- هادي رنجي 1286 تا 1339 هجری شمسی
وی درتهران به دنیا آمد و به پیشه ی قفل سازی اشتغال داشت.ازکودکی به سرودن شعر پرداخت ودرغزلسرایی مهارت داشت وی به شیوه ی صائب متمایل بود رنجی درتهران وفات یافت ودر ابن بابویه به خاک سپرده شددیوانش شامل سه هزاربیت است.
***
غزل ها
***
جمال حق
اي ذکر جان فزاي تو مفتاح باب ها
وي نام دل فروز تو زيب کتاب ها
عشق تو مرهم جگر ريش عاشقان
ياد تو راحت دل بي صبر و تاب ها
جا در درون ذره ي ناچيز مي دهد
مهرت ز فرط جلوه گري، آفتاب ها
قومي خداپرست و گروهي هوي طلب
بيدارها چنين و، چنانند خواب ها
آن کوردل که مي کند انکار ذات حق
دارم به هر سؤال که دارد، جواب ها
جز باغبان صنع، چه کس آورد پديد؟
گل هاي روح بخش، ز گل ها و آب ها
غير از دل شکسته نباشد مقام او
اين گنج را مجوي، مگر در خراب ها
يا رب، به آه خشک جگر خستگان عشق
يا رب، به ديدگان تر دل کباب ها،
بگذر به رحمت از گنه بي حساب ما
آن دم که مي کشند ز مردم حساب ها
با آنکه قاصرند خردها ز وصف تو
من باز در ثنات نويسم کتاب ها
جايي که قهر توست، چه شادي و راحتي؟
جايي که لطف توست، چه غم از عذاب ها؟
يارب، ز لطف خاص به رنجي نظاره کن
کاين نااميد هم شود از کامياب ها
***
کيميا
در نزد دوست کردم اظهار، بيم خود را
دادم نشان به مرهم، قلب دو نيم خود را
لطف تو گشته اي يار، شامل به حال اغيار
وز من دريغ داري، لطف عميم خود را
در وقت گل نيايد، بلبل به طرف گلشن
گر نوبهار بندد، پاي نسيم خود را
رحمي به ناتوانان، تا نعمتت فزايد
اينجا به زر بدل کن، اي خواجه سيم خود را
فکر بشر به هر روز، طرح نوي بريزد
رنجي! تو هم رها کن سبک قديم خود را
***
عاقبت به خير
ز خويش دست کشيدم، مخوان به غير مرا
ز کعبه دل ببريدم، مبر به دير مرا
چنان گسسته ام از خلق، رشته ي اميد
که نيست چشم تمنا به خويش و غير مرا
ز حب و بغض کسي، شاد و دل غمين نشوم
همين صفات کند عاقبت به خير مرا
چنان دلم شده مجنون صفت، بياباني
که باشد الفت خاصي به وحش و طير مرا
دلم ز سير و تماشا گرفته تر گردد
هزار بار سکون به بود ز سير مرا
براي من که به يک عمر بارها مردم
چه لازم است دگر قصه ي عزير مرا
اميد عبد به مولاي خود بود، رنجي!
چنان که چشم اميد است بر شبير مرا
***
رهنورد عشق
بيم از گلچين کجا باشد گل پژمرده را
نيست از باد حوادث غم، چراغ مرده را
مي توانم دل از آن معشوق يغماگر گرفت
گر توان بگرفت پس، جنس به غارت برده را
رهنورد عشق از وسواس عقل آسوده است
خرم آن کاو همچو مجنون بر درد اين پرده را
در پريشان خاطري غافل ز نفس دون مشو
دزد باشد در کمين، بازار بر هم خورده را
طاير پر بسته ام، پرواز دارم آرزو
گرچه ممکن نيست آزادي، من آزرده را
رنجي! از طبع بلندت، فيض بخش خلق باش
تا نبردي سوي خاک اين گنج بادآورده را
***
ره صدق
گاه با دل شدگان هم صنما، راه بيا
راه با همچو مني هم ز وفا، گاه بيا
تا که از پرتو چهر تو ببالم بر مهر
از پس پرده ي غيبت به در اي ماه، بيا
گر مکدر نکني آينه ي خاطر دوست
هر سحر از دل تنگم به در اي آه، بيا
دوش چون خواست رود از برم آن گل، گفتم:
مي روي چون که به دلخواه، به دلخواه بيا
گر نخواهي شود اي ماه بلند اختر من،
دست عشاق ز دامان تو کوتاه، بيا
تا به کي رهسپر وادي حيرت باشيم
اي دليل دل سرگشته ي گمراه بيا
گفتمش: راه به کوي تو برم از چه طريق؟
گفت: ما را ز ره صدق به درگاه بيا
عاشقان بر سر بازار جهان منتظرند
يوسف ما، تو هم آخر به در از چاه بيا
رنجي ار داشت از اين پيش، توانايي کوه
گشت از هجر تو کاهيده تر از کاه، بيا
***
چشمه ي نوش
خوش است مطرب و يار و مدام بر لب آب
به انبساط نشستن مدام، بر لب آب
تو را که مي شود آخر به زير خاک، مقام
کنون گزين پي عشرت، مقام بر لب آب
نشد که دوست کند پيش دشمنان شادم
دهد به رفع غمم يک دو جام بر لب آب
کنار يارم و محرومم از عقيق لبش
چو من مباد کسي تشنه کام، بر لب آب
طراوت خط سبزش به جا نخواهد ماند
اگرچه هست به هر صبح و شام، بر لب آب
عجب مدار، فرو ريخت گر مرا مژگان
بناي سست ندارد دوام بر لب آب
اگر به چشمه ي نوش لبش رسد، رنجي!
رسيده است دل ما به کام، بر لب آب
***
سيم و زر تا در ميان باشد، بود دنيا خراب
غل و غش هر جا گذارد پا، شود سودا خراب
يارب اين ويران سراي خاک را با دست خويش
از ره الطاف، يا آباد گردان يا خراب
تا ندارد فلک عالم، ناخداي قابلي
مي شود احوال ما از جنبش دريا خراب
اي تجاوز، کاش مي بودي ز پا تا سر فلج
اي تعدي، کاش مي گشتي ز سر تا پا خراب
رنجي! از بيداد دونان آن قدرها دور نيست
خانه ي گبر و مسلمان گر شود يکجا خراب!
***
هم در سفر غريبم و هم در وطن غريب
يا رب مباد هيچ غريبي چو من غريب
بي روي يار، در وطن خود به غربتم
بي گل، بود هزار به طرف چمن غريب
آسودگي نيافتم از چشم رهزنش
هرگز نديده ايمني از راهزن، غريب
گر در وطن غريب فتادي، غمين مباش
گوهر فتاده در وطن خويشتن غريب
غربت اثر به مرد سخنگو نمي کند
نگذاردش به هيچ دياري سخن غريب
کس در زمانه با سخنم نيست آشنا
باشد مرا مدام سخن در دهن غريب
جز صبر، چاره نيست تو را از مدار چرخ
اي جان، در اين دو روزه که هستي به تن غريب
***
صبا چون زلف دلدارم به رو ريخت
ز مشک و گل تو گويي آبرو ريخت
اگر آتش نمي سازد به مو، چون
به روي آتشين آن يار، مو ريخت؟
به پاي خم چه غم دردي کشان را
که مينا گشت خالي يا سبو ريخت
خوش آن بلبل که در گلزار هستي
پر و بالش به پاي گل فرو ريخت
به بزمش کام تلخم گشت شيرين
شکر از لب چو گاه گفت و گو ريخت
ز مي سازم تهي خمخانه اي چند
اگر بينم به جامم باده او ريخت
به هر کس مهرباني بيش کردم
به جاي شهد، زهرم در گلو ريخت
چو ما پي برد بر گنج قناعت
کسي کز دل غبار آرزو ريخت
من آن بدعهد را دارم به جان دوست
که خونم ريخت، اما بس نکو ريخت
***
به نااميدي از اين در مرو، اميد اينجاست
فزون تر از عدد قفل ها کليد اينجاست
بعيد نيست خطا بخشي از کرامت دوست
اگر کريم نبخشد خطا، بعيد اينجاست
به هر دري که روي جز عزا نخواهي ديد
مگر مقيم در دل شوي که عيد اينجاست
درآ به خلوت دل تا به چشم جان نگري
که دوست را رخ بهتر ز مه پديد اينجاست
مباش در پي خودبيني و خدابين باش
که آنچه فرق يزيد است و بايزيد، اينجاست
به ساز و برگ سفر جهد کن در اين بازار
که آنچه شايد و بايد تو را خريد اينجاست
از آن به کوي خراباتيان مقام من است
که از جهان، دلم آنجا که آرميد اينجاست
سحر ز عرش، سروشم به گوش جان فرمود
که هر که سر به گريبان دل کشيد، اينجاست
قدم نمي نهد از کوي دل برون، رنجي
مراد مي طلبد از دل و مريد اينجاست
***
گاهي به روي و گاه به مويت نگاه ماست
اين کار روز روشن و شام سياه ماست
شاهيم، تا گداي توايم اي خداي حسن
آه و فغان و ناله و زاري، سپاه ماست
تا پاي در طريق حقيقت نهاده ايم
بر هر چه ديده مي نگرد خضر راه ماست
ما از غم تو پير به اندک زمان شديم
موي سپيد و روي پر از چين، گواه ماست
ديدن گناه غير و نديدن خطاي خويش
گر پي بري، بزرگ ترين اشتباه ماست
آسيب باد سخت به نخل کهن رسد
وينجا مصون ز حادثه، مشت گياه ماست
ما را چه غم ز جور و جفاي ستمگران
تا شاه ملک جود، رضا، دادخواه ماست
از فيض عشق، ره به تر و خشک برده ايم
زين روي تا به ماهي و مه اشک و آه ماست
رنجي! به شش جهت نکنم رو به هيچ در
تا آستان قبله ي هشتم پناه ماست
***
در ابر زلف، مهر رخ يار روشن است
اين روز در ميان شب تار روشن است
خطش دميد و جلوه ي حسنش بود به جاي
آيينه را نگر که به زنگار روشن است
زانکار درگذر که به مقصد نمي رسي
چون آفتاب، پيش من اين کار روشن است
اي تازه گل، به روي توام روشن است دل
چون چشم بلبلي که به گلزار روشن است
زان دم که گشت فيض حقيقت نصيب ما
چون گل به پيش ديده ي ما خار روشن است
آسودگي به برگ و نواي کم است و بس
اين هم ز مردمان سبکبار روشن است
آينده ي من و تو اگر چون گذشته است
رنجي! سخن مگوي که بسيار روشن است
***
ما را دل از کشاکش دنيا شکسته است
اين کشتي از تلاطم دريا شکسته است
تنها ننالم از غم ايام و جور يار
باشد مرا دلي و زصد جا شکسته است
اي گل، برون نياوردش سوزن مسيح
خاري که عشق تو به دل ما شکسته است
از آنچه پيش دوست بود در خور نثار
تنها مرا دلي بود اما شکسته است
اين حسرتم کشد که ز مرغان اين چمن
بال من فلک زده تنها شکسته است
هر چيز بشکند ز بها اوفتد، وليک
دل را بها و قدر بود تا شکسته است
خواهي اگر به درگه مقصود سرنهي
دست از طلب مدار، گرت پا شکسته است
رنجي! کجا روم ز سر کوي او؟ که من
پاي جهان دويده ام اينجا شکسته است
***
نااميدي خواهش دل را ز يادم برده است
دوري اين راه، منزل را ز يادم برده است
با خيال عشق از وسواس عقلم بي خبر
حق پرستي فکر باطل را ز يادم برده است
گفت و گو از رنج و راحت با من بيدل مکن
عشق او آسان و مشکل را ز يادم برده است
تا دلم پروانه شد شمع جمال دوست را
التفات اهل محفل را ز يادم برده است
از فشار غم، مرا شادي نمي آيد به فکر
واي از اين دريا که ساحل را ز يادم برده است
شکوه ها دارم، نمي دانم کجا رو آورم
ظلم ظالم، عدل عادل را ز يادم برده است
کشته ي آمال من از بس که بي محصول ماند
آفت اميد، حاصل را ز يادم برده است
رنجي! از اميدواري چون نديدم غير يأس
نااميدي خواهش دل را ز يادم برده است
***
هر روز بي حضور تو سالي به من گذشت
هر شب ز غيبت تو ملالي به من گذشت
زان هفته اي که داشت دلم انتظار تو
اي ماه من مپرس، که سالي به من گذشت
عمري که صرف بي گل روي تو شد مرا
چون حال مرغ بي پر و بالي به من گذشت
آسان نبود هجر تو اي گل مرا، وليک
اين هجر با اميد وصالي به من گذشت
صبري که در فراق تو کردم محال بود
با لطف عشق، امر محالي به من گذشت
ياد آمدم ز روي تو اي رشک ماه و مهر
در هر کجا که ماه جمالي به من گذشت
بدعهدي تو دوش سبب شد که تا به صبح
شام پر از ملال و خيالي به من گذشت
رنجي شکايتي ز جفايت نمي کند
با مهر يا به قهر تو حالي به من گذشت
***
در ميان گلرخان دارد گلم سيماي سرخ
الفتي باشد مرا زان روي با گل هاي سرخ
راز عشقش در دل خونين ما پنهان تر است
رنگ مي پيدا نخواهد بود در ميناي سرخ
همسري با سرخ رويانش به پاس آبروست
هر که را باشد به سيلي همچو ما سيماي سرخ
ديدم اندر خواب، بهر آن نگار سبز خط
مي نويسم نامه اي با چشم گوهرزاي سرخ
رنجي! آر بارد به هجرش ابر چشم اين سان سرشک
مي شود زين اشک گلگون، دامنم درياي سرخ
***
گر مذاق طبع مردم از بيانم گشته تلخ
من خود از بس حرف حق گفتم، دهانم گشته تلخ
بس که مي رانم سخن از تلخي اوقات خويش
بيشتر کام من از دست زبانم گشته تلخ
آن قدر از گردش ايام، تلخي ديده ام
کز بيان داستانش داستانم گشته تلخ
زندگاني گرچه شيرين است ليکن بهر من
از فراق دلبر نامهربانم گشته تلخ
آرزوي آب شيرين تر ز شکر داشتم
تشنه مردم در هواي آب و، نانم گشته تلخ
چون که حقگويي مرامم گشته، رنجي! باک نيست
گر مذاق طبع مردم از بيانم گشته تلخ
***
گفتمش دل ز لبت حسرت کامي دارد
گفت با خنده: چه انديشه ي خامي دارد!
نيست هر لحظه مقيم دري از بهر مقام
همچو ما هر که به ميخانه مقامي دارد
خون ما باشد و شمشير تو اي مايه ي ناز
آن حلالي که تمناي حرامي دارد
من و مجنون به جهان ساکن آن خانه شديم
که نه ديوار و در و سقف و نه بامي دارد
کي کند رو به سوي اختري از راه نياز
آن که چون هاله به بر، ماه تمامي دارد
بي نشاني، نتراشندت اگر همچو نگين
که چنين مرحله هر صاحب نامي دارد
خواجه اي را شده ام بنده ي درگه، رنجي!
که قبولم ز کرم همچو غلامي دارد
***
اي غم برو که تاب و توانم تمام شد
از من بدار دست که جانم تمام شد
عقلي نمانده بود که زد عشق بر سرم
پيش از بهار، فصل خزانم تمام شد
دارم يقين که باب وفا بسته گشته است
وان طرفه کيميا به گمانم تمام شد
آن شکوه نيست، شمه اي از طالع من است
تا شد فزوده آبم، نانم تمام شد
بازار زندگاني ام از رونق اوفتاد
اميد و بيم سود و زيانم تمام شد
اي باغبان، ز کنج قفس کن رها مرا
کان نغمه ي نوا و فغانم تمام شد
رنجي! کند به خسته دلان اين غزل اثر
چون با روان خسته، بيانم تمام شد
***
عاشقان کز خم عشقت مي گلگون زده اند
جام دل، لاله وش از داغ تو در خون زده اند
تا که دست از سرشان اهل جهان بردارند
پاي از شهر کشيدند و به هامون زده اند
تا ز کثرت به سوي عالم وحدت بروند
قدم از دايره ي معرکه بيرون زده اند
سرنثار قدم شيفتگان بايد کرد
که دم از عشق به احوال دگرگون زده اند
جان به قربان گدايان در ميکده باد
کز شرف، تخت شهي بر سر گردون زده اند
اي که در بند مجازي، نکند عقل تو درک
کز حقيقت به جنون طايفه اي چون زده اند
رنجي! اين قوم که بيني ز دويي بگذشتند
دست بر دامن يکتايي بي چون زده اند
***
گفتم: رسم به وصل تو اي گل اگر شود
گفتا: خيال خام بود اين مگر شود؟
گفتم که باش يار من اي مه ز راه مهر
گفتا: «که» يار همچو تو بي پا و سر شود؟
گفتم: برد «که» بهره ز عمر عزيز خويش؟
گفتا: کسي که پيرو اهل نظر شود
گفتم: بود به عشق تو شادان، کدام دل؟
گفتا: دلي که تير غمم را سپر شود
گفتم: مرا ز قيد غم عشق وارهان
گفتا: در اين معامله سودت ضرر شود
گفتم: ز بعد هجر ميسر شود وصال؟
گفتا: شود، وليک به عمر دگر شود
گفتم: که گشته خشک مرا نخل خرمي
گفتا: به يک دو ساغر مي بارور شود
گفتم: که راز عشق تو را مي کنم رقم
گفتا: چنان مکن که قلم باخبر شود
گفتم: ز عقل سر نزند از چه کار عشق؟
گفتا: که راهزن ز کجا راهبر شود؟
گفتم: ز عشق، ديده ي رنجي به خون نشست
گفت: اين نصيب مردم صاحب نظر شود
***
به استقبال جانان، عاشق ديوانه مي آيد
به هر جا شمع روشن مي شود، پروانه مي آيد
من از زلفت به خاطر آورم وقت پريشاني
تو هم ياد از دلم کن تا به دستت شانه مي آيد
به عالم مي شود هر مشکلي از «اتفاق» آسان
که کار اره از همراهي دندانه مي آيد
ره داد و ستد را مي شود از خاک، آموزي
که از يک دانه بيرون از دلش صد دانه مي آيد
چه پروا گر اجل آيد به سروقتم گه پيري
چه غم گر سيل بنيان کن در اين ويرانه مي آيد
مده رنجي! ز کف پيمانه ي صبر و تحمل را
که با تاج شهان هم سنگ، اين پيمانه مي آيد
***
دل بيدار من بر مردم خوابيده مي گريد
بلي، فهميده بر احوال نافهميده مي گريد
ز چشم خويشتن آموختم آيين همدردي
که هر عضوي به درد آيد به حالش ديده مي گريد
پس از جان دادن عاشق، دل معشوق مي سوزد
که شيرين بهر فرهاد به خون غلتيده مي گريد
نگردد تا رقيب زشت خو آگه ز حال من
دلم از هجر آن زيبا صنم دزديده مي گريد
به روز وصل هم، عاشق بود در گريه و زاري
ز شام هجر از بس ديده اش ترسيده، مي گريد
لبي خندان نبيني تا نباشد ديده اي گريان
بخندد جام، چون ميناي مي را ديده مي گريد
کسي کاو تير جانان را هدف گرديده مي خندد
دلي کز تيغ آن محبوب سر پيچيده مي گريد
هر آن عاشق که بيني، از فراق يار مي نالد
ولي رنجي ز بهر دلبر رنجيده مي گريد
***
مرا گلي ست که عار آيدش ز چون من خار
اگرچه ديده در آغوش گل به گلشن خار
براي آينه، زيبا و زشت هر دو يکي ست
ز گل چه فرق کند پيش چشم روشن، خار
تو خواه بد شمرم خواه نيک، اما من
به دوستي که نخواهم به پاي دشمن خار
براي چيدن گل گر نرفته اي در باغ
چرا خليده تو را پس به دست و دامن خار؟
علاج تندزبان، تندي است و بس، آري
ز پا برون نتوان کرد جز به سوزن خار
دچار آبله ي پا نخواهي ار گشتن
ز کينه بر سر راه کسي ميفکن خار
ز بس که شوق تماشاي باغبان دارد
چو گل به گلشن عالم، کشيده گردن خار
***
اهل دعا نه اي که ندارد دعا اثر
مس نيستي که بر تو کند کيميا اثر
ما دست دل ز دامن جانان نمي کشيم
باشد ز جان ما به تن خسته تا اثر
اي خودپسند خودسر و خودخواه و خودستاي
غير از خودي، ز خود چه گذاري به جا اثر؟
بيداد بخت را بنگر، در تمام عمر
در کشته ام نبود ز نشو و نما اثر
اي خضر، غير خستگي از عمر جاودان
ديگر چه ديده اي تو ز آب بقا اثر؟
از هر نوا هزار اثر مي توان گرفت
در حيرتم که ناله ندارد چرا اثر؟
رنجي! اگر که شامل ما شد وفاي دوست
دشمن کند چگونه جفايش به ما اثر؟
***
چون ما ز حد خويش نکرديم پا دراز
زان، بر در کسي نبود دست ما دراز
در هر رهي که عشق تو خضر رهم نبود
يا دور بود بهر من آن راه يا دراز
افتاده ام ز پا به ره عشق اگر، چه غم؟
شادم که هست سوي تو دست دعا دراز
جانم ز تيغ ابرويت ايمن نگشته، گشت
مژگان چون خدنگ تو اي دلربا دراز
بگذشت عمر و زلف تو را طي نشد حديث
اين رشته را نگر که بود تا کجا دراز؟
بس رازها نهفته در اين گفته، کز چه رو
کوتاه، عمرها شد و اميدها دراز؟
کوتاه مدعي نکند چون سخن ز کذب
ما را زبان به صدق نباشد چرا دراز؟
اين است فرق ما و تو اي خواجه ي حريص
ما مانده در قناعت و تو مانده اي در آز
رنجي! هر آن که مرد خدا شد، نمي کند
دست طلب به سوي کسي جز خدا دراز
***
دوست باشد گر تو را غمخوار، از دشمن مترس
لطف يزدانت اگر يار است، زاهريمن مترس
طالب نيکان شو و بيمي ز بدخواهان مدار
رهرو کوي حقيقت باش و از رهزن مترس
گر سر پرواز داري، با قفس الفت مگير
ور که خواهي وصل جانان، از شکست تن مترس
شام تاريک تو را صبح منور در پي است
حاليا شمع مرادت گر نشد روشن مترس
آن که خود را پاک مي خواند، از او پرهيز کن
وز دو صد آلوده دامن، قدر يک ارزن مترس
گر به جا داري سخن، بي ترس و بي پروا بگو
ور شنيدي حرف بيجا از کسي چون من مترس
گر برد رنجي! ز اشعارت کسي مضمون، مرنج
دانه اي دزدد اگر دزدي از اين خرمن مترس
***
ز صبح تيره ي ما مي توان پي برد بر شامش
بلي! اين است آغازي که پيدا باشد انجامش
کسي کاو همچو ما خمخانه ها بخشد به ميخواران
به حسرت کي دگر دارد نظر بر ساقي و جامش
اميد خير ما را زابلهي، زان خانه مي باشد
که شر و فتنه مي بارد ز ديوار و در و بامش
در آن قومي که نادان مي فروشد ناز بر دانا
نباشد امتيازي در ميان عارف و عامش
نباشي تا که فردا تلخکام، امروز مي بايد
ز شهد ياري ات درمانده اي شيرين شود کامش
کند رنجي تخلص از چه رو «گنجي»؟ که در گيتي
تمام عمر با رنج و تعب طي گشته ايامش
***
با هر که فاش کرديم، راز نهاني خويش
از غم دري گشوديم، بر شادماني خويش
گر گل به روي بلبل در گلستان نخندد
بلبل کند فراموش اين نغمه خواني خويش
اي دوست از در خويش پيرانه سر مرانم
کاندر ره تو دادم نقد جواني خويش
اي خواجه ي توانا رحمت به ناتوان کن
آخر دمي بينديش بر ناتواني خويش
نور صفا نداري چون شام تيره از جهل
اهل يقين نباشي از بدگماني خويش
با عشق و پاکبازي شاديم و غم نداريم
ما را شکايتي نيست از زندگاني خويش
گر يار تندخو کرد آغاز تلخ گويي
بر وي گشا دري از شيرين زباني خويش
گلچين ز باغ طبعم دامن کند پر از گل
پس من چرا نبالم از باغباني خويش؟
رنجي! به روح «صائب» رحمت ز حق که خوش گفت:
«بر دشمنان شمردم عيب نهاني خويش»
***
از هوس، عشق خداداد بماند محفوظ
اين چراغي ست که از باد بماند محفوظ
سعي دارم که دگر دل به نکويان ندهم
شايد اين صيد ز صياد بماند محفوظ
با دو صد درد به بزم تو نشستم خاموش
کز منت، گوش ز فرياد بماند محفوظ
تيشه بر ريشه ي خود مي زد و «شيرين» مي گفت:
عشق نگذاشت که فرهاد بماند محفوظ
آن که بر خاک سيه آب رخم ريخت مباد
که دلش ز آتش بيداد بماند محفوظ
جان به قربان تو اي عشق که در راه طلب
هر که در دام تو افتاد بماند محفوظ
هر که از اهل سخن شد به جهان چون رنجي
نامش از طبع خداداد بماند محفوظ
***
ريزد مدام زهر نفاق از کلام خلق
کي شهد اتفاق بود در سلام خلق
نازم به سيرچشمي آن مرد قانعي
کاو تشنه داد جان و ننوشيد جام خلق
بر چشم روبهان دغل همچو شير باش
يعني چنان بزي که نباشي تو رام خلق
از بهر رزق، همت سيمرغ پيشه کن
تا چون کبوتران ننشيني به بام خلق
در راه عشق چون ز ازل پا نهاده ايم
شستيم دست و دل ز حلال و حرام خلق
گنجي گزيده ايم که نامش قناعت است
ديگر نمي شويم از اين پس غلام خلق
پاداش، غير زهر جفايت نمي دهند
ريزي مدام، شهد وفا گر به کام خلق
رنجي! به جز فسانه نباشد مدار دهر
بگذر از اين فسانه و بگذر ز نام خلق
***
با دست خويش کردمت اي گل نهان به خاک
اما چو من نکرده گلي باغبان به خاک
رفتي ز ديده ام ولي از دل نمي روي
کردت اجل چو گنج اگر چه نهان به خاک
در خاک، جان خويش کسي نسپرد ولي
من خود، تو را سپرده ام اي به ز جان، به خاک
بي عارض تو خار بود گل به ديده ام
رفتي تو چون که با قد سرو روان به خاک
خواهم که جان برآيدم از سينه با نفس
تا رفتي از کنار من اي دلستان به خاک
اي دوست جز تو محرم رازي نداشتم
رفتي تو هم ز دشمني آسمان به خاک
تا روي تو به خاک نهان شد به حيرتم
تابند از چه مهر و مه آسمان به خاک
تا از کفم برون شدي اي گوهر اميد
شد ديده ام ز هجر تو دريافشان به خاک
رنجي ز کوي دوست به جنت نمي رود
زان رو که سرنهاده بر اين آستان به خاک
***
چو گشت زندگي از هجر يار بر ما تنگ
گرفت کار، بسي روزگار بر ما تنگ
دل فسرده ي عاشق چو غنچه خونين است
گرفته بس که دهان تو کار بر ما تنگ
ز هجرت اي گل بي خار، باغ هستي را
روا مدار کند جور خار بر ما تنگ
پياده ايم و گداي تو، کي روا باشد
که راه را کني اي شهسوار بر ما تنگ؟
فشارها به ره عشق ديده ايم و خوشيم
شود اگر چه جهان از فشار بر ما تنگ
گشاده رويي ما بي حساب جبران کرد
فلک گرفت اگر بي شمار بر ما تنگ
کجايي اي مه تابنده ي سپهر اميد
که گشته حوصله از انتظار بر ما تنگ
شد «اتفاق» چنان محو با غبار «نفاق»
که شد به سينه نفس زين غبار بر ما تنگ
جفا و جور حبيب و فريب و مکر رقيب
کند دو روزه ي عمر اين چهار بر ما تنگ
***
دوش از بي مهري آن ماه سيما سوختم
با کمال تشنه کامي پيش دريا سوختم
سوختم اما نبودم شمع سان يک جا مقيم
چون چراغ کاروان هر شب به صد جا سوختم
حسرت ديدار خورشيد رخش دارم هنوز
گر چه از تاب رخش، گاه تماشا سوختم
من که داني ز آتش قهرش دلم جايي نسوخت
با رقيبان گرم صحبت بود و اينجا سوختم
در دل سنگش شد آخر برق آهم کارگر
اين منم کز آه آتشبار خارا سوختم
گفت روزي:«مي شوي فردا ز وصلم کامياب»
شام ها در انتظار صبح فردا سوختم
عشق بي پروا سبب شد تا ميان انجمن
گرد شمع عارضش پروانه آسا سوختم
با «رهي» همراه در اين معني ام رنجي! که گفت:
«آن قدر با آتش دل ساختم تا سوختم»
***
هر آنچه جهد کنم دم ز گفت و گو بندم
ز حرف حق نتوانم که دم فرو بندم
ز اشک خويش به تنگ آمدم، چه چاره کنم؟
مگر ز گريه گره در ره گلو بندم!
کنون که در حق من ذره اي نداري مهر
ز من مخواه که دل بر تو ماهرو بندم
شدم ملول ز مردم، بر آن سرم که ز خلق
در اميد به خويش از چهارسو بندم
بر آن بدار مرا يارب اندر اين عالم
که دل هميشه به مردان پاک خو بندم
به بلبلان نواسنج کرده ام معلوم
که من به باغ سخن دسته گل، نکو بندم
جواب گفته ي «گلچين» شد اين غزل، رنجي!
«کجاست سلسله مويي که دل بر او بندم»
***
چو مهر روي تو دارم، نظر به ماه ندارم
به مهر و ماه ز شوقت سر نگاه ندارم
به روي و موي تو از آن زمان که دل شده مايل
خبر ز روز سپيد و شب سياه ندارم
فداي عشق تو شد عقل و دانش و دل و دينم
بيا ببين که دگر در بساط، آه ندارم
به جز به سوي تو اين بس مرا که روي نکردم
به جز به کوي تو شادم از اينکه راه ندارم
مران مرا ز در اي مايه ي اميد، خدا را
که غير درگه لطفت دگر پناه ندارم
به آستانه ي آن مه فتاده راهم و ديگر
هواي مسجد و آهنگ خانقاه ندارم
همين بس است خطايت که غافلي ز عطايش
همين گناه بود، گويي ار گناه ندارم
در اين غزل شده ام پيرو «فرات» که گويد:
«به کويت اي مه نامهربان چو راه ندارم»
***
دزد را از ساده لوحي، ما عسس پنداشتيم
باعث فرياد را فريادرس پنداشتيم
خصم جان را از تغافل، يار جاني خوانده ايم
ناکس خونخوار را بيهوده کس پنداشتيم
قال و قيل رهزنان از دور مي آمد به گوش
ما صداي کاروان بي جرس پنداشتيم
آرزويي غير ترک آرزو در دل نماند
گرچه ما ترک هوس را هم هوس پنداشتيم
ما نه اميد بقا داريم ني بيم فنا
چون ميان اين و آن را يک نفس پنداشتيم
بعد از اين بايد که از پندار، رنجي! بگذريم
از حقيقت دور افتاديم، بس پنداشتيم
***
کي به تنهايي توان عمري قدم برداشتن
دست، بي انگشت نتواند قلم برداشتن
خستگي آرد، اگر آهنگ باشد يک نوا
گاهگاهي لازم آيد زير و بم برداشتن
در تلاش سير چشمي باش و استغناي طبع
تا توان با کام عطشان دل ز يم برداشتن
در صفوف اهل دنيا کم بود مرد خداي
رند کامل مي تواند اين علم برداشتن
حق شناسي گفت دوشم: در «حقيقت خواستن»
بايد اول، چشم از دير و حرم برداشتن
به ز هر طاعت بود از بهر مردان قوي
از سر دوش ضعيفان بار غم برداشتن
تا شدم از اهل همت رنجي! آسان مي توان
دست از دامان ارباب کرم برداشتن
***
حافظ شيراز
گفتمش: اين همه ناز اي بت طناز به من؟
گفت: شايسته نياز است به تو، ناز به من
گفتمش: ملک دل اي جان به تو مي پردازم
گفت: از غير تهي ساز و بپرداز به من
مي کنم ساز به يک پرده هزاران آهنگ
رخ ناساز دو روزي شود ار ساز به من
آفتاب ار بردم رشک، نه جاي عجب است
افکند سايه گر آن سرو سرافراز به من
ديد چون راه غلط مي روم از غفلت، گفت:
«هر کجا ره سپري رو کني باز به من»
گر چه صياد جهان بسته پرم را اما
نرسد قدرت شهباز به پرواز به من
خانه اي به ز جنان در دلم ايجاد کند
يار گردد اگر آن خانه برانداز به من
دشمن از راز من و دوست نمي شد آگاه
بود دمساز اگر ديده ي غماز به من
يا خطا ديده و يا مصلحت اين است، ارنه
داشت لطف دگر آن يار در آغاز به من
رنجي! ار «صائب تبريز» دل از دستم برد
داد جان دگري «حافظ شيراز» به من
***
فزود حسن تو را چون خطت دميد سياه
به گاه جلوه نباشد کم از سپيد، سياه
ز روزگار سياهم کسي بود آگاه
که روي ماه تو در ابر زلف ديد سياه
چو داستان غمت را نوشتم از سر درد
ز چشم خامه ي من اشک مي چکيد سياه
خطاست قطع اميد از عطا و عفو کريم
که پيش دوست بود روي نااميد سياه
به صبح وصل تو دل مي تپد ز شام فراق
که اين سپيد، شود از پي اش پديد، سياه
لباس هستي ما شاهکار قدرت اوست
مگو که «دوخت سپيد از چه يا بريد سياه؟»
به رخ فکند مهم تا دو زلف، دانستم
به روي مهر توان پرده اي کشيد سياه
ز هجر روي تو اي ماه شمه اي ست هنوز
کنم اگر که دو صد دفتر سپيد، سياه
به شام عيد چو رفت آن گل از برم، رنجي!
کسي نديده چو من روي صبح عيد، سياه
***
برنمي آيد نواي دلکش از ناي شکسته
آري از بشکسته نايد غير آواي شکسته
در خور شادي نمي باشد دل بشکسته ي من
مي نشايد ريختن هرگز به ميناي شکسته
گوي سبقت را ربود از عاشقان با بردباري
آن که راه عشق را پيمود با پاي شکسته
مي کند صورت تفاوت ورنه پيش اهل معني
هست يکسان ياي نستعليق با ياي شکسته
از شکستن اوفتد هرچيزي از قيمت به جز دل
آري اين بشکسته ممتاز است زاشياي شکسته
چون خليل و نوح، رنجي! زآب و آتش نيست باکم
ترسم از سيلاب اشک و آه دل هاي شکسته
***
تا بوسه گيرم از دو لب هر يگانه اي
عيد است و اوفتاده به دستم بهانه اي؟
تا کام دل برآورم از بوسه مدتي
هر ساعتي شوم بر يار يگانه اي
ديدار دوستان و عزيزان و گلرخان
هردم کشد مرا به در آستانه اي
نايل شدم به بوسه ي لعلت ز فيض عيد
باشد زمان عيد، مرا خوش زمانه اي
شيرين مرا ز نقل لبت گشت کام دل
خواهم کنون ز لعل تو شيرين فسانه اي
هنگام رفت و آمد، در خانه ي هم است
ما را که خانه نيست، تو گو کي به خانه اي؟
خوش ديد و بازديد ز بيگانه مي کني
اي نازنين مگر تو مرا آشنا نه اي؟
اي شاه حسن عيدي رنجي چه مي دهي؟
چون او گداي توست که صاحب خزانه اي
***
نبود تو را پناهي، نگزيني ار که ياري
به گلي برس در اين باغ و گرنه کم ز خاري
دلي اعتبار دارد که دهي به دلستاني
سري افتخار دارد که نهي به پاي ياري
نه هواي حور دارم نه سر قصور اما
من و کوي سرو قدي، من و روي گلعذاري
منگر به چشم پستم، دل اگر به عشق بستم
که به عالم حقيقت به از اين نبود کاري
نه اميد مهرت اي ماه، نه بيم قهر دارم
بکن آنچه مي پسندي که تو صاحب اختياري
به عطا اگر هم آن دوست گذشت از خطايت
تو ميان عشقبازان خجلي و شرمساري
به اميد وصل طي شد، به فراق عمر و شادم
که دمي بپرسد آن مه، چه کسي، چه کار داري؟
به چنين اميد رنجي! همه شب روم به کويش
که به خنده گفت دوشم، تو هنوز اميدواري؟
***
جهان ز اهل سخن نيست يک زمان خالي
بلي نمي شود از اختر آسمان خالي
پر است باغ سخن از گل هميشه بهار
مدام باد چنين باغ از خزان خالي
دلي که نيست در او مهر ماه رخساري
چو خانه اي ست که باشد ز ميهمان خالي
روا بود اگرم همچو ني، نوا باشد
که شد مرا ز غمت مغز استخوان خالي
تصرف دل من گر به غمزه خواهي کرد
کنم براي تو اين خانه را به جان خالي
به حيرتم که چرا دل نمي کند از حرص
کنون که خواجه ز دندان شدش دهان خالي
رسي به گلشن کويش در آن زمان، رنجي!
که مرغ جان کند از شوق، آشيان خالي
***
مدايح و مراثي
***
در مدح خاتم الانبياء
گفتمش: وصلت ميسر کي شود اي يار؟ گفت:
لب ببند از اين سخن، کردم ز نو تکرار، گفت:
بارها گفتم مزن دم ديگر از روز وصال
گفتمش: با من مگر هستت نشستن عار؟ گفت:
آري آري، مهر مي بايد شود همسر به ماه
گفتمش: جانا بود گل همنشين خار، گفت:
دامن عاشق ز خون ديده بايد مال مال
گفتمش: معشوقه را بر گو چه باشد کار؟ گفت:
شو خموش از اين سخن ها، ياوه گويي تا به کي؟
گفتمش: از حرف حق منصور شد بر دار، گفت:
مقصدت را کن بيان، زين گفت و گوها درگذر
گفتمش: ترسم کنم مقصود خود اظهار، گفت:
هر چه مي خواهي طلب کن کي تو را پروا بود
گفتمش: يک چند بوسه زان لب دروار، گفت:
من اگر کامت روا سازم چه بدهي در عوض؟
گفتمش: من هم تو را جان مي کنم ايثار، گفت:
پربهاتر غير جان بر گو متاعي باشدت؟
گفتمش: مدح و ثناي احمد مختار، گفت:
او که مي باشد؟ که از نامش روانم تازه شد
گفتمش: ختم رسل، گنجينه ي اسرار، گفت:
نام ديگر هم اگر دارد، ورا بنما بيان
گفتمش: دارد محمد (ص) نام از دادار، گفت:
جان من بادا فداي نامش از حسنش بگو
گفتمش: در حسن، او را نيست هم مقدار، گفت:
گو سليمان رتبه اش بالا بدي يا عقل کل؟
گفتمش: هستش سليمان خادم دربار، گفت:
بعد احمد خلق را رهبر که باشد سوي حق؟
گفتمش: ابن عم او حيدر کرار، گفت:
مي تواني شمه اي سازي بيان از وصف او؟
گفتمش: وصاف او شد ايزد غفار، گفت:
در کجا؟ گفتم به قرآن، گفت: پس تشريح کن
گفتمش: شرحش نيايد در خور گفتار، گفت:
مرحبا! کامت روا سازم، تو را گو نام چيست؟
گفتمش: رنجي، بسي تحسين به من آن يار گفت
***
حب علي
دلم به فصل بهار از نشاط غافل نيست
دلي که شاد نگردد در اين زمان، دل نيست
تو را بهار خبر مي دهد به آساني
که زنده گشتن مردم به حشر، مشکل نيست
جهان ز باد بهاري جنان شده ست به خلق
به حال کيست که فيض بهار، شامل نيست؟
به غير نقشه ي نقاش گلستان، نقشي
به پيش ديده ي اهل کمال، کامل نيست
کسي که پي به مؤثر نبرد از آثار
بپوش چشم از او، چون فزون ز جاهل نيست
کنار يار و لب جويبار و فصل بهار
پياله گير که خوش تر از اين وسايل نيست
به سرو، ناز کن و مي بياور اي ساقي
از آنکه پاي تو چون پاي سرو در گل نيست
زباده ساز خرابم چنان که خود گويم:
دلم زيادتر از اين، به باده مايل نيست
مرا ز باده غرض، حب مرتضي نيست
شهنشهي که جز او بر خداي واصل نيست
ز درگهش بطلب رنجي! آنچه مي خواهي
که نااميد از اين باب هيچ سائل نيست
***
گرفتار
زبان حال حضرت مسلم (ع)
گشته ام از غم هجران گلي، خار امشب
که به دل مانده از او حسرت ديدار امشب
خاک پاي شه کونين نشد چون که سرم
گه به زانو نهمش گاه به ديوار امشب
بود سرگشته دلم مثل صبا گر امروز
کشدش عشق، سوي کوچه و بازار امشب
سر يارم به سلامت که به دل نيست غمي
گر گرفتار شدم در کف اغيار امشب
غربت و بي کسي و کينه ي خصم و غم دوست
زده بر خرمن جان، آتشم اين چار امشب
مي زنم دم ز حسين کاوست بهين مظهر حق
گر چو منصور کشندم به سر دار امشب
اي صبا گو به حسينم که شد اي گنج وفا
خون، دل مسلمت از خصم جفاکار امشب
بيم جان باختنم نيست ولي هست به دل
غم ياران عزيز توام اي يار امشب
مي کنم گرچه سر و جان به فدايت فردا
ليک دارم به رهت ديده ي بيدار امشب
دل من پيش تو و خود ز جفا سرگردان
چون سپهر است مرا ثابت و سيار امشب
غم اطفال تو از خاطرم اي مونس جان
برده ياد غم اطفال من زار امشب
محنت قاسم و عباس و علي اکبر تو
به غم و غصه مرا کرده گرفتار امشب
چه کنم گر نکنم از ستم ابن زياد
گريه بر بي کسي عترت اطهار امشب؟
ز غم ابن عم شاه شهيدان، رنجي!
چه کنم؟ با که کنم درد دل اظهار امشب؟
***
دلداري
زينبا! روز جدايي نرسيده ست هنوز
جاي اشک از مژه ات خون نچکيده ست هنوز
آن قدر مويه مکن، آه مکش، اشک مريز
روز فرياد و فغانت نرسيده ست هنوز
هر که از پير و جوان، ياور و يار است تو را
کس ز ياران تو در خون نتپيده ست هنوز
مويت از محنت بسيار نگرديده سپيد
قدت از بار مصيبت نخميده ست هنوز
قد عباس رشيد تو نيفتاده ز پا
تيغ اشرار، دو دستش نبريده ست هنوز
قاسمت زير سم اسب نگشته پامال
اکبرت شهد شهادت نچشيده ست هنوز
نجمه از داغ پسر، موي نکرده ست پريش
ام ليلا غم فرزند نديده ست هنوز
العطش العطش از «تشنه لبي» در اين دشت
از عزيزان حسين کس نشنيده ست هنوز
اصغر آن غنچه ي نشکفته پر گلشن جان
حنجرش با سر پيکان ندريده ست هنوز
نشد قطع، اميد از منت آن قدر منال
تيغ بر روي حسين کس نکشيده ست هنوز
خيمه گاهت نشده طعمه ي آتش ز جفا
بهر غارت به حرم کس ندويده ست هنوز
روي اطفال نگرديده ز سيلي نيلي
کودکي در بن خاري نخزيده ست هنوز
تني از کعب ني خصم نگرديده کبود
خاري اندر کف پايي نخليده ست هنوز
مي رسد دست به دامان حسينت، رنجي!
از بدن، طاير جانت نپريده ست هنوز
***
درس عشق
از پي قتلم به کف چون تيغ ابرو بر گرفتي
ملک دل اي پادشاه حسن، بي لشکر گرفتي
از شميم زلف پيچان، رونق عنبر شکستي
وز عقيق لعل خندان، قيمت گوهر گرفتي
سوختي با آتش هجران خويش اي دوست جانم
مرغ دل را ديگر از بهر چه در آذر گرفتي؟
عاشقي را از حسين ابن علي آموخت بايد
آن که از داغش علي را شعله پا تا سر گرفتي
آن که در هنگام جان دادن به زير تيغ، گفتي
کاشکي صد جان مرا بود و تو از پيکر گرفتي
خواستي در راه عشقت دست از هستي بشويم
شاکرم، هم اکبرم بردي و هم اصغر گرفتي
تا شود اثبات، سربازي من در عشقبازي
در بر دشمن مرا بي يار و بي ياور گرفتي
اي ستمگر شمر دون! من، بعد اکبر خود بميرم
ديگر از بهر چه در قتلم به کف خنجر گرفتي؟
ني ز پيغمبر حيا کرد آن ستمگر، ني ز داور
خود ندانم زان تن اطهر چگونه سر گرفتي؟
آه از آن ساعت که زينب خواهرش با حال مضطر
همچو جان آن پيکر صد پاره را در بر گرفتي
گفت اي صد پاره تن، آيا حسين من تو هستي؟
خود تو آن هستي که جا بر دوش پيغمبر گرفتي؟
گر حسين من تويي عريان چرا مانده تن تو؟
پس چه شد آن جامه کاندر خيمه از خواهر گرفتي؟
اي عزيز فاطمه تو زينت دوش رسولي
از چه اين سان خاک و خون را بهر خود بستر گرفتي؟
آب، مهر مادرت زهرا و تو لب تشنه بودي
تا که آب از خنجر شمر ستم گستر گرفتي
اي برادر از کدامين ماتمت خواهر بنالد؟
تا قيامت از غمت بر جان مرا آذر گرفتي
تا هلال آسا نشان گرديده انگشت خلايق
سر به ني اي مهر زينب، چون مه انور گرفتي
خواست دست شه ببوسد حضرت ام المصائب
ديد دشمن هم ز شه انگشت و انگشتر گرفتي
رنجي! از اين داستان بربند نطق آتشين را
زين مصيبت خون ز چشم احمد و حيدر گرفتي
***
سه رباعي
***
(1)
اي بي خبر از قدر و بهاي مولا
وز مرتبه ي جود و سخاي مولا
از حضرت مولا بطلب در عالم
هر چيز که خواهي از خداي مولا
(2)
خرم دل آن کس که ز خود آگاه است
نفيش سوي اثبات، دليل راه است
بر هر چه نظر کند، خدا مي بيند
اين معني لا اله الا الله است
(3)
عاشق همه دم فکر رخ دوست کند
معشوق، کرشمه اي که نيکوست کند
ما جرم و خطا کنيم و او لطف و عطا
هر کس کاري که لايق اوست کند