- اسدالله صابر همداني(تا 1375 هجری قمری)
اسدالله صنیعیان، همان شاعر همدانی است که دیوانش در سالهای پایانی دهه 30 روانه بازار نشر شد و تورق دیوان او خوانندگان و خواستاران را با غنای ادبی و ذوق عجیب این شاعر زاگرسنشین آشنا میکند.صابر همدانی در مناجات، با تنها یک قصیده به میدان میآید و به ستایش ربالعالمین میپردازد، اما در مربع ترکیبات، مخمسات و مسمطات و قصاید، بیشترین تلاش خود را برای پیوند موضوعات گوناگون با مدح و منقبت اهل بیت (ع) به کار میگیرد که همین پیوندها مرتبه ادبی او را آشکار میکند.
صابر در نوجوانی، با مطالعاتی از کتب ادبی و دیوانهای چند تن از شعرا، شعرهایی میسرود و در خود ذوق ادبی و قوه شاعری جستجو میکرد. تا اینکه به شاعری به نام علی محمد آزاد از شعرای شهر خود ـ همدان ـ معرفی شد و در محضر او شعری خواند و مورد تحسین قرار گرفت، اما این شاعر همدانی به صابر گفت که باید مضامین خوب و غنی در نظمهایش به کار گیرد. این یعنی که تا شعر شدن سرودهها، زمانی لازم است که باید به جهد و کوشش بگذرد.چندی بعد که صابر سر از سرودن شعر در میآورد، با راهنمایی شاعری به نام مفتون کبریایی و علیمحمد آزاد، تخلص «صابر» را برای خود برمیگزیند و از آن به بعد، شعرهایش با این تخلص به دست اهل ادب میرسد.
صابر در سال 1303 هجری شمسی در سن 21 سالگی برای اولین بار به تهران میآید و پس از نزدیک به دو ماه اقامت در تهران، راهی مشهد و حرم امام هشتم، حضرت علی بن موسیالرضا (ع) میشود. در آنجا یک ماه و نیم توقف میکند و به تمام محافل ادبی آن سامان سر میزند و پس از بازگشت به تهران، پایتخت را برای اقامت دائم برمیگزیند؛ چرا که محافل و جلسات شعر در آن روزگار، بیشتر در تهران تشکیل میشده است.
سبک شعری صابر، متأثر از صائب تبریزی و دارای دو جنبه است. یکی جنبه ذوقی و عرفانی و دیگری جنبه مذهبی و مرثیهسرایی. انصاف آن است که در هر دو قسمت مقام شامخی را داراست و بلندمرتبگی شاعری او در این دو قسمت تا اندازهای معلول وارستگی و دینداری اوست. او در اردیبهشت سال 1335 هنگامی که در مجلس قرائت قرآن مدرسه مروی تهران شرکت کرده بود، دچار سرماخوردگی شدید شد و از آنجا با سردرد و تب شدید به خانه رفت. فردای آن روز در بستر بیماری افتاد و بیست و دوم اردیبهشت سال 1335 شمسی مصادف با روز عید سعید فطر سال 1375 هجری قمری از دنیا رخت بربست.
غزليات
***
يک عمر بسر برديم، با ناله و افغانها
مادر سر کوي دوست، بلبل بگلستانها
حسني که بود در عشق، بي طعنه و بهتان نيست
خوش آنکه نينديشد از طعنه و بهتانها
از کفر سر زلفش، يک شمه بيان کردند
بر باد فنا دادند ايمان مسلمانها
گل گرچه دو روزي بيش در ساحت گلشن نيست
حسن گل و قبح خار، باقي است بدستانها
دندان سلامت را آنگاه تو داني قدر
کت نيم شبي خيزد درد از بن دندانها
گر هر که نمک مي خورد، ميداشت نمک منظور
با سنگ نمي گرديد طي عمر نمکدانها
اين طرفه غزل (صابر) بشکست غزلها را
گوئي نه برابر کن با دفتر و ديوانها
***
تا ز خاک مقدمت کرديم روشن ديده را
چشم ما حاجت ندارد سرمه ي سائيده را
خود تواني با دل من آتش عشقت چه کرد
ديده باشي في المثل گر موم آتش ديده را
تو بخواب ناز و من بيدار و دانند اهل دل
واي اگر بيدار باشد در قفا خوابيده را
پس نخواهد داد دلها را، که گلچين در جهان
کي بشاخ آويزد از نو غنچه هاي چيده را؟
(صابر) آسا مي توان در صبر کوشد، گر کسي
نرم سازد رد کف دست آهن تفتيده را
***
ندهد دست اگر دولت ديدار مرا
آخر الامر کشد دوري دلدار مرا
پيش نگرفتم اگر راه بيابان جنون
زلف زنجير وشت بود نگهدار مرا
نزدم بيهده اندر ره عشق تو قدم
سيرها گشته در اين راه پديدار مرا
شد چو منصور دگر راز من از پرده برون
دار کوتا که رها سازد از اين دار مرا؟
(صابرا) چون دهن يار شد اين قافيه تنگ
نه عجب پاره شد ار پرده ي پندار مرا
***
جلوه گر خواهي چو در آئينه روي خويش را
در ضمير ما ببين روي نکوي خويش را
ظاهر و باطن نکوئي را دريغ از ما مدار
گل دريغ از کس ندارد در نک و بوي خويش را
عقده از زلف تو بگشود و بکار من ببست
تا بدست شانه دادي تار موي خويش را
منکه دل بود از برايم چاره جو در هر غمي
گم براه عشق کردم چاره جوي خويش را
آرزوي مهر، (صابر) از کسي در دل مدار
ورنه خواهي برد در گور آرزوي خويش را
***
از چه بر دنيا و اهلش اتکا باشد مرا؟
نيستم اعمي که حاجت بر عصا باشد مرا
مهرباني را طمع هرگز ندارم از رقيب
از گدا، کي انتظار کيميا باشد مرا؟
با خسان همدم نمي گردم بمانند حباب
حيف باشد زندگي صرف هوا باشد مرا
گر هماي همت من اوج گيرد نه سپهر
زير پا افتاده ي چون بوريا باشد مرا
در مقام دوستي گر جان کسي خواهد ز من
تکيه بر او رنگ تسليم و رضا باشد مرا
فکر (صائب) خاص (گلچين) و (امير) و (صابر) است
حاش لله کاندر اين دعوي خطا باشد مرا
***
دو چشم مست تو، بي مي، خرابتر ز من است
چنانکه طالع خوابيده، خوابتر ز من است
شبي نشد که نباشم به پيچ و تاب غمت
اگر چه زلف تو پرپيچ و تابتر ز من است
ز سوز عشق مپرس از من و بپرس از دل
که در مقام تو حاضر جوابتر ز من است
ز شام وصل تو آموخت طي راه ادب
هلال عمر که پا در رکابتر ز من است
کسي سخن ز من امروز خوبتر گويد
که از جمال تو او کاميابتر ز من است
کسي که خواند مرا بيکتاب در ره عشق
مرا کتابي و او بيکتابتر ز من است
کنون بدولت فقرم حسد برد (صابر)
کسي که منعم و عاليجنابتر ز من است
***
آنکه چون آئينه نبود محو رخسار تو کيست؟
و آنکه چون طوطي ندارد شوق گفتار تو کيست؟
در دلت انديشه ي مسکين نوازي ره نيافت
ورنه جز من نااميد از فيض ديدار تو کيست؟
سرو آزادم! چرا در پرده مي گوئي سخن؟
من که مي دانم بهر محفل گرفتار تو کيست؟
هر چه باشد مي دهد بلبل تميز خار و گل
آنکه يار تست مي داند که اغيار تو، کيست؟
جز خزان غم که بر گلزار حسنت ره نيافت
آنکه بيرون شد تهي دامن گلزار تو کيست؟
(صابر)! از اين بي حقيقت مردم دنيا پرست
آنکه ننهاده است باري بر سر بار تو کيست؟
***
رخ تو، آينه دار جمال جانان است
که حسن شهرت گل شاهد گلستان است
رخت ببرج ملاحت ز فرط جلوه گري
هزار مرتبه بهتر ز ماه تابان است
دلي که روز ازل جلوه گاه روي تو شد
چو مهر، تا به ابد روشن و درخشان است
کند حکايت خونين دلان وادي عشق
دهان غنچه در آن لحظه اي که خندان است
نصيب مردم روشندل است عرياني
چنانکه پيکر خورشيد و ماه، عريان است
بهار در همدان با طراوت است و دريغ!
که (صابر همداني) مقيم تهران است
***
ديدم چو باغ دل را، بي عارضت صفا نيست
گل گفتمت وليکن گل چون تو بيوفا نيست
بنشين ببزم اغيار چون گل که در بر خار
زيرا که از تو اي يار، اين شيوه خوشنما نيست
من نيستم چو بلبل، کز غم کنم تحمل
زيرا که موسم گل، گلچين يکي دو تا نيست
من آنچه از غم عشق ديدم بعالم عشق
جز نزد محرم عشق، اظهار آن بجا نيست
(صابر) وصال ياران حيف است مغتنم دان
همواره در گلستان، گل زيردست و پا نيست
***
مفتيان شهر را گر چشم ظاهر روشن است
ما ارادت پيشه گان، را چشم خاطر روشن است
آسمان گر روز و شب روشن بود از مهر و ماه
بزم ما از روي باران معاشر روشن است
همدم شب زنده داران شو، که روشندل شوي
شب دل آئينه از شمع مجاور روشن است
تا دم آخر مده کالاي دينت را ز دست
چونکه چشم دزد اغلب بر مسافر روشن است
در فنون شعر و حسن ابتکار و لطف نظم
بعد (صائب) ديده ي ياران به (صابر) روشن است
***
در آ، به بزم محبت که هر چه هست، اينجاست
مقام وحدت مردان حق پرست، اينجاست
در اين مقام اقامت گزين، که بر رخ خلق
خدا دري که گشود و دگر نبست، اينجاست
گرت هوي است که مستي کني ز باده ي عشق
بيا، که جاي صبوحي کشان مست، اينجاست
بجنگ غم همه جا هر کسي ندارد فتح
در آن مقام که غم مي خورد شکست، اينجاست
ز شر نفس مگر جان بري به نيت خير
ز دشمني که نشايد بحيله رست، اينجاست
نظر کنند بيک چشم بر ضعيف و قوي
که دادگاه زبردست و زير دست اينجاست
بشعر (صابر) اگر ناز شست خواهي داد
اگر غلط نکنم جاي ناز شست، اينجاست
***
عاشقي کار طفل يکشبه نيست
حسن عشق اين بود که ملعبه نيست
نشود قطره تا به يم واصل
آگه از آن مقام و مرتبه نيست
گر کسي را حساب باشد پاک
هيچگه بيمش از محاسبه نيست
چون دو آئينه را برابر هم
بين روشندلان مکاتبه نيست
به خم ابروي نگار قسم
هر چه کج شد، هلال يکشبه نيست
هر سخن را بکار نتوان بست
پند هر کس ز روي تجربه نيست
پند (صابر) کلام اهل دلست
سخن اهل دل مطايبه نيست
***
درد سر هجر از سر ما، کم شدني نيست
آنگونه که وصل تو، فراهم شدني نيست
دل بي تو بدنيا نتوان بست و ، نبنديم
بنياد سر آب که محکم شدني نيست
جاداشت گر از ديده دلم دوش کمک خواست
بي آب، گلستان خوش و خرم شدني نيست
چون عمر رود باز نگردد دگر اي دل
آنسان که صفر ماه محرم شدني نيست
با يار محبت شدن و پيروي غير
اين روغن و آبي است که در هم شدني نيست
با منکر عشق از صفت حسن چه گوئي؟
حيوان زبان بسته که آدم شدني نيست
رويت نتوان کرد مجسم ببر چشم
جان در بر انظار مجسم شدني نيست
بيهوده چرا هر که زند لاف تجرد؟
هر بي پدري عيسي مريم شدني نيست
تا فکر پريشان بود از بهر تو (صابر)
ملک سخن امروز منظم شدني نيست
***
هر که آمد در جهان پست و رفت
رشته ي الفت ز ما بگسست و رفت
مرگ صياد است و ، صيدش آدمي است
کو که زين صياد، سالم جست و رفت؟
عمر ما، همچون نسيم صبحگاه
آمد و از پا دمي ننشست و رفت
آدمي را، تن طلسم جان بود
عاقبت ميبايدش بشکست و رفت
خرم از سر منزل کثرت گذشت
آنکه شد از جام وحدت مست و رفت
هيچکس با خويشتن چيزي نبرد
هر که بودش هر چه داد از دست و رفت
نظم را عقد گهر بگسسته بود
ليکنش (صابر) بهم پيوست و رفت
***
يار رقيب ديده، سزايش نديدن است
دندان کرم خورده، علاجش کشيدن است
بايد که عضو عضو تو کوشند بهر شکر
آن سانکه شکر گوش ، نصيحت شنيدن است
پاداش يک دقيقه که غافل شوي ز حق
يک عمر پشت دست بدندان گزيدن است
برخيز و باش از گذر عمر بهره مند
وقت سحر که باد صبا در وزيدن است
چيزي که کفر محض بود در طريق عشق
غافل ز ياد خسته دلان آرميدن است
جائيکه عندليب صفت صبر مي توان
(صابر) چو گل چه جاي گريبان دريدن است
***
سرکشي چندانکه از تقدير کردن مشگل است
کار با ياران بي تدبير کردن مشگل است
اي بسا انديشه اي کز قوه مي نايد بفعل
عالم افکار را تسخير کردن مشگل است
گر چه مي بايد جوانان را ز پيران پيروي
در جواني پيروي از پير کردن مشگل است
شير برفي را چه قدرت؟ نقش رستم را چه زور؟
خصم را مغلوب با تصوير کردن مشگل است
مانع سير کمال دهر نبود نقص ما
امهات طبع را زنجير کردن مشگل است
حق تواند هر چه را تغيير ماهيت دهد
در بر ما و تو، خون را شير کردن مشگل است
دافع نفس دني، (صابر)! بود شمشير ذکر
قلع و قمعش جز بدين شمشير کردن مشگل است
***
هر کجا هست دل آزار، دل زاري هست
پاي مگذار در آنجا که دل آزاري هست
شود از مرغ هوا قدرت آزادي سلب
اندر آن باغ که صياد ستمکاري هست
ز آه سرد دل ما اين همه غافل منشين
ايکه امروز ترا گرمي بازاري هست
فرصت از دست مبادا دهي اي بلبل مست
تا که در ساحت گلشن ز گل آثاري هست
هر که گفتت: بره يار وفادار بمير
گو: در اين شهر مگر يار وفاداري هست؟
نشود دستخوش غارت گلچين (صابر)
آن گلستانکه حفاظش درو ديواري هست
***
چه شد که کشور ما وادي خموشان است؟
مگر که پنبه بگوش سخن نيوشان است؟
کسي که پرده ي ناموس خويش و خلق دريد
بروي ننک خود اکنون ز پرده پوشانست
کسي که ديدمش از آب صاف در پرهيز
بکوي ميکده اکنون ز درد نوشان است
دريغ و درد، که در روزگار ما (صابر)
ز مام ملک بدست وطن فروشان است
***
آن چشم مست را که دو صد چشم در پي است
هر فتنه اي که هست بزير سروي است
مهرت بعضو عضو من اي ماه مهر خوي
آنسان گرفته جاي که چون نشأه در مي است
ما مست باده ي دگريم اي فقيه شهر
ني ز آن مئي که در خم جمشيد يا کي است
شو مست حق چو ما، که شوي مستحق عفو
پرهيزکاري تو از اين باده تا کي است؟
اهل نظر علانیه دانند کآنچه را
منظور (صابر همداني) است در ري است
***
ز آن پيشتر ، که چرخ گشايد کتاب صبح
برخيز و باش منتظر فتح باب صبح
تا چون نسيم خرم و مشگين نفس شوي
زنهار پاي سعي مکش از جناب صبح
در بامداد ديده ي مرغي بخواب نيست
کمتر نئي ز مرغ، حذر کن ز خواب صبح
يک عمر؟ تا که شهره بروشندلي شوي
شو چون ستاره ي سحري همرکاب صبح
دردا! که نيست قافله ي عمر را درنگ
تا شد شتاب عمر يکي با شتاب صبح
هر صبح برتو مي گذرد، صبح ديگر است
يکسان نبود و نيست اياب و ذهاب صبح
بي روي دوست، خانه ي دل ، تيره شد مرا
آنسان که تيره شد ، دل شب در غياب صبح
بسيار بي من و تو زند ماهتاب شب
بسيار بي من و تو دمد آفتاب صبح
(صابر) ؟ بيمن همت شب زنده دارها
دارم اميد آنکه شوي کامياب صبح
***
از بسکه آفريده گلت را خدا مليح
پا تا بسر مليحي و سر تا بپا مليح
چشم و لب و دهان و بناگوش و غبغبت
هر يک بشيوه ئي خوش و هر يک بجا مليح
شرم و حيا ، تو را بملاحت فزوده است
خوش آنکه شد ز دولت شرم و حيا مليح
تا عندليب نغمه سرايد ز عشق گل
باشد بياد روي تو ، گفتار ما مليح
(صابر) چو غنچه شو متبسم، چو گل مخند
زيرا که نيست خنده ي دندان نما مليح
***
در گلشني که از گل رويت سخن رود
ما را ز سر هواي گل و ياسمن رود
مرجان کجا بلعل لبت مي توان رسد
آنجا که آبروي عقيق يمن رود؟
فردا حديث حسن تو و شرح عشق ماست
تنها حکايتي که دهن در دهن رود
با يار چون بخلوت دل مي توان نشست
مغبون کسي بود که بهر انجمن رود
با چشم ما کسي که برويت نظر کند
هوشش ز سر درآيد و تابش ز تن رود
(صابر) هواي کوي تو دارد بسر هنوز
کي از سر غريب هواي وطن رود؟
***
به قصدم ز ابرو و مژگان بتي تير و کمان دارد
تو گوئي نيم جاني بر من بيدل گمان دارد
ببزم غير جا بگرفته و غافل از اين معني
که چون ني از فراقش بند بند من فغان دارد
گله از آه آتشبار دل اي سينه کمتر کن
مگر نشنيده اي آخر تنور گرم، نان دارد؟
ز خود غفلت مکن، از شر نفس ايمن مباش ايدل
که اين خاکستر، آتش در درون دل نهان دارد
مپرس از عاقلان احوال (صابر) را اگر خواهي
خبر از حال زارش مرغ دور از آشيان دارد
***
در جهان زاغ اگر دعوي شهباز کند
مشت خود را بر مرغان چمن باز کند
ز آنکه شهباز نه تنها هنرش پرواز است
ورنه هر مرغ توانست که پرواز کند
کار هر بوالهوسي نيست دم از عشق زند
ساحر اينجا نتوان دعوي اعجاز کند
خواجه شو، بنده حرص و طمع و آز مباش
اي بسا فتنه که حرص و طمع و آز کند
تا دل از قيد تعلق نشد آزاد چو سرو
خويشتن را نتوانست سرافراز کند
(صابر) اين آن غزل نغز (غمام) است که گفت
«چون نسيم سحري پرده گل باز کند»
***
شب باشک چشم من او را نگاه افتاده بود
گوئيا بر آب دريا عکس ماه، افتاده بود
پي باسرار نهاني برد عارف ز آن دهن
گر فقيه تنگدل در اشتباه افتاده بود
وه! که آن سیب زنخ آسيب من شد، چون کنم؟
يوسف بخت من از اول بچاه افتاده بود
اين عجب نبود که من مجذوب عشقم کز نخست
کهربا را الفتي با پرکاه افتاده بود
دوش صهباي غمت بازاهد و صوفي چه کرد؟
کاين بمسجد مست و آن در خانقاه افتاده بود
حال (صابر) را ز مرغ آشيان گم کرده پرس
چونکه او بروي گذارش گاهگاه افتاده بود
***
گر بدل آتش عشق تو شر رها دارد
همچنان ناله ي من نيز اثرها دارد
خبر از حال من و بلبل اگر مي جوئي
من بشب گريم و او نغمه سحرها دارد
دور از قافله سالا مشو در ره عشق
هر که زين قافله دور است خطرها دارد
بره عشق منه بي مدد پير قدم
چونکه اين راه بسي کوه و کمرها دارد
(صابر) ؟ اين پاسخ (آزاد) شفيق است ، که گفت:
«خام تاپخته شود زير و زبرها دارد»
***
چون همدم اغيار منافق نتوان بود
دور از بر ياران موافق نتوان بود
ز نهار ز ديدار بد انديش بپرهيز
زيرا که بر اين منظره شايق نتوان بود
با سيرت بد، فايده ي صورت خوش چيست؟
مانند گل سرخ شقايق نتوان بود
از صدق و صفا هيچ نکوتر عملي نيست
هر چند زماني است که صادق نتوان بود
بر خلق خدا ظلم روا مي نتوان داشت
هم مسلک يک سلسله سارق نتوان بود
آنانکه بسر منزل مقصود رسيدند
گفتند که پا بست علايق نتوان بود
از (صابر) دلخسته بگوئيد بياران
صامت بنشينيد که ناطق نتوان بود
***
بحکم آنکه نادان همسر دانا نخواهد شد
برابر قطره ي ناچيز با دريا نخواهد شد
زمين تا آسمان فرق است بين عارف و عامي
که هرگز ذره خورشيد جهان آرا نخواهد شد
نشايد گفت استاد سخن طفل دبستان را
مگس، هم بال و هم پرواز با عنقا نخواهد شد
نديدم هيچکس عيب کسي را روبرو گويد
دگر آئينه وش روشندلي پيدا نخواهد شد
اگر اهل دلي ، اهل ادب را روي خوش بنما
که بي آئينه نطق طوطيان گويا نخواهد شد
بيفشان دامن از گرد تعلق اندرين صحرا
دراين ره گر چه يکتن گرد باد آسا نخواهد شد
بگو با مدعي (صابر) که بنشيند بجاي خود
حريف هر کسي باشد حريف ما نخواهد شد
***
گر دل آئينه رويت را مجسم مي کند
جلوه گاهي از صفاي دل فراهم مي کند
خوي بدرا آنکه رجحان مي دهد برخلق نيک
جنت خود را مبدل بر جهنم ميکند
گريه ي شب خاطرت خندان کند چون روي صبح
باغ را آثار شبنم سبز و خرم مي کند
ميتوان با پافشاري از هجوم خصم کاست
سد محکم قدرت سيلاب را کم ميکند
گر ضعيفي دست يابد بر قوي ، نبود شگفت
پاي همت، مور را غالب بضيغم ميکند
آفتاب آسا قوي شو، ورنه، اگر ماني ضعيف
چون هلال مه فلک پشت تو را خم مي کند
زور بازوي تهمتن بايدت در کار زار
ورنه کي دشمن فرار از نقش رستم ميکند
مصرعي برجسته (صابر) از (کليم) آرم که گفت:
«زخم ما، خون گريه از بيداد مرحم مي کند»
***
عاشق صادق اي جوان، بند هوس نميشود
طاير قدس آشيان، صيد مگس نميشود
چند اسير اين و آن؟ دل بيکيده ايجوان!
چون همه کس در اين جهان بهر تو کس نميشود
داشت کسيکه عاطفت، نيست انيس بدصفت
گوهر بحر معرفت، همسر خس نميشود
بوالهوسي و بوالهوس، هست چو طاير و قفس
خواهي اگر زني نفس، کنج قفس نمي شود
عقل ضعيف و ناتوان، نيست چو عشق کاردان
نه خرلنگ را که آن همچو فرس نميشود
چون من (صابر) اي صنم، با تو کسيکه زد قدم
کيست که همچو صبحدم، تازه نفس نميشود
***
ز خاک تا که گل و ضيمران برآمده اند
بياد روي تو در گلستان برآمده اند
بکام غنچه و گل زعفران که ريخته است؟
که در تبسم از آن زعفران برآمده اند
هميشه سير تکامل نصيب گلهائي است
که تحت تربيت باغبان برآمده اند
نشانه هاست که خار و گل و گياه چمن
ز خاک در طلب پي نشان برآمده اند
(فرات) و (پرتو) و (مفتون) و (رنجي) و (صابر)
در اين معامله خوش ز امتحان برآمده اند
***
ايدل ز قيد هستي ، آزاد بود بايد
در فقر و تنگدستي، دلشاد بود بايد
هستي گرت تمناست رو نيستي طلب کن
خواهي وصال شيرين، فرهاد بود بايد
پاي طلب فرو کوب تا پي بري بمقصد
هست آرزوي صيدت، صياد بود بايد
در پيش ناز جانان، بايد نياز بردن
در کار عشقبازي ، استاد بود بايد
هر چند زاد عاشق، خون دلست در راه
(صابر) بره تو را نيز اين زاد بود بايد
***
هر چه مي گردد سر زلف تو لرزان بيشتر
ميشود جمعيت دلها پريشان بيشتر
شب بياد طره ات با دل کشاکش داشتم
زين کشاکش، دل پريشان شد، من از آن بيشتر
از دو زلفت تيره روزي شد نصيب اهل دل
صدمه ي کافر رسد بر اهل ايمان بيشتر
تا نگوئي بر رخت آئينه حيرانست و بس
من دلي دارم، بود ز آئينه حيران بيشتر
هيچ ميداني چرا جان را نثارت ميکنم؟
تا يقين گردد تو را ميخواهم از جان بيشتر
(صابر) از دامان جانان دست حاجت برمدار
درد کم گردد اگر کوشي بدرمان بيشتر
***
دلا يکدم برآور ناله اي مانند چنگ آخر
که شايد دامن مقصود را آري بچنگ آخر
کمان آسا براه عشق کجبازي کجا باشد؟
بمقصد ميرسد از راست رفتاري خدنگ آخر
ز مه آموز يکرنگي ، نه همچون ما کيان بيضه
برون يکرنگ باشي ، وز درون باشي دو رنگ آخر
تمام عمر را با خلق يکسان زي ، مباش آنسان
که کوبي کوس صلح اول، نوازي طبل جنگ آخر
اثر نبود بگفتاري که کردار از پي اش نبود
نهال نام نيک آن نيست کارد بار ننگ آخر
جهان با اين فراخي بهر مشتاقان نميدانم
چرا يکباره چون چشم حسودان گشت تنگ آخر
اگر آئينه ي دل تيره شد از زنگ غم (صابر)
ز جا مي ميتوان بزدود از اين آئينه ي زنگ آخر
***
اي ساحت قدس همدان، اي چمن عشق
جان برخي خاک تو، که هستي وطن عشق
هر قطعه اي از خاک تو خلدي است مصفا
کز خاطر عشاق زدايد محن عشق
تل و دمن خرم و سبزت زده پهلو
در عالم انديشه بتل و دمن عشق
هر لاله که از دامن الوند تو رويد
زيبنده بود بر تن او پيرهن عشق
تا منظر زيباي تو شد از نظرم دور
نشنيده کسي از دهن من سخن عشق
از فرقت ياران هم آهنگ و وفا کيش
دور از تو شدم ساکن بيت الحزن عشق
هر يک ز معاريف تو در عالم عرفان
خون خورده و نو کرده حديث کهن عشق
ز آثار بزرگان و اساتيد علومت
جاري است بهر عصر و زماني سنن عشق
اندر کنفت (عين قضاة) اين شرفت بس
کامروز توئي مدفن خونين کفن عشق
آرامگه (بوعلي) و بقعه ي (بابا)
آن مخزن حکمت بود، اين انجمن عشق
شعر شعراي تو زند راه دل خلق
آنسان که بود حسن بتان راهزن عشق
رفت از همدان (صابر)و، گوئي که برون شد
از هند سخن طوطي ي شکرکن عشق
***
بيا، که ديده گذارم تو را بجاي قدم
خوش آمدي و گل آورده اي، صفاي قدم
بپرسش دل من گر چه دير مي آئي
بيا که جان گرامي تو را فداي قدم
بده تميز ره نيک و بد زهم، ورنه
بهر کجا که نهي بنگري سزاي قدم
زمامداري اعضاي تست در خور عشق
خوش آن کسي که شدش عشق رهنماي قدم
دو چشم بر درو (صابر) نشسته ام که مگر
دمي بگوش من آيد تو را صداي قدم
***
هر زمان ياد از شکنج زلف جانان ميکنم
وقت خود را صرف افکار پريشان ميکنم
دل مرا چون صيد پيکان خورده در خون ميطپد
هر زمان يادي از آن برگشته مژگان ميکنم
مهر اگر دعوي کند کز ماه رويش بهتر است
يکشب او را روبرو با ماه تابان ميکنم
عالم سر در گريباني مرا خوش عالمي است
بي سبب نبود اگر سر در گريبان ميکنم
گر نصيب من شود چون گل لب پرخنده اي
خنده ها بر هرزه گرديهاي دوران ميکنم
شعر الهامي است (صابر) حاصل انديشه نيست
ورنه من انديشه بيش از حد امکان ميکنم
***
ز دوري تو ، ملالي که داشتم، دارم
دلم فسرده و حالي که داشتم، دارم
اگر چه با شب هجران گرفته خو دل من
اميد روز وصالي که داشتم، دارم
چو از خيال تو فارغ نمي توان بودن
بدل هنوز خيالي که داشتم، دارم
دگر، نه سير گلستان رواست بيتو مرا
دگر، نه آن پرو بالي که داشتم ، دارم
نشاط هر دو جهان رو کند اگر بدلم
غم بديع جمالي که داشتم ، دارم
چو بدر نيست مرا سير قهقرا (صابر)
هنوز حد کمالي که داشتم، دارم
***
خرم آنروز، که بوديم من و او باهم
کرده بوديم بسان تن و جان خو با هم
در ميان من و او بود اگر فاصله اي
اينقدر بود که بين گره و مو با هم
گر نه از سرو قد دوست نشان مي جويند
پس چرا فاختگانند بکو کو با هم؟
چه زيان داشت گر از روز ازل ميکرديم
عدل را پيشه بمانند ترازو با هم؟
دور شود ور ز بزمي که در آن بنشينند
دو سخن چين بدانديش جفا جو با هم
هر گلي راز ازل رنگي و بوئي دادند
گر چه هر لحظه خورند آب زيک جو با هم
(صابر)! از فرط شعف دست برافشان؛ که شدند
شاد زين طرفه غزل (خواجه) و (خواجو) با هم
***
تا شد سرم ز آتش سودا گرم
همواره باشدم دم گويا گرم
آنسر، که شور عشق و جنون دارد
کي مي شود ز نشأه ي دنيا گرم؟
تا از شراب عشق توان شد مست
سر را مکن ز نشئه ي صهبا گرم
آخر فسرده ميشود و تاريک
آندل که شد بساغر و مينا گرم
در حسن خلق و خدمت نيکان کوش
تا باشدت ز خون، رک و اعضا گرم
افسرده ات کند سخن نادان
دل را کن از مصاحب دانا گرم
فرصت اگر چه بهر چه تماشا نيست
کرد اين جهان سرت بتماشا گرم
زين زندگي اگر نشدم دلسرد
پشتم بود ز همت والا گرم
فردا که حسن گل چمن آرا شد
گردد بنغمه بلبل شيدا گرم
توصيف زلف پرشکنت کردم
گرديد بزم ما شب يلدا گرم
(صابر) بخانقاه طلب عمري است
هستيم از محبت مولا گرم
***
تو را گر هست واجب بهر قتل من کمر بستن
مرا ممکن نميباشد ز رخسارت نظر بستن
چه گويم وصف خط عارضت را؟ چون تو ميداني
نميآيد ز من پيرايه بر دور قمر بستن
توان با رشته ي الفت بهم پيوست عالم را
چنان کز رشته اي ممکن بود عقد گهر بستن
در آن معبر، که سائل راست دست از آستين بيرون
بود از بخل قاروني گره بر سيم و زر بستن
مرا عار از لباس کهنه نبود، ليک گردون را
چه نذري باشد از اين کهنه بر شاخ شجر بستن؟
زدل (صابر) نخواهد کرد بيرون مهر ياران را
کجا ز آئينه ميآيد بروي خلق در بستن؟
***
بي سبب نيست که تنگ است دل غافل من
دستبردي زده آن غنچه دهان بر دل من
زلفش از کارم اگر عقده گشائي نکند
من بر آنم که کسي حل نکند مشکل من
حاصلي گر بنظر ميرسد از عمر منت
باري اي آتش غم آن تو و اين حاصل من
هست تا شعله ي آهم، برو اي پرتو ماه
نيست محتاج چراغ دگر محفل من
من يکي زنده دل و خلق جهان مرده پرست
نيست جاي عجب ار نيست کسي مايل من
خجلت مال نبودن کشدم در بر دزد
که تهي دست چرا مي رود از منزل من؟
(صابر) اميد که در انجمن افتد مقبول
نزد ارباب سخن گفته ي ناقابل من
***
صلح در هر جا نهد پا، ميرود جنگ از ميان
نام هر جا حکمفرما شد، رود ننگ از ميان
نفس، کم کم رهزن دينت شود، او را بکش
دزد، خرمن را برد يک چنگ يک چنگ از ميان
گر تو در غفلت نباشي، کي شوي مغلوب نفس؟
ميش غافل را برد گرگ قوي چنگ از ميان
در گلستانيکه يک گل لاله وش باشد دورنگ
ميرود حيثيت گلهاي يک رنگ از ميان
روي يار ار طالبي، دل از کدورت پاکدار
رفته رفته ميبرد آئينه را زنگ از ميان
هر که را گفتم که با من رو مي روم است اين
عاقبت ديدم برآمد زنگي زنگ از ميان
گر نميخواند اين غزل (صابر) ميان انجمن
خلق ميگفتند: ديگر رفته فرهنگ از ميان
***
تو را گفتم که همچون جان شيرين ، همدمم باشي
نه با اغيار بنشيني و سر بار غمم باشي
سخن با چهره ي بگشاده گو، ابرو مکش در هم
چرا تا ماه شادي مانده، ماه ماتمم باشي؟
ز مجرم نقطه اي بر دار و ما را محرم دل کن
چرا مجرم شوي ، تاميتواني محرمم باشي
در اين عالم به محبوبت سپردم تا تو نيز ايدل
در آن عالم گواه صادق اين عالمم باشي
تو را اي کاخ صبر، آباد کردم تاشدم (صابر)
که در راه محبت تکيه گاه محکمم باشي
***
در اين زمانه نخواهم شد آشناي کسي
چرا که رنگ ندارد برم حناي کسي
در آن ديار، که کس تب براي کس نکند
دگر چگونه توان مرد از براي کسي؟
کنون که نيست وفا در نهاد نوع بشر
مباش منتظر وعده ي وفاي کسي
گرت هواست که چيني گلي ز باغ مراد
رضا مشو که رود خار غم بپاي کسي
از اين سپس نتوان گفت (صابرم) ، صابر
کسي بود، که نمينالد از جفاي کسي
***
ديشب، مه من! انجمن آراي که بودي؟
خلقي بتو مجنون و، تو ليلاي که بودي؟
هنگام تبسم بدهان تو، که پي برد؟
ز آن لعل لبت حل معماي که بودي؟
خونا به فشان از بن مژگان که گشتي؟
با لشگر حسن از پي يغماي که بودي؟
لوح دل من، صورت غيري نپذيرفت
اي آفت دل! شاهد معناي که بودي؟
با ديده ي خود بر رخ خويشت نظري بود
در مردمک ديده ي بيناي که بودي؟
من اشک فشان بودمت از غم، تو نگفتي
ز آن زلف دو تا سلسله ي پاي که بودي؟
(صابر)! بود امروز دلت خرم و روشن
دوش آينه دار رخ زيباي که بودي؟
***
اگر فکر دل زاري نکردي
بعمر خويشتن، کاري نکردي
تو را از روز آزادي چه حاصل؟
که رحمي بر گرفتاري نکردي
نچيني گل ز باغ زندگاني
گر از پائي برون، خاري نکردي
ستمگر، بر سرت ز آن شد مسلط
که خود دفع ستمکاري نکردي
شدي مغرور روز روشني چند
دگر فکر شب تاري نکردي
ز مردم هرگز آزادي نبيني
اگر بر مردم، آزاري نکردي
بود حال تو پيدا نزد (صابر)
بظاهر گر چه اظهاري نکردي
***
تا ز نور معرفت در دل صفا را ننگري
جلوه ي آئينه ي گيتي نما را ننگري
ملک دل جاي کدورت نيست، جاي دلبر است
گر سرا تاريک شد، صاحب سرا را ننگري
روي جانان در دل روشن تجلي مي کند
بي چنين آئينه روي آشنا را ننگري
تا نباشد پرتو عشق حقيقي رهبرت
گر چراغ عقل باشي ، پيش پا را ننگري
نرم همچون دانه کي گردد نهاد سخت تو
تا فشار سخت اين نه آسيا را ننگري؟
در فراموشي ترا دست کم از آئينه نيست
ميبري ما را ز خاطر، تا که ما را ننگري
عاقبت گر بيوفائي ميوه ي نخل وفاست
به که (صابر) روي ارباب وفا را ننگري
***
قطعه
پس از سي سال رنج و آزمايش
که دادم امتياز مغز از پوست
مرا بي شک يقين گرديد حاصل
که صد دشمن، نمي ارزد بيک دوست
***
قطعه
گفت همسايه اي مرا ديشب
کز تو خواهم نمود صرف نظر
سببش بهر چاره پرسيدم
گفت چون کيسه ات تهيست ز زر
گفتمش: اي زمرد مي بکنار
وي بگيتي زن تو بي شوهر
تو که هستي ز روي من بيزار
کور شو تا نبينيم ديگر
***
دو منظره
دو جاي شاد همي گرددم روان نژند
کنار (کوه دماوند) و (دامن الوند)
از اين دو منظره، هرگز نگشته سير دلم
چنانکه بلبل شيدا ز سير گلبن چند
***
رباعيات
از بس بفلک فغان رسيده است مرا
بر لب ز غم تو، جان رسيده است مرا
گيري اگرم دست در امروز بگير
چون کارد باستخوان رسيده است مرا
***
بنياد بدي پايه ندارد جانا
اين نکته که پيرايه ندارد جانا
با هيچ توان اقامه ي دعوي کرد
دعوي که دگر مايه ندارد جانا
***
ره را بخيال رفتن البته بد است
دنبال محال رفتن البته بد است
با دشمن خود ستيزه کردن نه نکوست
با خرس جوال رفتن البته بد است
تا ميل من و تو بر جفا و ستم است
تا طينت ما فاقد جود و کرم است
تا بد زبراي يکدگر ميخواهيم
گر سنگ ببارد سرما، باز کم است
***
گر باد مخالفي وزيد از چپ و راست
کوه از سر جاي خويش يک لحظه نخاست
من نيز تو را چو کوه سنگين خواهم
چون سنگ سبک هميشه اندر دم پاست
***
هر چند مرا شباب بگذشت ايدوست
صد شکر، که با شتاب بگذشت ايدوست
داني که چگونه بي تو عمرم بگذشت؟
چون سيخ ، که از کباب بگذشت ايدوست
***
گاهي ز وصال تو، دلم آرام است
گاهي ز غمت سينه پر از آلام است
ديشب ز لبت بوسه مرا قسمت بود
امروز نصيبم ز لبت دشنام است
***
دردار جهان تا بودت جان بجسد
پيدا و نهان گريز از مردم بد
ميترس از آندم که شود عيب تو فاش
چون جوجه هميشه نيست در زير سبد
***
آزاد دلا ز قيد تن بايد بود
آگاه ز حال خويشتن بايد بود
شيرين شکر لب ار نئي در دره عشق
باري، بجهان چو کوهکن بايد بود
***
طفلي که هنوز بايد او شير خورد
غازي نبود، که زخم شمشير خورد
هر کار ز دست اهل آن ميآيد
هر مرغ نمي تواند انجير خورد
***
بي علم کسي بود که نا اهل بود
دانستن علم و معرفت سهل بود
اين نکته مبرهن است نزد همه کس
دانستن هر چيز به از جهل بود