغش نتوان بستن
که بهر لحظه دگرگونه کند آئین
به گذرگاه تو ایام بود رهزن
چه همی بار خود از جهل کنی سنگین
بربود است ز دارا و ز اسکندر
مهر سیمین کمر و مه کله زرین
ندهید هیچ کسی نسبت طاوسی
به شغالی که دم زشت کند رنگین
چو کبوتر بچه پرواز مکن فارغ
که به پرواز گه تست قضا شاهین
ز کمان قدر آن تیر که بگریزد
کشدت گرچه سراپای شوی روئین
همه خون دل خلق است درین ساغر
که دهد ساقی دهرت چو می نوشین
خاک خوردست بسی گلرخ و نسرین تن
که همی روید از آن سرو و گل و نسرین
مرو ای پیشرو قافله زین صحرا
که نیامد خبر از قافله ی پیشین
دل خود بینت بیازرد چنان کژدم
تن خاکیت ببلعید چنان تنین
روز بگذشت، ز خواب سحری بگذر
کاروان رفت، رهی گیرو برو، منشین
به چمنزار دو، ای خوش خط و خال آهو
به سموات شو، ای طایر علیین
بچه امید درین کوه کنی خارا
چو تو کشتست بسی کوهکن این شیرین
پرده ی کس نشد این پرده ی میناگون
پرده ی کس نشد این پرده ی مینا گون
زشتروئی چه کند آئیه ی گردون
نام را ننگ بکشت و تو شدی بدنام
وام را نفس گرفت و تو شدی مدیون
تو درین نیلپری طشت، چو بندیشی
چو یکی جامه ی شوخی و قضا صابون
گهری کز صدف آزو هوی بردی
شبهی بود که کردی چو گهر مخزون
چند ای نور، قرینی تو بدین ظلمت
چند ای گنج به خاک سیهی مدفون
کرد ای طائر وحشی که چنین رامت
چون بکنج قفس افکند قضایت، چون
بدر آی از تن خاکی و ببین آنگه
که چه تابنده گهر بود در آن مکنون
مچر آزاده که گرگست درین مکمن
مخور آسوده که زهرست درین معجون
چه شدی دوست برین دشمن بیرحمت
چه شدی خیره برین منظر بوقلمون
بهر سود آمدی اینجا و زیان کردی
کرد سوداگر ایام ترا مغبون
پشته ی آز چو خم کرد روان را پشت
به چه کار آیدت این قد خوش موزون
شبروان فلک از پای در آرندت
از گلیم خود اگر پای نهی بیرون
برحذر باش ازین اژدر بی پروا
که نیندیشد از افسونگر و از افسون
دهر برجاست، تو ناگاه شوی زان کم
چرخ برپاست، تو یکروز شوی وارون
رفت می باید و زین آمدن و رفتن
نشد آگه نه ارسطو و نه افلاطون
توشه ای گیر که بس دور بود منزل
شمعی افروز که بس تیره بود هامون
تو چنین گمره و یاران همه در مقصد
تو چنین غرقه و دریا ز درر مشحون
عامل سودگر نفس مکن خود را
تا که هر دم نشود کار تو دیگرگون
آنچه مقسوم شد از کارگه قسمت
دگر آن را نتوان کرد کم و افزون
دی و فردات خیالست و هوس، پروین
اگرت فکرت ورائیست، بکوش اکنون
بدمنشانند زیر گنبد گردان
بدمنشانند زیر گنبد گردان
از بدشان چهر جان پاک بگردان
پای بسی را شکسته اند به نیرنک
دست بسی را بسته اند به دستان
تا خر لنگی فتاده است ز سستی
توسن خود را دوانده اند به میدان
جز بد و نیک تو، چرخ می ننویسد
نیک و بد خویش را تو باش نگهبان
گر ستم از بهر خویش می نپسندی
عادت کژدم مگیر و پیشه ی ثعبان
چند کنی همچو گرگ، حمله به مردم
چند دریشان همی به ناخن و دندان
دامن خلق خدای را چو بسوزی
آتشت افتد به آستین و به دامان
هرچه دهی دهر را، همان دهدت باز
خواسته ی بد نمی خرند جز ارزان
خواهی اگر راه راست: راه نکوئی
خواهی اگر شمع راه: دانش و عرفان
کارگران طعنه می زنند به کاهل
اهل هنر خنده می کنند به نادان
از خم صباغ روزگار برآید
هر نفسی صد هزار جامه ی الوان
غارت عمر تو می کنند به گشتن
دی مه و اردیبهشت و آذر و آبان
جز به فنا چهر جان نبینی، ازیراک
جان تو زندانیست و جسم تو زندان
عالمی و بهره ایت نیست ز دانش
رهروی و توشه ایت نیست در انبان
تیه خیالت به مقصدی نرساند
راهروان راه برده اند به پایان
کشتی اخلاص ما نداشت شراعی
ورنه به دریا نه موج بود و نه طوفان
کعبه ی نیکی است دل، ببین که براهش
جز طمع و حرص چیست خار مغیلان
بندگی خود مکن که خویش پرستی
کرده بسی پاکدل فریشته، شیطان
تا تو شدی خرد، آز یافت بزرگی
تا تو شدی دیو، دیو گشت سلیمان
راهنمائی چه سود در ره باطل
دیبه ی چینی چه سود در تن بیجان
نفس تو زنگی شد و سپید نگردد
صد ره اگر شوئیش به چشمه ی حیوان
راستی از وی مجوی زانکه نروید
هیچگه از شوره زار لاله و ریحان
بار لئیمان مکش ز بهر جوی زر
خدمت دونان مکن برای یکی نان
گنج حقیقت بجوی و پیله وری کن
اهل هنر باش و پوش جامه ی خلقان
روز سعادت ز شب چگونه شناسد
آنکه ز خورشید شد چو شبپره پنهان
دور شو از رنگ و بوی بیهده، پروین
از در معنی درای، نز در عنوان
دگرباره شد از تاراج بهمن
دگر باره شد از تاراج بهمن
تهی از سبزه و گل راغ و گلشن
پریرویان ز طرف مرغزاران
همه یکباره برچیدند دامن
خزان کرد آنچنان آشوب بر پای
که هنگام جدل شمشیر قارن
ز بس گردید هر دم تیره ابری
حجاب چهره ی خورشید روشن
هوا مسموم شد چون نیش کژدم
جهان تاریک شد چون چاه بیژن
بنفشه بر سمن بگرفت ماتم
شقایق در غم گل کر شیون
سترده شد فروغ روی نسرین
پریشان گشت چین زلف سوسن
به باغ افتاد عالم سوز برقی
بیکدم باغبان را سوخت خرمن
خسک در خانه ی گل جست راحت
زغن در جای بلبل کرد مسکن
به سختی گشت همچون سنگ خارا
به باغ آن فرش همچون خزاد کن
سیه بادی چو پر آفت سمومی
گرفت اندر چمن ناگه وزیدن
به بی باکی بسان مردم مست
به بدکاری به کردار هریمن
شهان را تاج زر بربود از سر
بتان را پیرهن بدرید بر تن
تو گوئی فتنه ای بد روح فرسا
تو گوئی تیشه ای بد بیخ برکن
ز پای افکند بس سرو سهی را
بیک نیرو چو دو مردم افکن
بهر سوئی، فسرده شاخ و برگی
بپرتابید چون سنگ فلاخن
کسی بر خیره جز گردون گردان
نشد با دوستدار خویش دشمن
به پستی کشت بس همت بلندان
چنان اسفندیار و چون تهمتن
نمود آنقدر خون اندر دل کوه
که تا یاقوت شد سنگی به معدن
در آغوش زمی بنهفت بسیار
سرو بازو و چشم و دست و گردن
در این ناوردگاه آن به که پوشی
ز دانش مغفر و از صبر جوشن
چگونه بر من و تو رام گردد
چو رام کس نگشت این چرخ توسن
مرو فارغ که نبود رفتگان را
دگر باره امید بازگشتن
مشو دلبسته ی هستی که دوران
هر آنرا زاد، زاد از بهر کشتن
به غیر از گلشن تحقیق، پروین
چه باغی از خزان بودست ایمن
حاصل عمر تو افسوس شد و حرمان
حاصل عمر تو افسوس شد و حرمان
عیب خود را مکن ایدوست ز خود پنهان
وقت ضایع نکند هیچ هنرپیشه
جفت باطل نشود هیچ حقیقت دان
هیچگه نیست ره و رسم خردمندی
گرسنه خفتن و در سفره نهفتن نان
دهر گرگیست گرسنه، رخ از او برگیر
چرخ دیویست سیه دل، دل ازو بستان
پا بر این رهگذر سخت گرانتر نه
اسب زین دشت خطرناک سبکتر ران
موج و طوفان و نهنگست درین دریا
باید اندیشه کند زین همه کشتیبان
هیچ آگاه نیاسود درین ظلمت
هیچ دیوانه نشد بسته ی این زندان
ای بسا خرمن امید که در یکدم
کرد خاکستر این صاعقه ی سوزان
تکیه بر اختر فیروز مکن چندین
ایمن از فتنه ی ایام مشو چندان
بی تو بس خواهد بودن دی و فروردین
بی تو بس خواهد گشتن فلک گردان
چو شود جان، به چه دردیت رسد پیکر
چو رود سر به چه کاریت خورد سامان
تو خود ار با نگهی پاک به خود بینی
یابی آن گنج که جوئیش درین ویران
چو کتابیست ریا، بی ورق و بی خط
چو درختیست هوی، بی بن و بی اغصان
هیچ عاقل ننهد بر کف دست آتش
هیچ هشیار نساید به زبان سوهان
تا تو چون گوی درین کوی بسر کردی
بایدت خیره جفا دیدن از این چوگان
گشت هنگام درو، کشت چه کردی هین
آمد آوای جرس، توشه چه داری هان
رهرو گمشده و راهزنان در پیش
شب تار و خر لنگ و ره بی پایان
بکش این نفس حقیقت کش خودبین را
این نه جرمی است که خواهند ز تو تاوان
به یکی دل نتوان کار تن و جان کرد
به یکی دست دو طنبور زدن، نتوان
خرد استاد و تو شاگرد و جهان مکتب
چه رسیدت که چنین کودنی و نادان
تو شدی کاهل و از کاربری گشتی
نه زمستان گنهی داشت نه تابستان
بوستان بود وجود تو گه خلقت
تخم کردار بدش کرد چو شورستان
تو مپندار که عناب دهد علقم
تو مپندار که عزت رسد از خذلان
منشین با همه کس، کز پی بدکاری
آدمی روی توانند شدن دیوان
گشت ابلیس چو غواص به بحر دل
ماند بر جا شبه و رفت در غلطان
پویه آسوده نکردست کسی زین ره
لقمه بی سنگ نخوردست کسی زین خوان
گر شوی باد به گردش نرسی هرگز
طائر عمر چو از دام تو شد پران
دی شد امروز، به خیره مخور اندوهش
کز پس مرده خردمند نکرد افغان
خر تو می برد این غول بیابانی
آخر کار تو می مانی و این پالان
شبرو دهر نگردد همه در یک راه
گشتن چرخ نباشد همه بر یکسان
کامها تلخ شد از تلخی این حلوا
عهدها سست شد از سستی این پیمان
آنکه نشناخته از هم الف و با را
زو چه داری طمع معرفت قرآن
پرتوی ده، تو نه ای دیو درون تیره
کوششی کن، تو نه ای کالبد بی جان
به تو هرچ آن رسد از تنگی و مسکینی
همه از تست، نه از کجروی دوران
نام جوئی؟ چو ملک باش نکو کردار
قدر خواهی؟ چو فلک باش بلند ارکان
برو ای قطره در آغوش صدف بنشین
روی بنمای چو گشتی گهر رخشان
یاری از علم و هنر خواه، چو درمانی
نه فلان با تو کند یاری و نه بهمان
دانش اندوز، چه حاصل بود از دعوی
معنی آموز، چه سودی رسد از عنوان
بسته ی شوق بود از دو جهان آزاد
کشته ی عشق بود زنده ی جاویدان
همه زارع نبرد وقت درو خرمن
همه غواص نیارد گهر از عمان
زیب یابد سرو تن از ادب و دانش
زنده گردد دل و جان از هنر و عرفان
عقل گنجست، نباید که برد دزدش
علم نورست، نباید که شود پنهان
هستی از بهر تن آسائی اگر بودی
چه بدی برتری آدمی از حیوان
گر نبودی سخن طیبت و رنگ و بو
خسک و خشک بدی همچو گل و ریحان
جامه ی جان تو زیور علم آراست
چه غم ار پیرهن تنت بود خلقان
سحر باز است فلک، لیک چه خواهد کرد
سحر با آنکه بود چون پسر عمران
چو شدی نیک، چه پروات ز بد روزی
چو شدی نوح، چه اندیشه ات از طوفان
برو از تیه بلا گمشده ای دریاب
بزن آبی و ز جانی شرری بنشان
به یکی لقمه، دل گرسنه ای بنواز
به یکی جامه، تن برهنه ای پوشان
بینوا مرد به حسرت ز غم نانی
خواجه دلکوفته گشت از بره ی بریان
سوخت گر در دل شب خرمن پروانه
شمع هم تا به سحرگاه بود مهمان
بی هنر گرچه به تن دیبه ی چین پوشد
به پشیزی نخرندش چو شود عریان
همه یاران تو از چستی و چالاکی
پرنیان باف و تو در کارگه کتان
آنکه صراف گهر شد ننهد هرگز
سنگ را با در شهوار به یک میزان
ز چه، ای شاخک نورس، ندهی باری
به امید ثمری کشت ترا دهقان
هیچ، آزاده نشد بنده ی تن، پروین
هیچ پاکیزه نیالود دل و دامان
تو بلند آوازه بودی ای روان
تو بلند آوازه بود، ای روان
با تن دون یار گشتی دون شدی
صحبت تن تا توانست از تو کاست
تو چنان پنداشتی کافزون شدی
بسکه دیگرگونه گشت آئین تن
دیدی آن تغییر و دیگرگون شدی
جای افسون کردی مار هوی
زین فسونسازی تو خود افسون شدی
اندرون دل چو روشن شد ز تو
شمع خود بگرفتی و بیرون شدی
آخر کارت بدزدید آسمان
این کلاغ دزد را صابون شدی
با همه کارآگهی و زیرکی
اندرین سوداگری مغبون شدی
درس آز آموختی و ره زدی
وام تن پذرفتی و مدیون شدی
نور بودی، نار پندارت بکشت
پیش از این چون بودی، اکنون چون شدی
گنج امکانی و دل گنجور تست
در تن ویرانه زان مدفون شدی
ملک آزادی چه نقصانت رساند
کامدی در حصن تن مسجون شدی
هرچه بود آئینه روی تو بود
نقش خود را دیدی و مفتون شدی
زورقی بودی به دریای وجود
که ز طوفان قضا وارون شدی
ای دل خرد، از درشتیهای دهر
بسکه خون خوردی، در آخر خون شدی
زندگی خواب و خیالی بیش نیست
بی سبب از اندهش محزون شدی
کنده شد بنیادها ز امواج تو
جویباری بودی و جیحون شدی
بی خریدار است اشک، ای کان چشم
خیره زین گوهر چرا مشحون شدی
ای شده سوخته ی آتش نفسانی
ای شده سوخته ی آتش نفسانی
سالها کرده تباهی و هوسرانی
دزد ایام گرفتست گریبانت
بس کن این بیخودی و سربه گریبانی
صبح رحمت نگشاید همه تاریکی
یوسف مصر نگردد همه زندانی
راه پرخار مغیلان و تو بی موزه
سفره بی توشه و شب تیره و بارانی
ای به خود دیده چو شداد، خدابین شو
جز خدا را نسزد رتبت یزدانی
تو سلیمان شدن آموزی اگر، دیوان
نتوانند زدن لاف سلیمانی
تا به کی کودنی و مستی و خودرائی
تا به کی کودکی و بازی و نادانی
تو دین خاک سیه زر دل افروزی
تو درین دشت و چمن لاله ی نعمانی
پیش دیوان مبراندوه دل و مگری
که بخندند چو بینند که گریانی
عقل آموخت بهر کارگری کاری
او چو استاد شد و ما چو دبستانی
خود نمی دانی و از خلق نمی پرسی
فارغ از مشکل و بیگانه ز آسانی
که برد بار تو امروز که مسکینی
که ترا نان دهد امروز که بی نانی
دست تقوی بگشا، پای هوی بربند
تا ببینند که از کرده پشیمانی
گهریهای حقیقت گهر خود را
نفروشند بدین هیچی و ارزانی
دیده ی خویش نهان بین کن و بین آنگه
دامهائی که نهادند به پنهانی
حیوان گشتن و تن پروری آسانست
روح پرورده کن از لقمه ی روحانی
با خرد جان خود آن به که بیارائی
با هنر عیب خود آن به که بپوشانی
با خبر باش که بی مصلحت و قصدی
آدمی را نبرد دیو به مهمانی
نفس جو داد که گندم ز تو بستاند
به که هرگز ندهی رشوت و نستانی
دشمانند ترا زرق و فساد، اما
به گمان تو که در حلقه ی یارانی
تا زبون طمعی هیچ نمی ارزی
تا اسیر هوسی هیچ نمی دانی
خوشتر از دولت جم، دولت درویشی
بهتر از قصر شهی، کلبه ی دهقانی
خانگی باشد اگر دزد، به صد تدبیر
نتوان کرد از آن خانه نگهبانی
برو از ماه فراگیر دل افروزی
برو از مهر بیاموز درخشانی
پیش زاغان مفکن گوهر یکدانه
پیش خربنده مبر لعل بدخشانی
گر که همصحبت تو دیو نبودستی
ز که آموختی این شیوه ی شیطانی
صفتی جوی که گویند نکوکاری
سخنی گوی که گویند سخندانی
بگذر از بحر و ز فرعون هوی مندیش
دهر دریا و تو چون موسی عمرانی
اژدهای طمع و گرگ طبیعت را
گر بترسی، نتوانی که بترسانی
بفکن این لاشه ی خونین، تو نه ناهاری
بر کن این جامه ی چرکین تو نه عریانی
گر توانی، به دلی توش و توانی ده
که مبادا رسد آنروز که نتوانی
خون دل چند خوری در دل سنگ، ای لعل
مشتریهاست برای گهر کانی
گرچه یونان و طن بس حکما بودست
نیست آگاه ز حکمت همه یونانی
کلبه ای را که نه فرشی و نه کالائیست
بر درش می نبود حاجت دربانی
زنده با گفتن پندم نتوانی کرد
که تو خود نیز چو من کشته ی عصیانی
کینه می ورزی و در دائره ی صدقی
رهزنی می کنی و در ره ایمانی
تا کی این خام فریبی، تو نه یأجوجی
چند بلعیدن مردم، تو نه ثعبانی
مقصد عافیت از گمشدگان پرسی
رو که بر گمشدگان خویش تو برهانی
گوسفندان تو ایمن ز تو چون باشند
که شبانگاه تو در مکمن گرگانی
گاه از رنگرزان خم تزویری
گاه بر پشت خر وسوسه پالانی
تشنه خون خورد و تو خودبین به لب جوئی
گرسنه مردو تو گمره به سر خوانی
دود آهست بنائی که تو می سازی
چاه راهست کتابی که تو می خوانی
دیده بگشای، نه اینست جهان بینی
کفر بس کن، نه چنین است مسلمانی
چو نهالیست روان و تو کشاورزی
چو جهانیست وجود و تو جهانبانی
تو چراغی، ز چه رو همنفس بادی
تو امیدی، ز چه همخانه ی حرمانی
تو درین بزم، چو افروخته قندیلی
تو درین قصر، چو آراسته ایوانی
تو ز خود رفته و وادی شده پرآفت
تو به خواب اندرو کشتی شده طوفانی
تو رسیدن نتوانی به سبکباران
که به رفتار نه ماننده ی ایشانی
فکر فردا نتوانی که کنی دیگر
مگر امروز که در کشور امکانی
عاقبت کشته ی شمشیر مه و سالی
آخر کار شکار دی و آبانی
هوشیاری و شب و روز به میخانه
همدم درد کشان همسر مستانی
همچو برزیگر آفت زده محصولی
همچو رزم آور غارت شده خفتانی
مار در لانه، ولی مور به افسونی
گرد در خانه، ولی گرد به میدانی
دل بیچاره و مسکین مخراش امروز
رسد آنروز که بی ناخن و دندانی
داستانت کند این چرخ کهن، هرچند
نامجوینده تر از رستم دستانی
روز بر مسند پاکیزه ی انصافی
شام در خلوت آلوده ی دیوانی
دست مسکین نگرفتی و توانائی
میوه ای گرد نکردی و به بستانی
ظاهرست این که بدافتی چو شدی بدخواه
روشنست این که برنجی چو برنجانی
دیو بسیار بود در ره دل، پروین
کوش تا سر ز ره راست نپیچانی
اگر روی طلب ز آئینه ی معنی نگردانی
اگر روی طلب زائینه ی معنی نگردانی
فساد از دل فروشوئی، غبار از جان برافشانی
هنر شد خواسته، تمییز بازار و تو بازرگان
طمع زندان شد و پندار زندانبان، تو زندانی
یکی دیوار ناستوار بی پایه ست خود کامی
اگر بادی وزد، ناگه گذارد رو به ویرانی
درین دریا بسی کشتی برفت و گشت ناپیدا
ترا اندیشه باید کرد زین دریای طوفانی
به چشم از معرفت نوری بیفزای، ارنه بی چشمی
به جان از فضل و دانش جامه ای پوش، ارنه بی جانی
به کس مپسند رنجی کز برای خویش نپسندی
به دوش کس منه باری که خود بردنش نتوانی
قناعت کن اگر در آرزوی گنج قارونی
گدای خویش باش ار طالب ملک سلیمانی
مترس از جانفشانی گر طریق عشق می پوئی
چو اسمعیل باید سر نهادن روز قربانی
به نرد زندگانی مهره های وقت و فرصت را
همه یکباره می بازی، نه می پرسی، نه می دانی
ترا پاک آفرید ایزد، ز خود شرمت نمی آید
که روزی پاک بودستی، کنون آلوده دامانی
از آنرو می پذیری ژاژخائیهای شیطان را
که هرگز دفتر پاک حقیقت را نمی خوانی
مخوان جز درس عرفان تا که از رفتار و گفتارت
بداند دیو کز شاگردهای این دبستانی
چه زنگی می توان از دل ستردن با سیه رائی
چه کاری می توان از پیش بردن با تن آسانی
درین ره پیشوایان تو دیوانند و گمراهان
سمند خویش را هرجا که می خواهند می رانی
مزن جز خیمه ی علم و هنر، تا سربرافرازی
مگو جز راستی، تا گوش اهریمن بپیچانی
ز بد کاری قبا کردی و از تلبیس پیراهن
بسی زیبنده تر بود از قبای ننگ، عریانی
همی کندی در و دیوار بام قلعه ی جان را
یکی روزش نکردی چون نگهبانان نگهبانی
ز خودبینی سیه کردی دل بیغش، ز خودبینی
ز نادانی درافتادی درین آتش، ز نادانی
چرا در کارگاه مردمی بی مایه و سودی
چرا از آفتاب علم چون خفاش پنهانی
چه می بافی پرند و پرنیان در دوک نخ رسی
چه می خواهی درین تاریک شب زین تیه ظلمانی
عصا را اژدها بایست کردن، شعله را گلزار
تو با دعوی گه ابراهیم و گاهی پور عمرانی
چرا تا زر و داروئیت هست از درد بخروشی
چرا تا دست و بازوئیت هست از کار وامانی
چو زرع و خوشه داری، از چه معنی خوشه چینستی
چو اسب و توشه داری، از چه اندر راه حیرانی
چه کوشی بهر یک گوهر بکان تیره ی هستی
تو خود هم گوهری گر تربیت یابی و هم کانی
تو خواهی دردها درمان کنی، اما به بی دردی
تو خواهی صعبها آسان کنی، اما به آسانی
بیابانیست تن، پر سنگلاخ و ریگ سوزنده
سرابت می فریبد تا مقیم این بیابانی
چو نورت تیرگیها را منور کرد، خورشیدی
چو در دل پرورانیدی گل معنی، گلستانی
خرابیهای جان را با یکی تغییر معماری
خسارتهای تن را با یکی تدبیر تاوانی
بنورافزای، ناید هیچگاه از نور تاریکی
به نیکی کوش، هرگز ناید از نیکی پشیمانی
تو اندر دکه ی دانش خریداری و دلالی
تو اندر مزرع هستی کشاورزی و دهقانی
مکن خود را غبار از صرصر جهل و هوی و کین
درین جمعیت گمره نیابی جز پریشانی
همی مردم بیازاری و جای مردمی خواهی
همی درهم کشی ابروی، چون گویند ثعبانی
چو پتک ار زیر دستان را بکوبی و نیندیشی
رسد روزی که بینی چرخ پتکست و تو سندانی
چو شمع حق برافروزند و هر پنهان شود پیدا
تو دیگر کی توانی عیب کار خود بپوشانی
عوامت دست می بوسند و تو پابند سالوسی
خواصت شیر می خوانند و تو از گربه ترسانی
ترا فرقان دبیرستان اخلاق و معالی شد
چرا چون طفل کودن زین دبیرستان گریزانی
نگردد با تو تقوی دوست، تا همکاسه ی آزی
نباشد با تو دین انباز، تا انباز شیطانی
بدانش نیستی نام آور و منعم به دیناری
به معنی نیستی آزاده و عارف به عنوانی
تو تصویر و هوی نقاش و خودکامی نگارستان
از آنرو گه سپیدی، گه سیاهی، گاه الوانی
جز آلایش چه زاید زین زبونی و سیه رائی
جز اهریمن کرا افتد پسند این خوی حیوانی
پلنگ اندر چراخور، یوز در ره، گرگ در آغل
تو چوپان نیستی، بهر تو عنوانست چوپانی
قماش خود ندانم با چه تار و پود می بافی
نه زربفتی، نه دیبائی، نه کرباسی، نه کتانی
برای شستشوی جان ز شوخ و ریم آلایش
ز علم و تربیت بهتر چه صابونی، چه اشنانی
ز جوی علم، دل را آب ده تا بر لب جوئی
ز خوان عقل، جان را سیر کن تا بر سر خوانی
روان ناشتا را کشت ناهاری و مسکینی
تو گه در پرسش آبی و گه در فکرت نانی
بیا کندند بارت تا نینگاری که بی توشی
گران کردند سنگت تا نپنداری که ارزانی
ز آلایش نداری باک تا عقلست معیارت
سبکساری نبینی تا درین فرخنده میزانی
چرا با هزل و مستی بگذرانی زندگانی را
چرا مستی کنی و هوشیاران را بخندانی
بغیر از درگه اخلاص، بر هر درگهی خاکی
بغیر از کوچه ی توفیق، در هر کو به جولانی
به صحرای وجود اندر، بود صد چشمه ی حیوان
گناه کیست چون هرگز نمی نوشی و عطشانی
برای غرق گشتن اندرین دریا نیفتادی
مکن فرصت تبه، غواص مروارید و مرجانی
همی اهریمنان را بد سرشت و پست می نامی
تو با این بدسگالیها کجا بهتر ازیشانی
ندیدی لاشه های مطبخ خونین شهرت را
اگر دیدی، چرا بر سفره اش هر روز مهمانی
نکو کارت چرا دانند، بدرأی و بداندیشی
سبکبارت چرا خوانند، زیر بار عصیانی
به تیغ مردم آزاری چرا دل را بفرسائی
برای پیکر خاکی چرا جان را برنجانی
دبیری و دبیر بی کتاب و خط ـ و املائی
هژبری و هژبر بیدل و چنگال و دندانی
کجا با تندباد زندگی دانی درافتادن
تو مسکین کز نسیم اندکی چون بید لرزانی
درین گلزار نتوانی نشستن جاودان، پروین
همان به تا که بنشستی، نهالی چند بنشانی
گردون نرهد ز تندرفتاری
گردون نرهد ز تندرفتاری
گیتی ننهد ز سر سیه کاری
از گرگ چه آمدست جز گرگی
وز مار چه خاستست جز ماری
بس بی بصری، اگرچه بینائی
بس بی خبری، اگرچه هشیاری
تو غافلی و سپهر گردان را
فارغ ز فسون و فتنه پنداری
تو گندم آسیای گردونی
گر یکمن و گر هزار خرواری
معماری عقل چون نپذرفتی
در ملک تو جهل کرد معماری
سوداگر در شاهوارستی
خرمهره چرا کنی خریداری
زنهار، مخواه از جهان زنهار
کاین سفله به کس نداد زنهاری
پرگار زمانه بر تو می گردد
چون نقطه تو در حصار پرگاری
یکچند شوی به خواب چون مستان
ناگه برسد زمان بیداری
آید گه در گذشتنت ناچار
خود بگذری، آنچه هست بگذاری
رفتند به چابکی سبکباران
زین مرحله، ای خوشا سبکباری
کردار بد تو گشت زنگارش
آیینه ی دل نبود زنگاری
از لقمه ی تن به کاه تا روزی
بر آتش آز دیگ مگذاری
بشناس زیان ز سود، تا وقت
سرمایه به دست دزد نسپاری
بسوز اندرین تیه ای دل نهانی
بسوز اندرین تیه، ای دل نهانی
مخواه از درخت جهان سایبانی
سبکدانه در مزرع خود بیفشان
گر این برزگر می کند سرگرانی
چو کارآگهان کار بایست کردن
چه رسم و رهی بهتر از کاردانی
زمانه به گنج تو تا چشم دارد
نیاموزدت شیوه ی پاسبانی
سیاه و سفیدند اوراق هستی
یکی انده و آن یکی شادمانی
همه صید صیاد چرخیم روزی
برای که این دام می گسترانی
ندوزد قبای تو این سفله درزی
بگرداندت سر به چیره زبانی
چو شاگردی مکتب دیو کردی
ببایست لوح و کتابش بخوانی
همه دیدنیها و دانستنیها
ببین و بدان تا که روزی بدانی
چرا توبه ی گرگ را می پذیری
چرا تحفه ی دیو را می ستانی
چو نیروی بازوت هست، ای توانا
به درماندگان رحم کن تا توانی
درین نیلگون نامه، ثبت است با هم
حساب توانائی و ناتوانی
جوانا، بروز جوانی ز پیری
بیندیش، کز پیر ناید جوانی
روانی که ایزد ترا رایگان داد
بگیرد یکی روز هم رایگانی
چو کار تو ز امروز ماند به فردا
چه کاری کنی چون به فردا نمانی
غرض کشتن ماست، ورنه شب و روز
به خیره نکردند با هم تبانی
بدزدد ز تو باز دهر این کبوتر
گرش پر ببندی و گر برپرانی
بود خوابهای تو بیگاه و سنگین
بود حمله های قضا ناگهانی
زیان را تو برداشتی، سود را چرخ
شگفتی است این گونه بازارگانی
تو خود می روی از پی نفس گمراه
بدین ورطه خود را تو خود می کشانی
ندارد ز کس رهزن آز پروا
ز بام افتد، گرش از در برانی
چه می دزدی از فرصت کار و کوشش
تو خود نیز کالای دزد جهانی
ترازوی کار تو شد چرخ اخضر
ز کردارها گه سبک، گه گرانی
به تدبیر، مار هوی را فسونی
به تمییز، تیغ خرد را فسانی
بسی عیبهای تو پوشیده ماند
اگر پرده ی جهل را بردرانی
ز گرداب نفس ارتوانی رهیدن
ز گردابها خویش را وارهانی
همی گرگ ایام بر تو بخندد
که چون بره، این گرگ می پرورانی
میان تو و نیستی جز دمی نیست
بسیجی کن اکنون که خود در میانی
ز روز نخستین همین بود گیتی
تو نیز از نخست آنچه بودی همانی
به سرچشمه ی جان، شکسته سبوئی
به میخانه ی تن، ز دردی کشانی
به دوک وجود آنچنان کار می کن
که سر رشته ی عقل را نگسلانی
دفینه است عقل و تو گنجور عاقل
سفینه است عمر و تواش بادبانی
به صد چشم می بیندت چرخ گردان
مپندار کز چشم گیتی نهانی
درین دائره هرچه هستی پدیدی
درین آینه هرکه هستی عیانی
تو چون ذره این باد را در کمندی
تو چون صعوه این مار را در دهانی
شنیدی چو اندرز من، از تو خواهم
که بشنیده ی خویش را بشنوانی
ترا سفره آماده و دیو ناهار
بر این سفره بنگر کرا می نشانی
از آن روی بر نان گرمی رسیدی
که گر ناشتائیست نانش رسانی
زمانه بسی بیشتر از تو داند
چه خوش می کنی دل که بسیار دانی
کشد کام و ناکام، چرخت به میدان
کشد گر جبانی و گر پهلوانی
کمان سپهرت بیندازد آخر
تو مانند تیری که اندر کمانی
مه و سال چون کاروانیست خامش
تو یکچند همراه این کاروانی
حکایت کند رشته ی کارگاهت
اگر دیبه، گر بوریا، گر کتانی
هنرها گهرهای پاک وجودند
تو یکروز بحری و یکروز کانی
نکو خانه ای ساختی ای کبوتر
ندیدی که با باز هم آشیانی
بما جهل زان کرد دستان که هرگز
نکردیم با عقل همداستانی
بر آنست دیو هوی تا بسوزی
تو نیز از سیه روزگاری برآنی
در این باغ دلکش که گیتیش نامست
قضا و قدر می کند باغبانی
به گلزار، گل یک نفس بود مهمان
فلک زود رنجید از میزبانی
بیا تا خرامیم سوی گلستان
بنظاره ی دولت بوستانی
سحر ابر آذاری امد ز دریا
بطرف چمن کرد گوهرفشانی
زمین از صفای ریاحین الوان
زند طعنه بر نقش ارژنگ مانی
نهاده بسر نرگس از زر کلاهی
ببر کرده پیراهن پرنیانی
ازین کوچگه کوچ بایست کردن
که کردست بر روی پل زندگانی
قفس بشکن ای روح، پرواز میکن
چرا پایبند اندرین خاکدانی
همائی تو و سدره ات آشیانست
مکن خیره بر کرکسان میهمانی
دلیران گرفتند اقطار عالم
به شمشیر هندی و تیغ یمانی
از آن نامداران و گردنفرازان
نشانی نماندست جز بی نشانی
ببین تا چه کردست گردون گردان
به جمشید و طهمورث باستانی
گشوده دهان طاق کسری و گوید
چه شد تاج و تخت انوشیروانی
چنین است رسم و ره دهر، پروین
بدینگونه شد گردش آسمانی
سود خود را چه شماری که زیانکاری
سود خود را چه شماری که زیانکاری
ره نیکان چه سپاری که گرانباری
تو به خوابی، که چنین بی خبری از خود
خفته را آگهی از خود نبود، آری
بال و پر چند زنی خیره، نمی بینی
که تو گنجشک صفت در دهن ماری
بر بلندی چو سپیدار چه افزائی
بارور باش، تو نخلی نه سپیداری
چیست این جسم که هر لحظه کشی بارش
چیست این جیفه که چون جانش خریداری
طینت گرگ بر آن شد که بیازارد
ز گزندش نرهی گرش نیازاری
اهرمن را سخنان تو نترساند
که تو کردار نداری، همه گفتاری
به زبونی گرویدی و زبون گشتی
تو سیه طالع این عادت و هنجاری
دل و دین تو ربودند و ندانستی
دین چه فرمان دهدت؟ بنده ی دیناری
غم گمراهی و پستی نخوری هرگز
ز ره نفس اگر پای نگهداری
ماند آنکس که بجا نام نکو دارد
تو پس از خویش ز نیکی چه بجا داری
تا که سرگشته ی این پست گذرگاهی
هرچه افلاک کند با تو، سزاواری
دامن آلوده مکن، چونکه ز پاکانی
بنده ی نفس مشو، چونکه ز احراری
جان تو پاک سپردست به تو ایزد
همچنان پاک ببایدش که بسپاری
وقت بس تنگ بود، ای سره بازرگان
کاله ی خود بخر اکنون که به بازاری
سپر و جوشن عقل از چه تبه کردی
تو به میدان جهان از پی پیکاری
بود بازوت توانا و نکوشیدی
کاهلی بیخ تو برکند، نه ناچاری
چرخ دندان تو بشمرد نخستین روز
چه بهیچش نشماری و چه بشماری
کمتری جوی گر افزون طلبی، پروین
که همیشه ز کمی خاسته بسیاری
همی با عقل در چون و چرائی
همی با عقل در چون و چرائی
همی پوینده در راه خطائی
همی کار تو کار ناستوده است
همی کردار بد را می ستائی
گرفتار عقاب آرزوئی
اسیر پنجه ی باز هوائی
کمین گاه پلنگ است این چراگاه
تو همچون بره غافل در چرائی
سرانجام، اژدهای تست گیتی
تو آخر طعمه ی این اژدهائی
ازو بیگانه شو، کاین آشنا کش
ندارد هیچ پاس آشنائی
جهان همچون درختیست و تو بارش
بیفتی چون در آن دیری بپائی
ازین دریای بی کنه و کرانه
نخواهی یافتن هرگز رهائی
ز تیر آموز اکنون راستکاری
که مانند کمان فردا دوتائی
به ترک حرص گوی و پارسا شو
که خوش نبود طمع با پارسائی
چه حاصل از سر بی فکرت و رای
چه سود از دیده ی بی روشنائی
نهنگ ناشتا شد نفس، پروین
بباید کشتنش از ناشتائی
مثنویات و مقطعات و تمثیلات
در آن سرای که زن نیست انس و شفقت نیست
در آن سرای که زن نیست، انس و شفقت نیست
در آن وجود که دل مرده، مرده است روان
به هیچ مبحث و دیباچه ای قضا ننوشت
برای مرد کمال و برای زن نقصان
زن از نخست بود رکن خانه ی هستی
که ساخت خانه ی بی پای بست و بی بنیان؟
زن ار به راه متاعب نمی گداخت چو شمع
نمی شناخت کس این راه تیره را پایان
چو مهر گر که نمی تافت زن به کوه وجود
نداشت گوهری عشق گوهر اندر کان
فرشته بود زن آن ساعتی که چهره نمود
فرشته بین که برو طعنه می زند شیطان
اگر فلاطن و سقراط بوده اند بزرگ
بزرگ بوده پرستار خردی ایشان
به گاهواره ی مادر به کودکی بس خفت
سپس به مکتب حکمت حکیم شد لقمان
چه پهلوان و چه سالک چه زاهد و چه فقیه
شدند یکسهر شاگرد این دبیرستان
حدیث مهر کجا خواند طفل بی مادر
نظام و امن کجا یافت ملک بی سلطان
وظیفه ی زن و مرد، ای حکیم، دانی چیست
یکیست کشتی و آن دیگریست کشتیبان
چو ناخداست خردمند و کشتیش محکم
دگر چه باک ز امواج و ورطه و طوفان
به روز حادثه اندر یم حوادث دهر
امید سعی و عملهاست هم ازین هم از آن
همیشه دختر امروز مادر فرداست
ز مادرست میسر بزرگی پسران
اگر رفوی زنان نکو نبود نداشت
به جز گسیختگی جامه ی نکومردان
توان و توش ره مرد چیست یاری زن
حطام و ثروت زن چیست مهر فرزندان
زن نکوی نه بانوی خانه تنها بود
طبیب بود و پرستار و شحنه و دربان
به روزگار سلامت رفیق و یار شفیق
به روز سانحه تیمار خوار و پشتیبان
ز بیش و کم زن دانا نکرد روی ترش
به حرف زشت نیالود نیکمرد دهان
سمند عمر چو آغاز بدعنانی کرد
گهیش مرد و زمانیش زن گرفت عنان
چه زن چه مرد کسی شد بزرگ و کامروا
که داشت میوه ای از باغ علم در دامان
به رسته ی هنر و کارخانه ی دانش
متاعهاست بیا تا شویم بازرگان
زنی که گوهر تعلیم و تربیت نخرید
فروخت گوهر عمر عزیز را ارزان
کسیست زنده که از فضل جامه ای پوشد
نه آنکه هیچ نیرزد اگر شود عریان
هزار دفتر معنی به ما سپرد فلک
تمام را بدریدیم بهر یک عنوان
خرد گشود چو مکتب شدیم ما کودن
هنر چو کرد تجلی شدیم ما پنهان
بساط اهرمن خودپرستی و سستی
گر از میان نرود رفته ایم ما ز میان
همیشه فرصت ما، صرف شد درین معنی
که نرخ جامه ی بهمان چه بود و کفش فلان
برای جسم خریدیم زیور پندار
برای روح بریدیم جامه ی خذلان
قماش دکه ی جان را به عجب پوساندیم
بهر کنار گشودیم بهر تن دکان
نه رفعتست فساد است این رویه فساد
نه عزتست هوانست این عقیده هوان
نه سبزه ایم که روئیم خیره در جر و جوی
نه مرغکیم که باشیم خوش به مشتی دان
چو بگرویم به کرباس خود چه غم داریم
که حله ی حلب ارزان شدست یا که گران
از آن حریر که بیگانه بود نساجش
هزار بار برازنده تر بود خلقان
چه حله ایست گرانتر ز حلیت دانش
چه دیبه ایست نکوتر ز دیبه ی عرفان
هر آن گروه که پیچیده شد به دوک خرد
به کارخانه ی همت حریر گشت و کتان
نه بانوست که خود را بزرگ می شمرد
به گوشواره و طوق و بیاره ی مرجان
چو آب و رنگ فضیلت به چهره نیست چه سود
ز رنگ جامه ی زربفت و زیور رخشان
برای گردن و دست زن نکو پروین
سزاست گوهر دانش نه گوهر الوان
آتش دل
به لاله نرگس مخمور گفت وقت سحر
كه هر كه در صف باغ است صاحبِ هنريست
بنفشه مژده ى نوروز مي دهد ما را
شكوفه را ز خزان و ز مهرگان خبريست
بجز رخ تو كه زيب و فرش ز خون دل است
به هر رخى كه دراين منظر است زيب و فريست
جواب داد كه من نيز صاحبِ هنرم
درين صحيفه ز من نيز نقشى و اثريست
ميان آتشم و هيچگه نمي سوزم
هماره بر سرم از جور آسمان شرريست
علامت خطر است اين قباى خون آلود
هر آن كه در ره هستى است در ره خطريست
بريخت خون من و نوبت تو نيز رسد
به دست رهزن گيتى هماره نيشتريست
خوش است اگر گل امروز خوش بود فردا
ولى ميان ز شب تا سحرگهان اگريست
از آن، زمانه به ما ايستادگى آموخت
كه تا ز پاى نيفتيم، تا كه پای و سريست
يكى نظر به گل افكند و ديگرى به گياه
ز خوب و زشت چه منظور، هر كه را نظريست
نه هر نسيم كه اينجاست بر تو مي گذرد
صبا صباست، به هر سبزه و گلش گذريست
ميان لاله و نرگس چه فرق، هر دو خوشند
كه گل به طرف چمن هر چه هست عشوه گريست
تو غرق سيم و زر و من ز خون دل رنگين
به فقر خلق چه خندي، تو را كه سيم و زريست
ز آب چشمه و باران نمي شود خاموش
كه آتشى كه در اينجاست آتش جگريست
هنر نماى نبودم بدين هنرمندى
سخن حديث دگر، كار قصه ی دگريست
گل از بساط چمن تنگدل نخواهد رفت
بدان دليل كه مهمان شامى و سحريست
تو روى سخت قضا و قدر نديدستى
هنوز آنچه تو را مي نمايد آستريست
از آن، دراز نكردم سخن درين معنى
كه كار زندگى لاله كار مختصريست
خوش آن كه نام نكویى به يادگار گذاشت
كه عمربى ثمر نيك، عمر بى ثمريست
كسي كه در طلب نام نيك رنج كشيد
اگر چه نام و نشانيش نيست، ناموريست
آرزوها
اى خوشا مستانه سر در پاى دلبر داشتن
دل تهى از خوب و زشت چرخ اخضر داشتن
نزد شاهين محبت بى پر و بال آمدن
پيش باز عشق آیين كبوتر داشتن
سوختن بگداختن چون شمع و بزم افروختن
تن به ياد روى جانان اندر آذر داشتن
اشك را چون لعل پروردن به خوناب جگر
ديده را سودا گر ياقوت احمر داشتن
هر كجا نور است چون پروانه خود را باختن
هر كجا نار است خود را چون سمندر داشتن
آب حيوان يافتن بي رنج در ظلمات دل
زان همى نوشيدن و ياد سكندر داشتن
از براى سود، در درياى بى پايان علم
عقل را مانند غواصان، شناور داشتن
گوشوار حكمت اندر گوش جان آويختن
چشم دل را با چراغ جان منوّر داشتن
در گلستان هنر چون نخل بودن بارور
عار از ناچيزى سرو و صنوبر داشتن
از مس دل ساختن با دست دانش زرِّ ناب
علم و جان را کیمیا و كيمياگر داشتن
همچو مور اندر ره همّت همى پا كوفتن
چون مگس همواره دست شوق بر سر داشتن
آرزوها
اى خوشا سوداى دل از ديده پنهان داشتن
مبحث تحقيق را در دفتر جان داشتن
ديبه ها بى كارگاه و دوك و جولا بافتن
گنج ها بى پاسبان و بى نگهبان داشتن
بنده ی فرمان خود كردن همه آفاق را
ديو بستن، قدرت دست سليمان داشتن
در ره ويران دل، اقليم دانش ساختن
در ره سيل قضا، بنياد و بنيان داشتن
ديده را دريا نمودن، مردمك را غوصگر
اشك را مانند مرواريد غلطان داشتن
از تكلف دور گشتن، ساده و خوش زيستن
ملك دهقانى خريدن، كار دهقان داشتن
رنجبر بودن، ولى در كشتزار خويشتن
وقت حاصل خرمن خود را به دامان داشتن
روز را با كشت و زرع و شخم آوردن به شب
شامگاهان در تنور خويشتن نان داشتن
سربلندى خواستن در عين پستي، ذرّه وار
آرزوى صحبت خورشيد رخشان داشتن
آرزوها
اى خوش از تن كوچ كردن، خانه در جان داشتن
روى مانند پرى از خلق پنهان داشتن
همچو عيسى بى پر و بى بال بر گردون شدن
همچو ابراهيم در آتش گلستان داشتن
كشتى صبر اندرين دريا فكندن چو نوح
ديده و دل فارغ از آشوب توفان داشتن
در هجوم تركتازان و كمانداران عشق
سينه اى آماده بهر تيرباران داشتن
روشنى دادن دل تاريك را با نور علم
در دل شب، پرتو خورشيد رخشان داشتن
همچو پاكان، گنج در كنج قناعت يافتن
مور قانع بودن و ملك سليمان داشتن
آرزوها
اى خوشا خاطر ز نور علم مشحون داشتن
تيرگيها را ازين اقليم بيرون داشتن
همچو موسى بودن از نور تجلى تابناك
گفتگوها با خدا در كوه و هامون داشتن
پاك كردن خويش را زآلودگي هاى زمين
خانه چون خورشيد در اقطار گردون داشتن
عقل را بازارگان كردن به بازار وجود
نفس را بردن برين بازار و مغبون داشتن
بى حضور كيميا، از هر مسى زر ساختن
بى وجود گوهر و زر، گنج قارون داشتن
گشتن اندر كان معنى گوهرى عالم فروز
هر زمانى پرتو و تابى دگرگون داشتن
عقل و علم و هوش را با يكدگر آميختن
جان و دل را زنده زين جانبخش معجون داشتن
چون نهالى تازه، در پاداش رنج باغبان
شاخه هاى خرد خويش از بار، وارون داشتن
هر كجا ديوست، آنجا نور يزدانى شدن
هر كجا مار است، آنجا حكم افسون داشتن
آرزوها
اى خوش اندر گنج دل زرِّ معانى داشتن
نيست گشتن، ليك عمر جاودانى داشتن
عقل را ديباچه ى اوراق هستى ساختن
علم را سرمايه ى بازارگانى داشتن
كِشتن اندر باغ جان هر لحظه اى رنگين گلى
وندران فرخنده گلشن باغبانى داشتن
دل براى مهربانى پروراندن لاجرم
جان به تن تنها براى جانفشانى داشتن
ناتوانى را به لطفى خاطر آوردن به دست
ياد عجز روزگار ناتوانى داشتن
در مدائن ميهمان جغد گشتن يك شبى
پرسشى از دولت نوشيروانى داشتن
صيد بى پر بودن و از روزن بام قفس
گفتگو با طائران بوستانى داشتن
آرزوى پرواز
كبوتر بچّه اى با شوق پرواز
به جرئت كرد روزى بال و پر باز
پريد از شاخكى بر شاخسارى
گذشت از بامكى بر جوكنارى
نمودش بس كه دور آن راه نزديك
شدش گيتى به پيش چشم تاريك
ز وحشت سست شد بر جاى ناگاه
ز رنج خستگى درماند در راه
گه از انديشه بر هر سو نظر كرد
گه از تشويش سر در زير پر كرد
نه فكرش با قضا دمساز گشتن
نه اش نيروى زان ره بازگشتن
نه گفتى كان حوادث را چه نام است
نه راه لانه دانستى كدامست
نه چون هر شب حديث آب و دانى
نه از خواب خوشى نام و نشانى
فتاد از پاى و كرد از عجز فرياد
ز شاخى مادرش آواز در داد
كزين سان است رسم خودپسندى
چنين افتند مستان از بلندى
بدین خردى نيايد از تو كارى
به پشت عقل بايد بردبارى
ترا پرواز بس زود است و دشوار
ز نو كاران كه خواهد كار بسيار
بياموزندت اين جرئت مه و سال
هَمَت نيرو فزايد، هم پر و بال
هنوزت دل ضعيف و جثه خرد است
هنوز از چرخ، بيم دستبرد است
هنوزت نيست پاى برزن و بام
هنوزت نوبت خواب است و آرام
هنوزت انده بند و قفس نيست
بجز بازيچه، طفلان را هوس نيست
نگردد پخته كس با فكر خامى
نپويد راه هستى را به گامى
ترا توش هنر مي بايد اندوخت
حديث زندگى مي بايد آموخت
ببايد هر دو پا محكم نهادن
از آن پس، فكر بر پاى ايستادن
پريدن بى پر تدبير، مستى است
جهان را گه بلندي، گاه پستى است
به پستى در، دچار گير و داريم
به بالا، چنگ شاهين را شكاريم
من اينجا چون نگهبانم، تو چون گنج
ترا آسودگى بايد، مرا رنج
تو هم روزى روى زين خانه بيرون
ببينى سحربازي هاى گردون
از اين آرامگه وقتى كنى ياد
كه آبش برده خاك و باد بنياد
نه اى تا زاشيان امن دلتنگ
نه از چوبت گزند آيد، نه از سنگ
مرا در دام ها بسيار بستند
ز بالم كودكان پرها شكستند
گه از ديوار سنگ آمد، گه از در
گهم سرپنجه خونين شد گهى سر
نگشت آسايشم يك لحظه دمساز
گهى از گربه ترسيدم، گه از باز
هجوم فتنه هاى آسمانى
مرا آموخت علم زندگانى
نگردد شاخك بى بن برومند
ز تو سعى و عمل بايد، ز من پند
آرزوى مادر
جهانديده كشاورزى به دشتى
به عمرى داشتى زرعى و كشتى
به وقت غله، خرمن توده كردى
دل از تيمار كار آسوده كردى
ستم ها مي كشيد از باد و از خاك
كه تا از كاه مي شد گندمش پاك
جفا از آب و گل مي ديد بسيار
كه تا يك روز مى انباشت انبار
سخن ها داشت با هر خاك و بادى
به هنگام شيارى و حصادى
سحرگاهى هوا شد سرد زان سان
كه از سرما به خود لرزيد دهقان
پديد آورد خاشاكىّ و خارى
شكست از تاك پيرى شاخسارى
نهاد آن هيمه را نزديك خرمن
فروزينه زد، آتش كرد روشن
چو آتش دود كرد و شعله سر داد
بناگه طایرى آواز در داد
كه اى برداشته سود از يكى شست
درين خرمن مرا هم حاصلى هست
نشايد كآتش اينجا برفروزى
مبادا خانمانى را بسوزى
بسوزد گر كسى اين آشيان را
چنان دانم كه مي سوزد جهان را
اگر برقى به ما زين آذر افتد
حساب ما برون زين دفتر افتد
بسى جستم به شوق از حلقه و بند
كه خواهم داشت روزى مرغكى چند
هنوز آن ساعت فرخنده دور است
هنوز اين لانه بى بانگ سرور است
ترا زين شاخ آن كو داد بارى
مرا آموخت شوق انتظارى
به هر گامى كه پوئى كامجوئيست
نهفته، هر دلى را آرزوئيست
توانى بخش، جان ناتوان را
كه بيم ناتواني هاست جان را
آسايش بزرگان
شنيده ايد كه آسايش بزرگان چيست:
براى خاطر بيچارگان نياسودن
به كاخ دهر كه آلايش است بنيادش
مقيم گشتن و دامان خود نيالودن
همى زعادت و كردار زشت كم كردن
هماره بر صفت و خوى نيك افزودن
ز بهر بيهده، از راستى برى نشدن
براى خدمت تن، روح را نفرسودن
برون شدن ز خرابات زندگى هشيار
ز خود نرفتن و پيمانه اى نپيمودن
ز تیره روز و تهی دست و خسته پرسیدن
از آنکه هیچ خبر نیست باخبر بودن
نخست درس هنر را به کودکی خواندن
کدام درس هنر، عیب خلق ننمودن
رهى كه گمرهي اش در پى است نسپردن
دري كه فتنه اش اندر پس است نگشودن
آشيان ويران
از ساحت پاك آشيانى
مرغى بپريد سوى گلزار
در فكرت توشى و توانى
افتاد بسىّ و جَست بسيار
رفت از چمنى به بوستانى
بر هر گل و ميوه سود منقار
تا خفت ز خستگى زمانى
يغماگر دهر گشت بيدار
تيرى بجهيد از كمانى
چون برق جهان ز ابر آذار
گرديد نژند خاطرى شاد
***
چون بال و پرش تپيد در خون
از ياد برون شدش پريدن
افتاد ز گيرودار گردون
نوميد ز آشيان رسيدن
از پر سر خويش كرد بيرون
ناليد ز درد سر كشيدن
دانست كه نيست دشت و هامون
شايسته ى فارغ آرميدن
شد چهره ى زندگى دگرگون
در ديده نماند تاب ديدن
مانا كه دل از تپيدن افتاد
***
مجروح ز رنج زندگى رست
از قلب بريده گشت شريان
آن بال و پر لطيف بشكست
وان سينه ى خرد خست پيكان
صياد سيه دل از كمين جست
تا صيد ضعيف گشت بي جان
در پهلوى آن فتاده بنشست
آلوده به خون مرغ دامان
بنهاد به پشتواره و بست
آمد سوى خانه شامگاهان
وان صيد به دست كودكان داد
***
چون صبح دميد، مرغكى خرد
افتاد ز آشيانه در جَر
چون دانه نيافت، خون دل خورد
تقدير، پرش بكند يكسر
شاهين حوادثش فرو برد
نشنيد حديث مهر مادر
دور فلكش به هيچ نشمرد
نفكند كسيش سايه بر سر
ناديده سپهر زندگي، مرد
پرواز نكرده، سوختش پر
رفت آن هوس و اميد بر باد
***
آمد شب و تيره گشت لانه
وان رفته نيامد از سفر باز
كوشيد فسونگر زمانه
كز پرده برون نيفتد اين راز
طفلان به خيال آب و دانه
خفتند و نخاست ديگر آواز
از بامك آن بلند خانه
كس روز عمل نكرد پرواز
يك باره برفت از ميانه
آن شادى و شوق و نعمت و ناز
زان گم شدگان نكرد كس ياد
***
آن مسكن خرد پاك ايمن
خالىّ و خراب ماند فرجام
افتاد گلش ز سقف و روزن
خار و خسكش بريخت از بام
آرامگهى نه بهر خفتن
بامى نه براى سير و آرام
بر باد شد آن بناى روشن
نابود شد آن نشانه و نام
از گردش روزگار توسن
وز بدسرىِ سپهر و اجرام
ديگر نشد آن خرابى آباد
***
شد ساقى چرخ پير خرسند
پرديد ز خون چو ساغرى را
دستى سر راه دامى افكند
پيچاند به رشته اى سرى را
جمعيت ايمنى پراكند
شيرازه دريد دفترى را
با تيشه ى ظلم ريشه اى كند
بر بست ز فتنه اى درى را
خون ريخت به كام كودكى چند
برچيد بساط مادرى را
فرزند مگر نداشت صياد؟
آیين آينه
وقت سحر، به آينه اى گفت شانه اى
كاوخ! فلك چه كجرو و گيتى چه تندخوست
ما را زمانه رنج كش و تيره روز كرد
خرم كسي كه همچو تواش طالعى نكوست
هرگز تو بار زحمت مردم نمي كشى
ما شانه مي كشيم به هر جا كه تار موست
از تيرگىّ و پيچ و خم راه هاى ما
در تاب و حلقه و سر هر زلف گفتگوست
با آنكه ما جفاى بتان بيشتر بريم
مشتاق روى توست هر آن كس كه خوبروست
گفتا هر آنكه عيب كسى در قفا شمرد
هر چند دل فريبد و رو خوش كند عدوست
در پيش روى خلق به ما جا دهند ازانك
ما را هر آنچه از بد و نيك است روبروست
خارى به طعنه گفت چه حاصل ز بو و رنگ
خنديد گل كه هرچه مرا هست رنگ و بوست
چون شانه، عيب خلق مكن مو به مو عيان
در پشت سر نهند كسى را كه عيب جوست
زان كس كه نام خلق به گفتار زشت كُشت
دورى گزين كه از همه بدنام تر هموست
ز انکشت آز، دامن تقوى سيه مكن
اين جامه چون دريد، نه شايسته ى رفوست
از مهر دوستان رياكار خوش تر است
دشنام دشمنى كه چو آیينه راستگوست
آن كيميا كه مي طلبي، يار يك دل است
دردا كه هيچ گه نتوان يافت، آرزوست
پروين، نشان دوست درستىّ و راستى است
هرگز نيازموده، كسى را مدار دوست
احسان بى ثمر
باريد ابر بر گل پژمرده اىّ و گفت
كز قطره بهر گوش تو آويزه ساختم
از بهر شستن رخ پاكيزه ات ز گرد
بگرفتم آب پاك ز دريا و تاختم
خنديد گل كه دير شد اين بخشش و عطا
رخساره اى نماند، ز گرما گداختم
پژمرده بود تازه گلی دوش وقت صبح
من دیدم این معامله و رنگ باختم
ناسازگارى از فلك آمد وگرنه من
با خاك خوى كردم و با خار ساختم
ننواخت هيچ گاه مرا، گرچه بي دريغ
هر زير و بم كه گفت قضا، من نواختم
تا خيمه ى وجود من افراشت بخت گفت
كز بهر واژگون شدنش برفَراختم
ديگر ز نرد هستي ام امّيد بُرد نيست
كز طاق و جفت، آنچه مرا بود باختم
منظور و مقصدى نشناسد بجز جفا
من با يكى نظاره، جهان را شناختم
ارزش گوهر
مرغى نهاد روى به باغى ز خرمنى
ناگاه ديد دانه ى لعلى به روزنى
پنداشت چينه ايست، به چالاكيش ربود
آري، نداشت جز هوس چينه چيدنى
چون ديد هيچ نيست فكندش به خاك و رفت
زينسانش آزمود! چه نيك آزمودنى
خواندش گهر به پيش كه من لعل روشنم
روزى به اين شكاف فتادم ز گردنى
چون من نكرده جلوه گرى هيچ شاهدى
چون من نپرورانده گهر هيچ معدنى
ما را فكند حادثه اي، ورنه هيچگاه
گوهر چو سنگريزه نيفتد به برزنى
با چشم عقل گر نگهى سوى من كنى
بينى هزار جلوه به نظاره كردنى
در چهره ام ببين چه خوشي ها و تاب هاست
افتاده و زبون شدم از اوفتادنى
خنديد مرغ و گفت كه با اين فروغ و رنگ
بفروشمت اگر بخرد كس، به ارزنى
چون فرق درّ و دانه تواند شناختن
آن كاو نداشت وقت نگه، چشم روشنى
در دهر بس كتاب و دبستان بود، وليك
درس اديب را چه كند طفل كودنى
اهل مجاز را ز حقيقت چه آگهيست
ديو آدمى نگشت به اندرز گفتنى
آن به كه مرغ صبح زند خيمه در چمن
خفاش را بديده چه دشتي، چه گلشنى
دانا نجست پرتو گوهر ز مهره اى
عاقل نخواست پاكى جان خوش از تنى
پروين، چگونه جامه تواند بريد و دوخت
آن كس كه نخ نكرده به يك عمر سوزنى
امروز و فردا
بلبل آهسته به گل گفت شبى
كه مرا از تو تمنایى هست
من به پيوند تو يك راى شدم
گر تورا نيز چنين رائى هست
گفت فردا به گلستان باز آى
تا ببينى چه تماشائى هست
گر كه منظور تو زيبائى ماست
هر طرف چهره ى زيبائى هست
پا به هرجا كه نهى برگ گلى است
همه جا شاهد رعنایى هست
باغبانان همگى بيدارند
چمن و جوى مصفائى هست
قدح از لاله بگيرد نرگس
همه جا ساغر و صهبائى هست
نه ز مرغان چمن گمشده ايست
نه ز زاغ و زغن آوائى هست
نه ز گلچين حوادث خبرى است
نه به گلشن اثر پائى هست
هيچ كس را سر بدخوئى نيست
همه را ميل مدارائى هست
گفت رازى كه نهان است ببين
اگرت ديده ى بينائى هست
هم از امروز سخن بايد گفت
كه خبر داشت كه فردائى هست
اميد و نوميدي
به نوميدي، سحرگه گفت امّيد
كه كس ناسازگارى چون تو نشنيد
به هر سو دست شوقى بود بستى
به هر جا خاطرى ديدى شكستى
كشيدى بر در هر دل سیاهى
ز سوزي، ناله اي، اشكىّ و آهى
زبونى هر چه هست و بود از توست
بساط ديده اشك آلود از توست
بس است اين كار بى تدبير كردن
جوانان را به حسرت پير كردن
بدين تلخى نديدم زندگانى
بدين بى مايگى بازارگانى
نهى بر پاى هر آزاده بندى
رسانى هر وجودى را گزندى
به اندوهى بسوزى خرمنى را
كشى از دست مهرى دامنى را
غبارت چشم را تاريكى آموخت
شرارت ريشه ى انديشه را سوخت
دو صد راه هوس را چاه كردى
هزاران آرزو را آه كردى
ز امواج تو ايمن، ساحلى نيست
ز تاراج تو فارغ، حاصلى نيست
مرا در هر دلي، خوش جايگاهيست
به سوى هر ره تاريك راهيست
دهم آزردگان را موميائى
شوم در تيرگي ها روشنائى
دلى را شاد دارم با پيامى
نشانم پرتوى را با ظلامى
عروس وقت را آرايش از ماست
بناى عشق را پيدايش از ماست
غمى را ره ببندم با سرورى
سليمانى پديد آرم ز مورى
به هر آتش، گلستانى فرستم
به هر سر گشته، سامانى فرستم
خوش آن رمزى كه عشقى را نويد است
خوش آن دل كاندران نور اميد است
بگفت اي دوست، گردش هاى دوران
شما را هم كند چون ما پريشان
مرا با روشنایى نيست كارى
كه ماندم در سياهى روزگارى
نه يكسانند نوميدىّ و امّيد
جهان بگريست بر من، بر تو خنديد
در آن مدّت كه من امّيد بودم
به كردار تو خود را مي ستودم
مرا هم بود شادي ها، هوس ها
چمن ها، مرغ ها، گل ها، قفس ها
مرا دلسردى ايام بگداخت
همان ناسازگاري، كار من ساخت
چراغ شب ز باد صبحگه مرد
گل دوشينه يك شب ماند و پژمرد
سياهي هاى محنت جلوه ام برد
درشتى ديدم و گشتم چنين خرد
شبانگه در دلى تنگ آرميدم
شدم اشكىّ و از چشمى چكيدم
نديده ناله اى بودم، سحرگاه
شكنجى ديدم و گشتم يكى آه
تو بنشين در دلى كز غم بود پاك
خوشند آرى مرا دل هاى غمناك
چو گوى از دست ما بردند فرجام
چه فرق ار اسب توسن بود يا رام
گذشت امّيد و چون برقى درخشيد
هماره كى درخشد برق اميد
اندوه فقر
با دوك خويش، پيرزنى گفت وقت كار
كاوخ! ز پنبه ريشتنم موى شد سفيد
از بس كه بر تو خم شدم و چشم دوختم
كم نور گشت ديده ام و قامتم خميد
ابر آمد و گرفت سر كلبه ى مرا
بر من گريست زار كه فصل شتا رسيد
جز من كه دستم از همه چيز جهان تهيست
هر كس كه بود، برگ زمستان خود خريد
بى زر، كسى به كس ندهد هيزم و زغال
اين آرزوست گر نگري، آن يكى اميد
بر بست هر پرنده در آشيان خويش
بگريخت هر خزنده و در گوشه اى خزيد
نور از كجا به روزن بيچارگان فتد
چون گشت آفتاب جهانتاب ناپديد
از رنج پاره دوختن و زحمت رفو
خونابه ى دلم ز سر انگشت ها چكيد
يك جاى وصله در همه ى جامه ام نماند
زين روى وصله كردم، از آن روز هم دريد
ديروز خواستم چو به سوزن كنم نخى
لرزيد بند دستم و چشمم دگر نديد
من بس گرسنه خفتم و شب ها مشام من
بوى طعام خانه ى همسايگان شنيد
ز اندوه دير گشتن اندودِ بام خويش
هر گه كه ابر ديدم و باران، دلم طپيد
پرويزنست سقف من، از بس شكستگى
در برف و گل چگونه تواند كس آرميد
هنگام صبح در عوض پرده، عنكبوت
بر بام و سقف ريخته ام تارها تنيد
در باغ دهر بهر تماشاى غنچه اى
بر پاى من به هر قدمى خارها خليد
سيلاب هاى حادثه بسيار ديده ام
سيل سرشك زان سبب از ديده ام دويد
دولت چه شد كه چهره ز درماندگان بتافت
اقبال از چه راه ز بيچارگان رميد
پروين، توانگران غم مسكين نمي خورند
بيهوده اش مكوب كه سرد است اين حديد
اى گربه
اى گربه، تورا چه شد كه ناگاه
رفتىّ و نيامدى دگر بار
بس روز گذشت و هفته و ماه
معلوم نشد كه چون شد اين كار
جاى تو شبانگه و سحرگاه
در دامن من تهيست بسيار
در راه تو كند آسمان چاه
كار تو زمانه كرد دشوار
پيدا نه به خانه اى نه بر بام
***
اى گم شده ى عزيز، دانى
كز ياد نمي شوى فراموش
برد آن كه تو را به ميهمانى
دستيت كشيد بر سر و گوش
بنواخت تو را به مهربانى
بنشاند تو را دمى در آغوش
مي گويمت اين سخن نهانى
در خانه ى ما ز آفت موش
نه پخته به جاى ماند و نه خام
***
آن پنجه ى تيز در شب تار
كردست گهى شكار ماهى
گشته است به حيله اى گرفتار
در چنگ تو مرغ صبحگاهى
افتد گذرت به سوى انبار
بانو دهدت هر آنچه خواهى
در ديگ طمع، سرت دگر بار
آلود به روغن و سياهى
چونى به زمان خواب و آرام
***
آن روز تو داشتى سه فرزند
از خنده ى صبحگاه خوش تر
خفتند نژند روزكى چند
در دامن گربه هاى ديگر
فرزند ز مادرست خرسند
بيگانه كجا و مهر مادر
چون عهد شد و شكست پيوند
گشتند به سان دوك لاغر
مردند و برون شدند زين دام
***
از بازى خويش ياد دارى
بر بام، شبى كه بود مهتاب
گشتى چو ز دست من فرارى
افتاد و شكست كوزه ى آب
ژوليد، چو آب گشت جارى
آن موى به از سمور و سنجاب
زان آشتى و ستيزه كارى
ماندى تو ز شبروي، من از خواب
با آن همه توسنى شدى رام
***
آنجا كه طبيب شد بدانديش
افزوده شود به دردمندى
اين مار هميشه مي زند نيش
زنهار به زخم كس نخندى
هشدار، بسيست در پس و پيش
بيغوله و پستى و بلندى
با حمله قضا نرانى از خويش
با حيله ره فلك نبندى
يغما گر زندگى است ايام
اى مرغك
اى مرغك خرد، ز آشيانه
پرواز كن و پريدن آموز
تا كى حركات كودكانه
در باغ و چمن چميدن آموز
رام تو نمي شود زمانه
رام از چه شدي، رميدن آموز
منديش كه دام هست يا نه
بر مردم چشم، ديدن آموز
شو روز به فكر آب و دانه
هنگام شب، آرميدن آموز
از لانه برون مخسب زنهار
***
اين لانه ى ايمنى كه دارى
دانى كه چسان شدست آباد
كردند هزار استوارى
تا گشت چنين بلند بنياد
دادند به اوستادكارى
دوريش ز دستبرد صياد
تا عمر تو با خوشى گذارى
وز عهد گذشتگان كنى ياد
يك روز، تو هم پديد آرى
آسايش كودكان نوزاد
گه دايه شوي، گهى پرستار
***
اين خانه ى پاك، پيش از اين بود
آرامگه دو مرغ خرسند
كرده به گل آشيانه اندود
يك دل شده از دو عهد و پيوند
يك رنگ چه در زيان چه در سود
هم رنجبر و هم آرزومند
از گردش روزگار خشنود
آورده پديد بيضه اى چند
آن يك، پدر هزار مقصود
وين مادر بس نهفته فرزند
بس رنج كشيد و خورد تيمار
***
گاهى نگران به بام و روزن
بنشست براى پاسبانى
روزى بپريد سوى گلشن
در فكرت قوت زندگانى
خاشاك بسى ز كوى و برزن
آورد براى سايبانى
يك چند به لانه كرد مسكن
آموخت حدیث مهربانى
آنقدر پرش بريخت از تن
آنقدر نمود جان فشانى
تا راز نهفته شد پديدار
***
آن بيضه به هم شكست و مادر
در دامن مهر پروراندت
چون ديد ترا ضعيف و بى پر
زير پر خويشتن نشاندت
بس رفت به كوه و دشت و كهسر
تا دانه و ميوه اى رساندت
چون گشت هواى دهر خوش تر
بر بامك آشيانه خواندت
بسيار پريد تا كه آخر
از شاخه به شاخه اى پراندت
آموخت بَسيت رسم و رفتار
***
داد آگهي ات چنانكه دانى
از زحمت حبس و فتنه ى دام
آموخت همى كه تا توانى
بي گاه مپر به برزن و بام
هنگام بهار زندگانى
سرمست به راغ و باغ مخرام
كوشيد بسى كه در نمانى
روز عمل و زمان آرام
برد اين همه رنج رايگانى
چون تجربه يافتى سرانجام
رفت و به تو واگذاشت اين كار
بام شکسته
بادی وزید و لانه ی خردی خراب کرد
بشکست بامکی و فرو ریخت بر سری
لرزید پیکری و تبه گشت فرصتی
افتاد مرغکی وز خون سرخ شد پری
از ظلم رهزنی، ز رهی ماند رهروی
از دستبرد حادثه ای، بسته شد دری
از هم گسست رشته ی عهد و مودتی
نابود گشت نام و نشانی ز دفتری
فریاد شوق دیگر از آن لانه برنخاست
و آن خار و خس فکنده شد آخر در آذری
ناچیز گشت آرزوی چند ساله ای
دور اوفتاد کودک خردی ز مادری
باد و بروت
عالمى طعنه زد به نادانى
كه به هر موى من دو صد هنر است
چون توئى را به نيم جو نخرند
مرد نادان ز چارپا بتر است
نه تن اين، بر دل تو بار بلاست
نه سر اين، بر تن تو درد سر است
بر شاخ هنر چگونه خورى
تو كه كارت هميشه خواب و خور است
نشود هيچ گاه پيرو جهل
هر كه در راه علم، رهسپر است
نسزد زندگىّ و بي خبرى
مرده است آن كه چون تو بي خبر است
ره آزادگان، دگر راهى است
مردمى را اشارتى دگر است
راحت آن را رسد كه رنج برد
خرمن آن را بود كه برزگر است
هنر و فضل در سپهر وجود
عالم افروز چون خور و قمر است
گر تو هفتاد قرن عمر كنى
هستي ات هيچ و فرصتت هدر است
سر ما را به سر بسى سوداست
ره ما را هزار رهگذر است
نه شما را ز دهر منظورى است
نه كسى را سوى شما نظر است
همه ى خلق، دوستان منند
مگسانند هر كجا شكر است
همچو مرغ هوا سبك بپرم
كه مرا علم، همچو بال و پر است
وقت تدبير، دانشم يار است
روز ميدان، فضيلتم سپر است
باغ حكمت، خزان نخواهد ديد
هر زمان جلوه ايش تازه تر است
هم ترازوى گنج عرفان نيست
هر چه در كان دهر، سيم و زر است
عقل، مرغ است و فكر دانه ى او
جسم راهىّ و روح راهبر است
هم ز جهل تو سوخت حاصل تو
عمر چون پنبه، جهل چون شرر است
صبح ما شامگه نخواهد داشت
آفتاب شما به باختر است
تو ز گفتار من بسى بترى
آنچه گفتم هنوز مختصر است
گفت ما را سر مناقشه نيست
اين چه پر گوئى و چه شور و شر است
بى سبب گرد جنگ و كينه مگرد
كه نه هر جنگجوى را ظفر است
فضل، خود همچو مشك، غمّاز است
علم، خود همچو صبح، پرده در است
چون بنائى است پست، خود بينى
كه نه اش پايه و نه بام و در است
گفته ى بى عمل چو باد هواست
ابره را محكمى ز آستر است
هيچگه شمع بى فتيله نسوخت
تا عمل نيست، علم بى اثر است
خويش را خيره بى نظير مدان
مادر دهر را بسى پسر است
اگرت ديده ايست، راهى پوى
چند خندى بر آن كه بى بصر است
نيك نامى ز نيك كارى زاد
نه ز هر نام، شخص نامور است
خويشتن خواه را چه معرفت است
شاخه عُجب را چه برگ و بر است
از سخن گفتن تو دانستم
كه نه خشك اندرين سبد، نه تر است
در تو برقى ز نور دانش نيست
همه باد بروت بى ثمر است
اگر اين است فضل اهل هنر
خنكا آن كسى كه بى هنر است
بازى زندگي
عدسى وقت پختن، از ماشى
روى پيچيد و گفت اين چه كسى است
ماش خنديد و گفت غرّه مشو
زانكه چون من فزون و چون تو بسى است
هر چه را مي پزند، خواهد پخت
چه تفاوت كه ماش يا عدسى است
جز تو در ديگ، هر چه ريخته اند
تو گمان مي كنى كه خار و خسى است
زحمت من براى مقصودى است
جست و خيز تو بهر ملتمسى است
كارگر هر كه هست محترم است
هر كسى در ديار خويش كسى است
فرصت از دست مي رود، هشدار
عمر چون كاروان بى جرسى است
هر پرى را هواى پروازى است
گر پر باز و گر پر مگسى است
جز حقيقت، هر آنچه مي گویيم
هاي هوئىّ و بازى و هوسى است
چه توان كرد! اندراين دريا
دست و پا مي زنيم تا نفسى است
نه تو را بر فرار، نيروئى است
نه مرا بر خلاص، دسترسى است
همه را بار بر نهند به پشت
كس نپرسد كه فاره يا فرسى است
گر كه طاووس يا كه گنجشكى
عاقبت رمز دامى و قفسى است
بلبل و مور
بلبلى از جلوه ى گل بى قرار
گشت طربناك به فصل بهار
در چمن آمد غزلى نغز خواند
رقص كنان بال و پرى برفشاند
بي خود از اين سوى بدان سو پريد
تا كه به شاخ گل سرخ آرميد
پهلوى جانان چو بيفكند رخت
مورچه اى ديد به پاى درخت
با همه هيچي، همه تدبير و كار
با همه خردي، قدمش استوار
زانده ايام نگردد زبون
رايت سعيَش نشود واژگون
قصه نرانَد ز بتان چمن
پا ننهد جز به ره خويشتن
مرغك دل داده به عُجب و غرور
كرد يكى لحظه تماشاى مور
خنده كنان گفت كه اى بي خبر
مور نديدم چو تو كوته نظر
روز نشاط است، گه كار نيست
وقت غم و توشه ى انبار نيست
همرهى طالع فيروزبين
دولت جان پرور نوروز بين
هان مكش اين زحمت و مشكن كمر
هين بنشين، مي شنو و مي نگر
نغمه ى مرغان سحرخيز را
معجزه ى ابر گهرريز را
مور بدو گفت بدين سان جواب
غافلي، اى عاشق بي صبر و تاب
نغمه ى مرغ سحرى هفته ايست
قهقه ى كبك درى هفته ايست
روز تو يك روز به پايان رسد
نوبت سرماى زمستان رسد
همچو من اى دوست، سرائى بساز
جايگه توش و نوائى بساز
بر نشد از روزن كس، دود ما
نيست جز از مايه ى ما، سود ما
ساخته ام بام و در و خانه اى
تا نروم بر در بيگانه اى
تو به سخن تكيه كني، من به كار
ما هنر اندوخته ايم و تو عار
كارگر خاكم و مزدور باد
مزد مرا هر چه فلك داد، داد
لانه بسى تنگ و دلم تنگ نيست
بس هنرم هست، ولى ننگ نيست
كار خود، اى دوست نكو مي كنم
پارگى وقت رفو مي كنم
شبچره داريم شب و روز چاشت
روزى ما كرد سپهر آنچه داشت
سر ننهاديم به بالين كس
بالش ما همّت ما بود و بس
رنجه كن امروز چو ما پاى خويش
گرد كن آذوقه ى فرداى خويش
خيز و بينداى به گل، بام را
بنگر از آغاز، سرانجام را
لانه دل افروزتر است از چمن
كار، گرانسنگ تر است از سخن
گر نروى راست در اين راه راست
چرخ بلند از تو كند بازخواست
گر نشوى پخته در اين كارها
دهر به دوش تو نهد بارها
گل دو سه روزيست تو را ميهمان
مي بردش فتنه ى باد خزان
گفت ز سرما و زمستان مگو
مسئله ى توبه به مستان مگو
نو گل ما را ز خزان باك نيست
باد چرا مي بردش خاك نيست
ما ز گل اندود نكرديم بام
دامن گل بستر ما شد مدام
عاشق دلسوخته آگه نشد
آگه ازين فرصت كوته نشد
شب همه شب بر سر آن شاخه خفت
هر سحرش چشم بدت دور گفت
كاش بدانگونه كه امّيد داشت
باغ و چمن رونق جاويد داشت
چون كه مهى چند بدين سان گذشت
گشت خريف و گه جولان گذشت
چهر چمن زرد شد از تند باد
برگ ز گل، غنچه ز گلبن فتاد
دولت گلزار به يكجا برفت
وان گل صد برگ به يغما برفت
در رخ دلدار جمالى نماند
شام خوشي، روز وصالى نماند
طرف چمن طيب و صفایى نداشت
گلبن پژمرده بهائى نداشت
دزد خزان آمد و كالا ربود
راحت از آن عاشق شيدا ربود
ديد كه هنگام زمستان شده
موسم هشيارى مستان شده
خرمنش از برق هوى سوخته
دانه و آذوقه نيندوخته
اندهش از ديده و دل نور برد
دست طلب نزد همان مور برد
گفت چنين خانه و مهمان كجا
مور كجا، مرغ سليمان كجا
گفت يكى روز مرا ديده اى
نيك بينديش كجا ديده اى
گفت حدیث تو به گوش آشناست
مُنعِم دوشينه چرا بى نواست
در صف گلشن نه چنان ديدمت
رقص كنان، نغمه زنان ديدمت
لقمه ى بى دود و دمى داشتى
صحبت زيبا صنمى داشتى
بر لب هر جوي، صلا مي زدى
طعنه به خاموشى ما مي زدى
بسترت آن روز گل آمود بود
خاطرت آسوده و خشنود بود
ريخته بال و پر زرّين تو
چونى و چون است نگارين تو
گفت نگارين مرا باد برد
مي شنوي؟ آن گل نوزاد مرد
مرحمتى مي كن و جائيم ده
گرسنه ام، برگ و نوائيم ده
گفت كه در خانه مرا سور نيست
ريزه خور مور بجز مور نيست
رو كه در خانه ى خود بسته ايم
نيست گه كار، بسى خسته ايم
دانه و قوتى كه در انبان ماست
توشه ى سرماى زمستان ماست
رو بنشين تا كه بهار آيدت
شاهد دولت به كنار آيدت
چرخ به كار تو قرارى دهد
شاخ گلى رويد و بارى دهد
ما نگرفتيم ز بيگانه وام
پخته نداديم به سوداى خام
مورچه گر وام دهد، خود گداست
چون تو در ايام شتا، ناشتاست
برف و بوستان
به ماه دي، گلستان گفت با برف
كه ما را چند حيران مي گذارى
بسى باريده اى بر گلشن و راغ
چه خواهد بود گر زين پس نبارى
بسى گلبن، كفن پوشيد از تو
بسى كردى به خوبان سوگوارى
شكستى هر چه را، ديگر نپيوست
زدى هر زخم، گشت آن زخم كارى
هزاران غنچه ی نشكفته بردى
نويد برگ سبزى هم نيارى
چو گستردى بساط دشمنى را
هزاران دوست را كردى فرارى
بگفت اى دوست، مهر از كينه بشناس
ز ما نايد به جز تيمارخوارى
هزاران راز بود اندر دل خاك
چه كردستيم ما جز رازدارى
به هر بى توشه ساز و برگ دادم
نكردم هيچ گه ناسازگارى
بهار از دكِـّه ى من حلـِّه گيرد
شكوفه باشد از من يادگارى
من آموزم درختان كهن را
گهى سرسبزى و گه ميوه دارى
مرا هر سال، گردون مي فرستد
به گلزار از پى آموزگارى
چمن يكسر نگارستان شد از من
چرا نقش بد از من مي نگارى
به گل گفتم رموز دل فريبى
به بلبل، داستان دوستارى
ز من، گلهاى نوروزى شب و روز
فرا گيرند درس كامكارى
چو من گنجور باغ و بوستانم
درين گنجينه دارى هر چه دارى
مرا با خود وديعتهاست پنهان
ز دوران بدين بى اعتبارى
هزاران گنج را گشتم نگهبان
بدين بى پائى و ناپايدارى
دل و دامن نيالودم به پستى
برى بودم ز ننگ بد شعارى
سپيدم زان سبب كردن در بر
كه باشد جامه ى پرهيزكارى
قضا بس كار بشمرد و به من داد
هزاران كار كردم گر شمارى
براى خواب سرو و لاله و گل
چه شب ها كرده ام شب زنده دارى
به خيرى گفتم اندر وقت سرما
كه ميل خواب داري؟ گفت آرى
به بلبل گفتم اندر لانه بنشين
كه ايمن باشى از باز شكارى
چو نسرين اوفتاد از پاي، گفتم
كه بايد صبر كرد و بردبارى
شكستم لاله را ساغر، كه ديگر
ننوشد مى به وقت هوشيارى
فشردم نرگس مخمور را گوش
كه تا بيرون كند از سر خمارى
چو سوسن خسته شد گفتم چه خواهى
بگفت ار راست بايد گفت، يارى
ز برف آماده گشت آب گوارا
گوارائى رسد زين ناگوارى
بهار از سردى من يافت گرمى
منش دادم كلاه شهريارى
نه گندم داشت برزيگر، نه خرمن
نمي كرديم گر ما پرده دارى
اگر يك سال گردد خشك سالى
زبونى باشد و بد روزگارى
از اين پس، باغبان آيد به گلشن
مرا بگذشت وقت آبيارى
روان آيد به جسم، اين مردگان را
ز باران و ز باد نوبهارى
درختان، برگ و گل آرند يكسر
بَدَل بر فربهى گردد نزارى
به چهر سرخ گل، روشن كنى چشم
نه بيهوده است اين چشم انتظارى
نثارم گل، ره آوردم بهار است
ره آورد مرا هرگز نيارى
عروس هستى از من يافت زيور
تو اكنون از منش كن خواستگارى
خبر ده بر خداوندان نعمت
كه ما كرديم اين خدمتگذارى
برگ گريزان
شنيدستم كه وقت برگ ريزان
شد از باد خزان، برگى گريزان
ميان شاخه ها خود را نهان داشت
رخ از تقدير، پنهان چون توان داشت
به خود گفتا كزين شاخ تنومند
قضايم هيچگه نتواند افكند
سموم فتنه كرد آهنگ تاراج
نه تنها سر، ز سرها دور شد تاج
قباى سرخ گل دادند بر باد
ز مرغان چمن برخاست فرياد
ز بن بركند گردون بس درختان
سيه گشت اختر بس نيك بختان
به يغما رفت گيتى را جوانى
كه را بود اين سعادت جاودانى
ز نرگس دل، ز نسرين سر شكستند
ز قمرى پا، ز بلبل پر شكستند
برفت از روى رونق بوستان را
چه دولت بى گلستان باغبان را
ز جانسوز اخگرى برخاست دودى
نه تارى ماند زان ديبا، نه پودى
به خود هر شاخه اى لرزيد ناگاه
فتاد آن برگ مسكين بر سر راه
از آن افتادن بي گه، برآشفت
نهان با شاخك پژمان چنين گفت
كه پروردى مرا روزى در آغوش
به روز سختي ام كردى فراموش
نشاندى شاد چون طفلان به مهدم
زمانى شيردادي، گاه شهدم
به خاك افتادنم روزى چرا بود
نه آخر دايه ام باد صبا بود
هنوز از شُكر نيكي هات شادم
چرا بى موجبى دادى به بادم
هنرهاى تو نيرومنديم داد
ره و رسم خوشت، خورسنديم داد
گمان مي كردم اى يار دلاراى
كه از سعى تو باشم پاى بر جاى
چرا پژمرده گشت اين چهر شاداب
چه شد كز من گرفتى رونق و آب
به ياد رنج روز تنگ دستى
خوش است از زيردستان سرپرستى
نمودى همسر خوبان باغم
ز طيب گل، بياكندى دماغم
كنون بگسستي ام پيوند يارى
ز خورشيد و ز باران بهارى
دمى كز باد فروردين شكفتم
به دامان تو روزى چند خفتم
نسيمى دلكشم آهسته بنشاند
مرا بر تن، حرير سبز پوشاند
من آنگه خرم و فيروز بودم
نخستين مژده ى نوروز بودم
نويدى داد هر مرغى ز كارم
گهرها كرد هر ابرى نثارم
گرفتم داشتم فرخنده نامى
چه حاصل، زيستم صبحى و شامى
بگفتا بس نماند برگ بر شاخ
حوادث را بود سر پنجه گستاخ
چو شاهين قضا را تيز شد چنگ
نه از صلحت رسد سودى نه از جنگ
چو ماند شبرو ايام بيدار
نه مست اندر امان باشد، نه هشيار
جهان را هر دم آیينىّ و رایى است
چمن را هم سموم و هم صبائى است
ترا از شاخكى كوته فكندند
وليك از بس درختان ريشه كندند
تو از تير سپهر ار باختى رنگ
مرا نيز افكند دست جهان سنگ
نخواهد ماند كس دایم به يك حال
گل پارين نخواهد رست امسال
ندارد عهد گيتى استوارى
چه خواهى كرد غير از سازگارى
ستمكاري، نخست آئين گرگ است
چه داند بره كوچك يا بزرگ است
تو همچون نقطه، درمانى درين كار
كه چون مي گردد اين فيروزه پرگار
نه تنها بر تو زد گردون شبيخون
مرا نيز از دل و دامن چكد خون
جهانى سوخت ز آسيب تگرگى
چه غم كز شاخكى افتاد برگى
چو تيغ مهرگانى بر ستيزد
ز شاخ و برگ، خون ناب ريزد
بساط باغ را بى گل صفا نيست
تو برگي، برگ را چندان بها نيست
چو گل يك هفته ماند و لاله يك روز
نزيبد چون توئى را ناله و سوز
چو آن گنجينه گلشن را شد از دست
چه غم گر برگ خشكى نيست يا هست
مرا از خويشتن برتر مپندار
تو بشكستي، مرا بشكست بازار
كجا گردن فرازد شاخسارى
كه بر سر نيستش برگىّ و بارى
نماند بر بلندى هيچ خودخواه
درافتد چون تو روزى بر گذرگاه
بنفشه
بنفشه صبحدم افسرد و باغبان گفتش
كه بي گه از چمن آزرد و زود روى نهفت
جواب داد كه ما زود رفتنى بوديم
چرا كه زود فسرد آن گلى كه زود شكفت
كنون شكسته و هنگام شام، خاك رهم
تو خود مرا سحر از طرف باغ خواهى رفت
غم شكستگي ام نيست، زان كه دايه ى دهر
به روز طفلي ام از روزگار پيرى گفت
ز نرد زندگى ايمن مشو كه طاسك بخت
هزار طاق پديد آرد از پى يك جفت
به جرم يك دو صباحى نشستن اندر باغ
هزار قرن در آغوش خاك بايد خفت
خوش آن كسي كه چو گل، يك دو شب به گلشن عمر
نخفت و شبرو ايام هر چه گفت، شنفت
بهاى جواني
خميد نرگس پژمرده اى ز انده و شرم
چو ديد جلوه ى گلهاى بوستانى را
فكند بر گل خودروى ديده ى امّيد
نهفته گفت بدو اين غم نهانى را
كه بر نكرده سر از خاك، در بسيط زمين
شدم نشانه بلاهاى آسمانى را
مرا به سفره ى خالى زمانه مهمان كرد
نديده چشم كس اين گونه ميهمانى را
طبيب باد صبا را بگوى از ره مهر
كه تا دوا كند اين درد ناگهانى را
ز كاردانى ديروز من چه سود امروز
چو كار نيست، چه تاثير كاردانى را
به چشم خيره ى ايام هر چه خيره شدم
نديد ديده ى من روى مهربانى را
من از صبا و چمن بدگمان نمي گشتم
زمانه در دلم افكند بدگمانى را
چنان خوشند گل و ارغوان كه پندارى
خريده اند همه ملك شادمانى را
شكستم و نشد آگاه باغبان قضا
نخوانده بود مگر درس باغبانى را
به من جوانى خود را به سيم و زر بفروش
كه زرّ و سيم كليد است كامرانى را
جواب داد كه آئين روزگار اين است
بسى بلندی و پستى است زندگانى را
به كس نداد توانایى اين سپهر بلند
كه از پي اش نفرستاد ناتوانى را
هنوز تازه رسيدىّ و اوستاد فلك
نگفته بهر تو اسرار باستانى را
در آن مكان كه جوانى دمىّ و عمر شبى است
به خيره مي طلبى عمر جاودانى را
نهان بهر گل و هر سبزه اى دو صد معنى است
بجز زمانه نداند كس اين معانى را
ز گنج وقت، نوائى ببر كه شبرو دهر
به رايگان برد اين گنج رايگانى را
ز رنگ سرخ گل ارغوان مشو دلتنگ
خزان سيه كند آن روى ارغوانى را
گران بهاست گل اندر چمن ولى مشتاب
بدل كنند به ارزانى اين گرانى را
زمانه بر تن ريحان و لاله و نسرين
بسى دريده قباهاى پرنيانى را
من و تو را ببرد دزد چرخ پير، از آنك
ز دزد خواسته بوديم پاسبانى را
چمن چگونه رهد ز آفت دى و بهمن
صبا چه چاره كند باد مهرگانى را
تو زرّ و سيم نگهدار كاندرين بازار
به سيم و زر نخريده است كس جوانى را
بهاى نيكي
بزرگى داد يك درهم گدا را
كه هنگام دعا ياد آر ما را
يكى خنديد و گفت اين درهم خُرد
نمي ارزيد اين بيع و شرا را
روان پاك را آلوده مپسند
حجاب دل مكن روى و ريا را
مكن هرگز به طاعت خودنمائى
بران زين خانه، نفس خودنما را
بزن دزدان راه عقل را راه
مطيع خويش كن حرص و هوى را
چه دادى جز يكى درهم كه خواهى
بهشت و نعمت ارض و سما را
مشو گر ره شناسي، پيرو آز
كه گمراهي است راه، اين پيشوا را
نشايد خواست از درويش پاداش
نبايد كشت، احسان و عطا را
صفاى باغ هستي، نيك كاريست
چه رونق، باغ بي رنگ و صفا را
به نوميدي، در شفقت گشودن
بس است امّيد رحمت، پارسا را
تو نيكى كن به مسكين و تهيدست
كه نيكي، خود سبب گردد دعا را
از آن بزمت چنين كردند روشن
كه بخشى نور، بزم بى ضيا را
از آن بازوت را دادند نيرو
كه گيرى دست هر بي دست و پا را
از آن معنى پزشكت كرد گردون
كه بشناسى ز هم درد و دوا را
مشو خودبين، كه نيكى با فقيران
نخستين فرض بودست اغنيا را
ز محتاجان خبر گير، اي كه دارى
چراغ دولت و گنج غنا را
به وقت بخشش و انفاق، پروين
نبايد داشت در دل جز خدا را
بى آرزو
به غارى تيره، درويشى دمى خفت
درآن خفتن، به او گنجى چنين گفت
كه من گنجم، چو خاكم پست مشمار
مرا زين خاكدان تيره بردار
بس است اين انزوا و خاكسارى
كشيدن رنج و كردن بردبارى
شكستن خاطرى در سينه اى تنگ
نهادن گوهر و برداشتن سنگ
فشردن در تني، پاكيزه جانى
همایى را فكندن استخوانى
به نام زندگى هر لحظه مردن
به جاى آب و نان، خونابه خوردن
به خشت آسودن و بر خاك خفتن
شدن خاكستر و آتش نهفتن
ترا زين پس نخواهد بود رنجى
كه دادت آسمان، بي رنج گنجى
ببر زين گوهر و زر، دامنى چند
بخر پاتابه و پيراهنى چند
براى خود مهيا كن سرائى
چراغي، موزه اي، فرشي، قبائى
بگفت اى دوست، ما را حاصل از گنج
نخواهد بود غير از محنت و رنج
چو مي بايد فكند اين پشته از پشت
زر و گوهر چه يك دامن چه يك مشت
ترا بهتر كه جويد نام جوئى
كه ما را نيست در دل آرزوئى
مرا افتادگى آزادگى داد
نيفتاد آن كه مانند من افتاد
چو ما بستيم ديو آز را دست
چه غم گر ديو گردون دست ما بست
چو شد هر گنج را مارى نگهدار
نه اين گنجينه مي خواهم، نه آن مار
نهان در خانه ى دل، رهزنانند
كه دائم در كمين عقل و جانند
چو زر گرديد اندر خانه بسيار
گهى دزد از درآيد، گه ز ديوار
سبكباران سبك رفتند ازين كوى
نكردند اين گل پر خار را بوى
ز تن زان كاستم كازجان نكاهم
چو هيچم نيست، هيچ از كس نخواهم
فسون ديو، بى تأثير خوش تر
عدوى نفس، در زنجير خوش تر
هراس راه و بيم رهزنم نيست
كه دينارى به دست و دامنم نيست
بى پدر
به سر خاك پدر، دختركى
صورت و سينه به ناخن مي خست
كه نه پيوند و نه مادر دارم
كاش روحم به پدر مي پيوست
گريه ام بهر پدر نيست كه او
مرد و از رنج تهي دستى رست
زان كنم گريه كه اندر يم بخت
دام بر هر طرف انداخت گسست
شصت سال آفت اين دريا ديد
هيچ ماهيش نيفتاد به شست
پدرم مرد ز بى داروئى
وندرين كوي، سه داروگر هست
دل مسكينم از اين غم بگداخت
كه طبيبیش به بالين ننشست
سوى همسايه پى نان رفتم
تا مرا ديد، در خانه ببست
همه ديدند كه افتاده ز پاى
ليك روزى نگرفتندش دست
آب دادم به پدر چون نان خواست
ديشب از ديده ى من آتش جست
هم قبا داشت ثريا، هم كفش
دل من بود كه ايام شكست
اين همه بخل چرا كرد، مگر
من چه مي خواستم از گيتى پست
سيم و زر بود، خدائى گر بود
آه از اين آدمى ديوپرست
پايمال آز
ديد مورى در دهى پيلى سترک
گفت بايد بود چون پيلان بزرگ
من چنين خرد و نزارم زان سبب
نه به روز آسايشى دارم، نه شب
بار بردم، كار كردم هر نفس
نه گرفتم مزد، نه گفتند بس
ره سپردم روزها و ماه ها
اوفتادم بارها در راه ها
خاك را كنديم با جان كندنى
ساختيم آرامگاه و مأمنى
دانه آورديم از جوى و جرى
لانه پر كرديم با خشك و ترى
خوى كردم با بد و نيك سپهر
نيكيم را بد شمرد آن سست مهر
فيل با اين جثه دارد فيلبان
من بدين خردي، زبون آسمان
نان فيل آماده هر شام و سحر
آب و دان مور اندر جوى و جر
فيل را شد زين اطلس زيب پشت
بردباري، مور را افكند و كشت
فيل مي بالد به خرطوم دراز
مور مي سوزد براى برگ و ساز
كارم از پرهيزكارى به نشد
جز به نان حرص، كس فربه نشد
اوفتادستيم زير چرخ جور
بر سر ما مي زند اين چرخ دور
آسياى دهر را چون گندميم
گر چه پيدائيم، پنهان و گميم
به كزين پس ترك گويم لانه را
بهر موران واگذارم دانه را
از چه گيتى كرد بر من كار تنگ
از چه رو در راه من افكند سنگ
بايد اين سنگ از ميان برداشتن
راه روشن در برابر داشتن
من از اين ساعت شدم پيل دمان
نيست اينجا جاى پيل و پيل بان
لانه ى موران كجا و پيل مست
بايد اندر خانه ى ديگر نشست
حامى زور است چرخ زورمند
زورمندم من! نترسم از گزند
بعد از اين بازست ما را چشم و گوش
كم نخواهد داد چرخ كم فروش
فيل گفت اين راه مشكل واگذار
كار خود مي كن، تو را با ما چه كار
گر شوى يك لحظه با من همسفر
هم در آن يك لحظه پيش آيد خطر
گر بيائى يك سفر ما را ز پى
در سر و ساقت نه رگ ماند، نه پى
من به هر گامى كه بنهادم به خاك
صد هزاران چون ترا كردم هلاك
من چه مي دانم ملخ يا مور بود
هر چه بود، از آتش ما گشت دود
هم عنان من شدن، كار تو نيست
توشه ى اين راه در بار تو نيست
در خيال آن كه كارى مي كنى
خويش را گرد و غبارى مي كنى
ضعف خود گر سنجى و نيروى من
نگروى تا پاى دارى سوى من
لانه نزديك است، از من دور شو
پيلى از موران نيايد، مور شو
حلقه بهر دام خودبينى مساز
آنچه بردستي، به نادانى مباز
من نمي بينم تورا در زير پاى
تا توانى زير پاى من مياى
فيل را آن مور از دنبال رفت
هر كه رفت از ره، بدين منوال رفت
ناگهان افتاد زير پاى پيل
هم كثير از دست داد و هم قليل
روح بى پندار، زرّ بى غش است
آتش است اين خودپسندي، آتش است
پنبه ى اين شعله ى سوزان شديم
آتش پندار را دامان زديم
جملگى همسايه ى اين اخگريم
پيش از آن كآبى رسد خاكستريم
حاصلى كش آبيار، اهريمن است
سوزد ار يك خوشه، گر صد خرمن است
بار هر كس، در خور ياراى اوست
موزه ى هر كس براى پاى اوست
پايه و ديوار
گفت ديوار قصر پادشهى
كه بلندي، مرا سزاوار است
هر كه مانند من سرافرازد
پايدار و بلند مقدار است
فرّخم زان سبب كه سايه ى من
جاى آسايش جهاندار است
نقش بام و درم ز سيم و زر است
پرده ام از حرير گلنار است
در پناه من ايمن است ز رنج
شاه، گر خفته يا كه بيدار است
سوى من، دزد ره نيابد از آنك
تا كمند افكند گرفتار است
همگى بر در منند گداى
هر چه مير و وزير و سالار است
قفل سيمم به نزد سيم گر است
پرده ى اطلسم به بازار است
با منش هيچ حيله در نگرفت
گرچه شبگرد چرخ، غدار است
باد و برفم بسى بخست و هنوز
قوت و استقامتم يار است
من ز تدبير خود بلند شدم
هر كه كوته نظر بود خوار است
نيك بخت آن كه نيتش نيكوست
نيك نام آن كه نيك رفتار است
قرن ها رفت و هيچ خم نشدم
گر چه دائم به پشت من بار است
اثر من به جاى خواهد ماند
زانكه محكم ترين آثار است
پايه گفت اين قدر به خويش مناز
در و ديوار و بام، بسيار است
اندر آنجا كه كار بايد كرد
چه فضيلت براى گفتار است
نشنيدى كه مردم هنرى
هنر و فضل را خريدار است
معرفت هر چه هست در معنى است
نه درين صورت پديدار است
گرچه فرخنده است مرغ هماى
چون كه افتاد و مرد، مردار است
از تو، كار تو پيشرفت نكرد
نكته ى ديگرى درين كار است
همه سنگينى تو، روى من است
گر جوي، گر هزار خروار است
تو ز من دارى اين گران سنگى
پيكر بى روان، سبكسار است
همه بر پاي، از ثبات منند
هر چه ايوان و بام و انبار است
گر چه اين كاخ را منم بنياد
سخن از خويش گفتنم عار است
كارها را شمردن آسان است
فكر و تدبير كار دشوار است
بار هر رهنورد، يكسان نيست
اين سبكبار و آن گرانبار است
هر كسى را وظيفه و عملى است
رشته اى پود و رشته اى تار است
وقت پرواز، بال و پر بايد
كه نه اين كار چنگ و منقار است
همه پروردگان آب و گلند
هر چه در باغ از گل و خار است
عافيت از طبيب تنها نيست
هم ز دارو، هم از پرستار است
هر كجا نقطه اى و دایره ايست
قصه اى هم ز سير پرگار است
رو، كه اول حدیثِ پايه كنند
هر كجا گفتگوى ديوار است
پيام گل
به آب روان گفت گل كز تو خواهم
كه رازى كه گويم به بلبل بگوئى
پيام ار فرستد، پيامش بيارى
به خاك ار درافتد، غبارش بشوئى
بگویى كه ما را بود ديده بر ره
كه فردا بيایىّ و ما را ببوئى
بگفتا به جوى آب رفته نيايد
نيابى مرا، گر چه عمرى بجوئى
پيامى كه دارى به پيك دگر ده
به اميد من هرگز اين ره نپوئى
من از جوى چون بگذرم برنگردم
چو پژمرده گشتى تو، ديگر نروئى
به فردا چه مي افكنى كار امروز
بخوان آن كسى را كه مشتاق اوئى
بد انديشه گيتى به ناگه بدزدد
ز بلبل خوشىّ و ز گل خوب روئى
چو فردا شود، ديگرت كس نبويد
كه بى رنگ و بى بوي، چون خاك كوئى
دل از آرزو يك نفس بود خرم
تو اندر دل باغ، چون آرزوئى
چو آب روان خوش كن اين مرز و بگذر
تو مانند آبى كه اكنون به جوئى
نكو كار شو تا تواني، كه دائم
نمانده ست در روى نيكو، نكوئى
تو پاكيزه خو را شكيبى نباشد
چو گردون گردان كند تندخوئى
نبيند گه سختى و تنگدستى
ز ياران يك دل، كسى جز دوروئى
پيك پيري
ز سري، موى سپيدى روئيد
خنده ها كرد بر او موى سياه
كه چرا در صف ما بنشستى
تو ز يك راهى و ما از يك راه
گفت من با تو عبث ننشستم
بنشاندند مرا خواه نخواه
گه روئيدن من بود امروز
گل تقدير نرويد بيگاه
رهرو راه قضا و قدرم
راهم اين بود، نبودم گمراه
قاصد پيريم، از ديدن من
اين يكى گفت دريغ، آن يك آه
خرمن هستى خود كرد درو
هر كه بر خوشه ى من كرد نگاه
سپهى بود جوانى كه شكست
پيرى امروز برانگيخت سپاه
رست چون موى سيه، موى سپيد
چه خبر داشت كه دارند اكراه
رنگ بالاى سيه بسيار است
نيستى از خُم تقدير آگاه
گه سيه رنگ كند، گاه سفيد
رنگرز اوست، مرا چيست گناه
چو تو، يك روز سيه بودم وخوش
سيهى گشت سپيدى ناگاه
تو هم اي دوست چو من خواهى شد
باش يك روز بر اين قصه گواه
هر چه داني، به من امروز بخند
تا كه چون من كندت هفته و ماه
از سپيد و سيه و زشت و نكو
هر چه هستيم، تباهيم تباه
قصه ی خويش دراز از چه كنيم
وقت بي گه شد و فرصت كوتاه
پيوند نور
به دامان گلستانى شبانگاه
چنين مي كرد بلبل راز با ماه
كه اى امّيد بخش دوست داران
فروغ محفل شب زنده داران
ز پاكيت، آسمان را فرّ و پاكى
ز انوارت، زمين را تابناكى
شبى كز چهره، برقع برگشائى
به رخسار گل افتد روشنائى
مرا خوشتر نباشد زان دمى چند
كه بر گلبرگ، بينم شبنمى چند
مبارك با تو، هر جا نوبهاري است
مصفا از تو، هر جا كشتزاری است
نكویى كن چو در بالا نشستى
نزيبد نيكوان را خودپرستى
تو نوري، نور با ظلمت نخوابد
طبيب از دردمندان رخ نتابد
به كان اندر، تو بخشى لعل را فام
تجلى از تو گيرد باده در جام
فروغ افكن به هر كوتاه بامى
كه هر بامى نشانى شد ز نامى
چراغ پيرزن بس زود ميرد
خوش است ار كلبه اش نور از تو گيرد
بدين پاكيزگىّ و نيك رائى
گهى پيدا و گه پنهان چرائى
مرو در حصن تاريكى دگر بار
دل صاحب دلان را تيره مگذار
نشايد رهنمون را چاه كندن
زمانى سايه، گه پرتو فكندن
بدين گردن فرازي، بندگى چيست
سيه كارى چه و تابندگى چيست
بگفتا ديده ى ما را برد خواب
به پيش جلوه ى مهر جهان تاب
نه از خويش اين چنين رخشان و پاكم
ز تاب چهره ى خور تابناكم
هر آن نورى كه بينى در من، اوراست
من اينجا خوشه چينم، خرمن اوراست
نه تنها چهره ى تاريكم افروخت
هنرها و تجلي هايم آموخت
جهان افروزى از اخگر نيايد
بزرگى خردسالان را نشايد
درين بازار هم چون و چرایي است
مرا نيز ار بپرسى رهنمائى است
چرا بالم كه در بالا نشستم
چو از خود نيست هيچم، زيردستم
فروغ من بسى بي رنگ و تاب است
كجا مهتاب همچون آفتاب است
رخ افروزد چو مهر عالم آراى
همان بهتر كه من خالى كنم جاى
مرا آگاه زين آئين نكردند
فراتر زين رهم تلقين نكردند
ز خط خويش گر بيرون نهم گام
براندازندم از بالاى اين بام
من از نور دگر گشتم منور
سحرگه بر تو بگشايند آن در
چو با نور و صفا كرديم پيوند
نمي پرسيم اين چون است و آن چند
درين درگه، بلند او شد كه افتاد
كسى استاد شد كاو داشت استاد
اگر كار آگهى آگه ز كاريست
هم از شاگردى آموزگاريست
چه خوانى بندگى را بى نيازى
چه نامى عجز را گردن فرازى
درين شطرنج، فرزين ديگرى بود
كجا مانند زر باشد زراندود
ببايد زين مجازى جلوه رستن
سوى نور حقيقت رخت بستن
گهى پيدا شويم و گاه پنهان
چنين بودست حكم چرخ گردان
هزاران نكته اندر دل نهفتيم
يكى بود از هزار، اينها كه گفتيم
ز آغاز، انده انجام داريم
زمانه وام ده، ما وامداريم
توانگر چون شويم از وام ايام
چو فردا باز خواهد خواست اين وام
بر آن قوم آگهان، پروين، بخندند
كه بس بى مايه، اما خودپسندند
توانا و ناتوان
در دست بانوئی، به نخی گفت سوزنی
کاری هرزه گرد بی سر و بی پا چه می کنی
ما می رویم تا که بدوزیم پاره ای
هر جا که می رسیم، تو با ما چه می کنی
خندید نخ که ما همه جا با تو همرهیم
بنگر به روز تجربه تنها چه می کنی
هر پارگی به همت من می شود درست
پنهان چنین حکایت پیدا چه می کنی
در راه خویشتن، اثر پای ما ببین
ما را ز خط خویش، مجزا چه می کنی
تو پای بند ظاهر کار خودی و بس
پرسندت ار ز مقصد و معنا، چه می کنی
گر یک شبی ز چشم تو خود را نهان کنیم
چون روز روشن است که فردا چه می کنی
جائی که هست سوزن و آماده نیست نخ
با این گزاف و لاف، در آنچه چه می کنی
خودبین چنان شدی که ندیدی مرا به چشم
پیش هزار دیده ی بینا چه می کنی
پندار، من ضعیفم و ناچیز و ناتوان
بی اتحاد من، تو توانا چه می کنی
تاراج روزگار
نهال تازه رسى گفت با درختى خشك
كه از چه روي، تو را هيچ برگ و بارى نيست
چرا بدين صفت از آفتاب سوخته اى
مگر به طرف چمن، آب و آبيارى نيست
شكوفه هاى من از روشنى چو خورشيدند
به برگ و شاخه ى من، ذره ى غبارى نيست
چرا ندوخت قباى تو، درزى نوروز
چرا به گوش تو، از ژاله گوشوارى نيست
شدى خميده و بى برگ و بار و دم نزدى
به زير بار جفا، چون تو بردبارى نيست
مرا صنوبر و شمشاد و گل شدند نديم
ترا چه شد كه رفيقىّ و دوستارى نيست
جواب داد كه ياران، رفيق نيم رهند
به روز حادثه، غير از شكيب، يارى نيست
تو قدر خرمى نوبهار عمر بدان
خزان گلشن ما را دگر بهارى نيست
از آن به سوختن ما دلت نمي سوزد
كزين سموم، هنوزت به جان شرارى نيست
شكستگىّ و درستى تفاوتى نكند
من و تو را چون درين بوستان قرارى نيست
ز من به طرف چمن سال ها شكوفه شكفت
ز دهر، ديگرم امسال انتظارى نيست
بسى به كارگه چرخ پير بردم رنج
گه شكستگى آگه شدم كه كارى نيست
تو نيز همچو من آخر شكسته خواهى شد
حصاريان قضا را ره فرارى نيست
گهى گران بفروشندمان و گه ارزان
به نرخ سودگر دهر، اعتبارى نيست
هر آن قماش كزين كارگه برون آيد
تمام نقش فريب است، پود و تارى نيست
هر آنچه مي كند ايام مي كند با ما
به دست هيچ كس اي دوست اختيارى نيست
به روزگار جواني، خوش است كوشيدن
چرا كه خوش تر ازين، وقت و روزگارى نيست
كدام غنچه كه خونش به دل نمي جوشد
كدام گل كه گرفتار طعن خارى نيست
كدام شاخه كه دست حوادثش نشكست
كدام باغ كه يك روز شوره زارى نيست
كدام قصر دل افروز و پايه ى محكم
كه پيش باد قضا خاك رهگذارى نيست
اگر سفينه ى ما، ساحل نجات نديد
عجب مدار، كه اين بحر را كنارى نيست
توشه ى پژمردگي
لاله اى با نرگس پژمرده گفت
بين كه ما رخساره چون افروختيم
گفت ما نيز آن متاع بى بدل
شب خريديم و سحر بفروختيم
آسمان، روزى بياموزد تو را
نكته هایى را كه ما آموختيم
خرمى كرديم وقت خرمى
چون زمان سوختن شد سوختيم
تا سفر كرديم بر ملك وجود
توشه ى پژمردگى اندوختيم
درزى ايام زان ره مي شكافت
آنچه را زين راه، ما مي دوختيم
تهي دست
دخترى خرد، به مهمانى رفت
در صف دختركى چند، خزيد
آن يك افكند بر ابروى گره
وين يكى جامه به يك سوى كشيد
اين يكي، وصله ى زانوش نمود
وان، به پيراهن تنگش خنديد
آن، ز ژوليدگى مويش گفت
وين، ز بي رنگى رويش پرسيد
گر چه آهسته سخن مي گفتند
همه را گوش فرا داد و شنيد
گفت خنديد به افتاده، سپهر
زان شما نيز به من مي خنديد
ز كه رنجد دل فرسوده ى من
بايد از گردش گيتى رنجيد
چه شكايت كنم از طعنه ى خلق
به من از دهر رسيد، آنچه رسيد
نيستيد آگه ازين زخم، از آنك
مار ادبار شما را نگزيد
درزى مفلس و منعم نه يكى است
فقر، از بهر من اين جامه بريد
مادرم دست بشست از هستى
دست شفقت به سر من نكشيد
شانه ى موى من، انگشت من است
هيچ كس شانه برايم نخريد
هيمه دستم بخراشيد سحر
خون به دامانم از آن روى چكيد
تلخ بود آنچه به من نوشاندند
مى تقدير ببايد نوشيد
خوش بود بازى اطفال، وليك
هيچ طفليم به بازى نگزيد
بهره از كودكى آن طفل چه برد
كه نه خنديد و نه جَست و نه دويد
تا پديد آمدم، از صرصر فقر
چون پر كاه، وجودم لرزيد
هر چه بر دوك امل پيچيدم
رشته اى گشت و به پايم پيچيد
چشمه ى بخت، كه جز شير نداشت
ما چو رفتيم، از آن خون جوشيد
بينوا هر نفسى صد ره مرد
ليك باز از غم هستى نرهيد
چشم چشم است، نخوانده است اين رمز
كه همه چيز نمي بايد ديد
ياره ى سبز مرا بند گسست
موزه ى سرخ مرا رنگ پريد
جامه ى عيد نكردم در بر
سوى گرمابه نرفتم شب عيد
شاخك عمر من، از برق و تگرگ
سر نيفراشته، بشكست و خميد
همه اوراق دل من سيه است
يك ورق نيست از آن جمله سفيد
هر چه برزيگر طالع كشته است
از گل و خار، همان بايد چيد
اين ره و رسم قديم فلك است
كه توانگر ز تهي دست بريد
خيره از من نرميديد شما
هر كه آفت زده اى ديد، رميد
به نويد و به نوا طفل خوش است
من چه دارم ز نوا و ز نويد
كس به رويم در شادى نگشود
آنكه در بست، نهان كرد كليد
من از اين دایره بيرونم از آنك
شاهد بخت ز من رخ پوشيد
كس دراين ره نگرفت از دستم
قدمى رفتم و پايم لغزيد
دوش تا صبح، توانگر بودم
زان گهرها كه ز چشمم غلتيد
مادرى بوسه به دختر مي داد
كاش اين درد به دل مي گنجيد
من كجا بوسه ى مادر ديدم
اشك بود آن كه ز رويم بوسيد
خرم آن طفل كه بودش مادر
روشن آن ديده كه رويش مي ديد
مادرم گوهر من بود ز دهر
زاغ گيتي، گهرم را دزديد
تير و كمان
گفت تيرى با كمان، روز نبرد
كاين ستمكارى تو كردي، كس نكرد
تيرها بودت قرين، اى بوالهوس
در فكندى جمله را در يك نفس
ما ز بيداد تو سرگردان شديم
همچو كاه اندر هوا رقصان شديم
خوش به كار دوستان پرداختى
بر گرفتى يك يك و انداختى
من دمى چند است كاينجا مانده ام
ديگران رفتند و تنها مانده ام
بيم آن دارم كزين جور و عناد
بر من افتد آنچه بر آنان فتاد
ترسم آخر بگذرد بر جان من
آنچه بگذشتست بر ياران من
زان همى لرزد دل من در نهان
كه در اندازى مرا هم ناگهان
از تو مي خواهم كه با من خو كنى
بعد ازاين كردار خود نيكو كنى
زان گروه رفته نشمارى مرا
مهربان باشي، نگهدارى مرا
به كه ما با يكدگر باشيم دوست
پارگى خرد است و امّيد رفوست
يك دل ار گرديم در سود و زيان
اين شكايت ها نيايد در ميان
گر تو از كردار بد باشى برى
كس نخواهد با تو كردن بدسرى
گر به يك پيمان، وفا بينم ز تو
يك نفس، آزرده ننشينم ز تو
گفت با تير از سر مهر، آن كمان
در كمان، كى تير ماند جاودان
شد كمان را پيشه، تير انداختن
تير را شد چاره با وى ساختن
تير، يك دم در كمان دارد درنگ
اين نصيحت بشنو، اى تير خدنگ
ما جز اين يك ره، رهى نشناختيم
هر كه ما را تير داد، انداختيم
كيست كز جور قضا آواره نيست
تير گشتي، از كمانت چاره نيست
عادت ما اين بود، بر ما مگير
نه كمان آسايشى دارد، نه تير
درزى ايام را اندازه نيست
جور و بد كاريش، كارى تازه نيست
چون تو را سر گشتگى تقدير شد
بايدت رفت، ار چه رفتن دير شد
زين مكان، آخر تو هم بيرون روى
كس چه مي داند كجا يا چون روى
از من آن تيرى كه مي گردد جدا
من چه مي دانم كه رقصد در هوا
آگهم كز بند من بيرون نشست
من چه مي دانم كه اندر خون نشست
تير گشتن در كمان آسمان
بهر افتادن شد، اين معنى بدان
اين كمان را تير، مردم گشته اند
سر كار اين است، زان سر گشته اند
چرخ و انجم، هستى ما مي برند
ما نمي بينيم و ما را مي برند
ره نمي پرسيم، اما مي رويم
تا كه نيروئيست در پا، مي رويم
كاش روزى زين ره دور و دراز
باز گشتن مي توانستيم باز
كاش آن فرصت كه پيش از ما شتافت
مي توانستيم آن را باز يافت
ديده ى دل كاشكى بيدار بود
تا كمند دزد بر ديوار بود
تيره بخت
دخترى خرد، شكايت سر كرد
كه مرا حادثه بى مادر كرد
ديگرى آمد و در خانه نشست
صحبت از رسم و ره ديگر كرد
موزه ى سرخ مرا دور فكند
جامه ى مادر من در بر كرد
ياره و طوق زر من بفروخت
خود گلوبند ز سيم و زر كرد
سوخت انگشت من از آتش و آب
او به انگشت خود انگشتر كرد
دختر خويش به مكتب بسپرد
نام من، كودن و بى مشعر كرد
به سخن گفتن من خرده گرفت
روز و شب در دل من نشتر كرد
هر چه من خسته و كاهيده شدم
او جفا و ستم افزون تر كرد
اشك خونين مرا ديد و همى
خنده ها با پسر و دختر كرد
هر دو را دوش به مهمانى برد
هر دو را غرق زر و زيور كرد
آن گلوبند گهر را چون ديد
ديده در دامن من گوهر كرد
نزد من دختر خود را بوسيد
بوسه اش كار دو صد خنجر كرد
عيب من گفت همى نزد پدر
عيب جوئيش مرا مضطر كرد
همه ناراستى و تهمت بود
هر گواهى كه در اين محضر كرد
هر كه بد كرد، بدانديش سپهر
كار او از همه كس بهتر كرد
تا نبيند پدرم روى مرا
دست بگرفت و به كوى اندر كرد
شب به جاروب و رفويم بگماشت
روزم آواره ى بام و در كرد
پدر از درد من آگاه نشد
هر چه او گفت ز من، باور كرد
چرخ را عادت ديرين اين بود
كه به افتاده، نظر كمتر كرد
مادرم مرد و مرا در يم دهر
چو يكى كشتى بى لنگر كرد
آسمان، خرمن امّيد مرا
ز يكى صاعقه خاكستر كرد
چه حكايت كنم از ساقى بخت
كه چه خونابه درين ساغر كرد
مادرم بال و پرم بود و شكست
مرغ، پرواز به بال و پر كرد
من، سيه روز نبودم ز ازل
هر چه كرد، اين فلك اخضر كرد
تيمارخوار
گفت ماهي خوار با ماهى ز دور
كه چه مي خواهى ازين درياى شور
خردى و ضعف تو از رنج شناست
اين نه راه زندگي، راه فناست
اندرين آب گل آلود، اى عجب
تا به كى سرگشته باشى روز و شب
وقت آن آمد كه تدبيرى كنى
در سراى عمر تعميرى كنى
ما بساط از فتنه ايمن كرده ايم
صد هزاران شمع، روشن كرده ايم
هيچ گه ما را غم صياد نيست
انده توفان و سيل و باد نيست
گر بيایى در جوار ما دمى
بينى از انديشه خالى عالمى
نيم روزى گر شوى مهمان ما
غرق گردى در يم احسان ما
نه تپيدن هست و نه تاب و تبى
نه غم صبحي، نه پرواى شبى
دام ها بينم به راه تو نهان
رفتنت باشد همان، مردن همان
تابه ها و شعله ها در انتظار
كه تو يك روزى بسوزى در شرار
گر نمي خواهى در آتش سوختن
بايدت اندرز ما آموختن
گر سوى خشكى كنى با ما سفر
بر نگردى جانب دريا دگر
گر ببينى آن هوا و آن نسيم
بشكنى اين عهد و پيوند قديم
گفت از ما با تو هر كس گشت دوست
تو به دست دوستي، كنديش پوست
گر كه هر مطلوب را طالب شويم
با چه نيرو بر هوى غالب شويم
چشمه ى نور است اين آب سياه
تو نكردى چون خريداران نگاه
خانه ى هر كس براى او سزاست
بهر ماهي، خوش تر از دريا كجاست
گر به جوى و بركه لاى و گل خوريم
به كه از جور تو خون دل خوريم
جنس ما را نسبتى با خاك نيست
پيش ماهي، سيل وحشتناك نيست
آب و رنگ ما ز آب افزوده اند
خلقت ما را چنين فرموده اند
گر ز سطح آب بالاتر شويم
زآتش بيداد، خاكستر شويم
قرن ها گشتيم اينجا فوج فوج
مى نترسيديم از طوفان و موج
ليك از بدخواه، ما را ترس هاست
ترس جان، آموزگار درس هاست
بس كه بدكار و جفا جو ديده ایم
از بدي هاى جهان ترسيده ايم
برّه گان را ترس مي بايد ز گرگ
گردد از اين درس، هر خردى بزرگ
با عدوى خود، مرا خويشى نبود
دعوت تو جز بدانديشى نبود
تا بود پائي، چرا مانم ز راه
تا بود چشمي، چرا افتم به چاه
گر به چنگ دام ايام اوفتم
به كه با دست تو در دام اوفتم
گر به ديگ اندر، بسوزم زار زار
بهتر است آن شعله زين گرد و غبار
تو براى صيد ماهى آمدى
كى براى خير خواهى آمدى
از تو نستانم نوا و برگ را
گر به چشم خويش بينم مرگ را
جامه ى عرفان
به درويشي، بزرگى جامه اى داد
كه اين خلقان بنه كز دوشت افتاد
چرا بر خويش پيچى ژنده و دلق
چو مي بخشند كفش و جامه ات خلق
چو خود عوري چرا بخشى قبا را
چو رنجوري، چرا ريزى دوا را
كسى را قدرت بذل و كرم بود
كه دينارش در جاى درم بود
بگفت اى دوست، از صاحبدلان باش
به جان پرداز و با تن سرگران باش
تن خاكى به پيراهن نيرزد
وگر ارزد، به چشم من نيرزد
ره تن را بزن، تا جان بماند
ببند اين ديو، تا ايمان بماند
قبایى را كه سر مغرور دارد
تن آن بهتر كه از خود دور دارد
از آن فارغ ز رنج انقياديم
كه ما را هر چه بود، از دست داديم
از آن معنى نشستم بر سر راه
كه تا از ره شناسان باشم آگاه
مرا اخلاص اهل راز دادند
چو جانم جامه ى ممتاز دادند
گرفتيم آنچه داد اهريمن پست
بدين دست و در افكنديم از آن دست
شنيديم اعتذار نفس مدهوش
ازين گوش و برون كرديم از آن گوش
در تاريك حرص و آز بستيم
گشودند ار چه صد ره، باز بستيم
همه پستى ز ديو نفس زايد
همه تاريكى از ملك تن آيد
چو جان پاك در حد كمال است
كمال از تن طلب كردن وبال است
چو من پروانه ام نور خدا را
كجا با خود كشم كفش و قبا را
كسانى كاين فروغ پاك ديدند
ازين تاريك جا دامن كشيدند
گران بارى ز بار حرص و آز است
وجود بى تكلف بى نياز است
مكن فرمانبرى اهريمنى را
منه در راه برقى خرمنى را
چه سود از جامه ى آلوده اى چند
خيال بوده و نابوده اى چند
كلاه و جامه چون بسيار گردد
كله عُجب و قبا پندار گردد
چو تن رسواست، عيبش را چه پوشم
چو بى پرواست، در كارش چه كوشم
شكستيمش كه جان مغزاست و تن پوست
كسى كاين رمز داند، اوستاد اوست
اگر هر روز، تن خواهد قبائى
نماند چهره ى جان را صفائى
اگر هر لحظه سر جويد كلاهى
زند طبع زبون هر لحظه راهى
جان و تن
كودكى در بر قبائى سرخ داشت
روزگارى زان خوشى خوش مي گذاشت
همچو جان نيكو نگه مي داشتش
بهتر از لوزينه مي پنداشتش
هم ضياع و هم عقارش مي شمرد
هر زمان گرد و غبارش مي سترد
از نظر باز حسودش مي نهفت
سرخي اش مي ديد و چون گل مي شكفت
گر به دامانش سرشكى مي چكيد
طفل خرد، آن اشك روشن مي مكيد
گر نخى از آستينش مي شكافت
بهر چاره سوى مادر مي شتافت
نوبت بازى به صحرا و به دشت
سرگران از پيش طفلان مي گذشت
فتنه افكند آن قبا اندر ميان
عاريت مي خواستندش كودكان
جمله دل ها ماند پيش او گرو
دوست مي دارند طفلان رخت نو
وقت رفتن، پيشواى راه بود
روز مهمانى و بازي، شاه بود
كودكى از باغ مي آورد به
كه بيا يك لحظه با من سوى ده
ديگرى آهسته نزدش مي نشست
تا زند بر آن قباى سرخ دست
روزي آن ره پوى صافى اندرون
وقت بازى شد ز تلـّى واژگون
جامه اش از خار و سر از سنگ خست
اين يكى يك سر دريد، آن يك شكست
طفل مسكين، بى خبر از سر كه چيست
پارگي هاى قبا ديد و گريست
از سرش گر چه بسى خوناب ريخت
او براى جامه از چشم آب ريخت
گر به چشم دل ببينيم اى رفيق
همچو آن طفليم ما در اين طريق
جامه ى رنگين ما آز و هوى است
هر چه بر ما مي رسد از آز ماست
در هوس افزون و در عقل اندكيم
سالها داريم اما كودكيم
جان رها كرديم و در فكر تنيم
تن بمرد و در غم پيراهنيم
جمال حق
نهان شد از گل زردى گلى سپيد كه ما
سپيد جامه و از هر گنه مبرّائيم
جواب داد كه ما نيز چون تو بى گنهيم
چرا كه جز نفسى در چمن نمي پائيم
به ما زمانه چنان فرصتى نبخشوده است
كه از غرور، دل پاك را بيالائيم
قضا، نيامده ما را ز باغ خواهد برد
نه مي رويم به سوداى خود، نه مي آئیم
به خود نظاره كنيم ار به چشم خودبينى
چگونه لاف توانيم زد كه بينائيم
چو غنچه و گل دوشينه صبحدم فرسود
من و تو جاى شگفت است گر نفرسائيم
به گرد ما گل زرد و سپيد بسيارند
گمان مبر كه به گلشن، من و تو تنهائيم
هزار بوته و برگ ار نهان كند ما را
به چشم خيره ى گلچين دهر پيدائيم
بدين شكفتگى امروز چند غره شويم
چو روشن است كه پژمردگان فردائيم
درين زمانه، فزودن براى كاستن است
فلك بكاهدمان هر چه ما بيفزائيم
خوش است باده ى رنگين جام عمر، وليك
مجال نيست كه پيمانه اى بپيمائيم
ز طيب صبحدم آن به كه توشه برگيريم
كه آگه است كه تا صبح ديگر اينجائيم
فضاى باغ، تماشاگه جمال حق است
من و تو نيز در آن، از پى تماشائيم
چه فرق گر تو ز يك رنگ و ما ز يك فاميم
تمام، دختر صنع خداى يكتائيم
همين خوش است كه در بندگيش يك رنگيم
همين بس است كه در خواجگيش يك رائيم
به رنگ ظاهر اوراق ما نگاه مكن
كه ترجمان بليغ هزار معنائيم
درين وجود ضعيف ار توان و توشى هست
رهين موهبت ايزد توانائيم
براى سجده دراين آستان، تمام سريم
پى گذشتن ازاين رهگذر، همه پائيم
تمام، ذره ى اين بى زوال خورشيديم
تمام، قطره ى اين بى كرانه دريائيم
درين، صحيفه كه زيبندگيست حرف نخست
چه فرق گر به نظر، زشت يا كه زيبائيم
چو غنچه هاى دگر بشكفند، ما برويم
كنون بيا كه صف سبزه را بيارائيم
دراين دو روزه ى هستى همين فضيلت ماست
كه جور مي كند ايام و ما شكيبائيم
ز سرد و گرم تنور قضا نمي ترسيم
براى سوختن و ساختن مهيائیم
اسير دام هوى و قرين آز شدن
اگر دمىّ و اگر قرن هاست، رسوائيم
جولاى خدا
كاهلى در گوشه اى افتاد سست
خسته و رنجور، اما تندرست
عنكبوتى ديد بر در، گرم كار
گوشه گير از سرد و گرم روزگار
دوك همت را به كار انداخته
جز ره سعى و عمل نشناخته
پشت در افتاده، اما پيش بين
از براى صيد، دائم در كمين
رشته ها رشتى ز مو باريك تر
زير و بالا، دورتر، نزديك تر
پرده مي آويخت پيدا و نهان
ريسمان مي تافت از آب دهان
درس ها مي داد بى نطق و كلام
فكرها مي پخت با نخ هاى خام
كاردانان، كار زين سان مي كنند
تا كه گویى هست، چوگان مي زنند
گه تبه كردي، گهى آراستى
گه درافتادي، گهى برخاستى
كار آماده ولى افزار نه
دایره صد جا ولى پرگار نه
زاويه بى حد، مثلث بى شمار
اين مهندس را كه بود آموزگار
كار كرده، صاحب كارى شده
اندر آن معموره معمارى شده
اين چنين سوداگرى را سودهاست
وندراين يك تار، تار و پودهاست
پاى كوبان در نشيب و در فراز
ساعتى جولا، زمانى بندباز
پست و بى مقدار، اما سربلند
ساده و يك دل، ولى مشكل پسند
اوستاد اندر حساب رسم و خط
طرح و نقشى خالى از سهو و غلط
گفت كاهل كاين چه كار سرسريست
آسمان، زين كار كردن ها بريست
كوه ها كارست در اين كارگاه
كس نمي بيند تورا، اى پرّ كاه
مي تنى تارى كه جاروبش كنند
مي كشى طرحى كه معيوبش كنند
هيچ گه عاقل نسازد خانه اى
كه شود از عطسه اى ويرانه اى
پايه مي سازى ولى سست و خراب
نقش نيكو مي زني، اما بر آب
رونقى مي جوى گر ارزنده اى
ديبه اى مي باف گر بافنده اى
كس ز خلقان تو پيراهن نكرد
وين نخ پوسيده در سوزن نكرد
كس نخواهد ديدنت در پشت در
كس نخواهد خواندنت ز اهل هنر
بى سر و سامانى از دود و دمى
غرق در توفانى از آه و نمى
كس نخواهد دادنت پشم و كلاف
كس نخواهد گفت كشميرى بباف
بس زبر دست است چرخ كينه توز
پنبه ى خود را در اين آتش مسوز
چون تو نساجي، نخواهد داشت مزد
دزد شد گيتي، تو نيز از وى بدزد
خسته كردى زين تنيدن پا و دست
رو بخواب امروز، فردا نيز هست
تا نخوردى پشت پایى از جهان
خويش را زين گوشه گيرى وارهان
گفت آگه نيستى ز اسرار من
چند خندى بر در و ديوار من
علم ره بنمودن از حق، پا ز ما
قدرت و يارى ازو، يارا ز ما
تو به فكر خفتنى در اين رباط
فارغى زين كارگاه و زين بساط
در تكاپوئيم ما در راه دوست
كارفرما او و كارآگاه اوست
گر چه اندر كنج عزلت ساكنم
شور و غوغائيست اندر باطنم
دست من بر دستگاه محكمي است
هر نخ اندر چشم من ابريشمى است
كار ما گر سهل و گر دشوار بود
كارگر مي خواست، زيرا كار بود
صنعت ما پرده هاى ما بس است
تار ما هم ديبه و هم اطلس است
ما نمي بافيم از بهر فروش
ما نمي گوئيم كاين ديبا بپوش
عيب ما زين پرده ها پوشيده شد
پرده ى پندار تو پوسيده شد
گر درد اين پرده، چرخ پرده در
رخت بر بندم، روم جاى دگر
گر سحر ويران كنند اين سقف و بام
خانه ى ديگر بسازم وقت شام
گر ز يك كنجم براند روزگار
گوشه ديگر نمايم اختيار
ما كه عمرى پرده دارى كرده ايم
در حوادث، بردبارى كرده ايم
گاه جاروب است و گه گرد و نسيم
كهنه نتوان كرد اين عهد قديم
ما نمي ترسيم از تقدير و بخت
آگهيم از عمق اين گرداب سخت
آن كه داد اين دوك، ما را رايگان
پنبه خواهد داد بهر ريسمان
هست بازارى دگر، اى خواجه تاش
كاندر آنجا مي شناسند اين قماش
صد خريدار و هزاران گنج زر
نيست چون يك ديده ى صاحب نظر
تو نديدى پرده ى ديوار را
چون به بينى پرده ى اسرار را
خرده مي گيرى همى بر عنكبوت
خود ندارى هيچ جز باد و بروت
ما تمام از ابتدا بافنده ايم
حرفت ما اين بود تا زنده ايم
سعى كرديم آنچه فرصت يافتيم
بافتيم و بافتيم و بافتيم
پيشه ام اين است، گر كم يا زياد
من شدم شاگرد و ايام اوستاد
كار ما اين گونه شد، كار تو چيست
بار ما خالى است، در بار تو چيست
مي نهم دامي، شكارى مي زنم
جوله ام، هر لحظه تارى مي تنم
خانه ى من از غبارى چون هباست
آن سرائى كه تو مي سازى كجاست
خانه ى من ريخت از باد هوا
خرمن تو سوخت از برق هوى
من برى گشتم ز آرام و فراغ
تو فكندى باد نخوت در دماغ
ما زديم اين خيمه ى سعى و عمل
تا بدانى قدر وقت بى بدل
گر كه محكم بود و گر سست اين بنا
از براى ماست، نز بهر شما
گر به كار خويش مي پرداختى
خانه اى زين آب و گل مي ساختى
مي گرفتى گر به همت رشته اى
داشتى در دست خود سر رشته اى
عارفان، از جهل رخ برتافتند
تار و پودى چند در هم بافتند
دوختند اين ريسمان ها را به هم
از دراز و كوته و بسيار و كم
رنگرز شو، تا كه در خم هست رنگ
برق شد فرصت، نمي داند درنگ
گر بنائى هست بايد برفراشت
اى بسا امروز كان فردا نداشت
نقد امروز ار ز كف بيرون كنيم
گر كه فردائى نباشد، چون كنيم
عنكبوت، اى دوست، جولاى خداست
چرخه اش مي گردد، اما بى صداست
چند پند
كسى كه بر سر نرد جهان قمار نكرد
سياه روزى و بدنامى اختيار نكرد
خوش آن كه از گل مسموم باغ دهر رميد
برفق گر نظرى كرد، جز به خار نكرد
به تيه فقر، ازآن روى گشت دل حيران
كه هيچگه شتر آز را مهار نكرد
نداشت ديده ى تحقيق، مردمى كز دور
بديد خيمه ى اهريمن و فرار نكرد
شكار كرده بسى در دل شب، اين صياد
مگو كه روز گذشت و مرا شكار نكرد
سپهر پير بسى رشته ى محبت و انس
گرفت و بست به هم، ليك استوار نكرد
مشو چو وقت، كه يك لحظه پايدار نماند
مشو چو دهر، كه يك عهد پايدار نكرد
بُرو ز مورچه آموز بردبارى و سعى
كه كار كرد و شكايت ز روزگار نكرد
غبار گشت ز باد غرور، خرمن دل
چنين معامله را باد با غبار نكرد
سفينه اى كه در آن فتنه بود كشتي بان
برفت روز و شب و ره سوى كنار نكرد
مباف جامه ى روى و ريا، كه جز ابليس
كس اين دو رشته ى پوسيده پود و تار نكرد
كسى ز طعنه ى پيكان روزگار رميد
كه گاه حمله ى او، سستى آشكار نكرد
طبيب دهر، بسى دردمند داشت وليك
طبيب وار سوى هيچ يك گذار نكرد
چرا وجودِ منزّه به تيرگى پيوست
چرا محافظت پنبه از شرار نكرد
ز خواب جهل، بس امسال ها كه پار شدند
خوش آن كه بيهده، امسال خويش پار نكرد
روا مدار پس از مدتِ تو گفته شود
كه دير ماند فلانىّ و هيچ كار نكرد
حديث مهر
گنجشك خرد گفت سحر با كبوترى
كآخر تو هم برون كن ازين آشيان سرى
آفاق روشن است، چه خسبى به تيرگى
روزى بپر، ببين چمن و جوئى و جرى
در طرف بوستان، دهن خشك تازه كن
گاهى ز آب سرد و گه از ميوه ى ترى
بنگر من از خوشى چه نكو روى و فربهم
ننگ است چون تو مرغك مسكين لاغرى
گفتا حدیث مهر بياموزدت جهان
روزى تو هم شوى چو من اي دوست مادرى
گرد تو چون كه پر شود از كودكان خرد
جز كار مادران نكنى كار ديگرى
روزي كه رسم و راه پرستاري ام نبود
مي دوختم به سان تو، چشمى به منظرى
گيرم كه رفته ايم از اينجا به گلشنى
با هم نشسته ايم به شاخ صنوبرى
تا لحظه اي ست، تا كه دميده است نوگلى
تا ساعتى است، تا كه شكفته است عبهرى
در پرده، قصه ايست كه روزى شود شبى
در كار نكته ايست كه شب گردد اخترى
خوشبخت، طائرى كه نگهبان مرغكى است
سرسبز، شاخكى كه بچينند از آن برى
فرياد شوق و بازى اطفال، دلكش است
وانگه به بام لانه ى خرد محقّرى
هر چند آشيانه گلين است و من ضعيف
باور نمي كنم چو خود اكنون توانگرى
ترسم كه گر روم، برد اين گنج ها كسى
ترسم در آشيانه فتد ناگه آذرى
از سينه ام اگر چه ز بس رنج، پوست ريخت
ناچار رنج هاى مرا هست كيفرى
شيرين نشد چو زحمت مادر، وظيفه اى
فرخنده تر نديدم ازين، هيچ دفترى
پرواز، بعد ازين هوس مرغكان ماست
ما را به تن نماند ز سعى و عمل، پرى
حقيقت و مجاز
بلبلى شيفته مي گفت به گل
كه جمال تو چراغ چمن است
گفت، امروز كه زيبا و خوشم
رخ من شاهد هر انجمن است
چون كه فردا شد و پژمرده شدم
كيست آن كس كه هواخواه من است
به تن، اين پيرهن دلكش من
چو گه شام بيائي، كفن است
حرف امروز چه گویي، فرداست
كه تو را بر گل ديگر وطن است
همه جا بوى خوش و روى نكوست
همه جا سرو و گل و ياسمن است
عشق آن است كه در دل گنجد
سخن است آن كه همى بر دهن است
بهر معشوقه بميرد عاشق
كار بايد، سخن است اين، سخن است
مي شناسيم حقيقت ز مجاز
چون تو، بسيار دراين ناروَن است
خاطر خشنود
به طعنه پيش سگى گفت گربه كاى مسكين
قبيله ى تو بسى تيره روز و ناشادند
ميان كوى بخسبىّ و استخوان خائى
بداخترى چو تو را، كاشكى نمي زادند
برو به مطبخ شه يا به مخزن دهقان
به شهر و قريه، بسى خانه ها كه آبادند
كباب و مرغ و پنير است و شير، طعمه ى من
ز حيله ام همه كارآگهان به فريادند
جفاى نان نكشيدست يك تن از ما، ليك
گرسنگان شما بيشتر ز هفتادند
بگفت، راست نگردد بناى طالع ما
چرا كه از ازلش پايه، راست ننهادند
مرا به پشت سرافكند حكم چرخ، ز خلق
شگفت نيست گرم در به روى نگشادند
كسى به خانه ى مردم به ميهمانى رفت
كه روز سور، كسى از پي اش فرستادند
به روزى دگران چون طمع توانم كرد
مرا ز خوان قضا، قسمت استخوان دادند
تو خلق دهر ندانسته اى چه بى باكند
تو عهدها نشنيدى چه سست بنيادند
كسى به لطف، به درماندگان نظر نكند
درين معامله، دلها ز سنگ و پولادند
هزار مرتبه، فقر از توانگرى خوش تر
توانگران، همه بدنام ظلم و بيدادند
نخست رسم و ره ما، درست كارى ماست
قبيله ى تو، در آئين دزدى استادند
براى پرورش تن، به دام بدنامى
نيوفتند كسانى كه بخرد و رادند
پى هوى و هوس، نوع خودپرست شما
سحر به بصره و هنگام شب به بغدادند
ز جور سال و مه اي دوست كس نرست، تمام
اسير فتنه ى دي ماه و تير و مردادند
به چهره ها منگر، خاطر شكسته بسى است
عروس دهر چو شيرين و خلق فرهادند
من از فتادگى خويش هيچ غم نخورم
فتادگان چنين، هيچ گه نيفتادند
اسير نفس توئي، همچو ما گرفتاران
ز بند بندگى حرص و آز، آزادند
تو شاد باش و دل آسوده زندگانى كن
سگان، به بدسرى روزگار معتادند
خوان كرم
بر سر راهي، گدایى تيره روز
ناله ها مي كرد با صد آه و سوز
كاى خدا، بى خانه و بى روزي ام
ز آتش ادبار، خوش مي سوزي ام
شد پريشانى چو باد و من چو كاه
پيش باد، از كاه آسايش مخواه
ساختم با آنكه عمرى سوختم
سوختم يك عمر و صبر آموختم
آسمان، كس را بدين پستى نكشت
چون من از درد تهي دستى نكشت
هيچ كس مانند من، حيران نشد
روز و شب سرگشته بهر نان نشد
ايستادم در پس درها بسى
داد دشنامم كسىّ و ناكسى
رشته را رشتم ولى از هم گسيخت
بخت را خواندم ولى از من گريخت
پيش من خوردند مردم نان گرم
من همى خون جگر خوردم ز شرم
ديده ام رنگى نديد از رخت نو
سير، يك نوبت نخوردم نان جو
اين ترازو، گر ترازوى خداست
اين كژىّ و نادرستى از كجاست
در زمستانم، تف دل آتش است
برف و باران خوابگاه و پوشش است
آبرو بردم، نديدم از تو روى
گم شدم، هرگز نكردى جستجوى
گفتش اندر گوش دل، ربِّ وَدود
گر نبودى كاردان، جرم تو بود
نيست راه كج، ره حق جليل
كج روان را حق نمي گردد دليل
تو به راه من بنه گامى تمام
تا منت نزديك آيم بيست گام
گر به نام حق گشائى دفترى
جز در اخلاص نشناسى درى
گر كنى آیينه ی ما را نظر
عيب هایت سر به سر گردد هنر
ما ترا بى توشه نفرستاده ايم
آنچه مي بايست دادن، داده ايم
دست داديمت كه تا كارى كنى
درهمى گر هست، دينارى كنى
پاى داديمت كه باشى پا به جاى
وارهانى خويش را از تنگناى
چشم دادم تا دلت ايمن كند
بر تو راه زندگي، روشن كند
بر تن خاكى دميدم جان پاك
خيرگي ها ديدم از يك مشت خاك
تا تو خاكى را منظم شد نفس
اى عجب! خود را پرستيدىّ و بس
ما كسى را ناشتا نگذاشتيم
اين بنا از بهر خلق افراشتيم
كار ما جز رحمت و احسان نبود
هيچ گاه اين سفره بى مهمان نبود
در نمي بندد به كس، دربان ما
كم نمي گردد ز خوردن، نان ما
آن كه جان كرده است بى خواهش عطا
نان كجا دارد دريغ از ناشتا
اين توانایى كه در بازوى توست
شاهد بخت است و در پهلوى توست
گنج ها بخشيدمت، اى ناسپاس
كه نگنجد هيچ كس را در قياس
آنچه گفتى نيست، يك يك در تو هست
گنج ها دارىّ و هستى تنگ دست
عقل و راى و عزم و همت، گنج توست
بهترين گنجور، سعى و رنج توست
عارفان، چون دولت از ما خواستند
دست و بازوى توانا خواستند
ما نمي گویيم سائل در مزن
چون زدى اين در، در ديگر مزن
آنكه بر خوان كريمان كرد پشت
از لئيمان بشنود حرف درشت
آن درشتي، كيفر خودكام هاست
ورنه بهر نامجويان، نام هاست
هيچ خودبين، از خدا خرسند نيست
شاخ بى بر، در خور پيوند نيست
زين همه شادي، چراغم خواستى
از كريمان، از چه رو كم خواستى
نور حق، همواره در جلوه گريست
آنكه آگه نيست، از بينش بريست
گلبن ما باش و بهر ما بروى
هم صفا از ما طلب، هم رنگ و بوى
زارع ما، خوشه را خروار كرد
هر چه كم كردند، او بسيار كرد
تا نباشى قطره، دريا چون شوى
تا نه اى گم گشته، پيدا چون شوى
خون دل
مرغى به باغ رفت و يكى ميوه كند و خورد
ناگه ز دست چرخ به پايش رسيد سنگ
خونين به لانه آمد و سر زير پر كشيد
غلتيد چون كبوتر با باز كرده جنگ
بگريست مرغ خرد كه برخيز و سرخ كن
مانند بال خويش، مرا نيز بال و چنگ
ناليد و گفت خون دل است اين نه رنگ و زيب
صياد روزگار، به من عرصه كرد تنگ
آخر تو هم ز لانه، پى دانه بر پرى
از خون پر تو نيز بدين سان كنند رنگ
در سبزه گر روي، كندت دست جور پر
بر بام گر شوي، كندت سنگ فتنه لنگ
آهسته ميوه اى بكن از شاخى و برو
در باغ و مرغزار، مكن هيچگه درنگ
ميدان سعى و كار، شما راست بعد ازين
ما رفتگان به نوبت خود تاختيم خنگ
درخت بى بر
آن قصه شنيديد كه در باغ، يكى روز
از جور تبر، زار بناليد سپيدار
كز من نه دگر بيخ و بنى ماند و نه شاخى
از تيشه ى هيزم شكن و ارّه ى نجار
اين با كه توان گفت كه در عين بلندى
دست قـَدَرَم كرد به ناگاه نگونسار
گفتش تبر آهسته كه جرم تو همين بس
كاين موسم حاصل بود و نيست تو را بار
تا شام نيفتاد صداى تبر از گوش
شد توده در آن باغ، سحر هيمه ى بسيار
دهقان چو تنور خود ازين هيمه برافروخت
بگريست سپيدار و چنين گفت دگر بار
آوخ كه شدم هيزم و آتشگر گيتى
اندام مرا سوخت چنين زآتش ادبار
هر شاخه ام افتاد در آخر به تنورى
زين جامه نه يك پود به جا ماند و نه يك تار
چون ريشه ى من كنده شد از باغ و بخشكيد
در صفحه ى ايام، نه گل باد و نه گلزار
از سوختن خويش همى زارم و گريم
آن را كه بسوزند، چو من گريه كند زار
كو دولت و فيروزى و آسايش و آرام
كو دعوى ديروزى و آن پايه و مقدار
خنديد براو شعله كه از دست كه نالى
ناچيزى تو كرد بدين گونه تو را خوار
آن شاخ كه سر بر كشد و ميوه نيارد
فرجام بجز سوختنش نيست سزاوار
جز دانش و حكمت نبود ميوه ى انسان
اى ميوه فروش هنر، اين دكه و بازار
از گفته ى ناكرده ى بيهوده چه حاصل
كردار نكو كن، كه نه سوديست ز گفتار
آسان گذرد گر شب و روز و مه و سالت
روز عمل و مزد، بود كار تو دشوار
از روز نخستين اگرت سنگ گران بود
دور فلكت پست نمي كرد و سبكسار
امروز، سرافرازى دى را هنرى نيست
مي بايد از امسال سخن راند، نه از پار
درياى نور
به الماس مي زد چكش زرگرى
به هر لحظه مي جست از آن اخگرى
بناليد الماس كاى تيره راى
ز بيداد تو، چند نالم چو ناى
بجز خوبى و پاكى و راستى
چه كردم كه آزار من خواستى
بگفتا مكن خاطر خويش تنگ
ترازوى چرخت گران كرده سنگ
مرنج ار تنت را جفائى رسد
كزين كار، كارت به جائى رسد
هم اكنون، تراش تو گردد تمام
به رويت كند نيك بختى سلام
همين دم، فروزان و پاكت كنم
پسنديده و تابناكت كنم
دگر باره بگريست گوهر نهان
كه آوخ سيه شد به چشمم جهان
بدين خرديم، آسمان درشت
به دام بلاى تو افكند و كشت
مرا هر رگ و هر پى و بند بود
بخشكيد پاك اين چه پيوند بود
كه اين تيشه ى كين به دست تو داد
فتاد اين وجود نزارم، فتاد
ببخشاى لختي، نگهدار دست
شكست اين سر دردمندم، شكست
نه آسايشى ماند اندر تنم
نه رونق به رخساره ى روشنم
بگفتا چو زين دخمه بيرون شوى
به زيبایى خويش، مفتون شوى
بشوئيم از رويت اين گرد را
به خوبان دهيم اين ره آورد را
چو بردارد اين پرده را پرده دار
سخن هاى پنهان شود آشكار
در آن حال، دانى كه نيكى نكوست
كه بينى تو مغزىّ و رفتست پوست
سوم بار، برخاست بانگ چكش
به ناگاه برهم شد آن روى خوش
بگفت اى ستمكار، مشكن مرا
به بدرائي، از پا ميفكن مرا
وفا داشتم چشم و ديدم جفا
بگشتم ز هر روي، خوردم قفا
بگفت ار صبورى كنى يك نفس
كشد بار جور تو بسيار كس
چو رفت اين سياهىّ و آلودگى
نماند زبونىّ و فرسودگى
دلت گر ز انديشه خون كرده ام
به چهر، آب و رنگت فزون كرده ام
بريدم، ولى تيره و زشت را
شكستم، ولى سنگ و انکِشت را
چو بينند روى دل آراى تو
چو آگه شوند از تجلاى تو
چو پرسند از موج اين آب ها
ازين جلوه ها، رنگ ها، تاب ها
بتى چون به گردن در اندازدت
فراتر ز دل، جايگه سازدت
چو نقاد چرخ از تو كالا كند
چو هر روز، نرخ تو بالا كند
چو زين داستان گفتگوها رود
چو اين آب حيوان به جوها رود
چو هر دم بيفزايدت خواستار
چو آيند سوى تو از هر كنار
چو بيدار بختى ببيند تو را
چو بر ديگران بر گزيند ترا
چو بر چهر خوبان تبسم كنى
چو اين كوى تاريك را گم كنى
چو در مخزنت جا دهد گوهرى
چو بنشاندت اندر انگشترى
چو در تيرگي، روشنائى شوى
چو آماده ى دلربائى شوى
چو بيرون كشى رخت زين تنگناى
چو اقبال گردد تو را رهنماى
چو آسودگى زايد اين روز سخت
چو فرخنده گردىّ و پيروزبخت
چو پيرايه ها ماندت در گرو
چو بينى ره نيك و آئين نو
چو افتادى اندر ترازوى مهر
چو صد راه داد و گرفتت سپهر
رهایى دهندت چو زين رنج ها
چو ريزند بر پاى تو گنج ها
چو بازارگانان خرندت به زر
برندت ز شهرى به شهر دگر
چو دیهیم شاهت نشیمن شود
چو از دیدنت دیده روشن شود
بیاد آر زین دکه ی تنگ من
ز سنگینی آهن و سنگ من
چو نام تو خوانند دریای نور
درودیم بفرست زان راه دور
ترا هرچه قیمت نهد روزگار
بدار از من و این چکش یادگار
چو مشاطه رخسارت آراستم
فزودم دو صد گر یکی کاستم
تو روزی که از حصن کان آمدی
بس آلوده و سرگران آمدی
بدین گونه روشن نبودی و پاک
بهم بود مخلوط الماس و خاک
حدیث نهان چکش گوش دار
نگین سازدت چرخ یا گوشوار
نه مشت و قفایت به سر می زنم
بدین درگه نور در می زنم
دزد خانه
حكايت كرد سرهنگى به كسرى
كه دشمن را ز پشت قلعه رانديم
فراري هاى چابك را گرفتيم
گرفتاران مسكين را رهانديم
به خون كشتگان، شمشير شستيم
بر آتش هاى كين، آبى فشانديم
ز پاى مادران كنديم خلخال
سرشك از ديده ى طفلان چكانديم
ز جام فتنه، هر تلخى چشيديم
همان شربت به بدخواهان چشانديم
بگفت اين خصم را رانديم، اما
يكى زو كينه جوتر، پيش خوانديم
كجا با دزد بيرونى درافتيم
چو دزد خانه را بالا نشانديم
ازاين دشمن در افكندن چه حاصل
چو عمرى با عدوى نفس مانديم
ز غفلت، زير بار عُجب رفتيم
ز جهل، اين بار را با خود كشانديم
نداده ابره را از آستر فرق
قباى زندگانى را درانديم
درين دفتر، به هر رمزى رسيديم
نوشتيم و به اهريمن رسانديم
دويديم استخوانى را ز دنبال
سگ پندار را از پى دوانديم
فسون ديو را از دل نهفتيم
براى گرگ، آهو پرورانديم
پلنگى جاى كرد اندر چراگاه
همان جا گله ى خود را چرانديم
ندانستيم فرصت را بدل نيست
ز دام، اين مرغ وحشى را پرانديم
دزد و قاضي
برد دزدى را سوى قاضى عسس
خلق بسيارى روان از پيش و پس
گفت قاضى كاين خطاكارى چه بود
دزد گفت از مردم آزارى چه سود
گفت، بدكردار را بد كيفر است
گفت، بد كار از منافق بهتر است
گفت، هان بر گوى شغل خويشتن
گفت، هستم همچو قاضى راهزن
گفت، آن زرها كه بردستى كجاست
گفت، در هميان تلبيس شماست
گفت، آن لعل بدخشانى چه شد
گفت، مي دانيم و مي دانى چه شد
گفت، پيش كيست آن روشن نگين
گفت، بيرون آر دست از آستين
دزدى پنهان و پيدا، كار توست
مال دزدي، جمله در انبار توست
تو قلم بر حكم داور مي برى
من ز ديوار و تو از در مي برى
حد به گردن دارى و حد مي زنى
گر يكى بايد زدن، صد مي زنى
مي زنم گر من ره خلق، اى رفيق
در ره شرعى تو قطاع الطريق
مي برم من جامه ى درويش عور
تو ربا و رشوه مي گيرى به زور
دست من بستى براى يك گليم
خود گرفتى خانه از دست يتيم
من ربودم موزه و طشت و نمد
تو سيه دل مدرك و حكم و سند
دزد جاهل، گر يكى ابريق برد
دزد عارف، دفتر تحقيق برد
ديده هاى عقل، گر بينا شوند
خود فروشان زودتر رسوا شوند
دزد زر بستند و دزد دين رهيد
شحنه ما را ديد و قاضى را نديد
من به راه خود نديدم چاه را
تو بديدي، كج نكردى راه را
مي زدى خود، پشت پا بر راستى
راستى از ديگران مي خواستى
ديگر اى گندم نماى جو فروش
با رداى عُجب، عيب خود مپوش
چيره دستان مي ربايند آنچه هست
مي بُرند آنگه ز دزد كاه، دست
در دل ما حرص، آلايش فزود
نيّتِ پاكان چرا آلوده بود
دزد اگر شب، گرم يغما كردن است
دزدى حكام، روز روشن است
حاجت ار ما را ز راه راست برد
ديو، قاضى را به هرجا خواست برد
دكان ريا
اينچنين خواندم كه روزى روبهى
پايبند تلـّه گشت اندر رهى
حيله ى روباهي اش از ياد رفت
خانه ى تزوير را بنياد رفت
گر چه زایين سپهر آگاه بود
هر چه بود، آن شير و اين روباه بود
تيره روزش كرد، چرخ نيل فام
تا شود روشن كه شاگرديست خام
با همه تردستي، از پاى اوفتاد
دل به رنج و تن به بدبختى نهاد
گر چه در نيرنگ سازى داشت دست
بند نيرنگ قضايش دست بست
حرص، با رسوائي اش همراه كرد
تيغ ذلت، ناخنش كوتاه كرد
بود روز كار و يارائى نداشت
بود وقت رفتن و پائى نداشت
آهنى سنگين، دمش را كنده بود
مرگ را مي ديد، اما زنده بود
مي فشردى اشكم ناهار را
مي گزيدى حلقه و مسمار را
دام تأديب است، دام روزگار
هر كه شد صياد، آخر شد شكار
ماكيان ها كشته بود اين روبهك
زان سبب شد صيد روباه فلك
خيرگي ها كرده بود اين خودپسند
خيرگى را چاره زندان است و بند
ماكيانى ساده از ده دور گشت
بر سر آن تلـّه و روبه گذشت
از بلاى دام و زندان بى خبر
گفت زان كيست اين ايوان و در
گفت روبه اين در و ايوان ماست
پوستين دوزيم و اين دكان ماست
هست ما را بهتر از هر خواسته
اندرين دكان، دُمى آراسته
ساده و پاكيزه و زيبا و نرم
همچو خز شايان و چون سنجاب گرم
مي فروشيم اين دم پر پشم را
باز كن وقت خريدن، چشم را
گر دُم ما را خريدارى كنى
همچو ما، يك عمر طرّارى كنى
گر ز مهر، اين دُم ببنديمت به دُم
راه را هرگز نخواهى كرد گم
گر ز رسم و راه ما آگه شوى
ماكيانى بس كني، روبه شوى
گر كه بربندى در چون و چرا
سودها بينى در اين بيع و شرى
بايد آن دمِّ كژت كندن ز تن
وين دم نيكو به جايش دوختن
ماكيان را اين مقال آمد پسند
گفت: بر گو دُمَّت اى روباه چند
گفت بايد ديد كالا را نخست
ور نه، اين بيع و شرى نايد درست
گر خريداري، در آى اندر دكان
نرخ، آنگه پرس از بازارگان
ماكيان را آن فريب از راه برد
راست اندر تلـّه ی روباه برد
كاش مي دانست روبه ناشتاست
وآن نه دكان است، دكان رياست
تا دهن بگشود بهر چند و چون
چنگ روباه از گلويش ريخت خون
آن دل فارغ، ز خون آكنده شد
وان سر بى باك، از تن كنده شد
ره نديده، روى بر راهى نهاد
چشم بسته، پاى در چاهى نهاد
هيچ نگرفت و گرفتند آنچه داشت
هم گذشت از كار دم، هم سر گذاشت
بر سر آن است نفس حيله ساز
كه كند راهى سوى راه تو باز
تا در آن ره، سربپيچاند تو را
وندر آن آتش بسوزاند تو را
اهرمن هرگز نخواهد بست در
تا تورا مي افتد از كويش گذر
در جوارت، حرص زان دكان گشود
كه تو بر بندى دكان خويش زود
تا شوى بيدار، رفتست آنچه هست
تا بدانى كيستي، رفتى ز دست
با مسافر، دزد چون گرديد دوست
زاد و برگ آن مسافر زان اوست
گوهر كان هوى جز سنگ نيست
آب و رنگش جز فريب و رنگ نيست
دو محضر
قاضى كِشمَر ز محضر، شامگاه
رفت سوى خانه با حالى تباه
هر كجا در ديد، بر ديوار زد
بانگ بر دربان و خدمتكار زد
كودكان را راند با سيلىّ و مشت
گربه را با چوب دستى خست و كشت
خشم هم بر كوزه، هم بر آب كرد
هم قدح، هم كاسه را پرتاب كرد
هر چه كم گفتند، او بسيار گفت
حرفهاى سخت و ناهموار گفت
كرد خشم آلوده، سوى زن نگاه
گفت كز دست تو روزم شد سياه
تو ز سرد و گرم گيتى بى خبر
من گرفتار هزاران شور و شر
تو غنودي، من دويدم روز و شب
كاستم من، تو فزودي، اى عجب
تو شدى دم ساز با پيوند و دوست
چرخ، روزى صد ره از من كند پوست
ناگواري ها مرا برد از ميان
تو غنودى در حرير و پرنيان
تو نشستى تا بيارندت ز در
ما بياورديم با خون جگر
هر چه كردم گرد، با وزر و وبال
تو به پاى آز كردى پايمال
توشه بستم از حلال و از حرام
هم تو خوردى گاه پخته، گاه خام
تا كه چشمت ديد هميان زرى
كردى از دل، آرزوى زيورى
تا يتيم از يك به من بخشيد نيم
تو خريدى گوهر و درّ يتيم
كور و عاجز بس در افكندم به چاه
تا كه شد هموار از بهر تو راه
از پى يك راست، گفتم صد دروغ
ماست را من بردم و مظلوم دوغ
سنگ ها انداختم در راه ها
اشك ها آميختم با آه ها
بدره ى زر ديدم و رفتم ز دست
بى تامل روز را گفتم شب است
حق نهفتم، بافتم افسانه ها
سوختم با تهمتى كاشانه ها
اين سخن ها بهر تو گفتم تمام
تو چه گفتي؟ آرميدى صبح و شام
ريختم بهر تو عمرى آبرو
تو چه كردى از براى من، بگو
رشوت آوردم، تو مال اندوختى
تيرگى كردم، تو بزم افروختى
تا به مردارى بيالودم دهن
تو حسابى ساختى از بهر من
خدمت محضر ز من نايد دگر
هر كه را خواهي، به جاى من ببر
بعد ازين نه پيروم، نه پيشوا
چون تو، اندر خانه خواهم كرد جا
چون تو خواهم بود پاك از هر حساب
جز حساب سير و گشت و خورد و خواب
زن به لطف و خنده گفت اين كار چيست
با در و ديوار، اين پيكار چيست
امشب از عقل و خرد بيگانه اى
گر نه مستي، بي گمان ديوانه اى
كودكان را پاى بر سر مي زنى
مشت بر طومار و دفتر مي زنى
خودپسنديدن، وبال است و گزند
ديگران را كى پسندد، خودپسند
من نمي گويم كه كارى داشتم
يا چو تو، بر دوش، بارى داشتم
مي روم فردا من از خانه برون
تو بر افراز اين بساط واژگون
مي روم من، يك دو روز اينجا بمان
همچو من، دانستني ها را بدان
عارفان، علم و عمل پيوسته اند
ديده اند اول، سپس دانسته اند
زن چو از خانه سحرگه رخت بست
خانه ديوانخانه شد، قاضى نشست
گاه خط بنوشت و گاه افسانه خواند
ماند، اما بي خبر از خانه ماند
روزى اندر خانه سخت آشوب شد
گفتگوى مشت و سنگ و چوب شد
خادم و طباخ و فراش آمدند
تا توانستند، دربان را زدند
پيش قاضى آن دروغ، اين راست گفت
در حقيقت، هر چه هر كس خواست گفت
عيب ها گفتند از هم بي شمار
رازهاى بسته كردند آشكار
گفت دربان اين خسان اهريمنند
مجرمند و بى گنه رامي زنند
باز كردم هر سه را امروز مشت
برگرفتم بار دزدي شان ز پشت
بانگ زد خادم بر او كى خود پرست
قفل مخزن را كه ديشب مي شكست
كوزه ى روغن تو مي بردى به دوش
يا براى خانه يا بهر فروش
خواجه از آغاز شب در خانه بود
حاجب از بهر كه، در را مي گشود
دايه آمد گفت طفل شيرخوار
گشته رنجور و نمي گيرد قرار
گفت ناظر، دختر من ديده است
مطبخى كشك و عدس دزديده است
ناگهان، فراش هميانى گشود
گفت كاين زرها ميان هيمه بود
باغبان آمد كه دزد، اين ناظر است
غایب است از حق، اگر چه حاضر است
زر فزون مي گيرد و كم مي خرد
آنچه دينار است و درهم، مي برد
مي كند از ما به جور و ظلم، پوست
خواجه مهمان است، صاحبخانه اوست
دوش، يك من هيمه را بارى نوشت
خوشه اى آورد و خروارى نوشت
از كنار در، كنيز آواز داد
بعد ازين، نان را كجا بايد نهاد
كودكان نان و عسل را خورده اند
سفره اش را نيز با خود برده اند
ديد قاضي، خانه پرشور و شر است
محضر است، اما دگرگون محضر است
كار قاضى جز خط و دفتر نبود
آشنا با اين چنين محضر نبود
او چه مي دانست آشوب از كجاست
وين كم و افزون، كه افزود و كه كاست
چون امين نشناخت از دزد و دغل
دفتر خود را نهاد اندر بغل
گفت زين جنگ و جدل، سر خيره گشت
بايدم رفتن، گه محضر گذشت
چون ز جا برخاست، زن در را گشود
گفت ديدى آنچه گفتم راست بود
تو، به محضر داورى كردى هزار
ليك اندر خانه درماندى ز كار
گر چه ترساندى خلايق را بسى
از تو در خانه نمي ترسد كسى
تو بسى گفتى ز كار خويشتن
من نگفتم هيچ و ديدى كار من
تا تو اندر خانه ديدى گير و دار
چند روزى ماندى و كردى فرار
من كنم صد شعله در يك دم خموش
گاه دستم، گاه چشمم، گاه گوش
هر كه بينى رشته اى دارد به دست
هر كجا راهى است، رهپوئيش هست
تو چه مي دانى كه دزد خانه كيست
زين حكايت حق كدام، افسانه چيست
زن، به دام افكند دزد خانه را
از حقيقت دور كرد افسانه را
دو همدرد
بلبلى گفت به كنج قفسى
كه چنين روز، مرا باور نيست
آخر اين فتنه، سيه كارى كيست
گر كه كار فلك اخضر نيست
آن چنان سخت ببستند اين در
كه تو گویى كه قفس را در نيست
قفسم گر زر و سيم است چه فرق
كه مرا ديده به سيم و زر نيست
باغبانش ز چه در زندان كرد
بلبل شيفته، يغماگر نيست
همه بر چهره ى گل مي نگرند
نگهى در خور اين كيفر نيست
كه به سوى چمنم خواهد برد
كس بجز بخت بدم رهبر نيست
ديده بر بام قفس بايد دوخت
دگر امروز، گل و عبهر نيست
سوختم اين همه از محنت و باز
اين تن سوخته خاكستر نيست
طوطئى از قفس ديگر گفت
چه توان كرد، ره ديگر نيست
بسكه تلخ است گرفتارى و صبر
دل ما را هوس شكـّر نيست
چو گل و لاله نخواهد ماندن
سيرگاهى ز قفس خوش تر نيست
دل مفرساى به سوداى محال
كه اگر دل نبُوَد، دلبر نيست
در و بام قفست زرين است
صيد را بهتر ازين زيور نيست
زخم من صحن قفس خونين كرد
همچو من پاى تو از خون، تر نيست
تو شكيبا شو و پندار چنان
كه بجز برگ گلت بستر نيست
گه بلندى است، زمانى پستى
هر كس اى دوست، بلند اختر نيست
همه فرمان قضا بايد برد
نيست يك ذره كه فرمان بر نيست
چه هوس ها به سر افتاد مرا
كه تبه گشت و يكى در سر نيست
چه غم ار بال و پرم ريخته شد
دگرم حاجت بال و پر نيست
چمن ار نيست، قفس خود چمن است
به خيال است، به ديدن گر نيست
چه تفاوت كندت گر يك روز
خون دل هست و گل احمر نيست
چرخ نيلوفري ات سايه فكند
اگرت سايه ز نيلوفر نيست
دو همراز
درآبگير، سحرگاه بَط به ماهى گفت
كه روز گشت و شنا كردن و جهيدن نيست
بساط حلقه و دامست يك سر اين صحرا
چنين بساط دگر جاى آرميدن نيست
تو را هميشه ازين نكته با خبر كردم
وليك، گوش تو را طاقت شنيدن نيست
هزار مرتبه گفتم كه خانه ى صياد
مكان ايمنى و خانه برگزيدن نيست
من از ميان بروم، چون خطر شود نزديك
تو چون كني، كه تو را قدرت پريدن نيست
هزار چشمه ى روشن، هزار بركه ى پاك
بهاى يك رگ و يك قطره خون چكيدن نيست
بگفت منزل مقصود آن چنان دور است
كه فكر كوته ما را بدان رسيدن نيست
هزار رشته، برين كارگاه مي پيچند
ولى چه سود، كه هر ديده بهر ديدن نيست
ز خرمن فلك، اي دوست خوشه اى نبرى
كه غنچه و گل اين باغ، بهر چيدن نيست
اگر ز آب گريزي، به خشكي ات بزنند
ازين حصار، كسى را رهِ رهيدن نيست
به پرتگاه قضا، مركب هوى و هوس
سبك مران كه مجال عنان كشيدن نيست
به پاى گلبن زيباى هستي، اين همه خار
براى چيست، اگر از پى خليدن نيست
چنان نهفته و آهسته مي نهند اين دام
كه هيچ فرصت ترسيدن و رميدن نيست
سموم فتنه، چو باد سحرگهى نوزد
بجز نشان خرابي، در آن وزيدن نيست
چو من به خاك تپيدم، تو سوختى به شرار
دگر حُديث شنا كردن و چميدن نيست
به راه گرگ حوادث ، شبان به خواب رود
چو خفت، گله چه داند گه چريدن نيست
بريد و دوخت قباى من و تو درزى چرخ
ز هم شكافتن و طرح نو بريدن نيست
متاع حادثه، روزى به قهر بفروشند
چه غم خورند كه ما را سر خريدن نيست
ديدن و ناديدن
شبى به مردمك چشم، طعنه زد مژگان
كه چند بى سبب از بهر خلق كوشيدن
هميشه بار جفا بردن و نياسودن
هميشه رنج طلب كردن و نرنجيدن
ز نيك و زشت و گل و خار و مردم و حيوان
تمام ديدن و از خويش هيچ ناديدن
چو كارگر شده اي، مزد سعى و رنج تو چيست
به وقت كار، ضرورى است كار سنجيدن
ز بزم تيره ى خود، روشنى دريغ مدار
كه روشن است ازاين بزم، رخت برچيدن
جواب داد كه آیين كاردانان نيست
به خواب جهل فزودن، ز كار كاهيدن
كنايتى است درين رنج روز خسته شدن
اشارتى است درين كار شب نخوابيدن
مرا حدیث هوى و هوس مكن تعليم
هنروران نپسندند خود پسنديدن
نگاهبانى ملك تن است پيشه ى چشم
چنانكه رسم و ره پاست ره نورديدن
اگر پى هوس و آز خويش مي گشتم
كنون نبود مرا ديده، جاى گرديدن
به پاى خويش نيفكنده روشنى هرگز
اگر چه كار چراغ است نور بخشيدن
نه آگهيست، ز حكم قضا شدن دل تنگ
نه مردمى است، ز دست زمانه ناليدن
مگو چرا مژه گشتم من و تو مردم چشم
ازين حديث، كس آگه نشد به پرسيدن
هزار مسئله در دفتر حقيقت بود
ولى دريغ، كه دشوار بود فهميدن
ز دل تپيدن و از ديده روشنى خواهند
ز خون دويدن و از اشك چشم، غلتيدن
ز كوه و كاه گرانسنگى و سبك بارى
ز خاك صبر و تواضع، ز باد رقصيدن
سپهر، مردم چشمم نهاد نام از آن
كه بود خصلتم، از خويش چشم پوشيدن
هزار قرن نديدن ز روشنى اثرى
هزار مرتبه بهتر ز خويشتن ديدن
هواى نفس چو ديويست تيره دل، پروين
بتر ز ديو پرستى است، خودپرستيدن
ديده و دل
شكايت كرد روزى ديده با دل
كه كار من شد از جور تو مشكل
تو را دادست دست شوق بر باد
مرا كندست سيل اشك، بنياد
تو را گرديد جاى آتش، مرا آب
تو زآسايش برى گشتي، من از خواب
ز بس كانديشه هاى خام كردى
مرا و خويش را بدنام كردى
از آن روزى كه گرديدى تو مفتون
مرا آرامگه شد چشمه ى خون
تو اندر كشور تن، پادشاهى
زوال دولت خود، چندخواهى
چرا بايد چنين خودكام بودن
اسير دانه ى هر دام بودن
شدن هم صحبت ديوانه اى چند
حقيقت جستن از افسانه اى چند
ز بحر عشق، موج فتنه پيداست
هر آنكو دم ز جانان زد، ز جان كاست
بگفت اي دوست، تير طعنه تا چند
من از دست تو افتادم درين بند
تو رفتىّ و مرا همراه بردى
به زندان خانه ى عشقم سپردى
مرا كار تو كرد آلوده دامن
تو اول ديدي، آنگه خواستم من
به دست جور كندى پايه اى را
در آتش سوختى همسايه اى را
مرا در كودكى شوق دگر بود
خيالم زين حوادث بى خبر بود
نه مي خوردم غم ننگىّ و نامى
نه بودم بسته ى بندىّ و دامى
نه مي پرسيدم از هجر و وصالى
نه آگه بودم از نقص و كمالى
تو را تا آسمان، صاحب نظر كرد
مرا مفتون و مست و بى خبر كرد
شما را قصه ديگرگون نوشتند
حساب كار ما، با خون نوشتند
ز عشق و وصل و هجر و عهد و پيوند
تو حرفى خواندى و من دفترى چند
هر آن گوهر كه مژگان تو مي سفت
نهان با من، هزاران قصه مي گفت
مرا سرمايه بردند و تو را سود
تو را كردند خاكستر، مرا دود
بساط من سيه، شام تو ديجور
مرا نيرو تبه گشت و تو را نور
تو وارون بخت و حال من دگرگون
تورا روزى سرشك آمد، مرا خون
تو از ديروز گویي، من از امروز
تو استادى دراين ره، من نوآموز
تو گفتى راه عشق از فتنه پاك است
چو ديدم، پرتگاهى خوفناك است
تو را كرد آرزوى وصل، خرسند
مرا هجران گسست از هم، رگ و بند
مرا شمشير زد گيتي، تو را مشت
تو را رنجور كرد، اما مرا كشت
اگر سنگى ز كوى دلبر آمد
تو را بر پاى و ما را بر سر آمد
بتي، گر تير زابروى كمان زد
تورا بر جامه و ما را به جان زد
تو را يك سوز و ما را سوختن هاست
تو را يك نكته و ما را سخن هاست
تو بوسى آستين، ما آستان را
تو بينى ملك تن، ما ملك جان را
تو را فرسود گر روز سياهى
مرا سوزاند عالم سوز آهى
ديوانه و زنجير
گفت با زنجير، در زندان شبى ديوانه اى
عاقلان پيداست، كز ديوانگان ترسيده اند
من بدين زنجير ارزيدم كه بستندم به پاى
كاش مي پرسيد كس، كايشان به چند ارزيده اند
دوش سنگى چند پنهان كردم اندر آستين
اى عجب! آن سنگها را هم ز من دزديده اند
سنگ مي دزدند از ديوانه با اين عقل و راى
مبحث فهميدني ها را چنين فهميده اند
عاقلان با اين كياست، عقل دورانديش را
در ترازوى چو من ديوانه اى سنجيده اند
از براى ديدن من، بارها گشتند جمع
عاقلند آري، چو من ديوانه كمتر ديده اند
جمله را ديوانه ناميدم، چو بگشودند در
گر بد است، ايشان بدين نامم چرا ناميده اند
كرده اند از بي هشى برخواندن من خنده ها
خويشتن در هر مكان و هر گذر رقصيده اند
من يكى آئينه ام كاندر من اين ديوانگان
خويشتن را ديده و بر خويشتن خنديده اند
آب صاف از جوى نوشيدم، مرا خواندند پست
گر چه خود، خون يتيم و پيرزن نوشيده اند
خالى از عقلند، سرهائى كه سنگ ما شكست
اين گناه از سنگ بود، از من چرا رنجيده اند
به كه از من باز بستانند و زحمت كم كنند
غير ازين زنجير، گر چيزى به من بخشيده اند
سنگ در دامن نهندم تا در اندازم به خلق
ريسمان خويش را با دست من تابيده اند
هيچ پرسش را نخواهم گفت زين ساعت جواب
زان كه از من خيره و بيهوده، بس پرسيده اند
چوب دستى را نهفتم دوش زير بوريا
از سحر تا شامگاهان، از پي اش گرديده اند
ما نمي پوشيم عيب خويش، اما ديگران
عيب ها دارند و از ما جمله را پوشيده اند
ننگ ها ديديم اندر دفتر و طومارشان
دفتر و طومار ما را، زان سبب پيچيده اند
ما سبكساريم، از لغزيدن ما چاره نيست
عاقلان با اين گران سنگي، چرا لغزيده اند
ذره
شنيده ايد كه روزى به چشمه ى خورشيد
برفت ذره به شوقى فزون به مهمانى
نرفته نيم رهي، باد سرنگونش كرد
سبك قدم نشده، ديد بس گران جانى
گهي، رونده سحابى گرفت چهره ى مهر
گهي، هوا چو يم عشق گشت توفانى
هزار قطره ى باران چكيد بر رويش
جفا كشيد بس، از رعد و برق نيسانى
هزار گونه بلندي، هزار پستى ديد
كه تا رسيد به آن بزمگاه نورانى
نمود دير زمانى به آفتاب نگاه
ملول گشت سرانجام زان هوسرانى
سپهر ديد و بلندىّ و پرتو و پاكى
بدوخت ديده ى خودبين، ز فرط حيرانى
سوال كرد ز خورشيد كاين چه روشنى است
در اين فضا، كه تو را مي كند نگهبانى
به ذره گفت فروزنده مهر، كاين رمزيست
برون ز عالم تدبير و فكر امكانى
به تخت و تاج سليمان، چه كار مورچه را
بس است ايمنى كشور سليمانى
من از گذشتن ابرى ضعيف، تيره شوم
تو از وزيدن بادي، ز كار درمانى
نه مقصد است، كه گردد عيان ز نيمه ى راه
نه مشكل است، كه آسان شود به آسانى
هزار سال اگر علم و حكمت آموزى
هزار قرن اگر درس معرفت خوانى
بپوئى ار همه ى راه هاى تيره و تار
بدانى ار همه ى رازهاى پنهانى
اگر به عقل و هنر، همسر فلاطونى
وگر به دانش و فضل، اوستاد لقمانى
به آسمان حقيقت، به هيچ پر نپرى
به خلوت احديت، رسيد نتوانى
در آن زمان كه رسى عاقبت به حد كمال
چو نيك در نگرى در كمال نقصانى
گشود گوهرى عقل گر چه بس كانها
نيافت هيچ گه اين پاك گوهر كانى
دِهِ جهان اگر اي دوست دهخداى نداشت
كه مي نمود تحمل به رنج دهقانى
بلند خيز مشو، زانكه حاصلى نبرى
بجز فتادن و درماندن و پشيمانى
به كوى شوق، گذارى نمي كني، پروين
چو ذره نيز ره و رسم را نمي دانى
ذره و خفاش
درآن ساعت كه چشم روز مي خفت
شنيدم ذره با خفاش مي گفت
كه اى تاريك راي، اين گمرهى چيست
چرا با آفتابت الفتى نيست
اگر ماهيم و گر روشن سهيليم
تمام، اين شمع هستى را طفيليم
اگر گل رست و گر ياقوت شد سنگ
يكى رونق گرفت از خوريكى رنگ
چرا بايد چنين افسرده بودن
به صبح زندگانى مرده بودن
ببيني، گر برون آیى يكى روز
تجلي هاى مهر عالم افروز
فروغ آفتاب صبح گاهى
فرو شويد ز رخسارت سياهى
نبايد ترك عقل و راى گفتن
به شب گشتن، به گاه روز خفتن
ببايد دلبرى زيبا گزيدن
درو ديدن، جهان يك سر نديدن
به راه عشق، كردن جست و خيزى
به شوق وصل، صلحى يا ستيزى
ز يك نم اوفتادن، غرق گشتن
ز بادى جستن، از دريا گذشتن
مرا همواره با خور گفتگوهاست
بدين خردى دلم را آرزوهاست
چو روشن شد رهم زان چهر رخشان
چه غم گر موج بينم يا كه طوفان
تو را گر نيز ميل تابناكى است
نظر چون من بپوش از هر چه خاكي است
چه سود از انزوا و ظلمت، اي دوست
بلندى خواه را، پستى نه نيكوست
بگفت آخر حديث چشمه ى نور
چه مي گوئى به پيش مردم كور
مرا چشميست بس تاريك و نمناك
چه خواهم ديدن از خورشيد و افلاك
از آن روزم كه موش كور شد نام
سيه روزيم، روزى كرد ايام
تو را آنان كه نزد خويش خواندند
مرا بستند چشم، آنگاه راندند
تو از افلاك مي گویي، من از خاك
مرا آلوده كردند و تو را پاك
ز خط شوق، ما را دور كردند
شما را هم نشين نور كردند
از آن رو، تيرگى را دوستارم
كه چشم روشنى ديدن ندارم
خيال من بود خوردىّ و خوابى
چه غم گر نيست يا هست آفتابى
تورا افروزد آن چهر فروزان
مرا هم دم زند بر ديده پيكان
چو خور، شد دشمن آزادى من
رخ دشمن چه تاريك و چه روشن
شوم گر با خيالش نيز توأم
نهم زانديشه، چشم خويش برهم
مرا عمرى به تاريكى پريدن
به از يك لحظه روى مهر ديدن
شنيدم بي شمارش رنگ و تاب است
ولى من موش كور، او آفتاب است
تو خود روشن دل و صاحب نظر باش
چه سود از پند، نابيناست خفاش
راه دل
اى كه عمريست راه پيمائى
به سوى ديده هم ز دل راهى است
ليك آن گونه ره كه قافله اش
ساعتى اشكى و دمى آهى است
منزلش آرزوئى و شوقى است
جرسش ناله ى شبانگاهى است
اى كه هر درگهيت سجده گهست
در دل پاك نيز درگاهى است
از پى كاروان آز مرو
كه درين ره، به هر قدم چاهى است
سالها رفتى و ندانستى
كان كه راهت نمود، گمراهى است
قصه ى تلخي اش دراز مكن
زندگي، روزگار كوتاهى است
بد و نيك من و تو مي سنجند
گر كه كوهىّ و گر پر كاهى است
عمر، دهقان شد و قضا غربال
نرخ ما، نرخ گندم و كاهى است
تو عسس باش و دزد خود بشناس
كه جهان، هر طرف كمينگاهى است
ماكيان وجود را چه امان
تا كه مانند چرخ، روباهى است
چه عجب، گر كه سود خود خواهد
همچو ما، نفس نيز خودخواهى است
به رهش هيچ شحنه راه نيافت
دزد ايام، دزد آگاهى است
با شب و روز، عمر مي گذرد
چه تفاوت كه سال يا ماهى است
به مراد كسى زمانه نگشت
گاه رفقىّ و گاه اكراهى است
رفوى وقت
گفت سوزن با رفوگر وقت شام
شب شد و آخر نشد كارت تمام
روز و شب، بيهوده سوزن مي زنى
هر دمي، صد زخم بر من مي زنى
من ز خون، رنگين شدم در مشت تو
بس كه خون مي ريزد از انگشت تو
زين همه نخ هاى كوتاه و بلند
گه شدم سرگشته، گاهى پايبند
گه زبون گرديدم و گه ناتوان
گه شكستم، گه خميدم چون كمان
چون فتادم يا فروماندم ز كار
تو همى راندى به پيشم با فشار
مي برى هر جا كه مي خواهى مرا
مي فزائى كار و ميكاهى مرا
من به سر، اين راه پيمودم همى
خون دل خوردم، نياسودم دمى
گاهم انگشتانه مي كوبد به سر
گاه رويم مي كشد، گاه آستر
گر تو زآسايش برى گشتى و دور
بهر من، آسايشى باشد ضرور
گفت در پاسخ رفوگر كاى رفيق
نيست هر ره پوي، از اهل طريق
زين جهان و زين فساد و ريو و رنگ
تو چه خواهى ديد با اين چشم تنگ
روز مي بينى تو و من روزگار
كار مي بينى تو و من عيب كار
تو چه مي دانى چه پيش آرد قضا
من هدف بودم قضا را سالها
ناله ی تو از نخ و ابريشم است
من خبردارم كه هستى يك دم است
تو چه مي دانى چه ها بر من رسيد
موى من شد زين سيه كارى سفيد
سوزني، برتر ز سوزن نيستى
آگهى از جامه، از تن نيستى
من نهان را بينم و تو آشكار
تو يكى مي داني، اما من هزار
من درينجا هر چه سوزن مي زنم
سوزنى بر چشم روشن مي زنم
من چو گردم خسته، فرصت بگذرد
چون گذشت، آنگه كه بازش آورد
چون كه تن فرسودنىّ و بينواست
گر هم از كارش بفرسائي، رواست
چون دل شوريده روزى خون شود
به كز آن خون، چهره اى گلگون شود
ديده را چون عاقبت ناديدن است
به كه نيكو بنگرد تا روشن است
از چه وامانم، چو فرصت رفتنى است
چون نگويم، كاين حكايت گفتنى است
خرقه ها با سوزنى كردم رفو
سوزنى كان خرقه ى دل دوخت كو
خون دگر شد، خون دل خوردن دگر
تو نديدى پارگي هاى جگر
پاره ى هر جامه را سوزن بدوخت
سوزنى صد رنگ پيراهن بدوخت
پاره ى جان در رگ و بند است و پى
سوزنش كى چاره خواهد كرد، كى
سوزنى بايد كه در دل نشكند
جاى جامه، بخيه اندر جان زند
جهد را بسيار كن، عمر اندكى است
كار را نيكو گزين، فرصت يكى است
كاردانان چون رفو آموختند
پاره هاى وقت بر هم دوختند
عمر را بايد رفو با كار كرد
وقت كم را با هنر، بسيار كرد
كار را از وقت، چون كردى جدا
اين يكى گردد تباه، آن يك هبا
گر چه اندر ديده و دل نور نيست
تا نفس باقى است، تن معذور نيست
رنج نخست
خليد خار درشتى به پاى طفلى خرد
به هم برآمد و از پويه باز ماند و گريست
بگفت مادرش اين رنج اولين قدم است
ز خار حادثه، تيه وجود خالى نيست
هنوز نيك و بد زندگى به دفتر عمر
نخوانده اىّ و به چشم تو راه و چاه، يكيست
ز پاي، چون تو در افتاده اند بس طفلان
نيوفتاده درين سنگلاخ عبرت، كيست
نديده زحمت رفتار، ره نياموزى
خطا نكرده، صواب و خطا چه دانى چيست
دلى كه سخت ز هر غم تپيد، شاد نماند
كسي كه زود دل آزرده گشت دير نزيست
ز عهد كودكي، آماده ى بزرگى شو
حجاب ضعف چو از هم گسست، عزم قويست
به چشم آن كه درين دشت، چشم روشن بست
تفاوتى نكند، گر دَه است چه، يا بيست
چو زخم كارگر آمد، چه سر، چه سينه، چه پاى
چو سال عمر تبه شد، چه يك، چه صد، چه دويست
هزار كوه گرت سدِّ ره شوند، برو
هزار ره گرت از پا در افكنند، بايست
روح آزاد
تو چو زرّي، اى روان تابناك
چند باشى بسته ى زندان خاك
بحر موّاج ازل را گوهرى
گوهر تحقيق را سوداگرى
واگذار اين لاشه ى ناچيز را
در نورد اين راه آفت خيز را
زرّ كانى را چه نسبت با سُفال
شير جنگى را چه خويشى با شغال
باخرد، صلحى كن و رائى بزن
كژدم تن را به سر، پائى بزن
هيچ پاكى همچو تو پاكيزه نيست
گوش هستى را چنين آويزه نيست
تو يكى تابنده گوهر بوده اى
رخ چرا با تيرگى آلوده اى
تو چراغ ملك تاريك تنى
در سياهي ها، چو مهر روشنى
از نظر پنهاني، از دل نيستى
كاش مي گفتى كجائي، كيستى
محبس تن بشكن و پرواز كن
اين نخ پوسيده از پا باز كن
تا ببينى كآنچه ديدی ماسِواست
تا بدانى خلوت پاكان جداست
تا بدانى صحبت ياران خوش است
گير و دار زلف دلداران خوش است
تا ببينى كعبه ى مقصود را
بر گشائى چشم خواب آلود را
تا نمايندت به هنگام خرام
سيرگاهى خالى از صياد و دام
تا بياموزند اسرار حَقت
تا كنند از عاشقان مطلقت
تا تو، پنهان از تو، چون و چندهاست
عهدها، ميثاق ها، پيوندهاست
چند در هر دام، بايد گشت صيد
چند از هر ديو، بايد ديد كيد
چند از هر تيغ، بايد باخت سر
چند از هر سنگ، بايد ريخت پر
مرغك اندر بيضه چون گردد پديد
گويد اينجا بس فراخ است و سپيد
عاقبت كان حصن سخت از هم شكست
عالمى بيند همه بالا و پست
گه پرد آزاد در كهسارها
گه چمد سر مست در گلزارها
گاه برچيند ز بامى دانه اى
سر كند خوش نغمه ى مستانه اى
جست و خيز طایران بيند همى
فارغ اندر سبزه بنشيند دمى
بي نوایى مهره اى تابنده داشت
كز فروغش ديده و دل زنده داشت
خيره شد فرجام زان جلوه گرى
بردش از شادى به سوى گوهرى
گفت اين لعل است، از من مي خرش
گفت سنگ است اين، چه خوانى گوهرش
رو، كه اين ما را نمي آيد به كار
گر متاعى خوبتر دارى بيار
دكه ى خر مهره، جاى ديگر است
تحفه ى گوهر فروشان، گوهر است
برترى تنها به رنگ و بوى نيست
آينه ى جان از براى روى نيست
تا نداند دخل و خرجش چند بود
هيچ بازرگان نخواهد برد سود
چشم جان را، بى نگه ديدارهاست
پاى دل را، بى قدم رفتارهاست
روح آزرده
به شِكوه گفت جوانى فقير با پيرى
به روزگار، مرا روى شادمانى نيست
بلاى فقر، تنم خسته كرد و روح بكشت
به مرگ قانعم، آن نيز رايگانى نيست
كسى به مثل من اندر نبردگاه جهان
سياه روز بلاهاى ناگهانى نيست
گرسنه بر سر خوان فلك نشستم و گفت
كه خيرگى مكن، اين بزم ميهمانى نيست
به خلق داد سرافرازى و مرا خوارى
كه در خور تو، ازين به كه مي ستانى نيست
به دهر، هيچ كسی مهربان نشد با من
مرا خبر ز ره و رسم مهربانى نيست
خوشی نيافتم از روزگار سِفلِه دمى
از آن خوشم كه سپنجى است، جاودانى نيست
به خنده، پير خردمند گفت تند مرو
كه پرتگاه جهان، جاى بدعنانى نيست
چو بنگري، همه سر رشته ها به دست قضاست
ره گريز، ز تقدير آسمانى نيست
وديعه اي ست سعادت، كه رايگان بخشند
دراين معامله، ارزانى و گرانى نيست
دل ضعيف، به گرداب نفس دون مفكن
غريق نفس، غريقى كه وارهانى نيست
چو دستگاه جوانيت هست، سودى كن
كه هيچ سود، چو سرمايه ى جوانى نيست
ز بازويت نربودند تا توانائى
زمان خستگى و عجز و ناتوانى نيست
به ملك زندگي، اي دوست، رنج بايد برد
دلى كه مرد، سزاوار زندگانى نيست
من و تو از پى كشف حقيقت آمده ايم
ازين مسابقه، مقصود كامرانى نيست
به دفتر گل و طومار غنچه در گلزار
به جز حكايت آشوب مهرگانى نيست
بناى تن، همه بهر خوشى نساخته اند
وجود سر، همه از بهر سرگرانى نيست
ز مرگ و هستى ما، چرخ را زيان نرسد
سپهر سنگدل است، اين سخن نهانى نيست
روباه نفس
ز قلعه، ماكيانى شد به ديوار
به ناگه روبهى كردش گرفتار
ز چشمش برد، وحشت روشنائى
بزد بال و پر، از بى دست و پائى
ز روز نيك بختى يادها كرد
در آن درماندگي، فريادها كرد
فضاى خانه و باغش هوس بود
چه حاصل، خانه دور از دسترس بود
به ياد آورد زان اقليم ايمن
ز كاه و خوابگاه و آب و ارزن
نهان با خويشتن بس گفتگو كرد
درآن يك دم، هزاران آرزو كرد
گه تدبير، احوالى زبون داشت
به جاى دل، به بر يك قطره خون داشت
به ياد آورد زان آزاد گشتن
ز صحرا جانب ده بازگشتن
نمودن رهروان خرد را راه
ز هر بي راهه و ره بودن آگاه
ز دنبال نوآموزان دويدن
شدن استاد درس چينه چيدن
گشودن پر ز بهر سايبانى
نخفتن در خيال پاسبانى
به كار، از كودكان پيش اوفتادن
رموز كارشان تعليم دادن
به روبه لابه كرد از عجز، كاي دوست
ز من چيزى نيابي، جز پر و پوست
منه در رهگذار چون منى دام
مكن خود را براى هيچ بدنام
گرفتم سينه ى تنگم فشردى
مرا كشتىّ و در يك لحظه خوردى
ز مادر بي خبر شد كودكى چند
تبه گرديد عمر مرغكى چند
يكى را كودك همسايه آزرد
يكى را گربه، آن يك را سگى برد
طمع ديو است، با وى برنيائى
چو خوردي، باز فردا ناشتائى
هوى و حرص و مستي، خواجه تاشند
سيه كارند، در هر جا كه باشند
دچار زحمتى تا صيد آزى
اگر زين دام رستي، بي نيازى
مباش اين گونه بي پروا و بدخواه
بسا گردد شكار گرگ، روباه
چه گردى هرزه در هر رهگذارى
دهى هر دم گلوئى را فشارى
بگفت ار تيره دل يا هرزه گرديم
دراين ره هر چه فرمودند، كرديم
ز روز خردي ام، خصلت چنين بود
دلى روئين به زير پوستين بود
گرم سر پنجه و دندان بُوَد سخت
مرا اين مايه بود از كيسه ى بخت
در آن دفتر كه نقش ما نوشتند
يكى زشت و يكى زيبا نوشتند
چو من روباه و صيدم ماكيان است
گذشتن از چنين سودى زيان است
بسى مرغ و خروس از قريه بردم
به گردن ها بسى دندان فشردم
حديث اتحاد مرغ و روباه
بُوَد چون اتفاق آتش و كاه
چه غم گر نيتم بد يا كه نيكوست
همينم اقتضاى خلقت و خوست
تو خود دادى بساط خويش بر باد
تو افتادى كه كار از دست افتاد
تو مرغ خانگي، روباه طرار
تو خواب آلود و دزد چرخ بيدار
اسير روبه نفس آن چنانيم
كه گوئى پر شكسته ماكيانيم
بهاى زندگى زين بيشتر بود
اگر يك ديده ى صاحب نظر بود
منه بر دست ديو از سادگى دست
كدامين دست را بگرفت و نشكست
مكن بى فكرتى تدبير كارى
كه خواهد هر قماشى پود و تارى
به وقت شخم، گاوت در گرو بود
چو باز آوردي اش، وقت درو بود
روش آفرينش
سخن گفت با خويش، دَلوى به نخوت
كه بى من، كس از چَه ننوشيده آبى
ز سعى من، اين مرز گرديد گلشن
ز گلبرگ پوشيد گلبن ثيابى
نياسودم از كوشش و كار كردن
نصيب من آمد اياب و ذهابى
برآشفت بَر وى طناب و چنين گفت
به خيره نبستند بر تو طنابى
نه از سعى و رنج تو، كز زحمت ماست
اگر چهر گل را بود رنگ و تابى
شنيدند ناگه درين بحث پنهان
ز دهقان پير، آشكارا عتابى
كه آسان شمرديد اين رمز مشكل
نكرديد نيكو سؤال و جوابى
دبيران خلقت، درين كهنه دفتر
نوشتند هر مبحثى را كتابى
اگر دست و بازو نكوشد، شما را
چه رأى خطا و چه فكر صوابى
ز باران تنها، چمن گل نيارد
ببايد نسيم خوش و آفتابى
به هر جا چراغى است، روغنش بايد
بود كار هر كارگر را حسابى
اگر خون نگردد، نماند وريدى
اگر گل نرويد، نباشد گلابى
يكى كشت تاك و يكى چيد انگور
يكى ساخت زان سركه اى يا شرابى
به كوه ار نمي تافت خورشيد تابان
به معدن نمي بود لعل خوشابى
نشستند بسيار شب، خار و بلبل
كه تا غنچه اى در چمن كرد خوابى
براى خوشي هاى فصل بهاران
خزان و زمستان كنند انقلابى
ز آهو دل، از مطبخى دست سوزد
كه تا گردد آماده، روزى كبابى
بسى كارگر بايد و كار پروين
در آبادى هر زمين خرابى
زاهد خودبين
آن نشنيديد كه در شيروان
بود يكى زاهد روشن روان
زنده دلي، عالم و فرخ ضمير
مهر صفت، شهرتش آفاق گير
نام نكويش علم افراخته
توسن زهدش همه جا تاخته
همقدم تاجوران زمين
همنفس حضرت روح الامين
مسألت آموز دبيران خاك
نيتش آرايش مينوى پاك
پيش نشين همه آزادگان
پشت و پناه همه افتادگان
مرد رهي، خوش روش و حق پرست
روز و شبش، سبحه ى طاعت به دست
جايگهش، كوه و بيابان شده
طعمه اش از بيخ درختان شده
رفته ز چين و ختن و هند و روم
مردم بسيار، بدان مرز و بوم
هر كه بدان صومعه بشتافتى
عارضه ناگفته، شفا يافتى
كور در آن باديه بينا شدى
عاجز بيچاره، توانا شدى
خلق بر او دوخته چشم نياز
او به سوى دادگر كار ساز
شب، شدى از ديده نهان روز وار
در كمر كوه، به زندان غار
روز، به عزلتگه خود تاختى
با همه كس، نرد كرم باختى
صبح دمي، روى ز مردم نهفت
هر دُر طاعت كه توان سفت، سفت
ريخت ز چشم آب و به سر خاك كرد
گرد ز آئينه ى دل، پاك كرد
حلقه به در كوفت زنى بي نوا
گفت كه رنجورم و خواهم دوا
از چه شد اين نور، به ظلمت نهان
از چه برنجيد ز ما ناگهان
از چه بر اين جمع، در خير بست
اين همه افتاده بديد و نشست
از چه، دلش ميل مدارا نداشت
از چه، سر همسرى ما نداشت
اى پدر پير، ز چين آمدم
از بلد شك، به يقين آمدم
نور تو رهبر شد و ره يافتم
نام تو پرسيدم و بشتافتم
روز، به چشم همه كس روشن است
ليك، شب تيره به چشم من است
گر ز ره لطف، نگاهم كنى
فارغ ازين حال تباهم كنى
ساعتي، اى شيخ، نياسوده ام
باد صفت، باديه پيموده ام
ديده به بى ديده فكندن، خوش است
خار دل سوخته كندن، خوش است
پير، بدان لابه نداد اعتبار
گريه همى كرد چو ابر بهار
تا كه سر از سجده ى شكران گرفت
ديو غرورش ز گريبان گرفت
گفت كه اين سجده و تسبيح چيست
بر تو و كردار تو، بايد گريست
رنج تو در كارگه بندگى
گشت تهى دستى و شرمندگى
زان همه سرمايه، تو را سود كو
تار قماشت چه شد و پود كو
نوبتِ از خلق گسستن نبود
گاهِ در صومعه بستن نبود
سست شد اين پايه و فرصت شتافت
گم شد و ديگر نتوانيش يافت
عُجب، سمند تو شد و تاختى
رفتى و بار و بنه انداختى
دامنت از اخگر پندار سوخت
آن همه گل، زآتش يك خار سوخت
رشته نبود آنكه تو مي تافتى
جامه نبود آنكه تو مي بافتى
سودگر نفس به بازار شد
گوهر پست تو پديدار شد
راهروانى كه به ره داشتى
بر در خويش از چه نگه داشتى
آن كه درش، روز كرم بسته بود
قفل در حق نتواند گشود
نفس تو، چون خودسر و محتاله شد
زهد تو، چون كفر دو صد ساله شد
طاعت بى صدق و صفا، هيچ نيست
اين همه جز روى و ريا، هيچ نيست
سپيد و سياه
كبوتري، سحر اندر هواى پروازى
به بام لانه بياراست پر ولى نپريد
رسيد بر پرش از دور، ناوكى جانسوز
مبرهن است كزان طعنه بر دلش چه رسيد
شكسته شد پر و بالي، نزار گشت تنى
گسست رشته ى امّيدى و رگى بدريد
گذشت بر در آن لانه، شامگه زاغى
طبيب گشت، چو رنجورى كبوتر ديد
برفت خار و خس آورد و سايبانى ساخت
براى راحت بيمار خويش، بس كوشيد
هزار گونه ستم ديد، تا به روزن و بام
ز برگهاى درختان سبز پرده كشيد
ز جويبار، به منقار خويش آب ربود
به باغ، كرد ره و ميوه اى ز شاخه چيد
گهى پدر شد و گه مادر و گهى دربان
طعام داد و نوازش نمود و ناله شنيد
ببرد آنهمه بار جفا كه تا روزى
ز درد و خستگى و رنج، دردمند رهيد
به زاغ گفت چه نسبت سپيد را به سياه
تو را به يارى بيگانگان، چه كس طلبيد
بگفت نيت ما اتفاق و يك رنگى است
تفاوتى نكند خدمت سياه و سفيد
تو را چو من، به دل خرد، مهر و پيونديست
مرا به سان تو، در تن رگ و پى است و وريد
صفاى صحبت و آئين يك دلى بايد
چه بيم، گر كه قديم است عهد، يا كه جديد
ز نزد سوختگان، بي خبر نبايد رفت
زمان كار نبايد به كنج خانه خزيد
غرض، گشودن قفل سعادت است به جهد
چه فرق، گر زر سرخ و گر آهن است كليد
سختى و سختيها
نهفتن به عمرى غم آشكارى
فكندن به كشت اميدى شرارى
به پاى نهالى كه بارى نيارد
جفا ديدن از آب و گل، روزگارى
به بزم فرومايگان ايستادن
نشستن به دريوزه در رهگذارى
ز بيم هژبران، پناهنده گشتن
به گرگى سيه دل، به تاريك غارى
ز سنگين دلي، خواهش لطف كردن
سوى ناكسي، بردن از عجز كارى
به جاى گل آرزوئى و شوقى
نشاندن به دل، نوك جانسوز خارى
به دريا درافتادن و غوطه خوردن
نه جستن پناهي، نه ديدن كنارى
زبون گشتن از درد و محروم ماندن
به هر جا برون بودن از هر شمارى
شنيدن ز هر سِفله، حرف درشتى
ز مردم كشي، خواستن زينهارى
به آهي، پراكنده گشتن چو كاهى
ز بادي، پريشان شدن چون غبارى
بسى خوش تر و نيك تر نزد دانا
ز دمسازى يار ناسازگارى
سرنوشت
به جغد گفت شبانگاه طوطى از سر خشم
كه چند بايدت اين گونه زيست سرگردان
چرا ز گوشه ى عزلت، برون نمي آئی
چه اوفتاده كه از خلق مي شوى پنهان
كسى بجز تو، نبستست چشم روشن بين
كسى بجز تو، نكردست در خرابه مكان
اگر به جانب شهرت گذر فتد، بينى
بسى بلند بنا قصر و زرنگار ايوان
چرا زفكرت باطل، نژند دارى دل
چرا به ملك سياهي، سيه كنى وجدان
ز طائران جهان ديده، رسم و راه آموز
ببين چگونه به سر مي برند وقت و زمان
اگر كه همچو منت، ميل برترى باشد
گهت به دست نشانند و گاه بر دامان
مرا نگر، چه نكو راى و نغز گفتارم
تو را ضمير، بدانديش و الكنست زبان
به ما، هماره شكر داده اند، نوبت چاشت
نخورده ايم به سان تو هيچگه غم دان
به زير پر، چو تو سر بى سبب نهان نكنيم
زنيم در چمنى تازه، هر نفس جولان
بهل، كه عمر تلف كردن است تنهائى
نديم سرو و گل و سبزه باش در بستان
بپوش چشم ز بيغوله، نيستى رهزن
بشوى گرد سياهى ز دل، نه اى شيطان
نه با خبر ز بهاري، نه آگهى ز خريف
چو مرده اى به زمستان و فصل تابستان
به كنج غار، مخز همچو گرگ بى چنگال
گرسنه خواب مكن، چون شغال بى دندان
به موش مرده، ميالاى پنجه و منقار
بزرگ باش و مياموز خصلت دونان
به روزگار جوانيت، ماتم پيرى است
سيه دلى چو تو، هرگز نداشت بخت جوان
جهان به خويشتن اي دوست خيره سخت مگير
كه كار سخت، ز كارآگهى شدست آسان
برو به سيرگهى تازه، صبح گاهى خوش
بيا به خانه ى ما، باش يك شبى مهمان
تو چشم عقل ببستي، كه در چَه افتادى
تو بد شدي، كه شدند از تو خوبتر دگران
فضيلت و هنر، اى بى هنر، نمود مرا
جليس بزم بزرگان و همسر شاهان
مرا ز عاج و زر و سيم، ساختند قفس
گهم به خانه نگه داشتند و گه به دكان
ز خويش، بى سبب اى تيره دل چه مي كاهى
كمال جوى و سعادت، چه خواهى از نقصان
هميشه مى نتوان رفت بي خود و فارغ
هماره مي نتوان زيست غمگن و حيران
ز ناله هاى غم افزاى خويش، جان مخراش
ز سوگ بي گه خود، خلق را مكن گريان
ز بانگ زشت تو، بس آرزو كه گشت تباه
ز فال شوم تو، بس خانمان كه شد ويران
چو طوطيان، چه سخن گفتى و شنيدي، هين
چو بلبلان، به كدامين چمن پريدي، هان
جواب داد كه بر خيره، شوم خوانندم
ز من به كس نرسيدست هيچ گونه زيان
عجب مدار، گرم شوق سير گلشن نيست
تفاوتيست ميان من و دگر مرغان
سمند دولت گيتى كه جانب همه تاخت
ز ما گذشت چو برق و نگه نداشت عنان
خوش است نغمه ى مرغى به ساحت چمنى
ولى نه بوم سيه روز، مرغكى خوشخوان
فروغ چهر گل، آن به كه بلبلان بينند
براى همچو مني، شوره زار شد شايان
هرآن كسى كه تو را پيك نيك بختى گشت
نداد ديده ى ما را نصيب، جز پيكان
بسوخت خانه ى ما زآتش حوادث چرخ
نه مردميست ز همسايه خواستن تاوان
نكرد رهرو عاقل، به هر گذرگه خواب
نچيد طایر آگاه، چينه از هر خوان
چه سود صحبت شاهان، چو نيست آزادى
چرا دهيم گران مايه وقت را ارزان
به رنج گوشه نشينىّ و فقر، تن دادن
به از پريدن بي گاه و داشتن غم جان
قفس نه جز قفس است، ار چه سيم و زر باشد
كه صحن تنگ همان است و بام تنگ همان
در آشيانه ى ويران خويش خرسنديم
چه خوش دليست در آباد ديدن زندان
هزار نكته به ما گفت شبرو گردون
چه غم، به چشم تو گر بي هشيم يا نادان
به نزد آن كه چو من دوستدار تاريكيست
تفاوتى نكند روز تيره و رخشان
مرا ز صحبت بيگانگان ملال آيد
به ميهماني ام اى دوست، هيچ گاه مخوان
تو خود، گهى به چمن خسب و گه به سبزه خرام
كه بوم را نه ازين خوش دلى بود، نه از آن
به عهد و يك دلى مردم، اعتبارى نيست
كه همچو دور جهان، سست عهد بود انسان
ز راه تجربه، گر هفته اى سكوت كنى
نه خواجه ماند و بانو، نه شكـّر و انبان
بجوى و جر بكـَنندت به صد جفا پر و بال
به رهگذر بكـَشندت به صد ستم، طفلان
نه جغد رست و نه طوطي، چو شد قضا شاهين
نه زشت ماند و نه زيبا، چو راز گشت عيان
طبيب دهر نياموخت جز ستم، پروين
به درد كـُشت و حديثى نگفت از درمان
سرود خاركن
به صحرا، سرود اين چنين خاركن
كه از كندن خار، كس خوار نيست
جوانىّ و تدبير و نيروت هست
به دست تو، اين كارها كار نيست
به بيدارى و هوشيارى گراى
چو ديدى كه بخت تو بيدار نيست
چو بفروختي، از كه خواهى خريد
متاع جوانى به بازار نيست
جواني، گهِ كار و شايستگى است
گه خودپسندىّ و پندار نيست
نبايست بر خيره از پا فتاد
چو جان خسته و جسم بيمار نيست
همين بس كه از پا نيفتاده اى
بس افتادگان را پرستار نيست
مپيچ از ره راست، بر راه كج
چو در هست، حاجت به ديوار نيست
ز بازوى خود، خواه برگ و نوا
تورا برگ و توشى در انبار نيست
همى دانه و خوشه خروار شد
ز آغاز، هر خوشه خروار نيست
قوى پنجه اي، تيشه محكم بزن
هنرمند مردم، سبكسار نيست
زر وقت، بايد به كار آزمود
كزاين بهترش، هيچ معيار نيست
غنيمت شمر، جز حقيقت مجوى
كه بارى است فرصت، دگر بار نيست
همى ناله كردي، ولى بى ثمر
كس اين ناله ها را خريدار نيست
چو شب، هستى و صبحدم نيستى است
شكايت ز هستي، سزاوار نيست
كنند از تو در كار دل، بازپرس
دراين خانه، كس جز تو معمار نيست
نشد جامه ى عُجب، جان را قبا
درين جامه، پود ار بود، تار نيست
درين دكـّه، سود و زيان با همند
كس از هر زياني، زيانكار نيست
گهى كم به دست اوفتد، گه فزون
بساز، ار درم هست و دينار نيست
مگوى از گرفتارى خويشتن
ببين كيست آن كو گرفتار نيست
به چشم بصيرت به خود در نگر
تورا تا در آئينه، زنگار نيست
همه كار ايام، درس است و پند
دريغا كه شاگرد هشيار نيست
تو را بار تقدير بايد كشيد
كسى را رهائى از اين بار نيست
به دشوارى ار دل شكيبا كنى
ببينى كه سهل است و دشوار نيست
از امروز اندوه فردا مخور
نهان است فردا، پديدار نيست
گر آلود انگشتهايت به خون
شگفتى ز ايام خونخوار نيست
چو خارند گل هاى هستى تمام
گل است اين كه دارى به كف، خار نيست
ز آزادگان، بردبارى و سعى
بياموز، آموختن عار نيست
هزاران ورق كرده گيتى سياه
شكايت همين چند طومار نيست
تو خاطر نگه دار شو خويش را
كه ايام، خاطر نگه دار نيست
ره زندگان است، عيبش مكن
گر اين راه، همواره هموار نيست
پى كارهایى كه گويد برو
تورا با فلك، دست پيكار نيست
به جائي كه بار است بر پشت مور
براى تو، اين بار، بسيار نيست
نشايد كه بي كار مانيم ما
چو يك قطره و ذره بي كار نيست
سر و سنگ
نهان كرد ديوانه در جيب، سنگى
يكى را به سر كوفت، روزى به معبر
شد از رنج رنجور و از درد نالان
بپيچيد و گرديد چون مار چنبر
دويدند جمعى پى دادخواهى
دريدند ديوانه را جامه در بر
كشيدند و بردندشان سوى قاضى
كه اين يك ستمديده بود، آن ستمگر
ز ديوانه و قصه ى سر شكستن
بسى ياوه گفتند هر يك به محضر
بگفتا همان سنگ، بر سر زنيدش
جز اين نيست بدكار را مزد و كيفر
بخنديد ديوانه زان ديو رائى
كه نفرين برين قاضى و حكم و دفتر
كسى مي زند لاف بسيار دانى
كه دارد سرى از سر من تهي تر
گر اينند با عقل و رايان گيتى
ز ديوانگانش چه امّيد، ديگر
نشستند و تدبير كردند با هم
كه كوبند با سنگ، ديوانه را سر
سعى و عمل
به راهى در، سليمان ديد مورى
كه با پاى ملخ مي كرد زورى
به زحمت، خويش را هر سو كشيدى
وزآن بار گران، هر دم خميدى
ز هر گردي، برون افتادى از راه
ز هر بادي، پريدى چون پر كاه
چنان در كار خود، يك رنگ و يك دل
كه كارآگاه، اندر كار مشكل
چنان بگرفته راه سعى در پيش
كه فارغ گشته از هر كس، جز از خويش
نه اش پرواى از پاى اوفتادن
نه اش سوداى كار از دست دادن
به تندى گفت كاى مسكين نادان
چرائى فارغ از ملك سليمان
مرا در بارگاه عدل، خوان هاست
به هر خوان سعادت، ميهمان هاست
بيا زين ره، به قصر پادشاهى
بخور در سفره ى ما، هر چه خواهى
به خار جهل، پاى خويش مخراش
به راه نيك بختان، آشنا باش
ز ما هم عشرت آموز و هم آرام
چو ما، هم صبح خوشدل باش و هم شام
چرا بايد چنين خونابه خوردن
تمام عمر خود را بار بردن
ره است اينجا و مردم رهگذارند
مبادا بر سرت پائى گذارند
مكش بيهوده اين بار گران را
ميازار از براى جسم، جان را
بگفت از سور، كمتر گوى با مور
كه موران را، قناعت خوشتر از سور
چو اندر لانه ى خود پادشاهند
نوال پادشاهان را نخواهند
برو جائي كه جاى چاره سازيست
كه ما را از سليمان، بى نيازيست
نيفتد با كسى ما را سر و كار
كه خود، هم توشه داريم و هم انبار
به جاى گرم خود، هستيم ايمن
ز سرماى دى و تاراج بهمن
چو ما، خود خادم خويشيم و مخدوم
به حكم كس نمي گرديم محكوم
مرا امّيد راحت هاست زين رنج
من اين پاى ملخ ندهم به صد گنج
مرا يك دانه ى پوسيده خوش تر
ز ديهيم و خراج هفت كشور
گرت همواره بايد كامكارى
ز مور آموز رسم بردبارى
مرو راهى كه پايت را ببندند
مكن كارى كه هشياران بخندند
گه تدبير، عاقل باش و بينا
ره امروز را مسپار فردا
بكوش اندر بهار زندگانى
كه شد پيرايه ى پيري، جوانى
حساب خود، نه كم گير و نه افزون
منه پاى از گليم خويش بيرون
اگر زين شهد، كوته دارى انگشت
نكوبد هيچ دستى بر سرت مشت
چه در كار و چه در كار آزمودن
نبايد جز به خود، محتاج بودن
هر آن مورى كه زير پاى زوريست
سليماني است، كاندر شكل موريست
سفر اشك
اشك طرف ديده را گرديد و رفت
اوفتاد آهسته و غلتيد و رفت
بر سپهر تيره ى هستى دمى
چون ستاره روشنى بخشيد و رفت
گر چه درياى وجودش جاى بود
عاقبت يك قطره خون نوشيد و رفت
گشت اندر چشمه ى خون ناپديد
قيمت هر قطره را سنجيد و رفت
من چو از جور فلك بگريستم
بر من و بر گريه ام خنديد و رفت
رنجشى ما را نبود اندر ميان
كس نمي داند چرا رنجيد و رفت
تا دل از اندوه، گردآلود گشت
دامن پاكيزه را بر چيد و رفت
موج و سيل و فتنه و آشوب خاست
بحر، طوفانى شد و ترسيد و رفت
همچو شبنم، در گلستان وجود
بر گل رخساره اى تابيد و رفت
مدتى در خانه ى دل كرد جاى
مخزن اسرار جان را ديد و رفت
رمزهاى زندگانى را نوشت
دفتر و طومار خود پيچيد و رفت
شد چو از پيچ و خم ره، با خبر
مقصد تحقيق را پرسيد و رفت
جلوه و رونق گرفت از قلب و چشم
ميوه اى از هر درختى چيد و رفت
عقل دورانديش، با دل هر چه گفت
گوش داد و جمله را بشنيد و رفت
تلخى و شيرينى هستى چشيد
از حوادث با خبر گرديد و رفت
قاصد معشوق بود از كوى عشق
چهره ى عشاق را بوسيد و رفت
اوفتاد اندر ترازوى قضا
كاش مي گفتند چند ارزيد و رفت
سيه روي
به كنج مطبخ تاريك، تابه گفت به ديگ
كه از ملال نمردي، چه خيره سر بودى
ز دوده، پشت تو مانند قير گشته سياه
ز عيب خويش، تو مسكين چه بي خبر بودى
همى به تيرگى خود فزودى از پستى
سياه روز و سيه كار و بد گهر بودى
تمام عمر، درين كارگاه زحمت و رنج
نشسته بودى و بي مزد كارگر بودى
گهى ز عجز، جفاى شرار مي بردى
گهى ز جهل ، گرفتار شور و شر بودى
دمى ز آتش و آبت ، ستم رسيد و بلا
دمى نديم دم و دود و خشك و تر بودى
نه لحظه اى ز هجوم حوادث آسودى
نه هيچ با خبر از شب، نه از سحر بودى
ستيزه گر فلك، اى تيره بخت، با تو ستيز
نمي نمود تو خود گر ستيزه گر بودى
زمانه سوخت تورا پاك و هيچ دم نزدى
هميشه خسته و پيوسته رنجبر بودى
به پيش چون تو سيه روى بد دلم كه فكند
چه بودي، ار كه مرا قدرت سفر بودى
نديد چشم تو رنگى دگر بجز سيهى
رواست گر كه بگوئيم بى بصر بودى
دراين بساط سيه، گر نمي گشودى رخت
چو ما، سفيد و نكو راى و نامور بودى
جواب داد كه ما هر دو در خور ستميم
تو نيز همچو من، اي دوست، بي هنر بودى
جفاى آتش و هيزم، نه بهر من تنهاست
تو نيز لايق خاكستر و شرر بودى
من و تو سالك يك مقصديم در معنى
تو نيز رهرو اين كهنه رهگذر بودى
اگر ز فكر تو مي زاد، راى نيك ترى
به فكر روزى ازين روز نيك تر بودى
مگر به ياد ندارى كه دوش، وقت سحر
ميان شعله ى جانسوز، تا كمر بودى
نمي نشستى اگر نزد ما دراين مطبخ
مبرهن است كه در مطبخ دگر بودى
نظر به عُجب، در آلودگان نمی كردى
به دامن سيه خود، گرت نظر بودى
من از سياهى خود، بس ملول مي گشتم
اگر تو تيره دل، از من سپيدتر بودى
شاهد و شمع
شاهدى گفت به شمعى كامشب
در و ديوار، مزيّن كردم
ديشب از شوق، نخفتم يك دم
دوختم جامه و بر تن كردم
دو سه گوهر ز گلوبندم ريخت
بستم و باز به گردن كردم
كس ندانست چه سحرآميزى
به پرند، از نخ و سوزن كردم
صفحه ى كارگه، از سوسن و گل
به خوشى چون صف گلشن كردم
تو به گـَردِ هنر من نرسى
زآن كه من بذل سر و تن كردم
شمع خنديد كه بس تيره شدم
تا ز تاريكي ات ايمن كردم
پى پيوند گهرهاى تو، بس
گهر اشك به دامن كردم
گريه ها كردم و چون ابر بهار
خدمت آن گل و سوسن كردم
خوشم از سوختن خويش از آنك
سوختم، بزم تو روشن كردم
گر چه يك روزن امّيد نماند
جلوه ها بر در و روزن كردم
تا تو آسوده روى در ره خويش
خوى با گيتى رهزن كردم
تا فروزنده شود زيب و زرت
جان ز روى و دل از آهن كردم
خرمن عمر من ار سوخته شد
حاصل شوق تو، خرمن كردم
كارهایي كه شمردى بر من
تو نكردي، همه را من كردم
شب
شباهنگام، كاين فيروزه گلشن
ز انوار كواكب، گشت روشن
غزال روز، پنهان گشت از بيم
پلنگ شب، برون آمد ز مَکمَن
روان شد خار كن با پشته ى خار
بخسته، دست و پا و پشت و گردن
به كنج لانه، مور آرامگه ساخت
شده آزرده، از دانه كشيدن
به رسم و راه ديرين، داد چوپان
در آغل، گوسفندان را نشیمن
كبوتر جست اندر لانه راحت
زغن در آشيان بنمود مسكن
جهان را سوگ بگرفت و شباويز
به سان سوگواران كرد شيون
زمان خفتن آمد ماكيان را
نچيده ماند آن پاشيده ارزن
نهاد از دست، مرد كارگر كار
كه شد بي گاه وقت كار كردن
هم افسونگر رهایى يافت، هم مار
هم آهنگر بياسود و هم آهن
لحاف پيرزن را پارگى ماند
كه نتوانست نخ كردن به سوزن
بياراميد صيد، آسوده در دام
به شوق شادى روز رهيدن
دروگر، داس خود بنهاد بر دوش
تبرزن، رخت خود پوشيد بر تن
عسس بيدار ماند، آرى چه نيكوست
براى خفتگان، بيدار بودن
به بام خلق، بر شد دزد طرّار
كمين رهگذاران كرد رهزن
ز بى خوابى شكايت كرد بيمار
كه شد نزديك، رنج شب نخفتن
بدوشيدند شير گوسفندان
بياسودند گاو و گاوآهن
خروش از جانب ميخانه برخاست
ز بس جام و سبو در هم شكستن
ز تاريكي، زمين بگرفت اسپر
ز انجم آسمان بر بست جوشن
ز مشرق، گشت ناهيد آشكارا
چو تابنده گهر، از تيره معدن
شهاب ثاقب، از دامان افلاك
فرو افتاد، چون سنگ فلاخن
بنات النعش، خونين كرده رخسار
ز مويه كردن و از موى كندن
ثوابـِت، جمله حيران ايستاده
چو محكومان به هنگام زليفن
به كنج كلبه ى تاريك بختان
فروتابيد نور مه ز روزن
بر آمد صبحدم، مهر جهان تاب
به سان حور از چنگِ هريمن
فرو شستند چين زلف سنبل
بيفشاندند گرد از چهر سوسن
ز سر بگرفت سعى و رنج خود، مور
بشد گنجشك، بهر دانه جستن
نماند توسنى و راهوارى
ز ناهموارى ايام توسن
بدينگونه است آئين زمانه
زمانى دوستدار و گاه دشمن
پديد آرد گهى صبح و گهى شام
گهى ارديبهشت و گاه بهمن
دريغا، كاروان عمر بگذشت
ز سال و ماه و روز و شب گذشتن
ز گير و دار اين دام بلاخيز
جهان تا هست، كس را نيست رستن
اگر نيك و اگر بد گردد احوال
نيفتد چرخه ى گيتى ز گشتن
دهد اين سود گر، اي دوست، ما را
گهى كرباس و گاهى خزّ ا َدكـَن
به دانش، زنگ از اين آئينه بزداى
به صيقل، زنگ را دانى زدودن
چو اسرائيليان، كفران نعمت
مكن، چون هست هم سلوى و هم من
كتاب حكمت و عرفان چه خوانى
نخوانده ابجد و حطـّىّ و كـَلمَن
حقيقت گوى شو، پروين، چه ترسى
نشايد بهر باطل، حق نهفتن
شباهنگ
چو رنگ از رخ روز، پرواز كرد
شباهنگ، ناليدن آغاز كرد
بساط سپيدي، تباهى گرفت
ز مه تا به ماهي، سياهى گرفت
ره فتنه ى دزدِ عيّار باز
عسس خسته از گشتن و شب دراز
نخفته، نه مست و نه هوشيار ماند
نياسوده گر ماند، بيمار ماند
پرستار را ناگهان خواب برد
هماندم كه او خفت، رنجور مرد
جهان چون دل بت پرستان، سياه
مه از ديده پنهان و در راه، چاه
بخفتند مرغان باغ و قفس
شباهنگ افسانه مي گفت و بس
نمي كرد ديوانه ديگر خروش
نمي آمد آواز ديگر به گوش
بجز ريزش سيل از كوهسار
بجز گريه ى كودك شيرخوار
برون آمد از كنج مطبخ، عجوز
ز پيرى به زحمت، ز سرما به سوز
شكايت كنان، گه ز سر، گه ز پشت
چراغى كه در دست خود داشت كشت
بگسترد چون جامه از بهر خواب
سبوئى شكست و فرو ريخت آب
شنيدم كه كوته زمانى نخفت
شكسته گرفت و پراكنده رفت
بناليد از ناله ى مرغ شب
كه شب نيز فارغ نه ايم، اى عجب
نديديم آسايش از روزگار
گهى بانگ مرغ است و گه رنج كار
به نرمى چنين داد مرغش جواب
كه اى ساليان خفته، يك شب مخواب
به سر منزلى كاين قدر خون كنند
در آن، خواب آزادگان چون كنند
من از چرخ پيرم چنين تنگ دل
كه از ضعف پيران نگردد خجل
به هر دست فرسوده، كارى دهد
به هر پشت كاهيده، بارى نهد
بسى رفته، گم گشت ازين راه راست
بسى خفته، چون روز شد، برنخاست
عسس كى شود، دزد تيره روان
تو خود باش اين گنج را پاسبان
به هرجا برافكنده اند اين كمند
چه ديوار كوته، چه بام بلند
دراين دخمه، هر شب گرفتارهاست
ره و رسم ها، رمزها، كارهاست
شب، از باغ گم شد گل و خار ماند
خنك، باغبانى كه بيدار ماند
به خفتن، چرا پير گردد جوان
به رهزن، چرا بگرَوَد كاروان
فلك، در نورد و تو در خوابگاه
تو مدهوش و در شبروى مهر و ماه
شرط نيكنامي
نيكنامى نباشد، از رهِ عُجب
خنگ آز و هوس همى راندن
روز دعوي چو طبل بانگ زدن
وقت كوشش، ز كار واماندن
خستگان را ز طعنه، جان خستن
دل خلق خداى رنجاندن
خود سليمان شدن به ثروت و جاه
ديگران را ز ديو ترساندن
با درافتادگان، ستم كردن
زهر را جاى شهد نوشاندن
اندر امّيد خوشه ى هوسى
هر كجا خرمنى است، سوزاندن
گمرهان را رفيق ره بودن
سر ز فرمان عقل پيچاندن
عيب پنهان ديگران گفتن
عيب پيداى خويش پوشاندن
بهر يك مشت آرد، بر سر خلق
آسيا چون زمانه گرداندن
گويمت شرط نيك نامى چيست
زآن كه اين نكته بايدت خواندن
خارى از پاى عاجزى كندن
گردى از دامنى بيفشاندن
شكسته
با بنفشه، لاله گفت اى بي خبر
طرف گلشن را منظم كرده اند
از براى جلوه، گل هاى چمن
رنگ را با بوى توأم كرده اند
اندراين بزم طرب، گوئى تو را
غرق در درياى ماتم كرده اند
از چه معني، در شكستى بى سبب
چون به خاكت ريشه محكم كرده اند
از چه، رويت در هم و پشتت خم است
از چه رو، كار تو درهم كرده اند
از چه، خود را پشت سر مي افكنى
چون به يارانت مقدّم كرده اند
درزيان اين قباى نيلگون
در تو زشتى را مسلم كرده اند
گفت، بهر بردن بار قضا
عاقلان، پشت از ازل خم كرده اند
عارفان، از بهر افزودن به جان
از هوى و از هوس، كم كرده اند
ياد حق بر ياد خود بگزيده اند
كار ابراهيم ادهم كرده اند
رهروان اين گذرگاه، آگهند
توش راه خود فراهم كرده اند
گلـّه هاى معني، از فرسنگ ها
گرگ خود را ديده و رم كرده اند
چون در آخر، جمله شادي ها غم است
هم ز اول، خوى با غم كرده اند
تو نمي دانى كه از بهر خزان
باغ را شاداب و خرم كرده اند
تو نمي بينى چه سيلابى نهان
در دل هر قطره شبنم كرده اند
هر كسى را با چراغ بينشى
راهى اين راه مُظلـَم كرده اند
از صبا گوئى تو و ما از سَموم
بهر ما، اين شهد را سم كرده اند
تو، خوشى بينىّ و ما پژمردگى
هر كجا، نقشى مجسم كرده اند
ما به خود، چيزى نكرديم اختيار
كارفرمايان عالم كرده اند
كرده اند ار پرسشى در كار ما
خلقت و تقدير، با هم كرده اند
درزى و جولاهه ى ما، صنع خويش
در پس اين سبز طارَم كرده اند
شكنج روح
به زندان تاريك، در بند سخت
به خود گفت زندانى تيره بخت
كه شب گشت و راه نظر بسته شد
به رويم دگر باره، در بسته شد
زمين سنگ در سنگ، ديوار سنگ
فضا و دل و فرصت و كار، تنگ
سرانجام كردار بد، نيك نيست
جز اين سهمگين جاى تاريك نيست
چنين است فرجام خون ريختن
رسد فتنه، از فتنه انگيختن
در آن لحظه، ديگر نمي ديد چشم
بجز خون نبودى به چشمم، ز خشم
نبخشودم، از من چو زنهار خواست
نبخشايد ار چرخ بر من، رواست
پشيمانم از كرده، اما چه سود
چو آتش برافروختم، داد دود
اگر ديده لختى گرايد به خواب
گهى دار بينم، زمانى طناب
شب، اين وحشت و درد و كابوس و رنج
سحرگاه، آن آتش و آن شكنج
چرا خيرگى با جهان مي كنم
حديث عيان را نهان مي كنم
نخستين دم، از كرده ى پست من
خبر داد، خونين شده دست من
مرا بازگشت، اول كار مشت
همى گفت هر قطره ى خون، كه كشت
من آن تيغ آلوده، كردم به خاك
پديدار كردش خداوند پاك
نهفتم من و ايزدش باز يافت
چو من بافتم دام، او نيز بافت
همانا كه ما را در آن تنگناى
در آن لحظه مي ديد چشم خداى
نه بر خيره، گردون تباهى كند
سياهى چو بيند، سياهى كند
كسانى كه بر ما گواهى دهند
سزاى تباهي، تباهى دهند
پى كيفر روزگارم برند
بدين پاي، تا پاى دارم برند
ببندند اين چشم بي باك را
كه آلوده كرد اين دل پاك را
بدين دست، دژخيم پيشم كشد
به نزديكى دست خويشم كشد
به دست از قفا، دست بندم زنند
كشند و به جائى بلندم زنند
بدانم، در آن جايگاه بلند
كه بيند گزند، آن كه خواهد گزند
بجز پستي، از آن بلندى نزاد
كسى را چنين سربلندى مباد
بد من كه اكنون شريك من است
پس از مرگ هم، مرده ريگ من است
به هر جا نهم پا، دراين تيره جاى
فتاده است آن كشته ام پيش پاى
ز وحشت بگردانم ار سر دمى
ز دنبالم آهسته آيد همى
شبي، آن تن بى روان جان گرفت
مرا ناگهان از گريبان گرفت
چو ديدم، بلرزيدم از ديدنش
عيان بود آن زخم بر گردنش
نشستم به هر سوي، با من نشست
اشارت همى كرد با چشم و دست
چو راه افتادم، به راه اوفتاد
چو باز ايستادم، به جاى ايستاد
در بسته را از كجا كرد باز
چو رفت، از كجا باز گرديد باز
سرانجام اين كار دشوار چيست
دراين تيرگي، با منش كار چيست
نگاهش، هزارم سخن گفت دوش
دل آگاه شد، گر چه نشنيد گوش
شبى گفت آهسته در گوش من
كه چون من، تورا نيز بايد كفن
چنين است فرجام بد كارها
چو خارى بكاري، دمد خارها
چنين است مرد سياه اندرون
خطايش ره و ظلمتش رهنمون
رفيقى چو كردار بد، پست نيست
كه جز در بدي، با تو همدست نيست
چنين است مزدورى نفس دون
بريزند خونت، بريزى چو خون
مرو زين ره سخت با پاى سست
مكـُش چون كه خون را بجز خون نشست
شوق برابري
ناروَنى بود به هندوستان
زاغچه اى داشت در آن آشيان
خاطرش از بندگى آزاد بود
جايگهش ايمن و آباد بود
نه غم آب و نه غم دانه داشت
بود گدا، دولت شاهانه داشت
نه گله ايش از فلك نيل فام
نه غم صياد و نه پرواى دام
از همه بيگانه و از خويش نه
در دل خردش، غم و تشويش نه
عاقبت، آن مرغك عزلت گزين
گشت بسى خسته و اندوهگين
گفت، بهار است و همه دوستان
رخت كشيدند سوى بوستان
من نه بهار و نه خزان ديده ام
خسته و فرسوده و رنجيده ام
چند كنم خانه درين نارون
چند برم حسرت باغ و چمن
چند در اين لانه، نشيمن كنم
خيزم و پرواز به گلشن كنم
نغمه زنم بر سر ديوار باغ
خوش كنم از بوى رياحين دماغ
همنفس قمرى و بلبل شوم
شانه كش گيسوى سنبل شوم
رفت به گلزار و به شاخى نشست
ديد خرامان دو سه طاووس مست
زاغچه گرديد گرفتارشان
خواست شود پيرو رفتارشان
جمله، به سر چتر نگارين زده
طعنه به صورت گرى چين زده
باغ بكاويد و به هر سو شتافت
تا دو سه دانه پر طاووس يافت
بست دو بر دُم، يكِ ديگر به سر
گفت، مرا كس نشناسد دگر
گشت دُمَم، چون پرم آراسته
كس نخريدست چنين خواسته
زيور طاووس به سر بسته ام
از پر زيباش به پر بسته ام
بال بياراست، پريدن گرفت
همره طاووس، چميدن گرفت
ديد چو طاووس در آن خودپسند
بال و پر عاريتش را بكند
گفت كه اى زاغ سيه روزگار
پرّتو خالى است ز نقش و نگار
زيور ما، روى تو نيكو نكرد
ما و تو را همسر و هم خو نكرد
گرچه پر ما، همه پيرايه بود
ليك نه بهر تو فرومايه بود
سير و خرام تو، چه حاصل به باغ
زاغى و طاووس نماند به زاغ
هر چه كني، هر چه ببندى به پر
گاه روش، تو دگري، ما دگر
صاعقه ى ما، ستم اغنياست
برزگرى پند به فرزند داد
كاى پسر، اين پيشه پس از من تو راست
مدت ما جمله به محنت گذشت
نوبت خون خوردن و رنج شماست
كشت كن آنجا كه نسيم و نمى ست
خرمى مزرعه، ز آب و هواست
دانه، چو طفلى ست در آغوش خاك
روز و شب، اين طفل به نشو و نماست
ميوه دهد شاخ، چو گردد درخت
اين هنر دايه ى باد صباست
دولت نوروز نپايد بسى
حمله و تاراج خزان در قفاست
دور كن از دامن انديشه دست
از پى مقصود برو تات پاست
هر چه كنى كشت، همان بدروى
كار بد و نيك، چو كوه و صداست
سبزه به هر جاى كه رويد، خوش است
رونق باغ، از گل و برگ و گياست
راستى آموز، بسى جو فروش
هست در اين كوي، كه گندم نماست
نان خود از بازوى مردم مخواه
گر كه تو را بازوى زور آزماست
سعى كن، اى كودك مهد اميد
سعى تو بنّا و سعادت بناست
تجربه مي بايدت اول، نه كار
صاعقه در موسم خرمن، بلاست
گفت چنين، كاى پدر نيك راى
صاعقه ى ما ستم اغنياست
پيشه ى آنان، همه آرام و خواب
قسمت ما، درد و غم و ابتلاست
دولت و آسايش و اقبال و جاه
گر حق آنهاست، حق ما كجاست
قوت، به خوناب جگر مي خوريم
روزى ما، در دهن اژدهاست
غله نداريم و گه خرمن است
هيمه نداريم و زمان شتاست
حاصل ما را، دگران مي برند
زحمت ما زحمت بى مدعاست
از غم باران و گل و برف و سيل
قامت دهقان، به جوانى دوتاست
سفره ى ما از خورش و نان، تهى است
در ده ما، بس شكم ناشتاست
گه نبود روغن و گاهى چراغ
خانه ى ما، كى همه شب روشناست
زين همه گنج و زر و ملك جهان
آنچه كه ما راست، همين بورياست
همچو مني، زاده ى شاهنشهى است
ليك دو صد وصله، مرا بر قباست
رنجبر، ار شاه بود وقت شام
باز چو شب روز شود، بي نواست
خرقه ى درويش، ز درماندگى
گاه لحاف است و زمانى عباست
از چه، شهان ملك ستانى كنند
از چه، به يك كلبه تو را اكتفاست
پاى من از چيست كه بى موزه است
در تن تو، جامه ى خلقان چراست
خرمن امساله ى ما را، كه سوخت؟
از چه درين دهكده قحط و غلاست
در عوض رنج و سزاى عمل
آنچه رعيت شنود، ناسزاست
چند شود باركش اين و آن
زارع بدبخت، مگر چارپاست
كار ضعيفان ز چه بى رونق است
خون فقيران ز چه رو، بى بهاست
عدل، چه افتاد كه منسوخ شد
رحمت و انصاف، چرا كيمياست
آن كه چو ما سوخته از آفتاب
چشم و دلش را، چه فروغ و ضياست
ز انده اين گنبد آئينه گون
آينه ى خاطر ما بى صفاست
آنچه كه داريم ز دهر، آرزوست
آنچه كه بينيم ز گردون، جفاست
پير جهان ديده بخنديد كاين
قصه ى زور است، نه كار قضاست
مردمى و عدل و مساوات نيست
زان، ستم و جور و تعدى رواست
گشت حق كارگران پايمال
بر صفت غله كه در آسياست
هيچ كسى پاس نگهدار نيست
اين لغت از دفتر امكان جداست
پيش كه مظلوم بَرَد داورى
فكر بزرگان، همه آز و هوى ست
انجمن آنجا كه مجازى بود
گفته ى حق را، چه ثبات و بقاست
رشوه نه ما را، كه به قاضى دهيم
خدمت اين قوم، به روى و رياست
نبض تهى دست نگيرد طبيب
درد فقير، اى پسرك، بى دواست
ما فقرا، از همه بيگانه ايم
مرد غني، با همه كس آشناست
بار خود از آب برون مي كشد
هر كس، اگر پيرو و گر پيشواست
مردم اين محكمه، اهريمنند
دولت حكام، ز غصب و رباست
آنكه سحر، حامى شرع است و دين
اشك يتيمان، گه شامش غذاست
لاشه خورانند و به آلودگى
پنجه ى آلوده ى ايشان گواست
خون بسى پيرزنان خورده است
آن كه به چشم من و تو، پارساست
خوابگه آن را كه سمور و خز است
كى غم سرماى زمستان ماست
هر كه پشيزى به گدائى دهد
در طلب و نيتِ عمرى دعاست
تيره دلان را چه غم از تيرگيست
بى خبران را، چه خبر از خداست
صاف و دُرد
غنچه اى گفت به پژمرده گلى
كه ز ايام، دلت زود آزرد
آب، افزون و بزرگست فضا
ز چه رو، كاستى و گشتى خرد
زين همه سبزه و گل، جز تو كسى
نه فتاد و نه شكست و نه فسرد
گفت، زنگى كه در آئينه ى ماست
نه چنان است كه دانند سترد
دي، مى هستى ما صافى بود
صاف خورديم و رسيديم به دُرد
خيره نگرفت جهان، رونق من
بگرفتش ز من و بر تو سپرد
تا كند جاى براى تو فراخ
باغبان فلكم سخت فشرد
چه توان گفت به يغماگر دهر
چه توان كرد، چو مي بايد مرد
تو به باغ آمدى و ما رفتيم
آن كه آورد تو را، ما را برد
اندرين دفتر پيروزه، سپهر
آنچه را ما نشمرديم، شمرد
غنچه تا آب و هوا ديد شكفت
چه خبر داشت كه خواهد پژمرد
ساقى ميكده ى دهر، قضاست
همه كس، باده ازين ساغر خورد
صيد پريشان
شنيدم بود در دامان راغى
كهن برزيگرى را، تازه باغى
به پاكي، چون بساط پاك بازان
به جان بخشي، چو مهر دل نوازان
به چشمه، ماهيان سرمست بازى
به سبزه، طائران در نغمه سازى
صفير قمرى و بانگ شباويز
زمانى دلكش و گاهى غم انگيز
به تاكستان شده، گنجشك خرسند
ز شيرين خوشه، خورده دانه اى چند
شده هر گوشه اش نظـّاره گاهى
ز هر سنگيش، روئيده گياهى
جداگانه به هر سو رنگ و تابى
به هر كنجي، مهى يا آفتابى
يكى پاكيزه رودى از بيابان
روان گشته به دامان گلستان
فروزنده چنان كز چرخ انجم
گريزنده چنان كز ديو مردم
چو جان، ز آلودگي ها پاك گشته
به آن پاكي، نديم خاك گشته
شتابنده چو ايام جوانى
جوانى بخش هستى رايگانى
رونده روز و شب، اما نه اش جاى
دونده همچنان، اما نه اش پاى
چو چشم پاسبان، بي خواب مانده
چو گيسوى بتان، در تاب مانده
جهنده همچو برق، اما نه آتش
خروشنده چو رعد، اما نه سركش
ز كوه آورده در دامن، بسى سنگ
چو ياقوت و زمرد، گونه گون رنگ
بهارى ابر، گوهر دانه مي كرد
صبا، گيسوى سنبل شانه مي كرد
نموده غنچه ى گل، خنده آهنگ
كه در گلشن نشايد بود دل تنگ
گرفته تنگ، خيرى نسترن را
كه يك دل مي توان كردن دو تن را
به يك سو، ارغوان افروخته روى
ز ژاله بسته، مرواريد بر موى
شكفته ياسمين از طيب اسحار
نهفته غنچه زير برگ رخسار
همه رنگ و صفا و جلوه و بوى
همه پاكيزه و شاداب و نيكوى
سحرگاهى در آن فرخنده گلزار
شد از شوريدگي، مرغى گرفتار
دلش چون حبسگاهش غمگن و تنگ
غم انگيزش نوا و سوگ آهنگ
به زندان حوادث، هفته ها ماند
ز فصل بي نوائي، نكته ها خواند
قفس آرامگاهي، تيره روزى
به آه آتشين، كاشانه سوزى
پرش پژمرده از خونابه خوردن
تنش مسكين ز رنج دام بردن
نه هيچش الفتى با دانه و آب
نه هيچش انس با آسايش و خواب
كه اندر بند بگرفتست آرام؟
كدامين عاقل آسود است در دام؟
گران آيد به كبكان و هزاران
گرفتارى به هنگام بهاران
بر او خنديد مرغ صبحگاهى
كه تا كى رخ نهفتن در سياهى
من اى شوريده، گشتم هر چمن را
شنيدم قصه ى هر انجمن را
گرفتم زلف سنبل را در آغوش
فضاى لانه را كردم فراموش
سخن ها با صبا و ژاله گفتم
حكايت ها ز سرو و لاله گفتم
زمرُّد گون شده هم جوى و هم جر
فراوان است آب و ميوه ى تر
رياحين در گلستان ميهمانند
به كوه و دشت، مرغان نغمه خوانند
صلا زن همچو مرغان سحرگاه
كه صبح زندگى شام است ناگاه
بگفت، اي دوست، ما را بيم جان است
كجا آسايش آزادگان است
تو سرمستىّ و ما صيد پريشان
تو آزادىّ و ما در بند فرمان
فراخ اين باغ و گل خوش آب و رنگ است
گرفتاريم و بر ما عرصه تنگ است
تو جز در بوستان، جولان نكردى
نظر چون من بدين زندان نكردى
اثرهاى غم و شادي يكى نيست
گرفتارىّ و آزادي يكى نيست
چه راحت بود در بي خانمانى
چه دارو داشت، درد ناتوانى
كى اين روز سيه گردد دگرگون
چه تدبيرم برد زين حبس، بيرون
مرا جز اشك حسرت، ژاله اى نيست
بجز خونابه ى دل، لاله اى نيست
چه سود از جستن و گردن كشيدن
چمن را از شكاف و رخنه ديدن
كجا خواهم نهادن زين قفس پاى
چه خواهم ديد زين حصن غم افزاى
چه خواهم خورد، غير از دانه ى دام
چه خواهم بود، جز تيره سرانجام
چه خواهم داشت غير از ناله و آه
چه خواهم كرد با اين عمر كوتاه
چه خواهم خواند، غير از نغمه ى غم
چه خواهم گفت با مهتاب و شبنم
چه گرد آورده ام، جز محنت و درد
چه خواهم برد، زى ياران ره آورد
در و بام قفس، بام و درم شد
پرم كندند و عريانى پرم شد
اگر در طرف گلشن، ميهمانى است
براى طائران بوستانى است
كسى كاين خانه را بنياد بنهاد
مرا بست و شما را كرد آزاد
تو را بگشود پا و با همان دست
پر و بال مرا پيچاند و بشكست
تو را، هم نعمت و هم ناز دادند
مرا سوى قفس پرواز دادند
طفل يتيم
كودكى كوزه اى شكست و گريست
كه مرا پاى خانه رفتن نيست
چه كنم، اوستاد اگر پرسد
كوزه ى آب ازوست، از من نيست
زين شكسته شدن، دلم بشكست
كار ايام، جز شكستن نيست
چه كنم، گر طلب كند تاوان
خجلت و شرم، كم ز مردن نيست
گر نكوهش كند كه كوزه چه شد
سخنيم از براى گفتن نيست
كاشكى دود آه مي ديدم
حيف، دل را شكاف و روزن نيست
چيزها ديده و نخواسته ام
دل من هم دل است، آهن نيست
روى مادر نديده ام هرگز
چشم طفل يتيم، روشن نيست
كودكان گريه مي كنند و مرا
فرصتى بهر گريه كردن نيست
دامن مادران خوش است، چه شد
كه سر من به هيچ دامن نيست
خواندم از شوق، هر كه را مادر
گفت با من، كه مادر من نيست
از چه يك دوست بهر من نگذاشت
گر كه با من زمانه دشمن نيست
ديشب از من، خجسته روى بتافت
كز چه معنيت، ديبه بر تن نيست
من كه ديبا نداشتم همه عمر
ديدن، اى دوست، چون شنيدن نيست
طوق خورشيد، گر زمرّد بود
لعل من هم، به هيچ معدن نيست
لعل من چيست، عقده هاى دلم
عقد خونين، به هيچ مخزن نيست
اشك من، گوهر بناگوشم
اگرم گوهرى به گردن نيست
كودكان را كليجه هست و مرا
نان خشك از براى خوردن نيست
جامه ام را به نيم جو نخرند
اين چنين جامه، جاى ارزن نيست
ترسم آنگه دهند پيرهنم
كه نشانىّ و نامى از تن نيست
كودكى گفت: مسكن تو كجاست
گفتم: آنجا كه هيچ مسكن نيست
رقعه دانم زدن به جامه ى خويش
چه كنم، نخ كم است و سوزن نيست
خوشه اى چند مي توانم چيد
چه توان كرد، وقت خرمن نيست
درس هايم نخوانده ماند تمام
چه كنم، در چراغ روغن نيست
همه گويند پيش ما منشين
هيچ جا، بهر من نشيمن نيست
بر پلاسم نشانده اند از آن
كه مرا جامه، خزّادكـَن نيست
نزد استاد فرش رفتم و گفت
در تو فرسوده، فهم اين فن نيست
همگنانم قفا زنند همى
كه تورا جز زبان الكن نيست
من نرفتم به باغ با طفلان
بهر پژمردگان، شكفتن نيست
گل اگر بود، مادر من بود
چون كه او نيست، گل به گلشن نيست
گل من، خارهاى پاى من است
گر گل و ياسمين و سوسن نيست
اوستادم نهاد لوح به سر
كه چو تو، هيچ طفل كودن نيست
من كه هر خط نوشتم و خواندم
بخت با خواندن و نوشتن نيست
پشت سر اوفتاده ى فلكم
نقص حُطـّىّ و جُرم كـَلمَن نيست
مزد بهمن همى ز من خواهند
آخر اين آذر است، بهمن نيست
چرخ، هر سنگ داشت بر من زد
ديگرش سنگ در فلاخن نيست
چه كنم، خانه ى زمانه خراب
كه دلى از جفاش ايمن نيست
طوطى و شكـّر
تاجرى در كشور هندوستان
طوطئى زيبا خريد از دوستان
خواجه شد در دام مهرش پاى بند
دل ز كسب و كار خود، يك باره كند
در كنار او نشستى صبح و شام
نه نصيحت گوش كردي، نه پيام
تا شد آن طوطي، براى سودگر
هم رفيق خانه، هم يار سفر
هر زمانش، زير پا شكـّر فشاند
گاه بر دوش و گهى بر سر نشاند
بزم، خالى شد شبى از اين و آن
خانه ماند و طوطى و بازارگان
گفت سوداگر به طوطي، كاى عزيز
خواب از من برده ادراك و تميز
چون كه امشب خانه از مردم تهى است
خفتن ما هر دو، شرط عقل نيست
نوبت كار است، اهل كار باش
من چو خفتم، ساعتى بيدار باش
دخمه بسيار است، اين ويرانه را
پاسبانى كن يك امشب، خانه را
چون نگهبانان به هر سو كن نظر
بام كوتاه است، گر بسته است در
طوطيَك پر كرد زان گفتار، گوش
شد سراپا از براى كار، هوش
سودگر خفت و ز شب پاسى گذشت
هم قفس، هم خانه، قيراندود گشت
برفكند از گوشه اي، دزدى كمند
شد به زير آهسته از بام بلند
موش در انبار شد، دهقان كجاست
بيم طوفان است كشتي بان كجاست
هر چه ديد و يافت، چون ارزنش چيد
غير انبان شكر، كان را نديد
كرد هميان ها تهي، آن جيب بر
زان كه جيب خويش را مي خواست پر
دزد، بار خويش بست و شد روان
خانه ى خالى بماند و پاسبان
صبحدم برخاست بازرگان ز خواب
حجره ها را ديد، بى فرش و خراب
خواست كز همسايه گيرد كوزه اى
گشت يك ساعت براى موزه اى
كرد از انبار و از مخزن گذر
نه اثر از خشك ديد و نه ز تر
چشم طوطى چون به بازرگان فتاد
بانگ زد كاى خواجه صبحت خير باد
گفت آب اين غرقه را از سر گذشت
كار من، ديگر ز خير و شر گذشت
سودم آخر دود شد، سرمايه خاك
خانه مانند كف دست است پاك
فرش ها كو، كيسه هاى زر كجاست
گفت خامش كيسه ى شكـّر به جاست
گفت ديشب در سراى ما كه بود
گفت شخصى آمد اما رفت زود
گفت دستار مرا بر سر نداشت
گفت من ديدم كه شكـّر بر نداشت
گفت مهر و بدره از جيبم كه برد
گفت كس يك ذره زين شكـّر نخورد
زآنچه گفتي، نكته ها آموختم
چشم روشن بين به هر سو دوختم
هر كجا كردم نگاه از پيش و پس
كاله، اين انبان شكـّر بود و بس
پيش ما، اى خواجه، شكـّر پر بهاست
تا چه چيز ارزنده، در نزد شماست
عشق حق
عاقلي ديوانه اى را داد پند
كز چه بر خود مي پسندى اين گزند
مي زنند اوباش كويت سنگ ها
مي دوانندت ز پى فرسنگ ها
كودكان، پيراهنت را مي درند
رهروان، كفش و كلاهت مي برند
ياوه مي گوئي، چه مي گوئى سخن
كينه مي جوئي، چو مي بندى دهن
گر بخندي، ور بگريى زار زار
بر تو مي خندند اهل روزگار
نان فرستاديم بهرت وقت شب
نان نخوردي، خاك خوردي، اى عجب
آب داديمت، فكندى جام آب
آب جوى و بركه خوردي، چون دواب
خوابگاه، اندر سر ره ساختى
بستر آوردند، دور انداختى
برگرفتى زآدمي، چون ديو روى
آدمى بودىّ و گشتى ديو خوى
دوش، طفلان بر سرت گِل ريختند
تا تو سر برداشتي، بگريختند
نانوا خاكستر افشاندت به چشم
آن جفا ديدي، نكردى هيچ خشم
رندي، از آتش كف دست تو خست
سوختي، آتش نيفكندى ز دست
چون تو، كس ناخورده مى مستى نكرد
خوى با بدبختى و پستى نكرد
مست را، مستى اگر يك ره بود
مستى تو، هر گه و بي گه بود
بس طبيبانند در بازار و كوى
حالت خود، با يكى زايشان بگوى
گفت، من ديوانگى كردم هزار
تا بديدم جلوه ى پروردگار
ديده، زين ظلمت به نور انداختم
شمع گشتم، هيمه دور انداختم
تو مرا ديوانه خواني، اى فلان
ليك من عاقل ترم از عاقلان
گر كه هر عاقل، چو من ديوانه بود
در جهان، بس عاقل و فرزانه بود
عارفان، كاين مدعا را يافتند
گم شدند از خود، خدا را يافتند
من همى بينم جلال اندر جلال
تو چه مي بيني، بجز وهم و خيال
من همى بينم بهشت اندر بهشت
تو چه مي بيني، بغير از خاك و خشت
چون سرشتم از گِل است، از نور نيست
گر گلم ريزند بر سر، دور نيست
گنج ها بردم كه نايد در حساب
ذره ها ديدم كه گشته است آفتاب
عشق حق در من شرار افروخته است
من چه مي دانم كه دستم سوخته است
چون مرا هجرش به خاكستر نشاند
گو بيفشان، هر كه خاكستر فشاند
تو، همى اخلاص را خوانى جنون
چون توانى چاره كرد اين درد، چون
از طبيبم گر چه مي دادى نشان
من نمي بينم طبيبى در جهان
من چه دانم، كان طبيب اندر كجاست
مي شناسم يك طبيب، آن هم خداست
عمر گل
سحرگه، غنچه اى در طرف گلزار
ز نخوت، بر گلى خنديد بسيار
كه، اى پژمرده روز كامرانى است
بهار و باغ را فصل جوانى است
نشايد در چمن، دل تنگ بودن
بدين رنگ و صفا، بى رنگ بودن
نشاط آرد هواى مرغزاران
چو نور صبحگاهى در بهاران
تو نيز آماده ى نشو و نما باش
به رنگ و جلوه و خوبي، چو ما باش
اگر ما هر دو را يك باغبان كِشت
چرا گشتيم ما زيبا، شما زشت
بيفروز از فروغ خود، چمن را
مكاه اى دوست، قدر خويشتن را
بگفتا، هيچ گل در طرف بستان
نماند جاودان شاداب و خندان
مرا هم بود، روزى رنگ و بوئى
صفائي، جلوه اي، پاكيزه روئى
سپهر، اين باغ بس كردست يغما
من امروزم بدين خواري، تو فردا
چو گل يك لحظه ماند، غنچه يك دم
چه شادى در صف گلشن، چه ماتم
مرا بايد دگر ترك چمن گفت
گل پژمرده، ديگر بار نشكفت
تو را خوش باد، با خوبان نشستن
كه ما را بايد اينك رخت بستن
مزن بيهوده چندين طعنه ما را
ببند ار زيركي دست قضا را
چو خواهد چرخ يغماگر زبونت
كند باد حوادث واژگونت
به هر شاخى كه رويد تازه برگى
شود تاراج بادى يا تگرگى
گل آن خوش تر كه جز روزى نماند
چو ماند، هيچ كس قدرش نداند
به هستي، خوش بود دامن فشاندن
گلى زيبا شدن، يك لحظه ماندن
گل خوشبوى را گرم است بازار
نماند رنگ و بو، چون رفت رخسار
تبه گرديد فرصت خستگان را
برو، هشيار كن نورستگان را
چه نامي، چون نماند از من نشانى
چه جان بخشي، چو باقى نيست جانى
كسى كِش دايه ى گيتى دهد شير
شود هم در زمان كودكى پير
چو اين پيمانه را ساقى است گردون
ببايد خورد، گر شهد است و گر خون
از آن دفتر كه نام ما زدودند
شما را صفحه ى ديگر گشودند
از اين پژمردگي، ما را غمى نيست
كه گل را زندگانى جز دمى نيست
عهد خونين
به بام قلعه اي، باز شكارى
نمود از ماكيانى خواستگارى
كه من زآلايش ايام پاكم
ز تنهائي، بسى اندوهناكم
ز بالا، صبحگاهى ديدمت روى
پسند آمد مرا آن خلقت و خوى
چه زيبائى به هنگام چميدن
چه دانايى به وقت چينه چيدن
پذيره گر شوي، خدمت گذاريم
هواى صحبت و پيوند داريم
مرا انبارها پرتوش و برگ است
ولى اين زندگى بي دوست، مرگ است
چه حاصل، زيستن در خار و خاشاك
زدن منقار و جستن ريگ از خاك
ز پرّ هُدهُدَت پيراهن آرم
اگر كابين بايد، ارزن آرم
من از بازان خاص پادشاهم
تمام روز در نخجيرگاهم
بيا، هم عهد و هم سوگند باشيم
اگر آزاد و گر در بند باشيم
تو از جوى آورى روزى من از جر
تو آگه باشى از بام و من از در
تو فرزندان به زير پر نشانى
مرا چون پاسبان، بر در نشانى
به روز عجز، دست هم بگيريم
چو گاه مرگ شد، با هم بميريم
بگفتا، مغز را مگذار در پوست
نشد دشمن بدين افسانه ها دوست
خرابي هاست در اين سست بنيان
به خون بايد نوشت، اين عهد و پيمان
مرا تا ضعف عادت شد، ترا زور
نخواهد بود اين پيوند، مقدور
ازين معنى سخن گفتن، تباهى است
چنين پيوند را پايان، سياهى است
مدار از زندگانى باز ما را
مده سوى عدم پرواز ما را
چو پر داريم، پيراهن نخواهيم
چو گندم مي دهند، ارزن نخواهيم
نه هم خوئيم ما با هم، نه هم راز
نه انجام است اين ره را نه آغاز
كسى كو رهزنى را ايمنى داد
به دست او طناب رهزنى داد
نه سوگند است، سوگند هريمن
نه دل مي سوزدش بر كس، نه دامن
در دل را به روى ديو مگشاى
چو بگشودى ندارى خويشتن جاى
دوروئي، راه شد نفس دو رو را
همان بهتر، نريزيم آبرو را
عيبجو
زاغى به طرف باغ، به طاووس طعنه زد
كاين مرغ زشت روي، چه خودخواه و خودنماست
اين خط و خال را نتوان گفت دلكش است
اين زيب و رنگ را نتوان گفت دلرباست
پايش كج است و زشت، ازآن كج رود به راه
دمَّش چو دمّ روبه و رنگش چو كهرباست
نوكش، چو نوك بوم سيه كار، منحنى است
پشت سرش برآمده و گردنش دوتاست
از فرط عُجب و جهل، گمان مي بَرَد كه اوست
تنها پرنده اى كه در اين عرصه و فضاست
اين جانور نه لايق باغ است و بوستان
اين بي هنر، نه در خور اين مدحت و ثناست
رسم و رهيش نيست، بجز حرص و خودسرى
از پا فتاده ى هوس و كشته ى هوي ست
طاووس خنده كرد كه رأى تو باطل است
هرگز نگفته است بدانديش، حرف راست
مردم هميشه نقش خوش ما ستوده اند
هرگز دليل را نتوان گفت، ادعاست
بدگوئى تو اين همه، از فرط بددلى است
از قلب پاك، نيتِ آلوده بر نخاست
ما عيب خود، هنر نشمرديم هيچ گاه
در عيب خويش، ننگرد آن كس كه خودستاست
گاه خرام و جلوه به نزهت گه چمن
چشمم ز راه شرم و تأسف، به سوى پاست
ما جز نصيب خويش نخورديم، ليك زاغ
دزدى كند به هر گذر و باز ناشتاست
در من چه عيب ديده كسى غير پاى زشت
نقص و خرابى و كژى ديگرم كجاست
پيرايه اى به عمد، نبستم به بال و پر
آرايش وجود من، اى دوست، بي رياست
ما بهر زيب و رنگ، نكرديم گفتگو
چيزى نخواستيم، فلك داد آنچه خواست
كارآگهى كه آب و گل ما به هم سرشت
بر من فزود، آنچه كه از خلقت تو كاست
در هر قبيله بيش و كم و خوب و زشت هست
مرغى كلاغ لاشخور و ديگرى هماست
صد سال گر به دجله بشويند زاغ را
چون بنگري، همان سيهِ زشتِ بينواست
هرگز پر تو را چو پر من نمي كنند
مرغى كه چون منش پر زيباست مبتلاست
آزادى تو را نگرفت از تو، هيچ كس
ما را هميشه ديده ى صياد در قفاست
فرمانده سپهر، چو حكمى نوشت و داد
كس دم نمي زند كه صواب است يا خطاست
ما را براى مشورت، اينجا نخوانده اند
از ما و فكر ما، فلك پير را غناست
احمق، كتاب ديد و گمان كرد عالم است
خودبين، به كشتى آمد و پنداشت ناخداست
ما زشت نيستيم، تو صاحب نظر نه اى
اين خورده گيري، از نظر كوته شماست
طاووس را چه جرم، اگر زاغ زشت روست
اين رمزها به دفتر مستوفى قضاست
غرور نيك بختان
ز دامى ديد گنجشگى همائی
همايون طالعي، فرخنده رائى
نه پايش مانده اندر حلقه ى دام
نه يك شب در قفس بگرفته آرام
نه ديده خوارى افتادگان را
نه بندى گشتن آزادگان را
نه فكريش از براى آب و دانه
نه اندوهيش بهر آشيانه
نه غافل گشته هيچ از رسم و رفتار
نه با صيادش افتاده سر و كار
نه تيرى بر پر و بالش نشسته
نه سنگ فتنه، اندامش شكسته
بكرد آن صيد مسكين، ناله آغاز
كه اى اقبال بخش تند پرواز
مرا بين و رها كن خودپرستى
خمار من نگر، بگذار مستى
چنان در بند سختم بسته صياد
كه مي نتوانم از دل كرد فرياد
چنان تيره است در چشم من اين دام
كه نشناسم صباح روشن از شام
چنان دل تنگم از اين محبس تنگ
كه گوئى بسته ام در حصنى از سنگ
نه دارم دست دام از هم گسستن
نه كارآگاهى از دام جستن
مشوش گشته از محنت، خيالم
شده ژوليده زانده، پرّ و بالم
غبار آلوده ام، از پاى تا سر
به خون آغشته ام، از پنجه تا پر
ز اوج آسمان، لختى فرود آى
به تدبيرى ز پايم بند بگشاى
بگفت اى پست طالع، ما همائيم
كجا با تيره روزان آشنائيم
سحرگه، چون گذر زان ره فتادش
پريشان صيد، باز آواز دادش
كه، اى پيرو شده آز و هوى را
دراين بيچارگي، درياب ما را
از آن مي ترسم، اى يار دل افروز
كه گردم كشته تا پايان امروز
مرا هم هست امّيد رهيدن
به مانند تو، در گردون پريدن
نشستن در درون خانه، خرسند
ز كوى و بام، چيدن دانه اى چند
چو كبكان، گر كه نتوانم خرامى
توانم جستن از بامى به بامى
ندانم گرچه با شاهين ستيزى
توانم كرد كوته جست و خيزى
توانم خفت بر شاخى به گلزار
توانم برد خاشاكى به منقار
بگفت اكنون زمان سير باغ است
نه وقت كار، هنگام فراغ است
چو روزىّ و شبى بگذشت زين كار
بيامد طائر دولت دگر بار
خريده دل براى مهربانى
گشوده پر براى سايبانى
فرامش كرده آن گردن فرازى
شده آماده بهر چاره سازى
ز برق آرزو، خاكسترى ديد
پراكنده به هر سویي، پرى ديد
بناى شوق را بنياد رفته
هوس ها جملگى بر باد رفته
رسيده آن سيه كارى به انجام
گسسته رشته هاى محكم دام
از آن كشتيت افتادست در آب
كه برهانى غريقى را ز غرقاب
از آنت هست چشم دل، فروزان
كه بفروزى چراغ تيره روزان
به گلشن، سرو از آن بفراشت پايه
كه بر گل هاى باغ افكند سايه
بپرس از ناتوانان تا توانى
بترس از روزگار ناتوانى
ز مهر، آموز رسم تابناكى
كه بخشد نور بر آبىّ و خاكى
نكوكار آن كه همراهى روا داشت
نوائى داد تا برگ و نوا داشت
خوش آن كو گمرهى را جستجو كرد
به نيكي، پارگي ها را رفو كرد
متاب اى دوست، بر بيچارگان روى
مبادا بر تو گردون تابد ابروى
اگر بر دامن كيوان نشستيم
چو خير كس نمي خواهيم، پستيم
فرياد حسرت
فتاد طائرى از لانه و ز درد تپيد
به زير پر چو نگه كرد، ديد پيكانى است
بگفت، آن كه به درياى خون فكند مرا
نديد در دل شوريده ام چه طوفانى است
كسي كه بر رگ من تير زد، نمي دانست
كه قلب خرد مرا هم وريد و شريانى است
ربود مرغكم از زير پر به عنف و نگفت
كه مادرىّ و پرستارى و نگهبانى است
اسير كردن و كشتن، تفرّج و بازى است
نشانه كردن مظلوم، كار آسانى است
ز بام خرد گل اندود پست ما، پيداست
كه سقف خانه ى جمعيت پريشانى است
شكست پنجه و منقار من، وليك چه باك
پلنگ حادثه را نيز چنگ و دندانى است
گرفتم آن كه به پايان رسيد، فرصت ما
براى فرصت صياد نيز، پايانى است
فتاد پايه، چنين خانه را چه تعميرى است
گداخت سينه، چنين درد را چه درمانى است
چمن خوش است و جهان سبز و بوستان خرم
براى طائر آزاد، جاى جولانى است
زمانه عرصه براى ضعيف، تنگ گرفت
هماره بهر توانا، فراخ ميدانى است
هميشه خانه ى بيداد و جور، آباد است
بساط ماست كه ويران ز باد و بارانى است
نگفته ماند سخن هاى من، خوشا مرغى
كه لانه اش گه سعى و عمل، دبستانى است
مرا هر آن كه در افكند همچو گوى به سر
خبر نداشت كه در دست دهر چوگانى است
ز رنج بى سر و سامانى منش چه غم است
همين بس است كه او را سرىّ و سامانى است
حديث نيك و بد ما نوشته خواهد شد
زمانه را سند و دفترىّ و ديوانى است
كسى ز درد من آگه نشد، وليك خوشم
كه چند قطره ى خونم، به دست و دامانى است
هزار كاخ بلند، ار بنا كند صياد
بهاى خار و خس آشيان ويرانى است
چه لانه اىّ و چه قصري، اساس خانه يكى است
به شهر كوچك خود، مور هم سليمانى است
ز دهر، گر دل تنگم فشار ديد چه غم
گرفته دست قضا، هر كجا گريبانى است
چه برتريست ندانم به مرغ، مردم را
جز اين كه دعوى باطل كند كه انسانى است
دراين قبيله ى خودخواه، هيچ شفقت نيست
چو نيك درنگري، هر چه هست عنوانى است
فريب آشتي
ز حيله، بر در موشى نشست گربه و گفت
كه چند دشمنى از بهر حرص و آز كنيم
بيا كه رايت صلح و صفا برافرازيم
به راه سعى و عمل، فكر برگ و ساز كنيم
بيا كه حرص دل و آز ديده را بكشيم
وجود، فارغ از انديشه و نياز كنيم
بسى به خانه نشستيم و دامن آلوديم
بيا رويم سوى مسجد و نماز كنيم
بگفت، كارشناسان به ما بسى خندند
اگر كه گوش به پند تو حيله ساز كنيم
ز توشه اى كه تو تعيين كني، چه بهره بريم
به خلوتى كه تو شاهد شوي، چه راز كنيم
رعايت از تو نديديم، تا شويم ايمن
نوازشى نشنيديم، تا كه ناز كنيم
خود آگهى كه چه كردى به ما، دگر مپسند
كه ما اشاره بدان زخم جانگداز كنيم
بلاى راه تو بس ديده ايم، به كه دگر
نه قصه اى ز نشيب و نه از فراز كنيم
دگر به كار نيايد گليم كوته ما
اگر كه پاي، ازين بيشتر دراز كنيم
خلاف معرفت و عقل، ره چرا سپريم
به روى دشمن خود، در چگونه باز كنيم
حديث روشن ظلم شما و ذلـّت ما
حقيقت است، چرا صحبت از مجاز كنيم
فلسفه
نخودى گفت لوبيائى را
كز چه من گِردَم اين چنين، تو دراز
گفت، ما هر دو را ببايد پخت
چاره اى نيست، با زمانه بساز
رمز خلقت، به ما نگفت كسى
اين حقيقت، مپرس زاهل مجاز
كس، بدين رزمگه ندارد راه
كس، درين پرده نيست محرم راز
به درازىّ و گردى من و تو
ننهد قدر، چرخ شعبده باز
هر دو، روزى در اوفتيم به ديگ
هر دو گرديم جفتِ سوز و گداز
نتوان بود با فلك گستاخ
نتوان كرد بهر گيتى ناز
سوى مخزن رويم زين مطبخ
سر اين كيسه، گردد آخر باز
برويم از ميان و دم نزنيم
بخروشيم، ليك بى آواز
اين چه خامى است، چون در آخر كار
آتش آمد من و تو را دمساز
گر چه در زحمتيم، باز خوشيم
كه به ما نيز، خلق راست نياز
دهر، بر كار كس نپردازد
هم تو، بر كار خويشتن پرداز
چون تن و پيرهن نخواهد ماند
چه پلاس و چه جامه ى ممتاز
ما كز انجام كار بي خبريم
چه توانيم گفتن از آغاز
قائد تقدير
كرد آسيا ز آب، سحرگاه باز خواست
كاى خودپسند، با مَنَت اين بدسرى چراست
از چيره دستى تو، مرا صبر و تاب رفت
از خيره گشتن تو، مرا وزن و قدر كاست
هر روز، قسمتى ز تنم خاك مي شود
وان خاك، چون نسيم به من بگذرد، هباست
آسوده اند كارگران جمله، وقت شب
چون من كه ديده اى كه شب و روز مبتلاست؟
گرديدن است كار من، از ابتداى كار
آگه نِيَم كزاين همه گردش، چه مدعاست
فرسودن من از تو بدين سان، شگفت نيست
اين چشمه ى فساد، ندانستم از كجاست
زان پيشتر كه سوده شوم پاك، باز گرد
شايد كه بازگشت تو، اين درد را دواست
با اين خوشي، چرا به ستم خوى كرده اى
آلودگي، چگونه درين پاكى و صفاست
در دل هر آنچه از تو نهفتم، شكستگى است
بر من هر آنچه از تو رسد، خوارى و جفاست
بيهوده چند عرصه به من تنگ مي كنى
بهر گذشتن تو به صحرا، هزار جاست
خنديد آب، كاين ره و رسم از من و تو نيست
ما رهرويم و قائد تقدير، رهنماست
من از تو تيره روزترم، تنگ دل مباش
بس فتنه ها كه با تو نه و با من آشناست
لرزيده ام هميشه ز هر باد و هر نسيم
هرگز نگفته ام كه سَموم است يا صباست
از كوه و آفتاب، بسى لطمه خورده ام
بر حالم، اين پريشى و افتادگى گواست
همواره جود كردم و چيزى نخواستم
طبعم غنىّ و دوستي ام خالى از رياست
بس شاخه كز فتادگي ام بر فراشت سر
بس غنچه كز فروغ منش رونق و ضياست
ز آلودگي، هر آنچه رسيدست شسته ام
گر حله ی يمانى و گر كهنه بورياست
از رود و دشت و دره گذشتم هزار سال
با من نگفت هيچ كسي، كاين چه ماجراست
هر قطره ام كه باد پراكنده مي كند
آن قطره گاه در زَمى و گاه در سماست
سر گشته ام چو گوي، ز روزى كه زاده ام
سرگشته ديده ايد كه او را نه سر، نه پاست
از كار خويش، خستگي ام نيست، زآن سبب
كز من هميشه باغ و چمن را گل و گياست
قدر تو آن بود كه كنى آرد، گندمى
ور نه به كوهسار، بسى سنگ بي بهاست
گر رنج مي كشيم چه غم، زان كه خلق را
آسودگىّ و خوش دلى از آب و نان ماست
آبم من، ار بخار شوم در چمن، خوش است
سنگى تو، گر كه كار كنى بشكنى رواست
چون كار هر كسى به سزاوار داده اند
از كارگاه دهر، همين كارمان سزاست
با عزم خويش، هيچ يك اين ره نمي رويم
كشتي، مبرهن است كه محتاج ناخداست
در زحمتيم هر دو ز سختىّ و رنج، ليك
هر چ آن به ما كنند، نه از ما، نه از شماست
از ما چه صلح خيزد و جنگ، اين چه فكرت است
در دست ديگريست، گر آب و گر آسياست
قلب مجروح
دي، كودكى به دامن مادر گريست زار
كز كودكان كوي، به من كس نظر نداشت
طفلي، مرا ز پهلوى خود بي گناه راند
آن تير طعنه، زخم كم از نيشتر نداشت
اطفال را به صحبت من، از چه ميل نيست
كودك مگر نبود، كسى كو پدر نداشت
امروز، اوستاد به درسم نگه نكرد
مانا كه رنج و سعى فقيران، ثمر نداشت
ديروز، در ميانه ى بازي، ز كودكان
آن شاه شد كه جامه ى خلقان به بر نداشت
من در خيال موزه، بسى اشك ريختم
اين اشك و آرزو، ز چه هرگز اثر نداشت
جز من، ميان اين گل و باران كسى نبود
كو موزه اى به پا و كلاهى به سر نداشت
آخر، تفاوت من و طفلان شهر چيست
آیين كودكي، ره و رسم دگر نداشت
هرگز درون مطبخ ما هيزمى نسوخت
وين شمع، روشنائى ازين بيشتر نداشت
همسايگان ما بره و مرغ مي خورند
كس جز من و تو، قوت ز خون جگر نداشت
بر وصله هاى پيرهنم خنده مي كنند
دينار و درهمي، پدر من مگر نداشت
خنديد و گفت، آن كه به فقر تو طعنه زد
از دانه هاى گوهر اشكت، خبر نداشت
از زندگانى پدر خود مپرس، از آنك
چيزى بغير تيشه و داس و تبر نداشت
اين بورياى كهنه، به صد خون دل خريد
رختش، گه آستين و گهى آستر نداشت
بس رنج برد و كس نشمردش به هيچ كس
گمنام زيست، آنكه ده و سيم و زر نداشت
طفل فقير را، هوس و آرزو خطاست
شاخى كه از تگرگ نگون گشت، بر نداشت
نسّاج روزگار، درين پهن بارگاه
از بهر ما، قماشى ازين خوب تر نداشت
قدر هستي
سرو خنديد سحر، بر گل سرخ
كه صفاى تو بجز يك دم نيست
من به يك پايه بمانم صد سال
مرگ، با هستى من توأم نيست
من كه آزاد و خوش و سرسبزم
پشتم از بار حوادث، خم نيست
دولت آن است كه جاويد بود
خانه ى دولت تو، محكم نيست
گفت، فكر كم و بسيار مكن
سرنوشت همه كس، با هم نيست
ما بدين يكدم و يك لحظه خوشيم
نيست يك گل، كه دمى خرم نيست
قدر اين يكدم و يك لحظه بدان
تا تو انديشه كني، آن هم نيست
چون كه گلزار نخواهد ماندن
گل اگر نيز نماند، غم نيست
چه غم ار همدم من نيست كسى
خوش تر از باد صبا، همدم نيست
عمر گر يك دم و گر يك نفس است
تا به كاريش توان زد، كم نيست
ما بخنديم به هستىّ و به مرگ
هيچ گه چهره ى ما درهم نيست
آشكار است ستمكارى دهر
زخم بس هست، ولى مرهم نيست
يك ره ار داد، دو صد راه گرفت
چه توان كرد، فلك حاتم نيست
تو هم از پاى در آئى ناچار
آبت از كوثر و از زمزم نيست
بايد آزاده كسى را خواندن
كه گرفتار، دراين عالم نيست
گل چرا خوش ننشيند، دائم
ماهتاب و چمن و شبنم نيست
يك نفس بودن و نابود شدن
در خور اين غم و اين ماتم نيست
هر چه خوانديم، نگشتيم آگه
درس تقدير، بجز مبهم نيست
شمع خردى كه نسيمش بكشد
شمع اين پرتگه مظلـَم نيست
كارآگاه
گربه ى پيري، ز شكار اوفتاد
زار بناليد و نزار اوفتاد
ناخنش از سنگ حوادث شكست
دزد قضا و قدرش راه بست
از طمع و حمله و پيكار ماند
كارگر از كار شد و كار ماند
كودك دهقان، به سرش كوفت مشت
مطبخی اش هيمه زد و سوخت پشت
گربه ى همسايه، دُمش را گزيد
از سگ بازار، جفاها كشيد
بسكه دَمى خاك و دَمى آب ريخت
از تنش، آن موى چو سنجاب ريخت
تيره شد آن ديده ى آئينه وار
گرسنه ماند، آن شكم بي قرار
از غم كشك و كره، خوناب خورد
در عوض شير، بسى آب خورد
دوده نمي سود به گوش و به دُم
حمله نمي كرد به ديگ و به خُم
حيله و تزوير، فراموش كرد
گربه ى پير فلكش، موش كرد
مايه ى هستيش، ز تن رفته بود
نيروى دندان و دهن رفته بود
گربه چو رنجور و گرفتار شد
موش بد انديش، در انبار شد
در همه جا خفت و به هر سو نشست
بند ز هر كيسه و انبان گسست
گربه چو ديد آن ره و رسم تباه
پاى كشان، كرد به انبار راه
گفت به خود، كاين چه در افتادن است
تا رمقى در دل و جان در تن است
زنده ام و موش نترسد ز من!
مرده ام از كاهلى خويشتن
گر چه نمي آيدم از دست، كار
آگهم از كارگه روزگار
گر چه مرا نيروى پيكار نيست
موش از اين قصه، خبردار نيست
به كه از امروز شوم كاردان
تا كه به كارى بَرَدم آسمان
گر كه ببينم سوى موشان به خشم
جمله ببندند ز انديشه چشم
زخم زنم، گر چه بفرسوده چنگ
حمله كنم، گر چه بود عرصه تنگ
گربه چو آن همت و تدبير كرد
آن شكم گرسنه را سير كرد
بر زنخ از حيله بيفكند باد
موش بترسيد و ز ترس ايستاد
جست و خراشيد زمين را به دست
موش بلرزيد و همانجا نشست
موشك چندي، چو بدين سان گرفت
رنج ز تن، درد ز دندان گرفت
تا نرود قوّت بازوى تو
نشكند ايام، ترازوى تو
تا نربودند ز دستت عنان
جان ز تو خواهد هنر و جسم نان
روى متاب از ره تدبير و رأى
تا شودت پير خرد، رهنماى
بر همه كاري، فلك افزار داد
پشت قوى كرد، سپس بار داد
هر كه دراين راه رود سر گران
پيشتر افتند ازو ديگران
تا گهرى در صدف كار بود
گوهرى وقت، خريدار بود
كارگاه حرير
به كرم پيله شنيدم كه طعنه زد حلزون
كه كار كردن بي مزد، عمر باختن است
پى هلاك خود، اى بي خبر، چه مي كوشى
هر آنچه ريشته اي، عاقبت تو را كفن است
به دست جهل، به بنياد خويش تيشه زدن
دو چشم بستن و در چاه سرنگون شدن است
چو ما، برو در و ديوار خانه محكم كن
مگرد ايمن و فارغ، زمانه راهزن است
بگفت، قدر كسى را نكاست سعى و عمل
خيال پرورش تن، ز قدر كاستن است
به خدمت دگران دل چگونه خواهد داد
كسى كه همچو تو، دائم به فكر خويشتن است
به ديگ حادثه، روزى گرَم بجوشانند
شگفت نيست، كه مرگ از قفاى زيستن است
به روز مرگم، اگر پيله گور گشت و كفن
به وقت زندگي ام، خوابگاه و پيرهن است
مرا به خيره نخوانند كرم ابريشم
به هر بساط كه ابريشمى است، كار من است
ز جان فشانى و خون خوردن قبيله ى ماست
پرند و ديبه ى گلرنگ، هر كه را به تن است
كاروان چمن
گفت با صيد قفس، مرغ چمن
كه گل و ميوه، خوش و تازه رس است
بگشاى اين قفس و بيرون آى
كه نه در باغ و نه در سبزه، كس است
گفت، با شبرو گيتى چه كنم
كه سحر دزد و شبانگه عسس است
اى بسا گوشه، كه ميدان بلاست
اى بسا دام، كه در پيش و پس است
در گلستان جهان، يك گل نيست
هر كجا مي نگرم، خار و خس است
همچو من، غافل و سرمست مپر
قفس، آخر نه همين يك قفس است
چرخ پست است، بلندش مشمار
اينكه ديديش چو عنقا، مگس است
كاروان است گل و لاله به باغ
سبزه اش اسب و صبايش جرس است
ز گرفتارى من، عبرت گير
كه سرانجام هوى و هوس است
حاصل هستى بيهوده ى ما
آه سردى است كه نامش نفس است
چشم ديد اين همه و گوش شنيد
آنچه ديديم و شنيديم بس است
كارهاى ما
نخوانده فرق سر از پاي، عزم كو كرديم
نكرده پرسش چوگان، هواى گو كرديم
به كار خويش نپرداختيم، نوبت كار
تمام عمر، نشستيم و گفتگو كرديم
به وقت همت و سعى و عمل، هوس رانديم
به روز كوشش و تدبير، آرزو كرديم
عبث به چه نفتاديم، ديو آز و هوى
هر آنچه كرد، بديديم و همچو او كرديم
بسى مجاهده كرديم در طريق نفاق
ببين چه بيهده تفسير «جاهِدوا» كرديم
چونان ز سفره ببردند، سفره گسترديم
چو آب خشك شد، انديشه ى سبو كرديم
اگر كه نفس، بدانديش ما نبود چرا
ملول گشت، چو ما رسم و ره نكو كرديم
چو عهدنامه نوشتيم، اهرمن خنديد
كه اتحاد نبود، اين كه با عدو كرديم
هزار مرتبه درياى چرخ، طوفان كرد
از آن زمان كه نشيمن درين كرو كرديم
نه همچو غنچه، به دامان گلبُنى خفتيم
نه همچو سبزه، نشاطى به طرف جو كرديم
چراغ عقل، نهفتيم شامگاه رحيل
از آن به ورطه ى تاريك جهل، رو كرديم
به عمر گم شده، اصلا نسوختيم وليك
چو سوزنى ز نخ افتاد، جستجو كرديم
بغير جامه ى فرصت، كه كس رفوش نكرد
هزار جامه دريدند و ما رفو كرديم
تباه شد دل از آلودگىّ و دم نزديم
همى به تن گرويديم و شستشو كرديم
سمند توسن افلاك، راهوار نگشت
به توسنيش، چو يك چند تاخت، خو كرديم
ز فرط آز، چو مردار خوار تيره درون
هماره بر سر اين لاشه، هاى و هو كرديم
چو زورمند شديم، از دهان مسكينان
به جبر، لقمه ربوديم و در گلو كرديم
ز رشوه، اسب خريديم و خانه و ده و باغ
به اشك بيوه زنان، حفظ آبرو كرديم
از آن ز شاخ حقايق، به ما برى نرسيد
كه ما هميشه حكايت ز رنگ و بو كرديم
كرباس و الماس
يكى گوهر فروشي، ثروت اندوز
به دست آورد الماسى دل افروز
نهادش در ميان كيسه اى خرد
ببستش سخت و سوى مخزنش برد
درافكندش به صندوقى از آهن
به شام اندر، نهفت آن روز روشن
بر آن صندوق زد قفلى ز پولاد
چراغ ايمن نمود، از فتنه ى باد
ز بند و بست، چون شد كيسه آگاه
حساب كار خود گم كرد ناگاه
چو مهر و اشتياق گوهرى ديد
بباليد و بسى خود را پسنديد
نه تنها بود و مي انگاشت تنهاست
نه زيبا بود و مي پنداشت زيباست
گمان كرد، از غرور و سرگرانى
كه بهر اوست رنج پاسبانى
بدان بي مايگي، گردن برافراشت
فروتن بود، گر سرمايه اى داشت
ز حرف نرخ و پيغام خريدار
به وزن و قدر خويش، افزود بسيار
به خود گفت اين جهان افروزى از ماست
به نام ماست، هر رمزى كه اينجاست
نبود ار حكمتى در صحبت من
چه مي كردم دراين صندوق آهن
جمال و جاه ما، بسيار بوده ست
عجب رنگى دراين رخسار بوده ست
بهاى ما فزون كردند هر روز
عجب رخشنده بود اين بخت پيروز
مرا نقـّاد گردون قيمتى داد
كه بستندم چنين با قفل پولاد
بدو الماس گفت، اى يار خودخواه
نه تنهایي، رفيقى هست در راه
چه شد كاين چهر زيبا را نديدى
قرين ما شدي، ما را نديدى
چه نسبت با جواهر، ريسمان را
چه خويشي، ريسمان و آسمان را
نباشد خودپسندى را سرانجام
كسى ديبا نبافد با نخ خام
اگر گوهر فروش، اينجا گذر داشت
نه بهر كيسه، از بهر گهر داشت
به مخزن، گر شبى چون و چرا رفت
نه از بهر شما، از بهر ما رفت
تو مشتى پنبه، من پرورده ى كان
تو چون شب تيره، من صبح درخشان
چو در دامن گرفتى گوهرى پاك
ترا بگرفت دست چرخ از خاك
چو بر گيرند اين پاكيزه گوهر
گشايند از تو بند و قفل از در
تو پندارى ره و رسم تو نيكوست
تورا همسايه نيكو بود، اى دوست
از آن معني، نكردندت فراموش
كه دارى همچو من، جانى در آغوش
از آن كردند در كنجى نهانت
كه بسپردند گنجى شايگانت
چو نقش من فتد زين پرده بيرون
شود كار تو نيز آنگه دگرگون
نه اينجا مايه اى مانـَد، نه سودى
نه غير از ريسمانت، تار و پودى
به پيرامون من، دارند شب پاس
تو كرباسي، مرا خوانند الماس
نظر بازى نمود، آن يار دلجوى
تو را برداشت، تا بيند مرا روى
تو را بگشود و ما گشتيم روشن
تورا بر بست و ما مانديم ايمن
صفاى تن، ز نور جان پاك است
چو آن بيرون شد، اين يك مشت خاك است
كعبه ى دل
گه احرام، روز عيد قربان
سخن مي گفت با خود كعبه زين سان
كه من، مرآت نور ذوالجلالم
عروس پرده ى بزم وصالم
مرا دست خليل الله برافراشت
خداوندم عزيز و نامور داشت
نباشد هيچ اندر خطه ى خاك
مكانى همچو من فرخنده و پاك
چو بزم من، بساط روشنى نيست
چو ملك من، سراى ايمنى نيست
بسى سرگشته ى اخلاص داريم
بسى قربانيان خاص داريم
اساس كشور ارشاد، از ماست
بناى شوق را، بنياد از ماست
چراغ اين همه پروانه، مائيم
خداوند جهان را خانه، مائيم
پرستشگاه ماه و اختر، اينجاست
حقيقت را كتاب و دفتر، اينجاست
در اينجا، بس شهان افسر نهادند
بسى گردن فرازان، سر نهادند
بسى گوهر، ز بام آويختندم
بسى گنجينه، در پا ريختندم
به صورت، قبله ى آزادگانيم
به معني، حامى افتادگانيم
كتاب عشق را، جز يك ورق نيست
در آن هم، نكته اى جز نام حق نيست
مقدس همتي، كاين بارگه ساخت
مبارك نيتي، كاين كار پرداخت
درين درگاه، هر سنگ و گل و كاه
خدا را سجده آرد، گاه و بي گاه
«انا الحق» مي زنند اينجا، در و بام
ستايش مي كنند، اجسام و اجرام
در اينجا، عرشيان تسبيح خوانند
سخن گويان معني، بى زبانند
بلندى را، كمال از درگه ماست
پر روح الامين، فرش ره ماست
در اينجا، رخصت تيغ آختن نيست
كسى را دست بر كس تاختن نيست
نه دام است اندرين جانب، نه صياد
شكار آسوده است و طائر آزاد
خوش آن استاد، كاين آب و گل آميخت
خوش آن معمار، كاين طرح نكو ريخت
خوش آن درزي، كه زرين جامه ام دوخت
خوش آن بازارگان، كاين حلـّه بفروخت
مرا، زين حال، بس نام آوري هاست
به گردون بلندم، برتري هاست
بدوخنديد دل آهسته، كاى دوست
ز نيكان، خود پسنديدن نه نيكوست
چنان رانى سخن، زين توده ى گل
كه گوئى فارغى از كعبه ى دل
تو را چيزى برون از آب و گل نيست
مبارك كعبه اى مانند دل نيست
تو را گر ساخت ابراهيم آذر
مرا بفراشت دست حى داور
تو را گر آب و رنگ از خال و سنگ است
مرا از پرتو جان، آب و رنگ است
تو را گر گوهر و گنجينه دادند
مرا آرامگاه از سينه دادند
تو را در عيدها بوسند درگاه
مرا بازست در، هرگاه و بي گاه
تو را گر بنده اى بنهاد بنياد
مرا معمار هستي، كرد آباد
تو را تاج ار ز چين و كِشمَر آرند
مرا تفسيرى از هر دفتر آرند
ز ديبا، گر تورا نقش و نگاريست
مرا در هر رگ، از خون جويباريست
تو جسم تيره اي، ما تابناكيم
تو از خاكىّ و ما از جان پاكيم
تو را گر مروه اى هست و صفائى
مرا هم هست تدبيرىّ و رائى
دراينجا نيست شمعى جز رخ دوست
وگر هست، انعکاس چهره ى اوست
تو را گر دوست دارند اختر و ماه
مرا يارند عشق و حسرت و آه
تو را گر غرق در پيرايه كردند
مرا با عقل و جان، همسايه كردند
دراين عزلتگه شوق، آشناهاست
دراين گم گشته كشتي، ناخداهاست
به ظاهر، ملك تن را پادشائيم
به معني، خانه ى خاص خدائيم
دراينجا رمز، رمز عشق بازى است
جز اين یک نقش، هر نقشى مجازى است
دراين گرداب، قربان هاست ما را
به خون آلوده، پيكان هاست ما را
تو، خون كشتگان دل نديدى
ازاين دريا، بجز ساحل نديدى
كسى كاو كعبه ى دل پاك دارد
كجا زآلودگي ها باك دارد
چه محرابى است از دل با صفاتر
چه قنديلى است از جان روشناتر
خوش آن كاو جامه از ديباى جان كرد
خوش آن مرغي، كزين شاخ آشيان كرد
خوش آن كس، كز سر صدق و نيازى
كند در سجده گاه دل، نمازى
كسى بر مهتران، پروين، مهى داشت
كه دل چون كعبه، زآلايش تهى داشت
كمان قضا
موشكى را به مهر، مادر گفت
كه بسى گير و دار در ره ماست
سوى انبار، چشم بسته مرو
كه نهان، فتنه ها به پيش و قفاست
تله و دام و بند بسيار است
دهر بي باك و چرخ، بي پرواست
تله مانند خانه ايست نكو
دام، مانند گلشنى زيباست
اى بسا رهنما كه راهزن است
اى بسا رنگ خوش، كه جان فرساست
زآهنين ميله، گردَكان مَرُباى
كه چنين لقمه، خون دل، نه غذاست
هر كجا مسكنى است، كالائى است
هر كجا سفره ايست، نان آنجاست
تله ى محكمى به پشت در است
گربه ى فربهى ، ميان سراست
آنچنان رو، كه غافلت نكشند
خنجر روزگار، خون پالاست
هر نشيمن، نه جاى هر شخصى است
هر گذرگه، نه در خور هر پاست
اثر خون، چو در رهى بينى
پا در آن ره منه، كه راه بلاست
هرگز ايمن مشو، كه حمله ى چرخ
گر ز امروز بگذرد، فرداست
وقت تاراج و دستبرد، شب است
روز، هنگام خواب و نشو و نماست
سر ميفراز نزد شبرو دهر
كه بسى قامت از جفاش، دوتاست
موشك آزرده گشت و گفت خموش
عقل من، بيشتر ز عقل شماست
خبرم هست ز آفت گردون
تله و دام، ديده ام كه كجاست
از فراز و نشيب، آگاهم
مي شناسم چه راه، راه خطاست
هر كسى جاى خويش مي داند
پند و اندرز ديگران بي جاست
اين سخن گفت و شد ز لانه برون
نظرى تند كرد، بر چپ و راست
ديد در تلـّه ى نو رنگين
گردَكانى در آهنى پيداست
هيچ آگه نشد ز بي خردى
كاندران سهمگين حصار، چه هاست
يا در آن روشني، چه تاريكى است
يا در آن يك دلي، چه روى و رياست
بانگ برداشت، كاين نشيمن پاك
چه مبارك مكان روح افزاست
تله گفتا، مايست در بيرون
به درون آي، كاين سراچه توراست
اگرت زاد و توشه نيست، چه غم
زان كه اين خانه، پر ز توش و نواست
جاي، تا كى كنى به زير زمين
رونق زندگى ز آب و هواست
اندراين خانه، بيم رهزن نيست
هر چه هست، ايمنىّ و صلح و صفاست
نشنيدم بنا، چنين محكم
گر چه در دهر، صد هزار بناست
جاى انده، دراين مكان شاديست
جاى نان، اندرين سرا حلواست
موش پرسيد، اين كمانك چيست
تله خنديد، كاين كمان قضاست
اندر آى و به چشم خويش ببين
كاندرين پرده ها، چه شعبده هاست
موشك از شوق جست و شد به درون
تا كه او جست، بانگ در برخاست
بهر خوردن، چو كرد گردن كج
آهنى رفت بر گلويش راست
رفت سودى كند، زيان طلبيد
خواست بر تن فزايد، از جان كاست
كودكى كاو ز پند و وعظ گريخت
گر به چاه است، دم مزن كه چراست
رسم آزادگان چه مي داند
تيره بختى كه پاى بند هوى ست
خويش را دردمند آز مكن
كه نه هر درد را اميد دواست
عزت از نفس دون مجو، پروين
كاين سيه راي، گمره و رسواست
كوته نظر
شمع بگريست گه سوز و گداز
كز چه پروانه ز من بي خبر است
به سوى من نگذشت، آن كه همى
سوى هر برزن و كويش گذر است
به سرش، فكر دو صد سودا بود
عاشق آن است كه بى پا و سر است
گفت پروانه ى پر سوخته اى
كه تو را چشم، به ايوان و در است
من به پاى تو فكندم دل و جان
روزم از روز تو، صد ره بتر است
پر خود سوختم و دم نزدم
گرچه پيرايه ى پروانه، پر است
كس ندانست كه من مي سوزم
سوختن، هيچ نگفتن، هنر است
آتش ما ز كجا خواهى ديد
تو كه بر آتش خويشت نظر است
به شرار تو، چه آب افشاند
آن كه سر تا قدم، اندر شرر است
با تو مي سوزم و مي گردم خاك
دگر از من، چه اميد دگر است
پر پروانه ز يك شعله بسوخت
مهلت شمع ز شب تا سحر است
سوى مرگ، از تو بسى پيشترم
هر نفس، آتش من بيشتر است
خويشتن ديدن و از خود گفتن
صفت مردم كوته نظر است
كودك آرزومند
دي، مرغكى به مادر خود گفت، تا به چند
مانيم ما هميشه به تاريك خانه اى
من عمر خويش، چون تو نخواهم تباه كرد
در سعى و رنج ساختن آشيانه اى
آيد مرا چو نوبت پرواز، بر پرم
از گل به سبزه اىّ و ز بامى به خانه اى
خنديد مرغ زيرك و گفتش تو كودكى
كودك نگفت، جز سخن كودكانه اى
آگاه و آزموده توانى شد، آن زمان
كآگه شوى ز فتنه ى دامىّ و دانه اى
زين آشيان ايمن خود، يادها كنى
چون سازد از تن حوادث نشانه اى
گردون، بر آن رهست كه هر دم زند رهى
گيتي، بر آن سر است كه جويد بهانه اى
باغ وجود، يك سره دام نوائب است
اقبال، قصه اى شد و دولت، فسانه اى
پنهان، به هر فراز كه بينى نشيب هاست
مقدور نيست، خوش دلى جاودانه اى
هر قطره اى كه وقت سحر، بر گلى چكد
بحرى بود، كه نيستش اصلا كرانه اى
بنگر، به بلبل از ستم باغبان چه رفت
تا كرد سوى گل، نگه عاشقانه اى
پرواز كن، ولى نه چنان دور زآشيان
منماى فكر و آرزوى جاهلانه اى
بين بر سر كه چرخ و زمين جنگ مي كنند
غير از تو هيچ نيست، تو اندر ميانه اى
اى نور ديده، از همه آفاق خوش تر است
آرامگاه لانه و خواب شبانه اى
هر كس كه توسنى كند، او را كنند رام
در دست روزگار، بود تازيانه اى
بسيار كس، ز پاى در آورد اسب آز
آن را مگر نبود، لگام و دهانه اى
كيفر بى هنر
به خويش، هيمه گه سوختن به زارى گفت
كه اى دريغ، مرا ريشه سوخت زين آذر
هميشه سر به فلك داشتيم در بستان
كنون چه رفت كه ما را نه ساق ماند و نه سر
خوش آن زمان كه مرا نيز بود جايگهى
ميان لاله ونسرين و سوسن و عبهر
حرير سبز به تن بود، پيش از اين ما را
چه شد كه جامه گسست و سياه شد پيكر
من از كجا و فتادن به مطبخ دهقان
مگر نبود در اين قريه، هيزم ديگر
به وقت شير، ز شيرم گرفت دايه ى دهر
نه با پدر نفسى زيستم، نه با مادر
عبث به باغ دميدم كه بار جور كشم
به زير چرخ تو گوئى نه جوى بود و نه جر
ز بيخ كنده شديم اين چنين به جور، از آنك
ز تندباد حوادث نداشتيم خبر
فكند بى سببى در تنور پيرزنم
شوم ز خار و خسى نيز، عاقبت كمتر
ز ديده، خون چكدم هر زمان ز آتش دل
كسى نكرد چو من خيره، خون خويش هدر
نه دود ماند و نه خاكستر از من مسكين
خوش آن كسي كه به گيتى ز خود گذاشت اثر
مرا به ناز بپرورد باغبان روزى
نگفت هيچ به گوشم حديث فتنه و شر
چنان ز ياد زمان گذشته خرسندم
كه تيره بختى خود را نمی كنم باور
نمود شبرو گيتيم سنگسار، از آنك
نديد شاخى ازاين شاخسار كوته تر
نديد هيچ، بغير از جفا و بد روزى
هر آن كه همنفسش سفله بود و بد گوهر
چو پنبه، خوار بسوزد، چو نى بنالد زار
كسي كه اخگر جان سوز را شود همسر
مرا چو نخل، بلندىّ و استقامت بود
چه شد كه بي گنهم واژگونه گشت اختر
چه اوفتاد كه گردون ز پا درافكندم
چه شد كه از همه عالم به من فتاد شرر
چه وقت سوز و گداز است، شاخ نورس را
چه كرده ايم كه ما را كنند خاكستر
به خنده گفت چنين، اخگرى ز كنج تنور
كه وقت حاصل باغ، از چه رو ندادى بر
مگوي بي گنهم سوخت شعله ى تقدير
همين گناه تو را بس، كه نيستى بَروَر
كنون كه پرده از اين راز، برگرفت سپهر
به آن كه هر دو بگوئيم عيب يكديگر
ز چون مني، چه توان چشم داشت غير ستم
ز همنشين جفا جو، گريختن خوش تر
به تيغ مي نتوان گفت، دست و پاى مبر
به گرگ مي نتوان گفت، ميش و برّه مدر
من ار بدم، ز بدانديشى خود آگاهم
هزار خانه بسوزد هم از يكى اخگر
تو را چه عادت زيبا و خصلت نيكوست
من آتشم، ز من و زشت رائی ام بگذر
سزاى باغ نبودى تو، باغبان چه كند
پسر چو ناخلف افتاد، چيست جرم پدر
خوشند كارشناسان، تورا چه دارد خوش
هنرورند بزرگان، تورا چه بود هنر
بلند گشتن تنها بلندنامى نيست
به ميوه نخل شد، اى دوست، برتر از عرعر
به طرف باغ، تهى دست و بى هنر بودن
براى تازه نهالان، خسارت است و خطر
چو شاخه بار نيارد، چه برگ سبز و چه زرد
چو چوب همسر آذر شود، چه خشك و چه تر
به كوى نيك دلان، نيست جز نكوئى راه
به سوى كاخ هنر، نيست غير كوشش در
كسي كه داور كردارهاى نيك و بد است
بجز بدي، ندهد بدسرشت را كيفر
بدان صفت كه توئي، نقش هستي ات بكشند
تو صورتىّ و سپهر بلند، صورتگر
اگر ز رمز بلندىّ و پستي، آگاهى
تنت چگونه چنين فربه است و جان لاغر
اگر ز كار بد نيك خويش، بي خبرى
دمى در آينه ى روشن جهان، بنگر
هزار شاخه ى سرسبز، گشت زرد و خميد
ز سحربازى و ترفند گنبد اخضر
به روز حادثه، كارآگهان روشن راى
نيفكنند ز هر حمله ى سپهر، سپر
ز خون فاسد تو، تن مريض بود همى
عجب مدار، رگى را زدند گر نشتر
بهاى هر نم ازاين يم، هزار خون دل است
نخورده باده كسي، رايگان ازين ساغر
براى معرفتي، جسم گشت همسر جان
براى بوى خوشي، عود سوخت در مجمر
گذشته ى بى حاصل
كاشكي، وقت را شتاب نبود
فصل رحلت در اين كتاب نبود
كاش، در بحر بي كران جهان
نام طوفان و انقلاب نبود
مرغكان مي پراند اين گنجشك
گر كه همسايه ى عقاب نبود
ما نديديم و راه كج رفتيم
ور نه در راه، پيچ و تاب نبود
اين كه خوانديم شمع، نور نداشت
اين كه در كوزه بود، آب نبود
هر چه كرديم ماه و سال، حساب
كار ايام را حساب نبود
غير مردار، طعمه اى نشناخت
طوطى چرخ، جز غراب نبود
ره دل زد زمانه، اين دزدى
همچو دزديدن ثياب نبود
چو تهى گشت، پر نشد ديگر
خُم هستي، خُم شراب نبود
خانه ى خود، به اهرمن منماى
پرسش ديو را جواب نبود
دوره ى پيری ات، چراست سياه
مگرت دوره ى شباب نبود
بس بگشت آسياى دهر، وليك
هيچ گندم در آسياب نبود
نكشيد آب، دلو ما زين چاه
زآن كه در دست ما طناب نبود
گر نمي بود تيشه ى پندار
ملك معمور دل، خراب نبود
زين منه، اسب آز را بر پشت
پاى نيكان، درين ركاب نبود
تو، فريب سراب تن خوردى
در بيابان جان سراب نبود
زآتش جهل، سوخت خرمن ما
گنه برق و آفتاب نبود
سال و مه رفت و ما همى خفتيم
خواب ما مرگ بود، خواب نبود
گرگ و سگ
پيام داد سگ گلـّه را، شبى گرگى
كه صبحدم بَره بفرست، ميهمان دارم
مرا به خشم مياور، كه گرگ بدخشم است
درون تيره و دندان خون فشان دارم
جواب داد، مرا با تو آشنائى نيست
كه رهزنى تو و من نام پاسبان دارم
من از براى خور و خواب، تن نپروردم
هميشه جان به كف و سر بر آستان دارم
مرا گران بخريدند، تا به كار آيم
نه آن كه كار چو شد سخت، سر گران دارم
مرا قلاده به گردن بود، پلاس به پشت
چه انتظار ازاين بيش، زآسمان دارم
عنان نفس، ندادم چو غافلان از دست
كنون به دست توانا، دو صد عنان دارم
گرفتم آن كه فرستادم آنچه مي خواهى
ز خود چگونه چنين ننگ را نهان دارم
هراس نيست مرا هيچ گه ز حمله ى گرگ
هراس كم دلى برّه ى جبان دارم
هزار بار گريزاندمت به دره و كوه
هزارها سخن، از عهد باستان دارم
شبان، به جرأت و تدبيرم آفرين ها خواند
من اين قلاده ى سيمين، از آن زمان دارم
رفيق دزد نگردم به حيله و تلبيس
كه عمرهاست به كوى وفا مكان دارم
درستكارم و هرگز نمانده ام بي كار
شبان، گـَرَم نـَبُرَد، پاس كاروان دارم
مرا نكشته، به آغل درون نخواهى شد
دهان من نتوان دوخت، تا دهان دارم
جفاى گرگ، مرا تازگى نداشت، هنوز
سه زخم كهنه به پهلو و پشت و ران دارم
دو سال پيش، به دندان دُم تو بركندم
كنون ز گوش گذشتي، چنين گمان دارم
دكان كيد، برو جاى ديگرى بگشاى
فروش نيست در آنجا كه من دكان دارم
گرگ و شبان
شنيده ستم يكى چوپان نادان
بخفتى وقت گشت گوسفندان
در آن همسايگي، گرگى سيه كار
شدى همواره زآن خفتن، خبردار
گرامى وقت را، فرصت شمردى
گهى از گله كـُشتي، گاه بردى
دراز آن خواب و عمر گلـّه كوتاه
ز خون هر روز، رنگين آن چراگاه
ز پا افتادي، از زخم و گزندى
زمانى برّه اي، گه گوسفندى
به غفلت رفت زين سان روزگارى
نشد در كار، تدبير و شمارى
شبان را ديو خواب افكنده در دام
به دام افتند مستان، كام ناكام
ز آغل گله را تا دشت بردى
به چنگ حيله ى گرگش سپردى
نه آگه بود از رسم شبانى
نه مي دانست شرط پاسبانى
چو عمرى گرگ بد دل، گله رانـَد
دگر زان گله، چوپان را چه مانـَد
چو گرگ از گله هر شام و سحر كاست
شبان از خواب بى هنگام برخاست
به كردار عسس، كوشيد يك چند
فكند آن دزد را، يك روز در بند
چنانش كوفت سخت و سخت بر بست
كه پشت و گردن و پهلوش بشكست
به وقت كار، بايد كرد تدبير
چه تدبيري، چو وقت كار شد دير
بگفت، اى تيره روز آزمندى
تو گرگ بس شبان و گوسفندى
بدين سان داد پاسخ، گرگ نالان
نه چوپانى تو، نام توست چوپان
نشايد وقت بيدارى غنودن
شبان بودن، ز گرگ آگه نبودن
شبانى بايد اى مسكين، شبان را
توان شب نخفتن، پاسبان را
نه هر كاو گلـَه اى رانـَد، شبان است
نه هر كاو چشم دارد، پاسبان است
تو، عيب كار خويش از خود نهفتى
به هنگام چراى گلـَه، خفتى
شدى پست، اين نه آیين بزرگى است
ندانستى كه كار گرگ، گرگى است
تو خفتي، كار از آن گرديد دشوار
نشايد كرد با يك دست، ده كار
چرا امروز پشت من شكستى
كجا بود آن زمان اين چوب دستى
شبانان نيستند از گرگ، ايمن
تو وارون بخت، ايمن بودى از من
نخسبد هيچ صاحب خانه آرام
چو در نامحكم و كوته بود بام
شبانان، آنقدر پرسند و پويند
كه تا گم گشته اى را، باز جويند
من از تدبير و رأى خانمان سوز
در آغلها بسى شب كرده ام روز
چه غم گر شد مرا هنگام مردن
پس از صد گوسفند و برّه خوردن
مرا چنگال، روزى خون بسى ريخت
به گردن ها و شريان ها در آويخت
به عمرى شد ز خون آشامي ام رنگ
به طرف مرغزاران، سبزه و سنگ
بسى گوساله را پهلو فشردم
بسى بزغاله را از گلـّه بردم
اگر صد سال در زنجير مانم
نخستين روز آزادي، همانم
شبان فارغ از گرگ بدانديش
بُوَد فرجام، گرگِ گلـّه ى خويش
كنون ديگر نه وقت انتقام است
كه كار گلـّه و چوپان، تمام است
گره گشاي
پيرمردي، مفلس و برگشته بخت
روزگارى داشت ناهموار و سخت
هم پسر، هم دخترش بيمار بود
هم بلاى فقر و هم تيمار بود
اين، دوا مي خواستي، آن يك پزشك
اين، غذايش آه بودي، آن سرشك
اين، عسل مي خواست، آن يك شوربا
اين، لحافش پاره بود، آن يك قبا
روزها مي رفت بر بازار و كوى
نان طلب مي كرد و مي برد آبروى
دست بر هر خودپرستى مي گشود
تا پشيزى بر پشيزى مي فزود
هر اميرى را، روان مي شد ز پى
تا مگر پيراهني، بخشد به وى
شب، به سوى خانه مي آمد زبون
قالب از نيرو تهي، دل پر ز خون
روز، سائل بود و شب بيمار دار
روز از مردم، شب از خود شرمسار
صبحگاهى رفت و از اهل كرم
كس ندادش نه پشيز و نه درم
از درى مي رفت حيران بر درى
رهنورد، اما نه پائي، نه سرى
ناشمرده، برزن و كوئى نماند
ديگرش پاى تكاپوئى نماند
درهمى در دست و در دامن نداشت
ساز و برگ خانه برگشتن نداشت
رفت سوى آسيا هنگام شام
گندمش بخشيد دهقان يك دو جام
زد گره در دامن آن گندم، فقير
شد روان و گفت كاى حَىِّ قدير
گر تو پيش آرى به فضل خويش دست
برگشائى هر گره كايام بست
چون كنم يارب، در اين فصل شتا
من عليل و كودكانم ناشتا
مي خريد اين گندم ار يك جاى كس
هم عسل زآن مي خريدم، هم عدس
آن عدس، در شوربا مي ريختم
وآن عسل، با آب مي آميختم
درد اگر باشد يكي، دارو يكى است
جان فداى آن كه درد او يكى است
بس گره بگشوده اي، از هر قبيل
اين گره را نيز بگشا، اى جليل
اين دعا مي كرد و مي پيمود راه
ناگه افتادش به پيش پا، نگاه
ديد گفتارش فساد انگيخته
وان گره بگشوده، گندم ريخته
بانگ بر زد، كاى خداى دادگر
چون تو دانائي نمي داند مگر
سالها نرد خدائى باختى
اين گره را زآن گره نشناختى
اين چه كار است، اى خداى شهر و ده
فرق ها بود اين گره را زآن گره
چون نمي بيند، چو تو بيننده اى
كاين گره را برگشايد، بنده اى
تا كه بر دست تو دادم كار را
ناشتا بگذاشتى بيمار را
هر چه در غربال ديدي، بيختى
هم عسل، هم شوربا را ريختى
من تو را كى گفتم، اى يار عزيز
كاين گره بگشاى و گندم را بريز
ابلهى كردم كه گفتم، اى خداى
گر توانى اين گره را برگشاى
آن گره را چون نيارستى گشود
اين گره بگشودنت، ديگر چه بود
من خداوندى نديدم زين نمط
يك گره بگشودى و آن هم غلط
الغرض، برگشت مسكين دردناك
تا مگر برچيند آن گندم ز خاك
چون براى جستجو خم كرد سر
ديد افتاده يكى هميان زر
سجده كرد و گفت كاى ربِّ وَدود
من چه دانستم تورا حكمت چه بود
هر بلائى كز تو آيد، رحمتى است
هر كه را فقرى دهي، آن دولتى است
تو بسى زانديشه برتر بوده اى
هر چه فرمان است، خود فرموده اى
زآن به تاريكى گذارى بنده را
تا ببيند آن رخ تابنده را
تيشه، زآن بر هر رگ و بندم زنند
تا كه با لطف تو، پيوندم زنند
گر كسى را از تو دردى شد نصيب
هم، سرانجامش تو گرديدى طبيب
هر كه مسكين و پريشان تو بود
خود نمي دانست و مهمان تو بود
رزق زآن معنى ندادندم خسان
تا تو را دانم پناه بي كسان
ناتوانى زآن دهى بر تندرست
تا بداند كآنچه دارد زان توست
زان به درها بردى اين درويش را
تا كه بشناسد خداى خويش را
اندراين پستي، قضايم زان فكند
تا تو را جويم، تو را خوانم بلند
من به مردم داشتم روى نياز
گرچه روز و شب در حق بود باز
من بسى ديدم خداوندان مال
تو كريمي، اى خداى ذوالجلال
بر در دونان، چو افتادم ز پاى
هم تو دستم را گرفتي، اى خداى
گندمم را ريختي، تا زر دهى
رشته ام بردي، که تا گوهر دهى
در تو، پروين! نيست فكر و عقل و هوش
ورنه ديگ حق نمي افتد ز جوش
گريه ى بى سود
باغباني، قطره اى بر برگ گل
ديد و گفت اين چهره جاى اشك نيست
گفت، من خنديده ام تا زاده ام
دوش، بر خنديدنم بلبل گريست
من، همى خندم به رسم روزگار
كاين چه ناهموارى و ناراستيست
خنده ى ما را، حكايت روشن است
گريه ى بلبل، ندانستم ز چيست
لحظه اى خوش بوده ايم و رفته ايم
آن كه عمر جاودانى داشت، كيست
من اگر يك روزه، تو صد ساله اى
رفتنى هستيم، گر يك يا دويست
درس عبرت خواند از اوراق من
هر كه سوى من، به فكرت بنگريست
خرمم، با آنكه خارم همسر است
آشنا شد با حوادث، هر كه زيست
نيست گل را، فرصت بيم و اميد
زان كه هست امروز و ديگر روز نيست
گفتار و كردار
به گربه گفت ز راه عتاب، شير ژيان
نديده ام چو تو هيچ آفريده، سرگردان
خيال پستى و دزدي، تو را برد همه روز
به سوى مطبخ شه، يا به كلبه ى دهقان
گهى ز كاسه ى بيچارگان، برى کيپا
گهى ز سفره ى درماندگان، ربائى نان
ز تركتازى تو، مانده بيوه زن ناهار
ز حيله سازى تو، گشته مطبخى نالان
چرا زنى ره خلق، اى سيه دل، از پى هيچ
چه پركنى شكم، اى خودپرست، چون انبان
براى خوردن كشك، از چه كوزه مي شكنى
قضا به پيرزن آن را فروختست گران
به زخم قلب فقيران، چه كس نهد مرهم
وگر برند خسارت، چه كس دهد تاوان
مكن سياه، سر و گوش و دم ز تابه و ديگ
سياهى سر و گوش، از سيه دليست نشان
نه ماست مانده ز آزت به خانه ى زارع
نه شير مانده ز جورت، به كاسه ى چوپان
گهت ز گوش چكانند خون و گاه از دم
شبى ز سگ رسدت فتنه، روزى از دربان
تو از چه ملعبه ى دست كودكان شده اى
به چشم من نشود هيچ كس ز بيم، عیان
بيا به بيشه و آزاد زندگانى كن
براى خوردن و خوش زيستن، مكـُش وجدان
شكارگاه، بسى هست و صيد خفته بسى
به شرط آن كه كنى تيز، پنجه و دندان
مرا فريب ندادست، هيچ شب گردون
مرا زبون ننمودست، هيچ روز انسان
مرا دليرى و كارآگهي، بزرگى داد
به رأى پير، توانيم داشت بخت جوان
زمانه ام نفكندست هيچ گاه به دام
نشانه ام ننمودست هيچ تير و كمان
چو راه بينى و رهرو، تو نيز پيشتر آى
چو هست گوى سعادت، تو هم بزن چوگان
شنيد گربه نصيحت ز شير و كرد سفر
نمود در دل غارى تهىّ و تيره، مكان
گهى چو شير بغريد و بر زمين زد دُم
براى تجربه، گاهى به گوش داد تكان
به خويش گفت، كنون كز نژاد شيرانم
نه شهرو وادى و صحرا بود مرا شايان
برون جهم ز كمينگاه وقت حمله، چنين
فرو برم به تن خصم، چنگ تيز چنان
نبود آگهي ام پيش از اين، كه من چه كسم
به وقت كار، توان كرد اين خطا جبران
چو شد ز رنگ شب، آن دشت هولناك سياه
نمود وحشت و انديشه، گربه را ترسان
تنش به لرزه فتاد از صداى گرگ و شغال
دلش چو مرغ تپيد، از خزيدن ثـُعبان
گهى درخت در افتاد و گاه سنگ شكست
ز تند باد حوادث، ز فتنه ى طوفان
ز بيم، چشم زحل خون ناب ريخت به خاك
چو شاخ بید بلرزيد زهره ى رخشان
در تنور نهادند و شمع مطبخ مرد
طلوع كرد مه و ماند در فلك حيران
شبان چو خفت، برآمد به بام آغل گرگ
چنين زنند ره خفتگان شب، دزدان
گذشت قافله اي، كرد ناله اى جرسى
به دست راهزني، گشت رهروى عريان
شغال پير، به امّيد خوردن انگور
بجست بر سر ديوار كوته بستان
خزيد گربه ى دهقان به پشت خيك پنير
زدند تا كه در انبار، موشكان جولان
ز كنج مطبخ تاريك، خاست غوغائى
مگر كه روبهگى برد، مرغكى بريان
پلنگ گرسنه آمد ز كوهسار به زير
به سوى غار شد اندر هواى طعمه، روان
شنيد گربه ى مسكين صداى پای و ز بيم
ز جاى جست كه بگريزد و شود پنهان
ز فرط خوف، فراموش كرد گفته ى خويش
كه كار بايد و نيرو، نه دعوى و عنوان
نه ره شناخت، نه اش پاى راه رفتن ماند
نه چشم داشت فروغ و نه پنجه داشت توان
نمود آرزوى شهر و در اميد فرار
دمى به روزنه ى سقف غار شد نگران
گذشت گـُربـِگى و روزگار شيرى شد
وليك شير شدن، گربه را نبود آسان
به ناگهان ز كمينگاه خويش، جست پلنگ
به ران گربه فرو برد چنگ خون افشان
به زير پنجه ى صياد، صيد نالان گفت
بدين طريق بميرند مردم نادان
به شهر، گربه و در كوهسار شير شدم
خيال بيهده بين، باختم دراين ره جان
ز خودپرستى و آزم چنين شد آخركار
بناى سست بريزد، چو سخت شد باران
گرفتم آن كه به صورت به شير مي مانم
ندارم آن دل و نيرو، همين بسم نقصان
بلند شاخه، به دست بلند ميوه دهد
چرا كه با نظر پست، برترى نتوان
حديث نور تجلي، به نزد شمع مگوى
نه هر كه داشت عصا، بود موسى عمران
بدان خيال كه قصرى بنا كنى روزى
به تيشه، كلبه ى آباد خود مكن ويران
چراغ فكر، دهد چشم عقل را پرتو
طبيب عقل ، كند درد آز را درمان
ببين ز دست چه كار آيدت، همان مي كن
مباش همچو دهل، خودنما و هيچ ميان
بهل كه كان هوى را نيافت كس گوهر
مرو، كه راه هوس را نيافت كس پايان
چگونه رام كنى توسن حوادث را
تو، خويش را نتوانى نگاه داشت عنان
منه، گرت بصرى هست، پاى در آتش
مزن، گرت خِرَدى هست، مشت بر سندان
گل بى عيب
بلبلى گفت سحر با گل سرخ
كاين همه خار به گرد تو چراست
گل خوشبوى و نكوئى چو تورا
همنشين بودن با خار خطاست
هر كه پيوند تو جويد، خوار است
هر كه نزديك تو آيد، رسواست
حاجب قصر تو، هر روز خسى است
به سر كوى تو، هر شب غوغاست
ما تو را سير نديديم دمى
خار ديديم همى از چپ و راست
عاشقان، در همه جا ننشينند
خلوت انس و وثاق تو كجاست
خار، گاهم سر و گه پاى بخست
همنشين تو، عجب بى سر و پاست
گل سرخىّ و نپرسى كه چرا
خار در مهد تو، در نشو و نماست
گفت، زيبائى گل را مستاى
زآن كه يك ره خوش و يك دم زيباست
آن خوشى كز تو گريزد، چه خوشى است
آن صفایى كه نماند، چه صفا است
ناگزير است گل از صحبت خار
چمن و باغ، به فرمان قضا است
ما شكفتيم كه پژمرده شويم
گل سرخى كه دو شب ماند، گياست
عاقبت، خوارتر از خار شود
اين گل تازه كه محبوب شماست
رو، گلى جوى كه همواره خوش است
باغ تحقيق ازين باغ، جداست
اين چنين خواسته ى بي غش را
ز دكان دگرى بايد خواست
ما چو رفتيم، گل ديگر هست
ذات حق، بى خلل و بى همتاست
همه را كشتى نسيان، كشتى است
همه را، راه به درياى فناست
چه توان داشت جز اين، چشم ز دهر
چه توان كرد، فلك بي پرواست
ز ترازوى قضا، شكوه مكن
كه ز وزن همه كس، خواهد كاست
ره آن پوى كه پيدايش ازوست
ليك با اين همه، خود ناپيداست
نتوان گفت كه خار از چه دميد
خار را نيز دراين باغ، بهاست
چرخ، با هر كه نشاندت بنشين
هر چه را خواجه روا ديد، رواست
بنده، شايسته ى تنهائى نيست
حق تعالى و تـََقـَدَّس، تنهاست
گهر معدن مقصود، يكى است
وآنچه برجاست، شبه يا ميناست
خلوتى خواه، كز اغيار تهى است
دولتى جوي، كه بي چون و چراست
هر گلي، علت و عيبى دارد
گل بى علت و بى عيب، خداست
گل پژمرده
صبحدم، صاحبدلى در گلشنى
شد روان بهر نظاره كردنى
ديد گلهاى سپيد و سرخ و زرد
ياسمين و خيرى و ريحان و وَرد
بر لب جوها، دميده لاله ها
بر گل و سوسن، چكيده ژاله ها
هر تني، روشن تر از جانى شده
هر گل سرخي، گلستانى شده
برگ گل، شاداب و شبنم تابناك
هر دو از آلايش پندار پاك
گویى آن صاحب نظر، رائى نداشت
فكرت و شوق تماشائى نداشت
نه سوى زيبا رخى مي كرد روى
نه گلي، نه غنچه اى مي كرد بوى
هر طرف گل بود، آنجا وقت گشت
جمله را مي ديد، اما مي گذشت
در صف گلها، بديد او ناگهان
كه گل پژمرده اى گشته نهان
دور افتاده ز بزم يارها
خوى كرده با جفاى خارها
يك نفس بشكفته، يك دم زيسته
صبحدم، شبنم بر او بگريسته
رونقش بشكسته چرخ گوژ پشت
زشت گشته، بر نكويان كرده پشت
الغرض، صاحبدل روشن روان
آن گل پژمرده چيد و شد روان
جمله خنديدند گلهاى دگر
كه نبودى عارف و صاحب نظر
زين همه زيبائى و جلوه گرى
يك گل پژمرده با خود مي برى
اين معما را ندانستيم چيست
وين كه بر ما برترى داديش كيست
گفت، گل در بوستان بسيار بود
ليك، ما را نكته اى در كار بود
ما از آن معنيش چيديم، اى فتى
كه نچيند كس، گل پژمرده را
كردم اين افتاده زآن ره جستجوى
كه بگردانند از افتاده، روى
زان ببرديم اين گل بى آب و رنگ
كه زمانه عرصه بر وى کرد تنگ
وقت اين گل مي رود حالى ز دست
ديگران را تا شبانگه وقت هست
من به بوئيدنش، زان كردم هوس
كاين چنين گل را نبويد هيچ كس
دى شكفت از گلبن و امروز شد
اى عجب، امروزها ديروز شد
عمر، چون اوراق بى شيرازه بود
اين گل پژمرده، ديشب تازه بود
چون خريداران، گرفتيمش به دست
زانكه چرخ پير، بازارش شكست
چون كه گلهاى دگر زيباترند
هم نظربازان بر آنان بگذرند
خلق را باشد هواى رنگ و بو
كس نپرسد، كآن گل پژمرده كو
گل پنهان
نهفت چهره گلى زير برگ و بلبل گفت
مپوش روي، به روى تو شادمان شده ايم
مسوز زاتش هجران، هزار دستان را
به كوى عشق تو عمرى است داستان شده ايم
جواب داد، كزين گوشه گيرى و پرهيز
عجب مدار، كه از چشم بد نهان شده ايم
ز دستبرد حوادث، وجود ايمن نيست
نشسته ايم و بر اين گنج، پاسبان شده ايم
تو گريه مي كنى و خنده مي كند گلزار
ازاين گريستن و خنده، بد گمان شده ايم
مجال بستن عهدى به ما نداد سپهر
سحر، شكفته و هنگام شب خزان شده ايم
مباش فتنه ى زيبایى و لطافت ما
چرا كه نامزد باد مهرگان شده ايم
نسيم صبحگهي، تا نقاب ما بدريد
براى شكوه ز گيتي، همه دهان شده ايم
بكاست آن كه سبكسار شد، ز قيمت خويش
ازين معامله ترسيده و گران شده ايم
دو روزه بود، هوسرانى نظربازان
همين بس است، كه منظور باغبان شده ايم
گل خودرو
به طرف گلشني، در نوبهارى
گلى خودرو، دميد از جو كنارى
درخشنده، چو اندر دُرج گوهر
فروزنده، چو بر افلاك اختر
بدو گل گفت، كاى شوخ سبكسار
به جوى و جر، گل خودروست بسيار
تو در هر جا كه بنشيني، گياهى
به هر راهى كه روئي، خار راهى
در اينجا، نكته دانان بى شمارند
شما را در شمار ما نيارند
به سوى چون توئي، خوبان نبينند
وگر روزى ببينندت، نچينند
شود گر باغبان، آگاه ازين كار
كند كار تورا ايام، دشوار
شرار كيفرت، دامن بگيرد
وبال هستي ات، گردن بگيرد
ز گلشن بر كنندت، خواه ناخواه
كنندت پايمال، اندر گذرگاه
بدين بى رنگى و پستىّ و زشتى
چرا اندر رديف ما نشستى
بگفتا نام هر كس در شمارى است
مرا نيز اندرين ملك، اعتبارى است
كسی كاين نقش بر گل مي نگارد
حساب خار و خس را نيز دارد
تورا گر باغبانى بود چالاك
مرا هم باغبانى كرد افلاك
تو را گر كرد استاد آبيارى
مرا هم آب داد ابر بهارى
شما را گرچه رونق بيشتر بود
سوى ما نيز، گردون را نظر بود
چه ترسانى ز آسيب شرارم
چه كردم تا بسوزد روزگارم
چه بودستيم جز خواب و خيالى
كه گيرد گردن ما را وبالى
مرا در باغ، محكم ريشه اى نيست
ز داس و تيشه ام، انديشه اى نيست
به گامى مي توان بنياد ما كند
به آهى مي توان از هم پراكند
جمال هر گلي، در جلوه و بوست
چه فرق، ار نو گلى پاكيزه، خودروست
چه دانستى كه ما را رنگ و بو نيست
كه مي گويد گل خودرو، نكونيست
دميدم تا بدانيدم كه هستم
فتادم تا نگوئى خودپرستم
مپندارى كه كار دهر، بازيست
مرا اين اوفتادن، سرفرازيست
به هر مهدم كه خواباندند خفتم
ز هر مرزى كه گفتندم، شكفتم
نشستم، تا رخم شبنم بشويد
نسيم صبحگاهانم ببويد
درين بى رنگ و بوئي، رنگ و بوهاست
دراين دفتر، ز خلقت گفتگوهاست
سزد گر سرو و گل، بر ما بخندند
كه ما افتاده ايم، ايشان بلندند
به ياد من، كسى تخمى نيفشاند
كشاورز سپهرم با تو بنشاند
مرا با گل، خيال همسرى نيست
هواى نخوت و نام آورى نيست
اگر چه گلشن ما، دشت و صحراست
ز هر جا رسته ايم، آنجا مصفاست
ز من، زين بيش كس خوبى نخواهد
گل خودرو، ز قدر گل نكاهد
گرفتم جلوه و رنگىّ و تابى
ز بارانىّ و باد و آفتابى
گلى زيبا شدم در باغ ايام
چه مي دانم، چه خواهم شد سرانجام
گل سرخ
گل سرخ، روزى ز گرما فسرد
فروزنده خورشيد، رنگش ببرد
در آن دم كه پژمرد و بيمار گشت
يكى ابر خرد، از سرش مي گذشت
چو گل ديد آن ابر را رهسپار
برآورد فرياد و شد بي قرار
كه، اى روح بخشنده، لختى درنگ
مرا برد بى آبى از چهر، رنگ
مرا بود دشمن، فروزنده مهر
وگرنه چرا كاست رنگم ز چهر
همه زيورم را به يك بار برد
به جورم ز دامان گلزار برد
همان جامه اى را كه ديروز دوخت
در آتش درافكند امروز و سوخت
چرا رشته ى هستي ام را گسست
چرا ساقه ام را ز گلبن شكست
گسست و ندانست اين رشته چيست
بكشت و نپرسيد اين كشته كيست
مرا دوش مهتاب بوئید و رفت
فرشته سحرگاه بوسید و رفت
صبا همچو طفلم در آغوش کرد
ز ژاله مرا گوهر گوش کرد
همان بلبل آن دوستدار عزیر
که بودش به دامان من خفت و خیز
چو محبوب خود را سیه روز دید
ز گلشن بیکبارگی پا کشید
مرا بود دیهیم سرخی بسر
ز پیرایه ی صبح پاکیزه تر
بدين گونه چون تيره شد بخت من
ربودند آرايش تخت من
نمي سوختم گر، ز گرما و رنج
نمي دادم، اى دوست، از دست گنج
مرا روح بخش چمن بود نام
نديده خوشي، فرصتم شد تمام
گرم پرتو و رنگ، بر جاى بود
مرا چهره اى بس دلاراى بود
چو تاجم عروسان به سر مي زدند
چو پيرايه ام، بر كمر مي زدند
به يك باره از دوستداران من
زمانه تهى كرد اين انجمن
از آن راهم، امروز كس دوست نيست
كه كاهيده شد مغز و جز پوست نيست
چو برتافت روى از تو، چرخ دنى
همه دوستي ها شود دشمنى
توانا توئي، قطره اى جود كن
مرا نيز شاداب و خشنود كن
كه تا بار ديگر، جوانى كنم
ز غم وارهم، شادمانى كنم
بدو گفت ابر، اى خداوند ناز
بكن كوته، اين داستان دراز
همين لحظه باز آيم از مرغزار
نثارت كنم لؤلؤ شاهوار
گر اين يك نفس را شكيبا شوى
دگر باره شاداب و زيبا شوى
دهم گوشوارت ز دُرّ خوشاب
روان سازم از هر طرف، جوى آب
بگيرد خوشي، جاى پژمردگى
نه انديشه ماند، نه افسردگى
كنم خاطرت را ز تشويش، پاك
فرو شويم از چهر زيبات خاك
ز من هر نمي، چشمه ى زندگى است
سياهيم بهر فروزندگى است
نشاط جوانى ز سر بخشمت
صفا و فروغ دگر بخشمت
شود بلبل آگاه زين داستان
دگر ره، نهد سر بر اين آستان
در اقليم خود، باز شاهى كنى
به جلوه گري، هر چه خواهى كنى
بدين گونه چون داد پند و نويد
شد از صفحه ى بوستان ناپديد
همى تافت بر گل خور تابناك
نشانيدش آخر به دامان خاك
سيه گشت آن چهره از آفتاب
نه شبنم رسيد و نه يك قطره آب
چنانش سر و ساق، در هم فشرد
كه يك باره بشكست و افتاد و مرد
ز رخساره اش رونق و رنگ رفت
به گيتى بخنديد و دل تنگ رفت
ره و رسم گردون، دل آزردن است
شكفته شدن، بهر پژمردن است
چو باز آمد آن ابر گوهرفشان
ازآن گم شده، جُست نام و نشان
شكسته گلى ديد بى رنگ و بوى
همه انتظار و همه آرزوى
همى شست رويش، به روشن سرشك
چه دارو دهد مردگان را پزشك
بسى ريخت در كام آن تشنه آب
بسى قصه گفت و نيامد جواب
نخنديد زان گريه ى زار زار
نياويخت از گوش، آن گوشوار
ننوشيد يك قطره زآن آب پاك
نگشت آن تن سوخته، تابناك
ز امّيدها، جز خيالى نماند
ز انديشه ها جز ملالى نماند
چو اندر سبوى تو، باقى است آب
به شكرانه، از تشنگان رخ متاب
به آزردگان، موميائى فرست
گه تيرگي، روشنایى فرست
چو رنجور بيني، دوائيش ده
چو بى توشه يابي، نوائيش ده
هميشه تو را توش اين راه نيست
برو، تا كه تاريك و بي گاه نيست
گل و خار
در باغ، وقت صبح چنين گفت گل به خار
كز خويش، هيچ نايدت اى زشت روى عار
گلزار، خانه ى گل و ريحان و سوسن است
آن به كه خار، جاى گزيند به شوره زار
پژمرده خاطر است و سرافكنده و نژند
در باغ، هر كه را نبود رنگ و بو و بار
با من تو را چه دعوى مهر است و همسرى
ناچيزى توام، همه جا كرد شرمسار
در صحبت تو، پاك مرا تار و پود سوخت
شاد آن گلي، كه خار و خسش نيست در جوار
گه دست مي خراشى و گه جامه مي درى
با چون توئي، چگونه توان بود سازگار
پاكىّ و تاب چهره ى من، در تو نيست هيچ
با آن كه باغبان منت بوده آبيار
شبنم، هماره بر ورقم بوسه مي زند
ابرم به سر، هميشه گهر مي كند نثار
در زير پا نهند تورا رهروان وليك
ما را به سر زنند، عروسان گلعذار
دل گر نمي گدازى و نيش ار نمي زنى
بي موجبي، چرا ز تو هر كس كند فرار
خنديد خار و گفت، تو سختى نديده اى
آري، هر آن كه روز سيه ديد، شد نزار
ما را فكنده اند، نه خويش اوفتاده ايم
گر عاقلي، مخند به افتاده، زينهار
گردون، به سوى گوشه نشينان نظر نكرد
بيهوده بود زحمت امّيد و انتظار
يك روز آرزو و هوس بي شمار بود
دردا، مرا زمانه نياورد در شمار
با آن كه هيچ كار نمي آيدم ز دست
بس روزها، كه با منت افتاده است كار
از خود نبودت آگهي، از ضعف كودكى
آن ساعتى كه چهره گشودي، عروس وار
تا درزى بهار، براى تو جامه دوخت
بس جامه را گسيختم، اى دوست، پود و تار
هنگام خفتن تو، نخفتم براى آنك
گلچين بسى نهفته دراين سبزه مرغزار
از پاسبان خويشتنت، عار بهر چيست
نشنيده اى حكايت گنج و حديث مار
آن كاو تورا فروغ و صفا و جمال داد
در حيرتم كه از چه مرا كرد خاكسار
بى رونقيم و بي خود و ناچيز، زان سبب
از ما دريغ داشت خوشي، دور روزگار
ما را غمى ز فتنه ى باد سموم نيست
در پيش خار و خس چه زمستان، چه نوبهار
با جور و طعن خاركن و تيشه ساختن
بهتر ز رنج طعنه شنيدن، هزار بار
اين سست مهر دايه، درين گاهوار تنگ
از بهر راحت تو، مرا داده بس فشار
آیين كينه توزى گيتي كهن نشد
پرورد گر يكي، دگرى را بكشت زار
ما را به سر فكند و تورا برفراشت سر
ما را فشرد گوش و تو را داد گوشوار
آن پرتوى كه چهر تو را جلوه گر نمود
تا نزد ما رسيد، به ناگاه شد شرار
مشاطه ى سپهر نياراست روى من
با من مگوي، كزچه مرا نيست خواستار
خوارى سزاى خار و خوشى در خور گل است
از تاب خويش و خيرگى من، عجب مدار
شادابى تو، دولت يك هفته بيش نيست
بر عهد چرخ و وعده ى گيتي، چه اعتبار
آنان كزين كبود قدح، باده مي دهند
خودخواه را بسى نگذارند هوشيار
گر خار يا گليم، سرانجام نيستى است
در باغ دهر، هيچ گلى نيست پايدار
گلبن، بسى فتاده ز سيل قضا به خاك
گلبرگ، بس شدست ز باد خزان غبار
بس گل شكفت صبحدم و شامگه فسرد
ترسم، تو نيز دير نمانى به شاخسار
خلق زمانه، با تو به روز خوشى خوشند
تا رنگ باختي، فكنندت به رهگذار
روزى كه هيچ نام و نشانى نداشتى
جز من، تورا كه بود هواخواه و دوستدار
پروين، ستم نمي كند ار باغبان دهر
گل را چراست عزت و خار از چه روست خوار
گل و خاك
صبحدم، تازه گلى خودبين گفت
كز چه خاك سيه ام در پهلوست
خاك خنديد كه منظورى هست
خيره با هم ننشستيم، اى دوست
مقصدِ اين رهِ ناپيدا را
ز كسى پرس كه پيدايش ازوست
همه از دولت خاك سيه است
كه چمن خرم و گلشن خوشبوست
همه طفلان دبستان منند
هر گل و سبزه كه اندر لبِ جوست
پوستين بودمت ايام شتا
چو شدى مغز، رها كردى پوست
جز تواضع نبود رسم و رهم
گر چه گلزار ز من چون مينوست
نكنم پيروى عُجب و هوى
زآن كه افتادگي ام خصلت و خوست
تو، به دلجوئى خود مغرورى
نشنيدى كه فلك، عربده جوست
من اگر تيره و گر ناچيزم
هر چه را خواجه پسندد، نيكوست
گل بى خاك نخواهد روئيد
خاك، هر سوى بُوَد، گل زآن سوست
خلقت از بهر تنى تنها نيست
چشم گر چشم شد، ابرو ابروست
همگى خاك شويم آخر كار
همچو آن خاك كه در برزن و كوست
برگِ گل يا بَر گل رخسارى است
خاك و خشتى كه به برج و باروست
تكيه بر دوستى دهر، مكن
كه گهى دوست، دگر گاه عدوست
مشو ايمن كه گل صد برگم
كه تو صد برگى و گيتى صد روست
گرچه گرد است به ديدن گردو
نه هر آن گرد كه ديدي، گردوست
گوى چوگان فلك شد سرما
زآن كه چوگان فلك، اينش گواست
همه، ناگاه گلوگير شوند
همه را، لقمه ى گيتى به گلوست
كشتى بحر قضا، تسليم است
اندرين بحر، نه كشتي، نه گروست
كوش تا جامه ى فرصت ندرى
درزى دهر، نه آگه ز رفوست
تا تو آبى به تكلف بخورى
نه سبوئى و نه آبى به سبوست
غافل از خويش مشو، يك سر موى
عمر، آويخته از يك سر موست
گل و شبنم
گلي خنديد در باغى سحرگاه
كه كس را نيست چون من عمر كوتاه
ندادند ايمنى از دستبردم
شكفتم روز و وقت شب فسردم
نديدندم بجز برگ و گيا، روى
نكردندم بجز صبح و صبا، بوى
در آغوش چمن، يك دم نشستم
زمان دلربائي، ديده بستم
ز چهرم برد گرما، رونق و تاب
نكرده جلوه، رنگم شد چو مهتاب
نه صحبت داشتم با آشنائى
نه بلبل در وثاقم زد صلائى
اگر داراى سود و مایه بودم
عروس عشق را پيرايه بودم
اگر بر چهره ام تابى فزودند
بدين تردستى از دستم ربودند
ز من فردا دگر نام و نشان نيست
حساب رنگ و بوئي، در ميان نيست
كسى كاو تكيه بر عهد جهان كرد
دراين سوداگري، چون من زيان كرد
فروزان شبنمي كرد اين سخن گوش
بخنديد و ببوسيدش بناگوش
بگفت، اى بي خبر، ما رهگذاريم
بر اين ديوار، نقشى مي نگاريم
من آگه بودم از پايان اين كار
تورا آگاه كردن بود دشوار
ندانستى كه در مهد گلستان
سحر خنديد گل، شب گشت پژمان
تو ماندى يك شبى شاداب و خرم
نمي ماند بجز يك لحظه شبنم
چه خوش بود ار صفاى ژاله مي ماند
جمال ياسمين و لاله مي ماند
جهان، يغما گر بس آب و رنگ است
مرا هم چون تو وقت اي دوست، تنگ است
من از افتادن خود، خنده كردم
رخ گلبرگ را تابنده كردم
چو اشك، از چشم گردون اوفتادم
به رخسار خوش گل، بوسه دادم
به گل، زين بيشتر زيور چه بخشد
به شبنم، كار ازاين بهتر چه بخشد
اگر چه عمر كوتاهم، دمى بود
خوشم كاين قطره، روزى شبنمى بود
چو بر برگ گلي، يك دم نشستم
ز گيتى خوش دلم، هر جا كه هستم
اگر چه سوى من، كس را نظر نيست
كسى را، خوبى از من بيشتر نيست
نرنجيدم ز سير چرخ گردان
درونم پاك بود و روي، رخشان
چو گفتندم بيارام، آرميدم
چو فرمودند پنهان شو، پريدم
درخشيدم چو نور اندر سياهى
برفتم با نسيم صبحگاهى
نه خنديدم به بازي هاى تقدير
نه دانستم چه بود اين رمز و تفسير
اگر چه يك نفس بوديم و مرديم
چه باك، آن يك نفس را غم نخورديم
به ما دادند كالاى وجودى
كه برداريم ازاين سرمايه سودى
گله ى بي جا
گفت گرگى با سگي، دور از رمه
كه سگان، خويشند با گرگان همه
از چه گشتستيم ما از هم برى
خوى كردستيم با خيره سرى
از چه معني، خويشى ما ننگ شد
كار ما تزوير و ريو و رنگ شد
نگذرى تو هيچ گاه از كوى ما
ننگرى جز خشمگين، بر روى ما
اولين فرض است خويشاوند را
كه بجويد گمشده پيوند را
هفته ها، خون خوردم از زخم گلو
نه عيادت كردى و نه جستجو
ماهها ناليدم از تب، زار زار
هيچ دانستى چه بود آن روزگار
بارها از پيرى افتادم ز پا
هيچ از دستم گرفتي، اى فتى
روزها صياد، ناهارم گذاشت
هيچ پرسيدى چه خوردم شام و چاشت
اين چه رفتار است، اى يار قديم
تو ظنين از ما و ما در رنج و بيم
از پى يك برّه، از شب تا سحر
بس دوانيدى مرا در جوى و جر
از براى دنبه ی يك گوسفند
بارها ما را رسانيدى گزند
آفت گرگان شدى در شهر و ده
غير، صد راه از تو خويشاوند به
گفت، اين خويشان وبال گردنند
دشمنان دوست، ما را دشمنند
گر ز خويشان تو خوانم خويش را
كشته باشم هم بز و هم ميش را
ما سگ مسكين بازارى نه ايم
كاهل از سستىّ و بي كارى نه ايم
ما بكنديم از خيانتكار، پوست
خواه دشمن بود خائن، خواه دوست
با سخن، خود را نمي بايست باخت
خلق را از كارشان بايد شناخت
غير، تا همراه و خيرانديش توست
صد ره ار بيگانه باشد، خويش توست
خويش بد خواهي، كه غير از بد نخواست
از تو بيگانه ست، پس خويشى كجاست
رو، كه اين خويشى نمي آيد به كار
گلـّه از ده رفت، ما را واگذار
گنج درويش
دزد عياري، به فكر دستبرد
گاه ره مي زد، گهى ره مي سپرد
در كمين رهنوردان مي نشست
هم كله مي برد و هم سر مي شكست
روز، مي گرديد از كوئى به كوى
شب، به سوى خانه ها مي كرد روى
از طمع بودش به دست اندر كمند
بر همه ديوار و بامش مي فكند
قفل از صندوق آهن مي گشود
خفته را پيراهن از تن مي ربود
يك شبى آن سفله ى بى ننگ و نام
جست ناگاه از يكى كوتاه بام
باز در آن راه كج بنهاد پاى
رفت با اهريمن ناخوب راى
اين چنين رفتن، به چاه افتادن است
سرنگون از پرتگاه افتادن است
اندرين ره، گرگ ها حيران شدند
شيرها بى ناخن و دندان شدند
نفس يغماگر، چنان يغما كند
كه تو را در يك نـَفـَس، بى پا كند
هر كه شاگرد طمع شد، دزد شد
اين چنين مزدور، اينش مزد شد
شد روان از كوچه اي، تاريك و تنگ
تا كند با حيله، دستى چند رنگ
ديد اندر ره، درى را نيمه باز
شد درون و كرد آن در را فراز
شمع روشن كرد و رفت آهسته پيش
در عجب شد گربه از آهستگيش
خانه اى ويران تر از ويرانه ديد
فقر را در خانه، صاحب خانه ديد
وصلها را جانشين گشته فراق
بهر برد و باخت، نه جفت و نه طاق
قصه اى جز عجز و استيصال نه
نامى از هستى بجز اطلال نه
در شكسته، حجره و ايوان سياه
نه چراغ و نه بساط و نه رفاه
پايه و ديوار، از هم ريخته
بام ويران گشته، سقف آويخته
در كناري، رفته درويشى به خواب
شب لحافش سايه و روز آفتاب
بر كشيده فوطه اى پاره به سر
هم ز دزد و هم ز خانه بي خبر
خواب ايمن، ليك بالين خشت و خاك
روح در تن، ليك از پندار پاك
جسم خاكى بي نوا، جان بي نياز
راه دل روشن، در تحقيق باز
خاطرش خالى ز چون و چندها
فارغ از آلايش پيوندها
نه سبوئىّ و نه آبى در سبو
اين چنين كس از چه مي ترسد، بگو
حرص را در زير پاى افكنده بود
كشته ى آزند خلق، او زنده بود
الغرض، آن دزد چون چيزى نيافت
فوطه ى درويش بگرفت و شتافت
پا به در بنهاد و بر ديوار شد
در فتاد و خفته زان بيدار شد
مشت ها بر سر زد و برداشت بانگ
كه نماند از هستى من، نيم دانگ
دزد آمد، خانه ام تاراج كرد
تو بر آر از جانش، اى خلاق گرد
مايه را دزديد و نانم شد فطير
جاى نان، سنگش ده، اى ربِّ قدير
هر چه عمرى گرد كردم، دزد برد
كارگر من بودم و او مزد برد
هيچ شد، هم پرنيان و هم پلاس
مرده بود امشب عسس، هنگام پاس
اى خدا، بردند فرش و بسترم
موزه از پا، بالش از زير سرم
لعل و مرواريدِ دامن دامنم
سيم از صندوق هاى آهنم
راه من بست، آن سيه كار لئيم
راه او بر بند، اى حى قديم
اى دريغا طاقه ى كشميري ام
برگ و ساز روزگار پيري ام
اى دريغ آن خرقه ى خزّ و سمور
كه ز من فرسنگ ها گرديد دور
اى دريغا آن كلاه و پوستين
اى دريغا آن كمربند و نگين
سر بگرديد از غم و دل شد تباه
اى خدا، با سر دراندازش به چاه
آنچه از من برد، اى حق مجيب
مي ستان از او به دارو و طبيب
دزد شد زان بوالفضولى خشمگين
بازگشت و فوطه را زد بر زمين
گفت بس كن فتنه، اى زشت عنود
آنچه برديم از تو، اين يك فوطه بود
تو چه دارى غير ادبار، اى دغل
ما چه پنهان كرده ايم اندر بغل
چند مي گوئى ز جاه و مال و گنج
تو ندارى هيچ، نه در شش نه پنج
دزدتر هستى تو از من، اى دنى
رهزن صد ساله را، ره ميزنى
بسكه گفتي، خرقه كو و فرش كو
آبرويم بردي، اى بي آبرو
اى دروغ و شر و تهمت، دين تو
بر تو برمي گردد، اين نفرين تو
فقر مي بارد همى زين سقف و بام
نه حلال است اندر اينجا، نه حرام
دزد گردون، پرده بردست از درت
بخت، بنشاندست بر خاكسترت
من چه بردم، زين سراى آه و سوز
تو چه داري، اى گداى تيره روز
گفت در ويرانه ى دهر سپنج
گنج ما اين فوطه بود، از مال و گنج
گر كه خلقان است، گر بي رنگ و رو
ما همين داريم از زشت و نكو
كشت ما را حاصل، اين يك خوشه بود
عالم ما، اندراين يك گوشه بود
هر چه هست، اين است در انبان ما
گوى ازين بهتر نزد چوگان ما
از قباهائى كه اينجا دوختند
غير ازين، چيزى به ما نفروختند
داده زين يك فوطه ما را، روزگار
هم ضياع و هم حطام و هم عقار
ساعتى فرش و زمانى بورياست
شب لحاف است و سحرگاهان رداست
گاه گردد ابره و گاه آستر
گه ز بام آويزمش، گاهى ز در
پوستينش مي كنم فصل شتا
سفره ام اين است، هر صبح و مسا
روزها، چون جُبِّه اش در بر كنم
شب ز اشكش غرق در گوهر كنم
از براى ما، دراين بحر عميق
غير ازين كشتى ندادند، اى رفيق
هر گهر خواهي، دراين يك معدن است
خرقه و پاتابه و پيراهن است
ثروت من بود اين خلقان، از آن
اين همه بر سر زدم، كردم فغان
در ره ما گمرهان بي نوا
هر زمان، ره مي زند دزد هوى
گر كه نور خويش را افزون كنى
تيرگى را از جهان بيرون كنى
كار ديو نفس، ديگر گون شود
زين بساط روشني، بيرون شود
گر سياهى را كنى با خود شريك
هم سياهى از تو ماند مرده ريگ
كوش كاندر زير چرخ نيلگون
نور تو باشد ز هر ظلمت فزون
آز دزد است و ربودن كار اوست
چيره دستي، رونق بازار اوست
او نشست آسوده و خفتيم ما
او نهفت انديشه و گفتيم ما
آخر اين توفان، كِرُوى جان بَرَد
آنچه در كيسه است در دامان بَرَد
آخر، اين بي باك دزد كهنه كار
از تو آن دزدد، كه بيش آيد به كار
نفس جان دزدد، نه گاو و گوسفند
جز به بام دل، نيندازد كمند
تا نيفتادي، درين ظلمت ز پاى
روشنى خواه از چراغ عقل و راى
آدمي خوار است، حرص خودپرست
دست او بربند، تا دستيت هست
گرگ راه است، اين سيه دل رهنماى
بشكنش سر، تا تو را نشكسته پاى
هر كه با اهريمنان دمساز شد
در همه كردارشان انباز شد
اين پلنگ آنگه بـِيوبارَد تو را
كه تن خاكى زبون دارد تو را
گنج عفت
زن در ایران پیش ازین گوئی که ایرانی نبود
پیشه اش جز تیره روزی و پریشانی نبود
زندگی و مرگش اندر کنج عزلت می گذشت
زن چه بود آن روزها گر زانکه زندانی نبود
کس چو زن اندر سیاهی قرنها منزل نکرد
کس چو زن در معبد سالوس قربانی نبود
در عدالتخانه ی انصاف زن شاهد نداشت
در دبستان فضیلت زن دبستانی نبود
دادخواهی های زن می ماند عمری بی جواب
آشکارا بود این بیداد پنهانی نبود
بس کسان را جامه و چوب شبانی بود، لیک
در نهاد جمله گرگی بود، چوپانی نبود
از برای زن به میدان فراخ زندگی
سرنوشت و قسمتی جز تنگ میدانی نبود
نور دانش را ز چشم زن نهان می داشتند
این ندانستن ز پستی و گرانجانی نبود
زن کجا بافنده می شد بی نخ و دوک هنر
خرمن و حاصل نبود، آنجا که دهقانی نبود
میوه های دکه ی دانش فراوان بود لیک
بهر زن هرگز نصیبی زین فراوانی نبود
در قفس می آرمید و در قفس می داد جان
در گلستان نام ازین مرغ گلستانی نبود
بهر زن تقلید تیه فتنه و چاه بلاست
زیرک آن زن کو رهش این راه ظلمانی نبود
آب و رنگ از علم می بایست شرط برتری
با زمرد یاره و لعل بدخشانی نبود
جلوه ی صد پرنیان چون یک قبای ساده نیست
عزت از شایستگی بود از هوسرانی نبود
ارزش پوشنده کفش و جامه را ارزنده کرد
قدر و پستی با گرانی و به ارزانی نبود
سادگی و پاکی و پرهیز یک یک گوهرند
گوهر تابنده تنها گوهر کانی نبود
از زر و زیور چه سود آنجا که نادان است زن
زیور و زن پرده پوش عیب نادانی نبود
عیبها را جامه ی پرهیز پوشانده است و بس
جامه ی عجب و هوی بهتر ز عریانی نبود
زن سبکساری نبیند تا گرانسنگ است و پاک
پاک را آسیبی از آلوده دامانی نبود
زن چو گنجور است و عفت گنج و حرص و آز دزد
وای اگر آگه ز آئین نگهبانی نبود
اهرمن بر سفره ی تقوی نمی شد میهمان
زانکه می دانست کآنجا جای مهمانی نبود
پا به راه راست باید داشت کاندر راه کج
توشه ای و رهنوردی جز پشیمانی نبود
چشم و دل را پرده می بایست اما از عفاف
…در پوسیده بنیاد مسلمانی نبود
خسروا دست توانای تو آسان کردکار
ورنه در این کار سخت امید آسانی نبود
شه نمی شد گر درین گمگشته کشتی ناخدای
ساحل پیدا از این دریای طوفانی نبود
باید این انوار را پروین به چشم عقل دید
مهر رخشان را نشاید گفت نورانی نبود
گوهر اشك
آن نشنيديد كه يك قطره اشك
صبحدم از چشم يتمى چكيد
برد بسى رنج نشيب و فراز
گاه در افتاد و زمانى دويد
گاه درخشيد و گهى تيره ماند
گاه نهان گشت و گهى شد پديد
عاقبت افتاد به دامان خاك
سرخ نگينى به سر راه ديد
گفت، كه ای؟ پيشه و نام تو چيست؟
گفت مرا با تو چه گفت و شنيد
من گهر ناب و تو يك قطره آب
من ز ازل پاك، تو پست و پليد
دوست نگردند فقير و غنى
يار نباشند شقىّ و سعيد
اشك بخنديد كه رخ بر متاب
بى سبب، از خلق نبايد رميد
داد به هر يك، هنر و پرتوى
آن كه در و گوهر و اشك آفريد
من گهر روشن گنج دلم
فارغم از زحمت قفل و كليد
پرده نشين بودم ازين پيش تر
دور جهان، پرده ز كارم كشيد
برد مرا باد حوادث نوا
داد تو را، پيك سعادت نويد
من سفر ديده ز دل كرده ام
كس نتوانست چنين ره بريد
آتش آهيم، چنين آب كرد
آب شنيديد كز آتش جهيد
من به نظر قطره، به معنى يمم
ديده ز موجم نتواند رهيد
همنفسم گشت شبى آرزو
همسفرم بود، صباحى اميد
تيرگى ملك تنم، رنجه كرد
رنگم از آن روي، بدين سان پريد
تاب من، از تاب تو افزون تر است
گر چه تو سرخى به نظر، من سپيد
چهر من از چهره ى جان، يافت رنگ
نور من، از روشنى دل رسيد
نكته دراينجاست، كه ما را فروخت
گوهرى دهر و شما را خريد
كاش قضايم، چو تو برمي فراشت
كاش سپهرم، چو تو برمي گزيد
گوهر و سنگ
شنيدستم كه اندر معدنى تنگ
سخن گفتند با هم، گوهر و سنگ
چنين پرسيد سنگ از لعل رخشان
كه از تاب كه شد چهرت فروزان
بدين پاكيزه روئي، از كجائى
كه دادت آب و رنگ و روشنائى
دراين تاريك جا، جز تيرگى نيست
به تاريكى درون، اين روشنى چيست
به هر تاب تو، بس رخشندگي هاست
در اين يك قطره، آب زندگي هاست
به معدن، من بسى امّيد راندم
تو گر صد سال، من صد قرن ماندم
مرا آن پستى ديرينه بر جاست
فروغ پاكي از چهر تو پيداست
بدين روشن دلي، خورشيد تابان
چرا با من تباهى كرد زين سان
مرا از تابش هر روزه، بگداخت
تورا آخر، متاع گوهرى ساخت
اگر عدل است، كار چرخ گردان
چرا من سنگم و تو لعل رخشان
نه ما را دايه ى ايام پرورد
چرا با من چنين، با تو چنان كرد
مرا نقصان، تو را افزونى آموخت
تورا افروخت رخسار و مرا سوخت
تورا، در هر كنارى خواستاريست
مرا، سركوبى از هر رهگذاريست
تورا، هم رنگ و هم ارزندگى هست
مرا زين هر دو چيزى نيست در دست
تو را بر افسر شاهان نشانند
مرا هرگز نپرسند و ندانند
بود هر گوهرى را با تو پيوند
گه انگشتر شوي، گاهى گلوبند
من، اين سان واژگون طالع، تو فيروز
تو زين سان دل فروز و من بدين روز
به نرمى گفت او را گوهر ناب
جوابى خوب تر از درِّ خوشاب
كزان معنى مرا گرم است بازار
كه ديدم گرمى خورشيد، بسيار
از آن رو، چهره ام را سرخ شد رنگ
كه بس خونابه خوردم در دل سنگ
از آن ره، بخت با من كرد يارى
كه در سختى نمودم استوارى
به اختر، زنگى شب راز مي گفت
سپهر، آن راز با من باز مي گفت
ثريا كرد با من تيغ بازى
عطارد تا سحر، افسانه سازى
زحل، با آن همه خونخوارى و خشم
مرا مي ديد و خون مي ريخت از چشم
فلك، بر نيَّت من خنده مي كرد
مرا زين آرزو شرمنده مي كرد
سهيلم رنج ها مي داد پنهان
به فكرم رشك ها مي برد كيهان
نشستى ژاله اي، هر گه به كهسار
به دوش من گرا ن تر مي شدى بار
چنانم مي فشردى خاره و سنگ
كه خونم موج مي زد در دل تنگ
نه پيدا بود روز اينجا، نه روزن
نه راه و رخنه اى بر كوه و برزن
بدان درماندگى بودم گرفتار
كه باشد نقطه اندر حصن پرگار
گهى گيتي، ز برفم جامه پوشيد
گهى سيلم، به گوش اندر خروشيد
زبوني ها ز خاك و آب ديدم
ز مهر و ماه، منـّت ها كشيدم
جُدَى هر شب، به فكر بازئى چند
به من مي كرد چشم اندازئى چند
ثوابت، قصه ها كردند تفسير
كواكب برج ها دادند تغيير
دگرگون گشت بس روز و مه و سال
مرا جاويد يك سان بود احوال
اگر چه كار بر من بود دشوار
به خود دشوار مي نشمردمى كار
نديدم ذره اى از روشنائى
نه با يك ذره، كردم آشنائى
نه چشمم بود جز با تيرگى رام
نه فرق صبح مي دانستم از شام
بسى پاكان شدند آلوده دامن
بسى برزيگران را سوخت خرمن
بسى برگشت، راه و رسم گردون
كه پا نگذاشتم زاندازه بيرون
چو ديدندم چنان در خطِ تسليم
مرا بس نكته ها كردند تعليم
بگفتندم ز هر رمزى بيانى
نمودندم ز هر نامى نشانى
ببخشيدند چون تابى تمامم
بَدَخشى لعل بنهادند نامم
مرا در دل، نهفته پرتوى بود
فروزان مهر، آن پرتو بيفزود
كمى در اصل من مي بود پاكى
شد آن پاكي، در آخر تابناكى
چو طبعم اقتضاى برترى داشت
مرا آن برتري، آخر برافراشت
نه تاب و ارزش من، رايگانى است
سزاى رنج قرنى زندگانى است
نه هر پاكيزه روئي، پاكزاد است
كه نسل پاك، ز اصل پاك زاد است
نه هر كوهي، به دامن داشت معدن
نه هر كان نيز دارد لعل روشن
يكى غواص را دُرجى گران بود
پر از مشتى شبه ديدش، چو بگشود
بگو اين نكته با گوهر فروشان
كه خون خورد و گهر شد سنگ در كان
كوه و كاه
به چشم عُجب، سوى كاه كرد كوه نگاه
به خنده گفت، كه كار تو شد ز جهل تباه
ز هر نسيم بلرزي، ز هر نفس بپرى
هميشه، روى تو زرد است و روزگار سياه
مرا به چرخ برافراشت بردباري سر
تو گه به اوج سمائىّ و گاه در بن چاه
كسى بزرگ نگردد مگر ز كار بزرگ
گر از تو كار نيايد، زمانه را چه گناه
مرا نبرد ز جا هيچ دست زور وليك
ترا نه جاى نشستن بود، نه ز خفتنگاه
مرا ز رسم و ره نيك خويش قدر فزود
نه اى تو بي خبر، از هيچ رسم و راه آگاه
گهر ز كان دل من، برند گوهريان
پلنگ و شير، به سوى من آورند پناه
نه باك سلسله دارم، نه بيم آفت سيل
نه سير مهر زبونم كند، نه گردش ماه
به نزد اهل خرد، سستى و سبكساريست
در اوفتادن بي جا و جستن بيگاه
بگفت، رهزن گيتى ره تو هم بزند
مخند خيره، به افتادگان هر سر راه
مشو ز دولت ناپايدار خويش ايمن
سوى تو نيز كشد شبرو سپهر، سپاه
قوي ترى ز تو، روزى ز پا درافكـَنَدَت
به يك دقيقه، ز من هيچ تر شوى ناگاه
چه حاصل از هنر و فضل مردم خودبين
خوشم كه هيچم و همچون تو نيستم خودخواه
گر از نسيم بترسم به خويش، ننگى نيست
شنيده اى كه بلرزد به پيش باد، گياه
تو، جاه خويش فزون كن به استوارى و صبر
مرا كه جز پر كاهى نيم، چه رتبت و جاه
خوش آن كسى كه چو من، سر ز پا نمي داند
خوش آن تنى كه نبردست، بار كفش و كلاه
چه شاهباز توانا، چه ماكيان ضعيف
شوند جمله سرانجام، صيد اين روباه
بناى محكمه ى روزگار، بر ستم است
قضا چو حكم نويسد، چه داوري، چه گواه
چه فرق، گر تو گران سنگ و ما سبكساريم
چو تندباد حوادث وزد، چه كوه و چه كاه
كسى ز روى حقيقت بلند شد، پروين
كه دست ديو هوى شد ز دامنش كوتاه
لطف حق
مادر موسي، چو موسى را به نيل
درفكند، از گفته ى رب جليل
خود ز ساحل كرد با حسرت نگاه
گفت كاى فرزند خرد بي گناه
گر فراموشت كند لطف خداى
چون رهى زين كشتى بى ناخداى
گر نيارد ايزد پاكت به ياد
آب، خاكت را دهد ناگه به باد
وحى آمد كاين چه فكر باطل است
رهرو ما اينك اندر منزل است
پرده ى شك را برانداز از ميان
تا ببينى سود كردى يا زيان
ما گرفتيم آنچه را انداختى
دست حق را ديدى و نشناختى
در تو، تنها عشق و مهر مادرى است
شيوه ى ما، عدل و بنده پرورى است
نيست بازى كار حق، خود را مباز
آنچه برديم از تو، باز آريم باز
سطح آب از گاهوارش خوش تر است
دايه اش سيلاب و موجش مادر است
رودها از خود نه طغيان مي كنند
آنچه مي گوئيم ما، آن مي كنند
ما، به دريا حكم طوفان مي دهيم
ما، به سيل و موج فرمان مي دهيم
نسبت نسيان به ذات حق مده
بار كفر است اين، به دوش خود منه
به كه برگردي، به ما بسپاريش
كى تو از ما دوست تر مي داريش
نقش هستي، نقشى از ايوان ماست
خاك و باد و آب، سرگردان ماست
قطره اى كز جويبارى مي رود
از پى انجام كارى مي رود
ما بسى گم گشته، باز آورده ايم
ما، بسى بى توشه را پرورده ايم
ميهمان ماست، هر كس بي نواست
آشنا با ماست، چون بى آشناست
ما بخوانيم، ار چه ما را رد كنند
عيب پوشي ها كنيم، ار بد كنند
سوزن ما دوخت، هر جا هر چه دوخت
زاتش ما سوخت، هر شمعى كه سوخت
كشتئى زآسيب موجى هولناك
رفت وقتى سوى غرقاب هلاك
تند بادي، كرد سيرش را تباه
روزگار اهل كشتى شد سياه
طاقتى در لنگر و سكـّان نماند
قوّتى در دست كشتي بان نماند
ناخدايان را كياسَت اندكى است
ناخداى كشتى امكان، يكى است
بندها را تار و پود، از هم گسيخت
موج، از هر جا كه راهى يافت ريخت
هر چه بود از مال و مردم، آب برد
زآن گروه رفته، طفلى ماند خرد
طفل مسكين، چون كبوتر پر گرفت
بحر را چون دامن مادر گرفت
موجش اول وَهله، چون طومار كرد
تند باد انديشه ى پيكار كرد
بحر را گفتم دگر طوفان مكن
اين بناى شوق را، ويران مكن
در ميان مستمندان، فرق نيست
اين غريق خرد، بهر غرق نيست
صخره را گفتم، مكن با او ستيز
قطره را گفتم، بدان جانب مريز
امر دادم باد را، كان شيرخوار
گيرد از دريا، گذارد در كنار
سنگ را گفتم به زيرش نرم شو
برف را گفتم، كه آب گرم شو
صبح را گفتم، به رويش خنده كن
نور را گفتم، دلش را زنده كن
لاله را گفتم، كه نزديكش بروى
ژاله را گفتم، كه رخسارش بشوى
خار را گفتم، كه خلخالش مكن
مار را گفتم، كه طفلك را مزن
رنج را گفتم، كه صبرش اندك است
اشك را گفتم، مكاهش كودك است
گرگ را گفتم، تن خردش مدر
دزد را گفتم، گلوبندش مبر
بخت را گفتم، جهانداريش ده
هوش را گفتم، كه هشياريش ده
تيرگي ها را نمودم روشنى
ترس ها را جمله كردم ايمنى
ايمنى ديدند و ناايمن شدند
دوستى كردم، مرا دشمن شدند
كارها كردند، اما پست و زشت
ساختند آئينه ها، اما ز خشت
تا كه خود بشناختند از راه، چاه
چاه ها كندند مردم را به راه
روشني ها خواستند، اما ز دود
قصرها افراشتند، اما به رود
قصه ها گفتند بي اصل و اساس
دزدها بگماشتند از بهر پاس
جام ها لبريز كردند از فساد
رشته ها رشتند در دوك عناد
درس ها خواندند، اما درس عار
اسب ها راندند، اما بي فسار
ديوها كردند دربان و وكيل
در چه محضر، محضر حَىِّ جليل
سجده ها كردند بر هر سنگ و خاك
در چه معبد، معبد يزدان پاك
رهنمون گشتند در تيهِ ضِلال
توشه ها بردند از وزر و وبال
از تنور خودپسندي، شد بلند
شعله ى كردارهاى ناپسند
وارهانديم آن غريق بي نوا
تا رهيد از مرگ، شد صيد هوى
آخر، آن نور تجلى دود شد
آن يتيم بي گنه، نمرود شد
رزمجوئى كرد با چون من كسى
خواست ياري، از عقاب و كركسى
كردمش با مهرباني ها بزرگ
شد بزرگ و تيره دل تر شد ز گرگ
برق عُجب، آتش بسى افروخته
وز شراري، خانمان ها سوخته
خواست تا لاف خداوندى زند
برج و باروى خدا را بشكند
راى بد زد، گشت پست و تيره راى
سركشى كرد و فكنديمش ز پاى
پشّه اى را حكم فرمودم كه خيز
خاكش اندر ديده ى خودبين بريز
تا نمانـَد باد عُجبش در دماغ
تيرگى را نام نگذارد چراغ
ما كه دشمن را چنين مي پروريم
دوستان را از نظر، چون مي بريم
آن كه با نمرود، اين احسان كند
ظلم، كِى با موسى عمران كند
اين سخن، پروين، نه از روى هوی ست
هر كجا نورى است، زانوار خداست
مادر دورانديش
با مرغكان خويش، چنين گفت ماكيان
كاى كودكان خرد، گه كاركردن است
روزى طلب كنيد، كه هر مرغ خرد را
اول وظيفه، رسم و ره دانه چيدن است
بى رنج نوك و پا، نتوان چينه جست و خورد
گر آب و دانه ايست، به خونابه خوردن است
درمانده نيستيد، شما را به قدر خويش
هم نيروى نشستن و هم راه رفتن است
پنهان، ز خوشه اى بربائيد دانه اى
در قريه گفتگوست، كه هنگام خرمن است
فرياد شوق و بازى طفلانه، هفته ايست
گر بشنويد، وقت نصيحت شنيدن است
گيتي، دمى كه رو به سياهى نهد، شب است
چشم، آن زمان كه خسته شود، گاه خفتن است
بى من ز لانه دور نگرديد هيچ يك
تنها، چه اعتبار در اين كوى و برزن است
از چشم طائران شكاري، نهان شويد
گويند با قبيله ى ما، باز دشمن است
جز بانگ فتنه، هيچ به گوشم نمي رسد
يا حرف سر بريدن و يا پوست كندن است
نخجيرگاه ها و كمان ها و تيرهاست
سيمرغ را، نه بيهده در قاف مسكن است
با طعمه اى ز جوى و جري، اكتفا كنيد
آسيب آدمى است، هر آنجا كه ارزن است
هر جا كه سوگ و سور بود، مرغ خانگى
رانش به سيخ و سينه به ديگ مُسَمَّن است
از خون صدهزار چو ما طائر ضعيف
هر صبح و شام، دامن گيتى ملوَّن است
از آب و دان خانه ى بيگانگان چه سود
هر كس كه منزوى است زانديشه ايمن است
پيدا هزار دام ز هر بام كوتهى است
پنهان هزار چشم به سوراخ و روزن است
زين سان كه حمله مي كند اين گنبد كبود
افتد، نرفته نيم رهي، گر تهمتن است
هر نقطه را، به ديده ى تحقيق بنگريد
صياد را علامت خونين به دامن است
از لانه، هيچ گاه نگرديد تنگ دل
كاين خانه بس فراخ و بسى پاك و روشن است
با مرغ خانه، مرغ هوا را تفاوتى است
بال و پر شما، نه براى پريدن است
ما را به يك دقيقه توانند بست و كشت
پرواز و سير و جلوه، ز مرغان گلشن است
گر ما به دام حيله ى مردم فتاده ايم
ايام هم، چو وقت رسد، مردم افكن است
تلخ است زخم خوردن و ديدن جفاى سنگ
گر زان كه سنگ كودك و گر زخم سوزن است
جائى كه آب و دانه و گلزار و سبزه ايست
آنجا فريب خوردن طفلان، مبرهن است
مرغ زيرك
يكى مرغ زيرك، ز كوتاه بامى
نظر كرد روزي، به گسترده دامى
به سان رهِ اهرمن، پيچ پيچى
به كردار نطعي، ز خون سرخ فامى
همه پيچ و تابش، عيان گيرودارى
همه نقش زيباش، روشن ظلامى
به هر دانه اي، قصه اى از فريبى
به هر ذره نوري، حديثى ز شامى
به پهلوش، صياد ناخوبروئى
به كشتن حريصي، به خون تشنه كامى
نه عاريش از دامن آلوده كردن
نه اش بيم ننگي، نه پرواى نامى
زمانى فشردى و گاهى شكستى
گلوى تذروىّ و بال حمامى
از آن خدعه، آگاه شد مرغ دانا
به صياد داد از بلندى سلامى
بپرسيد اين منظر جان فزا چيست
كه دارد شكوه و صفاى تمامى
بگفتا، سرائى است آباد و ايمن
فرود آى از بهر گشت و خرامى
خريدار ملكِ امان شو، چه حاصل
ز سرگشتگي هاى عمر حرامى
بخنديد، كاين خانه نتوان خريدن
كه مشتى نخ است و ندارد دوامى
نماند بغير از پر و استخوانى
از آن كاو نهد سوى اين خانه گامى
نبنديم چشم و نيفتيم در چه
نبخشيم چيزي، نخواهيم وامى
به دامان و دست تو هر قطره ى خون
مرا داده است از بلائى پيامی
فريب جهان، پخته كردست ما را
تو، آتش نگه دار از بهر خامى
مست و هشيار
محتسب، مستى به ره ديد و گريبانش گرفت
مست گفت اى دوست! اين پيراهن است افسار نيست
گفت مستي، زان سبب افتان و خيزان مي روى
گفت جرم راه رفتن نيست، ره هموار نيست
گفت مي بايد تو را تا خانه ى قاضى برم
گفت رو صبح آي، قاضى نيمه شب بيدار نيست
گفت نزديك است والى را سراي، آنجا شويم
گفت والى از كجا در خانه ى خمّار نيست
گفت تا داروغه را گوئيم، در مسجد بخواب
گفت مسجد خوابگاه مردم بدكار نيست
گفت دينارى بده پنهان و خود را وارهان
گفت كار شرع، كار درهم و دينار نيست
گفت از بهر غرامت، جامه ات بيرون كنم
گفت پوسيدست، جز نقشى ز پود و تار نيست
گفت آگه نيستى كز سر در افتادت كلاه
گفت در سر عقل بايد، بى كلاهى عار نيست
گفت مى بسيار خوردي، زآن چنين بی خود شدى
گفت اى بيهوده گو، حرف كم و بسيار نيست
گفت بايد حد زند هشيار مردم، مست را
گفت هوشيارى بيار، اينجا كسى هشيار نيست
معمار نادان
ديد مورى طاسك لغزنده اى
از سر تحقير، زد لبخنده اى
كاين ره از بيرون همه پيچ و خم است
وز درون، تاريكى و دود و دم است
فصل باران است و برف و سيل و باد
ناگه اين ديوار خواهد اوفتاد
اى كه در اين خانه صاحب خانه اى
هر كه هستي، از خرد بيگانه اى
نيست، مي دانم تورا انبار و توش
پس چه خواهى خوردن اى بي عقل و هوش
از براى كار خود، پائى بزن
نوبت تدبير شد، رائى بزن
زندگاني، جز معمائى نبود
وقت، غير از خوان يغمائى نبود
تا نپيمائى ره سعى و عمل
اين معما را نخواهى كرد حل
هر كجا راهى است، ما پيموده ايم
هر كجا توشى است، آنجا بوده ايم
تو ز اول سست كردى پايه را
سود، اندك بود اندك مايه را
نيست خالي، دوش ما از بار ما
كوشش اندر دست ما، افزار ما
گر به سير و گشت، مي پرداختيم
از كجا آن لانه را مي ساختيم
هر كه توشى گِرد كرد، او چاشت خورد
هر كه زيرك بود، او زد دستبرد
دستبردى زد زمانه هر نفس
دستبردى هم تو زن، اى بوالهوس
آخر، اين سرچشمه خواهد شد خراب
در سبوى خويش، بايد داشت آب
سرد مي گردد تنور آسمان
در تنور گرم، بايد پخت نان
مور، تا پى داشت در پا، سرفشاند
چون تو، اندر گوشه ى عزلت نماند
مادر من، گفت در طفلى به من
رو، بكوش از بهر قوت خويشتن
كس نخواهد بعد ازين، بار تو برد
جنس ما را نيست، خرد و سالخورد
بس بزرگ است اين وجود خرد ما
وقت دارد كار و خواب و خورد ما
خرد بوديم و بزرگى خواستيم
هم در افتاديم و هم برخاستيم
مور خوارش گفت، كاى يار عزيز
گر تو نقاشي، بيا طرحى بريز
نيك دانستم كه اندر دوستى
همچو مغز خالص بى پوستى
يك نفس، بنّاى اين ديوار باش
در خرابي هاى ما، معمار باش
اين بنا را ساختيم، اما چه سود
خانه ى بى صحن و سقف و بام بود
مهره ى تدبير، دور انداختيم
زآن سبب، بردى تو و ما باختيم
كيست ما را از تو خيرانديش تر
كاشكى مي آمدى زين پيش تر
گر به اين ويرانه، آبادى دهى
در حقيقت، داد استادى دهى
فكر ما، تعمير اين بام و فضاست
هر چه پيش آيد جز اين، كار قضاست
تو طبيب حاذق و ما دردمند
ما در اين پستي، تو در جاى بلند
تا كه بر مي آيدت كارى ز دست
رونقى ده، گر كه بازارى شكست
مور مغرور، اين حكايت چون شنيد
گفت، تا زود است بايد رفت و ديد
پاى اندر ره نهاد، آمد فرود
گر چه رفتن بود و برگشتن نبود
كار را دشوار ديد، از كار ماند
در عجب زان راه ناهموار ماند
مور، طفل، اما حوادث پير بود
احتمال چاره جوئى دير بود
دام محكم، ضعف در حد كمال
ايستادن سخت و برگشتن محال
از براى پايداري، پاى نه
بهر صبر و بردباري، جاى نه
چون كه ديد آن صيد مسكين، مور خوار
گفت: گر كارآگهي، اينست كار
خانه ى ما را نمي كردى پسند
بد پسند است، اين وجود آزمند
تو بدين طفلي، كه گفت استاد شو
باد افكن در سر و بر باد شو
خوب لغزيدىّ و گشتى سرنگون
خوب خواهيمت مكيد، اين لحظه خون
بس كه از معمارى خود، دم زدى
خانه ى تدبير را، بر هم زدى
دام را اين گونه بايد ساختن
چون تو خودبين را به دام انداختن
عيب كردي، اين ره لغزيده را
طاس را ديدي، نديدى بنده را
من هزاران چون تو را دادم فريب
زآن فريب، آگه شوى عَمّا قـَريب
هيچ پرسيدى كه صاحبخانه كيست
هيچ گفتى در پس اين پرده چيست
ديده را بستىّ و افتادى به چاه
ره شناسا، اين تو و اين پرتگاه
طاس لغزنده است، اى دل، آز تو
مبتلائي، گر شود دمساز تو
زين حكايت، قصه ى خود گوش دار
تو چو مورىّ و هوى چون مورخوار
چون شدى سرگشته در تيهِ نياز
با خبر باش از نشيب و از فراز
تا كه اين روباه رنگين كرد دُم
بس خروس از خانه داران گشت گم
پا منه بيرون ز خط احتياط
تا چو طومارت، نپيچاند بساط
مور و مار
با مور گفت مار، سحرگه به مرغزار
كز ضعف و بي خودي، تو چنين خردى و نزار
همچون تو، ناتوان نشنيدم به هيچ جا
هر چند ديده ام چو تو جنبندگان هزار
غافل چرا روي، كه كشندت چو غافلان
پشت از چه خم كني، كه نهندت به پشت بار
سر بر فراز، تا نزنندت به سر قفا
تن نيك دار، تا ندهندت به تن فشار
از خود مرو، ز ديدن هر دست زورمند
جان عزيز، خيره به هر پا مكن نثار
كار بزرگ هستى خود را مگير خرد
آگه چو زين شمار نه اي، پند گوش دار
از سست كاري، اين همه سختى كشىّ و رنج
بى موجبى كسى نشد، اي دوست، چون تو خوار
آن را كه پاى ظلم نهد بر سرت، بزن
چالاك باش همچو من، اندر زمان كار
از خويشتن دفاع كن، ارزان كه زنده اى
از من، ببين چگونه كند هر كسى فرار
ننگ است با دو چشم به چه سرنگون شدن
مرگ است زندگانى بى قدر و اعتبار
من، جسم زورمند بسى سرد كرده ام
هرگز نداده ام به بدانديش زينهار
سرگشته چون تو، بر سر هر ره نگشته ام
گاهى به سبزه خفته ام آسوده، گه به غار
از بهر نيم دانه، تو عمرى تلف كنى
من صبح موش صيد كنم، شام سوسمار
همواره در گذرگه خلقي، تو تيره روز
هر روز پايمالى و هر لحظه بي قرار
خنديد مور و گفت، چنين است رسم و راه
از رنج و سعى خويش، مرا نيست هيچ عار
آسوده آن كه در پى گنجى كشيد رنج
شاد آن كه چون منش، قدمى بود استوار
بيهش چه خواني ام، كه نديدست هيچ كس
مانند مور، عاقبت انديش و هوشيار
من، دانه اى به لانه كشم با هزار سعى
از پا دراوفتم به ره اندر، هزار بار
از كار سخت خود نكنم هيچ شكوه، زانك
ناكرده كار، مي نتوان زيست كامكار
غافل توئي، كه بد كنى و بي خبر روى
در رهگذار من نبود دام و گير و دار
من، تن به خاك مي كشم و بار مي برم
از مور، بيش ازاين چه توان داشت انتظار
كوشم به زندگىّ و ننالم به گاه مرگ
زين زندگى و مرگ، كه بودست شرمسار
جز سعي، نيست مورچگان را وظيفه اى
با فكر سير و خفتن خوش، مور را چه كار
شادم كه نيست نيروى آزار كردنم
در زحمت است، آن كه تو هستيش در جوار
جز بددلى و فكرت پستت، چه خصلتى است
از مردم زمانه، تو را كيست دوستدار
ايمن مشو ز فتنه، چو خود فتنه مي كنى
گر چيره اى تو، چيره تر است از تو روزگار
افسونگر زمانه، تو را هم كند فسون
صياد چرخ پير، تورا هم كند شكار
اى بي خبر، قبيله ى ما بس هنرورند
هرگز نبوده است هنرمند، خاكسار
مورم، كسى مرا نكشد هيچ گه به عمد
مارى تو، هر كجاست بكوبند مغز مار
با بد، بجز بدى نكند چرخ نيلگون
از خار، هيچ ميوه نچيدند غير خار
جز نام نيك و زشت، نماند ز كارها
جز نيكوئى مكن، كه جهان نيست پايدار
نا آزموده
قاضى بغداد، شد بيمار سخت
از عدالت خانه بيرون برد رخت
هفته ها در دام تب، چون صيد ماند
محضرش، خالى ز عَمرو زيد ماند
مدعي، ديگر نيامد بر درش
ماند گرد آلود، مهر و دفترش
دادخواه و مردم بيدادگر
هر دو رو كردند بر جاى دگر
آن دكان عُجب شد بى مشترى
ديگرى برداشت كار داورى
مدتي، قاضى ز كسب و كار ماند
آن متاع زرق، بى بازار ماند
كس نمي آورد ديگر نامه اى
برّه اي، قندي، خروسي، جامه اى
نيمه شب، ديگر كسى بر در نبود
صحبتى از بدره هاى زر نبود
از كسي، ديگر نيامد پيشكش
از ميان برخاست، صلح و كشمكش
مانده بود از گردش دوران عقيم
حرف قيّم، دعوى طفل يتيم
بر نمي آورد بزاز دغل
طاقه ى كشميري، از زير بغل
زر، دگر ننهاد مرد كم فروش
زير مسند، تا شود قاضى خموش
چون همى نيروش كم شد، ضعف بيش
عاقبت روزي، پسر را خواند پيش
گفت، دكان مرا ايام بست
ديگرم كارى نمي آيد ز دست
تو به مسند برنشين جاى پدر
هر چه من بردم، تو بعد از من ببر
هر چه باشد، باز نامش مسند است
گر زيانش ده بود، سودش صداست
گر بدانى راه و رسم كار را
گرم خواهى كرد اين بازار را
سال ها اندر دبستان بوده اى
بس كتاب و بس قلم فرسوده اى
آگهي، از حكم و از فتواى من
از سخن ها و اشارت هاى من
كار ديوان خانه، مي دانى كه چيست
وان كه مي بايست بارش برد، كيست
تو بسى در محضر من مانده اى
هر چه در دفتر نوشتم، خوانده اى
خوش گذشت از صيد خلق، ايام من
اى پسر، دامى بنه چون دام من
حق بر آن كس ده كه مي دانى غنى است
گر سراپا حق بود مفلس، دنى است
حرف ظالم، هر چه گويد مي پذير
هر چه از مظلوم مي خواهى بگير
گاه بايد زد به ميخ و گه به نعل
گر سند خواهند، بايد كرد جعل
در رواج كار خود، چون من بكوش
هر كه را پر شيرتر بيني، بدوش
گفت آري، داورى نيكو كنم
خدمت هر كس به قدر او كنم
صبحگاهان رفت و در محضر نشست
شامگه برگشت، خون آلوده دست
گفت، چون رفتم به محضر صبحگاه
روستائى زاده اى آمد ز راه
كرد نفرين بر كسان كدخداى
كه شبانگه ريختندم در سراى
خانه ام از جورشان ويرانه شد
كودك شش ساله ام، ديوانه شد
روغنم بردند و خرمن سوختند
برّه ام كشتند و بز بفروختند
گر كه اين محضر براى داورى است
ديد بايد، كاين چه ظلم و خودسرى است
گفتم اين فكر محال از سر بنه
داورى گر نيك خواهي، زر بده
گفت، دينارى مرا در كار نيست
گفتمش، كمتر ز صد دينار نيست
من همى گفتم بده، او گفت نى
او همى رفت و منش رفتم ز پى
چون درشتى كرد با من، كشتمش
قصه كوته گشت، رو در هم مكش
گر تو مي بودى به محضر، جاى من
همچو من، كوته نمي كردى سخن
چون كه زر مي خواستىّ و زر نداشت
گفته هاى او اثر ديگر نداشت
خيره سر مي خواندى و ديوانه اش
مي فرستادى به زندان خانه اش
تو، به پنبه می بری سر، ای پدر
من به تیغ این کار کردم مختصر
آن چنان کردم که تو می خواستی
راستی این بود و گفتم راستی
زرشناسان، چون خدا نشناختند
سنگشان هرجا که رفت انداختند
نا اهل
نوگلي، روزى ز شورستان دميد
خار، آن گل ديد و رو در هم كشيد
كز چه روئيدى به پيش پاى ما
تنگ كردى بى ضرورت، جاى ما
سرخى رنگ تو، چشمم خيره كرد
زشتى رويت، فضا را تيره كرد
خسته گشت از بوى جانكاهت وجود
اين چه نقش است، اين چه تار است، اين چه پود
خجلت است، اين شاخه ى بي بار تو
عبرت است، اين برگ ناهموار تو
كاش بر مي كند، زين مرزت كسى
كاش مي روئيد در جايت خسى
تو ندانم از كدامين كشورى
هر كه هستي، مايه ى دردسرى
ما ز يك اقليم، زان با هم خوشيم
گر كه در آبيم و گر در آتشيم
شبنمى گر مي چكد، بر روى ماست
نكهتى گر مي رسد، از بوى ماست
چون تو، بس در جوى و جر روئيده اند
ليك ما را بيشتر بوئيده اند
دسته ها چيدند از ما صبح و شام
هيچ ننهادند نزديك تو گام
تو همه عيبى و ما يك سر هنر
ما سرافرازيم و تو بى پای و سر
گل بدو خنديد كاى بى مهر دوست
زشت روئي، ليك گفتارت نكوست
همنشين چون توئى بودن، خطاست
راست گفتى آنچه گفتي، راست راست
گلبنى كاندر بيابانى شكفت
ياوه اى گر خار بر وى گفت، گفت
مي شكفتيم ار به طرف گلشنى
مي كشيديم از تفاخر دامنى
تا ميان خار و خاشاك اندريم
كس نداند كز شما نيكوتريم
ما كز اول، پاك طينت بوده ايم
از كجا دامان تو آلوده ايم
صبحت گل، رنجه دارد خار را!
خيرگى بين، خار ناهموار را!
خار ديدستى كه گل ديد و رميد
گل شنيدستى كه شد خار و خليد
ما فرومايه نبوديم از ازل
تو فرومايه، شدى ضرب المثل
همنشينان تو خارانند و بس
گل چه ارزد پيش تو، اى بوالهوس
پيش تو، غير از گياهى نيستيم
تو چه مي دانى چه ايم و كيستيم
چون كسى نا اهل را اهلى شمرد
گر ز وى روزى قفائى خورد، خورد
ما كه جاى خويش را نشناختيم
خويشتن را در بلا انداختيم
ناتوان
جوانى چنين گفت روزى به پيرى
كه چون است با پيريت زندگانى
بگفت، اندراين نامه حرفى است مبهم
كه معنيش جز وقت پيرى ندانى
تو، به كز توانائى خويش گوئى
چه مي پرسى از دوره ى ناتوانى
جوانى نكودار، كاين مرغ زيبا
نماند در اين خانه ى استخوانى
متاعى كه من رايگان دادم از كف
تو گر مي تواني، مده رايگانى
هر آن سرگرانى كه من كردم اول
جهان كرد از آن بيشتر، سرگرانى
چو سرمايه ام سوخت، از كار ماندم
كه بازى است، بي مايه بازارگانى
از آن برد گنج مرا، دزد گيتى
كه در خواب بودم گه پاسبانى
نشان آزادگي
به سوزنى ز رَه شكوه گفت پيرهنى
ببين ز جور تو، ما را چه زخم ها به تن است
هميشه كار تو، سوراخ كردن دل هاست
هماره فكر تو، بر پهلوئى فرو شدن است
بگفت، گر ره و رفتار من ندارى دوست
برو بگوى به درزى كه رهنماى من است
وگرنه، بي سبب از دست من چه مي نالى
نديده زحمت سوزن، كدام پيرهن است
اگر به خار و خسى فتنه اى رسد در دشت
گناه داس و تبر نيست، جرم خاركن است
ز من چگونه تورا پاره گشت پهلو و دل
خود آگهي، كه مرا پيشه پاره دوختن است
چه رنج ها كه برم بهر خرقه دوختنى
چه وصله ها كه ز من بر لحاف پيرزن است
بدان هوس كه تن اين و آن بيارايم
مرا وظيفه ى ديرينه، ساده زيستن است
ز در شكستن و خم گشتنم نيايد عار
چرا كه عادت من، با زمانه ساختن است
شعار من، ز بس آزادگى و نيك دلى
به قدر خلق فزودن، ز خويش كاستن است
هميشه دوختنم كار و خويش عريانم
بغير من، كه تهى از خيال خويشتن است
يكى نباخته، اى دوست، ديگرى نَبَرَد
جهان و كار جهان، همچو نرد باختن است
ببايد آن كه شود بزم زندگى روشن
نصيب شمع، مپرس از چه روى سوختن است
هر آن قماش، كه از سوزنى جفا نكشد
عبث در آرزوى همنشينى بدن است
ميان صورت و معني، بسى تفاوتهاست
فرشته را، به تصور مگوى اهرمن است
هزار نكته ز باران و برف مي گويد
شكوفه اى كه به فصل بهار، در چمن است
هم از تحمل گرما و قرن ها سختى است
اگر گهر به بَدَخش و عقيق در يَمَن است
نكته اى چند
هر كه با پاك دلان، صبح و مسائى داد
دلش از پرتو اسرار، صفائى دارد
زهد با نيّت پاك است، نه با جامه ى پاك
اى بس آلوده، كه پاكيزه ردائى دارد
شمع خنديد به هر بزم، از آن معنى سوخت
خنده، بيچاره ندانست كه جائى دارد
سوى بتخانه مرو، پند برهمن مشنو
بت پرستى مكن، اين ملك خدائى دارد
هيزم سوخته، شمع ره و منزل نشود
بايد افروخت چراغي، كه ضيائى دارد
گرگ، نزديك چراگاه و شبان رفته به خواب
بره، دور از رمه و عزم چرائى دارد
مور، هرگز به در قصر سليمان نرود
تا كه در لانه ى خود، برگ و نوائى دارد
گهر وقت، بدين خيرگى از دست مده
آخر اين درّ گران مايه بهائى دارد
فرخ آن شاخك نورسته كه در باغ وجود
وقت رستن، هوس نشو و نمائى دارد
صرف باطل نكند عمر گرامي، پروين
آن كه چون پير خرد، راهنمائى دارد
نكوهش بي جا
***
سير، يك روز طعنه زد به پياز
كه تو مسكين چقدر بدبوئى
گفت، از عيب خويش بي خبرى
زان ره از خلق، عيب مي جوئى
گفتن از زشت روئى دگران
نشود باعث نكوروئى
تو گمان مي كنى كه شاخ گلى
به صف سرو و لاله مي روئى
يا كه هم بوى مشك تاتارى
يا ز ازهار باغ مينوئى
خويشتن، بى سبب بزرگ مكن
تو هم از ساكنان اين كوئى
ره ما، گر كج است و ناهموار
تو خود، اين ره چگونه مي پوئى
در خود، آن به كه نيك تر نگرى
اول، آن به كه عيب خود گوئى
ما زبونيم و شوخ جامه و پست
تو چرا شوخ تن نمي شوئى
نكوهش بي خبران
هماى ديد سوى ماكيان به قلعه و گفت
كه اين گروه، چه بي همت و تن آسانند
زبون مرغ شكارى و صيد روباهند
رهين منت گندم فروش و دهقانند
چو طائران دگر، جمله را پر و بال است
چرا براى رهائي، پرى نيفشانند
همى فتاده و مفتون دانه و آبند
همى نشسته و بر خوان ظلم مهمانند
جز اين فضا، به فضاى دگر نمي گردند
جز اين بساط بساط دگر نمي دانند
شدند جمع، تمامى به گرد مشتى دان
عجب گرسنه و درمانده و پريشانند
نه عاقلند، از آن دستگير ايامند
نه زيركند، از آن پاى بند زندانند
زمانه، گردنشان را چنين نپيچاند
به جد و جهد، گر اين حلقه را بپيچانند
هنوز بي خبرند از اساس نشو و نما
هنوز شيفته ى اين بنا و بنيانند
بگفت، اين همه دانستى و ندانستى
كه اين قبيله گرفتار دام انسانند
شكستگىّ و درافتادگى طبيعت ماست
ز بستن ره ما، خلق در نمي مانند
سوى بسيط زمين، گر تو را فتد گذرى
دراين شرار، تو را هم چو ما بسوزانند
ترازوى فلك، اى دوست، راستى نكند
گه موازنه، ياقوت و سنگ يكسانند
دراين حصار، ز درماندگان چه كار آيد
كه زيركان، همه در كار خويش حيرانند
چه حيله ها كه دراين دام هاى تزويرند
چه رنگ ها كه دراين نقش هاى الوانند
نهفته، سودگر دهر هرچه داشت فروخت
خبر نداد، گرانند يا كه ارزانند
در آن زمان كه نهادند پايه ى هستى
قرار شد كه زبردست را نرجانند
نداشتيم پر شوق، تا سبك بپريم
گمان مبر كه در افتادگان، گران جانند
دراين صحيفه، چنان رمزها نوشت قضا
كه هر چه بيش بدانند، باز نادانند
به كاخ دهر، كه گه شيون است و گه شادى
به ميل گر ننشيني، به جبر بنشانند
تو را بر اوج بلندي، مرا سوى پستى
مباشران قضا، مي زنند و مي رانند
حديث خويش چه گوئيم، چون نمي پرسند
حساب خود چه نويسيم، چون نمي خوانند
چه آشيان شما و چه بام كوته ما
همين بس است كه يك روز، هر دو ويرانند
تفاوتى نبود در اصول نقص و كمال
كمال ها همه انجام كار، نقصانند
به تيره روز مزن طعنه، كاندرين تقويم
نوشته شد كه چنين روزها فراوانند
از آن كسي كه بگرداند چهره، شاهد بخت
عجب مدار، اگر خلق رو بگردانند
درين سفينه، كسانى كه ناخدا شده اند
تمام عمر، گرفتار موج و طوفانند
ره وجود، بجز سنگلاخ عبرت نيست
فتادگان، خجل و رفتگان پشيمانند
نكوهش نكوهيده
جُعَل پير گفت با انگِشت
كه سر و روى ما سياه مكن
گفت، در خويش هم دمى بنگر
همه را سوى ما نگاه مكن
اين سياهي، سياهى تن نيست
جاه مفروش و اشتباه مكن
با تو، رنگ تو هست تا هستى
زين مكان، خيره عزم راه مكن
سيه، اى بي خبر، سپيد نشد
وقت شيرين خود تباه مكن
نغمه ى خوشه چين
از درد پاي، پيرزنى ناله كرد زار
كامروز، پاى مزرعه رفتن نداشتم
برخوشه چينيم فلك سفله، گر گماشت
عيبش مكن، كه حاصل و خرمن نداشتم
داني، ز من براى چه دامن گرفت دهر
من جز سرشك گرم، به دامن نداشتم
سر، درد سر كشيد و تن خسته عور ماند
اي كاش، از نخست سر و تن نداشتم
هستي، وبال گردن من شد ز كودكى
اي كاش، اين وبال به گردن نداشتم
پير شكسته را نفرستند بهر كار
من برگ و ساز خانه نشستن نداشتم
از حمله هاى شبرو دهرم خبر نبود
من چون زمانه، چشم به روزن نداشتم
صد معدن است در دل هر سنگِ كوه بخت
من، يك گهر از اين همه معدن نداشتم
فقرم چو گشت دوست، شنيدم ز دوستان
آن طعنه ها، كه چشم ز دشمن نداشتم
گر جور روزگار كشيدم، شگفت نيست
ياراى انتقام كشيدن نداشتم
ديگر كبوترم به سوى لانه برنگشت
مانا شنيده بود كه ارزن نداشتم
از كلبه، خيره گربه ى پيرم نبست رخت
ديگر پنير و گوشت، به مخزن نداشتم
بد دل، زمانه بود كه ناگه ز من بريد
من قصد از زمانه بريدن نداشتم
زان روي، چرخ سنگ به سر زد مرا كه من
مانند چرخ، سنگ و فلاخن نداشتم
هر روز بر سرم، سر موئى سپيد شد
افزود برف و چاره ى رفتن نداشتم
من خود چو آتش، از شرر فقر سوختم
پرواى سردى دى و بهمن نداشتم
ماندم بسى و ديده ى من شصت سال ديد
اما چه سود، بهره ز ديدن نداشتم
همواره روزگار سيه ديد، چشم من
آسايشى ز ديده ى روشن نداشتم
دستى نماند كه تا بدوزد قباى من
حاجت به جامه و نخ و سوزن نداشتم
روزى كه پند گفت به من گردش فلك
آن روز، گوش پند شنيدن نداشتم
هرگز مرا ز داشتن خلق رشك نيست
زان غبطه مي خورم كه چرا من نداشتم
نغمه ى رفوگر
شب شد و پير رفوگر ناله كرد
كاى خوش آن چشمى كه گرم خفتن است
چه شب و روزى مرا، چون روز و شب
صحبت من، با نخ و با سوزن است
من به هر جائى كه مسكن مي كنم
با من آنجا بخت بد، هم مسكن است
چيره شد چون بر سيه، موى سپيد
گفتم اينك نوبت دانستن است
نه دم و دودي، نه سود و مايه اى
خانه ى درويش، از دزد ايمن است
برگشاى اوراق دل را و بخوان
قصه هاى دل، فزون از گفتن است
من زبون گشتم به چنگال دو گرگ
روز و شب، گرگند و گيتى مَكمَن است
ايستادم، گر چه خم شد پشت من
اوفتادن، از قضا ترسيدن است
گر نهم امروز، اين فرصت ز دست
چاره ام فردا به خوارى مردن است
سر، هزاران دردسر دارد، سر است
تن، دو صد توش و نوا خواهد، تن است
دل ز خون، ياقوت احمر ساخته است
من نمي دانستم اينجا معدن است
جامه ها كردم رفو، اما به تن
جامه اى دارم كه چون پرويزن است
اين همه جان كندن و سوزن زدن
گور خود، با نوك سوزن كندن است
هر چه امشب دوختم، بشكافتم
اين نخستين مبحث ناديدن است
چشم من، چيزى نمي بيند دگر
كار سوزن، كار چشم روشن است
ديده تا ياراى ديدن داشت، ديد
اين چراغ، اكنون دگر بى روغن است
چرخ تا گرديده، خلق افتاده اند
اين فتادن ها از آن گرديدن است
آنچه روزى در تنم، دل داشت نام
بس كه سختى ديد، امروز آهن است
بس رفو كردم، ندانستم كه عمر
صد هزارش پارگى بر دامن است
گفتمش، لختى بمان بهر رفو
گفت فرصت نيست، وقت رفتن است
خيره از من زيركى خواهد فلك
كارگر، هنگام پيرى كودن است
دوش، ضعف پيري ام از پا فكند
گفتم اين درس ز پاى افتادن است
ذره ذره هر چه بود از من گرفت
دير دانستم كه گيتى رهزن است
نيست جز موى سپيدم حاصلى
كِشتم ادبار است و فقرم خرمن است
من به صد خونابه، يك نان يافتم
نان نخوردن، بهتر از خون خوردن است
دشمنان را دوست تر دارم ز دوست
دوست، وقت تنگدستى دشمن است
هر چه من گردن نهادم، چرخ زد
خون من، ايام را بر گردن است
خسته و كاهيده و فرسوده ام
هر زمانم، مرگ در پيراهن است
ارزش من، پاره دوزى بود و بس
اين چنين ارزش، به هيچ ارزيدن است
من نه پيراهن، كفن پوشيده ام
اين كفن، بر چشم تو پيراهن است
سوزنش صد نيش زد، اين خيرگى
دستمزد دست لرزان من است
بر ستمكاران، ستم كمتر رسد
اين سزاى بردبارى كردن است
نغمه ى صبح
صبح آمد و مرغ صبحگاهى
زد نغمه، به ياد عهد ديرين
خفاش برفت با سياهى
شد پرِّ هماى روز، زرين
در چشمه، به شوق جَست ماهى
شبنم بنشست بر رياحين
شد وقت رحيل و مردِ راهى
بنهاد بر اسب خويشتن، زين
هر مست كه بود، هوشيار است
***
كندند ز باغ، خار و خس را
گرديد چمن، زمرّدين رنگ
دزديد چو ديو شب، نفس را
خوابيد ز خستگي، شباهنگ
هنگام سحر، در قفس را
بشكست و پريد صيد دل تنگ
بر سر نرسانده اين هوس را
بر پاش رسيد ناگهان سنگ
اين عادتِ دور روزگار است
***
آراست بساط آسمانى
از جلوه گري، خور جهان تاب
بگريخت ستاره ى يمانى
از باغ و چمن، پريد مهتاب
رخشنده چو آب زندگانى
جوشيد ز سنگ، چشمه ى آب
وان مست شراب ارغوانى
مخمور فتاد و ماند در خواب
مستى شد و نوبت خمار است
***
اى مرغك رام گشته در دام
برخيز كه دام را گسستند
پر مي زن و در سپهر بخرام
كز پر شكن تو، پر شكستند
بس چون تو، پرندگان گمنام
جُستند ره خلاص و جَستند
با كوشش و سعى خود، سرانجام
در گوشه ى عافيت نشستند
كوشنده هميشه رستگار است
***
همسايه ى باغ و بوستان باش
تا چند كناره مي گزينى
چون چهره ى صبح، شادمان باش
تا چند ملول مي نشينى
هم صحبت مرغ صبح خوان باش
تا چند نژندى و حزينى
چالاك و دلير و كاردان باش
در وقت حِصاد و خوشه چينى
آسايش كارگر ز كار است
***
آنگونه بپر، كه پر نريزى
در دامن روزگار، سنگ است
بسيار مكن بلند خيزى
كافتادن نيك نام، ننگ است
گر صلح كنى و گر ستيزى
اين نقش و نگار، ريو و رنگ است
گر سر بنهىّ و گر گريزى
شاهين سپهر، تيز چنگ است
صياد زمانه، جان شكار است
***
بر شاخه سرخ گل، مكن جاى
كان حاصل رنج باغبان است
منقار ز برگ گل، مياراى
گل، زيور چهر بوستان است
در نارون، آشيانه منماى
برگش مشكن، كه سايبان است
از بامك پست، دانه مَرباى
كان دانه براى ماكيان است
او طائر بسته در حصار است
***
از ميوه ى باغ، چشم بربند
خوش نيست درخت ميوه بي بار
با روزى خويش، باش خرسند
راهى كه نه راه توست، مسپار
آنجا كه پر است و حلقه و بند
دام ستم است، پاى مگذار
فرض است نيازموده را پند
و آگاه نمودنش ز اسرار
يغماگر و دزد، بي شمار است
***
آذوقه ى خويش، كن فراهم
زآن ميوه كه خشك كرده دهقان
گه دانه بود زياد و گه كم
همواره فلك نگشته يكسان
بى گل، نشد آشيانه محكم
بى پايه، به جا نماند بنيان
اندود نكرده اى و ترسيم
ويرانه شود ز برف و باران
جاويد نه موسم بهار است
***
در لانه ى ديگران منه گام
خاشاك ببر، بساز لانه
بى رنج، كسى نيافت آرام
بى سعي، نخورد مرغ دانه
زشت است ز خلق خواستن وام
تا هست ذخيره اى به خانه
از دست مده، به فكرت خام
امنيّتِ ملك آشيانه
اين پايه ى خرد، استوار است
***
خوش صبحدمي، اگر توانى
بر دامن مرغزار بنشين
چون در ره دور، دير مانى
بال و پر تو، كنند خونين
گر رسم و ره فرار دانى
چون فتنه رسد، تو رخت بر چين
اين نكته، چو درس زندگانى
آويزه ى گوش كن، كه پروين
در دوستى تو پايدار است
***
نوروز
سپيده دم، نسيمى روح پرور
وزيد و كرد گيتى را معنبر
تو پنداري، ز فروردين و خرداد
به باغ و راغ، بد پيغام آور
به رخسار و به تن، مشاطه كردار
عروسان چمن را بست زيور
گرفت از پاي، بند سرو و شمشاد
سترد از چهره، گرد بيد و عرعر
ز گوهر ريزى ابر بهارى
بسيط خاك شد پر لؤلؤ تر
مبارك باد گويان، در فكندند
درختان را به تارَک، سبز چادر
نماند اندر چمن يك شاخ، كان را
نپوشاندند رنگين حله در بر
ز بس بشكفت گوناگون شكوفه
هوا گرديد مشكين و معطر
بسى شد، بر فراز شاخساران
زمرّد، همسر ياقوت احمر
به تن پوشيد گل، استبرق سرخ
به سر بنهاد نرگس، افسر زر
بهارى لعبتان، آراسته چهر
به كردار پري رويان كِشمَر
چمن، با سوسن و ريحان منقش
زمين، چون صُحفِ انگليون مصوّر
در اوج آسمان، خورشيد رخشان
گهى پيدا و ديگر گه مُضَمَّر
فلك، از پست رائيها مبرّا
جهان، زآلوده كاري ها مطهر
نيكى دل
اى دل، اول قدم نيك دلان
با بد و نيك جهان، ساختن است
صفت پيشروان ره عقل
آز را پشت سر انداختن است
اى كه با چرخ همى بازى نرد
بردن اينجا، همه را باختن است
اهرمن را به هوس، دست مبوس
كاندر انديشه ى تيغ آختن است
عجب از گم شدگان نيست، عجب
ديو را ديدن و نشناختن است
تو زبون تن خاكى و چو باد
توسن عمر تو، در تاختن است
دل ويرانه عمارت كردن
خوشتر از كاخ برافراختن است
نهال آرزو
اى نهال آرزو، خوش زى كه بار آورده اى
غنچه بى باد صبا، گل بى بهار آورده اى
باغبانان تو را، امسال سال خرمى است
زين همايون ميوه، كز هر شاخسار آورده اى
شاخ و برگت نيك نامي، بيخ و بارت سعى و علم
اين هنرها، جمله از آموزگار آورده اى
خرم آنكو وقت حاصل ارمغانى از تو برد
برگ دولت، زاد هستي، توش كار آورده اى
***
غنچه اى زين شاخه، ما را زيب دست و دامن است
همتي، اى خواهران، تا فرصت كوشيدن است
پستى نسوان ايران، جمله از بى دانشى است
مرد يا زن، برترىّ و رتبت از دانستن است
زاين چراغ معرفت كامروز اندر دست ما
شاهراه سعى و اقليم سعادت، روشن است
به كه هر دختر بداند قدر علم آموختن
تا نگويد كس، پسر هشيار و دختر كودن است
***
زن ز تحصيل هنر شد شهره در هر كشورى
بر نكرد از ما كسى زاين خواب بي دردى سرى
از چه نسوان از حقوق خويشتن بي بهره اند
نام اين قوم از چه، دور افتاده از هر دفترى
دامن مادر، نخست آموزگار كودك است
طفل دانشور، كجا پرورده نادان مادرى
با چنين درماندگي، از ماه و پروين بگذريم
گر كه ما را باشد از فضل و ادب، بال و پرى
هرچه باداباد
گفت با خاك، صبحگاهى باد
چون تو، كس تيره روزگار مباد
تو، پريشان ما و ما ايمن
تو، گرفتار ما و ما آزاد
همگى كودكان مهد منند
تير و اسفند و بهمن و مرداد
گه روم، آسيا بگردانم
گه به خرمن وزم، زمان حِصاد
پيك فرخنده اى چو من سوى خلق
كوتوال سپهر نفرستاد
برگ ها را ز چهره شويم گرد
غنچه ها را شكفته دارم و شاد
من فرستم به باغ، در نوروز
مژده ی شادى و نويد مراد
گاه باشد كه بيخ و بن بكنم
از چنار و صنوبر و شمشاد
شد ز نيروى من غبار و برفت
خاك جمشيد و استخوان قباد
گه به باغم، گهى به دامن راغ
گاه در بلخ و گاه در بغداد
تو بدين گونه بد سرشت و زبون
من چنين سرفراز و نيك نهاد
گفت، افتادگى است خصلت من
اوفتادم، زمانه ام تا زاد
اندر آنجا كه تيرزن گيتى است
اى خوش آن كس كه تا رسيد افتاد
همه، سياح وادى عدميم
منعم و بينوا و سفله و راد
سيل سخت است و پرتگاه مخوف
پايه سست است و خانه بى بنياد
هر چه شاگردى زمانه كنى
نشوى آخر، اى حكيم استاد
رهروى را كه ديو راهنماست
اندر انبان، چه توشه ماند و زاد
چند دل خوش كنى به هفته و ماه
چند گویى ز آذر و خرداد
كه، دراين بحر فتنه غرق نگشت؟
كه، دراين چاه ژرف پا ننهاد؟
اين معما، به فكر گفته نشد
قفل اين راز را، كسى نگشاد
من و تو بنده ايم و خواجه يكى است
تو و ما را هر آنچه داد، او داد
هر چه معمار معرفت كوشيد
نشد آباد، اين خراب آباد
چون سپيد و سيه، تبه شدنى است
چه تفاوت ميان اصل و نژاد
چه توان خواست از مكايد دهر
چه توان كرد، هر چه باداباد
پتك ايام، نرم سازدمان
من اگر آهنم، تو گر پولاد
نزد گرگ اجل، چه بره، چه گرگ
پيش حكم قضا، چه خاك و چه باد
همنشين ناهموار
آب ناليد، وقت جوشيدن
كـآوخ از رنج ديگ و جور شرار
نه كسى مي كند مرا يارى
نه رهى دارم از براى فرار
نه توان بود بردبار و صبور
نه فكندن توان ز پشت، اين بار
خوارى كس نخواستم هرگز
از چه رو، كرد آسمانم خوار
من كجا و بلاى محبس ديگ
من كجا و چنين مهيب حصار
نشوم لحظه اى ز ناله خموش
نتوانم دمى گرفت قرار
از چه شد بختم، اين چنين وارون
از چه شد كارم، اين چنين دشوار
از چه در راه من فتاد اين سنگ
از چه در پاى من شكست اين خار
راز گفتم ولى كسى نشنيد
سوختم زار و ناله كردم زار
هر چه بر قدر خلق افزودم
خود شدم در نتيجه بي مقدار
از من اندوخت طرف باغ، صفا
رونق از من گرفت فصل بهار
ياد باد آن دمى كه مي شستم
چهره ى گل به دامن گلزار
ياد باد آنكه مرغزار، ز من
لاله اش پود و سبزه بودش تار
رستني ها تمام طفل منند
از گل و خار و سرو و بيد و چنار
وقتى از كار من شمارى بود
از چه بيرونم اين زمان ز شمار
چرخ، سعى مرا شمرد به هيچ
دهر، كار مرا نمود انكار
من، به يك جا، دمى نمى ماندم
ماندم اكنون چو نقش بر ديوار
من كه بودم پزشك بيماران
آخر كار، خود شدم بيمار
من كه هر زنگ شستم، از چه گرفت
روشن آیينه ى دلم زنگار
نه صفائيم ماند در خاطر
نه فروغيم ماند بر رخسار
آتشم همنشين و دود نديم
شعله ام همدم و شرارم يار
زين چنين روز، داشت بايد ننگ
زين چنين كار داشت بايد عار
هيچ ديدى ز كار درمانـَد
كاردانى چو من، در آخر كار
باختم پاك تاب و جلوه ى خويش
بسكه بر خاطرم نشست غبار
سوز ما را، كسى نگفت كه چيست
رنج ما را، نخورد كس تيمار
با چنينم پاكى و فروزانى
اين چنينم كساد شد بازار
آخر، اين آتشم بخار كند
به هواى عدم، روم ناچار
گفت آتش، از آن كه دشمن توست
طمع دوستى و لطف مدار
همنشين كسى كه مست هوى ست
نشد، اى دوست، مردم هشيار
هر كه در شوره زار، كشت كند
نبود از كار خويش، برخوردار
خام بودى تو خفته، زان آتش
كرد هنگام پختنت بيدار
در كنار من، از چه كردى جاى
كه ز دودت شود سياه كنار
هر كجا آتش است، سوختن است
اين نصيحت، به گوش جان بسپار
دهر ازاين راهها زند بي حد
چرخ ازين كارها كند بسيار
نقش كار تو، چون نهان ماند
تا بود روزگار آينه دار
پرده ى غيب را كسى نگشود
نكته اى كس نخواند زين اسرار
گرت انديشه اى ز بدنامى است
منشين با رفيق ناهموار
عاقلان از دكان مهره فروش
نخريدند لؤلؤ شهوار
كس ز خنجر نديد، جز خستن
كس ز پيكان نخواست، جز پيكار
سالكان را چه كار با ديوان
طوطيان را چه كار با مردار
چند دعوى كني، به كار گراى
هيچ گه نيست گفته چون كردار
ياد ياران
اى جسم سياه موميائى
كو آن همه عُجب و خودنمائى
با حال سكوت و بهت، چونى
در عالم انزوا چرائى
آژنگ ز رخ نمي كنى دور
زابروي، گره نمي گشائى
معلوم نشد به فكر و پرسش
اين راز كه شاه يا گدائى
گر گمره و آزمند بودى
امروز چه شد كه پارسائى
با ما و نه در ميان مائى
***
وقتى ز غرور و شوق و شادى
پا بر سر چرخ مي نهادى
بودى چو پرندگان، سبك روح
در گلشن و كوهسار و وادى
آن روز، چه رسم و راه بودت
امروز، نه سفله اي، نه رادى
پيكان قضا به سر خليدت
چون شد كه ز پا نيوفتادى
صد قرن گذشته و تو تنها
در گوشه ى دخمه ايستادى
گوئى كه ز سنگ خاره زادى
***
كردى ز كدام جام مى نوش
كاين گونه شدى نژند و مدهوش
بر رهگذر كه، دوختى چشم
ايام، تو را چه گفت در گوش
بند تو، كه بر گشود از پاى
بار تو، كه برگرفت از دوش
در عالم نيستي، چه ديدى
كاينسان متحيرىّ و خاموش
دست چه كسي، به دست بودت
از بهر كه، باز كردى آغوش
ديرى است كه گشته اى فراموش
***
شايد كه سمند مهر راندى
نانى به گرسنه اى رساندى
آفت زده ى حوادثى را
از ورطه ى عجز وارهاندى
از دامن غرقه اى گرفتى
تا دامن ساحلش كشاندى
هر قصه كه گفتنى است، گفتى
هر نامه كه خواندنيست خواندى
پهلوى شكستگان نشستى
از پاى فتاده را نشاندى
فرجام، چرا ز كار ماندى
***
گوئى به تو داده اند سوگند
كاين راز، نهان كنى به لبخند
اين دست كه گشته است پُرچين
بودست چو شاخه اى برومند
كردست هزار مشكل آسان
بستست هزار عهد و پيوند
بنموده به گمرهي، ره راست
بگشوده ز پاى بنده اي، بند
شايد كه به بزمگاه فرعون
بگرفته و داده ساغرى چند
كو دولت آن جهان خداوند
***
زان دم كه تو خفته اى درين غار
گردنده سپهر، گشته بسيار
بس پاك دلان و نيك كاران
آلوده شدند و زشت كردار
بس جنگ، به آشتى بدل شد
بس صلح وصفا که گشت پیکار
بس زنگ كه پاك شد به صيقل
بس آينه را گرفت زنگار
بس باز و تذرو را تبه كرد
شاهين عدم، به چنگ و منقار
اى يار، سخن بگوى با يار
***
اى مرده و كرده زندگانى
اى زنده ى مرده، هيچ دانى
بس پادشهان و سرفرازان
بردند به خاك، حكمرانى
بس رمز ز دفتر سليمان
خواندند به ديو رايگانى
بگذشت چه قرن ها، چه ايام
گه باغم و گه به شادمانى
بس كاخ بلند پايه، شد پست
اما تو به جاي، همچنانى
بر قلعه ى مرگ، مرزبانى
***
شدّاد نماند در شمارى
با كار قضا نكرد كارى
نمرود و بلند برج بابل
شد خاك و برفت با غبارى
مانا كه تو را دلى پريشان
در سينه تپيده روزگارى
در راه تو، اوفتاده سنگى
در پاى تو، در شكسته خارى
دزديده، به چهره ى سياهت
غلتيده سرشك انتظارى
در رهگذر عزيز يارى
***
شايد كه تو را به روى زانو
جا داشته كودكى سخنگو
روزيش كشيده اى به دامن
گاهيش نشانده اى به پهلو
گه گريه و گاه خنده كرده
بوسيده گهت سر و گهى رو
يك بار، نهاده دل به بازى
يك لحظه، تو را گرفته بازو
گامى زده با تو كودكانه
پرسيده ز شهر و برج و بارو
در پاى تو، هيچ مانده نيرو
***
گرد از رخ جان پاك رُفتى
واين نكته ز غافلان نهفتى
اندرز گذشتگان شنيدى
حرفى ز گذشته ها نگفتى
از فتنه و گير و دار، طاقى
با عبرت و بیم و بهت، جفتى
داد و ستدِ زمانه چون بود
اى دوست، چه دادى و گرفتى
اينجا اثرى ز رفتگان نيست
چون شد كه تو ماندى و نرفتى
چشم تو نگاه كرد و خُفتى
يك غزل
بى روى دوست، دوش شب ما سحر نداشت
سوز و گداز شمع و من و دل اثر نداشت
مهر بلند، چهره ز خاور نمي نمود
ماه از حصار چرخ، سر باختر نداشت
آمد طبيب بر سر بيمار خويش، ليك
فرصت گذشته بود و مداوا ثمر نداشت
دانى كه نوشداروى سهراب كى رسيد
آنگه كه او ز كالبدى بيشتر نداشت
دي، بلبلى گلى ز قفس ديد و جان فشاند
بار دگر اميد رهایی مگر نداشت
بال و پرى نزد چو به دام اندر اوفتاد
اين صيد تيره روز مگر بال و پر نداشت
پروانه جز به شوق در آتش نمي گداخت
مي ديد شعله در سر و پرواى سر نداشت
بشنو ز من، كه ناخلف افتاد آن پسر
كز جهل و عُجب، گوش به پند پدر نداشت
خرمن نكرده توده كسى موسم درو
در مزرعى كه وقت عمل برزگر نداشت
من اشك خويش را چو گهر پرورانده ام
درياى ديده تا كه نگویى گهر نداشت
مقطعات و مفردات
اى گل، تو ز جمعيت گلزار، چه ديدى
جز سرزنش و بد سرى خار، چه ديدى
اى لعل دل افروز، تو با اين همه پرتو
جز مشترى سفله به بازار چه ديدى
رفتى به چمن، ليك قفس گشت نصيبت
غير از قفس، اى مرغ گرفتار، چه ديدى
***
ما نيز در ديار حقيقت، توانگريم
كالاى ما چو وقت رسد، كارهاى ماست
ما روى خود ز راه سعادت نتافتيم
پيران ره، به ما ننمودند راه راست
***
از غبار فكر باطل، پاك بايد داشت دل
تا بداند ديو، كاين آیينه جاى گرد نيست
مرد پندارند پروين را، چه برخى ز اهل فضل
اين معما گفته نيكوتر، كه پروين مرد نيست
***
گر شمع را ز شعله رهائى است آرزو
آتش چرا به خرمن پروانه مي زند
سرمست، اى كبوترك ساده دل، مپر
در تيه آز، راه تو را دانه مي زند
***
بى رنج، زين پياله كسى مى نمی خورد
بى دود، زين تنور به كس نان نمي دهند
تيمار كار خويش تو خودخور، كه ديگران
هرگز براى جرم تو، تاوان نمي دهند
***
خيال آشنائى بر دلم نگذشته بود اول
نمي دانم چه دستى طرح كرد اين آشنائى را
***
بكوش و دانشى آموز و پرتوى افكن
كه فرصتى كه تورا داده اند، بى بدل است
***
دل پاكيزه، به كردار بد آلوده مكن
تيرگى خواستن، از نور گريزان شدن است
***
با قضاچیره زبان نتوان بود
که بدوزند گرت صد دهن است
***
دور جهان خونی خونخوارهاست
محکمه ی نیک و بد کارهاست
***
خیال کژ به کار کژ گواهی است
سیاهی هرکجا باشد سیاهی است
***
طائرى كز آشيان، پرواز بهر آز كرد
كيفرش، فرجام بال و پر به خون آلودن است
***
به از پرهيزكاري، زيورى نيست
چو اشك دردمندان، گوهرى نيست
***
مپوش آئينه ی كس را به زنگار
دل آئينه است، از زنگش نگهدار
***
سزاى رنجبر گلشن اميد، بس است
به دامن چمني، گلبنى نشانيدن
***
به رهنمائى چشم، اين ره خطا رفتم
گناهِ ديده ى من بود، اين خطاكارى
***
رنجبر
تا به كى جان كندن اندر آفتاب اى رنجبر
ريختن از بهر نان از چهره آب اى رنجبر
زين همه خوارى كه بينى زآفتاب و خاك و باد
چيست مزدت جز نكوهش يا عتاب اى رنجبر
از حقوق پايمال خويشتن كن پرسشى
چند مي ترسى ز هر خان و جناب اى رنجبر
جمله آنان را كه چون زالو مكندت خون بريز
وندرآن خون دست و پائى كن خضاب اى رنجبر
ديو آز و خودپرستى را بگير و حبس كن
تا شود چهر حقيقت بى حجاب اى رنجبر
حاكم شرعى كه بهر رشوه فتوى مي دهد
كى دهد عرض فقيران را جواب اى رنجبر
آن كه خود را پاك مي داند ز هر آلودگى
مي كند مردار خوارى چون غراب اى رنجبر
گر كه اطفال تو بى شامند شب ها باك نيست
خواجه تيهو مي كند هر شب كباب اى رنجبر
گر چراغت را نبخشيده است گردون روشنى
غم مخور، مي تابد امشب ماهتاب اى رنجبر
در خور دانش اميرانند و فرزندانشان
تو چه خواهى فهم كردن از كتاب اى رنجبر
مردم آنانند كز حكم و سياست آگهند
كارگر كارش غم است و اضطراب اى رنجبر
هر كه پوشد جامه ى نيكو بزرگ و لايق اوست
رو تو صدها وصله دارى بر ثياب اى رنجبر
جامه ات شوخ است و رويت تيره رنگ از گرد و خاك
از تو مي بايست كردن اجتناب اى رنجبر
هر چه بنويسند حكام اندرين محضر رواست
كس نخواهد خواستن زيشان حساب اى رنجبر
شكايت پيرزن
روز شكار، پيرزنى با قباد گفت
كز آتش فساد تو، جز دود و آه نيست
روزى بيا به كلبه ى ما از ره شكار
تحقيق حال گوشه نشينان گناه نيست
هنگام چاشت، سفره ى بى نان ما ببين
تا بنگرى كه نام و نشان از رفاه نيست
دزدم لحاف برد و شبان گاو پس نداد
ديگر به كشور تو، امان و پناه نيست
از تشنگي، كدوبُنَـَم امسال خشك شد
آب قنات بردى و آبى به چاه نيست
سنگينى خراج، به ما عرصه تنگ كرد
گندم توراست، حاصل ما غير كاه نيست
در دامن تو، ديده جز آلودگى نديد
بر عيب هاى روشن خويشت، نگاه نيست
حكم دروغ دادى و گفتى حقيقت است
كار تباه كردى و گفتى تباه نيست
صد جور ديدم از سگ و دربان به درگهت
جز سفله و بخيل، درين بارگاه نيست
ويرانه شد ز ظلم تو، هر مسكن و دهى
يغماگر است چون تو كسي، پادشاه نيست
مُردى در آن زمان كه شدى صيد گرگ آز
از بهر مرده، حاجت تخت و كلاه نيست
يك دوست از براى تو نگذاشت دشمنى
يك مرد رزمجوي، ترا در سپاه نيست
جمعى سياه روز سيه كارى توأند
باور مكن كه بهر تو روز سياه نيست
مزدور خفته را ندهد مزد، هيچ كس
ميدان همت است جهان، خوابگاه نيست
تقويم عمر ماست جهان، هر چه مي كنيم
بيرون ز دفتر كهن سال و ماه نيست
سختى كشى ز دهر، چو سختى دهى به خلق
در كيفر فلك، غلط و اشتباه نيست
کجروان
روزی گذشت پادشهی از گذرگهی
فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاست
پرسید زان میانه یکی کودکی یتیم
کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاست
آن یک جواب داد چه دانیم ما که چیست
پیداست آنقدر که متاعی گرانبهاست
نزدیک رفت پیرزنی کوژپشت و گفت
این اشک دیده ی من و خون دل شماست
ما را به رخت و چوب شبانی فریفته است
این گرگ سالهاست که با گله آشناست
آن پارسا که ده خرد و ملک، رهزن است
آن پادشا که مال رعیت خورد، گداست
بر قطره ی سرشک یتیمان نظاره کن
تا بنگری که روشن گوهر از کجاست
پروین، به کجروان سخن از راستی چه سود
کو آنچنان کسی که نرجد ز حرف راست
گنج ايمن
نهاد كودك خردى به سر، ز گل تاجى
به خنده گفت، شهان را چنين كلاهى نيست
چو سرخ جامه ى من، هيچ طفل جامه نداشت
بسى مقايسه كرديم و اشتباهى نيست
خَليقه گفت كه استاد يافت بهبودى
نشاط بازى ما، بيشتر ز ماهى نيست
ز سنگ ريزه، جواهر بسى به تاج زدم
هزار حيف كه تختىّ و بارگاهى نيست
براو گذشت حكيمىّ و گفت، كاى فرزند
مبرهن است كه مثل تو پادشاهى نيست
هنوز روح تو زآلايش بدن پاك است
هنوز قلب تو را نيّتِ تباهى نيست
بغير نقش خوش كودكى نمي بينى
به نقش نيك و بد هستي ات، نگاهى نيست
تو را بس است همين برتري، كه بر در تو
بساط ظلمى و فرياد دادخواهى نيست
تو، مال خلق خدا را نكرده اى تاراج
غذا و آتشت، از خون و اشك و آهى نيست
هنوز گنج تو، ايمن بود ز رخنه ى ديو
هنوز روى و ريا را سوى تو، راهى نيست
كسى جواهر تاج تو را نخواهد برد
وليك تاج شهي، گاه هست و گاهى نيست
نه باژبان فسادي، نه وام دار هوى
ز خرمن دگران، با تو پرّ كاهى نيست
نرفته اى به دبستان عُجب و خودبينى
به موكبت ز غرور و هوي، سپاهى نيست
تورا فرشته بود رهنمون و شاهان را
بغير اهرمن نفس، پير راهى نيست
طلا خدا و طمع مسلك و طريقت شر
جز آستانه ى پندار، سجده گاهى نيست
قنات، مال يتيم است و باغ، ملك صغير
تمام حاصل ظلم است، مال و جاهى نيست
شهود محكمه ى پادشاه، ديوانند
ولى به محضر تو غير حق، گواهى نيست
تو، در گذرگه خلق خدا نكندى چاه
به رهگذار حيات تو، بيم چاهى نيست
تو، نقد عمر گران مايه را نباخته اى
دراين جريده ى نو، صفحه ى سياهى نيست
به پيش پاى تو، گر خاك و گر زر است، چه فرق
به چشم بى طمعت، كوه پرّ كاهى نيست
در آن سفيه كه آز و هوي ست كشتي بان
غريق حادثه را، ساحل و پناهى نيست
كسي كه دايه ى حرصش به گاهواره نهاد
به خواب رفت و ندانست كان تباهى نيست
ز جدّ و جهد، غرض كيمياى مقصود است
وگرنه بر صفت كيميا گياهى نيست
مناظره
شنيده ايد ميان دو قطره خون چه گذشت
گه مناظره، يك روز بر سر گذرى
يكى بگفت به آن ديگري، تو خون كه اى
من اوفتاده ام اينجا، ز دست تاجوَرى
بگفت، من بچكيدم ز پاى خاركنى
ز رنج خار، كه رفتش به پا چو نيشترى
جواب داد ز يك چشمه ايم هر دو، چه غم
چكيده ايم اگر هر يك از تن دگرى
هزار قطره ى خون در پياله يك رنگند
تفاوت رگ و شريان نمي كند اثرى
ز ما دو قطره ى كوچك چه كار خواهد ساخت
بيا شويم يكى قطره ى بزرگترى
به راه سعى و عمل، با هم اتفاق كنيم
كه ايمنند چنين رهروان ز هر خطرى
در اوفتيم ز رودى ميان دريائى
گذر كنيم ز سرچشمه اى به جوى و جرى
به خنده گفت، ميان من و تو فرق بسى است
توئى ز دست شهي، من ز پاى كارگرى
براى همرهى و اتحاد با چو منى
خوش است اشك يتيمىّ و خون رنجبرى
تو از فراغ دل و عشرت آمدى به وجود
من از خميدن پشتىّ و زحمت كمرى
ترا به مطبخ شه، پخته شد هميشه طعام
مرا به آتش آهىّ و آب چشم ترى
تو از فروغ مى ناب، سرخ رنگ شدى
من از نكوهش خارىّ و سوزش جگرى
مرا به ملك حقيقت، هزار كس بخرد
چرا كه در دل كان دلي، شدم گهرى
قضا و حادثه، نقش من از ميان نبرد
كدام قطره ى خون را، بود چنين هنرى
درين علامت خونين، نهان دو صد درياست
ز ساحل همه، پيداست كشتى ظفرى
ز قيد بندگي، اين بستگان شوند آزاد
اگر به شوق رهائي، زنند بال و پرى
يتيم و پيره زن، اين قدر خون دل نخورند
اگر به خانه ى غارتگرى فتد شررى
به حكم ناحق هر سفله، خلق را نكشند
اگر ز قتل پدر، پرسشى كند پسرى
درخت جور و ستم، هيچ برگ و بار نداشت
اگر كه دست مجازات، مي زدش تبرى
سپهر پير، نمي دوخت جامه ى بيداد
اگر نبود ز صبر و سكوتش آسترى
نامه به نوشيروان
بزرگمهر، به نوشيروان نوشت كه خلق
ز شاه، خواهش امنيت و رفاه كنند
شهان اگر كه به تعمير مملكت كوشند
چه حاجت است كه تعمير بارگاه كنند
چرا كنند كم از دسترنج مسكينان
چرا به مظلمه، افزون به مال و جاه كنند
چو كج روى تو، نپويند ديگران ره راست
چو يك خطا ز تو بينند، صد گناه كنند
به لشكر خرد و راى و عدل و علم گراى
سپاه اهرمن، انديشه زين سپاه كنند
جواب نامه ى مظلوم را، تو خويش فرست
بسا بود، كه دبيرانت اشتباه كنند
زمام كار، به دست تو چون سپرد سپهر
به كار خلق، چرا ديگران نگاه كنند
اگر به دفتر حكام، ننگرى يك روز
هزار دفتر انصاف را سياه كنند
اگر كه قاضى و مفتى شوند، سفله و دزد
دروغ گو و بدانديش را گواه كنند
به سمع شه نرسانند حاسدان قوى
تظلمى كه ضعيفان دادخواه كنند
بپوش چشم ز پندار و عُجب، كاين دو شريك
بر آن سرند، كه تا فرصتى تباه كنند
چو جاى خود نشناسي، به حيله مدعيان
تورا ز اوج بلندي، به قعر چاه كنند
بترس زآه ستمديدگان، كه در دل شب
نشسته اند كه نفرين به پادشاه كنند
از آن شرار كه روشن شود ز سوز دلى
به يك اشاره، دو صد كوه را چو كاه كنند
سند به دست سيه روزگار ظلم، بس است
صحيفه اى كه در آن، ثبت اشك و آه كنند
چو شاه جور كند، خلق در اميد نجات
همى حساب شب و روز و سال و ماه كنند
هزار دزد، كمين كرده اند بر سر راه
چنان مباش كه بر موكب تو راه كنند
مخسب، تا كه نپيچاند آسمانت گوش
چنين معامله را بهر انتباه كنند
تو، كيمياى بزرگى بجوي، بي خبران
بهل، كه قصه ز خاصيّتِ گياه كنند
اين قطعه را در تعزيت پدر بزرگوار خود سروده ام
پدر آن تيشه كه بر خاك تو زد دست اجل
تيشه اى بود كه شد باعث ويرانى من
يوسفت نام نهادند و به گرگت دادند
مرگ، گرگ تو شد، اى يوسف كنعانى من
مه گردون ادب بودى و در خاك شدى
خاك، زندان تو گشت، اى مه زندانى من
از ندانستن من، دزد قضا آگه بود
چو تو را برد، بخنديد به نادانى من
آن كه در زير زمين، داد سر و سامانت
كاش مي خورد غم بي سر و سامانى من
به سر خاك تو رفتم، خط پاكش خواندم
آه از اين خط كه نوشتند به پيشانى من
رفتى و روز مرا تيره تر از شب كردى
بى تو در ظلمتم، اى ديده ى نورانى من
بى تو اشك و غم و حسرت همه مهمان منند
قدمى رنجه كن از مهر، به مهمانى من
صفحه ى روى ز انظار، نهان مي دارم
تا نخوانند بر اين صفحه، پريشانى من
دهر، بسيار چو من سربه گريبان ديده است
چه تفاوت كندش، سر به گريبانى من
من پشیمانم ازین هستی دور از تو و چشم
هر شبانگاه بگرید به پشیمانی من
عضو جمعيت حق گشتى و ديگر نخورى
غم تنهائى و مهجورى و حيرانى من
گل و ريحان كدامين چمنت بنمودند
كه شكستى قفس، اى مرغ گلستانى من
من كه قدر گهر پاك تو مي دانستم
ز چه مفقود شدي، اى گهر كانى من
من كه آب تو ز سرچشمه ى دل مي دادم
آب و رنگت چه شد، اى لاله ى نعمانى من
من يكى مرغ غزلخوان تو بودم، چه فتاد
كه دگر گوش ندارى به نوا خوانى من
گنج خود خوانديم و رفتى و بگذاشتيم
اى عجب، بعد تو با كيست نگهبانى من
اين قطعه را براى سنگ مزار خودم سروده ام
اين كه خاك سيه اش بالين است
اختر چرخ ادب پروين است
گر چه جز تلخى از ايام نديد
هر چه خواهى سخنش شيرين است
صاحب آن همه گفتار امروز
سائل فاتحه و ياسين است
دوستان به كه ز وى ياد كنند
دل بى دوست دلى غمگين است
خاك در ديده بسى جان فرساست
سنگ بر سينه بسى سنگين است
بيند اين بستر و عبرت گيرد
هر كه را چشم حقيقت بين است
هر كه باشىّ و زهر جا برسى
آخرين منزل هستى اين است
آدمى هر چه توانگر باشد
چو بدين نقطه رسد مسكين است
اندر آنجا كه قضا حمله كند
چاره تسليم و ادب تمكين است
زادن و كشتن و پنهان كردن
دهر را رسم و ره ديرين است
خرم آن كس كه در اين محنتگاه
خاطرى را سببِ تسكين است