صائب تبریزی
شاعرنامدار ایران متوفای 1081هجری در اصفهان
میرزا محمد علی صائب تبریزی از بزرگترین سخن سرایان ادب فارسی وملک الشعرای شاه عباس دوم صفوی ، ومورد توجه و علاقه ی خاص بزرگان هندوستان و افغانستان وترکیه ی عثمانی بوده است ودیوان اشعارش از شرق تا غرب عالم درسده ی یازدهم قمری دست به دست می گشته وبزرگترین تحفه درمحافل ادبی وعلمی جهان به شمار می رفته است .صائب در اوائل شباب از اصفهان به زیارت بیت الله الحرام و مدینه ی منوره مشرف وبعد از سیر و سیاحت بعضی ازممالک (ترکیه)عثمانی به اصفهان برگشت ودرسنه ی 1034قمری از اصفهان به هندرفت . بعضی اورا امام غزل طرازان و علامه ی سخن پردازان خوانده اند.صائب در سال 1081 قمری در اصفهان رحلت ودر تکیه ی معروف به نام خود به خاک سپرده شد
جلد 1
***
اگر نه مد بسم الله بودی تاج عنوان ها
نگشتی تا قیامت نوخط شیرازه، دیوان ها
نه تنها کعبه صحرایی است، دارد کعبه ی دل هم
به گرد خویشتن از وسعت مشرب بیابان ها
به فکر نیستی هرگز نمی افتند مغروران
اگر چه صورت مقراض لا دارد گریبان ها
سر شوریده ای آورده ام از وادی مجنون
تهی سازید از سنگ ملامت جیب و دامان ها
حیات جاودان خواهی به صحرای قناعت رو
که دارد یاد هر موری در آن وادی سلیمان ها
گلستان سخن را تازه رو دارد لب خشکم
که جز می میرساند در سفال خشک، ریحان ها؟
نمی بینی ز استغنا به زیر پا، نمی دانی
که آخر می شود خار سر دیوار، مژگان ها
کدامین نعمت الوان بود در خاک غیر از خون؟
ز خجلت بر نمی دارد فلک سرپوش این خوان ها
چنان از فکر صائب شور افتاده است در عالم
که مرغان این سخن دارند با هم در گلستان ها
***
2
آنچنان کز رفتن گل، خار می ماند به جا
از جوانی حسرت بسیار می ماند به جا
آه افسوس و سرشک گرم و داغ حسرت است
آنچه از عمر سبک رفتار می ماند به جا
نیست غیر از رشته ی طول امل چون عنکبوت
آنچه از ما بر در و دیوار می ماند به جا
کامجویی غیر ناکامی ندارد حاصلی
در کف گلچین ز گلشن خار می ماند به جا
رنگ و بوی عاریت پا در رکاب رحلت است
خارخاری در دل از گلزار می ماند به جا
جسم خاکی مانع عمر سبک رفتار نیست
پیش این سیلاب کی دیوار می ماند به جا؟
غافل است آن کز حیات رفته می جوید اثر
نقش پا، کی زان سبک رفتار می ماند به جا؟
هیچ کار از سعی ما چون کوهکن صورت نبست
وقت آن کس خوش کز او آثار می ماند به جا
زنگ افسوسی به دست خواجه هنگام رحیل
از شمار درهم و دینار می ماند به جا
نیست از کردار، ما بی حاصلان را بهره ای
چون قلم از ما همین گفتار می ماند به جا
ظالمان را مهلت از مظلوم چرخ افزون دهد
بیشتر از مور اینجا مار می ماند به جا
سینه ی ناصاف در میخانه نتوان یافتن
نیست هر جا صیقلی، زنگار می ماند به جا
می کشد حرف از لب ساغر می پر زور عشق
در دل عاشق کجا اسرار می ماند به جا؟
عیش شیرین را بود در چاشنی صد چشم شور
برگ صائب بیشتر از بار می ماند به جا
***
3
نغمه آرام از من دیوانه می سازد جدا
خواب را از دیده این افسانه می سازد جدا
پرده ی شرم است مانع در میان ما و دوست
شمع را فانوس از پروانه می سازد جدا
موج از دامان دریا بر ندارد دست خویش
جان عاشق را که از جانانه می سازد جدا؟
هر کجا سنگین دلی در سنگلاخ دهر هست
سنگ از بهر من دیوانه می سازد جدا
بود مسجد هر کف خاکم، ولی عشق این زمان
در بن هر موی من بتخانه می سازد جدا
بر ندارد چشم شوخ او سر از دنبال دل
طفل مشرب را که از دیوانه می سازد جدا؟
سنگ و گوهر هر دو یکسان است در میزان چرخ
آسیا کی دانه را از دانه می سازد جدا؟
از هواجویی رساند خانه ی خود را به آب
چون حباب از بحر هر کس خانه می سازد جدا؟
جذبه ی توفیق می خواهی، سبک کن خویش را
کهربا کی کاه را از دانه می سازد جدا؟
ز اختلاف جام، غافل از می وحدت شده است
آن که از هم کعبه و بتخانه می سازد جدا
می فتد در رشته ی جان چاک بی تابی مرا
تار زلفش را چو از هم شانه می سازد جدا
برنمی دارد به لرزیدن ز گوهر دست، آب
رعشه کی دست من از پیمانه می سازد جدا؟
زخم می باید که از هم نگسلد چون موج آب
رزق ما را تیغ، بی دردانه می سازد جدا
کی شود همخانه صائب با من صحرانشین؟
وحشیی کز سایه ی خود خانه می سازد جدا
***
4
جان روشندل ز جسم مختصر باشد جدا
در صدف از راه غلطانی گهر باشد جدا
از فشردن غوطه در دریای وحدت می زند
گر چه از هم بند بند نیشکر باشد جدا
رشته ی سازی است کز مضراب دور افتاده است
دردمندان را رگی کز نیشتر باشد جدا
خازن گنج گهر را دور باشی لازم است
نیست ممکن کوه را تیغ از کمر باشد جدا
بی تکلف، مصحف بر طاق نسیان مانده ای است
حسن نو خطی که از صاحب نظر باشد جدا
از دلیل عقل بر من کوه و صحرا تنگ شد
وقت آن سرگشته خوش کز راهبر باشد جدا
چون نگین از نگین دان بر کنار افتاده ای است
از سر زانوی فکر آن را که سر باشد جدا
می کند بی اختیاری عاشقان را کامیاب
نیست ممکن بهله را دست از کمر باشد جدا
از جهان سرد مهر امید خونگرمی خطاست
شیر در یک کاسه اینجا از شکر باشد جدا
از هم آوازان دو بالا می شود گلبانگ عیش
وای بر کبکی که از کوه و کمر باشد جدا
دست کمتر می دهد جمعیت نیکان به هم
نقطه های انتخاب از یکدگر باشد جدا
سلک جمعیت بدان را نیز می پاشد ز هم
نقطه های شک اگر از همدگر باشد جدا
تا نگردد پخته، دل عضوی است از اعضای تن
کی ز برگ خویش در خامی ثمر باشد جدا؟
معنی بیگانه صائب می کند وحشت ز لفظ
ز تن خاکی، دل روشن گهر باشد جدا
***
5
شد به دشواری دل از لعل لب دلبر جدا
این کباب تر به خون دل شد از اخگر جدا
نقش هستی را به آسانی ز دل نتوان زدود
بی گداز از سکته هیهات است گردد زر جدا
آگه است از حال زخم من جدا از تیغ او
با دهان خشک شد هر کس که از کوثر جدا
کار هر بی ظرف نبود دل ز جان برداشتن
زان لب میگون به تلخی می شود ساغر جدا
گر درآمیزد به گلها بوی آن گل پیرهن
من به چشم بسته می سازم ز یکدیگر جدا
در گذر از قرب شاهان عمر اگر خواهی، که خضر
یافت عمر جاودان تا شد ز اسکندر جدا
بی سرشک تلخ، افتاد از نظر مژگان مرا
رشته می گردد سبک چون گردد از گوهر جدا
چون نسوزد خواب در چشمم، که شبهای فراق
اخگری در پیرهن دارم ز هر اختر جدا
نیست چون صائب قراری نقش را بر روی آب
چون خیال او نمی گردد ز چشم تر جدا؟
***
6
خط نمی سازد مرا زان لعل جان پرور جدا
تشنه کی گردد به تیغ موج از کوثر جدا
سبزه ی خط لعل سیراب ترا بی آب کرد
آب را هر چند نتوان کرد از گوهر جدا
از دل خونگرم ما پیکان کشیدن مشکل است
چون توان کردن دو یکدل را ز یکدیگر جدا؟
می کند روز سیه بیگانه یاران را ز هم
خضر در ظلمات می گردد ز اسکندر جدا
تا نسوزد آرزو در دل، نگردد سینه صاف
زنگ از آیینه می گردد به خاکستر جدا
زندگی را بی حلاوت می کند موی سفید
شیر در یک کاسه اینجا باشد از شکر جدا
چاره ی من مرهم کافوری صبح است و بس
من که دارم بر جگر داغی ز هر اختر جدا
مهر زر هم از دل دنیاپرستان می رود
سکته می گردد به زور دست اگر از زر جدا
بهره از آمیزش نیکان ندارد بد که هست
در میان جمع، فرد باطل از دفتر جدا
برنیارد کثرت مردم ز تنهایی مرا
در میان لشکرم چون رایت از لشکرجدا
بعد عمری گر برآرم سر ز کنج آشیان
می شود تیغ دودم در کشتنم هر پر جدا
گوی چوگان حوادث گردد از بی لنگری
از سر زانوی فکر آن را که باشد سر جدا
آتشی از شوق هر کس را که باشد زیر پا
چون سپند از ناله ای گردد ازین مجمر جدا
قطره در اندیشه ی دریا چو باشد، عین اوست
نیست مسکن دل به دوری گردد از دلبر جدا
حال دل دور از عقیق آتشین او مپرس
این کباب تر به خون دل شد از اخگر جدا
ریشه ی غم برنیاورد از دلم جام شراب
صیقل از آیینه صائب چون کند جوهر جدا؟
***
7
با خودی هرگز نگردد دل ز درد و غم جدا
هر که از خود شد جدا، شد از غم عالم جدا
نان جو خور، در بهشت جاودان پاینده باش
کز بهشت از خوردن گندم شده است آدم جدا
تا ترا چون گل درین گلزار باشد خرده ای
دیده ی شوری بود هر قطره ی شبنم جدا
دور گشتن از سبکروحان بود بر دل گران
می شود سنگین چو عیسی گردد از مریم جدا
در حریم وصل، اشک شور من شیرین نشد
کعبه نتوانست کردن تلخی از زمزم جدا
چون ز صد گرداب کشتی سالم آید بر کنار؟
نیست ممکن دل شود زان طره ی پر خم جدا
لذت خاصی است با هر بوسه ی لبهای او
می شود نقش نوی هر دم از این خاتم جدا
چون دو تا شد قد، وداع روح را آماده باش
کز کسان تیر سبکرو می شود یکدم جدا
توسن عمر ترا کردند ازان صرصر خرام
تا تو کاه و دانه ی خود را کنی از هم جدا
تا دم رفتن سبک از جا توانی خاستن
مال را در در زندگی از خویش کن کم کم جدا
نی که جان را تازه می سازد ز قرب همنفس
قالب بی جان شود چون گردد از همدم جدا
نیک و بد را می کند صائب فلک هم امتیاز
گندم و جو را کند گر آسیا از هم جدا
***
8
گر چه باشند آن دو زلف مشکبار از هم جدا
نیستند اما به وقت گیر و دار از هم جدا
مستی و مخموری از هم گر چه دور افتاده اند
نیست در چشم تو مستی و خمار از هم جدا
لرزد از بیم جدایی استخوانم بند بند
هر کجا بینم فلک سازد دو یار از هم جدا
نشأه و می را نماید با کمال اتحاد
از نگاهی چشم شور روزگار از هم جدا
یک دل صد پاره آید عارفان را در نظر
گر چه باشد برگ برگ لاله زار از هم جدا
سر به یک جا می گذارد این دو راه مختلف
می نماید گر به صورت زلف یار از هم جدا
متحد گردند با هم، چشم چون بر هم نهند
هست اگر جان های روشن چون شرار از هم جدا
از دل روشن، علایق را شود پیوند سست
ماه می سازد کتان را پود و تار از هم جدا
چند باشیم از حجاب عشق و استغنای حسن
در ته یک پیرهن، ما و نگار از هم جدا؟
آشنایی های ظاهر، پرده ی بیگانگی است
آب و روغن هست در یک جویبار از هم جدا
غافلی از پشت و روی کار صائب، ور نه نیست
چون گل رعنا، خزان و نوبهار از هم جدا
***
9
می شوند از سرد مهری دوستان از هم جدا
برگها را می کند باد خزان از هم جدا
قطره شد سیلاب و واصل شد به دریای محیط
تا به کی باشید ای بی غیرتان از هم جدا؟
گر دو بی نسبت به هم صد سال باشند آشنا
می کند بی نسبتی در یک زمان از هم جدا
در نگیرد صحبت پیر و جوان با یکدگر
تا به هم پیوست، شد تیر و کمان از هم جدا
می پذیرد چون گلاب از کوره رنگ اتحاد
گر چه باشد برگ برگ گلستان از هم جدا
تا ترا از دور دیدم، رفت عقل و هوش من
می شود نزدیک منزل کاروان از هم جدا
تا چو زنبور عسل در چشم هم شیرین شوند
به که باشد خانه های دوستان از هم جدا
در خموشی حرفهای مختلف یک نقطه اند
می کند این جمع را تیغ زبان از هم جدا
پیش ارباب بصیرت گفتگوی عشق و عقل
هست چون بیداری و خواب گران از هم جدا
گر چه در صحبت قسم ها بر سر هم می خورند
خون خود را می خورند این دوستان از هم جدا
نیست ممکن آشنایان را جدا کردن ز هم
می کند بیگانگان را آسمان از هم جدا
لفظ و معنی را به تیغ از یکدگر نتوان برید
کیست صائب تا کند جانان و جان از هم جدا؟
***
10
گر چه جان ما به ظاهر هست از جانان جدا
موج را نتوان شمرد از بحر بی پایان جدا
از جدایی، قطع پیوند خدایی مشکل است
گر شود سی پاره، از هم کی شود قرآن جدا
می شود بیگانگان را دوری ظاهر حجاب
آشنایان را نمی سازد ز هم هجران جدا
زود می پاشد ز هم جمعیت بی نسبتان
دانه را از کاه در خرمن کند دهقان جدا
دل به دشواری توان برداشت از جان عزیز
می شود یارب سخن چون از لب جانان جدا؟
تا تو ای سرو روان از باغ بیرون رفته ای
دست افسوسی است هر برگی درین بستان جدا
هست با هر ذره خاک من جنون کاملی
می کند هر قطره از دریای من طوفان جدا
عشق هیهات است در خلوت شود غافل ز حسن
نیست در زندان زلیخا از مه کنعان جدا
می توان از عالم افسرده، دل برداشت زود
از تنور سرد می گردد به گرمی نان جدا
کم نگردد آنچه می آید به خون دل به دست
نیست از دامان دریا پنجه ی مرجان جدا
قانع از روزی به تلخ و شور شو صائب که ساخت
پسته را آمیزش قند از لب خندان جدا
***
11
می رسد هر دم مرا از چرخ آزاری جدا
می خلد در دیده ی من هر نفس خاری جدا
از متاع عاریت بر خود دکانی چیده ام
وام خود خواهد ز من هر دم طلبکاری جدا
چون گنهکاری که هر ساعت ازو عضوی برند
چرخ سنگین دل ز من هر دم کند یاری جدا
نیست ممکن جان پر افسوس من خالی شود
گر شود هر موی من آه شرر باری جدا
تا شدم بی عشق، می لرزم به جان خویشتن
هیچ بیماری نگردد از پرستاری جدا
دست من چون خار دیوارست از گل بی نصیب
ور نه دارد دامن گل هر سر خاری جدا
نه همین خورشید سرگرم است از سودای او
عشق دارد در دل هر ذره بازاری جدا
حسن سرکش، کافر از جوش هواداران شود
دارد از هر طوق قمری سرو زناری جدا
قطع امید از حیات تلخ بر من مشکل است
وای بر آن کس که گردد از شکرزاری جدا
تکیه بر پیوند جان و تن مکن صائب که چرخ
این چنین پیوندها کرده است بسیاری جدا
***
12
نیست از زخم زبان پروا دل بی تاب را
مانع از گردش نگردد خار و خس گرداب را
تیغ را نتوان برآوردن ز زخم ما به زور
از زمین تشنه بیرون شد نباشد آب را
جوهر ذاتی است مستغنی ز نور عاریت
روغنی حاجت نباشد گوهر شب تاب را
قامت خم زندگی را می کند پا در رکاب
می گذارد پل در آتش نعل این سیلاب را
می کند فکر متین کج بحث را کوته زبان
از کجی زور نهنگ آرد برون قلاب را
لب ز حرف شکوه بستن تلخ دارد کام من
وقت زخمی خوش که بیرون می دهد خوناب را
دل منه بر اختر دولت که در هر صبحدم
مشرق دیگر بود خورشید عالمتاب را
نقد خود را نسیه می سازد ز کوته دیدگی
با چراغ آن کس که جوید گوهر شب تاب را
سینه ی خود صائب از گرد کدورت پاک کن
صاف اگر با خویش خواهی سینه ی احباب را
***
13
چشم روشن می دهد از کف دل بی تاب را
صفحه ی آیینه بال و پر شود سیماب را
از علایق نیست پروایی دل بی تاب را
هیچ دامی مانع از جولان نگردد آب را
عشق در کار دل سرگشته ی ما عاجزست
بحر نتواند گشودن عقده ی گرداب را
می کند هر لحظه ویران تر مرا تعمیر عقل
شور سیلاب است در ویرانه ام مهتاب را
بی خموشی نیست ممکن جان روشن یافتن
کوزه ی سربسته می باید شراب ناب را
زنده می سوزد برای مرده در هندوستان
دل نمی سوزد درین کشور به هم احباب را
طاعت زهاد را می بود اگر کیفیتی
مهر می زد بر دهن خمیازه ی محراب را
نیست دلگیر آسمان از گریه های تلخ ما
خون ناحق گل به دامن می کند قصاب را
در صفای سینه ی خود سعی کن تا ممکن است
صاف اگر با خویش خواهی سینه ی احباب را
نفس را نتوان به لاحول از سر خود دور کرد
وای بر کاشانه ای کز خود برآرد آب را
نیست درمان مردم کج بحث را جز خامشی
ماهی لب بسته خون در دل کند قلاب را
روشنم شد تنگ چشمی لازم جمعیت است
بر کف دریا چو دیدم کاسه ی گرداب را
چرب نرمی رتبه ای دارد که با اجرای حکم
می نماید زیردست خویش روغن آب را
تا نگردد آب دل صائب ز آه آتشین
نیست ممکن یافتن آن گوهر نایاب را
***
14
می توان در زلف او دیدن دل بی تاب را
پرده پوشی چون کند شب گوهر شب تاب را؟
غیرت طاق دلاویز خم ابروی او
همچو ناخن می خراشد سینه ی محراب را
دیده ی حسرت عنان عمر نتواند گرفت
هیچ دامی مانع از جولان نگردد آب را
چون عنانداری کنم دل را، که چشم شوخ او
شهپر پرواز می گردد دل بی تاب را
در لباس عاریت چون ابر آرامش مجو
برق زیر پوست باشد جامه ی سنجاب را
خاکیان را بحر رحمت می کند روشنگری
موجه ی دریاست صیقل، ظلمت سیلاب را
***
15
نم به دل نگذاشت خونم خنجر قصاب را
جذبه ی من می کشد از صلب آهن آب را
ابر چشم من چنین گر گوهر افشانی کند
کاسه ی دریوزه ی دریا کند گرداب را
صبح هر روز از شفق صد کاسه خون بر سر کشد
تا در آغوش آورد خورشید عالمتاب را
می تواند از دویدن سیل را مانع شدن
می کند هر کس عنانداری دل بی تاب را
نشأه ی صرف از می ممزوج باشد بیشتر
آب در شیر از می روشن مکن مهتاب را
از گرانجانی شود در هر قدم سنگ نشان
گر نیندازد به منزل راه پیما خواب را
پیش راه شکوفه ی خونین نگیرد خامشی
بخیه نتواند عنانداری کند خوناب را
می دهد اشک ندامت عاجزان را شستشو
بحر روشن می کند آیینه ی سیلاب را
خط بر آن لبهای میگون تنگ می گیرد عبث
نیست حاجت صاف گرداندن شراب ناب را
در حریم وصل از عاشق اثر جستن خطاست
نیست ممکن خودنمایی در حرم محراب را
می کند بر خود فضای خلد را زندان تنگ
هر که در مستی رعایت می کند آداب را
از کجی گردند خلق از صید مطلب کامیاب
راستی خالی ز بحر آرد برون قلاب را
نیست کار ساده لوحان راز پنهان داشتن
صفحه ی آیینه بال و پر شود سیماب را
چشم عبرت باز کن، گردید چون مویت سفید
مگذران در خواب غفلت این شب مهتاب را
کشتی خود را سبک گردان درین دریا که نیست
بهتر از کام نهنگان مصرفی اسباب را
تیغ او را در نظر دارند دایم کشتگان
تشنگان در خواب می بینند صائب آب را
***
16
غوطه در دریا دهد آتش عنانی آب را
رزق خاک مرده می سازد گرانی آب را
زنگ بندد تیغ چون بسیار ماند در نیام
مانع است از سبز گردیدن روانی آب را
سرعت سیلاب می گردد ز سنگینی زیاد
مانع از رفتن نمی گردد گرانی آب را
صاف کن دل را که بر خار و گل این بوستان
حکم جاری باشد از روشن روانی آب را
چرب نرمی پیشه ی خود کن که بر روی زمین
سبز می گردد سخن از ترزبانی آب را
از شکایت نیست گر آهی کشم در زیر تیغ
گرد می خیزد به هر جا می فشانی آب را
تیره بختی نیل چشم زخم جان روشن است
در سیاهی بیش باشد زندگانی آب را
چشم دلسوزی مدار از همرهان روز سیاه
کز سکندر خضر می نوشد نهانی آب را
خاکساران فیض بیش از آب رحمت می برند
در زمین پست باشد خوش عنانی آب را
نشأه ی حسن این قدر سرشار هم می بوده است؟
می شود صهبا، به لب تا می رسانی آب را
سختی ایام کرد از کاهلی جان را خلاص
سنگلاخ آورد بیرون از گرانی آب را
خامشان را می شود از غیب پیدا ترجمان
می شود ماهی زبان از بی زبانی آب را
می پرستی می رساند خانه ی تن را به آب
در عمارت ره مده تا می توانی آب را
می کند کثرت جهان در چشم روشندل سیاه
تیره می سازد هجوم کاروانی آب را
دست نتوان شست صائب زود از روشندلان
در گره بندد گهر از قدردانی آب را
***
17
بوی پیراهن دلیل راه شد یعقوب را
هست از طالب فزون درد طلب مطلوب را
کاه را بال و پر پرواز گردد کهربا
نیست در دست اختیاری سالک مجذوب را
حسن را از دیده های پاک نبود سرکشی
می کشد آیینه بی مانع به بر محبوب را
بوته ی خاری است جنت محو دیدار ترا
سیر چشمی می کند مکروه هر مرغوب را
بی قراری می شود بال و پر موج خطر
نیست جز تسلیم لنگر بحر پر آشوب را
دید تا درد گران سنگ من بی صبر را
شد زبان شکر امواج بلا ایوب را
از شکستن می شود پوشیده در دل راز عشق
پاره کردن می کند سربسته این مکتوب را
پیش روشن گوهران یک جلوه دارد خار و گل
کی کند صائب تمیز آیینه زشت و خوب را؟
***
18
من ملایم کردم از آه آسمان سخت را
نرم از آتش می توان کردن کمان سخت را
سختی ایام را مردن تلافی می کند
عذرخواهی هست چون مغز استخوان سخت را
گر نمی گردید پیدا، مصرفی چون بیستون
ما چه می کردیم چون فرهاد، جان سخت را
سختیی کان نیست ذاتی، زود زایل می شود
می توان کردن به آبی نرم، نان سخت را
نرمتر از مغز گردانید در کام هما
زور بازوی قناعت، استخوان سخت را
نیست حرف نرم را تأثیر در آهن دلان
ناوک از فولاد می باید نشان سخت را
قسمت منصور از دار فنا خمیازه بود
من کشیدم گوش تا گوش این کمان سخت را
ناله ی گرمی اگر صائب به فریادم رسد
می کنم نرم آن دل نامهربان سخت را
***
19
تا توان کردن ز خون ما نگارین دست را
از حنا بهر چه باید کرد رنگین دست را
سینه اش از باده ی لعلی بدخشان می شود
هر که سازد چون سبو در خواب بالین دست را
انتظار قتل، کار عاشقان را ساخته است
تا تو می سازی بلند ای کوه تمکین دست را
بس که از دل های خونین است زلفش مایه دار
می کند در هر سراسر، شانه رنگین دست را
پای ایمان جهانی در خم لغزیدن است
بر میاور ز آستین ای دشمن دین دست را
رشته نازک، گوهر دلها ازان نازک تر است
زینهار آهسته کش در زلف مشکین دست را
بحر را سر پنجه ی مرجان نیندازد ز جوش
چند بر دل می نهی از بهر تسکین دست را
فرصت خاریدن سر، خواجه را از حرص نیست
کی معطل می گذارد جسم گرگین دست را
خون گریبان می درد از زخم هر دم بر تنم
تا که خواهد ساخت از خونم نگارین دست را
بر نمی دارد گل از دامان شبنم دست خویش
چون به آسانی کشد ز آیینه خودبین دست را
قمریان را عقده ای ای سرو از دل باز کن
تا به کی بیکار بتوان داشت چندین دست را
بیستون را تیشه ام در حمله ی اول گداخت
نیست با من نسبتی فرهاد سنگین دست را
خشک می گردد ز حیرت چون به دامانش رسد
می کنم بی طاقتی چندان که تلقین دست را
کی به خون قطره صائب پنجه رنگین می کند؟
آن که چون مرجان کند از بحر خونین دست را
***
20
از جهان تا رشته تابی دسترس باشد ترا
هر سر خاری درین وادی عسس باشد ترا
چند از آمیزش دریای وحدت چون حباب
پرده دار چشم کوته بین، نفس باشد ترا؟
تا تو می لرزی به تار و پود هستی همچو موج
قسمت از دریای گوهر خار و خس باشد ترا
چشم بی شرم تو سیری را نمی داند که چیست
در تلاش رزق تا حرص مگس باشد ترا
چون شرر در سنگ، بی برگی ترا دارد ضعیف
می شوی سرکش اگر یک مشت خس باشد ترا
می شوی افتاده تر، هر چند برخیزی ز جا
تا ز مردم دستگیری ملتمس باشد ترا
شرم دار از حق، منال از بی کسی چون ناکسان
کیست آخر عالم ناکس که کس باشد ترا
از گرفتاران خود، صیاد می گیرد خبر
فکر روزی، چند در کنج قفس باشد ترا؟
آرزو کرده است آبستن ترا همچو زنان
زان ز دنیا هر زمان چیزی هوس باش ترا
صرف در پرداز دل کن قوت بازوی خویش
در جهان تیره صائب تا نفس باشد ترا
***
21
یک نظر بازست نرگس چشم بیمار ترا
گل یکی از سینه چاکان است دستار ترا
می کند شبنم گرانی بر عذار نازکت
ابر می بوسد زمین از دور گلزار ترا
خشک می آید به چشمش جلوه ی آب حیات
هر که در مستی تماشا کرده رفتار ترا
سبز می گردد ز حیرت حرف در منقارشان
طوطیان آیینه گر سازند رخسار ترا
از تماشای تو خورشیدست یک چشم پر آب
چون تواند سیر دیدن دیده دیدار ترا؟
بس که می چسبد به هم کام و لب از شیرینی اش
نقل نتوان کرد گفتار شکربار ترا
تا چه در پیراهن گلهای بی خارش بود
ناز مژگان است در سر، خار دیوار ترا
ساده می سازد ز جوهر، روشنی آیینه را
نیست پروای خط شبرنگ، رخسار ترا
دست گلچین را ز حیرت پای خواب آلود ساخت
احتیاج دور باشی نیست گلزار ترا
آب می گردید در چشم ترازو گوهرش
یوسف مصری اگر می دید بازار ترا
اهل دین را می برد از راه، زلف کافرت
در بغل چون رشته گیرد سبحه زنار ترا
کردم از دین و دل و هوش و خرد قطع نظر
من همان روزی که دیدم چشم عیار ترا
مرگ نتواند عنان بی قراران را گرفت
نیست زیر خاک آسایش طلبکار ترا
قابل قسمت شمارد نقطه ی موهوم را
هر که بیند در سخن لعل گهربار ترا
گردی از دور از نمکدان قیامت دیده است
هر که صائب از تو نشنیده است گفتار ترا
***
22
رتبه ی بال پری باشد پر تیر ترا
شوخی چشم غزالان است زهگیر ترا
می شود سرسبز از عمر ابد، آن را که کشت
داده اند از چشمه ی خضر آب شمشیر ترا
چرخ نتواند نگاه کج به مجنون تو کرد
شیر می بوسد زمین از دور نخجیر ترا
شاهد گویاست بر حسن تمام اجزای تو
نا تمامی، در کف نقاش، تصویر ترا
وه چه سلطانی، که بر گردن عزیز مصر را
منت زلف گره گیرست زنجیر ترا
حسن دوراندیش آماده است از خط گرد مشک
تا کند در منت های حسن، تعمیر ترا
می شمارد گوهر شهوار را اشک یتیم
قلب صائب چون فریبد دیده ی سیر ترا؟
***
23
نیست چون بال و پری تا گرد سر گردم ترا
از ته دل گرد سر در هر نظر گردم ترا
می کند بی دست و پا نظارگی را جلوه ات
چون به این بی دست و پایی همسفر گردم ترا؟
کاش چون پرگار پای آهنین می داشتم
تا به کام دل چو مرکز گرد سرگردم ترا
در زمین خاکساری نقش پا گردیده ام
بر امید آن که شاید پی سپر گردم ترا
چون تو هرگز زیر پای خود نمی بینی ز ناز
من به امید چه خاک رهگذر گردم ترا
آفتاب و مه ترا از دور می بوسد زمین
من کدامین ذره ام تا گرد سر گردم ترا
چون ز بی قدری نیم شایسته ی بزم حضور
چشم دارم حلقه ی بیرون در گردم ترا
دامن از گرد یتیمی می فشاند گوهرت
چون غبار خاطر ای روشن گهر گردم ترا؟
یک کمر بسته است در ملک سلیمان کوه قاف
من چه مورم تا سزاوار کمر گردم ترا
هر که در هر جا شود گویا به ذکر خیر تو
گرد سر چون سبحه از صد رهگذر گردم ترا
سرمه واری از وجود خاکی من مانده است
بخت سبزی کو، که منظور نظر گردم ترا
گر چه خاکستر شدم، باز از خدا خواهم پری
تا مگر بر گرد سر، بار دگر گردم ترا
حلقه ی سرگشتگی می افتد از پرگار خویش
ور نه صائب می توانم راهبر گردم ترا
***
24
سخت می خواهم که در آغوش تنگ آرم ترا
هر قدر افشرده ای دل را، بیفشارم ترا
عمرها شد تا کمند آه را چین می کنم
بر امید آن که روزی در کمند آرم ترا
از لطافت گر چه ممکن نیست دیدن روی تو
رو به هر جانب که آرم در نظر دارم ترا
در سر مستی گر از زانوی من بالین کنی
بوسه در لعل شراب آلود نگذارم ترا
می شود نیلوفری از برگ گل اندام تو
من به جرأت در بغل چون تنگ افشارم ترا؟
از نگاه خشک، منع چشم من انصاف نیست
دست گل چیدن ندارم، خار دیوار ترا
ناشنیدن می شود مهر دهانم بی سخن
گر غباری هست بر خاطر ز گفتارم ترا
از رهایی هر زمان بودم اسیر عالمی
فارغم از هر دو عالم تا گرفتارم ترا
ای که می پرسی چه پیش آمد که پیدا نیستی
خویشتن را کرده ام گم تا طلبکارم ترا
از من ای آرام جان، احوال صائب را مپرس
خاطر آسوده ای داری، چه آزارم ترا؟
***
25
نیست سنگ کم اگر در پله ی میزان ترا
کعبه و بتخانه باشد در نظر یکسان ترا
تا نبندی رخنه ی چشم و دهان و گوش را
از درون دل نجوشد چشمه ی حیوان ترا
همرهان سست در راه طلب سنگ رهند
دل مخور، افتاد در پیری اگر دندان ترا
گر چه نگذارد کمان از خانه ی خود پا برون
قامت خم ساخت در پیری سبک جولان ترا
گوشمال آخر شود دست نوازش ساز را
سر مکش گر گوشمالی می دهد دوران ترا
نیست بی جمعیت خاطر تلاوت را ثمر
می شود سی پاره دل در خواندن قرآن ترا
از خجالت می شود هر دم به رنگی چهره ات
بس کز الوان گنه، آلوده شد دامان ترا
صبح زد از خنده رویی غوطه در خون شفق
تا چه گلها بشکفد از چهره ی خندان ترا
سوده شد از خوردن نان گر چه دندان های تو
چشم کوته بین پرد باز از برای نان ترا
چون به زیر خاک خواهی خفت، کز بس سرشکی
می فشانی گر نشیند گرد بر دامان ترا
گر نشویی صائب از اشک ندامت روی خویش
جز سیه رویی نباشد حاصل از دیوان ترا
***
26
تشنه ی خون کرد مستی چشم فتان ترا
خواب سنگین شد فسانی تیغ مژگان ترا
این لطافت نیست هرگز میوه ی فردوس را
می توان خوردن به لب سیب زنخدان ترا
حلقه ها در گوش سرو از طوق قمری می کشد
گر به گلشن ره فتد سرو خرامان ترا
دیده ی شبنم که در پیراهن گل محرم است
حلقه ی بیرون در باشد گلستان ترا
چون نباشم چشم بر راه نسیم التفات؟
من که پروردم به آب چشم، ریحان ترا
قدر من این بس که چون ابر بهار از آب چشم
تازه دارم خار دیوار گلستان ترا
گر چه افکار تو صائب سر به سر سنجیده است
این غزل مشهور خواهد کرد دیوان ترا
***
27
می کند گلگل نگه رخسار خندان ترا
گل ز چیدن بیش می گردد گلستان ترا
آب نتواند به گرد دیده گشت از حیرتش
نیست با خورشید نسبت روی تابان ترا
باغبان در بستن در سعی بی جا می کند
چوب منع از جوش گل باشد گلستان ترا
تشنگی در خواب ممکن نیست کم گردد ز آب
نیست صبر از خون عاشق چشم فتان ترا
پای خود چون کوه پیچیده است در دامن ز شرم
دیده تا کبک دری سرو خرامان ترا
با قیامت نسبت آن قد موزون چون کنم؟
شور محشر گرد دامانی است جولان ترا
گر چه ناز و نعمت حسن تو بیش است از شمار
روزیی جز خوردن دل نیست مهمان ترا
طوطیان دیگر اینجا سبزه ی بیگانه اند
از خط سبزست طوطی شکرستان ترا
خون رحم چشم خونخوار تو می آمد به جوش
خون اگر می کرد رنگین تیغ مژگان ترا
مانع از جولان نمی گردد شفق خورشید را
نیست پروایی ز خون خلق دامان ترا
دارد از تمکین پا بر جای خود در پیچ و تاب
گوی سیمین ذقن زلف چو چوگان ترا
می نماید برق عالمسوز در ابر سیاه
خط کند پوشیده چون رخسار خندان ترا؟
همچو مژگان تیر یک ترکش بود افکار تو
مصرع بی رتبه صائب نیست دیوان ترا
***
28
خار ناسازست بوی گل به پیراهن ترا
چون زنم گستاخ دست عجز در دامن ترا؟
پرتو خورشید را آیینه رسوا می کند
چون نهان از دیده ها سازد دل روشن ترا؟
بس که سیراب است دامانت ز خون عاشقان
جوی خون گردد، زنم گر دست در دامن ترا
آه مظلومان چه سازد با تو ای بیدادگر؟
کز دل سخت است در زیر قبا جوشن ترا
بس که شد محو تن سیمینت ای یوسف لقا
برنیاید از گریبان بوی پیراهن ترا
برنمی آید کسی با دورباش ناز تو
پرتو خورشید برمی گردد از روزن ترا
بر فقیران بسته ای راه سؤال از سرکشی
بسته برگردد دهان مور از خرمن ترا
زلف را دست نگارین می کند بوسیدنش
بس که خون بی گناهان است بر گردن ترا
برق عالمسوز را تسخیر کردن مشکل است
چون شود صائب به افسون مانع از رفتن ترا؟
***
29
خواب ناز از حسن روزافزون نشد سنگین ترا
لنگر گهواره بود از کودکی تمکین ترا
می چکد آتش چو شمع از چهره ی شرمین ترا
می شود روشن چراغ کشته بر بالین ترا
نونیاز ناز چون خوبان دیگر نیستی
بود خواب ناز در مهد ازل سنگین ترا
با تو چون گردند خوبان همعنان، کز کودکی
مرکب نی برق جولان بود زیر زین ترا
پیش از ان کز خون بلبل غنچه گردد شیر مست
بود در گهواره دست از خون ما رنگین ترا
شوخی اطفال را در روزگار کودکی
بود لنگر چون معلم پله ی تمکین ترا
صبح از آغوش گلبن تازه تر خیزد ز خواب
گر گل پژمرده افشانند بر بالین ترا
در سواری می توان گل چید از بالای تو
می کند چون رشته ی گلدسته رعنا زین ترا
کرد اگر شیرین زبانی دیگران را دلپذیر
تلخ گویی ساخت در چشم جهان شیرین ترا
از زبردستان که خواهد این کمان را چله کرد؟
باده ی پرزور چون نگشود از ابرو چین ترا
جوی خون از دیده ی خورشید خواهد شد روان
باده ی لعلی کند گر این چنین رنگین ترا
جوهر ذاتی بود سنگ فسان شمشیر را
ساده لوح آن کس که بی رحمی کند تلقین ترا
چهره ات در خواب خندان تر ز بیداری بود
گریه ی شادی است کار شمع بر بالین ترا
گرد نتواند عنان برق تازان را گرفت
کی غبار خط ز شوخی می دهد تسکین ترا
تیر را از کیش می آرد دل آزاری برون
بر دل موری مخور گر هست درد دین ترا
گلشن حسن ترا گردد گل از چیدن زیاد
چون تواند خالی از گل ساختن گلچین ترا؟
گر به تحسین تو نگشایند لب صائب مرنج
کز سخن فهمان، شنیدن بس بود تحسین ترا
غم مخور صائب ز بی انصافی هم گوهران
خسرو صاحبقران چون می کند تحسین ترا
***
30
جنت در بسته سازد مهر خاموشی ترا
چهره زرین می کند چون به، نمدپوشی ترا
حلقه ی ذکر خدا گردد لب خاموش تو
گر شود توفیق از مردم فراموشی ترا
خانه داری، در گذار سیل لنگر کردن است
می شود حصن سلامت، خانه بر دوشی ترا
هوشمندی می برد بیرون ترا از آب و گل
می نماید صورت دیوار، بیهوشی ترا
گوش اگر داری درین بستانسرا هر غنچه ای
می کند با صد زبان تلقین خاموشی ترا
غافلی چون رشته کز سیمین بران روزگار
رنج باریک است حاصل از هم آغوشی ترا
خنده چون مینای می کم کن که چون خالی شدی
می گذارد چرخ بر طاق فراموشی ترا
آنچنان کز خار آتش را فزاید سرکشی
بیش شد رعنایی نفس از خشن پوشی ترا
هوشیاری زنگ غفلت می برد صائب ز دل
دل سیه چون لاله می گردد ز می نوشی ترا
***
31
نیست ممکن رام کردن چشم جادوی ترا
سایه می بوسد زمین از دور، آهوی ترا
نیستم شایسته گر نظاره ی روی ترا
سجده ای از دور دارم طاق ابروی ترا
پله ی ناز تو دارد نازنینان را سبک
کوه تمکین سنگ کم باشد ترازوی ترا
با سمن چون نسبت آن پیکر سیمین کنم؟
بستر گل، خار ناسازست پهلوی ترا
آنچنان کز خط سواد مردمان روشن شود
سرمه گویاتر کند چشم سخنگوی ترا
هر که را دستی بود در حل و عقد مشکلات
بر زبان چون شانه دارد حرف گیسوی ترا
چون سکندر، تشنه از ظلمات می آمد برون
خضر اگر می دید تیغ و دست و بازوی ترا
گر گذارد قوت گیراییی در دست ها
در گره بندند گل پیراهنان بوی ترا
بر سیه روزان ببخشا، کز خط شبرنگ هست
در کمین روز سیاه طرفه ای روی ترا
آنقدر جرأت ز بخت نارسا دارم طمع
کز دل صد چاک سازم شانه گیسوی ترا
مصرع برجسته هیهات است از خاطر رود
چون کند صائب فرامش قد دلجوی ترا؟
***
32
صوفیان بردند از ره چشم جادوی ترا
در کمند وحدت آوردند آهوی ترا
آستین افشانی بی جای این تردامنان
کرد محتاج شراری شعله ی روی ترا
تندباد بی اصول چرخ ارباب سماع
خصم تمکین ساخت نخل قد دلجوی ترا
زود باشد قرب این پشمینه پوشان، همچو خط
در نظرها زشت سازد روی نیکوی ترا
ترسم آخر ذکر خیر اختلاط این گروه
بر زبان ها افکند لعل سخنگوی ترا
شرط دلسوزی است جان من، که صائب گاه گاه
بر فروزد از نصیحت آتش خوی ترا
***
33
گر چه محجوب از نظر کرده است بی جایی ترا
همچنان جوید ز هر جایی تماشایی ترا
از لطافت فکر در کنه تو نتواند رسید
چون تواند درک کردن نور بینایی ترا؟
آنچنان کز دیدن جان است قاصر دیده ها
پرده ی چشم جهان بین است پیدایی ترا
چون الف کز اتصال حرف باشد مستقیم
بر نیارد کثرت مردم ز یکتایی ترا
می برم غیرت به هر کس می شود جویای تو
گر چه نتوان یافت می دانم ز جویایی ترا
از حواس خمس مستغنی است ذات کاملت
لازم ذات است گویایی و بینایی ترا
از دو فرمانده نگردد نظم عالم منتظم
شاهد وحدت بود بس عالم آرایی ترا
شش جهت را می کنی از روی خود آیینه زار
نیست از دیدار خود از بس شکیبایی ترا
هر دو عالم را کنی از جلوه گر زیر و زبر
کیست تا مانع تواند شد ز خودرایی ترا
غیر عیب خویش دیدن، گر ز اهل بینشی
نیست صائب حاصل دیگر ز بینایی ترا
***
34
حسن بی پروا به فرمان هوس باشد چرا؟
برق عالمسوز در زنجیر خس باشد چرا
باده ی پر زور، کار سنگ با مینا کند
مست را اندیشه از بند عسس باشد چرا
تا هوا ابر و چمن پر گل بود، از زهد خشک
آدمی در چار دیوار قفس باشد چرا
دامن غواص پر گوهر شد از پاس نفس
اینقدر غافل کس از پاس نفس باشد چرا
تا به خاموشی توان سنگ نشان گشتن، کسی
در قطار هرزه نالان چون جرس باشد چرا
تا کسی دریا تواند گشتن از ترک هوا
چون حباب پوچ در بند نفس باشد چرا
آن که کوه قاف چون عنقا بود یک لقمه اش
بر سر خوان ها طفیلی چون مگس باشد چرا
این جواب آن غزل صائب که می گوید حکیم
تا نفس باشد، کسی بی همنفس باشد چرا؟
***
35
جان عرشی، فرش در زندان تن باشد چرا؟
شعله ی جواله در قید لگن باشد چرا
لفظ می سازد جهان بر معنی روشن سیاه
یوسف سیمین بدن در پیرهن باشد چرا
تا تواند ترک تن کرد آدمی با این شعور
زنده چون کرم بریشم در کفن باشد چرا
می تواند تا شدن فرمانروا جان عزیز
همچو ماه مصر در چاه وطن باشد چرا
می توان از سوختن گردید واصل تا به شمع
آدمی پروانه ی هر انجمن باشد چرا
تا دل پرخون تواند شد ز غربت نامدار
چون عقیق از ساده لوحی در یمن باشد چرا
می تواند تا معطر ساخت مغز عالمی
مشک در ناف غزالان ختن باشد چرا
دل به همت میتواند چون برون آمد ز پوست
همچو خون مرده در زندان تن باشد چرا
پیر کنعان با دلیلی همچو بوی پیرهن
معتکف در گوشه ی بیت الحزن باشد چرا
تا تواند آدمی هموار کردن خویش را
در شکست بیستون چون کوهکن باشد چرا
بگسل از طول امل سر رشته ی پیوند دل
گردن آزاده در قید رسن باشد چرا
دختر رز کیست تا سازد ترا بی اختیار؟
همت مردانه در فرمان زن باشد چرا
شد به لب وا کردنی گنجینه ی گوهر صدف
در تلاش رزق، آدم بی دهن باشد چرا
سر نمی پیچد به ترک سر ز تیغ آبدار
این قدر کس چون قلم عاشق سخن باشد چرا
چون ز شبنم گوش گل صائب ز سیماب است پر
بلبل خوش نغمه ی ما در چمن باشد چرا
***
36
چشم می پوشی ازان رخسار جان پرور چرا؟
می کنی آیینه را پنهان ز روشنگر چرا
غیرتی کن چون گهر جیب صدف را چاک کن
می خوری سیلی درین دریای بی لنگر چرا
خرده ی جان می جهد از سنگ بیرون چون شرار
می زنی چندین گره بر روی یکدیگر چرا
صیقلی کن سینه ی خود را به آه آتشین
می کنی دریوزه ی نور از مه و اختر چرا
پاره کن زنار جوهر از میان خویشتن
خون مردم می خوری ای تیغ بدگوهر چرا
نیست جای پر فشانی چار دیوار قفس
مانده ای در تنگنای طارم اخضر چرا
بر سپند شوخ، مجمر تنگنای دوزخ است
بر نمی آیی چو بوی عود ازین مجمر چرا
می توانی شد چراغ خلوت روحانیان
می کنی ضبط نفس در زیر خاکستر چرا
آفتاب دولت بیدار بر بالین توست
می شوی با خواب ای بی درد همبستر چرا
نیستی صائب حریف تلخی ایام هجر
جان نمی سازی نثار صحبت شکر چرا؟
***
37
غیر حق را می دهی ره در حریم دل چرا؟
می کشی بر صفحه ی هستی خط باطل چرا
از رباط تن چو بگذشتی دگر معموره نیست
زاد راهی بر نمی داری ازین منزل چرا
هست چون جان، چار دیوار عناصر گو مباش
می خوری ای لیلی عالم غم محمل چرا
کار با تیغ اجل در زندگانی قطع کن
کارها را می کنی بر خویشتن مشکل چرا
دم چو آگاهی ندارد، تیغ زهرآلوده ای است
می زنی بر تیغ خود را هر دم ای غافل چرا
دیده ی صحرائیان از انتظارت شد سفید
اینقدر در حی توقف کردن ای محمل چرا
ز اشتیاقت بحر از طوفان گریبان می درد
پا فشردن اینقدر ای سیل در منزل چرا
دیده ی قربانیان پوشش نمی گیرد به خود
چشم حیران مرا می بندی ای قاتل چرا
صحبت حال است اینجا گفتگو را بار نیست
وقت ما را می کنی شوریده ای عاقل چرا
شد ز وصل غنچه خوشبو جامه ی باد سحر
در نیامیزی درین گلشن به اهل دل چرا
می تواند کشت ما را قطره ای سیراب کرد
اینقدر استادگی ای ابر دریا دل چرا
خاک صحرای عدم از خون هستی بهتر است
بر سر جان اینقدر می لرزی ای بسمل چرا
چون شدی تسلیم، هر کام نهنگی ساحل است
اینقدر آویختن در دامن ساحل چرا
نوری از پیشانی صاحبدلان دریوزه کن
شمع خود را می بری دلمرده زین محفل چرا
شبنم از نظاره ی خورشید بر معراج رفت
چشم می پوشی ز روی مرشد کامل چرا
ای که روی عالمی را جانب خود کرده ای
رو نمی آری به روی صائب بیدل چرا؟
***
38
در هوای کام دنیا می فشانی جان چرا؟
می کنی در راه بت صید حرم قربان چرا؟
چیست اسباب جهان تا دل به آن بندد کسی؟
می کنی زنار را شیرازه ی قرآن چرا
در بیابان عدم بی توشه رفتن مشکل است
نیستی در فکر تخم افشانی ای دهقان چرا
هیچ قفلی نیست نگشاید به آه نیمشب
مانده ای در عقده ی دل اینقدر حیران چرا
دین به دنیای دنی دادن نه کار عاقل است
می دهی یوسف به سیم قلب ای نادان چرا
هیچ میزانی درین بازار چون انصاف نیست
گوهر خود را نمی سنجی به این میزان چرا
از بصیرت نیست گوهر را بدل کردن به خاک
آبروی خویش می ریزی برای نان چرا
خنده کردن رخنه در قصر حیات افکندن است
می شوی از هر نسیمی همچو گل خندان چرا
آدمی را اژدهایی نیست چون طول امل
بی محابا می روی در کام این ثعبان چرا
نان جو خور، در بهشت سیر چشمی سیر کن
می خوری خون از برای نعمت الوان چرا
درد می گردد دوا چون کامرانی می کند
می کشی ناز طبیب و منت درمان چرا
زود در گل می نشیند کشتی سنگین رکاب
چارپهلو می کنی تن را، ز آب و نان چرا
می کشند آبای علوی انتظار مقدمت
مانده ای دربند این گهواره چون طفلان چرا
چشم اقبال سکندر تشنه ی دیدار توست
در سیاهی مانده ای، ای چشمه ی حیوان چرا
چشم بر راه تو دارد تاج زرین شهان
بر صدف چسبیده ای، ای گوهر رخشان چرا
کعبه در دامان شبگیر بلند افتاده است
پای خود پیچیده ای چون کوه در دامان چرا
بهر یک دم زندگانی، چون حباب شوخ چشم
می کنی پهلو تهی از بحر بی پایان چرا
ترک حیوانی، به حیوانات جان بخشیدن است
خویش را محروم می داری ازین احسان چرا
ساحل بحر تمنا نیست جز کام نهنگ
می روی صائب درین دریای بی پایان چرا؟
***
39
در طلب سستی چو ارباب هوس کردن چرا؟
راه دوری پیش داری، رو به پس کردن چرا
شکر دولت سایه بر بی سایگان افکندن است
این همای خوش نشین را در قفس کردن چرا
در خراب آباد دنیای دنی چون عنکبوت
تار و پود زندگی دام مگس کردن چرا
در ره دوری که می باید نفس در یوزه کرد
عمر صرف پوچ گویی چون جرس کرد چرا
جستجوی گوهری کز دست بیرون می رود
همچو غواصان به جان بی نفس کردن چرا
پاس شان خویش بر اهل بصیرت لازم است
چشمه سار شهد را دام مگس کردن چرا
می شود فریادرس فریاد چون گردد تمام
بخل در فریاد با فریادرس کردن چرا
می توان تا مد آهی از پشیمانی کشید
لوح دل را تخته مشق هوس کردن چرا
جوش گل هر غنچه را منقار بلبل می کند
در بهار زندگی از ناله بس کردن چرا
همچو طفل خام در بستانسرای روزگار
کام تلخ از میوه های نیمرس کردن چرا
وحشت آباد جهان را منزلی در کار نیست
آشیان آماده در کنج قفس کردن چرا
هر که پاک است از گناه، آسوده است از گیر و دار
گر نه ای خائن، مدارا با عسس کردن چرا
زندگانی با خسیسان می کند دل را سیاه
آب حیوان را سبیل خار وخس کردن چرا
ترکش پر تیر از رنگین لباسی شد هدف
همچو طفلان جامه ی رنگین هوس کردن چرا
در ره دوری که برق و باد را سوزد نفس
خواب آسایش به امید جرس کردن چرا
در تجلی زار چون آیینه ی کوتاه بین
اقتباس روشنایی از قبس کردن چرا
نفس بد کردار صائب قابل تعلیم نیست
این سگ دیوانه را چندین مرس کردن چرا؟
***
40
آه عالمسوز را در سینه دزدیدن چرا؟
برق را پیراهن فانوس پوشیدن چرا
در میان رفته و آینده داری یک نفس
اینقدر هنگامه بر یک دم فرو چیدن چرا
جامه ای کز تن نروید، رزق مقراض فناست
بر لباس عاریت چون خار چسبیدن چرا
فوت شد گر از تو دنیا، دشمنی در خاک رفت
دست بر دست از سر افسوس مالیدن چرا
از حباب و موج، دریا می دهد تاج و کمر
بر سر این خرقه ی صد پاره لرزیدن چرا
دست افسوسی است هر برگی که می روید ز شاخ
در چنین ماتم سرایی، هرزه خندیدن چرا
چیست دنیا تا به آن آلوده سازی دست خویش؟
بر سر خوان سلیمان کاسه لیسیدن چرا
آب حیوان در عقیق صبر پنهان کرده اند
این چنین آب گوارایی ننوشیدن چرا
در چنین وقتی که خوان فیض گسترده است صبح
چون گرانجانان ز جای خود نجنبیدن چرا
زین گلستان عاقبت چون باد می باید گذشت
بر درختی هر زمان چون تاک پیچیدن چرا
ترک کوشش دامن منزل به دست آوردن است
راه خود را دور می سازی ز کوشیدن چرا
در خور تلخی است صائب هر دوا را خاصیت
از سر رغبت حدیث تلخ نشنیدن چرا؟
***
41
نیستی طفل، اینقدر بر خاک غلتیدن چرا؟
گل به روی آفتاب روح مالیدن چرا
جسم خاکی چیست کز وی دست نتوان برفشاند؟
گرد دست و پای خود چون گربه لیسیدن چرا
خاک صحرای عدم از خون هستی بهترست
بر سر جان اینقدر ای شمع لرزیدن چرا
کور را از رهبر بینا بریدن غافلی است
بی سبب از عیب بین خویش رنجیدن چرا
سرو من، با سایه ی خود سر گرانی رسم نیست
اینقدر از خاکسار خویش رنجیدن چرا
سنگ را پر می دهد شوق عزیزان وطن
ای کم از سنگ نشان، از جا نجنبیدن چرا
قدر شعر تر چه می دانند ناقص طینتان؟
آب حیوان بر زمین شوره پاشیدن چرا
عمر چون باد بهاری دامن افشان می رود
در میان خار و خس چون گل نخندیدن چرا
بعد عمری از لب لعل تو بوسی خواسته است
اینقدر از صائب گستاخ، رنجیدن چرا؟
***
42
مد احسان است بسم الله دیوان صبح را
ره به مضمون می توان بردن ز عنوان صبح را
صادقان را بهر روزی زحمتی در کار نیست
کز تنور سرد، گرم آید برون نان صبح را
گر چه در ابر سفید امید باران کمترست
فیض می بارد ز سیما همچو باران صبح را
می زداید گریه از آیینه ی دل تیرگی
اشک انجم می نماید پاکدامان صبح را
با دل پر خون، دهن از شکوه بستن مشکل است
می کند پاس نفس از سینه چاکان صبح را
چون گرانخوابان غفلت را به دام احیا کند؟
نیست گر شور قیامت در نمکدان صبح را
چون سبک مغزان فریب خنده ی شادی مخور
کز شفق رنگین به خون شد روی خندان صبح را
قدر تیغ مهر را روشندلان دانند چیست
کرد شادی مرگ، یک زخم نمایان صبح را
داغ عشق از صفحه ی سیمای عاشق ظاهرست
مهر چون ماند نهان در زیر دامان صبح را؟
از رفوی سینه ی ما بگذر ای ناصح، که زخم
می شود از بخیه انجم نمایان صبح را
با نگاه دور قانع شو که با این قرب نیست
بهره ای جز آه سرد از مهر تابان صبح را
حسن هم در پرده ی ناموس می ماند نهان
می کشد خورشید اگر سر در گریبان صبح را
خواب غفلت از سحرخیزی حجاب ما شده است
نیست ورنه کوتهی در مد احسان صبح را
تا نفس را راست می سازد درین ظلمت سرا
مهر بر لب می زند خورشید تابان صبح را
راستی روشنگر دل می شود آخر، که صدق
رو سفید آورد بیرون از شبستان صبح را
راستان را نیست روزی گر ز خون دل، چرا
می شود صائب به خون تر از شفق نان صبح را؟
***
43
گریه ی مستانه می سازم شراب تلخ را
می کنم چون ابر مروارید آب تلخ را
زاهدان طفل مشرب، امت شیرینی اند
می کنم در کار مستان این شراب تلخ را
عاشق حیران چه می داند عتاب و لطف چیست؟
می خورد چون آب شیرین ریگ آب تلخ را
باده ی روشن علاج ظلمت غم می کند
می شکافد تیغ برق از هم سحاب تلخ را
تا کی از بیم اجل عمرم به تلخی بگذرد؟
می کنم شیرین به خود یک چشم خواب تلخ را
تا به تلخی های زهر چشم او خو کرده ام
می شمارم باده ی شیرین، جواب تلخ را
بس که صائب دیده ام تلخی ازین شکر لبان
می شمارم خنده ی شیرین، عتاب تلخ را
***
44
غمزه اش افزود در ایام خط بیداد را
زنگ زهر جانستان شد تیغ این جلاد را
حسن بی رحم است، ورنه دود تلخ آه من
آب گرداند به چشم آیینه ی فولاد را
ساده لوحی بین که می خواهم شکار من شود
حلقه ی چشمی که در دام آورد صیاد را
آتشین رویی که من در زلف او دل بسته ام
پنجه ی خورشید سازد شانه ی شمشاد را
پنجه ی مژگان گیرایی که من دیدم ازو
زر دست افشار سازد بیضه ی فولاد را
آتش گل گر به این دستور گردد شعله ور
سرمه سازد در گلوی بلبلان فریاد را
صائب از روی ارادت هر که تن در کار داد
می کند دست نوازش سیلی استاد را
***
45
ره مده در خط مشکین، شانه ی شمشاد را
نیست حاجت حک و اصلاحی خط استاد را
نیست ممکن یک نظر خود را تواند سیر دید
گر کند آیینه شیرین تیشه ی فرهاد را
طوق منت، گردن فرمانبران را لایق است
ترک احسان است احسان مردم آزاد را
شاد باشید ای نوآموزان که روی سخت من
توبه داد از سخت رویی سیلی استاد را
زخمیان تیغ او بر یکدگر دارند رشک
گر چه خط یکدست باشد خامه ی فولاد را
چون گره تر شد، به آسانی گشودن مشکل است
باده هیهات است بگشاید دل ناشاد را
ساعت سنگین نگیرد پیش سیل حادثات
از سبک مغزی چه محکم می کنی بنیاد را؟
پایداری نیست در آب و گل بنیاد ظلم
می کند ویران نسیمی خانه ی صیاد را
یک ره ای آتش به فریاد سپند من برس
در گره تا چند بندم ناله و فریاد را
امتحان کردن سپهر آهنین دل را بس است
چند بر دندان زنی این بیضه ی فولاد را
عقل در اصلاح ما بیهوده کوشش می کند
نیست پروای پدر، مجنون مادرزاد را
می کند خاک بیابان عدم را توتیا
هر که صائب دیده باشد عالم ایجاد را
***
46
ره مده در خط مشکین، شانه ی شمشاد را
کس قلم داخل نمی سازد خط استاد را
سرو از فریاد قمری ترک رعنایی نکرد
نیست از حال گرفتاران خبر آزاد را
زینهار ایمن ز نیرنگ خشن پوشان مشو
کز خس و خارست منزل بیشتر صیاد را
روی سخت آسمان را امتحان در کار نیست
چند بر دندان زنی این بیضه ی فولاد را
عاشقان را شکوه ای از سختی ایام نیست
مهره ی موم است کوه بیستون فرهاد را
سیل را جوش بهاران می کند مطلق عنان
حسن در ایام خط افزون کند بیداد را
خنده ی بی درد سازد دردمندان را ملول
سیر گلشن می کند غمگین دل ناشاد را
در گشاد کار خود مشکل گشایان عاجزند
شانه نتواند گشودن طره ی شمشاد را
از قبول سکه گردد سیم و زر صاحب رواج
از هوا گیرد هنرور سیلی استاد را
سایلان را می کند گستاخ امید جواب
سیل در کهسار از حد می برد فریاد را
از خرابی می شود دل صاحب گنج گهر
نیست معماری به از ویرانی این بنیاد را
خاکیان صائب چه می کردند در این تنگنا؟
گر فضای دل نبودی عالم ایجاد را
***
47
می گدازد خون گرمم نشتر فصاد را
می کند از آب عریان، دشنه ی فولاد را
سرو از قمری به سر صد مشت خاکستر فشاند
تا به سنبل راه دادی شانه ی شمشاد را
این گل روی عرقناکی که من دیدم ازو
دسته ی گل می کند آیینه ی فولاد را
چرخ را آرامگاه عافیت پنداشتم
آشیان کردم تصور، خانه ی صیاد را
گر چه بی رحم است اما بی بصیرت نیست حسن
نعل گلگون می نماید تیشه ی فرهاد را
باز صائب عندلیبان را به شور آورده ای
بر هم آوازان خود مپسند این بیداد را
***
48
از شکست ماست گردش، چرخ بی بنیاد را
نیست غیر از دانه آب این آسیای باد را
آب شد پیکان او تا از دل گرمم گذشت
می گدازد نامه ی من خامه ی فولاد را
طوق قمری سرو بستان را کمند وحدت است
نیست از زنجیر پروا مردم آزاد را
می کند هر کس که بر عمر سبکرو اعتماد
می گذارد بر سر ریگ روان بنیاد را
سخت جانان را نمی گردد ملامت سنگ راه
بیستون سنگ فسان شد تیشه ی فرهاد را
ناله ام بسیار بی رحمانه بر آهنگ زد
سخت می ترسم به رحم آرد دل صیاد را
قوت دست دعا گردد ز بی برگی زیاد
هست در خشکی گشایش پنجه ی شمشاد را
حاجت پا سنگ نبود، سنگ چون باشد تمام
بر غم خود چند افزایی غم اولاد را
چشم در صنع الهی باز کن، لب را ببند
بهتر از خواندن بود، دیدن خط استاد را
سخت تر گردد گره هر گاه صائب تر شود
کی گشاید باده ی گلگون دل ناشاد را؟
***
49
چشم حیران ساخت رویش خط مشک اندود را
آه ازین آتش که در زنجیر دارد دود را
غمزه ی او می کند بیداد در ایام خط
زهر باشد بیشتر زنبور خاک آلود را
خال او در پرده ی خط همچنان دل می برد
از اثر، شب نیست مانع اختر مسعود را
با کمند زلف پرچین، حسن مغرور ایاز
زود می آرد فرود از سرکشی محمود را
سینه را مجمر کنم تا دل تهی گردد ز آه
نیست بس یک روزن این غمخانه ی پر دود را
نگسلد در زیر خاک از ماه، فیض آفتاب
نیست ممکن در نور دیدن بساط جود را
چرخ آهن دل ز سوز دردمندان فارغ است
نیست در مجمر سرایت آه و دود عود را
می توانم عاشقان را کرد خونها در جگر
پاک اگر سازی به خاکم تیغ خون آلود را
می کنم صائب به کار چرخ، آهی عاقبت
چند دارم در جگر این تیغ زهرآلود را؟
***
50
دل چسان پیچد عنان آه دردآلود را؟
ز آتش سوزان عنانداری نیاید دود را
تشنگی در خواب ممکن نیست کم گردد ز آب
نیست سیرابی ز خون آن چشم خواب آلود را
از نصیحت خشکی سودا نگردد بر طرف
برنیارد آتش سوزان ز خامی عود را
مردم کم مایه را اسراف برق خرمن است
حفظ کن از پوچ گویی ها دم معدود را
وقت بی برگی شود گوهرفشان از اشک، تاک
تنگدستی مانع ریزش نگردد جود را
حلقه ی خط، چشم حیران شد به دور عارضش
آه ازین آتش که در زنجیر دارد دود را
سبز گردد از بناگوش بتان پیش از ذقن
خط عنبرفام، حسن عاقبت محمود را
شیشه ی خشک است صائب در مذاقش آب خضر
هر که بوسیده است لبهای شراب آلود را
***
51
نیست حاجت دیده بان حسن عتاب آلود را
دور باش از خود بود حسن حجاب آلود را
پشت این تیغ سیه تاب است از دم تیزتر
کیست بیند خیره آن مژگان خواب آلود را
نوش خالص را بود در چاشنی آماده نیش
لذت دیگر بود لطف عتاب آلود را
در مذاقش شیشه ی خشک است آب زندگی
هر که بوسیده است لبهای شراب آلود را
می چکد آب [از] خط ریحان آن آتش عذار
گر چه باران نیست ابر آفتاب آلود را
تن به اقرار گناه کرده ده، آسوده شو
چند گویی عذرهای اضطراب آلود را
پرده ی غفلت شود از خوابگاه نرم بیش
کی کند بیدار دامن پای خواب آلود را
راه ناهموار را سوهان بود آهستگی
پا به سنگ آید ز همواری شتاب آلود را
می کند کوته زبان لاف را روشندلی
کم بود پرتو چراغ ماهتاب آلود را
دیده ی پاک است صائب شرط ارباب نظر
چند بر مصحف نهی دست شراب آلود را؟
***
52
از عذار او بپوشان دیده ی امید را
تکمه از شبنم مکن پیراهن خورشید را
در بهشت عافیت افتادم از بی حاصلی
شد حصاری بی بری از سنگ طفلان بید را
نور معنی می درخشد از جبین لفظ من
بال خفاشی چه ستاری کند خورشید را
جام را بهر تنک ظرفان به دور انداخته است
هیچ حقی نیست بر دریاکشان جمشید را
چون دل شب می زنم صائب بر آهنگ فغان
می کشانم بر زمین از آسمان ناهید را
***
53
ناله ی من می زند ناخن به دل ناهید را
گریه ی من تازه رو دارد گل خورشید را
خط آزادی است از اهل طمع، بی حاصلی
عقده ی پیوند در دل نیست سرو و بید را
نام شاهان از اثر در دور می باشد مدام
جام می دارد بلند، آوازه ی جمشید را
کوکب اقبال و دولت شوخ چشم افتاده است
مشرق دیگر بود هر صبحدم خورشید را
دوربینی کز مآل شادمانی آگه است
تیغ زهرآلود می داند هلال عید را
***
54
تنگدستی راست سازد نفس کج رفتار را
پیچ و تاب از وسعت ره می فزاید مار را
یک جو از دل درد دیدن های رسمی برنداشت
پرسش ظاهر گرانتر می کند بیمار را
از سر خوان تهی سرپوش یک جانب کند
هر سبک مغزی که بر سر کج نهد دستار را
از نصیحت کج نهادان برنگردند از کجی
راست نتوان کرد چون مایل شود، دیوار را
در عذابم بس که چون آیینه از نادیدنی
آیه ی رحمت شمارم سبزه ی زنگار را
کرد یکسر را ادا در روزگار بخت ما
بود هر خواب قضایی دولت بیدار را
بوی گل در عذرخواهی از چمن بیرون دوید
باغبان گر بست بر رویم در گلزار را
کرد از داغ عزیزان سینه ات را لاله زار
دوست می داری همان این عالم غدار را
از صدف صد تشنه لب را سر به جانش می دهد
بحر اگر سیراب سازد ابر گوهربار را
آب کوثر جلوه ی موج سرابی بیش نیست
در بیابان قیامت تشنه ی دیدار را
بر قرار دل بود صائب مدار دور عیش
نیست غیر از نقطه ی دل مرکز این پرگار را
***
55
کجروی بال و پر سیرست بد کردار را
راستی سنگ دل رفتار باشد مار را
کاش بند حیرتی بر دست گلچین می گذاشت
آن که می بندد به روی من در گلزار را
هر سری دارد درین بازار سودای دگر
هر کسی بندد به آیین دگر دستار را
می کند از طوق قمری دام ها در خاک، سرو
تا به دام آرد مگر آن سرو خوش رفتار را
رشته ها همتاب چون شد، زود می گردد یکی
با میان اوست پیوند دگر زنار را
این سر زلف پریشانی که دارد بوی گل
می کند ناسور، زخم رخنه ی دیوار را
یا خط عنبرفشان، یا زلف مشکین می شود
پای رفتن نیست دود آتش رخسار را
از فروغ گوهر خود، زود صائب راز عشق
می گذارد نعل در آتش لب اظهار را
***
56
آه می باشد مسلسل خاطر افگار را
در درازی نیست کوتاهی شب بیمار را
عشق می آرد دل افسرده ی ما را به شور
مطرب از طوفان سزد دریای لنگردار را
نیست ممکن عشق را در سینه پنهان داشتن
قرب این آیینه طوطی می کند زنگار را
سایه ی مژگان گرانی می کند بر چشم یار
از پرستاران بود بیماری این بیمار را
نیست ممکن فرق کردن، گر نباشد پیچ و تاب
از میان نازک او رشته ی زنار را
بی نیاز از می بود رخسار شرم آلود یار
نیست حاجت شبنم بیگانه این گلزار را
بوالهوس را دایم از تیغ تغافل خسته دار
برمیاور زینهار از دست گلچین خار را
از همان راهی که آمد گل مسافر می شود
باغبان بیهوده می بندد در گلزار را
در بهاران پوست بر تن پرده ی بیگانگی است
یا بسوزان، یا به می ده جبه و دستار را
برق را در خنده ای طی گشت طومار حیات
زندگی کوتاه باشد چون شرر اشرار را
گر چه بتوان از زبان خوش دهان خصم بست
هیچ افسون چون ندیدن نیست روی مار را
خلق در مهد زمین از خواب غفلت مانده اند
ور نه گهواره است زندان مردم بیدار را
آیه ی رحمت کند اهل معاصی را دلیر
شد ز خط سبز گستاخی فزون اغیار را
می زند از شرم صائب سینه را بر تیغ کوه
دید تا کبک دری آن سرو خوش رفتار را
***
57
کم نسازد جام می زنگ دل افگار را
داس صیقل ندرود این سبزه ی زنگار را
در میان دارد دل تنگ مرا سرگشتگی
بر سر این نقطه جولان است این پرگار را
دردسر خواهی کشیدن از هجوم بلبلان
جلوه گاه گل مکن آن گوشه ی دستار را
در دیار ما که کفر و دین ز یک سر رشته اند
سبحه در آغوش گیرد رشته ی زنار را
از نظر بازی به مژگان سخن پرداز او
آنچنان گشتم که می فهمم زبان مار را!
کار خامان می توان از پخته گویی ساختن
گرمی آتش کند کوته، زبان خار را
به که طفل اشک خود را رخصت بازی دهم
چند دارم در گره این اختر سیار را
بر حریفان چون گوارا نیست صائب طرز تو
به که بفرستی به ایران نسخه ی اشعار را
***
58
نیست غیر از آه، دلسوزی دل افگار را
شمع بالین از تب گرم است این بیمار را
گوهر از سفتن بود ایمن در آغوش صدف
به ز خاموشی نباشد محرمی اسرار را
گل ز شبنم دیده ور گردد درین بستانسرا
از نظربازان مکن پوشیده آن رخسار را
تندخویی نیکوان را دیده بان عصمت است
زود می چیند تماشایی گل بی خار را
چشم پوشیدن به است از دیدن نادیدنی
زین سبب آیینه گیرد از هوا زنگار را
خارخار حرص، فلس از طینت ماهی نبرد
چون ز جمعیت شود دل جمع، دنیادار را؟
دیده ای کز سرمه ی عبرت منور گشته است
چشم خواب آلود داند دولت بیدار را
نقطه ی خاک است سیرو دور گردون را سبب
مرکز ثابت قدم، دایر کند پرگار را
از حریص مال دنیا راستی جستن خطاست
برنیارد گنج پیچ و خم ز طینت مار را
جمع سازد برگ عیش از بهر تاراج خزان
در بهار آن کس که می بندد در گلزار را
عاشقان از درد و داغ عشق صائب زنده اند
آب حیوان است آتش مرغ آتشخوار را
***
59
داد سیل گریه ی من غوطه در گل بحر را
گوهر از گرد یتیمی کرد ساحل بحر را
همت سرشار از بی سایلی خون می خورد
کز گهر باشد هزاران عقده در دل بحر را
عشق دریا دل نمی اندیشد از زخم زبان
کی خلد در دل خس و خاشاک ساحل بحر را
در غریبی کی فتند از جستجو روشندلان؟
در سفر کردن به جز خود نیست منزل بحر را
قاصدان از ابر گوهربار دارد هر طرف
کی کند دوری ز خاک خشک غافل بحر را
هر کجا دفتر گشاید دیده ی پر شور من
از نظرها افکند چون فرد باطل بحر را
کی شود زنجیر صائب مانع شور جنون؟
موج نتواند کشیدن در سلاسل بحر را
***
60
عشق کو تا گرم سازد این دل رنجور را
در حریم سینه افروزد چراغ طور را
حیرتی دارم که با این نشأه ی سرشار عشق
دار چون بر دوش خود دارد سر منصور را
چند از هر کوکبی نیشی به چشم من خورد؟
وقت شد کآتش زنم این خانه ی زنبور را
ای مسیحا از علاجم دست کوته کن که نیست
صندلی از لای خم بهتر سر مخمور را
چون ز دل آمد غبار خط مشکین ترا؟
کز نظر پنهان کند دلخوش کن صد مور را
***
61
نیست از سنگ ملامت غم سر پر شو را
کس نترسانده است از رطل گران مخمور را
ما به داغ خود خوشیم ای صبح دست از ما بدار
صرف داغ مهر کن این مرهم کافور را
چرخ عاجز کش چرا در خاک و خونم می کشد؟
پای من دست حمایت بود دایم مور را
قهرمان عشق هر جا مجلس آرایی کند
چینی مودار می داند سر فغفور را
نفس را بدخو به ناز و نعمت دنیا مکن
آب و نان سیر، کاهل می کند مزدور را
حسن اگر این است و عالمسوزی رخسار این
می کشد بی تابی غیرت چراغ طور را
رتبه ی افکار صائب را چه می داند حسود؟
بهره ای از حسن یوسف نیست چشم کور را
***
62
خط نسازد بی صفا آن عارض پر نور را
از نسیم صبح پروا نیست شمع طور را
شکوه مهر خاموشی می خواست گیرد از لبم
ریختم در شیشه باز این باده ی پر زور را
پا منه بیرون ز حد خویش تا بینا شوی
نیست حاجت با عصا در خانه ی خود کور را
همچنان از خار خار دانه چشمش می پرد
گر بود زیر نگین ملک سلیمان مور را
خرمن خود سوخت هر کس بی گناهان را گزید
نیش گردد آتش آخر خانه ی زنبور را
ساحل دریای پر شور جهان، ترک خودی است
مهد آسایش بود دار فنا منصور را
از نظربازان خود غافل نگردد شرم حسن
روی دل در پرده باشد غنچه ی مستور را
نیست صائب در جهان بی خودی بیم گزند
باده خواران نقل می سازند چشم شور را
***
63
چون ز می افروختی آن عارض پر نور را
داغ بی تابی چراغان کرد کوه طور را
از سر پر شور ما ای عقل ناقص در گذر
پاسبانی نیست حاجت خانه ی زنبور را
بر گل رخسار او آن خال دلکش را ببین
بر کف دست سلیمان گر ندیدی مور را
بلبل بی شرم گرم ناله بیجا گشته است
عاشق خاموش باید غنچه ی مستور را
ای خط بی رحم، دست از دانه ی خالش بدار
از نظر پنهان مکن، دلخوش کن صد مور را
پیش ازین خالش چنین بی رحم و سنگین دل نبود
خط مشکین کرد خاک آلود این زنبور را
درد را با دردمندان التفات دیگرست
با سر بندست پیوند دگر ساطور را
هر متاعی را خریداری است صائب در جهان
بهر زخم عاشقان دارد قیامت شور را
***
64
سهل مشمر همت پیران با تدبیر را
کز کمال بال و پر پرواز باشد تیر را
دشمن خونخوار را کوته به احسان ساز، دست
هیچ زنجیری به از سیری نباشد شیر را
حسن را خط غبارش بی نیاز از زلف کرد
احتیاج دام نبود خاک دامنگیر را
ریشه ی نخل کهنسال از جوان افزون ترست
بیشتر دلبستگی باشد به دنیا پیر را
عقل دوراندیش بر ما راه روزی بسته است
ور نه هر انگشت پستانی است طفل شیر را
باد پیمایی است عاجز نالی آهن دلان
نیست در دلها سرایت، ناله ی زنجیر را
جوی شیر از قدرت فرهاد می بخشد خبر
می توان در زخم دیدن جوهر شمشیر را
کشور دیوانگی امروز معمور از من است
من بپا دارم بنای خانه ی زنجیر را
خنده کز دل نیست چون سوفار، نتواند گشود
عقده ی پیکان زهرآلود از دل تیر را
می رسد آزار بدگوهر به نزدیکان فزون
نوبر زخم از نیام خود بود شمشیر را
در گذر از چشم بوسیدن که شد دور از کمان
تیر تا بوسید چشم حلقه ی زهگیر را
در حرم هر کس گناهی کرد، حدش می زنند
نگذراند عشق از همصحبتان تقصیر را
عالمی را کشت و دست و تیغ او رنگین نشد
تیزی شمشیر، پاک از خون کند شمشیر را
سالها شد با گرفتاری بهم پیچیده ایم
چون کند آب روان از خود جدا زنجیر را؟
عقل کامل می شود از گرم و سرد روزگار
آب و آتش می کند صاحب برش شمشیر را
برنمی گردد برات قسمت حق، خون مخور
نیست ممکن باز گردیدن به پستان شیر را
نیست ممکن صائب از دل عقده ی غم وا شود
ناخنی تا هست در کف پنجه ی تدبیر را
***
65
سر به گردون می دهم این آه پر تأثیر را
می زنم آتش به سقف این خانه ی دلگیر را
حالت فرهاد و کارش روشن است از جوی شیر
می توان در زخم دیدن جوهر شمشیر را
با شراب کهنه زاهد ترشرویی می کند
کو جوانمردی که سازد کار این بی پیر را
بیستون را کرد شیرین کاری ما روسفید
ما به ناخن تازه رو داریم جوی شیر را
صائب از خاک سیاه هند کی بیرون رود؟
بشکند کی مور لنگی این طلسم قیر را؟
***
66
وصف زلف یار عاجز می کند تقریر را
دوری این راه، کوته می کند شبگیر را
چشم حیران راست دایم حسن در مد نظر
عکس پا بر جا بود آیینه ی تصویر را
مور چون در خرمن افتد دست و پا گم می کند
نیست ممکن سیر دیدن حسن عالمگیر را
می کند وحشت سگ لیلی همان از سایه اش
گر چه مجنون کرد رام خود پلنگ و شیر را
کفر نعمت می کند رزق حلال خود حرام
طفل از پستان گزیدن می کند خون شیر را
در دل آهن کند فریاد مظلومان اثر
ناله از زندانیان افزون بود زنجیر را
از تحمل دشمن خونخوار گردد مهربان
گردن تسلیم می ریزد دم شمشیر را
دعوی حق را کند باطل گناه بی شعور
عذر نامقبول، ثابت می کند تقصیر را
از ثبات پا توان بر دشمنان فیروز شد
می نشاند یک هدف بر خاک، چندین تیر را
سرو صائب از هجوم قمریان بالد به خویش
از مریدان باد نخوت می فزاید پیر را
***
97
مهر خاموشی کند کوته زبان تقریر را
این سپر دندانه می سازد دم شمشیر را
قامت خم، نفس را هموار نتوانست کرد
از کجی، زور کمان بیرون نیارد تیر را
شد زبان شکر از سودای او رگ در تنم
نیست از زندان یوسف شکوه ای زنجیر را
از سفیدی دیده ی یعقوب شد صبح امید
منزلی جز قصر شیرین نیست جوی شیر را
در به دست آوردن زلفش مرا تقصیر نیست
این ره خوابید کوته می کند شبگیر را
شیرمردان را نمی باشد به زینت التفات
نیست غیر از خون نگاری دست و پای شیر را
با علایق برنمی آیی، مجرد شو که نیست
غیر عریانی علاج این خار دامنگیر را
تیر کج صائب همان بهتر که باشد در کمان
از جگر بیرون میاور آه بی تأثیر را
***
68
خوب دارد زاهد شیاد، داروگیر را
دام دردانه است پنهان سبحه ی تزویر را
در نشاط و خرمی، غافل نمی جوید سبب
زعفران حاجت نباشد خنده ی تصویر را
نفس قابل را دم گرمی به اصلاح آورد
راست سازد گوشه ی چشمی به یکدم تیر را
لال خواهی خصم را، گردآوری کن خویش را
کاین سپر دندانه می سازد دم شمشیر را
گردن رعنا غزالان را کند خط چرب نرم
نی به ناخن می کند مور ضعیفی شیر را
نیست مجنون مرا پروایی از بند گران
آب سازد آتش سودای من زنجیر را
روی خاک از سایه ی دستش نگارین گشته بود
پیشتر زان کز نیام آرد برون شمشیر را
چرب نرمی کن که باران ملایم می کند
چون گل بی خار صائب خار دامنگیر را
***
69
چرب نرمی می کند کوته زبان شمشیر را
سخت رویی می شود سنگ فسان شمشیر را
سینه صافان بی خبر از راز عالم نیستند
هست در پرداز جوهرها نهان شمشیر را
سیل در معموره ها داد خرابی می دهد
صید فربه می کند مطلق عنان شمشیر را
ترک خونریزی نکرد آن غمزه در ایام خط
کی شود پیچیده از جوهر، زبان شمشیر را
گر چه صید لاغر من قابل فتراک نیست
می توان کردن به سوزن امتحان شمشیر را
می پذیرد زود لوح ساده نقش همنشین
کرد جوهردار آن موی میان شمشیر را
ماهیان را موجه ی دریا دعای جوشن است
بی زبانی می کند حرز امان شمشیر را
جوی شیر از بازوی فرهاد می بخشد خبر
در جراحت می شود جوهر عیان شمشیر را
بوی گلزار شهادت هر که را بی تاب کرد
چون لب پان خورده می بوسد دهان شمشیر را
جوهر مردی نمی داند فریب و مکر چیست
دام پیدا، دانه می باشد نهان شمشیر را
در سرشت سخت جانان قناعت حرص نیست
قطره ی آبی کند رطب اللسان شمشیر را
داس دایم در کمین خوشه های سرکش است
آسمان دارد پی گردنکشان شمشیر را
غمزه دارد از دل سنگین او بر کوه پشت
می دهد بی رحمی جلاد، جان شمشیر را
حرص ظلم آهنین دل از کهنسالی فزود
مانع از خون نیست قد چون کمان شمشیر را
هر که را از چار دیوار عناصر دل گرفت
می شمارد سبزه ی آب روان شمشیر را
بخت خواب آلوده ای دارم که در خونریز من
می شود جوهر رگ خواب گران شمشیر را
بس که تلخی دیده ام صائب ازان بیدادگر
تلخ می گردد ز خون من دهان شمشیر را
***
70
شد غرور حسن از خط بیش آن طناز را
بوی این ریحان گران تر کرد خواب ناز را
انتظار صید دارد زاهدان را گوشه گیر
نیست از سیری، ز دنیا چشم بستن باز را
در هوای رستگاری نیست بال افشانیم
می کنم از بال بیرون قوت پرواز را
آنچنان کز برگ گل گردید رسوا بوی گل
پرده ی بسیار من بی پرده کرد این راز را
از هدف گرد خدنگ گر مرو ظاهر شود
هست خاکستر ز دلها شعله ی آواز را
نیست پروا عشق را از نخوت ارباب عقل
مستی کبکان فزاید جرأت شهباز را
کرد صائب عیبجویان را به کم حرفی خموش
از خموشی شمع می بندد دهان گاز را
***
71
از فغان شد سر گرانی بیش آن طناز را
ناله ی عاشق بود افسانه خواب ناز را
از ریاضت دامن مقصود می آید به چنگ
گوشمال آخر شود دست نوازش ساز را
از زبان بازی سخن چین را زبان گردد دراز
می شود مهر دهن، شمع از خموشی گاز را
می گشاید بال شهرت ناله در کنج قفس
می کند خس پوش گلشن شعله ی آواز را
صفحه ی ننوشته را از حرف گیران باک نیست
بستن لب می شود مهر دهن غماز را
می زند ناخن به دل هر چند هر سازی که هست
دست دیگر در خراش دل بود آواز را
از نظر بستن ز دنیا، رغبت زاهد فزود
حرص صید از چشم بستن بیش گردد باز را
لفظ نازک، حسن معنی را دو بالا می کند
شیشه ی شیراز می باید می شیراز را
از خود آرایی سبک پروازی از طاوس رفت
گشت رنگینی حنای بال و پر پرواز را
تیر روی ترکش از خون بیش روزی می خورد
می رسد از چرخ زحمت بیشتر ممتاز را
بوی گل را برگ نتواند ز جولان بازداشت
چون کنم صائب نهان در پرده ی دل راز را؟
***
72
هر خسی قیمت نداند ناله ی شبخیز را
خسروی باید که داند قدر این شبدیز را
خامشی دریا و گفت و گو خس و خاشاک اوست
پاک کن از خار و خس این بحر گوهر خیز را
دفتر گل را به آب چشم خواهد پاک شست
گر ببیند بلبل آن رخسار شبنم خیز را
تیزی مژگان او گفتم شود از خواب کم
خواب سنگین شد فسان آن دشنه ی خونریز را
عشق خونخوار از دل پرخون فزون گیرد خبر
بیش دارد پاس ساقی ساغر لبریز را
شوکت شاهی سبک سنگ است در میزان عدل
عشق می گیرد به خون کوهکن پرویز را
در قیامت کشته ی ناز تو می غلطد به خون
برنیاید زود خون از زخم، تیغ تیز را
در بهار سرخ رویی همچو جنت غوطه داد
فکر رنگین تو صائب خطه ی تبریز را
***
73
نعل در آتش گذارد روی گرمت بوس را
زخمی دندان کند لعلت لب افسوس را
ناله و افغان من از لنگر تمکین اوست
بت ز خاموشی به فریاد آورد ناقوس را
خط چنین گر تنگ سازد بر دهانش جای بوس
می کند گنجینه ی گوهر کف افسوس را
گردش نه آسمان از آه آتشبار ماست
شمع می آرد به چرخ از دود خود فانوس را
دیدن گل از قفس، بارست بر مرغ چمن
رخنه ی زندان کند دلگیرتر محبوس را
سر ز دنبال خودآرا بر ندارد چشم شور
محضر قتل است حسن بال و پر طاوس را
دیده ای کز مو شکافی پرده سوز غفلت است
خانه صیاد داند خرقه ی سالوس را
صاحبان کشف بیقدرند در درگاه حق
نیست صائب پیش شاهان رتبه ای جاسوس را
***
74
نیست از راز نهان من خبر جاسوس را
نبض من بند زبان گردید جالینوس را
بی ندامت نیست هر حرفی که از لب سر زند
بخیه زن از خامشی این رخنه ی افسوس را
ناله ی دل کرد رسوا عشق پنهان مرا
نیست ممکن در بغل کردن نهان ناقوس را
صاحبان کشف بی قدرند در درگاه حق
نیست در دیوان شاهان رتبه ای جاسوس را
نیست مانع از تماشا جامه ی فانوس شمع
وای بر شمعی که از پرتو کند فانوس را
چون پر و بالی نباشد، راه آزادی است بند
روزن زندان کند دلگیرتر محبوس را
عشق در هر دل که افروزد چراغ دوستی
چون پر پروانه سوزد پرده ناموس را
عالم معقول بر هر کس که صائب جلوه کرد
نشمرد موج سراب این عالم محسوس را
***
75
ننگ کفر من به فریاد آورد ناقوس را
می کشد ایمان من در خون، لب افسوس را
از هوای نفس ظلمانی است سیر و دور خلق
دود می آرد به جنبش صورت فانوس را
عیب خود دیدن مرا ز اهل هنر ممتاز کرد
منفعت از پا زیاد از پر بود طاوس را
خوف ما ز اعمال ناشایست خود باشد که نیست
نامه ی قتلی به جز مکتوب خود، جاسوس را
عالم معقول صائب روی بنماید ترا
گر توانی ترک کردن عالم محسوس را
***
75
عشق کو تا چاک سازم جامه ی ناموس را
پیش زهاد افکنم این خرقه ی سالوس را
هیچ کس از رشته ی کارم سری بیرون نبرد
نبض من بند زبان گردید جالینوس را
از خودآرایان نمی باید بصیرت چشم داشت
عیب پیش پا نیاید در نظر طاوس را
حرف دعوی در میان باطلان دارد رواج
هست در بتخانه گلبانگ دگر ناقوس را
هر چه ماند از تو بر جا، حاصلش باشد دریغ
چند خواهی جمع کرد این مایه ی افسوس را
ظلم می سازد زبان عیب جویان را دراز
عدل مهر خامشی بر لب زند جاسوس را
زخم از مرهم گواراتر بود بر عارفان
رخنه در زندان بود از نقش به، محبوس را
می کند در پرده ی ناموس، حسن ایجاد عشق
شمع چون پروانه در رقص آورد فانوس را
بر سر گنج است صائب پای من، تا کرده ام
چون صدف گنجینه ی گوهر، کف افسوس را
***
77
پرده دار حرف دعوی کن لب خاموش را
از دبستان بر میاور طفل بازیگوش را
مور بر خوان سلیمان خون خود را می خورد
خرمن گل مایه ی حسرت بود آغوش را
نیست بر بالای دست خاکساری هیچ دست
خشت خم می نوشد اول، باده ی سرجوش را
باغبان گل را کند سیراب از بهر گلاب
ساقی از می بهر بردن می فزاید هوش را
جز پشیمانی سخن چینی ندارد حاصلی
حلقه ی بیرون در کن در مجالس گوش را
مستی و مخموری عالم به هم آمیخته است
دور باش نیش در دنبال باشد نوش را
این زمان در زیر بار کوه منت می روم
من که می دزدیدم از دست نوازش دوش را
گرد آن چاه زنخدان در زمان خط مگرد
بیشتر باشد خطر از چاهها خس پوش را
بر سر بی مغز، صائب کسوت پشمین منه
از سر خوان تهی بردار این سرپوش را
***
78
بر جگر تا خورده ام نیش خمار نوش را
می کنم با درد سودا باده ی سرجوش را
مهر بر لب زن که در خون غوطه [ور هرگز نساخت]
زخم دندان پشیمانی لب خاموش را
چون صدف هر کس به غور بحر خاموشی رسید
کاسه ی دریوزه ی سیماب سازد گوش را
بازی همواری ظاهر مخور از دشمنان
نان سوزن دار پیش افکن سگ خاموش را
ای ردا از دوش من بردار دست التفات
کرده ام وقف سبوی می پرستان دوش را
کلک شکربار صائب بر سر شور آمده است
تنگ شکرساز یکسر پرده های گوش را
***
79
چند بتوان خاک زد در چشم، عقل و هوش را؟
یا رب انصافی بده آن خط بازیگوش را
کار من با سرو بالایی است کز بس سرکشی
می شمارد حلقه ی بیرون در، آغوش را
از جهان بی خودی پای تزلزل کوته است
نیست پروای قیامت عاشق مدهوش را
زیر گردون سبک جولان چه عاجز مانده ای؟
می توان برداشتن از جوشی این سرپوش را
روزگاری شد ز جوش گفتگو افتاده ام
کیست صائب تا به حرف آرد من خاموش را؟
***
80
نوش این غمخانه در دنبال دارد نیش را
شکوه ای از تلخکامی نیست دوراندیش را
سوز دل از دست می گیرد عنان اختیار
شمع نتواند گره زد اشک و آه خویش را
خال مشکین است ازان سیب ذقن ظاهر شده؟
یا شب قدری است گرد آورده نور خویش را
حاصلی غیر از جگر خوردن ندارد راستی
نان به خون تر می شود صبح صداقت کیش را
پیش پای فکر رنگین هیچ راهی دور نیست
چون حنا یک شب به هندستان رساند خویش را
می رود از کوته اندیشی به استقبال مرگ
بی ضرورت می دواند هر که اسب خویش را
گر چه می سازند خود را دیگران در خانه جمع
گم کند در خانه ی آیینه خودبین خویش را
پاس همراهان کاهل سنگ راه من شده است
ور نه صائب من به منزل می رساندم خویش را
***
81
از صفای دل نباشد حاصلی درویش را
نان به خون تر می شود صبح صداقت کیش را
نیست غیر از بستن چشم و لب و گوش و دهان
رخنه ای گر هست این زندان پر تشویش را
شرکت روزی خسیسان را به فریاد آورد
بر سر نان پاره سگ دشمن بود درویش را
مردم کوته نظر در انتظار محشرند
نقد باشد محنت فردا مآل اندیش را
آسمان سنگدل از خاک راهش برنداشت
بر زمین چندان که زد خورشید تابان خویش را
در خور پروانه ام بزم جهان شمعی نداشت
سوختم از گرمی پرواز، بال خویش را
صبر کن بر تلخکامی ها که آخر روزگار
چشمه سار نوش سازد بوسه گاه نیش را
از حباب خود هزاران چشم در هر جلوه ای
می کند ایجاد دریا تا ببیند خویش را
گر به درد آمد دلت از ناله ی صائب، ببخش
ناله دردآلود می باشد درون ریش را
***
82
صرف بیکاری مگردان روزگار خویش را
پرده ی روی توکل ساز، کار خویش را
زاد همراهان درین وادی نمی آید به کار
پر کن از لخت جگر جیب و کنار خویش را
شعله ی نیلوفری در محفل قدس است باب
دور کن اینجا ز خود دود و شرار خویش را
پرده ی دام است خاک این جهان پرفریب
بند عزلت بر مدار از پا شکار خویش را
یک سیه خانه است گردون از بیابان عدم
گردباد آن بیابان کن غبار خویش را
گرد راه از چهره ی سیلاب می شوید محیط
متصل گردان به دریا جویبار خویش را
بر زر کامل عیار آتش گلستان می شود
فرصتی تا هست کامل کن عیار خویش را
گوشه گیری کشتی نوح است در بحر وجود
از کشاکش وارهان جسم نزار خویش را
تا در ایام خزان از زردرویی وارهی
در بهار از خود بیفشان برگ و بار خویش را
ای که در چشم خود از یوسف فزونی در جمال
از دو چشم خصم کن آیینه دار خویش را
یا خم می، یا سبو، یا خشت، یا پیمانه کن
بیش ازین در پا میفکن خاکسار خویش را
نیست صائب قول را بی فعل در دل ها اثر
بر نصیحت چند بگذاری مدار خویش را؟
***
83
غوطه دادم در دل الماس داغ خویش را
روشن از آب گهر کردم چراغ خویش را
شد چو داغ لاله خاکستر نفس در سینه ام
تا ز خون چون لاله پر کردم ایاغ خویش را
چون شوم با خار و خس محشور در یک پیرهن؟
من که می دزدم ز بوی گل دماغ خویش را
بی خودی را گردش چشم تو عالمگیر ساخت
از که گیرم، حیرتی دارم، سراغ خویش را
می شود شور قیامت مرهم کافوریم
من که پروردم به چشم شور، داغ خویش را
عشرت ده روزه گل قابل تقسیم نیست
وقف بلبل می کنم دربسته، باغ خویش را
بیش ازین صائب نمی آید ز من اخفای عشق
چند دارم در ته دامن چراغ خویش را؟
***
84
تر به اشک تلخ می سازم دماغ خویش را
زنده می دارم به خون دل چراغ خویش را
از سیاهی شد جهان بر چشم داغ من سیاه
چند دارم در ته دامن چراغ خویش را؟
سازگاری نیست با مرهم ز بی دردی مرا
می کنم پنهان ز چشم شور، داغ خویش را
کاروان بی خودی را نامه و پیغام نیست
از که گیرم، حیرتی دارم، سراغ خویش را
خاطر مجروح بلبل را رعایت می کنم
این که می دزدم ز بوی گل دماغ خویش را
با تهیدستی، ز فیض سیر چشمی چون حباب
خالی از دریا برون آرم ایاغ خویش را
گر چه از مستی چو بلبل خویش را گم کرده اند
می شناسم نکهت گلهای باغ خویش را
گر چه یک دل گرم از گفتار من صائب نشد
همچنان در فکر می سوزم دماغ خویش را
***
85
من گرفتم ساختی پوشیده سال خویش را
چون کنی پنهان ز چشم خلق حال خویش را؟
وارثان را کرد مستغنی ز احسان اجل
هر که پیش از مرگ قسمت کرد مال خویش را
چون صدف، گوهر اگر ریزند در دامن مرا
برنیارم ز آستین دست سؤال خویش را
در میان جمع تا چون شمع باشی سرفراز
سبزدار از آب چشم خود نهال خویش را
می گدازندت به چشم شور، این نادیدگان
من گرفتم بدر گرداندی هلال خویش را
می شود افزون غبار کلفتم چون آسیا
می زنم بر یکدگر چندان که بال خویش را
رحم کن ای گوهر سیراب بر لب تشنگان
چند داری در گره آب زلال خویش را
وقت رفتن نیست در دنبال چشم حسرتش
هر که پیش از خود فرستاده است مال خویش را
پرده ی حیرت جهان را چشم بندی کرده است
از که می داری نهان یارب جمال خویش را
نه ز دلسوزی است خوبان گر به دل رحمی کنند
تازه دارد بهر خود ریحان سفال خویش را
هر که گردیده است صائب زخمی عین الکمال
می کند پوشیده از مردم کمال خویش را
***
86
من که خواهم محو از عالم نشان خویش را
چون نشان تیر سازم استخوان خویش را؟
کاش وقت آمدن واقف ز رفتن می شدم
تا چو نی در خاک می بستم میان خویش را
تیغ نتواند شدن انگشت پیش حرف من
تا چو ماه نو سپر کردم کمان خویش را
شد قفس زندان من از خارخار بازگشت
کاش می کردم فرامش آشیان خویش را
وا نشد از تخته ی تعلیم بر رویم دری
کاش اول تخته می کردم دکان خویش را
داشتم افتادن چاه زنخدان در نظر
من چو می دادم به دست دل عنان خویش را
از جفا دل برگرفتن نیست آسان، ور نه من
مهربان می ساختم نامهربان خویش را
لازم پیری است صائب بر گریزان حواس
منع نتوان کرد از ریزش خزان خویش را
***
87
غنچه سان پر گل اگر خواهی دهان خویش را
پره ی قفل خموشی کن زبان خویش را
کاروانگاه حوادث جای خواب امن نیست
در ره سیل خطر مگشا میان خویش را
چون شرر بشمر به دامان عدم، آسوده شو
در گره تا چند داری نقد جان خویش را
برنمی آیی به زخم آسیای آسمان
نرم کن زنهار چون مغز استخوان خویش را
مرگ را بر خود گوارا کن در ایام حیات
در بهاران بگذران فصل خزان خویش را
هر سر موی تو از غفلت به راهی می رود
جمع کن پیش از گذشتن کاروان خویش را
وحشی فرصت چو تیر از شست بیرون جسته است
تا تو زه می سازی ای غافل کمان خویش را
چاه صحرای طلب از نقش پا افزون تر است
زینهار از کف مده صائب عنان خویش را
***
88
حسن چون آرد به جنگ دل سپاه خویش را
بشکند بهر شگون اول کلاه خویش را
سوختم، چند از حجاب عشق دارم زیر لب
چون الف در بسم پنهان مد آه خویش را؟
تا کی از تر دامنی در پرده باشی چون حباب؟
می توان کردن به آهی پاک، راه خویش را
می برد غم ره به سر وقت دل ما بی دلیل
ابر نیسان می شناسد خانه خواه خویش را
تا قد موزون او را در خرام ناز دید
کبک از حیرت فرامش کرد راه خویش را
رو نمی آرد به مهر و ماه تا آیینه هست
می شناسد یار ما قدر نگاه خویش را
رهروی کز راه و رسم دردمندی آگه است
گرد سر چون کعبه گردد سنگ راه خویش را
هر که نیش منت از ارباب همت خورده است
به شمارد از گل مردم گیاه خویش را
این جواب آن غزل صائب که اهلی گفته است
بر فلک هر شب رسانم برق آه خویش را
***
89
ساختم از قتل نادم دلربای خویش را
عاقبت زان لب گرفتم خونبهای خویش را
فکر دلهای پریشان کی پریشانش کند؟
آن که در پا افکند زلف دوتای خویش را
شبنم بیگانه ای این غنچه را در کار نیست
تر مکن از باده لعل جانفزای خویش را
آه و دودش سنبل و ریحان جنت می شود
در دل هر کس که سازی گرم جای خویش را
از خزان هرگز نگردد نوبهارش روی زرد
گر خمیر از اشک من سازی حنای خویش را
گر به این سامان خوبی روی در مصر آوری
ماه کنعان رو نما سازد بهای خویش را
گل نخواهی زد، چه جای سنگ، بر دیوانگان
گر بدانی لذت جور و جفای خویش را
یوسف سیمین بدن را تاب این زنجیر نیست
باز کن ای سنگدل بند قبای خویش را
بعد ازین آیینه را بر طاق نسیان می نهی
گر ببینی در دل پاکم صفای خویش را
گر چه می دانم شکایت را در او تأثیر نیست
می کنم خالی دل درد آشنای خویش را
ناله ام تا بود کم، صائب اثر بسیار داشت
بی اثر کردم ز بسیاری، نوای خویش را
***
90
روح پاک من کند پاکیزه گوهر تیغ را
مشک گردد خون من در ناف جوهر تیغ را
خون گرمم گر شود در دل مصور تیغ را
موی آتش دیده گردد زلف جوهر تیغ را
بس که آن بیدادگر در قتل من دارد شتاب
شیون زنجیر می آید ز جوهر تیغ را
گر شود در کشتن من گرم قاتل، دور نیست
خون گرمم می کند بال سمندر تیغ را
برنمی آید به آن مژگان خواب آلود صبر
می کند فرمانروا در سنگ، لنگر تیغ را
هیچ خضری نیست سالک را به از صدق طلب
از برش بهتر نباشد هیچ شهپر تیغ را
ساده لوحان زود می گیرند رنگ همنشین
پیچ و تاب آن کمر دارد به جوهر تیغ را
از شبستان عدم چون صبح طالع تا شدم
سینه ی من بود میدان سراسر تیغ را
زنگ کلفت از دل من گریه نتوانست برد
پاک نتوان ساختن با دامن تر تیغ را
عشق سرکش وقت استغنا بود خونریزتر
مد احسان در کشش باشد رساتر تیغ را
مد عمر جاودان، تیر شهابی بیش نیست
گر به این تمکین برآرد آن ستمگر تیغ را
بس که خون گرم من جوشید با شمشیر او
حلقه ی بیرون در گردید جوهر تیغ را
در گذر از کشتنم کز جوش خون گرم من
می شود سوراخ ها در دل چو مجمر تیغ را
سر مپیچ از بی دلی زنهار ازان بیدادگر
کان بهشتی روی سازد آب کوثر تیغ را
زان نگردد کند شمشیرش که آن بیدادگر
می دهد از هر نگاهی آب دیگر تیغ را
بگذر از آزار من، کز سخت جانی کرده ام
زیر تیغ انگشت زنهاری مکرر تیغ را
می کند بی تابی گوهر صدف را سینه چاک
کرد چون مقراض خون من دو پیکر تیغ را
گر نریزد عشق خون عقل را از عجز نیست
داغ نامردی است خون صید لاغر تیغ را
دعوی خون با بتان کم کن که این سنگین دلان
پاک می سازند با دامان محشر تیغ را
عالمی چون زخم آغوش طمع وا کرده اند
تا کجا خواباند آن مژگان کافر تیغ را
آب را از تشنگان کافر نمی دارد دریغ
چند خواهی داشت در زنجیر جوهر تیغ را
پیش ازین، چندین به خون اهل دین راغب نبود
شد به عهدت بر میان زنار، جوهر تیغ را
قهرمان عشق بر گردنفرازان غالب است
کیست تا آرد برون، از دست حیدر تیغ را
خشکسال التفات از بس که دارد تشنه ام
مد احسان می شمارم زان ستمگر تیغ را
بس کز آب زندگانی چین ابرو دیده ام
بی محابا می کشم چون زخم در بر تیغ را
جوهر ذاتی بود از لعل و گوهر بی نیاز
بر برش یک مو نیفزاید ز زیور تیغ را
چون شهادت، دولتی در عالم ایجاد نیست
عاشقان بال هما دانند بر سر تیغ را
از چراغ عمر تا دامان محشر برخورد
هر که چون خورشید تابان ساخت افسر تیغ را
رومگردان از دم شمشیر چون جوهر که هست
صد بشارت در لب خاموش مضمر تیغ را
گر چه پیش راه دشمن شمع بردن رسم نیست
ما ز خون گرم می گردیم رهبر تیغ را
صائب از زخم زبان چون بید می لرزم به خود
من که چون جوهر کنم بالین و بستر تیغ را
راه دین دارد خطر بسیار صائب، زان خطیب
می برد با خویشتن دایم به منبر تیغ را
***
91
چون کند آن غمزه ی خونریز عریان تیغ را
بخیه ی جوهر شود زخم نمایان تیغ را
ریخت خون عالم و مژگان او خونین نشد
تیزی سرشار سازد پاکدامان تیغ را
در دل فولاد چون سنگ آتشی پنهان نبود
خون گرمم شد چراغ زیر دامان تیغ را
دستگاه لاف می خواهند صاحب جوهران
نعل در آتش بود از بهر میدان تیغ را
کار چون گویاست، بیکارست اظهار کمال
ترجمان باشد لب زخم نمایان تیغ را
عاشق صادق نمی گرداند از بیداد روی
صبح از خورشید می گیرد به دندان تیغ را
از دل آزاری بود آهن دلان را زندگی
خون گواراتر بود از آب حیوان تیغ را
هر کجا آن تیغ ابرو از نیام آید برون
می کند بی جوهری در قبضه پنهان تیغ را
علم رسمی سینه صافان را نمی آید به کار
جوهر اینجا می شود خواب پریشان تیغ را
بر دل پیران مخور کز عجز سرپیش افکنان
بیشتر زیر سپر دارند پنهان تیغ را
هر که می داند بقای خویش صائب در فنا
می شمارد مغتنم چون مد احسان تیغ را
***
92
کی نیام پوچ می سازد به تمکین تیغ را؟
آستین زندان بود چون دست گلچین تیغ را
سیل بی زنهار را هر موج بال دیگرست
کثرت جوهر نمی سازد به تمکین تیغ را
غمزه اش از کشتن عشاق شد در خون دلیر
تشنه ی خون می کند جان های شیرین تیغ را
می کند آهن دلی، کار فسان با کج نهاد
نیست در خون ریختن حاجت به تلقین تیغ را
نیست پروا برق را از تلخرویی های ابر
چون سپر مانع شود ز ابروی پرچین تیغ را؟
دست گلچین شد دراز از چهره ی خندان گل
کرد زخم خنده روی من شلایین تیغ را
کرد عشق آهنین بازو ز مومش نرمتر
آن که کرد از سخت جانی اره چندین تیغ را
می رساند محضر بی رحمی خود را به مهر
نیست از راه ترحم اشک خونین تیغ را
می برد دل از نگاه زیر چشمی بیش، حسن
جوهر دیگر بود زیر سپر این تیغ را
خواب آسایش به گرد دیده ی جوهر نگشت
خون گرم من نشد تا شمع بالین تیغ را
چشم رحم از قاتلی دارم که از بهر شگون
اول از صید حرم کرده است رنگین تیغ را
شد ز آه بی شمار من فلک بی دست و پا
چون برآید یک سپر از عهده چندین تیغ را؟
گر من از شکر شهادت لب ز حیرت بسته ام
می کند صائب دهان زخم، تحسین تیغ را
***
93
آه باشد به ز زلف عنبرین عشاق را
اشک باشد بهتر از در ثمین عشاق را
آب حیوان است خوی آتشین عشاق را
آیه ی رحمت بود چین جبین عشاق را
می کند ز آتش سمندر سیر گلزار خلیل
درد و داغ عشق باشد دلنشین عشاق را
آنچنان کز چشمه سنبل شسته رو آید برون
پاک سازد دیده های پاک بین عشاق را
از تهی چشمی بود عرض گهر دادن به خلق
ور نه دریاها بود در آستین عشاق را
غافلان گر در بقای نام کوشش می کنند
ساده از نام و نشان باشد نگین عشاق را
کوته اندیشان قیامت را اگر دانند دور
نقد باشد پیش چشم دوربین عشاق را
گر چه از نقش قدم در ظاهرند افتاده تر
توسن افلاک باشد زیر زین عشاق را
آسان سیران نمی بینند صائب زیر پا
نیست پروای غم روی زمین عشاق را
***
94
از سیه بختی نگردد دیده گریان برق را
می شود ز ابر سیه آیینه رخشان برق را
پرده ی ناموس نتواند حجاب عشق شد
ابر چون پنهان کند در زیر دامان برق را؟
چرب نرمی می کند خصم سبکسر را دلیر
می شود سنگ فسان ابر بهاران برق را
عاشقان را کثرت اغیار سد راه نیست
جوش خار و خس نسازد تنگ میدان برق را
می تواند سوز دل را گریه هم تخفیف داد
آب بر آتش زند گر ابر و باران برق را
خار و خس را موی آتش دیده کردن سهل نیست
پیچ و خم باشد به جا در رشته ی جان برق را
نیست از بخت سیه دل های روشن را ملال
هست در ابر ترشرو چهره خندان برق را
می کند گل، حسن شوخ از پرده ی شرم و حیا
تیغ بازیهاست در ابر بهاران برق را
ای که پرسی چیست حال دل ترا در چنگ عشق
گوی مومین چون بود در پیش چوگان برق را؟
حسن را پروای عاجز نالی عشاق نیست
دل نمی سوزد به فریاد نیستان برق را
می نماید خویش را از زیر چادر حسن شوخ
ابر نتواند شدن مانع ز جولان برق را
برگرفت از لب مرا مهر خموشی راز عشق
ابر صائب چون تواند کرد پنهان برق را؟
***
95
ساقی محجوب می باید شراب عشق را
آتش هموار می باید کباب عشق را
در حریم ما ندارد شمع بی فانوس راه
شاهد بی پرده می سوزد حجاب عشق را
تیشه ای در کار هستی می کنم چون کوهکن
چند دارم در پس کوه آفتاب عشق را
عالمی را آه دردآلود من دیوانه کرد
هیچ کافر نشنود بوی کباب عشق را!
از کمند رشته ی عمر ابد سر می کشید
خضر اگر می یافت ذوق پیچ و تاب عشق را
هر که را در مغز پیچیده است بوی عقل خام
می شناسد اندکی قدر گلاب عشق را
هر کسی را هست صائب قبله گاهی در جهان
برگزیدم از دو عالم من جناب عشق را
***
96
بر نمی آید مراد از کعبه ی گل عشق را
هست محراب دعا از رخنه ی دل عشق را
می چو خون گرم جوشد از ته دل عشق را
مطرب از خانه است چون مرغان بسمل عشق را
موج سازد خوش عنان دریای لنگردار را
از دویدن کی شود مانع سلاسل عشق را
حسن عالمگیر لیلی نیست در جایی که نیست
دامن صحرا غبار از عالم گل عشق را
می کند گرد یتیمی آب گوهر را زیاد
نیست در خاطر غبار از عالم گل عشق را
حسن و عشق صافدل آیینه ی یکدیگرند
می کند یکرنگی معشوق، یکدل عشق را
برق را خاشاک در زنجیر نتواند کشید
کی شکار خود کند دنیای باطل عشق را
پشت کردن بر دو عالم، رو به حق آوردن است
می برد این نعل وارون تا به منزل عشق را
گردش پرگار را در نقطه بیند خرده بین
در دل هر دانه خرمنهاست حاصل عشق را
می برد در سنگ، لعل از پرتو خورشید فیض
چشم بستن، از تماشا نیست حایل عشق را
از دل عاشق به منزل برنیاید خارخار
می شود سنگ فسان، چون موج، ساحل عشق را
وصل آب زندگانی در سیاهی بسته است
دامن شبهاست دامان وسایل عشق را
نیست پروای تماشا عاشقان را، ورنه هست
باغ های دلگشا در غنچه ی دل عشق را
عشق چون دریا به تلخی بود در عالم مثل
شکرستان ساخت آن شیرین شمایل عشق را
گر چه غیر از دل ندارد منزلی این راه دور
گر به ظاهر پای رفتارست در گل عشق را
ساده رویان چون زمین شور خصم دانه اند
جز غبار خط زمینی نیست قابل عشق را
دیدن عاشق دلی از سنگ خواهد سخت تر
هست از هر زخم، شمشیری حمایل عشق را
عشق رسوا آب سازد حسن شرم آلود را
چند چون پروانه سازی شمع محفل عشق را
موج را دست از عنان برداشت دریا و همان
حسن دوراندیش دارد در سلاسل عشق را
خودفروشان دیگر و آزادمردان دیگرند
نیست چشم خونبها از تیغ قاتل عشق را
جذبه ی دریا ندارد سیل را دست از عنان
اختیاری نیست در قطع مراحل عشق را
نعمت روی زمین ارزانی تن پروران
می کند سیر از دو عالم، خوردن دل عشق را
می کند زنجیر، فیل مست را دیوانه تر
می شود شور جنون بیش از سلاسل عشق را
دام راه خضر نتواند شدن موج سراب
دامن افشاندن ز دنیا نیست مشکل عشق را
پیش ازین عشق و جنون بازیچه ی اطفال بود
عشق بازی های صائب کرد کامل عشق را
***
97
مرکز خاک است گردون آسمان عشق را
لامکان یک پله باشد آستان عشق را
تا چه آید، روشن است، از دست این یک قبضه خاک
چرخ نتوانست زه کردن کمان عشق را
گفتگوی عاشقی لاحول بی دردان بود
عقل نتواند شنیدن داستان عشق را
پیش ازین اینجا نمک را قیمت الماس بود
شور من کان ملاحت ساخت خوان عشق را
روز و شب ظاهر به داغ کهنه و نو می شود
نیست ماه و آفتابی آسمان عشق را
گرم رفتاری چراغ پیش پای ما بس است
مشعل دیگر چه حاجت کاروان عشق را
آسمان را رعشه ی هیبت به خاک انداخته است
کیست تا بر سر کشد رطل گران عشق را
خاک را چون باد نعل جستجو در آتش است
نیست آسایش زمین و آسمان عشق را
شکرلله صائب از اقبال همت، عاقبت
مهربان خویش کردم قهرمان عشق را
***
98
نیست ماه و آفتابی آسمان عشق را
روشنی از آه باشد دودمان عشق را
فیض ماه نو ز شمشیر شهادت می برند
خون حنای عید باشد کشتگان عشق را
از دل سرگشته ام هر ذره ای در عالمی است
اختر ثابت نباشد آسمان عشق را
غوطه زد حلاج در خون، این کمان را تا کشید
چون کند زه هر گرانجانی کمان عشق را؟
بوی این می آسمان ها را به چرخ انداخته است
کیست تا بر سر کشد رطل گران عشق را
رهنورد شوق آسایش نمی داند که چیست
سنگ ره، منزل نگردد کاروان عشق را
نیست غیر از گرم رفتاری، درین ظلمت سرا
پیش پای خود چراغی شبروان عشق را
گر چه باشد آسمان سرحلقه ی گردنکشان
هست چون خاتم به فرمان، قهرمان عشق را
نگسلد چون حلقه ی زنجیر، داغ او ز هم
می رسد نعمت مسلسل، میهمان عشق را
خار و گل یکرنگ باشد در جهان اتحاد
نیست فرق از یکدگر پیر و جوان عشق را
بر زمین چسبیدگان را شهپر معراج نیست
در نیابد هر گرانجانی مکان عشق را
گل عبث گوشی درین بستانسرا کرده است پهن
هر هواجویی نمی فهمد زبان عشق را
عالمی چون برگ شد خرج خزان بی بهار
تا که دریابد بهار بی خزان عشق را؟
در زمین شور، تخم خویش را باطل مکن
گوش زاهد نیست در خور، داستان عشق را
خار و خس را موجه ی سیلاب گردد بال و پر
زینهار از کف مده صائب عنان عشق را
***
99
نیست در دوران من میخانه حاجت خلق را
بس بود پیمانه ی من تا قیامت خلق را
کلک گوهربار من داد سخاوت می دهد
باش گو در آستین دست سخاوت خلق را
می کند ایجاد، گفتار بلند اقبال من
گر نباشد رحم و انصاف و مروت خلق را
گر حریف چرخ کم فرصت نگردم، می کنم
مهربان از راه گفت و گو به فرصت خلق را
چون زمین هر چند زیردست و پا افتاده ام
آسمانم از بلندی های فطرت خلق را
سوختم چون شمع تا روشن شد از من عالمی
سرمه ی من کرد از اهل بصیرت خلق را
هزل و هجو و پوچ نتوان یافت در دیوان من
می رساند فال نیک من به دولت خلق را
چون هما با هر که پیوستم سعادتمند شد
سایه ی من کرد از اهل سعادت خلق را
عشق را آتش فروزم، حسن را روشنگرم
می نمایم گرم در مهر و محبت خلق را
مستی آرد باده های تلخ و کلک من کند
هوشیار از باده ی تلخ نصیحت خلق را
حرف حق از دشمنان خود نمی دارم دریغ
می کنم واقف ز اسرار حقیقت خلق را
همچو صیقل صائب از دیوان من هر مصرعی
پاک سازد سینه از زنگ قساوت خلق را
***
100
با زمین گیری به منزل می رسانم خلق را
در بیابان طلب سنگ نشانم خلق را
سینه ی بی کینه ای دارم که چون زنبور شهد
می شود شیرین دهان از کسر شانم خلق را
می کنند از من تهی پهلو چو تیغ آبدار
گر چه از طبع روان، آب روانم خلق را
این گرانجانان سزاوار سبکباری نیند
ورنه از یک ناله از خود می رهانم خلق را
نیست از یوسف به جز حسرت نصیب مفلسان
از بهای خویش بر خاطر گرانم خلق را
چون شراب تلخ، صائب نیست بی کیفیتی
حرف تلخی کز نصیحت می چشانم خلق را
***
101
ریخت چون دندان، شود افزون غم نان خلق را
سد راه شکوه ی روزی است دندان خلق را
در جوانی گر چه فارغ از غم نان نیستند
گردد از قد دوتا این غم دو چندان خلق را
آنچنان کز آب تلخ افزون شود لب تشنگی
دستگاه حرص افزاید ز سامان خلق را
می رسد در خانه ی در بسته روزی چون اجل
حرص دارد این چنین خاطر پریشان خلق را
قسمت حق سد راه شکوه ی مردم نشد
چون کند راضی کسی از خود به احسان خلق را؟
می ربایند از دهان مور صائب دانه را
گر بود زیر نگین ملک سلیمان خلق را
***
102
غم ز خاطر می برد غمخانه ی من خلق را
طفل مشرب می کند دیوانه ی من خلق را
موجه ی دریای تحقیق است مد خامه ام
مست وحدت می کند میخانه ی من خلق را
از پریزادان معنی نیست خالی کلبه ام
داغ دارد گوشه ی ویرانه ی من خلق را
گر چه از افسانه گردد گرم، چشم مردمان
خواب سوزد گرمی افسانه ی من خلق را
گلستان از ناله ی بلبل اگر هشیار شد
کرد بی خود نعره ی مستانه ی من خلق را
از بتان آزری سخت است دل برداشتن
سنگ راه کعبه شد بتخانه ی من خلق را
مردمان را خنده می آید به اشک تلخ من
می شوم دام تماشا دانه ی من خلق را
بس که بی باکانه در آغوش گیرد شمع را
گرم جانبازی کند پروانه ی من خلق را
با کمال آشنایی، از جهان بیگانه ام
داغ دارد معنی بیگانه ی من خلق را
خاطری دارم ز گنج خسروان معمورتر
می کند بی خانمان ویرانه ی من خلق را
گر ببندد محتسب صائب در میخانه را
تا قیامت بس بود پیمانه ی من خلق را
***
103
نیست از زخم زبان غم عاشق بی باک را
سیل می روبد ز راه خود خس و خاشاک را
پیش خورشید قیامت ابر نتواند گرفت
زلف چون پنهان کند آن روی آتشناک را؟
بخیه انجم بر دهان صبح نتوانست زد
پرده پوشی چون کنم من سینه ی صد چاک را؟
گر چه سروست از درختان در سرافرازی علم
دست دیگر هست در بالادویها تاک را
صحبت ناسازگاران خار پیراهن بود
می کنم از سینه بیرون این دل غمناک را
هر سری کز چار دیوار بدن دلگیر شد
روزن جنت شمارد حلقه ی فتراک را
گریه کردن پیش بی دردان ندارد حاصلی
چند ریزی در زمین شور تخم پاک را
تیغ را جوهر به خون خلق سازد تشنه تر
خط به رحم آرد کجا آن غمزه ی بی باک را
کار روغن می کند با آتش یاقوت آب
از خموشی نیست پروا شعله ی ادراک را
از بلندی آسمان را مانع گردش شود
گر زمین بیرون دهد آسودگان خاک را
هیزم دوزخ کند صائب کلید خلد را
هر سبک مغزی که بر سر می زند مسواک را
***
104
هر تنک ظرفی ننوشد خون گرم تاک را
جامی از فولاد باید آب آتشناک را
عقده ی دل را به زور اشک نتوان باز کرد
گریه نتواند گره از دل گشودن تاک را
عقل در اصلاح ما بیهوده می سازد دماغ
چون جنون دوری از سر می رود افلاک را؟
صائب از فکر گلوسوز تو لذت می برد
هر که می داند زبان شعله ی ادراک را
***
105
از بلندی مانع گردش شود افلاک را
گر زمین بیرون دهد آسودگان خاک را
نیست از زخم زبان پروا دل بی باک را
می کند آتش عبیر پیرهن خاشاک را
عشق فیض صبح بخشد سینه های چاک را
چون صدف رزق از گهر باشد دهان پاک را
شمع هیهات است پای خویش را روشن کند
هست لازم تیره بختی شعله ی ادراک را
تا توان گل در گریبان ریختن از ذکر خیر
خار پیراهن مشو آسودگان خاک را
عاشقان را نیست از سرگشتگی بر دل غبار
ماندگی از گردش خود کی بود افلاک را
حاصل طول امل جز حسرت و افسوس نیست
موج دایم در کمند آرد خس و خاشاک را
کی شود هر خون فاسد مشک در ناف غزال؟
جز به خون عاشقان رنگین مکن فتراک را
گوهر مقصود بی ریزش نمی آید به دست
دیده ی گریان ز بی برگی برآرد تاک را
جوهر ذاتی است مستغنی ز آرایش، که نیست
منت پاکی به دندان گهر مسواک را
اشک را می باشد الوان ثمر در چاشنی
گریه بی جا نیست در فصل بهاران تاک را
جلوه ی خورشید تر دست است در ایجاد اشک
نیست ممکن سیر دیدن روی آتشناک را
از گرستن عقده های تاک گردد سخت تر
گریه ی مستانه نگشاید دل غمناک را
اینقدر در سادگی ها حسن سنگین دل نبود
خط به جوهر ساخت تیغ غمزه ی بی باک را
تا به ترک خود کند ارشاد اهل کیف را
ترک باشد اول و آخر ازان تریاک را
از رگ ابری چه کم گردد ز بحر بی کنار؟
آستین چون خشک سازد دیده ی نمناک را؟
کاهلان را می کشد در زیر بار این سنگدل
خواب سنگ ره نگردد رهرو چالاک را
از زمین گیری برآرد زورمی افتاده را
هیچ نخلی زیر دست خود نسازد تاک را
ناتوانان را سبکباری بود باد مراد
کشتی نوح است هر موجی خس و خاشاک را
هر زمینی دارد از دریا رگ ابری نصیب
فکر صائب کرد سرسبز این زمین پاک را
***
106
بسته گردد راه جولان گردش افلاک را
گر زمین بیرون دهد آسودگان خاک را
عقده ی گوهر شود محکم تر از آب گهر
گریه ی مستانه نگشاید دل غمناک را
وسعت مشرب مرا درصد بلا انداخته است
هست در دل عقده ها از خوش عنانی تاک را
از ضعیفان دست طوفان حوادث کوته است
کشتی نوح است هر موجی خس و خاشاک را
پرده ی شب شعله را بی پرده جولان می دهد
زلف چون پنهان کند آن روی آتشناک را؟
کاهش تن لازم روشندلان افتاده است
روغن از مغزست دایم شعله ی ادراک را
زور می با هر چه آمیزد به معراجش برد
هیچ نخلی زیر دست خود نسازد تاک را
من کیم تا صید او باشم، که آهوی حرم
از نظر بازان بود آن حلقه ی فتراک را
مورم اما خوشه چین خرمن دونان نیم
می کنم شکر به اکسیر قناعت خاک را
عالمی از راستگویی دشمن ما گشته اند
ما چه می کردیم چون آیینه لوح پاک را
خیرگی دارد ترا محروم، ورنه گلرخان
همچو شبنم از هوا گیرند چشم پاک را
عقده های مشکل خود را اگر خرمن کنم
تنگ گردد راه جولان گردش افلاک را
صائب از بیداد، گردون ستمگر دست داشت
نیست از خون شهیدان سیری آن بی باک را
***
107
خلق خوش چون صلح می سازد گوارا جنگ را
می نماید چرب نرمی مومیایی سنگ را
بر فقیران مرگ آسان تر بود از اغنیا
راحت افزون است در کندن، قبای تنگ را
خورد از بس زخم های منکر از نادیدنی
مرهم زنگار کرد آیینه ی من زنگ را
گریه را در پرده ی دل آب و تاب دیگرست
حسن دیگر هست در مینا می گلرنگ را
گفتگوی ناصحان بر دل گرانی می کند
ور نه گیرد از هوا دیوانه ی من سنگ را
از نواهای مخالف می کشند آزار خلق
گوشمالی نیست حاجت ساز سیر آهنگ را
ظاهرآرایان ز چشم شور ایمن نیستند
نیست از خورشید پروایی گل بی رنگ را
سحر را تأثیر نبود در عصای موسوی
راستی در هم نوردد حیله و نیرنگ را
مفت شیطانند صائب کوته اندیشان که سگ
صید خود سازد به آسانی شکار لنگ را
***
108
نعل در آتش نهد دیوانه ی من سنگ را
شعله ی جواله سازد بی فلاخن سنگ را
سخت جانانند باغ دلگشای یکدگر
می کند گلریز، روی سخت آهن سنگ را
نفس سرکش را دل روشن به اصلاح آورد
نرم از آتش می شود رگ های گردن سنگ را
سهل باشد گر ز آتشدستی فرهاد من
هر رگی گردد چو تار شمع، روشن سنگ را
خواب سنگین شد سبک از شوخی مژگان او
شهپر پرواز می گردد فلاخن سنگ را
بر شکیبایی مناز ای دل که آن مژگان شوخ
خانه ی زنبور می سازد به سوزن سنگ را
دامن دشتی اگر می بود چون مجنون مرا
بهر طفلان جمع می کردم به دامن سنگ را
این زمان بی برگ و بارم، ور نه از جوش ثمر
منت دست نوازش بود بر من سنگ را
ما به زور می درین میخانه از خود می رویم
می شود سیلاب، گاهی پای رفتن سنگ را
گفتگو با سخت رویان زحمت خود دادن است
می کشد آزار، دست از دل فشردن سنگ را
بی بری دارد مرا از حلقه ی اطفال دور
ورنه گیرد از هوا دیوانه ی من سنگ را
می توان سنگین دلان را چین قهر از جبهه برد
نقش اگر بتوان به دست از دل ستردن سنگ را
هر که دارد عذرخواهی، بر گنه باشد دلیر
مومیایی می دهد دل در شکستن سنگ را
شد یکی صد غفلت من صائب از قد دوتا
خواب سنگین شد در آغوش فلاخن سنگ را
***
109
جذبه ی مجنون سبک سازد ز تمکین سنگ را
در کف طفلان دهد پرواز شاهین سنگ را
می توان دل را به آهی کرد از غم ها سبک
یک فلاخن می کند آواره چندین سنگ را
بر گرانخوابان غفلت مهربان است آسمان
کز فروغ لعل باشد شمع بالین سنگ را
از خیال یار، دل شد کعبه ی حاجت مرا
نقش شیرین در نظرها ساخت شیرین سنگ را
کم نشد از گریه ی مستانه خواب غفلتم
سیل نتوانست کند از جای خود این سنگ را
از کمان نرم بر من زور چندین می رود
شیشه جانی های من دارد شلایین سنگ را
غوطه در خون می دهد دل را فروغ داغ عشق
می کند خورشید عالمتاب رنگین سنگ را
یک دل افسرده بی داغ از دم گرمم نماند
در بهار از لاله گردد چهره رنگین سنگ را
چون نباشد عید طفلان صحبت رنگین من؟
می کند مجنون من دست نگارین سنگ را
بر خمار سنگ طفلان صبر کردن مشکل است
می کنم بالین خود شب بهر تسکین سنگ را
از بدآموزان بود مستغنی آن پیمان شکن
نیست در سنگین دلی حاجت به تلقین سنگ را
بر دل بی رحم جانان بوی گل باشد گران
شیشه در بارست از نازکدلی این سنگ را
سختی ایام باشد بر سبک عقلان گران
کی کند دیوانه ی سرشار، تمکین سنگ را
بود اگر زین پیش صائب در گرانخوابی مثل
شد سبک از غفلت من خواب سنگین سنگ را
***
110
بی کسی کی خوار سازد زاده ی اقبال را؟
شهپر سیمرغ می گردد مگس ران زال را
با تهی چشمان چه سازد نعمت روی زمین؟
سیری از خرمن نباشد دیده ی غربال را
می توانی در دو عالم نوبت شاهی زدن
صرف در تسخیر دلها گر کنی اقبال را
گفتگوی خامشان را ترجمان در کار نیست
لال می فهمد به آسانی زبان لال را
پیچ و تاب عشق را از دل زدودن مشکل است
کی به افشاندن توان بی نقش کردن بال را
می توان ز افتادگی بردن به ساق عرش راه
دولت پابوس روزی می شود خلخال را
مار از نزدیکی گنج اژدهایی می شود
از برای جاه می جویند مردم مال را
ساده لوحانی که محو حسن بی رنگی شدند
ابجد مشق جنون دانند خط و خال را
ساغر ناکامی از خود آب برمی آورد
تشنگی سیراب می سازد گل تبخال را
می شود ناطق کمربند از میان نازکت
ساق سیمین تو خامش می کند خلخال را
رنج باریک تو صائب از دل پرآرزوست
دور کن این عنکبوت رشته ی آمال را
***
111
دامن دریای خونخوارست بالین سیل را
در کنار بحر باشد خواب سنگین سیل را
بی قرار عشق را جز در وصال آرام نیست
می کند آمیزش دریا به تمکین سیل را
راهرو را بال پروازست سختی های دهر
کوهساران می شود سنگ فسان این سیل را
عشق می داند چه باید کرد با آسودگان
نیست حاجت در خرابی ها به تلقین سیل را
نعمت الوان نگردد سد راه زندگی
کی حنای پا شود این خاک رنگین سیل را
مشت خاکی کز عمارت تنگ گردد مشربش
جادهد بر سینه ی خود همچو شاهین سیل را
شوق را افسرده سازد صحبت افسردگان
می کند این خاک های مرده سنگین سیل را
عمر مستعجل ز عاجز نالی ما فارغ است
خار نتواند گرفتن دامن این سیل را
می رساند شوق در دل سالکان را باغ ها
در گریبان از کف خویش است نسرین سیل را
بردباری و تواضع عمر می سازد دراز
هر پلی دارد به یاد خویش چندین سیل را
ملک ویران مرا برگ و نوای شکرنیست
ورنه هست از هر حبابی چشم تحسین سیل را
گریه ی بی طاقتان آخر به جایی می رسد
می دهد صائب وصال بحر تسکین سیل را
***
112
گل نزد آبی بر آتش بلبل خودکام را
نیست غیر از ناامیدی حاصلی ابرام را
چهره ی خورشید رویان را سپندی لازم است
از شب جمعه است نیل چشم زخم ایام را
عشق عالمسوز می باید دل افسرده را
می پزد خورشید تابان میوه های خام را
نیست ممکن از زبان خوش کسی نقصان کند
چرب نرمی غوطه در شکر دهد بادام را
چون شرر بر جان نمی لرزم ز بیم نیستی
دیده ام در نقطه ی آغاز خود، انجام را
با ضعیفان پنجه کردن نیست کار اقویا
در قفس دارد نیستان شیر خون آشام را
صبح چون روشن شود، از خواب غفلت سر برآر
تا کفن بر خود نسازی جامه ی احرام را
***
113
نیست از روی زمین سیری دل خود کام را
حرص می گردد زیاد از خاک، چشم دام را
داغ دارد میکشان را تشنه چشمی های من
می کنم خالی ز می در دست ساقی جام را
روزگار عیش را دود سپندی لازم است
شد شب آدینه نیل چشم زخم ایام را
دل به کوشش آرزو را پخته نتوانست کرد
در بغل نتوان رساندن میوه های خام را
هر که را از درد و صاف می نظر بر نشأه است
باده ی یک جام داند بوسه و دشنام را
جسم رنگ جان گرفت از بی قراری های دل
می برد چون سایه با خود صید وحشی دام را
در دل خود کعبه ی مقصود را هر کس که یافت
بستن زنار داند بستن احرام را
بوسه را در نامه می پیچد برای دیگران
آن که می دارد دریغ از عاشقان پیغام را
دل چو شد افسرده، از جسم گرانجان پاره ای است
رنگ برگ خویش باشد میوه های خام را
نیست صائب شنبه و آدینه در کوی مغان
می کند یکرنگ، مشرب سر به سر ایام را
***
114
نیست فرق از تن دل افسرده ی خودکام را
رنگ برگ خویش باشد میوه های خام را
با تهی چشمان چه سازد نعمت روی زمین؟
خاک نتوانست کردن سیر چشم دام را
هر که از روز سیاه نامداران غافل است
می پذیرد چون عقیق از ساده لوحی نام را
خواهش بی جا مرا محروم کرد از فیض عشق
برنمی دارد کریم از سایلان ابرام را
عارفان دل را سفید از نقش هستی کرده اند
رنگ داغ عیب باشد جامه ی احرام را
ناصح از بیهودگی آبروی خویش برد
بوی خون آید ز افغان مرغ بی هنگام را
شور بختی تلخکامان را به اصلاح آورد
جز نمک درمان نباشد تلخی بادام را
فکر صید خلق دارد زاهدان را گوشه گیر
خاکساری پرده ی تزویر باشد دام را
خو به مردم کرده را صائب جدایی مشکل است
دامن صحراست زندان صیدهای رام را
***
115
کرده ام بر خود گوارا تلخی دشنام را
دیده ام در عین ناکامی جمال کام را
انتقام هرزه گویان را به خاموشی گذار
تیغ می گوید جواب مرغ بی هنگام را
کام خود شیرین اگر خواهی، به کام خلق باش
تلخ باشد کام دایم مردم ناکام را
نقش موم و شعله هرگز راست ننشیند به هم
روی از فولاد باید سیلی ایام را
لعل سیرابش زکات بوسه بیرون می کند
کیست تا آرد به یادش صائب گمنام را؟
***
116
نیست دلگیری ز دنیا بنده ی تسلیم را
آتش نمرود گلزارست ابراهیم را
در دل دریا به ساحل می تواند پشت داد
هر که گیرد وقت طوفان دامن تسلیم را
گر کنی دل را چو سرو آزاد از فکر بهشت
زیر پای خویش بینی کوثر و تسنیم را
کشتی طوفانی از ساحل ندارد شکوه ای
نیست دلگیری ز ملک فقر ابراهیم را
گر به امر حق ترا اعضا شود فرمان پذیر
به که چون شاهان کنی تسخیر هفت اقلیم را
وای بر کوتاه بینانی که می دانند حق
با هزاران خط باطل، صفحه ی تقویم را
نیست صائب سرو را فکر خزان و نوبهار
در دل آزاده ره نبود امید و بیم را
***
117
نیست از درد غریبی چون گهر پروا مرا
بستر از گرد یتیمی بود در دریا مرا
طره ی زنجیرم از ریحان بود شاداب تر
می چکد آب حیات از ظلمت سودا مرا
وحشت من از سبکروحان گرانی می کشد
هست بر دل کوه قاف از صحبت عنقا مرا
یک سر مو نیست از تیغ زبان اندیشه ام
می کند زخم نمایان چون قلم گویا مرا
نور خورشیدم، ز امداد خسیسان فارغم
نیستم آتش که هر خاری کند رعنا مرا
خار راه عشق چون مژگان به چشمم بار نیست
گو نرنجاند به منت سوزن عیسی مرا
خلد با آن ناز و نعمت دام راه من نشد
چون تواند صید کردن نعمت دنیا مرا؟
کوه آهن را شرار من گریبان پاره کرد
لنگر پرواز نتواند شدن خارا مرا
طشت من چون آفتاب از بام چرخ افتاده است
ساده لوح آن کس که می خواهد کند رسوا مرا
من که در خامی چو عنبر سود خود را دیده ام
نیست ممکن پخته سازد جوش این دریا مرا
نیست صائب در بساط من به غیر از درد و داغ
می شود معمور هر کس می خرد یک جا مرا
***
118
غوطه در گل داده بود اندیشه دنیا مرا
ناله ی نی شد دلیل عالم بالا مرا
گر چه چون حلاج مهر خامشی بر لب زدم
زور می برداشت آخر پنبه از مینا مرا
از سیاهی خضر می آرد گلیم خود برون
نیست بر خاطر غبار از ظلمت سودا مرا
بود از بس بر دل من دیدن مردم گران
شد سبک در دیده کوه قاف چون عنقا مرا
مهره ی گهواره ی من بود از عقد سخن
منت گویایی از کس نیست چون عیسی مرا
حسن عالمگیر را هر جا که جویی حاضرست
هر غباری محمل لیلی است زین صحرا مرا
با کمال قرب، از پاس ادب خون می خورم
پنجه ی خشکی است چون مرجان از این دریا مرا
نیست مانع بحر را گرداب از جوش و خروش
مهر خاموشی چه سازد با لب گویا مرا
نیست چون آتش مرا اندیشه از زخم زبان
می شود بال و پر پرواز، خار پا مرا
چون الف در بسم گردد محو، باقی می شود
عمر کوته جاودان شد زان قد رعنا مرا
در سرانجام اقامت نیستم چون غافلان
توشه ی راهی است صائب چشم از دنیا مرا
***
119
از نظر یک لحظه دوری نیست محبوب مرا
پیرهن از پرده ی چشم است یعقوب مرا
تار و پود بوی پیراهن رسا افتاده است
شکوه از هجران یوسف نیست یعقوب مرا
کعبه ی مقصود را آغوش محرم حلقه است
هرگز از طالب جدایی نیست مطلوب مرا
صبر من در سخت جانی ها قیامت می کند
سایه ی بی دست زخم تیغ، ایوب مرا
نیست ممکن راه شبنم را به رنگ و بو زدن
این کشش از عالم بالاست مجذوب مرا
پرده های حسن او چون گل برون است از شمار
شرم یک پیراهن چاک است محجوب مرا
همچو زخم تازه خون رحم ازو آید به جوش
گر نهی در رخنه ی دیوار مکتوب مرا
می کند با من عداوت در لباس دوستی
بر سر رحم آورد هر کس که محبوب مرا
بی دماغی های ناز از خون مگر سیرش کند
ورنه پروای قیامت نیست مطلوب مرا
گفتم از خط حسن او صائب برآید از حجاب
پرده ی شرم دگر گردید محجوب مرا
***
120
عشق خونگرم از محبت کرده ایجاد مرا
آهوان از چشم نگذارند صیاد مرا
گر چه من چون غنچه دارم مهر خاموشی به لب
نکهت گل می کند تفسیر، فریاد مرا
کارها را کارفرما آب و رنگی می دهد
ور نه جوی شیر زناری است فرهاد مرا
صید لاغر دام با خود دارد از پهلوی خویش
حاجت دام و کمندی نیست صیاد مرا
قطره ای هم در سواد دیده اش می بود کاش
اینقدر آبی که در تیغ است جلاد مرا
صبر من در بی قراری ها قیامت می کند
ورنه می گیرد ازو خط عاقبت داد مرا
از ادب صائب خموشم، ورنه در هر وادیی
رتبه ی شاگردی من نیست استاد مرا
***
121
خلق خوش در نوبهار عافیت دارد مرا
خاکساری در حصار عافیت دارد مرا
تا چه بدمستی ز من سرزد که دور روزگار
در کشاکش از خمار عافیت دارد مرا
آسمان گر از خزان درد پامالم کند
به که سرسبز از بهار عافیت دارد مرا
تا سبو بر دوش دارم از خمار آسوده ام
میکشی در زیر بار عافیت دارد مرا
صبح محشر شور در عالم فکند و همچنان
آسمان امیدوار عافیت دارد مرا
شکر زنجیر جنون بر گردن من واجب است
مدتی شد در حصار عافیت دارد مرا
اهل دردی نیست صائب زین همه دردی کشان
تا به جامی شرمسار عافیت دارد مرا
***
122
گر چه جا در دیده آن نور نظر دارد مرا
شوق چون خورشید تابان دربدر دارد مرا
نیست از کوتاهی پرواز برجا ماندنم
تنگنای آسمان بی بال و پر دارد مرا
بس که دارم انفعال از بی وجودی های خویش
آب گردم چون کسی از خاک بردارد مرا
نیست از بی جوهری پوشیده حالی های من
آسمان چون تیغ در زیر سپر دارد مرا
گوهر شهوارم اما زیرپا افتاده ام
دست خود بوسد کسی کز خاک بردارد مرا
بوی پیراهن نمی سازد به پای کاروان
گرم رفتاری خجل از همسفر دارد مرا
خارم اما برنمی دارد زبونی غیرتم
وای بر آن کس که خواهد پی سپر دارد مرا
می کشد از دوربینی انتظار سنگلاخ
گر به روی دست، چرخ کاسه گر دارد مرا
چون لب پیمانه می جوشد به هر تر دامنی
آن لب میگون که دندان بر جگر دارد مرا
آسمان صائب یکی از بی سروپایان اوست
گردش چشمی که از خود بی خبر دارد مرا
***
123
خواب وقت فیض در محراب می گیرد مرا
چون سگان در صبح دام خواب می گیرد مرا
در مسبب گر چه از اسباب رو آورده ام
دل همان از عالم اسباب می گیرد مرا
با حواس جمع، خود را جمع کردن مشکل است
دل درین منزل به چندین باب می گیرد مرا
نفس ظلمانی به ظلمت بس که عادت کرده است
دل چو دزدان از شب مهتاب می گیرد مرا
می تپم چون کبک، زیر بال و پر شهباز را
دولت بیدار اگر در خواب می گیرد مرا
لغزشی چون شبنم گل گر ز من صادر شود
جذبه ی خورشید عالمتاب می گیرد مرا
در بهاران تازه گردد داغ هر تخمی که سوخت
بیشتر دل از شراب ناب می گیرد مرا
راه من دایم دو چندان می شود از کاهلی
در میاه راه، صائب خواب می گیرد مرا
***
124
التفات زاهدان خشک، تر سازد مرا
گرمی افسردگان افسرده تر سازد مرا
اشک نیسانم، گدایی دارم از بحر گهر
چون صدف دامان پاکی، تا گهر سازد مرا
معنی دور، از لباس لفظ می گردد جدا
مختصر کی این جهان مختصر سازد مرا
شعله ی بی باک را از چوبکاری باک نیست
چوب گل از بوی گل دیوانه تر سازد مرا
ناخن فولاد دارم در گشاد کارها
بوی خون صاحب جگر چون نیشتر سازد مرا
بحر را تلخی ز آفت ها دعای جوشن است
تلخرویی از حلاوت بیشتر سازد مرا
رشته ی عمرم به اندک فرصتی گردد گره
گر چنین بی تاب، آن موی کمر سازد مرا
جذبه ی دریا بود صائب دلیل سیل من
کی ره خوابیده دلگیر از سفر سازد مرا؟
***
125
شور عشقی کو، که رسوای جهان سازد مرا؟
بی نیاز از نام و فارغ از نشان سازد مرا
چند چون آب گهر باشم گره در یک مقام؟
خضر راهی کو، که موج خوش عنان سازد مرا
می گریزم در پناه بی خودی از خلق، چند
خودفروشی بنده ی این کاروان سازد مرا
خوشتر از کنج دهان یار می آید به چشم
گوشه ای کز دیده ی مردم نهان سازد مرا
می کنم پهلو تهی از قرب، تا کی چون صدف
چربی پهلوی گوهر، استخوان سازد مرا
وادی پیموده را از سرگرفتن مشکل است
چون زلیخا، عشق می ترسم جوان سازد مرا
بخیه از جوهر زنم بر چشم شوخ آیینه را
چهره ی محجوب او گر دیده بان سازد مرا
جلوه ی دست و گریبان گل این بوستان
سخت می ترسم خجل از باغبان سازد مرا
استخوانم همچو صبح آغوش رغبت واکند
گر نشان تیر، آن ابرو کمان سازد مرا
گر چه خاک راه عشقم، می خورم خون گر به سهو
بادپیمایی طرف با آسمان سازد مرا
صائب از راز دهان او نیارم سر برون
فکر اگر باریک چون موی میان سازد مرا
***
126
چشم او چندان که مست خواب می سازد مرا
تاب آن موی میان بی تاب می سازد مرا
تا شدم محو جمال او، اثر از من نماند
چون کتان آمیزش مهتاب می سازد مرا
تا نگشتم دور ازو، کامل نگشتم، همچو ماه
دوری خورشید عالمتاب می سازد مرا
خوشدلم با آه سرد و گریه های آتشین
بی تکلف این هوا و آب می سازد مرا
سرنمی پیچم چو طفل از گوشمال روزگار
جوهر تیغم که پیچ و تاب می سازد مرا
در گداز گوهر من آتشی در کار نیست
دیدن گل همچو شبنم آب می سازد مرا
گر چه امروز از رعونت سر فرو نارد به من
خاک چون گرد، فلک محراب می سازد مرا
این سبکروحی که من از کنج عزلت دیده ام
دلگران از صحبت احباب می سازد مرا
خاکساران صیقل آیینه ی یکدیگرند
درد می بیش از شراب ناب می سازد مرا
می گذارم سر به پای خاک، صائب سایه وار
چرخ اگر خورشید عالمتاب می سازد مرا
***
127
تر زبانی معدن زنگار می سازد مرا
خامشی آیینه ی اسرار می سازد مرا
آفتاب غیب، فرش خانه ی بی روزن است
چشم بستن مطلع انوار می سازد مرا
در میان مستی و هشیاری من پرده ای است
نعره ی مستانه ای هشیار می سازد مرا
سایه ی سروی که من در پای او آسوده ام
از شکر خواب عدم بیدار می سازد مرا
می تواند چشم بیماری مسیح من شدن
فتنه ی خوابیده ای بیدار می سازد مرا
کف چه حد دارد نقاب شورش دریا شود؟
مستی سرشار، بی دستار می سازد مرا
آفتاب گرمرویی دشمن جان من است
نخل مومم، سردی بازار می سازد مرا
تنگ می سازد بیابان را به رهرو کفش تنگ
تنگدستی از جهان بیزار می سازد مرا
عز آزادی به ذل بندگی نتوان فروخت
بخل بیش از جود منت دار می سازد مرا
هیچ سوهان راهرو را چون ره باریک نیست
فکر آن موی میان هموار می سازد مرا
گر چه چون سیل از غبار ره گران گردیده ام
جذبه ی دریا سبک رفتار می سازد مرا
این جواب آن غزل صائب، که می گوید اسیر
خواب چون گردد گران، بیدار می سازد مرا
***
128
تنگ ظرفم، باده ی کم زور می سازد مرا
دور گردی و نگاه دور می سازد مرا
نیست از بی حاصلی نقل مکان در خاطرم
خار بی برگم، زمین شور می سازد مرا
چشم بر دریا ندارد کاسه ی دریوزه ام
اشک نیسان چون صدف معمور می سازد مرا
با گشاد جبهه چون آیینه نازک مشربم
از نظرها یک نفس مستور می سازد مرا
نیست در دل حسن را زنگی ز نیل چشم زخم
آب حیوانم، شب دیجور می سازد مرا
پله ی نزدیک، سازد دست جرأت را دراز
خار دیوارم، نگاه دور می سازد مرا
غنچه را با شاخساران است پیوند قدیم
دار عبرت چون سر منصور می سازد مرا
خاکساری پادشاه وقت خویشم کرده است
از سفالی کاسه ی فغفور می سازد مرا
سبزه ی خوابیده را بیدار سازد ناله ام
وای بر باغی که از خود دور می سازد مرا
بر دل من چون گهر گرد یتیمی بار نیست
کلفت روی زمین معمور می سازد مرا
نیست از زخم زبان پروا، ز شیرینی مرا
شهد صافم، خانه ی زنبور می سازد مرا
نیست صائب در بساط من به غیر از زخم و داغ
همچو مجنون وادی پرشور می سازد مرا
***
129
دیدن لعل لبش خاموش می سازد مرا
تنگ ظرفم، رنگ می مدهوش می سازد مرا
مهره ی گهواره ام اشک است چون طفل یتیم
می خورد خون دایه تا خاموش می سازد مرا
شعله های شخ از صرصر شود بی باک تر
سیلی استاد، بازیگوش می سازد مرا
پرده ی شرم و حجاب من ز گل نازکترست
گرمی نظاره شبنم پوش می سازد مرا
می کنم در جرعه ی اول سبکبارش ز غم
چون سبو هر کس که بار دوش می سازد مرا
حسن مهتابی مرا می ریزد از هم چون کتان
از بهار افزون خزان مدهوش می سازد مرا
گر چنین خواهد ز روی درد بلبل ناله کرد
همچو شاخ گل سراپا گوش می سازد مرا
همچنان بر سرو سیمین تو می لرزد دلم
گر نسیم از برگ گل آغوش می سازد مرا
گر چه می داند نماند برق پنهان در سحاب
آسمان ساده دل خس پوش می سازد مرا
صائب از گفت و شنود خلق مغزم پوچ شد
گوش سنگین و لب خاموش می سازد مرا
***
130
تن پرستی زیر دست خاک می سازد مرا
بی خودی تاج سر افلاک می سازد مرا
در گره دایم نخواهد ماند کارم چون صدف
شوخی گوهر گریبان چاک می سازد مرا
گر چه چون سوزن گرانی بر زمینم دوخته است
جذبه ی آهن ربا چالاک می سازد مرا
مدتی شد بار بیرون برده ام زین آسیا
گردش افلاک کی غمناک می سازد مرا
گر نپردازم به خون چون سیل، جای طعن نیست
گرد راه از چهره دریا پاک می سازد مرا
گرم می سازد دل افسرده را زخم زبان
آتش بی مایه ام، خاشاک می سازد مرا
پیش آب زندگی گر مهر بردارم ز لب
غیرت همت، دهن پر خاک می سازد مرا
فرصت خاریدن سر کو، که عشق سنگدل
از گریبان حلقه ی فتراک می سازد مرا
نیست بر خاطر غبار از رهگذار گریه ام
خاکسارم، دیده ی نمناک می سازد مرا
اشک تاک از می پرستی عذر خواه من بس است
این رگ ابر از گناهان پاک می سازد مرا
دانه ی من پشت پا بر خرمن گردون زده است
کی شکار خود جهان خاک می سازد مرا
گر چنین بر خشک بندد کشتی من زهد خشک
بینوا از برگ چون مسواک می سازد مرا
پیچ و تابی کز خط او در رگ جان من است
جوهر آیینه ی ادراک می سازد مرا
صائب از افسردگی خون در رگ من مرده است
کاوش مژگان آن بی باک می سازد مرا
***
131
نیست ممکن قرب آتش بال و پر سوزد مرا
چون سمندر دوری آتش مگر سوزد مرا
گر چنین حسن گلو سوزش جگر سوزد مرا
از سرشک آتشین، مژگان تر سوزد مرا
از لطافت می شود هر دم به رنگی عارضش
تا به هر نظاره ای رنگ دگر سوزد مرا
چون توانم از تماشایش نظر را آب داد؟
آن که رخسارش نگه در چشم تر سوزد مرا
گر چنین خواهد شد از می عارض او آتشین
خون چو داغ لاله در لخت جگر سوزد مرا
کی به خلوت رخصت بر گرد سرگشتن دهد؟
آتشین خویی که در بیرون در سوزد مرا
بهر روغن آبروی خود چرا ریزم به خاک؟
تا چراغ از آب خود همچون گهر سوزد مرا
شمع را هرگاه گردد گرد سر پروانه ای
بی پر و بالی ز آتش بیشتر سوزد مرا
از پرستاران، به غیر از اشک و آه آتشین
کیست بر بالین چراغی تا سحر سوزد مرا
فیض صبح زنده دل بیش است از دل های شب
مرگ پیران از جوانان بیشتر سوزد مرا
شمع محفل گر نپردازد به من از سرکشی
گرمی پرواز، صائب بال و پر سوزد مرا
***
132
برگ عیش آماده از فقر و قناعت شد مرا
دست خود از هر چه شستم پاک، قسمت شد مرا
خود حسابی شد دل آگاه را روز حساب
دیده ی انصاف میزان قیامت شد مرا
پیری از دنیای باطل کرد روی من به حق
قامت خم گشته محراب عبادت شد مرا
هر می تلخی که بردم در جوانی ها به کار
وقت پیری مایه ی اشک ندامت شد مرا
دانه ای جز خوردن دل نیست در هنگامه ها
حیف از اوقاتی که صرف دام صحبت شد مرا
آنچه در ایام پیری کم شد از نور بصر
باعث افزونی نور بصیرت شد مرا
منت ایزد را که در انجام عمر آمد به دست
در جوانی گر ز کف دامان فرصت شد مرا
دست هر کس را گرفتم صائب از افتادگان
بر چراغ زندگی دست حمایت شد مرا
***
133
از سر زلف تو بر دل کار مشکل شد مرا
این ره پر پیچ و خم بر پا سلاسل شد مرا
تخم امیدی که دل در سینه خرمن کرده بود
در زمین شور دنیا جمله باطل شد مرا
کرد کار سیل بی زنهار با ویرانه ام
خرمنی کز دانه های اشک حاصل شد مرا
نیستم بر خاطر دریا گران چون خار و خس
می تواند هر کف بی مغز، ساحل شد مرا
خار خشکم، می شوم قانع به اندک گرمیی
هر شراری می تواند شمع محفل شد مرا
دست خود چون موج شستم از عنان اختیار
تا به دریای حقیقت قطره واصل شد مرا
شرم عشق از دیدن رخسار یارم بازداشت
از تماشا این حجاب نور حایل شد مرا
ضعف بر مجنون من گر این چنین زور آورد
موجه ی ریگ روان خواهد سلاسل شد مرا
قامت خم برد آرام و قرار از جان من
خواب شیرین، تلخ ازین دیوار مایل شد مرا
شاهد کیفیت می، شور میخواران بس است
رهبر تیغ شهادت رقص بسمل شد مرا
حسن عالمگیر لیلی تا نقاب از رخ گرفت
دامن دشت جنون دامان محمل شد مرا
در طریقت بار هر کس را نگرفتم به دوش
چون گشودم چشم بینش، بار بر دل شد مرا
عشق تا دست نوازش بر سر دوشم کشید
زال شد صائب اگر رستم مقابل شد مرا
***
134
سنگ طفلان از جنون رطل گرانی شد مرا
درد و داغ عشق باغ و بوستانی شد مرا
از گرفتاری به آزادی رسیدم در قفس
خارخار دیدن گل آشیانی شد مرا
شد ز دنیا چشم بستن، جنت در بسته ام
خط کشیدن بر جهان، خط امانی شد مرا
عشرت ملک سلیمان می کنم در چشم مور
قطره از دقت محیط بیکرانی شد مرا
تا ز خاموشی زبان بی زبانان یافتم
روی در دیوار کردم، همزبانی شد مرا
بس که دیدم بی ثباتی از جهان بی وفا
خاک ساکن در نظر آب روانی شد مرا
در جوانی توبه ی دمسرد پیرم کرده بود
همت پیر مغان بخت جوانی شد مرا
تیر آهی از پشیمانی نجست از سینه ام
گر چه از بار گنه، قد چون کمانی شد مرا
حرف پیمایی مرا پیوسته در خمیازه داشت
مهر خاموشی به لب رطل گرانی شد مرا
پاس صحبت داشتن در دوزخم افکنده بود
گوشه ی عزلت بهشت جاودانی شد مرا
گفتم از خط دار و گیر حسن او آخر شد
عاقبت خط فتنه ی آخر زمانی شد مرا
شوق من افتاده ای نگذاشت در روی زمین
نقش پا از بی قراری کاروانی شد مرا
پیش هر سنگی که کردم سینه را صائب سپر
در بیابان طلب سنگ نشانی شد مرا
***
135
عشق پنهان باعث روشن روانی شد مرا
روشن این غمخانه از سوز نهانی شد مرا
در بلندی، عمر من چون شمع کوتاهی نداشت
زندگانی کوته از آتش زبانی شد مرا
چون در دوزخ ز چشم باز بودم در عذاب
چشم پوشیدن بهشت جاودانی شد مرا
تا شدم خاموش چون ماهی، محیط پر خطر
مهد آسایش ز فیض بی زبانی شد مرا
نخل امید مرا جز بار دل حاصل نبود
حیف ازان عمری که صرف باغبانی شد مرا
پای در دامان عزلت کش که چون موج سراب
زندگی پا در رکاب از خوش عنانی شد مرا
ریخت هر خونی که چرخ سنگدل در ساغرم
از هواجویی شراب ارغوانی شد مرا
حاصلش چون خنده ی برق است اشک بی شمار
آنچه صرف عیش از ایام جوانی شد مرا
خرده ی جانی که در غم صرف کردن ظلم بود
چون گل بی درد خرج شادمانی شد مرا
کشتی جسمی کز او امید ساحل داشتم
در دل دریا زمین گیر از گرانی شد مرا
عرض مطلب می کند کوتاه طول عمر را
حفظ آبرو، حیات جاودانی شد مرا
کرد شعر آبدار از آب خضرم بی نیاز
مزرع امید سبز از ترزبانی شد مرا
بر کمال لطف رخسارست نادیدن دلیل
رغبت دیدار بیش از لن ترانی شد مرا
نیست صائب کوتهی در جذبه ی افتادگان
راه دور عشق طی از ناتوانی شد مرا
***
136
سر به جیب خویش دزدیدم، کلاهی شد مرا
جمع کردم پای در دامن، پناهی شد مرا
در گذار سیل بودم، داشتم تا خانه ای
از گرانان ترک خان و مان پناهی شد مرا
دستگاه عیش بر من خواب راحت تلخ داشت
چون سبو کوتاه دستی تکیه گاهی شد مرا
غیر حق کردم فرامش هر چه در دل داشتم
طاق نسیان از دو عالم قبله گاهی شد مرا
شور دریای جهان وقت مرا شوریده داشت
از خطر کام نهنگ آرامگاهی شد مرا
بی ندامت برنیامد یک نفس از سینه ام
زندگی چون صبح، صرف مد آهی شد مرا
هیچ کس را از عزیزان دل به حال من نسوخت
همچو یوسف پاکدامانی گناهی شد مرا
تا به چشم نور وحدت سرمه ی بینش کشید
هر سر خاری به مقصد شاهراهی شد مرا
تا گشودم دیده ی انصاف، هر داغ پلنگ
در نظر چشم غزال خوش نگاهی شد مرا
تا نظر بر خامه ی نقاش افکندم ز نقش
هر کجی از راست بینی کج کلاهی شد مرا
خامشی از کرده های بد به فریادم رسید
بی زبانی ها زبان عذرخواهی شد مرا
تا به خط عنبرین شد دیده ی من آشنا
زلف در مد نظر مار سیاهی شد مرا
صائب از مکر جهان بی وفا غافل شدم
دامن رهزن ز غفلت خوابگاهی شد مرا
***
137
تا به کی بند گرانجانی به پا باشد مرا
این زره تا چند در زیر قبا باشد مرا
در جهان پاکبازی فقر هم دام بلاست
مهره در ششدر ز نقش بوریا باشد مرا
فکر آب و دانه در کنج قفس بی حاصل است
زیر چرخ اندیشه ی روزی چرا باشد مرا
تا ننوشانم، نگردد در مذاقم خوشگوار
در قدح چون خضر اگر آب بقا باشد مرا
برنمی آیم به رنگی هر زمان چون نوبهار
سرو آزادم که دایم یک قبا باشد مرا
نیست مرکز تابع پرگار در سرگشتگی
گر رود از جای گردون دل به جا باشد مرا
سبزه ی تیغ ترا خون دو عالم شبنمی است
کیستم من کز تو چشم خونبها باشد مرا
خصم عاجز را مروت نیست کردن پایمال
سبز سازم، خار اگر در زیر پا باشد مرا
موج نتواند گرفتن دامن سیلاب را
مانع رفتار چون زنجیر پا باشد مرا؟
می کنم بر بستر گل خواب از بی حاصلی
بر سر بالین اگر برق فنا باشد مرا
من که صائب از نسیم گل شوم بی دست و پا
طاقت نظاره ی گلشن کجا باشد مرا؟
***
138
نیستم بلبل که بر گلشن نظر باشد مرا
باغهای دلگشا در زیر پر باشد مرا
تلخرویان را می روشن گوارا می کند
ابر بی می، کوه بر بالای سر باشد مرا
نیستم یک لحظه بی مشق جنون، هر جا که هست
نوخطی پیوسته در مد نظر باشد مرا
سرمه ی خاموشی من از سواد شهرهاست
چون جرس گلبانگ عشرت در سفر باشد مرا
هر چه غیر از ساده لوحی، دام پرواز من است
می فشانم، نقش اگر بر بال و پر باشد مرا
باده نتواند برون بردن مرا از فکر یار
دست دایم چون سبو در زیر سر باشد مرا
داغ دارد لنگ تمکین من گرداب را
صد کمند وحدت از موج خطر باشد مرا
می رسانم شبنم خود را به خورشید بلند
تا به چند از ژاله دندان بر جگر باشد مرا
سختی ایام نتواند مرا خاموش کرد
خنده ها چون کبک در کوه و کمر باشد مرا
در محیط رحمت حق، چون حباب شوخ چشم
بادبان کشتی از دامان تر باشد مرا
با خیال آن دهن از تلخکامی فارغم
تنگی دل در نظر تنگ شکر باشد مرا
منزل آسایش من، محو در خود گشتن است
گردبادی می تواند راهبر باشد مرا
کرد فارغ حیرت از آمد شد نظاره ام
پرده ی بیگانگی نور نظر باشد مرا
نیستم مرغی که باشم بر دل صیاد، بار
چشم دامی در کمین در هر گذر باشد مرا
از گرانسنگی نمی جنبم ز جای خویشتن
تیغ اگر چون کوه بر بالای سر باشد مرا
بر دلم گرد یتیمی نیست چون گوهر گران
روی دل با خاکساران بیشتر باشد مرا
نیست چون نازک میانی در نظر، آشفته ام
رشته ی شیرازه از موی کمر باشد مرا
می گذارم دست خود را چون صدف بر روی هم
قطره ی آبی اگر همچون گهر باشد مرا
در دل چاکم سراسر می رود آب حیات
تا خرام یار در مد نظر باشد مرا
نیست از کوته زبانی بر لبم مهر سکوت
تیغ ها پوشیده در زیر سپر باشد مرا
می کنم صائب ز صندل پرده پوشی درد را
حاش لله شکوه ای از درد سر باشد مرا
***
139
چون ز دنیا نعمت الوان هوس باشد مرا؟
خون دل چندان نمی یابم که بس باشد مرا
مد آهم، سرکشی با خویشتن آورده ام
نیستم آتش که رعنایی ز خس باشد مرا
از دل صد پاره، گر صد سال در این خاکدان
زنده مانم، پاره ای هر سال بس باشد مرا
تا نیاساید نفس از رفتن و باز آمدن
رفتن و باز آمدن در هر نفس باشد مرا
ترک افغان می کنم، تا چند در این کاروان
چون جرس فریاد بی فریادرس باشد مرا؟
گر چه عمری شد ز مردم خویش را دزدیده ام
در سر هر کوچه ای چندین عسس باشد مرا
گر ز دل بیرون دهم خاری که دارم در جگر
آشیان آماده در کنج قفس باشد مرا
زنده می دارم به هر نوعی که باشد خویش را
گر چو آتش از جهان یک مشت خس باشد مرا
باد صائب دعوی آزادگی بر من حرام
گر به جز ترک هوس در دل هوس باشد مرا
***
140
بلبل خوش نغمه ام، با گل سخن باشد مرا
سرمه ی خاموشی از زاغ و زغن باشد مرا
از نوای خویش چون بلبل شود روشن دلم
شعله ی آواز، شمع انجمن باشد مرا
نیست با آیینه روی حرف من چون طوطیان
هر کجا باشم، سخن با خویشتن باشد مرا
صحبت من گرم با خونابه نوشان می شود
چون سهیل این شوخ چشمی در یمن باشد مرا
در فلاخن می گذارد بیستون را تیشه ام
کارفرمایی اگر چون کوهکن باشد مرا
بر نمی آید صدا در گوشه ی خلوت ز من
بی قراری چون سپند از انجمن باشد مرا
می توانم داد پشت خود به دیوار قفس
گر نسیم آشنایی در چمن باشد مرا
دشمن ناساز را خونین جگر دارم به صبر
می کنم گل، خار اگر در پیرهن باشد مرا
آتش دوزخ شود بر من گلستان خلیل
داغ عشق او اگر زیب بدن باشد مرا
در هوای حلقه ی زلفش همان خون می خورم
گر قدح ناف غزالان ختن باشد مرا
می کنم باد صبا را حلقه ی بیرون در
راه اگر در زلف آن پیمان شکن باشد مرا
می برم گوی سعادت از میان عاشقان
بر سر بالین گر آن سیب ذقن باشد مرا
در غریبی قطره ی من آب گوهر می شود
آب دریایم که تلخی در وطن باشد مرا
می زنم خود را بر آتش بر امید پختگی
چون ثمر تا کی رگ خامی رسن باشد مرا
مرگ نتواند ز کویش پای من کوتاه کرد
جامه ی احرام صائب از کفن باشد مرا
***
141
پرده دار و حاجب و دربان نمی باشد مرا
خانه چون آیینه بی مهمان نمی باشد مرا
درد و صاف عالم امکان ز یک سرچشمه است
شکوه ای از ساقی دوران نمی باشد مرا
کعبه و بتخانه یکسان است پیش چشم من
سنگ کم در پله ی میزان نمی باشد مرا
در خرابات تجرد می کنم چون عشق سیر
خانه در معموره ی امکان نمی باشد مرا
طوق من چون قمریان از حلقه ی ماتم بود
خاطر شاد و لب خندان نمی باشد مرا
آنچه چون آیینه دارم در نظر، نقش دل است
از کسی پوشیده و پنهان نمی باشد مرا
شعله را در پاکبازی داغ دارد همتم
خارخار آرزو در جان نمی باشد مرا
قانعم با قطره ی آبی که دارم چون گهر
چشم آب از قلزم و عمان نمی باشد مرا
نیک و بد یک جلوه چون آیینه دارد در دلم
شکوه از چشم و دل حیران نمی باشد مرا
داده ام دل را به دست عشق در روز ازل
یوسف بی جرم در زندان نمی باشد مرا
همچو مژگان تیر یک ترکش بود افکار من
مصرع بی رتبه در دیوان نمی باشد مرا
خود به خود چون غنچه صائب عقده ام وا می شود
احتیاج ناخن و دندان نمی باشد مرا
***
142
داغ عشق از سینه ی روشن به دست آمد مرا
دامن خورشید ازین روزن به دست آمد مرا
دیده ام چون پیر کنعان شد سفید از انتظار
تا ز یوسف بوی پیراهن به دست آمد مرا
مشرق بینش به آسانی نگشتم همچو شمع
سوختم تا دیده ی روشن به دست آمد مرا
وحشت آباد جهان شد جنت در بسته ام
تا ز عزلت گوشه ی مأمن به دست آمد مرا
از جوانی خارخاری در بساطم ماند و بس
بوته ی خاری ازان گلشن به دست آمد مرا
چشم ظاهربین ز پیری ها اگر تاریک شد
منت ایزد را دل روشن به دست آمد مرا
از عصا در عهد پیری کم نشد گمراهیم
پای دیگر بهر لغزیدن به دست آمد مرا
دست تعمیر از تن خاکی چسان کوته کنم؟
وصل آن جان جهان از تن به دست آمد مرا
روی چون آیینه از گلخن به گلشن چون کنم؟
چون صفای سینه از گلخن به دست آمد مرا
چرب نرمی ها طمع زان ماه سیما داشتم
عاقبت زان گردران، گردن به دست آمد مرا
شد گریبان من از دست ملامتگر خلاص
تا ز صحرای جنون دامن به دست آمد مرا
ساختم در زخم صرف تیره روزان همچو سنگ
خرده ی چندی که از آهن به دست آمد مرا
با هزاران چشم از دنیا نشد رزق حریص
این گشایش کز نظر بستن به دست آمد مرا
دانه ای کز باد دستی صائب افشاندم به خاک
در لباس خوشه و خرمن به دست آمد مرا
***
143
بشکفد پروانه چون در انجمن بیند مرا
خیزد از بلبل فغان چون در چمن بیند مرا
مصرع برجسته ی آهم چنین کاستاده ام
آب گردد شمع اگر در انجمن بیند مرا
چرخ عاجز کش که چون شمع آتشم در جان زده است
چشم دارم بر مزار خویشتن بیند مرا!
منت شمع تجلی می نهد بر بخت من
کرم شب تابی فلک چون در لگن بیند مرا
زان نمی بندم لب خواهش که این چرخ خسیس
روزیم را می برد گر بی دهن بیند مرا
سرمه ی خاموشیی خواهم که گوش پرده در
چون لب پیمانه بیزار از سخن بیند مرا
همچو گرگ از یکدگر چشم حسودش می درد
گر ز نقش بوریا در پیرهن بیند مرا
ناخن من آبروی تیشه ی فرهاد ریخت
آه اگر شیرین به چشم کوهکن بیند مرا
تا عقیق از سادگی سنجید خود را با لبش
جوش غیرت تشنه ی خون یمن بیند مرا
گر چنین صائب غریبان را نوازش می کند
چشم بگشاید چو غربت، در وطن بیند مرا
***
144
چون به خاطر آن دو لعل آبدار آید مرا
صد بدخشان اشک خونین در کنار آید مرا
خون خود را می کنم چون آب بر تیغش حلال
بر سر بالین اگر آن گلعذار آید مرا
آن که برق خرمنم در زندگی هرگز نشد
بعد مردن چشم دارم بر مزار آید مرا
تن به هجران دادن و از دور دیدن خوشترست
من که از خود می روم چون در کنار آید مرا
خار دیوارم، خزان و نوبهار من یکی است
نخل امیدی ندارم تا به بار آید مرا
شبنم من چشم می پوشد ز روی آفتاب
چهره ی گل کی به چشم اشکبار آید مرا؟
خار صحرای جنون گر سر بسر سوزن شود
از جگر بیرون کجا این خار خار آید مرا
از نظر چون رفت، برگشتن ندارد آب عمر
گریه ی حسرت مگر در جویبار آید مرا
همت من پشت پا بر عالم باقی زده است
چیست دنیا تا به چشم اعتبار آید مرا؟
هر که را کاری است، گردون می زند بر یکدگر
وقت آن آمد که بیکاری به کار آید مرا
می شنیدم پیش ازین از خون شمیم نوبهار
بوی خون اکنون به مغز از نوبهار آید مرا
ای که داری خنده بر کوتاه دستی های من
باش چندانی که دولت در کنار آید مرا
کی به فکر وعده ام آن بی وفا خواهد فتاد؟
خون اگر صائب ز چشم انتظار آید مرا
***
145
صبح از جان های روشن یاد می آید مرا
شام از تاریکی تن یاد می آید مرا
از دم سرد خزان برگی که می افتد به خاک
از جهان بی برگ رفتن یاد می آید مرا
می شوم چون شبنم گل آب از تردامنی
چون ازان پاکیزه دامن یاد می آید مرا
ناله خیزد چون سپند از دانه ام بی اختیار
چون ازان صحرا و خرمن یاد می آید مرا
می شود یاقوتی از خون جگر منقار من
چون ازان فیروزه گلشن یاد می آید مرا
گوهر را می دهد گرد یتیمی خاکمال
چون ازان دریای روشن یاد می آید مرا
تیغ می گردد الف بر سینه ی شهباز من
گاهگاهی کز نشیمن یاد می آید مرا
می شود چشمم ز حسرت چون ید بیضا سفید
چون ز طور و نخل ایمن یاد می آید مرا
طفل اشکم، نیست جز گرد یتیمی دایه ام
کی ز آغوش و ز دامن یاد می آید مرا
رشته ی اشکم به دامن می رسد بی اختیار
چون ز عیسی همچو سوزن یاد می آید مرا
نیست تا گل در نظر صائب چو بلبل خامشم
در حضور گل ز شیون یاد می آید مرا
***
146
شد مسلسل بوی گل، زنجیر می باید مرا
بندلنگرداری از تدبیر می باید مرا
از نسیم گل پریشان گردد اوراق حواس
خلوتی چون غنچه ی تصویر می باید مرا
می کشد مجنون من زآمد شد مردم ملال
پاسبانها از پلنگ و شیر می باید مرا
سر به صحرا داده ی چشم سیاه لیلیم
چشم آهو حلقه ی زنجیر می باید مرا
هیچ کاری بی کمان نگشاید از تیر خدنگ
با جوانی، همتی از پیر می باید مرا
هست از جوهر فزون صد حلقه پیچ و تاب من
بستر و بالین ازان شمشیر می باید مرا
نیست از غفلت اگر معماری دل می کنم
گوشه ای زین عالم دلگیر می باید مرا
بی غبار خط مرا تسخیر کردن مشکل است
بیقرارم، خاک دامنگیر می باید مرا
سرنمی پیچم به سنگ بیستون از کار عشق
جان شیرین بهر جوی شیر می باید مرا
از نوازش بیشتر می بالم از ریزش به خود
جنبش گهواره بیش از شیر می باید مرا
نیست میدان دل پر وحشت من شهر را
وادیی هموار چون نخجیر می باید مرا
پای دیوار مرا هر برگ کاهی تیشه ای است
خضر تردستی پی تعمیر می باید مرا
روی تلخ دایه نتواند مرا خاموش کرد
طفل بدخویم، شکر در شیر می باید مرا
چون هدف گردنکشی از خاکساری کرده ام
سینه ای آماده ی صد تیر می باید مرا
نیست بی جا از شفق صائب اگر خون می خورم
در نفس چون صبحدم تأثیر می باید مرا
***
147
زلف را نبود سرانجامی که می باید مرا
خط مگر سامان دهد دامی که می باید مرا
کم مبادا سایه ی عشق از سرم، کز درد و داغ
می رساند پخته و خامی که می باید مرا
برنمی دارد به رغم من نظر از خاک راه
می فشاند بر زمین جامی که می باید مرا
از غلط بخشی کند در کار ارباب هوس
آن لب خوش حرف، دشنامی که می باید مرا
از پریدن های چشم و از تپیدن های دل
می رسد از یار پیغامی که می باید مرا
حرص چون ریگ روان منزل نمی داند که چیست
ور نه آماده است هر کامی که می باید مرا
می درخشد از ته هر حلقه روز روشنی
در شب زلف است ایامی که می باید مرا
نیست بعد از عشق پروای صراطم، زان که داد
این ره باریک، اندامی که باید مرا
حق به دست من بود صائب اگر خون می خورم
نیست در میخانه ها جامی که می باید مرا
***
148
نیست تاب درد غربت جان افگار مرا
با قفس آزاد کن مرغ گرفتار مرا
دارد از تار نفس زنار، نفس کافرم
تا دم آخر گسستن نیست زنار مرا
دست می شوید ز کار گل به آب زندگی
چون خضر هر کس کند تعمیر دیوار مرا
درد را بیچارگی بر من گوارا کرده بود
شربت عیسی به جان آورد بیمار مرا
فارغ از سیر گلستانم که فکر دوربین
می کند در زیر بال آماده گلزار مرا
از سر و سامان من بگذر که جوش مغز ساخت
چون کف دریا پریشانگرد دستار مرا
گریه بیرون برد از دستم عنان اختیار
سر به صحرا داد جوش لاله کهسار مرا
جز ملامت از جنون دیوانه ام طرفی نبست
سنگ طفلان بود حاصل نخل پربار مرا
عالمی می آمد از گفتار من صائب به راه
بهره از کردار اگر می بود گفتار مرا
***
149
گر چه سیمای خزان دارد رخ چون زر مرا
در سواد دل بهاری هست چون عنبر مرا
آرزویی هر زمان در دل بر آتش می نهم
آتش بی دود، باشد عیب چون مجمر مرا
جوهر آیینه ی من چون زره زیر قباست
در صفای سینه پوشیده است بس جوهر مرا
نعمتی چون سیر چشمی نیست بر خوان وجود
بی نیاز از بحر دارد آب این گوهر مرا
چهره ی خورشید پنهان است در زنگار من
می زند صیقل به چشم بسته روشنگر مرا
گر چه چون شبنم درین گلشن غریب افتاده ام
باغبان از دامن گل می کند بستر مرا
بس که دیدم سرد مهری از نسیم نوبهار
باده خون مرده شد چون لاله در ساغر مرا
سنگ خارا را شرار من گریبان پاره کرد
ساده لوح آن کس که می پوشد به خاکستر مرا
می شود از غفلت سرشار من رگ های خواب
سوزن الماس اگر ریزند در بستر مرا
خرده بینی نیست صائب، ور نه چون خال بتان
یک جهان معنی است در هر نقطه ای مضمر مرا
***
150
شد یکی صد شورش عشق از نصیحتگر مرا
کشتی از باد مخالف گشت بی لنگر مرا
تا چو طوطی از سخن کردند شیرین کام من
نی به ناخن می کند شیرینی شکر مرا
موج را سرگشته سازد حلقه ی گرداب بیش
می کند جمعیت خاطر پریشان تر مرا
نیست در زندان آب و گل خلاصی از جهات
جذبه ای کو تا برآرد مهره زین ششدر مرا؟
بر ندارد پیچ و تاب شوق دست از رشته ام
گر چه لاغر می کند نزدیکی گوهر مرا
گر به این عنوان شود ناز خریداران زیاد
می شود آب از کسادی سبز در گوهر مرا
از نصیحت شد ثبات پای من در عشق بیش
کشتی از باد مخالف شد گران لنگر مرا
یاد ایامی که از رنگین خیالی هر نفس
سیر می فرمود دل در عالم دیگر مرا
شمع رعنایی که من دارم وصالش در نظر
گرمی پرواز خواهد سوخت بال و پر مرا
بی کشاکش خوشترست از سایه ی بال هما
بی سرانجامی گذارد اره گر بر سر مرا
چون علم در حلقه ی جمعیتم تنها همان
برنمی آرد ز وحدت کثرت لشکر مرا
چشم بر جنت ندارم کز عقیق آبدار
کرد دلسرد آن بهشتی روی از کوثر مرا
بار منت بر نمی تابد دل آزاده ام
دل سیه می گردد از پرداز روشنگر مرا
آفتاب عقل صائب در زوال آورد روی
سایه ی داغ جنون افتاد تا بر سر مرا
***
151
می کشد خاطر به جا و منزل دیگر مرا
چرخ گویا ساخت از آب و گل دیگر مرا
عمر شد در گوشمالم صرف، گویا روزگار
می کند ساز از برای محفل دیگر مرا
گر چه در ظاهر چو مجنون رو به حی آورده ام
نیست غیر از پرده ی دل محمل دیگر مرا
سوخت تخم من ز برق عشق و دهقان هر نفس
می فشاند در زمین قابل دیگر مرا
چون گهر چندان که اندازم درین دریا نظر
نیست جز گرد یتیمی ساحل دیگر مرا
چشم من سیر از جهان و هر دم از بهر طمع
کاسه ی دریوزه سازد سایل دیگر مرا
هر کجا چون سایه رو آرم ز آباد و خراب
نیست جز افتادگی سر منزل دیگر مرا
گر چه دل خون شد ز درد عشق صائب کاشکی
در بساط سینه بودی صد دل دیگر مرا
***
152
داغ رسوایی خدادادست منصور مرا
هست تمغای تجلی لاله ی طور مرا
در تلاش خاکساری دارم آتش زیر پا
گر سلیمان جا به دست خود دهد مور مرا
حد شرعی، مست بی حد را نمی آرد به هوش
نیست پروایی ز چوب دار منصور مرا
در نمکدان از نمکزاری چه گنجد، ظاهرست
برنتابد تنگنای آسمان شور مرا
پرتو منت کند دلهای روشن را سیاه
می کشد دست حمایت شمع مغرور مرا
تاک نتواند به چندین دست در زنجیر داشت
باده ی شوخ من و صهبای پر زور مرا
باغبان سنگدل را دیدن من می گزد
گر چه رزق از نکهت گلهاست زنبور مرا
کوشش ظاهر حجاب کعبه ی مقصود بود
رفتن دل ساخت کوته منزل دور مرا
برنیاورد از گداچشمی طمع را ملک چین
کاسه ی دریوزه از چینی است فغفور مرا
نور من چون برق صائب پرده سوز افتاده است
ابر چون پنهان تواند ساختن نور مرا؟
***
153
نیست ظرف باده ی توحید، مخمور مرا
می کند حلاجی این می مغز منصور مرا
مستی بلبل به ایام خزان خواهد فتاد
گر به این عنوان بهار افزون کند شور مرا
در کف آیینه چون سیماب باشم بی قرار
گر سلیمان جا به دست خود دهد مور مرا
می کشم با قامت خم گشته بار عشق را
کم نمی سازد کشیدن چون کمان زور مرا
از دل فرعونیان ظلمت ید بیضا نبرد
صبح چون روشن کند شبهای دیجور مرا؟
در حجاب ابر، گردانم به چشم ذره آب
نیست با خورشید تابان نسبتی نور مرا
گر مسیحا شیره ی جان در قدح ریزد مرا
شربت بیمار باشد طبع مغرور مرا
ره به عیش بی زوال خاکساری برده ام
هر سفالی کاسه ی چینی است فغفور مرا
حرف حق با باطلان، خون مرا بر خاک ریخت
دار شد آخر حدیث راست منصور مرا
صائب از دشنام تلخ او شکایت چون کنم؟
تلخی می جان شیرین است مخمور مرا
***
154
بی زبانی پرده داری می کند راز مرا
می دهد خاموشی من سرمه غماز مرا
گر برون آید، به خون خود گواهی می دهد
ناله تا در دل نگردد خون، هم آواز مرا
از نوازش منت روی زمین دارد به من
چرخ سنگین دل زند گر بر زمین ساز مرا
گوش گل بی پرده از گلبانگ من گشت و هنوز
باغبان سنگدل نشنیده آواز مرا
کی به ساحل می گذارد موجه خود را محیط؟
از شکستن نیست پروا بال پرواز مرا
سیل از ویرانه ی من شرمساری می برد
نیست جز افسوس در کف خانه پرداز مرا
از شبیخون نسیم صبح ایمن می شود
شمع اگر فانوس سازد پرده ی راز مرا
از دو عالم دوخت چشمم دوربینی های عشق
تا کجا خواهد گشودن چشم شهباز مرا
عقل اگر صائب نسازد با دل من گو مساز
عشق با آن بی نیازی می کشد ناز مرا
***
155
می برد از هوش پیش از آمدن بویش مرا
نیست جز حسرت، نصیب دیده از رویش مرا
با خیال او نظر بازی نمی آید ز من
بس که ترسیده است چشم از تندی خویش مرا
در رگ ابر سیه امید باران است بیش
یک سر مو نیست بیم از چین ابرویش مرا
گر چو مژگان صد زبان پیدا کنم، چون مردمک
مهر بر لب می زند چشم سخنگویش مرا
از نصیحت هر قدر می آورم دل را به راه
می برد از راه بیرون، قد دلجویش مرا
نیست پنهان پیچ و تاب من ز قد و زلف او
دست چون موی کمر پیچیده هر مویش مرا
برگ عیش من در ایام خزان آماده است
تا به گل رفته است پا چون سرو در کویش مرا
گر چه زان سنگین دل آمد بارها پایش به سنگ
همچنان بی تابی دل می برد سویش مرا
چشم حیران گر شود چون زلف سر تا پای من
نیست صائب سیری از نظاره ی رویش مرا
***
156
نیست ممکن بر گرفتن دیده از رویش مرا
اره گر بر سر گذارد چین ابرویش مرا
خار و خس را دشمنی چون برق عالمسوز نیست
آرزو نگذاشت در دل تندی خویش مرا
می شود صد آه، چون مجمر اگر آهی کشم
رخنه کرد از بس به دل مژگان دلجویش مرا
شکوه ها در دل گره زان چین ابرو داشتم
سرمه ی گفتار شد چشم سخنگویش مرا
چون سپند از بزم خود چندان که دورم می کند
می کشد بی تابی دل همچنان سویش مرا
طوطی از آیینه می گویند می آید به حرف
چون به لب زد مهر حیرت، دیدن رویش مرا؟
آن که چون یوسف به نقد جان خریدارش شدم
نیست وزن برگ کاهی در ترازویش مرا
از دم تیغ تغافل روی گردان چون شوم؟
سیل نتوانست بردن از سر کویش مرا
سرو بر آیینه ام چون زنگ می آید گران
هست در مد نظر تا قد دلجویش مرا
نذر خاک آستانش سجده ای دارم ز دور
من کیم تا قبله گردد طاق ابرویش مرا؟
رو نمی گرداند از تیغ تغافل جرأتم
کز رمیدن رام خود کرده است آهویش مرا
نیست تنها پیچ و تاب من ازان موی میان
موی آتش دیده دارد هر سر مویش مرا
دیگران را گر به کویش پای در گل رفته است
در دل سنگ است صائب پای در کویش مرا
***
157
شد گرفتاری فزون در روزگار خط مرا
خاک دامنگیر شد آخر غبار خط مرا
خط آزادی طمع زان خط مشکین داشتم
ابجد مشق جنون شد نوبهار خط مرا
گوهر شهوار را گرد یتیمی کیمیاست
نیست بر خاطر غبار از رهگذار خط مرا
آنچنان کز سرمه گیرد روشنایی دیده ها
می شود آیینه روشن از غبار خط مرا
چون قلم از هستی من هست تا بندی به جا
نیست آزادی ز دام دل شکار خط مرا
زشت می آیم به چشم خویش از بی جوهری
در جگر روزی که نبود خارخار خط مرا
سر نمی پیچم ز خط، تیغم اگر بر سر نهند
چون قلم تا چاک دل شد رازدار خط مرا
دوربینان از دعا دارند بر آمین نظر
در کمند زلف دارد انتظار خط مرا
نیست صائب بردم جان بخش عیسی چشم من
زنده می دارد نسیم مشکبار خط مرا
***
158
از بهار افزود شور عشق چون بلبل مرا
خامه ی مشق جنون گردید چوب گل مرا
صحبت طفلان بود دیوانه را باغ و بهار
دامن پر سنگ باشد دامن پر گل مرا
با پریشان خاطری از وسعت مشرب خوشم
چشمه ها پنهان بود در موجه ی سنبل مرا
می شوند از زودرفتن ها، گرانان خوشگوار
نیست از سیل بهاران شکوه ای چون پل مرا
پای طاوس از پر طاوس باشد بی نصیب
نیست غیر از خارخاری زان رخ گلگل مرا
خواب من هر چند از رطل گران سنگین ترست
شیشه ی می، می کند بیدار از قلقل مرا
گل چو شبنم رو نمی پوشد ز چشم پاک من
می برد با خود به سیر گلستان بلبل مرا
معنی رنگین شراب لاله رنگ من بس است
نیست صائب دیده ی حسرت به جام مل مرا
***
159
می کشد هر دم ز بی تابی به جایی دل مرا
نیست چون ریگ روان آسایش منزل مرا
شهری عشقم، به سنگ کودکان خو کرده ام
برنچیند دامن صحرا غبار از دل مرا
گر چه از آزادگانم می شمارند اهل دید
رفته است از بار دل چون سرو، پا در گل مرا
می کند خون در دلم هر ساعت از چین جبین
می کشد با اره از سنگین دلی قاتل مرا
چون چراغ صبح دارم نقد جان در آستین
می توان کردن به دست افشاندنی بسمل مرا
چون حباب از روی دریا دیده ی من روشن است
می زند در چشم، خاک اندیشه ی ساحل مرا
ناخن تدبیر چون برگ خزان بر خاک ریخت
وا نشد از کار دل یک عقده ی مشکل مرا
نیست چون قسمت، چه حاصل رزق اگر صد خرمن است؟
باد در دست است چون غربال از حاصل مرا
می دهد از سادگی اندام، آتش را به چوب
آن که می خواهد به چوب گل کند عاقل مرا
فرصت خاریدن سر نیست در اقلیم عقل
وقت ساقی خوش، که گاهی می کند غافل مرا
گر چه چون آیینه خاموشم ز حرف نیک و بد
گرد کلفت روز و شب فرش است در منزل مرا
گردم اما برنمی دارم سر از پای ادب
با دو صد زنجیر نتوان بست بر محمل مرا
هر که را باری است صائب بر دل من می نهد
نیست همراهی که بردارد غمی از دل مرا
***
160
کی سبکباری ز همراهان کند غافل مرا؟
بار هر کس بر زمین ماند، بود بر دل مرا
شکر قطع راه را پامال کردن مشکل است
خواب کردن از مروت نیست در منزل مرا
شوق را عشق مجازی از زمین گیران کند
نیست چون قمری نظر بر سر و پا در گل مرا
بی گزند دیده ی بد، درد و داغ عشق بود
حاصلی گر بود ازین دنیای بی حاصل مرا
از علایق خاطر آزادمردان فارغ است
چون صنوبر نیست پروایی ز بار دل مرا
می گدازد پرتو منت مرا چون ماه نو
هر قدر خورشید تابان می کند کامل مرا
دست احسانی که شکر از سایلان دارد طمع
نیست کم از کاسه ی دریوزه ی سایل مرا
از خس و خاشاک گردد بیش آتش شعله ور
چوب گل کی می تواند ساختن عاقل مرا؟
وای بر من کز کهنسالی درین محنت سرا
عنکبوت رشته ی طول امل شد دل مرا
دست خواهد کرد خونم عاقبت در گردنش
نیست گر در زندگانی رنگی از قاتل مرا
چون سپند آسوده ام صائب ز منع دور باش
می کند بی طاقتی آواره از محفل مرا
***
161
نیست بر ابر بهاران، دیده ی پر نم مرا
آب باریک قناعت می کند خرم مرا
یک سر سوزن تعلق نیست با عالم مرا
رشته از پا برنیارد رشته ی مریم مرا
از شمار موج آگاهم ز روشن گوهری
چون حباب از کاسه ی زانوست جام جم مرا
دامن پاک مرا چون خون نگیرد رنگ گل
چشم بر خورشید تابان است چون شبنم مرا
سینه ای دارم ز صحرای قیامت پهن تر
نیست ممکن تنگدل سازد غم عالم مرا
با کمان حلقه هیهات است گردد جمع تیر
راست چون گردد نفس با قامت پر خم مرا؟
نیست از قانون حکمت بحث با اهل جدل
ورنه نتواند فلاطون، ساختن ملزم مرا
با دل پر رخنه ی خود می کنم اظهار راز
نیست غیر از چاه در روی زمین محرم مرا
کرد فارغبالم از شغل خطیر سلطنت
چون سلیمان دیو برد از دست اگر خاتم مرا
نیست در دنبال چشم شور عیش تلخ را
پرده داری می کند چون کعبه این زمزم مرا
می زنم مهر خموشی بر دهن از آفتاب
تا به کی چون صبح باید داشت پاس دم مرا؟
محضری حاجت ندارد پاکی دامان من
بس بود رخسار شرم آلود چون مریم مرا
گلخن از آیینه ی من زنگ نتوانست برد
چون تواند کرد سیر گلستان خرم مرا؟
نیست یک جو خلد را در دیده ی من اعتبار
حسن گندم گون برد از راه چون آدم مرا
ناخن الماس باشد چرب نرمی های خصم
می شود ناسور زخم از منت مرهم مرا
قطره ای می سازد از دریا گهر را بی نیاز
با قناعت چشم احسان نیست از حاتم مرا
بحر بی پایان چه بال و پر گشاید در حباب؟
دل نکرد از گریه خالی حلقه ی ماتم مرا
از عزیزان جهان هر کس به دولت می رسد
آشنایی می شود از آشنایان کم مرا
هر قدر صائب شود بنیاد نخل عمر سست
ریشه ی طول امل در دل شود محکم مرا
***
162
چهره شد نیلوفری از سیلی اخوان مرا
خوش گلی آخر شکفت از گلشن احزان مرا
تیغ بر فرقم زنند و گوهر از دستم برند
چون صدف شد دشمن جان گوهر رخشان مرا
دل چو رو گرداند، بر گرداندن او مشکل است
روی دل تا برنگردیده است، بر گردان مرا
ذوق همچشمی ندارد شهرتم با آفتاب
گرد عالم از چه دارد چرخ سرگردان مرا؟
هر که بر من پرده پوشد خویش را رسوا کند
من نه آن شمعم که بتوان داشتن پنهان مرا
نیستم پیراهن یوسف، چرا هر جا روم
خون تهمت می چکد از گوشه ی دامان مرا؟
نیست صائب در خرابات مغان دریا دلی
تا به یک ساغر کند شرمنده ی احسان مرا
***
163
پرده ی ظلمت نپوشد چشم حیران مرا
شمع کافوری است بیداری شبستان مرا
بخیه ی انجم اگر بندد دهان صبح را
می توان کردن رفو چاک گریبان مرا
دیده ی شیران نیستان را دعای جوشن است
نیست پروایی ز اشک گرم مژگان مرا
دامن پاکان ندارد احتیاج شستشو
اشک شبنم دیده ی شورست بستان مرا
هر حبابی مهره ی گل گردد از گرد گناه
بحر رحمت از کرم شوید چو دامان مرا
از سیه روزی نیم غمگین که چون موج سراب
شب کند شیرازه، اوراق پریشان مرا
صائب از اندیشه ی سامان دل من فارغ است
آن که سر داده است، خواهد داد سامان مرا
***
164
چشم بر خورشید تابان نیست ویران مرا
کرم شب تابی برافروزد شبستان مرا
در زمین پاک من ریگ روان حرص نیست
تازه می سازد رگ تاکی گلستان مرا
حیرت دیدار، قفل خانه ی چشم من است
نیست امید گشایش چشم حیران مرا
زیر بار منت ابر بهاران نیستم
زهره ی شیران دهد آب نیستان مرا
در محیط عشق دارم چون صدف صد خانه خواه
سر فرو ناید به صحرا ابر نیسان مرا
از فروغ شمع ایمن سنگ اطلس پوش شد
داغ نومیدی نخواهد سوختن جان مرا
می رود صد جا دل از آشفتگی، زلفی کجاست
تا کند شیرازه اوراق پریشان مرا؟
بارها دامن ز چنگ برق بیرون کرده ام
خار نتواند گرفتن طرف دامان مرا
تاک اگر دست حمایت برنیارد ز آستین
کیست کز دست فلک گیرد گریبان مرا؟
تا قیامت صائب از دریوزه گردد بی نیاز
ابر اگر در خواب بیند چشم گریان مرا
***
165
برگ کاهی نیست کشت نابسامان مرا
خوشه از اشک پشیمانی است دهقان مرا
هست از روز ازل با پیچ و تاب آمیزشی
چون میان نازک خوبان، رگ جان مرا
مزرع امید من از سیر چشمی تازه روست
شبنمی سیراب دارد باغ و بستان مرا
دیده ی آیینه از نقش پریشان سیر شد
نیست سیری از تماشا چشم حیران مرا
فکر شورانگیز من دیوانگی می آورد
هست زنجیر جنون شیرازه دیوان مرا
بر دل آزاده ی من فکر مهمان بار نیست
از دل خود روزی آماده است مهمان مرا
نامه ی ناشسته نتوان یافت در دیوان حشر
گر بیفشارند روز حشر دامان مرا
نیست بی داغ جنون صائب دل غم دیده ام
هیچ کس بی گل ندارد یاد، بستان مرا
***
166
پیش تیغ و تیر ناچارست استادن مرا
چون علم، ناموس لشکرهاست بر گردن مرا
صورت حال جهان زنگی و من آیینه ام
جز کدورت نیست حاصل از دل روشن مرا
چون علم می بایدم زد غوطه در دریای تیغ
نیست بر تن گر چه غیر از پیرهن جوشن مرا
برنمی تابد فروغ عاریت کاشانه ام
گل فتد از مهر و مه در دیده ی روزن مرا
فیض اشک گرم من خورشید را دارد کباب
می شود سنگ ملامت لعل در دامن مرا
در بهشت افتاد، هر کس باغ خود از خانه کرد
سینه ی پر داغ دارد فارغ از گلشن مرا
نیستم در انجمن غافل ز استعداد جنگ
هست چون فانوس، جوشن زیر پیراهن مرا
فکر بی حاصل سرم را در گریبان غوطه داد
رستمی کو تا برآرد زین چه بیژن مرا؟
حاصل من برنمی آید به ارباب سؤال
خوشه چین از دانه افزون است در خرمن مرا
بی قراری های من منزل نمی داند که چیست
نیست چون ریگ روان دلگیری از رفتن مرا
از سیه روزان چراغ عیش من روشن شود
نیست باغ دلگشا جز گوشه ی گلخن مرا
خار دیوارم، برومندی نمی دانم که چیست
جلوه ی خشکی است صائب روزی از گلشن مرا
***
167
می پرد امشب ز شادی دیده ی روزن مرا
خانه از روی که یارب می شود روشن مرا؟
تا به چشمم نور وحدت سرمه ی بینش کشید
هر کف خاکی بود چون وادی ایمن مرا
کی ز پیچ و تاب می شد رشته ی جانم گره؟
آب باریکی اگر می بود چون سوزن مرا
تیره روزان صیقل آیینه ی یکدیگرند
زنگ از دل می برد خاکستر گلخن مرا
خوشترست از جامه ی پوشیده، عریان زیستن
تیره می گردد نظر از بوی پیراهن مرا
فتح باب من بود در بستن چشم و دهان
می شود از روزن مسدود، دل روشن مرا
ربط من چون لاله با داغ جنون امروز نیست
بود دایم اخگری در زیر پیراهن مرا
پیش دریا نعل بی تابی مرا در آتش است
خار نتواند چو سیل آویخت در دامن مرا
فلس من چون ماهیان محضر به خون من نوشت
حلقه ی فتراک شد هر حلقه زین جوشن مرا
بی رخ او داغ در زیر سیاهی مانده ای است
دیده ی خورشید اگر صائب شود روزن مرا
***
168
نیست از دشمن محابا یک سر سوزن مرا
کز دل سخت است در زیر قبا جوشن مرا
هر چه را خورشید سوزد، برنیاید دود ازو
نه ز بی دردی بود از آه لب بستن مرا
با دل روشن، ز نور عاریت مستغنیم
گل فتد از مهر و مه در دیده ی روزن مرا
داشتم چندین گل بی خار چشم از سادگی
زخم خاری هم نشد روزی ازین گلشن مرا
در کمین دارد پریشان خاطری جمعیتم
پر برون آرد چو موران، دانه در خرمن مرا
با تهیدستی درین دریای گوهر چون صدف
صد یتیم از اشک افتاده است در دامن مرا
از هوای تر شود آیینه ام تاریک تر
هیچ باغ دلگشایی نیست چون گلخن مرا
از نسیم شکر، ناف آهوی مشکین کنم
از دهان شیر سازد چرخ اگر مسکن مرا
از نفس هر چند چون عیسی روان بخشم به خلق
آب می باید گرفت از چشمه ی سوزن مرا
از زبان آتشینم گر چه محفل روشن است
نیست چون شمع از تهیدستی دو پیراهن مرا
گر چه دارم تازه، روی باغ را در بر گریز
نیست چون سرو از تهیدستی دو پیراهن مرا
***
169
مشکل است از کوی او قطع نظر کردن مرا
ورنه آسان است از دنیا گذر کردن مرا
بال من در گرد سر گردیدن گل ریخته است
از مروت نیست زین گلشن به در کردن مرا
نیست در کالای من چون آب روشن پشت و روی
چیست یارب مطلب از زیر و زبر کردن مرا؟
گر چه از شیشه است نازک تر دل بی صبر من
سینه پیش سنگ می باید سپر کردن مرا
پیش گل چاک گریبان باز کردن زود بود
شرم می بایست از مژگان تر کردن مرا
در شکرزاری که موران کامرانی می کنند
نیست از انصاف محروم از شکر کردن مرا
دل چه باشد تا ز من باید به پنهانی ربود؟
آخر ای بی درد، بایستی خبر کردن مرا
با چنین سامان حسن ای غنچه لب انصاف نیست
از برای بوسه ای خون در جگر کردن مرا
من که با یاد تو دنیا را فرامش کرده ام
از مروت نیست از خاطر به در کردن مرا
در بیابانی که از نقش قدم بیش است چاه
با دو چشم بسته می باید سفر کردن مرا
از صدف صد پرده صائب کار من نازکترست
آب تلخ و شور می باید گهر کردن مرا
***
170
سبز می گردد روان چون آب از ماندن مرا
خضر نتواند به آب زندگی راندن مرا
بس که دلسردم ز تار و پود هستی چون کتان
می تواند پرتو مهتاب سوزاندن مرا
دشمنان را دارم از تیغ تغافل سینه چاک
چشم خواباندن بود شمشیر خواباندن مرا
شمع ماتم را خموشی به ز آب زندگی است
دل نمی گردد سیاه از دامن افشاندن مرا
گر چه بر خورشید من آفاق تنگی می کند
از سبکروحی توان در ذره گنجاندن مرا
داغ دارد مشربم در خوش عنانی موج را
هر نسیمی می تواند دست پیچاندن مرا
لنگر دریای امکان است کوه صبر من
عالمی پر شور می گردد ز شوراندن مرا
چون زمین آرامش عالم به من پیوسته است
کوهها را می کند بی سنگ، لرزاندن مرا
عشرت روی زمین از من بود چون صبح عید
یک جهان خوشوقت می گردد ز خنداندن مرا
گر چه از افسردگی ها چون چراغ کشته ام
می تواند یک نگاه گرم، گیراندن مرا
پرتو خورشید چون خورشید باشد بی زوال
آتش لعلم، میسر نیست میراندن مرا
دستگیری می کنم آن را که گیرد دست من
چون دعا دارد اثرها زیرلب خواندن مرا
در گره از نافه نتوان بست موی مشک را
راز عشقم، می کند بی پرده، پوشاندن مرا
هر تهیدستی نیارد ماه کنعان را خرید
در ترازو از گرانقدری بود ماندن مرا
ای که چون سنگ فلاخن دورم از خود می کنی
از مروت نیست گرد سر نگرداندن مرا
حاصل من منحصر در ترک حاصل گشته است
دامن افشانی است صائب دانه افشاندن مرا
***
171
یارب از دل مشرق نور هدایت کن مرا
از فروغ چشم خورشید قیامت کن مرا
تا به کی گرد خجالت زنده در خاکم کند؟
شسته رو چون گوهر از باران رحمت کن مرا
خانه آرایی نمی آید ز من همچون حباب
موج بی پروای دریای حقیقت کن مرا
استخوانم سرمه شد از کوچه گردی های حرص
خانه دار گوشه ی چشم قناعت کن مرا
چند باشد شمع من بازیچه ی باد فنا؟
زنده ی جاوید از دست حمایت کن مرا
بهر تعمیر گهر گرد یتیمی لایق است
از غبار خاکساری ها عمارت کن مرا
خشک بر جا مانده ام چون گوهر از افسردگی
آتشین رفتار چون اشک ندامت کن مرا
گر چه در صحبت همان در گوشه ی تنهائیم
از فراموشان امن آباد عزلت کن مرا
از خیالت در دل شبها اگر غافل شوم
تا قیامت سنگسار از خواب غفلت کن مرا
بی طفیلی نیست مهمانخانه ی اهل کرم
با سیه رویی به کار اهل جنت کن مرا
گر ندانم قدر تلخی های شورانگیز عشق
زهر در کام از شکرخند حلاوت کن مرا
در خرابی هاست چون چشم بتان تعمیر من
مرحمت فرما ز ویرانی عمارت کن مرا
[خال عصیان برنمی تابد دل خونین من
لاله ی بی داغ صحرای قیامت کن مرا]
از فضولی های خود صائب خجالت می کشم
من که باشم تا کنم تلقین که رحمت کن مرا؟
***
172
ساقی از رطل گرانسنگی سبکدل کن مرا
حلقه ی بیرون این دنیای باطل کن مرا
وادی سرگشتگی در من نفس نگذاشته است
پای خواب آلوده ی دامان منزل کن مرا
رفته است از کار چون زلف تو دستم عمرهاست
گه به دوش و گاه بر گردن حمایل کن مرا
دور باش من بود بس بی قراری چون سپند
گر گرانجانی کنم بیرون ز محفل کن مرا
تیزی تیغ است بر قربانیان عید دگر
چون نمی بخشی، به تیغ غمزه بسمل کن مرا
از برای امتحان چندی مرا دیوانه کن
گر به از مجنون نباشم باز عقل کن مرا
بنده را گستاخ می سازد حضور دایمی
مرحمت کن، گاه گاه از خویش غافل کن مرا
جای من خالی است در وحشت سرای آب و گل
بعد ازین صائب سراغ از گوشه ی دل کن مرا
***
173
در بهشت افکند آن رخسار گندم گون مرا
شست یاد کوثر از دل آن لب میگون مرا
از تماشای رخش چون چشم بردارم، که هست
چهره ی گلرنگ او گیرنده تر از خون مرا
خط آزادی طمع زان روی نوخط داشتم
سرخط مشق جنون شد آن خط شبگون مرا
خشک می آید به چشم سرو چون سوهان روح
ریشه در دل کرد تا آن قامت موزون مرا
یک سیه خانه است چشم لیلی از صحرای او
سر به صحرا داده است آن کس که چون مجنون مرا
شیشه گو گردنکشی کن، جام گو ناساز باش
کز خمار آورد بیرون آن لب میگون مرا
گرد کلفت گر به خاطر این چنین زور آورد
می دهد در خاک آخر غوطه چون قارون مرا
از جهان آب و گل عمری است بیرون رفته ام
خم نمی سازد حصاری همچو افلاطون مرا
تنگنای شهر نتواند مرا دلتنگ داشت
وسعت مشرب بود پیشانی هامون مرا
نیست احسان، بنده کردن مردم آزاده را
بخل منعم می کند بیش از کرم ممنون مرا
سرمه دان دریاکشان را برنیارد از خمار
شد خمار لیلی از چشم غزال افزون مرا
صید وحشت دیده ام صائب به تنهایی خوشم
می توان کردن به رو گرداندنی ممنون مرا
***
174
کو می گرمی که در جوش آورد خون مرا؟
چون شفق سازد فلک پرواز گلگون مرا
از محک افزون شود قدر زر کامل عیار
سرکشی از سنگ طفلان نیست مجنون مرا
پخته شد از گوشه ی عزلت شراب نارسم
خم برون آورد از خامی فلاطون مرا
معنی نازک نباشد ایمن از عین الکمال
نیل چشم زخم باشد لفظ، مضمون مرا
بی گناهی می کشد از قاتل خود انتقام
چون حنا پامال نتوان ساختن خون مرا
سخت تر گردد گره هرگاه صائب تر شود
نیست ممکن می گشاید جان محزون مرا
***
175
نان به خون دل شد از تیغ زبان رنگین مرا
ترزبانی در گلو شد گریه ی خونین مرا
داغ دارد شعله ی سرگرمیم خورشید را
می شود روشن چراغ کشته بر بالین مرا
شد دو بالا حرص دنیای من از قد دوتا
در فلاخن گشت این خواب سبک، سنگین مرا
دشمن خونخوار از تیغ زبانم ایمن است
چون گل بی خار، منتهاست بر گلچین مرا
حسن بی اندازه را حیرت سزاوارست و بس
بس بود فهمیدگی از مستمع، تحسین مرا
چون سپر تا چند در میدان جانبازان عشق
طعمه ی شمشیر سازد جبهه ی پرچین مرا؟
این سر پر شور کز قسمت نصیب من شده است
زود خواهد کرد با منصور، هم بالین مرا
شورش مجنون من از کوه غم ساکن نشد
کی تواند داد سنگ کودکان تسکین مرا؟
داغ نومیدی مرا از لاله زاران خوشترست
چشم بر روزن بود از خانه ی رنگین مرا
زهره می بازد عقاب از خنده ی مستانه ام
من نه آن کبکم که صید خود کند شاهین مرا
رزق دندان ملامت می شود صائب لبش
همچو خون مرده هر کس می کند تلقین مرا
***
176
خواب غفلت گر به این عنوان شود سنگین مرا
بالش پر می شود سنگی که شد بالین مرا
آهم از دل تا به لب جولان کند در لاله زار
در گلو از بس گره شد گریه ی خونین مرا
بس که ترسیده است از خواب پریشان چشم من
می گزد چون مار و عقرب بستر و بالین مرا
از گرانی سنگلاخ آرد برون سیلاب را
کی شود سنگ ملامت لنگر تمکین مرا؟
در چمن چون از خمار باده گردم بی قرار
تاک از دست نوازش می دهد تسکین مرا
من که چون خورشید از خوانش به قرصی قانعم
می کشد گردون چرا در خاک و خون چندین مرا؟
نیست از غفلت، نپردازم اگر دل را ز زنگ
ترسم این آیینه ی روشن، کند خودبین مرا
ز آب تلخ و شور، روی خود نگرداندم ترش
تا چو گوهر استخوان در بحر شد شیرین مرا
درک فکر نازک من شاهد فهمیدگی است
می کند تحسین خود، هر کس کند تحسین مرا
در مذاق من به است از خنده ی دندان نما
اره گر بر سر گذارد جبهه ی پرچین مرا
مستمع را می برد صائب کلام من ز هوش
کیست تا آید برون از عهده ی تحسین مرا؟
***
177
شیشه ای، می بود اگر چون شمع بر بالین مرا
از خمار می نمی شد دل سیه چندین مرا
داغ دارد شعله ی سرگرمیم خورشید را
پخته گردد، خشت خامی گر شود بالین مرا
می کشد دست نوازش بر سر دریا ز موج
آن که بر دل می نهد دست از پی تسکین مرا
جوش دریا بی نیاز از آتش همسایه است
ساده لوح آن کس که بی تابی کند تلقین مرا
سرمه می کردم ز برق تیشه سنگ خاره را
گوشه ی چشمی اگر می بود از شیرین مرا
تا عنان نفس سرکش را به دست آورده ام
توسن افلاک چون عیسی است زیر زین مرا
استخوان در پیکر من توتیا خواهد شدن
خواب غفلت گر به این عنوان شود سنگین مرا
کوهسارم، صرفه نتوان برد در افغان ز من
می کند تمکین خود، هر کس کند تمکین مرا
چون نباشد بلبل من چار موسم نغمه سنج؟
نیست کم از شاخ گل هر مصرع رنگین مرا
کرد از فکر معاش آسوده ام فکر معاد
شد دوای صد هزاران درد، درد دین مرا
از هوسناکان دنیا گر گریزم دور نیست
می فزاید خارخار از صحبت گرگین مرا
صائب از ناز و عتاب او ندارم شکوه ای
مد احسانی است از ابروی او هر چین مرا
***
178
چشم شوخش می برد آرام و تسکین مرا
می دهد سر در بیابان کوه تمکین مرا
گردش چشمی که من دیدم ازان وحشی غزال
در فلاخن می گذارد خواب سنگین مرا
پای گل را می گرفت از اشک خجلت در نگار
باغبان می دید اگر دست نگارین مرا
می شدی زنار خونین جوی شیرش بر کمر
بیستون گر می کشیدی ناز شیرین مرا
بعد مردن نیست حیرت گر ز سر گیرم حیات
گر کنند از خشت خم احباب بالین مرا
گر چه خون را مشک می سازم، سپهر تنگ چشم
خون به منت می دهد آهوی مشکین مرا
کرد تحسین رسایی های فهم خویشتن
آن که تحسین کرد صائب فکر رنگین مرا
***
179
طاق کرد از هر دو عالم طاق آن ابرو مرا
ساخت وحشی از جهان آن نرگس جادو مرا
چون دهانش زود بی نام و نشان خواهم شدن
گر چنین پیچد به هم فکر میان او مرا
از سیاهی تازه گردد داغ آب زندگی
شد خمار چشم لیلی بیش از آهو مرا
نیست ممکن چون صدف لب پیش نیسان واکنم
گر دهد گوهر به دامن جای آب رو مرا
سخت می ترسم نپیوندد به دریای بقا
آب باریکی که هست از زندگی در جو مرا
فکر رنگین با دماغ من کند کار شراب
نیست از رطل گران کم کاسه ی زانو مرا
آن زمان گوی سعادت بود در چوگان من
کز ترنج غبغب او بود دستنبو مرا
می توانستم به بستر کرد پهلو آشنا
جای دل، پیکان اگر می بود در پهلو مرا
می پرستی فارغ از همصحبتانم کرده است
ساغر می همدم و میناست همزانو مرا
چون شرار از سنگ دارم خانه هر جا می روم
می رسد سنگ ملامت بس که از هر سو مرا
همت من دست اگر از آستین بیرون کند
آسمان باشد کمان حلقه بر بازو مرا
وحشت من رام گردیدن نمی داند که چیست
خانه ی صیاد باشد سایه چون آهو مرا
خورده ام خون، کرده ام تا مشک خون خویش را
در گره چون نافه هیهات است ماند بو مرا
از شکر خند سلیمان ساخت رزق مور من
چون زبان آید برون از شکر گفت و گو مرا؟
از زبان شکر، نعمت را تلافی می کنم
آب، چون شمشیر، جوهر می شود در جو مرا
بود آن سرو روان در حلقه ی آغوش من
ناله ی قمری به دور انداخت از کوکو مرا
داشتم امید آزادی، ندانستم که خط
بر سر آتش گذارد نعل جست و جو مرا
صائب از آب مروت دیده ی گردون تهی است
چون نباشد سبزه ی امید بی نیرو مرا؟
***
180
برگ عیشی نیست چشم از نوبهار او مرا
بس بود چون لاله داغی یادگار او مرا
یک دهن خمیازه ام چون زخم، بی شمشیر او
عالم آب است تیغ آبدار او مرا
خط باطل می کشد بر صفحه ی آیینه ها
گر دل روشن کند آیینه دار او مرا
می کند گرد یتیمی آب گوهر را زیاد
نیست گردی بر دل از خط غبار او مرا
خون من خواهد گرفت از دامن او گرد من
کرد اگر با خاک یکسان انتظار او مرا
می کنم از نامه و پیغام، اظهار حیات
سخت جانی کرد آخر شرمسار او مرا
صائب از خشم و عتاب او ندارم شکوه ای
خوشترست از صد گل بی خار، خار او مرا
***
181
باعث آزار شد ترک دل آزاری مرا
تخته ی مشق حوادث کرد همواری مرا
روز روشن می کند کار نمک در دیده ام
شب ز شکر خواب باشد خط بیزاری مرا
گر به خونم هر سر خاری کمر بندد چو تیغ
روی خندان می کند چون گل سپر داری مرا
نیستم مقبول تا مردود خاطرها شوم
چون یتیمان نیست بیم از خط بیزاری مرا
آنچه من در بیخودی و می پرستی یافتم
حیف از اوقاتی که شد ضایع به هشیاری مرا
داشت خودداری مرا یک چند در قید فرنگ
بی خودی آزاد کرد از قید خودداری مرا
صائب از پند و نصیحت غفلت من بیش شد
نیست زین خواب گران امید بیداری مرا
***
182
جلوه ی برقی است در میخانه هشیاری مرا
از پی تغییر بالین است بیداری مرا
چون فلاخن کز وصال سنگ دست افشان شود
می دهد رطل گران از غم سبکباری مرا
تا نیابم در سخن میدان، نمی آیم به حرف
همچو طوطی لوح تعلیم است همواری مرا
نیست چون ریگ روانم در سفر واماندگی
راحت منزل بود از نرم رفتاری مرا
بس که چون آیینه دیدم از جهان نادیدنی
نیست بر خاطر غبار از چرخ زنگاری مرا
مرد بی برگ و نوا را کاروان در کار نیست
می کند چون تیغ، عریانی سپر داری مرا
گوسفندی از دهان گرگ می آرد برون
هر که چون یوسف کند ز اخوان خریداری مرا
بس که می سوزد دلش بر بی قراری های من
شمع بالین می شود انگشت زنهاری مرا
نیست غم از تیر باران جوشن داود را
می کند عشق از غم عالم نگهداری مرا
نسبت من با گنه، آیینه و خاکسترست
روسفیدی هاست حاصل از سیه کاری مرا
نیست صائب چاه و زندان بر دل من ناگوار
همچو یوسف می فزاید عزت از خواری مرا
***
183
تر نسازد گریه های ابر نیسانی مرا
جوهر دیگر بود در گوهرافشانی مرا
چون نباشم یک سر و گردن بلند از آفتاب؟
می کند زخم تو بر گردن گریبانی مرا
گر نمی شد دانه ی خال تو خضر راه کفر
سبحه می انداخت در دام مسلمانی مرا
در قیامت هم نخواهم از عتابش شکوه کرد
زین زبان بندی که کرد آن چین پیشانی مرا
عشق تا دست نوازش بر سر دوشم کشید
عمر چون کاکل به سر شد در پریشانی مرا
از هوا گیرد خطر را کشتی من چون حباب
هر نسیمی می تواند کرد طوفانی مرا
ظاهرم گو جلوه گاه صورت دیبا مباش
بس بود آیینه سان تشریف عریانی مرا
***
184
نیست بر خاطر غباری از پریشانی مرا
جامه ی فتح است چون شمشیر عریانی مرا
گر چه از آتش زبانی شمع این نه محفلم
نیست رزقی جز سرانگشت پشیمانی مرا
چون گهر گرد یتیمی سرنوشت من شده است
نیست ممکن شستن این صندل ز پیشانی مرا
فارغ از آمد شد نقش بد و نیکم، که ساخت
خانه ی دربسته، چون آیینه، حیرانی مرا
زندگی گردید از قد دو تا پا در رکاب
برد از عالم برون این اسب چوگانی مرا
تا سرافرازم به داغ بندگی کرده است عشق
هست در زیر نگین ملک سلیمانی مرا
در دبستان تأمل کرده ام روشن سواد
ابجد اطفال باشد خط پیشانی مرا
نیست احسان بنده کردن مردم آزاد را
دانه چینی خوشترست از دانه افشانی مرا
چون صدف بر هم نمی پیچد مرا زخم زبان
زیر تیغ تیز باشد گوهرافشانی مرا
نعل وارون است آه و گریه ی یعقوبیم
ورنه یوسف در دل تنگ است زندانی مرا
پنجه ی خونین تهمت جلوه ی گل می کند
در گریبان حیا از پاکدامانی مرا
از خرابی های ظاهر شکوه صائب چون کنم؟
مغرب گنج گهر گرداند ویرانی مرا
***
185
خواب غفلت شد گران از بس ز خودبینی مرا
سیل نتواند ز جا کندن ز سنگینی مرا
بود بی رنگی ز آفت جوشن داودیم
تخته ی مشق شکستن کرد رنگینی مرا
تا درین گلشن پر و بالم چو طوطی سبز شد
غوطه در زنگ قساوت داد خودبینی مرا
شد به من آب حیات از خاکساری خوشگوار
کرد دلسرد این سفال از کاسه ی چینی مرا
گر شد از شیرین زبانی قسمت طوطی شکر
نیست جز جوش مگس حاصل ز شیرینی مرا
دیگران گر انتظار روز محشر می کشند
محنت فرداست نقد از عاقبت بینی مرا
از حیات رفته صائب حاصل من حسرت است
نیست غیر از دست پرخاری ز گلچینی مرا
***
186
چشم مستش از نگاهی کرد سودایی مرا
کشتی از یک قطره می، گردید دریایی مرا
چشم باز از پیش پا دیدن حجابم گشته است
از نظر بستن یکی صد گشت بینایی مرا
نرمتر صد پیرهن از خواب مخمل گشته است
خار صحرای ملامت از سبکپایی مرا
خانه داری داشت بر من دستگاه عیش تنگ
مالک روی زمین گرداند بی جایی مرا
آه حسرت می کشم چون سرو بهر بندگی
تا فکند آزادگی در قید رعنایی مرا
محنت پیری نمی بود این قدر ناخوشگوار
محو اگر می شد ز خاطر یاد برنایی مرا
مرغ بی بال و پری را می کند بی آشیان
هر که می آرد برون از کنج تنهایی مرا
برندارم چون قلم صائب سر از پای سخن
گر چه مد عمر کوته شد ز گویایی مرا
***
187
در دل هر قطره آماده است دریایی مرا
هست در هر دانه ای دام تماشایی مرا
عشرت ملک سلیمان می کنم در چشم مور
هر کف خاکی بود دامان صحرایی مرا
نیست با گفتار لب، کیفیت گفتار چشم
خوشترست از لعل گویا، چشم گویایی مرا
گر چه چون اشک یتیمان بی قرار افتاده ام
چشم قربانی کند مژگان گیرایی مرا
سر خط مشق جنونم نارسایی می کند
نیست در مد نظر چون سرو بالایی مرا
با دل بی آرزو بر دل گرانم یار را
آه اگر می بود در خاطر تمنایی مرا
با دل بی آرزو بر دل گرانم یار را
آه اگر می بود در خاطر تمنایی مرا
بر دهان طوطیان مهر خموشی می زدم
در نظر می بود اگر آیینه سیمایی مرا
دردمندی درد را بسیار درمان کرده است
گو نباشد بر سر بالین مسیحایی مرا
برنمی دارد ترازوی قیامت سنگ کم
ورنه از سنگ ملامت نیست پروایی مرا
می شد از جولان من انگشت حیرت گردباد
در خور سودا اگر می بود صحرایی مرا
غیرت من صائب از همکار باشد بی نیاز
ذوق کار خویش باشد کارفرمایی مرا
***
188
می کشد در خاک و خون مژگان دلجویی مرا
تیغ زهرآلود باشد چین ابرویی مرا
هر سخنسازی سخن نتواند از من واکشید
بر سر حرف آورد چشم سخنگویی مرا
تا بشویم دست خود پاک از جهان آب و گل
بس بود چون سرو ازین گلشن لب جویی مرا
سبز می شد حرف در منقار طوطی ز انفعال
در نظر می بود اگر آیینه ی رویی مرا
گر چه در ظاهر مرا پای اقامت در گل است
سر به صحرا می دهد چون وحشیان هویی مرا
چون زلیخا نیست دامنگیر، دست جرأتم
چشم یعقوبم که روشن می کند بویی مرا
در بساطم سجده ی شکری ز طاعت مانده است
بس بود از هر دو عالم طاق ابرویی مرا
روشن از خاکستر مجنون سواد [من] شده است
خیمه ی لیلی بود هر چشم آهویی مرا
در حریم پاکبازان سبزه ی بیگانه ام
تا به جا مانده است از هستی سرمویی مرا
نیست صائب غیر نقش پای از خودرفتگان
در سواد آفرینش آشنارویی مرا
***
189
خط مشکین، تبتی شد میهمان حسن را
شد خط راه این سیاهی کاروان حسن را
گر به این دستور خیزد، شمع ماتم می کند
دود تلخ خط چراغ دودمان حسن را
چون ورق برگشت، موری شیر را عاجز کند
خط به مویی بست دست قهرمان حسن را
خواب ما را از طراوت گر چه سنگین کرد خط
سیل بی زنهار شد خواب گران حسن را
می ربایندش هوسناکان ز دست یکدگر
نرم کرد از بس که خط پشت کمان حسن را
این دل سنگین که من زان خط ظالم دیده ام
نی به ناخن می کند شکرستان حسن را
حلقه ی خط می گذارد زان عذار آتشین
نعل در آتش سمند خوش عنان حسن را
گر چه نتوان آتش سوزنده را خس پوش کرد
این سیه دل تخته می سازد دکان حسن را
سخت می ترسم که خط سنگدل از گوشمال
بر سر رحم آورد نامهربان حسن را
گر چه خار از تندخویی ها نگهبان گل است
خط به غارت داد صائب گلستان حسن را
***
190
جامه ی آزادگی چالاک باشد سرو را
جیب و دامن فارغ از خاشاک باشد سرو را
رخت زنگاری بهار بی خزان دیگرست
دل چو از زنگ کدورت پاک باشد سرو را
بی بری دارالامان مردم آزاده است
کی دل از بی حاصلی غمناک باشد سرو را؟
می توان بر سرکشان غالب شد از آزادگی
آب با آن منزلت در خاک باشد سرو را
سرد مهری نوبهار مردم آزاده است
در خزان سرسبزی افلاک باشد سرو را
از رعونت صاحب معراج می گردد جمال
همچو گل چندین گریبان چاک باشد سرو را
همت از خاکی نهادان جو که با آن سرکشی
قوت نشو و نما از خاک باشد سرو را
از علایق خط آزادی ندارد هیچ کس
دام ها از ریشه زیر خاک باشد سرو را
بست طوق بندگی راه نفس بر قمریان
دست تا کی در بغل ز امساک باشد سرو را؟
دار و گیر حسن از عشق است در هر جا که هست
طوق قمری حلقه ی فتراک باشد سرو را
زخم شمشیر حوادث موج آب زندگی است
تازه رویی از دل صد چاک باشد سرو را
باد با آن سرکشی، یک عاشق سر در هوا
آب یک دیوانه ی بی باک باشد سرو را
دامن برچیده صائب دور باش آفت است
از خس و خاشاک، دامن پاک باشد سرو را
***
191
دردمندی سر به گردون می رساند آه را
می فزاید پیچ و تاب این رشته ی کوتاه را
قطع صحرای عدم را عمر جاویدان کم است
من به جان بی نفس چون طی کنم این راه را؟
در به روی طالب حق می شود از ذکر باز
نیست جز این حلقه دیگر حلقه آن درگاه را
باعث افزایش روشن ضمیران کاهش است
کز شکست خویش باشد مومیایی ماه را
می شود چشم من حیران هم از دیدار سیر
از تهی چشمی اگر یوسف برآرد چاه را
پیش ازین صائب دلم در قید حب جاه بود
ریشه کن کرد از دل من عشق، حب جاه را
***
192
ناتوانی از اجابت نیست مانع آه را
می رساند پیچ و خم آخر به منزل راه را
می شوند از خاکساری زیردستان سربلند
جامه ی کوتاه، رعنا می کند کوتاه را
ترک غفلت کن که بیداری درین ظلمت سرا
مد عمر جاودان سازد شب کوتاه را
از کدو بوی شراب آید به دشواری برون
از سر بی مغز نتوان برد حب جاه را
هر قدر ابر بهاری در کرم طوفان کند
نیست ممکن از تهی چشمی برآرد چاه را
با تن خاکی امید جذبه سودایی است خام
کهربا با دانه نتواند ربودن کاه را
طایر یک بال نتواند فلک پرواز شد
بی حضور دل مبر زنهار نام الله را
پای سرعت در ره هموار می آید به سنگ
نرم رویی آورد بیرون ز سختی راه را
حسن را از خط مشکین نیست بر خاطر غبار
توتیای چشم باشد گرد لشکر شاه را
برندارد وقت خط چشم از عذار گلرخان
هر که در ابر تنک دیده است سیر ماه را
شرم نتواند حصاری کرد حسن شوخ را
هاله از پرتوفشانی نیست مانع ماه را
مرغ زیرک در قفس صائب دل خود می خورد
بیش باشد وحشت از دنیا دل آگاه را
***
193
هست در نقصان تمامی ها دل آگاه را
مومیایی از شکست خویش باشد ماه را
پرده دار نقص شد کوته زبانی ها مرا
جامه ی کوتاه، رعنا می کند کوتاه را
حرف می آید به دشواری برون از خامه ام
قیمت کم کرد بر یوسف گوارا چاه را
گر چه از خوابیدگی پایان ندارد راه عشق
می توان کوتاه کرد از پیچ و تاب این راه را
گر چنین بر گرد رخسار تو خواهد گشت خط
هاله خواهد بر کمر زنار گشتن ماه را
جذبه ی توفیق خواهی، در سبکباری بکوش
کهربا با دانه نتواند ربودن کاه را
شمع ها را گر چه باد صبح می سازد خموش
می کند روشن نسیم صبح شمع آه را
قامت خود صائب از بار عبادت حلقه ساز
باز اگر خواهی به روی خود در الله را
***
194
کاسه ی زانوست جام جم دل آگاه را
یوسف از روی زمین خوش تر شمارد چاه را
از غبار خط مشکین حسن می بالد به خود
گرد لشکر توتیای چشم باشد شاه را
می نماید حسن در آغوش عاشق خویش را
در کنار هاله باشد حسن دیگر ماه را
اهل غیرت نیست ممکن بازی دنیا خورد
شیر چون گردن گذارد حیله ی روباه را؟
هر که را همواری بدباطنان از راه برد
سیل بی زنهار داند آب زیر کاه را
راستی از کج نهادان گرد برمی آورد
از زدن مانع نگردد تیغ رهزن راه را
نیست در عقل متین دست تصرف باده را
می کند آگاه تر مستی دل آگاه را
خواب می سوزد به چشم عارفان شکر وصول
نیست آرام از رسیدن طالب الله را
ابر نتواند گرفتن رخنه ی جستن به برق
مهر خاموشی نگیرد پیش راه آه را
کوته اندیشی است کردن شکوه از بخت سیاه
روز رعنا در قفا باشد شب کوتاه را
آدمی را نقش کم ز آفت سپرداری کند
چشم بد بسیار باشد نقش خاطرخواه را
پاک خواهد کرد از اشک ندامت راه خویش
ابراز بی آبرویی گر بپوشد ماه را
تشنه تر گردند از نعمت تهی چشمان حرص
آب هیهات است سازد سیر، چشم چاه را
صبر درد بی دوا را عاقبت درمان کند
ناامیدی خضر ره شد رهرو گمراه را
برنیاید شعله را از سر هوای سرکشی
نفس چون از دل برآرد ریشه حب جاه را؟
فربهی از خوان مردم رنج باریک آورد
کرد نور عاریت آخر هلالی ماه را
ترک دعوی می نماید پایه ی معنی بلند
جامه ی کوتاه، رعنا می کند کوتاه را
شد جهان پر شور صائب از صریر کلک من
بلبل از من یاد دارد ناله ی جانکاه را
***
195
دلفریبی چون به جولان آورد آن ماه را
مرد می باید نگه دارد عنان آه را!
غافلان را گوش بر آواز طبل رحلت است
هر تپیدن قاصدی باشد دل آگاه را
عشق مستغنی است از تدبیر عقل حیله گر
شیر کی سازد عصای خود دم روباه را؟
چون شود هموار دشمن، احتیاط از کف مده
مکرها در پرده باشد آب زیر کاه را
خودنمایی پرده برمی دارد از بالای جهل
نیست عیبی در نشستن جامه ی کوتاه را
یوسف از مصر غریبی شکوه کافر نعمتی است
یادداری جامه ی خود کرده بودی چاه را!
بر تهی آغوشی خود گریه صائب می کنم
چون ببینم هاله در آغوش گیرد ماه را
***
196
نیست پروای فنای خود دل وارسته را
تیغ خضر راه باشد دست از جان شسته را
در دیار عشق کس را دل نمی سوزد به کس
از تب گرم است اینجا شمع بالین خسته را
آه اوراق دلم را هر یکی جایی فکند
رشته شد مقراض از ناسازی این گلدسته را
عیش دنیا بی طراوت می کند رخسار را
پوست بر تن خشک شد از هرزه خندی پسته را
سینه ها را خامشی گنجینه ی گوهر کند
یاد دارم از صدف این نکته ی سر بسته را
تا مهش در هاله ی خط رفت، شد پا در رکاب
باعث آوارگی گردد کمر گلدسته را
در دیار ما که دارد عشق پنهانی رواج
سکه ی قلب است رخسار به ناخن خسته را
دعوی آهستگی ای مور پیش ما مکن
نقش پا هرگز نباشد مردم آهسته را
در حریم دل ندارد راه، فکر دوربین
هیچ کس نگشوده است این نامه ی سر بسته را
بر ورق نتوان به زنجیر مدادش بند کرد
شهپر برق است بر تن مصرع برجسته را
رشته ی اشک مرا بنگر، ندیدستی اگر
در گره از پای تا سر، رشته ی نگسسته را
ای صبا مشت سپندی بر سر آتش بریز
گر بپرسد یار حال صائب دلجسته را
***
197
گو نباشد شمع بر خاک این به خون آغشته را
نور می بارد ز سیما این چراغ کشته را
ساده لوحان جنون از بیم محشر فارغند
بیم رسوایی نباشد نامه ی ننوشته را
نیست در دل خاکساران را تماشایی که نیست
آسمان در زیر پا افتاده است این پشته را
تار و پود عالم امکان بود موج سراب
همچو سوزن جا به چشم خود مده این رشته را
ناامیدی از غم عالم دل ما را خرید
از غبار اندیشه نبود چشم بر هم هشته را
تشنه برمی گشت از سرچشمه ی آب حیات
خضر اگر می دید آن تیغ به خون آغشته را
نیست جز اشک ندامت خوشه ای در آستین
دانه ی در رهگذار کاروانی کشته را
صحبت افسرده را نادیدن از دیدن به است
شکوه از دامن نباشد شمع ماتم کشته را
جمع کردن خویش را در عهد پیری مشکل است
پیش ره نتوان گرفتن لشکر برگشته را
حاصل پهلوی چرب این خسیسان کاهش است
می خورد گوهر به چشم تنگ آخر رشته را
بر سر ریگ روان باشد اساس زندگی
می کند موج سراب این خانه ی یک خشته را
نیست بی خون شفق نان فلک چون آفتاب
خاک خور صائب، مخور این قرص خون آغشته را
***
198
از مروت نیست چیدن غنچه ی نشکفته را
چون صدف کن پرده داری گوهر ناسفته را
سینه ی اهل تعلق شاهراه تفرقه است
میهمان باشد کثافت، خانه ی نارفته را
در دل تنگ است فتح الباب ها عشاق را
خنده ها در پرده باشد غنچه ی نشکفته را
دیده ی بیدار نگذارد اگر پایی به پیش
قطع کردن سخت دشوارست راه خفته را
خودسران سررشته ی پرواز را گم می کنند
سر مده در صید دل ها کاکل آشفته را
پاک چون گردند دل ها، فیض نازل می شود
می رسد از غیب مهمان، خانه های رفته را
با سیه بختی شود آسان ره دور عدم
می توان طی کرد در شب زود راه خفته را
خامشی را رتبه بالا[تر] بود صائب ز نطق
قدر و قیمت بیش باشد گوهر ناسفته را
***
199
بال و پر شد شوق من سنگ نشان خفته را
من به راه انداختم این کاروان خفته را
مرگ بر ارباب غفلت تلخ تر از زندگی است
گرگ می آید به خواب اکثر شبان خفته را
نقد انفاس گرامی رفت از غفلت به باد
راهزن از خویش باشد کاروان خفته را
مهر بر لب زن که می ریزد نمک در چشم خواب
خنده ی بی شرمی گلها خزان خفته را
شد ره خوابیده بیدار و همان آسوده اند
برده گویا خواب مرگ این همرهان خفته را
از نصیحت غافلان را بی خودی گردد زیاد
طبل رحلت می شود افسانه جان خفته را
زود گردد چهره ی بی شرم پامال نگاه
می رود گلشن به غارت باغبان خفته را
از فسون عقل می گردد گرانجانی زیاد
خارخار عشق می باید روان خفته را
عالم از افسردگان یک چشم خواب آلود شد
کو قیامت تا برانگیزد جهان خفته را؟
جان قدسی را به نور عشق صائب زنده دار
شمع می باید به بالین میهمان خفته را
***
200
جا به عرش دوش خود دادم سبوی باده را
فرش کردم در ره می دامن سجاده را
چون سبو تا هست نم از زندگی در پیکرت
دستگیری کن می آشامان عاشق باده را
این سخن را سرو می گوید به آواز بلند
جامه از پیکر بروید مردم آزاده را
روز و شب از صافی خاطر کدورت می کشم
ما چه می کردیم چون آیینه لوح ساده را؟
نقطه ی قاف قناعت دانه ی من گشته است
بال عنقا بادزن زیبد من افتاده را
زهد و مستی را به هم پیوند جانی داده ام
بسته ام بر دامن خم دامن سجاده را
صائب آن ابرو کمان رو بر هدف افکند تیر
دیگر از بهر چه داری سینه ی بگشاده را؟
***
201
نیست یک جو غم ز بی برگی دل آزاده را
تخم خال عیب باشد این زمین ساده را
عشرت روی زمین در خاکساری بسته است
بیم افتادن نمی باشد ز پا افتاده را
بر سر گفتار، دل را خامشی می آورد
جوش مستی در خم سربسته باشد باده را
هر که پامال حوادث شد به منزل می رسد
از رسیدن پیچ و خم مانع نگردد جاده را
از نظر افتادن اغیار، عین رحمت است
شکوه بی موقع بود عضو به جا افتاده را
می کند قرب خسیسان پاک گوهر را خسیس
می پرد بهر پر کاهی نظر بیجاده را
چون کف بی مغز باشد پیش دریا دل، سبک
زاهد اندازد به روی آب اگر سجاده را
نیست صائب قسمت منعم به جز حسرت ز مال
اشتها در غیب باشد نعمت آماده را
***
202
دل شود شاد از شکست آرزو آزاده را
این سبو از خود برآرد در شکستن باده را
روی شرم آلود گل را باغبان در کار نیست
حاجب و دربان نمی باید در نگشاده را
کاروان شوق را درد طلب رهبر بس است
راه پیمای جنون زنار داند جاده را
در دل روشن ندارد ره تمنای بهشت
نقش یوسف می کند مغشوش لوح ساده را
با حضور دل هوای خلد کافر نعمتی است
چند خواهی نسیه کرد این نعمت آماده را؟
نیست محو یار را اندیشه از زهر فنا
تلخی مرگ است شکر، مور شهد افتاده را
سرو از فکر لباس عاریت آسوده است
جامه از پیکر بروید مردم آزاده را
زان جهان قانع به دنیا گشت حرص زردرو
برگ کاهی می دهد تسکین، دل بیجاده را
نیست خالص طاعت حق تا نگردد کشته نفس
می کند این خون نمازی دامن سجاده را
تا به روی پرده سوز یار چشم افکنده است
نیست پروای دو عالم صائب آزاده را
***
203
عمر در تلخی سرآید در شراب افتاده را
ساحل از موج خطر باشد در آب افتاده را
دارد از حکم روان ما را قضا در پیچ و تاب
اختیاری نیست خاشاک در آب افتاده را
دل به دریا کن که در مهد صدف بحر کرم
ساخت گوهر قطره ی چشم سحاب افتاده را
ساحلی جز دست شستن نیست از جان چون حباب
از تهی مغزی به دریای شراب افتاده را
در نظر بستن بود، دارالامانی گر بود
سالک در عالم پر انقلاب افتاده را
نیست غیر از عقده ی تبخال دیگر دانه ای
تشنه ی در دام امواج سراب افتاده را
نعمت دنیا نصیب دل سیاهان می شود
جغد دارد زیر پر گنج خراب افتاده را
چون نگردد عمر کوته، گر چه جاویدان بود
رشته ی در قبضه ی صد پیچ و تاب افتاده را؟
پیش هر موجی سپر انداختن لازم بود
در محیط آفرینش چون حباب افتاده را
اختیاری نیست در سیر و سکون خویشتن
سایه ی در پیش پای آفتاب افتاده را
چون نپاشد تار و پود جسم را از یکدگر؟
چون کتان در دست و پای ماهتاب افتاده را
کی خبر از ناله ی شبخیز مظلومان بود؟
در دل شب، مست در آغوش خواب افتاده را
عزت از افتادگی خیزد که باشد در کنار
جای از افتادگی، حرف کتاب افتاده را
برنمی آید نفس نشمرده صائب از جگر
در غم و اندیشه ی روز حساب افتاده را
***
204
پوست زندان است بر تن زاهد افسرده را
حاجت زندان دیگر نیست خون مرده را
بر جراحت بخیه نتواند ره خوناب بست
سود ندهد مهر خاموشی دل آزرده را
خضر در سرچشمه ی تیغش نمازی می کند
عمر اگر باشد، دهان آب حیوان خورده را
نقد جان را چون شرر بر آتشین رویی فشان
در گره تا کی توان چون غنچه بست این خرده را؟
آب را استادگی آیینه ی روشن کند
صاف می سازد تحمل، طبع بر هم خورده را
می کند باد مخالف شور دریا را زیاد
کی نصیحت می دهد تسکین، دل آزرده را؟
هر چه رفت از کف، به دست آوردن او مشکل است
چون کند گردآوری گل، بوی غارت برده را؟
این جواب آن که وقتی حالتی فرموده است
از نصیحت می دهم تسکین، دل آزرده را
***
205
می کنم از سینه بیرون این دل افسرده را
بشنوم تا چند بوی این چراغ مرده را؟
شب چو خون مرده و سنگ مزارش خواب توست
زنده گردان از عبادت این زمین مرده را
ای گل بی درد، پر زر کن دهان بلبلان
در گره چون غنچه خواهی بست چند این خرده را؟
زنگ هیهات است از پیکان زداید خون گرم
باده چون آرد به حال خود دل افسرده را؟
از ترشرویان شود ماتم سرا دارالسرور
ره مده رضوان به جنت زاهد دلمرده را
باعث آرامش دل گشت صائب خط یار
توتیای چشم باشد خاک، طوفان برده را
***
206
دل سیه سازد در و دیوار، سودا کرده را
شهر زندان است روی دل به صحرا کرده را
کوس رحلت نغمه ی داود می آید به گوش
پیشتر از کوچ، زاد ره مهیا کرده را
شهپر پرواز چشم است از تمناهای خام
چشم قربانی است دل ترک تمنا کرده را
قطره گردد گوهر غلطان در آغوش صدف
دل تپد در سینه دایم سیر دریا کرده را
لب به روشن گوهران وا کن که ابر نوبهار
مهر گوهر می زند بر لب، دهن وا کرده را
پرده ی ناموس از زخم زبان لرزد به خود
هیچ پروا از ملامت نیست رسوا کرده را
از دل تارست در چشم تو دنیا بی صفا
یوسفستان است عالم دل مصفا کرده را
چشم پوشیدن بود مشاطه ی رخسار زشت
جنت نقدست دنیا، رو به عقبی کرده را
ابر نیسان از صدف احسان نمی دارد دریغ
مخزن گوهر شود دل دست بالا کرده را
شبنم گلزار جنت در نمی آید به چشم
گریه همچون شمع در دامان شب ها کرده را
گل به شبنم روی خود را پاک نتوانست کرد
چهره خونین است دایم خنده بی جا کرده را
از سواد شهر بر مجنون شود عالم سیاه
خانه گور تنگ باشد سیر صحرا کرده را
زندگی بر من شد از تیغ شهادت ناگوار
می شود باطل تیمم آب پیدا کرده را
عالم پر شور صائب وحشت آبادی بود
سیر کوه قاف عزلت همچو عنقا کرده را
***
207
می کند پامال، تن آخر دل آسوده را
می شود دامن کفن این پای خواب آلوده را
جز پشیمانی ندارد حاصلی طول امل
چند پیمایی مکرر این ره پیموده را؟
آن که دارد آرزوی راه بی پایان عشق
کاش می دید این دل و دست و قدم فرسوده را
می کشد در حلقه ی فرمان به اندک فرصتی
گوشمال آسمان، گوش سخن نشنوده را
از دل شب می کند در یوزه ی روز سیاه
دید تا ماه تمام آن روی مشک اندوده را
دل چو غافل شد ز حق، فرمان پذیر تن شود
می برد هر جا که خواهد اسب، خواب آلوده را
کی برابر می کنم صائب به ماه و آفتاب؟
چهره ی بر آستان خاکساری سوده را
***
208
کرد بی تابی فزون زنگ دل غم دیده را
پایکوبی آب شد این سبزه ی خوابیده را
می شود ظاهر عیار فقر بعد از سلطنت
توتیای چشم باشد خاک، طوفان دیده را
تن به هر تشریف ناقص کی دهد نفس شریف؟
کعبه هیهات است پوشد جامه ی پوشیده را
همت عالی شود نازل ز پیوند خسیس
برگ کاهی مانع از پرواز گردد دیده را
منع ما از سیر گلزار ای چمن پیرا مکن
ور نه برمی چیند آهی این بساط چیده را
قدر یاقوت لب او را که می داند که چیست؟
جوهری قیمت نداند جوهر نادیده را
گرمخونی می کند بیگانگان را آشنا
موج می شیرازه گردد صحبت پاشیده را
صیقل دل های بی غم گر چه باشد ماه عید
تازه می سازد به ناخن داغ ماتم دیده را
رتبه ی کامل عیاران بیش گردد از محک
نیست پروایی ز میزان مردم سنجیده را
خود حسابان صائب از دیوان محشر فارغند
از حساب اندیشه ای نبود قیامت دیده را
***
209
از غبار خط فزون شد روشنایی دیده را
توتیای چشم باشد خاک، طوفان دیده را
دیده ی یعقوب می خواهد نسیم پیرهن
نیست هر نادیده لایق جامه ی پوشیده را
گر چه باشد صیقل زنگ کدورت ماه عید
ناخن الماس باشد، داغ ماتم دیده را
خود حساب از پرسش روز حساب آسوده است
نیست پروایی ز میزان مردم سنجیده را
می نمودم وحشت از کثرت، ندانستم که خار
از گریبان سر برآرد دامن برچیده را
چند باشم زان رخ مستور، قانع با خیال؟
در گریبان تا به کی ریزم گل ناچیده را؟
بی قراری های دل زنگ کدورت را فزود
پایکوبی آب شد این سبزه ی خوابیده را
بهره زان موی میان نازک خیالان می برند
در نیابد هر کسی این معنی پیچیده را
زلف با افتادگی بر سر کشان غالب شود
فتح باشد در رکاب این رایت خوابیده را
نیست جز انسان کسی شایسته ی اوصاف حق
شاه می بخشد به خاصان جامه ی پوشیده را
سخت تر گردد گره، هر گاه صائب تر شود
باده هیهات است بگشاید دل غم دیده را
***
210
از خسیسان چاره نبود مردم بگزیده را
می شود گاهی به برگ کاه حاجت، دیده را
نیک بیش از بد حجاب راه بینایان شود
زحمت گل بیشتر از خار باشد دیده را
قدر صحرای عدم را رفتگان دانند چیست
توتیای چشم باشد خاک، طوفان دیده را
نیست در طبع گرانجانان نصیحت را اثر
شور محشر برنیانگیزد ره خوابیده را
چشم خواب آلود را در خلوت دل بار نیست
حاش لله کعبه پوشد جامه ی پوشیده را
لازم غفلت بود خواری، نبینی رهروان
می کنند اکثر به پا بیدار، ره خوابیده را؟
از علایق فارغند آزاد مردان همچو سرو
خار نتواند گرفتن دامن برچیده را
نیست آسان معنی پیچیده صائب یافتن
رهنما از پیچ و تاب است این ره پیچیده را
***
211
از هوا گیرد سر دیوانه سنگ خاره را
نیست از رطل گران اندیشه ای میخواره را
خاطر آشفته را شیرازه کنج عزلت است
دل ز جمعیت پریشان می شود سی پاره را
خصم را کردم به همواری حصار خویشتن
می کند آیینه ی من موم، سنگ خاره را
از تردد کرد آزارم دل بی آرزو
خواب طفلان لنگر تمکین بود گهواره را
نیست چشم شوخ را مانع ز گردش بیخودی
ماندگی از سیر نبود اختر سیاره را
نیست ممکن برق را در ابر پنهان داشتن
چون عنانداری کنم آن شوخ آتشپاره را؟
سیر و دور سبحه در محراب افزون می شود
در عبادت جمع چون سازم دل صد پاره را؟
ریزه چینان قناعت را تلاش رزق نیست
سنگ، روزی می رساند مرغ آتشخواره را
می پذیرد گر به خود شیرازه اوراق خزان
می توان گردآوری کردن دل صد پاره را
کاسه ی دریوزه گردد چون صدف شد بی گهر
ریزش دندان فزاید حرص روزی خواره را
تا به چند این صید وحشی را عنانداری کنم؟
سر به صحرا می دهم صائب دل آواره را
***
212
در شکایت ریختی دندان نعمت خواره را
کهنه کردی در ورق گردانی این سی پاره را
جوهر دل شد عیان از گرم و سرد روزگار
آب و آتش ذوالفقاری کرد این انگاره را
اهل دل را گفتگوی عشق آب زندگی است
نیست نقلی به ز اخگر مرغ آتشخواره را
دل نهاد درد تا بودم، فراغت داشتم
چاره جویی کرد سرگردان من بیچاره را
من که در صحرای خودکامی سراسر می روم
چون توانم جمع کردن این دل صد پاره را؟
عشرت روی زمین بسته است در آرام دل
خواب طفلان لنگر تمکین بود گهواره را
گر دل خود زنده خواهی خاکساری پیشه کن
به ز خاکستر لباسی نیست آتشپاره را
گوشه ی چشمی اگر صائب به حال من کنند
سرمه می سازم ز برق تیشه سنگ خاره را
***
213
می کنم از سینه بیرون این دل غمخواره را
چند بتوان در گریبان داشت آتشپاره را؟
نیست ممکن بوی گل خود را کند گردآوری
آه بی تاب از جگر خیزد دل صد پاره را
ماندگی از سیر و دور خود ندارد گردباد
نیست از سرگشتگی سیری دل آواره را
دل نمی سوزد کسی را بر یتیمی های من
سبز اگر سازد سرشکم تخته ی گهواره را
از نظربازان شود پرکار، حسن ساده لوح
صحبت فرهاد آدم کرد سنگ خاره را
مور در خرمن ز نقل دانه عاجز می شود
حسن کامل، می کند بی دست و پا نظاره را
خاک دامنگیر، بند دست و پای رهروست
توبه مشکل تر بود از صاف، دردی خواره را
از نصیحت کی شود دلهای غافل چرب نرم؟
بهره ای از مومیایی نیست سنگ خاره را
نقطه بی رمال چون مرکز بود ثابت قدم
اختیاری نیست گردش سبعه ی سیاره را
شد ز فیض عالم بالا زبان من دراز
سربلندی در خور منبع بود فواره را
در رحم رزق مقدر یافت طفل بی زبان
همچنان دل می تپد در سینه روزی خواره را
یک سر مو تیرگی موی سفید از دل نبرد
شد ز سوهان بیش ناهمواری این انگاره را
هست در پاشیدن صحبت، حضور اهل دل
دل ز جمعیت پریشان می شود سی پاره را
از لحد در هر نفس چندین دهن وا می کند
نیست ممکن سیر گشتن خاک مردم خواره را
جز جوانی نیست صائب درد پیری را علاج
از طبیبان تا به کی جویی ز غفلت چاره را؟
***
214
می کنم از سینه بیرون این دل غمخواره را
چند بتوان در گریبان داشت آتشپاره را؟
خون به جای آب از سرچشمه ها گردد روان
کوه بردارد اگر درد من بیچاره را
عالم افسرده را مشاطه ای چون عشق نیست
صحبت فرهاد آدم کرد سنگ خاره را
می کشد دامن به خون بی گناهان جلوه اش
نیست پروای سلیمان آن پری رخساره را
آسمان آسوده است از بی قراری های ما
گریه ی طفلان نمی سوزد دل گهواره را
دشمنان خویش را بی عشق دیدن مشکل است
می کنم قسمت به بی دردان، دل صد پاره را
می کند امروز صائب موم نی در ناخنم
من که ناخن گیر می کردم به آهی، خاره را
***
215
طی به ماهی سازد از کندی، ره یک روزه را
رشته بیرون آمده است از پای، ماه روزه را
در مه شوال، دست از باده ی روشن مدار
صیقل سی روزه باید، ظلمت سی روزه را
در خسیسان عیب ظاهر گردد اسباب طمع
می کند کوری مثنی، کاسه ی دریوزه را
دل ز دنیا زودتر گردد جوانان را خنک
کهنگی از سردی آب است مانع کوزه را
در غریبی زود میرد ناز پرورد وطن
شد نگین دان چار دیوار لحد فیروزه را
سخت رویی با ملایم طینتان زیبنده نیست
در زمین نرم بیرون آور از پا موزه را
دیده ی عاشق نگردد صائب از دیدار سیر
کز طمع سیری نباشد کاسه ی دریوزه را
***
216
چون دهد پیغام تسکین بی قرار بوسه را؟
حرف وصوت از دل برد کی خارخار بوسه را
آنچنان کز سر خمار می به می بیرون رود
نیست غیر از بوسه درمانی خمار بوسه را
چون برافروزد ز صهبا آن عقیق آبدار
نعل در آتش گذارد میگسار بوسه را
گفتم از خط شوق آن لبهای میگون کم شود
خط یکی صد ساخت در دل خارخار بوسه را
افکند بیم تمامی در شمار من غلط
گر دو صد نوبت ز سر گیرم شمار بوسه را!
تلخ را امید شیرینی گوارا می کند
نیست از دشنام غم امیدوار بوسه را
تشنه ای را از مروت آب بر آتش نزد
سبزه ی خط چون نپوشد چشمه سار بوسه را؟
از سیه مستی کند گم خویش را، هر کس چشید
زان لب نوخط شراب پشت دار بوسه را
من که بودم با لب لعلش ز خط گستاخ تر
چون کنم بر خود گوارا انتظار بوسه را؟
رحم کن با تلخکامان رحم، تا نگرفته است
پرده ی زنبوری خط رهگذار بوسه را
ریخته است از بس که نقد جان به روی یکدگر
نیست قدر خاک در کویش نثار بوسه را
گر دهی صد جان شیرین در بهای بوسه ای
در عقب نبود پشیمانی قمار بوسه را
آن که در آیینه دارد بوسه را از خود دریغ
کی به عاشق واگذارد اختیار بوسه را؟
گشت صائب در مذاقم تلخ آب زندگی
تا چشیدم من شراب خوشگوار بوسه را
***
217
نیست از داغ جنون پروا دل غم پیشه را
دیده ی شیرست کرم شبچراغ این بیشه را
راز عشق از دل تراوش می کند بی اختیار
این شراب برق جولان می گدازد شیشه را
پیر را طول امل بیش از جوان پیچید به هم
می کند مطلق عنان خاک ملایم ریشه را
نیست غافل عشق بی پروا ز مرگ کوهکن
نقش شیرین می کند شیرین دهان تیشه را
صائب از اندیشه ی موی میان غافل مباش
کاین ره باریک نازک می کند اندیشه را
***
218
هر که دید از باده ی لعلی به سامان شیشه را
می دهد ترجیح بر کان بدخشان شیشه را
گر چه در ابر تنک خورشید را نتوان نهفت
می کنم از سادگی در خرقه پنهان شیشه را
گر به رقص آرد دل بی تاب ما را دور نیست
باده ی شوخی که سازد پایکوبان شیشه را
با شراب عشق خودداری نمی آید ز دل
جوش این می می دهد کشتی به طوفان شیشه را
جلوه ی خورشید دارد در کنار صبحدم
باده ی گلرنگ در چاک گریبان شیشه را
در خراباتی که ما لنگر ز مستی کرده ایم
دعوی جلوه است با سرو خرامان شیشه را
زان شراب لعل سرگرمم که از هر قطره اش
اخگر خورشید باشد در گریبان شیشه را
سرو همت را برومندی بود در بر گریز
خنده می ریزد ز لب در وقت احسان شیشه را
کار هر دل نیست راز عشق پنهان داشتن
زور این می، می کند چون نار خندان شیشه را
می کشان را شکوه ای از گردش افلاک نیست
در بغل دارند صائب می پرستان شیشه را
***
219
دید تا در آتش تعجیل، نعل لاله را
می کند در هفته ای گل خنده ی یکساله را
هست در سرگشتگی آرامش صاحبدلان
نیست بی گردش وجودی شعله ی جواله را
عاشقان را قرب خوبان برنیارد از خمار
قسمت از مه یک دهن خمیازه باشد هاله را
کاهلان را بیشتر باشد خطر از رهروان
می زند از کاروان ها راهزن دنباله را
از ضعیفان دلخراشی، شاهد سنگین دلی است
از پرستاران کن ای بیمار، پنهان ناله را
شیوه های بی شمار دستگاه حسن او
می زند مهر خموشی بر دهن دلاله را
بی جگر با سخت رویان چهره نتواند شدن
لاله و گل چون سپرداری نماید ژاله را؟
می شود از خال، حسن لاله رویان بیشتر
داغ زینت می دهد دلهای خوش پرگاله را
برنیاید مهر خاموشی به حفظ راز عشق
سد مومین نیست مانع آتش سیاله را
دوربین می گیرد از ایام، حیف خویش را
می کند در هفته ای گل خنده ی یکساله را
می رسد در پرده رزق تشنگان بسته لب
از تب گرم است سیرابی گل تبخاله را
فکر صائب گوش ها را می کند تنگ شکر
این گلوسوزی نباشد شکر بنگاله را
***
220
سخت دشوارست پیچیدن عنان ناله را
دل چو نی سوراخ گردد دیده بان ناله را
در خزان طی کرد بلبل داستان ناله را
نیست چون افسردگی مهری دهان ناله را
گر چه در سیر مقامات است کاهل اسب چوب
نی به منزل می رساند کاروان ناله را
نیست پیرآموز، درس ناله ی زود آشنا
طفل مادرزاد می داند زبان ناله را
با نوای دلخراش نی قناعت کن که نیست
تیر روی ترکشی چون نی، کمان ناله را
از هجوم بلبلان گل روی آسایش ندید
نیست گوش امن هرگز قدردان ناله را
بزم بی دردان شود ساز از نوای دیگران
مطرب از خانه است دایم همزبان ناله را
خون به جای آب از سرچشمه ها گردد روان
گر کنم بر سنگ خارا امتحان ناله را
برنیامد زور سیل از عهده ی جوش و خروش
چون نگه دارم من عاجز، عنان ناله را؟
با نوای آتشین، خاموش بودن مشکل است
دل چو نی سوراخ گردد دیده بان ناله را
در کهنسالی به لب مهر خموشی چون زنم؟
من که در گهواره زه کردم کمان ناله را
نیست صائب اختیاری ناله ی جانسوز من
می کشد درد گران از کف عنان ناله را
***
221
نیست در طالع قدوم میهمان این خانه را
سیل بردارد مگر از خاک، این ویرانه را
دست و پا گم کردم از نظاره ی آن چشم مست
من که بر سر می کشیدم این نفس میخانه را
این که کردم خرده ی جان صرف این بی حاصلان
می فشاندم در زمین شور کاش این دانه را
پنجه ی مشکل گشا هرگز نمی افتد ز کار
هست در خشکی گشایش بیش، دست شانه را
شد جهان بر چشم من از رفتن جانان سیاه
برد با خود میهمان من چراغ خانه را
بحر را موج خطر مانع نمی گردد ز شور
می کند ویرانه تر زنجیر این دیوانه را
آب در استادگی از سرو یابد فیض بیش
چشم حیران قدر داند جلوه ی مستانه را
عاشقان را نیست بر دل، سردی معشوق بار
شمع کافوری نسازد دل خنک پروانه را
چوبکاری آتش سوزنده را بال و پرست
چوب گل سازد دو بالا شورش دیوانه را
دل نگیرد یک نفس در سینه ی گرمم قرار
تابه ی تفسیده از خود دور سازد دانه را
هست زور می کلید خانگی این قفل را
از برون گر محتسب بندد در میخانه را
بی سخن، در کوزه ی لب بسته دارد خامشی
گر شراب بی خماری هست این میخانه را
می برد خاشاک اگر از طبع آتش سرکشی
چوب گل هم می کند عاقل من دیوانه را
عاشقان را وصل در سرگشتگی باشد که شمع
مرکز پرگار بال و پر شود پروانه را
نیست صائب در ترازوی شعورش سنگ کم
هر که در یک پله دارد کعبه و بتخانه را
***
222
می کند عشق گران تمکین، سبک جانانه را
شمع می گردد در اینجا گرد سر پروانه را
کعبه را ده روز در سالی بود هنگامه گرم
موسم خاصی نباشد زایر بتخانه را
عشق عالمسوز دل را از زمین گیری رهاند
سوختن شد باعث نشو و نما این دانه را
همچو مسجد چشم بر راه چراغ وقف نیست
باده ی روشن چراغان می کند میخانه را
تشنه چشمان را نسازد سیر الوان نعم
نیست از کیفیت می نشأه ای پیمانه را
از جگرداری گل بی خار گردد خارزار
از نیستان نیست پروا جرأت شیرانه را
این زمان رطل گران من بود هر قطره می
می کشیدم من که چون مینا به سر میخانه را
از جمال حور و غلمان چشم حق بین بسته اند
زال دنیا چون فریبد همت مردانه را؟
خون رحمت را نهال خشک می آرد به جوش
می کند تر دست، زلف یار آخر شانه را
می زداید زنگ کلفت از دل عشاق، عشق
نیست غیر از داغ صائب روزن این غمخانه را
***
223
سنگ طفلان مومیایی شد دل دیوانه را
شد شکستن باعث آبادی این ویرانه را
نغمه در جوش آورد خون من دیوانه را
می رساند ناخن مطرب به آب این خانه را
آنچنان کز موج گردد شورش دریا زیاد
می کند دیوانه تر زنجیر این دیوانه را
روی در عشق حقیقی از مجاز آورده ایم
شسته ایم از لوح خاطر ابجد طفلانه را
چشم شور تلخکامان حلقه بر در زد مرا
تا چو زنبور عسل پر شهد کردم خانه را
عاشق و اندیشه ی بوس و تمنای کنار؟
بهر عبرت شمع آتش می زند پروانه را
سبحه ی تزویر زاهد نیست بی مکر و فریب
ریشه ها در دل دوانیده است دام این دانه را
می رساند بوی می خود را به مخموران خویش
گو برآرد محتسب با گل در میخانه را
در سواد شهر، مجنون سیر صحرا می کند
نیست با لفظ آشنایی معنی بیگانه را
می تواند برق آفت را سپرداری کند
گر کند قفل دهان مور، خرمن دانه را
سربلندان خرابات مغان کوچک دلند
با بزرگی خم به سر جا می دهد پیمانه را
دل عبث چشمی به خال زیر زلفش دوخته است
چون گره نتوان جدا از دام کرد این دانه را
بر کمال خوش قماشی حجت ناطق بود
این که پشت و رو نباشد مردم بیگانه را
همچو شمع کشته گیرد زندگانی را ز سر
جامه ی فانوس اگر گردد کفن پروانه را
خون ما را شعله ی آواز می آرد به جوش
می رساند ناخن مطرب به آب این خانه را
گر نیاید بر سر انصاف صائب محتسب
می گشاید زور می آخر در میخانه را
***
224
از خرابی چون نگه دارم دل دیوانه را؟
سیل یک مهمان ناخوانده است این ویرانه را؟
چاک سازند آسمان ها خیمه ی نیلوفری
دست اگر بردارم از لب نعره ی مستانه را
عشق اگر از حسن عالمسوز بردارد نقاب
شمع چون پروانه گردد گرد سر پروانه را
شد مکرر می پرستی، گردش چشمی کجاست؟
تا نهم بر طاق نسیان شیشه و پیمانه را
فارغم از آشنایان تا به دست آورده ام
دامن لفظ غریب و معنی بیگانه را
تا نظر بر خالش افکندم گرفتارش شدم
هست از صد دام گیرایی فزون این دانه را
فارغند از عیش تلخ ما زمین و آسمان
نیست باک از تلخی می شیشه و پیمانه را
چون خسیسان بخت سبز از چرخ مینایی مجو
از زمین دل برآر این سبزه ی بیگانه را
حرف اهل درد را صائب به بی دردان مگوی
پیش خواب آلودگان کوته کن این افسانه را
***
225
کرد سودا آسمان سیر این دل دیوانه را
سوختن شد باعث نشو و نما این دانه را
محو شد در حسن آن کان ملاحت، دیده ها
از زمین شور، بیرون شد نباشد دانه را
عشق سازد حسن عالمسوز را در خون دلیر
ذوالفقار شمع باشد بال و پر پروانه را
می شود در ساغر مخمور، می آب حیات
عاشقان دانند قدر جلوه ی مستانه را
نیست پروا سیل بی زنهار را از کوچه بند
می گشاید زور می آخر در میخانه را
در حریم کعبه خودبین سجده ی بت می کند
قبله رو گرداندن است از خویشتن این خانه را
از سفر با خود رهاوردی که آرد میهمان
بهتر از ترک فضولی نیست، صاحبخانه را
بس که دیدم کجروی از راست طبعان جهان
گردش گردون شمارم گردش پیمانه را
گنج را زین پیش در ویرانه می کردم نهان
این زمان در گنج پنهان می کنم ویرانه را
خلق دریا را نسازد گوهر شهوار تنگ
نیست پروایی ز سنگ کودکان دیوانه را
مصرف بیهوشدارو نیست مغز غافلان
پیش خواب آلودگان کوته کن این افسانه را
تا مگر ذکر مرا کیفیتی پیدا شود
از گل پیمانه سازم سبحه ی صد دانه را
یافت مژگان من از نور سحرخیزی فروغ
زلف شب سرپنجه ی خورشید کرد این شانه را
می گرفتم پیش ازین از دست ساقی می به ناز
این زمان از دور می بوسم لب پیمانه را
در ترازوی قیامت نیست صائب سنگ کم
عشق در یک پله دارد کعبه و بتخانه را
***
226
بیش شد از چوب گل سودا من دیوانه را
شعله ور سازد خس و خاشاک، آتشخانه را
می کند روشن نظر بستن دل فرزانه را
چشم روزن می کند تاریک این غمخانه را
نیست پروای دل ویران من جانانه را
گنج هیهات است آبادان کند ویرانه را
پنجه ی مشکل گشایان را نمی پیچد اجل
خشکی دست از گشایش نیست مانع شانه را
مستی بلبل ز شاخ گل نمی دارد خمار
نشأه بیش از باده باشد جلوه ی مستانه را
داغ دل ها را ز چشم بد سپرداری کند
نیل چشم زخم باشد جغد، این ویرانه را
چون نجوشد دل به درد و داغ ناکامی، که شد
سوختن بال و پر نشو و نما این دانه را
درد سر بسیار دارد قیل و قال باطلان
لازم افتاده است صندل زین سبب بتخانه را
خواب چون افتاد سنگین، حاجت پا سنگ نیست
می کند کوتاه صبح نوبهار افسانه را
عاشقان را سردی معشوق بر دل بار نیست
شمع کافوری کند سرگرم تر پروانه را
در سوادشهر، سودا همچو خون مرده است
دامن صحراست باغ دلگشا دیوانه را
تا سرم گرم از شراب عشق چون مجنون شده است
ناله ی نی می شمارم نعره ی شیرانه را
سنگ می بارد ز وحشت از در و دیوار شهر
دامن صحرا بود دارالامان دیوانه را
***
227
از سر و سامان چه می پرسی من دیوانه را؟
جوش می برداشت از جا سقف این میخانه را
تا نگردد آب دل از ناله های آتشین
نیست ممکن یافتن آن گوهر یکدانه را
ابجد عشق مجاز از نونیازان خوشنماست
پیر گشتی واگذار این بازی طفلانه را
از خس و خاشاک بگذر، گرد گلها طوف کن
تا چو زنبور عسل پر شهد سازی خانه را
دامن فرصت مده از کف که دوران بهار
نیست چندانی که گل بر سر کشد پیمانه را
رحم کن بر ما سیه بختان که با آن سرکشی
شمع در شبها به دست آرد دل پروانه را
هر که آمد پیش آن کان ملاحت سرگذاشت
از زمین شور بیرون شد نباشد دانه را
سرمپیچ از تیغ اگر داری سر جانان که هست
ره در آن کاکل ز هر زخم نمایان شانه را
آسمان ها در شکست من کمرها بسته اند
چون نگه دارم من از نه آسیا یک دانه را؟
هیچ عضوی بی بصیرت نیست در ملک وجود
ورنه چون پهلو شناسد بستر بیگانه را؟
بیشتر گردید سودای من از تدبیر عقل
چوب گل شد تخته ی مشق جنون دیوانه را
حسن و عشق پاک را شرم و حیا در کار نیست
پیش مردم شمع در بر می کشد پروانه را
یک جهت شو در طریق حق که نتواند گرفت
هر دو عالم پیش راه همت مردانه را
میل دل با طاق ابروی بتان امروز نیست
کج بنا کردند از اول، قبله ی این خانه را
مشکل است از درد و داغ عشق دل برداشتن
ورنه می دادم به سیلاب فنا این خانه را
در سحر زنهار بی اشک پشیمانی مباش
می کند این سرزمین پاک، گوهر دانه را
همتی ای کعبه در کار من دیوانه کن
تا مگر شایسته گردم خدمت بتخانه را
فارغ از وسواس شیطان است دلهای سیاه
نیست شبهای بهاران رونقی افسانه را
زود باشد از خجالت آب گردد چون حباب
هر که از دریا جدا کرده است صائب خانه را
***
228
شمع چندانی که سوزد بال و پر پروانه را
بی قراری می دهد بال دگر پروانه را
گر نباشد شمع در مد نظر پروانه را
خانه روشن می کند سوز جگر پروانه را
حسن سنگین دل کجا، دلسوزی عاشق کجا
شمع می راند به آب از چشم تر پروانه را
می شود بر شمع باد صبح آب زندگی
گر شود دست حمایت بال و پر پروانه را
گرد یار دیگران گشتن ز آزادی است دور
ورنه می کردیم خونها در جگر پروانه را
عشق سازد در نظرها حسن را صاحب شکوه
ذوالفقار شمع باشد بال و پر پروانه را
هر چه رنگ یار دارد، نور چشم عاشق است
خوشترست از خرده ی جان هر شرر پروانه را
نامه و قاصد نمی خواهند بی تابان شوق
نیست مکتوبی به غیر از بال و پر پروانه را
نیست بی پروای ما را فکر عاشق، ورنه شمع
از فروغ چهره می گیرد به زر پروانه را
دست و پا گم می کند شمع از نسیم صبحدم
آه اگر آهی برآید از جگر پروانه را
بی بلا گردان خطر دارد ز چشم شور، حسن
وای بر شمعی که افکند از نظر پروانه را
بی قراری های دل افزود در ایام خط
کرد شمع صبحگاهی گرمتر پروانه را
بر تهی آغوشی خود آه حسرت می کشم
هر کجا بینم کشد شمعی به بر پروانه را
در قبای آل، عالمسوز می گردد جمال
شمع در فانوس سوزد بیشتر پروانه را
از مروت نیست با ما سرکشی، کز قرب شمع
نیست آغوش وداعی بیشتر پروانه را
در تلاش سوختن چندین چه می سوزد نفس؟
پرده ی بیگانگی گر نیست پر پروانه را
شعله ی پا در رکاب شمع را آن رتبه نیست
نعل در آتش بود جای دگر پروانه را
دامن خورشید شبنم از سحرخیزی گرفت
چون بود شب زنده داری بی اثر پروانه را؟
جرأت عاشق شود در روزگار خط زیاد
ظلمت شب می کند صاحب جگر پروانه را
می شود روشندلان را هر سیاهی خضر راه
دود می گردد به آتش راهبر پروانه را
جامه ی کعبه است دود آتش پرستان را به چشم
سنبلستانی است شبها در نظر پروانه را
پیش ازین پروانه می گردید اگر بر گرد شمع
شمع می گردد کنون بر گردسر پروانه را
گرد دل صائب نگردد سیر باغ جنتش
آتشین رویی چو باشد در نظر پروانه را
***
229
کوکب سعدی بود از هر شرر پروانه را
اختری پیوسته باشد در گذر پروانه را
ذوالفقار شمع باشد بال و پر پروانه را
برنمی دارد ازان دست از کمر پروانه را
نیست ممکن سر برآرد از گریبان چراغ
تا نمی سوزد حجاب بال و پر پروانه را
می کند قایم قیامت را ز آه آتشین
گر نباشد شمع بر بالای سر پروانه را
شب کز آن رخسار آتشناک مجلس در گرفت
شمع پنهان شد به زیر بال و پر پروانه را
جان ز ما خواهی محبت کن که روی گرم شمع
در هلاک خود کند صاحب جگر پروانه را
پر به دندان خواهد انگشت ندامت را گزید
شمع اگر گیرد به این عنوان خبر پروانه را
بی گناهم گر چه می سوزد، به این شادم که نیست
غیر پای شمع، مأوای دگر پروانه را
من ندارم اختری در هفت گردون، ورنه هست
اختری از هر شرر پیش نظر پروانه را
شمع را چون شعله ی جواله بی آرام ساخت
تا چها آن سنگدل آرد به سر پروانه را
گر چه می دانم ندارد حاصلی جز سوختن
نامه می بندم همان بر بال و پر پروانه را
طالب نور حق از هر ذره ای در آتش است
تازه گردد داغ شمع از هر شرر پروانه را
روی آتشناک او هر جا براندازد نقاب
گرمی پرواز سوزد بال و پر پروانه را
هر شراری دود برمی آورد از مغز خشک
از شب مهتاب می باشد خطر پروانه را
بر ندارد دل در ایام خط از رویش نظر
کار افتاده است با شمع سحر پروانه را
گر برون از پرده آید داغ عالمسوز عشق
شمع چون فانوس گردد گردسر پروانه را
بس که صائب خانه ام روشن ز سوز دل شده است
جامه ی فانوس آید در نظر پروانه را
***
230
از نظرها چون کند وحشت نهان دیوانه را
سنگ طفلان می شود سنگ نشان دیوانه را
چون سیاوش سالم از دریای آتش بگذرد
مرکب نی گر بود در زیر ران دیوانه را
آتش سوزنده را خاشاک بال و پر شود
هیچ پروا نیست از زخم زبان دیوانه را
برگ عیش بیکسان در هر گذر آماده است
سنگ، هم نقل است و هم رطل گران دیوانه را
از ملامت می کند اندیشه عقل شیشه جان
سنگ طفلان می شود سنگ فسان دیوانه را
از رفیقان موافق، شوق می گردد زیاد
می کند باد بهار آتش عنان دیوانه را
شوکت دریا نگنجد زیر دامان حباب
پرده ی ناموس چون سازد نهان دیوانه را؟
قسمت کامل ز ناقص نیست غیر از حرف سخت
سنگ می باشد نصیب از کودکان دیوانه را
با من مجنون مکن کاوش ز نادانی که نیست
غیر حرف راست، تیری در کمان دیوانه را
می برد آیینه را خاکستر از دل زنگ غم
گوشه ی گلخن به است از گلستان دیوانه را
سنگ بارد صائب از یاد جنون بر سر مرا
هر کجا گیرند طفلان در میان دیوانه را
***
231
آه از زنگ کدورت پاک سازد سینه را
می شود روشن ز خاکستر سواد آیینه را
گر می روشن کند از مشرق مینا طلوع
صبح شنبه می توان کردن شب آدینه را
می توان در سینه ی روشن ضمیران روی دید
آب می سازد فروغ این گهر گنجینه را
زندگانی با فشار قبر کردن مشکل است
پاک کن از صفحه ی خاطر غبار کینه را
دیده ی آیینه را جوهر بود موی زیاد
پاک کن چون صوفیان از علم رسمی سینه را
با بصیرت، چشم ظاهربین نمی آید به کار
روزنی حاجت نباشد خانه ی آیینه را
چون زره زیر قبا، پوشیده از مردم کنند
موشکافان طریقت خرقه ی پشمینه را
خرقه پوشی، بر دو عالم آستین افشاندن است
چون گدایان رقعه ی حاجت مکن هر پینه را
در غم فردا سرآمد شادی امروز ما
یاد شنبه تلخ بر طفلان کند آدینه را
نیست صائب علم رسمی سینه صافان را به کار
می کند مغشوش، جوهر صفحه ی آیینه را
***
232
صاف کن ای سنگدل با دردمندان سینه را
می کند دربسته آهی خانه ی آیینه را
درد و داغ عشق را در دل نهفتن مشکل است
این سپند شوخ، مجمر می کند گنجینه را
عمر باقی مانده را نتوان به غفلت صرف کرد
ساقیا پیش آر آن ته شیشه ی دوشینه را
زنگ از آیینه ی تاریک صیقل می برد
مگذران بی باده ی روشن شب آدینه را
هیچ سیل خانه پردازی چو گرد کینه نیست
در درون خانه باشد خصم، صاحب کینه را
گل ز شبنم در دل شبها نمی باشد جدا
خودپرستان در بغل گیرند شب آیینه را
از نمد، آیینه صائب در حصار آهن است
صوفیان دانند قدر خرقه ی پشمینه را
***
233
هست یک نسبت به نیک و بد دل بی کینه را
نیست صدر و آستانی خانه ی آیینه را
راز عشق از دل تراوش می کند بی اختیار
آب این گوهر به طوفان می دهد گنجینه را
نسبت یکرنگی طوطی است باغ دلگشا
نیست از زنگار در خاطر غبار آیینه را
دامن پاک گهر از گرد تهمت فارغ است
ابر اگر بر سینه ی دریا گذارد سینه را
چشم خونخوار ترا خط کرد با من مهربان
گر چه نتوان دوست کردن دشمن دیرینه را
گوشه چشمی اگر باشد ازان وحشی غزال
سهل باشد نافه کردن خرقه ی پشمینه را
برنمی دارد فشار قبر دست از دامنت
تا ز روی دل نیفشانی غبار کینه را
بر گرفت از خاک تا آیینه را عکس رخت
آب خضر از دور می بوسد زمین آیینه را
می تواند کرد صائب روی عالم را به خود
هر که چون آیینه سازد پاک، لوح سینه را
***
234
از غباری خانه گردد بی صفا آیینه را
می شود دربسته از آهی، سرا آیینه را
شد ز بخت تیره، دل را در نظر عالم سیاه
گر چه می باشد ز خاکستر جلا آیینه را
سینه صافان نیستند ایمن ز بیم چشم زخم
هست از جوهر زره زیر قبا آیینه را
عالم صورت نمی شد پرده ی بینایی اش
در صفا می بود اگر چون رو، قفا آیینه را
آن که چشمم می پرد در آرزوی دیدنش
چشم نامحرم شمارد از حیا آیینه را
خیره چشمان را ز نزدیکی شود جرأت زیاد
بر سر زانو مده زنهار جا آیینه را
حسن هیهات است غافل گردد از دلهای صاف
خودپرست از خود نمی سازد جدا آیینه را
صاف کن دل را که می گیرند با آن سرکشی
گلعذاران همچو شبنم از هوا آیینه را
فکر آب و نان نگردد در دل حیران عشق
نعمت دیدار می باشد غذا آیینه را
گر نشد دیوانه از حسن جنون فرمای تو
زلف جوهر از چه شد زنجیرپا آیینه را؟
قرب خواهی، پاک کن از آرزو دل را که ساخت
محرم خوبان، دل بی مدعا آیینه را
دل چو نورانی بود، گو چشم ظاهر بسته باش
روشن از روزن نمی گردد سرا آیینه را
تشنه چشمان می برند آب از عقیق آبدار
پیش رو مگذار از بهر خدا آیینه را!
دیده ی حیران به روشنگر ندارد احتیاج
تیره می گردد نظر از توتیا آیینه را
از قد خم گشته صائب غفلت من شد زیاد
گر چه می افزاید از صیقل جلا آیینه را
***
235
چهره ات خورشید سیما می کند آیینه را
لعل جان بخشت مسیحا می کند آیینه را
گر چه از آیینه گویا می شود هر طوطیی
طوطی خط تو گویا می کند آیینه را
ساده لوح آن کس که بهر دیدن رخسار تو
تخته ی مشق تماشا می کند آیینه را
تا چه کیفیت دهد، کز آبداری لعل تو
پر می لعلی چو مینا می کند آیینه را
حسن روزافزون او در هر تماشا کردنی
نشأه حیرت دو بالا می کند آیینه را
شوق دامنگیری تمثال آن یوسف لقا
دست گستاخ زلیخا می کند آیینه را
دیدن پیشانی واکرده ات هر صبحگاه
چین جوهر از جبین وا می کند آیینه را
چون برآرد شوکت حسن تو دست از آستین
شق چو ماه عالم آرا می کند آیینه را
می کند زنجیر جوهر پاره چون دیوانگان
گر چنین حسن تو شیدا می کند آیینه را
مردمان را آب اگر گردد به چشم از آفتاب
پرتو روی تو دریا می کند آیینه را
چون زمین تشنه ای کز ابر گردد تازه رو
از عرق روی تو احیا می کند آیینه را
نفس بدکردار خواهد خانه ی دل را سیاه
زنگ بر زنگی گوارا می کند آیینه را
کلک صائب چون عصای موسوی در رود نیل
رخنه ها در سینه پیدا می کند آیینه را
***
236
چهره ات بال سمندر می کند آیینه را
خنده ات دامان گوهر می کند آیینه را
این شکوه حسن با خورشید عالمتاب نیست
شوکت حسنت سکندر می کند آیینه را
جلوه ی آن خط نوخیز و لب شکرفشان
بال طوطی، تنگ شکر می کند آیینه را
آفتاب بی زوال حسن عالمسوز او
گرم چون صحرای محشر می کند آیینه را
جلوه ی روی عرقناک تو ای ماه تمام
سیر چشم از ماه و اختر می کند آیینه را
تا چه خواهد کرد یارب با دل مومین من
آتشین رویی که مجمر می کند آیینه را
اشتیاق گردسر گردیدنت، بی اختیار
در کف مشاطه شهپر می کند آیینه را
صحبت روشن ضمیران کیمیای دولت است
روی او خورشید منظر می کند آیینه را
جلوه ی همچشم، ابر نوبهار خجلت است
آن رخ شبنم فشان، تر می کند آیینه را
ساده لوحان زود می گیرند رنگ همنشین
صحبت طوطی سخنور می کند آیینه را
نعمت دیدار یوسف را نیارد در نظر
گر چنین رویش توانگر می کند آیینه را
می کند از علم رسمی سینه ها را پاک عشق
روشنی مفلس ز جوهر می کند آیینه را
از فروغ حسن، می گردد دل فولاد آب
آن بهشتی روی، کوثر می کند آیینه را
چون دل عاشق نگردد صائب از حسنش غیور؟
صحبت او نازپرور می کند آیینه را
***
237
چهره ات گل در گریبان می کند آیینه را
طره ات سنبل به دامان می کند آیینه را
از سر زانو اگر یک دم گذاری بر زمین
دل تپیدن سنگباران می کند آیینه را
طوطی از شرم صفای روی او، از بال و پر
در لباس زنگ پنهان می کند آیینه را
در دل و در دیده ی ما گر نگنجد دور نیست
عرض حسنش تنگ میدان می کند آیینه را
جبهه ی واکرده ی آن دلبر آیینه رو
تنگ بر طوطی چو زندان می کند آیینه را
طوطی ما را کند آیینه گر شیرین زبان
نطق ما هم شکرستان می کند آیینه را
کیست تا آراید او را، کز حجاب عارضش
در بغل مشاطه پنهان می کند آیینه را
می شود پاک از قبول نقش، لوح ساده اش
گر چنین روی تو حیران می کند آیینه را
ساده لوحان زود برگردند از آیین خویش
آن فرنگی، کافرستان می کند آیینه را
گر چه از آیینه طوطی می شود صاحب سخن
طوطی آن خط، سخندان می کند آیینه را
آفتاب بی زوال عارض او از شکوه
همچو صبح از سینه چاکان می کند آیینه را
منت خشک و جبین تلخ آب زندگی
بر سکندر آب حیوان می کند آیینه را
می زنم صائب من از شوق لبش بر سینه سنگ
لعل میگونش بدخشان می کند آیینه را
***
238
یک نفس گر دور سازی از کنار آیینه را
می کند بی تابی دل سنگسار آیینه را
تا خط سبز تو آمد در کنار آیینه را
می رود آب خضر در جویبار آیینه را
بر شکستی تا ز روی ناز دامان نقاب
آب شد دل از گداز انتظار آیینه را
تا به حسن هرزه گرد او شود جایی دچار
نیست چون آب روان یک جا قرار آیینه را
می کند زنجیر جوهر پاره چون دیوانگان
بس که دارد شوق رویت بی قرار آیینه را
جوی خونی از رگ هر جوهرش وا کرده است
با همه رویین تنی، مژگان یار آیینه را
در تماشاگاه حسن دین و دل پرداز او
آه می خیزد ز دل بی اختیار آیینه را
عشق بی تاب است، ورنه طوطی گستاخ ما
همچو موم سبز دارد در کنار آیینه را
سینه صافان را ز چشم بد حصاری لازم است
چشم زخم روست، پشت زرنگار آیینه را
رفته رفته حسن پرکار ترا تسخیر کرد
ساده لوحی عاقبت آمد به کار آیینه را
دیده ی روشن ضمیران جلوه گاه عبرت است
هیچ نقشی نیست در دل پایدار آیینه را
در تماشای جمال خویش بی تاب است حسن
می گذارد گل ز شبنم در کنار آیینه را
بی تکلف بر سر بالینش آید آفتاب
هر که سازد همچو شبنم بی غبار آیینه را
اهل صورت از نزاکت های معنی غافلند
ره مده در خلوت خود زینهار آیینه را
با دل نازک ملایم ساز خلق خویش را
بیشتر از موم می باشد حصار آیینه را
در نزاکت خانه ی دل ها نفس را پاس دار
تیره می سازد دم سردی هزار آیینه را
چشم حیران مرا مژگان نمی پوشد به هم
بخیه ی جوهر نمی آید به کار آیینه را
خاطر روشندلان بسیار صائب نازک است
می توان کردن به آهی زنگبار آیینه را
***
239
شوق دیدار تو می بخشد نظر آیینه را
می دهد در بیضه ی فولاد پر آیینه را
جوهر آسوده را شوق تماشای رخت
خارخار عشق سازد در جگر آیینه را
پرتو خورشید را تسخیر کردن مشکل است
شوخی حسن تو دارد دربدر آیینه را
کی به فکر دیده ی حیران من خواهد فتاد؟
حسن محجوبی که افکند از نظر آیینه را
کشور حسن ترا در یک نفس تسخیر کرد
هست اقبال سکندر در نظر آیینه را
چرب نرمی را اگر طوطی شعار خود کند
همچو موم سبز می گیرد به بر آیینه را
یک نظر رخسار او را دید و مدتها گذشت
آب می گردد همان در چشم تر آیینه را
از قبول نقش خواهد ساده شد لوح دلش
گر چنین سازد جمالت بی خبر آیینه را
جلوه گاه دوست را دارند اهل دل عزیز
عاشق از رخسار می گیرد به زر آیینه را
زود می گردد مکدر خاطر روشندلان
بیم زنگارست از آب گهر آیینه را
کم نشد از گریه اندوهی که در دل داشتم
پاک نتوان کرد با دامان تر آیینه را
علم رسمی می گزد روشندلان را همچو مار
می خلد در دل ز جوهر نیشتر آیینه را
هیچ نعمت با دل روشن نمی گردد طرف
می دهد ترجیح، طوطی بر شکر آیینه را
کوته اندیشند صائب مردم خودبین دهر
ورنه صد تیغ است در زیر سپر آیینه را
***
240
گر زند آتش به جان رویش چنین آیینه را
زود خواهد کرد خاکسترنشین آیینه را
عکس خط و خال عنبربار آن مشکین غزال
می کند پرنافه چون صحرای چین آیینه را
تا چه خواهد کرد یارب با دل مومین من
ساخت مجمر آن عذار آتشین آیینه را
بر سر زانو به چندین عزتش جا می دهند
تازه رخساران ز چشم پاک بین آیینه را
جبهه ی او را گشایش هاست از چین غضب
موج صیقل می کند روشن جبین آیینه را
تا شد از خاکستر خط صیقلی رخسار او
روی می مالد خجالت بر زمین آیینه را
دیدن روی عرقناک تو در بزم شراب
چون صدف سازد پر از در ثمین آیینه را
تا برآمد خط سبز از لعل شکربار او
عکس طوطی زهر شد زیر نگین آیینه را
از قبول نقش، دل را پاک سازد تیرگی
به بود زنگ از حصار آهنین آیینه را
در نظرها می کند شیرین تر از تنگ شکر
کلک صائب از حدیث شکرین آیینه را
***
241
از سرشک تلخ خود باشد شراب ناب ما
چون زمین شور از خود می تراود آب ما
آبروی گوهر از گرد یتیمی می شویم
بحر را سازد غبارآلود اگر سیلاب ما
با کمال بی قراری دلنشین افتاده ایم
در کف آیینه لنگر می کند سیماب ما
آه سرد ما جهانی را به شور آورده است
می کند کار نمک در دیده ها مهتاب ما
از دل چاکیم در دیر و حرم با آبروی
کافر و مؤمن نمی پیچد سر از محراب ما
بحر را وجد و سماع ما به شور آورده است
آه از آن ساعت که از گردش فتد گرداب ما
بحر را سرپنجه ی مرجان نیندازد ز جوش
دست کوته دار زنهار از دل بی تاب ما
استخوان در پیکر ما توتیا خواهد شدن
گر چنین گردد گران صائب ز غفلت خواب ما
***
242
چون ندارد حرف ره در خلوت محجوب ما
پیچ و تاب بی قراری ها بود مکتوب ما
پیش ما وصل لباسی پرده ی بیگانگی است
چشم می پوشد ز بوی پیرهن یعقوب ما
غیر تسلیم و رضا در وحشت آباد جهان
کیست دیگر تا کند مکروه را مرغوب ما؟
تیغ را گردد زبان کند از سپر انداختن
خصم غالب می شود ز افتادگی مغلوب ما
از تلاش وصل بر ما زندگانی تلخ بود
شد ز حسن عاقبت درد طلب مطلوب ما
جذبه ی دریا دلیل سیل پا در گل بس است
رهنما را می شمارد سنگ ره مجذوب ما
هست در هر نقطه ای پوشیده صد طومار حرف
سرسری چون خامه صائب مگذر از مکتوب ما
***
243
داغ برگ عیش گردد در دل ناشاد ما
جغد می گردد همایون در خراب آباد ما
جنبش گهواره خواب طفل را سازد گران
از تزلزل بیش محکم می شود بنیاد ما
چشم گیرا می کند نخجیر را بی دست و پا
از کمند و دام مستغنی بود صیاد ما
نیست چون مجمر دل گرمی بساط خاک را
گرم دارد چون سپند این بزم را فریاد ما
نقش شیرین را به خون دل مصور ساختیم
بیستون کان بدخشان گشت از فرهاد ما
از نسیم نوبهاران غنچه ی پیکان شکفت
هیچ کس را نیست پروای دل ناشاد ما
نیست جرم دوستان گر یاد ما کمتر کنند
وحشت از ما دور گردان بیش دارد یاد ما
تیر کج هرگز نگردد راست از زور کمان
بگذر ای پیر مغان از وادی ارشاد ما
آه آتشبار را در سینه می سوزد نفس
تا شود نرم این دل چون بیضه فولاد ما
سبزه ی بیگانه ی بستانسرای عالمیم
جز پشیمانی ندارد حاصلی ایجاد ما
صبح خیزان جهان را خواب غفلت برده است
می کند گاهی به آهی صبحدم امداد ما
تا به روی سخت ما صائب سر و کارش فتاد
توبه کرد از سخت رویی سیلی استاد ما
***
244
از کمر بیرون نیامد تیشه ی فرهاد ما
کوه را برداشت از جا ناله و فریاد ما
ما چو مجنون چشم آهو را سخنگو کرده ایم
گنگ ماند هر که گردن پیچد از ارشاد ما
گر چه گوش باغبان را پرده ی انصاف نیست
داغ ها دارد چو برگ لاله از فریاد ما
لوح امکان تنگ میدان است، ورنه می نمود
جوهر خود را زبان خامه ی فولاد ما
گر چه ویرانیم، اما دلنشین افتاده ایم
سیل نتواند گذشتن از خراب آباد ما
پشت ما باشد ز سنگ کودکان بر کوه قاف
نیست صحرایی چو مجنون عشق خوش بنیاد ما
از دل ما برنمی آید نفس بی یاد تو
گر ترا هرگز به گرد دل نگردد یاد ما
دست و پای صید می پیچد به هم از دیدنش
از کمند و دام مستغنی بود صیاد ما
یوسفستانی است از زنجیریان هر حلقه اش
زلف او را کی بود پروای شب خوش باد ما؟
هر رگ سنگی شود انگشت زنهار دگر
سنگ را صائب فشارد دل اگر فریاد ما
***
245
صبح بر خورشید می لرزد ز آه سرد ما
کوه می دزدد کمر در زیر بار درد ما
از رگ خامی نباشد میوه ی ما ریشه دار
پختگی پیداست چون آتش ز رنگ زرد ما
فتح ما آزاد مردان در شکست خود بود
گو دل از ما جمع دارد دشمن نامرد ما
می شود مژگان آتشبار، هر خاری که هست
بر گلستان بگذرد گر آه غم پرورد ما
بازی ما گر چه اول خام می آید به چشم
در عقب دارد تماشاهای رنگین، نرد ما
دامن صحرا ز اشک آهوان شد لاله زار
روی در حی کرد تا مجنون صحراگرد ما
ناز پرورد خرام قامت رعنای اوست
برنمی خیزد به تعظیم قیامت، گرد ما
این جواب آن غزل صائب که طالب گفته است
بعد ازین از خاک، معشوقانه خیزد گرد ما
***
246
در گذر ای آسمان از وادی آزار ما
شیشه ی خود را مزن بر سنگ استغفار ما
ناتوانانیم، اما کار چون بر سر فتد
دود برمی آورد از مغز آتش خار ما
لشکر خواب گران را قطره ی آبی بس است
برحذر باش از شبیخون دل بیدار ما
نیست از مردی، رساندن خانه ی ما را به آب
عالمی آسوده اند از سایه ی دیوار ما
صائب از بالین ما دشمن چسان خوشدل رود؟
سنگ را در گریه آرد ناله ی بیمار ما
***
247
از ته دل نیست در میخانه استغفار ما
خوابها در پرده دارد دیده ی بیدار ما
در حوادث طاقت ما را شکیب دیگرست
می کند پهلو تهی سیلاب از دیوار ما
گریه ی مستانه زنگ کلفت از دل می برد
آب گوهر می نشاند گرد در بازار ما
ای سلیمان اینقدر استادگی در کار نیست
می گشاید ناخن موری گره از کار ما
خون ما را پیری از گردون سنگین دل خرید
قامت خم گشته شد انگشتر زنهار ما
از قماش دل چه می پرسی، نظر بگشا ببین
ماه کنعان یک خریدار است در بازار ما
برنتابد منت تعمیر، دیوار خراب
خضر وقتی کو که بی منت شود معمار ما
آفتاب رحمت حق بر دل ما تافته است
اشک شادی چشمه ی تلخی است در کهسار ما
غنچه ی تصویر وا شد، عقده ی دل وا نشد
در چه ساعت کرد پیوند این گره در تار ما؟
این جواب آن غزل صائب که ملا گفته است
پرده ی دیگر مزن جز پرده ی دلدار ما
***
248
از ملامتگر نیندیشد دل افگار ما
شور محشر خنده ی کبکی است در کهسار ما
از نسیم نوبهاران مغزها آشفته شد
گل نکرد آشفتگی از گوشه ی دستار ما
شیوه ی ما سخت جانان نیست اظهار ملال
لاله ها بی داغ می رویند از کهسار ما
ما به خون خود دهان تیشه شیرین می کنیم
تلخ ننشیند عبث معشوق شیرین کار ما
غنچه های سر به مهر گلستان راز را
نامه ی واکرده داند دیده ی بیدار ما
جبهه می خارد به ناخن شیر خواب آلود را
آن که کاوش می کند با سینه ی افگار ما
مغز دینداری است آن کفری که ما خوش کرده ایم
سبحه را در دل سراسر می رود زنار ما
گر چه از خاکیم، در جنبش گرانجان نیستیم
برگ کاهی می شود بال و پر دیوار ما
در شکست ناخن خود دست بر می آورد
آن که می خواهد که بگشاید گره از کار ما
کو می تلخی که تا بویش نهد پا در رکاب
چون کف دریا پریشان رو شود دستار ما
هیچ ره صائب به حق نزدیک تر از درد نیست
از طبیبان می کند پرهیز ازان بیمار ما
***
249
می نماید پایکوبان دار را منصور ما
تاک را آتش عنان سازد می پر زور را
هر سبکدستی نیارد نغمه از ما واکشید
ناخن شیرست مضراب رگ طنبور ما
کی حصاری می تواند ساخت طوفان را تنور؟
نیست ممکن خم برآید با می پر زور ما
زخم ما را هر شکرخندی نمی آرد به شور
بر نمکدان قیامت می زند ناسور ما
گردن بیهوده ای از دور مینا می کشد
گوش ماهی می شمارد بحر را مخمور ما!
گر چه پیریم، از جوانان جهان خوشدلتریم
خنده ها بر صبح دارد موی چون کافور ما
عقل ناقص پرده ساز و نغمه ی ما پرده سوز
دست کوته دار ای ماه از شب دیجور ما
کوه را از کبک می سازد سبکرفتارتر
چون به صحرا رو نهد دیوانه ی پر شور ما
دل چو روشن شد، چراغ عاریت در کار نیست
صافی شهدست شمع خانه ی زنبور ما
خاکساری پیش ما از ملک چین بالاترست
آب از ظرف سفالین می خورد فغفور ما
سخت جانی هاست دامنگیر، ورنه هر شرار
جلوه ی برق تجلی می کند در طور ما
رتبه ی افکار ما صائب بلند افتاده است
کی رسد هر کوته اندیشی به فکر دور ما؟
***
250
حاجت دام و کمندی نیست در تسخیر ما
گردش چشمی بود بس حلقه ی زنجیر ما
ما خراب از آب شمشیر تغافل گشته ایم
می توان کردن به گرد دامنی تعمیر ما
از عیار نامه ی ما دردمندان آگهند
می شود در زخم ظاهر جوهر شمشیر ما
چون کمان هر چند مشت استخوانی گشته ایم
می شود از جوشن گردون ترازو تیر ما
دل ز بیم غمزه از زلفش نمی آید برون
بیشتر در پرده ی شب می چرد نخجیر ما
در فضای خاطر ما تیر پیکان می شود
آه می گردد گره در سینه ی دلگیر ما
منزل نقل مکان ماست اوج لامکان
وادی امکان ندارد عرصه ی شبگیر ما
از خجالت چون نگردد تیشه ی فرهاد آب؟
کوه را برداشت از جا ناله ی زنجیر ما
خواب ما با خواب چشم یار از یک پرده است
هیچ کس بیرون نمی آرد سر از تعبیر ما
گنجها در گوشه ی ویران ما در خاک هست
آبروی سعی را گوهر کند تعمیر ما
دیدن ما تلخکامان تلخ سازد کام را
دایه گویا داد از پستان حنظل شیر ما
مادر از فرزند ناهموار خجلت می کشد
خاک سر بالا نیارد کرد از تقصیر ما
خود هم از زلف دراز خویش دربند بلاست
یک سرش بر گردن یوسف بود زنجیر ما
این که صائب دست ما از دامن او کوته است
نارسایی های اقبال است دامنگیر ما
***
251
تن به بیماری دهد چشمش پی تسخیر ما
لنگ سازد خویش را آهوی آهوگیر ما
خانه ی ما در ره سیلاب اشک افتاده است
حیف از اوقاتی که گردد صرف در تعمیر ما
راه زلف او به طی کردن نمی آید به سر
ورنه کوتاهی ندارد طره ی شبگیر ما
آب می گردیم اگر بر روی ما آری گناه
بگذر ای پیر مغان دانسته از تقصیر ما
خاک راه انگار و درد جرعه ای بر ما بریز
گرد خجلت را بشو از چهره ی تقصیر ما
همچو زخم تازه خون گردد روان از جوی شیر
بیستون را بر کمر آید اگر شمشیر ما
بس که صائب شد خطا از صید و بر خارا نشست
خنده ی دندان نما زد اره بر شمشیر ما
***
252
در نظر واکردنی گردید طی پرواز ما
چون شرر در نقطه ی انجام بود آغاز ما
آنچنان کز برگ گردد نکهت گل بیشتر
می شود بی پرده تر از پرده پوشی راز ما
از نظر بستن ز دنیا شد دل ما کامیاب
صید خود را بازیافت در پوشیده چشمی باز ما
گر چه شد دست فلک از گوشمال ما کبود
می تراود نغمه ی خارج همان از ساز ما
گر چه ما را هست در ظاهر پر و بالی چو تیر
هست در دست کمان سر رشته ی پرواز ما
ما میان معنی نازک به دست آورده ایم
بهله در دل داغ ها دارد ز دست انداز ما
تیغ کوه قاف پیش ما سپر انداخته است
کیست عنقا تا تواند گشت هم پرواز ما؟
گوش تا گوش زمین ز آوازه ی ما پر شده است
گر چه از آهستگی نشنیده کس آواز ما
گوش خلق افتاده سنگین، ورنه گلها می کنند
خرده ی خود را سپند شعله ی آواز ما
می گدازد پرتو خورشید تابان، دیده را
دست کوته دار ای روشنگر از پرداز ما
هر دلی کز بیضه ی فولاد سنگین تر بود
سینه ی کبک است پیش چنگل شهباز ما
دیگران از باده ی انگور اگر سرخوش شوند
هست صائب معنی رنگین، می شیراز ما
***
253
پنبه دامن میکشد از داغ مرهم سوز ما
سینه می دزدد نسیم از باغ شبنم سوز ما
در بیابانیم و از شوق طواف کعبه سوخت
بال مرغان حرم را آه زمزم سوز ما
یک جهان بیدرد را در حلقه ی ماتم کشد
چون کند گیسو پریشان آه ماتم سوز ما
سوده ی الماس با آن جوهر ذاتی که هست
تیغ نتواند شدن با زخم مرهم سوز ما
با چراغ طور سر از یک گریبان بر زده است
لاله ی شبنم گدازه آه عالم سوز ما
داغ ما صائب زشمع طور روشن گشته است
کی به یک طوفان و صد طوفان شود کم سوز ما؟
***
254
گر نظربازی به بال خود کند طاوس ما
جوید از بهر رهایی روزنی محبوس ما
غربت ما دردمندان، پله ی آزادگی است
نیست جز دام و قفس جای دگر مأنوس ما
پنجه با زور جنون کردن نه کار هر کس است
سنگ می لرزد به خود از شیشه ی ناموس ما
دست خود را چون صدف بر روی هم نگذاشتیم
تا نشد گنجینه ی گوهر کف افسوس ما
گر چه یار از حال ما هرگز نمی گیرد خبر
خلوت آیینه خالی نیست از جاسوس ما
تازه گردد در دل پرشور ما داغ کهن
می شود روشن چراغ کشته در فانوس ما
***
255
تا خرام قامت او برد از سر هوش ما
پشت بر دیوار چون محراب ماند آغوش ما
آمدی ای عشق و آتش در صلاح ما زدی
خوب کردی، پینه ای بود این ردا بر دوش ما
جوهر ما را می لعلی نمایان می کند
می شود از باده افزون آب و رنگ هوش ما
جام ما در پرده دارد نغمه های جانگداز
دست خود کوتاه دارید از لب خاموش ما
نعره ی ما می کند مهر خموشی را سپند
خشت خم را در فلاخن می گذارد جوش ما
پشتبانی چون سبو داریم در دیر مغان
گو مزن دست نوازش آسمان بر دوش ما
نیستی صائب حریف داغ های سینه سوز
دست خود کوتاه دار از سینه ی پرجوش ما
***
256
شد چو گل از روی خندان، خرده ی زر رزق ما
چون صدف گشت از دهان پاک، گوهر رزق ما
باز کن چون پوست از سر خشک مغزی را که شد
از زبان چرب، چون بادام، شکر رزق ما
خانه ی دربسته سنگ راه روزی خواره نیست
می رسد چون لعل از خورشید انور رزق ما
بر چمن پیرا ز آزادی نمی گردیم بار
از دل صد پاره باشد چون صنوبر رزق ما
بی کشش گر طفل از پستان تواند شیر خورد
می شود بی جهد و کوشش هم میسر رزق ما
طرفی از دریا نبست از پوچ گویی ها حباب
از خموشی چون صدف شد آب گوهر رزق ما
سبزه ی ما همچو جوهر موی آتش دیده است
قطره ی آبی است چون شمشیر و خنجر رزق ما
بوسه ای از لعل سیرابش نصیب ما نشد
سینه ی چون دوزخ است از آب کوثر رزق ما
با خط شبرنگ ازان لب های میگون ساختیم
شد سیاهی ز آب حیوان چون سکندر رزق ما
چشم بینا نیست، ورنه همچو گندم کرده است
باز از هر دانه ای، آغوش دیگر رزق ما
نیست کم از تنگ شکر، چشم تنگ ما چو مور
تا ز صحرای قناعت شد مقرر رزق ما
آتش حرص از زبان بازی پریشان می کند
گر شود مشت سپندی همچو مجمر رزق ما
حاصل ما صائب از گفتار، پیچ و تاب بود
از زبان پاک شد چون تیغ، جوهر رزق ما
***
257
آهوان را در کمند آورد چشم پاک ما
شد چو مجنون دیده ی ما حلقه ی فتراک ما
همت آه رسای ما بلند افتاده است
از زبردستی به ساق عرش پیچد تاک ما
چون صدف از سینه صافی قطره را گوهر کنیم
وقت تخمی خوش که افتد در زمین پاک ما
بر زمین هر چند نقش از خاکساری بسته ایم
باکمال سرکشی گردون بود در خاک ما
ناتوانان را زبان شکوه می باشد خموش
برنمی خیزد به آتش دود از خاشاک ما
چشم بی یوسف گشودن، از نظربازان خطاست
ورنه بوی پیرهن باشد گریبان چاک ما
در ضمیر نقطه ی ما صد سواد اعظم است
چشم کوته بین مردم چون کند ادراک ما؟
شمع می لرزد چو برگ بید با آن سرکشی
چون به محفل رو نهد پروانه ی بی باک ما
خاک دامنگیر، بند دست و پای رهروست
نیست ممکن غم برآید از دل غمناک ما
شبنم ما گر چه صائب در نمی آید به چشم
تازه دارد گلستان را دیده ی نمناک ما
***
258
قرعه و تسبیح را محرم نداند حال ما
هست بر سی پاره ی دل ها مدار فال ما
پشت ما بر خاکساری، روی ما در بی کسی
وای بر آن کس که افتاده است در دنبال ما
گردبادی را که می بینی درین دامان دشت
روح مجنون است می آید به استقبال ما
ما ز خاطر آرزوی آب حیوان شسته ایم
زنگ ظلمت نیست بر آیینه ی اقبال ما
هرگز از صید مگس هم دام خود رنگین ندید
کم ز تار عنکبوتان رشته ی آمال ما
ساده لوحانی که در معموره می جویند گنج
غافلند از سایه ی جغد همایون فال ما
جبهه ای داریم از آیینه ی دل صاف تر
می توان از یک نظر دریافتن احوال ما
ما گشاد کار خود در ساده لوحی دیده ایم
نقش کار چنگل شاهین کند با بال ما
هر لباسی را که چشمی نیست در پی، خوشترست
تلخ دارد خواب مخمل را قبای شال ما
گوش این سنگین دلان را پرده ی انصاف نیست
ورنه کم از حال مردم نیست قیل و قال ما
هر حبابی در لباس کعبه گردد جلوه گر
بحر رحمت گر بشوید نامه ی اعمال ما
ما که از آه ندامت خرمن خود سوختیم
نیست صائب هیچ غم گر بشکند غربال ما
***
259
از نصیحت خامتر گردد دل خودکام ما
از نمک سنگین شود خواب کباب خام ما
هر که دولت یافت، شست از لوح خاطر نام ما
اوج دولت طاق نسیان است در ایام ما
قسمت ما زین شکارستان به جز افسوس نیست
دانه ی اشک تلخ می گردد به چشم دام ما
مردمی گردیده است از چشم خوبان گوشه گیر
چین ابرو مد انعام است در ایام ما
می خورد چون خون دل هر کس به قدر دستگاه
باش کوچکتر ز جام دیگران گو جام ما
بوسه ی ما را کجا خواهد به آن لب راه داد؟
آن که ره ندهد به گوش از سرکشی پیغام ما
از دعای خیر، ما شکر به کارش می کنیم
هر که می سازد دهانی تلخ از دشنام ما
در نظر واکردنی طی شد بساط زندگی
چون شرر در نقطه ی آغاز بود انجام ما
بر دل آزاده ی ما باغ امکان تنگ بود
چشم تنگ قمریان چون سرو داد اندام ما
حسن ماند از خیره چشمی های ما زیر نقاب
شد در امیدواری بسته از ابرام ما
در بلا انداخت جمعیت دل آزاده را
فلس ما چون ماهیان گردید آخر دام ما
طفل بازیگوش آرام از معلم می برد
تلخ دارد زندگی بر ما دل خودکام ما
نیست صائب جام عیش ما چو گل پا در رکاب
تا فلک گردان بود، در دور باشد جام ما
***
260
مهر خاموشی که گیرد از دهان زخم ما؟
غیر پیکانش که می داند زبان زخم ما؟
دست و تیغی کو، که تا دامان دریای عدم
نگسلد چون موج از هم کاروان زخم ما
ای که از لعل لبت شور قیامت گرده ای است
رحمتی کن بر لب عاجز بیان زخم ما
خون به صد رنگینی اظهار شکایت می کند
نیست در ظاهر زبان گر در دهان زخم ما
از دل مجروح ما خون گرد کلفت می برد
تیغ سیراب است آب گلستان زخم ما
گرد الماس و نمک، پر در پر هم بافته است
راه مرهم نیست در دارالامان زخم ما
جوهر شمشیر را چون موی آتش دیده کرد
الحذر از شکوه ی آتش زبان زخم ما
می کند هر قطره خون، طوفان دیگر زیر پوست
اختر ثابت ندارد آسمان زخم ما
هر غباری کز نمکدان تو می گیرد هوا
هم ز گرد راه می پرسد نشان زخم ما
بر دهان صبح، اختر بخیه نتوانست زد
چون برآید بخیه از حفظ دهان زخم ما؟
خودنمایی شیوه ی ما نیست چون نادیدگان
هیچ کس صائب نمی داند نشان زخم ما
***
261
چون حباب از یکدلان باده ی نابیم ما
از هواداران پا بر جای این آبیم ما
بر دلی ننشیند از گفتار ما هرگز غبار
ماهیان بی زبان عالم آبیم ما
می شود روشن ز خاموشی چراغ عاشقان
در هلاک خویش چون پروانه بی تابیم ما
راحت دنیا حجاب دیده ی بیدار نیست
بر بساط گل چو شبنم غنچه می خوابیم ما
نارسایی های طالع مانع است از اتحاد
ور نه با موی میان یار همتابیم ما
فقر را از دیده ی بد پرده داری می کنیم
گر به ظاهر در لباس صوف و سنجابیم ما
کاروان ما سبکباران نمی داند مقام
صفحه ی خاک است چون آیینه، سیمابیم ما
نیست ممکن افتد از پرگار، سیر و دور ما
در محیط آفرینش همچو گردابیم ما
غافلیم از ترکتاز چرخ صائب از غرور
پیش پای سیل بی زنهار در خوابیم ما
***
262
با طلب مطلوب را همخانه می یابیم ما
نور شمع از جبهه ی پروانه می یابیم ما
در غریبی، آشنا از آشنا هرگز نیافت
لذتی کز معنی بیگانه می یابیم ما
می توان از نقطه ای دریافت صد طومار حرف
تار و پود دام را از دانه می یابیم ما
موشکافان را نمی گردد صف مژگان حجاب
پیچ و تاب زلف را از شانه می یابیم ما
مرغ زیرک درنمی یابد ز دام زیر خاک
این خطر کز سبحه ی صد دانه می یابیم ما
از بلند و پست عالم آنچه می آید به چشم
چون صف مژگان به یک دندانه می یابیم ما
از گشاد سینه می بخشد خبر روی گشاد
وسعت میخانه از پیمانه می یابیم ما
چشم حق بین را نگردد کثرت از وحدت حجاب
نه صدف را گوهر یکدانه می یابیم ما
دام در صید دل ما بی گناه افتاده است
این گره در کار خود از دانه می یابیم ما
روی گردآلود خاک از سیلی طوفان نیافت
این صفا کز گریه ی مستانه می یابیم ما
صائب از ما کنج عزلت را به زر نتوان خرید
عشرت روی زمین در خانه می یابیم ما
سالکان صائب نمی یابند از پیران خویش
آنچه از بازیچه ی طفلانه می یابیم ما
***
263
راز دل ها را ز لوح سینه می یابیم ما
آب و رنگ گوهر از گنجینه می یابیم ما
عینک بینایی ما دوربین افتاده است
فیض شنبه از شب آدینه می یابیم ما
آنچه از پیر طریقت کشف نتواند شدن
در خرابات از می دیرینه می یابیم ما
شب به چشم ما نسازد روز روشن را سیاه
فیض صبح از سینه ی بی کینه می یابیم ما
نیست بر دست سبوی باده چشم ما چو جام
نشأه ی صهبا ز جوش سینه می یابیم ما
قسمت شاهان نمی گردد ز الوان نعم
آنچه از نان جو و کشکینه می یابیم ما
درنیابند از سمور و قاقم و سنجاب، خلق
گرمیی کز خرقه ی پشمینه می یابیم ما
می زداید زنگ از دل جلوه گاه یار هم
لذت دیدار از آیینه می یابیم ما
هرچه هر کس را بود در دل نهان، چون آینه
صائب از فیض صفای سینه می یابیم ما
***
264
نه ز خامی نقش ها را خام می بندیم ما
پرده بر چشم بد ایام می بندیم ما
دیده ی خونخوار ما را نیست سیری از شکار
خاکساری را به خود چون دام می بندیم ما
فیض بالادست مینا را طلب در کار نیست
چون لب ساغر، لب از ابرام می بندیم ما
می شود همچون فلاخن شهپر پرواز ما
سنگ اگر بر جان بی آرام می بندیم ما
مطلب ما بی دلان از چشم بستن خواب نیست
در به روی آرزوی خام می بندیم ما
گر چه زخم صبح از خورشید می گردد زیاد
رخنه ی خمیازه را از جام می بندیم ما
در به روی گفتگو، هر چند باشد دلپذیر
با زبان چرب چون بادام می بندیم ما
در ره افتادگی از ما کسی در پیش نیست
نقش بر روی زمین هر گام می بندیم ما
تیغ را دندانه می سازد سپر انداختن
از دعا دایم راه دشنام می بندیم ما
بستگی کفرست در آیین ما آزادگان
می شود زنار اگر احرام می بندیم ما
نیست صائب چون شرر ما را به جان دلبستگی
چشم در آغاز از انجام می بندیم ما
***
265
یاد ایامی که با هم آشنا بودیم ما
هم خیال و هم صفیر و هم نوا بودیم ما
معنی یک بیت بودیم از طریق اتحاد
چون دو مصرع گر چه در ظاهر جدا بودیم ما
بود دایم چون زبان خامه حرف ما یکی
گر چه پیش چشم صورت بین دو تا بودیم ما
چون دو برگ سبز کز یک دانه سر بیرون کند
یکدل و یکروی در نشو و نما بودیم ما
می چرانیدیم چون شبنم ز یک گلزار چشم
از نوا سنجان یک بستانسرا بودیم ما
بود راه فکر ما در عالم معنی یکی
چون دو دست از آشنایی یکصدا بودیم ما
دوری منزل حجاب اتحاد ما نبود
داشتیم از هم خبر در هر کجا بودیم ما
اختر ما سعد بود و روزگار ما سعید
از سعادت زیر بال یک هما بودیم ما
چاره جویان را نمی دادیم صائب درد سر
دردهای کهنه ی هم را دوا بودیم ما
***
266
ناامیدی بردهد اشکی که می باریم ما
رزق قانون می شود تخمی که می کاریم ما
هر که پا کج می گذارد ما دل خود می خوریم
شیشه ی ناموس عالم در بغل داریم ما
در شکار شوخ چشمان دست و پا گم می کنیم
ورنه آهو را به دام خویش می آریم ما
در کف عشقیم عاجز، ورنه در میدان رزم
شیر مردان را به مژگان جبهه می خاریم ما
نیست صائب قسمت کوتاه بینان هوس
آنچه از چشم سیاهش در نظر داریم ما
***
267
با زمین گیری سپهر گرم رفتاریم ما
همچو مرکز پای بر جاییم و سیاریم ما
سنگ راه هیچ کس از خاکساری نیستیم
زیر پای رهنوردان راه همواریم ما
با هزاران چشم می جوییم عیب خویش را
چون رسد نوبت به عیب خلق، ستاریم ما
خودفروشی پیشه ی ما نیست چون بی مایگان
بی نیاز از ناز بی جای خریداریم ما
زیب مردان از خودآرایی نظر پوشیدن است
گه به بند جامه، گه در قید دستاریم ما
گر به پا، درد سر آن آستان کم می دهیم
از ره اخلاص دستی در دعا داریم ما
حرف بی جا از لب ما کم تراوش می کند
بی سؤال از گفتگو خامش چو کهساریم ما
نیست چون طاوس چشم ما به بال و پر ز پا
عیب خود را در نظر بیش از هنر داریم ما
کارفرمایی چو شیرین در جهان تلخ نیست
ورنه چون فرهاد دستی در هنر داریم ما
آنچه ما از دل سیاهی با جوانی کرده ایم
هر چه با ما می کند پیری سزاواریم ما
از صفای سینه ی ما گر چه داغ است آفتاب
در میان زنگیان آیینه ی تاریم ما
تلخکامان را به شیرینی دهن خوش می کنیم
در زمین شور بیش از پاک می باریم ما
تا رسیدن باده را با خم مدارا لازم است
ورنه از زندان جسم تیره بیزاریم ما
روی ما را سرخ خواهد کرد صائب روز حشر
آل تمغایی که از آل عبا داریم ما
***
268
در نظرها گر چه بیکاریم در کاریم ما
همچو مرکز پای برجاییم و سیاریم ما
آب و گل کی می شود صاحب بصیرت را حجاب؟
همچو چشم دام، زیر خاک بیداریم ما
طوطی از گفتار در زنگ قساوت غوطه زد
از سیه کاری همان سرگرم گفتاریم ما
کام تلخی را ثمر هرگز ز ما شیرین نشد
بر زمین چون سرو از بی حاصلی باریم ما
حفظ صورت عاقبت بین را دعای جوشن است
در میان زنگیان، آیینه ی تاریم ما
گر چه ما را نیست وزنی در نظرها چون حباب
قدر ما این بس که دریا را هواداریم ما
سبزه ی خوابیده، زیر سنگ قامت راست کرد
از گرانجانی همان در زیر دیواریم ما
سینه اش را از خدنگ آه، جوشن کرده ایم
هر چه با ما می کند، گردون سزاواریم ما
کوه غم بر خاطر آزاده ی ما بار نیست
خنده رو چون کبک در دامان کهساریم ما
هیچ کس را دل نمی سوزد به درد ما، مگر
در سواد آفرینش چشم بیماریم ما؟
خود درآزاریم و از ما دیگران هم در عذاب
در حریم میکشان صائب چو هشیاریم ما
***
269
دیده ی سیر و دل بی مدعا داریم ما
آنچه می باید درین مهمانسرا داریم ما
آبروی بی نیازی چشمه ی حیوان ماست
کی چو اسکندر غم آب بقا داریم ما؟
گر به درد و داغ روزافزون خود قانع شویم
برگ عیش آماده تا روز جزا داریم ما
جنگ دارد دولت دنیا و امنیت به هم
جا به زیر تیغ از بال هما داریم ما
خصم اگر بر دست و تیغ خویش دارد اعتماد
اعتماد تیغ بر دست دعا داریم ما
شکوه از غربت درین گلزار، کافر نعمتی است
آشنایی چون نسیم آشنا داریم ما
می کند دست دعا بی برگی ما را علاج
دست پیش مردم عالم چرا داریم ما؟
چون الف هر چند ما را از دو عالم هیچ نیست
ز استقامت سقف گردون را به پا داریم ما
خم نگردد بی ثمر شاخی و از بی حاصلی
خجلت بسیار ازین قد دو تا داریم ما
می برد خاکستر ما را به سیر لامکان
آتشی کز شوق او در زیر پا داریم ما
استقامت در مزاج سرو این گلزار نیست
از گل رعنای او چشم وفا داریم ما
از تن آسانی زمین گیر فراغت نیستیم
بال پروازی ز نقش بوریا داریم ما
رحم کن ای آفتاب عشق بر ما ناقصان
کز رگ خامی به دوزخ راهها داریم ما
زان خزان خوشتر بود ما را که ایام بهار
خار در پیراهن از نشو و نما داریم ما
[پاکبازی دست بر نام و نشان افشاندن است
منت روی زمین از نقش پا داریم ما]
[نان ما را شرم در دریای خون انداخته است
گنج ها نقصان ز شرم نارسا داریم ما]
[گر بود انصاف، از اعمال ناشایست ما[ست]
شکوه ای کز ساده لوحی از قضا داریم ما]
معنی بیگانه صائب سد راه ما شده است
ورنه در هر گوشه چندین آشنا داریم ما
***
270
از غبار کاروان چون چشم برداریم ما؟
چون مه کنعان عزیزی در سفر داریم ما
تا غبار خط او را در نظر داریم ما
منت روی زمین بر چشم تر داریم ما
فکر ما هر روز گردد یک سر و گردن بلند
تا نهال قد او را در نظر داریم ما
خار دامن می شود رنگ سبک پرواز را
چون ازان مژگان گیرا چشم برداریم ما؟
لاله زاری می شود عالم، اگر بیرون دهیم
داغهایی کز تو پنهان در جگر داریم ما
می کند ما را ز روی تلخ دریا بی نیاز
قطره ی آبی که در دل چون گهر داریم ما
نیست جود ساقی تردست، موقوف سؤال
چون سبو دست طلب در زیر سر داریم ما
همت ما می زند پر در فضای لامکان
بیضه ی افلاک را در زیر پر داریم ما
عالم آسوده را دریای پرشورش کند
از دل بی تاب خود گر دست برداریم ما
بر لب خاموش ما انگشت گستاخی مزن
تیغ ها پوشیده در زیر سپر داریم ما
موج دریا گر چه تردست است در حل حباب
در گشاد عقده ها دست دگر داریم ما
نیست آسان ترک می صائب خمارآلود را
از لب میگون او چون چشم برداریم ما؟
***
271
شیوه های چشم او را در نظر داریم ما
مو به مو زان جنبش مژگان خبر داریم ما
بلبلان در راه ما بیهوده می ریزند خار
دیده ای از دامن گل پاکتر داریم ما
زورق ما گر چه شد یکرنگ دریا چون حباب
همچنان اندیشه از موج خطر داریم ما
از پی روپوش، صندل بر جبین مالیده ایم
ورنه سر را از برای دردسر داریم ما
دیدن پا خوشترست از بال و پر طاوس را
عیب خود را در نظر بیش از هنر داریم ما
دیده ی حیران ما را پرده ی دیگر شود
نسخه از رخسار او چندان که برداریم ما
نیست آسان ترک می صائب خمارآلود را
چون ازان لبهای میگون چشم برداریم ما؟
***
272
از حیات بی وفا یاری طمع داریم ما
در نشیب از سیل خودداری طمع داریم ما
در گلستانی که خاک از باد سبقت می برد
از گل و شبنم وفاداری طمع داریم ما
خویش را دیوار نتواند ز بیهوشی گرفت
در خراباتی که هشیاری طمع داریم ما
رشته ی طول امل را دام مطلب کرده ایم
از ره خوابیده بیداری طمع داریم ما
صیقل از آیینه ی ما شد هلال منخسف
هرزه از روشنگران یاری طمع داریم ما
بر سر هر موی خود صد کوه آهن بسته ایم
با چنین قیدی سبکباری طمع داریم ما
در جهان بی نیازی کارها را مزد نیست
از سفاهت مزد بیکاری طمع داریم ما
نیست در آیینه ی پیشانی روشنگران
آنچه از گردون زنگاری طمع داریم ما
گوهر ما برنمی دارد عمارت همچو گنج
از جهان گل چه معماری طمع داریم ما؟
ساده لوحی بین که از سوهان ناهموار چرخ
صاف ناگردیده، همواری طمع داریم ما
کعبه را از باددستی در فلاخن می نهد
از خم زلفی که دلداری طمع داریم ما
صحبت خاکستر و آیینه را تا دیده ایم
روسفیدی از سیه کاری طمع داریم ما
یوسف ما در لباس گرگ می آید به چشم
صائب از اخوان چرا یاری طمع داریم ما؟
***
273
یاد رخسار ترا در دل نهان داریم ما
در دل دوزخ بهشت جاودان داریم ما
در چنین راهی که مردان توشه از دل کرده اند
ساده لوحی بین که فکر آب و نان داریم ما
منزل ما همرکاب ماست هر جا می رویم
در سفرها طالع ریگ روان داریم ما
همچنان در قطع راه عشق کندی می کنیم
گر چه از سنگ ملامت صد فسان داریم ما
چیست خاک تیره تا باشد تماشاگاه ما؟
سیرها در خویشتن چون آسمان داریم ما
قسمت ماچون کمان از صید خود خمیازه ای است
هر چه داریم از برای دیگران داریم ما
در بهار ما خزان ها چون حنا پوشیده است
گر چه در ظاهر بهار بی خزان داریم ما
همت پیران دلیل ماست هر جا می رویم
قوت پرواز چون تیر از کمان داریم ما
گر چه می دانیم آخر سر به سر افسانه ایم
پنبه ها در گوش از خواب گران داریم ما
نیست جان سخت ما از سختی دوران ملول
زندگانی چون هما از استخوان داریم ما
گر چه غیر از سایه ما را نیست دیگر میوه ای
منت روی زمین بر باغبان داریم ما
گر چه صائب دست ما خالی است از نقد جهان
چون جرس آوازه ای در کاروان داریم ما
***
274
پیش آن آیینه رو راه سخن داریم ما
بخت سبز طوطی شکرشکن داریم ما
چشم ما چون زاهدان بر میوه ی فردوس نیست
دستگیری چشم ازان سیب ذقن داریم ما
نیست از کنج دهان یار قسمت خال را
خلوتی کز یاد او در انجمن داریم ما
وحشت زندان تنگ از مصر غربت می کشیم
جذبه ای چشم از عزیزان وطن داریم ما
گر چه ما با ماه کنعان زیر یک پیراهنیم
جا ز شرم عشق در بیت الحزن داریم ما
نعل ما چون لاله در آتش بود جای دگر
بر جگر داغ غریبی در وطن داریم ما
طاقت ما می کند دندانه تیغ کوه را
در محبت جان سخت کوهکن داریم ما
غیرت ما چشم بر راه نسیم مصر نیست
بوی یوسف را نهان در پیرهن داریم ما
می کند خون در دل آب روان بخش حیات
این عقیقی کز صبوری در دهن داریم ما
خون به اکسیر قناعت مشک خالص می شود
این نصیحت را ز آهوی ختن داریم ما
نیست قابل هر زمینی تخم ما را چون سهیل
چشم رغبت بر جگرگاه یمن داریم ما
نیستیم آسوده زیر خاک از اعمال زشت
خجلت صبح قیامت از کفن داریم ما
از لباس بندگی سخت است بیرون آمدن
نیست از غفلت تعلق گر به تن داریم ما
پیچ و تاب عشق را از چشم شور حاسدان
چون زره پوشیده زیر پیرهن داریم ما
سنگ هیهات است با آیینه گردد سینه صاف
سازگاری چشم ازان پیمان شکن داریم ما
ناله ی شبخیز ما با خواب صائب دشمن است
حق بیداری به مرغان چمن داریم ما
***
275
پیش خرمن دست کی چون خوشه چین داریم ما؟
تنگدستی را نهان در آستین داریم ما
نان جو بر سفره ی ما گر نباشد، گو مباش
نعمتی همچون زبان گندمین داریم ما
چین پیشانی بود شیرازه ی اوراق دل
پاس دل چون غنچه از چین جبین داریم ما
گر چه ما را نیست بر روی زمین ویرانه ای
خانه ها چون گنج در زیر زمین داریم ما
از گریبان گل بی خار اگر سر بر زنیم
خار در چشم از نگاه دوربین داریم ما
نوخطی پیوسته ما را هست در مد نظر
بر جگر دایم خراشی چون نگین داریم ما
نیست غیر از نقش پای دشت پیمایان عشق
آشنارویی که در روی زمین داریم ما
جان نثار طلعت خورشیدرویان می کنیم
تا نفس بر لب چو صبح راستین داریم ما
چون به سیر لامکان از خویشتن راضی شویم؟
همچو همت، توسنی در زیر زین داریم ما
صاحب نامند از ما عالم و ما تیره روز
طالع برگشته ی نقش نگین داریم ما
دورباش نقطه ی وحدت عنان تاب دل است
ورنه چون پرگار پایی آهنین داریم ما
نیست صائب دست بر ما خاکمال چرخ را
تا غبار خاکساری بر جبین داریم ما
***
276
از تحمل خصم را هموار می سازیم ما
خار بی گل را گل بی خار می سازیم ما
نیست چون آیینه در پیشانی ما چین منع
زشت و زیبا را به خود هموار می سازیم ما
از گرانجانان گرانی می برد فریاد ما
کوه را کبک سبکرفتار می سازیم ما
در زمین گیران کند وجد و سماع ما اثر
نقطه را سرگشته چون پرگار می سازیم ما
پیش ما، چون ابر نیسان، هر که لب وا می کند
چون صدف پر گوهر شهوار می سازیم ما
عارفان دشوارها را بر خود آسان می کنند
کارهای سهل را دشوار می سازیم ما
در به روی شوق ما بستن ندارد حاصلی
از توجه رخنه در دیوار می سازیم ما
خواب ناز گل گرانسنگ است، ورنه از فغان
سبزه ی خوابیده را بیدار می سازیم ما
رشته ها همتاب چون شد، زود می گردد یکی
از پریشانی به زلف یار می سازیم ما
دامن ما سبز می سازد به اندک فرصتی
هر قدر آیینه بی زنگار می سازیم ما
گر مسلمانیم در ظاهر، به باطن کافریم
رشته ی تسبیح را زنار می سازیم ما
ما به بوی پیرهن چون ساکن بین الحزن
چشم خود از گریه چون دستار می سازیم ما
زیر تیغ از بس به رغبت جانفشانی می کنیم
خضر را از زندگی بیزار می سازیم ما
می زند همسایه ی معشوق هم ناخن به دل
گر نسازد گل به ما، با خار می سازیم ما
نیست در افسردگان صائب اثر گفتار را
ورنه خون مرده را بیدار می سازیم ما
***
277
اشک پیش مردم فرزانه می ریزیم ما
در زمین شور دایم دانه می ریزیم ما
از کمین گریه ی ما ای فلک غافل مشو
بی خبر چون سیل در ویرانه می ریزیم ما
قطره گوهر می شود چون واصل دریا شود
آبروی خویش در میخانه می ریزیم ما
بر سر آب روان زندگانی چون حباب
ساده لوحی بین که رنگ خانه می ریزیم ما
نیست در طینت جدایی عاشق و معشوق را
شمع از خاکستر پروانه می ریزیم ما
مرد سیلاب گرانسنگ حوادث نیستیم
رخت هستی را برون زین خانه می ریزیم ما
خاطری معمور کردن، از دو عالم خوشترست
گنج را در دامن ویرانه می ریزیم ما
تا مگر مرغ همایونی شکار ما شود
پیش هر مرغی که باشد دانه می ریزیم ما
پیش ازان دم کز نصیحت عیش ما سازند تلخ
زهر خود بر مردم فرزانه می ریزیم ما!
یا در آن زلف پریشان جای خود وا می کنیم
یا به خاک ره ز دست شانه می ریزیم ما
دیگران ز افسانه می ریزند صائب رنگ خواب
سرمه ی بیداری از افسانه می ریزیم ما
***
278
خار در پیراهن فرزانه می ریزیم ما
گل به دامن بر سر دیوانه می ریزیم ما
قطره گوهر می شود در دامن بحر کرم
آبروی خویش در میخانه می ریزیم ما
در خطرگاه جهان فکر اقامت می کنیم
در گذار سیل، رنگ خانه می ریزیم ما
در دل ما شکوه ی خونین نمی گردد گره
هر چه در شیشه است، در پیمانه می ریزیم ما
در بساط ما چو ابر نوبهاران بخل نیست
هر چه می آید به کف، رندانه می ریزیم ما
انتظار قتل نامردی است در آیین عشق
خون خود چون کوهکن مردانه می ریزیم ما
درد خود را می کنیم اظهار پیش عاقلان
در زمین شور دایم دانه می ریزیم ما
هر چه نتوانیم با خود برد ازین عبرت سرا
هست تا فرصت، برون از خانه می ریزیم ما
بس که سختی دیده ایم از زندگانی چون شرار
خرده ی جان را سبکروحانه می ریزیم ما
تلخکام از نخل بارآور گذشتن مشکل است
سنگ چون اطفال بر دیوانه می ریزیم ما
خوشه ی امید ما خواهد به گردون سر کشید
در زمین خاکساری دانه می ریزیم ما
همت ما را نظر بر کاسه ی دریوزه نیست
بحر جای قطره در پیمانه می ریزیم ما
در حریم زلف اگر نگشاید از ما هیچ کار
آبی از مژگان به دست شانه می ریزیم ما
می شود معشوق عاشق چون کند قالب تهی
شمع از خاکستر پروانه می ریزیم ما
ریزش ما را نظر صائب به استحقاق نیست
پیش هر مرغی که باشد دانه می ریزیم ما
***
279
گر به ظاهر چون لب پیمانه خاموشیم ما
از ته دل چون خم سربسته در جوشیم ما
گر در آن محراب ابرو نیست ما را راه حرف
از دعاگویان آن صبح بناگوشیم ما
از نسیمی می شود بنیاد ما زیر و زبر
بحر هستی را حباب خانه بر دوشیم ما
رزق ما از شهد چون زنبور غیر از نیش نیست
ورنه این میخانه را صهبای سرجوشیم ما
از دل روشن رگ خواب جهان در دست ماست
گر به ظاهر همچو چشم یار مدهوشیم ما
نعل وارونی بود خمیازه ی آغوش ما
ورنه همچون موج با دریا هم آغوشیم ما
گر چه فانوس خیالیم این زمان صائب ز فکر
چشم تا بر هم زنی، خواب فراموشیم ما
***
280
چشم مست یار شد مخمور و مدهوشیم ما
باده از جوش نشاط افتاد و در جوشیم ما
ناله ی ما حلقه در گوش اجابت می کشد
کز سحر خیزان آن صبح بنا گوشیم ما
قطره ی اشکیم با آوارگی هم کاروان
در کنار چشم از خاطر فراموشیم ما
فتنه ی صد انجمن، آشوب صد هنگامه ام
گر به ظاهر چون شراب کهنه خاموشیم ما
بی تأمل چون عرق بر روی خوبان می دویم
چون کمند زلف، گستاخ برودوشیم ما
پیکر ما می کند شمشیر را دندانه دار
در لباس از جوهر ذاتی زره پوشیم ما
کار روغن می کند بر آتش ما آب تیغ
خون منصوریم، دایم بر سر جوشیم ما
خرقه ی درویشی ما چون زره زیر قباست
پیش چشم خلق ظاهربین قباپوشیم ما
نامه ی پیچیده را چون آب خواندن حق ماست
کز سخن فهمان آن لبهای خاموشیم ما
از شراب ما رگ خامی است صائب موج زن
گر چه عمری شد درین میخانه در جوشیم ما
***
281
جان به لب داریم و همچون صبح خندانیم ما
دست و تیغ عشق را زخم نمایانیم ما
می توان از شمع ما گل چید در صحرای قدس
زیر گردون چون چراغ زیر دامانیم ما
بر بساط بوریا سیر دو عالم می کنیم
با وجود نی سواری برق جولانیم ما
حاصل ما نیست غیر از خارخار جستجو
گردباد دامن صحرای امکانیم ما
از سیاهی داغ ما هرگز نمی آید برون
در سواد آفرینش آب حیوانیم ما
پشت چون آیینه بر دیوار حیرت داده ایم
واله خار و گل این باغ و بستانیم ما
وحشی دارالامان گوشه ی تنهایی ایم
دشت دشت از سایه ی مردم گریزانیم ما
دولت بیدار، گرد جلوه ی شبرنگ ماست
از صفای سینه صبح پاکدامانیم ما
گر چه در ظاهر لباس ماست از زنگار غم
از طرب چون پسته زیر پوست خندانیم ما
از شبیخون خمار صبحدم آسوده ایم
مستی دنباله دار چشم خوبانیم ما
عالمی بی زخم خار از بوی ما آسوده اند
در سفال عالم خاکی چو ریحانیم ما
خرقه از ما می ستاند نافه ی مشکین نفس
از هواداران آن زلف پریشانیم ما
چشم ما چون زاهدان بر میوه ی فردوس نیست
تشنه بویی ازان سیب زنخدانیم ما
مشرق خورشید و مه را گل به روزن می زنیم
از نظربازان آن چاک گریبانیم ما
گر چه در نظم جهان کاری نمی آید ز ما
از حدیث راست، سرو این خیابانیم ما
زنده از ما می شود نام بزرگان جهان
این ریاض بی بقا را آب حیوانیم ما
هر که با ما می کند نیکی، نمی پاشد ز هم
رشته ی شیرازه ی اوراق احسانیم ما
روزی ما را ز خوان سیر چشمی داده اند
بی نیاز از ناز نعمت های الوانیم ما
صاحب نامند از ما عالم و ما تیره روز
چون نگین در حلقه ی گردون گردانیم ما
حلقه ی چشم غزالان حلقه ی زنجیر ماست
دایم از راه نظر دربند و زندانیم ما
گر چراغ بزم عالم نیست صائب کلک ما
چون ز بخت تیره دایم در شبستانیم ما؟
***
282
بی کسی را کعبه ی مقصود می دانیم ما
خضر را شمشیر زهرآلود می دانیم ما
هستی مطلق بود از خودنمایی بی نیاز
هر چه آید در نظر نابود می دانیم ما
نیست ما را وحشتی از برگریزان حواس
این زیان ها را سراسر سود می دانیم ما
بار منت برنمی تابد دل آزادگان
ترک احسان را ز مردم جو می دانیم ما
آفتاب و ماه را با آن ضیا و روشنی
دیده های شیر خشم آلود می دانیم ما
حق به دست ماست گر چشم از جهان پوشیده ایم
آسمان را خانه ی پردود می دانیم ما
شورش محمود، عالم را اگر بر هم زند
از ایاز عاقبت محمود می دانیم ما
با دل بی آرزوی خویش می بازیم عشق
رتبه ی این آتش بی دود می دانیم ما
برنمی دارد رعونت خاطر آزادگان
سرو را شمشیر زهرآلود می دانیم ما
حلقه ی در از درون خانه باشد بی خبر
دیده های باز را مسدود می دانیم ما
دعوی هستی درین میدان دلیل نیستی است
هر که فانی می شود موجود می دانیم ما
در شبستان رضا تیغ زبان شکوه نیست
شمع ناحق کشته را خشنود می دانیم ما
در دل هر کس که صائب آه دردآلود نیست
بی تکلف، مجمر بی عود می دانیم ما
***
283
آسمان را خانه ی زنبور می دانیم ما
انجمش را دیده های شور می دانیم ما
نشأه ی سرشار در میخانه ی افلاک نیست
صبح را خمیازه ی مخمور می دانیم ما
جز فضای دل، به زیر آسمان هر جا که هست
تنگتر از چشم تنگ مور می دانیم ما
نعمت الوان ندارد غیر خون خوردن ثمر
قدر نان خشک و آب شور می دانیم ما
هر که می پوشد ز بیداری نظر دلهای شب
در طریق معرفت شبکور می دانیم ما
ذره ای خالی ازان خورشید عالمسوز نیست
لاله را فانوس شمع طور می دانیم ما
چون برون آرد شراب لعل ما را از خمار؟
خون دل را باده ی کم زور می دانیم ما
هر سفالی را که از آبش دلی گردد خنک
به ز چینی خانه ی فغفور می دانیم ما
می کشد ما را کجی در خاک و خون چون تیغ کج
راستی را رایت منصور می دانیم ما
دیده ی ما از رخ مستور روشن می شود
چهره ی بی شرم را بی نور می دانیم ما
گر چه ما با ماه کنعان زیر یک پیراهنیم
از حیا خود را همان مهجور می دانیم ما
ساده لوحی بین، که خود را با کمال اختیار
از غلط بینی همان مجبور می دانیم ما
با دل مجروح ما هر کس خنک بر می خورد
بی تکلف، مرهم کافور می دانیم ما
هر که بر عیب کسان دارد نظر از عیب خویش
گر سراپا چشم باشد، کور می دانیم ما
خانه ی هر دل که از سیلاب بی زنهار عشق
می شود زیر و زبر، معمور می دانیم ما
دیده ی ما چون شود روشن ز دیدار بهشت؟
زال دنیا را ز مستی حور می دانیم ما
چشم ما از سرمه ی توحید تا روشن شده است
سنگلاخ این جهان را طور می دانیم ما
نیست صائب در نگاه گرم ما را اختیار
این کشش از جانب منظور می دانیم ما
***
284
خون دل را باده ی گلفام می دانیم ما
آه را خوشتر ز خط جام می دانیم ما
نیست احسان بنده کردن مردم آزاد را
دانه ی اهل کرم را دام می دانیم ما
در گلستانی که بلبل نغمه پردازی کند
مطربان را مرغ بی هنگام می دانیم ما
گو مزن در پیش ما منصور لاف پختگی
میوه تا بر شاخ باشد خام می دانیم ما
عاقبت بین است چشم روشن ما چون شرار
نقطه ی آغاز را انجام می دانیم ما
وحشت اندازد عزیزان را ز اوج اعتبار
گوشه گیری را کنار بام می دانیم ما
می شود در کامرانی روی گردان دل ز حق
بستگی را جامه ی احرام می دانیم ما
از خسیسان منت احسان کشیدن مشکل است
بخل ممسک را به از انعام می دانیم ما
خنده ی بیجا، کند عالم به چشم ما سیاه
صبح را دلگیرتر از شام می دانیم ما
پشت شمشیر سؤال از دم بود خونریزتر
خامشی را بدتر از ابرام می دانیم ما
هر که سازد نام ما را حلقه از هم صحبتان
عین رحمت، همچو خط جام می دانیم ما
همچو خاک نرم صائب مردم هموار را
از بصیرت پرده دار دام می دانیم ما
***
285
گر چه از عقل گران لنگر فلاطونیم ما
کار با اطفال چون افتاد مجنونیم ما
سرو آزادیم، ما را حاجت پیوند نیست
هر که از ما بگذرد چون آب، ممنونیم ما
نارسایی باده ی ما را ز دوران مانع است
گر حصاری در خم تن چون فلاطونیم ما
چشمه ی کوثر نمی سازد دل ما را خنک
تشنه ی بوسی از آن لبهای میگونیم ما
از حجاب عشق نتوانیم بالا کرد سر
در تماشاگاه لیلی بید مجنونیم ما
شکوه ی ما نعل وارونی است از بیداد چرخ
ورنه از غمخانه ی افلاک بیرونیم ما
در وجود خاکسار ما به چشم کم مبین
کز سویدا نقطه ی پرگار گردونیم ما
چون صدف گر آبرو را با گهر سودا کنیم
پیش طبع بی نیاز خویش مغبونیم ما
روح ما از پیکر خاکی است دایم در عذاب
در ضمیر خاک زندانی چو قارونیم ما
از دم تیغ است پشت تیغ بی آزارتر
هر که می گرداند از ما روی، ممنونیم ما
باعث سرسبزی باغیم در فصل خزان
در ریاض آفرینش سرو موزونیم ما
***
286
نور معنی در جبین تاک می بینیم ما
در قدح افشرده ی ادراک می بینیم ما
کوری آلوده دامانان وسواس صلاح
دختر رز را به چشم پاک می بینیم ما
کعبه ی دل را که ساق عرش تا زانوی اوست
از شکاف سینه ی صد چاک می بینیم ما
هر سر مژگان ما شمع تجلی می شود
چون در آن رخسار آتشناک می بینیم ما
ای مروت سر برآر از جیب انصاف و ببین
تا چها از گردش افلاک می بینیم ما
جوهر کشتن نداری، لاف بی رحمی مزن
روزگاری شد در آن فتراک می بینیم ما
زخم چندین تیر طعن از زاهدان خودفروش
بر جگر از جلوه ی مسواک می بینیم ما
نیست بی اسرار وحدت می پرستی های ما
آتش ایمن ز چوب تاک می بینیم ما
صائب آن فیضی که مخموران نیابند از شراب
در طلوع نشأه ی تریاک می بینیم ما
***
287
زیر شمشیر حوادث پای بر جاییم ما
رو نمی تابیم از سیلاب، دریابیم ما
پرده ی غفلت نمی گردد بصیرت را حجاب
گر چه از پوشیده چشمانیم، بیناییم ما
مطلب ما گوهر عبرت به دست آوردن است
گر به ظاهر همچو طفلان در تماشاییم ما
شبنم ما را ز گل آتش بود در زیر پا
کز نظربازان آن خورشید سیماییم ما
وحشت ما کم نگردد ز اجتماع دوستان
چون الف با هر چه پیوندیم، تنهاییم ما
نیست خواب غفلت ما را به بیداری امید
چون ره خوابیده در دامان صحراییم ما
کرده ایم از خودحسابی نقد بر خود حشر را
فارغ از اندیشه ی دیوان فرداییم ما
با رفیقان موافق، بند و زندان گلشن است
هر که شد دیوانه، چون زنجیر همپاییم ما
سیل نتواند غبار ما ز کوی یار برد
کز نظربندان آن مژگان گیراییم ما
پیش پا دیدن ز ما صائب نمی آید چو شمع
بس که محو جلوه ی آن قد رعناییم ما
***
288
صبر و طاقت از دل بی تاب می جوییم ما
حیرت آیینه از سیماب می جوییم ما
با سیه کاری طمع داریم حسن عاقبت
دولت بیدار را در خواب می جوییم ما
شکوه با ناراستی از چرخ کجرو می کنیم
راستی در جوی کج از آب می جوییم ما
چون کتان هر چند از ماه است زخم ما، همان
مرهم کافوری از مهتاب می جوییم ما
از لباسی دوستان، داریم دلسوزی طمع
اخگر از خاکستر سنجاب می جوییم ما
می کند همدرد، عیش ناقص ما را تمام
در میان رشته ها همتاب می جوییم ما
در پریشان کردن جمعیت دنیاست جمع
آنچه از جمعیت اسباب می جوییم ما
گرمیی کز عشق باید جست آن را در لباس
از سمور و قاقم و سنجاب می جوییم ما
از وصال یار محرومیم با همخانگی
در حرم چون غافلان محراب می جوییم ما
هر که خود را جمع می سازد همه عالم در اوست
بحر را در حقه ی گرداب می جوییم ما
از حقیقت روی صائب در مجاز آورده ایم
ماه را دایم ز طشت آب می جوییم ما
***
289
تا شد از صدق طلب چون صبح، روشن جان ما
از تنور سرد، آید گرم بیرون نان ما
از خزف ناز گهر از بردباری می کشیم
سنگ کم گردد تمام از پله ی میزان ما
رزق ما آید به پای میهمان از خوان غیب
میزبان ماست هر کس می شود مهمان ما
ما به تردستی زبان خصم کوته می کنیم
سبز سازد خار دامنگیر را دامان ما
نشأه ی رطل گران از سنگ می یابیم ما
هست در آزادی اطفال گلریزان ما
می کنیم از ترزبانی دشمنان را مهربان
می کند شیرین زمین شور را باران ما
نیست چون آیینه ی تصویر، امید نجات
عکس روی یار را از دیده ی حیران ما
غافلان را شهپر طاوس می آید به چشم
بس که رنگین شد ز الوان گنه دامان ما
در گرفتاری ز بس ثابت قدم افتاده ایم
برنخیزد ناله از زنجیر در زندان ما
ما ز گل پیراهنان صائب به بویی قانعیم
از نسیمی یوسفستان می شود زندان ما
***
290
فارغ است از سیر گل مجنون سرگردان ما
نقش پای ناقه ی لیلی است گلریزان ما
فیض ما دیوانگان کم نیست از ابر بهار
خوشه بندد دانه ی زنجیر در زندان ما
تا نسوزد تخم دلها را نیفشاند به خاک
داغ دارد ابر را تردستی دهقان ما
از طراوت سایه اش میراب گلشن ها شود
نبض هر خاری که گیرد دیده ی گریان ما
چون صدف در دامن ما نیست جز در یتیم
وقت ابری خوش که برمی خیزد از دامان ما
می کشد در خاک و خون از طعنه ی بی طاقتی
دیده ی قربانیان را دیده ی حیران ما
جوهر آیینه ی ما گر نماید خویش را
تخته از بال و پر طوطی شود دکان ما
سبزه ی خوابیده ی ما می زند پهلو به چرخ
سرو کوتاهی است عمر خضر از بستان ما
از بریدن پنجه ی خورشید و مه دارد خطر
گر برون آید ز خلوت یوسف کنعان ما
از کمند ما نگارین است دایم ساق عرش
آسمان، گردی است از فکر سبک جولان ما
کیست گردون تا تواند هم نبرد ما شدن؟
زهره ی شیران فشاند آب در میدان ما
تخته نتوان کرد از کشتی دکان بحر را
خواب هیهات است پوشد دیده ی گریان ما
می توان از سینه ی روشن ضمیران جمع کرد
گر بشوید آسمان سنگدل دیوان ما
فیض ما بر سالکان تشنه لب پوشیده نیست
می درخشد از سیاهی چشمه ی حیوان ما
عیب، صائب می شود در چشم پاک ما هنر
دیو را یوسف نماید پله ی میزان ما
***
291
سرخ رو می گردد از ریزش کف احسان ما
چون خزان در برگریزان است گلریزان ما
ما چو گل سر را به گلچین بی تأمل می دهیم
دست خالی برنگردد دشمن از میدان ما
ما به همت سرخ رویی را به دست آورده ایم
خشک از دریا برآید پنجه ی مرجان ما
غنچه ی دلگیر ما را باغ ها در پرده هست
می کند یوسف تلاش گوشه ی زندان ما
هستی جاوید ما در نیستی پوشیده است
در سواد فقر باشد چشمه ی حیوان ما
ما و صبح از یک گریبان سر برون آورده ایم
تازه رو دارد جهان را چهره ی خندان ما
گوهر شهوار، گردد مهره ی گل در صدف
گر بشوید بحر از گرد گنه دامان ما
ما چنین گر واله رخسار او خواهیم شد
بستگی در خواب بیند دیده ی حیران ما
گر چه طوفان از جگرداری است بر دریا سوار
دست و پا گم می کند در بحر بی پایان ما
در ریاض جان ز آه سرد ما خون می چکد
بی طراوت از سفال جسم شد ریحان ما
جسم خاکی جان ما را پخته نتوانست کرد
خامتر شد زین تنور سرد صائب نان ما
***
292
خنده ها بر شمع دارد دیده ی گریان ما
مو نمی گنجد میان گریه و مژگان ما
صحبت ما میهمان را سیر می سازد ز جان
جز لب افسوس نبود لقمه ای بر خوان ما
خون ما روی زمین را شستشویی می دهد
در تنور خاک چون پنهان شود طوفان ما؟
خون غیرت در دل رحمت نمی آید به جوش
تا نگردد لاله زار از داغ می دامان ما
در سواد دیده ی ما عیب می گردد هنر
سنگ گوهر می شود در پله ی میزان ما
بازی عشرت مخور از خنده ی ما همچو برق
گریه ها در پرده دارد چهره ی خندان ما
ما چرا سر در سر اندیشه ی سامان کنیم؟
آن که سر داده است، آخر می دهد سامان ما
این جواب آن غزل صائب که ملا گفته است
از پی آن آفتاب است اشک چون باران ما
***
293
دلبر محجوب می خواهد دل پر خون ما
غنچه ی نشکفته باشد سبز ته گلگون ما
از حجاب ظلمت این دیوانه بیرون آمده است
دیده ی آهو نگردد رهزن مجنون ما
از غبار عقل لوح خاطر ما ساده است
زلف لیلی می کند فراشی هامون ما
از برومندی چو شاخ گل به رقص آورده است
چوب خشک دار را جوش نشاط خون ما
گر چه ما در باددستی چون حباب افسانه ایم
دیده ی دریا بود بر کاسه ی وارون ما
راز پنهانی که جم در جام نتوانست دید
بی حجاب از خشت خم می بیند افلاطون ما
نکته ی دلچسب ما با خامشی هم چاشنی است
خامه را بی شق کند شیرینی مضمون ما
با کمال نازکی افکار ما بی مغز نیست
هر حبابی کشتی نوحی است در جیحون ما
هر که با ما همسفر شد روی آسایش ندید
عقده ی منزل ندارد جبهه ی هامون ما
در ریاض آفرینش چون دو سرو توأمند
حسن روزافزون یار و عشق روزافزون ما
عشق تا مشاطه ی افکار ما صائب شده است
خال کنج لب بود هر نقطه ی موزون ما
***
294
نیست بر سبزان گلشن، دیده ی پر خون ما
تیغ خونخوار تو باشد سبز ته گلگون ما
دور گردی می کند نزدیک، راه دور را
ناز لیلی شد نیاز از وحشت مجنون ما
قطره ی شبنم چه باشد کز هوا باید گرفت؟
شرم دار ای شاخ گل از دیده ی پر خون ما
ما به خون خود چو داغ لاله از بس تشنه ایم
خاک را رنگین نسازد کاسه ی وارون ما
سینه ی بی کینه ی ما را گشاد دیگرست
برق را سوزد نفس چون لاله در هامون ما
تا رسیدن، باده را با خم مدارا لازم است
ورنه بیزار از تن خاکی است افلاطون ما
با هوسناکان دلیر از خاک ما نتوان گذشت
پوست بر تن می درد گر مرده باشد خون ما
حسن او از هاله خواهد حلقه کردن نام ماه
گر چنین خواهد فزود از عشق روزافزون ما
پای جوهر از دم شمشیر می پیچد به هم
تند مگذر زینهار از مصرع موزون ما
گر چه دارد بلبل ما تازه روی باغ را
برگ سبزی نیست صائب زین چمن ممنون ما
***
295
درنمی آید به چشم از لاغری مجنون ما
محمل لیلی بود سرگشته در هامون ما
می شود خوشوقت از خلوت دل محزون ما
در خم خالی چو می می جوشد افلاطون ما
گر چه جای باده، خون در جام ما چون لاله است
داغ دارد عالمی را کاسه ی پر خون ما
می گذارد پنجه شیر و بال می ریزد عقاب
در بیابانی که جولان می کند مجنون ما
ابر نتواند تهی کرد از گرفتن بحر را
از گرستن کی شود خالی دل پر خون ما؟
صبح نتواند شفق را در ته دامن نهفت
می کند گل از بیاض گردن او خون ما
از عتاب و ناز، شوق ما دو بالا می شود
حسن می بالد به خود از عشق روزافزون ما
خون ما گیراترست از غمزه ی خونخوار تو
رحم کن ای سنگدل بر خود، مرو در خون ما
می کشد از طوق قمری، حلقه ها در گوش سرو
بس که افتاده است رعنا مصرع موزون ما
خون خود را می خورند از رشک، سبزان چمن
چون به سیر گلشن آید سبز ته گلگون ما
صائب آمد از دل سنگین او تیرش به سنگ
نرم سازد گر چه سنگ خاره را افسون ما
***
296
راز دل را می توان دریافت از سیمای ما
نشأه می تابد چو رنگ از پرده ی مینای ما
قهرمان عدل چون پرسش کند روز حساب
از بهشت عافیت خاری نگیرد پای ما
گر چه او هرگز نمی گیرد ز حال ما خبر
درد او هر شب خبر گیرد ز سر تا پای ما
از دل پر خون ما بی چاشنی نتوان گذشت
خون رغبت را به جوش آرد می حمرای ما
گوهر خورشید اگر از دست ما افتد به خاک
زیر پای خود نبیند طبع بی پروای ما
سبحه ی ذکر ملایک از نظام افتاده است
بس که پیچیده است در گوش فلک غوغای ما
از خط فرمان او روزی که پا بیرون نهیم
تیشه گردد هر سر خاری به قصد پای ما
چون بساط سبزه زیر پای سرو افتاده است
آسمان در زیر پای همت والای ما
ریخت شور حشر در پیمانه ی عالم نمک
می زند جوش سیه مستی همان صهبای ما
حال باطن را قیاس از حال ظاهر می کند
دام را در خاک می بیند دل دانای ما
پای ما یک خار را نگذاشت صائب بی شکست
آه اگر خار انتقام خود کشد از پای ما
***
297
می کشد هر لحظه بزم تازه ای بر روی ما
داغ دارد جام جم را کاسه ی زانوی ما
سایه زخم دورباش از وحشت ما می خورد
جوهر شمشیر داند سبزه را آهوی ما
می پرد شم حباب ما همان از تشنگی
گر چه پیوسته است با دریای رحمت، جوی ما
می توان بر خاک خون آلود ما کردن نماز
آب شمشیر شهادت داده شست و شوی ما
گر چه در مصر فراموشی مقید مانده ایم
می رسد چون جامه ی یوسف به کنعان بوی ما
آن که از پهلوی چرب ما چراغش نور یافت
می کند پهلو تهی امروز از پهلوی ما
غنچه ی دلگیر ما را برگ شکرخند نیست
ای نسیم عافیت، شبگیر کن از کوی ما
تازه دارد چهره ی خود را به آب تیغ کوه
داغ دارد باغبان را لاله ی خودروی ما
بلبل ما از گرفتاری ندارد شکوه ای
خنده ی گل می کند چاک قفس بر روی ما
ناله ی جغدست در گوشش نوای عندلیب
هر که صائب آشنا گردد به گفت و گوی ما
***
298
زخم پنهانم اگر بیرون دهد خونابها
رنگ خون پیدا کند در صلب گوهر آبها
عالمی را همچو خود سرگشته دارد آسمان
چون برآید مشت خاشاکی ازین گردابها؟
بی قراران محبت زیر گردون چون کنند؟
شیشه ی سربسته زندان است بر سیماب ها
زنگ غفلت لازم تن پروری افتاده است
سبز گردد از روانی چون بماند آبها
در وصال بحر، بی شوق رسا نتوان رسید
خرج راه از نرم رفتاری شود سیلابها
دولت بیدار اگر یک چند بی خوابی کشید
کرد در ایام بخت ما قضای خوابها
کعبه و بتخانه از دل زندگان خالی شده است
نیست جز قندیل، روشندل درین محرابها
از گل تن تا به آسانی تواند خاستن
کشتی دل را سبک کن صائب از اسبابها
***
299
ای دل بیدار را از چشم مستت خوابها
دیده را از پرتو روی تو فتح البابها
گر چنین روی تو آرد روی دلها را به خود
رفته رفته طاق نسیان می شود محرابها
هر سبکدستی نیارد نغمه از ما واکشید
در شکست خویش می کوشند این مضرابها
گرد عصیان رحمت حق را نمی آرد به شور
مشرب دریا نگردد تیره از سیلابها
عاقبت انجم ز روی چرخ می ریزد به خاک
چند ماند بر کف آیینه این سیمابها؟
پرتو حسن جهانسوز تو بر مسجد گذشت
زاهدان قالب تهی کردند چون محرابها
عقل معذورست در سرگشتگی زیر فلک
چون برآید مشت خاشاکی ازین گرداب ها؟
چون نگردد آب جان ها تیره در زندان جسم؟
رنگ می گرداند از یک جا ستادن آبها
می به دورافکن که تا بر خویشتن جنبیده ایم
خون ما را می کند در کوزه این دولابها
چند صائب شکوه ی دل را به مسجدها برم؟
از دم گرم من آتشخانه شد محرابها
***
300
ای ز مژگان تو در چشم گلستان خارها
گل ز سودای رخت افتاده در بازارها
هر سحرگه کیمیای سرخ رویی می زند
آفتاب رحمت عام تو بر دیوارها
اهل تقوی هر سحر در قلزم خون می کشند
همچو صبح از دستبرد غمزه ات دستارها
کمترین بازی درین میدان بود سر باختن
در کف طفلان چو چوگان است اینجا دارها
چشم پر کار تو از اهل سلامت می کشد
نغمه ی اقرارها از پرده ی انکارها
تا نیارد بخیه ی راز ترا بر روی کار
چرخ دارد از کواکب بر دهن مسمارها
چار بازار عناصر پر مکرر گشته است
وقت آن آمد که برچینند این بازارها
خاکساران غافل از احوال عالم نیستند
در بغل آیینه ها دارند این دیوارها
ما نه مرد گفتگوی عشق بودیم از ازل
جست برقی، آب شد مهر لب گفتارها
گر چنین عشق حقیقی بر تو پرتو افکند
خط کشد فکر تو صائب بر سر گفتارها
***
301
ای زبون در حلقه ی زنجیر زلفت شیرها
سر به صحرا داده ی چشم خوشت نخجیرها
شوق احرام زمین بوس تو هر شب می کند
سنبلستان خاک را از طره ی شبگیرها
می کند باد صبا هر روز پیش از آفتاب
مصحف خلق ترا از بوی گل تفسیرها
سد راه جلوه ی مستانه نتواند شدن
سیل تقدیر ترا خار و خس تدبیرها
نه همین مجنون نظر بندست در دامان دشت
عشق در هر گوشه در زنجیر دارد شیرها
بی نیاز از ناز تعویذم که مردان را بس است
حرز بازوی شجاعت جوهر شمشیرها
گفتگوی کفر و دین آخر به یک جا می کشد
خواب یک خواب است و باشد مختلف تعبیرها
با تهیدستان مدارا کن به شکر این که هست
گرد دامان ترا در آستین اکسیرها
از سر تعمیرم ای خضر مروت در گذر
برنمی دارد مرا از خاک، این تعمیرها
بر کلاه خود حباب آسا چه می لرزی، که شد
تاج شاهان مهره ی بازیچه ی تقدیرها
گر نه زندان است خاک و ما همه زندانییم
چیست هر سو از سواد شهرها زنجیرها؟
موشکافان سر فرو بردند در جیب عدم
پر گره چون رشته ی تب، رشته ی تقریرها
من کیم صائب که دست از آستین بیرون کنم؟
در بیابانی که ناخن می گذارد شیرها
***
302
ای ترا در سینه ی هر ذره پنهان رازها
در میان مهر خاموشی گره آوازها
در تلاش جستجویت سر به هم آورده اند
مقطع انجام ها و مطلع آغازها
در زمین بوس جلالت، طایران قدس را
آه خون آلود گردد رشته ی پروازها
یک دل بیدار در نه پرده ی افلاک نیست
پرده خواب است گویا پرده ی این سازها
در دل کان گوهر و در چشم دریا نم نماند
خامه ی صائب همان در پرده دارد رازها
***
303
ای ره خوابیده را از نقش پایت بالها
از خرامت عالم آسوده را زلزال ها
دل که از نقش تمنا در جوانی ساده بود
شد ز پیری عنکبوت رشته ی آمال ها
محو و اثبات جهان در عالم حیرت یکی است
فارغ است آیینه از آمد شد تمثال ها
نوش این محنت سرا را نیش ها در چاشنی است
پرده ی ادبار باشد سر به سر اقبال ها
آسمان می بالد از ناکامی ما خاکیان
می شوند از تشنگی سیراب این تبخالها
دشمن مرگ سبکروحند دنیادوستان
در گرانباری بود آسایش حمال ها
ریزش این تنگ چشمان تشنگی می آورد
وای بر کشتی که خواهد آب ازین غربال ها
بی گناهان در غضب حد گنهکاران خورند
می زنند از خشم، شیران بر زمین دنبال ها
گوشه ی امنی مگر صائب به فریادم رسد
خانه ی زنبور شد گوشم ز قیل و قال ها
***
304
تا ز چشم شوخ او در گردش آمد جام ها
چون رم آهو بیابانی شدند آرام ها
دلبری را زلف او در دور خط از سر گرفت
می شود از خاک افزون حرص چشم دام ها
خام کرد آن آتشین رو آرزوهای مرا
گر چه از خورشید تابان پخته گردد خام ها
هر سؤالی را جوابی پیش ازین آماده بود
بی جواب از کوه تمکین تو شد پیغام ها
پسته ها را لعل میگونت گریبان چاک کرد
تلخ شد از چشم شوخت خواب بر بادام ها
سنگ می شد پیش ازین در پنجه ی ابرام، موم
از دل سخت تو بی تأثیر شد ابرام ها
راست ناید با وطن نقش گرامی گوهران
روی در دیوار باشد در نگین ها نام ها
نیست اوج اعتبار پوچ مغزان را ثبات
کوزه ی خالی فتد زود از کنار بام ها
از دو جانب بود مشکل جمع کردن خویش را
فکر آغازم برآورد از غم انجام ها
شد منور سینه ی من صائب از داغ جنون
خانه ی تاریک را روشن کند گلجام ها
***
305
پخته می گردند از سودای زلفش خام ها
این ره باریک، رهرو را دهد اندام ها
این غزالی را که من صیاد او گردیده ام
چشم حسرت می شود در رهگذارش دام ها
قاصد بی رحم اگر از خود نسازد حرف را
می برد چون بوسه دل، شیرینی پیغام ها
فتنه ی چشم تو تا بیدار شد از خواب ناز
در شکر شد خواب شیرین تلخ بر بادام ها
دیده چون دستار کن از گریه کز چشم سفید
کعبه ی دیدار دارد جامه ی احرام ها
چون گره بگشایی از مو، شام گردد صبح ها
پرده چون بگشایی از رو، صبح گردد شام ها
تا گذشت از بوستان مستانه سرو قامتت
بر گلوی قمریان شد طوق، خط جام ها
کار مزدوران بود خدمت به امید نوال
مخلصان را نیست صائب چشم بر انعام ها
***
306
ای در آتش از گل روی تو نعل لاله ها
ماه رخسار ترا از حلقه ی خط هاله ها
من که صد خونین جگر را داغ می دادم به طرح
می کنم دریوزه ی داغ این زمان از لاله ها
ناله ی سوزان اگر از دل چنین آید به لب
پرده ی فانوس گردد، پرده ی تبخاله ها
ای که محو چشم خوبان گشته ای، ایمن مباش
کاین بلاهای سیه دارد عجب دنباله ها
کاروان اشک ما را آتشی در کار نیست
آتش این کاروان است آتشین پر گاله ها
جمع برگردد، پریشان گر رود تیر از کمان
می رسد یکجا به دل فیض پریشان ناله ها
صحبت نیکان بود اکسیر ناقص طینتان
می شود یاقوت در پیمانه ی گل، ژاله ها
مهر خاموشی شود گل بر دهان بلبلان
هر کجا صائب شود آغاز، خونین ناله ها
***
307
سر نمی پیچند از تیغ اجل دیوانه ها
گوش بر آواز سیلابند این ویرانه ها
از نفس افتاد موج و بحر از شورش نشست
همچنان زنجیر می خایند این دیوانه ها
نعمت دنیای دون پرور به استحقاق نیست
صاحب گنجند اینجا بیشتر ویرانه ها
هر که بر داغ حوادث همچو مردان صبر کرد
خورد آب زندگی زین آتشین پیمانه ها
تا نریزی روزگاری آب بر دست سبو
همچو جام می نگردی محرم میخانه ها
دیده ی مورست صحرا چون لطیف افتاد حسن
در دل هر ذره دارد مهر وحدت خانه ها
تا مباد آگاه از ذوق گرفتاری شوند
می کنم آزاد طفلان را ز مکتب خانه ها
گر شهیدان را زیارت می کنی وقت است وقت
خاک را برداشت از جا جنبش این دانه ها
نیست در طینت جدایی عاشق و معشوق را
شمع بتوان ریخت از خاکستر پروانه ها
هر چه گویند آشنایان سخن، منت به جان!
نیستم من مرد تحسین سخن بیگانه ها
خال را در دلربایی نسبتی با زلف نیست
داغ دارد دام را گیرایی این دانه ها
نیست صائب ملک تنگ بی غمی جای دو شاه
زین سبب طفلان جدل دارند با دیوانه ها
***
308
متصل گردد فلک را بر یک آیین آسیا
از شکست دل نگردد سیر هیچ این آسیا
می شود از دل شکستن تیزتر دندان او
حیرتی دارم ز دندان سختی این آسیا
حرص پیران شد زیاد از ریزش دندان به نان
دانه خواهد بیش چون افتد ز کار این آسیا
نه همین تنها ز تیغ ماه نو خون می چکد
تیغ خونریزی بود هر پره ای زین آسیا
رحم در دوران دولت از زبردستان مجو
متصل زور آورد بر سنگ زیرین آسیا
بی تردد دامن روزی نمی آید به دست
می کند با کاهلان این نکته تلقین آسیا
نا توانی چون زند سرکله با نه آسمان؟
چون برآید دانه ای سالم زچندین آسیا؟
گردد از شور و فغان، خواب گرانجانان سبک
خواب ما را کرد سنگین، گردش این آسیا
پوچ سازد مغزها را چرخ تا روزی دهد
باشد از ریزش فزون آوازه ی این آسیا
لنگر رطل گران از زور می کمتر شود
با وجود سیل، می گردد به تمکین آسیا
گرد بر می آورد از عقده ی دلبستگیش
می کند با دانه کار رطل سنگین آسیا
لقمه های پاک، دندان را کند انجم فروغ
می شود از دانه ی خورشید، زرین آسیا
چرخ می گردد به کام مردم دون این زمان
گر به نوبت بود در ایام پیشین آسیا
صبر را عاجز کند دردی که بیش از طاقت است
می کند سررشته گم از آب زورین آسیا
سعی در رزق کسان دل را منور می کند
کم بود دلهای شب بی شمع بالین آسیا
رو سفیدی می دمد از سختی دوران چو صبح
گندم آید سینه چاک از کشت تا این آسیا
گر چه بالاتر نباشد از سیاهی هیچ رنگ
موی ما را کرد از گردش سفید این آسیا
دوستی و دشمنی با چرخ می بخشد اثر
می دهد پس هر چه بردی، جو به جو این آسیا
خواب غفلت از صدای آب اگر گردد گران
می جهد ز آواز آب از خواب سنگین آسیا
تازه شد ایمان من، تا دیدم از صنع اله
می کند بی آب، سیر و دور چندین آسیا
نیست در عقل متین دست تصرف باده را
دانه را سازد سفید از آب رنگین آسیا
تنگ چشمان را وصال رزق می آرد به چرخ
دانه چون نبود، گذارد سر به بالین آسیا
برنمی آید ز فکر بیستون و کوهکن
گر بگرداند فلک بر فرق شیرین آسیا
گر کند آفاق را چون صبح از احسان رو سفید
نیست جز گرد کدورت، رزق من زین آسیا
نیست یک گندم خیانت در سرشت آسمان
هر چه بردی، جو به جو پس می دهد این آسیا
اهل غیرت را نباشد چشم بر دست کسی
آب چون دندان ز خود بیرون دهد این آسیا
نعلش از خورشید صائب روز و شب در آتش است
تشنه ی خون است از بس گردش این آسیا
***
309
در بهاران از چمن ای باغبان بیرون میا
تا گلی دربار هست از گلستان بیرون میا
چون نمی گردد سری از سایه ات اقبالمند
ای هما در روز ابر از آشیان بیرون میا
قطره ی باران ز فیض گوشه گیری شد گهر
زینهار از خلوت ای روشن روان بیرون میا
پیش دمسردان زبان گفتگو در کام کش
از غلاف ای برگ در فصل خزان بیرون میا
می شوی از قیمت نازل سبک چون ماه مصر
زینهار از چه به امداد خسان بیرون میا
تیر کج را گوشه گیری پرده پوشی می کند
تا نسازی راست خود را، از کمان بیرون میا
اتفاق رهروان با هم دعای جوشن است
در بیابان طلب از کاروان بیرون میا
با دل خرسند قانع شو ز فکر آب و نان
بهر گندم از بهشت جاودان بیرون میا
زندگی را کن سپرداری به مهر خامشی
چون زبان مار هر دم از دهان بیرون میا
در کنار بحر بیش از بحر می باشد خطر
پا به دامن کش چو مرکز از میان بیرون میا
قطره در اندیشه ی دریا چو باشد واصل است
هر کجا باشی ز فکر دلستان بیرون میا
تا نسازی قطره ی بی قیمت خود را گهر
چون صدف از قعر بحر بیکران بیرون میا
نیست حق تربیت صائب فرامش کردنی
در برومندی ز فکر باغبان بیرون میا
***
310
مشو از نفس ایمن تا توانی آرمید آنجا
که بیم این جهانی، می شود یکسر امید آنجا
مگیر آرام اینجا، تا توانی آرمید آنجا
که هر کس گشت کاهل، روی آسایش ندید آنجا
ندارم با سیه کاری ز محشر بیم رسوایی
که از خجلت نخواهد نامه ی من شد سفید آنجا
ازان خون بر سر تیغ شهادت می شود اینجا
که چون گل، سرخ رو از خاک می خیزد شهید آنجا
غریبی ناگوار از قطع اسباب است بر مردم
نبیند روی غربت هر که رخت خود کشید آنجا
نخورد اینجا ز غفلت هر که روی دست از دنیا
نخواهد از ندامت پشت دست خود گزید آنجا
ز خاموشی گذارد هر که اینجا بر جگر دندان
به جنت می تواند رفت بی گفت و شنید آنجا
کسی کز سایه اش اینجا نیاسود آتشین مغزی
کجا در سایه ی طوبی تواند واکشید آنجا؟
چو خود را یافتی، در توست هر مطلب که می جویی
به خود هر کس رسید اینجا، به آسانی رسید آنجا
ز دل باشد، گشادی هست اگر در حشر جانها را
که عقل از اندرون خانه می دارد کلید آنجا
مشو صائب ز آه و ناله غافل تا نفس داری
که آه سرد اینجا، سایه ها دارد ز بید آنجا
***
311
به قدر رم ازین عالم، توانی آرمید آنجا
که اینجا هر که سستی کرد نتواند رسید آنجا
رواجی نیست در محشر عبادات ریایی را
به سیم قلب نتوان ماه کنعان را خرید آنجا
هلال جام می هر جا نماید گوشه ی ابرو
ز خجلت پشت سر خارد به ناخن ماه عید آنجا
در اقلیم مدارا ضعف بر قوت بود غالب
به مویی می توان کوه گرانی را کشید آنجا
میاسا از گرستن گر وصال کعبه می خواهی
که باشد جامه ی احرام از چشم سفید آنجا
به غربال بصیرت پاک گردان دانه ی خود را
که هر تخمی که کاری، یک به یک خواهد دمید آنجا
اگر بر دفتر عصیان، خط باطل کشی اینجا
نخواهی بر زمین از شرمساری خط کشید آنجا
ز خشکی، خرده ای کز تنگدستان در گره بستی
عرق خواهد شد و بر چهره ات خواهد دوید آنجا
اگر اینجا گشایی عقده ای از کار محتاجان
در جنت به رویت باز گردد بی کلید آنجا
نسازی تا به خون چون لاله اینجا چهره را رنگین
ز جوی شیر نتوان کاسه ها بر سر کشید آنجا
ره بی منتهای عشق دارد جذبه ای صائب
که نتواند شکار وحشی از دنبال دید آنجا
***
312
مرو چون غافلان ای طالب منزل به خواب اینجا
که نعل از ماه نو دارد در آتش آفتاب اینجا
به پیچ وتاب کوته می شود این راه بی پایان
مکن تا هست فرصت، کوتهی در پیچ و تاب اینجا
بهشت و دوزخ باریک بینان نقد می باشد
حساب خود نیندازد به فردا، خود حساب اینجا
زر کامل عیار از بوته آید سرخ رو بیرون
نیندیشد ز آتش هر که گردیده است آب اینجا
ز خامی در قیامت طعمه آتش نسازندت
ز شوق آن لب میگون اگر گردی کباب اینجا
ز آغوش کفن چون گل صبوحی کرده برخیزی
ز خون دل اگر چون عاشقان سازی شراب اینجا
میسر نیست خود را یافتن در شورش محشر
سری در جیب تنهایی بکش، خود را بیاب اینجا
ترا سازند فردا خوابگاه از سایه ی طوبی
ز بیداری نمک ریزی اگر در چشم خواب اینجا
سر از پیراهن حوران برآری چون ز هم پاشی
گل خود را ز سوز دل اگر سازی گلاب اینجا
به بازار قیامت نیست رایج هر زر قلبی
مکن جز در دو داغ عشق، نقدی انتخاب اینجا
نگاه خیره گردد رشته ی اشک پشیمانی
مبین در روی شرم آلود خوبان بی حجاب اینجا
اگر خواهی گذشتن از صراط آسان شود بر تو
قدم بیرون منه زنهار از راه صواب اینجا
عجب دارم ترا صبح قیامت هم به هوش آرد
چنین کز باده ی غفلت شدی مست و خراب اینجا
هوا در پرده ی بیگانگی دارد ترا صائب
تهی از باد نخوت کن سر خود چون حباب اینجا
***
313
نه هر کس سر برون با تیغ و خنجر می برد اینجا
سر تسلیم هر کس می نهد سر می برد اینجا
درین میدان جدل با دشمنان کاری نمی سازد
سپر انداختن، از تیغ جوهر می برد اینجا
چه باشد قسمت ما دور گردان از وصال گل؟
که با آن قرب، شبنم دیده ی تر می برد اینجا
درین دریا به غواصی گهر مشکل به دست آید
دل هر کس که گردد آب، گوهر می برد اینجا
مکن تلخ از دروغ بی ثمر زنهار کام خود
که صبح از راستی قند مکرر می برد اینجا
چو گل هر کس به روی تازه وقت خلق خوش دارد
ز احسان بهاران دامن زر می برد اینجا
ندارد حسن عالمسوز غیر از عشق دلسوزی
غبار از چهره ی آتش سمندر می برد اینجا
کند پهلو تهی از هیزم تر آتش سوزان
خوشا آن کس که با خود دامن تر می برد اینجا
ترا بی جرأتی از سود دریا می شود مانع
وگرنه هر که موم آورد عنبر می برد اینجا
کیم من تا نپیچد فکر عشق او مرا در هم؟
که سیمرغ فلک سر در ته پر می برد اینجا
به فرق هر که صائب داغ سودا سایه اندازد
عذاب گرمی خورشید محشر می برد اینجا
***
314
کدامین برق جولان گوشه ی ابرو نمود اینجا؟
که آتش زیر پا دارند دلها همچو عود اینجا
مکش سر از خط فرمان که گردون بلند اختر
ندارد فرصت خاریدن سر از سجود اینجا
به دلتنگی شدم خرسند ازین گلزار، تا دیدم
چه خونها خورد گل تا عقده ای از دل گشود اینجا
درین دریای گوهر خیز نومیدی نمی باشد
غنی شد چون صدف هر کس دهان خود گشود اینجا
شکست از ساده لوحی شهپر پرواز روحم را
به من از دوستان هر کس که روی دل نمود اینجا
گر از مجمر گذاری بند آهن بر سراپایش
محال است این که یک دم بیش ماند بوی عود اینجا
نپاشیده است ای صیاد تا از هم سراپایت
کمندی می توانی ساختن زین تار و پود اینجا
ازان پیوسته چون پرگار می گردم به گرد دل
که وقتی جلوه گاه آن پری رخسار بود اینجا
درین عالم سبکدستی رباید گوی از میدان
که خود را از میان مردم عالم ربود اینجا
سرت تا هست، تخم سجده ای در خاک کن صائب
که دارد سرفرازی ها در آن عالم، سجود اینجا
***
315
چه گردیدی گره، تخمی پی فردا بکار اینجا
به دامن از ندامت قطره ی چندی ببار اینجا
کف افسوس ازین دریای پرگوهر مبر با خود
ز گوهر چون صدف لبریز کن جیب و کنار اینجا
گره تا می توانی باز کرد از کار محتاجان
چو بیکاران به ناخن گردن خود را مخار اینجا
به شمع موم ممکن نیست زین ظلمت برون رفتن
به آه گرم دود از خرمن هستی برآر اینجا
ز آغوش کفن چون گل صبوحی کرده برخیزی
دو روزی گر توانی صبر کردن بر خمار اینجا
نگیرد هیچ کس در دامن محشر گریبانت
اگر دامان خود را جمع سازی غنچه وار اینجا
به شرم موشکافان قیامت برنمی آیی
نظر کن از سر دقت به پشت و روی کار اینجا
ز روی شاهدان غیب خجلت می کشی فردا
ز گرد جسم کن آیینه ی دل بی غبار اینجا
اگر خواهی که بستر از گل بی خار سازندت
مکن زنهار روی خود ترش از زخم خار اینجا
ترا در بوته ی گل بهر آن دادند این مهلت
که سیم ناقص خود را کنی کامل عیار اینجا
نصیب تلخکامان است صائب میوه ی جنت
دو روزی همچو مردان بر جگر دندان فشار اینجا
***
316
گهر نشمرده می ریزند بر کوته زبان اینجا
سخن بی پرده می گویند باگوش گران اینجا
سبکروحانه خود را بر دم تیغ شهادت زن
به کوری خرج خواهی کرد تا کی نقدجان اینجا؟
ز بخت سبز بیزارند، حیران گشتگان تو
نمی گیرد به خود عکس چمن آب روان اینجا
به خون عاجزان چرخ سیه دل تشنه تر باشد
سر شبنم کند خورشید تابان بر سنان اینجا
که می آید برون از عهده ی دریای شکر او؟
چه سازد گر نگردد آب، شمشیر زبان اینجا؟
ز صحرای تعلق چون کسی سالم برون آید؟
زمین گیرست از تر دامنی ریگ روان اینجا
به ناکامی سرآور تا به کام دل رسی صائب
نراند هر که کام از خود، نگردد کامران اینجا
***
317
منال از نقش کم گر شد قمارت بدنشین اینجا
که چشم بد به قدر نقش باشد در کمین اینجا
اگر خواهی که نگذارد کسی انگشت بر حرفت
به هر نقشی مده از سادگی تن چون نگین اینجا
کلید گنج شو، نه قفل در، ارباب حاجت را
که ماری می شود هر چین که داری بر جبین اینجا
شنیدی روزی آدم چه شد از خوردن گندم
به نان جو قناعت کن ز نان گندمین اینجا
زر بی غش ز پاکی خط پاکی در بغل دارد
نیندیشد ز دوزخ هر که گردد پاک دین اینجا
کمر نابسته خواهی طعمه ی سیل حوادث شد
مکن رخت اقامت پهن ای کوتاه بین اینجا
ز خامی های طینت آن قدر از پای ننشستی
که گور خویش را کردی تنور آتشین اینجا
به دامان تو از صحرای محشر گرد ننشیند
اگر افشانده ای گردی ز دل های غمین اینجا
مگر غافل شدی کز خرمن چرخ است رزق تو؟
که گردن کج کنی چون خوشه، پیش خوشه چین اینجا
ز تنهایی نخواهی کرد وحشت در لحد صائب
اگر پیش از اجل گردیده ای عزلت گزین اینجا
***
318
فقیری پیشه کن، از اغنیا حاجت مخواه اینجا
که از درویش، همت می کند دریوزه شاه اینجا
برآ زین خاکدان گر گوشه ی آسودگی خواهی
که چون صحرای محشر نیست امید پناه اینجا
ز پستی می توان دریافت معراج بلندی را
سرافراز از شکستن می شود طرف کلاه اینجا
به دیوان قیامت چون شود حاضر گرانجانی
که نتواند قدم برداشت از بار گناه اینجا؟
به خون انداختم از حرص نان خود، ندانستم
کز اکسیر قناعت مشک می گردد گیاه اینجا
ز راه جذبه ی توفیق، سالک می شود واصل
به بال کهربا پرواز گیرد برگ کاه اینجا
گزیر از سرمه نبود دیده ی آهو نگاهان را
مکن گر اهل دیدی، شکوه از بخت سیاه اینجا
درین عبرت سرا مگشا نظر زنهار بی عبرت
که می گردد ز گوهر قیمتی تار نگاه اینجا
جهان چون کاروان ریگ دارد نعل در آتش
مکن چون غافلان ریگ روان را تکیه گاه اینجا
سر از یک جیب با خورشید بیرون آوری صائب
ز صدق دل برآری گر نفس چون صبحگاه اینجا
***
319
دگر با نوخطی دارد دل من در میان سودا
که دارد در گره هر موی خطش یک جهان سودا
غبار استخوانم سرمه ی چشم غزالان شد
نمی پیچد سر از سنگ ملامت همچنان سودا
که جز دیوانه ی من، سایه ی بید سلامت را
به رغبت می کند با زخم شمشیر زبان سودا؟
یکی صد شد ز سرو خوش خرام او جنون من
چه حرف است این که کم می گردد از آب روان سودا؟
غزالان را به مجنون مهربان دیدم، یقینم شد
که وحشت می برد بیرون ز طبع وحشیان سودا
اگر باید به دشمن رایگان دادن متاع خود
مکن زنهار تا ممکن بود با دوستان سودا
متاع شیشه جانان را دلی از سنگ می باید
ازان دیوانه دایم می کند با کودکان سوا
ز سوز تشنگی هر چند دارد رنگ خاکستر
درون پرده دارد چشمه ی حیوان نهان سودا
بهار خرمی در پوست دارد نخل بی برگش
به ظاهر گر چه افسرده است در فصل خزان سودا
اگر می داشت مغزی دولت دنیای بی حاصل
همامی کرد هرگز سایه را با استخوان سودا؟
مکش منت ز دست چرب این سنگین دلان صائب
که روغن می کشد از دانه ی ریگ روان سودا
***
320
ز سختی های دوران دیده ی بینا شود پیدا
شرار زنده دل از آهن [و] خارا شود پیدا
جهد پیوسته نبض موج در دریای پرشورش
دل آسوده هیهات است در دنیا شود پیدا
به خون خوردن گشاید عقده ی سر در گم عالم
چنان کز باده ی روشن، ته دلها شود پیدا
گذارد سرو را از طوق قمری نعل در آتش
به هر گلشن که آن سرو سهی بالا شود پیدا
ز شوق جستن آتش زیر پا دارد شرار من
چه آسایش مرا از بستر خارا شود پیدا؟
توان در پرده ی شرم از عذار یار گل چیدن
که حسن باده ی گلرنگ در مینا شود پیدا
به جز خفت ندارد حاصلی خشم و غضب صائب
به غیر از کف چه از آشفتن دریا شود پیدا؟
***
321
مرا آن روز راه حرف با دلبر شود پیدا
که خط سبز از آن لبهای جان پرور شود پیدا
برد دل خط سبزی کز لب دلبر شود پیدا
فتد شیرین سخن طوطی چو از شکر شود پیدا
ز قطع زلف می گفتم شود قطع امید من
ندانستم ز خط سررشته ی دیگر شود پیدا
کند جان در تن دیوان حشر از معنی رنگین
شهید عشق او چون در صف محشر شود پیدا
مگر در آشیان از بیضه ام صیاد بردارد
که دارد صبر چندانی که بال و پر شود پیدا؟
اگر چون عارفان سر بر خط تسلیم بگذاری
ز هر موجی درین دریا ترا لنگر شود پیدا
دل خرسند، مهر خامشی باشد فقیران را
که نگشاید دهن چون در صدف گوهر شود پیدا
در ناسفته ی معنی به دست آسان نمی آید
دل غواص گردد آب تا گوهر شود پیدا
نماند کار هرگز در گره پرهیزگاران را
که از دیوار، پیش راه یوسف در شود پیدا
به میزان می شود سنگ تمام از سنگ کم ظاهر
عنا و فقر در آیینه ی محشر شود پیدا
اثر در زیر گردون از دل وحشی نمی یابم
سپند من مگر بیرون این مجمر شود پیدا
بود سنگ محک از کارهای سخت، مردان را
که در خارا تراشی تیشه را جوهر شود پیدا
کند زخم زبان ظاهر، عیار صبر هر کس را
که خون صالح از فاسد به یک نشتر شود پیدا
ازان لبهای میگون کم نشد صائب خمار من
چه سرگرمی مرا از گردش ساغر شود پیدا؟
***
322
که را می گشت در دل کز زمین انسان شود پیدا؟
که می گفت از تنور خام این طوفان شود پیدا؟
به آه گرم دل را آب کن گر تشنه ی وصلی
که آن گوهر درین دریای بی پایان شود پیدا
نیفشانم ازان بر گرد هستی دامن جرأت
که می ترسم غباری بر دل جانان شود پیدا
ز ابردست ساقی جسم خشکم لاله زاری شد
که در دل هر چه دارد خاک، از باران شود پیدا
اگر از ظلمت راه طلب سالک نیندیشد
همان از نقش پایش چشمه ی حیوان شود پیدا
درآ در عالم حیرت اگر آسودگی خواهی
که در دل انقلاب از جنبش مژگان شود پیدا
به مقدار تمنا آه افسوس از جگر خیزد
به قدر خس شرار از آتش سوزان شود پیدا
سپند من ز مهتاب حوادث رنگ می بازد
چه خواهم کرد اگر آن آتشین جولان شود پیدا؟
شکوفه با ثمر هرگز نگردد جمع در یک جا
محال است این که با هم نعمت و دندان شود پیدا
نمی دانند صائب بیغمان قدر کلام ما
مگر اهل دلی در عالم امکان شود پیدا
***
323
ز زلف آه آخر روی جانان می شود پیدا
درین ابر سیه آن برق جولان می شود پیدا
محبت می کند ظاهر عیار طاقت دلها
که ظرف کشتی هر کس ز طوفان می شود پیدا
چه رسوایی است با مستوری اسرار محبت را
که چندانی که می سازند پنهان، می شود پیدا
نسیم آشنارویی که من سرگشته ی اویم
ندانم در کدامین باغ و بستان می شود پیدا
کنم زیر و زبر صد دام را تا دانه ای یابم
چه جمعیت ازین رزق پریشان می شود پیدا؟
چسان از دیدن او چشم بردارم، که از رویش
به جای حلقه ی خط، چشم حیران می شود پیدا
چو داری فرصتی، تسخیر دلها را غنیمت دان
که این نخجیر در صحرای امکان می شود پیدا
ز دلهای ضعیفان استعانت جو چو درمانی
که شیر برق چنگال از نیستان می شود پیدا
[نسیم از کار می ماند، صبا بر خاک می افتد
در آن گلشن که آن سرو خرامان می شود پیدا]
[بپرداز از غبار معصیت آیینه ی جان را
که در آیینه ی جان روی جانان می شود پیدا]
[برون می آورد با آن غرور از خیمه لیلی را
غباری گر ز دامان بیابان می شود پیدا]
ز تلخی های غربت می شود شیرین سخن صائب
وگرنه بهر طوطی شکرستان می شود پیدا
***
324
در آن زلف سیه دلهای خونین می شود پیدا
درین سنبلستان آهوی مشکین می شود پیدا
به دامن می رسد چاک گریبان گلعذاران را
به هر محفل که آن دست نگارین می شود پیدا
به هر صورت که باشد عشق دل را می دهد تسکین
که بهر کوهکن از سنگ شیرین می شود پیدا
سیه روزی ندارد عشق او چون من که مجنون را
ز چشم شیر، شمع از بهر بالین می شود پیدا
به نومیدی مده از دست خود دامان شب ها را
که از خاک سیه گلهای رنگین می شود پیدا
گرانی های غفلت لازم افتاده است دولت را
که در جوش بهاران خواب سنگین می شود پیدا
سبکروحانه سر کن گر سبکباری طمع داری
که در دل کوه غم از کوه تمکین می شود پیدا
ز حرف عشق، صائب می روند افسردگان از جا
اگر در مرده ها جنبش ز تلقین می شود پیدا
***
325
هزاران همچو بلبل هر بهاری می شود پیدا
نواسنجی چو من در روزگاری می شود پیدا
گرفتم سهل سوز عشق را اول، ندانستم
که صد دریای آتش از شراری می شود پیدا
تو از سوز جگر پیمانه ای چون لاله پیدا کن
که از هر پاره سنگی چشمه ساری می شود پیدا
ز فیض خاکساری دانه نخل پایداری شد
تو گر از پا درآیی شهسواری می شود پیدا
من آن وحشی غزالم دامن صحرای امکان را
به می لرزم ز هر جانب غباری می شود پیدا
اگر خود را نبیند در میان مستغرق دریا
به هر موجی که آویزد، کناری می شود پیدا
مجو حسن عمل از کاروان ما تهیدستان
که پیش ما دل امیدواری می شود پیدا
ز دست رشک هر داغی که پنهان در جگر دارم
به صحرا گر بریزم لاله زاری می شود پیدا
اگر چه شیرم اما بی تأمل می دهم میدان
ز هر جانب که طفل نی سواری می شود پیدا
وفا خار ره است، ارنه برای آشیان ما
به هر گلشن که باشد، مشت خاری می شود پیدا
ز جوش لاله خاک کوهکن کان بدخشان شد
برای بیکسان شمع مزاری می شود پیدا
سبکرو جای خود وا می کند در سنگ اگر باشد
چو آب افتاد در ره، جویباری می شود پیدا
اگر چه آتش نمرود دارد خشم در ساغر
ولی از خوردنش در دل بهاری می شود پیدا
اگر آلوده ی درمان نسازی درد را صائب
ز بیماری همان بیمار داری می شود پیدا
***
326
اگر در دل ز سوز عشق داغی می شود پیدا
به هر جانب که رو آری چراغی می شود پیدا
چراغ لاله از صدق طلب در سنگ روشن شد
برای سینه ی ما نیز داغی می شود پیدا
اگر مخمور پیش می نریزد آبروی خود
همان از بی دماغی ها دماغی می شود پیدا
غریبی ناله را رنگینی دیگر دهد، ورنه
برای بلبل ما کنج باغی می شود پیدا
به غیر از گوشه ی دل نیست صائب، بارها دیدم
اگر زیر فلک کنج فراغی می شود پیدا
***
327
عتاب و لطف می گردد ز ابروی بتان پیدا
که باشد قوت بازوی هر کس از کمان پیدا
چو تار از گوهر و جوهر ز تیغ و موجه از ساغر
بود از پیکر سیمین او رگهای جان پیدا
نسازد حسن را چون مضطرب نادیدن عاشق؟
که گل بر خویش لرزد چون نباشد باغبان پیدا
نسیم پیرهن را در کنار مصر می گیرم
که دارد صبر، تا گردد غبار کاروان پیدا؟
نمی آید به چشم از پرتو دل، داغهای من
ستاره روز روشن چون شود از آسمان پیدا؟
ز آه سرد من خورشید تابان رنگ می بازد
بلرزد برگ بر خود چون شود باد خزان پیدا
نیامد آفتاب بی مروت بر سر احسان
چو ماه نو ز پهلویم نشد تا استخوان پیدا
چه باشد شعله ی غیرت، چراغ زیر دامن را؟
نگردد همت عالی به زیر آسمان پیدا
درین موسم که صائب می کند هنگامه آرایی
چه خوش باشد اگر بلبل شود در بوستان پیدا
***
328
به عریانی نگردد از لطافت آن بدن پیدا
مگر در پیرهن گردد تن آن سیمتن پیدا
ز رخسارش خط نارسته باشد مو به مو ظاهر
چنان کز آب روشن می شود عکس چمن پیدا
به آب زندگی پی از سیاهی می توان بردن
ز خط عنبرین گردید آن تنگ دهن پیدا
نگردد سد اسکندر حجاب جذبه ی عاشق
که شیرین را ز سنگ خاره سازد کوهکن پیدا
ز نور حق نمی گردد حجاب آسمان مانع
ز رود نیل باشد یوسف سیمین بدن پیدا
قیاس زور هر می می توان کرد از خمار او
که از واسوختن گردد عیار سوختن پیدا
ز راز سر به مهر غیب نتوان سر برآوردن
به آن تنگ دهن خط ساخت چون راه سخن پیدا؟
نگردد سرخ رو بی داغ سودا پاره های دل
که گردد از سهیل این رنگ بر روی یمن پیدا
کشد سر در گریبان خموشی شمع از خجلت
شود حسن گلوسوز تو چون در انجمن پیدا
به خون از نعمت الوان قناعت کن که مشک تر
به خون خوردن شد از ناف غزالان ختن پیدا
شب قدری است گردآورده نور خویش را صائب
نه خال است این که گردیده است ازان سیب ذقن پیدا
***
329
ز سیما می شود روشندلان را مهر و کین پیدا
که در دل هر چه پوشیده است، گردد از جبین پیدا
نسازد پرده ی شب، گوهر شب تاب را پنهان
دل سوزان من باشد ز زلف عنبرین پیدا
چنین گر چاک سازد سینه ها را زلف مشکینش
نگردد نافه ی سربسته در صحرای چین پیدا
یکی صد شد ز خط، حسن لب یاقوت فام او
که گردد در نگین دان بیشتر حسن نگین پیدا
سخن سنجیده گفتن نیست کار هر تنک ظرفی
نمی گردد ز هر آب تنک، در ثمین پیدا
به وا کردن ندارد حاجت این مکتوب سر بسته
که گردد تنگدستی بی سخن از آستین پیدا
جگرگاه زمین می شد ز خواب آلودگان خالی
اگر آسودگی می بود در روی زمین پیدا
سیه رویی ندارد راستی در پی، نظر واکن
که این معنی ز نقش راست باشد در نگین پیدا
نبود از درد دین، زین پیش خالی هیچ دل صائب
به درمان در زمان [ما] نگردد درد دین پیدا
***
330
سپند از مردم چشم است حسن عالم آرا را
که نیل چشم زخم از عنبر ساراست دریا را
کند مژگان من هرگاه دست از آستین بیرون
شود گرداب بر کف کاسه ی دریوزه دریا را
چه پروا دارد از سنگ ملامت دل چو شد وحشی؟
که کوه قاف نتواند شکستن بال عنقا را
مگر آن سرو بالا بر سر من سایه اندازد
وگرنه سایه ی بی دست شاخ و برگ، سودا را
نگردد مانع پرواز جان را تار و پود تن
نبندد رشته ی مریم پر و بال مسیحا را
هوس هر چند گستاخ است، عذرش صورتی دارد
به یوسف می توان بخشید تقصیر زلیخا را
کند موج سراب دشت پیما را عنانداری
هوسناکی که می پیچد به کف دامان دنیا را
مبین زنهار اسباب تعلق را به چشم کم
که سوزن لنگر پرواز می گردد مسیحا را
به اندک التفاتی، نقش پای ناقه ی لیلی
به مجنون دامن گل می کند دامان صحرا را
سیه بختی چه سازد با من حرف آفرین صائب؟
نگردد سرمه از گفتار مانع چشم گویا را
***
331
ز سرسبزی حیات جاودان بخشد تماشا را
به آب زندگی پرورده اند آن سرو بالا را
رسانیده است حسن او به جایی دلفریبی را
که خالش حلقه ی بیرون در سازد سویدا را
ز چشم پر خمارش نیستم آگه، همین دانم
که خون در دل کند لبهای میگونش تمنا را
ز چشم پاک شبنم، می شود گل زهره پیشانی
مپوش از دیده ی من زینهار آن روی زیبا را
غبار لشکر بیگانه ی خط تند می آید
ز خواب ناز کن بیدار چشم باده پیما را
نسازی دست اگر آلوده ی خونم ز بی قدری
به خون من نگارین ساز باری آن کف پا را
ز رحمش بیشتر می ترسم از بیداد او، ورنه
مسلمان می توانم ساختن آن شوخ ترسا را
محبت کهنه چون شد، تازه گردد زور بازویش
به مطلب می رساند عاقبت یوسف زلیخا را
ز طوق قمریان می شد سراپا دیده ی حیران
اگر می دید سرو بوستان آن قد رعنا را
ز شیرین کاری فرهاد، بی آرام شد شیرین
خوشا کاری که سازد تلخ، خواب کارفرما را
دل از نازک خیالان می رباید معنی نازک
میفکن بر کمر زنهار آن زلف چلیپا را
نصیب مور بی زنهار خط سنگدل سازد
دریغ از تلخکامان داشتن لعل شکرخا را
علاج دردمندان را کند دیگر به بیماری
اگر افتد نظر بر چشم بیمار تو عیسی را
اگر بر من نداری رحم، بر خود رحم کن ظالم
عنانداری کنم تا چند آه بی محابا را؟
اگر بیرون دهم خونی که پنهان در جگر دارم
ز حیرت چشم قربانی شود گرداب، دریا را
سر گرمی که مجنون من از سودای او دارد
ز نقش پا چراغان می کند دامان صحرا را
به چشمش تیغ زهرآلود می گردید هر سروی
چمن پیرا اگر می دید آن شمشاد بالا را
ازان زلف مسلسل داغ ها دارم به دل صائب
که می بیند به چندین چشم حیران آن سراپا را
***
332
به هر نوعی که می خواهد دلت بشکن دل ما را
که از مستان نمی گیرند خون جام و مینا را
ز هجر عافیت دشمن تبی در استخوان دارم
که نبضم مضطرب سازد سرانگشت مسیحا را
حساب سال و ماه از کارفرمایان چه می پرسی؟
چه داند سیل بی پروا شمار ریگ صحرا را؟
ازان روزی که جست آهوی او از دام من صائب
به ناخن می خراشد سیل اشکم روی صحرا را
***
333
چه می آری به گردش هر نفس آن چشم شهلا را؟
محرک نیست حاجت، گرد سر گردیدن ما را
توان کردن به اندک روزگاری سنگ را آدم
لب شیرین و روی گرم باید کارفرما را
حساب سال و ماه از دشت پیمایان چه می پرسی؟
چه داند سیل بی پروا، شمار ریگ صحرا را؟
دل عاشق ز گلگشت چمن آزرده تر گردد
که هر شاخ گلی دامی است مرغ رشته بر پا را
نمی ارزد به یک چین جبین صد دامن گوهر
نمی بیند مگر غواص، روی تلخ دریا را؟
ز شوق بیستون آیینه را بر سنگ زد شیرین
خوشا کاری که بر آتش نشاند کارفرما را
نه فرهادم که بتوان بر گرفتن چشم از کارم
شرار تیشه ی من گرم سازد کارفرما را
کشید از دامن معشوق دست از بیم رسوایی
همین تقصیر بس تا دامن محشر زلیخا را
کنار صفحه را چون شکرستان می کند صائب
زبان بازی به طوطی می رسد کلک شکرخارا
***
334
نمی گردد کف بی مغز مانع سیر دریا را
سفیدی جامه ی احرام باشد دیده ی ما را
چنین کز چشم او گفتار می ریزد، عجب دارم
که گردد خواب مهر خامشی آن چشم گویا را
دگر وحشی نگاهی می زند پیمانه در خونم
که هر مژگان او عمر ابد بخشد تماشا را
ردای اهل تقوی بادبان کشتی می شد
لب میگون او تا ریخت در پیمانه صهبا را
عبیر پیرهن در دیده اش گرد کسادی شد
چه خجلت ها که رو داد از تماشایت زلیخا را
سراپا عشقم اما کارفرمایی نمی یابم
که بر فرهاد و مجنون تنگ سازم کوه و صحرا را
مشو غافل ز حال خاکساران در توانایی
به ساحل بازگشتی هست در هر جلوه دریا را
ز دعوی بسته گردد چون زبان، معنی شود گویا
به گفتار آورد خاموشی مریم مسیحا را
اگر چه در نظرها چون شرر بی وزن می آیم
گریبان می درد بی تابی من سنگ خارا را
برون از خود ندارد چاره ای درد دل عاشق
همان کف مرهم کافور باشد زخم دریا را
ز چاه افتادن یوسف همین آواز می آید
که در صحرای پر چاه وطن، فهمیده نه پا را
چو گرداب آن که دارد سیر در ملک وجود خود
کمند وحدت خود می شمارد موج دریا را
غرور من نمی سازد به هر صید زبون صائب
به گرد دام خود گردانده ام صد بار عنقا را
***
335
به خاموشی محیط معرفت کن جان گویا را
به جان بی نفس چون ماهیان کن سیر دریا را
همایون طایری در هر نظر گردد شکار تو
اگر در راه عبرت افکنی دام تماشا را
ز قرب تنگ چشمان رشته ی امید را بگسل
که سوزن لنگر پرواز می گردد مسیحا را
علم را کثرت لشکر نگردد پرده ی وحدت
ز یکتایی نیندازد حباب و موج دریا را
ندارد با تعلق سود دست افشاندن از دنیا
که آزادی گرفتاری است مرغ رشته بر پا را
برازنده است بر دیوانه ای تشریف رسوایی
که از زور جنون سازد گریبان چاک صحرا را
من از دلچسبی آن خال عنبر فام دانستم
که خواهد حلقه ی بیرون در کردن سویدا را
ز شوق آنها که دارند آتشی در زیر پای خود
گل بی خار می سازند خارستان دنیا را
گرفتم گوشه ی غاری ز گمنامی، ندانستم
که کوه قاف می سازد بلند آوازه عنقا را
ننازم چون به بخت سبز خود صائب که چون طوطی
به حرف و صوت کردم رام آن آیینه سیما را
***
336
چنان دانسته می باید درین دنیا نهی پا را
که بر موی میان مور در صحرا نهی پا را
قدم بیجا نهادن در قفا دارد پشیمانی
ادا کن سجده ی سهوی اگر بی جا نهی پا را
حضور کنج عزلت گر ترا از خاک بردارد
اگر در خلد خوانندت به استغنا نهی پا را
به دامان تجرد گر سبکروحانه آویزی
چو عیسی از زمین بر عالم بالا نهی پا را
نریزی گر به خاک راه آب روی درویشی
کنی سبز از طراوت چون خضر هر جا نهی پا را
توانی گر ز خود چون بوی پیراهن برون آمد
شود بینا، اگر بر چشم نابینا نهی پا را
نگهبان بی شمارست از یمین و از یسار تو
مبادا هر طرف چون مست، بی پروا نهی پا را
به کوه قاف پشت خود دهی از روی آسایش
برون گر از میان خلق چون عنقا نهی پا را
اگر خود را به جوش از پستی خامی برون آری
به فرق عقل، بی باکانه چون صهبا نهی پا را
مجرد گر توانی گشت چون نور نظر از خود
به چشم روشن خورشید چون عیسی نهی پا را
به سوهان ریاضت خویشتن را گر سبک سازی
به جرأت چون کف سرمست بر دریا نهی پا را
سبک چون پنبه از سر وا کنی گردانه ی تن را
چو مستان بی محابا بر سر مینا نهی پا را
بود هر ذره زین خاک سیه، خورشید رخساری
مبادا بر زمین از روی استغنا نهی پا را
به سرعت آنچنان زین خاکدان تیره راهی شو
که گردد سرمه از گرمی، چو بر خارا نهی پا را
ز مشرق تا به مغرب طی کنی یک روز بی زحمت
اگر چون مهر در راه طلب تنها نهی پا را
گذشتن از صراط آسان شود روز جزا بر تو
اگر صائب ز روی احتیاط اینجا نهی پا را
***
337
نه بوی گل، نه رنگ لاله از جا می برد ما را
به گلشن لذت ترک تماشا می برد ما را
دو عالم از تمنا شد بیابان مرگ ناکامی
همان خامی به دنبال تمنا می برد ما را
مکن تکلیف همراهی به ما ای سیل پا در گل
که دست از جان خود شستن به دریا می برد ما را
اگر چه در دو عالم نیست میدان جنون ما
همان بی طاقتی صحرا به صحرا می برد ما را
کمند جذبه ی خورشید اگر رحمت نفرماید
که چون شبنم ازین پستی به بالا می برد ما را؟
چنان آماده ی عشقیم از فیض سبکروحی
که حسن صورت دیوار از جا می برد ما را
به طوفان گوهر از گرد یتیمی برنمی آید
چه گرد از چهره ی دل موج صهبا می برد ما را؟
که باور می کند با این توانایی ز ما صائب؟
که چشم ناتوان او به یغما می برد ما را
***
338
اگر غفلت نهان در سنگ خارا می کند ما را
جوانمردست درد عشق، پیدا می کند ما را
ندارد صرفه ای آیینه ی ما را جلا دادن
شود رسوای عالم هر که رسوا می کند ما را
تماشای بساط زودسیر عالم امکان
نظر پوشیدنی دارد که بینا می کند ما را
اگر روشنگر حیرت به حال ما نپردازد
که دیگر ساده از نقش تمنا می کند ما را؟
اگر چون قطره در دریای کثرت راه ما افتد
خیال دور گرد یار، تنها می کند ما را
به تلخی قطره ی ما را ز دریا ابر اگر گیرد
به شیرینی دگر در کار دریا می کند ما را
کدامین غبن ازین افزون بود ما بی نیازان را؟
که چرخ بی بصیرت خرج دنیا می کند ما را
ز چشم بد خدا آن چشم میگون را نگه دارد!
که در هر گردشی مست تماشا می کند ما را
همین عشقی که روز ما ازو شب شد، اگر خواهد
به داغی آفتاب عالم آرا می کند ما را
اگر چون شانه از هر چاک، دل راهی کند پیدا
همان زلف سبکدستش ز سر وا می کند ما را
چنین معلوم شد از گوشمال آسمان صائب
که بهر محفل دیگر مهیا می کند ما را
***
339
اگر چه نیست غیر از کوه غم فریادرس ما را
همان خرج فغان و ناله می گردد نفس ما را
مکن تکلیف سیر گلستان ما گوشه گیران را
که باغ دلگشایی هست در کنج قفس ما را
فغان کز طالع ناساز، چون گرداب در دریا
ز گردش نیست حاصل غیر مشتی خار و خس ما را
فرو رفتیم عمری گر چه در دریا چو غواصان
نیامد گوهری در کف به جان بی نفس ما را
فغان کز پوچ مغزی چون جرس در وادی امکان
سر آمد عمر در فریاد بی فریادرس ما را
عبث برق فنا بر خرمن ما می زند خود را
که می سازد پریشان آمد و رفت نفس ما را
همین بس حاصل ما در خرابات از تهیدستی
که در هنگام مستی ها نمی گیرد عسس ما را
به تلخی قانعیم از شهد شیرین جهان صائب
نمی سازد شکار خویش این دام مگس ما را
***
340
نگردید آتشین رخساره ای فریادرس ما را
مگر از شعله ی آواز درگیرد قفس ما را
ز بی دردی به درد ما نپردازند غمخواران
همین آیینه می گیرد خبر، گاه از نفس ما را
نچیدم از گرفتاری گلی هر چند از خواری
ز زخم خار و خس دست حمایت شد قفس ما را
اگر چه پنجه ی ما را، ز نرمی موم می تابد
زبان آهنین در ناله باشد چون جرس ما را
حلاوت برده بود از زندگی آمیزش مردم
ترشرویی حصاری گشت از مور و مگس ما را
گیاه تشنه ی ما سنگ را در دل آب می سازد
به پای خم برد از گوشه ی زندان عسس ما را
به مهر خامشی غواص ما امیدها دارد
به گوهر می رساند زود، جان بی نفس ما را
به مردن برنیاید ریشه ی طول امل از دل
رهایی نیست زیر خاک چون سگ زین مرس ما را
به است از باغ بی گل، گوشه ی زندان ناکامی
در ایام خزان بیرون میاور از قفس ما را
بهار از غنچه ی منقار ما برگ و نوا گیرد
به زر چون غنچه ی گل گر نباشد دسترس ما را
به مهر خامشی کردیم صلح از گفتگو صائب
غباری بر دل آیینه ننشت از نفس ما را
***
341
ندارد بحر و کان سرمایه ی دست و دل ما را
گهر چون ابر می ریزد ز دامن سایل ما را
که می آید به سرقت دل ما جز پریشانی؟
که می پرسد به غیر از سیل راه منزل ما را؟
به تیغ بی نیازی خون آهوی حرم ریزد
سیه چشمی که در پی می دود مرغ دل ما را
ندارد مزرع ما حاصلی غیر از تهیدستی
توان در چشم موری کرد خرمن حاصل ما را
اگر بی طاقتی در دامن درمان نیاویزد
شکستن مومیایی می شود آخر دل ما را
مسیحا در علاج ما نفس بیهوده می سوزد
لب خاموش ساغر می گشاید مشکل ما را
چه لازم منت خشک از فلک برداشتن صائب؟
چه رنگینی دهد این جام خالی محفل ما را؟
***
342
خدایا درپذیر این نعره ی مستانه ی ما را
مکن نومید از حسن قبول افسانه ی ما را
در آن صحرا که چون برگ خزان انجمن فرو ریزد
به آب روی رحمت سبز گردان دانه ی ما را
زمین مرده احیا کردن آیین کرم باشد
چراغان کن به داغ خود دل دیوانه ی ما را
تو کز خون شیر و نوش از نیش و گل از خار می سازی
به چشم خلق شیرین ساز تلخ افسانه ی ما را
اگر چه بحر رحمت بی نیازست از حباب ما
به باد آستین مشکن دل پیمانه ی ما را
در آن شورش که نه گردون کف خاکستری گردد
ز برق بی نیازی حفظ کن کاشانه ی ما را
ز بیم گفتگوی حشر فارغ دار دل صائب
شفاعت می کند عشقش دل دیوانه ی ما را
***
343
نمی باشد ز بی برگی چراغی خانه ی ما را
ز چشم جغد باشد روشنی ویرانه ی ما را
گرانی می کند بر گوشه گیران پرتو منت
نگه دارد خدا از چشم روزن خانه ی ما را!
در و دیوار نتواند عنان سیل پیچیدن
که منع از کوچه گردی می کند دیوانه ی ما را؟
ز برق تیشه ی ما سنگ خارا آب می گردد
که حد دارد گذارد لب به لب پیمانه ی ما را؟
سپند شوخ ما بار دل مجمر نمی گردد
به خرمن می رساند بی قراری دانه ی ما را
پر پروانه سازد پرده ی خواب فراغت را
مده در گوش خود راه آتشین افسانه ی ما را
به چوب گل دهد تهدید ما ناصح، ازین غافل
که گردد خامه ی مشق جنون دیوانه ی ما را
نفس دزدیده، پا در خلوت وحشی خیالان نه
که هست از چشم آهو حلقه ی در خانه ی ما را
اگر درد سخن می داشت صائب صید بند ما
ز گوهر چون صدف می کرد آب و دانه ی ما را
***
344
زبت چون پاک سازد بت شکن بتخانه ی ما را؟
که می روید بت از دیوار و در کاشانه ی ما را
چنین گر عشق در دل می دواند ناخن کاوش
به آب زندگانی می رساند خانه ی ما را
فروغش دیده ی جوهرشناسان را کند دریا
صدف بیرون دهد گر گوهر یکدانه ی ما را
نگردد چون قفس بر بلبل مغرور ما زندان؟
کند صیاد تا کی فکر آب و دانه ی ما را؟
گرانخوابی ز تار و پود مخمل می برد بیرون
الهی هیچ گوشی نشنود افسانه ی ما را!
به از فانوس باشد سایه ی دست هواداران
مسوز ای شمع بی پروا، پر پروانه ی ما را
ز شوق جلوه ی مستانه ات شد ملک دل ویران
به گرد دامنی تعمیر کن ویرانه ی ما را
گر از خلوت ز ناز و سرکشی بیرون نمی آیی
به سنگی یاد کن ای سنگدل دیوانه ی ما را
که می افتد به فکر ما درین خاک فراموشان؟
مگر زنگار نسیان سبز سازد دانه ی ما را
غزالی را که ما داریم در مد نظر صائب
صفیر نی شمارد نعره ی شیرانه ی ما را
***
345
دهن بستن ز آفت ها نگهبان است دل ها را
لب خاموش دیوار گلستان است دلها را
به ظاهر گر ز داغ آتشین دارند دوزخ ها
بهشت جاودان در پرده پنهان است دلها را
قناعت کن به لوح ساده چون طفلان ازین مکتب
که نقش یوسفی خواب پریشان است دلها را
ز خودداری درون دیده ی مورند زندانی
جهان بی خودی ملک سلیمان است دلها را
مکن اندیشه از زخم زبان گر بینشی داری
که هر زخم نمایان مد احسان است دلها را
نمی دانند از کودک مزاجی کوته اندیشان
که تلخی های عالم شکرستان است دلها را
به زور عشق چون گل چاک کن پیراهن تن را
که صبح عید از چاک گریبان است دلها را
نباشد در دل مرغ قفس جز فکر آزادی
کجا اندیشه ی آب و غم نان است دلها را؟
اگر چون غنچه ی نشکفته دلگیرند درظاهر
چو گل در پرده چندین روی خندان است دلها را
ز بی تابی دل سیماب شد آسوده چون مرکز
همان بی طاقتی گهواره جنبان است دلها را
نمی دانم کدامین غنچه لب در پرده می خندد
که شور صد قیامت در نمکدان است دلها را
سر زلف که یارب آستین افشاند بر عالم؟
که اسباب پریشانی به سامان است دلها را
کدامین تیر را دیدی که باشد از دو سر خندان؟
لب خندان گواه چشم گریان است دلها را
ز خواری شکوه ها دارند صائب کوته اندیشان
نمی دانند عزت چاه و زندان است دلها را
***
346
زبان برگ بود از ذکر خامش بوستانها را
نسیم نوبهاران کرد گویا این زبان ها را
ز عقل کوته اندیش است سرگردانی مردم
بیابان مرگ می سازد دلیل این کاروان ها را
اگر آزاده ای، آسوده باش از سردی دوران
که دارد یاد هر سروی درین گلشن خزان ها را
سر سوداییان از گردش جام است مستغنی
که آب از شوق باشد آسیای آسمان ها را
به بی نام و نشانی می توان شد ایمن از آفت
که زود از پا درآرد گردن افرازی نشان ها را
به استمرار، نعمت در نظرها خوار می گردد
ز گلگشت چمن لذت نباشد باغبان ها را
علایق دامن آزادگان صائب نمی گیرد
ز جولان نیست مانع خار و خس آتش عنان ها را
***
347
سبک جولان کند شوق سبکروحش گرانها را
به دنبال افکند منزل درین ره کاروان ها را
ز حیرانی خرد شد خشک، تا تردستی صنعش
به دور انداخت بی آب آسیای آسمان ها را
چنان کز ابر رحمت، ناودان رطب اللسان گردد
ز ذکر حق طراوت می شود پیدا زبان ها را
نیم از هرزه نالان چون جرس در وادی عشقش
ز فریادی به منزل می رسانم کاروان ها را
ز درد و داغ عشق آنها که می گویند با زاهد
ز خامی در تنور سرد می بندند نانها را
ز سختی های دوران قانعان را نیست پروایی
هما صبح امید خود شمارد استخوان ها را
نسیم صبح از تاراج گلزار که می آید؟
که مرغان کاسه ی دریوزه کردند آشیان ها را
چنان کز ایستادن صاف گردد آبها صائب
خموشی می کند روشن گهر، تیغ زبان ها را
***
348
که دارد این چنین سرگشته و بی تاب دریا را؟
که نعلی هست در آتش ز هر گرداب دریا را
فروغ گوهری در دیده ی من خواب می سوزد
که می ریزد نمک در پرده های خواب دریا را
مرا گرد جهان آن گوهر سیراب گرداند
که گرداند به گرد خویش چون گرداب دریا را
سبکروحانه سر کن در بزرگی با فرودستان
که از ابروی موج خود بود محراب دریا را
نمی جوشد به هر آتش عذاری دیده ی عاشق
به جوش آرد مگر خورشید عالمتاب دریا را
بود دامان ارباب کرم وقف تهیدستان
به سوی خود کشد هر موج چون قلاب دریا را
ز طوق حلقه ی زنجیر شد سودای من افزون
نزد مهر خموشی بر دهن گرداب دریا را
دل روشن به اندک التفاتی می شود کامل
که سیم ناب سازد پرتو مهتاب دریا را
ز جمع مال، حرص مردم دنیا نگردد کم
که نتوان سیر کرد از ریزش اسباب دریا را
ز شوق روی او چندان سرشک لاله گون ریزم
که آب تلخ در ساغر شود خوناب دریا را
کدامین روی آتشناک یارب در نظر دارد؟
که آتش می جهد از دیده ی پر آب دریا را
ز حرف سرد ناصح گرمی عاشق نگردد کم
نیندازد ز جوش خویشتن سیلاب دریا را
بزرگان را به حرفی می توان از جا درآوردن
نسیمی می تواند ساختن بی تاب دریا را
نماند بر دل رحمت غبار جرم ما صائب
به رنگ خود برآرد یک نفس سیلاب دریا را
***
349
اگر چه گریه ی سرشار من، تر کرد دریا را
غنی بی منت نیسان ز گوهر کرد دریا را
ز حرف پوچ ناصح شورش سودا نگردد کم
کف بی مغز نتواند به لنگر کرد دریا را
چه صورت دارد از انشای معنی، کم شود معنی؟
به غواصی تهی نتوان ز گوهر کرد دریا را
به چشم هرزه خرجم هیچ دخلی برنمی آید
چه حاصل زین که ابر من مسخر کرد دریا را؟
نمی دانم چه بیرون می نویسد از دل پر خون؟
که چشم من ز تار اشک، مسطر کرد دریا را
همان از عهده ی بی تابی دل برنمی آید
اگر چه کوه صبر من به لنگر کرد دریا را
اگر دریا ز احسان چند روزی داشت سیرابش
ز فلس خویش هم ماهی توانگر کرد دریا را
به خون یک جهان جاندار نتوان غوطه زد، ورنه
به آهی می توان صحرای محشر کرد دریا را
ز فرزند گرامی، می شود چشم پدر روشن
سرشک آتشین من منور کرد دریا را
اگر سیلاب اشک من غبار از دل چنین شوید
تواند خاک ها در کاسه ی سر کرد دریا را
بود آسودگی در عالم آب از دهن بستن
به ماهی خامشی بالین و بستر کرد دریا را
فرو رو در وجود خویش صائب تا شود روشن
که قدرت در دل هر قطره مضمر کرد دریا را
***
350
چه پروا از غبار خط مشکین است آن لب را؟
می لعلی جواهر سرمه سازد ظلمت شب را
می لعلی جواهر سرمه سازد ظلمت شب را
کند نقل شراب تلخ، چشم شور کوکب را
بهشت نسیه اش می شد همین جا نقد بی زحمت
به مذهب جمع اگر می کرد زاهد حسن مشرب را
خوشا همسایه ی منعم، که لعل آبدار او
ز آب زندگی لبریز دارد چاه غبغب را
ز تأثیر سحرخیزی است روی صبح نورانی
مده از دست در ایام پیری دامن شب را
به بوسی چند شیرین کن دهان تلخکامان را
که از خط در کمین روز سیاهی هست آن لب را
چنان شد عام در ایام ما ذوق گرفتاری
که آزادی بود بر دل گران اطفال مکتب را
نسازد تنگدستی تنگ، میدان بر سبک عقلان
که طفل از دامن خود می کند، آماده مرکب را
متاب از سختی ایام رو، گر اهل آزاری
که نگشاید گره از دم به غیر از سنگ عقرب را
ز شکر خنده پنهان گل، بلبل برد لذت
خمارآلود داند قدر این جام لبالب را
مکن در مد احسان کوتهی، تا منصبی داری
که باشد باد دستی لنگر آرام منصب را
به تردستی نگردد راست، چون دیوار مایل شد
عمارت چند خواهی کرد این فرسوده قالب را؟
بهشت دلگشای من دل شبهاست، می ترسم
که گیرد چرخ کم فرصت ز دستم دامن شب را
به دیوان قیامت کار ما رحمت کی اندازد؟
که یک دم تیره سازد سیل، بحر صاف مشرب را
من و کنج خمول و فکر زاد آخرت صائب
گوارا باد بزم عیش، خوش وقتان مشرب را
***
351
بزرگانی که مانع می شوند ارباب حاجت را
به چوب از آستان خویش می رانند دولت را
نمی داند کسی در عشق قدر درد و محنت را
که استمرار نعمت می کند بی قدر نعمت را
به شکر این که داری فرصتی، تعمیر دلها کن
که کوتاه است عمر کامرانی برق فرصت را
کسی را می رسد با چرخ مینایی طرف گشتن
که چون رطل گران بر سر کشد سنگ ملامت را
عدالت کن که در عدل آنچه یک ساعت به دست آید
میسر نیست در هفتاد سال اهل عبادت را
خموشی را چراغ عاریت در آستین دارد
به نور جبهه روشن دار محراب عبادت را
به آن خواری که سگ را دور می سازند از مسجد
مکرر رانده ام از آستان خویش دولت را
اگر کوه گناه ما به محشر سایه اندازد
نبیند هیچ مجرم روی خورشید قیامت را
رگ خواب مرا در دست دارد چشم پر کاری
که از هر جنبش مژگان به رقص آرد قیامت را
مرا گمنامی از وحدت به کثرت می کشد صائب
وگرنه گوشه ی عزلت، کمینگاهی است شهرت را
***
352
اگر از اهل ایمانی مهیا باش آفت را
که دندان می گزد پیوسته انگشت شهادت را
دل صد پاره ی ما را نگاهی جمع می سازد
که از یک رشته بتوان بخیه زد چندین جراحت را
نمک می ریزد از لبهای جانان وقت خاموشی
نمکدان چون کند در حقه آن کان ملاحت را؟
به اندک فرصتی نخل از زمین پاک می بالد
مکن در صبحدم زنهار فوت آه ندامت را
کریمان را خدای مهربان درمانده نگذارد
که می روید زر از کف همچو گل اهل سخاوت را
به دشواری زلیخا داد از کف دامن یوسف
به آسانی من از کف چون دهم دامان فرصت را؟
ز منت شمع هر کس سیلیی خورده است، می داند
که از صرصر خطر افزون بود دست حمایت را
نمی شد زنگ کلفت سبزه ی امید من صائب
اگر می بود آبی در جگر ابر مروت را
***
353
به دست خود کند بیدادگر بنیاد دولت را
ستمگر لشکر بیگانه می سازد رعیت را
دو چندان می شود راه از میان راه خوابیدن
به گورافکن، اگر داری بصیرت، خواب راحت را
ندارد بخیه ای غیر از فشردن بر جگر دندان
اگر بر دل رسد زخمی ز دوران اهل غیرت را
مشو ای شمع از شکر هواداران خود غافل
که کفران سیلی صرصر کند دست حمایت را
سویدای دل آتش نمی شد تخم امیدم
اگر می بود آبی در جگر ابر مروت را
نیندیشد ز درد و غم دل خوش مشرب صائب
نسازد تنگ جوش خلق، صحرای قیامت را
***
354
نهان کرده است رویت در نقاب حشر جنت را
فرو برده است فکر مصرع قدت قیامت را
نمی اندیشد از زخم زبان چون عشق صادق شد
به دندان صبح گیرد تیغ خورشید قیامت را
اگر اشک پشیمانی نبندد بر کمر دامن
که پاک از روی مجرم می کند گرد خجالت را؟
ز سیلاب گرانسنگ حوادث غافل افتاده
سبک مغزی که ریزد در جهان رنگ اقامت را
درخت بارور را دل سبک از سنگ می گردد
نگیرد از هوا دیوانه چون سنگ ملامت را؟
به زور بازوی اقبال کاری برنمی آید
نگه دارد مگر دست دعا دامان دولت را
کمند وحدت خود را مکن شیرازه ی صحبت
مده در گوشه ی تنهایی خود راه، کثرت را
برون افتد چو تخم از خاک، گردد روزی موران
نهان کن زینهار از دیده ی مردم عبادت را
ز منت نشکند در ناخنت نی تا شکر صائب
چو موران توتیای دیده کن خاک قناعت را
***
355
مهیا شو دلا در عشق انواع ملامت را
که سنگ کم نمی باشد ترازوی قیامت را
ازان پیوسته دارم بر جگر دندان نومیدی
که کافی نیست پشت دست من زخم ندامت را
چو خورشیدست پیدا راز عشق از سینه ی عاشق
نباشد نامه ی پیچیده، صحرای قیامت را
در آن گلشن که عمر باغبان از گل بود کمتر
زهی غافل که ریزد بر زمین رنگ اقامت را
نشان عشق را بگذار چون آتش به حال خود
که رسوایی شود از پوشش افزون این علامت را
کمان می کرد طوق قمریان را قد چون تیرش
اگر می دید سرو بوستان آن سرو قامت را
به نخل بارور سنگ از در و دیوار می بارد
اگر اهل دلی، آماده شو صائب ملامت را
***
356
ز چشم خلق پنهان دار کنج عزلت خود را
مکن شیرازه ی صحبت، کمند وحدت خود را
غبار خاکساری دور باش چشم بد باشد
گرامی دار چون گرد یتیمی کلفت خود را
فساد طاعت بی پرده افزون است از عصیان
نهان کن چون گناه از چشم مردم طاعت خود را
دویدن در قفا باشد میان راه خفتن را
به آغوش لحدانداز خواب راحت خود را
به اندک زوری از هم تار و پود جسم می پاشد
غنیمت دان درین وحشت سرا جمعیت خود را
مگردان روی از سنگ ملامت چون سبک مغزان
مکن بازیچه ی طفلان، کوه طاقت خود را
به آه سرد، فوت مطلب دنیا نمی ارزد
به هر باد مخالف، دل ملرزان رایت خود را
سفر کن زین جهان پست، چون آه سحرخیزان
به بام آسمان افکن کمند همت خود را
شب قدرست دولت، نیست لایق چشم ازو بستن
به بیداری سرآور روزگار دولت خود را
اگر خواهی به یوسف در ته یک پیرهن باشی
مده تا ممکن است از دست، دامن فرصت خود را
به کام هر دو عالم گر زبان خواهش آلاید
پر از خاشاک کن صائب دهن غیرت خود را
***
357
نهان در زنگ ازان چون تیغ دارم جوهر خود را
که من از عرض جوهر دوست تر دارم سر خود را
نه از بیجوهریها مهر دارم چون صدف بر لب
نهان دارم ز چشم شور دریا گوهر خود را
ز طوفان حوادث با سبک مغزی نیم غافل
حباب آسادرین دریا به کف دارم سر خود را
من از تر دامنی گردیده ام چون موج دریایی
خوشا ابری که سازد خشک، دامان تر خود را
ندارد در خور من باده ای گردون مینایی
مگر از خون دل لبریز سازم ساغر خود را
به دلتنگی چنان چون غنچه ی تصویر خو کردم
که بر روی نسیم صبح نگشایم در خود را
ز سربازی درین گلشن چنان خوشوقت می گردم
که می ریزم چو گل در دامن گلچین زر خود را
مرا این روسفیدی در میان تیره روزان بس
که کردم صرف آن آیینه رو خاکستر خود را
به خاموشی شوم مهر دهان بیهوده گویان را
نمی بازم چو کوه از هر صدایی لنگر خود را
ز سودا آنچنان دلسرد از تن پروری گشتم
که چون مجنون به پای مرغ می خارم سر خود را
بود در جوشن داود صائب عاقبت بینی
که در زیر قبا پوشیده دارد جوهر خود را
***
358
سبک از حرف بی مغزان نسازم گوهر خود را
نبازم همچو کوه از هر صدایی لنگر خود را
ندزدد آفتاب از ماه نو پهلو، چه خواهد شد
که بر فتراک او بندم شکار لاغر خود را؟
ز بیم دیده ی بد، چون زره زیر قبا دارم
نهان در پرده ی بی جوهری ها جوهر خود را
به صد آغوش، گل زان دستگاه حسن عاجز شد
به یک آغوش چون در برکشم سیمین بر خود را؟
ازان لبریز باشد از می لعلی ایاغ من
که دارم سرنگون چون لاله دایم ساغر خود را
ندارد جای بال افشانی من عرصه ی گردون
چه بگشایم در آغوش قفس بال و پر خود را؟
تو ای پروانه ی خام، آتشین رویی به دست آور
که من از گرمی پرواز می سوزم پر خود را
ز سربازی نمی ترسم، ز جانبازی نمی لرزم
مکرر دیده ام چون شمع، زیر پا سر خود را
به پای شمع می خواهم که رنگ تازه ای ریزم
نسازم جمع از دلبستگی خاکستر خود را
نگردد پرده ی چشم بصیرت خواب بیهوشی
که وقت خواب، پهلو می شناسد بستر خود را
ننازد چون به بخت سبز خود قمری درین گلشن؟
که بر فتراک سرو از طوق می بندد سر خود را
ز بس آب طراوت می چکد صائب ز الفاظش
شود خامش گر اندازم به آتش دفتر خود را
***
359
مزن بر سنگ پیش سخت رویان گوهر خود را
به هر آیینه ی تاریک منما جوهر خود را
تو ای پروانه ی عاجز، تلاش قرب آتش کن
که من از گرمی پرواز می سوزم پر خود را
ازان خورشید بر گرد جهان سرگشته می گردد
که بر فتراک صاحب دولتی بندد سر خود را
کسی تا چند پنهان چون زره زیر قبا دارد
ز بیم تیر باران حسودان جوهر خود را؟
نیم مجنون اگر در دامن گردون نیندازم
نهد گر بر سرم خورشید تابان افسر خود را
نیامد مهر تابان بر سر بالین من صائب
به خون رنگین نکردم تا چو شبنم بستر خود را
***
360
ازان چون شمع می کاهم درین محفل تن خود را
که از ظلمت برون آرم روان روشن خود را
نماند نامه ی ناشسته در دست سیه کاران
به صحرای قیامت گر فشارم دامن خود را
ز عمر برق جولان آن قدر فرصت طمع دارم
که پاک از سبزه ی بیگانه سازم گلشن خود را
من آزاده را در خون کشد چون پنجه ی شیران
ز نقش بوریا سازم اگر پیراهن خود را
همان با نفس نیکی می کنم، هر چند می دانم
کز احسان نیست ممکن دوست کردن دشمن خود را
به خرج برق و باد از جمع کردن رفت کشت من
مگر از باددستی جمع سازم خرمن خود را
ز چشم عاقبت بین، هر که امید ثمر دارد
در ایام بهاران درنبندد گلشن خود را
شبی کان ماه سیما شمع خلوتخانه ام گردد
کنم با آه اول چشم بندی روزن خود را
برد زنگ از دل آیینه ی تاریک، خاکستر
مبدل چون کنم صائب به گلشن گلخن خود را؟
***
361
خوشا روزی که بینم دلبر بگزیده ی خود را
ز رخسارش برافروزم چراغ دیده ی خود را
چرا ممنون شوم از گلشن آرا من که می دانم
به از صد دسته ی گل، دامن برچیده ی خود را
به دامان صدف بار دگر افکندم از ساحل
ز قحط قدردانان گوهر سنجیده ی خود را
سرآمد چون جرس هر چند در فریاد عمر من
نشد بیدار سازم طالع خوابیده ی خود را
ز آب زندگی ریگ روان سیری نمی دارد
ز می سیراب چون سازم دل غم دیده ی خود را
صدف از ابر نیسان می کند بیجا گهر پنهان
نگیرد پس کریم از سایلان بخشیده ی خود را
نیندازد به هر آلوده دامن عشق او سایه
به خاصان می دهد شه، جامه ی پوشیده ی خود را
همان شایسته ی رخسار او صائب نمی دانم
اگر در چشمه ی خورشید شویم دیده ی خود را
***
362
فرو خوردم ز غیرت گریه ی مستانه ی خود را
فشاندم در غبار خاطر خود دانه ی خود را
فروغ شمع ازان گرد سر پروانه می گردد
که از خاکستر خود ریخت رنگ خانه ی خود را
ز بس ترسیده است از چشم شور خاکیان چشمم
ندارم چشم بینم روزن کاشانه ی خود را
همان درد سیه بختی میم را بی صفا دارد
اگر چون لاله سازم سرنگون پیمانه ی خود را
نهان از پرده های چشم می گریم، نه آن شمعم
که سازم نقل مجلس گریه ی مستانه ی خود را
به کام خضر آب زندگی را تلخ می سازم
به رغبت بس که می بوسم لب پیمانه ی خود را
رم آهوی من انداز اوج لامکان دارد
به صحرا چون دهم تسکین دل دیوانه ی خود را؟
خموشان را محرک بر سر گفتار می آرد
گره کن زلف تا کوته کنم افسانه ی خود را
حریف خضر و رشک آب حیوان نیستم صائب
ز آب تیغ او پر می کنم پیمانه ی خود را
***
363
برآتش می گذارم خرقه ی پشمینه ی خود را
نهان تا چند دارم در نمد آیینه ی خود را؟
کسی را می رسد لاف زبردستی درین میدان
که از دشمن نخواهد وقت فرصت کینه ی خود را
درین دریا حبابی چهره ی مقصود می بیند
که کرد از کاسه ی زانوی خود آیینه ی خود را
چو طفلان هفته ای یک روز آزادی نمی خواهم
بدل با روز شنبه می کنم آدینه ی خود را
مگر بی خواست آب رحم گرد دیده اش گردد
به دشمن می نمایم سینه ی بی کینه ی خود را
نگنجد در ته دامان ساحل گوهر رازم
به دریا می سپارم چون صدف گنجینه ی خود را
میان اهل دل صائب نیارد سر بر آوردن
نسازد دوست هر کس دشمن دیرینه ی خود را
***
364
به زور خود شدی مغرور تا انداختی خود را
نکردی گوش بر تعلیم ما تا باختی خود را
ندانستی که چشم بد نکویان را زیان دارد
نظر بر کعبتین انداختی تا باختی خود را
شد از آیینه ات نور حجاب و شرم رو گردان
به موج باده ی گلرنگ تا پرداختی خود را
سخن از پاکی دامن مگو ای ماه تردامن
که پیش مهر کردی پشت خم، تا ساختی خود را
چه خصمی داشتی با حسن روز افزون خود یارب؟
که از طاق دل اهل نظر انداختی خود را
سر حرف شکایت باز کردی بی سبب صائب
میان عاشقان بدنام و رسوا ساختی خود را
***
365
خط از سنگین دلی گفتم برآرد لعل دلبر را
ندانستم رگ گردن شود این رشته گوهر را
نه تبخاله است بر گرد دهان آن پری پیکر
ز تنگی این صدف بیرون لب جا داده گوهر را
سرشک بلبلان برگ گلی نگذاشت بی شبنم
که نتوان دید خالی در کف احباب ساغر را
صبوری با دل بی طاقت من برنمی آید
مکرر کشتی من بادبان کرده است لنگر را
دل بی تاب، تن را بر قرار خویش نگذارد
که سازد پایکوبان این سپند شوخ مجمر را
دل روشن، زبان لاف را بر یکدگر پیچد
کند پوشیده صیقل در حجاب نور جوهر را
گرامی دار اهل جود را ای بوستان پیرا
مروت نیست افکندن درخت سایه گستر را
عروس ملک در عقد دوام کس نمی آید
لب خشک است از آب زندگی قسمت سکندر را
دل آگاه را از زنگ کلفت نیست پروایی
که روشن تر کند گرد یتیمی آب گوهر را
ز ترک عشق گفتم دل خنک گردد، ندانستم
که سوزد بیش از آتش، دوری آتش سمندر را
نمی باید ز عیسی کرد پنهان درد خود صائب
مپوش از پرتو خورشید تابان دامن تر را
***
366
نسوزد دل به آه گرم من چرخ بد اختر را
ز دود تلخ پروا نیست چشم سخت مجمر را
منم کز تیره بختی ها ندارم صبح امیدی
وگرنه در سواد دل بهاری هست عنبر را
به حرف و صوت مهر خامشی را بر مدار از لب
سپر داری کن از تاراج مور این تنگ شکر را
دل قانع ز احسان کریمان است مستغنی
به آب تلخ دریا احتیاجی نیست گوهر را
نسوزد پرده ی شرم و حیا را باده ی روشن
ز آتش نیست پروایی پر و بال سمندر را
ز آب زندگی آیینه هم زنگار می گیرد
بود ظلمت نصیب از چشمه ی حیوان سکندر را
گران بر خاطر آزادمردان نیست کوه غم
ز بار دل نمی گردد دو تا قامت صنوبر را
***
367
لب یاقوت او تا داد از خط عرض لشکر را
حصاری کرد در گرد یتیمی آب گوهر را
تلاش پختگی کردم ز خامی ها، ندانستم
که در خامی بهار بی خزانی هست عنبر را
تهیدستان قسمت را چه سود از رهبر کامل؟
که خضر از آب حیوان تشنه می آرد سکندر را
گسستم از عزیزان رشته ی امید، تا دیدم
که سازد تنگ چشمی قیمت افزون عقد گوهر را
ز من با ساده لوحی صلح کن کز پاکبازی ها
ز لوح سینه چون آیینه شستم خط جوهر را
نمی لرزد دلم چون نامه از اندیشه ی فردا
که من ازخود حسابی دیده ام صد بار محشر را
زمین و آسمان را شکوه ام خونین جگر دارد
ز بدخویی چو طفلان می گزم پستان مادر را
نمی دانم چه خواهد کرد با طوفان این دریا
که در موج نخستین، کشتی ما باخت لنگر را
به گرد خاکساری ده جلا آیینه ی دل را
که روشنگر به از خاکستر خود نیست اخگر را
یکی باشد غنا و فقر در میزان اهل دل
تفاوت نیست در خشکی و دریا آب گوهر را
پی آسایش خود داغ سوزم بر جگر صائب
کز آتش بیش سوزد دوری آتش سمندر را
درین میخانه صائب آن حباب تنگ ظرفم من
که صد ره بر سر دریا شکستم بیش ساغر را
***
368
زبان کوتاه باشد آشنای بحر گوهر را
بلندی حجت عجزست بازوی شناور را
به خون دل میسر نیست از دل آرزو شستن
به آب تیغ نتوان محو کرد از تیغ جوهر را
مکن چون تنگ ظرفان شکوه از داغ سیه بختی
که در طالع بهار بی خزانی هست عنبر را
کند یک جلوه گوهر پیش غواص و تماشایی
رسد فیض سخن یکسان، سخن سنج و سخنور را
نیندیشد ز درد و داغ نومیدی دل عاشق
که از آتش بود پروانه ی راحت سمندر را
من آن شیرین پسر را از پدر صائب برآوردم
اگر طوطی ز بند نی برون آورد شکر را
***
369
ز آه سرد پروا نیست عشاق بلاکش را
کند بر دود صبر آن کس که می افروزد آتش را
فلک با مردم ممتاز خصمی بیشتر دارد
کمان اول کند آواره تیر روی ترکش را
به فریاد سپند ما درین محفل که پردازد؟
که اخگر در گریبان است از خوی تو آتش را
ز ابراهیم ادهم شهسواری پیش می افتد
که در دولت نگه دارد عنان نفس سرکش را
دوام عشق اگر خواهی، مکن با وصل آمیزش
که آب زندگی هم می کند خاموش آتش را
اگر روشندلی، راه از تو چندان نیست تا گردون
که چون شبنم سفر آسان بود جان های بی غش را
خرد را پیروی از راه حاجت می کند نادان
وگرنه کور از خود کورتر خواهد عصاکش را
به نور دل توان از ظلمت هستی برون آمد
علاجی نیست جز بیداری این خواب مشوش را
ازان با وسعت مشرب ز مذهب ساختم صائب
که یک آهوی وحشی نیست آن صحرای دلکش را
***
370
بلند آوازه سازد شور عاشق عشق سرکش را
به فریاد آورد مشتی نمک دریای آتش را
دو بالا می شود شور جنون در دامن صحرا
که گردد بال و پر میدان خالی اسب سرکش را
ز سیر و دور مجنون عشق عالمسوز کامل شد
که سازد شعله ی جواله خوش پرگار آتش را
تراوش می کند خون دل از لبهای خشک من
سفال تشنه گر بیرون دهد صهبای بی غش را
به احسان دولت دنیای فانی می شود باقی
عنانداری به دست باز کن این اسب سرکش را
کجا آگاه گردی از دل صاف خشن پوشان؟
که از آیینه داری در نظر پشت منقش را
فضای آسمان تنگ است بر جولان شوخ او
به افسون چون توان در شیشه کردن آن پریوش را؟
به چشم خود چو مژگان جا دهد صید حرم تیرت
مکن خالی به هر صید زبون زنهار ترکش را
قناعت با نگاه دور کن ز آمیزش خوبان
که آب زندگی هم می کند خاموش آتش را
گذارد عشق هر کس را که نعل شوق در آتش
به اسب چوب صائب طی کند صحرای آتش را
میفشان تخم قابل در زمین شور بی حاصل
به بی دردان مخوان زنهار صائب شعر دلکش را
***
371
ز خط عنبرین زیبد نقاب آن روی دلکش را
به از خاکستر خود نیست مرهم، داغ آتش را
ز خط گفتم رخش پنهان شود از دیده ها، غافل
که رسوا می کند در روز روشن دود، آتش را
نبست از شوخ چشمی نقش در آیینه تمثالش
سلیمان کرد چون تسخیر یارب آن پریوش را؟
دو عالم خاک می شد در رهش از جلوه ی اول
فتادی بر زمین گر سایه آن بالای سرکش را
چو افتد دانه شوخ، از سنگ خارا سر برون آرد
غبار خط کجا پنهان کند آن خال دلکش را؟
چه سازد وحشت نخجیر با آن چشم خوش مژگان؟
که خالی می کند در هر گشادی چار ترکش را
نمی گردد غبار آلود، پرتو گر به خاک افتد
نسازد صحبت تن بی صفا، جان های بی غش را
پریشانی ز من چون سیل از سرچشمه می جوشد
چسان صائب کنم پوشیده احوال مشوش را؟
***
372
گل اندامی که می دادم به خون دیده آبش را
چسان بینم که گیرد دیگری آخر گلابش را؟
در آغوش نسیم صبحدم بی پرده چون بینم؟
گل رویی که من وا کرده ام بند نقابش را
به دست غیر چون بینم عنان طفل خودرایی
که وقت نی سواری می گرفتم من رکابش را؟
به خونم زد رقم، تا با قلم شد آشنا دستش
پریرویی که می بردم به مکتب من کتابش را
نهالی را که من چون تاک پروردم به خون دل
چسان بینم به جام دیگران صائب شرابش را؟
***
373
ز روی آتشینش حیرتی رو داد آتش را
که چندین عقده در کار از سپند افتاد آتش را
مرا در وادیی می جوشد از دل عقده مشکل
که نتواند گره از دل گشودن باد آتش را
ندارد عشق عالمسوز پروای سرشک ما
نمی سازد خموش از آب خود فولاد آتش را
مکن با ناتوانان سرکشی هر چند مغروری
که از هر مشت خاری می رسد امداد آتش را
کبابم گر کند دشمن، جز این حرفی نمی گویم
که اشک تلخ من یارب گواراباد آتش را!
گشاد جان زندانی بود در سختی دوران
ز قید سنگ، آهن می کند آزاد آتش را
نخواهد آتش از همسایه هر کس جوهری دارد
چنار از سینه ی خود می کند ایجاد آتش را
به رسوایی علم شد زین تهی مغزان می روشن
مگر از کف به هم سودن کند ایجاد آتش را
ز زندان ماه کنعان خوی خود صائب نگرداند
نخواهد سرکشی در سنگ رفت از یاد آتش را
***
374
به مژگان خارخار از سینه می رویاند آتش را
به یاقوت لب از رخ رنگ می گرداند آتش را
کبابم می کند آن مست بی پروا، نمی داند
که هر یک قطره اشک من به خون غلطاند آتش را
سپند من ندارد تاب مهتاب و تو سنگین دل
مزاج سرکشی داری که می سوزاند آتش را
نیم پروانه تا بر گرد شمع دیگران گردم
سپند شوخ من از سنگ می رویاند آتش را
به چشم اشکبار من چه خواهد کرد، حیرانم
بر رویی که در چشم آب می گرداند آتش را
درین قحط هواداری، عجب دارم ز خاکستر
که در هنگام مردن چشم می پوشاند آتش را
سخن پرداز شد از عشق تا حسن جهانسوزش
سپند ما بلند آوازه می گرداند آتش را
به همواری ادب کن خصم سرکش را که خاکستر
به نرمی زیر دست خویش می گرداند آتش را
نمی باشد سپر انداختن در کیش ما صائب
سپند ما به میدان جدل می خواند آتش را
***
375
به ساغر احتیاجی نیست حسن نیم مستش را
که می جوشد می از پیمانه چشم می پرستش را
به چندین دست نتوانست مژگانش نگه دارد
ز افتادن به هر جانب نگاه نیم مستش را
نمی سازد پریشان مغز را بوی حنا چندین
کدامین سنگدل بر چشم مالیده است دستش را
در آغوش نگین دان نیست آرامش ز بی تابی
گهر در خانه ی زین دیده پنداری نشستن را
به صید ماهیان، زلف کجش گر سر فرود آرد
ربایند از دهان یکدگر چون طعمه شستش را
ز حیرت می رود گیرایی از سرپنجه ی شیران
به هر صحرا که راه افتد غزال شیر مستش را
اگر ذوق شکستن این دل چون شیشه دریابد
چو سنگ از مومیایی پاس می دارد شکستش را
شود مستغنی از دریا ز آب و دانه ی گوهر
گذارد چون صدف بر روی هم هر کس که دستش را
ز بی برگی به هر کس داد برگ عیش، خرسندی
به صد خرمن گل بی خار ندهد خار بستش را
ز درد من درین عالم کسی صائب خبر دارد
که خالی آورد بیرون ز کام بحر شستش را
***
376
به عزم صید چین سازد چو زلف صیدبندش را
رم آهو به استقبال می آید کمندش را
که دارد شهسواری این چنین یاد از پری رویان؟
که از شادی نمی باشد نشان پاسمندش را
شود هر حلقه ای انگشتر پای نگارینش
نبندد بر کمر آن شوخ اگر زلف بلندش را
ز شیرینی به هم چسبد لب خمیازه پردازش
به خاطر بگذراند هر که لعل نوشخندش را
نمی پیچید سر چون قمریان از طوق فرمانش
اگر صید حرم می دید زلف صید بندش را
حیات جاودانی از خدا چون خضر می خواهم
که آرم در نظر با کام دل، قد بلندش را
ز بی باکی به درد عاشق بی دل نپردازد
مگر خط مهربان سازد دل نادردمندش را
به دیدن صید دلها می کند زلف رسای او
ز گیرایی نباشد احتیاج چین کمندش را
که دارد صائب از خوبان چنین حسن گلوسوزی؟
که بلبل می کند از خرده ی گلها سپندش را
***
377
چمن پیرا اگر می دید روی چون بهارش را
به گلچینان هدر می کرد خون لاله زارش را
نگردد تشنه در گرمای صحرای قیامت هم
به خاطر بگذراند هر که لعل آبدارش را
بر آن کنج دهن از بوسه خوش جا تنگ خواهد شد
به این عنوان اگر خط گیرد اطراف عذارش را
دل هر کس که گردد خوابگاه عشق چون مجنون
شکوه جبهه ی شیران بود لوح مزارش را
مگر در بوستان شد جلوه گر آن قامت رعنا؟
که سر و انگشت حیرت گشت بر لب جویبارش را
فضای غنچه با جوش بهاران برنمی آید
دهم چون جای در دل درد و داغ بی شمارش را؟
کتانی می شود پیراهن تن ماه تابان را
که ریزد پرتو مهتاب از هم پود و تارش را
کسی را می رسد از خاکساران لاف دلتنگی
که نتواند پریشان ساختن صرصر غبارش را
به عهد ساعد سیمین او هر صبح از غیرت
به دندان می گزد خورشید دست رعشه دارش را
مریز از سادگی رنگ اقامت در گذرگاهی
که آتش زیر پا از لاله باشد کوهسارش را
درین بستانسرا غیرت به نخلی می برم صائب
که پیش از برگریز از خود فشاند برگ و بارش را
***
378
ز دست یکدگر شکرلبان گیرند سنگش را
ز شیرینی به حلوا احتیاجی نیست جنگش را
به بال عاریت حاشا که تیرش سر فرود آرد
سبکدستی که پیکان بال و پر گردد خدنگش را
به حرف عاشق بیدل، که پردازد در آن محفل
که چون طوطی به گفتار آورد آیینه زنگش را
مرا می پرورد در کوهساری عشق سنگین دل
که باشد ناز چشم آهوان داغ پلنگش را
درین دریا کسی یابد خبر زان گوهر یکتا
که داند همچو آغوش صدف کام نهنگش را
بیابان قناعت وسعتی دارد که هر موری
نمی داند کم از ملک سلیمان چشم تنگش را
من دیوانه راسرگشته دارد این طمع صائب
که گیرم چون فلاخن در بغل یک بار سنگش را
***
379
چه خوش باشد در آغوش آورم سرو روانش را
کنم شیرازه ی اوراق دل، موی میانش را
کیم من تا وصال گل به گرد خاطرم گردد؟
مرا این بس که گرد سر بگردم باغبانش را
کنار حسرتی از طوق قمری تنگتر دارم
نمی دانم که چون در بر کشم سرو روانش را؟
اگر بر آسمان ناز رفته است آن هلال ابرو
به زور چرب نرمی می کشم آخر کمانش را
که حد دارد نظر بازی کند با چین ابرویش؟
دهانم تلخ شد تا چاشنی کردم کمانش را
در آن وادی که مغزم سرمه ی چشم غزالان شد
ز دست موج، روغن می چکد ریگ روانش را
اگر خصم قوی بنیاد، کوه بیستون گردد
ز برق تیشه جوی شیر سازم استخوانش را
چسان معلوم گردد رتبه ی حسن سخن صائب؟
که دارد در میان گرد کسادی کاروانش را
***
380
به زلف عنبرین روبند خوبان جلوه گاهش را
به نوبت پاس می دارند گلها خار راهش را
ز دست کوته مشاطه این جرأت نمی آید
مگر گردون ز پستی بشکند طرف کلاهش را
به این شوکت ندارد یاد، گردون صاحب اقبالی
نمی پاشد ز هم باد صبا گرد سپاهش را
کند از دورباش ناز او پهلو تهی گردون
چه حد دارد که در آغوش گیرد هاله ماهش را؟
ز شوخی گر چه می ماند به آهو چشم پر کارش
شکوه پنجه ی شیرست مژگان سیاهش را
ز دست انداز او گردد نگارین، پای سیمینش
نپیچد بر کمر در جلوه، گر زلف سیاهش را
به سیر کوچه باغ خلد اگر اقبال فرماید
عبیر پیرهن سازند حوران خاک راهش را
عزیز مصر تا کنعان گریبان چاک می آمد
اگر می داشت یوسف در نکویی دستگاهش را
ز فکر قامت رعنای او دل حسرتی دارد
که چون طول امل پایان نباشد مد آهش را
ازان غارتگر ایمان و دل، رویی که من دیدم
عجب دارم به رو آرند در محشر گناهش را
زد از بی تابی دل بر در بیگانگی صائب
پس از عمری که با خود آشنا کردم نگاهش را
***
381
کنم نظاره چون بی پرده رخسار نکویش را؟
که من پوشیده دارم از دل خود آرزویش را
خبر از حسرت سرشار من زان لب کسی دارد
که خالی آورد از چشمه ی حیوان سبویش را
دلش چون موج می لرزد ز بیم عاقبت دایم
به دریا متصل هر کس نگردانده است جویش را
ندیدی نور ایمان را اگر در کفر پوشیده
تماشا کن به زیر زلف عنبرفام رویش را
کسی کز چشمه ی تیغ شهادت تازه شد جانش
به آب خضر هیهات است تر سازد گلویش را
ز گوهر چون صدف می شد غنی، بی منت نیسان
اگر گردآوری می کرد سایل آبرویش را
جگرگاه زمین شد رفته رفته یوسفستانی
ز بس بردند زیر خاک، عشاق آرزویش را
بهار پاکدامن را عبیر پیرهن می شد
صبا می برد اگر صائب به گلشن خاک کویش را
***
382
نگاه عجز باشد گر زبانی هست عاشق را
بود زخم نمایان، گر دهانی هست عاشق را
گهر در پله ی میزان یوسف سنگ کم باشد
وگرنه دیده ی گوهرفشانی هست عاشق را
ازان پاک است از گرد علایق دامن پاکش
که دایم در نظر آب روانی هست عاشق را
مروت نیست آب ای سنگدل بر تشنگان بستن
بکش تیغ از میان تا نیم جانی هست عاشق را
ازان چون زلف می باشد مسلسل پیچ و تاب او
که در مد نظر موی میانی هست عاشق را
نباشد غیر کوه غم که افشرده است پا در دل
درین وحشت سرا گر همزبانی هست عاشق را
کمال عشق باشد بی نشان و نام گردیدن
ز نقصان است گر نام و نشانی هست عاشق را
همین سروست کز قمری نمی سازد تهی پهلو
درین بستانسرا گر قدردانی هست عاشق را
ازان چون تیغ از سختی نگردد عشق رو گردان
که از هر سختیی سنگ فسانی هست عاشق را
ز دلسوزان نمی خواهد چراغی مرقد پاکش
ز آه گرم، شمع دودمانی هست عاشق را
چرا اندیشد از زیر و زبر گردیدن عالم؟
چو ملک بیخودی دارالامانی هست عاشق را
ازان در چار موسم بر سر شورست سودایش
که چون عنبر، بهار بی خزانی هست عاشق را
به باطن قهرمان عشق دارد اختیارش را
به کف چون طفل، ظاهر گر عنانی هست عاشق را
ندارد بی گمان از ترکتاز عشق آگاهی
به صبر و طاقت خود تا گمانی هست عاشق را
زبان هر چند شمع کشته را خاموش می باشد
به خاموشی عجب تیغ زبانی هست عاشق را
ز رنگ آمیزی عشق آن که آگاه است، می داند
که در هر دم بهاری و خزانی هست عاشق را
کهنسالی می کم زور را پر زور می سازد
پس از پیری است گر بخت جوانی هست عاشق را
ز غیرت گر به عرض حال نگشاید زبان صائب
ز رنگ چهره خود ترجمانی هست عاشق را
***
383
نه از گل می گشاید دل، نه از گلزار عاشق را
که باغ دلگشایی نیست غیر از یار عاشق را
به بوی گل ز خواب بی خودی بیدار شد بلبل
زهی خجلت که معشوقش کند بیدار عاشق را
ز کوه بیستون فرهاد ازان بیرون نمی آید
که می گردد دو بالا، ناله در کهسار عاشق را
صف مژگان نگردد پرده دار چشم قربانی
قیامت کی ز شغل خود کند بیکار عاشق را؟
خم پر می به خشت از جوش هیهات است بنشیند
نگردد خامشی مهر لب اظهار عاشق را
تو کز شور جنون بی بهره ای فکر سر خود کن
که جوش مغز خواهد کرد بی دستار عاشق را
دم شمشیر برق از هر گیاهی برنمی گردد
ز جولان نیست مانع وادی پر خار عاشق را
ز خط روزی که شد خون عقیقش مشک، دانستم
که خواهد سوخت در دل آرزو بسیار عاشق را
گرانسنگی فلاخن را پر پرواز می گردد
ندارد لنگر کوه غم از رفتار عاشق را
به هر بی پرده ای اظهار نتوان کرد راز خود
دل شبها بود گنجینه ی اسرار عاشق را
فریب خال گندم گون او خوردم، ندانستم
که خواهد ساختن این نقطه بی پرگار عاشق را
به عیب بی وفایی همچو گل مشهور می گردد
اگر در سوختن از پا برآید خار عاشق را
ز شوق سنگ طفلان چون فلاخن نیست آرامش
اگر چه هست چون دل شیشه ای در بار عاشق را
می لعلی اگر در سنگ رو پنهان کند صائب
بس است از هر دو عالم نشأه ی دیدار عاشق را
***
384
غبار خط جانان لنگر آرام شد دل را
که سازد توتیای چشم، طوفان دیده ساحل را
تفاوت نیست در لطف و عتاب و خشم و ناز تو
تو از هر در درآیی می کنی گلزار محفل را
نباشد خونبها آن را که شادی مرگ می گردد
نگیرد خون ما چون خون گل دامان قاتل را
سماع اهل دل را نغمه پردازی نمی باید
که باشد مطرب از بال و پر خود مرغ بسمل را
به چشم من که با درد طلب قانع زوطلوبم
ره خوابیده دارد راحت و آرام منزل را
مجو از زاهدان خشک طینت گوهر عرفان
که از دریای گوهر، بهره خاشاک است ساحل را
نباشد آدمی را هیچ خلقی بهتر از احسان
که بوسد دست خود، هر کس که گیرد دست سایل را
ندارد گریه کردن حاصلی در پیش بی دردان
میفشان در زمین شور صائب تخم قابل را
***
385
معلم نیست حاجت در تپیدن کشته ی دل را
که خون رقص روانی می دهد تعلیم بسمل را
به خون غلطیدن من سنگ را در گریه می آرد
مگر بندد حیا در کشتن من چشم قاتل را
نمی یابد دل پر خون من راه سخن، ورنه
عقیق از رهگذار نقش، خالی می کند دل را
درین وادی کدامین لیلی خوش چشم می باشد؟
که گردش سرمه ی آواز می گردد سلاسل را
دل بی عشق را در رخنه ی دیوار نسیان نه
مبر با خود به دیوان جزا این فرد باطل را
زیاد مرگ اگر بی تاب گردم جای آن دارد
که من در راه کردم از گرانی خواب منزل را
ز شور بحر دارد لذتی جان غریق من
که باشد جلوه ی موج خطر در چشم ساحل را
ز بی دردی نباشد سیر باغ ما که از حیرت
به شاخ گل غلط کردیم دست و تیغ قاتل را
دل مجروح ما را بی قراری در سماع آرد
که پر بر هم زدن مطرب بود مرغان بسمل را
گوارا کرد مرگ تلخ را دنیای پر وحشت
ره خوابیده دارد در سفر آرام منزل را
شکایت داشتم از تیره بختی ها، ندانستم
که گردد زنگ غفلت بخت سبز آیینه ی دل را
غبار غم نظر بر مردم روشن گهر دارد
نصیبی نیست از گرد یتیمی مهره ی گل را
زر ناقص عیار از بوته صائب می شود کامل
روان ناگشته خالص، مغتنم دان عالم گل را
***
386
سفیدی های مو بیدار کی سازد سیه دل را؟
که گلبانگ رحیل افسانه ی خواب است غافل را
ز نقصان بصیرت طامعان را نیست پروایی
که چشم کور گردد کاسه ی دریوزه سایل را
نلرزد چون ز بی آرامیم مهد لحد بر خود؟
که من در راه کردم از گرانی خواب منزل را
شهادت می کند ایجاد اسباب طرب از خود
که مطرب باشد از بال و پر خود رقص بسمل را
زبان عذرخواهی صید بسمل را نمی باشد
مگر خواهم به حیرت عذر دست و تیغ قاتل را
ز سنگ کودکان پهلو تهی کردم، ندانستم
که می گردد شکستن مومیایی شیشه ی دل را
چو قمری سر و بر گردن نهد طوق گرفتاری
اگر افتد به گلشن راه آن مشکین سلاسل را
نگوید عشق اسرار محبت با هوسناکان
نیفشاند به خاک شوره دهقان تخم قابل را
به خط امیدها دارد دل بی طاقت عاشق
که سازد توتیای چشم، طوفان دیده ساحل را
ازان هر لحظه مجنون در بیابانی کند جولان
که در هر جلوه لیلی می دهد تغییر محمل را
شوند از اهل مشرب زاهدان خشک هم صائب
توان گر گوهر شهوار کردن مهره ی گل را
***
387
به دنیای دنی بگذار جسم پای در گل را
که نتوان راست گردانیدن این دیوار مایل را
مده در عالم پرشور دامان رضا از کف
که ساحل می کند تسلیم این دریای هایل را
مشو در خاکدان عالم از یاد خدا غافل
که نور ذکر، گوهر می کند این مهره ی گل را
تن بی معرفت نگذاشت دل را سر برون آرد
زمین شور در خود محو سازد تخم قابل را
نگردد باعث آسودگی نزدیکی دریا
زبان شکوه از خاشاک بسیارست ساحل را
بلا بر اهل غفلت از در و دیوار می بارد
ز هر خاری خطر چون تیر باشد صید غافل را
چه داند پیکر افسرده قدر روح را صائب؟
ز لیلی بهره ای غیر از گرانی نیست محمل را
***
388
مهیا در دل تنگ است برگ عیش بلبل را
ز خود طرف کلاه غنچه بیرون آورد گل را
تراوش می کند راز نهان از مهر خاموشی
که شبنم نیست از پرواز مانع نکهت گل را
نگردد خواب از افسانه گرد دیده ی عاشق
که نتواند بهاران کرد سنگین، خواب بلبل را
ز آه سرد هم جمعیت دل می شود حاصل
نسیم صبح اگر شیرازه گردد زلف سنبل را
کمان نرم، سختی از کشاکش می کشد دایم
مبر با آشنایان زینهار از حد تحمل را
دل سخت فلک از اشک گرم من ملایم شد
به زور سیل زه کردم کمان حلقه ی پل را
مروت نیست بر صید حرم شمشیر خواباندن
مکن رنگین به خون عاشقان تیغ تغافل را
برون از زیر سنگ این سنبل سیراب می آید
نهان در پیچش دستار نتوان کرد کاکل را
به پروین می رساند دانه ی من خوشه ی خود را
ترقی هست اگر در پله ی طالع تنزل را
زمین سست، سیلاب عمارت می شود صائب
منه بر کاهلی زنهار بنیاد توکل را
***
389
نکرد از ناله ی شبخیز با خود گرمخون گل را
نشد روشن چراغ از شعله ی آواز بلبل را
به ناز و سر گرانی روی از خوبان نمی تابم
کند دندانه جان سخت من تیغ تغافل را
تراوش می کند راز نهان از مهر خاموشی
که شبنم مانع از جولان نگردد نکهت گل را
گهر ز افتادگی از باغ پای تخت کرد آخر
که می گوید ترقی نیست در طالع تنزل را؟
دل بی تاب از دست نوازش کی به حال آید؟
نسازد پا فشردن بر زمین، ساکن تزلزل را
حصاری چون تحمل از حوادث نیست پیران را
که از سیلاب گردد بردباری پشتبان پل را
ندارد آبهای تیره به ز استادگی صیقل
مده در گفتگو از دست، دامان تأمل را
مکن از کسب دست خویش کوته چون گرانجانان
منه بر کاهلی زنهار بنیاد توکل را
اگر زیر فلک جای اقامت هست و آسایش
زمین بر گاو چون بسته است از روز ازل جل را؟
منم کز ناله ی خود چاک می سازم گریبان را
وگرنه هست از گل صد گریبان چاک بلبل را
ز خوی تند نتوان روی گردان گشت از خوبان
به زخم خار نتوان داد از کف دامن گل را
نباشد امتدادی دولت سر در هوایان را
کند خط عاقبت کوتاه، دست زلف و کاکل را
بود گلبانگ بهتر از زر گل قدردانان را
چمن پیرا ز سیر باغ مانع نیست بلبل را
نشد چشم مرا خواب پریشان از گرستن کم
بود با چشمه ساران ریشه ی پیوند سنبل را
ز تمکین سرمه می گردد خروش سیل را صائب
اگر کوه گران از من سبق گیرد تحمل را
***
390
اگر آزاده ای بگذار اسباب تجمل را
که بی برگی به سامان می کند کار توکل را
ز جمعیت دل صد پاره ی عاشق خطر دارد
کمر بستن برد از باغ بیرون دسته ی گل را
نفس در صحبت بی نسبت از من برنمی آید
حضور زاغ باشد سرمه ی آواز بلبل را
مرا ترساند از تیغ تغافل یار، ازین غافل
که صبر من کند دندانه شمشیر تغافل را
چنان از شرم زلفش آب شد در چشمه ها سنبل
که نتوان امتیاز از موج کردن زلف سنبل را
تواضع پیشه ی خود ساختم با خصم، تا دیدم
که شد سیلاب خاک راه با قد دو تا پل را
چنان کز تیغ خود کوه گران بر خود نمی لرزد
نسازد مضطرب جور فلک اهل تحمل را
ندارد حسن پنهان هیچ رازی صائب از عاشق
که دارد بلبل از بر سر به سر مجموعه ی گل را
***
391
به دنیا ساختم مشغول چشم روشن دل را
به این یک مشت گل مسدود کردم روزن دل را
ندانستم که خواهد رفت چندین خار در پایم
شکستم بی سبب در خرقه ی تن سوزن دل را
فریب جسم خوردم، کشتیم در گل نشست آخر
نمی ماندم به جا، گر می گرفتم دامن دل را
مرا گر هیزم دوزخ کند افسوس، جا دارد
که بی برگ از ثمر کردم نهال ایمن دل را
دلی از سنگ خارا، گوشی از آهن به دست آور
که با این گوش و دل نتوان شنیدن شیون دل را
ندانستم که خواهد شد سیه عالم به چشم من
عبث بر باد دادم نکهت پیراهن دل را
حیات جاودانی از خدا چون خضر می خواهم
که پاک از سبزه ی بیگانه سازم گلشن دل را
خرد را شهپر پرواز از رطل گران باشد
نگیرد کوه غم دامان از خود رفتن دل را
نمی شد خشک چون دست بخیلان پرده ی چشمت
اگر می دید یک بار آفتاب روشن دل را
نظرپرداز شد چون سرمه مغز استخوان من
به آه آتشین تا نرم کردم آهن دل را
ز آتش طلعتان باغ و بهاری داشتم صائب
ندیدم روز خوش تا سرد کردم گلخن دل را
***
392
درین گلشن نباشد نعل در آتش چسان گل را؟
که دارد یاد، هر خاری در او صد کاروان گل را
چه پروا حسن مغرور از سرشک عاشقان دارد؟
ز شنبم بیش خواب ناز می گردد گران گل را
ز جمعیت گسستم رشته ی امید، تا دیدم
که چون بندد کمر، بیرون برند از بوستان گل را
میار از آستین زنهار بیرون دست گستاخی
که از هر خار، تیری هست در بحر کمان گل را
لباس شرم، خوبان را ز رسوایی نگه دارد
که چون خندد، به بازار آورند از بوستان گل را
نگردد حسن بی پروا، ز پاس خویشتن غافل
ز هر خاری است در زیر سپر تیغی نهان گل را
دل نازک ندارد طاقت افسانه ی عاشق
فغان گرم بلبل می کند آتش عنان گل را
ازان کنج قفس بر من گواراتر شد از گلشن
که نتوان دید با هر خار صائب همزبان گل را
***
393
ز ارباب تجرد نیست بر دل بار عالم را
سبکروحی فزون از حمل عیسی گشت مریم را
بهشت جاودان خواهی، به دل خوردن قناعت کن
که حرص دانه در دام بلا انداخت آدم را
اگر از دست احسان مرهم دل ها نمی گردی
به خلق از خود تسلی دار باری اهل عالم را
نکو نامی بزرگان را به پرگار از اثر ماند
ز فیض جام، ذکر خیر در دوران بود جم را
مبین در سر فرازی هیچ خردی را به چشم کم
که جا در دیده ی خود می دهد خورشید شبنم را
بود ده روز سالی موسم این دانه افشانی
ز غفلت مگذران بی گریه ایام محرم را
مرا بر خشک مغزی های زاهد گریه می آید
به غیر از اشک حسرت نیست باری نخل ماتم را
هلال عنبرینی کز بناگوش تو طالع شد
سیه سازد به چشم مهر عالمتاب، عالم را
ز حرف راست می آید به راه راست بد گوهر
لوای فتح اگر از تیغ بیرون می برد خم را
به اندک فرصتی از سفله رو گردان شود دولت
که باشد نعل در آتش به دست دیو خاتم را
قضای روزه زان باشد گران بر خاطر مردم
که دشوارست تنها بر گرفتن بار عالم را
ندارد گریه ی من آبرویی پیش او صائب
وگرنه گل به دامن می دهد جا اشک شبنم را
***
394
نه آسان است بر گردن گرفتن کار عالم را
سلیمان بار دیگر چون گرفت از دیو خاتم را؟
دل روشن اسیر رنگ و بو هرگز نمی گردد
در آتش می گذارد لاله و گل نعل شبنم را
به آسانی به دست آورده ای دامان درویشی
چه می دانی ز درویشی چه لذتهاست ادهم را؟
اگر دست زنان مصر شد قطع از مه کنعان
برید از هر دو عالم آن پسر مردان عالم را
شود محشور در سلک بخیلان در صف محشر
اگر شهرت ز احسان مطلب افتاده است حاتم را
می گلرنگ پیران را به حال خویش می آرد
نشاط عید اگر از ماه نو بیرون برد خم را
ز چشم بد خرابات مغان را حق نگه دارد!
که دارد در بط می، شیر مرغ و جان آدم را
دمی دارد می پا در رکاب زندگی صائب
به غفلت مگذران تا می توان زنهار این دم را
***
395
به جوش آورد باد نوبهاران خون عالم را
اگر چون غنچه از اهل دلی، دریاب این دم را
وصال از تلخکامی عاشقان را برنمی آرد
که قرب کعبه نتوانست شیرین کرد زمزم را
کسی انگشت بر حرف عقیق ساده نگذارد
سیه رویی بود از رهگذار نقش، خاتم را
بهشتی شد مرا نظاره ی آن روی گندم گون
اگر گندم برون انداخت از فردوس آدم را
ندارد حاصلی سامان عشرت در کهنسالی
که نتواند نشاط عید برد از ماه نو خم را
حجاب دیده ی روشن نمی گردد تن آسانی
نسازد بستر گل غافل از خورشید شبنم را
نمی آرد به دریا روی، طوفان دیده از ساحل
نگردد یاد دولت در دل ابراهیم ادهم را
به خون خلق ازان تشنه است دایم چرخ مینایی
که سرسبزی ز آب چشم باشد نخل ماتم را
بخیلان را به آهی ریزد از هم سلک جمعیت
پریشان می کند اندک نسیمی ابر بی نم را
گواه از خانه باشد غنچه ی نشکفته را صائب
به شاهد نیست حاجت، روی شرم آلود مریم را
***
396
مسوز ای سنگدل از انتظار می کبابم را
به درد باده کن تعمیر احوال خرابم را
ادب پرورده ی عشقم، نیاید خیرگی از من
نسوزد آتش می پرده ی شرم و حجابم را
ازان چون موی آتش دیده یک دم نیست آرامم
که آتش طلعتان دارند نبض پیچ و تابم را
نمی شد شبنم من خرج دامان گل و نسرین
اگر یک ذره در دل مهر می بود آفتابم را
به دامان قیامت پاک نتوان کرد خون من
همین جا پاک کن ای سنگدل با خود حسابم را
همان از شوخ چشمی سر برآرم از گریبانش
اگر صدبار دریا بشکند بر هم حبابم را
نگردید از جهان بی نمک، شوری مرا حاصل
مگر شور قیامت خوش نمک سازد کبابم را
گوارا می شود چون می به کامم تلخی غربت
گر آن گل پیرهن بر پیرهن پاشد گلابم را
مگر برگ خزان دیده است اوراق حواس من؟
که بی شیرازه می سازد دم سردی کتابم را
چو ماه نو سر از پای تواضع بر نمی دارم
اگر با آن بزرگی آسمان گیرد رکابم را
مرا از نامه و پیغام صائب دل نیاساید
به حرف و صوت نتوان داد تسکین اضطرابم را
***
367
مکن یارب گران در منتهای عمر گوشم را
سبک زین بار سنگین ساز با این ضعف دوشم را
گران کردن مروت نیست بار ناتوانان را
به فضل خویشتن تخفیف فرما ثقل گوشم را
چو من از عیب مردم دیده ی باریک بین بستم
به عیب خویش بینا کن دو چشم عیب پوشم را
مرا ذکر خفی تلقین کن از لطف نهان خود
مکن بازیچه ی گفتار، لبهای خموشم را
درین میخانه چون خم تا تن خاکی است پا بر جا
به کام دل رسان یارب شراب خامجوشم را
ز بیهوشی عنان نفس سرکش می رود از کف
مگردان زیر دست خواب غفلت، مغز هوشم را
نصیب حق شناسان ساز شهد گفتگوی من
مگردان رزق کافر نعمتان دهر، نوشم را
حبابی چون کشد بر سر محیط بیکرانی را؟
به خورد باده ظرفی ده دل خونابه نوشم را
ز سردی های دوران نیست صائب بر دلم باری
نه آن دیگم که مانع گردد آب سرد، جوشم را
***
398
به وحدت می توان کردن سبک غم های عالم را
که تنهایی یکی سازد مصیبت های عالم را
ندارد حاصلی جز گرد کلفت خاک بی حاصل
بگردی چند چون خورشید سر تا پای عالم را؟
ز عقل مصلحت بین بیشتر مغزم پریشان شد
مگر عشق از سرم بیرون برد سودای عالم را
گرانباری زبان خار را سنگ فسان سازد
به پای گرمرو بی خار کن صحرای عالم را
به حلوا تلخی ماتم ز دل بیرون نمی آید
چسان شیرین کنم بر خویش تلخی های عالم را؟
خس و خاشاک پیش سیل بی پروا نمی گیرد
که بال و پر شود زخم زبان رسوای عالم را
نهنگی می شود هر موجه ای صائب ز بی تابی
نباشد جز تحمل لنگری دریای عالم را
***
399
مکن بی بهره یارب از قبول دل بیانم را
به زهر چشم خوبان آب ده تیغ زبانم را
تهیدستی ندارد برگریز نیستی در پی
نگه دار از شبیخون بهاران گلستانم را
چو طوطی لوح تعلیمم ده از آیینه رخساران
مکن چون پسته سبز از خامشی تیغ زبانم را
ز خاک آستانت رو به هر جانب که می آرم
سر زلف گرهگیر تو می پیچد عنانم را
من آن رنگین نوا مرغم که در هر گلشنی باشم
ز دست یکدگر گلها ربایند آشیانم را
تو با این ناز تا در خلوت آغوش می آیی
تپیدن می کند از مغز خالی استخوانم را
[ثبات پا کرم کردی، عزیمت هم کرامت کن
گران کردی رکابم را، سبک گردان عنانم را]
[سبکروحی چو باد صبح در گلشن نمی آید
که ریزد در قدم چون برگ گل صائب بیانم را (کذا)]
***
400
نظر کن در ترازو داری آن خورشید تابان را
اگر در پله ی میزان ندیدی ماه کنعان را
به سیم قلب ما کی سر فرود آرد ترازویش؟
که آیین از متاع یوسفی بسته است دکان را
به کوه قاف دارد پشت از سنگ تمام خود
پر کاهی شمارد پله ی تمکین خوبان را
ز یوسف گر چراغ دیده ی یعقوب روشن شد
چراغان کرد روی آتشین او صفاهان را
زمین اصفهان کان نمک شد از شکر خندش
نگه دارد خدا از دیده ی شور این نمکدان را
ز شبنم دامن گل راست چندین داغ رسوایی
به برگ گل چسان نسبت کنم آن پاکدامان را؟
توان تا حشر بوی خون شنید از خاک ترکستان
به جوش آورد از بس لعل او خون بدخشان را
ز حیرت طوق قمری دیده ی قربانیان می شد
اگر می دید وقت جلوه آن سرو خرامان را
لب یاقوت او روزی که نوخط گشت، دانستم
که با خاک سیه سازد برابر آب حیوان را
به جز انصاف، هر چیزی که خواهی در دکان دارد
دهد یارب خدا انصاف، آن غارتگر جان را
ز رویش گرد خط روزی که بر می خاست، دانستم
که می سازد چراغ آسیا، خورشید تابان را
لب میگون او نگذاشت در آفاق مخموری
شکست آن چهره ی گلگون خمار عندلیبان را
چنان گل خوار شد در عهد روی دلگشای او
که بلبل می دهد بر باد، اوراق گلستان را
شود هر ذره خورشید دگر در عالم افروزی
اگر قسمت کنی بر عالم آن حسن به سامان را
اگر چه پسته می گردید در شکر نهان دایم
به خط سبز پنهان کرد آن لب شکرستان را
کجا آید به چشم سیر او سیم و زر عالم؟
که می گیرد به ناز از عشقبازان خرده ی جان را
که دارد از غزالان حلقه ی چشمی چنین صائب
که بر گردن گذارد گردش او طوق، شیران را
***
401
به هم پیچد خط مشکین بساط حسن خوبان را
غبار خط لب بام است این خورشید تابان را
در آن فرصت که نقش خاتم اقبال برگردد
هجوم مور سازد بر سلیمان تنگ میدان را
مکن در مد احسان کوتهی در روزگار خط
که نشتر می کند خشکی رگ ابر بهاران را
غبار خط او گفتم شود خاک مراد من
چه دانستم زمین پنهان کند رخسار جانان را؟
به این دستور اگر دل می رباید آن خط مشکین
به یک دل می کند محتاج، زلف عنبرافشان را
قلم در پنجه ی یاقوت شد انگشت حیرانی
به دور لعل او تا دید آن خط چو ریحان را
مرا چون روز، روشن بود از جوش خریداران
که خواهد تخته کرد از خط مشکین حسن دکان را
لب جان بخش او را نیست پروا از غبار خط
که ظلمت نیل چشم زخم باشد آب حیوان را
دل و دینی به کس نگذاشت زنار سر زلفش
مگر خط بر سر رحم آورد آن نامسلمان را
ز طوق قمریان چون دود از روزن هوا گیرد
اگر سرو گلستان بیند آن سرو خرامان را
مگر دارد هوای سیر باغ آن شاخ گل صائب؟
که گل چون غنچه سازد بهر رفتن جمع دامان را
***
402
ز باران جمع گردد خاطر آشفته مستان را
رگ ابری کند شیرازه این جمع پریشان را
دل شوریده را گفتم خرد از عشق باز آرد
ندانستم که پروای معلم نیست طوفان را
چنان شد عام در ایام ما ذوق گرفتاری
که آزادی کند دلگیر اطفال دبستان را
گذشتم از سر دنیای دون، آسوده گردیدم
به سیم قلب از اخوان خریدم ماه کنعان را
نگردد وحشت دل کم به زیب و زینت دنیا
نسازد نقش یوسف دلنشین دیوار زندان را
اسیر عشق چشم از روی قاتل برنمی دارد
ز مردم نیست امید شفاعت صید قربان را
به آهی ریزد از هم تار و پود هستی ظالم
نسیمی می زند بر یکدگر زلف پریشان را
نگردد تنگ خلق عشق از بی تابی عاشق
غباری نیست از ریگ روان در دل بیابان را
ز مشرب آنچه می آید ز صد لشکر نمی آید
به یکرنگی توان تسخیر کردن کافرستان را
علاج سردی ایام را می می کند صائب
خوشا رندی که دارد جمع اسباب زمستان را
***
403
ز روی لاله گون متراش خط عنبرافشان را
مکن زنهار بی شیرازه دلهای پریشان را
دهان شکوه ی ما را به حرفی می توان بستن
به مویی می توان زد بخیه این زخم نمایان را
ز نقصان گهر باشد تکبر با فرودستان
که خودداری میسر نیست گوهرهای غلطان را
دل از مردان رباید دام زلف شیرگیر او
چراغ از چشم حیران است دایم این شبستان را
سر زلف پریشان را دلی چون شانه می باید
که بر سر جا تواند داد صد زخم نمایان را
محبت با ضعیفان گوشه ی چشم دگر دارد
به مهر کوچک خود لطف دیگر هست شاهان را
چو دست از آستین بیرون کند بازیچه گردون
کند دیوی برون از دست، انگشتر سلیمان را
کند چون دام زیر خاک طوق خویش را قمری
به هر گلشن که افتد راه آن سرو خرامان را
برون رو از فلک تا دامن مطلب به دست آری
چو طفلان چند سازی مرکب خود طرف دامان را؟
به همت جسم را همرنگ جان کن در سبکروحی
ببر زین فرش با خود این غبار عرش جولان را
قناعت کن به نان خشک تا بی آرزو گردی
که خواهش های الوان هست نعمت های الوان را
درین ماتم سرا تا یک نفس چون صبح مهمانی
به شکر خنده شیرین دار کام تلخکامان را
ندارد عالم تجرید چون من خانه پردازی
ز عریانی به تار اشک می دوزم گریبان را
غم عالم فراوان است و من یک غنچه دل دارم
چسان در شیشه ی ساعت کنم ریگ بیابان را؟
درین دی ماه بی برگی، که غیر از خامه ی صائب
به فکر تازه دارد زنده دل خاک صفاهان را؟
***
404
مکن کوتاه در ایام خط زلف پریشان را
که باشد ناگزیر از مد بسم الله دیوان را
ز آزار دل سرگشتگان بگذر که این خجلت
ز میدان سر به پیش افکنده بیرون برد چوگان را
می روشن گهر میخانه را تاریک نگذارد
چراغ از خون گرم خود بود خاک شهیدان را
بهار حسن خوبان آب و رنگ از عشق می گیرد
که دارد تازه شور بلبلان زخم گلستان را
اگر دیوانه ی من آستین از چشم بردارد
کند فواره ی خون گردباد این بیابان را
طراوت برد از سیمای گردون سینه ی گرمم
سفال تشنه ی من ساخت دود تلخ، ریحان را
به زخم چرخ تن در ده که جز امید همواری
نباشد مرهم دیگر، درشتی های سوهان را
منال از تلخکامی، رو به درگاه کسی آور
که رزق مور می سازد شکرخند سلیمان را
در آن فرصت که در دیوانگی ثابت قدم بودم
ز لنگر کشتیم بی بال و پر می کرد طوفان را
معطر شد در و دیوار از افکار من صائب
اگر چه در صفاهان نیست بو، سیب صفاهان را
***
405
چه داند آن ستمگر قدر دل های پریشان را؟
که سازد طفل بازیگوش کاغذباد قرآن را
اگر چون دیگران شمعی ز دلسوزی نمی آری
چراغان کن ز نقش پای خود خاک شهیدان را
رسایی داشتم چشم از شب وصلش، ندانستم
که در ایام موسم کعبه سازد جمع دامان را
زلیخا چون کشد بر روی یوسف نیل بدنامی؟
که گردد چاک تهمت، صبح صادق، پاکدامان را
ندارد حاصلی غیر از ندامت حیله ی اخوان
به پیه گرگ نتوان زشت کردن ماه کنعان را
به امید چه عاشق از خط تسلیم سرپیچد؟
که از کس نیست امید شفاعت صید قربان را
به غور حسن نتواند رسیدن چشم کوته بین
ز یوسف بهره ای غیر از گرانی نیست میزان را
ز جمعیت کف افسوس باشد حاصل ممسک
که از دریای گوهر، باد در دست است مرجان را
چو داغ لاله از زیر سیاهی برنمی آید
لب جان بخش او تر ساخت از بس آب حیوان را
به دریا صد گریبان چاک دارد از صدف صائب
کجا سوزد به خار خشک ما دل ابر نیسان را؟
***
406
مسخر کرد خط عنبرین رخسار جانان را
پری آورد در زیر نگین ملک سلیمان را
لب جان بخش او را نیست پروای خط مشکین
سیاهی نیل چشم زخم باشد آب حیوان را
یکی صد شد ز خط عنبرین آن حسن روزافزون
شبستان سرمه ی روشندلی شد شمع تابان را
چو شد نومید ازان رخسار نازک قطره ی شبنم
ز برگ لاله و گل بر جگر افشرد دندان را
به طفل نی سواری داده ام دل را ز بی باکی
که بر شیران کند انگشت زنهاری نیستان را
مکن تعجیل در قطع علایق چون سبکساران
به همواری برون آور ز چنگ خار دامان را
گر از اوضاع دنیا درهمی صائب نظر وا کن
که بیداری بود لاحول، این خواب پریشان را
***
407
فروغ حسن از خط بیش گردد لاله رویان را
که خاموشی بود کمتر، چراغ زیر دامان را
نهان در خط سبز آن لعل شکر بار را بنگر
ندیدی زیر بال طوطیان گر شکرستان را
به ریزش می توان داغ سیاهی را ز دل شستن
که باشد ابر بی باران، شب آدینه مستان را
به جوش سینه ی من برنیاید مهر خاموشی
حبابی پرده داری چون تواند کرد طوفان را؟
حریصان می شوند از دور باش منع مبرم تر
که دندان طمع مسواک سازد چوب دربان را
کریم پاک گوهر چشم سایل را کند روشن
صدف با بسته چشمی می شناسد ابر نیسان را
مگر روی عرقناک ترا دیده است، کز غیرت
ز برگ لاله شبنم بر جگر افشرده دندان را؟
سخن های پریشان مرا نشنیدن اولی تر
که باران اشک حسرت باشد این ابر پریشان را
توان مضمون مکتوب مرا دریافت از عنوان
که چین آستین بر جبهه باشد تنگدستان را
مرا از قرب شبنم در گلستان شد چنین روشن
که خوبان از هوا گیرند صائب پاک چشمان را
***
408
ز سرو و گل چمن مینا و جام آورد مستان را
ز بلبل مطرب رنگین کلام آورد مستان را
مکرر بود وضع روز وشب، آن ساقی جان ها
ز زلف و عارض خود صبح و شام آورد مستان را
کمندی از خط بغداد سامان داد جام می
به سیر روضه ی دارالسلام آورد مستان را
که می گنجد دگر در جامه کز گلزار بیرنگی
نسیم صبحدم چندین پیام آورد مستان را
بنه بر طاق نسیان زهد را چون شیشه ی خالی
درین موسم که سنگ از لاله جام آورد مستان را
مشو غمگین در میخانه را گر محتسب گل زد
که جوش گل شراب لعل فام آورد مستان را
به هشیاران فشان این دانه ی تسبیح را زاهد
که ابر از رشته ی باران به دام آورد مستان را
کمند جذبه ی حب الوطن از وادی غربت
به دریا همچو سیل خوشخرام آورد مستان را
به قول عارف رومی سخن را ختم کن صائب
که ساقی هر چه درباید، تمام آورد مستان را
***
409
ز منع افزون شود شوق گرستن بی قراران را
که افزاید رسایی از گره در رشته باران را
ز طوفان پنجه ی مرجان نگردد بحر را مانع
کجا ساکن کند دست نوازش بی قراران را؟
به قدر سعی، از مقصود هر کس بهره ای دارد
که منزل پیش پای خود بود، دامن سواران را
چه پروای دل صد پاره دارد تیغ سیرابش؟
که هر برگی زبان شکر باشد نوبهاران را
به ابر امید دارد دانه تا زیر زمین باشد
نظر بر عالم بالاست دایم خاکساران را
به خورشید درخشان، نسبت همت بود تهمت
که ریزش اختیاری نیست دست رعشه داران را
علایق را بود کوتاه، دست از دامن همت
ز گرد ره نباشد زحمتی گردون سواران را
به خط امیدها دارد دل بی طاقت عاشق
که وقت شام، صبح عید باشد روزه داران را
نسازد مایه داران مروت را زیان غمگین
نشاط باخت بیش از برد باشد خوش قماران را
به عقل شیشه دل باشد گران حرف ملامتگر
سر دیوانه گلریزان شمارد سنگباران را
نمی پیچد سر از سنگ ملامت هر که مجنون شد
که سازد سرخ رو سنگ محک کامل عیاران را
ز خوشوقتی گوارا می شود هر ناخوشی صائب
که چشم شور کوکب نقل باشد میگساران را
***
410
ز خلوت نیست بر خاطر غمی وحدت شعاران را
گره در دل ز پیوندست دایم شاخساران را
حریف خیره چشمان نیست حسن شرمناک تو
مکن زنهار دور از بزم خود ما خاکساران را
قبول عشق چون فرهاد هر کس را کمر بندد
ز جان سختی کند دندانه تیغ کوهساران را
گرانسنگی فلاخن را پر پرواز می گردد
به کوه صبر نتوان داد تسکین بی قراران را
من بی دست و پا زین خردسالان چون ستانم دل؟
که نتواند رسید آتش به گرد این نی سواران را
همانا هم قسم گشتند با هم لاله رخساران
که خون سازند در دل بوسه ی امیدواران را
به شرم من ندارد عندلیبی یاد، این گلشن
که زیر بال و پر بردم به سر فصل بهاران را
منه زنهار بیرون پای از حد گلیم خود
کز افتادن خطر کمتر بود دامن سواران را
مرا کرده است صائب بی دل و دین گردش چشمی
که سازد نقل مجلس سبحه ی پرهیزگاران را
***
411
فروغ مهر باشد دیده ی اخترشماران را
صفای ماه باشد جبهه ی شب زنده داران را
نه هر آهی قبول افتد، نه هر اشکی اثر دارد
یکی گوهر شود از صد هزاران قطره، باران را
نسیم ناامیدی، بد ورق گرداندنی دارد
مکن نومید از درگاه خود امیدواران را
تو و دلجویی عاشق، زهی اندیشه ی باطل!
غبار خط مگر آرد به یادت خاکساران را
به دست زنگیان آیینه دادن نیست بینایی
مده ساغر به کف تا می توانی هوشیاران را
چه خونها می خورد برق حوادث از رگ جانم
نگیرد هیچ آتشدست، نبض بی قراران را!
نمی سازد به برق و باد شوق بی قرار من
همان بهتر که بگذارم به جا، دامن سواران را
ز سنگ کودکان مجنون بی پروا چه غم دارد؟
محابا نیست از سنگ محک، کامل عیاران را
دل صائب چسان از عهده ی صد غم برون آید؟
سپندی چون کند تسخیر، این آتش عذاران را؟
***
412
نمی خواهیم روی تلخ ابر نوبهاران را
به مشت خار ما سرگرم کن آتش عذاران را
ز چشم شور زاهد جام در دستم نمکدان شد
سزای آن که در مجلس دهد ره هوشیاران را!
غبار عاشقان چون گردباد از پای ننشیند
گره نتوان زدن در سنگ، خاک بی قراران را
به زخم چنگل شاهین بساز ای کبک بی پروا
به رعنایی بریدی تیغ چندین کوهساران را
چه لازم کلک صائب را گهرریزی سبق دادن؟
چرا ریزش دهد تعلیم کس ابر بهاران را؟
***
413
نسازد رویگردان کثرت لشکر دلیران را
نیستان مانع از جولان جرأت نیست شیران را
منه انگشت بر حرف کسان، ایمن شو از آفت
که جز تخم عداوت نیست حاصل خرده گیران را
مگس را بی تردد عنکبوت آرد به دام خود
ید طولاست در تحصیل روزی گوشه گیران را
دعای جوشن خرمن بود دلجویی موران
رعایت کن برای حفظ جمعیت فقیران را
شود از قرب منزل شوق رهرو بیش، حیرانم
که چون دلبستگی باشد به دنیا بیش پیران را؟
سگ لیلی ز آهو صد بیابان است وحشی تر
وگرنه می توان کردن چو مجنون رام شیران را
کدامین نغمه سنج آمد به این بستانسرا صائب؟
که از خجلت نفس در دل گره شد خوش صفیران
***
414
نباشد الفتی با جسم، جان سینه ریشان را
تپیدن مشق پروازست دلهای پریشان را
چنان از دیدن وضع جهان آشفته گردیدم
که جمعیت شمارد دیده ام خواب پریشان را
چراغ صبح صادق روشن از خورشید تابان شد
گل از چاک گریبان سر برآرد صدق کیشان را
دل آزاری ندارد جز خجالت حاصل دیگر
نمک شد آب تا بر زخم آمد سینه ریشان را
عجب دارم به هوش آیند حیران ماندگان تو
اگر محشر نمکدان بشکند در چشم، ایشان را
خیال آشنا رویی که می گردد به گرد من
ز من بیگانه خواهد کرد صائب قوم و خویشان را
***
415
زبان لاف رسوا می کند ناقص کمالان را
که رو بر خاک مالد پرفشانی بسته بالان را
چو نتوانی شدن شیرازه ی جمعیت خاطر
مده زحمت به پرسش زینهار آشفته حالان را
امید من به خاموشی یکی ده گشت تا دیدم
که سامان می دهد دست از اشارت، کار لالان را
جهانی را کند آزاد از غم، یک دل بی غم
که باشد صحبت دیوانه عیدی خردسالان را
چو آب زندگی جان بخش شو در پرده ی شبها
مکن رسوا به احسان چهره ی پوشیده حالان را
مده از دست چون لیلی زمام محمل تمکین
میفکن چون جرس دنبال خود بیهوده نالان را
ندارد زخم دندان کار با لبهای خاموشان
جواب تلخ کس بر رو نگوید بی سؤالان را
به ایام خط افکن از نکویان کامجویی را
که روی تازه می باشد ثمر نازک نهالان را
تو از اندیشه ی فاسد به دام و دد گرفتاری
پریخانه است ورنه کنج خلوت خوش خیالان را
نظربازی به لیلی طلعتان کیفیتی دارد
که مجنون می کند حیران خود وحشی غزالان را
ز من دارند صائب شوخ چشمان نکته پردازی
سخنگو می کند مجنون من، چشم غزالان را
***
416
محابا نیست از برق حوادث خوشه چینان را
نمی گیرد گریبان شحنه کوته آستینان را
بهار ساده لوحی خار را گلزار می سازد
خطر از سایه ی خارست چشم دوربینان را
زبان برق بی زنهار را وا می کنی بر خود
مکن زنهار دور از خرمن خود خوشه چینان را
من آن گیرایی مژگان کزان ابرو کمان دیدم
به جولانگاه کثرت می کشد وحدت گزینان را
به ذوقی بر سر خاکستر ادبار بنشینم
که بر آتش نشاند رشک من مسندنشینان را
اگر صائب ازان آیینه ی رخسار رویابد
زند مهر خموشی بر دهن حرف آفرینان را
***
417
ز رنجش نیست خوشتر هیچ خلقی تندخویان را
چو پشت سر نباشد عذرخواهی زشت رویان را
ز دست عقل دور اندیش کاری برنمی آید
مسخر می کند دیوانگی زنجیرمویان را
چراغ بی زوال حسن خاموشی نمی داند
دم عیسی است باد صبح شمع لاله رویان را
نگرداند عقیق از کاوش الماس روی خود
دم شمشیر، صبح عید باشد نامجویان را
برون پرداز هیهات است در فکر درون باشد
لباس دل غبارآلود باشد جامه شویان را
به گرد گل هجوم خار دیدم، شد یقین صائب
که بدخویی حصار عافیت باشد نکویان را
***
418
گزیری از علایق نیست زیر چرخ یک تن را
رهایی نیست زین خار شلایین هیچ دامن را
جنون دوری از عقل گرانجان کرد آزادم
که می گردد دل از سرگشتگی خالی فلاخن را
به پایان زود می آید، بود شمعی که روشنتر
درین عالم اقامت کم بود جانهای روشن را
میسر نیست آزادی ز خود بی همت مردان
که جز رستم برون می آورد از چاه بیژن را؟
دم جان بخش را تأثیر در آهن دلان نبود
نسازد قرب روح الله روشن، چشم سوزن را
ندارد سیری از روی نکو، چشم نظربازان
تهی چشمی نگردد کم ز مهر و ماه، روزن را
ندارد عاقبت بین شکوه صائب از سیه بختی
که حق بیش است بر آیینه از گلزار، گلخن را
***
419
متاب از کشتن ما ای غزال شوخ گردن را
که خون عاشقان باشد شفق این صبح روشن را
مرا از صافی مشرب ز خود دانند هر قومی
که هر ظرفی به رنگ خود برآرد آب روشن را
نهادی چون قدم در راه از دلبستگی بگذر
که می گردد گره در رشته سنگ راه، سوزن را
بیفشان دانه ی احسان، ز برق فتنه ایمن شو
که جز نقش پی موران حصاری نیست خرمن را
به زور عشق ازین زندان ظلمانی توان رستن
که جز رستم برون می آورد از چاه بیژن را؟
نمی گردد حریف نفس سرکش عقل دریا دل
چگونه زیر دست خویش سازد آب، روغن را؟
مکن از دور گردون شکوه، ای جویای آزادی
گشایش نیست بی سرگشتگی سنگ فلاخن را
به دشمن می گریزم از نفاق دوستان صائب
که خار پا گوارا کرد بر من زخم سوزن را
***
420
بدل زان با تپیدن های دل کردم دویدن را
که بیم راه گم کردن نمی باشد تپیدن را
ز بی تابی چنان سررشته ی تدبیر گم کردم
که از سیماب می گیرم سراغ آرمیدن را
اگر دلجویی طفلان نمی شد سنگ راه من
به مجنون یاد می دادم ز خود بیرون دویدن را
ازان هرگز نیفتد آب گوهر از صفای خود
که دارد جمع یکجا با رمیدن آرمیدن را
به زنار رگ خامی کمر می بست تا محشر
ثمر گر چاشنی می کرد آفات رسیدن را
ز استغنا نبیند بر قفا آن چشم، حیرانم
که آهو از که دارد شیوه ی دنبال دیدن را؟
اگر می داشتم از بی قراری های دل فرصت
به چشم شوخ آهو یاد می دادم رمیدن را
شنیدن پرده پوش و حرف گفتن پرده در باشد
ازان عاقل به از گفتار می داند شنیدن را
گل نازک سرشتان زود در فریاد می آید
لبی چون برگ گل باید، لب ساغر مکیدن را
به نوک سوزنی این خار می آید ز پا بیرون
به تیغ تیز حاجت نیست از دنیا بریدن را
ازان دندان ز پیران گردش افلاک می گیرد
که از غفلت نیندازی به پیری لب گزیدن را
اگر چه کوه دارد لنگری، صد سال می باید
که از من یاد گیرد پای در دامن کشیدن را
نفس چون تیر بر سنگ آید از دل چون بود سنگین
دلی از موم باید نغمه ی نازک شنیدن را
ز من صائب درین بستانسرا برگ خزان دارد
به دست افشاندنی، از قید هستی پا کشیدن را
***
421
ز مهر و ماه سازد سیر، رویت چشم روزن را
به یک شبنم کند محتاج، رخسار تو گلشن را
ضعیفان را به چشم کم مبین در سرفرازی ها
که تیغ تیز بر دارد ز خاک راه سوزن را
ز گردیدن سپهر سنگدل را نیست دلگیری
که در سرگشتگی باشد گشاد دل فلاخن را
نظر را برگ کاهی از پریدن می شود مانع
بود بسیار، اندک کلفتی دلهای روشن را
ندارد صبح با رخسار آتشناک او نوری
ید بیضا چراغ روز باشد نخل ایمن را
عیار همت ما پست ماند از پستی گردون
نفس در سینه می سوزد چراغ زیر دامن را
سخاوت مال را از دیده ی بدبین نگه دارد
به از دلجویی موران سپندی نیست خرمن را
گرانجانی ندارد حاصلی در پله گردون
به لنگر، سنگ از گردش نیندازد فلاخن را
چو قمری، سرو با آن سرکشی گیرد در آغوشش
نپیچد هر که صائب از خط تسلیم، گردن را
***
422
به چشم کم مبین ای کج نظر دلهای پر خون را
که ناز خیمه لیلی است در سر، داغ مجنون را
به مژگان تر من قطره ی خون را تماشا کن
ندیدی گر به دوش کوهکن تمثال گلگون را
نظربندست عاشق رو به هر جانب که می آرد
غزالان را ببین چون در میان دارند مجنون را
تو گر هموار باشی، آسمان هموار می گردد
که از سیلاب در خاطر غباری نیست هامون را
خرام بیخودی دست طمع در آستین دارد
مده در مجلس می جلوه آن بالای موزون را
به غیر از دختر رز کیست در میخانه ی همت
که بخشد گوشه ای، از خاک بردارد فلاطون را
درین صحرای وحشت آشنارویی نمی بینم
مگر زنجیر بر زانو گذارد پای مجنون را
به مضمون گر چه از خط می رسند اهل نظر صائب
خط او پرده ی فهمیدگی گردید مضمون را
***
423
نبردم زیر خاک از عجز با خود دعوی خون را
به دست زخم دندان دادم آن لبهای میگون را
ز چشم شوخ لیلی آهوان دارند فرمانی
که هر جا می رود، از چشم نگذارند مجنون را
رمیدن جست ازخاطر غزالان را ز بی جایی
شکوه عشق مجنون تنگ کرد از بس که هامون را
نکرد از دیده پنهان باده ی گلرنگ را مینا
نقاب از دیده چون پنهان کند آن روی گلگون را؟
مزن زنهار در کوی مغان لاف زبردستی
که زور می حصاری می کند در خم فلاطون را
نگردد ترک جست و جو حجاب روزی قانع
گره در بال گردد دانه این مرغ همایون را
ز زندان نیست پروا عشق را، معشوق اگر باشد
به بوی گنج در خاک است استقرار، قارون را
به خاکش نور بارد تا به دامان جزا صائب
کسی کآرد به خاک کشتگان آن جامه گلگون را
***
424
نگه دار از لب پیمانه آن لبهای میگون را
که با خون شسته است ای خونی شرم و حیا خون را؟
مشو غافل ز مکر دختر رز هوش اگر داری
که این مکار می گیرد رگ خواب فلاطون را
حریف زخم دندان ملامت نیست لبهایت
مکن نقل حریم میکشان آن نقل موزون را
نمی ارزد به حرف تلخ، عیش باده ی شیرین
پی یک قطره می بر لب منه صد کاسه خون را
حدیث توبه را با ساده لوحان در میان افکن
مکن در کار پی بر کردگان این نعل وارون را
خرام بی خودی دست طمع در آستین دارد
مده در مجلس می جلوه آن بالای موزون را
به عذر آن که نشنیدی نصیحت های صائب را
به شیرینی بگیر از دست او این کاسه ی خون را
***
425
شکوه حسن لیلی آنچنان پر کرد هامون را
که از جمعیت آهو، حصاری ساخت مجنون را
چنان باشند وحشت دیدگان جویای یکدیگر
که می آید رم آهو به استقبال مجنون را
اگر دست از دهان آه آتشبار بردارم
مشبک همچو مجمر می توانم ساخت گردون را
نمیرد هر که با معشوق هر یک پیرهن باشد
وصال گنج دارد زنده زیر خاک قارون را
نگردد منقطع فیض بزرگ در تهیدستی
که خم چون شد تهی، دارالامانی شد فلاطون را
سر از خجلت ز زیر بال قمری برنمی آرد
مگر دیده است سرو بوستان آن قد موزون را؟
ز کاوش بیش آب چشمه ها افزون شود صائب
تهی ازگریه نتوان ساخت دل های پر از خون را
اگر چه نیست قدر خاک، شعر تازه را صائب
همان ارباب نظم از یکدگر دزدند مضمون را!
***
426
ز بس اندیشه ی لیلی به هم پیچید مجنون را
به فکر گردباد افتاد هر کس دید مجنون را
به این تمکین اگر بیرون خرامد لیلی از محمل
تپیدن های دل، خواهد ز هم پاشید مجنون را
جدایی مشکل است از هم، دو دل چون آشنا افتد
فرامش کرد وحشت را چو آهو دید مجنون را
من آن روزی که آهنگ بیابان جنون کردم
لحد از غیرتم، گهواره سان لرزید مجنون را
در آن وادی کنم از سادگی فکر سر و سامان
که می باید به پای مرغ، سر خارید مجنون را
ازان چشم جنون فرما، همان در پرده ی شرمم
اگر چه بارها سودای من مالید مجنون را
برآمد حسن لیلی بی حجاب آن روز از محمل
که ضعف و ناتوانی از نظر پوشید مجنون را
به تنگ آورد لیلی بر مجنون را، نمی دانم
که آن حسن بسامان چون به دل گنجید مجنون را؟
به بال و پر اگر کوه گران را مور بردارد
به میزان خرد هم می توان سنجید مجنون را
گریبان چاک خواهی بازگشت ای لیلی از هامون
ز استغنا اگر خواهی چنین پرسید مجنون را
سماع خانه پردازان دل، کیفیتی دارد
که شد دیوانه هر کس در بیابان دید مجنون را
هوای دامن صحراست لیلی را مگر در سر؟
که دل در سینه می لرزد چو برگ بید مجنون را
چنان از سوز سودا موی شد بر تارکش زرین
که نتوان فرق کردن صائب از خورشید مجنون را
***
427
خموشی مهر خاموشی زند بر لب سخن چین را
که سازد غنچه ی لب بسته کوته دست گلچین را
بود از ساده رویان نوخطان را سرکشی افزون
که وحشت هست بیش از آهوان آهوی مشکین را
بود چون کوهکن در عاشقی ثابت قدم هر کس
برون آرد به جان بی نفس از سنگ شیرین را
ید بیضا ز خجلت آب شد چون شمع کافوری
برآوردی تو تا از آستین دست بلورین را
خصومت با گرانقدران سبک مغزی بود، ورنه
به آهی می گذارم در فلاخن کوه تمکین را
حجاب نور می سوزد نگاه خیره چشمان را
نمی باید نقاب دیگر آن رخسار شرمین را
نیندیشند ز آه و ناله ی عاشق هوسناکان
که شور بلبلان کوته نسازد دست گلچین را
به زهد خشک، زاهد برنمی آید ز خودبینی
که نبود جوهر از خود بریدن تیغ چوبین را
که از مشکل پسندان وا کشد بی خواست تحسین را
سخن باید که باشد آنقدرها دلنشین صائب
***
428
طلایی شد چمن ساقی بگردان جام زرین را
بکش بر روی اوراق خزان دست نگارین را
سر زلفی که در دنبال دارد خط معزولی
کم از خواب پریشان نیست چشم عاقبت بین را
نگاه ساده لوحان بر حریر خواب می غلطد
همیشه خار در جیب است چشم عاقبت بین را
نوای شور محشر خنده ی کبک است در گوشش
چه پروا از فغان عاشقان آن کوه تمکین را؟
دلم هر لحظه از داغی به داغ دیگر آویزد
چو بیماری که گرداند ز تاب درد بالین را
دل مشکل پسند من به گرد آن سخن گردد
که دل پیش از زبان آماده گردد حرف تحسین را
ید بیضا چرا فرعون را در آستین باشد؟
به دست بوالهوس مپسند آن دست نگارین را
فلک را ماندگی از گردش خود نیست یک ساعت
که از رنج سفر پروا نباشد خانه ی زین را
ندارند اهل غفلت طاقت میدان اهل دل
تواند قطره ای از جای بردن خواب سنگین را
مرا در چرخ آورده است صائب طفل خودرایی
که از شوخی گذارد در فلاخن کوه تمکین را
به جای لعل و گوهر از زمین اصفهان صائب
به ملک هند خواهد برد این اشعار رنگین را
***
429
اگر چه رنگ آن گل می برد از کار گلچین را
همان از شوخی بو می کند بیدار گلچین را
به روی غیر می خندد نگار من، نمی داند
که رغبت می فزاید از گل بی خار گلچین را
هوس را در حریم حسن رو دادن به آن ماند
که خار از دست بیرون آورد گلزار گلچین را
مرا از روی شرم آلود او روشن شد این معنی
که خواهد دید آن گل پشت سر بسیار گلچین را
ز قرب بوالهوس در آتشم، با آن که می دانم
که خواهد سوختن آن آتشین رخسار گلچین را
جگر را در ذوق داغش کرد گرم عشقبازی ها
به گلشن می دواند گرمی بازار گلچین را
ز قرب بوالهوس صد خار دارم در جگر صائب
چسان بلبل تواند دید در گلزار گلچین را؟
***
430
چه پروا از عتاب و ناز عشاق بلاجو را
که عاشق مد احسان می شمارد چین ابرو را
به شرم آشنایی برنمی آید نگاه من
ز من بیگانه کن ای ناز تا ممکن بود او را
همان زهر شکایت از لبم در وصل می ریزد
شکر شیرین نمی سازد مذاق طفل بدخو را
ندارد داغ عشق گلعذاران حاصلی صائب
برون ریز از بغل زنهار این گلهای بی بو را
***
431
به هر تردامنی منمای آن آیینه رو را
مبادا زنگ خجلت سبز سازد حرف بدگو را
ترا صدبار اگر بینم، همان مشتاق دیدارم
تهی چشمی به گوهر کم نمی گردد ترازو را
نگارین می شود از خون دلها دست سیمینش
دهد پرداز اگر با دست، زلف عنبرین بو را
به این شوقی که من رو در گلستان تو آوردم
نگه دارد خدا از بوسه ی گرمم لب جو را!
ز رشک شانه در تابم که با کوتاه دستی ها
به صد آغوش در بر می کشد آن عنبرین مو را
عزایم خوان اگر خود را بسوزد جای آن دارد
که از یک شیشه می تسخیر کردم صد پریرو را
شراب چشم لیلی بدخمار ظالمی دارد
ازان پیوسته مجنون در نظر می داشت آهو را
همان در پیش چشمش گرد خجلت بر جبین دارد
اگر در سرمه خوابانند صد شب چشم آهو را
ز صائب پرس احوال غزال وحشی معنی
که مجنون خوب می داند زبان چشم آهو را
***
432
تهی چشمان چه می دانند قدر روی نیکو را؟
نباشد جز گرانی بهره از یوسف ترازو را
ز خواب بی خودی بیدار کن آن چشم جادو را
که از خط هست در طالع شکستی طاق ابرو را
ترا از دیدن آیینه چون مانع توانم شد؟
که می سازد دو چندان خوبی آن روی نیکو را
به افسون می توانستم پری در شیشه کرد، اکنون
میسر نیست آرم در خیال آن آشنا رو را
نگیرد در تو افسون محبت، ور نه چون مجنون
نظربند از نگاهی می کنم رم کرده آهو را
مرا بیگانگی از آشنایان است در طالع
وگرنه آشنایی نیست با بیگانگی او را
گل امید من آن روز آب و رنگ می گیرد
که بینم شاخ گل از خون خود آن دست و بازو را
بیاض خوش قلم باشد بهشتی خوشنویسان را
مسلم کی گذارد کلک صنع آن صفحه ی رو را؟
هوس ریگ روان و تازه رویانند چون شبنم
مده زنهار ره در محفل خود آن گدارو را
درای کاروان، یوسف شناسان را به وجد آرد
ز گفت و گوی مردم نیست پروایی خداجو را
مگر واقف شد از جوش نشاط خون من صائب؟
که می بینم ز قتل خود پشیمان آن جفا جو را
***
433
صفای ساعدت نیلی شمارد دست موسی را
بناگوش تو سازد تازه ایمان تجلی را
به اندک نسبتی عاشق تسلی می شود، ور نه
به آهو نسبت دوری است چشم شوخ لیلی را
توجه بیشتر از عاشقان با بوالهوس دارد
کریمان دوستتر دارند مهمان طفیلی را
ندارد شکری در چاشنی گردون مینایی
به حرف و صوت می دارد نگه آیینه طوطی را
به چندین سوزن الماس، حیران است مژگانش
که از پای که بیرون آورد خار تمنی را
خمار آلوده ام، سود و زیان خود نمی دانم
به یک پیمانه سودا می کنم دنیی و عقبی را
ز درد و داغ فارغ نیست یک ساعت دل عاشق
همیشه دست و لب گرم است مهمان تجلی را
بحمدالله نمردیم آنقدر کز گردش دوران
قدح در دست و مینا در بغل دیدیم تقوی را!
طریق عقل را بر عشق رجحان می دهد زاهد
عصایی بهتر از صد شمع کافوری است اعمی را
گر از عشق حقیقی هست دردی در سرت مجنون
به چشم آهوان مشکن خمار چشم لیلی را
در آن کشور که گردد گوهر افشان خامه ی صائب
رگ ابر بهاران طی کند طومار دعوی را
***
434
سمندر کرد اشک گرم من مرغان آبی را
ز گوهر چون صدف پر ساخت گردون حبابی را
بهاران را به غفلت مگذران چون لاله از مستی
غنیمت دان چو نرگس دولت بیدار خوابی را
شقایق حقه ی تریاک تا گردید، دانستم
که افیونی کند آخر خمار می شرابی را
غنیمت دان در اینجا این دو نعمت را، که در جنت
نخواهی یافت خط سبز و رنگ آفتابی را
بخیل آسوده است از فکر تعمیر دل سایل
که چشم جغد داند توتیا گرد خرابی را
نگردد جمع با طول امل جمعیت خاطر
خلاصی از کشاکش نیست این موج سرابی را
مقام گوهر شهوار در گنجینه می باید
بیاض از سینه باید ساخت شعر انتخابی را
زبان در مجلس روشندلان خاموش می باید
که نوری نیست در سیما چراغ ماهتابی را
غزل گویی به صائب ختم شد از نکته پردازان
رباعی گر مسلم شد ز موزونان سحابی را
***
435
هوا ابرست، پر کن از شراب ناب کشتی را
که از باد موافق بهترست این آب کشتی را
چو دل شد آب، پشت خود به دیوار فراغت ده
که این دریا کند یک لقمه با اسباب کشتی را
خط جام از غم عالم مرا دارالامانی شد
کمند وحدتی گردید این گرداب کشتی را
غرور دل یکی صد گشت از سجاده ی تقوی
ز غفلت بادبان شد پرده های خواب کشتی را
ز دست ناخدای عقل، کاری برنمی آید
سبک سازد نهنگ عشق از اسباب کشتی را
رهایی می دهد درد طلب دل را ازین عالم
به ساحل می برد این موجه ی بی تاب کشتی را
دل آسوده نبود بی قراران محبت را
چه آسایش بود در قلزم سیماب کشتی را؟
ز نعل واژگون آسمان امید آن دارم
که از سرگشتگی آرد برون گرداب کشتی را
به ساحل می تواند برد رخت از فیض یکرنگی
چو موج آن کس که سامان می دهد از آب کشتی را
نظر گفتم دهم آب از عقیق او، ندانستم
که دریایی کند آن گوهر سیراب کشتی را
ز تدبیر معلم دل کجا ساکن شود صائب؟
در آن دریا که لنگر می کند بی تاب کشتی را
***
436
دلم خاک مراد خویش داند نامرادی را
کند گرد یتیمی گوهرم گرد کسادی را
ز تنگی در دل پر خون من شادی نمی گنجد
ز من چون غنچه ی تصویر، رنگی نیست شادی را
نظر بست از تماشا بوالهوس، تا یار نو خط شد
خط ریحان غبار چشم باشد بی سوادی را
به خواری زیستن، از عزت ناقص بود بهتر
گوارا کرد بر من قیمت نازل کسادی را
چرا صائب برون آیم ز خلوت، من که می دانم
به از کنج دهان یار، کنج نامرادی را
***
437
مده در جوش گل چون لاله از کف میگساری را
که نعل از برق در آتش بود ابر بهاری را
ندارد دیده ی پاک آبرویی پیش او، ورنه
به شبنم می دهد گل منصب آیینه داری را
قیامت می کند در ترکتاز ملک دل، گویا
ز طفل شوخ من دارد فلک دامن سواری را
بیابان گردی مجنون ز نقصان جنون باشد
که سنگ کودکان باشد محک کامل عیاری را
گهر گرد یتیمی را دهد در دیده ی خود جا
به چشم کم مبین زنهار گرد خاکساری را
اگر از پرتو خورشید روی دل طمع داری
مده چون شبنم از کف دامن شب زنده داری را
چه سازد سختی دوران به جان سخت ما صائب؟
ز تیغ کوه پروا نیست کبک کوهساری را
***
438
خوش آن آزاده کز مردم نهان دارد فقیری را
نسازد گوشه ی چشم توقع گوشه گیری را
خزان دل را خنک از نوبهاران بیش می سازد
به ایام جوانی هیچ نسبت نیست پیری را
چراغ زندگی را گر جهان افروز می خواهی
مده از دست چون دامان شب ها دستگیری را
میان زنگی و آیینه صحبت در نمی گیرد
به دل های سیه ظاهر مکن روشن ضمیری را
ز معنی های بی صورت، دلت گردد نگارستان
زنی بر سنگ اگر آیینه ی صورت پذیری را
ندارد حاصلی غیر از پریشان کردن دلها
نهان در خاک کن زنهار تخم خرده گیری را
خودآرا آنچنان بر جامه ی ابریشمین نازد
که پنداری زبر دارد مقامات حریری را!
به قدر غیرت همکار گیرد اوج هر کاری
ز من دارند صائب عندلیبان خوش صفیری را
***
439
ز اسرار حقیقت بهره ور کن عشقبازی را
به طفلان واگذار این ابجد عشق مجازی را
به استغنای مجنون حسن لیلی برنمی آید
که ناز نازنینان است در سر، بی نیازی را
اگر داری دل پاکی درآ در حلقه ی مستان
که اینجا آبرویی نیست دامان نمازی را
خمار درد نوشان را می ناصاف می باید
توان در خاکساری یافت ذوق خاکبازی را
به چشم دور گردان جلوه ی دیگر کند منزل
شکوه کعبه باشد در نظر کمتر حجازی را
به صد افسانه ی عمر ابد کوته نمی گردد
مگر از زلف او دارد شب هجران درازی را؟
گل روی بتان از آه من شد آتشین صائب
ز من دارد نسیم صبح این گلشن طرازی را
***
440
گر آن شیرین سخن تلقین کند گفتار طوطی را
سخن شکر شود در پسته ی منقار طوطی را
به تعلیم نخستین سازد از تکرار مستغنی
ز حرف دلنشین آن شکرین گفتار طوطی را
سخن را نیست باغ دلگشایی چون دل روشن
که از آیینه باشد ساغر سرشار طوطی را
ز حسن برق جولان آن قدر تمکین طمع دارم
که آن آیینه رو بشناسد از زنگار طوطی را
چنان کز آب روشن سبزه ی خوابیده برخیزد
نمود آیینه ی رخسار او بیدار طوطی را
مباد اهل سخن را کار با آهن دلان یارب!
ز خون دل بود گلگونه ی منقار طوطی را
چو بیماران عالم را دهن تلخ است از صفرا
چه حاصل زین که ریزد شکر از گفتار طوطی را؟
نباشد حاجت آیینه در بزم صفاکیشان
به گفتار آورد آنجا در و دیوار طوطی را
به خود چون مار می پیچد، سخن چون در میان آید
اگر دارد خجل طاوس از رفتار طوطی را
دل آیینه ی روشن غبارآلود می گردد
وگرنه هست زیر لب سخن بسیار طوطی را
سخن چین می کند تاریک، عیش صاف طبعان را
مده در خلوت آیینه ره زنهار طوطی را
مکرر می کند قند سخن را قرب همجنسان
ازان آیینه می سازد شکر گفتار طوطی را
سر و کار من افتاده است با آیینه رخساری
که از سنگین دلی نشناسد از زنگار طوطی را
به من بود از دل فولاد آن آیینه رو روشن
که همچون سبزه ی پامال، سازد خوار طوطی را
ز ما گر حرف می خواهی، دل روشن به دست آور
که روشن شد سواد از عالم انوار طوطی را
مگر گویا ازان آیینه ی رخسار شد صائب
که می لغزد زبان در حالت گفتار طوطی را
***
441
تکلف نیست در گفتار رند لاابالی را
چنانت دوست می دارم که عاشق شعر حالی را
خمارآلوده ی یوسف به پیراهن نمی سازد
ز پیش چشم من بردار این مینای خالی را
ز فکر پیچ و تاب آن کمر بیرون نمی آیم
که هجران نیست در پی، وصل معشوق خیالی را
ز پیش دل حجاب جسم را بردار چون مردان
به گل تا کی برآری پیش ایوان شمالی را؟
مه نو می نماید گوشه ی ابرو، تو هم ساقی
چو گردون بر سر چنگ آر، آن جام هلالی را
گل از خار سر دیوار می چیند نگاه من
بهار خویش می دانم خزان خشکسالی را
لباس خودنمایی چشم بد در آستین دارد
نگیرد خار دامن جامه ی پوشیده حالی را
نمی لرزد چراغ داغ عشق از دامن محشر
چه پروا از نسیم صبح، شمع لایزالی را؟
[توان ایام طفلی چند روزی داد عشرت داد
نمی دانند طفلان حیف قدر خردسالی را]
[نزاکت آنقدر دارد که در وقت خرامیدن
توان از پشت پایش دید نقش روی قالی را]
اگر آیینه رویی در نظر می داشتم صائب
به طوطی می چشاندم شیوه ی شیرین مقالی را
***
442
به عصیان مگذران زنهار ایام جوانی را
مکن صرف زمین شور، آب زندگانی را
به مهر خامشی تیغ زبان را کن سپرداری
اگر دربسته می خواهی بهشت جاودانی را
ز می بگذر که باشد در قفا همچون گل رعنا
خمار زردرویی باده های ارغوانی را
دو روزی تلخ کن بر دیده ی خود خواب شیرین را
که از شبگیر، ره نزدیک گردد کاروانی را
مشو خوشدل دو روزی چرخ اگر خندید بر رویت
که ناکامی بود تعبیر، خواب کامرانی را
به آب تیغ تر سازد گلو را تر زبانی ها
غنیمت دان درین دریا چو ماهی بی زبانی را
مرو دنبال دنیا چون کمان شد قد چون تیرت
به صحرای عدم انداز این آتش عنانی را
به شکر خنده ای می پاشد اعضایت ز یکدیگر
مده چون غنچه ره در دل نسیم شادمانی را
به خواری چشم کی پوشد ز دنیا طالب دنیا؟
که رهزن توتیا داند غبار کاروانی را
به چندین پنجه طوق قمریان را سرو نگشاید
که محکم تر کند تدبیر، بند آسمانی را
شوند از بی نیازی نازنینان رام با عاشق
تغافل می کند ارزان متاع سرگرانی را
دل رم کرده را از من نگهداری نمی آید
چسان پاس از گسستن دارم این برگ خزانی را؟
مده از خط غباری در دل خود ره که می باشد
سیاهی نیل چشم زخم، آب زندگانی را
گرفتم بست آن بی رحم راه گفتگو بر من
کسی نگرفته است از من زبان بی زبانی را
نسیم بی ادب، بند نقاب غنچه نگشاید
چمن پیرا به من گر واگذارد پاسبانی را
دل افگار، قدر نرگس بیمار می داند
توانایان چه می دانند قدر ناتوانی را؟
مشو کاهل قلم ای سنگدل در نامه پردازی
که قاصد می دهد تغییر، پیغام زبانی را
گران گردند بر دل از گرانخیزی سبکروحان
به محفل چونه روی، بگذار در بیرون گرانی را
من از نسیان پیری دل به این خوش می کنم صائب
که بیرون می برد از خاطرم یاد جوانی را
***
443
مده از دست در پیری شراب ارغوانی را
شراب کهنه از دل می برد یاد جوانی را
ندامت چون لبم را در ته دندان نفرساید؟
چو گل در خنده کردم صرف، ایام جوانی را
چه خون ها می خورم در پرده ی دل تا نگه دارم
ز چشم سوزن نامحرم این زخم نهانی را
به عاشق می دهی تعلیم جان دادن، چه بی دردی!
چراغ صبح می داند طریق جان فشانی را
زبون کش نیستم چون باد صبح از پرتو همت
وگرنه یاد می دادم به شمع آتش زبانی را
به امیدی که چون باد بهار از در درون آیی
چو گل در دست خود داریم نقد زندگانی را
عجب دارم که بردارد به تن عذر مرا صائب
به جان آزرده ام از خویشتن آن یار جانی را
***
444
به آهی می توان از خود برآوردن جهانی را
که یک رهبر به منزل می رساند کاروانی را
اگر از حسن عالمگیر او واقف شدی زاهد
پرستیدی به جای کعبه هر سنگ نشانی را
تماشایی عیار ناز خوبان را چه می داند؟
که نتوان بی کشیدن یافت زور هر کمانی را
دلی کز دست خواهد رفت، به کز دست بگذارم
کسی تا کی سپرداری کند برگ خزانی را؟
سبکساران به شور آیند از هر حرف بی مغزی
به فریاد آورد اندک نسیمی نیستانی را
نباشد سرکشی در طبع پیران گران تمکین
به صد من زور بردارد ز جا، طفلی کمانی را
ز پاس هیچ دل غافل مشو در عالم وحدت
که دارد در بغل هر غنچه اینجا گلستانی را
ندارد شکوه از اوضاع مردم، دیده ی حق بین
به یوسف می توان بخشید جرم کاروانی را
تو کز نازکدلی از نکهت گل روی می تابی
چه لازم بر سر حرف آوری آتش زبانی را؟
دل آیینه از تسخیر طوطی آب می گردد
نه آسان است صید خویش کردن نکته دانی را
فدای نیک بختان هر که شد، از نیک بختان شد
هما منشور دولت می کند هر استخوانی را
اگر در خواب بیهوشی نباشد گوش ها صائب
به حرفی می توان تقریر کردن داستانی را
***
445
نه هر چشمی سزاوارست رخسار معانی را
که شبنم دیده ی شورست گلزار معانی را
ز چشم شور، آب خضر خون مرده می گردد
مکن بی پرده چون گل جام سرشار معانی را
ندارد بهره ای از حسن معنی چشم صورت بین
به هر آیینه منمایید دیدار معانی را
خطر از سبزه ی بیگانه بیش از زهر می باشد
جمال آشنارویان گلزار معانی را
دلیل جوهر مردی است پاس اهل بیت خود
ز نامحرم نگه دارید ابکار معانی را
لبی خامش تر از گوش صدف آماده می باید
طلبکار وصال در شهسوار معانی را
حباب از عهده ی تسخیر دریا برنمی آید
مسخر چون کند الفاظ، اسرار معانی را؟
ز آب خضر می شد سیر اگر می دید اسکندر
ز زیر پرده ی الفاظ، رخسار معانی را
به یوسف چون رسد جویای یوسف می شود ساکن
وصال افزون کند شوق طلبکار معانی را
نیارد در نظر صائب جمال ماه کنعان را
نظربازی که یک ره دید رخسار معانی را
***
446
کسوفی هست دایم آفتاب زندگانی را
سیاهی لازم افتاده است آب زندگانی را
مده چون غافلان سر رشته ی تار نفس از کف
که بی شیرازه می سازی کتاب زندگانی را
حیات جاودان بی دوستان مرگی است پا بر جا
به تنهایی مخور چون خضر آب زندگانی را
بساط آفرینش را دل آگاه چون باشد؟
که خواب مرگ، بیداری است خواب زندگانی را
عنان سیل را هرگز شکست پل نمی گیرد
نگردد قد خم مانع شتاب زندگانی را
اگر نسیه است فردای جزا پیش گرانخوابان
قیامت نقد باشد، خود حساب زندگانی را
نباشد برق عالمسوز را رنگی ز خاکستر
ز دوزخ نیست پروایی کباب زندگانی را
خمار باده ی شب می کند گل در سحرگاهان
قیامت می کند تعبیر خواب زندگانی را
سیه گردد به اندک فرصتی روز کهنسالان
لب بامی است پیری آفتاب زندگانی را
کنم خاک عدم را توتیا، تا کرده ام صائب
تماشا عالم پر انقلاب زندگانی را
***
447
غنیمت دان درین وحشت سرا خلوت گزینی را
که از پوشیدن چشم است عینک دوربینی را
تو از تن پروری بار زمین گردیده ای، ورنه
به کاهش می توان کرد آسمانی این زمینی را
ز ناهمواری آرد ساده لوحی راه را بیرون
نمی باشد ثمر جز عقده دل خرده بینی را
به باد بی نیازی می رود جمعیت خرمن
نمی باشد خطر از برق آفت خوشه چینی را
ندارد نامداری حاصلی غیر از سیه رویی
غنیمت می شمارد خاتم ما بی نگینی را
ندارد شکوه ای از تیره بختی ها دل عارف
که خواهد از خدا آیینه خاکسترنشینی را
محال است از سر بی مغز سودا را برآوردن
که نتوان از خمیر آورد بیرون موی چینی را
گهر از ته نشینی یافت صائب این سرافرازی
سبک قدری چو کف لازم بود بالا نشینی را
***
448
زر و سیم جهان در پرده دارد عمر کاهی را
به قدر فلس باشد خار زیر پوست ماهی را
گر از روشندلانی، صبر کن بر داغ ناکامی
که آب زندگی هرگز نیندازد سیاهی را
مدان از بی گناهی گردهان عذر نگشایم
که می پیچد به هم خجلت زبان عذرخواهی را
مکن زنهار دست از پا خطا، گر بینشی داری
که می پرسند از هر عضو در محشر گواهی را
ز شوق نقطه ی خالش به گرد کعبه می گردم
که ره گم کرده، خضری می شمارد هر سیاهی را
نسازد دوربینان را سواد از اصل مستغنی
وگرنه از تو دارد چشم آهو خوش نگاهی را
عبث پرویز در همچشمی فرهاد می کوشد
نگیرد زر دست افشار، جای رنگ کاهی را
نشد ژولیده مویی پرده ی سرگرمی مجنون
نمی پوشد کلاه فقر، نور پادشاهی را
سر خاری ز شور عشق خالی نیست در گلشن
ازو دارد همانا غنچه ی گل کج کلاهی را
به همت می توان قطع تعلق کرد از دنیا
سلاحی نیست از شمشیر بالاتر سپاهی را
کلیدی نیست غیر از آه باغ خلد را صائب
مکن تا می توانی فوت آه صبحگاهی را
***
449
رسانیده است حسن او به جایی بی وفایی را
که عشاق از خدا خواهند تقریب جدایی را
مرا سرگشته دارد چشم بی پروا نگاه او
نگردد هیچ کس یارب هدف تیر هوایی را!
تویی کز آشنایان گرد بر می آوری، ورنه
رعایت می کند دریا حقوق آشنایی را
زمین ساده لوحان زود رنگ همنشین گیرد
که دارد گل ز شبنم یاد رسم بی وفایی را
خزان بی مروت کرد بیدادی درین گلشن
که برگ عیش می دانند مردم بینوایی را
بپوش از خودنمایی چشم اگر آسودگی خواهی
که زیر پاست آتش های عالم خودنمایی را
ز حرف عشق رسوای جهان شد زاهد خودبین
به از ده پرده داری نیست عقل روستایی را
شود چون شانه هر مو بر تنش انگشت زنهاری
اسیر زلف او در خواب اگر بیند رهایی را
ندامت می رسد صائب به فریاد خطاکاران
که خون در ناف گردد مشک آهوی ختایی را
***
450
خرابی باعث تعمیر باشد بینوایی را
که کوری کاسه ی دریوزه می گردد گدایی را
کند با سخت رویان چرب نرمی بیشتر دوران
بود با استخوان پیوند دیگر، مومیایی را
نباشد یک قلم تأثیر با آه هوسناکان
به خون رنگین نگردد بال و پر، تیر هوایی را
اگر در سیر از چوگان ید طولی طمع داری
درین میدان چو گو تحصیل کن بی دست و پایی را
نباشد ز اقتباس نور، چشم ماه را سیری
الهی هیچ کافر نشکند نان گدایی را
ندارد گریه ی افسوس با اعمال بد سودی
که در جنس آب کردن، می فزاید ناروایی را
به مغزم بوی خون می آید امروز از تماشایش
که مالیده است بر چشم خود آن دست حنایی را؟
شود آسان دل از جان بر گرفتن در کهنسالی
که در فصل خزان، برگ از هوا گیرد جدایی را
ازان پهلو تهی از دوستداران می کنم صائب
که نتوانم به جا آورد حق آشنایی را
***
451
کند لیلی چنین گر جلوه ی مستانه در صحرا
شود هر لاله بر مجنون من میخانه در صحرا
گرفتار محبت روی آزادی نمی بیند
که موج ریگ زنجیرست بر دیوانه در صحرا
بیابان را غزالی نیست بی خلخال چون لیلی
ز زنجیر جنون پاشیدم از بس دانه در صحرا
تو کز دیوانگی بی بهره ای، دریوزه ی می کن
که ما را چشم شیرست آتشین پیمانه در صحرا
نگردد غافل از احوال عاشق عشق در هجران
شود داغ غریبی شمع بر پروانه در صحرا
نمی گردید یاد شهر، مجنون مرا در دل
اگر می داشتم از سنگ طفلان خانه در صحرا
نمی اندیشد از ژولیده مویی هر که مجنون شد
که دارد پنجه ی شیران مهیا شانه در صحرا
مخور ز اندیشه ی روزی دل خود چون شدی مجنون
که بهر وحشیان کم نیست آب و دانه در صحرا
مهیا ساز از داغ جنون مهر سلیمانی
نشست و خاست کن با دام و دد، یارانه در صحرا
چو مجنون در سرم تا بود شور عشق، می آمد
صفیر نی به گوشم نعره ی شیرانه در صحرا
به حرص شهریان صد خانه ی زر برنمی آید
ز ابرام گدایان داشت حاتم خانه در صحرا
به چشم هر که چون مجنون پرست از جلوه ی لیلی
بود هر گردبادی محمل جانانه در صحرا
مکن در کار میزان جنون سنگ کم ای مجنون
گریزی چند از اطفال، نامردانه در صحرا؟
کنون از سایه ی من می رمد آهو، خوشا روزی
که از ناف غزالان داشتم پیمانه در صحرا
ز یاد خیمه ی لیلی همان روزم سیه باشد
اگر با دیده ی آهو شوم همخانه در صحرا
ز سودا آنچنان صائب به وحشت آشنا گشتم
که خضر آید به چشمم سبزه ی بیگانه در صحرا
***
452
به دل های پر از خون حرف آن زلف دو تا بگشا
سر این نافه را پیش غزالان ختا بگشا
ندارد طاقت بند گران بال پریزادان
بر آن اندام نازک رحم کن، بند قبا بگشا
نمی گنجد نسیم مصر در پیراهن از شادی
گریبانی برای امتحان پیش صبا بگشا
نسیم ناامیدی بد ورق گرداندنی دارد
در ایام برومندی در بستانسرا بگشا
شکایت نامه ی ما سنگ را در گریه می آرد
مهیای گرستن شو، دگر مکتوب ما بگشا
به دستی چون حنا بیعت کند هر شب توانایی
کنون چون دست دست توست بند از پای ما بگشا
اگر چه درد جای خویش را وا می کند در دل
تو از آغوش رغبت در حریم سینه جا بگشا
سزای توست چون گل گریه ی تلخ پشیمانی
که گفت ای غنچه ی غافل، دهن پیش صبا بگشا؟
ز رقص مرغ بسمل این نوا در گوش می آید
که ساحل چون شود نزدیک، بازوی شنابگشا
ندارد بی قراری حاصلی غیر از پشیمانی
میان خویش را چون موج در بحر بلا بگشا
مکن از ظلمت پر وحشت فقر و فنا دهشت
نظر چون خضر بر سرچشمه ی آب بقا بگشا
سحاب تیره هیهات است بی باران بود صائب
ز روی صدق در دلهای شب دست دعا بگشا
***
453
ندارد حاجت مشاطه روی گلعذار ما
پر طاوس مستغنی است از نقش و نگار ما
زمین از سایه ی ما گر شود نیلی، عجب نبود
که کوه قاف می بازد کمر در زیر بار ما
ز طوف ما دل بی درد صاحب درد می گردد
چراغ کشته در می گیرد از خاک مزار ما
شکوه خاکساری خصم را بی دست و پا سازد
شود باریک، دریا چون رسد در جویبار ما
ز بال افشانی جان این چنین معلوم می گردد
که چشم دام زلفی می پرد در انتظار ما
***
454
ز خط سبز شد فیروزه ای لعل نگار ما
جواهر سرمه ای می خواست چشم اشکبار ما
اگر چه بی صفا گردد ز گرد آیینه ی روشن
یکی صد شد ز گرد خط، صدای گلعذار ما
خط آزادی اغیار شد گر خط شبرنگش
شب قدری است بهر دیده ی شب زنده دار ما
نگه دارد خدا از چشم بد آن روی نو خط را!
که دام عنبرین سامان دهد بهر شکار ما
درین فرصت که خط پیچید دست زلف ظالم را
مشو غافل ز احوال دل امیدوار ما
***
455
نباشد چون تن آسانان ز خورد و خواب عیش ما
ز اشک و آه می گردد به آب و تاب عیش ما
سر ما گرم از خون جگر چون لاله می گردد
چو بی دردان نباشد از شراب ناب عیش ما
اگر چه رشته ها کوته ز پیچ و تاب می گردد
دو بالا می شود دایم ز پیچ و تاب عیش ما
به سیر ماه از محفل مخوان پروانه ی ما را
که می گردد خنک از پرتو مهتاب عیش ما
مکن زنهار منع ما ز سیر و دور ای ناصح
که از گردش به پرگارست چون گرداب عیش ما
سبب جویند بهر عیش ما احباب، ازین غافل
که می باشد برون از عالم اسباب عیش ما
شود در حلقه ی ذکر خدا، دوران ما کامل
یکی صد می شود چون سبحه در محراب عیش ما
اگر چه فیض بسیارست در تنهانشینی ها
یکی صد گردد از جمعیت احباب عیش ما
تو کز خلوت نداری بهره خرج انجمن ها شو
که باشد در صدف چون گوهر سیراب عیش ما
صفای خاطر از ما در طلبکاری مجو صائب
که باشد در وصول بحر چون سیلاب عیش ما
***
456
فلک پرواز سازد آه را درد گران ما
پر سیمرغ بخشد تیر را زور کمان ما
ز بی مغزان خدنگش گر چه پهلو می کند خالی
همان چون قرعه می غلطد به پهلو استخوان ما
به جز غفلت متاعی نیست ما گم کرده راهان
را جرس را چشم خواب آلود سازد کاروان ما
به احوال دل صد پاره ی عاشق که پردازد؟
ز تمکین گل نمی چینند طفلان در زمان ما
صدای خنده ی گل، کار بلبل می کند صائب
ندارد احتیاج نغمه سنجی گلستان ما
***
457
ندارد زآفتاب تربیت طالع بیان ما
به سیلی رنگ گرداند ثمر در بوستان ما
ندیدیم از سخن فهمان عالم گوشه ی چشمی
اگر چه سرمه شد از فکر مغز استخوان ما
اگر لیلی، اگر مجنون، ز ما دارند تلقین را
به حسن و عشق حق تربیت دارد بیان ما
کلام ما خلایق را به راه راست می آرد
کجی از تیر بیرون می برد زور کمان ما
عزیز قدردانی نیست در مصر سخن سنجی
ندارد ورنه جنسی غیر یوسف کاروان ما
گل خود می شمارد خنده ی صبح قیامت را
چراغی کز دل بیدار دارد دودمان ما
رموز سرگذشت عاشقان گر دیدنی دارد
خدا را سرسری مگذر ز اوراق خزان ما
اگر در ملک صورت نیست ما را گوشه ای صائب
سواد اعظم معنی است ملک بیکران ما
***
458
ز تأثیر دل بیدار، چشم تر شود بینا
که ماه از نور خورشید بلند اختر شود بینا
نبرد از چشم سوزن قرب عیسی عیب کوری را
محال است از جواهر سرمه بد گوهر شود بینا
به چشم کم مبین ای ساده دل ما تیره روزان را
که صد آیینه از یک مشت خاکستر شود بینا
ببر زین خاکدان زنهار با خود سرمه ی بینش
وگرنه کور هیهات است در محشر شود بینا
نمی گردد هلال و بدر چون مه، مهر روشندل
محال است از حوادث فربه و لاغر شود بینا
نمی آید به کار پاک طینت بینش ظاهر
که افتد از بهای خویش چون گوهر شود بینا
عزیزان نیستند از پرده ی اسباب مستغنی
ز بوی پیرهن یعقوب پیغمبر شود بینا
بلند و پست عالم می کند افزون بصیرت را
معلم بیش در دریای بی لنگر شود بینا
ز سیل تیره حسن سعی دریا می شود ظاهر
که از آیینه ی تاریک، روشنگر شود بینا
مقیم آستان فیض بخش عشق شو صائب
که نابینا شود گر حلقه ی این در، شود بینا
***
459
می جان بخش اگر چه جام زر می گیرد از مینا
سفال تشنه لب فیض دگر می گیرد از مینا
نگردد عشق خون آشام غافل از دل پر خون
که در هر ساغری ساقی خبر می گیرد از مینا
مرا بر اختر اقبال ساغر رشک می آید
که در هر گردشی جان دگر می گیرد از مینا
نمی ماند ز گردش آسیا تا آب می آید
ز دور افتد چو ساغر، بال و پر می گیرد از مینا
دل روشن سر بی مغز ما را گرم می سازد
که می چون آتشین شد پنبه در می گیرد از مینا
مزن انگشت بی تابی مرا ای همنشین بر لب
که زور باده ی من مهر بر می گیرد از مینا
بیفشان هر چه می گیری اگر آسودگی خواهی
که ساغر باده ی بی دردسر می گیرد از مینا
ز شوق بوسه هر ساعت دهان را غنچه می سازد
به لب ساقی همانا پنبه بر می گیرد از مینا
تهیدستی به فکر مبداء اندازد خسیسان را
که چون ساغر شود خالی خبر می گیرد از مینا
ز تمکین مهر بر لب زن که خاک از فیض خاموشی
نصیب از باده نوشان بیشتر می گیرد از مینا
یکی صد می شود در پرده ی شرم و حیا خوبی
شراب لاله گون رنگ دگر می گیرد از مینا
ز سیما می توان دریافت در دل هر چه می باشد
عیار باده را صاحب نظر می گیرد از مینا
دل از اشک ندامت کن تهی در موسم پیری
که ساقی باقی شب را سحر می گیرد از مینا
که ساقی می شود صائب درین محفل نمی دانم
که جوش می ز شادی پنبه برمی گیرد از مینا
***
460
اگر این بار می آید به دستم گردن مینا
چو درد می نخواهم داشت دست از دامن مینا
خرابم می کند بی لعل او در بزم میخواران
تکلف کردن ساقی، تواضع کردن مینا
دو صبح صادقند از یک گریبان سربرآورده
ید بیضای ساقی با بیاض گردن مینا
دلم گلگل شکفت از التفات لعل سیرابش
شراب کهنه جان تازه آرد در تن مینا
دو چیز افتاده خوش از بزم میخواران مرا صائب
ز پا افتادن ساقی، به سر غلطیدن مینا
***
461
مدار از دامن شب دست وقت عرض مطلب ها
که باشد بادبان کشتی دل دامن شب ها
چه محو ناخدا گردیده ای، ای از خدا غافل؟
ندارد این سفر باد مرادی غیر یاربها
ز بی دردان علاج درد خود جستن به آن ماند
که خار از پا برون آرد کسی با نیش عقرب ها
مرا از قید مذهبها برون آورد عشق او
که چون خورشید طالع شد نهان گردند، کوکبها
نمی دانم چه در سر دارد آن معشوق بی پروا
که مذهبها گرفت از شوخی او، رنگ مشرب ها
چنین گر رهزن اطفال خواهد شد جنون من
به اندک فرصتی دربسته خواهد ماند مکتب ها
حجاب عشق اگر مانع نگردد می توان دیدن
خط نارسته را چون رشته ی گوهر ازان لبها
ز شوق گوشه ی چشم تو ای جان جهان، تا کی
درین صحرای وحشت توتیا گردند قالبها؟
کسی کز مطلب خود بگذرد حاجت روا گردد
ازان صائب ز خاک اهل حق یابند مطلب ها
***
462
ندارد خواب چشم عاشق دیوانه در شبها
نمی افتد ز جوش خویشتن میخانه در شبها
به غفلت مگذران چون شمع شب را از سیه کاری
که دل روشن شود از گریه ی مستانه در شبها
ازان هر دم بود جایی درین ظلمت سرا سالک
که گردد خواب تلخ از بستر بیگانه در شبها
ندارد خلق، با هر کس سیه شد روز او، کاری
ز سنگ کودکان ایمن بود دیوانه در شبها
ز حرف پوچ دلهای سیه را نیست پروایی
که خواب آلودگان را خوش بود افسانه در شبها
گوارا می شود روز سیاه از آتشین رویان
که رقص شادمانی می کند پروانه در شبها
نگردد خواب گرد دیده ی خونبار عاشق را
که از می گرم گردد دیده ی پیمانه در شبها
ز روی انجم از شب زنده داری نور می بارد
تو هم چون شمع، قدی راست کن مردانه در شبها
پریشان می کنی جمعیت شب زنده داران را
به زلف خود مکش ای عنبرین مو، شانه در شبها
ندارم خلوتی تا می کشم تنها، خوش زاهد
که از محراب دارد گوشه ای رندانه در شبها
ره خوابیده هیهات است بی شبگیر طی گردد
به مهد خواب شیرین تن مده طفلانه در شبها
ندارد خواب با پای نگارآلود، بوی گل
به گرد باغ سیری کن سبکروحانه در شبها
دل افگار ما را نیست غیر از داغ، دلسوزی
ز چشم جغد دارد روشنی ویرانه در شبها
مبادا آه کم فرصت به دامانت درآویزد
ز خلوت برمیا زنهار بی باکانه در شبها
رفیقان موافق می برند از دل سیاهی را
حریفی نیست به از شیشه و پیمانه در شبها
مکن پهلو به بستر آشنا صائب چو بی دردان
سری چون غنچه بر زانو بنه رندانه در شبها
***
463
ز سختی های عالم قانعان را هست لذت ها
هما را استخوان در لقمه باشد مغز نعمت ها
شکست عشق را از صبر بر خود مومیایی کن
که در کشتی شکستن خضر را درج است حکمت ها
به چشم هر که از نور بصیرت بهره ای دارد
جواهر سرمه ی بینش بود، گرد کدورت ها
زلیخاست اگر برداشت از یوسف، تو چون مردان
مده از دست تا ممکن بود دامان فرصت ها
ز لنگر شهپر پرواز کشتی غوطه در گل زد
مکن پیوند تا ممکن بود با پست فطرت ها
به کف تا رشته تابی هست از بینایی ظاهر
مشو غافل ز نظم گوهر شهوار عبرت ها
چو بی مغزان مکن در سایه ی بال هما منزل
که باشد پرده ی روی شقاوت این سعادت ها
ز دولت صلح کن زنهار با امنیت خاطر
که در دنبال خواب امن باشد چشم دولت ها
بلا بر اهل ایمان می شود نازل کز انگشتان
به انگشت شهادت می رسد زخم ندامت ها
چه دریاهای خون می شد روان از چشم مظلومان
مکافات عمل را چشم اگر می بست رشوت ها
شراب تلخ دارد عیش شیرین در قفا صائب
مگردان رو ترش از باده ی تلخ نصیحت ها
***
464
زهی ز اندیشه ی لعل تو پر خون جام فکرت ها
ز خط عنبرینت پشت بر دیوار، حیرت ها
دل عارف غبارآلوده ی کثرت نمی گردد
نیندازد خلل در وحدت آیینه صورت ها
محیط از چهره ی سیلاب گرد راه می شوید
چه اندیشد کسی با عفو حق از گرد زلتها؟
چنین آن حسن عالمسوز اگر بی پرده خواهد شد
برون می آورد وحدت گزینان را ز خلوت ها
نگنجد در قبا عاشق، وگرنه از برای ما
مهیا کرده اند از اطلس افلاک خلعت ها
درآ در حلقه ی اهل نظر تا روشنت گردد
که در بیماری چشم نکویان است حکمت ها
ادب بند زبان عرض مطلب می شود صائب
وگرنه خامه ی ما در گره دارد شکایت ها
***
465
مدار از منزل آرایان طمع معماری دلها
که وسعت رفت از دست و دل مردم به منزلها
سیه شد بس که عالم از چراغ مرده ی دلها
نمی بینند پیش پای خود را شمع محفل ها
دل بیدار می باید درین وادی، توجه کن
که من با پای خواب آلود کردم قطع منزل ها
نصیب دور گردان گوهر سیراب چون گردد؟
ازان دریا که با این قرب، لب خشکند ساحلها
بنای کعبه و بیت الصنم کردند بیکاران
گل و خشتی که بر جا مانده بود از کعبه ی دلها
زبان بستم، گشاد دل ز صد جانب درون آمد
نظر پوشیدم، از پیش نظر برخاست حایل ها
به نومیدی مده تن گر چه در کام نهنگ افتی
که دارد در دل گرداب، بحر عشق ساحل ها
نمی بود این قدر خواب غرور دلبران سنگین
اگر می داشت آوازی شکست شیشه ی دلها
به لیلی متهم دارند مجنون را، ازین غافل
که دارد گفتگوی مردم دیوانه محمل ها
هزاران عقده چون انگور در دل داشتم صائب
به یک پیمانه ی می کرد ساقی حل مشکل ها
***
466
به یک پیمانه ی می، کرد ساقی حل مشکل ها
به یک ناخن، گره وا کرد ماه عید از دل ها
غزالی نیست بی خلخال در دامان این صحرا
ز بس پاشید از زور جنون من سلاسل ها
طلبکار تو چون سیلاب آرامش نمی داند
سرانجام اقامت می کند بیهوده، منزلها
اگر داری طمع کز بی نیازان جهان گردی
مشو در پرده ی شب غافل از دریوزه ی دلها
عبث جان می کنم، در خاک و خون بیهوده می غطلم
نثاری نیست در طالع مرا چون رقص بسمل ها
ضعیفان را به منزل می رساند بی پر و بالی
ز کف خاشاک را آماده در بحرست ساحل ها
چو عشق افتاد خالص، سنگ را دل نرم می سازد
کسی پروانه را مانع نمی گردد ز محفل ها
صدف بی ابر هیهات است از دریا گهر گیرد
مده تا ممکن است از دست، دامان وسایل ها
ز من رو می کند در پرده پنهان یار، ازین غافل
که من کیفیت دیدار می یابم ز حایل ها
دلی کز عشق دارد درد و داغی، می شود ظاهر
نمایان است صائب محمل لیلی ز محمل ها
***
467
اگر مردی مرو در پرده ی ناموس چون زنها
که دود عود از خامی گریزد زیر دامن ها
ز اقبال جنون آورده ام بیرون ز صحرایی
سر خاری که خون آرد برون از چشم سوزن ها
تو با این روی آتشناک، مپسند آفتاب من
که ماند در سیاهی تا قیامت داغ روزن ها
دماغی چون چراغ تنگدستان می برم بیرون
ازان وادی که از ریگ روان گیرند روغن ها
به تیغ کهکشان دارد فلک نازش، نمی داند
که می باشد سلاح پردلان در دست دشمن ها
سحاب آبستن بحرست و بحر بستن گوهر
چه آب رو طمع داری ازین آلوده دامن ها؟
چرا از من دلی گردد غبار آلود ای همدم؟
مدار آیینه پیش لب مرا هنگام رفتن ها
به اشک و آه می گیرم پناه از دشمنان صائب
چسان تنها برون آید کسی از عهده ی تنها؟
***
468
زهی از غیرت رویت گریبان چاک گلشن ها
ز خوی آتشینت تازه دایم داغ گلخن ها
نظر بر آفتاب و ماه نگشایند اهل دل
درین کشور نیندازد سیاهی داغ روزن ها
ننازم چون به بخت خود، که در عهد جنون من
دل سنگین به جای سنگ می بارد ز دامن ها
سرآمد سال ها از دور مجنون و همان خیزد
ز چشم آهوان چون حلقه ی زنجیر شیون ها
ز جوش خون چنان شد چاک زخم سینه پردازم
که بیرون رفت از کف رشته ی تدبیر سوزن ها
ز شوق محمل لیلی ز هر جا گرد می خیزد
غزالان می کشند از دور بی تابانه گردن ها
به محتاجان مدارا کن که جز نقش پی موران
نباشد هیچ زنجیری برای حفظ خرمن ها
در استحکام منزل سعی دارد خواجه، زین غافل
که هر سنگی نهان در آستین دارد فلاخن ها
ز خورشید قیامت ساغری لب خشک تر دارم
در آن وادی که از ریگ روان گیرند روغن ها
مگر رطب اللسان شد خامه ی صائب درین گلشن؟
که گردیدند با چندین زبان خاموش سوسن ها
***
469
مباش ای رهنورد عشق نومید از تپیدن ها
که در آخر به جایی می رسد از خود رمیدن ها
عنان نفس را بگذار چندی تا به راه آید
که از خامی برآرد اسب سرکش را دویدن ها
ظهور پختگی با خویش دارد حجت قاطع
ز خامی بر ثمر مشکل بود از خود بریدن ها
به غفلت مگذران زنهار ایام جوانی را
که دارد تیر غافل در کمین، غافل چریدن ها
نظر بر منزل افکن از بلند و پست فارغ شو
که شد هموار راه من ز پیش پا ندیدن ها
نمی گردد چو خون مرده از من نشتری رنگین
نیفتد هیچ کافر در طلسم آرمیدن ها!
نه ای مرد پشیمانی، به خون خوردن قناعت کن
که بد خمیازه ای دارد لب ساغر مکیدن ها
مکن با عشقبازان سرکشی، بر خویش رحمی کن
که یوسف رفت در زندان ازین دامن کشیدن ها
ورق گرداند پرواز نشاط از دفتر بالم
به چشم انتظار افتاد دوران پریدن ها
رمیدن شیوه ی ذاتی است صائب شوخ چشمان را
به یاد آهوی وحشی مده از خود رمیدن ها
***
470
ز خرمن صلح کن با دانه ای از دوربینی ها
که می سازد زبان برق کوته خوشه چینی ها
تلاش صدر کمتر کن که در بحر گران لنگر
سبک دارد کف بی مغز را بالانشینی ها
میان نور و ظلمت التیامی نیست، حیرانم
که چون پیوست جان آسمانی با زمینی ها
سرافرازی چو شمع آن را رسد در حلقه ی طاعت
که محرابش نخواهد شمع از روشن جبینی ها
نگردد روزن اندیشه تا مسدود از حیرت
ندارد غیر سودا حاصلی خلوت گزینی ها
به من بایست یار از دیگران نزدیکتر باشد
اگر نزدیک می گردید راه از دوربینی ها
ز گرد خط، گرفتم بی صفا شد ظاهر آن لب
کجا رفت آن تبسم ها و آن حرف آفرینی ها؟
ندارد روزی اهل قناعت چشم شور از پی
سلیمان می برد غیرت به مور از ریزه چینی ها
به ذوقی باده در جام سفالین ریختم صائب
که از طاق دل فغفور چین افتاد چینی ها
***
471
ترا پر چون صدف شد گوش از سیماب در دریا
وگرنه حلقه ی ذکری است هر گرداب در دریا
ز عادت پرده ی غفلت شود اسباب آگاهی
که ماهی بستر و بالین کند از آب در دریا
خیال یار را در دیده ی عاشق تماشا کن
که دارد شور دیگر پرتو مهتاب در دریا
حریم وصل را حیرانیی در پرده می باشد
که شوق آب، ماهی را کند قلاب در دریا
به قسمت می توان برخورد از روزی، نه جمعیت
که از جای دگر گردد صدف سیراب در دریا
غریق عشق بر گرد سر هر قطره می گردد
که ماهی را بود هر موجه ای محراب در دریا
چنین کز گرد عصیان تیره گردیده است جان من
عجب دارم که گردد روشن این سیلاب در دریا
چو دل شد آب، از دل سربرآرد آرزوی دل
که از دریا زند سر مهر عالمتاب در دریا
نگردد آب تا صائب دلت از داغ نومیدی
نخواهی دید روی گوهر نایاب در دریا
***
472
به هر شورش مده چون موج از کف دامن دریا
که باشد عقد گوهر خوشه ای از خرمن دریا
وصال دایمی افسرده سازد شوق عاشق را
سری گاهی بر آور چون حباب از روزن دریا
چو موج آن کس که داد از کف عنان اختیار خود
حمایل ساخت دست خویش را بر گردن دریا
صفای دل مرا آزاد کرد از قید خودبینی
که نتوان دید عکس خود در آب روشن دریا
به خاموشی توان شد گوهر اسرار را محرم
صدف تابست از گفتار لب، شد مخزن دریا
ز خواب خوش به روی دولت بیدار برخیزد
حبابی را که باشد خوابگاه از دامن دریا
ز طوفان حوادث عاشقان را نیست پروایی
نیندیشد نهنگ پر دل از آشفتن دریا
گوارا می کند مشرب به خود ناسازگاران را
بود ماهی گل بی خار در پیراهن دریا
ز لنگر تا کدامین کشتی بی ظرف می لافد؟
که برمی خیزد از موج خطر مو بر تن دریا
ز تردستی زمین ها را کند گنجینه ی گوهر
چو ابر آن کس که باشد خوشه چین خرمن دریا
ز دست گوهرافشان برگ عیش تنگدستان شو
که فلس ماهیان گردد دعای جوشن دریا
به دریا غوطه زن گر گوهر شهوار می خواهی
که غیر از کف نباشد حاصل از پیرامن دریا
بزرگان را کند تردستی از آفت سپرداری
که از موج گهر باشد دعای جوشن دریا
ز خون بی گناهان تیغ او را نیست پروایی
نگیرد پنجه ی خونین مرجان دامن دریا
برآ از پرده ی شرم و حیا صائب که می گردد
حباب از شوخ چشمی تکمه ی پیراهن دریا
***
473
نماند از نارسایی مدی از احسان درین دریا
به سیلی سرخ دارد روی خود مرجان درین دریا
هوای ساحل از سر چون حباب پوچ بیرون کن
که چندین کشتی نوح است سرگردان درین دریا
عرق از روی آتشناکش آتش زیر پا دارد
ز شوخی می کند هر قطره ای طوفان درین دریا
کمی در ناز و نعمت نیست بحر رحمت حق را
صدف دارد همین دریوزه ی دندان درین دریا
به خاموشی توان شد کامیاب از صحبت گوهر
نفس در دل گره کن همچو غواصان درین دریا
تو بر تار نفس از بی تهی چون موج می لرزی
وگرنه عقد گوهر هست بی پایان درین دریا
نباشد سخت گیری در گهر اهل سخاوت را
گره واگردد از دل چون حباب آسان درین دریا
چرا عاشق نبازد سر به تیغ آبدار او؟
که می گردد گهر هر قطره ی باران درین دریا
سبکباری بود باد مراد آزادمردان را
که موج از شستن دست است دست افشان درین دریا
مشو غافل ز وحدت تا شوی فارغ ز قید تن
که گرد راه، سیل افشاند از دامان درین دریا
دهند از گوهرش چشم آب مردم چون صدف صائب
گذارد هر که دندان بر سر دندان درین دریا
***
474
چسان گردد تهی از عقد گوهر سینه ی دریا؟
که هر موج خطر قفلی است بر گنجینه ی دریا
ندارد تربیت تأثیر در دلهای ظلمانی
که عنبر را نسازد پخته جوش سینه ی دریا
تپیدن گوهرم را قطره ی سیماب می سازد
چو می افتم به فکر صحبت دیرینه ی دریا
به وصل گوهر شهوار آسان نیست پیوستن
که هر گرداب باشد مهر بر گنجینه ی دریا
دل پر خون مرا آزاد کرد از قید خودبینی
که شوید عکس را از چهره ها آیینه ی دریا
میندیش از غبار معصیت با رحمت یزدان
که گردد صاف سیل از سینه ی بی کینه ی دریا
***
475
محمل شوق کجا، کعبه ی امید کجا
شبنم تشنه کجا، چشمه ی خورشید کجا
ظرف نظاره ی خورشید ندارد شبنم
رتبه ی حسن کجا، حوصله ی دید کجا
دست کوتاه من و گردن او هیهات است
بال خفاش کجا، تارک خورشید کجا
سایه ای داشت که سرمایه ی آسایش بود
حاصل عمر تهیدست من و بید کجا
عالمی چشم به راه نگه گرم تواند
به کجا می روی ای خونی امید کجا؟
بوریا موج شکر می زند از شیرینی
گل به سامان لب لعل تو خندید کجا؟
آب پیکان ز دل آمد سوی چشمم صائب
آخر آن چشمه ی سربسته ترا دید کجا؟
***
476
من و مصری که شکرخیز بود خاک آنجا
کوزه ی شهد شود حنظل افلاک آنجا
در خرابات چه حاجت به مناجات من است
دست برداشته دایم به دعا تاک آنجا
در محبت لب خشک و مژه ی تر باب است
هیزم تر نفروشند ز مسواک آنجا
باد در دست برون می روم از صحرایی
که بود برق، شکار خس و خاشاک آنجا
در بهشتی غم او در جگرم خار شکست
که نیابند به درمان دل غمناک آنجا
نفسم تنگ شد از باغ خوشا کنج قفس
که در فیض گشوده است ز هر چاک آنجا
سفری با نفس سوخته دارم در پیش
که حساب نفس صبح شود پاک آنجا
صائب از کوی خرابات به جایی نرود
دختری خواسته از سلسله ی تاک آنجا
***
477
صاف گشتن ز خودی باده ی ناب است اینجا
دست شستن ز جهان عالم آب است اینجا
همه از درد طلب نعل در آتش دارند
کوه چون ریگ روان پا به رکاب است اینجا
نیست زان گوهر نایاب کسی را خبری
چشم غواص تهی تر ز حباب است اینجا
وصل، از حیرت سرشار، جدایی شده است
در دل بحر، گهر طالب آب است اینجا
فارغ از گردش چرخند ز خود بی خبران
موج شمشیر حوادث رگ خواب است اینجا
در ته گرد یتیمی گهری پنهان هست
پرده ی گنج بود هر که خراب است اینجا
هر چه از عمر به غفلت گذرد عمر مدان
کز نفس آنچه شمرده است حساب است اینجا
می شود دشمن سرکش به تحمل مغلوب
خاک در کشتن آتش به از آب است اینجا
ناز دولت نکشند اهل قناعت صائب
کمر و تاج کم از موج و حباب است اینجا
***
478
هر که هست، از می دیدار تو مست است اینجا
ذره را ساغر خورشید به دست است اینجا
مگذر از پای خم می که ره دور بهشت
از ره بی خبری دست به دست است اینجا
راه پر سنگ خطر، شیشه ی دل ها نازک
جرس قافله آواز شکست است اینجا
نرسد زیر فلک همت عالی جایی
هر که جایی رسد، از همت پست است اینجا
هر صدایی که به گوشش رسد از جای رود
بس که جان گوش بر آواز الست است اینجا
زیر گردون حبابی، ز سلیمان تا مور
هر که را می نگرم باد به دست است اینجا
می زند سینه به دریا ز تهیدستی، موج
ماهی از فلس گرفتار به شست است اینجا
بعد ازین بر در مستی و جنون زن صائب
که خوشی قسمت دیوانه و مست است اینجا
***
479
سخن از صلح مگو، عالم جنگ است اینجا
صحبت شیر و شکر، شیشه و سنگ است اینجا
حاصل دلشکنی غیر پشیمانی نیست
مومیایی، عرق خجلت سنگ است اینجا
چه کند کوچه و بازار به دیوانه ی ما؟
دامن دشت جنون سینه ی تنگ است اینجا
عشق در هر چه زند دست به جز دامن یار
گر چه تسبیح بود، قید فرنگ است اینجا
خشم خونخوار تو از لطف رباینده ترست
چشم آهو خجل از داغ پلنگ است اینجا
حسن مستور به عاشق نتواند پرداخت
عکس طوطی به دل آینه زنگ است اینجا
قدر اگر می طلبی بر در بیرنگی زن
که گهر، خوار به اندازه ی رنگ است اینجا
کام ما بی سخن تلخ نگردد شیرین
گر همه شیره ی جان است، شرنگ است اینجا
عجز این نشأه، توانایی آن نشأه بود
از صراط آن گذر در است، که لنگ است اینجا
خطر قلزم عشق است به مقدار شعور
زورق بیخبران کام نهنگ است اینجا
کیست صائب سبک از دشت علایق گذرد؟
دامن ریگ روان در ته سنگ است اینجا
***
480
مستی و بی خبری رتبه ی عام است اینجا
ابجد تازه سوادان خط جام است اینجا
از سفر کردن ظاهر، نشود کار تمام
هر که در خویش سفر کرد تمام است اینجا
نشود جمع، زبان آوری و سوختگی
سخن از شمع مگویید که خام است اینجا
سخن عشق چو آید به میان خامش باش
لب گشودن به تکلم لب بام است اینجا
عارفان تلخ لب خود به شکایت نکنند
کجروی های فلک گردش جام است اینجا
تلخکامی نبود در شکرستان وصال
نامه آور نگه و بوسه پیام است اینجا
صید خود گوشه نشینان به توجه گیرند
دیده ی منتظران حلقه ی دام است اینجا
به غم این یک دو نفس را گذراندن ستم است
خنده ی صبح به دلگیری شام است اینجا
ذره تا مهر ندارند درین بزم قرار
بنما خاطر آسوده کدام است اینجا
در غم آباد فلک رخنه ی آزادی نیست
چشم تا کار کند حلقه ی دام است اینجا
پای در خلوت ما از در عادت مگذار
در دل باز چو شد وقت سلام است اینجا
زلف را شانه زد، ای بال فشانان چمن
زود خود را برسانید که دام است اینجا!
نیست مقبول دل عشق، پسندیده ی عقل
هر که آدم بود آنجا، دد و دام است اینجا
تا در آتشکده ی دل نگدازی صائب
دعوی پختگی اندیشه ی خام است اینجا
***
481
همه کس طالب آن سرو روان است اینجا
آب حیوان ز نفس سوختگان است اینجا
آفتابی که دل صبح ازو پر خون است
یکی از جمله ی خونابه کشان است اینجا
خامشی را نبود راه در آن خلوت خاص
پشت آیینه هم از پرده دران است اینجا
محو شو محو درین بزم که گفتار صواب
ترجمان دل غفلت زدگان است اینجا
عالم از آب بقا یک قدح لبریزست
چه غم از رفتن عمر گذران است اینجا؟
سر به سر خشت خرابات مغان آیینه است
راز پوشیده ی آفاق عیان است اینجا
در سراپرده ی امکان نبود رنگ بقا
هر چه جز پرتو ماه است، کتان است اینجا
سفر مردم آگاه ز خود بیرون است
هدف تیر در آغوش کمان است اینجا
خاک این باغ به خوناب جگر آغشته است
برگ گل آینه ی روی خزان است اینجا
نیست در دامن صحرای جنون موج سراب
دست بر هر چه زنی رشته ی جان است اینجا
صحبت پیر خرابات بهار طرب است
نفس سوختگان سرو جوان است اینجا
چاره ی ناخوشی وضع جهان بی خبری است
اوست بیدار که در خواب گران است اینجا
تازه رو چون گل از آغوش کفن خواهد خاست
هر که امروز ز خونین جگران است اینجا
اهل مسجد ز خرابات سیه مست ترند
عوض رطل گران، خواب گران است اینجا
هر که صائب دلش از هر دو جهان پاک شود
می توان گفت که از پاکدلان است اینجا
***
482
فتنه ی روز جزا خانه نشین است اینجا
فتنه این است که در خانه ی زین است اینجا
مردی از پرده ی ناموس برون آمدن است
هر که مانده است درین پرده، جنین است اینجا
پیش جمعی که نمودند قیامت را نقد
صبح محشر نفس باز پسین است اینجا
وحشی فیض، شکار دل بی قیدان است
پرده ی دیده ی صیاد، کمین است اینجا
خاکساری رخ دشمن به زمین می مالد
آسمان عاجز هر خاک نشین است اینجا
اختیاری است فنای دل روشن گهران
مرگ زهری است که در زیر نگین است اینجا
در قیامت دل پر آبله دارد صائب
دست هر کس صدف در ثمین است اینجا
***
483
دل چسان گردد ازان زلف گرهگیر جدا؟
نشود جوهر از آیینه به شمشیر جدا
خام ماندم ز می کهنه کشیدم تا دست
نشود هیچ مرید از قدم پیر جدا!
خاطر جمع مرا چند پریشان دارد؟
خواب آشفته جدا و غم تعبیر جدا
همت آن است که موقوف نباشد به شعور
اوست حاتم که به طفلی نخورد شیر جدا
سرما و خط تسلیم به هم پیوسته است
هدف ما نشود از قدم تیر جدا
دل ما گرم طلب بود همان در دل خاک
این تب گرم نگردید ازین شیر جدا
شوری از بخت نبردیم به تدبیر برون
ما که کردیم مکرر شکر از شیر جدا
صائب آن روز که از قید جنون شد آزاد
شیونی خاست ز هر حلقه ی زنجیر جدا
***
484
نیست در دیده ی ما منزلتی دنیا را
ما نبینیم کسی را که نبیند ما را
زنده و مرده به وادید ز هم ممتازند
مرده دانیم کسی را که نبیند ما را
مردمی را نشود هیچ حجابی مانع
سرمه خاموش نسازد نظر گویا را
دیدن عیب به هم می شکند شاخ غرور
مصلحت نیست که طاوس بپوشد پا را
شمع در جامه ی فانوس نماند پنهان
عینک از پرده ی خواب است دل بینا را
تا به حیرت نرسد دیده نمی آرامد
سیل در بحر فراموشی کند غوغا را
عاشق از سنگ ملامت نشود رو گردان
طعمه از قاف سزد حوصله ی عنقا را
با خودی سر ز حقیقت نتوان بیرون برد
گم شدن خضر بود این ره ناپیدا را
گر چنین تنگ شود دیده ی گردون خسیس
آب از چشمه ی سوزن ندهد عیسی را
نشد از زخم زبان شورش مجنون ساکن
خار و خس مانع طوفان نشود دریا را
کیست جز گریه به دلتنگی ما رحم کند؟
سیل بر سینه مگر چاک زند صحرا را
بی رخ تازه و پیشانی خندان صائب
چون صنوبر نتوان کرد ز خود دلها را
***
485
آرزو چند به هر سوی کشاند ما را؟
این سگ هرزه مرس چند دواند ما را؟
نخل ما را ثمری نیست به جز گرد ملال
طعمه ی خاک شود هر که فشاند ما را
ما که در هر بن مو کوه گرانی داریم
هیچ سیلاب به دریا نرساند ما را
بر سر دانه ی ما سایه ی ابری نفتاد
زور غیرت مگر از خاک دماند ما را
نامه ی ماست نهانخانه ی اسرار ازل
ظلم بر خویش کند هر که نخواند ما را
در نهال قد این جلوه فروشان مجاز
جلوه ای نیست که بر خاک کشاند ما را
عشق ما را ز دل و دین و خرد دور انداخت
تا به آن قافله دیگر که رساند ما را؟
نشد از ناخن تدبیر گشادی صائب
تا که زین عقده ی مشکل برهاند ما را؟
***
486
می شود راز دل از جبهه نمایان ما را
نیست چون آینه پوشیده و پنهان ما را
تیرباران قضا را سپر تسلیمیم
نیست چون شیر محابا ز نیستان ما را
حال ما را غم آینده مشوش نکند
در بهاران نبود فکر زمستان ما را
به نسیمی سر شوریده ی خود می گیریم
نیست چون شمع تعلق به شبستان ما را
تخم نیرنگ بود هر چه ز یک رنگ گذشت
دل سیه می شود از نعمت الوان ما را
نعمت آن است که چشمی نبود در پی آن
چشمه ی خضر ترا، دیده ی گریان ما را
دانه را وحشی ما دام بلا می داند
نتوان بنده ی خود کرد به احسان ما را
نیست وحدت طلبان را سر کثرت صائب
شاهی مصر ترا، گوشه ی زندان ما را
***
487
گریه ی سوختگان اشک کباب است ترا
خون این بی گنهان باده ی ناب است ترا
ناله ای کز جگر سنگ برون آرد آه
از دل همچو شب افسانه ی خواب است ترا
بر جگر سوختگان رحم کجا خواهی کرد؟
که چو دل آب شود، عالم آب است ترا
ناله ی خشک لبان گر چه ملال انگیزست
طرب انگیزتر از چنگ و رباب است ترا
نشود چشم تو از شور قیامت بیدار
نامه ی شکوه ی ما پرده ی خواب است ترا
آب و آتش چه به خورشید جهانتاب کند؟
چه غم از سوز دل و چشم پر آب است ترا؟
هیچ پروا ز دهن خوانی بلبل نکنی
سخن تلخ، گوارا چو گلاب است ترا
به عنانداری بیداد نمی پردازی
گر چه از حلقه ی خط، پا به رکاب است ترا
جوهر تیغ تو چون مور برآرد پر و بال
بس که در کشتن عشاق شتاب است ترا
به لب چون شکرت راه سخن دارد خط
به چه تقصیر به طوطی شکراب است ترا
خط شبرنگ کز او حسن نهد پا به حساب
شب نوروز من و روز حساب است ترا
در گلستان تو هر سرد نفس محرم نیست
گوش بر زمزمه ی مرغ کباب است ترا
نگذری از سر اندیشه ی صائب زنهار
دل اگر آینه ی صدق و صواب است ترا
***
488
دست شستن ز بقا آب حیات است ترا
خط کشیدن به جهان خط نجات است ترا
برگ از خویش بیفشان، ز ثمر دست بشوی
ای که چون بید تمنای نبات است ترا
در جوانی به طواف حرم کعبه شدن
شحنه ی باقی ایام حیات است ترا
گر چه از خوشه ی پروین گذرد خرمن تو
همچنان از دگران چشم زکات است ترا
تا به منزل نرسی، بر تو نگردد روشن
برکت ها که نهان در حرکات است ترا
لنگر از قافله ی ریگ روان می جویی
ای که از زندگی امید ثبات است ترا
از ره یک جهتی روی مگردان صائب
اگر امید رهایی ز جهات است ترا
***
489
چه غم از کشتن عشاق فگارست ترا؟
که می بی غمی از خون شکارست ترا
دیده ی اشک فشان ابر بهارست ترا
جگر سوختگان مشک تتارست ترا
کوه تمکین ترا خنده ی کبک است فغان
دیده ی اشک فشان ابر بهارست ترا
تو و از کشتن عشاق ندامت، هیهات
خون این بی گنهان آب خمارست ترا
با تو ای سرو روان، آه اسیران چه کند؟
نفس سرد خزان باد بهارست ترا
دل صد پاره به چشم تو کجا می آید؟
خرمن گل به نظر پشته ی خارست ترا
خونبهایی است که بهتر ز هزاران جان است
دست و پایی که ز خونم به نگارست ترا
بحر و کان در نظرت چشم ترست و لب خشک
اشک و آه دگران در چه شمارست ترا؟
به کدام آینه تسخیر کنم روی ترا؟
که دل صاف من آیینه ی تارست ترا
تو به این حسن به مشاطه کجاپردازی؟
که دو صد آینه رو، آینه دارست ترا
گر چه خط گرد برآورد ز معموره ی حسن
همچنان لنگر تمکین به قرارست ترا
از حجاب تو همان حلقه ی بیرون درست
زلف هر چند در آغوش و کنارست ترا
داغداران تو از برگ خزان بیشترند
کی غم داغ من ای لاله عذارست ترا؟
کی ز روز و شب صائب خبری هست ترا؟
که ز زلف و رخ خود لیل و نهارست ترا
***
490
خون ما گر سبب چهره ی آل است ترا
در قدح ریز که چون شیر حلال است ترا
بر مدار از سر ما سایه که چون مهر بلند
سایه چون کم شود، آغاز زوال است ترا
خاک در دیده ی آیینه ی خودبینی زن
تا بدانی که چه مقدار جمال است ترا
جوهر از صافی آیینه حجاب تو شده است
ای که از حسن، نظر بر خط و خال است ترا
بی زبانی نکند آب گهر را خس پوش
می شود ظاهر اگر زان که کمال است ترا
خم چوگان ترا گوی سعادت نقدست
سر اندیشه اگر در ته بال است ترا
نیست جز خشم و تو از جهل برون می فکنی
لقمه ی تلخ نمایی که حلال است ترا
چون لب کاسه ی دریوزه ز کوته نظری
حاصل از نطق همین حرف سؤال است ترا
از تواضع قد خم گشته ی خود راست کنی
گر تمنای تمامی چو هلال است ترا
در گذر صائب از اسباب، کز این عبرتگاه
هر چه با خود نتوان برد، وبال است ترا
***
491
ای که از عالم معنی خبری نیست ترا
بهتر از مهر خموشی سپری نیست ترا
اگر از خویش برون آمده ای چون مردان
باش آسوده که دیگر سفری نیست ترا
سرو از بی ثمری خلعت آزادی یافت
جگر خویش مخور گر ثمری نیست ترا
می کند همرهی خضر، بیابان مرگت
اگر از درد طلب راهبری نیست ترا
بر شکست قفس جسم ازان می لرزی
که سزاوار چمن بال و پری نیست ترا
بگسل از خویش و به هر خار که خواهی پیوند
که درین ره ز تو ناسازتری نیست ترا
زان به چشم تو بود روی زمین خارستان
که چو نرگس به ته پا نظری نیست ترا
سنگ را می شکند سنگ، ازان مغروری
که درین هفت صدف، هم گهری نیست ترا
نیست در بی هنری آفت نخوت صائب
شکوه از بخت مکن گر هنری نیست ترا
***
492
حسن اگر جلوه دهد بر سر بازار ترا
مصر زندان شود از جوش خریدار ترا
بوی گل می برد از کار تماشایی را
حاجتی نیست به خار سر دیوار ترا
چشمه در فصل بهاران ننشیند از جوش
بوسه می ریزد ازان لعل گهربار ترا
سرو بالای تو از عشق علم شد در کفر
قمری از طوق، کمر بست به زنار ترا
این چه ظلم است که من خون خورم و تیغ کند
به زبان پاک، خط از صفحه ی رخسار ترا
در دل گلشن فردوس خزان را ره نیست
چون به خاطر گذرد صائب افگار ترا؟
***
493
کیست گردن ننهد دام جهانگیر ترا؟
چرخ یک حلقه بود زلف چو زنجیر ترا
شست صاف تو مریزاد، که خون دو جهان
نشود مانع پرواز، پر تیر ترا
کار سنگ یده از لوح مزارش آید
هر که در خاک برد حسرت شمشیر ترا
بحر در حوصله ی قطره نگنجد هیهات
دیده چون درک کند حسن جهانگیر ترا؟
حاصل ملک جهان پیش سلیمان بادست
به چه تسخیر نمایم نظر سیر ترا؟
نتوان داشت به زنجیر، نگاهش صائب
هر که از دل شنود ناله ی شبگیر ترا
***
494
طالعی کو، که کشم مست در آغوش ترا؟
بوسه تاراج کنم زان لب می نوش ترا
از پر و بال پریزاد خوش آینده ترست
جلوه ی زلف پریشان به بر و دوش ترا
لب میگون نتوانست ترا کردن مست
نیست ممکن می لعلی برد از هوش ترا
خواهد از چشمه ی خورشید برآوردن گرد
گر چنین خط دمد از صبح بناگوش ترا
نیست لازم لب نازک به سخن رنجه کنی
چشم گویاست زبان لب خاموش ترا
نه چنان فصل بهار تو بود بر سر جوش
که دم سرد خزان افکند از جوش ترا
بود ممکن که تو بی رحم ز من یاد کنی
می توانستم اگر کرد فراموش ترا
***
495
نه به چشم و دل تنها نگرانیم ترا
همچو دام از همه اعضا نگرانیم ترا
تو به چندین نظر لطف نبینی در ما
ما به یک دیده ز صد جا نگرانیم ترا
نیست نظاره ی رخسار تو مخصوص به چشم
از سراپا، به سراپا نگرانیم ترا
پرده ی چشم سزاوار تماشای تو نیست
از سراپرده ی دلها نگرانیم ترا
دل همان می تپد از شوق تماشای رخت
گر به صد دیده ی بینا نگرانیم ترا
فارغیم از هوس سیر خیابان بهشت
تا به آن قامت رعنا نگرانیم ترا
نیست مانع در و دیوار نظربازان را
چون شرر در دل خارا نگرانیم ترا
چه شود گر به نگاهی دل ما شاد کنی؟
ما که از جمله ی دنیا نگرانیم ترا
نیست در دیده ی حیرت زده مطلب را راه
ما نه از راه تمنا نگرانیم ترا
دیده از خواب نمالیده روان می گردی
گر بدانی چه قدرها نگرانیم ترا
نرسد دیده ی بدبین به تو ای وادی عشق
که ز هر آبله ی پا نگرانیم ترا
هست با فکر تو کیفیت دیگر صائب
نه به املا و به انشا نگرانیم ترا
***
496
باغبان در نگشوده است گلستان ترا
بو نکرده است صبا سیب زنخدان ترا
از تو محجوب تری یاد ندارد ایام
بوی گل باز ندیده است گریبان ترا
پرده ی دیده ی بادام مشبک شده است
دیده در خواب مگر سوزن مژگان ترا؟
آنقدر همرهی از طالع خود می خواهم
که پر از بوسه کنم چاه زنخدان ترا؟
نیست در شیوه ی مادر بخطایی چون مشک
یک سر موی کمی، زلف پریشان ترا!
زهره ی کیست که عشاق ترا صید کند
می شناسد همه کس بلبل بستان ترا
پشت دستش هدف زخم ندامت گردد
هر که از دست دهد گوشه ی دامان ترا
جامه ی فاخته ای کبک به دوش اندازد
گر ببیند روش سرو خرامان ترا
دلم از موج تپیدن نپذیرد آرام
تا به دندان نگزم سیب زنخدان ترا
صائب از طبع به این تازه غزل صلح مکن
اول جوش بهارست گلستان ترا
***
497
گر نبینیم به خلوت رخ چون ماه ترا
کسی از ما نگرفته است سر راه ترا
غیر می خوردن پنهان همه شب با اغیار
نیست تعبیر دگر، خواب سحرگاه ترا
گر چه صد شیشه ی دل پیش تو بر سنگ زدند
نشنید از دل چون سنگ، کسی آه ترا
برنداری به نگه دلشده ای را از خاک
که به مژگان همه شب پاک کند راه ترا
نور آیینه فزون می شود از خاکستر
ابر خط کم نکند روشنی ماه ترا
هر چه در خاطر من می گذرد می دانی
غافل از خویش کنم چون دل آگاه ترا؟
آن مهی یک شب و سی شب بود این مالامال
نسبتی نیست به مه،جام شبانگاه ترا
غیر افسوس نهال تو ندارد ثمری
باد پیوسته به دست است هوا خواه ترا
بحر مواج بود عالم از آغوش امید
تا که در هاله ی آغوش کشد ماه ترا؟
نیست ممکن که نگردد دلش از درد دو نیم
هر که صائب شنود ناله ی جانکاه ترا
***
498
نمک خال بود داغ تمنای ترا
شور لیلی است سیه خانه ی سودای ترا
بر جبین همچو گهر گرد یتیمی دارد
دید تا شبنم گل، چهره ی زیبای ترا
خضر از دامن یک عمر ابد دست نداشت
کیست از دست دهد زلف دلارای ترا؟
طوق هر فاخته ای حلقه ی ماتم می شد
سرو می دید اگر قامت رعنای ترا
دو جهان در نظرش دست نگارین گردد
هر که در چشم کشد خاک کف پای ترا
که گل از شمع تو چیند، که گرفته است به بر
پرده ی شرم چو فانوس سراپای ترا
پر مقید به تماشای خود ای ماه مباش
آفتابی نکند آینه، سیمای ترا!
ما که داریم ز دل، دیدن روی تو دریغ
چون به آیینه پسندیم تماشای ترا؟
مانده در عقده ی حیرت نفس موی شکاف
بوسه چون راه برد لعل شکرخای ترا؟
چشم صائب به کجای تو نظرباز شود؟
شوخی چشم غزال است سراپای ترا
***
499
گل ازان زود به بازار رساند خود را
که به آن گوشه ی دستار رساند خود را
چون خط سبز، نفس سوخته ای می باید
که به آن لعل شکربار رساند خود را
سنگ بر سینه زند قطره ز گوهر شب و روز
که به آن قلزم زخار رساند خود را
خون ما را چه قدر خون جگر باید خورد
که به آن غمزه ی خونخوار رساند خود را
صاف شو صاف که تا می نشود صاف از درد
نیست ممکن به لب یار رساند خود را
دامن دشت جنون جای تن آسانان است
به که دیوانه به بازار رساند خود را
رشته ی بی گرهی نیست درین بحر چو موج
که به آن گوهر شهوار رساند خود را
بسته ی دانه و آبند سراسر مرغان
زین قفس تا که به گلزار رساند خود را؟
نیست در بند جهان مرغ سبک پروازی
کز قفس تا سر دیوار رساند خود را
شیشه ی دل شود از سنگ ملامت خندان
کبک آن به که به کهسار رساند خود را
یوسف ما ز تهیدستی خلق آگاه است
به چه امید به بازار رساند خود را؟
مرده ی خواب غرورند ز خود بی خبران
کیست در دولت بیدار رساند خود را؟
جگر دانه ی تسبیح ازان سوراخ است
که به سررشته ی زنار رساند خود را
صائب از مشق سخن مطلب طوطی این است
که به آن آینه رخسار رساند خود را
***
500
هر که چون شیشه به پیمانه رساند خود را
چون سلیمان به پریخانه رساند خود را
ما ز بی حوصلگی صلح به مینا کردیم
وقت آن خوش که به میخانه رساند خود را
در همین نشأه شود جنت او نقد، اگر
زاهد خشک به میخانه رساند خود را
هر مقامی که به آن، هوش به عمری نرسد
دل به یک نعره ی مستانه رساند خود را
سینه اش کان بدخشان شود از باده ی لعل
چون سبو هر که به میخانه رساند خود را
شمع در محفل ازان نعل در آتش دارد
که به بال و پر پروانه رساند خود را
عاشق از هر دو جهان تا نکند قطع نظر
نیست ممکن که به جانانه رساند خود را
به دو صد زخم نپیچد سر تسلیم از تیغ
که به آن زلف سیه، شانه رساند خود را
بت پرستی که نگشته است ز خود رو گردان
به چه امید به بتخانه رساند خود را
نیست ممکن به پر و بال رسد کس به مراد
مگر از همت مردانه رساند خود را
شمع در کوتهی خویش ازان دارد سعی
که به خاکستر پروانه رساند خود را
باده از شیشه جلوریز برون می آید
که به سر منزل پیمانه رساند خود را
زان چو موج است همه رشته ی جان ها بی تاب
که به آن گوهر یکدانه رساند خود را
صائب از چشم بد خلق مسلم گردد
هر که چون گنج به ویرانه رساند خود را
***
501
باده در لعل لب یار نماید خود را
آب در گوهر شهوار نماید خود را
در پریخانه ی خم جوش دگر دارد می
سیل در سینه ی کهسار نماید خود را
در حجاب است ز بی رغبتی ما دلدار
ورنه یوسف به خریدار نماید خود را
محو در نور شود هر دو جهان چون جوهر
اگر آن آینه رخسار نماید خود را
دل چو بیرون رود از جسم تماشا دارد
بی صدف، گوهر شهوار نماید خود را
دل روشن چه پر و بال گشاید در جسم؟
بحر در قطره چه مقدار نماید خود را؟
تا تو از نام و نشان پاک نیایی بیرون
چه خیال است که دلدار نماید خود را؟
هوشمندی که به هنگامه ی مستان افتد
مصلحت نیست که هشیار نماید خود را
در غریبی همه کس می شود انگشت نما
هر گلی بر سر دستار نماید خود را
می کند دعوی بینش همه کس زیر فلک
هر شراری به شب تار نماید خود را
هست تا زیر فلک، جوهر دل پوشیده است
تیغ چون در ته زنگار نماید خود را؟
جای رحم است بر آن چشم غلط بین کز جهل
خوابها بیند و بیدار نماید خود را
در سفر زود خجالت کشد از دعوی خویش
در وطن هر که سبکبار نماید خود را
چه کند با دل بی درد، کلام صائب؟
این نمک در دل افگار نماید خود را
***
502
حسن کی در دل چون سنگ نماید خود را؟
باده در شیشه ی بیرنگ نماید خود را
عشق ازان شوختر افتاده که پنهان گردد
این شرر در جگر سنگ نماید خود را
در شب تار کند جلوه ی دیگر آتش
چهره زیر خط شبرنگ نماید خود را
تکیه بر دوستی چرخ مکن کاین مکار
به تو یکرنگ ز نیرنگ نماید خود را
زود باشد که زند غوطه به خون چون طاوس
خودنمایی که به صد رنگ نماید خود را
سنگ دندان پریشان سخنان است وقار
وای بر آن که سبک سنگ نماید خود را
شود از بخت سیه، جوهر ذاتی ظاهر
جوهر تیغ اگر از زنگ نماید خود را
عندلیبی که شد از نغمه شناسان نومید
به چه امید به آهنگ نماید خود را؟
خون کند در دل صیاد ز پرکاری ها
آهوی وحشی اگر لنگ نماید خود را
صائب آن حسن به سامان که نگنجد به خیال
چه قدر در نظر تنگ نماید خود را؟
***
503
راه خوابیده رسانید به منزل خود را
نرساندی تو گرانجان به در دل خود را
تا چو گرداب توان ریشه رسانید به آب
همچو کشتی مکن آلوده ی ساحل خود را
نقد هستی است گرامی تر ازان ای غافل
که کنی خرج به اندیشه ی باطل خود را
نشود خرج زمین قطره چو گوهر گردید
برسان زود به آرامگه دل خود را
در چنین فصل بهاری نشوی چون مجنون؟
می شماری اگر از مردم عاقل خود را
سر سودازده را تیغ بود سایه ی بید
وارهان زود ازین عقده ی مشکل خود را
حسن لیلی چه خیال است شود پرده نشین؟
چه تسلی دهی از دیدن محمل خود را؟
گوهری نیست درین قلزم خونین صائب
پوچ [و] بی مغز مکن چون کف ساحل خود را
***
504
چشم بگشا، سبک از خواب گران کن خود را
بر هوا پای بنه، تخت روان کن خود را
می کند کار لب نان، لب افسوس اینجا
لب بگز، فارغ از اندیشه ی نان کن خود را
گوهر آبله در راه طلب ریخته است
قدمی پیش نه، از دیده وران کن خود را
بر جوانی مخور افسوس در انجام حیات
باده ی کهنه به دست آر و جوان کن خود را
زردرویی، گل روی سبد هشیاری است
می گلرنگ بکش، لاله ستان کن خود را
اگر از تشنه لبان گهر سیرابی
سعی کن همچو صدف پاک دهان کن خود را
شکوه از زخم زبان کردن مردم سبکی است
قلعه ی آهنی از گوش گران کن خود را
می رسد فیض به هر کس که بود فیض رسان
از رخ تازه، بهار دگران کن خود را
برکت می رود از هر چه به آن چشم رسید
زینهار از نظر خلق نهان کن خود را
می خورندت به نظر گرسنه چشمان جهان
چون شب قدر نهان در رمضان کن خود را
صائب این آن غزل منصف وقت است که گفت
گرنه آیینه شوی، آینه دان کن خود را
***
505
ما که در خم ننمودیم فلاطون خود را
صاف سازیم درین صومعه ها چون خود را؟
باده از خم به چهل روز به مینا آید
ما به یک جوش رساندیم به گردون خود را
هیچ بر جای نماند از دل ما چون مرکز
تا فکندیم ازین دایره بیرون خود را
از کشاکش نشود رشته ی جان فارغبال
تا نپیچیم بر آن قامت موزون خود را
کوه غم در دل سودازده ی ما صائب
بیش از آن است که سنجیم به مجنون خود را
***
506
نیست اندیشه ای از زخم زبان سرکش را
خار و خس بستر سنجاب بود آتش را
بهره از عمر بود تیره روانان را بیش
زودتر جذب کند خاک می بی غش را
خوابش از بستر بیگانه پریشان نشود
هر که در زندگی از خاک کند مفرش را
چشم بر شست تو دارند غزالان حرم
خالی از تیر به بازیچه مکن ترکش را
به جز از جاذبه ی مهر و محبت صائب
کیست از خانه برون آورد آن سرکش را؟
***
507
از نظر کرد نهان خط رخ آن مهوش را
پردگی ساخت شب دل سیه این آتش را
چون برآید نفس از سوختگان در بزمی
که نمک سرمه ی آواز شود آتش را؟
زاهد خشک برآورد مرا از مشرب
چون سفالی که کند جذب، می بی غش را
آه در سینه ی من محنت پیری نگذاشت
که کمان دل تهی از تیر کند ترکش را
خصم سرکش شود از راه تحمل مغلوب
خاک خاموش به از آب کند آتش را
پرده ی تیرگی دل نشود رخت سفید
چه دهی عرض به صراف، زر روکش را؟
در شبستان لحد تلخ نگردد خوابش
هر که در زندگی از خاک کند مفرش را
نبرد زخم زبان سرکشی از طینت عشق
چون خس و خار شود بند زبان آتش را؟
بر سر رحم نیامد به زر و زاری و زور
به چه تدبیر کنم رام، من آن سرکش را؟
هر کجا اهل دلی نیست مزن دم صائب
نتوان خواند به هر کس سخن دلکش را
***
508
تا به حدی است لطافت رخ پرتابش را
که عرق داغ کند لاله ی سیرابش را
تا به دامان قیامت نشود چشمش خشک
یک نظر هر که ببیند گل سیرابش را
وحشت از صحبت مجنون نکند چشم غزال
می توان یافت گرفته است رگ خوابش را
گر فتد راه به دریای دلم طوفان را
حلقه ی گوش کند حلقه ی گردابش را
کعبه و بتکده بی جلوه ی مستانه ی یار
آسیایی است که انداخته اند آبش را
جوهر آن مژه صائب زره زیر قباست
این چنین ساده مبین تیغ سیه تابش را
***
509
شانه گر باز کند زلف گرهگیرش را
نی به ناخن شکند پنجه ی تدبیرش را
هر که دیوانه ی آن زلف چو زنجیر شود
چرخ در گوش کشد حلقه ی زنجیرش را
گل خورشید ز هر ذره به دامن چیند
هر که آرد به نظر حسن جهانگیرش را
در دو عالم شود انگشت نما چون مه نو
لب زخمی که ببوسد لب شمشیرش را
چون هدف، گردن امید برافراخته ام
تا چو مژگان به نظر جای دهم تیرش را
از شکر خنده ی آن طفل دل عالم سوخت
دایه آمیخت همانا به شکر شیرش را
چه دهی پشت به دیوار درین خانه که هست
هر نفس صورتی آیینه ی تصویرش را
سنگ کم می شمرد لعل و گهر را صائب
به چه از راه برم چشم و دل سیرش را؟
***
510
سخن آن است که از جای درآرد دل را
حدی آن است که دیوانه کند محمل را
باده آن است که خشت از سر خم بردارد
عالم آن است که بیدار کند جاهل را
سخن پوچ همان به که نیاید بر لب
چه کمال از کف بی مغز بود ساحل را؟
خانه زادست نشاط دل خونین جگران
مطرب از بال و پر خویش بود بسمل را
گر شوی مرغ، همان بال ترا دام ره است
تا سبکبار نسازی ز علایق دل را
محو دلجویی پروانه بود روی دلش
شمع دارد به زبان گر چه همه محفل را
بی سخن، قابل تحسین نبود احسانش
هر که محتاج به گفتار کند سایل را
باغ را در گره غنچه نهان ساخته اند
با خبر باش که بر هم نزنی یک دل را
عشق داغی است که مرهم نکند پنهانش
چند بر چهره ی خورشید بمالی گل را؟
نیست با اهل خرد سنگ ملامت را کار
نقطه بر سر نگذارند خط باطل را
صائب از خود بفشان گرد علایق زنهار
کاین غباری است که پوشیده کند منزل را
***
511
عشق سازد ز هوس پاک دل آدم را
دزد چون شحنه شود امن کند عالم را
آب جان را چو گهر در گره تن مگذار
چون گل و لاله به خورشید رسان شبنم را
در وصالیم و همان خون جگر می نوشیم
تلخی از دل نبرد قرب حرم زمزم را
عالم از جای به تعظیم کلامش خیزد
هر که چون صبح برآرد به تأمل دم را
رم آهوی حرم پای گرانخواب شود
چون به دوش افکنی آن زلف خم اندر خم را
قفس شیر نگشته است نیستان هرگز
عشق آن نیست که بر هم نزند عالم را
شور و غوغا نبود در سفر اهل نظر
نیست آواز درا قافله ی شبنم را
زینت مردم آزاده بود بی برگی
محضر جود بود دست تهی حاتم را
چه خبر از دل آواره ی ما خواهد داشت؟
مست نازی که ندارد خبر عالم را
صائب از شعله ی آه تو، که روشن بادا!
می توان خواند شب تار خط درهم را
***
512
فقر بی قدر کند سلطنت عالم را
هوس ملک نباشد پسر ادهم را
می کند کار خرد، نفس چو گردید مطیع
دزد چون شحنه شود امن کند عالم را
خرد مشمار گنه را، که گناهی است بزرگ
گندمی کرد ز فردوس برون آدم را
پیش چشمی که شد از پرده شناسان حجاب
شاهدی نیست به از چهره ی خود مریم را
نیست ممکن، نکند صحبت نیکان تأثیر
گل به خورشید رسانید سر شبنم را
می تواند به نفس کرد جهان را روشن
هر که چون صبح برآرد به تأمل دم را
دانش آنراست مسلم که به تردستی شرم
گرد خجلت ز جبین پاک کند ملزم را
حق محال است به مرکز نرساند خود را
در کف دیو قراری نبود خاتم را
کجی از بد گهران صحبت نیکان نبرد
ظفر از تیغ محال است برآرد خم را
دیده ی مور، شود ملک سلیمان به خلیق
تنگی خلق، دل مور کند عالم را
کار اکسیر کند همت ذاتی صائب
خاک در دست زر و سیم شود حاتم را
***
513
وحشتی داده ز اوضاع جهان دست مرا
که به زنجیر دو زلفش نتوان بست مرا
بس که آشفته ز سودای توام، می گردد
صفحه ی مشق جنون، آینه در دست مرا
دارم از پاس وفا سلسله بر پا، ورنه
من نه آنم که به زنجیر توان بست مرا
گر چه چون آبله بر هر کف پا بوسه زدم
رهروی نیست درین راه که نشکست مرا
دام را شوخی چشم تو ز هم می گسلد
ورنه آهو نتواند ز نظر جست مرا
دو جهان رشته ی شیرازه ز من می طلبید
بود روزی که سر زلف تو در دست مرا
تیغ من جوهر خود کرد ز غیرت ظاهر
چرخ هر چند که برداشت به یک دست مرا
خامشی داردم از مردم کج بحث ایمن
نیست چون ماهی لب بسته غم شست مرا
آیم از خاک به محشر چو سبو دست به دوش
گر چنین گردش چشم تو کند مست مرا
چون میان من و او دست دهد جمعیت؟
که به دست آمدنش می برد از دست مرا
خاک در کاسه ی دشمن کند افتادگیم
نقش بندد به زمین هر که کند پست مرا
سرو آزاده ی من وحشت از آب و گل داشت
کرد حیرانی رفتار تو پابست مرا
طرفی نیست جز آیینه مرا چون طوطی
هم منم صائب اگر هم سخنی هست مرا
***
514
تلخی عالم ناساز شراب است مرا
تری بدگهران عالم آب است مرا
تا ازان روی عرقناک، نظر دادم آب
آب حیوان به نظر موج سراب است مرا
لب به دریوزه ی می تلخ نسازم چون جام
آبرو جمع چو شد، عالم آب است مرا
نیست بی سوختگان شور مرا چون آتش
می ز خونابه ی دلهای کباب است مرا
جز در دوست که بیداری دل می بخشد
تکیه بر هر چه کنم باعث خواب است مرا
می دهد شادی بی درد مرا غوطه به خون
خنده ی کبک دری، چنگ عقاب است مرا
می دهم عرض به دشمن گره مشکل خویش
از هوا چشم گشایش چو حباب است مرا
گر چه همخانه ی دریای گرامی گهرم
چون صدف، دانه ی روزی ز سحاب است مرا
کمتر از جنبش ابروست مرا دور نشاط
خوشدلی چون مه نو پا به رکاب است مرا
تلخی زهر عتاب است گوارا بر من
با شکرخنده ی خوبان شکراب است مرا
مطلب افتاده مرا تندی و بدخویی تو
غرض از نامه نه امید جواب است مرا
حسن بی پرده کند آب نگه را، ورنه
دست، گستاخ به آن بند نقاب است مرا
راست کیشم، به نشان می رسد آخر تیرم
خود حسابم، چه غم از روز حساب است مرا؟
نیست کاری به دورویان جهانم صائب
روی دل از همه عالم به کتاب است مرا
***
515
هر نفس تازه گلی زیب کنارست مرا
دایم از جوش سخن، جوش بهارست مرا
کمر وحدت من نیست به جز حلقه ی فکر
چون سر غنچه به زانو سر و کارست مرا
نام منصور من از فکر بلندی گیرد
سر زانوی تأمل، سر دارست مرا
می چکد خون چو کباب از سخن رنگینم
سینه از ناخن اندیشه فگارست مرا
روی دل بر سر گفتار مرا می آرد
هر چه جز دل بود آیینه ی تارست مرا
چون شرر نیست مرا کار به هر تردامن
صحبت سوختگان باغ و بهارست مرا
سایه ی شهر بود بر دل من کوه گران
دامن دشت جنون، دامن یارست مرا
می شود از نفس صبح، چراغم خاموش
صیقل آینه ی دل، شب تارست مرا
نیست در آینه ام نقش دگر جز رخ دوست
چشم بر هر چه فتد روی نگارست مرا
نکند دایره ی عیش مرا بی پرگار
نقطه ی دل که چو مرکز به قرارست مرا
ساغری در خور من نیست درین میکده ها
ورنه تسبیح ریا حلقه ی مارست مرا
گر چه پر گل بود از گریه ی من دامن دشت
رزق، چون آبله از نشتر خارست مرا
می توانم به دغا کرد حریفان را مات
مانع راهزنی، راه قمارست مرا
آه ازان روز که از پرده برآید صائب
نغمه هایی که گره در رگ تارست مرا
***
516
نفس سوخته روشنگر جان است مرا
چون شرر، زندگی از سوختگان است مرا
دل سودا زده ام جوش بهاران دارد
چهره از درد اگر برگ خزان است مرا
بیخودی گرد ملال از دل من می شوید
رفتن دل به نظر آب روان است مرا
گر چه افتاده ام اما پی برداشتنم
هر که قد راست کند تیر و سنان است مرا
گردش چرخ محال است مرا پیر کند
همت پیر مغان، بخت جوان است مرا
نتوان شست به هر صید گشادن، ورنه
آه تیری است که دایم به کمان است مرا
می کند سلسله ی عمر ابد را کوتاه
گرهی چند که در رشته ی جان است مرا
در سفر عادت سیلاب بهاران دارم
سختی راه طلب، سنگ فسان است مرا
در خریداری درد تو به جان بی تابم
ورنه یوسف به زر قلب گران است مرا
نیست چون سرو، مرا بی ثمری بر دل بار
که ز آسیب خزان خط امان است مرا
آب از دیده ی خورشید گشاید صائب
در دل آیینه عذاری که نهان است مرا
***
517
نوخطی سلسله جنبان جنون است مرا
سبزه ی نیمرسی تشنه ی خون است مرا
چشم بدبین به خط پشت لب او مرساد!
که به آن تنگ دهن راهنمون است مرا
از دل سوخته خونم به چکیدن نرسد
کاسه هر چند که چون لاله نگون است مرا
بود اگر قافله سالار غزالان مجنون
این زمان توشه کش دشت جنون است مرا
گر کنی خون به دل من همه ی عمر کم است
تیغ مژگان تو گر تشنه ی خون است مرا
بس که خون در دل ازین دوست نمایان دارم
دیدن دشمن خونخوار، شگون است مرا
به زبان گر نکنم شکر ترا، معذورم
بار احسان تو از برگ فزون است مرا
نکنم با گل بی خار، مبدل صائب
خارخاری که ازان گل به درون است مرا
***
518
دل پریخانه ی آن روی چو ماه است مرا
یوسفی در بن هر موی به چاه است مرا
آه من چون علم صبح قیامت نشود؟
الف قامت او سرخط آه است مرا
همچو کبکی که فتد سایه ی شاهین به سرش
دل سراسیمه ازان پر کلاه است مرا
با کلاه نمد از هر دو جهان آزادم
سایه ی بال هما بخت سیاه است مرا
چون قلم، گام نخستین، نفسم سوخته است
در ره شوق کجا فرصت آه است مرا؟
می چکد خون چو کباب از نفس دعوی من
با چنین سوز چه حاجت به گواه است مرا؟
جرم ایام خرد قابل بخشیدن نیست
ورنه با عشق چه پروای گناه است مرا؟
از تماشای تو ای مایه ی امید جهان
غیر افسوس چه در دست نگاه است مرا؟
منزل عشق چو خورشید بود پا به رکاب
ورنه صائب چه غم از دوری راه است مرا؟
***
519
گل داغ است اگر تاج زری هست مرا
اشک گلرنگ بود گر گهری هست مرا
برگ من زخم زبان است درین سبز چمن
سنگ اطفال بود گر ثمری هست مرا
عکس من سایه فکنده است بر این آینه ها
گر درین هفت صدف، هم گهری هست مرا
نیست در روی زمین سوخته جانی، ورنه
در دل سنگ گمان شرری هست مرا
خرده گیران نتوانند شدن پیشم تیغ
که ز گردآوری خود سپری هست مرا
جلوه ی مه بود از آب روان روشن تر
گر به رخسار نکویان نظری هست مرا
دشمن خانگی از خصم برونی بترست
هست از دیده ی خود گر خطری هست مرا
برو ای قاصد و زحمت ببر ای باد صبا
که هم از نامه ی خود، نامه بری هست مرا
نیست جز سایه ی بالای تو ای سرو روان
در همه روی زمین گر دگری هست مرا
سری از بیضه ی گردون نتوان بیرون برد
ورنه در پرده ی دل، بال و پری هست مرا
دیده ی شور چو شبنم ز هوا می بارد
تا درین باغ چو گل مشت زری هست مرا
صد هنر پرده ی یک عیب چو نتواند شد
زین چه حاصل که به هر مو هنری هست مرا؟
از شکست دل چون شیشه چرا اندیشم؟
که درین شیشه نهان شیشه گری هست مرا
رنگ بست است شب بخت سیاهم، ورنه
در دل سوخته آه سحری هست مرا
به دو صد زخم مرا از تو جدا نتوان کرد
که به هر موی تو پیوسته سری هست مرا
نیست صائب به جز از آبله ی پای طلب
در ره عشق اگر همسفری هست مرا
***
520
چون خم از کوی مغان پای سفر نیست مرا
گر شوم آب، ازین خاک گذر نیست مرا
خاکساری است مرا روشنی دیده و دل
شکوه از گرد یتیمی چو گهر نیست مرا
سنگ طفلان چه کند با دل دیوانه ی من؟
کبک مستم، غمی از کوه و کمر نیست مرا
می توان کرد به تسلیم شکر حنظل را
نتوان تلخ نشستن که شکر نیست مرا
چون سپر، موجه ی شمشیر به هم پیوسته است
در مصافی که به جز سینه سپر نیست مرا
از قبول نظر عشق شود عیب هنر
ورنه جز بی هنری هیچ هنر نیست مرا
منم آن نخل خزان دیده کز اسباب جهان
هیچ دربار به جز برگ سفر نیست مرا
چه حضورست که در پرده ی غم صائب نیست؟
با غم عشق تمنای دگر نیست مرا
***
521
دل مقید به شکرزار هوس نیست مرا
رشته ی حرص به پا همچو مگس نیست مرا
خواهم از عالم بالا چو صدف روزی خویش
چون نگین چشم به دست همه کس نیست مرا
بر دلم باری اگر هست ز فارغبالی است
گله از دام و شکایت ز قفس نیست مرا
عشق پاک است درین قافله جنسی که مراست
بیمی از هرزه درایان جرس نیست مرا
از می عشق بود مستی پروانه ی من
هیچ اندیشه ز شبگرد و عسس نیست مرا
نشود دام خسیسان، نفس گیرایم
گوشه گیری ز پی صید مگس نیست مرا
همه شب قافله ی ناله من در راه است
گر چه فریادرسی همچو جرس نیست مرا
هست افشردن دندان به جگر، میوه ی من
چشم بر سیب زنخدان ز هوس نیست مرا
می کنم صرف شکرخنده ی بی پروایی
گر چه چون صبح فزون از دو نفس نیست مرا
بحر از جوش گهر یک دل پر آبله است
در چنین وقت که در سینه نفس نیست مرا
صائب آن موج سرابم که درین دامن دشت
دل به جا از نفس هرزه مرس نیست مرا
***
522
رنگی از لاله عذاران جهان نیست مرا
بهره جز داغ ازین لاله ستان نیست مرا
به تهی چشمی خود ساخته ام چون غربال
چشم بر خرمن آن مورمیان نیست مرا
از تماشای گلستان جهان چون شبنم
بهره غیر از دل و چشم نگران نیست مرا
آه کز قامت چون تیر سبکرفتاران
غیر خمیازه ی خشکی چو کمان نیست مرا
گر چه چون فاخته از طوق، تمام آغوشم
جلوه ای قسمت ازان سرو روان نیست مرا
در خرابات جنون نشو و نما یافته ام
سنگ اطفال کم از رطل گران نیست مرا
سرد گردیده دل و دست من از جمعیت
برگ شیرازه چو اوراق خزان نیست مرا
نان اگر نیست مرا، چشم و دل سیری هست
آب رو هست، اگر آب روان نیست مرا
دارم از جوهر ذاتی جگر تیغ کباب
سخن سخت کم از سنگ فسان نیست مرا
دایم از درد طلب نعل در آتش دارم
منزلی چون سفر ریگ روان نیست مرا
دل آزاده ی من فارغ از اقبال هماست
سر پرواز به بال دگران نیست مرا
زنگیان دشمن آیینه ی بی زنگارند
طمع روی دل از تیره دلان نیست مرا
طفل طبع است مذاقم، من اگر پیر شدم
دل جوان است، اگر بخت جوان نیست مرا
از خسیسان ز خسیسی است توقع صائب
برگ کاهی طمع از کاهکشان نیست مرا
***
523
در بیابان طلب، راهبری نیست مرا
سر پرواز به باد دگری نیست مرا
آن نفس باخته غواص جگرسوخته ام
که به جز آبله ی دل گهری نیست مرا
روزگاری است که با ریگ روان همسفرم
می روم راه و ز منزل خبری نیست مرا
می زنم بال به هم تا فتد آتش در من
از دل سنگ امید شرری نیست مرا
ساکن کشتی نوحم ز سبکباری خویش
چون خس و خار ز طوفان خطری نیست مرا
همه شب با دل دیوانه ی خود در حرفم
چه کنم، جز دل خود نامه بری نیست مرا
می توان رفت چو آتش به رگ و ریشه ی شمع
به دل آزاری پروانه سری نیست مرا
گر چه چون سرو، تماشاگه اهل نظرم
از جهان جز گره دل ثمری نیست مرا
خاطر امن به ملک دو جهان می ارزد
نیستم در هم اگر سیم و زری نیست مرا
می توانم شرری را به پر و بال رساند
در خور شمع اگر بال و پری نیست مرا
برده ام غنچه صفت سر به گریبان صائب
جز دل امید گشایش ز دری نیست مرا
***
524
چون گشاید ز چمن خاطر ناشاد مرا؟
هست گلبن به نظر، خانه ی صیاد مرا
تا شد از علم نظر شمع سوادم روشن
جنبش هر مژه شد سیلی استاد مرا
بارها از سخن خویش به چاه افتادم
همچو یوسف صد ازین واقعه افتاد مرا
ناخن رشک جگر کاوتر از شمشیرست
پنجه ی شیر بود سایه ی شمشاد مرا
پرده ی گنج محال است که ویران ماند
خضر در راه خدا می کند آباد مرا
هر چه از پیش نظر رفت به یادش آرند
یارب آن روز مبادا که کنی یاد مرا!
سر تسخیر غزالان سبکسیرم نیست
موی بر سر نبود خانه ی صیاد مرا
تلخی از زهر و حلاوت ز شکر مطلوب است
دشمن آن به که به خوبی نکند یاد مرا
من نه آن رشته ی سر در گم چرخم صائب
که گشادی شود از ناخن نقاد مرا
***
525
آن که سوز جگر و دیده ی تر داد مرا
همچو شمع از تن خود زاد سفر داد مرا
قطع پیوند ازین سبز چمن مشکل بود
خجلت بی ثمری برگ سفر داد مرا
عشق روزی که رسانید مرا خانه به آب
چشم تر غوطه به دریای گهر داد مرا
چون به فریاد من آن سرو خرامان نرسید
زین چه حاصل که چو گل زر به سپر داد مرا؟
گشت تا رشته ی من بی گره از همواری
ره به دل سبحه ز صد راهگذار داد مرا
چه شکایت کنم از ضعف بصر در پیری؟
که بصیرت عوض نور بصر داد مرا
قسمت یوسف بی جرم نشد از اخوان
گوشمالی که درین عهد هنر داد مرا
کو دماغی که برآرم ز گریبان سر خویش؟
من گرفتم که فلک افسر زر داد مرا
از دل سخت نداده است زمین قارون را
خاکمالی که درین دور هنر داد مرا
ریخت هر کس به رهم خار ز خصمی چون برق
صائب از بی بصری بال دگر داد مرا
***
526
آنچنان عشق تو بدخوی برآورد مرا
که تسلی به دو عالم نتوان کرد مرا
منم آن داغ که از صبح ازل پرورده است
در سراپرده ی دل، عشق جوانمرد مرا
تلخی مرگ به کامم می لب شیرین است
بس که کرده است جهان حادثه پرورد مرا
نیست اندیشه ام از خواب عدم، می ترسم
که فراموش شود چاشنی درد مرا
عرق غیرت پیشانی خورشیدم من
نفس صبح قیامت نکند سرد مرا
در بیابان توکل منم آن خار یتیم
که به صد خون جگر آبله پرورد مرا
گر چو خورشید به خود تیغ زنم معذورم
طرفی نیست درین عالم نامرد مرا
گل نچیدم به امید ثمر از یار و فلک
بازیی کرد که از هر دو برآورد مرا
بود هر ذره ی من در کف بادی صائب
سالها گشت فلک تا به هم آورد مرا
***
527
نخل قد تو هم آغوش بلا کرد مرا
هوس زلف تو همدست صبا کرد مرا
خاک در دیده ی مقراض جدایی بادا!
که ازان حاشیه ی بزم جدا کرد مرا
عکس من خاک به چشم آینه را می پاشید
پرتو روی تو آیینه نما کرد مرا
بعد عمری که فلک بر سر انصاف آمد
همچو یوسف به لب چاه بها کرد مرا
[چه عجب گر جگر نی بخراشد نفسم
بند از بند، فراق تو جدا کرد مرا]
[داشتم شکوه ز ایران، به تلافی گردون
در فرامشکده ی هند رها کرد مرا]
چون به بستر بنهم پهلوی راحت صائب؟
غنچه خسبی، گره بند قبا کرد مرا
***
528
سبک از عقل به یک رطل گران کرد مرا
صحبت پیر خرابات جوان کرد مرا
حلقه ی کعبه ازو نعل در آتش دارد
آن که سرگشته تر از ریگ روان کرد مرا
خانه بر دوش تر از ابر بهاران بودم
لنگر درد تو چون کوه گران کرد مرا
بسته بودم نظر از هر چه درین عالم هست
چشم عاشق نگه او نگران کرد مرا
گل روی سبد فصل بهاران بودم
آه بی برگ تر از نخل خزان کرد مرا
دو زبانی چو الف در دل من راه نداشت
غمزه ی موی شکافت دو زبان کرد مرا
من نه آنم که گران بر دل موری باشم
ناز در چشم تو چون خواب، گران کرد مرا
دل صد پاره و لخت جگر و دانه ی اشک
فارغ از نعمت الوان جهان کرد مرا
صائب افسردگی توبه درین فصل بهار
سرد هنگامه تر از فصل خزان کرد مرا
***
529
نیم آن شعله که خاموش توان کرد مرا
یا ز فانوس، قباپوش توان کرد مرا
بیش ازان است فروغ دل نورانی من
کز فلک در ته سرپوش توان کرد مرا
خون من در جگر تیغ زند جوش نشاط
نیستم باده که بی جوش توان کرد مرا
صاف گردیده ام از درد علایق چندان
که به صد رغبت می، نوش توان کرد مرا
گوش تا گوش پرست از سخنم روی زمین
چه خیال است که خس پوش توان کرد مرا؟
شور من حق نمک بر همه دلها دارد
نیست ممکن که فراموش توان کرد مرا
هست چون بحر زهر موج مرا آغوشی
کی تهیدست ز آغوش توان کرد مرا؟
غیر آن خط بناگوش، درین دعویگاه
حلقه ای نیست که در گوش توان کرد مرا
نگزیده است مرا تلخی ایام چنان
که به تکلیف، قدح نوش توان کرد مرا
هر کمندی نکند صید مرا چون منصور
صید چون دار به آغوش توان کرد مرا
بس که صائب زده ام جوش ز رنگینی فکر
در قدح چون می سر جوش توان کرد مرا
***
530
عزلت از عالم دلگیر برآورد مرا
بی کسی از دهن شیر برآورد مرا
بود از تیغ زبان در ته شمشیرم جای
خامشی از ته شمشیر برآورد مرا
کوه آهن به دلم بود ز آمیزش خلق
وحشت از حلقه ی زنجیر برآورد مرا
از غضب در دهن شیر مجاور بودم
ترک خشم از دهن شیر برآورد مرا
بودم از زور جنون موجه ی دریای سراب
لنگر عقل زمین گیر برآورد مرا
خامشی به ز حدیثی که به پایان نرسد
کثرت شکوه ز تقریر برآورد مرا
بودم از گرد خجالت به ته خاک نهان
عرق شرم ز تقصیر برآورد مرا
پیش ازین ناله ی من داشت اثر در دل سنگ
کثرت ناله ز تأثیر برآورد مرا
دست شستم ز می کهنه به صد خون جگر
خامی محتسب از پیر برآورد مرا
دل گرفت از سر غفلت گلی از نو در آب
سیل چندان که ز تعمیر برآورد مرا
ناخن سعی مفرسای که این عقده ی سخت
گرد از پنجه ی تدبیر برآورد مرا
کرد شیرین سخنی تلخ به من خاموشی
خارخار شکر از شیر برآورد مرا
فکر بیرون شد ازان زلف خیالی است محال
دوری راه ز شبگیر برآورد مرا
گر چه شد از شب آن زلف، پریشان خوابم
این قدر شد که ز تعبیر برآورد مرا
نعمتی کاش به اندازه ی خواهش می داشت
آن که از چشم و دل سیر برآورد مرا
پای در دامن تسلیم و رضا پیچیدن
صائب از کوشش تدبیر برآورد مرا
***
531
می کند وقت خوش از عمر برومند مرا
خونی وقت، بود خونی فرزند مرا
نخل تنهایی من میوه فراوان دارد
نیست چون بی ثمران حاجت پیوند مرا
بحر و کان در نظرم چشم ترست و لب خشک
رفته تا پای به گنج از دل خرسند مرا
تلخ و شیرین جهان در نظرم یکسان است
زهرچشم است گوارا چو شکرخند مرا
صد بیابان ز غزالان رم من در پیش است
همچو مجنون نتوان کرد نظربند مرا
نفس سرد، پر و بال شود آتش را
هست محتاج به بند آن که دهد پند مرا
دانه ی سوخته جز آه ندارد ثمری
نکند ابر گهربار برومند مرا
شادم از بی بری خویش درین باغ چو سرو
که به خاطر گرهی نیست ز پیوند مرا
نیست جز پاکی دامن گنهم چون مه مصر
کو عزیزی که برون آورد از بند مرا؟
دیده ام عاقبت اهل هنر را صائب
نتوان کرد به تعلیم هنرمند مرا
***
532
تا دل از روی تو شد مطلع انوار مرا
چشم خورشید شود خیره ز رخسار مرا
بی نصیب است ز من دیده ی ظاهربینان
می توان یافت به نور دل بیدار مرا
هست بر خاطر من دیدن غمخوار گران
ورنه کوه غم او نیست به دل بار مرا
در سیه رویی ازان گشته ام انگشت نما
که سر آمد چو قلم عمر به گفتار مرا
چون کنم پیش طبیبان دگر دست دراز؟
ناز عیسی است گران بر دل بیمار مرا
از کف دست اگر موی برون می آید
می رسد دست به موی کمر یار مرا
سرو آزاد ترا دیده ی بدبین مرساد
که به هر جلوه کند تازه گرفتار مرا
حلقه ای می زنم از دور بر آن در صائب
باغبان گر ندهد راه به گلزار مرا
***
533
برسانید به خاک قدم یار مرا
که رسانید به جان این دل بیمار مرا
وقت نازک تر ازان موی میان گردیده است
می کنی رحمی اگر بر دل افگار مرا
زخمی غیرت خارم، ز چمن بیزارم
می گزد خنده ی گل بیشتر از خارمرا
عقده در کار من از غنچه دهان دگرست
ناخن گل نگشاید گره از کار مرا
شکوه از کوتهی بخت، گل بی دردی است
می رسد نیش ز خار سر دیوار مرا
گوهر قدر خود و قیمت من می شکنی
مبر ای چرخ فرومایه به بازار مرا
به سلم خاک مرا پیر مغان خشت زده است
که برون می برد از خانه ی خمار مرا؟
آنقدر صائب از اوضاع جهان دلگیرم
که غم از دل نبرد خنده ی دلدار مرا
***
534
از گلستان نشود غنچه ی دل باز مرا
پنجه ی سرو بود چنگل شهباز مرا
می توان ناله شنید از کف خاکستر من
نشود سوختگی سرمه ی آواز مرا
پرده ی ساز شود نه فلک از ناله ی من
ندهد سرمه گر آن چشم فسونساز مرا
زحمت آینه ی من مده ای روشنگر
دل سیه می شود از منت پرداز مرا
آخرالامر عنانداری من خواهد کرد
شهسواری که عنان داد ز آغاز مرا
دفتر بال و پرش طعمه ی مقراض شود
آن که افکند ز سر رشته ی پرواز مرا
صبر چندان که در خانه به رویم بندد
کشش دل کشد از خانه برون باز مرا
گوش بر بانگ هم آواز ندارم صائب
بس بود ز اهل سخن خامه هم آواز مرا
***
535
می کند گرم طلب شعله ی آواز مرا
می شود زمزمه بال و پر پرواز مرا
سرمه ی خامشی من بود از تنهایی
می شود ناله دو بالا ز هم آواز مرا
آنقدر تنگدل از نقش پر و بال خودم
که مه عید بود چنگل شهباز مرا
می کند مست مرا ناله ی مرغان چمن
بود از نغمه ی رنگین می شیراز مرا
منم آن دایره ی بی سر و پا چون گردون
که خبر نیست ز انجام و ز آغاز مرا
نتراود ز لبم چون لب پیمانه سخن
نشود بی خبری پرده در راز مرا
بار منت به دل روشن شمع است گران
بیشتر دست حمایت گزد از گاز مرا
زده ام مهر خموشی به لب خود صائب
نیست پروا ز سخن چینی غماز مرا
***
536
چون می کهنه چه شد گر نبود جوش مرا؟
شور صد بزم بود در لب خاموش مرا
می کشم تهمت سجاده ی تزویر از خلق
گر چه فرسوده شد از بار سبو دوش مرا
جوش بی تابی من چون دل دریا ذاتی است
عارضی نیست چو خم سینه ی پر جوش مرا
بحر را کرد نهان در ته سرپوش حباب
آن که زد مهر ادب بر لب خاموش مرا
قدرم این بس که ز خاطر نروم پش نظر
من که باشم که نسازند فراموش مرا؟
شد ز بیداری من صبح قیامت نومید
برد از بس که تماشای تو از هوش مرا
تا سبوی که درین میکده بر جا مانده است؟
که ردا هر نفسی می فتد از دوش مرا
چشم من واله موی قلم نقاش است
نفریبد به خط و خال، بناگوش مرا
تا درین باغ چو گل چشم گشودم صائب
می رود عمر به خمیازه ی آغوش مرا
***
537
هوش نگذاشت به سر آن لب می نوش مرا
با چنان هوش ربایی چه کند هوش مرا؟
گر بدانی چه قدر تشنه ی دیدار توام
خواهی آمد عرق آلود به آغوش مرا
شور عشق و نمک حسن گلوسوزم من
نیست ممکن که توان کرد فراموش مرا
نه چنان گرم شد از آتش گل سینه ی من
که دم سرد خزان افکند از جوش مرا
دست بسته است کلید در گنجینه ی من
می گشاید گره از دل لب خاموش مرا
شب زلف سیه افسانه ی خوابم شده بود
ساخت بیدار دل آن صبح بناگوش مرا
منم آن فاخته صائب که ز خود دارد دور
در ته پیرهن آن سرو قباپوش مرا
***
538
دل سیه شد ز سیه خانه ی افلاک مرا
کی بود آینه زین زنگ شود پاک مرا؟
گره آن روز شود باز چو شبنم ز دلم
که به خورشید رساند نظر پاک مرا
عقده ی تاک فزون می شود از گریه ی تاک
مگر از آه گشاید دل غمناک مرا
چون جرس گر چه نیاسود زبانم ز فغان
نشد از ناله تهی، سینه ی صد چاک مرا
تا سرم گرم ز میخانه ی وحدت شده است
گردش جام بود گردش افلاک مرا
***
539
آشنایی به کسی نیست درین خانه مرا
نظر از جمع به شمع است چو پروانه مرا
دارم از دیده ی بد پاس تهیدستی خود
چشم بر گنج گهر نیست ز ویرانه مرا
خاک این خانه ی ویران شده دامنگیرست
ورنه دلبستگیی نیست به این خانه مرا
برنیایم ز قفس، گر قفسم را شکنند
ریشه چون دام دوانده است به دل دانه مرا
نه چنان چشم من از اشک نمکسود شده است
که شود خواب، گرانسنگ به افسانه مرا
چه بهشتی است که در عالم پر وحشت نیست
آشنایی به جز از معنی بیگانه مرا
گره از خاطر من گردش ساغر نگشود
چه گشادی شود از سبحه ی صد دانه مرا؟
چه غبار از دل من کعبه به زمزم شوید؟
دردسر کم نشد از صندل بتخانه مرا
نکند شبنم گل ریگ روان را سیراب
نتوان سیر ز می ساخت به پیمانه مرا
منت روی زمین می کشم از رشته ی اشک
که رسانید به آن گوهر یکدانه مرا
صدف از تشنه ی گوهر نبرد تشنه لبی
دل تسلی نشد از کعبه و بتخانه مرا
آب تا هست، به خشکی نتوان کشتی بست
مانع توبه بود گریه ی مستانه مرا
تا ز صورت رهم افتاد به معنی صائب
دیولاخی به نظر گشت پریخانه مرا
***
540
می پرد چشم به خال لب جانانه مرا
حرص چون دام فزون می شود از دانه مرا
ابر را تشنه ی دریا، گهرافشانی کرد
حرص می بیش شد از گریه ی مستانه مرا
می شود وحشت مجنون ز غزالان افزون
کرد بیگانه ز خود معنی بیگانه مرا
تشنه ی گوهر سیراب، صدف را چه کند؟
دل تسلی نشد از کعبه و بتخانه مرا
نیست از گرد علایق اثری در دل من
می رود صاف برون سیل ز ویرانه مرا
نکند شبنم گل ریگ روان را سیراب
نتوان سیر ز می کرد به پیمانه مرا
با جنون فارغ از آمد شد مردم شده ام
چون کمان، زور بود قفل در خانه مرا
می زنم یک تنه بر قلب فلک ها چون آه
کوتهی گر نکند همت مردانه مرا
در خرابات مغان دیده ی من باز شده است
خط پیمانه بود ابجد طفلانه مرا
از گره هیچ گره باز نگردد صائب
چه گشادی شود از سبحه ی صد دانه مرا؟
***
541
وصل و هجرست یکی چشم و دل حیران را
که زر و سنگ تفاوت نکند میزان را
کار موقوف به وقت است که چون وقت رسید
خوابی از بند رهانید مه کنعان را
اشک اگر پای شفاعت نگذارد به میان
که جدا می کند از هم دو صف مژگان را؟
به که ارباب شفاعت به سر خویش زنند
نکهت منت اگر هست گل احسان را
گر شود دولت بیدار مساعد روزی
صائب آن نیست فراموش کند یاران را
***
542
تازه دارد دل من خار و خس مژگان را
این سفالی است که سیراب کند ریحان را
پاس دل دار که تا دانه نگردد سرسبز
نرود قطره ی آبی به گلو دهقان را
نقد احسان فلک همسفر سیماب است
پهن چون صبح به دریوزه مکن دامان را
جز سر دار فنا کیست به گردن گیرد
در همه روی زمین این سر بی سامان را
حسن آن نیست که در پله ی پستی ماند
نیست حاجت رسن و دلو مه کنعان را
سیر چشمی به نظر میل کشد همت را
بی نیازی به جگر داغ نهد احسان را
دل عاشق چه غم از شورش محشر دارد؟
نیست اندیشه ی سیلاب ده ویران را
ابر رحمت به غبار دل ما درمانده است
هم مگر تیغ تو آبی زند این میدان را
می پرستان سخن نگیرند به خویش
شیشه دربار بود قافله ی مستان را
کیست جز خامه ی صائب که زوالش مرساد
آن که دارد به سخن زنده دل اصفاهان را
***
543
مژه مانع نشود اشک سبک جولان را
دامن بحر به فرمان نبود مرجان را
سرکشی لازم حسن است در ایام وصال
کعبه در موسم حج جمع کند دامان را
رخنه ی برق، هم از ابر به هم می آید
گریه هموار کند زخم لب خندان را
چین به پیشانی چون آینه ی خویش مزن
تنگ بر طوطی خوش حرف مکن میدان را
آنچه بر روی من از سکه ی سیلی رفته است
به زر قلب، بدل چون نکنم اخوان را؟
میزبانی که بدآموز تکلف باشد
می کند زود گران بر دل خود مهمان را
حکمت خشک اگر راهنما می گردید
غوطه در بحر نمی داد فلک یونان را
می کشد بیش ستم هر که به ایمان علم است
که به سبابه رسد زخم فزون دندان را
طشتش از بام محال است نیفتد صائب
هر که بر خاک چو خورشید کشد دامان را
***
544
میزبانی که ز جان سیر کند مهمان را
چه ضرورست که آراسته سازد خوان را؟
کاش یک بار به سر منزل ما می آمد
آن که بر تربت ما ریخت گل و ریحان را
پیشدستی کن و دیوان خود امروز بپرس
چه ضرورست به فردا فکنی دیوان را؟
چه کند پرده ی ناموس به بی تابی عشق؟
بادبان بال و پر سیر بود طوفان را
شادیی کز ته دل نیست، کدورت به ازوست
خون کند خنده ی سوفار دل پیکان را
پیر را حرص دوبالا شود از رفتن عمر
بیشتر گرم کند جستن گو، چوگان را
هر که بی حد شود، از حد نکند پروایی
چه غم از محتسب شهر بود مستان را؟
بس که در لقمه ی من سنگ نهفته است فلک
بی تأمل نگذارم به جگر دندان را
کار موقوف به وقت است که چون وقت رسید
خوابی از بند رهانید مه کنعان را
بست بر خاک ز بی بال و پری صائب نقش
مگر از دور زمین بوس کند جانان را
***
545
شد ز زنجیر فزون شور جنون مجنون را
موج بال و پر رفتار شود جیحون را
گل ابری چه قدر آب ز دریا گیرد؟
نکند دیده سبکبار دل پر خون را
گوشه ی عافیتی صافدلان را کافی است
خم خالی است بس از میکده افلاطون را
سرو را باری اگر هست، همین بار دل است
برگ عیش از کف افسوس بود موزون را
تشنه را موج ز کوثر نکند رو گردان
عاشق از خط نکند ترک، لب میگون را
ناگواری ز بخیلان نبرد بیرون مرگ
تا قیامت نکند هضم، زمین قارون را
باده ی من بود از خون دل خود صائب
سنگ اطفال بود نقل، من مجنون را
***
546
نیست آسودگی از سیر و سفر مجنون را
سنگ اطفال شود کوه و کمر مجنون را
توشه از پاره ی دل، راحله دارد از شوق
نیست حاجت به سرانجام سفر مجنون را
سر آزاده به اسباب نمی پردازد
موی ژولیده بود بالش پر مجنون را
تاجش از داغ جنون، دامن صحرا اورنگ
موجه ی ریگ روان است کمر مجنون را
چشم آهوست سیاهی به سیاهی بلدش
نیست در کار دلیلی به سفر مجنون را
نیست صاحب نظران را ز نظر بند گزیر
نگذارند غزالان ز نظر مجنون را
تاج شاهان جهان گر ز زر و سیم بود
از مه و مهر بود افسر زر مجنون را
می خورد گرد عبث محمل لیلی در دشت
نیست جز عشق تمنای دگر مجنون را
تو که از شیشه دلانی حذر از سختی کن
که بود رطل گران، کوه و کمر مجنون را
خبر از خرده ی راز دل لیلی دارد
گر چه از هر دو جهان نیست خبر مجنون را
عرض گوهر مده ای خواجه که فارغ دارد
دل پر آبله از گنج گهر مجنون را
گر در آن زلف ندیدی دل بی تاب مرا
در سیه خانه ی لیلی بنگر مجنون را
گر به ظاهر به نظر چشم غزالان دارد
هست در پرده تماشای دگر مجنون را
می شود تار سیه خیمه ی لیلی صائب
مد آهی که برآید ز جگر مجنون را
***
547
تندی خوی ضرورست سخن آیین را
که بنوشند به تلخی، می لب شیرین را
بلبلانی که نظر بر رخ گل وا کردند
چه شناسند قماش سخن رنگین را
برد و بر طاق فراموشی جاوید گذاشت
تیشه ی صاف دلم آینه ی شیرین را
کیست از عهده ی این وام سبکبار شود؟
گر نبخشد به کسی دختر رز کابین را
دست در دامن می زن که رسانید به چرخ
نسبت سلسله ی تاک، سر پروین را
عشق اندیشه ندارد ز نگهبانی عقل
دزد خاموش کند شمع سر بالین را
دل صائب چه غم از نیش ملامت دارد؟
نیست اندیشه ای از خار، کف گلچین را
***
548
گل به صد دیده ی شبنم نگران است او را
لاله از جمله ی خونین جگران است او را
نیست حاجت به نقاب آن رخ چون آینه را
پرده ی شرم و حیا آینه دان است او را
چه غم فاخته آن سرو خرامان دارد؟
رفتن دل به نظر آب روان است او را
تیغش از کشتن عشاق کجا کند شود؟
آن که از سختی دل سنگ فسان است او را
می کند خون به دل گوشه نشینان جهان
خال مشکین که در آن کنج دهان است او را
می توان خواند ز پشت لب او بی گفتار
سخنی چند که در زیر زبان است او را
بدن نازک او بس که لطیف افتاده است
خار در پیرهن از رشته ی جان است او را
دل عاشق مگر از بنده نوازی گیرد
ورنه یوسف به زر قلب گران است او را
نیست ممکن دلش از کشتن ما داغ شود
که شهادتگه ما لاله ستان است او را
می شود رنگ به رنگ آن گل رخسار از شرم
تا که از دور به جرأت نگران است او را؟
کیست با او طرف جنگ تواند گشتن؟
فلک سنگدل از شیشه دلان است او را
می کند خون به دل جوهر تیغ از غیرت
پیچ و تابی که در آن موی میان است او را
از شفق چهره ی خورشید به خون می شوید
چه غم از دیده ی خونابه فشان است او را؟
چشمه ی آب حیات است لب سیرابش
چه خبر از جگر تشنه لبان است او را؟
چشم پوشیده ز ارباب هوس می گذرد
چون شرر چشم به دلسوختگان است او را
از عقیقی است مرا بوسه توقع که سهیل
یکی از جمله ی خونابه کشان است او را
چون ز صاحب نظران دل نرباید صائب؟
که قدی حلقه رباتر ز سنان است او را
***
549
غم مردن نبود جان غم اندوخته را
نیست از برق خطر مزرعه ی سوخته را
خامسوزان هوس، لایق این داغ نیند
جز به عشاق منما آن رخ افروخته را
دعوی سوختگی پیش من ای لاله مکن
می شناسد دل من بوی دل سوخته را
شعله در سوختن از زمزمه ای خالی نیست
مطرب از خانه بود عاشق دلسوخته را
حسن از عاشق محجوب نگردد غافل
طعمه از دست بود باز نظر دوخته را
چه قدر راه به تقلید توان پیمودن؟
رشته کوتاه بود مرغ نوآموخته را
برق در خرمن ارباب محبت افتد
صائب از دل چو برآرد نفس سوخته را
***
550
گر به گلزار بری آن رخ افروخته را
گل به بلبل نگذارد جگرسوخته را
هر که پوشد ز جهان چشم، نماند بی رزق
طعمه از دست بود باز نظر دوخته را
نکند چرخ تعدی به جگرسوختگان
سرمه در کار نباشد نفس سوخته را
منت زلف مکش دل چو گرفتار تو شد
رشته حاجت نبود طایر آموخته را
نیست حاجت شب پروانه ی ما را به چراغ
شمع از خود بود این بال و پر افروخته را
دلت ای غنچه محال است سبکبار شود
تا نریزی ز بغل این زر اندوخته را
ایمن از زخم زبان شد ز خموشی صائب
نیست اندیشه ز سوزن دهن دوخته را
***
551
گریه بسیار بود نو به وجود آمده را
خاک زندان بود از چرخ فرود آمده را
قدر زندان شود از دار سیاست معلوم
از عدم بیم نباشد به وجود آمده را
نیست چون ماتمیان کار به جز گریه و آه
به سراپرده ی این چرخ کبود آمده را
حاصلی نیست به جز شستن دست از هستی
خواب، در رهگذر سیل فرود آمده را
چون برآید ز گریبان سر خجلت فردا
پیش درگاه لئیمان به سجود آمده را؟
ساحلی نیست به جز دامن صحرای عدم
خس و خاشاک به دریای وجود آمده را
نیست جز وحشت ازین عالم پرشور نصیب
جان از غیب به صحرای شهود آمده را
لازم ذات بود سرکشی و مغروری
همچو ابلیس ز آتش به وجود آمده را
نیست یک چشم زدن بیش حیاتش چو شرر
صائب از پرده برون بهر نمود آمده را
***
552
صلح در پرده بود یار به جنگ آمده را
مده از دست، گریبان به چنگ آمده را
آشنایی ز نگاهش چه توقع دارید؟
نور اسلام نباشد ز فرنگ آمده را
ماجرای دل و آن غمزه ی بدمست مپرس
می چکد خون ز سخن، شیشه به سنگ آمده را
نیست جز بی خودی و بی خبری درمانی
از شب و روز و مه و سال به تنگ آمده را
کوشش افکنده ترا دور ز منزل، ورنه
راه نزدیک بود پای به سنگ آمده را
در سفر ریگ روان راحت منزل دارد
ماندگی کم بود از راه درنگ آمده را
می کند کلفت یک خانه به شهری تأثیر
شهر زندان بود از خانه به تنگ آمده را
با قد همچو کمان، تنگ به بر چون گیرم؟
صائب آن قامت چون تیر خدنگ آمده را
***
553
شوق اگر قافله سالار شود قافله را
راه خوابیده پر و بال شود راحله را
دعوی پوچ دلیل است به نقصان کمال
رهزنی نیست به غیر از جرس این قافله را
خار اگر رحم به این بسته زبانان نکند
کیست دیگر که گشاید گره آبله را؟
گشت آرامش دل باعث آسایش زلف
که سکون سرمه ی آواز بود سلسله را
نفس سوخته ی گرمروان طلب است
هر سیاهی که نمایان بود این مرحله را
سر بی مغز به اقبال هما می نازد
سایه ی تاک کند مست تنک حوصله را
چون جمادی طرف روح تواند گشتن؟
نبود رتبه ی تحسین به موقع صله را
پیشوایان جهان امن از ابلیس نیند
صائب از گرگ خطر بیش بود سر گله را
***
554
نشد از روی تو سیراب نظر آینه را
شرم رخسار تو خون کرد جگر آینه را
نیست چون کشتی طوفان زده یک جا آرام
در پریخانه ی حسن تو نظر آینه را
دست مشاطه ی تقدیر ز جوهر بسته است
به تماشای تو صد جای کمر آینه را
این شکوهی که به رخسار تو داده است خدا
بیم آن است کند شق چو قمر آینه را
زره از جوهر خود زیر قبا پوشیده است
بس که ترسیده ازان غمزه نظر آینه را
دام فولاد سرانجام دهد از جوهر
نیست از شوخی عکس تو خبر آینه را
هر نفس می گسلد سلسله ی جوهر را
کرد دیوانه جمال تو مگر آینه را؟
گر چه ظاهر به تماشای جهان مشغول است
هست با جوهر خود دام دگر آینه را
خاک در کاسه ی سر کن نظر خودبین را
که ز دریاست فزون موج خطر آینه را
گر چه آیینه ندارد خطر از آب گهر
بیش ازین رومده ای پاک گهر آینه را
رخ متاب از سخن سخت نکویان صائب
پیش این سنگ توان کرد سپر آینه را
***
555
چند بر کوردلان جلوه دهم معنی را؟
پیش دجال کشم مایده ی عیسی را
در دیاری که ز ارباب تمیزست ز کام
غنچه آن به که کند مهر، لب دعوی را
سوزنی گر نکشد سرمه ی بینش در چشم
نتوان عیب نمودن نفس عیسی را
خصم انگشت چرا بر سخن من ننهد؟
بر سر چوب بود حس بصر، اعمی را
هر که با خود دو گواه از رگ گردن دارد
می برد پیش، دو صد دعوی بی معنی را
نتوان بر سخن روشن من پرده کشید
چه غم از موجه ی نیل است کف موسی را؟
صائب از تیرگی بخت سخن شکوه مکن
کز سیه خانه گزیری نبود لیلی را
***
556
لب میگون تو خمار کند تقوی را
چشم بیمار تو آرد به زمین عیسی را
سرو بسیار به رعنایی خود می نازد
جلوه ای سر کن و کوتاه کن ای دعوی را
می کند حسن ز خط صورت دیگر پیدا
قلم موی نماید هنر مانی را
شعله ی شوق ز شمشیر نگرداند روی
لن ترانی نشود بند زبان موسی را
در شکست دل ما سعی فلک بیجا نیست
می کند آینه ی صاف خجل زنگی را
هر که از زنگ دویی آینه را سازد پاک
بیند از چشم غزالان، نگه لیلی را
جلوه ی صبح نخستین به زمانی نکشید
نفسی تیره کند آینه ی دعوی را
گر چه بی بال کند معنی نازک پرواز
لفظ پاکیزه پر و بال بود معنی را
عجبی نیست دل صائب اگر رام تو شد
دانه ی خال تو در دام کشد وحشی را
***
557
گریه از دل نبرد کلفت روحانی را
عرق شرم نشوید خط پیشانی را
لنگر درد به فریاد دل ما نرسید
تا که تسکین دهد این کشتی طوفانی را؟
دل آگاه ز تحریک هوا آسوده است
نیست از باد خطر تخت سلیمانی را
جان محال است که در جسم بود فارغبال
خواب، آشفته بود مردم زندانی را
جامه ای نیست به اندام تو چون عریانی
چند پنهان کنی این خلعت یزدانی را؟
زهر در مشرب من باده ی لب شیرین است
تا چشیدم قدح تلخ پشیمانی را
محو رخسار تو از هر دو جهان مستغنی است
مژه بیکار بود دیده ی قربانی را
آه ازین قوم سیه دل که گران می دانند
به زر قلب، وصال مه کنعانی را
نزند چون خط مشکین تو نقشی بر آب
مو برآید ز کف دست اگر مانی را
برندارم سر خود از قدم خم صائب
تا خط جام نسازم خط پیشانی را
***
558
خوش کن از لاله رخان زلف پریشانی را
از دل گرم برافروز شبستانی را
گریه با سینه ی سوزان چه تواند کردن؟
نکند آبله سیراب، بیابانی را
باده خوب است به اندازه ی ساغر باشد
چه کند بلبل بی ظرف، گلستانی را؟
تا نرفته است سر رشته ی فرصت از دست
به که شیرازه شوی جمع پریشانی را
گر همه خانه ی کعبه است، که تعمیر مکن
تا توان کرد عمارت دل ویرانی را
عالم از تشنه لبان یک جگر سوخته است
به که بخشد لب او قطره ی بارانی را؟
اختیار لب خود را به خط سبز مده
نتوان داد به طوطی شکرستانی را
هر که از دست زلیخای هوس سالم جست
به دو عالم ندهد گوشه ی زندانی را
از شکرخنده ی بی پرده ی گلها پیداست
که ندیده است گلستان لب خندانی را
حلقه ی گوش کند حرف پریشان سخنان
هر که دیده است سر زلف پریشانی را
پیش آن کان ملاحت، دهن خوبان چیست؟
در نمکزار چه قدرست نمکدانی را؟
عالم خاک، برومند ز بالای تو شد
بهر یک سرو دهند آب، خیابانی را
خبرش نیست که آیینه ز طوطی چه کشید
به سخن هر که نیاورد سخندانی را
در عنانداری چشم تر من حیران است
در تنور آن که گره ساخته طوفانی را
به صف آرایی خود محشر ازان می نازد
که ندیده است صف آرایی مژگانی را
وقت بسیار عزیزست، گرامی دارش
به زر قلب مده یوسف کنعانی را
دل به آن چشم به افسانه و افسون مدهید
که به کافر نتوان داد مسلمانی را
در هزاران نظر شوخ نباشد صائب
آنچه در پرده بود دیده ی حیرانی را
***
559
تا به کی در ته زنگار بود خنجر ما؟
چند باشد چو زره زیر قبا جوهر ما؟
لاله با دامن صحرای قیامت چه کند؟
فارغ از داغ بود سینه ی غم پرور ما
نیست امروز به جمعیت ما سوخته ای
بال پروانه بود یک ورق از دفتر ما
گریه بر حال کسان بیشتر از خود داریم
بر مراد دگران سیر کند اختر ما
می زند شورش ما هر دو جهان را بر هم
نشود کوه غم یار اگر لنگر ما
جگر سوخته ی ماست نهانخانه ی عشق
آتش طور بود در ته خاکستر ما
دشمن از صحبت ما کامروا می خیزد
نیست چون شمع درین انجمن از ما سر ما
آرزو در دل غم دیده ی ما آه شود
رگ خامی برد از عود برون مجمر ما
از پریخانه ی چین باج ستاند فانوس
ریخت تا در قدم شمع تو بال و پر ما
گریه ی شادی ما تلخ نگردد صائب
آسمان شیشه ی خود گر شکند بر سر ما
***
560
هست پیوسته به دریای کرم گوهر ما
چه کند خشکی عالم به دماغ تر ما؟
علم لشکر ما از سر جان خاستن است
زهره ی کیست که گردد طرف لشکر ما؟
شمع یک مصرع برجسته ز مجموعه ی ماست
بال پروانه بود یک ورق از دفتر ما
دانه ی سوخته، از ابر نمی گردد سبز
چه خیال است که مسعود شود اختر ما؟
بس که در جستن آن سرو روان بال زدیم
نقش، چون گرد فرو ریخت ز بال و پر ما
***
561
حلقه ی هر در باغی نشود دیده ی ما
باغ دربسته بود دیده ی پوشیده ی ما
در دل قانع ما نیست تزلزل را راه
لنگر بحر بود گوهر سنجیده ی ما
گرد غربت کندش زنده نهان در ته خاک
غم به هر جا که رود از دل غم دیده ی ما
لعل و یاقوت به میزان جنون سنگ کم است
سنگ اطفال بود گوهر سنجیده ی ما
خرمن سوخته از برق چه پروا دارد؟
غم عالم چه کند با دل غم دیده ی ما
گر چه چون سرو نداریم درین باغ بری
می توان چید گل از دامن برچیده ی ما
کار اکسیر کند رنگ طلایی صائب
مژه زرین شود از برگ خزان دیده ی ما
***
562
گر چه از درد خزانی شده رخساره ی ما
می توان چید گل از سینه ی صد پاره ی ما
نفس گرم درین بوته نخواهد ماندن
تا شود شیشه ی می این دل چون خاره ی ما
گر چه از داغ یتیمی دل ما سوخته است
هست سنگ یده هر مهره ی گهواره ی ما
چرب سازد علم از خون شفاعت خواهان
چون برآرد ز میان تیغ، ستمکاره ی ما
درد خود گر به مسیحای زمان عرض کنیم
می زند بر در بیچارگی از چاره ی ما
آب دریا نکند ریگ روان را سیراب
سیری از باده ندارد دل میخواره ی ما
صائب از سعی محال است به انجام رسد
سفر ریگ روان و دل آواره ی ما
***
تا چه گل ریشه دوانیده در اندیشه ی ما؟
که رگ ابر بهارست رگ و ریشه ی ما
کوه قاف از سپرانداختگان است اینجا
که دگر تیغ شود پیش دم تیشه ی ما؟
پایکوبان به سردار رود خود حلاج
پنبه بردارد اگر از دهن شیشه ی ما
پنجه ی عجز گشاید ز دل سنگ گره
می کشد آب خود از مغز گهر ریشه ی ما
آرزو در دل ما بر سر هم ریخته است
می رود برق، نفس سوخته از بیشه ی ما
از دعای قدح آید به سلامت بیرون
غوطه گر در جگر سنگ زند شیشه ی ما
سخن سخت نگوییم به دشمن صائب
نیست چون سنگدلان دلشکنی پیشه ی ما
***
564
هست چون تاک پر از باده رگ و ریشه ی ما
پیش خم گردن خود کج نکند شیشه ی ما
عالم از جلوه ی معنی است خیابان بهشت
که نسیم سحر او بود اندیشه ی ما
قبضه ی خاک کجا دامن ما را گیرد؟
گردبادیم که در رقص بود ریشه ی ما
دهن تیشه ی فرهاد به خون شیرین شد
به چه امید کند کار، هنرپیشه ی ما؟
خوش بود در قدم صافدلان جان دادن
کاش در پای خم می شکند شیشه ی ما
بیستون تیغ به گردن کند استقبالش
چین جوهر چو به ابرو فکند تیشه ی ما
تن ما از الف زخم، نیستان شده است
دل ما شیر و تن زخمی ما بیشه ی ما
[دانه ی سوخته از برق نمی اندیشد
غم عالم چه کند با دل غم پیشه ی ما؟]
[لاله ی ما به جگر داغ پلنگان دارد
پنجه در پنجه ی شیران فکند ریشه ی ما]
سر مردانه ی خم باد سلامت صائب!
محتسب کیست که بر سنگ زند شیشه ی ما
***
565
آب حیوان زند آب در میخانه ی ما
می گزد خضر لب از حسرت پیمانه ی ما
از سر شیشه اگر پنبه بگیرد ساقی
گل ابری شود از گریه ی مستانه ی ما
در دل ما نبود منزلتی دنیا را
گنج افتاده ز طاق دل ویرانه ی ما
دانه ی سوخته ی خال، پر و بال رساند
بر لب کشت همان خال بود دانه ی ما
چند از دور کسی دست بر آتش دارد؟
رشته فرسود ادب شد پر پروانه ی ما
صائب از بس که پریشانی خاطر جمع است
جغد وحشت کند از سایه ی ویرانه ی ما
***
566
سیل را گنج شمارد دل ویرانه ی ما
برق را تنگ در آغوش کشد دانه ی ما
از دل و چشم بود شیشه و پیمانه ی ما
نه فلک موج حبابی است ز میخانه ی ما
دو جهان در نظر ما دو صف مژگان است
نور حل کرده بود باده ی میخانه ی ما
شکوه در مشرب ما سوخته جانان کفرست
شمع داغ است ز خاموشی پروانه ی ما
زیر شمشیر حوادث مژه بر هم نزنیم
بر رخ سیل گشاده است در خانه ی ما
مهره ی گل پی بازیچه ی اطفال خوش است
دل صد پاره بود سبحه ی صد دانه ی ما
روزگاری است که در دیر مغان می ریزد
آب بر دست سبو، گریه ی مستانه ی ما
نسبت سیل به این خانه و مهتاب یکی است
دشمن از دوست نداند دل دیوانه ی ما
عیش در کلبه ی ما بی سرو پایان فرش است
می رود رو به قفا سیل ز ویرانه ی ما
گردبادی شود و دامن صحرا گیرد
گر به دیوار فتد سایه ی دیوانه ی ما
تیره روزیم ولی شب همه شب می سوزد
شمع کافوری مهتاب به ویرانه ی ما
پرده ی گوش اگر بال سمندر گردد
تب کند از اثر گرمی افسانه ی ما
روی در دامن صحرای جنون آورده است
کعبه از حسن خداداد صنمخانه ی ما
نیست در عالم انصاف عزیزی صائب
آشنایی که شود معنی بیگانه ی ما
***
567
روشن است از دل بی کینه ی ما سینه ی ما
گوهر ماست چراغ دل گنجینه ی ما
گر چه در نافه ی ما جز جگر سوخته نیست
جگر نافه بود داغ ز پشمینه ی ما
[صبح شنبه به نظر جلوه کند مستان را
از فروغ می گلگون شب آدینه ی ما]
گر شود موجه ی دریای حوادث صیقل
نیست ممکن که شود صیقلی آیینه ی ما
دل ما را بشکن گوهر اگر می خواهی
که شکست است کلید در گنجینه ی ما
جای شکرست که امسال شد از گردش چرخ
چون می کهنه گوارا غم دیرینه ی ما
چشم زخمی ز گرانان جهان گر نرسد
خطر از سنگ ندارد دل آیینه ی ما
هر کماندار که از دست قضا قبضه گرفت
می کند دست روان بر ورق سینه ی ما
کار فانوس کند در دل شبها صائب
خانه ی ما ز صفای دل بی کینه ی ما
***
568
گرد اندوه پذیرد ز طرب سینه ی ما
سبزی بخت شود زنگ بر آیینه ی ما
روز تعطیل به عرفانکده ی مشرب نیست
صبح شنبه خجل است از شب آدینه ی ما
همچو خورشید بود بر همه عالم روشن
که می کهنه بود همدم دیرینه ی ما
صرفه از ما نبرد خصم به روبه بازی
ناخن شیر دماند ز جگر کینه ی ما
صائب از فیض هواداری آن زلف سیاه
نافه ی مشک بود خرقه ی پشمینه ی ما
***
569
مشرق مهر بود سینه ی بی کینه ی ما
صاف چون صبح به آفاق بود سینه ی ما
خون اگر در جگر نافه ی آهو شد مشک
مشک خون می شود از خرقه ی پشمینه ی ما
ریشه ی سبزه ی زنگار رسیده است به آب
چه خیال است که روشن شود آیینه ی ما؟
آن که بر نعمت الوان جهان دارد دست
می برد رشک به نان جو و کشکینه ی ما
تا ز مستی جهالت به خمار افتادیم
به کدورت گذرد شنبه و آدینه ی ما
در پریخانه ی ما جغد هما می گردد
صبح شنبه خجل است از شب آدینه ی ما
شسته رو می شود از گرد یتیمی صائب
گوهری را که فتد راه به گنجینه ی ما
***
570
چرخ پر گوهر شب تاب شد از گریه ی ما
ماه در هاله ی گرداب شد از گریه ی ما
اشک ما داغ کلف شست ز رخساره ی ماه
زنگ از آیینه ی مهتاب شد از گریه ی ما
بود هر موج سرابی که درین دامن دشت
رشته ی گوهر سیراب شد از گریه ی ما
در بیابان طلب، نقش پی گرمروان
صدف گوهر سیماب شد از گریه ی ما
نیست تقصیر فلک گر شب ما بی سحرست
صبح ها همچو شکرآب شد از گریه ی ما
شست اگر ابر ز رخسار زمین گرد ملال
نه صدف گوهر نایاب شد از گریه ی ما
از غبار دل ما عشق تلافی ها کرد
خاک اگر طعمه ی سیلاب شد از گریه ی ما
گره آبله پایان که گشاید دیگر؟
خار و خس بستر سنجاب شد از گریه ی ما
پیش روشن گهران دیدن همچشم بلاست
شمع در گوشه ی محراب شد از گریه ی ما
خواب سنگین شود از زمزمه ی آب روان
نرگس یار گرانخواب شد از گریه ی ما
سرو بالای تو هر طوق که از فاخته داشت
سر به سر حلقه ی گرداب شد از گریه ی ما
فیض اکسیر بود اشک سحرخیزان را
ماه، خورشید جهانتاب شد از گریه ی ما
چه عجب گر دل سنگین تو سیماب شود؟
رنگ در لعل تو خوناب شد از گریه ی ما
ریگ صحرای جنون با دل سوزان صائب
همه چون آبله سیراب شد از گریه ی ما
***
571
از بساط فلک آن سوی بود بازی ما
شش جهت کیست به ششدر فکند بازی ما؟
ما حریفان کهنسال جهان ازلیم
طفل شش روزه ی عالم ندهد بازی ما
تخته ی نقش مرادست دل ساده دلان
بازی خود دهد آن کس که دهد بازی ما
قوت بازوی اقبال، رسا افتاده است
نیست محتاج به تعلیم و مدد بازی ما
خانه پرداختگانیم درین بازیگاه
دل ز بازیچه ی گردون نخورد بازی ما
پیری و طفل مزاجی به هم آمیخته ایم
تا شب مرگ به آخر نرسد بازی ما
روزگاری است به گردون دغا هم نردیم
عجبی نیست اگر پخته بود بازی ما
چون زر قلب نداریم به خود امیدی
در شب تار جهان تا که خورد بازی ما؟
ظاهر و باطن ما آینه ی یکدگرند
خاک در چشم حریفی که دهد بازی ما
بود ما محض نمودست، سرابیم سراب
جای رحم است بر آن کس که خورد بازی ما
جامه را پرده ی درویشی خود ساخته ایم
ندهد فقر به تشریف نمد، بازی ما
چه خیال است که از پای نشیند صائب
تا به هر کوچه چو طفلان ندود بازی ما
***
572
علم نصرت ما آه سحرگاهی ما
مهر خاموشی ما چتر شهنشاهی ما
ما ز بی برگ و نوایی خط پاکی داریم
چه کند باد خزانی به رخ کاهی ما؟
چرخ چندان که زند نقش حوادث بر آب
می شود جوهر آیینه ی آگاهی ما
چه توقع ز رفیقان دگر باید داشت؟
سایه جایی که کشد پای ز همراهی ما
رفته بودیم که از وادی دل دور شویم
نفس سوخته شد سرمه ی آگاهی ما
هر سر خار درین دشت چراغی گردید
پای برجاست همان ظلمت گمراهی ما
رفت عمر و قدم از خود ننهادیم برون
داد از غفلت ما، آه ز کوتاهی ما
همچنان خار به دل از رگ خامی داریم
فلس اگر داغ شود بر بدن ماهی ما
نیست در دامن این دشت، شکاری صائب
که علم چرب کند آه سحرگاهی ما
***
573
دل نگردید شب وصل تهی از گله ها
طی شد این وادی و هموار نشد آبله ها
اثر از گرمروان نیست، همانا گردید
در دل سنگ نهان آتش این قافله ها
شور من بیش شد از چوب گل و سایه ی بید
گشت شیرازه ی دیوانگی این سلسله ها
گفتم از آبله، چشمی بگشاید پایم
پرده ی خواب شد از غفلت من آبله ها
ندهد سود به بی تابی دل صبر و شکیب
کی ز افشردن پا، کم شود این زلزله ها؟
در رضاجویی حق کوش، نه خشنودی خلق
ترک واجب نتوان کرد به این نافله ها
مرگ چون باد خزان، خلق ورق های درخت
هست چون دوری اوراق ز هم فاصله ها
منزلی نیست درین ره، نفس سوخته است
هر سیاهی که به چشم آید ازین مرحله ها
صائب از فرد روان باش که چون موج سراب
رو به دریای عدم می رود این قافله ها
***
574
کمال حسن کجا، دیده ی پر آب کجا؟
شکوه ی بحر کجا، خیمه ی حباب کجا؟
مرا که جلوه ی هر ذره است رطل گران
کجاست حوصله ی جام آفتاب، کجا؟
نمانده است ز دل جز غبار افسوسی
به این خرابه فتد نور ماهتاب کجا؟
گذشته است ترا ز آفتاب پایه ی حسن
هلال عید شود با تو همرکاب کجا؟
به جستجوی تو گرد از جهان برآوردم
دگر کجا روم ای خانمان خراب، کجا؟
مرا که نعره ی مستانه بی قرار نکرد
رسد به داد دلم نغمه ی رباب کجا؟
گرفتم این که رسد نوبت سؤال به من
دماغ حرف کجا، قدرت جواب کجا؟
ز بس که گرم تماشای گلرخان گشتم
نیافتم که کجا شد دل من آب کجا
ز برگ، نکهت گل بیش می شود رسوا
ترا نهفته کند پرده ی حجاب کجا؟
میان سوخته و خام فرق بسیارست
سرشک تاک کجا، گریه ی کباب کجا؟
گرفته است جهان را غبار بی دردی
کجا رویم ازین عالم خراب، کجا؟
چنین که آب برآورده است خانه ی چشم
بساط خود فکند پرده های خواب کجا؟
فروغ حسن جهانگیر او کجاست که نیست؟
ز خویش می روی ای دل به این شتاب کجا؟
نظر به چشمه ی حیوان نمی کنم صائب
مرا ز راه برد جلوه ی سراب کجا؟
***
575
به مجلسی که کشی از نقاب بند آنجا
ستاره سوخته ای نیست جز سپند آنجا
اسیر بوالعجبی های وادی عشقم
که صید دام نهد در ره کمند آنجا
به کشوری که شکر خنده ات گشاید بار
دگر سفید نگردد ز شرم قند آنجا
[به خنده لب مگشا پیش قهرمان فلک
که خون خورد ز شفق صبح هرزه خند آنجا]
هلاک چاشنی کنج آن لبم صائب
که مانده همچو مگس شهد پای بند آنجا
***
576
به محفل تو که خاموش بود سپند آنجا
کراست زهره که سازد صدا بلند آنجا؟
ز مکر سبحه شماران خدا نگه دارد!
که صد سرست به یک حلقه ی کمند آنجا
بهشت را چه کنی، مگذر از مقام رضا
که زهر چشم گواراست همچو قند آنجا
در آن حریم خموشم که نغمه ی منصور
شنیده اند مکرر ز هر سپند آنجا
کشیده دار عنان چون سخن به عشق رسد
که پی ز تیزی ره می شود سمند آنجا
ز دار و گیر فلک فارغند آگاهان
شکار غافلی افتد مگر به بند آنجا
تو مست خواب و قدح های فیض در دل شب
تمام چشم که دستی شود بلند آنجا
ز زلف او خبر دل که آورد صائب؟
چنین که پای نسیم صباست بند آنجا
***
577
نگاه دار سر رشته ی حساب اینجا
که دم شمرده زند بحر از حباب اینجا
سر از دریچه ی گوهر برآوری فردا
اگر چو رشته بسازی به پیچ و تاب اینجا
ز سیل حادثه صحرا و کوه در سفرست
چه واکشیده ای، ای خانمان، خراب اینجا
در آفتاب قیامت نمی شوی سیراب
ز تشنگی نشود تا دل تو آب اینجا
بکوش و گردن خود را ز بند کن آزاد
چه سود ازین که شوی مالک الرقاب اینجا؟
اگر حجاب کنی از خدا، فرشته شوی
چنین که می کنی از مردمان حجاب اینجا
جواب را نتوان فکر کرد روز سؤال
چو هست فرصتی، آماده کن جواب اینجا
در آفتاب قیامت چه کار خواهی کرد؟
اگر به سایه گریزی ز آفتاب اینجا
نثار جیب صدف کن، به شوره زار مریز
ترا که آب گهر هست چون سحاب اینجا
برای روزی آن نشأه نیز فکری کن
بس است، چند کنی فکر نان و آب اینجا؟
توان به ساغر تبخاله آب کوثر خورد
بساز با جگر تشنه چون سراب اینجا
ترا ز معنی اگر هست بهره ای صائب
ز پوست جامه ی خود ساز چون کتاب اینجا
***
578
رسیدگی ز مطالب گذشتن است اینجا
به مدعا نرسیدن، رسیدن است اینجا
خراب هر که شد، از سیل می شود ایمن
علاج مرگ ز جان دست شستن است اینجا
وصال کعبه طلب می کنی، شتابان باش
که چوب منع، نفس راست کردن است اینجا
ز فکر توشه مکن دوش خود گران زنهار
که زاد راه، دل خویش خوردن است اینجا
غزاله ای که قرار از تو برده تسخیرش
کمند گردنش از خود گسستن است اینجا
به پای سعی ره دور عشق طی نشود
علاج، هر قدم از خویش رفتن است اینجا
فتاده است ترا رشته ی نظر کوتاه
وگرنه تنگتر از چشم سوزن است اینجا
ز دیده ی نگران است روشنایی دل
که آفتاب، نظر باز روزن است اینجا
به ذره ذره چو ریگ روان درین وادی
به هر چه می نگرم، گرم رفتن است اینجا
درین ریاض اگر باغ دلگشایی هست
چو غنچه سر به گریبان کشیدن است اینجا
چو خوشه گردی دعوی مکش به عالم خاک
که برق تیغ حوادث به خرمن است اینجا
توان به زخم زبان برگ شادمانی یافت
که خار را گل عشرت به دامن است اینجا
درین خرابه اگر هست شغل دلچسبی
به آه، خانه ی دل پاک رفتن است اینجا
نشاط دهر به زخم ندامت آغشته است
شراب خوردن ما شیشه خوردن است اینجا
ز سیل حادثه صائب زمانه خالی نیست
نه جای راحت و هنگام خفتن است اینجا
***
579
به تیغ کج نشود راست هیچ کار اینجا
دل دو نیم کند کار ذوالفقار اینجا
ز صدق، صبح نفس زد به آفتاب رسید
به صدق دل، نفسی از جگر برآر اینجا
خوشا گشاده جبینی که چون گل رعنا
خزان خویشتن آمیخت با بهار اینجا
جمال شاهد مقصود چشم بر راه است
بکوش و پاک کن آیینه از غبار اینجا
شوی ز نعمت الوان خلد کامروا
به خون دل گذرانی اگر مدار اینجا
در آن چمن گل بی خار، سینه چاک کسی است
که ریخت گل به گریبان ز خار خار اینجا
چگونه مار نپیچد به گردنت فردا؟
ترا که طول امل کرده در مهار اینجا
رهی دراز ترا پیش پا گذاشته اند
مزن چو شعله نفس های بی شمار اینجا
ز برگریز قیامت اگر خبر داری
نهال خویش سبک کن ز برگ و بار اینجا
ز تنگنای لحد می جهد برون چون تیر
سبکروی که سبکبار شد ز بار اینجا
ز آفتاب قیامت کباب تا نشوی
ز دست جود به بی حاصلان ببار اینجا
چه پای در گل اندیشه مانده ای صائب؟
ز تخم اشک، تو هم دانه ای بکار اینجا
***
580
خوش آن که از دو جهان گشت بی نیاز
اینجا گرفت دامن آن یار دلنواز اینجا
مبین دلیر در آن چشم های خواب آلود
که چشم بسته کند صید، شاهباز اینجا
کسی میانه ی اهل جنون علم گردد
که بادبان کند از پرده های راز اینجا
به آستان خرابات سرکشی مفروش
که بیست حج پیاده است یک نماز اینجا
ترا که راه به سنگ محک بود فردا
مکن ملاحظه از بوته ی گداز اینجا
اگر به سایه ی بید احتیاج خواهی داشت
در آن جهان، علم آه بر فراز اینجا
نسیم رحمت حق گر چه عقده پردازست
بکوش و غنچه ی دل ساز نیم باز اینجا
در انتظار تو، از جوی شیر، چشم بهشت
سفید گشت، مشو آشیان طراز اینجا
در بهشت برین گر گشاده می خواهی
مکن به مردم محتاج، در فراز اینجا
در آفتاب قیامت نمی شوی بیدار
چنین که چشم تو بسته است خواب ناز اینجا
به گفتگو نتوان اهل حال شد صائب
خموش باش و سخن را مکن دراز اینجا
***
581
عیار حسن ز صاحب نظر شود پیدا
که قیمت گهر از دیده ور شود پیدا
دهد ثمر ز رگ و ریشه ی درخت خبر
نهفته های پدر از پسر شود پیدا
به رنگ زرد قناعت کن از ریاض جهان
که رنگ سرخ به خون جگر شود پیدا
هزار نامه ی عنقا ز کوه قاف رسید
نشد ز گمشده ی ما خبر شود پیدا
مشو به مهر خموشی ز بی زبانان امن
که برق تیغ ز ابر سپر شود پیدا
مشو به موی سفید از فریب غفلت امن
که خواب های گران در سحر شود پیدا
اگر به صدق قدم در طریق عشق نهی
ترا ز نقش قدم راهبر شود پیدا
تو شیشه دل، ندهی تن به سختی ایام
وگرنه لعل ز کوه و کمر شود پیدا
درین زمانه که جوهرشناس نایاب است
چه قدر مردم روشن گهر شود پیدا؟
ز حرص دانه درین کشتزار نزدیک است
که همچو مور ترا بال و پر شود پیدا
مجو ز هر دل افسرده معنی روشن
که دل چو آب شود این گهر شود پیدا
ز همرهان ره دورست عمر جاویدان
سفر خوش است اگر همسفر شود پیدا
عیار فکر ز همفکر می شود ظاهر
که روز معرکه صاحب جگر شود پیدا
توان ز ساده دلی یافت رازهای مرا
چو رشته ای که ز مغز گهر شود پیدا
اگر تو چون کف دریا سبک کنی خود را
ترا سفینه ز موج خطر شود پیدا
زمین قابل اگر بهر فکر می طلبی
ز پیش مصرع ما بیشتر شود پیدا
به سیم قلب نگیرند صائب از اخوان
درین زمانه عزیزی اگر شود پیدا
***
582
عجب که یک دل خوش در جهان شود پیدا
ز شوره زار کجا گلستان شود پیدا؟
مده چو تیر هوایی به باد عمر عزیز
کشیده دار کمان تا نشان شود پیدا
مزن چو تیغ به هر سنگ گوهر خود را
خموش باش که سنگ فسان شود پیدا
عزیز دار چو اکسیر خاکساران را
که ماه مصر درین کاروان شود پیدا
کجی و راستی خلق را محک سفرست
که حال تیر جدا از کمان شود پیدا
ز چهره سازی گل مطلب بهار این است
که عندلیب درین گلستان شود پیدا
چه خامه ها که در انشای شوق شد کوتاه
نشد که شیری ازین نیستان شود پیدا
حضور، پرده ی بینایی است و پنبه ی گوش
که قدر بلبل ما در خزان شود پیدا
ز هم جدا نبود نوش و نیش این گلشن
که وقت چیدن گل باغبان شود پیدا
چنین که همت ما را بلند ساخته اند
عجب که مطلب ما در جهان شود پیدا
اگر تو آینه ی سینه را دهی پرواز
هزار طوطی شیرین زبان شود پیدا
کدام نوش که در وی نهفته نیشی نیست؟
نفاق بیشتر از دوستان شود پیدا
توان برید چو مقراض صائب از عالم
درین زمانه اگر همزبان شود پیدا
***
583
چه می کنند حریفان عشق صهبا را؟
که آتش از دل خویش است جوش دریا را
ز چرخ شیشه و از آفتاب ساغر کن
به طاق نسیان بگذار جام و مینا را
فساد روی زمین از شراب می زاید
کدام دیو که در شیشه نیست صهبا را؟
به لامکان فتد ای آه گرم اگر راهت
ز ما دعا برسان آن بلند بالا را
ز آتش دل من دست را نگه دارید
که داغ می کند این لاله سنگ خارا را
ز حلقه گر چه سراپای چشم گردیده است
هنوز زلف ندیده است آن سراپا را
حلاوت سخن تلخ را ز عاشق پرس
ز ماهیان بطلب طعم آب دریا را
ز جای گرم به تلخی ز خواب می خیزند
مساز گرم درین تیره خاکدان جا را
سیاهی نظر از یکدگر نمی گسلد
چه حاجت است به رهبر جمال سلمی را؟
به قدر روزن داغ است روشنایی دل
مبند بر رخ خود این خجسته درها را
شکسته بالی ما را چه نسبت است به او؟
که هست بال و پر سیر، نام عنقا را
به زور عقل توان خشم را فرو خوردن
ز سحر نیست محابا عصای موسی را
به شور حشر نظر نیست عشق را صائب
نمک ز خویش بود دیگجوش دریا را
***
584
فکنده ایم به امروز کار فردا را
ازین حیات چه آسودگی بود ما را؟
نگاه دار سر رشته تا نگه دارند
که می زنند به سوزن لب مسیحا را
به چشم ظاهر اگر رخصت تماشا نیست
نبسته است کسی شاهراه دلها را
اگر ز ابروی همت اشارتی باشد
تهی کنیم به جام حباب دریا را
خدا سزا دهد این اشک گرم را صائب
که شست از نظرم سرمه ی تماشا را
***
585
چه نسبت است به گردنکشی مدارا را؟
قدح خراج به گردن نهاد مینا را
چنان که روشنی خانه است از روزن
به قدر داغ بود نور فیض، دلها را
ز من مپرس که در دل چه آرزو داری
که سوخت عشق رگ و ریشه ی تمنا را
عنان سیل سبکرو به دست خودرایی است
چه انتظام توان داد کار دنیا را؟
ز همرهان گرانجان ببر که سوزن دوخت
به دامن فلک چارمین مسیحا را
گرفت در عوض آب تلخ، گوهر ناب
چه منت است به ابر بهار دریا را؟
ز نقطه حرف شناسان کتاب دان شده اند
به چشم کم منگر نقطه ی سویدا را
به منتهای مطالب رسیدن آسان است
اگر شمرده توانی گذاشتن پا را
به یک گواه لباسی که ماه مصر آورد
سیاه کرد رخ دعوی زلیخا را
ز نقش پای غزالان دشت بتوان یافت
به بوی مشک، پی آن غزال رعنا را
اگر چه گریه ی من کوه را بیابان کرد
نمود کوه غمم کوهسار صحرا را
جواب آن غزل مولوی است این صائب
که چشم بند کند سحرهاش بینا را
***
586
کجا نظر به گل و یاسمن بود ما را؟
که خارخار، گل پیرهن بود ما را
به ماه مصر ز یک پیرهن مضایقه کرد
چه چشمداشت دگر از وطن بود ما را
به خون نشست عقیق از فروغ عاریتی
چه دلخوشی ز سهیل یمن بود ما را؟
ببین چه ساده دل افتاده ایم با این بخت
که چشم آب ز چاه ذقن بود ما را
ز نوبهار قناعت به داغ حسرت کرد
حسد به لاله ی خونین کفن بود ما را
به هر لباس که خواهیم جلوه گر گردیم
نه ایم سرو که یک پیرهن بود ما را
چرا کنیم تنزل به آسمان صائب؟
چنین که خامه، سوار سخن بود ما را
***
587
به شاهراه توکل بود سفر ما را
یکی است توشه و زنار بر کمر ما را
گذشته است ز سر آب هر کجا هستیم
غم کنار و میان نیست چون گهر ما را
به خوش عنانی ما گوهری ندارد بحر
توان ز خویش نمودن به یک نظر ما را
شکست سنگ ره ما کجا تواند شد؟
که همچو موج ز دریاست بال و پر ما را
چو تخم سوخته کز ابر تازه شد داغش
ز باده شد غم و اندوه بیشتر ما را
حریف باده ی آن چشم های مخموریم
نمی توان به قدح ساخت بی خبر ما را
چنان به فکر تو در خویشتن فرو رفتیم
که خشک شد چو سبو دست زیر سر ما را
شده است سینه ی ما همچو تیغ جوهردار
ز بس که آه شکسته است در جگر ما را
چه شکرهاست که در خارزار امکان نیست
به غیر عشق گرفتاری دگر ما را
به هر زمین نفشانیم تخم خود صائب
نظر به سوختگان است چون شرر ما را
***
588
نداد عشق گریبان به دست کس ما را
گرفت این می پر زور، چون عسس ما را
اگر چه سگ به مرس می کشند صیادان
کشیده است سگ نفس در مرس ما را
تمام روز ازان همچو شمع، خاموشیم
که خرج آه سحر می شود نفس ما را
فغان که منزل دور و دراز وادی عشق
نکرد دل تهی از ناله چون جرس ما را
خراب حالی ما لشکری نمی خواهد
بس است آمدن و رفتن نفس ما را
ترا که پای گلی هست، می به ساغر کن
که زهد خشک کشیده است در قفس ما را
به گرد خاطر ما آرزو نمی گردید
لب تو ریخت به دل رنگ صد هوس ما را
اگر چه در قفس افتاده ایم از گلزار
ز گل نمی گسلد رشته ی نفس ما را
شکسته بال و پرانیم، جای آن دارد
که باغبان کند از چوب گل قفس ما را
غریب گشت چنان فکرهای ما صائب
که نیست چشم به تحسین هیچ کس ما را
***
589
مبین ز موج تهیدست خوار دریا را
که روی کار بود پشت کار دریا را
شکسته تا نشوی چون حباب هیهات است
که همچو موج کشی در کنار دریا را
ز کوه صبر فزون گشت بی قراری دل
کف سبک نکند بردبار دریا را
به عجز حمل مکن کز بزرگواریهاست
که هر سفینه کشد زیر بار دریا را
نکرد تلخی غم را علاج، باده ی لعل
نساخت آب گهر خوشگوار دریا را
غرض رساندن فیض است، ورنه در ایجاد
حباب و موج نیاید به کار دریا را
نمی شود نفس پاک گوهران باطل
بخار می شود ابر بهار دریا را
گران رکابی کشتی نمی تواند کرد
علاج رعشه ی بی اختیار دریا را
ز بی قراری عاشق خبر دهد صائب
به سر زدن کف بی اختیار دریا را
***
590
مبر به جای اطاعت به کار طاعت را
گران به خاطر مردم مکن عبادت را
قبول خلق حجاب است از قبول خدا
نهفته دار به مجمع ز خلق، طاعت را
اگر خدای جهان را سمیع می دانی
مکن بلند برای خدا تلاوت را!
به میهمانی مردم مرو، وگر بروی
کم از فضیلت طاعت مدان اطاعت را
بشوی دست ز ورد و نماز، وقت طعام
ز انتظار مکن خون به دل جماعت را
چه لازم است کنی ختم، میهمانی را؟
به مجمعی که روی، ختم کن تلاوت را
مگیر از دهن خلق، حرف را زنهار
به آسیا چو شدی پاس دار نوبت را
ز خلق خوش، شکر و شیر باش با احباب
ز روی ترش مکن تلخ، کام الفت را
مشو چو بی خبران از مناسبت غافل
مکن به خلوتیان جمع، اهل صحبت را
ضیافتی که در آنجا توانگران باشند
شکنجه ای است فقیران بی بضاعت را
درین زمان که عقیم است جمله صحبت ها
کناره گیر و غنیمت شمار عزلت را
اگر قدم نتوانی ز بزم خلق کشید
به گوش جان بشنو صائب این نصیحت را
***
591
چه حاجت است به افسانه خواب غفلت را؟
که خانه زاد بود خواب، بی بصیرت را
بس است خواب گران چشم بی بصیرت را
مکن ز بستر مخمل دو خوابه غفلت را
مده به خلوت خود راه، اهل صحبت را
مساز حلقه ی کثرت کمند وحدت را
ز خشت، بالش و از خاک تیره بستر کن
مکن ز بستر مخمل دو خوابه غفلت را
به آشنایی مردم مرو ز راه که نیست
به غیر خوردن دل دانه دام صحبت را
ز همرهان موافق جدا مشو در راه
مکن دو آتشه زنهار داغ غربت را
کسی ز چهره ی مقصود چشم آب دهد
که توتیای نظر ساخت گرد کلفت را
ز کاهلی ره نزدیک دور می گردد
به خلوت لحد انداز خواب راحت را
***
592
مده به چشم و دل خویش راه، غفلت را
به خلوت لحدانداز خواب راحت را
نگاه دار به دست دعای مظلومان
عنان توسن چابک خرام دولت را
چو طوق فاخته جویای سرو قدی باش
به هر شکار میفکن کمند وحدت را
کمند وحشی رم کرده، بستن چشم است
تغافل است علاج آن رمیده الفت را
به گنج های گهر سرفرو نمی آرد
کسی که یافت سر رشته ی قناعت را
جنون کامل ما از بهار مستغنی است
چه حاجت است نمک، شورش قیامت را؟
ز دست بسته گره وا نمی شود صائب
مکن دراز به هر سفله، دست حاجت را
***
593
چنین که عقل کشیده است زیر بند ترا
عجب که عشق رهاند ازین کمند ترا
مباش بی دل نالان که آتشین رویان
ز دست هم بربایند چون سپند ترا
عنان به دست فرومایگان مده زنهار
که در مصالح خود خرج می کنند ترا
جز این که طعمه ی شهباز شد دلت چون کبک
چه گل شکفت ازین خنده ی بلند ترا؟
مخور فریب شکرخند صبح چون طفلان
که چرخ زهر دهد در لباس قند ترا
ز اهل درد ترا عقل چون کند صائب؟
نکرد تربیت عشق دردمند ترا
***
594
ز دوزخ است چه پروا نیازمند ترا؟
که ساخت شعله سویدای دل سپند ترا
مگر ز خاک شهیدان عشق می آیی؟
که دست و پای نگارین بود سمند ترا
سپهر سبزه ی خوابیده ای است در قدمش
به عمر خضر چه نسبت قد بلند ترا؟
تبسم تو دل از کار می برد چون صبح
چه حاجت است مکرر کنند قند ترا؟
به بی قرار تو دوزخ چه می تواند کرد؟
که آتش است بهار طرب سپند ترا
چو آمدی به شکار من آنقدر بنشین
که طوق گردن ایمان کنم کمند ترا
شکار لاغر ما نیست قابل تسخیر
وگرنه رتبه ی آزادگی است بند ترا
اگر چه تنگ شکر شد جهان ز گفتارش
ندیده است کسی لعل نوشخند ترا
***
595
به صید شیر نر ای بی جگر چه کار ترا؟
شکار او نشدن بس بود شکار ترا
تو تا کناره نگیری ز خویش هیهات است
که در کنار کشد بحر بی کنار ترا
به هر دو دست به دامان بی خودی آویز
اگر امید رهایی است زین حصار ترا
عجب که شور قیامت ترا کند بیدار
که خون به جوش نیاورد نوبهار ترا
ز صبح حشر گریبان آسمان شد چاک
نشد که باز شود چشم اعتبار ترا
چه می دوی پی این سایه های پا به رکاب؟
بس است سایه ی آن سرو پایدار ترا
مشو به سنگدلی های خویشتن مغرور
که ترکتاز حوادث کند غبار ترا
قدم برون منه از حد لاغری زنهار
که می کشد فلک سفله زیر بار ترا
به هوش باش که تمهید بی سرانجامی است
اگر مساعدتی کرد روزگار ترا
چو داغ لاله به غیر از ستاره سوختگی
چه گل شکفت درین موسم بهار ترا؟
عجب که گرد تو برخیزد از زمین صائب
چنین که خواب گران کرده سنگسار ترا
***
596
اگر به بندگی ارشاد می کنیم ترا
اشاره ای است که آزاد می کنیم ترا
تو با شکستگی پا قدم به راه گذار
که ما به جاذبه امداد می کنیم ترا
به دامنی که درین راه بر کمر بندی
غنی ز راحله و زاد می کنیم ترا
بشو به خون ز دل اندیشه ی رهایی را
که گر عدم شوی، ایجاد می کنیم ترا
درین محیط، چو قصر حباب اگر صد بار
خراب می شوی، آباد می کنیم ترا
به تیغ غمزه دلت را کنیم اگر صد چاک
به زلف، شانه ی شمشاد می کنیم ترا
ترا به جنت دربسته می شویم دلیل
اگر به خامشی ارشاد می کنیم ترا
ز شکر و شکوه مزن دم تو چون تنک ظرفان
اگر غمین و اگر شاد می کنیم ترا
ز مرگ تلخ به ما بدگمان مشو زنهار
که از طلسم غم آزاد می کنیم ترا
فرامشی ز فراموشی تو می خیزد
اگر تو یاد کنی، یاد می کنیم ترا
اگر تو چشم بپوشی ز شاهدان مجاز
غنی ز حسن خداداد می کنیم ترا
اگر ز کوه غم ما گران نسازی روی
ز خرمی فرح آباد می کنیم ترا
چو ماهیان مشو از یاد کرد ما غافل
وگرنه روزی صیاد می کنیم ترا
اگر تو برگ علایق ز خود بیفشانی
بهار عالم ایجاد می کنیم ترا
نوازشی است زبان را، نه از فراموشی است
اگر گهی به زبان یاد می کنیم ترا
ندیده ایم به این لطف آدمی، چه عجب
اگر غلط به پریزاد می کنیم ترا
مساز رو ترش از گوشمال ما صائب
که ما به تربیت استاد می کنیم ترا
***
597
خمار می نکند زرد ارغوان ترا
خزان نسیم بهارست گلستان ترا
ز نوشخند تو دلها شده است تنگ شکر
ندیده گر چه ز تنگی کسی دهان ترا
چه حاجت است که شمشیر بر کمر بندی؟
که پیچ و تاب بود تیغ کج میان ترا
ز خاکبوس تو من سرفراز چون گردم؟
که آفتاب نبوسیده آستان ترا
به جز اشاره که با ابروی تو گستاخ است
نکرده است کسی چاشنی کمان ترا
به حاصل دو جهان سر فرو نمی آرد
چگونه رام کنم ناز سر گران ترا؟
ز خون بیگنهان برده است گیرایی
کراست زهره که پیچد به کف عنان ترا؟
به خون زخم ز آب حیات تشنه ترم
که می کشد به بغل تیغ خونچکان ترا
به هر که می نگرم محو بی نشانی توست
به حیرتم ز که پرسد کسی نشان ترا
ز جلوه ی تو مرا رفته دست و دل از کار
به بر چگونه کشم قد دلستان ترا؟
به حرف سخت مرا ناامید نتوان کرد
که چرب نرمی مغزست استخوان ترا
نهال قد ترا تا چها بود در سر
که ناز سرو قدان است باغبان ترا
نظر ز صائب آتش زبان دریغ مدار
که بلبلی به ازو نیست گلستان ترا
***
598
مکن ز ساده دلی خرج چشم بد خود را
نگاه دار چو آیینه در نمد خود را
نمی توان نفس از دار و گیر عقل کشید
به زور می برهانید از خرد خود را
کسی که بر سخن اهل حق نهد انگشت
برهنه بر دم شمشیر می زند خود را
مقام زنده دلان نیست خاکدان جهان
به زندگی مگذارید در لحد خود را
ز حمل بار امانت به تنگ می آیید
به مردمان منمایید معتمد خود را
ز قید نفس، ترا عقل می کند آزاد
که ماه مصر به تدبیر می خرد خود را
کجا ز بوته ی دوزخ خلاص خواهد یافت؟
کسی که پاک نکرده است از حسد خود را
مشو ز گرد کسادی غمین که از ساحل
رساند موج به دریا ز دست رد خود را
مکن شتاب که جان می برد به صبر برون
شناوری که به سیلاب می دهد خود را
اگر چه عشق مجازی بود نمکچش عشق
نمکچشی است که بر دیگ می زند خود را
ز حرف نیک و بد خلق هر که شد خاموش
خلاص می کند از طعن نیک و بد خود را
حسد به اهل حسد کار می کند صائب
چنان که آتش سوزنده می خورد خود را
***
599
چه غم ز آه من آن خط روح پرور را؟
که برگریز نباشد بهار عنبر را
ز دل سیاهی آب حیات می آید
که تشنه سر به بیابان دهد سکندر را
ز چهره ی سخن حق نقاب بردارد
ز دار هر که چو منصور کرد منبر را
توان به مهر خموشی دهان ما را بست
اگر به موم توان بست چشم مجمر را
لب سؤال، در فقر را کلید بود
به روی خود مگشا زینهار این در را
مجردان تو از قید جسم آزادند
چه احتیاج به کشتی بود شناور را؟
مگیر از لب خود مهر چون صدف صائب
کنون که قدر خزف نیست آب گوهر را
***
600
ز درد و داغ چه پرواست دردپرور را؟
که آب زندگی آتش بود سمندر را
می شبانه به کیفیت صبوحی نیست
چه نسبت است به عنبر، بهار عنبر را؟
به خاکمال حوادث صبور باش که نیست
به از غبار یتیمی لباس، گوهر را
بر آن گشاده جبین است آب تلخ حلال
که نقل باده کند چشم شور اختر را
به حسن خلق توان رستن از گرانجانی
ز بوی عود سبکروح ساز مجمر را
به گلشنی که نهال تو جلوه گر گردد
به سینه مشت شود بار دل صنوبر را
مجو ز عمر مقدر فزون که این خواهش
سیاه کرد جهان در نظر سکندر را
هما ز مردم آزاده راست می گذرد
سر بریده نیاید به کار، افسر را
برون خرام که از انتظار جلوه ی تو
نفس گره شده در سینه صبح محشر را
چو مو سفید شود، دست از خضاب بشوی
نهان مکن به شب تیره، صبح انور را؟
صفای موی سفید از سیاه کمتر نیست
چه نسبت است به عنبر، بهار عنبر را؟
مگر حلاوت ازان لعل شکرین دزدید؟
که نی شکست به ناخن، زمانه شکر را
ز بخت تیره دل خویش می خورم صائب
حیات اگر چه ز خاکسترست اخگر را
***
601
شکیب نیست ز معشوق، عشق سرکش را
که سوختن نبود اشتهای آتش را
ز چوب گل من دیوانه را چه ترسانی؟
کسی به چوب نترسانده است آتش را
تلاش مرتبه ی امتیاز کمتر کن
شکست بیش رسد تیر روی ترکش را
کدام عمر به کیفیت بلند رسد؟
به آب خضر چه نسبت شراب بی غش را؟
دهم چه عرض سخن بر سیه دلان صائب؟
به خاک تیره چه ریزم شراب بی غش را؟
***
602
ز آه سرد چه پرواست حسن سرکش را؟
نسیم، بال و پر سرکشی است آتش را
به خط تسلی ازان لعل آبدار شدم
که خاک می کشد از آب بهتر آتش را
ز برق شوخی او ریخت کوه قاف از هم
نهان به شیشه چسان سازم آن پریوش را؟
عنان برگ خزان دیده در کف بادست
چگونه جمع کنم این دل مشوش را؟
***
603
عرق به چهره نشسته است آن پریوش را
که دیده است به این آبداری آتش را؟
ز عکس خویش در آیینه روی می پوشد
چگونه رام توان کرد آن پریوش را؟
مکن اشاره ی ابرو به کار بوالهوسان
مزن به صید زبون، تیر روی ترکش را
گهر به رشته برون آید از پریشانی
به زلف یار گذار این دل مشوش را
نیام سوز بود تیغ برق بی زنهار
نهان چگونه توان داشت عشق سرکش را؟
زمال، حرص محال است سیر چشم شود
که سوختن نبود اشتهای آتش را
ز دل میار نسنجیده حرف را به زبان
عنان کشیده نگه دار اسب سرکش را
به خاکساری ما صرفه نیست خندیدن
مکن به جام سفالین شراب بی غش را
گهر به سنگ زدن صائب از بصیرت نیست
مخوان به مردم بی درد شعر دلکش را
***
604
ز گریه سرکشی افزود آن پریوش را
که شعله ور کند اشک کباب، آتش را
ز چهره ی عرق آلود یار در عجبم
که کرده است چسان جمع، آب و آتش را؟
عنان نخل خزان دیده در کف بادست
چگونه جمع کنم این دل مشوش را؟
مهل به پرورش تن روان شود مشغول
مکن به جام سفالین شراب بی غش را
به بوالهوس مکن از روی التفات نگاه
به خاک ره مفکن تیر روی ترکش را
ضرور تا نشود، لب به گفتگو مگشا
عنان کشیده نگه دار اسب سرکش را
مرا نهال امید آن زمان شود سرسبز
که نخل موم کند ریشه در دل آتش را
به سیم و زر نشود حرص و آز کم صائب
که نیست از خس و خاشاک سیری آتش را
***
605
گذاشتیم به اغیار زلف پر خم را
به دست دیو سپردیم خاتم جم را
حریم سینه ی عاشق عجب شبستانی است
که یک هواست در او شمع سور و ماتم را
مکن به عشق سخن نقل ای خرد برخیز
که به ز نقل مکان نیست نقل، ملزم را
اگر تپیدن دل ترجمان نمی گردید
که می شناخت درین تیره خاکدان غم را؟
زمانه ای است که با صد گره گشا خورشید
گره ز دل نتواند گشود شبنم را
چه حاجت است مسیحا به گفتگو آید؟
حجاب، شاهد عصمت بس است مریم را
به روی زنده دلی آفتاب خنده زند
که همچو صبح تواند شمرده زد دم را
محرران سخن، شاه بیت ابرویند
ز روی نسخه ی تشریح، روی عالم را
نماند فیض درین خشک طینتان صائب
مگر به آب رسانیم خاک حاتم را
***
606
مکن به غنچه گره نوبهار عالم را
تبسمی کن و بگشای کار عالم را
به خنده ای گل بی خار می توانی کرد
اگر التفات کنی، خارزار عالم را
فلک سوار چو عیسی نمی توانی شد
ز خویش تا نفشانی غبار عالم را
کجی ز مار به افسون نمی توان بردن
چگونه راست توان کرد کار عالم را
مبند نقش اقامت که همچو موج سراب
قرار نیست دمی پود و تار عالم را
نتیجه ای به جز از خانمان خرابی نیست
خرابی دل امیدوار عالم را
عجب که روز قیامت ز خاک برخیزد
به دوش هر که نهادند بار عالم را
خوشا کسی که چو صائب ز خاکساری ها
به دیده خاک زند اعتبار عالم را
***
607
گداخت دیدن آن روی بی نقاب مرا
چو نخل موم، نمی سازد آفتاب مرا
جنون به بادیه پرورده چون سراب مرا
سواد شهر بود آیه ی عذاب مرا
چو ماه نو به تواضع ز خاک می گذرم
اگر سپهر دهد بوسه بر رکاب مرا
ز پنبه ی سر مینا به حلقم آب چکان
نمی رود به گلو آب، بی شراب مرا
ز سینه ام دل پرداغ را برون آرید
که سیر کرد ز جان دود این کباب مرا
کسی به موی نیاویخته است خرمن گل
غم میان تو دارد به پیچ و تاب مرا
به یک دو قطره که خواهد گهر شدن روزی
رهین منت خود گو مکن سحاب مرا
عبث چه عمر به افسانه می کنی ضایع؟
چو چشم رخنه ی دیوار نیست خواب مرا
فغان که با همه کاوش که کرد ناخن سعی
نشد گشادی ازان غنچه ی نقاب مرا
چه ذره ام که به خورشید همعنان گردم؟
بس است گوشه ی چشمی ازان رکاب مرا
درین بهار که گل کرد رازها صائب
نشد گشادی ازان غنچه ی نقاب مرا
***
608
به خنده ای بنواز این دل خراب مرا
به شور حشر نمکسود کن کباب مرا
خدا جزا دهد آن ابر بی مروت را!
که سد راه دمیدن شد آفتاب مرا
دلم ز شکوه ی خونین پرست، می ترسم
که زور می، شکند شیشه ی شراب مرا
ترا که دست و دلی هست قطره ای بفشان
که چون گهر به گره بسته اند آب مرا
درین ریاض، من آن گلبنم که از خواری
به نرخ آب نگیرد کسی گلاب مرا
مرا بسوز به هر آتشی که می خواهی
مکن حواله به دیوانیان حساب مرا
ز ابر رحمت حق نامه اش سفید شود
کسی که در گرو می کند کتاب مرا
به سخت رویی مینای خویش می نازد
ندیده چرخ زبردستی شراب مرا
مرا به لقمه ی این ناکسان مکن محتاج
ز پاره ی جگر خویش کن کباب مرا
بس است خجلت روی زمین سزای گناه
به زیر خاک حوالت مکن عقاب مرا
فغان که نیست جهان را سحاب تردستی
که شوید از ورق چهره، گرد خواب مرا
فلک عبث کمری بسته در نهفتن من
نهان چگونه کند هاله ماهتاب مرا؟
سیاه در دو جهان باد روی موی سفید!
که همچو صبح، گرانسنگ ساخت خواب مرا
ز آب گوهر خود گشته است زیر و زبر
مبین به دیده ی ظاهر دل خراب مرا
خیال زلف که پیچیده بر رگ جانم؟
که کوتهی نبود عمر پیچ و تاب مرا
حرام باد بر آن قوم، بی خودی صائب
که می خورند به تلخی شراب ناب مرا
***
609
چو تار چنگ، فلک چون نمی نواخت مرا
به حیرتم که چرا این قدر گداخت مرا
اگر چه سوز محبت ز من اثر نگذاشت
به بوی سوختگی می توان شناخت مرا
چرا به آتش هجران حواله باید کرد؟
چو می توان به نگاهی کباب ساخت مرا
اگر چه نقش حریفان شش و زمن یک بود
رهین طالع خویشم که کم نباخت مرا
کباب داغ جنونم، که این ستاره ی شوخ
ز آفتاب قیامت خجل نساخت مرا
درین ستمکده آن شمع تیره روزم من
که انتظار نسیم سحر گداخت مرا
شکست هر که مرا، در شکست خود کوشید
ز خویش گرد برآورد هر که تاخت مرا
چو ماه مصر عزیز جهان نمی گشتم
اگر تپانچه ی اخوان نمی نواخت مرا
کنم چگونه ادا شکر بی وجودی را؟
که از شکنجه ی هستی خلاص ساخت مرا
مرا چو رشته به مکتوب می توان پیچید
ز بس که دوری آن سنگدل گداخت مرا
نه یار و دوست شناسم نه خویش را صائب
که آشنایی او کرد ناشناخت مرا
***
610
ز خاک کوی تو پرواز مشکل است مرا
که از گرانی جان، کوه بر دل است مرا
به صد امید به نخل تو کرده ام پیوند
بریدن از تو به ناکام مشکل است مرا
هزار پله سبکبارتر بود قارون
ز تخم های امیدی که در گل است مرا
عجب که پای ترا در نگار نگذارد
ز انتظار تو خونی که در دل است مرا
شود ز آیه ی رحمت گناهکار دلیر
نظر به سبزخطان زهر قاتل است مرا
مکش ز دست من آن ساعد نگارین را
که خون ز دست تو بسیار در دل است مرا
ز نام من، به غلط هم دهن نسازد تلخ
همان که یاد لبش نقل محفل است مرا
پرست چون جرس از ناله ام بیابان ها
اگر چه راه سخن پیش محمل است مرا
همان که نقش مرا می زند به تیر از دور
به هر طرف که روم در مقابل است مرا
گهر به گرد یتیمی نمی رسد صائب
در آن محیط که امید ساحل است مرا
***
611
گرفتگی دل از چشم روشن است مرا
گره به رشته ز پیوند سوزن است مرا
جنون دوری من بیش می شود از سنگ
درین ستمکده حال فلاخن است مرا
درازدستی سودای من نه امروزی است
چو گل همیشه گریبان به دامن است مرا
کجا فریب دهد نقش، مرغ زیرک را؟
نظر ز خانه ی رنگین به روزن است مرا
کسی که عیب مرا می کند نهان از من
اگر چه چشم عزیزست، دشمن است مرا
به وادیی که منم، توشه بر میان بستن
کمر به رشته ی زنار بستن است مرا
ازان همیشه بود آبدار نغمه ی من
که داغ باده، گل جیب و دامن است مرا
مرا به شمع چو زنبور شهد حاجت نیست
که از ذخیره خود، خانه روشن است مرا
من آن چراغ تنک مایه ام درین محفل
که چرب نرمی احباب، روغن است مرا
ازان به حفظ نظر همچو باز مشغولم
که دست و ساعد شاهان نشیمن است مرا
غزاله ای که مرا کرده است صحرایی
کمند گردنش از خود گسستن است مرا
میان فاختگان سربلند ازان شده ام
که دست سرو چمن طوق گردن است مرا
غرض ز سیر چمن، شور عندلیبان است
وگرنه سینه ی پر داغ گلشن است مرا
ز چاک سینه ی گل، از گرفتگی صائب
نظر به رخنه ی دیوار گلشن است مرا
***
612
ز عشق، سینه ی پر داغ گلشنی است مرا
به باغ خلد ز هر داغ روزنی است مرا
چرا به عقل ز دیوانگی پناه برم؟
که از جنون، دهن شیر مأمنی است مرا
چو شمع، مد حیاتم بود ز رشته ی اشک
به دیده هر مژه بی اشک سوزنی است مرا
همان ز بخت سیه پیش پا نمی بینم
اگر چه هر سر مو شمع روشنی است مرا
خجالت گنه از تیغ جانگدازترست
گذشتن از سر تقصیر، کشتنی است مرا
کنم چگونه ادا شکر دست و تیغ ترا؟
که هر شکاف ز دل صبح روشنی است مرا
نمی پرد به پر کاه دیگران چشمم
ز سیر چشمی، هر دانه خرمنی است مرا
مگر به بال و پر بیخودی رسم جایی
وگرنه نقش قدم چاه بیژنی است مرا
ز بار دل چو صنوبر درین شکفته چمن
نهفته در ته هر برگ شیونی است مرا
ز حرف سرد ملامتگران چرا لرزم؟
به آتش جگر گرم، دامنی است مرا
به گرد کعبه ی مقصود چون رسم صائب؟
ز عزم سست به هر گام رهزنی است مرا
***
613
به اعتبار جهان هیچ کار نیست مرا
دماغ دشمنی روزگار نیست مرا
چو تخم سوخته خاکسترست حاصل من
امید تربیت از نوبهار نیست مرا
به بر و بحر چو گوهر یکی است نسبت من
گشایشی ز میان و کنار نیست مرا
اگر به خاک برابر کند مرا گردون
به دل غباری ازین رهگذار نیست مرا
به پاسبانی اوقات خویش مشغولم
به هیچ کار جهان، هیچ کار نیست مرا
یکی است مطلب من چون موحدان جهان
دو چشم در ره مطلب چهار نیست مرا
ز فکر نعمت الوان به خون نمی غلطم
به سینه داغی ازین لاله زار نیست مرا
ز خارخار تمنا بریده ام پیوند
دل از تردد خاطر فگار نیست مرا
به دست و دوش نسیم است رهنوردی من
وگرنه برگ سفر چون غبار نیست مرا
چو آب آینه ام برقرار خود دایم
ز موج حادثه دل بی قرار نیست مرا
یکی است در نظر من بلند و پست جهان
ز هیچ مرتبه ای فخر و عار نیست مرا
در امید برآورده ام به گل صائب
دو چشم در گرو انتظار نیست مرا
***
614
اگر چه حوصله ی وصل یار نیست مرا
قرار در دل امیدوار نیست مرا
همان چو موج زنم دست و پا ز بی تابی
ز بحر اگر چه امید کنار نیست مرا
چو تخم سوخته آسوده ام ز نشو و نما
نظر به ریزش ابر بهار نیست مرا
به خوردن دل خود قانعم ز خوان نصیب
دو چشم در گرو انتظار نیست مرا
ز وحش و طیر گسسته است دام من پیوند
به جز گرفتن عبرت، شکار نیست مرا
خوشم به دولت پاینده ی گرفته دلی
دماغ شادی ناپایدار نیست مرا
هوای عالم بالا ز من ربوده قرار
به چاربالش عنصر قرار نیست مرا
یکی است شنبه و آدینه پیش مشرب من
گره به رشته ی لیل و نهار نیست مرا
جز این که در گذرد از سرمساعدتم
توقع دگر از روزگار نیست مرا
مرا به مسند عزت کشد زمانه به زور
کنون که لذتی از اعتبار نیست مرا
رخ گشاده مرا می کند سپرداری
چو گل ملاحظه از زخم خار نیست مرا
من آن غریب نوا بلبلم درین بستان
که آشیانه به جز خار خار نیست مرا
گهر ز گرد یتیمی به آبرو گردد
ز خط یار به خاطر غبار نیست مرا
ازان به جیب کشم سر، که غیر رخنه ی دل
ره برون شد ازین نه حصار نیست مرا
به زیر بال سر خود کشیده ام صائب
خبر ز آمد و رفت بهار نیست مرا
***
615
همان کسی که به دست کرم سرشت مرا
به زیر پای خم انداخت همچو خشت مرا
به من چو رشته ی زنار، کفر پیچیده است
نمی توان بدر آورد از کشت مرا
ز شور عشق نمک در خمیر من انداخت
به دست لطف عزیزی که می سرشت مرا
به خود چگونه نپیچم، که همچو جوهر تیغ
ز پیچ و تاب بود خط سرنوشت مرا
ز فیض سرمه ی حیرت درین تماشاگاه
یکی شده است چو آیینه خوب و زشت مرا
ز آه سرد بود سبزه تخم سوخته را
سیاه روز شد آن عاملی که کشت مرا
به بوی پیرهن از دوست صلح نتوان کرد
کجا فریب دهد جلوه ی بهشت مرا؟
قبول سبحه و زنار نیست رشته ی من
به حیرتم به چه امید چرخ رشت مرا
درین بساط من آن آدم سیه کارم
که فکر دانه برآورد از بهشت مرا
چو عشق، حسن خداداد من جهانگیرست
به هیچ آینه نتوان نمود زشت مرا
ز شمع اشک و ز پروانه خواست خاکستر
چو عشق خانه برانداز می سرشت مرا
ز خاک عشق دمیده است دانه ام صائب
به آتش رخ گل می توان برشت مرا
***
616
ز روی گرم که در جان شرر گرفت مرا؟
که آفتاب قیامت به بر گرفت مرا
چنان گداخت مرا فکر آن دهان و میان
که می توان به زبان چون خبر گرفت مرا
دل رمیده ی من سرکشی نمی داند
توان به رشته ی موی کمر گرفت مرا
فسردگی چو گهر سنگ راه یکرنگی است
ازین چه سود که دریا به بر گرفت مرا؟
چو رشته هر که شد از پیچ و تاب من آگاه
ز آب دیده ی خود در گهر گرفت مرا
به مدعای دل آن روز کبک من خندید
که شاهباز تو در زیر پر گرفت مرا
چو برگ بر سر حاصل نمی توان لرزید
کجاست سنگ که دل از ثمر گرفت مرا
همان ز گوهر من چشم می شود روشن
اگر چه گرد یتیمی به بر گرفت مرا
ز طور سرمه ی حیرت کشد به چشم کلیم
رخی که پرتو او در جگر گرفت مرا
ترا که زخم زبان نیست در کمین، خوش باش
که همچو خون به زبان نیشتر گرفت مرا
همین دلی است که از انتظار می سوزد
ز روی یار چراغی که در گرفت مرا
که کرده است ترا گرم گفتگو صائب؟
که دل ز ناله ی گرم تو در گرفت مرا
***
617
اگر چه عشق به ظاهر خراب کرد مرا
ز روی گرم، پر از آفتاب کرد مرا
هنوز رنگ عمارت، نگار دستم بود
که ترکتاز حوادث خراب کرد مرا
به هیچ دلشده ای کار تنگ نگرفتم
چرا سپهر به قصر حباب کرد مرا؟
سرم همیشه ز کیفیت سخن گرم است
که جوش فکر، خم پر شراب کرد مرا
به خون گرم مکافات سوختم جگرش
اگر چه آتش سوزان کباب کرد مرا
خمش کن از سخن آتشین عنان صائب
که تاب شعله ی غیرت کباب کرد مرا
***
618
زبان هر هرزه درایی به جان رساند مرا
لب خموش به دارالامان رساند مرا
ادا چگونه کنم شکر آه را، کاین تیر
ز یک گشاد به چندین نشان رساند مرا
ز بی کسی چه شکایت کنم به هر ناکس؟
که بی کسی به کس بی کسان رساند مرا
اگر چه بی بروپالی است سنگ راه عروج
دل شکسته به آن دلستان رساند مرا
به دیده چون ندهم جای، اشک را صائب؟
که سیل گریه به آن آستان رساند مرا
***
619
ز درد و داغ محبت سرشته اند مرا
در آفتاب قیامت برشته اند مرا
دل از مشاهده ی من کباب می گردد
به آب چشم یتیمان سرشته اند مرا
فنای من به نسیم بهانه ای بندست
به خاک با سر ناخن نوشته اند مرا
چگونه سبز شود دانه ام، که لاله رخان
به روی گرم، مکرر برشته اند مرا
ز من به نکته ی رنگین چو لاله قانع شو
که از برای درودن نکشته اند مرا
به کار بخیه ی زخمی نیامدم هرگز
ازین چه سود که هموار رشته اند مرا؟
غنیمت است که کارآگهان عالم غیب
به حال خویش چو صائب نهشته اند مرا
***
620
اگر چه سیل فنا برد هر چه بود مرا
ز بحر کرد کرم خلعت وجود مرا
ز بند وصل لباسی مرا برون آورد
اگر چه مه چو کتان سوخت تار و پود مرا
ستاره سوخته ای بود چون شرر جانم
ز قرب سوختگان روشنی فزود مرا
ز عمر رفته نصیبم جز آه حسرت نیست
به جا نمانده ازان شمع غیر دود مرا
چنین که روی مرا کرده بی حیایی سخت
عجب که چهره ز سیلی شود کبود مرا
ز خوش عیاری من سنگ امتحان داغ است
ز خجلت آب شد آن کس که آزمود مرا
فغان که همچو قلم نیست از نگون بختی
به غیر روسیهی حاصل از سجود مرا
به بینوایی ازین باغ پر ثمر صائب
خوشم، که نیست محابایی از حسود مرا
***
621
شد از رکاب تو پیدا هلال عید مرا
گشوده شد در جنت ازین کلید مرا
کنم سیاه ز نظاره ی بنفشه خطان
شود دو دیده چو بادام اگر سفید مرا
گران نیم به خریدار از سبکروحی
به سیم قلب چو یوسف توان خرید مرا
ز نیشتر چو رگ سنگ نیست پروایم
ز کوه درد ز بس نبض آرمید مرا
ز تخم سوخته، سبزی امید نتوان داشت
چگونه اختر طالع شود سعید مرا؟
نشد ز گوشه ی ابروی او گشاده دلم
چه دل گشاده شود از هلال عید مرا؟
ز حسن عاقبت عشق، چشم آن دارم
که صبح وصل شود، دیده ی سفید مرا
ز روی تازه ی من، تازه روست صائب باغ
اگر چه نیست بری همچو سرو و بید مرا
***
622
ز خود برآمده ام، با سفر چه کار مرا؟
بریده ام ز جهان، با ثمر چه کار مرا؟
درین جهان به مرادی کز آن جهان طلبند
رسیده ام، به جهان دگر چه کار مرا؟
چو خاک شد شکرستان به مور قانع من
به تنگ گیری شهد و شکر چه کار مرا؟
بود ز گریه ی خود فتح باب من چون تاک
به ابرهای پریشان سفر چه کار مرا؟
خوشم چو غنچه ی پیکان به کار بسته ی خود
به انتظار نسیم سحر چه کار مرا؟
چو هست باده ی بی دردسر مر از خون
به جام باده ی پر دردسر چه کار مرا؟
کمال آینه ی ساده است حیرانی
به حرف بی اثر و با اثر چه کار مرا؟
چنین که سنگ ملامت گرفت اطرافم
دگر چو کبک به کوه و کمر چه کار مرا؟
علاج رخنه ی ملک است کار پادشهان
به رخنه ی دل و چاک جگر چه کار مرا؟
بس است عرفی، همداستان من صائب
به نغمه سنجی مرغ سحر چه کار مرا؟
***
623
نمی توان ز سخن ساختن خموش مرا
که چون صدف ز دهان است رزق گوش مرا
اگر چه صحبت من غم زداست همچو شراب
به روی تلخ، حریفان کنند نوش مرا
ز آفتاب بود روشناییم چون لعل
نمی توان به نفس ساختن خموش مرا
مرا ز کوی خرابات پای رفتن نیست
مگر به خانه برد محتسب به دوش مرا
نکرده بود تماشا هنوز قامت راست
که شد خرام تو سیلاب عقل و هوش مرا
چنان ز سردی عالم فسرده دل شده ام
که روی گرم نمی آورد به جوش مرا
چنان ز تنگی این بوستان در آزارم
که صبح عید بود روی گلفروش مرا
خوشم به صحبت بلبل که می برد صائب
به سیر عالم دیگر ز هر خروش مرا
***
624
کنند تازه خطان مشکسود داغ مرا
شراب کهنه دهد تازگی دماغ مرا
چو لاله در چمن از کاسه سرنگونی ها
تهی ز باده ندیده است کس ایاغ مرا
ز خرج، دخل کریمان یکی هزار شود
در گشاده، در بسته است باغ مرا
ستاره سوخته از سوختن نیندیشد
حذر ز سوده ی الماس نیست داغ مرا
ز آفتاب بود روشناییم چون لعل
چسان خموش توان ساختن چراغ مرا؟
بهار تازه کند داغ تخم سوخته را
ز باده تر نتوان ساختن دماغ مرا
مرا کسی که به سیر بهشت می خواند
ندیده است مگر گوشه ی فراغ مرا؟
به شور حشر مرا نیست حاجتی صائب
چنین که عشق نمکسود ساخت داغ مرا
***
625
کجا به دام کشد سایه ی نهال مرا
شکوفه خنده ی شیرست از ملال مرا
فروغ گوهر من از نژاد خورشیدست
به خیرگی نتوان کرد پایمال مرا
چنین که لقمه ی غم در گلوی من گره است
می حرام بود روزی حلال مرا
چسان به خنده گشایم دهن، که همچون برق
لب شکفته بود مشرق زوال مرا
پی شکست من ای سنگ، پر بهم مرسان
که می کند تپش دل شکسته بال مرا
فریب عشوه ی دنیا نمی خورم صائب
نظر به حسن مآل است نه به مال مرا
***
626
چه احتیاج دلیل است در رحیل مرا؟
چو سیل جذبه ی دریاست بس دلیل مرا
چه غم ز آتش سوزنده چون خلیل مرا؟
که عشق او ز بلاها بود کفیل مرا
چه حاجت است به رهبر، که گوشه ی چشمش
کشد چو سرمه به خویش از هزار میل مرا
علاج تشنه ی دیدار نیست جز دیدار
به چشم، موج سراب است سلسبیل مرا
نکرده است چنان عشق او سبکروحم
که کوه غم به نظرها کند ثقیل مرا
هنوز در جگر سنگ بود چشمه ی من
که عشق کرد به لب تشنگان سبیل مرا
نه هر شکار سزاوار تیغ استغناست
مکش به داغ جگر گوشه ی خلیل مرا
چرا ستایش بخل از کرم فزون نکنم؟
که هست منت آزادی از بخیل مرا
درین بساط من آن سیل پر شر و شورم
که بحر کوچه دهد همچو رود نیل مرا
عزیز کرده ی عشق و محبتم صائب
شود ذلیل، فلک گر کند ذلیل مرا
***
627
ز خامشی دل روشن شود سیاه مرا
سیاه خیمه ی لیلی است دود آه مرا
ز داغ زیر نگین من است روی زمین
ز اشک و آه بود لشکر و سپاه مرا
چو گردباد به سرگشتگی برآمده ام
نمی رود دل گمره به هیچ راه مرا
حباب مانع جوش و خروش دریا نیست
ز مغز، شور نگردد کم از کلاه مرا
نمی توان به نصیحت عنان من پیچید
نداشت زلف به زنجیرها نگاه مرا
به رنگ زرد ز دینار گشته ام قانع
چو کهربا نپرد چشم بهر کاه مرا
نیم به همسفران بار از تهیدستی
که هست از دل صد پاره زاد راه مرا
حریف سرکشی نفس نیست یوسف من
حضیض چاه بود به ز اوج جاه مرا
چو شمع، زندگیم صرف شد به لرزیدن
نشد که دست حمایت شود پناه مرا
مرا به جاذبه، ای میر کاروان دریاب
که مانده کرد گرانباری گناه مرا
اگر چه گوهر من چشم می کند روشن
نمی خرند عزیزان به برگ کاه مرا
مرا به عالم بالا رساند یک جهتی
نگشت کعبه و بتخانه سنگ راه مرا
ز زهد خشک مرا زنده زیر خاک مکن
مبر ز میکده زاهد به خانقاه مرا
زبان عذر ندارم ز روسیاهی ها
مگر شود عرق شرم عذرخواه مرا
مرا ز سیل گرانسنگ هیچ پروا نیست
خراب بیش کند آب زیر کاه مرا
هزار لطف طمع داشتم ز ساده دلی
نکرد چشم تو ممنون به یک نگاه مرا
کجاست فرصت مشق جنون مرا صائب؟
که برده دست و دل از کار، مد آه مرا
***
628
نه دل ز عالم پر وحشت آرمیده مرا
که پیچ و تاب به زنجیرها کشیده مرا
رهین وحشت خویشم که می برد هر دم
به سیر عالم دیگر، دل رمیده مرا
چو آسیا که ازو آب گرد انگیزد
غبار دل شود افزون ز آب دیده مرا
چو جام اول مینا، سپهر سنگین دل
به خاک راهگذر ریخت ناچشیده مرا
بریده باد زبانش به تیغ خاموشی
کسی که از تو به تیغ زبان بریده مرا
چگونه دست نوازش مرا دهد تسکین؟
نکرد کوه غم و درد، آرمیده مرا
به قطره تشنگی ریگ کم نمی گردد
چه دل خنک شود از باده ی چکیده مرا؟
نگشته است دو تا پشتم از کهنسالی
که قد ز بار گنه چون کمان خمیده مرا
دهان شیر و پلنگ است مهد راحت من
ز بس زبان ملامتگران گزیده مرا
نثار بوسه ی او نقد جان چرا نکنم؟
که تا رسیده به لب، جان به لب رسیده مرا
به صد هزار صنم ساخت مبتلا صائب
درین شکفته چمن، دیده ی ندیده مرا
***
629
به خاک و خون نکشد خصمی زمانه مرا
که تیر کج، گذرد راست از نشانه مرا
درین ریاض من آن بلبل زمین گیرم
که نیست جز گره بال خویش دانه مرا
کجاست حلقه ی دامی و گوشه ی قفسی؟
که مار شد خس و خاشاک آشیانه مرا
بلاست خواب پریشان دراز چون گردد
چه دلخوشی بود از عمر جاودانه مرا؟
چو آفتاب مرا نیست سیم و زر در کار
که هست چهره ی زرین خود، خزانه مرا
به غیر گرد یتیمی نمانده چون گوهر
امید ساحل ازین بحر بیکرانه مرا
عجب که راه به سر وقت من برد درمان
چنین که درد گرفته است در میانه مرا
چگونه پای به دامن کشم درین وادی
که موج ریگ روان است تازیانه مرا
به خاک شوره کند تخم پاک را باطل
ستمگری که برون آورد ز خانه مرا
به ابر رحمت این بحر، چشم بد مرساد!
که چون صدف ز گهر کرد آب و دانه مرا
چنان فسرده ز وضع جهان شدم صائب
که نیست لذت از اشعار عاشقانه مرا
***
630
شکست نقش مرادست بوریای مرا
نسیم فتح، قلم می کند لوای مرا
ز بیم دوزخ اگر فارغم ز غفلت نیست
که می دهد عمل من همان سزای مرا
نظر به دانه ی کس نیست سیر چشمان را
به آب خشک بود گردش آسیای مرا
یکی هزار شد از وصل بی قراری دل
نکرد سرمه ی منزل خمش درای مرا
رسیده است به جایی گران رکابی خواب
که توتیای قلم ساخته است پای مرا
چنان به پیکر من ضعف زور آورده است
که فرق نیست ز قد دوتا، عصای مرا
ز بس که نور بصیرت نمانده در مردم
به نرخ خاک نگیرند توتیای مرا
ز گرمی طلب از بس که داغدار شده است
زمین ز خویش کند دور، نقش پای مرا
شود ز آب وضو تازه، داغ های ریا
مگر شراب نمازی کند ردای مرا
هلال عید شود حلقه ی برون درم
شبی که روی تو روشن کند سرای مرا
مرا ز نعمت دیدار سیر نتوان کرد
که ساختند نگون کاسه ی گدای مرا
نظر به صیقل مردم ندارد آینه ام
چو بحر، موجه ی من می دهد جلای مرا
به سنگلاخ اگر راه سیل من افتد
چنان روم که کسی نشنود صدای مرا
نهشت سبزه ی خوابیده در سراسر باغ
به عندلیب چه نسبت بود نوای مرا؟
قدم شمرده نهم بر بساط گل صائب
ز بس که خار ملامت گزیده پای مرا
***
631
به هر که هر چه ضرورست داده اند آن را
بس است آب دهن آسیای دندان را
مدار چشم تفاوت ز پله ی میزان
یکی است سنگ و گهر، دیده های حیران را
مکن به پرده ی ناموس عشق را پنهان
که بادبان نشود پرده دار طوفان را
به احتیاط نفس کش به عاشقان چو رسی
که ناز زلف بود خاطر پریشان را
کشیده دار عنان ادب به وادی عشق
که ریگ، خرده ی جانهاست این بیابان را
بدوز چاک دلم را به رشته ی سر زلف
که نیست حاجت محراب، کافرستان را
به طفل تخته ی تعلیم دادن استاد
اشاره ای است که آماده باش طوفان را
غم مآل که دارد، که فکر جامه و نان
گرفته است درون و برون انسان را
ز دل توقع آسودگی ز خامی هاست
قرار نیست به یک جای هیچ پیکان را
فتاده است سر و کار من به صحرایی
که قدر ریگ روان نیست خرده ی جان را
شکستگی نرسد خامه ی ترا صائب!
که سرخ کرد ز گفتار، روی ایران را
***
632
احاطه کرد خط آن آفتاب تابان را
گرفت خیل پری در میان سلیمان را
شکار هاله بود ماه و آن خط مشکین
به دام هاله کشد آفتاب تابان را
تن لطیف تو را عطر، خار پیرهن است
به بوی گل مگشا چاک آن گریبان را
مشو ز حال دل ای یار تازه خط غافل
که نیست جز دل ما شمعی این شبستان را
به حکمت از لب خود مهر خامشی بر دار
به دست دیو مده خاتم سلیمان را
ز جان درین تن خاکی مجوی جوش نشاط
که در تنور، نفس سوخته است طوفان را
به ما حرارت دوزخ چه می تواند کرد؟
اگر ز ما نستانند چشم گریان را
ز حال راهروان غافلم، همین دانم
که هست توشه ز دل خضر این بیابان را
ز دود آه، لب تازه خط او صائب
سیاه خانه نشین کرد آب حیوان را
***
633
بهار شد که ببندند در گلستان را
شکوفه پنبه شود گوش باغبانان را
هزار بار فزون شمع آسیا کرده است
غبار خاطر من آفتاب تابان را
حباب نیست، که از شرم لعل سیرابش
عرق به جبهه نشسته است آب حیوان را
ز ماهتاب بناگوش یار می آید
که شیر مست کند ریگ این بیابان را
صدف به کد یمین رزق خویش می گیرد
عبث به جود ستایش کنند نیسان را
چه ساده ام که به دست تهی طمع دارم
که پر ز بوسه کنم چاه آن زنخدان را
ز جرم عشق نهان داشتن پشیمانم
نمک چشیده و دزدیده ام نمکدان را
بهشت سرمه ازین خاک می برد صائب
به مصر و شام چه نسبت بود صفاهان را؟
***
634
لبت به خون جگر شسته روی مرجان را
خط تو ساخته خس پوش، آب حیوان را
لب عقیق به دندان گرفته است سهیل
ز دور دیده مگر سیب آن زنخدان را؟
به آستین، سر اشکم فرو نمی آید
کفن ز اطلس خون بس بود شهیدان را
بشوی نقش وطن را به رود نیل از دل
که نیست آب مروت به چشم، اخوان را
جنون عشق ز فولاد پنجه دارد و من
به تار اشک رفو می کنم گریبان را
هر آنچه داده ی قسمت بود روان پیش آر
گران مکن به دل خود قدوم مهمان را
صفیر خامه ی صائب بلند چون گردید
نشست شعله ی آواز، عندلیبان را
***
635
ببین به دور لبش خط عنبرافشان را
که چون شراب برون داده راز پنهان را
به باد دست، کلید خزانه را مسپار
مده به دست صبا زلف عنبرافشان را
مکن به ماه نو ابروی یار را تشبیه
چه نسبت است به محراب طاق نسیان را؟
درازدستی اهل هوس ز گستاخی
به ماه مصر گوارا نمود زندان را
ز لطف و قهر تو مهرم نمی شود کم و بیش
که پشت و رو نبود آفتاب تابان را
گره به جبهه ی آیینه وار خویش مزن
مکن به طوطی خوش حرف تنگ، میدان را
اگر تو دامن خود را به دست ما ندهی
ز دست ما نگرفته است کس گریبان را
ز بس که خلق تنک مایه اند از انصاف
به سیم قلب نگیرند ماه کنعان را
بر آن گروه حلال است دعوی همت
که چین جبهه شمارند مد احسان را
کباب حسن گلوسوز تشنگی گردم!
که سرد بر دل من کرد آب حیوان را
جدا نمی شود از هم، دو دل یکی چو شود
نمی توان ز دل ما کشید پیکان را
غلط به کاغذ ابری کنند دیده وران
فشرد بس که فلک ابرهای احسان را
در آن سری که بود خارخار شوق، کند
چو گردباد به یک پای طی، بیابان را
ز ناقصان بصیرت بلندپروازی
سر از دریچه برون کردن است کوران را
خرید خون خود از ناز نعمت الوان
فشرد بر جگر خویش هر که دندان را
ز آه دل نگشاید که از گشاد خدنگ
دل گرفته نگردد شکفته پیکان را
سخن به مردم فهمیده عرض کن صائب
به شوره زار مکن صرف، آب حیوان را
***
636
بود به حفظ خدا دل قوی ضعیفان را
که سهم شیر نگهبان بود نیستان را
وصال کعبه کسی را که در نظر باشد
به چشم جای چو مژگان دهد مغیلان را
ز جسم، جان گنهکار را ملالی نیست
که دلپذیر کند بیم قتل، زندان را
ز اشک لعلی من کی دلش به درد آید؟
لبی که خون به جگر می کند بدخشان را
ز خال کنج لب یار می توان دانست
که چشم هاست به دنبال، گوشه گیران را
در آن دیار که آن روی لاله گون باشد
به گل زند چمن آرا در گلستان را
فروغ روی تو چون مردمک سیه سازد
به چشم روزنه ها آفتاب تابان را
ز شوخی عرق شرم، سخت می ترسم
که داغدار کند سیب آن زنخدان را
ز گفتگوی شکربار مور، نزدیک است
که مهر لب شود انگشتری سلیمان را
چو گردباد به سرگشتگی علم سازد
جنون دوری من خاک این بیابان را
بود به سینه ی پر داغ عاشقان، مرهم
طفیلیی که کند تنگ، جای مهمان را
چو تخم سوخته دل های قانع از غیرت
کنند خون به جگر ابرهای احسان را
ز زندگی چه به کرکس رسد به جز مردار؟
چه لذت است ز عمر دراز نادان را؟
فلک ز گردش چشمت چنان گریزان شد
که از ستاره به دندان گرفت دامان را
ز بزم می دل پر خون گرفته تر گردد
که خون فسرده کند جوش بحر، مرجان را
سخن کمال پذیرد ز مستمع صائب
گهر کند صدف پاک، اشک نیسان را
***
637
ز اشک گرم خطر نیست خار مژگان را
که چشم شیر نگهبان بود نیستان را
مجوی آب مروت ز چرخ سفله نهاد
که دود آه کند این سفال، ریحان را
نظر ز روی لطیفش چگونه آب دهم؟
که چشم شور بود شبنم این گلستان را
کمند جاذبه ی طوطیان شیرین حرف
ز بند نی بدر آورد شکرستان را
ز دست جرأت من در وصال ایمن باش
که قرب بحر کند خشک، دست مرجان را
ز اشک گرم شود نامه ی سیاه سفید
ز آه سرد بود برگریز عصیان را
ازان به زخم زبان از خوشامدم قانع
که به ز نقش و نگارست رخنه زندان را
همان سفینه اش از شرم جود دریایی است
صدف اگر چه گهر ساخت اشک نیسان را
ز میوه های بهشتی گزیده شد صائب
فشرد بر جگر خویش هر که دندان را
***
638
گرفت خط تو دلهای بی قراران را
غبار، جامه ی فتح است خاکساران را
ز خوان عالم بالاست رزق خاموشان
سحاب آب دهد تیغ کوهساران را
لب تو پرده ی راز مرا تنک کرده است
شراب دشمن جان است رازداران را
همین نه پشت من از بار دل، شکسته شده است
شکست خامی این میوه شاخساران را
چه طرف بست می از صحبت نمک، زنهار
مده به مجلس می راه، هوشیاران را
حضور دایمی از هجر دایمی بترست
ز وصل گل چه تمتع بود هزاران را؟
ز ماجرای خط و زلف یار دانستم
که رفته رفته خورد مور مغز ماران را
گران چو ابر شب جمعه است بر خاطر
وجود محتسب شهر، میگساران را
ازان ز داغ نهان پرده بر نمی دارم
که دست و دل نشود سرد، لاله کاران را
همای عالم توحید، دانه پرور نیست
ز ما دعا برسانید سبحه داران را
گرفته نیست دل صائب از گرفت حسود
محک بلند کند رتبه، خوش عیاران را
***
639
گل است باده ی گلرنگ باده خواران را
مدام فصل بهارست میگساران را
ز پای خم چو شدی سر گران، سبک برخیز
گران مگرد به خاطر بزرگواران را
رخ شکفته، هوای گرفته می خواهد
به خوشدلی گذران روز ابر و باران را
ز گریه ابر سیه می شود سفید آخر
بس است اشک ندامت سیاهکاران را
کنند بی نمکان با شراب کار نمک
مده به مجلس می راه، هوشیاران را
ز بحر رحمت حق مشربی طمع دارم
که خوشگوار توان کرد ناگواران را
مرا چو صبح ز روز جزا مترسانید
همیشه روز حساب است دم شماران را
به آن غبار خط سبز، چشم بد مرساد!
که داد مرتبه ی سرمه خاکساران را
قدم شمرده نهد عقل در قلمرو عشق
ز سنگلاخ خطرهاست شیشه باران را
مسیح را به فلک همت بلند رساند
مده ز دست رکاب فلک سواران را
چه حاجت است به سنگین دلان بدآموزی؟
فسان ز خویش بود تیغ کوهساران را
کمال کوهکن از بیستون یکی صد شد
محک تمام کند سنگ خوش عیاران را
فریب گریه ی زاهد مخور ز ساده دلی
که دام در دل دانه است سبحه داران را
یکی هزار شد امید من ازان خط سبز
که وقت شام بود عید، روزه داران را
به سود خلق شود همت کریمان صرف
که باخت به بود از برد، خوش قماران را
ازان گروه طلب چون شکر حلاوت عیش
که در رکاب دویدند نی سواران را
در آن ریاض که صائب به نغمه گرم شود
خزان نیفکند از جوش نوبهاران را
***
640
چه حاجت است به خال آن بیاض گردن را؟
ستاره نقطه ی سهوست صبح روشن را
همیشه تهمت نظاره می کشد عاشق
ز آفتاب خبر نیست چشم روزن را
فغان که خار علایق ز تیزدستی ها
امان نداد که سازیم جمع دامن را
گره به جبهه میفکن که رشته ی هموار
به قطع راه بود تازیانه سوزن را
زبان پاک بود لازم دل روشن
که برگ از ید بیضاست نخل ایمن را
گشاده دار دل و دست را که لنگر سنگ
ازین دو شیوه شود بادبان فلاخن را
چو ماه نو، قد خم گشته بر سپهر وجود
اشاره ای است که آماده باش رفتن را
ز جمع دانه که خواهد نصیب خاک شدن
مساز تنگ به خود همچو مور مسکن را
کنون که قوت بازوی رستمی داری
برآر از چه بیژن روان روشن را
غبار دیده ی جان است پیکرت صائب
به آه زیر و زبر ساز، خانه ی تن را
***
641
مکن دلیر نگاه آن بیاض گردن را
به تیره شب مکن اندوده صبح روشن را
ز کوه غم دل و دست گشاده را غم نیست
که سنگ، بار نگردد به دل فلاخن را
دلیل جوهر ذاتی است با ضعیفان خلق
که تیغ تیز رباید ز خاک سوزن را
نکرده سیر دل و چشم خوشه چینان را
به خانه نقل مکن زینهار خرمن را
گناه ماست شب وصل اگر بود کوتاه
کند به موسم حج کعبه جمع دامن را
به کفر و دین شده ام از صفای دل یکرنگ
که رنگ ظرف بود آبهای روشن را
میان قهر خدا و عدو مشو حایل
به انتقام الهی گذار دشمن را
چنان ز چشم بد خاکیان هراسانم
که میل می کشم از آه، چشم روزن را
کشید هر که ز خصم انتقام خود صائب
ز انتقام خدا امن کرد دشمن را
***
642
ز هوش برد چنان حیرت تو گلشن را
که سبز کرد خموشی زبان سوسن را
کسی ز قید خزان و بهار شد آزاد
که همچو سرو ازین باغ چید دامن را
نظر ز روی تو خورشید برنمی دارد
که نیست خیرگی از مهر، چشم روزن را
ز قید چرخ ترا عشق می کند آزاد
که رستم آرد بیرون ز چاه بیژن را
نبرد روح گرانی ز جسم یک سر موی
نداد فایده قرب مسیح سوزن را
خوش است دفع گرانان به هر روش باشد
ملال نیست ز سرگشتگی فلاخن را
به رنگ خویش برآورد روزگار، مرا
که رنگ ظرف بود آبهای روشن را
مدام بر سر حرف است خامه ی صائب
همیشه جوش بهارست نخل ایمن را
***
643
چه حاجت است به گلگونه، روی گلگون را؟
نشسته است به خون هیچ ساده دل خون را
به می چه سرخ کنی چشم های میگون را؟
نشسته است به خون هیچ ساده دل خون را
ز پشت پای ادب چشم برندارد عشق
سر فکنده بود بار، بید مجنون را
چسان به خاک نبندند عشقبازان نقش؟
که بار عشق دو تا ساخت پشت گردون را
حضور گوشه ی دل مغتنم شمار که نیست
حصار عافیتی به ز خم فلاطون را
به گریه از دل پر خون غبار می شویم
نشسته است به خون گر چه هیچ کس خون را
درین ریاض به بی حاصلی بساز چو سرو
که غیر دست تهی نیست بار موزون را
به فکر دنیا خلق آن قدر فرو رفتند
که جا به زیر زمین تنگ گشت قارون را
اگر چه شیوه ی همچشم نیست خونگرمی
شکست چشم غزالان خمار مجنون را
نمی رسد به سرافکندگی رعونت نفس
ز سرو بیش بود فیض، بید مجنون را
سبکروان به نظرها گران نمی گردند
که گردباد به دل نیست بار، هامون را
کم است اگر سر هر موی من شود نشتر
به قدر خوردن [خون] کم کنم اگر خون را
ز عشق، دشمن خونخوار مهربان گردد
که چشم شیر چراغ است بزم مجنون را
ز ساکنان خرابات شو که خلوت خم
سرآمد حکما می کند فلاطون را
زمین به نرم روان مهربان بود صائب
غبار نیست به خاطر ز ریگ هامون را
***
644
بس است تیغ تغافل من بلاجو را
مکن به خون من آلوده تیغ ابرو را
کجاست جاذبه ی طالع سلیمانی؟
که آورد به سرای من آن پریرو را
چو داغ لاله به خون کعبه غوطه زد آن روز
که غمزه ی تو کمر بست تیغ ابرو را
کناره کردن مجنون ز خلق، تعلیمی است
که می توان به نگه رام کرد آهو را
کسی سرآمد گلزار غنچه خسبان است
که بشکند سرش از بار درد، زانو را
نهال قامت چابک سوار من تیری است
که هست خانه ی زین، خانه ی کمان او را
ملایمت سپر و جوشن ضعیفان است
ز زخم تیغ خطر نیست خامه ی مو را
اگر نه رتبه ی نظم است، از چه رو صائب
مقام بر سر چشم است بیت ابرو را؟
***
645
ز داغ نیست محابا به درد ساخته را
که آتش است گلستان، زر گداخته را
چنان به عهد تو آیین سرکشی شد عام
که در بغل ندهد سرو جای، فاخته را
چو گل ز چهره ی رنگین به خار غوطه زدیم
شناختیم کنون قدر رنگ باخته را
ز شرم خنجر مژگان بر کشیده ی او
به خاک کرد نهان مهر، تیغ آخته را
به یک دو هفته مه چارده هلالی شد
دوام نیست ازین بیش حسن ساخته را
شکسته حالی ما شد حصار ما صائب
که از خزان نبود بیم، رنگ باخته را
***
646
ز حرف سرد چه پروا روان سوخته را؟
که هست مرهم کافور، جان سوخته را
ز بس که اهل سعادت گرسنه چشم شدند
هما به سگ ندهد استخوان سوخته را
نظر به نعمت الوان چرا سیاه کند؟
به خون چو لاله زند هر که نان سوخته را
به حرف عشق دل داغدار من زنده است
که آتش آب حیات است جان سوخته را
به داغ سینه ی من دست آشنا مکنید
که می چکد ز نفس خون دهان سوخته را
دهن به شکوه ی خونین چو لاله باز مکن
که مرهم است خموشی زبان سوخته را
ملایمت طمع از زاهدان خشک مدار
که مغز، آه بود استخوان سوخته را
توان چو آهوی مشکین به بوی مشک شناخت
ز حرفهای جگرسوز، جان سوخته را
به داغ عاریه محتاج نیست سینه ی گرم
ز خود چراغ بود خانمان سوخته را
نسوخت هر که درین ره نفس، نمی داند
که سوختن پر و بال است جان سوخته را
اگر چه خط دم صبح جزاست خوبان را
شب وصال بود عاشقان سوخته را
ز داغ لاله سیاهی نمی رود هرگز
ز دل چگونه برآرم فغان سوخته را؟
به عشق رغبت من تازه می شود صائب
ز هر که می شنوم بوی جان سوخته را
***
647
رساند ابر به جایی گهرفشانی را
که برد کوه غم از سینه ها گرانی را
درین دو هفته که در آتش است نعل بهار
مده چو لاله ز کف جام ارغوانی را
مدار دست ز تعمیر دل درین موسم
که ریخت لاله و گل رنگ شادمانی را
زمین چو خضر اگر سبزپوش شد چه عجب
که کرد ابر سبیل آب زندگانی را
زنار و پود رگ ابر و رشته ی باران
بساط عیش شد آماده کامرانی را
یکی است آمدن و رفتن سبکروحان
عزیزدار ریاحین بوستانی را
بهار از گل و لاله است بر جناح سفر
مده ز دست رکاب سبک عنانی را
چو نیست یک دو نفس بیش زندگی چون صبح
به خوشدلی گذرانید زندگانی را
مرا به عالم بالا دلیل شد چون خضر
چه فیضهاست زمین های آسمانی را
نشاط فصل بهار اینقدر نمی باشد
ز سر گرفت همانا جهان جوانی را
ترا که پای طلب نیست همچو سنگ نشان
نگاه دار سر راه کاروانی را
بود همیشه جوان صائب آن که دریابد
زمان دولت عباس شاه ثانی را
***
648
دوام نیست چو ایام گل جوانی را
شتاب خنده ی برق است شادمانی را
مکن به لهو و لعب صرف، نوجوانی را
به خاک شوره مریز آب زندگانی را
به کلفتی که ز دوران رسد گرفته مباش
که گردباد سبک می برد گرانی را
به پایداری غم نیست روزگار نشاط
شتاب خنده ی برق است شادمانی را
توان ز آینه ی جبهه ی سکندر دید
سیاه کاسگی آب زندگانی را
اگر چه قامت خم کرد طاق نسیانم
چنان نشد که فرامش کنم جوانی را
قرار در تن خاکی مجو ز جان صائب
حضور، پا بر رکاب است کاروانی را
***
649
به کوی عشق مبر زاهد ریایی را
مکن به شهر بدآموز، روستایی را
جماعتی که به بیگانگان نمی جوشند
نچیده اند گل باغ آشنایی را
ز زلف ماتمیان ناخنی چه بگشاید؟
قلم چه داد دهد قصه ی جدایی را؟
چه دل به شبنم این باغ و بوستان بندم؟
که کرده اند روان، درس بی وفایی را
هلاک غیرت آن رهروم که می دارد
ز چشم آبله پنهان، برهنه پایی را
ز نقش شهپر طاوس می توان دانست
که چشمهاست به دنبال، خودنمایی را
نمی شود نشود فرق سرکشان پامال
سفر به خاک بود ناوک هوایی را
تلاش چاشنی کنج آن دهن صائب
به کام شکر، شیرین کند گدایی را
***
650
اگر به لاله شوی هم پیاله در صحرا
شود دو آتشه رخسار لاله در صحرا
خمار نرگس لیلی به چشم مجنون شد
یکی هزار ز چشم غزاله در صحرا
ز جاده ها چو رگ چنگ ناله برخیزد
اگر شود ز لبم پهن، ناله در صحرا
نمی شود دل پر خون گشاده از وسعت
که شد گره به جگر آه لاله در صحرا
فغان که حلقه ی سرگشتگی ز حیرانی
احاطه کرده مرا همچو هاله در صحرا
مگر نسیم ازان زلف سرگذشتی گفت؟
که لاله ها شده مشکین کلاله در صحرا
ز کوه، دامن دشت جنون پر از سنگ است
شود نصیب که تا این نواله در صحرا؟
به داغ آبله یابند دشت پیمایان
نشان پای مرا همچو لاله در صحرا
هنوز از اثر دود آه مجنون است
سیاه روزن چشم غزاله در صحرا
ترحم است به مجنون من که می شکند
خمار سنگ ملامت به ژاله در صحرا
به چشم وحشت، مجنون دور گرد مرا
سواد شهر بود داغ لاله در صحرا
شده است کوچه و بازار پر ز دیوانه
به من شده است جنون تا حواله در صحرا
سیاه خیمه ی لیلی ز گریه ی مجنون
نهان به خون شده چون داغ لاله در صحرا
گل همیشه بهارست داغ من صائب
اگر بهار زند جوش، لاله در صحرا
***
651
ازان دو سلسله ی عنبرین گره بگشا
ز کار شهپر روح الامین گره بگشا
میان اگر نکنی باز، اختیار از توست
به حق خنده ی گل کز جبین گره بگشا!
گرهگشای کریمان، کف سؤال بود
ز کار خرمنم ای خوشه چین گره بگشا
گره به هستی موهوم چون حباب مزن
بگیر ناخنی از موج و این گره بگشا
کلید قفل تو در اندرون خانه ی توست
به زور همت خود از جبین گره بگشا
چو شمع بر سر این نیم جان چه می لرزی؟
ز رشته ی نفس واپسین گره بگشا
صریر خامه ی صائب دلی گرفته نهشت
اگر تو عقده گشایی، چنین گره بگشا
***
652
چو دیگران نه به ظاهر بود عبادت ما
حضور قلب نمازست در شریعت ما
ازان ز دامن مقصود کوته افتاده است
که پیش خلق درازست دست حاجت ما
نکرده ایم چو شبنم بساطی از گل پهن
چو غنچه بر سر زانوست خواب راحت ما
چو عنکبوت، مگس را نمی کنیم قدید
هماشکار بود جذبه ی قناعت ما
نهال خوش ثمر رهگذار طفلانیم
که برگریز بود موسم فراغت ما
اگر در آتش سوزان هزار غوطه خورد
صدا بلند نسازد سپند غیرت ما
تلاش گوشه ی عزلت ز تنگ خلقی هاست
وگرنه بهر خدا نیست کنج عزلت ما
که سرو قد ترا راه می تواند زد؟
ز جلوه ی تو شود نقد اگر قیامت ما
چراغ رهگذریم اوفتاده در ره باد
که تا به سایه ی دستی کند حمایت ما؟
ازان به دامن صحرا شکسته ایم قدم
که عالمی شود آسوده از ملامت ما
درین حدیقه ی گل، صائب از مروت نیست
که غنچه ماند در جیب، دست رغبت ما
***
653
رسیده است به آفاق صیت دولت ما
تپیدن دل بی تاب ماست نوبت ما
کلاه گوشه ی اقبال ماست بی کلهی
گذشتگی ز دو عالم بود جنیبت ما
خزینه ی گهر ما معانی رنگین
بریدن از دو جهان است تیغ جرأت ما
ز نور جبهه ی ما می شود جگرها آب
ز داغ عشق بود آفتاب رایت ما
چو صبح، حق نفس بر جهانیان داریم
نمک به چشم جهان ریخت شور فکرت ما
هزار تیغ زبان را نمود جوهردار
دگر چه کار کند پیچ و تاب غیرت ما؟
چو نوبهار، بود از معانی رنگین
تمام روی زمین، زیر بار نعمت ما
دهن چو شیشه گشاییم بهر شادی خلق
وگرنه مهر خموشی است جام عشرت ما
زیادتی نکند هیچ لفظ بر معنی
ز راست خانگی خامه ی عدالت ما
ز مهر و ماه نداریم روشنایی چشم
ز نور فطرت ما روشن است خلوت ما
گرفته بود چمن را فسردگی صائب
شدند نغمه سرا، بلبلان ز غیرت ما
***
654
به هر ترنمی از جای می رود دل ما
سبک رکاب چو بوی گل است محمل ما
زمین سینه ی ما درد و داغ پروردست
یکی هزار شود تخم اشک در گل ما
شکست آینه ی ما و توتیا گردید
همان خیال تو استاده در مقابل ما
رسیده ایم به انجام و اول سفرست
ز راه دورتر افتاده است منزل ما
به پیشدستی ما نیست در کرم حاتم
ز آبرو نشود تنگدست، سایل ما
هزار ناخن تدبیر غوطه در خون زد
نشد گشاده شود عقده های مشکل ما
ز سرو گلشن فردوس راست می گذریم
نهال قد تو تا پا فشرده در دل ما
نمی خوریم غم از هیچ رهگذر صائب
خوشا کسی که درآید به گوشه ی دل ما
***
655
شدیم پیر و نشد تر دو چشم بی نم ما
پلی است آن طرف آب، قامت خم ما
ز اشک ما جگر تشنه ای نشد سیراب
نصیب سوخته جانی نگشت زمزم ما
اسیر نفس و هوا ماند دل، هزار افسوس
به دست دیو برآورد زنگ، خاتم ما
سری ز روزن خورشید برنیاوردیم
به رنگ و بوی جهان محو گشت شبنم ما
گشاده روی تر از سینه ی کریمانیم
اگر ز خویش به تنگی، درآ به عالم ما
نمی توان غم ما را به خوردن آخر کرد
ترحم است بر آن کس که می خورد غم ما
مثال دیده ی مورست و ملک جم صائب
فضای عالم امکان، نظر به عالم ما
***
656
چراغ راه ندارد به بزم روشن ما
ز ماهتاب گل افتد به چشم روزن ما
به شوربختی ما نیست چشمه ی زمزم
چو کعبه بخت سیه، جامه ای است بر تن ما
چگونه عذر توانیم خواست از صیاد؟
قفس شده است چو ماتم سرا ز شیون ما
نشسته بر تن ما لاغری چو نقش حصیر
شکستگی نرود از قلمرو تن ما
نمی رویم چو ماهی به چشمه سار زره
چو تیغ، جوهر ذاتی بس است جوشن ما
ز خاکدان تعلق گرفته ایم هوا
غبار دست ندارد به طرف دامن ما
ز بس که برق حوادث گذشته است بر او
به چشم مور کند کار سرمه خرمن ما
تپانچه کاری باد خزان اگر این است
تذرو رنگ چو عنقا شود به گلشن ما
ز فیض این غزل تازه رو، دگر صائب
به آفتاب زند خنده طبع روشن ما
***
657
ز خون شکفته شود چون شراب شیشه ی ما
شکسته دل نشود ز انقلاب شیشه ی ما
اگر شکنجه کنندش به آب تلخ، کند
ز کیمیای قناعت گلاب شیشه ی ما
ز خشکسال نمی گردد آب گوهر کم
شود چو آبله پر از سراب شیشه ی ما
شراب بی جگران را دلیر می سازد
چرا ز سنگ کند اجتناب شیشه ی ما؟
ز سنگ اگر به دل نازکش رسد آسیب
به روی خویش نیارد چو آب شیشه ی ما
لب شکایت ما را که می تواند بست؟
شکسته است ز زور شراب شیشه ی ما
توان به باطن ما راه بردن از ظاهر
به روی باده نگردد حجاب شیشه ی ما
به میکشان کمرو تاج لعل می بخشد
به هر پیاله ز موج و حباب شیشه ی ما
سپاه عقل گرانسنگ را به هم شکند
نهد ز جام چو پا در رکاب شیشه ی ما
شکستن دل ما را به سنگ حاجت نیست
که از نفس شکند چون حباب شیشه ی ما
ز سرکشی به سلیمان فرو نیارد سر
پر از پری چو شود از شراب شیشه ی ما
کند ز خنده دل آفتاب خون، تا شد
ز باده ی شفقی کامیاب شیشه ی ما
بنای میکده ها را رسانده است به آب
ز بوی باده نگردد خراب شیشه ی ما
مدار دست ز ریزش که شد ز راه کرم
به کوی میکده مالک رقاب شیشه ی ما
شود چو سرو، علم در چمن به سرسبزی
به تخم سوخته بخشد گر آب شیشه ی ما
ز سنگ حادثه هر چند توتیا گردید
نشد که چشم بمالد ز خواب شیشه ی ما
به خم نمی کند از احتیاج، گردن کج
مگر ز خویش برآرد ز شراب شیشه ی ما
به ظرف کم چه تمتع توان ز دریا یافت؟
مگر شکسته شود چون حباب شیشه ی ما
همان زمان به لب تشنه ای پیاله رساند
گرفت هر چه ز خم چون سحاب شیشه ی ما
ز وصل سیمبران پیرهن حجاب بود
مگر ز گرمی می، گردد آب شیشه ی ما
ز فیض خوش نفسی، خون گرم صهبا را
به ناف جام کند مشک ناب شیشه ی ما
حدیث حوصله بر طاق نه که دریا را
به نیم جرعه نماید خراب شیشه ی ما
اگر چه در سر می کرد عمر خود صائب
نشد ز نشأه می کامیاب شیشه ی ما
***
658
ز عمر باج ستاند می دو ساله ی ما
به آفتاب شبیخون زند پیاله ی ما
ز بی قراری ما دردسر کشد بالین
شبی که دختر رز نیست در حباله ی ما
ز زیر بال ازان سر برون نمی آریم
که رنگ گل نپرد از نسیم ناله ی ما
نشسته تا به کمر در میان خاکستر
هنوز تشنه ی داغ است برگ لاله ی ما
***
659
حدیث خام مجویید در رساله ی ما
به مهر داغ رسیده است برگ لاله ی ما
چو جام لاله، می ما چکیده ی داغ است
کراست زهره که بر لب نهد پیاله ی ما؟
چو جامه ی حرم کعبه می نهد بر چشم
به دست هر که فتد فردی از رساله ی ما
به داغ سینه ی مجروح ما مبین زنهار
که خنده در دهن کبک سوخت لاله ی ما
چو لاله با جگر گرم عشق می بازیم
ز داغ خویش بود عنبرین کلاله ی ما
ز رزق ما فلک سفله باز می گیرد
درین بساط اگر رم خورد غزاله ی ما
مکن ز خلوت آغوش ما تهی پهلو
که مه تمام شود در حصار هاله ی ما
عبث به سینه ی ما داغ می نهد گردون
که چون سپند جهد مهر از قباله ی ما
به داغ عشق ملایم نمی شود صائب
دلی که نرم نگردد ز آه و ناله ی ما
***
660
ز نوبهار شود چون شکفته لاله ی ما؟
که خون مرده کند باده را پیاله ی ما
اگر چه بلبل ما هیچ فصل نیست خموش
یکی هزار شود در بهار ناله ی ما
کجا به دیده ی ما هر ستاره می آید؟
به روی ماه گشوده است چشم هاله ی ما
ز چشم شور همان در شکنجه ایم مدام
اگر چه شد چو هما استخوان نواله ی ما
به لوح ساده ز ما همچو صبح قانع شو
که حرف، نقطه ی سهوست در رساله ی ما
کنیم چشم به تسخیر او چگونه سیاه؟
که رم ز سایه ی خود می کند غزاله ی ما
به ما سپهر سیه دل چه می تواند کرد؟
به روی داغ گشوده است چشم لاله ی ما
نباشد از دل خود چون کباب ما صائب؟
که غیر شیشه کسی نیست هم پیاله ی ما
***
661
ز هم نمی گسلد عیش جاودانه ی ما
خمار صبح ندارد می شبانه ی ما
ترا که ذوق سخن نیست فکر ساغر کن
که گشت چاک گریبان شرابخانه ی ما
فسانه ی دگران خواب در بغل دارد
به چشم خواب نمک می زند فسانه ی ما
عرق فشانی ابر بهار رنگین است
کنون که خال لب کشت گشت دانه ی ما
به ناز کی چه میانش، چه جسم لاغر من
دویی کناره گرفته است از میانه ی ما
زمین ز برگ خزان دیده خرقه پوش شود
اگر بهار کند رنگ عاشقانه ی ما
کجاست دام فنا تا گلوی ما گیرد؟
قفس خلال شد از فکر آب و دانه ی ما
کسی نماند که بر آه ما نسوخت دلش
سری کشید به هر روزنی زبانه ی ما
خمار عشقت اگر دردسر دهد صائب
سری بکش به غزل های عاشقانه ی ما
***
662
رسیده است به معراج اوج پستی ما
هزار پایه کم از نیستی است هستی ما
به هر چه چشم گشادیم، عشق می بازیم
گرفت روی زمین را صنم پرستی ما
نسیم صبح فنا تیغ بر کف استاده است
نفس چگونه برآرد چراغ هستی ما؟
به گوش، خنده ی مینای می گران آید
ز بس که هست سبکروح، خواب مستی ما
غذای روح به تن می دهیم از غفلت
به خویش خاک ببالد ز تن پرستی ما
غنیمت است دمی آب خوش درین عالم
به ذوق آب خمارست می پرستی ما
شبی که سایه کند می به جام ما صائب
سیاه روز نگردد چراغ هستی ما
***
663
شکست رنگ می از ترک میگساری ما
نمک به چشم قدح ریخت هوشیاری ما
کم است اشک برای سیاهکاری ما
مگر کند عرق انفعال یاری ما
نماند در دل خم نم ز میگساری ما
سفید شد لب ساغر ز بوسه کاری ما
به چشم جوهریان گوهر بصیرت نیست
وگرنه گرد یتیمی است خاکساری ما
چنان کز آیه ی رحمت امید خلق افزود
یکی هزار شد از خط امیدواری ما
شده است حلقه ی گرداب، چشم قربانی
ز چارموجه ی طوفان بی قراری ما
رسید خیرگی چشم ما به معراجی
که ماه بر فلک از هاله شد حصاری ما
کلاه گوشه ی همت بلند کرده ی ماست
چو تیغ کوه ز ابرست آبداری ما
چنان گذشت ز تقصیر ما عنایت دوست
که از گناه نکرده است شرمساری ما
به زیر تیغ فشردیم پای خود چندان
که کوه بست کمر پیش بردباری ما
ز تار و پود جهان آگهیم با طفلی
دویده است به هر کوچه نی سواری ما
زبان ما اگر از شکر تیغ خاموش است
دهان شکرگزاری است زخم کاری ما
ازان دوید به آفاق نام ما صائب
که روشن است جهان از نفس شماری ما
***
664
رسید صبر به فریاد بینوایی ما
کلید روزی ما شد شکسته پایی ما
عجب که دیده ی ما سیر گردد از نعمت
که ساختند نگون، کاسه ی گدایی ما
سبک چو ابر بهاران ز لاله زار، گذشت
ز خارزار ملامت برهنه پایی ما
ز لطف بیشتر از قهر دلشکسته شویم
ز سنگ سخت تر افتاده مومیایی ما
به نور عاریه محتاج نیستیم چو ماه
که هست از نفس خویش روشنایی ما
نمی رسد به هدف گر به آسمان رفته است
نکرده ترک هوا، ناوک هوایی ما
ز بس چو غنچه ی پیکان گرفته دل گشتیم
نسیم دست کشید از گرهگشایی ما
***
665
هزار حیف که گل کرد بینوایی ما
به چشم آبله آمد برهنه پایی ما
ز چرب نرمی ما دشمنان دلیر شدند
خمیر مایه ی غم گشت مومیایی ما
چراغ دیده ی روزن ز خانه درگیرد
به آفتاب رسیده است روشنایی ما
ز دامن نظر اهل عشق پاکترست
زمین میکده از فیض پارسایی ما
به جامه ی گل رعنا به بوستان آید
گل عذار تو و چهره ی حنایی ما
نشسته است چنان نقش ما در آن درگاه
که آفتاب بود داغ جبهه سایی ما
تو پا به دامن منزل بکش، که تا دامن
هزار مرحله دارد شکسته پایی ما
ز هاله ماه شود در ته سپر پنهان
اگر بلند شود آه بینوایی ما
کجاست گوش سخن کش در انجمن صائب؟
که جوش کرد شراب سخنسرایی ما
***
666
مرا ز نشأه ی می ساخت کامیاب هوا
که هست داروی بیهوشی شراب هوا
علاج ظلمت ابرست باده ی روشن
که دل سیاه کند بی شراب ناب هوا
به گردش آر می پرده سوز را ساقی
که شد ز ابر سیه، عنبرین نقاب هوا
امید هست شود شسته توبه نامه ی ما
چنین شود به طراوت گر از سحاب هوا
شکایتی که که مرا از بهار هست این است
که می کند ز تری، آب در شراب هوا!
عجب که توبه ی سنگین ما کمر بندد
که ساخت رطل گران را سبک رکاب هوا
مده به دست هوا اختیار خویش که هست
عنان گسسته تر از موجه ی سراب هوا
هواپرست بود هر نفس به شاخ دگر
که اختیار ندارد در انقلاب هوا
فضای چرخ مقام نفس کشیدن نیست
نفس چگونه کند راست در حباب هوا؟
برون کن از سر نخوت هواپرستی را
که چون حباب کند خانه ها خراب هوا
ز زهد خشک اثر در جهان نخواهد ماند
که می کند دل سنگین توبه آب هوا
اگر نه صبح قیامت بود، چرا گیرد
چو نامه از رخ او هر نفس نقاب هوا؟
ز آه و گریه ی من شد جهان چنان تاریک
که روشنی نپذیرد ز آفتاب هوا
شدی چو پیر، مرو در پی هوا صائب
که دلپذیر بود موسم شباب هوا
***
667
زهی به غمزه ی جانسوز برق مذهب ها
به خنده ی شکرین نوبهار مشربها
به یک کرشمه که در کار آسمان کردی
هنوز می پرد از شوق چشم کوکبها
سبکروان به نهانخانه ی عدم رفتند
بر آستانه چو نعلین مانده قالبها
نه روز اختر سیار ترک ما گیرند
نه شب به خواب روند این پرنده عقرب ها
ازان به تیرگی شب خوشم که مجنون را
سیاه خیمه ی لیلی بود دل شبها
گذشتم از سر مطلب، تمام شد مطلب
حجاب چهره ی مقصود بوده مطلبها
بیا به عالم آسودگان خاک و ببین
ز دستبرد اجل پی بریده مرکبها
فتاد تا به ره طرز مولوی صائب
سپند شعله ی فکرش شده است کوکبها
***
668
چنان که از نمک افزون شود جراحتها
یکی هزار ز پرسش شود مصیبت ها
مپوش چشم ز نظاره ی غبار ملال
که پیش خیز نشاط است گرد کلفت ها
مده ز جهل مرکب به نام تن چو عقیق
که هست لازم تحصیل نام، ظلمت ها
مدار چشم اقامت ز اعتبار جهان
که همچو سایه ی بال هماست دولت ها
نمی توان به خس و خار کشت آتش را
یکی هزار شود عشق از نصیحت ها
نبود حوصله ی چشم شور، ظرف مرا
به خوردن دل خود ساختم ز نعمت ها
ز اشک، دیده ی یک آفریده رنگین نیست
فسرده است درین عهد خون غیرت ها
نکرده ساده دل خود ز فکر، گوشه مگیر
که انجمن شود از فکر پوچ، خلوت ها
نفس ز دل به لبم می رسد به دشواری
ز بس گره شده در سینه ام شکایت ها
کسی ز خاک لحد شسته رو برون آید
که شوید از عرق شرم، گرد خجلت ها
گران شدن سبکی را در آستین دارد
که هست لازم ثقل ثقیل خفت ها
جریده شو که ندارد به عهد ما صائب
به غیر خوردن دل دانه دام صحبت ها
***
669
به دور کاکل و زلف تو سنبلستان ها
شده است خواب پریشان به چشم بستان ها
چنان به فکر تو صاحبدلان فرو رفتند
که غنچه ای نشود باز در گلستان ها
ز شرم روی تو شمع و چراغ ها یکسر
نفس گداخته رفتند از شبستان ها
تبسم تو که تلخ است کام عاشق ازو
نهفته در دل هر مور، شکرستان ها
ستم مکن به ضعیفان که شد تبسم برق
بدل به ناله ی جانسوز در نیستان ها
چنان ز گرگ هوس خاطرم گزیده شده است
که چشم بسته کنم سیر یوسفستان ها
در آن حریم که روی تو بی نقاب شود
به داغ شمع سیاهی شود شبستان ها
***
670
شکوفه شور فکنده است در گلستان ها
شده است خوان زمین گم درین نمکدان ها
گشوده است بهار از شکوفه دفتر عیش
شده است پر ز برات نشاط دامانها
ز بس که ریخته است اختر شکوفه به خاک
نشان ز کاهکشان می دهد خیابان ها
ز پرده پوشی برگ شکوفه، گردیده است
مثال لیلی چادر گرفته، بستان ها
ز رشته ای که ز عقد گهر شکوفه کشید
شده است همچو صدف پر گهر گریبان ها
سواد خاک چنان از شکوفه روشن شد
که سیر ماه توان کرد در شبستان ها
زمین شده است ز برگ شکوفه سیمین تن
گشوده است بغل باغ از خیابان ها
شب دراز صبوحی کنند میخواران
که گشت مشرق صبح از شکوفه بستان ها
به یک دو جام، مرا شیر گیر کن ساقی
که شیر مست شده است از شکوفه بستان ها
عجب که توبه تواند سفید گردیدن
که شست چهره ی تقوی به خون گلستان ها
چه عاجز گره دل شدی، به باغ خرام
که تیز کرده بهار از شکوفه، دندان ها
ز زهد خشک اگر در جهان غباری بود
ز لوح خاطر ایام شست بارانها
شده است چون رخ لیلی و سینه ی مجنون
ز جوش لاله و گل دامن بیابان ها
چنان گشایش دل عام شد که وا کردند
دهن به خنده چو سوفار، جمله پیکان ها
ز جوش گل رگ لعل است خار بر دیوار
ز لاله پنجه ی مرجان شده است مژگان ها
چگونه دل نبرد از سخنوران صائب؟
که هست در نی کلک تو شکرستان ها
***
671
اگر چه خوش نبود سیر بوستان تنها
گرفته ایم اجازت ز باغبان تنها
بهار عمر، ملاقات دوستداران است
چه حظ کند خضر از عمر جاودان تنها؟
دلم به پاکی دامان غنچه می لرزد
که بلبلان همه مستند و باغبان تنها
دل مرا به نسیم حمایتی دریاب
که یافته است بهار مرا خزان تنها
سزای خیره نگاهان به آه من بگذار
که بارها زده بر قلب آسمان تنها
اگر حیا دهدم فرصت سخن، دارم
هزار حرف زبانی به آن دهان تنها
من و دو چشم تر و خاک کربلا صائب
ز عافیت طلبان سیر اصفهان تنها
***
672
غم حساب ندارم ز می پرستی ها
که نیست قابل تعبیر، خواب مستی ها
به قدر آنچه شوی پست، سربلند شوی
گرفته ایم عیار بلند و پستی ها
نسیم جاذبه ای پیش راه ما بفرست
که گشت سد ره ما غبار هستی ها
که می کند سر زلف حواس ما را جمع؟
به غیر بیخودی عشق و خواب مستی ها
بگیر سر خط عبرت ز قطع زلف ایاز
کشیده دار عنان دراز دستی ها
به وصل او نرسیدم ز مفلسی صائب
سیاه در دو جهان روی تنگدستی ها!
***
673
به خرج رفت حیاتم ز هرزه کوشی ها
به خاک ریخت شرابم ز خامجوشی ها
به سود داشتم امیدها درین بازار
نماند مایه به دستم ز خودفروشی ها
نفس به باد فنا مشت خاک من می داد
نمی رسید به فریاد اگر خموشی ها
بدوز دیده ی باریک بین ز عیب، که نیست
لباس عافیتی به ز عیب پوشی ها
رسید نوبت پیری و خون دل خوردن
گذشت فصل جوانی و باده نوشی ها
چنان که بال و پر شعله می شود خس و خار
غرور نفس فزود از پلاس پوشی ها
متاع یوسفی خود به سیم قلب دهم
گران نیم به عزیزان ز خودفروشی ها
به حرف وصوت گشایم چرا دهن صائب؟
مرا که جنت دربسته شد خموشی ها
***
674
زهی نقاب جمالت برهنه رویی ها
خموشی تو زبان بند کامجویی ها
ز سرو قد تو یک جلوه، عالم آشوبی
ز نوبهار تو یک برق، تندخویی ها
که نام شهرت یاقوت می برد امروز؟
که ختم شد به عقیق تو نامجویی ها
فتاده است چو تقویم کهنه از پرگار
به دور حسن تو، مجموعه ی نکویی ها
اگر چه آن مژه را خواب ناز سنگین است
دمی ز پا ننشیند ز فتنه جویی ها
بشوی دست ز اصلاح تن، به جان پرداز
که دل سفید نگردد ز جامه شویی ها
اگر توقع آسایش از جهان داری
مدار دست ز نبض مزاج گویی ها
به خنده زندگی خویش را مکن کوتاه
که صبح غوطه به خون زد ز خنده رویی ها
جز این که داد سر خویش را به باد حباب
چه طرف بست ندانم ز پوچ گویی ها؟
چو فرد آینه با کاینات یکرو باش
که شد سیاه رخ کاغذ از دورویی ها
چنان که شیر کند خواب طفل را شیرین
فزود غفلت من از سفیدمویی ها
اگر نکو نشوی صائب از بدی بگذر
که هست ترک بدی ها سر نکویی ها
***
675
آن را که نیست وسعت مشرب درین سرا
در زندگی به تنگی قبرست مبتلا
هر چند آب شد دل من بی شعور نیست
بیگانه را تمیز کند بحر از آشنا
پاکان ستم ز دور فلک بیشتر کشند
گندم چو پاک گشت خورد زخم آسیا
جست آب را سکندر و شد خضر کامیاب
روزی به قسمت است نه کوشش درین سرا
داغم که خار خار طلب آفتاب را
چندان امان نداد که خاری کشد ز پا
رسم است قد شاخ ز حاصل دو تا شود
گردید قامت تو ز بی حاصلی دوتا
در پرده ی سیاهی فقرست نور فیض
آب حیات در دل شب می زند صلا
کوه غمی که در دل من پا فشرده است
صائب شود ز سایه ی او نیلگون، سما
***
676
آسان چسان شود ز وطن دیده ور جدا؟
کز سنگ خاره گشت به سختی شرر جدا
رنگین شود ز باده ی گلرنگ، بی طلب
دستی که چون سبو نشد از زیر سر جدا
تا همچو لاله چشم گشودم درین چمن
هرگز نبود داغ مرا از جگر جدا
از دل نشد به آب شدن محو، نقش یار
این سکه از گداز نگردد ز زر جدا
بحر از گهر غبار یتیمی نمی برد
ما و تراکه می کند از یکدگر جدا؟
در قید تن ز خامی خود مانده است دل
بی پختگی ز شاخ نگردد ثمر جدا
فرهاد پا به کوه گذارد ز دیدنش
کوهی که گشته است ترا از کمر جدا
نتوان گرفت خرده ز ممسک به روی سخت
گردد ز سنگ اگر چه به آهن شرر جدا
نتوان ترا جدا ز پدر کرد، ورنه ما
از شیر کرده ایم مکرر شکر جدا
رنگی ندارم از لب لعل تو، گر چه من
کردم به زور جاذبه آب از گهر جدا
آتش کند تمیز ز هم نقد و قلب را
اخلاق خوب و زشت شود در سفر جدا
در پرده ی حجاب بود از وصال شمع
پروانه تا نمی شود از بال و پر جدا
صائب ز تیغ مرگ نلرزد به خویشتن
آزاده ای که گشت ز خود پیشتر جدا
***
677
بلبل نمی شود به قفس از چمن جدا
فانوس، شمع را نکند ز انجمن جدا
حیرت مباد پرده ی بینایی کسی!
کز یوسفیم در ته یک پیرهن جدا
هشدار کز خراش دل سنگ خاره شد
آخر به تیغ کوه، سر کوهکن جدا
از دورباش سینه ی گرم ایستاده است
فانوس وار از تن من پیرهن جدا
گر پی برد به چاشنی آن دهن نفس
مشکل به حرف و صوت شود زان دهن جدا
چون خامه در محبت هم بس که یکدلند
از هم نمی کند دو لبش را سخن جدا
صائب ز من مپرس حضور وطن که کرد
اندیشه ی غریب، مرا از وطن جدا
***
678
چشمی که شد ز دیدن حسن آفرین جدا
خون می خورد ز جلوه ی هر نازنین جدا
شب کار من گداختن و روز مردن است
تا همچو موم گشته ام از انگبین جدا
چون رفت دل ز دست، نیاید به جای خویش
چون نافه ای که گشت ز آهوی چین جدا
پیچیده همچو گرد یتیمی به گوهریم
ما را ز یکدگر نکند آستین جدا
هر جا کنند نقل، شود نقل انجمن
حرفی که شد ازان دو لب شکرین جدا
چون پرده های دیده ی یعقوب شد سفید
تا شد صدف ز صحبت در ثمین جدا
گریند خون به روز من و روزگار من
جان حزین جدا، دل اندوهگین جدا
دامان سایلان، سپر برق آفت است
از هیچ خرمنی نشود خوشه چین جدا!
چون برخوری به سنگدلان نرم شو که موم
از روی نرم، نقش کند از نگین جدا
صائب در آفتاب جهانتاب محو شد
هر شبنمی که شد ز گل و یاسمین جدا
***
679
می می کند خیال تنک ظرف آب را
ویرانه سیل می شمرد ماهتاب را
دل می تپد به خون ز تمنای خویشتن
بر سیخ می کشد رگ خامی کباب را
مجنون کمند طره ی لیلی کند خیال
بر روی دشت، جلوه ی موج سراب را
دلمرده ای که سر به گریبان خواب برد
کافور ساخت یاسمن ماهتاب را
عشق است ترجمان نفس های سوخته
آتش کند ترنم مرغ کباب را
عنبر به رخ فکنده نقاب از بهار خویش
تا دیده است آن خط چون مشک ناب را
زنار چشم از رگ خواب است، زینهار
مژگان صفت به چشم مده جای، خواب را
تن ده به بخت شور که خوابانده است چرخ
از صبح در نمک جگر آفتاب را
از پختگی است عاشق اگر گریه کم کند
خونابه است شاهد خامی کباب را
ای گل که موج خنده ات از سر گذشته است
آماده باش گریه ی تلخ گلاب را
من چون نفس کشم، که فراموش می کند
بر آتش عذار تو مو پیچ و تاب را
در بزم قرب، پاس نفس داشتن بلاست
زان دور عمر زود سرآید حباب را
صائب چها به چشم تماشاییان کند
رویی که ساخت صبح قیامت نقاب را
***
680
روی تو غنچه ساخت گل آفتاب را
در هم شکست کوکبه ی ماهتاب را
دوری مکن ز صحبت نیکان که می کند
گوهر عزیز در نظر خلق آب را
پروای رستخیز ندارند راستان
روز حساب، عید بود خودحساب را
بی عشق خون مرده بود دل به زیر پوست
از آتش است گریه ی خونین کباب را
روشندلان ز تیغ زبانند بی نیاز
حاجت به شمع نیست شب ماهتاب را
صورت پرست فیض ز معنی نمی برد
بلبل به جای گل نپرستد گلاب را
معنی شود ز نازکی لفظ، دلپذیر
در شیشه است جلوه ی دیگر شراب را
هر کس که از خسیس کند مردمی طمع
دارد توقع از گل کاغذ گلاب را
صائب ز مد عمر اقامت طمع مدار
آرام نیست جلوه ی موج سراب را
***
681
هر کس نکرده در گرو می کتاب را
نگرفته است از گل کاغذ گلاب را
دل را ز درد و داغ به تدریج پخته کن
هشدار خامسوز نسازی کباب را
شرمی بدار از جگر آتشین ما
تا چند چون گهر به گره بندی آب را؟
روشندلان ز مرگ محابا نمی کنند
نور از زوال کم نشود آفتاب را
عمر دوباره مسئلت آنها که می کنند
گویا ندیده اند جهان خراب را
دست از هوا بشوی که ترک هوای پوچ
در یک نفس رساند به دریا حباب را
روی سیه به اشک ندامت شود سفید
باران برآورد ز سیاهی سحاب را
از خط ملاحت لب میگون او فزود
شور از نمک زیاده شود این شراب را
هر صبح و شام، غیرت آن حسن بی زوال
خون از شفق کند به جگر آفتاب را
بس نیست چشم نرم ترا پرده های خواب؟
کز مخمل دو خوابه کنی رخت خواب را؟
آرد برون چو تیر خدنگ از کمان سخت
امید خاکبوس نهال تو آب را
صائب کجا به ذره ی ما رحم می کند؟
گردون که خاکمال دهد آفتاب را
***
682
می سوزد آرزو دل پراضطراب را
بر سیخ می کشد رگ خامی کباب را
از تنگی دل است که کم گریه می کنم
مینای غنچه زود نریزد گلاب را
این است اگر طراوت و این است اگر صفا
خواهد گداختن عرق شرم آب را
فیض تجردست که ابیات عرش سیر
بر سر دهند جا نقط انتخاب را
صائب به فکر گوشه ی چشمی فتاده ایم
دیگر مگر به خواب ببینیم خواب را
***
683
در ششدرست مهره اسیر جهات را
درهم نورد سلسله ی ممکنات را
بی نیش نیست نوشی اگر هست در جهان
در شیشه کرده اند حصاری نبات را
مطرب بجاست راه خرابات سر کند
کز دست داده ایم طریق نجات را
سودا نشد به زخم زبان از سرم برون
از دل نبرد خامه سیاهی دوات را
مهمان بی طلب نبود بار بر کریم
از دل چگونه منع کنم واردات را؟
افسون برون نمی برد از مار کجروی
تبدیل چون کنم به ریاضت صفات را؟
چون موجه ی سراب به یک جا قرار نیست
در جلوه گاه حسن تو پای ثبات را
تا خط سبز سر زد ازان لعل آبدار
عالم سیه به چشم شد آب حیات را
خط را تراش مانع نشو و نما نشد
راجع نساخت تیغ دو دم این برات را
این رشته را کند گره خامشی دراز
صائب کشیده دار عنان حیات را
***
684
دلکوب نیست حادثه دنیاپرست را
ماهی ز حرص طعمه فرو خورد شست را
دنیا به اهل خویش ترحم نمی کند
آتش امان نمی دهد آتش پرست را
دست از جهان بشوی که اطفال حادثات
افشانده اند میوه ی این شاخ پست را
از هر ترنمی دلش از جای می رود
هر کس شنیده است ندای الست را
از بند گشت شورش مجنون زیادتر
زنجیر، تازیانه بود فیل مست را
صائب خموش باش که در مجلس شراب
داروی بیهشی است سخن می پرست را
***
685
از دل بپرس نیک و بد هر سرشت را
آیینه است سنگ محک، خوب و زشت را
بی چهره ی گشاده به دوزخ بدل کند
دربسته گر دهند به عاشق بهشت را
ممنون نوبهار نگردند اهل درد
اینجا به آب دیده رسانند کشت را
در شستشوی نامه ی اعمال عاجزم
شستم به گریه گر چه خط سرنوشت را
امید من به خاک نهادی زیاده شد
تا جای داد خم به سر خویش خشت را
جمعی که پشت بر خودی خود نکرده اند
در کعبه می کنند زیارت کنشت را
صائب دلم سیاه شد از توبه، می کجاست؟
تا شستشو دهم دل ظلمت سرشت را
***
686
فصل بهار کرد مصور بهشت را
پر حور ساخت عالم خاکی سرشت را
هر موج سبزه صیقل زنگ کدورت است
از کف درین دو هفته مده طرف کشت را
هر شاخ خشک می دهد از جوی شیر یاد
نقد از شکوفه کرد بهاران بهشت را
شبنم نکرد داغ دل لاله را علاج
نتوان به گریه شست خط سرنوشت را
از باده می پرست ندارد نظر به ظرف
صائب چسان ز کعبه شناسد کنشت را؟
***
687
می فارغ از جهان مکرر کند ترا
در هر پیاله عالم دیگر کند ترا
قانع به تلخ و شور جهان شو که این نوال
ایمن ز شور چشمی اختر کند ترا
گر چرخ سفله غوطه به گوهر ترا دهد
تن در مده چو رشته، که لاغر کند ترا
از پیچ و تاب عشق مکش سر چو بیدلان
تا همچو تیغ، صاحب جواهر کند ترا
تن در مده به خواب چو شبنم درین چمن
از گل اگر چه بالش و بستر کند ترا
مگشای چون صدف لب خواهش درین محیط
نیسان اگر چه مخزن گوهر کند ترا
اسباب حسرت تو سرانجام می دهد
گر روزگار سفله توانگر کند ترا
محتاج می کند به دمی آب عاقبت
دولت اگر دو قرن سکندر کند ترا
تن در مده که می کندت عاقبت هلال
احسان مهر اگر مه انور کند ترا
چرخ خسیس می شکند نی به ناخنت
شیرین اگر چه کام به شکر کند ترا
آماده ی گداختن خود چو شمع شو
از زر سپهر سفله گر افسر کند ترا
می سوزدت به داغ جگرسوز عاقبت
گر نوبهار لاله ی احمر کند ترا
بتخانه می کند دل چون کعبه ی ترا
آن ساده دل که خانه مصور کند ترا
پروانه ی نجات جحیم است پختگی
خامی چو عود طعمه ی مجمر کند ترا
یکرنگ اگر به آتش سوزان شوی ز صدق
ایمن ز سوختن چو سمندر کند ترا
از غفلت این چنین که ترا چشم سخت شد
مشکل که دود دل مژه ای تر کند ترا
از درد و داغ عشق دلت آب اگر شود
فارغ ز خلد و چشمه ی کوثر کند ترا
صائب ز آستان قناعت متاب روی
کاین خاک، بی نیاز ز شکر کند ترا
***
688
سرگشته چند فکر پریشان کند ترا؟
در خانه گردبد بیابان کند ترا
از شربت مسیح بود خوشگوارتر
دردی که بی نیاز ز درمان کند ترا
تا قطره ای ز آب سبکروح تیغ هست
آب بقا مخور که گرانجان کند ترا
گنج گهر به خانه خرابان شود نصیب
دست کسی ببوس که ویران کند ترا
دیوار در میان تو و بحر می کشد
چون قطره هر که گوهر غلطان کند ترا
بر گردن تو طوق گلوگیر بندگی
بهتر ز خاتمی که سلیمان کند ترا
در ملک حسن می کندت مالک الرقاب
گر عشق همچو زلف پریشان کند ترا
ریزد به چاک پیرهن ماه مصر خار
آن سنگدل که گل به گریبان کند ترا
از سنگ، سیر و دور فلاخن شود زیاد
تمکین چگونه منع ز دوران کند ترا؟
رهزن شود ز پرده ی شب دل سیاه تر
خط چون ز خون خلق پشیمان کند ترا؟
چشم تو در خمار، جهانی کباب ساخت
خونش به گردن است که مستان کند ترا
صائب چو در بساط جهان برگ عیش نیست
در داغ غوطه زن که گلستان کند ترا
***
689
بی آب ساخت خط، لب جان پرور ترا
کرد این غبار مهره ی گل گوهر ترا
تمکین و شوخی تو به میزان برابرست
فرقی ز بادبان نبود لنگر ترا
گوهر ز آب تلخ محیط است بی نیاز
حاجت به باده نیست دماغ تر ترا
منت پذیر سفله نگشتن غنیمتی است
غمگین مشو که سوخت فلک اختر ترا
این نور عاریت که هلال تو بدر ساخت
در یک دو هفته می خورد آخر سر ترا
نازش مکن به دولت دنیا که چون حباب
از باد نخوت است خطر افسر ترا
[دل] در بقا مبند که معمار صنع کرد
از پا به لای نفی بنا، پیکر ترا
چشم ترا ز خواب پریشان خلاص کرد
صائب نهفت صیقل اگر جوهر ترا
***
690
هم ناله ی رباب نباشد کسی چرا؟
هم گریه ی کباب نباشد کسی چرا؟
چون می شود شکسته ی ماه از سفر درست
با برق همرکاب نباشد کسی چرا؟
با سینه ای ز حرف لبالب درین بساط
خاموش چون کتاب نباشد کسی چرا؟
پروانه کامیاب ز ترک حجاب شد
در عشق بی حجاب نباشد کسی چرا؟
از انقلاب، خون سیه مشک ناب شد
مشتاق انقلاب نباشد کسی چرا؟
چون خانه ی خراب بود پرده دار گنج
در پای خم خراب نباشد کسی چرا؟
اکنون که موج فتنه جهان را گرفته است
در کشتی شراب نباشد کسی چرا؟
از دوستی به دشمن آتش زبان خود
خونگرم چون کباب نباشد کسی چرا؟
از پیچ و تاب، رشته به وصل گهر رسید
در مشق پیچ و تاب نباشد کسی چرا؟
چون دادنی است روز قیامت حساب خود
امروز خود حساب نباشد کسی چرا؟
گلمیخ آستانه ی عشق است آفتاب
صائب در آن جناب نباشد کسی چرا؟
***
691
در جوش گل شراب ننوشد کسی چرا؟
با رحمت خدای نجوشد کسی چرا؟
تا ابر نوبهار پریشان نگشته است
چون رعد هر نفس نخروشد کسی چرا؟
در موسم بهار، می لاله رنگ را
چون لاله کاسه کاسه ننوشد کسی چرا؟
گرم است تا ز آتش گل سینه ی بهار
از سنگ همچو چشمه نجوشد کسی چرا؟
چون دامن وصال به کوشش گرفته اند
چندان که ممکن است نکوشد کسی چرا؟
این شیشه ها چو ابر تنک بی طراوتند
در پای خم شراب ننوشد کسی چرا؟
دریا ز موج دست ستم چون برآورد
پیراهن حباب نپوشد کسی چرا؟
چون خوردنی است کاسه ی زهری که قسمت است
با جبهه ی گشاده ننوشد کسی چرا؟
یاقوت یافت در جگر سنگ آب و رنگ
دیگر برای رزق بکوشد کسی چرا؟
غافل مشو ز حق به امید قبول خلق
یوسف به سیم قلب فروشد کسی چرا؟
صائب به شکر سینه ی گرمی که داده اند
چون گل به خار، گرم نجوشد کسی چرا؟
***
692
ترجیح می دهد به پدر اوستاد را
هر کس شناخته است بیاض و سواد را
با نیک و بد چو شیر و شکر جوش می زند
دریافت هر که چاشنی اتحاد را
در زیر آسمان نبود صبح بی شفق
خون در پیاله است جبین گشاد را
زخم زبان چه کار به سرگشتگان کند؟
پروای خار و خس نبود گردباد را
تلخی کشان عشق نگیرند جام زهر
در محفلی که راه بود نوش باد را
از ابر بی نیاز بود تیغ آبدار
حاجت به باده نیست روان های شاد را
زهرست شکری که مکرر نمی شود
بدخو مکن به وصل، دل نامراد را
شایسته ی خدا و رسول است اعتقاد
ضایع مکن به اهل جهان اعتقاد را
زنهار در درستی خط سعی کن که هست
خط شکسته، خواب پریشان سواد را
صائب امید هست که آن خط عنبرین
روشن کند سواد من بی سواد را
***
693
قید عیال، پست کند رای مرد را
گهواره تخته بند کند پای مرد را
پهلو ز زن بدزد که این رخنه ی فساد
در خون گرم غوطه دهد جای مرد را
بار شریعت است که چنبر کند چو چرخ
در یک دو هفته قامت رعنای مرد را
مهر زنان که رشته ی پای تجردست
سوزن به زیر پا شکند رای مرد را
در عشق زن مپیچ که معجر کند به فرق
این کار زشت، همت والای مرد را
چون بال مرغ خانه زمین گیر می کند
تعمیر خانه، بال فلک سای مرد را
فکر لباس و جامه به خون سرخ می کند
چون برگ لاله، صفحه ی سیمای مرد را
اندیشه ی معاش، گل زرد می کند
رخساره ی چو لاله ی حمرای مرد را
صائب جریده باش که اندیشه ی عیال
سازد عقیم، طبع گهرزای مرد را
***
694
بادام تلخ نیست سزاوار قند را
در کار غیر چند کنی نوشخند را؟
می زیردست خود نکند هوشمند را
پروای سیل نیست زمین بلند را
دوری دهد نتیجه شکایت ز سوز عشق
یک ناله دور کرد ز آتش سپند را
گر پسته را به قند نهفتند دیگران
در پسته کرد خط تو پوشیده قند را
زان زلف پر شکن مشو ایمن که می شود
از چین دراز، دست تعدی کمند را
شایسته نیست آیه ی رحمت به کافران
ضایع مکن به غیر، نگاه کشند را
ایمن ز شکوه ی لب خاموش ما مشو
کاین سیل تند، می گسلد زود بند را
چون نفس شد سلیم نگهبان دل شود
بیم از سگ شبان نبود گوسفند را
مهر از دهان بسته گشاید به روی گرم
آتش تهی کند ز فغان دل سپند را
خوش باش با شکستگی دل که عاقبت
پیدا شود ز چین، ید طولی کمند را
پیکان دهان خنده ی سوفار را نبست
فکر دل غمین نبود هرزه خند را
بیدار خون مرده به نشتر نمی شود
تأثیر نیست در دل بی درد پند را
دل می کشد ز زلف به خط بیشتر که هست
مار سیه، درازی شب دردمند را
***
695
خط تلخ ساخت آن دهن همچو قند را
این مور برد چاشنی نوشخند را
زنگار می برد برش از تیغ آبدار
خط می کند رحیم نگاه کشند را
ریزد ز دیده اش گهر سفته بر زمین
هر کس که دید آن مژه های بلند را
خونهای خفته، دیده ی بیدار فتنه است
جولان مده به خاک شهیدان سمند را
خواهد به ناله ای دل ما را نواختن
آن کس که ساخت مطرب آتش سپند را
کام محیط را نکند تلخ، آب شور
تأثیر نیست در دل عشاق پند را
دارد زمین سوخته خط مسلمی
پروای داغ نیست دل دردمند را
دریا بغل گشاده به ساحل نهاد روی
دیگر کدام سیل گسسته است بند را؟
ظالم به ظلم خویش گرفتار می شود
از پیچ و تاب نیست رهایی کمند را
آسوده است نفس سلیم از گزند دهر
بیم از سگ شبان نبود گوسفند را
مردان ز راه درد به درمان رسیده اند
صائب عزیزدار دل دردمند را
***
696
عشق است غمگسار دل دردمند را
آتش گره ز کار گشاید سپند را
همت به هیچ مرتبه راضی نمی شود
یک جا قرار نیست سپهر بلند را
پیداست بی قراری عاشق کجا رسد
در خلوتی که راه نباشد سپند را
اندیشه کهربای غم و درد عالم است
از غم گزیر نیست دل هوشمند را
مانند پسته سر ز گریبان برآورد
صبح فنای خویش لب هرزه خند را
پهلوی چرب می طلبد تیغ حادثات
جوشن ز لاغری است تن گوسفند را
صیاد را به وحشت خود رام می کنم
آورده ام به کف رگ خواب کمند را
بیرون روم چگونه ز بزمی که می شود
برخاستن ز جای فرامش سپند را؟
صائب گهر به سنگ زدن بی بصیرتی است
ضایع مکن به مردم بی درد پند را
***
697
افسردگی است چاره دل دردمند را
خاکسترست بستر راحت سپند را
از دار و گیر عشق، ملایک مسلمند
صید حرم چه قدر شناسد کمند را؟
خضری است شوق دوست که چون راه سر کند
بیرون برد مسلم از آتش سپند را
تا خط مشکبار تو آمد به روی کار
آماده گشت نافه ی چین ریشخند را
همت بلند دار که خورشید تربیت
در چاشنی است میوه ی شاخ بلند را
طالع نگر، که خار و خس ما نکرد دود
جایی که ماهتاب بسوزد سپند را
ای باد اگر به گلشن طهران گذر کنی
از ما بپرس صائب نادردمند را
***
698
وادید کرده است به من تلخ، دید را
در رجعت است عادت اعداد، عید را
بر گوش و لب ستم نتوان کرد بیش ازین
مسدود می کنم ره گفت و شنید را
صبح وصال می شمرد قدردان عشق
در راه انتظار تو، چشم سفید را
گلگونه ی شفق رخ خورشید را بس است
حاجت به شمع نیست مزار شهید را
دست تهی بود سپر سنگ حادثات دارد
بپای، بی ثمری سرو و بید را
در کار سخت جوهر مردان عیان شود
بی قفل، فتح باب نباشد کلید را
خواهی که نشأه ی تو دوبالا شود ز می
صائب به روی جام ببین ماه عید را
***
699
یک بار بی خبر به شبستان من درآ
چون بوی گل، نهفته به این انجمن درآ
از دوریت چو شام غریبان گرفته ایم
از در گشاده روی چو صبح وطن درآ
تا چند در لباس توان کرد عرض حال؟
یک ره به خلوتم به ته پیرهن درآ
مانند شمع، جامه ی فانوس شرم را
بیرون در گذار و به این انجمن درآ
خونین دلان ز شوق لقای تو سوختند
خندان تر از سهیل به خاک یمن درآ
دست و دلم ز دیدنت از کار رفته است
بند قبا گشوده به آغوش من درآ
آیینه را ز صحبت طوطی گزیر نیست
ای سنگدل به صائب شیرین سخن درآ
***
700
روی تو سوخته است دل لاله زار را
در غنچه کرده است حصاری بهار را
برده است جستجوی تو آرامش از جهان
از کبک پای کم نبود کوهسار را
ظلم است شستن آیه ی رحمت به آب تیغ
متراش زینهار خط مشکبار را
شب زنده دار باش که خورشید می دهد
در دیده جای، شبنم شب زنده دار را
روزی طلب به تیغ زبان کن که نیش برق
گوهر فشان کند رگ ابر بهار را
از قرب اهل حال شود چوب خشک سبز
منصور می کند شجر طور دار را
غیرت به سوز عاریتی تن نمی دهد
جوهر برآورد ز دل آتش چنار را
دور از گهر غبار یتیمی نمی شود
نتوان ز یاد برد من خاکسار را
دشنام تلخ صائب ازان لب مرا بس است
حاجت به نقل نیست می خوشگوار را
***
701
دیوانه کرد سبزه ی خطت بهار را
در خاک و خون کشید رخت لاله زار را
هر موی دلفریب تو شیرازه ی دلی است
متراش زینهار خط مشکبار را
مگذر ز حسن ترک که در گوشمال دل
دست دگر بود کمر بهله دار را
دست حنایی تو ز نیرنگ دلبری
یکدست کرد حسن خزان و بهار را
سنگ یده است مهره ی گهواره ی یتیم
جز گریه کار نیست دل داغدار را
چون شوق پای در جگر سنگ بفشرد
با کبک هم خرام کند کوهسار را
صائب حریف سیلی باد خزان نه ای
پیش از خزان ز خود بفشان برگ و بار را
***
702
دریاب صبح فیض نسیم بهار را
در دیده جا ده این نفس بی غبار را
با درد خود گذار من خاکسار را
از روی گردباد میفشان غبار را
سهل است اگر به خواب شب قدر بگذرد
در خواب مگذران دم صبح بهار را
از چشم او به یک نگه خشک قانعیم
طی کرده ایم خواهش بوس و کنار را
بیرون شدن ز عالم تکلیف، نعمتی است
دیوانه از خدا طلبد نوبهار را
بی اختیار خون ز لب زخم می چکد
نتوان ز شکوه بست دهان خمار را
با روی سخت، خرده ز ممسک توان گرفت
آهن ز صلب سنگ برآرد شرار را
گم می شوند خلق به زیر فلک تمام
گوهر نبندد این صدف بی قرار را
دنبال صید، قطره ی بی جا نمی زنم
من رام می کنم به رمیدن شکار را
شب زنده دار باش که شب روز روشن است
در چشم باز، دیده ی شب زنده دار را
تاب شکنجه ات نبود گر ز چشم شور
صائب نهفته دار دل داغدار را
***
703
در آتش است نعل، نسیم بهار را
رنگ ثبات نیست گل اعتبار را
از برق و باد نعل رحیلش در آتش است
منزل کجاست قافله ی نوبهار را؟
چون زندگی به کام بود مرگ مشکل است
پروای باد نیست چراغ مزار را
بی طاقتی است قسمت منعم ز جمع مال
از گنج پیچ و تاب بود رزق مار را
روشندلان همیشه به سختی بسر برند
در سنگ زندگی بسرآید شرار را
کم بخت را ز نعمت الوان نصیب نیست
مژگان به خون گل نشود سرخ خار را
چشم ترا به سرمه کشیدن چه حاجت است؟
کوته کن این بهانه ی دنباله دار را!
صائب کنون که دور به کام تو می رود
بشکن به ساغری سر و دست خمار را
***
704
از شرم، حرص دلبری افزود ناز را
کز دوختن گرسنه شود چشم، باز را
دارم امید آن که شود طبل بازگشت
آواز دل تپیدنم آن شاهباز را
فریاد عندلیب ز گل شد یکی هزار
بی پرده کرد، پرده بسیار، ساز را
از های های گریه ی من، چون صدای آب
خواب غرور گشت گرانسنگ، ناز را
آهن دلان به عجز ملایم نمی شوند
از اشک شمع دل نشود نرم، گاز را
دلهای بی نیاز نیندیشد از زیان
پروای نقش کم نبود پاکباز را
گردد قبول خلق، حجاب قبول حق
پوشیده کن ز دیده ی مردم نماز را
خامش نشین چو شمع که لازم فتاده است
کوتاهی حیات، زبان دراز را
فرمان پذیر باش که از راه بندگی
محمود شد ز حلقه به گوشان ایاز را
در محفلی که نیست می ناب، عارفان
از زاهدان خشک شمارند ساز را
منعم مکن ز پرورش خویش چون هلال
کافکنده ام چو مه به تمامی گداز را
سر می رود به باد ز افشای راز عشق
صائب نهفته دار گهرهای راز را
***
705
مستی ز خط زیاده شد آن دلنواز را
خط صبح نوبهار بود خواب ناز را
دیگر عنان دل نتواند نگاه داشت
در جلوه هر که بنگرد آن سرو ناز را
با قهرمان عشق چه سازد غرور عقل؟
از کبک مست نیست حذر شاهباز را
عشاق را ز فقر مترسان که سادگی است
نقش مراد، آینه ی پاکباز را
برهند اگر چه دولت محمود دست یافت
گردن نهاد حلقه ی زلف ایاز را
از کار می روند به یکبار عاشقان
موسم یکی است قافله های حجاز را
در آتشند سوختگان، تا بریده اند
بر قد شمع جامه سوز و گداز را
ترسم که شیوه های هوس آفرین تو
سازد نیازمند دل بی نیاز را
سر کن حدیث زلف که مقراض کوتهی است
این خوش فسانه ها ره دور و دراز را
لب می خورد ز پاس زبان خون خود مدام
ز اصلاح شمع، دل به دو نیم است گاز را
ماری است مار شید که در کیسه خوشترست
در خانه واگذار نماز دراز را
شرم و حیاست لازم آغاز دلبری
کم کم کنند باز، نظر شاهباز را
صائب گرفت رنگ حقیقت مجاز من
تا یافتم حقیقت عشق مجاز را
***
706
دانسته ام غرور خریدار خویش را
خود همچو زلف می شکنم کار خویش را
هر گوهری که راحت بی قیمتی شناخت
شد آب سرد، گرمی بازار خویش را
در زیر بار منت پرتو نمی رویم
دانسته ایم قدر شب تار خویش را
زندان بود به مردم بیدار، مهد خاک
در خواب کن دو دیده ی بیدار خویش را
نادیدنی است صورت بی معنی جهان
روشن مساز آینه ی تار خویش را
هر دم چو تاک بار درختی نمی شویم
چون سرو بسته ایم به دل بار خویش را
چون صبح داده ایم به یک جرعه ی شفق
خندان به پیر میکده دستار خویش را
اظهار فقر پیش فرومایگان مکن
پوشیده دار گوهر شهوار خویش را
[هرگز چنان نشد که توانیم فرق کرد
از رشته های زلف، دل زار خویش را]
در زیر خاک و گرد کسادی نهفته ایم
از چشم خلق گوهر شهوار خویش را
از بینش بلند، به پستی رهانده ایم
صائب ز سیل حادثه دیوار خویش را
***
707
از کینه پاک کن دل افگار خویش را
صبح امید ساز شب تار خویش را
گردد درین ریاض به آزادگی علم
چون سرو هر که بست به دل بار خویش را
از سخت دل زبان نصیحت کشیده دار
مشکن به سنگ گوهر شهوار خویش را
بی حاصل است تخم فشاندن به شوره زار
مگشا به بیغمان لب گفتار خویش را
گردید از زیاده سری خرج گاز، شمع
واکن ز سر علاقه ی دستار خویش را
مردانه سر به تیغ شهادت نثار کن
مفکن ز بیدلی به گره کار خویش را
دارد ز زنگیان خطر آیینه های صاف
پوشیده دار دیده ی بیدار خویش را
تا چشم شور خلق نسازد ترا کباب
تنها مخور پیاله ی سرشار خویش را
منصور سر به باد ز افشای راز داد
از باطلان نهفته کن اسرار خویش را
از شوق کاه جاذبه ی کهرباست بیش
مطلوب طالب است طلبکار خویش را
دیدی ز نور عاریتی ماه چون گداخت
روشن ز آه ساز شب تار خویش را
آورد هر که صد دل سرگشته را به دست
تسبیح ساخت رشته ی زنار خویش را
خم شد قدت چو صیقل و از بی بصیرتی
روشن نکردی آینه ی تار خویش را
زان پایدار ماند درین باغ حسن سرو
کز خود جدا نکرد هوادار خویش را
شد آب و تاب لعل لب او یکی هزار
دل آب کرد بس که خریدار خویش را
با سایه ی هما نکند دوربین بدل
صائب حضور سایه ی دیوار خویش را
***
708
کوتاه ساز رشته ی آمال خویش را
مپسند در شکنجه پر و بال خویش را
پرواز من به بال و پر توست، زینهار
مشکن مرا که می شکنی بال خویش را
دست دعا بود سپر ناوک قضا
در کار خیر صرف کن اقبال خویش را
دل واپسان به هیچ مقامی نمی رسند
بفرست پیشتر ز اجل مال خویش را
آن سنگدل که آینه ی ما به سنگ زد
می دید کاش صورت احوال خویش را
با دشمنان دوست نما در میان منه
صائب اگر ز اهل دلی، حال خویش را
***
709
پوشیده گر به زلف کنی روی خویش را
آخر چسان نهفته کنی بوی خویش را؟
بی اختیار بوسه بر آیینه می زنی
گر بنگری به دیده ی من روی خویش را
ریزد ز عطسه مغز غزالان چین به خاک
گردآوری اگر نکنی بوی خویش را
شیرازه ی هزار دل پاره پاره است
از شانه تار و مار مکن موی خویش را
جوهر بس است سبزه ی شمشیر آبدار
زحمت مده به وسمه دو ابروی خویش را
***
710
حاجت به خون گرم جگر نیست داغ را
روغن ز خود بود گهر شبچراغ را
نشکفته است غنچه ی پیکان ز خون گرم
می چون کند شکفته من بی دماغ را؟
مرغی که ناله اش نبود آشنای درد
زهرست همچو سبزه ی بیگانه باغ را
آزادگان شکسته دل از چرخ نیستند
چون گل شکسته موج شراب این ایاغ را
آسوده از خزانم و فارغ ز نوبهار
در زیر بال خویش کنم سیر باغ را
با بدسرشت پرتو نیکان چه می کند؟
در بال زاغ نیست اثر چشم زاغ را
دل را حیات از نفس آرمیده است
بیماری نسیم دهد جان چراغ را
صائب مدار چشم گشایش ز آسمان
در بیضه راه نیست نسیم فراغ را
***
711
پیوسته دل سیاه بود خلق تنگ را
دایم ستاره سوخته باشد پلنگ را
شد بیشتر ز قامت خم دل سیاهیم
صیقل برد ز آینه هر چند زنگ را
بر زر مگیر تنگ که از خرده ی شرار
دایم به آهن است سر و کار سنگ را
از تیغ آبدار نترسند پردلان
از چار موجه نیست محابا نهنگ را
از خلق تنگ بر تو جهان تنگ گشته است
بیرون ز پای خویش کن این کفش تنگ را
حلوای آشتی است چو شد زهر عادتی
رغبت به صلح نیست بدآموز جنگ را
شد سحر ساحران ز عصای کلیم محو
در راستان اثر نبود ریو و رنگ را
دوزد ز یک خدنگ به هم، شست صاف تو
چون دانه های سبحه قطار کلنگ را!
تا هست در چمن اثر از رنگ و بوی گل
صائب مده ز دست می لاله رنگ را
***
712
تیغ زبان لاف نباشد کمال را
ماه تمام زشت نماید هلال را
دود از نهاد آتش دوزخ برآورد
بیرون اگر دهم عرق انفعال را
گل دیده ور ز شبنم روشن گهر شود
ز اهل نظر مساز نهان آن جمال را
دم را شمرده خرج در آیینه خانه کن
از قیل و قال تیره مکن اهل حال را
طفلی که در جبلت او هست زیرکی
از گوشوار به شمرد گوشمال را
هر گاه سایه ی تو نهد رو به کوتهی
چون آفتاب باش مهیا زوال را
مشرب نچیده است تعین به خویشتن
باشد به رنگ ظرف، نمایش زلال را
تا زلف مشکبار تو آمد به روی کار
در ناف، مشک خون جگر شد غزال را
رحم است بر کسی که ز کوتاه دیدگی
جوید در آب و آینه آن بی مثال را
روشن گهر ز مرگ نترسد که آفتاب
بسیار دیده است پس سر زوال را
در خامشی گریز که اهل کمال کرد
این شیوه ی ستوده بسی بی کمال را
بی پرده شد چو گنج به تاراج می رود
شهرت بلاست مردم پوشیده حال را
امید التیام، لب سایلان نداشت
جود تو مهر کرد دهان سؤال را
بند از زبان بسته به همدست واشود
شد دست بسته سرمه ی گفتار لال را
ز آهستگی بلند شود پایه ی سخن
صائب کشیده دار عنان خیال را
***
713
هست از زوال نعل در آتش کمال را
شد بوته ی گداز، تمامی هلال را
از چشم زخم، مهد امان است لاغری
داغ کلف به چهره نباشد هلال را
از عذر لب ببند که در شستن گناه
دست دگر بود عرق انفعال را
چون توتیا به دیده ی خود جای می دهند
دلهای دردمند، غبار ملال را
غیر از سرین یار در آغوش زین زر
یکجا که دیده ماه تمام و هلال را؟
از دست چپ چو راست گشایش طمع مدار
فیض نسیم صبح نباشد شمال را
خون خوردن است روزی اهل سخن ز فکر
از بوی مشک نیست تمتع غزال را
با بیکسان حمایت حق بیشتر بود
سیمرغ پرورد به ته بال، زال را
هر کس که زخمی از نظر شور گشته است
از گوشوار به شمرد گوشمال را
شد حسن خط یکی صد ازان خال عنبرین
مسعود کرد اختر سعد این وبال را
دل آب کن، وگرنه درین شیشه خانه نیست
آیینه ای که درک کند بی مثال را
صائب ز رزق بستگیی در حجاب نیست
مگشای پیش خلق دهان سؤال را
***
714
نتوان به خواب کرد مسخر خیال را
جز پیچ و تاب نیست کمند این غزال را
در عالم خیال، بهارست چار فصل
بلبل به چتر گل ندهد زیر بال را
هر چند حسن را خطر از چشم پاک نیست
پنهان ز آب و آینه کن آن جمال را
رحمی به شیشه خانه ی دلهای خلق کن
از می مکن دو آتشه آن رنگ آل را
از گلشنی که سرو تو دامن کشان رود
بی طاقتی ز ریشه برآرد نهال را
برگ نشاط نیست درین تیره خاکدان
ریحان ز آه سرد بود این سفال را
ده در شود گشاده، شود بسته چون دری
انگشت، ترجمان زبان است لال را
با تیرگی بساز که ابروی عنبرین
یکشب سفید گشت ز منت هلال را
بر جرم من ببخش که آورده ام شفیع
اشک ندامت و عرق انفعال را
در ملک خویش رخنه فکندن ز عقل نیست
زنهار بسته دار زبان سؤال را
صائب کشید سر به گریبان نیستی
تسخیر کرد مملکت بی زوال را
***
715
در کوی عشق ره نبود جبرئیل را
پی کرده است تیزی این ره دلیل را
بخت سیه گلیم ندارد غم گزند
حاجت به نیل نیست رخ رود نیل را
خورشید و مه مرا نتواند ز راه برد
هر شوخ دیده ای نفریبد خلیل را
دل می دهد به نیم تپش عرض حال خود
حاجت به نامه بر نبود جبرئیل را
در بزم اهل دید، نگه ترجمان بس است
گل می زنیم روزنه ی قال و قیل را
بر زور خود مناز که یک مشت بال و پر
درهم شکست شوکت اصحاب فیل را
حیرانی جمال تو گردم که کرده است
از حسن سیر چشم، خدای جمیل را
گویند بازگشت بخیلان بود به خاک
حاشا که هیچ خاک پذیرد بخیل را
هر جا حدیث اهل سخن در میان فتد
صائب بخوان تو این غزل بی بدیل را
***
716
عارف متابعت نکند قال و قیل را
بانگ درا به کار نیاید دلیل را
با دوستان حق چه کند خصم شعله خوی؟
باغ و بهارهاست در آتش خلیل را
پاس نفس بدار که آن خوی آتشین
در زیر لب گداخت نفس جبرئیل را
چشمی که راه برد به آن لعل آبدار
موج سراب می شمرد سلسبیل را
از همت بزرگ به دولت توان رسید
آری به فیل صید نمایند فیل را
در مرگ، غفلت تو سرایت نمی کند
پروای سرمه نیست صدای رحیل را
باشد بهشت نقد، شهیدان اگر کنند
گلگونه ی عذار تو خون سبیل را
آخر سیاه بختی مجنون عزیز کرد
بر چهره ی زنان عرب، خال نیل را
ای آن که شد ترا به نکویی بلند نام
مشمار سهل، نعمت ذکر جمیل را
کی نیل چشم زخم شود یوسف مرا؟
مشاطه گر به کار برد رود نیل را
آزاده ای که تلخی احسان کشیده است
صائب به از کریم شمارد بخیل را
***
717
در گردش آورید می لعل فام را
زین بیش خشک لب مپسندید جام را
تاچون شفق مدام رخت لاله گون بود
بی باده مگذران چو فلک صبح و شام را
غافل مشو که وقت شناسان نوبهار
چون لاله بر زمین ننهادند جام را
هر کس به خون دل ز می ناب صلح کرد
محکم گرفت دامن عیش مدام را
آمد ز زیر سنگ برون هر دلی که ریخت
بر خاک، میوه های تمنای خام را
دادیم عارفانه چو منصور تن به دار
کردیم نقد، روضه ی دارالسلام را
بر تیغ کوه سینه فشارد ز انفعال
کبکی که آورد به نظر آن خرام را
آنجا که دوربینی رشک است، عاشقان
امساک می کنند ز جانان پیام را
دل را به زور عشق رهاندیم از بدن
با خود به زیر خاک نبردیم دام را
عیب من از شمار برون است و از حساب
صائب ز چشم خلق بپوشم کدام را؟
***
718
پیچیده است دست تو دست کلیم را
در حقه کرده لعل تو در یتیم را
موج از حقیقت گهر بحر غافل است
حادث چگونه درک نماید قدیم را؟
در قتل ما به نرگس خود مصلحت مبین
کاندیشه ی صحیح نباشد سقیم را!
دریاست داغ حوصله ی من، که چون صدف
می پرورم به دست تهی صد یتیم را
مخصوص اهل حال بود گوشمال عشق
آتش دهد فشار، گل خوش شمیم را
گرد خجالت از رخ سایل که می برد؟
شرم کرم اگر نگدازد کریم را
فقر سیاهرو محک بخل و همت است
محتاج از کریم شناسد لئیم را
صائب ز بنده های باخلاص می شود
هر کس به یک طرف نهد امید و بیم را
***
719
شد استخوان ز دور فلک توتیا مرا
باری دگر نماند درین آسیا مرا
درویشیم به سایه ی دیوار می برد
هر چند زیر بال خود آرد هما مرا
فارغ ز کام هر دو جهانم که کرده است
حیرانی جمال تو بی مدعا مرا
در یتیم را چه شناسد صدف که چیست؟
سهل است اگر سپهر نداند بها مرا
مهمان کشت خویشم، اگر نیک اگر بدست
حاشا که هیچ شکوه بود از قضا مرا
خشم است خوردن من و عیب است پوششم
این است از زمانه لباس و غذا مرا
در معنیم فقیر و به صورت توانگرم
چون غنچه هست خرقه به زیر قبا مرا
پای به خواب رفته ی کوه تحملم
نتوان به تیغ کرد ز دامن جدا مرا
از کوه غم اگر چه دو تا گشته قامتم
نشکسته است آبله در زیر پا مرا
خون در تلاش جامه ی الوان نمی خورم
سالی بس است کعبه صفت یک قبا مرا
از چرخ منت پر کاهی نمی کشم
گر استخوان ز درد شود کهربا مرا؟
از سایه ام اگر چه به دولت رسند خلق
یک مشت استخوان نبود چون هما مرا
صائب نبسته است کسی پای سیر من
زندان شده است بند گران وفا مرا
***
720
غمگین نیم که خلق شمارند بد مرا
نزدیک می کند به خدا، دست رد مرا
گو دیگری مکن طلب من، که لطف حق
هر روز پنج بار طلب می کند مرا
کیفیتم چو باده ی انگور شد زیاد
چندان که زد به فرق، حوادث لگد مرا
شد جوش خلق پرده ی چشم خداشناس
غافل ز بحر کرد هجوم زبد مرا
می ریخت اشک گرم ز مژگان آفتاب
روزی که بود آینه زیر نمد مرا
ترسانده است چشم مرا خار انتقام
بازی نمی دهد گل روی سبد مرا
چون لعل اگر چه در جگر سنگ خاره ام
از نور آفتاب مدد می رسد مرا
قارون شدم ز داغ، همانا درین بساط
عشق تو یافته است همین معتمد مرا
چندان که پا ز کوی خرابات می کشم
آب روان حکم قضا می برد مرا
صائب میان تازه خیالان اصفهان
بس باشد این غزل، گل روی سبد مرا
***
721
می در پیاله خون جگر می شود مرا
باد مراد، موج خطر می شود مرا
گر از در گشاده دل خلق وا شود
دل بسته از گشادن در می شود مرا
ریزند خار اگر به ره من، چو گردباد
در قطع راه، بال دگر می شود مرا
چون گل درین حدیقه که جای قرار نیست
برگ نشاط، برگ سفر می شود مرا
بر من چو کبک نیست گران، سختی جهان
شادی فزون ز کوه و کمر می شود مرا
گر روزها چو شمع خموشم عجب مدان
خرج نفس به آه سحر می شود مرا
وصل گهر، صدف ز جبین گشاده یافت
در زخم، آب تیغ گهر می شود مرا
آیینه می برد کجی از نقش های کج
عیب کسان به دیده هنر می شود مرا
کرده است بی نیاز مرا درد احتیاج
کز عکس چهره خاک چو زر می شود مرا
گر بی حجاب یار درآید به خانه ام
چشم از حجاب، حلقه ی در می شود مرا
گر تیغ آبدار شود خار این چمن
چون گل رخ گشاده سپر می شود مرا
از بیم چشم بد، دهنی تلخ می کنم
رغبت چو مور اگر به شکر می شود مرا
صائب فکند اگر چه هنر نان من به خون
رغبت همان به کسب هنر می شود مرا
***
722
سودا به کوه و دشت صلا می دهد مرا
هر لاله ای پیاله جدا می دهد مرا
مستانه جلوه های تو در هر نظاره ای
چون موج، سر به آب بقا می دهد مرا
میخانه ها به آب رسید از خمار من
مینا و جام، داد کجا می دهد مرا؟
سیلاب من ز بیهده گردی است تیره دل
استادگی چو بحر جلا می دهد مرا
بارست موی بر سر آزاده خاطران
از سایه کی فریب، هما می دهد مرا؟
در دیده ی سیاه دلانم اگر چه خوار
آب حیات، جان به بها می دهد مرا
این آتشی که در جگر من گرفته است
از جسم خود چو شمع غذا می دهد مرا
باغ و بهار من نفس آرمیده است
بیماری نسیم شفا می دهد مرا
از بس لبم ز شکوه ی لب تشنگی پرست
تبخاله ها صدا چو درا می دهد مرا
سیرست چشم شبنم من، ورنه شاخ گل
آغوش باز کرده صلا می دهد مرا
آن سبزه ام که سنگدلی های روزگار
در زیر سنگ نشو و نما می دهد مرا
آن خشک پاره ام که شود آب از انفعال
ممسک اگر به دست گدا می دهد مرا
در گوش قدردانی من حلقه ی زرست
هر کس که گوشمال بجا می دهد مرا
در خاک و خون نشانده ی چشم ستاره ام
خاکستر سپهر جلا می دهد مرا
استادگی است قبله نما را دلیل راه
حیرت نشان به راه خدا می دهد مرا
این گردنی که من چو هدف برکشیده ام
صائب نشان به تیر قضا می دهد مرا
***
723
دشنام یار جان دگر می دهد مرا
این زهر پرورش به شکر می دهد مرا
زلف دراز دست تو می آردم به دام
چندان که چشم شوخ تو سر می دهد مرا
آن موجه ام که بحر پر آشوب روزگار
در هر شکست، بال دگر می دهد مرا
اکنون که آب شد صدف من ز تشنگی
ابر بهار، آب گهر می دهد مرا
مانند لاله، سوخته نانی است روزیم
آن هم فلک به خون جگر می دهد مرا
سیرست چشم ذره ی من، ورنه آسمان
چون آفتاب زر به سپر می دهد مرا
فارغ ز توشه ام که دل آتشین عنان
از خار راه، زاد سفر می دهد مرا
از آفتاب عشق نگردید رنگ من
آتش چه پختگی به ثمر می دهد مرا؟
نیرنگ چرخ، چون گل رعنا درین چمن
خون دل از پیاله ی زر می دهد مرا
شوخی که زهر چشم ز من داشتی دریغ
صائب به التماس شکر می دهد مرا
***
724
ابروی او نرفت ز مد نظر مرا
در زیر تیغ، زندگی آمد بسر مرا
دارم چو شمع گردنی از موم نرمتر
تیغ برهنه است نسیم سحر مرا
زخم زبان مرا نتواند گرفته ساخت
دل وا شود چو آبله از نیشتر مرا
بر رشته ی گسسته ی عمر سبک عنان
باشد خطر چو سبحه ز صد رهگذر مرا
هر چند بگسلد رگ جان، نگسلم ازو
پیوند دیگرست به موی کمر مرا
پیری مرا به گوشه ی عزلت دلیل شد
بال شکسته شد به قفس راهبر مرا
تا در کمند رشته ی هستی فتاده ام
دل خوردن است کار چو عقد گهر مرا
صائب دو عالم از اثر توتیای فقر
افتاد چون دو قطره ی اشک از نظر مرا
***
725
پیچیده درد هجر تو بر یکدگر مرا
شاید غلط به نامه کند نامه بر مرا
از هیچ کس مرا گله ای نیست چون گهر
کز آب خود شده است گره سخت تر مرا
چون نور آفتاب، پر و بال من شود
هر چند روزگار کند پی سپر مرا
باشد ز چشم مور، مرا باغ دلگشا
آید جهان ز بس به نظر مختصر مرا
چون منتهای طلب من محو گشتن است
هر موجه ی سراب شود راهبر مرا
چون تیر، تا هدف نکنم هیچ جا مقام
بیچاره رهروی که شود همسفر مرا
تا بود چون حباب سبکبار زورقم
باد مراد بود ز موج خطر مرا
چندان که موی بیش ز پیری شود سفید
کوته شود امید چو شمع سحر مرا
در هیچ جا قرار ز شوخی نمی کنی
نظاره ی تو ساخت پریشان نظر مرا
شستم ز گریه دست که غیر از گداختن
چون شمع نیست حاصلی از چشم تر مرا
عشقم چنان ربود که دنیا و آخرت
افتاد چون دو قطره ی اشک از نظر مرا
صائب ز هوش ناقص خود می کشم ملال
خوشوقت باد آنکه کند بی خبر مرا
صائب به اهل عشق بود روی حرف من
دل وا شود ز سوختگان چون شرر مرا
***
726
از گرد خط، فزود محبت به دل مرا
پای به خواب رفته فرو شد به گل مرا
هر شکوه ای که هست، ز درمان بود مرا
ورنه ز درد نیست غباری به دل مرا
آزادگی چو سرو بود عذرخواه من
دست تهی ز خلق ندارد خجل مرا
دوزخ فسرده می شود از مشت آب من
دارد ز بس که شرم گنه منفعل مرا
باشد چو نقش پای زمین گیر، برق و باد
در کوچه ای که رفته فرو پا به گل مرا
من کز یگانگی در توحید می زنم
ترسم دو زلف یار نماید دو دل مرا
بی پرده کردم آنچه نبایست کردنم
حاشا که عفو یار نماید خجل مرا
دزدیده ام چو زخم ازان تیغ آبها
ای وای تیغ او نکند گر بحل مرا
صائب ز داغ عشق شکایت چسان کنم؟
کز قید عقل داد نجات این سجل مرا
***
727
از بس گرفت تنگی دل در میان مرا
در کام همچو غنچه نگردد زبان مرا
از بال سعی قوت پرواز رفته است
ورنه دهان مار بود آشیان مرا
از فکر رزق، چاک چو گندم به دل فتاد
افکند در تنور صد اندیشه نان مرا
خال تو هر چه می برد از کیسه ی من است
این دزد یافته است درین کاروان مرا
برد از دلم هوای وطن را خیال دور
فکر غریب، کرد غریب جهان مرا
از آستان دل به چه جانب سفر کنم؟
شهپر شکسته است درین آشیان مرا
در شکر ناوک تو چرا کوتهی کنم؟
پرورده است مغز ازین استخوان مرا
ناف مرا به تیغ خموشی بریده اند
نتوان گره گشود به تیغ از زبان مرا
شهباز من ز دست شهان طعمه می خورد
نتوان چو سگ فریفت به هر استخوان مرا
رحمی کز اشتیاق قد چون خدنگ تو
خمیازه خانه کرد به دل چون کمان مرا
از انتظار دیده ی یعقوب باختن
یک چشمه ی متاع بود از دکان مرا
صائب شود شکفته گل از ناله های من
دامن کشان به باغ برد باغبان مرا
***
728
از بس گرفت تنگی دل در میان مرا
در کام همچو غنچه نگردد زبان مرا
دام و قفس مگر ز دل من برآورد
خاری که می خلد به دل از آشیان مرا
تا هست آب تلخ درین بحر، چون صدف
در پیش ابر باز نگردد دهان مرا
از راست خانگی ز شکاری که افکنم
خمیازه ای ز دور بود چون کمان مرا
چون تیر ز اشتیاق خدنگ تو زیر خاک
آورد پر برون قلم استخوان مرا
رزقی که هست خون جگر خوردن است و بس
از سیر لاله زار چو آب روان مرا
در رهگذار سیل حوادث ز کاهلی
در سنگ رفته پای ز خواب گران مرا
سبزست ازان همیشه نهالم که همچو شمع
در دل هر آنچه هست بود بر زبان مرا
چون غنچه از گرفتگی دل درین چمن
یارای حرف نیست به چندین زبان مرا
گل هرزه خند و بلبل بی درد هرزه نال
چون دل شود شکفته درین گلستان مرا؟
صائب گرفته ام ز جهان کنج عزلتی
از خامه ی خودست همین همزبان مرا
***
729
افسرده دل اگر چه ز واسوختن مرا
بتوان به روی گرم برافروختن مرا
چون ماهی برشته، به آب حیات وصل
رغبت شود دو آتشه از سوختن مرا
از بخیه ی ستاره شود بیش زخم صبح
بی حاصل است چاک جگر دوختن مرا
زان خلوت وصال چه حاصل، که از حجاب
باید به پشت پای نظردوختن مرا
بردم ز سعی راه به آن کعبه ی امید
شد شمع پیش پای، نفس سوختن مرا
افغان که روی زرد خود از بیم چشم زخم
می باید از تپانچه برافروختن مرا
تا دانه ای ز خرمن هستی بود به جا
حاشا که دل خنک شود از سوختن مرا
در مهد چون مسیح زبانم گشاده بود
نتوان چو طوطیان سخن آموختن مرا
چون ابر، مشت آبی اگر جمع می کنم
ریزش بود مراد ز اندوختن مرا
حرصی که داشتم به شکار پری رخان
چون باز بیش شد ز نظردوختن مرا
صائب ز بس فسرده ز وضع جهان شدم
نتوان به هیچ وجه برافروختن مرا
***
730
گر قابل ملال نیم، شاد کن مرا
ویران اگر نمی کنی، آباد کن مرا
ز افتادگی مباد شوم بار خاطرت
تا هست پای رفتنی آزاد کن مرا
خواری کشیدگان به عزیزی رسند زود
زان پیشتر که یاد کنی یاد کن مرا
گر داد من نمی دهی ای پادشاه حسن
یکباره پایمال ز بیداد کن مرا
حیف است اگر چه کذب رود بر زبان تو
از وعده ی دروغ، دلی شاد کن مرا
پیوسته است سلسله ی خاکیان به هم
بر هر زمین که سایه کنی، یاد کن مرا
شاید به گرد قافله ی بیخودان رسم
ای پیر دیر، همتی امداد کن مرا
پر کن ز باده تا خط بغداد جام من
فرمانروای خطه ی بغداد کن مرا
درمانده ام به دست دل همچو سنگ خود
سرپنجه ی تصرف فرهاد کن مرا
گشته است خون مرده جهان ز آرمیدگی
دیوانه ی قلمرو ایجاد کن مرا
بی حاصلی ز سنگ ملامت بود حصار
چون سرو و بید ز ثمر آزاد کن مرا
دارد به فکر صائب من گوش، عالمی
یک ره تو نیز گوش به فریاد کن مرا
***
731
از کار رفته دست چو دست سبو مرا
ریزند می چو شیشه مگر در گلو مرا
کی می رسید چاک گریبان به دامنم؟
گر می رسید دست به دامان او مرا
رنگین تر از سرشک بود گفتگوی من
از بس شده است گریه گره در گلو مرا
از خویش رفته را نتوان یافت نقش پا
سرگشته آن کسی که کند جستجو مرا
دلسرد از نظاره ی باغ بهشت کرد
صحرای ساده ی دل بی آرزو مرا
دارد هوای چشمه ی خورشید شبنمم
مقراض بال و پر نشود رنگ و بو مرا
از چاره، درد عشق یکی می شود هزار
بیچاره آن کسی که شود چاره جو مرا
از شوق جلوه ی تو سراپای دیده ام
هر چند آب رفته نیاید به جو مرا
صد کاسه خون اگر چه کشیدم درین چمن
زردی نرفت چون گل رعنا ز رو مرا
در حفظ آبرو چو گهر لرزشم بجاست
جان تازه داشت در همه عمر این وضو مرا
از گوهرم غبار یتیمی نمی رود
صائب اگر محیط دهد شستشو مرا
***
732
سرگشته ساخت خال دلارای او مرا
پرگار کرد نقطه ی سودای او مرا
هر پاره داشت از دل من عالم دگر
شیرازه کرد زلف دلارای او مرا
گشتم تمام چشم و همان چشم بسته ام
حیرت فزود بس که تماشای او مرا
می بود کاش درد گرفتاریم یکی
پیوند دیگرست به هر جای او مرا
چون آب سر دهد به خیابان باغ خلد
در هر نظاره قامت رعنای او مرا
خون هزار بوسه به دل جوش می زند
از دیدن حنای کف پای او مرا
چون کوه طور مغز مرا سرمه می کند
برقی که در دل است ز سیمای او مرا
از عشق جای شکوه نمانده است در دلم
لطف بجاست رنجش بیجای او مرا
اقبال عشق ساخت به وصلم امیدوار
ورنه زیاد بود تمنای او مرا
می داشت کاش حوصله ی یک نگاه دور
شوقی که می برد به تماشای او مرا
خضر آورد برون ز سیاهی گلیم خویش
ای عقل واگذار به سودای او مرا
در کار نیست شیشه و پیمانه ی دگر
صائب بس است نرگس شهلای او مرا
***
733
از باده چون کند عرق آلود ماه را
در چشم آفتاب بسوزد نگاه را
کارم به یوسفی است که از جلوه های شوخ
در رقص گردباد فکنده است چاه را
بر صفحه ی عذار تو، از نقطه های خال
کرده است کلک صنع نشان بوسه گاه را
طومار ناامیدی ما ناگشودنی است
پیچیده ایم در گره اشک، آه را
عشق است غمگسار دل ناتوان ما
برق است شمع بر سر بالین گیاه را
امید رحمت است عنان تاب، ورنه هست
آه ندامتی که بسوزد گناه را
چون سبزه از گرانی ما ماند زیر سنگ
شوقی که ساخت شهپر دیوار، کاه را
با دیده ی ندیده ی عاشق چها کند
رویی کز آفتاب دو دل کرده ماه را
چون خاک می کنند به سر آهوان چین
در روزگار زلف تو مشک سیاه را
هر غنچه ای که هست درین باغ و بوستان
دارد ازو شکستن طرف کلاه را
صائب همان ز دوری ره شکوه می کنیم
خوابیده کرد غفلت ما گر چه راه را
***
734
رویت ز هاله حلقه کند نام ماه را
دلسرد از آفتاب کند صبحگاه را
هر جلوه ای ز قد قیامت خرام تو
از دل نفس گسسته برون آرد آه را
در دیده ی نظارگیان میل سرمه کرد
رخسار آتشین تو مد نگاه را
از خط رسد به نشو و نما سبزه ی امید
باران بود زیادتر، ابر سیاه را
تا بر سرشکسته نوازی است آفتاب
پروایی از شکستن خود نیست ماه را
سستی مکن که جاذبه ی کعبه ی امید
بسیار کرده شهپر دیوار، کاه را
مستغنی از دلیل بود دل چو آگه است
ننموده کس به قبله نما قبله گاه را
جای قرار نیست درین تیره خاکدان
در بحر همچو سیل فشان گرد راه را
جایی که بحر و کان، لب خشک است و چشم تر
پیداست تا چه قدر بود خاک راه را
چون سرخوشان مکن به یمین و یسار میل
از عرض ره دراز مکن طول راه را
شیرازه ی قلمرو کثرت ز وحدت است
دارد علم بپا ز ستادن سپاه را
بال و پر نهال امیدست خاک پاک
زنهار وقت صبح مکن فوت آه را
صائب مباش در صدد معذرت که نیست
بهتر ز انفعال، شفیعی گناه را
***
735
طاعت کند سرشک ندامت گناه را
ریزش سفید می کند ابر سیاه را
نقصی به سرکشان ز تواضع نمی رسد
حسن از شکستگی شود افزون کلاه را
ز افتادگی به مسند عزت رسیده است
یوسف کند چگونه فراموش، چاه را؟
از عشق پاک، دایره ی حسن شد تمام
آغوش هاله ساخت کمربسته چاه را
تا گشت روشنم که به جایی نمی رسد
کردم گره چو لاله به دل دود آه را
مشکل که خط سبز به انصاف آورد
آن چشم نیم مست فراموش نگاه را
خواهد به صد نیاز ز درگاه بی نیاز
صائب دوام دولت عباس شاه را
***
736
رفتم ز راه دل خس و خار گناه را
کردم به آه همچو کف دست راه را
موج کرم به قیمت اکسیر می خرد
در بحر رحمت تو غبار گناه را
روز ازل به قامت عاشق بریده اند
مانند کعبه، جامه ی بخت سیاه را
پیش رخ تو زخم دندان حیرت است
دستی که چاک کرد گریبان ماه را
یک گوهر نسفته درین بحر خون نماند
در چشم خود ز بس که شکستم نگاه را
از خوی آتشین تو، چون موی زنگیان
دارند عاشقان تو در سینه آه را
صائب به بخت تیره و روز سیه بساز
از دل ببر هوای زمین سیاه را
***
737
مشمر ز عمر خود نفس ناشمرده را
دفتر مساز این ورق باده برده را
با زاهد فسرده مکن گفتگوی عشق
تلقین نکرده است کسی خون مرده را
تخمی که سوخت، سبز نگردد ز نوبهار
افسرده تر کند می گلگون فسرده را
بپذیر عذر باده کشان را، که همچو موج
در دست خویش نیست عنان، آب برده را
اندیشه کن ز باطن پیران که چون چنار
هست آتشی نهفته به دل سالخورده را
صائب نظر به سیب زنخدان یار نیست
دندان به پاره های دل خود فشرده را
***
738
با زلف کار نیست رخ یار دیده را
ره می گزد چو مار، به منزل رسیده را
بی حسن نیست خلوت آیینه مشربان
معشوق در کنار بود پاک دیده را
بسیار زخم هست که خاک است مرهمش
نتوان به رشته دوخت دهان دریده را
دایم ز خوی خود کشد آزار بدگهر
خون است شیر، کودک پستان گزیده را
زندان جان پاک بود تنگنای جسم
در خم قرار نیست شراب رسیده را
ما را مبر به باغ که از سیر لاله زار
یک داغ صد هزار شود داغ دیده را
از درد بی خبر بود آن کس که می کند
با سگ گزیده نسبت مردم گزیده را
با قد خم ز عمر اقامت طمع مدار
در آتش است نعل، کمان کشیده را
در بحر تنگ ظرف جهان، چند چون حباب
در دل گره کنم نفس آرمیده را؟
از صحبت خسیس حذر کن که می شود
یک برگ کاه، مانع پرواز دیده را
در علم آشنایی آن چشم عاجزست
صائب که رام کرد غزال رمیده را
***
739
طاقت کجاست روی عرقناک دیده را؟
آرام نیست کشتی طوفان رسیده را
شبنم ز باغبان نکشد منت وصال
معشوق در کنار بود پاک دیده را
با هیچ بد گهر نشود چرخ سینه صاف
خون است شیر، کودک پستان گزیده را
از بس شنیده ام سخن ناشنیدنی
گویم شنیده ام سخن ناشنیده را
بی شور عشق چاشنیی با حیات نیست
تلخ است زندگی ثمر نارسیده را
یاد بهشت، حلقه ی بیرون در بود
در تنگنای گوشه ی دل آرمیده را
چون سگ گزیده ای که نیارد در آب دید
آیینه می گزد من آدم گزیده را
در پرده ماند شور من از سردی سپهر
آب است شیشه جوش می نارسیده را
خونی که می خورند به از شیر مادرست
مردان از محبت دنیا بریده را
شوخی که دارد از دل سنگین به کوه پشت
می دید کاش صائب در خون تپیده را
***
740
خال لب تو راهنمایی است بوسه را
این عقده، طرفه عقده گشایی است بوسه را
در جلوه گاه سرو قیامت خرام تو
هر نقش پا، بهشت جدایی است بوسه را
امید بوسه ام به لب از خط زیاده شد
آن خط سبز، مهر گیایی است بوسه را
سیماب را ز آینه لغزش بود نصیب
رخسار صیقلی چه بلایی است بوسه را!
پرهیز مشکل است ز رخسار نیمرنگ
رنگ شکسته کاهربایی است بوسه را
تا چون بود لبت، که سخن های سخت تو
رطل گران هوش ربایی است بوسه را
هر چند از دهان تو حرفی است در میان
نقل و شراب روح فزایی است بوسه را
در عهد پاکدامنی او، دل خودست
گر زان دهان تنگ، غذایی است بوسه را
من بسته ام لب طمع، اما عذار دوست
آیینه ی ضمیرنمایی است بوسه را
هر گوشه ای که هست در اقلیم حسن تو
کنج دهان بوسه ربایی است بوسه را
صائب نهفته زیر لب تازه خط او
آب حیات روح فزایی است بوسه را
***
741
گیرم چگونه زان بت طناز بوسه را؟
کز خود کند مضایقه از ناز بوسه را
بیجاده ای است بوسه ربا آن عقیق لب
کز جذبه می دهد پر پرواز بوسه را
جمعیت حواس بود رزق گوشه گیر
باشد ازان به کنج لب، انداز بوسه را
من چون کنم، که می کند آن لعل آبدار
چون ماهیان تشنه، دهن باز بوسه را
ترسم که گیرد آن لب یاقوت فام را
خونی که می کنی به دل از ناز بوسه را
سازد لب و دهان تو ای کبک خوش خرام
گیرنده تر ز چنگل شهباز بوسه را
زان لب که آب از نگه گرم می شود
پوشیده دار چون گهر راز بوسه را
دندان به دل چگونه فشارم، که می شود
لب بازکردنت پر پرواز بوسه را
بر لب چگونه مهر گذارم، که می کند
خاموشی دهان تو آواز بوسه را
دندان به دل فشار کزان لعل آتشین
روزی بریده می شود از گاز بوسه را
از کف عنان صبر چو سیماب برده اند
خوبان ز روی آینه پرداز بوسه را
دست نگاربسته ی سیمین بران کند
در عیدگاه وصل، سبکتاز بوسه را
امید پای بوس ندارم، مگر کنم
از آستانه تو سرافراز بوسه را
هر چند در گرفتن بوسم گرسنه چشم
آسان توان گرفت ز من باز بوسه را؟
چون کنج لب کجاست کز از بوسه زیب نیست؟
صائب من از کجا کنم آغاز بوسه را؟
***
742
دل خود به خود شکسته شود عشق پیشه را
سنگ است در بغل می پر زور شیشه را
چشم بد ستاره به عاشق چه می کند؟
از کرم شب فروز چه غم شیر بیشه را؟
در ساز با خزان حوادث که همچو سرو
بار دل است میوه بهار همیشه را
پیران شکار طول امل زود می شوند
در خاک نرم، حکم روان است ریشه را
آورده است صورت شیرین برون ز سنگ
فرهاد چون به سر ندهد جای تیشه را؟
شمع و شراب و شاهد من خون دل بس است
برق از فروغ باده بود ابر شیشه را
رنگی به روی کار نیاری چو کوهکن
از خون خویش تا ندهی آب تیشه را
صائب لباس برق نگردد حجاب ابر
تا چند زیر خرقه توان داشت شیشه را؟
***
743
دایم ز نازکی است دل افگار شیشه را
خون می چکد مدام ز گفتار شیشه را
یادآور از خمار گلوگیر صبحگاه
خالی مکن ز باده به یکبار شیشه را
هر چند خوشگوار بود باده ی غرور
زین می فزون ز سنگ نگه دار شیشه را
از خنده صلح کن به تبسم که می شود
قالب تهی ز خنده ی بسیار شیشه را
شاید به جوی رفته کند آب بازگشت
چون شد تهی ز باده، مبین خوار شیشه را
در شکوه های تلخ مرا اختیار نیست
می آورد شراب به گفتار شیشه را
چون آمدی به کوی خرابات بی طلب
بر طاق نه صلاح و فرود آر شیشه را
دل می دود به سنگ ملامت به زور عشق
می سازد این شراب جگردار شیشه را
باشد قدح همیشه ز افتادگی عزیز
از سرکشی کنند نگونسار شیشه را
در محفلی که راز شرر می جهد ز سنگ
ما کرده ایم پرده ی اسرار شیشه را
با مشت خاک من چه کند آتشین میی
کآورد در سماع فلک وار شیشه را
سنگ و سبوست دشمنی توبه و شراب
تا از خم است پشت به کهسار شیشه را
در ساغر من است شرابی که می برد
بیخود به سیر کوچه و بازار شیشه را
این باده ای که آن لب میگون رسانده است
چون نار شق کند دل بسیار شیشه را
صید از حرم برون چو نهد پای، کشتنی است
زنهار زیر خرقه نگه دار شیشه را
خوردم فریب چرخ به همواریی که داشت
کردم غلط به مرهم زنگار شیشه را
بر چرخ سست عهد منه دل ز سادگی
طاق شکسته نیست سزاوار شیشه را
صائب ز پرده داری ناموس شد خلاص
هر کس شکست بر سر بازار شیشه را
***
744
مگذار بر زمین دل شبها پیاله را
از باده برگ لاله کن این داغ لاله را
نتوان ز من گرفت به عمر دراز خضر
کیفیت بلند شراب دو ساله را
ساقی چنان خوش است که گر می کمی کند
پر می کند به گردش چشمی پیاله را
اشک است غمگسار دل داغدیدگان
شبنم کند خنک جگر گرم لاله را
تأثیر ناله در دل سنگین فزونترست
در کوه، جلوه های دوبالاست ناله را
پروانه ی نجات بود درد و داغ عشق
شیرازه کن به رشته ی جان این رساله را
رویی کز او ستاره ی من سوخت چون سپند
در خون کشید مردمک چشم هاله را
نتوان به چشم یار ز شوخی نگاه کرد
وحشت بود ز سایه ی خود این غزاله را
رخسار او ز گریه ی من خط سبز یافت
خون مشک می شود به جگر برگ لاله را
صائب توان به زور شراب کهن کشید
از سینه ریشه های غم دیرساله را
***
745
دادم ز شور عشق به سیلاب خانه را
کردم به خارخار بدل آشیانه را
افزود نشأه ی لب میگون او ز خط
کیفیت است بیش، شراب شبانه را
در آه اختیار ندارند اهل درد
آتش گره به سینه کند چون زبانه را؟
از خط سبز اگر چه سیه مست شد لبت
بی اختیار می کند انشا بهانه را
گلبانگ خوبتر بود ای شاخ گل ز زر
از بلبلان دریغ مدار آب و دانه را
در شوره زار نیست ثمر تخم پاک را
بر زاهدان مخوان غزل عاشقانه را
بلبل گلوی خویش عبث پاره می کند
تأثیر نیست در دل خندان ترانه را
حق گرهگشا به گره بی نهایت است
کاکل چرا به سر ندهد جای شانه را؟
ممنون شوم ز هر که به من کج کند نگاه
کز تیر کج ز جا نرود دل نشانه را
***
746
از خصم کجروست چه غم راست خانه را؟
تیر کج است آیه ی رحمت نشانه را
اشک از دل دو نیم شود با اثر که خاک
کرد از خراش سینه برومند دانه را
از غافلان زبان نصیحت کشیده دار
ضایع مکن به اسب حرون تازیانه را
دل را مده عنان تصرف به دست نفس
از دزد پاس دار کلید خزانه را
مرغی که زیرک است درین طرفه صیدگاه
بیند به یک نظر گره دام و دانه را
ز اصلاح بی نیاز بود خط اوستاد
زنهار ره مده به خط سبز شانه را
چون غافلان فریب خوشامد مخور که هست
در پرده خوابهای گران این فسانه را
تا همچو باد، عمر سبکرو نرفته است
سستی مکن، ز کاه جدا ساز دانه را
آه هواپرست به مقصد نمی رسد
نتوان زدن به تیر هوایی نشانه را
ممنون شوم ز هر که به من کج کند نگاه
تیر کج است آیه ی رحمت نشانه را
این زهر، سازگار به عادت نمی شود
برخورد کنم چگونه گوارا زمانه را؟
دارد همان سر از پی ما سیل حادثات
صائب به آب اگر چه رساندیم خانه را
***
747
افتادگی برآورد از خاک دانه را
گردنکشی به خاک نشاند نشانه را
آن بلبلم که دیدن بال شکسته ام
از آب چشم دام کند سبز دانه را
کو جذبه ای که تا نفس از دل برآورم
خاشاک گردباد کنم آشیانه را
در پیری از سرشک ندامت مدار دست
بشکن به آب صبح، خمار شبانه را
ما را بهم مزن به زبردستی ای سپهر
کز موی درهم است خطر، دست شانه را
ترسم به عجز حمل نمایند، اگر نه من
شرمنده می کنم به تحمل زمانه را
از زاهدان خشک حدیث گهر مپرس
کز بحر نیست بهره به جز خس کرانه را
در خود گمان منزلتی هر که را که هست
بر صدر اختیار کند آستانه را
وحشت کند ز خود دل روشن، چه جای خلق
یک تن، هزار تن بود آیینه خانه را
با نیک و بد چو آینه یکسان سلوک کن
کاین زخم ها ز موی شکافی است شانه را
صائب صبور باش که در روزگار ما
از دست داده اند عنان زمانه را
***
748
پروای مرگ نیست گدای برهنه را
سیل آب زندگی است سرای برهنه را
ایمن مشو به فقر ز اهل حسد که هست
صد چشم بد ز آبله، پای برهنه را
پوشیده دار فقر که سگ سیرتان دهر
در پوست می فتند گدای برهنه را
حسن از لباس شرم برآید گشاده روی
در پرده نیست صبر، نوای برهنه را
عریان شو از لباس که از بوی پیرهن
تشریف می دهند صبای برهنه را
بی پاره ی جگر نبود آه را اثر
از لشکرست فتح، لوای برهنه را
بگشا گره ز جبهه که هرگز نمی شود
جوشن حجاب، تیغ قضای برهنه را
خورشید و مه به روز و شب از حله های نور
آماده می کنند قبای برهنه را
دست از طمع بشوی که در آستین بود
پیرایه ی قبول، دعای برهنه را
پیداست با لباس پرستان چها کنند
جمعی که می کنند قبای برهنه را
در آفتاب حشر نبیند برهنگی
پوشیده است هر که گدای برهنه را
از عیب خلق چشم بپوشان که اهل شرم
از چشم خود کنند قبای برهنه را
صائب برون ز سینه مده داغ عشق را
ستار باش سوخته های برهنه را
***
749
روشن ز داغ های نهان ساز سینه را
از پشت، رو شناس کن این آبگینه را
یک دم بود گرفتگی ماه و آفتاب
روشن گهر به دل ندهد جای کینه را
دارد ترا همیشه معذب فشار قبر
از گرد کینه تا نکنی پاک سینه را
بی آه سرد دل به مقامی نمی رسد
موج خطر بود پر و بال این سفینه را
با جسم، روحی من چو مسیحا کند عروج
شهباز من به جا نگذارد نشینه را
دل می کنم به خط خوش ازان زلف مشکبار
ته جرعه ای بس است خمار شبینه را
از حرف وصوت خرده ی جان می رود به باد
از باد دست حفظ نما این خزینه را
در سینه بود مهر رخش تا خطش دمید
آخر به خط یار رساندم سفینه را
صائب به آرزوی دل خود نمی رسی
تا پاک از آرزو نکنی لوح سینه را
***
750
بشنو ز من ترانه ی غیرت فزای را
گر مردی ای سپند، نگه دار جای را!
سختی پذیر باش گر اهل سعادتی
کز استخوان گزیر نباشد همای را
هر چند سر به دامن محمل گذاشته است
دل می تپد همان ز جدایی درای را
چند ای سیه درون خود آرا درین بساط
پنهان کنی به بال و پر خویش پای را؟
روشن ضمیر باش که این بال آتشین
بر چرخ برد شبنم بی دست و پای را
جمعی که از ملایمت آزار دیده اند
بر برگ گل شمرده گذارند پای را
بدطینتان برای شکم خون هم خورند
سگ دشمن است بر سر روزی گدای را
صائب به غور ناله ی عشاق می رسد
در راه فکر هر که فشرده است پای را
***
751
چون پای خم به دست فتادت کمر گشا
چون گرم شد سرت ز می ناب، سر گشا
از هر که دل گشوده نگردد کناره گیر
چون غنچه در به روی نسیم سحر گشا
از مردمان سرد نفس تیره می شوی
آیینه پیش مردم صاحب نظر گشا
قانع به رنگ و بوی گل بی وفا مشو
بر روی آفتاب چو شبنم نظر گشا
از سر هوای پوچ برون چون حباب کن
چون موج در میانه ی دریا کمر گشا
زان پیشتر که بر دل مردم گران شوی
استادگی مکن، پر و بال سفر گشا
چون موج، پشت دست به کف زن درین محیط
آغوش چون صدف به هوای گهر گشا
زخم گشاده رو به بغل تیغ را کشید
آغوش رغبتی تو هم ای بی جگر گشا
تا بر تو خوشگوار شود بستن نظر
یک ره نظر به عالم پر شور و شر گشا
باطل مکن به سیر و تماشا نگاه خویش
زنهار صائب از سر عبرت نظر گشا
***
752
شد بی صفا ز خاک سیه کاسه آب ما
آخر به رنگ ظرف برآمد شراب ما
از اشک تلخ ما کف خاکی نگشت سبز
نگرفت دست هیچ سبویی شراب ما
ما با خیال روی تو در خواب رفته ایم
یوسف نقاب بسته درآید به خواب ما
در قلزمی که موج بود تیغ آبدار
از سرگذشت خویش چه گوید حباب ما؟
تا چند زیر خرقه قدح را نهان کنیم؟
در پشت کوه چند بود آفتاب ما؟
ما را اگر چه دست تصرف نداده اند
گیراتر از کمند بود پیچ و تاب ما
ما گل به جای صید به فتراک بسته ایم
بلبل نفس گسسته رود در رکاب ما
جز خط یار بر قلم ما نمی رود
داروی بیهشی است غبار کتاب ما
زنهار خنده بر دل مجروح ما مکن
خونابه می کند نمکت را کباب ما
در کام شعله، دم به شمار اوفتاده است
پر می زند هنوز ز خامی کباب ما
ای شور حشر، از جگر ما بدار دست
خونابه می کند نمکت را کباب ما
ای خم ز پرده پوشی ما در گذر که تاک
زنجیر پاره کرد ز زور شراب ما
صائب اگر چه بال و پر ما شکسته است
سیمرغ را به چشم نیارد عقاب ما
***
753
پاک است همچو صبح به عالم حساب ما
در خون شبنمی نرود آفتاب ما
چون شعله سر مکش ز دل سینه تاب ما
کز سوز عشق، اشک ندارد کباب ما
از آفتاب تجربه گشتیم خامتر
نارس برآمد از سفر خم شراب ما
هیچ است هر چه هست به جز همت بلند
این مصرع است از دو جهان انتخاب ما
این راه دور زود به انجام می رسد
کوتاهیی اگر نکند پیچ و تاب ما
منزل بلند و همت شبگیر کوته است
فرصت سبک عنان و گران است خواب ما
هیچیم اگر چه صائب و از هیچ کمتریم
دام فریب خلق ندارد سراب ما
***
754
آماده است از دل پر خون شراب ما
در آتش است از جگر خود کباب ما
هر چند زیر تیغ حوادث نشسته ایم
چون جوهر آرمیده بود پیچ و تاب ما
ما از خیال یار پریخانه گشته ایم
یوسف خجل شود چو درآید به خواب ما
شرمی که ما ازان گل رخسار دیده ایم
مشکل که بی نقاب درآید به خواب ما
در پرده چشم شوخ همان جلوه می کند
موج خطر چه کار کند با حباب ما؟
شبنم به آفتاب قیامت چه می کند؟
زنهار رو متاب ز چشم پر آب ما
رقص سپند از دل آتش برد غبار
غافل مباش از دل پر اضطراب ما
خامی شفیع اگر نشود کار مشکل است
خونها که کرد در دل آتش کباب ما
از روی تازه، عذر لب خشک خواستیم
نومید برنگشت کسی از سراب ما
ما را نظر به حسن گلوسوز گردن است
هست این بیاض از دو جهان انتخاب ما
از خشت خم هزار در فیض می گشود
روزی که بود در گرو می کتاب ما
ما را نگاه گرم بر آتش نشانده است
دل می برد چو موی میان پیچ و تاب ما
از آبگینه پشت به دیوار داده است
سیماب از مشاهده ی اضطراب ما
از شوق آتش تو سرانجام داده است
چندین کمند از رگ خامی کباب ما
دارد ز خوابهای پریشان ما خبر
از سرکشی اگر چه نیاید به خواب ما
صائب هزار حیف که چون در شاهوار
لب تر نکرد سوخته جانی ز آب ما
***
755
از نان و آب نیست بقا و ثبات ما
باشد ز درد و داغ محبت حیات ما
یارب نصیب سوخته جانان عشق کن
ته جرعه ای که مانده ز آب حیات ما
از سعی، راه عشق به پایان نمی رسد
در ترک کوشش است طریق نجات ما
در دل هزار عقده ز افلاک داشتیم
حل شد به یک پیاله ی می مشکلات ما
قد راست تا قیام قیامت نمی کند
افتاد هر که از نظر التفات ما
افتاده است چاشنی عشق ما بلند
در شیشه ی سپهر نگنجد نبات ما
دیدیم تا یگانگی ذات با صفات
شد محو در تصور ذاتش صفات ما
محراب ماست روی به هر جانب آوریم
زان بی جهت، شده است یکی تا جهات ما
صائب سیاهکاری ما را حساب نیست
روی زمین سیاه شد از سیئات ما
***
756
در داغ غوطه خورد دل غم سرشت ما
با کعبه هم سرشت شد آخر کنشت ما
از سنگ کودکان سر ما لاله زار شد
خط شکسته بود مگر سرنوشت ما؟
برق از زمین سوخته نومید می رود
دوزخ چه می کند به دل غم سرشت ما؟
هرگز چنان نشد که شود مصدر اثر
مطلب چنین بود ازین تن خاکی سرشت ما؟
یک اهل دل به سایه ی دیوار ما نخفت
بالین یک غریب نگردید خشت ما
صائب ز خاکمال حوادث شدیم خاک
خط غبار بود مگر سرشت ما؟
***
757
ای جبهه ی تو آینه ی سرنوشت ما
روشن چو آفتاب به تو خوب و زشت ما
در پله ی نشیب به قارون برابرست
میزان ز بس گرانی اعمال زشت ما
ما را به شکوه تنگی عالم نیاورد
خلق گشاده است فضای بهشت ما
از آب خضر دانه ی ما سبز گشته است
دست آزمای برق فنا نیست کشت ما
با آب شور کعبه نگردیم هم نمک
تا یک دم آب تلخ بود در کنشت ما
چون آفتاب اگر سر ما بگذرد ز چرخ
افتادگی برون نرود از سرشت ما
ای ابر رحمت این همه استادگی چرا؟
وقت است برق ریشه دواند به کشت ما
نور و صفا در آب و گل ما سرشته اند
بر روی آفتاب کشد تیغ، خشت ما
صائب کشید شعله ز دل داغ تازه ای
گل کرد شمع لاله ز دامان کشت ما
***
758
بیگانگی شده است ز عالم مراد ما
یادش به خیر، هر که نیفتد به یاد ما!
چون صبح، جیب و دامن عالم پر از گل است
از باغ دلگشای جبین گشاد ما
کیفیتش ز باده ی لعلی است بیشتر
خونی که می خورند حریفان به یاد ما
با نامرادی از همه کس زخم می خوریم
ای وای اگر سپهر رود بر مراد ما
افسرده تر ز آتش طوفان رسیده است
بازار روزگار ز جنس کساد ما
ما را کسی که سر به بیابان عشق داد
آماده کرد از دل صدپاره زاد ما
رمزیم همچو خط بناگوش سر به سر
هر طفل نورسیده ندارد سواد ما
صائب اگر چه باده ی ما نیست غیر خون
از نه سپهر می گذرد نوش باد ما
***
759
یاقوت کهربا شود از آه سرد ما
ایوب را کند کمری، بار درد ما
چون پیش طاق همت خود را کنیم نقش
گردون نمی شود صدف لاجورد ما
برگ خزان زمین ادب بوسه می دهد
پیش دل رمیده و رخسار زرد ما
افتادگی در آب و گل ما سرشته اند
باشد چو نقش پای زمین گیر گرد ما
در رزمگه برهنه چو شمشیر می رویم
در دست دشمن است سلاح نبرد ما
صائب به حیرتم، که گرفته است چون قرار
در کوچه بند زلف، دل هرزه گرد ما؟
***
760
چون نی ز ناله نیست تهی بندبند ما
آه از نفس زیاده کشد دردمند ما
چون صبحدم به خون شفق غوطه ها زدیم
هر چند بود یک دو نفس نوشخند ما
در بوته ای که سنگ در او آب می شود
یک عمر ماند و آب نگردید قند ما
بر شیشه ی شکسته ظفر نیست سنگ را
ای سنگدل مخور به دل دردمند ما
صد چشم بد ز ناله ی ما دور می شود
ای شعله سرسری مگذر از سپند ما
گاهی که دست خویش به زلف آشنا کنی
غافل مشو ز حال دل دردمند ما
کی می رود به خون غزالان بیگناه؟
جایی که چین به خویش نگیرد کمند ما
پوچ است در رهایی ما دست و پا زدن
چون بند دست و پای خدایی است بند ما
در خاک شوره نشو و نما نیست تخم را
غم می کند حذر دل دردمند ما
موی سفید، عمر سبکرو چه می کند؟
حاجت به تازیانه ندارد سمند ما
صائب بگو بگو، که کلام متین توست
آرام بخش خاطر مشکل پسند ما
***
761
دود از نهاد خلق برآرد گزند ما
افتد به کار شعله گره از سپند ما
دل بر نگارخانه ی صورت نبسته ایم
از شیر ماهتاب شود آب، قند ما
هرگز چنان نشد که درین دشت پر شکار
دست افکند به گردن صیدی کمند ما
یک گام بر مراد دل خود نرفته ایم
در دست گمرهی است عنان سمند ما
بی طاقتان هلاک نسیم بهانه اند
از ماهتاب سوخته گردد سپند ما
***
762
داغ است لاله زار دل دردمند ما
خواند نوا به آتش سوزان سپند ما
تا دور ازان لب شکرین همچو نی شدیم
ترجیع بند ناله بود بندبند ما
ما از شراب لعل به همت گذشته ایم
سیلاب گیر نیست زمین بلند ما
از درد و داغ عشق تهی ساخت سینه را
کفران نعمت دل نادردمند ما
از قید عشق، بلبل ما خوش نوا شود
بند زبان ما چو قلم نیست بند ما
هر چند رشته می شود از پیچ و خم گره
گردد ز پیچ و تاب رساتر کمند ما
سنگین دلی تو، ورنه ز فریاد آتشین
سوراخ می کند دل مجمرسپند ما
از زهر چشم سنگدلان امن نیستیم
چون پسته در لباس بود نوشخند ما
سالم ز آب خنجر قصاب بگذرد
گر تن به فربهی ندهد گوسفند ما
موی سفید، غفلت ما را زیاده کرد
این تازیانه شد رگ خواب سمند ما
صائب چو آفتاب جهانگیر می شود
حسنی که خوش کند دل مشکل پسند ما
***
763
عالم ختن شد از قلم مشکسود ما
جای ترحم است به زخم حسود ما
برهان آدمیت ما، قدسیان بسند
گو شعله زاده ای ننماید سجود ما
خورشید از کدام افق سربرآورد؟
آفاق پر شده است ز گفت و شنود ما
خوردیم بس که سیلی اخوان روزگار
نیلی شد آب چاه ز روی کبود ما
صائب غنیمت است که در سنگلاخ دهر
خندید بخت سبز به روی کبود ما
***
764
دایم شکفته است دل داغدار ما
موقوف وقت نیست چو عنبر بهار ما
فارغ ز کعبه ایم و ز بتخانه بی نیاز
خاک مراد ماست دل خاکسار ما
آتش به پرده سوزی اسرار عشق نیست
رحم است بر دلی که شود رازدار ما
صد پیرهن ز دامن صبح است پاکتر
دامان گل ز شبنم شب زنده دار ما
خوش داشتیم وقت حریفان بزم را
چون می، گذشت اگر چه به تلخی مدار ما
شد پاره ای ز تن، دل ما از فسردگی
خامی به رنگ برگ برآورد بار ما
در روزگار ما دل بی درد و داغ نیست
در سنگ همچو سوخته گیرد شرار ما
از صدق، هر دو دست به دامان شب زدیم
تا همچو صبح، تنگ شکر شد کنار ما
گوهر حریف گرد یتیمی نمی شود
نتوان فشاند دامن ناز از غبار ما
صائب چو خضر روی خزان فنا ندید
شد سبز هر که از سخن آبدار ما
***
765
منگر به چشم کم به دل داغدار ما
فانوس شمع طور بود لاله زار ما
آید اگر چه قطره ی ما خرد در نظر
آن بحر بیکنار بود در کنار ما
هر چند همچو آبله در ظاهریم خشک
در پرده ی دل است گره، نوبهار ما
آب گهر به خشک لبان می کند سبیل
دریا ترست از مژه ی اشکبار ما
در قلزمی که آب گهر را قرار نیست
ساکن شود چگونه دل بی قرار ما؟
شق می کند ز شوق، گریبان سنگ را
در جستجوی سوخته جانان شرار ما
چندین هزار خانه ی زین می شود تهی
چون پای در رکاب نهد شهسوار ما
از اعتبار اگر دگران معتبر شوند
در ترک اعتیاد بود اعتبار ما
تمکین ماست مهر لب خصم هرزه نال
سیلاب را خموش کند کوهسار ما
نقصی به ما نمی رسد از بوته ی گداز
داغ است آتش از زر کامل عیار ما
چون سایه ی هما که فتادن عروج اوست
ز افتادگی زیاده شود اعتبار ما
چون لاله ایم اگر چه جگرگوشه ی بهار
باشد به نان سوخته ی خود مدار ما
ما را توقع صله صائب ز خلق نیست
کز ذوق کار خویش بود مزد کار ما
***
766
آمیخته است مستی ما با خمار ما
یکدست چون حناست خزان و بهار ما
افغان که نیست سوخته ای در بساط خاک
کز قید سنگ خاره برآرد شراب ما
جز دیده ی سفید درین تیره خاکدان
صبحی دگر نداشت شب انتظار ما
شد توتیا و آب ز چشمی روان نکرد
در سنگلاخ دهر دل شیشه بار ما
ز آزادگی چو سرو درین بوستانسرا
ایمن ز برگریز بود نوبهار ما
ما را ز بخت سبز چه حاصل، که از بهار
داغ است قسمت جگر لاله زار ما
مهد صدف سفینه ی طوفان رسیده ای است
از آبداری گهر شاهوار ما
از وحشت است طاقت ما بی قرارتر
با ابر همرکاب بود کوهسار ما
رنگی ز گوهر تو نداریم، گر چه هست
دلچسب تر ز گرد یتیمی غبار ما
کثرت حجاب دیده ی حق بین ما شده است
در گرد لشکرست نهان شهسوار ما
صائب ز قحط جوهریان در بساط خاک
شد آب سبز در گهر شاهوار ما
***
767
با اختیار حق چه بود اختیار ما؟
با نور آفتاب چه باشد شرار ما؟
ای روشنان عالم بالا مدد کنید
شاید ز قید سنگ برآید شرار ما
از رنگ و بوی عاریه دامن کشیده ایم
چون عنبرست از نفس خود بهار ما
در تنگنای کوزه چه لازم بسر بریم؟
دریا به خاک می تپد از انتظار ما
چندین هزار خانه ی دل می رسد به آب
تا از میان گرد برآید سوار ما
در وصل و هجر کار دل ما تپیدن است
دایم به یک قرار بود بی قرار ما
دام و قفس نماند درین طرفه صیدگاه
تا آرمیده شد دل وحشت شعار ما
عاقل به پای خویش به زندان نمی رود
ای جسم، روز حشر مکش انتظار ما
در ملک بی زوال رضا انقلاب نیست
صائب یکی است فصل خزان و بهار ما
این آن غزل که مولوی روم گفته است
آمد بهار خرم و نامد بهار ما
***
768
دوری ز خلق، باغ و بهارست پیش ما
دامان دشت، دامن یارست پیش ما
هر سینه ای که نیست دل زنده ای در او
بی قدرتر ز لوح مزارست پیش ما
رنگ خزانیی که دلی آورد به درد
خوشتر ز روی گرم بهارست پیش ما
ما می ز کاسه ی سر منصور خورده ایم
تیغ برهنه، آب خمارست پیش ما
تا دیده ایم چهره ی خندان یار را
صبح گشاده رو شب تارست پیش ما
در هیچ ذره ای به حقارت ندیده ایم
هر ناقصی تمام عیارست پیش ما
هر چند مستدام بود دولت جهان
کم عمرتر ز برق شرارست پیش ما
داغی که می کند دل یاقوت را کباب
از شاهدان لاله عذارست پیش ما
صد پله از فتادگی آن سو فتاده ایم
مور ضعیف، پشته سوارست پیش ما
آورده ایم لنگر تسلیم را به کف
هر موج ازین محیط کنارست پیش ما
اوج سعادتی که به آن فخر می کنند
خلق خسیس، چوبه ی دارست پیش ما
روی گشاده ای که ندارد گرفتگی
صائب گل همیشه بهارست پیش ما
***
769
برق جلال، عین جمال است پیش ما
داغ پلنگ، چشم غزال است پیش ما
افتاده از شکستگی آن روی، رنگ ما
رنگ شکسته، چهره ی آل است پیش ما
فرع خودی است خودشکنی اهل دید را
اظهار نقص، عرض کمال است پیش ما
ما چشم از چکیده ی دل آب داده ایم
یاقوت و لعل، سنگ و سفال است پیش ما
ما را نظر به عالم دیگر گشوده اند
مرگ و حیات، خواب و خیال است پیش ما
صیدی به تشنه زخمی ما نیست عشق را
تیغ برهنه، آب حلال است پیش ما
پوشیده است در گره بستگی، گشاد لب
بستن از سؤال، سؤال است پیش ما
از هر که بوی سوختگی می توان شنید
جان بخش چون نسیم شمال است پیش ما
در پرده ی غبار خط [آن] لعل آبدار
صد پرده به ز آب زلال است پیش ما
در جستجو چو موج سرابیم بی قرار
آسودگی خیال محال است پیش ما
ممنون نگشتن از کرم خلق، عید ماست
چین جبین بخل، هلال است پیش ما
روشن شده است از می روشن سواد ما
جام جهان نمای، سفال است پیش ما
چون گل دو هفته نیست فزون خوبی جمال
حسن تمام، حسن خصال است پیش ما
ظلمت حجاب نور تجلی نمی شود
شام فراق، صبح وصال است پیش ما
بر اوج اعتبار، فلک هر که را رساند
چون آفتاب وقت زوال است پیش ما
خرج غم معاش شود فکر ما تمام
فکری که نیست، فکر مآل است پیش ما
از سرنوشت صفحه ی ننوشته آگهیم
رخسار ساده پر خط و خال است پیش ما
از دل رمیدگان شود آرام ما زیاد
موج سراب، فوج غزال است پیش ما
از حرف سخت خلق نداریم شکوه ای
صائب شکستگی پر و بال است پیش ما
***
770
آشفتگی ز عقل پذیرد دماغ ما
فانوس گردباد شود بر چراغ ما
چون خون مرده در گل سرخش نشاط نیست
گویا که ریخت ماتمیی رنگ باغ ما
ماییم و داغی از جگر گل فگارتر
ناخن مبادش آن که بکاود به داغ ما
ای بخت ما به ظلمت شبهای غم خوشیم
روغن مکش ز ریگ برای چراغ ما
انجام خود در آینه ی شیشه دیده است
پیوند تاک می برد انگور باغ ما
با آن که از شکسته دلی پر نمی زند
بر گرد سرو شیشه تذروست زاغ ما
صائب ز جویبار حیا آب خورده ایم
خورشید چشم بسته درآید به باغ ما
***
771
در سیر و دور می گذرد ماه و سال ما
چون گردباد ریشه ندارد نهال ما
ذاتی است روشنایی ما همچو آفتاب
نقصی نمی رسد به کمال از زوال ما
در حفظ آبرو ز حبابیم تشنه تر
از آب خضر خشک برآید سفال ما
خون می کند ز دیده روان نیش انتقام
خاری اگر به سهو شود پایمال ما
گوهر فشاند گرد یتیمی ز روی خویش
از دل برون نرفت غبار ملال ما
پشت فتادگی بود ایمن ز خاکمال
دشمن چگونه صرفه برد از جدال ما؟
صد پیرهن بود به از آماس، لاغری
از آفتاب نور نگیرد هلال ما
عمری است تا ز خویش برون رفته ایم ما
چون می شود غریب نباشد خیال ما؟
از بیم چشم چهره به خوناب شسته ایم
چون گل ز بی غمی نبود رنگ آل ما
داریم چشم آن که برآرد ز تشنگی
صحرای حشر را عرق انفعال ما
افغان که چون حنای شفق، صبح طلعتی
رنگین نکرد دست ز خون حلال ما
سر جوش عمر را گذراندیم در گناه
شد صرف شوره زار سراسر زلال ما
از قرب مردمان ز حق افتاده ایم دور
در انقطاع خلق بود اتصال ما
برگشتنی است گر چه ز کوه گران، صدا
تمکین او نداد جواب سؤال ما
از گوشمال، دست معلم کبود شد
شوخی ز سر نهشت دل خردسال ما
پیش رخ گشاده ی دلدار، می شود
پیچیده تر ز زلف زبان سؤال ما
صائب فغان که گشت درین بوستانسرا
طاوس وار بال و پر ما و بال ما
***
772
دست فلک کبود شد از گوشمال ما
شوخی ز سر نهشت دل خردسال ما
چندین هزار جامه بدل کرد روزگار
غفلت نگر که رنگ نگرداند حال ما
با آن که آفتاب قیامت بلند شد
بیرون نداد نم، عرق انفعال ما
چون آفتاب سرکشی ما زیاده شد
چندان که بیش داد فلک خاکمال ما
عمر آنچنان گذشت که رو باز پس نکرد
دنبال خود ندید ز وحشت غزال ما
افکند روزگار به یکبار صد کمند
از شش جهت به گردن وحشی غزال ما
از سیلی خزان که ز رخ رنگ می برد
نگذاشت باد سرکشی از سر نهال ما
خال شب از صحیفه ی ایام محو شد
از شبروی به تنگ نیامد خیال ما
صائب هزار حیف که در مزرع جهان
شد صرف شوره زار معاصی، زلال ما
***
773
هرگز تهی ز خون جگر نیست جام ما
داغ است آفتاب ز ماه تمام ما
آسوده از خمار و ز خوابیم بی خبر
مستی چشم یار ندارد دوام ما
ما را نظر به می نبود، چون دهان شیر
از خون دشمن است می لعل فام ما
با نیستی ز جلوه ی فردوس فارغیم
دار فناست روضه ی دارالسلام ما
چون می اگر چه تلخ جبین اوفتاده ایم
سرچشمه ی نشاط جهان است جام ما
ما را کمند جذبه ز مجنون رساترست
لیلی یکی بود ز غزالان رام ما
بس آه گرم کز دل دوزخ برآورد
تا پخته گردد این ثمر نیم خام ما
عقلی که سرنوشت جهان است ابجدش
مشکل که سربرآورد از خط جام ما
گردیده است همچو قدمگاه خضر، سبز
روی زمین ز سرو پریشان خرام ما
از بیدلی کنند غزالان ز ما حذر
ورنه دعای جوشن صیدست دام ما
مانند چوب بید، شود در نبات گم
چوب قفس ز طوطی شیرین کلام ما
خامی و پختگی و دگر سوختن بود
ما سوختیم و پخته نگردید خام ما
این کارخانه را دل ما می برد به راه
دارد فلک اگر چه به ظاهر زمام ما
چون آفتاب از نفس گرم عمرهاست
صائب دویده است در آفاق نام ما
***
774
دل از خدا به صنع خدا بسته ایم ما
در کعبه دل به قبله نما بسته ایم ما
ما را به کعبه جاذبه ی شوق می برد
دل بی سبب به راهنما بسته ایم ما
واماندگان قافله ی راه کعبه ایم
از کاینات، دل به خدا بسته ایم ما
محتاج را ز سایه ی دولت گزیر نیست
خود را چو استخوان به هما بسته ایم ما
خواهیم غوطه در دل خاک سیاه زد
این کوه آهنین که به پا بسته ایم ما
مشغول گشته ایم به دنیای هیچ و پوچ
بر کاه دل چو کاهربا بسته ایم ما
در راه شر، ز برق نداریم پای کم
در راه خیر، پای حنا بسته ایم ما
عاشق به ساده لوحی ما نیست در جهان
کز وعده ی تو دل به وفا بسته ایم ما
در گلشن بهشت برین وا نمی کنیم
چشمی کز انتظار لقا بسته ایم ما
شاید رسد به درگه آن پادشاه حسن
مکتوب خود به بال هما بسته ایم ما
امید را چو نیست به جز کاهلی ثمر
بر خود ز خوف، راه رجا بسته ایم ما
صائب به روی دست سر خویش دیده ایم
تا چون حباب دل به هوا بسته ایم ما
***
775
دل از قضا به دست رضا داده ایم ما
عمری است تا رضا به قضا داده ایم ما
هر چند از بلای خدا می رمند خلق
دل را به آن بلای خدا داده ایم ما
روی تو روشن از نفس گرم ما شده است
آیینه را به آه جلا داده ایم ما
از خال او پناه به زلفش گرفته ایم
تن در بلا ز بیم بلا داده ایم ما
چون استخوان ما نشود آب از انفعال؟
رزق سگ ترا به هما داده ایم ما
حسن مجاز را به حقیقت گزیده ایم
در کعبه دل به قبله نما داده ایم ما
چون خار، رخت بر سر دیوار برده ایم
ترک بهار نشو و نما داده ایم ما
هستی ز ما مجوی که در اولین نفس
این گرد را به باد فنا داده ایم ما
چندین هزار تشنه جگر را ازین سراب
چون موج، سر به آب بقا داده ایم ما
نتوان خرید عمر به زر، ورنه همچو گل
زر با سپر به باد صبا داده ایم ما
از یکدگر گونه نریزیم چون حباب؟
دربسته خانه را به هوا داده ایم ما
صائب ز روزنامه ی اقبال خویشتن
فردی به دست بال هما داده ایم ما
***
776
خون در دل هوا و هوس کرده ایم ما
منع سگان هرزه مرس کرده ایم ما
مردانه از حلاوت هستی گذشته ایم
این شهد را به کار مگس کرده ایم ما
چون صبح تا ز مشرق هستی دمیده ایم
جان در تن جهان به نفس کرده ایم ما
چون بر زبان حدیث خدا ترسی آوریم؟
ترک قدح ز بیم عسس کرده ایم ما
مهر خموشی از لب طاقت گرفته ایم
تبخال را به ناله جرس کرده ایم ما
جا داده ایم در دل خود مور حرص را
سیمرغ را شکار مگس کرده ایم ما
دزدیده ایم در دل صد چاک آه را
مرغ بهشت را به قفس کرده ایم ما
در زیر چرخ یاری اگر هست بی کسی است
پر امتحان ناکس و کس کرده ایم ما
صائب حریف عجز هم آواز نیستیم
از راه عجز نیست که بس کرده ایم ما
***
777
از جنبش نسیم کرم زنده ایم ما
زین باد همچو شیر علم زنده ایم ما
هر چند همچو ذره ی بی قدر حادثیم
از نور آفتاب قدم زنده ایم ما
گلبانگ زندگی به اثر می شود بلند
چندان که جا هست، چو جم زنده ایم ما
چون شبنم از چراندن چشم است رزق ما
نه همچو دیگران به شکم زنده ایم ما
دوران عمر ما نبود پای در رکاب
دایم چو نام اهل کرم زنده ایم ما
روشن شود چراغ دل ما ز یکدگر
چون رشته های شمع، به هم زنده ایم ما
بار گران، سبک به امید فکندن است
عمری است بر امید عدم زنده ایم ما
صائب ز خوان نعمت الوان روزگار
چون عاشقان به خوردن غم زنده ایم ما
***
778
عمری است حلقه ی در میخانه ایم ما
در حلقه ی تصرف پیمانه ایم ما
مقصود ما ز خوردن می نیست بی غمی
از تشنگان گریه ی مستانه ایم ما
در چشم ناقصان جهان گر چه نارسیم
چون باده، جوش سینه ی میخانه ایم ما
عشاق را به تیغ زبان گرم می کنیم
چون شمع، تازیانه ی پروانه ایم ما
گر از ستاره سوختگان عمارتیم
چون جغد، خال گوشه ی ویرانه ایم ما
عمری است رفته ایم ازین خاکدان برون
بی درد را خیال که در خانه ایم ما
چون خواب اگر چه رخت اقامت فکنده ایم
تا چشم می زنی به هم، افسانه ایم ما
از نورسیدگان خرابات نیستیم
چون خشت، پا شکسته ی میخانه ایم ما
جز جستجوی رزق نداریم هیچ کار
چون آسیا به گرد، پی دانه ایم ما
در مشورت اگر چه گشاد جهان ز ماست
سرگشته تر ز سبحه ی صد دانه ایم ما
از ما زبان خامه ی تکلیف کوته است
این شکر چون کنیم که دیوانه ایم ما؟
مهربتان در آب و گل ما سرشته اند
صائب خمیر مایه ی بتخانه ایم ما
***
779
خجلت ز عشق پاک گهر می بریم ما
از آفتاب دامن تر می بریم ما
یک طفل شوخ نیست درین کشور خراب
دیوانگی به جای دگر می بریم ما
تا کی خمار سنگ ملامت توان کشید؟
زین شهر رخت خویش بدر می بریم ما
فیضی که خضر یافت ز سرچشمه ی حیات
دلهای شب ز دیده ی تر می بریم ما
حیرت مباد پرده ی بینایی کسی!
در وصل، انتظار خبر می بریم ما
با مشربی ز ملک سلیمان وسیع تر
در چشم تنگ مور بسر می بریم ما
آسودگی مقدمه ی خواب غفلت است
کشتی به موج خیز خطر می بریم ما
هر کس به ما کند ستمی، همچو عاجزان
دیوان خود به آه سحر می بریم ما
صائب ز بس تردد خاطر، که نیست باد!
در خانه ایم و رنج سفر می بریم ما
***
780
دل را ز قید جسم رها می کنیم ما
این دانه را ز کاه جدا می کنیم ما
عمر دوباره در گره روزگار نیست
جان را به زلف یار فدا می کنیم ما
در ظرف بحر رحمت حق آب و خون یکی است
اندیشه ی صواب و خطا می کنیم ما
آه این چنین اگر شکند آستین سعی
پیراهن سپهر، قبا می کنیم ما
افتد غزال دولت اگر در کمند ما
از همت بلند رها می کنیم ما
می می کشیم و خنده ی مستانه می زنیم
با این دو روزه عمر چها می کنیم ما
مهمان مرگ بر در دل حلقه می زند
تا فکر آشیان و سرا می کنیم ما
در قلزمی که نیست سر نوح در حساب
همچون حباب، کسب هوا می کنیم ما
با شوخ دیدگان نتوان هم نواله شد
زین خوان نصیب خویش جدا می کنیم ما
نگشود صائب از مدد خلق هیچ کار
از خلق روی دل به خدا می کنیم ما
***
781
دایم ز خود سفر چو شرر می کنیم ما
نقد حیات صرف سفر می کنیم ما
سالی دو عید مردم هشیار می کنند
در هر پیاله عید دگر می کنیم ما
در پاکی گهر ز صدف دست برده ایم
آبی که می خوریم گهر می کنیم ما
جنگ شرار و سوخته را سیر کرده ایم
از دشمن ضعیف حذر می کنیم ما
صبح وجود ما نفس واپسین ماست
در زیر تیغ خنده ی تر می کنیم ما
ابرو ز چشم و خال ز خط دلرباترست
چندان که در رخ تو نظر می کنیم ما
چون گردباد نیش دو صد خار می خوریم
گر جامه از غبار به بر می کنیم ما
وا می کنیم غنچه ی دل را به زور آه
خون در دل نسیم سحر می کنیم ما
دامن به خارزار تعلق فشانده ایم
در زیر بال خویش به سر می کنیم ما
غافل به قلب خصم شبیخون نمی زنیم
اول ز عزم خویش خبر می کنیم ما
شیرینی فسانه ی ما نیست گفتنی
در شیر ماهتاب شکر می کنیم ما
از رخنه ی دل است، رهی گر به دوست هست
زین راه، اختیار سفر می کنیم ما
هر ماه نو که از افق حسن سرزند
در عرض یک دو هفته قمر می کنیم ما
چون آفتاب شهره ی آفاق می شود
در هر ستاره ای که نظر می کنیم ما
ای قدردان گوهر پاکیزه گوهران
بازآ، وگرنه عزم سفر می کنیم ما
صائب فریب نعمت الوان نمی خوریم
روزی خود ز خون جگر می کنیم ما
***
782
از گریه خاک دام چمن می کنیم ما
در غربتیم و سیر وطن می کنیم ما
هر سنگ پاره ای که فتد چشم ما بر او
از یک نظر عقیق یمن می کنیم ما
تیغ فنا چو آب حیات ایستاده است
در خشکسال جسم وطن می کنیم ما
گر توتیا شود قلم استخوان ما
مشق جنون به زیر کفن می کنیم ما
بی جبهه ی گشاده، سخن رو نمی دهد
آیینه ای چو هست سخن می کنیم ما
در بیضه حرف طوطی ما نقل بزمهاست
در مهد، چون مسیح سخن می کنیم ما
یک نافه است خال ز مشکین غزال او
در کام شیر، سیر ختن می کنیم ما
مشکل گشاست غنچه ی دلهای عاشقان
خون در دل نسیم چمن می کنیم ما
فرمانروای مصرع برجسته می شود
صائب به هر که مشق سخن می کنیم ما
***
783
تا چند نقشبند تمنا شویم ما
آیینه دار جلوه ی عنقا شویم ما
چون موجه ی سراب درین دشت پر فریب
با جان بی نفس پی دنیا شویم ما
شور جنون کجاست که مانند گردباد
جاروب خارزار تمنا شویم ما
یارب نصیب کن پر و بالی که چون مسیح
زین خاکدان به عالم بالا شویم ما
با دیده ای که گوهر عبرت شناس شد
حیف است حیف خرج تماشا شویم ما
غفلت امان نداد که خود را کنیم صاف
زان پیشتر که واصل دریا شویم ما
نگشود لامکان ز دل تنگ ما گره
در تنگنای چرخ چسان وا شویم ما؟
دلهای تیره سرمه ی گفتار ما بود
چون طوطیان ز آینه گویا شویم ما
صبح امید از دل ما زنگ می برد
گر ملتجی به دامن شبها شویم ما
تا در میان جمعیم آشفته خاطریم
جمع آن زمان شویم که تنها شویم ما
در چشم این سیاه دلان صبح کاذبیم
در روشنی اگر ید بیضا شویم ما
هر عضوی از تو از دگری دلرباترست
چون قانع از نظاره به یک جا شویم ما؟
در زهر اگر چه غوطه زدیم از گزیدنش
صائب نشد گزیده ز دنیا شویم ما
***
784
رنگین تر از حناست بهار و خزان ما
بر دست خویش بوسه دهد باغبان ما
چون صبح در محبت خورشید صادقیم
این تب برون نمی رود از استخوان ما
دست از کمند جاذبه کوته نمی کنیم
تا شیر مست ماه نگردد کتان ما
چون بید اگر چه تیغ زبانیم سر به سر
بندی شده است بی ثمری بر زبان ما
ما خصم را به زور تواضع کنیم دوست
بیرون برد ز تیر کجی را کمان ما
ما چشم خویش حلقه ی هر در نمی کنیم
خاک مراد ماست همان آستان ما
الماس را به نیم نظر می کند عقیق
داغی که شد سهیل دل خونچکان ما
پرواز می کند چو خدنگ از کمان سخت
از سنگ خاره، خرده ی راز نهان ما
چون بوی پیرهن به نظر می خرند خلق
گردی که خیزد از طرف کاروان ما
مانده است همچو دامن قارون به زیر خاک
دامان دل ز لنگر خواب گران ما
از بال و پر غبار تمنا فشانده ایم
بر شاخ گل گران نبود آشیان ما
قانع به یک سراسر خشک است ازین جهان
چون موجه ی سراب دل خوش عنان ما
صائب بلند مرتبه چون آسمان شود
بر هر زمین که سایه کند باغبان ما
***
785
لرزید بس که دل به تن ناتوان ما
خالی ز مغز شد قلم استخوان ما
پر گل بود ز مهر خموشی دهان ما
در کام همچو غنچه نگردد زبان ما
آسوده است خانه ی ما ز آفت نزول
دارد ز زور خویش نگهبان کمان ما
چون موج، بی قراری ما را کنار نیست
رحم است بر کسی که شود همعنان ما
صد برق خانه سوز درین مشت خار هست
کاوش مکن به خار و خس آشیان ما
در نوبهار خاطر ما برگریز نیست
بلبل برون نمی رود از گلستان ما
ما از گهر به آبله ی دست قانعیم
در پیش ابر باز نگردد دهان ما
از پیچ و تاب فکر درین بوته ی گداز
شد مغز، نال در قلم استخوان ما
دل را تهی ز درد به گفتار چون کنیم؟
رنگ شکسته گر نشود ترجمان ما
ما از سخن به چشمه ی حیوان رسیده ایم
تابوت کیست تخته نماید دکان ما؟
در فکر ما اگر نرسد کس، غریب نیست
بیرون نمی رود خبر از کاروان ما
صائب گره ز زلف سخن باز کرده ایم
پیچیده نیست جوهر تیغ زبان ما
***
786
روشن چسان شود به تو سوز نهان ما؟
چون شمع کشته است زبان در دهان ما
در چشم ما ز گریه ی شادی نشان مجوی
این چشمه ی متاع ندارد دکان ما
ما این چنین که بر سر شاخ بهانه ایم
بر هم زند نسیم گلی آشیان ما
نی کوچه می دهد نفس ما چو بگذرد
غافل مشو ز ناله ی آتش زبان ما
روشن شود فتیله ی مغز هما، اگر
غافل کند نمکچشی از استخوان ما
گردش ز بس که فاخته پر در پر همند
خاکستری است جامه ی سرو روان ما
***
787
بر رو چو برگ گل ندویده است خون ما
چون داغ لاله عشق مکیده است خون ما
ای تیغ لب مدزد که از شوق بوسه ات
چندین حجاب پوست دریده است خون ما
مشکل که سر ز خاک خجالت برآورد
خنجر به روی تیغ کشیده است خون ما
از خارزار نیشتر اندیشه کی کند؟
در شاهراه تیغ دویده است خون ما
چون شمع صبحگاهی و چون لاله سحر
هرگز به قیمتی نرسیده است خون ما
چون روز در قلمرو مژگان برآورد؟
از تیغ او امید بریده است خون ما
صائب هزار لاله ی سیراب سر زده است
بر هر گل زمین که چکیده است خون ما
***
788
از بس سترد گرد ملال از جبین ما
در زیر خاک ماند چو دام آستین ما
چشم ستاره جوهر آزار ما نداشت
روزی که بود باده ی لعلی نگین ما
از اضطراب ما دل سنگ آب می شود
جای ترحم است به پهلونشین ما
نخجیر ما ز سایه ی خود طبل می خورد
صیاد کرده است عبث در کمین ما
آفت به گرد خرمن ما هاله بسته است
با برق در تلاش بود خوشه چین ما
دل را به نقد از الم نسیه می کشد
کاری که می کند نظر دوربین ما
صائب چرا ز فکر هم آواز خون خوریم؟
ز اهل سخن بس است خروشی قرین ما
***
789
رحمت گرفته روی ز گرد گناه ما
آیینه تیره روز ز روی سیاه ما
هر قطره ای که در صدف ابر رحمت است
چون مهره ی گل است ز گرد گناه ما
بر جسم آنقدر که فزودیم همچو شمع
شد مایه ی زیادتی اشک و آه ما
ما چون حباب، تشنه ی محویم ازین محیط
سهل است موج اگر برباید کلاه ما
ما در رکاب جذبه ی توفیق می رویم
رطل گران چگونه شود سنگ راه ما؟
چون بحر در کشاکش موج است مضطرب
روی زمین ز ریگ روان گناه ما
ما را غلط به لشکر اصحاب فیل کرد
از دور دید کعبه چو کوه گناه ما!
داریم چشم آن که شود روز بازخواست
سر پیش پا فکندن ما، عذر خواه ما
صائب که را گمان که سیه مست غفلتی
در شاهراه توبه شود خضر راه ما؟
***
790
صبح جهان بود نفس غم زدای ما
جان تازه می شود زدم جانفزای ما
بیدار شد ز خواب گرانجان بی غمی
هر کس شنید ناله ی دردآشنای ما
ته جرعه ای بود که به خاکش فشانده اند
دریا، نظر به ساغر مردآزمای ما
چون کوه قاف موج پریزاد می زند
از جوش فکر گوشه ی خلوت سرای ما
وحشی تر از نگاه غزال رمیده ایم
از مردمان کناره کند آشنای ما
انصاف نیست بار شدن بر شکستگان
پهلوی خشک خویش بود بوریای ما
بالین ز سر گرانی ما نیست در عذاب
از دست خود بود چو سبو متکای ما
چون پست فطرتان غم روزی نمی خوریم
کز خوردن دل است مهیا غذای ما
فارغ ز کسب آب و هواییم چون حباب
کز اشک و آه خود بود آب و هوای ما
چاه حسود در ره ما چشم حسرت است
تا گشته است راستی ما عصای ما
صیقل به چشم آینه ی ماست ناخنک
از موجه ی خودست چو دریا جلای ما
هر بی جگر به ما طرف جنگ چون شود؟
برخاستن بود ز سر جان لوای ما
دست حمایت از ره آهستگی شده است
موری فتاده است اگر زیر پای ما
افلاک را به سلسله جنبان چه حاجت است؟
بی آب، سیر و دور کند آسیای ما
چندین هزار گمشده را رهنما شده است
دلهای شب به کعبه ی مقصد درای ما
آسوده تر ز دیده ی قربانیان بود
از ترک آرزو دل بی مدعای ما
قرصی نبود اگر چه فزون رزق ما چو مهر
یک ذره بی نصیب نشد از عطای ما
از رنگ زرد ماست دل لاله زار خون
گر سرخ نیست چون گل حمرا قبای ما
در عین خاکساری اگر تندیی کنیم
با چشم سازگار بود توتیای ما
می گردد از سعادت جاوید کامیاب
بر هر سری که سایه فکن شد همای ما
ما را اگر چه چون دیگران نیست خرده ای
کان زرست از رخ زرین، سرای ما
هر عقده ای که زلف سخن داشت، باز کرد
صائب زبان خامه ی مشکل گشای ما
***
791
رزق ملایک است نوای رسای ما
چون می شود بلند نگردد نوای ما؟
با آن که عمرهاست ازان بزم رفته ایم
بتوان سپند سوخت ز گرمی به جای ما
بر دل هزار نشتر الماس می خوریم
خاری اگر شکسته شود زیر پای ما
لرزد چنان که بر گهر خویش جوهری
بر آبروی فقر و قناعت گدای ما
صد پیرهن ز گرد کسادی گرانترست
در چشم این سیاه دلان توتیای ما
شبنم برد به دامن ما همچو گل نماز
بلبل کند ز غنچه ی گل متکای ما
جنگ گریز می کند از کاه، کهربا
در عهد بی نیازی طبع رسای ما
ویرانتریم ازان که کسی قصد ما کند
آهسته سیل پای کشد از قفای ما
هر چند عاجزیم، در آزار ما مکوش
آتش شکسته دل شود از بوریای ما
خورشید را به هاله ی آغوش می کشیم
کوتاه نیست همت دست دعای ما
صائب کسی است اهل بصیرت که نگذرد
بیگانه وار از سخن آشنای ما
***
792
آمد خزان و تر نشد از می گلوی ما
رنگی درین بهار نیامد به روی ما
چون موجه ی سراب اسیر کشاکشیم
هر چند متصل به محیط است جوی ما
باد مراد کشتی ما زور باده است
بر دوش خلق بار نگردد سبوی ما
دریا به سعی، گرد یتیمی ز ما نبرد
آب گهر چگونه دهد شستشوی ما؟
در آفتاب عشق که شد موم سنگها
خام است همچنان ثمر آرزوی ما
موی سفید هیچ کم از جوی شیر نیست
در کام آرزوی دل طفل خوی ما
ما چون نسیم خدمت آن زلف کرده ایم
گلها کنند پاره گریبان ز بوی ما
از خویش رفته را نتوان نقش پای یافت
رحم است بر کسی که کند جستجوی ما
صائب به آب خلق نداریم احتیاج
از اشک خود چو شمع بود آب جوی ما
***
793
دستی که شد به گردش پیمانه آشنا
دیگر نشد به سبحه ی صد دانه آشنا
میزان عدل میل به یک سو نمی کند
عارف بود به کعبه و بتخانه آشنا
بر نقطه ی دل است چو پرگار سیر من
این مرغ قانع است به یک دانه آشنا
هر جا شراب هست، غم آشنا مخور
بیگانه می شود به دو پیمانه آشنا
زان لب همین نظاره ی خشکی است رزق من
باشد بخیل تا به در خانه آشنا
امروز داغ لاله رخان نیست چشم من
با آتش است کشتی پروانه آشنا
تا بر سر که سایه کند چتر داغ عشق
این آفتاب نیست به هر خانه آشنا
دیگر دلم ز زخم نمایان کمر نبست
تا شد به زلف و کاکل او شانه آشنا
شد نفس بد گهر ز مدارا گزنده تر
ز احسان نمی شود سگ دیوانه آشنا
بی دردسر به کعبه ی مقصود می رسد
هر سر که شد به صندل بتخانه آشنا
روشن کند سواد خط سرنوشت را
چشمی که گشت با خط پیمانه آشنا
روشن کند سواد خط سرنوشت را
چشمی که گشت با خط پیمانه آشنا
پرهیز نیست اهل خرابات را ز هم
دست سبوست با لب پیمانه آشنا
تا دل ز شوق آب نگردد، نمی شود
زین نه صدف به گوهر یکدانه آشنا
عقل است سنگ راه، و گرنه به یک نظر
اطفال می شوند به دیوانه آشنا
نقش کسی درست نشیند که چون نگین
باشد درین بساط به یک خانه آشنا
صائب ز آشنایی عالم کناره کرد
هر کس که شد به معنی بیگانه آشنا
***
794
ای حسن پرده سوز تو برق نقاب ها
روی عرق فشان تو سیل حجاب ها
از نقطه های خال تو در هر نظاره ای
بیرون نوشته حرف شناسان کتاب ها
از انفعال روی تو گلهای شوخ چشم
بر پیرهن فشانده مکرر گلابها
در رشته می کشند گهرهای آبدار
در موج خیز حسن تو دام سرابها
افکنده اند در جگر سنگ رخنه ها
از موج تازیانه ی حکم تو آبها
در مجلس شراب تو از شوق می زنند
پروانه وار سینه بر آتش کبابها
شادم ز پیچ و تاب محبت که می رسد
آخر به زلف، سلسله ی پیچ و تابها
از آه ما در انجمن حسن می پرد
چون نامه های روز قیامت نقاب ها
بیدار شو که در شب یلدای نیستی
در پرده است چشم ترا طرفه خوابها
بیداری حیات شود منتهی به مرگ
آرامش است عاقبت اضطراب ها
تسلیم شو، وگرنه برای سبکسران
تابیده اند از رگ گردن طناب ها
صائب به این خوشم که مرا آزموده اند
شیرین لبان به باده ی تلخ عتابها
***
795
وقت است جوش باده زند لاله زارها
میگون شود ز لاله لب جویبارها
طوفان لاله از سر دیوار بگذرد
گردد نهفته در گل بی خار، خارها
زرین تر از بساط سلیمان شود زمین
ریزد ز بس شکوفه به هر سو نثارها
گردد گل پیاده ز نشو و نما سوار
وز جوش گل، پیاده نماید سوارها
از خون لاله و نفس گرم نوبهار
آید به جوش چون خم می کوهسارها
نوخط شود زمین چو بناگوش گلرخان
دست نگار بسته شود شاخسارها
چون فوج طوطیی که هوا گیرد از زمین
بالد به خود ز نشو و نما سبزه زارها
گل چیدن احتیاج نباشد که می شود
از جنبش نسیم پر از گل کنارها
هرگز گمان نبود که با این فسردگی
آرد به جوش، دیگ مرا این شرارها
خواری گل همیشه بهاری است بی زوال
عزت بود رهین خزان و بهارها
ای وای بر نظارگیان، گر درین چمن
می بود رنگ بست، گل اعتبارها
در لقمه موی را نتوان دید تیره شب
در فقر، خوشگوار بود ناگوارها
صائب قدم شمرده نهد بر بساط گل
در پای رهروی که شکسته است خارها
***
796
ای روشن از فروغ تو چشم چراغ ها
پر گل ز جوش حسن تو دامان باغها
نوروز شد که جوش زند خون باغ ها
از بوی گل، پری زده گردد دماغ ها
در رهگذار باد سحرگاه، نوبهار
از خیرگی ز لاله فروزد چراغ ها
چون روی شرمگین که برآرد عرق ز خود
از خود شراب لعل برآرد ایاغ ها
در جستجوی غنچه ی پوشیده روی تو
چون بوی گل شدند پریشان، سراغها
در خاک و خون نشسته ی بوی تو نافه ها
خرمن به بادداده ی زلف دماغ ها
زان چاشنی که لعل تو در کار باده کرد
عمری است می مکند لب خود ایاغ ها
مردان به دیگری نگذارند کار خویش
خود داشتند ماتم خود را چراغ ها
روزی که خنده مهر نمکدان او شکست
برداشتند کاسه ی دریوزه، داغ ها
نوری نمانده است به چشم ستارگان
افکندنی شده است سر این چراغها
صائب ازین غزل که چراغ دل من است
افروختم به خاک فغانی چراغ ها
***
797
نتوان به بی مثال رسید از مثال ها
از ره مرو به موج سراب خیال ها
بانگ جرس ز خوبی یوسف چه آگه است؟
در کنه ذات حق نرسد قیل و قال ها
زرین چو برگ های خزان دیده گشته اند
از باد دستی تو، زبان سؤالها
ما چون قلم تمام زبان شکایتیم
در خلوتی که قال شمارند حالها
از اشتیاق دام تو مرغان دوربین
در بیضه می دهند سرانجام بالها
در روزگار چشم تو جام تهی نماند
یکسر شدند ماه تمام این هلال ها
داغی که بود بر دل مجنون دورگرد
شد تازه از سیاهی چشم غزال ها
ده در شود گشاده، شود بسته چون دری
دارند ده زبان ز ده انگشت، لالها
در عهد پاکدامنی او نمی رود
دلهای بد گمان به ره احتمال ها
صائب ز خوابهای پریشان خلاص شد
هر کس که ساده کرد دل از خط و خال ها
***
798
در آتشم ز دیده ی شوخ ستاره ها
در هیچ خرمنی نفتد این شراره ها!
خالی شده است از دل آگاه مهد خاک
عیسی دمی نمانده درین گاهواره ها
پهلو ز کار عشق تهی می کنند خلق
جای ترحم است بر این هیچکاره ها
جز حرف پوچ، قسمت زاهد ز عشق نیست
کف باشد از محیط نصیب کناره ها
پستی دلیل قرب بود در طریق عشق
اینجا پیاده پیش بود از سواره ها
صحبت غنیمت است به هم چون رسیده ایم
تا کی دگر به هم رسد این تخته پاره ها
در حسن بی تکلف معنی نظاره کن
از ره مرو به خال و خط استعاره ها
صائب نظر سیاه نسازد به هر کتاب
فهمیده است هر که زبان اشاره ها
***
799
وقت است سربرآورد از خاک، لاله ها
آید ز زور باده به گردش پیاله ها
گردید تازه، داغ فرورفتگان خاک
در چشم و دل مرا ز تماشای لاله ها
دیوانگی است سلسله ی پای کودکان
وحشت نمی کنند ز مجنون غزاله ها
در دور عارض تو چو اشک از نظر فتاد
ماهی که بود مردمک چشم هاله ها
تا دل ز داغ ساده بود، فرد باطل است
بی مهر، اعتبار ندارد قباله ها
هر چند نی به ناله ز دلها گرهگشاست
از بند خود خلاص نگردد به ناله ها
بر صفحه ی عذار بتان، نقطه های خال
در مصحف مجید بود چون جلاله ها
صائب به چشم هر که شد از فکر خرده بین
در هیچ نقطه نیست، نباشد رساله ها
***
800
از دست و تیغ عشق فگارند لاله ها
در خاک و خون نشسته ی یارند لاله ها
در دیده ی بصیرت پروانه طینتان
فانوس شمع چهره ی یارند لاله ها
باشند همچو شعله ی جواله بی قرار
بر خار و خس اگر چه سوارند لاله ها
تا سر کشیده اند، به پایان رسیده اند
کم عمرتر ز شعله ی خارند لاله ها
یک نصف خون تازه و یک نصف مشک تر
چون نافه ی غزال تتارند لاله ها
در آتشند و خنده ی مستانه می زنند
با داغ دل، گشاده عذارند لاله ها
در شیشه حسن باده ی لعلی عیان شود
آیینه دار روی بهارند لاله ها
در خون دهند غوطه تمنای بوسه را
دست نگاربسته ی یارند لاله ها
زان هرگز از خمار نگردند زرد روی
کز خون خویش باده گسارند لاله ها
کردند خون خود به تماشاییان حلال
از سرگذشتگان بهارند لاله ها
با چهره ی شکفته ی آن آتشین عذار
دلمرده تر ز شمع مزارند لاله ها
با نور آفتاب چه باشد فروغ شمع؟
با روی یار، در چه شمارند لاله ها
صائب ز خون خود می گلرنگ می خورند
زان ایمن از گزند خمارند لاله ها
***
801
گر صافدلی هست شراب است در اینجا
ور سوخته ای هست کباب است در اینجا
بیدار دلی نیست کز او دل بگشاید
تا چشم نمکسود به خواب است در اینجا
سالم کسی از بحر جهان چون بدر آید؟
شورست، اگر چشم حباب است در اینجا
سودای من از ساغر سرشار شد افزون
خشک است، اگر ریشه در آب است در اینجا
از حلقه ی ماتم زدگان کیست برآید؟
پیمانه ی می چشم پر آب است در اینجا
از میکده چون خام برآیم، که بط می
از گرمی هنگامه کباب است در اینجا
پیش که برم شکوه ی این بخت گرانخواب؟
بیداری دولت همه خواب است در اینجا
در عالم وحدت ز دو رنگی خبری نیست
هر جا که سؤالی است جواب است در اینجا
از روی عرقناک و لب لعل می آلود
هر سو نگری عالم آب است در اینجا
از دشت علایق به حذر باش که هر خار
سرپنجه ی شاهین و عقاب است در اینجا
ما از تو به پیغام دروغیم تسلی
این است خطایی که صواب است در اینجا
مجموعه ی صوفی بود از غیر خدا پاک
خون دو جهان سرخی باب است در اینجا
هر کوه تحمل که دهد عقل سرانجام
چون ریگ روان پا به رکاب است در اینجا
تلخی به لب چون شکر او نپسندم
ورنه سخن تلخ، گلاب است در اینجا
از سیل حوادث مکن اندیشه که فردا
آباد بود هر که خراب است در اینجا
تا روز قیامت که سر شکوه گشایم
دست من و دامان نقاب است در اینجا
از صبر، عزیزان چه ثمرها که نچیدند
بی حاصلی ما ز شتاب است در اینجا
از ترک حیا کام گرفتند حریفان
خون در دل صائب ز حجاب است در اینجا
***
802
در زلف مده راه دگر باد صبا را
زین بیش ملرزان دل آسوده ی ما را
از آینه و آب شود حسن دو چندان
در چهره ی خوبان بنگر صنع خدا را
در زلف تو گردید دل خون شده ام مشک
سازد سفر هند، سیه رنگ حنا را
با نار چه حاجت بود آنجا که بود نور؟
از شمع مکن تیره مزار شهدا را
گفتار ز کردار به معراج برآید
از دست گشاده است پر و بال، دعا را
در دیده ی ما خاک نشینان قناعت
قدر پر کاهی نبود بال هما را
بی مغز، سبکتر شود از سنگ ملامت
از کوه، بلنگر نتوان کرد صدا را
هر سو مرو ای دیده که چون از حرکت ماند
رو در حرم کعبه بود قبله نما را
صائب به جز از جبهه ی واکرده ی تسلیم
مانع نشود هیچ سپر تیر قضا را
***
803
از خویش برآورد تمنای تو ما را
سر داد به فردوس تماشای تو ما را
خوشتر ز تماشای خیابان بهشت است
هر جلوه ای از قامت رعنای تو ما را
چون سایه که سر در قدم سرو گذارد
محوست سراپا به سراپای تو ما را
ما را نتوان از تو جدا کرد، که دادند
دلبستگی خاص به هر جای تو ما را
چون صبح برانگیخت به یک خنده ی پنهان
از خواب عدم، لعل شکرخای تو ما را
امروز ز رخساره ی خود پرده برانداز
تا نقد شود جنت فردای تو ما را
این ماحضری بود که در دیدن اول
کرد از دو جهان سیر، تماشای تو ما را
حاشا که ز آیینه ی دل پاک نسازد
گرد دو جهان، دامن صحرای تو ما را
گو سیل فنا گرد برآرد ز دو عالم
کافی است سیه خانه ی سودای تو ما را
صائب به نوا کوش، کز این نغمه طرازان
کافی است همین صوت دلارای تو ما را
***
804
اندیشه ز طوفان نبود دیده ی تر را
گیرد ز هوا کشتی من موج خطر را
از صحبت ناجنس به کامل نرسد نقص
از تلخی بادام چه پرواست شکر را؟
فریاد که قسمت ز عقیق لب خوبان
جز خوردن دل نیست من تشنه جگر را
راز دل سودازدگان حوصله سوزست
در سوخته پنهان نتوان کرد شرر را
از اشک نگردد دل سنگین بتان نرم
با رشته محال است توان سفت گهر را
جمعی که رسیدند به سر منزل تسلیم
در رهگذر سیل گشایند کمر را
گردد هنر از صافدلی عیب نمایان
از تنگی چشم است چه اندیشه گهر را؟
از خط مکن اندیشه ز کوته نظری ها
کز هاله به پرگار شود حسن، قمر را
***
805
از بدگهری می شکند گوهر رز را
در دل چه گره هاست ز زاهد بر رز را
حاشا که گذارد کرم ساقی کوثر
در گلشن فردوس ملامتگر رز را
یک دانه ی انگور به زاهد مچشانید
حیف است فکندن به وبال اختر رز را
ای شیشه ی می چند دهن بسته نشینی؟
با جام بکن عقد روان دختر رز را
صائب اگر از نشأه ی می چشم دهی آب
از آب گهر سبز نمایی سر رز را
***
806
از زخم زبان نیست گزیر اهل رقم را
بی چاک که دیده است گریبان قلم را؟
ناخن ز سبکدستی ما برگ خزان است
چون سکه به زنجیر نداریم درم را
عشاق تو بر نقد روان کیسه ندوزند
زر لکه ی پیسی است کف اهل کرم را
بی نور نگردد دل از آلودگی جسم
از تیرگی جامه چه پرواست حرم را؟
ناامنی صحرای وجودست که هرگز
از خود نکند صبح جدا تیغ دو دم را
روشنگر تقدیر به یک روز جلا داد
آیینه ی زانوی من و ساغر جم را
گرد دهن تنگ تو گردم که نموده است
شیرین به نظرها سفر تلخ عدم را
تا چشم تو آورد به کف ساغر تکلیف
می کرد چراغان سر قندیل حرم را
داغ است همان چاره ی داغی که کهن شد
هم نقش قدم محو کند نقش قدم را
صائب بکش از چهره ی معنی ورق لفظ
تا کی ز برون سیر کنم باغ ارم را؟
***
807
تا سوخت به داغ تو محبت جگرم را
گلهای چمن آینه کردند پرم را
از موج حلاوت دل مرغان چمن سوخت
هر چند فشاندند به خامی ثمرم را
آن در یتیمم که درین قلزم خونخوار
از موج خطر شانه بود موی سرم را
بوی جگر سوخته زد خیمه به صحرا
تا شوق برون داد ز خارا شررم را
دلبستگیی با لب پرخنده ندارم
ترسم نگذارند به من چشم ترم را
بسیار به تنگم ز پریشانی پرواز
کو دام که شیرازه کند بال و پرم را؟
بر خاطر موج است گران، دیدن ساحل
یارب تو نگه دار ز منزل سفرم را!
افسوس که در دامن این لاله ستان نیست
داغی که خبردار نماید جگرم را
دیدند به دوشم نمد فقر گران نیست
از بال هما اره کشیدند سرم را
چون لاله درین باغ ندانم به چه تقصیر
بر داغ نهادند بنای جگرم را
صائب نشود خشک به خورشید قیامت
بر خاک نویسند اگر شعر ترم را
***
808
از خلق خبر نیست ز خود بی خبران را
با قافله کاری نبود فرد روان را
آسودگی و درد طلب آتش و آب است
منزل نبود قافله ی ریگ روان را
دل سرد چو گردید ز دنیا، نشود بند
حاجت به محرک نبود برگ خزان را
ای جذبه ی توفیق، به همت مددی کن
شاید که به منزل برم این بار گران را
از عشق شود چاشنی عمر دو بالا
بی جوش، قوامی نبود شیره جان را
از گرد کدورت شود آیینه ی دل صاف
بارست به دل، صافی می دردکشان را
ما را سر پرخاش فلک نیست، وگرنه
سهل است رساندن به زمین پشت کمان را
در سینه ی ما قطره نشد گوهر شهوار
تا همچو صدف مهر نکردیم دهان را
از دخل کج اندیشه ندارند سخن راست
از ناوک کجرو خطری نیست نشان را
از ساده دلی هر که دهد پند به مغرور
بیدار به افسانه کند خواب گران را
با آن دل آهن چه کند جوشن داود
کز سنگ برآرد چو شرر خرده ی جان را
از دانه اثر نیست درین خرمن بی مغز
از آه چه بر باد دهم کاهکشان را؟
چون نافه شود از نفست خون جگر مشک
از غیبت اگر پاک کنی کام و دهان را
با سوخته جانان چه کند حرف جگرسوز؟
از داغ محابا نبود لاله ستان را
از رخنه شود سینه ی الماس مشبک
مژگان کج او چه کند راست سنان را
این بادیه غربال بود از چه خس پوش
صائب به دو صد دست نگه دار عنان را
***
809
استاد چه حاجت بود آن سرو روان را؟
خط حاشیه دان می کند آن غنچه دهان را
حیف است شود رشته ی جان ها گره آلود
شیرازه دل ها مکن آن موی میان را
بی تابی عاشق شود از وصل فزون تر
ناسور کند پنبه ی ما داغ کتان را
از آتش دوزخ دل عاشق نهراسد
بستر ز تب گرم بود شیر ژیان را
از چشم غزالان حرم، خواب سفر کرد
ابروی تو روزی که به زه کرد کمان را
مغز سر من نیست تنک مایه ی سودا
در دیده ی من جوش بهارست خزان را
هرگز نشود برق ز فانوس حصاری
از خود نتوان کرد جهان گذران را
عشق آمد و بیرون در افکند چو نعلین
از خلوت اندیشه ی من هر دو جهان را
بیدار نشد چشم تو از شور قیامت
طوفان، تری مغز شد این خواب گران را
میدان تو هر چند بود همچو کف دست
زنهار به صد دست نگه دار عنان را
صائب ز لبت گوهر شهوار نریزد
چندی چو صدف تا نکنی مهر، دهان را
***
810
گمراه کند غفلت من راهبران را
چون خواب، زمین گیر کند همسفران را
بی بهره ز معشوق بود عاشق محجوب
روزی ز دل خویش بود بی جگران را
در کوه و کمر از ره باریک خطرهاست
زنهار به دنبال مرو خوش کمران را
چون صبح مدر پرده ی شب را که مکافات
در خون جگر غوطه دهد پرده دران را
ز آتش نفسان نرم نگردد دل سختم
این سنگ کند خون به جگر شیشه گران را
اکسیر شد از قرب گهر گرد یتیمی
از دست مده دامن روشن گهران را
هر نامه که انشا کنم از درد جدایی
مقراض شود بال و پر نامه بران را
با دیده ی حیران چه کند خواب پریشان؟
صائب چه غم از شور جهان بی خبران را؟
***
811
ما نبض شناس رگ جانیم جهان را
آیینه اسرار نهانیم جهان را
پوشیده و پیداست ز ما راز دو عالم
هم آینه، هم آینه دانیم جهان را
هنگام خموشی گره گوهر اسرار
در وقت سخن تیغ زبانیم جهان را
از سینه ی پر داغ، بهار جگر خاک
از چهره ی بی رنگ خزانیم جهان را
تازه است جگرها ز شراب کهن ما
پیریم، ولی بخت جوانیم جهان را
در صحبت ما قطره شود گوهر شهوار
از دل صدف پاک دهانیم جهان را
دارند به دیوانه ی ما چشم، غزالان
سر حلقه ی صاحب نظرانیم جهان را
از راستی طبع، عصای فلک پیر
از قامت خم گشته کمانیم جهان را
بیهوشی ما برگ نشاط دگران است
از خواب گران، رطل گرانیم جهان را
گوشی نخراشد ز صدای جرس ما
ما قافله ی ریگ روانیم جهان را
در آینه ی ماست عیان راز دو عالم
هر چند ز حیرت زدگانیم جهان را
در ظاهر اگر دیده ی ما پرده ی خواب است
ما از دل بیدار، شبانیم جهان را
صائب خبری نیست که در محفل ما نیست
هر چند که از بیخبرانیم جهان را
***
812
دلگیر کند غنچه ی من صبح وطن را
در خاک کند کلفت من سرو چمن را
یوسف نه متاعی است که در چاه بماند
از دیده ی بدخواه چه پرواست سخن را؟
از داغ ملامت جگر ما نهراسد
از چشم سهیل است چه اندیشه یمن را؟
زودا که شود برگ نشاطش کف افسوس
باغی که دهد راه سخن زاغ و زغن را
آن سرمه که من از نفس سوخته دارم
در بیضه نفس گیر کند مرغ چمن را
چون شمع به تدریج ازین خرقه برون آی
مگذار به شمشیر اجل کار بدن را
بی خون جگر، معنی رنگین ندهد روی
چون نافه بریدند به خون، ناف سخن را
مشتاق ترا مرگ عنانگیر نگردد
شوق تو کند جامه ی احرام، کفن را
بر مسند عزت به غریبی چو نشینی
از یاد مبر چشم براهان وطن را
آزاده روان تشنه ی اسباب هلاکند
بی تابی منصور دهد تاب رسن را
یک بار هم از چهره ی جان گرد بیفشان
تا چند توان داد صفا، خانه ی تن را؟
صائب چه خیال است شود همچو نظیری؟
عرفی به نظیری نرسانید سخن را
***
813
تسکین ندهد خوردن می سوز درون را
آتش بود این آب، جگر تشنه ی خون را
راندن نکند خیرگی از طبع مگس دور
اندیشه ز خواری نبود مرد دون را
از پیشروان دل نگرانی نتوان برد
پیوسته بود چشم ز پی راهنمون را
نگذاشت ز سر، سرکشی آن زلف ز آهم
حرفی است که در مار اثرهاست فسون را
عقل است که موقوف به کسب است کمالش
حاجت به معلم نبود مشق جنون را
صائب مکن از بخت طمع برگ فراغت
کز باده نصیبی نبود جام نگون را
***
814
نه کفر شناسد دل حیران و نه دین را
از نقش چپ و راست خبر نیست نگین را
هر چند حجاب تو زبان بند هوسهاست
زنهار ز سر باز مکن چین جبین را
چشم تو به دل فرصت نظاره نبخشد
این صید ز صیاد گرفته است کمین را
هر جا لب لعل تو به گفتار درآید
در آب گهر غوطه دهد مغز زمین را
آخر که ترا گفت که از خانه خرابان
تنها کنی آباد همین خانه زین را؟
آسوده بود عشق ز بی تابی عاشق
از زلزله ی خاک چه غم چرخ برین را؟
مگذار به لعل تو فتد چشم هوسناک
کاین ابر بود ریگ روان آب نگین را
می ترسم ازان چشم سیه مست که آخر
از راه برد صائب سجاده نشین را
***
815
گلگونه چه حاجت بود آن روی نکو را؟
با پیرهن گل نبود کار، رفو را
در کوتهی دست نهفته است درازی
زنهار به یک دست مگیرید سبو را
در مردم بی مغز سرایت نکند حرف
رنگین نکند باده ی گلرنگ کدو را
فیض دم خط چون دم صبح است سبکسیر
از دست مده فصل بهاران لب جو را
در دامن گل همچو سپندست بر آتش
دیده است مگر شبنم گل آن بر رو را؟
بر خاطر دریاست گران، باد مخالف
در مجلس می راه مده عربده جو را
از حرف، لب هرزه درایان نتوان بست
خاموش کند گوش گران بیهده گو را
صائب چه خیال است شود خرده ی زر جمع؟
تا غنچه صفت تنگ نگیرند گلو را
***
816
فانوس حجاب است چراغ سحری را
دامن به میان بر زده باید سفری را
در دامن منزل نبود بیم ز رهزن
همراه چه حاجت سفر بی خبری را؟
دریاب اگر اهل دلی، پیشتر از صبح
چون غنچه نشکفته نسیم سحری را
سختی رسد از چرخ به نازک سخنان بیش
با سنگ سر و کار بود شیشه گری را
از بی ثمران باش که چون سرو درین باغ
سرسبزی جاوید بود بی ثمری را
بیهوده فلک کار به دل تنگ گرفته است
از شیشه شکستی نرسد بال پری را
شد ترس من از نامه ی اعمال فزون تر
تاریکی شب بیش کند بی جگری را
نتوان به سپر برد کجی از گهر تیغ
عینک ندهد فایده ای کج نظری را
بس جای که آهستگی آنجاست درشتی
بی پرده کند نرمی گفتار، کری را
تا صاحب فرزند نگردی، نتوان یافت
در عالم ایجاد، حقوق پدری را
صائب به جز آشفتگی دل ثمری نیست
در دایره ی چرخ، پریشان نظری را
***
817
بر چرخ محیط است فروغ نظر ما
ساحل دل دریاست ز آب گهر ما
در نامه ی ما حرف نسنجیده نباشد
از جیب صدف سفته برآید گهر ما
چون دیده ی ماهی که نماید ز ته آب
از پرده ی سنگ است نمایان شرر ما
هرچند پر و بال نداریم چو شبنم
از پرتو خورشید بود بال و پر ما
شیریم ولی زهره ی آزار نداریم
از جنبش رگ کوچه دهد نیشتر ما
آزادی ما در گرو پختگی ماست
آویخته است از رگ خامی ثمر ما
بیداد فلک را به تغافل گذرانیم
پوشیدن چشم است ز دشمن سپر ما
از همرهی عقل به جایی نرسیدیم
پیچیده تر از راه بود راهبر ما
یارب که دعا کرد که چون قافله ی موج
آسایش منزل نبود در سفر ما
صائب جگرش چون جگر صبح شود چاک
یک روز اگر چرخ کشد دردسر ما
***
818
در غنچه ی دل زنگ برآرد نفس ما
رسوایی گلبانگ ندارد جرس ما
همطالع بیدیم درین باغ که باشد
سر پیش فکندن ثمر پیشرس ما
در عالم حیرانی ما جوش بهارست
در ظاهر اگر خشک نماید قفس ما
ما چشم ندوزیم به عیب از هنر خلق
هرگز ننشیند به جراحت مگس ما
چون سینه ی خورشید نفس پخته برآریم
چون صبح ندارد رگ خامی نفس ما
بیدار شد از ناله ی بلبل گل تصویر
در خواب بهارست همان، دادرس ما
از باد خزان سرد نگردد دل گرمش
هر غنچه که خندید به روی قفس ما
بی برگی ما برگ نشاط است چمن را
شیرازه ی گلزار بود خار و خس ما
از خامی ما عشق به زنهار درآمد
خون شد دل باغ از ثمر دیررس ما
صائب نفس سوختگان حوصله سوزست
زندان خموشی چه کند با نفس ما؟
***
819
در قلزم می همچو حباب است دل ما
از خانه به دوشان شراب است دل ما
موقوف نسیمی است ز هم ریختن ما
چون برگ خزان پا به رکاب است دل ما
سطری است ز پیشانی ما راز دو عالم
بی پرده تر از عالم آب است دل ما
از جنبش مهدست گرانخوابی اطفال
از گردش افلاک به خواب است دل ما
چون تیغ برهنه است چو افتد به سرش کار
هر چند که در زیر نقاب است دل ما
اینجا که منم قیمت دل هر دو جهان است
آنجا که تویی در چه حساب است دل ما
هر چند که در هر چمن آتش نفسی هست
صائب ز نوای تو کباب است دل ما
***
820
درمانده ی این جسم نزارست دل ما
در سنگ نهان همچو شرارست دل ما
هر چند بهای گهر از گرد یتیمی است
بی قیمت ازین مشت غبارست دل ما
چون غنچه محال است که از پوست برآید
چندان که درین سبز حصارست دل ما
تا دست به این پیکر خاکی نفشاند
ماتم زده چون شمع مزارست دل ما
چون دانه ی بی مغز ز بی برگ و نوایی
شرمنده ی اقبال بهارست دل ما
تا با خبر از هستی خویش است، پیاده است
از خود چو برون رفت سوارست دل ما
دریوزه ی دیدار کند از در و دیوار
هر چند که آیینه ی یارست دل ما
دارد به غم عشق نظر از همه عالم
آهوست ولی شیر شکارست دل ما
هر چند که پیچیده به می چون رگ تلخی
در کشمکش از رنج خمارست دل ما
ساقی برسان باده ی اندیشه گدازی
کز ناخن اندیشه فگارست دل ما
هر داغ جگرسوز، سیه خانه ی لیلی است
تا واله آن لاله عذارست دل ما
تا قطره ی خود را نکند گوهر شهوار
سرگشته تر از ابر بهارست دل ما
زان جلوه ی مستانه کز آن سرو روان دید
چون گل همه آغوش و کنارست دل ما
در رشته ی زنار کشد دانه ی تسبیح
معلوم نشد در چه شمارست دل ما
از چشمه ی حیوان، جگر سوخته دارد
هم طالع خال لب یارست دل ما
هر چند درین باغ چو گل پاک دهانیم
از زخم زبان بوته ی خارست دل ما
هر چند ز پرگار فتد گردش دوران
چون نقطه ی مرکز به قرارست دل ما
زین نغمه سرایان که درین باغ و بهارند
صائب ز نوای تو فگارست دل ما
***
821
کوشش نبرد راه به مأوای دل ما
کز هر دو جهان است برون، جای دل ما
سیلاب مقید به خس و خار نگردد
دنیا نشود سلسله ی پای دل ما
گر گوهر شهوار شود، سفته نگردد
رازی که زند غوطه به دریای دل ما
ما قدر خود از بی بصری ها نشناسیم
ورنه شب قدرست سویدای دل ما
زان حسن جهانگیر چه ادراک نماید؟
هر چند شود چشم، سراپای دل ما
از سرمه شود روشن اگر دیده ی مردم
از داغ بود دیده ی بینای دل ما
بال و پر سیر دگران گر بود از چشم
در بستن چشم است تماشای دل ما
گر مطلب ارباب هوس، وصل تمناست
در ترک تمناست تمنای دل ما
صد میکده گر خون جگر صرف نماید
بیرون نزند رنگ ز مینای دل ما
تا چشم کند کار، سیه خانه ی لیلی است
از داغ تو در دامن صحرای دل ما
از کاوش مژگان بلندت نتوان یافت
یک گوهر ناسفته به دریای دل ما
در سنگ اثر جوش بهاران ننماید
از می نرود خشکی سودای دل ما
از داغ بود چون ورق لاله درین باغ
شیرازه ی جمیت اجزای دل ما
مرده است ز بی همنفسی در بر ما دل
کو همنفسی تا کند احیای دل ما؟
صائب نتوان یافت به جز داغ جگرسوز
شمعی که شود انجمن آرای دل ما
***
822
از خون جگر رنگ پذیرد سخن ما
برگی است خزان دیده سهیل از یمن ما
محتاج به شمع مه و خورشید نباشد
چون سینه ی روشن گهران انجمن ما
از صحبت ما فیض توان برد به دامن
زلف شب قدرست دل پرشکن ما
چون ماهی لب بسته سراپای زبانیم
در ظاهر اگر نیست زبان در دهن ما
بی قیمتی ما ز گران مایگی ماست
کاین چرخ فرومایه ندارد ثمن ما
از گوهر ما گر چه خورد چشم جهان آب
از گرد یتیمی است همان پیرهن ما
از بند لباسیم درین بحر سبکبار
پیراهن ما همچو حباب است تن ما
آن خوش سخنانیم درین بزم که باشد
از بال و پر خویش چو طوطی چمن ما
در زندگی از بس که به تلخی گذراندیم
از زهر فنا تلخ نگردد دهن ما
صائب اگر از موی شکافان جهانی
غافل مشو از خامه ی نازک سخن ما
***
823
خوابیده تر از راه بود راحله ی ما
در سینه ی صحراست گره قافله ی ما
در دامن صحرای ملامت نتوان یافت
خاری که نچیده است گل از آبله ی ما
دیوانه به همواری ما نیست درین دشت
چون جوهر تیغ است خمش سلسله ی ما
از تشنه لبی گرد برآریم ز دریا
خون در جگر باده کند حوصله ی ما
چون سیل، دلیل ره ما جذبه ی دریاست
محتاج به رهبر نبود قافله ی ما
ما از تو جداییم به صورت، نه به معنی
چون فاصله ی بیت بود فاصله ی ما
چون زلف، پریشانی ما دور و درازست
کوتاه نگردد به شنیدن گله ی ما
جا دارد اگر زین غزل تازه نویسند
صائب به لب یار، عزیزان صله ی ما!
***
824
فریاد نخیزد ز دل پر گله ی ما
نبود چو جرس هرزه درا آبله ی ما
هر جا که زند نشتر خاری مژه بر
هم خون دشنه کشد از جگر آبله ی ما
فریاد ازین برق نگاهان که نکردند
رحمی به گل کاغذی حوصله ی ما
صائب به چه امید گشاییم لب از هم؟
آن چشم سخنگو ندهد گر صله ی ما
***
825
ای خانه ی زنبور ز فکر تو جگرها
آیینه ی حیرت ز جمال تو نظرها
مژگان نبود گرد نظرها، که بود چاک
از شوق لقای تو گریبان نظرها
از سنگدلی بود که از شرم لب تو
در صلب صدف آب نگشتند گهرها
از شمع برونی نشود بزم درون گرم
چون لاله مگر داغ بروید ز جگرها
زنهار که در بحر رضا دامن دل را
چون موجه به ساحل مکش از دست خطرها
در دایره ی موی شکافان حقیقت
در زلف پر آشوب شکست است ظفرها
زنهار که از خانه برون پا نگذاری
پر خار نفاق است همه راهگذرها
از شرم دهان تو که چون دیده ی مورست
در حوصله ی مور خزیدند شکرها
فریاد که این بی خبران خاطر ما را
کردند پریشان چو سر زلف خبرها
صائب ز سر صدق مقیم در دل باش
تا چند توان گشت چو خورشید به درها؟
***
826
کم نیست جگرداری پیران ز جوانها
کار دم شمشیر کند پشت کمان ها
مفتاح نهانخانه ی اسرار، خموشی است
تا چند بگردی چو زبان گرد دهان ها؟
گویایی جانهاست به گفتار تو موقوف
واکن لب و بگشا گره از رشته ی جان ها
از شرم و حیا پرتو رخسار تو افزود
این آینه شد صیقلی از آینه دان ها
جز قد خدنگ تو که دلها هدف اوست
یک تیر که دیده است که آید به نشان ها؟
ابروی تو چون از نگه گرم نشد نرم؟
از آتش اگر نرم شود پشت کمان ها
تا شد عرق افشان گل رخسار تو چون ابر
کردند گهرها چو صدف باز دهانها
تا آینه ی روی تو شد انجمن افروز
شد آه گره در جگر لاله ستان ها
تا کی زنی ای نکهت گل حلقه بر این در؟
در خلوت ما راه ندارند گران ها
چون آب کز استادن بسیار شود سبز
از مهلت ایام شود تیره، روان ها
تا مهر خموشی نزنی بر لب گفتار
صائب نشوی چون صدف از پاک دهان ها
***
827
ای خار و خس بحر ثنای تو سخن ها
گنجینه ی گوهر ز مدیح تو دهن ها
یک بار بر این نه چمن سبز گذشتی
سر در پی بوی تو نهادند چمن ها
ما و سر آن زلف و پریشانی غربت
گرد سر این شام بود صبح وطن ها
از نقطه توان راه به مضمون سخن برد
غول ره ما گشت درازی سخن ها
تا شبنم افتاده بر افلاک برآید
خورشید جهانتاب فروهشته رسن ها
معموره ی عشق است که غربت زدگانش
در آب نگیرند گل از یاد وطن ها
نقد دو جهان غنچه صفت در گره توست
تا چند بگردی چو زبان گرد دهن ها؟
هر جا که شود خامه ی صائب گهرافشان
تا حشر بماند چو صدف باز دهن ها
***
828
آن کس که داد پیوند با کاه کهربا را
خواهد به هم رسانید جانهای آشنا را
دامان رهروان را زخم زبان نگیرد
از خار ره پر و بال افزون شود صبا را
چون سنگ سرمه خاکش پیرایه ی نظرهاست
چشمی که یک نظر دید آن چشم سرمه سا را
تعظیم خاکساران روشنگر وجودست
زان جا دهند مردم در چشم توتیا را
در سینه خون گرمش یاقوت و لعل گردید
در زیر تیغ چون کوه هر کس فشرد پا را
از آب شد دو بالا سودای بید مجنون
عاقل نمی توان کرد دیوانه ی خدا را
در خواب بود مخمل کز کارگاه قسمت
نقش مراد خندید بر چهره بوریا را
افتادگان خود را کی بر زمین گذارد؟
راهی که بال و پر داد از شوق نقش پا را
در کارگاه عشق است تدبیر عقل بیکار
طوفان نمی کند گوش تعلیم ناخدا را
تا دامن قیامت خونش سبیل باشد
چشمی که دیده باشد آن آتشین لقا را
تا نخوت سعادت بیرون رود ز مغزش
با سگ شریک روزی کردند ازان هما را
سخت است دل گرفتن صائب ز نوک مژگان
برتافتن محال است سرپنجه ی قضا را
***
829
از سوز عشق چون شمع راحت کجاست ما را؟
تن بوته ی گدازست تا سر بجاست ما را
راه سلوک ما را از خار می کند پاک
این آتشی که از شوق در زیر پاست ما را
از آشنای بسیار شادند اگر دگرها
شادیم کز دو عالم یک آشناست ما را
داریم بس که وحشت از دوستان رسمی
هر رنجشی که بیجاست لطف بجاست ما را
از روزهای کوتاه باشد درازی شب
از نارسایی بخت آه رساست ما را
بر آبگینه ی ما زنگ مخالفت نیست
با خوب و زشت عالم صلح و صفاست ما را
با صد زبان نداریم یارای شکوه کردن
چون غنچه دل پر از خون زین ماجراست ما را
از گل به دیدن گل از چیدنیم قانع
هر برگ این گلستان دست دعاست ما را
وقت است همچو قارون ما را کند زمین گیر
بندی که از علایق بر دست و پاست ما را
از بی قراری دل عالم بود پر از شور
دنیاست آرمیده گر دل بجاست ما را
سر زیر پر کشیدن بهتر ز سرفرازی است
بال شکسته ی خود بال هماست ما را
چون آب بی قراریم از تشنه چشمی حرص
هر چند ضامن رزق نه آسیاست ما را
آید چسان به ساحل سالم سفینه ی ما؟
بر ناخدا توکل بیش از خداست ما را
از عزم ناقص خود یک جو خبر نداریم
چون کاه بال پرواز از کهرباست ما را
خالی ز دامن شب دست دعا نیاید
در دور خط به جانان امیدهاست ما را
تا دیده است گریان ما زنده ایم چون شمع
از اشک خویش صائب آب بقاست ما را
***
830
چشم همیشه مستت خمار کرد ما را
زلف سبک عنانت سیار کرد ما را
در خواب عقل بودیم در زیر سایه ی گل
باد بهار عشقت بیدار کرد ما را
داروی دردمندی از ما مسیح می برد
بیمارداری دل بیمار کرد ما را
گل کرد راز پنهان در داغ غوطه خوردیم
این خارخار آخر گلزار کرد ما را
توفیق چون درآید عصیان دلیل راه است
رطل گران غفلت هشیار کرد ما را
چون گل ز ساده لوحی در خواب ناز بودیم
اشک وداع شبنم بیدار کرد ما را
روزی چنان که باید آماده است صائب
اندیشه ی فزونی سیار کرد ما را
***
831
بی قدر ساخت خود را، نخوت فزود ما را
بر ما و خود ستم کرد هر کس ستود ما را
چون موجه ی سرابیم در شوره زار عالم
کز بود بهره ای نیست غیر از نمود ما را
تنگی روزی ما بود از گشودن لب
تا بسته گشت این در صد در گشود ما را
در آه بی اثر چند سازیم زندگی صرف؟
در دیده آب نگذاشت این کاه دود ما را
قانع به خون گر از رزق چون داغ لاله گردیم
سازد همان نمکسود چشم حسود ما را
آیینه های روشن گوش و زبان نخواهند
از راه چشم باشد گفت و شنود ما را
بی مانعی کشیدیم مه را برهنه در بر
تا شد کتان هستی بی تار و پود ما را
خواهد کمان هدف را پیوسته پای بر جا
زان درنیارد از پا چرخ کبود ما را
چون خامه ی سبک مغز از بی حضوری دل
شد بیش رو سیاهی در هر سجود ما را
از بوته ی ریاضت نقصان نمی کند کس
از جسم هر چه کاهید بر جان فزود ما را
گر صبح از دل شب زنگار می زداید
چون از سپیدی مو غفلت فزود ما را؟
از ما نشد چو مه فوت بر خاک جبهه سودن
هر چند سر ز رفعت بر چرخ سود ما را
نیلوفر فلک را چون لاله داغ داریم
از سنگ کودکان شد تا تن کبود ما را
داغ کلف تواند آسان ز روی مه برد
زنگ قساوت از دل هر کس زدود ما را
تا داشتیم چون سرو یک پیرهن درین باغ
از گرم و سرد عالم پروا نبود ما را
از پختگی نبردیم بویی ز خامکاری
شد رهنما به آتش خامی چو عود ما را
از بخت سبز چون شمع صائب گلی نچیدیم
در اشک و آه شد صرف یکسر وجود ما را
***
832
بسته است چشم روشن از سیر، بال ما را
چون شمع ریشه باشد در سر نهال ما را
گرد یتیمی ما چون گوهرست ذاتی
نتوان فشاند از دل گرد ملال ما را
ما را ز زیر پر هست راهی به آن گلستان
هر چند سخت بندد صیاد بال ما را
آن کس که داد ما را ز آغاز آنچه بایست
هم می کند در آخر فکر مآل ما را
چون سایلان مبرم از تیغ رو نتابیم
چین جبین نبندد راه سؤال ما را
تا می توان گرفتن ای دلبران به گردن
در دست و پا مریزید خون حلال ما را
ما چون گهر حصاری در روی سخت خویشیم
از خشکسال غم نیست آب زلال ما را
چون مشک سوده سازد ناسور زخم ها را
گردی که خیزد از ره مشکین غزال ما را
از قیل و قال هر کس حالش بود هویدا
نتوان نهفته کردن از خلق حال ما را
دایم به آبروییم از فیض خاکساری
از دست هم ربایند رندان سفال ما را
در ناتمامی امروز از ما تمامتر نیست
هر ناقصی چه داند صائب کمال ما را؟
***
833
از آه روز گردان شبهای تار خود را
آیینه ی دو رو کن لیل و نهار خود را
در ملک دل مگردان مطلق عنان هوس را
از دست باد بستان مشت غبار خود را
زان گوهر گرامی هرگز خبر نیابی
از گریه تا نسازی دریا کنار خود را
دلسوزی عزیزان چون برق در گذارست
از سوز دل برافروز شمع مزار خود را
بیکاری و توکل دورست از مروت
بر دوش خلق مفکن زنهار بار خود را
آب و هوا و آتش مرکز شناس گشتند
تو بی خبر ندانی راه دیار خود را
دایم بود فروزان چون آتش دل لعل
هر کس نداد بیرون از دل شرار خود را
خواهی که آسمان ها در بر رخت نبندند
با خاک کن برابر اول حصار خود را
زان چشم های میگون شرمی بدار صائب
از هر شراب تلخی مشکن خمار خود را
***
834
وحشت بود ز مردم از خویش بی خبر را
پیوند نیست حاجت این نخل خوش ثمر را
خونین دلی که با عشق یک کوچه راه رفته است
کشتی نوح داند دریای پرخطر را
از سیلی معلم گردد روان سبق ها
افزون شود روایی از سکه سیم و زر را
دل چون رسد به جانان بیزار جسم گردد
تا پیش شمع خواهد پروانه بال و پر را
هجران به دل گوارا ز امید وصل گردید
شهدست آب دریا لب تشنه ی گهر را
از گفتگوی شیرین دل از جهان نمی برد
طوطی اگر نمی داشت در چاشنی شکر را
جان تو لامکانی روح تو آسمانی است
تا کی کنی عمارت این جسم مختصر را؟
مطلب ز عشقبازی تحصیل خاکساری است
افتادگی است حاصل از پختگی ثمر را
چند آبرو توان ریخت بر آستان خورشید؟
زان از کلف سیاه است پیوسته دل قمر را
***
835
از بیخودی نمانده است پروای جسم، جان را
مستی ز یاد بلبل برده است آشیان را
از خویش رفتگان را حاجت به راهبر نیست
یک منزل است دریا سیل سبک عنان را
هر کس ز کوی او رفت دل را گذاشت بر جای
مرغان بجا گذارند در باغ آشیان را
حسن غیور را نیست پروای تلخکامان
از خون خویش فرهاد شیرین کند دهان را
از حسن های محجوب داغند خیره چشمان
طفلان فتاده خواهند دیوار گلستان را
از آب روی یوسف خاک مراد گردید
گردی که بر جبین بود از راه کاروان را
مستغرق فنا را از نیستی خطر نیست
کشتی درست باشد دریای بیکران را
از تیر آه مظلوم ظالم امان نیابد
پیش از نشانه خیزد از دل فغان کمان را
نخلی که از ثمر نیست جز سنگ در کنارش
باد مراد داند دمسردی خزان را
از ناقصان خموشی عرض کمال باشد
نتوان به تخته کردن برچیدن این دکان را
بی داغ عشق صائب روشن نمی شود دل
خورشید می فروزد رخسار آسمان را
***
836
نتوان به مرگ پوشید چشم ندیده ی ما
سیری ندارد از خاک، چون دام، دیده ما
گفتیم وقت پیری در گوشه ای نشینیم
شد تازیانه ی حرص قد خمیده ی ما
با دل رمیده ی عشق زخم زبان چه سازد؟
گلها ز خار چیند دامان چیده ی ما
برق سبک عنان را پروای خار و خس نیست
دام و قفس چه سازد با دل رمیده ی ما؟
دست گرهگشایی است از کار هر دو عالم
در دامن توکل پای کشیده ی ما
هر چند دیده ها را نادیده می شماری
هر جا که پا گذاری فرش است دیده ی ما
از نوبهار صائب رنگش به رو نیاید
بر گلشنی که بگذشت رنگ پریده ی ما
***
837
زهی به ساعد سیمین شکوفه ی ید بیضا
نظر به نور جمال تو مهر دیده ی حربا
به جستجوی تو چندان عنان گسسته دویدم
که گشت صفحه ی مسطر کشیده، دامن صحرا
مکن نصیحت اهل لباس، بخیه به لب زن
عبث گلاب میفشان به روی صورت دیبا
عذار ماه کلف دار شد ز پرتو منت
در آفتاب بسوز و مرو به سایه ی طوبی
بمال بر لب خونخوار حرص، خاک قناعت
وگرنه تشنگی افزاست آب شور تمنا
در آن سرست بزرگی که نیست فکر بزرگی
در آن دل است تماشا که نیست راه تماشا
دلم چو خانه ی زنبور گشته است ز کاوش
سرم چو کلک مصور شده است از رگ سودا
چه حاجت است به شمع و چراغ کعبه روان را؟
که همچو ریگ روان ریخته است آبله ی پا
در آن ریاض که باد بهار عدل بجنبد
چو گل شکفته شود هر کسی که غنچه شد اینجا
ز ترکتاز حوادث مکن ملاحظه صائب
چه کرد سیل به پیشانی گشاده ی صحرا؟
***
838
ز موج خویش بود تازیانه ریگ روان را
چه حاجت است محرک، ز دست رفته عنان را؟
دلم ز بیم خزان می تپد، خوشا گل رعنا
که در بهار پس سر نمود فصل خزان را
علاج غفلت سرشار کن به اشک ندامت
که قطره ای برد از جای خویش خواب گران را
ز طعن کجروی آسوده است کشتی عزمش
چو موج هر که به دریا سپرده است عنان را
ستمگران به ریاضت نمی شوند ملایم
که دل ز چله نشینی نگشت نرم کمان را
کدام ساقی شمشاد قد به باغ درآمد؟
که طوق فاخته آغوش گشت سرو روان را
دمید حیرت حسن تو بر زمانه فسونی
که همچو شیر و شکر کرد ماهتاب و کتان را
ز زلف او که رسیده است تا کمر ز درازی
به پیچ و تاب توان فرق کرد موی میان را
اشاره گر چه زبان است بهر بسته زبانان
نمی توان به ده انگشت کرد کار زبان را
یکی ده است هر آن نعمت بجا که تو داری
نظر به گنگ کن، از شکر حق مبند دهان را
کسی که پا به مقام رضا نهاد چو صائب
به خوشدلی گذرانید عالم گذران را
***
839
ز راستی نبود خجلتی گشاده جبین را
که نقش راست نسازد سیاه روی نگین را
به پیچ و تاب کمر نیست رحم کوه سرین را
چه غم ز لاغری رشته است در ثمین را؟
چه حاجت است به گلگشت باغ، گوشه نشین را؟
که تنگنای رحم باغ دلگشاست جنین را
ز خانه ی پدری کی شوند مانع فرزند؟
ز ما دریغ ندارد خدا بهشت برین را
ازان کنم دم مردن نگاه خیره به رویش
که نیست خجلتی از پی نگاه بازپسین را
بغل به شاهسواری گشوده است امیدم
که کرده است تهی صد هزار خانه ی زین را
رسید هر که درین خاکدان به گنج قناعت
چو مور، زیر زمین برد عیش روی زمین را
خراش درد ز دل می توان به چاره زدودن
اگر به دست توان محو کرد نقش نگین را
تلاش صدر برون کرد ز دل که گرد خجالت
چو آستانه دهد خاکمال، صدر نشین را
غبار خط نگرفته است روی سیمبران را
چنان که فکر تو صائب گرفته روی زمین را
***
840
ز جوش عشق شود با قوام، شیره ی جانها
ز عقل پا به رکاب سفر شوند روانها
چرا ز عشق تو پیرانه سر جوان نشوم من؟
که شد ز قد خدنگ تو راست، پشت کمان ها
مکن اعانت بد گوهران ز ساده دلی ها
که رو سیاه شد از قرب تیغ، سنگ فسان ها
دل فسرده ندارد خبر ز داغ محبت
تنور سرد بود فارغ از گرفتن نانها
بر آن گروه مسلم بود گذشتگی از خود
که همچو [موج] به دریا سپرده اند عنان ها
به حرف و صوت ز لب برمدار مهر خموشی
که ریخته است بسی خون خلق، تیغ زبان ها
خط امان بود آزادگی ز آفت دوران
که سرو رنگ نبازد ز آه سرد خزان ها
گران شوند سبک ها ز خلق تنگ به خاطر
سبک شوند ز میزان حسن خلق، گرانها
عجب که چرخ فراموشکار محو نماید
چنین که فکر تو صائب شده است ورد زبان ها
***
841
اندیشه نبود عشق را از موجه ی شمشیرها
سیر چراغان می کند مجنون ز چشم شیرها
چون موجه ی ریگ روان در دشت جولان می زند
از شورش سودای من شیرازه ی زنجیرها
روزی که نقش زلف او بر آب زد دست قضا
چون مو بر آتش حلقه زد سررشته ی تدبیرها
از چهره ی زرین من زر در نظرها خوار شد
از خارکساریهای من بی قدر شد اکسیرها
دریای روشن سیل را آورد از ظلمت
برون حاشا که آرد عفو حق بر روی ما تقصیرها
از غنچه ی پیکان او نتوان شنیدن بوی خون
از بس خدنگش صاف جست از سینه ی نخجیرها
افسانه ی غفلت کجا می بست مژگان مرا؟
می دید چشم من اگر در خواب این تعبیرها
ترک کمان ابروی من گر دست بر ترکش زند
هرجا نیستانی بود گردد قفس بر شیرها
این عقده ی مشکل که زد ابروی او در کار من
بسیار خواهد کرد نی در ناخن تدبیرها
با عاجزی گردنکشان داغند از اقبال من
با خاکساری چون هدف در خاک دارم تیرها
در بند هم فارغ نیند از شغل عشق آزادگان
مجنون نظر بازی کند با حلقه ی زنجیرها
یوسف عذاری را که من زندانی او گشته ام
از خانه بیرون می دوند از شوق او تصویرها
این دام مشکینی که من در گردن او دیده ام
آهوی مشکین می شوند از بوی او نخجیرها
یک عقده زان زلف سیه بر مو شکافان عرض کن
تا نقش بندد بر زمین سرپنجه ی تدبیرها
تا کرد ترک می دلم یک شربت آب خوش نخورد
بیمار شد طفل یتیم از اختلاف شیرها
راز دهان تنگ او صائب شود پوشیده تر
هر چند خط افزون کند این نقطه را تفسیرها
***
842
دارند اگر سر رشته ای در کف به ظاهر چنگ ها
در پنجه ی مطرب بود سر رشته ی آهنگ ها
از من مدان چون باغ اگر هر دم به رنگی می شوم
بی رنگی او می زند بر آب زینسان رنگ ها
موسی چه غم دارد اگر صد کوه طور از جا رود؟
سودا نمی پرد ز سر از حمله ی این سنگ ها
از ساده لوحی می شوم هر گام محو لاله ای
با آن که دور افتاده ام از کاروان فرسنگ ها
روزی که از می جام را می کردم جم روشنگری
در زنگ صائب غوطه زد آیینه ی فرهنگ ها
***
843
ای دفتر حسن ترا فهرست خط و خال ها
تفصیل ها پنهان شده در پرده ی اجمال ها
آتش فروز قهر تو، آیینه دار لطف تو
هم مغرب ادبارها، هم مشرق اقبال ها
پیشانی عفو ترا پرچین نسازد جرم ما
آیینه کی بر هم خورد از زشتی تمثالها؟
سهل است اگر بال و پری نقصان این پروانه شد
کان شمع سامان می دهد از شعله زرین بال ها
با عقل گشتم همسفر یک کوچه راه از بی کسی
شد ریشه ریشه دامنم از خار استدلال ها
هر شب کواکب کم کنند از روزی ما پاره ای
هر روز گردد تنگتر سوراخ این غربال ها
حیران اطوار خودم، درمانده ی کار خودم
هر لحظه دارم نیتی چون قرعه ی رمال ها
هر چند صائب می روم سامان نومیدی کنم
زلفش به دستم می دهد سر رشته ی آمال ها
***
844
به دوش توکل منه بار خود را
ولی نعمت خویش کن کار خود را
گره زن به سر رشته طول امل را
بدل کن به تسبیح زنار خود را
مگیر از لب خویش مهر خموشی
مکن رخنه دیوار گلزار خود را
مکن سر گرانی به ارباب حاجت
مکن بار افتادگان بار خود را
حساب خود اینجا کن، آسوده دل شو
میفکن به روز جزا کار خود را
نگردد خجل از محک سیم خالص
مصفا کن از رزق، کردار خود را
تواضع بود پشتبان قصر تن را
به پستی نگه دار دیوار خود را
به درویش ده توشه ی آن جهان را
به منزل ببر بی تعب خود را
ز دندان ترا داده اند آسیایی
که سازی ملایم تو گفتار خود را
تو آن روز صائب ز ارباب حالی
که سازی چو گفتار، کردار خود را
***
845
منه بر دل زار بار جهان را
سبک ساز بر شاخ گل آشیان را
نفس آتشین کن به تسخیر گردون
که آتش کند نرم، پشت کمان را
چو شد زهر عادت، مضرت نبخشد
به مرگ آشنا کن به تدریج جان را
همین است پیغام گلهای رعنا
که یک کاسه کن نوبهار و خزان را
دل صاف در بند دنیا نماند
به تدریج گوهر خورد ریسمان را
بود کیمیا قرب اهل سعادت
هما مغز دولت کند استخوان را
برآور ز دل آه گردون نوردی
ز سر باز کن این شرار و دخان را
ز تن دست بردار و جان را صفا ده
که آیینه چشم است آیینه دان را
به غیر از زیان نیست در خودفروشی
اگر سود خواهی ببند این دکان را
ز معراج منصب مجو پایداری
که بر یخ بود پای این نردبان را
بود غیبت خلق، مردارخواری
بپرداز ازین لقمه کام و زبان را
ز گوهر دهد لقمه ات ابر نیسان
اگر چون صدف پاک سازی دهان را
نکرد آسمان راست قامت در اینجا
تو خواهی کنی راست، کار جهان را؟
تکلف مکن در سلوکی که داری
چو خواهی که از خود کنی میهمان را
به زنجیر، دیوانه ننشیند از پا
چه پروای موج است آب روان را؟
فلک را مترسان به آه دروغین
که از تیر کج نیست پروا نشان را
به اشکی توان کند بنیاد غفلت
که یک قطره، سیل است خواب گران را
جهان استخوانی است بی مغز صائب
به پیش سگ انداز این استخوان را
***
846
فروغی است یکرنگی از گوهر ما
دل ساده فردی است از دفتر ما
به دعوی نداریم چون صبح حاجت
که خورشید مهری است از محضر ما
به محشر هم از جای خود برنخیزد
سپندی که افتاد در مجمر ما
عجب دارم از فکرهای پریشان
که شیرازه گیرد به خود دفتر ما
چو آیینه قانع به دیدار خشک است
ازین تازه رویان دو چشم تر ما
شکستند جوهر طرازان فطرت
چو فولاد در بیضه بال و پر ما
کجا پخته گردد، که از جوش دریا
نیامد ز خامی برون عنبر ما
درین بحر پر شور، مانند گوهر
گرانمایگی بس بود لنگر ما
چه سرها که داده است بر باد صائب
هوایی که شد چون حباب افسر ما
***
847
بیخودی رفتن است دلها را
هوش واماندن است دلها را
آه بی اختیار از سر درد
دامن افشاندن است دلها را
چشم پوشیدن از جهان خراب
چشم وا کردن است دلها را
غوطه خوردن به زهر ناکامی
سبزه غلطیدن است دلها را
سینه دادن به زخم تیر قضا
نیشکر خوردن است دلها را
از جگرها نسیم سوختگی
بوی پیراهن است دلها را
آه، افشاندن غبار از جان
گریه، افشردن است دلها را
گهر اشک دمبدم سفتن
درد خود گفتن است دلها را
عیش شیرین این جهان خراب
تلخی مردن است دلها را
نفس را مطلق العنان کردن
خصم پروردن است دلها را
گل بی خار آرزومندی
خار پیراهن است دلها را
دیده هر چند موشکاف بود
پرده ی دیدن است دلها را
نیست پوشیده در جهان رازی
چشم اگر روشن است دلها را
حال دلها ز دیده ها پیداست
دیده ها روزن است دلها را
تا نگردد نگاه گوشه نشین
برق در خرمن است دلها را
آسمان گر چه وسعتی دارد
چشمه ی سوزن است دلها را
تا نگردد زبان خموش از لاف
آب در روغن است دلها را
درد هر کس به قدر بینش اوست
رنج بیش از تن است دلها را
به زبان حرف دوستی گفتن
بد گمان کردن است دلها را
تنگ خلقی به دوستان صائب
در هم افشردن است دلها را
***
848
به ادب نوش، جام دولت را
مده از کف زمام دولت را
در چراگاه آرزو مگذار
توسن بی لجام دولت را
به نفس های آتشین چون شمع
زنده دل دار، شام دولت را
هزل در دیده ها سبک سازد
پله ی احتشام دولت را
به قوام آورد گران حلمی
باده ی کم قوام دولت را
دست جودست شمسه ی زرین
قصر عالی مقام دولت را
نتوان جز به دست حزم گرفت
آستین دوام دولت را
جوی شیرست چرب نرمی خلق
صحن دارالسلام دولت را
مد انعام، تار شیرازه است
دفتر انتظام دولت را
می کند تار و مار، باد غرور
سر زلف نظام دولت را
به دو دست دعا نگه دارند
شهسواران زمام دولت را
در فلاخن نهد سبکساری
لنگر احتشام دولت را
از بلندی پایه ی همت
نردبان ساز،بام دولت را
صبح محشر نمی کند بیدار
باده نوشان جام دولت را
اهل معنی به فکرت صائب
زنده دارند نام دولت را
***
849
دل زهر نقش گشته ساده مرا
دو جهان از نظر فتاده مرا
زه نگیرد کمان پر زورم
نکشد عقل در قلاده مرا
تا چو مجنون شوم بیابانگرد
می گزد همچو مار، جاده مرا
صبر در مهد خاک چون طفلان
دست بر روی هم نهاده مرا
چون گهر قانعم به قطره ی خویش
نیست اندیشه ی زیاده مرا
می دهد بی طلب مرا روزی
آن که کرده است بی اراده مرا
صد گره در دلم فتد چو صدف
یک گره گر شود گشاده مرا
تا به روی تو چشمم افتاده است
آفتاب از نظر فتاده مرا
شد ز مستی کمان سخت فلک
سست در قبضه چون کباده مرا
چون کدو نیست شیشه در بارم
نکند خرد، زور باده مرا
نه چنان بر سخن سوارم من
که توان ساختن پیاده مرا
تخته ی مشق نقش ها کرده است
همچو آیینه، لوح ساده مرا
هر قدر بیش باده می نوشم
می شود تشنگی زیاده مرا
بی خودی همچو چشم قربانی
کرده آسوده از اراده مرا
باز می آورد ز مستی عشق
همچو آب خمار، باده مرا
مانع سیر و دور شد صائب
صافی آب ایستاده مرا
***
850
شانه زند چو کلک من طره ی مشکفام را
سرمه ی خامشی دهد طوطی خوش کلام را
فاخته کو، که بوسه بر کنج دهان من زند؟
سرو پیاده گفته ام شیشه ی سبز فام را
مرغ چمن رمیده ام زخمی خار آشیان
کی به بهشت می دهم حلقه ی چشم دام را
در ته پای سرو می نشأه بلند می دهد
ساقی سبز خوش بود باده ی لعل فام را
تیغ دو دسته گر زند خار به چشم روشنم
شعله ی من نمی کشد دشنه ی انتقام را
رحم به تیره روزی صائب دلشکسته کن
دور کن از عذار خود طره ی مشکفام را
***
851
ای ز تو شور در جگر کلک شکر نوای را
رشته آه در گره فکر گرهگشای را
سرو ریاض مغفرت آه ندامت است و بس
تا به که مرحمت کند عشق تو این لوای را
تا نکند سعادتش مست غرور، قسمتت
مالش از استخوان دهد مغز سر همای را
داغ محبت است و بس خانه فروز جان و دل
نیست ز روزن دگر روشنی این سرای را
باده ی عقل سوز را داروی بیهشی مزن
نیست به سرمه حاجت آن چشم جنون فزای را
محمل لیلیی کز او ناله ی من بلند شد
راه به خود نمی دهد زمزمه ی درای را
آن شکرین لبی که من ناله ازو چو نی کنم
غوطه به زهر می دهد طوطی خوش نوای را
صبح قیامتش بود پرده ی خواب در نظر
هر که به خواب بیند آن نرگس فتنه زای را
سوخت بساط هستیم ریخت بنای طاقتم
چند پر از نفس دهم آه شکسته پای را؟
خانه ی سست جسم را کوه غم است پشتبان
راه به خویشتن مده باده ی غم زدای را
روح شکسته بال را تا پر و بال می شود
رخنه ی ملک دل مکن خنده ی دلگشای را
صائب آتشین زبان چون سر حرف وا کند
نغمه به لب گره شود بلبل خوش نوای را
***
852
ای فکر تو نقشبند جانها
یک حلقه ی ذکرت آسمانها
در بحر تو کشتی خرد را
از لنگر صبر، بادبانها
شد هاله ی آفتاب تابان
از نام تو روزن دهان ها
صحرای طلب ز جستجویت
مسطر زده شد ز کاروان ها
از حسن یگانه ی تو گردید
چون غنچه یکی، دل و زبان ها
از لب به هوای پای بوست
دامن به میان شکسته جانها
چون فاخته، قدسیان گرفته
بر سرو بلندت آشیانها
کردند حلال، خون خود را
از شرم رخ تو گلستان ها
از رشک زمین ندارد آرام
در عهد خرامت آسمان ها
چون صبح، گشاده اند آغوش
از شوق خدنگت استخوان ها
سودای تو در قلمرو خاک
برقی است میان نیستان ها
شرم تو ز پاکدامنی ها
شد پرده ی خواب پاسبان ها
چون سیل، ز شوق قلزم تو
در رقص روانی اند جانها
شوق تو ز نقش پای رهرو
در راه فکنده کاروانها
در وادی بی نشانی تو
شد جاده، فلاخن نشان ها
از شرم نزاکت تو خوبان
باریک شدند چون میانها
چون سبزه ز جلوه ی بلندت
پامال شدند آسمان ها
از روی گشاده ی تو گردید
در بسته چو غنچه، گلستان ها
در خاک، چو نبض، بی قرارند
از شوق خدنگت استخوان ها
از گل به گلاب صلح کردند
در عهد رخ تو باغبان ها
از خلق معنبر تو گردید
پیراهن یوسف آسمان ها
زرین چو زبان شمع گردید
از حرف سخای تو زبان ها
در جلوه گه تو کوه طاقت
چون کاه شد از سبک عنان ها
چون وصف تو مومیاییی نیست
از بهر شکسته ی زبان ها
بد، خوب نگردد از ریاضت
خونریز ز چله شد کمان ها
داغ تو به بوالهوس نچسبد
ریزد ز تنور سرد، نان ها
کلک تو رسانده است صائب
در هر کف خاک، گلستان ها
***
853
ای حسن تو برق خانمانها
عشق تو دلیل آسمانها
عشق تو نگارخانه ی دل
سودای تو سرنوشت جانها
در وصف رخ تو بلبلان را
خون می چکد از سر زبانها
شد دسته ی گل ز تازه رویی
بر سرو بلندت آشیانها
از خجلت روی لاله رنگت
شبنم زده گشت بوستانها
پیچد چو زبان غنچه بر هم
پیش تو زبان خوش بیان ها
ده در عوض دری گشایند
دست است زبان بی زبان ها
زان قامت چون خدنگ پیچید
چون مار به خویشتن سنان ها
بر شیر شده است چون قفس تنگ
زان خوی پلنگ، نیستان ها
چون رشته ی سبحه پر گره شد
زنار ز شرم این میانها
از سر نرود به مرگ سودا
از دور نیفتد آسمان ها
***
854
غم آتشین عذاران نه چنان برشت ما را
که ز خاک بردماند نفس بهشت ما را
به نیازمندی ما چو نداشت حسن حاجت
به دو دست نازپرور ز چه می سرشت ما را؟
ز نسیم بی نیازی چو به باد داد آخر
به هزار امیدواری ز چه روی کشت ما را؟
نه به کار دسته ی گل، نه به کار گوهر آمد
فلک این قدر به دقت به چه کار رشت ما را؟
نه چنان دو چشم ما را غم عشق سیر دارد
که به فکر نعمت خود فکند بهشت ما را
به ثبات نقش هستی چه نهیم دل ز غفلت؟
که سخن نگار قدرت به زمین نوشت ما را
شود آن زمان تسلی دل ما ز خاکساری
که به پای خم سرآید حرکت چو خشت ما را
تو ز کودکی مقید شده ای به خاکبازی
نبود به چشم حق بین حرم و کنشت ما را
ز نهال بی بر ما به عدم چه فتنه سر زد؟
که نهاد اره بر سر خط سرنوشت ما را
ز غرور آدمیت به همین خوشیم صائب
که شکار خود به نعمت نکند بهشت ما را
***
855
دید ز خون دلم لاله ستان خاک را
آبله ی دل شکست شیشه افلاک را
لاله و گل خون کنند بر سر هر شبنمی
گر به گلستان بری روی عرقناک را
تا لب ساغر رسید بر لب و دندان او
سر به ثریا رسید سلسله ی تاک را
بر دل آیینه ابر سایه ی دشمن بود
غوطه به خون می دهد باده دل پاک را
این سر خونین کیست، کز نفس آتشین
چشمه ی خورشید کرد حلقه ی فتراک را
حسن خداداد را مرتبه ی دیگرست
باده چه مستی دهد جان طربناک را؟
روزن هر خانه ای در خور وسعت بود
دیده ی دل روزن است خانه ی افلاک را
من کیم و کیستم تا سر سوداییم
داغ گذارد به دل لاله ی فتراک را
گوهر شهوار را مهره ی گل نشمرد
هر که ز صائب شنید این غزل پاک را
***
856
نیست غم نان و آب، گوشه نشین را
در رحم آماده است رزق، جنین را
پستی دیوار را زوال نباشد
سیل نسازد خراب خانه ی زین را
خشک تر از موجه ی سراب شمارد
تشنه ی دیدار او بهشت برین را
خال تو از خط به دل غبار ندارد
دزد شمارد بهشت خویش کمین را
کم نشود بوسه از لبش به گرفتن
موم نسازد تهی ز نقش، نگین را
***
857
عقل را دیوانه می دانیم ما
عشق را فرزانه می دانیم ما
دست و تیغ عالم خونریز را
شیشه و پیمانه می دانیم ما
استقامت را درین وحشت سرا
لغزش مستانه می دانیم ما
در ریاض عشق، بخت سبز را
سبزه ی بیگانه می دانیم ما
گوشه ای کز خود کند ما را خلاص
گوشه میخانه می دانیم ما
گفتگوی دولت بیدار را
سر به سر افسانه می دانیم ما
در گلو چون گریه می گردد گره
از قناعت، دانه می دانیم ما
در قمار عشق جان را باختن
بازی طفلانه می دانیم ما
این محیط پر حباب و موج را
گوهر یکدانه می دانیم ما
هر دلی کز آرزوها پاک شد
خلوت جانانه می دانیم ما
قانع از دنیا به رنگ و بو شدن
سخت نامردانه می دانیم ما
دیده ی قربانیان حیرتیم
خواب را افسانه می دانیم ما
هر که با ما می کند بیگانگی
معنی بیگانه می دانیم ما
نه فلک را گرد آن شمع طراز
جوشش پروانه می دانیم ما
از دو عالم گر چه بیرون رفته ایم
خویش را در خانه می دانیم ما
همچو صائب شهپر توفیق را
همت مردانه می دانیم ما
***
858
پیوسته خورد دل خون از بی غمی جان ها
از خنده ی سوفارست دلگیری پیکان ها
زنهار به چشم کم در سوختگان منگر
کز آبله پایان است سیراب، بیابان ها
چون سرو به آزادی هر کس که علم گردد
در فصل خزان باشد پیرایه ی بستان ها
پروانه ی بیدل را آسوده کجا ماند؟
شمعی که به گرد خود گردانده شبستان ها
سودای من از مجنون آزادتر افتاده است
دیوانه ی من نگذاشت طفلی به دبستان ها
زان روز که سرو او در باغ خرامان شد
خمیازه ی آغوش است گلشن ز خیابان ها
بی تابی دل افزود از دست نگارینش
دریا نشود ساکن از پنجه ی مرجان ها
در گوشه ی ویرانه است گنج گهری گر هست
در بی سر و سامانی است پنهان سر و سامان ها
خوش باش به بی برگی کز بهر جگر خواران
از چشم، فلک کرده است آماده نمکدان ها
چون پیرهن یوسف در بادیه پیمایی است
از شوخی بوی گل دیوار گلستان ها
این آن غزل سعدی است صائب که همی فرمود
می گویم و بعد از من گویند به دورانها
***
859
باده ی روشن کز او شد دیده ی ساغر پر آب
می شود نور علی نور از فروغ ماهتاب
می برد در شستشوی دل ید بیضا به کار
جمع گردد چون فروغ ماه با نور شراب
گر چه می گویند باران نیست در ابر سفید
از طراوت می چکد از پرتو مهتاب، آب
کاروان بیخودی را نعل در آتش نهد
جلوه ی جام هلالی در فروغ ماهتاب
در شب مهتاب خوش باشد سفر کردن ز خویش
تن مده چون نقش دیبا در چنین وقتی به خواب
شهپر پرواز هم باشند روشن گوهران
بادبان کشتی می شد فروغ ماهتاب
از صدای آب سنگین تر شود خواب و مرا
قلقل مینای می، ریزد نمک در چشم خواب
گردن مینا رگ ابری است کز دریای فیض
می ستاند آب و می ریزد به دلهای کباب
می دهد هر موج یاد از عمر جاویدان خضر
در گره دارد دم جان بخش عیسی هر حباب
از طباشیر فروغ خویش سازد معتدل
باده ی ریحانی پر زور شب را ماهتاب
گر چه چشم پیر کنعانی است شب از نور ماه
صد هزاران یوسف خوش جلوه دارد در نقاب
از شب ماه انتخاب روز روشن می کنم
از بیاض ساده نتوان کرد هر چند انتخاب
چون پر پروانه سوزد پرده های خواب را
با شراب آتشین چون جمع گردد ماهتاب
گر چه چشم شور بر هم می زند هنگامه را
پرتو مهتاب شد شیرازه ی بزم شراب
جلوه ی مهتاب در بزم بهشت آیین شاه
داغ دارد جوی شیر خلد را از آب و تاب
در لباس دیده ی یعقوب، حسن یوسفی است
در بلورین جام صائب باده ی چون آفتاب
***
860
از لطافت بس که دارد چهره ی او آب و تاب
آفتابی می شود رنگش ز سیر ماهتاب
چون گلوی شیشه موج باده ی گلرنگ را
می توان دید از بیاض گردن او بی حجاب
عاقلان از حسن او داد تماشا می دهند
چشم روزن را نسازد خیره نور آفتاب
معنی بی لفظ را ادراک کردن مشکل است
بر میفکن زینهار از چهره ی نازک نقاب
حلقه ها در گوش خورشید قیامت می کشد
نیست دور حسن او چون ماه نو پا در رکاب
گر چه از مژگان کج، بالین او دایم کج است
نیست سیری چشم بیمار ترا هرگز ز خواب
فتنه ی دنیا نگردد هر که دنیا را شناخت
تشنه چشمان هوس را در کمند آرد سراب
دل نیازارد زحرف سخت هرگز سنگ را
هر که داند کوه عاجز نیست در رد جواب
نیست جز دلهای خونین مهربانی عشق را
روی آتش را که می شوید به جز اشک کباب؟
قطره ایم اما ندارد هیچ دریا ظرف ما
شبنم ما سر نمی پیچد ز تیغ آفتاب
حرف بیجا غافلان را غوطه در خون می دهد
مرغ بی هنگام را تیغ اجل گوید جواب
باده ی سرگرمی هر کس ز جام دیگرست
پرتو مهتاب را پروانه می داند سراب
از گریبان گهر چون رشته سر بیرون کند
هر که صائب سر نپیچد از کمند پیچ و تاب
***
861
از تهیدستی است در مغز چنار این پیچ و تاب
چشم ظاهربین ز بی دردی کند جوهر حساب
می شود چون نافه مویش در جوانی ها سفید
هر که خون خویش را سازد چو آهو مشک ناب
راحت بی رنج در ماتم سرای خاک نیست
خنده ی گل گریه های تلخ دارد چون گلاب
در بلندی با فرودستان تواضع پیشه کن
تا چو ماه نو ترا گردون کند از زر رکاب
می کشد از عشق، حیف خود دل بی تاب
ما می کند خون در دل آتش به گردیدن کباب
نیست از باد مخالف فرق تا باد مراد
شد تنک دریانوردی را که دل همچون حباب
عشق در دلهای روشن بی قراری می کند
پرتو خورشید در آیینه دارد اضطراب
کوته است از حرف خاموشان زبان اعتراض
ایمن از تیغ است هر خونی که گردد مشک ناب
دل منه بر عمر مستعجل که اسب تند را
نیست مانع از دویدن پا فشردن در رکاب
می دود در جستجوی آب، دایم هر طرف
گر چه از آب است صائب پرده ی چشم حباب
***
862
حسن آن لبهای میگون بیش گردد در عتاب
می دواند ریشه در دل از رگ تلخی شراب
می نماید حسن شوخ از پرده ی شرم و حیا
برق را از تیغ بازی کی شود مانع سحاب
نشأه ی آن لعل میگون ز آبداری شد زیاد
گر چه می سازد می پر زور را کم زور، آب
حسن عالمسوز را پروای اشک گرم نیست
شعله ور می گردد اخگر بیش از اشک کباب
زلف را وا کرد از سر، حسن روزافزون او
سایه را کوتاه سازد در بلندی آفتاب
دیدن خورشید تابان گر چه [آب] آرد به چشم
دیده ی خورشید را روی تو می سازد پر آب
زان سراپا چشم گردیده است آن زلف رسا
تا ازان موی کمر تعلیم گیرد پیچ و تاب
می به چشم مست او شد سرمه ی شرم و حیا
خون اگر در ناف آهوی ختن شد مشک ناب
ناگوار از صحبت نیکان گوارا می شود
عیب تلخی را ز خلق خوش هنر سازد گلاب
از چه رو صائب ز روی آتشین او نسوخت؟
نیست گر بال سمندر تار و پود آن نقاب
***
863
صبح روشن شد، بده ساقی می چون آفتاب
تا به روی دولت بیدار برخیزم ز خواب
هر که در میخانه بردارد ز روی صدق دست
از بیاض گردن مینا شود مالک رقاب
ماهیان از بی زبانی بحر بر سر می کشند
گفتگو داروی بیهوشی است در بزم شراب
عذر بیداد رخ او را خط از عشاق خواست
راه خود را پاک سازد خون چو گردد مشک ناب
از خط شبرنگ گفتم شرم او کمتر شود
پرده ی دیگر ز خط افزود بر شرم و حجاب
در زمان خط، مدار چشم او بر مردمی است
گردن عامل بود باریک در پای حساب
از نگاه گرم، چون مویی که بر آتش نهند
می شود افزون میان نازکش را پیچ و تاب
فیض گردون بلنداختر بود ز اقبال عشق
تاج بخشی می کند از همت دریا حباب
کیمیای دانه ی احسان، زمین قابل است
گوهر شهوار گردد در صدف اشک سحاب
مردم بی برگ را اسباب عیش آماده است
بستر خار است، در هر جا که سنگین گشت خواب
ایمنی جستم ز ویرانی، ندانستم که چرخ
گنج خواهد خواست جای باج ازین ملک خراب
در بلندی ناله ی صائب ندارد کوتهی
کوه تمکین تو می سازد صدا را بی جواب
***
864
می نماید چشم شوخ از پرده ی شرم و حجاب
برق عالمسوز را مانع نمی گردد سحاب
اختر صبح آیدش خورشید تابان در نظر
هر که رخسار ترا دیده است پیش از آفتاب
می کند بر عاشقان هم رحم، حسن سنگدل
آب اگر گردد به چشم آتش از اشک کباب
حسن در دوران خط از شرم می آید برون
در قیامت می شود طالع ز مغرب آفتاب
بهره ی صورت پرست از حسن معنی حسرت است
تشنه ی دیدار گل را تشنه تر سازد گلاب
سنگ کم در پله ی میزان خجالت می کشد
خود حساب آسوده است از پرسش روز حساب
خودنمایی لازم نودولتان افتاده است
می شود غماز هر خونی که گردد مشک ناب
تشنه ی دیدار را کوثر نسازد دل خنک
بلبلان را برنیارد از خمار گل گلاب
گر چه می گردد ز پیچ و تاب کوته، رشته ها
رشته ی آه مرا سازد رساتر پیچ و تاب
کسب جمعیت به امید پریشانی کنم
می فشانم، هر چه می گیرم ز دریا چون سحاب
از هوسناکی منه بر آب، بنیاد حیات
کز هواجویی شود در یک نفس فانی، حباب
نیست بر سنگین دلان محرومی سایل گران
کوه با آن لنگر تمکین بود حاضر جواب
در سواد فقر از طول امل آثار نیست
در دل شب پا به دامن می کشد موج سراب
می کند پند و نصیحت در گرانجان هم اثر
پای خواب آلود از فریاد اگر خیزد ز خواب
فیض روشندل به نیک و بد برابر می رسد
پرتو مه می فتد یکسان به آباد و خراب
در مزاج تندخویان گریه را تأثیر نیست
آتش سوزان نمی اندیشد از اشک کباب
حسن روز افزون او صائب یکی صد شد ز خط
گر چه حسن از حلقه ی خط می شود پا در رکاب
***
865
بس که افکنده است پیری در وجودم انقلاب
خواب من بیداری و بیداریم گشته است خواب
در سراپای وجودم ذره ای بی درد نیست
یک سر مو نیست بر اندام من بی پیچ و تاب
از لطایف آنچه در مجموعه ی دل ثبت بود
یک قلم شد محو، غیر از یاد ایام شباب
از کشاکش قامتم تا چون کمان گردید خم
مد عمر از قبضه بیرون رفت چون تیر شهاب
گوش سنگینی، بصر کندی، زبان لکنت گرفت
این صدف های گهر شد از تهی مغزی حباب
رفت گیرایی برون از دست چون برگ خزان
از قدم ها قوت رفتار شد پا در رکاب
ریخت از هم پیکر فرسوده را موی سفید
بال و پر شد این زمین شوره را موج سراب
ریخت تا دندان، ز هم پاشید اوراق دلم
می رود بر باد، بی شیرازه گردد چون کتاب
صبح پیری نیست گر صبح قیامت، از چه کرد
پیش چشم من ز عینک نصب، میزان حساب
بادپای عمر را نتوان ز سرعت بازداشت
چند صائب موی خود چون قیر سازی از خضاب؟
***
866
گر چه با هر موجه ای دام دگر می دارد آب
از ته دل وصل دریا در نظر می دارد آب
زود گردد لطف حق، افتادگان را دستگیر
چون به پستی رو گذارد بال و پر می دارد آب
کشتیش را خشکی دریا نمی بندد به خشک
از قناعت هر که در دل چون گهر می دارد آب
بی وصول از گرد هستی پاک گشتن مشکل است
تا به دریا بر جبین گرد سفر می دارد آب
از کمین دشمن هموار، خود را پاس دار
تیغ ها از موج در زیر سپر می دارد آب
نیست عیش خاکساران را به شاهان نسبتی
در سفال تازه رو لطف دگر می دارد آب
حکم روشن گوهران جاری است بر دل های سخت
در رگ سنگ و دل آهن گذر می دارد آب
سینه ی صاف مرا هر داغ سودا عینکی است
عالمی از هر حبابی در نظر می دارد آب
داغدار از رنگ نبود دامن بی رنگیش
گر چه در هر برگ گل، رنگ دگر می دارد آب
تشنه چشمی لازم حرص خسیس افتاده است
موج این دریا طمع از نیشتر می دارد آب
ما به یاد خون دل گاهی شرابی می خوریم
تشنه ی تیغ است هر زخمی که برمی دارد آب
سخت رویان را زبان لاف می باشد دراز
شورش سیلاب در کوه و کمر می دارد آب
روزی خونین دلان از غیب صائب می رسد
لعل اگر در سنگ باشد، در جگر می دارد آب
***
867
دست و پا گم می کند موج سبک لنگر در آب
خویشتن را می کند گردآوری گوهر در آب
عاشق حیران همان در وصل گرم جستجوست
ماهیان از شوق آب آرند بیرون پر در آب
زنگ کلفت از دل من باده نتوانست برد
کی رود گرد یتیمی از رخ گوهر در آب
از سخنور حرف نتوانند دمسردان کشید
عطر خود را می کند گردآوری عنبر در آب
رعشه ی من بیشتر گردید از رطل گران
بادبان کشتی من می شود لنگر در آب
می توان دل را مصفا کرد با تردامنی
گر کند آیینه را بی زنگ، روشنگر در آب
چون حباب آن کس که ترک سر به آسانی کند
می کند ادراک هر دم عالم دیگر در آب
عالم بالا شود درماندگان را رهنما
برندارد از کواکب چشم خود رهبر در آب
معنی نازک نماید جلوه در دلهای صاف
می توان دیدن هلال عید را بهتر در آب
سوز دل را گریه نتواند بر آتش آب زد
این شرر چون دیده ماهی بود انور در آب
در غریبی می شود دلهای سنگین دیده ور
نیست ممکن چشم بینش وا کند گوهر در آب
کامیاب از باده نتوان شد به جام تنگ ظرف
می شود سیراب هر کس می گذارد سر در آب
ترک جود اضطراری کن کز اهل جود نیست
گر ز بیم غرق ریزد مال، سوداگر در آب
دیده ی تر می برد از روی خوبان فیض بیش
می کند خورشید تابان جلوه ی دیگر در آب
تا نگرید دیده ی عاشق نمی گیرد قرار
هست ماهی را مهیا بالش و بستر در آب
از گرانسنگی صدف آسوده از طوفان بود
کف ز بی مغزی بود دایم سبک لنگر در آب
یکقلم حل شد مرا هر عقده ی مشکل که بود
تا ز فیض ساده لوحی ریختم دفتر در آب
می کند دلهای روشن را می احمر سیاه
دست می شوید ز جان، افتاد چون اخگر در آب
گر شود زیر و زبر از سیل صائب خانه اش
بی بصیرت همچنان گیرد گل دیگر در آب
***
868
سوز عاشق کم نگردد از فرو رفتن در آب
این شرر چون دیده ی ماهی بود روشن در آب
نیست امید رهایی زین سپهر آبگون
حلقه ی دام است اگر پیدا شود روزن در آب
چون حباب از سر دهد سامان کلاه خویش را
هرکه را باشد هوای محو گردیدن در آب
بر کف دریا بود موج خطر باد مراد
بر سبکباران بود آسان سفر کردن در آب
از شتاب عمر بی شیرازه شد اجزای جسم
چون تواند جمع کردن خویش را روغن در آب؟
در تجرد رشته واری بند دست و پا شود
بر شناور کوه آهن می شود، سوزن در آب
از ملامت می پرستان ترک مستی کی کنند؟
نیست طوفان ماهیان را مانع از خفتن در آب
تلخی مرگ است شکر، مور شهد افتاده را
نیست ماهی را حیاتی بهتر از مردن در آب
کوته اندیشی است پیش پای طوفان همچو موج
هر نفس بر خود بساط تازه ای چیدن در آب
نیست پروای علایق واصلان عشق را
خار نتواند گرفتن موج را دامن در آب
کی شود با یکدگر مژگان عاشق آشنا؟
نیست نبض موج را امکان آسودن در آب
چهره ی مه داغدار از منت خورشید شد
چون صدف از گوهر خود خانه کن روشن در آب
در سر مستی ز لب مهر خموشی برمدار
می دهد بر باد جان را دم برآوردن در آب
کوشش جان برنیاید با گرانی های جسم
آب در آهن گران سیرست، چون آهن در آب
مردی از دریا گلیم خود برون آوردن است
ورنه آسان است چون اطفال افتادن در آب
صائب از بار گرانجانی سبک کن خویش را
تا توانی همچو کف سجاده افکندن در آب
***
869
موج را هر چند آماده است بال و پر ز آب
بی نسیم خوش عنان بیرون نیارد سر ز آب
زنگ غفلت از دل من باده نتوانست برد
کی کبودی می رود از روی نیلوفر ز آب
می دهد در یک دم از کفران نعمت سر به باد
هر حبابی کز تهی مغزی برآرد سر ز آب
زیر تیغ از ساده لوحی دست و پایی می زنیم
بر نیارد ماهیان را گر چه بال و پر ز آب
نیست غیر از دل سیاهی حاصل تردامنی
چون تواند زنده بیرون آمدن اخگر ز آب؟
از عزیزی می کند از تاج شاهان پایتخت
هر که شد با قطره ای خرسند چون گوهر ز آب
دست چون بردارم از دامان این صحرا، که هست
جلوه ی موج سراب او گواراتر ز آب
از صراط المستقیم شرع پا بیرون منه
تا توان از پل گذشتن، نگذرد رهبر ز آب
هر سبکروحی که بر جسم گران دامن فشاند
گر ز دریا بگذرد، پایش نگردد تر ز آب
از حضور عالم آب آن که گردد تردماغ
تیغ اگر بارد به فرقش، برنیارد سر ز آب
بی سخن کش هم سخن می آید از دل بر زبان
گر به پای خویشتن آید برون گوهر ز آب
هر که در پایان عمر از جان طمع دارد سکون
چشم دارد در نشیب از سادگی لنگر ز آب
از می ریحانی خط شد لبش خونخوارتر
تشنه ی خون می شود شمشیر خوش جوهر ز آب
از شراب تلخ، ساکن شد دل پر غم مرا
گر چه گردد کشتی پر بار، بی لنگر ز آب
در سیه دل نیست اشک گرم را صائب اثر
می شود از جوشن افزون خامی عنبر ز آب
***
870
نیست بحر پاک گوهر را خصومت با حباب
از هوای خود خطر دارد درین دریا حباب
جز تعین نیست اینجا پرده ی بیگانگی
تا گذشت از سر، یکی گردید با دریا حباب
تا چو مجنون غوطه در دریای وحدت خورده ام
خیمه ی لیلی است در چشم من شیدا حباب
گوشه ی چشمی ز ساقی تنگ ظرفان را بس است
از نسیمی می گذارد سر به جای پا حباب
از نظر پوشیدنی با بحر شد هم پیرهن
تا چه گل چیند دگر از دیده ی بینا حباب
چیست دنیا تا ازو اهل بصیرت نگذرند؟
از سر بحر گهر خیزد به یک ایما حباب
آه سردی کشتی دل را به ساحل می برد
در گره دارد ز خود باد مراد اینجا حباب
جلوه اش صاحبدلان را می کند زیر و زبر
دارد این آب روان از پرده ی دلها حباب
بادپیمایی ندارد حاصلی جز نیستی
مهر تا برداشت از لب، گشت ناپیدا حباب
بسته چشمی لازم افتاده است بزم وصل را
از نظر بازی نگردد سیر در دریا حباب
همنشین خوب صائب کیمیای آدمی است
جلوه ی یاقوت دارد بر سر صهبا حباب
***
871
در محیط عشق باشد از سر پر خون حباب
باشد این دریای خون آشام را گلگون حباب
می نماید شوکت گردون به چشم تنگ عقل
ورنه در پیمانه ی عشق است نه گردون حباب
دوربینانی که از سر پیش دریا بگذرند
هر نفس گیرند از سر، زندگی را چون حباب
نیست پروای سر خود، باد دست عشق را
خنده بر طوفان زند از کاسه ی وارون حباب
در گشاد عقده ی گردون به خود چندین مپیچ
کاین سبکسر در گره چیزی ندارد چون حباب
غرقه ی دریای وحدت از دو بینی فارغ است
خیمه ی لیلی بود در دیده ی مجنون حباب
لاف حکمت در خرابات مغان از بی تهی است
می شود از خیرگی همچشم افلاطون حباب
نیست جیب و دامنی خالی ز فیض بحر عشق
پیش اهل دل بود پر گوهر مکنون حباب
رو نمی گرداند از شمشیر بی زنهار موج
بس که در نظاره ی دریا بود مفتون حساب
بگذر از سر، غوطه در دریای بی رنگی برآر
از تعین تا به کی در پرده باشی چون حباب
دل به هر رنگی که باشد، آسمان همرنگ اوست
دیده ی پر خون بود بر روی بحر خون، حباب
رزق ما از عالم هستی، نظر واکردنی است
روی دریا را نبیند یک نظر افزون حباب
در سر بی مغز، ما را نیست چیزی جز هوا
نامه ی سر بسته ی ما پوچ باشد چون حباب
رشته ی جانم ز پیچ و تاب دارد صد گره
تا ز تبخاله است گرد آن لب میگون حباب
نعمت الوان چه سازد با تهی چشمان حرص؟
سیری از می نیست چشم میکشان را چون حباب
می دهد گوهر عوض، دریا سر بی مغز را
گر نبازد سر درین سودا، بود مغبون حباب
از هوا بگذر که هم پیراهن دریا نشد
تا نکرد از سر هوای پوچ را بیرون حباب
تا کی از کسب هوا در بحر شورانگیز عشق
هر نفس خواهی درین پرده ی خود چون حباب
در ته پیراهن دریاست هر عیشی که هست
سر ز دریا می کند از سادگی بیرون حباب
هیچ رازی بحر را صائب ز من پوشیده نیست
کاسه ی زانوست جام جم مرا همچون حباب
***
872
گر به ظاهر بادپیماییم ما همچون حباب
از هواداران دریاییم ما همچون حباب
گر چه هیچ و پوچ می دانند ما را غافلان
در حقیقت عین دریاییم ما همچون حباب
از شمار موجه ی این بحر غافل نیستیم
پای تا سر چشم بیناییم ما همچون حباب
سیر و دور ما به جزر و مد دریا بسته است
گاه پنهان، گاه پیداییم ما همچون حباب
گشته ایم از جستجوی بحر سر تا پای چشم
گر چه در آغوش دریاییم ما همچون حباب
دیدن دزدیده یادی از خیانت می دهد
از نظربازان رسواییم ما همچون حباب
قلزمی را کز لطافت درنمی آید به چشم
با هزاران چشم جویاییم ما همچون حباب
در تماشاگاه دریا رشک بر خود می بریم
پرده ی چشم تماشاییم ما همچون حباب
نیست عقل مصلحت بین در سر بی مغز ما
مرکز پرگار سوداییم ما همچون حباب
پیش دریا می کنیم از جهل اظهار حیات
یک نفس هر چند برپاییم ما همچون حباب
نیست ما را در جهان آب و گل ویرانه ای
خانه بردوشان دریاییم ما همچون حباب
غیر را در خلوت دربسته ی ما بار نیست
در میان جمع تنهاییم ما همچون حباب
از گرانی بار بر دریا چو لنگر نیستیم
از سبکروحی سبکپاییم ما همچون حباب
رزق ما از بحر پر گوهر بود دست تهی
تا به حرف پوچ گویاییم ما همچون حباب
گر چه از سردرهوایانیم پیش ناقصان
پرده دار بحر یکتاییم ما همچون حباب
لاف یکتایی ز ما روشن ضمیران دور نیست
زاده ی آن بحر یکتاییم ما همچون حباب
هیچ رازی بحر را صائب ز ما پوشیده نیست
از صفا آیینه سیماییم ما همچون حباب
***
873
بس که از رخسار او در پیچ و تاب است آفتاب
تشنه ی ابرست و جویای نقاب است آفتاب
چون چراغ روز می میرد برای خامشی
بس کز آن رخسار روشن در حجاب است آفتاب
بود اگر سر دفتر مه طلعتان زین پیشتر
در زمان حسن او کی در حساب است آفتاب
از شفق هر صبح چون رخسار می شوید به خون؟
گرنه از رخسار او داغ و کباب است آفتاب
من دهم چون دیده ی خود آب از نظاره اش؟
کز تماشای رخش چشم پر آب است آفتاب
برنیارد جرعه ای دریاکشان را از خمار
تشنه ی دیدار را موج سراب است آفتاب
از فتادن خویش را نتواند از مستی گرفت
از کدامین می چنین مست و خراب است آفتاب
چون شود از مشرق زین طالع آن رشک قمر
بیشتر از ماه نو پا در رکاب است آفتاب
دور باشی نیست حاجت، روی آتشناک را
بی نیاز از ابر و فارغ از نقاب است آفتاب
تا تو از خلوت صبوحی کرده بیرون آمدی
چون چراغ صبحدم در اضطراب است آفتاب
مه ز نور عاریت، گه لاغر و گه فربه است
ایمن از تشویش و فارغ ز انقلاب است آفتاب
روی گرم از دیده ی شبنم نمی دارد دریغ
گر چه از گردنکشی گردون جناب است آفتاب
نعل ماه نو در آتش ز اشتیاق روی کیست؟
در تمنای که سر گرم شتاب است آفتاب
ریزش اهل کرم در پرده صائب خوشترست
بیشتر فصل بهاران در سحاب است آفتاب
***
874
گر چه ذراتند یکسر میهمان آفتاب
کم نگردد ذره ای نعمت ز خوان آفتاب
در خرابات محبت شیشه ی بی ظرف نیست
ذره ای بر سر کشد رطل گران آفتاب
دخل و خرج خویش را چون مه برابر هر که کرد
کم نگردد روزیش هرگز ز خوان آفتاب
پرده ی دلها حریف حسن عالمسوز نیست
ابر یک ساعت بود آیینه دان آفتاب
روزی روشندلان را چشم زخمی لازم است
نیست بی خون شفق یک روز نان آفتاب
نور رخسار جهانگیر تو گر پهلو دهد
می تواند ماه نو شد میزبان آفتاب
دل منور کن گرت تسخیر عالم آرزوست
کز دل روشن بود حکم روان آفتاب
پرده داری حسن عالمسوز را در کار نیست
کز فروغ خویش باشد دیده بان آفتاب
خاک شد یک دانه یاقوت از لب رنگین تو
این چنین لعلی ندارد دودمان آفتاب
عاشقان پاکدامن پرده دار آفتند
صائب از صبح است حسن جاودان آفتاب
***
875
در شب وصل تو می لرزد دل چون آفتاب
تا مباد از رخنه ای آرد شبیخون آفتاب
هر سری را در خور همت کلاهی داده اند
افسر دیوانگان باشد به هامون آفتاب
هیچ جا در عالم وحدت تهی از یار نیست
نامه ی هر ذره ای اینجاست مضمون آفتاب
ناخنی خورده است بر دل از هلال ابروی من
زان نشیند از شفق هر شام در خون آفتاب
از رخت آیینه را خوش دولتی رو داده است
در درون خانه اش ماه است و بیرون آفتاب
صائب آن بهتر که گردون ترک بی رویی کند
زردرویی می کشد زان روی گلگون آفتاب
***
876
از شفق هر چند شوید چهره در خون آفتاب
زردرویی می کشد زان روی گلگون آفتاب
پیش آن رخسار آتشناک اندازد سپر
گر چه می ساید سر از نخوت به گردون آفتاب
تا به روی آتشین یار کردم نسبتش
از زمین تا آسمان گردید ممنون آفتاب!
می دهد رنگی و رنگی می ستاند هر زمان
بس که باشد منفعل زان روی گلگون آفتاب
با تو چون گردد برابر چون ندارد در بساط
چشم مست و خال مشکین، لعل میگون آفتاب
خط طراوت زان گل رخسار نتوانست برد
شسته رو آید ز زیر ابر بیرون آفتاب
چون ز مشرق با دو صد شمشیر می آید برون؟
نیست از سنگین دلی گر تشنه خون آفتاب
حسن عالمگیر، عالم را کند همرنگ خود
جلوه ی لیلی کند در چشم مجنون آفتاب
هر که از روشندلان گردد درین عبرت سرا
قرص خود تر سازد از خون شفق چون آفتاب
معنی رنگین به آسانی نمی آید به دست
در تلاش مطلعی زد غوطه در خون آفتاب
ساده لوحان را نصیب افزون بود از نور فیض
بیش می تابد ز شهر و کو، به هامون آفتاب
صیقلی از نور حکمت گشت لوح سینه اش
تا ز گردون خم نشین شد چون فلاطون آفتاب
جان روشن را نمی سازد غبارآلود، جسم
آید از زیر زمین بی رنگ بیرون آفتاب
در عوض چون ماه نو قرص تمامش می دهم
هر که می بخشد لب نانی به من چون آفتاب
هر که صائب با سرافرازی تواضع پیشه ساخت
آورد زیر نگین آفاق را چون آفتاب
***
877
اوست روشندل که با چندین زبان چون آفتاب
باشدش مهر خموشی بر دهان چون آفتاب
می تواند شهپر توفیق شد ذرات را
هر که گردد در طلب آتش عنان چون آفتاب
خوبی پا در رکاب مه ندارد اعتبار
ای خوش آن حسنی که باشد جاودان چون آفتاب
خاک را زر، سنگ را یاقوت رخشان می کند
هر که قانع شد به یک قرص از جهان چون آفتاب
گنج های بیکران غیب در فرمان اوست
هر که را دادند دست زرفشان چون آفتاب
تا دل گرم که گردد مشرق اقبال او
نور داغ عشق نبود رایگان چون آفتاب
از فروغ خود خجل چون شمع در مهتاب باش
گر به نور خود کنی روشن جهان چون آفتاب
هر که را صائب دل گرمی کرامت کرده اند
بر همه ذرات باشد مهربان چون آفتاب
***
878
از شفق هر صبح سازد چهره خونین آفتاب
تا مگر آید به چشم خلق رنگین آفتاب
از بهشت روشنایی روزنی واکرده است
در دل هر ذره از مژگان زرین آفتاب
تا مگر روی ترا ز آیینه بیند پیشتر
می جهد هر صبحدم از خواب شیرین آفتاب
دامن فکر بلند آسان نمی آید به دست
زرد شد تا مطلعی را کرد رنگین آفتاب
ترک خواب صبح کن صائب که در خون شفق
روی می شوید به خون از خواب شیرین آفتاب
***
879
چون چراغ روز، با آن روشنایی آفتاب
هست با رویش خجل از خودنمایی آفتاب
از خجالت مشرق پروین شود رخساره اش
چهره گر با او شود از بی حیایی آفتاب
آب را مانع ز گردیدن شود در دیده ها
داغ روی اوست در حیرت فزایی آفتاب
چون زر قلب، از رواج حسن روز افزون او
زردرویی می کشد از ناروایی آفتاب
کیست با او چهره گردد از نکورویان، که هست
پیش حسن شهری او، روستایی آفتاب
چهره ی پوشیده رویان را فروغ دیگرست
برنمی آید به خوبان سرایی آفتاب
کیست از زلف رسای او کند گردنکشی؟
کز کمند او نمی یابد رهایی آفتاب
گرمی هنگامه ی حسن از هواداران بود
چون کند از ذره قطع آشنایی آفتاب؟
کاسه ی دریوزه چون از ماه نو سامان دهد؟
گر ندارد نور ازان عارض گدایی آفتاب
می کند دلجویی ذرات، از کوچکدلی
در جهان خاک با سر در هوایی آفتاب
ناقصان را صحبت کامل عیاران کیمیاست
خاک را زر سازد از رنگ طلایی آفتاب
حسن را با خاکساران التفات دیگرست
می کند در چشم روزن توتیایی آفتاب
روزن خاکی نهادان تنگ چشم افتاده است
ورنه در احسان ندارد نارسایی آفتاب
تا به آن دست نگارین نسبتی پیدا کند
پنجه از خون شفق سازد حنایی آفتاب
گر چه در روشنگری دارد ید بیضا ز صبح
برنمی آید به شبهای جدایی آفتاب
آتشی افکند عشقت در دل خوبان که شد
کاسه ی دریوزه ی شبنم گدایی آفتاب
نیست گر دیوانه ی آن لیلی عالم، چرا
از رگ ابرست در زنجیرخایی آفتاب
در تلاش شهرت از نقصان بود جرم هلال
از تمامی فارغ است از خودنمایی آفتاب
نور ازان می بارد از رویش که پیش خاک راه
می کند با سربلندی، جبهه سایی آفتاب
با توانگر، وامخواه خوش ادا باشد شریک
نور می بخشد به ماه از خوش ادایی آفتاب
قسمت روشندلان از خوان گردون حسرت است
می خورد خون شفق از بینوایی آفتاب
در سراغ کعبه ی مقصد، بساط خاک را
طی کند هر روز با بی دست و پایی آفتاب
شبنم افتاده را در دیده ی خود جا دهد
در سبکروحی ندارد نارسایی آفتاب
ترک دعوی کن که با چندین زبان آتشین
مهر دارد بر دهان خودستایی آفتاب
دست کوته دار از خوان سپهر دون که هست
کاسه ی دریوزه ی شبنم گدایی آفتاب
چشم آب رو مدار از چرخ زنگاری که هست
کاسه ی دریوزه ی شبنم گدایی آفتاب
پایه ی عزت، بلندی گیرد از افتادگی
سرور آفاق شد از جبهه سایی آفتاب
می رباید دیده ها را حسن عالمسوز او
می کند صائب اگر شبنم ربایی آفتاب
***
880
در هوای ابر لازم نیست در مینا شراب
می کند هر قطره باران کار صد دریا شراب
شب نشین با دختر رز عمر جاوید آورد
فیض آب خضر دارد در دل شبها شراب
تنگنای شهر جای نشأه ی سرشار نیست
داد جولان می دهد در دامن صحرا شراب
لاله در خارا خمار از باده ی لعلی شکست
می شود از سنگ بهر میکشان پیدا شراب
می زنم جوشی به زور باده در دیر مغان
سالها شد تا چو خم دارد مرا بر پا شراب
حسن سعی نوبهار از سرو و گل ظاهر شود
می نماید خویش را در ساغر و مینا شراب
تیغ کوه از چشمه سار ابر گردد آبدار
سربلندان را رسد از عالم بالا شراب
نیست از تدبیر، می دادن به ما دیوانگان
کار روغن می کند بر آتش سودا شراب
ما خمارآلودگان را بی شرابی می کشد
عمر ما باقی است، تا باقی است در مینا شراب
نیست پای شمع را از شمع جز ظلمت نصیب
زنگ نتوانست بردن از دل مینا شراب
چون پر پروانه سوزد پرده ی ناموس را
چون شود از عکس ساقی آتشین سیما شراب
برق عالمسوز نتواند به گرد ما رسید
این چنین کز خویش بیرون می برد ما را شراب
باده می باید که باشد، عقل گو هرگز مباش
در کدوی سر خرد کم به که در مینا شراب
زاهدان خشک را چون توبه می در هم شکست
این سزای آن که می گیرد به استغنا شراب
دست چون از دامن مینای می کوته کنیم؟
می دهد ما را خبر از عالم بالا شراب
تا نمی در جویبار همت سرشار هست
کی کند صائب گدایی از در دلها شراب؟
***
881
کی سفیدی می تواند شد به چشم ما نقاب؟
کف چه باشد تا شود بر چهره ی دریا نقاب
دیده ی خورشید نتوان بست با دستار صبح
چون تواند شد حجاب دیده ی بینا نقاب؟
برق را فانوس نتواند حصاری ساختن
بر دل روشن نپوشد جامه دیبا نقاب
روی خاک از دیده ی امید، نرگس زار شد
تا کجا بگشاید از رخ یار بی پروا نقاب
شرمگینان از رخ مستور می یابند جان
جلوه ی صبح قیامت می کند اینجا نقاب
حسن شرم آلود نتواند حریف ما شدن
می پرد چون نامه ی محشر ز آه ما نقاب
معنی رنگین به نازکدل رساند خویش را
باده ی گلگون ندارد بهتر از مینا نقاب
آتش هموار می خواهد کباب اهل دل
زینهار از روی عالمسوز خود مگشا نقاب
شد فلک درمانده از تسخیر نور آفتاب
حسن او را چون سپرداری کند تنها نقاب؟
صیقل آیینه ی حسن است چشم پاک ما
می کند پنهان رخ او را ز ما بیجا نقاب
در حریم کبریا، بی پردگان را بار نیست
بر رخ طاعت فکن از دامن شبها نقاب
معنی بی لفظ را ادراک کردن مشکل است
چهره ی نازک همان بهتر که باشد با نقاب
ما به یک دیدن ازان رخسار صائب قانعیم
سخت می ترسیم بی رویی کند با ما نقاب
***
882
چشم عاشق خاک کوی دلستان بیند به خواب
هر چه هر کس در نظر دارد، همان بیند به خواب
گل که در بیداری دولت غم بلبل نخورد
ناله ی مستانه اش را در خزان بیند به خواب
هر کسی را صبح امیدی است در دلهای شب
تشنه آب و خواجه زر، سگ استخوان بیند به خواب
دل ز یاد زلف زد بر کوچه ی دیوانگی
مست گردد فیل چون هندوستان بیند به خواب
جان چنان وحشت نکرد از تن که رو واپس کند
گرد یوسف را دگر این کاروان بیند به خواب
از دل بیدار، عارف می کند سیر بهشت
زاهد کوتاه بین باغ جنان بیند به خواب
نیست سیرابی ز خون خلق، ظالم را به مرگ
هر که خسبد تشنه لب، آب روان بیند به خواب
در خیال خویشتن هر دور گردی واصل است
ذره با خورشید خود را همعنان بیند به خواب
بلبلی کز فکر گلشن غنچه سازد خویش را
در قفس خود را همان در گلستان بیند به خواب
نیست ممکن جان روشن را ز حق غافل شدن
قطره ی روشن محیط بیکران بیند به خواب
نعمت دنیای دون خواب و خیالی بیش نیست
نیست ممکن سیر گردد هر که نان بیند به خواب
عشق جای عقل شد فرمانروای کاینات
بعد ازین آسودگی را آسمان بیند به خواب!
***
883
گر چه افکندم به روغن، نان خلق از خوی چرب
قسمتم چون شمع کاهش شد ز گفت و گوی چرب
برق عالمسوز شد، افتاد در خرمن مرا
هر چراغی را که روشن کردم از پهلوی چرب
تشنگی نتوان به شبنم بردن از ریگ روان
خشکی سودا نگردد کم به گفت و گوی چرب
با سبک مغزان تن پرور، سخن بی فایده است
از قبول نقش، کاغذ راست مانع روی چرب
آنچنان کز خشک مغزی دوست دشمن می شود
می توان کردن ملایم خصم را از خوی چرب
صید را پهلوی لاغر می شود خط امان
می کشد در خاک و خون نخجیر را پهلوی چرب
نیست در خوی نکویان چرب نرمی را اثر
سرکشی در شمع افزون گردد از گیسوی چرب
گر چه دست چرب را کمتر بود گیرندگی
می برد از چربدستی بیش دل را موی چرب
قسمت عشاق از سیمین عذاران کاهش است
رشته ها را می گدازد گوهر از پهلوی چرب
هست با تن پروران صائب فلک را لطف بیش
پنجه ی قصاب بر خود بالد از پهلوی چرب
***
884
مد کوتاهی است صبح از دفتر احسان شب
سرمکش چون خامه زنهار از خط فرمان شب
مشرق خورشید می گردد گریبانش چو صبح
هر که آویزد ز روی صدق در دامان شب
هست در ابر سیه باران رحمت بیشتر
تازه رو دارد سفال خاک را ریحان شب
ماهرویی هست پنهان زیر این چتر سیاه
سرسری مگذر چو باد از زلف مشک افشان شب
می رساند دور گردان را به معراج وصول
در نظر واکردنی شبدیز خوش جولان شب
تخم اشکی را که افشانند در دامان او
همچو پروین خوشه ی گوهر کند دهقان شب
شیوه ی او نیست غمازی چو صبح پی سفید
عاصیان را پرده پوشی می کند دامان شب
پرده ی غفلت حجاب چشم خواب آلود توست
ورنه لبریزست از الوان نعمت، خوان شب
چون سکندر، عالمی سرگشته در این ظلمتند
تا که را سیراب سازد چشمه ی حیوان شب
غافلان را پرده ی خواب است، ورنه از شرف
اهل دل را جامه ی کعبه است شادروان شب
در ته این زنگ هست آیینه سیمایی نهان
چشم ظاهربین نبیند خوبی پنهان شب
من چسان از روی ماهش چشم بردارم، که هست
با هزاران چشم روشن، آسمان حیران شب
پیش چشم هر که صائب روشن است از نور دل
آیه ی رحمت بود سر تا سر دیوان شب
***
885
بی قراران را ازان یکتای بی همتا طلب
چون شود از دشت غایب سیل در دریا طلب
دست خواهش چون صدف مگشای پیش خاکیان
هر چه می خواهد دلت از عالم بالا طلب
اهل همت را مکرر دردسر دادن خطاست
آرزوی هر دو عالم را ازو یکجا طلب
هیچ قفلی نیست در بازار امکان بی کلید
بستگی ها را گشایش از در دلها طلب
گر ز خاک آسودنت آسوده می گردند خلق
تن به خاک تیره ده، آسایش دلها طلب
چشم چون بینا شود، خضرست هر نقش قدم
رهبر بینا چه جویی، دیده ی بینا طلب
آبرو در پیش ساغر ریختن دون همتی است
گردنی کج می کنی، باری می از مینا طلب
جان وحشی را ز خاک تیره دل جستن خطاست
آهوی رم کرده را از باد، نقش پا طلب
عشق آتشدست می بندد دهان عقل را
مرهم این زخم از خاکستر سودا طلب
این جواب آن غزل صائب که سید گفته است
گر تو چون ما طالبی، مطلوب بی همتا طلب
***
886
پا منه زنهار بی اندیشه در جای غریب
توسن سرکش خطر دارد ز صحرای غریب
بی بصیرت از سفر کردن نگردد دیده ور
کوری اعمی مثنی گردد از جای غریب
مردم بالغ نظر چشم از جهان پوشیده اند
می برد اطفال را از جا تماشای غریب
دل که باغ دلگشای روح بود از سادگی
وحشت آبادی شد از نقش تمنای غریب
از غبار خط فزون شد شوخی آن چشم مست
وحشت آهو شود افزون ز صحرای غریب
از غبار آیینه ی دل را کند روشنگری
هر که گرد غربت افشاند ز سیمای غریب
عاشقان را بر حریر عافیت آرام نیست
خاکساران راست خار پیرهن جای غریب
رشته ی عمرش نبیند کوتهی از پیچ و تاب
هر که چون سوزن برآرد خاری از پای غریب
ملک تن را نیست در مهمانسرای روزگار
لشکر بیگانه ای غیر از خورش های غریب
می شود زیر و زبر از لشکر بیگانه ملک
دست کوته دار صائب از خورش های غریب
***
887
مگر از خانه بیرون آمد آن گل بی حجاب امشب؟
که بوی یاسمن دارد فروغ ماهتاب امشب
ز نور مه، نظر چون مهر تابان خیره می گردد
مگر یک جانب افتاده است از رویش نقاب امشب؟
کدامین آتشین جولان به سیر ماهتاب آمد؟
که سوزد در نظرها چون پر پروانه خواب امشب
می روشن ز بی قدری چراغ روز را ماند
ز بس گردیده عالم شیر مست ماهتاب امشب
ز نور ماه، خون دختر رز شیر مادر شد
بده ساقی می لعلی مسلسل همچو آب امشب
درانداز زمین بوس است با آن سرکشی گردون
ز بس روی زمین از ماه شد با آب و تاب امشب
ز شکر خنده ی مه شد هوا چندان به کیفیت
که می گردد نمک بیهوش داروی شراب امشب
مگر آن خرمن گل، تنگ خود را در بغل دارد؟
که طوفان می کند در مغزها بوی گلاب امشب
دو بالا گردد از مهتاب، زور باده ی روشن
عجب نبود اگر صائب شود مست و خراب امشب
***
888
بیا کز دوریت مژگان به چشمم سوزن است امشب
نفس در سینه ام چون خار در پیراهن است امشب
ز جوش اشک می لرزد چو اهل حشر مژگانم
قیامت در مصیبت خانه ی چشم من است امشب
سر پیوند دارد با گسستن رشته ی جانم
جهان بر دیده ی من همچو چشم سوزن است امشب
همان چشمی که با خورشید می زد لاف همچشمی
تهی از نور بینش همچو چشم روزن است امشب
شب دوشین، تبسم های پنهانی که می کردی
نمک پاش جراحت های پنهان من است امشب
عجب دارم که پیوند حیاتم نگسلد از هم
که پیچ و تاب زلفش در رگ جان من است امشب
چه سازم در سلامت خانه ی تجرید نگریزم؟
مرا یک دانه و برق بلا صد خرمن است امشب
همان دستی که صائب دوش با او داشت در گردن
ز هجران با غم روی زمین در گردن است امشب
***
889
خانه از خویش تهی کن که ز نظاره ی آب
پرده ی چشم حباب است همان چشم حباب
راه خوابیده رسانید به منزل خود را
بخت ما نیست که بیدار نگردد از خواب
رهرو عشق نگردد ز ملامت در هم
شود از سنگ فزون جوهر آیینه آب
دل بی تاب من آرام ندارد، ورنه
می کشد در دل شب ها نفسی موج سراب
مانع عمر سبکسیر نگردد پیری
سیل را سایه ی پل باز ندارد ز شتاب
دل بپرداز ز جمعیت دنیا زنهار
که صدف می شود از آب گهر خانه خراب
خطر از خصم ندارد جگر جوهردار
تیغ از آتش سوزنده برآید سیراب
چه کند خون جهان با جگر تشنه ی عشق؟
نکند شبنم گل ریگ روان را سیراب
از صفای دل ما مستی خوبان افزود
حسن را آینه ی صاف بود عالم آب
گردش از جلوه ی مستانه نمی آساید
هر که را سیل خرام تو کند خانه خراب
مستی حسن ز خون ریختن ما افزود
باده ی لعلی آتش بود از اشک کباب
منت سیل برآورد ز بنیادم گرد
ای خوش آن خانه که از خویش برون آرد آب
برق را خار به اصلاح نیارد صائب
حسن مغرور، ز خط پا نگذارد به حساب
***
890
دیده از خط بدیع آب دهید ای احباب
که عجب نقش بدیعی زده دوران بر آب!
لب میگون و خط سبز تماشا دارد
بزدایید ز دل زنگ ازین سبزه و آب
دم خط را چو دم صبح غنیمت دانید
پیش از آن دم که ز مقراض شود پا به رکاب
زین خط تازه وتر، دیده و دل آب دهید
که ز هر حلقه در آتش بودش نعل شتاب
گر چه ایمن ز خزان است بهار عنبر
بشتابید به نظاره شما ای احباب
شب قدرست خط سبزنکویان، زنهار
غافل از دولت بیدار مگردید به خواب
خط مشکین، خط بیزاری اهل هوس است
مگذرید از سر این آیه ی رحمت به شتاب
گر غبار خط ازان روی چنین خواهد خاست
ای بسا دیده کز این گرد شود خانه خراب
گر چه از مشک شود وحشت آهو افزون
حسن خوبان ز خط سبز برآید ز حجاب
خط شبرنگ کند گردن خوبان را نرم
عاملان را نبود سرکشی از پای حساب
گفتم از خط دل او نرم شود، زین غافل
که خط سبز زند زهر به شمشیر عتاب
چون زند سبزه ی خط موج طراوت صائب
نیست ممکن که توان شد ز تماشا سیراب
***
891
نکند باده ی شب، سوختگان را سیراب
تشنه در خواب شود تشنه تر از خوردن آب
پیش از آن دم که کند خون شفق را شب مشک
همچو خورشید برافروز رخ از باده ی ناب
در بهاران مشو از باده ی گلگون غافل
که ز هر لاله در آتش بودش نعل شتاب
به جوانی نتوانی چو رسیدن، باری
جهد کن عهد جوانی جهان را دریاب
به جوانی نتوانی چو رسیدن، باری
جهد کن عهد جوانی جهان را دریاب
تا توان نغمه ی سیراب شنید از بلبل
مشنو زمزمه ی خشک نی و چنگ و رباب
هر چه داری گرو باده کن ایام بهار
در خزان از گرو باده برآور اسباب
تا بود نغمه ی بلبل، مشنو ساز دگر
تا بود دفتر گل، روی میاور به کتاب
با نفس سوختگی لاله برآمد از سنگ
به کدورت چه فرو رفته ای، ای خانه خراب
شور بلبل نمکی نیست که دایم باشد
نمکی چند ازین شور بیفشان به کباب
عارفان غافل از افسانه ی دنیا نشوند
بلبلان را نکند صبح بهاران در خواب
نوبت خواب به شب های دی افکن صائب
که حرام است درین فصل به بیداران خواب
***
892
نه حبابم که شود زود ز جان سیر در آب
جوهرم، ریشه ی من هست ز شمشیر در آب
تیغ بیداد تو هم سیر ز خون می گردد
می شود ماهی لب تشنه اگر سیر در آب
در مذاق من سودازده، از سوختگی
سخن سرد کند کار طباشیر در آب
شربت وصل علاج دل بی تاب نکرد
ماهیان را نکشد موج به زنجیر در آب
پا ز سر کن که به دامن گهر آرد بیرون
رفت هر کس که چو غواص سرازیر در آب
داروی بیهشی باده کشان پر گویی است
نشود ماهی خاموش نفس گیر در آب
در می ناب اگر غوطه زند زاهد خشک
نشود تازه و تر چون گل تصویر در آب
وصل دریا نشود باعث آرامش موج
نرود پیچ و خم از جوهر شمشیر در آب
بی زبانی سپر تیر حوادث نشود
ماهی از خار بود ترکش پر تیر در آب
نشود تشنگی حرص کم از آب گهر
این نهنگی است که هرگز نشود سیر در آب
چون شد از مهلت ایام روان تیره مرا؟
نیست استادن اگر باعث تغییر در آب
رشته ی سبحه ز تردامنیم شد زنار
مو شود مار، توقف چو کند دیر در آب
دست خود را چو صدف کاسه ی دریوزه نکرد
خشک شد پنجه ی مرجان به چه تقصیر در آب
چه خیال است در آن زلف دل آسوده شود؟
تا بود شانه ی آن زلف گرهگیر در آب
نظر بی جگران است ز دریا به کنار
خار و خس را نتوان بست به زنجیر در آب
نتوان راست نفس با دل پر خون کردن
که گران سیر بود بال و پر تیر در آب
غوطه در می زدن از باده مرا سیر نکرد
ماهی از آب محال است شود سیر در آب
آه را نیست اثر در دل آن سرو روان
می کند پیچ و خم موج چه تأثیر در آب
گر شود واصل بحر اشک غبارآلودم
ریشه ی موج شود زود زمین گیر در آب
بارها دیده ام از موج، سرانجام حباب
چه دل خویش کنم جمع به تدبیر در آب؟
از غم پای به گل رفته ی سرو آزادست
کشتی هر که نگشته است زمین گیر در آب
حیف و صد حیف که از کوتهی باد مراد
شد چو کف، کشتی اندیشه ی ما پیر در آب
بودم از دور به نظاره ی خشکی قانع
گریه ی شمع مرا راند به تزویر در آب
عمر را باز ندارد ز روانی افسوس
می کند پیچ و خم موج چه تأثیر در آب
می زند آب بر آتش، نفس گرم مرا
می کند ناصح بی درد طباشیر در آب
لنگر جسم، روان را ز سفر مانع نیست
نقش قایم نکند پای به تدبیر در آب
چند در بحر پرآشوب جهان همچو حباب
نقد انفاس کنی صرف به تعمیر در آب؟
حجت ناطق واصل شدگان خاموشی است
نتوان کرد نفس راست به تدبیر در آب
بر سبک مغز، خموشی است گران در مستی
که نفس را نتوان داشت به زنجیر در آب
نفس بیهده بر خاطر روشن بارست
می کند باد به جز موج چه تصویر در آب؟
سیری از خون نبود سخت دلان را صائب
نرود تشنه لبی از دم شمشیر در آب
***
893
روز روشن گل و شمع شب تارست شراب
برگ عیش و طرب لیل و نهارست شراب
تا بوی در دل خم، هست فلاطون زمان
محفل آرا چو شود، باغ و بهارست شراب
روی عقل است ز سر پنجه ی تاکش نیلی
با همه شیشه دلی شیر شکارست شراب
نعل بی طاقتی از جام در آتش دارد
بس که مشتاق به لعل لب یارست شراب
هر حریمی که در او ساقی تردستی نیست
جام خمیازه ی خشک است و غبارست شراب
می کند با لب میگون تو می کار نمک
چشم مخمور ترا آب خمارست شراب
هست از روی تو چون برگ خزان دیده خجل
گر چه گلگونه ی هر لاله عذارست شراب
نه حباب است که در ساغر می جلوه گرست
عرق آلود ز شرم لب یارست شراب
گریه ی تلخ بود حاصل میخواری من
بی تو در دیده ی من غوره فشارست شراب
نتواند طرف عشق شد از بی جگری
گر چه بر عقل زبردست سوارست شراب
ظلمت غم چو کند تیره جهان را صائب
روشنی بخش دل و جان فگارست شراب
***
894
تو که بی پرده رخ خود ننمایی در خواب
چه خیال است به آغوش من آیی در خواب؟
شمع بالین خود از دیده ی بیدار کنی
گر بدانی چه قدرها به صفایی در خواب
تا به بیداری و مخموری و مستی چه کنی
تو که چون چشم، دل از خلق ربایی در خواب
عالم از بی خبران، دیده ی خواب آلودی است
به امیدی که رخ خود بنمایی در خواب
چون تواند کسی از یاد تو غافل گردید؟
که ز بی تابی دل، قبله نمایی در خواب
تن خاکی هدف ناوک دلدوز قضاست
خبر از خویش نداری که کجایی در خواب
از خیال سفر هند، سیاه است دلت
گر چه در پرده ی شبها چو حنایی در خواب
با تو یک صبح قیامت چه تواند کردن؟
که ز هر مو، سر مژگان جدایی در خواب
سایه ی کوه در اینجا به جناح سفرست
تو چه در ظل سبکسیر همایی در خواب؟
پرده ی خواب بود عینک بیداردلان
تو چنین با نظرباز، چرایی در خواب؟
راه خوابیده ز فریاد جرس شد بیدار
تو چو افسانه به آواز درایی در خواب
این میانی که به قصد تو فلک ها بسته است
جای دارد که میان را نگشایی در خواب
رفت از دست حواس و تو همان پا بر جای
همرهان تو کجا و تو کجایی در خواب!
این تعلق که ترا هست به آب و گل جسم
باورم نیست که از خویش برآیی در خواب
ذره پیوست به خورشید و تو از همت پست
در ته دامن افلاک، چو پایی در خواب
فلک از ثابت و سیار ترا می پاید
چون به صد دشمن بیدار برآیی در خواب؟
نیست ممکن، نشود خون تو صائب پامال
که ته پای حوادث چو حنایی در خواب
***
895
به نگاهی دل خون گشته ی ما را دریاب
به چراغی سر خاک شهدا را دریاب
می رسد زود به سر عمر نفس سوختگان
لاله ی دامن صحرای وفا را دریاب
از هوادار، شرر شعله ی سرکش گردد
به نسیمی دل دیوانه ی ما را دریاب
نوبت خوشدلی از برق سبکسیرترست
تا گل صبح شکفته است، هوا را دریاب
گر طواف حرم کعبه میسر نشود
سعی کن سعی، دل اهل صفا را دریاب
چشم ظاهر چه قدر جای تواند دریافت؟
از جهان چشم بپوشان همه جا را دریاب
حاسدان وطن از چاه تهی چشم ترند
تا به کنعان نرسیده است صبا را دریاب
نیست یک چشم زدن آن خم ابرو بیکار
قبله ی شوخ تر از قبله نما را دریاب
صدق آیینه ی رخسار صفاکیشان است
نفسی راست کن آن صبح لقا را دریاب
غافل از اختر شوخ عرق شرم مشو
این جگر گوشه ی گلزار حیا را دریاب
این رگ ابر به یک چشم زدن می گذرد
قدراندازی مژگان رسا را دریاب
دیدن آینه سد ره اسکندر شد
سنگ بر آیینه زن، آب بقا را دریاب
تا غبار خط شبرنگ نگشته است بلند
صائب آن چهره ی اندیشه نما را دریاب
***
896
چهره ی نوخط آن تازه جوان را دریاب
زیر ابر تنک آن برق عنان را دریاب
پیش ازان دم که ز مقراض شود پا به رکاب
چشم بگشای، خط مشک فشان را دریاب
دو سه روزی است صفای خط پشت لب او
زود ته جرعه ی عمر گذران را دریاب
دولت سنگدلان زود به سر می آید
خط ریحانی یاقوت لبان را دریاب
در شب قدر به غفلت گذراندن ستم است
روزگار خط آن تازه جوان را دریاب
تا لب لعل تو بی آب نگشته است ز خط
کشت امید من سوخته جان را دریاب
اگر از حسن گلوسوز بهاری غافل
جگر سوخته ی لاله ستان را دریاب
اگر از موی شکافان جهانی صائب
کمر نازک آن مورمیان را دریاب
***
897
بی خبر شو ز دو عالم، خبر یار طلب
دست بردار ز خود، دامن دلدار طلب
حاصل روی زمین پیش سلیمان بادست
دو جهان از کرم عشق به یکبار طلب
نکند تلخ سلیمان دهن موران را
هر چه می خواهی ازان لعل شکربار طلب
مستیی را که خماری نبود در دنبال
از شفاخانه ی آن نرگس بیمار طلب
عشق در پرده ی معشوق نهان می گردد
خبر طوطی ما را ز شکرزار طلب
چون نداری پر و بالی که به جایی برسی
چون سلامت طلبان رخنه ی دیوار طلب
خاک را قافله ی سیل رسانید به بحر
در ره عشق رفیقان سبکبار طلب
از صدف کم نتوان بود به همت، زنهار
چون دهن باز کنی گوهر شهوار طلب
می توان دولت بیدار به بی خوابی یافت
تو همین در دل شب دیده ی بیدار طلب
پرده ی آب حیات است سیاهی صائب
عمر جاوید ازان طره ی طرار طلب
***
898
دست کوته مکن از دامن احسان طلب
تا کشی نکهت یوسف ز گریبان طلب
سالک آن به که شکایت ز ملامت نکند
که بود زخم زبان، خار بیابان طلب
رهرو عشق محال است که افسرده شود
عرق سرد ندارد تب سوزان طلب
پنجه ی سعی ترا ناخن غیرت کندست
ورنه بی لعل و گهر نیست رگ کان طلب
از طلب چون شوم آسوده، که هر چشم زدن
می شود تازه ز رخسار تو ایمان طلب
شاهد ناطق کامل طلبان خاموشی است
شکوه ی دوری راه است ز نقصان طلب
آسمان ها نفس بیهده ای می سوزند
به دویدن نشود قطع، بیابان طلب
چشم پوشیده ز دیدار چه لذت یابد؟
چه کند جلوه ی مطلوب به حیران طلب؟
جذبه ای را که به عنانگیری شوقم بفرست
که ازین بیش ندارم سر و سامان طلب
خار صحرای جنون از دل من سیراب است
زهره ی شیر بود آب نیستان طلب
من چه گنجشک ضعیفم، که هزاران سیمرغ
بال و پر ریخته در سیر بیابان طلب
جلوه ی شاهد مقصود بود پرده نشین
تا مصفا نشود آینه ی جان طلب
پای از حلقه ی زنجیر گذارد بر تخت
هر که یک چند کند صبر به زندان طلب
هر که چون غنچه کشد دست تصرف در جیب
ای بسا گل که بچیند ز گلستان طلب
صائب از زخم زبان عشق محابا نکند
خس و خاشاک بود سنبل و ریحان طلب
***
899
رو نگهداشتن از صاف ضمیران مطلب
عیب پوشیدن از آیینه ی عریان مطلب
تا دلت سرد ز اسباب تعلق نشود
آتش از کوچه ی ما خانه به دوشان مطلب
رقم نام تو بر صفحه ی آیینه بس است
ای سکندر ز خدا چشمه ی حیوان مطلب
آسیای فلک از آب مروت خالی است
تا دلت چاک چو گندم نشود نان مطلب
روغن از ریگ مکش، لب به طمع چرب مکن
سینه بر تیغ بنه، آب ز عمان مطلب
نظر لطف ز مهر و مه کم کاسه مجوی
خواب آسودگی از چشم نگهبان مطلب
صائب از هند مجو عشرت اصفاهان را
فیض صبح وطن از شام غریبان مطلب
***
900
ز خط رحیم نشد حسن یار با احباب
به چشم آینه از توتیا نیامد آب
ز خط عذار تو سر حلقه ی نکویان شد
شود ز حلقه ی خط گر چه حسن پا به رکاب
چه آفتی تو که شمشیر آبدار بود
نظر به جلوه ی مستانه ی تو موج سراب
به آبداری لعل تو چشم بد مرساد!
که از نظاره ی او تشنه می شود سیراب
دل از نظاره ی روی تو جمع چون گردد؟
کتان رفو نپذیرد ز پرتو مهتاب
حجاب جلوه ی خورشید نیست پرده ی صبح
فروغ روی ترا چون کند نهفته نقاب؟
شود ز چین جبین بیش دلربایی حسن
چنان که از رگ تلخی است خوشگوار شراب
ز شعله بال سمندر ورق نگرداند
چگونه روی ترا می برآورد ز حجاب؟
به آه از جگر داغدار قانع شو
که دلپذیرترست از کباب، بوی کباب
خوش باش که از راه پوچ گویی ها
به نیم چشم زدن سر به باد داد حباب
مدان ز غصه مسلم گشاده رویان را
که هست صد گره از سبحه در دل محراب
عمارت تن خاکی به گرد خواهد رفت
چنین که قافله ی عمر می رود به شتاب
ملایمت سپر تندی حریفان است
کدو شکسته نگردد به زور باده ی ناب
شد از نماز فزون غفلت دل زاهد
چنان که جنبش گهواره است باعث خواب
ز هفت پرده نگردد نگاه زندانی
حجاب دیده وران نیست عالم اسباب
شتاب عمر ز قد دو تا زیاده شود
که هست طاق کهن تازیانه ی سیلاب
شود ز باده مرا سیر چشم و دل صائب
اگر به شبنم گل ریگ می شود سیراب
***
901
زهی ز عارض گلرنگ، خونی می ناب
عرق به روی تو جام شراب در مهتاب
به پای آبله ریز آنقدر ترا جستم
که غوطه زد به گهر رشته های موج سراب
خرد به زور می ناب برنمی آید
مرو به کشتی کاغذ دلیر بر سر آب
هوای خانه به ویرانیش کمر بندد
کسی که خانه ز دریا جدا کند چو حباب
چه کم ز ریزش خوناب دل شود تب عشق؟
چه آب بر دل آتش زند سرشک کباب؟
کتاب جوهر شمشیر عشق را صائب
ز خون خضر و مسیحاست سرخی سر باب
***
902
سبکسری که اسیر هواست همچو حباب
میان بحر ز دریا جداست همچو حباب
لطافت است نقاب محیط بیرنگی
وگرنه آینه ام خوش جلاست همچو حباب
هزار بار اگر بشکند، درست شود
سبوی هر که ز آب بقاست همچو حباب
درین محیط که هر موج مد احسانی است
تلاش باختن سر، بجاست همچو حباب
میان بحر ز موج سراب تشنه ترم
ز آب، در گره من هواست همچو حباب
ز روی بحر دهد چشم آب، دیده وری
که در فشاندن سرخوش اداست همچو حباب
ز قرب بحر چه لذت برد نظربازی
که چشم بسته ی شرم و حیاست همچو حباب
نمی خلد به دلی ناله ی شکایت من
شکست شیشه ی من بی صداست همچو حباب
گشوده شد ز هوای محیط، عقده ی من
خوشا سری که در او این هواست همچو حباب
سبکسری که زند پیش بحر، لاف وجود
اگر به باد دهد سر، بجاست همچو حباب
به روی دست سر خویش را چرا ننهم؟
مرا که آب بقا زیر پاست همچو حباب
مرا تعین ناقص ز بحر دارد دور
بقای من به نسیم فناست همچو حباب
به اشک و آه، دل دردمند من تازه است
صفای خانه ز آب و هواست همچو حباب
هزار بار گر افتم، ز جای برخیزم
به بحر، کشتی من آشناست همچو حباب
فتاده است سر و کار من به دریایی
که نه سپهر در او بی بقاست همچو حباب
به یک شکست ز دریا نظر نمی پوشم
مرا به چشم خود امیدهاست همچو حباب
به آشنایی دریا مبند دل زنهار
که عقد الفت او بی وفاست همچو حباب
ز باد نخوت اگر پر شود ز بی مغزی است
سری که در خم تیغ فناست همچو حباب
چگونه قطره ی من عاجز هوا نشود؟
که بحر را ز هوا عقده هاست همچو حباب
ز آه بر دل پر خون من غباری نیست
هوای خانه ی من دلگشاست همچو حباب
درین محیط که صد سر به تره ای است ز موج
نفس دلیر کشیدن خطاست همچو حباب
به غیر قطع نفس نیست ساحلی ما را
هوا به کشتی ما ناخداست همچو حباب
همیشه بر سر بی مغز خویش می لرزد
عنان هر که به دست هواست همچو حباب
نمی کنم چو صدف دست پیش ابر دراز
که گوهرم دل بی مدعاست همچو حباب
اگر چه بر دل دریاست بار، عقده ی من
خوشم که عقده ام آسان گشاست همچو حباب
خراب کوی مغانم که آب تلخش را
هزار عاشق سر در هواست همچو حباب
چو مومیایی من در شکست خود بسته است
گر از شکست نترسم، رواست همچو حباب
ازان ز راز دل بحر نیستی آگاه
که چشم شوخ، ترا بر قفاست همچو حباب
همان ز ساده دلی بر حیات می لرزم
اگر چه بحر مرا خونبهاست همچو حباب
چو بی مثال فتاده است آن محیط لطیف
چه سود ازین که تنم رونماست همچو حباب؟
تلاش گوشه نشینی ز پوچ مغزی هاست
که خلوت تو همان پر هواست همچو حباب
به من تلاطم دریا چه می تواند کرد؟
مرا شکستگی، آب بقاست همچو حباب
قرار نیست ز درد طلب مرا صائب
ز بحر اگر چه مرا متکاست همچو حباب
***
903
هوا چکیده ی نورست در شب مهتاب
ستاره خنده ی حورست در شب مهتاب
سپهر جام بلوری است پر می روشن
زمین قلمرو نورست در شب مهتاب
صراحی می گلرنگ، سرو سیمینی است
پیاله غبغب حورست در شب مهتاب
زمین ز خنده ی لبریز مه، نمکدانی است
زمانه بر سر شورست در شب مهتاب
رسان به دامن صحرای بیخودی خود را
که خانه دیده ی مورست در شب مهتاب
می شبانه کز او روز عقل شد تاریک
تمام نور حضورست در شب مهتاب
ز خویش پاک برون آ که مغز خشک زمین
تر از شراب طهورست در شب مهتاب
به غیر باده ی روشن، نظر به هر چه کنی
غبار چشم شعورست در شب مهتاب
براق راهروان است روشنایی راه
سفر ز خویش ضرورست در شب مهتاب
به هر طرف که نظر باز می کنم صائب
تجلیات ظهورست در شب مهتاب
***
904
بهشت بر مژه تصویر می کند مهتاب
پیاله را قدح شیر می کند مهتاب
پیاله نوش و میندیش از حرارت می
که در شراب، طباشیر می کند مهتاب
نمی خرد به فروغی کتان توبه ی ما
درین معامله تقصیر می کند مهتاب
فروغ صحبت روشندلان غنیمت دان
پیاله گیر که شبگیر می کند مهتاب
در آن کسی که ننوشد پیاله ای، صائب
به حیرتم که چه تأثیر می کند مهتاب؟
***
905
مریز آب رخ خود مگر برای شراب
که در دو نشأه بود سرخ رو گدای شراب
من این سخن ز فلاطون خم نشین دارم
علاج رخنه ی دل نیست غیر لای شراب
هزار سال دگر مانده است ریزد آب
زلال خضر به آن روشنی به پای شراب
حباب وار سر فردی از جهان دارم
بر آن سرم که کنم در سر هوای شراب
به احتیاط ز دست خضر پیاله بگیر
مباد آب حیاتت دهد به جای شراب
گره ز غنچه ی پیکان گشودن آسان است
نسیم نی چو شود جمع با هوای شراب
همان گروه که ما را ز باده منع کنند
که عقل را نتوان داد رونمای شراب:
کنند ساده ز خط کتابه مسجد را
اگر کتاب بگیرند در بهای شراب
کنم به وصف شراب آنقدر گهرباری
که زهد خشک شود تشنه ی لقای شراب
کدام درد به این درد می رسد صائب؟
که در بهار ندارم به کف بهای شراب
***
906
ز بس به می شدم آلوده چون سبوی شراب
توان مقام مرا یافتن به بوی شراب
گل امید من آن روز رنگ می گیرد
که بشنوم ز لب لعل یار، بوی شراب
اگر چه گرد برآورده ام ز میکده ها
هنوز در دل من هست آرزوی شراب
ازان به است که صد تشنه را کند سیراب
اگر به خاک من آرد کسی سبوی شراب
برهنگی نکشد روز حشر، تردستی
که با لباس مرا افکند به جوی شراب!
شود ز ساقی گلچهره گلستان خلیل
اگر چه آتش سوزنده است خوی شراب
خوشا کسی که درین باغ کرد چون نرگس
ز کاسه ی سر خود پا، به جستجوی شراب
غمین مباش که از بحر غم حریفان را
به دست بسته برون می برد سبوی شراب
چه لازم است به زاهد به زور می دادن؟
به خاک شوره مریزید آبروی شراب
شکسته رنگ نمی گردد از خمار کسی
که از شراب قناعت کند به بوی شراب
اگر سفینه برای نجات بحر غم است
بس است کشتی دریاکشان کدوی شراب
کسی ز دولت بیدار گل تواند چید
که چون حباب نظر وا کند به روی شراب
مدام همچو رگ ابر، گوهر افشان است
زبان خامه ی صائب ز گفتگوی شراب
***
907
بهار نغمه ی تر ساز می کند سیلاب
ز شوق کف زدن آغاز می کند سیلاب
بود ز وضع جهان های های گریه ی من
ز سنگلاخ فغان ساز می کند سیلاب
مجوی در سفر بی خودی مقام از من
که در محیط، کمر باز می کند سیلاب
شود ز زخم زبان خارخار شوق افزون
که خار را پر پرواز می کند سیلاب
سیاهکاری ما بر امید رحمت اوست
ز بحر، آینه پرداز می کند سیلاب
نیم ز خانه خرابی حباب وار غمین
که از دلم گرهی باز می کند سیلاب
من آن شکسته بنایم درین خراب آباد
که در خرابی من ناز می کند سیلاب
قرار نیست به یک جای بی قراران را
که در محیط، سفر ساز می کند سیلاب
گذشتن از دل من سرسری، مروت نیست
درین خرابه کمر باز می کند سیلاب
غبار خجلت از آن است بر رخش صائب
که قطع راه به آواز می کند سیلاب
***
[908]
ندیده چشم چنین آهوی ختا در خواب
که سر زند ز لبش حرف آشنا در خواب
غزال قدس به آن چشم نیمخواب که هست
به گرد چشم سیاهش رسد کجا در خواب
شبی گذشت ترا خوش که از پریشانی
نرفت یک مژه تا صبح چشم ما در خواب
ز بیم بوسه شکاران بوالهوس پیشه [است]
که حرف می زند آن چشم سرمه سا در خواب
سحر شکفته تر از گل ز خواب برخیزد
به دست طفل گذارند چون حنا در خواب
ز بخت سبز امیدم همین بود صائب
که لعل یار ببوسم به مدعا در خواب
***
[909]
غضب ستیزه گر و عقل قهرمان در خواب
شتر گسسته مهارست و ساربان در خواب
گذشت عمر چو آب روان و ما غافل
بنای خانه بر آب است و پاسبان در خواب
چگونه چشم تو در خواب حرف می گوید؟
ز شوق حرف زنم با تو آنچنان در خواب
اگر نه قوت سحرست، چشم یار چرا
کشیده دارد ز ابروی خود کمان در خواب؟
سواد شعر تو صائب جلای چشم دهد
ندیده است چنین سرمه اصفهان در خواب
***
910
عرق فشانی آن گلعذار را دریاب
ستاره ریزی صبح بهار را دریاب
غبار خط به زبان شکسته می گوید
که فیض صبح بناگوش یار را دریاب
عقیق در دهن تشنه کار آب کند
به وعده ای جگر داغدار را دریاب
سواد جوهر تیغ قضا به دست آور
دگر اشاره ی ابروی یار را دریاب
درون خانه خزان و بهار یکرنگ است
ز خویش خیمه برون زن بهار را دریاب
ز نقطه حرف شناسان کتاب دان شده اند
ز خط بپوش نظر، خال یار را دریاب
شرارهاست ازان روی آتشین، انجم
اگر ز سوختگانی شرار را دریاب
تو کز شراب حقیقت هزار خم داری
به یک پیاله من خاکسار را دریاب
همیشه دور به کام کسی نمی گردد
به یک دو جرعه من بی قرار را دریاب
ز فیض صبح مشو غافل ای سیاه درون
صفای این نفس بی غبار را دریاب
ز گاهواره ی تسلیم کن سفینه ی خویش
میان بحر، حضور کنار را دریاب
همیشه روی به دیوار جسم نتوان داشت
صفای طلعت جان فگار را دریاب
غبار قافله ی عمر چون نمایان نیست
دو اسبه رفتن لیل و نهار را دریاب
به خون ز نعمت الوان چو نافه قانع شو
تراوش نفس مشکبار را دریاب
[مشو به برگ تسلی ز نخل هستی خویش
بکوش، میوه ی این شاخسار را دریاب]
درین ریاض چو صائب ز غنچه خسبان شو
گرهگشایی باد بهار را دریاب
***
911
درون گنبد گردون فتنه بار مخسب
به زیر سایه ی پل، موسم بهار مخسب
فلک ز کاهکشان تیغ بر کف استاده است
به زیر سایه ی شمشیر آبدار مخسب
فتاده است زمین پیش پای صرصر مرگ
چو گرد بر سر این فرش مستعار مخسب
ز چار طاق عناصر شکست می بارد
میان چار مخالف به اختیار مخسب
درون سینه ی ماهی نکرد یونس خواب
برون نرفته ازین آبگون حصار مخسب
ز مرگ نسیه چه چون برگ بید می لرزی؟
ز مرگ نقد بیندیش، زینهار مخسب
اگر چه ظلمت شب پرده پوش بی ادبی است
تو بی ادب، ادب خود نگاه دار مخسب
مباد شرطه ی طوفان درست بنشیند
نبرده رخت ازین ورطه بر کنار مخسب
دو چشم روشن ماهی درون پرده ی آب
دو شاهدست که در بحر بی کنار مخسب
به چشم دام ز ذوق شکار خواب نرفت
اگر تو یافته ای لذت شکار مخسب
صفای چهره ی شبنم گل سحرخیزی است
ز یکدگر بگشا چشم اعتبار مخسب
به این امید که سر رشته ای به دست افتد
شود چو سوزن اگر پیکرت نزار مخسب
زمام ناقه ی لیلی بلال شب دارد
نصیحت من مجنون به یاد دار مخسب
بگیر از ورق لاله نقش بیداری
تو نیز ناخن داغی به دل فشار مخسب
گرفت هاله در آغوش، ماه خود را تنگ
تو هم ز اهل دلی ای تهی کنار مخسب
به سایه ی علم آه، خویش را برسان
شبی که فردا جنگ است، زینهار مخسب
ز حرف تلخ در اینجا زبان خویش بگز
به خوابگاه لحد در دهان مار مخسب
حلال نیست به بیماردار، خواب گران
ترحمی کن و بهر دل فگار مخسب
بهار عیش هم آغوش غنچه خسبان است
به زیر سایه ی گل پهن، سبزه وار مخسب
ستاره زنده ی جاوید شد ز بیداری
تو نیز در دل شب ای سیاهکار مخسب
به شب ز حلقه ی اهل گناه کن شبگیر
دلی چو آینه داری، به زنگبار مخسب
به جنبش نفس خود ببین و عبرت گیر
رفیق بر سر کوچ است، زینهار مخسب
دم فسرده ی سرما ز خواب سنگین است
اگر تو سوخته جانی، چو نوبهار مخسب
رگ فسرده ی خود را به نیشتر برسان
چو خون مرده همه شب به یک قرار مخسب
گل سر سبد عمر، چشم بیدارست
به رغم دیده ی گلچین روزگار مخسب
رسول گفت که با خواب، مرگ هم پدرست
به اختیار مکن مرگ اختیار مخسب
زمین و آب تو کمتر ز هیچ دهقان نیست
ز تخم اشک تو هم دانه ای بکار مخسب
کمین دزد بود خواب اگر ز اهل دلی
درین کمینگه آشوب، زینهار مخسب
نشان چشمه ی حیوان به تیرگی دادند
نقاب شب چو فکندند، خضروار مخسب
نبسته لب ز سخن، آرمیدگی مطلب
نکرده رخنه ی دیوار استوار مخسب
حصار جسم تو از چشم و گوش پر رخنه است
نصیحت دل آگاه گوش دار مخسب
به نیم چشم زدن پر ز آب می گردد
درین سفینه ی پر رخنه زینهار مخسب
گرفت دامن گل شبنم از سحرخیزی
تو هم شبی رخی از اشک تازه دار مخسب
ترا که دولت بیدار شمع بالین است
چو نقش صورت دیبا به یک قرار مخسب
به ذوق مطرب و می روزها به شب کردی
شبی به ذوق مناجات کردگار مخسب
ز فیض صدق طلب، مور پر برون آورد
تو نیز پای کسالت ز گل برآر مخسب
ترا به گوهر دل کرده اند امانت دار
ز دزد امانت حق را نگاه دار مخسب
اگر ترا به شکر خواب، بخت بفریبد
تو خواب تلخ عدم را به خاطر آر مخسب
برآر یوسف جان را ز چاه تیره ی تن
تو نور چشم وجودی، درین غبار مخسب
مثلثی است موالید بهر رفتن تو
درین بساط مربع تو خشت وار مخسب
ز نوبهار به رقص است ذره ذره ی خاک
تو نیز جزو زمینی، درین بهار مخسب
فروغ دولت بیدار، چشم اگر داری
تو هم چو شمع به مژگان اشکبار مخسب
مباد عشق نهد جوز پوچ در بغلت
چو کودکان به سر راه انتظار مخسب
نگاه کن سر تار نفس کجا بندست
نگاه دار سر رشته زینهار مخسب
ز عشق سرو چمن خواب نیست فاخته را
تو هم به سایه ی آن سرو پایدار مخسب
قدم به دیده ی خورشید نه مسیحاوار
میان آب و گل جسم چون حمار مخسب
گلیم بخت درین آب می توان شستن
چو مرده در دم صبح سفیدکار مخسب
رسید کوکبه ی عشق، سر برآر از خاک
چو دانه در جگر خاک در بهار مخسب
اگر نه مهر نهاده است بر دلت غفلت
به پیش دیده ی بیدار کردگار مخسب
به ذوق رنگ حنا، کودکان نمی خسبند
چه می شود، تو هم از بهر آن نگار مخسب
شده است دخمه ی دل های مرده مرکز خاک
درین حظیره ی پر مرده زینهار مخسب
جواب آن غزل مولوی است این صائب
ز عمر، یکشبه کم گیر و زنده دار مخسب
***
912
آمد سحر به خانه ی من یار، بی حجاب
امروز از کدام طرف سر زد آفتاب؟
دیروز بوسه بر لب خمیازه می زدم
امروز می کنم ز لبش بوسه انتخاب
هر چند سرکش است، شود رام و خوش عنان
حسنی که شد ز حلقه ی خط پای در رکاب
نتوان مرا به صبح صباحت فریب داد
پروانه را خنک نشود دل ز ماهتاب
آن را که دخل و خرج برابر بود چو ماه
رزقش همیشه می رسد از خوان آفتاب
باطل شود چو آبله در زیر دست و پا
هر شبنمی که محو نگردد در آفتاب
آسودگی به خواب نبینند ذره ها
جایی که چشم خود نکند گرم، آفتاب
مظلوم حیف خود نگذارد به ظالمان
از گریه داغ بر دل آتش نهد کباب
از جبهه ی کریم گره زود وا شود
یک لحظه بار خاطر دریا بود حباب
صائب، ز لطف، موجه ی دریا به هم شکافت
چندان که ساخت پرده ی بیگانگی حباب
***
913
از اشک بلبل است رگ تلخی گلاب
نادان کند حواله ز غفلت به آفتاب
از روی آتشین تو دل آب می شود
از روی آفتاب شود چشم اگر پر آب
نتوان به هیچ وجه عنانش نگاه داشت
حسنی که شد ز حلقه ی خط پای در رکاب
از نازکی به موی میانش نمی رسد
هر چند زلف بیش کند مشق پیچ و تاب
در ابر از آفتاب توان فیض بیش برد
ما می بریم لذت دیدار از نقاب
از موجه ی سراب شود بیش تشنگی
پروانه را خنک نشود دل ز ماهتاب
اشک ندامت است سیه کار را فزون
در تیرگی زیاده بود ریزش سحاب
موی سفید ریشه ی طول امل بود
در شوره زار بیش بود موجه ی سراب
آرام نیست آبله پایان شوق را
مانع نگردد از حرکت آب را حباب
همت عطای خویش نگیرد ز سایلان
یاقوت و لعل رنگ نبازد ز آفتاب
در رد سایلند بزرگان زبان دراز
باشد دلیر کوه گرانسنگ در جواب
گر نیست نشأه ی سخن افزون ز می، چرا
مستی شود زیاده ز گفتار در شراب؟
در روی آفتاب توان بی حجاب دید
نتوان دلیر روی ترا دید از حجاب
بی مهری سپهر سیه دل به نیکوان
روشن شد از گرفتگی ماه و آفتاب
کامل عیار نیست به میزان دوستی
هر کس که هم خمار نگردد به هم شراب
مویش به روزگار جوانی شود سفید
چون نافه خون خویش کند هر که مشک ناب
این روی شرمناک که من دیده ام ز یار
صائب ز خط عجب که برون آید از حجاب
***
914
ای خوشه چین سنبل زلف تو مشک ناب
شبنم گدای گلشن حسن تو آفتاب
در محفل تو ناله فرامش کند سپند
در آتش تو گریه ی شادی کند کباب
از وصل گشت گریه ی من جانگدازتر
از آفتاب، تلخ شود بیشتر گلاب
دیوانه ی قلمرو صحرای وحشتیم
ما را سواد شهر بود آیه ی عذاب
بر دیده های پاک، روان است حکم عشق
هر شبنمی که هست، بود خرج آفتاب
پیوسته از هوای خود آزار می کشم
در خانه است دشمن من فرش چون حباب
دست از طمع بشوی که از شومی طمع
در حق خود دعای گدا نیست مستجاب
از عیب می فتد به هنر چشم ها پاک
از بحر تلخ، آب گهر می برد سحاب
شد غفلتم ز عمر سبکسیر بیشتر
سنگین نمود خواب مرا این صدای آب
شاهی که بر رعیت خود می کند ستم
مستی بود که می کند از ران خود کباب
زان دم که دید گوشه ی ابروی یار را
شد ماه عید ناخنه ی چشم آفتاب
صائب مکن توقع آسایش از جهان
دلهای آب کرده بود موج این سراب
***
915
تا گل ز عکس عارض او چیده است آب
در چشمه از نشاط نگنجیده است آب
بر روی آب آنچه نماید حباب نیست
صد پیرهن ز عکس تو بالیده است آب
تا سرو خوش خرام تو از باغ رفته است
رخسار خود ز موج خراشیده است آب
نعلش در آتش است ز هر موج پیش بحر
آسودگی ز عمر کجا دیده است آب
غلطد چنین که بر دم شمشیر خون
من هرگز به روی سبزه نغلطیده است آب
نگذاشت آب در جگر تیغ زخم من
از تیغ اگر چه زخم ندزدیده است آب
زینسان که من به نیک و بد دهر ساختم
با خار و گل ز لطف نجوشیده است آب
ضایع مساز حرف نصیحت به غافلان
بر روی پای خفته که پاشیده است آب؟
پیچد چنان که در تن خاکی روان من
در جویبار تنگ نپیچیده است آب
صائب ز خوشگواری آب است بی خبر
هر کس که از سفال ننوشیده است آب
***
916
جای صدف بود ز گرانی زمین در آب
باشد حباب از سبکی خوش نشین در آب
شاه و گدا به دیده ی دریادلان یکی است
پوشیده است پست و بلند زمین در آب
در راه سالکی که چو خاشاک شد سبک
هر موجه ای پلی است خدا آفرین در آب
دارم به بادبان توکل امیدها
هر چند شد سفینه ی من کاغذین در آب
چون عکس آفتاب، نگردد دلش خنک
صد غوطه گر زند جگر آتشین در آب
غمگین نشد دل تو ز گرد ملال من
هر چند کرد آب گهر را گلین در آب
از اشک گرم شد دل سوزان من خنک
وا شد به روی من در خلد برین در آب
چشم از لباس جسم، پر و بال داشتم
غافل که بند دست شود آستین در آب
از خامشی خطر نبود سوز عشق را
خورشید می کشد نفس آتشین در آب
در خون باده چند روم، چون نمی رود
گرد یتیمی از رخ در ثمین در آب
از سرکشی نگون ننماید به دیده ها
افتد اگر مثال تو ای نازنین در آب
در چشم من خیال رخ لاله رنگ تو
خوشتر بود ز عکس گل آتشین در آب
از کاکل تو آب دهد گر حباب چشم
هر موجه ای چو زلف شود عنبرین در آب
زینسان که من به فکر فرو رفته ام، نرفت
غواص در تلاش گهر این چنین در آب
پهلو زند به چشمه ی خورشید هر حباب
شویی چو روی خویشتن ای مه جبین در آب
بر حلم زینهار مکن تندی اختیار
تا هست پل به جا، نرود دوربین در آب
تر می کند زمین خود از آب دیگران
با نقش خود مضایقه دارد نگین در آب
گفتار سرد، یک جهتان را دودل کند
سازد ز موم خانه جدا انگبین در آب
از عمر برق سیر بود پیچ و تاب من
باشد به قدر سرعت رفتار، چین در آب
پستی گزین که کف ز بلندی نمی رسد
صائب به رتبه ی صدف ته نشین در آب
***
917
از چشم نیم مست تو با یک جهان شراب
ما صلح می کنیم به یک سرمه دان شراب!
از خشکسال توبه ی کم کاسه می رسیم
داریم چشم از همه دریاکشان شراب
زنهار شرم دختر رز را نگاه دار
در روز آفتاب مپیما عیان شراب
هر غنچه ای ز باده ی گلرنگ شیشه ای است
دیگر چه حاجت است درین بوستان شراب
من در حجاب عشقم و او در نقاب شرم
ای وای اگر قدم ننهد در میان شراب!
مینا به چشم روشنی جام می رود
در مجلسی که می کشد آن دلستان شراب
ما ذوق لب گزیدن خمیازه یافتیم
ارزانی تو باد ز رطل گران شراب
رنگ شکسته کاهربای شکفتگی است
کیفیت بهار دهد در خزان شراب
ما داده ایم دست ارادت به دست تاک
زان روی می خوریم چو آب روان شراب
صائب چراغ عشرت ما می شود خموش
گر کم شود ز ساغر یک زمان شراب
***
918
صبح گشاده روی بود در حجاب شب
چون باد، سرسری مگذر از نقاب شب
از صبح تا دو موی نگردیده، آب ده
چشمی چو انجم از رخ پر آب و تاب شب
هنگام صبح را به شکر خواب مگذران
کز روشنی است این دو نفس انتخاب شب
در پیش قهرمان خدا سجده واجب است
گردن مکش ز طاعت مالک رقاب شب
خواهی شود شکار تو وحشی غزال فیض
چین کن کمند مشکین از پیچ و تاب شب
از شمع یاد گیر، که جز اشک و آه نیست
جنس دگر ز عالم اسباب، باب شب
ابر سیاه، حامل باران رحمت است
تخمی به خاک کن به امید سحاب شب
از مشرق جگر نفس آتشین برآر
کز آه شعله بار بود آفتاب شب
ریحان خلد نیست سزاوار هر سفال
هر مرده دل چگونه شود کامیاب شب؟
بردار سر ز خواب ازان پیشتر که صبح
تیغ جگر شکاف کشد از قراب شب
تا ره بری به حسن رقم های این کتاب
ز انجم نظاره کن رقم انتخاب شب
در مغز هر که سوخته است از فروغ روز
ریحان خلد را نبود آب و تاب شب
در خواب هر شبی که به غفلت کنند روز
در چشم زنده دل نبود در حساب شب
در دیده ای که پرده ی غفلت حجاب بست
از صبح عید بیش بود فتح باب شب
بی آفتاب رو نبود زلف عنبرین
زنهار پشت دست مزن بر نقاب شب
از نور طاعتش ننمودی سفیدروی
فردای رستخیز چه گویی جواب شب
چون شب به خواب صرف مکن فیض صبح را
غافل مگرد از نفس انتخاب شب
هر کار را به وقت ادا کن که خواب روز
نگرفت پیش دیده وران جای خواب شب
در هیچ نقطه نیست که صد نکته درج نیست
چون خامه سرسری مگذر از کتاب شب
در شب مبین به چشم حقارت که آفتاب
باشد چو بیضه در ته بال غراب شب
گر در رکاب روز زند قطره آفتاب
انجم رود به خیل وحشم در رکاب شب
در بارگاه روز بود بار عام، عام
جز خاص نیست محرم عالی جناب شب
فرش است نور فیض درین قبه های نور
غافل مشو ز قلزم زرین حباب شب
تا باد صبح طی ننموده است این بساط
برخیز و همتی بطلب از جناب شب
بی چشم تر چو شمع مکن راست قد که هست
از اشک تلخ سوخته جانان گلاب شب
خام است در شریعت روشندلان عشق
پروانه وار هر که نگردد کباب شب
بر فیض کیمیای شب تیره شاهدست
خون شفق که مشک شد از انقلاب شب
چشم ستاره می پرد از شوق آه تو
چشم سیه دل تو همان مست خواب شب
در دیده ای که نیست چو مجنون غبار عقل
باشد سیاه خیمه لیلی، جناب شب
چندان که دل سیاه نماید شراب روز
زنگ از دل سیاه زداید شراب شب
شستند ز اشک، زنده دلان روی خود چو شمع
تو وقت صبح روی نشستی ز خواب شب
در چشم نرم توست اگر پرده های خواب
ریزد نمک به دیده ی من ماهتاب شب
در دیده ی ستاره شناسان اشاره ای است
هر ماه نو به جلوه ی پا در رکاب شب
با یک جهان گشاده نظر چون ستارگان
بستی چگونه چشم تو غافل ز خواب شب؟
چون خون مرده، تن زدی از خواب زیر پوست
مشکین نساختی نفس از مشک ناب شب
از شب به روی من در توفیق وا شده است
صائب چگونه دست کشم از رکاب شب؟
***
919
بردار دل ز عالم خاکی، صفا طلب
از تنگنای جسم برون آ، هوا طلب
در جستجوی خانه ی در بسته است فیض
از فکر یار غنچه شو آنگه صبا طلب
روشن نمی شود دل تاریک از آفتاب
این روشنایی از نفس گرم ما طلب
بیگانه شو ز هر چه به جز گفتگوی اوست
دیگر ز ما بیا سخن آشنا طلب
هر جا نظر ز دوری ره خیرگی کند
از گرد راه گرمروان توتیا طلب
دنیا و آخرت چه بود پیش جود حق؟
همت بلند دار و ازو هر دو را طلب
نتوان به بی نشان ز نشان گر چه راه برد
دست از طلب مدار و همان نقش پا طلب
پیدا نشد کسی که درین راه گم نشد
گم شو ز خود نخست، دگر رهنما طلب
صائب دعای بی اثران با اثر بود
مگذار اثر ز خویش، اثر از دعا طلب
***
920
آیینه شو وصال پری طلعتان طلب
اول بروب خانه دگر میهمان طلب
گلمیخ آستانه ی عشق است آفتاب
هر حاجتی که داری ازین آستان طلب
ایمن ز طبع دزد شدن عین غفلت است
از صحبت سیاه درونان کران طلب
چون سبزه زیر سنگ حوادث چه مانده ای؟
همت ز دست و بازوی رطل گران طلب
معیار دوستان دغل روز حاجت است
قرضی به رسم تجربه از دوستان طلب
رویی ز سنگ و جانی از آهن به هم رسان
آنگه بیا و آتش ازین کاروان طلب
دست از خرد بشوی و تمنای عشق کن
خالی شو از دغل، محک امتحان طلب
در ناخن نسیم گشایش نمانده است
ای غنچه همت از نفس بلبلان طلب
خواهی که جای در دل شکرلبان کنی
همت ز کلک صائب شیرین زبان طلب
***
921
از لعل و گهر گرچه گرانسنگ شود آب
حیف است که آیینه ی نیرنگ شود آب
در دیده ی روشن گهران رنگ ندارد
هر چند ز گلزار به صد رنگ شود آب
تیغ تو شد از کشتن عشاق رگ لعل
در کان بدخشان می گلرنگ شود آب
چون در دل شیرین نکند کار، چه حاصل
کز ناله ی فرهاد دل سنگ شود آب
شد سلسله جنبان جنون سنگ ملامت
در سینه ی کهسار به آهنگ شود آب
از صحبت تن گوهر دل مهره ی گل شد
با سنگ چو آمیخته شد، سنگ شود آب
زینسان که کند آب، دل راهروان را
در بادیه ی عشق چرا تنگ شود آب؟
از جلوه ی مستانه ی آن سرو گل اندام
صائب چه عجب گر می گلرنگ شود آب؟