- شیخ نجم الدین رازی«دایه»
شیخ نجم الدین ابوبکر بن محمد بن شاهاوربن انوشروان رازی معروف به دایه در ری به دنیا آمد ودرسال 654 هجری در بغداد وفات یافت از آثار اوست: مرصاد العباد من المبدء الی المعاد ، رساله ی عشق و عقل ، مرموزات اسدی ، تفسیر قرآن با نام التاویلات النّجمیّه یا بحر الحقایق والمعانی فی تفسیر السّبع المثانی ، منازل السّائرین ، مرصاد العباد ، وی اشعاری نیز دارد قریب دویست و پنجاه بیت درقالب قصیده مثنوی غزل و رباعی .مقام نجم الدین در شعر فروتر از مقام او درنثر است.
***
رباعیات
یا رب تو مرین سایه ی یزدانی را
بگذار بدین جهان جهانبانی را
اندر کنف عاطفت خویشش دار
این حامی بیضه ی مسلمانی را.
ای کرده غمت غارت هوش دل ما
درد تو زده خانه فروش دل ما
سری که مقدسان از آن محرومند
عشق تو فرو گفت به گوش دل ما.
***
اصل وگهر عشق ز کانی دگر است
منزلگه عاشقان جهانی دگر است
و آن مرغ که دانه ی غم عشق خورد
بیرون ز دو کون ز آشیانی دگر است.
عشقت که دوای جان این دلریش است
ز اندازه ی هر هوس پرستی بیش است
چیزی است که از ازل مرا در سر بود
کاری است که تا ابد مرا در پیش است.
در عشق توام جهان سرایی تنگ است
همچون چشمت دلم فضایی تنگ است
***
ای در دل من ساخته منزلگه خویش
معذور همی دار که جایی تنگ است
ز آن روی که راه عشق راهی تنگ است
نه با خودمان صلح و نه با کس جنگ است
شد در سر نام و ننگ عمر همه خلق
ای بیخبران چه جای نام و ننگ است
تا بر سر کوی عشق تو منزل ماست
سر دو جهان به جمله کشف دل ماست
و آنجا که قدمگاه دل مقبل ماست
مطلوب همه جهانیان حاصل ماست.
***
تا بر سر ما سایه ی شاهنشه ماست
کونین غلام و چاکر درگه ماست
گلزار بهشت و حور خار ره ماست
زیراک برون کون منزلگه ماست.
از ما تو هر آنچه دیده ای سایه ی ماست
بیرون ز دو کون ای پسر پایه ی ماست
بی مایی ما به کار ما مایه ی ماست
ما «دایه ی» دیگران و او دایه ی ماست.
هر سبزه که در کنار جویی رسته است
گویی ز خط بنفشه مویی رسته است
***
تا بر سر لاله پا به خواری ننهی
کان لاله ز خاک ماهرویی رسته است.
مقصود وجود انس و جان آیینه است
منظور نظر در دو جهان آینه است
دل آینه ی جمال شاهنشاهی است
وین هر دو جهان غلاف آن آینه است.
این مرتبه یارب چه حد مشتاقی است
کامروز هم او حریف و هم او ساقی است
هان ای ساقی باده فرا افزون کن
کز هستی ما هنوز چیزی باقی است.
***
عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست
تا کرد مرا تهی و پر کرد ز دوست
اجزای وجود من همه دوست گرفت
نامی است زمن بر من و باقی همه اوست.
آمد شب و بازگشتم اندر غم دوست
هم با سر گریه ای که چشم را خواست
خون دلم از هر مژه کز پلک فروست
سیخی است که پاره ای جگر بر سر اوست.
گفتا: هر دل به عشق ما بینا نیست
هر جان صدف گوهر عشق ما نیست
***
سودای وصال ما ترا تنها نیست
لیکن قد این قبا به هر بالا نیست.
درد تو ز هر محتضری خالی نیست
لطف تو ز هر بیخبری خالی نیست
هر چند که در خلق جهان می نگرم
سودای تو از هیچ سری خالی نیست.
با یار نواز غم کهن باید گفت
لابد به زبان او سخن باید گفت
لا تفعل و افعل نکند چندان سود
چون با عجمی کن و مکن باید گفت.
***
هر شب به مثال پاسبان کویت
می گردم گرد آستان کویت
باشد که بر آید ای صنم روز حساب
نامم ز جریده ی سگان کویت.
ما را نه خراسان نه عراق است مراد
وز یار نه وصل و نه فراق است مراد
با هیچ مراد جفت نتوانم شد
طاقم ز مرادها که طاق است مراد.
غم با لطف تو شادمانی گردد
عمر از نظر تو جاودانی گردد
***
گر باد به دوزخ برد از کوی تو خاک
آتش همه آب زندگانی گردد.
شمع ار چه من داغ جدایی دارد
با گریه و سوز آشنایی دارد
سر رشته ی شمع به که سر رشته ی من
کان رشته سری به روشنایی دارد.
عشق است که لذت جوانی ببرد
عشق است که عیش جاودانی ببرد
عشق ار چه که آب زندگانی دل است
لیکن ز دل آب زندگانی ببرد.
***
هر دم ز وجود خود ملالم گیرد
سودای وصال آن جمالم گیرد
پروانه ی دل چو شمع روی تو بدید
دیوانه شود کم دو عالم گیرد
آن را که دل از عشق پر آتش باشد
هر قصه که گوید همه دلکش باشد
تو قصه ی عاشقان همی کم شنوی
بشنو بشنو که قصه شان خوش باشد.
حاشا که دلم از تو جدا داند شد
یا با کس دیگر آشنا داند شد
***
از مهر تو بگسلد که را دارد دوست
وز کوی تو بگذرد کجا داند شد؟
با روی تو روی کفر و ایمان بنماند
با نور تجلیت دل و جان بنماند
چون مایی ما ز ما تجلی بستد
امید وصال و بیم هجران بنماند.
در عشق تو شادی و غمم هیچ نماند
با وصل تو سور و ماتمم هیچ نماند
یک نور تجلی توام کرد چنان
کز نیک و بد و بیش و کمم هیچ نماند.
***
کار من و تو بی من و تو ساخته اند
وز نیک و بد من و تو پرداخته اند
تسلیم کن امروز که فردا بیقین
تخمی روید که دی در انداخته اند
صحرا به گل و لاله بیاراسته اند
در عیش فزوده و ز غم کاسته اند
در خاک عروسان چمن خفته بدند
امروز قیامت است بر خاسته اند.
عشاق تو از الست مست آمده اند
سر مست ز باده ی الست آمده اند
***
می می نوشند و پند می ننیوشند
کایشان ز الست می پرست آمده اند.
عشاق که آفتاب عالمتابند
در دیده کشند خاک من گر یابند
شد دشمن من ز جهل آن مشتی دون
چون شبپر گان که دشمن آفتابند.
ز آن پیش که نور بر ثریا بستند
وین منطقه بر میان جوزا بستند
در عهد ازل بسان آتش بر شمع
عشقت به هزار رشته بر ما بستند.
***
در خوشه مگر سر کشیئی می دیدند
دیدی که بعاقبت سرش ببریدند
هم پوست ازو به چوب بیرون کردند
هم بر سرش آسیا بگردانیدند.
عشاق که ماه عالم جاویدند
ماننده ی من شوند در امیدند
گشتند مرا دشمن ازین مشتی دون
چون شبپرگان که دشمن خورشیدند.
مردان رهش زنده به جانی دگرند
مرغان هواش ز آشیانی دگرند
***
منگر تو بدین دیده بدیشان کایشان
بیرون ز دو کون در جهانی دگرند.
دل قبله ی جان جمال روی تو کند
جان از دو جهان روی به سوی تو کند
در دیده و جان مردمک دیده و دل
خاک کف پای سگ کوی تو کند.
درد دل خسته دردمندان دانند
نه خوش منشان و خیره خندان دانند
از سر قلندری تو گر محرومی
سری است در آن شیوه که رندان دانند.
***
ای دل این ره به قیل و قالت ندهند
جز بر در نیستی وصالت ندهند
و آنگاه در آن هوا که مرغان ویند
تا با پر و بالی پر و بالت ندهند.
ملک طلبش به هر سلیمان ندهند
منشور غمش به هر دل و جان ندهند
درمان طلبان ز درد او محرومند
کین درد به طالبان درمان ندهند.
آن روز که دوختی مرا دلق وجود
گفتند به طعنه مر ترا خلق وجود
خونریزی را چه می کنی راست بدان
من خونریزم ولیکن از حلق وجود.
خوی سبعی ز نفست ار باز شود
مرغ روحت به آشیان باز شود
پس کرکس روح روسوی علو نهد
بر دست ملک نشیند و باز شود.
گر دولت درد دین ترا دست دهد
یا باد ارادت و طلب بر تو جهد
یا موی کشان ترا بر شیخ برد
یا او به دو اسبه روی سوی تو نهد.
***
آن روز که کار وصل را ساز آید
وین مرغ ازین قفص به پرواز آید
از شه چو صفیر «ارجعی» روح شنید
پرواز کنان به دست شه باز آید
عشاق ترا هشت بهشت تنگ آید
وز هر چه بدون تست شان ننگ آید
اندر دهن دوزخ از آن سنگ آید
کز پرتو نار نور بی رنگ آید
سیر آمده ای ز خویشتن می باید
بر خاسته ای ز جان و تن می باید
***
در هر گامی هزار بند افزون است
زین گر مرودی بند شکن می باید
بازی که همی دست ملک را شاید
منقار به مردار کجا آلاید
بر دست ملک نشیند آزاد ز خویش
در بند اشاراتی که او فرماید.
جز دست تو زلف تو نیارست کشید
جز پای تو سوی تو ندانست دوید
از روی تو دیده ام طمع ز آن ببرید
جز دیده ی تو روی تو نتواند دید.
***
این هفت سپهر در نوشتیم آخر
وز دوزخ و فردوس گذشتیم آخر
هم شد فدی تویی تو مایی ما
وی دوست تو ما و ما تو گشتیم آخر.
بازی بودم پریده از عالم ناز
تابوک برم ز شیب صیدی به فراز
اینجا چو نیافتم کسی محرم راز
ز آن در که درآمدم بدر رفتم باز.
ما مست ز باده ی الستیم هنوز
وز عهده الست باز مستیم هنوز
در صومعه با سجاده و مصحف و ورد
دردی کش و رند و می پرستیم هنوز.
ای آنکه نشسته اید پیرامن شمع
قانع گشته به خوشه از خرمن شمع
پروانه صفت نهید جان بر کف دست
تابوک کنید دست در گردن شمع.
دل کرد بسی نگاه در دفتر عشق
جز دوست ندید هیچ را در خور عشق
چندان که رخت حسن نهد بر سر عشق
بیچاره دلم عشق نهد بر سر عشق.
***
گه هشیارم ز باده گاهی مستم
گاهی چو فلک بلند و گاهی پستم
گه مومن کعبه ام گهی کافر دیر
من ز آن خود آن چنان که هستم هستم.
تا باغم عشق تو هم آواز شدم
صد باره زیادت به عدم باز شدم
ز آن سوی عدم نیز بسی پیمودم
«رازی» بودم کنون همه راز شدم.
شاها چو دمی روی به مقصود آرم
صد همچو ایاز سوی محمود آرم
پای ملخی چون به سلیمان بردم
بپذیر زبور اگر به داود آرم.
عمری است که در راه تو پای است سرم
خاک قدمت به دیدگان می سپرم
ز آن روی کنون آینه ی روی توام
از دیده ی تو به روی تو می نگرم.
از عشق مهی چو برلب آمد جانم
گفتم بکنی به وصل خود درمانم
گفتا اگرت وصال ما می باید
رو هیچ ممان تو تا همه من مانم.
***
هر دل نکشد بار بیان سخنم
هر جان نچشد ذوق ز جان سخنم
زین گونه معما که زبان سخن است
هم من دانم که ترجمان سخنم.
شمع است رخ خوب تو پروانه منم
دل خویش غمان تست بیگانه منم
زنجیر سر زلف که بر گردن تست
بر گردن بنده نه که دیوانه منم.
ز آن باده نخورده ام که هشیار شوم
و آن مست نیم که باز بیدار شوم
***
یک جام تجلی جلال تو بسم
تا از عدم و وجود بیزار شوم.
ما شیر و می عشق تو با هم خوردیم
با عشق تو در طفولیت خو کردیم
نی نی غلطم چه جای این است که ما
با عشق تو در ازل به هم پروردیم.
تا ظن نبری که ما ز آدم بودیم
کان دم که نبود آدم آن دم بودیم
بی زحمت عین و شین و قاف و گل و دل
معشوقه و ما و عشق همدم بودیم.
***
ماییم ز خود وجود پرداختگان
و آتش به وجود خود در انداختگان
پیش رخ چون شمع تو شبهای وصال
پروانه صفت وجود خود باختگان.
شاها بر تو به تحفه صد جان بردن
کمتر بود از زیره به کرمان بردن
لیکن دانی که رسم موران باشد
پای ملخی نزد سلیمان بردن.
در بحر عمیق غوطه خواهم خوردن
یا غرقه شدن یا گهری آوردن
کار تو مخاطره است خواهم کردن
یا سرخ کنم روی ز تو یا گردن.
فردا که مقدسان خاکی مسکن
چون روح شوند راکب مرکب تن
چون لاله به خون جگر آلوده کفن
از خاک سر کوی تو بر خیزم من.
افراز ملوک را نشیبی است مکن
در هر دلکی از تو نهیبی است مکن
بر خلق ستم اگر به سیبی است مکن
کز هر سیبی با تو حسیبی است مکن.
***
گفتم: که زد این چنین دم سرد که من؟
بلبل ز درخت سر فرو کرد که: من!
گفتم: به شب این غصه کسی خورد که من
نیلوفر از آب سر برآورد که: من!
دل مغز حقیقت است تن پوست ببین
در کسوت روح صورت دوست ببین
هر چیز که آن نشان هستی دارد
یا سایه ی نور اوست یا اوست ببین.
آن دم که نبود بود من بودم و تو
سرمایه ی عشق و سود من بودم و تو
***
امروز و دی از دیری و زودی است و چون
نه دیر بد و نه زود من بودم و تو.
ای دل بیدل به نزد آن دلبر رو
در بارگه وصال او بی سر رو
پنهان ز همه خلق چو رفتی به درش
خود را به درش بمان و آنگه در رو.
ای سلسله زلف تو دلها بسته
وی غمزه ی خونخوار تو جانها خسته
یا رب منم این چنین به تو پیوسته
بر خاسته من زمن تویی بنشسته.
***
ای ساقی خوش باده ی ناب اندر ده
مستان شده ایم هین شراب اندر ده
کس نیست ز ما که نه خراب است و یباب
آواز بدین ده خراب اندر ده.
ای پیر مغان می مغانی درده
و آن جام گران خسروانی درده
حیف است که باده و میش می خوانند
آن مایه ی آب زندگانی درده.
شمع ازلی دل منت پروانه
جان همه عالمی مرا جانانه
***
از شور سر زلف چو زنجیر تو خاست
دیوانگی دل من دیوانه.
ای لعل لبت به خون دلها تشنه
چشم تو به دیدار تو چون ما تشنه
هر دم چشمم به روی تو تشنه تر است
این طرفه که دریا شد و دریا تشنه.
عاقل به چه امید درین شوم سرای
بر دولت او دل نهد از بهر خدای
چون راست که خواهد که نشیند از پای
گیرد اجلش دست که بالا بنمای.
***
در دام میا که مرغ این دانه نه ای
در شمع میاز چونکه پروانه نه ای
دیوانه کسی بود که گردد بر ما
کم گرد به گرد ما که دیوانه نه ای.
ای شمع بخیره چند بر خود خندی
تو سوز دل مرا کجا مانندی؟
فرق است میان سوز کز جان خیزد
تا آنچه به ریسمانش بر خود بندی.
ای دل تو اگر مست نه ای هشیاری
ز آن پیش که بگذرد جهان بگذاری
***
کم خسب به وقت صبح کاندر پی تست
خوابی که قیامتش بود بیداری.
با عشق جمال ما اگر همنفسی
یک حرف بس است اگر برین در تو کسی
تا با تو تویی تست در ما نرسی
در ما تو گهی رسی که در ما برسی.
تا شد دل خسته فتنه ی روی کسی
باریک ترم ز تاره ی موی کسی
دست همه کس نمی رسد سوی کسی
من خود چه کسم هیچ کس کوی کسی.
***
گر روز پسین چراغ عهدم نشکی
جانی بدهم به راحت و خوش منشی
ور جامه ی اسلام ز من بر نکشی
مرگی که در اسلام بود اینت خوشی.
ای عاشق اگر به کوی ما گام زنی
هر دم باید که ننگ بر نام زنی
سر رشته ی روشنی به دست تو دهند
گر تو آتش چو شمع در کام زنی.
ای حسن ترا به عشق لایق چو منی
در عشق تو کم فتاد لایق و منی
***
تا چشم جهان چشمه ی خورشید شدست
معشوقه چو تو ندید و عاشق چو منی.
تا زاغ صفت به جیفه پر آلایی
کی چون شاهین در خور شاهان آیی
چون صعوه اگر غذای بازی گردی
بازی گردی که دست شه را شایی.
ای نسخه ی نامه ی الهی که تویی
وی آینه ی جمال شاهی که تویی
بیرون ز تو نیست هر چه در عالم هست
در خود بطلب هر آنچه خواهی که تویی.
***
قصاید، غزلیات، قطعات و مثنوی
پاک کن ز آلایش و آرایش خود راه را
تا شوی سرهنگ عالی رتبت این درگاه را
جغدوار اندر خراب این جهان ماوی مگیر
تا شوی باز خشین مر دست شاهنشاه را
نفس تو دجال تست و روح تو عیسی تو
گر کشد دجال را عیسی برفتی راه را
آفرینش را همه پی کن به تیغ «لااله»
تا جهان صافی شود سلطان «الاالله» را
ور چون یوسف چاه و گاه و ملک می خواهی بیا
همچو او یک چند مسکن ساز قعر چاه را
***
یا بیا جاروب «لا» بر گیر ابراهیم وار
پس فرو روب از فلک شعری و مهر و ماه را
چون تو این مردانگی کردی سزاوار آمدی
گر زنی بر فرق گردون خیمه و خرگاه را
قوت جان اندر دو عالم عشق و توحید است و بس
این قدر معلوم باشد مردم آگاه را
گر ترا ای «نجم» این قوت است چون عیسی بمان
بهر این مشتی خران و گاو، بار کاه را
غم مخور زو باش چون دجال اگر سحری کند
سر بجا بادا چو عیسی شاه داود شاه را.
***
شها توقعم از خدمتی چنین کردن
نه جبه بود و نه دستار و طیلسان وردا
نه جاه و منصب و نه احتشام بود و قبول
نه مال و نعمت و ثروت نه حرمت دنیا
نه نیز شیر و می و انگبین نه میوه و باغ
نه خلد و حور و قصور و نه سایه ی طوبی
بلی دو چیز تمنای داعیت بودست
که باز حاصل هر دو همی شود به یکی
یکی تمتع شاه جهان که دایم باد
دوم بیان مقامات و کشف دین هدی
که تا بدین دو و سیلت رسم به «مقعد صدق»
که هست مقصد و مقصود حضرت مولی
اگر زکوة دهد شه به عامل اعمال
ازین خزانه، شوم سرخ روی در عقبی
غرامتی نکشم ز آنچه در قلم آمد
خجالتی نبرم ز آنچه کرده ام انها
«ادیب صابر» ازین باب ای شه عالم
چه سخت خوب یکی بیت می کند انشا
«به صد قصیده ترا خوانده ام کریم و رحیم
چنان مکن که خجل گردم اندرین دعوی»
شها هزار مجلد کتاب باد چنین
برای حضرت تو ساخته ازین معنی.
عشق آمد و کرد عقل غارت
ای دل تو به جان بر این بشارت
ترک عجبی است عشق دانی
کز ترک عجیب نیست غارت
شد عقل که در عبارت آرد
وصف رخ او به استعارت
شمع رخ او زبانه ای زد
هم عقل بسوخت هم عبارت
بر بیع و شرای عقل می خند
سودش بنگر ازین تجارت.
دل در جهان مبند جهان یار بی وفاست
تکیه برو مکن که برو تکیه بر هواست
با او بنوش باده که باری مقرر است
داده بده که سخت حریف کژ دغاست
مارست و چاه هر چه تو بینی زمال و جاه
مسکن در او مساز که در کام اژدهاست.
عشق را گوهر برون از کون کانی دیگرست
کششتگان عشق را از وصل جانی دیگرست
***
عشق بی عین است و بی شین است و بی قاف ای پسر
عاشق عشق چنین هم از جهانی دیگرست
دانه ی عشق جمالش چینه ی هر مرغ نیست
مرغ آن دانه پریده ز آشیانی دیگرست
بر سر هر کوچه هر کس داستانی می زند
داستان عاشقان خود داستانی دیگرست
بی زبانان را که با وی در سحر گویند راز
خود ز جسمانی و روحانی زبانی دیگرست
طالع عشاق او بس بوالعجب افتاده است
کوکب مسعودشان از آسمانی دیگرست
***
آن گدایانی که دم از عشق رویش می زنند
هر یکی چون بنگری صاحب قرانی دیگرست
لاف عشق روی جانان از گزافی رو مزن
عاشقان روی او را خود نشانی دیگرست.
بیدار شودلا که در این روزگار دون
خفته دلند و دیده ی بیدار مانده نیست
اندر سرای دنیی فانی عزیز من
بسیار دل مبند که بسیار مانده نیست.
دشمن ما را سعادت یار باد
از جهان در عمر برخوردار باد
***
هر که خاری می نهد در راه ما
خار ما در راه او گلزار باد
هر که چاهی می کند در راه ما
چاه ما در راه او هموار باد.
دعوی عشق جانان در هر دهان نگنجد
وصف جمال رویش در هر زبان نگنجد
نور کمال حسنش در هر نظر نیاید
شرح صفات ذاتش در هر بیان نگنجد
عز جلال وصلش جبریل در نیابد
منجوق کبریایش در لامکان نگنجد
***
عکسی ز تاب نورش آفاق بر ندارد
فیضی ز فضل جودش در بحر و کان نگنجد
سیمرغ قاف عشقش از بیضه چون بر آید
مرغی است کاشیانش در جسم و جان نگنجد
یک ذره بار حکمش کونین بر نتابد
یک نکته راز عشقش در دو جهان نگنجد
یک شعله نار قهرش هفتم سقر بسوزد
یک لعمه نور لطفش در هشت جنان نگنجد
خوناب عاشقانش روی زمین بگیرد
وافغان بیدلانش در آسمان نگنجد
***
آن را که بار یابد در بارگاه وصلش
در هر مکان نیابی در هر زمان نگنجد
شکرانه چون گزارم کامروز یار با من
ز آن سان شده که مویی اندر میان نگنجد
گویند راز وصلش پنهان چرا نداری
پنهان چگونه دارم کاندر نهان نگنجد
گفتی ز وصل رویش با ما بده نشانی
این خود محال باشد کاندر نشان نگنجد
«نجما» حدیث وصلش زنهار تا نگویی
کان عقل در نیابد و اندر دهان نگنجد
***
از گفت و گو نیابد وصلش کسی محال است
بحر محیط هرگز در ناودان نگنجد
دل بی تو ز تو خبر ندارد
در عشق تو خواب و خور ندارد
با یار بگوی عاشقان را
زین بیش بلند بر ندارد
از رحمت عاشقان به رویت
باد سحری گذر ندارد
از غیرت عاشقان به کویت
جبریل امین گذر ندارد
***
بار غمت ارچه بس گران است
عاشق چه کند که بر ندارد
ساقی تو بیار باده ز آن پیش
کم دست اجل دهان بگیرد
زآن باده که از پیاله عکسش
حال گل ارغوان بگیرد
بر آتش عشق تو بسوزم
گر سوختن منت بسازد
گفتی که بباز جان چو مردان
عاشق چه کند که جان نبازد
***
هر که را این عشقبازی در ازل آموختند
تا ابد در جان او شمعی ز عشق افروختند
و آن دلی را کز برای وصل او پرداختند
همچو بازش از دو عالم دیده ها بردوختند
پس درین منزل چگونه تاب هجر آرند باز
بیدلانی کاندر آن منزل به وصل آموختند
لاجرم چون شمع گاه از هجر او بگداختند
گاه چون پروانه بر شمع وصالش سوختند
در خرابات فنا ساقی چو جام اندر فکند
هر چه بود اندر دو عالمشان به می بفروختند
***
«نجم رازی» را مگر رازی ازین معلوم شد
هر چه غم بد در دو عالم بهر او اندوختند
مرغان او هر آنچه از آن آشیان پرند
بس بیخودند جمله و بی بال و بی پرند
شهباز حضرتند دو دیده بدوخته
تا جز به روی شاه به کونین ننگرند
بر دست شاه پرورش و زقه یافته
تا وقت صید نیز بجز شاه نشکرند
از تنگنای هفت و شش و پنج و چار و سه
پرواز چون کنند ز دو کون بگذرند
***
ز آن میل هشت دانه ی جنت نمی کنند
کز مرغزار عالم وحدت همی چرند
چون گلشن بهشت نیاید به چشمشان
کی سر به زیر گلخن دنیا در آورند؟
اندر قمارخانه ی وحدت به یک سه شش
نقد چهار هر دو جهان باز می برند
ساقی شراب صاف تجلی چو در دهد
خمخانه ی وجود به یک دم فرو خورند
ز آن سوی دامن حدثان سر برآورند
وقتی که سر به جیب تحیر فرو برند
***
جز مکمن جلال نسازند آشیان
چون زین نشیمن بشریت برون پرند
«نجما» چو خاک پای سگ کویشان شدی
امیدوار باش کز ایشانت بشمرند
دستی چو نیست جیفه ی مردار بس خسند
آنها که دل به جیفه ی مردار می دهند
دست از جهان بدار و ازو پای بازکش
کان رایگان به کافر تاتار می دهند
آن کس که دل به دنیی غدار می دهد
نا پاک و سرد و واهی و غدار می شود
***
تیمار کار خویش خورار عاقلی که دل
تیمار چون نیابد بیمار می شود
کم خسب زیر سایه ی غفلت که ناگهان
خورشید عمر بر سر دیوار می شود
خرم دلی که در همه عمرش یکی نفس
پیش از اجل ز علت بیدار می شود
دارو سبب درد شد اینجا چه امید است
زایل شدن عارضه و صحت بیمار
ای کمالت منزه از نقصان
ای جمالت مقدس از تغییر
***
از خطایی که کرده ام همه عمر
یا فتاده به بندگی تقصیر
چو تو دانی که آن همه ز ازل
در حق بنده کرده ای تقدیر
کرمت عذر خواه من گردان
که به دست قضات بودم اسیر
بکشم به جان جفایش نکشم سر از وفایش
طلبم همه رضایش دل و جان دهم برایش
تو چه دانی چه آرزومندم
به حیات تو ای خجسته خصال
***
شادی جان من به دیدن تست
چون شب عید خلق را به هلال
گر صحبدم ز سوز غمت سر برآورم
گرد از نهاد عالم و آدم برآورم
هر دم هزار بار فرو می رود نفس
تا کی نفس فرو برم و غم برآورم؟
من سوخته دل تا کی چون شمع سر اندازم
وز سوز دل خونین در جان شرر اندازم؟
درد دل من هر دم از عرش گذر گیرد
در شهر ز عشق تو صد شور و شر اندازم
***
هر شب من بیچاره تا وقت سپیده دم
بر خاک سر کویت تا کی گهر اندازم؟
زین دیده ی در بارم از آرزوی رویت
در پای سگ کویت خون جگر اندازم
شمعا! من دیوانه تا چند چو پروانه
در آتش عشق تو شه بال و پر اندازم؟
تا کی تو غم عالم بر جان من انباری
ز آن مرده نیم دانی کز غم سپر اندازم
هر تیر بلا شاها کانداخته ای بر من
جان را هدفش کردم بار دگر اندازم
***
یکبار چو پروانه جان بر کف دست آرم
خود را به برت جانا باشد که در اندازم
یک شب تو حریفم شو مهمان شریفم مشو
زر را چه محل باشد تا بر تو زر اندازم
جان پیش کشم حالی گر ز آنکه قبول افتد
در پات به شکرانه دستار و سر اندازم
عمر من سر گشته سرباز به کوی وصل
بردار نقاب از رخ تا یک نظر اندازم
ز آن باده دهم ساقی کین هستی من باقی
از سطوت آن باده از خود به در اندازم
***
من «نجم» و تو خورشیدی من فانی و تو باقی
وز نور و تجلیت زیر و زبر اندازم
چون همایان جیفه پیش کرکسان انداختیم
لاجرم بر کرکسان اکنون همایی یافتم
ما قلندروشان قلاشیم
ما چه مردان جنگ و پرخاشیم
شرط ما در وفای عشق آن است
نخروشیم و نیز نخراشیم
همچو پروانه شمع دوست شویم
دشمن نفس خویشتن باشیم
***
گر بریزند خون ما اوباش
گو بریزند خاک او باشیم
در عشق یار بین که چه عیار می رویم
سر زیر پا نهاده چه شطار می رویم
در نقطه ی مراد بدین دور ما رسیم
زیرا به سر همیشه چو پرگار می رویم
جانی که هست مان فدی یار کرده ایم
ور حکم می کند به سردار می رویم
مرگ ار کسی به جان بفروشد همی خریم
عیاروار ز آنکه بر یار می رویم
***
ما را چه غم ز دوزخ و باخلدمان چه کار؟
دلداده ایم ما بر دلدار می رویم
بار امانتش به دل و جان کشیده، پس
در بارگاه عزت بی بار می رویم
با ظلمت نفوس و طبایع در آمدیم
در جان هزارگونه ز انوار می رویم
ز آن پس که بوده ایم بسی در حریم جهل
این فضل بین که محرم اسرار می رویم
عمری اگر چه در ظلمات هوا بدیم
آب حیات خورده خضروار می رویم
***
گرچه چو چرخ کور و کبود آمدیم لیک
با صد هزار دیده فلک سار می رویم
در نقطه ی مراد بدین دور ما رسیم
زیرا به سر همیشه چو پرگار می رویم
دل بر کن از جهان و جهان را گذشته دان
ز آن بیش عمر خود تو به غفلت بمگذاران
در هر نفس مکوش خلاف رضای او
خواهی که جان بری به سلامت ازین میان
بیچاره زاهدان مزور که می خرند
دنیا به دین، که سود ندارد بجز زیان
***
خسروا بشنو فزونی از چو من کم کاستی
راستی بتوان شنود آخر هم از ناراستی
کی روا دارد خرد آزار حق جستن شها
از برای بیوفایی باطلی کم کاستی
سر بسر دنیا نیرزد موری آزردن از آنک
چون به دست آید اگر پا داردی زیباستی
گر نه دنیا بیوفا بودی و مردم کش چنین
در جهان حاکم کنون هم آدم و حواستی
چون جهان بگرفت اسکندر زدار اهم نداشت
ور جهان داراستی شه در جهان داراستی
***
خسروا داود شاها ملک اگر باقی بدی
تا ابد ملک سلیمان نبی برجاستی
چون سلیمان شهریاری در زمانه کس نبود
هم به سوی تخته شد و آن تخت کش ماواستی
آن همه شاهان ایرانی و تورانی کجاند
کز نهیب تیغشان بسته کمر جوزاستی
ور نظر کردی به بزم ورزمشان گفتی خرد
کز سپاه و گنج هر شاهی جهان دریاستی
خاک تیره باز گفتی حال هر شه روشنت
تا شدی معلوم رایت خاک اگر گویاستی
آنکه نیکی کرد نام نیک از او باقی بماند
وربدی کردی به گیتی هم به بد رسواستی
بر گرفتی عبرت از حال ملوک باستان
چون شنیدی داستانشان هر که او داناستی
آنچه فردا دید خواهی غافلی امروز هم
باز دیدی عاقلی کش چشم دل بیناستی
هر کسی فردا چو کشت خویشتن خواهد درود
کشت خود امروز بهتر کشتئی گر خواستی
اینکه خلق از کار دنیا گشت نا پروا چنین
ای دریغ ار خلق را با کار دین پرواستی
***
شاه اگر کردی نظر در جام جم مانند جم
آنچه ناپیدای خلقستی ورا پیداستی
گر زعشقت خبر نداشتمی
داغ آن برجگر نداشتمی
عشق تو از کجا و من زکجا
گر زحسنت خبر نداشتمی
کرده ای تکیه بر جهان و هنوز
غدر و مکر جهان نمی دانی
باز خواهد هر آنچه داد به تو
عاریت، بی گمان نمی دانی
***
بازمانی ز دولت جاوید
تا غم جاودان نمی دانی
تا توانی دلت بر آر ز جهل
خویشتن ناتوان نمی دانی
به صبا پیام دادم که ز روی مهربانی
سحری به کوی آن بت گذری کن ار توانی
چو رسی به آستانش ز ادب زمین ببوسی
ز من ای صبا پیامی بدهی بدو نهانی
سر زلف مشکبارش به ادب مگر گشایی
ز نسیم زلف بویی به مشام ما رسانی
***
گر با خردی و زنده جانی
بر کن دل از این جهان فانی
آب رخ دین خود چه ریزی
از آتش شهوت جوانی
آتش در زن به هر دو عالم
خود را مگر از خودی رهانی
گر باز رهی زهستی خود
خود را به خدای خود رسانی
دوشم سحر گهی ندی حق به جان رسید
کای روح پاک مرتع حیوان چه می کنی
***
تو نازنین عالم عصمت بدی کنون
با خواری و مذلت عصیان چه می کنی
پرورده ی حظائر قدسی به ناز وصل
اینجا اسیر محنت هجران چه می کنی
خو کرده ای به رقه ی الطاف حضرتی
سر گشته در تصرف دوران چه می کنی
تو صافی «الست بربک» چشیده ای
با دردی و ساوس شیطان چه می کنی
زندان روح تن بود ار هیچ عاقلی
غافل چنین نشسته به زندان چه می کنی
***
تو انس با جمال و جلالم گرفته ای
وحشت سرای عالم انسان چه می کنی
در وسعت هوای هویت پریده ای
در تنگنای عرصه ی دو جهان چه می کنی
بر پر سوی نشیمن اول چو باز شاه
چون بوم خس نه ای تو به ویران چه می کنی
گیرم که مال و ملک سلیمان به تو رسید
باقی چو نیست ملک سلیمان چه می کنی
چون چار گز نشیب زمین است مسکنت
چندین بلند درگه و ایوان چه می کنی
***
مرگ از پیت دو اسبه شب و روز می دود
تو خواب خوش چو مردم نادان چه می کنی؟
ای دل مگر تو از درافتادگی درآیی
ورنه به شوخ چشمی با عشق کی بر آیی
عمری است تا به عالم سر گشته گشتم از تو
جویا ترا ز هر در آخر تو خود کجایی
عز جلال وصلت با بنده گفت «نجما»
من در درون نیایم تا تو برون نیایی
دولت این جهان اگر چه خوش است
دل مبند اندرو که دوست کش است
***
هر که را همچو شاه بنوازد
چون پیاده به طرح بندازد
هست دنیا و دولتش چو سراب
در فریبد ولیک ندهد آب
بس که آورد چرخ شاه و وزیر
ملکشان داد و گنج و تاج و سریر
کارها را به کام ایشان کرد
خلق را جمله رام ایشان کرد
تا چو نمرود مایه دار شدند
همه فرعون روزگار شدند
***
خون درویشکان مکیدندی
مغز بیچارگان کشیدندی
همه مشغول ماه وسال شده
همه مغرور جاه و مال شده
ناگهان تند باد قهر وزید
وز سر تخت شان به تخته کشید
تنشان را به خاک ریمن داد
ملکشان را به دست دشمن داد
وزر اینها بدان جهان بردند
مالشان دیگران همی خوردند
***
و آنکه حقش به لطف خود بنواخت
نیک و بد را به نور حق بشناخت
باز دانست نار را از نور
دل نبست اندرین سرای غرور
باقی عمر خویشتن دریافت
به صلاح معاد خویش شتافت
غم آن خورد کو ازین منزل
چون کند کوچ، شادمان، خوشدل
هر چه از ملک و گنج و شاهی داشت
برد با خویشتن جوی نگذاشت
***
لاجرم چون رسید کار به کار
رفت با صد هزار استظهار
***
ملحقات
داوود شها گرت به فرمان باد است
مغرور مشو که حاصل آن باد است
رو ملک ابد طلب که نزدیک خرد
تا ملک ابد ملک سلیمان باد است
با شمع رخت دمی چو دمساز شوم
پروانه ی مستمند جانباز شوم
و آن روز که این قفص بباید پرداخت
چون شهبازی به دست شه باز شوم
***
هر چند گهی برعشق بیگانه شوم
یا عاقبت آشنا و همخانه شوم
ناگاه پری رخی به من برگذرد
برگردم از آن حدیث و دیوانه شوم
بر خود در حرص و شهوت اردربندی
حالی به مقام فلکی پیوندی
ور رفرف عشق بارگیر تو شود
بربنده ره مقام خود نپسندی
***
تا کی هواپرستی و برگردی از خدای
تا چند دین فروشی و دنیای دون خری
در نه قدم به صدق چو مردان راهرو
زین جای پر خطا مگر از صدق بگذری
تیر غمزه چو کند داد نشست
تا پر اندر سخاخ سینه ی من
بر کوه قاف سایه ی سیمرغ کامیاب
کز دامنش عقاب بپرد به صد عتاب
زخم پرش چنانکه سحر گه به جنگ شب
دست سپیده دم بکشد تیغ آفتاب
در جهان طرفه اتفاق افتاد
بارگیر مرا که طاق افتاد
***
از همه مرکبان برق صفت
باد پیمای من براق افتاد
ز آرایش رضوان ملک حور و قصور
زایوان بهشت خوش بود پرده ی نور
و آنگه خوشتر که نیک نزدیک، نه دور
از پرده ی نور، روی بنماید حور
خداوندگار و خداوند امیر
که شاهان ندارند چون او وزیر
چو سیمرغ و آب حیات آمده است
عزیز الوجود و عدیم النظیر
***
مرغی است سخن که آشیان ساخت ز جان
او را همه در باغ خرد یافت توان
در باغ خرد درخت دل جوید از آن
کاید ز درخت دل سوی شاخ زبان