- صباحی بیدگلی
حاج سلیمان صباحی از مردم روستای بیدگل شهرستان کاشان است وی از شعرای عهد زندیه ومعاصر هاتف اصفهانی ولطفعلی بیگ آذر ودر شمار کسانی است که در تغییر وتجدید سبک ادبی می کوشیدند وفات او دراوائل سلطنت فتحعلیشاه قاجار روی داده است.صباحی در جوانی به حج رفته وگویا مدتی هم در شیراز ساکن بوده وبه قم هم سفر کرد وظاهرا بقیه ی عمر خود را در زادگاهش به کشاورزی مشغول بوده است وی در سرودن مرثیه مهارت داشت وبه تقلید از محتشم کاشانی چهارده بندی ساخته است از حوادث زندگی او زمین لرزه ی کاشان است در سال 1196هجری که شاعر در این حادثه خانواده ی خود را از دست داد ودر این باره ترکیب بندی سروده است مدفن این شاعر در خارج دروازه ی بید گل قرار دارد
غزلیات
***
سرکویی که هر دم جان دهد، صد بیگناه آنجا
فغان کز بی پناهی، بایدم بردن پناه آنجا
چه باکم از قفس، اکنون که رفت از باغ گل بیرون
به حسرت بایدم چون زیست، خواه اینجا و خواه آنجا
ز جیب شاخ گو، بیرون نیارد سر گلی هرگز
در آن گلشن که جز گلچین، کسی را نیست راه آنجا
بر آن در شادم از آه و فغانی، ورنه میدانم
نمی دارد کسی گوشی، به حرف دادخواه آنجا
ندارد ره به سوی او کسی دیگر، مگر گاهی
دهد حال صباحی عرضه باد صبحگاه آنجا
***
ملک دل ویرانم، کش زیر نگین بادا
ویرانیش ار خواهد، ویران تر ازین بادا
غیر از تو چو من نالد، نالان تر ازین بادا
تا چند چنان باشد، یکچند چنین بادا
آن مه که تمام آمد، امشب به حرام آمد
بر گوشه ی بام آمد، مه گوشه نشین بادا
ای دل طمع یاری وز یار وفا داری
آن گر شده بازاری، این خانه نشین بادا
در بزم به کس تا او، غافل ننماید رو
چون چشم منش هر سو، چشمی به کمین بادا
تا می ز کف او باش، بستانم و نوشم فاش
یغما کن دل ای کاش، غارتگر دین بادا
پیش لبت از خنده، داری یمن بنده
وز روی تو شرمنده، صورتگر چین بادا
بی لعل دلارامم، پر زهر بود جامم
تلخ است اگر کامم، ان لب شکرین بادا
***
گر به کف دامان به رغم آسمان آرم تو را
بر سر مهرای مه نامهربان آرم تو را
تو همایون طایر عرش آشیانی، من کیم
تا به دام خود توانم ز آشیان آرم تو را
***
رسانیدم به پیری از غم یاری، جوانی را
که نه راه وفاداند، نه رسم مهربانی را
فراموشم مکن در سیر باغ، ای مرغ آزاده
به خاطر دار، حق صحبت هم آشیانی را
توانم درد و داغ عشق پنهان کرد، اگر پنهان
توان کردن رخ کاهی و رنگ زعفرانی را
به ناکامی دهم گر در غم او جان، من مسکین
چه غم زین باشد آن شاه سریر کامرانی را
ز عشق من ندارد گر صباحی آگهی یارم
چرا دارد همین از بهر من، این سرگرانی را
***
سر بر قدمت هواست مارا
بر سر بنگر چهاست مارا
زان دست که بر دعاست ما را
دانی که چه مدعاست ما را
جا، جز در او کجاست ما را
گر خواست، وگر نخواست ما را
بر کوی مسیح، ره ندانیم
خاک در او، دواست مارا
خوش کرده گدایی از خرابات
سلطان جهان گداست مارا
خاک در او به جان فروشند
گفتی، که بها کراست مارا
از بهر دعای آن جفا جوست
آن دست که بر خداست مارا
جز دیر مغان گریز گاهی
زآسیب جهان کجاست مارا
***
از دیده نهفته ماهم امشب
خون می چکد از نگاهم امشب
چشمم به مهی فتاده امروز
کز چشم فتاده ماهم امشب
بر سوزش دل، زسوزش هجر
ای شمع، تویی گواهم امشب
تو ریخته خون غیر را دوش
من آمده داد خواهم امشب
***
ظلم است رها شود ز دامت
مرغی که نخست گشته رامت
خواهم شنوم همیشه نامت
آرد همه غیر اگر پیامت
آسوده تو در وصالی ای غیر
هجران کشد از من انتقامت
مرغ حرم از حرم طلبکار
توفیق طواف طرف بامت
ای خواجه مرانش از در، امروز
زین جرم که پیر شد غلامت
مرغان چمن که پرفشانند
باشند در آرزوی دامت
هر چند که صبحم از تو شام است
خوش باد همیشه صبح و شامت
شیرین لب من، گهی به یاد آر
از تلخی کام تلخکامت
بر جام جمش نمی کشد دل
آن کس که کشید، می زجامت
افسون رقیب را مکن گوش
کافسانه شود، به ننگ، نامت
مردیم ز شوق زخم دیگر
کردیم تمام، ناتمامت
نگشایدم از چمن دل امروز
روزی بودم امید دامت
***
زیر تیغ جفای او، از دل
رفتم آهی کشم، وفا نگذاشت
شاد از آنم به درد تو، که مرا
در دل اندیشه ی دو انگذاشت
گشت بیگانه از من و با من
دیگران را هم آشنا نگذاشت
ناله از من جدا نشد نفسی
یک نفس بی توام جدا نگذاشت
***
ندانم دل غمم را با که گفته است
که هر کس را که می بینم، شنفته است
به خونم، خفته امشب با غم او
ندانم او، در آغوش که خفته است
ندارد گوش بر حرف من امروز
ندانم غیر، در گوشش چه گفته است
پی منزلگه مهرت صباحی
زگرد کینه، صحن سینه رفته است
***
چون ملک دل تو را شد، از جور، به عنایت
سلطان چرا پسندد ویرانی ولایت
افتاد ز آشیانه، مرغی زد این ترانه
یا هجر را کرانه، یا عمر را نهایت
دل را ز غصه ی عشق، خاموش کرده بودم
زان لب شنید حرفی، شد بر سر حکایت
پیش توام تکلم، یارا نه از تظلم
تو غافل از ترحم، من فارغ از شکایت
گویی اثر نهشتند، در ناله ی صباحی
نه از منش جدایی، نه از تواش سرایت
***
مرا از گلعذاری خار خاریست
که خوار اوست هر جا گلعذاریست
متاع دل، برش پست ارمغانی است
به پیشش نقد جان کمتر نثاریست
دل از کف داده ناصح را بگویید
کسی را گو، که در دست اختیاریست
تو را از گرد من ننگ است، ورنه
ز پی هر جا سواری را غباریست
در آیم کاش در جرگه سگانش
به کسوی او، مراهم اعتباریست
بیا تاباهم ای بلبل بنالیم
مراهم از گلی در سینه خاریست
صباحی را جدا از آستانت
نه روز آسایشی، نه شب قراریست
***
بیند چو تو را، باشدش از گفته ندامت
نادیده رخت آنکه مرا کرد ملامت
افتاد وصالش به قیامت، که شب هجر
روزیش ز پی نیست، مگر روز قیامت
ساقی دهدم جام و برد جام، غم از دل
بشتاب به میخانه، کرم بین و کرامت
***
گفتم توان ز لعل لبت کام جان گرفت
گفتا چو بگذری ز سر جان توان گرفت
صد بار بیش مرغ دل افتاد از آن به خاک
باز آن همان، به شاخ بلند آشیان گرفت
امروز، میکده است که هر کس چو من در آن
با دست خالی آمد و رطل گران گرفت
گشتم به طرف باغ و ندیدم به غیر تو
سروی که زیر سایه ی آن، جا توان گرفت
عیبم کنند خلق، که پیری و عاشقی
خود روی او دل از کف پیرو جوان گرفت
ای آنکه با طبیب من افتاد کار تو
عبرت توان زکار من ناتوان گرفت
ای همنفس، به آن بت عیسی نفس بگو
کز ناتوان خود خبری می توان گرفت
نخل قدت به هر ثمر آراسته چه سود
چون بهره ای کسی نتواند از آن گرفت
***
بر زمین کوی جانان، نقش پای تازه ایست
گویی آن ناآشنا را آشنای تازه ایست
دیگر از خون کدامین بیگناه آلوده دست
کان بلورین پنجه رنگین از حنای تازه ایست
عارض است آن یاسمن، یا آیت رحمت بود
قامت است آن یا قیامت، یا بلای تازه ایست
هر دم آلایی به خونی دامن و از رشک آن
بر سر خاک شهیدانت جفای تازه ایست
چون مرا کشتی، مکن از تربتم کوته، قدم
کز توام هر لحظه چشم خونبهای تازه ایست
خواجه را از بنده ناید یاد، این رسمی است نو
خسرو از چاکر نپرسد، این بنای تازه ایست
کیست می دانی صباحی گلستان عشق را
داستان کهنه را، دستانسرای تازه ایست
به هر که می نگرم، سرخوش از فسانه ی تست
فلک به وجد و زمین بیخود از ترانه ی تست
خورم دریغ، که جایش به صدر خانه ی تست
کسی که تارک آن ننگ آستانه ی تست
برای تیر تو جوید گریز گاهی دل
به هر طرف که پناه آورد نشانه ی تست
نگر که شوق وفای تو پای بستم کرد
تویی که دام تو راهم خواص دانه ی تست
کبوتران حرم را هم از سر حسرت
زبام کعبه نظر سوی بام خانه ی تست
***
راحت هر دو جهان حاصل درویشانست
که برون از دو جهان منزل درویشانیست
هر که آید به کفش، یاد نباید ز جمش
خاک میخانه مگر از گل درویشانست
بختی چرخ که بگسسته عنان می گردد
روز و شب در طلب محمل درویشانست
روی مقصود، که مقصود دو عالم باشد
آشکار از گهر قابل درویشانست
***
غیر را جا پهلوی من، جا مرا پهلوی دوست
دیده ای بر روی دشمن، دیده ای بر روی دوست
کینه چو گردون و بدخودلستان، گیرم که من
ساختم با خوی گردون، چون کنم با خوی دوست
من قرین درد و محنت، مدعی هم بزم یار
من پس زانوی غیرت، غیر همزانوی دوست
سر فشانیها زما و گوشه ی چشمی ازو
جانفشانیها زما، ایمائی از ابروی دوست
دل به گلزارم به سیر لاله و گل می کشد
کان بود همرنگ یار و این بود همبوی دوست
***
حسنت جهان جان به تو آرام جان سپرد
جان جهان گرفت و به جان جهان سپرد
دردا فلک چو دست ز آزار من کشید
دست مرا به دست تو نامهربان سپرد
بویی دهد ز یوسف گمگشته ام نشان
این پیرهن نهان که در این کاروان سپرد
تیغ ستم ز دست نکویان نمی کشد
بس تیره آه من که ره آسمان سپرد
روزی دو، پند واعظش از ره نمی برد
پایی که سالها ره دیر مغان سپرد
مسکین صباحی آنکه همی زد زصبر، لاف
گامی همان نرفته ز کوی تو جان سپرد
***
مده بدست بتان دل که بیخود و مستند
به شیشه ی دل ما بین، که خرد بشکستند
دریغ، در رهی آسوده می خرامیدم
که ناگهان زکمین رهزنان برون جستند
گذر به صومعه افکند شاهدی، خوش باش
که از ملامت زهاد، عاشقان رستند
اگر به میکده می برد شیخ، ره، فرقی
میان عارف و عامی نمی توانستند
هزار بار، اسیران دام او، از بند
رها شدند وره آشیان ندانستند
شب فراق تو، نومیدم از سحر، گویی
که پای چرخ به مسمار اختران بستند
چه باک دوزخشان باشد آن کسان، ای شیخ
که شعله از تف دلها به چرخ پیوستند
به عاشقان چه دهی بیم قتل، کز سر جان
به رهگذار تو برخاستند و بنشستند
منه زدست، صباحی قدح، که باده کشان
ز دستبرد فلک ایمنند، تا هستند
***
نگذشت بر گلی که دلم یاد او نکرد
در خون من که بود که دستی فرو نکرد
بر آستان پیر مغان بوسه کی زند
آن لب کز آب روشن می شستشو نکرد
می جست خضر، در ظلمات آب زندگی
در کوی میفروش چرا جستجو نکرد
زخم تو هر که دید، زمهرم کناره جست
درد تو هر که یافت، دوا آرزو نکرد
بازارو کوی شهر، پر از گفتگوی اوست
عاشق اگر چه پیش کسی گفتگو نکرد
رخساره ی مراد و رخ آرزو ندید
بر آستان میکده هر کس که رونکرد
جز خون دل ز چشم صباحی نمی رود
چون چرخ، غیر خون دلش در گلو نکرد
***
شاهدان از نوک مژگان رخنه در دین کرده اند
زلف مشکین دام راه شیخ خود بین کرده اند
روی چون ماه تو دیدند اشک چون پروین من
در جهان هر جا که وصف ماه و پروین کرده اند
بستر راحت شهیدانست نخواهند از بهشت
آری از خشت سر کوی تو بالین کرده اند
زاهد و کنج ریا و ماوکوی عاشقی
منزل هر یک به قدر رتبه تعیین کرده اند
ماکیان را در سرای روستا جا داده اند
ساعد شاهان نشیمن گاه شاهین کرده اند
میکشان را از سفالین کاسه ای گردد عیان
آن حکایتها که از جام جهان بین کرده اند
باغبان باغها آراستند، اما گلی
گر تماشا کرده اند از دست گلچین کرده اند
دلبران خواهند، ناکامی ما، ما، کامشان
ما دعا گفتیم آنان را که نفرین کرده اند
کرده اند او را صباحی فتنه ی آفاق اگر
خسرو و فرهاد را مفتون شیرین کرده اند
***
دیدم به رخش، جان زتن از شوق برآمد
آمد به سرم روزی و روزم به سر آمد
افسوس که عشاق تو را رشته ی هستی
از سلسله ی جور تو کوتاه تر آمد
گویند نیارد ثمری سرو و عجب این
سرو تو به بار آمد و بارش شکر آمد
بس قطره فشان ابر شد و قطره ی زنان باد
تا کرد گلی خنده و نخلی به بر آمد
بر ناله ام آمد دل بیرحم تو را رحم
بیدادگر از عاجزیم دادگر آمد
چندان نگذاشت آنکه سر از عرش گذشتش
در پای آجل تارک او پی سپر آمد
آن را که نمودند برون از دو جهان، جای
در دیده متاع دو جهان مختصر آمد
نگذاشت صباحی که قند تیر تو بر خاک
هر گه که ز دل کرد خطا، بر جگر آمد
***
اگر خورشید عالمگیر باشد
تو را در قبضه ی تسخیر باشد
جهانی خویش را دیوانه خواهد
سر زلف تو گر زنجیر باشد
مبین در سینه ی سیمینش ای دل
که سنگ خاره اش در زیر باشد
دل اهل دلش باشد نشانه
فلک را در کمان تا تیر باشد
***
چه کم صحن حریم دوست از صحن حرم دارد؟
کجا صحن حرم چون من، غزالی محترم دارد؟
جزین، کز دیگران کمتر روا بر من ستم دارد
دگر ز اسباب خوبی، دلستان من چه کم دارد؟
کسی کو هر قدم در خاک دارد کشته ای چون من
عجب نبود اگر از خاک من کوته، قدم دارد
به روی صورت چین، چین بود از رشک روی او
بنازم خامه ی قدرت که این زیبا رقم دارد
فتد عکس رخ ساقی در آن گاهی، عجب نبود
سفالین کاسه ی ما، گر خواص جام جم دارد
***
ز دستم نقد دل در کوی آن نامهربان گم شد
روم زانجا کجا؟ کانجا تویی، جایی که آن گم شد
شبی لیلی به محمل یافت آسایش، به خود گفتا
ز پا افتاد مجنون، یا درای کاروان گم شد
گرفتم ز آشیان پرواز، از شوق گرفتاری
نبردم پی به سوی دام و راه آشیان گم شد
ز چشم بد، چو رفتم از درش، خاک درگاهش
غباری داشتم بر رخ، زچشم خونفشان گم شد
به من افکند تیری از جفا و از قفا آمد
کشید از سینه اش، پیکان آن در استخوان گم شد
ندارد در جهان کس اختیار دل، به دور او
بخواه از طره ی او، هر که دل در جهان گم شد
صباحی بود در سودای عشق این سود من کاخر
بجستم از متاع دل نشان و نقد جان گم شد
***
بر سر و قدی فاخته ای بال فشان بود
وز دل خبرم نیست، همانا که همان بود
اظهار محبت زدرت پای مرا بست
بندیم که برپاست، چه بودی به زبان بود
زنهار، زشیراز بکش رخت، صباحی
جایی که توان داد دل ایمن نتوان بود
***
در خون مرا دو دیده نه اکنون نشسته اند
تا دیده اند روی تو، در خون نشسته اند
دانند در حریم تو، محرومی مرا
لب تشنگان که بر لب جیحون نشسته اند
بر یاد ماه روی تو هر شب دو دیده ام
گریان زدیدن مه گردون نشسته اند
***
به غیر خار اگر آن نخل تر، بری دارد
نه از برای من، از بهر دیگری دارد
فزون ز بام تو بام حرم نه، خاصه کنون
که همچو مرغ دل من، کبوتری دارد
چه کار بادیه پیمای عشق را با خضر
چرا که چون دل گمگشته رهبری دارد
فغان که چون به سوی من ز لطف بیند باز
به زیر چشم، نگه سوی دیگری دارد
خبر نه بال فشانان بوستانی را
زحسرتی که به دل، مرغ بی پری دارد
***
که کوی میفروشان را بنا کرد؟
که درد اهل عالم را دوا کرد
کند ساقی مسخر ملک دلها
که تا بنمود رخ، در سینه جا کرد
عیان شد مهر جام از مشرق خم
شب و روز جهان از هم جدا کرد
بود دیر مغان آباد، کانجا
نشاید شاه را فرق از گدا کرد
روا باد الهی کام ساقی
که کام مفلس و منعم روا کرد
ریا را کرد شیخ شهر ما منع
ولی هم خود درین گفتی ریا کرد
به پاداش عمل، شد شاد زاهد
صباحی تکیه بر لطف خدا کرد
***
ترسم چو بیوفاییش، از یاد رفته باشد
خاک من از جفایش، بر باد رفته باشد
بر رغم غیرگاهی، گر دیدمش به راهی
تا برویم نگاهی، افتاد، رفته باشد
خسرو زمرگ فرهاد، بیهوده گشت دلشاد
گردون بجاست، گیرم، فرهاد رفته باشد
گفتا که دوستی کو، کز تیغش آزمایم؟
گویا صباحی او را، از یاد رفته باشد
***
شهر را باشد ز من هر سو تماشای دگر
آری آری کو چو من در شهر، رسوای دگر؟
بخت بد بنگر که چون در کوی او را هم دهند
یا رقیب آنجا بود، یا او بود جای دگر
ماه گو منمای دیگر رو، که با روی تو هست
محفل ما بی نیاز از محفل آرای دگر
ناله می کردی نه بر خود، بر من ای قمری، اگر
چشم می افتاد جز سروت به بالای دگر
چشم بر جانان صباحی را دم مردن فتاد
آسمان نگذاشتش در دل تمنای دگر
***
نشستم از غم هجرت بدان روز
که می گرید به روز من بدآموز
به نیکی بود مایل، آن دلفروز
نبود آموزگارش گر بدآموز
تو را جا در دل و جان و روانیست
که دل غم پرور است و جان غم اندوز
شب هجران شد، آمد روز وصلش
شب یلدا که دید و روز نوروز
شبم روشن ازو من در توهم
که طالع گشته مهر عالم افروز
به هجر افتاد کار آغاز عشقم
عبارت مشکل وکودک نوآموز
نمود ابرو، به نوک غمزه ام زد
کمانش دلکش و تیرش جگر دوز
موذن را نمی دانم چه افتاد
شب ما را نباشد از قفا روز
صباحی، هر سحر از رشک اشکم
فلک ریزد زهم عقد شب و روز
***
جستم تو را، نداده ز تو کس نشان هنوز
گشتم جهان، ندیده نظیرت جهان هنوز
جان صرف عشق تو شد و تو بدگمان هنوز
سر بر سر تو رفته و تو، سرگران هنوز
بزم دلم ز شمع رخت داشت روشنی
ننموده روی، مهر و مهی زآسمان هنوز
جان از هوای صحبت تو داد زندگی
ننهاده دل به صحبت هم، جسم و جان هنوز
در خنده برق، بر هوس خام عندلیب
بر هم نچیده خار و خس آشیان هنوز
مجمر فروز محفل کنعان، شمیم یار
ننهاده پا زمصر برون، کاروان هنوز
بال و پرم زسنگ جفای تو، خونفشان
در آرزوی بام تو من پرفشان هنوز
***
چند در خانه؟ سوی گلشن تاز
گل شکفت و کشید مرغ آواز
بندم اکنون، کنی چه از پر باز؟
پای رفتن نه و پر پرواز
به جفای تو عمر، وافی نیست
شب بود کوته و فسانه دراز
ناله ام کی رسد به او، از ضعف
نرسد بر لب از دلم آواز
تا رسد وقت گریه ی بلبل
شد پی خنده غنچه را لب باز
در ره دوست، ترک سر گفتم
بر نتابد طریق عشق انباز
تو چه سروی که هردم از شوقت
هست مرغان سدره را پرواز
گشت محمود، عاقبت محمود
دید، در واپسین نگه، به ایاز
ماه نو را خمیده قد، که برد
پیش محراب ابروی تو نماز
ترسم از ناله ی پیاده روی
گم شود راه کاروان حجاز
که باشد کش نباشد دل به عشق چون تو یاری خوش
جهانی با تو خوش دارد، تو داری با که باری خوش
به وصلت شد ز هجرانم فراموش آری آن کس را
رود روز بد از خاطر که بیند روزگاری خوش
به بلبل گل، به قمری سرو ارزانی که من باشم
به یاد سرو قدی شاد و فکر گلعذاری خوش
ز هشیاری به مستی دل آزانم می کشد دایم
که نبود در جهان مستی غمین و هوشیاری خوش
***
نشد یارم، از یاری من دریغ
کشد زارم، از زاری من دریغ
تو را پهلوی مدعی خواب برد
ز شبهای بیداری من دریغ
شدی یار غیر و بریدی زمن
ز تو حیف و از یاری من دریغ
نداری دریغ از رقیبان وفا
دریغ از وفاداری من دریغ
***
اینم کند هلاک، که نبود پس از هلاک
دستی که دامن تو بگیرم به زیر خاک
گفتی بهشت روی زمین خود کجا بود
هر جا فتد به روی زمین سایه ای ز تاک
***
ز من ربود به پیرانه سر جوانی، دل
فغان که صحبت پیر و جوان بود مشکل
مرا ز عشق کنی منع تا کی ای عاقل
خرد کجا و دیاری که حکم راند دل
یک از هزار نشد کام دل ازو حاصل
اجل رسید و هزار آرزو مرا در دل
کجا به جای تو سرو چمن گزیند دل
که در نگار تو را پا و سرو را در گل
سبق گرفت به نازک خرام من، قدمی
ندارد فرصت دیدار، مرگ مستعجل
به خاک کشته ی خود رنجه کن قدم، گاهی
مگو به رفتن جان، مهر تو رود از دل
مگر گرفت دلم کار عشق او را سهل
که دید چون به رخش، گفت ربنا سهِّل
فتاده ام چو غبار از پیش نمی دانم
کجاست مقصدم؟ آنجا که او کند منزل
به همزبانی مجنون، جرس کند فریاد
اگر ز شرم خموش است صاحب محمل
صباحی از در میخانه پا منه بیرون
به دست پیرمغان است حل هر مشکل
***
ای خواجه چشم من همه سوی خط است و خال
تو در خیال مال و در اندیشه ی محال
من معترف که باده حرام است و می خورم
ای شیخ، مال وقف چه سان بر تو شد حلال؟
جستی نشان دل، که مبادا نشان او
هر جا برافکند صنمی پرده از جمال
در گوش بود حرف فراقم فسانه ای
غافل ز بازی فلک و مکر بدسگال
شبهاست باز، دیده ام از آرزوی صبح
تا از شمایل تو حکایت کند شمال
هر درد را دوایی و هر خار را گلی است
ای دل خموش باش دمی، این قدر منال
گفتی که دام و دانه ی دل از کجا؟ ببین
بر روی دوست، زلف و به رخسار یار، خال
ای باد، حال زار صباحی بگو به یار
اما نه آن قدر که از آن گیردش ملال
***
آید بجز توام، که در اندیشه و خیال؟
این خود خیال باطل و اندیشه ی محال
طوق توام به گردن و بند توام به بال
وآنگاه آرزوی رهایی؟ زهی محال
گل را فراز شاخ بلند است جا، کجا
آگه شود ز ناله ی مرغ ضعیف نال؟
رنگین زوصف روی تو در شهر ما، غزل
مشکین زچین موی تو در ملک چین، غزال
دل خواستش که بگسلدم از تو و گسیخت
در حقِّ من سگالد ازین پس چه بدسگال؟
تو سادگی نگر، که جوابم توقع است
با آنکه نیست پیش ویم قدرت سئوال
رفتی به باغ و گشت خجل از گزاف خویش
سرو سهی که لاف همی زد ز اعتدال
گفتم چو بینمت، دهمت عرضه درد دل
دیدم تو را و گشت زبانم زشرم، لال
چون دید روی دوست صباحی ز شوق، مرد
جان داد تشنه لب، به لب چشمه ی زلال
مکش به خون پر و بالم که من هر آنچه پریدم
به غیر گوشه ی بامت نشیمنی نگزیدم
هزار دانه فشاندند و رامشان نشدم من
هزار سنگ به بالم زدی و من نپریدم
ندیدم آنکه توانم به او گریختن از تو
که بود دام تو گسترده هر طرف که دویدم
نظاره ی گل و گشت چمن به مرغ چمن خوش
که من به دام فتادم، چو زآشیانه بریدم
سزد اگر نفروشم غم تو را به دو عالم
که نقد عمر ز کف دادم و غم تو خریدم
مرا به جرم چه کردی برون ز گلشن کویت؟
بری زنخل تو خوردم؟ گلی زشاخ تو چیدم؟
وطن به بید گل اما کسی ندیده صباحی
به دست، دسته ی گل، یا به فرق، شاخه ی بیدم
***
نظر چون از رخ زیبایت ای زیبا پسربندم
به رخسار که بگشایم، چو از آن رو نظر بندم
نه شام آرام دارم، نه سحر آسایش از هجرت
چه سان لب از فغان و ناله ی شام و سحر بندم
نویسم سوی او گیرم، به صد خون جگر نامه
گذارد رشک کی بر بال مرغ نامه بر بندم؟
گشاید چون دل از وصلت که چون بر روی تو بینم
تو بینی سوی غیر و من ز غیرت چشم بر بندم
***
مگذار که دور از رخت ای یار بمیرم
یک ره بگذر بر من و بگذار بمیرم
میرم به قفس بهتر از آنست که در باغ
از طعنه ی مرغان گرفتار بمیرم
گفتی به تو گر بگذرم، از شوق بمیری
قربان سرت، بگذر و بگذار بمیرم
دیوار و در کوی تو باشد به نظر، کاش
بی روی تو چون روی به دیوار بمیرم
می میرم و از مردن من آگهی اش نیست
یارب که دعا کرد، چنین زار بمیرم؟
هر مشکلی آسان شود از مستی و ترسم
ساغر شودم خالی و هشیار بمیرم
با این همه حسرت به قفس زیستم اما
آید چو گل از باغ به بازار بمیرم
خارم مشکن در جگر از بوی گل ای باد
بگذار که از حسرت گلزار بمیرم
بر سر ز هما سایه ام افتاد، صباحی
باشد که در آن سایه ی دیوار بمیرم
***
نترسم کاستانت را ز بیم پاسبان بینم
ز پای غیر نقشی ترسمت بر آستان بینم
دل از دستم ربود و رخ زمن پوشید و من حیران
نه او را در کنار اکنون، نه دل را در میان بینم
بهار است و زشوق دام دلتنگم که جا دارم
در آن گلشن که با خود زاغ را هم آشیان بینم
شب وصل است و از بیم سحر در اضطرابم من
به چشمی سوی او، چشمی به سوی آسمان بینم
گرفتم بی تو رفتم سوی گلشن، بر گل رویت
نبینم چون، چه سان برلاله، چون بر ارغوان بینم؟
دمیده غیر بر گوشش صباحی گویی افسونی
که با خود بیشتر امروز او را سرگران بینم
***
تهی ز دولت ساقی نشد قدح زنبیدم
وظیفه گو نرسد، من به فیض خویش رسیدم
ببین به سینه ی چاکم، وگر نه پیرهن من
ندوختم که ز دست غم تواش ندریدم
به مهر، شب همه شب می زدم مثال رخ تو
کشید پرده ز رخ مهر و خجلت از توکشیدم
مرا ز خجلت و او را زشرم حسن، خموشی
بود محال به یار احتمال گفت و شنیدم
گذشت کار ز کارم، به سوی او نگذشتم
رسید صبح به شامم، به وصل او نرسیدم
بلای جان شد و آسیب دل مرا غم عشقت
ندید روی خوشی دیده تا به روی تو دیدم
صباحی از غزل امروز در ناب فشانم
به خواب، دوش همانا که لعل یار مکیدم
***
نمی گفتم به خود گر با غمش شادم چه می کردم
به این خود را تسلی گر نمی دادم چه می کردم
به فریادم نداری گوش و من دایم به فریادم
اگر می داشتی گوشی به فریادم چه می کردم
به حسرت رفت و عمر و باز محسود حریفانم
به بخت بد گر از مادر نمی زادم چه می کردم
دلم را هرزه نالی عادت و من با اسیری خوش
گرش رحم آمدی بر ناله صیادم چه می کردم
پر افشان بر درختان هر طرف مرغی و من بی پر
به این حسرت اگر می کردی آزادم چه می کردم
غمینم راند از آن کوی و ندارم یکزمان طاقت
روان از کوی خود می کرد اگر شادم چه می کردم
شنید از درد من حرفی و دارد سرگران با من
یکایک گر به پیشش عرضه می دادم چه می کردم
به بیداد است او را خو، مرا بی او صبوری نه
صباحی گر نبودی تاب بیدادم چه می کردم
***
سر چیست تا زخوی تو چندین حذر کنم
یا سر نهم به پای تو، یا ترک سر کنم
گیرم که هر کجا تویی آنجا گذر کنم
آن جرأتم کجا که به رویت نظر کنم
هر سو گشاده در ره من دامی و ز تو
بندیم آرزوست که تعویذ پر کنم
از ابر خواست کشته من چند قطره، برق
گفتا به کار خرمن تو یک شرر کنم
آه از تو دارم و اثرش را به خود خرم
در پیش تیر تو تن خود را سپر کنم
دانم کجاست تا نبرد پی بر آن کسی
از هر کسی سراغ دل دربدر کنم
آگه نه کاین کدام بود، آن کدام اگر
روزی به شب رسانم و شامی سحر کنم
کبر تو را که چاره نه پیداست، خواهمش
بیچاره من، که چاره به عرض هنر کنم
ای آنکه خون زغمزه کنی در جگر مرا
من نیز خون ز ناله تو را در جگر کنم
بستم ز جور یار، صباحی زبان خویش
با دادگر شکایت بیدادگر کنم
***
لشکر غصه ز گیتی بکند بنیادم
همت پیر مغان گر نکند امدادم
نرسیدم به سر کوی تو تا خاک شدم
آه اگر بر سر کویت برساند یادم
مبر از زمره ی اهل هوسم نام که من
داشتم داغ تو بر دل که زمادر زادم
در چمن آی و خط بندگی از وی بستان
تا به کی سرو زند لاف که من آزادم
عقل می گفت ره عشق خطر دارد و من
پا نهادم به ره و تن به حوادث دادم
تیره شد روز من از دیده که بر روی توام
بسکه افتاد نظر، از نظرت افتادم
ای صباحی صنمی پرده ز رخسار کشید
که دگر چشم به خورشید فلک نگشادم
***
روی بنمود گل و بال هوس بگشادم
دانه ای دیدم و در دام فریب افتادم
کرد یک گردش چشم تو چنانم ویران
که به صد دور، فلک هم نکند آبادم
گفت کوته نکنم پای طلب از سرخم
کز لب حوض جنان، دور مباد استادم
ناوکی از تو مرا بس، که من آن صید نیم
که به من زینت فتراک دهد صیادم
رحم کن بر من و بر خود که اگر خود نرسی
تو به فریاد، به عیوق رسد فریادم
ای صباحی همه اندرز تو در گوشم بود
روی او دیدم و آنها همه رفت از یادم
***
دیده از پرتو دیدار تو روشن کردم
پای، کوته ز ره وادی ایمن کردم
سرفرازی بودم تا به شهیدان درحشر
زخم شمشیر تو را زیور گردن کردم
گذر ابر بر آن دشت نه، کافشاندم تخم
جلوه ای برق در آن گوشه که خرمن کردم
تنگ شد حوصله، کردم بر دل شکوه ز یار
شرم بادم، گله ی دوست به دشمن کردم
عاجزم پیش دل سخت تو من، کز آهی
رخنه در خاره و سوراخ در آهن کردم
گل ندانم که چه وقتی ز شکاف قفسی
نظری از سر حسرت سوی گلشن کردم
بر لب بام تو روزی رهم افتاد و دگر
دل نیاسود، به هر جا که نشیمن کردم
دامن آلوده شدم همچو صباحی به جهان
فخر، یارب به که از پاکی دامن کردم
***
ندارم گر خبر از اشک و آهم
زمین و آسمان باشد گواهم
گرم پیر مغان از در براند
که خواهد داد راه اندر پناهم
چنان از خشکسالی گشته ام زرد
که سوزد برق را دل بر گیاهم
زبان گر رفت از کارم، غم دل
حکایت می کند با او نگاهم
فروزم هر چه شمع آه، افزون
سیه تر می شود روز سیاهم
گناهم عاشقی، پاداش، کشتن
به این پاداش می ارزد گناهم
صباحی از در آمد یارم امروز
اثر بخشید آه صبحگاهم
***
نیست چون از تو گریزم، چه زکوی تو گریزم
خیزم ار از سر جان، از سر کوی تو نخیزم
مانده ام دور ز کویت، ز چه از بخت ننالم
زنده ام دور ز رویت، ز چه با جان نستیزم
زخم از شست تو؟ ظلم است زمرهم نهراسم
درد از دست تو، حیف است زدرمان نگریزم
***
گفتی که دریغ از تو غم خویش ندارم
من هم طمعی از تو ازین بیش ندارم
اندیشه از نیک و بد خویش ندارم
بر سر زنی ار تیغ، سپر پیش ندارم
من زشتم و چون آینه در پیش ندارم
چندان خبر از نیک و بد خویش ندارم
ریشی نه کزان کان ملاحت به دلم نیست
وز وی نمکی نیست که بر ریش ندارم
جایی که بود کوته از آن پای حوادث
در دهر نشان، جز در درویش ندارم
از بسکه مرا شوق به آن ساعد و تیغ است
دستی نگشاید که سری پیش ندارم
نبود عجب از یار ندارد خبر از من
چون در غم او من خبر از خویش ندارم
طاقت کم و غم بیش، صباحی بجز از این
در عشق نصیبی زکم و بیش ندارم
***
با دیده ی خونبار، به گل کار ندارم
دور از تو گلی نیست که در بار ندارم
دور از تو شکایت ز شب تار ندارم
شمعی نه که از آه شرر بار ندارم
رفتم که گذارم سپر و سر نهمش پیش
با ترک فلک نیروی پیکار ندارم
ای یار مسیحا نفس من ز تو حاصل
جز سینه ی ریش و دل افگار ندارم
دارم هوس عاشقی و میل محبت
دوشی که تحمل کند این بار ندارم
ای رشک نکویان به تو تا کار من افتاد
با نیک و بد خلق جهان کار ندارم
می گفت به خود، یوسف اگر روی تو می دید
کز خانه دگر روی به بازار ندارم
گفتم به گل از خنده بیاسای دمی گفت
یک هفته فزون، جای به گلزار ندارم
ای شیخ ریایی است تو را ننگ ازین نام
من رندم و از نسبت خود عار ندارم
در میکده صد بار نهادم ز سر این بار
من سلسله در پای ز دستار ندارم
چون راه برون نیست ازین دیر خرابم
آرامگهی جز در خمار ندارم
ناگفته همه درد دلم ماند، صباحی
دارم گله ها، جرأت اظهار ندارم
***
اگر ز آغاز کار اندیشه ی انجام می کردم
چرا خود را چنین رسوای خاص و عام می کردم
بوَد یک جان چه گر صد جان دیگر وام می کردم
نثار قاصد جانان به یک پیغام می کردم
گر از مینای وصلش جرعه ای در جام می کردم
چه خونها در دل گردون مینا فام می کردم
اگر صیاد را روزی دو با خود رام می کردم
قفس را باغ و زندان را گلستان نام می کردم
به حرف بوسه ای گر خوش، دل ناکام می کردم
تو را ننگی نه، من با خود خیال خام می کردم
ندارم رشک، بر مرغ حرم آن محترم مرغم
کمه منزل گاهگاهی بر لب آن بام می کردم
دلم از نکته ی جام جهان بین جستی آگاهی
تماشای رخ ساقی اگر از جام می کردم
مرا در دام تو فرسوده شد بال و پر، ای حسرت
به بال افشانیی کاندر هوای دام می کردم
فریب گوشه ی بام تو برد از ره، به یک دیدن
مرا کاندیشه عمری از شکنج دام می کردم
صفا در بزم ایشان است و بس، من بی سبب عمری
حذر از صحبت رندان درد آشام می کردم
ندارد یک نفس آرام، جان، ای کاش می دیدم
دلارامی و ترک جان بی آرام می کردم
نمیدانم صباحی صبح و شام از هم، خوشا روزی
که با دلدار، شامی صبح و صبحی شام می کردم
***
اگر وقت دعا نبود، بقایت مدعای من
چرا دارد ملک آمین، به لب وقت دعای من
مرا راندی و دادی مدعی را جابه جای من
چه ها تا بعد ازین آرد به برنخل وفای من
بهای بنده باشد خونبهای او، چه می پرسی
مرا نبود بهایی، تا چه باشد خونبهای من
بود نسبت به مظلومان، خدا را لطف پنهانی
نیندیشی اگر از من، بیندیش از خدای من
جهانی راست بر من رشک و چشمم پر زاشک ازوی
ندیده روی او را چشم خلقی از قفای من
بر یارم بود یارای عرض مدعا اکنون
به رغم مدعی آخر برآمد مدعای من
طبیبا درد او دارم که درد اوست درمانم
مرا با درد خود بگذار و بگذر از دوای من
ندانم شکوه در عشقت کنم از چشم یا از دل
که چشمم رهبر دل گشت و دل شد رهنمای من
نباید از شهیدانت کسی را یاد و آن بهتر
که من درماتم دل گریم و دل در عزای من
***
داغ تو بر دل، درد تو بر جان
بهتر ز مرهم، خوشتر زدرمان
ما تشنه کام و هر خار خشکی
سیراب از تو، ای ابر احسان
با دام، الفت، چندان گرفتم
کز خاطرم رفت، ذوق گلستان
با داغ و دردت، آسوده ام من
از یاد مرهم، از فکر درمان
یاد از گدایان، ای کاش آرند
آنان که دارند، ره پیش سلطان
ای گل جدا چند، از آستانت
همچون صباحی، مرغی خوش الحان
***
پی نثار ندارم بر آستان جهان
دریغ جان جهان را قسم به جان جهان
نشسته در دل من خود جهان و می جویم
به هر که می رسم از بیخودی نشان جهان
غم جهان همه بادا نصیب خاطر من
همیشه شاد بود طبع شادمان جهان
ز گریه گشت جهان بین من سفید، ای باد
بیار سرمه ای از خاک آستان جهان
مگو فسانه ی لیلی و قصه ی شیرین
نزاد، زال جهان، شاهدی به سان جهان
حدیث گل نکند از هزار دستان گوش
کسی که کرد ز من گوش داستان جهان
گذشت آنکه زبخت زبون کنم شکوه
گذشت نام من امروز، بر زبان جهان
زناله ام که به تنگ است از آن جهان، شاید
به خواب اگر نرود چشم پاسبان جهان
کارم فغان و نیست اثر در فغان من
دردم هزار و نیست یکی مهربان من
گفتم مباد در فلک آسودگی، کنون
آسودگیش نیست، ولی از فغان من
هر سو به خون چو مردم چشمم نشسته اند
شمشاد و سرو و یاسمن و ارغوان من
ای برق کاتشم به گلستان زدی، چرا
غافل شدی ز مشتِ خس ِ آشیان من
با آه، همعنانم و با ناله، همرکاب
دست اجل کجاست که گیرد عنان من
بر تن هزار درد، صباحی ز جور او
باقی همان مصاحبت جسم و جان من
***
کسی که یافت چو من قدر آشنایی تو
به اختیار نگیرد ره جدایی تو
ببین چه بود که از خدمتت جدا ماندم
مرا که مرگ بود خوشتر از جدایی تو
به اختیار روم کی ز درگه تو که من
به خسروی ندهم رتبه ی گدایی تو
به دل مرا نخلد خار طعنه، گر از لطف
گلی شکفت ز باغ سخنسرایی تو
ز بندگان تو دور است عیب بدعهدی
چرا که عیب کند بنده آزمایی تو؟
نکردم ار به تو اظهار، عقده ی دل خود
از آن مدان که ندانم گره گشایی تو
تو لطف خویش نداری زکس دریغ، ولی
به هر شکسته دریغ است مومیایی تو
تو را به جبهه نه ابروست این عیان هر دو
دو ماه نو زده سر از یک آسمان هر دو
به باغ حسن، تو آن گلبنی که از گل تو
تهی است دامن گلچین و باغبان هر دو
جفا و جور تو، کان خصم جان عدوی دل است
مراست کام دل و آرزوی جان هر دو
***
دل از من برد و گوید ترک جان به
مرا او هر چه گوید آن به، آن به
تو باید بدگمان از ما نباشی
رقیبان در حق ما بدگمان به
بود تا صحبت صیاد، ممکن
مرا کنج قفس از آشیان به
زبانها تا زنام من ببندند
اگر از نام او بندم زبان به
صباحی، مسجد و میخانه دیدم
ندیدم جایی از دیر مغان به
***
هر سو در انتظار تو چشمی بود به راه
تا زین میان به روی که افتد تو را نگاه
پشتم کمان و دل هدف ناوک بتان
مویم سفید گشت و دلم همچنان سیاه
ما دور ازو، زهم نشناسیم صبح و شام
از حال من خبر دهش ای باد صبحگاه
***
نه ز مهر، نور بینم، نه ز ماه، آشنایی
همه روز، روز هجران، همه شب، شب جدایی
همه خسته و شکسته، دل و دیده بر تو بسته
به لب تو نوشدارو، به کف تو مومیایی
من پرشکسته رشکم به قفس بود به مرغی
که گهی به نیروی پر کند آرزو رهایی
به زمان او نکویی، ز دگر بتان چه جویی
مطلب به روز روشن، ز ستاره روشنایی
سپه غمت نگنجد، به درون تنگ سینه
چو هجوم خیل سلطان، به سرای روستایی
زمن و تو تا که زاهد، سوی مقصد آورد پی
من و عجز عشقبازی، تو و عجب پارسایی
مگشا زبان صباحی، به ترانه ی محبت
که کس آشنا نباشد به زبان آشنایی
***
از گردش ایام، چند؟ از دور گردون تا به کی؟
از بزم وی محروم، من، نامحرمان هم بزم وی
شاید که گردم رام من، از وی برآید کام من
با او بگو پیغام من، ای قاصد فرخنده پی
ای ساقی از راه کرم، جامی که خون شد دل زغم
از قصه ی دارا و جم، ز افسانه ی کاوس و کی
***
باشد نهایتی ز پی هر بدایتی
غیر از جفای تو که ندارد نهایتی
تا چند رسم جور؟ خدا را عنایتی
دارد جفا نهایتی و جور، غایتی
گفتم خموش، باد سحر پرده دربود
چون کرد دوش، بلبلی از گل شکایتی
راهم گم و شبم سیه و مقصدم بعید
ای رهنمای وادی ایمن، هدایتی
از درد تو به جانم و گویم به خود، همان
کاین درد را مباد به هر دل سرایتی
کم التفات خسرو ما را خبر دهید
کاورده بی تو رو به خرابی ولایتی
با درد دوری تو چه گویم ز دردها
ای هر شکایتی ز فراقت کنایتی
یک قصه بیش نیست به عالم حدیث عشق
هر کس از آن کند به طریقی، روایتی
ساقی بهار می گذرد، از کرم بگیر
دست کسی که نیست به دستش کفایتی
دل برده ای و نیست ز دلداری آگهیت
چو کودکی که شحنه شود در ولایتی
باک از عنای دهر، صباحی نباشدش
بینی بر او اگر به نگاه عنایتی
***
کسی که یافت سرش از کلاه فقر، گرانی
دگر فرود نیاید سرش به تاج کیانی
دلم به دانه ی خیال تو شد ز راه و ندانست
که باشد از پی این دانه، دامهای نهانی
همیشه روز جوانی به روزگار نیابد
یکی به جانب پیران ببین به روز جوانی
به عندلیب ببخشای باغبان به بهاران
که کس نبسته به گلزار، راه باد خزانی
مرا که بی لبت از دسته رفته کار، چه حاصل
که کار لعل تو جان بخشی است و دردستانی
مگس نمی رود از پیشت از فشاندن دستی
بود لب شکرین تو تا به شهد فشانی
***
قصاید
***
در منقبت حضرت پیامبر اکرم صلوات الله علیه و آله
شباهنگام چون بنهفت رخ این لاله ی حمرا
شکفت از چشم انجم صد هزاران نرگس شهلا
نهان شد زیر دامان زمین، این بسدین مجمر
هوا پر مشک اذفر شد، جهان پر عنبر سارا
به هر سمت از سواد چرخ، رخشان کوکبی ظاهر
به هر سو از خلال شب، فروزان اختری پیدا
چنان کز چاک پیراهن، فروغ سینه ی غلمان
چنان کز حلقه ی گیسو، بیاض گردن حورا
تو گفتی ریخته بر سبزه اشک از دیده ی مجنون
و یا گشته خوی افشان از حیا، رخساره ی لیلا
برآموده است شیرین، طره ی مشکین به رخشان در
و یا گنجور خسرو داده عرض لؤلؤ لالا
گسسته در چمن باد صبا، شیرازه ی نسرین
فشانده بر جهان دست سکند، مخزن دارا
همه شب چشم من بیدار و چون من محو نظاره
یکی بر صورت میزان، یکی بر هیأت جوزا
بناگه دست فراش قضا، از جانب خاور
بزد دامان این فیروزه گون خرگاه را بالا
ز بیتابی زلیخا چاک زد پیراهن یوسف
پی حجت برون آورد دست از آستین موسا
عیان شد آفتاب و ریخت از قصر فلک انجم
چو از طاق حرم بتها ز مولود شه بطحا
محمد شافع امت، نسیم دوزخ و جنت
حبیب حضرت عزت، شه دین، خسرو دنیا
جهان را ناصر و یاور، جهانبان را پیام آور
گزین پیک جهانداور، رسول خالق یکتا
به صورت زانبیا کهتر، به معنی از همه مهتر
به خلقت از همه بهتر، به رتبت از همه اولی
طراز گلشن امکان، که جز نخل وجودش نه
ز طرح این سرابستان، مراد بوستان پیرا
به خاکش تکیه و او رنگ کرسی پست در پشتش
ز پشتش کسوت و اکسون عرشش فرش زیر پا
ز حکمش در حبش دارد، نجاشی طوق در گردن
بود در روم هر قل را ز بیمش لرزه بر اعضا
نبودی یار ابراهیم اگر از لطف جانپرور
نگشتی نوح را یاور، گر از مهر جهان آر
کجا بر ساحت گلشن کشیدی رخت از آتش
کجا بر ساحل جودی فکندی کشتی از دریا
نبرد ای یوسف مصر نبوت از تو دل، گرچه
به عهدت شد زلیخای جهان، پیرانه سر، برنا
تو گستردی بساط حق پرستی در جهان، ورنه
گرفته بود یکسر کفر، روی صفحه ی غبرا
معابد جمله ویرانه، حریم کعبه بتخانه
زخالق خلق، بیگانه، چه در سرا، چه در ضرا
یکی را قبله روی بت، یکی را سجده بر آتش
یکی را رو به خورشید و یکی را چشم بر شعری
شدت چاک و شدت پیدا، شدت ناطق شدت راجع
مه از انگشت و مهر از پشت و سنگ از مشت و خور زایما
تو را از زنگ و چین، زایران و روم آورده بر درگه
نجاشی خاج و خاقان تاج و دارا باج و هرقل سا
شد از اعجاز مولود همایون تو در عالم
شگفتی ها بسی پیدا و اینک باشد از آنجا
نم رود سماوه، خشکی دریاچه ی ساوه
خمود نار آتشخانه، کسر غرفه ی کسرا
گه ایجاد گردون، گاه ابداع زمین، هر یک
زمین و آسمان را گاه تاگیری در آنجا، جا
فلک گردید از آن سرگشته، کافشاندی بر او مأمن
زمین گردید از آن ساکن، که دروی ساختی مأوا
تو بودی باعث کلی، و گرنه صانع گیتی
تو بودی علت غائی، و گر نه مبدع اشیا
نمی داد از طراز روح، زیب قالب آدم
نمی آراست از تشریف هستی قامت حوا
به قهر ار بنگری یکره، به سوی مرکز اغبر
به خشم ار بنگری یک دم، به سوی گنبد مینا
شود این متصل خاک معلق، منفصل ارکان
شود این منتظم چرخ مطبق، منقطع اجزا
خورند از پاس دادت، لقمه اندر کوه و در بیشه
برنداز بیم عدلت طعمه اندر دشت و در صحرا
غزال از پنجه ی گرگ و گوزن از بر ثن ضیغم
حمام از چنگل بازو تذرو از مخلب عنقا
ز نعلینت مشرف فرق عرش و تارک کرسی
برهنه پای موسی رفت اگر بر سینه ی سینا
کنیزان تو را آمد ز جنت میوه گوناگون
برای دخت عمران نخل خشکی داد اگر خرما
دهد روح الامین احوال عالم عرضه بر رایت
اگر هدهد سلیمان را همی کرد از سبا، انها
درین محفل ز بیم احتسابت، شحنه ی گردون
زند هر شامگه پیمانه ی خورشید بر خارا
عجب کان سنگدل کفار، در انکار خود باقی
به دست اندر تو را تسبیح گویان، سبحه ی حصبا
دریدش خنجر شیرویه پهلو بر فراش زر
درید ار نامه اش را خسرو پرویز، بی پروا
حسودان تو را از مرگ امید راحت و، غافل
که دوزخ را از ایشان طعمه خواهد بود در عقبا
ز عمر جاودانی خضر را جز این امیدی نه
که باقی باشد و بیند تو را دیدار روح افزا
نهادی پا شبی بر چشم چرخ و زان شب از انجم
هزاران چشم بر راه تو دارد تا سحر شبها
دم سرد سحر خواند چو بر وی حرف نومیدی
یکایک گردد اشک و ریزدش از چشم خونپالا
شبی اندر سرای ام هانی بود آسوده
که سودت سر به پا روح الامین و گفت ای مولا
شب وصل است، هان برخیز از جا، قدسیان اینک
پی نظاره ی تو منتظر در منظر اعلا
زمینت زیر پا تا چند فرق آسمان بسپر
به کام خاکیان تا کی؟ دل افلاکیان بگشا
ز شفقت گرد غم از چهره ی کروبیان بفشان
زرحمت زنگ اندوه از دل روحیان بزدا
براق آورد پیش، آنگاه کردی جای بر پشتش
نهادی داغ حسرت تا ابد بر ناقه ی عضبا
عنان از دست تو جستش درازی، رشته ی کوته
رکاب از پای تو گشتش، منور دیده ی اعما
زدی بیرون علم از ساحت بطحا به فیروزی
شدی پیغمبران را پیشوا در مسجد اقصی
فشاندی بر زمین دامن، گرفتی جانب گردون
ز جان برخاست اهل آسمان را مرحبا اهلا
گشادندت در هفت آسمان بر روی و بگذشتی
کشیدی از شرف دامن بر اوج سدره و طوبی
نهادی پا چو برتر، کرد امین وحی بدرودت
هم از تگ ماند اندر نیمه ره خنگ فلک پیما
گرفتی جای بر رفرف، شدی تا ره نمودندت
به صدر قاب قوسین و فراز بزم او ادنی
سپرده قدسیان هر یک طریق خدمت و آخر
ز همراهیت ماندند و تو ماندی همچنان تنها
تو رامی گفت ادب در هر قدم هان، تا کجا جرأت
نوید مرحمت می داد پاسخ: بر ترک زاینجا
به تکلیفات شایق گرد کلفت رفتت از خاطر
به تشریفات لایق دست حق آراستت بالا
نرفته گرمی از بستر، زمین را دادی از نو، فر
فلک زد دست غم بر سر، زمین مرده شد احیا
فلک کشور شاهنشاها، ملک چاکر خداوندا
مرا جز تو پناهی نه، اگر امروز، اگر فردا
کیم؟ خود رای و خودکامه، سیه روی و سیه نامه
شود چون گرم، هنگامه مکن در محشرم رسوا
مرا نیرو به طاعت، نه، به دست اندر بضاعت، نه
رهم دور استطاعت، نه، به من بین و به من بخشا
نبودم گرچه در عهدت، نمودم روی بر مهدت
بود شیرین لب از شهدت که صدقنا و آمنا
تو باشی شافع و من مانده سر در پیش از عصیان
تو باشی ساقی و کام صباحی خشک از استسقا
خلاص صد چو من خاطی و از صدر تو یک فرمان
نجات صد چو من عاصی و ز ابروی تو یک ایما
مرا اندیشه ی دوزخ کجا و ملجئی چون تو
ز رنجوری چه باک آن را که بر بالین بود عیسی
بود تا دوست را دل از وصال دوست در راحت
بود تا خصم را جان از خیال خصم در غوغا
دل یاران تو شادان ز مهر یاری یاران
تن اعدای تو لرزان ز زخم کاری اعدا
***
مدیحه
باز اقلیم چمن خسرو آذار گرفت
دست گل تیغ تطاول ز کف خار گرفت
قطره ی ژاله صفای صف صراف شکست
چهره ی لاله دل از دلبر فرخار گرفت
از پی خنده دهان، غنچه ی خاموش گشت
از پی جلوه عصا نرگس بیمار گرفت
خار و خارا، سبق از کلبه ی بزاز ربود
کوه و صحرا، گرو از طبله ی عطار گرفت
خاک از بوی سمن، رایحه ی عنبر جست
باغ از پرتو گل، گونه ی گلنار گرفت
شحنه گر خود نبود مست درین فصل، چرا
مست را کرد رها، دامن هشیار گرفت؟
جست بلبل خبر گل ز صبا، گفت که آه
آمد از پرده برون و ره بازار گرفت
غنچه انگشت زدو، قبره بربط بنواخت
سرو در رقص شدو، فاخته مزمار گرفت
لرزه بر قامت بید از نفس باد شمال
چون تن دشمن شه در صف پیکار گرفت
صاحب تاج و نگین، فتحعلیشه که نشان
سده ی عالیش از سجده ی اخیار گرفت
نعلک بارگیش تارک افلاک شکافت
رشته ی بندگیش گردن احرار گرفت
مرکز دایره ی جود که آوازه ی او
صفحه ی روی زمین، چون خط پرگار گرفت
آنکه بالید به خود ابر عنایت روزی
که مکان در صدف این گوهر شهوار گرفت
رفعت از خطبه ی او، پایگه منبر جست
زینت از سکه ی او، عارض دینار گرفت
آمد از قامت او اطلس گردون کوتاه
بهر خدام از آن، یکدو کله وار گرفت
نتوانند سر از خدمتش افلاک کشید
که قضا از همه در بیعتش اقرار گرفت
هر که در خدمت او، ساحت اقبال سپرد
هر که دور از در او، وادی ادبار گرفت
ای جوانبخت خدیوی که زخلق خوش تو
کام ضیغم اثر نافه ی تاتار گرفت
تویی آن ابر کرامت که زرشح کف تو
در جهان نخل امل، سبز شد و بار گرفت
زینت از گوهر تو، سلسله ی آدم جست
شرف از نسبت تو، دوده ی قاجار گرفت
حل زرایت، فلک آن عقده که لاینحل یافت
سهل پیشت، خرد آن نکته که دشوار گرفت
سزد او رنگ شهی از تو ببالد که تویی
آنکه بر تخت شهی جا به سزاوار گرفت
ملک را دید سزاوار تو چون کیخسرو
از سر تخت گذشت و کنف غار گرفت
روح از خنصر تو، کالبد خاتم جست
کام از بوسه ی شستت لب سوفار گرفت
زحل و طارم هفتم؟ به تعجب گفتم
هندویی را بنگر، تا به کجا بار گرفت
عقل گفت از شرف پاس در شاه جهان
برتری از صف هفت اختر سیار گرفت
ملک موروث تو ایران و، بر خرج کفت
دخل او، مشرف تو وعشری از اعشار گرفت
کوش تا مکتسبی را بفزایی بروی
گرچه آوازه ی تو جمله ی اقطار گرفت
وقت آنست که گویند ز تو اهل جهان
که جهان را همه از تیغ شرربار گرفت
هند را زیر پی ختلی ره جوی سپرد
روم را در قدم تازی رهوار گرفت
جزیه، هندوی تو از والی خوارزم ستاند
باج، دربان تو از خسرو بلغار گرفت
صورتی کاورد از پرده قضا سال دگر
نقش در آینه ی رای تو پیرار گرفت
تو مپندار به سر منزل مقصود رسید
خصم اگر راه خلاف تو به پندار گرفت
خلق را جود تو بر سفره ی دعوت چون خواند
معن بن زائده بر جود خود انکار گرفت
فتنه را شحنه ی انصاف تو تا خواست زبون
ظلم را محتسب عدل تو تا خوار گرفت
صعوه در کشت، ره باز جفا کیش سپرد
بره در دشت، پی گرگ دلازار گرفت
از پی زیور و زیب حرم کوی تو چرخ
ای که طوف حرمت چرخ، چو زوار گرفت
شهد از نحل و می ازتاک و در از خاک ستاند
مشک از خون، گهر از خاره، گل از خار گرفت
روز کین کز دو سپه غلغله یکمرتبه خاست
روز هیجا که دو صف جوش بیکبار گرفت
ماه را از تف حر ناصیه شنجرفی شد
مهر را از نم خون آینه زنگار گرفت
از یکی حمله صف جنگ یکی کله ببست
از دو سو عرصه ی پیکار دو دیوار گرفت
کوه، پستی زسم رخش چو هامون پذیرفت
دشت، رفعت زتن کشته چو کهسار گرفت
زهره و مشتری از گرد سپه پیش عذار
گوشه ی مقنعه و شقه ی دستار گرفت
نصرت آنجا که تویی رایت اقبال افراخت
فتح آنجا که تویی پرده ز رخسار گرفت
هر کجا طایر تیر تو، به پرواز آمد
نامه ی فتح و ظفر در پر و منقار گرفت
پیکر تیغ تو کسوت ز تن اعدا جست
تارک رمح تو ترک از سر اشرار گرفت
طعمه از پیکر آن حوصله ی کرکس یافت
خانه از کله ی این کالبد مار گرفت
لقب تیر تو آن، قابض ارواح نهاد
کینت تیغ تو این، قاطع اعمار گرفت
تیغ تو روز وغا، صنعت غسال آموخت
گرز تو روز جدل، پیشه ی حفار گرفت
گه از آن چهره به خون دشمن بدبخت بشست
گه از آن جا به زمین خصم نگونسار گرفت
سرفرازی به جهان خصم تو چون جست، سرش
بر سر نیزه مکان، یا به سر دار گرفت
خسروا قامت مدحت نه چنانست بلند
کش توان در سلب کوته گفتار گرفت
خواست این بنده دهد زیب به نامت دفتر
نطق بگشاد و قلم بستد و طومار گرفت
گر در آن بنگری آشفتگیی، خرده مگیر
بسته پر، نغمه نه چون طایر طیار گرفت
آگه از رسم گلستان نه، که تا بود وطن
در حصار قفس این مرغ گرفتار گرفت
بود از تربیت دولت محمود، اگر
در جهان عنصری این رتبت و مقدار گرفت
گل گیاهیست که چون ابر بر آن سایه فگند
گونه ی عارض جانان و لب یار گرفت
لعل سنگیست که چون مهر بر آن نور فشاند
جای بر افسر شاهان جهاندار گرفت
تا بگویند که زشتی و نکویی به جهان
کوه در آذر و گلزار در آذار گرفت
سر، ادعای تو گویند که بر خارا کوفت
جا، احیای تو گویند به گلزار گرفت
***
پاسخی منظوم به دو تن از یاران خویش
دی به سحرگاه، کافتاب و شفق بود
رشک عذار ایاز و دیده ی محمود
اشک به رویم دوان به شیوه ی مألوف
آه به چرخم روان به عادت معهود
اشک جگر گون و آه شعله فشانم
غیرت باغ خلیل و آتش نمرود
نامه به کف، قاصدی در آمدم از در
زیب عذارش غبار کعبه ی مقصود
قاصد خسرو، به دست، نامه ی شیرین
مرغ سلیمان، به لب، ترانه ی داود
نامه نه، برجی پر از کواکب رخشان
نامه نه، درجی پر از جواهر منضود
در نظر این تیره روز را که همه شب
خون دل از بس فشانده از مژه، نغنود
پیرهن یوسف است و دیده ی یعقوب
لیک نه پیراهنی که تهمتش آلود
نامه یکی، لیکن از دو خواجه ی منعم
نامه یکی، لیکن از دو صاحب محمود
وان دو، دو تابنده مهر و مه که زیک برج
زاده به بخت سعید و طالع مسعود
مفخر حجاج، بوالحسن که ز خلقش
بر کف باد صباست، مجمره ی عود
قدوه ی دوران حسین خان که ز رایش
تارک خورشید راست تاج زر اندود
روشن از آن، آسمان دانش وجودت
خرم ازین، بوستان مکرمت و جود
آیت لطف از سرشت آن شده ایجاد
غایت جود از وجود این شده موجود
رشک بر جاهشان سپهر که باشد
رتبه ی حاسد دلیل پایه ی محسود
خواندم و دیدم ز لطف هر دو معاین
رسم تفقد که از جهان شد مفقود
داد چو آن از دوام شفقتشان یاد
نقش در آن چون نوید صحبتشان بود
گشت کلاهم ز روی فخر، فلک سا
گشت جبینم برای سجده زمین سود
بهر جوابش ز خامه منشی طبعم
خواست کند روی نامه غالیه اندود
دل پی پیکی که نامه ام چو ستاند
دیر نماند، رساندش به وطن زود
من به غریبی و چون به شهر غریبان
غیر صبا هیچ پیک راه نپیمود
نیمه شب از خواب سرکشیدم و گفتم
باد سحرگاه را کزان دلم آسود
صبحک الله، ای نسیم صباحی
خیز، ندارد فلک چوره به تو مسدود
رو، سوی کاشان و هر کجا که ببینی
خاک دری را ز سجده، ناصیه فرسود
سجده بر آنجا، اگرچه نیست سزاوار
سجده به یک مسجد از برای دو مسجود
حاجب در، بر دخول داد چو رخصت
خادم ایوان به بار اشاره چو فرمود
عرضه ده از من بدان دو راد برادر
کای ز شما به نزاده مام جهان رود
هست شما را گر این گمان که به شیراز
دل به تماشا ز رنج فرقتم آسود
ظن بد است این قسم به عهد محبت
ورنه شما را فتد قبول، به معبود
غمزده هر جا رود، غمین بود آری
گشت چمن خوش ولیک با دل خشنود
دلشده را گو، وزد، چه نفع؟ چو نشنید
غمزده را گو، رسد، چه سود؟ چو نشنود
نکهت گل بر مشام و رایحه ی مشک
نغمه بلبل به گوش و زمزمه ی عود
غیر غمش از سرود ورود چه حاصل
آنکه ز هجرش ز جوی دیده رود رود
شاهدی از سعدی آورم- که مزارش
مهبط انوار فیض باد- که فرمود
«دوست به دنیا و آخرت نتوان داد
صحبت یوسف به از دراهم معدود»
محنت هجران آن دو نور دو دیده
آب دو چشم مرا به خون دل آلود
جان و تنم را به هم ز درد جدایی
وقت وداع آمده است و نوبت بدرود
عمر که در هجر بگذرد، نکند نفع
جان که ز جانان جدا بود، ندهد سود
می گذرد روزم آن چنان که ندانم
روز جدایی است، یا قیامت موعود
رنج صبوری و، خسته ی غم دوری
شربت کافوری و طبیعت مبروود
صبر، گرفتم کند علاج غم آخر
داد چو مسموم جان، چه سود ز مسرود
کی بود از لطف کردگار که افتد
ز آصف و مایین، رهم به قمصر و قهرود
شکر الهی کنم که کرد نصیبم
وصل شما را که بود غایت مجهود
سر کنم آنگه، به آن دو زیرک مقبل
قصه ی بیشرمی دو ابله مردود
فاسد و مفسد که کارگاه حیل را
این شده تار لباس لعنت و آن پود
این ز پی دادن ملازم و آن یک
جمع فزون خواستی ز بود و ز نابود
این ز خروج سران قوم نترسید
وان به خروش زنان بیوه نبخشود
هست بلی از ددان توهم الفت
هست بلی از بدان تمنی بهبود
خواستن از پارگین گوارش تسنیم
داشتن از خاربن توقع امرود
قابل گفتار نیست کرده ی ایشان
خاصه به تفصیل، لیک مجملش این بود
کانچه برای خرابی قم و کاشان
مرتد کاشان دوید و کافر قمرود
خسرو عادل گزید، خیر رعیت
سان ملازم ندید و جمع نیفزود
ختم سخن را ازین غزل که سرودم
لب به نوای عراق، ساز کند رود
گشت دل از پرسشی مرا ز تو خشنود
از غم من کاست، تا به درد که افزود
روی تو ما را فروغ وادی ایمن
بوی تو ما را دلیل کعبه ی مقصود
دام به دست تو و امید رهایی؟
زخم ز شست تو و توقع بهبود؟
سلسله ی عشق، طوق گردن عقل است
رنجه ازین آهن است پنجه ی داود
چند مرا چشم انتظار، صباحی
باز به راهش به وعده ای که نفرمود؟
باد، بود تا الم نتیجه زیان را
باد، بود تا نشاط، فایده ی سود
هر که شما را عدوست، با دل غمگین
هر که شما راست دوست، با دل خشنود
***
در ستایش آذر بیگدلی دوست خود
کمان چرخ که تیرش یکی خطا نکند
بجز مرا هدف ناوک بلا نکند
به روی هیچکس از قهر خنجری نکشد
که تا نخست مرا دست آزما نکند
به زخم هیچکس از لطف، مرهمی ننهد
که بیش از آن به بلا پیش مبتلا نکند
مباد دل به غلط افتدم به فکر نشاط
که عمر من به مکافات آن وفا نکند
زدست او به سر خود چگونه ریزم خاک
مرا که دست و گریبان زهم جدا نکند
کشنده تر چو ز درد آمدش دوا، بگذار
به درد خود بگذارد مرا، دوا نکند
فریب، چند درهم خویش را که پیوسته
مدار چرخ به یک نسبت اقتضا نکند
مرا همیشه نخواهد گذاشتن ناکام
چنانکه دائم کام یکی روا نکند
گرفتم آنکه شود چرخ مهربان زین پس
گرفتم اینکه فلک بعد ازین جفا نکند
مرا چه حاصل از آن؟ مرگ چون امان ندهد
مرا چه سود ازین؟ عمر چون وفا نکند
گذشت آنکه نشینم ز شکوه اش خاموش
که کس به هر ستمی خویش را رضا نکند
به هر جفای ویم صبر بود، بایستی
مرا ز خدمت مخدوم خود جدا نکند
سپهر مرتبه آذر، که قد خویش سپهر
جز از برای سجود درش دو تا نکند
تفاوتی به بر شخص همت عالیش
لباس پادشه و کسوت گدا نکند
به هیچ عشوه نیارد فریفتن او را
عروس دهر که کس دامنش رها نکند
نه خود به حشمت قارن، که ملتفت نشود
نه خود به ثروت قارون، که اعتنا نکند
چو ماه، مهر نباشد بری ز آفت نقص
ز رای روشن او کسب اگر ضیا نکند
زهی که اهل نظر را به دیده ی تحقیق
کند غبار درت آنچه توتیا نکند
رواست دعوی اعجاز خامه در کف تو
ولی به هر کفش این دعوی اقتضا نکند
که نبود ار ز خواص کف کلیم، چرا
به دست، هر که عصا گیرد، اژدها نکد
به رشحه ی قلمت پی برد گر اسکندر
ز خضر، جستجوی چشمه ی بقا نکند
اگر نسیم ز کوی تو بر چمن نوزد
وگر شمیم تو همراهی صبا نکند
به جلوه سرو، قد خویش را نیاراید
به خنده غنچه لب خویش آشنا نکند
چه شد که ابر به دست تو ماند از ریزش
برابری به کف لیک در سخا نکند
که این کریم ز خویش است و آن سخی از غیر
زبحر تا نستاند، به بر عطا نکند
بود زمانه به تو خرم و چرا نبود؟
کند سپهر به تو نازش و چرا نکند؟
چه روزها که بباید کنند طی، و آنگاه
ظهور، چون تویی از پرده ی خفا نکند
بود ز لطف خدا گرچه رتبه ی تو، ولی
خدا به هر کسی این رتبه را عطا نکند
مدیح تو ز کجا و چو من کسی ز کجا؟
که امتیاز ز هم نظم و نثر را نکند
کجاست سعدی تا خامه اش نگارد مدح؟
چه شد نظامی تا جز ثنا ادا نکند؟
قلم بگیرد و جز مدحت تو ننویسد
زبان گشاید و غیر از تو را ثنا نکند
ولی به لطف تو امیدوار گردیدم
و گرنه اینکه کس این قدر هم خطا نکند
خزف به عمان بفرستد و خجل نشود
روان به مصر کند حنظل و حیا نکند
خدایگانا دیگر نماند تاب فراق
من و فراق تو زین بیشتر، خدا نکند
گهی نمی گذرد تا ز محنت حرمان
به خون دیده تن خسته ام شنا نکند
دمی نباشد تا شحنه ی جدایی تو
که بند بند من از یکدگر جدا نکند
به خاک پای تو، کز بار هجر گشته تنم
چنانکه فرق کس آن راز نقش پا نکند
سموم هجر توام با تن ضعیف، آنها
کند که آتش سوزنده با گیا نکند
ز در درآ و ببین کز فغان کند آنها
دلم به سینه، که در کاروان درا نکند
ضمیر تست ز مافی الضمیر من آگاه
به نامه خامه کند عرض حال، یا نکند
زحال من چو تو آگه شدی، زبان آن به
که دامن سخن آلوده ی ریا نکند
رسید وقت دعا، مدعا به طول کشید
سزد که جز به دعا ختم مدعا نکند
همیشه تا که به کام کسی فلک گردد
به غیر کام محبت، تو را روا نکند
مدام تا که کند دهر، در عنا کوشش
بجز عدوی تو را رنجه از عنا نکند
نخواهد آنکه تو را کامران، به ناکامی
بمیرد و کسیش نوحه در عزا نکند
***
در نصب ضریح سیمین بر مرقد امیرالمؤمنین علی علیه السلام
کرد در کار جهان، اندیشه چندین هوشیار
غیر نام نیک در وی نیست چیزی پایدار
چیست عمر جاودان، غیر از بقای نام نیک
ای سکندر در فراق آب حیوان غم مدار
شاخ ملکت را بجز عدل و سیاست نیست گل
نخل دولت را بغیر از برو احسان نیست بار
نیست از آثار خیر اندر جهان بهتر، که هست
نام نیکو مستدام و ملک و دولت مستعار
نیکبخت آنکس که نام نیک در عالم گذاشت
زنده ماند آنکس که خیری ماند ازو در روزگار
نیست از آغاز تا انجام، بیش از یک دودم
در سرانجامش بود اما نظر ز آغاز کار
هر که را گوشی زتاریخ جهان آموخت پند
هر که را چشمی زاوضاع جهان جست اعتبار
گر نیوشنده است گوش و گر پذیرنده است دل
داستان باستان او را بس است آموزگار
پایگاه هر کسی باشد به مقدار عمل
منزل عیسی به گردون، جای کیخسرو به غار
گرچه ابراهیم و اسمعیل رفتند از جهان
کعبه و زمزم از ایشان ماند اینک یادگار
از سلیمانست خود بیت المقدس را حدیث
زنده دارد نام ذوالقرنین، سد استوار
منت ایزد را که افسر بخش شاه تاجور
شکر یزدان را که گردون رخش امیر کامگار
زینت ایوان جم، فرمانده ملک عجم
داور دارا حشم، شاهنشه والا تبار
درة التاج حسن خان، خسرو خسرو نشان
افتخار دوده ی قاجار، سالار کبار
دین پناه دین پرست آقا محمد خان که هست
حامی دین پیمبر، سایه ی پروردگار
شیر حق را چاکر و بر پادشاهان پادشاه
شاه دین را بنده و بر شهریاران شهریار
دست حکمش نسر واقع را برآرد پا زگل
شست قهرش نسر طایر را همی سازد شکار
مزرع آمال احباب و ز دستش قطره ای
خرمن اعمار اعداء ز تیغش یک شرار
خسته ی زخم خلاف اوست عاجز از علاج
غرقه ی بحر عقاب اوست نومید از کنار
گر کند عدلش ریاست کس نبیند در جهان
ور دهد بأسش سیاست نبود اندر روزگار
شمع را از باد آسیب، آب را از خاک نقص
قند را از آب خسروان، موم را از آتش خسار
نسبتی می داشت با دست و دل او، گر نبود
گریه ی چشم سحاب و چین ابروی بحار
رایض حکمش کشد بر ابلق ایام، تنگ
سایش امرش کند یکران گردون را فسار
بخت گمره چند روزی رفت اگر زان آستان
باز بر خاک درش بنهاد روی اعتذار
بست با خاک در او عقد تأیید و خلود
تا جهان باقی است باشد بر در او خاکسار
قهر او گردنکشان را جسم کاه و جانگداز
لطف او بیچارگان را غمزدا و غمگسار
همتش مبذول خیرات است در سرو علن
فرصتش صرف مبرات است پنهان و آشکار
عدل و احسان بایدش پیوسته تا صبح نشور
نام نیکو داردش پاینده تا روز شمار
اینک از نفعی کزو باقی است در هر مملکت
اینک از خیری کزو دایر بود در هر دیار
داشت چون بر جان و دل مهر امیرالمؤمنین
گشت جانش آرزومند و دلش امیدوار
تا نهد در بارگاه حیدر صفدر، اثر
تا گذارد بر در شاه ولایت یادگار
داد ترتیب ضریح بی نظیر دلپذیر
هم ز سیم خالص و از نقره ی کامل عیار
قبله ی احرار و سویش روی ارباب قبول
کعبه ی اخیار و عالم را طوافش اختیار
پیکری و اندر آن نقش محمد را وطن
بیشه ای و اندر آنجا شیر یزدان را قرار
خوابگاهی خفته در وی پادشاه هل اتی
بارگاهی اندر آنجا نوح و آدم جسته بار
حصنی و بغنوده اندر وی وصی مصطفی
مهدی و آسوده اندر وی ولی کردگار
سرور غالب علی بن ابیطالب کزو
شمع اسلام است روشن، نخل ایمان باردار
حجت حق، ساقی کوثر، امیرالمؤمنین
ثانی اثنین پیمبر، اول هشت و چهار
مهری اجرام سعادت را به دور او مسیر
قطبی افلاک سیادت را به دور او مدار
آن قضار ای قدر قدرت که بی فرمان او
هم قضا بی اقتضا و هم قدر بی اقتدار
پرتو مهر است از رای منیرش مستفاد
رفعت عرش است از فرش حریمش مستعار
از علو گنبد او، آسمان دزدد شکم
از فروغ قصر او خورشید افروزد عذار
جسته از خم کمندش گردن چیپال طوق
دیده از نعل سمندش گوش قیصر گوشوار
رشح کلکش خال رخسار عروسان ختن
خاک پایش سرمه ی چشم غزالان تتار
پیش دست زرفشانش گنج باد آورد، خاک
پیش شمع آستانش ماه عالمگرد، تار
آنچه او جوید، کند از پرده ی تقدیر، رو
آنچه او خواهد، شود از ممکن غیب آشکار
رفعت اجسام سفلی را چو گردد شوقمند
پستی اجرام علوی را چو باشد خواستار
بر فلک گاو زمین را جا دهد بر جای تیر
بر زمین شیر فلک را باز دارد در شیار
کف زسیمش خالی و زرین کلاهان پیروش
سر ز تاجش بی نیاز و تاجداران پیشکار
زرد زر را رخ که از زر دست او را هست ننگ
لعل را دل خون که دارد تارکش از لعل، عار
انتظام از تیغ و کلکش داشت بهرام و نداشت
تیر، کلک اندر یمین، بهرام، تیغ اندر یسار
روضه ی ایجاد را نخل وجودش تازه داشت
نه نشانی از خزان بود و نه نامی از بهار
گر نبودی شخص او باعث، نمی آراستند
برقد گیتی قبای معلم لیل و نهار
ز آرزوی آنکه روزی بسپرد پای ویش
لاجوردی مهد هشتم چرخ شد گوهر نگار
دامن در، پیش او بیقدر چون چنگی خزف
خرمن زر پیش او بی قرب چون مشتی غبار
مخزن گوهر چه و دل، معدن علم رسول
گنج سیم و زر چه و جان، گنج راز کردگار
دست او را ابر نیسان خواستم گفتن که عقل
گفت خامش، دست یزدان را چه نسبت با بحار
هر که در خیل عبیدش کرد جا آزاده است
هر که در ذیل و لایش پنجه زد، شد رستگار
نیست پیغمبر، ولی پیغمبری را شد وصی
کز وجود او بود پیغمبران را افتخار
شد سلیمان پیمبر را چو از کف خاتمی
برد، رخش ملک از دستش عنان اختیار
او به سائل خاتمی بخشید و تا روز جزا
خاتم دولت به نام نامیش شد نامدار
بازگشت خسرو خاور زحد باختر
بهر یوشع بود یکبار از برای او دوبار
ناگزیر است از اجل او را، کزو گیرد گریز
بسته بر خصمش فلک از شش جهت راه فرار
وقت رزمش داستان بیژن و هومان مخوان
گاه عزمش قصه ی اسکندر و دارا میار
در سپاهش هم نبرد بیژن و هومان، دویست
در رکابش همسر اسکندر و دارا هزار
چون کشد بر خنگ تنگ از خصم برخیزد غریو
چون نهد بر رخش زین آید عدو را زینهار
چون شود پور نریمان روز رزم او را قرین
چون شود فرزند دستان روز جنگ او را دچار
مرتعش آن، تا که جوید از گه هیجا گریز
مضطرب این، تا که جوید از کجا راه فرار
فتح خیبر برد از خاطر حدیث هفتخوان
قتل عنتر کرد زشت افسانه ی اسفندیار
آن شنیدستی که روزی سرور مردان علی
کرد تلقین حرف دین بر مشرکی در کارزار
روی پیچید از قبولش مشرک، افگندش به خاک
کرد جا بر سینه، تا آرد سرش را بر کنار
بی ادب بر روی شاه افگند آبی از دهان
از گلویش شاه دین برداشت تیغ آبدار
دید گستاخی چنان، عفوی چنین، شد در شگفت
گشت علت جوی و گفت او را امیر بردبار
***
در ثنای حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام
کرد از عهد جوانی یاد، زال روزگار
ساخت نو پیرانه سر، پیرایه ی پیرار و پار
ساقی دوران دگر آبی به جام خاک ریخت
کانچه اندر سینه پنهان داشت، گردید آشکار
پایکوبان بر نوای طوطی و دراج، سرو
دست افشان بر سرود قمری و بلبل چنار
باغ، از گلهای سرخ و راغ، از اوراق سبز
در برش حمرا حریر و بر سرش خضرا خمار
همچو چشم و روی خوبان، نرگس و گل را عیان
دیده ی عابد فریب و چهره ی زاهد شکار
لاله اندر بوستان بی غازه رویش را فروغ
نرگس اندر گلستان بی باده چشمش را خمار
وادی ایمن نباشد باغ و اینک کرده بین
هر درخت از آتش گل نخله ی طور آشکار
نیست موسی شاخ و چون دست و عصای موسوی
آشکارا کرده بیضای گل و ثعبان خار
پیکر کوه گران از ریزش ابر مطیر
دفتر برگ خزان از جنبش باد بهار
این یکی چون جسم فرعون آمد اندر آب غرق
وان یکی چون گنج قارون در زمین شد خاکسار
گر نه با انفاس عیسی همنفس پیک شمال
ور دم روح القدس همدم نه با باد بهار
پیکر خاک از چه جست از روح ِ نامی زندگی
مریم شاخ از چه شد از عیسی گل باردار
چون سلیمان تکیه بر تخت سلیمان کرد گل
بر فراز شاخ، در الحان داودی هزار
یوسف گل پیرهن چاک از زلیخای صبا
طفل سوسن را زبان گویا به پاکیش از کنار
ابر سیمابی به راغ و لاله ی روشن به باغ
عاشق وامق سرشک و شاهد عذرا عذار
لاله را داغ درون و عارض رنگین بود
از دل مجنون نشان وز روی لیلی یادگار
روی گلبرگ طری افروخته شیرین صفت
قامت سرو سهی افراخته پرویز وار
در نوا بلبل به آهنگ نکیسا، زآشیان
نغمه زن قمری به لحن باربد، از شاخسار
بر کنار سرو، قمری مانده بی آشوب زاغ
بلبل اندر بستر گل خفته بی آسیب خار
باغ پرنسرین و من در گوشه ی خلوت غمین
دشت رنگین و من اندر کنج تنهایی فگار
ناگهم طاوس مستی جلوه کرد از در، کزو
گویی اندر کلبه ام زد چتر طاوسی بهار
محفلم را از قدوم او، ز بزم حور، ننگ
کلبه ام را با وجود او، ز باغ خلد، عار
با رخ رنگین او، فارغ دل و آسوده چشم
از تماشای گلستان و ز سیر لاله زار
گشته از شمشاد قدش سرو کشمر منفعل
مانده از خورشید رویش ماه نخشب شرمسار
از دهان نوشخندش، معجز عیسی عیان
وز نگاه چشم بندش، سحر هاروت آشکار
گیسوی عنبر طرازش، بند دلهای غمین
حلقه ی زلف درازش، دام جانهای فگار
همچو صیادان شکار انداز از مژگان تیر
همچو شیادان کمند افکن ز زلف تابدار
برده از درج گهریز و کمند مشکبیز
رونق لعل بدخشان، قیمت مشک تتار
داده ترک چشم را خنجر ز مژگان دراز
کرده بر تن راست درع از طره ی آشفته تار
گشته از نوشین دهانش دلبر نوشاد، شاد
مانده با فرخنده رخسارش بت فرخار، خوار
بر رخش ابرو عیان یا بر هوا قوس قزح
یا به گردون ماه نو، یا بر کف شه ذوالفقار
مظهر الطاف یزدانی علی عالی آن
کز وجودش شد کمال قدرت حق آشکار
علت ایجاد عالم کز وجود او کنند
امهات سفلی و آبای علوی افتخار
وهق او پروین کلاف و سیف او ذابح غلاف
سهم او شعری شکاف و رمح او رامح شکار
چتر او خورشید سای و دست او خیبرگشای
نطق او معجز نمای و کلک او قرآن نگار
دلدل او ستام و قنبر او را غلام
مهر گردون احتشام و چرخ انجم اقتدار
خشم او صرصر صریر و قهر او آذر نظیر
عفو او اندک پذیر و لطف او آسان گذار
شد چو دید از وی نوی، این دستگاه خسروی
داد را بازو قوی، بیداد را پیکر نزار
خشک اگر ماند نخیل آن را چه غم کش شد دخیل
ابرگو باشد بخیل آمد چو دستش قطره بار
نوح چون گشتش دخیل و خضر را شد چون دلیل
شد چو همدم با خلیل و گشت با موسی چو یار
کشتی از آبش کشاند آب روان بخشش چشاند
زآتشش در گل نشاند از نخلش آتش داد بار
خواست تا در خیل او باشد سپهداریش شغل
خواست تا در جیش او باشد زره سازیش کار
رام شد صرصر سلیمان را به زیر اندر خرام
نرم شد داود را آهن به دست اندر فشار
برق تیغ آسمان سایش به هنگام نبرد
باد گرز کوه فرسایش به گاه کارزار
بر رود از ماه و سازد سینه ی خورشید ریش
بگذرد از گاو و سازد پشت ماهی را فگار
قهرمان چرخ او را از پی پاس حریم
مشعل خورشید او را از غم شمع مزار
خنجر خونریز خور هر صبح بندد بر میان
اشک خونین شفق هر شام ریزد بر کنار
از شکوه او نمی سودش اگر بر پشت زین
وز نهیب او نمی بودش اگر بر سر مهار
ره نمی جست این چنین خنگ فلک بر گرد خاک
تن، نمی داد این چنین گاو زمین در زیر بار
گر کند از حکم محکم چرخ را منع از حرام
ور کند از امر جاری خاک را منع از قرار
کشتی چرخ روان، همچون زمین یابد سکون
لنگر خاک گران چون آسمان گیرد مدار
***
حکم، حکم تست، ای نفس تو نفس مصطفی
دست، دست تست، ای دست تو دست کردگار
مصطفی بر جا، که را امید ره بر صدر شرع؟
دست حق پیدا، که را چشم ظفر بر کارزار؟
دیگری را بر تو بگزیند کسی کو برگزید
سامری بر موسی و گوساله بر پروردگار
کی کسی ابلیس را داده ست بر آدم شرف؟
کی کسی کرد اهرمن را بر سلیمان اختیار؟
گرچه در طاعات یزدانی، بود، سالی دو سه
گر چه با مهر سلیمانی بود روزی سه چار
مسند یوسف کجا گردد شکار انداز گرگ؟
منزل عیسی کجا گردد چراگاه حمار؟
پیش یعقوب ارچه رخ مالید روزی بر زمین
توشه ی عیسی بر آن هر چند شد یکچند بار
گر نبودی صیقل شمشیر تیزت تا ابد
ماندی اندر زنگ کفر آیینه ی اسلام، تار
کعبه چون شد مولدت، جست این شرف، ورنه زچیست
خاک را این احترام و خاره را این اعتبار؟
گاه زرریزی و گوهر پاشی از دست و دلت
خازن کان منفعل، گنجور دریا شرمسار
کان نه چون طبع جواد تو، که کان اندر بدخش
ابر، نه چون دست راد تو، که ابر اندر بهار
تیشه ها بر دل خورد تا گوهری آرد ز سنگ
قطره ها ریزد ز رخ تا دری آرد از بحار
گاه بخشش کان طبعت، مفلسان را در بغل
گاه ریزش ابر دستت سایلان را در کنار
بی تعب باشد به دامن لعل و لعل تابناک
بی طلب ریزد به خرمن در و در شاهوار
قهرمان احتساب و پاسبان عدل تو
خستگان را شد چو یاور، عاجزا را شد چو یار
صعوه با شاهین کند پرواز از یک آشیان
گور با ضیغم بود انباز، در یک مرغزار
زیردستان را دهد چون پنجه ی لطف تو زور
چیره دستان را کند چون شحنه ی عدل تو خوار
کبک گردد چرخ افگن، صعوه گردد بازگیر
گور گردد شیر اوژن، بره گردد گرگ خوار
در شمار بندگانت هر که خود را بشمرد
نشمرد ایزد گناهش را برو روز شمار
روز هیجا از خروش رزمجویان چون شود
وحشت محشر عیان، شور قیامت آشکار
تیغ گردد از دو سر خندان چو برق اندر غمام
کوس گردد از دو سو نالان چو رعد اندر بهار
در بر هر سرفراز و بر کف هر رزمساز
جوشن خنجر گذار و خنجر جوشن گذار
کرده تیغ آبگون و ساخته نعل هیون
لاله گون صحرا زخون و نیلگون دشت از غبار
کوشش رویین تنان چندان که از خاطر برد
زال گردون داستان رستم و اسفندیار
ذابح اندر پیش تیغ پر دلان در الامان
رامح اندر پیش رمح سرکشان در زینهار
باره بر تن ها تگاور، چون پلنگ اندر جبال
تیغ در خونها شناور چون نهنگ اندر بحار
گردن شیران نهنگ تیغ بران را غذا
گرده گردان عقاب تیر پران را شکار
بر هوا افتد چو نقش از صورت شیر علم
بر فلک تابد چو عکس از شکل گرز گاوسار
گاو گردون پرسد از شیرش همی راه گریز
شیر گردون جوید از گاوش همی سمت فرار
آیی از یکسو برون، تأیید یزدان رهنمون
زیر رانت دلدل و بر دست رخشان ذوالفقار
قائد نصرت ز پیش و سائق دولت ز پس
لشکر فتح از یمین و خیل اقبال از یسار
خنگ کوه اندام تو از پردلان پیلتن
تیغ تارک سوز تو از سرکشان پایدار
هر که را بر تن دود، فارغ کند از حبس گور
هر که را بر سر رسد ایمن کند از ننگ دار
پرتو خورشید شمشیر تو بر هر کس فتد
سایه بر وی نفگند چون کرکس مردار خوار
تشنه لب او، لیک خونش آبگاه وحش و طیر
گرسنه او، لیک اندامش غذای مور و مار
ای تورا بس تاج و تخت از هل اتی و لافتی
از مرصع تاج ننگت، از مکلل تخت عار
سالها شد کارزویم بود در دل تا تو را
هم زبان، هم خامه گردد مدح خوان، مدحت نگار
طبع عالی جست گوهرریز بحری از بحور
دست خالی خواست لؤلؤ خیز بحری از بحار
تا از آن گوهر کند رنگین ورق بهر مدیح
تا از آن لؤلؤ کند سنگین طبق بهر نثار
می شدم گلشن به گلشن، بال گستر، پرفشان
می شدم وادی به وادی، رهسپر، منزل سپار
گلشنی دیدم عیان در وی نهالان ارم
وادیی دیدم روان در وی غزالان تتار
خویش را دیدم در آن گلشن چو افگندم نظر
خویش را دیدم بر آن وادی چو افتادم گذار
زاغ گنگ و نغمه سنج از هر طرف بس عندلیب
مور گنگ و قطره زن هر گوشه چندان شهسوار
وادیی چون عنصری و ارزقی در وی روان
گلشنی چون انوری و فرخی در وی هزار
آشیان کردم به اقبال تو بر هر شاخ گل
دام گستردم به نیروی تو در هر مرغزار
تا از آن رنگین نهالان دسته ای بستم زگل
تا از آن مشکین غزالان گله ای کردم شکار
می شدم منزل به منزل، پایکوبان، رهنورد
می شدم محفل به محفل، دست کوته، دلفگار
از رفیقان منزلی دیدم گروه اندر گروه
از حریفان محفلی دیدم نگار اندر نگار
منزلی آنجا، سنایی، لامعی را همزبان
محفلی مختاری آنجا با معزی میگسار
کعبه ی کوی تو کردم قصد و گشتم پی سپر
طاق ابروی تو کردم یاد و گشتم جرعه خوار
فکر همراهان نکردم بود چون مقصد عظیم
سوی همبزمان ندیدم بود چون می خوشگوار
رهروان با شوق مقصد ایمن از بعد طریق
میکشان با ذوق مستی فارغ از رنج خمار
باد، باشد خاره را تا جای، گوهر در بغل
باد، باشد خار را تا منزل گل در کنار
دوستانت را بر افسر گوهر و بر دست، گل
دشمنانت را به بالین خاره و در پای، خار
***
در ثنای حضرت علی بن موسی الرضا علیهما السلام
طوس این، یا وادی ایمن که می بینم ز دور
گنبد شاه خراسان یارب این، یا نخل طور
وادی ایمن نه و زان وادی ایمن به رشک
نیست نخل طور و نخل طور از آن در کسب نور
آسمان است آن و خورشید این، اگر در شب چو روز
پرتو خورشید می افتاد بر نزدیک و دور
معنی ظلمت نیاید ساکنانش را به وهم
زانکه شب چون روز روشن باشد اندر چشم کور
کور، کی بینی در آن کشور، که با عیسی شود
مرغ عیسی همنشین گر یابد از خاکش درور
شهر، مستغنی بود از وصف، با این شهریار
کاندران درد است درمان، رنج، راحت، سوک، سور
طینت آدم که یزدانش سرشت از آب و خاک
گویی از این خاک طیب بود و این آب طهور
در اثر عکس زمرد سبزه اش در چشم مار
از شرف دست سلیمان تربتش در پای مور
با وجود گنبدش گفتم چه لازم نه سپهر
عقل گفتا ناگزیر است از برای لب قشور
تا که در سلک قنادیل رواقش جا کند
سود روی عجز هر شب بر زمین تابنده هور
چونکه منشور قبول از خادمان او نیافت
ماند سرگردان به گرد خاک تا صبح نشور
گر غباری افتد از جولانگه زوار او
بر کف بادی که در باغ جنان دارد عبور
تا از آن جیب و گریبان را عبیر آگین کند
می ربایندش ز دست یکدگر غلمان و حور
مقریان تسبیح خوان هر صبح بر گلدسته اش
یا ملک در ذکر، یا داود مشغول زَبور
ای به داغ تو مشرف، تاجداران را جباه
ای به طوق تو مزین شهریاران را نحور
نیلی از بعد حریمت جامه ی بیت الحرام
عالی از ظل سریرت، پایه ی دارالسرور
خویش را تا داده بر آیینه ی روی تو عرض
روی ننمایند مستورات غیبی از خدور
بی قبول تو مبانی قدر گیرد خلل
بی رضای تو مساعی قضا یابد فتور
قسمت حاسد ز خوان بیدریغ جود تو
حظ خفاش از خور است و بهر کناس از بخور
گو به دندان گیرد انگشت تعرض حاسدت
کافرینش را به دست تست تنظیم امور
در زمینی کاندران خار خلافت بردمد
در زمان بر فرق ریزد خاک ادبارش دبور
گرامان مأمون نمی جست از تو می کرد آشکار
شیر نقش پرده روبه بازی کلب عقور
هیچ از شأن سلیمانیت نتوانست کاست
خاتم ملک از کفت گر برد اهریمن به زور
صرصر قهر خداوندی مگر کانجام کار
رفت از کاخ دماغش گرد پندار و غرور
مشهد پر نور تو اینک مطاف جن و انس
طعن او ورد اناث و لعن او ذکر ذکور
سیر مهر و ماه را باعث تویی گر باعث است
مهر در ربط سنین و ماه در عقد شهور
لطف و قهرت را بود هنگام قهرو وقت کین
فیض انفاس مسیحا و خواص نفخ صور
منحصر در نسل تو دیدند شأن سروری
شد از آن عیسی مجرد گشت از آن یحیی حصور
از پی پاداش مهر و کین تو گویی بود
چون بر انگیزاند ایزد مردگان را از قبور
سهمگین اندر عقاب سهم تو نسرین چرخ
چون صعاوی از صقور چون عصافیر از نسور
شد چو خاکت فرش راه و برد چون چرخت نماز
شد مصون از انقلاب و گشت محفوظ از فتور
خازن امر تو را زیبد کز آغاز وجود
رایض حکم تو را شاید که از بدو ظهور
قرص سرخ مهر را چون بوته بگدازد چو زر
خنگ سبز چرخ را بندد بر آخر چون ستور
فرش اینک بر زمین درگهت بال ملک
گر سلیمان سایه بر سر داشت از بال طیور
هان صباحی این همان حضرت که کردی آرزو
حضرتش را گرچه فرقی نیست غیبت با حضور
عرضه ده درد دل خود را برین صدر رفیع
گرچه ایزد کرده آگاهش ز ما تخفی الصدور
یا ولی الله اینک رو سیاهی بر درت
قطع کرده با هزار امیدواری راه دور
با طواف درگهت کنده دل از شهر و وطن
با غبار روضه ات پوشیده چشم از دخت و پور
مغفرت با ایزد است و من برین در جویمش
عاصیان را شد برین در رهنمون رب غفور
کوه بر دوشم ز عصیان و فضای گور، تنگ
آه اگر باید به این حالت مرا رفتن به گور
از تو تشریف شفاعت آرزو دارم که هست
قامتم از کسوت طاعت به روز حشر، عور
گر تو محرومم کنی آرم به درگاه که رو؟
وای بر آن بنده کزوی خواجه اش باشد نفور
عمر نوحی بایدم تا از تأسف هر نفس
چشمه ی خون از دلم جوشد چو طوفان از تنور
کرده ام در سلک زوار تو جا، بنگر به من
وای بر من گر نبیند جانب زایر، مزور
بر ندارم از سگانت مهر، خوانندم اگر
حوریان قاصرات الطرف از اطراف قصور
تا به تأثیر طبیعت، تا به تحریک نهاد
خاک باشد در سکون و باد باشد در مرور
تیره بادا مشرب اعدایت از گرد ملال
تازه بادا مزرع احبابت از باد سرور
***
در مدح آذر بیگدلی
دوشم که نمی ماند به شبهای دگر بر
چشمم به سها، طعنه همی زد به سحر بر
پشت سمک از موجه ی اشکم به تزلزل
تیر فلک از ناوک آهم به حذر بر
مشحون شب تاریک، به رخشنده کواکب
چون مار سیاهی به سر گنج گهربر
یا اهرمنی سلسله های گهر آگین
آویخته از گردن و افکنده به بر بر
روشن نه بساط فلک از مشعل انجم
انگشت شب افروخته آهم به شرر بر
گفتم ز اثر گر نفتاد آه شبانه
نبود شب ما را ز چه صبحی به اثر بر؟
زهرم همه زین کاسه به لب تا نگرستم
دست سحر آمیخته شیرش به شکر بر
افکند ز کف ساقی گردون، قدح ماه
شد بزم افق گرم به پیمانه ی خور بر
من خود به دعا دست برآورده که ناگاه
زد دست مبارک قدمی حلقه به در بر
بر دست یکی نامه چو شمامه ی پرویز
آگنده به مشک طری و عنبرتر بر
گفتم که مگر نکهت یوسف ره کنعان
گم کرد و گذر کرد به این تیره بصر بر
یا سایه به ویرانه ی ما هدهدی افگند
کز دست سلیمان بودش تاج به سر بر
یا مرغ سلیمان که نهان شد ز سلیمان
آمد ز سبا، نامه ی بلقیس به پر بر
یا راه غزال ختن افتاد برین دشت
کاید همه را نافه ی تر تا به کمر بر
یا دسته گلی در چمن خلد فتاده است
از معجر حوران به کف باد سحر بر
یا پیک شه آورده ز مشکو به صفاهان
پنهان خبر آمدن شه، به شکر بر
یا آمده شاپور و مثال رخ پرویز
گسترده درین دشت به اظهار هنربر
یا قاصد پرویز که برگشته ز ارمن
خوش کرده دمی کلبه ی ما را به گذر بر
یا کرده ز نام من بی نام و نشان یاد
کلک گهر افشان، به کف فخر بشر بر
سرو چمن سروری آذر که بیاراست
رشح قلمش باغ هنر را به ثمر بر
آن نخل کزو طور سخن کش به بنان است
نوری که بود رهبر موسی به شجر بر
نقش رقمش باصره داده است به کوران
صیت قلمش سامعه بخشیده به کر بر
تا نامه گرفتم ز کفش، داشتمش پیش
دستی که فراداشته عطشان به مطر بر
آسود دل تنگم از آن نامه ی نامی
چون ز آیه ی رحمت دل عاصی به سقربر
صد بار فزون خواندمش از شوق، سراپا
هر بار ولی خوشترم آمد به نظر بر
ز انداختن مهرنیا، در چه بیژن
ز آوردن پیراهن یوسف به پدر بر
نه نامه، یکی درج گهر ریز و دران درج
پندی که دریغ است پدر را به پسر بر
چون افسر کاوس، مکلل به لئالی
چون ساغر جمشید، مرصع به در ربر
نوک قلمش مشک به کافور، سرشته
کافور به زیر اندر و مشکش به زبر بر
با سرره آن کوی سپردم که بسی داشت
سر، رشک درین ره به پی راهسپر بر
در دل همه آن بود مرا فکر رهاورد
کافتاد گذارم به گلستان فکر بر
چیدم پی آرایش این دسته که بستم
هر جا نگرستم، گلکی تازه به بر بر
ای تربیت پرتو مهر تو به من بیش
از مهر درخشان به بدخشان، به حجر بر
بودم ز تو گر دور و زبون سپه غم
شد راهبرم نیروی لطفت به ظفر بر
از صدق حدیث نبوی آگهیش نیست
آن کز سر کویت بکند رو به سفر بر
از تو سنی خنگ سپهر است، اگر من
گاه از سر کوی تو نهم بار به خر بر
سوگند به خاک در تو، جز به در تو
هرگز ننهم پا ز در خویش به در بر
از گمرهی بخت سیه راه کنم گم
خضرم همه گر راه نماید به حضر بر
نومید چنانم که برم رشک بر آن کس
کش عمر گذشته است به بوک و به مگر بر
دور فلک آن رشته ام افکند به گردن
کش دست قضا بسته به بازوی قدر بر
بی میل خریدار، به هر سو کشدم زار
چون برده فروشان، چه به بحر و چه به بربر
گاهم به سر کوی تو آرد که کشاند
بیرون و کند خون همه عمرم به جگر بر
در کوی تو القصه ز اندیشه ی هجرم
جان است به بیم اندر و خاطر به خطر بر
چون بلبل در دامم و دامم به گلستان
چون ماهی در شستم و شستم به شمر بر
گر در سخنم پرتو حسنی است، هم از تست
هر چند کند جلوه معانی به صور بر
آری بجز از اشک رخ خویش نبیند
چشمش چوفتد شمس به مرآة قمر بر
تا ماه ز پروین فگند طوق به گردن
تا چرخ ز اکلیل نهد تاج به سر بر
بر گردن خصم تو بود طوق ز آهن
واکلیل خلیل تو مرصع به گهر بر
***
در تاریخ زراندود کردن گنبد منور حضرت حسین به علی علیهما السلام
این زرنگار قبه چه کز عکس و بام در
اندوده است قبه ی افلاک را به زر
این مرتفع بنا چه که صف نعال آن
بر صدر آسمان به حقارت کند نظر
این سرفراز کاخ چه کز غایت علو
بیرون کشیده است زجیب سپهر، سر
این عرش فرش اساس چه کز فرط ارتفاع
هست از فراز عرش، نشیبش فرازتر
این طرفه غرفه چیست که بهر نظاره اش
سکان خلد، کرده سر از غرفه ها به در
عکسش بود پدید در آیینه ی سپهر
همچون صواع یوسفی از رحل پیله ور
عاجز شد از مدارج آن راصد خیال
اعرج شد از معارج آن عارج فکر
نه پایه نردبان فلک عاجز آیدش
جوید بر آستانه ی اندیشه راه اگر
از بس نظاره ی در و بامش، نجوم را
شب تا به روز باز بود دیده از سهر
خورشید نیست اینکه تو هر روز، بینیش
کافتد ز دشت خاور، در جیب باختر
گویی که از نظاره ی این قصر، چرخ را
گردیده است افسر زرین رها ز سر
ای آسمان، به خشت زری فخر تا به کی؟
هر شام پوشی و دهیش جلوه هر سحر
هر خشت این بناز رو، طالع به روز و شب
از یک سپهر، این همه خورشید جلوه گر
گفتم مگر که مبدع افلاک خواسته است
کاعداد تسعه ی فلکی را کند عشر
گفتا خرد فلک نبود این، ولی فلک
بسته است از مجره پی طوف آن کمر
این اصل کون آمده، آن مایه ی فساد
از پرده دار فرق بود تا به پرده در
گردون در آن به غالیه سایی است مستمال
رضوان دران به مجمره سوزیست مشتهر
کروبیان گزیده بر اطرافش آشیان
روحانیان گرفته به پیرامنش مقر
اهل بصیرت از در و دیوار آن کنند
نظاره، دیده آنچه کلیم الله از شجر
تا پای زایرانش آساید از غبار
تا فرق خادمانش ایمن بود ز ضر
میکال در فضایش گسترده است بال
جبریل در هوایش افراشته است پر
عاجز خور از نظاره ی سطحش، مگر کشد
از تربت منور آن، کحل در بصر
بی رحمی از شهاب ز گردون ساحتش
ابلیس در هراس بود، دیو در حذر
خشتش که صبح کرده صفا را از آن طلب
خاکش که حق سرشته شفا را دران اثر
آن داده از فروغ کف موسوی نشان
وین کرده از خواص دم عیسوی خبر
در جیب آنکه یافت دران روضه خوابگاه
در دست آنکه جست درین بقعه مستقر
پروانه ی دخول جنان و خلود خلد
خط امان دوزخ و آزادی سقر
اینجا بود که دست درخت افگن سپهر
در پای نخل گلشن دین زد زکین تبر
اینجا بود که کشتی آل نبی شکست
خاموش نوح آن ولی از رب لاتذر
اینجا بود که ناخن یأجوج فتنه شد
در سد دین و پایه ی اسلام رخنه گر
اینجا بود که صرصر جور و تگرگ کین
نگذاشت از ریاض رسالت به جا ثمر
اینجا ز گردش فلک کجمدار برد
روباره ماده طعمه ز پهلوی شیر نر
اینجا زخون شافع روز شمار، کرد
شمر لعین روانه به روی زمین شمر
اینجا به کین، مودت قربی بدل شده [است]
اجر نبی هبا شده، حق علی هدر
اینجا شد از خسوف، مه چرخ، مختفی
اینجا شد از کسوف، شه شرق، مستتر
اینجا فتاده قائمه ی عرشه بر زمین
اینجا گسیخت عقد ثریا ز یکدگر
این مشهد حسین علی سبط مصطفی است
در پای آن بود سر افلاک پی سپر
شاه مدینه بارگه کربلا سریر
سلطان مرتضی نسب مصطفی گهر
رخشنده گوهر صدف خیرة النساء
تابنده اختر فلک سید البشر
رخسار او ز فارس گردون دهد نشان
دیدار او ز فاتح خیبر دهد خبر
در مهر و کین او بود آثار خوب و زشت
در حب و بغض او بود آیات خیروشر
گرگان کوفه پیرهنش را به خون خضاب
کردند، آسمان چو جدا کردش از پدر
برداشت دل زجان، پی آمرزش جهان
داد از پی شفاعت امت ز دست، سر
دردا و حسرتا که جهان در مصیبتش
افروخت آتشی که تفش سوخت خشک و تر
بر خوان دهر خلق جهان را ز ماتمش
جز اشک چشم و لخت جگر نیست ما حضر
سرخ از شفق سپهر مگو، این عزا ببین
رنگین زلاله دشت مدان، این ستم نگر
شد ساغر سپهر، لبالب ز خون دل
شد دامن زمانه پر از پاره ی جگر
گفتم اگر چه خاک در این بزرگوار
باشد ز زر ز رتبه و مقدار، بیشتر
زاهل عطا، که یافت به ترتیب آن، محل؟
زاهل سخا، که جست به تذهیب آن، خطر؟
از شیعیان، که گشت به این فیض، مستفیض؟
از دوستان، که گشت به این نام، نامور؟
از دولت که شاهد زریافت این جمال؟
از همت که زاده ی کان جست این هنر؟
از خسروان به اسم که این قرعه زد قضا؟
از سروران به نام که این سکه زد قدر؟
گفت آنکه بحر و کان زدرش جسته زینهار
خاقان دهرو خسرو بحر و خدیو بر
یعنی سمی شاه رسالت، محمد آن
از خسروان به رتبه فزون، از نسب زبر
آن افتخار دوده ی قاجار، کش رسد
تخت و نگین خسروی از جدو از پدر
تیغش کند به کاسه ی جمشید، خون دل
تیرش زند به دیده ی خورشید، نیشتر
قائم شود قیامت، هر جا برد سپاه
محشر شود پدید به هر جا کشد حشر
دوران نیابد از پی مجروح او علاج
گردون نجوید از پی شمشیر او سپر
ایوان مدح کسریش از عدل، منکسر
طومار وصف حاتمش از جود، مختصر
تیرش چو روز کینه کند از کمان گذار
گرزش چو گاه حمله کند بر هوا گذر
مرغی است آن، که سینه ی خصمش بود، مطار
ابریست این، که خون عدو باشدش مطر
در سینه ی سمک، زین رمح او شکاف
در خرمن فلک ز سر تیغ او شرر
گرزش به گاه حمله کند چشم مهر، کور
کوسش به وقت ناله کند گوش چرخ، کر
با داستان معرکه ی او زیاد برد
دستان حکایت پدر و قصه ی پسر
کوتاه، اطلس فلکش از قبای قدر
از بهر آستینش، ناچار، آستر
نقش است بیم او به دل خصم بی وجود
نقشی بر آب او و بر آن نقش بر حجر
ز اندام قدر و بازوی جاهش گسیخته
درع نجوم و حلقه ی قوس فلک وتر
نخلی بود نخورده جز از خون دشمن آب
رمحش ازان بجز سر دشمن نداد بر
آورد در رکاب چو پا، در بنان عنان
شد همرکاب فتحش و شد همنعان ظفر
القصه چون تمام شد این گنبد و ازان
زر یافت زینت دگر و زیور دگر
فارغ زعکس بام و درش گشت روزگار
روز از فروغ شمس و شب از پرتو قمر
کلک صباحی از پی تاریخ آن نگاشت:
در گنبد حسین علی زیب جست زر
تا یابد از عطای شه شرق هر صباح
زین گنبد رفیع به تذهیب تازه فر
پاینده باد بانی این گنبد رفیع
وز بام چرخ، قبه ی جاهش رفیع تر
ذکرش بود در السن و افواه، منتظم
خیرش بود در انفس و آفاق، منتشر
***
در رثای هاتف اصفهانی دوست خود
ناصح چه دهی پند من از گریه ی بسیار؟
تا دل نشود ریش نگردد مژه خونبار
هردم چه کنی منع من از گریه و زاری
جز گریه و زاری چه برآید زدل زار؟
کوشی چو طیبان ز پی چاره ی دردم
بهبود ازین درد ندارم من بیمار
بر روزنم ای مهر جهانتاب چه تابی؟
یکسان شب و روز است به چشمی که بود تار
ای بیخبر از حال دلم چند ملامت؟
کازاد ندارد خبر از حال گرفتار
ای چرخ پی نیستی ام چیست شتابت؟
از هستی من کار نباشد به تو دشوار
همدرد من ای یار وفادار کجایی؟
سازیم مگر خلوتی آسوده ز اغیار
بر درد تو من گریم و بر حسرت من تو
شاید دلی از گریه توان کرد سبکبار
ای بی اثر افغان دلم از دست تو خون شد
ای خزن شده دل سینه ام از دست تو افگار
ای آه بکش شعله و از سینه برون شو
ای مردم چشم اشک شو از دیده فرو بار
بگشاد خزان دست به یغمای گلستان
افتاد ز پا سرو و فرو ریخت گل از بار
گلبرک طری تخت برون زد زگلستان
شمشاد جوان رخت سفربست زگلزار
از لطمه ی شب گشت سیه، ناصیه ی روز
آیینه ی خورشید نهان ماند به زنگار
رفت آنکه عدیلش نتوان یافت در آفاق
رفت آنکه نظیرش نتوان جست در اقطار
هاتف سر احرار، که حیران شد و عاجز
زاوصاف وی اوهام و زتو صیف وی افکار
رخشنده مهی از فلک احمد مرسل
تابنده دری از صدف حیدر کرار
نه، نه، ملکی بود که منزل به فلک داشت
آمد به زمین و به فلک رفت دگر بار
بیرون تو زدی خیمه ازین عالم و افسوس
کان خیمه ی فیروزه نگردید نگونسار
بی صورت زیبای تو ای عالم معنی
عالم همه در دیده ی من صورت دیوار
بنیاد امل هر چه بود پست نکوتر
از بام خورنق بشنو نقل سنمار
***
در ثنای حضرت علی بن موسی الرضا علیهما السلام
چون شد به تخت عاج، خرامان، خدیوروس
افتاد شاه زنگ ز اورنگ آبنوس
شد سرنگون ز توسن گردون، شه حبش
رام امیر روم شد این اشهب شموس
آراست ترک روز به تن، زرفشان لباس
هندوی شب درید به بر، سیمگون لبوس
حورای صبح، لب به تبسم ز هم گشاد
رفت از جبین پر گره دیو شب عبوس
هر هفت کرده باز ز نیرنگ زال چرخ
شد جلوه گر ز حجله ی خاور عروس روس
گفتم به عقل کز چه کشد این عروس را
بیرون ز پرده هر سحر این زال چابلوس
گفتا برای آنکه نهد هر صباح روی
بر در گهی که تافته از شمسه ی شموس
آرامگاه سرور دین، مشهد رضا
کانجا کنند فخر، ملایک زخاکبوس
مولای هشتمین که ز یمن حریم او
بر چرخ هفتمین فکند سایه، خاک طوس
گردنده آسمان نه، که از رایتت ظلال
تابنده اختران نه، که از رای تو عکوس
کی در دماغ آدم می یافت عطسه راه
از خاک درگه تو نمی یافت گر عطوس
گر نفس قدسی تو نمی بود مدعا
ابدان نیافتندی پیرایه از نفوس
برقد چاکران تو گویی بریده شد
نه اطلس فلک که بود ایمن از دروس
اسکندرت به درگه و دارا بر آستان
این چاکریست ترسا، آن بنده ای مجوس
روز وفا که تا بد چون برق، روی تیغ
هنگام کین که نالد چون رعد نای کوس
روی دلاوران همه را گونه ی زریر
چهر بهادران همه را رنگ سندروس
افتد ز نوک رمح، به روی سماک، چاک
تفسد زنعل رخش، به پشت سمک فلوس
پران عقاب تیر زند پنجه برصدور
رنگین نهال نیزه به بار آورد رؤوس
آسوده زیر خاک به آمرزش آورند
یاد از شغاد، رستم و رستم ز اشکبوس
هنگامه قیامت و غوغای رستخیز
خیزد زجا کنی چو تو بر صدر زین جلوس
ریزد ز باد حمله ات از هم اگر عدو
بر سر کشد ز ترس تو از نه فلک تروس
خفتان و خود خصم بر تیغ و تیر تو
چون جوشن سمک شود و مغفر و خروس
سرداد، بر سر مرض همسریت، خصم
نبود بغیر قطع، علاج شقاقلوس
شاها منم که فخر من از بندگی تست
هست از نژاد نوذر اگر افتخار طوس
دانای طوس و درگه اولاد آتبین
استاد گنجه و در فرزند فیلقوس
روی من و غیار درت تا به عقد تو
هردم ز فکر بکر درآرم یکی عروس
عمری بود که دور ازان خاک آستان
کارم بود تأسف و وردم بود فسوس
بر آستان خویش، مرا گوشه ای ببخش
گر جامه ام پلاس بود، لقمه ام سبوس
ریزد همیشه تا فلک از سیر سعد و نحس
گه شهد در اوانی و گه زهر در کئوس
جام موافق تو پر از شهد، از سعود
کام مخالف تو پر از زهر، از نحوس
***
در ثنای حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام
چون سحر زد برین بلند رواق
خسرو شرق رایت اشراق
اشک انجم زچشم چرخ چکید
شست از سرمه ی شبش احداق
باز شد عشوه ساز دیده ی مهر
اختران را ز عشوه بست آماق
گردن افراخت مهرو دزدیدند
به گریبان ستارگان اعناق
درع سیمین فگند شب ازدوش
روز بنهاد زرفشان بغتاق
از ویم نکته ای سئوال افتاد
دور از ابهام و خالی از اغلاق
کز تو فربه نواز و لاغر سوز
باشد این معنیم به خاطر شاق
که ببینی چو جرم مه فربه
دور داریش ز آفت احراق
چو قد از لاغریش خم نگری
مبتلا سازیش به رنج محاق
گفت رشک آیدم که می ماند
به رکاب شهنشه آفاق
علی عالی آنکه بی فصل است
جانشین نبی به استحقاق
آنکه هستش به بارگاه حرم
آنکه گشتش بر آستان وثاق
مهر، مجمر فروز و زهره کنیز
تیر، دفتر نگار و ماه، وشاق
در تکاپوی راه قرب، بر او
نگرفته کسی سبق به سباق
غیر ازان کز پی خروج از خلد
جبرئیلش نهاد زین به براق
داده آن هم به دوش خود جایش
تا بت افگند در حرم از طاق
حکم او خواست تا عطارد را
در صف منشیان دهد اطلاق
گفت صدقش نشاید اینکه بود
خامه اش نقشبند حرف نفاق
ای تو نور مناظر انظار
وی تو نور حدائق احداق
گر ز ابداع ممکنات نداشت
مدعا خلقت تو را خلاق
دادی آباء سبعه، قبل قبول
مادر چارگانه را سه طلاق
ز احتساب تو ای به گیتی فرد
ز اجتناب تو ای به عالم طاق
دهن جام را گشاده کزاز
نای مینای را گرفته خناق
زند و افگند ز دست و دلت
ای تو مستغنی و جهان مشتاق
برقفا، ابر را، صبا، سیلی
برجبین، بحر را، سحاب، بزاق
ممتلی نیست گر ز ابر کفت
بحر را از حباب چیست فواق؟
مه مگر روز کرد از تو فرار
شب مگر مهر جست از تو ایاق
کز کلف، روی آن گرفت، بهق
وز شفق، یافت چشم این شرناق
بودیت خصم، بی نصیب ازرزق
گر نبودی تو قاسم ارزاق
بهرزیب درت ز خور هر صبح
تارک روز راست نو بغتاق
وز برای تو هر مه از مه نو
توسن چرخ راست تازه جناق
پادشاها منم که عمری بود
به ثنای تو خامه ام مشتاق
تا شد این نظم، زانوری مذکور
در حضور یگانه ی آفاق
ترجمان زبان وحی آذر
آن صفی صفوت خلیل اخلاق
آنکه ساید معارج شعرش
پایه ی نظم را به گردون، ساق
کرد در نظم آن مرا مأمور
از ره رتبه ام، نه از اشفاق
گفتم آن از کجا و من ز کجا
پیش شهری چه دم زند رستاق؟
شاهد طبع او بر کمال
زاده ی فکر من، بر حذاق
آن بود رشک حوری و غلمان
وین بود ننگ زنگی و قلماق
ناگزیر است بهر طفل رضیع
تا شود سروقد سیمین ساق
نرم و نازک پرندهای رقیق
چرب و شیرین، کلیچه های رقاق
زاده ی طبع نیز تا سازد
گاه، زابل مقام و گاه، عراق
باید از نظم دلکشش کسوت
شاید از معنی خوشش انفاق
من بی بهره از هنر را نیست
بهره جزدق ز فکرهای دقاق
گر بود پاره ی جگر فرزند
هست پروردنش به مفلس، شاق
گفت آری ولی دل از فرزند
نکند کس ز خشیة املاق
سر نیارستمش کشید از حکم
که خلاف آمدی ز رسم وفاق
خامه ی خاملم که کرد بر آن
خامشی نام و ابکمی اطلاق
گشت گویا و دم ز نطق بزد
طوطی ناطقه ز استنطاق
استعانت به مدح تو جستم
تا بیاراستم بدان اوراق
زاده ی طبع من که غیر از تو
از کسش نیست آرزوی صداق
شد تو را نامزد چو بگزیند
دیگری بر تو باشد از من عاق
باد تا عیش و غصه می زاید
از سپهر مشعبد زراق
دوستت را زعیش، شیرین، کام
دشمنت را زغصه تلخ، مذاق
شاد آن، بالغدو و الآصال
این غمین بالعشی و الاشراق
***
مدیحه
بهار آمد و دارند کوه و صحرا تنگ
زنقش خامه ی مانی و نامه ی ارژنگ
چمن ز لاله ی رنگین بود چو بال تذرو
زمین زسبزه و نسرین بود چو پشت پلنگ
پدید رایت گل گشت چون زرازته خاک
علم کشید شقایق چو لعل از دل سنگ
گرفت عکه به کف دف، چکاو، زدبر بط
نواخت فاخته قانون و ساخت بلبل چنگ
زعشق سرو به گردن فکنده قمری، طوق
زاشک بلبل، گل کرده است عارض، رنگ
زسجع نغمه ی ساری است هر خطیبی گنگ
ز رنگ لاله ی سوری است هر خرابی، کنگ
چو شاخ مرجان بینی و چون دهان صدف
ز لاله پنجه ی شیر و ز ژآله کام نهنگ
به سان مطرب بزم خدایگان، قمری
ز شاخ سرو سهی برکشیده است آهنگ
محیط جود، محمد حسین خان که زنند
زبذل دست و دلش بحر و کان غریو و غرنگ
ز غیرت کف و از رشک طبع او باشد
به چشم ابر، سرشک و به روی بحر آژنگ
نهاده حارث امرش به گاو و ماهی، یوغ
کشیده رایض حکمش به خنگ گردون، تنگ
***
مدیحه
خان خانان، آنکه هست از لطف یزدان جلیل
کوکب ذاتش سعید و گوهر اصلش اصیل
مفخر دوران تقی خان آنکه گاه خلقتش
کرده جا در قالب آدم روان جبرئیل
آنکه باشد پیش عزم او، گران باد خفیف
آنکه باشد پیش حزم او سبک خانه ثقیل
آنکه از رشک فروغ رای مهر آسای او
دست عیسی جامه ی خورشید انداید به نیل
طول عیش خویش را باشند از حق خواستار
بهر او خلق جهان خواهند گر عمر طویل
سد شود راه نزول حادثات از آسمان
گر کشد از رای دور اندیش بر گیتی فصیل
در خورش میزن چرخ است وصواع آفتاب
گاه احسان گر شود قانع به موزون و مکیل
از خواص تقویش شاید که در بزم سپهر
می به خون در ساغر ناهید گردد مستحیل
ره کجا باد حوادث را بود پیرامنش
آنکه شد داخل به ملکش وانکه در خیلش دخیل
حکم او را شد فلک تابع، ملک آمد مطیع
رای او را شد قدر نایب، قضا آمد وکیل
روز از پیرایه ی بینش کجا عاطل شدی
چشم انجم گر زخاک درگهش بودی کحیل
کعبه ی جاهش ز آسیب حوادث ایمن است
آری آری بر حرم دستی ندارد پای پیل
مستنیر است از فروغ روی او خورشید چرخ
همچنان کز پرتو خورشید، اجرام صقیل
کی کس از فرزندی آدم شود مانند او
عاقلان دانند فرق از هم علی را با عقیل
باغ گلشن را که چندی پیش ازین آباد کرد
بعد ازین هم جز جنان آن را نبیند کس عدیل
سبزه زار و چشمه سار او زبی آبی شدند
زرد چون رخسار سایل، خشک چون دست بخیل
باز دروی چشمه ای جاری زمهریجرد کرد
بعد منبع از مصب بربست افزون چار میل
تازه شد بهتر ز اول، سبز شد بیش از نخست
در زمانی اندک آن بستان و در عهدی قلیل
حبذا باغی صفای جنت و خلد برین
لوحش الله شمه ای رشک فرات و رود نیل
آب آن است آب خضر و باد آن باد مسیح
ایمن از باد خزان مانند گلزار خلیل
گر بقا گل راست با آب خضر شاید، چرا
مانده با باد مسیحش دیده ی نرگس علیل؟
پیش طعم میوه اش کامد به هر موسم لذیذ
با جمال لاله اش کامد به هر فصلی جمیل
تلخ باشد لعل شیرین در مذاق کوهکن
طلعت لیلی بود در دیده ی مجنون ذلیل
می فشاند دست گل در مقدم احباب، زر
می کشد پیکان خس در دیده ی بدخواه، میل
ز آرزوی آبیاری اندر آن دهقان چرخ
می نهد از ماه نو بر دوش در هر ماه، بیل
گل گرفته از کف خار و خسش تیغ و سنان
بسته بر زاغ و زغن بلبل غریو قال و قیل
از پی شوق اقامت در قصور دلکشش
ساکنان قصر جنت را تمنای رحیل
شمسه ی ایوان او شد، زایران را رهنما
هست سوی وادی ایمن تجلی خود دلیل
حوضی از مرمر در آن، لبریز از آب حیات
هر کف آبیش عمر جاودانی را کفیل
اندر آن، گوهرفشان فواره ها، از حد فزون
سلسبیلی کرده بر خلق جهان هر یک سبیل
قامت فواره ها چون شمع کافوری ولی
آبشان را طبع کافور و مزاج زنجبیل
زد رقم کلک صباحی از پی تاریخ آن:
«باز جاری شد به جوی جنت آب سلسبیل»
تا کسی در بزم خواهد یار خود را همنشین
تا کسی در رزم خواهد دشمن خود را ذلیل
دوستانش را دهد برجیس در گلشن محل
دشمنانش را کند کیوان سوی دوزخ گسیل
***
در ثنای آذر بیگدلی
چون کرد برین بلند طارم
بر جای سمور، جلوه قاقم
داد آگهیم نسیم و گفتی
زد بانگ کسی که: لاتنم، قم
بیدار شدم ز خواب و رفتم
بیرون ز وثاق و شد رهم گم
افتاد رهم به سوی باغی
آسوده ز قیل و قال مردم
دیدم بزمی پر از ریاحین
گل جسته به همگنان تقدم
بگشاده زبان به نطق، سوسن
با نرگس مست، در تکلم
لب بسته قماری از شکایت
خاموش عنادل از تظلم
آمد ز ایوان صاحبم یاد
بگذشت آهم ز هفت طارم
آذر که صریر خامه ی او
آموخته زهره را ترنم
نازان اب وام برو چنان کش
آبا به اب، امهات ازام
در کشور تن اگرچه شاه است
دل را نرسد به او تحکم
ای آنکه برت معلم عقل
زانو زند از پی تعلم
نظم تو گسیخت عقد پروین
دست تو بریخت آب قلزم
خورشید که منبع حیات است
بر خاک درت کند تیمم
در مطبخ تو ز شاخ طوبی
رضوان آرد به دوش، هیزم
با رای تو بر فروغ خورشید
باشد لب صبح در تبسم
نبود ز گزند چرخ باکت
بهرام ایمن بود ز کژدم
در اوج معانی تو سست است
بال و پر طایر توهم
یکران تو کاسمان نورد است
بر تارک اختران زند سم
ای بی تو غمین و با تو شادان
خلق کاشان و مردم قم
افکند مرا جدا ز حسرت
از انجمن تو چشم انجم
خونابه ی دل خورم که رفتم
از خلد برین نخورده گندم
رفتم پی انوری درین بحر
نالان من و بحر در تلاطم
از نیروی مدح تو نکردم
اندیشه خود از زبان مردم
خود جای ملامت است آری
آنکو نکند به خود ترحم
***
در سوک درگذشت مادر خود
نیلی است جامه از ستم چرخ اخضرم
خون دل است از خم گردون به ساغرم
بادا سیه ز دود دلم روی اختران
روز بهی چو نیست توقع ز اخترم
دست من است و چاک گریبان اگر به فرض
فارغ شود ز ریختن خاک بر سرم
هم جان فگار گشت ز جرم عطاردم
هم تن نزار گشت ز نقش دو پیکرم
چون صبح باشدم نفس سرد و این عجب
پنهان درون سینه فروزند اخگرم
در چشم، نیش خار زند لاله و گلم
در کام، طعم زهر دهد قند و شکرم
بر هر غمی که بود، دلم داشت صابری
تا شاد بود دیده به دیدار مادرم
ترک وطن گرفت و به جایی وطن گزید
کامید نامه نیست به بال کبوترم
بالین ز خشت و بسترش از خاک ساختم
آنکو به مهد سینه ی خود داشت بسترم
دارم سپاس از تو پس از آفریدگار
ای بطن طاهرت صدف پاک گوهرم
چشمم بود همان به رهت، گرچه بعد ازین
دانم که این شرف نبود خود میسرم
چشمم در انتظار تو چون حلقه بر در است
تا دست مرگ حلقه نکوبیده بر درم
بی منظر تو در نظرم روز و شب یکی است
گو آفتاب و ماه نتابد ز منظرم
برکنده باد نخل وجودم ازین سپس
گر دل کشد به جلوه ی سرو و صنو برم
هم در غم تو خون شد و از دیده ام چکید
آن تربیت که یافت ز شیر تو پیکرم
ای آسمان، بساط شب و روز، در نورد
کافتاده است وعده به فردای محشرم
ناچار بایدم به فراق تو خو گرفت
چون نیست چاره ای ز قضای مقدرم
دیدم به ظل شفقت تو تربیت همی
ناشسته لب ز شیر، پدر رفت از سرم
سوی حقم تو راه نمودی، سزد اگر
خواهان مغفرت به تو از لطف داورم
دارم شفاعت تو ازو آرزو که تو
آموختی به ناطقه نام پیمبرم
یارب که مهر حیدر و اولاد بر تو باد
ای عصمت تو واسطه ی مهر حیدرم
ای مام مهربان نکنم بر تو نوحه چون؟
چون نیست در جهان زتو کس مهربانترم
ای سدره آشیان بنگر بی تو کآسمان
هردم به سنگ حادثه در خون کشد پرم
با گلشنم چه کار؟ که از چشم خونفشان
رنگین بود کنار، زگلهای احمرم
زخمی ندید دل که توان دادنش شکیب
دامن همی زند دم ناصح برآذرم
بی روی تو، بود به چه مشغول، دیده ام؟
با داغ تو، شود به چه خرسند، خاطرم؟
دامی زهر طرف به رهم سیل حادثات
گسترده، تا کشد به کجا سیر طایرم
***
مدیحه
در صحن باغ و راغ کشاورز مهرگان
بدرود ارغوان و فرو کشت زعفران
باد صبا که گوهری باغ و راغ بود
اکنون ببین که زر گر باغ است و بوستان
گلزار را که از خفقان گونه بود سرخ
امروز رنگش از یرقان می دهد نشان
نیسان گذشت و نوبت تشرین رسید و یافت
بر عسکر بهار، ظفر لشکر خزان
صراف مهر، در چمن و بوستان گذشت
بیجاده ریخت از کف و برچید بهرمان
لیلی زدشت رفت و رسید از قفاش قیس
نقشی که دید از قدمش سودرخ بر آن
پرویز، بهر عرض خزاین به باغ رفت
گنجور بر گشاد سر از گنج شایگان
بهرام آفتاب، قدم زد به کاخ زرد
آفاق گشت جلوه گر از سبز پرنیان
گوئی گرفته است چمن دین موسوی
کرده به زرد خرقه بدل، زرد طیلسان
یا چاک گشته زهره ی گاو زمین ز بیم
از ضرب گرز و صدمه ی تیغ خدایگان
یا در چمن به عزم تماشا گذشته است
یا دست زر نثار، محمد حسین خان
ماری است رمح او و دل دشمنش مغاک
مرغی است تیر او و سرخصمش آشیان
در دست او قرار چه دارد بغیر تیغ؟
در عهد او فقیر که باشد بغیر کان؟
گیتی چو بقعه ای و بر آن عدل او حصار
مردم چو گله ای و بران حفظ او شبان
سبع شداد و سبعه ی سیاره بر درش
آن هفت آستان بود این هفت آسمان
از گنج شایگانی، پرویز شاد و او
صد گنج شایگان دهد از کف به رایگان
ای سایه ی تو غازه گر روی آفتاب
ای پایه ی تو پی سپر فرق فرقدان
تنگ است و سست در حرم و بام قدر تو
پای برید وهم و پر طایر گمان
در ساحت زمین و بساط زمان تویی
کارایش زمینی و پیرایه ی زمان
افتد تو را چو رای سواری روا بود
نه توسن فلک به کف تو نهد عنان
گسترده تا بساط تو را بر زمین فلک
پشت زمین ز روی فلک می دهد نشان
ضحاک فتنه شد متواری ز بیم تو
گرزت نه گاوسار و درفشت نه کاویان
هر گنج را که دست بر آن یافتی تو، چون
بر باد دادی از کف درپاش در فشان
قارون ز بیم بر سر گنج خود این قدر
بر فرق ریخت خاک، که در خاک شد نهان
آرش کند به قدرت شست تو اعتراف
دستان زند به قوت دست تو داستان
هر جامه ی سرور که خیاط دهر دوخت
هر تیغ کین که ترک فلک آخت از میان
بر قد دوستان تو آراستش نخست
بر فرق دشمنان تو کرد اول امتحان
از کثرت بنین بود و قلت سنین
خصم تو غره، تا به بنان آوری سنان
رضوان به بزم تو نکند یاد هشت خلد
رستم به رزم تو نبرد نام هفت خان
بندد پسر به خدمت تو در شکم کمر
بخشد جنین به الفت تو در رحم جنان
صیت تو رفته است ز خاور به باختر
وصفت ز قیروان شده تا حد قیروان
از استخوان سینه ی دشمن بود غذا
تیر تو را که هست سعادت ز پی روان
گویی به خاصیت چو هما آمد آنکه هست
سرمایه ی سعادت و قانع به استخوان
در بزم تو جواد بود همسر بخیل
در رزم تو شجاع بود همدل جبان
در عهد تست، زهره به تقوای مشتری
از عدل تست، دزد به انصاف پاسبان
رخسار فتح راست، حسام تو آینه
راز سپهر راست ضمیر تو ترجمان
عدل تو گسترد به جهان چون بساط امن
حفظ بسپرد به زمان چون خط امان
در مرتع پلنگ کند خواب، گوسفند
در آشیان باز نهد بیضه ماکیان
هر جا که تکیه گاه تو، توفیق را وطن
هر جا که جلوه گاه تو، اقبال را مکان
باشد اشارتی ز جمال تو آفتاب
باشد کنایتی ز ضمیر تو ضیمران
آسان توان به بام فلک، رفت اگر کشد
از فکر تو کمند و ز رای تو نردبان
کهتر نواز دادگرا، بنده پرورا
ای با تو حق، چنانکه تو با خلق، مهربان
بر طرز این قصیده مرا میل کرد طبع
دیدم چو در سفینه ی یاران باستان
افتاد با بضاعت مزجاة در هوس
بگشاد در مقابل ایشان در دکان
بی ساز و برگ و همدمی، از خامی طمع
افتاد همچو گرد به دنبال کاروان
نفگنده ابر تربیتی سایه بر سرم
خودرو نهالیم که شدستم ثمرفشان
باغی که از سحاب بهاری نمی نیافت
روید به جای لاله و گل، خار و خس در آن
نخلم به اقتضای طبیعت کشیده سر
نیرو مرا به پرورشی نیست در جهان
هنگام قحط و، جانب کنعان مرا گذار
با خشکسال، نشو گیاه مرا قران
نخل مرا ز پرتو مهر تو پرورش
فرق مرا ز سایه ی لطف تو سایبان
تا بوده ام ز شهر خود و مرز خویشتن
تا بر کسی مباد بود صحبتم گران
نگشاده ام زبان به بر هیچ شهریار
ننهاده ام قدم به در هیچ مرزبان
پیچیده شد به دامن عزت مرا قدم
در بسته شد به مهر قناعت مرا، زبان
***
در ثنای حضرت امام مجتبی علیه السلام
آسود چون گوش جهان، دوش ازخروش مردوزن
شد بر در کاشانه ام، دست نگاری حلقه زن
نگشوده لب در پاسخش، در را گشودم بر رخش
رفت از جمال فرخش، صبرم ز دل، تابم زتن
در پیش، او، من از قفا، کردیم تا در حجره جا
از چهره شد برقع گشا، از غمزه شد ناوک فگن
از روی آن گنج طرب، افتاد دل اندر عجب
خورشید در تاریک شب، پیدا میان انجمن
گفتم کف موسی مگر، از جیب قبطی شد به در
یا یوسف صدیق سر، برزد ز کحلی پیرهن
در جامه ی فیروز رنگ، آراست، بر، میرفرنگ
افتاد یا در ملک زنگ، اینک ره شاه ختن
در شب رخ آن مه جبین، چو باشبه، دری ثمین
بر سبزه زاری یاسمین، در مرغزاری نسترن
در ظلمت آب جانفزا، تیر شهاب اندر هوا
مه در دهان اژدها، جم در کنار اهرمن
عقد ثریا در ثری، پیدا زحل با مشتری
در دست دیو انگشتری، در جیب زنگی یاسمن
در کنج غار بی صفا، مهد بلند مصطفی
بادوده ی هند دغا، چشم و چراغ دین حسن
مطفی نار حاطمه، نور دو چشم فاطمه
عرش برین را قائمه، شرع نبی را مؤتمن
اسرار وحیش بر زبان، احکام حق را ترجمان
صدر بتول او را مکان، کتف رسول او را وطن
آل عبارا چارمین، ماه فلک، شمع زمین
مخدوم جبریل امین، مختار رب ذوالمنن
ماه سپهر انما، سرو ریاض لافتی
شمع حریم هل اتی، قائم مقام بوالحسن
مقصود بود این سلسله، حق را ز لطف شامله
ورنه نمی شد حامله، از هفت شوهر، چارزن
دارد زمهر زرفشان، وافگنده است از کهکشان
بر جبهه ی گیتی نشان، بر گردن گردون رسن
هست آنکه بگزید از زلل، بر جای تو خصم دغل
چون طالب فوم و بصل، بر مطعم سلوی و من
با تو نماند محترم، دشمن به دینار و درم
رنگین که سازد در ارم، دامن ز خضرای دمن
بی او نبی در جستجو، با او مدامش گفتگو
گه گرد افشاندش زمو، گه بوسه دادش بر دهن
تا کرده ای تو تفرقه، اسلام را از زندقه
لرزد فزون از بدرقه، بر کاروانی، راهزن
از بیم تو شام و سحر، در چشم خصم تو سهر
در عهد تو باشد اگر، در چشم بخت او وسن
گویی صدف چون خیزدش، مدح تو از لب، ایزدش
ز ابر بهاری ریزدش، لولوی لالا در دهن
هر جا شود عدلت عسس، ایمن بود از برق، خس
زان پس نباشد دسترس، باد خزان را بر چمن
شد از تو راه فتنه سد، چونانکه بی کین و حسد
با هم بود ثور و اسد، در مرغزاری گامزن
حکمت کند گر اقتضا، بر اختلاف ما مضی
ریزد زنو طرحی قضا، بر هم زند وضع کهن
یابد تحرک مستکن، چون چرخ، خاک مطمئن
همچون زمین، گردد زمن، چرخ و شود قطع زمن
از مهتران، آنکو مهین، از کهترانت شد کهین
ای دل به حب تورهین، وی جان به بندت مرتهن
چون ضبغ راند بربنه، خرگوش تازد یک تنه
از ماده شیر گرسنه، نوشد لب آهو لبن
حکم تو را آن دسترس، کاورد چون کلب و فرس
شیر فلک را در مرس، گاو زمین را در رسن
مدح تو دارم بر زبان، دارم زبان تا در دهان
مهر توام باشد به جان، تا هست جانم در بدن
***
مدیحه
جهان چو بخت خدیو زمانه گشت جوان
قدم به تخت کیان زد خدایگان جهان
نهاد افسر جمشید بر سر افریدون
نشست بر سر تخت قباد نوشروان
کمر به خون سیاووش بست، کیخسرو
سپه کشید به توران تهمتن ایران
نگین گرفت سلیمان ز دست اهریمن
خلاص شد مه کنعان ز حیله ی اخوان
شکست قلب دی از صولت سپاه بهار
به جلوه گاه شرف کرد آفتاب مکان
زمانه کرد مهیا، بساط عیش و نشاط
سپهر کرد ممهد، بساط امن و امان
به جای جد و پدر، تکیه زد به طالع سعد
سپهر جاه و جهان جلال، جعفرخان
پشنگ هنگ و سیاووش هوش و کسری رای
قباد شوکت و دارا شکوه و جم فرمان
زراسب اسب و فرامرز گرز و برزو برز
زواره خنجر و آرش کمان و گیو سنان
چو کار جنگ کندر است، آردش بی خواست
چو برگ حرب کند ساز بخشدش آسان
سماک نیزه و خورشید خود و پروین درع
هلال تیغ و مجره کمند و قوس کمان
به دست تیغ، کند جا چو در صف پیکار
به کف سنان، چو نهد پا به عرصه ی میدان
زند به سوک پدر تاج بر زمین، بهمن
کند به مرگ پسر جامه نیلگون، دستان
نهد به دست درم ریز پا چو بر مسند
کند به چنگ گهرپاش جا چو در ایوان
به حرص حاتم فتوی دهد قبیله ی طی
به بخل معن گواهی دهد بنی شیبان
به صید بره کند تیز گرگ اگر چنگال
به قصد گور گشاید اگر هزبر دهان
به تیغ خشم ببرد ز چنگ آن ناخن
به گاز قهر برآرد ز کام این دندان
نسازد ار ز پی خدمتش ستاره صلاح
نبندد ار از پی طاعتش سپهر میان
به نوک نیزه زند چاک جوشن انجم
به ضرب تیغ ببرد نطاق کاهکشان
زهی ز وسعت قدر تو لنگ پای خیال
زهی ز رفعت جاه تو سست، بال گمان
به پیش زینت بزمت کزوست عقل خجل
به جنب رفعت قصرت کزو خرد حیران
حقیر، مایه ی اجرام روشنان سپهر
فقیر، پایه ی اطباق گنبد گردان
گر احتساب تو هر شب نبودیش هر شب
به بزمت آمدی از چرخ، زهره رقص کنان
زشش جهت که زحکم تو سرکشد؟ کاید
بر آستان تو از هفتم آسمان کیوان
جهان به دور تو ایمن، که گرگ را چه گذر
به گله ای که شبان است موسی عمران
مباد رأی تو را زین ملال اگر یکچند
فلان به جای تو بگزیده ملک یا بهمان
نهاد بختی گردون به چنگ غیر، زمام
سپرد توسن دولت به دست غیر، عنان
کنون به رشته ی حکم تو آن سپارد، سر
کنون به داغ قبول تو این نگارد، ران
به ملکت تو که آن را خرد ندید کنار
به کشور تو که آن را گمان نیافت کران
غزال، خواب کند در مقام شیرین عرین
حمام، بیضه نهد در کنام باز جوان
به روزگار تو کایمن بود ز نقص زوال
به دور تو که بود فارغ از غم حدثان
به بره گرگ بود غمگسارتر از میش
به گله شیر بود دوستدار تر ز شبان
به دور حکم تو شاید نبیند ار آسیب
به عهد عدل تو زیبد نیابد ار نقصان
ز تندباد، سراج و، ز سنگ خاره، زجاج
ز شاهباز، دجاج و ز ماهتاب، کتان
کند، چو برق عنان توسن آیدت در رقص
کند، چو شعله فشان ناوکت شود پران
به پای اسب تو، جسم مخالفان، حرکت
به بال تیر تو، جان معاندان، طیران
فروغ عدل تو تابید تا درین گلشن
نسیم حفظ تو تاشد درین حدیقه وزان
به صحن باغ، خس آساید از ستیزه ی برق
به مهد شاخ، گل آرامد از نهیب خزان
فلک سریر خدیوا، گذشت چون ز فلک
ز پایبوسی تو، پایه ی سریر کیان
بر آستان تو هر کس، به نزل تهنیتی
گرفت پیشی از امثال و سبقت از اقران
مرا که آمدم از طالع زبون مسکین
مرا که باشم از اقبال پست، بی سامان
نه مایه ای که دهم جلوه در بر آنها
نه پایه ای که زنم قطره در صف ایشان
ندیده تقویتی از رعایت خسرو
نجسته تربیتی از عنایت سلطان
ز بحر طبع، یکی رشته ی درآوردم
که هست عقد ثریا ز نظم آن حیران
ز واقفان حضور تو باز کردم شرم
به پای حاجبت افشاندم و پی دربان
گر از قبول تو یابد نظر، زهی دولت
ورش به بخت من افتد گذر، زهی حرمان
علیمراد چو رفت از جهان به حکم اجل
تو را که جان جهانی، سپرد جان و جهان
به ضبط سال جلوس مبارک میمون
که هست مبداء تاریخ عشرت دوران
نوشت کلک صباحی: ز «قصر سلطانی»
«علیمراد» برون شد، نشست «جعفر خان»
مدام تا که کند خنده گل ز تابش مهر
همیشه تا که خورد گوی لطمه از چوگان
ز فر بخت تو بادا، دل ولی خرم
به پای رخش تو بادا، سر عدو غلتان
***
لغز قلم و ستایش آذر بیگدلی
چیست آن مرغی که دارد دو زبان در یک دهن
گاه، دمسازیش آیین، گاه، غمازیش فن
هر که را دمساز، بر دلخواه او سازد نوا
هر که را غماز، رسوا سازدش در انجمن
گاهی از عاشق بر معشوق آید در حدیث
گاهی از معشوق باشد پیش عاشق در سخن
چون زعاشق راز گوید، عندلیبی خوشنواست
چون زجانان باز گوید، طوطی شکرشکن
زرد رویش، همچو روی عاشقان رنجکش
لاغرش تن، چون میان دلبران سیمتن
باشد از راز دل هر کس زبانش ترجمان
خود نیارد گرچه از دل، بر زبان خویشتن
بسته پای رفتن و آسوده از آسیب دام
بی نیاز از دانه و فارغ ز رنج بابزن
همچو غواصان شناور، گاه در بحر حبش
چون غزالان گاه مشک افشان به صحرای ختن
گاه چون خضرش فتد در چشمه ی ظلمات، راه
گه چو اسکندر به تخت روم باشد تکیه زن
مردو زن را هست دست آموز و برپانیستش
بندی از فتراک مرد و رشته ای از دوک زن
چون عطارد از ممازج می کند کسب مزاج
گر به سعدی متصل شد، وربه نحسی مقترن
هست، تا هستش مقام و هست، تا هستش مکان
دست اصحاب ذکا و شست ارباب فطن
باز و بازوی فریدون، هدهد و بام سبا
طوطی و صحرای هند و قمری و شاخ سمن
هست تا باشد بنان ابلهان، آن را مقام
هست تا باشد به دست ابلهان آن را وطن
تخته ی نمرود و کرکس، گردن ضحاک و مار
کلبه دباغ و زاغ و جلد مردار و زغن
بیضه های گوهرین آرد چو طاوس سپهر
آشیان وقتی که گیرد در کف فخر زمن
سعدی دور، انوری دهر فردوسی عهد
عنصری عصر، آذر خسرو ملک سخن
آنکه از شوق کف زرپاش و سیم افشان او
گشت زرین روی، خیری، گشت، سیمین رخ، سمن
آنکه در جذر اصم ذوق شنیدن آورد
عندلیب خامه اش آنجا که گردد نغمه زن
***
مطلع دوم
رشته ی جان و در نظم ثمینت را ثمن
ماه کنعان و بهای او کلاف پیرزن
نثر تو بر صفحه ات، این لاله است و آن لئال
نظم تو بر نامه ات، این پرنیان است آن پرن
خامه و انگشت تو در چشم اصحاب ذکا
فکرت و اندیشه ی تو پیش ارباب فطن
دست موسی را عصا و گنج قارون را کلید
بام گردون را کمند و چاه کنعان را رسن
تا شود زیب تن و آرایش اندامشان
خلعت زیبای لطفت، خواه نو، خواهی کهن
در حریم فکرتت عریان پی عرض جمال
شاهدان بکر معنی گشته هر سو قطره زن
تا گشادی کف، گرفتی جا در ایوان سخا
تا گشودی لب، نهادی پا به میدان سخن
طوق گردن گشت دست جود معن زائده
قفل لب گردید تیغ نطق سیف ذی یزن
شاید از رشک غم کلکت که آب زند گیست
زیبد از شرم دم گرمت که جان بخشد به تن
بهر خضر الیاس از ظلمات اگر سازد حنوط
بهر عیسی در فلک ادریس اگر دوزد کفن
آنکه برتر از جلال تو، خدای ذوالجلال
آنکه منت بر تو او را، کردگار ذوالمنن
حاسدت را بهره بود از خوان قسمت زهر غم
دایه چون می ریخت شکر بر لبانت از لبن
تا به چنگ آری تو و بدهی به قنطار و به کیل
تا به دست آری تو و بخشی به خروار و به من
قطعه سنگی سخت، گردد لعل در کوه بدخش
قطره آبی تلخ، گردد در به دریای عدن
تا ترا باشد شمیم محفل و بوی حریم
تا تو را گردد بخور بزم و عطر انجمن
عطر شد، چرکی تبه، در چنگ سنور زباد
مشک شد، خون سیه، در ناف آهوی ختن
خوان احسان تو را باشد زمه سیمین قدح
شمع ایوان تو را باشد زخور زرین لگن
در کنشت آید نسیم لطف تو چون عطربیز
در چمن گردد سموم قهر تو چون شعله زن
جای آتش، گل کند موبد تماشا در کنشت
جای گل آتش کند نظاره بلبل در چمن
چیست آب زندگانی؟ بوسه بر خاک درت
چیست عمر جاودانی؟ با تو یکدم زیستن
بر خداوندان نبینم جز به چشم بندگی
خوانیم گر بنده ای از بندگان خویشتن
مرتضی گر در درونت یافتی اخلاص خویش
مصطفی گر بر لبت می دید نعت خویشتن
با وجود آن، نگفتی طبع سلمان را سلیم
با وجود آن، نخواندی نظم حسان را حسن
غیر خون دل به کامم نیست زین سرگشته جام
غیر ز هر غم به جامم نیست زین وارونه دن
دامنم گلگون تر از رخساره ی لیلی به ربع
چهره ام رنگین تر از دامان مجنون در دمن
شاهد فکرم که تصدیق قبولت را رهین
باشد و هرگز صداقی را نباشد مرتهن
نفگنم بهر صله در قید نادانش، بلی
کی به کابین دل کند دوشیزه خرسند از عنن
از توام بهتر اجازت، کز دگر کس جایزه
دل به تحسین است مفتون، نی به احسان مفتتن
هست بانوی ختا را جز وفا کابین خطا
نیست خاتون ختن را مهر جز مهر ختن
پایه ی قدر فلک سایت که داند، جز که دل؟
نفحه ی خلق دلاسایت که یابد غیر من؟
واقف است از قیمت او، خلوت آرای عزیز
آگه است از نکهت او، ساکن بیت الحزن
گرچه ناراید دکان مالک به کنعانی متاع
گرچه نگشاید یهودا چاک مصری پیرهن
تا که در عالم بود باسور، عشرت تو أمان
تا که در گیتی بود باسوک، محنت مقترن
دوستت از سور، دل مشغول بادش در سرور
دشمنت از سوک، جان بادش گرفتار محن
***
مدیحه
ای گشته عیان ز یک گریبان
روی تو و روی ماه کنعان
سرگشته من و، تو خضر وادی
لب تشنه من و، تو آب حیوان
با زخم تو، التیام مرهم
با درد تو، التذاذ درمان
مقبول تو را کنشت، کعبه
مردود تو را بهشت، زندان
نوک مژه ام به یاد لعلت
هر لحظه کشد به رشته مرجان
هر خون که بریخت ترک چشمت
بر چشم منش فتاد تاوان
دامن گیرد که را قصاصم؟
من کشته و یار، پاکدامان
پنهان به دل تو ظلمت کفر
پیدا ز رخ تو نور ایمان
پیوسته ازان به جانب تست
روی دل کافر و مسلمان
کردم هدف خدنگ تو دل
دل رفت و به جای ماند پیکان
اکنون که گرفت خاک گلشن
بوی گل و نکهت ضمیران
چون قد تو سر کشید، شمشاد
چون خط تو بردمید، ریحان
تا چند کرانه؟ طوف صحرا
تا چند به خانه؟ راه بستان
در پرده ممان که خاک، پرده
برداشت ز رازهای پنهان
هر لحظه به یاد عارض تو
گل جیب درد، سمن گریبان
ابریق سحاب شد گهرپاش
جاروب شمال رفت میدان
گسترد بنفشه مهد دیبا
آراست چمن بساط الوان
بگرفت نوا، تذرو خاموش
نو کرد قبا، درخت عریان
گنجور زمین گشود مخزن
عطار صبا گشاد دکان
گلزار ز عکس لاله و گل
رشک عدن آمد و بدخشان
بنمود حدائق آتش طور
بر بود شقایق آب مرجان
مالید چکاو گوش بربط
شد طبل زعن خموش ز افغان
بر شاخ به وصف عارض گل
بگشاد زبان هزار دستان
چون بلبل خامه ی صباحی
در منقبت وزیر ایران
از فیض دم بهار، گویی
صحن چمن و فضای بستان
چون محفل میرزا شفیع است
مشحون به سخنور و سخندان
دستور زمان مشیر اعظم
پشت ملک و پناه ایران
فارغ ز بنان او به گیتی
آسوده ز کلک او به دوران
بازو ز کمان و دست از تیغ
اندام زدرع و بر زخفتان
او را چه شرف زشغل و منصب
با کاوه مگو ز پتک و سندان
انصاف بده، ز نسل مریم
مگذر ز ادب، ز پور عمران
تعبیر کسی کند به درزی؟
تأویل کسی کند به چوپان؟
ای دهر تو را رهین طاعت
وی چرخ تو را مطیع فرمان
با رای تو ذره ایست خورشید
با جود تو قطره ایست عمان
بخشی تو به مفلسی به یکدام
بدهی تو به سایلی به یک آن
انباشت هر آنچه سالها بحر
اندوخت هر آنچه عمرها کان
باران نبود که عارض ابر
از شرم کفت بود خوی افشان
تا خامه گرفته ای تو بردست
مریخ کشیده پا به دامان
بودی تو اگر به جای آصف
خاتم نشدی گم از سلیمان
از نوع بشر تو سرفرازی
چون نوع بشر زجنس حیوان
والایی پایه ی تو ز اشراف
بالایی رتبه ی تو ز اعیان
چون پایه ی عیسی از حواریست
چون رتبه ی یوسف است زاخوان
در عهد تو گرگ گشته راعی
در دور تو دزد گشته دربان
نه ماه نو این، که توسن چرخ
داغ تو نهاده است بر ران
از هفت ستاره برتری جست
بر بام تو ره چو یافت کیوان
سنجیدن پایه ی تو خواهد
گردون که به کف گرفته میزان
چندانکه طلب کند عدیلت
خارج نگرد ز حد امکان
رو قصه ی رفتگان نظر کن
شو دفتر باستان فرو خوان
احسان تو با که ز آل برمک؟
سامان تو با که زآل سامان؟
با عرصه ی جاهت ای فلک قدر
با پایه ی قدرت ای فلک شان
تنگ است فضای هفت کشور
پست است فراز هفت ایوان
ای آنکه رسد ز خلق نیکوت
هردم به مشام، ریح رحمان
در گفتن این مدیحه طبعم
شد پیرو مقتدای شروان
دربان دری مرا ندیده
او کرده مکان به صدر خاقان
تهدید زدل، که توشهات نیست
مگذار قدم درین بیابان
ترغیب زعقل، کانچه مشکل
با نیروی مدح تست آسان
از عون مدیح تو نوشتم
بیتی دو سه بر ورق بدینسان
با عز قبول تست عقدی
پیرایه ی فرق حور و غلمان
ور رد کنیش چو طالع من
آوخ که بود قرین حرمان
بپذیر، درین معاملت نیست
تشویش زبان و بیم خسران
از پایه ی مصطفی چه کم شد
کافزود به پایگاه حسان
کم میلی اهل عصر دارد
از پیشه ی خود مرا پشیمان
در مصر کسادی است، گو باش
کالای دکان متاع کنعان
بازار خزف رواتر از در
مقدار شبه فزون ز مرجان
بگذشته ام از بها و نبود
کس را نظری به لعل رخشان
ورنه در پای توسن من
چندان نبود ره بدخشان
از گریه ی ابر، تا تبسم
گیرد لب غنچه در گلستان
خصم تو بود زغصه غمگین
یار تو بود ز عیش خندان
***
در ستایش هاتف اصفهانی و تأسف از درگذشت
آذر بیگدلی
یارم از در درآمد از یاری
این به خوابست یا به بیداری
داده خوی بد از کف و مایل
به دلاسایی از دلازاری
بر غم غمزه های گوشه ی چشم
خنده ی کنج لب به غمخواری
دو لب او ز باده عنایی
دو رخ او ز غازه گلناری
در یکی از دو زلف او پیدا
دل که عمریست بود متواری
قصد می کرد و ساغری دو کشید
تا به مستی کشید هشیاری
فرصتی جستم و به دل گفتم
کای ز یاران گزیده بیزاری
در کجا روز می رسد به شبت
به کجا شب به روز می آری
گفت گاهی اگر برون نکشد
طره ی این مرا به طراری
جای دارم به حضرتی که بود
چون فلک در بلند مقداری
حضرت هاتف آنکه خاک درش
می دهد رشک مشک تاتاری
سر غیب است بر دلش ظاهر
راز وحی است بر لبش جاری
گر بسنجند حلم او با کوه
خود بود کوه را سبکباری
گاه طوف حریم او آمد
لقب ثابتان به سیاری
ای جهان سخن مسخر تو
گرچه منسوخ شد جهانداری
سرنگون گشت رایت فصحا
با وجود تو در جهان آری
داد مولود مصطفی به حرم
عزی و لات را نگونساری
به تو آوردمی خود ایمان من
کز سخن معجزی عیان داری
مصحف پاک را نیاوردی
گر به جد تو حضرت باری
معجز خامه ی تو را حاسد
گر دهد نسبتش به سحاری
گو شبیهش کجا، اگر دانی؟
گو نظیرش کدام، اگر داری؟
بحر عمان چو طبع تو نبود
در درافشانی و گهرباری
هر دو بخشند در و گوهر، لیک
این به آسانی آن به دشواری
بر بساط فلک به امیدی
که تو گاه سخا به دست آری
قرص ماه و سبیکه ی خورشید
درهمی می کنند و دیناری
دل ز دستت نبرد شاهد دهر
با همه دلبری و مکاری
بود هر جا دلی ز غم ویران
دست لطف تو کرد معماری
گر معارض نشستی افلاطون
با تو، می دید زرد رخساری
گر فتادی ارسطویت از پی
می نیاسودی از طلبکاری
ای که شاید ز شوق مقدم تو
تن مسیحا دهد به بیماری
تا توانی تو ناتوانان را
چاره می بایدت به ناچاری
چون دهد دل تو را که با قدرت
بر دل خسته دست نگذاری
گو به انبازی تو لاف زنند
مشتی از سفلگان بازاری
جلوه گر در حلل جمادی چند
لیکن از حلیه ی هنر عاری
خودپرستان که بالله ار باشند
آگه از شیوه ی پرستاری
در جدل با مسیح و نپذیرد
خر دجالشان به بیطاری
کینه ور چون یلان قپچاقی
عشوه گر چون بتان فرخاری
تاج بر سر نه و خراج طلب
تیغ بر کف نه و به خونخواری
می کنندش ز بیم مرگ، هلاک
هر که اندک تبیش شد طاری
مهر تابنده را چه غم که کند
جلوه خفاش در شب تاری
نتوانند قدر عیسی را
کاست جوقی یهود انکاری
هر که بر خر نهاد پالانی
نکند با مسیح همکاری
رفت تا آذر از جهان که برو
بیند ایزد به چشم غفاری
از سموم تموز یاد دهد
در دماغم نسیم آذاری
در گلویم گره کند گریه
خنده ی کبک های کهساری
نوک خارم خلاند اندر چشم
چهره ی شاهدان گلزاری
شوم در گوش من چو نوحه ی بوم
بانگ قمری و نغمه ی ساری
دایم آیینه ی دلم در رنگ
از خرام سپهر زنگاری
پاره های جگر فرو ریزد
دامنم را اگر بیفشاری
شاید ار جوهر لطیف هوا
از تف آه من کند ناری
نه نشاطم به نظم خاقانی
نه نگاهم به شعر مختاری
بلبل خامه ام فرامش کرد
بذله گویی و نغز گفتاری
هر چه از درد دل تو را گفتم
اندکی گفته ام ز بسیاری
تویی انباز من درین ماتم
دانم آن را گزاف نشماری
هر دو زاریم ازین غم و باید
کرد بر حال زار و هم زاری
بیتکی چند کردم ار موزون
کرد نیروی مدح تو یاری
عیبی از وی چو بنگری باید
پرده پوشی بران ز ستاری
عرض دانشوری و حضرت تو؟
در تتار و دکان عطاری؟
تا که عشرت بود در آزادی
تا که خواریست در گرفتاری
دوستان تو را بود عزت
دشمنان تو را بود خواری
***
مدیحه
وزید از جانب گلشن نسیم عنبر افشانی
برآورد از دل مرغ قفس فریاد و افغانی
فسرده آتشی را رهروی گردید دامن زن
برانگیزاند بادی از زمین خسته، طوفانی
نمک پاشید بر ریش جگر ریشی، تناسایی
به داغ بسته بالی گشت ناخن زن، پرافشانی
خطا گفتم که آمد بر سر مهجور، دلجویی
غلط کردم که آمد از در رنجور، درمانی
برید مرحمت کرد از نظر افتاده ای پرسش
سحاب مغفرت بارید بر آلوده دامانی
فرو شد تنگدستی را قدم در مخزن شاهی
نشیمن کرد بر بام گدایی، باز سلطانی
به بزم تیره روزی تافت نور مشعل میری
گیاهی خشک را رشحی رسید از فیض بارانی
دمی گردید غم پردازد دلتنگی، خوش آهنگی
به تشریف خدیوی یافت زیب اندام عریانی
ز راه افتاده ای را شد، درای کاروان هادی
سقایت کرد ابری، تشنه ای را در بیابانی
دبیر کلک مخدوم و وزیر خامه ی صاحب
به یاد آورد از چون من دعا گوی ثناخوانی
فرید روزگار آقا محمد هاشم آن کامد
ز دربانان او نام زحل، کم پایه دربانی
مصور هر نفس در نامه اش تصویر دلداری
ممثل هر زمان از خامه اش تمثال جانانی
به وصافی شدی موصوف اگر می بود انصافی
به خاقانی شدی معروف اگر می بود خاقانی
به پیش گوهر نظم و به جنب در نثر او
بهای لؤلؤی باقی نه و مقدار مرجانی
به پیش نقش خط او، به نزد رشح کلک او
که ارژنگ است از وی و الهی، ما نیست حیرانی
جمال جانفزای حور و چهر دلکش غلمان
بود تصویر بیروحی، بود تمثال بیجانی
***
مطلع دوم
زهی با شخص عقلت عقل اول طفل نادانی
زهی با حسن نظلمت نظم حسان قول هذیانی
بود فعل تو گر اهل ادب جویند قانونی
بود قول تو گر اهل سخن گویند برهانی
تو را مأوا درین منزل، تو را منزل درین محفل
بود سیمرغی و دامی، بود گنجی و ویرانی
نهد بر صحف انگلیون هر انگشت تو انگشتی
کشد بر صورت چین هر خط تو خط بطلانی
بود طبع تو آن چون پا نهی بر مسند جودی
بود دست تو آن چون جا کنی در بزم احسانی
رسد ترجیح طبعی را اگر بر لجه ی ژرفی
سزد تفضیل دستی را اگر بر ابر نیسانی
بود کلک تو، گر از خاک خیزد طوطی گویا
بود روی تو تابد از زمین گر مهر رخشانی
بنان تست، گر گنج گهر را هست مفتاحی
مدادتست در ظلمت اگر هست آب حیوانی
تغافل پیشه مخدوما، ملامتگر خداوندا
که پیش تست عقل پیر، چون طفل دبستانی
به هنگامی که دادی بانگ مرغ و نکهت سنبل
اسیران قفس را یادی از باغی و بستانی
درآمد از درم پیک تو، گشتم شاد از آن گویی
همایی سایه افگن گشت بر فرق پریشانی
بشیری و نهان در رحل او پیراهن یوسف
سفیری و عیان در دست او منشور سلطانی
سروش رحمت و غمخانه ی چون من گنهکاری
نعیم مصر و آنگه مبتلای قحط کنعانی
گرفتم نامه از دستش، گشودم مهر عنوانش
تعالی الله گلزاری، بنامیزد گلستانی
گلستانی دران هر گوشه پیدا گلبنی سرکش
شبستانی دران آسوده هر سو شاخ غضبانی
پدید از دست هر حرفیش تارک سوز شمشیری
رها از شست هر لفظیش زهر آلود پیکانی
به جرم اینکه رفتت در جواب نامه تقصیری
لقب بدعهدی آمد از توام یا سست پیمانی
خدا می داند و خود نیز می دانی که این نسبت
زحد تهمتی بیرون نه و تعریف بهتانی
نوشتم نامه سویت هر که را دیدم روان آنجا
به عون خامه ای کان راست چون من چشم گریانی
نشد واقع به نام داعی از کلک تو توقیعی
نشد صادر به اسم بنده از صدر تو فرمانی
زدم مهر خموشی بر زبان، تا کی دهد زحمت
فراغتجوی محمل را، جرس بیهوده جنبانی
نگارد خامه ی مژگان، همان بر چهره ی زردم
حدیث محنت دوری که آن را نیست پایانی
مرا ورد زبان و مونس جان ذکر و فکر تو
تو را مشغولی صحبت، زمن گر رفت نسیانی
تو را هر روز دامن در کف همصحبتی دیگر
مرا هر لحظه چاک از دست هجر تو گریبانی
بود زانصاف تو دور اینکه خود مشاطه ی کلکت
به روی طاعت مخلص پسندد خال عصیانی
به این کاورد کلکت بر زبان نام مرا باشد
مرا عیش تمامی و تو را از وی نه نقصانی
خریدارم عتابت را به نرخ آشتی، آنگه
متاع رایگانی دانم و کالای ارزانی
عتاب دوست باشد لطف، دیگر هر چه خواهی کن
چه خوش گفت این سخن را داده دل از کف سخندانی
عسس در کار ما معزول ماند و محتسب فارغ
دل ما را شکست آن کس که بر وی نیست تاوانی
نبودم با تو تا، بودم غمین، از هیچ ره آری
رفیق نوح را اندیشه نی از موج طوفانی
کنون تیر حوادث را نشانی نیست غیر از من
که چون رفت از حرم صیدی، کجا یابد نگهبانی
کجا از عهده ی مدح تو کلک من برون آید
که هر تیغی و بازویی و هر گویی و چوگانی
الهی باد، تا باشد ز پی از گردش گردون
بهاری را خزانی و ایاری را حزیرانی
ریاض دشمنان و بوستان دوستانت را
خزان بی بهاری و بهار بی زمستانی
***
در تهنیت و تاریخ جشن زفاف
فلک گسترد در گیتی بساط بهجت افزایی
مهیا شد به لطف شاه دین عیش مهنایی
خدیو کی مکین جم نگین آقا محمد خان
که باشد چون جم و کی چاکری او را و مولایی
رباید تاج از خورشید دیهیمی به پیغامی
ستاند باج از جمشید اقلیمی به ایمایی
نباشد سنجر و طغرل، ولیکن خرم و خوشدل
ازو سنجر به منشوری، ازو طغرل به طغرایی
بجز فرمان او را کی نهد دل گردن طاعت
در اقلیم بدن تا هست چون دل کارفرمایی
به دور او نیابد شمع نقصانی ز طوفانی
به عهد او نبیند شیشه آسیبی ز خارایی
کم آید با شکوهش وسعت روی زمین، آری
نباشد لایق قدر مسیحا دیر ترسایی
به جای او نگیرد دست دولت دامن دیگر
ز بنیامین کجا یوسف بدل گیرد یهودایی
ز لطف اوست حاصل هر که را در خاطر امیدی
ز جود او مهیا هر که را در دل تمنایی
به پیوند برادر زاده اش، شهزاده ی اعظم
کزو شخص بزرگی یافت فرق فرقدان سایی
سمی والد ماجد که همچون والد ماجد
غلامی حسینش داد اسم بامسمایی
گزید از خاندان مهتری دوشیزه خاتونی
گرفت از دودمان سروری پاکیزه عذرایی
به نشکفته گلی گردید همدم، سرو آزادی
به ناسفته دری گردید توام، لعل یکتایی
به خورشید جهانتابی، قرین شد ماه تابانی
درآمد زهره رویی در کنار مشتری رایی
به خرگاه جوانبختی، قدم زد حجله پروردی
به بزم آسمان تختی، درامد خلوت آرایی
درآمد در شبستان سیاووشی، فرنگیسی
قرین اسکندری را شد، حریم افروز دارایی
به خلوتگاه پرویزی، خرامان گشت شیرینی
به دیدار عزیزی یافت خرسندی زلیخایی
سلیمانی عنایت کرد، در تزویج بلقیسی
به عقد ازدواج آورد، موسایی صفورایی
درین عیش مبارک چید اساس بزم نیکویی
درین سور همایون ریخت طرح جشن زیبایی
به اندوه کهن هر کس وداعی کرد و بدرودی
به عیش تازه هر کس مرحبایی گفت و اهلایی
به بزم خاص آن، جا یافت هر میری و سالاری
به بار عام آن، ره جست هر پیری و برنایی
بساط عیش هر سو پهن و مشغول طرب مردم
کسی را از عسس بیمی نه و از شحنه پروایی
به هر کس بینی از شادی، چه در شهر و چه در وادی
فشاند بر هوا دستی و کوبد بر زمین پایی
به مشکین کاکلی هر سو معشر عنبرین زلفی
به وصل گلعذاری هر طرف خوش، سرو بالایی
غریو ارغنون در هر دری انداخته شوری
سرود رود در هر کوچه ای افگنده غوغایی
نوای نای و بانگ چنگ کرده گوش گردون کر
یکی را در بنان چنگی، یکی را بر دهان نایی
ندارد رشک بر بهرام و خسرو کس، که جا دارد
به هر بزمی دلارامی، به هر کوبی نکیسایی
به هر دستی گرفته آتشین رخساره ای شمعی
تو گویی طالع از هر آستینی گشته بیضایی
به سان روز روشن شب زمین چون چرخ پر کوکب
سهیلی هر طرف چشمک زنان بر روی شعرایی
به هر سمتی روان سروی چو نخل وادی ایمن
به هر شاخش فرو آویخته عفد ثریایی
چو افتاد این قران سعدین را، از فیض تأثیرش
به استعداد هر کس برد ازان حظ موفایی
به آن درگاه عالی هر کسی در خورد قدر خود
به جا آورد، رسم اتحاف، آیین اهدایی
صباحی هم به رسم تحفه اهدا کرد تاریخی:
«به خرگاه سلیمانی درآمد مهد علیائی»
گزیند تا سرور از سور جان عشرت اندوزی
فشاند تا سرشک از سوک چشم ناشکیبایی
سرور و سور بادا از برای شاه و شهزاده
حسود جاهشان را باد چشم اشک پالایی
***
تاریخ نصب ضریح مقدس حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام
خاقان جهان، فخر مهان، ظل الهی
آرایش اورنگ کی و افسر شاهی
داری سلیمانفر جمجاه، محمد
کاهریمنش از بیم کند ترک مناهی
محفوظ بود دولتش از ننگ تبدل
محروس بود ملکتش از عار تباهی
آمد لقب حضرت او، عرش ملاذی
شد کنیت درگاه وی اسلام پناهی
با او نشود خصم مقابل که نیاید
از مقنعه دستاری و از موزه کلاهی
از صبر، که دارد طمع شکَّر مصری؟
از خار، که یابد اثر مهرگیاهی
چون شحنه ی عدلش به جهان دادگر آمد
پیوسته بود کاهربا، با رخ کاهی
آراست ضریحی به مزار علی آنکو
بر پایه ی اوکتف نبی داده گواهی
افلاک به او چون صدف از در متفاخر
آفاق به او چون سحر از مهر مباهی
بر خیر و شر چرخ بود حاکم و مانع
بر نیک و بد دهر بود آمر و ناهی
هر نقش که در خاطر او گشت مصور
از پرده ی تقدیر کند روی، کماهی
دوران قوی پنجه برش گاه اوامر
گردون زبردست برش گاه نواهی
از عجز زند بوسه زمین، کانچه توگویی
بر سینه نهد دست ادب، کانچه تو خواهی
هر کس که دخیل حرم حرمت او شد
چون نوح بود کشتی اش ایمن ز تباهی
بر درگه او منصب کیوان چه و بهرام؟
آن زنگی حاجب بود این ترک سپاهی
در سلک حواری زدی اندر حرمش گام
گر میل دل زهره نبودی به ملاهی
از نوک سنان وبن رمحش به گه رزم
مجروح بود پشت مه و سینه ی ماهی
عاجز ز شمار کرمش عقل محاسب
هر چند که اعداد بود نامتناهی
این باصره افروز ضریح فلک آسا
کز خجلت او مهر فروشد به سیاهی
چون گشت تمام از پی آن کرد صباحی
بر صفحه رقم: «مخزن اسرار الهی»
تا شاد زتحسین حکم جان مصیب است
تا خون بود از رنج ملامت دل ساهی
مسرور بود بانی این خیر، به عشرت
رنجور بود خاطر خصمش به دواهی
***
ترکیب بندها
***
در رثای حضرت حسین بن علی علیه السلام
و دیگر شهیدان فاجعه ی کربلا
افتاد شامگه به کنار افق نگون
خور، چون سربریده ازین تشت واژگون
افگند چرخ، مغفر زرین و از شفق
در خون کشید دامن خفتان نیلگون
اجزای روزگار ز بس دید، انقلاب
گردید چرخ، بیحرکت، خاک، بیسکون
کند امهات اربعه ز آبای سبعه دل
گفتی خلل فتاد به ترکیب کاف و نون
آماده ی قیامت موعود، هر کسی
کایزد وفا به وعده مگر می کند کنون
گفتم محرم است و نمود از شفق هلال
چون ناخنی که غمزده آلایدش به خون
یا گوشواره ای که سپهرش زگوش عرش
هرساله در عزای شه دین کند برون
یا ساغری است پیش لب آورده آفتاب
بر یاد شاه تشنه لبان کرده سرنگون
جان امیر بدر و روان شه حنین
سالار سروران سر از تن جدا، حسین
افتاد رایت صف پیکار کربلا
لب تشنه صید وادی خونخوار کربلا
آن روز، روز آل نبی تیره شد که تافت
چون مهر، از سنان سر سردار کربلا
پژمرده غنچه ی لب گلگونش از عطش
وز خونش آب خورده خس و خار کربلا
لخت جگر، نواله ی طفلان بی پدر
وز آب دیده شربت بیمار کربلا
ماتم فگند رحل اقامت، دمی که خاست
بانگ رحیل قافله سالار کربلا
شد کار این جهان ز وی آشفته تا دگر
در کار آن جهان چه کند کار کربلا
گویم چه سرگذشت شهیدان که دست چرخ
از خون نوشته بر در و دیوار کربلا
افسانه ای که کس نتواند شنیدنش
یارب بر اهل بیت چه آمد ز دیدنش
چون شد بساط آل نبی از زمانه طی
آمد بهار گلشن دین را زمان دی
یثرب به باد رفت، به تعمیر خاک شام
بطحا خراب شد، به تمنای ملک ری
سرگشته بانوان حرم گرد شاه دین
چون دختران نعش به پیرامن جدی
نه مانده غیر او، کسی از یاوران قوم
نه زنده غیر او کسی از همرمان وحی
آمد به سوی مقتل و بر هر که می گذشت
می شست ز آب دیده غبار از عذار وی
بنهاد رو، به روی برادر، که یا اخا
در بر کشید تنگ پسر را که یا بنی
غمگین مباش، آمدمت اینک از قفا
دل، شاد دار، می رسمت این زمان ز پی
آمد به سوی معرکه آنگه زبان گشاد
گفت این حدیث و خون دل از آسمان گشاد:
منسوخ شد مگر به جهان ملت نبی؟
یا در جهان نماند کس از امت نبی؟
ما را کشند و یاد کنند از نبی، مگر
از امت نبی نبود عترت نبی؟
حق نبی چگونه فراموش شد چنین؟
نگذشته است آن قدر از رحلت نبی
اینک به خون آل نبی رنگ کرده اند
دستی که بود در گرو بیعت نبی
یارب تو آگهی که رعایت کسی نکرد
در حق اهل بیت نبی، حرمت نبی
این ظلم را جواب چه گویند روز حشر؟
بر کوفیان تمام بود حجت نبی
ما را چو نیست دست مکافات، داد ما
گیرد ز خصم، حکم حق و غیرت نبی
بس گفت این حدیث و جوابش کسی نداد
لب تشنه غرق خون شد و آبش کسی نداد
چون تشنگی عنان ز کف شاه دین گرفت
از پشت زین قرار به روی زمین گرفت
پس بیحیایی آه- که دستش بریده باد-
از دست داد دین و سر از شاه دین گرفت
داغ شهادت علی ایام تازه کرد
از نو جهان عزای رسول امین گرفت
بر تشت، مجتبی جگر پاره پاره ریخت
پهلوی حمزه چاک زمضراب کین گرفت
هم پای پیل، خاک حرم را به باد داد
هم اهرمن ز دست سلیمان نگین گرفت
از خاک، خون ناحق یحیی گرفت جوش
عیسی ز دار، راه سپهر برین گرفت
گشتند انبیا همه گریان و بوالبشر
بر چشم تر، ز شرم نبی آستین گرفت
کردند پس به نیزه سری را که آفتاب
از شرم او نهفت رخ زرد در نقاب
شد بر سر سنان چو سر شاه تاجدار
افگند آسمان به زمین تاج زرنگار
افلاک را ز سیلی غم، شد کبود روی
آفاق را ز اشک شفق، سرخ شد کنار
از خیمه ها ز آتش بیداد خصم رفت
چون از درون خیمگیان بر فلک شرار
عریان تن حسین و به تاراج داد چرخ
پیراهنی که فاطمه اش رشت، پود و تار
نگرفت غیر بد گران دست او کسی
آن ناتوان کز آل عبا ماند یادگار
رخها به خون خضاب، عروسان اهل بیت
گشتند بی جهاز، به جمازه ها سوار
آن یک شکسته خار اسیریش، در جگر
وین یک نشسته گرد یتیمیش بر عذار
کردند رو به کوفه پس آنگه زخیمه گاه
وین خیمه کبود، شد از آهشان سیاه
چون راهشان به معرکه ی کربلا فتاد
گردون به فکر سوزش روز جزا فتاد
اجزای چرخ منتظم از یکدگر گسیخت
اعضای خاک متصل از هم جدا فتاد
تابان به نیزه رفت سر سروران ز پیش
جمازه های پردگیان از قفا فتاد
از تندباد حادثه دیدند هر طرف
سروی به سر درآمد و نخلی زپا فتاد
مانده به هر طرف نگران چشم حسرتی
در جستجوی کشته ی خود تا کجا فتاد
ناگه نگاه پردگی حجله ی بتول
بر پاره ی تن علی مرتضی فتاد
بیخود، کشید ناله ی هذا اخی چنان
کز ناله اش به گنبد گردون صدا فتاد
پس کرد رو به یثرب و از دل کشید آه
نالان به گریه گفت ببین یا محمداه:
این رفته سر به نیزه ی اعدا، حسین تست
وین مانده بر زمین تن تنها، حسین تست
این آهوی حرم که تن پاره پاره اش
در خون کشیده دامن صحرا، حسین تست
این پر گشاده مرغ همایون به سوی خلد
کش پر زتیر، رسته بر اعضا، حسین تست
این سر بریده از ستم زال روزگار
کز یاد برده ماتم یحیی، حسین تست
این مهر منکسف که غبار مصیبتش
تاریک کرده چشم مسیحا، حسین تست
این ماه منخسف که برو، زاشک اهل بیت
گویی گسسته عقد ثریا، حسین تست
این لاله گون عمامه که در خلد بهر او
معجر کبود ساخته زهرا، حسین تست
اندک چو کرد دل تهی از شکوه با رسول
گیسو گشود و دید سوی مرقد بتول:
کای بانوی بهشت، بیا حال ما ببین
ما را به صد هزار بلا مبتلا ببین
در انتظار وعده ی محشر چه مانده ای؟
بگذر به ما و شور قیامت به پا ببین
بنگر به حال زار جوانان هاشمی
مردانشان شهید و زنان در عزا ببین
آن گلبنی که از دم روح الامین شکفت
خشک از سموم بادیه ی کربلا ببین
آن سینه ای که مخزن علم رسول بود
از شست کین نشانه ی تیر جفا ببین
آن گردنی که داشت حمایل ز دست تو
چون بسملش بریده ی تیغ از قفا ببین
با این جفا نیند پشیمان، وفا نگر
با این خطا زنند دم از دین، حیا ببین
لختی چو داد شرح غم دل به مادرش
آورد رو به پیکر پاک برادرش:
کای جان پاک، بیتو مرا جان به تن دریغ
از تیغ ظلم، کشته تو و زنده من دریغ
عریان چراست این تن بی سر، مگر بود
بر کشتگان آل پیمبر کفن دریغ
شیر خدا به خواب خوش و کرده گرگ چرخ
رنگین به خون یوسف من پیرهن دریغ
خشک از سموم حادثه گلزار اهل بیت
خرم ز سبزه دامن ربع و دمن دریغ
آل نبی غریب و به دست ستم اسیر
آل زیاد کامروا در وطن دریغ
کرد آفتاب یثرب و بطحا غروب و تافت
شعری ز شام باز و سهیل از یمن دریغ
غلطان ز تیغ ظلم، سلیمان به خاک و خون
وز خون او حنا به کف اهرمن دریغ
گفتم ز صد یکی به تو حال دل خراب
تا حشر ماند بر دل من حسرت جواب
چون بی کسان آل نبی دربدر شدند
در شهر کوفه ناله کنان نوحه گر شدند
سرهای سروران همه بر نیزه و سنان
در پیش روی اهل حرم جلوه گر شدند
از ناله های پردگیان، ساکنان شهر
جمع از پی نظاره به هر رهگذر شدند
بی شرم امتی که نترسیده از خدا
بر عترت پیمبر خود پرده در شدند
ز اندیشه ی نظاره ی بیگانه، پرده پوش
از پاره معجری به سر یکدگر شدند
دست از جفا نداشته بر زخم اهل بیت
هردم نمک فشان به جفای دگر شدند
خود بانی مخالفت و آل مصطفی
در پیش تیر طعنه ی ایشان سپر شدند
چندی به کوفه داشت فلک تلخکامشان
آنگه زکوفه برد به خواری به شامشان
شد تازه چون مصیبتشان از ورود شام
از شهر شام خاست عیان رستخیز عام
ناکرده فرق آل نبی را ز مشرکان
افتاده اهل شهر در اندیشه های خام
داد این نشان به پردگیی، کاین مرا کنیز
کرد آن طمع به تاجوری، کاین مرا غلام
گفت این به طعنه کاین اسرا را وطن چه شهر؟
گفت آن به خنده سید این قوم را چه نام؟
دادند بر یزید چو عرض سر سران
پرسید ازین میانه حسین علی کدام؟
بردند پیش او سر سالار دهر را
می زد به چوب بر لبش و می کشید جام
گفتا یکی ز محفلیان شرمی ای یزید
می زد همیشه بوسه برین لب، شه انام
کفری چنین و لاف مسلمانی ای یزید
ننگش ز تو یهودی و نصرانی ای یزید
ترسم دمی که پرسش این ماجرا شود
دامان رحمت از کف مردم رها شود
ترسم که در شفاعت امت به روز حشر
خاموش ازین گناه، لب انبیا شود
ترسم کزین جفا نتواند جفا کشی
در معرض شکایت اهل جفا شود
آه از دمی که سرور لب تشنگان حسین
سرگرم شکوه با سر از تن جدا شود
فریاد ازان زمان که ز بیداد کوفیان
هنگام دادخواهی خیرالنسا شود
باشد که را ز داور محشر امید عفو
چون دادخواه، شافع روز جزا شود
مشکل که تر شود لبی از بحر مغفرت
گرنه شفیع، تشنه لب کربلا شود
کی باشد اینکه گرم شود گیرودار حشر؟
تا داد اهل بیت دهد کردگار حشر
یارب بنای عالم ازین پس خراب باد
افلاک را درنگ و زمین را شتاب باد
تا روز دادخواهی آل نبی شود
از پیش چشم، مرتفع این نه حجاب باد
آلوده شد جهان همه از لوث این گناه
دامان خاک، شسته ز طوفان آب باد
بر کام اهل بیت نگشتند یک زمان
در مهد چرخ، چشم کواکب به خواب باد
لب تشنه شد شهید، جگر گوشه ی رسول
هر جا که چشمه ایست، به عالم سراب باد
از نوک نیزه تافت سر آفتاب دین
در پرده ی کسوف، نهان آفتاب باد
آنکو دلش به حسرت آل نبی نسوخت
مرغ دلش بر آتش حسرت کباب باد
در موقف حساب، صباحی چو پا نهاد
جایش به سایه ی علم بوتراب باد
کامیدوار نیست به نیروی طاعتی
دارد ز اهل بیت، امید شفاعتی
***
در رثای آذر بیگدلی
سحر فلک چودم سرد از جگر برزد
مرا نسیم سحر دامنی بر اخگر زد
سپهر، زیور انجم زگوش گردون ریخت
زمانه سنگ به میای هفت اختر زد
درید صبح گریبان، شفق به خون رخ شست
زکوه با رخ زرد آفتاب سر بر زد
نفس گسیخته جغدی، زبان به نوحه گشاد
شکسته بال غرابی ز آشیان پرزد
بگفت، آنچه تو گویی به گوش، زیبق ریخت
بگفت، آنچه تو گویی به دیده نشتر زد
چه گفت؟ گفت که آذر ز دست ساقی مرگ
هنوز دور به او نارسیده ساغر زد
چه گفت؟ گفت که آذر ازین سراچه ی تنگ
دلش گرفت و قدم در سرای دیگر زد
چه گفت؟ گفت که آذر مضیق دنیا را
فرو ز پایه ی خود دید و خیمه برتر زد
همای اوج شرف سایه از جهان برداشت
زمین به ناله درآمد، فلک فغان برداشت
خروش و غلغله در گنبد اثیر گرفت
شکست زهره دف و ناله های زیر گرفت
خسوف، چهره ی ماه فلک به نیل اندود
کسوف، عارض خورشید را به قیر گرفت
شکست قامت شمشاد و قد سرو خمید
عذار لاله و گل، گونه ی زریر گرفت
گرفت طایر روحش هوای ساحت قدس
علو همتش این خانه را حقیر گرفت
نهاد رو به وطن بلبلی غریب از دام
کم حصار قفس، طایری اسیرگرفت
متاع خویش درین چار سوق، کاسد یافت
گذار ازان به بر ناقد بصیر گرفت
پی پذیره برون آمد از جنان رضوان
ره جنان همه در عنبر و عبیر گرفت
به کف پیاله ز تسنیم و سلسبیل نهاد
به دست، حله ز استبرق و حریر گرفت
فشاند گرد ره از وی به زلف حور العین
نشاند تشنگی او به جام ماء معین
دریغ و درد که رفت از جهان، جهان سخن
نهان به زیر زمین گشت آسمان سخن
فتاد سرو بلاغت ز جویبار کمال
پرید مرغ فصاحت ز آشیان سخن
دریغ و درد که رفت آنکه هر زمان صد گل
شکفتی از نم کلکش به گلستان سخن
فغان که بار سفربست آن، کزان شب و روز
به شرق و غرب روان بود کاروان سخن
فغان که بست زبان از سخن، سخندانی
که حجت از سخن اوست در بیان سخن
به عزم مرثیه اش بعد ازین سزاوار است
که دوستان نسرایند داستان سخن
چه غم که رسم سخن گشت در جهان منسوخ
سخن برای که؟ چون رفت نکته دان سخن
برند اهل بهشت از برای یکدیگر
ز کان طبع کریم وی ارمغان سخن
پناه دهر چه شد؟ افتخار دوران کو؟
طراز بزم کجا رفت؟ زیب ایوان کو؟
اجل گذاشت مرا، سوی تو شتابان شد
بنای عیش من و هستی تو ویران شد
به گوش اهل جنان ناله را چه ره گیرم
شنید هر که فغان مرا در افغان شد
عجب که سطح زمین برقرار خود ماند
که زآب دیده ی من، رخنه اش به بنیان شد
به خون خویش چنان تشنه ام که در کامم
شراب مرگ گوارا چو آب حیوان شد
پس از هلاک چه حاصل ز نوشدارو، گر
فلک ز کرده ی خود بعد از این پشیمان شد
ز اژدهای سپهرم حذر نماند اکنون
که گنج طبع تو در زیر خاک پنهان شد
گهر مخواه که کس را گذر به عمان نیست
مجوی لعل که سد ره بدخشان شد
نه نام ماند ز عمان و نه نشان ز بدخش
محیط، خشک شد و، کان به خاک پنهان شد
تو بار بستی و ما همرهان به جا ماندیم
چو محمل تو ببستند، ماچرا ماندیم؟
پس از تو ماندم و این گر چه شرط یاری نیست
ولی خود آگهی ای یار، کاختیاری نیست
رسد جدا ز تو هردم مرا زدست سپهر
هزار زخم و دریغا یکیش کاری نیست
هزار حسرتم از رفتن تو بر دل ماند
کنونم آرزویی غیر جانسپاری نیست
سرور و سور، تو را باد در جنان، گرچه
ز عمر حاصل من غیر سوگواری نیست
چه حظ ز فیض بهاران مرا که گلشن تو
شکفتنش به دم باد نوبهاری نیست
تو رستی از غم این دامگاه و تا دم مرگ
مرا ز دام غم و درد رستگاری نیست
ز عاجزیست اگر بسته ام ز شکوه زبان
به جور چرخ تحمل ز بردباری نیست
تن ضعیف مرا نیست تاب این همه جور
وگرنه کار فلک جز ستیره کاری نیست
اجل به جای تو ای کاش قصد من می کرد
به ماتم تو مرا فارغ از محن می کرد
تو رفتی و ز شبیه تو زال دهر، عقیم
کجاست مثل تو، ای مثلت از زمانه عدیم
چو عهد دوستی از دوستان نوگیری
تو را مباد فراموش دوستان قدیم
چو ماندم از تو جدا، از جهان چه نفع و چه سود
چو از جهان تو شدی، از اجل چه خوف و چه بیم؟
رسم به وصل تو، امروز مانده یا فردا
زعمر بیش نمانده است یک نفس یا نیم
جدا ز نعمت وصل تو مانده من ناکام
به کام دل متنعم تو در ریاض نعیم
تن تو در کفن و، چرخ را قبا ز اطلس
سر تو بی کله و صبح را ز خور دیهیم
فتاد نخل تو از پا و در ترشح، ابر
گل تو ریخت ز بار و در اهتزاز، نسیم
نهفته روی تو، خورشید را ضیا از چیست؟
تهی زشخص تو ایوان، فلک دو تا از چیست؟
***
در سوگ کسان خویش که در فاجعه ی زلزله ای ویرانگر و مرگبار جان خود را از دست داده اند
گلرخانم بی سبب از من برآشفتند باز
رخ ز من یکبارگی این بار بنهفتند باز
رفت راز رفتگان من به خاک و ماندگان
انجمن کردند و راز خود به هم گفتند باز
تازه گلهای مرا دیگر شکفتن نیست، حیف
گلستانها ورنه پژمردند و بشکفتند باز
نازکانم را به صد زحمت برآوردم زخاک
رخ زچشمم همچنان در خاک بنهفتند باز
خفتگان مهد نازم از نسیم صبحدم
چشمشان نگشوده بود از هم، چرا خفتند باز
گریه بر بالینشان کردم یکی سویم ندید
از قفاشان نیز کردم ناله، نشنفتند باز
نیست یک فرزند بر جا از موالید ثلاث
هفت شوی و چارزن با یکدگر جفتند باز
مرتفع ایوان گردون منهدم می گشت کاش
قالب بیجان ما هم منعدم می گشت کاش
خانه ای کز روی او شب چون گلستان دیدمش
صبح چون بنیاد عیش خویش ویران دیدمش
هفت اندام زمین کان پیش ازین آرام داشت
در تحرک همچو طاق این نه ایوان دیدمش
دیدم از دست اجل در جیب جان خلق، چاک
و آنکه باقی با اجل دست و گریبان دیدمش
خوابگاه نازنین خویش را کردم طلب
خارم اندر دیده زیر خاک پنهان دیدمش
عقد مروارید دندانی که شب بوسیدمی
صبحدم رنگین به خون چون شاخ مرجان دیدمش
آن مه نو را که شب گفتم بود دور از محاق
صبحگاهان منکسف چون مهر تابان دیدمش
شامگه آراستم از پرده ی دل بسترش
صبحدم در مهد همچون در غلطان دیدمش
بعد ازین از جان چه عیش امید چون جانان برفت
زین سپس گو می بریز از هم جسد چون جان برفت
بر سر خاک که سازم بعد ازین یارب مقام؟
سروها دارم به زیر خاک نالم بر کدام؟
در ریاض ناز، هر یک سروی و، سرو بلند
بر سپهر حسن، هر یک ماهی و، ماه تمام
خواهم از هر سو اثر، نه کوی می بینم نه در
جویم از هر جانشان نه صحن می یابم نه بام
افکنم هر سو نظر بوده است ماهی را طلوع
آورم هر جا گذر بوده است سروری را خرام
سوده رخساری چو قرص ماه در خاک سیاه
خسته اندامی چو سیم خاک زیر خشت خام
نطع خاک تیره رنگین شد به خاک مهوشان
پیش ازان کآرد برون ترک فلک تیغ از نیام
همرهانم برگ رفتن کرده و بر من همین
مانده نام زندگی، کآن زندگی بر من حرام
هر شکسته استخوان کو زنده سر از زیر خاک
کرد بیرون گفت سبحان الذی یحیی العظام
زندگان را گرچه باشد نیم جانی رایگان
کاش با این درد و غم هم می نماندی نیم جان
گر فلک ویران زمن یک خانه از بیداد کرد
از عزیزانم مزاری چند را آباد کرد
جست برقی تند و آتش بر گل سیراب زد
خواست بادی سرد و قصد سوسن آزاد کرد
زد سمومی ناگهان و خرمن نسرین بسوخت
شد خزانی بیگمان و غارت شمشاد کرد
چاک بر دل کودکی از ماتم مادر فکند
خاک بر سر مادری از ماتم اولاد کرد
ماه کنعانی من باور مکن گویند اگر
بیتو یعقوب تو دل از ابن یامین شاد کرد
نغمه ی بلبل چه شد کز جور باد دی به باغ
نوحه ی بوم است و بانگ کرکس و فریاد زاغ
هر که را بینم چو من آن هم به این غم مبتلاست
خاطری از بار غم آسوده در عالم کجاست
سینه ها چون سینه ی سوزان من آتشکده است
خانه ها چون خانه ی ویران من ماتمسراست
آنکه عار از مهد سیمین داشت خاکش بستر است
آنکه ننگ از بالش زر داشت، خشتش متکاست
گرچه ببریدند چون بیگانگان از من، هنوز
دیده ام را از پی ایشان نگاه آشناست
هر کسی در گوشه ای بر کشته ی خود نوحه گر
من در این اندیشه کاین کاشان نه، دشت کربلاست
هست توفیر اینقدر در این دو اندوه و تعب
کاتفاق افتاد آن در روز، اما این به شب
***
مقطعات
و یک بیتی ها
***
ز دستم بر نمی آید برای دوستان کاری
که بر درگه، توان از خدمتی زد لاف، ایشان را
و گر هم فی المثل باشد، کجا دارند منظورش
نه این طالع مرا باشد، نه این انصاف ایشان را
***
از تو گویم نظر بپوشم، چون
می گشایم نظر، نظیر تو نیست
***
ز دوستی کسی کز بد تو پوشد چشم
بپوش چشم، نماید اگر چه دلخواهت
که گر به دیده ی تحقیق بنگری، بتراست
ز دشمنی که کند از بد خود آگاهت
***
پیوسته دبیر ما، دواتش
هر چند که منبع حیات است
ژرف است و بزرگ و نم در آن نی
دریاچه ی ساوه یا دوات است
***
به یکی از دوستان خود
ای آنکه به جرگه اهل تحریر
کلک تو عطارد انتساب است
زین پیش امیدواریم داد
لطف تو که دور از عتاب است
از دادن شیشه ی گلابی
کش بوی چو بوی مشک ناب است
اندر ره انتظار، چشمم
چون چشم گیاه بر سحاب است
نگرفته، گرفته فرض کردن
سیرابی تشنه از سراب است
بنیاد قناعت من افسوس
چون پایه ی جود تو بر آب است
گفتی به شکایتم فلانی
از صحبت من در اجتناب است
ای کوی تو از بتان گلستان
بلبل سوی گلشنش شتاب است
لیکن رهی از حریم خاصت
زاندیشه ی این در اضطراب است
کو بهر گل آید و تو گویی
کز بهر گرفتن گلاب است
***
در سوک شهیدان فاجعه ی کربلا
امروز عزای شاه دین است
در ناله سپهر چون زمین است
گلرنگ ز خون سرور دین
سر پنجه ی کافری لعین است
خالی شده تخت از سلیمان
در خنصر اهرمن نگین است
پژمرده ز صرصر خزانی
شاخ گل و برگ یاسمین است
شاه شهدا به هر که بیند
گوید که نگاه واپسین است
امروز سرشک مصطفی را
در پیش دو دیده آستین است
بر چهره زنان تپانچه زهرا
ماتمگر بزم حور عین است
بر هفت فلک فگنده افغان
عیسی که به چرخ چارمین است
اولاد نبی به کوفه و شام
چون برده روم، اسیر چین است
مغلوب سپاه کوفه و شام
فرزند پیمبر امین است
از گریه کجا شود تسلی
آن را که مصیبتی چنین است
گفتند به شمع، گریه تا کی
گفتا تا هجر انگبین است
امید گشایش از فلک نیست
در، خاره و قفلش آهنین است
این گرد کجا ز پا نشیند
تا خنگ سپهر زیر زین است
بودم به رخ تو شاد و غافل
چشمی چو ستاره در کمین است
ای خاک سیاه سینه ی تست
درجی که پر از در ثمین است
بنیاد جهان چرا به جا ماند
گلشن خشک، ابر آتشین است
***
انکار معجز قلمت گو بکن حسود
چون متهم به سحر، رسول تهامی است
باشد ز بعد قرب حریم جلال تو
مه را که گاه ناقص و گه در تمامی است
کوی تو را که رتبه اش عرش المکانی است
قصر تو را که پایه ی بیت الحرامی است
بر در سماک رامحش اندر حمایت است
بر بام، نسر طایرش اندر حمامی است
تا جلوه گاه تست به نظاره ی عراق
کش زین شرف مراتب برتر مقامی است
هر روز باز چشم سهیل یمانی است
هر شب گشوده دیده ی شعرای شامی است
خشم تو آن حسام نوایب منابی است
قهر تو آن کمال حوادث سهامی است
کزوهم آن شراره کشان صدر قیطس است
وز سهم این ستاره فشان عین رامی است
هر کس به خواجگی کسی شاد و من به تو
گو شو ملل هزار، که ناجی امامی است
از فخر پا زنم به کله گوشه ی شهان
دانم مرا گر از تو قبول غلامی است
***
گله از افزونی مالیات و تباهی زراعت به عبور سپاه
معاش راست تلاشی ضرور کاشان را
گزیر از لب نانی گه مجاعت نیست
نبود قسمتم از مزد و حظ ز مزدوری
چو دست پیشه ور و پنجه ی صناعت نیست
نظر چو کردم دیدم به کارهای جهان
پس از تجارت شغلی به از زراعت نیست
چه انتفاع ز کار زراعتش باشد
چو من کسی که بدست اندرش بضاعت نیست
فشاند تخمی و غافل که از عبور سپاه
ضیاع آن همه سال ایمن از ضیاعت نیست
ازین زیاده که افزود بر خراجش شاه
که خارجش سری از ربقه ی اطاعت نیست
کشید پای قناعت به گوشه ای آری
که راست دست عطا گر مرا قناعت نیست؟
قناعت نگرفتن گرفتم آنکه بود
ولی چه چاره که در دادن استطاعت نیست
همان به پیش تو لطف تو را شفیع کنم
که تاکنون ز کسم منت شفاعت نیست
گر اعتراف به عجز خراج آوردم
محل سرزنش و موضع شناعت نیست
***
به دوستی که از لاهیجان برای وی ماهوت فرستاده است
گر ای صبا گذر افتد تو را به لاهیجان
که هست میل دل آنجا مرا، چو زهره به حوت
بگو به حضرت مخدوم من، چو آری رو
به سمت بارگه او که هست فخر سموت
که ای چو نام تو اخلاق و خلقت تو حسن
که ای صفات تو مانند ذات تو منعوت
تویی، رسیده به جایی تو را مبانی وصف
تویی، کشیده به حدی تو را بنای نعوت
که بی ارائه حجت بود به جای وضوح
که بی اقامه ی برهان بود به حد ثبوت
سحر که بود مرا ز انقطاع این عالم
دو دیده محو تماشای عالم ملکوت
رسید پیکی و آورد نامه ای از تو
که داده باصره را قوت و روان را قوت
چه نامه، نامه ی اندوخته به مشک و عبیر
چه نامه، حقه ی آگنده از در و یاقوت
به نظم و نثرش خرسند سعدی و وصاف
به حسن خطش شاد ابن مقله و یاقوت
مگر که سحر حلال بنان تو دانست
که ماند در چه بابل زرشک آن هاروت
به نامه ای زتو گشتم چو من چنین خرسند
کسی که فیض حضور تو یافت، کیف یموت
به رسم جایزه ی قطعه ای که کرد انشاد
زبان خامه ی داعی که داشت مهر سکوت
مرا به دانق ماهونی از کرم بنواخت
کف عطای تو کز ابر برده باد و بروت
نبرد زال جهان از طمع ز راه مرا
به عشوه های دگر گر فریفت این فرتوت
برم به نان کسی از چه دست، کزره بخل
به دیده سفره و خوانمش کفن شد و تابوت
به کسر عظم جری، نه به زور، از عظمت
به جبر کسر توانا به زر، نه از جبروت
کشد زصحبت دون همتان عذابی دل
که روح مجرم و عاصی ز دوزخ بر هوت
چو کرم پیله چرا بایدش پرند و حریر
قناعت آنکه تواند به یک دو برگ از توت
مراست دیده به تحسین تو، نه بر احسان
مراست چشم به ماهیتت، نه بر ماهوت
فرود تا سر ساجد بود برای سجود
بلند تا کف قانت بود برای قنوت
به تاج گوهر بادا بلند فرق و لیت
به بند آهن بادا نژند دست عدوت
***
فغان که کام دل ناتوان پرستاریست
زچشم او که چو دل مبتلای بیماریست
***
به دوستی که او را ماهی و نارنج فرستاده بود
فروغ دولت و دین زین عابدین که بود
دبیر خامه ی او بذله گوی و قافیه سنج
به هر طرف رود آوازه ی سخاوت او
ز مصر تا به بخارا، ز شام تا ارگنج
ز ابتلاست به عهد تو ظلم را فالج
ز امتلاست به درد تو آز را قولنج
ستم به عهد تو دارد وسن، مگر سهمت
خواص افیون جست و مزاج بذر البنج
چگونه چون تو شود دشمن تو با صد سعی
چسان رسد به تو خصم تو با هزاران رنج
کجا به خسرو گردون قرین شود، گیرم
سوار بر خر طنبور شد شه شطرنج
غریو رعد نباشد که خیزد از دل ابر
زرشک دست گهرسنج تو بود در رنج
دوشش عدوی تو جست و فتاد در ششدر
نداد نقشی ازین بهترش سرای سپنج
سحر به خون جگر چهره نقش می کردم
نکرده نقش، شفق لاجورد را به سرنجج
گهی عمود جبین کرده پای تا زانو
گهی ستون زنخ کرده دست تا آرنج
رسید قاصد و از نامه ی تو گشتم شاد
چنانکه پای فقیری فرو رود در گنج
چو زلف حورش بربوده دال، دل به دلال
گشاده حلقه ی میمش دهان چو غنچه به غنج
مرا به ماهی و نارنج چند کردی یاد
زهی زرشک کفت در جبین بحر شکنج
یکی به نسبت ایام ماه، سی نه، بیست
یکی به مدت ایام هفته، هفت نه، پنج
بود، نیابی تا طعم ماهی از بره
بود، نباشد نارنج تا به رنگ ترنج
دل عدوی تو بریان ز غصه چون ماهی
رخ محب تو گلگون زعیش چون نارنج
***
شوم چون کشته اینم خونبها بس
که آهی از دل قاتل برآید
***
دل جفا کش من شکوه از جفا نکند
وفاست شیوه ی ما یارگر وفا نکند
***
اظهار محبت ز درت پای مرا بست
بندیست که برپاست، چه بودی به زبان بود؟
***
به یاری غمگسار
ای که در دوران چرخ پیر، کس
همچو تو داد جوانمردی نداد
ای که در کهتر نوازی مثل تو
مادر ایام فرزندی نزاد
ای که در روی زمین از خلق خوش
گردش گردون ندارد چون تو یاد
گر درین غم یا رشد لطف توام
لطف حق در هر غمی یار تو باد
***
قطعه ای ناتمام
آن خداوند نگین صاحب تاجی کورا
هم نگین درخور و هم تاج سزاوار آمد
گو، زبردست چو در معرکه ی هیجا رفت
تیغ بر کف چو سوی عرصه ی پیکار آمد
دشمن ارسام نریمان که گریزان گردید
خصم اگر رستم دستان که به زنهار آمد
***
قطعه ی ناتمام دیگر
به گرد رخ شاهدان گلستان
چو از چهره ی گلرخان سمنبر
به طرف عذار عروسان گلشن
چو بر عارض گلعذاران دلبر
عیان از بنفشه، هویدا ز سنبل
خط عنبرافشان و زلف معنبر
***
ناله ی دل را به گوشم بسته از سازد دگر
آشنایی نیست گوشم را به آواز دگر
***
خون کنم صیاد را دل، گر کنم جا در قفس
آری آید کارها از ناله، اما در قفس
***
ای آنکه نام تو به وزارت چو شد بلند
شد محو نام آصف از افراد روزگار
روزی ز لطف عام زمن وعده خواستی
یعنی که دادیم به سوی بزم خاص، بار
دردا که شد فرامش و گشتم زبخت بد
هم ناامید ازان در وهم از تو شرمسار
***
برای هاتف اصفهانی
دوشینه که دل نخفت تا روز
از فرقت جانگزای هاتف
گریان من و شمع کنج خلوت
آن بر من و من برای هاتف
تا هاتف غیب داد یادم
از طبع غزلسرای هاتف
یعنی که نسیم صبحگاهی
آمد ز طربسرای هاتف
شد نافه گشا غزاله ی صبح
ز انفاس عبیرسای هاتف
مرغ سحری ترانه ای خواند
از نغمه ی دلگشای هاتف
گویی که فروغ مهر یادم
می داد ز نور رای هاتف
یا خاسته شد حجاب دوری
بنمود مرا لقای هاتف
آمد پیکی، به دست عقدیش
از نظم گرانبهای هاتف
جستم از جای خویش و بر چشم
دارم جایش به جای هاتف
این مفلس و گنج رایگانی
آری سزد از عطای هاتف
دیدم چو ز نامه خواندن من
باشد همه مدعای هاتف
سر را نشناختم ز پا باز
تا بوسه زدم به پای هاتف
***
برای رفیق اصفهانی
گر ای صبا گذر افتد تو را به اصفاهان
که خاک آن چون عبیر است و سنگ آن چو عقیق
پس از ادای سلام و درود بی پایان
ز روی رفق بده عرضه با جناب رفیق
که ای زنظم تو منسوخ، نسخه ی فصحا
به پیش طبع سلیم و بر نگاه دقیق
چنانکه نظم ، نبی سبعه ی معلقه را
به پیشگاه حرم داد خجلت تعلیق
ز غور قلزم فضل تو با کمال علو
کمند فکرت عمعق، قصیر از تعمیق
بلی بود خطر کوته و بلند یکی
به پیش لجه ژرف و به جنب بحر عمیق
تنم گداخته از دوری تو باشد چون
حقیر کالبدی در میان نار حریق
مرا به سوی تو شوق و زمانه در اهمال
مرا به وصل تو میل و ستاره در تفریق
مرا صداع و تو را در قرابه ماء الورد
مرا خمار و تو را در قدح شراب رحیق
سپردن ره تو خواستم به پای وفاق
دریغ، دست ز بختم نداد این توفیق
بر آنکه صیت سخایت رسیده بر عیوق
چه شد که لطف تو بی عایق است در تعویق
شکایتی است ز ابنای روزگار مرا
تویی به درک وی الحق درین بساط، حقیق
نجسته ره به طریقت، ستاده در ارشاد
نبرده پی به حقیقت، نشسته در تحقیق
رسانده بانگ فضیلت به چرخ و نشناسند
سهیل را ز سها و صهیل را زنعیق
به خضر طعنه و خود در طریق وادی گم
به نوح خنده و خود در میان بحر، غریق
زبان طعن گشایند بر بزرگانی
که شعرشان به دو شعری بود، به رتبه شفیق
ز ششصد است فزون سال کآرمیده به خاک
که خاک مرقدشان باد رشک مشک سحیق
کسی نه ز اهل جهان منکر بلاغتشان
چه از وضیع و شریف و چه از عبید و عتیق
به صدق دعوی من عالمی گواه، چو تو
سزد ز روح الامین بشنوی برنی تحقیق
نیاورد بجز از خیر، یاد این طبقات
میان معنی و لفظ آنکه می دهد تطبیق
ز طرز و شیوه ی ایشان، چو کس شود عاجز
برای خود کند اندیشه، مخلصی ز مضیق
نهد به شاعر دیرینه تهمت هذیان
دهد به گفته ی پیشینه نسبت تلفیق
یکی جهاند پی فارسی، خری به وحل
بماند و کرد سلامت گذار را تحمیق
به ریشخند دو نادان ز راه رفته، کنند
گمان که هست مواثیق اهل عصر، وثیق
ز سفه بر هنر خود یقین کند، چو رسد
به گوش، نغمه ی تصدیقش از لب دو صدیق
ندیدی آنکه به اغوای ابلهی دو سه، یافت
لقب عنودی فاروق و، کاذبی صدیق
قبول کرد ز طناز، ساده دل این نام
به طنز گفت یکی، تندخوی را چو خلیق
بود طریقه ی ما، اقتفای استادان
به یاوگی نرسد طعنه، بر هداة طریق
گر از حقیقت اسلام، کس خبر یابد
به مسلمی نرسد خود، ملامت زندیق
چه گفت؟ گفت که از پیری ات نصیب مباد
به پیر منحنیی خنده زد چو شاب رشیق
مدام تا که بود مکث سفلی از تقریب
همیشه تا که بود خط علوی از تشریق
شود عدوی تو را نجم زندگی غارب
بود محب تو را کوکب حیات، شریق
***
اینم کند هلاک که نبود پس از هلاک
دستی که دامن تو بگیرم به زیر خاک
گفتی بهشت روی زمین خود کجا بود
هر جا بود به روی زمین سایه ای زتاک
***
مبر تو رشته ی بیداد را که من زین شوق
طمع ز زندگی خود بریده، آمده ام
به من رواست گزینی رقیب را وُ رَوی؟
نه من تو را ز بتان برگزیده آمده ام؟
***
ای نسیم صبا جعلت فداک
ای روا از تو کام هر ناکام
جان فشانم بیا، به پا رنجت
رنجه سازی به کامم ار، دو سه گام
به تماشا سوی عراق از فارس
توسن عزم را کنی گر رام
چون به کاشان رهت فتد، زانجا
قدمی چند بیشتر بخرام
یک دو فرسنگ چون گذشتی ازان
بینی آنجا یکی خجسته مقام
بوستانی پریده مرغ از شاخ
نه، خرابی رمیده بوم از بام
نام آن بیدگل، کش از گل و بید
دشت و جو، لعلگون، زمردفام
یابی از بید آن چو استظلال
وز گل آن کنی چو استشمام
از پسر عم و از برادر من
جو نشان، از خواص، نی ز عوام
بن عم احمد، برادر ابراهیم
قدوه ی دهر و زبده ی ایام
این ز اب یادگار و آن از عم
اب و عم هر دو زان دو نیکو نام
همچواب هر دو واجب التعظیم
همچمو عم هر دو لازم الاکرام
چون ببینی که هر دو در بزمی
جسته از وصل یکدگر آرام
بنشین در کناری و بنگر
کان دو فرخ رخ نکوفرجام
هیچ دارند فکر این مهجور
هیچ آرند یاد این گمنام
بار جوی اندران و چون رخصت
یافتی، گو پس از ادای سلام
به خدایی که حکمتش آراست
کسوت روز و شب ز نور و ظلام
بسکه روز و شبم به هجر گذشت
شب ندانم ز روز و صبح از شام
آفتاب و هلالم اندر چشم
تشت پر خون و تیغ خون آشام
بامدادان که ترک چرخ کشد
تیغ خورشید را برون ز نیام
چاک گردد دلم ز بیم، که باز
بایدش کرد در جدایی شام
شامگاهان که جوهری فلک
بر شمارد لئالی اجرام
دیده اخترفشان کنم که دگر
باید اختر شمردنم تا بام
باشدم از فسون زال سپهر
دیده خونریز ز خنجر سام
از وطن دور اگر فتد راهش
به ارم دل نگیردش آرام
مانده از همنفس جدا بلبل
شاخ سروش بود شکنجه ی دام
گر چنین بگذرد نبیند کس
باقی از من بجز رمیم عظام
به دعا ختم مدعا بهتر
کاین حکایت نباشدش انجام
باد در محفل فلک تا هست
سیر زرینه کاس و سیمین جام
دوستانتان مدام کامروا
دشمنانتان همیشه دشمن کام
***
مرثیت
ای جان که زتن جدات جویم
خود گوی که از کجات جویم؟
چشم بد دهر ریخت خونت
از هر مژه خونبهات جویم
از همرهیت چو بازماندم
کوشم همه تا قفات جویم
ای قافله ی اجل کجایی
وامانده ام و درات جویم
ای بیژن مانده در تک چاه
از جام جهان نمات جویم
چون زندگی تو کم بقا باد
عیشی که پس از فنات جویم
هر دل که رسد به دستش آرم
کان دل که دروست جات جویم
گیرد چو خروش، رعد در ابر
بر خوان کرم صلات جویم
چون عارض ابر، خوی فشاند
شرمندگی از عطات جویم
***
به درد عشق شدم مبتلا و آسودم
چرا که نیست ازین درد امید بهبودم
غریبم کشتی و جز آه گرم و سینه ی چاکم
نمی دانم که خواهد سوخت شمعی بر سر خاکم
***
دوستان را به خود از بهر تو دشمن کردم
هیچ دشمن نکند آنچه به خود من کردم
***
در مرثیت
بنمود رخ از جیب افق ماه محرم
یا شعله زد از دل به فلک آه محرم
ایام خوشی در همه ی سال مجویید
چون اول هر سال بود ماه محرم
بر قامت دهراست دراز این سلبی کش
ببرید قدر بر قد کوتاه محرم
از پرده برون نقش عزایی عجب آمد
بر زد چو فلک دامن خرگاه محرم
ره ماه محرم به افق جست و دگر بار
آمد غم آفاق به همراه محرم
نبود عجب ار دیر خرامد که ز گردون
ماهی ندمیده است به اکراه محرم
جان کاست جهان را و صباحی به جهان نیست
جانی که بکاهد غم جانکاه محرم
***
ای به طبع جود پرور زیب بزم روزگار
وی به رای مهر گستر زینت صحن جهان
خرم از دست کریمت گلشن جود و سخا
روشن از طبع سلیمت آسمان عز و شان
کشت احسان راست دست درفشانت آبیار
باغ دانش راست طبع نکته دانت باغبان
دستگاهی را که با صد خون دل کردم به پا
تا مگر وجه معاشی گرددم حاصل از آن
وز پی تحمیل دیوانیش لطف عام تو
داد فرمان تا که از تشویش باشم در امان
لیک از بهر وصولش کد خدا هر روز سال
دل مرا در سینه از تهدید می دارد طپان
چند نوبت شد به خاک پای عالی عرض و باز
لطف فرمودی و کردی رفع از این ناتوان
برقرار عادت خود دارد او امسال هم
شربت آسایشم را تلخ اندر کام جان
با وجود لطف تو با من بود اینش سلوک
وای بر من، گر نبودی پای لطفت در میان
***
ای صاحبی که چون مه و خورشید، صبح و شام
اعیان به درگه تو برند التجا عیان
آمد بشیری از تو و بر دست نامه ایش
ای کز درت بریده بود پای ناعیان
گفت انتقام زارعی از راعیان کشد
تا کشتزارشان نشود وقف راعیان
معلوم شد نهفته ز من راعیان ز بیم
آورده التجا به تو از سعی ساعیان
بگذشتی از خیانت ایشان که تا چو من
باشند راعیان همه عمرت ز داعیان
تا هست دور، فن سماع از قیاسیان
تا هست دور، دور قیاس از سماعیان
از بهر معنی کلمات از کلام تو
برهان کنند ادا، لغویان، صناعیان
***
در مرثیت میرزا مهدی خان منشی
فلک به شوکت خود چون کسی ندید جز او
نمود سعی ازان در فنای مهدی خان
کتاب دره که مانند دره ی بیضاست
کرا رسد که نویسد سوای مهدی خان
فغان که گشت ز دلکش ترانه ها خاموش
زبان بلبل دستانسرای مهدی خان
چو گشت از قفس دهر تنگدل بنمود
هوای روضه ی جنت همای مهدی خان
***
از سفر حجاز به یاران خود در وطن
ای باد اگر به ساحت ایران کنی گذار
آن جلوه گاه سرو خرامان دوستان
زنهار رو به جانب کاشان که باشدش
تابنده از افق رخ تابان دوستان
با دوستان بگو به حجازم گذر فتاد
بر خسته ای که بود ثناخوان دوستان
می گفت و بود خون دل از دیده اش روان
دور از لب شکفته ی خندان دوستان
روز وداع آنکه مرا روزی آنچنان
روزی دگر مباد به دوران دوستان
بخشند از نوشتن هر روزنامه ای
خرسندیم زبان سخندان دوستان
من نیز گشته هر به دو روز از عریضه ای
محنت فزای خاطر شادان دوستان
از دوستان نکرد یکی یاد بنده، آه
از عهد سست و سستی پیمان دوستان
گیرم که از نبودن مهر است اینکه یاد
از من نکرد کلک در افشان دوستان
یا آنکه باعثش شده نسیان، اگر چه باز
بیمهری است باعث نسیان دوستان
دست من است و چاک گریبان اگر بود
از جیب گل طراز گریبان دوستان
آری، چه کار، غیر گریبان دریدنش
دستی که دور مانده ز دامان دوستان
بی دوستان به خنده مرا اگر لب آشناست
هست از تصور لب خندان دوستان
شوق حریم دوست نبردی گرم زجا
چرخم برون نبردی از ایوان دوستان
رسمی بود زهم گله ی دوستان، که من
دانم عیان، توجه پنهان دوستان
با این همه شکایت از آن پس که خواستم
حفظ تن و سلامتی جان دوستان
این بود خواهشم همه اندر حرم زدوست
تا داردم نگاه ز حرمان دوستان
***
قرب سلطانی
قرب سلطانی به خاصبت بود همچون شراب
هر که را گردد میسر می توان کرد امتحان
از بزرگی یک نظر یابد اگر کم فرصتی
وز دو جام باده کم ظرفی چو گردد سرگران
آنچه آن در قوه دارد، در زمان آرد به فعل
آنچه در دل دارد این فی الفور آرد بر زبان
***
در پاسخ شهاب ترشیزی
دوش پیچیده به دامن زغمم پا، کوته
دست فکر از همه جا، خاصه ز دامان سخن
گشت فرخنده همایی به سرم سایه فکن
از کجا؟ هم ز همایون در سلطان سخن
قاصدی هدیه ی او نافه ای از چین کمال
قاصدی تحفه ی او حقه ای از کان سخن
لقب قطره ای از وی شده دریای هنر
کنیت موری ازو گشته سلیمان سخن
ای که تا تو سر فکرت به گریبان نبری
بر نیاید سر معنی ز گریبان سخن
گر ادیب قلم تو نشود نکته سرای
طفل معنی نبرد ره به دبستان سخن
کس نیارد چو تو بر خنگ سخن بستن زین
زیر ران همه کس رام نه یکران سخن
دلگشا طبع تو شیرازه ی مجموعه ی نظم
جانفزا شعر تو دیباچه ی دیوان سخن
هر که را هست به کالای کمال تو وقوف
نزند لاف ز سرمایه به دکان سخن
کسوت معنی و تشریف فصاحت ز تو یافت
قامت عور کلام و قد عریان سخن
ذکر شعر تو بود ورد زبان فصحا
بکر فکر تو بود زیب شبستان سخن
شد اساس فصحا جمله زبن زیر و زبر
ریخت معمار خیال تو چو بنیان سخن
گر سحاب قلم تو نشود قطره فشان
ندمد غیر خس و خار ز بستان سخن
نی کلک تو نشد تا شکر افشان نگرفت
طوطی ناطقه کام از شکرستان سخن
تازگی جست به تو گلشن پژمرده ی نظم
زندگی یافت به تو قالب بیجان سخن
***
انار اردستان
حاجی ابراهیم، ای بر صفحه ی همزادیم
خامه ی تقدیر، غیر از نام تو ننگاشته
کم وجوه ماوراء النهرت از وجه نهار
وز خراج مصر و شامت بیش، خرج چاشته
غیر برگشتن همان از آستانت ره نجست
هر که رو از بارگاه خدمتت برکاشته
نار اردستان که می گفتی تو، چون آن میوه ای
دست دهقان قضا در روضه ای ناکاشته
نسبت یاقوت رمانی به رمان آنکه داد
چشم بر رمّان اردستان تو گفتی داشته
یاد کردی دوستان را غیر ما …….
طبعت از پندار ما را منعدم پنداشته
دوستان کردند از مختار آنها یاد ما
وقتشان خوش باد ما را چون تو نا انگاشته
بارهای رایگان و بارگیر شایگان
چشم بر نیک و بد آنها دگر نگماشته
هر یکی رنگین و خوش اندام در ظاهر، ولی
چون درون نار پستانان به سنگ انباشته
نار اردستان گر این باشد که تو کردی روان
گردن دعوی عبث از جیب شاخ افراشته
خود بود مانند عنقابی نشان، یا همچو حور
پا ز فرط عصمت از جنت برون نگذاشته
***
ای خداوندی که هردم می زند طعن از شرف
صحن ایوان تو بر بام رواق مشتری
چرخ دون پرور نیارد پایه ی قدر تو کاست
گر بود کاخ زحل برتر ز طاق مشتری
ناقدی چون تو نبودی گر به بازار سخن
چشم بایع خون فشانی در فراق مشتری
نامشان شد نحس آن، سعد این، که خشم و لطف تو
تافت بر ایوان کیوان و رواق مشتری
ز احتراق مشتری باشد چرا بیمت که شد
بسته بهر خدمتت ز اول نطاق مشتری
گاه سیر، از گردش گردون به سالی یک دوبار
در بر خورشید افتد اتفاق مشتری
***
مواد التواریخ
***
تاریخ درگذشت میر کمال الدین قمی
گلستانیست جهان خرم و پاکیزه اگر
باغبان راه نمی داد در آن گلچین را
خوش بهاریست، نمی بود درین گلشن اگر
غارت دی ز پی آرایش فروردین را
مجمع علم و عمل میر کمال الدین آن
که ازو بود جمالی و کمالی دین را
حاکم محکمه ی شرع که برد از عدلش
کبک در قهقه آواز پر شاهین را
آنکه زو بود صفا انجمن طاها را
آنکه زو بود شرف سلسله ی یاسین را
آنکه فرسوده ازو بود بدن ظالم را
آنکه آسوده ازو بود روان مسکین را
در سرانجام جهان کرد نظر، فانی دید
نعمت آخرت آری بود آخر بین را
آنکه زو بالش شرع نبوی می بالید
جست از خشت لحد تارک او بالین را
مرغ روحش به فرادیس جهان کرد آهنگ
نیست لایق قفسی، طایر علیین را
کرد از شاهد رعنای جهان قطع نظر
چون نمودند به او چهره ی حور العین را
هر که آمرزش او را ز خدا کرد طلب
خود شنید از لب جبریل امین آمین را
الغرض چون زجهان رفت، زسو کش هر شب
چرخ بگشاد ز هم سلسله ی مشکین را
زد رقم کلک صباحی زپی تاریخش:
از جنان باد شعف میر کمال الدین را
***
تاریخ درگذشت
حضرت حاجی رضا آرایش روشندلان
آنکه هرگز دل نبودش غافل از یاد خدا
آنکه بود از نور رویش منفعل مهر منیر
آنکه بود از نکهت خلقش خجل باد صبا
آن کهن نخلی که آسودی جهان در سایه اش
در گلستان جهانش بود تا نشو و نما
هم غریبان را جلیس و هم فقیران را انیس
شاد از لطفش دل بیگانه جان آشنا
هم به پیری همچو ایام جوانی تازه رو
در جوانی نیز چون ایام پیری پارسا
دید در انجام هستی نیک و چون پایان ندید
بست رخت هستی و شد جانب دار بقا
دوستان را ساخت در دام فراق خود اسیر
کرد یاران را به درد دوری خود مبتلا
رخت هستی بست چون زین گلشن فانی و کرد
جا به زیر پایه ی طوبی و شد کامش روا
زد صباحی از پی تاریخ سال او رقم:
باد از طوبی الهی کامجو حاجی رضا
***
تاریخ ولادت
گل باغ وفا آقا غیاث آن
که بادا بهره مند از دار دنیا
عطا فرمود او را طفلی از لطف
خدای واحد و یزدان یکتا
که چون در جلوه آرد سرو موزون
گشاید برقع از رخسار زیبا
نگیرد آشیان بر سرو، قمری
نبیند جانب خورشید، حربا
گشاید چون زهم جزع دلاشوب
فشاند در ز لعل روح بخشا
روا نبود سخن از سحر هاروت
نزیبد حرف از اعجاز مسیحا
تقی نام نکویش کرد چون دید
ز رویش نور تقوی آشکارا
غرض از عکس رخسار فروزان
چو شد بزم جهان را زینت افزا
پی تاریخ او گفتا صباحی:
تقی محفل فروز دهر بادا
***
در تاریخ درگذشت هاتف اصفهانی
سخندان جهان افروز، سید احمد هاتف
که در نظم او آویزه ی گوش جهان بادا
شب آمد روز عمرش را زدور آسمان ناگه
چو شب پیوسته یارب تیره روی آسمان بادا
به چشم همت او پست آمد عالم خاکی
به قصر جنتش هر جا که عالیتر، مکان بادا
چو تفسد از تف خورشید، در روز جزا، تن ها
به فرقش از لوای عدل الهی سایبان بادا
ز خارستان عالم رفت اگر دامنفشان بیرون
به روی سبزه و گل در جنان دامنکشان بادا
همای روح او گر زود در قید اجل آمد
به شاخ سدره و طوبیش دائم آشیان بادا
اگر از صدر محفل کرد در کنج لحد مأوی
برو کنج لحد یارب فضای گلستان بادا
به رنگین جبهه بر درگاه، غلمانش برد سجده
زمشکین زلف، حورش خاکروب آستان بادا
به آیین دعا گفتا صباحی بهر تاریخش
که: یارب منزل هاتف بگلزار جنان بادا
***
در تاریخ بنای مدرسه ی رزاقیه ی کاشان
در زمان شه کی افسر جمشید سریر
آسمان درگه مه رایت خورشید لوا
آن کریم اسم کرم رسم که آموخته است
از دلش بحر، عطا و، زکفش ابر، سخا
آنکه بر درگه او مهر بود مشعله دار
آنکه در خرگه او زهره بود نغمه سرا
آنکه گردد چو شود رخش ازو گرم عنان
آنکه باشد چو شود تخت ازو زیب فزا
در رکابش همه اجرام فلک غاشیه کش
در جنابش همه اعیان جهان ناصیه سا
آنکه از قهر نظر گر به مهان اندازد
بعد ازین مهر نماید به نظر کم ز سها
آنکه گر تربیت او به خسان پردازد
جغد را باشد ازان پس شرف بال هما
کی ز خورشید شود آینه اش عکس پذیر
گر ز مه صیقل مهرش نشود زنگ زدا
خان دریا دل یم حوصله، عبد الرزاق
قدوه ی اهل دل و زبده ی ارباب وفا
آنکه بر ابر کند خنده کفش گاه کرم
آنکه بر بحر زند طعنه دلش گاه سخا
هر کجا مشکلی از فکرت صافیش آسان
هر کجا حاجتی از همت عالیش روا
آنکه گر خاک در او نکند همراهی
نشود باد سحر از گل تر پرده گشا
ریزش ابر کفش رشک ده ابر بهار
نکهت خلق خوشش طعنه زن باد صبا
دل بخشنده به جودش چو کند همراهی
طبع خیر، سوی خیرش چو بود راهنما
شفقتش هست چو معروف مساعی جمیل
رأفتش هست چو مبذول مبانی هدی
طرح این مدرسه را ریخت که ازوی زیبد
بهر تدریس گر ادریس نهد رو زسما
از بنایش که دران مشعله سوز آمده مهر
از فضایش که در آن مشکفشان گشته صبا
سال و مه طاق فلک وام نماید رفعت
روز و شب ساحت فردوس کند کسب هوا
یافت زین فیض چو از طالع سعد استعداد
گشت زین خیر موفق چو به توفیق خدا
ز ارم برد سبق ساحت این خلد محل
به فلک گشت قرین پایه ی این عرش بنا
زد رقم کلک صباحی ز پی تاریخش:
باد این مدرسه پیوسته مقام علما
***
در تاریخ درگذشت آذر بیگدلی
آذر که شفیع او پیمبر بادا
هم محفل او ساقی کوثر بادا
تاریخ وفاتش زخرد جستم گفت:
جاوید جنان محفل آذر بادا
***
تاریخ درگذشت ملاعبدالکریم کاشانی
ملا عبدالکریم آن شمع هدی
از دار فنا رفت سوی دار بقا
زد کلک صباحی پی تاریخ رقم:
ملا عبدالکریم رفت از دنیا
***
در تاریخ درگذشت
چو بست فخر نسا از جهان فانی رخت
که یاربش به جنان جای جاودان بادا
نوشت کلک صباحی برای تاریخش:
که جای فخر نسا جاودان جنان بادا
***
در تاریخ درگذشت ملامحمد جعفر بیدگلی
ملا جعفر چو از قفای علما
رفت و شد ازان نگون لوای علما
تاریخ وفاتش ز صباحی جستم
گفت: آه که رفت پیشوای علما
***
در تاریخ درگذشت
مایل به بهشت شد دل زیب نسا
شد صحن بهشت محفل زیب نسا
زد کلک صباحی پی تاریخ رقم:
گردیده بهشت منزل زیب نسا
***
در تاریخ احداث باغ
جهان مروت سپهر وفا
خجسته نژاد همایون نسب
کرم پیشه آقا سلیم آنکه باد
ازو روز خصم بداندیش شب
بیاراست باغی چو باغ بهشت
همه مجلس عیش و جای طرب
ریاضی در آن هر گل و هر گیاه
به خیر از خس رنج و خار تعب
روان آبش از چشمه چون نیل مصر
صفایش فزون از زجاج حلب
ز رنگینیش لاله ها چون چراغ
ز شیرینیش میوه ها چون رطب
ازان لاله روشن همه تیره چشم
ازان میوه شیرین همه خشک لب
به سرو [و] گلش قمری و عندلیب
سرود عجم خوانده لحن عرب
درین باغ عیش آور بی نظیر
در این باغ جان پرور بلعجب
طربگاهی از بهر فرزند خویش
که داد ایزدش هم نسب هم حسب
سلیمان بهار ریاض حیا
سلیمان نهال بهشت ادب
مکانی بپرداخت بس دلپذیر
سرایی برافراخت بس منتخب
در این قصر بر دوست و دشمنش
نه تشویش حاجب نه بیم غضب
به جودش نه جز لطف، باری غرض
به لطفش نه جز رستگاری سبب
زهی باغ و قصری که باشد عیان
زرشک گل روز و قندیل شب
به دل باغبان ارم راست تاب
به جان ساکنان جنان راست تب
دران بوستان کرد از دوستان
چو تاریخ بهر عمارت طلب
به رسم دعا زد صباحی رقم:
بود این عمارت مقام طرب
***
در تاریخ ولادت
مفخر گیتی علی اکبر کزو
محفل آل محمد راست طیب
آستان او ملاذ هر فقیر
بارگاه او پناه هر غریب
آنکه هنگام سخاوت افگند
نهب دستش در دل دریا نهیب
آنکه چون خورشید تابان بر فلک
تافت مهرش بر بعید و بر قریب
هر گرانی پیش حلم او سبک
هر فرازی پیش قدر او نشیب
قهر او دلسوز، چون هجر نگار
لطف او جانبخش، چون وصل حبیب
خون خصم او هدر، چندانکه هست
در خضاب از وی کف کف الخضیب
پیش قدرش سقف گردون یک وجب
پیش جاهش صحن گیتی یک جریب
کودکی دادش خدا کز روی و قد
از دلش آرام برد از جان شکیب
منفعل با قد خجل با روی او
سرو از قمری و گل از عندلیب
قامت او چون رخ او جانفزا
عارض او چون قد او دلفریب
از فروغ عارضش زیبد اگر
مهر، مطلع را نداند از مغیب
نامور شد از ابوالقاسم به دهر
تا ز نامش یاد آرد هر خطیب
با وجود نسبت فرزندیش
دادش از نام پیمبر هم نصیب
او چو آمد در وجود و شد ازو
با دو چشم مهر و مه گردون رقیب
بهر تاریخش صباحی زد رقم:
از ابوالقاسم سیادت جست زیب
***
تاریخ ولادت
ادهم عصر، اسیری کسورا
ز افسر فقر به سردیهیم است
جامی عصر که پیشش گه فکر
الف قامت جامی جیم است
آنکه بیوزن بر او لعل است
آنکه بیقدر بر او سیم است
از عنایات خدایی که ازو
نوع انسان حسن تقویم است
چون مه چارده شد فرزندیش
که فروزنده ی هفت اقلیم است
کرد موسوم به ابراهیمش
چون به او کعبه ی دل تسلیم است
زد صباحی پی تاریخ رقم:
کعبه معمور ز ابراهیم است
***
در تاریخ احداث برکه ی علی نقی خان یزدی
خان جهان علی نقی آن کز مهان به قدر
ممتاز چون مسیح، زخیل حواری است
آن مظهر جلال الهی که روی او
آیینه ی جمال خداوندگاری است
آن معدن عطا که ز بذل دل و کفش
گنجور بحر و خازن صحرا به زاری است
در تیغش آب و آتش جمعند اگر، رواست
کز عدلش آب و آتش در سازگاری است
زیبد به دست خازن جودش درست مهر
بیقدر اگر به نسبت ناقص عیاری است
آزاد گشت سرو، چو زد لاف بندگیش
آری که راستی سبب رستگاری است
از مجمر حریمش تا محفل قمر
عطر عبیر و نکهت عود قماری است
در فکر انتقام نباشد ز خصم، کو
خود مبتلا به درد تبه روزگاری است
در دور او که فتنه ز تشویش منزویست
در عهد او که ظلم ز بیمش حصاری است
در چشم شاهد است، اگر ترکتازی است
در زلف دلبر است، اگر بیقراری است
تا از دراز دستی عدلش به روزگار
آسایش جبال و قرار صحاری است
بر کبگ، باز را نظر مهربانی است
بربره، گرگ را گذر از غمگساری است
بر درگهش که مهر مباهی به چاکری است
در خرگهش که چرخ خوش از پرده داری است
برجیس، مستمال به صدر صدارت است
ناهید مفتخر به جوار جواری است
خورشید را که هست بر اوج فلک محل
در پیش او در آرزوی خاکساری است
در شهر یزد، کز اثر خلق دلکشش
بر خاک او غرامت مشک تتاری است
شهری که از خجالت صبحش دیار شام
مانند شام در سلب سوگواری است
افتد اگر گذار گدایش به خاک مصر
بر پایه ی عزیز نگاهش به خواری است
خالی ز سبزه ساحت آن نه، مگر دران
دامنکشان همیشه نسیم بهاری است؟
پیدا نهال جنتش اندر حدائق است
جاری زلال کوثرش اندر مجاری است
بر یاد شاه تشنه لبان کز مصیبتش
هر صبح چرخ را زنجوم اشکباری است
افگند طرح برکه ای از غایت کرم
کآبش چو آب زندگی از خوشگواری است
آبی که از عذوبت آن نیل و دجله را
رخساره غرق، در عرق شرمساری است
القصه چون تمام شد این برکه و از آن
هر تشنه کام را به جهان کامگاری است
کلک صباحی از پی تاریخ آن نوشت:
جاوید سلسبیلی از این برکه جاری است
***
تاریخ درگذشت
خوش منزلی است دهر، دریغا که جاودان
در وی مقیم آن نتواند مقام یافت
انجام کار، نیستی آمد اگر چه کس
بر جای جم قدم زد و از خضر جام یافت
گفت آنکه، هست شأن من اعظم، بسی نشد
جوینده اش به جای، رمیم عظام یافت
نورش کشد به ظلمت و صبحش کشد به شام
تا صبح و شام، کسوت نور و ظلام یافت
آقا سلیم، آنکه ز طبع سلیم او
اسلام رست از خلل و دین نظام یافت
آن کز رخش ستاره سعادت به قرض برد
آن کز کفش سحاب سخاوت به وام یافت
بر کند دل، ز شاهد رعنای روزگار
چون دید کام ازو نتواند مدام یافت
رفت از جهان و خلق جهان را ز ماتمش
گردون چون خویش، در سلب نیلفام یافت
کلک صباحی از پی تاریخ آن نوشت:
آقا سلیم ملک بدار السلام یافت
***
در تاریخ احداث برکه ی بیرامعلی خان مروی
دارای فلک کوکبه بیرامعلی خان
کایوان جلالش بر از امکان جهاتست
امروز نبینی بجز از درگه عالیش
از حادثه جایی که تمنای نجاتست
در پیش محقق، در او کعبه ی تحقیق
در دیده ی عارف سر کویش عرفاتست
از طبع خوشش سبز بود مزرع امید
چون باد بهاران که از آن نشو نباتست
رایش که ازان مهر به دریوزه ی نور است
دستش که ازان بحر در امید زکاتست
چون ماه، فروغش به طلب نیست، به طبع است
چون ابر، سخایش به عرض نیست، به ذاتست
بر گرد ضمیرش کند اسرار قضا طرف
آری که بر اطراف جدی سیر بناتست
از هستی خصمش نشود پایه ی او کم
ایوان حرم را چه غم از عزی لاتست
در سلک بشر منسلک اما چو فرشته
فرخنده خصالست و پسندیده صفاتست
سعیش به ره خیر بدانسان که دعایش
بر پیر و جوان فرض پس از فرض صلاتست
در شهر خوش مرو که آرایش عدلش
خوشتر ز سمرقند و نکوتر ز هراتست
این برکه بنا کرد که با آب وی الحق
خود ملح اجاج است اگر عذب فراتست
خورد آنکه ازان، گفت که آبی که خضر جست
در مرو هویدا، نه نهان در ظلماتست
چون گشت تمام از پی تاریخ، صباحی
گفتا که: ازین برکه پدید آب حیاتست
***
در تاریخ بنای عمارت جعفر قلی خان
سپهر سروری جعفر قلی خان
که اوصافش نگنجد در عبارت
درخشان اختر برج معالی
فروزان شمع ایوان امارت
امیری کاندر ایوان جلالش
سعادت یافت برجیس از وزارت
کمین هندوی بام او شد و یافت
در ایوان فلک کیوان صدارت
ز غیرت پنجه ی عدلش تواند
کند از چشم خوبان منع غارت
فروغ رأفتش آنجا که تابد
نبیند از شراره خس شرارت
برد از خشم تلخ و لطف شیرین
ز شکر شهد و از حنظل مرارت
خورد گر لطمه ای از صولجانش
برآید گوی گردون ز استدارت
به شاهین شهان دارد ز عدلش
نظر حقار، از چشم حقارت
مهار ار بگسلند این هفت بختی
به هم پیونددش باز از مهارت
سزد در روزگار احتسابش
زند زال جهان لاف خدارت
ز سودای کف گوهرفشانش
بیند غیر بحر وکان خسارت
ز مدحش کاروانها را گهر بار
چه سودی بیزیان داد این تجارت
به شهر دلگشا شیراز، کز وی
هوا کرده است فردوس استعارت
مقیمان فارغ از لطف هوایش
دی و تیر از برودت وز حرارت
یکی دلکش عمارت ساخت کانجا
شب و روز است رضوان در زیارت
بود با زایران پیوسته طاقش
چو ابروی کریمان در اشارت
گشاده دولتش در تا صریرش
دهد از مقدم مهمان بشارت
چو شمس از نیمروزان شمسه اش دید
ز خجلت زرد شد حتی توارت
در آب آن ز بس پاک است، گویی
که مریم داده عیسی را طهارت
کند از سبزه ی عنبر شمیمش
خط سبز بتان کسب نضارت
سخن سنجان دران منزل چو کردند
به نزل تهنیت هر یک جسارت
صباحی هم به تاریخ این رقم زد
که: دایم باد معمور این عمارت
***
در تاریخ بنیاد عمارت عبدالرزاق خان کاشانی
فخر دوران که کرده دوران
بهرش بر پا سرای عشرت
عبدالرزاق خان که بادش
جا تا گیتی است، جای عشرت
آن کز ساقی و مطرب دهر
بهر شادی، برای عشرت
آید به کفش، رسد به گوشش
در بزم فرح فزای عشرت
پیمانه ی عیش و جام شادی
بانگ طرب و نوای عشرت
در منزل روحپرور عیش
در خانه ی دلگشای عشرت
آسوده ز طالع همایون
در سایه ی او همای عشرت
بودش چو به دل خیال شادی
بودش چو به سر هوای عشرت
طرح دلکش عمارتی ریخت
چون خانه دل برای عشرت
عشرتکده ای که دائم آنجا
عشرت رسد از قفای عشرت
چون گشت تمام و بانی آن
در داد آنجا صلای عشرت
تاریخ، رقم زدش صباحی:
این منزل باد جای عشرت
***
در تاریخ احداث باغ صالح آباد کاشان
میرزای عهد، عبدالمطلب
کو خورد یارب بر از نخلی که کشت
آنکه حسن خلق او را ذکر کرد
زاهد اندر کعبه و مغ در کنشت
آنکه چون برنامه مشکین خامه سود
دفتر از خجلت عطارد درنوشت
هشت دست از لطف بر هر دل که بود
حسرتی خود در دلی دستش نهشت
قامت قدر ویش منظور بود
تار و پود اطلس چرخ آنکه رشت
پاکتر کس از سرشت او ندید
دست قدرت تا گل آدم سرشت
ساخت چون فردوس باغی کش سزد
مشک و عنبر خاک و مهر و ماه، خشت
ز آب روشن در میان آن روان
جدولی چون سلسبیل اندر بهشت
میوه اش را چید هر کس در تموز
یا گلش را دید در اردیبهشت
لعل شیرین بتان را گفت تلخ
روی خوب نیکوان را خواند زشت
در ره نامحرم و چشم بدش
افکند هر خس خسک هر خار خشت
از صباحی خواست چون تاریخ آن
«باغ عبدالمطلب» کلکش نوشت
***
در تاریخ درگذشت
عبدالباقی که نبودش ثانی رفت
از بزم جهان به پاکدامانی رفت
زد کلک صباحیش به تاریخ رقم:
عبدالباقی زمحفل ثانی رفت
***
در تاریخ بنای تکیه ی دارالسلطنه ی تهران
محفل طراز تکیه ی عرفان وحید عصر
کز اسم و رسم، شبه براهیم ادهم است
تیر فلک که اهل قلم را مربی است
در پیش خامه اش به گه نطق ابکم است
بهر مصیبت شه دین کز مصیبتش
تا روز حشر لرزه در ارکان عالم است
آراست تکیه ای که ز بس زینت و شرف
اندر تواضعش قد هفت آسمان خم است
بزم فلک ز آه مقیمان آن بود
روشن از آنکه همسر این هفت طارم است
گویی شود ز دود دل ساکنان آن
دائم کبود اگر سلب چرخ اعظم است
چون شد تمام، خامه به تاریخ آن نوشت
از بهر ضبط سال که: این دار ماتم است
***
در تاریخ ولادت محمود خان فرزند احمد بیگ
احمد بیگ آنکه زیب بزم جود است
از فرزندی که طالعش مسعود است
شد شاد و صباحیش به تاریخ نوشت:
آرایش بزم احمد از محمود است
***
در تاریخ درگذشت
گل گلشن احمدی، احمد آن
که از اسم و رسم ارث از جد گرفت
به خردی چنان از خرد بهره یافت
که صد نکته بر هر که بخرد گرفت
چو انجام نیکوئیش دید بد
بد و نیک دنیا همه بد گرفت
پی عاقلان مکمل سپرد
ره عارفان مجرد گرفت
ز گیتی دلش تنگ شد، شد روان
به خلد و در آن، جا مخلد گرفت
بلی هر کش از عقل بهری بود
بیابد که منزل نباید گرفت
به جایی که در وی کسی جاودان
نه منزل گرفت و نه خواهد گرفت
غرض چون به فردوس رفت و دران
وطن جاودان، جا مؤید گرفت
رقم زد صباحی به تاریخ آن:
به فردوس جا سید احمد گرفت
***
در تاریخ درگذشت آقا مؤمن طبیب
فغان زین چرخ کز ناسازی او
حریفی نکته دان از بزم ما رفت
ز بزم ما حریفی رفت و بر ما
چه گویم تا از آن رفتن چها رفت
مسیح عهد آقا مؤمن آن کو
فلاطون سویش از بهر دوا رفت
ز عالم رفت و از همصحبتانش
به گردون ناله ی واحسرتا رفت
خوش الحان بلبلی زین باغ فانی
گرفتش دل، به گلزار بقا رفت
غرض، چون مرغ روح این سخن سنج
به باغ خلد ازین بستانسرا رفت
پی تاریخ سال آن صباحی
رقم زد: مؤمن از دار فنا رفت
***
در تاریخ ولادت
قرین عزت دارین و زائر حرمین
که از زیارت درگاه او فلک شاد است
فرید عهد محمد حسین بیگ آنکو
به پیش طبع و کفش بحر و کان به فریاد است
به بحر نسبت طبع کریم اوست دریغ
که گفت لجه ی عمان چو شط بغداد است؟
معلمی که ز رایش معلم اول
در استفاده چو شاگرد پیش استاد است
سرشت پاکش از آب و گل و فرشته صفات
زهی شگفت که از آدمی ملک، زاده است
بساط امن و امان پهن آن چنان گسترد
که صید را به فراغت گذر به صیاد است
حواله شد بکفش رزق خلق و این چه عجب
خدا نخواند از آنجا هر آنچه ننهاده است
مقام گنج نباشد بجز خراب، چرا
هر آن دلی که در آن مهر اوست آباد است
به ساعتی که به طالع سعود داشت نظر
به طالعی که بری از نحوس اوتاد است
ز مولد پسری شاد شد دلش، آری
نشاط خاطر آبا به روی اولاد است
رخش گلیست ز گلزار حسن کز شرمش
عرق فشان رخ زیبارخان نوشاد است
ز بوستان جلالت نکونهالی رست
که هست بنده ی آن سرو اگرچه آزاد است
ز نور عارض او مه خجل بود بنگر
به روی آن ز کلف پرده اینک افتاده است
به خردی از خرد پیرگوی سبقت برد
بکوچکی زبزرگی رخش نشان داده است
نمود از آن به محمد رحیم موسومش
که ربط اسم و مسمی ز بدو ایجاد است
محب آل نبی یافتش که میل پسر
همه به نسبت آبا و کیش اجداد است
نوشت کلک صباحی برای تاریخش:
ز حب آل، محمد رحیم دلشاد است
***
تاریخ نصب آینه در حرم مطهر حضرت مولای متقیان (ع)
گردون کف مه طلعت مهر آینه باقر
کز مدحت او لال بود السنه ی صبح
آن مفخر سادات که بر خوان عطایش
با گرده ی خور رشک برد گرسنه ی صبح
اهداء در سرور دین آینه ای کرد
کز شعشعه اش رفت ز جا طنطنه ی صبح
خورشید نجف ماه حرم آنکه به عونش
بر لشکر شب تاخت شه یکتنه ی صبح
گر شوق سجود در عالیش نبودی
بیرو نزدی مهر، سر از روزنه ی صبح
گردون زپی سوختن کشت اعادیش
بر سنگ زند هر سحر آتش زنه ی صبح
بیند به فلک چون ز سر کین، نشناسد
از میسره ی شام، دگر میمنه ی صبح
از بندگی او چو مه و مهر زند لاف
این میری شب یافته آن سلطنه ی صبح
از جیب لگن شمع رواقش چو کند سر
بر پله ی خاور نرسد پاشنه ی صبح
القصه چو این آینه شد نصب در آنجا
کز پرتو آن رفت به غایت بنه ی صبح
کرد از پی تاریخ رقم کلک صباحی:
شرمنده ازین آینه شد آینه ی صبح
***
در تاریخ عمارت
آدمی خلقت ملک اخلاق
پاکدل، پاکزاد، پاکنهاد
افتخار جهان، جهان جلال
معدن جود و زبده ی ایجاد
حضرت میرزا غیاث الدین
کز وجودش جهان بود آباد
پیش حلمش سبک جبال گران
پیش طبعش بخیل، ابر جواد
تابع اوست ثابت و سیار
سخره ی اوست بنده و آزاد
بحر جودی که آنچه بحر اندوخت
چون بدست آمدش، زدستش داد
ابر فیضی که طبع فیاضش
در نعمت به روی خلق گشاد
چون نهد پای بر اریکه ی عدل
چون دهد تکیه بر وساده ی داد
دل زغم فارغ است و مه زغمام
خس ز برق ایمنست و شمع از باد
کرد فرخنده بقعه ای بنیان
کرد نیکو عمارتی بنیاد
کاخی آراست به ز هشت بهشت
قصری افراخت به زسبع شداد
روزنش مطلع جمال امید
شمسه اش شمس آسمان مراد
چون بنای فلک، رفیع بنا
چون نهاد زمین، منیع نهاد
رشک بر طاق دلکشش دارد
طاق ابروی دلبر نوشاد
هر که را صحن آن نشیمن شد
هر که را سوی آن گذار افتاد
برد قصر خورنق از خاطر
رفت ایوان کسروی از یاد
چون بپایان رسید دلکش و نغز
چون در آنجا نشست خرم و شاد
بهر تاریخ او صباحی گفت:
این عمارت مکان شادی باد
***
در تاریخ فتح چاه علم
در زمان شه جمجاه، محمد خان آن
که زفرط خدمش نام فریدون گم شد
آنکه رخسار ظفر، آنکه کلید در فتح
آشکارش ز گریبان و عیان از کم شد
زیر حکمش همه آفاق کران تا به کران
گرچه عرض سپهش ساحت ری تا قم شد
روز کین روی به آورد گهی چون آورد
تیغ، خور، معرکه، گردون و سپاه انجم شد
خان فرزانه حسین آنکه زبیمش مریخ
متواری به فراز فلک پنجم شد
چاکرانش چو به من اشجع لب بگشادند
اهل زابل همه را ورد زبان انتم شد
تهنیت گو پدر و مادر گردون و زمین
چون در آغوش ابش جا و کنارام شد
شد به چاه علم آنجا که ز آغاز وجود
دور چون وادی غولان ز پی مردم شد
مسکن طایفه ی راهزن کالانعام
که بله قائدشان تا به در بلهم شد
آن قدر ماند که شب خرقه بیفکند زدوش
صبحدم کز پی سنجاب روان قاقم شد
تاخت بر قلب عدو، کشت از ایشان چندان
که ز خون معرکه عمان و زمین قلزم شد
نیزه اش گشت نهالی و سرآورد به بار
توسنش لعل رکاب آمد و مرجان سم شد
چرخ را گرد به سر بر شد وخون تا به کمر
خنک گردون مشکین کاکل و گلگون دم شد
کاسه های سرشان دستخوش وحش آمد
کاسه ی خور چو بلند از سر نیلی خم شد
از طمع آتش بیداد، عدو می افروخت
شد بلند آتش و نخل املش هیزم شد
مرد را می فکند حرص به خواری، آری
رهزن آدم خاکی به جنان گندم شد
چون به اقبال سلیمان زمان مردم را
دور از راه، سر مار و دم کژدم شد
سال این فتح همایون ز صباحی جستم
زد رقم: فاتح بئر علم دوم شد
***
در تاریخ وفات
میرزا عبدالرشید آنکو ز رشک خط او
کلک و دفتر را عطارد می شکست و می درید
آصف ثانی که دیو فتنه از تدبیر او
هر زمان چون غول در بیغوله ی دیگر خزید
آنکه در خرگاه او ناهید از صنف اماء
آنکه بر درگاه او بهرام از خیل عبید
فتنه در عهدش به خود خایف چنان کز برق، خس
ظلم در دورش به خود لرزان چنان کز باد، بید
رفت بیرون از جهان چون دید اساسش فانی است
نیکبخت آن کس که در آغاز کار انجام، دید
مرغ قدسی آشیان بود و درین خاکی قفس
ماند چندی باز سوی آشیان خود پرید
چشمه ی خون از شفق مهر منیر از دل گشاد
نیل ماتم از کلف ماه فلک بر رخ کشید
الغرض چون شد برون از محنت آباد جهان
با علی آسود و در جرگ محمد آرمید
زد رقم کلک صباحی از پی تاریخ او:
باد با جرگ محمد میرزا عبدالرشید
الغرض چون شد برون از وحشت آباد جهان
در بهشت آسود و در گلزار جفت آرمید
کلک مشکین صباحی بهر تاریخش رقم
زد: ز جنت باد الهی کامجو عبدالرشید
***
در تاریخ ولادت
از حضرت سید حسن آن منبع جود
زیباپسری از عدم آمد به وجود
زد کلک صباحیش به تاریخ رقم
شد نام سعید از سیادت مسعود
***
در تاریخ درگذشت
سید مؤمن زبده ی آل احمد
چون سوی جنان قدم ازین عالم زد
زد کلک صباحی پی تاریخ رقم:
سید مؤمن رفت سوی دار ابد
***
در تاریخ درگذشت
فرید دهر محمد علی که در دو جهان
به نسبت علی و آلش افتخار بود
به سعی زلزله در زیر خاک رفت شبی
که خود به روز شمار از یکی شمار بود
گلی به دست اجل رفت ازین حدیقه به باد
به پای هر دل ازین غم هزار خار بود
ز جور چرخ بر او رفت این جفا، اما
سزد که چرخ ازین کار شرمسار بود
نوشت کلک صباحی برای تاریخش:
محمد و علیش همنشین و یار بود
***
در تاریخ اتمام بنای مدرسه ی نطنز
مرتضی زبده ی سادات که وصفش شب و روز
زینت محفل و آرایش مجلس آمد
هر عمل را که دران اجر معامل گردید
هر اساسی که دران خیر مؤسس آمد
تا برد بهره زانفاس خوش ایشان خواست
علما را همه دم همدم و مونس آمد
طرح این مدرسه را ریخت که از وضع خوشش
مهر مزدور شد و چرخ مهندس آمد
در نظر آنکه به تحقیق دران هر کس دید
جنت اربعه را گفت که خامس آمد
از هوایش چه عجب کز اثرش نطق و نظر
در لب غنچه و در دیده ی نرگس آمد
زد رقم کلک صباحی ز پی تاریخش
که: درین مدرسه ادریس مدرس آمد
***
در تاریخ اتمام بنای مدرسه ای در تهران
در زمان شه جمجاه، محمد خان، او
که گزیدش پی آرام جهان رب ودود
آنکه بر قامت عمر و قد جاهش ببرید
دست خیاط ازل خلعت تأیید و خلود
پایه ی دولت او، طاق کرم راست عماد
پنجه ی صولت او، فرقت ستم راست عمود
مدت معدلت اوست به محشر مقرون
ساحت مملکت اوست به گردون محدود
بارها شوخی سر پنجه ی هندوی درش
از سر چرخ، کله گوشه ی خورشید ربود
بأس او، بیخ جفا تا ز دل عالم کند
عدل او زنگ ستم تا ز رخ دهر زدود
بره در پنجه ی ضیغم به رفاهیت خفت
صعوه در چنگل شاهین به فراغت آسود
نیست انجم که پی پاس در او هر شب
از سحر تا به سحر دیده ی گردون نغنود
وز پی ریختن خون عدویش هر روز
خنجر مهر کند جلوه برین نطع کبود
خان مه ساغر مهر آینه مهدی قلی آن
که بود طالع دولت ز رخ او مسعود
آنکه از جود کف وجودت طبعش باشد
زینت گلشن ایجاد و گلستان وجود
در ضمیرش همه اطوار قنوت مضمر
از وجودش همه آثار فتوت مشهود
رهروان را همه ره کعبه ی کویش مقصد
زایران را همه دم قبله ی رویش مقصود
هر که روی از در او تافت نیابد مأمن
هر که زخم از کف او یافت نجوید بهبود
ملک آباد و ملک شاد و ملائک داعی
خلق خوش خلق ازو خوشدل و خالق خشنود
بود شوقش سوی خیرات چو از فرط کرم
بود میلش به مبرات چو از غایت جود
اندرین روضه ی فرخنده که حور العین را
از غبار در آن دیده بود کحل اندود
کرد این مدرسه بنیاد که چندانکه سپهر
نظر افکند بر اقطار، نظیرش نبود
هست با وسعت آن، دستگه جنت تنگ
هست با رفعت آن، قبه ی افلاک فرود
ظل آن نیل مذلت به رخ چرخ کشید
عرصه ی آن در توفیق به آفاق گشود
کرد ادریس در آنجا پی تدریس، وطن
بست از آنجا ره تلبیس به ابلیس و جنود
طالبان را نبود مبهمی آنجا که در آن
روی مطلوب عیان شد رخ مقصود نمود
یافت چون زینت اتمام، در آن گستردند
علما و فضلا انجمن گفت و شنود
زد رقم کلک صباحی ز پی تاریخش:
رونق علم ازین مدرسه دیگر بفزود
***
در تاریخ درگذشت
شیخ ابوالقاسم که بادا رحمت حق شاملش
تا خدا بر بندگان از مرحمت راحم بود
در طریق خدمتش ثابت قدم مردم بلی
هست مخدوم آنکه حکم شرع را خادم بود
از جهان برداشت دل، چون دید در کار جهان
غیر واجب هر وجودی را عدم لازم بود
عالمی رفت و سیاه از ماتمش شد عالمی
شاید ار عالم سیاه از ماتم عالم بود
چون به سوی گلشن طوبی شد از حسن مآب
آنکه سوکش تا قیامت در جهان قائم بود
از صباحی خواستم تاریخ سال فوت او
زد رقم کلکش: به طوبی شیخ ابوالقاسم بود
***
در تاریخ درگذشت
حضرت آقا محمد آنکه خلق دلکشش
لاف می زد با نسیم صبحگاهی ز اتحاد
مجمع اخلاق نیکو، منبع اطوار نیک
نیک طینت، نیک خصلت، پاکدین، پاک اعتقاد
گلشن هستی ازو چون جسم از جان بود خوش
محفل ایجاد ازو چون دل ز عشرت بود شاد
تا که از گلزار گیتی رفت و رفت از رفتنش
عیش، دلها را ز خاطر، خنده، لبها را ز یاد
فرقتش خلق جهان را خنده بر لبها ببست
صحبتش اهل جنان را عقده از دلها گشاد
دوستی با هر کسی چون پیشه بودش در جهان
دستگیر از دوستی بادش محمد در معاد
بهر تاریخ وفات او صباحی زد رقم:
در جنان یارب محمد با محمد دوست باد
***
در تاریخ اتمام تحریر قرآن مجید
عبدرزاق خان که جودش را
دل اهل جهان رهین باشد
آنکه در روزگار معدلتش
دیو را سیرت امین باشد
آنکه از صیت جود و احسانش
گنبد چرخ پر طنین باشد
آنکه از کشتزار احسانش
حاتم و معن خوشه چین باشد
توسن روزگار سرکش را
داغش آرایش سرین باشد
از دل و دست او رود بر باد
هر چه در بحر و کان دفین باشد
اثری خواست و زو بماند و آن
چه به از مصحف مبین باشد
میرزا هاشم آنکه نقش خطش
ناسخ نسخه های چین باشد
آنکه زیبد اگر سلیمان را
خط او زینت نگین باشد
روشنش از بنان جهان، مگرش
ید بیضا در آستین باشد
در نظر توده ی سر قلمش
مردم چشم حور عین باشد
هم به نامش رقم زد این قرآن
کالحق امروز بیقرین باشد
خود نظیرش به حیز امکان
دور از عقل دوربین باشد
شاهدان حروف رنگینش
نازک اندام و نازنین باشد
خالهای نقاط مشکینش
مهر را در خور جبین باشد
صفحه ی عرش و لوح کرسی را
گر خطی هست لایق این باشد
زرفشان جدولش چو در جنت
جدول شیر و انگبین باشد
بهر تحسین او سزاوار است
کافرینش در آفرین باشد
سال تاریخش از صباحی خواست
کش ثناگوی کمترین باشد
گفت تاریخ این کلام الله
«لوح محفوظ دویمین» باشد
***
در تاریخ اتمام بنای آرامگاه
حضرت آقا سلیم آن تا که گیتی را قرار
هست، از گیتی الهی کام او حاصل بود
آنکه ذکر خیر او آرایش هر مجلس است
آنکه نام نامی او زیب هر محفل بود
دانش آموزی که پیش ناخن تدبیر او
چون سپهر پیر آسان حل هر مشکل بود
در امور خیر چون از همت عالی، مدام
هم دل او راغب و هم طبع او مایل بود
بر مزار نور چشم خود که در زیر سپهر
نیست جانی کز غم جانسوز او غافل بود
یعنی آقا مهدی آن کز داغ سرو قامتش
سرو را از اشک قمری پای اندر گل بود
از برای خوابگاه جان پاکان منزلی
ساخت کز غیرت فلک را داغ آن بر دل بود
از پی اتمام تاریخش صباحی زد رقم
خوابگاه جان پاکان یارب این منزل بود
***
در تاریخ ولادت دو کودک توأم
آقا مهدی که بود یاورش
طالع فرخنده و بخت سعید
آنکه به کف گشته هر انگشت او
قفل در گنج هنررا کلید
کرد به یک دفعه دو طفلش عطا
خالق یکتا و خدای وحید
همچو دو مه کز فلکی شد عیان
همچو دو گل کز چمنی شد پدید
روشن از آن گشتش و شاداب ازین
بزم تمنا و ریاض امید
رشک رخ آن، غم رخسار این
جیب سمن، پیرهن گل درید
نام نکوییش ببایست چون
بهر نکو نامی ایشان گزید
نام حسین اسم حسن ناگهان
از دل آگه به زبانش رسید
آن دو گهر چون ز صدف شد عیان
مایل تاریخ شد آنکو شنید
گفت صباحی پی تاریخشان:
از صدفی گشت دو گوهر پدید
***
در تاریخ ولادت
سید حسن آنکه نور رایش
چون مهر چراغ انجمن شد
عیسای زمان که دست لطفش
مرهم نه ریش مرد و زن شد
دادش ایزد خجسته طفلی
کش طالع سعد، متقرن شد
نام نیکوش کرد هادی
همنام خدای ذوالمنن شد
دلهاش به دوستی رهین گشت
جانهاش به مهر مرتهن شد
شرمنده ی قد و عارض او
سرو بستان گل چمن شد
مرغان چمن ز نغمه ماندند
تا طوطی او شکرشکن شد
روی خوش و موی دلکش او
دید آنکه به دهر مفتتن شد
زان فتنه ی دلبر ختا گشت
زین غیرت نافه ی ختن شد
چون نور سیادت از جبینش
پیدا و خفی نه و علن شد
تاریخ، صباحیش رقم زد:
هادی خلف نو حسن شد
***
در تاریخ درگذشت محمد رفیع خان قاجار
فغان ز کینه ی این آسمان حیلت گر
دریغ از ستم این سپهر کینه نهاد
که گرچه یابد ازان خرمی ریاض وجود
وگرچه یابد ازان رنگ، گلشن ایجاد
ولی نگاه به هر سرو نو رسیده که کرد
ولی به هر گل نور رسته ای که چشم گشاد
ز سروهانگرد چون رعونتش افزون
چو بیند از همه گلهاشکفتگیش زیاد
ز تند باد جفا، پیشتر ز پا فکند
ز دستبردستم زودتر دهد بر باد
رفیع رتبه محمد رفیع خان که شدی
رفیع مرتبه اش طعنه زن به سبع شداد
بلند رتبه امیری که صحن درگاهش
ز جبهه سایی خورشید و مه نشان می داد
هزبر حمله دلیری که از دلاوریش
به شیر شرزه گه حمله لرزه می افتاد
ز سروران چو فزون دید پایه اش منزل
به جای قصر رفیعش به خاک تیرد نهاد
فغان از آنکه نیامد سپهر حیفش و کرد
دریغ از آنکه نیامد فلک دریغش و داد
ز خانه ی لحد آرامگاه پیکر گل
ز جامه ی کفن آرایش تن شمشاد
تنی که بود به رنج از قبای دارایی
سری که بود گرانیش از کلاه قباد
جهان شعبده بازش ز خاک بستر کرد
سپهر سفله نوازش ز خشت بالش داد
دلی نه کز دل پر حسرتش نه در افغان
لبی نه کز غم ناکامیش نه در فریاد
غرض چو زین قفس تنگ، تنگدل گردید
به محفل ابدی شد ز بزم کون و فساد
دبیر کلک صباحی برای تاریخش
نوشت: جای رفیعش به بزم جنت باد
***
در تاریخ درگذشت
داد از جفای دوران آه از سپهر گردان
کز جور اوست افغان وز دور اوست بیداد
تا چرخ و تا زمین است، خصم آن، معانداین است
آیین دهر کین است رسم سپهر بیداد
شهدش بود کشنده زهرش چکد ز خنده
آسوده زو نه بنده آزاد ازو نه آزاد
چرخش ز هم پراگند دهرش ز پا در افگند
ابری کزان گهر زاد نخلی که بر کرم داد
حاجی علیرضا آن کامد ز اهل عرفان
اسلام او چون سلمان مقدار او چو مقداد
در مخزن خیالش مخزون ز بس کمالش
مهر نبی و آلش حب علی و اولاد
بگسست از جهان میل بگذشت فرد ازین خیل
بنیاد و معبر سیل، شمع و گذرگه باد
منزل به عالم گل نبود پسند عاقل
عاقل کجا و منزل در کنج محنت آباد
خلقی ازین مصیبت جفت ملال و محنت
او در ریاض جنت آسوده خرم و شاد
چون از جهان جانکاه بیرون کشید خرگاه
وز گذر گهش راه در کوی طوبی افتاد
تاریخ سال فوتش جست از خرد صباحی
گفتا: بکوی طوبی حاجی علیرضا باد
***
در تاریخ احداث برکه
خان خانان علی نقی خان گردید
چون بانی این برکه به هنگام سعید
زد کلک صباحیش به تاریخ رقم
زین برکه زلال زندگی گشت پدید
***
در تاریخ نصب آینه، در حرم حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام
ملا ذو ملجاء سادات، با قرآنکه ازو
زمانه آفت عین الکمال دور کند
به بارگاه فلک اشتباه شاه نجف
که چشم مهر زخاک درش زرور کند
علی عالی اعلا که رویش آینه ایست
کزو فروغ جمال ازل ظهور کند
زمین درگهش از نور مهر مستغنی است
چو جلوه در کف جم ساغر بلور کند
به زیر دامن خود چرخ مجمر خورشید
ازان برد که ز خاک درش بخور کند
تمتعی نبرد خصم از فروغ درش
چه بهره حاصل از آیینه چشم کور کند
به تحفه برد دو آیینه بهر امیدی
که التفات سلیمان به بذل مور کند
دو آینه که به جای دو چشم آن حرم است
کزان نظاره ی نزدیک و سیر دور کند
دران دو آینه هر گه نظر گشاید کس
نظاره ی رخ غلمان و روی حور کند
چو این دو آینه شد نصب، از شعاع، همان
کند که گاه تجلی فروغ طور کند
نوشت کلک صباحی برای تاریخش:
ازین دو آینه مهر اکتساب نور کند
***
در تاریخ جشن زفاف
سرو نوخیز بوستان کمال
مه تابان آسمان هنر
میرسید محمد آنکه بود
دولتش یار و طالعش یاور
آنکه مانند او ندارد یاد
گردش چرخ و تابش اختر
آن هنر شیوه ی هنر آیین
آن کرم پیشه ی کرم پرور
که بود آصفش کمین بنده
که بود حاتمش کهین چاکر
به نسب از قبیله ی احمد
به حسب از سلاله ی حیدر
چید فرخنده ساعتی که به مهر
بود خورشید را به ماه نظر
محفلی از برای سور آنگاه
در بر آورد شاهدی دلبر
گل نشکفته ی ریاض عفاف
در ناسفته ی محیط هنر
بزمی آماده شد که در وی بود
ماه رقاص و زهره رامشگر
گشت ماهی قرین او که بود
چهره اش رشک لعبت خاور
مهوشی، مهر طلعتی که به پا
کرده ماهش رخ، آفتابش سر
زده القصه بهر تاریخش
غوطه در بحر فکر اهل هنر
زد صباحی رقم که: گردیده
مهر و ماهی قرین به یکدیگر
تا که از عکس ماه و پرتو مهر
شام باشد منیرو صبح انور
باد یارب به کام دل او را
شاهد عیش تنگ اندر بر
***
قطعه ی تاریخ ناتمام
نسیم خلق عظیمش که هست مشکین دم
سحاب دست کریمش که هست گوهربار
بود ز غیرت آن داغ، عود در آذر
کند ز خجلت این ابر، گریه در آذار
علو رتبه ی آن را ز چرخ باشد ننگ
فروغ خاطر آن را ز مهر باشد عار
بنا نموده مکانی و گفتمش تاریخ
بگو مدام بود جای عشرت این تالار
***
در تاریخ درگذشت
چون میر علی تقی که بودش
از حسن عمل نصیب وافر
مشغول به کار آخرت بود
کرد اول کار فکر آخر
رخت سفر از جهان دون بست
ز آمیزش خلق شد منافر
آهنگ دیار قدسیان کرد
شد با نبی و ولی مجاور
تاریخ نگار شد صباحی:
شد میر علی نقی مسافر
***
در تاریخ درگذشت
زهره ی چرخ سیادت اختر برج عفاف
شمسه ی کاخ سعادت شمس گردون اقتدار
فاطمه آن فاطمی نسبت که با قرب نسب
از جواری حریمش خواستی قرب جوار
شوق طوف روضه ی جدش حسین بن علی
گشت دامنگیر و غربت بر وطن کرد اختیار
شد به این نعمت چو مستسعد به توفیق خدا
نقد جان را کرد بر آن مقدم عالی نثار
جست از آن از حاجبان درگهش اذن دخول
وز مقیمان حریم حرمت او یافت بار
هر که را افسر بود زین خاک از اکسونست ننگ
هر که را بالین ازین درگاه از دیباست عار
او انیس حور و جمعی مو پریشان از غمش
او قرین سور و خلقی در فراقش سوکوار
کسوت او حله ی فردوس و مردم سینه چاک
جای او در لاله زار خلد و عالم داغدار
چون صباحی سال تاریخش طلب کرد از خرد
گفت: بادا فاطمه با فاطمه در حشر یار
***
در تاریخ مرمت دو گنبد حرمین شریفین کاظمین علیهما السلام
امام سابع و تاسع که موسی است و محمد
یکی است بحر کرامت، یکی است منبع اعجاز
یکی چو احمد مختار محرم حرم غیب
یکی چو حیدر کرار مخزن گهر راز
یکی چو والد ماجد جهان مطیع و فلک تخت
یکی چو جد ممجد جهانگشای و فلکتاز
یکی چو موسی عمران شه سریر قناعت
یکی چو عیسی مریم زبون او سپه آز
ز خلق آن شده مشکین هوا چو طبله ی عطار
ز طبع این شده رنگین زمین چو کلبه ی بزاز
چرد ز سطوت آن بره در مصاحبت شیر
پرد ز هیبت این صعوه در مراقبت باز
چو گنبد حرم آن و طاق بارگه این
که هست هر یک از آنها به گنبد فلک انباز
نهاد رو به خرابی، بنا نهاد دوباره
خدیو دهر به از اول و نکوتر از آغاز
خدیو ملک عجم حکمران مملکت جم
محمد آن که ز شاهان بود به مرتبه ممتاز
خدنگ او به بر دشمنان به رزم جگردوز
حسام او ز تن دشمنان به جنگ سرانداز
ز بسط مکرمتش ساحت زمانه، توانگر
ز صیت معدلتش گنبد سپهر، پر آواز
به عهد معدلت او، زیند ایمن و فارغ
کتان ز کینه ی مهتاب و شمع، از ستم گاز
از این که یافته در بر چو او نتیجه ی پاکی
فلک کند به زمین و زمین کند به فلک ناز
چو این دو گنبد عالی دوباره یافت مرمت
چو رخ گشت دل افروز و چون سپهر، سرافراز
بدید هر یک از آن هر دو را به دیده ی تحقیق
به چرخ سابع و تاسع هر آنکه کرد نظر باز
بود رواق معلق از آن به وایه ی تعظیم
بود مسیر مطبَّق ازین به کدیه ی افراز
نوشت از پی تاریخ سال، کلک صباحی:
فزود بر فلک هفتم و نهم دو فلک باز
***
در تاریخ درگذشت
محمد حسین آنکه ایام چون او
ندید و شد از بزم ایام افسوس
در آغاز عمر از جهان رفت بیرون
ندانست آغاز از انجام افسوس
برآورد تا در جهان نام، بسترد
ز لوح وجودش قضا نام افسوس
همش اول دور، ساقی گردون
شراب اجل ریخت در جام افسوس
نه او را دگر باز گشت است، فریاد
نه کس را به او راه پیغام افسوس
به تاریخ سالش صباحی رقم زد:
حسین از جهان رفته ناکام افسوس
***
در تاریخ بنیاد عمارت
گل گلشن دانش آقا سلیم
که پر باد جامش زصهبای عیش
بود تا نشانی و نامی به دهر
ز جنس نشاط و ز کالای عیش
مبادش به دل جز هوای نشاط
مبادش به سر غیر سودای عیش
چو بودش مدام آرزوی طرب
چو بودش همیشه تمنای عیش
بنا کرد بهر دو فرزند خویش
که هستند پیوسته جویای عیش
محمد حسن عشرت افزای بزم
محمد علی محفل آرای عیش
سرایی که همچون سرای بهشت
بود جای شادی و مأوای عیش
بود تا درین باغ و این میکده
گل شادمانی و صهبای عیش
نچینند گل جز ز باغ طرب
ننوشند می جز ز مینای عیش
رسید آن سرا چون به اتمام و شد
دران بانی آن مهیای عیش
به تاریخ آن زد صباحی رقم
که: این خانه دایم بود جای عیش
***
در تاریخ بنیاد عمارت
خان عالی رتبه عبدالباقی آن
کش بود پر ساغر از صهبای عیش
آنکه از خونین سرشک خصم او
غازه می مالد به رخ عذرای عیش
بر درش کس را نبینی تنگدل
غم کجا و موکب دارای عیش
خون خورد در بزم عیش او حسود
سود او این باد از سودای عیش
زهره در رقص از سرود بزم او
روزهای شادی و شبهای عیش
قهر او هر جا بود آتشفشان
باد غم ریزد ز هم اجزای عیش
ریخت طرح این عمارت کاندر آن
سایه هر سو افتد از بالای عیش
غم دران گرره نجوید دور نیست
جنت المأوای بود مأوای عیش
یافت چون اتمام و بانی اندران
کرد حاصل کام از استیفای عیش
بهر تاریخش صباحی زد رقم:
باد جاوید این عمارت جای عیش
***
در تاریخ عمارت
فخر سادات میرزا کاظم
کامد از وصف قاصر اوهامش
قطب آل نبی که همت او
هست صرف مدار احکامش
معتقد گشت ازو و مستظهر
بازوی دین و پشت اسلامش
بر اعاظم رواست تعظیمش
بر اکارم سزاست اکرامش
در چنان طالعی که بود سپهر
به سعادت مقارن اجرامش
طبع بر جیس داشت کیوانش
شکل ناهید یافت بهرامش
پسری داد ایزدش که ربود
از دل و جان قرار و آرامش
مه خجل از عذار گلگونش
مهر، داغ از رخ سمن فامش
آسمان گر کند نظاره ی او
تشت خورشید افتد از بامش
فارغ از سرو و گل، تذرو و هزار
از صنوبر قد گلندامش
نام سید علیرضا در گوش
آمد از منهیان الهامش
نامور ساختش به آنکه دهد
علی موسی رضا کامش
گشت «سید علیرضا» تاریخ
شد چو سید علیرضا نامش
از دو رنگی زمانه تا باشد
منتظم با لیالی ایامش
باد یارب به روز و شب خوشتر
شام از صبح و صبح از شامش
***
در تاریخ بنیاد گرمابه ی رزاقیه ی کاشان
به عهد داور دوران که بود و باشد و بادش
جهان محکوم حکم و آسمان منقاد فرمانش
کریم اسم کرم رسم آنکه دید از لطف و قهرش بس
زمان از عدل آرایش زمین از ظلم پیرایش
بود آغوش شیر از بهر آهو بستر راحت
بود چنگال باز از بهر تیهو مهد آسایش
به حکم نافذ رزاق خان آن خان والاش
که وصفش را نباشد در طراز لفظ گنجایش
در آرایش ازو عالم در آسایش ازو مردم
که شد دست و دلش را شیمه بخشش شیوه بخشایش
بنا شد این طراوت بخش حمام صفا پرور
که یارب باد ازان کاشانه ی کاشان در آرایش
بود در سقف آن کامد چو گردون روشن از انجم
بود در صحن آن کامد چو جنت پاک از آلایش
ضیای آفتاب و ماه را گلجام پرویزن
صفای کوثر و تسنیم رافواره پالایش
هم اندر گلخنش برق یمان پیوسته در تابش
هم اندر منبعش آب بقا پیوسته در زایش
به سعی ابن عمش حضرت حاجی غیاث الدین
که عمرش باد در افزونی و خیرش در افزایش
به پایان آمد و گفتا صباحی بهر تاریخش:
ازین حمام عالم شد بری جاوید از آلایش
***
در تاریخ ولادت
فخر زمانه حضرت آقا سلیم، آن
کز چهره اش عیان بود آثار لطف حق
گردیده خانه ی ستم از سعی او خراب
دیوان عدل یافته ز امداد او نسق
تا گشته صیت دولت او در جهان بلند
نشنیده است گوش کس آواز مستحق
آصف که یافت از ره دانش به دهر نام
حاتم که برد ز اهل سخا در جهان سبق
در پیش آن محیط کمال و کرم کجا
آن از هنر زنددم و این از کرم نـُطـُق
سرزد ز باغ آرزوی او گلی و شد
از شرم او ز ژاله رخ لاله پرعرق
نام از محمد و علیش داد چون که یافت
بر گردن از محبت آن هر دواش وهق
کلک صباحی از پی تاریخ آن نوشت:
بعد از محمد است علی پیشوا بحق
یارب بود به صفحه ی زنگار فام چرخ
پیوسته تاعیان خط شنجرفی شفق
روی موالیش چو شفق باد لاله فام
فرق مخالفش چو سر خامه باد شق
***
در تاریخ درگذشت عاشق اصفهانی
تا شد به جنان روان، روان عاشق
آسود ز رنج، جسم و جان عاشق
زد کلک صباحیش به تاریخ رقم:
پیوسته جنان بود مکان عاشق
***
در تاریخ درگذشت اسحق بیگ، برادر آذر بیگدلی
ای دریغا کز جفای چرخ و دور روزگار
بست رخت هستی از بزم جهان اسحق بیگ
گر شدند از فرقتش اندوهگین اهل جهان
یاد شاد از صحبت اهل جنان اسحق بیگ
رفت اگر از نعمت دنیا ندیده کام دل
از نعیم خلد بادا کامران اسحق بیگ
کی توان از مشت خاکی ساخت برگ عیش ازان
آستین افشاند بر این خاکدان اسحق بیگ
دید چون در وضع هستی نیست غیر از نیستی
شد بر اوضاع جهان دامن فشان اسحق بیگ
مرغ روحش از حصار تن اگر دلتنگ شد
سدره مسکن باد و طوبی آشیان اسحق بیگ
خواست چون تاریخ سال آن صباحی از خرد
گفت: بادا در بهشت جاودان اسحق بیگ
***
در تاریخ درگذشت
ای دریغا کز کسوف ناگهان، بدو طلوع
آفتابش گشت ناپیدا حبیب الله بیگ
وی دریغا کز سموم بی گمان ز آغاز عمر
سرو نوخیزش فتاد از پا حبیب الله بیگ
از فضای گلشنش دل می گرفت، آیا چه سان
کرد در کنج لحد مأوی حبیب الله بیگ
سوخت همبزمان او را دل ز داغ او بسی
رفت چون زین انجمن تنها حبیب الله بیگ
تنگدل گردید ازین منزلگه فانی و کرد
در بهشت جاودانی جا حبیب الله بیگ
الغرض از بزم دنیا گشت چون رحلت گزین
خلد را شد انجمن آرا حبیب الله بیگ
زد رقم کلک صباحی از پی تاریخ آن:
شد ببزم خلد ازین دنیا حبیب الله بیگ
***
در تاریخ عمارتی که برای خویش بنا کرده است
بنده ی مادح که باشد سید و ممدوح من
حیدر کرار و اولاد احمد مختار و آل
منت ایزد را که گشت از قسم خود شاد و نکرد
عمر صرف کسب جاه و وقت وقف جمع مال
بی نصیب از دانش و دانشوران را پیرواست
جمله تن چشم است بنماید جمیلی تا جمال
در زمان سعد، کز تثلیت و از تسدیس بود
زهره را با مشتری مه را به خورشید اتصال
منزلی افراخت، بی زیب و طرازی بیعدیل
کلبه ای آراست، بی نقش و نگاری بی مثال
تا ز راح روح باشد رشحه ایش اندر قدح
تا ز ریحان حیاتش نکهتی بخشد سفال
خدمت اهل کمالی جوید آنجا بی تعب
صحبت اهل دلی یابد در آنجا بی ملال
تا مگر از مشعل خوبان بیفروزد چراغ
تا مگر از کوزه ی نیکان بیندوزد زلال
هر که را از دانش اندک مایه ای، گردد چه سان
نقشبند ممتنع یا آرزومند محال
از خرد تاریخ اتمامش صباحی جست، گفت:
این عمارت باد دایم مقصد اهل کمال
***
در تاریخ درگذشت
سپهر فضل مولانا محمد
که بود از رای صاف و فضل کامل
اعاظم را گهرپاش مجالس
افاضل را صفابخش محافل
چو در انجام هستی نیستی دید
به بزم جاودان گردید مایل
بلی جایی که نبود جای آرام
بدانجا دل نبندد مرد عاقل
بود تا کرد سروش خوابگه خاک
بود تا شد گلش را متکا گل
برای نوحه اش سجع قماری
برای ماتمش بانگ عنادل
غرض چون رخت هستی از جهان بست
به فردوس برین گردید داخل
پی تاریخ او گفتا صباحی
بگو: صد حیف ازان زیب افاضل
***
در تاریخ درگذشت
چون فاطمه آن غیرت خوبان چگل
ناکام قدم برون زد از این محفل
گفتا به صباحی پی تاریخش عقل:
گو فاطمه را بهشت بادا منزل
***
در تاریخ درگذشت
گل باغ سیادت میرزا عبدالله آن کامد
به قامت سرو هر گلشن به عارض شمع هر محفل
ز روی دلگشای او ز خلق جانفزای او
به رویش شاد هر چشم و به وصلش شادمان هر دل
همای روحش از زندان تن دلگیر شد ناگه
به باغ خلد شد راغب، به شاخ سدره شد مایل
گذرگاهی که باشد ناگزیر از وی سفر کردن
نگیرد خو بر آن دانا، نبندد دل بر آن عاقل
ندادش مهلت مکثی فغان از چرخ بی مهلت
ندادش فرصت عیشی دریغ از مرگ مستعجل
بر او افتاد کار آسان ولی دردا که افتاده
به کار دستان از ماتم او عقده ی مشکل
رقم کلک صباحی زد برای سال تاریخش
که «عبدالله» شد در «محفل خلد برین» داخل
***
در تاریخ درگذشت
دریغ و درد که با خارخار ناکامی
ز گلستان جهان رفت سید اسمعیل
به آب دیده جهان غرق گشت، چون زجهان
به حسرت اشک فشان رفت سید اسمعیل
به عجز اگر ندهد خامه تن، چه سان یارب
کند بیان که چه سان رفت سید اسمعیل
ز خارزار جهان چون گرفت مرغ دلش
به لاله زار جنان رفت سید اسمعیل
نوشت کلک صباحی برای تاریخش:
ز عالم آه جوان رفت سید اسمعیل
***
در تاریخ احداث برکه ی رزاقیه ی کاشان
به عهد مملکت آرای جم که در عهدش
بغیر آیت رحمت نیاورد جبریل
کریم خان که به هنگام رزم و بزم، برش
نشان رستم و خاتم بود، جبان و بخیل
مرصعش بود از جزع روشنان اورنگ
مکللش بود از لعل اختران اکلیل
فلک به کعبه ی درگاه او خم از تعظیم
ملک به قبله ی دربار او خوش از تقبیل
قدر به هر قدر از امر او بود نائب
قضا به هر چه کند رایش اقتضاء وکیل
به حکم عبدالرزاق خان که گردونش
نیافت از صفت عدل در زمانه عدیل
به ذکر مرحمتش نطق، عاجز از تقریر
به شرح مکرمتش کلک قاصر از تفصیل
فتاد طرح به وقتی مبارک این برکه
که ماه کرد به فرخنده ساعتی تحویل
چه برکه؟ منبع آب بقا که یک قطره
ازان به عمر ابد صد چو خضر راست دلیل
ز داغ آن شده ملح اجاج، عذب فرات
ز رشک آن زده در نیل جامه چشمه ی نیل
نوشت کلک صباحی برای تاریخش:
به عالم است ازین برکه سلسبیل، سبیل
***
در تاریخ بنیاد عمارت و احداث آب نما
خان والا جاه گردون بارگاه دین پناه
آنکه باشد مظهر لطف خداوند جلیل
بنده ی رزاق بی منت که رزق خلق را
طبع او گردید ضامن، دست او آمد کفیل
آنکه از آبای علوی کنیتش بهتر خلف
وان لقب از امهات سفلیش، بهتر سلیل
در مروت بی شبیه و در فتوت بی نظیر
در سخاوت بی مثال و در عدالت بیعدیل
پیش دست درفشان و طبع گوهر پاش او
ابر آذار است ممسک، لجه ی عمان بخیل
گر دل و دستش به قدر همتش ریزش کند
مایه ی کان اندک است و حاصل دریا قلیل
زورمندان را زبس بازوی عدلش کرد خوار
سرکشان را پنجه ی قهرش زبس دارد ذلیل
مور را با خستگی قدرت بود بر شرزه شیر
پشه را با لاغری نیرو بود بر ژنده پیل
خانه ای آراست کز شوق اقامت اندران
هردم از باغ جنان رضوان کند عزم رحیل
از فروغ منظر آن، بزم گردون تابناک
از غبار ساحت آن دیده ی انجم کحیل
بهر دفع چشم بد رضوان در آن سوزد سپند
ان یکاد از زیر لب خواند بر آنجا جبرئیل
خانه ای چون خلد و در وی پیر و برنا جسته بار
چشمه ای چون کوثر و بر مهتر و کهتر سبیل
ساخت یک طاق ار به طرف دجله کسری پیش ازین
گوبیا بنگر دو ایوان در کنار رود نیل
جرعه ای از آب آن، عمر ابد را راهبر
کو سکندر تا بیابد آب حیوان بی دلیل
هست پیش آن مهندس کاین بنا را طرح ریخت
فکر بطلمیوس قاصر، رای اقلیدس علیل
زامتزاج آب و گل وضعی چنین نبود، سزد
کافرین بر بازوی معمار آن گوید خلیل
بر گلستانش به هر موسم که بگشایی نظر
قامت سرو است موزون و جمال گل جمیل
تا بر اوراقش نیابد ره، نیارد یافتن
ره به پیرامون آن باد خزان از چند میل
یافت چون اتمام این عالی بنا کز دور چرخ
بانیش در وی زید دلشاد با عمر طویل
زد رقم کلک صباحی از پی تاریخ آن
قصر جنت بین هویدا و زلال سلسبیل
***
در تاریخ زفاف
خان عالی گهر چراغ علی
زبده ی دهر و قدوه ی عالم
آنکهاز وی قویست، بازوی عدل
آنکه از وی شکسته پای ستم
آنکه موقوف رای و حکمت اوست
حل هر عقد و کشف هر مبهم
هر کجا درد، مهر او درمان
هر کجا ریش، لطف او مرهم
جز زرشک سحاب دستش نیست
هست چشم سحاب اگر پرنم
شیر در عهد او جلیس غزال
گرگ در دور او انیس غنم
در همایون دمی کش و دلکش
در مبارک شبی خوش و خرم
شبی از روز عید، فیضش بیش
لیلة القدر، قدرش از وی کم
ثبت در دفتر دل آیت عیش
محو از لوح سینه، صورت غم
کرده در بام آسمان ناهید
سازد آهنگ زیر و نغمه ی بم
عشرت آسوده ی دیار وجود
محنت آوازه ی طریق عدم
قد چرخ از نشاط می شد راست
گر نمی بود از سجودش خم
متصل از مودت و الفت
سعد اکبر به نیر اعظم
شد به رخشنده گوهری هم سلک
گشت با ماه پیکری توأم
در ناسفته ی محیط عفاف
گل نشکفته ی ریاض عصم
آشکارا ازان، مشاهد ازین
خلق عیسی و عفت مریم
متفاخر به او، مباهی ازین
خلق عیسی و عفت مریم
متفاخر به او، مباهی ازین
نسل حوا و دوده ی آدم
منزل زهره گشت خانه ی ماه
جای آهوی چین غزال حرم
الغرض چون به فال سعد شدند
آن دو تابنده مهر و مه همدم
بهر تاریخشان صباحی گفت:
شد مه و مهر، متصل با هم
***
در تاریخ درگذشت
خوش سراییست دهر، لیک افسوس
که نباشد دلی در آن خرم
رفت تا در چمن گلی خندد
ریزد اوراق آن خزان از هم
رفت تا بر افق مهی تابد
پرده پوشد بر آن سحاب عدم
مرگ بی مهلت است آن صیاد
کافگند تیر بر غزال حرم
مهری فاطمی نسب که زدی
دم به طفلی ز پاکی مریم
نشنیدش صدا، ندیدش رو
گوش بیگانه چشم نامحرم
جلوه ی سرو پیش قدش پست
پرتو مهر پیش رویش کم
از جهان رفت و شد ازین محنت
گشت ناکام و ماند ازین ماتم
روز هر کس چو موی او تیره
حال هر دل چو زلف او درهم
چون گهر ریز گشت درج درش
بست قفلی اجل بر آن محکم
شد چو ناکام از جهان بیرون
زد چو در محفل بهشت قدم
زد صباحی رقم به تاریخش:
رفت ناکام مهری از عالم
***
در تاریخ درگذشت
آه شد از چرخ دون رایت طاعت نگون
بست اجل بر هیون محمل حاجی رحیم
جای گرفت از قضا در حرم مرتضی
گشت چو لطف خدا شامل حاجی رحیم
غرقه کند سعی تا رخت به ساحل کشد
ساحت کوی علی است ساحل حاجی رحیم
رفت ازین خاکدان سوی جنان شادمان
بود چو اهل جنان مایل حاجی رحیم
داد به جان آفرین جان سعادت قرین
گشت بهشت برین منزل حاجی رحیم
رست ز دام اجل جست به جنت محل
بود چو حسن عمل حاصل حاجی رحیم
رفت چو زین کاخ زشت، کلک صباحی نوشت
باد مؤبد بهشت محفل حاجی رحیم
***
در تاریخ درگذشت ابوالقاسم فرزند هاتف اصفهانی
فغان کز دست چرخ چیره دست و دهر بی پروا
کشید از جرگه ی یاران همدم پا ابوالقاسم
به دنیا هر که روزی آید از دنیا رود روزی
دریغا در جوانی رفت از دنیا ابوالقاسم
به عالم هر که را بینی نظیری بهر او باشد
نظیر او که باشد؟ بود بی همتا ابوالقاسم
سزد گر با امیر یثرب و بطحا قرین باشد
بود فرزند شاه یثرب و بطحا ابوالقاسم
جهان را گرچه دوزخ ساخت بر یاران خود یارب
کند مأوی به صدر جنت المأوی ابوالقاسم
به تقوی بود مایل در جوانی، نیکبختی بین
که بود امروز در اندیشه ی فردا ابوالقاسم
ندارد روشنی در دهر بی او محفلی، آری
فروغ دهر بود و زیب محفلها ابوالقاسم
دل یاران پس از هاتف نسلی بود ازو، کامد
محیط نسل هاتف را در یکتا ابوالقاسم
دل دشمن به حال دوستان در ماتمش سوزد
ز حال دوستان آگه بود آیا ابوالقاسم؟
غرض چون رفت از دنیا صباحی گفت تاریخش:
ابوالقاسم بود در بزم جنت با ابوالقاسم
***
در تاریخ بنیاد دو خانه ی محمد حسین خان شیبانی
هر مصراع از ابیات این قطعه، ماده ی تاریخ است
دارای جم همال، محمد حسین خان
کورا مدام ادهم توفیق باد رام
بر مقدمش نهاده مهان روی، ماه و سال
بر حمله اش سپرده کیان جزیه صبح و شام
نیروی نصر او شود ایام داوری
باهوی بأس او بود اوقات انتقام
از جنب باشه، طعمه ده مخلب چکاو
از خون باز، رنگ کن چنگل حمام
کرد از کمال لطف دو دولتسرا بنا
مینو مثال مسکن روح و محل کام
تا جای سور و مجلس شادی بود جهان
بانی این دو خانه بود کامران مدام
***
در تاریخ درگذشت
شد، چون جان داد میرزا ابراهیم
غمگین همه، شاد میرزا ابراهیم
تاریخ وفات او صباحی گفتا:
در جنت باد میرزا ابراهیم
***
در تاریخ درگذشت
حق دید به بانوی حرم چون ز کرم
از صحن حرم رفت به گلزار ارم
زد کلک صباحی پی تاریخ رقم:
شد سوی ارم روانه بانوی حرم
***
در تاریخ ولادت
از نسل محمد آن گرامی مخدوم
کاثار شرف بود ز رویش معلوم
طفلی به وجود آمد و گفتم تاریخ
شد گوهر دریای سیادت معصوم
***
ماده ی تاریخ به صورت ادخال و اخراج
تا گشت رئیس، خورد خون ابراهیم
گفتم تاریخ خواست چون ابراهیم
از «انجمن ریاست آران» رفت
بیرون چو «حسین»، شد درون «ابراهیم»
***
در تاریخ تعمیر بازار کاشان
چون به چشم زخم گردون از فشار زلزله
ناگهان معموره ی کاشان پذیرفت انهدام
صبحگاهان چون دل حاسد خراب افتاده بود
شامگه شهری که بود از دلکشی محسود شام
کوچه و بازار آن شد آنچنان ویران که کس
فرق نتوانست کردن این کدامست آن کدام
پای بر جا نه اساسی در وی از پست و بلند
کس دران باقی نه غیر از چند کس از خاص و عام
بار دیگر خواست چون معموریش ایزد زلطف
داشت باقی ذات مسعود امیر نیکنام
بنده ی رزاق بی منت محیط مکرمت
بانی جود و مروت والی والا مقام
آنکه بر خرگاه، ناهیدش یکی رومی کنیز
آنکه بر درگاه، کیوانش یکی زنگی غلام
آنکه در دوران عدل و در زمان حکم او
شیر ترسد بر غزال و باز لرزد بر حمام
پیش طبع درفشان و دست گوهرپاش او
لرزه بر اندام بحر و گریه در چشم غمام
رایض حکمش کمیت سرکش افلاک را
می نهد بر پشت زین و می کند بر سر لگام
دشمنانش تا ز خون خوردن نیاسایند هست
دائم اندر هفت محفل گردش این هفت جام
کرد اشارت تا که چابکدست معماران کنند
سعی در معموری آن با هزاران اهتمام
شد در اندک روزکی بازار آن معمور و یافت
باز از معموریش معموره ی عالم نظام
منتظم بازاری و رنگین دکانها اندران
هر کسی را سود کامل در وی و نفع تمام
رونق از آنجا گلستان ارم یابد به قرض
زینت از آنجا نگارستان چین خواهد به وام
از متاع هفت اقلیم آنچه به در وی عیان
از ششم چرخ اندر آنجا مشتری جوید مقام
خلق هر کشور که گویی اندر آنجا مجتمع
راه آمد شد در آن دشوار از بس ازدحام
هر غریبی اندر آن آسوده از یاد وطن
می زید سرگرم سودا شادمان و شادکام
از پی تاریخ اتمامش صباحی زد رقم:
رونق بازار کاشان یابد افزونی مدام
***
در تاریخ درگذشت به طریق ادخال
زینت آن نورس گل باغ عفاف
کش ز رخ شرمنده بودی ارغوان
تا به گفتار آمدش درج گهر
تا به رفتار آمدش سرو روان
مهر خاموشیش اجل زد بر دهن
مرگ بنهادش به پا بند گران
در ریاض زندگی نگشاده بال
طایر روحش پرید از آشیان
چون به ناکامی ز دنیا رفت و حق
داد در باغ جنان او را مکان
بهر تاریخش صباحی زد رقم
گشت «زینب» داخل «باغ جنان»
***
در تاریخ زفاف
ملا مهدی مه سپهر تمکین
چون گشت قرین دلبری ماه جبین
زد کلک صباحیش به تاریخ رقم:
با هم مه و آفتاب گردید قرین
***
در تاریخ درگذشت
آقا صالح چو رفت بیرون زجهان
گردید به سوی بزم فردوس روان
زد کلک صباحیش به تاریخ رقم:
آقا صالح یافت بفردوس مکان
***
در تاریخ بنیاد عمارت
فرید عهد یعنی آصف ثانی که گشت ازوی
منور محفل هستی مزین کشور امکان
سعی سرور عالم محمد، آنکه بر درگه
بود مهرش کمین چاکر سپهرش کمترین دربان
مدار مرکز دانش که از ادراک فهم او
خرد عاجز، چو از معنی مشکل فکرت نادان
بهار گلشن احسان که گر بودی به دورانش
معاین معن را انکار گشتی معنی احسان
در استشهاد، ارباب سخن را قول او حجت
در استدلال، اصحاب هنر را فعل او برهان
دررای هنر را ذهن وقادش بود معقد
ذراری سخن را طبع موزونش بود میزان
ز بخشش طبع او ماند به دریا و چه دریایی
که پیدا نبودش قعر و هویدا نبودش پایان
ز ریزش دست او ماند به ابر اما عجب ابری
که ریزد دانه ی گوهر به جای قطره ی باران
عجب نبود کلام دلکشش گر جانفزا باشد
تراود از بنانش چون زلال چشمه ی حیوان
سزد اعجاز کلکش را سخن اما به دست او
که شد ثعبان عصا اما به دست موسی عمران
مرتب ساخت دلکش خانه ای کز غایت رفعت
نماید پیشش آسمان مرتفع بنیان
فضای جانفزای آن چو خرم ساحت جنت
بنای دلگشای آن چو فرخ منظر نغمان
عیان چون ساعد سیمین خوبان جدولی در وی
ز عکس لاله و گل صحن وی از بس بود تابان
بهارش را نباشد انقلابی از خزان گویی
نسیمی از بهشت جاودان آنجاست جاویدان
تهی از سبزه و گل کس نبیند هرگز آنجا را
که آنجا چون نهی روخواه دردی خواه تابستان
بود بینی به هر جانب بر اطراف سمن سبزه
ز هر سو بنگری باشد به گرد ارغوان ریحان
چو بر طرف عذار لاله رویان زلف نسرین سا
چو بر گرد رخ مشکینه مویان خط مشک افشان
درین خرم سرا کز وضع او باشد خرد واله
درین عالی بنا کز طرح او گردد خرد حیران
بنا کرد از برای عشرت احباب ایوانی
که از نظاره ی او تیره گردد دیده ی کیوان
به نور مهر و مه حاجت نباشد روز و شب دروی
زعکس لاله و گل صحن وی از بس بود تابان
به آیین دعا گفتا صباحی بهر تاریخش:
الهی باد جای عشرت احباب این ایوان
***
در تاریخ درگذشت
آه کز ناسازی این حیله آئین روزگار
حیف کز بیمهری این کینه پرور آسمان
میرزا بیگم گل نشکفته ی باغ عفاف
در بهار زندگانی شد به تاراج خزان
شد در آغاز جوانی از جهان بیرون و سوخت
از غم جانسوز او جان و دل پیر و جوان
تنگدل شد چون زوضع این جهان بی بقا
مرغ روحش کرد آهنگ بهشت جاودان
از پی تاریخ سال او صباحی زد رقم:
شد مقام میرزا بیگم به گلزار جنان
***
در تاریخ درگذشت
فغان از گردش چرخ جفا جو
که باشد کینه اش آیین، ستم فن
ز آیینش بود آیینه ها تار
بود از شیوه اش جانها به شیون
به رزم او ندارد سود، مغفر
به قصد او نبخشد نفع، جوشن
بجز لخت دل و خون جگر نیست
اگر خوان فلک بینی ملون
به چنگ مرگ زد بر جامه ای چاک
که بر مه می کشید از ناز دامن
ز خاک تیره بستر داد آن را
کزو چشم جهانی بود روشن
سپهر مجد، احمد بیگ کامد
جهانی از وجود او مزین
به باغ زندگی چون او نرسته
درختی میوه بخش و سایه افگن
نگشته پرفشان بر شاخ امید
رمیدش مرغ جان از روضه ی تن
برون زد خیمه از کاخ مسدس
بساط افگند در باغ مثمن
نیامد بوی پیراهن به یعقوب
برون شد چاره از دست تهمتن
که در مصر فنا افتاد یوسف
که در چاه عدم فرسود بیژن
به کیوان آه رفت از پیر و برنا
به گردون ناله شد از مرد و از زن
جهانی از جهان بیزار بی او
بلی، بی روی گل خار است گلشن
غرض چون بست رخت از دار فانی
به جنت یافت جا، از فیض ذوالمن
صباحی بهر تاریخش رقم زد:
به جنت یافت احمد بیگ مسکن
***
در تاریخ درگذشت
عبدالرزاق شد چو بیرون ز جهان
در باغ جنان ز لطف حق یافت مکان
زد کلک صباحیش به تاریخ رقم:
عبدالرزاق یافت مسکن به جهان
***
در تاریخ درگذشت
رخت هستی حمیده از دنیی دون
ناکام کشید چون ز دور گردون
زد کلک صباحیش به تاریخ رقم:
ناکام حمیده از جهان رفت برون
***
در تاریخ درگذشت
چون ام نسا ز دور چرخ گردون
رخت هستی کشید از دنیی دون
زد کلک صباحیش به تاریخ رقم:
آه ام نسا رفت ز دنیا بیرون
***
در تاریخ درگذشت
سید ابراهیم آن نوخیز سر و باغ حسن
شد به گلزار جنان از ساحت باغ جهان
زد صباحی از پی تاریخ سال او رقم:
شد مقام سید ابراهیم، گلزار جنان
***
در تاریخ درگذشت
حیف از آن گل گلزار عفاف
حیف از آن مه چرخ تمکین
کز جفا جویی این چرخ که هست
ستمش پیشه و کینش آیین
کفنش جامه شد و گورش بزم
خاک بستر شد و خشتش بالین
گشت تاریخ: مهین بانو شد
داخل گلشن فردوس برین
***
در تاریخ اتمام بنیاد مسجد بیرامعلی خان مروی
بیرامعلی خان که بود در همه آفاق
امروز ازو ایمنی خطه ی ایمان
با ملکت سنجر بودش پیشه ی بوذر
با شأن سلیمان بودش شیوه ی سلمان
بر حضرت او مهر، یکی تارک بی تاج
با هیبت او چرخ، یکی قالب بیجان
در معرکه ی او سزد از بیم هزیمت
ساید کف افسوس به هم رستم دستان
آراست یکی مسجد عالی که در آنجا
بر خلق گشاده است در رحمت یزدان
بر قبه ی آن خسته شهب کالبد دیو
بر درگه آن بسته ملک معبر شیطان
مقصوره ی آن زینت معموره عالم
گلدسته ی آن پایه ی این گنبد گردان
طاقش به بلندی و ستونش ز رعونت
چون ابروی حور آمد و چون قامت غلمان
چون گشت تمام از پی تاریخ صباحی
بنوشت: بگو مسجد بیرامعلی خان
***
در تاریخ درگذشت
فغان از قصد اجل آه از ستیزه ی مرگ
کزوست اشک یتیمان و آه بیوه زنان
نه خجلتش ز رخ دلفروز لاله رخان
نه شفقتش به تن نازنین سیمتنان
کسی ندید ازو مهلتی به مال و منال
کسی نیافت ازو نصرتی به سیف و سنان
امین محکمه ی شرع ابوتراب که بود
مرید فتوی او عالمی به جان و جنان
سمند عزم سبک تاخت جانب سفری
که کس ندارد از آنجا امید عطف عنان
دریغ ازو که برون رفت تازدهر، نیافت
برهنه جامه ی دلق و گرسنه لقمه ی نان
قلم به عون بنانش نظام دین می داد
قلم چه سود چو در زیر خاک رفت بنان
غرض چو رفت ازین بزم و مرد و زن شب و روز
شدند مویه کنان زین عزا و موی کنان
نوشت کلک صباحی برای تاریخش:
ابوتراب بود همنشین او به جنان
***
در تاریخ ولادت
به مسیح زمان که دارد ازو
هم زمان زیب و هم زمانه زین
یعنی آقا حسین آنکه بود
کامیاب از مطالب دارین
آنکه زیبد که از رخ افلاطون
کندش پاک گرد از نعلین
دختری لطف کرد یزدانش
مونس القلب گشت و نور العین
بهر تاریخ او صباحی گفت:
فاطمه روشنی چشم حسین
***
در تاریخ بنیاد عمارت
زیب دهر آقا محمد آنکه عالی در گهش
ملجأ احباب گردید و پناه دوستان
در دعایش دوستان پیوسته و بر صدق آن
خواری دشمن بود اینک گواه دوستان
نفحه ی خلق کریمش چون شمیم یوسفی
هست سوی محفل او خضر راه دوستان
اندرین فرخ سرا کز وضع آن معمار چرخ
کرد قصد راحت یاران، رفاه دوستان
همت عالیش شد از طرح این عالی مکان
غمفزای دشمنان و رنجکاه دوستان
یافت چون اتمام و دور از چشم بدخواهان نشست
اندران با دوستان، آن نیکخواه دوستان
خواهش تاریخ سالش از صباحی کرد و گفت:
این مکان یارب بود آرامگاه دوستان
***
در تاریخ درگذشت
دامن فشان بر این دشت، بادی وزید و بگذشت
غارتگر چمن گشت یغماگر گلستان
افتاد سرو بر جو سنبل گسست گیسو
شست ارغوان به خون رو گل چاک زد گریبان
حاجی صفر قلی خان کامد ز جود و احسان
دستش چو ابر نیسان طبعش چو بحر عمان
بدرود این چمن کرد جای دگر وطن کرد
روحش ز قید تن کرد عزم ریاض رضوان
آن کز کف درم سنج بردی زهر دلی رنج
دردا که گشت چون گنج در زیر خاک پنهان
تا آن جواد فرخ پوشید در کفن رخ
سائل نیافت پاسخ مسکین ندید احسان
نخلی که بر کرم داد کندش اجل زبنیاد
از دور چرخ فریاد از جور مرگ افغان
از حادثات گردون آسود جان او چون
در ظل لطف بیچون در مهد عفو یزدان
جستم چو از صباحی تاریخ سال او گفت:
در مهد عفو آمد حاجی صفی قلی خان
***
در تاریخ بنیاد عمارت
زیب ارباب همم اکرم اصحاب کرم
فخر اعیان زمین اشرف اشراف زمان
حضرت خان فلک کوکبه عبدالرزاق
که به خانی است سرافراز ز خانان جهان
آنکه چون ذکر سخایش گذرد در بزمی
نام حاتم کسی از شرم نیارد به زبان
آنکه آرایش ازو یافته قصر دولت
آنکه سرسبز ازو گشته ریاض احسان
آنکه در قصر جلالش شده با سرعت سیر
آنکه در حصر کلامش شده با طی لسان
هدهد تیزپر باصره اعمی ز شهود
طوطی خوش سخن ناطقه ابکم ز بیان
کرد بنیاد سرایی که روا باشد اگر
آید از روضه ی جنت به تماشا رضوان
چشم معمار خرد گشته ز وصفش واله
فکر سنمار گمان گشته ز طرحش حیران
به کمین پایه ی قصرش نرسد از رفعت
آورد فکر حکیم ار چه ز سلم برهان
گر درین قصر دلفروز شدی ساغر گیر
ور درین کاخ روانبخش شدی کام ستان
یاد پرویز نمی کرد ز قصر شیرین
شاد بهرام نمی گشت ز کاخ نعمان
شاید او را که درین روضه دمی گشت مکین
سزد او را که درین خانه دمی کرد مکان
هرگزش دل نکشد جانب گلزار ارم
دیگرش یاد نیاید ز گلستان جنان
گشت معمور چو این روضه ی نیکو بنیاد
یافت اتمام چو این خانه ی فرخ بنیان
زد رقم کلک صباحی ز پی تاریخش:
کامران بانی این خانه بود جاویدان
***
در تاریخ حفر خندق کاشان
فریدون زمان جمشید ایام آنکه می زیبد
هم آن بر حضرتش چاکر هم این بر درگهش دربان
کریم اسم کرم رسم آنکه از طبع کریم او
شد از گوهر تهی دریا و گشت از لعل خالی کان
زمین فرسای صحن آستانش جبهه ی قیصر
گران فرمای طوق انقیادش گردن خاقان
ز قهر خانماسوزش مشاهد کینه ی گردون
ز لطف عالم افروزش معاین رحمت رحمان
چو گاه بذل آراید به روی دوستان محفل
چو وقت رزم آلاید به خون دشمنان میدان
ز فیض طبعش از رشک اشک ریزد حاتم طایی
زضرب دستش از جان دست شوید رستم دستان
به منع فتنه گر تحسیب را فرمان دهد، یابد
مزاج زهره بهرام و خواص مشتری کیوان
نیفزودی اگر خورشید را قدر از زمین بوسش
نبودی همچو ماهش ایمنی از آفت نقصان
به عهدش نوحه ی جغدی اگر نشنید کس شاید
به ویران جا کند جغد و ازو آباد هر ویران
نگیرد آشیان جز در فضای سینه ی دشمن
کند چون طایر تیر سبک پرواز او طیران
چنان دست عدالت شد به عهدش زآستین بیرون
که ظلم از بیم شاید پا کشد تا حشر در دامان
به طیر از بهر پاس زیردستان گر کند ایما
به وحش از بهر حفظ ناتوانان گر دهد فرمان
چکد از بهر پاس صعوه خون از دیده ی شاهین
طپد از بهر حفظ بره دل در سینه ی سرحان
ز رأفت پاس مردم باشدش چون مدعا دائم
ز شفقت حفظ خلقش چون بود منظور جاویدان
به گرد باره ی کاشان که مثلش از ره رفعت
ندیده پیش ازین دهر و نبیند بعد ازین دوران
اشارت کرد کندن خندقی کز صیت آن از نو
فتد آرام خصم کینه جو را رخنه در بنیان
به سعی خان والا رتبه کز وی اهل کاشان را
بود حاصل رفاه ساکنان روضه ی رضوان
محیط جود و احسان بنده ی رزاق بی منت
صفای محفل تمکین بهار گلشن امکان
فروغ رای مهرآرای او چون پرتو بیضا
شمیم خلق روح افزای او چون نکهت ریحان
ز رای عالم افروز وز طبع فکرت اندوزش
بود هر مبهمی واضح شود هر مشکلی آسان
نباشد چون کفش ابر و نباشد چون دلش دریا
اگر چه در جهان مشهور باشند این دو در احسان
ز جود و بخشش ابر کف و بحر دلش شاید
به آن این نالد از موج و به این آن گرید از باران
در اندک روزی و کم روزگاری شد زلطف حق
عیان این بحر بی تک، ظاهر این دریای بی پایان
چه خندق آنکه در پیشش بود چون چشمه ای قلزم
چه خندق آنکه در جنبش بود چون دجله ای عمان
تعالی الله از این باره وزین خندق که گردیده
گمان در اوج آن واله خرد در قعر این حیران
بود ممکمن اگر کس را که گیرد جا به قعر این
میسر گردد ار کس را که یابد ره بر اوج آن
نهیب ناله ی قارون به تن اندازدش لرزه
سماع نغمه ی ناهید آرد در نشاطش جان
غرض چون شد عیان این بحر در کاشان به تاریخش
شد اندر بحر فکرت غوطه ور طبع سخن سنجان
شد از الهام غیبی رهبری ناگه صباحی را
بگفتا: حلقه زد بحری به گرد باره ی کاشان
***
در تاریخ ولادت
زیب جهان جهان هنر احمد آنکه یافت
شرمندگی ز خلق خوشش نکهت چمن
مجموعه ی کمال که از روی ورای اوست
آرایش زمانه و آسایش زمن
برجیس گاه شفقت و بهرام گاه خشم
خورشید گاه فیض و عطارد گه فطن
آموخت زو مروت و اندوخت زو عتاب
بگرفت ازو فتوت و پذرفت ازو سخن
چون از خیال بکر دهد زینت بساط
چو از عروس فکر دهد زیب انجمن
بیند به خود به چشم خطا دلبر ختا
خجلت کشد ز روی ختن شاهد ختن
سلک درر ز کلک ببارد چو بر پرند
عقد گهر ز خامه فشاند چو بر سمن
میر عدن نهان کند اندر خزینه در
پیر فلک ز کف فکند سبحه ی پرن
در ساعتی خجسته و در طالعی سعید
از نحس منصرف مه و با سعد مقترن
منت برو نهاد به مولود کودکی
خلاق ذوالجلال و خداوند ذوالمنن
سروی است قد او چمنش دامن پدر
ماهی است روی او افقش چاک پیرهن
پیدا بود ز ناصیه اش شأن سروری
میلش سوی فرائض و شوقش سوی سنن
باد بقای جان و تن او به خوشدلی
تا هست در مصاحبت جان بقای تن
تا شاخ نو دهد گل رنگین به ناگزیر
بادا به ظل تربیت گلبن کهن
گسترده باد بر سر ازو شهپر فلک
کوته بود ز ساحت او پای اهرمن
بگزید ابوالحسن ز پی اسم سامیش
چون بود خلق او حسن و خلقتش حسن
رخسار او گشود چو بر سینه اش سرور
دیدار او زود چو از خاطرش محن
کلک صباحی از پی تاریخ آن نوشت:
دائم بود معاضد احمد ابوالحسن
***
در تاریخ درگذشت
آه و افغان از جفای آسمان کورا مدام
شیوه شد جور و جفا و شیمه شد بیداد و کین
منقطع گردید امطار عنایت از فلک
مرتفع گردید آثار سعادت از زمین
خشک در صلب فواعل شد محامد را الطف
سقط در بطن قوابل شد مکارم را جنین
عالمی از عرصه ی عالم علم بیرون کشید
فاضلی از ساحت آفاق شد رحلت گزین
مجمع اخلاق نیکو جامع علم و عمل
ماحی آثار بدعت حامی شرع مبین
منبع فضل و جهان جود، آقا صالح آن
پاکزاد و پاکدل، پاک اعتقاد و پاکدین
آنکه بود از رشح جام او ارسطو جرعه خوار
آنکه بود از رشک بزم او فلاطون خم نشین
دید در وضع جهان و جای آرامش نیافت
خصمی چرخ از مقابل، چشم اختر در کمین
هر کجا آورد رو گفتندش ای خلد آشیان
هر کجا بنهاد پا گفتندش ای جنت مکین
تو غمین اینجا و شاد از یاد وصلت قدسیان
تو غریب اینجا و غمگین از فراقت حور عین
گشت راجع سوی مرجع کرد با اصل اتصال
ذره شد با آفتاب و قطره با دریا قرین
فارغ او در جنت و عالم ز هجرش دردناک
شاد او در خلد و خلقی در غمش اندوهگین
سال تاریخش صباحی خواست از پیر خرد
گفت: داخل شد به جنت مقتدای صالحین
***
در تاریخ بنیاد مدرسه ی دارالسطنه ی مرو
بلقیس زمان مریم ایام، حمیده
کز مهر و مهش دیده به عارض نفتاده
مه راست چه نسبت به کنیزان حریمش
بر بام فلک ماه رود روی گشاده
در دولت فرزند گرامیش که دیگر
چون او پسری مادر ایام نزاده
بیرامعلی خان که به سر پنجه ی سگبانش
بر گردن شیر فلک افگنده قلاده
این خود نه هلال است که چرخ از پی حکمش
انگشت قبول است که بر دیده نهاده
در رزم نهد پای چو بر کوهه ی ابرش
در بزم کند جای چو بر صدر وساده
بر دوش کشد غاشیه اش مهر به رغبت
از خاک برد غالیه اش مه به اراده
جز در پی زوار حریمش نسپرده است
هر جا که به گیتی اثری مانده ز جاده
شخص فلک از بازوی او گشته قوی پشت
چون پشت سطرلاب به نیروی عضاده
آراست یکی مدرسه کادریس ز گردون
خواهد که در آن تکیه زند بهر افاده
پست است بر رفعت ایوان رفیعش
این طاق منقش نه که آن گنبد ساده
معمور شد و گفت صباحیش به تاریخ:
زین مدرسه شد رونق اسلام زیاده
***
در تاریخ درگذشت
صبحگاهان گنبد گردون به سعی زلزله
کرد قصر عمر عبدالله ویران آه آه
زیر خاک از درد نسرین کس نشد واقف دریغ
زیر گل از حسرت گل کس نگشت آگاه آه
در کسوف ناگهانی رفت چو مهر حیف
هم نخورد از باغ هستی میوه ی دلخواه آه
از پی تاریخ سال او صباحی زد رقم:
کرد رحلت از جهان نومید عبدالله آه
***
در تاریخ درگذشت آذر بیگدلی
سپهر فضل و جهان کمال، آذر، آن
که یافت زینت ازو دین و زیب ازو دنیی
به عهد او که زهر عهدی آن به عالم به
به دور او که زهر دوری آن به دهر اولی
سپهر برد زیاد انوری و فردوسی
زمانه برد ز خاطر فرزدق و اعشی
عیان ز حجله ی فکرش بهر زمان بکری
شدی به عارض عذرا و صورت سلمی
فلک به او متظاهر چو از پسر یعقوب
زمین به او متفاخر چو مادر از عیسی
دلش گرفت ز دنیای دون و شد به جنان
که غیر دون ننهد دل به پایه ی ادنی
به هم ز مقدم او اهل خلد مژده دهان
زبان گشوده پی تهنیت که یا بشری
فغان و ناله مقیمان خاک را زین غم
روان بر اوج ثریا همی ز تحت ثری
شد آنکه روشن ازو بود صد هزاران چشم
فغان که با همه چشم آسمان بود اعمی
فغان که خاک فرو برد آیت حاتم
فغان که چرخ نگون کرد رایت یحیی
فلک به تیغ ببرید حلقه ی پروین
جهان به تیر بیندود چهره ی شعری
به طبع خسرو شد تلخ صحبت شیرین
به چشم مجنون شد زشت صورت لیلی
زشبه اوست جهان چون عقیم گو پس ازین
ز هفت مرد نگردند چارزن حبلی
کجاست آنکه ازو دید تربیت ایمان
کجاست آنکه ازو یافت تقویت تقوی
کسی که زیر سپهر برین نمی گنجید
به تنگنای لحد دادش آسمان مأوی
برون شد او زجهان، من زهمرهی ماندم
به خون خویش درین داوری دهم فتوی
مرا ز دوری او به ز مرگ چیزی نه
اجل بیا و ببین صدق من درین دعوی
عجب که روز قیامت برو نبخشایند
پناه برده به درگاه بضعه ی موسی
ز دوستی و ثنا گستری آل نبی
فگنده دست توسل به عروة الوثقی
به صحن گلشن فردوس کرد چون مسکن
به زیر سایه ی طوبی گرفت چون سکنی
نوشت کلک صباحی برای تاریخش:
مقام آذر بادا بسایه ی طوبی
***
در تاریخ درگذشت
عبدالباقی رفت به صد مشتاقی
چون سوی بهشت و حیدرش شد ساقی
گفتا پی تاریخ صباحیش که شد
داخل به بهشت میر عبدالباقی
***
در تاریخ درگذشت
حاجی سکینه خانم کز بدو فطرت آمد
دامان عصمتش پاک از لوث هر گناهی
آن کز کمال عفت وز غایت خدارت
از مهر و مه نیفتاد بر روی او نگاهی
آن کز ریاض عصمت چون او نرست سروی
آن کز سپهر عفت چون او نتافت ماهی
رفت از جهان و هر سو گشت از غمش روانه
بر خاک سیل اشکی بر چرخ دود آهی
هر صبح آسمان چاک بر تن زند قبایی
هر شب زفرق بر خاک مهر افگند کلاهی
نقش از برای تاریخ کلک صباحیش زد:
ساکن سکینه در خلد جاوید باد الهی
***
در تاریخ درگذشت
دریغ و درد که در موسم بهار شباب
خزان مرگ وزان شد به گلشن هادی
به کشت شادی یاران فتاد برق الم
ز آتشی که فلک زد به خرمن هادی
زدند چاک گریبان صبر تا دامن
اجل چو دست ستم زد به دامن هادی
غرض نمود چو رو زین سراچه ی فانی
به سوی خلد برین گشت مأمن هادی
نوشت کلک صباحی برای تاریخش:
مدام خلد برین باد مسکن هادی
***
در تاریخ درگذشت
میر محمد تقی زبده ی اهل یقین
آن چو نقی پاکزاد آن چو تقی متقی
داشت به خلد اشتیاق رفت برون زین وثاق
جست زتن افتراق گشت به جان ملتقی
کیست که درد هر دون یافت مؤبد سکون
او ز جهان شد برون وز پی او مابقی
داد به خلدش محل آنکه به مزد عمل
خلد و جحیم آفرید بهر سعید و شقی
کلک صباحی نوشت از پی تاریخ او
داخل فردوس شد، میر محمد تقی
***
در تاریخ رفع ممیزی در کاشان
دیار جانفزا کاشان که با معموری آنجا
نگفتی کس حدیث مصری و افسانه ی شامی
اساسش ز تزلزل شد به یک ساعت چنان ویران
که پیدانه در آن جز خالی از ارواح، اجسامی
درون خاک را چندان که کاویدی ندیدی کس
به غیر از روی مه رویی و اندام گلندامی
بود ویرانه جای بوم و در وی بسکه ویرانی
نجستی بومی از بهر نشیمن گوشه ی بامی
دران ویرانگی باقی، که ناگه خطبه ی دولت
مزین شد به القاب همایون نکونامی
علی نام و علی صولت مراد ملکت و دولت
که فرزندی به این شوکت نزاده هرگز از مامی
جهانگیری که از عون خداوند جهان اینک
نبینی از همه عالم برون از حکم او گامی
به بزمش هر کنیزی کم بهادر رتبه ناهیدی
به رزمش هر غلامی کمترین در پایه بهرامی
سفیدان و سیاهان را به گردن رشته ی طوعش
همان ننموده از کتم عدم رو سامی و حامی
فزون از لقمه خواری، ریزه چینی، معن و حاتم نه
کشد چون سفره ی جودی، نهد چون خوان انعامی
در ایوانش که برپا، قیصری هر سو و خاقانی
به درگاهش که پیدا، رستمی هر گوشه و سامی
قد شهزادگان را باشد از تعظیم، اصراری
لب آزادگان را باشد از تقبیل، ابرامی
به حکم شاهی و تدبیر والاخان والاشان
که بادش ظل شه بر سر بود تا صبحی و شامی
محیط جود وجودت، بنده ی رزاق بی منت
که جز در کار خیر او را نباشد هیچ اقدامی
شد آن ویرانه معمور و گر از وی اندکی باقی
هم از لطف خدیو عصر خواهد یافت اتمامی
پی تشخیص آباد و خراب از درگه شاهی
مشخص شد ممیز، بی تمیزی، جاهلی، خامی
رمیده طایران را خواست آب و دانه ای بخشد
نه قصدش اینکه در راه ضعیفان گسترد دامی
نبرده پی به قصد شاه و از ویرانی کشور
تصور کرد خشنودی شاه نیک فرجامی
فزودی جمع بر جمعی پریشان و ازین غافل
که چون شد شیشه خالی پر نشاید کرد از جامی
نوشتی بر زمین شوره ریع منبت گندم
ببستی بر نهال بید مال اصل بادامی
به دیناری خراج از وی نگشتی طبع او راضی
به کسب خود به دانگی منتفع ناگشته ناکامی
به نفرین ممیز خاست هر سو ناله ای آری
دعا امید از آن نبود کش آزردی به دشنامی
در آن ایام بود از واثقان بزم شه والی
به شاه عالم از حال رعیت داد اعلامی
برای عفو آن دید از صفای سینه وجدانی
برای عزل او داد از سروش غیب الهامی
به مهد امن ازو آسود هر آشفته احوالی
به کار خویش شد مشغول ازو هر بی سرانجامی
دعایش اتقیا را ورد در هر ساعت و آنی
ثنایش از کیا را ذکر در هر وقت و هنگامی
پی تاریخ آن سال همایون زد رقم خامه
ز عفو داور آفاق کاشان دید آرامی
***
مثنویات
***
به پارسی زنی، «عربجان» نام!
ای باد شمال عطر پرور
از نکهت تو جهان معطر
ای چشم جهان منور از تو
ای خاک جهان معطر از تو
ای گشته پدید از دم تو
گسترده ز فیض مقدم تو
در باغ ز لاله روی زیبا
در راغ ز سبزه فرش دیبا
گردی چو به گشت، دشت پیما
گیری ره دشت و راه صحرا
افتد چو به خاک فارس راهت
آن خاک شود چو جلوه گاهت
شهریست بسی خجسته آنجا
دل بر سر دل شکسته آنجا
شیرازه ی دفتر نکویان
شیراز مقام خوبرویان
شهری نه که گلشنی است خرم
آرایش بوستان عالم
خرم چو بهشت جاودانی
آسوده ز باد مهرگانی
در ساحت آن به عطر باری
پیوسته نسیم نوبهاری
سروش ز سهی قدان رعنا
قمری، دل عاشقان شیدا
گل، روی بتان دلفریبش
جانهای فگار، عندلیبش
سبزه خط مشکبار باشد
کز برگ گل آشکار باشد
سنبل سر طره ی مشوش
پیدا ز رخ بتان مهوش
دارند در آن دیار مأوی
خیلی ز بتان ماه سیما
زان سیمبران شهر آشوب
خیلی است به خیل فارس منسوب
شوخی است دران میانه ممتاز
از حسن زدیگران سرافراز
صد ممجنونش به هر بیابان
لیلای عجم نسب، عربجان
مردم صفتی فرشته خویی
مه طلعتی آفتاب رویی
رنگین گلی از حدیقه ی ناز
ایجاد کن طریقه ی ناز
بدر رخ آن مه فلک قدر
مانند هلال باشد و بدر
چون برفگند نقاب از چهر
حربا فکند نظاره بر مهر
سروی قدش از ریاض خوبی
شرمنده ی او نهال طوبی
چون سرو قدش شود خرامان
از سرو کشد تذرو دامان
پیرامن آن نگار رعنا
گیسوی معنبر است پیدا
زان سان که به گرد خرمن گل
آویخته شاخه های سنبل
زلفش که بود بلند پایه
بر سرو سهی فگنده سایه
هر حلقه ی آن بود کمندی
بر پای دلی فگنده بندی
بر جبهه ی او نه ابروان است
دو ماه نو و یک آسمان است
چشمش چو دو فتنه پیشه هندو
یا خفته به گلشنی دو آهو
نازد آوردش چو بر سر خشم
بیند به کسی به گوشه ی چشم
چون جسم تهی ز جان نسازد
جان سخت کسی که جان نبازد
خالش که به کنج لب نشسته
زنگی بچه ای بود خجسته
ره جسته بر آب زندگانی
دریافته عمر جاودانی
چون غنچه بود دهان تنگش
نی نی که بود ز غنچه ننگش
جانبخش به گاه درفشانی است
سرچشمه ی آب زندگانی است
گردد چو لبش به ناز خندان
پیدا شودش چو عقد دندان
زیبد به چمن که گل نخندد
شاید به صدف که در نبندد
از معجز لعل نوشخندش
ز افسون نگاه چشم بندش
اعجاز مسیح رفت برباد
افسانه ی سامری شد از یاد
گوی زنخش زسیم ناب است
حسرت ده گوی آفتاب است
از حسرت گردنش فتاده
بر گردن آهوان قلاده
از غیرت سینه ی فروزان
بر سینه ی مهر، داغ سوزان
بر سینه ی او ز مشک سوده
نه خال بود که رخ نموده
باشد چو سپهر مهر پرور
تابنده ازان هزار اختر
پستان بودش دو نار نوبر
سر بزده از یکی صنوبر
نافش باشد به مشکسایی
چون نافه ی آهوی ختایی
پیرامن ناف، خال مشکین
پیدا چو به گرد ماه، پروین
سرپنجه که هستش ارغوان رنگ
کرده است به خون عاشقان رنگ
ساعد بودش دو شمع کافور
شمع مه و مهر را ازان نور
از طره وُ گیسوی درازش
از سرو روان سر فرازش
در پای دلم فتاده زنجیر
در گوشه ی محنتم زمینگیر
زان رخ که چو مهر و ماه باشد
روز و شب من سیاه باشد
از چشم خوشش که فتنه خیزد
خوناب دلم ز دیده ریزد
داغی است مرا به سینه زان خال
آشفته ز زلف او مرا خیال
***
بخرام به آن دیار، زنهار
بگذر سوی آن نگار، زنهار
بینی چو به این صفت عیانش
زن بوسه به خاک آستانش
آنگاه بگو که خسته ی تو
بر خاک سیه نشسته تو
دیدم که در سرشک می سفت
می ریخت زدیده خون و می گفت:
کای مونس جان بیقرارم
مرهم نه سینه ی فگارم
ای وصل تو اصل شادمانی
سرمایه ی عمر جاودانی
ای ماه سپهر خوبرویی
روشن ز تو محفل نکویی
ای مهر خجل زماه رویت
شرمنده ارم ز خاک کویت
روزی که سپهر کینه پیوند
از خاک در تو دورم افگند
در وادی هجر پا نهادم
دل را به تو یادگار دادم
غمناک به هر کجا گذشتم
از خون دو دیده لاله کشتم
ره جانب هر گیاهم افتاد
بر روی شرری ز آهم افتاد
افتاد نگاه اگر به ماهم
از مهر گذشت دود آهم
گر جانب باغ، راهم افتاد
ور بر رخ گل نگاهم افتاد
گردید ز باغ، خاطرم زار
در دیده خلید از گلم خار
شب، محنت این که کی شود روز
از روز، مگر زجان رود سوز
روزم غم این، که کی شب آید
شاید که ز شب دلم گشاید
تا آنکه ز یمن بخت فیروز
روزیّ و، چه روز؟ روز نوروز
فرخ قدمی ز در درآمد
گفتا شب محنتت سرآمد
گفتم زچه؟ گفت آن پریزاد
کرده است تو را به نامه ای شاد
از شوق به خاک رهگذارش
افتادم و از پی نثارش
از دیده بسی گهر فشاندم
کان گنج گهر ازو ستاندم
بوسیدم و بر سرش نهادم
آنگه سر نامه برگشادم
نامه نه، که حقه ای زگوهر
نامه نه، که طبله ای زعنبر
نامه نه، که باغ نکته دانی
آراسته از گل معانی
هر سطر چو نودمیده سروی
هر نقطه چو پرفشان تذروی
چون سبزه ی نوخطان خلخ
چون طره ی دلبران گلرخ
مرهم نه سینه ها سوادش
روشن کن دیده ها مدادش
شد مرهم سینه ی فگارم
شد سرمه ی چشم اشکبارم
آسوده به جسم و جان ناکام
مرغ دل خسته یافت آرام
آری به قفس چو عندلیبی
از ساحت باغ بی نصیبی
کاید چو به گوش، از گلشن نام
در سینه دلش نگیرد آرام
ناگاه بر آن وزد نسیمی
از بوی گل آردش مشیمی
آزرده دلش چنان شود شاد
از حال دل من آن دهد یاد
سودم به فلک سر تفاخر
شد ساغرم از می طرب پر
اینست طریق دوستداری
آیین وفا و رسم یاری
کز خسته ی خود گهی کنی یاد
سازی دل او به نامه ای شاد
زیبا صنما، خجسته یارا
دلجوی بتا، وفا شعارا
روزم چو شب و شبم سیاه است
نومید ز نور مهر و ماه است
روزی نبود که رود جیحون
باز ایستدم ز چشم پرخون
یک شب نشود که از تف آه
آتش نزنم به خرمن ماه
از شب روزم نمونه باشد
گویم که شبم چگونه باشد
جز ناله نباشدم نصیبی
جز درد نباشدم طبیبی
صبری نه که سازمت فراموش
بختی نه که گیرمت در آغوش
دائم غم سینه سوزم اینست
ذکر شب و فکر روزم اینست
کاکنون که ز دیده ی بدآموز
دور از تو نشسته ام بدین روز
الفت که گرفته با سگانت؟
دارد که گذر بر آستانت؟
گلگشت در آن چمن که دارد؟
پیش تو ره سخن که دارد؟
با کیست لب تو در تکلم؟
بیند که ز غنچه ات تبسم؟
در خاک رهت که جان سپارد؟
در مقدم تو که سر گذارد؟
از دل رود از چه فکر، تابت؟
گوید که فسانه گاهِ خوابت؟
باشد زچه زیب، مجلست را؟
بیدار کند که نرگست را؟
در صحبت تو، که شب کند روز؟
روز که ز وصل تست فیروز؟
چشم که ز ماه تست روشن؟
بزم که ز سرو تست گلشن
با کیست نگاه کنج چشمت؟
باشد به که مهر، یا که خشمت؟
دارد که ز باده تر دماغت؟
خون دل کیست در ایاغت؟
***
با این همه خویش را کنم شاد
گاهی کنی از زحسرتم یاد
چون باده ی ارغوان کنی نوش
چون ناله ی ارغنون کنی گوش
ز اندوه خمار من کنی یاد
از ناله ی زار من کنی یاد
هنگام دعاست ای وفا کیش
ترسم دل نازکت شود ریش
چون درد دل فگار گویم
هر چند یک از هزار گویم
تا هست ز دور چرخ گردان
در ساحت باغ و صحن بستان
مشاطه ی ابر نوبهاری
از لاله و گل به غازه کاری
بی غازه رخ تو باد گلرنگ
چندان که ز لاله باشدش ننگ
گلزار تو ایمن از خزان باد
از آفت دهر در امان باد
***
به پاسخ یکتن از یاران خویش
جعلت فداک ای نسیم صبا
روا از تو امید شاه و گدا
به من بین و آنگه ز راه کرم
به خاک عرب رو، زخاک عجم
طلب کن دران خاک عنبر سرشت
که پهلو زند از صفا بر بهشت
مزاری دران فرش، بال ملک
خم از سجده اش قامت نه فلک
شب و روز در طوف آن مهر و ماه
دو شاه فلک رتبه را تختگاه
یکی موسی آن شاه با عدل و داد
دگر سرور دین، تقی جواد
شود چشم ازان خاک چون روشنت
فراموشکاری مباد از منت
چو بینی دران روضه سروی روان
به دورش تذرو دلم پرفشان
بود فخر ایام، حاجی حسین
مرا خاک نعلین او نور عین
نگاهت چو افتد به سیمای او
بزن از ادب بوسه بر پای او
که من بنده و اوست مولای من
بود حاصل از وی تمنای من
پس آنگه به مدحش سخن ساز کن
سخن از زبان من آغاز کن
که ای نیک ذات خجسته صفات
عیان از بیان تو آب حیات
شنیده است تا نکهت بوی تو
گشاده است تا دیده بر روی تو
ز ژاله بود چشم گل پر ز اشک
دل لاله خون گشته از داغ رشک
ز ژاله به رخ لاله دارد عرق
نهاده است نرگس زر اندر طبق
کند کی کمال تو را عقل، حصر
ارسطوی عهدی، فلاطون عصر
خطا گفتم از این خطا غم مدار
ازین نسبتت ننگ ازین نام عار
کمال تو می کرد اگر آگهش
به سوی تو گر اوفتادی رهش
کمال ارسطو نمی کرد نشر
فلاطون نشستی به خم تا به حشر
من و وصل تو ای محیط کمال
خیالی بود باطل امری محال
ازین گفتگو به که بندم دهان
پی عرض مطلب گشایم زبان
مرا بود روزی دل از هجر، خون
زبانی پر از شکوه از چرخ دون
که آمد ز در دوستی محترم
چو مرغ سلیمان مبارک قدم
به من نامه ی نامیی از تو داد
ازان جان و دل گشت خندان و شاد
چه نامه که یک درج در بسته پر
زرخشنده ی لعل و فروزنده در
چه نامه که یک باغ آراسته
ز گلهای مضمون نوخاسته
بیاضش چو رخساره ی مهوشان
ز عکس مه و مهر داده نشان
سوادش چو خط بتان مشکریز
به چشم غزالان چین سرمه بیز
چنان تازه زان نامه ام شد نفس
که از نکهت باغ، مرغ قفس
چو از بخت خویشم نبود این گمان
رساندم سر از فخر بر آسمان
یکی خواجه را شیوه باید چنین
بود از زبر دست این دلنشین
که از بندگان یاد گاهی کند
سوی زیردستان نگاهی کند
دران نامه چون نیک دیدم تمام
چنان نقش بود از خط مشکفام
که کردی توقف دران آستان
به روحانیان گشته همداستان
که باشد که این آرزو نبوَدَش
به خود دائم این گفتگو نبوَدَش
که باشد دران آستان جاودان
زند طعنه بر ساکنان جنان
ولی دور از رسم یاری بود
عجب از ره دوستداری بود
که خوشدل نشینند در بوستان
نیارند یاد غم دوستان
دل از انتظارات اگر گشته زار
بود آگهیت از غم انتظار
خدا داند و چون من آن کس که هست
به هجران یاری چو تو پای بست
که هجر تو با من چها کرده است
چها با من مبتلا کرده است
نباشد امیدی جزین در دلم
که تا هست از زندگی حاصلم
نشینم به بزم تو خندان و شاد
نیارم دگر از غم رفته یاد
ز نور ضمیرت شوم بهره یاب
که تا افتدم سایه بر آفتاب
چو حاصل شد از بخت، فیروزیت
بحمدالله این فیض شد روزیت
همین چشم دارم کز انعام عام
نهی رخ بر آن خاک چون صبح و شام
شوی دستگیر از دعائی مرا
که نبود جزین مدعائی مرا
خداوندگارا، وفا پرورا
گزین صاحبا، نازنین سرورا
شد آن دم که لب بندم از مدعا
گشایم زبان بهر عرض دعا
که هست از ادب دور، طول مقال
خصوصا نزدیک اهل کمال
بود تا ز دور فلک در جهان
ز شادی و اندوه، نام و نشان
شود دوستان تو را شاد، کام
بود عیش بر دشمنانت حرام
***
به یاد دوست خود آذر بیگدلی
شنیدم بلبلی گلشن ندیده
ز گیتی کام دل چون من ندیده
شمیم گل نخورده بر مشامش
ندیده گلشن و نشنیده نامش
نبرده نغمه ی مرغیش از جوش
سر اندر زیر پر پیوسته خاموش
به صحن باغ مأوایی ندیده
بجز کنج قفس جایی ندیده
به این خوشدل که جز کنج قفس نیست
و گر هم هست، کس را دسترس نیست
به این آیین گذشتی روزگارش
که شد بختش رفیق اقبال یارش
خوش الحان بلبلی دمساز گشتش
طرب آموز و غم پرداز گشتش
چمن گردیده و گلزار دیده
جفای زاغ و جور خار دیده
به دل پیوسته از گل خارخارش
ز دلکش نغمه ها بر لب هزارش
گذشته روز و شب در بوستانش
هزاران داستان از دوستانش
به وصل گل دلش چون گشت خرسند
ازو آموخت دلکش نغمه ای چند
ز شوق گل چو گشتی آن نواساز
شدی این هم ز شوقش نغمه پرداز
چو در کنج قفس مرغ خوش الحان
به یاد آوردی از طرف گلستان
دلش خون گشتی و فریاد کردی
دل از ذکر گلستان شاد کردی
شدی آن بینوا حیران از آن نام
که دائم در قفس بودیش آرام
ازو پرسید روزی کاین چه جاییست
کزان بر سر تو را زینسان هواییست
نه از یادت شود یکدم فراموش
نه از نامش شوی یک لحظه خاموش
مگر غیر از قفس جای دگر هست
ازینجا خوبتر جایی مگر هست
جوابش گفت کای مرغ قفس زاد
گرفتاری و خود را خوانی آزاد
پسش از قصه ی گلشن سخن گفت
سخن از گلشن و حرف از چمن گفت
ز گل گفت وز حسن دلفروزش
ز عشق و داغهای سینه سوزش
غرض می گفت با او بی نهایت
ز گل افسانه وز گلشن حکایت
ولی در دل نمی کردش اثر هیچ
نمی گشتش دل از آن باخبر هیچ
چه از گلها سخن، چه از سمنها
به گوش افسانه بودش آن سخنها
که بود از وصل آن مرغ خوش الحان
برو کنج قفس، طرف گلستان
پس از چندی شد آن مرغ نواساز
به صحن گلشن از کنج قفس، باز
به دل افتاد سوزش از جدایی
سیه گردید روزش از جدایی
به تنهایی چو روزی در قفس زیست
نیارستی در آنجا یکنفس زیست
نه راهی کز قفس رفتن تواند
نه آوازی که او را باز خواند
زبان بست و ز خواندن گشت خاموش
شدش آن نغمه سنجیها فراموش
غرض چون روز وصلش کو تهی یافت
دل از درد اسیریش آگهی یافت
نشد در قید هجران تا گرفتار
نگردید از گرفتاری خبردار
صباحی من همان مرغ اسیرم
که بی آذر ز جان خویش سیرم
فروزان بود ازو تا بزم کاشان
هزارش طعنه بودی بر صفاهان
کنون از کنج زندانم دهد یاد
که باشد خالی از آن سرو آزاد
***
در تقاضای گلقند
الا چون خلق تو، نیکو زبانت
گل از خلقت خجل قند از بیانت
بود چون نکهت خلق تو گلبیز
لب لعل تو چون گردد شکر ریز
به خواری گل شود مشهور ایام
به تلخی قند یابد در جهان نام
به فرمان فلاطون زمانه
که زیب دهر بادا جاودانه
مرا هر روزه کان بهر علاج است
به مثقالی سه گلقند احتیاج است
بود درمان این رنجور باشد
به هر قدری کز آن مقدور باشد
ولی نبود طمع منظور ازینم
که گر هر عیب دارم، دور ازینم
طلب کردم ازین رو از تو گلقند
که چون دارد مرا هجر تو دربند
همان بوی تو باشد بر مشامم
بود شیرین هم از شهد تو کامم
خطا گفتم که اینها نیست منظور
که گر نزدیک تو باشم و گر دور
نه از بویت تهی باشد دماغم
نه از شهدت بود خالی ایاغم
چو دل در گلشن کویت برد سر
دماغ دل بود دائم معطر
چو نام تو بود ورد زبانم
بود پیوسته شیرین کام جانم
ز گل وز قند الهی تا بود نام
گلت دردست باد وقند در جام
***
در شهادت حضرت علی اصغر
فغان که چرخ جفا کیش بر سر عالم
کشید تیغ جفا دیگر از نیام ستم
نموده لشکر غم بر دل صغار و کبار
چنان هجوم که عیش از میان گزیده کنار
گشوده دست تصرف به هر طرف چندان
که نیست خاطر هیچ آفریده ای خندان
به حیرتم من ازان کاین سپهر حیلت گر
رسانده است به خاطر، چه حیله ی دیگر
کشیده بر سر آفاق تیغ خون آشام
ربوده از دل و جان جهانیان آرام
اگر غلط نکنم باشد این هلال عزا
که آمده است مرا در نظر چو تیغ جفا
نزول لشکر غم را سبب همان شده است
که ماه ماتمیان از فلک عیان شده است
هلال نیست، کزین داغ، آه آتشناک
کشید است دگر شعله از دل افلاک
زحمره نیست که حمر است چهره ی گردون
به جای اشک زچشم فلک روان شده خون
نه هاله است در اطراف مه که مه زین غم
به گرد خویش کشیده است حلقه ی ماتم
درین عزای جگر سوز باشد اولی آن
که ما و این دل صد پاره ی ز غم ویران
مکان گرفته به کنجی درین خراب آباد
کشیم ناله و افغان ز خاطر ناشاد
بیا دلا که برآریم از جگر فریاد
برای تعزیه ی شاه خطه ی ایجاد
یگانه اختر تابان برج پیغمبر
فروغ بخش در درج حیدر صفدر
چراغ دیده ی پرورده ی شه کونین
شهد خنجر کین حضرت امام حسین
شنیده ام که چو از یاوران آن سرور
نماند از ستم اهل کین کسی دیگر
به غیر زین عباد آن مه سپهر جلال
که گشته بود تن از سوزش تبش چو هلال
گرفته بود به کنجی زخستگی مسکن
نهاده بود به بالین سرو به بستر تن
نظر فکند دران حال و جز جناب پدر
ز اهل بیت رسالت کسی ندید دگر
تمام عارض زیبای گلعذاران را
تمام قامت رعنای شهسواران را
به خون خویش دران روی دست غلطان دید
زخون پیکر شان دشت را گلستان دید
فتاده دید ز پا سرو قامتی هر سو
به پای خاسته شور قیامتی هر سو
به خون فتاده تن نازنین سیمبران
گشوده دیده ی حسرت به هر طرف نگران
به چهره خون دل از چشم خونفشان افشاند
به برگ یاسمن از نرگس ارغوان افشاند
روان به جلوه درآورد سرو قامت را
به پا نمود ازان وحشت قیامت را
جهان به دیده ی اهل حرم سیاه نمود
پی محاربه رو سوی قتلگاه نمود
چو از اراده ی او یافت آگهی کلثوم
به گریه گفت به آن نازنین که ای معصوم
تو را که سرو قد از ضعف مانده از رفتار
نموده ای زچه روی سوی لشکر کفار
بس است داغ علی اکبرم به جان فگار
خدای را تو دگر داغ خود بر آن مگذار
جواب گفت که ای نخل بوستان عفاف
ز ماه طلعت تو روشن آسمان عفاف
کجاست طاقتم آنم که در چنین روزی
که شاه تشنه لبان را نماند دلسوزی
جدا به معرکه ی اهل کینه اش بینم
به پای او ندهم سر، زدست و بنشینم
اگر چه قوت حربم ز ناتوانی نیست
ولی طریق وفا، رسم مهربانی نیست
که زنده مانم و بینم پدر شهید شده است
شهید جیش جفا پیشه ی یزید شده است
غرض ز قصدوی آگاه گشت چونکه پدر
خطاب کرد به کلثوم کای گزین خواهر
مدار دست ز دامان عابد بیمار
که رخش عزم دواند به جانب کفار
که در مکان من این بعد من مکین باشد
دلیل گمشدگان طریق دین باشد
کشند چون ز تن من لباس رعنایی
به جای من کند این سرو گلشن آرایی
ازان جناب چو کلثوم این سخن بشنید
گرفت دامن زین العباد و برگردید
پس از گذشتن این حال، آن شه ذیجود
بگفت از پی اتمام حجت معبود
که اهل بیت رسول خدا درین صحرا
فتاده اند ز جور فلک به دام بلا
کسی بود که تواند حمایت ایشان
نمود از ستم و جور این جفا کیشان
قدم به عرصه ی میدان گذارد از یاری
به جای آورد امروز رسم دینداری
که ما ز گردش گردون کنون گرفتاریم
ز جور اهل جفا پیشه بیکس و یاریم
کسی که سر دهد امروز در مصیبت ما
به روز حشر عوض یابد از شفاعت ما
چون آن کلام جگر سوز را بیان فرمود
ز چشم اهل حرم خون دل روان فرمود
تمام پرده نشینان حجله ی عفت
تمام صدرنشینان مسند عزت
به گوش چرخ برین ز استغاثه ی آن شاه
به آه و ناله رساندند بانگ یاغوثاه
ز سنگ ناله برآمد ز ناله ی ایشان
ولی نکرد اثر درد دل ستمکشان
غرض چو لعل لب شه بر آن درافشان شد
به سوی پردگیان حرم خرامان شد
خطاب کرد بر آن بیکسان غمدیده
گل مراد ز باغ امید ناچیده
که آورید به من طفل نازنین مرا
علی اصغر لب تشنه ی حزین مرا
که تا زمهر کشم تنگ اندر آغوشش
کنم دمی غم لب تشنگی فراموشش
ز آب دیده بشویم غبار گیسویش
کنم به دیده ی حسرت نظاره ی رویش
وداع او کنم و رو نهم سوی میدان
به راه دوست کنم جان خویشتن قربان
چو آن ستم زده را زاهل بیت خویش گرفت
ز روی مهر به صد عزتش به پیش گرفت
نظر به جانب او کرد و ناتوانش دید
به قحط آب دل افگار و خسته جانش دید
کبود گشته اش از تشنگی لب گلگون
چو سوسنش زدهان آمده زبان بیرون
فتاده پیکرش از تاب تشنگی در تاب
طپان به سینه دل از خستگی چنان سیماب
نشسته بر گل رخساره اش غبار الم
ز بار غم شده نوخیز سرو قدش خم
روان به چرخ برین از دل آه جانسوزش
زدیده اشک به رخسار عالم افروزش
نمانده شیر به پستان مادرش دیگر
که کام خود کند آن تشنه کام از وی تر
گشاده ما در ازان گیسوی معنبر را
فشانده بر گل رخساره سنبل تر را
زخون دیده گلستان نموده دامان را
نموده چاک ز دست الم گریبان را
ز دل توان پدر شد ز ناتوانی او
کشید شعله ز دل آتش نهانی او
کشید تنگ ز مهرش بسان دل در بر
فشاند از غمش از ابر دیده خون جگر
بسی به لعل لبش بوسه داد و آنگه گفت
که ای به محنت و درد زمانه با من جفت
اگر چه می رسد امروز ازین ستمکیشان
بسی ستم به شما، لیک وای برایشان
به حالتی که بود خصمشان رسول خدا
بود رسول خدا خصمشان به روز جزا
ندانم آه چسان سازم این حدیث بیان
که ترسم آتشی از خامه اوفتد به جهان
که ناگهان ز صف آن سپاه بیدینی
که جز شکستن دلها نبودش آیینی
ستم شعار و جفاپیشه ای ز حق غافل
که بود شهره ی آفاق زاده کاهل
زشست کینه خدنگی به سوی آن معصوم
فگند وشد هدف آن گلوی آن معصوم
چو شد ز ناوک آن حلق تشنه اش پاره
بلند گشت ازان خون بسان فواره
زحلق تشنه ی او جوی خون روان گردید
به خون خویشتن آن نازنین طپان گردید
بسی به دیده ی حسرت نظر به روی پدر
نمود و ساخت روان از دو دیده خون جگر
ز سینه ناله ی آخر کشید و شد تسلیم
نمود طایر روحش هوای خلد نعیم
چو شاه تشنه جگر دید حال آن مه را
جگر به حال جگر گوشه سوخت آن شه را
نهاد دست به زیر گلوی آن گلچهر
چو پر نمود از آن خون، فشاند سوی سپهر
غرض تمامی خون را چنان امام شهید
فشاند جانب گردون که بر زمین نرسید
همین شفق که بود از فلک هنوز عیان
اگر غلط نکنم باشد از علامت آن
دگر به ناله به آن طفل این خطاب نمود
از آن به سینه دل قدسیان کباب نمود
که ای زشمع رخت دیده ی پدر روشن
ز سرو قامت تو دامن پدر گلشن
چه شد چه شد که نظر از رخ پدر بستی
بگو چه دیدی ازان کش ز رخ نظر بستی
بگو چه گفت نهانی تو را قضا در گوش
که در شنیدن آن گشتی از فغان خاموش
بگو چه شد که دلت از تپش گرفت آرام
زبان زتشنگی آسود چون تو را در کام
مگر ز عالم بالا چه آمدت به نظر
که ایستاد تو را خون دل ز دیده ی تر
فغان که برد تو را چرخ از کنار پدر
سیاه کرد ز هجر تو روزگار پدر
اگرچه جرعه ای از تیر جور کار تو ساخت
تو نیز ساختی از داغ هجر، کار پدر
تو عزم گلشن جنت نموده ای لیکن
به دل فزوده ز هجر تو خارخار پدر
ز روی لطف دمی چشم خویشتن بگشا
ببین که از غمت از کف شد اختیار پدر
تو غمگسار پدر بودی ای پسر اکنون
به جای تو غم تو گشت غمگسار پدر
تو لب ز ناله ی جانسوز بستی و زغمت
کشید سر به فلک ناله های زار پدر
دل تو از طپش آسوده در بر و دوریت
ربود از دل و جان طاقت و قرار پدر
زدیده سیل سرشک تو ایستاد و غمت
گشود خون دل از چشم اشکبار پدر
هزار حیف، زرخشنده شمع طلعت تو
هزار حیف ز نورسته سرو قامت تو
که کرد بی محلش صرصر اجل خاموش
نمود تیشه ی مرگش به خاک هم آغوش
پس آن جناب به درگاه حضرت معبود
نمود روی نیاز و به گریه عرض نمود
که ای خدای جهان این ستمکشیده ی من
گلی ز گلشن امید خود نچیده ی من
به نزد تو نبود کم ز ناقه ی صالح
بود کماهی احوال او به تو واضح
تو را کنون نبود گر صلاح در یاری
به دستگیری این بیکسان درین خواری
ببین به طوق رضا گردن اطاعت ما
بلند ساز ازان پایه ی شفاعت ما
بگفت این وز خون ساخت تر گل رو را
به گریه گفت پس آنگاه شهربانو را
که ای اسیر درین دشت پربلا چون من
به درد بیکسی امروز مبتلا چون من
بیا بگیر زمن نور دیده ی خود را
خزان رسیده گل تو دمیده ی خود را
که شد نشان خدنگ اجل در آغوشم
زجان و دل غم او برد طاقت و هوشم
ربوده سوز جداییش از دل من تاب
قضا ز شربت پیکان نموده اش سیراب
کباب شد دل ازین داغ، شهربانو را
گرفت از پدر آن ماه عنبرین مو را
خطاب کرد به آن نازنین به زاری زار
که ای ز سرو قد تو کنار من گلزار
چه شد چه شد که زگلزار من نظر بستی
بدین غمم جگر ای نازنین پسر خستی
ستمگری که زتیر ستم هلاکت کرد
نکرد شرم وز کین قصد جان پاکت کرد
ندانم آمده بودش چه در نظر از تو
خلیده بود چه خاریش در جگر از تو
که خون نشد جگرش بر شکسته حالی تو
دلش به درد نیامد ز خردسالی تو
نداشت شرم زمعصومی تو ای معصوم
نکرد رحم به مظلومی تو ای مظلوم
چگونه داد دلش تاب این جفا یارب
چگونه داشت به تو این جفا روا یارب
مگر زناوک آه تواش نبود حذر
مگر که ناله ی تو در دلش نداشت اثر
عجب دلی که ازین ناله بیخبر باشد
دلش مگوی که از سنگ سخت تر باشد
ز آب دیده ات ای نخل تازه پروردم
به کام شیره ی جان جای شیرت آوردم
بدین امید که چون نخل تو به بار آید
بود که میوه ی آن روزیم به کار آید
فغان که زود زجا کند صرصر مرگش
به بر نیامده عاری نمود از برگش
زجان اهل حرم خاست ناله از غم او
کباب شد جگر جملگی زماتم او
روایت است که آن طفل نازپرور را
ز پا فتاده نهال ریاض حیدر را
به ناله آن شه ذیجود کشور ایجاد
میان پیکر پرنور کشتگان بنهاد
***
بزرگوار خدایا، به شاه خطه ی دین
محمد عربی فخر آسمان و زمین
به شأن نخل ثمربخش گلشن ایمان
مه سپهر امامت علی عالیشان
به عصمت مه برج رسول، خیر نسا
جناب فاطمه محفل فروز شیر خدا
به پاره ی دل و آرام جان شاه زمن
شهید زهر ستم حضرت امام حسن
به اشک چشم یتیمان بینوا یارب
به خون پاک شهیدان کربلا یا رب
خصوص روشنی دیده ی رسول، حسین
انیس جان و دل حیدر و بتول، حسین
به حرمت سر از تن بریده ی آن شاه
به نخل قامت در خون طپیده ی آن شاه
به ناله های دل زار عابد بیمار
به ابر چشم گهربار عابد بیمار
به حرمت هدف تیر کینه اصغر زار
که کوفیان به لب خشک و دیده ی خونبار
به مهد دامن آن شه شهید کردندش
به کودکی ز ستم ناامید کردندش
به ناامیدی احباب آن امام شهید
که تشنه کام شدند از حیات خود نومید
به ناله های جگر سوز عترت اطهار
به داغ ماتم جانسوز آن امام کبار
که از کرم بگذر از سر گناه همه
ز ابر عفو بشو نامه ی سیاه همه
سوی صباحی بیچاره هم نگاهی کن
به چشم لطف نگاهی به رو سیاهی کن
به چشم عفو نبینی گر ای خدای به او
به حشر، وای به او، ای خدای، وای به او
به مادر و پدرش نیز بخش از احسان
مدار چشم عنایت دریغ از ایشان
***
رباعیات
***
نالم همه دم که همدمی نیست مرا
غیر از غم بیکسی غمی نیست مرا
گویم غم خویش با که غیر از دل خویش
چون جز دل خویش محرمی نیست مرا
***
از درد شنیدم دلت افگار شده است
وز درد دلت، هزار دل زار شده است
زان درد که عمری ز توام در دل بود
گویا دلت امروز خبردار شده است
***
غمگین زتو دائم دل ناشاد من است
آفاق به فریاد ز فریاد من است
عمریست مرا یاد تو یاد است و ترا
چیزی که به خاطر نرسد یاد من است
***
رفتن پی گور و آن سر پر کینت
وین دست تهی آمدن غمگینت
الحق که سزاوار بود گر بهرام
از گور برآید و کند تحسینت
***
هر جا نگرم جای سر انگشت وی است
خالی همه کیسه ها و پر مشت وی است
خوش خیره برویم نگرد، کاش که بود
دردیده اش آن آب که در پشت وی است
***
این غم به دلم زهر غمی بیش از کیست
غیر از غم عشق آن جفا کیش از کیست
گویند نباشد نمکی چندانش
چندین نمکم پس به دل ریش از کیست
***
ای عزم فلک بی مدد رای تو فسخ
با نقش خطت مثال چین صورت مسخ
خال و خط رخساره ی خوبان ختا
از خامه ی تو محو شد از کلک تو نسخ
***
تا من بودم که غیر تو با من بود
آن را که فرشته خواندم اهریمن بود
ای با همه دوست، هر که غیر از تو به خود
پنداشتمش دوست، بمن دشمن بود
***
در تو نتوان به سعی و ابرام رسید
بس خاص که محروم شد و عام رسید
آنجا که بماند عارف اندر طلبش
دیدم عامی در اولین گام رسید
***
از کینه فزا طبع لطیفان فریاد
وز مهر گسل حرف حریفان فریاد
آیین ستم را ز ظرافت دانند
فریاد ازین ستم ظریفان فریاد
***
سودی نکند هر که خریدار تو شد
صحت نپذیرد آنکه بیمار تو شد
آسوده نشد دلی که افگار تو شد
ای وای بر آنکس که گرفتار تو شد
***
چون یاد توام در دل محزون گذرد
آهم ز فلک ناله زگردون گذرد
روزم گذرد سیه تر از شب بی تو
گویم چه زشب که بی توام چون گذرد
***
دورم زتو دیده ی بدآموز نشاند
یا گردش چرخ حیله اندوز نشاند
یا طعنه زدم به تیره روزی، روزی
کآه ویم امروز، بدین روز نشاند
***
دیشب به من آن گل از طرب می خندید
بر گریه ی من شب همه شب می خندید
می گفتمش از گریه ی من داری خوش
می گفت نه و به زیر لب می خندید
***
در جان تابم ز بیم خوی تو نماند
در دل صبرم زشوق روی تو نماند
رحمی که ز آب دیده ی خونبارم
خاکی که به سر کنم به کوی تو نماند
***
یاری که به من به غیر بیداد نکرد
یکبار دلم به نامه ای شاد نکرد
ننوشت به من، نامه به اغیار نوشت
در گوشه ی آن نیز مرا یاد نکرد
***
این جامه که کس به مفت قیمت نکند
جز بنده قبول، کس به منت نکند
پوشیدم از آن چشم که پوشد تن من
با این چه کنم که ستر عورت نکند
***
دور از تو به تن، جان غمینم چه کند
آنم چو میسر نشد اینم چه کند
جان می دهم وز شکوه لب می بندم
تا با تو نگاه واپسینم چه کند
***
هشدار که اندکی تأمل باید
هر جا باشی به حق توسل باید
چه غربت و چه وطن، خدا باید یار
چه بحر و چه بر، مایه توکل باید
***
تو شاد که نام خویش سلطان داند
نه شیوه ی دین نه رسم ایمان داند
چون آب خورد خون مسلمانان را
با این همه خویش را مسلمان داند
***
چون روی چمن زلاله در غازه شود
اوراق گل از بهار شیرازه شود
از نغمه ی مرغان خوش الحان چمن
داغ دل مرغان چمن تازه شود
***
بر هر نفسی که نفس فیروز شود
کم آن نفس از عمر دل افروز شود
هر روز و شبم باز شتابنده که کی
روزم به شب آید و شبم روز شود
***
دل کس به تو ای به جور مایل ندهد
دیوانه مگر دهد که عاقل ندهد
دیوانه مرا خوانی و این معلوم است
عاقل به چنین ستمگری دل ندهد
***
مه جا که برین بلند ایوان دارد
از رشک مرا اشک به دامان دارد
محروم مرا دیده و او شب همه شب
چشم از رخ ماه من فروزان دارد
***
می رفت به سوی برکه آن غیرت حور
گفتم که چرا طی کنی این وادی دور
بردار ز جوی دیده ام آب و بنوش
گفتا لب شیرین من و چشمه ی شور؟
***
ای رای فروزان تو خجلت ده خور
وی کیسه ی مفلسان ز احسان تو پر
در جود کجا سحاب و دست تو کجا
باران چکد از سحاب و از دست تو در
***
از لطف بما کم نشود قدر صدور
ناقص نشود از نظری بدر صدور
هر چند خیال جمله عالم کردم
صادر نشود مثالی از صدر صدور
***
ای لطف تو عین فیض و سرمایه ی فوز
موجود به تو جود، چو لوزینه به لوز
بفرست مرا ز باغ خود جوز، مگر
جایز نبود در عوض جایزه جوز
***
گلگون رخش از شراب می بین و مپرس
چون چشم خودش خراب می بین و مپرس
ساغر نتوان گفت زدست که زده است
مرغ دل من کباب می بین و مپرس
***
روزی دو سه از بهر دل آسایش خویش
دادم ز سجود درت آرایش خویش
تا خاک درت نگردد آلوده ی من
از حضرت تو می برم آلایش خویش
***
زاهد تو دمی که گیری از روی شعف
جا در صف حشرو نامه ی خویش به کف
من نامه ی خود گذارم از دست و روم
گیرم به دو دست، دامن شاه نجف
***
زد دست خطا دست تو بر سینه ی گل
با روی تو عندلیب را کینه ی گل
در دست تو گل زیب دگر یافت مگر
عکس رخت افتاد در آیینه ی گل
***
گریم هر جا چو خود غریبی بینم
وز یار و دیار بی نصیبی بینم
در سینه جدا دلم از آن گل نالد
در کنج قفس چو عندلیبی بینم
***
با شاهد هجرت چو هماغوش شدم
از هر چه بجز حرف تو خاموش شدم
با آنکه نکردمت فراموش آیا
از خاطر تو چرا فراموش شدم
***
در نظم چنان مدان که نقصان دارم
یا آنکه ز کس امید احسان دارم
جویای سخن کسی نبینم، ورنه
چون دست تو طبع گوهر افشان دارم
***
ای لطف تو با شاه و گدا گشته ندیم
از لوح خیال نقش شبه تو عدیم
ممکن نکند فهم صفات واجب
حادث نبرد پی به سوی ذات قدیم
***
ای مهر رخ تو یار دیرینه ی من
وی گشته نهان به سینه ات کینه ی من
بر سینه زنی چو دست سیمین آید
از دست تو دل به ناله در سینه ی من
***
ای شاد ز لطفت دل شاد دگران
با من ستمت پی مراد دگران
پیش دگران از تو شکایت نکنم
تا آنکه نیارمت به یاد دگران
***
ای دل چه روی به خواب در مهد جهان
آلوده کنی کام خود از شهد جهان
جز سستی پیمان نبود آیینش
زنهار که دل مبند بر عهد جهان
***
دو طفل به چهره، شمع آن، مشعله این
افگند به جان شیونم آن، ولوله این
هر یک ز برم شدند از حادثه ای
از زلزله رفت آن و از آبله این
***
آن طفلان را که میل دمسازیشان
کردی و به آن بود سرافرازیشان
با هم بودید گرم بازی، امروز
جمعند همه کجاست همبازیشان
***
والی تویی و بود ولایت از تو
ما را همه امید عنایت از تو
پرخاش مجو به ما به پاداش گناه
عصیان ز رعیت و رعایت از تو
***
گر یار نکرد در هلاک من و تو
اندیشه و ریخت خون پاک من و تو
در حشر ازو شکوه صباحی نکنم
روزی گذرد اگر به خاک من و تو
***
هر روز لب جام می است و لب تو
هر شب مه محفلی بود کوکب تو
من بی تو زیکدگر ندانم شب و روز
روز و شب من کجا و روز و شب تو
***
ای جمله خواجگان سرافگنده ی تو
وی کسوت خواجگی برازنده ی تو
من بنده کجا و رتبه ی بندگیت
من بنده ی آنکه او بود بنده ی تو
***
ای زیب جهان زینت ایام از تو
حاصل شده چرخ پیر را کام از تو
خواهم به تخلصی کنی دلشادم
تا آنکه بر آرم به جهان نام از تو
***
روزی که خطت زچهره پنهان بودی
از روی غرور رو به کس ننمودی
افسوس خوردی کنون که خطت بدمید
افسوس که افسوس ندارد سودی
***
یارب که چو من به عاشقی زار شوی
در دام بتی چو خود گرفتار شوی
یک چند دلت زار شود چون دل من
تا از دل زار من خبردار شوی
***
رفتی و نماند محفلم را نوری
محتاج به تو من، چو به چشمی کوری
ای گشته زنزدیکی غیر از من دور
در دل نزدیکی ار زچشمم دوری
***
خوش آنکه به دشمنان سرافراز آیی
یعنی که به اصفهان ز شیراز آیی
ای مهر جهانتاب، چو انجم همه را
بر راه تو دیده باز، تا باز آیی
***
نالم ز غم سنگدلی، سیمبری
کز حال دلم نباشد او را خبری
من نالم و گوید او عبث ناله مکن
کاندر دل من ناله ندارد اثری
***
تا دیده دهد نور برویت نگرم
تا قوت پا بود بکویت گذرم
چون دیده ز نور و پا ز رفتن ماند
بنشینم و جان در آرزویت سپرم
***
سرگشته بدشتم یله می بین و میرس
لب خشک و پر از آبله می بین و مپرس
امروز از آنکه دی قفای تو گرفت
گردی ز پی قافله می بین و مپرس