- امیر شاهی سبزواری
آقملک یاآقاملیک بن ملک جمال الدین فیروزکوهی متخلص به شاهی از شعرای قرن نهم هجری است وی نسب ازسرداران سربداریّه سبزوار می برده واجداد او از بزرگان سربداربوده اند وی درزمان حیاتش مجموعه ی اشعارخود راازوجوداشعارسست وتکراری پیراسته وتنها اشعاری ازخودرامدوّن ساخت که می دانست موردقبول صاحب نظران خواهد بود.وی درمدت حیات دوازده هزاربیت درسلک نظم کشیده است فوت وی درسال 875هجری دراسترآبادروی داده است گویندجنازه ی اورا بهسبزوارآورده ودرمحلی که مدفن اجداداوبود به خاک سپردند. درتذکره ی هفت اقلیم آمده است:امیر سریرفصاحت و شاه سپاه بلاغت بوده.
غزلیات
1
بیا ای از خط سبزت هزاران داغ بر دلها
مرو کز اشک مشتاقان بخون آغشته منزلها
بتقصیر وفا عیبم مکن، کز آب چشم من
هنوز اندر رهت تخم وفا میروید از گلها
گر از گردون ملالی باشدت، بر عشق املا کن
که عشق آمد در این شکل مدور حل مشکلها
حریف بزم رندان را چه فکر از انتظار من
که پر میسوزد این پروانه را زان شمع محفلها
در این میخانه گر صدر قبولی آرزو داری
چو شاهی همتی در یوزه میکن از در دلها
***
2
جان بهر تو در بلاست ما را
دل پیش تو مبتلاست ما را
پیشت بدعا برآورم دست
در دست همین دعاست ما را
هر شب به هوای خاک کویت
دیده به ره صباست ما را
در منزل ما چو مه نیایی
خود طالع آن کجاست ما را
تو ناوک غمزه زن، که پیشت
سینه سپر بلاست ما را
مخرام چو گل قبا گشاده
چون جامه ی جان قباست ما را
شاهی چه غم ار جفا کند یار
چون رو به ره وفاست ما را
***
3
بخود ره نیست در کوی تو مشتاقان شیدا را
خم زلفت بقلاب محبت می کشد ما را
اگر در پایت افکندم سری، عیبم مکن، کانجا
چنان بودم که از مستی زسر نشناختم پا را
تو در دل میرسی مهمان چه جای صبر و عقل و جان
زمانی باش، کز نامحرمان خالی کنم جا را
غم نا آمده خوردن به نقدم رنجه می دارد
همان بهتر که با فردا گذارم کار فردا را
ز مژگان دل زاهد کجا یابد اثر، شاهی
بلی، خود کارگر ناید سنان خار بر خارا
***
4
خرابیم، از دل ای بیرحم گه گه یاد کن ما را
سگ کوی توایم، آخر به سنگی شاد کن ما را
دلم بار دگر لاف علامی می زند جایی
بیا ای غم به مرگ نو مبارکباد کن ما را
درت کعبه است و ما ارباب حاجت، رحمتی فرما
رخت عید است و ما زندانیان، آزاد کن ما را
به تنهایی بسی خون جگر خوردیم با یادت
تو هم چون با حریفان باده نوشی، یاد کن ما را
نمیدانم چو شاهی غیر عشق ای پارسا کاری
خدا را گر تو میدانی بیا ارشاد کن ما را
***
5
چشم تو برانداخت به می، خانه ی ما را
بگشود به رندی در میخانه ی ما را
از دیده و دل چند خورم خون خود، آخر
سنگی بزن این ساغر و پیمانه ی ما را
گر بگذری ای باد بدان زلف چو زنجیر
زنهار بپرسی دل دیوانه ی ما را
هر شب من و اندوه تو و گوشه ی محنت
کاقبال نداند ره کاشانه ی ما را
آن بخت نداریم که یکشب مه رویت
روشن کند این کلبه ی ویرانه ی ما را
حقا که به افسون دگرش خواب نیاید
هر کس که شبی بشنود افسانه ی ما را
از تاب غمت سوخت به حسرت دل شاهی
ای شمع تو آتش زده پروانه ی ما را
***
6
اشک چو پرده میدرد، خلوتیان راز را
چند به دل فرو خورم، ناله ی جانگداز را
هر سحری ز خون دل، آب زنم به راه تو
رفته به دامن مژه، سجده گه نیاز را
دیده ی شب نخفته را، وصف دو زلف او مکن
با دل پاسبان مگو، حال شب دراز را
می طلبم به آرزو، صحبت عافیت، ولی
تهمت عقل چون نهم، این دل عشقباز را؟
شاهی از این سرود غم، طرز جنون گرفت دل
رخصت گفتگو مده، طبع سخن طراز را
***
7
زلف تو درکمند جنون میکشد، مرا
خوش خوش به کوی عشق درون میکشد مرا
هر جا که میگریزم از این فتنه، ناگهان
عشقت عنان گرفته برون میکشد مرا
من دل نمیدهم به لب و چشم او، که یار
گاه از فسانه گه به فسون میکشد مرا
بر خاک آستان تو گریم به خون دل
چون خاک میدواند و خون میکشد مرا
شاهی به کوی عشق مکن بعد از این قرار
کاین دل بگوشه های جنون میکشد مرا
***
8
خطت که درد و داغ تو نو میکند مرا
جان در بلای عشق گرو میکند مرا
عمری به راه عشق ز سر داشتم قدم
باز آرزوی آن تک و دو میکند مرا
من کشته از جواب سلامی و لطف یار
امیدوار گفت و شنو میکند مرا
شرمنده ی خیال توام در غمی چنین
کو پرسشی به آمد و رو میکند مرا
دید ابروی تو شاهی و دیوانه گشت باز
آری خراب آن مه نو میکند مرا
***
9
بسوخت آتش عشق تو بیگناه مرا
بدوخت ناوک چشمت به یک نگاه مرا
به شمع نسبت بالای دلکشت کردم
روا بود که بسوزی بدین گناه مرا
فتاده بر سر راه تو روی از آن مالم
که پیر عشق چنین کرد رو براه مرا
به سایه ای که گریزم در این بلا که منم
چو اهتمام تو نگرفت در پناه مرا؟
خطای شاهی بیچاره را قلم در کش
که هست لطف عمیم تو عذر خواه مرا
***
10
تلخ است بی تو صبر، دل غم فزوده را
نتوان چشید داروی نا آزموده را
ای ناله همدمی کن و از آب چشم من
بیدار ساز دیده ی بخت غنوده را
دل شد رمیده ی سر زلف تو، وز کمند
نتوان بکوی عقل کشید آن ربوده را
با باغبان مگو که دل غنچه خون چراست
خواندن نمیتوان ورق ناگشوده را
مشاطه زلف یار به انگشت میکشد
زانرو که نسبتی به قلم هست دوده را
ناگفته از دهان تو رمزی مرا مکش
نتوان قصاص کرد گناه نبوده را
شاهی خیال خاص بگو از دهان دوست
چون نیست لذتی سخنان شنوده را
***
11
ساقی به آب خضر نشان ده پیاله را
کز دل برون کنیم غم دیر ساله را
بلبل ز روی گل همه حرف جفا شنید
آه ار ورق بباد دهند این رساله را
هر دم شکفته تر شود از آه من رخت
از رهگذار باد چه غم شمع لاله را؟
بر خوان وصل دست ارادت مکن دراز
کالوده کرده اند بزهر این نواله را
بخت غنوده را سر خواب است همچنان
شاهی چه تیز میکنی آهنگ ناله را؟
12
ای نقش بسته نام خطت باسرشت ما
این حرف شد ز روز اول سر نوشت ما
کارم بسینه تخم وفای تو کشتن است
خود عقل خنده میزند از کار و کاشت ما
ما شرمسار مانده ز تقصیرهای خویش
لطف تو خود نمینگرد خوب و زشت ما
ای شیخ شهر اگر به خرابات بگذری
رشک آیدت ز کلبه ی همچون بهشت ما
بخرام سوی تربت شاهی که بشنوی
بوی وفا ز طینت عنبر سرشت ما
***
13
لبالب است ز خون جگر پیاله ی ما
دم نخست چنین شد مگر حواله ی ما
بر آستان تو شبها رود که مردم را
بدیده خواب نیاید ز آه و ناله ی ما
ز قد و روی تو شرمنده باغبان میگفت:
که آب و رنگ ندارند سرو و لاله ی ما
بروز وصل تو از بیم هجر میترسم
که زهر میدهد ایام در نواله ی ما
چو گل بوصف رخت جامه چاک زد شاهی
بهر کجا ورقی رفت از رساله ی ما
***
14
ابر آمد و بگریست بر اطراف چمنها
شد شسته به شبنم رخ گلها و سمنها
با داغ تو رفتند شهیدان تو زین باغ
چون لاله به خون جگر آغشته کفنها
از ما سخنی بشنو و با ما سخنی گوی
کز بهر تو بسیار شنیدیم سخنها
گه ناز و گهی عشوه، گهی جور و گهی لطف
غیر از تو چه داند دگری اینهمه فنها؟
در عشق تو صبر و دل و دینم شد و اکنون
مانده است در این واقعه شاهی تن تنها
***
15
ای در بهار حسن تو گلها و لاله ها
وی لاله را ز رشک تو پر خون پیاله ها
بی چاشنی درد تو هست آب زندگی
زهری که دهر میدهدم در نواله ها
شب با سگان کوی تو گفتیم درد خویش
فریادهای ما نشنیدی و ناله ها
پر شد صحیفه ی دلم از داغ شاهدان
یک یک چو نام های کسان بر قبا له ها
حرفی اگر ز نامه ی شاهی فتد قبول
از عشق بر رسول تو خواند رساله ها
***
16
کجایی ای ز رویت لاله را تاب
بهار خرمی بگذشت، دریاب
لبت با آن دو زلف و رخ چه نیکوست
خوش آید باده در شبهای مهتاب
دلا احرام آن در بسته ای، چیست؟
قدم ننهاده فکری کن در این باب
بصد چندان لطافت، چشمه ی خضر
نیارد ریختن بر دست او آب
دلم زانرو رود دنبال آن چشم
که شب ناخفته را آسان برد خواب
چو عشق آمد، اجل گوشاد بنشین
که مردن را مرتب گشت اسباب
ز کویش رخ منه در کعبه شاهی
که یک سجده نشاید در دو محراب
***
17
سروی از باغ ارم سایه بر این خاک انداخت
که به تیغ مژه در هر جگری چاک انداخت
چند گاهی دلم از داغ بتان ایمن بود
باز عشق آمد و این شعله بخاشاک انداخت
عقلم از بادیه عشق تو بیمی میداد
همتم رخت در این راه خطرناک انداخت
همه از رشک خط و عارض رنگین تو بود
چمن اوراق گل و سبزه که بر خاک انداخت
شاهی آن سهم سعادت که نشان میدادند
ناوکی بود که آن غمزه ی بیباک انداخت
***
18
خطت که سبزه بر اطراف یاسمین انداخت
چه خون که در جگر نافه های چین انداخت
دلم که داشت تمنای خاکبوس درت
بعاقبت سخن خویش برزمین انداخت
باحتیاط قدم نه دلا، که طره یار
کمند حادثه در راه عقل و دین انداخت
در آفتاب ستم گر بسوختم، چکنم
چو بخت، سایه بر احوال من چنین انداخت
به عشق تیر بلا را نشانه شد شاهی
ز بسکه سنگ ملامت بر آن و این انداخت
***
19
خطت بر لاله ی تر مشک چین ریخت
بنفشه در کنار یاسمین ریخت
صبا گردی که برد از آستانت
عروس غنچه را در آستین ریخت
گل از خوبی همی زد با رخت لاف
چو دید از شرم رویت، بر زمین ریخت
بشوخی ابرویت زیبا کمانیست
که چشمت خون خلقی زان کمین ریخت
شراب عاشقی تا خورد شاهی
به همت جرعه بر چرخ برین ریخت
***
20
منم زدست تو پا بسته در کمند ارادت
به راه تو سر تسلیم بر زمین عبادت
به درد عشق خوشم با خیال دوست، که گه گه
قدم به پرسش ما مینهد به رسم عیادت
چه میدهند گواهی دو چشم یار به خونم
چو نشنوند ز مستان به هیچ روی شهادت
مرا خدنگ تو در دل نشان بخت بلند است
مگر بطالع من بوده است سهم سعادت
یکی صد است تمنای عشق در دل شاهی
بیا که شوق، فزونست و اتحاد، زیادت
***
21
چو سبزه ی ترت از برگ یاسمین برخاست
هزار فتنه به قصد دل از کمین برخاست
دلم خیال دهانت چو در ضمیر آورد
خروش بیخودی از عقل خرده بین برخاست
چو غنچه روی نمود از نقاب زنگاری
ز بلبلان چمن ناله ی حزین برخاست
بدور چشم تو بیمار شد چنان نرگس
که تکیه زد به عصا وآنگه از زمین برخاست
چو مطرب از سخن شاهی این غزل بر خواند
ز ساکنان فلک بانگ آفرین بر خاست
***
22
تا خاک آستانه ی جانان مقام ماست
در بزم عیش جرعه ی راحت به جام ماست
گفتی: فلان بکوی من از خاک کمتر است
این هم چو بنگری سبب احترام ماست
زاهد حرام گفت می لعل را، بلی
ما زائریم و میکده بیت الحرام ماست
تا بر درش به خاک مذلت نشسته ایم
سلطان چار بالش گردون غلام ماست
روی چو زر به خاک درش تا نهاده ایم
در ملک عشق سکه ی شاهی به نام ماست
***
23
خطش بگرد عارض مهوش بر آمده است
آری، بنفشه با گل او خوش بر آمده است
دل سوی باغ میکشدم، کان بهار را
بر طرف لاله سبزه ی دلکش بر آمده است
خطی عجب دمیده، رخی بر فروخته
چون سبزه ی خلیل کز آتش بر آمده است
هر شب بیاد سلسله ی زلف در همش
صد آمد از درون مشوش بر آمده است
شاهی، سری بعالم دیوانگی بر آر
چون قصه با بتان پریوش بر آمده است
***
24
بازم خدنگ غمزه زنی بر دل آمده است
بازم ز عشق واقعه ای مشکل آمده است
بر دیگران کشیده خدنگ جفای خویش
این نکته ام ز یار بسی بر دل آمده است
آنکو نکرد سجده به محراب ابرویی
مردود شد ز قبله که ناقابل آمده است
نخل ترت که آب گل و یاسمین بریخت
تا در کدام آب و هوا حاصل آمده است
شاهی بکوی عشق گر افتاده ای منال
پایت ز آب دیده ی خود در گل آمده است
***
25
مرا در عشق بهبودی نمانده است
ز سودای بتان سودی نمانده است
دلم رفته است و آهی مانده بر جای
از آن آتش بجز دودی نمانده است
سرآمد روز عیش و یادگارش
بجز دلق می آلودی نمانده است
طبیب از ما عنان برتافت، گویی
که هیچ امید بهبودی نمانده است
بکش تیغ جفا در خون شاهی
کز اینش بیش مقصودی نمانده است
***
26
ابرو ز من متاب، که دل دردمند تست
تیری که خورده ام ز کمان بلند تست
آباد، کشوری که تویی شهریار آن
آزاد، بنده ای که گرفتار بند تست
زلفی به تاب رفته و ابرو گره زده
بیچاره آنکه صید کمان و کمند تست
ای واعظ این حدیث کجا قول ما کجا
هنگامه برشکن، که نه هنگام پند تست
فرموده ای که شاهی از این در کمینه ایست
مپسند بروی اینهمه غم گر پسند تست
***
27
چشم ستمگرت که به خون در کمین نشست
تیغی کشیده، در ره مردان دین نشست
با روی آتشین چو گذشتی به بوستان
گل را ز انفعال، عرق بر جبین نشست
سرو سهی که خاسته بود از چمن بناز
چون دید شکل قد ترا، بر زمین نشست
چون لاله داغدار، جهانی ز خط یار
کان سبزه بر کنار گل و یاسمین نشست
در خون نشست شاهی مسکین ز عشق تو
بیچاره چونکه با تو نشست، اینچنین نشست
***
28
جفای تو بر دل به غایت خوشست
ز شه بر رعیت رعایت خوشست
از آن غمزه و لب به پیش خیال
گهی شکر و گاهی شکایت خوشست
به دشنام تلخم مسوز ای رقیب
که از لعل یار این حکایت خوشست
خطت آیت حسن و لب وقف آن
به سرخ و سیه وقف آیت خوشست
به خونریز عاشق بهانه مجوی
که قتل چنین بی جنایت خوشست
کرامت به رندی به دل کرد شیخ
که در ملک عشق این ولایت خوشست
به هر بیت شاهی نظر کن، ببین
کش آغاز، خوب و نهایت، خوشست
***
29
خلق را دلها کباب از چشم پر خون منست
در جگر صد پاره از اشک جگرگون منست
خاک آن کو را به خون آبی زدم، لیکن هنوز
شرمسارم زانکه خاک او به از خون منست
مُهر نگشادم جراحت نامه های سینه را
لیک عنوان درون احوال بیرون منست
کارم از تشویش عقل آمد به جان، ساقی کجاست؟
تا پی رندی روم، کان رسم و قانون منست
سنگ طفلان خورد شاهی سالها در کوی تو
تا ببازی یکرهش گفتی که: مجنون منست
***
30
مرا سری است که بر خاک آستانه ی اوست
چو تیر غمزه کشد جان و دل نشانه ی اوست
شب دراز چه پرسی که چیست حالت شمع؟
دلیل سوز دلش رنگ عاشقانه ی اوست
در این صحیفه نخواندم خط خطا، زانرو
که هرچه می نگرم نقش کارخانه ی اوست
عجب مدار که خواب اجل برد ناگه
مرا که شب همه شب گوش بر فسانه ی اوست
سرود مجلس اگر نیست گفته ی شاهی
چگونه دیده ی خلقی تر از ترانه ی اوست؟
***
31
گر نمی سوزد دلم، این آه درد آلود چیست؟
آتش گر نیست در کاشانه، چندین دود چیست؟
عاقبت چون روی در نابود دارد بود ما
این همه اندیشه بود و غم نابود چیست؟
ناوک آن غمزه هرکس راست، ما را هم رسد
چون مقدر گشت روزی، فکر دیر و زود چیست؟
درد دل را نیست بهبودی ز تشخیص علاج
ای طبیب، آخر بگو درد مرا بهبود چیست
گر نه از بهر ریا پوشیده ای این خرقه را
زاهد خود بین، بگو این قلب زراندود چیست
یک شب ای آرام جان زان زلف سرکش بازپرس
کز پریشانی دلها آخرت مقصود چیست؟
محنت شاهی و تعظیم رقیبان تا به کی؟
بندگانیم، این یکی مقبول و آن مردود چیست؟
***
32
با طره ی تو سنبل شوریده حال چیست؟
جاییکه ابروی تو نماید، هلال چیست؟
تا بر درت طریق گدایی گرفته ام
دانسته ام که سلطنت بی زوال چیست
حالا به وصل تو فلکم عشوه می دهد
تا بخت خوابناک مرا در خیال چیست
مرغان باغ را چو نسیمی کفایتست
با گل بگوی کین همه غنج و دلال چیست؟
با آنکه باختیم سر اندر رهش چو گوی
روزی نگفت شاهی شوریده، حال چیست
***
33
کدام دل که ز عشقت اسیر محنت نیست؟
کدام سینه که از داغ تو جراحت نیست؟
طبیب چاره ی دل گو مساز و رنج مبر
که ناتوان مرا آرزوی صحت نیست
به قول ما می روشن نمی کشد زاهد
درون تیره دلان قابل نصیحت نیست
اگر لطایف غیبت هواست، ای صوفی
بنوش باده، که حاجت به رقص و حالت نیست
چو من به کوشش واعظ کسی نخواهم شد
بگو تردد ضایع مکن که منت نیست
به مجلسی که سخن زان لب و دهان گذرد
حدیث غنچه مگویم، که هیچ نسبت نیست
خیال روی تو تا نقش بسته ام در دل
دگر هوای بتانم به هیچ صورت نیست
دلا مدار ز ابنای دهر چشم وفا
که در جبلت این همرهان مروت نیست
به ناله دردسر خلق می دهد شاهی
ز کوی خویش برانش، که اهل صحبت نیست
***
34
کدام عشوه که در چشم پرخمار تو نیست
کدام فتنه که در زلف تا به دار تو نیست
درون سینه ز داغ کهن نشان جستم
به هیچ گوشه ندیدم که یادگار تو نیست
به عشوه مرغ چمن را فریب ده ای گل
در این قفس که منم بوی نوبهار تو نیست
به یاد لعل بتان از سرشک خون ای دل
چه آرزوست که امروز در کنار تو نیست
دلا عنان ارادت به دست دوست سپار
در این مقام چو کاری به اختیار تو نیست
هوای عشق چو کردی دلا ز روز نخست
هزار بار بگفتم: مکن که کار تو نیست
اگرچه در ره عشق تو خاک شد شاهی
هنوز بر دل آزرده اش غبار تو نیست
***
35
مرا گر با تو روی همدمی نیست
گدایان را به سلطان محرمی نیست
ز عشقم درد و غم در دل بسی هست
به اقبال توام زینها کمی نیست
پری را ماند آن مه در لطافت
رقیبش نیز چندان آدمی نیست
کسی را گلبن امید نشکفت
در این بستان که بوی خرمی نیست
خط جانان به کین برخاست، شاهی
به غم بنشین، که جای بیغمی نیست
***
36
امروز نسیم سحری بوی دگر داشت
گویی گذر از خاک سر کوی دگر داشت
ما یکدل و یکروی چنین، وان گل رعنا
افسوس که از هر طرفی روی دگر داشت
دی مردم از آن ذوق که در گفتن دشنام
با ماش سخن بود و نظر سوی دگر داشت
خوش وقت کسی موسم نوروز، که چون گل
هر روز سرآب و لب جوی دگر داشت
شاهی به تماشای مه عید نیامد
بیچاره نظر در خم ابروی دگر داشت
***
37
دوش از رخ تو بزم گدایان چراغ داشت
وز دیدن تو دیده گلستان و باغ داشت
هر جلوه ای که شاهد مه داشت بر فلک
دل با فروغ روی تو زانها فراغ داشت
با شام طره ی تو نهان بود کار دل
آن روی دلفروز مرا با چراغ داشت
چون سبزه و گلست ز هجرت به خاک و خون
آن دل که ذوق سبزه و گل در دماغ داشت
چون لاله چاک شد دل شاهی ز سوز عشق
کز گلشن زمانه بسی درد و داغ داشت
***
38
صبا تا ز زلف تو بویی نداشت
دلم در جهان آرزویی نداشت
جهان هرگز از نازنینان چو تو
جفا پیشه ی تند خویی نداشت
بهار آمد و هیچ بلبل نماند
که پیش گلی گفتگویی نداشت
دلم کز جفای کسی خسته بود
سر سبزه و طرف جویی نداشت
به ناکام شاهی برفت از درت
که پیش تو هیچ آبرویی نداشت
***
39
وقتی دل آواره در آن کو گذری داشت
با نرگس جادوی تو پنهان نظری داشت
گفتی: خبر دوست شنیدی چه شدت حال؟
اینها ز کسی پرس که از خود خبری داشت
دل ناوک مژگان ترا سینه سپر کرد
پیکان تو چون با دل آزرده سری داشت
زاهد به هوای حرم از کوی تو شد دور
خود کوی تو در روضه ی فردوس دری داشت
صد چاک شد از دست فراقت دل شاهی
چون لاله، که با داغ تو خونین جگری داشت
***
40
عمر بگذشت و دلم جز عاشقی کاری نیافت
چشم یاری داشت از یاران ولی یاری نیافت
ای دل از کویش ببر سرمایه ی درد و نیاز
کین متاع کاسد اینجا هیچ بازاری نیافت
تا صبا زلفش برای صید دلها باز کرد
آن کمند فتنه را چون من گرفتاری نیافت
سالها دل چون صبا طوف ریاض دهر کرد
در فضای او گلی گر یافت، بی خاری نیافت
شاهی از یاران خود با کنج تنهایی بساخت
زانکه با هرکس غم دل گفت غمخواری نیافت
***
41
ساقی، به غم تو عقل و جان رفت
می ده، که تکلف از میان رفت
شد تاب و توانم اندر این راه
من هم بروم، اگر توان رفت
تا شد رخ و زلفت از نظر دور
کام دل و آرزوی جان رفت
من بودم و دل که قامتت برد
آن نیز به جای راستان رفت
شاهی که چو لاله غرق خون است
با داغ تو خواهد از جهان رفت
***
42
کسی که عاشق روی تو شد به باغ نرفت
هوای کوی تواش هرگز از دماغ نرفت
دلی که با تو به غوغای عاشقی خو کرد
ز کوی تفرقه در گوشه ی فراغ نرفت
چو لاله دلق می آلود را زنم آتش
کز آب دیده بشستم بسی و داغ نرفت
دلا بسوز، چو سودای زلف او داری
کسی به خانه تاریک بی چراغ نرفت
نرفت ناله ی شاهی به گفتگوی رقیب
غزلسرایی بلبل به بانگ زاغ نرفت
***
43
ای دل ایام هجر شد بنیاد
رو، که مرگ نوت مبارک باد
دل سوزان من ز آه منست
چون چراغی نهاده در ره باد
آنچنانم به یاد تو مشغول
که فراموشیم برفت از یاد
مژده ده روزگار را، که گذشت
عیش پرویز و محنت فرهاد
سرو آزاد، بنده ی قد تست
ای غلام تو بنده و آزاد
گفتی: افتاد شاهی از نظرم
کاشکی اینچنین نمی افتاد
***
44
تا ز شب بر مهت نقاب افتاد
سایه بالای آفتاب افتاد
در رخم تا بناز خنده زدی
نمکی بر دل کباب افتاد
مردم دیده را ز مژگانت
خار در جایگاه خواب افتاد
شیشه زان سر نهد به پای قدح
که حریف تنگ شراب افتاد
در چمنها بنفشه بیتاب است
تا به زلف تو پیچ و تاب افتاد
گرد روی تو خط زنگاری
سبزه ای بر کنار آب افتاد
حاجت باده نیست شاهی را
که ز جام لبت خراب افتاد
***
45
دل بهر تو در ملامت افتاد
وز عشق بدین علامت افتاد
گشتم به هوس ندیدم عشقت
خود عاقبتم ندامت افتاد
ای دل، چو به قامتش فتادی
دیدار تو با قیامت افتاد
او تیغ جفا کشید، لیکن
بر جانب ما غرامت افتاد
گم گشت به کوی عاشق، شاهی
زاهد به ره سلامت افتاد
***
46
تا دل ز کف اختیار ننهاد
پا بر سر کوی یار ننهاد
دور از تو چه داغ بود کایام
بر جان و دل فکار ننهاد
مرغی که وفای دهر دانست
دل بر گل نوبهار ننهاد
تا بسته ی زلف او نشد دل
سر بر خط روزگار ننهاد
در عشق تو زان فتاد شاهی
کاول قدم استوار ننهاد
***
47
باز آی، که دل بی تو سر خویش ندارد
بیمار تو از جان رمقی بیش ندارد
از داغ تو ذوقی نبرد عاشق بی درد
مرهم چکند آنکه دل ریش ندارد؟
گر لطف تو ما را ننوازد چه توان کرد؟
سلطان چه عجب گر سر درویش ندارد؟
آن را که رسد ناوک دلدوز تو بر چشم
ناکس بود ار چشم دگر پیش ندارد
تا عشق تو در واقعه شد رهبر شاهی
فکر از خرد مصلحت اندیش ندارد
***
48
باز این سر بی سامان، سودای کسی دارد
باز این دل هر جایی، جایی هوسی دارد
از کنج غمش دیگر، در باغ مخوان دل را
کان مرغ که من دیدم، خو با قفسی دارد
هرکس به هوای دل، دارد به جهان چیزی
مائیم و دل ویران، آن نیز کسی دارد
شبها سگ کویش را، رحمی نبود بر من
خوش وقت اسیری کو، فریادرسی دارد
از کوی بتان شاهی، کم جو ره برگشتن
کاین بادیه همچون تو، آواره بسی دارد
***
49
هرکسی موسم گل گوشه ی باغی دارد
ساکن کوی تو از روضه فراغی دارد
من در این کوی خوشم، گرچه به جنت رضوان
مجلس خرم و آراسته باغی دارد
لاله بین چاک زده پیرهن خون آلود
مگر او نیز ز سودای تو داغی دارد
دل من در شب گیسوی تو ره گم کرده است
مگرش روی تو در پیش چراغی دارد
فکر سودای زلف تو دارد شاهی
ظاهر آنست که آشفته دماغی دارد
***
50
خدنگ او که به جان مژده ی هلاک برد
نوید عیش به دلهای دردناک بود
به خاکپای تو مردن، رقیب را هوس است
روا مدار که این آرزو به خاک برد
دلم به کوی تو دامن کشان رود، ترسم
که سوی خانه گریبان چاک چاک برد
به نامه شرح جدایی کجا تواند داد
کسی که نام تو با خود به ترس و باک برد؟
به ششدرغمت این نیم جان که شاهی راست
امید هست که آید فراق و پاک برد
***
51
خاک من باد از سر کوی تو گر بیرون برد
نیست روی آنکه این سودا ز سر بیرون برد
خلوتی خوش دارم امشب با خیال زلف او
گر نه باد صبح از این خلوت خبر بیرون برد
با خیالش گر شبی در کنج تنهایی روم
آب چشمم باز بردارد، ز در بیرون برد
هر زمان از آب چشمم شعله بیش است، ای طبیب
شربتی فرما، که این سوز از جگر بیرون برد
مجلس خاص است، اگر شاهی گرانی می کند
اهل صحبت نیست، گو تا درد سر بیرون برد
***
52
مرا عشقت از ره برون می برد
به کوی ملامت درون می برد
گر اینست زنجیر زلف، ای حکیم
ترا هم به قید جنون می برد
به تاراج دل چشم او بس نبود
لبش نیز خطی به خون می برد
گل از روی او هست در انفعال
ولیکن به خنده برون می برد
اگر شاهی از لعل او برد جان
از آن چشم خونریز چون می برد؟
***
53
دل زلف ترا گرفت، بد کرد
شبگیر بد از برای خود کرد
ایام به خون من کمین داشت
خاصه که غم تواش مدد کرد
ما را به جنون چه جای طعنه
پیش تو که دعوی خرد کرد؟
زد قرعه بنام هرکسی عشق
ما را به غم تو نامزد کرد
شاهی چو صبا دمی نیاسود
تا میل بتان سرو قد کرد
***
54
گرم عشقت عنان دل نگیرد
دلم کوی بلا منزل نگیرد
مرنج از بیخودی های دلم، زانک
ز دیوانه کسی بر دل نگیرد
اگر چشمت جفایی کرد، سهل است
کسی بر مست لایعقل نگیرد
نسازد عاشقی را خاک، ایام
که اول باغمت در گل نگیرد
توانم برد جان از بند زلفت
اگر چشم توام غافل نگیرد
دوانم اشک را هر دم به کویش
که دانم راه بر سائل نگیرد
به شرطی شد قتیل عشق، شاهی
که فردا دامن قاتل نگیرد
***
55
هر دم ز عشق، بر دل من صد بلا رسد
آری، به دور حسن تو اینها مرا رسد
جانم به لب رسید در این محنت و هنوز
تا کار دل ز دیدن رویت کجا رسد
انعام عام تو همه را می رسد، چه شد
گر ناوکی به سینه ی این مبتلا رسد؟
در جلوه گاه دوست رسیدن، نه حد ماست
آنجا مگر شمال رود یا صبا رسد
شاهی بر آستان ارادت نشسته است
با درد خو گرفته، که روزی دوا رسد
***
56
ای خوش آن شب که به بالین من آن ماه رسد
شمع در دست به کاشانه ام آن شاه رسد
وعده ی وصل به ماهی شد و ماهی عمریست
بخت آن کو که مرا عمر به یک ماه رسد
دل در آن چاه ذقن ماند، بگو با سر زلف
که به فریاد اسیران تک چاه رسد
گفتمش: شب همه شب از غم تو نالانم
گفت: می نال، به فریاد تو الله رسد
روی در آینه ی مهر تو جان خواهم داد
دم آخر که مرا عمر به یک آه رسد
گفته ای: شاهی اگر هیچ نباشد سگ ماست
من که باشم، که به این سوخته این جاه رسد
***
57
چو سرو قد تو در جویبار دیده رسد
مرا خدنگ بلا بر دل رمیده رسد
ز دیدن تو بلایی که می کشد دل من
امیدوار چنانم که پیش دیده رسد
به گرد آن خط مشکین کجا رسد نافه
مگر صبا، که بدان طره ی خمیده رسد
اگرچه بر رخ بستان دمید سبزه، ولیک
گمان مبر که بدان خط تو دمیده رسد
ز یاد آن لب، اگر یک نفس به کام رسم
خیال چشم تو تیغ بلا کشیده رسد
صبا به بوی تو آرام جان مردم شد
بلی، خوشست نسیمی که آرمیده رسد
اگر صبا ز سر کوی او رسد، شاهی
نسیم روضه به جان ستم رسیده رسد
***
58
کسی کش مهر خوبان کار باشد
دلش با درد و محنت یار باشد
حدیث عاشقی، وانگه غم کار
خرد داند که دور از کار باشد
تن زارم مکش زان طره، ای باد
که مویی در رسن بسیار باشد
من از وی بر نخوردم، یا رب آن سرو
ز شاخ عمر برخوردار باشد
به رسوایی علم بردار، شاهی
که صبر و عاشقی دشوار باشد
***
59
مبارک، منزلی کان خانه را ماهی چنین باشد
همایون، کشوری کان عرصه را شاهی چنین باشد
یک امروزی عتاب آلوده دیدم روی او، مردم
کسی را جان کجا ماند، اگر ماهی چنین باشد؟
ز رنج و راحت گیتی، مرنجان دل، مشو خرم
که آئین جهان گاهی چنان گاهی چنین باشد
غمش تا یار من شد، روی در راه عدم کردم
خوشست آوارگی آن را که همراهی چنین باشد
به خنده گفت: شاهی، تیغ رانم بر سرت روزی
نیم نومید از این دولت، که ناگاهی چنین باشد
***
60
یار خط بر روی زیبا می کشد
سبزه بر گلبرگ رعنا می کشد
ماه را دامی ز عنبر می نهد
لاله را داغی ز سودا می کشد
سنبل از سودای مشکین کاکلش
طره ی شبرنگ در پا می کشد
در چمن سرو از فرودستان اوست
خویش را چندین چه بالا می کشد
ای ملامت گو، من و خاک درش
گر ترا خاطر به صحرا می کشد
می کشد پیکان ز دل، آه از جگر
شاهی از دست تو اینها می کشد
***
61
دل بی رخ تو جانب گلشن نمی کشد
خاطر به سوی لاله و سوسن نمی کشد
بخرام سوی باغ، که گل با وجود تو
خوبی نمی فروشد و دامن نمی کشد
ای بخت خواب رفته، کجایی، که در فراق
آن می کشم ز دوست که دشمن نمی کشد
آن را که در فراق کسی تیره گشت روز
در بزم عیش باده ی روشن نمی کشد
گر دست راحت است و گر خنجر ستم
شاهی ز اختیار تو گردن نمی کشد
***
62
باغ را باز مگر مژده ی گلریز آمد
که نسیم سحر از طرف چمن تیز آمد
توتیا رنگ غباری ز رهش پیدا شد
که صبا مشک فشان، غالیه آمیز آمد
نو نو اسباب طرب ساخته کن، کاندر باغ
گل نوخاسته و سبزه ی نوخیز آمد
باز عشق توام از صبر جدایی فرمود
باز بیمار مرا نوبت پرهیز آمد
جام شاهی که ز خون جگرش پر کردند
خوار منگر، که زلال طرب انگیز آمد
***
63
چمن سرسبز شد ساقی، گل و نرگس به باغ آمد
بده جامی، که دیگر باغ را چشم و چراغ آمد
چو بلبل با فغان، چون لاله در خون دلم، آری
از این گلشن نصیب عشقبازان درد و داغ آمد
تو کاندر پای دل خاری نداری، گشت بستان رو
من و کویش، که نتوان با دل غمگین به باغ آمد
دلم آشفته تر گشت از خط نوخیز او، گویی
دگر دیوانه را بوی بهار اندر دماغ آمد
به عشق نیکوان آسوده نتوان زیستن، شاهی
مباش ایمن، که چشم بد بر ایام فراغ آمد
***
64
چو شمشاد قدت در گلشن آمد
خلل در کار سرو و سوسن آمد
به یادت چشم از آن بر گل نهادم
که بوی یوسف از پیراهن آمد
ز تیرش سهم دادندی مرا خلق
سخن نشنیدم، آخر بر من آمد
پشیمان بود یار از خون عشاق
ولی بهر منش در گردن آمد
سزای دوستی دانست شاهی
که از کویت به کام دشمن آمد
***
65
چو ساقی آن قدح لاله گون بگرداند
دلم خیال لبش در درون بگرداند
صبا ز لعل تو تا غنچه را دهد بویی
هزار بار دلش را به خون بگرداند
به پیر عقل بگوئید، تا برای خدا
عنان ز صحبت اهل جنون بگرداند
گرفتم آنکه براند رقیب از در تو
دل مرا ز وفای تو چون بگرداند؟
ز لوح وصل چه خواند به بخت بد، شاهی
مگر نوشته ی گردون دون بگرداند
***
66
گر من از خاک درت رفتم، دل شیدا بماند
تن روان شد بر طریق عزم و جان آنجا بماند
من خود آواره شدم، لیکن دل درمانده را
پرسشی میکن، که در کویت تن تنها بماند
عاشقان را در غمت دل رفت و درد دل نرفت
خستگان را در فراقت سر شد و سودا بماند
ساربان بر قصد دوری می زند طبل رحیل
گو بران محمل، که ما را خاری اندر پا بماند
ای صبا، از روی یاری با رفیق ما بگوی
رو که شاهی را نظر بر صورت زیبا بماند
***
67
ما برفتیم و دل آواره در کویت بماند
جان نماند از عشق و در دل حسرت رویت بماند
جان در این طوفان غم بر باد شد، لیکن خوشم
کز تن خاکی غباری بر سر کویت بماند
شمع وار از جمع رندان رفتی و سوزت نرفت
همچو گل دامن کشان بگذشتی و بویت بماند
ما خود از خاک درت رفتیم، لیکن گاهگاه
پرسشی میکن دل ما را، که پهلویت بماند
از تن شاهی خیالی هم نماند از غم، ولی
همچنان در دل خیال قد دلجویت بماند
***
68
یار با ما چنانکه بود، نماند
به من مهربان که بود، نماند
دل بر آن آشنا که بود، برفت
سر بر آن آستان که بود، نماند
لطف هر دم که مینمود، گذشت
پرسش هر زمان که بود، نماند
هر دمش سوی من به گوشه ی چشم
عشوه های نهان که بود، نماند
چه در آن کوی مانده ای، شاهی
یار چون برهمان که بود، نماند
***
69
تا بر گل تو جعد گره گیر بسته اند
در گردنم ز زلف تو زنجیر بسته اند
از تنگنای عشق تو جستن ره خلاص
مشکل توان که رخنه ی تدبیر بسته اند
قومی که می دهند نشان از تو، غافلند
کاهل وقوف را دم تقریر بسته اند
منبعد، ما و ناله و فریاد چون جرس
زین همرهان که بار به شبگیر بسته اند
شاهی به دام زلف تو زان رو اسیر ماند
کش دست و پا به رشته ی تقدیر بسته اند
***
70
ای بی خبر از گریه ی خونین جگری چند
باز آی، که در پای تو ریزم گهری چند
سوز دل عشاق چه دانند که چونست
بگریخته از داغ بلا بی جگری چند
چون لاله به داغ دل و خوناب جگر باش
ای چشم چو نرگس همه برسیم و زری چند
با هر خس و خاری منشین ای گل رعنا
کز باد صبا دوش شنیدم خبری چند
مائیم طریق خرد از دست نهاده
وارسته به اقبال تو از درد سری چند
گفنی: چه کسانند اسیران ره عشق
ماتم زده ی سوخته ی دربدری چند
شاهی سفر عشق به غفلت نتوان رفت
هشدار، که این مرحله دارد خطری چند
***
71
جان به یاد تو یاد کس نکند
دل ز غم خوردن تو بس نکند
به فراق تو خو کنم ناچار
بختم ار با تو همنفس نکند
اگر این بار جان برم ز غمت
دگرم عاشقی هوس نکند
دل که بگریخت زان شکنجه ی زلف
تا عدم روی باز پس نکند
یار ما تند می رود، چه کنم
گر نگاهی ز پیش و پس نکند
راندی از کوی خویش، شاهی را
آنچه کردی تو هیچکس نکند
***
72
بیدلان کوی تو مقام کنند
با غمت ترک ننگ و نام کنند
نازنینان شهر، هر روزی
فتنه از نرگس تو وام کنند
من که خوارم به کوی تو چه عجب
بیکسان را چه احترام کنند؟
غمزه ها را به قصد جان مفرست
باش تا کار دل تمام کنند
تو نه رندی نه زاهدی شاهی
می نگوئی تو را چه نام کنند
***
73
عید شد، خوبان به عزم مجلس و می می روند
دردمندان راه می پرسند و ای پی می روند
گر بگشتی می رود، تنها خوشست آن آفتاب
قاصد جان من اند آنها که با وی می روند
چون گل و سنبل پریرویان ز آب و تاب می
طره ها آشفته و رخساره در خوی می روند
آنکه می رفتند با تکبیر و قامت، این زمان
با نوای ارغنون و ناله ی نی می روند
می رود شاهی ز کویت از دم سرد رقیب
بلبلان از بوستان در موسم دی می روند
***
74
فصل نوروز است و خلقی سوی صحرا می روند
بی نصیب آنانکه در می قول مطرب نشنوند
رخ نمودی، مردمان را چشم بر ابروی تست
عید شد، باریک بینان دیده بر ماه نوند
من که در شبهای محنت سوختم، زانم چه سود
کاین بتان خورشید رخسارند یا مه پرتوند
می رود خلقی به استقبال، کامد گل به باغ
تو بمان باقی، کزین بسیار آیند و روند
پندگویان شاهی درمانده را دل میدهند
حال او دانند اگر روزی چنین بیدل شوند
***
75
به زنجیر زلفت دل ماست در بند
ز سر رشته ی عقل بگسسته پیوند
رقیبا، مران از در دوست ما را
که بینند سگ را بروی خداوند
به توبه مکن دعوت ای شیخ ما را
که ما اول از عهد خوردیم سوگند
شناسیم قدر سگان درش را
که ما هم در آن کو دویدیم یک چند
رقیب ستمکاره بر جان شاهی
جف می پسندد، خدایا تو مپسند
***
76
پیکان غمزه را چو بتان آب می دهند
اول نشان به سینه ی احباب می دهند
خاک رهش به مردم آسوده کی رسد
کاین توتیا به دیده ی بیخواب می دهند
سیلی میان هر مژه ما را ز روی تست
صد خار را ز بهر گلی آب می دهند
مژگان تو که یاری آن چشم می کنند
تیغی کشیده در کف قصاب می دهند
شاهی به مجلس غم از آن می رود ز دست
کش ساقیان دیده می ناب می دهند
***
77
وقت گل، خوبان چو بزم عیش در صحرا نهند
عاشقان را تازه داغی بر دل شیدا نهند
نازنین را عشق ورزیدن نزیبد، جان من
شیر مردان بلاکش پا در این غوغا نهند
دیده ی نااهل باشد بر چنان رویی دریغ
آه اگر آئینه پیش چشم نابینا نهند
با چنان لبهای میگون، پای در میخانه نه
تا ز بیهوشی حریفان سر به جای پا نهند
از ملامت سوخت شاهی، کاین ستمگر دوستان
هرکه را زخمی رسد، داغیش بر بالا نهند
***
78
خوبرویان چو خدنگ نظری بگشایند
به سر هر مژه خون از جگری بگشایند
پرده دار حرم از دردکشان فارغ و ما
چشم بنهاده که از غیب دری بگشایند
ناامیدی بر ارباب طریقت کفر است
گر دری بسته شد ای دل، دگری بگشایند
گر نه از نسخه ی حسنت ورقی می طلبند
دفتر گل ز چه رو هر سحری بگشایند؟
شاهی اندیشه ی آن زلف مکن بیش، که آن
نیست رازی که به هر بی خبری بگشایند
***
79
سرو تو مگر ز پا نشیند
کاین دل نفسی بجا نشیند
من بودم و دل، تو بردی آن نیز
خود گو که غمت کجا نشیند؟
هرکس که شبی نشست با تو
بسیار به روز ما نشیند
گردی که ز کوی دوست خیزد
بر دیده چو توتیا نشیند
شاهی سگ یار با تو ننشست
کس با چو تویی چرا نشیند؟
***
80
بتان که شیوه ی جور و ستیز می جویند
ز بهر کشتن ما تیغ تیز می جویند
دلی که می شود از درد عشق سرگردان
در آن دو سلسله ی مشکبیز می جویند
چو تو کرشمه کنان می رسی، دگر خوبان
ز شرم روی تو راه گریز می جویند
کسان که طره ی شمشاد می زنند گره
هلاک فاخته ی صبح خیز می جویند
به تیغ هجر تو شاهی نه آن شهید بلاست
که خون او به گه رستخیز می جویند
***
81
رفتیم، اگرچه دل به غمت دردمند بود
در چین طره ی تو اسیر کمند بود
بلبل به آه و ناله چمن را وداع کرد
کان بزم را ترانه ی او ناپسند بود
دشوار می نمود سفر با فراغ بال
چون مرغ دل به دام کسی پای بند بود
القصه، در فراق سرآمد شمار عمر
سرمایه ی وصال که داند که چند بود
راضی نشد که تکیه زند بر سریر ملک
درویش را که پایه ی همت بلند بود
خوش کردی ای رقیب، که آتش زدی به دل
کاین داغ بر جراحت ما سودمند بود
شاهی به هیچ روی ز تاب غمت نجست
عمری اگرچه بر سر آتش سپند بود
***
82
شبی که کوی تو ما را مقام خواهد بود
زمانه تابع و گردون به کام خواهد بود
زوال دولت پیر مغان مجو ای شیخ
که ظل عالی او مستدام خواهد بود
همه بضاعت خود عرضه می کنند آنجا
قبول حضرت او تا کدام خواهد بود
کنون که جان جهانی، کرشمه ای میکن
مگو که دولت خوبی مدام خواهد بود
سریر سلطنت ارجا دهند شاهی را
سگان آن سر کو را غلام خواهد بود
***
83
آن یار خشم رفته که با ما به جنگ بود
دی سنبلش ز تاب می آشفته رنگ بود
ای واعظ، ار حدیث تو ننشست در ضمیر
عیبم مکن، که گوش بر آواز چنگ بود
عمری چو خاک، بر سر کویت شدم مقیم
آخر ز رهگذار تو بادم به چنگ بود
فرهاد را ز میوه ی شیرین، حلاوتی
روزی نشد که لایق دیوانه سنگ بود
تیغ از چه بود بر صف دلها کشیدنت؟
با لشکر شکسته چه حاجت به جنگ بود؟
شاهی سیاه نامه شد و رند و عشقباز
بگذاشت نام زهد ریایی که ننگ بود
***
84
عمری دهان تنگ توام در خیال بود
جان رمیده را همه فکر محال بود
رفت آنکه در مسائل عشق و رموز شوق
زابرو و غمزه با تو جواب و سؤال بود
گفتم: رسد میان توام باز در کنار
گفتا: برو که آنچه تو دیدی خیال بود
شرم آیدم که سجده برد پیش پای کس
آن سر که سالها به رهت پایمال بود
آشفته رفت گفته ی شاهی در این غزل
آری، به فکر زلف تو شوریده حال بود
***
85
رفت آنکه به وصل تو مرا دسترسی بود
وین دلشده در خیل سگان تو کسی بود
آن غمزه به خون دل ما چشم سیه کرد
ورنه به کمند تو گرفتار بسی بود
آمد گل و هر مرغ هوای چمنی کرد
آزاد نگشت آنکه اسیر قفسی بود
عشق آمد و سودای گل و لاله ز سر رفت
زان شعله به تاراج شد ار خار و خسی بود
در عشق توام اشک به خون داد گواهی
هم ناله، که در واقعه فریاد رسی بود
وقتی به هوس خواستمی بوی تو از باد
آنها همه گوئی که هوی و هوسی بود
شاهی که به هجران تو از ناله فروماند
بیچاره سگ کوی تو را همنفسی بود
***
86
عید است و خلقی هر طرف، دامنکشان با یار خود
مسکین من بی صبر و دل، حیران شده در کار خود
هم مرغ نالان در چمن، هم گل دریده پیرهن
هرکس به یاری در سخن، من با دل افگار خود
عقلم که بودی رهنمون، خندید بر اهل جنون
من نیز می خندم کنون، بر عقل دعوی دار خود
گر راز دل ننهفتمی، در خاک و خون کی خفتمی
هم با طبیبی گفتمی، حال دل بیمار خود
در جان درون آن تند خو، دایم به دل در گفتگو
بیچاره من محروم از او، چون دیده از دیدار خود
تو همچو گل دامنکشان، رفته به گشت بوستان
پیش تو مسکین باغبان، شرمند از گلزار خود
شاهی ز خوبان زد نفس، افتاد در دام هوس
چون عندلیبان قفس، درمانده از گفتار خود
***
87
سوی باغ آن سرو بالا می رود
باز کار فتنه بالا می رود
جان من، هرگه که جایی می روی
عاشقان را دل به صد جا می رود
چون دلم خون می کنی بشتاب از آنک
روزگار از پهلوی ما می رود
هست گلگون سرشکم گرم رو
در پیت میرانمش تا می رود
گفتمش جان داد شاهی بی تو، گفت:
بحث در خضر و مسیحا می رود
***
88
بی لبت هر دم ز چشم درفشان خون می رود
پاره های دل ز راه دیده بیرون می رود
یک شب ای شمع بتان، در کنج تاریک من آی
تا ببینی حال تنها ماندگان چون می رود
خون که از زخمی رود، داغش نهی بازایستد
دل که صد جا داغ کردم، همچنان خون می رود
باغبان از گفتگوی غنچه گو لب بسته دار
بلبلان را چون سخن زان لعل میگون می رود
گفته ای: فریاد شاهی کم نگشت از کوی ما
آری آری، دل به کار عشق اکنون می رود
***
89
گر به عمری ز من دلشده ات یاد آید
جان محنت زده از بند غم آزاد آید
دی صبا بوی تو آورد و به جان زد آتش
ترسم این شعله زیادت شود ار باد آید
روزها رفت و دلت بر من غمدیده نسوخت
گرچه از ناله من سنگ به فریاد آید
جان من، جانب احباب فراموش مکن
زود باشد که سخنهای منت یاد آید
دل نه منزلگه سطان خیال است، که او
میهمانیست که در کشور آباد آید
بلبل دلشده گر ناله کند، عیب مکن
در دیاری که نسیم گل و شمشاد آید
هیچ شک نیست که از پای درآید شاهی
چشم خونریز تو گر بر سر بیداد آید
***
90
باغ را چون گل رعنا ز سفر باز آید
عالمی را هوس رفته ز سر باز آید
گفتمش: عاقبت از مهر تو باز آرم دل
زیر لب خنده زنان گفت: اگر باز آید
گل بدینگونه که از شرم تو بگریخت ز باغ
شوخ چشمی بود ار سال دگر باز آید
آخر ای جان که هوس میکندت آن سر کو
باش تا از دل آواره خبر باز آید
یار بگذشت و مرا دیده چو نرگس بر راه
به امیدی که از این راهگذر باز آید
گر از این سوی وزد باد عنایت ناگاه
کشتی بخت ز گرداب خطر باز آید
شاهی، ار باز قدم رنجه کند بخت بلند
ناگهان شاهد مقصود ز در باز آید
***
91
نصیب من ز تو گر درد و آه می آید
خوشم که یاد منت گاهگاه می آید
تو می روی و ز هر جانبی خلایق شهر
پی نظاره شتابان که: شاه می آید
غبار کوی تو در چشم دیده ام، زانست
که سرمه در نظرم خاک راه می آید
نیاز من به چه در معرض قبول افتد
به ملتی که عبادت گناه می آید
ز اشک خویش شکایت کجا برد شاهی
چو آب تیره اش از پیشگاه می آید
***
92
زلف تو سراسر شکن و تاب نماید
لعل تو لبالب شکر ناب نماید
چشم تو محالست که بر حال من افتد
بختم مگر این واقعه در خواب نماید
طراری آن طره ز رخسار تو پیداست
هرجا که رود دزد به مهتاب نماید
در شیشه صافی بنگر باده ی رنگین
چون عکس گل و لاله که در آب نماید
شبها که بغلتد به سر کوی تو شاهی
خار و خسکش بستر سنجاب نماید
***
93
چو دل چوگان زلفت در نظر دید
پریشان گشت و حال خود دگر دید
غمت صد رخنه در جان کرد ما را
مگر دیوار ما کوتاهتر دید
تو را در رهگذر ناگاه دیدم
دلم چندین بلا زان رهگذر دید
دل از کویت نگردد گرد کعبه
که گر دید آبرو، زین خاک در دید
صبا از چین زلفت شمه ای گفت
وز این غم نافه را خون در جگر دید
دلم زین بوستان با خار از آن ساخت
که از گل بوی کردن دردسر دید
چو لاله داغ بر دل ماند شاهی
تو را تا سبزه بر گلهای تر دید
***
94
با روی تو از سمن که گوید؟
با کوی تو از چمن که گوید؟
جایی که تو زلف و رخ نمائی
از سنبل و نسترن که گوید؟
با لعل تو غنچه لب فروبست
پیش تو از آن دهن که گوید؟
درد همه پیش یار گفتند
من خود چه کسم؟ ز من که گوید؟
گر باد صبا نیاید از دوست
رازی به هر انجمن که گوید؟
گفتی: غم او مگوی با دل
این با دل خویشتن که گوید؟
از غم چو زر است روی شاهی
با آن بت سیمتن که گوید؟
***
95
دل که پیش تو راز می گوید
غم دیرینه باز می گوید
عقل سودای زلف خوبان را
فکر دور و دراز می گوید
مگر استاد جور پیشه ترا
همه تعلیم ناز می گوید
شمع می گوید از رخت سخنی
سخن جانگداز می گوید
گفت شاهی به گوش جان بشنو
که ز روی نیاز می گوید
***
96
ای فتنه را دو نرگس شوخ تو رازدار
من بهر محنتم، دگران را به نازدار
جانا تو نازنینی و خلقی نیازمند
چشمی به ناز جانب اهل نیازدار
از نقش کائنات مبین جز خیال دوست
یعنی ز غیر، دیده ی غیرت فرازدار
تر شد بساط هر چمن از گریه های ابر
با غنچه گو که لب به شکر خنده بازدار
شاهی، به جد و جهد چو کاری نساختی
بنشین و دیده بر کرم کارساز دار
***
97
ای به لطف از آب حیوان پاکتر
قدت از سرو روان چالاکتر
با که گویم درد خود، کز عشق اوست
هر کرا بینم، ز من غمناکتر
بی رخت چون لاله داغم بر دلست
سینه ام از دامن گل چاکتر
لعلت از خونم ندارد هیچ باک
نرگس شوخت از آن بی باکتر
هست شاهی در طریقت خاک راه
لیک در کوی تو چیزی خاکتر
***
98
ای هردم از جفای تو دل را غمی دگر
عالم ز تو خراب و تو در عالمی دگر
ایندم که در رکاب توام، خون من بریز
ترسم که عمر امان ندهد تا دمی دگر
تیری زدی و ریش دل آسوده شد ز درد
هان! ای طبیب خسته دلان، مرهمی دگر
بلبل ز شوق نعره زنان در حریم باغ
گل هر زمان به مجلس نامحرمی دگر
شاهی، ز گریه سیل بر این آب و گل مریز
کاین خانه پست می شود از شبنمی دگر
***
99
سرو ما را هر زمان دل می کشد سوی دگر
چون گل رعنا که دارد هر طرف روی دگر
هرکه دارد روی دل در قبله ی دیدار او
سهو باشد سجده در محراب ابروی دگر
در طریق دوستی، ثابت قدم چون خاک باش
چون صبا تا چند هر دم بر سر کوی دگر
جان بیمار مرا تاب شکیبایی نماند
ای طبیب، ار عاقلی، جز صبر داروی دگر
پند گویا، بیش از اینم در صف طاعت مخوان
زشت باشد روی در محراب و دل سوی دگر
موسم نوروز و من در کنج تنهایی اسیر
هرکسی در سایه ی سرو و لب جوی دگر
گر دل شاهی به دشنامی بجوئی دور نیست
زانکه همچون او نمی بینم دعا گوی دگر
***
100
نه کنج وصل تمنا کنم نه گنج حضور
خوشم به خواری هجر و نگاه دورادور
به گرد کوی تو گشتن هلاک جان منست
چو پر گشودن پروانه در حوالی نور
تنم چو موی شده، زرد و زار و نالانم
ز تاب حادثه، همچون بریشم طنبور
به سعی پیش تو قدری نیافتم، چکنم
که شرمسارم از این گفتگوی نامقدور
سروش غیب به شاهی خطاب کرد مرا
به بندگی تو در شهر تا شدم مشهور
***
101
ای سر زلف تو را دلهای مشتاقان اسیر
هرگزت نگذشت یاد دردمندان در ضمیر
من گرفتارم، به جرم عشق بردارم کنید
تا به کوی دوست، دشمن بیندم با دار و گیر
گر مه روی تو روزی بنگرد بالای بام
دیگر از خجلت نیاید شاه انجم بر سریر
عالمی بیدل شدند از تیر مژگانت، چنانک
در همه شهر این زمان یک دل نمی یابد به تیر
گر بریزی خون شاهی ورببخشی، حاکمی
توشه فرمانروا، من بنده ی فرمان پذیر
***
102
سفر گزیدم و داغ تو بر دلست هنوز
جهان بگشتم و کوی تو منزلست هنوز
چه سود همچو صبا عرصه ی جهان گشتن
چو دل به سرو بلند تو مایلست هنوز
تو ای رفیق که آسوده ای، قدم بردار
کز آب دیده مرا پای در گلست هنوز
به گریه گفتمش: از حال من مشو غافل
به خنده گفت که: بیچاره غافلست هنوز
طریق عشق، به ناموس می رود شاهی
پیاله ای دو سه دیگر، که عاقلست هنوز
***
103
عید شد، ما را دل دیوانه زندانی هنوز
گل شکفت از گریه، چشمم ابر نیسانی هنوز
سبزه ی تر خاست زان لبها و من رفتم ز هوش
ناچشیده جرعه ای زان راح ریحانی هنوز
گر بدانی سوز من، رحم آیدت بر روز من
جان من، آگه نئی زین محنت جانی هنوز
گریه های گرم بین ابر بهاری را به باغ
گل به رویش خنده ای ناکرده پنهانی هنوز
گفته ای: دانسته ام شاهی گدای کوی ماست
عمر اگر باقی بود زین بهترش دانی هنوز
***
104
غم روی تو دارد دل، همین بس
نخواهد کرد از فکر چنین بس
دل و جان و خرد بردی و اکنون
سری مانده است ما را بر زمین بس
اگر بیند تو را با زلف پرچین
کند صورتگری نقاش چین بس
سگ کوی خودم خواندی، عفا الله
اگر من آدمی باشم، همین بس
دلی کز دولت وصل است مغرور
چو هجرانش بلایی در کمین بس
برای جیب گل، از گرد راهش
صبا را شمه ای در آستین بس
تو با گل جام گیر و شاد بنشین
که شاهی را غم آن نازنین بس
***
105
ای دوست، شبی به کوی ما باش
درد دل ریش را دوا باش
ایام وصال، خوش زمانی است
گو محنت هجر در قفا باش
دادم دل و جان به عذرخواهی
بر خاک درش، نگفت شا باش
ای زاهد شهر، ما و کویش
جنات نعیم گو تو را باش
شاهی، همه عمر می کشیدی
روزی دو سه نیز پارسا باش
***
106
در این گلشن چه سازد بلبل از زاری و فریادش
چو سوی عاشقان میلی ندارد سرو آزادش
خوش است این باغ رنگین، لیک نتوان دل در او بستن
که بوی آشنایی نیست در نسرین و شمشادش
چنین کان غمزه را تعلیم شوخی می دهد چشمت
بگو: آتش به عالم زن، که استاد است استادش
اگر مجنون به درد و داغ عشق افتاد یکچندی
ولی در عاشقی هرگز چنین کاری نیفتادش
گر آب چشم و آه آتشینی بود شاهی را
کنون خاک است و در کوی تو هر سو می برد بادش
***
107
دلم که چشم تو هر لحظه می زند تیرش
ز پای صبر درافتاد، دست میگیرش
بسی بلاست که تدبیر آن توان کردن
بلای غمزه ی توست آنکه نیست تدبیرش
کسی که زلف تو بیند به خواب در شب تار
علی الصباع پریشانیست تعبیرش
دلم ز عشق تو دیوانه شد، اشارت کن
به زلف خویش، که او در کشد به زنجیرش
روان برای تو شاهی فدا کند جان را
اگر ز گوشه ی غمزه تو می زنی تیرش
***
108
گل نوآمد هرکس به عیش و عشرت خویش
من و عقوبت هجران و کنج محنت خویش
بلا و درد تو ما را نصیب شد، چه کنیم
نه عاقلست که راضی نشد به قسمت خویش
زمانی از سر این خسته پا کشیده مدار
که می بریم از این آستانه زحمت خویش
به داغ دوری اگر مبتلا شدیم، سزاست
چو روز وصل نگفتیم شکر نعمت خویش
قدم به کوی وفا مردوار نه، شاهی
که پیر عشق روان کرد با تو همت خویش
***
109
هرکس گرفته دامن سرو بلند خویش
مائیم و گوشه ای و دل دردمند خویش
زاهد به کوی عافیتم می نمود راه
روی تو دید، گشت پشیمان ز پند خویش
تا نیشکر شکسته نشد کام از او نیافت
در وی کسی رسد که برآید ز بند خویش
در راه انتظار تو چشمم سفید شد
آخر غباری از ره سم سمند خویش
شاهی غلام توست، ز کوی خودش مران
خنجر مکش بر آهوی سر در کمند خویش
***
110
هرکسی پهلوی یاری به هوای دل خویش
ما گرفتار به داغ دل بیحاصل خویش
چند بینم سوی خوبان و دل از دست دهم
وقت آنست که دستی بنهم بر دل خویش
روزگاری سر من خاک درت منزل داشت
گر بود عمر، رسم باز به سر منزل خویش
کارم از زلف تو درهم شد و مشکل اینست
که گشادن نتوان پیش کسی مشکل خویش
دل ز اندیشه ی تو باز نیاید به جفا
تو و بیداد و من و آرزوی باطل خویش
دم آخر سوی ما بین، که شهیدان تو را
شرط باشد بحلی خواستن از قاتل خویش
شاهی، افتاده به خاک در او خوش می باش
سگ کوئی، که دهد جای تو در محفل خویش
***
111
هرکه کوی تو ساخت مسکن خویش
خون خود می کند به گردن خویش
دانه ی خال پیش رخ بنمای
تا گل آتش زند به خرمن خویش
شمع، پروانه را بسوخت، ولیک
زود بریان شود به روغن خویش
تا گل از باد صبح بوی تو یافت
جامه ها پاره کرد بر تن خویش
گر دلم چاک دامن افتاده است
خوشم از چشم پاکدامن خویش
هست شاهی ز آستان تو دور
مرغ آواره از نشیمن خویش
***
112
پرده بگشا ز روی چون مه خویش
که به جانم ز بخت گمره خویش
می کشد سرو، پیش بالایت
شرمساری ز قد کوته خویش
می نوازم چو چنگ در بر خود
که فراموش می کنم ره خویش
واعظا، ما و ناله ی دف و نی
تو و گفتار ناموجه خویش
شاهی از بندگان توست، از او
وا مگیر التفات گه گه خویش
***
113
کنون که موسم عیش است و باده ی گلرنگ
چو عندلیب غزلخوان به باغ کن آهنگ
زمان سرخوشی آمد، پیاله پرمیدار
که لاله ساغر خالی همی زند بر سنگ
ز عشق گفتمت ای دل، که خون شوی آخر
به روزگار سخنهای من برآرد رنگ
اگر به باغ روم بی تو، گوشه ای گیرم
چو غنچه سر به گریبان کشیده با دل تنگ
روان باخبران پایمال حادثه شد
هنوز غمزه ی خونریز یار بر سر جنگ
رفیق می نپذیرد نیاز من از عار
فرشته می ننویسد گناه من از ننگ
دو روزه مهلت باقی به عیش ده شاهی
چو عمر بی لب ساغر گذشت و گیسوی چنگ
***
114
من که چون شمع از غمت باسوز دل در خنده ام
نیست تدبیری به غیر از سوختن تا زنده ام
همچو مجمر، سینه ای پر آتش و انفاس خوش
همچو ساغر، با دل پرخون و لب پرخنده ام
گر به شمشیر سیاست می نوازی، حاکمی
ور به تشریف غلامی می پذیری، بنده ام
در هوایت برگ عیشم همچو گل بر باد شد
وین زمان عمری است تا از خان و مان برکنده ام
تیغ تو سر در نمی آرد به خونم، لیک من
خویشتن را در میان کشتگان افکنده ام
یک شب از فریاد من خوابی به آسایش نکرد
روزها شد کز سگ کویش بدین شرمنده ام
گفته ای: شاهی نمی میرد چو شمع از تاب غم
من به سوز عشق بریانم، از آن تابنده ام
***
115
اگرچه خاک درت ز آب دیده گل کردم
خوشم که سینه به داغ تو متصل کردم
زمانه روزی من کرد گریه های فراق
ز بسکه خنده بر افتادگان دل کردم
دلم که لاف صبوری زدی به اول کار
به پیش روی تواش بارها خجل کردم
به شکر آنکه گه کشتنم نمودی روی
سگان کوی تو را خون خود بحل کردم
سرای دیده ی شاهی نه جای هر صنمی است
کش از خیال تو بتخانه ی چگل کردم
***
116
ای خسته ز تو روان مردم
چشم تو بلای جان مردم
از سیل دو چشم من به کویت
ویران شده خان و مان مردم
نا رفته سمند او به جولان
از دست بشد عنان مردم
از خیل سگان او شو ای دل
خود را بنما میان مردم
شاهی، ز غمش دهان چه بندی
افتاد چو در زبان مردم
***
117
به یک کرشمه که بر جان زدی، ز دست شدم
دگر شراب مده ساقیا، که مست شدم
ره صلاح چه پویم، چو عشق ورزیدم؟
به قبله روی چه آرم، چو بت پرست شدم؟
میان مردم از آنرو بلند شد نامم
که زیر پای سگان چو خاک پست شدم
سرم به حلقه ی روحانیان فرو ناید
کمند زلف تو دیدم که پای بست شدم
شکسته بسته بود گفتگوی من، شاهی
چنین که بسته ی آن زلف پرشکست شدم
***
118
چو نتوانم که در خیل غلامانت کمر بندم
روم در کنج محنت در بروی خویش دربندم
من آن صیدم کز آهوی تو در دل تیرها دارم
گرم دولت بود، خود را به فتراک تو بربندم
ز ضعف دل چو سویت می فرستم نامه، می خواهم
که روزی خویش را بر بال مرغ نامه بر بندم
ترا کز عشق سوزی نیست، سرو و گل تماشا کن
مرا باری نماند آن دل که بر یار دگر بندم
فدای تیغ جانان کن سر سودا زده، شاهی
که می خواهم که با او عهد و پیمانی ز سر بندم
***
119
مهی شد کان رخ زیبا ندیدم
نشانی زان گل رعنا ندیدم
شبی دیدم سر خود پیش پایت
ز شادی پیش زیر پا ندیدم
تو تا ننمودی آن رخ، بودم آزاد
تو را دیدم، دگر خود را ندیدم
شدم خاموش در وصف دهانت
که از تنگی سخن را جا ندیدم
چه افتادت به عشق این بار، شاهی؟
تو را هرگز چنین رسوا ندیدم
***
120
خوش آن شب کان مه رخسار و زلف پرشکن دیدم
بهار عارضش را سبزه بر گرد سمن دیدم
بر این جان بلاکش، کس نکردست آنچه من کردم
از این چشم سیه رو، کس مبیناد آنچه من دیدم
غبار کوی او را می شنیدم کحل بینایی
بحمدالله نمردم تا به چشم خویشتن دیدم
نیامد خوشگوارم شربت عیشی در این مجلس
که چون گل عاقبت بگریستم چندانکه خندیدم
مگو: شاهی غم دل با دهان او چرا گفتی
نیاز خویش کردم عرضه، چون جای سخن دیدم
***
121
من ار پیش یار آبرویی ندارم
ز خاک درش ره به سویی ندارم
به زندان دوری بسازم ضروری
چو از گلشن وصل بویی ندارم
ببخشای اگر پیش راهت نهم روی
که جای دگر راه و رویی ندارم
ز خار غمم خسته چون بلبل دی
از آن با گلی گفتگویی ندارم
مگو عاقبت خون شاهی بریزم
که من خود جز این آرزویی ندارم
***
122
هر زمان از بیخودی خواهم که آن رو بنگرم
چون رسم نزدیک نتوانم که آنسو بنگرم
در سجود افتم چو بینم قبله ی دیدار او
رخ نهم بر خاک کان محراب ابرو بنگرم
هرکجا روی نکو یابم نشان، آنجا روم
وندر آن صورت تو را بینم، چو نیکو بنگرم
آنکه پهلو می زند ابروی او با ماه نو
تا کیش با دیگران پهلو به پهلو بنگرم
حدّ شاهی نیست بر خاک درش ره یافتن
من همان بهتر که از دور آن سر کو بنگرم
***
123
خوش آن عیدی که اول دیده بر روی تو اندازم
ز ماه نو نظر بر طاق ابروی تو اندازم
چو باد افتان و خیزان هر طرف سرگشته ی آنم
که گردم خاک و خود را بر سر کوی تو اندازم
چه حاصل زانکه آیم بگذرم هر ساعت از پیشت
چو نتوانم که از حیرت نظر سوی تو اندازم
چو ماه نو شد از غم پهلویم، در اشتیاق آن
که خود را در نماز عید پهلوی تو اندازم
ز دود دل سیه شد نامه ی شاهی، نه از خطت
چو خود سوزم، چه تهمت بر خم موی تو اندازم
***
124
هر شب از مستی به سوی خانه ره گم می کنم
نقد هستی وقف بر خمخانه و خم می کنم
هر شب از سوز درون بر حال بیماری خود
گاه می گریم چو شمع و گه تبسم می کنم
می کنم هر لحظه در پیش سگانت جای خویش
خودنمائی بین که من در پیش مردم می کنم
خواهم اندر پایت افتم، دامنت گیرم به دست
چون تو را دیدم، ز شادی دست و پا گم می کنم
گفته ای: شاهی، بر این در کیست با چندین فغان
داد خواهم، بر در سلطان تظلم می کنم
***
125
با تو عمری شد که لاف دوستداری می زنم
لاجرم اکنون ز هجرانت به کام دشمنم
غنچه وار از دست دل خواهم گریبان چاک زد
چند سوزم لب به مهر و شعله در پیراهنم
گفته ای: خون ریزمت دست ار به دامانم زنی
گر میسر می شود این کار، دستی می زنم
تیغ آن قصاب را از خون من عار است و من
همچنان خود را میان کشتگان می افکنم
آه درد آلود شاهی قصه ی دل باز گفت
از کباب من حکایت کرد و دود روزنم
***
126
چمن بشکفت و سبزه خط کشید و سرو بالا هم
مرا تنگ آمده بی او دلی از باغ و صحرا هم
چو حال دردمندان عرضه داری ای صبا پیشش
در آن حضرت به گستاخی درودی گوی از ما هم
اجل از آستانت می کشد رختم در آن عالم
بحمدالله که با داغ توام اینجا و آنجا هم
تویی کز جام وصلش جرعه ای داری، غنیمت دان
خوش آن روزی که این دولت میسر بود ما را هم
به صوت بلبلان شاهی، نوای ناله افزون کن
که خوش باشد دو عاشق را حدیث درد دل با هم
***
127
ای در غم تو حاصل من درد و، داغ هم
آشفته دل ز فتنه ی زلفت، دماغ هم
یکشب، ز چهره مجلس ما را فروغ ده
تا شمع گوشه ای بنشیند، چراغ هم
سودای کویت از سر من می برد برون
گلگشت بوستان و تماشای باغ هم
ویرانه ایست گلشن عیشم، که هیچ گه
بلبل به دان طرف نپرد، بلکه زاغ هم
شاهی که بی فروغ رخت سوخت همچو شمع
دارد غم تو وز همه عالم فراغ هم
***
128
هرشب به دل حکایت خود در میان نهم
دل را ز سوز عشق تو داغ نهان نهم
روزم چو راه نیست در آن کوی، هر شبی
آیم رخ نیاز بر آن آستان نهم
نه قوتی که آیم از این ورطه برکنار
نه محرمی که راز دلی در میان نهم
بگشای لب به پرسش من، کز غمت مرا
نزدیک شد که مهر ابد بر دهان نهم
با عاشقی که شرح دهم داستان خویش
صد داغ تازه بر دل آن ناتوان نهم
چون گل مخند در رخ هرکس، که ناگهان
همچون صبا ز دست تو سر در جهان نهم
شاهی حکایت از لب لعل تو می کند
طوطی کجاست تا شکرش در دهان نهم
***
129
بر بوی تو هر روز به گشت چمن آیم
گریان به تماشاگه سرو و سمن آیم
چون غنچه دلی دارم از اندوه تو پرخون
عیبم مکن ار چاکزده پیرهن آیم
درمانده شد از ناله ی من خلق، که هر روز
گویند میا بر سر این کوی و من آیم
یا رب ز چنین باده ی پرذوق که خوردم
روزی مکن آن روز که با خویشتن آیم
عشق تو به دیوانگیم نام برآورد
تا در خم آن سلسله ی پرشکن آیم
من طوطی قدسم، به قفس مانده گرفتار
کو آینه ی روی تو تا در سخن آیم
دیگر به فریبی نروم همره شاهی
از بادیه ی عشق تو گر با وطن آیم
***
130
تو شهریار جهان، ما غریب شهر توایم
وطن گذاشته، بی خانمان ز بهر توایم
دوای دل نشود نوش جام جم ما را
که ناز پرور پیمانه های زهر توایم
ز لطف بر سر ما دست رحمتی می نه
که پایمال حوادث ز تاب قهر توایم
چو لاله، داغ دل از نوبهار عارض تو
چو غنچه، خون جگر از لعل نوش بهر توایم
شد از وفای تو مشهور عالمی شاهی
بس است شهرت ما، کز سگان شهر توایم
***
131
ما دل به چین زلف دلارام بسته ایم
در باده ی لبش طمع خام بسته ایم
آخر توان به کعبه ی کویش طواف کرد
چون عزم جزم کرده و احرام بسته ایم
دعوی زهد کرده به دوران حسن او
تهمت نگر که بر دل بدنام بسته ایم
ای مرغ بوستان، تو و نوروز و نوبهار
پرواز ما مجوی، که در دام بسته ایم
گفتی: چراست شاهی از این آستانه دور
ما دیده از رخ تو به ناکام بسته ایم
***
132
ما جان به تمنای تو در بیم نهادیم
چون تیغ کشیدی، سر تسلیم نهادیم
پیکان تو چون از دل مجروح کشیدیم
صد بوسه بر آن از پی تعظیم نهادیم
ز استاد ازل عشق بتان یاد گرفتیم
انگشت چو بر تخته ی تعلیم نهادیم
از فکر جهان فارغ و آزاد نشستیم
تا پای در این ورطه ی پر بیم نهادیم
هرچند دو نیم است ز هجرت دل شاهی
باز آی که ما جمله به یک نیم نهادیم
***
133
دلا ز عشق بتان چند یار غم باشیم
کجاست می که دمی غمگسار هم باشیم
به سوز عشق تو گشتیم سربلند، آری
سگ توئیم، به داغ تو محترم باشیم
چو عاشقان به وفا جان کشند در پایت
امید هست که ما نیز در قدم باشیم
ز تاب حادثه چون بگسلد کمند حیات
هنوز بسته ی آن زلف خم به خم باشیم
چو هست کعبه مقصود کوی او، شاهی
روا مدار که محروم از آن حرم باشیم
***
134
ما از حریم وصل تو با خاک در خوشیم
گر جام باده نیست، به خون جگر خوشیم
سامان ما مجو، که در این غصه شاکریم
تدبیر ما مکن، که چنین بیخبر خوشیم
خون خورده ایم دوش و خرابیم بامداد
دیگر مده شراب دمادم، که سرخوشیم
جان از برای تحفه ی جانان بود عزیز
غافل گمان برد که بدین مختصر خوشیم
شاهی، مقام قرب و کرامت رقیب راست
ما را که رانده اند، ز بیرون در خوشیم
***
135
چشم تو خورد باده و من در خمار از آن
آن غمزه کرد شوخی و من شرمسار از آن
بیمار عشق را ز مداوا چه فایده
فارغ شو ای طبیب، که بگذشت کار از آن
چون دور لاله، عهد جوانی گذشت و ماند
در سینه داغهای کهن یادگار از آن
آغشته شد به خون شهیدان عشق، خاک
وین گل نمونه ای است به هر نوبهار از آن
شاهی، وفا مجوی ز اهل زمانه هیچ
چون کس نشان نداد در این روزگار از آن
***
136
جان شد آواره و دل بهر تو افگار همان
سر در این کار شد و با تو سر و کار همان
هرکسی در پی کار و غم یاری و مرا
دل همان، درد همان، عهد همان، یار همان
بلبلان چمن آسوده به همرازی گل
در قفس ناله ی مرغان گرفتار همان
قصه ی ما و تو افسانه ی هر کوی شده
عشق را با دل سودا زده بازار همان
شاهی ار وصل بتان نیست، به هجران خوش باش
گل همانست در این باغچه و خار همان
***
137
ما را غمی است از تو که گفتن نمی توان
وز عشق، حالتی که نهفتن نمی توان
بسیار گفته شد سخن از نکته های عقل
اسرار عشق ماند که گفتن نمی توان
جاروب آن ره از مژه کردم، ولی چه سود
چون کوی دوست رفتن و رفتن نمی توان
ماراست غنچه وار دلی مانده غرق خون
بادی چو نیست از تو شکفتن نمی توان
شاهی، نثار اشک تو دریست شاهوار
کان جز به سوزن مژه سفتن نمی توان
***
138
مرا چشمی است از لعل تو در خون جگر پنهان
سری بر آستانت اندر خاک در پنهان
به روی لاله گون یکره به گلگشت چمن رفتی
ز شرم عارضت گل گشت تا سال دگر پنهان
مرا چون آشکارا می رود خون دل از دیده
چه حاصل زانکه با چشم تو می بازم نظر پنهان
نهانی خواستم پیش خیالت جان کشم، لیکن
چو عشق آوازه اندر داد کی ماند خبر پنهان؟
تو خورشیدی و شاهی ذره، چندین رو متاب از وی
که بیچاره هوادارست، اگر پیدا و گر پنهان
***
139
ای باد، پرده زان گل نورسته باز کن
گو بر فروز لاله، رخ و غنچه، ناز کن
باد بهار داغ کهن تازه می کند
مطرب، همان ترانه ی دلسوز ساز کن
در پرده نوش جنس مروق، که پیر کار
با هیچکس نگفت که افشای راز کن
ای جام باده بر کف و ایمن ز محتسب
مناع خیر می گذرد، در فراز کن
زاهد که برخرابی ما رشک می برد
یا رب ز گنج عافیتش بی نیاز کن
ای از می، فریب چو نرگس به خواب ناز
بگذشت روزگار خوشی، چشم باز کن
شاهی، چو پیرمیکده می خواندت به عیش
خوش مرشدیست، دست ارادت دراز کن
***
140
چو کلک صنع چنین رفت بر صحیفه ی «کُن»
مگیر خرده بر ارباب عشق و عیب مکن
خراش سینه ی من باورت کجا افتد
که رنج بینی اگر پشت خاری از ناخن
حدیث قد تو گفتن، به شرح ناید راست
ز باغ سدره نهالیست کوتهی سخن
خیال خال تو آسایش دلست، از آن
به داغ تازه مداوا کنند ریش کهن
به پای خم سر خود گر نمی نهی، شاهی
امید عیش مدار از جهان بی سر و بن
***
141
تا خط تو برطرف مه آورد شبیخون
از دیده روانست به هر نیم شبی خون
خطی است به خون گل سیراب نوشته
آن سبزه نو رسته بر آن عارض گلگون
سنگی که زدی بر سر ما بی جهتی نیست
لیلی به تکلف شکند کاسه ی مجنون
چندانکه زدم گریه بر این شعله ی جانسوز
ساکن نشد آتش ز درون، آب ز بیرون
شاهی، به هواداری آن نرگس پرخواب
بگذشت همه عمر به افسانه و افسون
***
142
برطرف مهت غالیه ی خم به خم است این
یا بر ورق لاله ز سنبل رقم است این؟
گفتی که: فلان هم ز سگانست در این کوی
ای من سگ کوی تو، چه لطف و کرم است این
عمری به سر این مرحله پیمودم و آخر
از بادیه ی عشق تو اول قدم است این
بی چاشنی غم نبود شربت راحت
می نوش، که در کاسه ی دوران بهم است این
چون می کشی آخر سخنی زان دهن تنگ
کاین قافله را توشه ی راه عدم است این
شاهی که اسیرست بدان غمزه ی خونریز
خونش نتوان ریخت، که صید حرم است این
***
143
باده گلرنگست و ساقی یار و نوروزی چنین
دیده روشن کن به روی مجلس افروزی چنین
دوست با ما در مقام خشم و دنبالش رقیب
یار ما بد مهر و دنبالش بدآموزی چنین
آفتابی بود حسنت، سایه از ما برگرفت
روزگاری شد که می ترسیدم از روزی چنین
همچو نای مطربم، با ناله و دردی چنان
همچو شمع مجلسم، در گریه و سوزی چنین
سینه ی مجروح شاهی و خدنگ ناز او
وان دل صد پاره را هم تیر دلدوزی چنین
***
144
ما حق شناس پیر مغانیم و دیر او
خالی نه ایم یک نفس از ذکر خیر او
می خور برغم دهر، که خون تو می خورند
کیوان دیر دور و مه زود سیر او
ساقی بیا که ملک سلیمان به باد رفت
خالی فضای دشت و در از وحش و طیر او
کس تهمت دویی ننهد آفتاب را
ای دل بدوز دیده ی غیرت ز غیر او
شاهی، ز پیر میکده بستان پیاله ای
سرمست بگذر از در دیرینه دیر او
***
145
عیسی دم است یار و دلم ناتوان از او
آن به که درد خویش ندارم نهان از او
بر ره چو دید چهره ی زردم، به ناز گفت:
تا چند دردسر کشد این آستان از او
عاشق که دم زند ز وفا، خون بریزیش
ور جان کشد بر تو، برنجی به جان از او
قمری ز بسکه ناله و فریاد کرد دوش
تا صبحدم بخواب نشد باغبان از او
دلبر شکست عهد و ز یاران بتافت روی
ما را به هیچ روی نبود این گمان از او
وقتی به نازبالش گل تکیه گاه داشت
بلبل که یاد می نکند این زمان از او
شاهی که بی تو سوخت، ببین داغ بر دلش
خود سالها رود که نبینی نشان ازو
***
146
ای غنچه را خون در جگر، از لعل رنگ آمیز تو
عشاق را جان در خطر، از صلح جنگ آمیز تو
رویت مه ناکاسته، خط سبزه ی نوخاسته
شکل غریب آراسته، نقاش رنگ آمیز تو
گفتی: گل وصلی دهم، خاری ندیدم از توهم
ای دور از آئین کرم، لطف درنگ آمیز تو
گاهی زنی سنگ جفا، گه طعن و دشنام از قفا
باد است و گل دیوانه را، دشنام سنگ آمیز تو
شاهی برو زین آستان، از در چو راندت دلستان
خود عار می دارد جهان، از نام ننگ آمیز تو
***
147
ای در درون خسته نشان خدنگ تو
جانم جراحت از مژه ی تیزچنگ تو
گر لطف می نمائی وگر تیغ می زنی
گردن نهاده ام چو اسیران به جنگ تو
ما خود فتاده ایم، ز ما برمدار دل
از خاکسار گشته سر ما به سنگ تو
ای تازه گل که رشک بهارست عارضت
خالی مباد این چمن از آب و رنگ تو
شاهی، ز ننگ بود که نامت نبرد یار
آری، حجاب راه تو شد نام و ننگ تو
***
148
رخ تو رشک مه و آفتاب شد هر دو
به خنده لعل تو نقل و شراب شد هر دو
چو دور شد لب و چشم توام ز پیش نظر
ز دیده و دلم آرام و خواب شد هر دو
متاع صبر و سلامت که داشتم زین پیش
فدای نغمه ی چنگ و رباب شد هر دو
ز بسکه سیل دمادم ز دل به دیده رسید
ببین که خانه ی چشمم خراب شد هر دو
دل شکسته و جانی که بود شاهی را
در آن سلاسل پر پیچ و تاب شد هر دو
***
149
ای باد صبحدم، خبر یار من بگو
با بلبل از شمایل سرو و سمن بگو
اندوه بلبلان خزان دیده، ای صبا
در نوبهار با گل و با نسترن بگو
لعل تو را لطافت عیسی است در نفس
من مردم، از برای خدا یک سخن بگو
چون عشق از این سرود نهان پرده برگرفت
گو خاص و عام بشنو و گو مرد و زن بگو
شاهی، بلا و محنت جانان مگو به غیر
گر مرد عشقی این همه با خویشتن بگو
***
150
زهی از خطت نرخ عنبر شکسته
قدت سرو را دست بر چوب بسته
غباریست خطت نشسته بر آن لب
بلی، خط یاقوت باشد نشسته
ز خرمای وصل تو ذوقی نیابند
کسانی که از خار گردند خسته
دلم بسته شد در شکنهای زلفت
از آن روی گشتم چنین دلشکسته
تو جایی که باشی، که باشند خوبان؟
ز خاشاک با گل نبندند دسته
در این باغ، روزی که نارسته بودم
چو لاله نبودم ز داغ تو رسته
دل شاهی از زلف خوبان هراسد
چو آهوی از دام صیاد جسته
***
151
منم با درد همزانو نشسته
ز ملک عافیت یکسو نشسته
کجا رفت آنکه می گفتیم شبها
غم دل با تو رو در رو نشسته؟
درون دل خیال قامتت، راست
مرا تیری است در پهلو نشسته
منم پیوسته در سودای زلفت
ز غم سر بر سر زانو نشسته
مرا گفتی: بر این در کیست شاهی
غباری بر سر این کو نشسته
***
152
مائیم و دلی ز دست رفته
در پای فتاده، پست رفته
در کوی تو پارسا رسیده
وز پیش تو بت پرست رفته
ز افتاده دل منت چه خیزد
قلبی به هزار دست رفته؟
مائیم ز دست دل در این کوی
هشیار رسیده، مست رفته
امید قرار نیست شاهی
از صبر دلی که هست رفته
***
153
ساقیا، لطفی بکن جامی بده
درد ما را یکدم آرامی بده
می کنم عرض نیازی پیش تو
گر جوابی نیست، دشنامی بده
سر فدای تیغ توست، ای جان بیا
قصه ی ما را سرانجامی بده
ما چو دوریم از برت، آخر گهی
نامه ای بنویس و پیغامی بده
چند سوزی شاهی دلخسته را
گاهگاهش وعده ی خامی بده
***
154
من از خاک درت رفتم، متاعم را به غارت ده
گرانی بردم از کویت، رقیبان را بشارت ده
مرا از سیل محنت خانه ویران گشت در کویت
زمانه گو اساس خصم را ساز عمارت ده
به یغما برد چشم کافرت ملک دل و دین ها
که گفت آن ترک تیرانداز را تعلیم غارت ده؟
به تعظیم وصالش چون نگشتی سرفراز، ای دل
به عجز و نامرادی روی در کنج حقارت ده
سر فریاد بلبل نیست آن گلبرگ رعنا را
چه سود این گفتگو شاهی، برو ترک عبارت ده
***
155
زهی عشقت آتش به جان در زده
خطت کار خلقی به هم بر زده
چه ما را به سنگ جفا می زنی
قدح با حریفان دیگر زده؟
رخت نانوشته خط سبز خویش
گل آتش در اوراق دفتر زده
چو من در خمار می لعل تو
سبو را نگر دست بر سر زده
گرو برده شاهی ز اقران به شعر
چو با اوستادان برابر زده
***
156
ای گل نو به سفر رفته و سالی مانده
ما ز اندوه میان تو خیالی مانده
دل مهجور من از مویه چه مویی گشته
تن رنجور من از ناله چو نالی مانده
به تمنای دهان تو همه عمر گذشت
وز تو ماراست همین فکر محالی مانده
لعلت از گوهر کانیست نشانی داده
رویت از نسخه ی ما نیست مثالی مانده
رانده شاهی ز غمت اشک چو پروین هر دم
هر کجا از سم اسب تو هلالی مانده
***
157
ای دیده بسی فتنه ز بالای تو دیده
صدگونه بلا از سر زلف تو کشیده
تا اشک، غبار از ره او باز نشاند
بسیار دویده است و به گردش نرسیده
دیوانه شده عقل در آن دم که به شوخی
لعل تو فسون خوانده و خط تو دمیده
با این همه شیرینی و لطف است نی قند
پیشت ز تحیر سر انگشت گزیده
با سیل دو چشمم چه بود قصه طوفان؟
از دیده بسی فرق بود تا به شنیده
زانگونه که قندیل فروزند به محراب
دل سوخت در آن طاق دو ابروی خمیده
شاهی، هوست بود حدیثی ز دهانش
افسوس که رفتی ز جهان هیچ ندیده
***
158
ای بهر قتل ما زده بر ابروان گره
بگشا به خنده آن لب و از ابرو آن گره
سوسن که با دهان تو از غنچه لاف زد
از خجلتش فتاده نگر بر زبان گره
مشاطه را ز طره ی او دست کوته است
جعد بنفشه را نزند باغبان گره
چون گل، زری که هست به می گر دهی به باد
به زانکه غنچه وار زنی بر میان گره
شبها چو چنگ ناله ی شاهی ز زلف اوست
زانش فتاده است به رگهای جان گره
***
159
تا بسته ای به سلسله ی مشکبو گره
جانهای بیدلانست به هر تار مو گره
عمری گذشت وان گره زلفم آرزوست
یارب مباد در دل کس آرزو گره
زان دم نمی زنم چو صراحی به خون دل
کز شوق، گریه می شودم در گلو گره
بستم خیال زلف کجت بر کنار چشم
جعد بنفشه راست بر اطراف جو گره
هر صبحدم که باد ز لعل تو دم زند
خون در درون غنچه شود تو به تو گره
در کار خویش صد گره از بخت دیده ام
تا دیده ام بر ابروی آن تندخو گره
شاهی ندوخت چاک دل از زلف نیکوان
کایام زد به رشته ی امید او گره
***
160
عید است و نوبهار و جهان را جوانئی
هر مرغ را به وصل گلی شادمانئی
همچون هلال عید شدم زار و ناتوان
روزی ندیدم از مه خود مهربانئی
روزم به درد دل گذرد، شب به سوز هجر
دور از سعادت تو عجب زندگانئی
خلقی به عید، خرم و از نوبهار، خوش
ما و فراق یاری و اندوه جانئی
شاهی به سوز عشق تو شد روشناس شهر
داغ سگان بود ز برای نشانئی
***
161
تا گشودی دو زلف عنبرسای
باد شد عود سوز و نافه گشای
جای ما کوی توست، جور مکن
که بدینها نمی رویم از جای
به تماشا چو سرو قامت یار
بر لب جوی شد قدح پیمای
بنگر در هوای آن لب لعل
گشته چشم پیاله خون پالای
نرگس مست را فکند از چشم
چمن از ساقیان بزم آرای
هرکه را پیر عقل شد رهزن
قول مطرب نگشت راهنمای
سخن از زلف او مگو شاهی
تا نیفتد سراسر اندر پای
***
162
ای که با طره ی پرچین و شکست آمده ای
چشم بد دور، که آشفته و مست آمده ای
همچو گل رخت نیفکنده مکن عزم سفر
بنشین، چون بر ارباب نشست آمده ای
کرده ای نسبت بالاش به طوبی، هیهات
برو ای خواجه، که با همت پست آمده ای
دامن چون تو نگاری ز کف آسان ندهم
که به خونابه ی بسیار به دست آمده ای
شاهی از عمر ابد یافته ای بهره، که تو
کشته ی آن دو لب باده پرست آمده ای
***
163
ای شمع رخسار تو را، تابی به هر کاشانه ای
وی زافتاب روی تو، گنجی به هر ویرانه ای
گر عاشقی در کوی تو باید، من تنها بسم
نشنودی آخر جان من، کز خانه ای دیوانه ای
خواهم متاع جان به کف، گرد سرت گردم شبی
ای طایر قدس آمده شمع تو را پروانه ای
تا دید آن خال سیه پهلوی زلفش مرغ دل
افتاد در دام بلا بیچاره بهر دانه ای
در گوش تو آه و فغان، بادی است از هر سو وزان
با چشم خواب آلود تو، افسون من افسانه ای
شاهی که می سوزد دلش، بیچاره آهی می کشد
دودی به روزن برشود، هرجا که سوزد خانه ای
***
164
زهی روی تو روشن آفتابی
خطت بر لاله از سنبل نقابی
میانت را که می دیدیم و آن چشم
تو پنداری خیالی بود و خوابی
شراب عاشقی تا نوش کردم
به آسایش نخوردم دیگر آبی
غم زلف و رخت را شرح دادن
شبی باید دراز و ماهتابی
شبی در کلبه ی تاریک شاهی
قدم نه همچو گنجی در خرابی
***
165
تا دل به غم عشق گرفتار نیابی
در خیل سگان در او بار نیابی
گر باز شکافی دل صد پاره ی ما را
صد داغ بلا یابی و آزار نیابی
گر همچو صبا عرصه ی آفاق بگردی
در روضه ی او یک گل بی خار نیابی
عشقت به سوی دوست عنان می کشد ای دل
بشتاب، که لایقتر از این کار نیابی
دریاب دمی شاهی دلخسته ی خود را
ترسم که بجوئیش و دگر باز نیابی
***
166
دلا تا ذوق هجران در نیابی
ز باغ وصل جانان بر نیابی
اگر در راه جانان جان ببازی
تمنای دل از دلبر نیابی
به رغم من مکش بر دیگران تیغ
که چون من کشتنی دیگر نیابی
هوس داری چو شمع این سوز، لیکن
گر این سررشته یابی، سر نیابی
متاب از کوی جانان روی، شاهی
اگر یابی مرادی ور نیابی
***
167
ای دل، ار پی به سر کوی ارادت بردی
گوی توفیق ز میدان سعادت بردی
هر سیه نامه که بیمار شد از چشم خوشت
نشنیدیم که نامش به عیادت بردی
دلبری شیوه و بیگانه شدن عادت توست
دل عشاق بدین شیوه و عادت بردی
نرد خوبی به تو می باخت مه از کم بازی
تا چه منصوبه نمودی که زیادت بردی
پیش ابروی بتان جمله قضا کن شاهی
روزگاری که به محراب عبادت بردی
***
168
دلا در عشبازی ترک جان گفتی، نکو کردی
ز ناز و عیش بگذشتی، به داغ و درد خو کردی
پس از عمری به دست یار دادی ای فلک دستم
کرم کردی، ولی وقتی که از خاکم سبو کردی
به جانی وصل جانان گر خریدی شاد باش ای دل
چه آسان یافتی نقدی که عمری جستجو کردی
دلا دنبال آن چشم سیه دیگر چه می گردی؟
گر از هستی متاعی داشتی، در کار او کردی
به خون دیده رنگین ساختی رخساره ی شاهی
به آخر در میان عاشقانش سرخ رو کردی
***
169
اگر زلف تو خم در خم نبودی
مرا حال اینچنین درهم نبودی
غمی دارم ز زلفت یادگاری
بلا بودی اگر این هم نبودی
کجا رفت آنکه در خلوتگه راز
بجز ما و تو کس محرم نبودی
غم از جور رقیبان است در عشق
اگر از یار بودی، غم نبودی
رهایی جستی از بند تو شاهی
بنای عشق اگر محکم نبودی
***
170
لب شیرین شکـَّرخند داری
ز خوبی هرچه می گویند داری
چه باشد گر گدای خویشتن را
به دشنامی ز خود خرسند داری؟
چه شیرین است بارت ای نی قند
به سودای که دل در بند داری؟
متاب آن زلف را بهر دل من
که آنجا مبتلایی چند داری
چو دل در بند خوبانست، شاهی
چه شد ارگوش سوی پند داری؟
***
171
دلا از مردمی بویی نداری
اگر سودای دلجویی نداری
حرامت باد عمر، ار موسم گل
حریفی و لب جویی نداری
چو عنبر لاف زلفش تاکی ای مشک؟
کز این معنی تو هم بویی نداری
تو خوش باش ای ملامت گو، که چون من
دل اندر دست بدخویی نداری
به تیغ هجر، شاهی را میازار
کز او بهتر دعاگویی نداری
***
172
با اهل وفا ز هرچه داری
جز جور و جفا دگر چه داری؟
گفتی: ستم فراق سهلست
بسم الله، از این بتر چه داری؟
بردی دل و دین به چشم جادو
تا چشم هنوز بر چه داری؟
ای پیک که یار آشنایی
از غایب ما خبر چه داری؟
خوش باش به عیب عشق، شاهی
با خود به جز این هنر چه داری؟
***
173
مرا کشتی، متاب آن گوشه ی ابرو به عیاری
کمان بر من مکش جانا، که تیری خورده ام کاری
به فریاد خود آزار سگ کویت نمی خواهم
که در کیش محبت کفر باشد مردم آزاری
سرشک عاشقان شنگرف گون می آید از دیده
بهار عارضش را تا دمیده خط زنگاری
کشیده نرگست بر قلب جانها تیغ بیدادی
فکنده طره ات در راه دلها دام طراری
چو می بیند مه روی تو، از خود می رود شاهی
تو حال دل همی دانی، ولی با خود نمی آری
***
174
دلا ز نرگس مستانه ی که می پرسی؟
سری به خواب خوش، افسانه ی که می پرسی؟
اسیر سلسله ی توست عالمی، لیکن
تو حالت دل دیوانه ی که می پرسی؟
مگو که یار دگر خانه ساخت در دل تو
کدام یار؟ چه دل؟ خانه ی که می پرسی؟
تو گنج حسنی و اهل نیاز منتظرند
که ره به کلبه ی ویرانه ی که می پرسی؟
نه حد ماست تمنای بزم او، شاهی
سخن ز ساغر و پیمانه ی که می پرسی؟
***
175
از سبزه ی رعنا خطی بر روی گلگون می کشی
جان را به زنجیر بلا در ورطه ی خون می کشی
تا عقل دیوانه شود، عنبر بر آتش می نهی
یا خود به بالای شکر خط بهر افسون می کشی؟
ای دل چو عاشق گشته ای، ناله مکن از آه خود
زین پیش می گفتم تو را، اینها که اکنون می کشی
در دور تو بر مردمان جور است، ورنه از چه رو
خونی که از دل خورده ام از دیده بیرون می کشی؟
در زلف او پیچیده بین دلهای مشتاقان بسی
بیماری آخر ای صبا، این بارها چون می کشی؟
شاهی فروزان می شود شمع زوایای فلک
زین شعله ها کز سوز دل شبها به گردون می کشی
***
176
مرا دلی است بدان زلف تابدار یکی
مرا سری است بر آن خاک رهگذار یکی
ز لوح خاطر عاطر غبار غیر بشوی
که شرط عشق بود دل یکی و یار یکی
بخند بر همه خوبان، که نوبهار تو را
هنوز گل نشکفته است از هزار یکی
ببند دیده چو نرگس ز خوب و زشت جهان
که گل یکیست در این بوستان و خار یکی
غمین مباش گر از دل قرار شد، شاهی
چو کارهای جهان نیست برقرار یکی
***
177
ای ز عشقت عالمی را روی در آوارگی
دیدمت یکبار، از آن شد کار دل یکبارگی
مونسم شبهای تنهایی جز اندوه تو نیست
وای بر حال کسی کش غم کند غمخوارگی
ای طبیب دردمندان، رحمتی فرما، که من
چاره ای دیگر نمی دانم بجز بیچارگی
کس نشانی زو نمی گوید، که در اول نگاه
می شود حیران رویش دیده ی نظارگی
شاهی از کویش برو یا احتمال جور کن
چاره در عشق بتان صبر است یا آوارگی
***
178
مرا اگر چه ببینی و رو بگردانی
دلم چگونه از این آرزو بگردانی؟
به دوستی که نگردانم از جفای تو سر
اگر به خاک سرم را چو گو بگردانی
مرا به سلسله ی زلف چون کشی در بند
به جرم عاشقیم کو به کو بگردانی
ز دوست گر همه تیغ بلا رسد، ای دل
طریق عشق نباشد که رو بگردانی
سیاه نامه شدی شاهی از سخن، آن به
که بعد از این ورق گفتگو بگردانی
***
179
ای بی خبر از سوز دل و داغ نهانی
ما قصه ی خود با تو بگفتیم، تو دانی
دل می نگرد سوی تو، جان می رود از دست
داریم از این روی بسی دل نگرانی
ای شمع، که ما را به سخن شیفته کردی
پروانه ی خود را مکش از چرب زبانی
ما حال دل از گریه به جایی نرساندیم
ای ناله، تو شاید که به جایی برسانی
عمری است که با عارض تو شمع به دعویست
وقتست که او را پی کاری بنشانی
چون غنچه، ز خوناب درون لب نگشادیم
افسوس که بر باد شد ایام جوانی
چون دفتر گل، سر به سر از گفته ی شاهی
هرجا ورقی باز کنی، خون بچکانی
***
180
ای که در بزم طرب جام دمادم می زنی
خون دل ناخورده چند از عاشقی دم می زنی؟
ضایع آن نازی که با اهل تنعم می کنی
حیف از آن تیری که بر دلهای بی غم می زنی
باز کن از خواب ناز آن نرگس رعنا، که عمر
می رود چون دور گل، تا چشم بر هم می زنی
می گشائی طره و دلها به غارت می بری
می نمائی چهره و آتش به عالم می زنی
می کنی محروم از این در شاهی درمانده را
دست رد بر سینه ی یاران محرم می زنی
***
181
دولت وصلش میسر کی شود بی جستجوی؟
گر وصال کعبه می خواهی سخن در راه گوی
باغ گو عشرتگه مرغان فارغبال باش
ما گرفتاران به زندان قفس کردیم خوی
از فغان زار من گشته رفیقان دردمند
وز دل بیمار من مانده طبیبان چاره جوی
جویها بر روی من پیدا شد از سیلاب اشک
ای به کویت آبروی دردمندان آب جوی
یار اگر برگشت، شاهی در وفا یکروی باش
کاندر این بستانسرا هستند رعنایان دوروی
***
182
خال که بر عارض مهوش نهی
داغ بر این جان بلاکش نهی
دل که ز عشاق پریشان بری
در شکن زلف مشوش نهی
گر دل خوش می طلبی، زینهار
کوش که دل بر خوش و ناخوش نهی
خط رخت مایه ی دیوانگیست
راست چو عنبر که بر آتش نهی
شاهی، اگر هست دلی، زینهار
در ره خوبان پریوش نهی
***
قطعات
شبی با صراحی چنین گفت شمع
که ای هر شبی مجلس آرای دوست
تو را با چنین قدر پیش قدح
سجود دمادم بگو از چه روست
صراحی بدو گفت: نشنیده ای
تواضع ز گردن فرازان نکوست؟
***
دندان و لب تو هر دو با هم
دارند همیشه عیش پنهان
من بعد کمین کنم لبت را
باشد که بگیرمش به دندان
***
دلا زین پس چو عنقا عزلتی جوی
که زال دهر بد مهر است و شوخی
کسی را مرغ زیرک خوان در این باغ
که ننشیند کلاغش بر کلوخی
***
در آن کوش من بعد شاهی به دهر
که روزی به انصاف از این خوان خوری
گرت نیم نان جو افتد به دست
به رغبت به از مرغ بریان خوری
نه زانسان که چندانکه مقدور توست
ز افراط شهوت دو چندان خوری
ز بسیار خوردن شوی مرده دل
خود اندک خوری، گر غم جان خوری
چو شد ز امتلا، طبع ناسازگار
بود زهر اگر آب حیوان خوری
چو عیسی به قرصی بساز از فلک
که خر باشی اردیگ پالان خوری
به پای خودت رفت باید به گور
چو بر اشتهای کسان نان خوری
***
رباعیات
شام رمضان خوشست و گلگشت هرات
با نعره ی تکبیر و خروش صلوات
خوبانش به تاریکی بازار ملک
چون آب خضر نهان شده در ظلمات
***
ای مهر گسل که با توام پیوند است
وز تو به یکی عشوه دلم خرسند است
لطفی بکن و بگو که من زان توام
پیداست که قیمتش دروغی چند است
***
شادم که ز من بر دل کس باری نیست
کس را ز من و کار من آزاری نیست
گر نیک شمارند و گرم بد گویند
با نیک و بد هیچ کسم کاری نیست
***
بازآ که عظیم دردناکم ز غمت
پیراهن صبر کرده چاکم ز غمت
افتاده میان خون و خاکم ز غمت
القصه بطولها هلاکم ز غمت
***
دزدی که کلاه از سر شیطان دزدد
از مرده کفن، ز مرده شو نان دزدد
دزدی که ز دو چشم یکی را ببرد
هرجا که نمک خورد نمکدان دزدد
***
در ماتم تو دهر بسی شیون کرد
لاله همه خون دیده در دامن کرد
گل جیب قبای ارغوانی بدرید
قمری نمد سیاه در گردن کرد
***
تا از رخ تو سنبل تر می خیزد
گوئی که نبات از شکر می خیزد
شاها، تو خلیلی، چه عجب می داری
گر سبزه ز آتش تو برمی خیزد؟
***
ما را چه از آن که هرکسی بد بیند؟
یک عیب که در ما بود او صد بیند؟
ما آینه ایم، هرکه در ما بیند؟
هر نیک و بدی که بیند از خود بیند
***
از لاله و سبزه، نقشبندان بهار
شنگرف برانگیخته اند از زنگار
در آب روان شکوفه انداخته عکس
چون انجم ثابت و سپهر سیار
***
راحت طلبی، به داده ی دهر بساز
آزرده مشو در طلب نعمت و ناز
لعل و زر و گل چه سود ده روزه بقا
چون سرو تهی دست خوشا عمر دراز
***
در حلقه ی عشق ره نیابد هرکس
این گوشه مقام عارفان آمد و بس
گفتی که رسم در سر زلفش به هوس
زنار نبسته ای، در این حلقه مرس
***
مائیم حریم انس را خاص شده
در کوی تو پا بسته ی اخلاص شده
آهم به محیط چرخ غواص شده
بر ناله ی من فرشته رقاص شده
***
ای عشق، دگر روی به ما آوردی
با دل حق دوستی به جا آوردی
ای شعله ی آه، خانه روشن کردی
ای غم، تو خوش آمدی، صفا آوردی
***
بشتاب که از رهش به گردی برسی
در کوی وفا به اهل دردی برسی
رو خاک شو اندر ره خدمت، شاهی
باشد که به پای بوس مردی برسی
***
ای آتش سودای تو در هر جانی
بشنو سخن دلشده ی حیرانی
از خواجه سرا ببر، که افسوس بود
پهلوی چنین گلی چنان ریحانی
***
معمیات
لب بر لب من نهاد و نرمک می گفت:
جانت چو به لب رسید، خود را دریاب
***
یار بگذشت و نبودش سر حال دل ما
گفتم انصاف نه اینست، هماندم برگشت
***
سخن تا چند گویم پیچ در پیچ
تو را من دوست می دارم، دگر هیچ
***
محرم ما را سر رفتن نبود
نیست کنون هم سر برگشتنش
***
آن بت چو ز دوستی کناری دارد
ما نیز ز دوستی کناری گیریم
***
افزونی های نسخه ها و اشعار پراکنده:
غزل
دلم گر داشت وقتی خرمیها
چو عشق آمد گذشت آن بی غمیها
خزان غم کنون تاراج فرمود
ز گلزار امیدم خرمیها
شب هجرم فکند از همدمان دور
خوشا صبح وصال و همدمیها
مه نو را گر ابروی تو گفتیم
کرمها از تو و از ما کمیها
از آن در شاهی درمانده محروم
رقیبان را بر آن در محرمیها
***
قطعه
واعظی بود بر سر منبر
لب به وعظ و به پند بگشاده
گفت: هر مرد را بود به بهشت
چند حور لطیف، آماده
عورتی پیر از آن میان برخاست
جانش اندر وساوس افتاده
گفت: بهر خدای مولانا
یک سخن گوی، سوده و ساده
هیچ در خلد حور نر باشد
یا بود آن همه چو ما ماده؟
گفت: بنشین، که آنقدر باشد
که نمانی تو نیز ….
***
مسمط
ناله قمری به گلستان و باغ:
صل علی سیدنا المصطفی
سوسن خودروی، زبان آخته
گرد چمن نعره زنان فاخته
روز و شب این ورد زبان ساخته:
صلی علی سیدنا المصطفی
خواجه ی دین، والی خیرالانام
احمد مختار، علیه السلام
شاد بکن روح و بگو این کلام:
صلی علی سیدنا المصطفی
روز ازل خامه ی صورت گشا
بهر علی زد رقم انما
ای دل آشفته، کجائی بیا
صلی علی سیدنا المصطفی
جامه دران غنچه ی خونین کفن
در غم تیمار حسین و حسن
نعره زنان بلبل بی خویشتن:
صلی علی سیدنا المصطفی
آدم مقصود، شه باوفا
نقد بنی آدم، آل عبا
خیز و بگو از سر صدق و صفا:
صلی علی سیدنا المصطفی
باقر و صادق، دو شه محترم
دام سعادات و جهان کرم
از ره اخلاص بگو دمبدم:
صلی علی سیدنا المصطفی
موسی کاظم، شه عالیجناب
شمع هدی، خواجه ی یوم الحساب
از ره تحقیق بگو این جواب:
صلی علی سیدنا المصطفی
ای که به حج رفتنت آمد هوس
روضه ی سلطان خراسانت بس
در رهش از صدق برآور نفس
صلی علی سیدنا المصطفی
مهر تقی در دل و جان منست
حب نقی قوت روان منست
دایم از اوراد نهان منست:
صلی علی سیدنا المصطفی
دوش بر این طارم نیلوفری
زهره به صد گونه زبان آوری
گفت به روح حسن عسکری:
صلی علی سیدنا المصطفی
مهدی هادی به در آید ز غیب
بشکند این شیشه ی ناموس و ریب
نعره برآرد که نه کاری است عیب
صلی علی سیدنا المصطفی
حسرت و افسوس که عمری به کام
رفت و نشد قصه ی شاهی تمام
ختم این قصه بگو والسلام
صلی علی سیدنا المصطفی
***
این قطعه در تذکرة الشعراء دولتشاه به نام امیرشاهی آمده است و مصنف آتشکده آذر نیز آن را آورده و به اکثر احتمال او نیز از تذکرة الشعراء گفته است:
شاها، مدار چرخ فلک در هزار سال
چون من یگانه ای ننماید به صد هنر
گر زیردست هرکس و ناکس نشانیم
اینجا لطیفه ایست، بدانم من اینقدر
بحری است مجلس تو و در بحر بی خلاف
لؤلؤ به زیر باشد و خاشاک بر زبر
این بیت را آذر بیگدلی در زمره ی ابیات منتخب شاهی آورده است:
هر که را چشم بر حبیب منست
گر بود چشم من، رقیب منست
این رباعی در آتشکده آذر بنام امیرشاهی آمده است و صاحب تذکره ی طلعت نیز به احتمال زیاد از آتشکده نقل کرده است:
ای دل، همه اسباب جهان خواسته گیر
باغ طربت به سبزه آراسته گیر
وانگاه بر آن سبزه شبی چون شبنم
بنشسته و بامداد برخاسته گیر
***
ما را به جهان زنی و فرزندی نه
بر پای دل از تعلقی بندی نه
با هیچکس اختلاط و پیوندی نه
اندیشه ی چونی و غم چندی نه
***
بر من ز فراق چند بیداد رسد؟
تا چند ستم بر دل ناشاد رسد؟
فریاد کنم چو نشنوی ناله ی زار
شاید که مرا ناله به فریاد رسد
***
چه حالتست که از حال من نمی پرسی؟
سخن چه رفت که از من سخن نمی پرسی؟
سرود ماست بهر مجلسی، نمی شنوی
حدیث ماست بهر انجمن، نمی پرسی
خیال آن قد و رخسار می پزی، هیهات
که از شمایل سرو و سمن نمی پرسی
ز کنج غم به تمنا نمی رود شاهی
تو بلبل قفسی از چمن نمی پرسی
***
چه شوخی است که در چشم پرفتن داری؟
چه شیوه است که در زلف پرشکن داری
تو ای رقیب، چه می خواهی از من بیدل
که در میانه همین قصد جان من داری
حدیث خسرو و شیرین به دور تو گم شد
که عاشقان بلاکش چو کوهکن داری
تو خون گرفته چه آئی به کوی او هردم؟
مگر چو من هوس خون خویشتن داری؟
ببرد شیوه چشمت….. دل شاهی
هنوز تا تو در این شیوه ها چه فن داری
***
واله داغستانی در ریاض الشعرا بیت زیر را در زمره ابیات منتخب شاهی آورده:
به خلوت تو اگر جبرئیل ره می یافت
هزار بار چو پروانه بال و پر می سوخت
***
ای زلف مسلسلت بلای دل من
وای لعل لبت گره گشای دل من
من دل ندهم به کس برای دل تو
تو دل به کسی مده برای دل من
***