صائب تبریزی

جلد 2

طی شود در یک نفس آغاز و انجام حیات

شعله ی جواله باشد گردش جام حیات

مهلت از نوکیسه جستن از خرد دورست دور

چون سبکروحان بده پیش از طلب وام حیات

محو گردد در نظر وا کردنی مد شهاب

دل منه چون غافلان بر طول ایام حیات

چون لب پیمانه می بوسد لب شمشیر را

هر که می سازد دهانی تلخ از جام حیات

چشم عیش صافی از ایام در پیری مدار

نیست غیر از درد کلفت در ته جام حیات

گر حضوری هست، در دارالامان نیستی است

دانه ای جز خوردن دل نیست در دام حیات

خواب مرگش را نسازد بستر بیگانه تلخ

خاک باشد هر که را بستر در ایام حیات

هستی باقی به دست آور چو عالی همتان

انتظار مرگ را تا کی نهی نام حیات؟

در بلا تن دادن از بیم بلا اولی ترست

گردن خود را سبک کن زود از وام حیات

در قفس می افکند مرغ فلک پرواز را

هر که در ملک عدم می بندد احرام حیات

جوی شیر و شهد گردد در تنش رگ زیر خاک

هر که کام خلق شیرین کرد هنگام حیات

تیرگی آفاق را از دل به آب زر بشوی

تا سرت گرم است چون خورشید از جام حیات

آنچه می ماند بجا از رفتگان، جز نام نیست

نام نیکی کسب کن صائب در ایام حیات

***

923

عالمی را روی شرم آلود او دیوانه ساخت

شمع در فانوس کار یک جهان پروانه ساخت

نغمه سنجان چمن را شور من دیوانه ساخت

برگ گل را شعله آواز من پروانه ساخت

جوهر عشق آن زمان بر خلق ظاهر شد که حسن

ذوالفقار شمع از بال و پر پروانه ساخت

از تنور گرم نتوان نان خود را خام برد

گرمی هنگامه طفلان مرا دیوانه ساخت

کرد خرج آب و گل کاشانه آرایی مرا

وقت آن کس خوش که خود را پیشتر از خانه ساخت

گر به این عنوان تکلف مجلس آرایی کند

زود خواهد آشنایان را ز هم بیگانه ساخت

خواهد افتادن به فکر کلبه تاریک ما

داغ سودایی که از هر لاله آتشخانه ساخت

من که چون شبنم ز گل بالین و بستر داشتم

در قفس می بایدم اکنون به آب و دانه ساخت

سهل باشد گر مرا بازیچه طفلان کند

قهرمان عشق اول کعبه را بتخانه ساخت

حلقه در می شود تا می گشاید چشم را

بوالفضولی میهمانی را که صاحبخانه ساخت

باد نخوت از سرم زخم زبان بیرون نبرد

این حباب پوچ، تیغ موج را دندانه ساخت

شد به زلف او یکی صد، رشته پیوند من

استخوانم را اگر زخم نمایان شانه ساخت

گرچه عمر خامه من در سیه مستی گذشت

عالمی را هوشیار از جلوه مستانه ساخت

شرم اسلام است اگر مانع ز بیرحمی ترا

از نگاهی می توان ما را ز دین بیگانه ساخت

بی بلا گردان ندارد حسن آسایش که شمع

پرده فانوس را بال و پر پروانه ساخت

من که صائب کردمی پهلو تهی از خویشتن

این زمان می بایدم با یک جهان بیگانه ساخت

***

924

از چه و زندان برآمد هر که روح از تن شناخت

شد عزیز آن کس که یوسف را ز پیراهن شناخت

رخنه دل کرد بر من جسم را ماتم سرا

خانه زندان شد به هر مرغی که او روزن شناخت

بینش ظاهر به کنه روح نتواند رسید

چون مسیحا را تواند دیده سوزن شناخت؟

کفر و دین و روز و شب در عالم حیرت یکی است

در بلا افتاد هر کس دوست از دشمن شناخت

دل چو ذوق بیخودی دریافت، خصم تن شود

بر زمین ساکن نگردد طفل چون دامن شناخت

تا بر آمد جان ز تن، گم کرد نادان خویش را

وای بر آن کس که یوسف را به پیراهن شناخت

از در و دیوار می پرسد خبر آیینه را

گر چه طوطی خویش را ز آیینه روشن شناخت

اشک من تا روشناس چهره شد، در دل نماند

همچو آن طفلی که راه کوچه و برزن شناخت

خرده راز شرر در سینه اش سیماب شد

سنگ از روزی که ذوق صحبت آهن شناخت

رفت آسایش ز دل تا ره به کوی یار برد

مور کی از پا نشیند چون ره خرمن شناخت؟

غوطه در خون می زند چون یاد گلشن می کند

تا دل صائب حضور گوشه گلخن شناخت

***

925

روی گرم مهر اگر ذرات عالم را نواخت

داغ سودای تو هم دلهای پر غم را نواخت

حسن را باغ و بهاری همچو چشم پاک نیست

ماند دایم تازه رو هر گل که شبنم را نواخت

می تواند داد سامان کار ما آشفتگان

آن که از دست نوازش زلف پر خم را نواخت

شوربختی گشت شیرین در نظر عشاق را

کعبه با آن منزلت روزی که زمزم را نواخت

رزق صاحب خیر آماده است از آثار خیر

جام را هر کس که بر لب بوسه زد، جم را نواخت

خاکیان پاک طینت دانه یک سبحه اند

هر که یک دل را نوازش کرد، عالم را نواخت

سهل باشد عشق اگر از خاک بردارد مرا

مهر از کوچکدلی بسیار شبنم را نواخت

بیکسی دلهای غمگین را کند غمخوار هم

غم دل ما را نوازش کرد و دل غم را نواخت

می جهد آتش هنوز از چهره اولاد او

عشق از ان سیلی که در فردوس آدم را نواخت

انتقام خویش ازو حق نمک خواهد کشید

صائب آن داغ سیه رویی که مرهم را نواخت

***

926

هر که را اینجا به سیلی آسمان خواهد نواخت

در کنار مرحمت، در آن جهان خواهد نواخت

باغبان در نوبهاران گوشمالی می دهد

نغمه سنجی را که در فصل خزان خواهد نواخت

قطره ما را ز چشم انداخت گر ابر بهار

در کنار لطف، بحر بیکران خواهد نواخت

می زند برق فنا بر خرمن ما خویش را

تا به برگ کاه ما را کهکشان خواهد نواخت

ساز سیر آهنگ ما را بر زمین زد آسمان

چنگ و نای بینوایان را چسان خواهد نواخت؟

ما یتیمان را به جوی شیر، لطف کردگار

همچو مادر در بهشت جاودان خواهد نواخت

باغبان از چشم پاک ما اگر واقف شود

همچو شبنم در کنار گلستان خواهد نواخت

هیچ کس را دل به اشک آتشین ما نسوخت

طفل ما را دامن آخر زمان خواهد نواخت

هستی ما صرف شد در گوشمال غم، مگر

در کنار خاک ما را آسمان خواهد نواخت؟

آن سلیمانی که کرد از مغز چشم زاغ سیر

این هما را هم به مشتی استخوان خواهد نواخت

در دهان شیر اگر افتد، مسلم می جهد

هر شکاری را که آن ابرو کمان خواهد نواخت

نوبت گفتار اگر صائب به ما خواهد رسید

مور ما را آن سلیمان زمان خواهد نواخت

***

927

دست و پا بسیار زد تا عشق ما را پاک سوخت

شعله خونها خورد تا این هیزم نمناک سوخت

بیگناه است آسمان در تیره بختیهای ما

اختر ما را فروغ شعله ادراک سوخت

موج آب زندگانی می زند در زیر خاک

رشته جانی کزان رخسار آتشناک سوخت

شاهراه دوزخ سوزان، رگ خامی بود

امن شد از سوختن هر کس که اینجا پاک سوخت

بر ضعیفان ظلم کردن، ظلم بر خود کردن است

شعله هم بی بال و پر شد تا خس و خاشاک سوخت

عاشقان پاکدامن پرده دار آفتند

بی سبب پروانه را آن شعله بیباک سوخت

می پرد چشم حوادث تا پر کاهی به جاست

می شود امن از پریشانی چو خرمن پاک سوخت

برق آفت، گردن بیهوده ای بر می کشد

ناامیدی تخم امید مرا در خاک سوخت

سهل مشمر ظل را هر چند باشد اندکی

کز شرار شوخ چشمی یک جهان خاشاک سوخت

حسن نتواند رسیدن در سبکسیری به عشق

تا چراغی سوخت، صد پروانه بیباک سوخت

دیده خورشید را نتوان به خون آلوده دید

وقت آن سرخوش که چون شبنم در آن فتراک سوخت

نیست اختر، می نماید آنچه صائب بر سپهر

ناله ما داغها بر سینه افلاک سوخت

***

928

آن که رنگ خط به رخسارش ز مشک ناب ریخت

خار در پیراهن خورشید عالمتاب ریخت

چون شفق رنگین ز روی خاک می خیزد غبار

غمزه او بس که خون خلق را چون آب ریخت

می توان صد نامه انشا کرد از راه نگاه

شبنم بیدرد اگر در گوش گل سیماب ریخت

تا چه خونها در دل مردم به بیداری کند

چشم مخموری که خون عالمی در خواب ریخت

ننگ هستی از سرم تیغ شهادت برگرفت

پیش دریا گرد راه از خویشتن سیلاب ریخت

دانه تسبیح شد از سردی زهاد خشک

شمع عالمسوز هر اشکی که در محراب ریخت

ترک جود اضطراری کن کز اهل جود نیست

هر که در کام نهنگ از بیم جان اسباب ریخت

این جواب آن غزل صائب که می گوید اسیر

همچو گرد سرمه از چشم غزالان خواب ریخت

***

929

کوته اندیشی که گل در خوابگاه یار ریخت

یوسف گل پیرهن را در گریبان خار ریخت

هر که رنگ آرزو در سینه افگار ریخت

یوسف گل پیرهن را در گریبان خار ریخت

کرد خط سبز را زلف سیاهش جانشین

وقت رفتن زهر خود را عاقبت این مار ریخت

عاشقان هم بر بساط ناز جولان می کنند

بس که ناز از جلوه آن سرو خوش رفتار ریخت

مستی و دیوانگی و بیخودی را جمع کرد

جمله را در کاسه من چشم او یکبار ریخت

پیش ازین اطفال بر دیوانه سنگی می زدند

سنگ بر دیوانه من از در و دیوار ریخت

عشق هیهات است غافل گردد از احوال حسن

بلبلان را ریخت دل هر جا گلی از بار ریخت

خودنمایی نیست کار خاکساران، ورنه من

مشت خونی می توانستم به پای دار ریخت

بس که گشتم مضطرب از لطف بی اندازه اش

تا به لب بردن تمام این ساغر سرشار ریخت

لاله ای بی داغ از دل برنیاید سنگ را

کوهکن تا خون خود در دامن کهسار ریخت

تا نگاهش بر عذار لاله رنگ او فتاد

آب شد گل از حیا، زان گوشه دستار ریخت

بیش ازین ای شاخ گل بی پرده در گلشن مگرد

باغ مرغان چمن از رعشه گلزار ریخت

تا فشاندم برگ هستی از ملامت فارغم

نخل شد ایمن ز سنگ کودکان چون بار ریخت

حاصل پرداز دل صائب کدورت بود و بس

جای طوطی بر سر آیینه ام زنگار ریخت

***

930

باده تلخی که از بویش دل منصور ریخت

عشق آتشدست در مغز من پرشور ریخت

از لب خاموش من مهر خموشی برنداشت

باده تلخی که نقش از کاسه منصور ریخت

مشت خاک ما چه باشد پیش شوخیهای حسن؟

این همان برق است کز یک نوشخندش طور ریخت

گفتگوی عشق با اهل خرد حیف است حیف

این جواهر سرمه را نتوان به چشم کور ریخت

هر سخن گوشی و هر می ساغری دارد جدا

شربت سیمرغ نتوان در گلوی مور ریخت

از دل خم جلوه گر شد در لباس آفتاب

هر فروزان اختری کز طارم انگور ریخت

من که سنگ خاره عاجز بود در دستم چو موم

دیدن آن سنگدل از پنجه من زور ریخت

خرمنی در دامن صحرای محشر سبز کرد

هر که مشت دانه ای در رهگذار مور ریخت

غنچه هشیارست و بلبل مست، گویا از حجاب

جام خود را در گریبان غنچه مستور ریخت

برنیارد هیچ کس صائب سر از نیرنگ حسن

خون نزدیکان ز شوق یک نگاه دور ریخت

***

931

در علاج درد ما رنگ از رخ تدبیر ریخت

دید تا ویرانی ما را، دل تعمیر ریخت

این قدر شور جنون در قطره ای می بوده است؟

موجه بیتابیم شیرازه زنجیر ریخت

چون توانم سبز شد پیش سبکروحان عشق؟

بارها از جان سخت من دم شمشیر ریخت

موج رغبت می تراود همچنان از جوهرش

گر چه خون عالمی آن تیغ عالمگیر ریخت

خاک میخواران عمارت را نمی گیرد به خود

از گل پیمانه نتوان سبحه تزویر ریخت

در دل سنگین شیرین چون تواند رخنه کرد؟

تیشه فرهاد زهر خود به جوی شیر ریخت

عاجزان را لطف حق صائب حمایت می کند

خشک شد دستی که بر نخجیر لاغر تیر ریخت

***

932

پیش ساقی هر که آب رو درین میخانه ریخت

در دل پاک صدف چون ابر نیسان دانه ریخت

آسمان امروز با خونین دلان ناصاف نیست

لاله را در جام اول، درد در پیمانه ریخت

در گلوی شمع، اشک از تنگی جا شد گره

بس که در بزم تو بر بالای هم پروانه ریخت

در زمان شیر مستی طفل بازیگوش من

مهره گهواره جای سنگ بر دیوانه ریخت

فرصت خاریدن سر نیست در پایان عمر

رخت پیش از سیل می باید برون از خانه ریخت

قفل روزی در جوانی بستگی هرگز نداشت

ریخت تا دندان، کلید رزق را دندانه ریخت

آتش یاقوتم، افسردن نمی دانم که چیست

می توان از خون گرمم رنگ آتشخانه ریخت

از هواجویی درین دریای گوهر چون حباب

بر سر من خانه را آخر هوای خانه ریخت

صائب از دیوان من هر صفحه ای میخانه ای است

بس که از کلک سیه مستم سخن مستانه ریخت

***

933

چشم مخموری که ما را زهر در پیمانه ریخت

می تواند از نگاهی رنگ صد میخانه ریخت

اشک شادی عذر ما را آخر از صیاد خواست

گر چه در تسخیر ما گوهر به جای دانه ریخت

حیله در شرع محبت بازی خود دادن است

خون خصم خویش را پرویز نامردانه ریخت

تازه گردد داغ عشق از لطف خوبان دگر

خنده گل طشت آتش بر سر پروانه ریخت

لوح می افتد به هر جانب چو مستان خراب

تا که بر خاک شهیدان گریه مستانه ریخت؟

میهمانی کرد مرغان بهشتی را به سنگ

هر که در پیش بط می سبحه صد دانه ریخت

ترک هستی کن که آسوده است از تاراج سیل

هر که پیش از سیل رخت خود برون از خانه ریخت

دامن فانوس در کف، شمع بیرون می دود

تا که از مجلس برون خاکستر پروانه ریخت؟

نقد خالص در محک جولان دیگر می کند

برخورد از عمر هر کس سنگ بر دیوانه ریخت؟

گردش چشم که حیرانم ز هوشش برده بود؟

کاین غزل از خامه صائب عجب مستانه ریخت

***

934

روی از عالم بگردان گر لقا می بایدت

بگسل از کونین اگر زلف دو تا می بایدت

روشنی چشم از جواهر سرمه مردم مدار

خویش را در هم شکن گر توتیا می بایدت

فقر را با نقشبندان تعلق کار نیست

هستی از تن پروران تا بوریا می بایدت

شمع دل را از هواهای مخالف پاس دار

وقت رفتن گر چراغی پیش پا می بایدت

سایه کن بر فرق خورشید افسران روزگار

چتر اگر بر فرق سر روز جزا می بایدت

گریه در دنبال باشد خنده بی وقت را

خنده زن چون گل اگر در خون شنا می بایدت

تازه رویان غوطه در دریای رحمت می زنند

خلق کن با خلق، اگر لطف خدا می بایدت

شد ز اکسیر قناعت خون آهو مشک تر

خون خور و تن زن اگر مشک ختا می بایدت

از سعادتمندی ذاتی نداری بهره ای

تا برات سایه از بال هما می بایدت

خانه دربسته فانوس حضور خاطرست

مهر زن بر لب اگر خاطر بجا می بایدت

تا چو تیر از سینه چرخ مقوس بگذری

چون الف از راستی در کف عصا می بایدت

این پریشان اختلاطیها گل بیگانگی است

آشنای خود نه ای تا آشنا می بایدت

ماه را آمیزش انجم سیه دل کرده است

فرد شو چون مهر تابان گر ضیا می بایدت

ای که می لرزی به شمع دولت بیدار خویش

گرد خود فانوسی از دست دعا می بایدت

خانه دربسته می جویند مهمانان غیب

غنچه بنشین گر نسیم آشنا می بایدت

نی درین بستانسرا تا برگ دارد بی نواست

برگ را از خود بیفشان گر نوا می بایدت

موج بی پروا چه بال و پر گشاید در حباب؟

صائب از گردون برون رو گر فضا می بایدت

[این جواب آن غزل صائب که راغب گفته است

از جهان بیگانه شو گر آشنا می بایدت]

***

935

گر چه نی زرد و ضعیف و لاغر و بی دست و پاست

چون عصای موسوی در خوردن غم اژدهاست

چون رگ ابر بهاران فیض می بارد ازو

ناودان کعبه دل، کوچه دارالبقاست

ترجمان ناز معشوق و نیاز عاشق است

با دهان بی زبان با هر زبانی آشناست

صور اسرافیل باشد مرده دل را ناله اش

چهره زرین او آهن دلان را کیمیاست

می برد ارواح قدسی را به جولانگاه قدس

بادپایی این چنین در عالم امکان کجاست؟

یوسفی از چاه می آرد برون در هر نفس

خاک یوسف خیز کنعان را چنین چاهی کجاست؟

چتر بر سر دارد از بال پریزاد نفس

چون سلیمان تخت او را پایه بر دوش هواست

در کمند دل شکارش نیست چین کوتهی

با غریبی نغمه های او به هر گوش آشناست

دست زرین کرم را نیست در دلهای تنگ

این ید طولی که او را در گشاد عقده هاست

گر چه سر تا پای او یک مصرع برجسته است

هر سر بندی ازو ترجیع بند ناله هاست

نیست در هر دل که کوه غم، نمی پیچد در او

چون صدا در کوهسارش بیشتر نشو و نماست

گر چه می دارد خطر از آستین دایم چراغ

ز آستین افشانی او شمع دلها را ضیاست

آستین مریم است و چاه یوسف، زین سبب

نغمه های دلفریبش روح بخش و جانفزاست

ناله هایش گریه مستانه را سنگ یده است

رنگ زردش بیقراریهای دل را کهرباست

کوه را می آرد از فریاد در رقص الجمل

دعوی تمکین نمودن پیش او یارا کراست؟

کشتی می راست در طوفان غم باد مراد

در بیابان طلب آوارگان را رهنماست

در حریم میکشان مستانه می گوید سخن

چون به اهل حق رسد گویای اسرار خداست

هست در هر پرده آن جا دو نفس را جلوه ای

صاحبان چشم را شمع است و کوران را عصاست

هر چه هر کس را بود در دل، مصور می کند

این چنین نقاش آتشدست در عالم کجاست؟

بینوایی لازم بی برگی افتاده است و او

با وجود آن که بی برگ است دایم با نواست

بسته در وا کردن دل بر میان ده جا کمر

بندهای دلگشای او بر این معنی گواست

می کند سیر مقامات و نمی جنبد ز جا

کوچه گردی می کند پیوسته و دایم بجاست

ناله های پر خم و پیچش ازین وحشت سرا

می برد دل را به سیر لامکان از راه راست

چون نیابد همزبانی، نامه سربسته ای است

همنفس چون یافت، در هر ناله اش طومارهاست

شست بر هر دل که بندد می کشد در خاک و خون

با جود بی پر و بالی خدنگش بی خطاست

با تهیدستی نهد انگشت بر چشم قبول

هر دل بی برگ را کز وی تمنای نواست

خامه زرین او در دیده کوتاه بین

می نماید خشک، اما مد احسانش رساست

هست با دریای رحمت جویبارش متصل

همچو آب زندگی، زان نغمه هایش جانفزاست

در شکست لشکر غم، تیر روی ترکش است

در گشاد عقده حاجت سر انگشت سخاست

عاشق ناکام از دلدار دورافتاده ای است

آه سرد و چهره زردش بر این معنی گواست

پیکر زرینش از داغ و درفش بی شمار

محضر درد جگرسوز و غم بی انتهاست

غیر نی کز رهگذار چشم می نالد مدام

در میان دردمندان دیده نالان کراست؟

ناله های دلخراشش چون عصای موسوی

از نهاد سنگ خارا چشمه رحمت گشاست

می گذارد بر سر از لبهای مطرب تاج لعل

چون نفس، زان بر دل عشاق فرمانش رواست

این غزل صائب مرا از فیض مولانای روم

از زبان خامه شکرفشان بی خواست خاست

***

936

هر که پیوندد به اهل حق ز مردان خداست

آهن پیوسته با آهن ربا، آهن رباست

قدر روشندل فزون از خاکساری می شود

بر گهر گرد یتیمی سایه بال هماست

قهرمان عشق می باشد به عاشق مهربان

کشتی غواص گوهر جو به دریا آشناست

از مآل شادمانی سربلندان غافلند

اره این نخل سرکش خنده دندان نماست

بیدلان طفل مشرب زین سیاهی می رمند

دیده بالغ نظر را خط مشکین توتیاست

حسن را بی پرده دیدن از ادب دورست دور

دیده ما شرمگینان چون زره زیر قباست

گر چه دست اهل دولت هست در ظاهر بلند

دست ارباب دعا بالاترین دستهاست

عشق در پیران بود چون طبل در زیر گلیم

در جوانان عشق شورانگیز، عید و روستاست

دیده تن پروران آب سیاه آورده است

ورنه شمشیر شهادت موجه آب بقاست

از غبار دل، زبان آتشین گفتار من

زنده زیر خاک صائب چون چراغ آسیاست

***

937

دیده های پاک را با حسن، کشتی آشناست

شبنم روشن گهر در گلستان فرمانرواست

اهل دل را کعبه و بتخانه می دارد عزیز

خال موزون هر کجا بر چهره افتد خوشنماست

می کند بی دست و پایی دشمنان را مهربان

موج دریا بر خس و خاشاک، بازوی شناست

سرفرازان جهان را خاکساری زینت است

گوهر شهوار را گرد یتیمی کیمیاست

رهرو عشق از بلای آسمانی فارغ است

آب روشن را چه پروا از غبار آسیاست؟

بر دم شمشیرم از باریک بینیهای عقل

ای خوش آن رهرو که در راه طلب بی رهنماست

لوح های ساده را خواب پریشان است نقش

بر تن آزاده نقش بوریا دام بلاست

چشم بینا در جهان عقل باشد دستگیر

در بیابان توکل، چشم پوشیدن عصاست

مایه داران مروت، ماندگان را شهپرند

ورنه بوی پیرهن فارغ ز امداد صباست

می رساند بوی گل خود را به دنبال بهار

گر چه از رنگ شلاین، پای سیرش در حناست

بیش شد ذوق گرستن دیده را زان خاک پای

چشم را روشن نماید گریه ای کز توتیاست

می شود راجع به اصل خویش صائب فرعها

بازگشت بوی مشک آخر به آهوی ختاست

***

938

در غبار خط صفای آن پری طلعت بجاست

گر چه شد درد این شراب صاف، کیفیت بجاست

رفتن فصل بهار، از خواب سنگینی نبرد

طی شد ایام جوانی و همان غفلت بجاست

توبه خواهش به سایل می دهد از روی تلخ

خواجه ممسک کند گر دعوی همت بجاست؟

بحر نتواند فرو بردن کف بی مغز را

غرقه شد در آب یونان و همان حکمت بجاست

در چنین عهدی که مردم خون هم را می خورند

می کشد هر کس که پا در دامن عزلت بجاست

داد جا در دست چون خاتم سلیمان مور را

عزت افتادگان از صاحب دولت بجاست

می فشاند گوهر و آب از خجالت می شود

گر کند ابر بهاران دعوی همت بجاست

صائب از مینا به کنه باده مستان می رسند

اهل معنی را نظر بر عالم صورت بجاست

***

939

چرخ ماند از گردش اما اضطراب دل بجاست

تیغ شد کند و سماع طایر بسمل بجاست

عشق بیتاب است تا دوران خط آخر شدن

چشم مجنون می پرد تا گردی از محمل بجاست

تیغ خونریزست تا یک کشتنی در عرصه هست

حسن مغرورست تا یک عاشق بیدل بجاست

شش جهت از کعبه دل در کمند اندازیند

گر به هر جانب شود آن شاخ گل مایل بجاست

نیم جانی داده اند و یک جهان دل برده اند

روز محشر با شهیدان دعوی قاتل بجاست

هیچ کافر را مبادا خودپرستی سد راه!

آسمان شد با زمین هموار و این حایل بجاست

دل چو از جا رفت، عالم می شود زیر و زبر

نیست بی پرگار دور آسمان تا دل بجاست

نور و ظلمت با جهان آب و گل آمیخته است

تا زمین و آسمان باشد حق و باطل بجاست

تا نگردیده است عادت، نشأه می بخشد شراب

گر به امید جنون از نو شوم عاقل بجاست

فتح باب آفرینش در گشاد دل بود

عالمی بسته است تا این عقده مشکل بجاست

تا شکاری هست، در پرواز باشد چشم دام

نیست زلف یار را آرام تا یک دل بجاست

زشت صائب زیر گل خواهد نهان آیینه را

خصمی گردون دون با مردم قابل بجاست

این جواب حضرت میرزا سعید ما که گفت

این گره از رشته ما وا شد و مشکل بجاست

***

940

شکر این آب و علف ضایع کنان یک دم بجاست

شکر ارباب سخن باقی است تا عالم بجاست

می کند اشک ندامت پاک، دل را از گناه

نیست از دوزخ غمی تا دیده پر نم بجاست

بی کشاکش نیست عیسی گر برآید بر فلک

چشم سوزن می پرد تا رشته مریم بجاست

کعبه حاجت روا را چشم زخمی لازم است

گر رگ تلخی بود با چشمه زمزم، بجاست

نیست بر صاحبدلان دستی هوای نفس را

باد در دست سلیمان است تا خاتم بجاست

نام فانی را اثر بخشد حیات جاودان

تا نیفتاده است جام از دور، نام جم بجاست

لازم شمع است صائب اشک و آه آتشین

تا اثر از زندگانی هست، درد و غم بجاست

***

941

تا به کی در پرده باشد نیک و بد، ساغر کجاست؟

دل ز دعوی شد سیاه آیینه محشر کجاست؟

در تن روشن ضمیران جان نمی گیرد قرار

آب را آسودگی در دیده گوهر کجاست؟

هست بیرون از دو عالم، سیر سرگردان عشق

این سر شوریده را پروای بال و پر کجاست؟

سوخت خورشید درخشان پرده های صبح را

حسن عالمسوز را آرام در چادر کجاست؟

سینه روشندلان را نیست راز سر به مهر

نامه پیچیده در هنگامه محشر کجاست؟

دام راه خضر نتواند شدن موج سراب

تشنه دیدار را اندیشه کوثر کجاست؟

نیست ممکن آرزوها را نسوزد سوز عشق

عودهای خام را آزادی از مجمر کجاست؟

سیر و دور آسمانها منتهی گردد به عشق

غیر دریا، سیل را سر منزل دیگر کجاست؟

نیست غافل آفتاب از لعل در آغوش سنگ

عشق می داند دل بیمار را بستر کجاست

خط بر آن لب فارغ است از یاد ما لب تشنگان

خضر را در آب حیوان فکر اسکندر کجاست؟

آفتاب از ذره فیض خود نمی دارد دریغ

ورنه این شوریده مغزان را سر افسر کجاست؟

در حضور حسن، خودداری نمی آید ز عشق

شمع چون روشن شود پروای بال و پر کجاست؟

برق عالمسوز خشک و تر نمی داند که چیست

عشق را پروای صید فربه و لاغر کجاست؟

رهروان عشق را از رهبر و منزل مپرس

ره کجا، منزل کجا، رهرو کجا، رهبر کجاست؟

منت صندل مرا صائب ز سر بیزار کرد

سایه بی منت درد گران لنگر کجاست؟

***

942

از دو عالم فارغم، آزاده ای چون من کجاست؟

زیر دست سایه ام، افتاده ای چون من کجاست؟

درد را سر، داغ را لخت جگر، غم را دلم

درد و داغ عشق را آماده ای چون من کجاست؟

نقش یوسف طلعتان خواب پریشان من است

در بساط خاک، لوح ساده ای چون من کجاست؟

نه به لنگر کار دارم نه به ساحل بازگشت

عشق را کشتی به طوفان داده ای چون من کجاست؟

سایه ام چون سرو بر دوش گلستان بار نیست

در جهان آب و گل، آزاده ای چون من کجاست؟

دنیی و عقبی نمی گردد به گرد خاطرم

از دو عالم بر کنار افتاده ای چون من کجاست؟

شسته است از چشم انجم خواب، جوش مستیم

در خم افلاک صائب باده ای چون من کجاست؟

***

943

خشک شد کشت امیدم ابر احسانی کجاست؟

آب را گر پا به گل رفته است بارانی کجاست؟

چند لرزد شمع من بر خود ز بیداد صبا؟

نیستم گر قابل فانوس، دامانی کجاست؟

شد ز خشکی دود ریحان در سفال تشنه ام

آب اگر سنگین دل افتاده است بارانی کجاست؟

آب چون نبود تیمم می توان کردن به خاک

نیست گر زلف پریشان، خط ریحانی کجاست؟

تا به یک جولان برآرد دود از خرمن مرا

در میان نی سواران برق جولانی کجاست؟

ز انتظار قطره ای باران، لب خشک صدف

شد پر از تبخال، یارب ابر نیسانی کجاست؟

از شب و روز مکرر دل سیه گردیده است

روی آتشناک و زلف عنبرافشانی کجاست؟

درد و داغ عشق از دل روی گردان گشته است

این صف برگشته را برگشته مژگانی کجاست؟

این دل سرگشته را چون گوی در میدان خاک

رفت سرگردانی از حد، دست و چوگانی کجاست؟

شد ز بی عشقی سیه عالم به چشم داغ من

تا به شور آرد مرا صائب نمکدانی کجاست؟

***

944

روزگارم تیره شد خورشید سیمایی کجاست؟

رفت از دستم عنان مژگان گیرایی کجاست؟

نعل من چون آب از هر موجه ای در آتش است

در ریاض آفرینش سرو بالایی کجاست؟

جبهه وا کرده طوطی را به گفتار آورد

شد فراموشم سخن، آیینه سیمایی کجاست؟

داغ مجنون می شود از مهر خاموشی زیاد

در میان این غزالان چشم گویایی کجاست؟

شیشه نازکدلی دارم مهیای شکست

ای سبکدستان، دل چون سنگ خارایی کجاست؟

نقش شیرین را به تردستی ز کوه بیستون

می توانم محو کردن، کارفرمایی کجاست؟

گردباد اینجا نفس را راست نتوانست کرد

در خور مجنون من دامان صحرایی کجاست؟

چند پرسی صائب از عالم تمنای تو چیست؟

در دل آزاده عاشق تمنایی کجاست؟

***

945

از دل سخت بتان از ناله ای فریاد خاست

خوش همایون طایری زین بیضه فولاد خاست

من که در خاموشی از آیینه می بردم

سبق نوخطی دیدم که از هر موی من فریاد خاست

تا دل سنگین شیرین هیچ جا منزل نکرد

هر شراری کز زبان تیشه فرهاد خاست

ماه بر گردن نهاد از هاله طوق بندگی

سرو موزون تو تا از گلشن ایجاد خاست

می کند چون دام، چشم شوخ انجم را به خاک

از خرام او مرا گردی که از بنیاد خاست

در شکست قلب ما آن زلف و کاکل بس نبود؟

کان غبار خط مشکین هم پی امداد خاست

وای بر بیطاقتان، کز روی آتشناک او

چون سپند از مهر خاموشی مرا فریاد خاست

ساغرش چون لاله صائب دایم از می سرخ روست

هر که از خاک سیه با داغ مادرزاد خاست

***

946

کی سری بردم به جیب خود که طوفان برنخاست؟

همچو شمع کشته دودم از گریبان برنخاست؟

شمع بالینش نشد چون صبح خورشید بلند

با لب پرخنده هر کس از سر جان برنخاست

از نوای شور مجنون بود رقص گردباد

رفت تا مجنون، غباری زین بیابان برنخاست

نقد جان را رونمای تیشه فولاد داد

از دل فرهاد این کوه غم آسان برنخاست

پاک طینت از حدیث سرد از جا کی رود؟

آتش یاقوت از تحریک دامان برنخاست

حیرتی دارم که چون از هایهوی ناله ام

از شکر خواب عدم چشم شهیدان برنخاست؟

عمرها در آب چشم خویشتن لنگر فکند

از دل صائب غبار کلفت آسان برنخاست

***

947

رفت تا مجنون ز دشت عشق مردی برنخاست

مرد چبود، می توانم گفت گردی برنخاست

زان مسلم شد به گردون دعوی مردانگی

کز زمین سفله پرور، هم نبردی برنخاست

درد تنهایی غبارم را بیابانگرد ساخت

بهر تسکین دل من اهل دردی برنخاست

عشق تردست ترا نازم که در هر جلوه ای

کرد ویران یک جهان دل را و گردی برنخاست

ابر پیری گشت بر بام و درت کافور بار

وز دل سنگ تو صائب آه سردی برنخاست

***

948

هر که رو تابد ز عاشق خط مشکینش سزاست

گل که با بلبل نسازد دست گلچینش سزاست

هر سری کز شور سودا نیست فانوس خیال

سنگباران گر نماید خواب سنگینش سزاست

هر که در مستی شود چون کبک آوازش بلند

بی تکلف زخم جان پرداز شاهینش سزاست

یار را بی پرده چون فرهاد هر کس نقش بست

گر کنند از خون دهان تیشه شیرینش سزاست

هر که سرگرمی نیفروزد به بالینش چراغ

بستر از خاک سیاه، از خشت بالینش سزاست

بهله در خون غوطه زد از پیچ و تاب آن کمر

بر ضعیفان هر که دست انداز کرد، اینش سزاست

هر که با خشکی و بی برگی نسازد همچو خار

گر به خون سازند چون گل چهره رنگینش سزاست

دست از دامان فرصت هر که بردارد به تیغ

پشت دست از زخم اگر گردد نگارینش سزاست

رنگ در رویت نماند از چشم شوخ بوالهوس

هر که با گلچین مدارا می کند اینش سزاست

سوخت صائب فکر تا آمد به انجام این غزل

این زمین ها هر که پیدا می کند اینش سزاست!

***

949

گر بسوزد ز آتش می شرم جانان مفت ماست

گر نباشد باغبان در باغ و بستان مفت ماست

با نگهبان گل ز روی یار چیدن مشکل است

نیست آن روزی که شبنم در گلستان مفت ماست

دسته گل راست فیض از خرمن گل بیشتر

هر قدر بندد میان را تنگ جانان مفت ماست

چند خون در دل توان کرد آرزوی بوسه را؟

گر ز خط پوشیده گردد لعل جانان مفت ماست

از دم تیغ است پشت تیغ بی آزارتر

می شود هر کس که از ما روی گردان مفت ماست

دانه ما را چو گوهر آب روی ما بس است

گر به کشت ما نبارد ابر احسان مفت ماست

می کند بیگانه دولت آشنایان را ز هم

می رسد هر کس به دولت ز آشنایان مفت ماست

مور ما را نیست از کنج قناعت شکوه ای

گر به حال ما نپردازد سلیمان مفت ماست

می شود نعمت به قدر میهمان نازل ز غیب

هر قدر آید به این ویرانه مهمان مفت ماست

خواب خوش دیدن، کند در چشم شیرین خواب را

می شود چندان که خواب ما پریشان مفت ماست

خون نامردان به حیض آلوده سازد تیغ را

گر نیاید خصم بیجوهر به میدان مفت ماست

دانه زود از تابه تفسیده بیرون می جهد

گر شود دریای آتش دشت امکان مفت ماست

نقد جان نسبت به آن لبهاست صائب سیم قلب

گر فروشد بوسه ای جانان به صد جان مفت ماست

***

950

از تهیدستی ز بی برگان خجالت کار ماست

سر به زیر انداختن چون بید مجنون بار ماست

پیش ما جز بیخودی دیگر متاعی باب نیست

خودفروشی بنده بی صاحب بازار ماست

این که از ما دست سیلاب حوادث کوته است

نیست از گردنکشی، از پستی دیوار ماست

پنبه برمی گیرد از مینا می پر زور ما

مهر خاموشی سپند گرمی بازار ماست

پیش ازین گر زنگ از دل می زدودند، این زمان

دیدن آیینه رویان جهان زنگار ماست

گلشن آرا را سواد نامه سربسته نیست

ورنه آن گل پیرهن در غنچه منقار ماست

نقش پای ما نگردد بار بر دوش زمین

خار را خون در دل از شوق سبکرفتار ماست

شب به چشم ما نسازد روز روشن را سیاه

کلبه ما را چراغ از دیده بیدار ماست

گوشه گیری را به چشم خلق شیرین کرده است

خال مشکینی که در کنج دهان یار ماست

چون سبو در آشناییها گرانجان نیستیم

زود می گردد سبک، دوشی که زیر بار ماست

گر چه ما از چرب نرمی مومیایی گشته ایم

هر که را دیدیم صائب در شکست کار ماست

***

951

آنچه می دانند ماتم تن پرستان سور ماست

دار، نخل دیگران و رایت منصور ماست

خون شاخ گل به جوش از بلبل پر شور ماست

پایکوبان دار از زور می منصور ماست

ما ز تلخی چون شراب تلخ لذت می بریم

موج دریای حلاوت نشتر زنبور ماست

گر چه اوج لامکان بسیار دور افتاده است

منزل نقل مکان فکرهای دور ماست

آتش ما را به خاکستر نهفتن مشکل است

داغها چشم پر آب از سینه پر نور ماست

از دل صد پاره ما عقل فرد باطلی است

عشق گردی از نمکدان سرپر شور ماست

با دل پرخون ز نعمتهای الوان فارغیم

عشرت روی زمین در غنچه مستور ماست

با عیان صلح از بیان چون شاخ نرگس کرده ایم

کاسه دریوزه ما دیده مخمور ماست

کاسه لیس شهد این حنظل جبینان نیستیم

بر شکرخند سلیمان چشم تنگ مور ماست

کعبه از آبادی بتخانه ویران مانده است

دل به خاک ره برابر از تن معمور ماست

از گرانخوابی دل شبهاست روز عیش ما

روز روشن از سیه کاری شب دیجور ماست

داغ ما افسردگان را تازه سازد روی گرم

سردی ابنای دنیا مرهم کافور ماست

هست فریادی ز داغ آتشین ما نمک

سوده الماس زخمی از دل ناسور ماست

نامرادی عاجزان را می شود خاک مراد

آه سرد از دل کشیدن رایت منصور ماست

زین نمک کز شورش عالم به زخم ما رسید

خنده صبح قیامت مرهم کافور ماست

موسی ما صائب از سیر و سفر آسوده است

کز دل سنگین خود آماده کوه طور ماست

***

952

دامن صحرای وحشت خاک دامنگیر ماست

حلقه چشم غزالان حلقه زنجیر ماست

در نظر واکردنی بیرون ز گردون می رویم

چون شرار شوخ، مجمر عاجز تسخیر ماست

از هوس هر دم به رنگی جلوه آرا می شویم

از پر طاوس، گویا خامه تصویر ماست

از قناعت دستگاه شکر می گردد وسیع

کاسه گردون پر از نعمت ز چشم سیر ماست

دانه ای کز دام افزون است در گیرندگی

پیش ارباب بصیرت سبحه تزویر ماست

بحر تا سیلاب را صافی نسازد بحر نیست

هر که ما را در جوانی پیر سازد، پیر ماست

نیست دربست و گشاد خویش ما را اختیار

بهله دست قضا سر پنجه تدبیر ماست

یک سر مو نیست صائب کوتهی در زلف یار

دوری این راه از کوتاهی شبگیر ماست

***

953

جام ما دریاکشان مهر لب خاموش ماست

مطرب ما همچو دریا سینه پرجوش ماست

هست تا در جام ما یک قطره می، دریا دلیم

پشت ما بر کوه باشد تا سبو بر دوش ماست

بر سر خمخانه افلاک، خشت آفتاب

روز و شب در سیر و دور از باده پر جوش ماست

شمع ایمن کز فروغش کوه صحراگرد شد

روزگاری شد که پنهان در ته سرپوش ماست

گر چه چون قمری ز کوکو نعل وارون می زنیم

قد کشیدنهای سرو از تنگی آغوش ماست

از نگاهی آسمان را می کند زیر و زبر

آسمان چشمی که در تاراج عقل و هوش ماست

نه همین خون می خورد خاک از دل بیتاب ما

چرخ هم خونین جگر از طفل بازیگوش ماست

گر چه ما را نیست صائب باده ای جز زهر تلخ

گوشها تنگ شکر از بانگ نوشا نوش ماست

***

954

روی مطلب در نقاب یأس از ابرام ماست

شمع در فانوس از پروانه خودکام ماست

چشم تا وا کرده ایم، از خویش بیرون رفته ایم

نقطه آغاز ما همچون شرر انجام ماست

از زبان شکوه ما عیش عالم تلخ شد

تلخی کام شکر از تلخی بادام ماست

ما که در بیت الحرام بیخودی داریم روی

بادبان کشتی می جامه احرام ماست

جای حیرت نیست صائب گر زمین گیرست دل

سالها شد زیر سنگ از آرزوی خام ماست

***

955

کوثر بیدار بختی دیده گریان ماست

گرده صحرای محشر سینه سوزان ماست

هر که دارد قطره اشکی، ز ما دارد نظر

هر که دارد آه گرمی، از دل سوزان ماست

وجد ما ذرات عالم را به رقص آورده است

هر کجا سرگشته ای یابید، سرگردان ماست

هر که را با ما سر دعوی است، میدان است و گوی!

داغ سودا نقطه بسم الله دیوان ماست

با گلستانی که ما را آشنایی داده اند

آسمانها سبزه بیگانه بستان ماست

شور محشر میهمان زخم ما امروز نیست

مدتی شد این نمکدان بر کنار خوان ماست

چون فلاخن بر شکم سنگ از قناعت بسته ایم

سنگ اگر در پله روزی بود، دوران ماست

عمر ما چون موج، دایم در کشاکش می رود

روزی ما چون صدف هر چند در دامان ماست

ما چو طفلان تن به شغل خاکبازی داده ایم

ورنه گوی آسمانها در خم چوگان ماست

در ریاض ما نروید سرو اقبال بلند

بخت خرم، سبزه بیگانه بستان ماست

دست ما در بند چین آستین افتاده است

ورنه تیغ کهکشان در قبضه فرمان ماست

نیست آیین تکلف شیوه ارباب فقر

هر که روزی از دل خود می خورد مهمان ماست

برگ عیش کوچه گردان جنون در باغ نیست

چون شوند آزاد طفلان، فصل گلریزان ماست

گر دل ما کعبه غم نیست صائب از چه روی

روی غم هر جا که باشد در دل ویران ماست؟

***

956

در پریشان خاطری جمعیت مجنون ماست

موجه کثرت کمند وحدت مجنون ماست

نقش پای ناقه لیلی درین دامان دشت

برگ عیش دیده پر حسرت مجنون ماست

دامن صحرای محشر گر چه دارد وسعتی

کوچه راهی پیش پای وحشت مجنون ماست

خرقه گردون که عالم در ته دامان اوست

جامه تنگی به قد شوکت مجنون ماست

گر به خاک ما چراغی کس نیارد گو میار

دیده شیران چراغ تربت مجنون ماست

نقش پای دشت پیمایان صحرای جنون

ساغر سرشاری از کیفیت مجنون ماست

هر کجا وحشت فزون، آرام ما افزونترست

گوشه چشم غزالان خلوت مجنون ماست

گر چه در هر کوچه ای خورشید جولان کرده است

از زمین گیران، نظر با شهرت مجنون ماست

دست و رو شستن اگر باشد وضوی عاقلان

از دو عالم دست شستن طاعت مجنون ماست

نیست پروا کوه را از خنده های کبک مست

شوخی لیلی خجل از طاقت مجنون ماست

سایه ما نیست بر خاک از سبکروحی گران

کوه و صحرا زیر بار منت مجنون ماست

با کمند جذبه ما برنیاید سرکشی

دامن لیلی به دست رغبت مجنون ماست

تا ز بار عشق قد ما چو خاتم خم شده است

چون سلیمان دام و دد در خدمت مجنون ماست

وقت عاقل را اگر غوغا پریشان می کند

شور طفلان باعث جمعیت مجنون ماست

این که از حی محمل لیلی نمی آید به دشت

سنگ راهش دور باش غیرت مجنون ماست

عاقلان صائب اگر پهلو ز ما خالی کنند

نیست از بی اعتباری، عزت مجنون ماست

***

957

خاکساری برگ عیش خاطر آگاه ماست

چون گهر گرد یتیمی خاک بازیگاه ماست

نیست از گرد خودی در کاروان ما اثر

هر که پیش افتاده است از خویشتن همراه ماست

زین چمن چون سرو دامان تعلق چیده ایم

خار را خون در جگر از دامن کوتاه ماست

چون دم شمشیر از سختی نگردانیم روی

می شود سنگ فسان، سنگی اگر در راه ماست

از قمار عشق، ما را پاکبازی مطلب است

نیست غیر از نقش کم، نقشی که خاطر خواه ماست

غافلیم از جان بی تقصیر در زندان تن

یوسف مصر از فرامش گشتگان چاه ماست

مطلب از ته کردن زانوست تحصیل شکست

ورنه معلومات عالم در دل آگاه ماست

نیست صائب ناله ما همچو بلبل بی اثر

گوش گل خونین جگر از ناله جانکاه ماست

***

958

صیقل آیینه ما گوشه ابروی ماست

عینک ما چون حباب از کاسه زانوی ماست

گر چه در صحرای امکان پای خواب آلوده ایم

لامکان پر گرد وحشت از رم آهوی ماست

از شبیخون اجل منصور ما را باک نیست

دار مانند کمان حلقه بر بازوی ماست

از کمینگاه حوادث طبل وحشت خورده ایم

کار پیکان می کند هر کس که در پهلوی ماست

غنچه سان هر چند سر در جیب خود دزدیده ایم

عطسه بی اختیار صبحدم از بوی ماست

فکر رنگین از بهار خاطر ما لاله ای است

مصرع برجسته سروی از کنار جوی ماست

گر چه ما صائب زبان لاف را پیچیده ایم

گوش بر هر جا که اندازند گفت و گوی ماست

***

959

لنگر از صاحبدلان، شوخی ز خوبان خوشنماست

از هدف استادگی، از تیر جولان خوشنماست

صحبت نیکان بود مشاطه بد گوهران

خار تا بر دور گل باشد، چو مژگان خوشنماست

تیغ جان بخش تو شد آب از حجاب کشتگان

از کریمان معذرت در وقت احسان خوشنماست

ریزش پنهان به سایل، عمر جاویدان دهد

پرده ظلمت به روی آب حیوان خوشنماست

از بزرگان ترک اسباب تکلف عیب نیست

در بساط آسمان ابر پریشان خوشنماست

مد احسان را دو چندان می کند روی گشاد

خنده برق از سحاب گوهر افشان خوشنماست

رشته لعل است در کوه بدخشان خار و خس

شمع ماتم بر سر خاک شهیدان خوشنماست

از بزرگان روی دل صائب به خردان عیب نیست

دل به دست آوردن مور از سلیمان خوشنماست

***

960

درد بی درمان پیری منتهای دردهاست

مغز پوچ و رنگ زردش کهربای دردهاست

هیچ راهی چون به حق نزدیکتر از درد نیست

می برم غیرت به هر کس مبتلای دردهاست

کاسه دریوزه داغ است سر تا پای من

بس که هر عضو از وجود من گدای دردهاست

از جهان آب و گل امید آسایش خطاست

چار دیوار بدن مهمانسرای دردهاست

می کند آیینه خود را به ناخن صیقلی

سینه من بس که مشتاق لقای دردهاست

غوطه زد در خون خود دردی که پا در وی نهاد

سینه ما دردمندان کربلای دردهاست

گوشمال درد می سازد مسلمان نفس را

وای بر آن کس که کافر ماجرای دردهاست

چون کریم از میهمان سیری نمی باشد مرا

ناله ای گر می کنم گاهی صلای دردهاست

نیل چشم زخم باشد گنج را ویرانه ها

ورنه دل با این خرابی کی سزای دردهاست؟

می زنم چون مار نعل واژگون از پیچ و تاب

ورنه گنج عافیت در زیر پای دردهاست

می شود مایل به عاشق درد در هر جا که هست

جان سخت عاشقان آهن ربای دردهاست

درد ناقص را کند کامل، وجود کاملان

چهره زرین عاشق کیمیای دردهاست

نیست امروزی به ما پیوند درد و داغ عشق

از ازل صائب دل ما آشنای دردهاست

***

961

خال یا در گوشه چشم است یا کنج لب است

از مکانها دزد را دایم کمینگه مطلب است

گوشه گیران زود در دلها تصرف می کنند

بیشتر دل می برد خالی که در کنج لب است

دست خالی برنمی گردد دعای نیمشب

چون شود معشوق نو خط، وقت عرض مطلب است

حسن خصم شوخ چشمان است و یار عاجزان

آفتاب ذره پرور میل چشم کوکب است

عالم دیگر به دست آور که در زیر فلک

گر هزاران سال می مانی همین روز و شب است

در حریم دل به زهد خشک نتوان راه برد

روی منزل را نبیند هر که چوبش مرکب است

از گرفتاری خلاصی نیست اهل عقل را

هست اگر آزادیی زیر فلک، در مکتب است

مگسل از دامان شب صائب که در روی زمین

دامنی کز دست نتوان داد دامان شب است

***

962

من به دوزخ می روم، زاهد اگر در جنت است

دوزخ ارباب معنی صحبت بی نسبت است

عارفان را در لباس فقر بودن آفت است

هم لباس خلق گشتن پرده دار شهرت است

دست شستن نیست چندان کاری از موج سراب

دامن افشاندن به دنیا از قصور همت است

عالم روشن به چشمش زود می گردد سیاه

هر که چون پروانه بیدرد، عاشق صحبت است

موشکافان از پریشانی نمی تابند روی

طره آشفتگی شیرازه جمعیت است

بهر نخجیری است هر دامی درین نخجیرگاه

حلقه دام چشم از بهر شکار عبرت است

صحبت عاشق گران بر خاطر معشوق نیست

طوق قمری سرو بستان را کمند وحدت است

حسن و عشق از یک گریبان سر برون آورده اند

این شرر در سنگ با پروانه گرم صحبت است

عشق هر کس را که خواهد می کند زیر و زبر

پشت و روی جنس دیدن بر خریدن حجت است

از نسیم شکوه گرد کلفت از دل می رود

شکوه چون در دل گره گردید، تخم کلفت است

می برد فیض جواهر سرمه از گرد ملال

هر که چون آیینه صائب در مقام حیرت است

***

963

اهل معنی را تماشا مانع جمعیت است

حلقه چشمی که شد حیران، کمند وحدت است

عالم بی انقلابی هست اگر زیر فلک

پیش ارباب نظر دارالامان حیرت است

از پریشان گردی نظاره دل صد پاره است

جمع چون گردد نگه، شیرازه جمعیت است

گوشه گیری می کند روشن دل تاریک را

حاصل بیهوده گردیها غبار کلفت است

در شکارستان دنیا آنچه می باید گرفت

شاهباز دیده روشندلان را، عبرت است

حلقه دامی که باشد خوردن دل دانه اش

پیش ارباب بصیرت حلقه جمعیت است

تیغ لنگردار باشد بر سر آزادگان

سایه بال هما هر چند چتر دولت است

نعمتی کز شکر عاجز می کند گفتار را

در جهان آفرینش، صحت و امنیت است

پیش از ان کز طبل رحلت دست و پا را گم کنی

زاد راهی جمع کن ای بیخبر تا فرصت است

از بهار نوجوانی آنچه بر جا مانده است

در بساط من همین خواب گران غفلت است

خانه بر دوشی علاج سیل آفت می کند

وعده گاه مردم بیکار کنج عزلت است

ناخن و منقار شاهین از کجی گیرا بود

رشوت از مردم گرفتن بر کجیها حجت است

کاروان را گر چه در دنبال می باشد غبار

گرد خواری پیش خیز کاروان عزت است

شکوه هر کس می کند صائب ز درد و داغ عشق

مشت خاکی بر دهانش زن که کافر نعمت است

***

964

حیرت شبنم درین گلزار عین حکمت است

رتبه بینایی هر کس به قدر حیرت است

خودنمایی غافلان را در بلا می افکند

پای خواب آلود تا ساکن بود بی آفت است

موج در یکتایی دریا نیاندازد خلل

چهره وحدت نهان در زیر زلف کثرت است

زود باشد کز ندامت سر به جای پا نهد

هر که در بزم جهان چون شمع، عاشق صحبت است

کف نگیرد دامن غواص گوهر جوی را

از تماشا مطلب عارف شکار عبرت است

یاد بود ما فراموشی است از احوال ما

پیش عزلت دوستان تقصیر خدمت خدمت است

نیست صائب عاشقان را از غم دنیا ملال

ماهیان را موجه دریا کمند وحدت است

***

965

هر که را دیدیم در عالم گرفتار خودست

کار حق بر طاق نسیان مانده، در کار خودست

خضر آسوده است از تعمیر دیوار یتیم

هر کسی را روی در تعمیر دیوار خودست

کیست از دوش کسی باری تواند برگرفت؟

گر همه عیسی است در فکر خر و بار خودست

پرتو حسن ازل افتاده بر دیوار و در

دیو چون یوسف در اینجا محو دیدار خودست

گریه شمع از برای ماتم پروانه نیست

صبح نزدیک است، در فکر شب تار خودست

چون تواند خار حسرت از دل بلبل کشید؟

غنچه بی دست و پا درمانده خار خودست

خرجها دخل است چون باشد به جای خویشتن

هر که می آید به کار خلق، در کار خودست

چشم صائب چون صدف برابر گوهر بار نیست

زیر بار منت طبع گهربار خودست

***

966

دوربین خونین جگر از نظم احوال خودست

روز و شب طاوس لرزان بر پر و بال خودست

شیشه ای کز طاق افتد بشکند، چون آسمان

از هزاران طاق دل افتاد و بر حال خودست؟

خاکساری شد حصار از دیده بدبین مرا

گوهر از گرد یتیمی پرده حال خودست

عقده حرص از مرور زندگی گردد زیاد

شاخ آهو پر گره از کثرت سال خودست

نیش باشد قسمت زنبور از دریای شهد

ممسک از قهر خدا بی بهره از مال خودست

می کند در راه خود دام گرفتاری به خاک

دیده هر کس که چون طاوس دنبال خودست

کاملان از عیب خود بیش از هنر یابند فیض

بهره طاوس از پا، بیش از بال خودست

از کنار آب حیوان باز گردد خشک لب

چون سکندر هر که مستظهر به اقبال خودست

نیست خصمی آدمی را غیر خود چون عنکبوت

دام راه هر کسی از تار آمال خودست

دولت پابوس بس باشد حنا را خونبها

بی سبب صائب به فکر خون پامال خودست

***

967

رزق ما روشندلان چون مه ز پهلوی خودست

گر نمی در ساغر ما هست از جوی خودست

دیده امیدش از خواب پریشان ایمن است

هر که را بالین آسایش ز زانوی خودست

عاشق از بار لباس عاریت آسوده است

بید مجنون را کلاه و جامه از موی خودست

بوی پیراهن نمی گیرند اهل دل به مفت

غنچه این بوستان دلداده بوی خودست

در دیار خودپسندان نور بینش توتیاست

دیو این خاک سیه دل واله روی خودست

در خیابان رعونت نیست رسم امتیاز

هر نهالی عاشق بالای دلجوی خودست

هیچ فردی در پی اصلاح خوی خویش نیست

هر که را دیدیم در آرایش روی خودست

تنگ خلقی هر که را انداخت در دام بلا

متصل در زیر تیغ از چین ابروی خودست

بی زبانی می گشاید بندهای سخت را

در قفس طوطی ز منقار سخنگوی خودست

تا نسیم نوبهار عشق در مشاطگی است

شبنم این بوستان محو گل روی خودست

خصم اگر چون بیستون بندد به خون ما کمر

پشت ما بر کوه از اقبال بازوی خودست

نیست صائب چشم ما بر ریزش ابر بهار

آبخورد سبزه ما از لب جوی خودست

***

968

حفظ دولت در پریشان کردن سیم و زرست

مد احسان رشته شیرازه این دفترست

رتبه ریزش بود بالاتر از اندوختن

پیش عارف برگریز از نوبهاران خوشترست

در سراب تشنگی، جوش طراوت می زنم

ساغر بتخانه ام لبریز آب کوثرست

کار ما را می کند گردون به نام خویشتن

سوختن از عود بی پروا و لاف از مجمرست

نیست پروای اجل فرهاد و شیرین کار را

مور شهد افتاده را مرگ از شکر شیرین ترست

بعد عمری کز لباس زنگ بیرون آمدم

طشت آتش بر سرم از منت خاکسترست

از خیابان بهشتم خار در دل می خلد

کوچه باغ زلف را آب و هوای دیگرست

سهل باشد بردن داغ کلف از روی ماه

هر که زنگ از سینه ما می برد روشنگرست

از عملداران به قدر ظلم می ماند اثر

عاملی کز وی نمی ماند اثر عادلترست

غم نفهمیده است هر کس ساده لوح افتاده است

هر که این آیینه دارد در بغل اسکندرست

غنچه دل را به بوی یار در بر می کشیم

این گره در رشته ما جانشین گوهرست

از رباعی بیت آخر می زند ناخن به دل

خط پشت لب به چشم ما از ابرو خوشترست

گر چه طوبی از جهان منشور رعنایی گرفت

رتبه افکار صائب را مقام دیگرست

***

969

نعمت الوان دنیا مایه دردسرست

خون فاسد در بدن آهن ربای نشترست

شکرستان با وجود حرص باشد شوره زار

با قناعت چشم تنگ مور، تنگ شکرست

صحبت نیکان حجاب زنگ غفلت می شود

ایمن است از سبز گشتن آب تا در گوهرست

بر دل روشن نباشد از سیه بختی غبار

آب حیوان اخگر دل زنده را خاکسترست

چشم ما را شد رگ خواب گران، موی سفید

بادبان بر کشتی دریایی ما لنگرست

آنچه در مینا مرا باقی است از صهبای عمر

خوردنش خون دل است و ماندنش دردسرست

علم رسمی می کند دلهای روشن را سیاه

دیده آیینه را خواب پریشان جوهرست

شد ید بیضا ز دامنگیری شب، دست صبح

دست کوتاه تو از غفلت همان زیر سرست

نیست شاه آن کس که دارد گنج گوهر بی شمار

هر که را سد رمق هست از جهان، اسکندرست

از می لعلی شود کان بدخشان سینه اش

چون سبو دست طلب آن را که در زیر سرست

روی در خلق است و بر زر پشت، صائب سکه را

آنچنان پشتی به چندین وجه از رو بهترست

***

970

عاشق پروانه مشرب را چه پروای سرست؟

رشته این شمع بی پروا کمند صرصرست

خلق خوش غمهای عالم را پریشان می کند

چین ابروی غضب شیرازه دردسرست

خیره چشمان را نباشد در حریم حسن راه

از دو چشم شوخ، جای حلقه بیرون درست

روغن از چشم سمندر می کشد آن شعله خوی

ساده دل پروانه ما در غم بال و پرست

از سپند ماست بزم عشق را هنگامه گرم

ناله ما دور گردان را به آتش رهبرست

می کند جولان به بال عشق، شوخیهای حسن

شمع بی پروانه چون گردید تیر بی پرست

می توان خورشید را در ابر دیدن بی حجاب

بی نقابی چهره او را نقاب دیگرست

از شکوه بحر ترسیده است چشمت چون حباب

ورنه هر آغوش موج او کنار مادرست

درد ما را پرسش رسمی زیادت می کند

التفات عام، بسیار از تغافل بدترست

هر که در دام قناعت تن نزد چون عنکبوت

هر دو دستش چون مگس از حرص دایم بر سرست

پنبه داغ دل مجروح، مهر خامشی است

گوشه امنی اگر دارد جهان، گوش کرست

علم رسمی سینه صافان را نمی آید به کار

چون شود آیینه آهن بی نیاز از جوهرست

روح بیجا از شکست جسم می لرزد به خویش

پسته چون از پوست می آید برون در شکرست

مرد هیهات است آمیزد به این ناشسته روی

تا به دامان قیامت دختر رز دخترست

صافی دل گوهر بحر وجود آدمی است

ساحل این بحر را خلق ملایم رهبرست

بال پرواز مرا بسته است موج آرزو

شعله آتش ز نقش بوریا در ششدرست

حسن بالادست را آرایشی چون عشق نیست

طوق قمری سرو را بهتر ز خلخال زرست

در دهانش خنده شادی سراسر می رود

هر که را چون سکه پشت بی نیازی بر زرست

این پریشانی دل از فکر پریشان می کشد

قطره ما خویش را گر جمع سازد گوهرست

گر چه یکدست است افکار جهان پیمای او

این غزل از جمله اشعار صائب بهترست

***

971

در شب مهتاب می را آب و تاب دیگرست

باده و مهتاب با هم همچو شیر و شکرست

چون به شیرینی نگردد باده های تلخ صرف؟

کز فروغ ماه، شکر در دهان ساغرست

مطرب و می چون به دست افتاد، شاهد گو مباش

کز فروغ مه، زمین و آسمان سیمین برست

گر چه زور باده می آرد به جولان شیشه را

پرتو مهتاب این طاوس را بال و پرست

باده روشن گهر را نسبتی با ماه نیست

نیست مهتاب با می همچو کف با گوهرست

آسیای جام را آب از می روشن بود

موجه صهبا پریزاد قدح را شهپرست

از می لعلی، چراغ جام روشن می شود

چربی پهلوی ماه از آفتاب انورست

از طراوت می چکد هر چند آب از ماهتاب

از بیاض گردن مینا ز شادابی، ترست

از طلوع ماه، عالم گر چه روشن می شود

آفتاب نشأه می را طلوع دیگرست

فارغند از مهر تابان، تیره روزان خمار

می پرستان را دهان شیشه می خاورست

چون کف دریای رحمت، پرتو مهتاب را

شاهدان سیمبر، پوشیده زیر چادرست

در بلورین جام، می جولان دیگر می کند

در شب مهتاب، می را آب و تاب دیگرست

نور مهتاب پریشان در بساط باغها

آهوی مشکین شب را نافه های اذفرست

می گشاید عقده سر در گم افلاک را

میکشان را چون سبو دستی که در زیر سرست

یوسف سیمین بدن در نیل عریان گشته است؟

یا مه تابان نمایان بر سپهر اخضرست

این که صائب در کهنسالی جوانی می کند

از نسیم التفات شاه والا گوهرست

***

972 (مر، ل)

دل چنین زار و نزار از اختر بد گوهرست

شعله لاغر این چنین از چشم تنگ مجمرست

نیست غافل گلشن از احوال بیرون ماندگان

رخنه دیوار بهر مرغ بی بال و پرست

من که دارم تکیه بر شمشیر چون سازم، که چرخ

غوطه در خون می دهد آن را که از گل بسترست

بس که رم خورده است از معموره عالم دلم

دیده روزن به چشم من دهان اژدرست

می خورم چون موج حسرت غوطه در بحر سراب

آب حیوان از تغافلهای خشک من ترست

ما که از دل خارخار جاه بیرون کرده ایم

بوته خاری به فرق ما به از صد افسرست

سبزه زنگار چار انگشت بر آیینه ام

بهتر از کوه گران منت روشنگرست

کرده ام قطع نظر از گرم و سرد روزگار

بی نیاز آیینه ام از صیقل و خاکسترست

آفتاب هر کسی از مشرقی آید برون

می پرستان را دهان شیشه می خاورست

چون نگردد هر سر مو مشرق آهی مرا؟

شعله جواله خونین دل مرا در مجمرست

چون لباس ارغوان رنگش نباشد داغ داغ؟

لاله را در پیرهن از رشک رویت اخگرست

می چکد شهد حلاوت صائب از گفتار تو

طوطی کلک ترا منقار گویا شکرست

***

973

عشرت روی زمین در چرب نرمی مضمرست

رشته هموار را بالین و بستر گوهرست

می روند از جا سبک مغزان ز دنیای خسیس

برگ کاهی کهربای حرص را بال و پرست

تا نسوزد آرزو در دل نگردد سینه صاف

سرمه بینایی آیینه از خاکسترست

زینت ظاهر کند محضر به خون خود درست

حلقه فتراک طاوس خودآرا از پرست

مهر بر لب زن که چون منصور با این باطلان

هر که گوید حرف حق بی پرده، دارش منبرست

می خلد در دیده ها دستی که از ریزش تهی است

خشک چون گردد رگ ابر بهاران نشترست

می گشاید هر که چون ناخن گره از کار خلق

می کند نشو و نما هر چند تیغش بر سرست

بر چراغ ما که می میرد برای خامشی

سایه دست حمایت آستین صرصرست

بی خموشی در حریم قرب نتوان بار یافت

حلقه را از هرزه نالی جای بیرون درست

دیده بیدار، صائب می برد فیض از جهان

هر چه مینا جمع می سازد برای ساغرست

***

974

روز ما با شب یکی زان آفتاب انورست

زنگ این آیینه از تردستی روشنگرست

می زند در لامکان پر، دل درون سینه ام

این سپند شوخ در مجمر، برون مجمرست

بر دل آزادگان برگ سفر باشد گران

بادبان بر کشتی دریایی ما لنگرست

پرده خارست اگر دارد گلی این بوستان

نوش این محنت سرا آهن ربای نشترست

همت از اندیشه سایل نمی آید برون

گردن مینا بلند از انتظار ساغرست

حسن از آزردن عشاق می بالد به خود

تیغ از زخم نمایان در کنار مادرست

از بیاض گردن او فرد بیرون کرده ای است

صبح عالمتاب کز نورش جهانی انورست

می شود بی خواست لبریز از شراب لاله رنگ

هر که دست اختیارش چون سبو زیر سرست

صائب از افسردگیهای خزان آسوده است

عندلیبی را که باغ دلگشا زیر پرست

تلخ شد از هوشیاری بر تو صائب زیر چرخ

ورنه نقل باده خواران چشم شور اخترست

***

975

جای غم خالی بود تا ساغر از صهبا پرست

دور دور می پرستان است تا مینا پرست

بر مراد ماست گردون تا قدح در گردش است

پشت ما بر کوه باشد تا خم از صهبا پرست

از شراب عشق رنگی نیست موجودات را

عالمی قالب تهی کردند و این مینا پرست

مور صحرای قناعت شو که برگ زندگی

گر پر کاهی است، در دامان این صحرا پرست

نشأه می حلقه بیرون در گردیده است

بس که از خواب و خمار آن نرگس شهلا پرست

بخت سبز از قلزم گردون سیمابی مجوی

گریه ای سر کن که آن عنبر درین دریا پرست

دام عقل است آن که چشمش می پرد بهر شکار

چشم دام عشق از سیمرغ و از عنقا پرست

یک سر بی کبر در نمرود زار خاک نیست

کاسه هر کس که می بینم ازین سکبا پرست

گر زند صد دور، آبش بر قرار خود بود

کاسه هر کس که چون گرداب از دریا پرست

ما سیه بختان سزاوار تبسم نیستیم

یک نظر گر می کند صائب به حال ما، پرست

***

976

گوش تا گوش زمین از گفتگوی من پرست

تا خط بغداد، این جام از سبوی من پرست

نه همین اهل زمین را پایکوبان کرده است

خانقاه چرخ هم از هایهوی من پرست

از سر پر شور دارم آسمان را بیقرار

این قدح در دور باشد تا کدوی من پرست

گرد پاپوشی رسانیده است هر جا کلک من

نافه خاک از نسیم مشکبوی من پرست

جام گردون ته ندارد، ورنه از احسان عشق

نغمه خونین چو مینا در گلوی من پرست

چون به دریا متصل شد جو، نمی گردد تهی

جای حیرت نیست گر پیوسته جوی من پرست

تنگ افتاده است دامان صدف افلاک را

ورنه گوهر در سحاب تازه روی من پرست

آشنایی نیست غیر از معنی بیگانه ام

شکوه خلق از دل بیگانه خوی من پرست

داغها دارد بهار از جلوه طاوسیم

بس که از افکار رنگین مو بموی من پرست

خارخار مدعایی نیست در خاطر مرا

چرخ را دل از دل بی آرزوی من پرست

صائب از آزادگی با درد بی درمان خوشم

ور نه دامان جهان از چاره جوی من پرست

***

977

عیب نادان در زمان خامشی گویاترست

پسته بی مغز در لب بستگی رسواترست

گردش پرگار موقوف سکون مرکزست

هر که در دامن کشد پا آسمان پیماترست

شهرت مجنون ز عشق کوهکن پامال شد

سیل در کهسارها از دشت پرغوغاترست

دست دولت گر چه در ظاهر بلند افتاده است

در گشاد کارها دست دعا بالاترست

رفت هر کس را به پا خاری کند سوزن علاج

می خورد خون بیشتر هر کس که او بیناترست

دیده ما بی نیازان نیست بر احسان چرخ

یک سر و گردن ز مینا این قدح رعناترست

نیست مریم را به گفتار مسیحا احتیاج

روی شرم آلود او بی گفتگو گویاترست

چشم پوشیدن بود مشاطه رخسار زشت

هر که پوشد دیده از وضع جهان بیناترست

دعوی دانش بود صائب به نادانی دلیل

هر که نادان می شمارد خویش را داناترست

***

978

از نظرها درد و داغ عشق پنهان خوشترست

جای این گلهای خوشبو در گریبان خوشترست

عشق را گستاخ سازد حسن چون بی پرده شد

سیر گل از رخنه دیوار بستان خوشترست

نیست چشم تنگ را از وصل جز حسرت نصیب

کلبه خود مور را از شکرستان خوشترست

عندلیبی را که از گل با خیال گل خوش است

زیر بال خویش از چتر سلیمان خوشترست

تیر کج را از کمان پهلو تهی کردن خطاست

پای خواب آلود در آغوش دامان خوشترست

پوست بر تن خضر را از زهر منت سبز شد

حفظ آب روی خود از آب حیوان خوشترست

دل به نفس از دار و گیر عقل می گیرد پناه

طفل را دامان مادر از دبستان خوشترست

در غریبی سیلی اخوان نمی آید به دست

ورنه از صبح وطن، شام غریبان خوشترست

در عزیزی دل نپردازد به حق از خویشتن

یوسف مغرور ما در چاه و زندان خوشترست

پنبه از داغ دل بیطاقت او برمدار

این چراغ مضطرب، در زیر دامان خوشترست

سنگ اطفال است دامنگیر ما دیوانگان

ورنه صائب اهل وحشت را بیابان خوشترست

***

979

عکس ساقی در شراب ناب دیدن خوشترست

حسن عالمسوز را در آب دیدن خوشترست

گردش چشمی مرا زان حسن بی پایان بس است

بحر را در حلقه گرداب دیدن خوشترست

حسن رنگ آمیز را خجلت بهار تازه ای است

شمع را در پرتو مهتاب دیدن خوشترست

گر چه سیر لاله و گل زنگ از دل می برد

در جبین تازه احباب دیدن خوشترست

پیش دریا بهر روزی لب چرا باید گشود؟

ماهیان را در خم قلاب دیدن خوشترست

تشنه چشمی می کند دست تعدی را دراز

خار دامنگیر را سیراب دیدن خوشترست

در میان دام و دد مانند مجنون زیستن

از سمور و قاقم و سنجاب دیدن خوشترست

گر بود اخلاص شرط سجده، از زهاد خشک

شیشه را در گوشه محراب دیدن خوشترست

دردسر بسیار دارد سایه بال هما

اختر اقبال را در خواب دیدن خوشترست

گر بود چشم آب دادن مطلب از روی بتان

چهره خورشید عالمتاب دیدن خوشترست

روی خوبان در عرق صائب قیامت می کند

جلوه مهتاب را در آب دیدن خوشترست

***

980

از نسیم آن زلف مشک افشان سبک جولانترست

از صدف آن غنچه سیراب خوش دندانترست

گر چه زلف عنبرین پر پیچ و تاب افتاده است

پیش ما نازک خیالان آن کمر پیچانترست

نیست هر چند از لباس گل جدایی رنگ را

جامه گلرنگ بر اندام او چسبانترست

لطف معنی را لباس لفظ رسوا می کند

در ته پیراهن آن سیمین بدن عریانترست

پرده داری می کند شرم از عرق آن چهره را

ورنه صد پیراهن از گل روی او خندانترست

گر چه از آیینه آتش زیر پا دارد گهر

بر جبین او عرق بسیار خوش جولانترست

نیست زیر حلقه های زلف غیر از خال یار

مرکز شوخی که از پرگار سرگردانترست

مرد میدان نیست طوطی، ورنه از صد رهگذر

صفحه آن روی از آیینه خوش میدانترست

قوت گیرایی شهباز در سر پنجه است

زود می چسبد به دل چشمی که خوش مژگانترست

پرده شرم و نقاب عصمتی در کار نیست

چشم ما صد پرده از قربانیان حیرانترست

چون ز آتش می شود پشت کمان سخت نرم

در سر مستی چرا آن شوخ نافرمانترست؟

ناله صاحبدلان را بیشتر باشد اثر

رخنه در خارا کند تیری که خوش پیکانترست

در طلب ما بی زبانان امت پروانه ایم

سوختن از عرض مطلب پیش ما آسانترست

از تهیدستی شود امید صاحب دستگاه

حرص نان بیش است پیری را که بی دندانترست

تا زبان حال را فهمیده ایم از فیض عشق

غنچه از منقار بلبل پیش ما نالانترست

از سر منصور شور عشق کی بیرون رود؟

از سر دار فنا بسیار بی سامانترست

ما رگ ابر بهاران را مکرر دیده ایم

خامه صائب به صد معنی گهر افشانترست

***

981

پیش ما دشنام جانان از شکر شیرین ترست

روی تلخ بحر از آب گهر شیرین ترست

رتبه قبض است بیش از بسط پیش عارفان

عقده پیوند بر نخل از ثمر شیرین ترست

نیست زنبور عسل را شکوه ای از جای خویش

خانه چندانی که باشد مختصر شیرین ترست

پیش هر موری که نی در ناخنش منت شکست

خاک صحرای قناعت از شکر شیرین ترست

نبض تسلیم و رضا را گر به دست آرد کسی

تیر دلدوز قضا از نیشکر شیرین ترست

پیش چشم هر که از غفلت نیاورده است آب

تلخی بیداری از خواب سحر شیرین ترست

سرد مهری زندگی را بی حلاوت می کند

میوه های گرمسیری بیشتر شیرین ترست

ما ز نعمت با زبان شکر قانع گشته ایم

برگ این نخل برومند از ثمر شیرین ترست

تنگ شکر ساخت صائب گوشها را از سخن

کلک شکر بار ما از نیشکر شیرین ترست

***

982

حلقه اطفال بهر اهل سودا بهترست

تنگنای شهر از دامان صحرا بهترست

گوشه گیران ایمن از آفات شهرت نیستند

در میان خلق بودن پیش دانا بهترست

آب و رنگ صورت ظاهر دو روزی بیش نیست

حسن اخلاق جمیل از روی زیبا بهترست

طوطی از حرف مکرر می کند دل را سیاه

پرده زنگار بر آیینه ما بهترست

فعل نیکو زشت می گردد ز نافهمیدگی

بخل در جای خود از احسان بیجا بهترست

پیش ما کز هر نگاهی پی به مضمون می بریم

از لب گویای خوبان، چشم گویا بهترست

کوزه لب بسته از خم پر شراب آید برون

خامشی پیش کریمان از تقاضا بهترست

نیست جفت ناموافق را علاجی جز طلاق

با تو گر دنیا نسازد، ترک دنیا بهترست

از بصیرت نیست پوشیدن ز دنیا چشم خود

چشم عبرت بین اگر باشد، تماشا بهترست

قمری از پاس غلط دل برنمی دارد ز سرو

ورنه از سرو سهی آن قد رعنا بهترست

با دو رویان، یک جهت یکرنگ نتواند شدن

پیش عارف خار از گلهای رعنا بهترست

پیش چشم ما که منظورست حسن عاقبت

خط مشکین صائب از زلف چلیپا بهترست

***

983

گوش بیدردان گران از خواب باشد بهتر است

این صدف پر گوهر سیماب باشد بهترست

رتبه خوبی دو بالا می شود از چشم پاک

سرو موزون در کنار آب باشد بهترست

آب چشم از دامن پاکان به جایی می رسد

شمع اگر در گوشه محراب باشد بهترست

سرو بی حاصل اگر از جا نخیزد گو مخیز

پای چوبین در حنای خواب باشد بهترست

بی نیازی می شود بند زبان هرزه گو

خار دامنگیر اگر سیراب باشد بهترست

شبنمی کز جرعه گلها خمارش نشکند

طالب خورشید عالمتاب باشد بهترست

می کشد سر رشته جولان به دریا سیل را

کار عاشق با دل بیتاب باشد بهترست

شهپر پرواز هم باشند روشن گوهران

بستر و بالین موج از آب باشد بهترست

با دل روشن چه بگشاید ز تقریر زبان؟

شمع اگر خاموش در مهتاب باشد بهترست

داغ ما صائب حریف چشم شور خلق نیست

جامی می در جام ما خوناب باشد بهترست

***

984

در طریق عشق هر جا می گذاری پا، سرست

موج این وادی رگ جان، ریگ این صحرا سرست

از محیط آفرینش چون نیاید بوی خون؟

هر حبابی را که می بینی درین دریا سرست

نیست دستی در گریبان چاک گرداندن مرا

چون سبو دست مرا پیوند الفت با سرست

اهل دنیا مال را دارند بیش از جان عزیز

از سر دستار هر کس بگذرد اینجا سرست

مو شکافی را رواجی نیست در بازار عشق

هر که سر از پا نمی داند درین سودا سرست

تخت ما افتادگی و لشکر ما بیکسی

جوهر ذاتی است تیغ ما و تاج ما سرست

اشتها کامل چو شد، خون نعمت الوان بود

چون گران شد خواب، صائب بالش خارا سرست

***

985

هر نقاب روی جانان را نقاب دیگرست

هر حجابی را که طی کردی حجاب دیگرست

ناامیدی را به نومیدی مداوا می کنند

هر سرابی را درین وادی سراب دیگرست

هر پریشان جلوه ای ما را نمی آرد به وجد

ذره ما در کمین آفتاب دیگرست

گو جبین می فروشان سرکه نفروشد به ما

مستی ما همچو منصور از شراب دیگرست

گل برای ما عبث خود را بر آتش می زند

چاره دردسر ما از گلاب دیگرست

ماه تابان از حصار هاله گو بیرون میا

بزم ما را روشنی از ماهتاب دیگرست

کرد آخر صحبت یوسف زلیخا را جوان

بعد پیری عشق را عهد شباب دیگرست

ناخوشیهای جهان را بیشتر خوش می کنند

پاک چشمان را مذاق انتخاب دیگرست

از بیاض گردن خوبان تلاوت می کنند

ساده لوحان محبت را کتاب دیگرست

دیده امید ما بر دولت بیدار نیست

فتح باب ما ز چشم نیمخواب دیگرست

کوثر و زمزم عبث آب رخ خود می برند

صائب این لب تشنگی ما را از آب دیگرست

***

986

صبح محشر آن پریرو را نقاب دیگرست

تشنه دیدار را کوثر سراب دیگرست

گر چه دارد چشمه خورشید آب روشنی

در عرق روی بتان را آب و تاب دیگرست

نشأه صهبا نباشد اینقدر دنباله دار

مستی آن چشم مخمور از شراب دیگرست

طالع شهرت بلند افتاده است آن زلف را

ورنه آن موی میان را پیچ و تاب دیگرست

نامه خواندن می دهد هر چند یاد از التفات

پاره کردن نامه ما را جواب دیگرست

آب در پستی عنان خویش نتواند گرفت

عمر را در موسم پیری شتاب دیگرست

گر چه عمر گرمرو پا در رکاب افتاده است

قامت خم زندگانی را رکاب دیگرست

گوشه گیری را که امید گشاد از بستگی است

در به روی خلق بستن فتح باب دیگرست

این که در تردامنی چون ابر طوفان می کنیم

پشت ما گرم از فروغ آفتاب دیگرست

غافلان از کاهلی امروز را فردا کنند

هر نفس بر عارفان روز حساب دیگرست

نیست صائب چشم ما چون دیگران بر نو بهار

مزرع امید ما سبز از سحاب دیگرست

***

987

در خم آن زلف دلها را سرود دیگرست

شعله آواز را در شب نمود دیگرست

نه لب از گفتن خبر دارد نه گوش از استماع

در میان اهل دل گفت و شنود دیگرست

حرف سایل سبز کردن گر چه باشد از کرم

حفظ آب روی اهل فقر جود دیگرست

در طریقت هستی هر کس به قدر نیستی است

بی وجودان را درین دیوان وجود دیگرست

می توان یک عمر پوشیدن که باشد تازه رو

کسوت عریان تنی را تار و پود دیگرست

چشم بد بسیار دارد در کمین آزادگی

طوق قمری سرو را چشم حسود دیگرست

گر چه دارد سودها آسودگی از باج و خرج

در زیان گشتن شریک خلق سود دیگرست

جای هر سنگ ملامت بر تن مجنون من

بخت ناساز دگر، چرخ کبود دیگرست

زنده می گردند از گفتار او دلمردگان

کلک صائب اصفهان را زنده رود دیگرست

***

988

حسن را با بیقراران گیر و دار دیگرست

مهر را هر ذره ای آیینه دار دیگرست

مستی چشم غزالان نشکند ما را خمار

چشم لیلی دیده ما را خمار دیگرست

به که برگردد به مصر از راه، بوی پیرهن

دیده یعقوب ما را انتظار دیگرست

گر چه از سنگ ملامت کوه از جا می رود

عاشقان را لنگر صبر و قرار دیگرست

پیش بت هر چند باشد کافر اصلی عزیز

دین به غارت دادگان را اعتبار دیگرست

سیل معذورست اگر منزل نمی داند که چیست

بحر را هر موج آغوش و کنار دیگرست

لشکر بیگانه را در کشور ما راه نیست

ملک ما زیر و زبر از شهسوار دیگرست

گر چه در زندان عزلت می توان آسوده زیست

با زمین هموار گردیدن حصار دیگرست

هر رگ سنگی پی آزار ما دیوانگان

در کف اطفال، نبض بیقرار دیگرست

از لب سیراب او امیدوار بوسه را

هر جواب خشک، تیغ آبدار دیگرست

تنگ چشمان دام در راه هما می گسترند

دام ما را چشم بر راه شکار دیگرست

پیش آن کس کز دل گرم است در آتش مدام

هر دم سردی نسیم نو بهار دیگرست

زخم از مرهم گواراتر بود بر عارفان

رخنه در زندان به از نقش و نگار دیگرست

نیست صادق دشت پیمای طلب را تشنگی

ورنه هر موج سرابی جویبار دیگرست

گر چه صائب نازک افتاده است آن موی میان

فکر ما نازک خیالان را عیار دیگرست

***

989

مهر را در چشم تنگ ذره نور دیگرست

بحر را در تنگنای قطره شور دیگرست

هر سیه چشمی چو آهو کی کند ما را شکار؟

چشم لیلی دیده ما را، غرور دیگرست

گر چه نقشی هر دم از طوفان زند دریا بر آب

اشک ما را در فراق یار شور دیگرست

می رسد مجنون به مضمون نگاه وحشیان

بی شعوران محبت را شعور دیگرست

می کشد مجنون ما از صحبت لیلی ملال

از جهان رم کرده را با خود حضور دیگرست

شیشه جانان می کنند از کوه غم پهلو تهی

عاشقان را در بلا، جان صبور دیگرست

ترک شهوتهاست حور و خانه پردازی قصور

در بهشت اهل دل، حور و قصور دیگرست

تیر دلدوز حوادث را به دست روزگار

قامت پر خم، کمان تازه زور دیگرست

ماه و خورشیدست اینجا حلقه بیرون در

روشنایی، خانه دل را ز نور دیگرست

گرد لشکر نخوت شاهان یکی سازد هزار

حسن را در روزگار خط غرور دیگرست

نیست کج بین را ز ناز آن بهشتی رو خبر

ورنه هر چین جبین، آغوش حور دیگرست

چشم کوته بین ز اختر می کند یاری طمع

استعانت مور عاجز را ز مور دیگرست

حسن معنی را بود صائب ز خود عین الکمال

طوطیان را حرف شیرین، چشم شور دیگرست

***

990

عرض نادادن کمال خود، کمال دیگرست

چهره پوشیدن حالان را جمال دیگرست

می کند هر چند چشم شور طوفان در گزند

خودپسندی مرد را عین الکمال دیگرست

کیست عقل کل که در چرخ آورد افلاک را؟

جنبش این سایه از رعنا نهال دیگرست

گر چه حسن آن پریرو بی مثال افتاده است

رزق هر آیینه ای از وی مثال دیگرست

زان به ظاهر بسته ام از شکر لب، کز سایلان

شکر بی اندازه تمهید سؤال دیگرست

آدمی هر چند باشد در هنر کامل عیار

خویش را کامل ندانستن کمال دیگرست

ظلمت شبهای هجران رنگ بست افتاده است

ورنه هر داغ آفتاب بی زوال دیگرست

لقمه خوان کرم هر چند چرب افتاده است

بر جگر دندان فشردنها نوال دیگرست

بی دماغی را که سر می پیچد از آزادگی

سایه بال هما صائب و بال دیگرست

***

991

هر نفس دولت طلبکار مقام دیگرست

این همای خوش نشین هر دم به بام دیگرست

افسر دولت شکوهی دارد، اما در نظر

خاک بر سر کردگان را احتشام دیگرست

حاجیان کعبه گل محترم باشند، لیک

گرد دل گردیدگان را احترام دیگرست

حسن ماه آسمانی قابل خمیازه نیست

هاله ما در خم ماه تمام دیگرست

گر چه از رفتار جان می بخشد آب زندگی

آب تیغ یار را در دل خرام دیگرست

در شراب عالم امکان، دوام نشأه نیست

مستی چشم و لب ساقی ز جام دیگرست

باده بی پشت، از سر زود بیرون می رود

بوسه لبهای نوخط را قوام دیگرست

گرد عصیان زود می گردد به آب تیغ پاک

از گناه ما گذشتن، انتقام دیگرست

نیست سامان تماشا دل به غارت داده را

ورنه در هر حلقه آن زلف دام دیگرست

با شب و روز جهان سفله ما را کار نیست

کز رخ و زلف تو ما را صبح و شام دیگرست

هر نسیمی کز سواد زلف جانان می رسد

جان دورافتاده ما را پیام دیگرست

گر چه خسرو در غزل شیرین زبان افتاده است

کلک صائب طوطی شیرین کلام دیگرست

***

992

حسن بالادست را هر روزشان دیگرست

شعله جانسوز را هر دم زبان دیگرست

از می روشن صفای جام می گردد حجاب

ورنه هر آیینه رو، آیینه دان دیگرست

چهره گل پرده رخسار گلرنگ کسی است

سرو بستان جامه سرو روان دیگرست

چشم کوته بین به غور کار نتواند رسید

ورنه هر شبنم محیط بیکران دیگرست

عالم آسودگان دایم بود بر یک قرار

بیقراران ترا هر دم جهان دیگرست

قبله را چون طاق نسیان از نظر افکنده ایم

سجده ما روشناس آستان دیگرست

گر چه حفظ حق جهان را دیده بانی می کند

آهوان دشت را وحشت شبان دیگرست

چون سکندر دست شستن از زلال زندگی

بی نیازان را حیات جاودان دیگرست

می تراود گر چه از هر خار شکر نو بهار

سبزه نورسته را تیغ زبان دیگرست

می توان رفتن به پای علم بر بام خرد

آسمان معرفت را نردبان دیگرست

از تحمل دشمن خونخوار می گردد دلیر

شیشه جانی تیغ را سنگ فسان دیگرست

این جواب آن غزل صائب که ملا گفته است

لب فرو بندید کاو را همزبان دیگرست

***

993

هر نگاه حسرت عشاق آه دیگرست

در دل هر قطره اشکی نگاه دیگرست

در بساط من ز تاراج نگاه اولین

نیم جانی مانده، موقوف نگاه دیگرست

در دل هر ذره از کوچکدلی خورشید را

پیش چشم خرده بینان جلوه گاه دیگرست

گر چه در راه محبت یک قدم بی چاه نیست

همچو یوسف در ته هر چاه ماه دیگرست

عقل باشد در طریق کعبه محتاج دلیل

عشق را هر مد آهی شاهراه دیگرست

سجده ابروی خوبان نعل وارون من است

ورنه روی دل مرا در قبله گاه دیگرست

دعوی دل نیست قابل، ورنه در اثبات آن

خال مهر دیگرست و خط گواه دیگرست

هر قدر مقبول باشد عذر در دیوان عفو

بی زبانی مجرمان را عذرخواه دیگرست

گر به یار و دوست باشد صائب استظهار خلق

بیکسان را بیکسی پشت و پناه دیگرست

***

994

عشق را بی دست و پایی دست و پای دیگرست

راه گم کردن درین ره رهنمای دیگرست

بس که حسن شوخ او هر دم به رنگی می شود

چشم من در هر نظر محو لقای دیگرست

شسته رویان گر چه می شویند از دلها غبار

چهره خوبان نوخط را صفای دیگرست

ساده رویی را که عصمت دیده بانی کرده است

سبزه خط پرده شرم و حیای دیگرست

جامه گلگونی که می خواهم ز تیغش جان برم

هر کف خاکی ز کویش کربلای دیگرست

خون عاشق چون تواند دامن او را گرفت؟

نازک اندامی که هر دم در قبای دیگرست

این دل صد پاره من، همچو اوراق خزان

هر نفس در عالمی، هر دم به جای دیگرست

روزگار خوشدلی چون خنده گل بی بقاست

با گلاب تلخکامیها وفای دیگرست

ترک دنیا حق پرستی نیست بهر آخرت

از هوایی نقل کردن با هوای دیگرست

مرد را هر چند تنهایی کند کامل عیار

صحبت یاران یکدل کیمیای دیگرست

طعنه نا آشنایی گوشه گیران را مزن

کز جهان بیگانگان را آشنای دیگرست

چون خطایی از تو سر زد در پشیمانی گریز

کز خطا نادم نگردیدن خطای دیگرست

ترک دنیا کرده را بر فرق سر ترک کلاه

بر سپهر سروری بال همای دیگرست

گر چه می گردد علم هر کس که از دنیا گذشت

از دو عالم هر که برخیزد لوای دیگرست

در چنین بحری که موج اوست تیغ آبدار

خویش را فانی ندانستن فنای دیگرست

گر چه صائب آب حیوان می دهد عمر ابد

حفظ آب روی خود آب بقای دیگرست

***

995 (مر، ل)

ای نگه مشق شنا در چشم خونپالا بس است

چشمت آب آورد غواصی درین دریا بس است

از دل پر خون تراوش کم کند اسرار عشق

پرده پوش راز گوهر سینه دریا بس است

عمرها با آهوان مجنون بیابانگرد بود

گوشه چشمی چو باشد گوشه صحرا بس است

بهر اثبات قیامت حجتی در کار نیست

پیش خیز شور محشر آن قد و بالا بس است

من که در اقلیم گمنامی سرآمد گشته ام

زینت طرف کلاهم شهپر عنقا بس است

حسن ذاتی در نیارد سر به عشق عارضی

سرو مینا را تذرو از پنبه مینا بس است

دست کوته دار صائب از خیال کاکلش

عمرها در کاسه سر پختی این سودا بس است

***

996

نوخطی از تازه رویان جهان ما را بس است

برگ سبزی زان بهار بی خزان ما را بس است

موشکافان را کتاب و دفتری در کار نیست

مصرع پیچیده موی میان ما را بس است

نارسایی گر کند تشریف بوی پیرهن

سرمه واری از غبار کاروان ما را بس است

ناز اگر استادگی در میوه تر می کند

سایه خشکی از ان نخل جوان ما را بس است

همچو طوق قمریان آغوش ما گستاخ نیست

جلوه ای از دور از ان سرو روان ما را بس است

نوش آن لب گر زیادست از دهان تلخ ما

حرف تلخی زان لب شکرفشان ما را بس است

خوشه چین خرمن گل چون هوسناکان نه ایم

مشت خاشاکی برای آشیان ما را بس است

در زمین پاک ما ریگ روان حرص نیست

قطره ای زان چهره شبنم فشان ما را بس است

برگ عیش بوستان بادا به بیدردان حلال

بویی از گل چون نسیم ناتوان ما را بس است

گر اشارت نیست، با چین جبین هم قانعیم

تیر تخشی زان کمان ابروان ما را بس است

گر نپیچد بوسه در مکتوب آن بیدادگر

نامه خشکی تسلی بخش جان ما را بس است

لقمه چون افتاد فربه، روح را لاغر کند

چون هما از خوان قسمت استخوان ما را بس است

نارسایی گر کند تیغ زبان در عرض حال

گریه ما همچو طفلان ترجمان ما را بس است

از هم آوازان اگر خالی شد این بستانسرا

خامه خوش حرف، صائب همزبان ما را بس است

***

997

خاکساری پشتبان ویرانه ما را بس است

بی سرانجامی نگهبان خانه ما را بس است

لشکر بیگانه ای این ملک را در کار نیست

آمد و رفت نفس ویرانه ما را بس است

ابر اگر چون برق، خشک از مزرع ما بگذرد

آبروی خود چو گوهر دانه ما را بس است

نقش در سیماب نتواند گرفتن خویش را

بیقراری بت شکن بتخانه ما را بس است

گنج در ویرانه صائب جمع سازد خویش را

از دو عالم گوشه ای ویرانه ما را بس است

***

998

تلخی عالم شراب خوشگوار ما بس است

درد و داغ ناامیدی لاله زار ما بس است

گر نباشد بوسه شیرین، پیام تلخ هم

بهر تسکین دل امیدوار ما بس است

گر ز دلسوزی نیارد کس به خاک ما چراغ

برق دست و تیغ او شمع مزار ما بس است

در گل و سنبل کند گر باغبان استادگی

خارخاری از گلستان یادگار ما بس است

گر ز خون ما نگیرد دست شیرین در نگار

تیشه مردانه ما دستیار ما بس است

گر ز خوی آتشین، دوزخ به ما تندی کند

مشت آبی از جبین شرمسار ما بس است

ما کز آب روی خود داریم باغ خویش سبز

سرکشی سرو کنار جویبار ما بس است

جوهر مردانگی را محو می سازد طمع

آب روی خویش، تیغ آبدار ما بس است

می شود دست نوازش مهر لب خمیازه را

برگ تاکی از پی دفع خمار ما بس است

تیغها را کند می سازد سپر انداختن

مهر خاموشی ز آفتها حصار ما بس است

بید مجنونیم در بستانسرای روزگار

سر به پیش انداختن از شرم، بار ما بس است

زشت رویان دشمن آیینه های روشنند

حرف را بی پرده گفتن پرده دار ما بس است

ما ز مجنون رسم و آیین شکار آموختیم

از غزالان گوشه چشمی شکار ما بس است

از دل ما آشنایی بار غم گر بر نداشت

این که دوشی نیست صائب زیر بار ما بس است

***

999(ک، مر، ل)

چار دیوار قفس عشرت سرای ما بس است

شهربند دام باغ دلگشای ما بس است

خرقه بر بالای ارباب تجرد پینه است

پهلوی لاغر به جای بوریای ما بس است

بی نیازانیم، ما را ناز بالش گو مباش

غنچه خسبانیم، زانو متکای ما بس است

سیر چشمانیم، ما را بر زر گل چشم نیست

برگ سبزی از گلستان خونبهای ما بس است

چشم چون شبنم نمی دوزیم بر رخسار گل

غنچه منقار باغ دلگشای ما بس است

ما حریف چشم شور آب زمزم نیستیم

طاق ابروی تو محراب دعای ما بس است

این سگانی را که سیر آسمان رو داده است

استخوان را گر نگیرند از همای ما بس است

اصفهان گو پشت چشم از سرمه پر نازک مکن

خاک دامنگیر غربت توتیای ما بس است

بر لب خاموش ما قفل ادب تا کی زدن؟

تنگ گیری بر گلوی سرمه سای ما بس است

خوش نشین چهره گل همچو شبنم نیستیم

گر دهی در رخنه دیوار جای ما بس است

بر در بیگانگی گر مردم عالم زنند

معنی بیگانه صائب آشنای ما بس است

***

1000

شاهد مستوری گل قطره شبنم بس است

چهره مریم دلیل عصمت مریم بس است

مشت آبی می کند خواب گران را تار و مار

قطره اشکی پی ویرانی عالم بس است

طفل را حال پدر آیینه عبرت نماست

گوشمال آدم از بهر بنی آدم بس است

گو ندارد ماتم ما بیکسان را هیچ کس

حلقه فتراک، ما را حلقه ماتم بس است

ترک احسان است احسان پیش ما آزادگان

طی کند آوازه احسان خود حاتم بس است

بعد ازین دوران شهرت از سفالین جام ماست

تا به کی در دور باشد نام جام جم، بس است!

بر نتابد منت مرهم دل مجروح ما

زخم ما را خون گرم ما، همان مرهم بس است

شاهد خودبینی خوبان درین بستانسرا

بر سر زانوی گل، آیینه شبنم بس است

خامشی آرد پریزادان معنی را به دام

توشه غواص گوهرجوی، پاس دم بس است

زود سیریهای دولت را اگر خواهی دلیل

از سلیمان روی پنهان کردن خاتم بس است

غم مخور صائب اگر ننشست نقشت در جهان

اهل معنی را ز عالم نام چون خاتم بس است

***

1001

گوش گیران قفس را نکهت گلشن بس است

دیده کنعانیان را بوی پیراهن بس است

ظلمت شبهای غم را لشکری در کار نیست

این سیاهی را فروغ باده روشن بس است

عقل بیجا می کند پا از گلیم خود دراز

ذره را میدان جولان دیده روزن بس است

از تنزل می توان دادن فلک را خاکمال

خاکساری سد راه جرأت دشمن بس است

سیلیی خاموش سازد طفل بازیگوش را

عقل دعوی دار را یک رطل مرد افکن بس است

چون نباشد دل به جای خود، زره دام بلاست

اهل جرأت را لباس جنگ، پیراهن بس است

نیست صائب دیده ما بر فروغ عاریت

بیکسان را شمع بالین دیده روشن بس است

***

1002

باده مرد افکن من معنی روشن بس است

ساغر و مینای من کلک و دوات من بس است

چون زلیخا مشربان ما را تلاش قرب نیست

دیده یعقوب ما را بوی پیراهن بس است

عاشق پروانه مشرب را درین هنگامه ها

گر دل روشن نباشد، چهره روشن بس است

تا قیامت خونبهای ما از ان وحشی غزال

این که دست افکنده خون ما بر آن گردن بس است

روی شرم آلود را آرایشی در کار نیست

قطره شبنم چراغ لاله را روغن بس است

جامه فتحی مرا چون بیدلان در کار نیست

سخت جانی زیر پیراهن مرا جوشن بس است

خانه خلوت نسازد بر گنه ما را دلیر

شرمگینان را نگهبان دیده روزن بس است

باعث دلسردی دلبستگان رنگ و بوی

دست خالی رفتن شبنم ازین گلشن بس است

مطلب از گلخن همین آیینه روشن کردن است

زیر گردون چند باشی ای دل روشن، بس است

تنگتر از آستین گردید هنگام سفر

تا به کی خواهی کشیدن پای در دامن، بس است

رشته تابی بر سبکروحان گرانی می کند

سد راه عیسی از بالا روی سوزن بس است

نیست جز ملک رضا دارالامانی خاک را

چند صائب دور خواهی بود از ان مأمن، بس است

***

1003

مهر لب غماز را دامان پاک من بس است

پرده پوش ماه کنعان چاک پیراهن بس است

خار دیوارم، و بال دامن گل نیستم

رزق من نظاره خشکی ازین گلشن بس است

چون زلیخا نیست چشم من به تشریف وصال

جامه پوشیده من، بوی پیراهن بس است

کرده ام طی رشته طول امل را چون گره

آب باریکی مرا در جوی چون سوزن بس است

گر نسازی تر دماغم را به پیغام وصال

نامه خشکی برای آب روی من بس است

حسن عالمسوز چون اخگر ز خود دارد سپند

نیل چشم زخم من خاکستر گلخن بس است

گر سلاحی نیست در ظاهر مرا چون بیدلان

سخت جانیها مرا زیر قبا جوشن بس است

از قفس گر بر نیارد عشق سنگین دل مرا

خار خار دل، گل جیب و کنار من بس است

من گرفتم خانه خالی کردم از بیگانگان

باعث تشویش خاطر، دیده روزن بس است

کهربای قانع ما را نظر بر دانه نیست

چشم ما را برگ کاهی صائب از خرمن بس است

***

1004

گر نباشد در نظر لیلی مرا هامون بس است

نقش پای ناقه برگ عیش این مجنون بس است

گر نسازد یوسفی هر روز گردون جلوه گر

تا قیامت خلق را آن حسن روزافزون بس است

در سواد آفرینش ای خداجو پر مپیچ

چون ز لفظ آمد به کف سر رشته مضمون بس است

وسعت مشرب ز منزل می برد تنگی برون

در جهان آب و گل، خم بهر افلاطون بس است

گر به گل گیرد در میخانه ها را محتسب

ما خمارآلودگان را آن لب میگون بس است

طعنه بی حاصلی بر سرو ای قمری مزن

برگ سبزی ارمغان مردم موزون بس است

در گلستان کرم نخلی ز بی آبی نماند

تا به کی خواهی دواندن ریشه، ای قارون بس است

در جوانی هر چه کردی، گشت غفلت عذرخواه

صبح آگاهی ز پیری بردمید اکنون بس است

اینقدر استادگی ای آسمان در کار نیست

تشنه ما را کف آبی ازین جیحون بس است

خجلت از همصحبتان خام بردن مشکل است

ورنه ما را از شراب تلخ صائب خون بس است

***

1005

مزد دست و تیغ قاتل چشم قربانی بس است

عذرخواه نقش از نقاش حیرانی بس است

غوطه زن در بحر و فارغ شو ز گیر و دار موج

چون حباب شوخ چشم این کاسه گردانی بس است

اینقدر تمهید بهر دفع ما در کار نیست

خط راه اهل غیرت چین پیشانی بس است

خاکساران ایمنند از ترکتاز حادثات

پشتبان کلبه ما گرد ویرانی بس است

چشم پرسش از تو بی پروا ندارد هیچ کس

حال بیماران خود را این که می دانی بس است

بیگناهی کم گناهی نیست در دیوان عفو

ای عزیزان، جرم یوسف پاکدامانی بس است

نیست ارباب نظر را جرم در اظهار عشق

باعث رسوایی آیینه حیرانی بس است

آفتاب زندگانی روی در زردی گذاشت

مشت آبی زن به روی خود، گرانجانی بس است

پاکدامانان حریف خار تهمت نیستند

شرم دار از غنچه ای بلبل، نواخوانی بس است

چند صائب می کنی اندیشه از روز جزا؟

عذرخواه مجرمان اشک پشیمانی بس است

***

1006

گردش پرگار ما را حلقه مویی بس است

مرکز سرگشتگیها خال دلجویی بس است

نیست با آیینه روی حرف ما چون طوطیان

باعث گفتار ما چشم سخنگویی بس است

بند آهن بر سبکروحان گرانی می کند

گردن باریک ما را حلقه مویی بس است

سر به صحرا می دهد شوریدگان را ناله ای

یک جهان آهوی وحشت دیده را هویی بس است

مطلب آزادگان دست از دو عالم شستن است

همچو سرو از گلستان ما را لب جویی بس است

***

1007

گر چه در دفع کدورت هر نوایی دلکش است

در میان سازها، نی تیر روی ترکش است

گر برآرد عشق دود از عقل، جای رحم نیست

خانه زنبور کافر مستحق آتش است

رزق خاموشان شود اکثر معانی لطیف

کوزه سربسته را قسمت شراب بی غش است

هیچ رنگی نیست در آتش نباشد نعل او

در میان رنگ ها زردی طلای بی غش است

حسن چون مستور باشد عشق زندانی بود

عشق عالمسوز گردد یار چون لولی وش است

روز دعوی در صف زورین کمانان سخن

مصرع برجسته صائب تیر روی ترکش است

***

1008

جان روشن را جهان در چشم بینا آتش است

شبنم بیتاب را گل در ته پا آتش است

چشمه تیغ است آب روشن این صیدگاه

لاله بی داغ این دامان صحرا آتش است

در بساط سخت جانان غیر درد و داغ نیست

خرده رازی که دارد سنگ خارا آتش است

روی گرمی هرگز از گل عندلیب ما ندید

ای خوشا پروانه کاورا کارفرما آتش است

نیست پروای شکایت حسن عالمسوز را

طفل بازیگوش را دام تماشا آتش است

رحم، بیرحمی است چون با نفس باشد کارزار

در جهاد دشمن سرکش، مدارا آتش است

تا نبینی چهره تاریک دنیادار را

کی شود هرگز ترا روشن که دنیا آتش است؟

می دهد اندوختن داغ پشیمانی ثمر

خانه زنبور را شهد مصفا آتش است

صحبت ما می کند صاحبدلان را گرم عشق

این کباب خونچکان را سینه ما آتش است

چون سپند از بیم چشم بد همان در آتشیم

گر چه چون مجمر متاع خانه ما آتش است

محض بیدردی است منع ما کهنسالان ز عشق

عشق در هنگام پیری، چون به سرما آتش است

دل ز تاریکی نگردد اشک ریزان را سیاه

ماهیان را در دل شب آب دریا آتش است

عشق ذرات جهان را در سماع آورده است

چون سپند، افسردگان را کارفرما آتش است

رهنورد عشق را تا عقده هستی بجاست

چون سپند خام هر جا می نهد پا، آتش است

همسفر با جرأت پروانه می باید شدن

هر که را از سینه گرمی تمنا آتش است

داستان شوق در هر نامه ای نتوان نوشت

صفحه از بال سمندر کن که انشا آتش است

عشق عالمسوز صائب همچو گلزار خلیل

باغها در پرده دارد، گر چه پیدا آتش است

***

1009

پرده شرم و حیا را باده ناب آتش است

بر گل کاغذ، هوای عالم آب آتش است

آسمان را عشق آورده است در وجد و سماع

آسیای شعله جواله را آب آتش است

چون سمندر، عاشقان روی آتشناک را

مطرب و ساقی و نقل و باده ناب آتش است

نیست با پهلوی خشک ما ملایم جای گرم

این گیاه ناتوان را برق سنجاب آتش است

زرپرستان نیستند از ظلمت غفلت ملول

جامه کعبه است دود آن را که محراب آتش است

از هوسناکان برآرد درد و داغ عشق دود

ما سمندر مشربان را بستر خواب آتش است

کار آتش می کند در سوختن سرمای سخت

کشت ما را سرد مهریهای احباب آتش است

از خیال یار می پاشد دل نازک ز هم

چون کتان در پیرهن ما را ز مهتاب آتش است

می شود جانهای روشن تیره از تر دامنی

در سیه رو کردن آیینه ها آب آتش است

در دل عاشق تمنا جای نتواند گرفت

آرزوها چون سپند و جان بیتاب آتش است

ظلمت غفلت هوا گیرد چو دل روشن شود

نور بیداری برای پرده خواب آتش است

شد ز اشک آتشینم خانه گردون سیاه

دود جای گرد می خیزد چو سیلاب آتش است

آتشین جان چون سمندر شو که دیوان مرا

سطرها دود دل است و سرخی باب آتش است

بس که صائب شد ز خشکی مستعد سوختن

مغز ما سوداییان را نور مهتاب آتش است

***

1010

هر که چون پروانه بیباک، مست آتش است

هر کجا پر می زند بر روی دست آتش است

ربط ما با داغ عالمسوز عشق امروز نیست

سالها شد این سمندر شیر مست آتش است

نیست حسن و عشق را از هم جدایی جز به نام

هر که بر پروانه خندد در شکست آتش است

نفس اگر بر عقل غالب شد، همان مغلوب اوست

دود بر آتش سوار و زیر دست آتش است

مصرع صائب جگرسوزست چون تیر شهاب

این خدنگ گرمرو، گویا ز شست آتش است

***

1011

شهپر پروانه ما را جلا در آتش است

صیقل آیینه تاریک ما در آتش است

گرم رفتاران نمی بینند زیر پای خویش

گر به آب خضر افتد راه ما در آتش است

عارفان از قهر بیش از لطف می یابند فیض

بر خلیل الله باغ دلگشا در آتش است

وای بر من کز فروغ گوهر یکتای او

نعل هر موجی درین دریا جدا در آتش است

خون گرم ما شهیدان را چسان پامال ساخت؟

پای سیمینی که از رنگ حنا در آتش است

شد نهان از دیده ها تا گوشه ابرو نمود

نعل ماه نو نمی دانم کجا در آتش است

برنیاید خارخار از طینت ماهی به فلس

غوطه گر در زر زند، حرص گدا در آتش است

آتش و پنبه است با هم صحبت آهن دلان

نعل تیغ کج از ان گلگون قبا در آتش است

بس که از خوبی گلوسوزست سر تا پای او

دل ز حیران نمی داند کجا در آتش است

آرزوها در کهنسالی دو بالا می شود

نعل حرص پیر از قد دو تا در آتش است

می پرد چشم سبک مغزان پی دنیای پوچ

از برای برگ کاهی کهربا در آتش است

شوق، صائب می شود افتادگان را بال و پر

در بیابان طلب هر نقش پا در آتش است

***

1012

با کمال احتیاج از خلق استغنا خوش است

با دهان خشک مردن بر لب دریا خوش است

نیست پروا تلخکامان را ز تلخیهای عشق

آب دریا در مذاق ماهی دریا خوش است

کوه طاقت برنمی آید به موج حادثات

لنگر از رطل گران کردن درین دریا خوش است

بادبان کشتی می نعره مستانه است

هایهوی میکشان در مجلس صهبا خوش است

خرقه تزویر از باد غرور آبستن است

حق پرستی در لباس اطلس و دیبا خوش است

ماه در ابر تنک جولان دیگر می کند

چهره طاعت نهان در پرده شبها خوش است

هر چه رفت از عمر، یاد آن به نیکی می کنند

چهره امروز در آیینه فردا خوش است

فکر شنبه تلخ دارد جمعه اطفال را

عشرت امروز بی اندیشه فردا خوش است

برق را در خرمن مردم تماشا کرده است

آن که پندارد که حال مردم دنیا خوش است

زور بر راه آورد چون راهرو تنها شود

از دو عالم، دشت پیمای طلب تنها خوش است

ناقصان در پرده ظلمت نمی بینند نور

ورنه پیش کاملان طاوس سر تا پا خوش است

هیچ کاری بی تأمل گر چه صائب خوب نیست

بی تأمل آستین افشاندن از دنیا خوش است

***

1013

گر نباشد حسن معنی، خط زیبا هم خوش است

گر زبان گویا نباشد، دست گویا هم خوش است

شمع هم یاری است در هر جا نباشد آفتاب

گر دل روشن نباشد، چشم بینا هم خوش است

طفل طبعان را تماشا عمر ضایع کردن است

چشم عبرت بین اگر باشد، تماشا هم خوش است

در مذاق قدردانان، قهر کم از لطف نیست

گل اگر بر سر نباشد، خار در پا هم خوش ا ست

چند باشی همچو خون مرده در یک جا گره؟

با غزالان چند روزی سیر صحرا هم خوش است

نیست دلگیری ز کوه بیستون فرهاد را

عشق چون مشاطه گردد سنگ خارا هم خوش است

شسته رویان نیز می شویند گاه از دل غبار

نوخطی هر جا نباشد، روی زیبا هم خوش است

بر تو از بی لنگری، دریای پرشورست خاک

ورنه هر کس دل به دریا کرد، دریا هم خوش است

گر چه دارد نو بهار حسن او جوش دگر

برگریزان دل صد پاره ما هم خوش است

دیده یوسف شناسی نیست در مصر وجود

ورنه با این تیرگی، زندان دنیا هم خوش است

عقل و هوش و صبر و دین و دل به یک نظاره رفت

عشق چون دلال شد، سودای یکجا هم خوش است

وصل دایم، می کند افسرده صائب شوق را

صحبت دریا خوش و دوری ز دریا هم خوش است

***

1014

از زمین آرامش و از آسمان جولان خوش است

نقطه پا بر جا خوش و پرگار سرگردان خوش است

یوسف بی عیب را پیراهنی در کار نیست

سرو سیمین از لباس عاریت عریان خوش است

از تریهای فلک بی حاصلان خون می خورند

هر که را در خاک تخمی هست با باران خوش است

غافلان را تنگنای خاک باغ دلگشاست

پای خواب آلود را با گوشه دامان خوش است

دیده آیینه از خواب پریشان فارغ است

عالم پرشور در چشم و دل حیران خوش است

نیست بزم باده را بی گریه مستی نمک

چهره گلزار خندان و هوا گریان خوش است

تلخی از دریای بی گوهر کشیدن مشکل است

گر امید وصل باشد محنت هجران خوش است

نیست صائب عاشقان را شکوه از زخم زبان

خال با خط خوشنما و چشم با مژگان خوش است

***

1015

عاجزی از عاشق، از معشوق طنازی خوش است

از سپند افتادن، از آتش سرافرازی خوش است

کوهکن حیف است فارغبال دارد تیشه را

ناخنی تا هست در کف، سینه پردازی خوش است

خون دل در ساغر روشندلان زیبنده است

باده شیراز در مینای شیرازی خوش است

خانه آرایی گرانجانی است با موی سفید

صبح چون روشن شود، از شمع سربازی خوش است

سر به پیش انداختن در زندگانی خوشنماست

زیر شمشیر شهادت گردن افرازی خوش است

خانه سازی، در به روی دل برآوردن بود

از عمارت، در جهان خاک، خودسازی خوش است

تا نسوزد آرزو، پرداز دل بی حاصل است

چون به خاکستر رسی، آیینه پردازی خوش است

گفتگو با دل سیاهان می کند دل را سیاه

شمع اگر باشد طرف صائب زبان بازی خوش است

***

1016

هر که شد با درد قانع از مداوا فارغ است

نرگس بیمار از ناز مسیحا فارغ است

طفل طبعان را دل از بهر تماشا می دود

خو به عزلت کرده از سیر و تماشا فارغ است

خارخار آرزو در سینه عشاق نیست

هر که واصل شد به مطلب، از تمنا فارغ است

نیست با خورشید تابان حاجت شمع و چراغ

هر که را دل روشن است، از چشم بینا فارغ است

سیرچشمی می کند دل را ز دنیا بی نیاز

گوهر قانع ز روی تلخ دریا فارغ است

نسبت عارف به خاک و مسند دولت یکی است

از تکلف آفتاب عالم آرا فارغ است

نیست از خواب پریشان چشم بسمل را خبر

محو عشق، از دیدن اوضاع دنیا فارغ است

عالم سرگشتگی دارالامان رهروست

گردباد از سنگ راه و خار صحرا فارغ است

ذوق کار عشق، دارد جنگ با آسودگی

کوهکن از اهتمام کارفرما فارغ است

سنگ بر دریا زدن، بازوی خود رنجاندن است

از غم عالم دل خوش مشرب ما فارغ است

ما به خود صائب ز نادانی بساطی چیده ایم

ورنه عشق از نیستی و هستی ما فارغ است

***

1017

از پریشان خاطری دلهای حیران فارغ است

دیده قربانی از خواب پریشان فارغ است

می گزد اوضاع دنیا مردم آگاه را

پای خواب آلوده از خار مغیلان فارغ است

نیست در دلهای روشن آرزو را راه حرف

خانه پاک از فضولیهای مهمان فارغ است

ناامیدی سوخت در دل ریشه امید را

تخم آتش دیده از ناز بهاران فارغ است

هر که بر روی زمین چون مور فرمانش رواست

از بساط تنگ میدان سلیمان فارغ است

نیست جز تسلیم درمان درد و داغ عشق را

نور ماه و آفتاب از منع دربان فارغ است

حرص افزونی ندارد در دل خرسند راه

گوهر شاداب از دریای عمان فارغ است

همچو چشم از خود برآرد آب، گوهر خانه ام

این صدف از انتظار ابر نیسان فارغ است

در جهان بیخودی، هر خار نبض گلشنی است

عندلیب مست از فکر گلستان فارغ است

طفل را دام تماشا مهد آسایش بود

دل زیاد ما در آن زلف پریشان فارغ است

در تن خاکی نمی گیرد دل روشن قرار

اخگر از فکر اقامت در گریبان فارغ است

پاک گوهر را نیفزاید غرور از مال و جاه

آتش یاقوت از امداد دامان فارغ است

مغز چون کامل شود، از پوست گردد بی نیاز

از دو عالم خاطر آزاد مردان فارغ است

از جنون هر دل که تشریف برومندی نیافت

چون درخت بی ثمر از سنگ طفلان فارغ است

کی ز قتل ما شود دلگیر صائب آن نگار؟

از غم خون شهیدان عید قربان فارغ است

***

1018

شاخ گل را از سراپا چهره تنها نازک است

نازک اندامی که من دارم سراپا نازک است

آرزوی بوسه در دل خون شود عشاق را

گر بگویم چهره او تا کجاها نازک است

از بیاض گردنش پیداست خون عاشقان

می شود بی پرده می، چندان که مینا نازک است

می توان صد رنگ گل در هر نگاهی دسته بست

بس که رنگ چهره آن ماه سیما نازک است

جلوه پا در رکاب خط دو روزی بیش نیست

غافل از فرصت مشو، وقت تماشا نازک است

می توانستم به خون خود لبش در خون کشید

وقت تنگ است و حیا مهر لب و جا نازک است

سخت می لرزم بر این زنجیر ازین دیوانه ها

رشته زلف تو نازک، خوی دلها نازک است

در دل سنگین شیرین رخنه کردن مشکل است

ورنه پیش تیشه فرهاد، خارا نازک است

چون به دست خود نریزد خون خود را کوهکن؟

کار دشوارست و طبع کارفرما نازک است

در گذر ای عقل از همراهی دیوانگان

خار این صحراست الماس و تو را پا نازک است

دامن پر سنگ می داند حباب باده را

بس که از روشن روانی شیشه ما نازک است

رو به صحرا کرد اگر مجنون ز حی عذرش بجاست

سایه لیلی گران و طبع سودا نازک است

موشکافان را سراسر موی آتش دیده کرد

گوشه ابروی او را بس که ایما نازک است

بر نمی دارد دو رنگی مشرب یکرنگ عشق

چون حباب از آب کشتی کن که دریا نازک است

نیست صائب موشکافی در بساط روزگار

ورنه چون موی کمر اندیشه ما نازک است

***

1019

در دل هر کس بود درد طلب در منزل است

آب در گوهر ز بیتابی به دریا واصل است

مرکب آزاد مردان می شود دنیای پوچ

از سبکروحی خس و خاشاک را کف ساحل است

مردم آزاده دست از تن پرستی شسته اند

در کنار آب، پای سرو دایم در گل است

آتش و پنبه است با هم صحبت سنگین دلان

با گرانان پله میزان گردون مایل است

اهل همت را ز گوهر آنچه باید حفظ کرد

در محیط آفرینش آبروی سایل است

ماه را خورشید عالمتاب می سازد تمام

سالک از نقصان نیندیشد چو مرشد کامل است

نیست تسخیر دل ما کار آتش طلعتان

این سپند شوخ در مجمر برون محفل است

این جواب آن غزل صائب که ملا گفته است

دل ز راه ذوق داند کاین کدامین منزل است

***

1020

هر که بر دوش است بارش در تلاش منزل است

راحت منزل ندارد هر که بارش بر دل است

بس که دلها از تماشای تو گردیده است آب

از سر کوی تو بی کشتی گذشتن مشکل است!

پنجه فولاد می تابد نگاه عجز ما

گر ببندد چشم ما را، حق به دست قاتل است

آهوی مشکین به آسانی نمی آید به دام

در کمند آوردن خوبان نوخط مشکل است

خاطر لیلی غبارآلود غیرت می شود

ورنه پیش چشم مجنون هر سیاهی محمل است

در کنار جسم جان را از کدورت چاره نیست

خاک می لیسد زبان موج تا در ساحل است

حسن را خودداری از اظهار مانع می شود

ورنه بهر عندلیبان غنچه هم خونین دل است

در زمین پاک ما ریگ روان حرص نیست

از رگ ابری مراد مزرع ما حاصل است

هیچ چشمی در غبار سرمه حیرت مباد!

زنده از دریاست ماهی و ز دریا غافل است

این که دست علو را از سفل بهتر گفته اند

این کرامت تا نپنداری غنا را حاصل است

این ز همت خالی و آن از طمع پر می شود

دست عالی زین سبب بهتر ز دست سافل است

چون بود انگور شیرین، باده گردد تلختر

می شود دیوانگی کامل، خرد چون کامل است

خرمن بی حاصلان از خوشه پروین گذشت

دانه امید صائب همچنان زیر گل است

***

1021

صفحه رخسار تا ساده است فرد باطل است

خال تا خط برنیارد دانه بی حاصل است

دستگاه حسرت عاشق ز وصل افزون شود

حاصل سرو از بهار خوش ثمربار دل است

بیقراران بیشتر از وصل لذت می برند

شعله تا بر خویش می جنبد شرر در منزل است

زهر جای باده می ریزد به جام دوستان

دوستی با چشم خونخوار تو زهر قاتل است

ذره ای زان حسن عالمگیر نبود بی نصیب

دیده ما در غبار، آیینه ما در گل است

شعله جواله ای هر شاخ گل را در قباست

آتشین رخساره ای هر لاله را در محمل است

کشور تدبیر را زیر و زبر سازد قضا

ورنه در ملک رضا نوشیروان عادل است

از سبکروحان به اقلیم فنا پر راه نیست

موج تا بر خویش جنبیده است محو ساحل است

دل چه می داند که قدرش چیست در دیوان عشق

یوسف نادیده مصر از قیمت خود غافل است

ارزن انجم نمی ریزد ز دستش بر زمین

از سپهر سفله روزی خواستن بی حاصل است

***

1022

نیست یک تن در جهان گویا، اگر گویا دل است

چشم بینا پرده خواب است اگر بینا دل است

هست از وحدت خزان و نوبهار او یکی

بوستان آفرینش را گل رعنا دل است

هیچ جا چون شعله جواله اش آرام نیست

خاک دامنگیر آن سرو سهی بالا دل است

می نماید پست اگر در دیده کوتاه بین

پیش ارباب بصیرت، عالم بالا دل است

با تن آسانی میسر نیست اهل دل شدن

هر که شب از غنچه خسبان است سر تا پا دل است

از تجلی طور چون مجنون بیابانگرد شد

آن که پا برجاست پیش جلوه لیلا، دل است

بیغمان را گر بود میخانه باغ دلگشا

عاشقان را چشم [پر] خون ساغر و مینا دل است

خسروان را گر بود شبدیز و گلگون زیر ران

اهل معنی را براق آسمان پیما دل است

بزم بیدردان اگر روشن ز شمع است و چراغ

گوهر شب تاب ما در ظلمت شبها دل است

دل به دریا کردگان را زورقی در کار نیست

موج را بال و پر پرواز در دریا دل است

دل قوی چون شد، نیندیشد ز موج حادثات

لنگر آرامشی گر دارد این دریا دل است

گوشه امنی که از سیل حوادث ایمن است

بی گزند چشم بد صائب درین دنیا دل است

***

1023 (ک، ل)

چشم خواب آلودگان در انتظار منزل است

دیده بیدار دل آیینه دار منزل است

در بیابانی که نعل شوق ما در آتش است

کعبه چون سنگ فلاخن بیقرار منزل است

در فلاخن می گذارد رهروان را کجروی

جاده را از راستی سر در کنار منزل است

شوق را تاب اقامت نیست در یک جا دو روز

ورنه نقش پای من آیینه دار منزل است

گر چه هر خاری درین وادی به خونم تشنه است

آنچه در دل ره ندارد خارخار منزل است

من که خود را یافتم در وادی سرگشتگی

کوه غم بر خاطرم از رهگذار منزل است

سر به صحرا دادگان را کعبه دامنگیر نیست

دوش کاهل طینتان در زیر بار منزل است

***

1024

سعی در تحصیل اسباب جهان بی حاصل است

آنچه نتوان برد با خود، جمع آن بی حاصل است

نیل چشم زخم می باید سعادتمند را

شکوه کردن ای هما از استخوان بی حاصل است

می نماید هر چه هست آیینه از زیبا و زشت

خودستایی در حضور عارفان بی حاصل است

خاک در چشم توقع زن که در ایام ما

دولت بیدار چون خواب گران بی حاصل است

دانه از خاک فراموشان نمی آید برون

گریه کردن بر مزار رفتگان بی حاصل است

حاصلی جز بار دل نتوان ز سرو و بید یافت

عرض حاجت پیش این بی حاصلان بی حاصل است

چشم ریزش داشتن از چرخ مینایی خطاست

پیش ابر خشک وا کردن دهان بی حاصل است

نیست ممکن چرخ کجرو راست گردد با کسی

راستی چون تیر جستن از کمان بی حاصل است

حق شناسان بی نیازند از دلیل و رهنما

چون شود منزل عیان، سنگ نشان بی حاصل است

وقت خط سبز صائب غافل از خوبان مشو

در بهاران تن زدن در آشیان بی حاصل است

***

1025

با کمال قرب، از جانان دل ما غافل است

زنده از دریاست ماهی و ز دریا غافل است

آسمان سنگدل از گریه ما غافل است

گوش سنگین صدف از جوش دریا غافل است

چهره دل ترجمان رازهای عالم است

وای بر آن کس کز این آیینه سیما غافل است

چشم ظاهربین به کنه روح نتواند رسید

سوزن دجال چشم از حال عیسی غافل است

جان چه می داند اجل کی حلقه بر در می زند

از سفر کردن شرر در سنگ خارا غافل است

محو دنیا را به گرد دل نگردد یاد مرگ

از معلم طفل هنگام تماشا غافل است

هند چون دنیای غدارست و ایران آخرت

هر که نفرستد به عقبی، مال دنیا غافل است

گر سبو از تنگدستی راه احسان بسته است

خم چرا از ساغر لب تشنه ما غافل است؟

دامها در خاک از چشم غزالان کرده است

گر به ظاهر لیلی از مجنون شیدا غافل است

مرکز پرگار حیرانی است در آغوش گل

شبنمی کز آفتاب عالم آرا غافل است

نیست غیر از بیخودی صائب فضایی در جهان

وای بر آن کس کز این دامان صحرا غافل است

***

1026

از بدن آزادی جانهای غافل مشکل است

پای خواب آلود بیرون کردن از گل مشکل است

برنگردد جسم، یک پهلو به هر جانب فتاد

راست گردانیدن دیوار مایل مشکل است

جان عاشق در تن خاکی چسان گیرد قرار؟

موج دریا دیده را بستن به ساحل مشکل است

نیست آسان در بدن جان را مصفا ساختن

زنگ ازین آیینه بردن در ته گل مشکل است

نیست غیر از مرگ ساحل مور شهد افتاده را

بر گرفتن دل از ان شیرین شمایل مشکل است

زنگ صحبت را به خلوت می توان از دل زدود

زندگانی در جهان بی گوشه دل مشکل است

می توان بردن به آسانی ز برگ لاله داغ

خون ما را شستن از دامان قاتل مشکل است

در سر بی مغز تا باشد هوایی چون حباب

سر برون بردن ازین دریای هایل مشکل است

عشق در یک پله دارد کعبه و بتخانه را

چشم حیران را تمیز حق و باطل مشکل است

هر که را راه درازی هست صائب پیش پا

تن به خواب ناز در دادن به منزل مشکل است

***

1027

از تن خاکی به جد و جهد رستن مشکل است

رشته جان را به زور خود گسستن مشکل است

رستمی باید که بیژن را برون آرد ز چاه

بی کمند جذبه از دنیا گسستن مشکل است

در تنور سرد خودداری نمی آید ز نان

درد و داغ عشق را بر خویش بستن مشکل است

بی دل روشن خداجویی خیال باطلی است

این گهر را با چراغ مرده جستن مشکل است

در جهان آفرینش ذره ای بیکار نیست

در چنین هنگامه ای فارغ نشستن مشکل است

زندگی چون گشت از قد دو تا پا در رکاب

از سرانجام سفر غافل نشستن مشکل است

از قضای حق مشو غافل که با این مشت خاک

پیش این سیلاب بی زنهار بستن مشکل است

تا نباشد آتشی در زیر پایت چون سپند

صائب از هنگامه ایجاد جستن مشکل است

***

1028

پیش آن لب بر جگر دندان فشردن مشکل است

با وجود باده خون خویش خوردن مشکل است

تربیت را در نهاد سخت رو تأثیر نیست

زردی از آیینه فولاد بردن مشکل است

می توان داغ کلف بردن به آسانی ز ماه

زنگ حب جاه را از دل ستردن مشکل است

می توان پیش زبردستان نهادن پشت دست

روی دست از زیر دست خویش خوردن مشکل است

گر نگردد لنگر تسلیم صائب دستگیر

در ره سیل حوادث پا فشردن مشکل است

***

1029

جمع دل در عالم اسباب کردن مشکل است

حفظ خرمن در ره سیلاب کردن مشکل است

رخنه ای از هر بن مو هست در ملک بدن

حفظ این منزل ز چندین باب کردن مشکل است

می کند کار نمک با دیده ها موی سفید

خواب آسایش درین مهتاب کردن مشکل است

چاره سرگشتگی جز لنگر تسلیم نیست

سر برون از عقده گرداب کردن مشکل است

حفظ صورت می توان کردن به ظاهر در نماز

روی دل را جانب محراب کردن مشکل است

می شود آسان ز یاد تلخی صبح خمار

توبه هر چند از شراب ناب کردن مشکل است

چون صف مژگان تواند اشک را مانع شدن؟

خار را سر پنجه با سیلاب کردن مشکل است

عارفان را چشمه کوثر نسازد دل خنک

تشنه دیدار را سیراب کردن مشکل است

شرم را نتوان ز پاس حسن غافل ساختن

دولت بیدار را در خواب کردن مشکل است

مست نتوان کرد زاهد را به صد جام شراب

این زمین خشک را سیراب کردن مشکل است

خامشی در عالم آب است از مستی حجاب

گر چه تسخیر نفس در آب کردن مشکل است

سهل باشد ریختن در شوره زار آب حیات

زندگانی صرف خورد و خواب کردن مشکل است

از معلم می برد آرام صائب طفل شوخ

زندگانی با دل بیتاب کردن مشکل است

***

1030

خانه تن را به جان آباد کردن مشکل است

بر سر ریگ روان بنیاد کردن مشکل است

بیستون پهلو تهی از تیشه فرهاد کرد

پنجه در سر پنجه فولاد کردن مشکل است

دل سیه ناگشته در احیای او تعجیل کن

ورنه خون مرده را ایجاد کردن مشکل است

چون به پای خود برون آیم من از زندان عشق؟

زین دبستان طفل را آزاد کردن مشکل است

نیست ممکن باده گلگون به حال آرد مرا

خانه خود را به سیل آباد کردن مشکل است

بی خموشی نیست ممکن دل زبان آور شود

شمع روشن در گذار باد کردن مشکل است

آه کز نازک مزاجی پیش آن بیدادگر

بستن لب مشکل و فریاد کردن مشکل است

ای ستمگر دست از اصلاح خط کوتاه کن

خامه داخل در خط استاد کردن مشکل است

ای که گویی در حریم کعبه ما را یاد کن

در حریم وصل خود را یاد کردن مشکل است

نیست آسان بر هوای نفس خود غالب شدن

چون سلیمان تختگاه از باد کردن مشکل است

می توانم خاک نومیدی به چشم دام زد

خون ز وحشت در دل صیاد کردن مشکل است

گر نپردازد به حال سینه درد و داغ عشق

صائب این ویرانه را آباد کردن مشکل است

***

1031

وقت خط پهلو تهی از یار کردن مشکل است

در بهاران پشت بر گلزار کردن مشکل است

می توان کردن به تلقین زنده خون مرده را

بخت خواب آلود را بیدار کردن مشکل است

می گریزند اهل دل از صحبت زهاد خشک

رو به روی صورت دیوار کردن مشکل است

می رسد از ذوق هر کاری به معراج کمال

بر امید کارفرما کار کردن مشکل است

بحر از باد مخالف می شود شوریده تر

از نصیحت مست را هشیار کردن مشکل است

اختیاری نیست فریاد من از وضع جهان

سیل را خاموش در کهسار کردن مشکل است

می توان بر خود گوارا کرد مرگ تلخ را

زندگانی را به خود هموار کردن مشکل است

هست در آمیزش تردامنان مرگ شرار

پیش خامان سوز خود اظهار کردن مشکل است

در گذر صائب ز دل، افتاد چون در قید زلف

مهره بیرون از دهان مار کردن مشکل است

***

1032

داستان شوق را تحریر کردن مشکل است

بحر را از موج در زنجیر کردن مشکل است

بند پیش سیل بی زنهار نتواند گرفت

بیقرار شوق را زنجیر کردن مشکل است

با تهی چشمان چه سازد نعمت روی زمین؟

چشم روزن را ز پرتو سیر کردن مشکل است

می توان ز افسانه کردن چشم آهو را به خواب

چشم عیار ترا تسخیر کردن مشکل است

دستگیری نیست پیری را بجز افتادگی

این کهن دیوار را تعمیر کردن مشکل است

خواب زاهد تلخ گردیده است از یاد بهشت

کودکان را ترک جوی شیر کردن مشکل است

گفتگوی اهل غفلت قابل تأویل نیست

خواب پای خفته را تعبیر کردن مشکل است

معنی پیچیده می پیچد زبان تقریر را

آیه آن زلف را تفسیر کردن مشکل است

هست زیر آسمان امنیت خاطر محال

خواب راحت را دهان شیر کردن مشکل است

با صف مژگان نظر بازی نه کار هر کس است

دیده را آماجگاه تیر کردن مشکل است

خط غباری نیست کز وی دل توان برداشتن

چاره این خاک دامنگیر کردن مشکل است

تشنگی نتوان به شبنم بردن از ریگ روان

دیده نادیدگان را سیر کردن مشکل است

با خیال خشک تا کی سر به یک بالین نهم؟

دست در آغوش با تصویر کردن مشکل است

نیست جز تسلیم صائب هیچ درمان عشق را

پنجه در سر پنجه تقدیر کردن مشکل است

***

1033

هرزه گو را خامش از تقریر کردن مشکل است

شعله را از ژاژخایی سیر کردن مشکل است

وصف آن عارض مپرس از چشم شرم آلود من

صورت نادیده را تصویر کردن مشکل است

شد ز انگشت اشارت ماه نو پا در رکاب

سینه را آماجگاه تیر کردن مشکل است

کیست زان مژگان گیرا دل تواند پس گرفت؟

پنجه در سر پنجه تقدیر کردن مشکل است

قامت خم مانع عمر سبکرفتار نیست

آب را از موج در زنجیر کردن مشکل است

نیست آسان توبه کردن از شراب لاله رنگ

در جوانی خویشتن را پیر کردن مشکل است

چون نفس در زیر گردون راست سازد دیده ور؟

سر به بالا در ته شمشیر کردن مشکل است

با خسیسان دست در یک کاسه کردن سهل نیست

طعمه بیرون از دهان شیر کردن مشکل است

نیست چون سرو از لباس فقر ما را شکوه ای

رخت بر آزادگان تغییر کردن مشکل است

حسن در هر جلوه سر از روزنی برمی کند

پرتو خورشید را تسخیر کردن مشکل است

عیب من از ساده لوحیهای من بی پرده شد

موی پنهان در میان شیر کردن مشکل است

بر نمی آید ز صحرای پر آتش نی سوار

گفتگوی عشق را تحریر کردن مشکل است

آه از درد گران بی خواست می خیزد ز دل

در کمان سخت حفظ تیر کردن مشکل است

برنیاید روغن از جوزی که بی مغز اوفتاد

خوابهای پوچ را تعبیر کردن مشکل است

صائب از ریگ روان سهل است بردن تشنگی

دیده نادیدگان را سیر کردن مشکل است

***

1034

عندلیب مست را خاموش کردن مشکل است

شعله آواز را خس پوش کردن مشکل است

از لب میگون نباشد لذتی بی حرف تلخ

می چو لب شیرین برآید نوش کردن مشکل است

می توانم بلبلان را حلقه ها در گوش کرد

بی زبانان ترا خاموش کردن مشکل است

زنده می سازد چراغ دیده یعقوب را

پیش رویش شمع را خاموش کردن مشکل است

می توان بر خود گوارا کرد زهر تلخ را

از ترشرویان نصیحت گوش کردن مشکل است

از چراغ طور صائب یاد می گیرد زبان

کلک ما را از سخن خاموش کردن مشکل است

***

1035

با لب خاموش حفظ آه کردن مشکل است

از گره این رشته را کوتاه کردن مشکل است

چون قلم شق شد، سیاهی بیش بیرون می دهد

منع دلهای دو نیم از آه کردن مشکل است

می توان کردن به نشتر زنده خون مرده را

خواب غفلت برده را آگاه کردن مشکل است

جوهر از فولاد آسان است آوردن برون

ریشه کن از سینه حب جاه کردن مشکل است

چون جرس مجموعه چاک است سر تا پای من

حفظ این منزل ز چندین راه کردن مشکل است

هست تا دامن کشان سروی درین بستانسرا

از گریبان دست ما کوتاه کردن مشکل است

می توان با رشته آسان گوهر شهوار سفت

در دل سخت نکویان راه کردن مشکل است

گر عزیزان این چنین گردند صائب خوار و زار

امتیاز زعفران از کاه کردن مشکل است

***

1036

دیدن روی تو ظلم است و ندیدن مشکل است

چیدن این گل گناه است و نچیدن مشکل است

هر چه جز معشوق باشد پرده بیگانگی است

بوی یوسف را ز پیراهن شنیدن مشکل است

نیست از جوش شهیدان تیغ را میدان زخم

در سر کویش به کام دل تپیدن مشکل است

لامکان بر وحشیان عشق تنگی می کند

در فضای آسمان از خود رمیدن مشکل است

بی چراغان تجلی طور سنگ تفرقه است

کعبه و بتخانه را بی یار دیدن مشکل است

غنچه را باد صبا از پوست می آرد برون

بی نسیم شوق، پیراهن دریدن مشکل است

بر ندارد میوه تا خام است دست از شاخسار

زاهد ناپخته را از خود بریدن مشکل است

هر که در قید خودآرایی گره گردید، ماند

آب را از پنجه گوهر چکیدن مشکل است

عقل و دین و دل درین سودا کم از بیعانه است

با چنین سرمایه یوسف را خریدن مشکل است

بیقراران هر نفس در عالمی جولان کنند

همچو بوی گل به یک جا آرمیدن مشکل است

ماتم فرهاد کوه بیستون را سرمه داد

بی هم آوازی نفس از دل کشیدن مشکل است

در گلستانی که بوی گل گرانی می کند

با قفس بر عندلیب ما پریدن مشکل است

چشم خودبینی به هر ناکرده کاری داده اند

کار عالم کردن و خود را ندیدن مشکل است

بازوی همت ضعیف و تیغ جرأت شیشه دل

با سلاحی این چنین از خود بریدن مشکل است

تا گمان نیش خاری هست در دشت وجود

همچو خون مرده یک جا آرمیدن مشکل است

سایه بال هما در قبضه تسخیر نیست

دامن دولت به سوی خود کشیدن مشکل است

هر سر موی ترا با زندگی پیوندهاست

با چنین دلبستگی از خود بریدن مشکل است

با قیامت پاک کن اینجا حساب خویش را

بر زمین از شرم عصیان خط کشیدن مشکل است

در جوانی توبه کن تا از ندامت برخوری

نیست چون دندان، لب خود را گزیدن مشکل است

منزل نقل مکان ماست اوج لامکان

آسمانها را به گرد ما رسیدن مشکل است

چون سلیمان را نباشد رشک بر احوال مور؟

بار عالم را به دوش خود کشیدن مشکل است

می توان راز دهان یار را تفسیر کرد

در نزاکتهای فکر ما رسیدن مشکل است

تا نگردد جذبه توفیق صائب دستگیر

از گل تعمیر، پای خود کشیدن مشکل است

***

1037

خط به گرد عارض دلدار دیدن مشکل است

دامن گل را به دست خار دیدن مشکل است

گر چه چون دامان یوسف دامن گلهاست پاک

چاک در پیراهن گلزار دیدن مشکل است

نیست از مستی، زنم گر شیشه خالی به سنگ

جلوه گاه یار را بی یار دیدن مشکل است

از هجوم قمریان بر سرو می سوزد دلم

دوش آزادان به زیر بار دیدن مشکل است

دیدن زنگار بر آیینه چندان بار نیست

طوطیان را خامش از گفتار دیدن مشکل است

گر چه مستغنی است از آرایش آن حسن تمام

جای گل خالی بر آن دستار دیدن مشکل است

زاهدان تکلیف می را گر چه قابل نیستند

دشمنان خویش را هشیار دیدن مشکل است

می توان با پای خواب آلود منزلها برید

پیش پا با دولت بیدار دیدن مشکل است

جنت از سرچشمه کوثر بود با آب و تاب

بزم می بی ساغر سرشار دیدن مشکل است

گر چه صائب پاکدامانی نگهبان گل است

عندلیب مست در گلزار دیدن مشکل است

***

1038

عشق را در پرده ناموس دیدن مشکل است

شمع را در جامه فانوس دیدن مشکل است

ساق سیمین می کند رفتار را با آب و تاب

جلوه با آن پای از طاوس دیدن مشکل است

دست افسوسی است هر برگی در ایام خزان

بوستان را پر کف افسوس دیدن مشکل است

بی تکلف بوستان با ناله بلبل خوش است

دیر را بی نغمه ناقوس دیدن مشکل است

سر چه باشد تا دریغ از دوستان دارد کسی

دشمنان خویش را مأیوس دیدن مشکل است

در حریم هوشیاران پاکدامانی خوش است

بزم می را بی کنار و بوس دیدن مشکل است

مرغ زیرک می شناسد خانه صیاد را

عارفان را خرقه سالوس دیدن مشکل است

گر چه دارد دور باش از روی آتشناک شمع

چاک در پیراهن فانوس دیدن مشکل است

عالم معقول بر هر کس که صائب جلوه کرد

بعد از ان در عالم محسوس دیدن مشکل است

***

1039

خط به گرد آن لب چون نوش دیدن مشکل است

چشمه امید را خس پوش دیدن مشکل است

سوخت در فصل خزان خاموشی بلبل مرا

ترجمان عشق را خاموش دیدن مشکل است

برنیارد سر ز زیر بال اگر قمری رواست

سرو را با خار و خس همدوش دیدن مشکل است

تا ز جوش افتاد می، میخانه شد زندان من

سینه های گرم را بی جوش دیدن مشکل است

آب می سازد نگه را چهره های شرمناک

در رخ گلهای شبنم پوش دیدن مشکل است

می کنم از گریه آخر خانه زین را خراب

خرمن گل را به یک آغوش دیدن مشکل است

خامشی با دستگاه معرفت زیبنده است

بر سر خوان تهی سرپوش دیدن مشکل است

جز گرانی نیست از گوهر صدف را بهره ای

حسن معنی را به چشم گوش دیدن مشکل است

از مروت می کنم زهاد را تکلیف می

دشمنان خویش را باهوش دیدن مشکل است

مصرع برجسته صائب بی نیاز از مصرع است

با قیامت یار را همدوش دیدن مشکل است

***

1040

باده بی لعل لب دلبر کشیدن مشکل است

تلخی از دریای بی گوهر کشیدن مشکل است

در حریم وصل، پاس شرم نتوان داشتن

در بهاران سر به زیر پر کشیدن مشکل است

وحشت ظلمت گوارا گردد از آب حیات

ناز خط بی لعل جان پرور کشیدن مشکل است

هر تنک ظرفی نمی گردد حریف آسمان

شیشه پر زهر را بر سر کشیدن مشکل است

با ثمر بار رعونت نیست بر دلها گران

ناز نخل از عرعر بی بر کشیدن مشکل است

عمر جاویدان نگردد جمع با فرماندهی

آب خضر از جام اسکندر کشیدن مشکل است

سر به زیر بال کش صائب به فکر گلستان

چون گلستان را به زیر پر کشیدن مشکل است

***

1041

از خسیسان منت احسان کشیدن مشکل است

ناز ماه مصر از اخوان کشیدن مشکل است

از ته دیوار آسان بیرون آمدن

دامن از دست گرانجانان کشیدن مشکل است

زان لب میگون چه حاصل چون امید بوسه نیست؟

ناز خشک از چشمه حیوان کشیدن مشکل است

درد بی درمان به مرگ تلخ شیرین می شود

از طبیبان منت درمان کشیدن مشکل است

نیست محرومی به دل در پله دوری گران

در ته یک پیرهن هجران کشیدن مشکل است

از پریشانی دل از هم گر بریزد گو بریز

منت شیرازه احسان کشیدن مشکل است

دم برآوردن بود بی یاد حق بر دل گران

دلو خالی از چه کنعان کشیدن مشکل است

دل به آسانی ز مژگان بتان نتوان گرفت

طعمه از سرپنجه شیران کشیدن مشکل است

بی تواضع نیست ممکن سرفرازی یافتن

سوی خود این گوی بی چوگان کشیدن مشکل است

من گرفتم شد قیامت در صف آرایی علم

صف برابر با صف مژگان کشیدن مشکل است

آب از آهن می توان کردن به آسانی جدا

از دل خونگرم ما پیکان کشیدن مشکل است

می توان از سست پیوندان به آسانی برید

در جوانی از دهن دندان کشیدن مشکل است

برق را خاشاک در زنجیر نتواند کشید

دامن عمر سبک جولان کشیدن مشکل است

می توان چون غنچه صائب خون دل در پرده خورد

باده گلرنگ را پنهان کشیدن مشکل است

***

1042

توبه از می در بهار نوجوانی مشکل است

تشنه بر گشتن ز آب زندگانی مشکل است

سرمه ای آواز را چون صحبت ناجنس نیست

بلبلان را با زغن هم آشیانی مشکل است

می توان از سست پیوندان به آسانی برید

از دهن دندان کشیدن در جوانی مشکل است

دل ز من خواهی نخواهی برد آن چشم کبود

پنجه کردن با بلای آسمانی مشکل است

هر که را چون بوی پیراهن بود چشمی به راه

قطع ره کردن به پای کاروانی مشکل است

هر گرانخوابی نمی گردد به صائب هم خیال

با براق برق جولان همعنانی مشکل است

***

1043

هر چه امروزست بار خاطرت فردا گل است

در جگرخاری که اینجا بشکند آنجا گل است

انبساط ماست موقوف گشاد کار خلق

فتح بابی هر که را رو می دهد ما را گل است

هر که با نیکان نشیند رنگ نیکان بر کند

چون ز می سیراب گردد پنبه مینا گل است

می پرستان در خزان عیش بهاران می کنند

قلقل میناست بلبل، باده حمرا گل است

پرده بیگانگی نبود میان حسن و عشق

در حریم بیضه بلبل گرم صحبت با گل است

قدر خاک افتاده را سرگشتگان دانند چیست

نقش پا گمراه را در دامن صحرا گل است

هست با هر داغ من پیوند خاصی عشق را

برگ برگ این چمن پیش چمن پیرا گل است

صحبت روشن ضمیران سرخ رویی بر دهد

شاخ مرجان در کنار بحر سر تا پا گل است

از فروغ شمع صائب نیست غم پروانه را

رهنورد شوق را آتش به زیر پا گل است

***

1044

سینه ام از داغ رنگارنگ صحرای گل است

پای من از زخم خار خونچکان پای گل است

برنمی آرد مرا جوش بهاران از قفس

بی دماغان محبت را چه پروای گل است؟

عشق می چیند ز دلسوزی بلای حسن را

در دل بلبل خلد خاری که در پای گل است

رتبه حسن از غرور عشق ظاهر می شود

باغبان نازی اگر دارد ز بالای گل است

مستی من نیست موقوف شراب لاله رنگ

غنچه منقار من لبریز صهبای گل است

شرم می دارد نگاه از خیره چشمان حسن را

چون نباشد باغبان در باغ، یغمای گل است

سردمهری را اثر در سینه های گرم نیست

عندلیب مست ما فارغ ز سرمای گل است

از سخن سنجان شود صائب بلند آوازه حسن

شعله آواز بلبل محفل آرای گل است

***

1045 (مر، ل)

حسن عالمسوز ماه من دو بالای گل است

کج نگه کردن به دستارش چه یارای گل است؟

گلفروش داغ، ناز باغبانان می کشد

لاله چین دشت ایمن را چه پروای گل است؟

بیغمی بنگر که با این داغهای آتشین

چشم کافر نعمت ما را تمنای گل است

از سر مینای پر می پنبه بردارید زود

شعله را بر گوشه دستارکی جای گل است؟

هر که دارد شیشه ای خود را به گلشن می کشد؟

وعده گاه دختر رز باز در پای گل است

شوخ چشمی بین که با خصمی چو خورشید بلند

شبنم گستاخ ما محو تماشای گل است

***

1046

زهر در ساغر مرا از سیر ماه و انجم است

آسمان پر کواکب شیشه پر کژدم است

چرخ معذورست در افشردن دلهای خلق

نخل ماتم تازه رو از آب چشم مردم است

کار نادان می شود مشکلتر از تدبیر خویش

از لگد محکم شود خاری که در زیر دم است

از علایق رشته ای تا هست، جان آزاد نیست

تا رگ خامی بود در باده، محبوس خم است

خرد مشمر جرم را هر چند باشد اندکی

کز بهشت آواره آدم از برای گندم است

دوری ظاهر حجاب تشنه دیدار نیست

قطره در هر جا که باشد متحد با قلزم است

از صفای سینه مستورست صائب داغ من

پرتو خورشید تابان پرده دار انجم است

***

1047

ریشه ما در زمین خاکساری محکم است

گلبن امید ما در چار موسم خرم است

دامن محشر به فریاد سرشک ما رسد

آستین تنگ میدان، گریه ما را کم است

چشم جود از روشنان عالم بالا مدار

دیده خورشید، محتاج سرشک شبنم است

کاسه همسایه پا دارد، به ما جامی بده

دور شاید بر مراد ما بگردد، عالم است

به که در جیب نمد آیینه را پنهان کنیم

عالم از جهل مرکب یک سواد اعظم است

استقامت از مزاج آفرینش رفته است

بیشتر رد و قبول اهل عالم توأم است

در به روی صورت دیوار نگشاییم ما

هر که دارد حسن معنی در دل ما محرم است

از بیاض گردن او، فرد بیرون کرده ای است

فرد خورشیدی که سر لوح کتاب عالم است

من که صائب پاک گوهرتر ز تیغ افتاده ام

رشته کارم چرا چون زلف جوهر درهم است؟

***

1048

نیست مردم هر که را نقش و نگار مردم است

مردمی هر کس که دارد در شمار مردم است

قلعه فولاد و حصن آهنی در کار نیست

چشم پوشیدن ز آفتها حصار مردم است

چون نگاه آن کس که خود را صاف کرد از پرده ها

در میان مردم است و در کنار مردم است

خودنمایی در لباس عاریت زیبنده نیست

مایه بی اعتباری اعتبار مردم است

از سبکروحی توان در چشم مردم شد عزیز

بار بر دلها بود هر کس که بار مردم است

صیقل آیینه دلهاست دست بی طمع

سرو از آزادگی باغ و بهار مردم است

عید و نوروز مبارک را بود عین الکمال

دید و وادیدی که آیین و شعار مردم است

نیست غیر از صید منظور از کمین صیاد را

گوشه گیری بیشتر بهر شکار مردم است

رنگ نتوانند مردم دید در روی کسی

لاله از رخسار رنگین داغدار مردم است

می شود بی پرده هر کس پرده مردم درید

پرده دار خویش صائب پرده دار مردم است

***

1049

در حریم سینه عشاق، غم نامحرم است

در نزاکت خانه آیینه، دم نامحرم است

باده روحانیان را ساغری در کار نیست

در خرابات محبت جام جم نامحرم است

می کند مغشوش، جوهر صفحه آیینه را

نامه ما ساده لوحان را رقم نامحرم است

صبح را در خلوت روشن ضمیران بار نیست

در دل یکتای ما تیغ دو دم نامحرم است

تا سر مویی تعلق هست، محرومی بجاست

هر که این زنار دارد، در حرم نامحرم است

فکر دنیا ره ندارد در حریم اهل دل

جغد ماتم پیشه در باغ ارم نامحرم است

در گذر ای ابر گوهربار از گلبانگ رعد

لاف همت بر لب اهل کرم نامحرم است

پر برون آرم مگر چون مور از اقبال عشق

ورنه در راه طلب نقش قدم نامحرم است

هیچ برهانی برای کذب چون سوگند نیست

راستی چون پرده بردارد، قسم نامحرم است

چون غبار خط برآرد سر ز کنج آن دهان

هر که دارد گرد هستی در حرم نامحرم است

چاک کن صائب دل خود را که در زلف سخن

هر که در دل شق ندارد چون قلم، نامحرم است

***

1050

در فشار دل، سر دست نگارین ظالم است

در هلاک بیگناهان تیغ خونین ظالم است

گر چه از زنگار خط تیغ نگاهش کند شد

همچنان مژگان آن غارتگر دین ظالم است

مشکل است از چشم گیرای تو دل برداشتن

پنجه مژگان دراز و خواب سنگین ظالم است

می کند دست حمایت ناتوانان را قوی

جرم رخسارست اگر آن زلف پرچین ظالم است

کوته اندیشی که سازد دست منسوبان دراز

در حقیقت نیست یک ظالم، که چندین ظالم است

کلک صائب بی زبان در عرض حال افتاده است

ورنه در صید معانی همچو شاهین ظالم است

***

1051

جان غافل را سفر در چار دیوار تن است

پای خواب آلود را منزل کنار دامن است

واصلان از شورش بحر وجود آسوده اند

ماهیان را موجه دریا دعای جوشن است

وقت عارف را نسازد تیره این ماتم سرا

خانه روشن می کند آیینه تا در گلخن است

برنمی دارند چشم از رخنه دل اهل دید

گرچه از هنگامه رنگین جهان چون گلشن است

گر بود در خانه صد نقش و نگار دلفریب

مرغ زیرک را همان منظور چشم روزن است

راه بسیارست مردم را به قرب حق، ولی

راه نزدیکش دل مردم به دست آوردن است

دشمنان را چرب نرمی می نماید سازگار

در چراغ لاله و گل اشک شبنم روغن است

شعله را خاشاک نتواند ز جولان بازداشت

خون خود را می خورد خاری که در پای من است

ایمن از خواب پریشان حوادث نیستم

چون سبو از دست خود هر چند بالین من است

اهل معنی را به جولانگاه دعوی کار نیست

ورنه میدان سخن امروز صائب از من است

***

1052

هستی دنیای فانی انتظار مردن است

ترک هستی ز انتظار نیستی وارستن است

تلخی مرگ طبیعی نیست جز ترک خودی

بیخودی این زهر را بر خود گوارا کردن است

کام دل نتوان گرفتن از جهان بی روی سخت

آتش آوردن برون از سنگ، کار آهن است

جلوه ها دارد به چشم خاکیان دنیای دون

خودنمایی ذره ناچیز را در روزن است

کعبه جویان زحمت شبگیر بیجا می کشند

چاره کوتاهی این ره به خود پیچیدن است

از شکایت رخنه دل می شود ناسورتر

بخیه این زخم، دندان بر جگر افشردن است

باده گلرنگ خوردن در کنار لاله زار

بر سر خاک شهیدان شمع روشن کردن است

برگ سبزی نیست گردون را که زهرآلود نیست

روزی بی منت این خوان، دل خود خوردن است

بی دل روشن ندارد نور آگاهی حواس

دل چو نورانی است هر مویی چراغ روشن است

هر کسی آنجاست از عالم که می باشد دلش

بلبل ما در قفس چون غنچه گردد گلشن است

پیش غافل کاروان عمر چون ریگ روان

می نماید ساکن، اما روز و شب در رفتن است

مرگ را خواند به خود بانگ خروس بی محل

هر که بیجا حرف می گوید سزای کشتن است

تنگدستان را ز قید جسم بیرون آمدن

راهرو را کفش تنگ از پای بیرون کردن است

پیش چرخ آهنین دل، عرض درد خویشتن

حلقه دیگر به زنجیر جنون افزودن است

از نفاق دوستان، دشمن گوارا می شود

مرهم خاری که رو پنهان نماید سوزن است

از تن خود جامه کن چون سرو دایم سبز باش

فال عریانی لباس عاریت پوشیدن است

داغ عالمسوز ما را ناخنی در کار نیست

آتش خورشید صائب بی نیاز از دامن است

***

1053

حاصل شمشیر برق از کشت ما خون خوردن است

باد دستی خرمن ما را دعای جوشن است

وقت ما از رخنه سهلی پریشان می شود

جنت در بسته ما خانه بی روزن است

دست شستن از حیات عاریت در زندگی

قطره خود را به دریای بقا پیوستن است

نور می گردد غذا در جسم پاک قانعان

خانه زنبور از شهد مصفا روشن است

جاهلان را پرده پوشی نیست بهتر از سکوت

پای خواب آلود بیدارست تا در دامن است

رزق برق است آنچه می داری دریغ از خوشه چین

خرمنی کز باد دستی جمع گردد خرمن است

دل درون سینه من همچو پیکان در بدن

می نماید ساکن، اما روز و شب در رفتن است

بهر عبرت چشم صائب می گشایم گاه گاه

ورنه باغ دلگشای من نظر پوشیدن است

***

1054

در تعلق کوه آهن در شمار سوزن است

در تجرد سوزنی همسنگ کوه آهن است

پاک کن دل را، ز دست انداز چرخ آسوده شو

تا بود در تخم غش، سر گشته پرویزن است

پاک گوهر را نباشد روزی از خاک وطن

سنگ بندد بر شکم یاقوت تا در معدن است

تا لب نانی به دست آرم چه خونها می خورم

دست کوته را تنور رزق چاه بیژن است

گفتگوی عشق را از عقل پنهان داشتن

راز را آهسته پیش گوش سنگین گفتن است

دل در آزارست تا با عقل و هوش آمیخته است

شعله فریادی است تا آب و نمک در روغن است

چون نگیرد آه را دل در فضای آسمان؟

دوزخ دود سبکرو، خانه بی روزن است

عقل سست از پرده ناموس چون آید برون؟

پای خواب آلود را سد سکندر دامن است

بر غبار دیده ما آستین خواهد کشید

آن که یک روشنگر او نکهت پیراهن است

رشته پیوند بگسل از سپهر تنگ چشم

عقده می افتد به کار رشته تا با سوزن است

روزگار از نطفه مردان عقیم افتاده است

مردم از بهر چه می گویند شب آبستن است؟

رزق بی کوشش نمی آید به کف، حرف است این

نیم نانی می رسد تا نیم جانی در تن است

صبح کز خون صباحت روی خود را شسته است

داغ آن چاک گریبان و بیاض گردن است

این غزل را از حکیم غزنوی بشنو تمام

تا بدانی نطق صائب پیش نطقش الکن است

***

1055

اتفاق دوستان با هم دعای جوشن است

سختی از دوران نبیند دانه تا در خرمن است

سازگاری پیشه کن با مردم ناسازگار

تا شود یوسف ترا خاری که در پیراهن است

بینش هر دل درین عالم به قدر داغ اوست

روشنایی خانه تاریک را از روزن است

از دل بی آرزو، داریم بر افلاک ناز

رشته هموار را منت به چشم سوزن است

نیست حاصل جز ندامت، تخم ناافشانده را

خوشه و خرمن نگردد دانه تا در دامن است

زیر گردون نیست آسایش روان خلق را

ریگ تا در شیشه ساعت بود در رفتن است

دست رد بر سینه خواب پریشان می نهد

چون سبو دستی که در میخانه بالین من است

هر که قانع شد به بوی گل، ز گل در پرده ماند

بوی پیراهن حجاب یوسف سیمین تن است

از اشارت می شود آن پیکر سیمین کبود

موج بر آب لطیف اندام، بند آهن است

صافی سر چشمه صائب می کند در جو اثر

هر سر مو چشم بینایی است گر دل روشن است

***

1056 (مر، ل)

مجلس امشب از فروغ لاله رویان روشن است

بیخبر هر سو که می غلطد نگاهم گلشن است

تیره روزان یکدگر را خوب پیدا می کنند

سرمه او گوشه چشمی که دارد با من است

تا به چند ای آفتاب حسن مستوری کنی؟

چشم ما حیرت نگاهان کم ز چشم روزن است؟

ای صبای بی مروت برق تازی واگذار

روح بیمار زلیخا همره پیراهن است

صائب احوال مقام دل چه می پرسی ز من؟

خانه حسرت نصیبان محبت گلخن است

***

1057

از عزیزان دیده پوشیده من روشن است

بوی پیراهن کلید خانه چشم من است

خون ما بی طالعان را نیست معراج قبول

ورنه جای مصرع رنگین، بیاض گردن است

دیده بازست از نظاره دنیا حجاب

دیدن این خواب، موقوف نظر پوشیدن است

از شب بخت سیاهم صبح امیدی نزاد

حرف خواب آلودگان است این که شب آبستن است

پستی سقف فلک آه مرا در دل شکست

شمع می دزدد نفس چندان که زیر دامن است

سرمپیچ از داغ، کز اقبال روزافزون عشق

داغ چون پیوسته شد با هم، دعای جوشن است

تا چه بیراهی ز من سر زد، که در دشت جنون

هر سر خاری که بینم تشنه خون من است

می شوند از چرب نرمی دوست صائب دشمنان

بر چراغ من نسیم صبحگاهی روغن است

***

1058

تن چون شد از زخم جوهردار، حصن آهن است

دل مشبک چون شد از پیکان، دعای جوشن است

دست خالی در محیط مایه دار عشق نیست

هر حباب او به گوهر چون صدف آبستن است

هر که ترک تن نکرد از زندگانی برنخورد

راحتی گر هست کفش تنگ را در کندن است

نور عشق از رهگذار داغ می افتد به دل

خانه دربسته دل را همین یک روزن است

نقش پا همراه رهرو گر نباشد گو مباش

ما به ظاهر گر زمین گیریم، دل در رفتن است

می کند کار شراب تلخ، آب بی لجام

این سخن از مستی ارباب دولت روشن است

نفس سرکش چون غنی شد راه را گم می کند

تنگدستی در حقیقت رایض این توسن است

خوشه چین از ترکتاز حادثات آسوده است

برق عالمسوز دایم در کمین خرمن است

ناله مظلوم در ظالم سرایت می کند

زین سبب در خانه زنجیر دایم شیون است

سایه خورشید کمتر می شود وقت زوال

تنگ گیری اهل دولت را دلیل رفتن است

تیر کج را آرزوی سیر رسوا می کند

پرده پوش پای خواب آلود طرف دامن است

گوشه گیری آب حیوان است بخت سبز را

ایمن از مردن بود فیروزه تا در معدن است

زیر پا هرگز نبینم در سفر چون گردباد

چشم حیرانی است هر چاهی که در راه من است

زهر دنیا گر چه کم می گردد از تریاق عقل

بهترین افسون مار از دست خود افکندن است

تنگی از گردون ز ناهمواری خود می کشی

رشته هموار را جولان به چشم سوزن است

عاقلان را در زمین دانه سوز روزگار

بهترین تخمی که افشانند، دست افشاندن است

بیخودی دارد به روی دست خود چون گل مرا

ورنه خار این بیابان تشنه خون من است

فارغم صائب ز نیرنگ خزان و نو بهار

من که چون آیینه باغ دلگشایم گلخن است

***

1059

مرهم تیغ تغافل خون خود را خوردن است

بخیه این زخم، دندان بر جگر افشردن است

باده انگور کافی نیست مخمور مرا

چاره من باغ را بر یکدگر افشردن است

از سبکباری گرانجانان دنیا غافلند

ورنه ذوق باختن بسیار بیش از بردن است

لنگری چون بحر پیدا کن که روشن گوهری

با کمال قدرت از هر موج سیلی خوردن است

خون به خون شستن درین میدان، گل مردانگی است

چاره مردن، به مرگ اختیاری مردن است

غم ندارد راه در دارالامان خامشی

غنچه تصویر فارغ از غم پژمردن است

غیر شغل دلفریب عشق، صائب در جهان

رو به هر کاری که آری آخرش افسردن است

***

1060

در بیابانی که خارش تشنه خون خوردن است

پای در دامن کشیدن گل به دامن کردن است

رزق ما چون شبنم از رنگین عذاران چمن

با کمال قرب، دندان بر جگر افشردن است

چون صدف دامن گره کردن به دامان گهر

در گریبان دشمن خونخوار را پروردن است

خو به عزلت کن که در بحر پر آشوب جهان

گوشه گیری کشتی خود را به ساحل بردن است

معنی نازک به آسانی نمی آید به دست

پیچ و تاب جوهر شمشیر از خون خوردن است

عمر در تمهید اسباب سفر ضایع مکن

توشه ای گر هست راه عشق را، دل خوردن است

نیست راهی از دل و دین باختن نزدیکتر

در قمار عشق هر کس را که میل بردن است

سر به جیب خامشی بردن درین آشوبگاه

از خم چوگان گردون گوی بیرون بردن است

از تأمل پایه معنی به گردون می رسد

سرفرازی نخل را صائب ز پا افشردن است

***

1061

وجد بال شاهباز جان ز هم وا کردن است

پایکوبی زندگی را در ته پا کردن است

جوش بیتابی زدن در آتش وجد و سماع

شیره جان را ز درد تن مصفا کردن است

محمل جان را به منزل بیقراری می برد

بادبان کشتی دل دست بالا کردن است

در طریق عشق سستی سنگ راه سالک است

ساحل این بحر خونین دل به دریا کردن است

مذهب و مشرب به هم آمیختن چون عارفان

در فضای مهره گل، سیر صحرا کردن است

صرف دنیا کردن اوقات عزیز خویش را

ماه کنعان را به سیم قلب سودا کردن است

هیچ کاری برنمی آید ز پای آهنین

قطع راه عشق در قطع تمنا کردن است

در هوای سیم و زر دل را پریشان ساختن

بهر کاغذ باد، مصحف را مجزا کردن است

سیر بازیگاه عالم طفل طبعان می کنند

چشم حق بین را چه پروای تماشا کردن است؟

پی به کنه خویش بردن کار هر بی ظرف نیست

خودشناسی بحر را در قطره پیدا کردن است

مرگ از قطع تعلق ناگوار طبعهاست

فقر زهر نیستی بر خود گوارا کردن است

خودپسندی در به روی خود برآوردن بود

بیخودی پیش از سفر خود را مهیا کردن است

جمع کردن از پریشانی حواس خویش را

از پی صید معانی دام پیدا کردن است

تا درین ماتم سرا چون گل نظر وا کرده ایم

عشرت ما خنده بر اوضاع دنیا کردن است

سینه را از درد و داغ عشق گلشن ساختن

پیش ما صائب زمین مرده احیا کردن است

***

1062

حق پرستی، قطره را در کار دریا کردن است

خودشناسی، بحر را در قطره پیدا کردن است

بی وجود حق ز خود آثار هستی یافتن

ذره ناچیز بی خورشید پیدا کردن است

ترک دنیا کرده را باطن مصفا می شود

چشم پوشیدن ز اوضاع جهان، وا کردن است

صلح دادن سبحه و زنار را با یکدگر

رشته سر در گم توفیق پیدا کردن است

در حجاب خامشی با روح گشتن همزبان

طوطیان را در پس آیینه گویا کردن است

گر رسد باد مخالف، ور وزد باد مراد

بادبان کشتی ما دل به دریا کردن است

سینه را از خار خارکین مصفا ساختن

جمع کردن خار و خس، در چشم اعدا کردن است

بر زمین از سالکان گرمرو جستن نشان

نقش پای موج را در بحر پیدا کردن است

سر به زیر بال بردن بلبلان را در بهار

غنچه محجوب را در پرده رسوا کردن است

دیده یعقوب می باید برای امتحان

کار بوی پیرهن هر چند بینا کردن است

چون توان خاطرنشان طفل طبعان ساختن؟

این تماشاها که در ترک تماشا کردن است

نیست ناقص را کمالی بهتر از اظهار عجز

دستگیر ناشناور، دست بالا کردن است

آستین بر گوهر عبرت فشاندن مشکل است

ورنه صائب را چه پروای تماشا کردن است؟

***

1063

بی سؤال احسان به درویشان سخاوت کردن است

لب گشودن رخنه در ناموس همت کردن است

سرکشی بر آتش خشم است دامان صبا

خاکساری خاک در چشم عداوت کردن است

هست اگر درگاه فردوس برین را حلقه ای

قامت چون تیر را خم از عبادت کردن است

با قد خم گشته آسودن درین وحشت سرا

در ته دیوار مایل خواب راحت کردن است

آفتاب عمرش آمد بر لب بام و هنوز

خواجه مغرور سرگرم عمارت کردن است

سر فرو بردن به یاد دوست در جیب کفن

در ته یک پیرهن با یار خلوت کردن است

نفس سرکش را تهیدستی عنانداری کند

از فقیری شکوه کردن کفر نعمت کردن است

گر چه می رنجند صائب از حدیث راست خلق

دشمنی با دوستان ترک نصیحت کردن است

***

1064

جان نثار یار کردن خاک را زر کردن است

قطره ناچیز را دریای گوهر کردن است

خوابگاه مرگ را هموار بر خود ساختن

در زمان زندگی از خاک بستر کردن است

در جهان آب و گل رنگ اقامت ریختن

در گذار سیل بی زنهار لنگر کردن است

همچو ماهی فلس کردن جمع در بحر وجود

در هلاک خویشتن انشای محضر کردن است

کعبه را بتخانه کردن پیش ما آزادگان

از تمنا خانه دل را مصور کردن است

عقل را با عشق عالمسوز گردیدن طرف

موم را سر پنجه با خورشید انور کردن است

خاکساری را بدل با سرفرازی ساختن

پشت بر محراب طاعت بهر منبر کردن است

عافیت کردن طلب در عالم پرشور و شر

جستجوی سایه در صحرای محشر کردن است

زهد را بر وسعت مشرب نمودن اختیار

با کف بی مغز صلح از بحر گوهر کردن است

همچو بیدردان ز خون دل به می قانع شدن

بهر شیر دایه ترک شیر مادر کردن است

هست در روی زمین هر دانه ای را حاصلی

حاصل کوچکدلی دلها مسخر کردن است

عرض مطلب پیش خوی آتشین گلرخان

عودهای خام را در کار مجمر کردن است

تنگ خلقی بر خود و بر خلق سازد کار تنگ

خلق خوش خود را و عالم را معطر کردن است

نیک بختان نیستند ایمن ز چشم شور چرخ

شوربختیها نمک در چشم اختر کردن است

خرد مشمر جرم را کز زخم نیش پشگان

کار فیل کوه پیکر خاک بر سر کردن است

از زمین گیری برآرد ترک دنیا روح را

سکه رایج در جهان از پشت بر زر کردن است

با نگاه خشک قانع زان بهشتی رو شدن

صبر بر لب تشنگی با آب کوثر کردن است

جوهر چین جبهه وا کرده را در کار نیست

صفحه آیینه مستغنی ز مسطر کردن است

بر مآل کار خود چون موج می لرزد دلم

گر چه کار بحر رحمت موم عنبر کردن است

گلرخان را جلوه در آیینه کردن بی حجاب

شمع روشن بر سر خاک سکندر کردن است

مهر خاموشی زدن بر لب درین وحشت سرا

کام تلخ خویش صائب تنگ شکر کردن است

***

1065

عقل، اجزای وجود خویش باطل کردن است

عشق، این اوراق را شیرازه دل کردن است

جای خود را گرم کردن در سرای عاریت

عکس را در خانه آیینه منزل کردن است

رخنه اندیشه را مسدود کردن عزلت است

ورنه خلوت را ز فکر پوچ محفل کردن است

گر کلیدی هست قفل کعبه مقصود را

دست خود کوته ز دامان وسایل کردن است

با خس و خاشاک بستن پیش راه سیل را

بهر ما دیوانگان فکر سلاسل کردن است

با تکلف زندگی کردن درین مهمانسرا

بر خود و بر دوستداران کار مشکل کردن است

هست اگر راه گریز این خانه دربسته را

چشم پوشیدن ز عالم، رخنه در دل کردن است

با قد خم گشته آسودن درین وحشت سرا

خوابگاه از سایه دیوار مایل کردن است

چون مرا نظاره آن شاخ گل دیوانه کرد؟

کار چوب گل اگر دیوانه عاقل کردن است

همت ذاتی به وجودست از گدا محتاج تر

از کریمان خواستن، احسان به سایل کردن است

گفتگوی عشق صائب پیش این بی حاصلان

در زمین شور تخم خویش باطل کردن است

***

1066

خنده دزدیدن به دل گل در گریبان کردن است

لب گشودن رخنه در دیوار بستان کردن است

تنگ خلقی را به همواری مبدل ساختن

چشم تنگ مور را ملک سلیمان کردن است

گریه را در آستین دزدیدن از چشم بدان

شور محشر را حصاری در نمکدان کردن است

گفتگوی حق دریغ از حق پرستان داشتن

یوسف بی جرم را محبوس زندان کردن است

خشم عالمسوز را کوته زبان کردن به حلم

آتش سوزنده را بر خود گلستان کردن است

پرده پوشیدن به عیب خویش پیش اهل دل

زشتی رخسار از آیینه پنهان کردن است

در دل صد چاک راز عشق پنهان داشتن

در قفس برق جهانسوز از نیستان کردن است

مهر خاموشی به لب پیش سخن چینان زدن

خار را خون در جگر از حفظ دامان کردن است

از خموشی می شود سی پاره قرآن تمام

گفتگو جمعیت دل را پریشان کردن است

در بساط خاک گنجی را که می باید نهفت

ریزش خود را ز چشم خلق پنهان کردن است

پشت پا بر گنج گوهر با تهیدستی زدن

در جنون پهلو تهی از سنگ طفلان کردن است

باده روشن کشیدن در کنار لاله زار

شمع روشن بر سر خاک شهیدان کردن است

عقل را با عشق عالمسوز گردیدن طرف

موم را سر پنجه با خورشید تابان کردن است

عشق را صائب نهان در پرده دل داشتن

در ته دامن شمیم عود پنهان کردن است

***

1067

نامرادی زندگی بر خویش آسان کردن است

ترک جمعیت دل خود را بسامان کردن است

در پریشان اختلاطی صرف کردن نقد عمر

در زمین شوره تخم خود پریشان کردن است

بر نمی خیزد صدا از دست چون تنها بود

دست دادن نفس را، امداد شیطان کردن است

نیست احسان بنده کردن مردم آزاده را

بهترین احسان مردم، ترک احسان کردن است

یک نفس باشد نشاط خنده ظاهر چو برق

خنده دزدیدن به دل، گل در گریبان کردن است

قطره ناچیز را دریای گوهر ساختن

خرده جان را نثار تیغ جانان کردن است

حرف زهد خشک گفتن در میان عارفان

تیغ چوبین در مقام لاف عریان کردن است

در مقام حرف بر لب مهر خاموشی زدن

تیغ را زیر سپر در جنگ پنهان کردن است

بگذر از رد و قبول خلق، کاین شغل خسیس

خویش را با عالمی دست و گریبان کردن است

خامشی بگزین که در دیوان قسمت مور را

لب گشودن رخنه در ملک سلیمان کردن است

می فشانم هر چه می گیرم چو ابر نو بهار

با من احسان، با تمام خلق احسان کردن است

از حدیث دلگشا صائب دهن را دوختن

یوسف پاکیزه دامن را به زندان کردن است

***

1068

تندخویی با خلایق، مهر را کین کردن است

آفرین را در دهان خلق نفرین کردن است

شادی ما غافلان در زیر چرخ سنگدل

خنده کبک مست را در چنگ شاهین کردن است

لب به شکر خنده وا کردن درین بستانسرا

خون خود چون گل حلال دست گلچین کردن است

آرزو را محو از دلهای سنگین ساختن

بیستون را ساده از تمثال شیرین کردن است

غافل از رحلت درین جسم سبک جولان شدن

فکر خواب عافیت در خانه زین کردن است

گفتگوی عاشقی با زاهدان دل سیاه

از سیه مغزی، به خون مرده تلقین کردن است

حاصل خاک مراد کشور هندوستان

نامرادان وطن را کام شیرین کردن است

مستمع را دل به داغ بی شعوری سوختن

شعر خود ناخوانده بیتابانه تحسین کردن است

هست اکسیری اگر صائب درین عبرت سرا

روی سرخ خویش را از درد زرین کردن است

***

1069

سر گران از دل گذشتن، صید را خواباندن است

دانه صیاد اینجا آستین افشاندن است

نیست ممکن سر برآوردن به سعی از کار عشق

ساحل این بحر خونین دست بر هم ماندن است

زاهدان خشک را با عشق گشتن همسفر

با سمند برق جولان، اسب چوبین راندن است

گوشه گیری نقد می سازد بهشت نسیه را

سر به جیب خود کشیدن، گل به جیب افشاندن است

می کند اشک ندامت خواب غفلت را علاج

گریه کردن، بر رخ مدهوش آب افشاندن است

غم چه سازد با دل خوش مشرب دیوانگان؟

سنگ بر دریا زدن، بازوی خود رنجاندن است

جز تماشا نیست از گل حاصل مرغ چمن

قسمت اطفال از مصحف ورق گرداندن است

دوربینی می کند نزدیک راه دور را

خود حسابی نامه فردای خود را خواندن است

از طبیبان بی سبب صائب مشو منت پذیر

هست اگر این درد را درمان، به خود درماندن است

***

1070

خنده رویی میهمان را گل به جیب افشاندن است

تنگ خلقی کفش پیش پای مهمان ماندن است

از صراط المستقیم شرع پوشیدن نظر

با دو چشم بسته تنها در بیابان ماندن است

بر زبان گستاخ راندن حرف نزدیکان حق

از قساوت تیغ بر صید حرم خواباندن است

نیست غیر از رخنه دل عارفان را قبله ای

روی گرداندن ز دل، از قبله رو گرداندن است

هست اگر ارباب دولت را لباس فاخری

از گناه زیر دستان چشم خود پوشاندن است

از جواب خشک، چوب منع درویشان شدن

دولت ناخوانده را از درگه خود راندن است

در مجالس حرف سرگوشی زدن با یکدگر

در زمین سینه ها تخم نفاق افشاندن است

از تلاوت آنچه می آید به کار عاملان

دفتر اعمال خود را پای تا سر خواندن است

بر گرانخوابان دولت عرض کردن حال خویش

نامه را در رخنه دیوار نسیان ماندن است

نیست در سنگین دلان صائب نصیحت را اثر

تیغ بر خارا زدن بازوی خود رنجاندن است

***

1071

بیخودی دامن به جسم خاکسار افشاندن است

از رخ آیینه هستی غبار افشاندن است

ریختن رنگ اقامت در جهان بی ثبات

در زمین کاغذین، تخم شرار افشاندن است

صرف با دلمردگان اوقات خود را ساختن

باده بر خاک سیه، گل بر مزار افشاندن است

وقت خوش از صحبت بی حاصلان کردن طمع

از تهی مغزی ز سرو و بید بار افشاندن است

از سبکروحان گذشتن سرسری چون برق و باد

آستین چون شاخ گل بر نو بهار افشاندن است

عاشق شوریده را ترساندن از زخم زبان

خار و خس سیلاب را در رهگذار افشاندن است

جانفشانی کردن عشاق در دوران خط

بر سر پروانه شاهان نثار افشاندن است

قطره ناچیز را دریای گوهر ساختن

خرده جان را به تیغ آبدار افشاندن است

راه گردانیدن از امیدوار خویشتن

خاک نومیدی به چشم انتظار افشاندن است

ریختن می در گلوی زاهدان بی نمک

آب حیوان در زمین شوره زار افشاندن است

جود صائب در زمان تنگدستی خوشنماست

ورنه کار ابر در جوش بهار، افشاندن است

***

1072

خرقه آزادگان چشم از جهان پوشیدن است

کسوت این قوم از دستار سر پیچیدن است

سخت رویی می شود سنگ فسان شمشیر را

خاکساری روی دشمن بر زمین مالیدن است

از تهی مغزی است امید گشاد از ماه عید

ناخن تنها برای پشت سر خاریدن است

ما حجاب آلودگان را جرأت پروانه نیست

گرد سر گردیدن ما، گرد دل گردیدن است

سرفرازی چشم بد بسیار دارد در کمین

تا بود روشن، مدار شمع بر لرزیدن است

عرض دادن جنس خود بر مردم بالغ نظر

در ترازوی قیامت خویش را سنجیدن است

صرف کردن زندگی در خدمت آزادگان

زیر پای سرو چون آب روان غلطیدن است

از گداز شمع روشن شد که در بزم وجود

روزی روشندلان انگشت خود خاییدن است

در محرم تا چه خونها در دل مردم کند

محنت آبادی که عیدش دربدر گردیدن است

برگ جمعیت به از ریزش ندارد حاصلی

گر گلابی هست این گل را، ز هم پاشیدن است

سنگ طفلان می کند خوش وقت مجنون مرا

کار کبک مست در کوه و کمر خندیدن است

از خموشی می توان صائب به معنی راه برد

مایه غواص گوهرجو نفس دزدیدن است

خواب را صائب مکن بر دیده از شبگیر تلخ

چاره کوتاهی این ره به خود پیچیدن است

***

1073

دیده شبنم گر از روی گلستان روشن است

چشم گریان من از رخسار جانان روشن است

روشن از خورشید تابان است اگر روی زمین

ظلمت آباد دل از آیینه رویان روشن است

می کند دل را سیه، رویی که شرم آلود نیست

محفل ما از چراغ زیر دامان روشن است

گریه از آیینه دل می زداید تیرگی

شمع چندانی که چشمش هست گریان روشن است

حسن کامل را به از حیرت نباشد شاهدی

راحت قربانیان از چشم حیران روشن است

بر مزار عاشقان گر نیست شمعی گو مباش

کز دل خونگرم خود خاک شهیدان روشن است

قسمت ما نیست از صبح وطن جز تیرگی

چشم ما از سرمه شام غریبان روشن است

کار گویا می کند کوته زبان لاف را

جوهر شمشیر از زخم نمایان روشن است

می توان ره بردن از عنوان به مضمون نامه را

خلق صاحبخانه از سیمای دربان روشن است

در حریم زلف خود باد صبا را ره مده

کز دل سوزان عاشق این شبستان روشن است

گر شود روشن ز مهر و مه سرای دیگران

خانه اهل کرم صائب ز مهمان روشن است

***

1074

چشم من از گریه مستانه من روشن است

خانه من چون صدف از دانه من روشن است

شعله سودای من آهن گداز افتاده است

دیده زنجیر از دیوانه من روشن است

نیست چون آیینه نور عاریت در خانه ام

از صفای سینه من خانه من روشن است

گر چه از گرد کسادی مهره گل گشته ام

نه صدف از گوهر یکدانه من روشن است

جلوه فانوس دارد در نظر پروانه را

بس که از سوز درون کاشانه من روشن است

دیده جغدست شمعی هست اگر ویرانه را

از فروغ داغ سودا، خانه من روشن است

می شوم من داغ هر کس را که می سوزد فلک

از چراغ دیگران غمخانه من روشن است

دیده شیر از غم دنیا نگهبان من است

از شراب لعل تا پیمانه من روشن است

من سیه روزم، و گرنه سر بسر روی زمین

از فروغ طلعت جانانه من روشن است

سینه گرمم جهانی را به جوش آورده است

عالمی را شمع از آتشخانه من روشن است

از زبان آتشینم شد سخن عالم فروز

کوچه تاریک زلف از شانه من روشن است

سختی ایام نتواند مرا افسرده ساخت

چون شرر در سنگ خارا دانه من روشن است

گر ز روزن دیگران را خانه روشن می شود

صائب از بی روزنی کاشانه من روشن است

***

1075

دل چو کشتی، جان روشن عالم آب من است

بادبان و لنگرش بیداری و خواب من است

از فروغ عاریت پاک است وحدتخانه ام

زردی رخساره من شمع محراب من است

ثابت و سیاره گردون من اشک است و داغ

آه سردی کز جگر برخاست مهتاب من است

بوریا کز خشک مغزی خواب مردم تلخ ازوست

موج دریای حلاوت از شکر خواب من است

نیست چون خواب گران، سامان خودداری مرا

گر همه یک قطره آب است، سیلاب من است

باعث محرومیم قرب است مانند حباب

عین دریا پرده چشم گرانخواب من است

بیقراریهای من در گرد دارد چرخ را

جنبش این شیشه ها از جوش سیماب من است

از تنور خاک چون طوفان برونم می کشد

شورشی کز شوق او در جان بیتاب من است

آتشی کز شوق او صائب مرا در زیر پاست

خار صحرای ملامت فرش سنجاب من است

***

1076 (مر، ل)

شبچراغ اهل معنی چشم بیدار من است

همچو اختر در دل شب، روز بازار من است

مصر انصاف از زلیخا همتان خالی شده است

ورنه چندین ماه کنعانی به بازار من است

گر چه در کار کسی هرگز گره نفکنده ام

سبحه صد دانه غم رشته کار من است

موج طوفان بلا چون دست بر ترکش زند

تیر روی ترکشش مژگان خونبار من است

صائب از بس همت من سربلند افتاده است

لاله خورشید ننگ طرف دستار من است

***

1077

لطف او با دیگران ناز و عتابش بر من است

صحبت گرمش به اغیار و کبابش بر من است

یک سر مو غافل از حال ضعیفان نیستم

گر فتد مویی در آتش پیچ و تابش بر من است

کرم شب تابی فلک گر شمع بالینم کند

منت روی زمین از آفتابش بر من است

می کند هر کس بغیر از حق سئوال از دیگران

مشت خاکی بر دهانش زن جوابش بر من است!

حاصل فرمانروایی نیست جز وزر و وبال

بیحسابی می کند هر کس، حسابش بر من است

خشک مغزان را کنم صائب به شعر تر علاج

هر که را دردسری گیرد گلابش بر من است

***

1078

هر چه دارد در خم سربسته گردون از من است

می به حکمت می خورم، جای فلاطون از من است

تا خم می در زمین خانه ام در خاک هست

عشرت روی زمین با گنج قارون از من است

نیست چون عنقا ز من جز نام چیزی در میان

خود پرستش می کند خود را و ممنون از من است

از تلاش قرب ظاهر با خیالش فارغم

لفظ از هر کس که خواهد باش، مضمون از من است

خلوت اندیشه ام چون غنچه لبریز گل است

خار دیوارست هر نقشی که بیرون از من است

باده پر زور در مینا سرایت می کند

این که پیراهن درد هر صبح گردون از من است

اهل معنی می زنند از غیرت من پیچ و تاب

مصرعی را می کند گر سرو موزون از من است

با جنون شهری من برنمی آید کسی

در بیابان این چنین سرگشته مجنون از من است

بوی خون می آید از تیغ زبان بلبلان

ورنه می گفتم که روی باغ گلگون از من است

می زنم نقش دگر بر آب در هر دم زدن

رنگ دریای سخن صائب دگرگون از من است

***

1079

نو بهار آیینه طبع سخنساز من است

برگ گل چون عندلیبان پرده ساز من است

ناله مستانه من بیخودی می آورد

هر که از خود می دود بیرون به آواز من است

چون صدف، آبی که دارد گوهر من در گره

همچو سیل نو بهاران خانه پرداز من است

خار صحرای علایق نیست دامنگیر من

گردبادم، ریشه من بال پرواز من است

چون صدف نتوان به تیغ از هم جدا کردن لبم

خون خود را می خورد آن کس که غماز من است

از نظر بازی شود روشن دل تاریک من

روزن غمخانه من دیده باز من است

از نگاهی می توان صائب مرا تسخیر کرد

هر که را مژگان گیرایی است شهباز من است

***

1080

کاسه سر را خطر از مغز پر جوش من است

عالمی زین باده سر جوش مدهوش من است

شعله ای کز یک شرارش طور صحرا گرد شد

سالها شد تا نهان در زیر سرپوش من است

موجه من نعل وارون می زند از پیچ و تاب

ورنه آن بحر گران لنگر در آغوش من است

می کنم از خرقه پشمینه وحشت چون غزال

نافه را خون در دل از فقر قباپوش من است

با خیال خود ز لذتها قناعت کرده ام

اعتبارات جهان خواب فراموش من است

پشت بر کوه بدخشان است مخمور مرا

تا سبوی باده گلرنگ بر دوش من است

باده پر زور من آتش عنان افتاده است

خشت خم، چون ماه، گردون سیر از جوش من است

دشمن آتش زبان را در جگرگاه غرور

تیغها خوابیده از لبهای خاموش من است

می گذارد ناف از خورشید تابان بر زمین

گر فلک بردارد این باری که بر دوش من است

لاف تردستی ز روشن گوهران زیبنده نیست

ورنه از گرداب، دریا حلقه در گوش من است

شمع در فانوس می لرزد ز دست انداز من

گر چه در بیرون در چون حلقه آغوش من است

نیست از خار سر دیوار، گلشن را گزیر

نیش زهرآلود ارباب حسد نوش من است

پرده پوشی مجرمان را پرده داری می کند

چشم خود از عیب پوشیدن خطاپوش من است

می شود در حالت مستی حواسم جمعتر

موجه دریای می شیرازه هوش من است

سیر و دور هاله من از فلکها برترست

گر رود بر آسمان آن مه در آغوش من است

صائب از طبع روان آب حیات عالمم

تیره بختیهای من نیل بناگوش من است

***

1081

آبروی حسن از مژگان نمناک من است

صیقل آیینه رویان دیده پاک من است

از نگاه آشنایی می توان کشتن مرا

حلقه های چشم خونریز تو فتراک من است

داغ دارد پیچ و تاب جوهر من خصم را

خار در پیراهن آتش ز خاشاک من است

مدعای هر دو عالم قابل اقبال نیست

ورنه محراب اجابت سینه چاک من است

می چکد از سیلی هر برگ خون از چهره ام

گر چه آب زندگانی در رگ تاک من است

چون هدف تا خاکساری پیشه خود کرده ام

هر کجا تیر جگردوزی است در خاک من است

بر رخ دلدار صائب تا غبار خط نشست

کلفت روی زمین بر جان غمناک من است

***

1082

کعبه ی عشقم، بلا ریگ بیابان من است

زخم شمشیر زبان خار مغیلان من است

جوش فرهادست از کهسار من سرچشمه ای

شور مجنون گردبادی از بیابان من است

می کند در سینه گرمم قیامت، شور عشق

صبح محشر خنده چاک گریبان من است

دولت بیدار کوته دیدگان روزگار

بی گزند چشم بد، خواب پریشان من است

شور عشق من فلکها را به چرخ آورده است

کشتی افلاک بی لنگر ز طوفان من است

نه کنار ابر می خواهم، نه آغوش صدف

چون گهر گرد یتیمی آب حیوان من است

بر دل آیینه ام زنگ کدورت بار نیست

گوشه ابروی صیقل، طاق نسیان من است

نیست از تیغ زبان موج پروایی مرا

خامشی چون آب گوهر حرز طوفان من است

در شکرزار قناعت برده ام چون مور راه

سیر چشمی خاتم دست سلیمان من است

می فشانم نور خود بر تیره روزان بی دریغ

خرمن ماهم، پریشانی نگهبان من است

در سواد فقر از ملک سکندر فارغم

آب حیوان گریه شمع شبستان من است

کشت امید مرا برق است باران کرم

دست خشک این بخیلان ابر احسان من است

یوسف گمنام من از فکر اخوان فارغ است

سر به جیب خویش بردن چاه کنعان من است

با سیه رویی نیم نومید از حسن قبول

عنبر دریای رحمت خال عصیان من است

آفتاب بی زوالی می توانم ساختن

گر کنم گردآوری داغی که بر جان من است

فکر رنگین است صائب نعمت الوان من

در بهشت افتاده است آن کس که مهمان من است

***

1083

خاکساری تا دلیل جان آگاه من است

می کند هموار هر چاهی که در راه من است

مشت بر خارا زدن، بازوی خود رنجاندن است

می کند با خویش بد هر کس که بدخواه من است

انتقام از دشمن عاجز به نیکی می کشم

می کنم سرسبز خاری را که در راه من است

خصم می پیچد به خویش از بردباریهای من

این خروش سیل از دیوار کوتاه من است

بلبل از غیرت به خون من گواهی می دهد

ورنه هر برگی درین گلشن هواخواه من است

دشت مجنون آهنین پایی ندارد همچو من

دود از هر جا که برخیزد قدمتگاه من است

این جواب آن غزل صائب که می گوید کلیم

هر چه جانکاه است در این راه، دلخواه من است

***

1084

عالم مکار با ارباب عقبی دشمن است

این چه خس پوش با دلهای بینا دشمن است

اهل ابرامند محروم از کرامتهای عشق

بی سؤال آن کس که بخشد، با تقاضا دشمن است

وادی هموار رهرو را کند سر در هوا

آن که ما را گل فشاند در ته پا دشمن است

باطن روشن ضمیران تیغ صیقل داده ای است

وای بر سنگی که با آیینه ما دشمن است

چاره بیماری عشق است پرهیز از طبیب

هر که قدر درد داند، با مداوا دشمن است

در سر شوریده هر کس که ذوق کار هست

با شتاب و اهتمام کارفرما دشمن است

دشمن خونخوار را احسان گوارا می کند

عاقبت اندیش با اقبال دنیا دشمن است

نیست جز خواب پریشان، نقشها آیینه را

هر که از روشندلان شد، با تماشا دشمن است

دست پیش آسمان سازند کم ظرفان دراز

همت دریاکشان با جام و مینا دشمن است

از دو عالم، حرف پیش عاشق یکدل مگو

هر که شد یکرنگ، با گلهای رعنا دشمن است

شیر خود خون می کند طفلی که پستان می گزد

بد گهر از جهل با چرخ مصفا دشمن است

گوش سنگین می کند بیهوده گویان را سبک

زین سبب واعظ به رند باده پیما دشمن است

شیوه عاجز کشی عام است در بد گوهران

با تهی پایان سراسر خار صحرا دشمن است

از نفاق خصم پنهان می کشم صائب ملال

ورنه دارم دوست آن کس را که پیدا دشمن است

***

1085

با حجاب جسم خاکی جان روشن دشمن است

مغز چون گردید کامل پوست بر تن دشمن است

بر تو تلخ از تن پرستی شد ره باریک مرگ

رشته فربه به چشم تنگ سوزن دشمن است

ما درین ظلمت سرا از دل سیاهی مانده ایم

ورنه هر آیینه روشن به گلخن دشمن است

روح هیهات است لنگر در تن خاکی کند

شاهباز لامکانی با نشیمن دشمن است

جان فانی جنگ دارد با زمین و آسمان

این شرار کم بقا با سنگ و آهن دشمن است

در نگیرد صحبت آیینه و زنگی به هم

آسمان نیلگون با جان روشن دشمن است

با تعین جنگ دارد مشرب فقر و فنا

با حباب و موج این دریای روشن دشمن است

جوهر شمشیر من بند زبان عیبجوست

خون خود را می خورد هر کس که با من دشمن است

یوسف مصری به چاه از دامن اخوان فتاد

ایمنی هر کس که می جوید به مأمن دشمن است

آفتاب از اوج عزت می نهد رو در زوال

ساده لوح است آن که با اقبال دشمن دشمن است

از تهی چشمان حضور دل به غارت می رود

گوشه گیر عافیت با چشم روزن دشمن است

صحبت رنگین لباسان بیغمی می آورد

بلبل درد آشنای ما به گلشن دشمن است

خود مگر از جامه فانوس، شمع آید برون

ورنه دست بی نیاز ما به دامن دشمن است

آه من خم در خم افلاک دارد روز و شب

هر که صائب باد دست افتد به خرمن دشمن است

***

1086

مردم بیدرد را دل از شکستن ایمن است

گوشه این فرد باطل از شکستن ایمن است

با دل آگاه دارد کار عشق سنگدل

بیشتر دلهای غافل از شکستن ایمن است

دانه نشکسته می دارد خطر از آسیا

تا درستی نیست با دل از شکستن ایمن است

در گذر از پیکر خاکی که کشتی در محیط

تا نیارد رو به ساحل از شکستن ایمن است

چون بهم پیوست دلها سد آهن می شود

توبه یاران یکدل از شکستن ایمن است

عشق کار مومیایی می کند با رهروان

پای هر کس شد درین گل از شکستن ایمن است

پرده شرمی اگر با آفتاب جود هست

رنگ بر رخسار سایل از شکستن ایمن است

محو نتوان کرد از دل پیچ و تاب عشق را

تا قیامت این سلاسل از شکستن ایمن است

هر کجا صائب شود ستاری حق پرده پوش

رنگ دعویهای باطل از شکستن ایمن است

***

1087

هر که چون بلبل درین گلشن اسیر رنگ و بوست

از بهار زندگانی بهره او گفتگوست

گر نخواهد میهمان دل شد آن یار عزیز

آه چندین خانه دل را چرا در رفت و روست؟

با تعلق سجده درگاه حق مقبول نیست

از دو عالم دست شستن این عبادت را وضوست

لنگر بیتابی عاشق نمی گردد وصال

ماهی بی صبر را هر موج بال جستجوست

در بیابانی که آن آهوی مشکین می چرد

نقش پای رهروان چون ناف آهو مشکبوست

گر به ظاهر چشم ما خشک است چون جام تهی

گریه مستانه ما همچو مینا در گلوست

گر به گل رفته است پای خم ز مستی باک نیست

سیر و دور آسیای جام در دست سبوست

پرده پوشی دامن آلودگان را لازم است

چاک در پیراهن یوسف چه محتاج رفوست؟

می شود بی برگ صائب زود نخل میوه دار

سرو از بی حاصلی در چار موسم تازه روست

***

1088

نازک اندامی که عالم تشنه آغوش اوست

سایه بالای او از سرکشی همدوش اوست

باده تلخی که ما را در سماع آورده است

نه خم افلاک در وجد و سماع از جوش اوست

زان گلاب تلخ کز رخساره گل می چکد

می توان دانست پند بلبلان در گوش اوست

می توان خواند از بیاض چهره اش چون خط سبز

گفتگوهایی که پنهان در لب خاموش اوست

آدمی گر خون بگرید از گرانباری رواست

کانچه نتوانست بردن آسمان، بر دوش اوست

طوق قمری گر چه باشد صائب از دل تنگتر

سرو با آن دستگاه حسن در آغوش اوست

***

1089

آن که چاک سینه ام از غمزه بیباک اوست

خنده صبح قیامت یک گریبان چاک اوست

باده عشق از سبکروحی به ما آمیخته است

ورنه روی آسمان نیلی ز دست تاک اوست

برق می بوسد زمین خاکساران را ز دور

وقت آن کس خوش که تخمش در زمین پاک اوست

دام راه ما نگردد حلقه زلف مجاز

ما و صیادی که گردون حلقه فتراک اوست

مرگ می ترسد ز عاشق، ورنه در روی زمین

هر که را گیرند نام از سرکشان، در خاک اوست

آن که صائب نعل ما از شوق او در آتش است

خرده انجم سپند روی آتشناک اوست

***

1090

آن که داغ لاله زار از روی آتشناک اوست

سینه ما چاک چاک از غمزه بیباک اوست

آن که چون مجنون مرا سر در بیابان داده است

حلقه چشم غزالان حلقه فتراک اوست

می کند روشندلان را تربیت دهقان عشق

دانه های پاک یکسر در زمین پاک اوست

پخته می گردد دل خامان ز درد و داغ عشق

آفتاب این ثمرها روی آتشناک اوست

چون هدف هر کس که شد در خاکساریها علم

هر کجا تیر جگردوزی بود در خاک اوست

گر به ظاهر خاطر صائب غمین افتاده است

عشرت روی زمین در خاطر غمناک اوست

***

1091

دیده هر کس که حیران است در دنبال اوست

هر که از خود می دود بیرون به استقبال اوست

سرو سیمینی کز او مجنون بیابانی شده است

حلقه چشم غزالان حلقه خلخال اوست

از کمند عشق برق و باد نتوانست جست

وای بر صیدی که این صیاد در دنبال اوست

قهرمان عشق دلها را مسخر کرده است

هر کجا آهی که بینی رایت اقبال اوست

نیست ممکن دل به جا ماند درین وحشت سرا

بیخودی تمهید پرواز و تپیدن بال اوست

تشنه تیغ شهادت را مذاق دیگرست

ورنه آب زندگی در پرده تبخال اوست

باشد از سرگشتگی دور نشاطش برقرار

چون فلکها مرکز پرگار هر کس خال اوست

سرنمی آید به سامان تا ز سامان نگذرد

دل نمی گردد پریشان تا پریشان حال اوست

نیست صائب غیر شهباز سبک پرواز دل

لامکان سیری که این نه بیضه زیر بال اوست

***

1092

افسر سر گرمی مهر از فروغ جام اوست

خرده انجم سپند روی آتش فام اوست

ذکر او دل زنده دارد چرخ مینا رنگ را

جان این فیروزه در دست خواص نام اوست

صبح محشر انتظار جلوه او می کشد

چشم خورشید قیامت بر کنار بام اوست

گل عبث در دامن باد صبا آویخته است

گوش هر بیدرد، کی شایسته پیغام اوست؟

روی در بیت الحرام عشق دارد آفتاب

پرنیان صبح صادق جامه احرام اوست

مردم باریک بین در وصل هجران می کشند

مرغ زیرک گر به شاخ گل نشیند دام اوست

ابر سیرابی که بر خارا کند گوهر نثار

وز ندامت تر نگردد، التفات عام اوست

از سر سرگشته گرداب و رقص گردباد

می توان دانست بر و بحر بی آرام اوست

چون نترسد چشم من صائب ز زهر چشم او؟

شور دریای محیط از تلخی بادام اوست

***

1093

نقطه خالش که نه پرگار سرگردان اوست

کیست کز فرمان او گردن کشد، دوران اوست

آفتابی را که شد چشم تر من پرده دار

صبح محشر سینه چاک خنجر مژگان اوست

برق جولانی که دارد در خم چوگان مرا

آسمان بی سر و پا، گویی از میدان اوست

نیست در مغز زمین موج طراوت از محیط

این سفال خشک، سیراب از خط ریحان اوست

آسمان چشمی که من بیمار او گردیده ام

چهره خورشید، زرد از درد بی درمان اوست

هاله غبغب که پهلو می زند با ماه عید

موج دور افتاده ای از چشمه حیوان اوست

نیست کار آسمان دل را مصفا ساختن

از دل هر کس غباری خیزد، از جولان اوست

از خرام او به عمر جاودان قانع مشو

کاین چنین صد مصرع برجسته در دیوان اوست

قلزم عشقی که من خاشاک او گردیده ام

چهره گردون کبود از سیلی طوفان اوست

آتشین رویی که نعل من ازو در آتش است

آسمان چون دیده قربانیان حیران اوست

نیست آسان در حریم وصل او ره یافتن

چرخ نیلی، یک گره از جبهه دربان اوست

عشق سلطانی است بی پروا که چندین ماه مصر

از فرامش گشتگان گوشه زندان اوست

گر چه دارد نعمت الوان فراوان خوان عشق

می خورد هر کس جگر بی گفتگو مهمان اوست

نیست صائب شکوه ای از گردش دوران مرا

درد روز افزون من از حسن بی پایان اوست

***

1094

خط عنبر بار گردی از بهار حسن اوست

خضر کمتر سبزه ای از جویبار حسن اوست

گل که از شبنم گذارد هر سحر عینک به چشم

در کمین مصحف خط غبار حسن اوست

از تماشای خط او چشم روشن می شود

سرمه چشم تماشایی غبار حسن اوست

آفتابی کز شفق رخسار در خون شسته است

داغ ناخن خورده ای از لاله زار حسن اوست

شب که هر تارش به آشوب دگر آبستن است

سایه زلف پریشان روزگار حسن اوست

صبح این خمیازه ها بر ساغر او می کشد

لرزه خورشید تابان از خمار حسن اوست

غنچه را فکر دهان او بهم پیچیده است

سینه گل چاک چاک از خار خار حسن اوست

دل که از شوخی جهانی را به تنگ آورده است

غنچه پژمرده ای از شاخسار حسن اوست

خاک راه اوست با آن لنگر تمکین زمین

آسمان با این تجمل پرده دار حسن اوست

گر چه حسن او نگنجد در زمین و آسمان

دیده هر ذره ای آیینه دار حسن اوست

سرو و گل را پرده عشق نهانی کرده اند

شور مرغان چمن از نو بهار حسن اوست

از بهار آفرینش آنچه می آید به کار

روزگار عشق ما و روزگار حسن اوست

یک نگاه آشنا هرگز ز چشم او ندید

گر چه صائب مدتی شد در دیار حسن اوست

***

1095

آفتاب آتشین رخسار، داغ حسن اوست

شمع یک پروانه پای چراغ حسن اوست

داروی بیهوشی ارباب بینش گشته است

گر چه خط عنبرین درد ایاغ حسن اوست

گر چه از خط آفتابش روی در زردی گذاشت

همچنان ناز بهاران در دماغ حسن اوست

هیچ پروایی ندارد از نسیم آه سرد

روغن خورشید گویا در چراغ حسن اوست

آن که مژگانش ترازو می شد از دل خلق را

این زمان خار سر دیوار باغ حسن اوست

همچو صائب بلبلی کز نغمه اش خون می چکد

روزگاری شد که در بیرون باغ حسن اوست

***

1096

چرخ را خون شفق در دل ز استغنای اوست

رنگ زرد آفتاب از آتش سودای اوست

از علم غافل نگردد لشکری در کارزار

فتنه روی زمین را چشم بر بالای اوست

آن که کوه صبر ما را سر به صحرا داده است

کوه طور از وحشیان دامن صحرای اوست

آرزو در دل، نگه در چشم سوزد خلق را

از حیا نوری که در آیینه سیمای اوست

هست دیوان قیامت را اگر بسم اللهی

پیش ارباب بصیرت، قامت رعنای اوست

آن که ما را سر به صحرا داده چون موج سراب

در لباس شبروان آب خضر جویای اوست

عشق هیهات است گردد جمع صائب با خرد

هر سری کز عقل خالی شد پر از سودای اوست

***

1097

زلف شب عنبر فشان از نکهت گیسوی اوست

عطسه بی اختیار صبحدم از بوی اوست

می شمارد آسمان را سبزه خوابیده ای

دیده هر کس که محو قامت دلجوی اوست

آن که می سوزد فروغش خواب را در چشم من

آسمان یک شعله نیلوفری از روی اوست

بوی پیراهن گریبان چاک می آید به مصر

می توان دانست کز دیوانگان بوی اوست

یک سر ناخن ندارد عقل اینجا اختیار

عقده دل را گشاد از جنبش ابروی اوست

خانه دل را خیال یار می روبد ز غیر

آه درد آلود من آثار رفت و روی اوست

شیوه های حسن او صائب نیاید در شمار

دلبری یک چشمه کار از نرگس جادوی اوست

***

1098 (مر، ل)

آتش افروز شکر شیرینی پیغام توست

زخم پیرای ملاحت تلخی دشنام توست

سبزه ای کز آتش یاقوت فرسای کلیم

می زند جوش طراوت، خط عنبر فام توست

ابر سیرابی که بر خارا کند گوهر نثار

وز ندامت تر نگردد، التفات عام توست

ای تغافل پیشه بر پرواز ما دل بد مکن

خاک ما افتادگان در شهر بند دام توست

کار خود صائب به تأثیر محبت واگذار

این ندیدنها گناه شوخی ابرام توست

***

1099

گریه مستانه من از خمار چشم توست

آه من از سرمه دنباله دار چشم توست

نه همین سرگشته دارد گردش چشمت مرا

چون صف مژگان دو عالم بیقرار چشم توست

شوخ چشمان از تو می گیرند تعلیم نگاه

گردن آهو بلند از انتظار چشم توست

گر چه شهباز نظر بسته است از شرم و حیا

هر کجا باشد نظربازی، شکار چشم توست

از سیاهی لشکر شاهان نمی دارد گزیر

ورنه چشم آهوان کی در شمار چشم توست؟

گر چه محتاج معلم نیست آن بیدادگر

فتنه با چندین زبان آموزگار چشم توست

در سیه دل در نمی گیرد فسون دوستی

دشمن خویش است هر کس دوستدار چشم توست

دل ز مردم بردن و خود را به خواب انداختن

شیوه مژگان عیار و شعار چشم توست

ناز با آن بی دماغی از پرستاران او

فتنه با آن بیقراری خانه دار چشم توست

از سیاهی از چه افکنده است بر عارض نقاب؟

گر نه آب زندگی در چشمه سار چشم توست

گر چه از شوخی نگیرد یک نفس یک جا قرار

ناز عالم را همان سر در کنار چشم توست

هر که را باشد دلی، می چیند از چشم تو درد

هر کجا نازی بود، بیماردار چشم توست

فتنه بیدار باشد سبزه خوابیده اش

سینه هر کس که صحرای شکار چشم توست

شادم از سرگشتگی کز کاکلت دارد نشان

خوشدل از بیماریم کان یادگار چشم توست

چون بود در لغزش مستانه ما را اختیار؟

سیر ما از گردش بی اختیار چشم توست

من نیم غماز، اما روز تاریک مرا

هر که بیند بی سخن داند که کار چشم توست

گر چه هست از دور گردان صائب بی اعتبار

مستی دنباله دارش از خمار چشم توست

***

1100

کوه را پای ادب در دامن تمکین ازوست

پله ناز بتان سنگدل سنگین ازوست

گر چه شکر خنده اش در پرده شرم و حیاست

در دل دریای تلخ آب گهر شیرین ازوست

با دل مجروح ما حاشا که کوتاهی کند

آن که خون در ناف آهوی ختا مشکین ازوست

تا چه خواهد کرد یا رب با دل بیتاب ما

برق جولانی که کوه طور بی تمکین ازوست

نیست غافل آفتاب از حال دورافتادگان

ذره را شمع تجلی بر سر بالین ازوست

دامن پاکی که خونم را نمی گیرد به خود

دستها چون پنجه مرجان به خون رنگین ازوست

در حریمش دولت بیدار، خواب آلوده ای است

آن که خواب غفلت ما این چنین سنگین ازوست

آن که می دارد زبان گندمین از ما دریغ

تخم انجم، خرمن مه، خوشه پروین ازوست

آتشین رویی که شمع محفل ما گشته است

خار مژگان مهر عالمتاب را زرین ازوست

نیست صائب غیر کوه غم، که بادا پایدار

آن که گاهی این دل بیتاب را تسکین ازوست

***

1101

تا ز رخ زلف آن بهشتی روی دور انداخته است

دست رضوان پرده بر رخسار حور انداخته است

پنجه مومین حریف پنجه خورشید نیست

عقل بیجا پنجه با عشق غیور انداخته است

می برد خواهی نخواهی دل ز دست مردمان

کار خود را آن کمان ابرو به زور انداخته است

ساعد او بارها در معرض عرض صفا

رعشه غیرت بر اندام بلور انداخته است

در حریم عشق، خواهش ناامیدی بردهد

زان تجلی پرتو خود را به طور انداخته است

راه نزدیک است اگر بر گرد دل گردد کسی

دوربینیها مرا از کعبه دور انداخته است

ابر تر دامن چه باشد، کز حجاب اشک من

خویش را طوفان مکرر در تنور انداخته است

تیره بختیهای ما از پستی اقبال نیست

از بلندی شمع ما پرتو به دور انداخته است

نه همین در شهر اصفاهان قیامت می کند

فکر صائب در همه آفاق شور انداخته است

***

1102

ناز تا اسباب دل بردن مهیا ساخته است

چشم پر کار تو کار عالمی را ساخته است

حسن مغرور تو عاشق را نمی آرد به چشم

ورنه با ذرات، مهر عالم آرا ساخته است

نیست مجنون مرا حاجت به صحرایی، که عشق

از غبار خاطرم دامان صحرا ساخته است

جنگ دارد سازگاری با کمال سرکشی

کوه قاف از بی پر و بالی به عنقا ساخته است

ما ز پستیهای فطرت خشک بر جا مانده ایم

ورنه همت قطره را بسیار دریا ساخته است

نه زلیخا پیرهن تنها به بدنامی درید

عشق ازین مستورها بسیار رسوا ساخته است

می کشیم از آستین افشانی یاران ملال

ورنه با گرد یتیمی گوهر ما ساخته است

می شود از نامداران زود، هر کس چون عقیق

بستر و بالین خود از سنگ خارا ساخته است

می کند چشم زلیخا خاک بر سر از غبار

بوی پیراهن که را تا باز بینا ساخته است؟

می شود گنجینه گوهر به لب واکردنی

سینه خود چون صدف هر کس مصفا ساخته است

رو متاب از چشم پاک صائب روشن گهر

کز نگاهی ذره را خورشید سیما ساخته است

***

1103

باز از معموره دلها فغان برخاسته است

چشم مخمور که از خواب گران برخاسته است؟

آنچه گرد عارض او می نماید نیست خط

فتنه ها از دامن آخر زمان برخاسته است

چون هدف، گردنکشان را می کشد در خاک و خون

این رگ ابری که از بحر کمان برخاسته است

همت ما نیست چون سرو و صنوبر خاکسار

این نهال از جویبار کهکشان برخاسته است

هست اگر آسایشی زیر فلک، در غفلت است

وای بر آن کس کز این خواب گران برخاسته است

بر زمین ناید ز شادی پایش از طبل رحیل

هر سبکسیری که پیش از کاروان برخاسته است

تا غزال چشم تو گردیده از می شیر گیر

موی بر تن شیر را از نیستان برخاسته است

صید ما افتادگان را حاجت تمهید نیست

تا توجه کرده ای، گرد از نشان برخاسته است

از ظهور عشق، عالم یک دل روشن شده است

احتیاج از رهبر و سنگ نشان برخاسته است

روز و شب چون خونیان دارم به زیر تیغ جای

تا مرا بند خموشی از زبان برخاسته است

گل تمام آغوش گردیده است، پنداری که باز

مرغ بی بال و پری از آشیان برخاسته است

از سبکروحان اثر در خاکدان دهر نیست

کاروان شبنم از ریگ روان برخاسته است

فارغ از اقبال و آسوده است از ادبار چرخ

هر که صائب از سر سود و زیان برخاسته است

***

1104

زلف گرد عارض او رشته گلدسته است

کز لب و رخ غنچه و گل را بهم پیوسته است

خوی عالمسوز او بی زینهار افتاده است

ورنه از آتش سپند ما مکرر جسته است

سبزه خوابیده باشد با قد رعنای او

سرو اگر در پیش قمری مصرع برجسته است

سالها شد پشت بر دیوار حیرت داده ایم

دیده آیینه را نقشی چنین ننشسته است

بلبلان در بیضه با گل زیر یک پیراهنند

غم ز دوری نیست چون دلها بهم پیوسته است

در لباس تلخ دارد جا ز بیم چشم شور

ورنه طوطی در شکر پنهان چو مغز پسته است

چون در آیینه، روی سخت این آهن دلان

می نماید باز در ظاهر، ولیکن بسته است

نگسلد چون موج صائب رشته امید ما

جویبار ما به دریای کرم پیوسته است

***

1105

جویبار شیشه با دریای خم پیوسته است

کشتی می را چرا ساقی به خشکی بسته است؟

مشکل است از روی آتشناک دل برداشتن

ورنه آتش از سپند من مکرر جسته است

از نظر غایب نمی گردد به دوری چهره اش

دیده آیینه را نقشی چنین ننشسته است

داغ دارد زلف عنبرفام را از پیچ و تاب

رشته جان تا به آن موی کمر پیوسته است

چون در آیینه، روی سخت این آهن دلان

می نماید باز در ظاهر، ولیکن بسته است

از پریشانی دل صد پاره را شیرازه کن

تار و پود جسم تا از یکدگر نگسسته است

بی سخن روشندلان بهتر به مضمون می رسند

نامه وا کرده اینجا نامه سربسته است

از فشار قبر گردد استخوانش توتیا

هر که صائب خویش را در زندگی نشکسته است

***

1106

تاک بالا دست من بیعت به طوبی بسته است

خوشه ام عقد اخوت با ثریا بسته است

در تجرد، رشته واری از تعلق سهل نیست

سد آهن سوزنی در راه عیسی بسته است

جنگ دارد گوشه گیری و بلند آوازگی

تهمت عزلت به خود بیهوده عنقا بسته است

شور محشر صحبت ما را نمی پاشد ز هم

موج می شیرازه جمعیت ما بسته است

نعل حرصش از تردد روز و شب در آتش است

هر که چون خورشید صائب دل به دنیا بسته است

***

1107

هر که بست از گفتگو لب جنت دربسته است

می زند جوش بهاران غنچه تا سر بسته است

بی سخن روشندلان بهتر به مضمون می رسند

نامه وا کرده اینجا نامه سربسته است

عندلیب خوش نوایی را دهن پر زر نکرد

غنچه از بهر چه یا رب در گره زر بسته است؟

پرده عصمت بود زندان حسن شوخ چشم

شمع در فانوس چون پروانه پر بسته است

کوه را موج حوادث در فلاخن می نهد

این صدف از ساده لوحی دل به گوهر بسته است

حسن عالمسوز را پروای آه سرد نیست

بارها این شمع ره بر باد صرصر بسته است

آن که بی شیرازه دارد کهنه اوراق مرا

بارها شیرازه دیوان محشر بسته است

سبزه خط زان لب جانبخش دل را مانع است

خضر آب زندگی را بر سکندر بسته است

دولت دنیا سبک جولانتر از بال هماست

ساده لوح آن کس که دل بر تخت و افسر بسته است

آن که ابروی هلال عید را طاق آفرید

طاق ابروی ترا بسیار بهتر بسته است

نیست صائب در پر پرواز کوتاهی مرا

دور باش باغبان مرغ مرا پر بسته است

***

1108

یار راه شکوه ام از چین ابرو بسته است

پیش این سیلاب آتش را به یک مو بسته است

می زند بسیار راه دین و دل چون رهزنان

پرده ای کز شرم آن عیار بر رو بسته است

نیست لیلی غافل از احوال دورافتادگان

گرد مجنون حلقه ها از چشم آهو بسته است

وقت تصویر دهان یار، نقاش ازل

از میان نازک او خامه مو بسته است

بوسه ها بر دست خود داده است معمار ازل

تا به اقبال بلند آن طاق ابرو بسته است

می زند طول امل از سادگی نقشی بر آب

ورنه آب زندگانی را که در جو بسته است؟

پله تن نیست جای لنگر جان عزیز

دل عبث بر صحبت یوسف ترازو بسته است

صائب از اندیشه ملک سلیمان فارغ است

هر که دل در چین زلف آن پریرو بسته است

***

1109

از غبار جسم حایلها به هم پیوسته است

ورنه آن جان جهان با ما به هم پیوسته است

فیض بحر رحمت از خاکی نهادان نگسلد

تا به ساحل موج این دریا به هم پیوسته است

وصل، هجران است اگر دلها ز یکدیگر جداست

هجر، باشد وصل اگر دلها به هم پیوسته است

صد بیابان در میان دارند از بی نسبتی

گر به ظاهر کوه با صحرا به هم پیوسته است

افسر زر شمع را در قید رعنایی فکند

سرکشی و دولت دنیا به هم پیوسته است

قرب نیکان بی بصیرت را نسازد دیده ور

ورنه سوزن نیز با عیسی به هم پیوسته است

چون الف در مد بسم الله از اقبال بلند

جان ما با آن قد رعنا به هم پیوسته است

در جگرگاه زمین یک لاله بی داغ نیست

دل سیاهی با می حمرا به هم پیوسته است

خنده بیجاست برق گریه بی اختیار

اشک تلخ و قهقهه مینا به هم پیوسته است

از تن خاکی چو مو آسان برآید از خمیر

روح اگر با عالم بالا به هم پیوسته است

بیم گمراهی ز وصل کعبه سنگ راه ماست

گر چه چون زنجیر نقش پا به هم پیوسته است

برنیاید از زمین شور صائب تخم پاک

وای بر آن دل که با دنیا به هم پیوسته است

***

1110

هر که از داغ تو در دل لاله زاری داشته است

در دل آتش مهیا نو بهاری داشته است

می شود از شور بلبل تازه داغ کهنه اش

از گلی هر کس که در دل خارخاری داشته است

نیست ممکن خنده بر روز سیاه ما کند

در نظر هر کس که چشم سرمه داری داشته است

غنچه گردیدن نمی داند گل خمیازه ام

دیدن لبهای میگون خوش خماری داشته است

ریزه خوانیهای آن لب، برق خرمن شد مرا

آتش یاقوت هم در دل شراری داشته است

دل به جا از هرزه گردیهای آن بیباک نیست

وقت قمری خوش که سرو پایداری داشته است

می کند از دیده های پاک، وحشت آن غزال

ورنه هر آیینه رو، آیینه داری داشته است

عاشقان از خوردن زخمش نمی گردند سیر

تیغ خوبان طرفه آب خوشگواری داشته است

لاله ای بوده است کز خاکش برآورده است سر

عاشق بیکس اگر شمع مزاری داشته است

خضر وقت خود شدم چون سرو از بی حاصلی

برگ بی برگی عجب خرم بهاری داشته است

ایمن از تیغ زبان نکته گیران گشته است

هر که از گردآوری با خود حصاری داشته است

گشته اسرار جهان در دیده اش صورت پذیر

هر که از زانوی خود آیینه داری داشته است

ذوق تسخیرش نمک در چشم ریزد دام را

دامن صحرای عبرت خوش شکاری داشته است

ریشه غم زعفران شد در دل غمگین مرا

این خزان در چاشنی خوش نو بهاری داشته است

از شفق صد کاسه خون در فرو رفتن خورد

هر که چون خورشید اوج اعتباری داشته است

غافل است از جنبش بی اختیار نبض خود

آن که پندارد که در دست اختیاری داشته است

پایه بی اعتباری این زمان گشته است پست

ورنه در ایام پیشین اعتباری داشته است

نیست ممکن غافل از پاس نفس گردد چو صبح

هر که صائب در نظر روز شماری داشته است

***

1111

سینه تنگی دو عالم درد و غم می داشته است؟

نیم جانی این قدر ظرف ستم می داشته است؟

عالمی را کرد بیخود آن دو لعل آبدار

باده ممزوج، چندین نشأه هم می داشته است؟

دل به هر عضوی ز جانان نسبتی دارد جدا

یک برهمن در نظر چندین صنم می داشته است؟

از تغافل کشت مژگان گرانخوابش مرا

تیغ لنگردار، چندین پاس دم می داشته است؟

نیست ممکن چشم از ان کنج دهن برداشتن

گوشه های دلنشین ملک عدم می داشته است؟

خال رخسارش به هیچ و پوچ از من دل گرفت

در ترازو هم قیامت سنگ کم می داشته است؟

تلخ شد بر من جهان از فکر آن شیرین دهان

شادی نادیده در پی نیز غم می داشته است؟

حیرت نظاره اش در هیچ دل نگذاشت تاب

این قدر موی میان هم پیچ و خم می داشته است؟

گر چه با انگشت پا نتوان گره را باز کرد

عقده روزی گشایش در قدم می داشته است؟

برنمی دارد سر از دنبال چشم یار، دل

در کمین صیاد هم صید حرم می داشته است؟

صائب از زخم زبان بر روی من گلها شکفت

مشت خاری در بغل باغ ارم می داشته است؟

***

1112

دور باش از خط رخ دلدار هم می داشته است؟

باغ جنت گرد خود دیوار هم می داشته است؟

از هجوم شرم نتوان دید در رخسار یار

چوب منع از جوش گل گلزار هم می داشته است؟

از خط پشت لبش شد تازه جان عالمی

آب حیوان ابر گوهر بار هم می داشته است؟

یافتم از بیخودی ره در حریم وصل یار

خواب سنگین دولت بیدار هم می داشته است؟

بیستون بتخانه چین شد ز سعی کوهکن

اینقدر عاشق دماغ کار هم می داشته است؟

ناله از جا در نیارد کوه تمکین ترا

در جواب، استادگی کهسار هم می داشته است؟

تا دلم سرد از جهان شد، از ثمر شد کامیاب

نخل سرما برده برگ و بار هم می داشته است؟

خامشان هم نیستند آسوده از زخم زبان

خار بی گل این گل بی خار هم می داشته است؟

دل دو نیم است از خموشیهای من غماز را

بی زبانی تیغ لنگردار هم می داشته است؟

بر سویدای دل ما می کند افلاک سیر

نقطه ای در دور نه پرگار هم می داشته است؟

سنبلستان شد زمین از نقش پای کلک من

پای چوبین اینقدر رفتار هم می داشته است؟

برده صائب سبزه خط زنگ غم از دل مرا

دست در پرداز دل زنگار هم می داشته است؟

***

1113

چهره روشن خط شبرنگ هم می داشته است؟

تیغ خورشید درخشان زنگ هم می داشته است؟

چون صف مژگان رگ خواب جهان در دست اوست

چشم تنگی این قدر نیرنگ هم می داشته است؟

با در و دیوار در جنگ است چشم شوخ او

آدمی چندین دماغ جنگ هم می داشته است؟

از دهان تنگ او در تنگنای حیرتم

باغ جنت غنچه دلتنگ هم می داشته است؟

این قدر طاقت به دل هرگز گمان من نبود

شیشه بی ظرف جان سنگ هم می داشته است؟

دیده هر قطره ای آیینه دریانماست

این قدر کس عاشق یکرنگ هم می داشته است؟

عندلیب از پرده عشاق پا بیرون نهشت

ناله های بیخودان آهنگ هم می داشته است؟

ز اتفاق چار عنصر در بلا افتاده جان

در عقب یک صلح چندین جنگ هم می داشته است؟

نیست در فکر برون شد دل ز قید آسمان

این قدر آیینه تاب زنگ هم می داشته است؟

تنگ شکر شد جهان صائب ز شکر خنده اش

این قدر شکر دهان تنگ هم می داشته است؟

***

1114

هر که از تن پروری در کار کاهل گشته است

دفتر ایجاد را چون فرد باطل گشته است

دست ناقابل و بال گردن و بار سرست

زحمت سر کم دهد دستی که قابل گشته است

از قساوت قابل تلقین چو خون مرده نیست

دل سیاهی کز نسیم صبح غافل گشته است

در سبکباری بود باد مراد این بحر را

کف خس و خاشاک را بسیار ساحل گشته است

قامت خم گشته را اصلاح کردن مشکل است

راست نتوان کرد دیواری که مایل گشته است

از حضور عاشقان دارد خبر در زیر تیغ

آیه رحمت به شأن هر که نازل گشته است

رهنورد شوق را استادگی سنگ ره است

از سبکسیری به دریا سیل واصل گشته است

از عبادت سجده شکرست صائب طاعتم

چشم من تا آشنا با کعبه دل گشته است

***

1115

چشم ما پوشیده از خواب پریشان گشته است

از هجوم سنبل این سرچشمه پنهان گشته است

تا چه باشد نوشخند آن عقیق آبدار

کز جواب خشک بر من آب حیوان گشته است

گر گشایندش رگ جوهر، نگردد با خبر

بس که بر رخسار او آیینه حیران گشته است

از نشاط دردمندی، دردمندان ترا

استخوان چون بسته زیر پوست خندان گشته است

گر چه باشد لیلة القدر آن خط مشکین مرا

صبح رخسار ترا شام غریبان گشته است

گر زند با چشم شوخش لاف همچشمی غزال

می توان بخشید، مسکین در بیابان گشته است!

در مذاقش خون دل خوردن گوارا می شود

بر سر خوان فلک هر کس که مهمان گشته است

گوشه دلتنگیی دارم که چشم تنگ مور

پیش چشمم عرصه ملک سلیمان گشته است

گوی زرین سعادت در خم چوگان اوست

قامت هر کس ز بار درد چوگان گشته است

نوخط ما گر ندارد رحم در دل، دور نیست

چند روزی شد که این کافر مسلمان گشته است

نیست صائب پاکدامانی بجز آب روان

شبنم من بارها بر این گلستان گشته است

***

1116

عالمی را از عمارت پای در گل رفته است

وسعت از دست و دل مردم به منزل رفته است

می شود زنجیر پا عقل فلک پرواز را

کوچه راهی را که مجنون با سلاسل رفته است

آتش سوزنده و خاک فراموشان یکی است

تا سپند بیقرار من ز محفل رفته است

می کشد میدان که دریا را در آغوش آورد

موج ما گاهی گر از دریا به ساحل رفته است

صید من کز ناتوانی بر زمین بسته است نقش

حیرتی دارم که چون از یاد قاتل رفته است

باعث امیدواری شد من افتاده را

تا ره خوابیده را دیدم به منزل رفته است

بس که چشمش محو در نظاره قاتل شده است

پرفشانی زیر تیغ از یاد بسمل رفته است

پیش بینا نور حق روشنترست از آفتاب

بی بصیرت آن که دنبال دلایل رفته است

هر چه جز آزادگی، بارست بر آزادگان

چون صنوبر زیر بار یک جهان دل رفته است؟

صد بیابان از حریم کعبه افتاده است دور

هر که در راه طلب یک گام غافل رفته است

بر مطالب، بی طلب فرمانروا گردیده ام

تا مرا از دست، دامان وسایل رفته است

تیشه فرهاد گردیده است هر مو بر تنم

تا ز چشمم صائب آن شیرین شمایل رفته است

***

1117

نامه از قاصد دل مغرور ما نگرفته است

غیرت ما بوی یوسف از صبا نگرفته است

سرکشی از ترکتاز عشق بر ما تهمت است

گرد ما افتادگان هرگز هوا نگرفته است

با دل روشن زمین و آسمان غمخانه ای است

صورتی دارد جهان تا دل جلا نگرفته است

می رسد آخر به جایی گریه خونین ما

خون ناحق را کسی پا در حنا نگرفته است

روز ما را گر سیه کردند این مه طلعتان

دامن شب را کسی از دست ما نگرفته است

هر چه هر کس یافته است از دامن شب یافته است

دل عبث دامان آن زلف دو تا نگرفته است

آه را در سینه سوزان من آرام نیست

دود از آتش این چنین صائب هوا نگرفته است

***

1118

بی تزلزل نیست هرکس چون علم استاده است

عشرت روی زمین از مردم افتاده است

تشنه چشمان بحر را سازند در یک دم سراب

حسن محجوب تو چون آیینه را رو داده است؟

با تهیدستان ندارد سختی ایام کار

سرو بی حاصل ز سنگ کودکان آزاده است

پای موران بند بر آیینه نتواند شدن

از قبول نقش، لوح سینه ما ساده است

گر چه می دانند دامان وسایل زاهدان

بیش عارف پرده بیگانگی سجاده است

آه مظلومان کند اولاد ظالم را کباب

پله این ناوک دلدوز دور افتاده است

حرص، صائب در بهاران است بی برگ و نوا

برگ عیش قانعان در برگریز آماده است

***

1119

لعل نسبت با لب یاقوت او بیجاده است

صبح با آن چهره خندان در نگشاده است

دشت از چشم غزالان سینه پر داغ اوست

آن که ما دیوانگان را سر به صحرا داده است

حاصل عمر از حضور دوستان گل چیدن است

ورنه آب و دانه در کنج قفس آماده است

عشق محتاج دلیل و رهنما چون عقل نیست

خضر در قطع بیابان بی نیاز از جاده است

می کند در خانه خود سیر صحرای بهشت

سینه هر کس که از خار تمنا ساده است

هر که گردانید از دنیا رهزن روی خویش

بی تردد پشت بر دیوار منزل داده است

گرد ظلمت شسته است از روی آب زندگی

هر سری کز سایه بال هما آزاده است

سردی دوران به ما دست و دلی نگذاشته است

در خزان اشجار را برگ سفر آماده است

اختر بیطالع ما در بساط آسمان

خال موزونی است بر رخسار زشت افتاده است

سینه ما صائب از خود می دهد بیرون گهر

پیش نیسان این صدف هرگز دهن نگشاده است

***

1120

در بهاران بزم عیش میکشان آماده است

جوش گل هم شاهد و هم مطرب و هم باده است

می زند موج قیامت گلشن از الوان حسن

هم لب جو نوخط و هم روی گلها ساده است

گل ز مستی بوسه بر منقار بلبل می زند

سرو در آغوش طوق قمریان افتاده است

هر طرف گوش افکنی آواز بلبل می رسد

رو به هر جانب کنی رخسار گل آماده است

هیچ خار تنگدستی بی برات عیش نیست

از شکوفه دفتر احسان چمن بگشاده است

غنچه را مینا ز زور باده بر سنگ آمده است

از سیه مستی ز دست لاله جام افتاده است

قمریان را گر چه طوق بندگی بر گردن است

سرو با آزادگی چون بندگان استاده است

غنچه چون عیسی به گفتار آمده است از مهد شاخ

گل چو مریم مهر خاموشی به لب بنهاده است

صائب از گلشن مرو بیرون که در فصل بهار

هر چه می خواهی ز اسباب نشاط آماده است

***

1121

خاکساری در بلندیها رسا افتاده است

آسمان این پشته را در زیر پا افتاده است

عاشقان را نیست جز تسلیم دیگر مطلبی

دیده قربانیان بی مدعا افتاده است

در چنین فصلی که نتوان جام می از دست داد

از گل اخگر در گریبان صبا افتاده است

نیست جز تیری که بر ما خاکساران خورده است

بر زمین تیری که از شست قضا افتاده است

بر لب دریا زبان بر خاک می مالم چو موج

بخت من در نارساییها رسا افتاده است

از غریبان است در چشمش نگاه آشنا

بس که چشم ظالمش ناآشنا افتاده است

می گذارد آستین بر دیده خونبار من

دیده هر کس بر آن گلگون قبا افتاده است

می کند از دیده یعقوب روشن خانه را

تا ز یوسف بوی پیراهن جدا افتاده است

عیب از آیینه بی زنگ برگردد به نقش

عیبجو بیهوده در دنبال ما افتاده است

دارد از افتادگی صائب همان نقش مراد

هر که در راه طلب چون نقش پا افتاده است

***

1122

تا ز روی آتشین او نقاب افتاده است

رعشه غیرت به جان آفتاب افتاده است

خون عرق کرده است از شرم عذارش آفتاب؟

یا ز رویش عکس در جام شراب افتاده است

دیدن جان نیست کار دیده صورت پرست

ورنه رخسار لطیفش بی نقاب افتاده است

می کشد خجلت ز پیچ و تاب آن موی کمر

گر چه زلف عنبرین پر پیچ و تاب افتاده است

خون به جای آب می گردد به چشمش از شفق

تا به رخسار که چشم آفتاب افتاده است؟

سرمه گفتار عاشق می شود پیش از سؤال

بس که چشم شوخ او حاضر جواب افتاده است

آب گرداند به چشم چاه سیمین ذقن

بس که یاقوت لبش خوش آب و تاب افتاده است

گیرد از دست تماشایی عنان اختیار

گر چه از خط حسن او پا در رکاب افتاده است

حال دل در پنجه مژگان او داند که چیست

سینه کبکی که در چنگ عقاب افتاده است

آگه است از پیچ و تاب عاشقان در عین وصل

موجه خشکی که در بحر سراب افتاده است

نیست خالی دل ز آه سرد در دلهای شب

کلبه ویران ما خوش ماهتاب افتاده است

از دل صد پاره ام هر پاره دارد ناله ای

تا که را از دست مینای شراب افتاده است؟

گوهر شهوار گردیده است در مهد صدف

قطره ما گر چه از چشم سحاب افتاده است

گر چه در دریای وحدت نیست موج انقلاب

در سر هر کس هوایی چون حباب افتاده است

برنمی آرد نفس نشمرده صائب از جگر

هر که در اندیشه روز حساب افتاده است

***

1123

سنبل زلف از رخش تا برکنار افتاده است

گل چو تقویم کهن از اعتبار افتاده است

نه لباس تندرستی، نه امید پختگی

میوه خامم به سنگ از شاخسار افتاده است

در چنین وقتی که شاخ خشک ما در آتش است

حله رحمت ز دوش نو بهار افتاده است

ناامیدی می کند خون گریه بر احوال من

کشت امیدم ز چشم نو بهار افتاده است

هرگز از من چون کمان بر دست کس زوری نرفت

این کشاکش در رگ جانم چه کار افتاده است؟

[آفتاب نشأه تا از مشرق مغزم دمید

کوکب عقلم ز اوج اعتبار افتاده است]

شکر گردون ستمگر می کند هر صبح و شام

کار صائب تا به اهل روزگار افتاده است

***

1124

سیل در بنیاد تقوی از بهار افتاده است

توبه را آتش به جان از لاله زار افتاده است

تا ز سیر گلشن آن سرو خرامان پا کشید

بلبلان را گل به چشم از انتظار افتاده است

حال زخم من جدا از تیغ او داند که چیست

موجه ای کز بحر رحمت بر کنار افتاده است

جلوه فانوس دارد پرده چشم حباب

عکس رخسار تو تا در جویبار افتاده است

از رخش هر حلقه را نعل دگر در آتش است

بس که دام زلف او عاشق شکار افتاده است

می توان از هر دو عالم رشته الفت برید

دل دو نیم از درد اگر چون ذوالفقار افتاده است

سرنوشت چرخ باشد ابجد طفلانه اش

هر که را آیینه دل بی غبار افتاده است

حرص پیران را به جمع مال سازد گرمتر

آتشی کز دست خالی در چنار افتاده است

اندکی دارد خبر از حال ما افتادگان

مرغ بی بال و پری کز شاخسار افتاده است

هست امید زیستن از بام چرخ افتاده را

وای بر آن کس کز اوج اعتبار افتاده است

بی سخن می شوید از دل، دیدنش گرد ملال

بس که یاقوت لب او آبدار افتاده است

داغهای عاریت بر سینه دلمردگان

چون گل پژمرده بر روی مزار افتاده است

قدر خواب امن و مهد عافیت داند که چیست

هر که چون منصور در آغوش دار افتاده است

در کف آیینه سیماب از تپیدن باز ماند

بیقراریهای ما بر یک قرار افتاده است

خواب راحت می کند کار نمک در دیده ام

دانه بی حاصلم در شوره زار افتاده است

گوهر از گرد یتیمی ساحل انشا می کند

ورنه آن دریای رحمت بیکنار افتاده است

شوید از دل دعوی خون، کشتگان خویش را

تیغ او از بس که صائب آبدار افتاده است

***

1125

تا به فکر گوشوار آن سیمبر افتاده است

پیچ و تاب رشت در جان گهر افتاده است

رشته سر در گم جان را به دست آورده است

دیده هر کس بر آن موی کمر افتاده است

هست چون تسبیح در هر رشته اش صد دل گره

بس که در زلف تو دل بر یکدگر افتاده است

گر چه پیش افتاده در ظاهر، ولی رو بر قفاست

راه پیمایی که پیش از راهبر افتاده است

پرده خوابش کند در چشم کار بادبان

هر که را بر ساحل از دریا نظر افتاده است

می کشم چون بید مجنون خجلت از بی حاصلی

من که پیش از سایه بر خاکم ثمر افتاده است

کشتی مغرور من از منت خشک کنار

در کمند وحدت از موج خطر افتاده است

گوهر شهوار می آید به غواصی به دست

پا به دامن چون کشم، کارم به سر افتاده است

برق عالمسوز باشد لازم ابر سیاه

آتشم در خرمن از دامان تر افتاده است

همچنان غافل ز مرگم، گرچه از موی سفید

در رگ جان رعشه چون شمع سحر افتاده است

گر چه باشد در ضمیر خاک صائب مسکنش

از قناعت مور در تنگ شکر افتاده است

***

1126

ساقی ما از می گلگون به دور افتاده است

همچو ساغر آن لب میگون به دور افتاده است

در دل شب عاشقان را حلقه بر در می زند

گرد رویش تا خط شبگون به دور افتاده است

شمع در پیراهن فانوس گردیده است آب

تا ز رقص آن قامت موزون به دور افتاده است

می کشد خط بر زمین از شرمساری گردباد

در بیابانی که این مجنون به دور افتاده است

تا که دیگر در خمار افتاده، کز هر لاله ای

هر طرف پیمانه ای پر خون به دور افتاده است

می نشیند گردباد از پا به اندک جلوه ای

تا غبار کیست در هامون به دور افتاده است؟

جای حیرت نیست گر من پایکوبان گشته ام

خم به زور باده چون گردون به دور افتاده است

تا به آب غیب، ایمان تازه سازی هر نفس

بنگر این نه آسیا را چون به دور افتاده است

صائب از وحدت نیفتد نو بهار از جوش گل

در هزاران لفظ یک مضمون به دور افتاده است

***

1127

دل به دست آن نگار شوخ و شنگ افتاده است

طفل بازیگوش را آتش به چنگ افتاده است

یک جهان کام از دهان نو خطی دارم طمع

وقت من در عاشقی بسیار تنگ افتاده است

جامه در نیل مصیبت زن که آن چشم کبود

چون بلای آسمان، فیروز جنگ افتاده است

در میان دارد دل تنگ مرا آسودگی

این شرر در ساعت سنگین به سنگ افتاده است

حال دل در حلقه آن زلف می داند که چیست

هر مسلمانی که در قید فرنگ افتاده است

از حضور دل مرا در دامن صحرا مپرس

دامن معشوق عاشق را به چنگ افتاده است

در صدف دارد خبر از اضطراب گوهرم

بحرپیمایی که در کام نهنگ افتاده است

تنگدستی نفس را در حلقه فرمان کشید

راست سازد مار را راهی که تنگ افتاده است

جبهه واکرده زنهار از تهیدستان مجو

سفره دارد از بغل، دستی که تنگ افتاده است

خانه آرایی نگردد سنگ راه اهل دل

سیل در قطع منازل بی درنگ افتاده است

در ته یک پیرهن محشور باشد با پلنگ

هر که را صائب ز قسمت خلق تنگ افتاده است

***

1128 (مر، ل)

داغ می گلگل به طرف دامنم افتاده است

همچو مینا میکشی بر گردنم افتاده است

چون پلاس شکوه بر گردن نیندازم ز بخت؟

گل به چشم از نکهت پیراهنم افتاده است

تا گذشتی گرم چون خورشید از ویرانه ام

از گرستن گل به چشم روزنم افتاده است

گر چه خاکستر شدم، ایمن نیم از سوختن

شعله سنگین دلی در خرمنم افتاده است

در حصار آهنین دارد تن و جان مرا

شکر زنجیر جنون بر گردنم افتاده است

طفل اشک شوخ چشم از بس در او آویخته است

چاکها چون گل به طرف دامنم افتاده است

صائب از تکلیف سیر بوستانم در گذر

صحبت گرمی به کنج گلخنم افتاده است

***

1129

تاب در ناف غزالان ختن افتاده است

زان گره کز زلف او در کار من افتاده است

هر که دارد فکر یوسف، گر چه در کنعان بود

مست در آغوش بوی پیرهن افتاده است

دست گستاخی ندارد خار شرم آلود من

گل مکرر مست در آغوش من افتاده است

از نوای بلبلان امروز آتش می چکد

چشم گستاخ که بر روی چمن افتاده است؟

آب می گردد به چشم حلقه بیرون در

زان فروغی کز رخش در انجمن افتاده است

غیرت آن لعل میگون و عقیق آبدار

همچو اخگر در گریبان یمن افتاده است

زیر تیغش جای باشد چون ز بند آزاد شد

چون قلم هر کس که او عاشق سخن افتاده است

از نواهای غریب صائب آتش نفس

می توان دانست در فکر وطن افتاده است

***

1130

دست ما در بند چین آستین افتاده است

ورنه آن زلف از رسایی بر زمین افتاده است

تکمه پیراهن خورشید تابان می شود

همچو شبنم چشم هر کس پاک بین افتاده است

می زند بر آتش لب تشنگان آب حیات

گر چه در ظاهر عقیقش آتشین افتاده است

در گرانجانی گناهی نیست درد و داغ را

گوشه ویرانه من دلنشین افتاده است

عقده آن زلف می خواهد دل مشکل پسند

ورنه چندین نافه در صحرای چین افتاده است

می شمارد صورت چین را کم از موج سراب

دیده هر کس بر آن چین جبین افتاده است

دستگاه حسن او دارد مرا بی دست و پا

رعشه از خرمن به دست خوشه چین افتاده است

از دل آتش زیر پا دارد سویدا چون سپند

بس که خال دلربایش دلنشین افتاده است

چون نگین دان نگین افتاده می آید به چشم

تا ز چشمم اشک لعلی بر زمین افتاده است

نیست امروز از لب او قسمت ما حرف تلخ

نقش ما چپ از ازل با این نگین افتاده است

می توان خواند از جبین خاک احوال مرا

بس که پیش یار حرفم بر زمین افتاده است

سحر را در طبع آن جادو زبان تأثیر نیست

ورنه صائب کلک ما سحرآفرین افتاده است

***

1131

روزگارم تیره و بختم سیاه افتاده است

گل به چشم روزنم از مهر و ماه افتاده است

صبح محشر سر زد و تخم امیدم سر نزد

در چه ساعت یا رب این یوسف به چاه افتاده است؟

فرصت خاریدن سر نیست مژگان مرا

تا سر و کارم به آن عاشق نگاه افتاده است

از خط الماسی آن چهره لعلی مپرس

برق در جانم ازین زرین گیاه افتاده است

در شکست بال و پر معذور می دارد مرا

دیده هر کس بر آن طرف کلاه افتاده است

آگه است از بیقراریهای ما در دور خط

کار هر کس با چراغ صبحگاه افتاده است

هر سر موی حواس من به راهی می رود

تا به آن زلف پریشانم نگاه افتاده است

دزد را دنبال رفتن، جان به غارت دادن است

دل عبث دنبال آن زلف سیاه افتاده است

تا نظر وا کرده ام چون شمع در بزم وجود

گریه ای از هر سر مویم به راه افتاده است

نیست جام باده را در گردش خود اختیار

چشم او در بردن دل بیگناه افتاده است

در پناه دست دارم زنده شمع آه را

چون کنم، ویرانه دل بی پناه افتاده است

از زنخدان تو دل را نیست امید نجات

دلو ما در ساعت سنگین به چاه افتاده است

نیست صائب خاکیان را ظرف جرم بیکران

ورنه عفو ایزدی عاشق گناه افتاده است

***

1132

هر که عاشق نیست خون در پیکرش افسرده است

گفتگو با زاهدان تلقین خون مرده است

پشت سر بسیار خواهد دید عمر خضر را

از دم تیغ شهادت هر که آبی خورده است

در غم عاشق بود هر چند بی پرواست حسن

فکر بلبل غنچه را سر در گریبان برده است

بوی خون می آید امروز از لب میگون یار

تا به یاد او که دندان بر جگر افشرده است؟

در غریبی وا شود صائب دل ارباب درد

غنچه ما تا بود در بوستان پژمرده است

***

1133

از ته دل هر که روی خود به دنیا کرده است

پشت از کوتاه بینیها به عقبی کرده است

رزق ما بی دست و پایان بی طلب خواهد رساند

در رحم آن کس که روزی را مهیا کرده است

می خلد چون خار در چشمش تماشای بهشت

هر که سیر گلشن حسنش سراپا کرده است

مردمک چون نقطه سهوست بر چشمم گران

خال او تا در دلم جا چون سویدا کرده است

از رمیدنها خیال چشم آن وحشی غزال

سینه تنگ مرا دامان صحرا کرده است

در دل او ره ندارم، ورنه نخل موم من

ریشه محکم بارها در سنگ خارا کرده است

بی زبان احوال ما را می تواند عرض کرد

بی سخن چشم ترا آن کس که گویا کرده است

در شکرخندش خدا داند چه کیفیت بود

آن که زهر چشم او کار مسیحا کرده است

چرخ کم فرصت همان از خاکمالم نگذرد

با زمین هر چند هموارم مدارا کرده است

نه زلیخا پیرهن تنها به بدنامی درید

عشق صائب پر ازین مستور رسوا کرده است

***

1134

نه همین آن سنگدل ما را فرامش کرده است

مستی دارد که دنیا را فرامش کرده است

آنچنان کز نقشها آیینه باشد بیخبر

دیده حیران تماشا را فرامش کرده است

یاد دریا تازه دارد قطره را هر جا که هست

قطره پندارد که دریا را فرامش کرده است

در حریم سینه من با خیال یار، دل

حالتی دارد که دنیا را فرامش کرده است

هر کسی گویند دارد نوبتی در آسیا

آسمان چون نوبت ما را فرامش کرده است؟

طوطی ما بس که مشغول تماشای خودست

صائب آن آیینه سیما را فرامش کرده است

***

1135

آن که بزم غیر را از خنده پر گل کرده است

خاطر ما را پریشانتر ز سنبل کرده است

من ندارم طالع از مقصود، ورنه بارها

گل ز مستی تکیه بر زانوی بلبل کرده است

این چه رخسارست، گویا چهره پرداز بهار

آب و رنگ صد چمن را صرف یک گل کرده است

جوهر ما از پریشانی نمی آید به چشم

از نظر این چشمه را پوشیده سنبل کرده است

سرکشی مگذار از سر تا نگردی پایمال

کز تواضع خصم کم فرصت مرا پل کرده است

نیست پروای ستم ما را که جان سخت ما

خون عالم در دل تیغ تغافل کرده است

صائب از افتادگی مگذر که ابر نو بهار

قطره را گوهر به اکسیر تنزل کرده است

***

1136

داغ سودا فارغ از فکر کلاهم کرده است

بی نیاز از افسر این چتر سیاهم کرده است

خار دامنگیر گردد شهپر پرواز من

تا محبت جذبه خود خضر را هم کرده است

از پناه خود مرا حاشا که سازد ناامید

آن که چون صحرای محشر بی پناهم کرده است

گر امید ناامیدان برنمی آرد، چرا

ناامید از عالم آن امیدگاهم کرده است؟

تیره روزم، لیک از غیرت دل خود می خورم

مهر عالمتاب اگر روشن چو ماهم کرده است

شاهد دلسوزی گردون عاجزکش بس است

خنده برق آنچه با مشت گیاهم کرده است

سیل بی زنهار را مانع ز جولان می شود

خواب سنگینی که غفلت سنگ را هم کرده است

در چه افکنده است باز از قیمت نازل مرا

کاروانی گر خلاص از قید چاهم کرده است

غنچه خسبان می ربایندم ز دست یکدگر

تا سبکروحی نسیم صبحگاهم کرده است

تا گشودم چشم روشن در شبستان وجود

راستی، چون شمع، خرج اشک و آهم کرده است

خواهد از داغ ندامت سوخت صائب چون چراغ

آن که دور از محفل خود بیگناهم کرده است

***

1137

سر گران با عقل آن طرف کلاهم کرده است

پاکباز از هوش آن چشم سیاهم کرده است

جای حرف از لب، عرق از جبهه می ریزم به خاک

شرمساری فارغ از عذر گناهم کرده است

می توانم در سواد زلف، کار شانه کرد

رخنه در دل بس که آن مژگان سیاهم کرده است

می خورم از حسرت دیدار خون در عین وصل

بس که حیرت خشک چون مژگان، نگاهم کرده است

گر به ظاهر آتشم در خانمان افکنده است

عشق چون خورشید گردون بارگاهم کرده است

چون زبان مار گردیده است هر مژگان من

بس که زهر چشم در کار نگاهم کرده است

نگسلد چون بید مجنون سجده شکرم ز هم

تا دل از ابروی جانان قبله گاهم کرده است

صبحی از شبهای تار من فلک کرده است کم

خنده ای هر کس که بر روز سیاهم کرده است

استخوانم مغز گردیده است و مغزم استخوان

بس که غمهای گرانجان تکیه گاهم کرده است

می کنم پهلو تهی از سایه خود همچو شیر

بس که وحشی از خود آن وحشی نگاهم کرده است

خار خار دوربینی نیست در پیراهنم

ساده لوحیها ز مخمل دستگاهم کرده است

من که بودم از شراب وصل دایم بیخبر

فال گوش امروز صائب خاک راهم کرده است

***

1138

خلق، دشوار جهان را بر من آسان کرده است

تازه رویی بر من آتش را گلستان کرده است

جمع اگر از بستن لب شد دل من، دور نیست

خامشی بسیار ازین سی پاره قرآن کرده است

لنگر تسلیم پیدا کن که بحر حق شناس

بارها موج خطر را مد احسان کرده است

جبهه واکرده ما از ملامت فارغ است

خنده ها بر تیغ این زخم نمایان کرده است

فکر آب و دانه من بی تردد می کند

آن که زیر بال را بر من گلستان کرده است

سنبل فردوس در چشمش بود موی زیاد

خواب هر کس را خیال او پریشان کرده است

بر خط تسلیم سر نه، کاین ره تاریک را

نقش پای گرم رفتاران چراغان کرده است

نقش پای رفتگان هموار سازد راه را

مرگ را داغ عزیزان بر من آسان کرده است

حرف سخت عاقلان دیوانه را بر هم شکست

تا کجا پهلو تهی از سنگ طفلان کرده است؟

گردد از دست نوازش پایه معنی بلند

مور را شیرین سخن دست سلیمان کرده است

پاکی دامان مریم شهپر عیسی شده است

همدم خورشید، شبنم را گلستان کرده است

کعبه را چون محمل لیلی مکرر شوق او

همسفر با گردباد برق جولان کرده است

پسته را هر چند مردم در شکر پنهان کنند

آن لب نوخط، شکر در پسته پنهان کرده است

پیش آن چشم سیه دل می گذارد پشت دست

گر چه خط بسیار ازین کافر مسلمان کرده است

دیده قربانیان چشم سخنگو گشته است

بس که مردم را تماشای تو حیران کرده است

گرد تهمت پاک خواهد کرد صائب از رخش

دامن پاکی که یوسف را به زندان کرده است

***

1139

تا که را قسمت شهید سنگ طفلان کرده است؟

بید مجنون گیسوی ماتم پریشان کرده است

گردن ما در کمند جوهر آیینه نیست

ساده لوحی طوطی ما را سخندان کرده است

می تواند کوکب ما را خرید از سوختن

آن که بر خال تو آتش را گلستان کرده است

حسن دارد شیوه های دلفریب از عشق یاد

چشم مجنون، چشم آهو را سخندان کرده است

می کشد هر دم برون زور جنون از خانه ام

عشق در پیری مرا همسنگ طفلان کرده است

خامه صائب ز بس شیرین زبانی پیشه کرد

سرمه زار اصفهان را شکرستان کرده است

***

1140

نه همین سرگشته ما را دور گردون کرده است

خضر را خون در جگر این نعل وارون کرده است

مهره مومی است در سر پنجه او آسمان

آن که حال ما اسیران را دگرگون کرده است

قمری ما از پریشان ناله های دلفریب

سرو را آشفته تر از بید مجنون کرده است

گر چه ما چون سرو آزادیم از قید لباس

همت ما دست ازین نه خرقه بیرون کرده است

دامن معنی به آسانی نمی آید به دست

سرو یک مصرع تمام عمر موزون کرده است

در ته گرد کسادی، گوهر شهوار من

خاک عالم را سبک در چشم قارون کرده است

می کنم در کوچه گردی سیر صحرای جنون

وسعت مشرب مرا فارغ ز هامون کرده است

برنمی آرند سر از زیر بال بلبلان

بس که گلها را خجل آن روی گلگون کرده است

هر چه با ما می کند، تدبیر ناقص می کند

درد ما را این طبیب خام افزون کرده است

بس که تشریف بهاران نارسا افتاده است

تاک از یک آستین، صد دست بیرون کرده است

آنچه در دامان کهسارست صائب لاله نیست

سنگ را محرومی فرهاد دلخون کرده است

***

1141

جلوه هر جا یار با پای نگارین کرده است

نقش پایش خاک را دامان گلچین کرده است

رشته سبحه است هر تاری ز زلف کافرش

بس که تاراج دل آن غارتگر دین کرده است

کرده است از سادگی محضر به خون خود درست

بال خود را هر که چون طاوس رنگین کرده است

قاف را در دیده ها کرده است بی وزن و سبک

پله ناز ترا آن کس که سنگین کرده است

هر که آگاه است از تردستی پیر مغان

چون سبو از دست خشک خویش بالین کرده است

کرده ام انگور شیرین را شراب تلخ من

خون خود را مشک اگر آهوی مشکین کرده است

صبح برخیزد صبوحی کرده از خواب گران

هر که وقت خواب، مینا شمع بالین کرده است

غفلت ما را سبب عمر سبک جولان شده است

خواب ما را این صدای آب سنگین کرده است

ما از ان حلم گرانسنگیم در عصیان دلیر

کبک ما را هرزه خند آن کوه تمکین کرده است

هر که صائب دارد از دنیا طمع آسودگی

فکر خواب عافیت در خانه زین کرده است

***

1142

خضر را گر سبز آب زندگانی کرده است

عالمی را زنده دل آن یار جانی کرده است

از خس و خار تمنا جلوه آن گلعذار

سینه ها را پاک از آتش عنانی کرده است

در جواب غیر از دستش نمی افتد قلم

آن که یاد ما به پیغام زبانی کرده است

در کهنسالی ز نسیان شکوه کافر نعمتی است

تلخ، پیری را به من یاد جوانی کرده است

جز گرفتاری سخنسازی ندارد حاصلی

طوطیان را در قفس شیرین زبانی کرده است

صبح را پاس نفس دل زنده دارد جاودان

شمع، کوته عمر خود ز آتش زبانی کرده است

گریه تلخ است چون گل حاصلش از زندگی

عمر خود هر کس که صرف شادمانی کرده است

رفتنش بر ماندگان باشد سبک چون برگ کاه

در حیات آن کس که بر دلها گرانی کرده است

نیست ممکن صائب از خلوت قدم بیرون نهد

هر که تسخیر پریزاد معانی کرده است

***

1143

کوته اندیشی که طاعات ریایی کرده است

خویش را محروم از مزد خدایی کرده است

دست خشک آسمان، خورشید عالمتاب را

کاسه دریوزه شبنم گدایی کرده است

نیست تاب حرف سختم، گر چه سنگ کودکان

استخوان را در تن من مومیایی کرده است

با هوسناکی نگردد جمع حسن عاقبت

از هدف قطع نظر تیر هوایی کرده است

سینه اش مجمر شده است از تیر باران چون هدف

هر که از گردن فرازی خودنمایی کرده است

با گرفتاری قناعت کن که در این دامگاه

بند ما را سخت، انداز رهایی کرده است

تا چه با عاشق کند آن لب، که جام باده را

بوسه اش خون در جگر از بد ادایی کرده است

گلستان امروز دارد آب و رنگ تازه ای

تا ز رخسار که گل شبنم ربایی کرده است؟

نیستم نومید از بی دست و پایی تا صدف

قطرها را گوهر از بی دست و پایی کرده است

همچو بار طرح بر دوشم گرانی می کند

تا سرم از پای خم صائب جدایی کرده است

***

1144

عقل چون آهوی وحشی از جهان رم خورده است

تا سر زلف پریشان که بر هم خورده است؟

دور تا از توست، می در ساغر عشرت فکن

ورنه این جامی که می بینی سر جم خورده است

کعبه در خون غزالان همچو داغ لاله است

تا صف مژگان خونریز تو بر هم خورده است

از سر تاراج ما ای برق آفت در گذر

حاصل این بوستان را چشم شبنم خورده است

از نهال ما ثمر بی خواست می ریزد به خاک

گوشمال سنگ طفلان نخل ما کم خورده است

نامداری بی سیه بختی نمی آید به دست

در سیاهی غوطه بهر نام، خاتم خورده است

هر که را از باده کیفیت مراد افتاده است

در سفال خود شراب از ساغر جم خورده است

خوشه اشک ندامت می شود هر دانه اش

در بهشت عدن آن گندم که آدم خورده است

کاو کاو منکران می آرد از چشمش برون

عیسی آن شیری که از پستان مریم خورده است

در گرانان نشتر آزار را تأثیر نیست

ورنه نیش از زخم ما بسیار مرهم خورده است

آرزوهایی که دل در دیگ فکرت می پزد

چون نباشد خام، شیر خام، آدم خورده است

پا به هر جا می گذاری نشتری در خاک هست

شیشه های آسمان گویا که بر هم خورده است

شکوه صائب از سرشک تلخ، کافر نعمتی است

کعبه با آن قدر، آب شور زمزم خورده است

***

1145

بوسه از لعلت قدح در چشمه کوثر زده است

خنده از تنگ دهانت غوطه در شکر زده است

می توان کردن به نرمی راه در دلهای سخت

رشته از همواری خود غوطه در گوهر زده است

در دبستان ریاضت، فرد باطل نیستیم

صفحه پهلوی ما را بوریا مسطر زده است

چین ابرو را چه در آزار ما سر داده ای؟

غیر آه بی اثر دیگر چه از ما سر زده است؟

آسمان در شور چشمی بیگناه افتاده است

اشک شور من نمک در دیده اختر زده است

صد خیابان سرو، پا انداز نخل سرکشت!

با تن تنها مکرر بر صف محشر زده است

جوش غیرت می زند خون شفق از رشک من

برق را مژگان آتشدست من خنجر زده است

چون ننوشد کاسه کاسه زهر صائب مدعی؟

کلکم از شیرین زبانی نیش بر شکر زده است

***

1146

از عرق تا چهره گلرنگ جانان تر شده است

دامن گلها به شبنم آتشین بستر شده است

نقد می سازد قیامت را به عاشق شور عشق

دامن صحرا به مجنون دامن محشر شده است

نیست در زندان آهن بیقراران را قرار

سینه سنگ از شرار شوخ من مجمر شده است

چون توانم همسفر شد با سبکپایان شوق؟

من که دامن پیش پایم سد اسکندر شده است

در قیامت شسته رو برخیزد از آغوش خاک

چهره هر کس که از اشک ندامت تر شده است

مانع پرواز من کوتاهی بال و پرست

بادبان بر کشتی بی طالعم لنگر شده است

می شود طومار عمرش طی به اندک فرصتی

چون قلم هر کس ز بی مغزی زبان آور شده است

علم رسمی تیره دارد سینه صاف مرا

بی صفا آیینه ام از کثرت جوهر شده است

چون توانم داشت پنهان فقر را از چشم خلق؟

خرقه صد پاره بر بی برگیم محضر شده است

خورده ام چون موی آتش دیده چندین پیچ و تاب

تا رگ ابرم ز دریا رشته گوهر شده است

می کند بی دست و پایی دشمنان را مهربان

شعله بر خاشاک من بسیار بال و پر شده است

تا چه خواهد کرد صائب با دل مومین من

آتشین رویی کز او آیینه خاکستر شده است

***

1147

از خط شبرنگ حسن یار صد چندان شده است

کز ته هر حلقه خورشید دگر تابان شده است

می مکد چون شمع تا روز جزا انگشت خویش

هر که بر خوان وصال او شبی مهمان شده است

آسمان از کهکشان در حلقه زنار اوست

ناخدا ترسی که ما را رهزن ایمان شده است

از دو عام می برد نظارگی را دیدنش

حسن بالا دست این یوسف چه با سامان شده است

دیده بد دور ازین یوسف که دور آسمان

در زمان حسن او یک دیده حیران شده است

دل ز شوخی در تن خاکی نمی گیرد قرار

این شرر در سینه خارا سبک جولان شده است

پنجه فولاد را از چرب نرمی می بریم

از رگ ما نیشتر بسیار رو گردان شده است

خنده شادی خطر بسیار دارد در کمین

پسته زیر پوست از چشم بدان پنهان شده است

یاد ما کردن چه سود اکنون که آن کنج دهن

از غبار خط مشکین گوشه نسیان شده است

از ملاقات گرانجانان درین وحشت سرا

سود ما این بس که ترک زندگی آسان شده است

من به این سرگشتگی صائب به منزل چون رسم؟

در بیابانی که چندین خضر سرگردان شده است

***

1148

بر من از پیری سرای عاریت زندان شده است

زندگی دشوار و ترک زندگی آسان شده است

خواب من بیداری و بیداریم گشته است خواب

منقلب اوضاع من از گردش دوران شده است

دل ضعیف و مغز پوچ و خلق تنگ و فهم کند

اشتها کم، حرص افزون، معده نافرمان شده است

چشم کند و گوش سنگین، دست لرزان، پای سست

جای دندان جانشین گوهر دندان شده است

می رود آب از دهان و چشم من بی اختیار

کشتی بی لنگرم بازیچه طوفان شده است

رعشه برده است از کفم بیرون عنان اختیار

زین تزلزل، خانه معمور تن ویران شده است

عمر گردیده است از قد دو تا پا در رکاب

زندگی زین اسب چوگانی سبک جولان شده است

هر رگی در پیکر زار من از موی سفید

چون چراغ صبحدم بر زندگی لرزان شده است

قامتم گشته است از بار گنه خم چون کمان

آه چون تیر خدنگ از سینه ام پران شده است

کرده دلسرد از حیاتم برگریزان حواس

زین خزان بی مروت گلشنم ویران شده است

در کهنسالی مرا کرده است صید خویش حرص

جسم من در زندگانی طعمه موران شده است

گوی سر در فکر رفتن نیست از میدان خاک

قامت خم گشته ام هر چند چون چوگان شده است

رفته جز یاد جوانی هر چه هست از خاطرم

طاق نسیان قامتم هر چند از دوران شده است

ریشه طول امل هر روز می گردد زیاد

از خزان هر چند نخل قامتم لرزان شده است

چون کنم کفران نعمت، کز گرانیهای گوش

عالم پر شور بر من شهر خاموشان شده است

صبح محشر نیست گر موی سفید من، چرا

صائب اوراق حواسم نامه پران شده است؟

***

1149

شکر ما کوته زبان از کثرت احسان شده است

برگ این نخل برومند از ثمر پنهان شده است

دست از دامان دلهای پریشان برمدار

رو به دریا می رود ابری که بی باران شده است

می تراود از در و دیوار او نقش مراد

خانه هر کس که چون آیینه بی دربان شده است

روزگار غفلت ما می رود چون برق و باد

کشتی ما از گرانباری سبک جولان شده است

می کشد در جسم، جان از پاکدامانی عذاب

مصر بر یوسف ز عصمت تنگ چون زندان شده است

سیل بی زحمت به دریا می برد خاشاک را

با خرام او، برون رفتن ز خود آسان شده است

با ضعیفان پنجه کردن نیست کار سرکشان

آتش از خاشاک ما بسیار رو گردان شده است

نیست زر در آستین غنچه و دامان گل

تا کدامین سرو در گلزار دست افشان شده است

از رگ تلخی، میان باده بی زنار نیست

در زمان چشم او عالم فرنگستان شده است

می خورد تیر حوادث را به جای نیشکر

هر که صائب بر سر خوان فلک مهمان شده است

***

1150

از شکوه عشق، میدان تنگ بر هامون شده است

دامن صحرا ز یک دیوانه پر مجنون شده است

می کنم چون موج در آغوش دریا پا دراز

تا عنان اختیار از دست من بیرون شده است

سرکشی از بس که زین وحشی نگاهان دیده ام

باورم ناید که آهو رام با مجنون شده است

شانه شمشاد را دست نگارین می کند

بس که در زلف گرهگیر تو دلها خون شده است

نیست در روی زمین از بیغمی آثار درد

چهره زرین نهان در خاک چون قارون شده است

ز انقطاع فیض، کوتاه است ایام خزان

دولت فصل بهار از فیض روز افزون شده است

جلوه همکار می بندد زبان لاف را

در زمان قامت او سرو ناموزون شده است

همچو داغ لاله چسبیده است صائب بر جگر

آه ما از بس که نومید از در گردون شده است

***

1151

ابر رحمت با دل و دست گهربار آمده است

چشم پل روشن، که آب امسال سرشار آمده است

می زند جوش پریزاد از ریاحین بوستان

کاروان در کاروان یوسف به بازار آمده است

در حریم باغ، خاری بی گل بی خار نیست

جوش خون لاله تا مژگان دیوار آمده است

بس که مرغان چمن بد مستی از حد می برند

گل ز شبنم با هزاران چشم بیدار آمده است

رخنه دیوارها چاک گریبان گل است

هر سر خاری چو مژگان گهربار آمده است

از شکوفه هر خیابان کهکشانی گشته است

صد هزاران اختر مسعود سیار آمده است

از فروغ لاله و گل گشته یک چشم پر آب

هر که چون شبنم به سیر باغ و گلزار آمده است

بوستان را در کنار شاخ از هر بلبلی

عیسیی در مهد پنداری به گفتار آمده است

سبزه ها چون فوج طوطی از زمین برخاسته است

از شکوفه شاخه ها دست شکربار آمده است

سنگ را از جا درآورده است شور نو بهار

کوه چون کبک از سبکروحی به رفتار آمده است

از گل ابر آسمان یک دامن پر گل شده است

کان لعل از هر رگ سنگی پدیدار آمده است

از هجوم لاله و گل، بر سر دیوار، خار

چون زبان مار زنهاری به زنهار آمده است

از شفق خورشید تابان کاسه در صهبا زده است

صبح از مستی برون آشفته دستار آمده است

خاک هر گنجی که در دل داشت بیرون داده است

صبح محشر گویی از گلشن پدیدار آمده است

کلک گوهربار صائب تا نوا پرداز شد

خون به جای ناله بلبل را ز منقار آمده است

***

1152

بلبل رنگین نوایی بر سر کار آمده است

آب و رنگ تازه ای بر روی گلزار آمده است

وقت گلشن خوش که گلریزان ابر رحمت است

چشم پل روشن که آب امسال سرشار آمده است

دست سرو بوستان، دست تیمم کرده بود

این زمان از هر رگش ابری پدیدار آمده است

عندلیبان در تلاش تنگنای غنچه اند

بلبل خوش نغمه ای گویا به گلزار آمده است

آب مروارید آورده است چشم جوهری

گوهر بی قیمت ما تا به بازار آمده است

رنگ نتوانم ز غیرت دید بر روی شفق

تا سر خورشید در کویش به دیوار آمده است

حجت قاطع بود بر پاکی دامان گل

این که در مهد قفس بلبل به گفتار آمده است

می تواند چنگ در فتراک زد خورشید را

از تعلق هر که چون شبنم سبکبار آمده است

فرصت پیچیدن دستار، مستان را نداد

در چه ساعت گل نمی دانم به گلزار آمده است

نیشکر مهر خموشی بر زبان خود زده است

کلک شکربار صائب تا به گفتار آمده است

***

1153

از جوانی داغها بر سینه ما مانده است

نقش پایی چند از آن طاوس بر جا مانده است

در بساط من ز عنقای سبک پرواز عمر

خواب سنگینی چو کوه قاف بر جا مانده است

نیست از چشم و دل بینا مرا جز درد و داغ

ظلمت از خورشید و خفاش از مسیحا مانده است

می کند از هر سو مویم سفیدی، راه مرگ

پایم از خواب گران در سنگ خارا مانده است

چون نسایم دست بر هم، کز شمار نقد عمر

زنگ افسوسی به دست باد پیما مانده است

نیست در دستم بجز افسوس از عمر دراز

سوزنی از رشته مریم به عیسی مانده است

نوبت پرواز از بالم به چشم افتاده است

طوطیم چون سبزه عاجز در ته پا مانده است

نیست جز طول امل در کف مرا از عمر هیچ

از کتاب من همین شیرازه بر جا مانده است

مشت خاشاکی است بر جا مانده از سیلاب عمر

در دل من خار خاری کز تمنا مانده است

مطلبش از دیده بینا، شکار عبرت است

ورنه صائب را چه پروای تماشا مانده است؟

***

1154

مردمی در طینت اهل جهان کم مانده است

صورت بی معنیی بر جا ز آدم مانده است

نام شاهان از اثر در دور می باشد مدام

شاهد این گفتگو جامی است کز جم مانده است

بی سخن بر دامن پاکش گواهی می دهد

نسخه ای کز روی شرم آلود مریم مانده است

خرد مشمر جرم را کز خوردن گندم به خلد

سینه چاکی به فرزندان آدم مانده است

نام باقی در زوال مال فانی بسته است

کز سخاوت بر زبانها نام حاتم مانده است

ای که می پرسی ز صحبتها گریزانی چرا

در بساطم وقت ضایع کردنی کم مانده است

عام گردیده است بیدردی میان مردمان

حرفی از درد سخن صائب به عالم مانده است

***

1155

سرکشی از قامت آن دلربا زیبنده است

مد احسان هر قدر باشد رسا زیبنده است

نقد جان را مصرفی چون خاک پای یار نیست

سرو را آب روان در زیر پا زیبنده است

خوشنما باشد شراب لعل در جام بلور

پنجه سیمین خوبان را حنا زیبنده است

ماه در ابر تنک جولان دیگر می کند

سرو سیمین را قبای ته نما زیبنده است

از کریمان هر قدر لطف و تواضع خوشنماست

سرکشی و بی نیازی از گدا زیبنده است

سبزه امید خشک از ابر بی باران شود

در لباس شرم عرض مدعا زیبنده است

پرده پوشی می کند دولت سر بی مغز را

استخوان در سایه بال هما زیبنده است

می نماید تیغ غیرت جوهر خود در نیام

فقر را در آستین دست دعا زیبنده است

تا هوا را اهل دولت زیر دست خود کنند

پایه تخت سلیمان بر هوا زیبنده است

صفحه های ساده را مسطر بود نقش مراد

بر تن درویش نقش بوریا زیبنده است

صائب از زرین کلاهان خاکساری خوشنماست

شاخ نرگس را نظر بر پشت پا زیبنده است

***

1156

خاکساری از بزرگان جهان زیبنده است

با زمین، افتادگی از آسمان زیبنده است

از شکستن می فزاید رتبه طرف کلاه

سر به پیش انداختن از سرکشان زیبنده است

در خزان سهل است با نظارگی حسن سلوک

تازه رویی در بهار از باغبان زیبنده است

مغز اگر نرمی کند چندان ندارد تازگی

چرب نرمی بیشتر از استخوان زیبنده است

کوهسار از خنده بیجای کبک از جا نرفت

بردباری از بزرگان جهان زیبنده است

هر که را بر خاک راه انداخت، سازد سربلند

دعوی گردن فرازی از سنان زیبنده است

آنقدرها کز سخن باشد بلندی خوشنما

کوتهی در دعوی از تیغ زبان زیبنده است

از درشتیهای سوهان تیغها گردند نرم

سر بسر پست و بلند این جهان زیبنده است

می شود ساحل ز جزر و مد دریا قدردان

بخل و احسان هر دو از پیر مغان زیبنده است

از خموشی قدرت گفتار گردد مایه دار

در مقام خود سکون از کاروان زیبنده است

باده در جام بلورین جلوه دیگر کند

خون ما بر گردن سیمین بران زیبنده است

طاعت از پیران، رعونت از جوانان خوشنماست

راستی در تیر چون خم در کمان زیبنده است

خشکی از سر پنجه مرجان اگر بیرون برد

لاف تردستی ز بحر بیکران زیبنده است

گر نبندد بر زمین چون سایه نقش از جلوه اش

لاف رعنایی ز سرو بوستان زیبنده است

صائب از رنگین کلامان ترک دعوی خوشنماست

غنچه را مهر خموشی بر دهان زیبنده است

***

1157

آن که ما سرگشته اوییم در دل بوده است

دوری ما غافلان از قرب منزل بوده است

ما عبث در سینه دریا نفس را سوختیم

گوهر مقصود در دامان ساحل بوده است

ما ز هجران ناله های خویش می پنداشتیم

چون جرس فریاد ما از قرب محمل بوده است

ما عبث دل را به زیر آسمان می جسته ایم

این سپند شوخ در بیرون محفل بوده است

داد از قید جهان زنجیر، آزادی مرا

شاهراه کعبه مقصد سلاسل بوده است

تا دلم خون گشت، سیر چرخ بی پرگار شد

سیر این پرگارها بر نقطه دل بوده است

تا گرفتم رخنه دل را، جهان تاریک شد

روشنی این خانه را از رخنه دل بوده است

زیر مرهم می شناسد حال داغ ما که چیست

هر که را آیینه پنهان در ته گل بوده است

چشم او صائب مرا از عقل و دین بیگانه کرد

دوستی با می پرستان زهر قاتل بوده است

***

1158

تنگ خلقی شعله دوزخ سرشتی بوده است

جبهه وا کرده صحرای بهشتی بوده است

اعتباری را که در خوبی سرآمد گشته بود

ما به چشم عاقبت دیدیم زشتی بوده است

دور باش صد بلا گردید درد و داغ عشق

غوطه خوردن در دل آتش بهشتی بوده است

در سر زاهد بغیر از خودپرستی هیچ نیست

این کدوی پوچ، قندیل کنشتی بوده است

از لحد خوابش نگردد تلخ چون تن پروران

بستر و بالین هر کس خاک و خشتی بوده است

شور لیلی از سر مجنون به جان دادن نرفت

پیچ و تاب عشق، خط سرنوشتی بوده است

چرخ مینایی که عقل پیر یک دهقان اوست

از سواد بیکران عشق، کشتی بوده است

قامتش خم گشت و نگذارد قدم در راه راست

راستی صائب عجب غفلت سرشتی بوده است

***

1159

هر غباری گرده چابک سواری بوده است

هر سر خاری خدنگ جان شکاری بوده است

لاله کز خون جگر امروز ساغر می زند

بر سریر کامرانی تاجداری بوده است

تا شدم حیران، ندیدم بیقراری را به خواب

وادی حیرت عجب دارالقراری بوده است

سایه از سیل گرانسنگ حوادث ایمن است

خاکساری سخت مستحکم حصاری بوده است

غنچه این باغ دلگیری نمی داند که چیست

خارخار دل عجب باغ و بهاری بوده است

عمر جاویدان کمند نارسای موج اوست

وسعت مشرب چه بحر بی کناری بوده است

گرد ما را محنت ایام نتوانست یافت

بی وجودی طرفه ملک بی کنار بوده است

در زمان عشق ما کفرست، ورنه پیش ازین

گاه گاهی رخصت بوس و کناری بوده است

تا نبردم سر به جیب خود، ندیدم عیب خویش

سینه روشن عجب آیینه داری بوده است

برنمی دارد نظر از لعل میگون بتان

صائب ما طرفه رند میگساری بوده است!

***

1160

اشک ریز از مالش چرخ دغا آسوده است

خوشه پروین ز رنج آسیا آسوده است

تا خط بغداد جامم هست در مد نظر

سبحه پندارم به خاک کربلا آسوده است

تا نیاید پا به سنگت، از وطن بیرون میا

دانه تا در خوشه است از آسیا آسوده است

ما چو خار از هر سر دیوار گردن می کشیم

شبنم گستاخ را بنگر کجا آسوده است

درع داودی است در راه طلب، افتادگی

از غم خار مغیلان نقش پا آسوده است

در حباب بحر اشک ما به چشم کم مبین

در ته هر قبه ای صد ناخدا آسوده است

تا تو گلبانگی ز لب صائب نمی آری برون

عندلیب باغ جنت از نوا آسوده است

***

1161

آسمان از شور دلهای کباب آسوده است

کوه تمکین خم از جوش شراب آسوده است

صبح محشر بی سبب ما را به دیوان می کشد

خود حساب از پرسش روز حساب آسوده است

دل نسوزد عشق را بر گریه های آتشین

آتش از اشک جگر سوز کباب آسوده است

عشق را پروای چشم عیبجوی نقل نیست

از گزند چشم خفاش، آفتاب آسوده است

با تهی چشمان ندارد اضطراب عشق کار

از پریدن حلقه چشم رکاب آسوده است

از خیال آسوده گردد دیده ارباب فکر

دیده اصحاب غفلت گر ز خواب آسوده است

کهنه اوراق دل ما قابل ترتیب نیست

از غم شیرازه کردن این کتاب آسوده است

هر که ما را ایمن از بیداد گردون دید، گفت

این هوا را بین که در قصر حباب آسوده است

در شبستانی که من محو تجلی گشته ام

نبض سیمابش ز موج اضطراب آسوده است

کار خار پا کند زر در کف دریا دلان

چون ندارد گوهری در کف سحاب آسوده است

نیست حاجت حسن ذاتی را به خال عارضی

این غزل صائب ز داغ انتخاب آسوده است

***

1162

از کواکب آسمان روی حجاب آلوده است

از شفق آفاق لبهای شراب آلوده است

باده ممزوج می باید دل بیمار را

سازگار عاشقان لطف عتاب آلوده است

گل که دامان خود از شبنم نمازی کرده است

در حریم شرم، دامان شراب آلوده است

می زند از شادمانی، جوش می خون در دلم

تا که دست و لب به خون این کباب آلوده است؟

در خطرگاهی که ما کشتی در آب افکنده ایم

تیغ هر موجی به خون صد حباب آلوده است

هیچ صافی در جهان آب و گل بی درد نیست

از یتیمی، آب در گوهر تراب آلوده است

در ره خوابیده مطلب، که بیداری است خواب

هر سر مو بر تنم مژگان خواب آلوده است

دود خط در پرده فانوس گردد جلوه گر

بس که شمع عالم افروزش حجاب آلوده است

دستگاه غفلت هر کس به قدر جاه اوست

دولت بیدار، اینجا پای خواب آلوده است

مستی فردای ما، امروز می بخشد خمار

برق تیغ انتقام از بس شتاب آلوده است

خنده مهر شبنم از لب برگ گل را بر نداشت

مست شد یار و همان حرفش حجاب آلوده است

هر شب عیدش به صبح ماتمی آبستن است

عیش روپوش جهان، موی خضاب آلوده است

می رسد سامان اشک و آه ما صائب ز غیب

آتش رخسار ساقی تا به آب آلوده است

***

1163

دوستی های جهان با ریو و رنگ آلوده است

شهد این مکار با چندین شرنگ آلوده است

دامن از خون شهیدان چیدن از انصاف نیست

کز شفق خورشید هم دامن به رنگ آلوده است

سعی کن نامی درین عالم به گمنامی برآر

ورنه هر نامی که هست اینجا به ننگ آلوده است

باده ممزوج می باید دل بیمار را

سازگار طبع عاشق صلح جنگ آلوده است

دختر رز را مکن زنهار صاحب اختیار

کاین سیه رو نام مردان را به ننگ آلوده است

بر سر جوش است دیگر خون حشر انتقام

تا که از خون ضعیفان باز چنگ آلوده است؟

از خدنگ او چرا دل می کند پهلو تهی؟

گرنه از خون رقیبان آن خدنگ آلوده است

جود بی منت مجو از کس که خورشید بلند

از فروغ خود به خون رخسار سنگ آلوده است

بی شفق هرگز بساط چرخ خشم آلود نیست

دایم از خون چنگ و دندان پلنگ آلوده است

کی دل بیتاب را مانع ز رفتن می شود؟

وعده صلحی که با صد عذر لنگ آلوده است

عاشقان صائب بلا گردان معشوق خودند

زین سبب بال و پر طوطی به زنگ آلوده است

***

1164

من نمی گویم ز گلزارت کسی گل چیده است

رنگ آن سیب زنخدان اندکی گردیده است

شمع خامش، شیشه خالی، جام عشرت سرنگون

عرصه بزم تو، میدان شبیخون دیده است

چشمه سوزن محیط بحر نتواند شدن

در دل تنگم شکوه عشق چون گنجیده است؟

نیست شیرین استخوان ما چو گوهر بی سبب

قطره ما سالها تلخی ز دریا دیده است

حسن هر خاری درین گلزار بر جای خودست

چون ز مژگان مو به چشم افتد بلای دیده است

مگذر از چشم تر ما این چنین دامن کشان

شبنم ما پنجه خورشید را تابیده است

کلک صائب تا رقم پرداز شد، دست صبا

داستان زلف را بر یکدگر پیچیده است

***

1165

مهربانی از میان خلق دامن چیده است

از تکلف، آشنایی برطرف گردیده است

وسعت از دست و دل مردم به منزل رفته است

جامه ها پاکیزه و دلها به خون غلطیده است

در بساط آفرینش یک دل بیدار نیست

رگ ز غفلت در تن مردم ره خوابیده است

رحم و انصاف و مروت از جهان برخاسته است

روی دل از قبله مهر و وفا گردیده است

پرده شرم و حیا، بال و پر عنقا شده است

صبر از دلها چون کوه قاف دامن چیده است

نیست غیر از دست خالی پرده پوشی سرو را

خار چندین جامه رنگین ز گل پوشیده است

موج دریا سینه بر خاشاک می مالد ز درد

رشته سر تا پای در گوهر نهان گردیده است

گوهر و خر مهره در یک سلک جولان می کنند

تار و پود انتظام از یکدگر پاشیده است

بلبلان را خار در پیراهن است از آشیان

بستر گل، خوابگاه شبنم نادیده است

هر تهیدستی ز بی شرمی درین بازارگاه

در برابر ماه کنعان را دکانی چیده است

تر نگردد از زر قلبی که در کارش کنند

یوسف بی طالع ما گرگ باران دیده است

خاطر آزاد ما از دور گردون فارغ است

شیشه افلاک را بر طاق نسیان چیده است

در دل ما آرزوی دولت بیدار نیست

چشم ما بسیار ازین خواب پریشان دیده است

اختر ما را کجا از خاک خواهد برگرفت؟

آن که روی مهر تابان بر زمین مالیده است

بر زمین آن کس که دامان می کشید از روی ناز

عمرها شد زیر دامان زمین خوابیده است

گر جهان زیر و زبر گردد، نمی جنبد ز جا

هر که صائب پا به دامان رضا پیچیده است

***

1166

در بهشت است آن که چشمش از جهان پوشیده است

بر سر گنج است پایی کز طلب خوابیده است

گوشه عزلت ز صحبتها مرا دلسرد کرد

خاک ساحل توتیای چشم طوفان دیده است

دل که چون سی پاره از کثرت پریشان گشته بود

جمع گردیده است تا صحبت ز هم پاشیده است

آرزو را در دل هر کس که برق عشق سوخت

فارغ از نشو و نما چون موی آتش دیده است

حسن مغرور تو بی پرواست، ورنه آفتاب

در دل هر ذره از کوچکدلی گنجیده است

زان ز عرض حال خاموشم که خوی تند او

روی آتش را مکرر بر زمین مالیده است

کرد هر کس را که چشم عاقبت بین تربیت

در ترازوی قیامت خویش را سنجیده است

از زر و سیم است صائب برگ عیش ممسکان

سکه خندان است تا بر سیم و زر چسبیده است

***

1167

آن که بزم می پرستان را پریشان چیده است

مجلس ارباب دانش را بسامان چیده است

مدت عمر ابد یک آب خوردن بیش نیست

خضر خوش هنگامه ای بر آب حیوان چیده است

خار تهمت لازم دامان پاک افتاده است

نه همین در مصر این گل ماه کنعان چیده است

آن که می ریزد به خاک راه می را بی دریغ

جام ما را بر کنار طاق نسیان چیده است

از فغانم ناله زنجیر می آید به گوش

در فضای سینه من بس که پیکان چیده است

کو خط مشکین که این هنگامه را بر هم زند؟

خوش دکانی بر خود آن زلف پریشان چیده است

بوی خون می آید امروز از نوای بلبلان

تا کدامین سنگدل گل از گلستان چیده است

می تواند شد علم در وادی آزادگی

هر که از باغ جهان چون سرو دامان چیده است

از خیابان بهشت آید برون پوشیده چشم

هر که گل از رخنه چاک گریبان چیده است

شوربختی بین که با این سینه پر زخم و داغ

رو به هر جانب که می آرم نمکدان چیده است

آه از ان مغرور بی پروا که با اهل هوس

مجلس می بر سر خاک شهیدان چیده است

چون تواند پای خود در دامن صحرا کشید؟

هر که چون صائب گلی از سنگ طفلان چیده است

***

1168

عطر آن گل پیرهن تا در هوا پیچیده است

بوی گل دودی است در مغز صبا پیچیده است

سرو سیمین تو تا یکتای پیراهن شده است

برگ گل از غنچه خود را در قبا پیچیده است

از عرق هر حلقه چشم گریه آلودی شده است

تا سر زلفش دگر دست که را پیچیده است؟

بر لب آب بقا از تشنگی جان می دهد

دست هر کس را که حیرت بر قفا پیچیده است

در غبار خاطر ما، ناله های خونچکان

همچو بوی خون به خاک کربلا پیچیده است

می شمارد پرده بیگانگی گلزار را

هر که از گل در نسیم آشنا پیچیده است

با تو ظالم در نمی گیرد فسون عجز ما

ورنه گوش آسمان را آه ما پیچیده است

پنجه مومین ما سرپنجه فولاد را

بارها از راه تسلیم و رضا پیچیده است

احتیاج استخوان بر یکدگر خواهد شکست

نخوتی کز سایه در مغز هما پیچیده است

نیست صائب دامن افلاک رنگین از شفق

خون ما افلاک را بر دست و پا پیچیده است

***

1169

هر که چون جوهر ز تیغ یار سر پیچیده است

تار و پود عمر را بر یکدگر پیچیده است

از نفس چون چشم می گردد دهانم سرمه دار

بس که دود تلخ آهم در جگر پیچیده است

کیست در دامن کشد پای اقامت زیر چرخ؟

کوه در جایی که دامن بر کمر پیچیده است

رشته آه مرا در پرده شبهای تار

فکر زلفش چون گره بر یکدگر پیچیده است

ناله من در دل سنگین آن بیدادگر

خنده کبکی است در کوه و کمر پیچیده است

پرتو آن شمع از استغنا نمی افتد به خاک

از کجا این شعله ام بر بال و پر پیچیده است؟

رفت از سختی ز کف سر رشته تدبیر من

راههای راست در کوه و کمر پیچیده است

می فزاید در غریبی قدر ارباب کمال

پا به دامان صدف بیجا گهر پیچیده است

از ضعیفی گر چه صائب در نمی آید به چشم

عالمی را دست آن موی کمر پیچیده است

***

1170

شوکت حسن تو بلبل را زبان پیچیده است

حیرت سرو تو دست باغبان پیچیده است

در لب پیمانه پر می نمی گنجد صدا

در دل پر خون عاشق چون فغان پیچیده است؟

داغ، دست الفت از دامان برگ لاله داشت

در سر ما دود سودا همچنان پیچیده است

حسن معشوق حقیقی نیست در بند نقاب

دست مژگان ترا خواب گران پیچیده است

چون سرشک عاشقان منزل نمی داند که چیست

جذبه شوق که در ریگ روان پیچیده است؟

نارسایی در کمند پیچ و تاب عقل نیست

مصرع زنجیر ما سوداییان پیچیده است

لاله رخساری که ما را غوطه در خون داده است

غنچه از دلبستگانش یک زبان پیچیده است

دشمن از ما چون هراسد، صید از ما چون رمد؟

ناوک تدبیر ما بیش از کمان پیچیده است

سر به صحرا داد حشر آسودگان خاک را

فکر او در کنج ما را همچنان پیچیده است

بی تأمل مگذر از مکتوب ما صائب که شوق

در دل هر نقطه ای صد داستان پیچیده است

***

1171

چهره اش خندان و خط مشکبو پیچیده است

نامه وا کرده است اما گفتگو پیچیده است

دل ز کافر نعمتی دارد تلاش وصل یار

ورنه چندین بوسه در پیغام او پیچیده است

چون عرق خواهد نگاه عاشقان را آب کرد

پرده شرمی که یار ما به رو پیچیده است

از نگاه گرم، آن موی میان از نازکی

بارها بر روی آتش همچو مو پیچیده است

از کمند سایه چون آهوی مشکین می رمد

هر که را از زلف او در مغز بو پیچیده است

می شود کان بدخشان خاک راه از سایه اش

بس که خون خلق بر دامان او پیچیده است

اختیار ما بود با گریه بی اختیار

باده پر زور ما دست سبو پیچیده است

بخیه انجم نمی بندد دهان صبح را

سینه ما را چه ناصح در رفو پیچیده است؟

چون گهر از عالم بالاست آب روی خلق

زاهد خشک از چه چندین در وضو پیچیده است؟

در خور جولان ندارد عرصه ای، از زهد نیست

این که دست ما عنان آرزو پیچیده است

پیش چشم هر که چون صائب مآل اندیش شد

در خزان چندین بهار تازه رو پیچیده است

***

1172 (ک، مر، ل)

دل به سر رفته است تا آن نقش پا را دیده است

فرصتش بادا که محراب دعا را دیده است

می پرد چشمش که خورشید از کجا پیدا شود

شبنم ما در فنای خود بقا را دیده است

ای غزال چین چه پشت چشم نازک می کنی؟

چشم ما آن چشمهای سرمه سا را دیده است

در پناه طره او گل ننازد چون به خویش؟

بر سر خود سایه بال هما را دیده است

از دم سرد حریفان کی شود افسرده دل؟

شمع ما پشت سر چندین صبا را دیده است

شعله جواله را طعن گرانجانی زند

هر که وقت رقص آن گلگون قبا را دیده است

پشت دست از پنجه مرجان گذارد بر زمین

بحر تا تردستی مژگان ما را دیده است

دام راه ما خشن پوشان نگردد موج صوف

چشم ما چین جبین بوریا را دیده است

صائب این دل کز حریم سینه ام بی جا نشد

رفته از جا تا اداهای بجا را دیده است

***

1173

هر نظر بازی که آن لبهای خندان دیده است

برگ عیش عالمی در غنچه پنهان دیده است

از گریبان لعل را چون اخگر اندازد برون

تا لب لعل ترا کان بدخشان دیده است

چون نسازد ناله گرمش جگرها را کباب؟

بلبل ما بارها داغ گلستان دیده است

زنگ ظلمت از دل تاریک ما نتوان زدود

داغ چندین شمع روشن این شبستان دیده است

عقل کوته بین ز بیم حشر می لرزد به خود

عشق در بیداری این خواب پریشان دیده است

از سواد شهر اگر رم می کند عذرش بجاست

گوشه چشمی که مجنون از غزالان دیده است

چون ز نسیان یاد کنعان را نیندازد به چاه؟

این نوازشها که ماه مصر از اخوان دیده است

آیه رحمت شمارد پیچ و تاب مار را

هر که چین منع از ابروی دربان دیده است

حال جان پاک را در قید تن داند که چیست

هر که ماه مصر را در چاه و زندان دیده است

هر که صائب آب زد بر آتش خشم و غضب

چون خلیل الله در آتش گلستان دیده است

***

1174

بیقراریهای جان را چشم تر پوشیده است

پیچ و تاب رشته ما را گهر پوشیده است

می رود زخم نمایانش سراسر در جگر

تیغ ما هر چند در زیر سپر پوشیده است

بادبان از سادگی بر روی طوفان می کشد

آن که ما را آستین بر چشم تر پوشیده است

در خور ما تلخکامان نیست تشریف وصال

از شکر بادام تلخ ما نظر پوشیده است

مصرع برجسته خود را می نماید در غزل

پیچ و تاب زلف را موی کمر پوشیده است

از خدنگ یار، دلچسبی تراوش می کند

گر چه نی حسن گلوسوز شکر پوشیده است

نیست در محفل سبکدستی، و گرنه همچو جام

در لب خاموش ما چندین خبر پوشیده است

از هجوم گریه در خاطر نگردد فکر وصل

شورش دریا مرا چشم از گهر پوشیده است

خواب بر آیینه از نقش پریشان شد حرام

وقت آن کس خوش که از دنیا نظر پوشیده است

نیست از کفران نعمت بی زبانیهای من

برگ این نخل برومند از ثمر پوشیده است

از هجوم درد و غم آسوده می آیم به چشم

بیقراریها رگ از نیشتر پوشیده است

چاره من پرده بیچارگیهای من است

در ته صندل مرا صد دردسر پوشیده است

آب از گوهر تراوش می کند بی اختیار

ورنه صائب چشم از عرض هنر پوشیده است

***

1175

رتبه آزادگی در بندگی پوشیده است

پله معراج در افکندگی پوشیده است

ابر رحمت را کند اشک ندامت مایه [دار]

آبروی عفو در شرمندگی پوشیده است

نیل چشم زخم می باید دل آزاده [را]

خط آزادی به داغ بندگی پوشیده است

چهره ماه از طمع داغ کلف دارد مدام

روسیاهی جمله در گیرندگی پوشیده است

برق را هر چند نتوان کرد پنهان زیر ابر

در سواد چشم او بازندگی پوشیده است

بوسه در لعل لب سیراب آن جان جهان

همچو جان بخشی در آب زندگی پوشیده است

دیدن داغ عزیزان لازم پایندگی است

روی این ظلمت به آب زندگی پوشیده است

در کمینگاه خموشی می توان دریافتن

آنچه از آفات در گویندگی پوشیده است

بی رفیقان آب خوردن می دهد خجلت ثمر

خضر را از دیده ها شرمندگی پوشیده است

دولت و پایندگی با هم نمی گردند جمع

بر سکندر چشمه سار [زندگی] پوشیده است

روی خود را بعد مردن صائب از شرم گناه

در نقاب خاک از شرمندگی پوشیده است

***

1176

رفتن گلزار کار مردم بیکاره است

برگ عیش دردمندان از دل صد پاره است

با دل روشن ز اسباب تنعم فارغم

بستر و بالین من چون لعل، سنگ خاره است

از دل عاشق مجو آرام در زندان تن

این شرر در سنگ از بیطاقتی آواره است

ناز و نعمت حرص را بال و پر خواهش شود

چهره سیراب، افزون تشنه نظاره است

می دواند آدمی را حرص بر گرد جهان

ورنه گندم سینه چاک از بهر روزی خواره است

از دل بی آرزو کوه گران لنگر شدیم

خواب طفلان باعث آسایش گهواره است

حرص هر کس را که صائب نعل در آتش گذاشت

همچو قارون گر بود زیر زمین، آواره است

***

1177

بحث با جاهل نه کارم مردم فرزانه است

هر که با اطفال می گردد طرف دیوانه است

از شجاعت نیست با نامرد گردیدن طرف

روی گردانیدن اینجا حمله مردانه است

از نگاه خیره چشمان پردگی گشته است حسن

شمع در فانوس از گستاخی پروانه است

بیغمان از می اگر شادی توقع می کنند

دردمندان را نظر بر گریه مستانه است

دانه ای کز دام گیراتر بود در صید خلق

پیش چشم خرده بینان سبحه صد دانه است

حسن عالمسوز بیتاب است در ایجاد عشق

شعله جواله هم شمع است و هم پروانه است

ز آسمانها رو به دل کن گر طلبکار حقی

کاین صدفها خالی از آن گوهر یکدانه است

حسن و عشق از یک گریبان سر برون آورده اند

شعله جواله هم شمع است و هم پروانه است

نیست بی فکر رهایی مرغ زیرک در قفس

بلبل بیدرد ما در فکر آب و دانه است

ماتم و سور جهان صائب به هم آمیخته است

صاف و درد این چمن چون لاله یک پیمانه است

***

1178

این که روزی بی تردد می رسد افسانه است

پنجه کوشش کلید رزق را دندانه است

با هزاران عقده مشکل درین بستان چو سرو

دست را بر هم نهادن سخت بیدردانه است

هیچ کس در پایه خود نیست کمتر از کسی

گنج دارد زیر پر تا جغد در ویرانه است

غفلت ارباب دولت را سبب در کار نیست

در بهاران خوابها مستغنی از افسانه است

گفتگو با جاهلان بی ادب از عقل نیست

هر که می گردد طرف با کودکان، دیوانه است

زود گردون کامجویان را ز سر وا می کند

چون فضول افتاد مهمان، بار صاحبخانه است

روی شرم آلود از خود آب برمی آورد

باده گلرنگ اینجا شبنم بیگانه است

دیده حق بین نگردد روزی هر خودپرست

ورنه خرمنهای عالم جمله از یک دانه است

حاصلش از رزق غیر از گردش بیهوده نیست

آسیا هر چند مستغرق در آب و دانه است

مطلب از سیر گلستان تنگدل گردیدن است

ورنه باغ دلگشای ما درون خانه است

در گلستانی که میراب است چشم بلبلان

باغبان بیکارتر از سبزه بیگانه است

کار ما از پنجه تدبیر می گردد گره

گر چه امید گشایش زلف را از شانه است

صائب از می بیغمان شادی توقع می کنند

دردمندان را نظر بر گریه مستانه است

***

1179

بوسه گاه جان ما آخر لب پیمانه است

خاک ما چون درد می در گوشه میخانه است

جوش دل می آورد ما خاکساران را به وجد

مطرب ما چون خم می از درون خانه است

زاهدان را غافل از حق کرد اوصاف بهشت

چشم بند کودکان شیرینی افسانه است

پا منه بیرون ز حد خود، سعادتمند باش

نیست کمتر از هما تا جغد در ویرانه است

وادی مجنون ندارد سخت جانی همچو من

سنگ طفلان پنبه داغ من دیوانه است

فیض بردن در رکاب نعمت آوردن بود

چون فضول افتاد مهمان، مفت صاحبخانه است

پرده غفلت مبادا چشم بند هیچ کس!

در قفس هم مرغ ما در فکر آب و دانه است

کم به دست آید، طلب هر چند روز افزون بود

آشنا در عهد ما چون معنی بیگانه است

حسن خون عالمی می ریزد از بالای عشق

ذوالفقار شمع از بال و پر پروانه است

خویش را بشناس تا در مغز داری نور عقل

پی به گنج خود ببر تا ماه در ویرانه است

از بساط آفرینش، دیده بیدار را

هر چه غیر از خاک باشد بستر بیگانه است

نیست غیر از چار دیوار وجود آدمی

آن که هم مارست و هم گنج است و هم ویرانه است

شعله نتوانست پیچیدن سیاوش را عنان

شهپر توفیق صائب همت مردانه است

***

1180

گردش گردون به چشمم گردش پیمانه است

عالم از کیفیت حسن تو یک میخانه است

گرد سرگشتن به یاد می پرستان می دهد

خط مشکینی که بر دور لب پیمانه است

گریه کردن را دلی می باید از گل شادتر

شاهد این حرف رنگین، گریه مستانه است

ذوق رسوایی مرا از خانه بیرون می کشد

سنگ طفلان کهربای مردم دیوانه است

عالمی را نقطه خال لبش بیهوش کرد

نقل این مجلس به صد کیفیت پیمانه است

بالش بخت مرا ریحان تر در کار نیست

خواب مخمل بی نیاز از منت افسانه است

صائب از من چند پرسی آشنای کیستی؟

آشنارویی که دارم معنی بیگانه است

***

1181

هر که غافل را نصیحت می کند دیوانه است

خواب غفلت برده را طبل رحیل افسانه است

نفس خائن زندگی را تلخ بر من کرده است

وای بر آن کس که دزدش در درون خانه است

ماتم و سور جهان با یکدگر آمیخته است

صاف و درد این چمن چون لاله یک پیمانه است

نیست در فکر گلستان بلبل بیدرد ما

بس که در کنج قفس مشغول آب و دانه است

تا دهن بازست روزی می رسد از خوان غیب

عقد دندانها کلید رزق را دندانه است

اختر اقبال بی برگان بلند افتاده است

هر که را شمع و چراغی هست از پروانه است

هر چه غیر از نقطه وحدت درین دفتر بود

دیده بالغ نظر را ابجد طفلانه است

حسن نتواند ز فرمان سرکشیدن عشق را

شمع با آن سرکشی زیر پر پروانه است

برنیاید زاهد از فکر بهشت و جوی شیر

نقل خواب آلودگان شیرینی افسانه است

گوهر ارزنده ای گر هست آب تلخ را

در بساط دلفریبی گریه مستانه است

بلبلان در زیر پر سیر گلستان می کنند

برگ عیش غنچه خسبان در درون خانه است

در مقام خویش هر زشتی بود صائب نکو

می برد چون خال دل تا جغد در ویرانه است

***

1182

شمع را بالین پر، بال و پر پروانه است

بستر آسودگی خاکستر پروانه است

از سپرداری است عاجز گر چه دست رعشه دار

شمع را دست حمایت شهپر پروانه است

گرم برخور با هواداران که حسن شمع را

نیل چشم زخم از خاکستر پروانه است

این ز آتش می گریزد وان بر آتش می زند

شیر با آن زهره داغ جوهر پروانه است

می کند خورشید تابان ذره را اکسیر عشق

گریه شمع از فروغ منظر پروانه است

نیست فکر عاشق سرگشته آن بیباک را

ورنه شمع از هر شراری رهبر پروانه است

پایه عشق گرانقدرست بالاتر ز حسن

شمع با آن سرکشی زیر پر پروانه است

نیست از سوز محبت بلبلان را بهره ای

این شراب آتشین در ساغر پروانه است

نیست پروا عاشقان را از نگاه تلخ یار

دود خشک شمع، ریحان تر پروانه است

حسن، فیض آب خضر از عشق صائب می برد

بخت سبز شمع از چشم تر پروانه است

***

1183 (مر، ل)

شوق دل دیگر به آب تیغ مژگان تشنه است

آتش خاکسترآلودم به دامان تشنه است

چشمه سار خضر را زحمت مده ای باغبان

خاک این گلشن به خون عندلیبان تشنه است

از طراوت گر چه آب از عارض او می چکد

سبزه خطش به خونریز شهیدان تشنه است

چند از آب خجالت تازه رو باشد کسی؟

گل به خون خود در آن چاک گریبان تشنه است

بود تا در بزم یک هشیار، ساقی می نخورد

باغبان آبی ننوشد تا گلستان تشنه است

***

1184

دل میان چار عنصر تن به سختی داده ای است

دانه در آسیای چار سنگ افتاده ای است

خرده جان مقدس در تن خاکی نهاد

موری از دست سلیمان بر زمین افتاده ای است

نیست چون سرو و صنوبر حاصلش جز بار دل

در ریاض آفرینش هر کجا آزاده ای است

پیش ارباب بصیرت کز ته کار آگهند

گرمی این سرد مهران دوزخ آماده ای است

نیست حق جویندگان را دیده باریک بین

ورنه هر خاری درین وادی به مقصد جاده ای است

بر سر حرف آورد صائب مرا دلهای پاک

چون قلم باغ و بهار من زمین ساده ای است

***

1185

بی غبار خط نگاهم توتیا گم کرده ای است

در ته ابر سیه ماه جلا گم کرده ای است

نیست هر کس را که چشم خوش نگاهی در نظر

در سیاهی چشمه آب بقا گم کرده ای است

بوسه لب تشنه در دور لب نوخط او

در سیاهی چشمه آب بقا گم کرده ای است

هر که را آسوده تر دانی درین وحشت سرا

زیر شمشیر حوادث دست و پا گم کرده ای است

تا چه باشد در بیابان طلب احوال ما

خضر اینجا رهنورد رهنما گم کرده ای است

کار ما بی دست و پایان با خدا افتاده است

کشتی دریایی ما ناخدا گم کرده ای است

در بیابانی که چاه از نقش پا افزونترست

عقل کوته بین ما کور عصا گم کرده ای است

پیش ارباب خرد گر کشتی نوح است عقل

در محیط عشق موج دست و پا گم کرده ای است

هر که غافل گردد از حق در جهان با این ظهور

مهر عالمتاب در نور سها گم کرده ای است

در تن خاکی، روان آسمان مشتاق ما

راه بیرون شد ز گرد آسیا گم کرده ای است

هر که از صاحبدلان در کعبه صائب رو کند

می توان دانست محراب دعا گم کرده ای است

***

1186

بی اجابت آه مرغ آشیان گم کرده ای است

ناله بی فریادرس تیر نشان گم کرده ای است

هر عزیزی را که می بینم درین آشوبگاه

یوسف خود در میان کاروان گم کرده ای است

در نیابد هر که چون پروانه ذوق سوختن

در دل دوزخ بهشت جاودان گم کرده ای است

هر که در آغاز خط از گلرخان غافل شود

در بهاران عندلیب گلستان گم کرده ای است

این علف خواران که هر یک جانبی دارند روی

گله در دامن صحرا شبان گم کرده ای است

بی نصیبان جستجوی رزق بیجا می کنند

نیست چون قسمت، طلب دست دهان گم کرده ای است

دل که در زلف پریشان تو می جوید قرار

در شب تاریک مرغ آشیان گم کرده ای است

رهنوردی را که نبود رهبر ثابت قدم

در بیابان طلب سنگ نشان گم کرده ای است

زیر گردون هر که را می بینم از صاحبدلان

دست و پا در زیر تیغ بی امان گم کرده ای است

در صراط المستقیم عشق، عقل خرده بین

در دل شب راه در ریگ روان گم کرده ای است

هر دل بیدرد کز درد طلب افتاد دور

از نفس گیری درای کاروان گم کرده ای است

هر که بهر دانه گردد گرد این سنگین دلان

شاهراه آسیای آسمان گم کرده ای است

هر جوانمردی که سر می پیچد از فرمان پیر

در صف مردان کماندار کمان گم کرده ای است

آن که دارد موی آتش دیده را در پیچ و تاب

خویش را چون تاب در موی میان گم کرده ای است

هر که غافل از ظهور حق بود در ممکنات

بوی یوسف در میان کاروان گم کرده ای است

هست در گم کردن خود، هست اگر آرامشی

هر که خود را یافت مرغ آشیان گم کرده ای است

نیست هر کس را که صائب نفس در فرمان عقل

بر فراز توسن سرکش عنان گم کرده ای است

***

1187

صبح از خورشید تابان دست بر دل مانده ای است

آفتاب از صبح داغ در نمک خوابانده ای است

دانه امید ما در عهد این بی حاصلان

در زمین کاغذین، تخم شرار افشانده ای است

شکوه ما در زمان خوی آن بیدادگر

نامه در رخنه دیوار نسیان مانده ای است

با تو ظالم برنمی آید، و گرنه آه من

پنجه زورآوران چرخ را پیچانده ای است

حلقه جمعیتی گر هست در زیر فلک

دیده بینایی از وضع جهان پوشانده ای است

فتنه آخر زمان در دور چشم مست او

شیشه بی باده بر طاق نسیان مانده ای است

کیست صائب با دل پر خون درین وحشت سرا؟

از حریم قرب، بی تقصیر بیرون مانده ای است

***

1188

بی جمالت مردمک آیینه نزدوده ای است

بی تماشای تو مژگان دست بر هم سوده ای است

عاشقان را بی خرام قامت موزون تو

سرو در مد نظر، شمشیر زهرآلوده ای است

ماه کز نظاره اش چشم جهانی روشن است

پیش خورشید جمالت قلب روی اندوده ای است

همت پیران جوانان را به مقصد رهنماست

بی کمان، تیر سبکرو پای خواب آلوده ای است

نیست غیر از دیده قربانیان، بی چشم زخم

در همه روی زمین صائب اگر آسوده ای است

***

1189

با رخ خندان او گل چهره نگشوده ای است

برق با جولان شوخش پای خواب آلوده ای است

می کشد در خاک و خون نظارگی را دیدنش

سبز تلخ من عجب شمشیر زهرآلوده ای است

گردش پرگارش از مرکز بود آسوده تر

عالم حیرت، عجایب عالم آسوده ای است

چشم عبرت بین به خواب نو بهاران رفته است

ورنه هر برگ خزانی دست بر هم سوده ای است

تلخکامیهای ما از لب گشودنهای ماست

ورنه پر شکر بود هر جالب نگشوده ای است

خاطر آسوده در وحشت سرای خاک نیست

هست در زیر زمین، اینجا اگر آسوده ای است

جاده چون زنجیر می پیچد به پای رهروان

در پی این کاروان گویا قدم فرسوده ای است

در شبستانی که من پروانه او گشته ام

دولت بیدار، صائب چشم خواب آلوده ای است

***

1190

قسمت ما از بهاران همچو گل خمیازه ای است

روزی بلبل ز فریاد و فغان آوازه ای است

هر گلی را نو بهاری هست در باغ جهان

نو بهار ما نظربازان ز روی تازه ای است

هر رگ ابری پی جمعیت دردی کشان

کز خزان پاشیده اند از یکدگر شیرازه ای است

همچو طوق قمری از سرو سهی در بوستان

قسمت ما زان قد رعنا همین خمیازه ای است

روی شرم آلود را گلگونه ای در کار نیست

چهره سیمین بران را شرم بهتر غازه ای است

چشم بینش گر گشایی بر سراپای وجود

از برای حرف کم گفتن دهن اندازه ای است

از خیال آسمان پیما به گلزار سخن

مبدعش صائب بود هر جا زمین تازه ای است

***

1191

لب چو گردد خالی از عقد سخن، خمیازه ای است

چون نباشد گوهر دندان، دهن خمیازه ای است

جای عنبر را کف بی مغز نتواند گرفت

شام غربت دیده را صبح وطن خمیازه ای است

هاله را جز دست و دامان تهی از ماه نیست

قسمت آغوش ما زان سیمتن خمیازه ای است

گر به ظاهر دامن از دست زلیخا می کشد

ماه کنعان را شکاف پیرهن خمیازه ای است

از دهان تیشه هر زخمی که دارد بیستون

از خمار سنگداغ کوهکن خمیازه ای است

می شود ظاهر خمار زندگانی در لباس

مرده را چاک گریبان کفن خمیازه ای است

در هوای قد رعنایش ز طوق فاخته

پای تا سر، سرو موزون چمن خمیازه ای است

مغتنم دان عهد خوبی را که در دوران خط

خال، داغ حسرت و چاه ذقن خمیازه ای است

بی خطش شبنم به روی سبزه اشک حسرتی است

بی لب میگون او گل در چمن خمیازه ای است

چون کمال از قامت همچون خدنگ دلبران

با کمال محرمیت رزق من خمیازه ای است

پیش عارف بی نگاه عبرت و بی حرف حق

رخنه آفت بود چشم و دهن خمیازه ای است

دل دو نیم است از خمار نکته سنجان نظم را

در میان هر دو مصراع از سخن خمیازه ای است

صائب از کوتاه دستی روزی ما چون لگن

از قد رعنای شمع انجمن خمیازه ای است

***

1192

زان قد نازآفرین در هر دلی اندیشه ای است

این نهال شوخ را در هر زمینی ریشه ای است

از سر ویرانیم بگذر که از فرسودگی

پای دیوار مرا هر برگ کاهی تیشه ای است

در خراباتی که ما دریا کشان می می کشیم

فتنه آخر زمان آنجا کم از ته شیشه ای است

من که چون شیر از کمینگاه قضا غافل نیم

سینه ام از تیر باران حوادث بیشه ای است

عشق من صائب ز قحط عاشقان در پرده ماند

می کند کارش ترقی هر که را هم پیشه ای است

***

1193

شد چو عالمگیر غفلت، جاهل و دانا یکی است

خانه چون تاریک شد بینا و نابینا یکی است

نیست مجنون را ز شور عشق پروای تمیز

گردباد و محمل لیلی درین صحرا یکی است

نیست تدبیر خرد را در جهان عشق کار

ناخدا و تخته کشتی درین دریا یکی است

ز اختلاف ظرف، گوناگون نماید رنگ می

ورنه در میخانه وحدت می حمرا یکی است

ما نفس بیهوده می سوزیم در آه و فغان

سرکشی و عجز پیش حسن بی پروا یکی است

گوشه گیرانند پیش کوته اندیشان سبک

ورنه شان کوه قاف و شوکت عنقا یکی است

آه ما رعناترست از آه ماتم دیدگان

آنچنان کز جمله شبها شب یلدا یکی است

غافلان از کاهلی امروز را فردا کنند

ورنه پیش خود حساب امروز با فردا یکی است

خرد را دیدن به چشم کم، نشان احولی است

پیش ارباب بصیرت قطره و دریا یکی است

نیست صدر و آستانی خانه آیینه را

خار و گل را جای در چشم و دل بینا یکی است

اختلاف رنگ، گل را برنیارد ز اتحاد

با دو رنگی پیش یکرنگان گل رعنا یکی است

شق کنند از تیغ صائب گر سر ما چون قلم

سرنمی پیچیم از توحید، حرف ما یکی است

***

1194

روی کار دیگران و پشت کار من یکی است

روز و شب در دیده شب زنده دار من یکی است

سنگ راه من نگردد سختی راه طلب

کوه و صحرا پیش سیل بیقرار من یکی است

خنده کبک و صدای تیشه های دلخراش

در دل آسوده کوه وقار من یکی است

نیست چون گل جوش من موقوف جوش نو بهار

خون منصورم،خزان و نو بهار من یکی است

قلب من گردیده از اکسیر خرسندی طلا

چهره زرین و قصر زرنگار من یکی است

بی تأمل بر نمی دارم قدم از جای خویش

خار و گل ز آهستگی در رهگذر من یکی است

گر چه در ظاهر عنان اختیارم داده اند

حیرتی دارم که جبر و اختیار من یکی است

ساده لوحی فارغ از رد و قبولم کرده است

زشت و زیبا در دل آیینه وار من یکی است

جوش گل غافل نمی سازد مرا زان گلعذار

گر شود عالم نگارستان، نگار من یکی است

نیست هر لخت از دل صد پاره ام جایی گرو

سکه سیم و زر کامل عیار من یکی است

می برم چون چشم خوبان دل به هر حالت که هست

خواب و بیداری و مستی و خمار من یکی است

من که چون گوهر ز آب خویش دریایی شدم

ساحل خشک و محیط بیکنار من یکی است

می رباید کوه را چون کاه صائب سیل عشق

ورنه کوه قاف و صبر پایدار من یکی است

***

1195

در بهارستان یکرنگی شراب و خون یکی است

بلبل و گل، سرو و قمری، لیلی و مجنون یکی است

پرده بینایی ما نیست تغییر لباس

گردباد و محمل لیلی درین هامون یکی است

نیست میزان تفاوت در میان عارفان

اعتبار عنبر و کف در دل جیحون یکی است

طوطی هشیار از آیینه بیند پشت و روی

کعبه و بتخانه پیش دیده مجنون یکی است

جوش مستی هر حبابی را فلاطون کرده است

ورنه در خمخانه افلاک، افلاطون یکی است

ترجمان ما حجاب آلودگان بلبل بس است

نامه آشفتگان عشق را مضمون یکی است

شرم عشقم فارغ از شرم رقیبان کرده است

صد حجابم بود در پیش نظر، اکنون یکی است

جوش حسن گلرخان چون گل دو روزی بیش نیست

در بهارستان عالم حسن روزافزون یکی است

پیش ما خونابه نوشان صائب از جوش ملال

نیش و نوش و زهر و تریاق و شراب و خون یکی است

***

1196

عمر شمع صبح و لطف بی بقای او یکی است

عهد گل در زود رفتن با وفای او یکی است

گر چه در هر گوشه صد قربانی لب تشنه هست

آن که زمزم سرزند از زیر پای او یکی است

هر که را بر دست نقاش است چشم دوربین

رتبه بال و پر طاوس و پای او یکی است

مرکز بر گرد سر گردیدن عالم شده است

کعبه قانع که در سالی قبای او یکی است

در حلاوتخانه وحدت دویی را بار نیست

قند شیرین کار و زهر جانگزای او یکی است

هر که چون صائب کند قطع طمع از روزگار

در مذاقش لطف گردون و جفای او یکی است

***

1197

دوستی با کورفهمان حجت نادیدگی است

وحشت از فهمیدگان برهان نافهمیدگی است

در بساط آفرینش مردمان چشم را

گر لباس فاخری باشد همین پوشیدگی است

دیده حق بین بود از هر دو عالم بی نیاز

ترک دنیا بهر عقبی کردن از نادیدگی است

می کند بر فربهی پهلوی لاغر اختیار

هر که داند رنج باریک مه از بالیدگی است

مردم سنجیده از میزان نمی دارند باک

خلق را اندیشه از محشر ز ناسنجیدگی است

گر ز ارباب کمالی سرمپیچ از پیچ و تاب

کز تمامی، سرنوشت نامه ها پیچیدگی است

دشمن غافل ز زیر پوست می آید برون

پای کاهل طینتان، سنگ ره خوابیدگی است

از شکفتن شد پریشان غنچه را اوراق دل

انتهای خنده بیجا ز هم پاشیدگی است

هست صائب هر کسی را حد خود دارالامان

پا ز حد خود برون ننهادن از فهمیدگی است

***

1198

راحت کونین در زیر سر بیگانگی است

هست اگر دارالامانی کشور بیگانگی است

از ریاض آشنایی خاطر خرم مجوی

این گل بی خار در بوم و بر بیگانگی است

آشنایی هر نفس دارد خمار تازه ای

باده بی دردسر در ساغر بیگانگی است

آب و روغن را به هم پیوند دادن مشکل است

آشناییهای بی نسبت سر بیگانگی است

تا ز خود بیگانه گشتم، رستم از قید فلک

رخنه ای گر دارد این زندان، در بیگانگی است

موج را سرگشته دارد آشناییهای بحر

پشت ما بر کوه قاف از لنگر بیگانگی است

قطع پیوند جهان با آشنایی مشکل است

این برش در تیغ صاحب جوهر بیگانگی است

دل چو با هم آشنا افتاد گو دیدن مباش

دیده فرد باطلی از دفتر بیگانگی است

فارغند از آشنایی آشنایان ازل

آشناییهای رسمی مصدر بیگانگی است

در کتاب آشنایی معنی بیگانه نیست

این حدیث آشنا در دفتر بیگانگی است

می توان معشوق را از راه وحشت رام کرد

این می زود آشنا در ساغر بیگانگی است

آشنایان محبت منعمند از درد و داغ

سینه بی داغ، صائب محضر بیگانگی است

***

1199

چشمم از خواب پریشان، چشمه پر سنبلی است

از دل صد پاره هر مژگان من شاخ گلی است

دردمندان ترا هر لخت دل، مه پاره ای است

موشکافان ترا هر آه، مشکین کاکلی است

گر چه از یک خم می بیرنگ وحدت می کشند

در خرابات مغان هر شیشه ای را قلقلی است

پرده گوش ترا کرده است غفلت آهنین

ورنه هر خاری درین گلشن، زبان بلبلی است

تا اثر از نقش پای ناقه لیلی بجاست

دامن صحرا بر این دیوانه دامان گلی است

سیل هیهات است در آغوش پل لنگر کند

عمر سیل لاابالی، قامت خم چون پلی است

فکر رنگین تو صائب عالمی را مست کرد

کلک سر مست ترا هر نقطه ای جام ملی است

***

1200

هر زمان در شهر بند عقل، سور و ماتمی است

جز جهان عشق نبود گر جهان بی غمی است

دیدن خلق است بیماری و وادیدست نکس

عید و نوروز از برای بی دماغان ماتمی است

رفته و آینده اهل حال را منظور نیست

از حیات جاودانی خضر را قسمت دمی است

هر که در دریا شود اهل بصیرت چون حباب

هر نظر محو جمالی، هر نفس در عالمی است

گفتگوی عشق را هر گوش نتواند شنید

نیست جز چاه ذقن، این راز را گر محرمی است

حسن هیهات است نادم گردد از خونخوارگی

می پرد چشم و دل خورشید هر جا شبنمی است

از درشتیهای خط خوبان ملایم می شوند

ما جراحت دیدگان را خط مشکین مرهمی است

نقطه موهوم کز خردی نمی آید به چشم

پیش چشم خرده بین ما سواد اعظمی است

بس که صائب دیدم از نادیدگان نادیدنی

زنگ بر آیینه طبعم بهار خرمی است

***

1201

خاک با این رتبه تمکین، جناب آدمی است

چرخ با آن شان و شوکت در رکاب آدمی است

هر جمالی را نقابی، هر گلی را غنچه ای است

پرده زنبوری گردن، نقاب آدمی است

نیست در مجموعه افلاک با آن طول و عرض

از حقایق آنچه مثبت در کتاب آدمی است

نشأه عشق الهی را به انسان داده اند

گردش این نه خم از جوش شراب آدمی است

شاهد فرزندی آدم نه تنها صورت است

هر که دارد حسن معنی در حساب آدمی است

با دل مجروح آدم کار دارد شور عشق

این نمک از سینه چاکان کباب آدمی است

نیست انجم این که می بینی بر اوراق فلک

جبهه گردون عرق ریز از حجاب آدمی است

وسعت مشرب عبارت از فضای جنت است

چشمه کوثر همین چشم پر آب آدمی است

نقش بر آب است پیش باد دستیهای عشق

عقل پرکاری که سر لوح کتاب آدمی است

رزق، خود را می رساند هر کجا قسمت بود

خنده سرشار گندم بر شتاب آدمی است

دل منه بر مجمر زرین گردون زینهار

کاختر سیاره اش اشک کباب آدمی است

آدمیت حسن گندم گون پسندیدن بود

هر که باشد این مذاقش در حساب آدمی است

این جواب آن غزل صائب که ناصح گفته است

آفتاب بی زوالی در نقاب آدمی است

***

1202

هر دلی کز زلف جانان سر برآرد کشتنی است

از حرم صیدی که پا بیرون گذارد کشتنی است

قطره از دریا چرا دارد سر خود را دریغ؟

زیر تیغ یار هر کس سر بخارد کشتنی است

صاحب اقبالی که پای خود به وقت اقتدار

بر گلوی دشمن عاجز فشارد کشتنی است

روزگار بیغمی را، هر که از ارباب درد

از حساب زندگانی بر شمارد کشتنی است

هر که باری از دل مردم تواند بر گرفت

دست خود بر روی یکدیگر گذارد کشتنی است

طاعت خالص بود از خودنمایی بی نیاز

آشکارا هر که این ره را سپارد کشتنی است

هر سبکدستی که در فصل بهار زندگی

تخم نیکی در دل مردم نکارد کشتنی است

هر که بعد از عفو کردن، آشکارا و نهان

جرم دشمن را به روی دشمن آرد کشتنی است

حد هر کس چون حرم صائب حصار جان اوست

هر که پا از حد خود بیرون گذارد کشتنی است

***

1203

تا نپوشیده است روی خال را خط دیدنی است

تا نگردیده است صاحب تخم ریحان چیدنی است

می توان خواند از جبین باغبان حال چمن

پیشتر از نامه دیدن رنگ قاصد دیدنی است

هیچ کافر را الهی یار هر جایی مباد!

سرگذشت بلبلان این چمن نشنیدنی است

وقت آن کس خوش که از آغاز چشم خویش بست

چون نظر از کار عالم عاقبت پوشیدنی است

می رود بر باد آخر چون ز بیداد خزان

با لب خندان سر خود همچو گل بخشیدنی است

خوشه چین خرمن ناکشته بودن مشکل است

در بهار زندگانی دانه ای پاشیدنی است

هر قدم چاهی است از چشم حسودان پر ز تیغ

دامن از خاک وطن چون ماه کنعان چیدنی است

نسخه مغلوط در دیوان محشر باب نیست

چون قلم بر نسخه اعمال خود گردیدنی است

تا بدانند از چه گلزاری جدا افتاده اند

یک دو گل زین بوستان از بهر یاران چیدنی است

دوست می دارند صائب عاشقان اغیار را

دست و پای باغبان بر بوی گل بوسیدنی است

***

1204

زیر پای سرو چون آب روان غلطیدنی است

گل به تردستی ز عکس تازه رویان چیدنی است

گر لباس فاخری در عالم ایجاد هست

از گناه زیردستان چشم خود پوشیدنی است

پیشدستی کن، ازین تشویش خود را وارهان

جام پر زهر اجل چون عاقبت نوشیدنی است

از دم سرد خزان چون می رود آخر به باد

با لب خندان به گلچین سر چو گل بخشیدنی است

تا به کی در استخوان بندی گدازی مغز خود؟

این طلسم استخوانی چون ز هم پاشیدنی است

وقت خود ضایع مکن چون غافلان در چیدنش

چون بساط زندگانی عاقبت برچیدنی است

بر دل آزاده حسن خلق بند آهن است

از گل بی خار بیش از خار دامن چیدنی است

نیست از بخت سیه دلهای روشن را ملال

دیده آیینه شبها ایمن از نادیدنی است

دل ز اشک گرم خالی ساز هنگام صبوح

در زمین پاک، صائب تخم خود پاشیدنی است

***

1205

مدتی شد کز حدیث اهل دل گوشم تهی است

چون صدف زین گوهر شهوار آغوشم تهی است

از دل بیدار و اشک آتشین و آه گرم

دستگاه زندگی چون شمع خاموشم تهی است

درد تلخی در قدح دارم که کوثر داغ اوست

شیشه دل گر چه از صهبای سرجوشم تهی است

گر چه عمری شد به دریا می روم دست و بغل

همچو موج از گوهر شهوار آغوشم تهی است

سرگذشت روزگار خوشدلی از من مپرس

صفحه خاطر ازین خواب فراموشم تهی است

گفتگوی پوچ ناصح را نمی دانم که چیست

این قدر دانم که جای پنبه در گوشم تهی است!

خجلتی دارم که خواهد پرده پوش من شدن

گر چه از سجاده تقوی بر و دوشم تهی است

گر چه دارم در بغل چون هاله تنگ آن ماه را

همچنان از شرم، جای او در آغوشم تهی است

می زنم لاف خودی صائب ز بیم چشم زخم

ورنه از زنگ خودی آیینه هوشم تهی است

***

1206 (مر، ل)

بی محابا در میان نازکش انداخت دست

ناخن شاهین ز رشک بهله ام در دل شکست

قبله گاه من، کلاه سرگرانی کج منه

طاق ابروی تو می ترسم نهد رو در شکست

سر گرانیهاش با افتادگان امروز نیست

نقش ما با زلف او از روز اول کج نشست

لشکر خط شهربند حسن را تسخیر کرد

زلف او افتاده است اکنون به فکر کوچه بست

غنچه خواهد شد گل خمیازه ام از فیض می

می کشد بر دوش من آخر سبوی باده دست

گوشه ابروی استغنا چه می سازی بلند؟

می توان از گردش چشمی خمارم را شکست

دست آلایش کشیدم صائب از کام جهان

همت من بس بلند افتاده و این شاخ پست

***

1207

دل به نور شمع نتوان در گذار باد بست

ساده لوح آن کس که دل بر عمر بی بنیاد بست

می شود نام بزرگان از هنرمندان بلند

طرف شهرت بیستون از تیشه فرهاد بست

رو به هر مطلب که آرد، می زند نقش مراد

صفحه رویی که نقش از سیلی استاد بست

پرده دار دیده عاشق حجاب او بس است

چشم ما را بی سبب آن غمزه جلاد بست

ناله کردن در حریم وصل، کافر نعمتی است

در بهاران عندلیب ما لب از فریاد بست

می تراود حسرت آغوش از آغوش ما

زخم را نتوان دهان از شکوه بیداد بست

کوه را از جا درآرد شوخی تمثال حسن

نقش شیرین را به سنگ خاره چون فرهاد بست؟

ناخن تدبیر سر از کار ما بیرون نبرد

این رگ پیچیده، دست نشتر فصاد بست

روزگار آن سبکرو خوش که مانند شرار

تا نظر وا کرد، چشم از عالم ایجاد بست

چون توانم زیست ایمن، کز برای کشتنم

تیغ از جوهر کمر در بیضه فولاد بست

دل دو نیم از درد چون شد، شاهراه آفت است

چون توان صائب ره غم بر دل ناشاد بست؟

***

1208

هر که دل در غمزه خونریز آن جلاد بست

رشته جان بر زبان نشتر فصاد بست

سنگ اگر در مرگ عاشق خون نمی گرید، چرا

بیستون از لاله نخل ماتم فرهاد بست؟

رشته بیتابی غیرت اگر باشد رسا

می توان بر چوب دست شانه شمشاد بست

ناله بلبل نیفشارد اگر دل غنچه را

چون جرس یک لحظه نتواند لب از فریاد بست

کرده ام لوح مزار خویش از سنگ فسان

زنگ اگر از خون من آن خنجر فولاد بست

بال سیر شعله جواله بستن مشکل است

نقش شیرین را چسان در بیستون فرهاد بست؟

بر رخ بحر از نسیم آه سرد من حباب

سخت تر صد پیرهن از بیضه فولاد بست

سرمه سا چشمی که من زان مجلس آرا دیده ام

بر گلوی شیشه بتواند ره فریاد بست

چون زبان مار، خار آشیانم می گزد

تا در فیض قفس بر روی من صیاد بست

شمع را در وقت کشتن چشم بستن رسم نیست

حیرتی دارم که چون چشم مرا جلاد بست؟

بس که صائب از نگاه عجز من خون می چکید

دیده خود را به وقت کشتنم جلاد بست

***

1209

دل ز وصل دوست طرف از چشم خون آلود بست

در صدف از اشک نیسان گوهر مقصود بست

از نگاه خیره چشمان گشت نوخط عارضش

از هجوم مشتری یوسف دکان را زود بست

از بصیرت نیست مرهم کاری داغ جنون

کوردل آن کس که چشم اختر مسعود بست

گر توانی آب زد بر آتش خشم و غضب

می توان گلدسته ها زین آتش نمرود بست

پختگان از خود برون آرند آتش چون چنار

از رگ خامی به آتش خویشتن را عود بست

خواب غفلت کرد عالم را به چشم ما سیاه

در به روی آفتاب این روزن مسدود بست

مستی غفلت نمی خواهد شراب لاله رنگ

تا به کی خواهی حنا بر پای خواب آلود بست؟

تر نخواهد گشت از اشک ندامت چهره اش

هر که صائب چشم خود زین خانه پر دود بست

***

1210

خط مشکین تو نقش تازه ای بر کار بست

مصحف روی ترا شیرازه از زنار بست

از فروغ حسن نتوان کرد در رویش نگاه

جوش گل راه تماشایی بر این گلزار بست

جوش خون بی بخیه می سازد دهان زخم را

شکوه چون زور آورد نتوان لب اظهار بست

جذب عشق از در درون می آورد معشوق را

طوطی ما را شکر در پسته منقار بست

در محبت کم گناهی نیست اظهار وجود

تا نفس باقی است نتوان لب ز استغفار بست

کعبه سنگ ره نشد سرگشتگان عشق را

چون تواند نقطه راه گردش پرگار بست؟

گرم دارد جوش بلبل صحبت گلزار را

شد جهان افسرده تا صائب لب از گفتار بست

***

1211

بس که از زهر شکایت لب دل افگار بست

دل مرا چون پسته در جیب و بغل زنگار بست

عشرت فصل بهاران خنده واری بیش نیست

وقت نخلی خوش که پیش از غنچه بستن بار بست

شد ز پیوند تن افسرده، دل یکسان به خاک

وای بر خامی که نان خویش بر دیوار بست

نیست بی خورشید عالمتاب صبح انتظار

پیر کنعان طرفها از چشم چون دستار بست

موم گردد سنگ خارا در کفش چون کوهکن

روی گرم کارفرما هر که را بر کار بست

رشته پیوند یاران را بریدن کافری است

تا برآمد از چمن گل بر میان زنار بست

هر که شد در حلقه سرگشتگان چون نقطه فرد

از سر رغبت کمر در خدمتش پرگار بست

در عرق پوشیده گردید آن عذار شرمگین

جوش گل راه تماشایی بر این گلزار بست

هر که صائب گوشه چشمی ز خواب امن دید

بی تأمل در به روی دولت بیدار بست

***

1212

هاله گرد ماه رخسارش خط شبرنگ بست؟

یا به دل بردن کمر ماه تمامش تنگ بست

کاروان حسن پنداری مسافر می شود

کز خط مشکین، لب لعلش میان را تنگ بست

لنگر تمکین نگردد قاف، حسن شوخ را

کوهکن تمثال شیرین را چسان بر سنگ بست؟

رنگ در هر دیدن از شاخی به شاخی می پرد

وقت آن کس خوش که دل بر عالم بیرنگ بست

صائب از رنگین عذاران چشم بستن مشکل است

چشم خود را چون حباب از باده گلرنگ بست؟

***

1213

محتسب از عاجزی دست سبوی باده بست

بشکند دستی که دست مردم افتاده بست!

عکس خود را دید در می زاهد کوتاه بین

تهمت آلوده دامانی به جام باده بست

آب خضر و باده روشن ز یک سرچشمه اند

چشم بست از زندگی هر که چشم از باده بست

سرو را خم کرد بار آشیان قمریان

بار خود نتوان به دوش مردم آزاده بست

ذوق رسوایی گرفت اوجی که زهد مرده دل

سنگ طفلان را به جای مهر در سجاده بست

همت از افتادگی بستان که حسن خیره چشم

دست عالم را به زلف پیش پا افتاده است

وصل لیلی از ره آوارگی نزدیک بود

دشت در گمراهی مجنون کمر از جاده بست

از صراط المستقیم عشق پا بیرون منه

شد بیابان مرگ صائب هر که چشم از جاده بست

***

1214

بهر قتل ما کمر آن حسن بی اندازه بست

دفتر گل را خس و خاشاک ما شیرازه بست

بی دماغان جنون را رام کردن مشکل است

سوخت لیلی، محمل خود تا بر این جمازه بست

سوخت چون خال از فروغ عارض گلگون او

از شفق آن کس که بر خورشید تابان غازه بست

آب شد از انفعال پیچ و تاب زلف او

موج بر آب روان چندان که نقش تازه بست

جمع نتوانست کردن این دل صد پاره را

آن که اوراق خزان را بارها شیرازه بست

نه همین صائب بلند آوازه گشت از حرف عشق

صاحب گلبانگ شد هر کس که این آوازه بست

***

1215

وقت آن کس خوش که لب را بر لب پیمانه بست

جبهه را چون خشت بر خاک در میخانه بست

با سیه چشمان نمی جوشد دل مجنون ما

داغ خونها خورد تا خود را بر این دیوانه بست

وعده بوس آرزوی تشنه را در خواب کرد

دیده این طفل را شیرینی افسانه بست

گر ملایم بگذری از مشهد ما عیب نیست

شمع نخل موم بهر ماتم پروانه بست

چون نپیچاند به افسون دست گستاخ مرا؟

زلف طراری که بتواند زبان شانه بست

خاک ما از عافیت آباد خاموشان بود

حرف نتوان بر لب ما چون لب پیمانه بست

می کنی منع سرشک از دیده خونبار من

جز تو ای مژگان که در بر روی صاحبخانه بست؟

محتسب دست تعدی گر چنین سازد دراز

در گلوی شیشه خواهد سبحه صد دانه بست

***

1216

تا فشاندم دست بر دنیا جهان آمد به دست

از سبکدستی مرا رطل گران آمد به دست

یافتم در سینه گرم آن بهشتی روی را

در دل دوزخ بهشت جاودان آمد به دست

چشم پوشیدن ز دنیا چشم دل را باز کرد

دولت بیدار ازین خواب گران آمد به دست

چون هما مغز من از اندیشه روزی گداخت

تا مرا از خوان قسمت استخوان آمد به دست

دامن زلفش به دستم در سیه مستی فتاد

رفته بود از کار دستم چون عنان آمد به دست

سالها گردن کشیدم چون هدف در انتظار

تا مرا تیری از ان ابرو کمان آمد به دست

صحبت یاران یکرنگ است دل را نو بهار

برگ عیش من در ایام خزان آمد به دست

سایه بال هما بر استخوان من فتاد

در کهنسالی مرا بخت جوان آمد به دست

همچو لال از گفتگوی ظاهر اهل جهان

تا زبان بستم مرا چندین زبان آمد به دست

در کمند پیچ و تاب افتاد از آزادگی

هر که را سر رشته کار جهان آمد به دست

قامت خم عذر ایام جوانی را نخواست

رفت تیر از شست بیرون چون کمان آمد به دست

زین جهان آب و گل را هم به دل صائب فتاد

یوسفی آخر مرا زین کاروان آمد به دست

***

1217

نیست جز غفلت مرا از عمر بی حاصل به دست

از دل روشن ندارم غیر مشتی گل به دست

بزم عشرت حلقه ماتم بود بر بیدلان

شمع روشن اشک و آهی دارد از محفل به دست

گل چو شوخ افتد به گلچین می رساند خویش را

خون ما می آرد آخر دامن قاتل به دست

نعل وارونی است در ظاهر مرا این پیچ و تاب

ورنه من چون راه دارم دامن منزل به دست

باد دستی گر شود با خاطر آزاده جمع

چون صنوبر می توان آورد چندین دل به دست

دست و پایی می زنم چون مرغ بسمل زیر تیغ

بر امید آن که آرم دامن قاتل به دست

خاتم فرمانروایی را مثنی می کند

مور عاجز را اگر آرد سلیمان دل به دست

نیست این وحشت سرا جای عمارت، ورنه من

دارم از گرد یتیمی همچو گوهر گل به دست

نعمت دنیا نسازد سیر چشم حرص را

هست در دریای پر گوهر صدف سایل به دست

می توان از دل زدودن پیچ و تاب عشق را

جوهر از فولاد اگر صائب شود زایل به دست

***

1218

جای خود وا می کنند اهل صفا بر روی دست

دارد از روشندلی آیینه جا بر روی دست

از ته دل هر که خون خویش را سازد حلال

می دهندش جای خوبان چون حنا بر روی دست

انتظار سنگلاخش مانع افکندن است

این که دارد چرخ چون ساغر مرا بر روی دست

هر سر شاخی ز گل در کسب آب و رنگ ازو

کاسه دریوزه دارد چون گدا بر روی دست

روی امیدش نگردد لاله رنگ از زخم خار

هر که چون گل نباشد خونبها بر روی دست

چون بود دولت خدایی، دشمنان گردند دوست

می برد تخت سلیمان را هوا بر روی دست

آرزوهایی کز او دست تمنا کوته است

جمله را دارد دل بی مدعا بر روی دست

سهل باشد عشق اگر از خاک بردارد مرا

مور را بخشد سلیمان نیز جا بر روی دست

می جهد چون سنگ و آهن آتش از بال و پرش

گر بگیرد استخوانم را هما بر روی دست

عاقبت زد بر زمین چون نقش پایم بی گناه

داشتم آن را که عمری چون دعا بر روی دست

مگذر از کسب هنر صائب که از راه هنر

می گذارد شاه را شهباز پا بر روی دست

***

1219

سرنزد از بلبلم هر چند دستانی درست

ناله ام نگذاشت در گلشن گریبانی درست

گر چه دایم در شکستم بود چشم شور خلق

شور من نگذاشت در عالم نمکدانی درست

بلبل از آوازه عالم را گلستان کرده بود

تا گل خونین جگر می کرد دیوانی درست

آه ازین گردون کم فرصت که با این دستگاه

در ضیافت خانه اش ننشست مهمانی درست

کیستم من تا نگیرد خار تهمت دامنم؟

قسمت یوسف نشد زین بزم دامانی درست

با وجود بیوفایی بر سرش جا می دهند

آه اگر می بود گل را عهد و پیمانی درست

آه نتوانست قامت راست کردن در دلم

برنیامد زین گلستان شاخ ریحانی درست

عهد ما گر سست با قید و صلاح افتاده است

با شکستن توبه ما راست پیمانی درست

محمل گل همچو شبنم گشت غایب از نظر

بلبل آتش نفس تا کرد دستانی درست

ماه عالمتاب خود را بارها در هم شکست

تا شبی زین گرد خوان شد قسمتش نانی درست

چشم شوخش بیضه اسلام را بر سنگ زد

زلف کافر کیش او نگذاشت ایمانی درست

با درشتان چرب نرمی کن که برمی آورد

گل به همواری ز چنگ خار دامانی درست

لاف همت می رسد گل را که در صحن چمن

پیش هر خاری گذارد بر زمین خوانی درست

از نگاه شور چشمان اشتهایش سوخته است

هر که را چون لاله باشد در بغل نانی درست

نیست صائب بر تنم چون زلف مویی بی شکست

در بساط من باشد غیر پیمانی درست

***

1220

عشق بالا دست بر خاک از وجود ما نشست

از گهر گرد یتیمی بر رخ دریا نشست

عشق تن در صحبت ما داد از بی آدمی

کوه قاف از بیکسی در سایه عنقا نشست

زخم مجنون تازه خواهد شد که از سودای ما

طرفه شاهینی دگر بر سینه صحرا نشست

راه عشق است این، به آتش پایی خود پر مناز

خار این وادی مکرر برق را در پا نشست

جسم خاکی در صفای دل نیندازد خلل

باده آسوده است از گردی که بر مینا نشست

نیست تاب همنفس آیینه های صاف را

زود می گردد گران، ابری که با دریا نشست

خار در چشمش، اگر هنگامه افروزی کند

چون شرر هر کس تواند در دل خارا نشست

کرد رعنا همچو آتش بال  پرواز مرا

در طریق عشق اگر خاری مرا در پا نشست

کفر و دین روشن ضمیران را نمی سازد دو دل

کی شود شبنم دورو، گر بر گل رعنا نشست؟

زنگ خودبینی گرفت آیینه بینایی اش

هر که صائب یک نفس با مردم دنیا نشست

***

1221

تا عرق از می بر آن رخسار جان پرور نشست

در بهشت از جوش دعوی چشمه کوثر نشست

رو نگردانید خال از روی آتشناک او

این سپند از خیرگی در دیده مجمر نشست

تا به مژگان آن نگاه گرم در دل جای کرد

این خدنگ جانستان در سینه ام تا پر نشست

حلقه بیرون در شد آن دل چون سنگ را

پیچ و تاب من که در فولاد چون جوهر نشست

شبنم ما را کسی از قرب گل مانع نبود

از ادب چون حلقه چشم ما برون در نشست

بود از خاتم بر او ملک سلیمان تنگتر

در دل چون شیشه ام چون آهن پری پیکر نشست؟

دل چو از جا رفت بر گرداندن او مشکل است

چون شرر برخاست نتواند ز پا دیگر نشست

خانه دربسته دل را مانع از کلفت نشد

در صدف گرد یتیمی بر رخ گوهر نشست

از گرانجانی دل ما ماند در زندان تن

کشتی ما در گل از بسیاری لنگر نشست

مشت خاک ما ز بیداد فلک از جا نرفت

کوه زیر تیغ نتواند به این لنگر نشست

پا به دامن کش که چون پروانه هر کس بی طلب

رفت در محفل، ز بیقدری به خاکستر نشست

نیست صائب محفل آتش زبانان جای لاف

هر که بال و پر گشود اینجا، به خاکستر نشست

***

1222

وقت آن کس خوش که با مینای می خرم نشست

تا میسر بود در بزم جهان بی غم نشست

مصحف رویش ز خط تا هم لباس کعبه شد

بر فلک از هاله مه در حلقه ماتم نشست

شمع ماتم بود امشب شیشه می بی رخت

بر رخ ساغر چهار انگشت گرد غم نشست!

نان جو خور، در بهشت سیر چشمی سیر کن

گرد عصیان بهر گندم بر رخ آدم نشست

شیشه می تکیه بر زانوی ساقی کرده است؟

یا مسیح خوش نفس بر دامن مریم نشست

می شود از شعله حسن بتان یاقوت آب

حیرتی دارم که چون بر روی گل شبنم نشست؟

تا کدامین تشنه بر ریگ روان مالید آب

خوش غبار کلفتی بر چهره زمزم نشست

برنمی خیزد به سعی آستین صائب ز جای

در چه ساعت بر رخ زردم غبار غم نشست؟

***

1223

دل به خون در انتظار وعده جانان نشست

بر سر آتش به تمکین این چنین نتوان نشست

در صدف گوهر ز چشم شور باشد در امان

حسن یوسف بیش شد تا در چه و زندان نشست

بیم سیلاب خطر فرش است در معموره ها

فارغ البال است هر جغدی که در ویران نشست

از کواکب تا پر از سنگ است دامان فلک

با حضور دل درین وحشت سرا نتوان نشست

گشت تیر روی ترکش در نظرها آه من

در دل تنگم ز بس پهلوی هم پیکان نشست

چشمه خورشید در گرد خجالت غوطه زد

تا غبار خط مشکین بر رخ جانان نشست

داشتم وقت خوشی از بیقراریهای عشق

کشتیم بی بال و پر گردید تا طوفان نشست

در سیاهی چون نگین زد غوطه اسکندر، ولی

خضر را نقش مراد از چشمه حیوان نشست

شد عبیر رحمت جاوید صائب در کفن

هر که را گردی ز راه عشق بر دامان نشست

***

1224

ریخت دل در سینه من هر که را مینا شکست

من شدم مستان خمار هر که را صهبا شکست

در خمار و مستی از ما چون نمی گیرد خبر

توبه ما را چرا آن چشم بی پروا شکست؟

می کند خون گل ز چشم غیرتم بی اختیار

تا که را خاری ز راه عشق او در پا شکست

خشک مغزان جهان با تردماغان دشمنند

کشتی ما تخته ها بر مغز این دریا شکست

ظلم کردن بر بلا گردان خود انصاف نیست

بی سبب بال مرا آن آتشین سیما شکست

نعل ما را شوق بیتابی که بر آتش نهاد

بر کمر کوه گران را دامن صحرا شکست

چون علم گر پا توانی کرد قایم در مصاف

لشکری را می توانی با تن تنها شکست

بر چراغ دیده من نور بیتابی فزود

خار اگر دشمن مرا در دیده بینا شکست

صورت احوال خود از چشم کوته بین ندید

آن که از سنگین دلی آیینه ما را شکست

می شمارد سنگ کم رطل گران را ظرف ما

ساغر بی ظرف نتواند خمار ما شکست

خاک خواهد کرد صائب درد می در کاسه اش

محتسب گر بر سر خم ساغر و مینا شکست

***

1225

تا به طرف سر کلاه آن شوخ بی پروا شکست

سرکشان را زین شکست افتاد بر دلها شکست

این قدر استادگی ای سنگدل در کار نیست

می توان از گردش چشمی خمار ما شکست

در خور احسان به سایل ظرف می بخشد کریم

سهل باشد گر سبوی ما درین دریا شکست

بحر چون برجاست مشکل نیست ایجاد حباب

دولت خم پای بر جا باد اگر مینا شکست

فتح باب آسمان در گوشه گیری بسته است

رفت ازین زندان برون هر کس به دامن پا شکست

گر قلم بر مردم مجنون نمی باشد، چرا

در بن هر ناخنم نی خشکی سودا شکست؟

تا قیامت پایش از شادی نیاید بر زمین

هر که را خاری ز صحرای طلب در پا شکست

شد دل سنگین او سنگ فسان ناله ام

کوهکن را تیشه گر از سختی خارا شکست

جستجوی خار نایابی که در پای من است

خار عالم را به چشم سوزن عیسی شکست

می شوم صد پیرهن از مومیایی نرمتر

سنگ طفلان گر چنین خواهد مرا اعضا شکست

شد چو آتش شعله بینایی من شعله ور

خصم اگر خاری مرا در دیده بینا شکست

شد مرا سنگ ملامت صائب از مردم حجاب

پای در دامان کوه قاف اگر عنقا شکست

***

1226

خط سنگین دل بهای لعل جانان را شکست

دیده از حق نمک بست و نمکدان را شکست

گر چه از خط معنبر در سیاهی غوطه زد

می توان زان لب خمار آب حیوان را شکست

چون سهیل از دیدن او بود روشن دیده ها

از چه رو خط رنگ آن سیب زنخدان را شکست؟

شد مسلسل حلقه زنجیر، مجنون مرا

هر قدر مشاطه آن زلف پریشان را شکست

شوخی چشم غزالان پای خواب آلود شد

چشم او تا بر میان دامان مژگان را شکست

سخت رویی جنگ دارد با محبت، ورنه من

می توانستم در این باغ و بستان را شکست

شد کتان را خار پیراهن فروغ ماهتاب

حسن او از بس که بر هم ماه تابان را شکست

جمع تا کردیم خود را نو بهاران رفته بود

در لباس غنچه می بایست دامان را شکست

از هجوم داغ صائب ماند آهم در جگر

جوش گل بال و پر مرغ گلستان را شکست

***

1227

پشتم از بار گنه بر یکدگر خواهد شکست

عاقبت این شاخ از جوش ثمر خواهد شکست

می شوم صد پیرهن از مومیایی نرمتر

گر چنین پیری مرا بر یکدگر خواهد شکست

در گشاد در کند گر باغبان سنگین دلی

جوش گل این گلستان را زود در خواهد شکست

الفت اضداد با هم یک دو روزی بیش نیست

آخر این هنگامه ها بر یکدگر خواهد شکست

از گرانسنگی تمام آید به میزان حساب

هر که را سنگ ملامت بیشتر خواهد شکست

ظرف گردون بر نمی آید به استیلای عشق

زور می این شیشه را بر یکدگر خواهد شکست

***

1228

زلف یار از جلوه خط پریشانی شکست

از غبار لشکر موران سلیمانی شکست

کشتی ما گر چه از موج خطر صد پاره شد

تخته ای هر پاره اش بر فرق طوفانی شکست

داغ منت چون کلف هرگز نرفت از چهره اش

هر که بر خوان فلک چون مه لب نانی شکست

اندکی از سینه پر شور ما دارد خبر

در کنار زخم هر کس را نمکدانی شکست

رو نگرداند ز تیغ آتشین آفتاب

هر که در راه طلب چون صبح دامانی شکست

دل ز راه عجز و دلدار از سر ناز و غرور

هر گلی طرف کلاه اینجا به عنوانی شکست

موجهای بحر یکرنگی به هم پیوسته است

از شکست خاطر ما کافرستانی شکست

از جنون، گفتم قلم بردارد از من روزگار

در بن هر ناخنم سودا نیستانی شکست

از شکست بال، صائب در قفس خون می خورم

ای خوشا مرغی که بالش در گلستانی شکست

***

1229

باده خون مرده را ریحان کند در زیر پوست

استخوان را پنجه مرجان کند در زیر پوست

هست اگر امید وصلی دل نمی ماند غمین

شوق شکر پسته را خندان کند در زیر پوست

هر که از تعجیل ایام بهاران آگه است

همچو گل برگ سفر سامان کند در زیر پوست

نرم کن دل را به آه آتشین کاین مشت خون

سخت چون شد جلوه پیکان کند در زیر پوست

لذتی دارد کباب دل که ذوق خوردنش

استخوان را یکقلم دندان کند در زیر پوست

گرم گردد راهرو چون نبض راه آید به دست

نیشتر خون را سبک جولان کند در زیر پوست

نیست عاشق را غم روزی که عشق چربدست

خون دل را نعمت الوان کند در زیر پوست

عشق روی تازه ای دارد که چون ابر بهار

دود دل را سنبل و ریحان کند در زیر پوست

خودنمایی لازم نوکیسگان افتاده است

خرده زر غنچه را خندان کند در زیر پوست

خرقه پشمین نگردد پرده صاحبدلان

خون چو مشک ناب شد طوفان کند در زیر پوست

می نماید برق از ابر بهاران خویش را

عشق را عاشق چسان پنهان کند در زیر پوست

با خیال از عارض او صلح کن کاین آفتاب

دیده پوشیده را گریان کند در زیر پوست

حسن را مشاطه ای صائب بغیر از عشق نیست

شور بلبل غنچه را خندان کند در زیر پوست

***

1230

چون شود فربه، نماند روح پنهان زیر پوست

می درد، چون مغز کامل شد، گریبان زیر پوست

غیرتی کن از لباس چرخ مینایی بر آی

تا به کی چون غنچه بتوان بود پنهان زیر پوست؟

زنگ غفلت از دلش نتوان به صیقلها زدود

هر که باشد همچو مغز پسته پنهان زیر پوست

پخته شو چون مغز در دریای شکر غوطه زن

چند بتوان بود از خامی به زندان زیر پوست؟

پاکدامانی و مشرب جمع کردن مشکل است

سهل باشد گل برآید پاکدامان زیر پوست

فارغ است از پوست خند عیبجویان جهان

هر که از شرم و حیا دارد نگهبان زیر پوست

هر قدر دل با صفا باشد ز عزلت چاره نیست

مغز با آن لطف می آید به سامان زیر پوست

هست در شرع ادب خونش هدر چون گوسفند

هر که چون مجنون رود در کوی جانان زیر پوست

در خزان سیر بهاران می کند بی انتظار

هر که از داغ نهان دارد گلستان زیر پوست

از سهیل و منت رنگین او آسوده ام

من که چون مینای می دارم بدخشان زیر پوست

زود باشد در به رویش وا شود از شش جهت

هر که باشد همچو برگ غنچه پیچان زیر پوست

معنی انسان نگنجد از بزرگی در جهان

ساده لوح آن کس که گوید هست انسان زیر پوست

پوست زندان است چون زور جنون غالب شود

چون بسر می برد مجنون در بیابان زیر پوست؟

از صفاهان چون برآید جوهرش ظاهر شود

هست همچون مغز صائب در صفاهان زیر پوست

***

1231

ذره تا خورشید دارد چشم بر انعام دوست

تا که را از خاک بردارد دل خودکام دوست

ماه تابان کیست تا گیرد از ان رخسار نور؟

نیست هر ناشسته رویی در خور اکرام دوست

در کنار لاله و گل دارد آتش زیر پا

شبنم از شوق تماشای رخ گلفام دوست

تیغ زهرآلود داند جلوه شمشاد را

هر که چشمی آب داد از سرو سیم اندام دوست

زان لب میگون مگر دفع خمار خود کند

ورنه خون هر دو عالم می شود یک جام دوست

گر چه شد کان بدخشان مغز خاک از کشتگان

می چکد رغبت همان از تیغ خون آشام دوست

می کند در سنگ خارا صحبت نیکان اثر

مشک شد خون عقیق از کیمیای نام دوست

من کیم تا آن زبان چرب نفریبد مرا؟

پختگان را خام سازد وعده های خام دوست

در ضمیر سنگ غافل نیست لعل از آفتاب

می رسد در هر کجا باشد به دل پیغام دوست

خون شود در ناف آهو بار دیگر مشک ناب

گر چنین پیچد به خود از زلف عنبر فام دوست

تلخ سازد بوسه را در کام ارباب هوس

از حلاوت، لذت شیرینی دشنام دوست

در همین جا سر برآورد از گریبان بهشت

هر که صائب شد اسیر حلقه های دام دوست

***

1232

شکوه ام آتش زبان گردیده است از خوی دوست

آه اگر آبی بر این آتش نریزد روی دوست

دور باش ناز اگر نزدیک نگذارد مرا

زیر یک پیراهن از یکرنگیم با بوی دوست

می شود هر شعله ای انگشت زنهار دگر

آتش سوزان طرف گردد اگر با خوی دوست

از صدای شهپر جبریل بر هم می خورد

گوش هر کس آشنا گردد به گفت و گوی دوست

کاسه دریوزه سازد ناف را آهوی چین

چون پریشان سیر گردد زلف عنبر بوی دوست

می کند از بار دل سرو و صنوبر را سبک

رو به هر گلشن گذارد قامت دلجوی دوست

گر به این دستور آرد روی دلها را به خود

قبله ها را طاق نسیان می کند ابروی دوست

می شود سیل بهاران خار و خس را بال و پر

رفتن دل می برد ما بیخودان را سوی دوست

می برد گوی سعادت از میان رهروان

هر که از سر پای می سازد به جست و جوی دوست

این جواب آن غزل صائب که اهلی گفته است

عاشق اندر پوست کی گنجد چو بیند روی دوست؟

***

1233 (مر، ل)

تیغ بر خورشید خواباند خم ابروی دوست

در کمند آرد صبا را زلف عنبر بوی دوست

بس که با تردامنان زانو به زانو می کشید

زنگ بدنامی گرفت آیینه زانوی دوست

تا نهادم بر سر کویش قدم، رفتم ز دست

گرده بیهوشدارو بود خاک کوی دوست

همچو طفلی کز دبستان رخصت باغش دهند

می دود هر قطره اشکم به جست و جوی دوست

رشته امید چندین مرغ دل را پاره کرد

دستبازیهای گستاخ صبا با موی دوست

یک به یک پهلونشینان را به خاک و خون نشاند

برنمی آید کسی با تیغ یک پهلوی دوست

شوق هر شب کعبه را صائب به آن تمکین که هست

در لباس شبروان آرد به طوف کوی دوست

***

1234

توبه نتوان کرد از می تا شراب ناب هست

از تیمم دست باید شست هر جا آب هست

صحبت اشراق را تیغ زبان در کار نیست

شمع را خاموش باید کرد تا مهتاب هست

عالم آب از تنک ظرفان شود پر شور و شر

آفت از دریا فزون در حلقه گرداب هست

دیده خفاش طبعان محرم این راز نیست

ورنه در هر ذره آن خورشید عالمتاب هست

نیست ممکن از عبادت گرم گردد سینه ای

زاهد افسرده تا در گوشه محراب هست

می تواند حلقه بر در زد حریم حسن را

در رگ جان هر که را چون زلف پیچ و تاب هست

گر توانی همچو مردان از سبب پوشید چشم

عالمی دیگر بغیر از عالم اسباب هست

خواب آسایش نباشد خاطر آگاه را

در بساط خاک تا یک دیده بیخواب هست

روزی بی خون دل کم جو که در بحر وجود

بی کشاکش طعمه ای گر هست، در قلاب هست

نیست ممکن یک نفس صائب به کام دل کشد

هر که را در سر هوای گوهر نایاب هست

***

1235

حسن را در هر لباسی دیده بان در کار هست

در بساط گل ز شبنم دیده بیدار هست

نیست همت غافل از احوال دورافتادگان

بحر را در جستجو صد ابر گوهر بار هست

در خم چوگان گردون گردش ما را ببین

تا بدانی نقطه سرگردانتر از پرگار هست

صورت احوال زاهد در نقاب اولی ترست

طرفه دیوی در پس این پرده پندار هست

کو چنان چشمی که بتواند جمال یار دید؟

من گرفتم در قیامت رخصت دیدار هست

چند روزی شکر این کوته زبانان بیش نیست

شکر ارباب سخن باقی است تا گفتار هست

غم به قدر غمگسار از چرخ نازل می شود

هست در هر جا که صندل دردسر بسیار هست

می برد اسلام غیرت بر رواج اهل کفر

در دل تسبیح چندین عقده از زنار هست

بر تو دشوارست دل زین خاکدان برداشتن

ورنه صائب طرفه گنجی زیر این دیوار هست

***

1236

جز پریشان خاطری در عالم ایجاد چیست؟

غیر مشتی خار و خس در خانه صیاد چیست؟

بحر عشق است این که موجش می شکافد کوه را

ای حباب سست بنیاد این سر پر باد چیست؟

عقل معذورست می کوشد اگر در نفی عشق

از رخ زیبا نصیب کور مادرزاد چیست؟

ریخت اوراق حواسم آخر از باد نفس

جز پریشانی، گل جمعیت اضداد چیست؟

از نسب کردن تفاخر بر حسب سگ سیرتی است

غیر مشتی استخوان در دست از اجداد چیست؟

مرغ زیرک در جبین دانه بیند دام را

دام را در خاک پنهان کردن ای صیاد چیست؟

تیشه هر کس زد به پای خصم، زد بر پای خویش

کوشش پرویز در خونریزی فرهاد چیست؟

گرنه نقاشی است آتشدست در صلب وجود

پیچ و تاب زلف جوهر در دل فولاد چیست؟

جز غبار خاطر و گرد کدورت هر نفس

قسمت صائب ازین دیر خراب آباد چیست؟

***

1237

بادپیمایی مسلسل همچو آب از بهر چیست؟

می رود عمر سبکرو، این شتاب از بهر چیست؟

روی گرداندن ز ما ای آفتاب از بهر چیست؟

اینقدر از سایه خود اجتناب از بهر چیست؟

ما اگر شایسته لطف نمایان نیستیم

خشم و ناز و رنجش بیجا، عتاب از بهر چیست؟

قسمت ما از تو چون چشم پر آبی بیش نیست

روی پوشیدن ز ما ای آفتاب از بهر چیست؟

زان لب میگون به خامی کام دل نتوان گرفت

آه گرم و اشک خونین ای کتاب از بهر چیست؟

در تماشا، دیده قربانیان گستاخ نیست

پیش ما حیرانیان چندین حجاب از بهر چیست؟

با رخ گلگون چرا باید به سیر باغ رفت؟

با لب میگون تمنای شراب از بهر چیست؟

چون نمی آیی به خواب عاشقان از سرکشی

ریختن چندین نمک در چشم خواب از بهر چیست؟

پیش دریا از صدف گوهر سراپا گوش شد

گفتگوی پوچ چندین ای حباب از بهر چیست؟

رشته گوهر شود موجی که واصل شد به بحر

گفتگوی پوچ چندین ای حباب از بهر چیست؟

رشته گوهر شود موجی که واصل شد به بحر

زیر تیغ یار ای جان پیچ و تاب از بهر چیست؟

در دل گل ناله بلبل ندارد گر اثر

اشک شبنم، گریه تلخ گلاب از بهر چیست؟

کرده ای گر پاک با مردم حساب خویش را

اینقدر اندیشه از روز حساب از بهر چیست؟

چون به ریو و رنگ نتوان از جوانی طرف بست

حیرتی دارم که پیران را خضاب از بهر چیست؟

در بهاران هیچ عاقل توبه از می می کند؟

صائب این اندیشه های ناصواب از بهر چیست؟

***

1238

جان عاشق قدر داغ و درد می داند که چیست

سکه کامل عیاران مرد می داند که چیست

پایکوبان رفت ازین صحرای وحشت گردباد

قدر تنهایی بیابانگرد می داند که چیست

چهره زرین گشاید آب رحم از دیده ها

مهر تابان قدر رنگ زرد می داند که چیست

خط ز راه خاکساری حسن را تسخیر کرد

رتبه افتادگی را گرد می داند که چیست

نه ز بیدردی است گر عاشق نداند قدر درد

هر که شد بی درد، قدر درد می داند که چیست

درد جانکاه مرا دور از حضور دوستان

هر که گردیده است بی همدرد می داند که چیست

صائب از دل زنگ ظلمت را زدودن سهل نیست

صبح صادق قدر آه سرد می داند که چیست

***

1239

شوق چون ریگ روان منزل نمی داند که چیست

موج این دریا لب ساحل نمی داند که چیست

در فضای دشت با صرصر سراسر می رود

شمع بی پروای ما محفل نمی داند که چیست

جسم ما را خاک در آغوش نتواند گرفت

گردباد آسایش منزل نمی داند که چیست

گوهر آسان چون به دست افتد ندارد اعتبار

قیمت داغ جنون را دل نمی داند که چیست

هر کجا ویرانه ای را یافت، منزل می کند

شوق ما را سیل پا در گل نمی داند که چیست

صائب از خاک شهیدان شمع روشن می شود

سرد گردیدن چراغ دل نمی داند که چیست

***

1240

داغ عمر رفته افسردن نمی داند که چیست

آتش این کاروان مردن نمی داند که چیست

شعله را اشک کباب از سوختن مانع نشد

آتش سوزان نمک خوردن نمی داند که چیست

خار نتواند گرفتن دامن ریگ روان

رهنورد شوق، افسردن نمی داند که چیست

اهل صورت از خزان بی دماغی فارغند

غنچه تصویر، پژمردن نمی داند که چیست

گشت ذوق وعده سد راه جست و جو مرا

دست و پا گم کرده، پی بردن نمی داند که چیست

کشته تیغ شهادت در دو عالم زنده است

محو آب زندگی، مردن نمی داند که چیست

حسن بی پروا ز شور عندلیبان فارغ است

غنچه این باغ، دل خوردن نمی داند که چیست

ریخت خون کوهکن را تیشه از دهشت به خاک

شیرخوار آداب می خوردن نمی داند که چیست

ناقصان آسوده اند از غم که ماه ناتمام

تا نگردد بدر، دل خوردن نمی داند که چیست

این جواب آن که می گوید نظیری در غزل

هر که دل را باخت دل بردن نمی داند که چیست

***

1241

دیده های شرمگین، دیدن نمی داند که چیست

دست خواب آلود، گل چیدن نمی داند که چیست

اهل غیرت را نمی باشد زبان عرض حال

نبض این بیمار، جنبیدن نمی داند که چیست

هر که از می توبه در آغاز عمر خود نکرد

در جوانی پیر گردیدن نمی داند که چیست

آشکارا سینه بر تیغ شهادت می زند

زخم عاشق آب دزدیدن نمی داند که چیست

خامه نقاش اگر گردد نسیم دلگشا

غنچه تصویر، خندیدن نمی داند که چیست

دست گستاخی نباشد عشق را در آستین

عندلیب مست، گل چیدن نمی داند که چیست

اختیار خود به دست بیقراری داده است

سیل راه بحر پرسیدن نمی داند که چیست

بس که شد افسردگی از سردی ایام عام

موی آتش دیده، پیچیدن نمی داند که چیست

می کند بی پرده هر عیبی که دارد در لباس

هر که چشم از عیب پوشیدن نمی داند که چیست

خواب حیرت را نگردد پرده غفلت حجاب

چشم خود آیینه پوشیدن نمی داند که چیست

در گذر زین عالم پر شور و شر صائب که تخم

در زمین شور بالیدن نمی داند که چیست

***

1242

حسن قدر دیده تر را چه می داند که چیست

طفل آب و رنگ گوهر را چه می داند که چیست

نیست دست خشک را از نبض جانها آگهی

شانه آن زلف معنبر را چه می داند که چیست

غنچه هرگز عندلیبی را دهن پر زر نکرد

بی بصیرت مصرف زر را چه می داند که چیست

هر که را بر سینه عاشق نیفتاده است راه

گرمی صحرای محشر را چه می داند که چیست

هر که زیر زلف آن رخسار انور را ندید

آفتاب سایه پرور را چه می داند که چیست

پیش بلبل جای گل هرگز نمی گیرد گلاب

تشنه دیدار، کوثر را چه می داند که چیست

سطحیان را نیست از مغز حقیقت اطلاع

کف ضمیر بحر اخضر را چه می داند که چیست

طشت آتش هر که را نگذاشت بر سر آفتاب

قدر نخل سایه گستر را چه می داند که چیست

نیست آگاهی ز حال تشنگان سیراب را

خضر احوال سکندر را چه می داند که چیست

تلخرویان را نمی باشد ز خلق خوش نصیب

بحر عمان قدر عنبر را چه می داند که چیست

هر که صائب مصرعی در عمر خود موزون نکرد

درد جانکاه سخنور را چه می داند که چیست

***

1243

معنی توفیق غیر از همت مردانه چیست؟

انتظار خضر بردن ای دل فرزانه چیست؟

قدر عزلت را چه می دانند صحبت دوستان؟

گنج می داند حضور گوشه ویرانه چیست

خصم را از خامه رنگین سخن کردم ادب

غیر چون گل علاج مردم دیوانه چیست؟

بر در دارالامان نیستی استاده ای

شمع من، از بیم جان این گریه طفلانه چیست؟

عارفان خال سویدا را ز دل حک می کنند

اینقدر ای ساده دل نقش و نگار خانه چیست؟

تلخ کردی زندگی بر آشنایان سخن

اینقدر صائب تلاش معنی بیگانه چیست؟

***

1244

شمع فانوس خیال آسمان پیداست کیست

شعله جواله این دودمان پیداست کیست

آن به دل نزدیک دور از چشم، کز لطف گهر

در جهان است و برون است از جهان پیداست کیست

مجلس آرایی که چون جان جلوه پیدایی اش

برنمی دارد اشارات نهان پیداست کیست

با همه نیرنگ سازی، آن که در گلزار او

نیست رنگی از بهار و از خزان پیداست کیست

دیده یوسف شناسان در غبار کثرت است

ورنه یوسف در میان کاروان پیداست کیست

حسن مستوری که آورده است از نظاره اش

نرگس عین الیقین آب گمان پیداست کیست

گر چه پیدا و نهان با هم نمی گردند جمع

آن که پنهان است و پیدا در جهان پیداست کیست

آن که ذرات دو عالم را نسیم لطف او

می کند بیدار از خواب گران پیداست کیست

آهوی وحشی چه می داند طریق دلبری؟

مردمی آموز چشم دلبران پیداست کیست

نیست در شان عسل حسن گلوسوز این قدر

چاشنی بخش لب شکرفشان پیداست کیست

نقشبندی بی قلم نه کار هر صورتگری است

چهره پرداز خط سبز بتان پیداست کیست

خضر اگر تیری به تاریکی فکند از ره مرو

آن که می بخشد حیات جاودان پیداست کیست

این جواب آن که شیخ مغربی فرموده است

مخفی اندر پیر و پیدا در جوان پیداست کیست

***

1245

عارض او در نقاب از دیده گستاخ کیست؟

زیر ابر این آفتاب از دیده گستاخ کیست؟

شهسوار من ز شوخی چون نمی آید به چشم

آب در چشم رکاب از دیده گستاخ کیست؟

چون نظرها آب شد از روی آتشناک او

یا رب آن رو در حجاب از دیده گستاخ کیست؟

شرم بلبل خار در چشم هوسناکان زده است

تلخی اشک گلاب از دیده گستاخ کیست؟

بر بیاض گردن او خال دیدم، سوختم

کاین نشان انتخاب از دیده گستاخ کیست؟

چشم شبنم حلقه بیرون در گردیده است

نرگس او نیمخواب از دیده گستاخ کیست؟

نیست صائب شکوه از آتش دل خرسند را

دود تلخ این کباب از دیده گستاخ کیست؟

***

1246

چهره خورشید زرد از درد بی زنهار کیست؟

زخم دامن دار صبح از غمزه خونخوار کیست؟

نقطه خاک از که چون ناقوس می نالد مدام؟

آسمان از کهکشان در حلقه زنار کیست

قمری از کوکو چه می جوید درین بستانسرا؟

گوش گل پهن این چینن از حسرت گفتار کیست؟

جلوه آن گل برون است از جهان رنگ و بو

سینه هر غنچه ای گنجینه اسرار کیست؟

سنبل از رشک سر زلف که دارد پیچ و تاب؟

جوش خون لاله زار از غیرت رخسار کیست؟

می کشد در پرده دل همچو صیادان نفس

غنچه گل در کمین گوشه دستار کیست؟

دیده بانی هست لازم کاروان خفته را

عالمی در خواب ناز از دیده بیدار کیست؟

کار عاشق نیست غمازی، ولی حال مرا

هر که بیند این چنین آشفته، داند کار کیست

صائب از کلک تو شد آفاق پر برگ و نوا

این قدر برگ و نوا در غنچه منقار کیست؟

***

1247

زلف شب عنبر فشان از نکهت گیسوی کیست؟

چهره روز آفتابی از فروغ روی کیست؟

آن که از رخسار آتشناک و خال عنبرین

داغ دارد عالمی را لاله خودروی کیست؟

در خم ابروی پر کار که دارد ماه نو؟

آفتاب شوخ چشم آیینه دار روی کیست؟

سرو پا بر جای را جستن خلاف عادت است

ناله قمری ز شوق قامت دلجوی کیست؟

شوخ چشمان ختن را پای گردون سیر نیست

لامکان پر گرد وحشت از رم آهوی کیست؟

پشت بر محراب، اهل دل عبادت می کنند

قبله این دوربینان گوشه ابروی کیست؟

جوهر آیینه همچون موی آتش دیده است

این تطاول از فروغ آفتاب روی کیست؟

آفتاب و ماه را در خلوت دل نیست راه

یا رب این آیینه گستاخ همزانوی کیست؟

موج رغبت می زند از جوی خون چندین کنار

سرو بالا دست او تا در کنار جوی کیست؟

چون جمال لایزالی در نقاب عصمت است

عالم صورت نگارستان ز عکس روی کیست؟

گر نسیم صبحدم گل را گریبان چاک کرد

صبح را زخم نمایان بر دل از بازوی کیست؟

عالمی در جستجوی ماه اگر سرگشته اند

نعل ماه عید در آتش ز جست و جوی کیست؟

دیده ها آیینه امید صیقل می زنند

با نسیم صبحدم یارب غبار کوی کیست؟

نکهت مغز آشنایی کز تری و تازگی

می فشاند خفتگان را آب بر رو بوی کیست؟

از نمکدان که دارد عندلیب این شور را؟

طوق عنبر فام قمری حلقه گیسوی کیست؟

برنیامد جرأت منصور با دار فنا

این کمان سخت یا رب در خور بازوی کیست؟

این قدر دانم که هر ساعت به رنگی می شوم

من چه می دانم دل سرگشته دستنبوی کیست؟

این جواب آن غزل صائب که غافل گفته است

جان به لب دارم، زبانم گرم گفت و گوی کیست؟

***

1248

نیست چشمی کز فروغ روی او پر آب نیست

بخل در سرچشمه خورشید عالمتاب نیست

لعل سیرابش مگر بر تشنگان رحمی کند

ورنه در چاه زنخدان آنقدرها آب نیست

زهد بی کیفیت این زاهدان خشک را

هیچ برهانی به از خمیازه محراب نیست

تنگ چشمی عام باشد در جهان آب و گل

بحر هم بی کاسه دریوزه گرداب نیست

سینه گرمی طمع داریم از احسان عشق

دیده ما بر سمور و قاقم و سنجاب نیست

می کنم کسب هوا در عین طوفان چون حباب

خانه بر دوشان مشرب را غم سیلاب نیست

مهر خاموشی حصاری شد ز کج بحثان مرا

ماهی لب بسته را اندیشه از قلاب نیست

چشم ما را مرگ نتواند ز روی عشق بست

دیده قربانیان را سیری از قصاب نیست

از دل بیتاب در یک جا نمی گیرم قرار

اضطراب گوهر غلطان کم از سیماب نیست

شمع کافوری نمی خواهد فروغ صبحدم

باید بیضای ساقی حاجت مهتاب نیست

از خموشی در گره داریم صد باغ و بهار

کوزه لب بسته ما بی شراب ناب نیست

همت ما نیست کوته، گر بود منزل دراز

راه اگر خوابیده باشد، پای ما در خواب نیست

از خس و خار غرض گر پاک باشد سینه ها

هیچ باغ دلگشا چون دیدن احباب نیست

تشنه خورشید را غافل نسازد رنگ و بو

شبنم بیتاب را در دامن گل خواب نیست

گر ترا آیینه انصاف باشد بی غبار

فیض چاک سینه ما کمتر از محراب نیست

از قماش پیرهن یوسف شناسان فارغند

پاک چشمان را نظر بر عالم اسباب نیست

با تن آسانی سخن صائب نمی آید به دست

صید معنی را کمندی به ز پیچ و تاب نیست

***

1249

در حقیقت پرتو منت کم از سیلاب نیست

کلبه تاریک ما را حاجت مهتاب نیست

تهمت آسودگی بر دیده عاشق خطاست

خانه ای کز خود برآرد آب، جای خواب نیست

آب عیش خویش را نتوان به گردش صاف کرد

هیچ جا خاشاک بیش از دیده گرداب نیست

داغ حرمان لازم تن پروری افتاده است

جای این اخگر بجز خاکستر سنجاب نیست

کیمیا ساز وجود خاکساران است فقر

نافه را در پوست خونی غیر مشک ناب نیست

در گلستانی که زاغان نغمه پردازی کنند

گوش گل را گوشواری بهتر از سیماب نیست

از خیال یار محرومند غفلت پیشگان

ساغر این می بغیر از دیده بیخواب نیست

مرگ را نتوان به رشوت از سر خود دور کرد

این نهنگ جانستان را چشم بر اسباب نیست

در دیار ما که مذهب پرده دار مشرب است

گوشه رندی ندارد هر که در محراب نیست

تشنه چشمان را ز نعمت سیر کردن مشکل است

دشت اگر دریا شود ریگ روان سیراب نیست

سر برآورده است صائب دانه امید ما

در چنین عهدی که در چشم مروت آب نیست

***

1250

سنگ راهی شوق را چون جسم سنگین خواب نیست

راه پیما را براقی چون دل بیتاب نیست

از عزیزیهای غربت دل نمی گیرد قرار

آب در صلب گهر بی رعشه سیماب نیست

برگ از آزادگی بیرون نیارد سرو را

بر دل عارف گران جمعیت اسباب نیست

مشکل است از عالم آب آمدن آسان برون

موج این دریا به گیرایی کم از قلاب نیست

از خودآرایان، دل روشن طمع کردن خطاست

اخگر دل زنده در خاکستر سنجاب نیست

بخت روشنگر شود ز آیینه تاریک سبز

بحر را بر دل غبار از ظلمت سیلاب نیست

پرده پوش پای خواب آلود، طرف دامن است

زاهد دلمرده را جایی به از محراب نیست

آشنایانند یکسر پرده بیگانگی

فیض در جمعیت احباب چون اسباب نیست

می کشد موج می از دل ریشه غم را برون

این نهنگ جان ستان را غیر ازین قلاب نیست

از دل روشن شود نزدیک، منزلهای دور

شبروان را بال پروازی به از مهتاب نیست

پشت ما گرم است از خورشید عالمتاب عشق

دیده ما بر سمور و قاقم و سنجاب نیست

خواب مخمل پرده چشم غلط بینان شده است

ورنه در نی بوریا را غیر شکر خواب نیست

آه صائب کز لب میگون آن بیدادگر

عشقبازان را بجز خمیازه فتح الباب نیست

***

1251

عالم اسباب غیر از پرده های خواب نیست

دیده بیدار دل بر عالم اسباب نیست

می کند خورشید هم دریوزه آب از دیده ها

نه همین در دیده بی شرم انجم آب نیست

سیر و دور ما به سیر و دور گردون بسته است

اختیاری موج را در حلقه گرداب نیست

لرزد از ظالم فزون مظلوم در زیر فلک

گرگ را چون گوسفند اندیشه از قصاب نیست

چون به منزل پشت پا در رهنوردی می زند؟

جذبه دریا اگر خضر ره سیلاب نیست

تا مباد از قیمت نازل به خاکش افکنند

گوهر ما در صدف بی رعشه سیماب نیست

در جهان ساده لوحی نقش نامحرم بود

در حریم کعبه طاق ابروی محراب نیست

جوهر تیغ است داغ پیچ و تاب آن کمر

این قدر در موی آتش دیده پیچ و تاب نیست

همچو غواصان به جان بی نفس کن جستجو

گر چه در این نه صدف آن گوهر نایاب نیست

هوشیارانند صائب مصرف این سیم قلب

در حریم میکشان رسم تکلف باب نیست

***

1252

عشق خالص را تلاش دیدن محبوب نیست

چون شود درد طلب کامل کم از مطلوب نیست

بوی پیراهن ز مصر آمد به کنعان سینه چاک

عصمت یوسف حریف جذبه یعقوب نیست

می کند گوینده را دشنام اول کام تلخ

هر که تندی می کند با خلق با خود خوب نیست

با همه زشتی ز دنیا چشم بستن مشکل است

هیچ مکروه اینقدر در دیده ها مرغوب نیست

از شجاعت نیست آلودن به خون حیض تیغ

هر که از نامرد رو گردان شود مغلوب نیست

چون دو دل در آشنایی صاف چون آیینه شد

پرده بیگانگی جز نامه و مکتوب نیست

آه گرد کلفت از دل می برد عشاق را

جز پر و بال پری ویرانه را جاروب نیست

ترک هستی کن که در دیوان آن جان جهان

هیچ خدمت، تا ز هستی نگذری، محسوب نیست

بیخرد را مایه آزار گردد برگ عیش

از گلستان قسمت دیوانه غیر از چوب نیست

حور در آیینه تاریک زنگی می شود

هیچ کس در دیده روشندلان معیوب نیست

با گرانجانان عالم تازه رو بر می خوریم

صبر ما در پله خود کمتر از ایوب نیست

سرو صائب از دم سرد خزان آسوده است

مردم آزاده را پروایی از آشوب نیست

***

1253

خط سبز از صفحه عارض ستردن خوب نیست

آیه رحمت به آب تیغ شستن خوب نیست

بر چراغ ما که از روی تو روشن گشته است

گر نبخشی روغنی، دامن فشاندن خوب نیست

لاله زار عشق را هر داغ چشم حسرتی است

از سر خاک شهیدان تند رفتن خوب نیست

جانب بلبل عزیز و خاطر گل نازک است

در چنین فصل بهاری توبه کردن خوب نیست

جلوه ای سر کن گر از عالم نمی خواهی اثر

این زمین خشک را بی آب رفتن خوب نیست

سوخت در آتش زر گل، چون به دست خود نداد

خاطر امیدواران را شکستن خوب نیست

سهل باشد شبنمی گر محو شد در آفتاب

دامن قاتل به خون خود گرفتن خوب نیست

عشق را رسوا کند اظهار خواهش در لباس

پیش آن لب، بر جگر دندان فشردن خوب نیست

پا منه بیرون ز حد راستی در کفر هم

از سر ره راهرو را دور خفتن خوب نیست

آب حیوان می برد از دل غبار تیرگی

در دل شب باده روشن نخوردن خوب نیست

چون قضایی می شود نازل، مزن چین بر جبین

در به روی میهمان غیب بستن خوب نیست

هست چون در هر نفس آماده صد نعمت ترا

صائب از شکر خدا غافل نشستن خوب نیست

***

1254

لاله ای جز داغ در صحرای امکان نیست نیست

سنبل این باغ جز خواب پریشان نیست نیست

دانه خود را به آب رو چو گوهر تازه دار

کز مروت نم به چشم ابر احسان نیست نیست

مزرع امید را در عهد این بی حاصلان

جز تریهای فلک امید باران نیست نیست

پا به دامن کش که در درگاه این بی حاصلان

مد احسانی بغیر از چوب دربان نیست نیست

از گذشت دامن شب بیکسان عشق را

دستگیری غیر صبح پاکدامان نیست نیست

این جواب آن که فرموده است عبدالله عشق

جان من معشوق بودن سهل و آسان نیست نیست

***

1255

روز وصل است و دل غم دیده ما شاد نیست

طفل ما در صبح نوروزی چنین آزاد نیست

ای نسیم از زلف او بردار دست رعشه دار

ناخن این کار در سر پنجه شمشاد نیست

داغ چندین لاله و گل دید و خاکستر نشد

مرغ جان سختی چو من در بیضه فولاد نیست

تا به گردن زیر بار منت نشو و نماست

سرو از بار تعلق در چمن آزاد نیست

بر سر آزاد طبعان، سایه بال هما

در گرانی هیچ کم از تیشه فولاد نیست

از نگاه عجز ما شمشیر می افتد ز دست

دیده ما را نبستن صرفه جلاد نیست

تیشه را بایست اول بر سر خسرو زدن

جوهر مردانگی در طینت فرهاد نیست

پیش عاشق در بلا بودن به از بیم بلاست

مرغ زیرک بی سراغ خانه صیاد نیست

دست ارباب قلم را یکقلم بر چوب بست

در سخن چون صائب ما هیچ کس استاد نیست

***

1256

صیقل آیینه دل غیر آه سرد نیست

هر که را در دل نباشد آه، مرد درد نیست

ای که خود را در دل ما زشت منظر دیده ای

رنگ خود را چاره کن، آیینه ما زرد نیست

دیده را در بسته وقف حسرت او کرده ایم

از نسیم مصر ما را چشم راه آورد نیست

میکشان در روز باران خسرو وقت خودند

ابر گوهربار، کم از گنج باد آورد نیست

سینه صافان را غباری گر بود بر چهره است

در درون خانه آیینه راه گرد نیست

سنگ در عصمت سرای جام جم می افکند

گر نریزد خون واعظ دختر رزمرد نیست!

روز باران، گر شب آدینه باشد، می کشد

صائب ما در میان میکشان بیدرد نیست

***

1257

نیست تا پاک از غرضها در سخاوت سود نیست

در تلاش نام، سیم و زر فشاندن جود نیست

خواب غفلت پرده چشم غلط بین می شود

ورنه در مهد زمین آسودگی موجود نیست

آه را از درد و داغ عشق باشد بال و پر

نگذرد از پشت لب آهی که دردآلود نیست

می کند آب و علف ضایع درین بستانسرا

هر که از گفتار و کردارش دلی خشنود نیست

سیل را از بحر بی پایان گذشتن مشکل است

سنگ راهی شوق را چون منزل مقصود نیست

بوی خون می آید از گلهای این بستانسرا

سرو این گلزار کم از تیغ زهرآلود نیست

تیغ معذورست در کوتاهی زلف ایاز

سرکشی با پادشاهان عاقبت محمود نیست

زهر را بر خود گوارا می کند نفس خسیس

جز زیان عام مردم، تاجران را سود نیست

دیده ناقص بصیرت از هنر افتد به عیب

چشم روزن را نصیب از شمع غیر از دود نیست

بوی تسلیم از گلستان رضا نشنیده است

کوته اندیشی که از وضع جهان خشنود نیست

هر چه پیش از مرگ می بخشی به سایل همت است

برگ را در برگریز از خود فشاندن جود نیست

صلح کن صائب به داغ عشق ازین عبرت سرا

در بساط آسمان گر اختر مسعود نیست

***

1258

در حریم پاکبازان بوریا را بار نیست

فقر را با نقشبندان تعلق کار نیست

[عشق عالمسوز را با حسن و ایمان کار نیست

گردن ما در کمند سبحه و زنار نیست]

سهل مشمر هیچ کاری را که در ملک وجود

هر چه آسان بشمری بر خویشتن دشوار نیست

گردن نظاره کوه طور بیجا می کشد

هر سبک سنگی حریف شعله دیدار نیست

پا به دامن کش که در میزان لطف عام او

پای خواب آلود کمتر از دل بیدار نیست

حسن معنی هر که دارد مردم چشم من است

چشم من چون خانه آیینه صورتکار نیست

ما قماش پاکی طینت تماشا می کنیم

با قبای اطلس و زربفت ما را کار نیست

با درشتان تندخویی کن که ناهموار را

همزبانی بهتر از سوهان ناهموار نیست

با خیال روی او در پرده شرم و حیا

خلوتی دارم که بوی پیرهن را بار نیست

بر سر گفتار صائب خواهد آمد زین غزل

هر که را از نغمه پردازان سر گفتار نیست

***

1259

توبه همصحبتان بر خاطر ما بار نیست

راه امن بیخودی را کاروان در کار نیست

کاسه منصور خالی بود پرآوازه شد

ورنه در میخانه وحدت کسی هشیار نیست

در پس دیوار محرومی گریبان می درم

گر چه محرمتر ز من کس در حریم یار نیست

هر که پیراهن به بدنامی درید آسوده شد

بر زلیخا طعن ارباب ملامت بار نیست

کهربا نتواند از دیوار جذب کاه کرد

جذبه توفیق را با تن پرستان کار نیست

بر نیاید صبر با مژگان خواب آلود او

هیچ جوشن مانع این تیغ لنگردار نیست

چون زر بی سکه مردودست در بازار حشر

هر دلی کز کاوش مژگان او افگار نیست

می توان از پرنیان ابر دیدن ماه را

هر دو عالم روی او را مانع دیدار نیست

دل عبث از سبحه و زنار منت می کشد

این کهن اوراق را شیرازه ای در کار نیست

در خرابات مغان از عدل پیر می فروش

گوشه ویرانه ای غیر از دل معمار نیست

گوهر خود را به خار و خس فشاندن مشکل است

می کند خون گریه هر ابری که در گلزار نیست

پیش ما صائب که رطل خسروانی می زنیم

گنج باد آورد غیر از ابر گوهر بار نیست

***

1260

پاره های دل گران بر دیده خونبار نیست

جای در چشم است آن کس را که بر دل بار نیست

غافلان اندیشه از سنگ ملامت می کنند

ورنه کبک مست را پروایی از کهسار نیست

پرده خواب است ظلمت روشنایی دیده را

چشم پوشیدن ز اوضاع جهان دشوار نیست

پیش ما کوتاه دستان کز هوس آزاده ایم

خار بی گل در صفا کم از گل بی خار نیست

سرمه سازد سنگ را برق نگاه احتیاط

پیش عاقل سنگلاخ دهر ناهموار نیست

غفلت ما بی شعوران را نمی باید سبب

پای خواب آلود را افسانه ای در کار نیست

سیم و زر چون آب شد، از بوته پاک آید برون

با خجالت جرم را حاجت به استغفار نیست

بیستون در پنجه فرهاد شد چون موم نرم

عاشقان را احتیاج زر دست افشار نیست

در ته پیراهن آیینه شکر می خورند

طوطیان را گر به ظاهر نسبت زنگار نیست

چون فلاخن هر که نگشاید بغل از شوق سنگ

پیش این کودک مزاجان قابل آزار نیست

بر سمندر شعله جانسوز آب زندگی است

عشق چون باشد، در آتش زندگی دشوار نیست

می گریزند از خیال یار وحشت پیشگان

بوی گل را در حریم بی دماغان بار نیست

غافلند از مرگ، مردم، ورنه در روی زمین

کیست کز تن آفتابش بر لب دیوار نیست؟

خورد عالم را و بندد بر شکم سنگ مزار

سیر چشمی در بساط خاک مردمخوار نیست

آنچه باید کم نمی گردد، که در ایام دی

نخلها بی برگ گردد سایه چون در کار نیست

ذوق طفلی در نمی یابند تمکین پیشگان

هر کجا دیوانه ای در کوچه و بازار نیست

از دل مجروح صائب شور عالم را بپرس

بی نمک داند جهان را هر دلی کافگار نیست

***

1261 (ک، مر، ل)

عشقبازی کار هر حلاج دعوی دار نیست

هر کمانی در خور طاق بلنددار نیست

شاخ طوبی سر فرو نارد به هر بی بال و پر

هر سر شوریده ای بالانشین دار نیست

پرده پوش خلق باش از صد بلا ایمن نشین

تیره گردد از نفس آیینه چون ستار نیست

گر مجرد سیرتی سر در سر زینت مکن

دشمنی در پی ترا چون طره دستار نیست

تا به گردن در گل تسبیح باشم تا به کی؟

یک سر مو غیرت دین در تو ای زنار نیست

شانه گو از دور دندان بر سر دندان بنه

در حریم زلف او این صد زبان را بار نیست

می توانی سرو اگر مصرع به آن قامت رساند

چون تو یک صاحب طبیعت در همه گلزار نیست

تا شکستم توبه را پروا ندارم از شکست

هر که تایب نیست صائب شیشه اش دربار نیست

***

1262

افسر زرین سر آزاده را در کار نیست

نقش عیب کاسه چینی است چون مودار نیست

باشد از تعبیر این خواب پریشان بی نیاز

اینقدر اندیشه در نظم جهان در کار نیست

مد احسان چون ندارد خامه شاخ بی بری است

نیشتر باشد رگ ابری که گوهربار نیست

مهر بر لب زن که در دیوان آن آیینه رو

طوطیان را آبروی سبزه زنگار نیست

از پرستاران دل افگار را داغی بس است

بهتر از دلسوز، شمعی بر سر بیمار نیست

نگذرد مینای می خشک از لب خاموش جام

پیش ارباب سخاوت حاجت گفتار نیست

باده خواران عیب هم را پرده داری می کنند

بزم می را رخنه ای چون دیده هشیار نیست

سعی در کردار بی گفتار مردان می کنند

رزق ما صائب بجز گفتار بی کردار نیست

***

1263

گر نمی جوشیم با می از سر انکار نیست

غفلت سرشار ما را باعثی در کار نیست

می زند هر قطره باران چشمکی بر ساقیان

کاین چنین روزی چرا پیمانه ها سرشار نیست؟

می توان در سینه بی کینه من روی دید

خانه آیینه ام در بسته زنگار نیست

تحفه دل را به امیدی به کویش برده ایم

آه اگر آن زلف سرپیچد که دل در کار نیست!

پنجه بیتابی دل، سینه ام را چاک کرد

این صدف را راحتی از گوهر شهوار نیست

بر رگ جانها نپیچد تا پریشان نیست زلف

نبض دلها را نگیرد چشم تا بیمار نیست

کشتنی چون دیر کشتن نیست صید عشق را

الحذر از تیغ مژگانی که بی زنهار نیست

شانه در هرعقده زلف تو ایمان تازه کرد

اینقدر پیچیدگی با رشته زنار نیست

تا بگیرد جذبه توفیق، بازوی که را

هر سری شایسته دوش و کنار دار نیست

طوطی از آیینه می گویند می آید به حرف

چون مرا در پیش رویش زهره گفتار نیست؟

بیقراران بی نیاز از کعبه و بتخانه اند

ریگ را در قطع ره هرگز به منزل کار نیست

نام عشق از کلک ما صائب بلند آوازه شد

عشق اگر بخشد دو عالم را به ما، بسیار نیست

***

1264 (مر، ل)

رحمت ایزد نصیب مردم هشیار نیست

پیش ارباب کرم جرمی چو استغفار نیست

ریشه کرده است آشیان ما چو سنبل در چمن

بلبل ما را هوای رفتن از گلزار نیست

بوته خاری چو مجنون افسر خود می کنند

شعله مغزان را سری با پیچش دستار نیست

تحفه دل را به امیدی به کویش برده ایم

آه اگر آن زلف سر پیچد که دل در کار نیست

زلف از بی رویی خط دست از ان رخسار داشت

هیچ شمشیری بتر از حرف پهلودار نیست

غیر صائب کز نوا در پیش دارد چرخ را [کذا]

بلبل خوش نغمه ای امروز در گلزار نیست

***

1265

کوه غم بر خاطر آزادمردان بار نیست

سایه ابر سبکرو بر گلستان بار نیست

مرهم دلسوزی ارباب عقلم می کشد

ورنه بر دیوانه من سنگ طفلان بار نیست

داغ دارد گریه در شبهای وصل او مرا

ابر اگر در وقت خود بارد، به دهقان بار نیست

از بهای خویش افتادن بود بر دل گران

ورنه بر یوسف نژادان چاه و زندان بار نیست

ناله زنجیر باشد مطرب فیلان مست

بر دل افلاک فریاد اسیران بار نیست

آبروی رشته از بسیاری گوهر بود

خوشه های دل بر آن زلف پریشان بار نیست

شمع در راه نسیم صبحدم جان می دهد

بوی پیراهن به چشم پیر کنعان بار نیست

می شود از ابر بی نم تازه داغ تشنگان

پای خون آلود بر خار مغیلان بار نیست

از سبکروحان نگیرد عالم امکان غبار

گردباد برق جولان بر بیابان بار نیست

شوکت اسکندری بارست بر صافی دلان

ورنه خضر نیک پی بر آب حیوان بار نیست

هست محرومی ز سنگ کودکان بر دل گران

ورنه بر من بی بری چون سرو چندان بار نیست

نیست صائب جز تماشا بهره ما از جهان

شبنم پا در رکاب ما به بستان بار نیست

***

1266

کوچه گرد بیخودی را خانمان در کار نیست

شاهباز لامکان را آشیان در کار نیست

بست بر من ریزش پیر مغان راه سؤال

در میان بحر ماهی را زبان در کار نیست

بی دلیل و رهنما سیلاب واصل شد به بحر

جذبه ای گر هست از ان سو، کاروان در کار نیست

عندلیب از بوی گل در بیضه مستی می کند

چون غذا افتاد روحانی، دهان در کار نیست

دور باشی نیست حاجت روی شرم آلود را

باغ چون دربسته باشد باغبان در کار نیست

عارفان پیش از اجل ترک علایق کرده اند

دل چو شد سرد از جهان باد خزان در کار نیست

از هوسناکان سراغ کوی جانان را مپرس

جنبش تیر هوایی را نشان در کار نیست

جوش گل باشد سبک جولانتر از سیل بهار

مرغ زیرک را درین باغ آشیان در کار نیست

می برد کف را سبکباری ز دریا بر کنار

کشتی بی لنگران را بادبان در کار نیست

سنگ را پاسنگ حاجت نیست چون باشد تمام

چشم ما را پرده خواب گران در کار نیست

تا نمی گردد صفیر خامه صائب بلند

هایهویی در میان بلبلان در کار نیست

***

1267

کوچه گرد بیخودی را خانمان در کار نیست

شاهباز لامکان را آشیان در کار نیست

باده بیرنگ از ظرف بلورین فارغ است

سرو سیمین را لباس پرنیان در کار نیست

فارغند از عقل دور اندیش، مستان خراب

خانه بی بام و در را پاسبان در کار نیست

درنمی آید به ظرف گفتگو اسرار عشق

هر چه وجدانی است آن را ترجمان در کار نیست

حسن را در هر لباسی می شناسند اهل دید

این قدر روپوش ای جان جهان در کار نیست

کاهلان همدرس می جویند از افسردگی

داستان عشق را همداستان در کار نیست

یک نگاه گرم می سوزد سراپای مرا

این قدر استادگی ای خوش عنان در کار نیست

عقل بیجا در عنان اهل دل آویخته است

گله آهوی وحشی را شبان در کار نیست

در میان دعوی و معنی بود خون در میان

هر کجا معنی بود تیغ زبان در کار نیست

از خریداران نیفزاید قماش ماه مصر

حسن گل را هایهوی بلبلان در کار نیست

گرد رخسارش نفس بیهوده می سوزد عرق

چهره شرمین او را دیده بان در کار نیست

خط راه اهل غیرت چین ابرویی بس است

این قدر بیمهری ای نامهربان در کار نیست

دیده بیدار را افسانه می آید به کار

غفلت سرشار را رطل گران در کار نیست

صحبت عالم به یک ساعت مکرر می شود

گر جهان این است عمر جاودان در کار نیست

ما سبکروحان مدارا با رفیقان می کنیم

ورنه بوی پیرهن را کاروان در کار نیست

سیل گو هموار سازد کعبه و بتخانه را

این ره نزدیک را سنگ نشان در کار نیست

***

1268

حسن عالمسوز او را ساغری در کار نیست

چهره خورشید را روشنگری در کار نیست

آتش از خود می دهد بیرون سپند شوخ ما

این سبکسیر فنا را مجمری در کار نیست

قطره آبی بهم پیچد بساط خواب را

در شکست اهل غفلت لشکری در کار نیست

هیچ نقشی نیست کز آیینه رو پنهان کند

دل چو روشن شد کتاب و دفتری در کار نیست

مطرب ما چون خم می سینه پر جوش ماست

محفل عشاق را خنیاگری در کار نیست

هر چه باید، آدمی با خویشتن آورده است

خواب چون افتاد سنگین، بستری در کار نیست

با زبان گندمین، روزی طلب کردن خطاست

طوطی شیرین سخن را شکری در کار نیست

گر دهانش در نظر ناید، حدیث او بس است

باده روحانیان را ساغری در کار نیست

کهربایی حاصل ما را به غارت می برد

خرمن بی مغز ما را صرصری در کار نیست

سیل بی رهبر به دریا می رساند خویش را

شوق در هر دل که باشد رهبری در کار نیست

می ربایندت چو شبنم شوخی گلها ز هم

سیر این گلزار را بال و پری در کار نیست

کوه طاقت صائب از دل گو گرانی را ببر

این محیط بیکران را لنگری در کار نیست

***

1269

چهره گلرنگ را پیمانه ای در کار نیست

نرگس مخمور را میخانه ای در کار نیست

نیست زلف دلفریب یار را حاجت به خال

دام چون افتاد گیرا، دانه ای در کار نیست

لنگر بی مدعایی چشم حیران را بس است

این صدف را گوهر یکدانه ای در کار نیست

حسن کامل عشقبازی می کند با خویشتن

شعله جواله را پروانه ای در کار نیست

نیست بر دست کسی چشم پریشان خاطران

زلف ماتم دیدگان را شانه ای در کار نیست

راه نتوان برد از سنگ نشان در بی نشان

حق طلب را کعبه و بتخانه ای در کار نیست

دل نمی باید شود غافل از ان جان جهان

ذکر حق را سبحه صد دانه ای در کار نیست

نونیازان را گزیری نیست از عشق مجاز

کاملان را ابجد طفلانه ای در کار نیست

پنبه گوش کهنسالان بود موی سفید

خواب وقت صبح را افسانه ای در کار نیست

از نگاهی می توان ما را به خاک و خون کشید

صید ما را حمله شیرانه ای در کار نیست

می کند وحشت ز خود، آن را که خلق افتاد تنگ

خانه زنبور را همخانه ای در کار نیست

حسن چون بی پرده شد زنهار گرد او مگرد

کاین چراغ روز را پروانه ای در کار نیست

می کند دل را عبث زیر و زبر آن حسن شوخ

بهر آن گنج روان ویرانه ای در کار نیست

تیر صائب پر برون آرد در آغوش کمان

راه پیمای طلب را خانه ای در کار نیست

***

1270

شسته ام از چشمه مه رو به آبم کار نیست

شیر مست ماهتابم با شرابم کار نیست

ماهتاب از شمع کافوری ندارد کوتهی

با چراغ خیره چشم آفتابم کار نیست

کرده ام تر از گل شب بوی بیداری دماغ

با نسیم غفلت ریحان به خوابم کار نیست

مستم اما در پی آزار کم ظرفان نیم

موج بی پروایم اما با حبابم کار نیست

بارها بند قبای صبح را واکرده ام

با چنین دستی به دامان نقابم کار نیست

آسمان گو کشتی انصاف بر خشکی ببند

ماهی ریگ روانم من، به آبم کار نیست

نسبت من با خطا دورست از فهمیدگی

صائبم صائب بجز فکر صوابم کار نیست

***

1271

شیر مست ماهتابم با شرابم کار نیست

ماهی سرچشمه نورم به آبم کار نیست

خانه دربسته ام چون گوهر از خود روشن است

از تهی چشمی به ماه و آفتابم کار نیست

سرمه شب می کند کار نمک در دیده ام

با خیال یار، چون انجم به خوابم کار نیست

از بیاض ساده لوحی کرده ام روشن سواد

چون قلم از دل سیاهی با کتابم کار نیست

رزق بیدردان ز من خمیازه حسرت بود

شور عشقم، جز به دلهای کبابم کار نیست

می کنم آهسته راهی قطع چون ریگ روان

گر زمین در جنبش آید با شتابم کار نیست

خط پاکی از جنون اینجا به دست آورده ام

یکقلم روز قیامت با حسابم کار نیست

در تماشای بتان صائب دلیر افتاده ام

چون نگاه خیره چشمان با حجابم کار نیست

***

1272

کوری خود گر نبینند اهل دنیا دور نیست

هیچ کوری در مقام و مسکن خود کور نیست

رزق نور و نار را اینجا ز هم نتوان شناخت

موم و شهد از هم جدا در خانه زنبور نیست

جان نورانی نپردازد به جسم تیره روز

پیش پای خویش دیدن شمع را مقدور نیست

دست تا از توست، دست از دانه افشانی مدار

رخنه ملک سلیمان جز دهان مور نیست

ما تلاش قرب عشق از ساده لوحی می کنیم

ورنه سنگ این فلاخن غیر کوه طور نیست

از حجاب ظلمت آسان است بیرون آمدن

سالکان را سد راهی چون حجاب نور نیست

در کمان، آتش به زیر پای دارد تیر راست

عاشقان را آرمیدن در لحد مقدور نیست

ما به حسن معنی از صورت قناعت کرده ایم

بوشناسان را قماش پیرهن منظور نیست

خاکساری را ز ما نتوان به ملک چین گرفت

این سفال خام، کم از کاسه فغفور نیست

عاشقان را عشق آتشدست می بخشد حیات

شمعهای کشته را حاجت به نفخ صور نیست

در میان ننهند صائب راز را با اهل قال

غیر مهر خامشی این گنج را گنجور نیست

گر چه آن بیدرد صائب یاد ما هرگز نکرد

از سخن سنجان کسی را رتبه مشهور نیست

***

1273

هر که از دل دور باشد در نظر منظور نیست

هست دایم در نظر آن کس که از دل دور نیست

دشمنی با شوربختان چرخ بیجا می کند

این کباب خوش نمک محتاج چشم شور نیست

می دهد اندوختن داغ پشیمانی ثمر

آتشی چون شهد بهر خانه زنبور نیست

شکوه ها دارد ز شور عشق داغ بوالهوس

دیده بی شرم را حق نمک منظور نیست

از رگ خامی ندارد راه دل در بزم عشق

چینی مودار، باب مجلس فغفور نیست

تیغ را بی دست و پا سازد سپر انداختن

خاک اگر سر پنجه خورشید تابد دور نیست

دشمنان را مهربان سازد دل بی کینه ام

آشنارویم، ز من بیگانگی مقدور نیست

آسمان صائب ز جوش اشک من در هم شکست

شیشه نازک حریف باده پر زور نیست

***

1274

وصل زلف او به دست کوشش تدبیر نیست

دوری این راه از کوتاهی شبگیر نیست

بارها سیلاب را در نیمه راه افکنده ام

آهنین پایی چو من در حلقه زنجیر نیست

آستین افشانی یوسف، گل وارستگی است

عشق اگر مشاطه می گردد زلیخا پیر نیست

بیقراران نامه بر از سنگ پیدا می کنند

کوهکن را قاصدی بهتر ز جوی شیر نیست

می روی از کوی او صائب دلت را واگذار

این جرس را قوت یک ناله شبگیر نیست

***

1275

روی سخت کوه را پروایی از شمشیر نیست

در گرانجان تبت وارونه را تأثیر نیست

خودنمایی در غبار خط نمی آید ز خال

دانه را نشو و نما در خاک دامنگیر نیست

موج هیهات است گردد مانع رفتار سیل

عاشق دیوانه را پروایی از زنجیر نیست

می کند اندیشه از زخم زبان ناصحان

ورنه مجنون را محابا از دهان شیر نیست

بس که کاهیدم ز سوز عشق، بر مجنون من

حلقه چشم غزالان کمتر از زنجیر نیست

آه را درد گران بال و پر جولان شود

در کمان سخت آرامش نصیب تیر نیست

از نسیم صبح هیهات است پیکان بشکند

در دل افسرده صائب نغمه را تأثیر نیست

***

1276

حسن را جز چشم حیران، دست دامنگیر نیست

عکس را پای سفر ز آیینه تصویر نیست

نشأه می آدمی را تازه رو دارد مدام

گر کند عمر طبیعی دختر رز، پیر نیست

نیست شبها غیر داغ عشق، دلسوزی مرا

بر سر مجنون چراغی غیر چشم شیر نیست

بر گرانجانان دم تیغ است چون پشت کمان

بر سبکروحان نگاه کج کم از شمشیر نیست

جز گرفتاری ندارد حاصلی این دامگاه

دانه ای اینجا بغیر از دانه زنجیر نیست

دور می سازد گرانخوابی ره نزدیک را

بهر قطع راه، مقراضی به از شبگیر نیست

نیست چون ریگ روان از آب سیری حرص را

آدمی را نعمتی بهتر ز چشم سیر نیست

اختلافی نیست در گفتار ما دیوانگان

بیش از یک ناله در صد حلقه زنجیر نیست

در دل پاکان ندارد ره نسیم انقلاب

آب را در صلب گوهر بیمی از تغییر نیست

ما به اشک شادی از دل دعوی خون شسته ایم

خاک ما افتادگان را دست دامنگیر نیست

در کهنسالی شود حرص خسیسان بیشتر

تا نگردد خشک، دست خار دامنگیر نیست

رحم خوبان از ستم صائب بود خونخوارتر

ورنه آه و ناله عشاق بی تأثیر نیست

***

1277

فکر جانسوز مرا یک نقطه بی انداز نیست

یک سپند بزم من بی شعله آواز نیست

در سر کویی که من بر اطلس خون می تپم

خضر اگر آید، در فیض شهادت باز نیست

ذره و خورشید گلبانگ اناالحق می زنند

نغمه بیگانه ای در پرده این ساز نیست

من که نتوانم ز سستی بال خود را جمع کرد

ماه عید من بغیر از ناخن شهباز نیست

مال دنیا سیر چشمان را نگردد پای بند

شهد، زنبور عسل را مانع پرواز نیست

پرده داری می کند رنگ رخ معشوق را

چون شراب لعل، خون عاشقان غماز نیست

نیست صائب دلنشین خاطر مشکل پسند

مصرعی کان تیر روی ترکش اعجاز نیست

***

1278

گر چه طبعم کم ز خورشید جهان افروز نیست

در نظرها اعتبارم چون چراغ روز نیست

دست اگربردارم از دل، می شکافد سینه را

هیچ مرغی چون دل بیتاب، دست آموز نیست

حسن چون بی پرده آید، عشق ناپیدا شود

جوشش پروانه بر گرد چراغ روز نیست

خاک ما را از گل بیت الحزن برداشتند

چون سبو پیوند دست ما به سر امروز نیست

دست چون دادی به دستی، قطع الفت مشکل است

دست و پایی می زند تا مرغ دست آموز نیست

از شب آدینه روز عشرت ما شد سیاه

صبح شنبه هیچ طفلی این چنین بد روز نیست

همتم از شمع باشد یک سر و گردن بلند

آستین بر اشکی افشانم که دامن سوز نیست

پرده گوش از صفیر من شود خاکستری

اینقدر با شعله آواز بلبل، سوز نیست

روزگاری شد که در سلک سخن سنجان اوست

نسبت صائب به شاه قدردان امروز نیست

***

1279

چهره گل چون بناگوش تو شبنم پوش نیست

خط ریحان چون خط سبز تو بازیگوش نیست

گر چه در ظاهر بلبل سر گران افتاده است

در بساط گل بجز خمیازه آغوش نیست

ابر بی توفیق ما را از شفق پا در حناست

ورنه دریای معانی یک نفس بی جوش نیست

پرده غفلت حجاب چشم کافر نعمت است

ورنه هر نیشی که گردون می زند بی نوش نیست

از نظربازان برآورد آن خط مشکین غبار

درد این میخانه کم از باده سرجوش نیست

هر که از راه مدارا می کند خصمی بلاست

می توان پرهیز کرد از سگ اگر خاموش نیست

می دود گر جهان چون بوی یوسف راز عشق

این نوای شوخ در بند لب خاموش نیست

نشأه ای داریم صائب از جوانی شوختر

در شراب کهنه ما گر به ظاهر جوش نیست

***

1280

هیچ باری از سبو بر دوش اهل هوش نیست

هر که از دل بار بردار گران بر دوش نیست

زاهدان قالب تهی از جلوه او می کنند

در زمان قامتش محراب بی آغوش نیست

چشم نرگس گوشه بیماریی دارد، ولی

خوش نگاه و دلفریب و شوخ و بازیگوش نیست

بی نصیبان در کنار وصل هجران می کشند

موج را از بحر جز خاشاک در آغوش نیست

آفت زهد ریایی بیشتر نیست ز فسق

می توان کردن حذر از چاه تا خس پوش نیست

آرزومندی و بیتابی، هم آغوش همند

باده های خام را آسودگی از جوش نیست

در نگیرد صحبت آیینه و زنگی به هم

پیش دلهای سیه اظهار عقل از هوش نیست

چرخ از خجلت زمین را پرده پوشی می کند

ورنه این خوان تهی را حاجت سرپوش نیست

در بهاران بلبلان را تا چه خون در دل کند

سینه گرمی که در فصل خزان بی جوش نیست

از برای خودنمایی ناقصان جان می دهند

طفل را آرامگاهی چون کنار و دوش نیست

چشم و ابرو موشکافان را نمی آرد به دام

رهزن اهل نظر جز خط بازیگوش نیست

از تواضع می کند با سرو همدوشی قدش

ورنه سرو بوستان با قامتش همدوش نیست

کی شنیدن می تواند رتبه دیدن گرفت؟

چشم اگر بینا بود حاجت به فال گوش نیست

نیست صائب در حریم گلستان از فیض عشق

چهره ای کز ناله گرم تو شبنم پوش نیست

***

1281

آرزو بسیار و آهم در دل درویش نیست

دشت پر نخجیر و یک ناوک مرا در کیش نیست

خانه اهل تعلق شاهراه حادثه است

دزد هرگز در کمین کلبه درویش نیست

سایه از ویرانه ما می کند پهلو تهی

خانه ما از هجوم جغد پر تشویش نیست

تیر روی ترکش محشر بود مژگان او

فتنه را دلدوزتر زین ناوکی در کیش نیست

ای سکندر تا به کی حسرت خوری بر حال خضر؟

عمر جاویدان او یک آب خوردن بیش نیست!

مبحث عشق است ای زاهد خموشی پیشه کن

عرض علم موشکافیها به عرض ریش نیست!

تا از ان تنگ شکر صائب جدا افتاده ام

سایه مژگان به چشم کمتر از صد نیش نیست

***

1282

حاصل دنیای فانی جز غم و تشویش نیست

مد عمر جاودانش آه حسرت بیش نیست

پشه تا بر دیده من خواب شیرین تلخ کرد

گشت معلومم که نوش این جهان بی نیش نیست

تخم حاجتمندی دنیا به قدر آرزوست

هر که را در دل نباشد آرزو درویش نیست

کوشش بی جذبه نتواند به مقصد راه برد

ورنه در راه طلب از من کسی در پیش نیست

زان ز حرف راست لب بستم که غیر از آه سرد

در بساط سینه صبح صداقت کیش نیست

دیگران را گر به حال خویش می آرد خودی

بیخودان را لشکر بیگانه ای جز خویش نیست

شعر خود صائب مخوان بر مردم کوتاه بین

دیر می یابد سخن را هر که دوراندیش نیست

***

1283

در دل بی آرزو راه غم و تشویق نیست

در جهان بی نیازی هیچ کس درویش نیست

از گرانجانی تو در بند علایق مانده ای

پیش آتش این نیستان کوچه راهی بیش نیست

از بلاها می کند ترک خودی ایمن ترا

لشگر بیگانه ای ملک ترا چون خویش نیست

می کند تر نان خشک خود به خوناب جگر

نعمت الوان اگر بر سفره درویش نیست

روزی ممسک ز جمع مال، تشویش است و بس

آنچه می ماند به زنبور از عسل جز نیش نیست

آه مظلومان برون آید ز لب بی اختیار

ناوک دلدوز را آسودگی در کیش نیست

گر چه از زخم زبان صائب نیاسودیم ما

شکر کز تیغ زبان ما دل کس ریش نیست

***

1284

صحبت تردامنان با حسن یک دم بیش نیست

یک دو ساعت در گلستان عمر شبنم بیش نیست

گریه در دنبال دارد خنده بیجای برق

یک نفس خوشحالی دلهای بی غم بیش نیست

دعوی بیجا زبان تیغ می سازد دراز

مرغ بی هنگام را آوازه یک دم بیش نیست

زود از دنیا سبکروحان گرانی می برند

یک دو ساعت بار روح الله به مریم بیش نیست

چون خموشی را به صد رغبت نگیرد از هوا؟

رزق شمع از روشنی اشک دمادم بیش نیست

می شود روشن گهر را دل سیاه از اعتبار

از حکومت رو سیاهی رزق خاتم بیش نیست

آرزوی بوس و امید کنار از سادگی است

حاصل از خورشیدرویان چشم پر نم بیش نیست

چرخ کم فرصت به روشن گهران باشد بخیل

خنده صبح جهان افروز یک دم بیش نیست

عیش شیرین نیست صائب رزق نزدیکان حق

آب تلخی در بساط چاه زمزم بیش نیست

***

1285

روزگار زندگی نقش بر آبی بیش نیست

موج را قسمت ز دریا پیچ و تابی بیش نیست

گر چه شد تنگ شکر ز احسان او هر چشم مور

روزی ما زان لب شیرین جوابی بیش نیست

آنچه از خون جگر در شیشه دارد آسمان

پیش ما دریاکشان جام شرابی بیش نیست

شادی عالم، نظر با محنت بسیار او

خنده برقی نمایان از سحابی بیش نیست

گر چه تنگی می کند بر دستگاه بحر، خاک

چشم خواب آلود ما را مشت آبی بیش نیست

همت ما دست اگر از آستین بیرون کند

پرده های آسمان طرف نقابی بیش نیست

پیش چشم هر که از غفلت نیاورده است آب

جلوه خشک جهان موج سرابی بیش نیست

باد نخوت در کلاه سرفرازان جهان

چون هوا یک لحظه افزون در حبابی بیش نیست

نیست از طوفان خطر کشتی به ساحل برده را

از جهان ما را توقع انقلابی بیش نیست

جلوه برقی است صائب روزگار خوشدلی

امتداد زندگی مد شهابی بیش نیست

***

1286

آسمان در چشم ما دود و بخاری بیش نیست

سر بسر روی زمین مشت غباری بیش نیست

پشت و روی باغ دنیا را مکرر دیده ایم

چون گل رعنا خزان و نو بهاری بیش نیست

در بساط خاکیان چون گردباد از دور چرخ

جان گردآلوده ای و خارخاری بیش نیست

از صف مردان جگرداری نمی آید برون

ورنه گردون کودک دامن سواری بیش نیست

خصمی مردم به یکدیگر برای خرده ای است

جنگ سنگ و آهن از بهر شراری بیش نیست

زاهدان خشک خرسندند از گوهر به کف

خار و خس را مطلب از دریا، کناری بیش نیست

گوشه گیران را امید صید دارد گوشه گیر

مطلب دام از زمین گیری شکاری بیش نیست

گر چه صحرای قیامت بیکنار افتاده است

داستان شوق ما را رقعه واری بیش نیست

ز آتشی کز عشق او در سینه سوزان ماست

آسمان و انجمش دود و شراری بیش نیست

گوشه چشمی ز شیرین چشم دارد کوهکن

مزد ما از کارفرما ذوق کاری بیش نیست

قسمت ممسک ز جمع مال باشد پیچ و تاب

آنچه می ماند به جا زین گنج، ماری بیش نیست

پیش مردانی کز این ماتم سرا دل کنده اند

خاک گوری، چرخ نیلی سوکواری بیش نیست

بیقراریهای من چون پا گذارد در رکاب

شعله جواله طفل نی سواری بیش نیست

نیست صائب بوسه و پیغام در طالع مرا

قسمت من زان لب میگون خماری بیش نیست

***

1287

درگذر زین خاکدان، گرد سپاهی بیش نیست

برشکن افلاک را، طرف کلاهی بیش نیست

تشنه چشم افتاده است آیینه اسکندری

ورنه آب زندگانی دل سیاهی بیش نیست

رهنوردان طریق کعبه مقصود را

سایه دیوار امکان خوابگاهی بیش نیست

گر ز کوه قاف باشد گفتگو سنجیده تر

پیش تمکین خموشی برگ کاهی بیش نیست

گوشه دل از عمارت کرد مستغنی مرا

مطلب صیاد از عالم، پناهی بیش نیست

در دل روشن سراسر می رود یاد بهشت

چشمه خورشید را زرین گیاهی بیش نیست

ما به داغ لاله صلح از لاله رویان کرده ایم

از جهان منظور ما چشم سیاهی بیش نیست

طی نمی گردد به شبگیر حیات جاودان

گرچه زلف او به ظاهر کوچه راهی بیش نیست

در غریبی می نماید خویش را حسن غریب

قسمت یوسف ز کنعان قعر چاهی بیش نیست

چون قلم هر چند دست از ماست، بر لوح وجود

حاصل ما از تردد مد آهی بیش نیست

با هزاران چشم روشن، چرخ نشناسد مرا

بهره مجمر ز عنبر دود آهی بیش نیست

حاصل پرواز ما چون چشم ازین چرخ خسیس

با همه روشن روانی برگ کاهی بیش نیست

چون تواند ماه پیش عارض او شد سفید؟

آفتاب اینجا چراغ صبحگاهی بیش نیست

می رسد صائب به زهرآلوده، آن هم گاه گاه

روزی ما گر چه از خوبان نگاهی بیش نیست

***

1288

آسمان سفله بی برگ و نوایی بیش نیست

آفتاب روشنش شبنم گدایی بیش نیست

در محیط آفرینش چون حباب شوخ چشم

شغل ما سرگشتگان کسب هوایی بیش نیست

زر که آرام از خسیسان رنگ زردش برده است

پیش ما کامل عیاران کهربایی بیش نیست

می نماید گر به ظاهر دامن دولت وسیع

دستگاهش سایه بال همایی بیش نیست

گر چه پیوند علایق را گسستن مشکل است

پیش ما وا کردن بند قبایی بیش نیست

برنمی آید به حق باطل، و گرنه چون کلیم

رایت ما و سپاه ما عصایی بیش نیست

خواب بر مخمل ز شکر خواب ما گشته است تلخ

گر چه در ویرانه ما بوریایی بیش نیست

آنچه باید خواست از آزادمردان همت است

سرو را در آستین دست دعایی بیش نیست

مطلبی جز ترک مطلب نیست ما را در جهان

مدعای ما دل بی مدعایی بیش نیست

قسمت ما از کریمان جهان آوازه ای است

رزق ما زین کاروان بانگ درایی بیش نیست

چرخ کجرو گر نگردد راست با ما، گو مگرد

مطلب آیینه از صیقل جلایی بیش نیست

روزی اهل بصیرت از فلکها کلفت است

قسمت روزن، غبار آسیایی بیش نیست

گر چه می پوشم جهانی را لباس مغفرت

پوششم چون کعبه در سالی قبایی بیش نیست

باغبان ما را عبث از سیر مانع می شود

مطلب ما از گلستان همنوایی بیش نیست

چون شکر هر کس که دارد از حلاوت بهره ای

خانه و فرش و لباسش بوریایی بیش نیست

هر که دارد جوهری، نانش به خون افتاده است

قسمت شمشیر، آب ناشتایی بیش نیست

از هجوم میوه صائب شاخه ها خم می شود

حاصل از پیری ترا قد دوتایی بیش نیست

***

1289 (ک، مر، ل)

آب کن در شیشه ساقی گر شراب صاف نیست

کشتی ما را به خشکی بستن از انصاف نیست

می توانست از زر گل کرد ما را بی نیاز

حیف گوش باغبان را پرده انصاف نیست

گوهر نایاب را بتوان به شیرینی خرید

در بهای بوسه ای گر جان دهی اسراف نیست

گر سخن کیفیتی دارد سرایت می کند

هیچ عیبی اهل معنی را بتر از لاف نیست

پشت بر من می کند هر گاه رویی دید ازو

سینه ام با سینه آیینه زان رو صاف نیست

خرمن مه پیش من یک جو ندارد اعتبار

دانه عنقای ما جز نقطه های قاف نیست

در سخن از عرفی و طالب ندارد کوتهی

عیب صائب این بود کز زمره اسلاف نیست

***

1290

در سر مشکل پسندان نشأه انصاف نیست

ورنه در تعمیر دلها، درد کم از صاف نیست

از جوانان پاکدامانی طمع کردن خطاست

در بهاران آبها در جویباران صاف نیست

دور باش وحشت ما سنگ دارد در بغل

عزلت عنقای ما را احتیاج قاف نیست

نیست بوی آشنا همچون نگاه آشنا

چشم آهوی ختا را نسبتی با ناف نیست

با دم معدود، از بیهوده گویی لب ببند

مفلسان را هیچ عیبی بدتر از اسراف نیست

می کند در پرده، از شرم کرم، احسان وجود

بر لب دریای گوهر، کف ز جوش لاف نیست

در چنین بحری که طوفان می کند آب گهر

کشتی ما را به خشکی بستن از انصاف نیست

ناقصان صائب ز چرخ بی بصیرت خوشدلند

قلب چون نقدست رایج، هر کجا صراف نیست

***

1291 (ف)

موج آب زندگی جز پیچ و تاب عشق نیست

سوزد از لب تشنگی هر کس کباب عشق نیست

می رساند چون ره خوابیده رهرو را به جان

رشته جانی که در وی پیچ و تاب عشق نیست

استخوان را پنجه مرجان کند در زیر پوست

گر به ظاهر سرخ رویی در شراب عشق نیست

خاکیان را دل کجا ماند به جای خویشتن؟

آسمان را چون قرار از اضطراب عشق نیست

می کند ریگ روانش کار آب زندگی

پیچ و تاب ناامیدی در سراب عشق نیست

گریه عشاق دوزخ را کند باغ خلیل

آب این آتش بجز اشک کباب عشق نیست

شاه را درویش می سازد، گدا را پادشاه

عالمی چون عالم خوش انقلاب عشق نیست

پرتو شمع تجلی پرده سوز افتاده است

چشم پوشیدن حجاب آفتاب عشق نیست

مطلب از ایجاد دل کیفیت عشق است و بس

پیش سگ انداز آن دل را که باب عشق نیست

گوی چوگان سبکسیر حوادث می شود

هر که را در مغز سر بوی شراب عشق نیست

نیست در چشم بصیرت خال اگر صائب ترا

نقطه شک در سراپای کتاب عشق نیست

***

1292

در نگارستان تهمت دامن گل پاک نیست

گر همه پیراهن یوسف بود، بی چاک نیست

ثابت و سیار او سوزانتر از یکدیگرند

آتش افسرده در خاکستر افلاک نیست

آسمان از گریه ما خاکساران فارغ است

باغبان را هیچ پروای سرشک تاک نیست

ما سمندر مشربان را کی تواند صید کرد؟

از می گلگون رخ بزمی که آتشناک نیست

خاک بر فرقش اگر از کبر سر بالا کند

هر که داند بازگشت او بغیر از خاک نیست

طره دستار می باید که باشد زرنگار

اهل ظاهر را نظر بر شعله ادراک نیست

دل به روی راست، خال او ز مردم می برد

خانه صیاد اینجا از خس و خاشاک نیست

ما ز هر روزن سری چون مهر بیرون کرده ایم

روزن جنت بغیر از حلقه فتراک نیست

چون تواند صبح پیش سینه من شد سفید؟

در بساط صبح بیش از یک گریبان، چاک نیست

جاده چون مار سیه آوارگان را می گزد

ما و آن راهی که دام نقش پا در خاک نیست

روزگارم تیره صائب زین سواد ناقص است

شمع در ویرانه ام از شعله ادراک نیست

***

1293

پاکدامان را غمی از تهمت ناپاک نیست

بحر را از پنجه خونین مرجان باک نیست

نیست گر آب حیا در چشم گردون گو مباش

شکرلله تخم امیدی مرا در خاک نیست

گل به گلچین دست داد و بلبل از غیرت نسوخت

عشق بی غیرت برآید، حسن چون بیباک نیست

می شوند از گردش چشم بتان زیر و زبر

عشقبازان را غمی از گردش افلاک نیست

گر کمند وحدتی در عالم ایجاد هست

پیش سربازان بغیر از حلقه فتراک نیست

می شود از خاک افزون دام را حرص شکار

چشم نرم حرص را اندیشه ای از خاک نیست

مصرع برجسته مستغنی است از تحسین خلق

از خس و خاشاک بال شعله ادراک نیست

پاس اوقات شریف از در گشودن مانع است

کعبه حاجت روا در بسته از امساک نیست

***

1294 (ک، مر، ل)

هیچ نخلی همچو رز در بوستان چالاک نیست

هیچ دستی در جهان بالای دست تاک نیست

همچو قمری گردن ما در خم طوق وفاست

صید ما را سرکشی از حلقه فتراک نیست

سبحه چون مار سیه بر دست ما پیچیده است

ورنه چین نارسایی در کمند تاک نیست

حسن او بی صنعت مشاطه عالمسوز شد

آتش گل زیر بار منت خاشاک نیست

همچو صائب با مفرح سر کن و سرسبز باش

هیچ زهری بهر اهل فکر چون تریاک نیست

***

1295

باده بی درد در میخانه افلاک نیست

دانه بی دام در وحشت سرای خاک نیست

آسمان از تلخکامیهای ما آسوده است

حقه خشخاش را دلگیری از تریاک نیست

ساده کن از نقشها دل را که غیر از سادگی

هیچ نقشی در خور آیینه ادراک نیست

گردن آزادگان وادی تجرید را

طوق منت هیچ کم از حلقه فتراک نیست

اهل دل را عشق از خامی برون می آورد

آفتاب این ثمر جز روی آتشناک نیست

ریشه نخل امید اهل دل، چون گردباد

بر سر خاک است جولانش، ولی در خاک نیست

از لگدکوب حوادث صاف طبعان ایمنند

زیر دست و پا بود چندان که خرمن پاک نیست

در بهشت افتاد هر کس بست در بر روی خویش

غنچه تصویر از باد خزان غمناک نیست

می کشم چون بید از بی حاصلیها انفعال

ورنه مجنون مرا از سنگ طفلان باک نیست

آن که گاهی دست بر دلهای غمگین می نهد

در ریاض آفرینش غیر برگ تاک نیست

دل به چاک سینه روشن کن که این کاشانه را

روزنی صائب بغیر از سینه صد چاک نیست

***

1296

غافلان را احتیاج باده گلرنگ نیست

خواب چون افتاد سنگین حاجت پاسنگ نیست

برنمی آید دل روشن به روی سخت خلق

جوشن داودیی آیینه را چون زنگ نیست

از شکست ایمن شود هر کس که خود را بشکند

از گل رعنا خزان سنگدل را رنگ نیست

هر که شد محو جمال آسوده گردد از جلال

هیچ پروا عاشق دیوانه را از سنگ نیست

جان آگاه از تن خاکی کدورت می کشد

پای خواب آلود را زحمت ز کفش تنگ نیست

هر مخالف در نیابد نغمه عشاق را

ناله بلبل به گوش بیغمان آهنگ نیست

خارخار آشیان را گر ز دل بیرون کند

چار دیوار قفس صائب به بلبل تنگ نیست

***

1297

روزی دل جز شکست از یار شوخ و شنگ نیست

قسمت دیوانه از طفلان بغیر از سنگ نیست

تا نفس چون گردبادم هست، جولان می زنم

دشت پیمای جنون، پا بسته فرسنگ نیست

چند حرف سخت در کار دل نازک کنی؟

آخر ای بیرحم، جان شیشه ای از سنگ نیست

خارخار آشیان را گر ز دل بیرون کنند

چار دیوار قفس بر عندلیبان تنگ نیست

صائب ار ذوق تماشا گرد دل می گرددت

هیچ دامی همچو دام طره شبرنگ نیست

***

1298

عشق را حاجت به زور بازوی اقبال نیست

فتح اقلیم قفس جز در شکست بال نیست

شرم هشیاری زبان بند شکایت گشته است

می اگر باشد، زبان شکوه مالال نیست

هر کجا پای محبت در میان باشد خوش است

حلقه زنجیر، لیلی را کم از خلخال نیست

هر قدر خواهد دلت، عرض تجلی کن به دل

خانه آیینه تنگ از کثرت تمثال نیست

در حریم وصل او صائب خموشی پیشه کن

مجلس حال است اینجا، جای قیل و قال نیست

***

1299

بار بر مجنون ما جمعیت اطفال نیست

خانه آیینه تنگ از کثرت تمثال نیست

خاک زن در چشم خودبینی که از آب حیات

سد اسکندر بجز آیینه اقبال نیست

مزرع امید را آب تنک برق فناست

عیش را ناقص کند جامی که مالامال نیست

قطع امید از تهی چشمان عالم کرده ایم

کشت ما را چشم آب از چشمه غربال نیست

وقت آن درویش قانع خوش که از خوان نصیب

لقمه ای دارد که چشم شورش از دنبال نیست

مهر خاموشی است حجت بر مزاج مستقیم

رفتن تب را دلیلی بهتر از تبخال نیست

گفتگوی معرفت کم کن که اهل حال را

حجت ناطق بغیر از ترک قیل و قال نیست

بی نیاز از هاله باشد خوبی ماه تمام

ساق چون افتاد سیمین حاجت خلخال نیست

سعی در جمعیت دل کن کز این عبرت سرا

آنچه نتوان برد از اسباب با خود، مال نیست

دیده اهل هوس دایم بود در سیر و دور

نقطه را آسودگی در قرعه رمال نیست

مرکز پرگار سرگردانی بی منتهاست

هر سر بی حاصلی کز فکر زیر بال نیست

نیست صائب بر حریصان جمع سیم و زر گران

از گرانباری غباری بر دل حمال نیست

***

1300

صبر بر زخم گرانسنگ ملامت سهل نیست

توتیا گشتن به زیر کوه طاقت سهل نیست

مور قانع یافت از دست سلیمان پایتخت

بر جگر دندان فشردن از قناعت سهل نیست

عشق عالمسوز را چون برق، آتش زیر پاست

ورنه زخم خار صحرای ملامت سهل نیست

خار این وادی شلاین تر ز خون ناحق است

از علایق، چیدن دامان رغبت سهل نیست

درد یعقوبی ندارد چشم خواب آلود ما

ورنه از کف دادن دامان فرصت سهل نیست

کم مدان تقصیر پیری را که در هنگام صبح

گر همه یک چشم باشد، خواب غفلت سهل نیست

من گرفتم سیل ناصاف مرا کردند صاف

خجلت ناصافی از دریای رحمت سهل نیست

بر تو از کوتاه بینی خون دل شد ناگوار

چشم اگر بر منعم افتد، هیچ نعمت سهل نیست

کوهکن از رشک خسرو جان شیرین را سپرد

عشق در هر دل که باشد، زخم غیرت سهل نیست

خوردن گندم برون انداخت آدم را ز خلد

تا بدانی پیش حق یک جو اطاعت سهل نیست

پرده منصور اگر صد چاک شد چون گل سزاست

دم زدن بی پرده از اسرار وحدت سهل نیست

کافر حربی است هر کس نیست راضی از قضا

صائب از قسمت چو نادان شکایت سهل نیست

***

1301

یک حباب قلزم توحید بی اکلیل نیست

هیچ موجی بی صدای شهپر جبریل نیست

زیر دیوار گرانجانی نمانند اهل دل

کعبه را بیم خرابی از سپاه فیل نیست

تحفه عاشق نگاهان دیده حیران بس است

هیچ دستاویز سایل را به از زنبیل نیست

به که از پشت پدر راه فنا گیریم پیش

مهلت ده روزه ما قابل تحویل نیست

چاره وارستگی از خلق، ترک صحبت است

قطع افیون را علاجی بهتر از تقلیل نیست

بی نگاه گرم نبود گوشه ابروی او

هرگز این محراب عالمسوز بی قندیل نیست

لازم عشق است بخت تیره و روز سیاه

نیل چشم زخم یوسف غیر رود نیل نیست

می زند بر قلب گردون آه درد آلود ما

پشه ما را محابا از شکوه فیل نیست

در خرابات مغان صائب لب دعوی ببند

صحبت حال است اینجا، جای قال وقیل نیست

***

1302

خال محتاج کمند زلف عنبرفام نیست

دانه چون افتاد گیرا، احتیاج دام نیست

از نسیمی می توان برداشتن ما را ز خاک

چشم ما چون دیگران بر بوسه و پیغام نیست

شبنمی را کز محیط بیکران افتاد دور

در کنار لاله و آغوش گل آرام نیست

خاک ره شو گر طلبکار دلی، کاین کعبه را

جز غبار خاکساری جامه احرام نیست

باغ عقل است آن که در عمری رساند میوه ای

آفتاب عشق بر هر کس که تابد خام نیست

ترک خودکامی، جهان را شکرستان کردن است

تلخکامی جز نصیب مردم خودکام نیست

کیسه پردازان دنیا غافلند از نقد وقت

ورنه نقدی این چنین در کیسه ایام نیست

در مصیبت خانه دنیا که آزادی است مرگ

خون خود را می خورد مرغی که بی هنگام نیست

می پرد دل بیخرد را بهر اوج اعتبار

طفل ناافتاده را اندیشه ای از بام نیست

شام ماه روزه دارد داغ، صبح عید را

بی تکلف هیچ شهری این قدر خوش شام نیست

جوهر مجنون نداری گرد این وادی مگرد

نیست آهویی درین صحرا که شیراندام نیست

از زبان شکوه ما حسن صائب فارغ است

شکرستان را خبر از تلخی بادام نیست

***

1303

آفت دولت به ابنای زمان معلوم نیست

لقمه چون افتاد فربه استخوان معلوم نیست

از خدنگ عشق چون تیر جگر دوز قضا

از لطافت هیچ جز گرد از نشان معلوم نیست

هر کجا آزادگی باشد، نباشد انقلاب

در بساط سرو آثار خزان معلوم نیست

بوسه می خواهد که راه آشنایی وا کند

بر نفس هر چند راه آن دهان معلوم نیست

از شتاب عمر دارد بیخبر غفلت ترا

از هجوم سبزه این آب روان معلوم نیست

تا ز خود بیرون نیایی خویش را نتوان شناخت

عیب تیر کج در آغوش کمان معلوم نیست

می شوی وقت رحیل از غفلت خود با خبر

در حضر سنگینی خواب گران معلوم نیست

طفل داند دایه را حور و بهشت و جوی شیر

زشتی زال جهان بر ناقصان معلوم نیست

بیشتر پاس ادب دارند شرم آلودگان

در گلستانی که آنجا باغبان معلوم نیست

در رگ کان تا بود یاقوت، خون مرده ای است

در خموشی جوهر تیغ زبان معلوم نیست

مشکل است از جستجو آزادگان را یافتن

از سبکباری پی این کاروان معلوم نیست

در غریبی می نماید فکر صائب خویش را

نکهت گل تا بود در گلستان معلوم نیست

***

1304

چشم شبم محرم رخسار گلفام تو نیست

بوسه را رنگی ز لبهای می آشام تو نیست

نیست در صلب یمن سنگی که خون رغبتش

چون می نارس به جوش از حسرت نام تو نیست

بوی یوسف می کند بیت الحزن را گلستان

هیچ کس را شکوه از گردون در ایام تو نیست

قمری از پاس غلط در حلقه تقلید ماند

ورنه در روی زمین سروی به اندام تو نیست

بوسه شیرین دهانان را مکرر همچو قند

کرده ام لب چش، به شیرینی چو پیغام تو نیست

یوسفی در بیع دارد هر تهیدستی ز تو

هیچ کافر ناامید از رحمت عام تو نیست

غیر من کز دامن زلف تو دستم کوته است

هیچ فرد باطلی بی مد انعام تو نیست

صائب از همت به فتراک تو خود را بسته است

ورنه صید لاغر او قابل دام تو نیست

***

1305 (مر، ل)

داغ من ممنون شکرخند پنهان تو نیست

زیر بار منت گرد نمکدان تو نیست

دست گستاخ نسیم از گلستانت کوته است

هرزه خندی شیوه چاک گریبان تو نیست

در دل سختت ندارد رحم آتشدست راه

خون گرم لعل در کان بدخشان تو نیست

سنبل خواب پریشان روید از بالین مرا

شب که در مد نظر زلف پریشان تو نیست

امت خضر گرانجان بودن از بیجوهری است

خون ما را مصرفی چون تیغ مژگان تو نیست

تا به چند ای کوهکن سختی کشی در بیستون؟

تیشه آتش نفس گویا به فرمان تو نیست

می برم چون نام آغوش از کنارم می رمی

این قبا چسبان به شمشاد خرامان تو نیست

به که در غربت بود پایم به زندان ای پدر

یک قدم بی چاه در صحرای کنعان تو نیست

می کنم شوق ترا از روی شوق خود قیاس

احتیاج نامه های شوق عنوان تو نیست

خنده را در زیر لب چون غنچه دزدیدن چرا؟

بر دل چاکم غباری از نمکدان تو نیست

ای نسیم پیرهن برگرد از کنعان به مصر

شعله شوق مرا حاجت به دامان تو نیست

یوسف من زیر لب تا کی گذاری خال نیل؟

این کبوتر در خور چاه زنخدان تو نیست

خانخانان را به بزم و رزم، صائب دیده ام

در سخا و در شجاعت چون ظفرخان تو نیست

***

1306 (مر، ل)

یک سر مو راستی در طاق ابروی تو نیست

رحم در سر کار مژگان بلاجوی تو نیست

می دهی صد وعده و فی الحال بر هم می زنی

این اداها لایق چشم سخنگوی تو نیست

بی سبب از شاهراه وعده بیرون می روی

این روش زیبنده بالای دلجوی تو نیست

از کنار شمع می آری برون پروانه را

شعله آتش حریف تندی خوی تو نیست

پر مرنجانم که رو در کافرستان می نهم

حلقه زنار کم از حلقه موی تو نیست

***

1307

هیچ لب زیر فلک بی ناله جانکاه نیست

تار و پود عالم امکان بغیر از آه نیست

ساده لوحی می کند میدان جولان را وسیع

پیش پای دوربینی یک قدم بی چاه نیست

نیست غافل حسن مغرور از شکست و بست دل

مهر تابان بیخبر از جمع و خرج ماه نیست

بر فقیران سجده شکرش چو مسجد واجب است

هر سرایی را که چون منع در درگاه نیست

در غریبی می کند نشو و نما حسن غریب

در وطن پیراهن یوسف بغیر از چاه نیست

مستی جاوید خواهی غوطه زن در بحر خم

ورنه می در جام و مینا گاه هست و گاه نیست

آه حسرت ریشه نخل هوسناکان بود

در بساط پاکبازان محبت آه نیست

پیش هر ناشسته رو اظهار حاجت مشکل است

ورنه از دامان شبها دست ما کوتاه نیست

نوش و نیش و خار و گل صائب هم آغوش همند

در بساط آفرینش نقش خاطرخواه نیست

***

1308

دلبر از دل نیست غافل، دل اگر آگاه نیست

شاه با تخت است دایم، تخت اگر با شاه نیست

کوه نتوانست پیچیدن عنان سیل را

سالکان را کعبه و بتخانه سنگ راه نیست

در دبستان، لوح هیهات است ماند رو سفید

در جهان آفرینش سینه ای بی آه نیست

خانه من چون صدف از گوهر خود روشن است

گل به چشم روزنم از آفتاب و ماه نیست

حلقه بیجا می زند بر در نوای بلبلان

بوی گل را در حریم بی دماغان راه نیست

سد راه ما نگردد مهر دنیای خسیس

مانع پرواز ما چون چشم، برگ کاه نیست

چون شبان بیدار باشد، گله گو در خواب باش

آدمی را دیده بانی چون دل آگاه نیست

کار مردان نیست با نامرد گردیدن طرف

ورنه دستم از گریبان فلک کوتاه نیست

در بساط خامشان باشد مگر مغز سخن

ورنه حرفی غیر حرف پوچ در افواه نیست

هیچ خاری در بساط هستی از اخلاق بد

دامن جان را شلاین تر ز حب جاه نیست

صائب از گرد علایق صفحه دل را بشوی

زان که هر ناشسته رو را ره درین درگاه نیست

***

1309

روی هفتاد و دو ملت جز در آن درگاه نیست

عالمی سرگشته اند و هیچ کس گمراه نیست

عقل را از بارگاه عشق بیرون کرده اند

هر فضولی محرم خلوت سرای شاه نیست

کرده ام قطع نظر از گرم و سرد روزگار

گل به چشم روزنم از آفتاب و ماه نیست

در مکافات سپهر سفله عاجز نیستیم

دست ما کوتاه اگر باشد، زبان کوتاه نیست

ما به آب گوهر خود، خانه روشن می کنیم

آفتاب و ماه را در خلوت ما راه نیست

هر که شد دیوانه اینجا در حساب مردم است

در دیار ما قلم بر مردم آگاه نیست

ساده لوحی راهزن را می شمارد خضر راه

پیش چشم دوربینی یک قدم بی چاه نیست

موج ممکن نیست بی دریا شود صورت پذیر

هاله آغوش گردون همتان بی ماه نیست

نیست پروای قیامت آن خدا ناترس را

ورنه از دامان محشر دست ما کوتاه نیست

عزلت ما اختیاری نیست صائب در وطن

پرده پوشی یوسف ما را بغیر از چاه نیست

***

1310

نیست یک شادی که انجامش به غم پیوسته نیست

از لب خندان بجز خون در دهان پسته نیست

یک دل آسوده نتوان یافت در زیر فلک

در بساط آسیا یک دانه نشکسته نیست

در رحم اطفال از تحصیل روزی فارغند

مانع رزق مقدر خانه دربسته نیست

از سبکرو نقش هیهات است ماند بر زمین

رهنوردی را که باشد نقش پا، آهسته نیست

فارغ است از امتداد قطره های اشک من

آن که می گوید گره در رشته نگسسته نیست

از می لعلی نمی گردد بدخشان سینه اش

دست هر کس چون سبو در زیر سر پیوسته نیست

می توان ره برد از سیما به کنه هر کسی

شاهدی گلزار رنگین را به از گلدسته نیست

پیش ما صائب که هر صیدی به دام آورده ایم

هیچ صیدی در جهان چون معنی برجسته نیست

***

1311

طاعت ظاهر طریق مردم آزاده نیست

پرده بیگانگی اینجا بجز سجاده نیست

در صف مستان که بیرون رفتن از خود طاعت است

بادبان کشتی می کمتر از سجاده نیست

از هوا مرغان فارغبال روزی می خورند

در قفس هم رزق ما بی طالعان آماده نیست

لغزش مستانه ما عذرها دارد، ولی

عذر ما را کی پذیرد هر که کار افتاده نیست؟

نقشبندان معانی را برای مشق فکر

تخته مشقی به از رخساره های ساده نیست

راه حرف از خنده گل عندلیبان یافتند

دور باشی حسن را چون جبهه نگشاده نیست

بیقراری لازم آغاز عشق افتاده است

جوش خامی در زمان پختگی با باده نیست

دعوی آزادگی از سرو، رعنایی بود

سرکشی صائب طریق مردم آزاده نیست

***

1312

از هلاک ما سیه بختان کسی آزرده نیست

مرده ما قابل ماتم چو خون مرده نیست

هر که خود را باخت اینجا می زند نقش مراد

پاکباز کوی عشق از نقش کم آزرده نیست

در وصال و هجر، داغ عشقبازان تازه است

در خزان و نو بهار این گلستان افسرده نیست

از تماشای خرامش چون نلغزد پای عقل؟

خار و خس را طاقت این سیل عالم برده نیست

صوفیان زنده دل از پوست بیرون رفته اند

در بساط پوست پوشان غیر خون مرده نیست

چون سکندر، خضر اینجا خاک می بوسد ز دور

چشمه آن لب چو آب زندگی لب خورده نیست

دل از ان توست اگر امروز اگر فردا بود

این قدر تدبیر حاجت در قمار برده نیست

این جواب آن غزل صائب که ادهم گفته است

گر منش دامن نگیرم خون من خود مرده نیست

***

1313

در ریاض آفرینش خاطر آسوده نیست

برگ عیش این چمن جز دست بر هم سوده نیست

خنده گل می دهد یادی ز آغوش وداع

در بهاران ناله مرغ چمن بیهوده نیست

گرچه می ریزم ز مژگان اشک گرم، اما چو شمع

در سراپای وجودم یک رگ نگشوده نیست

تیغ لنگردار، سیلاب گرانسنگ فناست

چشم ما را تاب آن مژگان خواب آلوده نیست

بوالهوس را آبرویی نیست در درگاه عشق

آستان سرکشان جای جبین سوده نیست

بی گناهی می رود در خون شبنم هر سحر

چهره خورشید بی موجب به خون اندوده نیست

خون به جای شیر می جوشد ز پستان صبح را

وقت طفلی خوش که در مهد زمین آسوده نیست

رحمت حق می کند خالی دل از عصیان ما

ابر این دریا بغیر از دامن آلوده نیست

غنچه تصویر می لرزد به رنگ و بوی خویش

در ریاض آفرینش یک دل آسوده نیست

می توان خواند از جبین، راز دل عشاق را

در کف اهل قیامت نامه نگشوده نیست

دست زن در دامن بی حاصلی صائب که نخل

تا ثمر دارد ز سنگ کودکان آسوده نیست

***

1314

پیچ و تاب آن کمر با موی آتش دیده نیست

مصرع پیچیده زلف این قدر پیچیده نیست

یک دل آسوده نتوان یافت در این نه صدف

در محیط آفرینش گوهر سنجیده نیست

فارغند از دار و گیر آرزو آزادگان

سرو را بیمی ز خار از دامن برچیده نیست

سینه گرم از دلم آرام و طاقت برده است

دانه را آسودگی در تابه تفسیده نیست

می توان در شیر خالص، موی را بی پرده دید

سینه صافان را اگر عیبی بود پوشیده نیست

از تصنع معنی برجسته نازل می شود

هیچ عیبی شعر را چون لفظ بر هم چیده نیست

از دل شوریده، حرف عاقلان جستن خطاست

ربط را کاری به اوراق ز هم پاشیده نیست

تن به هر تشریف ناقص کی دهد نفس شریف؟

کعبه را صائب نظر بر جامه پوشیده نیست

***

1315

ماه در گردون نوردی چون دل آواره نیست

در بساط آسمان این کوکب سیاره نیست

از حجاب تن، دل رم کرده ما فارغ است

دامن ما چون شرر در زیر سنگ خاره نیست

کار بیدردان بود گل در گریبان ریختن

برگ عیش نامرادان جز دل صد پاره نیست

چشم شبنم تکمه پیراهن خورشید شد

حسن، شرم آلودگان را مانع نظاره نیست

هیزم تر، صندل تدبیر نفروشد به ما

جز سر تسلیم، اینجا دردسر را چاره نیست

تا بود دل تیره، تن با او مدارا می کند

سنگ چون آیینه شد، ایمن ز سنگ خاره نیست

پا منه بیرون ز زهد خشک، چون عارف نه ای

طفل را دارالامانی بهتر از گهواره نیست

از صفای وقت صائب در حجاب غفلت است

در خرابات مغان هر کس که دردی خواره نیست

***

1316

حسن بالادست را از شوخ چشمان چاره نیست

یوسف بی جرم را از چاه و زندان چاره نیست

بی سیاهی نیست ایمن آب خضر از چشم شور

گلرخان را از خط و زلف پریشان چاره نیست

بخیه انجم نمی بندد دهان صبح را

عشق چون صادق شد از چاک گریبان چاره نیست

می کند ایجاد شبنم لاله و گل از هوا

حسن عالمسوز را از چشم حیران چاره نیست

دل نیاویزد به زلف او، کجا مسکن کند؟

دین به غارت داده را از کافرستان چاره نیست

افسر زر دردسر بسیار دارد در کمین

شمع عالمسوز را از چشم گریان چاره نیست

هر کجا هست اژدهایی، دور باشی لازم است

خانه ارباب دولت را ز دربان چاره نیست

در ضعیفان می گریزند اقویا روز سیاه

شیر را در پرده شب از نیستان چاره نیست

بهر گندم کرد آدم ترک نعمای بهشت

چاره از الوان نعمت هست و از نان چاره نیست

چون نداری دست و پا، سر بر خط تسلیم نه

گوی را در قطع راه از زخم چوگان چاره نیست

آشنای خود چو گشتی ز آشنا فارغ شدی

تا ز خود بیگانه ای از آشنایان چاره نیست

آسمان بی ابر نتواند زمین را تازه داشت

صاحبان ملک را از دست احسان چاره نیست

صولت شیران نیستان را نگهبانی کند

این جهان پوچ را از شیرمردان چاره نیست

ذکر گرم راه سازد سالک افسرده را

آتش افسرده را از باد دامان چاره نیست

سنگ می بارد به هر نخلی که باشد میوه دار

عاشق دیوانه را از سنگ طفلان چاره نیست

کی کند اندیشه از زخم زبان جویای حق؟

رهنوردان حرم را از مغیلان چاره نیست

ای که جویی ز آسمان روزی، غرور از سر گذر

خوشه چینان را ز همواری به دهقان چاره نیست

صائب از روشندلان است آنچه هر کس یافته است

لعل را از پرتو خورشید تابان چاره نیست

***

1317

غیر حسرت رزق من زان حسن بی اندازه نیست

فتح باب من ازین میخانه جز خمیازه نیست

میکشان را روز باران می کند گردآوری

جز رگ ابر بهاران جمع را شیرازه نیست

باغ جنت در صفا هر چند باشد بی نظیر

پیش ارباب بصیرت همچو روی تازه نیست

نیست هر بیهوده نالی را خبر از سوز عشق

مطلب بلبل ز عشق گل بجز آوازه نیست

تیر تخشی هست هر کس را از ان ابرو کمان

قسمت ما چون کمان از دور جز خمیازه نیست

لاله در کوه بدخشان خون خود را می خورد

چهره گلرنگ او را احتیاج غازه نیست

مستمع را صائب از گفتار ما بهره است بیش

چون کمان ما را نصیب از صید جز خمیازه نیست

***

1318

سرو را چون لاله و گل احتیاج غازه نیست

زینت آزادمردان غیر روی تازه نیست

جلوه برق است رنگ اعتبارات جهان

یک نفس گل بیش بر دستار مردم تازه نیست

هر کسی از محرمان خاص داند خویش را

التفات عام آن پرکار را اندازه نیست

بی تردد، چون گذشتی از خودی در منزلی

قطع این وادی به پای ناقه و جمازه نیست

می برآرد از پریشانی دل آشفته را

به ز خط جام این اوراق را شیرازه نیست

می توان بردن به مقصد راه از سنگ نشان

مطلب عنقا ز کوه قاف جز آوازه نیست

نشنوی تا حرف پوچ، از پوچ گفتن لب ببند

باعثی خمیازه را بالاتر از خمیازه نیست

گفته ای صائب ز دیرین محرمان بزم ماست

ظرف ما را طاقت این لطف بی اندازه نیست

***

1319

رزق من زان نرگس مستانه جز خمیازه نیست

فتح باب من ازین میخانه جز خمیازه نیست

آه کز بی حاصلیها آنچه می ماند به من

چون صدف زان گوهر یکدانه جز خمیازه نیست

روزی دست و دهان عاشق از بوس و کنار

زان نگار از وفا بیگانه جز خمیازه نیست

می کشد فانوس گستاخانه در بر شمع را

روزی بال و پر پروانه جز خمیازه نیست

از شراب ما دگرها شادمانی می کنند

قسمت ما چون لب پیمانه جز خمیازه نیست

روزی ما چون ملایک دانه تسبیح ماست

در بساط ما ز آب و دانه جز خمیازه نیست

تیر تخشی دارد از نخجیر ما هر کس که هست

گر چه ما را چون کمان در خانه جز خمیازه نیست

رزق نادانان بود صائب شرابی بیغمی

در بساط مردم فرزانه جز خمیازه نیست

***

1320

در دل پر خون غبار لشکر اندیشه نیست

گرد را دست تصرف بر درون شیشه نیست

کار چون گویاست، بیکارست اظهار کمال

کوهکن را ترجمانی چون زبان تیشه نیست

محنت دنیا نمی گردد به گرد بیخودان

هست سهم شیر حاضر، شیر اگر در بیشه نیست

می کند گرد یتیمی آب گوهر را زیاد

حسن بالا دست را از گرد خط اندیشه نیست

هر که خواهد گو برآرد گرد از بنیاد ما

این درخت خشک را دلبستگی با ریشه نیست

در دل ما ره ندارد عقل و تدبیرات او

عاشقان را جز پری در شیشه اندیشه نیست

به که صائب از خرابات فلک بیرون رویم

در خور این باده پر زور، اینجا شیشه نیست

***

1321 (مر، ل)

سرو مینا را تذروی بهتر از پیمانه نیست

شمع را در بزم دلسوزی به از پروانه نیست

حسن ذاتی فارغ است از صنعت مشاطگان

زلف جوهر دست فرسود نسیم و شانه نیست

مرغ روح اهل مشرب را نمی آرد به دام

نقل آن مجلس که خبث سبحه صد دانه نیست

عشق پنهانم ز مستی کرد گل در انجمن

دشمنی راز نهان را چون لب پیمانه نیست

سرکشی بگذار از سر، با دل صائب بساز

شمع ایمن را گزیر از صحبت پروانه نیست

***

1322

غفلت تر دامنان را حاجت پیمانه نیست

چشم خواب آلود نرگس گوش بر افسانه نیست

گوهر درج خموشی از شکستن ایمن است

زخم دندان تأسف بر لب پیمانه نیست

خشکی سودا، قلم در ناخنش نشکسته است

آن که می گوید قلم بر مردم دیوانه نیست

هر که می آید، به آب رو از اینجا می رود

قفل منع و چین ابرو بر در میخانه نیست

حسن ذاتی بی نیاز از صنعت مشاطه است

زلف جوهر دست فرسود نسیم و شانه نیست

مهربانیهای صیادست دامنگیر ما

در قفس دلبستگی ما را به آب و دانه نیست

رشته کار تو صائب ناخنم را ریشه ساخت

این قدر عقد گره در سبحه صد دانه نیست

***

1323

عشق را دارالامانی چون دل دیوانه نیست

گنج را بر دل غبار از صحبت ویرانه نیست

با گلستانی که ما را آشنایی داده اند

راه حرف آشنا از سبزه بیگانه نیست

نقدها را نسیه سازد بدگمانیهای حرص

در قفس هم مرغ ما بی فکر آب و دانه نیست

می زند نقش فریب تازه دیگر بر آب

گریه شمع از برای ماتم پروانه نیست

دست ما را اختیار از وصل دارد ناامید

ورنه زلف و کاکل او شانه گیر از شانه نیست

با سفال و جام زر، یکرنگ می جوشد شراب

نور وحدت را نظر بر کعبه و بتخانه نیست

غافل است از همت مستانه پیر مغان

چون سبو دستی که زیر سر درین میخانه نیست

بی شعوران در حیاتند از فراموشان خاک

صورت دیوار، هم در خانه، هم در خانه نیست

نیست صائب را خبر ز افسانه عشق مجاز

دیده بالغ نظر بر ابجد طفلانه نیست

***

1324

زان لب شیرین که در هر گوشه صد فرهاد داشت

بوسه ای برد از میان ساغر که صد فریاد داشت

بعد ایامی که درهای اجابت باز شد

آه در دل همچو جوهر ریشه در فولاد داشت

سازگاری چرخ را با من نبود از راه لطف

چند روزی بهر ویرانی مرا آباد داشت

دل ز هر آواز پا می ریخت در دامن مرا

تا درین وحشت سرا عیدم مبارکباد داشت

پخته چندین خام را نتوان به آسانی نمود

تاک در یک آستین صد سیلی استاد داشت

مهر لب شد حیرت رخسار آتشناک او

چون سپند آن خال مشکین ورنه صد فریاد داشت

گشت صائب رزق ما از خامه معنی نگار

بهره ای کز نقش شیرین تیشه فولاد داشت

***

1325

بی تو امشب هر سر مویم جدا فریاد داشت

هر رگم در آستین صد نشتر فولاد داشت

ذوق خاموشی زبانم را به حرف آورده بود

این جرس را اشتیاق پنبه بر فریاد داشت

من که دارم سنگ بردارد ز پیش راه من؟

یار غاری کوهکن چون تیشه فولاد داشت

کیست تا شوید غبار از صفحه خاطر مرا؟

جوی شیری پیش دست خویشتن فرهاد داشت

تا سپند آن آتشین رخسار را در بزم دید

آنچنان جست از سر آتش که صد فریاد داشت

یاد ایامی که صائب در حریم زلف او

پنجه من اعتبار شانه شمشاد داشت

***

1326 (ف، ک)

شورش سودای ما افلاک را معمور داشت

پر نمک بود این نمکدان تا سر ما شور داشت

در شکست من ندارد چرخ سنگین دل گناه

در بغل مینای من سنگ از می پر زور داشت

بار منت بر دل نازک گرانی می کند

زخم خود را گل ز بوی خویشتن ناسور داشت

برنیاید از لبم در فقر، آواز سؤال

کاسه چوبینم شکوه افسر فغفور داشت

می تواند داشت طوفان را مقید در تنور

سینه هر کس که راز عشق را مستور داشت

خال دیگر بر جمال پادشاهی می فزود

گر سلیمان گوشه چشمی به حال مور داشت

نیست جای لاف و دعوی راه باریک ادب

عشق چوب دار از ان پیش ره منصور داشت

از فلک هرگز غباری بر دل صافم نبود

زنگ، طوطی بود تا آیینه من نور داشت

دور گردی لذتی دارد که دل در بزم وصل

با کمال قرب، حسرت بر نگاه دور داشت

هیچ کس می باید از صائب نباشد پیشتر

خدمت دیرینه را خواهی اگر منظور داشت

***

1327

تا مرا عشق بلند اقبال در زنجیر داشت

پیچ و تاب من شکوه جوهر شمشیر داشت

سینه ام هرگز ز داغ گلرخان خالی نبود

این بیابان آتشی دایم ز چشم شیر داشت

در گلستانی که عمر ما به دلتنگی گذشت

خنده ها در آستین هر غنچه تصویر داشت

دامن ابر بهاران در فلک می کرد سیر

خار ما بی حاصلان تا دست دامنگیر داشت

یاد ایامی که از بیتابی مجنون ما

حلقه چشم غزالان ناله زنجیر داشت

حق اگر بندد دری، ده در گشاید در عوض

طفل بی مادر ز هر انگشت جوی شیر داشت

سیل در ویرانه من داشت صائب گل در آب

در دل من راه تا اندیشه تعمیر داشت

***

1328

لنگر تن روح را نتواند از پرواز داشت

موج دریا دیده را نتوان به ساحل بازداشت

ساقی ما در مروت هیچ خودداری نکرد

نشأه انجام را در ساغر آغاز داشت

در جهان آب و گل، ویرانه ای از من نماند

شغل خودسازی مرا از خانه سازی باز داشت

ساعد سیمین او را تا کلیم الله دید

نسخه افسوس شد دستی که در اعجاز داشت

من چه دارم در نظر تا جان به آسانی دهم؟

کبک، باغ دلگشا از سینه شهباز داشت

عندلیب مست ما روزی که فارغبال بود

هر طرف چندین کباب شعله آواز داشت

زنگ بر آیینه ام از قحط روشنگر نماند

منت صیقل مرا محروم از پرداز داشت

یاد ایامی که در دریای بی پایان عشق

کشتی ما بادبان از پرده های راز داشت

در غبار خط نهان چون دام زیر خاک شد

زلف مشکینی که در هر موی چندین ناز داشت

بیش ازین صائب نمی آید ز من اخفای عشق

شد مشبک پرده دل بس که پاس راز داشت

***

1329

کی حذر از خون خلق آن غمزه خونریز داشت؟

داشت پرهیزی گر این بیمار، از پرهیز داشت

تا نشد آب، از نقاب غنچه سر بیرون نکرد

بس که گل شرمندگی زان روی شبنم خیز داشت

رهنوردی بود چون شبدیز اگر پرویز را

کوهکن هم قاصدی چون ناله شبخیز داشت

برد همت ذره ما را به اوج آسمان

ورنه کی خورشید پروای من ناچیز داشت؟

پرده تا برداشت از رخ بی نیازیهای حق

زیر پا افکند هر کس هر چه دستاویز داشت

در شهادتگاه وحدت عاشقان از یکسرند

آن که بر سر تیشه زد، قصد سر پرویز داشت

تا قیامت گر به من صائب بنازد دور نیست

کی چو من آتش زبانی کشور تبریز داشت؟

***

1330

یاد ایامی که دریای مروت جوش داشت

هر صدف یک دامن گوهر، طراز گوش داشت

پرده فانوس در بیرون در می کرد سیر

شمع را پروانه گستاخ در آغوش داشت

باده ها بی ساغر و مینا به دور افتاده بود

مجلس ما مطرب از گلبانگ نوشانوش داشت

در تنزل بود دایم با اسیران لطف چرخ

صحبت امروز ما دایم حسد بر دوش داشت

مهر خاموشی نه امروز از لب ما دور شد

دیگ ما را جوش دل پیوسته بی سرپوش داشت

شد بهار و بلبل این باغ رنگ گل ندید

بس که گلها را حجاب حسن شبنم پوش داشت

چشم ما تا بود گریان، بود طوفان در تنور

بود دریا در قفس، تا سینه ما جوش داشت

زلف و خط نگذاشت افتد چشم ما بر روی یار

موج جوهر دایم این آیینه را خس پوش داشت

این جواب آن غزل صائب که می گوید غنی

یاد ایامی که دیگ شوق ما سرپوش داشت

***

1331

از پر سیمرغ اگر دست حمایت زال داشت

از غم عالم مرا هم عشق فارغبال داشت

داشت تا اندیشه او بر سر زانو سرم

ساق عرش از قامت خم گشته ام خلخال داشت

زنگ ظلمت بود از آب زندگانی قسمتش

تا سکندر روی در آیینه اقبال داشت

داشت آتش زیر پا امشب خیالش در نظر

این غزال شوخ تا چشم که در دنبال داشت؟

تا چو شبنم چشم وا کردم درین بستانسرا

سبزه بخت مرا خواب گران پامال داشت

عالمی بر عیش خوش پرگار من می برد رشک

تا دل دیوانه جا در حلقه اطفال داشت

شبنم از مهر خموشی محرم گلزار شد

بلبل ما را ز گل محروم قیل و قال داشت

***

1332

تا دل از یاد تو می در ساغر اندیشه داشت

هر حبابی را که می دیدم پری در شیشه داشت

چون نگردد صولت عشق از جنون من زیاد؟

در کدامین عهد شیری این چنین در بیشه داشت؟

تلخ اگر باشد حدیث من، مرا معذور دار

ریخت بر من آسمان زهری که در ته شیشه داشت

من که دارم سنگ بردارد ز پیش راه من؟

یار غاری کوهکن همراه خود چون تیشه داشت

صائب اکنون پیش موری می گذارم پشت دست

من که شیر آسمان از صولتم اندیشه داشت

***

1333

شب که مجلس روشنی از طلعت جانانه داشت

شمع پیش چشم دست از شهپر پروانه داشت

می کند خون در دل اکنون پنجه خورشید را

طی شد آن فرصت که زلف او سری با شانه داشت

پیش آن آیینه رو با صد حدیث آشنا

طوطی من اعتبار سبزه بیگانه داشت

از خمارآلودگان بگذشت چون جام تهی

چشم مخموری که در هر گوشه صد میخانه داشت

در خراباتی که خاک از جرعه خواری مست بود

بوی می از ما دریغ آن نرگس مستانه داشت

تا شدم عاقل به چشم من جهان تاریک شد

بود از داغ جنون گر روزنی این خانه داشت

کرد بر مجنون فضای دشت را چون شهر تنگ

صحبت گرمی که با اطفال این دیوانه داشت

تنگ ظرفی مانع شور جنون ما نشد

باده ما جوش خم در سینه پیمانه داشت

دوش کان رخسار آتشناک بزم افروز شد

بی رواجی شمع را محتاج یک پروانه داشت

صرف تن گردید اوقات شریف دل تمام

کعبه دامن بر میان در خدمت بتخانه داشت

هر که را از حلقه زهاد دیدم ساده تر

دام چون تسبیح پنهان در میان دانه داشت

بیکسی بیزار کرد از زندگی صائب مرا

وقت آن کس خوش که غمخواری درین غمخانه داشت

***

1334

آن لب نو خط غباری از دل ما برنداشت

آب خضر از دل سیاهی فکر اسکندر نداشت

خانمان سوزست برق بی نیازیهای حسن

ورنه آن آیینه رو حاجت به خاکستر نداشت

از بیابانی که سالم برد بیدردی مرا

غیر خون بیگناهان لاله دیگر نداشت

من به اوج لامکان بردم، و گرنه پیش ازین

عشقبازی پله ای از دار بالاتر نداشت

چون هلال عید، دور جام یک دم بیش نیست

وقت آن کس خوش که چشم از چشم ساقی برنداشت

چشم خواب آلود ما مستغنی از افسانه بود

کشتی ما از گرانباری غم لنگر نداشت

بود صائب در گرفتاری حضور دل مرا

غیر دام اوراق ما شیرازه دیگر نداشت

***

1335

پاس یک بیدار دل گردون بد گوهر نداشت

نور بینش با هزاران دیده اختر نداشت

سردی گردون به روشن گوهران امروز نیست

هرگز این خاکستر افسرده یک اخگر نداشت

از زبان گندمین افتاد در کارم گره

خوشه بی حاصل من دانه دیگر نداشت

پیش راه گرم رفتاران گرفتن مشکل است

سوخت هر خاری که دست از دامن من برنداشت

گشت غم بی خانمان تا خانه دل شد خراب

چون نگردد، غیر دل غم خانه دیگر نداشت

شب که در میخانه ساقی آن بهشتی روی بود

ساغر ما پای کم از چشمه کوثر نداشت

ملک دلها را مسخر کرد آن آیینه رو

این چنین پیشانی اقبال، اسکندر نداشت

خون گرم من به خونریز جهانش گرم ساخت

ورنه پیش از کشتن من تیغش این جوهر نداشت

یاد ایامی که باغ حسن آن آیینه رو

غیر طوطی سبزه بیگانه دیگر نداشت

بی سبب کردم تلف در چاره جویی عمر را

صندل این قوم صائب غیر دردسر نداشت

***

1336

قامتت خم گشت و پشتت بار طاعت برنداشت

چهره بی شرمیت رنگ خجالت برنداشت

شد بناگوشت سفید و بخت خواب آلود تو

در چنین صبحی سر از بالین غفلت برنداشت

پایت از رفتار ماند و پایی ننهادی به راه

ریخت دندان و لبت زخم ندامت برنداشت

با وجود رعشه پیری، کف لرزان تو

از گریبان تعلق دست رغبت برنداشت

هر که در فصل بهاران دانه اشکی نریخت

وقت خرمن خوشه ای جز آه حسرت برنداشت

در چنین هنگامه ای صائب دل بی شرم تو

پشت بیدردی ز دیوار فراغت برنداشت

***

1337

طفل بازیگوش ما زین خاکدان دل برنداشت

دست در مهد لحد از مهره گل برنداشت

تا لب خواهش گشودم راه روزی بسته شد

طبع فیاض کرم، ابرام سایل برنداشت

دور باش ناز لیلی هر قدر افشاند دست

گرد مجنون دست از دامان محمل برنداشت

بار بر دلها شود در پله افتادگی

هر که در ایام دولت باری از دل برنداشت

من چسان از زلف او کوتاه سازم دست خویش؟

شانه دست خشک از ان مشکین سلاسل برنداشت

بود از دلبستگی، از راه خونخواهی نبود

خون ما گر دست از دامان قاتل برنداشت

از مآل سعی ما بی حاصلان دارد خبر

هر سبکدستی که تخم افشاند و حاصل برنداشت

شد زمین گیر از علایق، جان گردون سیر ما

کشتی ما از گرانی دل ز ساحل برنداشت

نیست غیر از دست فیاضی که بخشد بی سؤال

ابر سیرابی که آب از روی سایل برنداشت

شد ز وصل کعبه بی قطع بیابان کامیاب

راه پیمایی که دست از دامن دل برنداشت

طوق قمری حلقه بیرون در شد سرو را

گردن آزادگان بار سلاسل برنداشت

قانع از گوهر به کف گردید در بحر وجود

هر که صائب عبرت از دنیای باطل برنداشت

***

1338

جان و دل را رایگان آن دشمن جان برنداشت

دین و ایمان را به هیچ آن نامسلمان برنداشت

در رسایی حلقه های زلف کوتاهی نداشت

گردن آزاده ما طوق احسان برنداشت

زان لب شیرین ندادن داد ما انصاف نیست

خواهش ما از جگر هر چند دندان برنداشت

گر چه خوردم غوطه ها چون لاله در خون جگر

نقطه بخت سیه دستم ز دامان برنداشت

قدر خاموشی چه داند، هر که از تیغ زبان

چون دهان در هر سخن زخم نمایان برنداشت

دست بیدار فلک را عجز ما کوتاه کرد

گوی ما از سر براهی زخم چوگان برنداشت

از لباس مشکفام کعبه خونگرمی ندید

هر که زخمی چند از خار مغیلان برنداشت

از شکر هرگز نخواهد ناز معشوقی کشید

مور مغروری که یک حرف از سلیمان برنداشت

در غبار انگیختن چندان که خط بیداد کرد

خال کافر چشم از ان لبهای خندان برنداشت

دل ز خوش قطره های اشک، صائب چاک شد

منت باد صبا این نار خندان برنداشت

***

1339

یاد ایامی که در تن جان ما منزل نداشت

موجه مطلق عنان ما غم ساحل نداشت

پرده بیگانگی در بحر وحدت محو بود

رشته موج از حباب این عقده مشکل نداشت

روز و شب در پرده های شرم خود می کرد سیر

لیلی صحرایی ما خانه و محمل نداشت

خوش نشین باغ و بستان بود چون آزادگان

سرو ما از تنگنای جسم، پا در گل نداشت

خرده های جان ما از شوق چون ریگ روان

فکر دوری و غم نزدیکی منزل نداشت

برگ عیش ما ز احسان بهار آماده بود

سرو ما از بی بری بار جهان بر دل نداشت

در بهارستان بیرنگی، گل بی خار ما

خار در پیراهن از اندیشه باطل نداشت

نه غم ابری و نه پروای برقی داشتیم

هیچ کس از خانه ما چشم بر حاصل نداشت

بود در دارالامان خامشی آسوده دل

شمع ما اندیشه فانوس یا محفل نداشت

کار بر ما چون حباب از خودنمایی تنگ شد

ورنه تنگی ره در آن دریای بی ساحل نداشت

نو بهار بی خزان معرفت در هیچ عهد

بلبلی آتش نفس چون صائب بیدل نداشت

***

1340 (ک)

هر که از عالم مجرد شد غم عالم نداشت

مالک دینار شد هر کس که یک درهم نداشت

گوهر مقصود را در دامن همت نیافت

رخنه دل را صدف یک چند تا محکم نداشت

این زمان هر آدمی صد دیو را ره می زند

رفت آن عهدی که شیطان بیم از آدم نداشت

شد فلک در روزگار این خسیسان تنگ چشم

ورنه هرگز آفتابش چشم بر شبنم نداشت

این جواب آن غزل صائب که می گوید نقی

پا به زنجیر جنون چون من کسی محکم نداشت

***

1341

حاصلی غیر از تهیدستی دل روشن نداشت

شمع با آن منزلت هرگز دو پیراهن نداشت

چشم ما را حسرت پرواز در دل شد گره

بس که امید پر کاهی ازین خرمن نداشت

هر قدر پایم به سنگ آمد درین ظلمت سرا

هیچ دلسوزی چراغی پیش پای من نداشت

می شود از تنگ چشمان دستگاه عیش تنگ

وقت زخمی خوش که چشم بخیه از سوزن نداشت

عمر خود بیجا تلف کردم به دست و پا زدن

ساحلی این بحر خونین جز فرو رفتن نداشت

نیست جز بیگانگی از آشنایان روزیم

گر چه پاس آشنایی هیچ کس چون من نداشت

رشته تابی تا بجا بود از لباس هستیم

خار صحرای ملامت دستم از دامن نداشت

شد جهان تنگ از ترک خودی بر من وسیع

این قبای تنگ، صائب چاره جز کندن نداشت

***

1342

تا دل آزاده برگ عیش در دامن نداشت

رعشه باد خزان، دستی بر این گلشن نداشت

خار صحرا زیر پایش بستر سنجاب بود

در بساط خویش تا مجنون ما سوزن نداشت

در غریبی از لباس سلطنت شد کامیاب

در وطن هر کس چو ماه مصر پیراهن نداشت

خاکساریها به فریاد غبار ما رسید

ورنه دست کوته ما بخت آن دامن نداشت

می دهد کیفیت می، جلوه خون حلال

از سر خاک شهیدان سر گران رفتن نداشت

حسن بیباک تو مغرورست، ورنه هیچ گاه

پرتو خورشید ننگ از دیده روزن نداشت

روح را داغ عزیزان نعل در آتش نهاد

ورنه تا صد سال آهنگ سفر از تن نداشت

بود بی می مست دل دایم درون سینه ام

گوهر شب تاب هرگز حاجت روغن نداشت

چهره عیب نهان خویش را صائب ندید

هر که از زانوی خود آیینه روشن نداشت

***

1343

زان کمان ابرو سر تسلیم پیچاندن نداشت

رو به مرگ از قبله آن تیغ گرداندن نداشت

از نگاهی بود ممکن کشتن ما عاجزان

دست و تیغ نازنین خویش رنجاندن نداشت

قابل فتراک اگر صید ضعیف ما نبود

از ازل ای شاهباز حسن گیراندن نداشت

چشم قربانی نمی دارد نگاه بی ادب

از من حیران عذار خویش پوشاندن نداشت

دور باش از خویشتن دارد سپند بیقرار

از حریم وصل این بیتاب را راندن نداشت

بر گهر گرد یتیمی آبروی عزت است

از غبار هستی ما دامن افشاندن نداشت

خون قربان گشتگان را دست دامنگیر نیست

از سر خاک شهیدان راه گرداندن نداشت

قاصدان را یکقلم نومید کردن خوب نیست

نامه ما پاره کردن داشت گر خواندن نداشت

زیر تیغ او که یک جان را دهد صد جان عوض

نقد جان خویش را صائب نیفشاندن نداشت

چون به عمر جاودان صائب تسلی گشت خضر؟

داشت سیری عالم امکان ولی ماندن نداشت

***

1344

ای ستمگر از نگاه دور رنجیدن نداشت

این گناه سهل، بر انگشت پیچیدن نداشت

شکوه ننوشتن مکتوب را طی می کنیم

نامه ما ای فرامشکار نشنیدن نداشت

از برای کشتن من کم نبود اسباب قتل

حال بیمار من از اغیار پرسیدن نداشت

سرکشی چون مانع است از دیدن عاشق ترا

از من ای بیرحم، راه خانه پرسیدن نداشت

قهرمان غیرت عشاق، بی جاسوس نیست

روی خود در خلوت آیینه بوسیدن نداشت

گریه ابر و نشاط برق، با هم خوشنماست

پیش چشم ما به روی غیر خندیدن نداشت

شور بختی شوریی در چشم ما نگذاشته است

از حضور ما بساط باده برچیدن نداشت

کی کند در منتهای حسن، زیر پا نگاه؟

آن که در طفلی ز تمکین ذوق گل چیدن نداشت

می توان از یک ورق، خواندن کتابی را تمام

اینقدر بر دفتر ایام، گردیدن نداشت

در چنین وقتی که صائب خاک ره گردیده است

زیر پای خویش ای بیرحم، نادیدن نداشت

***

1345

دست ما چون سرو هرگز بخت دامانی نداشت

هرگز این بی حاصل از ایام سامانی نداشت

حلقه زلفت به روی گرم عالم را گرفت

خاتم دولت به این خوبی سلیمانی نداشت

داغ، آب زندگی را در سیاهی غوطه داد

یوسف مصری چنین چاه زنخدانی نداشت

در زمان ما نشد هموار وضع آسمان

طوطی ما هرگز از آیینه میدانی نداشت

در رگ ابر کرم این کوتهی امروز نیست

دفتر افلاک هرگز مد احسانی نداشت

تا دل ما آب شد، باران حیرت عام شد

ورنه از شبنم گلستان چشم حیرانی نداشت

بر صف نقش مراد آن زد که در روی زمین

خانه اش چون خانه آیینه دربانی نداشت

پیش ازین در فکر زاد آخرت بودند خلق

هیچ کس اندیشه آب و غم نانی نداشت

گر نمی آمد به روی کار عالم آه ما

تا قیامت این سفال خشک، ریحانی نداشت

نقش امید از دل ما شست آخر آسمان

هیچ کس زین ابر خشک امید بارانی نداشت

عشق صائب عالم آسوده را پر شور کرد

ورنه این دریای لنگردار طوفانی نداشت

***

1346

هر که بیخود شد، قدم در آستان دل گذاشت

هر که دست افشاند بر جان، پای در منزل گذاشت

بوستان از شاخ گل دستی که بالا برده بود

در زمان سرو خوشرفتار او بر دل گذاشت

وقت آن کس خوش که چون گل با دهان زرفشان

خونبهای خویش را در دامن قاتل گذاشت

پیش ازین بر گرد سرگشتن چنین رسوا نبود

این بنای خیر را پروانه در محفل گذاشت

برق عالمسوز شد در خرمن مجنون فتاد

از نگاه گرم، هر داغی که بر محمل گذاشت

دست ما می شد به آن معراج گردن سرفراز

چند روزی می توانستیم اگر بر دل گذاشت

صحبت جان با تن خاکی دو روزی بیش نیست

موج را دریا نخواهد در کف ساحل گذاشت

تربیت می کرد تخم شوق را دهقان عشق

یک دو روز آیینه ما را اگر در گل گذاشت

میل من با طاق ابروی بتان امروز نیست

در ازل معمار دیوار مرا مایل گذاشت

دور کرد از خانه خود دولت ناخوانده را

هر که صائب دست رد بر سینه سایل گذاشت

***

1347

در بهار نوجوانی هر که از صهبا گذشت

بی توقف می تواند از سر دنیا گذشت

مرکز پرگار حیرانی است چشم آهوان

تا کدامین لیلی خوش چشم ازین صحرا گذشت

گل ز خجلت شد گلاب و بلبل از غیرت کباب

تا ز طرف گلستان آن آتشین سیما گذشت

خوبه هجران کرده را ظرف شراب وصل نیست

خشک لب می بایدم چون کشتی از دریا گذشت

خار صحرای ملامت موی آتش دیده است

تا کدامین گرمرو زین دامن صحرا گذشت

تا قیامت پشت از دیوار حیرت برنداشت

هر که را از پیش چشم آن قامت رعنا گذشت

به ز خاکستر نباشد سرمه ای آیینه را

از سیه روزان نمی باید به استغنا گذشت

کرد از دل واپسی ما را در آن عالم خلاص

از عزیزان جهان هر کس که پیش از ما گذشت

منت صیقل سیه دلتر کند آیینه را

سیل ما صائب غبارآلود از دریا گذشت

***

1348

همت مردانه ما از می حمرا گذشت

کشتی ما با دهان خشک ازین دریا گذشت

تنگنای جسم بر ما زندگی را تلخ داشت

در فشار قبر، ایام حیات ما گذشت

در کهنسالی جوان شد هر که ترک می نکرد

در جوانی پیر شد هر کس که از صهبا گذشت

گر نمی شد خارخار عشق دامنگیر ما

می توانستیم آسان از سر دنیا گذشت

تا گسست از رشته مریم ز چشم دوربین

ز اطلس گردون مجرد سوزن عیسی گذشت

قالب فرسودگان، فانوس شمع طور شد

تا به خاک کشتگان آن آتشین سیما گذشت

بس که دامنگیر افتاده است خاک کوی عشق

سیل بی زنهار نتواند ازین صحرا گذشت

در هلاک کوهکن شمشیر زهرآلود شد

از دهان تیشه هر زخمی که بر خارا گذشت

روزی دل گشت از زلف دراز او مرا

آنچه بر بیمار از طول شب یلدا گذشت

ترک دستار تعین کام بخش عالمی است

محفلی را کرد رنگین تا ز سر مینا گذشت

گر چه پایش تا به زانو در گل است از بار دل

سرو نتواند ز سیر عالم بالا گذشت

در زمان موجه اشک فلک پیمای من

ابر صائب از سر دریوزه دریا گذشت

***

1349

می توان با همت سرشار از دنیا گذشت

موج با این شهپر توفیق از دریا گذشت

هر سر خاری دم از شمع تجلی می زند

تا کدامین آتشین رخسار ازین صحرا گذشت

یک شرر تخم محبت در دل شیرین نکاشت

تیشه آتش نفس چندان که بر خارا گذشت

آب حیوان و می روشن ز یک سرچشمه اند

از سر جان بگذرد هر کس که از صهبا گذشت

آخر ای عمر سبکرو این قدر تعجیل چیست؟

سیل ازین آهسته تر از دامن صحرا گذشت

خصم را بی برگی ما خون رحم آرد به جوش

برق چون ابر بهار از کشتزار ما گذشت

کار، تأثیر نفس دارد نه آواز بلند

ورنه در فریاد بتواند خر از عیسی گذشت!

صائب از آغاز و انجام حیات ما مپرس

گردبادی بود پنداری که بر صحرا گذشت

***

1350

همچو برق از عالم اسباب می باید گذشت

زین خراب آباد چون سیلاب می باید گذشت

نیست بی سرگشتگی ممکن خلاصی زین محیط

تا به ساحل از دو صد گرداب می باید گذشت

از دم تیغ است راه نیستی باریکتر

زین ره باریک بی اسباب می باید گذشت

خاک را چون باد می باید پریشان ساختن

از سر آتش سبک چون آب می باید گذشت

نیست چیزی در بساط خاک جز نقش و نگار

زود ازین آیینه چون سیماب می باید گذشت

دختر رز کیست تا مردان زبون او شوند؟

بی تأمل از شراب ناب می باید گذشت

سینه گرم است درمان زمهریر خاک را

از سمور و قاقم و سنجاب می باید گذشت

با دل بی صبر بار عشق می باید کشید

با کتان سالم ازین مهتاب می باید گذشت

منت خشک است بار خاطر آزادگان

با وجود پل مرا از آب می باید گذشت

دولت بیدار را در خواب نتوان یافتن

چشم می باید گشود، از خواب می باید گذشت

گر دل روشن به دست افتد درین ظلمت سرا

گرم چون خورشید عالمتاب می باید گذشت

نیست ممکن صائب از سیماب گوهر ساختن

از سرانجام دل بیتاب می باید گذشت

***

1351

از سر این خاکدان چون گرد می باید گذشت

تا نگردی فرد باطل، فرد می باید گذشت

پیشدستی کن، سر سبزی برون بر از چمن

از دم سرد خزان چون زرد می باید گذشت

گرم بگذر همچو مردان در زمان زندگی

چون ازین هنگامه آخر سرد می باید گذشت

درد بیدردی بجز مردن ندارد چاره ای

از علاج مردم بیدرد می باید گذشت

عالم از گرد علایق پرده دار مطلب است

دامن افشان زین ره پر گرد می باید گذشت

راهرو تنها چو گردد زور بر راه آورد

از جهان چون مهر تابان فرد می باید گذشت

تلخی مرگ مرا نسبت به بیدردان مکن

غیر را از جان، مرا از درد می باید گذشت

هیبت عریان تنی صائب کم از شمشیر نیست

بی سلاح از عرصه ناورد می باید گذشت

***

1352

نرم نرم از خلق ناهموار می باید گذشت

بی صدای پا ازین کهسار می باید گذشت

تا درین محفل نفس چون نی توانی راست کرد

برگ می باید فشاند، از بار می باید گذشت

جسم خاکی بر نمی دارد عمارت همچو سیل

از سر تعمیر این دیوار می باید گذشت

نیست صحرای علایق جای آرام و قرار

دامن افشان زین ره پر خار می باید گذشت

پاس فقر از شور چشمان بر فقیران لازم است

تند و تلخ از دولت بیدار می باید گذشت

نازپروردان مشرب را غرور دیگرست

چون به مستان می رسی هشیار می باید گذشت

دامن گنج گهر آسان نمی آید به دست

گام اول از دهان مار می باید گذشت

نیست چون چشم بتان صحت دل افگار را

از سر تدبیر این بیمار می باید گذشت

فکر در دنیای بی حاصل جنون می آورد

صائب از اندیشه بسیار می باید گذشت

***

1353

در دلم هرگاه زلف آن پری پیکر گذشت

از سر دریای چشمم موجه عنبر گذشت

بر سر مجنون اگر کردند مرغان آشیان

مرغ نتواند ز سوز دل مرا بر سر گذشت

از در دل می توان کام دو عالم یافتن

در بدر افتاد هر کس بیخبر زین در گذشت

گوهر سیراب در گنجینه اقبال نیست

با دهان خشک ازین غمخانه اسکندر گذشت

خشک مغزی لازم زندان گردون است و بس

می شود ریحان تر، دودی کز این مجمر گذشت

کم نگردد برگ عیش از خانه اش در برگریز

هر که ایام بهارش زیر بال و پر گذشت

گفتم از حال دل پر خون کنم حرفی رقم

تا قلم برداشتم یک نیزه خون از سر گذشت

گر نباشد از علایق بال همت زیر سنگ

می توان چون موج ازین دریای بی لنگر گذشت

از تکلف نفس قانع تلخکامی می کشد

شکرستان شد زمین تا مور از شکر گذشت

ترک افسر با وجود فقر چندان کار نیست

از حباب آسان توان در بحر پر گوهر گذشت

خوشه دادن در عوض خرمن گرفتن سهل نیست

وقت شمعی خوش که پیش آفتاب از سر گذشت

آرزو چون سوخت در دل حرص را عاجز کند

مور هیهات است بتواند ز خاکستر گذشت

در خرابات جهان چون آفتاب بی زوال

روزگار خوشدلی ما را به یک ساغر گذشت

بستگی بعد از گشایش نیست بر خاطر گران

از خدا خواهد گره، چون رشته از گوهر گذشت

نیست صائب هیچ گردی بر دل روشن مرا

گر چه عمر اخگر من زیر خاکستر گذشت

***

1354

همچو آن رهرو که خواب آلود از منزل گذشت

کعبه را گم کرد هر کس بیخبر از دل گذشت

همچو تار سبحه گر همواره سازی خویش را

می توان در یک دم از صد عقده مشکل گذشت

پیش زهر منت احسان بود شیر و شکر

از جواب تلخ ممسک آنچه بر سایل گذشت

در دل فولاد، جوهر موی آتش دیده شد

تا خیال خون گرمم تیغ را در دل گذشت

از شکست موج چون آب گهر آسوده شد

تا دل دریایی من از سر ساحل گذشت

با دل روشن نگردد جمع، خواب عافیت

عمر شمع ما به اشک و آه در محفل گذشت

برق می تابد عنان از خار جولانگاه عشق

تا گذشت از وادی مجنون، چه بر محمل گذشت!

حلقه دام چشم از بهر شکار عبرت است

وای بر آن کس که این عبرت سرا غافل گذشت

تا درین گلزار صائب راست کردم قد خویش

چون صنوبر عمر من در زیر بار دل گذشت

***

1355

می توان از گلشن فردوس دست افشان گذشت

از تماشای بناگوش بتان نتوان گذشت

یک سر مو بر تنم بی پیچ و تاب عشق نیست

تا کدامین آتشین جولان ازین میدان گذشت

خاکمال خجلت همکار خوردن مشکل است

از غبار خط او یا رب چه بر ریحان گذشت

خنده سایل بلاگردان برق آفت است

وای بر کشتی که از وی خوشه چین گریان گذشت

آب می گردد به چشم از مهر و از تاب رخش

اشک نتواند مرا از سایه مژگان گذشت

چشم آخربین به استقبال آفت می رود

عمر ما چون نوح در اندیشه طوفان گذشت

اهل معنی را به صورت هست ربط معنوی

چون تواند صائب از نظاره خوبان گذشت؟

***

1356

برق چون ابر بهار از کشت من گریان گذشت

سیل گردآلود خجلت زین ده ویران گذشت

شوق چون پا در رکاب بیقراری آورد

می توان با اسب چون از آتش سوزان گذشت

گر چنین تبخال غیرت مهر لب گردد مرا

تشنه لب می باید از سرچشمه حیوان گذشت

ترک دست و پای کوشش کن که در میدان لاف

با همه بی دست و پایی گوی از چوگان گذشت

دست خار دعوی از دامان خود کوتاه کرد

از ریاض آفرینش هر که دست افشان گذشت

کشتی خود را به خشک آورد از دریای خون

هر که بهر نان جو از نعمت الوان گذشت

جمع زاد آخرت از زندگی منظور بود

عمر ما بی حاصلان در فکر آب و نان گذشت

چشم بستن صائب از کنج قناعت مشکل است

ورنه از ملک سلیمان می توان آسان گذشت

***

1357

کاروان گریه از چشمم ندانم چون گذشت

تا سر مژگان رسید، از صد محیط خون گذشت

قمریی بر لوح از نقش پایش نقش بست

سرو من هر جا که با آن قامت موزون گذشت

آتش سودا نمی خوابد به افسون اجل

مرغ نتواند هنوز از تربت مجنون گذشت

شب به مستی پنبه از داغ درون برداشتم

مست شد از بوی گل هر کس که از بیرون گذشت

نیست بی روشندلی هرگز خرابات مغان

خم سلامت باد اگر دوران افلاطون گذشت

***

1358

از سر خاک شهیدان یار خوش سنگین گذشت

از محیط آتشین نتوان به این تمکین گذشت

مشک می جوشد به جای خون ز ناف لاله زار

تا ازین صحرا کدامین آهوی مشکین گذشت

دورباشی نیست حاجت حسن شرم آلود را

بارها دست تهی زین گلستان گلچین گذشت

من کیم تا شمع باشد بر سر بالین من؟

شعله سرگرمیم یک نیزه از بالین گذشت

مرگ عاشق تلختر از کام زهرآشام اوست

از هلاک کوهکن یا رب چه بر شیرین گذشت

صحبت ما با رخ او، چون نسیم و لاله زار

گر چه زود آمد بسر، بی چشم بد رنگین گذشت

آه حسرت در دلم چون سبزه زیر سنگ ماند

بس که از من آن سراپا ناز با تمکین گذشت

عصمت یوسف حصار کاروانی می شود

دید تا روی ترا از خون گل گلچین گذشت

رتبه گفتار را حیرت تلافی می کند

چاره خاموشی است شعری را که از تحسین گذشت

دوستی و دشمنی با خلق صائب آفت است

از جدل آسوده شد هر کس ز مهر و کین گذشت

***

1359

عمر من در سایه آن قامت دلجو گذشت

از چنان حیرت فزا سروی چسان این جو گذشت؟

محمل لیلی سبکسیرست، ورنه بارها

چشم مجنون در دویدن از رم آهو گذشت

همچنان بیگانه از دین است چشم کافرش

گر چه عمرش جمله در محراب آن ابرو گذشت

زهره شیران شود از دیدن همچشم آب

یا رب از نظاره لیلی چه بر آهو گذشت

از نگه می شد غبارآلود آب گوهرش

از غبار خط چه یا رب بر عقیق او گذشت

بر بیاض عارض او از غبار خط نرفت

آنچه بر روز من از زلف سیاه او گذشت

از سیاهی ره برون بی خضر بردن مشکل است

سرمه خونها خورد تا زان نرگس جادو گذشت

بر دم صد تیغ عریان پا نهادن مشکل است

تند نتواند نگاه از چین آن ابرو گذشت

دیده روشن نمی ماند درین بستانسرا

دید تا خورشید را شبنم ز رنگ و بو گذشت

دست از آب زندگی نتوان به خاک تیره شست

وای بر آن کس که بهر نان ز آب رو گذشت

ترک خودبینی نمی آید ز هر ناشسته روی

سرو نتوانست با آزادگی زین جو گذشت

در دل او ره ندارد، ورنه صائب بارها

تیر آه من ز سنگ از قوت بازو گذشت

***

1360

مد عمر من چو نی در ناله و زاری گذشت

از تهی مغزی حیاتم در سبکساری گذشت

خواب غفلت فرصت وا کردن چشمی نداد

روز من در پرده شب از سیه کاری گذشت

در شبستان عدم شد شمع کافوری مرا

آنچه از شبهای تار من به بیداری گذشت

می توانم بی تأمل سینه زد بر تیغ کوه

لیک نتوانم به آسانی ز همواری گذشت

بر دل خوش مشربم چون سایه ابر بهار

سختی دوران سنگین دل به همواری گذشت

سجده گاه بیخودان را احترامی لازم است

از در میخانه می باید به هشیاری گذشت

ظالمان را آیه رحمت بود فرمان عزل

چشم او در دور خط از مردم آزاری گذشت

این جواب آن غزل صائب که خسرو گفته است

ضایع آن روزی که مستان را به هشیاری گذشت

***

1361

روزگار ما به غفلت از تن آسانی گذشت

عمر ما چون چشم قربانی به حیرانی گذشت

ساحل مقصود داند موجه شمشیر را

کشتی هر کس ازین دریای طوفانی گذشت

حال صحرای پر از گرد علایق را مپرس

سر به سر اوقات من در دامن افشانی گذشت

تا نهادم پای در وحشت سرای روزگار

عمر من در فکر آزادی چو زندانی گذشت

سنبل فردوس شد در خوابگاه نیستی

آنچه ز ایام حیاتم در پریشانی گذشت

پای باد از پیچ وتاب راه می پیچد به هم

چون تواند شانه از زلفش به آسانی گذشت؟

نو بهار زندگی چون غنچه نشکفته ام

جمله در زندان تنگ از پاکدامانی گذشت

چند پرسی صائب احوال پریشان مرا؟

مدت بیداریم در خواب ظلمانی گذشت

***

1362

از سودا آفرینش دل مکدر بازگشت

با دهان خشک ازین ظلمت سکندر بازگشت

دید رخسار تو، از آتش سمندر بازگشت

طوطی از گفتار شیرینت ز شکر بازگشت

باد دستان را کریمان دستگیری می کنند

ابر دایم از لب دریا توانگر بازگشت

گرد عصیان نیست مانع عاصیان را از رجوع

سوی دریا موج از ساحل مکرر بازگشت

جبه و دستار می خواهیم ما بیرون بریم

از خراباتی که صد قارون قلندر بازگشت

روح در زندان تن مانده است از افسردگی

آب نتواند به ابر از حبس گوهر بازگشت

هیچ کس را از شراب معرفت لب تر نشد

سر به مهر این باده چون مینا ز ساغر بازگشت

هر که زه کرد از سبکدستی کمان دار را

زود چون منصور ازین میدان مظفر بازگشت

نیست شیطان ناامید از آستان رحمتش

چون توانم من به نومیدی ازین در بازگشت؟

آن که صائب منع ما می کرد از ان خورشیدرو

دید چون آن چهره را با دیده تر بازگشت

***

1363

پیش خط تازه آن سرو بستان بهشت

از سیه پیران بود در دیده ریحان بهشت

هست زندان پر از وحشت به چشم عارفان

پیش طاق آن دو ابرو قصر و ایوان بهشت

خلد جای نعمت دیدار نتواند گرفت

می خورد خون عارف از نعمای الوان بهشت

هر که دارد قامت رعنای او را در نظر

می رود دایم سراسر در خیابان بهشت

دور باش ناز اگر نزدیک نگذارد مرا

می توان گل چیدن از سیمای دربان بهشت

ای بهشتی رو، ز عاشق روی پوشیدن چرا؟

گل نمی گردد به چیدن کم ز بستان بهشت

زینهار از حلقه فتراک جانان سرمپیچ

تا هم اینجا سر برآری از گریبان بهشت

راه پیمایی که بر خود خواب راحت تلخ کرد

پاک سازد گرد راه از خود به دامان بهشت

چشم گریانی که آرد خون غیرت را به جوش

پیش من خوشتر بود از روی خندان بهشت

قانعان را در دل خرسند آه سرد نیست

ره نمی باشد خزان را در گلستان بهشت

با پریزادان معنی عشقبازی کرده است

کی به چشم صائب آید حور و غلمان بهشت؟

***

1364

آنچه من برتافتم از درد، مجنون برنتافت

این قدر کوه گران بر سینه هامون برنتافت

راز عشق از پرده دل عاقبت بیرون فتاد

خانه تنگ حباب اسباب جیحون برنتافت

بخیه ام بر روی کار افتاد از انکار عشق

شاهراه ساده لوحی نعل وارون برنتافت

ذره ناچیز ما بر گردن همت گرفت

بار سنگین امانت را که گردون برنتافت

غیرت فرهاد زور آورد و بر گردن گرفت

دستگاه حسن شیرین را که گلگون برنتافت

کوه و صحرا خون غرق از لاله سیراب کرد

بارشان و شوکت فرهاد و مجنون برنتافت

صورت شیرین نگردد در نظرها چون سبک؟

کوه تمکین ترا میزان گردون برنتافت

هر که چون صائب ز عشق لایزالی مست شد

منت کیف از شراب و بنگ و افیون برنتافت

***

1365

هر که راه گفتگو در پرده اسرار یافت

چون کلیم از لن ترانی لذت دیدار یافت

آنچه می جست از درخت وادی ایمن کلیم

همت منصور بی زحمت ز چوب دار یافت

شوق اگر مشاطه گردد، بی تکلف می توان

لذت آغوش گل از رخنه دیوار یافت

از بلند و پست عالم شکوه کافر نعمتی است

تیغ، این همواری از سوهان ناهموار یافت

گر سبک سازی چو شبنم از علایق خویش را

می توان در پیشگاه خاطر گل بار یافت

گاه در آغوش گل، گه در کنار آفتاب

شبنمی بنگر چها از دیده بیدار یافت

رخنه ای چون خنده بیجا ندارد ملک حسن

گلفروش از خنده گل راه در گلزار یافت

دیده پوشیده می باید قماش حسن را

پیر کنعان بوی وصل از چشم چون دستار یافت

صیقل آیینه گردون صفای خاطرست

می شود تاریک عالم سینه چون زنگار یافت

هر چه از عمر گرامی صرف در غفلت شود

می توان یک صبحدم در ملک استغفار یافت

شبنم از شب زنده داری بر سر بالین خویش

صائب از خورشید شمع دولت بیدار یافت

***

1366

هر که خود را یافت، دولت در کنار خویش یافت

حاصل روی زمین را در غبار خویش یافت

خاک در چشمش اگر آرد دو عالم را به چشم

هر که بتواند نهان و آشکار خویش یافت

چشم پوشید از جهان تا دل به فکر حق فتاد

بی نیاز از دام شد هر کس شکار خویش یافت

چون به دیوار تن آسانی تواند پشت داد؟

هر سبکسیری که گرد شهسوار خویش یافت

هر که از خود می تواند ساختن قالب تهی

ماه را چون هاله خواهد در کنار خویش یافت

چشم بینایی که شد در نقطه توحید محو

هفت پرگار فلک را بیقرار خویش یافت

حسن هیهات است رنج عشق را ضایع کند

کوهکن از کار شیرین مزد کار خویش یافت

در صحیحان صحبت عیسی کند انشای درد

غم فراوان گشت تا دل غمگسار خویش یافت

می شود درد طلب مطلوب، چون کامل شود

بلبل ما وصل گل از خارخار خویش یافت

دامن جمعیت دل را به دست باد داد

غنچه ما بهره ای کز نو بهار خویش یافت

هر سیه کاری که از کردار خود شد منفعل

ابر رحمت از جبین شرمسار خویش یافت

هر که چون صائب دل خود را به نومیدی نهاد

عیش عالم در دل امیدوار خویش یافت

***

1367

از جهان تلخ نتوان با درشتی کام یافت

کز زبان چرب، تشریف شکر بادام یافت

تنگدستی مایه امیدواری شد مرا

بهله با دست تهی تا از میانش کام یافت

بیقراری باعث آرامش دل شد مرا

آنچنان کز جنبش گهواره طفل آرام یافت

شانه را هرگز ز زلف پر شکن روزی نشد

این گشایشها که دل از حلقه های دام یافت

بود تا بر تن سر منصور بی آرام بود

آخر از دار فنا سر منزل آرام یافت

نقش شد در دیده ام ناساز چون موی زیاد

تا عقیق از رهگذار ساده لوحی نام یافت

کامجویان را نگردد روزی از بوس و کنار

شوق عاشق لذتی کز نامه و پیغام یافت

نام شاهان از اثر در دور می باشد مدام

جم بلند آوازگی صائب ز فیض جام یافت

***

1368

لفظ معنی شد، در آن تنگ دهن مأوا نیافت

خرده گل آب شد، در غنچه او جا نیافت

خودنمایی شیوه ما نیست در راه طلب

گرد ما را هیچ کس در دامن صحرا نیافت

گشت از کوتاه دستی پر گهر جیب صدف

موج از طول امل گوهر درین دریا نیافت

تا نشد عالم سیه در چشم ساغر از خمار

صبح امید از بیاض گردن مینا نیافت

نیست معجز را اثر در طینت آهن دلان

چشم سوزن روشنی از صحبت عیسی نیافت

خیمه تا بیرون نزد صائب ازین بستانسرا

در حریم دیده خورشید، شبنم جا نیافت

***

1369

تا به فکر خود فتادم روزگار از دست رفت

تا شدم از کار واقف، وقت کار از دست رفت

قوت سرپنجه مشکل گشای فکر من

در ورق گردانی لیل و نهار از دست رفت

تا کمر بستم غبار از کاروان بر جا نبود

از کمین تا سر برآوردم، شکار از دست رفت

داغهای ناامیدی یادگار خود گذاشت

خرده عمرم که چون نقد شرار از دست رفت

تا نفس را راست کردم ریخت اوراق حواس

دست تا بر دست سودم نو بهار از دست رفت

پی به عیب خود نبردم تا بصیرت داشتم

خویش را نشناختم آیینه دار از دست رفت

حاصل عمر پریشان روزگارم چون صدف

تا نهادم پا ز دریا بر کنار از دست رفت

عشق را گفتم به دست آرم عنان اختیار

تا عنان آمد به دستم اختیار از دست رفت

عمر باقی مانده را صائب به غفلت مگذران

تا به کی گویی که روز و روزگار از دست رفت؟

***

1370

گر چه از بیداد خسرو زین جهان فرهاد رفت

دولت او هم به اندک فرصتی بر باد رفت

خون عاشق مدعی از سنگ پیدا می کند

بیستون تیغ از کمر نگشود تا فرهاد رفت

صید من کز ناتوانی بر زمین بسته است نقش

حیرتی دارم که چون از خاطر صیاد رفت

داشت دلتنگی مرا چون غنچه در مهد امان

چون گل از بیهوده خندی خرمنم بر باد رفت

هر که چون قمری به طوق بندگی گردن نهاد

از ریاض آفرینش همچو سرو آزاد یافت

در نگاه اولین هر کس ز دنیا چشم بست

چون شرر خندان برون از عالم ایجاد رفت

نقش پای ماست بر عقل متین ما دلیل

می توان دانست هر جا خامه فولاد رفت

شکوه من چون حباب از انقلاب بحر نیست

کز هوای خود، سر بی مغز من بر باد رفت

از سهیل تربیت شد عاقبت کان عقیق

رنگ من یک چند اگر از سیلی استاد رفت

می شود پاک از گنه عاشق به هر صورت که هست

نقش شیرین خواهد از تردستی فرهاد رفت

هر که از سیل حوادث بیش شد زیر و زبر

با دل معمور صائب زین خراب آباد رفت

***

1371

آنچه از خط یار را بر غنچه مستور رفت

کی به تنگ شکر از تاراج خیل مور رفت؟

کوچه و بازار را سودای من پر شور داشت

یک جهان شد بی نمک تا از سر من شور رفت

از ادب با آن که کردم دور گردی اختیار

عمر من در آرزوی یک نگاه دور رفت

از سیاهی نامه اعمال خود را پاک کرد

هر که زین ماتم سرا با موی چون کافور رفت

بر دل و بر دیده یعقوب از دوری نرفت

آنچه از قرب نکویان بر من مهجور رفت

من نگویم هیچ انصاف است ای بیدادگر

کز چنین میخانه ای باید مرا مخمور رفت؟

دور باشی سالکان راه حق را لازم است

همچو موسی بی عصا نتوان به کوه طور رفت

می شود بازیچه باد صبا خاکسترش

در محافل هر که چون پروانه بی دستور رفت

وحشت من از گرانجانان تن پرور بجاست

چون به پای خود توان در زندگی در گور رفت؟

عالم پر شور با می می کند کار نمک

هر که مست آمد به این وحشت سرا، مخمور رفت

حرف حق را بر زمین انداختن بی حرمتی است

زین سبب بر منبر دار فنا منصور رفت

کار عشق از غیرت همکار می یابد کمال

قوت بازوی من از رفتن همزور رفت

زندگانی در میان خلق صائب مشکل است

ورنه عریان می توان در خانه زنبور رفت

این جواب آن غزل صائب که سید گفته است

خار می گردد نگه در دیده چون منظور رفت

***

1372

چون قلم مد حیات من به قیل و قال رفت

هستی بی مغز من در وصف خط و خال رفت

حلقه دیگر به زنجیر جنون من فزود

ساق سیمین تو تا در هاله خلخال رفت

بال و پر در بزم وحدت پرده بیگانگی است

از میان عاشقان پروانه فارغبال رفت

بر مگس هرگز نرفت از دامگاه عنکبوت

بر دل من این ستم کز رشته آمال رفت

می کند خار علایق کاهلان را میخ دوز

وقت آن کس خوش کز این وادی به استعجال رفت

تنگ چشمی بس که در دوران ما گردید عام

آب نتواند برون از چشمه غربال رفت

در بساط من نخواهد جز کف افسوس ماند

باقی عمرم اگر خواهد به این منوال رفت

چون سکندر زنگ نومیدی گرفت آیینه اش

هر که در ظلمت به نور اختر اقبال رفت

گر ثبات عالم صورت به این آیین بود

خواهد از آیینه تصویر هم تمثال رفت

آه کز عارض، سیاهیهای موم من تمام

از سیه کاری به خرج نامه اعمال رفت

دل ز خال زیر زلف او گرفتن مشکل است

در شب تاریک نتوان دزد را دنبال رفت

از لب اظهار می گردد سبک درد گران

از بدن بیرون تب سوزان به یک تبخال رفت

این جواب آن غزل صائب که می گوید وحید

بود با یوسف دل یعقوب فارغبال رفت

***

1373

هر که عبرت حاصل از اوضاع دنیا کرد و رفت

یوسف خود را درین بازار پیدا کرد و رفت

توده خاکستر گردون مقام عیش نیست

همچو صبح آیینه را باید مصفا کرد و رفت

در قفس برگ اقامت ساختن بی حاصل است

شهپر پرواز می باید مهیا کرد و رفت

در جهان رنگ و بو ماندن نه از روشندلی است

یک نظر شبنم گلستان را تماشا کرد و رفت

در محیط آفرینش از حبابی کم مباش

کز نظر وا کردنی دل را به دریا کرد و رفت

در شکست آرزو زنهار کوتاهی مکن

تا توانی خار و خس در چشم دنیا کرد و رفت

فقر گنج سر به مهر حق، جهان ویرانه است

احتیاج خود نمی باید هویدا کرد و رفت

هر که دل از دست داد و عشوه دنیا خرید

یوسف خود را به سیم قلب سودا کرد و رفت

هر که چون طفلان به فکر خانه آرایی فتاد

محضر غفلت به دست خویش انشا کرد و رفت

از کشاکش مرغ روح خویش را آزاد کرد

هر که زنار علایق از میان وا کرد و رفت

هر که نم بیرون نداد از بخل چون موج سراب

جلوه خشکی درین دامان صحرا کرد و رفت

روزگار آن سبکرو خوش که مانند شرار

روزنی زین خانه تاریک پیدا کرد و رفت

هر که چون موج سراب آمد به این وحشت سرا

صائب از طول امل طوماری انشا کرد و رفت

***

1374

بوی زلف او حواسم را پریشان کرد و رفت

برگ عیش پنج روزم را به دامان کرد و رفت

آه و دود تلخکامان کار خود را می کند

زلف پندارد مرا خاطر پریشان کرد و رفت

ذره ای از آفتاب عشق در آفاق نیست

این شرر را کوهکن در سنگ پنهان کرد و رفت

وقت آن کان ملاحت خوش که از یک نوشخند

داغهای سینه ما را نمکدان کرد و رفت

هر که زین دریای پر آشوب سر زد چون حباب

تاج و تخت خویش را تسلیم طوفان کرد و رفت

پاس لشکر داشتن از خسروان زیبنده است

این نصیحت مور در کار سلیمان کرد و رفت

هر که بیرون آمد از دارالامان نیستی

چون شرر در اوج هستی یک دو جولان کرد و رفت

روزگار خوش عنانی خوش که چون سیل بهار

کعبه گر سنگ رهش گردید، ویران کرد و رفت

هر که صائب از حریم نیستی آمد برون

بر سر خشت عناصر یک دو جولان کرد و رفت

***

1375

دوش آن نامهربان احوال ما پرسید و رفت

صد سخن سر کرد، اما یک سخن نشنید و رفت

هر که آمد در غم آباد جهان، چون گردباد

روزگاری خاک خورد، آخر به خود پیچید و رفت

وقت آن کس خوش که چون برق از گریبان وجود

سر برون آورد و بر وضع جهان خندید و رفت

ای کم از زن! فکر مرکب در طریق کعبه چیست

این بیابان را به پهلو رابعه غلطید و رفت

گریه می آید به منصورم که در دار فنا

گفت چندین حرف حق، یک حرف حق نشنید و رفت

[سیر معراج فنا را قوتی در کار نیست

چون شرر می باید اندک همتی ورزید و رفت]

صائب آمد در حریمت با دل امیدوار

شد به صد دل از امید خویشتن نومید و رفت

***

1376

زهرخند ای دل که دور گریه مستانه رفت

روزگار دار و گیر شیشه و پیمانه رفت

می شود کان بدخشان از شراب لعل رنگ

چون سبو با دست خالی هر که در میخانه رفت

دانه می گویند بعد از کاه می ماند بجا

خرمن امید ما را کاه ماند و دانه رفت

راز عشق از دل به زور گریه بر صحرا فتاد

طرفه گنج گوهری از کیسه ویرانه رفت

بار قتل خود به دوش دیگران نتوان نهاد

در میان عشقبازان کوهکن مردانه رفت

بت پرستان چون نسوزانند با صندل مرا؟

آن که گاهی دردسر می داد، ازین بتخانه رفت

می کند جا در ضمیر آشنایان سخن

هر که چون صائب به فکر معنی بیگانه رفت

***

1377

وقت خط دل کام خود زان لعل روح افزا گرفت

در بهاران می توان داد دل از صهبا گرفت

دست بیداد فلک را زود کوته می کند

فتنه ای کز قامت رعنای او بالا گرفت

در کدامین ساعت سنگین ندانم کوه غم

در زمین سینه ما خاکساران جا گرفت

نیست در سودا گرانجان عشق خوش سودای ما

می توان از ما دو عالم را به یک ایما گرفت

دامن ریگ روان را خار نتواند گرفت

دست خالی ماند هر کس دامن دنیا گرفت

خوشه گوهر عوض داد و همان شرمنده است

قطره چندی که ابر ما ازین دریا گرفت

شور بالا دست ما بر طاق نسیان می نهد

هر شرابی را که باید پنبه از مینا گرفت

گر چه چون ساحل سلاح من سپر افکندن است

می توانم تیغ موج از پنجه دریا گرفت

خانه دلگیر را درمان به صحرا می کنند

چیست یارب چاره آن دل که از صحرا گرفت؟

همت پست است دامنگیر ما بی حاصلان

ورنه کوه قاف را در زیر پر عنقا گرفت

بود صائب تیغ کوه بیستون بی آب و تاب

این شرار از تیشه من در دل خارا گرفت

***

1378

هر که در دریای هستی دامن دل را گرفت

بی تردد موجه اش دامان ساحل را گرفت

قطره خونی شد از دست نگارینش چکید

بس که از دستم به ناز آن نازنین دل را گرفت

دست کوتاه مرا شد تخته مشق امید

شانه تا دامان آن مشکین سلاسل را گرفت

پیش عاشق جان ندارد قدر، ورنه می توان

از نگاه عجز تیغ از دست قاتل را گرفت

کوه تمکین برنمی آید به دست انداز شوق

جذبه مجنون عنان از دست محمل را گرفت

سرکشان را عشق می سازد به افسون چرب نرم

زیر پر، پروانه آخر شمع محفل را گرفت

مفت شیطانند غفلت پیشگان روزگار

سگ به آسانی تواند صید غافل را گرفت

طاعتی بالاتر از دلجویی درویش نیست

دست خود بوسید هر کس دست سایل را گرفت

اینقدر تمهید در تسخیر ما در کار نیست

از نگاهی می توان از دست ما دل را گرفت

در طلب سستی مکن صائب که از صدق طلب

دست من در آستین دامان منزل را گرفت

***

1379

سبزه خط صفحه رخسار جانان را گرفت

طوطی خوش حرف از آیینه میدان را گرفت

بوسه را بر عارضش جا از هجوم خط نماند

سبزه بیگانه آخر این گلستان را گرفت

خط مشکین نیست گرد آن عقیق آبدار

آه و دود تشنه ما آب حیوان را گرفت

نیست پروای ملامت حسن وعشق پاک را

هاله در آغوش رسوا ماه تابان را گرفت

ساده کرد از بخیه انجم بساط چرخ را

صبح از تیغ که این زخم نمایان را گرفت؟

باد چوگان امیدش خالی از گوی مراد

هر که از دست من آن سیب زنخدان را گرفت

آنچنان کز جوش سنبل، چشمه ناپیدا شود

پرده خواب پریشان چشم گریان را گرفت

راست بوده است این که ریزد درد بر عضو ضعیف

خون ناحق کشتگان بحر، مرجان را گرفت

روی دست پرسش گردون مخور، کز لطف نیست

برق آتشدست اگر نبض نیستان را گرفت

می شود گرداب حیرت حلقه چشم غزال

گر چنین خواهد سرشک ما بیابان را گرفت

اختیاری نیست لطف عشق با سرگشتگان

گوی غلطان اختیار از دست چوگان را گرفت

بی نیازیهای حق روزی که دامن برفشاند

گرد حاجت دامن صحرای امکان را گرفت

در چنین وقتی که می باید گزیدن دست و لب

صائب از ما چرخ بی انصاف، دندان را گرفت

***

1380

زنگ خط آیینه رخسار جانان را گرفت

سبزه بیگانه آخر این گلستان را گرفت

کشور حسن ترا آورد خط زیر نگین

مور عاجز عاقبت ملک سلیمان را گرفت

خط گرفت از حسن بی پروا عنان اختیار

مشت خاری پیش سیل نو بهاران را گرفت

در دلم صد عقده خونین گره شد چون انار

تا چو به، گرد خط آن سیب زنخدان را گرفت

سبزه خط عرصه را بر عارض او تنگ ساخت

طوطی خوش حرف از آیینه میدان را گرفت

نه ز خط شد عنبرین پشت لب جان بخش یار

آه و دود تشنه ما آب حیوان را گرفت

وصل آن نازک میان بی زر نمی آید به دست

بهله با دست تهی چون آن رگ جان را گرفت؟

سایه شمشاد شد مار سیه در دیده ام

تا ز دستم شانه آن زلف پریشان را گرفت

نیست ممکن تیغ تیز از زخم گیرد رنگ خون

چون تواند خون ما آن برق جولان را گرفت؟

پرده مردم دریدن سعی در خون خودست

رزق آتش می شود خاری که دامان را گرفت

ظلم ظالم می کند تأثیر در همصحبتان

خون ناحق کشتگان بحر، مرجان را گرفت

می کند از سایه خود رم چو صیادان غزال

وحشت مجنون من از بس بیابان را گرفت

***

1381

دامن فرصت دل بیتاب نتواند گرفت

مشت خاکی پیش این سیلاب نتواند گرفت

برنخیزد هر که پیش از صبح از خواب گران

دولت بیدار را در خواب نتواند گرفت

تا نسازد جمع خود را شبنم بی دست و پا

دامن خورشید عالمتاب نتواند گرفت

عارفان را رخنه دل، قبله حاجت رواست

کعبه هرگز جای این محراب نتواند گرفت

عاشقان را بوسه پیغام سازد تشنه تر

گوهر سیراب، جای آب نتواند گرفت

در گریبان ریخت گردون ساغر خورشید را

هر تنک ظرفی شراب ناب نتواند گرفت

حلقه دام گرفتاری دهن واکردن است

ماهی لب بسته را قلاب نتواند گرفت

منت الماس از بیجوهری خواهد کشید

هر لب زخمی که از تیغ آب نتواند گرفت

در کهنسالی ندارد ظلم دست از کار خویش

رعشه تیغ از پنجه قصاب نتواند گرفت

هر که چون پروانه دارد داغ آتش طلعتی

چون سپند آرام در مهتاب نتواند گرفت

گردباد خانه بر دوش دیار وحشتیم

راه بر جولان ما سیلاب نتواند گرفت

هر که را درد طلب صائب بهم پیچیده است

یک نفس آرام چون گرداب نتواند گرفت

***

1382

صبر دامان دل بیتاب نتواند گرفت

سد آهن پیش این سیلاب نتواند گرفت

بیقراریهای دل باشد به جا در عین وصل

بحر سرگردانی از گرداب نتواند گرفت

مانع از جولان نگردد بوی گل را برگ گل

پیش سالک عالم اسباب نتواند گرفت

ظالم از پیری نسازد دست کوتاه از ستم

رعشه تیغ از پنجه قصاب نتواند گرفت

زاهد خشک از وصول معرفت بی بهره است

تنگ در بر شمع را محراب نتواند گرفت

ناخن دخل است کوتاه از سخنهای متین

ماهی لب بسته را قلاب نتواند گرفت

با عزیزی دل ز غربت برگرفتن مشکل است

ابر آب از گوهر سیراب نتواند گرفت

پایه امنیت از هر منصبی بالاترست

دولت بیدار، جای خواب نتواند گرفت

زلف گرد عارض او موی آتش دیده است

قرب گنج از مار پیچ و تاب نتواند گرفت

خط نمی سازد حصاری حسن عالمگیر را

هاله ره بر پرتو مهتاب نتواند گرفت

در خم می چون فلاطون معتکف هر کس نشد

داد دل را از شراب ناب نتواند گرفت

لذت دیدار نتوان یافت صائب از نقاب

ماه جای مهر عالمتاب نتواند گرفت

***

1383

جای جام باده را تریاک نتواند گرفت

خاک جای آب آتشناک نتواند گرفت

کار مژگان نیست حفظ گریه بی اختیار

پیش این سیلاب را خاشاک نتواند گرفت

رخنه چون در ملک افزون شد گرفتن مشکل است

عافیت جا در دل صد چاک نتواند گرفت

رز به اندک روزگاری بر سر آمد از چنار

هر سبکدستی عنان تاک نتواند گرفت

در کمان سخت نتوان حفظ کردن تیر را

آه جا در خاطر غمناک نتواند گرفت

می شود در ناف آهو مشک هر خونی که خورد

دل کسی زان طره پیچاک نتواند گرفت

می برد خورشید تابان گرمی بیجا به کار

دل ز ماهر روی آتشناک نتواند گرفت

طعمه بیرون از دهان شیر کردن مشکل است

خون خود را کس از ان فتراک نتواند گرفت

غیر آه ما که از دامان مطلب کوته است

هیچ دستی دامن افلاک نتواند گرفت

می توان از پنجه شاهین گرفتن کبک را

دل کسی صائب از ان بیباک نتواند گرفت

***

1384 (ف، مر)

آه سردم در تو ای آتش عنان خواهد گرفت

خون بلبل را خزان از گلستان خواهد گرفت

شعله حسن جهانسوزت فرو خواهد نشست

لاله ات را داغ حسرت در میان خواهد گرفت

سنبل زلفت ز یکدیگر پریشان می شود

هر گرفتاری به شاخی آشیان خواهد گرفت

سرمه آشوب خواهد ریخت از مژگان تو

ماه نو از دست ابرویت کمان خواهد گرفت

ملک حسنت را کز آن صبح تجلی گوشه ای است

لشکر خط قیروان تا قیروان خواهد گرفت

شعله واسوختن از سینه ها سر می کشد

آتش بیتابیت در مغز جان خواهد گرفت

بوسه دندان تغافل بر جگر خواهد نهاد

سجده احرام سفر زان آستان خواهد گرفت

رنگ ریزیهای پی در پی تماشا کردنی است

در گلستانت دم سرد خزان خواهد گرفت

***

1385

مردم هموار را از خاک برباید گرفت

رشت های بی گره را در گهر باید گرفت

گر سرت چون آفتاب از قدر سایه بر فلک

خاک را از چهره زرین به زر باید گرفت

کشتی خودبین نمی آید سلامت بر کنار

جوهر آیینه را موج خطر باید گرفت

آه کز کودک مزاجیهای ابنای زمان

ابجد ایام طفلی را ز سر باید گرفت

بر امید نسیه نتوان تلخ کردن نقد را

خاک صحرای قناعت را شکر باید گرفت

اعتمادی نیست بر گردون و صلح و جنگ او

تیغ در دستی و در دستی سپر باید گرفت

در کمان از تیر فکر خانه آرایی خطاست

کار و بار این جهان را مختصر باید گرفت

دامن شب را ز غفلت گر نیاوردی به دست

در تلافی دامن آه سحر باید گرفت

تا مگر مرغ همایونی برآرد سر ز غیب

بیضه افلاک را در زیر پر باید گرفت

چشم مست و لعل میگون را زکاتی لازم است

از خمارآلودگان گاهی خبر باید گرفت

بی جگر خوردن نگردد قطع صائب راه عشق

توشه این راه از لخت جگر باید گرفت

***

1386

حیف خود با آه گرم از آسمان باید گرفت

آتشی تا هست زور این کمان باید گرفت

از سخن بسیار گفتن، می شود کوته حیات

توسن عمر سبکرو را عنان باید گرفت

آبهای تیره روشن می شود ز استادگی

گوشه ای تا ممکن است از مردمان باید گرفت

طفل بدخو را نمی سازد ترشرویی خموش

تلخ گویان را به شیرینی دهان باید گرفت

گر چه دامان وسایل پرده بیگانگی است

دامن شب به زاری و فغان باید گرفت

مرگ تلخ از زندگی خوشتر بود در کشوری

کز دهان سگ هما را استخوان باید گرفت

تا به زردی آفتاب عمر ننهاده است روی

داد خود از باده چون ارغوان باید گرفت

ساغر لبریز می ریزد ز دست رعشه دار

در جوانیها تمتع از جهان باید گرفت

پرده دام است خاک نرم این بستانسرا

بر سر شاخ بلندی آشیان باید گرفت

ظلم باشد در تماشا خرج کردن عمر را

تا نظر بازست عبرت از جهان باید گرفت

صید فربه بی گداز تن نمی آید به دست

مشق پیچ و تاب از ان موی میان باید گرفت

حفظ زر را نیست تدبیری به از بذل زکات

خون گلها را ز منع باغبان باید گرفت

دولت جاوید اگر صائب تمنا می کنی

ملک معنی را به شمشیر زبان باید گرفت

***

1387

زان دهن انگشتر زنهار می باید گرفت

بعد از ان مهر از لب اظهار می باید گرفت

نوبهار آمد، ره گلزار می باید گرفت

داد دل از ساغر سرشار می باید گرفت

در چنین فصلی که عریانی لباس صحت است

پنبه از مینا، ز سر دستار می باید گرفت

بر خود اوضاع جهان هموار کردن سهل نیست

خار بی گل را گل بی خار می باید گرفت

خون خود را لعل کردن کار هر بیدرد نیست

جا به زیر تیغ چون کهسار می باید گرفت

می کند از دوستان خصمی تراوش بیشتر

طوطیان را سبزه زنگار می باید گرفت

هیچ سایل را مبادا کار با سنگین دلان!

بوسه ای زان لب به چندین بار می باید گرفت

موشکافان کفر می دانند شید و زرق را

رشته تسبیح را زنار می باید گرفت

تا به کی باشد دل از طول امل در پیچ و تاب؟

از فسون این مهره را از مار می باید گرفت

مشت خاکی را که سامان وصول بحر نیست

دامن سیل سبکرفتار می باید گرفت

تا نگردیده است صائب استخوانت توتیا

گوشه ای زین خلق ناهموار می باید گرفت

***

1388

وقت خط کام از لب چون نوش می باید گرفت

درد این میخانه را سرجوش می باید گرفت

می شود جان تازه از آمیزش سیمین بران

تیغ را چون زخم در آغوش می باید گرفت

سرسری نتوان گذشت از آب جان بخش حیات

تیغ را چون زخم در آغوش می باید گرفت

تا نگردی بر گنه در خانه خالی دلیر

صورت دیوار را با هوش می باید گرفت

با سبک مغزی کلاه فقر بر سر پینه ای است

زین سر خوان تهی سرپوش می باید گرفت

در صلاح اهل ظاهر مکرها پوشیده است

دور خود را زین چه خس پوش می باید گرفت

ساز باشد پرده بیگانگی در بزم می

مطرب از گلبانگ نوشانوش می باید گرفت

محفل روشن ضمیران جای قیل و قال نیست

چون صدف در پیش دریا گوش می باید گرفت

تا بود ایمن ز سیلاب حوادث خانه ات

خانه خود چون کمان بر دوش می باید گرفت

دل ز شیرینی به تلخی می توان برداشتن

نیش این وحشت سرا را نوش می باید گرفت

مدتی سجاده تقوی به دوش انداختی

روزگاری هم سبو بر دوش می باید گرفت

تا بود در جوش صائب سینه گرم بهار

ساغری زین باده سرجوش می باید گرفت

***

1389

در خرابات مغان منزل نمی باید گرفت

چون گرفتی، کین کس در دل نمی باید گرفت

یا نمی باید ز آزادی زدن چون سرو لاف

یا گره از بی بری در دل نمی باید گرفت

سد راه عالم بالاست معشوق مجاز

دامن این سرو پا در گل نمی باید گرفت

تا توان سر پنجه دریا چو طوفان تاب داد

تیغ موج از قبضه ساحل نمی باید گرفت

خونبها بهتر ز حفظ آبروی عشق نیست

در قیامت دامن قاتل نمی باید گرفت

با وجود حسن معنی، خواهش صورت خطاست

پیش لیلی دامن محمل نمی باید گرفت

صاف چون آیینه می باید شدن با خوب و زشت

هیچ چیز از هیچ کس در دل نمی باید گرفت

طالب حق را چو تیری کز کمان بیرون جهد

هیچ جا آرام تا منزل نمی باید گرفت

چشم بد بسیار دارد در کمین آسودگی

چون سپند آرام در محفل نمی باید گرفت

آه افسوس است صائب حاصل موج سراب

دامن دنیای بی حاصل نمی باید گرفت

***

1390

خط گل روی عرقناک ترا در بر گرفت

روی این دریای گوهرخیز را عنبر گرفت

تا چه با پروانه بی دست و پای ما کند

آتشین رویی کز او بال سمندر در گرفت

تا زمین شد جلوه گاه قامت او، آفتاب

خاک را از چهره زرین خود در زر گرفت

دست و پا گم می کنم از دور باش ناز او

من که از جرأت توانم دامن محشر گرفت

عشرت روی زمین را برد با خود زیر خاک

از سر کوی تو خشتی هر که زیر سر گرفت

از تن خاکی اثر نگذاشت جان بیقرار

باده پر زور ما خشت از سر خم بر گرفت

می گدازد دولت دنیا دل آگاه را

در رگ جان شمع را آتش ز تاج زر گرفت

گر چه شیرین است کام عالم از گفتار من

از دهان مور می باید مرا شکر گرفت

چشم همراهی مدار از کس، که در روز سیاه

خضر نتواند به آبی دست اسکندر گرفت

نیست مردان را ز مهر مادر گیتی نصیب

زال را از بیکسی سیمرغ زیر پر گرفت

داد بر باد فنا صائب چو گل اوراق ما

بعد ایامی که چرخ از خاک ما را بر گرفت

***

1391

وقت رندی خوش که کام از موسم گل برگرفت

دامن سجاده را داد از کف و ساغر گرفت

رهن می کردم ردایی را که ننگ دوش بود

وقت مشرب خوش که این بارم ز گردن برگرفت

می شود از همدگر روشن چراغ حسن و عشق

شمع گل از غنچه منقار بلبل در گرفت

با خموشی منع آه گرم از دل چون کنم؟

چون توان با موم راه روزن مجمر گرفت؟

دامن افشان از سر خاکم گذشتن سهل نیست

آتش این شکوه خواهد دامن محشر گرفت

تشنگان حشر، فکر چشمه دیگر کنید

کز لب تبخاله ریزم برق در کوثر گرفت

بیش ازین کاوش مکن با دل که چشم تشنه اشک

از برای گریه کردن آب از گوهر گرفت

شیشه با سنگ و قدح با محتسب یکرنگ شد

کی ندانم صحبت ما و تو خواهد در گرفت

سهل باشد گل به جیب دوستداران ریختن

از ره دشمن به مژگان خار باید بر گرفت

گر نمی خواهد که در پای تو ریزد رنگ عشق

سرو از قمری به کف چون مشت خاکستر گرفت؟

صائب از مژگان او دعوای خون دل مکن

از شهیدان خونبهای رگ که از نشتر گرفت؟

کلک صائب جوهر خود گر چنین خواهد نمود

در دل یاقوت خواهد برق غیرت در گرفت

***

1392

گر چنین شمشیر آن بیباک خواهد بر گرفت

موج خون زنگ از دل افلاک خواهد بر گرفت

خاکها در کاسه چشم غزالان کرده است

کی مرا از خاک آن فتراک خواهد بر گرفت؟

آن که از خود برندارد ناز از گردنکشی

کی غمم از خاطر غمناک خواهد برگرفت؟

هر غباری کز دلم اشک صراحی برنداشت

در بهاران آب چشم تاک خواهد بر گرفت

زود می گردد کباب آرزوها خامسوز

گر نقاب از روی آتشناک خواهد بر گرفت

سهل باشد کرد اگر عالم زبان بر من دراز

سیل اشک از راهم این خاشاک خواهد بر گرفت

روی آتشناک خود را می کند شمع مزار

گر به این تمکین مرا از خاک خواهد برگرفت

شاخ گل کرده است در گلزار خوش دستی بلند

تا برو دوش که را از خاک خواهد برگرفت؟

هیچ زین به نیست صائب کز سر من وا شود

عقده ای گر از دلم افلاک خواهد برگرفت

***

1393

کام خود را کلک مشکین از سخن آخر گرفت

نافه از ناف غزالان ختن آخر گرفت

گر چه عمری کرد کلک تر زبان استادگی

گوش تا گوش زمین را از سخن آخر گرفت

گر چه از داغ غریبی روزگاری سوخت دل

مرهم کافوری از صبح وطن آخر گرفت

چشم مستش گر چه برد از کار دست و دل مرا

شکر لله دستم آن سیب ذقن آخر گرفت

چهره نتوانست شد با روی آتشناک یار

شمع از خجلت سر خود ز انجمن آخر گرفت

در به روی آشنایان بستن از انصاف نیست

سبزه بیگانه خواهد این چمن آخر گرفت

از خزان در روزگار میر عدل نو بهار

خون خود را لاله خونین کفن آخر گرفت

گر چه اول دیده را از پیرهن یعقوب باخت

خون چشم خود ز بوی پیرهن آخر گرفت

من به صد امید ازو چشم نوازش داشتم

خط مشکین کام از ان تنگ دهن آخر گرفت

گر چه از سنگین دلی ما را به یکدیگر شکست

داد ما را خط ز زلف پر شکن آخر گرفت

تیشه در تمثال شیرین گر چه سختیها کشید

جان شیرین مزد دست از کوهکن آخر گرفت

گر چه پیچ و تاب زد بسیار چون نال قلم

ملک معنی صائب شیرین سخن آخر گرفت

***

1394

تا غبار خط به گرد عارضش منزل گرفت

آسمان آیینه خورشید را در گل گرفت

این قدر تدبیر در تسخیر ما در کار نیست

مرغ نو پرواز ما را می توان غافل گرفت

پر برون آرد به اندک روزگاری چون خدنگ

هر که را درد طلب پیکان صفت در دل گرفت

دست گستاخی ندارد خار صحرای ادب

ورنه مجنون می تواند دامن محمل گرفت

سبحه از ریگ روان سازم که دست طاقتم

سوده شد از بس شمار عقده مشکل گرفت

دست بردارد اگر از چشم بندی شرم عشق

می توان از یک نگه تیغ از کف قاتل گرفت

بی تکلف می تواند لاف خودداری زدن

هر که در وقت خرام او عنان دل گرفت

چون شرر رقص طرب در جانفشانی می کنم

بس که چون صائب ز اوضاع جهانم دل گرفت

***

1395

خط کافر لعل سیراب ترا کم کم گرفت

دیو از دست سلیمان عاقبت خاتم گرفت

شوخ چشمی می برد از پیش کار خویش را

دامن گل را ز دست بلبلان شبنم گرفت

مرکز پرگار دولت دل به دست آوردن است

می توان ملک دو عالم را به این خاتم گرفت

رشته نورانی خورشید در سوزن کشید

سوزن عیسی چو ترک رشته مریم گرفت

مشرق اسرار عالم شد سر پر شور ما

این سفالین کاسه آخر جای جام جم گرفت

از تنور آمد برون طوفان و عالمگیر شد

خاکساران را نمی باید به دست کم گرفت

عشق از خاکستر ما ریخت رنگ آسمان

این شرار شوخ، اول در دل آدم گرفت

تازه رو برخورد با قسمت دل خرسند ما

سبزه ما فیض بحر از قطره شبنم گرفت

بیش ازین بی پرده حرف عشق را صائب مگوی

کز سخنهای تو آتش در دل عالم گرفت

***

1396

عمر اگر باقی است بوسی زان دهن خواهم گرفت

خون خود را از ان لب شکرشکن خواهم گرفت

گر به هشیاری حجابش مانع احسان شود

در سر مستی از ان شیرین سخن خواهم گرفت

یا به خون خود لبش را می کنم یاقوت رنگ

یا عقیق آبدارش در دهن خواهم گرفت

از لطافت گر ز آغوشم کند پهلو تهی

رخصت نظاره ای زان سیمتن خواهم گرفت

رشته هستی ز پیچ و تاب اگر کوته نشد

جرعه آبی از ان چاه ذقن خواهم گرفت

همچو قمری رخصت بر گرد سر گردیدنی

هر چه باداباد، از ان سرو چمن خواهم گرفت

گر چه از مینا کسی نگرفته خون جام را

خونبهای دل از ان پیمان شکن خواهم گرفت

چشم من در پاکدامانی کم از یعقوب نیست

سرمه بینش ز بوی پیرهن خواهم گرفت

می شود پامال صائب چون شود دعوی کهن

در همین جا خونبهای خویشتن خواهم گرفت

***

1397

از وصال ماه مصر آخر زلیخا جان گرفت

دست خود بوسید هر کس دامن پاکان گرفت

گر به دست و پا نپیچد خار صحرای وجود

می توان ملک دو عالم را به یک جولان گرفت

صحبت روشن ضمیران کیمیای دولت است

خون ما در چشمه خورشید رنگ جان گرفت

گر نگردد طعنه سنگین دلی دندان شکن

می توان خون خود از لبهای او آسان گرفت

دامن پاکان ندارد تاب دست انداز شوق

بوی پیراهن ز مصر آخر ره کنعان گرفت

لقمه بیرون کردن از دست خسیسان مشکل است

ماه نو دق کرد تا از خوان گردون نان گرفت

تا قیامت زلف جانان دستگیر من بس است

چون خس و خاشاک هر دم دامنی نتوان گرفت

قطع پیوند تعلق کار هر افسرده نیست

خار این وادی مکرر برق را دامان گرفت

هر که چون صائب قدم بر کرسی همت نهاد

می تواند تاج رفعت از سر کیوان گرفت

***

1398

خانه دل روشنی از دیده روشن گرفت

زنده دل را کرد در گور آن که این روزن گرفت

سرمه چشم ملایک می شود خاکسترش

هر که را برق تمنای تو در خرمن گرفت

برنمی خیزد به تعظیم قیامت از زمین

خاک دامنگیر عزلت هر که را دامن گرفت

می کند از خون خود شیرین، دهان تیشه اش

هر که چون فرهاد کار عشق بر گردن گرفت

از دل سخت تو نتوانست لطفی واکشید

آه گرم من که از ریگ روان روغن گرفت

از لباس عاریت هر کس به آسانی گذشت

در گریبان مسیحا جای چون سوزن گرفت

گوهر شهوارم اما زیر پا افتاده ام

بوسه زد بر دست خود هر کس که دست من گرفت

نیست صائب روز میدان در شمار پردلان

هر که نتواند به مردی تیغ از دشمن گرفت

***

1399

تا عرق از چهره جانان تراویدن گرفت

اشک گرم از دیده خورشید غلطیدن گرفت

گریه در دنبال دارد شادی بی عاقبت

برق تا گردید خندان، ابر باریدن گرفت

تا به دامان قیامت روی آسایش ندید

در تماشاگاه او پایی که لغزیدن گرفت

بی تکلف گل ز روی دولت بیدار چید

هر که در خواب از دهانش بوسه دزدیدن گرفت

سبزه خوابیده از آب روان نگرفته است

خط او نشو و نمایی کز تراشیدن گرفت

بر نگاهم لرزه افتاد از تماشای رخش

دست ما را رعشه در هنگام گل چیدن گرفت

حسن را آغوش عاشق پله نشو و نماست

از فشار طوق قمری سرو بالیدن گرفت

صید مطلب را کمندی به ز پیچ وتاب نیست

رشته جا در دیده گوهر ز پیچیدن گرفت

سیل هیهات است تا دریا کند جایی مقام

نیست ممکن عمر را دامن به چسبیدن گرفت

از گلستانی که من دلگیر بیرون آمدم

غنچه تصویر کام دل ز خندیدن گرفت

گر دل بیدار چون مردان به دست آورده ای

می توان دامان منزل را به خوابیدن گرفت

تا نپوشی چشم از دنیا، نگردی دیده ور

پیر کنعان روشنی از چشم پوشیدن گرفت

گوهر غلطان نمی سازد به آغوش صدف

بر دهن بارست دندانی که جنبیدن گرفت

هر کمالی را زوالی هست در زیر فلک

ماه ناقص بدر تا گردید کاهیدن گرفت

می کند زنجیر رگ را پاره خون گرم من

تا به روی سبزه شمشیر غلطیدن گرفت

روزی تن پروران از روزه جز کاهش نشد

آسیابی دانه چون گردید، ساییدن گرفت

می توان صائب به ریزش شد برومند از حیات

شاخ دامان ثمر از سیم پاشیدن گرفت

***

1400

جوهر شمشیر غیرت پیچ و تاب از من گرفت

موج این دریای ساکن اضطراب از من گرفت

نقطه سودای من شد مرکز پرگار چرخ

این کهن دولاب بی پرگار آب از من گرفت

حسن، عالمسوز گردید از نگاه گرم من

چهره مهتاب، رنگ آفتاب از من گرفت

از دل خوش مشرب من موج شد مطلق عنان

کسوت سردرهوایی را حباب از من گرفت

بحر من در هیچ موسم نیست بی جوش نشاط

گریه شادی کند ابری که آب از من گرفت

بس که یکرنگ است با گلشن دل صد پاره ام

می توان چون گل به آسانی گلاب از من گرفت

خواب من صد پرده از دولت بود بیدارتر

خواب را در خواب بیند آن که خواب از من گرفت!

کیست گردون تا تواند کرد چنبر دست من؟

بارها سر پنجه خورشید تاب از من گرفت

می کند روز قیامت کوتهی، گر کردگار

درد و داغ عشق را خواهد حساب از من گرفت

در دل ویرانه من گنجها آسوده است

وقت آن کس خوش که این ملک خراب از من گرفت

معنی نازک به آسانی نمی آید به دست

موی گردید آن میان تا پیچ وتاب از من گرفت

چشم او را کرد صبر من به خون خوردن دلیر

حسن در جام نخستین این شراب از من گرفت

دیده بیدار گردد زود بر مطلب سوار

رفته رفته پای بوسش را رکاب از من گرفت

شور من آورد صائب آسمانها را به وجد

بحر لنگردار هستی انقلاب از من گرفت

***

1401 (ف، ک)

گردباد از من طریق دشت پیمایی گرفت

وحشت از مجنون من آهوی صحرایی گرفت

در گرفتاری بود جمعیت خاطر محال

با دو دست بسته نتوان دست یغمایی گرفت

حلقه زنار شد طوق گلوی قمریان

سرو تا از قامتش سرمشق رعنایی گرفت

آرزوی جلوه شد در دل گره خورشید را

حسن عالمسوز او تا عالم آرایی گرفت

حسن بی پروا ندارد از نظربازان گزیر

گل به چندین دست دامان تماشایی گرفت

بوی گل خاکستر بلبل پریشان کرد و رفت

این سزای آن که چون ما یار هر جایی گرفت

سینه صافان اهل معنی را به گفتار آورند

طوطی از آیینه بی زنگ، گویایی گرفت

سرمه چشم غزالان شد غبار پیکرش

شوق هر کس را سر زنجیر رسوایی گرفت

تا عرق از چهره رنگین او شد کامیاب

بر بساط گلستان شبنم جگرخایی گرفت

همدم جانی به دست آسان نمی آید که نی

شد دلش سوراخ تا جان از دم نایی گرفت

محضر قتلش به مهر بال و پر آماده شد

هر که چون طاوس دنبال خودآرایی گرفت

ملک خود پرداخت از بیگانه و آسوده شد

هر که ترک خلق کرد و کنج تنهایی گرفت

حسن شوخی کرد چندانی که در میزان عشق

بیقراریهای من رنگ شکیبایی گرفت

ساغر لبریز اگر صائب سپرداری کند

می توان خون خود از گردون مینایی گرفت

***

1402

دوش مجلس از زبان شکوه ام در می گرفت

کاش این شمع پریشان را کسی سر می گرفت

کوه تمکین و سبکساری کنون هم پله اند

رفت آن موسم که بحر عشق لنگر می گرفت

دیده ابلیس اگر می داشت نور معرفت

خاک را از چهره چون خورشید در زر می گرفت

آن که می زد از نصیحت آب بر آتش مرا

کاش اول پرده از رخسار او برمی گرفت

چشم خود را داده بود از آب حیوان خضر آب

تا غرور آیینه از دست سکندر می گرفت

با ضعیفان سختگیریهای چرخ امروز نیست

دایم این بیدادگر نخجیر لاغر می گرفت

شرم اگر بیرون در می بود و می در اندرون

صحبت ما و تو امشب رنگ دیگر می گرفت

صائب از بزمی که من افسرده بیرون آمدم

پنبه مینا ز روی گرم می در می گرفت

***

1403

پیش ازین جانان حساب دیگر از من می گرفت

همچو قمری طوق حکم من به گردن می گرفت

گر به سیر خانه آیینه می رفت، از حجاب

اول از فرمان پذیری رخصت از من می گرفت!

می رود چون چاک در دلها سراسر این زمان

پاکدامانی که رو از چشم سوزن می گرفت

این زمان شمع نسیم صبحگاهی دیده ای است

چهره گرمی کز او آتش به گلشن می گرفت

این زمان فرش است در هر کوچه ای چون آفتاب

آن که روی خود ز چشم شوخ روزن می گرفت

حسن روز افزون او مستغنی از مشاطه بود

تا رخش آیینه از دلهای روشن می گرفت

این زمان خوارم، و گرنه پیش ازین آن شاخ گل

همچو شبنم طفل اشکم را به دامن می گرفت

سینه چاکی همچو گل می گشت بر گرد دلم

غنچه اش روزی که سامان شکفتن می گرفت

نیست اشک و آه را تأثیر در سنگین دلان

ورنه دل آتش ز سنگ و آب از آهن می گرفت

دیده بودم این پریشانی که پیش آمد مرا

صائب آن روزی که دل در زلف مسکن می گرفت

***

1404

سوخت تنهایی مرا ای بیوفا وقت است وقت

گر شبی خواهی شدن مهمان ما وقت است وقت

می رود خط تنگ سازد جا بر آن کنج دهن

بوسه ای گر می کنی در کار ما وقت است وقت

زان هلال خط که زنگ از دل چو صیقل می برد

می دهی آیینه ام را گر جلا وقت است وقت

تا نپوشیده است چشم از زندگی یعقوب ما

گر به کنعان خواهی آمد ای صبا وقت است وقت

در چنین وقتی که ما از خویش بیرون رفته ایم

گر درآیی از در صلح و صفا وقت است وقت

جان ز لب در فکر دامن بر میان پیچیدن است

گر حلالی خواهی از بیمار ما وقت است وقت

گر حقوق آشنایی را رعایت می کنی

عمر چندان نیست ای ناآشنا وقت است وقت

از تو چشم همتی دارند از خود رفتگان

گر به گل پایت نرفته است از حنا وقت است وقت

بر سر بالین بیماران درد انتظار

گر رسانی خویش را ای نارسا وقت است وقت

بیش ازین مپسند عالم را سیه در چشم ما

خوش برآی از زیر ابر ای مه لقا وقت است وقت

دستم از سر رشته امیدها کوته شده است

گر به دستم می دهی زلف دو تا وقت است وقت

گشت چشم استخوان ما سفید از انتظار

می گشایی گر پر و بال ای هما وقت است وقت

سوزن بی دست و پا سر رشته را گم کرده است

جذبه ای گر داری ای آهن ربا وقت است وقت

دست دامنگیر و پای رفتنش زین درنماند

رحم کن بر صائب بی دست و پا وقت است وقت

***

1405

چون کند روی تو با خط سیاه از شش جهت؟

رو به این آیینه آورده است آه از شش جهت

کاش سر تا پای می گشتم نظر چون آفتاب

تا به رخسار تو می کردم نگاه از شش جهت

کعبه و بتخانه ای در عالم توحید نیست

عاشق یکرنگ دارد قبله گاه از شش جهت

کاهلی پیچیده دارد دامن ما را به دست

ورنه دارد کعبه کوی تو راه از شش جهت

هر که را دیدیم حیران قد رعنای اوست

بر علم دارد نظر دایم سپاه از شش جهت

هر که گردد بی سر و پا در خم چوگان چرخ

نور از خورشید می گیرد چو ماه از شش جهت

تا به کی در جستجوی آن نگار بی جهت

کاروان گریه اندازم به راه از شش جهت

چون به تلخی عاقبت بر جای می باید گذاشت

چند چون زنبور سازی تکیه گاه از شش جهت

نیست صائب فرصت پرسیدن راه صواب

در میان دارد مرا از بس گناه از شش جهت

***

1406

مشو از می گران، ترسم سبکدستان ربایندت

به زور می چو مینا از میان مستان ربایندت

قریب عالم آب از سبک مغزی مخور چون کف

که از آغوش هم، چون موج، تردستان ربایندت

مشو چون غنچه از افسون باد صبحدم خندان

که کودک مشربان چون گل ازین بستان ربایندت

اگر از باده گلگون چنین سرشار خواهی شد

ز دست یکدگر چون جام می مستان ربایندت

از ان بی پرده چون صائب نصیحت می کنم انشا

که می ترسم به مکر و حیله و دستان ربایندت

***

1407

غم از دل می زداید چون صباح عید رخسارت

نماز عید واجب می کند بر خلق دیدارت

تو با آن قامت رعنا به هر گلشن که بخرامی

خیابان می کشد چون سرو قد از شوق رفتارت

ز شیرینی سرشک شمع نقل انجمن گردد

به هر محفل که آید در سخن لعل شکربارت

سرافرازی ترا چون شاخ گل می زیبد از خوبان

که گل سامان بال و پر دهد از شوق دستارت

نگردد در تماشای تو چون نظارگی حیران؟

که می دارد عرق را از چکیدن باز رخسارت

سخن خونها خورد تا زان لب نازک برون آید

ز خون خلق سیراب است از بس لعل خونخوارت

چه گل چیند ز رخسار تو چشم اشکبار من؟

که می داند عرق را شبنم بیگانه گلزارت

شود رطل گران نظارگی را نقش پای تو

ز بس مستانه چون موج شراب افتاده رفتارت

غبار آلوده گرد کسادی می رود بیرون

اگر یوسف به آن سامان حسن آید به بازارت

چو مژگان سینه ام چاک است از رشک نگاه تو

که در هر گردشی گردد به گرد چشم بیمارت

کباب تر به اخگر آنچنان هرگز نمی چسبد

که می چسبد ز خونگرمی به دلها لعل خونخوارت

مگر زلفت عنانداری کند دلهای وحشی را

که از شوخی نپردازد به عاشق چشم عیارت

ترا می زیبد از زنجیر مویان بنده پروردن

که بر آزادمردان نازها دارد گرفتارت

ز گلزار تو مرغ جان صائب چون هوا گیرد؟

که دامنگیر گردد بوی گل را خار دیوارت

***

1408

غزالان را ز وحشت باز دارد دیدن چشمت

به چرخ آرد زمین را چون فلک گردیدن چشمت

به بیداری چه خواهد کرد یا رب با نظربازان

که خوابانیدن تیغ است خوابانیدن چشمت

ز خون خلق رنگین است چندان تیغ مژگانت

که می گردد نگارین، دست از مالیدن چشمت

ز بستن دیده شهباز در فکر شکار افتد

کند در پرده مشق دلبری پوشیدن چشمت

نماند در ته ابر سیه برقی که شوخ افتد

نباشد لحظه ای افزون نگه دزدیدن چشمت

نظر بازی که چشمت را به چشم آهوان سنجد

ترازوی دو سر قلب است در سنجیدن چشمت

عقیقی سازد از خون جگر سیمای زرین را

سهیل شوخ چشم از غیرت خندیدن چشمت

حقوق مردمی منظور افتاده است صائب را

و گرنه می تواند بست چشم از دیدن چشمت

***

1409

بر دلم نیست غباری ز سیه کاری بخت

قانعم با دل بیدار ز بیداری بخت

شکر این نعمت عظمی چه توانم کردن

که به دولت نرسیدم ز مددکاری بخت

شکوه از بخت گرانخواب ز کوته نظری است

که سبکسیر بود مدت بیداری بخت

از برومندی ظاهر دل چون آینه را

غوطه در زنگ دهد جامه زنگاری بخت

با هنر طالع فرخنده نمی گردد جمع

که بود محضر دانش خط بیزاری بخت

دو سه روزی است برومندی گلزار امید

سایه ابر بهارست هواداری بخت

نیست ممکن که ز یک دست صدا برخیزد

یار اگر یار نباشد چه کند یاری بخت؟

صائب ارباب هوس کامروایند همه

هست مخصوص به عشاق سیه کاری بخت

***

1410

دست بر هر چه فشاندم به رگ جان آویخت

دامن از هر چه کشیدم به گریبان آویخت

دامن گرمروان شعله بی زنهارست

چون مرا خار غم عشق به دامان آویخت؟

دست در دامن هر خار زند غرقه بحر

چه عجب گر ز نظر اشک به مژگان آویخت

گفتم از وادی غفلت قدمی بردارم

کوهم از پای گرانخواب به دامان آویخت

می رساند به لب چاه زنخدان خود را

هر که در دامن آن زلف پریشان آویخت

رنج غربت نکشد هر که درین فصل بهار

قفس بلبل ما را به گلستان آویخت

پرده ای بود که بر دامن محمل افکند

خون مجنون که به دامان بیابان آویخت

کشتی نوح درین بحر بود کام نهنگ

جان کسی برد که در دامن طوفان آویخت

این نه ابرست، که دود دل مرغان چمن

پرده آه به سیمای گلستان آویخت

تا نظر بر لب میگون تو افتاد مرا

همچو اخگر به کباب دل سوزان آویخت

با ادب باش که از دیده صاحب نظران

عشق در هر گذر آیینه رخشان آویخت

چه عجب صائب اگر خون چکد از منقارش

نغمه سنجی که به یک پای ز بستان آویخت

***

1411

چهره صاف تو آیینه اندیشه نماست

جان ز سیمای تو چون آب ز گوهر پیداست

دیده ای نیست که حیران تماشای تو نیست

قامت همچو سنان تو عجب حلقه رباست

جسم خاکی است حجاب نظر راهروان

سیل چون گرد ره از خویش فشاند دریاست

نفس مرتاض بود راحله گر مروان

اژدها را چو گلو تنگ بگیرند عصاست

ریگ در شیشه ساعت نپذیرد آرام

وای بر آن که درین دایره بی سر و پاست

هر که گم کرد درین بادیه خود را، خضرست

هر که گرداند رخ از دیدن خود، قبله نماست

ناله سینه مجروح اثرها دارد

زخم چندان که بهم نامده، محراب دعاست

دل از ان پیچ و خم زلف عبث می نالد

این کمانی است که چون راست شود تیر قضاست

نقش اوضاع جهان مختلف از بینش توست

این نگاری است که چون دست به هم داد حناست

کاه اگر از ته دیوار نیاید بیرون

گنه کوتهی جاذبه کاهرباست

از شفق چهره امید به خون می شوید

چون هلال آن که درین دایره انگشت نماست

خاطر امن کجا، عالم امکان ز کجا

برگریزان حواس است، نفس تا برجاست

هر چه گردون سیه کاسه به منت بخشد

خون مرده است به چشم من، اگر آب بقاست

پیش از آنی که به جرم کم من پردازی

کم از انم که مرا عذر گنه باید خواست؟

چشم کوته نظران حلقه بیرون درست

ورنه هر ذره ای آیینه خورشید نماست

نیست از جانب معشوق حجابی صائب

پرده دیده ما، دیده بی پرده ماست

***

1412

ریخت دندان و هوای می و پیمانه بجاست

مهره برچیده شد و بازی طفلانه بجاست

دل سیاه است اگر گشت بناگوش سفید

پا اگر نیست بجا، لغزش مستانه بجاست

خارخاری به دل از عمر سبکرو مانده است

مشت خار و خسی از سیل به ویرانه بجاست

آسیا گر چه برآورد ز بنیادش گرد

هوس نشو و نما در گره دانه بجاست

نسبت شوق به هجران و وصال است یکی

رفت ایام گل و شورش دیوانه بجاست

یار نو خط شد و آغاز جنون است مرا

شمع خاموش شد و گرمی پروانه بجاست

چشم من بر در و دیوار حرم افتاده است

نگذارند مرا گر به صنمخانه، بجاست

گر چه در خواب گران عمر سر آمد صائب

همچنان رغبت شیرینی افسانه بجاست

***

1413

تلخ شد عشرتم آن لعل شکربار کجاست؟

دلم از کار شد آن غمزه پر کار کجاست؟

خنده از تنگی جا در دهنش غنچه شده است

بوسه را راه سخن پیش لب یار کجاست؟

سفر اول پرواز به دام افتاده است

بلبل ما نشنیده است که گلزار کجاست

مزرع خانه تسبیح بود یک کف دست

زهد را دستگه رشته زنار کجاست؟

ذوق نظاره گل در نگه پنهان است

ای مقیمان چمن، رخنه دیوار کجاست؟

تا به کی در ته دیوار تعلق باشم؟

کوچه خانه بدوشان سبکبار کجاست؟

چشم تا کار کند گرد کسادی فرش است

در بساط سخن امروز خریدار کجاست؟

بر سر موی شکافی است نگاهم صائب

چین زلفی که دهد نافه به تاتار کجاست؟

***

1414

هیچ جوینده ندانست که جای تو کجاست

آخر ای خانه برانداز سرای تو کجاست؟

روزنی نیست که چون ذره نجستیم ترا

هیچ روشن نشد ای شمع که جای تو کجاست

گر وفای تو فزون است ز اندازه ما

آخر ای دلبر بیرحم، جفای تو کجاست؟

جنگ و بدخویی و بیرحمی و بی پروایی

همه هستند به جا، صلح و صفای تو کجاست؟

ای نسیم سحر، ای غنچه گشاینده دل

وقت یاری است، دم عقده گشای تو کجاست؟

بوسه ای از لب شیرین تو ای تنگ شکر

ما گرفتیم نخواهیم، عطای تو کجاست؟

صائب از گرد خجالت شده در خاک نهان

موجه رحمت دریای عطای تو کجاست

***

1415

فرح آباد من آنجاست که جانان آنجاست

اشرف آنجاست که آن سرو خرامان آنجاست

عیش ما نیست چو بلبل به بهاران موقوف

هر کجا لاله رخی هست گلستان آنجاست

گر کشد دل به خرابات مرا، معذورم

سر فارغ، دل بی غم، لب خندان آنجاست

می کند خنده سوفار، دل از پیکانش

عیش فرش است در آن خانه که مهمان آنجاست

هر شبستان که در او روی عرقناکی هست

من دلسوخته را چشمه حیوان آنجاست

ای صبا در حرم زلف چو محرم شده ای

به ادب باش که دلهای پریشان آنجاست

نیست بی شور جنون عالم گل را نمکی

من و آن شهر که دیوانه فراوان آنجاست

دل چو بی عشق شود هیچ کم از زندان نیست

چاه، مصرست اگر یوسف کنعان آنجاست

در دل مور ز تنگی به حقارت منگر

که نهانخانه اقبال سلیمان آنجاست

دل تنگی که در او راه ندارد دنیا

بی سخن، خلوت پنهانی جانان آنجاست

ای که مشغول به سنجیدن مردم شده ای

دست بردار ازین کار، که میزان آنجاست

از صفای در و دیوار گلستان صائب

می توان یافت که آن نو گل خندان آنجاست

***

1416

نه خط از چهره آن آینه سیما برخاست

که درین آینه، جوهر به تماشا برخاست

شب که صحبت به حدیث سر زلف تو گذشت

هر که برخاست ز جا، سلسله برپا برخاست!

کرد تسلیم به من مسند بیتابی را

هر سپندی که درین انجمن از جا برخاست

هیچ مستی ز پی رقص نخیزد از جای

به نشاطی که دلم از سر دنیا برخاست

یوسفی را که به یعقوب بود روی نیاز

زین چه حاصل که خریدار ز صد جا برخاست؟

شد فلک درصدد معرکه سازی، اکنون

کز دل کودک ما ذوق تماشا برخاست

ظل خورشید جهانتاب، مخلد باشد!

سایه مریم اگر از سر عیسی برخاست

بزم روشن گهران جای گرانجانان نیست

ابر تا گشت گران، از سر دریا برخاست

یادگار جگر سوخته مجنون است

لاله ای چند که از دامن صحرا برخاست

خلقی از صبح قیامت به غلط افتادند

ز آه سردی که مرا از دل شیدا برخاست

برسان زود به من کشتی می را ساقی

که عجب ابر تری باز ز دریا برخاست!

خضر صد قافله مجنون بیابانی شد

هر غباری که ازین بادیه پیما برخاست

روح سرگشته مجنون غبارآلودست

گردبادی که ازین دامن صحرا برخاست

پا مکش از در دلها که درین لغزشگاه

صائب از خاک ز دریوزه دلها برخاست

***

1417

قد موزون تو روزی که به جولان برخاست

هر که را بود دلی، از سر ایمان برخاست

خار خار دلم از سینه نمایان گردید

بخیه تنگ رفویم ز گریبان برخاست

شرم عشق است که پامال نگردد هرگز

لاله افکنده سر از خاک شهیدان برخاست

که دگر ز اهل کرم رحم به محتاج کند؟

ابر با دیده خشک از لب عمان برخاست

بر دل غنچه اگر خورد نسیمی گستاخ

شور محشر به دل بیضه ز مرغان برخاست

همت آبله پای طلب را نازم!

که به مشاطگی خار مغیلان برخاست

زد همان روز که با غنچه محجوب تو لاف

قفل شرم از دهن پسته خندان برخاست

همدمی سیر مقامات نفرمود او را

نی ما تا به چه طالع ز نیستان برخاست

بگسل از اهل کرم تا شودت پایه بلند

صدف از خاک به یک ریزش نیسان برخاست

قالبی نیست سخن سنجی ما چون طوطی

بلبل ما ز دل بیضه غزلخوان برخاست

***

1418

خط سبزی که ز پشت لب جانان برخاست

رگ ابری است که از چشمه حیوان برخاست

می کند بس دل پر آبله را شق چو انار

چون به، این گرد کز آن سیب زنخدان برخاست

خط پاکی است بر آیینه صفا جوهر را

از رخ او خط مشکین به چه عنوان برخاست؟

خاک در کاسه خورشید جهانتاب کند

این غباری که از ان چهره تابان برخاست

زان خط سبز کز آن چهره گلرنگ دمید

موی از سبزه بر اندام گلستان برخاست

فتنه را عالم پر شور کمر می بندد

مگر از جای خود آن سرو خرامان برخاست؟

پیش دریای پر آتش چه نماید شرری؟

لاله افکنده سر از خاک شهیدان برخاست

غوطه در چشمه خورشید زند دیده وری

که چو شبنم سبک از گلشن امکان برخاست

می شود در صف عشاق علم، جانبازی

که به تعظیم خرامش ز سر جان برخاست

رفتن از عالم پرشور به از آمدن است

غنچه دلتنگ به باغ آمد و خندان برخاست

برد از سرمه چنان گوشه چشمت آرام

که نفس سوخته از خاک صفاهان برخاست

تا من از گرمروی بادیه پیما گشتم

از ره کعبه روان خار مغیلان برخاست

نشد از خون جگر دست و دهانش رنگین

هر که صائب ز سر نعمت الوان برخاست

***

1419

این نه خط است که از عارض دلبر پیداست

پیچ و تاب من از ان عارض انور پیداست

از خط سبز نشد یک سر مو حسن تو کم

در ته زنگ ز شمشیر تو جوهر پیداست

نبض سیلاب بهارست رگ ابر بهار

عالم آشوبی از ان زلف معنبر پیداست

برق را ابر نسازد ز نظرها پنهان

شوخی حسن بتان از ته چادر پیداست

پیچش مو دهد از آتش سوزنده خبر

سوز مکتوب من از بال کبوتر پیداست

به نمکزار توان پی ز نمکدان بردن

شوری بخت من از دیده اختر پیداست

چشم بد دور از ان سلسله زلف دراز

که ز هر حلقه او عالم دیگر پیداست

از گرانسنگی در دست سبک مغزی من

شورش بحر ز بیتابی لنگر پیداست

***

1420

خط نارسته ز لعل لب دلبر پیداست

رشته از صافی این دانه گوهر پیداست

گر چه ز آیینه روشن ننماید جوهر

خط نارسته از ان چهره انور پیداست

مهر و کین می شود از صفحه سیما ظاهر

صافی و تیرگی آب ز گوهر پیداست

آه گرمی که گره در دل پر خون من است

همچو داغ از جگر لاله احمر پیداست

می کند گل ز جبین، تیرگی و صافی را

در کدو هر چه نهفته است، ز ساغر پیداست

چشم بد دور از ان سلسله زلف دراز!

که ز هر حلقه او عالم دیگر پیداست

ندهد حسن گلوسوز امان عاشق را

خامی آتش سوزان ز سمندر پیداست

جنت نسیه بود نقد، دل روشن را

عکس فردوس ازین چشمه کوثر پیداست

نشد از کوه غم و درد، دل من ساکن

شور دریا ز گرانسنگی لنگر پیداست

لب اظهار گشودن، ثمر خامیهاست

سوز عشق از لب خشک و مژه تر پیداست

صاف کن سینه اگر ذوق تماشا داری

که ازین آینه، آفاق سراسر پیداست

پرده معنی روشن نشود صائب لفظ

عالم آشوبی از ان زلف معنبر پیداست

***

1421

از لب خشک صدف ریزش نیسان پیداست

خشکی بحر ز سر پنجه مرجان پیداست

نامه ای نیست که عنوان نشود غمازش

کرم و بخل ز پیشانی دربان پیداست

داغ سودای تو از سینه سودا زدگان

چون سیه خیمه لیلی ز بیابان پیداست

آنقدرها که نگین دان به نگین مشتاق است

بوسه را جای در آن غنچه خندان پیداست

می دهد رخنه دیوار ز گلزار خبر

لطف اندام تو از چاک گریبان پیداست

از دل سوخته ما اثری پیدا نیست

دانه هر چند از ان سیب زنخدان پیداست

هر که دیده است ترا، قدر مرا می داند

حسن سعی چمن آرا ز گلستان پیداست

شبنمی را نتوانست نهان کردن گل

از گل روی تو می خوردن پنهان پیداست

خبر از وحشت نخجیر دهد جنبش دام

پیچ و تاب دل از ان طره پیچان پیداست

در دل خم می پر زور نگیرد آرام

جوش گل از سر دیوار گلستان پیداست

نشود پرتو خورشید نهان در ته ابر

نور واجب ز سراپرده امکان پیداست

رتبه عاشق از ارباب هوس معلوم است

دیده شیر چو آتش ز نیستان پیداست

نور فیض است که بر زنده دلان می بارد

این نه شمع است که از خاک شهیدان پیداست

بستن لب نشود مانع اظهار کمال

در صدف رتبه این گوهر غلطان پیداست

بسته است آینه موی شکافان زنگار

ورنه از جبهه من حال پریشان پیداست

دل آزاده درین باغ اقامت نکند

وحشت سرو ز برچیدن دامان پیداست

میزبان سفره دعوی نکند بیهده باز

شکوه و شکر ز پیشانی مهمان پیداست

می دهد سادگی دل خبر از آزادی

صافی شست ز بیرنگی پیکان پیداست

فکر رنگین تو صائب ز خیالات دگر

چون گل سرخ ز خار و خس بستان پیداست

***

1422

خط نارسته از ان چهره گلگون پیداست

مشک خالص شدن از صافی این خون پیداست

همچو داغ از جگر لاله و چون درد از می

خون ما سوختگان زان لب میگون پیداست

می توان خواند ز سیمای علم آیه فتح

عالم آشوبی از ان قامت موزون پیداست

خط ننوشته ز سیمای رخ روشن او

همچو موج از قدح باده گلگون پیداست

چون نباشد جگر لعل ز رشک تو کباب؟

شوخی نشأه می زان لب میگون پیداست

همچو آبی که نمایان شود از پرده لعل

تن سیمین تو از جامه گلگون پیداست

من گرفتم نفس سوخته را ضبط کنم

داغ من چون جگر لاله ز بیرون پیداست

به خموشی نشود راز محبت مستور

چه زنی مهر بر آن نامه که مضمون پیداست؟

پیش روشن گهران آبله پر خونی است

لعل و یاقوت که از تاج فریدون پیداست

روح سرگشته مجنون غبارآلودست

گردبادی که ازین دامن هامون پیداست

چه ضرورست به میزان خرد سنجیدن؟

ثقل دنیا ز فرو رفتن قارون پیداست

خبر از روشنی سینه خم می بخشد

نور حکمت که ز سیمای فلاطون پیداست

شوخی نرگس لیلی ز سراپرده شرم

پیش صاحب نظران از رم مجنون پیداست

نیست صائب خط از ان صفحه رخسار پدید

سرنوشت من از ان چهره گلگون پیداست

***

1423

شور در دل فکند لعل خموشی که تراست

خواب را تلخ کند چشمه نوشی که تراست

از لطافت، سخنی چند که در دل داری

می توان خواند ز لبهای خموشی که تراست

خواب را شوخی چشم تو رم آهو کرد

چه کند باده گلرنگ به هوشی که تراست؟

صرف خمیازه آغوش شود اوقاتش

هر که را چشم فتد بر بر و دوشی که تراست

ای بسا روز عزیزان که سیه خواهد کرد

از خط و زلف، رخ غالیه پوشی که تراست

سبزه تربتش از آب گهر سبز شود

هر که چشم آب دهد از در گوشی که تراست

چه بهشتی است که ایمان به گرو می گیرد

از فقیران، نگه باده فروشی که تراست

طرف دعوی صائب مشو ای بلبل مست

که دو هفته است همین جوش و خروشی که تراست

نیست ممکن که ترا پخته نسازد صائب

چون می تلخ درین میکده جوشی که تراست

***

1424

در کمین این فلک سخت کمانی که تراست

عاقبت گرد برآرد ز نشانی که تراست

نعمت روی زمین چشم ترا سیر نکرد

چه کند خاک به چشم نگرانی که تراست؟

ریخت دندان تو چون اختر صبح از پیری

مشرق شکر نگردید دهانی که تراست

قامتت بید موله شد و چون سرو کشد

سر به عیوق، تمنای جوانی که تراست

در ریاضی که بود دولت گل پا به رکاب

چه اقامت کند این برگ خزانی که تراست؟

استخوانهای ترا پیشتر از خاک شدن

توتیا می کند این خواب گرانی که تراست

صرف کن چون مه نو توشه خود را زنهار

تا شود قرص تمام این لب نانی که تراست

قامتت خم شد و هموار نگشتی صائب

دم شمشیر بود پشت کمانی که تراست

***

1425

بی طراوت نشود سرو جوانی که تراست

در شکر خواب بهارست خزانی که تراست

برنیاید به زبان با تو کس از خوش سخنان

می کند قطع سخن تیغ زبانی که تراست

گل چسان چهره شود با تو، که یاقوت بود

سنگداغ از رخ چون لاله ستانی که تراست

چین ز ابروی گرهگیر تو خط هم نگشود

تا قیامت نشود نرم، کمانی که تراست

برش پیچ و خم از جوهر تیغ افزون است

کار شمشیر کند موی میانی که تراست

ادب عشق مگر مانع جرأت گردد

ورنه پر بوسه فریب است دهانی که تراست

تشنه فکر تو صائب جگری نیست که نیست

تا به جوی که رود آب روانی که تراست

***

1426

اشک لعلی است روان بر رخ چون زر که مراست

بحر و کان را نبود این زر و گوهر که مراست

حرف حق گر چه بلندست ز من چون منصور

سردارست بسامانتر ازین سر که مراست

هر قدر بیش خورم، کم نشود خون جگر

چشم بد دور ازین باده احمر که مراست

بهر کاهش بود افزایش من چون مه نو

کز دل خویش بود رزق مقدر که مراست

داغ بالین من و درد بود بستر من

چون کنم خواب به این بالش و بستر که مراست؟

مگر از جاذبه عشق به جایی برسم

ورنه پیداست کجا می رسد این پر که مراست

نیست ممکن که کند دانه من نشو و نما

گر رگ ابر شود هر مژه تر که مراست

آن که جان دو جهان را به نگاهی نخرد

کی به چشم آیدش این جان محقر که مراست؟

نیست در میکده عشق کسی را صائب

از دل و چشم خود این شیشه و ساغر که مراست

***

1427

پرده شب بود ایام شبابی که مراست

رگ سنگ است ز غفلت رگ خوابی که مراست

دارد از کوی خرابات مرا مستغنی

از دل و دیده شرابی و کبابی که مراست

نیست در جستن درمان دل کم حوصله را

در طلبکاری درد تو شتابی که مراست

با لب خشک کند شکر تراوش از من

پرده آب حیات است سرابی که مراست

چون نبندم کمر خصمی این هستی پوچ؟

گره خاطر بحرست حبابی که مراست

برده است از دل من وحشت تنهایی را

با خیال تو سؤالی و جوابی که مراست

نیست زان طرف بناگوش، در گوش ترا

از تماشای رخت چشم پر آبی که مراست

هر که افتاد، ز افتادگی ایمن گردد

چه کند سیل به دیوار خرابی که مراست؟

نیست با دیده بیدار تن آسانان را

با شکرخواب فراغت شکرابی که مراست

خضر را می کند از چشمه حیوان دلسرد

از دم تیغ شهادت دم آبی که مراست

می کند زود حساب من و هستی را پاک

همچو صبح این نفس پا به رکابی که مراست

نکند آتش خونگرم اگر دلسوزی

کیست تا خشک کند اشک کبابی که مراست؟

عشرت نسیه روشن گهران نقد من است

در رگ تاک زند جوش، شرابی که مراست

روزی مرغ چمن از گل شبنم زده نیست

زان عذار عرق آلود گلابی که مراست

چه ضرورست بر اوراق جهان گردیدن؟

در نظر از دل صد پاره کتابی که مراست

از شمار نفس خویش نگردم غافل

هر نفس نقد بود روز حسابی که مراست

نیست ممکن که نشوید ز دلم گرد ملال

صائب از طبع روان این لب آبی که مراست

***

1428

از زمین اوج گرفته است غباری که مراست

ایمن از سیلی موج است کناری که مراست

چشم پوشیده ام از هر چه درین عالم هست

چه کند سیل حوادث به حصاری که مراست؟

کار زنگار کند با دل چون آینه ام

گر چه هست از دگران نقش و نگاری که مراست

نیست ممکن که مرا پاک نسازد از عیب

از سر زانوی خود آینه داری که مراست

جان غربت زده را زود به پابوس وطن

می رساند نفس برق سواری که مراست

دارد از گلشن فردوس مرا مستغنی

زیر بال و پر خود باغ و بهاری که مراست

نیست از خاک گرانسنگ به دل قارون را

بر دل از رهگذر جسم غباری که مراست

خضر را می کند از چشمه حیوان دلسرد

در سراپرده شب آب خماری که مراست

ید بیضا سیهی از دل فرعون نبرد

صبح روشن چه کند با شب تاری که مراست؟

حیف و صد حیف که از قحط جگرسوختگان

در دل سنگ شد افسرده، شراری که مراست

گل بی خار ز خار سر دیوار شکفت

تا چها گل کند از بوته خاری که مراست

می کنم خوش دل خود را به تمنای وصال

سایه مرغ هوایی است شکاری که مراست

نیست در عالم ایجاد فضایی صائب

که نفس راست کند مشت غباری که مراست

***

1429

کار سرجوش کند درد ایاغی که مراست

پر طاوس بود پای چراغی که مراست

نکند شبنم گل ریگ روان را سیراب

تر نگردد ز می ناب دماغی که مراست

خانه خلق اگر از روزنه روشن گردد

دل سیه می شود از روزن داغی که مراست

نیست محتاج به شمع دگران خانه من

هم ز سرگرمی خویش است چراغی که مراست

نیست چون لاله مرا چشم به دست دگران

می برون آورد از خویش ایاغی که مراست

قسمت خال ز کنج دهن خوبان نیست

صائب از روی زمین کنج فراغی که مراست

***

1430

در لحد گل نکند شعله داغی که مراست

روغن از ریگ کند جذب چراغی که مراست

درنگیرد نفس شعله به خاکستر سرد

می خونگرم چه سازد به دماغی که مراست

نکند شبنم گل ریگ روان را سیراب

چه کند می به لب خشک ایاغی که مراست؟

دل من گرم نگردد به سخن با هر کس

ندهد نور به هر بزم چراغی که مراست

نیست در زیر فلک پادشهان را صائب

از غم و محنت ایام فراغی که مراست

***

1431

قانع از صاف به دردست دماغی که مراست

روغن از ریگ کند جذب، چراغی که مراست

بس که از عشق تو هر لحظه به رنگی سوزم

بال طاوس بود پای چراغی که مراست

می شود باز دل تنگ من از چین جبین

چوب منع است کلید در باغی که مراست

دانه سوخته، از برق چه پروا دارد؟

چه کند ناخن الماس به داغی که مراست؟

نرسد نشأه دیدار به دل از چشمم

که ز من تشنه تر افتاده ایاغی که مراست

نرسد از دم گرمم به ضعیفان آسیب

می دهد کوچه به پروانه چراغی که مراست

دلگشاتر بود از دامن صحرای بهشت

صائب از رخنه دل کنج فراغی که مراست

***

1432

دانه اشک بود توشه راهی که مراست

دل آسوده بود قافله گاهی که مراست

کمر از موجه خویش است مرا چون دریا

چون حباب از سر پوچ است کلاهی که مراست

دشمن خویش بود هر که مرا می سوزد

خونی برق بود مشت گیاهی که مراست

گر قناعت به پر کاه کنم، چشم حسود

پر برآرد به هوای پر کاهی که مراست

در کشیدن چه خیال است کند کوتاهی

تا به گوهر نرسد رشته آهی که مراست

تا به زلفش ندهی دل، به تو روشن نشود

که شب قدر بود روز سیاهی که مراست

دیده پاک کلف می برد از چهره ماه

رخ چون ماه مگردان ز نگاهی که مراست

بحر روشنگر آیینه سیلاب بود

پیش رحمت چه بود گرد گناهی که مراست

حلقه در گوش فلک می کشم از ناله و آه

کیست تا تیغ شود پیش سپاهی که مراست؟

چه کنم صائب اگر سر به گریبان نکشم؟

غیر بال و پر خود نیست پناهی که مراست

***

1433

دل بی صبر به طوفان بلا رهبر ماست

بال موج خطر از کشتی بی لنگر ماست

بوسه آن لب میگون و لب ما، هیهات

این می لعل، زیاد از دهن ساغر ماست

عشرت روی زمین، قالب بی جانی ازوست

از سر کوی تو خشتی که به زیر سر ماست

راه عشق است که از سر بودش سنگ نشان

هر که سر در سر این کار کند رهبر ماست

همچو اوراق خزان هر ورقش در جایی است

گر به ظاهر دل صد پاره ما در بر ماست

دل ما از نفس سوختگان تازه شود

هر کجا هست جگر سوخته ای عنبر ماست

نور خورشید در آیینه ما مستورست

جای رحم است بر آن دیده که روشنگر ماست

چشم ما پردگی از سرمه حیرت شده است

ورنه آن آینه رو در ته خاکستر ماست

هر دلی را سخن ما نپذیرد صائب

سینه پاک دهانان، صدف گوهر ماست

***

1434

عشرت روی زمین در دل ویرانه ماست

خلوت سینه پر آه، پریخانه ماست

کشتی چرخ اگر باد مرادی دارد

ناله بیخودی و نعره مستانه ماست

هر چه جز جذبه عشق است درین دامن دشت

گر همه خضر بود، سبزه بیگانه ماست

در دل سوخته ما به حقارت منگر

که سویدای دل خاک، سیه خانه ماست

سیل وحشت کند از کلبه ما بی برگان

جای رحم است به جغدی که به ویرانه ماست

روز محشر چه کند با دل پر شکوه ما؟

که شب زلف تو کوتاه به افسانه ماست

نقش بال و پر ما، دام ره ما شده است

هر کجا ریخت پر و بال، پریخانه ماست

حسن در هیچ زمان اینهمه شاداب نبود

گریه شادی این شمع ز پروانه ماست

کار چون در گره افتد ز خدا یاد کنیم

عقده مشکل ما سبحه صد دانه ماست

گر چه از سوختگانیم به ظاهر صائب

مزرع سبز فلک در گره دانه ماست

***

1435

لاله روشنگر چشم و دل سودایی ماست

دیدن سوختگان سرمه بینایی ماست

شد تهی دامن صحرای ملامت از سنگ

عشق بیرحم همان در پی رسوایی ماست

چشم دیوانه نگاهان ادب آموز شده است

این چه شرم است که با لیلی صحرایی ماست

خار در دیده ارباب هوس می شکند

ورنه خط جوهر آیینه بینایی ماست

کوهکن کیست که با ما طرف بحث شود؟

بیستون سنگ کم پله رسوایی ماست

نوبر شکوه نکرد از دل آزرده ما

دل بیرحم فلک داغ شکیبایی ماست

شوخ چشمی که کند زیر و زبر عالم را

نقش دیوار پریخانه تنهایی ماست

بوی گل را نتوان در گره شبنم بست

چشم خونبار، کباب دل هر جایی ماست

می گشاید رگ الماس به مژگان صائب

شوخ چشمی که نهان در دل شیدایی ماست

***

1436

آن که از بال هما افسر دولت می خواست

کاش از سایه دیوار قناعت می خواست

داشت از ریگ روان لنگر آرام طمع

آن که از جان سبکسیر اقامت می خواست

نیست گر مرتبه فقر زیاد از دولت

شاه از گوشه نشینان ز چه همت می خواست؟

داشت از جام نگون باده گلرنگ طمع

آن که آسودگی از افسر دولت می خواست

جرأت حرف که را بود به دیوان حساب؟

عذر تقصیر مرا گر نه خجالت می خواست

که به این عمر کم از عهده برون می آمد؟

گر خدا شکر به اندازه نعمت می خواست

زنگ در دل ز کلامم نتواند شد سبز

طوطیی همچو من آن آینه طلعت می خواست

داشت باران طمع از کاغذ ابری صائب

از لئیمان جهان آن که سخاوت می خواست

***

1437

غمگسار دل سودا زده من شبهاست

همزبانی که مرا هست همین یاربهاست

در سیه خانه لیلی نبود مجنون را

با خیال تو حضوری که مرا در شبهاست

آرزو در دل من حلقه بیرون درست

سینه ساده من سد ره مطلبهاست

نیست ممکن به عزیزی نرسند آخر کار

یوسفی چند که محبوس درین قالبهاست

بهر دیوانه من نعل در آتش دارد

هر کجا کودک شوخی که درین مکتبهاست

چه خیال است که نشکسته درآید به کنار؟

دل که طوفان زده موجه این غبغبهاست

گرمی حرص بجز مرگ ندارد درمان

عرق سرد سرانجام علاج تبهاست

کار دنیای تو گر در گره افتد خوش باش

چه بجز زهر فنا در گره عقربهاست؟

می کشد غیرت هفتاد و دو ملت صائب

هر که چون پیر خرابات ز خوش مشربهاست

***

1438

زان دم تیغ که از آب بقا سیراب است

آب بردار که صحرای فنا بی آب است

پیر کنعان نظر از راه نظر بستن یافت

چشم پوشیدن این طایفه فتح الباب است

طوق زنجیر، گریبان سمورست مرا

موی چون تیغ زند بر تن من، سنجاب است

تا رسیده است به آن موی کمر پیچیده است

رشته جان من و موی کمر همتاب است

ذره ای نیست در آفاق که سرگردان نیست

این محیطی است که هر قطره او گرداب است

اشک در دیده شرابی است که در جام جم است

داغ بر سینه چراغی است که در محراب است

فارغ از دردسر منت تعمیرم ساخت

صندل جبهه ویرانه من سیلاب است

حیف و صد حیف که از آب مروت خالی است

این همه کاسه زرین که بر این دولاب است

خواب و بیداری آگاه دلان نیست به چشم

شب این طایفه روزی است که دل در خواب است

تا گرفته است ز لب مهر خموشی صائب

گوش این نغمه شناسان، صدف سیماب است

***

1439

صیقل روح و طباشیر جگر مهتاب است

جام شیری که برد دل ز شکر مهتاب است

شمع بالین من خسته تب گرم من است

شربت سرد من تشنه جگر مهتاب است

شمع روشن گهران روشنی از هم گیرد

رونق افروز می پاک گهر مهتاب است

این چه رمزست که در خانه دربسته دل

از فروغ رخ او تا به سحر مهتاب است

هر دلی مظهر انوار تجلی نشود

پیش مهر آن که کند سینه سپر مهتاب است

در دل ماست نهان یار و جهان روشن ازوست

ماه جای دگر و جای دگر مهتاب است

چشمه مشرب من رنگ نمی گرداند

در سرای من اگر سیل، اگر مهتاب است

دل صائب نخورد آب ز هر ماه جبین

زنگ آیینه ارباب نظر مهتاب است

***

1440

عشق بیتابی ذرات جهان را سبب است

زردی چهره خورشید ز درد طلب است

یک زمان بی دم گرم و نفس سرد مباش

که ز انفاس، همین یک دو نفس منتخب است

مگشا لب به شکرخند که در عالم درد

رخنه مملکت دل، دم صبح طرب است

چون صدف هر که به دریوزه دهن باز کند

گر چه در آب گهر غوطه زند، خشک لب است

دل ز بیداری شب، زنده جاوید شود

چشمه خضر نهان در ته دامان شب است

ماه و خورشید بود شمع ته دامانش

سر زلفی که سیه روزی ما را سبب است

سبز تلخی نتوان یافت به شیرینی تو

گوشه چشم ترا چاشنی کنج لب است

چه کند صائب مسکین نگدازد چون موم؟

روزگاری است که در بند گران ادب است

***

1441

پیش من ثابت و سیار فلک مرغوب است

خرده گل همه در دیده بلبل خوب است

حاصل گردش افلاک دم صبح بود

از نفس آنچه شمرده است همان محسوب است

بس که شد سختی ایام گوارا بر من

هر که بر سینه زند سنگ مرا، دلکوب است

نسبت شمع به رخسار تو از بی بصری است

هر چه در پرده شب جلوه کند معیوب است

سهل کاری است گذشتن ز تماشای بهشت

هر که صبر از رخ خوب تو کند ایوب است

بی کشش کوشش عاشق به مقامی نرسد

فارغ از سعی بود سالک اگر مجذوب است

دلپذیرست ز نزدیکی گل نشتر خار

هر جفایی که ز محبوب رسد محبوب است

هر که از راه ادب دست فضولی اینجا

بر دل خویش نهد، در کمر مطلوب است

نوخطان گرد غم از سینه من می روبند

دایم این غمکده را بال پری جاروب است

شد ز پیراهن از ان زخم زلیخا ناسور

که عبیرش ز غبار نظر یعقوب است

گر چه در وصل بود عاشق حیران صائب

همچنان چشم به راه خبر و مکتوب است

***

1442

میوه و تخم و گل عالم امکان پوچ است

سر بسر دانه این مزرع ویران پوچ است

هر سری کز می گلرنگ نباشد لبریز

چون کدو در نظر باده پرستان پوچ است

هر حبابی که هوای تو ندارد در مغز

سر برآرد اگر از چشمه حیوان پوچ است

تیر باران حوادث چه کند با عاشق؟

پیش شیران قوی پنجه نیستان پوچ است

هر که سجاده خود بر سر آب اندازد

همچو کف در نظر همت مردان پوچ است

دل خونین نشود با دهن خندان جمع

لاف خونین دلی از پسته خندان پوچ است

هر کجا خامه صائب در گفتار زند

یکقلم زمزمه مرغ خوش الحان پوچ است

***

1443

شب هجران دلم از ناله حسرت شادست

چه توان کرد، که فریاد رسم فریادست

رتبه عشق ز معشوق بلندی گیرد

قمری از طعنه کوته نظران آزادست

کار با جذبه عشق است عزیزان، ورنه

بوی پیراهن یوسف گرهی بر بادست

سهل کاری است به فتراک سر ما بستن

صید را زنده گرفتن هنر صیادست

از سواد ورق لاله چنین شد روشن

که سیه بختی و خونین جگری همزادست

هر متاعی که بود قیمت و قدری دارد

آنچه با خاک برابر شده استعدادست

لوح تعلیم ز آیینه به پیشش مگذار

طوطی خط تو در مشق سخن استادست

آفرین بر قلم نافه گشایت صائب

که ز تردستی او ملک سخن آبادست

***

1444

شبنم غنچه بیدار دلان چشم بدست

صیقل سینه روشن گهران دست ردست

خودنمایی چه بلاهای نمایان دارد

ایمن از زنگ بود آینه تا در نمدست

به دل پاک نظر کن نه به دستار سفید

سطحیان را نظر از بحر گوهر بر زبدست

پیش ازین خانه صیاد ز خار و خس بود

این زمان خرقه پشمین و کلاه نمدست

در دل هر که حسد نیست غم دوزخ نیست

تخم آن آتش جانسوز شرار حسدست

ما ازین هستی ده روزه بجان آمده ایم

وای بر خضر که زندانی عمر ابدست

مرگ را بیخبران دور ز خود می دانند

چار دیوار جسد در نظر من لحدست

نیست در عالم ایجاد بجز تیغ زبان

بیگناهی که سزاوار به حبس ابدست

نیست در چشمه خورشید غباری صائب

چشم کوته نظران پرده نشین رمدست

***

1445

هر که از درد طلب شکوه کند نامردست

عشق دردی است که درمان هزاران دردست

کثرت خلق به وحدت نرساند نقصان

که علم غوطه به لشکر زده است و فردست

مهر و مه نور دهد تا نظر ما بیناست

چرخ در گرد بود تا سر ما در گردست

کوچه گردان جنون موج سرابی دارند

عشرت روی زمین رزق بیابانگردست

جرم ابنای زمان را ز فلک می دانیم

هر چه شب دزد نماید گنه شبگردست

مس طلا می شود از نور عبادت صائب

روی شبخیز چو خورشید از ان رو زردست

***

1446

دل از ان نخل به امید ثمر خرسندست

گره جبهه خوبان، گره پیوندست

پرده خواب گران است سبک مغزان را

سایه بال هما گر چه سعادتمندست

سرو را نیست ز پیوند به خاطر گرهی

دل آزاده ما را چه غم فرزندست؟

دردمندی است پر و بال اثر افغان را

ناخن ناله نی سینه خراش از بندست

هر که ما را کند آزاد ز خود، قبله ماست

عاشقان را به سر دار فنا سوگندست

باش خرسند به قسمت که درین وحشتگاه

هست اگر جنت دربسته، دل خرسندست

عارفان را گله از وحشت تنهایی نیست

نخل چون خوش ثمر افتد غنی از پیوندست

صائب از تنگی دل شکوه ز کوته نظری است

که دل غنچه گل چاک ز شکرخندست

***

1447

مستی حسن، هم از ساغر سرشار خودست

باده لعلیش از لعل گهربار خودست

می توان یافتن از حلقه شدنهای خطش

که به صد چشم دلش واله رخسار خودست

بر گرفتاری ما کی جگرش می سوزد؟

آن که بیش از همه عشاق گرفتار خودست

به کباب دل عاشق نکند تلخ دهن

هر که را نقل می از لعل شکربار خودست

کی به نقد دل و جان دگران پردازد؟

چون مه مصر، عزیزی که گرفتار خودست

دل چون آینه از سنگ توقع دارد

بس که آن آینه رو تشنه دیوار خودست

می کند جلوه مستانه نکویان را مست

بیشتر مستی طاوس ز رفتار خودست

یکقلم فاختگان را خط آزادی داد

سرو موزون تو از بس که هوادار خودست

به پریشانی عشاق کجا پردازد؟

آن که از سلسله زلف، گرفتار خودست

نظر از جلوه خورشید کجا آب دهد؟

شبنم هر که نظرباز به گلزار خودست

عکس خود سیر ندیده است در آینه و آب

بس که اندیشه اش از غمزه خونخوار خودست!

چه گل از روی تو نظاره تواند چیدن؟

که به مستی عرق شرم تو هشیار خودست

چند پوشیده کنی عشق خود از اهل نظر؟

نیست بیمار کسی چشم تو بیمار خودست

چه دهم دل به نگاری که بود واله خویش؟

چه پرستم صنمی را که پرستار خودست؟

نیست ممکن که شود رام به مجنون صائب

رم ز خود کرده غزالی که طلبکار خودست

***

1448

خواجه بیتاب در اظهار زر و مال خودست

نعل طاوس در آتش ز پر و بال خودست

خبر از حال کسی نیست خود آرایان را

همه جا دیده طاوس به دنبال خودست

می کند زلف سپرداری حسن از آفات

چتر طاوس خودآرا ز پر و بال خودست

آفت چشم ز پی جلوه رنگین دارد

پر طاوس درین دایره پامال خودست

گر شود زیر و زبر هر دو جهان، چون طاوس

حسن مشغول تماشای پر و بال خودست

پر طاوس به صد رنگ برآید هر روز

پای طاوس درین دایره بر حال خودست

چون سکندر جگر تشنه ز ظلمات آرد

هر که نازنده به بخت خود و اقبال خودست

خانه پر شهد چو گردد مگس آواره شود

آفت خواجه مغرور، هم از مال خودست

رنج باریک تو از فربهی امیدست

حرص را دام بلا رشته آمال خودست

پاکی از قید بدن می کند آزاد ترا

بد گهر خار و خس دیده غربال خودست

در خزان خون نخورد بلبل دوراندیشی

که سرش فصل بهاران به ته بال خودست

برندارد سر از آیینه زانو هرگز

صائب از بس خجل از صورت احوال خودست

چشم پوشیده شود روز قیامت محشور

بس که صائب خجل از نامه اعمال خودست

***

1449

تا ترا چون دگران دیدن ظاهر کارست

چشم بر روی تو چون آینه بر دیوارست

از فضولی است ترا دیده بینش پر خار

ورنه عالم همه یک دسته گل بی خارست

عالم از سنگدلان قلزم پر کهساری است

کشتی نوح درین ورطه دل هشیارست

نفس آهسته برآور که نمی ریزد گل

در ریاضی که نسیم سحرش بیمارست

چه غم از زیر و زبر گشتن ما دارد عشق؟

نقطه آسوده ز سرگشتگی پرگارست

ای کز اسلام به گفتار تسلی شده ای

کمر خدمت مردم چه کم از زنارست؟

رگ سنگ است ترا هر سر مو از غفلت

با چنین بار، گذشتن ز جهان دشوارست

خوان آراسته را نیست به سرپوش نیاز

سر بی مغز گرفتار غم دستارست

پای بیرون منه از گوشه عزلت زنهار

که بلاهای سیه سایه پس دیوارست

بار عالم همه بر خاطر بینایان است

سوزن از کار فتد رشته چو ناهموارست

دل افگار سیه می شود از سرمه خواب

چشم بیمار چراغ سر این بیمارست

آسمان را غمی از مردن بیکاران نیست

نخل بی بار به دوش چمن آرا بارست

از دو سر کار کسی بسته نگردد هرگز

خنده غنچه پیکان ز لب سوفارست

طاعتی نیست که در پرده خاموشی نیست

ترک گفتار درین بزم، سر کردارست

هنر آن است که در پرده نمایان باشد

جوهر از آینه بیرون چو فتد زنگارست

هوس گنج ترا در دل ویران تا هست

خار این وادی خونخوار زبان مارست

آنچه شیرازه جمعیت دل می دانی

به سراپرده وحدت چو رسی زنارست

غم عالم ز دلم کوه غم او برداشت

این چه فیض است که در دامن این کهسارست

سپری نیست به از مهر خموشی صائب

هر که را جان و دل از تیغ زبان افگارست

***

1450

ترک عادت همه گر زهر بود دشوارست

روز آزادی طفلان به معلم بارست

جذبه کاهربا گر چه بلند افتاده است

چه کند با پر کاهی که ته دیوارست

غم روزی و تو کل نشود با هم جمع

بستن توشه درین ره به کمر زنارست

اثر از سبزه بیگانه درین گلشن نیست

چشم گستاخ ترا آینه در زنگارست

خط بی خال بود دایره بی پرگار

خال بی حلقه خط نقطه بی پرگارست

می توان کرد به آهسته رویها هموار

گر چه از سنگدلان روی زمین کهسارست

تا سخن را نکنی راست، میاور به زبان

که بود تیغ کج آن حرف که پهلودارست

گشت خونریزتر از خواب گران مژگانش

بیشتر کار کند تیغ چو لنگردارست

می رسد صبح به خورشید درخشان صائب

دیده هر که چو شبنم همه شب بیدارست

***

1451

دوری راه طلب بر دل کاهل بارست

بر دل گرمروان، دیدن منزل بارست

بیش ازین بردل دریا نتوان بار نهاد

ورنه بر کشتی ما لنگر ساحل بارست

غم آواره صحرای طلب منظورست

ور نه گلبانگ جرس بر دل محمل بارست

همت آن است که در پرده شب جود کنند

سایه دست کرم بر سر سایل بارست

غنچه خسبان سراپرده دلتنگی را

گر همه برگ حیات است، که بر دل بارست

در مقامی که سر زلف سخن شانه زنند

باد اگر باد بهشت است، که بر دل بارست

صائب آنجا که کند حسن و محبت خلوت

پرتو شمع سبکروح به محفل بارست

***

1452

نغمه را در دل عشاق اثر بسیارست

یک جهان سوخته را نیم شرر بسیارست

سنگ طفلان ندهد فرصت خاریدن سر

شجری را که درین باغ ثمر بسیارست

کوته افتاده ترا تار نفس ای غواص

ورنه در سینه این بحر گهر بسیارست

تازه شد جان گل از شبنم پاکیزه گهر

فیض در صحبت ارباب نظر بسیارست

عمر کوتاه کند خنده شادی چون برق

چشم وا کردن و بستن ز شرر بسیارست

هر دری شارع صد قافله تفرقه است

زود بر در زن از ان خانه که در بسیارست

به خوشی می گذرد روز و شب سنگدلان

خنده کبک درین کوه و کمر بسیارست

مکن آشفته ز اخبار پریشان دل جمع

پنبه در گوش نه آنجا که خبر بسیارست

دل مکن جمع ز همواری ابنای زمان

سگ خاموش درین راهگذر بسیارست

خیزد از کشور ما طوطی شیرین گفتار

گر به خاک سیه هند شکر بسیارست

نتوان شست به هر صید گشودن صائب

ورنه در ترکش من آه سحر بسیارست

***

1453

نیست آرام در آن دل که هوس بسیارست

شررآمیز بود شعله چو خس بسیارست

دل بی وسوسه از گوشه نشینان مطلب

که هوس در دل مرغان قفس بسیارست

هر قدم خاری و هر خار زبان ماری است

آفت دامن صحرای هوس بسیارست

بر تهیدستی ما خنده زدن بیدردی است

به کنار آمدن از بحر ز خس بسیارست

باعث رنجش ما یک سخن سرد بس است

دل چون آیینه را نیم نفس بسیارست

ناقه و محمل و لیلی همه بی آرامند

اثر شعله آواز جرس بسیارست

از تماشای گهر نعل در آتش دارد

ورنه در سینه غواص نفس بسیارست

بر جگرسوختگانی که درین انجمنند

سینه گرم مرا حق نفس بسیارست

از بدان فیض محال است به نیکان نرسد

حق بیداری دزدان به عسس بسیارست

در پی قافله ز افسانه غفلت صائب

نتوان خفت که آواز جرس بسیارست

***

1454

از شکر چاشنی ناله نی بیشترست

اینقدر حسن گلوسوز کجا با شکرست؟

در وطن اهل هنر داغ غریبی دارند

در صدف گرد یتیمی به جبین گهرست

برنگردد ز غلط کرده خود حسن غیور

ورنه از آینه چشم و دل ما پاکترست

از سخن بیش تمتع به سخن سنج رسد

از گهر بهره غواص همین یک نظرست

زاهد از ترک ندارد غرضی جز شهرت

سکه از بهر روایی است که پشتش به زرست

جاهل آن به که به گفتار دهن نگشاید

کودکان را ز لب بام خطر بیشترست

پاس دم دار گر از عمر بقا می طلبی

که بر این مرغ گرفتار، نفس بال و پرست

ساکن از شیشه ساعت نشود ریگ روان

گر چه در جسم بود روح همان در سفرست

پیش چشمی که بود تخم امیدش در خاک

رگ ابری که ندارد گهری نیشترست

مکش از مالش ایام چو بیدردان سر

که چو تن سوده شود صندل صد دردسرست

خواب شیرین بودش بستر و بالین صائب

خانه هر که چو زنبور عسل مختصرست

***

1455

خط شبرنگ کز او حسن بتان از خطرست

چشم عیار ترا پرده گلیم دگرست

نیست از آب گهر بر جگر تشنه لبان

از لب لعل تو داغی که مرا بر جگرست

ناامیدی است به پیغام لباسی خرسند

ورنه از یوسف ما باد صبا بیخبرست

دولتی را که بود بال هما باعث آن

پیش ارباب بصیرت به جناح سفرست

چه خیال است ز ما خاطر خاری شکند؟

پای پر آبله سوختگان دیده ورست

زنگ افسوس بود قسمتش از نقش و نگار

هر که چون آینه و آب، پریشان نظرست

دیده حسرت غواص نفس باخته ای است

هر حبابی که درین قلزم خون جلوه گرست

طالع شبنم بی شرم بلند افتاده است

ورنه از دامن گل دامن ما پاکترست

در شکرزار قناعت نبود تلخی عیش

دیده مور درین بادیه تنگ شکرست

شکوه از سنگ ندارد گهر ما صائب

هر شکستی که به گوهر رسد از هم گهرست

***

1456

در ره عشق که در هر قدمش صد خطرست

دیده آبله را هر مژه از نیشترست

همچو خورشید به یک چشم ببین عالم را

که سرافراز شدن در گرو این نظرست

تشنه باز آمدن از چشمه حیوان سهل است

از قدح با لب مخمور گذشتن هنرست

رحم بر بال و پر خویش کن ای مرغ حرم

نامه حسرت ما خونی صد بال و پرست

چون صدف کاسه دریوزه به نیسان نبریم

جگر تفته ما تشنه آب گهرست

***

1457

لاله رویی که ازو خار مرا در جگرست

برگریزان دل و باغ و بهار نظرست

نیست آوارگی اهل طلب را انجام

تا زمین هست بجا، ریگ روان در سفرست

می کند تیغ سیه تاب مرا جوهردار

خارخاری که ز عشق تو مرا در جگرست

حال روشن گهران را همه کس می داند

هر چه در خانه آیینه بود، در نظرست

دل پر خون تهی از زخم زبان می گردد

راحت آبله در زیر سر نیشترست

رهزنی کز تو کند صلح به اسباب غرور

اگر از راه بصیرت نگری، راهبرست

نیست ممکن که به همت دل خود باز کند

تا دل غنچه هواخواه نسیم سحرست

تا به کی سال و مه عمر ز هم پرسیدن؟

حاصل عمر به تحقیق سزاوارترست

ریزشی می کند از راه کرم ابر بهار

ورنه چون سرو، مرادست طلب بر کمرست

شکوه رزق بود بر من قانع تهمت

هست اگر بر دل این مور غباری، شکرست

سخنی کز جگر سنگ برون آرد آه

بی تکلف، سخن صائب خونین جگرست

***

1458

سنگ در دیده ارباب بصیرت گهرست

خاک در پله میزان قناعت شکرست

حسن را نشو و نما از نظر پاک بود

آبروی چمن از شبنم روشن گهرست

دیده بد به تو ای ترک ختایی مرساد!

که بدخشان ز لب لعل تو خونین جگرست

کشتی از باد مخالف متزلزل گردد

دل به جا نیست کسی را که پریشان نظرست

از فضولی است ترا دست تصرف کوتاه

بهله قالب چو تهی کرد مقامش کمرست

آنچه مانده است ز ته جرعه عمرم باقی

خوردنش خون دل و ماندن او دردسرست

می کند قطع به سر، راه طلب را صائب

هر که چون سوزن فولاد حدید البصرست

***

1459

راز من نقل مجالس ز صفای گهرست

همچو آیینه مرا هر چه بود در نظرست

زین چه حاصل که رخ یار مرا در نظرست؟

چشم حیرت زدگان حلقه بیرون درست

توشه برداشتن آیینه سبکباران نیست

جگر خویش خورد هر که به ما همسفرست

به خموشی چمن آرا لب مرغان را بست

سنگ دندان پریشان سخنان گوش کرست

تکیه بر دوستی ساخته خلق مکن

کاین بنایی است که ناساخته زیر و زبرست

پنبه بر داغ دل هر که گذاری امروز

تیغ خورشید قیامت چو برآید، سپرست

هر که در چشمه سوزن سفر دریا کرد

سفرش باد مبارک که حدید البصرست

شکرابی که از ان عیش رقیبان تلخ است

به مذاق من دلسوخته شیر و شکرست

خار را تشنه جگر سر به بیابان ندهد

هر که چون آبله در راه طلب دیده ورست

گر چه موی کمر و رشته جان باریک است

جاده حسن سلوک از همه باریکترست

صائب این آن غزل حضرت سعدی است که گفت

عشقبازی دگر و نفس پرستی دگرست

***

1460

در ره عشق، قضا کور و قدر بیخبرست

می دهد هر که ازین راه خبر، بیخبرست

از سرانجام دل، آگاه نباشد عاشق

شعله از عاقبت سیر شرر بیخبرست

در سر دل تو چه دانی که چه دولتها هست؟

صدف پست ز اقبال گهر بیخبرست

عشق با جرأت گفتار نمی گردد جمع

طوطی از حسن گلوسوز شکر بیخبرست

لذت سوده الماس نمی یابد چیست

بس که از لذت داغ تو جگر بیخبرست

از گرانجانی خود پشت به کوه افکنده است

کشتی از قوت بازوی خطر بیخبرست

چون نسوزد جگر سنگ به نومیدی من؟

که عقیق تو ازین تشنه جگر بیخبرست

قدح تلخ مکافات کند مخمورش

چشم مستی که ز ارباب نظر بیخبرست

آن که بر بیخبری طعن زند مستان را

خبر از خویش ندارد چه قدر بیخبرست

ناله ای کز سر در دست، اثرها دارد

چون نواهای تو صائب ز اثر بیخبرست؟

***

1461

هر که مست است درین میکده هشیارترست

هر که از بیخبران است خبردارترست

سوزن از خار چه خونها که ندارد در دل

خون فزون می خورد آن چشم که بیدارترست

کجی از ما نتوان برد به آتش بیرون

از کمان، ناوک ما خانه نگهدارترست

تیره بختی شب امید بود عاشق را

ابر هر چند سیاه است گهربارترست

از گل روی تو، غافل که تواند گل چید؟

که ز شبنم عرق شرم تو بیدارترست

بازی نرمی آن دست نگارین مخورید

که ز سر پنجه فولاد، دل افشارترست

بار بردار ز دلها که درین راه دراز

آن رسد زود به منزل که گرانبارترست

خط شبرنگ شد آن خال سیه را پر و بال

راهزن در شب تاریک جگردارترست

مکن از سختی ره شکوه که ره پیما را

می کند سر به هوا راه چو هموارترست

عجز دشمن نشود هوش مرا پرده خواب

بیش می ترسم از ان چشم که بیمارترست

عشرت روی زمین در گره دلتنگی است

از دهنها دهن تنگ شکربارترست

نفس سرکش نشد از توبه ملایم صائب

خار هر چند شود خشک دل آزارترست

***

1462

لب لعلت ز می ناب رباینده ترست

چشم مخمور تو از خواب رباینده ترست

نگه گرم تو از برق سبک جولانتر

طرز رفتار ز سیلاب رباینده ترست

حسن تلخ تو گلوسوزترست از شکر

خم زلف تو ز قلاب رباینده ترست

پرتو صبح بناگوش تو در سایه زلف

دیده را از شب مهتاب رباینده ترست

نیست از حلقه آن زلف برون شد دل را

این سبکدست ز گرداب رباینده ترست

عالمی دست ز جان شست ز نظاره او

خط تردست تو از آب رباینده ترست

خطر از بیخبری بیش بود پیران را

در دم صبح، شکرخواب رباینده ترست

پیش چشمی که شناسد خطر خودبینی

آب آیینه ز سیلاب رباینده ترست

تا نظر یافتم از چشم نکویان صائب

سخن من ز می ناب رباینده ترست

***

1463

به تماشای تو از هر مژه راه دگرست

هر بن موی ، کمینگاه نگاه دگرست

چشم عاشق ز تماشای تو چون سیر شود؟

هر نگه سلسله جنبان نگاه دگرست

عرض خود را مده ای یوسف مصری بر باد

که نظر بسته ما چشم به راه دگرست

به خط و خال گرفتار مرا نتوان کرد

ترکتاز دل من کار سپاه دگرست

چشم خورشید ندارد نگه عالمسوز

چرخ، خاکستری از برق نگاه دگرست

با قضا پنجه زدن گر چه گناهی است بزرگ

ترک تدبیر و دعا نیز گناه دگرست

نیست شایسته دعوی دل خونین، ورنه

خط گواه دگر و خال گواه دگرست

رهنوردی که گرانبار علایق گردید

هر دم از نقش قدم در ته چاه دگرست

قطع شد راه و همان دوری منزل برجاست

دوری کعبه مقصود ز راه دگرست

تا ز صحرای وطن رخت به غربت نکشد

هر نفس یوسف ما بر لب چاه دگرست

چون به اقرار گنه لب نگشاید صائب؟

پیش ارباب کرم عذر، گناه دگرست

***

1464

شکوه از گردش گردون ز بصیرت دورست

گوی چوگان قضا در حرکت مجبورست

ساخت هر زخم تو لب تشنه زخم دگرم

آب تیغ تو هم ای کان ملاحت شورست!

خصم بیجا به زبردستی خود می نازد

زودتر پاره کند زه، چو کمان پرزورست

گوهر شوخ، گریبان صدف پاره کند

چرخ اگر تربیت ما نکند معذورست

شوربختی چه کند با دل صد پاره ما؟

زخم ما در جگر تیغ قضا ناسورست

غور کن غور، که چون آینه بی زنگار

زره جوهر ما زیر قبا مستورست

از دم صبح چو اوراق خزان انجم ریخت

همچنان شمع به تاج زر خود مغرورست

بیشتر گشت سیه کاریم از موی سفید

حرص را گرمی هنگامه ازین کافورست

زر میندوز که چون خانه پر از شهد شود

آن زمان وقت جلای وطن زنبورست

حسن را ملک ز بیماری چشم آبادست

عشق را خانه ز ویرانی دل معمورست

تابع مطرب تردست بود وجد و سماع

چرخ در گرد بود تا سر ما پرشورست

معنی روشن و خورشید، گل یک چمنند

فکر صائب نتوان گفت چرا مشهورست

***

1465

عشق هر چند که در پرده بود مشهورست

حسن هر چند که بی پرده بود مستورست

هر که از چاه زنخدان تو سالم گذرد

گر بود صاحب صد دیده روشن، کورست

بود از زخم زبان خار بیابان جنون

نمک مایده عشق ز چشم شورست

جگر دیدن عیب و هنر خویش کراست؟

زشت اگر پشت به آیینه کند معذورست

می دهد قطره و سیلاب عوض می گیرد

شهرت بحر به همت غلط مشهورست

به سخن دعوی حق را نتوان برد از پیش

هر که سر در سر این کار کند منصورست

سپری زود شود زندگی تن پرور

زودتر پاره کند زه چو کمان پرزورست

حسن از دیدن آیینه نمی گردد سیر

آب سرچشمه آیینه همانا شورست

یک کف خاک ز بیداد فلک بی خون نیست

گر شکافند جگرگاه زمین یک گورست

سیری از شور سخن نیست دل صائب را

تشنگی بیش کند آب چو تلخ و شورست

***

1466

سفر پر خطر عشق نه از تدبیرست

صد طلسم است درین ره، که یکی زنجیرست

ایمن از دشمن خاموش شدن بیباکی است

خطر راهروان از سگ غافل گیرست

اشکریزان ترا سلسله ای حاجت نیست

در گلو گریه چو گردیده گره، زنجیرست

ناخن شیر به گیرایی مژگان تو نیست

هر که با چشم تو پرخاش نماید شیرست

در مذاقی که به شیرینی خون عادت کرد

لب پیمانه خنکتر ز دم شمشیرست

ناوک راست رو از طعن خطا آسوده است

صائب پاک سخن را چه غم تقریرست؟

***

1467

ساحل بحر پر آشوب فنا شمشیرست

مد بسم الله دیوان بقا شمشیرست

از دم تیغ فنا بیجگران می ترسند

ورنه روشنگر آیینه ما شمشیرست

لب پیمانه بود در نظر جرأت ما

گر به چشم تو دم صبح فنا شمشیرست

رگ ابری که به احسان چو گهربار شود

عرق خون کند از شرم سخا شمشیرست

نفس عیسوی اینجا گرهی بر بادست

دم جان بخش درین معرکه با شمشیرست

تا رسیدم زخم تیغ شهادت به مراد

روشنم گشت که محراب دعا شمشیرست

نازکان از سخن سرد ز هم می پاشند

بر دل غنچه، دم باد صبا شمشیرست

چون شجاعت نبود، تیغ کند کار نیام

جوهر مردی اگر هست، عصا شمشیرست

ضعف پیری فکند بیجگران را از پای

دل چو افتاد قوی، پشت دو تا شمشیرست

هر که دارد سر پرخاش به ما، خوش باشد

خاکساری ز ره و دست دعا شمشیرست

صائب امروز کریمی که به ارباب سئوال

دم آبی دهد از روی سخا شمشیرست

***

1468

معنی از لفظ سبکروح فلک پروازست

لفظ پرداخته بال و پر این شهبازست

عشق بالاتر از آن است که در وصف آید

چرخ کبکی است که در پنجه این شهبازست

خامشی پرده اسرار حقیقت نشود

مشک هر چند که در پرده بود غمازست

می توان خط برون نامده را خواند چو آب

بس که آیینه رخسار تو خوش پردازست

خط مشکین تو در دایره سبزخطان

چون شب قدر ز شبهای دگر ممتازست

خار را قرب گل از خوی بد خود نرهاند

هر که ناساز بود، در همه جا ناسازست

مکش از بیخبری گردن دعوی چون شمع

که گریبان قبای تو دهان گازست

قدم سعی تو در دامن تن پیچیده است

ورنه افلاک ترا اطلس پای اندازست

عشق کوتاه کند زمزمه دعوی را

خانمان سوختگی سرمه این آوازست

پیش جمعی که شناسند خطا را ز صواب

فکر صائب ز خیالات دگر ممتازست

***

1469

زاده بد گهر از پاک گهر ممتازست

مگس سگ ز مگسهای دگر ممتازست

نیست در عالم ایجاد تفاوت در نفس

طوطی از زاغ به حرف چو شکر ممتازست

در سرانجام اثر باش که در عالم خاک

زنده از مرده به انشای اثر ممتازست

رتبه فیض رسان به بود از فیض پذیر

آب از خاک ازین راهگذر ممتازست

نیست مخصوص کمر پیچ و خم ناز، ترا

هر سر موی تو از موی دگر ممتازست

ساکن کوی خرابات مغان شو صائب

که ز شیران سگ این راهگذر ممتازست

***

1470

می گلرنگ من آن روی چو گلنار بس است

نقل من حرفی از ان لعل شکربار بس است

نیست چون سیل مرا راهنمایی در کار

کشش بحر مرا قافله سالار بس است

پرتو عاریتی نعل در آتش دارد

شمع بالین من از دیده بیدار بس است

قیل و قال است گران بر دل روشن گهران

طوطی آینه ام سبزه زنگار بس است

چون به حیرت زدگان است مرا روی سخن

طرف صحبت من صورت دیوار بس است

کاروانی جهد از خواب به یک طبل رحیل

در شبستان جهان یک دل بیدار بس است

نبرد سبحه تزویر به صد راه مرا

کمر وحدت من حلقه زنار بس است

بی نیازست سخنور ز محرک صائب

خامه را ذوق سخن باعث گفتار بس است

***

1471

عمر بگذشت و هوس در دل ما نیمرس است

راه طی گشت و همان آبله ها نیمرس است

آه ما گر به زمین بوس اجابت نرسد

نیست تقصیر هدف، ناوک ما نیمرس است

در ستمکاری و بیداد رسا افتاده است

یار چندان که در آیین وفا نیمرس است

به من از تیغ تو یک زخم نمایان نرسید

مد احسان تو بیرحم چرا نیمرس است؟

نکهت پیرهن یوسف مصرست رسا

گر ز کوته نظری جذبه ما نیمرس است

نه به غمخانه من، نه به مزارم آمد

آن ستمگر ز کجا تا به کجا نیمرس است!

میوه پخته محال است نیفتد بر خاک

هر که دل بسته به این دار فنا نیمرس است

می رسد رزق به اندازه حاجت صائب

بر زیادت طلبان آب و گیا نیمرس است

***

1472

خواب و بیداری آن نرگس مخمور خوش است

این سرایی است که در بسته و معمور خوش است

نه همین روی زمین از تو شکر می خندد

کز شکرخند تو در زیر زمین مور خوش است

هر کبابی که بود شور، نمی باشد خوش

دل کبابی است که هر چند بود شور خوش است

خاکساری ز بزرگان جهان زیبنده است

این سفالی است که در مجلس فغفور خوش است

در نگین خانه نگین جلوه دیگر دارد

بر سر دار فنا مسند منصور خوش است

خون مرده است به چشم تو شب از مرده دلی

ورنه بیداردلان را شب دیجور خوش است

چند در پرده کسی راز خود اظهار کند؟

ارنی گفتن موسی به سر طور خوش است

دوزخ بی هنران صحبت بینایان است

خانه هر چند که تاریک بود عور خوش است

نیست باز آمدن از فکر و خیال تو مرا

با رفیقان موافق سفر دور خوش است

می زند بر جگر تشنه لبان آب، عقیق

با خیال تو دل صائب مهجور خوش است

***

1473

ای که قصدت ز سفر یار صداقت کیش است

آه ازین راه درازی که ترا در پیش است

پیش جمعی که ز باریک خیالان شده اند

در جهان نوشی اگر هست، نهان در نیش است

بیشتر عفو خدا شامل حالش گردد

گنه هر که به میزان قیامت بیش است

پرده پوشی چو خموشی نبود نادان را

کز نظرها کجی تیر نهان در کیش است

عذر سنگین دلی تیغ ترا می خواهد

نمکی کز لب لعل تو مرا بر ریش است

نیست درویش، فقیری که کند فقر اظهار

هر که پوشیده کند حاجت خود درویش است

پیشی قافله ما به سبکباری نیست

هر که برداشته بار از دگران در پیش است

صائب از قدر کفاف آنچه بود یک جو بیش

بر دل قانع من تخم دو صد تشویش است

***

1474

نو بهار خط آن غنچه دهن در پیش است

دل مجروح مرا سیر ختن در پیش است

آنقدرها که نگاه است ز مژگان در پیش

از غزالان دل رم کرده من در پیش است

ای که داری هوس بوسه آن کنج دهن

باخبر باش که آن چاه ذقن در پیش است

از فروغ لب او چشم سهیل آب آورد

این عقیقی است که از کان یمن در پیش است

بشکند توبه اگر سد سکندر باشد

در بهاری که دو صد توبه شکن در پیش است

ادب راهنما شوق مرا سنگ ره است

در سبکسیری اگر خضر ز من در پیش است

از دم تیغ به صد زخم نگرداند روی

هر که را همچو قلم راه سخن در پیش است

حلقه ماتمش از طوق گریبان باشد

هر سری را که غم خاک شدن در پیش است

دامن پاک بود جامه مردان را زیب

ورنه صد پیرهن از جامه کفن در پیش است

حاصل چشمه بینایی اگر آب حیاست

چاه از چشم حسودان وطن در پیش است

نتوانی لب اگر از سخن حق بستن

همچو منصور ترا دار و رسن در پیش است

به که در دام و قفس سر به ته بال کشد

بلبلی را که تماشای چمن در پیش است

مژه بر هم نزند در دل شبهای دراز

شانه ای را که سر زلف سخن در پیش است

گر به گفتار توان رتبه کردار گرفت

صائب از خوش سخنان خامه من در پیش است

***

1475

از دل خونشده ام چهره جانان داغ است

از کباب تر من آتش سوزان داغ است

الف از برق کشد بهر چه بر سینه خویش؟

گر نه از چشم ترم ابر بهاران داغ است

جگر سوخته را تیغ بود آب حیات

سر سودا زده را چتر سلیمان داغ است

مرهم داغ من تشنه جگر زخم بود

بخیه زخم من بی سر و سامان داغ است

لب خندانی اگر هست به عالم، زخم است

گل بی خاری اگر هست به دوران، داغ است

چون سمندر بود اخگر گل بی خار مرا

از جگرداری من آتش سوزان داغ است

نیست چون لاله ز خونین جگری رنگ ترا

ورنه شیرازه اوراق پریشان داغ است

چتر خورشید قیامت بودش سایه بید

دل هر سوخته جانی که ز هجران داغ است

کلف چهره ماه است دلیل روشن

کز طمع، قسمت دلهای پریشان داغ است

چون سیاهی نرود از سر داغش هرگز؟

گر نه از لعل لبش چشمه حیوان داغ است

به چه تقریب ز فانوس حصاری شده است؟

گر نه از چهره او شمع فروزان داغ است

می توان یافتن از ریختن رنگ سهیل

که ز رنگینی آن سیب زنخدان داغ است

دل خونگرم من از دوری آن تیر خدنگ

چون کریمی است که از رفتن مهمان داغ است

آتش خشم فرو خور، که سراپای پلنگ

از برون دادن این آتش پنهان داغ است

می کند از قدح لاله تراوش صائب

که نصیب جگر از نعمت الوان داغ است

***

1476

هر چه جز گوهر عشق است درین بحر کف است

هر حیاتی که نه در عشق سرآید تلف است

نعل وارون نکند راست روان را گمراه

چه زیان دارد اگر پشت کمان بر هدف است؟

روی خورشید نباشد به نقابی محتاج

روشنی گوهر بی قیمت ما را صدف است

می رسد کلفت ایام به ارباب کمال

تا هلال است مه آسوده ز رنج کلف است

مصحف روی بتان را نبود نقطه سهو

کوکب خال به هر جا که بود در شرف است

***

1477

ناله سوخته جانان به اثر نزدیک است

دست خورشید به دامان سحر نزدیک است

قسمت من چو صدف چون لب خشک است از بحر

زین چه حاصل که به من آب گهر نزدیک است؟

وصل با کوتهی دست ندارد ثمری

بهله را زین چه که دستش به کمر نزدیک است؟

صرف خمیازه آغوش شود اوقاتش

هاله هر چند به ظاهر به قمر نزدیک است

روی دنیای فرومایه به بی رویان است

همه جا پشت ز آیینه به زر نزدیک است

دل ز خط زودتر از زلف شود کامروا

شب ایام بهاران به سحر نزدیک است

کار آتش کند آبی که به تلخی بخشند

ورنه دریا به من تشنه جگر نزدیک است

سکه سان رویی از آهن به کف آور صائب

کاین متاعی است که امروز به زر نزدیک است

***

1478

عشق را از دل سودا زده ما ننگ است

این پلنگی که با سایه خود در جنگ است

خاطر ساده دلان نقش جهان نپذیرد

شیشه صد میکده گر صرف کند بیرنگ است

چرخ را ناله من بر سر کار آورده است

از دم گرم من این دایره سیر آهنگ است

چون گره بر لب گفتار چو مرکز نزنم؟

عرصه دایره خلق عزیزان تنگ است

سبزی بخت، عبث جلوه فروشی نکند

که بر آیینه ما شهپر طوطی زنگ است

آفتابش به لب بام زوال استاده است

هر که چون شبنم گل، بسته آب و رنگ است

دل بی عشق خطر از دم عیسی دارد

شیشه چون شد تهی از باده، نفس هم سنگ است

سخن تلخ کند نرم، دل دشمن را

سرکه تند علاج دل سخت سنگ است

چشم بر اطلس افلاک ندارد صائب

کاین قبایی که بر قامت همت تنگ است

***

1479

در بهاران سر مرغی که به زیر بال است

از دم سرد خزان ایمن و فارغبال است

هر چه اندوخته ای از تو جدا می گردد

آنچه هرگز نشود از تو جدا، اعمال است

چه کنی دعوی تجرید، که درویشان را

چشم بر حسن مآل است و ترا بر مال است

همه از گردش افلاک شکایت داریم

پاکی خرمن ما گر چه ازین غربال است

می خراشد جگر سنگ، فغان جرسش

یا رب این قافله را چشم که در دنبال است؟

شکوه هایی که گره گشته مرا در دل تنگ

تب گرمی است که موقوف به یک تبخال است

به سیاهی شده ای ملتفت از آب حیات

ای که از حسن ترا چشم به خط و خال است

ایمن از دیده شورست جمالی که تراست

کز لطافت گل رخسار تو بی تمثال است

سرو بالای ترا پایه بلند افتاده است

ساق سیمین ترا هاله مه خلخال است

نیست ممکن نکند رحم به دردی که مراست

دل بیدرد تو هر چند که فارغبال است

نیست از عیب خود آگاه، خود آرا صائب

چشم طاوس ز کوته نظری بر بال است

***

1480

سبزی نه فلک از چشم گهربار دل است

آب این مزرعه از دیده بیدار دل است

یوسفی را که ندیده است زلیخا در خواب

یکی از جلوه گران سر بازار دل است

نفس سرد، نسیم جگر سوخته است

داغ جانسوز، چراغ سر بیمار دل است

آب حیوان که سکندر ز تمنایش سوخت

شبنم سوخته گلشن بی خار دل است

از خموشی لب اظهار به هم چسبیدن

حجت ناطق شیرینی گفتار دل است

بی ملامت نشود آینه دل روشن

زخم شمشیر زبان صیقل زنگار دل است

بی قدم گرد سراپای جهان گردیدن

کار هر بی سر و پایی نبود، کار دل است

بحر در ساغر گرداب نگنجد هرگز

گوش افلاک کجا در خور اسرار دل است؟

نقطه از گردش پرگار خبر می بخشد

چشم حیرت زدگان شاهد رفتار دل است

پرتو شمع محال است به روزن نرسد

بینش چشم من از دیده بیدار دل است

غنچه تا کرد دهن باز، در آتش افتاد

نفس خوش نزند هر که گرفتار دل است

ما به امید خطر بادیه پیما شده ایم

آه اگر نشکند این شیشه که در بار دل است

صائب این ناله زاری که صنوبر دارد

از نسیم سحری نیست، که از بار دل است

***

1481

آنچنان بلبل من واله و حیران گل است

که شکاف قفسم چاک گریبان گل است

هر طرف می نگری نعمت الوان گل است

قاف تا قاف جهان سفره احسان گل است

می شود مایده حسن گلوسوز از عشق

شور مرغان گلستان نمک خوان گل است

آب گردد به نظر خنده چو سرشار افتد

اشک شبنم اثر چهره خندان گل است

چه خیال است که دیوانه نگردد بلبل

تا نسیم سحری سلسله جنبان گل است

حسن را تربیت عشق کند صاحب درد

شور بلبل نمک زخم نمایان گل است

نتوان کرد نظر بند پریرویان را

ورنه شبنم به دو صد چشم نگهبان گل است

چون به خورشید درخشان سر شبنم نرسد؟

تربیت یافته گوشه دامان گل است

اگر از بال پری بود سلیمان را چتر

شهپر بلبل ما چتر سلیمان گل است

خار گل می شود از پرتو روشن گهران

مژه در دیده خونبار خیابان گل است

نفس از سینه مجروح شود صاحب فیض

خرج باد سحر از کیسه احسان گل است

ناتوانان سبب نظم جهان می باشند

خار شیرازه اوراق پریشان گل است

دل صد پاره به از آه ندارد اثری

بوی خوش مصرع برجسته دیوان گل است

حاصل ما ز نکویان جگر پر داغی است

سوز دل قسمت بلبل ز چراغان گل است

تا فتاده است به آن گوشه دستار رهش

گر همه باغ بهشت است که زندان گل است

مشت خاکستری از نغمه سرایان مانده است

زان چراغی که نهان در ته دامان گل است

دو سه روزی که بود خون بهاران در جوش

کشتی می مده از دست که طوفان گل است

صحبت جسم و روان زود ز هم می پاشد

یک نفس شبنم غربت زده مهمان گل است

زخمی خار گمان است دل بیجگران

ورنه از گریه من راه خیابان گل است

رنگ و بو پرده بینایی بلبل شده است

ورنه هر خار درین باغ رگ جان گل است

مغتنم دان اگر از عشق ترا داغی هست

که سبکسیرتر از اختر تابان گل است

نقد شادی که چو اکسیر نهان بود، امروز

جمع یکجا همه در پله میزان گل است

برگریزان فنا را پس سر خواهد دید

تازه هر دل که ز روی عرق افشان گل است

نقطه خاک که دلتنگی ازو می بارید

یک دهن خنده ز رخساره خندان گل است

می چکد از نفسم خون شکایت صائب

مغز من گر چه پریخانه ز احسان گل است

چشم صائب ز تماشای تو گل می چیند

دیده شبنم اگر واله و حیران گل است

***

1482

پشت دست تو به از آینه روی گل است

گرد دامان تو جان بخش تر از بوی گل است

شوخی حسن، نگه را هوس آلود کند

رخنه باغ هم از خنده دلجوی گل است

می رسد بوی سپند از دل بلبل به مشام

تا دگر دیده گستاخ که بر روی گل است؟

از پریشان نظری حلقه بیرون درست

شبنم ما که چو آیینه به زانوی گل است

خوی گل مردم بیدرد ملایم دانند

ورنه بلبل کف خاکستری از خوی گل است

پیش چشمی که کند همچو هدف خود را جمع

خار تیری ز کمانخانه ابروی گل است

خاطر جمع ز آشفته دماغان مطلب

که پریشان سفری لازمه بوی گل است

بر سر گنج زند مار بر آتش خود را

بر حذر باش از ان خار که پهلوی گل است

چون نسیم سحری نیست قرارش صائب

هر که را نعل در آتش ز تکاپوی گل است

***

1483

دل ز خال لب منظور گرفتن ستم است

دانه را از دهن مور گرفتن ستم است

خون خود ما به دو چشم تو نمودیم حلال

باده از مردم مخمور گرفتن ستم است

سخن تنگدلان را نبود پا و سری

خرده بر غنچه مستور گرفتن ستم است

در تنوری چه نفس راست نماید طوفان؟

سر این باده پر زور گرفتن ستم است

شور باشد نمک محفل ما باده کشان

بر جراحت ره ناسور گرفتن ستم است

به قدح دست مکن پیش خم باده دراز

تا بود مهر، ز مه نور گرفتن ستم است

عشق در عقل تهی مغز عبث پیچیده است

پنجه با مردم بی زور گرفتن ستم است

گر چه ظرف سخن حق نبود مردم را

دهن جرأت منصور گرفتن ستم است

در چنین وقت که از دست تو می ریزد آب

دست بر آتشم از دور گرفتن ستم است

دزد را دار کند راست، ترحم مکنید

که عصا را ز کف کور گرفتن ستم است

زخم در کان نمک کهنه نگردد صائب

دل ازین عالم پر شور گرفتن ستم است

***

1484

بزم عالم ز دل خونشده ما گرم است

مجلس عیش به یک شیشه صهبا گرم است

که گذشته است ازین بادیه دیگر، کامروز

می جهد نبض ره و سینه صحرا گرم است؟

سرد شد معرکه عالم و چون بیخبران

همچنان در سر ما ذوق تماشا گرم است

چون چراغ سحری پا به رکاب سفرست

سر هر کس که ز کیفیت صهبا گرم است

رهرو عشق محال است ز پا بنشیند

پشت این موج سبکسیر به دریا گرم است

صبح محشر ز جگر صد نفس سرد کشید

همچنان بسترم از آتش سودا گرم است

گردبادش به نظر جلوه فانوس کند

بس که از ناله من دامن صحرا گرم است

ریگ از موج برآورد به زنهار انگشت

بس که مجنون مرا نقش کف پا گرم است

فیض ما چون نفس صبح بود عالمگیر

همچو خورشید سر عالمی از ما گرم است

گل ز شبنم نتوانست عرق کردن خشک

بس که در کوی تو بازار تماشا گرم است

دارد از حلقه خود نعل در آتش شب و روز

بس که در صید دل آن زلف چلیپا گرم است

گر چه شد هر سر موی تو چو کافور سفید

از تب حرص ترا باز سراپا گرم است

از سموم است اگر گرمی صحرا صائب

جگر سوختگان از نفس ما گرم است

***

1485

برق خاشاک گنه، روزه تابستان است

دود این آتش جانسوز به از ریحان است

می توان یافت ز سی پاره ماه رمضان

آنچه ز اسرار الهی همه در قرآن است

هست در غنچه لب بسته این ماه نهان

گلستانی که نسیمش نفس رحمان است

مشو از عزت این مهر الهی غافل

که درین مهر بسی گنج گهر پنهان است

ماه رویی که شب قدر بود یک خالش

در سراپرده ماه رمضان پنهان است

می کند روزه ماه رمضان عمر دراز

مد انعام درین دفتر و این دیوان است

غفلت از تشنگی و گرسنگی کم گردد

که لب خشک بر این بند گران سوهان است

باش با قد دو تا حلقه این در صائب

که مراد دو جهان در خم این چوگان است

***

1486

زنگ آیینه من صحبت بیدردان است

نفس سوختگان مغز مرا ریحان است

نعل پیران بود از قامت خم در آتش

این کمانی است که چون تیر، سبک جولان است

آفتابی که بود ایمن از آسیب زوال

قرص نانی است که بر سفره درویشان است

آسیایی که ز خود آب برون می آرد

زیر گردون سبکسیر همین دندان است

می دهد زود سر سبز ز غفلت بر باد

هر که چون پسته درین بزم لبش خندان است

نیست در قافله گریه ما پیش و پسی

صدف دیده ما پر گهر غلطان است

می رسد زود به خورشید چو شبنم صائب

دیده هر که درین سبز چمن حیران است

***

1487

گره مشکل ما خونی صد دندان است

مهره عقل درین دایره سرگردان است

سر بی داغ، نگین خانه بی یاقوت است

دل بی آه، سفالی است که بی ریحان است

بید را بی ثمری پاس شکستن دارد

زان سر دار بلندست که بی سامان است

هر کسی دست ارادت به رکابی زده است

سر سودازدگان در قدم چوگان است

چون نخندد سر منصور چو گل بر سر دار؟

عیش فرش است در آن خانه که بی دربان است

گرد کلفت نفشاند از دل موری یک بار

زین چه حاصل که سراپای فلک دامان است؟

حلقه شد قامت مجنون ز گرانباری فکر

خط دیوانی زنجیر چه مشکل خوان است!

سبز از آبله دست شود تخم امید

مایه ابر بهاران ز کف دهقان است

دیده حرص ترا بال پریدن نشکست

اینهمه نعمت الوان که بر این نه خوان است

بیخودی برد به جولانگه مقصود مرا

ای خوش آن خواب که مفتاح در زندان است

[جسم زاری است که با آه به هم پیچیده است

گردبادی است که درین بادیه سرگردان است]

[دل رم کرده ما را به تغافل مسپار

که سبکسیرتر از سنگ کف طفلان است]

هر که بر عیب کسان پرده نپوشد صائب

هست صد جامه اگر بر بدنش، عریان است

***

1488

از گرانخوابی ما عمر سبک جولان است

لنگر کشتی ما بال و پر طوفان است

سادگی بین که همان فکر اقامت داریم

گر چه گوی سر ما در خم نه چوگان است

می برد قامت خم رو به اجل پیران را

این کمانی است که چون تیر سبک جولان است

نیست پروای عدم دلزده هستی را

از قفس مرغ به هر جا که رود بستان است

هیچ کس ز اهل بصیرت دل ما را نشناخت

جوهری را چه گنه، گوهر ما غلطان است

دل سرگشته به کونین نمی آمیزد

گوی آماده زخم از دو سر چوگان است

تو نداری سر آزادی ازین بند گران

ورنه هر موجه این بحر بلا سوهان است

هر که در دایره پرده نشینان سخن

بی طلب پای نهد، سنگ ته دندان است

چون فلاخن که کند سنگ سبک جولانش

خواب سنگین سبب شوخی آن مژگان است

دل روشن نکند دعوی دانش صائب

عرض جوهر ندهد آینه چون رخشان است

***

1489

خط نارسته که در لعل لب جانان است

همچو زهری است که در زیر نگین پنهان است

خال مشکین تو از زلف دلاویزترست

خط ریحان تو گیرنده تر از قرآن است

قفل گردیدن دریاست نظر بستن من

مژه بر هم زدنم بال و پر طوفان است

زینهار از لب خندان به دل تنگ بساز

که گشاد تو چو تیر از گره پیکان است

کار بر زنده دلان چرخ نمی سازد تنگ

پسته هر چند که در پوست بود خندان است

سبز از آبله دست شود تخم امید

گر چه ظاهر سبب نشو و نما باران است

عمر پیران کهنسال به سرعت گذرد

رو به پستی چو نهد آب، سبک جولان است

یوسف افتاد گر از مکر زلیخا در بند

مصر از جوش خریدار به من زندان است

نیست از داغ غباری به دل من صائب

نفس سوختگان مغز مرا ریحان است

***

1490

گر چه رویش ز لطافت ز نظر پنهان است

هر که را می نگرم در رخ او حیران است

می توان خواند ز پشت لب او بی گفتار

سخنی چند که در زیر لبش پنهان است

حسن او پا به رکاب از خط مشکین شد و باز

فتنه مشغول صف آرایی آن مژگان است

دل عاشق شود از پرده ناموس سیاه

این چراغی است که مرگش به ته دامان است

چرخ یک حلقه چشم است و زمین مردمکش

دو جهان زیر و زبر چون دو صف مژگان است

شاهدی نیست سزاوار تماشا، ورنه

در گل تیره ما آینه ها پنهان است

ریشه نخل کهنسال فزون می باشد

حرص با طول امل لازمه پیران است

صائب از دیدن خوبان نتوان دل برداشت

ورنه برداشتن دل ز جهان آسان است

***

1491

کوثر زنده دلی چشم تر مردان است

دل پر آبله درج گهر مردان است

صبح اقبالی اگر در افق امکان هست

رخنه سینه و چاک جگر مردان است

در مصافی که زند موج بلا جوهر تیغ

تیغ از دست فکندن سپر مردان است

هر سری در خور اقبال، کلاهی دارد

سایه دار فنا تاج سر مردان است

سفر اهل جهان در طلب کام بود

از سر کام گذشتن سفر مردان است

هر پریشان سفری راهنمایی دارد

ذوق بی پا و سری راهبر مردان است

کیست خورشید که از فیض نظر لاف زند؟

چرخ او حلقه بگوش نظر مردان است

لعل و یاقوت به ناقص گهران ارزانی

پاکی ظاهر و باطن گهر مردان است

نقد هر طایفه ای در خور همت باشد

آسمان دامن پر سیم و زر مردان است

چون سر دار ز دستار گذشتن سهل است

هر که سر داد درین راه، سر مردان است

سرمه را چون به شبستان نظر بار دهند؟

گرد غم چشم به راه نظر مردان است

آسیای فلک و گرد حوادث در وی

نسخه ای از سر پر شور و شر مردان است

چرخ، سیبی است که طفلی به هوا افکنده است

در مقامی که عروج نظر مردان است

داغی از سینه عشاق گدایی داریم

چون نخواهیم چراغی، گذر مردان است

در مقامی که سخن از هنر و عیب کنند

عیب خود فاش نمودن هنر مردان است

مرده رفتم به خرابات، مسیحا گشتم

این چه فیض است که با بوم و بر مردان است

به ته بار گرانسنگ امانت رفتند

کوه در تاب ز تاب کمر مردان است

آب در دیده خورشید فلک گرداندن

چشمه کاری ز فروغ گهر مردان است

قسمت مردم بیدرد نگردد یا رب!

داغ ناسور که رزق جگر مردان است

کف خاکستر صائب نشود چون اکسیر؟

روزگاری است که خاک گذر مردان است

***

1492

دل پر داغ گلستان سحرخیزان است

نفس سوخته ریحان سحرخیزان است

آه سردی که برآرند شب از سینه گرم

شمع کافور شبستان سحرخیزان است

دیده از مایده روی زمین دوخته اند

خون دل، نعمت الوان سحرخیزان است

سبز چون خضر ز چشم گهرافشان خودند

چشم تر چشمه حیوان سحرخیزان است

شب تاریک که در چشم جهان میل کشد

سرمه دیده حیران سحرخیزان است

آفتابی که بود ایمن از آسیب زوال

فرش در کلبه ویران سحرخیزان است

چمن سبز فلک با همه گلهای نجوم

تازه از دیده گریان سحرخیزان است

گوی زرین مه و مهر درین سبز چمن

روز و شب در خم چوگان سحرخیزان است

آفتابی که بود چشم و چراغ عالم

خجل از چهره تابان سحرخیزان است

چشم دولت که به بیدار دلی مشهورست

نسخه خواب پریشان سحرخیزان است

خیمه بیرون ز سراپرده امکان زده اند

آسمان مرکز دوران سحرخیزان است

دل پر آبله و دیده پر قطره اشک

صدف گوهر غلطان سحرخیزان است

خط کشیدن به دو عالم ز خداجوییها

مد بسم الله دیوان سحرخیزان است

گوشه دل که بود تنگتر از دیده مور

عرصه ملک سلیمان سحرخیزان است

چرخ با اینهمه انجم که در او می بینی

تا دم صبح نگهبان سحرخیزان است

لیلة القدر جهان دارد اگر صبحدمی

چهره تازه خندان سحرخیزان است

هر چراغی که کند خیره نظر را نورش

روشن از سینه سوزان سحرخیزان است

حاصل هر دو جهان را به فقیری دادن

ریزش سهلی از احسان سحرخیزان است

آبشان گرچه بود خون جگر، نان لب خشک

عالمی ریزه خور خوان سحرخیزان است

مشو از پاس دل نازک ایشان غافل

که اثر گوش به افغان سحرخیزان است

خامش از شکوه چرخند که همچون خاتم

گردش چرخ به فرمان سحرخیزان است

نیست ممکن که گذارند به بستر پهلو

شوق تا سلسله جنبان سحرخیزان است

چه عجب گر به دعایی دل شب یاد کنند

صائب از حلقه بگوشان سحرخیزان است

***

1493

خلوت فکر، پریخانه خاموشان است

گفتگو ابجد طفلانه خاموشان است

گوش امن و دم آسوده و آرامش جان

جمع در بزم حکیمانه خاموشان است

بادپیمای سخن خاک ندارد در دست

گنج در گوشه ویرانه خاموشان است

مطلب نور بصیرت ز پریشان سخنان

کاین چراغی است که در خانه خاموشان است

باده ای خاص بود هر قدحی را اینجا

دل روشن می پیمانه خاموشان است

صدف از راز دل بحر خبرها دارد

مخزن راز، نهانخانه خاموشان است

گر چه پروانه ندارد خطر از شمع خموش

حرف یک سوخته پروانه خاموشان است

نور فیضی که دو عالم به چراغش جویند

همه شب شمع سیه خانه خاموشان است

خواب در پرده چشمش نمک سوده شود

هر که را گوش به افسانه خاموشان است

راز پوشیده نه کوزه سربسته چرخ

در لب خامش پیمانه خاموشان است

صورتی را که توان داد به معنی ترجیح

نقش دیوار صنمخانه خاموشان است

نیست بر مهره گل دیده بالغ نظران

از نفس سبحه صد دانه خاموشان است

به گریبان تأمل سر خود دزدیدن

صدف گوهر یکدانه خاموشان است

اگر آن مخزن اسرار کلیدی دارد

بی سخن، قفل در خانه خاموشان است

بال طوطی که به اقبال سخن سبز شده است

یکقلم سبزه بیگانه خاموشان است

می نابی که ندارد رگ خامی صائب

فرش در گوشه میخانه خاموشان است

***

1494

نمک عشق در آب و گل درویشان است

حاصل روی زمین در دل درویشان است

نور خورشید به ویرانه فزون می افتد

بیشتر لطف خدا شامل درویشان است

دل بیدار ازین صومعه داران مطلب

کاین چراغی است که در محفل درویشان است

گر چه از هر جگر چاک به حق راهی هست

راه نزدیکترش از دل درویشان است

سیل از خانه بدوشان چه تواند بردن؟

دل دریای خطر ساحل درویشان است

نغمه بال و پر سیرست سبکروحان را

ناله نی حدی محمل درویشان است

در زمینی که ازو بوی دل آید به مشام

پا بیفشار که سر منزل درویشان است

می کند سلطنت فانی خود را باقی

پادشاهی که دلش مایل درویشان است

دل پر آبله از سینه زهاد مجوی

جای این گنج گهر در دل درویشان است

پیش شمشیر قضا دست نمی جنبانند

جگر شیر کباب دل درویشان است

کیمیایی که ازو قلب جهان زر گردد

در رکاب نظر کامل درویشان است

در بساط من سودا زده ز اسباب جهان

نیم جانی است اگر قابل درویشان است

چرخ با اینهمه انجم که در او می بینی

مشتی از خرمن بی حاصل درویشان است

جلوه نور حق از خاک سیه می بینند

در و دیوار کجا حایل درویشان است؟

گر چه از مردم دنیاست به ظاهر صائب

طینت خاکی او از گل درویشان است

***

1495

صدف بحر بقا سینه درویشان است

گوهر آن، دل بی کینه درویشان است

هر چه دارد فلک از بهر فقیران دارد

ماه نو صیقل آیینه درویشان است

مشت خونی که دل نافه ازو پر خون است

در ته خرقه پشمینه درویشان است

چهره نعمت الوان شهان چون لاله

داغ نان جو و کشکینه درویشان است

نیست در هفته ارباب توقع تعطیل

صبح شنبه شب آدینه درویشان است

می شود دل ز قبول نظر خلق سیاه

دست رد صیقل آیینه درویشان است

دل آسوده ز گنجینه شاهان مطلب

این گهر در صدف سینه درویشان است

نیست امروز هواخواه فقیران صائب

مخلص و بنده دیرینه درویشان است

***

1496

لب خاموش نمودار دل پر سخن است

جبهه بی گره آیینه خلق حسن است

چون خدنگی که کند دست در آغوش کمان

به میان رفتن من بهر کنار آمدن است

وادی عشق نگردد به گرانجانی قطع

قدم اول این راه سفر در وطن است

مانع وحدت عارف نشود کثرت خلق

بیشتر خلوت این طایفه در انجمن است

باده در ساغر من خون جگر می گردد

خاک پیمانه من از گل بیت الحزن است

سرمه از فیض سفر مایه بینش گردید

صیقل تیرگی بخت جلای وطن است

لب افسوس مرا زخم پشیمانی نیست

دست بر هم زدن من مژه بر هم زدن است

پنبه از گوش برون کن که بناگوش سفید

دم صبحی است که صبح دوم آن کفن است

جز خراش جگر و چهره خونین صائب

دیگر از نام چه در دست عقیق یمن است؟

***

1497

کلک من شعله برجسته این نه لگن است

شمع من باعث دلگرمی هفت انجمن است

تا خراشیده نگردد، نشود صاحب نام

دل رنگین سخنان همچو عقیق یمن است

به که مقراض به سررشته امید زنم

زخم را بخیه درین ملک ز تار کفن است

زرپرستان بپرستند چو خورشید بلند

کرم شب تابی اگر در دل زرین لگن است

بسر آمد شب غربت، غم دل کرد سفر

بعد ازین فصل شکر خنده صبح وطن است

نارسا گر نبود مستمع صاحب هوش

کوتهی زینت شایسته زلف سخن است

سخن است این که شود تشنه لبی کم ز عقیق

لب او می مکم و آتشم اندر دهن است

***

1498

شور شیرین سخنان در به هم آمیختن است

سرمه ناله زنجیر ز هم ریختن است

امتحان کردن شمشیر به این خاک نهاد

جرعه اول مینا به زمین ریختن است

ساختن غالیه آلود سر زلف ترا

مشک را با جگر سوخته آمیختن است

مژه ها را به هم افکنده ز شوخی چشمش

مست را کار همین فتنه برانگیختن است

دل به تار نفس سست مبند از غفلت

که بر هر دم زدن آماده بگسیختن است

بر سر داغ کهن، داغ نهادن صائب

گل ز بسیاری گل بر سر هم ریختن است

***

1499

گریه ابر بهار از دل پر درد من است

چهره زرد خزان از نفس سرد من است

به چه تقریب مه از هاله حصاری شده است؟

گر نه شرمنده ز حسن مه شبگرد من است

غوطه در چشمه شمشیر زدن آسان نیست

جای رحم است بر آن کس که هماورد من است

پسته پوچ محال است که خندان گردد

سینه چاک گواه دل پر درد من است

سالها شد که برون رفته ام از خود صائب

آنچه مانده است درین عرصه به جا، گرد من است

***

1500 (ک)

این چه لطف است که با یار وفادار من است

که به من همسفر و خانه نگهدار من است

هر که را طبل رحیل از تپش دل باشد

در بیابان طلب قافله سالار من است

خواب در خلوت من حلقه بیرون درست

تا خیال تو انیس دل بیدار من است

فلک بی سر و پا ذره شیدایی اوست

آفتابی که نهان در پس دیوار من است

محو دیدار ترا پای سفر در خواب است

ورنه این دایره ها مرکز پرگار من است

زشت را آینه صاف مکدر سازد

چه عجب دشمن اگر منکر اطوار من است؟

زان غباری که خط از روی تو انگیخته است

محنت روی زمین بر دل افگار من است

از تهیدستی خود شکوه ندارم صائب

خار صحرای قناعت گل بی خار من است

***

1501

عشق سرمایه تسکین دل زار من است

خانه پرداز جهان خانه نگهدار من است

درد را طاقت من کسوت درمان پوشد

صندل جبهه من زردی رخسار من است

نیست در خلوت من پرتو منت را راه

شمع کاشانه من دیده بیدار من است

کشتی خالیم، آرام نمی دانم چیست

هر که باری ننهد بر دل من، بار من است!

نکند شعله بدل جامه ز رنگینی موم

می عبث در پی رنگینی رخسار من است

سخن تلخ به شیرینی جان می گیرم

هر که را هست زر قلب، خریدار من است

پا به دولت زند آن کس که زند پای به من

سایه بال هما سایه دیوار من است

آتش از گرمی افسانه من گوش گرفت

گوش هر خام کجا لایق اسرار من است؟

هر که گم کرد غمی، در دل من می یابد

وعده گاه غم عالم دل افگار من است

لامکان سیرتر از همت خویشم صائب

خویش را گم کند آن کس که طلبکار من است

***

1502

سیل درمانده کوتاهی دیوار من است

بی سرانجامی من خانه نگهدار من است

می کند کار نسیم سحری با دل من

خامشی گر چه به ظاهر گره کار من است

چون نشد پیش شکر سبز چو طوطی سخنم

زین چه حاصل که جهان واله گفتار من است؟

چشمه ای را که سکندر به دعا می طلبید

شبنم سوخته چهره گلزار من است

می توانم سر طومار شکایت وا کرد

عرق شرم تو مهر لب اظهار من است

دوستان آینه صورت احوال همند

من خراب توام و چشم تو بیمار من است

منم آن آینه خاطر که رگ خواب جهان

همچو مژگان به کف دیده بیدار من است

نیست آیینه بینایی من عیب نما

به چه تقصیر فلک در پی آزار من است؟

در خرابات من آن باده پرستم صائب

که رگ تلخی می رشته زنار من است

***

1503

مانع مستی غفلت دل هشیار من است

پادشاه شب من دیده بیدار من است

می سپارند به هم دست بدست اطفالم

شور مجنون خجل از گرمی بازار من است

هر که افتاده ز خود پیش ز وحشت زدگان

در بیابان طلب قافله سالار من است

خصم را می کنم از راه تنزل مغلوب

سیل خونین جگر از پستی دیوار من است

لب خمیازه من باز ز گفتار شود

مهر خاموشی من ساغر سرشار من است

چون فلاخن ز گرانی است مرا دور نشاط

هر که باری ننهد بر دل من بار من است!

خطر از لغزش پا نیست مرا در مستی

طارم تاک به صد دست نگهدار من است

کمر خدمت بت بسته ام از رشته جان

صد گره در دل تسبیح ز زنار من است

می کند دامن صحرای قیامت تنگی

به سرشکی که گره در دل افگار من است

جوی خون می کند از ناخن الماس روان

گرهی چند که از زلف تو در کار من است

قفل، مفتاح در بسته نگردد هرگز

لب خاموش تو مهر لب اظهار من است

گر چه آزار به موری نپسندم صائب

هر که را می نگرم در پی آزار من است

***

1504

موج سنبل ز پریشانی پرواز من است

گل برافروخته شعله آواز من است

سینه ای کز گل صد برگ ز هم نشناسند

مخزن درد نهان و صدف راز من است

لامکان سیرتر از عشق بود همت من

چرخ کبکی است که در چنگل شهباز من است

منم آن سلسله جنبان نواهای غریب

که ز گل مرغ چمن گوش بر آواز من است

می توان خواند ز پیشانی من راز جهان

جام جم داغ دل آینه پرداز من است

زهره شوخ که سر حلقه نه دایره است

در شبستان حیا پردگی از ساز من است

چون به آیینه رسم طوطی شیرین سخنم

صحبت تیره دلان سرمه آواز من است

نیشکر را ز خموشی به زبان چندین بند

همه از رهگذر کلک سخنساز من است

حرف مردم ز بد و نیک نیارم به زبان

جای رحم است بر آن خصم که غماز من است

نیستم چشم درین دایره، لیکن چون چشم

گر پر کاه بود، مانع پرواز من است

عندلیبی که به آتش نفسی مشهورست

کف خاکستری از شعله آواز من است

شبنم بیجگر آن زهره ندارد صائب

داغ دامان گل از گریه غماز من است

***

1505

شور دریای سخن از دل پر جوش من است

قفل گنجینه معنی لب خاموش من است

معنی بکر که در پرده غیب است نهان

بی تکلف همه شب تنگ در آغوش من است

هر خیالی که به آن اهل سخن فخر کنند

در شبستان سخن، خواب فراموش من است

چرخ دودی است که از خرمن من خاسته است

خاک گردی است که افشانده پاپوش من است

آسمان حلقه فتراک بود صید مرا

لامکان منزل سهل سفر هوش من است

چرخ نیلی که به روشن گهری مشهورست

چون به معنی نگری، نیل بناگوش من است

کاسه در خون جگر می زنم و می نوشم

خون منصور مزاجان می کم جوش من است

چهره پرده نشینان فلک، مهتابی است

زان چراغی که نهان در ته سرپوش من است

صوفیان را سخن من به سماع آورده است

خم میخانه وحدت دل پر جوش من است

خشت از مستی من چون خم می می جوشد

در و دیوار درین میکده بیهوش من است

در خرابات رضا نشو و نما یافته ام

درد میخانه قسمت می سرجوش من است

از قبا خرقه، ز دستار کله ساخته ام

نافه خونین جگر از فقر قباپوش من است

زاهدی نیست به عیاری من در عالم

این ردا، پرده گلیمی است که بر دوش من است

حلقه بندگی عشق بود در گوشم

چشم بد دور ازین حلقه که در گوش من است

بی هم آواز، نفس سرمه گفتار شود

ورنه شور دو جهان در لب خاموش من است

نرسد چون سخن من به دو عالم صائب؟

عشق را دست نوازش به سر دوش من است

***

1506

نفس سوخته شمع سر بالین من است

مهر خاموشی من جام جهان بین من است

تیغ چون بید ز جان سختی من می لرزد

موج بی بال و پر از لنگر تمکین من است

بر دلم گرد یتیمی چو گهر نیست گران

عشرت روی زمین در دل غمگین من است

لنگر از خویش سرانجام دهد کشتی من

پله خواب، گران از دل سنگین من است

حسن از تربیت عشق شود عالمسوز

سرخی روی گل از نغمه رنگین من است

خواهد از نقش به نقاش رسانید مرا

اتحادی که در آیینه حق بین من است

بحر از پنجه مرجان نپذیرد آرام

ناصح از ساده دلی در پی تسکین من است

شده ام خانه دربسته ز حیرت صائب

می خورد خون خود آن کس که سخن چین من است

***

1507

دخل و تحسین بجا باعث احیای من است

هر که را درد سخن هست مسیحای من است

گر چه صد پایه ز نقش قدم افتاده مرا

کهکشان جاده همت والای من است

به تماشای گل و لاله به بستان نروم

گل رخسار سخن لاله حمرای من است

غیر زنجیر که سر در قدم من دارد

در بیابان طلب کیست که همپای من است؟

تکیه بر بالش دیبا نکنم چون صورت

خواب سنگین چو شود بالش خارای من است

هر کجا حلقه زند هاله سرگردانی

مرکز دایره اش آبله پای من است

چون سخن از نفسم سبز نگردد صائب؟

طوطی هند سخن، کلک شکرخای من است

***

1508 (ک، ب، ل)

تا جنون انجمن افروز دل خونین است

دیده شیر مرا شمع سر بالین است

خون خور و مهر به لب زن که درین عبرتگاه

نفس نافه ز خونین جگری مشکین است

در و دیوار چمن مست شد از خنده گل

این چه شوری است که با این می لب شیرین است

این نه لاله است که از مستی سودا زدگان

دامن دشت جنون پر ز کف خونین است

سرخی چشم من از خجلت بی اشکیهاست

این سفالی است که بی می چو شود رنگین است

تن پرستان و سبک خیزی محشر، هیهات

هر که شب سیر خورد وقت سحر سنگین است

علم معرکه فتح بود پای ثبات

لنگر بحر پر آشوب جهان تمکین است

صله فکر بلندست شنیدن صائب

گوش بی حوصلگان تشنه لب تحسین است

***

1509

عقل نخلی است خزان دیده که ماتم با اوست

عشق سروی است که سرسبزی عالم با اوست

هر که در معرکه با جوهر ذاتی چون تیغ

روزگارش به خموشی گذرد، دم با اوست

عاصیی را که سر و کار به دوزخ باشد

در بهشت است، اگر دیده پر نم با اوست

دل سودا زده را وصل نیاورد به حال

چه کند عید به آن کس که محرم با اوست؟

دل هر کس که در آن زلف پریشان آویخت

می توان گفت که سررشته عالم با اوست

هر که زد مهر خموشی به لب چون و چرا

گر چه مورست درین دایره خاتم با اوست

نمک عشق به بیدرد حرام است حرام

جای رحم است بر آن زخم که مرهم با اوست

با غم عشق غم عالم فانی هیچ است

غم عالم نخورد هر که همین غم با اوست

هر که چون سوزن عریان مژه بر هم نزند

می توان یافت که سررشته عالم با اوست

صیقل آینه حسن بود دیده پاک

روی گل تازه از ان است که شبنم با اوست

هر که صائب ز بد خویش پشیمان نشود

تخم دیوست اگر صورت آدم با اوست

هر که صائب نکشد در دل خود آتش حرص

گر چه در باغ بهشت است جهنم با اوست

***

1510

چشم بیدار چراغی است که در منزل اوست

دل بیتاب سپندی است که در محفل اوست

شکوه از تنگدلی شیوه آگاهان نیست

که فتوحات جهان در گره مشکل اوست

عشق فارغ ز غم و درد گرفتاران نیست

رخنه در سینه هر کس که فتد در دل اوست

کام دنیای سبکرو به خودش می ماند

ماهی ریک روان موجه بی حاصل اوست

عشق بحری است که چون بر سر طوفان آید

دست شستن ز متاع دو جهان ساحل اوست

دست در گردن دلهای پریشان دارد

آن که از تیغ تغافل دو جهان بسمل اوست

سالکان ره تحقیق نشانی دارند

هر که مایل به دو عالم نبود مایل اوست

فرصت نقل مکان نیست برون زین عالم

هر که هر جا فتد از پای، همان منزل اوست

هر غباری که سر از پا نشناسد صائب

می توان یافت که دنباله رو محمل اوست

***

1511

چشم پر خون، صدف گوهر یکدانه اوست

دل هر کس که شود زیر و زبر خانه اوست

لیلی وحشی ما را نبود خلوت خاص

روز هر کس که سیه گشت، سیه خانه اوست

هر دل خسته که خون می چکد از فریادش

می توان یافت که ناقوس صنمخانه اوست

بر لب هر که بود مهر خموشی جاوید

بوسه زن از سر اخلاص، که پیمانه اوست

این پریشان سفرانی که درین بادیه اند

همه را روی توجه به در خانه اوست

حرف آن سلسله زلف، مسلسل بادا!

که شب هستی، زنده به افسانه اوست

آن که سجاده اش از سینه بی کینه ماست

دل صد پاره ما سبحه صد دانه اوست

هر چراغی نکند دیده ما را روشن

ما و آن شمع که نه دایره پروانه اوست

هیچ کس گرد دل ما نتواند گردید

کاین شکاری است که در پنجه شیرانه اوست

دام او می کند آزاد ز غمها دل را

سیر چشمی ز دو عالم، اثر دانه اوست

این کهن قصر که پشت سر طوفان دیده است

بیقرار از اثر جلوه مستانه اوست

چاره دردسر هستی ناقص صائب

گر ز من می شنوی، صندل بتخانه اوست

آشنایی که ز من دور نگردد صائب

در خرابات جهان، معنی بیگانه اوست

***

1512

شوق را شهپر توفیق سبکباری توست

راه نزدیک فنا، دور ز خودداری توست

دامن دشت فنا پاکترست از کف دست

سنگ اگر هست درین راه، گرانباری توست

چون پریشان نگذاریم قدم چون سیلاب؟

لغزش ما به تمنای نگهداری توست

چون نگیرد نفس دام تو از کثرت صید؟

خط آزادی کونین، گرفتاری توست

خواب در چشم مده راه به افسانه مرگ

که شب کاکل او زنده ز بیداری توست

چون به خواری کشم ای عشق ز کوی تو قدم؟

عزت روی زمین در قدم خواری توست

چشم بدبین به نی کلک تو صائب مرساد!

خاک، گنجینه گوهر ز گهرباری توست

***

1513

هر که دارد نظری واله زیبایی توست

حلقه دام تو از چشم تماشایی توست

نیست هر چند در این سرو قدان کوتاهی

علم این صف آراسته رعنایی توست

این که هر طایفه ای قبله خاصی دارند

نیست بیجا، سببش جلوه هر جایی توست

مد احسان محیط تو رسا افتاده است

لاف یکتایی هر قطره ز یکتایی توست

گر چه در حجله نازست رخت پرده نشین

شور هر انجمن از انجمن آرایی توست

کیست بی پرده به خورشید نظر باز کند؟

چشم پوشیده ما حجت پیدایی توست

زلف چون سرکشی از شانه تواند کردن؟

نبض جان همه در پنجه گیرایی توست

موج بی جنبش دریا ره خوابیده بود

هر که را درد طلب هست ز جویایی توست

آب حیوان که سکندر ز تمنایش سوخت

در سیه خانه مغزی است که سودایی توست

از لطافت نتوان یافت کجا می باشی

جای رحم است بر آن کس که تماشایی توست

روزن از مهر جهانتاب بصیرت دارد

نور آگاهی ما پرتو بینایی توست

کیست صائب که به توحید تو گویا گردد؟

قوت بازوی کلکش ز توانایی توست

***

1514

در کف هر که بود ساغر می، خاتم ازوست

هر که در عالم آب است همه عالم ازوست

هر که پوشید نظر، گوهر بینایی یافت

هر که پرداخت دل از وسوسه جام جم ازوست

هوس تخت سلیمان گرهی بر بادست

هر که در حلقه انصاف بود خاتم ازوست

دم جان بخش همین قسمت روح الله نیست

هر که لب از سخن بیهده بندد دم ازوست

به من کار فرو بسته کجا پردازد؟

آن که پیشانی گل در گره شبنم ازوست

دم همت ز لب خامش پیمانه طلب

که درین عهد گلستان کرم را نم ازوست

بجز از خامه صائب نتوان داد نشان

رگ ابری که همه روی زمین خرم ازوست

***

1515

هر که از حمد تو خاموش نگردد دم ازوست

هر که در حلقه ذکر تو بود خاتم ازوست

خط پیمانه محیط است به اسرار جهان

هر که در عالم آب است همه عالم ازوست

غافل از پاس نفس هر که نگردد چون صبح

روی خندان، دم جان بخش، دل بی غم ازوست

نیست جز جبهه واکرده ارباب کرم

گل ابری که گلستان جهان خرم ازوست

در کف خاک اگر رشته امیدی هست

خارخاری است که در جان بنی آدم ازوست

آب شمشیر گواراست اگر او ساقی است

مد انعام بود زخم اگر مرهم ازوست

ما لب خشک به سرچشمه حیوان ندهیم

کاین سفالی است که خون در دل جام جم ازوست

دست خالی است چو میزان ز دو سر قسمت ما

مایه از هر که بود، سود دو عالم هم ازوست

هوس ملک سلیمان گرهی بر بادست

قامت هر که خم از سجده شود خاتم ازوست

چه عجب قامت اگر راست نسازد صائب

عشق دردی است که در پشت فلکها خم ازوست

***

1516

بند و زندان گرامی گهران از جاه است

یوسف ما به عزیزی چو رسد در چاه است

راستان از سخن خویش نگردند به تیغ

شمع تا کشته شدن با همه کس همراه است

هر قدر جامه او بر قد سروست دراز

جامه سرو سهی بر قد او کوتاه است

به چه امید کسی از وطن آید بیرون؟

منزل اول یوسف چو درین ره چاه است

خال شبرنگ بر آن گوشه ابرو صائب

عارفان را به نظر نقطه بسم الله است

***

1517

هر قدم سست کی از وادی ما آگاه است؟

دم شمشیر فنا جاده این راه است

لب بی آه به ماتمکده گردون نیست

این نه خط است به دور لب ساغر، آه است

گر چه ظاهر به سر زلف نمی پردازد

از پریشانی من موی بموی آگاه است

در ره عشق کسی را خبر از منزل نیست

خضر این بادیه چون ریگ روان گمراه است

خست چرخ که صد جامه اطلس دارد

تا به حدی است که پیراهن یوسف چاه است

صائب امروز تویی ز اهل سخن قدرشناس

که بغیر از تو ز مقدار سخن آگاه است؟

صائب از قافله عشق مدد می طلبد

یوسف طبع که عمری است اسیر چاه است

***

1518

عمر سرگرمی ارباب هوس کوتاه است

رشته زندگی شعله خس کوتاه است

بر گرفتاری خود سخت دلم می لرزد

دام پر رخنه و دیوار قفس کوتاه است

چشم دارم که درین هفته خداگیر شود

دزد معنی که ازو دست عسس کوتاه است

عاقل از دشمن عاجز به محابا گذرد

مشو ای آینه ایمن که نفس کوتاه است

عقل چوبی است که هر طفل سوارست بر او

عشق شاخی است کز او دست هوس کوتاه است

در ریاضی که منم نغمه سرایش صائب

سرمه را دست تعدی ز نفس کوتاه است

***

1519

نه همین مشک مرا خون جگر ساخته است

عشق بسیار ازین عیب هنر ساخته است

در ته سنگ ملامت، دل خوش مشرب ما

کبک مستی است که با کوه و کمر ساخته است

مطلبی نیست کز آن بحر کرم نتوان یافت

صدف از ساده دلیها به گهر ساخته است

کشتی از بحر گهر خیز به خشکی بسته است

طوطیی کز لب لعلش به شکر ساخته است

دامن شب مده از دست که این بحر گهر

نفس سوخته را عنبر تر ساخته است

می تواند ز بناگوش بتان گلها چید

هر که چون زلف ز هر حلقه نظر ساخته است

کیمیایی است قناعت که به شیرین کاری

خاک را در دهن مور شکر ساخته است

یک نظر با رخ آن دلبر نوخط چه کند؟

که ز هر حلقه خط، روی دگر ساخته است

رفته آرام و قرار از رگ جانها، تا زلف

دست خود حلقه بر آن موی کمر ساخته است

نیست پیکان تو از سینه صائب دلگیر

با لب خشک صدف، آب گهر ساخته است

***

1520

که به سیب ذقنش چشم هوس دوخته است؟

که سهیل [از] عرق شرم برافروخته است

چون ز آتشکده دل به سلامت گذرد؟

آن که از پرتو مهتاب رخش سوخته است

ما چو طاوس ز بال و پر خود در دامیم

دام زلف تو چه صد چشم به ما دوخته است؟

ترتیب کرد مرا عشق [و] به جایی نرسید

ابر نیسان چه کند، دانه ما سوخته است

خنده صبح به فانوس تجلی دارد

تا ز شمع رخت آیینه برافروخته است

در زبان آوری خانه ما حرفی نیست

نه چو طوطی سخن از آینه آموخته است

بوسه ای گر نربوده است ز یاقوت لبش

دهن لاله چرا تا به جگر سوخته است؟

آتش [از] خانه همسایه به همسایه فتد

صائب از پهلوی دل درد و غم اندوخته است

***

1521

خط چرا در لب همچون شکرش سوخته است؟

از دم گرم که آب گهرش سوخته است؟

تا چه گستاخی از ان طوطی خط سرزده است

که لب چون شکرت بال و پرش سوخته است؟

هیچ اندیشه ز خورشید قیامت نکند

هر که از داغ عزیزی جگرش سوخته است

دیدن دامن تر چند شود دوزخ من؟

ای خوشا لاله که دامان ترش سوخته است

می زند موج ز خاکستر او آب حیات

هر دلی را که فروغ گهرش سوخته است

دل پر داغ من از سردی دوران، ماند

به درختی که ز سرما ثمرش سوخته است

اشک در پرده دل سوخت ز سوز جگرم

جای رحم است بر آن گل که زرش سوخته است

خنک آن سینه که از شعله بی پروایی

آرزوهای جهان در جگرش سوخته است

باز چون شعله جواله ندارد آرام

گر چه پروانه ما بال و پرش سوخته است

دوری بحر مرا سوخت، خوشا آن غواص

که نفس در دل بحر گهرش سوخته است

می رسد سوخته جانی به مراد دو جهان

که مراد دو جهان در نظرش سوخته است

این قدر داغ دل لاله جگر سوز نبود

بر دل گرم که یا رب جگرش سوخته است؟

در طریقت کسی از گرمروان در پیش است

که درین راه، نفس بیشترش سوخته است

دامن دشت جنون بی اثر مجنون نیست

لاله دستی است که در زیر سرش سوخته است

گر چه یاقوت نمی سوزد از آتش صائب

لاله از آتش گلها جگرش سوخته است

***

1522

آن که در جام خضر آب بقا ریخته است

به لب تشنه ما زهر فنا ریخته است

ما نه امروز کبابیم، که معمار ازل

رنگ افلاک ز خاکستر ما ریخته است

طفلی و سنگ و گهر در نظرت یکسان است

تو چه دانی که درین خاک چها ریخته است!

نیست پرواز به بال دگران شیوه من

ورنه در سایه من بال هما ریخته است

خاک را دست به افسردن این آتش نیست

خون عشاق عیان است کجا ریخته است

ما نه آنیم که بر برگ بلرزیم چو بید

بارها دامن گل از کف ما ریخته است

صائب از چشمه آیینه کجا گیرد آب؟

آن که در شوره زمین آب بقا ریخته است

***

1523

هر طرف روی نهی باده جان ریخته است

این چه فیض است که در دیر مغان ریخته است

هر کجا فاخته ای هست درین سبز چمن

بال در جستن آن سرو روان ریخته است

سهل مشمار عدو را که مکرر در رزم

دهن تیغ من از آب روان ریخته است

نخل شمع است خزان دیده و از یکرنگی

بال پروانه چو اوراق خزان ریخته است

در بیابان طلب راهبری حاجت نیست

گوهر آبله چون ریگ روان ریخته است

غم خود خور تو که در کلبه ما بی برگان

برگ عیش است که چون برگ خزان ریخته است

نگرانم که چسان پای گذارم به زمین

بس که هر سو دل و چشم نگران ریخته است

هیچ جا نیست که در خاک نباشد تیغی

بس که بر روی زمین تیغ زبان ریخته است

چون به دامن نکشم پای، که در دامن خاک

هر جا پای نهی شیره جان ریخته است

تا تو شیرازه اش از طول امل می سازی

دفتر عمر چو اوراق خزان ریخته است

صفحه خاک سراسر شکرستان شده است

کلک صائب شکر از بس ز بیان ریخته است

***

1524

همچو زنجیر به هم ناله ما پیوسته است

شور این سلسله تا روز جزا پیوسته است

شرط همراهی ما بیخبران ترک خودی است

هر که از خویش گسسته است به ما پیوسته است

نیست چون قافله ریگ روان آرامش

به زمینی که رگ و ریشه ما پیوسته است

چون گره هر که سر از جیب نیارد بیرون

می توان یافت به آن بند قبا پیوسته است

نیست گوش شنوا گمشدگان را، ورنه

تا به منزل همه جا بانگ درا پیوسته است

زود چون سایه زادبار شود خاک نشین

دولت هر که به اقبال هما پیوسته است

به چه امید به آن زلف کنم چشم سیاه؟

چون گره، دانه به این دام بلا پیوسته است

دوری ذره ناچیز ز کوته نظری است

ورنه خورشید به هر ذره جدا پیوسته است

گر چه پروانه ما حلقه بیرون درست

رشته شمع به بال و پر ما پیوسته است

منزل سیل گرانسنگ بود سینه بحر

نشود خرج ره آن کس که به ما پیوسته است

موشکافان جهانند چو سوزن حیران

که سررشته جانها به کجا پیوسته است

بر سر تیغ تو عشاق چرا خون نکنند؟

این رگ ابر به دریای بقا پیوسته است

بی قناعت نتوان شد ز سعادتمندان

استخوان بندی دولت به هما پیوسته است

نیست ممکن یکی از جمله مردان نشود

صائب آن کس که به مردان خدا پیوسته است

***

1525

رگ جانها به دم تیغ عدم پیوسته است

زود بر باد رود هر چه به دم پیوسته است

استواری طمع از عمر سبکسیر مدار

کز دو سر، رشته جانها به عدم پیوسته است

چون قلم گر چه جدا گشته مرا بند از بند

شکرلله که دم من به قدم پیوسته است

نسبت آهوی رم کرده و صحرا دارد

گر به ظاهر تن و جان هر دو به هم پیوسته است

بر مدار از قدم تیغ شهادت سر خویش

کاین رگ ابر به دریای کرم پیوسته است

هست با ناوک مژگان تو زور دو کمان

تا دو ابروی بلند تو به هم پیوسته است

آه شیرازه جمعیت اوراق دل است

که صف آرایی لشکر به علم پیوسته است

نشود یکجهتان را در و دیوار حجاب

هر کجا هست برهمن به صنم پیوسته است

چون کنم فکر رهایی، که مرا بر پیکر

داغ چون حلقه زنجیر به هم پیوسته است

نیست ممکن که رود چین ز جبینش صائب

هر که چون سکه به دینار و درم پیوسته است

***

1526

خط سبزی که به گرد لب جانان گشته است

پی خضرست که بر چشمه حیوان گشته است

چهره نو خط ما روی مه کنعانی است

که کبود از اثر سیلی اخوان گشته است

طمع رحم از ان دشمن ایمان زودست

که به تیغ خط بیرحم مسلمان گشته است؟

وای بر عاشق بیچاره که هر حلقه خط

گرد رخساره او چشم نگهبان گشته است

ماه از هاله سر خود به گریبان برده است

تا خط سبز به گرد رخ جانان گشته است

خط که ارباب هوس را رقم نومیدی است

مد احسان من بی سر و سامان گشته است

به صف محشر اگر روی نهد می شکند

لشکر حسن تو هر چند پریشان گشته است

صائب از میوه جنت نخورد آب، دلش

دیده هر که بر آن سیب زنخدان گشته است

***

1527

غنچه را چاک به دامن ز گریبان رفته است

تا که دیگر به تماشای گلستان رفته است؟

از لب یار به پیغام بسازید که خضر

بارها تشنه ازین چشمه حیوان رفته است

بوی خون می رسد از تربت مجنون به مشام

شیر هر چند که بیرون ز نیستان رفته است

دشت دریا شده و چشم غزالان عنبر

تا که امروز ازین بادیه گریان رفته است؟

یوسف مصر شد از بند به خوابی آزاد

یوسف ماست که از یاد عزیزان رفته است

مگشا لب به شکرخنده شادی زنهار

که گل از باغ به این زخم نمایان رفته است

می کشد ناز گل از هر سر خاری صائب

بلبل ما ز قفس تا به گلستان رفته است

***

1528

هر که از قافله کعبه جدا افتاده است

کارش از راهنمایان به خدا افتاده است

رهبر حق طلبان روشنی راه بس است

ساده لوح آن که پی راهنما افتاده است

به دلیل غلط آن کس که زند لاف وصول

بسته چشمی است که در چه به عصا افتاده است

سرنوشت دو جهان ابجد طفلانه اوست

هر که را آینه دل بصفا افتاده است

آن حبابم که درین بحر ز بی مغزیها

عقده در کار من از کسب هوا افتاده است

حذر از سایه خود می کنم از بیم زوال

سایه تا بر سرم از بال هما افتاده است

من نه آنم که کنم راز محبت را فاش

صفحه روی تو اندیشه نما افتاده است

دل معنی بود از نازکی لفظم خون

همچو می، شیشه من هوش ربا افتاده است

گر کند عار ز نزدیکی ما حسن غیور

عینک دیده ما دورنما افتاده است

تا به خشک و تر ازین دایره قانع شده ایم

بحر و کان از دل و از دیده ما افتاده است

سبزی بخت بود شمع سر بالینش

هر که در سایه سرو تو ز پا افتاده است

ادب عشق مرا مهر دهن گردیده است

ورنه لعل لب تو بوسه ربا افتاده است

حلقه در گوش کشد شیردلان را صائب

هر که در حلقه مردان خدا افتاده است

***

1529

خال زیر لب آن ماه لقا افتاده است

چشم بد دور که بسیار بجا افتاده است

دل بی جرأت ما گوشه نشین ادب است

ورنه لعل لب او بوس ربا افتاده است

بی سرانجامتر از نقطه بی پرگارست

تا دل از حلقه زلف تو جدا افتاده است

بی سیاهی نتوان چشمه حیوان را یافت

خال در کنج لب یار بجا افتاده است

بی اشارت خم ابروی تو یک ساعت نیست

قبله ات شوختر از قبله نما افتاده است

نیک چون باز شکافی سر بی مغزی هست

هر کجا سایه ای از بال هما افتاده است

می کند رحم به آشفتگی ما صائب

هر که را کار به آن زلف دو تا افتاده است

***

1530

آتش از خشکی مغزم به دماغ افتاده است

برق در خانه ام از نور چراغ افتاده است

نیشتر می شکند در جگرم موی سفید

رعشه از خنده صبحم به چراغ افتاده است

آتشم در جگر از دیدن خورشید افتاد

یا رب این پنبه خونین ز چه داغ افتاده است؟

این سیه مستی از اندازه می افزون است

چشم میگون که بر چشم ایاغ افتاده است؟

باده زنگ از دل مینا نتوانست زدود

تیرگی لازمه پای چراغ افتاده است

صائب از خامه من عنبر تر می ریزد

فکر آن زلف مرا تا به دماغ افتاده است

***

1531

هر که را می نگرم سوخته جان افتاده است

این چه برق است درین لاله ستان افتاده است؟

نیست ممکن که به خورشید درخشان نرسد

هر که چون قطره شبنم نگران افتاده است

حال ما رهروان آبله پایی داند

که نفس سوخته در ریگ روان افتاده است

از نهانخانه گوهر چه خبر خواهد داشت؟

خس و خاری که ز دریا به کران افتاده است

ای که در کعبه خبر از دل ما می گیری

روزگاری است که در دیر مغان افتاده است

زود باشد سر خود در سر این کار کند

چون قلم هر که به دنبال زبان افتاده است

در سر کوی تو ای انجمن آرای بهار

چهره زرد چو اوراق خزان افتاده است

وسعت دایره مشرب ما می داند

هر که چون نقطه مرکز به میان افتاده است

جود کن کز دهن خالی موری بسیار

رخنه در ملک سلیمان زمان افتاده است

جسم ما بر سر این عمر سبکرو صائب

برگ سبزی است که در آب روان افتاده است

***

1532

از شکر خنده ات آتش به جهان افتاده است

این چه شورست که در عالم جان افتاده است؟

نیست در جاذبه عشق مرا کوتاهی

پله ناز تو بسیار گران افتاده است

گر چه از ناز مقیم است به یک جا دایم

همه جا سایه آن سرو روان افتاده است

نیست ممکن که چکیدن نرود از یادش

عرق از بس که به رویت نگران افتاده است

فیض خورشید جهانتاب ز بس عام شده است

ذره از هستی ناقص به گمان افتاده است

طاق ابروی تو در حلقه آهو چشمان

سست عهدست ولی سخت کمان افتاده است

درنیاید به بغل خرمنش از بسیاری

گر چه شکر لب من مور میان افتاده است

با لب تشنه ز کوثر به تغافل گذرد

هر که را آتش روی تو به جان افتاده است

غنچه منشین، گره خاطر ایام مشو

دو سه روزی که هوا بال فشان افتاده است

غفلت پیریم از عهد جوانی بیش است

خواب ایام بهارم به خزان افتاده است

از لبش جای سخن عقد گهر می ریزد

هر که صائب چو صدف پاک دهان افتاده است

***

1533

این نه غنچه است که گلزار به بار آورده است

که به ما نامه سربسته ز یار آورده است

بلبلان را به سر مشق جنون می آرد

خط سبزی که بناگوش بهار آورده است

می کند دیده نظارگیان را روشن

نسخه هایی که بهار از رخ یار آورده است

می توان یافت ز بوی خوش باد سحری

که شبیخون به سر زلف نگار آورده است

تا که دارد سر گلگشت گلستان، که بهار

از گل سرخ، طبقهای نثار آورده است

کوه را سر به بیابان دهد از تاب کمر

خوشخرامی که مرا بر سر کار آورده است

نیست ممکن که به پیراهن یوسف نرسد

دیده هر که چو یعقوب غبار آورده است

نه همین دار ز منصور برومند شده است

عشق بسیار ازین نخل به بار آورده است

گوشه ای هر که ازین عالم پرشور گرفت

کشتی خویش ز دریا به کنار آورده است

دم نشمرده محال است برآرد صائب

هر که در خاطر خود روز شمار آورده است

***

1534

تا خط از لعل گهربار تو سر بر زده است

رشته آهی که سر از دل گوهر زده است

خال گستاخ تو چون لاله جگر سوخته ای است

که سراپرده خود بر لب کوثر زده است

روی او دیده گدازست و گرنه نگهم

غوطه در چشمه خورشید مکرر زده است

دست کوتاه مرا سلسله جنبان شده است

شانه تا دست در آن زلف معنبر زده است

چه خیال است که خاموش توان کرد مرا؟

عشق بر آتش من دامن محشر زده است

نامه شکوه من بس که غبارآلودست

تیر خاکی به پر و بال کبوتر زده است

در جگر گریه افسوس مرا شیشه شکست

تا که را باز فلک سنگ به ساغر زده است

خامشی نیست حریف دل پر رخنه من

مهر از موم که بر روزن مجمر زده است؟

که گذشته است ازین بادیه، کز رشته اشک

دامن دشت جنون صفحه مسطر زده است؟

دل نفس سوخته از سینه برون می آید

چشم شوخ که دگر حلقه بر این در زده است؟

صائب از وضع جهان در دل من آبله ای است

که مکرر به فلک خیمه برابر زده است

***

1535

آتشم در جگر از چهره گلرنگ زده است

لب لعلش به کبابم نمک سنگ زده است

شیشه ام می شکند در جگر از حرف درشت

باز تا دشمن دل سخت چه بر سنگ زده است

صیقل جام به فریاد دل ما نرسید

که به دود جگر این آینه را زنگ زده است؟

نافه را مغز شد از عطسه پریشان امروز

که دگر دست در آن طره شبرنگ زده است؟

سینه ای پهن تر از دشت قیامت دارم

داغ در پهلوی هم، خیمه چرا تنگ زده است؟

دهن غنچه تصویر، تبسم زده شد

بر لب ماست که صد قفل، دل تنگ زده است

همه دنبال هوس همسفر برق شدند

صائب ماست که بر پای طلب سنگ زده است

***

1536 (ک، مر، ل)

بس که مژگان تو بر دیده روشن زده است

پرده دیده من کاغذ سوزن زده است

خون گل بند ز خاکستر بلبل نشود

دشنه ناله که بر سینه گلشن زده است؟

هر طرف می نگرم برق بلا جلوه گرست

آتش خوی ترا باز که دامن زده است؟

قسم سنگ ملامت به سر سخت من است

داغ تا سکه سودا به سر من زده است

تا تو ای مور به تاراج کمر می بندی

خویش را برق سبکسیر به خرمن زده است

شرری کرده جدا بهر دل من اول

هر که در روی زمین سنگ به آهن زده است

مشکل از صبح قیامت به خود آیم صائب

که ره هوش من آن نرگس پر فن زده است

***

1537

موج خط حلقه بر آن عارض گلگون زده است

جوهر از آینه حسن تو بیرون زده است

خط مشکین تو بسیار به خود پیچیده است

تا بر آن عارض گلرنگ شبیخون زده است

بی نیازست ز خلق آن که رسیده است به حق

فارغ از لفظ بود هر که به مضمون زده است

داغم از لاله که از صبح ازل کاسه خویش

از دل خاک برآورده و در خون زده است

پرده چشم غزال است سیه خانه او

آن پریزاد که راه دل مجنون زده است

موج دریای ملال است مه عید فلک

پی این نعل مگیرید که وارون زده است

تا قیامت دهد از سلطنت مجنون یاد

سکه داغ که بر لاله هامون زده است

عزت داغ جنون دار که فرمانده عقل

بوسه از دور بر این مهر همایون زده است

می شمارند کنون بیخبران باد سموم

از جگر هر نفس گرم که مجنون زده است

نیست در وادی مجنون اثر از نقش سراب

موج بیتابی عشق است که بیرون زده است

نیست یک جلوه کم از شاهد معنی صائب

که ره فاخته یک مصرع موزون زده است

***

1538

دل من تیره ز بسیاری گفتار شده است

زین پریشان نفس آیینه من تار شده است

چون سیه روی نباشم، که ز بی مغزیها

مد عمرم چو قلم صرف به گفتار شده است

همچو رهزن به دلش دیدن منزل بارست

هر که را درد طلب قافله سالار شده است

هست آگاه ز محرومی من از دیدار

طفل شوخی که تهیدست ز گلزار شده است

می گدازد چو مه چارده از دیده شور

ساغر هر که درین میکده سرشار شده است

نیست از دوزخم اندیشه که از شرم گناه

هر سر مو به تنم ابر گهربار شده است

چون سپندست سویدا به دلم بی آرام

خال تا گوشه نشین دهن یار شده است

تن به تسلیم و رضا ده که ازین خوش نفسان

خار در پیرهن من گل بی خار شده است

صائب از سنگ ملامت گله ای نیست مرا

کبک من مست ازین دامن کهسار شده است

***

1539

دل شب وصل تو از صبح مکدر شده است

عیش من تلخ ازین قند مکرر شده است

چه شکایت کنم از گرمی صحرای طلب؟

من که هر آبله ام چشمه کوثر شده است

به سکندر ندهد قطره آبی، هر چند

خضر سیراب ز اقبال سکندر شده است

پشت بر عالم صورت چو کند ساده شود

خانه آینه هر چند مصور شده است

دل افسرده ندارد خبر از شورش عشق

بحر دورست از ان قطره که گوهر شده است

هر که عاقل شود ایمن ز ملامت گردد

نخورد سنگ بر آن نخل که بی بر شده است

دهنی تلخ کند گاه ز شکر، ورنه

مور ما دلزده از صحبت شکر شده است

پیش دریا مگشا لب که ازین حسن ادب

صدف از گوهر شهوار توانگر شده است

داغ محرومی دریاست تعین صائب

جای رحم است بر آن قطره که گوهر شده است

***

1540

خاطر از سبحه و زنار مکدر شده است

ریسمان بازی تقلید مکرر شده است

در خرابات مغان آب حیات است سبیل

خشکی زهد مرا سد سکندر شده است

پای آزاده محال است که در گل ماند

بار دل مانع جولان صنوبر شده است

تا چه دیده است در آن چهره نو خط، کامروز

روی آیینه خراشیده ز جوهر شده است

از کلاه نمد فقر چه گلها چیند

سر هر کس که گرانبار ز افسر شده است

بر غزالان سبکسیر ز سوز نفسم

دامن دشت جنون دامن محشر شده است

شبنم از سعی به سر چشمه خورشید رسید

قطره ماست که زندانی گوهر شده است

گرد هستی نفشانده است بسامان از خود

سالکی را که ز دریا کف پا تر شده است

تا قیامت نشود شمع مزارش خاموش

سینه هر که ز داغ تو منور شده است

آنچنان کز می گلرنگ به دور افتد جام

سر سودا زده از درد سبکتر شده است

تا به آن روی عرقناک نظر وا کرده است

سینه آینه گنجینه گوهر شده است

در محیطی که فلک کشتی طوفانی اوست

نیست غم صائب اگر دامن ما تر شده است

***

1541

نه همین دل ز لب لعل تو پر شور شده است

که جگرگاه بدخشان ز تو ناسور شده است

شوخ چشمی که نظر بر دل من دوخته است

سینه سنگ ازو خانه زنبور شده است

خانه آینه در بر رخ یوسف بندد

بس که از نعمت دیدار تو معمور شده است

دایم از جوش جنون سینه من صد چاک است

سنگ مینای من این باده پر زور شده است

می کند خوش سخنی صافدلان را دشمن

دیده آینه بر طوطی ما شور شده است

نشود کشته عشق از سخن حق خاموش

دار از بیخبری منبر منصور شده است

ذره ای نیست که از مهر تو خالی باشد

در زمان تو فلک یک سر پر شور شده است

صائب آن بلبل آتش نفسم عالم را

که قفس از دم گرمم شجر طور شده است

***

1542

روح را جسم گران مانع شبگیر شده است

جای رحم است به سیلی که زمین گیر شده است

دامن دشت پر از آهوی آهو گیرست

بس که صیاد درین بادیه نخجیر شده است

هیچ کافر نشود دور ز آهو چشمان!

نافه را موی ازین واقعه چون شیر شده است

می زند دست به ترکش ز نیستان دایم

هر که چون شیر ز سر پنجه خود سیر شده است

هیچ کس را غم فردا نکند استقبال!

خواب من تلخ ز اندیشه تعبیر شده است

تیر از روح سیاووش مدد می طلبد

سینه گرم که دیگر هدف تیر شده است!

صائب از قحط هم آواز چنین خاموش است

طوطی از خامشی آینه دلگیر شده است

***

1543

از رگ ابر، هوا سینه شهباز شده است

باده پیش آر که قانون طرب ساز شده است

نیست خاری که نباشد مژه گلگونش

مگر از جوش بهاران رگ گل باز شده است!

من چه مرغم، که تذروان بهشتی رو را

خال آن لب، گره رشته پرواز شده است

بهله تا دست به آن موی میان افکنده است

مژه بر دیده من چنگل شهباز شده است

دل چرا از خط مشکین تو در هم باشد؟

که ز هر حلقه، در باغ نوی باز شده است

روی گرم تو مرا بر سر حرف آورده است

طوطی از پرتو آیینه سخنساز شده است

صائب از فیض دعای شب و اوراد سحر

در توفیق به روی دل من باز شده است

***

1544

آخر حسن تو از خط به از آغاز شده است

که ز هر حلقه، در باغ نوی باز شده است

جوهر از آینه حسن تو بیرون زده است

هر خم و پیچی ازو صیقل پرداز شده است

خط به فکر سخن انداخته یاقوت ترا

عاشقان را در تقریب سخن باز شده است

نیم زلفی که شده است از بر روی تو عیان

سینه پردازتر از چنگل شهباز شده است

خط که پروانه عزل است پری رویان را

ابجد شوخی آن چشم سخنساز شده است

خط که باطل کن سحرست سیه چشمان را

حجت ناطق آن غمزه غماز شده است

در بناگوش تو تا راه سخن یافته خط

در گوشت صدف گوهر صد راز شده است

گلی از صحبت این نوسفر قدس بچین

که ز خط، حسن تو آماده پرواز شده است

گرمی روی دل افزود به حسن از دم خط

شمع رخسار تو روشن تر ازین گاز شده است

تا به روی تو خط از حلقه نظر وا کرده است

یکی از جمله عشاق نظرباز شده است

خط سبزی که ترا بر سر حرف آورده است

عندلیبان ترا سرمه آواز شده است

چشم بد دور که آن دلبر نو خط صائب

به دو صد خوبی و زیبایی آغاز شده است

***

1545

دل به یک آه سراسر رو مژگان شده است

مغز این نافه به یک عطسه پریشان شده است

بید گل می کند از پرتو صاحب نظران

سر دار از سر منصور بسامان شده است

جمع چون غنچه به شیرازه محشر نشود

مغز هر کس که ز بوی تو پریشان شده است

دل عاشق چه غم از اشک دمادم دارد؟

کشتی نوح، خراباتی طوفان شده است

گل روی تو که سر پنجه زدی با خورشید

از خط سبز، چراغ ته دامان شده است

سپر حادثه چرخ بود روی گشاد

زخم کمتر خورد آن پسته که خندان شده است

دل سرگشته ام از شوق شبستان عدم

گردبادی است که مشتاق بیابان شده است

صائب امشب سخن آن لب میگون می گفت

می توان یافت که از توبه پشیمان شده است

***

1546

دلم از کثرت پیکان تو آهن شده است

تنم از ناوک دلدوز تو جوشن شده است

مژه از پرتو رخسار تو زرین گردد

این چراغ از نفس گرم که روشن شده است؟

پنبه از داغ دل خویش که برداشت، که باز

دامن دشت جنون وادی ایمن شده است؟

در بیابان جنون، چشم به هر جا فکنی

دانه آبله ماست که خرمن شده است

در تمنای تو ای قبله ارباب نیاز

کعبه سرگشته تر از سنگ فلاخن شده است

چاشنی از لب شکر شکن او دارد

فکر صائب که سزاوار شنیدن شده است

***

1547

صحن گلزار ز گل کاسه پر خون شده است

لب جو از شفق گل لب میگون شده است

ابر چون بال پریزاد به هم پیوسته است

خاک تخت جم و گل تاج فریدون شده است

شده مضراب گل از نغمه رنگین گلگون

از رگ ابر هوا سینه قانون شده است

بوستان از گل و ریحان رخ و زلف لیلی

دشت از لاله ستان سینه مجنون شده است

می کند جلوه فانوس، سیه خیمه دشت

لاله از بس که فروزنده به هامون شده است

بحر اخضر شده از سبزه شاداب چمن

گل ز شبنم صدف گوهر مکنون شده است

بس که پیوسته ز اطراف رگ ابر به هم

گرد رخسار گلستان خط شبگون شده است

چهره لاله عذاران شده ویرانه ز گل

جغد چون خال فریبنده و موزون شده است

جلوه سنبل سیراب جنون می آرد

بید ازین سلسله سودایی و مجنون شده است

خار دیوار به سرپنجه مرجان ماند

چمن از لاله و گل بس که شفق گون شده است

بس که از جوش گل و لاله گلستان شده تنگ

دهن رخنه دیوار پر از خون شده است

هر زمان صورتی از غیب چمن می گیرد

لاله و گل، صدف خامه بیچون شده است

دیده از نقش به نقاش نمی پردازد

حسن خط پرده مستوری مضمون شده است

کمی از حکمت اشراق ندارد می ناب

خم مکرر طرف بحث فلاطون شده است

گشته سر حلقه صاحب نظران همچو حباب

کاسه هر که درین میکده وارون شده است

می دهد یادی از ان چهره گلگون گلزار

چه عجب صائب اگر واله و مفتون شده است

***

1548

نه ز خط حلقه بر اطراف رخت بسته شده است

که نظرها به تماشای تو پیوسته شده است

از غبار خط شبرنگ دل آزرده مباش

که مه روی تو زین هاله کمر بسته شده است

ختم شد بر تو از ان حسن، که از روز ازل

خوبی از هر که جدا شد به تو پیوسته شده است

جلوه رشته تسبیح کند زنارش

بس که در زلف دلاویز تو دل بسته شده است

خوابش از چنگل شهباز رباینده ترست

شوخ چشمی که شکار من دلخسته شده است

بر غزالان سبکسیر، بیابان جنون

از غبار دل من خانه در بسته شده است

دل که چون تیر کج از بیهده گردیها بود

تا نشسته است ز پا، مصرع برجسته شده است

دامن دشت بود سرمه خاموشی سیل

گردش چرخ ز همواریم آهسته شده است

هیچ کس مشکل ما را نتوانست گشود

تا به نام که طلسم دل ما بسته شده است؟

تا به مغز سخن افتاده مرا ره صائب

پوست بر پیکر من تنگتر از پسته شده است

***

1549

از تب رشک تو خورشید هلالی شده است

طوبی از غیرت سرو تو خلالی شده است

[خون ما گر چه حرام است چو می، خوردن آن

پیش این سنگدلان آب حلالی شده است]

آفتاب سخنش گرد جهان می گردد

هر که ز اندیشه باریک هلالی شده است

[مختصر کن سخنم را به شکرخنده لطف

که چراغ گله ام فتنه بالی شده است (کذا)]

[خطرم چند چو طاوس بود از پر و بال؟

بر من این نکته رنگین چه وبالی شده است]

بر تن باد صبا پیرهن یوسف مصر

از تب رشک تو فانوس خیالی شده است

[دل آسوده ات از حال به حالی گردد

گر بدانی تو که صائب به چه حالی شده است]

***

1550

از دل خم می گلرنگ به جام آمده است

آفتاب عجبی بر لب بام آمده است

باده در سلسله تاک ندارد آرام

لب میگون تو تا بر لب جام آمده است

سرو چون سبزه خوابیده زمین گیر شده است

قدر رعنای که دیگر به خرام آمده است؟

اشک حسرت شده در ساغر خضر آب حیات

تا دگر تیغ که بیرون ز نیام آمده است؟

هاله از غیرت من حلقه ماتم شده است

تا به دلجوییم آن ماه تمام آمده است

از سیاهی چه خیال است برآید داغش

هر عقیقی که گرفتار به نام آمده است

ای بسا خام که بسیار به از پخته بود

عیب عنبر نتوان کرد که خام آمده است

می کند جوش گل و ناله بلبل فریاد

که ز می توبه درین فصل حرام آمده است

سیری از حرص مدارید توقع زنهار

که تهی چشم تر از حلقه دام آمده است

***

1551

خط به گرد رخ آن سیم ذقن آمده است

مور در دست سلیمان به سخن آمده است

در هوای لب یاقوت فروغ تو، سهیل

اشک گرمی است که از چشم یمن آمده است

این نه صبح است، که خورشید ز اندیشه جان

به سر راه تو با تیغ و کفن آمده است

چون نباشد خط مشکین تو در گرد نهان؟

که نفس سوخته از ناف ختن آمده است

شور محشر ز گریبان چمن گل کرده است

بلبل نغمه غریبی به چمن آمده است

جامه فتح ضعیفان سپر انداختن است

خصم با تیغ، عبث بر سر من آمده است

گوش ارباب سخن تنگ شکر چون نشود؟

طوطی خامه صائب به سخن آمده است

***

1552

خارخاری که ز رفتار تو در دل مانده است

خس و خاری است که از موج به ساحل مانده است

اثری کز من بی نام و نشان هست و بجاست

گل خونی است که بر دامن قاتل مانده است

[نیست یک دل که در او گوهر انصاف بود

صدفی چند درین دامن ساحل مانده است]

[منزل دور به غیرت فکند رهرو را

دل ز نزدیکی راه است که کاهل مانده است]

[خشک مغزان گهر از بحر به ساحل بردند

کشتی ماست که در دامن ساحل مانده است]

[چیست خشت و گل فانی که بر آن تکیه کنند

اثر آن است که از مردم کامل مانده است]

رسته گشتند ز زندان جهان یک جهتان

مهره ماست که در ششدر باطل مانده است

***

1553

حاصل دولت دنیا همه غفلت بوده است

پرده خواب، سراپرده دولت بوده است

دامن دشت جنون را به غزالان دادند

وسعت عیش به اندازه وحشت بوده است

آنچه در سایه اقبال هما می جستیم

فرش در سایه دیوار قناعت بوده است

تا کشیدم ز جهان دست، فتادم به بهشت

دست کوتاه کلید در جنت بوده است

مو شکافی که کنون سرمه اهل نظرست

پیش ازین ناخنه چشم بصیرت بوده است

چشم شوری که از ان کامروایان ترسند

نمک سفره ارباب قناعت بوده است

این زمان تیغ تغافل همه مخصوص من است

ورنه زین پیشتر این آب به نوبت داده است

دل آگاه، مرا ساخت مکدر صائب

شادی و عیش به اندازه غفلت بوده است

***

1554

خط سبزی که به گرد رخ او گردیده است

دفتر دعوی خورشید بهم پیچیده است

برگریزان تو خوشتر بود از گلریزان

در بهار آن که ترا دیده چه گلها چیده است

پله نشو و نما نیست به این رعنایی

سرو از نسبت قد تو چنین بالیده است

گر نه آیینه حذر دارد از ان غمزه، چرا

زره از جوهر خود زیر قبا پوشیده است؟

تا قیامت گرهش باز نگردد چون خال

هر که را فکر سر زلف بهم پیچیده است

شور مرغان چمن حوصله سوزست امروز

گل بیدرد به روی که دگر خندیده است؟

غافل از خال و خط و زلف و دهان تو شده است

ساده لوحی که به خورشید ترا سنجیده است

می ربایند ز هم لاله رخان دست بدست

تا به پای تو حنا چهره خود مالیده است

ماه از شرم عذار تو حصاری شده است

این نه هاله است که بر گرد قمر گردیده است

گر شود شبنم فردوس همان رو به قفاست

عرقی کز رخ آن ماه جبین غلطیده است

دل صد پاره به شیرازه نمی گردد جمع

رشته بیهوده بر این دسته گل پیچیده است

می شود واصل دریای حقیقت چو حباب

هر که صائب نظر از هستی خود پوشیده است

***

1555

فلک پیر بسی مرگ جوانان دیده است

این کمان پشت سر تیر فراوان دیده است

هر که در بزم می آن چهره خندان دیده است

در دل آتش سوزنده گلستان دیده است

لاله زاری شده از داغ، دل پر خونش

تا لب لعل ترا کان بدخشان دیده است

بخت خوابیده ز اقبال تو گردد بیدار

صبح در خواب کی آن چهره خندان دیده است؟

در برآوردن خط، حسن شتابی دارد

تا چه کوتاهی از ان زلف پریشان دیده است؟

موی جوهر به تن آینه از غیرت خاست

تا که گستاخ دگر چهره جانان دیده است؟

چه کند موجه شمشیر تغافل با ما؟

لنگر طاقت ما کشتی طوفان دیده است

به دو صد چشم نبینند نظرپردازان

آنچه آیینه به یک دیده حیران دیده است

شکوه از وضع جهان کار تنک ظرفان است

دیده ما پر ازین خواب پریشان دیده است

ای جوان پر به زبردستی خود غره مشو

پل ما پشت سر سیل فراوان دیده است

نیست از گرمی خورشید قیامت باکش

هر که صائب جگرش داغ عزیزان دیده است

***

1556

سخن عشق کسی کز لب ما نشنیده است

بوی پیراهن یوسف ز صبا نشنیده است

هر که بوی جگر سوخته ما نشنید

بوی ریحان گلستان وفا نشنیده است

عاشق و شکوه معشوق، خدا نپسندد!

در شکست از دل ما سنگ صدا نشنیده است

ساکن ملک رضا شو، که درین امن آباد

کسی آواز پر تیر قضا نشنیده است

خبر مرگ ز بیمار نهان می دارند

چشم او حال پریشان مرا نشنیده است

چون پریشان شد ازو مغز جهان حیرانم؟

نکهت پیرهنی را که قبا نشنیده است

ماتم زنده جاوید چرا باید داشت؟

هیچ کس نوحه ز خاک شهدا نشنیده است

داغ آن نغمه سرایم که درین سبز چمن

بوی پیراهن گل را ز حیا نشنیده است

دور گردان وفا نغمه سرایان دارند

لیلی ماست که آواز درا نشنیده است

از سری جوی سعادت که ز بی پروایی

خبر سایه اقبال هما نشنیده است

چه قدر گوش به حرف غرض آلود کند؟

بی نیازی که ز اخلاص دعا نشنیده است

کی ره بوسه به آن کنج دهن خواهد داد؟

سر گرانی که ز من حرف بجا نشنیده است

ندهد فرصت گفتار به محتاج، کریم

گوش این طایفه آواز گدا نشنیده است

غیر آن غمزه که تا کشتن من همراه است

دیگر از تیغ کسی حرف وفا نشنیده است

آن که از ذکر به مذکور نمی پردازد

از خدا هیچ بجز نام خدا نشنیده است

دل خاموش من و حرف شکایت، هیهات

کسی از غنچه تصویر صدا نشنیده است

عشق آسوده ز بیطاقتی عشاق است

قبله ما خبر قبله نما نشنیده است

گلشن از ناله ما یک جگر خونین است

بلبلی نیست که آوازه ما نشنیده است

خون خود را به چه امید حلال تو کنم؟

که ز دست تو کسی بوی حنا نشنیده است

لاله طور تجلی است دل ما صائب

سخن خام کسی از لب ما نشنیده است

***

1557

گل اگر پرده نشین است چه جای گله است؟

خار این بادیه در پرده صد آبله است

هر که گردید سبکروح، نماند به زمین

بوی گل را نفس باد صبا راحله است

رشته جان سراسیمه مشتاقان است

هر طرف موج سرایی که درین مرحله است

نیست در باده کمی میکده عرفان را

این قدر هست که منصور تنک حوصله است

می دهد هر جرس از آبله پر خون یاد

چشم خونبار که یا رب پی این قافله است؟

محنت روی زمین با دل من دارد کار

خار صد بادیه را چشم بر این آبله است

نفس آگاه دلان عاجز شیطان نشود

سگ کم از شیر نباشد چو شبان با گله است

چون نباشد به سر زلف سخن سوگندش؟

صائب از حلقه بگوشان همین سلسله است

***

1558

مستی چشم تو در مرتبه هشیاری است

خواب آهو نگهان شوختر از بیداری است

دوزخ اهل نظر، پاس نگه داشتن است

چه بهشتی است که معشوقه ما بازاری است!

راه عشق از خودی توست چنین پست و بلند

اگر از خویش برآیی، همه جا همواری است

تا درین دایره ای، خون خور و خاموش نشین

که در آغوش رحم، کار جنین خونخواری است

عافیت می طلبی، پای خم از دست مده

که بلاها همه در زیر سر هشیاری است

نسبت فقر به هر بی سر و پا نتوان کرد

شال پیچیدن این قوم ز بی دستاری است

در کمین است که صیدی نجهد از دامش

غنچه خسبیدن زهاد نه از دینداری است

[کار ما نیست سر زلف سخن شانه زدن

اینقدر هست که یک پرده به از بیکاری است!]

نسبتش با همه جا و همه کس یکسان است

هر که چون صائب از آیین تکلف عاری است

***

1559

دیدن تازه خطان شاهد بالغ نظری است

واله آیه رحمت نشدن بی بصری است

بر خود از خجلت آن موی میان می پیچد

مور هر چند که مشهور به نازک کمری است

ناله من چه کند با تو که شور محشر

کوه تمکین ترا قهقهه کبک دری است

چون دل از دامن صحرای جنون بردارم؟

من که هر موج سرابم به نظر بال پری است

بر دل من که زبی همنفسی غنچه شده است

نفس سوخته عشق نسیم سحری است

همچو خورشید به یک چشم جهان را دیدن

نیست از نقص بصیرت که ز روشن گهری است

از بصیرت نبود خرج تماشا گشتن

چشم پوشیدن از اوضاع جهان دیده وری است

ساده لوحان حریصش به گره می بندند

گر چه چون ریگ روان خرده جانها سفری است

هر کمالی است در اینجا به زوال آبستن

تیغ خود را چو سپر کرد مه نو سپری است

نیست ممکن که نلرزد ز شکستن بر خویش

شیشه هر چند که در کارگه شیشه گری است

این که از شهپر طاوس مگس ران سازند

در زمین سیه هند، گل جلوه گری است

صائب از داغ غریبی به وطن می سوزد

همچو یعقوب مقیمی که عزیزش سفری است

***

1560

نفس باد بهاران چمن آرای خوشی است

سایه ابر عجب دام تماشای خوشی است

نفس گرم طلب کن ز جگرسوختگان

که در احیای دل مرده مسیحای خوشی است

کج مکن پیش قدم گردن خود چون مینا

کز دل و چشم ترا ساغر و مینای خوشی است

چه زنی قطره به هر سوی، فرو رو در خویش

که درین تنگ صدف گوهر یکتای خوشی است

تو بدآموز به صحرا شده ای چون مجنون

ورنه وحشت زده را گوشه دل جای خوشی است

اگر از هر دو جهان چشم توانی پوشید

در پریخانه دل آینه سیمای خوشی است

وصل هر چند میسر به تمنا نشود

مکن اندیشه دیگر که تمنای خوشی است

بوسه ای گر به دو عالم دهد آن جان جهان

از ندامت مکن اندیشه که سودای خوشی است

صائب از صحبت خوبان جهان قسمت ما

نیست گر لطف بجا، رنجش بیجای خوشی است

***

1561

هر طرف می نگری آینه سیمای خوشی است

سربرآور ز گریبان که تماشای خوشی است

در گرفته است زمین از نفس گرم بهار

بر جنون زن که عجب دامن صحرای خوشی است

اگر از باده کشانی مرو از باغ برون

که گل و سرو عجب ساغر و مینای خوشی است

دست در دامن شب زن اگرت دردی هست

که نسیم سحری طرفه مسیحای خوشی است

تو ز کوته نظریها شده ای محو چمن

زیر این زنگ، نهان آینه سیمای خوشی است

تو بدآموز به هنگامه ظاهر شده ای

ورنه در خلوت دل انجمن آرای خوشی است

اگر امنیت خاطر ز جهان می جویی

طالب گوشه دل باش که مأوای خوشی است

بیکسیهاست اگر هست کسی در عالم

هست بیجایی اگر زیر فلک جای خوشی است

خط مشکین تو سرمشق جنون عجبی است

طاق ابروی تو محراب تماشای خوشی است

دانه خال تو نظاره فریب عجبی است

رشته زلف تو شیرازه سودای خوشی است

می کند گوش گران هرزه درایان را لال

چشم بستن ز جهان، دیده بینای خوشی است

حرص زر، چشم فروشنده یوسف بسته است

ز آستین دست برون آر که سودای خوشی است

ای که در راه جنون همسفری می خواهی

مگذر از سلسله زلف که همپای خوشی است

گر چه صائب به تمنا نتوان یافت وصال

می کنم خوش دل خود را که تمنای خوشی است

***

1562

عالم امنی اگر هست همین بیهوشی است

هست اگر جنت در بسته همین خاموشی است

هر که افتاده به زندان خرد می داند

که پریخانه صاحب نظران بیهوشی است

ای صبا درگذر از غنچه لب بسته من

که گشاد دل من در گره خاموشی است

در سر تیغ زبان بیهده گویان را نیست

فتنه هایی که نهان زیر سر سر گوشی است

پختگی در خور جوش است درین میخانه

خامی باده نارس گنه کم جوشی است

گل بی خاری اگر هست درین خارستان

پیش صاحب نظران مهر لب خاموشی است

غرض از خوردن می صائب اگر بیخبری است

خوردن خون دل خود چه کم از می نوشی است؟

***

1563

ترجمان دل صاحب نظران خاموشی است

حجت ناطق کامل هنران خاموشی است

رخنه آفت معموره دل گفتارست

مهر گنجینه روشن گهران خاموشی است

خامشی لنگر آرام بود دلها را

کمر وحدت این سیمبران خاموشی است

شاهد روشنی دل، نفس سوخته است

سرمه دیده بالغ نظران خاموشی است

کف دریای گهرخیز نظر، گفتارست

لنگر کشتی چشم نگران خاموشی است

حرف، نخلی است که در شارع عام افتاده است

روزی خاصه بی برگ و بران خاموشی است

ذوق گفتار نصیب دگران می باشد

باغ دربسته خونین جگران خاموشی است

سیردل بی لب خاموش ندارد پرگار

نقطه مرکز بی پا و سران خاموشی است

آنچنان کآینه را پنبه کند پاک از گرد

صیقل سینه روشن گهران خاموشی است

چند مشغول توان شد به سخن پردازی؟

صائب آیینه کامل نظران خاموشی است

***

1564

مایه پرورش عالم اسباب یکی است

باغ هر چند به صد رنگ بود آب یکی است

لطف چون قهر مرا زیر و زبر می سازد

نسبت سیل به این خانه و مهتاب یکی است

محو دیدار ندارد خبر از لطف و عتاب

چشم حیرت زدگان را نمک و خواب یکی است

غافل از مستی حسنی ز جگرسوختگان

داغ در چشم تو و لاله سیراب یکی است

چه کنم آه که در دیده بی پروایان

صبر آیینه و بیتابی سیماب یکی است

عجز و قدرت نشود مانع بیباکی عشق

خانه شاه و گدا در ره سیلاب یکی است

قانع از قامت یارست به خمیازه خشک

بخت آغوش من و طالع محراب یکی است

دل سودا زده را مایه سرگردانی است

حلقه چشم تو و حلقه گرداب یکی است

نیست در مشرب من ساده و نوخط را فرق

درد پیش من مخمور و می ناب یکی است

رشته جان من و رشته آن موی کمر

چون نپیچند به یکدیگر اگر تاب یکی است؟

در میان گل و مل نیست دو رنگی صائب

مدت جوش گل و جوش می ناب یکی است

***

1565

شهد در خانه پر روزن زنبور یکی است

شمع هر چند که بسیار بود، نور یکی است

غنچه بیهوده سرانگشت نگارین کرده است

ناخن آن کس که زند بر دل ناسور یکی است

در محیطی که ز دل نقش دو عالم شوید

آن که از صفحه خاطر نشود دور یکی است

سفر از خویش چو کردی، همه جا معراج است

منبر و دار، بر حالت منصور یکی است

تا به دریا نرسد سیل، نمی آرامد

پیش ما خانه ویرانه و معمور یکی است

الفت آهوی وحشی گرهی بر بادست

شوخ چشمی که نگردد ز نظر دور یکی است

ابر رحمت نکند فرق گل و خار از هم

عزت مست درین مجلس و مستور یکی است

عشق باری است که در پله برداشتنش

کمر طاقت کوه و کمر مور یکی است

خاک گردید و نشد چهره اش از می گلفام

طالع جام من و کاسه طنبور یکی است

غرض از ظرف اگر خوردن آب است و طعام

کاسه چوبین من و کاسه فغفور یکی است

سخن آن است کز او زنده دلی گرم شود

لب افسرده بیانان و لب گور یکی است

بی بصیرت چه شناسد سخن صائب را؟

تلخ و شیرین به مذاق دل رنجور یکی است

***

1566

نغمه ها گر چه مخالف بود، آواز یکی است

پرده هر چند که بسیار شود، ساز یکی است

کثرت موج ترا در غلط انداخته است

ورنه در سینه دریا گهر راز یکی است

ذره و مهر، صفای دل ازو می یابند

صد هزار آینه و آینه پرداز یکی است

چون نگردند به گرد سر مجنون شب و روز؟

شوخ چشمند غزالان و نظرباز یکی است

صید فرش است درین دامگه، اما صیدی

که دهد سینه خود طرح به شهباز یکی است

ز اختلاف سخن از راه نیفتی صائب

که درین پرده نه توی، سخنساز یکی است

***

1567 (ک، ل)

لطف و قهر تو به چشم من غمناک یکی است

نظر مرحمت و حلقه فتراک یکی است

چه گره واکند از خاطر من ابر بهار؟

دانه سوخته و خاطر غمناک یکی است

نسبتی نیست به خورشید گل روی ترا

اینقدر هست که خوی تو و افلاک یکی است

چون خزان آتش بیداد زند در گلشن

چهره نازک گل با خس و خاشاک یکی است

نشود نشأه می مختصر از شیشه و جام

فیض جام جم و آیینه ادراک یکی است

رتبه مردم افتاده کجا، خاک کجا

گر چه در مرتبه، افتادگی و خاک یکی است

بیخبر شد ز جهان هر که گرفتار تو شد

فیض زنجیر تو و سلسله تاک یکی است

به قبول نظر عشق توان گشت تمام

در همه روی زمین آینه پاک یکی است

سربرآورده ام از قلزم وحدت صائب

سرمه در دیده انصاف من و خاک یکی است

***

1568

در غم و شادی ایام مرا حال یکی است

فصل هر چند کند جامه بدل سال یکی است

حرص دایم ز برای دگران در گردست

حال این بی بصر و دیده غربال یکی است

عرق سعی برای دگران می ریزد

حاصل خواجه ز مال خود و حمال یکی است

هر نفس اهل هوس نیت دیگر دارند

دل این طایفه و قرعه رمال یکی است

پیش سوزن که به یک چشم جهان را بیند

گوهر عیسی و خرمهره دجال یکی است

پیش جمعی که ازین نشأه به تنگ آمده اند

شادی مردن و آزادی اطفال یکی است

دل اگر نرم شود کار جهان آسان است

گره سخت به سررشته آمال یکی است

ادب پیر خرابات نگهداشتنی است

طبع پیران و دل نازک اطفال یکی است

تا رسیدم به پریخانه وحدت صائب

پای طاوس مرا در نظر و بال یکی است

***

1569

پیش صاحب نظران درد و دوا هر دو یکی است

چشم بیمار و لب روح فزا هر دو یکی است

پیش ما سایه دیوار و هما هر دو یکی است

خاک و زر در نظر همت ما هر دو یکی است

صورت حال جهان گر بد و گر نیک بود

پیش آیینه خوش مشرب ما هر دو یکی است

نوش و نیش است یکی پیش سبکرفتاران

خار و گل در گذر باد صبا هر دو یکی است

پشت و رو آیینه را مانع یکتایی نیست

کفر و دین در نظر وحدت ما هر دو یکی است

گل رعنا نبود عالم بیرنگی را

باده و خون به مذاق عرفا هر دو یکی است

پیش آن کس که به تسلیم و رضا تن درداد

لذت نیشکر و تیر قضا هر دو یکی است

تا از ان کعبه مقصود جدا افتادم

دل بیتاب من و قبله نما هر دو یکی است

اگر این است ره راست که من یافته ام

خطر راهزن و راهنما هر دو یکی است

در کمانخانه زنخجیر، ترازو گردد

مژه شوخ تو و تیر قضا هر دو یکی است

در ته پای تو از سرکشی و رعنایی

خون پامال من و رنگ حنا هر دو یکی است

ز احتیاج تو کریمان ز لئیمند جدا

دل چو افتاد غنی بخل و سخا هر دو یکی است

هر قدر خط تو افزود، مرا مهر فزود

سبزه خط تو و مهرگیا هر دو یکی است

در سراپرده گوش تو ز سنگینی ناز

ناله عاشق و آواز درا هر دو یکی است

دوزخ مردم یکرنگ دورنگان باشند

چه بهشتی است که روز و شب ما هر دو یکی است

خواهش نام کم از خواهش نان صائب نیست

که صلای کرم و بانگ گدا هر دو یکی است

***

1570

رتبه عشق و هوس پیش بتان هر دو یکی است

خار خشک و مژه اشک فشان هر دو یکی است

گل بی خار در آنجاست به خرمن، ورنه

تار گلدسته و آن موی میان هر دو یکی است

به نسیمی ز گلستان سفری می گردد

برگ عیش من و اوراق خزان هر دو یکی است

نشأه لطف دهد خشک و عتابی که تراست

سخن سخت تو و رطل گران هر دو یکی است

پیش آن کس که مرا سر به بیابان داده است

خرده جان من و ریگ روان هر دو یکی است

سری آن رشته به همتاب ندارد، ورنه

پیچ و تاب من و آن موی میان هر دو یکی است

از بصیرت خبری نیست تهی چشمان را

سنگ و گوهر به ترازوی جهان هر دو یکی است

چه ضرورست کنی راست به آتش خود را؟

پیش این کج نظران تیر و کمان هر دو یکی است

چه خیال است در آیینه مصور گردد؟

عکس رخسار تو و صورت جان هر دو یکی است

در خزان سرو چو ایام بهاران تازه است

دل چو آزاد شود سود و زیان هر دو یکی است

سخن ماست یکی گر چه دل ماست دو نیم

خامه یکدل ما را دو زبان هر دو یکی است

پیش سروی که به گل رفته مرا پا صائب

اشک خونین من و آب روان هر دو یکی است

***

1571

از شناسایی حق لاف زدن، نادانی است

قسمت نقش ز نقاش، همین حیرانی است

دل آزاد من از هر دو جهان بیخبرست

در صدف، گوهر من بی صدف از غلطانی است

پرتو شمع محال است به روزن نرسد

دیده تاریک نماند، دل اگر نورانی است

هر چه در سینه بود، می کند از سیما گل

شاهد تنگی دلها، گره پیشانی است

کیستم من که زنم لاف صبوری در عشق؟

کشتی نوح درین قلزم خون طوفانی است

نتوان شد ز عزیزان جهان بی خواری

نه ز تقصیر بود یوسف اگر زندانی است

سرعت عمر، ز کوه غم و درد افزون شد

کار سیلاب گرانسنگ، سبک جولانی است

زیر گردون مکن اندیشه فارغبالی

قفس تنگ چه جای پر و بال افشانی است؟

چون به فرمان روی، این دایره انگشتر توست

از تو گردنکشی چرخ ز نافرمانی است

حرص پیران شود از ریزش دندان افزون

که صدف کاسه دریوزه ز بی دندانی است

سر خط مشق جنون است خط سبز بتان

نقطه خال سیه، مرکز سرگردانی است

چه خیال است که از دوری ظاهر گسلد؟

ربط من با کمر نازک او روحانی است

پشت شهباز به سرپنجه گیرا گرم است

ناز آن چشم سیه مست ز خوش مژگانی است

کی به جمع دل صد پاره ما پردازد؟

طفل شوخی که مدارش به ورق گردانی است

چون برآرم سر از ان آیه رحمت صائب؟

نو سوادم من و آن زلف، خط دیوانی است

***

1572

دست در دامن اندیشه زدن نادانی است

ساحلی دارد اگر بحر جهان حیرانی است

باعث گردش افلاک که می داند چیست؟

قسمت عقل ازین دایره سرگردانی است

تا به خار و خس ما بی سر و پایان چه رسد

کشتی نوح درین قلزم خون طوفانی است

دل بیتاب ندانم که کجا می باشد

گوهر پاک غریب وطن از غلطانی است

نرسد حسن به درد دل صد پاره ما

قسمت طفل ز اوراق، ورق گردانی است

دل آگاه نگردد به عزیزی خرسند

بر سر تخت همان یوسف ما زندانی است

حرص نان بیشتر از ریزش دندان گردد

که صدف کاسه دریوزه ز بی دندانی است

صائب از لاله عذاران به نگه قانع باش

که صبا محرم گلها ز سبک جولانی است

***

1573

عقل سدی است درین راه که برداشتنی است

عشق خضری است که در مد نظر داشتنی است

هر چه جز دامن سعی است بود بر دل بار

آنچه از توشه درین ره به کمر داشتنی است

گر میسر نشود همرهی گرمروان

لنگ لنگان پی این قافله برداشتنی است

روزها گر به خموشی گذرانی چون شمع

شب دل سوخته و دیده تر داشتنی است

تا مگر دولت بیدار درآید از در

چشم چون حلقه شب و روز به در داشتنی است

جوش دریای کرم نیست به خواهش موقوف

چون سبو دست طلب در ته سر داشتنی است

نرسد دست کسی گر چه به آن شاخ بلند

دهنی تلخ به امید ثمر داشتنی است

تا ز بی برگی ایام خزان خون نخوری

در بهاران سر خود در ته پر داشتنی است

تا مبادا ز غریبی به غریبی افتی

در سفر پاس رفیقان حضر داشتنی است

از گرانجانی اگر پیرو نیکان نشوی

خس و خار از ره این طایفه برداشتنی است

خبر از بیخبران گر چه تراوش نکند

گوش امید به پیغام و خبر داشتنی است

چهره از خال معنبر نمکین می گردد

داغ چون لاله به هر لخت جگر داشتنی است

چون زمین پاک بود، تخم یکی صد گردد

مشت اشکی پی دامان سحر داشتنی است

تا به معنی نبری راه ز صورت صائب

عزت هر صدف از بهر گهر داشتنی است

***

1574

صبح میخانه نشینان کف دریای می است

شفق باده کشان چهره حمرای می است

تا سیه مست نگردیم پشیمان نشویم

ساحل توبه ما در دل دریای می است

با دلی چون دل شب، می روم از انجمنی

که گل صبح در او پنبه مینای می است

نیست جز باد به کف ساحل هشیاری را

صدف گوهر مقصد دل دریای می است

چاک در پیرهن یوسف عقل افکندن

چشمه کاری است که در دست زلیخای می است

زر به زر داد هر آن کس می گلرنگ خرید

زردرویی نکشیدن گل سودای می است

چه عجب غنچه تصویر شود شادی مرگ؟

در حریمی که نسیمش دم گیرای می است

برو ای عقل، کله گوشه همت مشکن

کاین قیامی است که بر قامت رعنای می است

چشم صائب ز تماشا قدح خون گردید

این چه رنگ است که با لاله حمرای می است

***

1575

سرو را سرکشی از بار ز بی پروایی است

حاصل دست فشاندن به ثمر رعنایی است

فرد شو فرد ز مردم که فتوحات جهان

یکقلم جمع به زیر علم تنهایی است

لازم تیر هوایی است جدایی ز هدف

به مقامی نرسد هر که دلش هر جایی است

پیش احمق نه ز عجزست مرا خاموشی

طرف بحث به نادان نشدن دانایی است

لنگر من سبک از شورش طوفان نشود

که به امید خطر کشتی من دریایی است

دل روشن ز غم روی زمین فارغ نیست

زردی چهره خورشید ز روشن رایی است

هر که صائب دل خود داد به آهو چشمی

گر چه در کوچه و بازار بود صحرایی است

***

1576

ساغر از غیر گرفتن گل بی پروایی است

به حریفان مزه دادن ثمر رسوایی است

صحبت همنفسان باد بهار طرب است

زردی چهره خورشید گل تنهایی است

به خط سبز نوشته است به مجموعه سرو

کآفت بی ثمری لازمه رعنایی است

هر سپهدار درین دشت سپاهی دارد

لشکر فیض به زیر علم تنهایی است

در زمینی که توان رو به قفا کرد سفر

به عصا راه بریدن اثر بینایی است

چه عجب صائب اگر داغ نسوزد بر سر

گل زدن بر سر دستار ز بی پروایی است

***

1577

نقش روی تو در آیینه جان صورت بست

آنچه می خواستم از غیب همان صورت بست

صحبت آینه و عکس بود پا به رکاب

در دل و دیده خیال تو چسان صورت بست؟

از سر کلک قضا نقطه اول که چکید

زان سیاهی دل و چشم نگران صورت بست

عشق از ان برق که در خرمن آدم افکند

از دخانش فلک گرم عنان صورت بست

حسن تا پرده ز رخساره گلرنگ گرفت

عشق با دیده خونابه فشان صورت بست

صورت هر چه درین نشأه دل از خلق گرفت

روی ازین نشأه چو گرداند همان صورت بست

صورت حال من از خامه نقاش بپرس

نقش بیچاره چه داند که چسان صورت بست؟

پیش ازین فکر همه صورت بی معنی بود

معنی از خامه صائب به جهان صورت بست

***

1578

ما نه آنیم که ما را به زبان باید جست

یا ز هر بی سر و پا نام و نشان باید جست

اهل دل را به دل و اهل نظر را به نظر

دوستداران زبان را به زبان باید جست

مهر هر چند که در ذره نگردد پنهان

همه ذرات جهان را به گمان باید جست

گر چه از بید ثمر خواستن از بی بصری است

بوی گل از نفس سرد خزان باید جست

بی نشان را به نشان گر چه خبر نتوان یافت

خبر کعبه ز هر سنگ نشان باید جست

نتوان پشت به دیوار تن آسانی داد

خبر آب ز هر تشنه روان باید جست

هر گلی را چمنی، هر صدفی را گهری است

از دم پیر مغان، بخت جوان باید جست

عمرها نافه صفت خون جگر باید خورد

وانگه از دل نفس مشک فشان باید جست

مهر روشن نکند خانه بی روزن را

دل بیدار ز چشم نگران باید جست

چه خبر از دل رم کرده ما دارد چرخ؟

ناوک سخت کمان را ز نشان باید جست

صائب این آن غزل سید یزدست که گفت

اهل دل را به سراپرده جان باید جست

***

1579

غوطه در خون زند آن چشم که دیدن دانست

رزق دندان شود آن لب که مکیدن دانست

پوست بر پیکر خود چاک زند همچو انار

خون هر سوخته جانی که چکیدن دانست

سایه سنبل فردوس بر او زنجیرست

دست هر کس که سر زلف کشیدن دانست

لب کوثر به مذاقش دم شمشیر بود

می پرستی که لب جام مکیدن دانست

نگشاید دلش از سیر خیابان بهشت

هر که در کوچه آن زلف دویدن دانست

نتوان داشت به زنجیر ز مژگان او را

طفل اشکی که به رخسار دویدن دانست

به پر کاه نگیرد سخن ناصح را

چون شرر دیده هر کس که پریدن دانست

گو به زهر آب دهد تیغ زبان را دشمن

گوش ما چاشنی تلخ شنیدن دانست

چون نشوید دهن از چاشنی شیر به خون؟

طفل ما لذت انگشت مکیدن دانست

پرتو شمع تو تا پرده فانوس شکافت

صبح محشر روش جامه دریدن دانست

غور کن در سخن صائب و کیفیت بین

نتوان نشأه می را به چشیدن دانست

***

1580

پاک شد دل چو به آن آینه سیما پیوست

سیل ناصاف نماند چو به دریا پیوست

می کشد سلسله موج به دریا آخر

وقت دل خوش که به آن زلف چلیپا پیوست

مادر از دامن فرزند نمی دارد دست

طعمه خاک شود هر که به دنیا پیوست

سیل چون پهن شود، خرج زمین می گردد

جای رحم است بر آن دل که به صد جا پیوست

هر که دارد نظر پاک، نماند به زمین

سوزن از دیده روشن به مسیحا پیوست

دورگردست ز افسردگی خویش همان

گر به ظاهر کف بی مغز به دریا پیوست

دست در دامن خورشید زند چون شبنم

هر که صائب به دل و دیده بینا پیوست

***

1581

عشق را با دل صد پاره من کاری هست

در دل غنچه من خرده اسراری هست

همچو طوطی سخنش نقل مجالس گردد

هر که را پیش نظر آینه رخساری هست

شبنم بی ادب از دور زمین می بوسد

گلستانی که در او مرغ گرفتاری هست

خواب ما از ره خوابیده گرانخواب ترست

زین چه حاصل که پی قافله بیداری هست؟

بلبلی را که به دیدار ز گل قانع شد

در اگر بسته شود رخنه دیواری هست

می توان فیض بهار از نفس گرمش یافت

هر که را در جگر از تازه گلی خاری هست

باد دستی است که باری ز دلی بردارد

گر درین قافله امروز سبکباری هست

گرد بر دامن گلها ز خزان ننشیند

در ریاضی که رگ ابر گهرباری هست

شکوه از بی نمکیهای جهان بیدردی است

بی نمک نیست جهان گر دل افگاری هست

پیش من گرد کسادی و یتیمی است یکی

گوهر من چه شناسد که خریداری هست؟

ظلمت و نور درین نشأه به هم پیوسته است

هر کجا آینه ای هست، سیه کاری هست

نیست سودی که زیانش نبود در دنبال

بار می بندم از ان شهر که بازاری هست

نشود خرج خزان برگ نشاطش صائب

در چمن شاخ گلی را که هواداری هست

***

1582

می حرام است در آن بزم که هشیاری هست

خواب تلخ است در آن خانه که بیماری هست

با پریشان نظری بس که بدم، می شکنم

هر کجا آیینه ای بر سر بازاری هست

می توان با گل خورشید نظر بازی کرد

همچو شبنم اگرت دیده بیداری هست

خضر بر گرد سر درد طلب می گردد

کعبه فرش است در آن سینه که آزاری هست

صبح آدینه و طفلان همه یک جا جمعند

بر جنون می زنم امروز که بازاری هست

بخت زنگار چرا سبز نباشد صائب؟

روز و شب در بغلش آینه رخساری هست

***

1583

خلوت آینه را طوطی غمازی هست

هر کجا روی نهادیم سخنسازی هست

نیست مجنون وفادار مرا پای گریز

ورنه چون زور جنون سلسله پردازی هست

چشم نظارگیان تاب ندارد، ورنه

دل تاریک مرا آینه پردازی هست

از نفسهای پریشان غبارآلودم

می توان یافت که در سینه سبکتازی هست

فیض سر رشته امید عمومی دارد

در حریمی که نگاه غلط اندازی هست

دامن گل نشود زخمی سر پنجه خار

گلستانی که در او شعله آوازی هست

انتظار جگر سوختگان سنگ ره است

ورنه ما را چو شرر رخصت پروازی هست

تا نبارد به سرش تیغ، دهن نگشاید

چون صدف در دل هر کس گهر رازی هست

روی برتافتن از سیلی غم بیجگری است

ورنه چون رنگ، مرا شهپر پروازی هست

چون شرر آمدن و رفتن ما هر دو یکی است

ما چه دانیم که انجامی و آغازی هست

حیف باشد که درین دشت شکاری نکند

هر که را قوت سر پنجه شهبازی هست

از نواهای جگرسوز تو صائب پیداست

که ترا در دل صد پاره نوا سازی هست

***

1584

به بهشتی نتوان رفت که رضوانی هست

ننهم پای در آن خانه که دربانی هست

نیست زنجیر سر زلف تو بی دل هرگز

دایم این سلسله را سلسله جنبانی هست

سنگ راه من سودا زده طفلان شده اند

ورنه مجنون مرا نیز بیابانی هست

عرق شرم، مرا فرصت نظاره نداد

دیده خون می خورد آنجا که نگهبانی هست

دهن تنگ تو بسیار بخیل افتاده است

ورنه هر داغ مرا چشم نمکدانی هست

خنده چون پسته ز خونین جگران بیدردی است

ورنه در پوست مرا هم لب خندانی هست

نیست ممکن که نفس راست کند در دل بحر

صدفی را که به کف گوهر غلطانی هست

به عزیزی رسد از پله خواری به دو گام

یوسفی را که به طالع چه و زندانی هست

می شود زندگی تلخ به شیرینی صرف

طوطیی را که امید شکرستانی هست

می کند عامل معزول، مرا دربدری

ورنه در خانه مرا دفتر و دیوانی هست

در خزان هم گلش از بار نریزد صائب

هر ریاضی که در او مرغ خوش الحانی هست

***

1585

چمن سبز فلک را چمن آرایی هست

زیر این زنگ، نهان آیینه سیمایی هست

مشو ای بیخبر از دامن فرصت غافل

دو سه روزی که ترا پنجه گیرایی هست

نیست ممکن که چو مرکز نکند خود را جمع

هر که داند که درین دایره بینایی هست

نشوی یک دم از اندیشه کشتی غافل

گر بدانی که ترا پیش چه دریایی هست

زین تزلزل که به جایی نپذیرد آرام

می توان یافت که دل را به نظر جایی هست

چون برآید دل از ان سلسله زلف دراز؟

که به هر حلقه او دام تماشایی هست

از عنان تابی اندیشه توان بردن راه

که درین پرده دل، دلبر خودرایی هست

این ندا می رسد از رفتن سیلاب به گوش

که درین خشک ممانید که دریایی هست

از سیه خانه لیلی نتوان دل برداشت

ورنه مجنون مرا دامن صحرایی هست

نیست ممکن که به زنجیر توان داشت نگاه

یوسفی را که به ره چشم زلیخایی هست

دامن عصمت گل را نتوان دیدن چاک

ورنه چون خار، مرا پنجه گیرایی هست

می تواند قدمی چید گل از نشتر خار

که ز هر آبله اش دیده بینایی هست

دل سودا زده ای هست مرا از دو جهان

زلف مشکین ترا گر سر سودایی هست

ایمن از سیل حوادث نتوانی گردید

تا ترا زیر فلک مسکن و مأوایی هست

پرده صورتی چشم، حجاب تو شده است

ورنه در پرده دل نیز تماشایی هست

نیست ز اندیشه فردا غم امروز مرا

وقت آن خوش که ندانست که فردایی هست

دید فردوس برین را و خجالتها برد

آن که می گفت به از گوشه دل جایی هست

راه در انجمن عشق نداری صائب

تا ترا در دل مجروح تمنایی هست

***

1586

تیغ ابروی ترا جوهر چین می بایست

رقم ناز بر آن لوح جبین می بایست

از گلستان تو هر خار چرا گل چیند؟

شعله خوی تو رعناتر ازین می بایست

چند گستاخ رکاب تو ببوسند اغیار؟

قفل و بندی به در خانه زین می بایست

تا هوس دست نیابد به شکر دزدیدن

گرد لعل تو حصاری چو نگین می بایست

در بغل جای دهد سرو صفت فاخته را

قد رعنای تو سرکش تر ازین می بایست

تا دم خط که دم بازپسین حسن است

غنچه باغ حیا، چین به جبین می بایست

چشم بر سرمه سیه کردی و رفت آب حیا

نرگس شوخ ترا داغ چنین می بایست

همه اسباب جمال تو به جای خویش است

بوسه در کنج لبت گوشه نشین می بایست

بوالهوس کرد وطن بر سر کویش آخر

صائب از بهر جلای تو همین می بایست

***

1587

محو دیدارم و دیدار نمی دانم چیست

بی دل و دینم و دلدار نمی دانم چیست

شبنمی نیست درین باغ به محرومی من

که قماش گل رخسار نمی دانم چیست

دهنی تلخ نکردم ز شکایت هرگز

باعث رنجش دلدار نمی دانم چیست

خط شناسان نتوانند به مضمون پرداخت

هیچ مضمون خط یار نمی دانم چیست

از سر خود خبرم نیست ز بی پروایی

مغز آشفته و دستار نمی دانم چیست

درد جانکاه من این است که با چندین درد

آرزوی دل بیمار نمی دانم چیست

محرمی نیست به جز چاه ذقن راز مرا

همدمی غیر لب یار نمی دانم چیست

خانه هستیم از خواب گران دربسته است

چشم باز و دل بیدار نمی دانم چیست

بهره از صنعت خود نیست چو حلاج مرا

بالشی غیر سر دار نمی دانم چیست

از شکرخند گلش شیر جگر می بازد

خار این وادی خونخوار نمی دانم چیست

خودفروشی نبود پیشه من چون دگران

گرمی و سردی بازار نمی دانم چیست

کشش بحر چو سیلاب دلیل است مرا

رهبر و قافله سالار نمی دانم چیست

با دل من که چو آیینه به دشمن صاف است

سبب خصمی زنگار نمی دانم چیست

نیست در آینه حیرت من نقش دویی

زشت و زیبا و گل و خار نمی دانم چیست

جای رحم است به بی حاصلی من صائب

همه تن چشمم و دیدار نمی دانم چیست

***

1588

بند در بند قبا بافتن مژگان چیست؟

گر درین خانه کسی نیست پس این دربان چیست؟

خم چوگان محبت سر منصور رباست

گوی خورشید درین معرکه سرگردان چیست؟

غنچه باغ حیا سر به گریبان خندد

صبح این بوم ندانسته لب خندان چیست؟

حبس و زندان ابد لازمه تقصیرست

بی گنه، یوسف جان اینهمه در زندان چیست؟

از بهای گهر خویش صدف بیخبرست

تو چه دانی که بهای گهر دندان چیست؟

شمع برهان ز پی کوردلان ریخته اند

گر نه کورست دلت، پس طلب برهان چیست؟

می توان چاره درمان به تغافل کردن

درد اگر سرکشد از صحبت ما، درمان چیست؟

طوطی خامه صائب چو شود گرم سخن

بلبل مست چه و مطرب خوش الحان چیست؟

***

1589

جگر لاله سیه مست ز میخانه کیست؟

 مستی نرگس مخمور ز پیمانه کیست؟

باده حوصله پرداز لب و چشم بتان

نیست از سلسله تاک، ز میخانه کیست؟

عشق را راه سخن نیست در آن خلوت خاص

چشم مست تو گرانخواب ز افسانه کیست؟

نیست بر مهره گل، دیده بالغ نظران

رقص این نه صدف از گوهر یکدانه کیست؟

نه به پروانه توجه، نه به بلبل دارد

هیچ معلوم نگردید که جانانه کیست

می توان یافت ز گردی که بر افلاک رود

که گذار تو، به سر وقت که و خانه کیست

آب رحم از دل سنگین فلک می جوشد

برق رخسار تو مهمان سیه خانه کیست؟

زان تغافل که به لیلی دل مجنون دارد

دوربینان همه دانند که دیوانه کیست

ز آستین پر و بالی که به شمع افشاند

روشن است این که دل سوخته پروانه کیست

نیست چون مهره افلاک ز سیرش آرام

تا دل پاره ما سبحه صد دانه کیست

شد ز فریاد تو صائب جگر سنگ کباب

دل نالان تو ناقوس صنمخانه کیست؟

***

1590

نقطه اشک سراسیمه و شیدایی کیست؟

الف آه کمر بسته رعنایی کیست؟

شور بلبل ز نمکدان که برمی خیزد؟

عرق چهره گل پرتو زیبایی کیست؟

قمری از زلف که این طوق به گردن دارد؟

جلوه سرو برآورده رعنایی کیست؟

پای مجنون به گل از اشک غزالان مانده است

دشت، دامان گل از آبله فرسایی کیست؟

هر که را می نگرم حلقه بیرون درست

تا سر زلف تو در پنجه گیرایی کیست؟

همه شب من دل خود می خورم از تنهایی

تا خیال تو انیس شب تنهایی کیست؟

ابر با جلوه خورشید قیامت چه کند؟

دامن دشت جنون پرده رسوایی کیست؟

مژه شوخ تو آرام ندارد امروز

تا دگر در پی تاراج شکیبایی کیست؟

پرده از چهره اندیشه نما افکنده است

دیگر آن آینه رو در پی رسوایی کیست؟

ماه در ابر تنک جلوه دیگر دارد

ورنه آن زلف سیه پرده بینایی کیست؟

گذری نیست که دامی نکشیده است آنجا

یا رب آن زلف به قصد دل هر جایی کیست؟

همه شب خون سیه می چکد از مژگانش

خامه صائب سودا زده سودایی کیست؟

***

1591

خاک در کاسه آن سر که در او سودا نیست

خار در پرده آن چشم که خونپالا نیست

خودنمایی نبود شیوه ارباب طلب

آتش قافله ریگ روان پیدا نیست

هر که را می نگرم نعل در آتش دارد

نقطه در دایره شوق تو پا بر جا نیست

پیرو عقل به صد قافله تنها باشد

رهرو عشق اگر فرد بود تنها نیست

طعمه آه شدم چون جگر شمع و هنوز

اثر روشنی صبح اثر پیدا نیست

کشت ما را به سلم، برق فنا سوخته است

خرمن ما گره خاطر این صحرا نیست

از لب خشک و دل آبله فرسود صدف

می توان یافت که نم در جگر دریا نیست

داغم از جلوه بالای پریشان سیرش

بار دل بردهد آن سرو که پا بر جا نیست

ما پریشان نظران خود گره کار خودیم

این چه حرف است که سررشته به دست ما نیست

عالمی مست و خرابند ز فکر صائب

جوش ارباب سخن هیچ کم از صهبا نیست

***

1592

حال گویاست اگر تیغ زبان گویا نیست

شکوه و شکر به فرمان زبان تنها نیست

پیش فرهاد که زد شیشه ناموس به سنگ

خنده کبک، کم از قهقهه مینا نیست

لنگر عقل به دست آر که در عالم آب

آنقدر موج خطر هست که در دریا نیست

گرمی لاله خونگرم مرا دارد داغ

ورنه مجنون مرا وحشتی از صحرا نیست

سرکشی در قدم کوه جواهر افشاند

وادی حرص به نزدیکی استغنا نیست

از طلب، مطلب اگر خیر بود طالب را

طلب روی زمین هم طلب دنیا نیست

دیده روزنه از شمع بود نورانی

چشم پوشیده بود هر که به دل بینا نیست

معنی عزلت اگر وحشت از آبادانی است

جغد در مرتبه خویش کم از عنقا نیست

نه همین فکر خط و خال تو صائب دارد

در دل سوخته کیست که این سودا نیست؟

***

1593

آه کز اهل محبت اثری پیدا نیست

ز آنهمه سوخته جانان شرری پیدا نیست

نه ز آغاز خبر دارم و نه از انجام

منزل دور مرا پا و سری پیدا نیست

لاله ها را ز سر داغ سیاهی برخاست

شب ما سوختگان را سحری پیدا نیست

یوسف از چاه برون آمد و عنقا از قاف

از دل گمشده ما اثری پیدا نیست

مگر از روزنه دل نفسی راست کنیم

ورنه زین خانه تاریک دری پیدا نیست

بجز از آبله پا که کنندش پامال

در همه روی زمین دیده وری پیدا نیست

ز اهل دل آنچه به جا مانده زبان لاف است

همه برگ است بر این نخل بری پیدا نیست

بر میاور ز صدف گوهر خود را صائب

که درین دایره صاحب نظری پیدا نیست

***

1594

خار در دیده آن کس که طلبکارش نیست

خاک در کاسه آن سر که هوادارش نیست

گر چه خط سیهش دست نداده است به هم

کسری نیست که در حلقه زنارش نیست

چه خبر از دل صد پاره ما خواهد داشت؟

مست نازی که خبر از گل دستارش نیست

گوش آن شاخ گل از آب گهر سنگین است

خبر از ناله مرغان گرفتارش نیست

ساده لوحی که ستاند نظر از شبنم وام

خبر از نازکی آن گل رخسارش نیست

ماه کنعان گهر خود به خریدار رساند

یوسف ماست که پروای خریدارش نیست

گر چه جان تازه کند چاشنی آب حیات

به گلو سوزی شمشیر گهربارش نیست

غم دنیا نخورد هر که دل و دین در باخت

آن که سر داد درین ره غم دستارش نیست

سایه بال هما پرده خوابش گردد

هر که در سر هوس دولت بیدارش نیست

نفس پاک از ان سینه طلب کن صائب

که غباری ز جهان بر دل افگارش نیست

***

1595

آه من مد رسایی است که پایانش نیست

بخت من ابر سیاهی است که بارانش نیست

ابروی او مه عیدی است که دایم پیداست

کاکل او شب قدری است که پایانش نیست

همت از مهر فراگیر که با یک ته نان

ذره ای نیست که شرمنده احسانش نیست

چشم شبنم به شکر خواب بهاران رفته است

خبر از پرتو خورشید درخشانش نیست

روی گرم آن که ندارد ز بزرگان جهان

آسمانی است که خورشید درخشانش نیست

از چه از کاهکشان طوق به گردن دارد؟

چرخ اگر فاخته سرو خرامانش نیست

گر چه برگ گلش از غنچه نمایان نشده است

شبنمی را نتوان یافت که حیرانش نیست

لب لعل تو چها می کند از شیرینی

وای بر شهدفروشی که مگس رانش نیست

گرد آن کعبه مغرور که صد قافله دل

خونبهای سر خاری ز مغیلانش نیست

چه خبر از دل آشفته ما خواهد داشت؟

آن که پروای سر زلف پریشانش نیست

چهره هر چند به رنگ ورق گل باشد

بی خط سبز، سفالی است که ریحانش نیست

چشم شبنم ز هواداری گل روشن شد

یوسف ماست که پروای عزیزانش نیست

رشته عمر ابد روی به کوتاهی کرد

راه خوابیده زلف است که پایانش نیست

دست گستاخی من جرأت دیگر دارد

گل از ان باغ نچینم که نگهبانش نیست

گر چه بیماری از ان چشم سیه می بارد

شیر را طاقت سر پنجه مژگانش نیست

چه قدر جلوه کند در دل تنگم صائب؟

آن که میدان فلک در خور جولانش نیست

***

1596

کعبه و بتکده سنگ ره اهل دل نیست

رشته راه طلب را گره منزل نیست

گل فتاده است به چشم تو ز غفلت، ورنه

غنچه ای نیست درین باغ که صاحبدل نیست

نقد آسایش دل در گره سوختن است

وای بر جای سپندی که درین محفل نیست

بستن چشم مرا از دو جهان فارغ کرد

تخته نقش بود آینه چون در گل نیست

دام را غفلت نخجیر رساند به مراد

دانه پوچ است اگر صید ز خود غافل نیست

دیده شوق مرا مرگ جواهر داروست

پرده خواب میان من و او حایل نیست

سینه ای نیست کز او بوی دلی بتوان یافت

غیر مشتی صدف پوچ درین ساحل نیست

خبر ساقی مجلس ز که پرسم صائب؟

هیچ کس نیست درین بزم که لایعقل نیست

***

1597

شادی هر که زیادست ز غم، کامل نیست

هر که را خرج ز دخل است فزون، عاقل نیست

دل گردون متأثر نشد از گریه ما

گنه تخم چه باشد چو زمین قابل نیست؟

عاشق آن است که سر بر قدم دار نهد

میوه تا در گرو شاخ بود کامل نیست

طالع حلقه زلف تو کبابم دارد

کز تماشای تو یک چشم زدن غافل نیست

رشته نسبت بی پا و سران همتاب است

گرهی نیست به زلفش که مرا در دل نیست

سیل ویرانه ام، آرام نمی دانم چیست

هیچ سنگی به ره من بتر از منزل نیست

جوش عشق است که در ظرف نگنجد، ورنه

ساغر بحر زیاد از دهن ساحل نیست

خطر قلزم هستی، گل خودکامیهاست

نیست یک موج که در بحر رضا ساحل نیست

گرد هستی اگر از پیش نظر برخیزد

رهروی نیست درین راه که در منزل نیست

چند صائب جگر خود خوری از فکر سخن؟

جز دل چاک، قلم را ز سخن حاصل نیست

***

1598

در قناعت لب خشک و مژه پر نم نیست

عالمی هست درین گوشه که در عالم نیست

در دل هر که رضا رنگ اقامت ریزد

چشم شوخ و سخن تلخ، کم از زمزم نیست

از جهان شادی بی غم چه توقع دارید؟

لوح پیشانی گل بی گره شبنم نیست

هر که سوهان حوادث نکند هموارش

می توان گفت که از سلسله آدم نیست

باخبر باش دلی از خم زلفت نبرد

در گوش تو یتیمی است که در عالم نیست

هیچ کس روی دل از حلقه آن زلف ندید

نقش امید همانا که درین خاتم نیست

همت آن است کز آوازه احسان گذرند

هر که این بادیه را طی نکند حاتم نیست

لب فرو بستن غواص گهر می گوید

که درین قلزم خونخوار، نفس محرم نیست

نفس سوخته لاله خطی آورده است

از دل خاک، که آرام در آنجا هم نیست

همچو صائب به سیه روزی خود ساخته ایم

داغ ما را نظر مرحمت از مرهم نیست

***

1599

من که در سر هوس طره دستارم نیست

هیچ با سایه اقبال هما کارم نیست

غم و غمخوار به اندازه هم می باشند

شادم از بیکسی خویش که غمخوارم نیست

از خریدار به گوهر چه رسد غیر شکست؟

زان گرمی است متاعم که خریدارم نیست

هر چه در خاطر او می گذرد می دانم

با چنین قرب، به خاک در او بارم نیست

سیل عشق تو به آن پایه رسانید مرا

که بجز جغد کسی خانه نگهدارم نیست

رشته نسبت ما و تو رسا افتاده است

گرهی نیست در آن زلف که در کارم نیست

ای که از ننگ گرفتاری من می پیچی

بنما حلقه دامی که گرفتارم نیست

آنچنان نقطه خال تو ربوده است مرا

که به فرمان، قدم خویش چو پرگارم نیست

ابر از گریه من چون نشود تر صائب؟

مرد سر پنجه مژگان گهربارم نیست

***

1600

بر دل نرم گران ناز خریدارم نیست

نخل مومم، غمی از سردی بازارم نیست

طوطی از آینه هر چند به گفتار آید

پیش آن آینه رو قدرت گفتارم نیست

همچو دیوار ز بس واله این گلزارم

سر مویی خبر از سرزنش خارم نیست

دخل دریا که بر او تنگ بود روی زمین

خرج یک روزه مژگان گهربارم نیست

نور بیگانه بود برق سیه خانه من

شمع بالین بجز از دیده بیدارم نیست

خون من نیست به تشریف شهادت قابل

ورنه اندیشه از ان غمزه خونخوارم نیست

من که آب از جگر لعل برآرم به فسون

بوسه ای رنگ از ان لعل گهربارم نیست

صائب از قحط خریدار خموشم، ورنه

گهری نیست که در سینه افگارم نیست

***

1601

آیتی چون خط مشکین تو در قرآن نیست

نقطه چون خال تو در دایره امکان نیست

محک آدمیان چهره گندم گون است

دست رد هر که بر این رنگ زند انسان نیست

دید تا قامت موزون ترا سرو سهی

داد انصاف که بالاتر ازین امکان نیست

می توان دید ز سیما گهر هر کس را

چیست در سینه مکتوب که در عنوان نیست؟

چه زر و سیم که در فقر نکردیم تلف

فقر گنجی است که در زیر زمین پنهان نیست

کف خاکستر صائب چه بلندی گیرد؟

سرمه را منزلت خاک در اصفاهان نیست

***

1602

در سیه خانه افلاک، دل روشن نیست

اخگری در ته خاکستر این گلخن نیست

دل چو بیناست، چه غم دیده اگر نابیناست؟

خانه آینه را روشنی از روزن نیست

راستی عقده گشاینده اسرار دل است

شمع را حوصله گریه فرو خوردن نیست

روزی خاک شود دل چو گرانجان افتاد

منزل پای گرانخواب بجز دامن نیست

گوهر از گرد یتیمی نشود خاک نشین

دل اگر زنده بود هیچ غم از مردن نیست

دشمن آن است که پوشیده کند خصمی خویش

خصم چون کینه خود فاش کند دشمن نیست

عاقبت راز مرا سینه به صحرا انداخت

خاک را حوصله دانه نهان کردن نیست

دیده شوخ ترا آینه در زنگارست

ورنه یک سبزه بیگانه درین گلشن نیست

نه همین موج ز آمد شد خود بیخبرست

هیچ کس را خبر از آمدن و رفتن نیست

نیست در قافله ریگ روان پیش و پسی

مرده بیچاره تر از زنده درین مسکن نیست

سفلگان را نزد چرخ چو نیکان بر سنگ

محک سیم و زر از بهر مس و آهن نیست

حرص هر ذره ما را به جهانی انداخت

مور خود را چو کند جمع، کم از خرمن نیست

مردم پاک گهر با همه کس می سازند

آب را سرکشی از خار و خس گلشن نیست

دل نازک به نگاه کجی آزرده شود

خار در دیده چو افتاد کم از سوزن نیست

صائب از اطلس گردون گله بی انصافی است

سرو این باغچه را برگ دو پیراهن نیست

***

1603 (ک، مر، ل)

گر چه نم در جگر و در دل تنگم خون نیست

مژه ام چشم به راه مدد جیحون نیست

رزق موری چو من از خوشه آن زلف برید

یک جو انصاف در آن چهره گندم گون نیست

صاف کن آینه و رو به خرابات گذار

خشت خم هیچ کم از سینه افلاطون نیست

الف قد تو آورده رعونت با خویش

مصرع سرو به تقطیع کسان موزون نیست

حاصل دهر بود لازم ناموزونی

سرو از ان بی ثمر افتاد که ناموزون نیست

صائب این کاوش ایام نه تنها با توست

چهره کیست که از خون جگر گلگون نیست؟

***

1604

یک نکو روی ندیدم که گرفتار تو نیست

نیست در مصر عزیزی که خریدار تو نیست

می بری دل ز کف شیر شکاران جهان

شیر را حوصله چشم جگردار تو نیست

لاله ای را نتوان یافت درین سبز چمن

که دلش سوخته آتش رخسار تو نیست

هر کجا صاف ضمیری است ترا می جوید

آب آیینه همین تشنه دیدار تو نیست

چون قضا، سلسله زلف تو عالمگیرست

گردنی نیست که در حلقه زنار تو نیست

چشم پرسش ز تو دارند چه مخمور و چه مست

نرگسی نیست درین باغ که بیمار تو نیست

گر چه از باغ تو یک گل نشکفته است هنوز

مژه ای نیست که خار سر دیوار تو نیست

نه همین بر گل رخسار تو شبنم محوست

دیده کیست که محو گل رخسار تو نیست؟

هر کسی را لب لعلت به زبانی دارد

شیوه ای نیست که در لعل شکربار تو نیست

دامن حسن تو از دیده ما پاکترست

گل شبنم زده در عرصه گلزار تو نیست

گر چه در ظرف صدف بحر نگردد مستور

سینه کیست که گنجینه اسرار تو نیست؟

خوب کردی که رخ از آینه پنهان کردی

هر پریشان نظری لایق دیدار تو نیست

هر که دست از تو کشیده است چه دارد در دست؟

چه طلب می کند آن کس که طلبکار تو نیست؟

پیش ارباب غرض مهر به لب زن صائب

گوش این بدگهران در خور گفتار تو نیست

***

1605

تلخی می به گوارایی دشنام تو نیست

دزدی بوسه به شیرینی پیغام تو نیست

یوسف از قافله حسن تو غارت زده ای است

کسی امروز ز خوبان به سرانجام تو نیست

قمریان پاس غلط کرده خود می دارند

ورنه یک سرو درین باغ به اندام تو نیست

دیده شبنم از ان بر رخ گل آسوده است

که خبردار ز رخساره گلفام تو نیست

از لب خویش مگر بوسه ستانی، ورنه

ساغری در خور لبهای می آشام تو نیست

این چه شرم است که خورشید فلک جولان را

جرأت بوسه گرفتن ز لب بام تو نیست

قطره در خون زند آن صید که وحشی از توست

دانه از دل خورد آن مرغ که در دام تو نیست

گر چه خورشید تو در پرده شرم است نهان

ذره ای نیست که شرمنده انعام تو نیست

خود مگر از در انصاف درآیی، ورنه

جذبه شوق حریف دل خود کام تو نیست

می شود روزی دندان ندامت خونش

هر عقیقی که سویدای دلش نام تو نیست

گر چه از حلقه بگوشان قدیم است ترا

صائب دلشده شرمنده انعام تو نیست

***

1606

خسته چشم تو صاحب نظری نیست که نیست

تشنه لعل تو روشن گهری نیست که نیست

این چه شورست که حسن تو به عالم افکند؟

که نمکدان ملاحت جگری نیست که نیست

بخیه شبنم و گل بر رخ کار افتاده است

ورنه حیران تو صاحب نظری نیست که نیست

نه همین ذره درین دایره سرگردان است

رقص سودای تو در هیچ سری نیست که نیست

عالم از حسن گلوسوز تو شد باغ خلیل

در دل سنگ تو تخم شرری نیست که نیست

میوه سرو که گفته است همین آزادی است؟

قامت سرکش او را ثمری نیست که نیست

نه همین لاله و گل نعل در آتش دارند

خار خار تو نهان در جگری نیست که نیست

فتنه هر دو جهان زیر سر خشت خم است

در خرابات مغان شور و شری نیست که نیست

نظر پست تو شایسته جولان کف است

ورنه در سینه دریا گهری نیست که نیست

چون کنم نسبت آن لعل به یاقوت عقیم؟

رو سفید از نمک او جگری نیست که نیست

برو ای عقل، به صحرای جنون پا مگذار

شیشه باری تو و اینجا خطری نیست که نیست

زهر دشنام بود قسمت عاشق، ورنه

در نهانخانه آن لب، شکری نیست که نیست

بعد ازین نامه مگر بر پر عنقا بندیم

ورنه با نامه ما بال و پری نیست که نیست

نه همین دیده شبنم ز نظربازان است

محو خورشید تو صاحب نظری نیست که نیست

گر چه از بیخبرانیم به ظاهر صائب

در فرامشکده ما خبری نیست که نیست

***

1607

حلقه ذکر تو، میم دهنی نیست که نیست

خلوت فکر تو چاه ذقنی نیست که نیست

نه همین صبح ازین درد گریبان چاک است

چاک سودای تو در پیرهنی نیست که نیست

ساغر چشم تو در دیر و حرم در دورست

حسن بی قید تو در انجمنی نیست که نیست

هر یک از اهل نظر را به زبانی دارد

چشم پر کار ترا هیچ فنی نیست که نیست

بلبل و طوطی و قمری همه نالان تواند

در دبستان تو شیرین سخنی نیست که نیست

همه نازک بدنان در خم آغوش تواند

سینه چاک تو گل و یاسمنی نیست که نیست

گر چه در بسته شرم است کمانخانه تو

از خدنگ تو مشبک بدنی نیست که نیست

شمع و پروانه و گل نغمه سرایی دارد

خارخار تو گل پیرهنی نیست که نیست

زهره کیست که از شکوه تواند دم زد؟

حیرت روی تو قفل دهنی نیست که نیست

به چه جمعیت خاطر در مدح تو زنم؟

که پریشان تو زلف سخنی نیست که نیست

نه همین حال غریبی است مرا دور از تو

شام غربت ز تو صبح وطنی نیست که نیست

نه همین خامه صائب ز تو طوبی ثمرست

آب لطف تو روان در چمنی نیست که نیست

***

1608

مهلت دور سبکسیر جهان اینهمه نیست

توشه بردار و روان شو که زمان اینهمه نیست

مرگ در چشم سبک عقل، شکوهی دارد

پیش ارباب دل این رطل گران اینهمه نیست

مشکل از خاک سر کوی تو برخاستن است

ورنه برخاستن از هر دو جهان اینهمه نیست

دردم این است که از یار جدا می گردم

گر نباشد غم جانان، غم جان اینهمه نیست

غنچه می لرزد از افسردگی خود، ورنه

با دل گرم، دم سرد خزان اینهمه نیست

آتشین رویی اگر در صف محشر باشد

چشم بستن ز تماشای جنان اینهمه نیست

گل رخسار تو دارد مدد از جای دگر

ورنه تشریف بهار گذران اینهمه نیست

غنچه گل به خموشی دل بلبل را برد

حسن گویا چو بود، تیغ زبان اینهمه نیست

میوه گر در عوض سنگ دهی، آزادی

رتبه بی بری ای سرو روان اینهمه نیست

می توان کرد به یک آه دل گردون نرم

زور در قبضه این سخت کمان اینهمه نیست

روی خود را مگر از اشک ندامت شوییم

ورنه در روی زمین آب روان اینهمه نیست

سایه را دست به خورشید نباشد صائب

دل چو بیدار بود، خواب گران اینهمه نیست

***

1609

برگ عیش چمن ای غنچه دهان اینهمه نیست

دولت ابر بهار گذران اینهمه نیست

چه بساط است به خود چیده ای، ای خرمن گل؟

وسعت دایره کون و مکان اینهمه نیست

چند در پا فکنی طوق مرا چون خلخال؟

قد موزون تو ای سرو روان اینهمه نیست

گل رعنای تو بر خویش بساطی چیده است

ورنه سامان بهاران و خزان اینهمه نیست

تشنه را می برد از راه برون موج سراب

پیش دریا گهران ملک جهان اینهمه نیست

چه غم خانه و سامان اقامت داری؟

در جهان مدت عمر گذران اینهمه نیست

مرگ از بیجگریهای تو چون زهر شده است

تلخی باده این رطل گران اینهمه نیست

ناز پرورد بهارست تن نازک تو

ورنه ای گل نفس سرد خزان اینهمه نیست

عمر کوته تر از ان است که غم باید خورد

مدت خنده برق گذران اینهمه نیست

زر چه باشد که نبازند به سیمین بدنان؟

پیش ما صیرفیان، خرده جان اینهمه نیست

عرق شرم گرفته است سراپای ترا

چشم شبنم به گلستان نگران اینهمه نیست

وعده وصل به فردا مفکن ای نو خط

که جهان پا به رکاب است و زمان اینهمه نیست

در گذر از سر دلجویی خونین جگران

نقد اوقات تو ای غنچه دهان اینهمه نیست؟

صائب از دیده انصاف اگر درنگری

پیش خط، جوهر آیینه جان اینهمه نیست

***

1610

با شکرخنده خوبان، نمک یاری نیست

گل این باغچه را رنگ وفاداری نیست

آنچنان داد ستم ده که خجالت نکشی

خنده بر تیغ زند زخم اگر کاری نیست

بوی خون از دهن شیشه می می آید

عالمی امن تر از عالم هشیاری نیست

یک دم از رشک تو آرام ندارد خورشید

هیچ دردی بتر از غیرت همکاری نیست

خوبی پرده نشینان به نگاهی برود

یوسفی را نخرد عشق که بازاری نیست

می زنم بوسه به نقش قدم او صائب

بیش ازین شوق مرا طاقت خودداری نیست

***

1611

در بیابان جنون سلسله پردازی نیست

روزگاری است درین دایره آوازی نیست

نه همین کوچه و بازار ز مجنون خالی است

در بیابان جنون نیز نظربازی نیست

وحشت آباد بود در نظر من شهری

که به هر کوچه او خانه براندازی نیست

برنیاید نفس از طوطی شیرین گفتار

در حریمی که رخ آینه پردازی نیست

به چراغ مه و خورشید نگردد روشن

هر حریمی که در او شعله آوازی نیست

می توان یافت ز پیچیدگی بال و پرم

که به گیرایی مژگان تو شهبازی نیست

نیست ممکن که تراود سخن از من صائب

در حریمی که در او چشم سخن سازی نیست

***

1612

چشم مخمور ترا حاجت می نوشی نیست

سرمه در چشم کم از داروی بیهوشی نیست

سخن تلخی اگر می گذرانی مردی

دعوی حوصله تنها به قدح نوشی نیست

خوشه ما به دهن دانه آتش دارد

برق با خرمن ما مرد هم آغوشی نیست

دست تکلیف مکن در کمرم ای رضوان

سبزه باغچه خلد، بناگوشی نیست

می توان یافت ز عنوان جبین مضمون را

هیچ علمی چو زبان دانی خاموشی نیست

در دیار ستم از نامه صد پاره ما

جای در رخنه دیوار فراموشی نیست

دردسر تا نکشی صائب ازین بیخبران

گوشه ای امن تر از عالم خاموشی نیست

***

1613

در غریبی دلم از یاد وطن خالی نیست

غنچه هر جا بود از فکر چمن خالی نیست

روح در جسم من از شوق ندارد آرام

در گهر آب من از قطره زدن خالی نیست

چون سر زلف همان حلقه بیرون درم

گر چه یک مویم ازان عهد شکن خالی نیست

چشم بد را به لب خشک ز خود دور کنم

ورنه از خون جگر ساغر من خالی نیست

در سراپای تو هر گوشه که آید به نظر

از شکر خنده چو آن کنج دهن خالی نیست

حسن بیرنگ به هر کس ننماید خود را

ورنه در فصل خزان نیز چمن خالی نیست

اگر اندیشه معشوق هم آغوش بود

سر کشیدن به گریبان کفن خالی نیست

لب هر جام درین بزم لب منصورست

گر چه این معرکه از دار و رسن خالی نیست

دست من همچو سبو در ته سر خشک شده است

ای خوش آن دست که از سیب ذقن خالی نیست

داغ در زیر سیاهی بود از چشم ایمن

من و آن باغ که از زاغ و زغن خالی نیست

مصر را شوق وطن کرد به یوسف زندان

گر چه از چاه حسد خاک وطن خالی نیست

جوی خشکی است، چو ساقی نبود، شیشه و جام

از گل و سرو چه حاصل که چمن خالی نیست؟

جز سخن مغز دگر نیست درین عالم پوچ

این چه پوچ است که گویند سخن خالی نیست؟

لاله طور تجلی است دل من صائب

هرگز از داغ جنون کاسه من خالی نیست

***

1614

در پریشان نظری غیر پریشانی نیست

عالمی امن تر از عالم حیرانی نیست

قفس تنگ فلک جای پر افشانی نیست

یوسف نیست درین مصر که زندانی نیست

از جهان با دل خرسند بسازید چو مور

کاین گهر در صدف تاج سلیمانی نیست

چون ره مرگ سفیدی کند از موی سفید

وقت جمعیت اسباب تن آسانی نیست

تیر کج را ز کمان دور شدن رسوایی است

زیر گردون وطن ما ز گرانجانی نیست

نیست از نقص جنون، خانه نشین گر شده ایم

عشق، شهری است درین عهد، بیابانی نیست

ساده کن لوح دل روشن خود را از نقش

که بصیرت به سواد خط پیشانی نیست

در دل خاک، شهان گنج گهر گر دارند

گنج بی سیم و زران جز غم پنهانی نیست

به که بر لب ننهد ساغر بی پروایی

هر که را حوصله زهر پشیمانی نیست

سر زلف تو نباشد، سر زلف دیگر

از برای دل ما قحط پریشانی نیست

اژدها می شود این مار ز مهلت صائب

رحم بر نفس نمودن ز مسلمانی نیست

***

1615

هیچ کس غیر تو در پرده بینایی نیست

حسن مستور ترا جز تو تماشایی نیست

مشرق و مغربش از رخنه دل باشد و بس

همچو مه پرتو رخسار تو هر جایی نیست

بیقراران تو منزل نشناسند که چیست

ریگ را ماندگی از بادیه پیمایی نیست

بر سر دولت تنهایی خود می لرزد

اضطراب دل خورشید ز تنهایی نیست

طوطی من سبق از سینه خود می گیرد

پشت آیینه مرا مانع گویایی نیست

ناخدا لنگر بیتابی خلق است، ارنه

کشتیی نیست درین بحر که دریایی نیست

دل بود مانع بینایی عارف صائب

چشم پوشیدن ما مانع بینایی نیست

***

1616

بی لب ساغر می دیده خونپالا داشت

خم دلی پر گله از سرکشی مینا داشت

این زمان بر سر هر فاخته ای می لرزد

آن که چون سرو دو صد عاشق پا بر جا داشت

لب ساغر به مذاقم نمکین می آید

چشم شور که خم اندر خم این مینا داشت؟

بی جراحت کسی از مرحله عشق نرفت

تیغ الماس به کف سبزه این صحرا داشت

رنگ ناسور ز آیینه داغم نزدود

پنبه هر چند درین کار ید بیضا داشت

صائب آن عهد کجا رفت که از سوختگان

داغ او گوشه چشمی به من شیدا داشت؟

***

1617

از زر و سیم جهان پاس نظر باید داشت

دل به چیزی مگذارید که برباید داشت

یوسف مصر شنیدی که ز اخوان چه کشید

چه توقع ز عزیزان دگر باید داشت

تا نسوزد دلت از داغ عزیزان چمن

در بهاران سر خود در ته پر باید داشت

دو سه روزی که درین سبز چمن مهمانی

همچو نرگس به ته پای نظر باید داشت

می شود خوار، کند هر که عزیزان را خوار

عزت مردم پاکیزه گهر باید داشت

روی دل نیست سزاوار به این مشت جماد

پشت چون سکه خوش نقش به زر باید داشت

تا مگر دولت ناخوانده درآید از در

چشم چون حلقه شب و روز به در باید داشت

چون مگس چند طلبکار جراحت باشی؟

دیده از عیب خلایق به هنر باید داشت

همت پیر خرابات بلند افتاده است

چون سبو دست طلب در ته سر باید داشت

ذکر بی خاطر آگاه نفس سوختن است

پاس تسبیح ز صد راهگذر باید داشت

تا شود خرده جان تو یکی صد صائب

چشم بر سوختگان همچو شرر باید داشت

***

1618

جوش می خشتی اگر از خم صهبا برداشت

سقف این میکده را جوش من از جا برداشت

دست اگر در کمر کوه کند می گسلد

زور شوقی که مرا سلسله از پا برداشت

شوری از ناله مجنون به بیابان افتاد

که دل از سینه لیلی ره صحرا برداشت

من نه آنم که تراوش کند از من سخنی

پرده از راز من آن آینه سیما برداشت

پای من بر سر گنج است به هر جا که روم

تا که از خاک مرا آبله پا برداشت

چه ز اندیشه تجرید به خود می لرزی؟

سوزنی بود درین راه، مسیحا برداشت

شرم اندیشه گداز تو که روزافزون باد

از دل اهل هوس یاد تمنا برداشت

طاقت دیدن همچشم که دارد صائب؟

دید از دور مرا بلبل و غوغا برداشت

***

1619

از دلم عشق به جامی غم دنیا برداشت

نتوان پنبه چنین از سر مینا برداشت

چشمه آبله ما به گهر پیوسته است

غوطه در گنج زد آن کس که پی ما برداشت

وادی عشق شد از سلسله جنبان معمور

شوق روزی که مرا سلسله از پا برداشت

باز چون حلقه زنجیر، سلاست دارد

زلف هر چند که ربط از سخن ما برداشت

کرد دیوانگیم در در و دیوار اثر

کعبه چون محمل لیلی ره صحرا برداشت

چه خیال است مرا چرخ سبکبار کند؟

بار سوزن نتوانست ز عیسی برداشت

سایه اش خونی چندین کمر کوهکن است

کوه دردی که دل از عشق تو تنها برداشت

حسن بی پرده بود پرده بینایی چشم

ساده لوح آن که ترا پرده ز سیما برداشت

دامن دشت جنون عالم نومیدی نیست

خواهد از خاک مرا آبله پا برداشت

در تلافی گهر افشاند و همان منفعل است

قطره ای چند که ابر از دل دریا برداشت

دامن عمر ابد را نتوان داد از دست

شانه چون دست از ان زلف چلیپا برداشت؟

گر چنین داده خود باز ستاند صائب

غیر عبرت نتوان هیچ ز دنیا برداشت

***

1620

تا من دلشده را دست ز گردن برداشت

جوهر تیغ تو چون سلسله شیون برداشت

شد ز دلبستگی از اشک وداعم سرسبز

خار خشکی که مرا دست ز دامن برداشت

نیست در بندگی سرو قدان آزادی

نتوان فاخته را طوق ز گردن برداشت

حسن هر چند نیارد دو جهان را به نظر

نیست ممکن که تواند نظر از من برداشت

هر که زیر فلک از رخنه دل غافل شد

چشم در خانه تاریک ز روزن برداشت

نیست بی آبله نقش قدم گرمروان

در گهر غوطه زد آن کس که پی من برداشت

در نظر داشت شکست دل چون شیشه من

هر که سنگ از ره من همچو فلاخن برداشت

حاصلی داشت اگر مزرع بی حاصل من

دانه ای بود که مور از سر خرمن برداشت

منم آن منزل بی آب درین دامن دشت

که پشیمان نشد آن کس که دل از من برداشت

شد مسیحا به تجرد ز علایق آزاد

چه کند رشته به آن تیغ که سوزن برداشت؟

سوز پنهانی من در دل او کار نکرد

سنگ، سردی نتوانست ز آهن برداشت

کرد پر گوهر شهوار صدف را صائب

هر که عبرت ز جهان از دل روشن برداشت

***

1621

سرو بالای تو از آب روانی برداشت

کوه تمکین تو از خاک گرانی برداشت

از اجل چاشنی قند مکرر یابد

در حیات آن که دل از عالم فانی برداشت

می خورد خون جگر بیش ز ته جرعه عمر

بیشتر هر که تمتع ز جوانی برداشت

دل ز جمعیت اسباب چو برداشتنی است

آنقدر بار به دل نه که توانی برداشت

از سبکروحی پروانه کباب است دلم

که ز جان دست به یک بال فشانی برداشت

بر دلم درد گران بود ز بی حوصلگی

صبر ازین کوه گرانسنگ گرانی برداشت

رنگ صائب به رخ می نتوانم دیدن

تا ز رخساره من رنگ خزانی برداشت

***

1622

دل صد چاک اگر دست ز تن برمی داشت

راه چون شانه در آن زلف معنبر می داشت

آن که گریان به سر خاک من آمد چون شمع

کاش در زندگی از خاک مرا برمی داشت

دل بی حوصله سرشار ز می می گردید

چون سبو دست طلب گر به ته سر می داشت

می توانستم از ان لب، دهنی شیرین کرد

خال اگر چشم از ان کنج دهن برمی داشت

گر به همیان زر افزوده شدی طول حیات

زندگی بیش ز درویش، توانگر می داشت

اگر آیینه نمی بود ز روشن گهران

که چراغی به سر خاک سکندر می داشت؟

صورتی داشت فکندن به زمین حرف مرا

اگر آن آینه رو طوطی دیگر می داشت

نتوان کند دل از صورت شیرین، ور نه

کوه را ناله فرهاد ز جا برمی داشت

همه را در سر و کار تو به رغبت می کرد

صائب دلشده گر صد دل دیگر می داشت

***

1623

اگر آیینه دل نور و صفایی می داشت

در نظر چهره خورشید لقایی می داشت

خرج آب و گل تعمیر نمی شد هرگز

برگ کاه من اگر کاهربایی می داشت

دست در دامن خورشید نمی زد شبنم

گل این باغ اگر بوی وفایی می داشت

بر سر کوی تو غوغای قیامت می بود

گر شکست دل عشاق صدایی می داشت

می گذشت از دل من راست کجا ناوک او

استخوان من اگر بخت همایی می داشت

به جفا دل ز تو شد قانع و دشمنکام است

آه اگر از تو تمنای وفایی می داشت

بیخبر می گذرد عمر گرامی افسوس

کاش این قافله آواز درایی می داشت

دل نهاد قفس جسم نمی شد صائب

دل سرگشته اگر راه به جایی می داشت

***

1624

دار از ان چوب به پیش ره منصور گذاشت

که قدم از ره باریک ادب دور گذاشت

این همان جلوه حسن است که چون ساقی شد

داغ بی حوصلگی بر جگر طور گذاشت

لب ببند از سخن حق که همین گستاخی

بالش دار به زیر سر منصور گذاشت

وادی عشق چه وادی است که با آن وسعت

پای باید همه جا بر کمر مور گذاشت

کلک صائب نشود کندرو از طعنه خصم

نتوان اره به فرق شجر طور گذاشت

***

1625

رنگ در روی شراب آن لب میگون نگذاشت

حرکت در الف آن قامت موزون نگذاشت

تا پی ناقه لیلی نشد از دشت سفید

هیچ کس پنبه به داغ دل مجنون نگذاشت

با جگر تشنگی خار مغیلان چه کنم؟

ریگ این بادیه در آبله ها خون نگذاشت

رفته بودم که در آن چاه زنخدان افتم

چشم کوته نظر و طالع وارون نگذاشت

لیلی سنگدل از خانه نیامد بیرون

مرغ تا بیضه به فرق سر مجنون نگذاشت

شد گنه سلسله جنبان توجه دل را

سیل تا تیره نشد روی به جیحون نگذاشت

تا نزد دست به دامان تجرد، صائب

عیسی از خاک قدم بر سر گردون نگذاشت

***

1626

پشت آیینه بود پرده مستوری زشت

زاهد از کعبه همان به که نیاید به کنشت

اختر ما ز سیه روزی طالع داغ است

دیده شور خورد خون جگر از رخ زشت

عشق تردست تو دهقان غریبی است که تخم

تا نشد سوخته، در مزرع امید نکشت

چند از چرخ بلا زاید و بردارد خاک؟

تا کی این حامله فتنه بود بر سر خشت؟

هر که قالب تهی از جلوه قد تو کند

راست چون سرو برندش به خیابان بهشت

آن که بر خرمن ما سوختگان آتش زد

دانه خال تو بر آتش یاقوت برشت

مهر برداشت ز لب، صبح قیامت خندید

پرده افکند ز رخ، در پس در ماند بهشت

بی تکلف، غزل صائب شیرین سخن است

غزلی را که توان با غزل خواجه نوشت

***

1627

شب که بر انجمن آن شعله سیراب گذشت

عرق شمع ز پیراهن مهتاب گذشت

خنده کبک به کهسار زند تمکینش

آن که از خانه ما تند چو سیلاب گذشت

دوش کان سرو روان سایه به مسجد افکند

چه ز خمیازه آغوش به محراب گذشت

طی شد آن عهد که دل شکوه دوران می کرد

این جراحت ز برون دادن خوناب گذشت

ای که از روی تو شد روی زمین آینه زار

باید از لغزش مستانه سیماب گذشت

صاحب اشک ندامت غم دوزخ نخورد

می توان سالم از آتش به همین آب گذشت

چون سیاووش مسلم گذرد از آتش

هر که مردانه تواند ز می ناب گذشت

خون مرده است ز شب آنچه به غفلت گذرد

زنده دل آن که تواند ز سر خواب گذشت

مغز را بوی دل سوخته از جا برداشت

تا که امروز ازین دشت جگرتاب گذشت؟

نیست در عالم اسباب، صفایی صائب

آن بود صاف که از پرده اسباب گذشت

***

1628

دل از ان زلف چلیپا نتوانست گذشت

طفل از دام تماشا نتوانست گذشت

سوز ما را نتوان کرد به مجنون نسبت

هیچ مرغی ز سرما نتوانست گذشت

دامن از خار علایق نتوان آسان چید

سیل از دامن صحرا نتوانست گذشت

گر چه از فاختگان یافت پر و بال عروج

سرو از ان قامت رعنا نتوانست گذشت

عاقبت سرد به جان کندن بسیار گذاشت

آن که گرم از سر دنیا نتوانست گذشت

دامن دولت جاوید به دستی افتاد

که ز دریوزه دلها نتوانست گذشت

دیده از روی نکویان که تواند برداشت؟

که ز خورشید، مسیحا نتوانست گذشت

صائب از خوردن می گر چه دلش گشت سیاه

لاله از باده حمرا نتوانست گذشت

***

1629

باید آهسته ز پیران جهان دیده گذشت

نتوان تند به اوراق خزان دیده گذشت

چشم شوخ که مرا در دل غم دیده گذشت؟

کز تپیدن، دلم از آهوی رم دیده گذشت

وقت آن بی سر و پا خوش که در ایام بهار

سبک از باغ چو اوراق خزان دیده گذشت

دارد از گرمروان داغ، مرا سیر شرار

که به یک چشم زدن زین ره خوابیده گذشت

طفلی از بیخبریها ز لب بام افتاد

سخنی بر لب هر کس که نسنجیده گذشت

دست و دامان تهی رفت برون از گلزار

هر که از مردم فهمیده، نفهمیده گذشت

خنده رو سر ز دل خاک برآرد چون صبح

غنچه هر که ازین باغ، نخندیده گذشت

از جهان چشم بپوشان که ازین خارستان

گل کسی چید که با دیده پوشیده گذشت

زلف مشکین تو یک عمر تأمل دارد

نتوان سرسری از معنی پیچیده گذشت

آه نگذاشت اثر از دل صد پاره من

چون نسیمی که بر اوراق خزان دیده گذشت

از دو سر، عدل ترازوی گران تمکینی است

که نرنجاند کسی را و نرنجیده گذشت

کرد خون در جگر خار علایق صائب

هر که زین مرحله با دامن برچیده گذشت

***

1630

از سر خرده جان، سخت دلیرانه گذشت

آفرین باد به پروانه که مردانه گذشت

در شبستان جهان عمر گرانمایه دل

هر چه در خواب نشد صرف، به افسانه گذشت

لرزه افتاد به شمع از اثر یکرنگی

باد اگر تند به خاکستر پروانه گذشت

ماجرای خرد و عشق تماشای خوشی است

نتوان زود ازین کشتی خصمانه گذشت

منه انگشت به حرف من مجنون زنهار

که قلم بسته لب از نامه دیوانه گذشت

مایه عشرت ایام کهنسالی شد

آنچه از عمر به بازیچه طفلانه گذشت

دل آزاد من و گرد تعلق، هیهات

بارها سیل تهیدست از این خانه گذشت

گرد کلفت همه جا هست بجز عالم آب

خنک آن عمر که در گریه مستانه گذشت

شود آغوش لحد دامن مادر به کسی

که یتیمانه بسر برد و غریبانه گذشت

دل آگاه مرا خال لبش ساخت اسیر

مرغ زیرک نتوانست ازین دانه گذشت

عقده ای نیست که آسان نکند همواری

رشته بی گره از سبحه صد دانه گذشت

عقل از آب و گل تقلید نیامد بیرون

عشق اول قدم از کعبه و بتخانه گذشت

یک دم از خلوت اندیشه نیامد بیرون

عمر صائب همه در سیر پریخانه گذشت

***

1631

خط به گرد لب میگون تو چون ساغر گشت

خال شبرنگ ترا اختر دولت برگشت

رحم بر خود کن اگر رحم نداری بر ما

سر مژگان تو از کاوش دلها برگشت

عشق کی فرصت بیمار پرستی دارد؟

نعمتی بود که خون در رگ ما نشتر گشت

سر مپیچ از سر زانو که درین قلزم فیض

هر که پیچید به خود قطره صفت گوهر گشت

راه خوابیده اقلیم فنا مشکل بود

زخم شمشیر تو پهلوی مرا شهپر گشت

ما سر دولت و اقبال نداریم، ارنه

دفتر بال هما در کف ما ابتر گشت

در کدامین صدف ای در یتیمت جویم؟

کف این بحر ز دود دل من عنبر گشت

از وجود و عدم ما، چه خبر می پرسی؟

شرری بود سفر کرد و به آتش برگشت

فکر رنگین تو صائب چمن آرا گردید

دفتر لاله چو تقویم کهن ابتر گشت

***

1632

این چه حرف است که در عالم بالاست بهشت؟

هر کجا وقت خوشی رو دهد آنجاست بهشت

باده هر جا که بود چشمه کوثر نقدست

هر کجا سرو قدی هست دو بالاست بهشت

دل رم کرده ندارد گله از تنهایی

که به وحشت زدگان دامن صحراست بهشت

از درون سیه توست جهان چون دوزخ

دل اگر تیره نباشد همه دنیاست بهشت

دارد از خلد ترا بی بصریها محجوب

ورنه در چشم و دل پاک مهیاست بهشت

هست در پرده آتش رخ گلزار خلیل

در دل سوختگان انجمن آراست بهشت

عمر زاهد بسر آمد به تمنای بهشت

نشد آگاه که در ترک تمناست بهشت

صائب از روی بهشتی صفتان چشم مپوش

که درین آینه بی پرده هویداست بهشت

***

1633

چشم از ان حسن بسامان چه تواند دریافت؟

مور از ملک سلیمان چه تواند دریافت؟

باده خوب است به اندازه ساغر باشد

ذره از مهر درخشان چه تواند دریافت؟

به دو صد چشم نشد زلف ازو کامروا

از رخش دیده حیران چه تواند دریافت؟

از لطافت نتوان رفتن جان را دیدن

دیده زان سرو خرامان چه تواند دریافت؟

قسمت زخم از ان کان ملاحت چه بود؟

از نمکزار، نمکدان چه تواند دریافت؟

چه قدر زخم از ان تیغ، نظر آب دهد؟

این رگ ابر ز عمان چه تواند دریافت؟

کف سطحی چه قدر غور کند در دل بحر؟

زاهد خشک ز عرفان چه تواند دریافت؟

نشود تا قدمش ز آبله سر تا پا چشم

حاجی از خار مغیلان چه تواند دریافت؟

جز دمی آب که صد چشم بود در پی آن

خضر از چشمه حیوان چه تواند دریافت؟

با حیا گل نتوان چید ز خوبان صائب

چشم پوشیده ز بستان چه تواند دریافت؟

***

1634

هر که باریک شد از فکر، توانایی یافت

هر که افتاد ز پا، پنجه گیرایی یافت

بی تعلق گذر از عالم [و] جاویدان باش

هر که چون مهر بدر رفت مسیحایی یافت [کذا]

دیده مگشای که در بحر پر آشوب جهان

هر که پوشید نظر گوهر بینایی یافت

هند را چون نستایم، که درین خاک سیاه

شعله شهرت من جامه رعنایی یافت

حق نه آن است که عاشق نبود بر مرکز

هر که آراسته گردید تماشایی یافت

چون نسوزد جگر از داغ ندامت صائب؟

کآنچه می جست دلم، لاله صحرایی یافت

***

1635

خم چو گردد قد افراخته می باید رفت

پل بر این آب چو شد ساخته می باید رفت

راه باریک عدم راه گرانباران نیست

هر چه داری همه انداخته می باید رفت

آنچه در کار بود ساختنش خودسازی است

گو مشو کار جهان ساخته، می باید رفت

سنگ راه است غم قافله و فکر رفیق

فرد و تنها همه جا تاخته می باید رفت

به نفس طی نشود دامن صحرای عدم

این ره دور، نفس باخته می باید رفت

تا مگر شاهد مقصود مصور گردد

دل چون آینه پرداخته می باید رفت

سپر راهرو از راهزنان عریانی است

تیغ جان را ز نیام آخته می باید رفت

این ره پر خس و خاشاک شود پاک به آه

علم آه برافراخته می باید رفت

من گرفتم که قمار از همه عالم بردی

دست آخر همه را باخته می باید رفت

این سفر همچو سفرهای دگر صائب نیست

بار هستی ز خود انداخته می باید رفت

***

1636

اوست سرور که کلاه و کمر از یادش رفت

آن توانگر بود اینجا که زر از یادش رفت

جان به این غمکده آمد که سبک برگردد

از گرانخوابی منزل سفر از یادش رفت

جای رحم است بر آن طوطی کوتاه اندیش

که ز شیرین سخنیها شکر از یادش رفت

جان وحشی چه خیال است به تن برگردد؟

رشته از زود گسستن گهر از یادش رفت

با تعلق نتوان سر به سلامت بردن

آن سرآمد شود اینجا که سر از یادش رفت

قاصد سنگدل از کوی تو در برگشتن

بس که آمد به تأنی خبر از یادش رفت؟

چشم مست تو اگر هوش ز نقاش نبرد

از چه تصویر دهان و کمر از یادش رفت؟

ای بسا سر که به دیوار زند از غفلت

آن که در خانه تاریک در از یادش رفت

دل ز تنگی چه خیال است برآید بی آه؟

غنچه ماند آن که نسیم سحر از یادش رفت

نیست ممکن که به اندازه خورد می صائب

می پرستی که خمار سحر از یادش رفت

***

1637

هر که آمد به جهان دست به دامان زد و رفت

بر سر خشت عناصر دو سه جولان زد و رفت

سخت کاری است برون آمدن از عهده رسم

زین سبب بود که مجنون به بیابان زد و رفت

وقت آن خوش که درین راه نگردید گره

سینه چون آبله بر خار مغیلان زد و رفت

دلم از رفتن ایام جوانی داغ است

آه ازین برق که آتش به نیستان زد و رفت

هر که چون شبنم گل پاک شد از آلایش

غوطه در چشمه خورشید درخشان زد و رفت

دل من آب شد از غیرت اقبال حباب

که به یک چشم زدن غوطه به عمان زد و رفت

داغ ما چشم به الماس نگرداند سیاه

زخم ما تیغ تغافل به نمکدان زد و رفت

هر که از چشمه تیغ تو دمی آب کشید

خاک در دیده سرچشمه حیوان زد و رفت

بلبل ما به دل نازک گل رحم نکرد

آتش از شعله آواز به بستان زد و رفت

مژه بر هم نزد از خواب اجل دیده ما

این نمک را که به این زخم نمایان زد و رفت؟

از پریشانی ما یاد کجا خواهد کرد؟

دل که بر کوچه آن زلف پریشان زد و رفت

وقت آن راهروی خوش که ازین خارستان

دست چون برق جهانسوز به دامان زد و رفت

غم لشکر خور اگر پادشهی می خواهی

مور این زمزمه بر گوش سلیمان زد و رفت

هر نسیمی که برآورد سر از جیب عدم

بر دل سوخته ما دو سه دامان زد و رفت

جگر اهل سخن از نفس صائب سوخت

آه ازین شمع که آتش به شبستان زد و رفت

***

1638

از هوس گر تو به دنبال هوا خواهی رفت

زود بی برگ ازین دار فنا خواهی رفت

کوه تمکین تو چون کاه سبک می گردد

اگر از هر سخن پوچ ز جا خواهی رفت

نیست ممکن دل بیتاب تو آسوده شود

تا درین نشأه ندانی که کجا خواهی رفت

عمر ده روزه زیادست درین وحشتگاه

تا به کی در طلب آب بقا خواهی رفت؟

دل خود آب کن، از هر دو جهان دست بشو

گر به سر منزل مردان خدا خواهی رفت

می شوی رو به بقا روز قیامت محشور

نگران گر تو ازین دار فنا خواهی رفت

گردی از محمل لیلی نتوانی دریافت

گر تو از راه به آواز درا خواهی رفت

در دل است آنچه تو در عالم گل می جویی

چند در کعبه پی قبله نما خواهی رفت؟

نکند در به رخت باز اگر رخنه دل

تو ازین خانه دربسته کجا خواهی رفت؟

تو اگر تکیه کنی بر خرد ناقص خود

زود در چاه ضلالت به عصا خواهی رفت

به رفیقان موافق چه نهی دل صائب؟

عاقبت از همه چون فرد و جدا خواهی رفت

***

1639

ناز بیماری از ان چشم گرانخواب گرفت

جوهر تیغ از ان موی میان تاب گرفت

طاق ابروی تو شد زرد ز دود دل من

آتش از سینه قندیل به محراب گرفت

می کند شیشه می جلوه فانوس امشب

آتش از لعل که یا رب به می ناب گرفت؟

خنده صبح قیامت نکند بیدارش

هر که را حیرت روی تو رگ خواب گرفت

نیست در خانه خرابی کسی از ما در پیش

گرد ویرانی ما راه به سیلاب گرفت

ره به اسرار نهان از دل روشن بردیم

دزد خود را دل ما در شب مهتاب گرفت

کعبه و بتکده را سنگ نشان می گیرد

هر که را شوق عنان دل بیتاب گرفت

شد ولی نعمت ارباب تجرد صائب

هر که در راه طلب ترک خور و خواب گرفت

***

1640

پرده از راز من گوشه نشین ساز گرفت

برق در خرمنم از شعله آواز گرفت

بوی گل را نتوان در گره شبنم بست

به خموشی نتوان دامن این راز گرفت

شد صفای لب میگون تو بیش از خط سبز

باده حسن دگر از شیشه شیراز گرفت

مکن ای شمع نهان چهره ز پروانه من

که ز خاکسترم این آینه پرداز گرفت

زان خم زلف برآوردن دل دشوارست

نتوان طعمه ز سر پنجه شهباز گرفت

سرمه در حجت ناطق ننماید تأثیر

نتوان نکته بر آن چشم سخن ساز گرفت

هر که دانست سرانجام حیات است فنا

چون شرر دامن انجام در آغاز گرفت

به تماشای گل و لاله کجا پردازد؟

آن که آیینه ز مشاطه به صد ناز گرفت

گر چه هر گوشه ترا هست نظر باز دگر

نظر لطف ز صائب نتوان باز گرفت

***

1641

بر روی تو صفا از خط شبرنگ گرفت

آخر این آینه خوش صیقلی از رنگ گرفت

مرغ دل با قفس سینه به پرواز آمد

باز این مطرب تر دست چه آهنگ گرفت؟

گشت از سلسله عمر ابد کامروا

هر که دامان سر زلف تو در چنگ گرفت

سبز شد ناخن تدبیر و نمی گردد صاف

از نم اشک که آیینه من زنگ گرفت؟

ورق بال مرا صفحه مسطر زده کرد

بس که بر بلبل من کار قفس تنگ گرفت

نه همین چهره صائب ز تو خونین جگرست

هر که آمد به تماشای تو این رنگ گرفت

***

1642

لب لعل تو ز خون دل من جام گرفت

سرو قد تو ز آغوش من اندام گرفت

هیچ کس زهره نظاره چشم تو نداشت

نمک اشک من این تلخی بادام گرفت

کوه تمکین تو تا سایه به دریا افکند

نبض بیتابی موج خطر آرام گرفت

خم می جلوه فانوس تجلی دارد

پرتو روی تو تا در می گلفام گرفت

می چکد خون ز جبین عرق شرم امروز

تا که از لعل لبت بوسه به پیغام گرفت؟

هر کجا حسن گلوسوز تو منزل سازد

می توان بوسه به رغبت ز لب بام گرفت

کرد یعقوب صفت جامه نظاره سفید

چشم هر کس به تماشای تو احرام گرفت

نیست یک شمع درین بزم به سرگرمی من

سوخت هر کس که من سوخته را نام گرفت

تا قیامت نتوانست گرفتن خود را

هر که صائب ز کف ساقی ما جام گرفت

***

1643

هر که از اهل جهان گوشه عزلت نگرفت

رفت از دست و رگ خواب فراغت نگرفت

وحشت روی زمین زیر زمین خواهد یافت

هر که در روی زمین خوی به وحدت نگرفت

آمد انگاره و انگاره از این عالم رفت

هر که اندام ز سوهان نصیحت نگرفت

رفت بر باد فنا عمر گرامی افسوس

پیش این شمع کسی دست حمایت نگرفت

هر که در مجلس می گریه مستانه نکرد

خون دل خورد و گلاب از گل صحبت نگرفت

فقر مشاطه جو دست که دست از زر و سیم

تا نگردید تهی، دامن شهرت نگرفت

آفت زندگی و راحت مردن را دید

خضر از تشنه لبان آب ز خست نگرفت

صائب این با که توان گفت که با چندین درد

خبر از ما یکی از اهل مروت نگرفت

***

1644

خیال آب مرا در سرابها انداخت

امید گنج مرا در خرابها انداخت

اگر چه عشق ندارد ز من فسرده تری

توان به سینه گرمم کبابها انداخت

به زیر بار غمی عشق او کشید مرا

که کوه را به کمر پیچ و تابها انداخت

اگر چه شکوه من از حساب بیرون بود

به یک نگاه ز هم آن حسابها انداخت

ز چشم شور مکافات مزد خواهد یافت

ستمگری که نمک در شرابها انداخت

اگر ادب نکند آه را عنانداری

توان ز چهره مطلب نقابها انداخت

مکن شتاب برای شکفتگی زنهار

که برق را ز نفس این شتابها انداخت

اگر ستاره من سوخت عشق عالمسوز

ز داغ در جگرم آفتابها انداخت

شد از غرور عبادت زبان عذر خموش

مرا به راه خطا این صوابها انداخت

هنوز لاله رخ من زنی سواران بود

که در قلمرو دل انقلابها انداخت

نداشت کار کسی با سپند من صائب

مرا ز بزم برون اضطرابها انداخت

***

1645

که این نمک ز تبسم در آتشم انداخت؟

که شور در دل و جان مشوشم انداخت

چو تیر راست، گریزان ز کجروی بودم

فلک چرا چو کمان در کشاکشم انداخت؟

خبر نداشت که آتش مراست آب حیات

کسی که همچو سمندر در آتشم انداخت

بهشت نقد ترا باد روزی ای ساقی

که بیخودی به عجب عالم خوشم انداخت!

عطیه ای است سزاوار قهر یار شدن

چه شد که از نظر لطف، مهوشم انداخت؟

ز اشک ساخته، پروانه وار شمع مرا

به آب راند و به دریای آتشم انداخت

شدم ز بند غم آزاد آن زمان صائب

که دل به حلقه آن زلف دلکشم انداخت

***

1646

بنفشه پیش خطت قفل بر زبان انداخت

گهر ز شرم لبت سنگ در دهان انداخت

ز سنگ تفرقه یک شیشه درست نماند

چه فتنه بود که زلف تو در میان انداخت

کدام سینه هدف شد، که ناوکش خود را

نفس گداخته در خانه کمان انداخت

گلاب صبح قیامت کجا بهوش آرد؟

مرا که حیرت دیدار از زبان انداخت

اگر به دامن همت غبار ننشیند

ز آسیای فلک آب می توان انداخت

از ان به دیده خورشید، عشق سوزن زد

که طرح بوسه بر آن خاک آستان انداخت

فسردگی نفس شعله را گره زده بود

سپند، زمزمه عشق در میان انداخت

به کلک قدرت صائب شکستگی مرساد!

که طرز حافظ شیراز در میان انداخت

***

1647

ز شرم در حرم وصل جان محرم سوخت

فغان که تشنه ما در کنار زمزم سوخت

گذشت پرتو روی تو بر بساط چمن

عقیق لاله و گل در دهان شبنم سوخت

بس است سوختن خار زار تهمت را

به نور چهره چراغی که شرم مریم سوخت

ز حد گذشت چو باران، ز برق کمتر نیست

بهار و باغ من از گریه دمادم سوخت

ز چرب نرمی بد باطنان ز راه مرو

که داغهای من از چشم نرم مرهم سوخت

ز انقلاب جهان زینهار امن مباش

که شمع سور مکرر برای ماتم سوخت

دل گرفته ما را به حال خود بگذار

که در گشودن این غنچه صبح را دم سوخت

ز چشم خیره تردامنان مشو ایمن

که گل به آتش سوزان ز چشم شبنم سوخت

همان ز خنده بیجا به مرگ خویش نشست

اگر چه برق فنا خانمان عالم سوخت

همان چراغ مرا نیست روشنی صائب

اگر چه از نفس گرم من دو عالم سوخت

***

1648

عبیر زلف به جیب صبا نباید ریخت

به چشم بی بصران توتیا نباید ریخت

به زور، باده به اهل ریا نباید داد

به خاک شوره زلال بقا نباید ریخت

ز سوز دل پر و بال من است زخم زبان

چو برق، خار مرا پیش پا نباید ریخت

به سخت رویی گردون صبور باید بود

وگرنه دانه درین آسیا نباید ریخت

خراب حالی قصر حباب می گوید

که رنگ خانه ز دریا جدا نباید ریخت

ز بی بضاعتی خویش آب خواهی شد

ز دل برون غم خود پیش ما نباید ریخت

دلیل عزت اهل سخن همین کافی است

که خرده های قلم زیر پا نباید ریخت

چو ماه مصر، سخن را عزیز باید داشت

گهر چو آبله در دست و پا نباید ریخت

بس است روزی طوطی شکرزبانی خویش

شکر به صائب شیرین نوا نباید ریخت

***

1649

فروغ روی تو برقی به خرمن گل ریخت

که جای نغمه شرار از زبان بلبل ریخت

ز سیر باغ نمکسود می شود دلها

نمک به خنده گل بس که شور بلبل ریخت

ز هوش برد چمن را چنان نظاره تو

که شبنم آب مکرر به چهره گل ریخت

نسیم زلف که یا رب گذشت ازین گلشن؟

که پیچ و تاب طراوت ز زلف سنبل ریخت

به دیدن از رخ گلهای تازه قانع شو

که هر که چید گل از باغ، خون بلبل ریخت

نبود حوصله سوز اینقدر می گلرنگ

عرق ز چهره ساقی مگر درین مل ریخت؟

حریف برق تجلی که می تواند شد؟

که کوه طور به صحرا ازین تزلزل ریخت

ز چهره عرق افشان او که حرفی گفت؟

که رنگ شرم و حیا لاله لاله از گل ریخت

ز بردباری دشمن خدا نگه دارد!

که بارها دم تیغ از من از تحمل ریخت

کدام سرد نفس رو به این گلستان کرد؟

که همچو برگ خزان دیده، بال بلبل ریخت

حذر نمی کند از اشک من فلک، غافل

که سیل گریه من صد هزار ازین پل ریخت

شد از عذار تو خورشید آفتاب زده

ز آفتاب اگر رنگ چهره گل ریخت

به زور، می به حریفان دهد غلط بخشی

که زهر در قدح من به صد تأمل ریخت

ز خار زار قدم بر بساط گل دارم

مرا که برگ سفر در قدم توکل ریخت

توقع صله صائب ز نو گلی دارم

که زر به دامن گلچین به رغم بلبل ریخت

***

1650

بتان که صید به نیرنگ می نمایندت

کباب آتش بیرنگ می نمایندت

اگر برون کنی از دل هوای آزادی

بهشت در قفس تنگ می نمایندت

ببر ز مردم غافل که این گرانجانان

گران رکاب تر از سنگ می نمایندت

به ناخنی که رسد، پرده را بگردانند

معاشران که هماهنگ می نمایندت

گر از لباس برآیی نمی شناسندت

همین گروه که یکرنگ می نمایندت

ز زنگ، آینه دل اگر بپردازی

هزار آینه در زرنگ می نمایندت

علامت نفس سوخته است، منزل نیست

سیاهیی که به فرسنگ می نمایندت

بکن به لاله رخان چشم خود سیه صائب

که زود چهره به خون رنگ می نمایندت

***

1651

کباب شد دلم از بویش این شراب کجاست؟

شکست در جگرم شیشه این گلاب کجاست؟

نه شب شناسد و نه روز ابر، حیرانم

که چشم روزن من محو آفتاب کجاست؟

عنان گسسته ز صحرا و دشت می گذرد

دل رمیده من موجه سراب کجاست؟

پلی است در گذر سیل حادثات فلک

درین قلمرو سیلاب، وقت خواب کجاست؟

مقام فقر و فنا جای خودفروشی نیست

متاع خویش ندانسته ای که باب کجاست

فتاد دم به شمار و تو از سیاه دلی

به فکر خویش نمی افتی، این حساب کجاست؟

ز کار رفته سزاوار زخم کاری نیست

به من که رفته ام از هوش، این عتاب کجاست؟

هزار جان عوض بوسه ای ز مشتاقان

ستانی و نشماری یکی، حساب کجاست؟

روی به خانه آیینه بی طلب هر دم

کناره از دل روشن کنی، حجاب کجاست؟

نه بوسه است جواب سلام تا ندهند

گره به گوشه ابرو زدن جواب کجاست؟

درین خرابه کمر باز می کند سیلاب

به گوشه دل ویرانم این شتاب کجاست؟

ز بس که حسن تو سر تا به پا گلو سوزست

نیافتم که دل خونچکان کباب کجاست

ز جوش فکر تو صائب جهان به وجد آمد

سیاه مستی کلک تو از شراب کجاست؟

***

1652 (مر، ل)

ز عقل و هوش به تنگ آمدم ایاغ کجاست؟

در آتشم ز پر و بال خود، چراغ کجاست؟

گرفته هوش گریبان من، پیاله چه شد؟

خرد به فرق سرم پافشرده، داغ کجاست؟

ز ابر روغن بادام اگر به خاک چکد

دماغ سوخته را ذوق سیر باغ کجاست

خضر پیاله کشان را به آب می راند

ز شیشه پرس که سر چشمه ایاغ کجاست

مجو ز آتش، صائب قرارگاه سپند

به روی خاک بگو گوشه فراغ کجاست

***

1653

ز کوی عشق به جنت روی، بلا اینجاست

ره صواب ندانسته ای، خطا اینجاست

توان ز خدمت پیر مغان جوانی یافت

نهان مکن مس خود را که کیمیا اینجاست

اگر ز خویش برون خواهی  آمدن روزی

قدم به راه نه اکنون که رهنما اینجاست

ز بر نیامدن مدعا مباش غمین

چه مدعا بجز از ترک مدعا اینجاست؟

اگر ز عالم تسلیم گوشه ای داری

بهشت و طوبی و حوران خوش لقا اینجاست

بهار در دل هر غنچه عالمی دارد

ترا خیال که عالم همین و جا اینجاست

اگر تو سر به گریبان خود بری چو گره

گرهگشای تو با روی دلگشا اینجاست

در آن جهان نتوان یافتن سعادت عشق

سری برآر ز خود، سایه هما اینجاست

چه چشم، کز تو به هر جا نظر کند عاشق

کند خیال که حسن ترا حیا اینجاست

کشیده دار درین دشت پر فریب، عنان

که صد هزار سراب غلط نما اینجاست

چه احتیاج دلیل است بوی یوسف را؟

نسیم پیرهن و بوی آشنا اینجاست

دوای درد طلب نیست در جهان صائب

ترا خیال که این درد را دوا اینجاست

***

1654

چو خط ز عارض آن فتنه جهان برخاست

ز سبزه موی بر اندام گلستان برخاست

بنفشه از دل آتش برون نیامده است

چسان ز روی تو این عنبرین دخان برخاست؟

چنان در آتش بیطاقتی فشردم پای

که از سپند به تحسین من فغان برخاست

کدام راه زد این مطرب سبک مضراب؟

که هوش از سر من آستین فشان برخاست

زبان ناله بلبل چو غنچه پیچیده است

در آن چمن که مرا بند از زبان برخاست

چنان خمش به گریبان خاک سر بردم

که سبزه ام ز سر خاک بی زبان برخاست

به خاک راهگذر می توان برابر شد

به دستگیری مردم نمی توان برخاست

دلیل حفظ الهی است غفلت مردم

که ترس از دل این گله، از شبان برخاست

ز بازی فلک آگه نیم، همین دانم

که از کنار بساطش نمی توان برخاست

هما ز سایه من طبل می خورد صائب

ز بس صدای شکستم ز استخوان برخاست

***

1655

شکستگی دل از دیده ترم پیداست

به سنگ خوردن مینا ز ساغرم پیداست

دهان زخم بود ترجمان تیغ خموش

ز جوی شیر چو فرهاد جوهرم پیداست

ز ناتوانی من خامه می گزد انگشت

که رگ ز صفحه تن همچو مسطرم پیداست

نشد نهفته ز تن داغهای پنهانم

همان ز گرد، سیاهی لشکرم پیداست

چنان که شمع نماید ز پرده فانوس

برون ز نه صدف چرخ گوهرم پیداست

چو بوریاست ز پهلوی خشک بستر من

قماش خواب ز نرمی بسترم پیداست

بغیر موی سر خود مرا کلاهی نیست

گذشتن از سر دنیا ز افسرم پیداست

به حلم دوست دلیل است خواب غفلت من

بهم نخوردن دریا ز لنگرم پیداست

اگر چه بحر گرانمایه است دایه من

همان غبار یتیمی ز گوهرم پیداست

ز کاسه سر منصور باده می نوشم

عیار حوصله من ز ساغرم پیداست

ز گرد خوان فلک زله ای که من بستم

چو ماه عید ز پهلوی لاغرم پیداست

نهان چگونه کنم فیض کنج عزلت را؟

که فتح باب ز نگشودن درم پیداست

ستاره سوخته ای همچو من ندارد عشق

که روز روشن از افلاک اخترم پیداست

توان ز گریه من یافت درد من صائب

شکوه بحر ز سیمای گوهرم پیداست

***

1656

عتاب و لطف ز ابروی گلرخان پیداست

صفای هر چمن از روی باغبان پیداست

مرا که خرمن گل در کنار می باید

ازین چه سود که دیوار گلستان پیداست؟

گلی ز غنچه پیکان یار خواهم چید

گشاد کار من از خانه کمان پیداست

به چشم بلبل مستی که عشق سرمه کشید

رخ بهار ز آیینه خزان پیداست

به طرز تازه قسم یاد می کنم صائب

که جای طالب آمل در اصفهان پیداست

***

1657

خط نرسته از ان لعل آتشین پیداست

ز لطف، زهر خط از زیر این نگین پیداست

خبر ز نامه سربسته می دهد عنوان

عتاب و ناز تو از صفحه جبین پیداست

ز موج، روشنی آب می شود معلوم

صفای ساعدت از چین آستین پیداست

به درد و صاف می از جام می توان پی برد

ز روی خوب تو آثار مهر و کین پیداست

عیان بود رگ جان از صفای پیکر تو

به رنگ رشته که از گوهر ثمین پیداست

هلال و بدر نگردد اگر چه یک جا جمع

مه تمام سرین از هلال زین پیداست

شده است ناز غرورت یکی هزار امروز

در آبگینه نظر کرده ای، چنین پیداست

ز حرص نوش ز چشم تو نیش پنهان است

و گرنه نشتر زنبور از انگبین پیداست

توان ز ظاهر هر کس به باطنش ره برد

ز آب شوری و شیرینی زمین پیداست

به امتحان نبود اهل هوش را حاجت

عیار عالم و جاهل ز همنشین پیداست

ز سایل است نمایان عیار جود کریم

که باد دستی خرمن ز خوشه چین پیداست

چو آتشی که نمایان بود به شب صائب

دل کبابم از ان زلف عنبرین پیداست

***

1658

حضور دل نبود با عبادتی که مراست

تمام سجده سهوست طاعتی که مراست

نفس چگونه برآید ز سینه ام بی آه؟

ز عمر رفته به غفلت ندامتی که مراست

ز رستخیز نباشد گناهکاران را

ز خود حسابی، در دل قیامتی که مراست

اگر به قدر سفر فکر توشه باید کرد

نفس چگونه کند راست، فرصتی که مراست؟

ز داغ گمشده فرزند جانگداز ترست

ز فوت وقت به دل داغ حسرتی که مراست

مرا به عالم بالا دلیل خواهد شد

ازین جهان فرومایه، وحشتی که مراست

به دل ز خاک گرانسنگ نیست قارون را

ز خاکدان جهان، گرد کلفتی که مراست

به هیچ دشمن خونخوار، بیجگر را نیست

به دوستان زبانی عداوتی که مراست

ز آسیای گرانسنگ، دانه را نبود

ز سیر و دور فلکها شکایتی که مراست

به هیچ حسن گلوسوز نیست عاشق را

به داغهای جگرسوز، الفتی که مراست

نصیب خال ز کنج دهان خوبان نیست

ز گوشه گیری مردم حلاوتی که مراست

نموده است شکر خواب را به مخمل تلخ

ز خاک، بستر و بالین راحتی که مراست

سراب را ز جگرتشنگان بادیه نیست

ز میزبانی مردم خجالتی که مراست

همین بس است که فارغ ز دید و وادیدم

ز دور گردی مردم کفایتی که مراست

چو کوتهی نبود در رسایی قسمت

چرا دراز شود دست حاجتی که مراست؟

به هیچ پیر نباشد مرید صادق را

به عشق تازه جوانان ارادتی که مراست

به چشم سرمه، جهان را سیاه می سازد

ز یار گوشه چشم عنایتی که مراست

به هم چو شیر و شکر، سنگ و شیشه می جوشد

اگر برون دهم از دل محبتی که مراست

به خرج کردن اوقات چون نورزم بخل؟

که پاسبانی وقت است طاعتی که مراست

دهان سایل اگر پر گهر کند چو صدف

ز انفعال شود آب، همتی که مراست

چو غنچه سر به گریبان کشیده ام صائب

نسیم راه نیابد به خلوتی که مراست

***

1659

پرستشی که مدام است می پرستی ماست

شبی که صبح ندارد سیاه مستی ماست

اگر چه هستی ما چون حباب یک نفس است

دل پر آبله بحر از هواپرستی ماست

ز بخل نیست اگر بسته ایم راه سؤال

در آستین کف سایل ز پیشدستی ماست

نهشت در سر ما مغز، پوچ گوییها

فنای خرمن هستی ز باد دستی ماست

عروج مهر کند عمر سایه را کوتاه

بلند پایگی آسمان ز پستی ماست

ز خود برآمدگانند محو حق صائب

گرفته ماه تمام از غبار هستی ماست

***

1660

ترا که عالم آیینه عالم آب است

چه احتیاج به تحصیل باده ناب است؟

به گرد راز دل ما که می تواند گشت؟

خزینه گهر ما به مهر گرداب است

ز عشق اگر نکنم گریه، نیست بیدردی

غبار خاطر من سنگ راه سیلاب است

ز چهره گل سیراب، رنگ شد سفری

هنوز شبنم بیدرد در شکرخواب است

دری که بر رخ زاهد به گل برآوردند

به چشم مردم ظاهرپرست محراب است

گرفته است تب احتیاج عالم را

مدار چرخ تنک مایه هم به دولاب است

ز سیل حادثه دلهای روشن آسوده است

درین خرابه متاعی که هست مهتاب است

چرا صدف نکند چاک، سینه را صائب؟

درین زمانه که گوهرشناس نایاب است

***

1661

به چشم خفته شکرخواب اگر چه مهتاب است

بیاض دیده روشندلان شکرخواب است

میان باده کشان بی تکلفی باب است

رعایت ادب اینجا خلاف آداب است

به زیر چرخ نماند دل تمام عیار

صدف شکن بود آن گوهری که شاداب است

مخور فریب سخاوت ز چرخ کجرفتار

که طعمه ای که دهد روی پوش قلاب است

شتاب در ره مقصد درنگ می آرد

که خرج راه شود رهروی که بیتاب است

مده به خلوت دل ره فسرده طبعان را

چراغ مرده چه لایق به کنج محراب است؟

به غیر مسجد و میخانه ای که مستثناست

نخوانده هر که به هر خانه رفت سیلاب است

اگر چه آب نسازد چراغ را روشن

فروغ شعله آواز از می ناب است

میان صوفی پشمینه پوش و زاهد خشک

تفاوتی است که در خار پشت و سنجاب است

به گرد دامن منزل کجا رسی صائب؟

چنین که عزم ترا پای سعی در خواب است

***

1662

غبار هستی ما پرده دار سیلاب است

کتان طاقت ما شیر مست مهتاب است

دهان شیر بود خوابگاه وادی عشق

حصار عافیت این محیط، گرداب است

چنان ز سیر چمن خاطرم گزیده شده است

که شاخ گل به نظر آستین قصاب است

عیار آتش روی ترا چه می داند؟

هنوز دیده آیینه در شکرخواب است

اگر ز غیبت ما در حضور می افتند

حضور خاطر ما در حضور احباب است

ترا چه بهره ز رنگینی کلام بود؟

که همچو طفلان چشمت به سرخی باب است

به دور زلف تو کفر آنچنان رواج گرفت

که طاق نسیان امروز طاق محراب است

سر مشاهده عیب خود اگر داری

کدام آینه بهتر ز عالم آب است؟

چرا خموش نگردند طوطیان صائب؟

سخن شناس درین روزگار نایاب است

***

1663

ریاض هستی ما سبز از می ناب است

بنای زندگی ما چو خضر بر آب است

همین نه خانه ما در گذار سیلاب است

بنای زندگی خضر نیز بر آب است

از ان چو ناخنه در دیده می خلد قد خم

که در کشیدن دامان مرگ قلاب است

اگر چه موی سفیدست صبح آگاهی

به چشم نرم تو بیدرد، پرده خواب است

کجا خورد غم عریان تنان، خودآرایی

که تا به گردن خود در سمور و سنجاب است

سپهر در خم صاحبدلان عبث کرده است

نهنگ را چه غم از حلقه دام گرداب است؟

ز شور حشر محابا نمی کند عاشق

نمک به دیده حیران عشق مهتاب است

به حیرت از لب میگون آب پریرویم

که با چکیدن دایم مدام شاداب است

برون ز بحر تهیدست آید آن غواص

که در صدف طلبد گوهری که نایاب است

چرا ز ناله عشاق خویش بیخبرند؟

اگر نه شبنم گلزار حسن سیماب است

نمی شود دل آگاه از خدا غافل

همیشه قبله نما را نظر به محراب است

دهن به حرف مکن باز چون صدف صائب

درین زمانه که گوهرشناس نایاب است

***

1664

خراب حالی ما از درازی دست است

ز همت است که دیوار ما چنین پست است

ز نو بهار جهان رنگ اعتدال مجوی

که عندلیب تهیدست و غنچه زرمست است

دل تو چون گل رعنا دو رنگ افتاده است

و گرنه حسن خزان و بهار یکدست است

خلاصی دل از ان زلف آرزوی خطاست

که مرغ، بی پر و بال است و کوچه بن بست است

به زهد خشک قناعت نمی توان کردن

کنون که هر سر خاری پیاله در دست است

حساب دین و دل از ما به حشر اگر طلبند

بهانه ای چو سر زلف یار در دست است

نبست غنچه منقار عندلیبان را

فغان که چاشنی نوشخند گل پست است

چو غنچه سر به گریبان کشیده ام صائب

ز بس به چشم من این سقف نیلگون پست است

***

1665 (مر، ل)

هزار رنگ گل فیض در گل صبح است

اثر ز حلقه بگوشان بلبل صبح است

بهار عیش که سرسبزی نشاط ازوست

نمکچشی ز شکر خنده گل صبح است

طراوت رخ شبنم گل سحر خیزی است

بهار فیض هم آغوش سنبل صبح است

شبم که خون شفق را به روی مالیده است

ستم رسیده تیغ تغافل صبح است

ز باغ طبع تو صائب چه گل شکفت که باز

زبان خامه ات امروز بلبل صبح است

***

1666

مرا ز پیر خرابات این سخن یادست

که غیر عالم آب آنچه هست بر بادست

تهی است چشم تو از سرمه سلیمانی

و گرنه شیشه گردون پر از پریزادست

ز کلفت است خطر بیش سخت رویان را

که زنگ، تشنه آیینه های فولادست

از ان به زندگی خویش خلق می لرزند

که دایم از نفس این شمع در ره بادست

ز کار خویش هنرمند را نصیبی نیست

ز جوی شیر بجز خون چه رزق فرهادست؟

مشو ز دیدن رخسار نوخطان غافل

اگر چه مشق جنون بی نیاز از استادست

ز هر نسیم دلش همچو بید می لرزد

ز برگریز خزان سرو اگر چه آزادست

من از رسیدن روزی به خویش دانستم

که رزق مردم بی دست و پا خدا دادست

زبان شانه درازست بر سر عالم

ز نسبتی که سر زلف را به شمشادست

ز بیم سیل خراب است خانه معمور

ز گنج، خانه ویرانه صائب آبادست

***

1667

مرا ز پیر خرابات نکته ای یادست

که غیر عالم آب آنچه هست بر بادست

گنه به ارث رسیده است از پدر ما را

خطا ز صبح ازل رزق آدمیزادست

فروغ صبح شکرخند را دوامی نیست

خوشا کسی که به زهر عتاب معتادست

مپوش چشم درین خاکدان ز رخنه دل

که این دریچه به جنت مقابل افتادست

علاج نیش ملامت نمی توانم کرد

مرا که سینه ز پیکان حصار فولادست

به طوق فاخته دارد علاقه خلخال

فسانه ای است که سرو از تعلق آزادست

بلاست وصل چو دل بیقرار می افتد

ز قرب شعله نصیب سپند فریادست

توان به خامشی از عمر کام دل برداشت

کمند آهوی رم کرده، خواب صیادست

چرا به نعل بها جان نداد گلگون را؟

به خون گرم تپیدن سزای فرهادست

سماع طایر بسمل بلند می گوید

که صبح عیدی اگر هست، تیغ جلادست

به یک دو مصرع بی مغز، کلک صائب را

دلش خوش است که داد سخنوری دادست

***

1668

نشاط عالم بی اعتبار در گردست

چو برق، خوشدلی روزگار در گردست

ز سیر دایمی مهر می توان دانست

که مهر عالم ناپایدار در گردست

مساز خانه درین خاکدان بی بنیاد

که همچو ابر در او کوهسار در گردست

قرار نیست به یک جای مهر تابان را

همیشه دولت ناپایدار در گردست

ز مهر و ماه تهی نیست کاسه گردون

همیشه مهره این بد قمار در گردست

به پیچ و تاب شود منتهی کشاکش حرص

به گنج تا نرسیده است مار در گردست

مریز رنگ اقامت درین خراب آباد

که خاک چون فلک بی مدار در گردست

بجاست تا حرم کعبه، همچو قبله نما

درون سینه دل بیقرار در گردست

بشوی گرد کدورت ز صفحه خاطر

درین دو هفته که ابر بهار در گردست

بگیر گردن مینا و رو به صحرا کن

که یک جهان قدح از لاله زار در گردست

غبار هستی عالم به گرد چون نرود؟

چنین که توسن آن شهسوار در گردست

اثر ز شعله هستی درین جهان تا هست

غم و نشاط چو دود و شرار در گردست

ز واصلان طریقت مجو قرار که موج

به قلزمی که بود بیکنار در گردست

بغیر کاسه دریوزه گدایی نیست

پیاله ای که درین روزگار در گردست

چگونه پای به دامن کشند حق طلبان؟

که نقش پای درین رهگذار در گردست

اگر چه راه طلب طی به جستجو نشود

مرا همان دل امیدوار در گردست

مساز برگ اقامت در آن چمن صائب

که همچو آب در او جویبار در گردست

***

1669

ز سادگی است به فرزند هر که خرسندست

که مادر و پدر غم، وجود فرزندست

دل درستی اگر هست آفرینش را

همان دل است که فارغ ز خویش و پیوندست

شب آنچه مردم غافل ستاره می دانند

ز آتش جگر ما شراره ای چندست

سخن شمرده و سنجیده گوی بی سوگند

که شاهد سخنان دروغ، سوگندست

به زیر خاک، غنی را به مردم درویش

اگر زیادتیی هست، حسرتی چندست

به شوربختی از ان دل نهاده ام که نمک

برای تلخی بادام بهتر از قندست

مرا به حلقه صحبت مخوان ز تنهایی

که نخل خوش ثمر من غنی ز پیوندست

مخور فریب شکرخند عیش چون طفلان

که روی صبح به خون شسته شکرخندست

به عشرت ابدی برده است پی صائب

به قسمت ازلی هر دلی که خرسندست

***

1670

نهال شمع ز سبزی از ان برومندست

که دایم از پر پروانه برگ پیوندست

شده است مرکز پرگار آهوان مجنون

اسیر عشق به هر جا رود نظربندست

چرا به تیغ شهادت نمی نهند گردن؟

به آب زندگی آن کس که آرزومندست

بشوی نقش خودی را که دیده خودبین

به آبگینه ز آب حیات خرسندست

گشاد قفل دل زنگ بسته عاشق

به یک اشاره ابروی یار در بندست

چو سکه دل به زر و سیم کم عیار مبند

که همچو برگ خزان دیده سست پیوندست

به خوردن دل خود باش قانع از روزی

که نان خلق گلوگیرتر ز سوگندست

دهن به خنده مکن باز همچو بی مغزان

که پر ز خون، دهن پسته از شکرخندست

کلام هیچ مدانان به مردم همه دان

هزار پله گرانتر ز کوه الوندست

به کام طفل مزاجان سنگدل صائب

شکستن دل ما چون شکستن قندست

***

1671 (مر، ل)

بنای صبر که همسنگ کوه الوندست

به یک اشاره موی میان او بندست

کجا ز دامن این دشت می تواند رفت؟

ز چشم آهو، مجنون ما نظر بندست

به یک اشاره گره می گشاید از ابرو

فغان که بند قبای تو سست پیوندست

قسم به مصحف خط غبار عارض تو

که پیش خط دلم از زلف بیشتر بندست

گلوی خامه ز وصفش چو شمع می سوزد

چه چاشنی است که با آن دهان چون قندست

به توتیا نکند چشم التفات سیاه

به خاک پای تو چشمی که آرزومندست

تلاش بوسه نداریم چون هوسناکان

نگاه ما به نگاهی ز دور خرسندست

به پاره دل و لخت جگر قناعت کن

که نان خلق گلوگیرتر ز سوگندست

***

1672

به حرف سرد نصیحت زوال ما بندست

هلاک شمع به یک سیلی صبا بندست

درین محیط که باید گرفت سر به دو دست

به جمع کردن اسباب، دست ما بندست

دعا کنیم که در بیضه بال تیر شود

اگر سعادت ما در پر هما بندست

چه حاجت است به رهبر خداشناسی را؟

نگاه کن سر تار نفس کجا بندست

بیا به منزل ما این طلسم را بشکن

که مدتی است ره کشور وفا بندست

ز رقص برگ خزان دیده می توان دانست

که برگ عیش به سر رشته فنا بندست

به این خوشیم که گرد گناه ما صائب

به ابر رحمت پیشانی حیا بندست

***

1673

ز بس که واله و حیران و بیقرار خودست

گرفته آینه بر کف در انتظار خودست

به داغ ذره دل نازک که خواهد سوخت؟

چنین که لاله خورشید داغدار خودست

به صید لاغر خونین دلان که پردازد؟

که صید پیشه این بوم و بر، شکار خودست

چگونه مهر جهانتاب محو خود نشود؟

درین مقام که هر ذره بیقرار خودست

ز لب مکیدن شمع این دقیقه روشن شد

که حسن، تشنه لب لعل آبدار خودست

درین ریاض به هر سنبلی که می نگرم

به پنجه شانه کش زلف تابدار خودست

کراست زهره به صید حرم کشد شمشیر؟

دل تو زخمی مژگان جانشکار خودست

عجب که راه تماشای خود توانی یافت

چنین که حسن غیور تو پرده دار خودست

چه شکوه می کنی از گردش فلک صائب؟

کدام گردش ساغر به اختیار خودست؟

***

1674

خوشا سری که ز تدبیر عقل نومیدست

که سال و ماه به دیوانه سر بسر عیدست

ز شهر دور شدنها کفایت مجنون

همین بس است که فارغ ز دید و وادیدست

مدار دست ز اصلاح خود به موی سفید

که دل سفید چو گردید صبح امیدست

به گوشمال مده رو سیاه را تهدید

که بنده را خط راه گریز، تهدیدست

همین بس است ز قهر خدا سزای بخیل

که فقر دارد و از مزد فقر نومیدست

خبر ز تلخی آب بقا کسی دارد

که همچو خضر گرفتار عمر جاویدست

غرور حسن گرفته است دیده خورشید

و گرنه لاغری ماه، عیب خورشیدست

مباش بی نفس سرد یک زمان صائب

که آه سرد در آن نشأه سایه بیدست

***

1675

درین دو هفته که زاینده رود سرشارست

پلی است آن طرف آب، هر که هشیارست

چسان ز سیر چمن خاطرم گشاده شود؟

که بوی گل به دماغ ضعیف من بارست

دل آرمیده بود تا شمرده است نفس

چمن صحیح بود تا نسیم بیمارست

عرق ز روی تو آتش به زیر پا دارد

عجب نباشد اگر همچو اشک، سیارست

به خارخار هوس دامن تو در گروست

و گرنه بادیه عشق بی خس و خارست

به وصل دلبر کنعان رسیدن آسان نیست

متاع این سفر از چشم همچو دستارست

ز درد خویش ندارم خبر، همین دانم

که هر چه جز دل خود می خورم زیانکارست

جهان به مجلس مستان بیخرد ماند

که در شکنجه بود هر کسی که هشیارست

به مجمعی که فتادی بساز با یاران

که در نماز جماعت شتاب بیکارست

مخور فریب مسیحا و چاره سازی او

که شربت دل بیمار، چشم بیمارست

نظر به کعبه و بتخانه نیست عاشق را

که طفل، شوخ چو افتاد خانه بیزارست

به طبع تازه صائب فسردگی مرساد!

که در بهار و خزان خامه اش گهربارست

***

1676

از ان به خاطر من ترک کار دشوارست

که بار دوش توکل شدن به دل بارست

اثر گذار اگر عمر جاودان خواهی

که زندگانی هر کس به قدر آثارست

از ان به تلخی هجر از وصال ساخته ام

که رعشه دارم و این جام سخت سرشارست

امید هست که شیرازه گهر گردد

ز تار و پود جهان رشته ای که هموارست

شد از شکست خریدار، توتیا گهرم

همان ز ساده دلی تشنه خریدارست

از ان همیشه بود وقت می پرستان خوش

که هر کجا که غمی هست رزق هشیارست

تو بی دریغ به ویرانه گنج می بخشی

و گرنه درد ترا دل کجا سزاوارست؟

نفس شمرده زنان راست دل بجا صائب

چمن صحیح بود تا نسیم بیمارست

جواب آن غزل آصفی است این صائب

زمانه ای است که هر کس به خود گرفتارست

***

1677

حضور خاطر اگر در نماز معتبرست

امید ما به نماز نکرده بیشترست

به گرمی جگر ما دل که خواهد سوخت؟

درین بساط که خورشید آتشین جگرست

شرر به آتش و شبنم به بوستان برگشت

حضور خاطر عاشق هنوز در سفرست

ز دار و گیر خزان و بهار آسوده است

چو سرو هر که درین روزگار بی ثمرست

حباب کسب هوا می کند ز بی بصری

درین محیط که کشتی نوح در خطرست

دمید صبح قیامت، رسید روز جزا

هنوز صائب مغرور مست و بیخبرست

***

1678

دل شکسته به قرب خدای راهبرست

که شیشه چون شکند در دکان شیشه گرست

صفای آب روان بیشتر ز استاده است

چه نعمتی است که عمر عزیز در گذرست

ز دست کوته خود ناامید چون باشم؟

که جای بهله کوتاه دست بر کمرست

شبی است همچو شب زلف او دراز مرا

که آفتاب قیامت ستاره سحرست

زنان سوخته رزقش همیشه آماده است

چو لاله هر که درین باغ آتشین جگرست

تو آن نه ای که به دوری ز دیده دور شوی

که روزگار جوانی همیشه در نظرست

شعور، آینه دار هزار تفرقه است

خوشا کسی که ز وضع زمانه بیخبرست

شراب لعل به اندازه صرف کن زنهار

که خون زیاده چو گردید رزق نیشترست

ز حسن بیش بود بهره دوربینان را

گل نچیده دوامش ز چیده بیشترست

ز خار تشنه جگر نگذرند صائب خشک

که پای آبله پایان عشق دیده ورست

***

1679

ترا ز جان غم مال ای خسیس بیشترست

علاقه تو به دستار بیشتر ز سرست

خطر به قدر فزونی است مالداران را

که خون فاسد، آهن ربای نیشترست

مریز پیش بخیل آب روی خود زنهار

که آب تیشه سزاوار نخل بی ثمرست

زمین پاک بود کهربای دانه پاک

صدف ز پاکی دامن همیشه پرگهرست

ز آفتاب نگردد به رنگ و بو غافل

درین ریاض چو شبنم کسی که دیده ورست

ترا ز داغ عزیزان رفته نیست خبر

و گرنه لاله این باغ، پاره جگرست

زبان شکوه ندارم ز خاکساریها

چگونه سبز شود دانه ای که پی سپرست؟

درآ به عالم بی انقلاب بیرنگی

که ماهتاب و کتان همچو شیر با شکرست

یکی هزار شد از سینه بیقراری دل

به مرغ وحشی ما آشیانه بال و پرست

ز پرده سوزی شب، صبح شد گریبان چاک

عدوی پرده خویش است هر که پرده درست

به مرگ باز نمانند سالکان ز طلب

میان ره نکند خواب هر که دیده ورست

می رسیده ز خم جلوه می کند در جام

نهفته های پدر جمله ظاهر از پسرست

به قدر پاس ادب فیض می رساند حسن

که جای بهله کوتاه دست، بر کمرست

ز دلشکستگی خود غمین مشو صائب

که شیشه چون شکند در دکان شیشه گرست

***

1680 (ک،مر،ل)

به لب مباد رهش ناله ای که بی اثرست

گره شود به گلو گریه ای که بیجگرست

گل نمک بحرامی است تیره روزی داغ

شکسته رنگی خون از خمار نیشترست

لبش به حرف عتاب آشنا نگردیده است

هنوز آتش یاقوت، مفلس شررست

کدام فتنه گر امشب درین چمن بوده است؟

که رخت لاله پر از خون و گل شکسته سرست

نمک ز خنده گل برده است گریه من

ز چشم بی ادبم باغبان باغ ترست

کسی که پاس نفس چون حباب نتواند

همیشه چون صدف هرزه خند بی گهرست

شکایت از ستم چرخ ناجوانمردی است

که گوشمال پدر خیرخواهی پسرست

نخورده ام به دل شبنمی درین گلشن

چو خون لاله و گل خون من چرا هدرست؟

هزار طاقت ایوب می شود کمری

چه دستگاه سرین و چه پیچش کمرست

لبی که از نفس بوسه رنگ می بازد

چه جای جلوه تبخاله های بد گهرست؟

سپر فکند فلک پیش آه من صائب

علاج دشمن غالب فکندن سپرست

***

1681

بهار عنبر شبها سفیده سحرست

خوشا کسی که ازین نوبهار بهره ورست

چرا ز سنگ ملامت شکسته دل باشم؟

که همچو موج مرا از شکست بال و پرست

به خود فروشدگان فارغند از آشوب

کمند وحدت گرداب، موجه خطرست

نگاه دار گرت چون عقیق آبی هست

که خضر بادیه عشق، آتشین جگرست

کدام شاخ گل امشب گذشت ازین بستان؟

که همچو سبزه خوابیده سرو پی سپرست

چه سود نعمت بسیار تنگ روزی را؟

ز بحر، قطره آبی وظیفه گهرست

همیشه می کشد از روی باغبان خجلت

چو سرو و بید درین باغ هر که بی ثمرست

حضور هر دو جهان فرش آستان کسی است

که زرنگار سرایش ز روی همچو زرست

اگر چه کوه غم عشق سخت سنگین است

نظر به طاقت فرهاد، سایه کمرست

من و ملازمت غم، که دستگاه نشاط

ز چشم مردم این روزگار تنگترست

درازتر بود از رشته رنج باریکش

درین بساط چو سوزن کسی که دیده ورست

شود ز گوشه نشینی فزون رعونت نفس

سگ نشسته ز استاده سرفرازترست

حضور خاطر اگر هست در شکیبایی است

دلی که صبر ندارد همیشه در سفرست

خبر ز درد ندارند بیغمان صائب

و گرنه منت صندل بتر ز دردسرست

***

1682

مگیر غفلت خود سهل اگر چه یک نظرست

که تخم دوزخ عالم گداز یک شررست

میان خرمن گل غوطه چون تواند زد؟

هنوز بلبل ما در حجاب بال و پرست

به قرب ظاهری از وصل فیض نتوان برد

بیاض چشم صدف از ندیدن گهرست

شکفته باش که در حلقه رضاکیشان

جبین گشاده چو افتاد از بلا سپرست

نفس درازی بلبل دلیل بیدردی است

که در جگر شکند ناله ای که با اثرست

ز حرف سخت ندارند باک بی ثمران

که سنگ را سر پیوند نخل بارورست

مریز خار به راه من ای سیاه درون

که خون در آبله اهل درد نیشترست

فغان که رشته بی پا و سر نمی داند

که آب و رنگ وجودش ز پرتو گهرست

اگر چه عشق فتاده است لامکان پرواز

خیال صائب ما را بلندی دگرست

***

1683 (مر،ل)

سپاه عقل کم و لشکر ایاغ پرست

چه عشرتی است که پروانه کم، چراغ پرست

ز هرزه خندی گل غنچه بی دماغ شده است

ز دست قهقه مینا دل ایاغ پرست

فتاده است به روی گل و ز شوق هنوز

لب پر آبله شبنم از سراغ پرست

اگر به مرکز خود حق قرار می گیرد

تو فکر دل کن و فارغ نشین که داغ پرست

حیا نمی دهدم فرصت سخن صائب

دلم ز شکوه این باغبان و باغ پرست

***

1684

به دل چو کوه، گران گر چه این کهن دیرست

غنیمت است که سیلاب ما سبکسیرست

دلی که بال و پر همتش نریخته است

اگر چه در ته خاک است، آسمان سیرست

مرا به میکده عزم شکست توبه رساند

رسد به نیت خود هر که نیتش خیرست

ز نقش خود نتواند گذشت کوته بین

اگر به کعبه رود بت پرست، در دیرست

به خود نیامدن اهل عشق تنبیهی است

که آشنایی خود، آشنایی غیرست

ز قلقل بط می عارفی شود آگاه

که با خبر چو سلیمان ز منطق الطیرست

مدار چشم اقامت ز دولت دنیا

که سایه پر و بال هما سبکسیرست

جواب آن غزل است این که آذری فرمود

که ناامید مباشید، عاقبت خیرست

***

1685

ز سیم و زر نظر بی نیاز ما سیرست

غبار خاطر ارباب فقر اکسیرست

بغیر آه نداریم در جگر چیزی

متاع خانه ما چون کمان همین تیرست

به احتیاط قدم در طریق عشق گذار

که داغ لاله این دشت، دیده شیرست

مجو نشاط جوانی ز چرخ کم فرصت

که صبح تا نفسی راست می کند، پیرست

طریق صدق کسی قطع می تواند کرد

که همچو صبح جهانتاب با دو شمشیرست

به درد خویش نسازیم، با دوا چه کنیم

کدام خواب پریشان بتر ز تعبیرست؟

شریک دولت خود را نمی توانم دید

به چشم غیرت من مرغ نامه بر، تیرست

مرا به بند چه حاجت، که داغهای جنون

چو داد دست به هم، حلقه های زنجیرست

مدار دست ز دامان جستجو صائب

که روی کعبه نهان زیر زلف شبگیرست

***

1686

به هر که می نگرم زیر چرخ دلگیرست

که میهمان لئیم از حیات خود سیرست

گهر ز گرد یتیمی تمام می گردد

مس و جود مرا درد باده اکسیرست

پیاله چشم و چراغ است شیر گیران را

به چشم بیجگران گر چه دیده شیرست

کنار کشت مده موسم بهار از دست

که موج سبزه به پای نشاط زنجیرست

مباش سرکش و مغرور و بی ادب که هدف

همیشه از رگ گردن نشانه تیرست

ز پیچ و تاب ندارد گزیر روشندل

ز موج خویشتن آب روان به زنجیرست

چه سود جوهر ذاتی چو کارفرما نیست؟

که بی کشش، دم شمشیر پشت شمشیرست

ز خضر وحشت سیلاب می کنم صائب

خرابی دل مغرور من ز تعمیرست

***

1687 (ک)

صفیر شهپر توفیق، حسن آوازست

کمند عشرت رم کرده رشته سازست

فروغ نور تجلی به طور می گوید

که کار مردم بی دست و پا خداسازست

تو صاف کرده مده پشت خویش بر دیوار

که حسن، تشنه آیینه نظربازست

به خاک پای خم و گردش پیاله قسم

که تازیانه گلگون می، رگ سازست

ز جام حافظ شیراز مست گردیده است

کلام صائب از ان رو شراب شیرازست

***

1688

چو شبنم آن که درین بوستان سحرخیزست

مدام ساغرش از صاف عیش لبریزست

به خال گوشه ابروی او مبین گستاخ

که چون ستاره دنباله دار خونریزست

فغان که نرگس بیمار خوبرویان را

شکستن دل ما چون شکست پرهیزست

همیشه در دل فرهاد می کند جولان

چه شد که دامن شیرین به دست پرویزست

زمان حسن قدیم ترا که می داند؟

که آسمان یکی از سبزه های نوخیزست

ز آتش نفس گرم ما خطر دارد

چو خار، محتسب شهر اگر چه سر تیزست

ز آسمان کهنسال دلخراش ترست

اگر چه سبزه رخسار یار، نوخیزست

ز سنگ، چشمه خون می کند روان صائب

ز بس که درد دل من سرایت آمیزست

***

1689

به دام خلق مقید شدن گل هوس است

شکارهرزه مرس همچو موج خار و خس است

ز خوان رزق، هما استخوان نمی یابد

شکر وظیفه مورست و روزی مگس است

ترا ستیزه به انجم نمودن از خامی است

جدل به سنگ کند میوه ای که نیمرس است

دوبار بر رخ او دیدن از مروت نیست

نگاه اول من چون نگاه باز پس است

ز رحمتش به گنه ناامید نتوان شد

غبار خاطر دریا ز سیل، یک نفس است

منه به نقش و نگار زمانه دل صائب

که پیش سیل حوادث تمام خار و خس است

***

1690

مرا ز دور تماشای خط یار بس است

که برگ عیش جنون، بویی از بهار بس است

ز حسن، دعوی خون نیست شیوه عاشق

که خونبهای حنا، پای بوس یار بس است

نظر به ناز و نعیم وصال نیست مرا

که مزد کار من از عشق، ذوق کار بس است

مرا ملاحظه از ترکتاز گردون نیست

که خاکساری من، گرد من حصار بس است

قدم به کلبه من رنجه گو نسازد یار

مرا ز وعده او، ذوق انتظار بس است

شکار اگر چه درین پهن دشت بسیارست

مرا گرفتن عبرت ز روزگار بس است

برای زیر و زبر کردن بنای شکیب

سبک عنانی آن زلف تابدار بس است

لوای همت عالی ز نه سپهر گذشت

پی شکستن این قلب، یک سوار بس است

درین بساط، من تیره بخت را صائب

چو داغ لاله ز خون جگر حصار بس است

***

1691 (مر،ل)

منم که دام بلایم رهایی قفس است

وداع زندگیم در جدایی قفس است

نمی توان به زر گل مرا به دام آورد

ز بیضه مرغ دل من هوایی قفس است

هنوز در گره غنچه است نکهت گل

چه وقت چاک گریبان گشایی قفس است؟

مقیدان همه از تنگی قفس نالند

منم که ناله ام از دلگشایی قفس است

ز چوب خشک مگویید گل نمی روید

شکست بال، گل آشنایی قفس است

چو کعبه گرد قفس طوف می کند شب و روز

دگر که چون دل صائب فدایی قفس است؟

***

1692

زمین ز سایه ابر بهار گلپوش است

ز جوش لاله و گل خون خاک در جوش است

نسیم لطف بهار از شمار بیرون است

فغان که غنچه این باغ، تنگ آغوش است

از ان جهان حلاوت همین خبر دارم

که رخنه دل هر مور، چشمه نوش است

فریب عجز مخور از ضعیف نالی خصم

که مرگ رهرو غافل ز چاه خس پوش است

دهان مار شد از حرف تلخ، گوش مرا

خوشا کسی که درین بزم پنبه در گوش است

به چشم سلسله زلف آب می گردد

چه روشنی است که با صبح آن بناگوش است

فروغ گوهر بینش گرفته است غبار

تمیز مردم این روزگار در گوش است

در آن مقام که من قطره می زنم صائب

غبار هستی کونین، گرد پاپوش است

***

1693

به هر کجا نبود حسن، آفتاب خوش است

ز روی هر چه توان داد چشم آب خوش است

ز ماه خانگی آن را که خانه روشن نیست

جلای دیده ز گلگشت ماهتاب خوش است

جواب خشک از ان لعل آبدار مرا

به گوش تشنه لبان چون صدای آب خوش است

اگر ز دامن زلف است دست ما کوتاه

به یاد او دل شب مشق پیچ و تاب خوش است

سفینه از مدد بادبان رسد به کنار

به روی کشتی می جلوه حباب خوش است

بود زکات تمامی به ناقصان احسان

به ماه پهلو دادن ز آفتاب خوش است

من آن نیم که شوم خرج آب و گل صائب

مرا چو گنج گهر با دل خراب خوش است

***

1694

تن آهنین و نفس گرم و دل رمیده خوش است

سپند مضطرب و مجمر آرمیده خوش است

صدف پر از گهر و ابر قطره بار نکوست

عذار یار عرقناک و می چکیده خوش است

سکون ز مرکز و گردش بجاست از پرگار

پیاله در حرکت، صحبت آرمیده خوش است

به پای قافله نتوان شدن فلک پرواز

سفر چو عیسی ازین خاکدان جریده خوش است

شکستنی است کلیدی که بستگی آرد

زبان کز او نگشاید دلی، بریده خوش است

تمام سوز نگشت از شتاب، پروانه

سفر در آتش سوزان عنان کشیده خوش است

کمان به گوشه ابرو بلند می گوید

که راست خانگی از مردم خمیده خوش است

عطا و منع مساوی است با رضامندی

درین ریاض گل چیده و نچیده خوش است

چه عمر پوچ به گفتار می کنی صائب؟

سخن که نیست در او مغز، ناشنیده خوش است

***

1695

دل رمیده ما از نظاره در پیش است

ز شوخی آتش ما از شراره در پیش است

نظاره تابع میل دل است در معنی

ز دل اگر چه به ظاهر نظاره در پیش است

نمی شود ز نظر چشم شوخ او غایب

به هر طرف که روم این ستاره در پیش است

خزان ز جمع دل پاره پاره فارغ شد

مرا همان جگر پاره پاره در پیش است

نرفت چون به گداز از فراق، دانستم

که جان سخت من از سنگ خاره در پیش است

اشاره فهم نه ای، ورنه پیش اهل نظر

ز گفتگوی صریح این اشاره در پیش است

ز بحر عشق گرفتم کنار، ازین غافل

که در کنار، غم بیکناره در پیش است

به گرد اهل توکل کجا رسی زاهد؟

ترا که صد گره از استخاره در پیش است

به خاکساری اگر پیش می رود ره عشق

گل پیاده ز سرو سواره در پیش است

فغان که از من هشیار در طریق طلب

هزار مرحله مست گذاره در پیش است

نمی رسد چو به آن زلف دست من صائب

چه سود ازین که دل از گوشواره در پیش است؟

***

1696

ز ابر اگر چه هوای بهار ناصاف است

غمین مشو که سراپرده های الطاف است

صفای روی زمین در صفای دل بسته است

که آب جوی بود صاف، چشمه تا صاف است

نمی توان ز گرانان به گوشه گیری رست

که کوه بر دل عنقا ز قاف تا قاف است

هزار خرقه آلوده، رهن می برداشت

چه نعمتی است که پیر مغان بانصاف است!

به طوطیان سخنگو که می دهد شکر؟

درین زمانه که انصاف دادن، اسراف است

به هر که بیش رسد خون، فتوح بیش رسد

که جای مشک ز آهو همیشه در ناف است

کدام حجت ناطق به از کلام بود؟

سخن چو هست، چه حاجت به دعوی و لاف است؟

میان کعبه و بتخانه مانده ام حیران

که گوی کودک بی معرفت در اعراف است

بغیر موی شکافان کسی نمی داند

که تار و پود جهان در کف سخن باف است

به نقش پرده عیب است تا دلت مایل

هنوز آینه سینه تو ناصاف است

چه التفات به سنگ محک کند صائب؟

به نور چشم بصیرت کسی که صراف است

***

1697

نه انجم است که زینت فروز نه فلک است

که بر صحیفه افلاک، نقطه های شک است

تغافلی که به حال کسی بود مخصوص

هزار بار به از التفات مشترک است

حریف ناله نه ای، در گذر ز صحبت من

که ماجرای من و وصل، آتش و نمک است

بهوش باش نسازی طعام خود را شور

که شعر همچو طعام، استعاره چون نمک است

همین خط است که باطل ز حق جدا سازد

و گرنه حسن زن و مرد، هر دو مشترک است

کلام خویش به هر بیخرد مخوان صائب

سخن وظیفه جان است و روزی ملک است

***

1698

ز ملک و مال، دل بی نیاز ما سبک است

به گل قرار نگیرد سفینه تا سبک است

به جان و دل نتوان وصل آرزو کردن

که این متاع به میزان رونما سبک است

به فرق مردم آزاده، کوه الوندست

به اعتقاد تو گر سایه هما سبک است

گرفته است چنان روزگار را غفلت

که خواب چشم تو و خواب بخت ما سبک است

صدف نه ایم که باشیم مست خواب گران

حباب قلزم عشقیم، خواب ما سبک است

نمی رویم به هر پرتوی ز جا صائب

شکوه طور به میزان صبر ما سبک است

***

1699

اگر چه زلف ترا دل ز کفر تاریک است

ز خط، لب تو گناهی به توبه نزدیک است

ز قرب سیمبران با نگاه دور بساز

که رشته را ز گهر بهره رنج باریک است

ز خود برآمدگان زود می رسند به کام

به بوی پیرهن این راه دور نزدیک است

ز نقش پای تو چون مهر خیره گردد چشم

فسانه ای است که پای چراغ تاریک است

نماز شام شود ساقط از سحرخیزان

شب وصال تو از بس به صبح نزدیک است!

اگر به فکر میانش فتاده ای صائب

مپوش چشم چو سوزن که راه باریک است

***

1700

ز خم طلوع سهیل شراب نزدیک است

ز کوه سر زدن آفتاب نزدیک است

شراب روشن اگر روی در زوال آورد

خوشم که سر زدن ماهتاب نزدیک است

به هر چه دست زنی می توان خمار شکست

زمین میکده ما به آب نزدیک است

ز عید روزه شود بسته گر در جنت

خوشم که میکده را فتح باب نزدیک است

فکنده است ترا دور منزل آرایی

و گرنه گنج به ملک خراب نزدیک است

ز چشم شور نباشند خوشدلان ایمن

به سنگ تفرقه بزم شراب نزدیک است

کشیده دار عنان ستم درین ایام

که ملک حسن ترا انقلاب نزدیک است

دلا کناره کن از قرب آتشین رویان

که خامسوز شود چون کباب نزدیک است

ز دیده بان حجاب تو بیخودی دورست

به چشم مست تو چندان که خواب نزدیک است

به یک نگه دل صد پاره آب می گردد

گل شکفته به وصل گلاب نزدیک است

چو نیست دست به فرمان من ز رعشه وصل

ازین چه سود که بند نقاب نزدیک است؟

فکنده است ترا دور خیره چشمیها

و گرنه وصل ز راه حجاب نزدیک است

تو روز می گذرانی، و گرنه روز حساب

به هر کسی که بود خود حساب نزدیک است

فریب جلوه دنیا مخور چو نو سفران

که پیش تشنه لبان این سراب نزدیک است

به حیرتم که چرا مردمش چنین خشکند

چنین که خاک صفاهان به آب نزدیک است

بلند پایگی آسمان ز پستی توست

به پای همت ما این رکاب نزدیک است

ز هیچ دل نبود دور حسن عالمگیر

به خانه همه کس آفتاب نزدیک است

دلی به عالم صورت نبسته ام صائب

به وا شدن گره این حباب نزدیک است

***

1701

به غم نشاط من خاکسار نزدیک است

خزان من چو حنا با بهار نزدیک است

یکی است چشم فرو بستن و گشادن من

به مرگ، زندگیم چون شرار نزدیک است

به چشم کم منگر جسم خاکسار مرا

که این غبار به دامان یار نزدیک است

چه غم ز دوری راه است بیقراران را؟

به موجهای سبکرو کنار نزدیک است

به آفتاب رسید از کنار گل شبنم

به وصل، دیده شب زنده دار نزدیک است

ز یاسمین تو بوی بنفشه می شنوم

مگر دمیدن خط زان عذار نزدیک است؟

شود به دور خط امید وصل روزافزون

به صبحدم شب فصل بهار نزدیک است

به خون من مشو آلوده کز کهنسالی

به سوختن جگرم چون چنار نزدیک است

چو سوخت تشنه لبی دانه مرا صائب

چه سود ازین که به من نوبهار نزدیک است؟

***

1702

ز خود برآ که سر کوی یار نزدیک است

قرارگاه دل بیقرار نزدیک است

ز غفلت تو ره کوی یار خوابیده است

و گرنه بحر به سیل بهار نزدیک است

توان به نور بصیرت به اهل دل پیوست

به وصل سوخته جانان شرار نزدیک است

ببر ز خویش، به سر رشته بقا پیوند

که دست شانه به زلف نگار نزدیک است

دلی که سوخته داغ گلعذاران است

به صبح همچو شب نو بهار نزدیک است

ز کاهلی نگذاری تو پای خود به حساب

و گرنه وعده روزشمار نزدیک است

اگر چه چشمه خورشید از نظر دورست

به چشم شبنم شب زنده دار نزدیک است

ز عاجزی به تو مشکل شده است دل کندن

و گرنه آب به این جویبار نزدیک است

شده است بر تو ز هشیاری این گریوه بلند

به کبک مست، سر کوهسار نزدیک است

هزار کعبه به هر گوشه دل افتاده است

اگر تو دور نیفتی شکار نزدیک است

ز باده توبه در ایام نوجوانی کن

برآ ز بحر خطر تا کنار نزدیک است

رسیده است ز دل بر زبان حکایت عشق

به سفتن این گهر شاهوار نزدیک است

دماغ کار نمانده است کارفرما را

و گرنه دست و دل ما به کار نزدیک است

از ان به قیمت می جان دهند مخموران

که رنگ می به لب لعل یار نزدیک است

امیدها به خط تازه روی او دارم

چو توبه ای که به فصل بهار نزدیک است

چه همچو غنچه فرو رفته ای به خود صائب؟

گرهگشایی باد بهار نزدیک است

***

1703

حضور سوخته عشق در دل تنگ است

که آرمیده بود تا شرار در سنگ است

ز خود چگونه برآیم، که آسمان بلند

ز بار خاطر من سبزه ته سنگ است

ز رنگ عالم ایجاد، بوی خون شنود

کسی که روی دلش در جهان بیرنگ است

دل رمیده به معشوق هم نمی سازد

که این پلنگ به ماه و ستاره در جنگ است

بساط چرخ و گهرهای شاهوار نجوم

به چشم وحشت من دامنی پر از سنگ است

امیدها به هنر داشتم، ندانستم

که بخت سبز بر آیینه هنر زنگ است

فریب نازکی دست آن نگاه مخور

که در فشردن دل، سخت آهنین چنگ است

همین که راه به دستت فتاد، راهی شو

که سنگ راه سبکرو، شمار فرسنگ است

متاع هر دو جهان را به رونما دادیم

هنوز حسن غیور ترا ز ما ننگ است

مگر زمین دگر از غبار دل سازیم

و گرنه روی زمین بر جنون ما تنگ است

نمی بریم به میخانه دردسر صائب

شراب لعلی ما چهره های گلرنگ است

***

1704

گرهگشای دل تنگ نغمه چنگ است

سهیل سیب زنخدان شراب گلرنگ است

میان ما و نمکدان بوسه دشمن او

همیشه بر سر حلوای آشتی، جنگ است

به رعم بیخبران بال می زنم ز نشاط

و گرنه در قفسم جای بوی گل تنگ است

نمی توان به دل کس به زور ناخن زد

چه شد که تیشه فرهاد آهنین چنگ است؟

ز سیر کعبه و بتخانه از طلب ماندیم

همیشه سنگ ره ما، نشان فرسنگ است

به انتقام تسلی نمی شویم از خصم

و گرنه دامن مینای ما پر از سنگ است

اگر سخن به رقم دیر می رسد صائب

گناه ما چه بود، کوچه قلم تنگ است

***

1705

جهان به راه شناسان دیده ور تنگ است

فضای بادیه بر چشم راهبر تنگ است

ز آفتاب جهانتاب، شکوه ات بیجاست

ترا که کاسه دریوزه چون قمر تنگ است

به جوش مستی ما ظرف آسمان چه کند؟

که لامکان به روانهای بیخبر تنگ است

به بوسه ای دل ما شاد کن در آخر حسن

که وقت ما و تو ای نازنین پسر تنگ است

سیه ز تنگی جا گشت خون لاله من

فضای دشت بر این آتشین جگر تنگ است

به آسمان چه گریزی ز عشق بی زنهار؟

که دست تیغ درازست و این سپر تنگ است

به وسعت نظر از رزق صلح کن زنهار

که صاحبان زر و سیم را نظر تنگ است

میان بادیه در تنگنای زندانی

ترا که دایره خلق در سفر تنگ است

چه سود قرب کریمان خسیس طبعان را؟

که سوزن ار چه ز عیسی بود، نظر تنگ است

کجا در آن دل سنگین کند سرایت آه؟

که رشته پر گره و کوچه گهر تنگ است

برون میار سر از کنج آشیان صائب

که رشته کوته و میدان بال و پر تنگ است

***

1706

به آه برق عنان من آسمان تنگ است

که بر خدنگ قضا، خانه کمان تنگ است

جنون فضای بیابان عشق می خواهد

رباط عقل به این لشکر گران تنگ است

به گوشه دل ما چون بسر توانی برد؟

که بر غزال تو صحرای لامکان تنگ است

چگونه بلبل ما زان چمن برون نرود

که از هجوم صفا جای باغبان تنگ است

سیاه خانه نشینان لامکان دشتیم

به خیل حشمت ما عرصه مکان تنگ است

زبان ز عهده گفتار چون برون آید؟

بر این محیط سبکسیر، ناودان تنگ است

به قدر وسع معاش است خلق را میدان

عجب نباشد اگر خلق مفلسان تنگ است

شکنج زلف تو دست کدام دل گیرد؟

به زایران حرم، راه نردبان تنگ است

کدام نعمت الوان به این رسد صائب؟

که تنگ روزیم و یار را دهان تنگ است

***

1707

دل رمیده ما را صدای پا سنگ است

بر آبگینه ما نقش آشنا سنگ است

به بوی سوختگان مغز ما شود بیدار

اگر چه همچو شرر خوابگاه ما سنگ است

چه شد که باد مخالف ندارد این دریا

که هر نفس زدنی بر حباب ما سنگ است

چنان شده است ز سودا مرا دماغ ضعیف

که داغ بر سر بی مغزم، آسیا سنگ است

امید صبح سعادت چنان گداخت مرا

که استخوان مرا سایه هما سنگ است

همان به پله میزان عشق بی وزنم

اگر چه درد مرا کوه قاف، پا سنگ است

شکستگی است زبان سؤال را پر و بال

و گرنه کاسه دریوزه را سزا سنگ است

مکن شکستگی خود به بیغمان اظهار

که مومیایی این قوم بی حیا سنگ است

ترا چراغ بصیرت ز غفلت است خموش

که چشم بسته بود تا شرار با سنگ است

ز ناله ام دل بلبل به خاک و خون غلطید

که شیشه دل عشاق را نوا سنگ است

خمار خنده بیهوده سخت می باشد

عجب نباشد اگر کبک را غذا سنگ است

مکن به سنگ دل سخت یار را نسبت

که در میانه تفاوت ز شیشه تا سنگ است

علاج خشکی سودا مجو ز صندل تر

که دردهای گرانسنگ را دوا سنگ است

همان به دست کسان است چشم ما صائب

اگر چه همچو فلاخن غذای ما سنگ است

***

1708

نصیب اهل دل از چرخ بدگهر سنگ است

که رزق نخل برومند از ثمر سنگ است

همان ز خنده من کوهسار پرشورست

چو کبک دانه روزی مرا اگر سنگ است

جنون من ز ملامت شود سبک پرواز

فلاخنم که مرا توشه سفر سنگ است

تفاوتی نکند پیش سیر چشمی من

اگر گهر به ترازوی من، اگر سنگ است

درای قافله ام نیست جز صدای شکست

که شیشه بارم و این راه سر بسر سنگ است

حصار عافیت جان ماست غفلت ما

که ایمن است ز نشتر رگی که در سنگ است

ز جوش سینه من آسمان به خود لرزد

که زور باده به مینای بیجگر سنگ است

کجا ز دانه و دام جهان فریب خورم؟

مرا که نقش پر و بال در نظر سنگ است

ز روی سخت چو آهن توان به کام رسید

که خرده در کف ممسک، شرار در سنگ است

چه شد ز باده اگر شیشه غوطه زد در لعل؟

همان در آینه پاک شیشه گر سنگ است

ز خود برآ، دل بیدار اگر طمع داری

که چشم بسته بود تا شرار در سنگ است

خبر کی از دل پر خون عشق دارد حسن؟

که لعل در نظر طفل بیخبر سنگ است

مشو ز سختی ایام ناامید که لعل

ز آفتاب خورد رزق اگر چه در سنگ است

ز کار سخت گره وا شود به آسانی

کلید باغ ز چوب است اگر چه در، سنگ است

درست شد ز ملامت شکسته ام صائب

که مومیایی مجنون بیخبر سنگ است

***

1709

همیشه دیده سوزن از ان به دنبال است

که قبله نظرش رشته های آمال است

به خرمن دگران هر که می پرد چشمش

هزار رخنه فزون در دلش چو غربال است

غبار کوچه عشق است کیمیای مراد

خوشا سری که درین رهگذار پامال است

به ظلمتی که ز دوران رسد گرفته مباش

که خنده شب ادبار، صبح اقبال است

ز طعن بیخردان اهل دل نیندیشند

که نقل مجلس دیوانه سنگ اطفال است

دل و زبان چو یکی شد، سخن بلند شود

به هیچ جا نرسد طایری که یک بال است

هوای عالم آزادگی است بر یک حال

ز برگریز خزان سرو فارغ البال است

اگر به چشم بصیرت نظر کنی صائب

چه نیشها که نهان در پرند اقبال است

***

1710

سرود مجلس ما جوش مستی ازل است

بط شراب در اینجا خروس بی محل است

بسا شکست کز او کارها درست شود

کلید رزق گدا، پای لنگ و دست شل است

ز حال سوختگان بو کجا توانی برد؟

ترا که گل به گریبان و مشک در بغل است

جهان چو دیده سوزن بود بر آن غافل

که تار و پود حیاتش ز رشته امل است

حدیث مرده دلان را به گوش راه مده

که رخنه لب این قوم، رخنه اجل است

به من که پاکتر از چشم عشقبازانم

مدار چرخ مشعبد به مهره دغل است

بغیر سایه دیوار خاکساری نیست

عمارتی که درین روزگار بی خلل است

جنون طرازی ما نیست صائب امروزی

میان ما و جنون آشنایی ازل است

***

1711

حضور عالم ایجاد در قرار دل است

سفر اگر همه یک منزل است بار دل است

فغان که دیده جوهرشناس نیست ترا

و گرنه گوهر مقصود در کنار دل است

بهار در گره غنچه گوشه گیر شده است

نشاط روی زمین جمع در حصار دل است

زمین نشانه پایی است زان سبک جولان

سپهر غاشیه بردار شهسوار دل است

درین قلمرو عبرت اگر شکاری هست

کز او شکفته شود دل، همین شکار دل است

همان ز پرده چو نور نگاه سیارست

اگر چه عالم اسباب پرده دار دل است

تمیز نیک و بد نقش، کار آینه نیست

ز اختیار برون رفتن اختیار دل است

درین حدیقه گل از زندگی کسی چیند

که تار و پود حیاتش ز خار خار دل است

چه نعمتی است که افسردگان نمی دانند

که داغهای جگرسوز لاله زار دل است

غرض ز خوردن می تلخ کردن دهن است

و گرنه خون جگر آب خوشگوار دل است

دل شکسته به دست آر کز ریاض جهان

همیشه سبز صنوبر به اعتبار دل است

درین جهان پر آشوب اگر حصاری هست

کز اوست فتنه حصاری، همین حصار دل است

نظر سیاه مگردان به عمر جاویدان

که سرو کوتهی از طرف جویبار دل است

غم حواس چو تن پروران مخور صائب

که برگریز بدن، جوش نو بهار دل است

***

1712

جهان و هر چه در او هست رونمای دل است

به هیچ جا نرود هر که آشنای دل است

هوای نفس ترا کوچه گرد ساخته است

و گرنه نقد بود هر چه مدعای دل است

اگر به خضر نگردد دچار در ظاهر

همان تپیدن پوشیده رهنمای دل است

قدم برون منه از دل به سیر باغ و بهار

کدام غنچه این بوستان به جای دل است؟

ز چشمه آینه جویبار گردد صاف

صفای عالم ایجاد در صفای دل است

ز طفل مشربی ما به خنده تن در داد

و گرنه غنچه شدن باغ دلگشای دل است

ز تیغ یار عبث چشم خونبها دارد

به خون خویش زدن غوطه خونبهای دل است

مبین به چشم تعجب درین بلند ایوان

که همچو آبله افتاده زیر پای دل است

فضای بال گشایی درین خراب آباد

ز لامکان چو گذشتی همین فضای دل است

نفس گداخته زان می کند سفر شب و روز

که در جهان نبود آنچه مدعای دل است

به آفتاب حقیقت کسی رسد صائب

که همچو سایه شب و روز در قفای دل است

***

1713

فراغ بال طمع کردن از فلک خام است

که فلس ماهی این بحر حلقه دام است

مرو ز میکده بیرون، که در جهان خراب

ز روزنی که نسیمی به دل خورد جام است

صفای وقت ز صافی کشان مجو زنهار

که این وظیفه رندان دردی آشام است

ز تازه رویی جاوید می توان دانست

که سرو فارغ از اندیشه سرانجام است

نصیب پاک دهانان بود حلاوت عیش

شکر ز چرب زبانی حصار بادام است

چه لازم است قفس را شکسته دل کردن؟

ترا که وقت پرواز تا لب بام است

به لب خموش و به دل باش صد زبان صائب

که شکر نعمت ظاهر تمام ابرام است

***

1714

همین نجابت ذاتی است آنچه محترم است

بزرگیی که بود عارضی کم از ورم است

رخ تو از خط مشکین رقم خطر دارد

سیاه زود شود صفحه ای که خوش قلم است

ز پشت دادن ما خصم گو دلیر مشو

که تیغ عجز دل از دست دادگان دو دم است

ز رطلهای گران است پشت من بر کوه

ز محتسب کند اندیشه سنگ هر که کم است

هر آن که از سیهی می کند سفیدی فرق

دلش دو نیم درین روزگار چون قلم است

دلیل ایمنی ملک نیستی صائب

همین بس است که روی وجود در عدم است

***

1715

سحاب گرد کدورت شراب صبحدم است

نشاط روی زمین در رکاب صبحدم است

صفای چهره شبنم، گل سحرخیزی است

نقاب دولت بیدار، خواب صبحدم است

دمی که تیره نباشد، دم مسیحایی است

شبی که خوش گذرد در حساب صبحدم است

ز تیغ او جگر زخم تازه می گردد

که صیقل دل مخمور، آب صبحدم است

جهان ز پرتو خورشید غوطه زد در تیغ

هنوز شبنم ما مست خواب صبحدم است

مباد صرف کنی اشک و آه را بی وقت

که این متاع گرانمایه، باب صبحدم است

***

1716

قماش چهره یار از بهار معلوم است

که روی کار، هم از پشت کار معلوم است

ز جسم خاکی ما شور عشق بتوان دید

نفس کشیدن بحر از کنار معلوم است

ز نبض موج توان یافت حال دریا را

غم من از مژه اشکبار معلوم است

ز تیغ وعده خلافی به خون نشاندن من

ز خاک رهگذر انتظار معلوم است

ز سایه پر و بال هما که در گذرست

زوال دولت ناپایدار معلوم است

اگر چه گریه فرو می خورد، ز روی صدف

طراوت گهر آبدار معلوم است

ز سایه تو سر من به آفتاب رسید

و گرنه قدر من خاکسار معلوم است

ز سادگی است درین خاکدان اقامت ما

و گرنه حاصل این شوره زار معلوم است

ز روزگار جوانی تمتعی بردار

سبک رکابی باد بهار معلوم است

برو طبیب، که جان دادن من از غم دوست

ز رنگ باختن غمگسار معلوم است

ز آه و ناله توان یافت سوز هر دل را

عیار شعله زدود و شرار معلوم است

برون میار دل روشن از بغل صائب

رواج آینه در زنگبار معلوم است

***

1717

ز رنگ آل، ظهور جلال معلوم است

جلال حسن ز روی جمال معلوم است

صفای روح عیان گردد از تن خاکی

قماش آب زلال از سفال معلوم است

گرفت هر که کم خود، رسد به اوج کمال

تمام گشتن ماه از هلال معلوم است

لب گشاده، به حرص است حجت ناطق

غنای فقر ز ترک سؤال معلوم است

ز سایه پر و بال هما که در گذرست

شتاب دولت عاشق زوال معلوم است

به کنه نامه توان راه بردن از عنوان

که حال سال ز تحویل سال معلوم است

توان به ریشه اصل از سواد پی بردن

ز سایه سرکشی آن نهال معلوم است

حلال، صرف محال است در حرام شود

ز خرج، دخل حرام و حلال معلوم است

میان تازه خیالان، چو زلف از رخسار

خیال صائب نازک خیال معلوم است

***

1718

زمین ز جلوه قربانیان گلستان است

بریز خون صراحی که عید قربان است

غبار هستی خود را بشو به زمزم اشک

که محرم است، ازین جامه هر که عریان است

به راه کعبه گل، پای سعی رنجه مکن

که دستگیری مردم هزار چندان است

برآ ز عالم گل، باش در حرم دایم

که از طواف، غرض قطع این بیابان است

به خصم گل زدن از دست من نمی آید

و گرنه آبله ام تشنه مغیلان است

ببند در به رخ آرزو اگر مردی

و گرنه بستن سد اسکندر آسان است

خط مسلمی از گردش سپهر مجوی

که این پیاله به نوبت مدام گردان است

دل رمیده من در میان خلق، بود

سفینه ای که عنانش به دست طوفان است

چگونه فکر اقامت کند درین میدان؟

سری که در خم فرمان هفت چوگان است

مجوی در صدف تن ز جان پاک قرار

که بیقرار بود گوهری که غلطان است

زیاد آن خط مشکین، دل شکسته من

همیشه تازه و تر چون سفال ریحان است

به سیم قلب شدم قانع و ز بیقدری

بهای یوسف من بار بر عزیزان است

تسلی دل بیتاب من به نامه خشک

علاج رعشه دریا به دست مرجان است

چه نسبت است ندانم به زلف یار، مرا

که عالمی ز پریشانیم پریشان است

ز دور باش رقیبان نهال قامت تو

گران به دیده مردم چو چوب دربان است

شکستن کمر کوه قاف چندان نیست

به مور هر که مدارا کند سلیمان است

مراست خاتم اقبال از جهان صائب

که مور من طرف حرف با سلیمان است

***

1719

ز داغ، سینه پر تیر من گلستان است

ز چشم شیر، نیستان من چراغان است

دلی که نقش تعلق به خود نمی گیرد

اگر به دست فتد، خاتم سلیمان است

پیاله ای که ترا وا رهاند از هستی

اگر به هر دو جهان می دهند، ارزان است

شکسته دل نتوان کرد خردسالان را

و گرنه شهر به دیوانه تو زندان است

گرفته است غم آب و دانه روی زمین

ز فکر رزق، جهان یک دل پریشان است

کباب مست مرا بی نمک به بزم آرید

پیاله تا به لبش می رسد، نمکدان است

کباب سوخته را اشک نیست، حیرانم

که چون ز خون دل من جهان گلستان است

درین بساط، چراغی که از نسیم فنا

به جان خویش نلرزد چراغ ایمان است

ز پاس شرم تو تن داده ام به بند لباس

و گرنه حلقه فتراک من گریبان است

مریز آب رخ خود برای نان صائب

که آبرو چو شود جمع، آب حیوان است

به چرب نرمی دشمن مرو زره صائب

که دام مکر درین خاک نرم پنهان است

***

1720

عنان نفس کشیدن جهاد مردان است

نفس شمرده زدن ذکر اهل عرفان است

زمانه بوته خار از درشتخویی توست

اگر شوی تو ملایم جهان گلستان است

نهاد سخت تو سوهان به خود نمی گیرد

و گرنه پست و بلند زمانه سوهان است

به جان مضایقه با لعل دلستان مکنید

که ماه مصر به این سیم قلب ارزان است

مشو چو بدگهران غافل از سفیده صبح

که زیر این کیف بی مغز بحر پنهان است

بلاست نفس، عنان چون ز دست عقل گرفت

عصا چو از کف موسی فتاد ثعبان است

ز جان سوخته چشم یقین شود روشن

ترا خیال که این سرمه در صفاهان است

گذشت عمر و نکردی کلام خود را نرم

ترا چه حاصل ازین آسیای دندان است؟

از ان ز سایه اهل کرم گریزانم

که رد خلق شدن در قبول احسان است

رهین منت نه آسیا چرا باشم؟

مرا که از لب افسوس خود لب نان است

زمین ز پرورش ما فراغتی دارد

سفال تشنه جگر را چه فکر ریحان است؟

ز داغ کعبه سیاهی چرا نمی افتد؟

اگر نه سوخته عشق لاله رویان است

اگر خورم جگر خویش از پریشانی

همان ز چشم حسودان مرا نمکدان است

نواشناس درین روزگار نایاب است

و گرنه خامه صائب هزار دستان است

***

1721

بغیر دل همه عالم سراب حرمان است

ز کعبه روی به هر سو کنی بیابان است

ز فکر رزق، جهان یک دل پریشان است

خمیر مایه غمها همین غم نان است

مپرس حال دل بیقرار از عاشق

که در صدف نبود گوهری که غلطان است

به سیم و زر نشود بی زبانه آتش حرص

که شمع در لگن زر همان گدازان است

حضور کنج قناعت ندیده کی داند

که روی دست سلیمان به مور زندان است

به پیش پا نبود چشم سرفرازان را

بلند و پست زمین پیش چرخ یکسان است

ز بخت تیره ندارد ملال روشندل

که برق در ته ابر سیاه خندان است

[ترا به وادی مشرب گذر نیفتاده است

و گرنه کعبه دل نیز خوش بیابان است]

[مخور فریب صلاح توانگران زنهار

که روزه داشتن سفله، صرفه نان است]

مدار دست ز دامان بیخودی صائب

که در بهشت بود دیده ای که حیران است

***

1722

خزان بیجگران نو بهار مردان است

به تیغ غوطه زدن سبزه زار مردان است

جهان پر شر و شورست بحر مواجی

که لنگرش قدم پایدار مردان است

ز فوت کام جهان بر جگر بنه دندان

که پشت دست گزیدن نه کار مردان است

به سیلیی که زند روزگار، خندان باش

که سکه زر کامل عیار مردان است

ربودن از دهن تیغ بوسه سیراب

شعار بیجگران نیست، کار مردان است

به شمع عاریتی نیست خاکشان محتاج

ز سوز سینه چراغ مزار مردان است

اگر چه قاف به خود چیده است تمکینی

سبک چو کاه ز کوه وقار مردان است

ستاره ای که نلرزد به خود ز بیم زوال

چراغ دیده شب زنده دار مردان است

ز زخم تیغ حوادث چو بیدلان مگریز

که دل دو نیم چو شد ذوالفقار مردان است

در آن مقام که باید گزید دشمن را

زبان خویش گزیدن شعار مردان است

ز صید مردم اگر ناقصان نشاط کنند

شکار خلق نگشتن شکار مردان است

طلا شده است مس هر که در جهان صائب

ز پرتو نظر خوش عیار مردان است

***

1723

بلند نام نگردد کسی که در وطن است

ز نقش ساده بود تا عقیق در یمن است

اگر چه دارد خسرو طلای دست افشار

تصرف دل شیرین به دست کوهکن است

ز مرگ، مرده دلان از طلب فرو مانند

و گرنه جامه احرام اهل دل کفن است

اگر ز چشم غلط بین نقاب بردارند

زلال خضر نهان در سیاهی سخن است

مشو به مرتبه پست از سخن قانع

که طول عمر به قدر بلندی سخن است

یکی است معنی اگر لفظ بی شمار بود

یکی است یوسف اگر صد هزار پیرهن است

یکی هزار شد از خط صفای او صائب

اگر چه سبزه بیگانه دشمن چمن است

***

1724

سیاه روی عقیق از جدایی یمن است

کبود چهره یوسف ز دوری وطن است

ز پرتو دل روشن چو شمع در فانوس

همیشه خلوت من در میان انجمن است

ز تهمت است چه اندیشه پاکدامن را؟

که صبح صادق یوسف ز چاک پیرهن است

اگر حیات ابد خواهی از سخن مگذر

که آب خضر نهان در سیاهی سخن است

ز مرگ، روز هنرور نمی شود تاریک

که برق تیشه چراغ مزار کوهکن است

برون میار سر از کنج خامشی زنهار

که در گداز بود شمع تا در انجمن است

سفینه اش به سلامت نمی رسد به کنار

به چار موجه صحبت دلی که ممتحن است

ز بس که مرده دل افتاده ای نمی بینی

که چهره تو ز موی سفید در کفن است

به آب خضر تسلی نمی شود صائب

دهان سوخته جانی که تشنه سخن است

***

1725

به فکر چاره فتادن جگر گداختن است

علاج درد چو مردان به درد ساختن است

مدان ز عشق جگرسوز حسن را غافل

که شمع بیش ز پروانه در گداختن است

توان به خانه خرابی ز گنج شد معمور

ترا مدار چو طفلان به خانه ساختن است

تو از رعونت خود می کشی ز خلق آزار

هدف نشانه ناوک ز قد فراختن است

ز زخم نیست مرا طالعی چو صید حرم

و گرنه شیوه خورشید تیغ آختن است

سخن ز دست نوازش زند به دل ناخن

که ساز باعث خوشوقتی از نواختن است

صفای آینه دل درین جهان، موقوف

به نقش نیک و بد و خوب و زشت ساختن است

به آه گرم دل سخت نرم گرداندن

ز سنگ خاره به تدبیر شیشه ساختن است

فغان که نرم شد جان سخت ما صائب

به بوته ای که در او سنگ در گداختن است

***

1726

صفای حسن تو از خط به جای خویشتن است

درین غبارهمان بر صفای خویشتن است

هنوز می چکد از چهره تو آب حیات

هنوز سرو قدت در هوای خویشتن است

اگر چه حسن تو از خط شده است پا به رکاب

سبک عنانی زلفت به جای خویشتن است

هنوز گردش چشم تراست دور بجا

هنوز گوش تو مست نوای خویشتن است

هنوز آن صف مژگان ز هم نپاشیده است

هنوز چشم تو محو لقای خویشتن است

هنوز مرکز حسن است خال مشکینت

هنوز زلف تو زنجیر پای خویشتن است

هنوز لطف بجا صرف می شود بیجا

هنوز رنجش بیجا به جای خویشتن است

نبسته است به زنجیر پای ما را عشق

قلاده سگ ما از وفای خویشتن است

ز تنگنای صدف بی حجاب بیرون آی

که گوهر تو نهان در صفای خویشتن است

دماغ بنده نوازی نمانده است ترا

و گرنه بندگی ما به جای خویشتن است

ز آشنایی مردم حذر کند صائب

کسی که از ته دل آشنای خویشتن است

***

1727

چراغ خلوت جان روشنایی سخن است

بهار زنده دلان آشنایی سخن است

اگر سخن به دل از گوش پیشتر نرسد

یقین شناس که از نارسایی سخن است

ز نقطه تخم محبت فشانده در دلها

ز نوخطان که به مردم ربایی سخن است؟

چو غنچه سر به گریبان خود فرو بردن

گل سر سبد آشنایی سخن است

ز شاهدان معانی جدا شدن سخت است

دل دو نیم قلم از جدایی سخن است

مکیدن سر انگشت خامه چون طفلان

گواه بیکسی و بینوایی سخن است

ز خنده اش جگر شیر آب می گردد

که را تحمل تیغ آزمایی سخن است؟

زلال خضر، گره در سیاهی ظلمات

چو خون مرده ز شرم روایی سخن است

قلم به تیغ ازین راه سر نمی پیچد

چه لذت است که در جبهه سایی سخن است

شکست زلف سخن می شود درست از من

دل شکسته من مومیایی سخن است

گداییی که به آن فخر می توان کردن

میان اهل سخاوت، گدایی سخن است

گذشت عمر مرا چون قلم درین سودا

همان مقدمه آشنایی سخن است

اگر سکندر از آیینه ساخت لوح مزار

چراغ تربت من روشنایی سخن است

کجاست شهرت من پای در رکاب آرد

هنوز اول عالم گشایی سخن است!

مرا چو معنی بیگانه مغتنم دانید

که آشنایی من آشنایی سخن است

گذاشتی سر خود چون قلم درین سودا

دگر که همچو تو صائب فدایی سخن است؟

***

1728

حریم میکده پر جوش از خروش من است

شراب تلخ گوارا ز نوش نوش من است

شراب من چه عجب خشت اگر ز خم برداشت

که سقف میکده ها را خطر ز جوش من است

مشو ز بلبل آتش نوای من غافل

که جوش خون گل و لاله از خروش من است

به خون چو لاله کشد صد هزار پرده گوش

ترانه ای که نهان در لب خموش من است

به آه سرد بود زندگی مرا چون صبح

اگر به خواب روم این علم به دوش من است

ازان گلی که ازین باغ بیخبر چیدم

هنوز نوحه مرغ چمن به گوش من است

ز گوشه گیری خال لب تو معلوم است

که آن بلای سیه در کمین هوش من است

هزار ناله بی پرده در جگر دارم

ترحم است بر آن کس که پرده پوش من است

اگر چه هست گران، ظرفهای پر صائب

سبو ز می چو تهی شد گران به دوش من است

***

1729

بهشت یک ورق از لاله زار دماغ من است

بهار برگ خزان دیده ای ز باغ من است

ز درد و داغ، بهاری است عشق شورانگیز

که سنبلش ز پریشانی دماغ من است

اگر به شیشه گردون کنند، می شکند

ز جوش عشق شرابی که در ایاغ من است

دلی که سوخت به داغ خلیل، می داند

که آتش دگران است عشق و باغ من است

اگر چه کنج لب یار را حلاوتهاست

کجا به چاشنی گوشه فراغ من است؟

غبار دیده یعقوب، سد راه شده است

و گرنه یوسف گم گشته در سراغ من است

دگر دل که خراشیده ام نمی دانم؟

که ناخن مه نو در کمین داغ من است

مرا چگونه کند صائب آسمان خس پوش؟

که نور روزن خورشید از چراغ من است

***

1730

زبان شکوه من چشم خونفشان من است

چو طفل بسته زبان گریه ترجمان من است

مرا به حرف کجا روز حشر بگذارد؟

ز شرم حسن تو بندی که بر زبان من است

به داستان سر زلف کوتهی مرساد!

که تا به کعبه مقصود نردبان من است

ز من بود سخن راست هر که می گوید

خدنگ راست رو از خانه کمان من است

حذر نمی کنم از تیغ زهرداده سرو

که طوق عشق چو قمری خط امان من است

به بال سایه پریدن ز کوته اندیشی است

و گرنه بال هما فرش آستان من است

هما ز سایه من غوطه می خورد در نیش

ز بس که نیش ملامت در استخوان من است

به اوج عرش سخن را رسانده ام صائب

بلند نام شود هر که در زمان من است

***

1731

شراب کهنه که روشنگر روان من است

مصاحب من و پیر من و جوان من است

ز فیض بیخودی از هر دو کون آزادم

خط پیاله ز غمها خط امان من است

ز انفعال گنه دل نمی توان برداشت

و گرنه جذبه توفیق همعنان من است

چه حاجت است به دریوزه ملال مرا؟

خمیر مایه غم، مغز استخوان من است

از ان چو باد صبا گشته ام پریشان سیر

که دست زلف بلند تو در میان من است

دگر چه کار کند سعی طالع وارون؟

که خضر در پی پیچیدن عنان من است

چراغ مرده من آفتاب چون نشود؟

که یک جهان دل روشن نگاهبان من است

به هر روش که فلک سیر می کند شادم

که این سمند سبکسیر، زیر ران من است

بهار در پس دیوار باغ پنهان شد

ز بس که منفعل از چشم خونفشان من است

چگونه سر ز خجالت برآورم از خاک؟

گلی نچید ز من آن که باغبان من است

نکرده صید ازین صیدگاه چون نروم؟

که گر هما فکنم، زور بر کمان من است

بهار با نفس آتشین لاله و گل

کباب گرمی هنگامه خزان من است

نظر به نعمت الوان روزگارم نیست

چو شمع، توشه من جسم ناتوان من است

بساط سحر کلامان به یکدگر پیچد

عصای موسی من کلک ناتوان من است

ز پاره گشتن پیوند جسم معلوم است

که ماه در ته پیران کتان من است

درین غزل به تأمل نگاه کن صائب

که بهترین غزلهای اصفهان من است

***

1732 (ک، مر، ل)

اگر چه بالش خورشید تکیه گاه من است

شکستگی گلی از گوشه کلاه من است

عجب نباشد اگر شعر من بود یکدست

که عمرهاست کف دست تکیه گاه من است

ز شعرهای ترم گرم این چنین مگذر

که آب خضر نهان در شب سیاه من است

مباش منکر آب روان گفتارم

که سرو مصرع برجسته یک گواه من است

به چشم کم منگر در دوات تیره دلم

که چله خانه یوسف درون چاه من است

گذشته فکر من از لامکان به صد فرسنگ

بلند همتی من دلیل راه من است

غزال معنی من رتبه دگر دارد

برون ز دایره چرخ صیدگاه من است

ز نور جبهه خورشید می توان دانست

که خانه زاد دوات درون سیاه من است

چرا بلند نگردد حدیث من صائب؟

که آستانه توفیق بوسه گاه من است

***

1733

فلک دو تا ز گرانباری گناه من است

سیاهی دل شب از دل سیاه من است

از ان دلیر درین بحر می کنم جولان

که چون حباب سر من همان کلاه من است

همیشه گرد سر شمع می توانم گشت

غبار خاطر پروانه سد راه من است

تو سعی کن نشوی در حرم بیابان مرگ

و گرنه هر کمر مور شاهراه من است

چگونه مهر خموشی به لب زنم صائب؟

که تازیانه ارباب شوق، آه من است

***

1734

منم که معنی بیگانه آشنای من است

نهال خامه من باغ دلگشای من است

چو نقش، پا ننهم از گلیم خود بیرون

حصار عافیت من ز نقش پای من است

به فکر باغ و غم آسیا چرا باشم؟

که آسمان و زمین باغ و آسیای من است

هزار خوشه پروین به نیم جو نخرم

که رزق من ز دو چشم ستاره زای من است

به پاکی گهر من چرا ننازد بحر؟

که خانه صدفش روشن از صفای من است

ز مهر کاسه دریوزه چون به کف دارد؟

اگر نه صبح گدای در سرای من است

نه آتشم که مرا خار دستگیر بود

چو آفتاب همان نور من عصای من است

درین زمانه که بر شرم پشت پا زده اند

منم که روی نگاهم به پشت پای من است

ز روی بستر گل شبنمم چو برخیزد

ز گرد بالش خورشید متکای من است

به چشم ظاهر اگر تیره ام چو خاکستر

هزار آینه رو، تشنه لقای من است

غبار خاطر من طرفه عالمی دارد

که از درون خورش و از برون قبای من است

ز آستان قناعت کجا روم صائب؟

که فرش و بستر و بالین و متکای من است

***

1735 (مر، ل)

کجا ز دایره عشق، حسن بیرون است؟

سیاه خیمه لیلی ز آه مجنون است

مسیح سوزن خود گو به هرزه تیز مکن

که چشم آبله ما به خار هامون است

شکوه سنگدلان زور عشق می خواهد

به قصر بردن شیرین نه کار گلگون است

به دست موی شکافان کسی اسیر مباد

همیشه زلف ز سودای شانه مفتون است

به دست بد گهران داد بوسه گاه مرا

دلم ز غیرت تبخال او پر از خون است

ز خرمی مژه بر هم نمی توانم زد

شبی که پنجه اطفال اشک گلگون است

سبب مپرس تهیدستی مرا صائب

گناه سرو همین بس بود که موزون است

***

1736

حذر کنید ز چشمی که آسمان گون است

که همچو سبزه شمشیر تشنه خون است

ز گریه ای که به دامان دشت مجنون ریخت

هنوز داغ لاله کشتی خون است

دل رمیده من گرد کاروان غزال

جنون دوری من گردباد هامون است

ز مرگ، صولت دیوانگان نگردد کم

که چشم شیر چراغ مزار مجنون است

ز شکر، جرأت اهل هوس فزون گردد

زبان شکوه عشاق نعل وارون است

گرفته اند بر او همچو طوق فاخته تنگ

به جرم این که درین باغ سرو موزون است

نشانه تنگ کند بر خدنگ میدان را

دلی که نیست هوایی همیشه محزون است

به عشق حسن چو پیوست آرمیده شود

که خوابگاه غزالان کنار مجنون است

تو ز انتظار هما استخوان خود بگداز

که در خرابه ما جغد نیز میمون است

کسی که سر به گریبان خم کشد صائب

سرآمد همه آفاق چون فلاطون است

***

1737

ثبات دولت خوبی ز کوه تمکین است

حصار عافیت باغ، گوش سنگین است

چه وقت توست که لب بر لب پیاله نهی؟

برای حسن تو آیینه چشم بدبین است

به بوالهوس نکنی سرکشی، نمی دانی

که گل پیاده چو افتاد، مفت گلچین است

فریب دختر رزخورده ای، نمی دانی

که این سیاه درون را حجاب کابین است

چرا به روی تو هر کج نظر نگاه کند؟

هزار حیف که پیشانی تو بی چین است

غرور حسن ندانم چه با تو خواهد کرد

که مست حسنی و این خواب، سخت سنگین است

به گوش جان بشنو پندهای صائب را

که از نصیحت او روی شرم رنگین است

***

1738

رکاب عزم تو در دست خواب سنگین است

و گرنه توسن فرصت همیشه در زین است

ز خواب قطع نظر کن که عشق چابک دست

فلاخنی است که سنگش ز خواب سنگین است

خزان ز غنچه تصویر راست می گذرد

همیشه جمع بود خاطری که غمگین است

حضور عشق بود بیش دور گردان را

که سیل واصل دریا نگشته شیرین است

درین دو هفته که مهمان این چمن شده ای

به خنده لب مگشا، روزگار گلچین است

به گوش، خنده کبک است ناله عشاق

ترا که پشت به کوه گران تمکین است

بغیر حسرت آغوش من حدیثی نیست

کتابه ای که مناسب به خانه زین است

هر آنچه می طلبی از گشاده رویان خواه

که فیض صبح دهد جبهه ای که بی چین است

گل از ترانه بلبل فراغتی دارد

علاج شکوه بیهوده گوش سنگین است

نخفت فتنه آن چشم از دمیدن خط

فسانه ای است که خواب بهار شیرین است

گل همیشه بهارست روی بی برگان

اگر دو روز گل اعتبار رنگین است

بگیر جان و بده بوسه ای در آخر حسن

که این متاع درین چند روز شیرین است

پیاله می زند از خون گرم خود در خواب

ز بس که دیده پرویز محو شیرین است

نظر به جوش خریدار نیست یوسف را

کلام صائب ما بی نیاز تحسین است

***

1739

گلی که طرح دهد رخ به نو بهار این است

لبی که می شکند دیدنش خمار این است

بلند بخت نهالی که از خجالت او

الف کشد به زمین سرو جویبار این است

به چشم دیده وران آفتاب عالمتاب

پیاده ای است زمین گیر اگر سوار این است

کند ز نشو و نما منع سبزه خط را

اگر حلاوت آن لعل آبدار این است

جهان به دیده خورشید تار می سازد

اگر ترقی آن خط مشکبار این است

ز زنگ، آینه آفتاب در خطرست

اگر عیار تریهای روزگار این است

ز زهد خشک اثر در جهان نخواهد ماند

اگر طراوت ایام نو بهار این است

قدم ز گوشه عزلت برون منه صائب

که چاره دل آشفته روزگار این است

***

1740

خوشا دلی که نمکسود از ملاحت اوست

کباب آتش بی زینهار طلعت اوست

به سر دهند عزیزان گلستانش جای

چو سایه هر که گرفتار نخل قامت اوست

سری کز افسر خورشید می ستاند باج

همان سرست که در وی هوای خدمت اوست

دهان شیر بود امن تر ز ناف غزال

مرا که جوشن داودی از حمایت اوست

چه نسبت است به صبح آن بیاض گردن را؟

که فرد باطلی از دفتر صباحت اوست

کسی است عاشق صادق چو صبح در آفاق

که صرف آه کند یک دو دم که قسمت اوست

اگر ترا نظر موشکاف، احول نیست

نظام عالم کثرت دلیل وحدت اوست

زمین سوخته را ابر می کند سرسبز

امید نامه صائب به ابر رحمت اوست

***

1741

ز درد، عشق مرا بی نیاز ساخته است

ز جستجوی دوا بی نیاز ساخته است

ادا چگونه کنم شکر درد بی درمان؟

که از طبیب مرا بی نیاز ساخته است

کمند جاذبه بحر، همچو سیل بهار

مرا ز راهنما بی نیاز ساخته است

نظر به ملک سلیمان سیه نمی سازد

قناعتی که مرا بی نیاز ساخته است

خوشم به بی سر و پایی، که خانه بر دوشی

مرا ز هر دو سرا بی نیاز ساخته است

رسانده است مرا بیخودی به مأوایی

که از مقام رضا بی نیاز ساخته است

کباب حسن گلوسوز تشنگی گردم!

کز آب خضر، مرا بی نیاز ساخته است

تپیدن دل بیتاب در طریق طلب

مرا ز منت پا بی نیاز ساخته است

هوای باطل دنیا عجب فسونسازی است

که خلق را ز خدا بی نیاز ساخته است

جمال کعبه مقصود، از کمال ظهور

مرا ز قبله نما بی نیاز ساخته است

نیازمندی ما کی به خاطرت گذرد؟

چنین که ناز ترا بی نیاز ساخته است

نیازمند تو کرده است ما فقیران را

ترا کسی که ز ما بی نیاز ساخته است

منم که ناز به معشوق می کنم صائب

و گرنه عشق که را بی نیاز ساخته است؟

***

1742

هنوز خط ز لب یار برنخاسته است

غبار فتنه ازین رهگذر نخاسته است

ز بخت تیره من از آفتاب نومیدم

و گرنه صبح ز من پیشتر نخاسته است

مکن به دل سیهان پند خویش را ضایع

که خون مرده به صد نیشتر نخاسته است

نچیده است گل از روی دولت بیدار

ز خواب هر که به روی تو برنخاسته است

ز لرزش دل عشاق کی خبر داری؟

که آه سرد ترا از جگر نخاسته است

ز تندباد حوادث نمی روم از جای

فتاده ای چو من از خاک برنخاسته است

ز محفلی که مرا جستن است در خاطر

سپند از آتش سوزنده برنخاسته است

مکن به سنگدلان صرف آبرو صائب

که هیچ ابر ز آب گهر نخاسته است

***

1743

ترا کسی که به آه سرد نخواسته است

ز نخل زندگی خویش بر نخواسته است

به کاوش مژه خون مرا دلیر بریز

که خونبها کسی از نیشتر نخواسته است

مرا به سیل سبکسیر رشک می آید

که غیر صدق طلب راهبر نخواسته است

کباب همت آن سایل تهیدستم

که غیر داغ چراغ دگر نخواسته است

خوشا کسی که درین خاکدان بجز در دل

گشاد کار خود از هیچ در نخواسته است

ز مال خویش نبیند جهان نوردی خیر

که سود بهر کسان از سفر نخواسته است

طمع مدار ز تن پروران ترانه عشق

نوا کسی ز نی پر شکر نخواسته است

به سنگ، سنگ محال است سینه صاف شود

دل رحیم کس از هم گهر نخواسته است

ز ما به دست دعا همچو سرو قانع شو

که کس ز مردم آزاده بر نخواسته است

بس است گوهر شهوار آب، شیرینی

کسی ز چشمه شیرین گهر نخواسته است

نشاط روی زمین زیر آسمان صائب

از ان کس است که تاج و کمر نخواسته است

مسلم است شجاعت بر آن کسی صائب

که پیش تیر حوادث سپر نخواسته است

***

1744

گشاد دل به سخنهای آشنا بسته است

نشاط گل به سبکدستی صبا بسته است

تو گم نگشته ای از خویشتن، چه می دانی

که شمع رشته به انگشت خود چرا بسته است؟

مکن ملاحظه از شرم، حرف ما بشنو

که این طلسم به یک حرف آشنا بسته است

ز نقش اطلس و دیبا موافقت مطلب

که نقشهای موافق به بوریا بسته است

گناه روی به آیینه می کند نسبت

سیه دلی که کمر در شکست ما بسته است

چو موج محو شو اینجا که تخته تعلیم

در رسیدن دریا به ناخدا بسته است

ندیده سختی از ایام، دل نگردد نرم

که روسفیدی گندم به آسیا بسته است

فراغبال درین بوستان نمی باشد

که بوی سنبل و گل، دام در هوا بسته است

قدم ز خاک شهیدان کشیده ای عمری است

نصیحت که به پای تو این حنا بسته است؟

نماند ناخن تدبیر در کفم صائب

که این گره به سر زلف مدعا بسته است؟

***

1745

به هیچ و پوچ مرا عمر چون شرر بسته است

ز خود برون شدن من به یک نظر بسته است

اثر ز جنت دربسته در جهان گر هست

از ان کس است که بر روی خلق در بسته است

شود ز روزن و در خانه ها غبارآلود

صفای سینه به پوشیدن نظر بسته است

مرا رفیق موافق به وجد می آرد

عزیمت سفر من به همسفر بسته است

کند جلای وطن دیده ور عزیزان را

که تا به بحر بود، دیده گهر بسته است

به خرج آتش سوزنده می رود چو شرار

چو غنچه در گره خویش هر که زر بسته است

جز این که هر نفس از پیچ و تاب می کاهد

چه طرف رشته ز نزدیکی گهر بسته است؟

مرا ز داغ، دل تیره می شود روشن

جلای سوخته من به این شرر بسته است

به آن سرد دل من چو غنچه باز شود

گشاد من به هواداری سحر بسته است

به خون خویش محال است سرخ رو نشود

ستمگری که ترا تیغ بر کمر بسته است

چنان که راحت چشم است در ندیدنها

حضور گوش به نشنیدن خبر بسته است

چرا غم دگران می کند پریشانم

اگر نه رشته جانها به یکدگر بسته است؟

صدای طبل رحیل است شادیانه او

کسی که توشه به اندازه سفر بسته است

به خرج می رود آخر درین جهان صائب

چو سکه هر که دل خویش را به زر بسته است

***

1746

نمک به دیده ام از غیرت حنا خفته است

که زیر پای تو چون عاشقان چرا خفته است

مگر حجاب تو در باغ رنگ عصمت ریخت؟

که طفل شبنم از آغوش گل جدا خفته است

شریک دولت اگر چشم این کس است بلاست

گلی ز عیش بچینم تا صبا خفته است

کفن لباس ملامت شود شهیدی را

که زیر خاک به امید خونبها خفته است

بیا به ملک قناعت که عیش روی زمین

تمام در شکن نقش بوریا خفته است

ز شوق کوی تو خونش به جوش می آید

اگر شهید تو در خاک کربلا خفته است

کجا بریم ازین ورطه جان برون صائب؟

که راهزن شده بیدار و پای ما خفته است

***

1747

به هر دل آتشی از روی دلبر افتاده است

سپند ماست که از چشم مجمر افتاده است

زلال وصل تو یارب چه خاصیت دارد

کز آتش تو جهانی به کوثر افتاده است

ز خط نگشته بناگوش او غبارآلود

که عکس گرد یتیمی ز گوهر افتاده است

مرا ز گوشه عزلت مخوان به سیر بهشت

که چشم من به تماشای دیگر افتاده است

به بیشی و کمی مال نیست فقر و غنا

ز توست عالم اگر دل توانگر افتاده است

مجوی از دل بیطاقتان عشق قرار

که این سپند به صحرای محشر افتاده است

ز نافه مغز شکارافکنان کند معمور

غزال وحشی ما گر چه لاغر افتاده است

قسم به پاکی ما می خورند جوهریان

چه شد که دامن ما چون گهر تر افتاده است

ستاره ای که من از داغ عشق او دارم

به آفتاب قیامت برابر افتاده است

نگشته پشت لب او ز خط مشکین سبز

که سایه پر طوطی به شکر افتاده است

عجب که روی به آیینه سخن آرد

چنین که طوطی صائب به شکر افتاده است

***

1748 (ک، ل)

ز بس به کشتن من تیغ مایل افتاده است

هزار مرتبه در پای قاتل افتاده است

چو گردباد به گرد سر زمین گردم

که بافتادگی من مقابل افتاده است

به بال همت گردون نورد من بنگر

به این مبین که مرا رخت در گل افتاده است

هزار مرحله از کعبه است تا در دل

دلت خوش است که بارت به منزل افتاده است

غرض ز صحبت دریا کشاکش است چو موج

و گرنه گوهر تمکین به ساحل افتاده است

زبان شمع مگر مصرعی ز صائب خواند؟

که باز شور قیامت به محفل افتاده است

***

1749

به نامرادی ما عشق مایل افتاده است

و گرنه مطلب کونین در دل افتاده است

در آن محیط کرم، دور باش منعی نیست

کف از سبکسری خود به ساحل افتاده است

همان که در طلبش رفته ای ز خود بیرون

تمام روز به میخانه دل افتاده است

مرا که دست و دل از کار رفته است، چه سود

که دست یار به دوشم حمایل افتاده است؟

ز عاجزانه نگاهم، ز دست قاتل تیغ

به روی خاک، مکرر چو بسمل افتاده است

ز ما به همت خشک ای فقیر قانع شو

که کار ما به جوانمردی دل افتاده است

سیه دلی که ترا بسته است بند قبا

از ان لطافت اندام، غافل افتاده است

عجب که گریه ما در دلش اثر نکند

که دانه پاک و زمین سخت قابل افتاده است

نشسته است به گل، بارها سفینه چرخ

به کوچه ای که مرا رخت در گل افتاده است

نصیب کشته عشق از بهشت جاویدان

همین بس است که در پای قاتل افتاده است

نظر ز حلقه فتراک برنمی دارم

که این دریچه به جنت مقابل افتاده است

به شوخی مژه یار می توان پی برد

ز رخنه های نمایان که در دل افتاده است

نظر ز حال فروماندگان دریغ مدار

ترا که چشم به دیدار منزل افتاده است

به تخم سوخته ما چه می تواند کرد؟

زمین میکده هر چند قابل افتاده است

ز بزم وحشت پروانه می کشد آزار

و گرنه شمع مکرر به محفل افتاده است

به خاکساری افتادگان نمی خندد

کسی که یک دو قدم در پی دل افتاده است

ز آتشین رخ ساقی گمان بری صائب

که اخگری به گریبان محفل افتاده است

***

1750

نه چهره اش عرق از گرمی هوا کرده است

نگاه را رخ او آب از حیا کرده است

شده است پرده بیگانگی ز غیرت عشق

همان نگه که مرا با تو آشنا کرده است

سمنبری که ز خوبی وفا طمع دارد

چو گل ز ساده دلی تکیه بر صبا کرده است

ز جوهر آینه در فکر بال پردازی است

ز بس که روی ترا زلف با صفا کرده است

به سیر چشمی من نیست زیر چرخ کسی

گرفتن سر راه توام گدا کرده است

ستمگری که مرا می کشد، نمی داند

که بر جفا، ستم و بر ستم، جفا کرده است

ز دامن تو نمی دارد از ملامت دست

همان که دامن یوسف ز کف رها کرده است

ز بیقراری عشق است بیقراری من

مرا چو کاه سبک جذب کهربا کرده است

چه انتظار خضر می بری، قدم بردار

هزار گمشده را شوق رهنما کرده است

اگر چه در ته دیوارم از گرانی جسم

دل رمیده من خانه را جدا کرده است

چه بی نیاز ز شیرازه است اوراقش

ز فرش، هر که قناعت به بوریا کرده است

قبول پرتو احسان ز آفتاب مکن

که ماه یکشبه را منتش دو تا کرده است

مکن ز بستگی کار، شکوه چون خامان

که صبر غنچه گل را گرهگشا کرده است

نمی توان به دو عالم ز من گرفتن دل

که گوهر تو صدف را گرانبها کرده است

همین ستاره رازی که در دل است مرا

هزار پیرهن صبح را قبا کرده است

رسیده است به ساحل سبکروی صائب

که همچو موج عنان را ز کف رها کرده است

***

1751

نه خط ز خال لب یار سر برآورده است

که در هوای شکر، مور پر برآورده است

میان شبنم و گل، پرده حجاب شده است

ترا کسی که ز اهل نظر برآورده است

سبک عنانی زلف از تپیدن دلهاست

ز بیقراری ما، دام پر برآورده است

زخنده اش جگر خاک شکرستان است

لبی که مور مرا از شکر برآورده است

تو شیشه جان غم خود خور که عشق سنگین دل

مرا چو کبک به کوه و کمر برآورده است

به خون باده گلرنگ تشنه زان شده ام

که از حریم توام بیخبر برآورده است

مشو ز لاله سیراب و داغ او غافل

که لیلیی ز سیه خانه سر برآورده است

همای عشق که افلاک سایه پرور اوست

در آشیانه ما بال و پر برآورده است

مگر به فکر لب او فتاده ای صائب؟

که ناله های تو رنگ دگر برآورده است

***

1752

ز خاک همچون هدف هر که سر برآورده است

به جرم سرکشی از تیر پر برآورده است

دلم چو برگ خزان دیده باز می لرزد

که آه سرد دگر از جگر برآورده است؟

تو چون ز خویش توانی برآمد ای زاهد؟

که زهد خشک به روی تو در برآورده است

ز غیرت لب لعل تو آه سرد کشد

که نه رشته است که سر از گهر برآورده است

که کرده است ز دل دست آرزو کوتاه؟

که این سفینه ز موج خطر برآورده است؟

فغان که حسن گلوسوز حرف، چون طوطی

مرا ز خامشی چون شکر برآورده است

ترا که بال و پری هست سیر کن صائب

که پای خفته مرا از سفر برآورده است

***

1753

کسی که بوسه بر آن لعل جانفزا زده است

چو خضر غوطه به سر چشمه بقا زده است

ز عطسه غنچه نشکفته در چمن نگذاشت

به کاکل که شبیخون دگر صبا زده است؟

نموده است گل آلود آب حیوان را

به زیر تیغ تو هر کس که دست و پا زده است

به چشم سخت فلک آب رحم می گردد

کدام سنگدل آتش به کشت ما زده است؟

به باد رفت سر غنچه تا دهن وا کرد

که خنده ای ز ته دل به مدعا زده است؟

ز آفتاب حوادث کباب زود شود

کسی که خواب به سر سایه هما زده است

سفینه ای است درین بحر بیکنار مرا

که تخته بر سر تدبیر ناخدا زده است

ز خون بی ادب خویش می کشم خجلت

که بوسه بر کف پای تو چون حنا زده است

به سعی وا نشود دل، وگرنه دانه من

چو آب، قطره درین هفت آسیا زده است

ز پیش زود رود پای کوته اندیشی

که تکیه در ره سیلاب بر عصا زده است

برون ز بحر گهر می رود به دست تهی

حباب وار گره هر که بر هوا زده است

ز خواب امن کسی بهره می برد صائب

که پشت پای به دنیای بیوفا زده است

***

1754

رفو به چاک دل خسته هیچ کس نزده است

که قفل بر دهن بسته هیچ کس نزده است

دل رمیده به تکلیف برنمی گردد

صلا به مرغ قفس جسته هیچ کس نزده است

گشاده روی شو، از حادثات ایمن باش

که سنگ بر در نابسته هیچ کس نزده است

دهان پسته زرشک لب تو پر خون است

وگرنه بر دهن پسته هیچ کس نزده است

دل مرا ز خم زلف او رهایی نیست

بدر ز کوچه بن بسته هیچ کس نزده است

بغیر من که گره می زنم به تار سرشک

گره به رشته نگسسته هیچ کس نزده است

به قلب آتش سوزان، به اتفاق سپند

بغیر صائب دلجسته هیچ کس نزده است

***

1755

به نیم جلوه کسی کشوری بهم نزده است

به یک پیاده کسی لشکری بهم نزده است

ز چشم شوخ تو شد ملک صبر زیر و زبر

به یک نگاه کسی کشوری بهم نزده است

مرا به بلبل تصویر، رحم می آید

که در هوای تو بال و پری بهم نزده است

هوای خانه بود چون حباب دشمن من

بساط عیش مرا صرصری بهم نزده است

ز اشتیاق تو بر هم زدم دو عالم را

به این نشاط، دو کف دیگری بهم نزده است

شمار داغ مرا بوالهوس چه می داند؟

ز پاره های جگر دفتری بهم نزده است

سری به عالم آسودگی بکش صائب

ترا که کاکل سیمین بری بهم نزده است

***

1756 (ک،مر، ل)

چه شوخی از نگه بیگناه ما شده است؟

که شرم تشنه به خون نگاه ما شده است

خدای تیغ ترا مهربان ما سازد

که سخت جانی ما سنگ راه ما شده است

ز طعن اهل ملامت چه پشت سر خاریم؟

کنون که سنگ ملامت پناه ما شده است

ز گرد بالش داغ جنون چه سر پیچیم؟

که این ز روز ازل تکیه گاه ما شده است

بغیر پنجه خونین، دگر کدامین گل

عزیز کرده طرف کلاه ما شده است؟

رخش که آینه را رو به خاک می مالید

ز خط سبز، بلای سیاه ما شده است

***

1757

جهان ز عکس رخ آن یگانه پر شده است

مثال واحد و آیینه خانه پر شده است

به جام باده غلط می کنند ساده دلان

ز بس زرنگ گلم آشیانه پر شده است

نفس گداخته آید نگه به مژگانم

ز اشک بس که مرا چشمخانه پر شده است

کجا ز خواب کند ناله منش بیدار؟

چنین که گوش جهان از فسانه پر شده است

چو رزق مرغ قفس نیست غیر خوردن دل

چه سود ازین که مرا آب و دانه پر شده است؟

توان شنید نوای جرس ز بیضه من

ز بس ز زمزمه عاشقانه پر شده است

عنان گریه مستانه مرا بگذار

که گرد غیر درین آستانه پر شده است

مرا ز شکوه دل ساده ای است چون کف دست

ترا ز خرده من گر خزانه پر شده است

دراز دستی مژگان جگر شکافترست

دلم خدنگ قضا را نشانه پر شده است

گر آستانه نشین گشته ام ز خواری نیست

که از شکوه جمال تو خانه پر شده است

علاج گرسنه چشمی نمی کند نعمت

که چشم دام مکرر ز دانه پر شده است

جواب آن غزل میرزا سعیدست این

که عالم از غزل عاشقانه پر شده است

***

1758

هنوز خنده از ان لب بدر نیامده است

نمک به پرسش داغ جگر نیامده است

تو ذوق از سر جان خاستن چه می دانی؟

که نامه بر ز درت بیخبر نیامده است

رساند صبح قیامت به زلف شب مقراض

هنوز روز سیاهم بسر نیامده است

چگونه دانه ما سر برآورد از خاک؟

هنوز مو ز کف دست بر نیامده است

چه حاجت است به تکلیف، خانه خانه اوست

مگر به خانه دل، غم دگر نیامده است؟

امید بوسه از ان لب ز تنگ چشمی ماست

شرر ز آتش یاقوت برنیامده است

[عبث حباب به ساحل دو چشم دوخته است

ازین محیط کسی زنده برنیامده است]

[چسان میان کمر بستگان ستاده شویم؟

چو شمع گریه ما تا کمر نیامده است]

[دلیر می روی از پی سیاه چشمان را

کتاره نگهت بر جگر نیامده است]

[دلت به گریه خونین ما نمی سوزد

به چشم آبله ات نیشتر نیامده است]

[به ما که مردم آزاده ایم طعنه مزن

که سنگ بر شجر بی ثمر نیامده است]

اگر چه فکر تو صائب گذشته است از چرخ

هنوز طبع به معراج بر نیامده است

***

1759

کدام زهره جبین بی نقاب گردیده است؟

که آتش از عرق شرم، آب گردیده است

نفس ز سینه مجروح ما دریغ مدار

ترا که خون به جگر مشک ناب گردیده است

اگر ز دل نکشم آه، نیست بیدردی

که رشته ام گره از پیچ و تاب گردیده است

ز قرب، دیده من از وصال محروم است

محیط، پرده چشم حباب گردیده است

اگر ز اهل دلی، باش در سفر دایم

که نقطه از حرکت صد کتاب گردیده است

زبان شکر بود سبزه لب جویش

دلی که از نگه گرم، آب گردیده است

ز سیر خانه آیینه چون به بزم آید

گمان برند که در آفتاب گردیده است

نفس ز سینه من زنگ بسته می آید

ز بس که در دل من شکوه آب گردیده است

نه هاله است به دور قمر، که خوبی ماه

به دور حسن تو پا در رکاب گردیده است

به ساقیی است سر و کار من که از رویش

بط شراب، مکرر کباب گردیده است

ز تخم سوخته ما نظر دریغ مدار

ترا که آینه در دست، آب گردیده است

به پای خم چه ضرورست دردسر بردن؟

مرا که آب ز تلخی شراب گردیده است

ز ترکتاز حوادث مسلمی مطلب

ز سیل، کعبه مکرر خراب گردیده است

کسی ز سوز دل ماست با خبر صائب

کز آفتاب قیامت کباب گردیده است

***

1760

به دوست نامه نوشتن، شعار بیگانه است

به شمع، نامه پروانه بال پروانه است

یکی است بستن احرام و بستن زنار

ترا که روی دل از کعبه سوی بتخانه است

اگر ز عشق دلت چاک شد، مشو در هم

که دل چو چاک شود زلف یار را شانه است

به جوی شیر چو فرهاد تیشه فرسودن

یکی ز جمله بازیچه های طفلانه است

ز تن ملال ندارد روان دون همت

که مرغ ریخته پر را قفس پریخانه است

حذر ز سایه خود می کنند شیشه دلان

ز عقل سنگ ملامت حصار دیوانه است

اگر ز اهل دلی، فیض آسمان از توست

که شیشه هر چند کند جمع، بهر پیمانه است

چنین که دیدن صیاد رزق من شده است

به خاطر آنچه نگردد، تصور دانه است

به فکر دل نفتادیم صائب از غفلت

نیافتیم که لیلی درین سیه خانه است

به خانه ای که توان رفت بی طلب صائب

درین زمانه پر دار و گیر، میخانه است

***

1761 (مر، ل)

خط تو چهره گشای بهار آینه است

تبسمت گل جیب و کنار آینه است

ز اشتیاق تماشای خود چه خواهی کرد؟

که آه غیرت من پرده دار آینه است

هزار میکده خون جگر تلف کردیم

هنوز چهره ما شرمسار آینه است

قسم به عشق که از فیض پاکدامانی است

که خلوت همه خوبان کنار آینه است

ملامت دل صائب ز عشق بی اثرست

همیشه حسن پرستی شعار آینه است

***

1762

ز موج لاله و گل باغ عالم آبی است

پی کشیدن دل هر بنفشه قلابی است

لباس تقوی ما را فروغ گل برقی است

کتان توبه ما را شکوفه مهتابی است

برای زیر و زبر کردن بنای صلاح

هوای ابر و نسیم بهار سیلابی است

ز برق و باد قدم وا کن که شبنم و گل

به روی آینه از دست رفته سیمابی است

اگر چه دولت بیدار گلشن است بهار

برای مردم بیدرد، پرده خوابی است

ز فکر ساقی و ساغر، حباب آسوده است

هوا برای تنک ظرف، باده نابی است

به کیش ما که وضو دست شستن از جان است

ز خویش هر که تهی گشته است، محرابی است

به هر رهی که روی، می رود به خانه حق

ز هر دری که درآیی، ز معرفت بابی است

به لاغری خط پاکی ز فربهی بستان

و گرنه هر سر موی تو تیغ قصابی است

به احتیاط سخن کن که دولت بیدار

در آن حریم که صائب بود، گرانخوابی است

***

1763

ز یار لطف نهان خواستن فزون طلبی است

که دل زیاده برد خنده ای که زیر لبی است

به احتیاط سخن در حضور خوبان کن

که خوی سنگدلان آبگینه حلبی است

نمی کنند نظر عارفان به حسن مجاز

به ریگ سینه نهادن، دلیل تشنه لبی است

خسیس را ز مدارا زبان دراز شود

ز آب شعله کشد آتشی که بولهبی است

چراغ انجمن ماست دیده بیدار

می شبانه ما گریه های نیمشبی است

اگر چه نقش دویی نیست در قلمرو حسن

نظر به زلف و خط از روی یار، بی ادبی است

دلش به ما عجمی زادگان بود مایل

اگر چه لیلی صحرانشین ما عربی است

عروس عافیتی را که خلق می طلبند

چو نیک درنگری، در حباله عزبی است

رواست صائب، اگر نیست از ره دعوی

تتبع غزل خواجه گر چه بی ادبی است

***

1764

عمارتی که نگردد خراب، همواری است

گلی که رنگ شکستن ندیده هشیاری است

کنون که ابر گهربار و دشت زنگاری است

ز خویش خیمه برون زن، چه جای خودداری است؟

برآر سر ز گریبان که دامن صحرا

ز بس که زنگ ز دلها زدوده، زنگاری است

ز سنگ لاله برآمد، ز خاک سبزه دمید

قدم ز خانه به صحرا نه، این چه خودداری است؟

در آن رهی که به مستی توان سلامت رفت

قدم شمرده نهادن دلیل هشیاری است

مشو به مرگ ز امداد اهل دل نومید

که خواب مردم آگاه، عین بیداری است

رسید بر لب بام آفتاب زندگیش

هنوز خواجه مغرور، [گرم] گل کاری است

صدف به خاک نشسته است از گرانباری

حباب تاج سر بحر از سبکباری است

عزیز ناشده را نیست بیمی از خواری

یتیم را چه محابا ز خط بیزاری است؟

میان حسن تو و حسن یوسف مصری

تفاوتی است که در خانگی و بازاری است

نمی کشند دلیران به عاجزان شمشیر

سپر ز خصم فکندن گل جگرداری است

رهین ناز طبیبان چرا شوم صائب؟

مرا که شربت عناب، اشک گلناری است

***

1765

به نوخطان نگرستن دلیل دیده وری است

که حسن چهره بدیهی و حسن خط نظری است

خموش باش که آن کوه و ناز و تمکین را

خروش هر دو جهان خنده های کبک دری است

ز خاکبازی اطفال می توان دریافت

که عیش روی زمین در مقام بیخبری است

مخور فریب عمارت درین خراب آباد

که فرش خانه خرابان همیشه بال پری است

مدار چشم اقامت ز عمر بی بنیاد

که همچو ریگ روان، خرده های جان سفری است

مکن به پرده دل راز عشق را پنهان

که پرده داری حسن لطیف، پرده دری است

درین ریاض به بی حاصلی قناعت کن

که تازه رویی سرو چمن ز بی ثمری است

مباش وقت سحر بی ستاره ریزی اشک

که نور چهره گردون ز گریه سحری است

شود شکستگی دل ز فیض عشق درست

که مومیایی مینا، دکان شیشه گری است

به داغ عشق قناعت کن از جهان صائب

که دور خوبی گلهای بوستان سپری است

***

1766

درین جهان که سرانجام خانه پردازی است

عمارتی که به جای خودست خودسازی است

دل تو تا رگ خامی ز آرزو دارد

چو عنکبوت ترا کار ریسمان بازی است

درین محیط که جای نفس کشیدن نیست

نفس کشیدن ما چون حباب سربازی است

فریب آینه طوطی ز ساده لوحی خورد

و گرنه تخته تعلیم، سینه پردازی است

در آن مقام که پوشیده حال باید بود

در آستانه نشستن بلندپروازی است

به لفظ نازک صائب معانی رنگین

شراب لعلی در شیشه های شیرازی است

***

1767

میی که درد ندارد صفای درویشی است

گلی که رنگ نبازد لقای درویشی است

نسیم پیرهن یوسف از تهیدستی

خجل ز نافه پشمین قبای درویشی است

به سوزنم نتوان دوخت بر لباس حریر

دلم ربوده آهن ربای درویشی است

دلم ز سیل حوادث نمی رود از جای

به کوه، پشت من از متکای درویشی است

شعاع مهر که تیغش به ابر می ساید

اتاقه سر خورشید سای درویشی است

هزار تنگ شکر خواب در بغل دارد

چه راحت است که با بوریای درویشی است

غبار حادثه در خلوتش ندارد راه

دلی که آینه دانش ردای درویشی است

چرا به مشعل زرین شاه رشک برد؟

چراغ زنده دلی در سرای درویشی است

ز چنگ نعمت الوان خرید خون مرا

چه لذت است که با شوربای درویشی است

ز نغمه سنجی داود، گوش می گیرد

دلی که حلقه بگوش نوای درویشی است

شمیم نافه ز پشمینه پوشی فقرست

حلاوت شکر از بوریای درویشی است

نفس گداخته خود را به گوشه ای برسان

که حب جاه چو سگ در قفای درویشی است

کجا به خرقه شود حاصل آشنایی فقر؟

خوشا کسی که به دل آشنای درویشی است

خمیر صاف نهادان قدس را مالید

اگر چه طینت آدم ز لای درویشی است

به رستگاری جاوید چون ننازد فقر؟

محمد عربی رهنمای درویشی است

من شکسته زبان مدح فقر چون گویم؟

زبان معجزه مدحتسرای درویشی است

سخن رسید به نعت رسول حق صائب

ببوس خاک ادب را که جای درویشی است

***

1768

شدم غبار و همان خارخار من باقی است

توجه چمن آرا به این چمن باقی است

هزار جامه بدل کرد روزگار و هنوز

حدیث دیده یعقوب و پیرهن باقی است

به رنگ و بوی جهان دل منه، تماشا کن

که آه سرد و کف خاکی از چمن باقی است

گذشت فصل بهار و چمن ورق گرداند

همان به تازگی خویش داغ من باقی است

دلیل این که سخن آب زندگی خورده است

همین بس است که از رفتگان سخن باقی است

چه شیشه ها که تهی شد، چه جامها که شکست

به حال خود دل سنگین انجمن باقی است

ز پادشاهی پرویز جز فسانه نماند

هزار نقش نمایان ز کوهکن باقی است

جواب آن غزل است این که گفت عرفی ما

هزار شمع بکشتند و انجمن باقی است

***

1769

مرا که پرده چشم و حجاب هر دو یکی است

قماش چهره او با نقاب هر دو یکی است

رسانده است به جایی غرور حسن ترا

که صبر پیش تو و اضطراب هر دو یکی است

ز دیدن تو شود دیده ها ستاره فشان

فروغ روی تو و آفتاب هر دو یکی است

به گوهری نرسد رشته اش ز بیتابی

دل رمیده و موج سراب هر دو یکی است

چو رخنه در دل سنگین یار ممکن نیست

چه خون ز دیده فشانی چه آب، هر دو یکی است

به مطلبی نرسد از ستاره سوختگی

مآل گریه من با کباب هر دو یکی است

نگاه تلخ و شکر خنده های شیرینش

به مشرب من عاشق شراب هر دو یکی است

گهی ستاره فشانم، گهی ستاره شمار

شب جدایی و روز حساب هر دو یکی است

چو از حیا نتوان از تو کام دل برداشت

چه در کنار درآیی چه خواب، هر دو یکی است

چو از حیا نتوان از تو کام دل برداشت

چه در کنار درآیی چه خواب، هر دو یکی است

به آبرو ز حیات ابد قناعت کن

که طعم زندگی و طعم آب هر دو یکی است

ز علم، مقصد اصلی رسیدن است به عین

و گرنه پایه خشت و کتاب هر دو یکی است

چو راه عشق ندارد نهایتی صائب

اگر درنگ کنی ور شتاب، هر دو یکی است

***

1770

چراغ صبح و دم مستعار هر دو یکی است

بقای خرده جان و شرار هر دو یکی است

ز لطف و قهر نمی بالم و نمی نالم

به خار خشک، خزان و بهار هر دو یکی است

چنان ربوده این باغ و بوستان شده ام

که نوشخند گل و نیش خار هر دو یکی است

فسردگی و کدورت شده است عالمگیر

جوان و پیر درین روزگار هر دو یکی است

چنان گزیده دنیای بد گهر شده ام

که پیش دیده من گنج و مار هر دو یکی است

مکن به بدگهران مردمی که آتش را

چه گل به جیب فشانی چه خار هر دو یکی است

چه لازم است شب و روز خون دل خوردن؟

چو سنگ و لعل درین روزگار هر دو یکی است

توان به زنده دلی شد ز مردگان ممتاز

و گرنه سینه و لوح مزار هر دو یکی است

اگر دو بین ز دو رنگی نگشته ای صائب

شب جدایی و روز شمار هر دو یکی است

***

1771

از ان مرا شب و روز سیاه هر دو یکی است

که با غرور تو، آه و نگاه هر دو یکی است

فغان که پیش سبکدستی تو بی پروا

شکستن دل و طرف کلاه هر دو یکی است

کسی است پیرهن تن محیط وحدت را

که چون حباب، سرش با کلاه هر دو یکی است

درین بساط به تمکین خود مشو مغرور

که پیش سیل فنا، کوه و کاه هر دو یکی است

چنان گزیده اعمال زشت خویشتنم

که نامه من و مار سیاه هر دو یکی است

بلند و پست جهان پیش خودپرستان است

ز خود برآمده را بام و چاه هر دو یکی است

ترا که ذوق تماشاست گل بچین صائب

که خس به دیده من با نگاه هر دو یکی است

***

1772

فضای دشت ز خونین دلان گلستانی است

ز خود برآ که عجب دامن بیابانی است

گشاده باش، جهان را شکفته گر خواهی

که بر گشاده دلان چرخ روی خندانی است

ز خود برآ که چو گردید راهرو بی برگ

به چشم رهزن بیرحم، تیغ عریانی است

به عقل هر که هوا را کند مسخر خود

اگر چه مور بود، پیش ما سلیمانی است

که در قلمرو توحید در شمار آید؟

که نه سپهر درین حلقه سبحه گردانی است

مراست چشم رهایی ز بحر خونخواری

که هر حباب در او پرده دار طوفانی است

نهان به زیر سیاهی ز تیره بختی ماست

و گرنه داغ جنون آفتاب تابانی است

به چشم توست ز سرگشتگی فلک گردان

و گرنه دایره چرخ، چشم حیرانی است

سراغ یوسف مصری ز ناتوانان جوی

که چشمهای فرو رفته، چاه کنعانی است

وجود عشق درین خاکدان پر وحشت

چو آتشی است که در دامن بیابانی است

خوش است رشته به قرب گهر، ازین غافل

که در گسستن او تیز کرده دندانی است

شکایت از تو ستمگر کجا برم، که جهان

ز سایه سر زلف تو کافرستانی است

ز تنگنای جهان نیست شکوه صائب را

که چشم مور به نازک خیال، میدانی است

***

1773

سفر نکردن از ان کشور از گرانجانی است

که مرگی دل و قحط غذای روحانی است

لب محیط به بانگ بلند می گوید

برهنه شو که گهر مزد دست عریانی است

سفر خوش است که بی اختیار روی دهد

سپند، منتظر آتش از گرانجانی است

به نان خشک قناعت نمی توان کردن

چه نعمتی است که افلاک سر که پیشانی است!

ز آرمیدگی ظاهرم فریب مخور

اگر چه ساکن شهرم، دلم بیابانی است

ز جوش وحش چه غوغاست بر سر مجنون؟

اگر نه داغ جنون خاتم سلیمانی است

همیشه آب به چشم پیاله می گردد

جبین پیر خرابات بس که نورانی است

دلی که از سخن تازه شد جوان، داند

که سبزی پر طوطی، گل سخندانی است

جواب آن غزل است این که نقد حیدر گفت

ازو چه شکوه کنم، عالم پریشانی است

***

1774

ز اشک، دیده تاریک شمع نورانی است

دهان پسته پر از خون دل ز خندانی است

به آب تیغ توان شست تا ز هستی دست

به آب خضر تسلی شدن گرانجانی است

بود ز آب و زمین بی نیاز، حاصل ما

که تخم مردم آزاده، دامن افشانی است

همان به دیدن روی تو می پرد چشمم

ز حسن، بهره آیینه گر چه حیرانی است

ز پرده سوزی عصمت بود زلیخا خوار

عزیز گشتن یوسف ز پاکدامانی است

ز چین ابروی دلدار نیستم نومید

که نوبهار در آغاز، غنچه پیشانی است

مرا چگونه جلای وطن کند دلگیر؟

که در صدف، گهرم بی صدف ز غلطانی است

اگر چه دورم از ان آستان، نیم دلگیر

که از خیال تو دل در بهشت روحانی است

مرا به صحبت همجنس رهنما گردید!

که مومیایی این دلشکسته، انسانی است

اگر چه نیست مرا بهره ای ز جمعیت

به این خوشم که دل ایمن از پریشانی است

ز انتظار به چشمم سیه شده است جهان

علاج دیده من سرمه سلیمانی است

لباس عافیتی هست اگر درین عالم

که دست خار از ان کوته است، عریانی است

مرا ز هوش لب نوخطان برد صائب

سیاه مستی من زین شراب ریحانی است

***

1775

به غیر دل که عزیز و نگاه داشتنی است

جهان و هر چه در او هست، واگذاشتنی است

نظر به هر چه گشایی درین فسوس آباد

دریغ و درد بر اطراف او نگاشتنی است

چه بسته ای به زمین و زمان دل خود را؟

گذشتنی است زمان و زمین گذاشتنی است

ترا به خاک زند هر چه را برافرازی

بغیر رایت آهی که برفراشتنی است

همین سرشک ندامت بود دل شبها

درین زمین سیه، دانه ای که کاشتنی است

به شکر این که ترا چشم دل گشاده شده است

به هر چه هست، ز عبرت نظر گماشتنی است

کسی که درد دلش را فشرده، می داند

که درد نامه صائب به خون نگاشتنی است

اگر به خون ننویسی، به آب زر بنویس

که عزت سخن اهل درد، داشتنی است

***

1776 (ک،ب،ه،ل)

خوشم به درد که در پرده شکیبایی است

بدم به داغ که آیینه دار رسوایی است

به فکر زینت باطن کسی نمی افتد

مدار مردم عالم به ظاهرآرایی است

مشو به سینه چاک از گزند عشق ایمن

که سینه چاک زدن فتح باب رسوایی است

خوش است ناله که از روی درد برخیزد

و گرنه ناله بیدرد بادپیمایی است

چگونه دیده صائب حریف گریه شود؟

عنان سیل سبکرو به دست خودرایی است

***

1777

بلای مردم آزاده، لاف یکتایی است

اگر به سرو شکستی رسد ز رعنایی است

از ان زمان که مرا عشق برگرفت از خاک

چو گردباد مدارم به دشت پیمایی است

ز آسیای فلک آب را که می بندد؟

ز سیر و دور نماند سری که سودایی است

غبار وحشت من گر چه لامکان سیرست

هنوز در دل من آرزوی تنهایی است

دل رمیده گل از روزگار می چیند

نشاط روی زمین از غزال صحرایی است

به نور عشق مگر چشم دل گشاده شود

و گرنه دیده ظاهر، حجاب بینایی است

به زور عجز توان گوشمال گردون داد

که پشت دست تو سرپنجه توانایی است

نظر به شاخ بلندست مرغ وحشی را

تلاش دار کند هر سری که سودایی است

اگر چه صبح قیامت دمید از ان خط سبز

همان دو چشم تو مشغول باده پیمایی است

به دور حسن تو فرمان قتل عاشق شد

و گرنه خط، رقم رخصت تماشایی است

ترا به وعده تقاضا که می تواند کرد؟

عنان سیل سبکرو به دست خودرایی است

رخ لطیف ترا بی نقاب نتوان دید

تو چون به پرده روی صرفه تماشایی است

نظر به قامت او، رایتی است خوابیده

اگر چه سرو گلستان علم به رعنایی است

به کنه راز خموشی کجا رسی صائب؟

که همچو خامه، مدارت به صفحه آرایی است

***

1778

در آن مقام که حیرت دلیل دانایی است

نفس شمرده زدن نیز بادپیمایی است

حضور، لازم عشق خدایی افتاده است

بود همیشه پریشان دلی که هر جایی است

به خون خویش سرانجام می دهد محضر

سیه دلی که چو طاوس در خودآرایی است

ز خانه صورت دیوار می جهد بیرون

به محفلی که مرا دعوی شکیبایی است

کدام ظاهر و باطن موافق است به هم؟

دلش ز سنگ بود گر سپهر مینایی است

ز چاه روی به بازار می کند یوسف

ز خلق روی نهفتن تلاش رسوایی است

درون سینه کند سیر، بر مجنون را

ز بیقراری وحشت دلی که صحرایی است

فغان که مردم کوته نظر نمی دانند

که بستن نظر از عیب خلق بینایی است

کجا ز سیلی خط هوشیار خواهد شد؟

چنین که چشم تو مشغول باده پیمایی است

ز خط و زلف کند حلقه های چشم ایجاد

ز بس که عارض او تشنه تماشایی است

بهار عالم ایجاد نیست غیر سخن

که سبزی پر طوطی ز فیض گویایی است

درین جهان چو دوزخ اگر بهشتی هست

که می توان نفسی راست کرد، تنهایی است

تو از گرانی خود می کشی تعب صائب

ز خار، باد صبا ایمن از سبکپایی است

***

1779

همان زمانکه فلک تیغ بر میان تو بست

گرفت صبح سر آفتاب را به دو دست

بس است سوختگان را اشاره ای، که شود

به یک پیاله گل صد هزار بلبل مست

مشو ز پیر خرابات دور در هر حال

که تیر تاز کمان شد جدا، به خاک نشست

چها کند به سبوی شکسته بسته من

میی که شیشه افلاک را به زور شکست

نشاط یکشبه دهر را غنیمت دان

که می رود چو حنا این نگار دست بدست

میان شیشه و سنگ است خصمی دیرین

دل مرا و ترا چون توان به هم پیوست؟

کسی ز سیر مقامات کام دل برداشت

که همچو نی کمر خویش در دمیدن بست

چو دوختی ز جهان چشم، فکر رزق مکن

که باز بسته نظر را دهند طعمه به دست

همیشه بر سر چشم جهان بود جایش

تواند آن که چو ابرو به هم دو مصرع بست

کند درست به حرفی شکسته ما را

کسی که توبه ما را به یک اشاره شکست

کراست زهره دم از سرکشی زند با من؟

که پیش سیل بود قصرهای عالی پست

مکن به خانه گل روزگار خود ضایع

ترا که دست به تعمیر خانه دل هست

درین چمن دل هر کس که صاف شد صائب

به آفتاب چو شبنم رسید دست بدست

***

1780

نبرده رعشه پیری ترا ز فرمان دست

ز هر چه از تو جدا می شود بیفشان دست

اگر ز خرده جان چشم روشنی داری

مدار سوختگان را ز طرف دامان دست

اگر به دامن مطلب نمی رسد دستم

خوشم که نیست مرا کوته از گریبان دست

از ان سفید بود روی صبحدم که نزد

بغیر دامن شبها به هیچ دامان دست

ز اختیار برون است بیقراری من

که رعشه را نتواند نمود پنهان دست

مکن چو غنچه گره، خرده زری که تراست

که از گرفتگی آید برون به احسان دست

چه سود نعمت بسیار، بی نصیبان را؟

که آورد ز دل بحر خشک مرجان دست

ز کار بسته خود وا نمی کند گرهی

اگر چه هست سراپای سرو بستان دست

بود ز داغ عزیزان سیاه روز مدام

نشوید آن که درین نشأه ز آب حیوان دست

ز خوشه های گره، همچنان گرانبارم

چو تاک اگر چه مرا هست صد هزاران دست

اگر نه شمع از ان روی آتشین داغ است

ز اشک چون همه شب می گزد به دندان دست؟

دعا به پرده شب زود مستجاب شود

مکش چو شانه از ان زلف عنبرافشان دست

چو لاله سر زند از خاک سرخ رو صائب

به آب تیغ، شهیدی که شست از جان دست

***

1781

ز داغ عشق مرا شد دل خراب درست

اگر شکسته مه شد ز آفتاب درست

مرو به مجلس می گر به توبه می لرزی

سبو همیشه نیاید برون ز آب درست

به یک سفر نشود پخته آدمی هرگز

به یک مقابله کی می شود کتاب درست؟

ز سیل حادثه سر پا برهنه بیرون رفت

نشست هر که درین عالم خراب درست

دل درست ز دنیا نمی توان بردن

ز بحر چون به کنار اوفتد حباب درست؟

ازین که نسبت او کرده ام به ماه تمام

ندیده ام به رخ یار از حجاب درست

چه سود صبح وطن، سینه چاک غربت را؟

کتان پاره نگردد به ماهتاب درست

شکست لازم طرف نقاب افتاده است

ز فردها نبود فرد انتخاب درست

هزار شیشه شکست و درست شد صائب

نشد شکستگی دل به هیچ باب درست

***

1782

شود ز داغ دل عاشقان خسته درست

که آفتاب کند ماه را شکسته درست

مدار چشم ترحم ز چرخ سنگین دل

که هیچ دانه ازین آسیا نجسته درست

اگر ز عشق دلت آب شد مشو نومید

که از گداز شود شیشه شکسته درست

مباش تند که نقش نگین ز همواری

درین قلمرو پر شور و شر نشسته درست

سبوی باده ز بحر غم آورد بیرون

دل شکسته ما را به دست بسته درست

شکسته باش که کردند سنگبارانش

به جرم این که برآمد ز پوست پسته درست

هزار کوزه دهد چرخ کاسه گر سامان

کز آن میان نبود هیچ کوزه دسته درست

نمانده است ز بس از شکستگی اثری

صدا برآید از کاسه شکسته درست

مریز رنگ اقامت درین رباط دو در

که وقت کوچ رسیده است نانشسته درست

مباش ایمن ازین چرخ چنبری صائب

که هیچ گوی ز چوگان او نجسته درست

***

1783

کسی که بوی شراب از کدو تواند شست

ز کاسه سر خود آرزو تواند شست

ز دست بسته، گره گر گشاده می گردد

مرا غبار غم از دل سبو تواند شست

سیاهی از دل شب، دیدنش برد چون شمع

به آب دیده خود هر که رو تواند شست

رسد به دامن خورشید دست آن شبنم

که دل ز عالم پر رنگ و بو تواند شست

ترا احاطه نکرده است آنچنان غفلت

که گرد خواب ز رویت وضو تواند شست

مرا ز طبع روان هم گشاده گردد دل

ز سبزه زنگ اگر آب جو تواند شست

دل و زبان منافق یکی شود با هم

به هر دو دست اگر گربه رو تواند شست

برون ز طبع کهنسال، حرص را نبرد

اگر چه شیب، سیاهی ز مو تواند شست

درین بساط بجز شربت شهادت نیست

میی که تلخ مرگ از گلو تواند شست

به حرف و صوت نگردد ز زنگ آینه پاک

چه غم ز خاطر من گفتگو تواند شست؟

اگر چه گریه من شست نقش از دل سنگ

نشد که از دل من آرزو تواند شست

نشد ز گریه دلم را گشایشی صائب

به اشک، شمع چه زردی ز رو تواند شست؟

***

1784

ز خط غبار بر آن لعل آتشین ننشست

ز برق حسن، سیاهی بر این نگین ننشست

به گرد راه تو بیباک، چشم بد مرساد!

که همچو گرد یتیمی به هر جبین ننشست

به محفل تو کسی داد بیقراری داد

که تا نسوخت چو پروانه، بر زمین ننشست

ز ترکتاز قیامت نکرد قامت راست

به هیچ سینه غبار غم این چنین ننشست

چه نقش دید ندانم دل رمیده من؟

که یک نفس به نگین خانه، این نگین ننشست

حدیث کوه غم عاشقان نسیم صباست

ترا که قطره شبنم به یاسمین ننشست

نماند بوته خاری جهان امکان را

که بر امید تو صیاد در کمین ننشست

چنین که سنگ ملامت نشست بر سر من

به تاج پادشهان گوهر این چنین ننشست

قدم ز غمکده اختیار بیرون نه

که در بهشت رضا هیچ کس غمین ننشست

به نوشخند قناعت کجا شوی خرسند؟

ترا که حرص به صد خانه انگبین ننشست

چو زلف و خط کس از ان روی کامیاب نشد

به دور حسن تو نقش کسی چنین ننشست

دلم به حلقه زلف تو تا نظر انداخت

دگر به هیچ نگین خانه، این نگین ننشست

همین نه روز من از خط سیاه شد صائب

که نقش یار هم از خط عنبرین ننشست

***

1785

کدام زهره جبین گوشه نقاب شکست؟

که رعشه ساغر زرین آفتاب شکست

نقاب شرم تو خواهد به یک طرف افتاد

نمی شود نخورد فرد انتخاب، شکست

کسی کز آن لب میگون به باده قانع شد

خمار باده گلرنگ را به آب شکست

به ماهتاب غلط می کند تماشایی

ز خجلت تو ز بس رنگ آفتاب شکست

دگر ز بخیه مژگان بهم نمی آید

ز انتظار تو در دیده ای که خواب شکست

شراب سوختگان می رسد ز پرده غیب

خمار شعله ز خونابه کباب شکست

به باد داد سر خویش را ز بی مغزی

کلاه گوشه به دریا اگر حباب شکست

دگر چگونه کنم در لباس دعوی زهد؟

که زیر خرقه مرا شیشه شراب شکست

چسان احاطه کند فیض صبح را دل من؟

که شیشه فلک از زور این شراب شکست

رهین منت دریا چرا شوم صائب

مرا که تشنگی از موجه سراب شکست

***

1786

ز اضطراب دل آن زلف تابدار شکست

ز خامکاری این میوه شاخسار شکست

ادب گزین که چو منصور هر که شوخی کرد

ادیب عشق سرش را به چوب دار شکست

چو غنچه هر که به لخت جگر قناعت کرد

کلاه گوشه تواند به روزگار شکست

نفس ز سینه من زخمدار می آید

که اشک در جگرم تیغ آبدار شکست

سپند آتشم از جوش خون گل، که مباد

فتد به بیضه بلبل درین بهار، شکست

به اشک تاک بشویید زخمهای مرا

که شیشه بر سر من خشکی خمار شکست

چنان ز شوکت حسن تو انجمن شد تنگ

که شمع را مژه در چشم اشکبار شکست

دلم شکست ز گرد ملال، طالع بین

که آبگینه ز سنگینی غبار شکست

که دیده است ظفر از شکستگان باشد؟

خزان چهره من رنگ نو بهار شکست

ز اضطراب دل ایمن چسان شوم صائب؟

که شیشه در بغل من هزار بار شکست

***

1787

دل از مشاهده آن خط سیاه شکست

فغان که پشت مرا گرد این سپاه شکست

زمانه چون ورق انتخاب از صد فرد

ترا ز جمع بتان گوشه کلاه شکست

نفس ز سینه من زخمدار می آید

ز بس که در دل مجروح تیر آه شکست

شکسته دل ما می شود ز عشق درست

که آفتاب تواند خمار ماه شکست

همان چو می شدم از شیشه شکسته روان

اگر چه آبله صد شیشه ام به راه شکست

به پرتوی که ز خورشید عاریت گیرند

چو ماه نو نتوان گوشه کلاه شکست

دل درستی اگر هست آفرینش را

همان دل است که از خجلت گناه شکست

هنوز حسن به شوخی نبسته بود کمر

که چشم من به میان دامن نگاه شکست

شکست شهپر پرواز یک جهان دل را

ستمگری که ترا گوشه کلاه شکست

حضور عاشق یکرنگ را غنیمت دان

که رنگ کاهربا را فراق کاه شکست

ز مومیایی توفیق نیستم نومید

که همچو سنگ نشان پای من به راه شکست

امان نداد کسادی که سر برون آریم

بهای یوسف ما در حریم چاه شکست

به مومیایی خورشید کی درست شود؟

ز شرم حسن تو زینسان که رنگ ماه شکست

دلیر بر صف افتادگان چو برق متاز

که رنگ بر رخ آتش ازین گیاه شکست

کجا درست برآید سبوی ما صائب؟

ز چشمه ای که مکرر سبوی ماه شکست

***

1788

ز باده حالت فرزانه می توان دانست

حریف را به دو پیمانه می توان دانست

فروغ حسن درین انجمن نمی ماند

ز بیقراری پروانه می توان دانست

خراب حالی من ترجمان عشق بس است

که زور سیل ز ویرانه می توان دانست

بلند همتی ساقیان میکده را

ز طاق ابروی مردانه می توان دانست

عیار چهره چون آفتاب ساقی را

ز جوش سینه میخانه می توان دانست

حضور گوشه نشینان کنج عزلت را

ز بستن در کاشانه می توان دانست

زبان شکوه بود حاصل برومندی

ز خوشه بستن هر دانه می توان دانست

اگر تو چشم توانی ز هر دو عالم بست

ره برون شد ازین خانه می توان دانست

ز برگریز پر و بال شوق می ریزد

بهار شورش دیوانه می توان دانست

رسیده اند ز پرسش به کعبه راهروان

به جستجو ره میخانه می توان دانست

تمام شد سخن و حرف زلف او برجاست

درازی شب از افسانه می توان دانست

قماش حسن گلوسوز شمع را صائب

ز جانفشانی پروانه می توان دانست

***

1789

مپوش چشم ز رخسار همچو جنت دوست

که نور چشم فزاید صفای طلعت دوست

به سیم قلب خریده است ماه کنعان را

کسی که هر دو جهان را دهد به قیمت دوست

نهال عمر ابد با کمال رعنایی

گل پیاده نماید، نظر به قامت دوست

از ان به خاک برابر نموده ام خود را

که خاکسار نوازست ابر رحمت دوست

کمر به خدمت من بسته اند عالمیان

از ان زمان که کمربسته ام به خدمت دوست

چو خون مرده نیاید به کار زنده دلان

شبی که زنده ندارند در محبت دوست

چرا ز دامن صحرا به حی روم صائب؟

مرا که نیست چو مجنون دماغ صحبت دوست

***

1790

هزار بار درآیم اگر به خانه دوست

به کوچه غلط اندازدم بهانه دوست

چنین که شوق مرا بیقرار ساخته است

عجب که دل بنشیند مرا به خانه دوست

فسانه ای است که افسانه خواب می آرد

به چشم خواب نمک می زند فسانه دوست

ز باده طبع ستم دوست مهربان نشود

ز آب، رنگ نبازد گل بهانه دوست

فغان که شرم محبت امان نداد مرا

که بوسه ای بربایم ز آستانه دوست

به خال، چشم سیه ساختم ندانستم

که دام مکر نهفته است زیر دانه دوست

تلاش بیهده ای می کند سر خورشید

فتاده است بلند، آستان خانه دوست

به صبر خویش مکن تکیه از غرور که طور

سپندوار به رقص آمد از ترانه دوست

به چشم همت سرشار چون دو دست تهی است

متاع هر دو جهان در قمارخانه دوست

مرا به خاک در دوست آشنایی نیست

به آشنایی دل می روم به خانه دوست

ز شغل عشق چه اندیشه می کنی صائب؟

خمار صبح ندارد می شبانه دوست

***

1791

ز عشق در دل اگر نور آشنایی هست

به زیر خاک هم امید روشنایی هست

حریم وصل محال است بی قریب بود

که هر کجا که بود عید، روستایی هست

چه گل ز دیدن صیاد می توانی چید؟

ترا که در قفس اندیشه رهایی هست

ز داغ عشق مکش سر، که خانه دل را

به قدر روزنه داغ، روشنایی هست

عنایتی است که بند قبا گشایی خود

و گرنه دست مرا در گرهگشایی هست

همین زیادتی زلف و خط و خال بود

میانه تو و خورشید اگر جدایی هست

چه نعمتی است که تن پروران نمی دانند

که عیش روی زمین در برهنه پایی هست

شکستگی نشود در وجود پا بر جای

در آن دیار که امید مومیایی هست

ببر ز هر دو جهان چون مجردان صائب

اگر به عشق ترا ذوق آشنایی هست

***

1792 (مر،ل)

اگر نه عاشقی این چهره خزانی چیست؟

اگر نه ماتمی این بخت آسمانی چیست؟

چو گردباد به رقص است ذره ذره خاک

تو نیز سنگ نشان نیستی، گرانی چیست؟

زبان شمع به صد آب و تاب می گوید

که جز فسردگی انجام زندگانی چیست؟

اگر ز آینه روی او نظر یابم

به طوطیان بچشانم شکرفشانی چیست

کمان لاف اگر زه کنم به ابرویش

به ماه نو بنمایم که شخ کمانی چیست

اگر سحاب ز من آستین فشان گذرد

به دامنش بشمارم که درفشانی چیست

چو شمع کشته زبان آوران خموش شوند

اگر بلند بگویم که بی زبانی چیست

دل رمیده ما را به چشم خود مسپار

سیاه مست چه داند نگاهبانی چیست

ز حیرت تو شود آب زندگانی خشک

تو چون خرام کنی آب زندگانی چیست

زبان چو برگ خزان دیده است در چمنم

به این دماغ چه دانم که گل فشانی چیست

فغان که غنچه مشکل گشای دل صائب

نیافت چاشنی خنده نهانی چیست

***

1793

سیاه مستی چشم از شرابخانه کیست؟

عقیق چهره و لعل لب از خزانه کیست؟

ز خرمن که برون جسته است دانه خال؟

غبار خط معنبر ز آستانه کیست؟

چراغ برق ز خوی که می شود روشن؟

خروش ابر بهاران ز تازیانه کیست؟

ز خواب ناز ظفر وا نمی کند نرگس

زبان سبزه نورسته در فسانه کیست؟

می صبوح که در جام صبح ریخته است؟

سیاه مستی شب از می شبانه کیست؟

بهار نسخه آن پنجه نگارین است

خزان مسوده رنگ عاشقانه کیست؟

دلش چو خانه زنبور خانه خانه شده است

ترنج بی سر و پای فلک نشانه کیست؟

نوای مرغ چمن حلقه برون درست

جراحت جگر غنچه از ترانه کیست؟

اگر ز کاکل خوبان گره گشاید باد

گشایش سر زلف سخن ز شانه کیست؟

نظر به خوشه پروین سیه نمی سازد

دل رمیده ما در هوای دانه کیست؟

ز عشق نیست اثر در جهان، نمی دانم

که این همای سعادت در آشیانه کیست؟

چگونه مست نگردد جهان ز گفتارش؟

حریم سینه صائب شرابخانه کیست؟

***

1794

ز زلف او دل عشاق را محابا نیست

کبوتران حرم را ز دام پروا نیست

مکن سپند مرا دور از حریم وصال

که بیقراری من خالی از تماشا نیست

اگر ز اهل دلی ذره را حقیر مدان

که هیچ نقطه سهوی کم از سویدا نیست

ز خود جداشدگان پرس درد تنهایی

که هر که دور ز مردم فتاده تنها نیست

لب سؤال صدف بی حجاب می گوید

که هیچ آب مروت به چشم دریا نیست

نمی توان به زبان حرف وا کشید از من

که روی حرف مرا جز به چشم گویا نیست

معاشران سبکروح بوی پیرهنند

به دوش چرخ گران هیکل مسیحا نیست

سپر فکند فلک پیش آه من صائب

علاج خصم زبردست جز مدارا نیست

***

1795

به دلنشینی صحرای عشق صحرا نیست

سیاه خیمه این دشت جز سویدا نیست

اگر چه زهره شیرست آب وادی عشق

ز ازدحام جگرتشنگان در او جا نیست

گر از تحمل من خصم شد زبون چه عجب

فلک حریف زبردستی مدارا نیست

صدف ز خنده ابر بهار گوهر یافت

گهر نتیجه دهد خنده ای که بیجا نیست

چه حاجت است به دامن چو آتش است بلند؟

جنون کامل ما را هوای صحرا نیست

به چشم هر که در آن روی آتشین محوست

بهشت تفرقه خاطر تماشا نیست

محبت پدری گر چه هست دامنگیر

حریف جذبه مردانه زلیخا نیست

کدام شبنم گستاخ در نظر بازی است؟

که رنگ عصمت گلهای باغ بر جا نیست

به طرف دامن خورشید بسته ام دامن

مرا چو سایه ز پست و بلند پروا نیست

به ناخدای توکل سپرده ام خود را

مرا تردد خاطر ز موج دریا نیست

میی که خشت ز خم برنداشت کم زورست

زبون عقل بود عاشقی که رسوا نیست

کدام صبر و چه طاقت، کدام عقل و چه هوش؟

به عالمی که منم، کوه پای بر جا نیست

در آشیانه سیمرغ همت صائب

نشان لکه پیسی ز زال دنیا نیست

***

1796

دروغ شیوه طبع یگانه ما نیست

شرر فشانی، کار زبانه ما نیست

تلاش مسند عزت برون در بگذار

صف نعال در آیینه خانه ما نیست

غنیمت است درین روزگار کم فرصت

که خضر مانع آب شبانه ما نیست

به عشق برق، الف می کشد به سینه خویش

به دست ابر خنک، چشم دانه ما نیست

به سینه دل صد چاک دست رد مگذار

اگر چه زلف تو محتاج شانه ما نیست

برو گل این زر خود در کنار آتش ریز

که خونبهای خس آشیانه ما نیست

به جای نقطه سویدا ز کلک می ریزد

فغان که اهل دلی در زمانه ما نیست

چرا کنیم سخن دلپذیر چون صائب؟

سخن پذیر دلی در زمانه ما نیست

***

1797

به آبداری لعل تو هیچ گوهر نیست

به این صفا، گهری در ضمیر کوثر نیست

مرا به ساغری ای خضر نیک پی دریاب

که بی دلیل ز خود رفتنم میسر نیست

توانگرست به یک مشت خاک، دیده فقر

دل حریص به صد گنج زر توانگر نیست

شهادتی که بود دیگری وسیله آن

ز زندگانی خضر و مسیح کمتر نیست

من و تردد خاطر، خدا نگه دارد!

به قلزمی که منم، موج او شناور نیست

دل شکسته ما را به لطف خود بپذیر

نظر به مورچه، پای ملخ محقر نیست

ببر ز خویش اگر جنت آرزو داری

که دوزخی بتر از صحبت مکرر نیست

حمایت ضعفا مانع پریشانی است

و گرنه رشته سزاوار قرب گوهر نیست

ز چاک دل بود امید فتح باب مرا

چو آفتاب مرا روی دل به هر در نیست

شفق همین نه به خورشید کار دارد و بس

کدام لقمه این هفت خوان به خون تر نیست؟

ترا که پای طلب بسته اند، سنگین باش

درین محیط که ماییم جای لنگر نیست

مدار چشم مروت ز هیچ کس صائب

که خضر را غم محرومی سکندر نیست

***

1798

بیان شوق به تیغ زبان میسر نیست

محیط را گذر از ناودان میسر نیست

چنین که قافله عمر می رود به شتاب

خبر گرفتن ازین کاروان میسر نیست

ز جوش گل نفس غنچه پردگی شده است

فراغ بال درین گلستان میسر نیست

به زیر چرخ اقامت زراستان مطلب

سفر نکردن تیر از کمان میسر نیست

قدم برون منه از راه همچو سنگ نشان

ترا که همرهی کاروان میسر نیست

ثبات عمر به پیری مجو که در پستی

عنان کشیدن آب روان میسر نیست

ز سیل خانه نگهداشتن نمی آید

قرار روح درین خاکدان میسر نیست

ز نام نیک اثر جاودانه ای بگذار

ترا که زندگی جاودان میسر نیست

به زهد خشک به معراج قرب نتوان رفت

به نردبان سفر آسمان میسر نیست

اگر نه لنگر رطل گران به دست افتد

برآمدن ز محیط جهان میسر نیست

سعادت ازلی مغز جمله نعمتهاست

چه شد همای مرا استخوان میسر نیست

ز گلستان چه تمنای برگ عیش کنم؟

مرا که خار و خس آشیان میسر نیست

بغیر گرسنگی در میان نعمتها

چه نعمت است که سیری از ان میسر نیست؟

به عشق کوش که با شهپر خرد صائب

گذشتن از سر کون و مکان میسر نیست

***

1799

خراب چشم تو اندیشه عتابش نیست

که می پرست غم از تلخی شرابش نیست

بیاض گردن او در کتابخانه حسن

سفینه ای است که حاجت به انتخابش نیست

گلی است چهره خندان آن بهار امید

که زیر پوست رگ تلخی گلابش نیست

عجب که نامه امید من رسد به جواب

که گر به کوه رسد ناله ام، جوابش نیست

به چشم جوهریان رشته ای است بی گوهر

ز عشق او رگ جانی که پیچ و تابش نیست

بنای طاقت اگر کوه بیستون شده است

حریف جلوه ناز گران رکابش نیست

نداده اند ترا چشم خرده بین، ورنه

کدام نقطه که در سینه صد کتابش نیست؟

چراغ شهرت پروانه عالم افروزست

و گرنه کیست که او داغ یا کبابش نیست؟

ز روی خلق کجا شرم می کند صائب

سیه دلی که ز کردار خود حجابش نیست

***

1800

ز چاک سینه خود هر که قبله گاهش نیست

به هیچ وجه به درگاه قرب راهش نیست

ز آه سرد بود بادبان کشتی دل

به هیچ جا نرسد هر دلی که آهش نیست

غرض ز وسعت میدان لامکان، شان است

و گرنه غیر دل تنگ جلوه گاهش نیست

حضور خاطر دیوانه مشربان وحشی است

من و سراسر دشتی که یک گیاهش نیست

ز انفعال رسیدم به بارگاه قبول

خوش آن گنه که بجز شرم عذر خواهش نیست

حنای عقده گشایی به ناخنی بسته است

که غیر سینه مجروح دستگاهش نیست

به روی بستر گل خواب می کند مرغی

که شب بغیر پر و بال خود پناهش نیست

منم که خانه بدوش توکلم ورنه

کدام قطره که در بحر، خانه خواهش نیست؟

اگر چه گل دگری می زند به دستارش

چه فتنه هاست که در نرگس سیاهش نیست

ز هر دلی که سفر می کند غبار ملال

بغیر سینه صائب قرارگاهش نیست

***

1801

اگر چه کعبه مقصد نصیب هر دل نیست

ز پا فتادن این راه، کم ز منزل نیست

بهار را به خزان پرده دار می گردند

شکسته رنگی عشاق از ته دل نیست

به مغز بیش رسد فیض گل چو دسته شود

و گرنه زور جنون عاجز سلاسل نیست

مکش عنان به سخن از طلب که همچو قلم

سخن به راه کند رهروی که کاهل نیست

گذشتن از لب میگون یار دشوارست

و گرنه از می گلرنگ توبه مشکل نیست

بس است حلقه ماتم ز حلقه فتراک

مرا که نخل بجز دست و تیغ قاتل نیست

دل تو لنگر تسلیم را ز کف داده است

و گرنه موج خطر هیچ کم ز ساحل نیست

نکرد گریه ما در دل فلک تأثیر

گناه تخم چه باشد، زمین چو قابل نیست؟

به هر چه می کند آتش، سپند من راضی است

مرا امید شفاعت ز اهل محفل نیست

ز جام چشم غزالان خمار می شکنیم

دل رمیده ما در کمین محمل نیست

چه شد که بر فلک ناز می کند جولان؟

ز حال پرتو خود آفتاب غافل نیست

حجاب نیست ز هم حسن و عشق را صائب

میان ذره و خورشید چرخ حایل نیست

***

1802

ز تنگدستی شکر، نی مرا غم نیست

که ناله های گلوسوز از شکر کم نیست

به مجلسی که در او دار و گیر منعی است

اگر بهشت بود، دلنشین آدم نیست

ز چشم شور تماشاییان هراسانم

و گرنه زخم مرا احتیاج مرهم نیست

یکی است نسبت داغ جنون به شاه و گدا

ز آفتاب قیامت کسی مسلم نیست

گداختم جگر خویش را به آتش گل

هنوز اشک مرا اعتبار شبنم نیست

شکوه صحبت شیرین حجاب اظهارست

و گرنه حسرت خسرو ز کوهکن کم نیست

جنون به ملک سلیمان نمی کند اقبال

و گرنه مرتبه داغ، کم ز خاتم نیست

اگر چه جلوه او از دو عالم افزون است

دلی کجاست که در وی غم دو عالم نیست؟

ز سنگ تفرقه صائب بلند گردیده است

بنای دوستی روزگار محکم نیست

***

1803

کرم در آب و گل چرخ تنگ میدان نیست

به روزنامه خورشید، مد احسان نیست

نوشته اند به خون جگر برات مرا

ز فکر نعمت الوان دلم پریشان نیست

صدف به کد یمین رزق خویش می گیرد

نم سخاوت ذاتی در ابر نیسان نیست

به چشم دقت اگر در وجود سیر کنی

عیان شود که دل ذره تنگ میدان نیست

بهوش باش که جان سخن ز آگاهی است

سخن که از سر غفلت بود در او جان نیست

خوش است بنده که همخوی صاحبش باشد

کسی که خلق خدایی ندارد انسان نیست

درین زمانه که گرگ حسد فراوان است

حصار عافیتی به ز چاه کنعان نیست

نوای فاخته من قیامت انگیزست

هزار حیف که سروی درین گلستان نیست

خوش است قول که با فعل همزمان باشد

حدیث تو به مگو چون دلت پشیمان نیست

نفس درازی بیجا چه می کنی صائب؟

چو گوش نغمه شناسی درین گلستان نیست

***

1804

کدام شب نی کلک من آتش افشان نیست؟

کدام روز که شیری درین نیستان نیست؟

دویی به راه نگاه تو خار ریخته است

و گرنه سبزه بیگانه در گلستان نیست

نه هر که حرف شناسد به غور حسن رسد

سواد خط بناگوش در دبستان نیست

ترا به وادی مشرب گذر نیفتاده است

و گرنه کعبه دل نیز بی بیابان نیست

نمی کنی سخن خویش را چرا هموار؟

جز این تمتعی از آسیای دندان نیست

توان ز روزن دل چار فصل را دیدن

چنین بنایی در چارسوی امکان نیست

در گشاده بود شرط میهمان طلبی

به میهمانی آن کس مرو که خندان نیست

کدام مغز که در جستجوی نکهت تو

چو گردباد، سراسر رو بیابان نیست؟

همین نه شعله فطرت جگرگداز من است

کدام شمع درین بزمگاه گریان نیست؟

غبار تفرقه خاطر از تردد توست

اگر تو جمع شوی روزیت پریشان نیست

همیشه بر سر آتش بود کباب دلش

مگو به سفره درویش مرغ بریان نیست

ز هر رهی که دلت می کشد قدم بگذار

که قفل منع درین پره بیابان نیست

مرا گدایی غم کرد دربدر صائب

مصیبتی بتر از روزی پریشان نیست

***

1805

سزای خواب بود دیده ای که گریان نیست

نفس و بال بود بر دلی که نالان نیست

چه نسبت است به عمر ابد شهادت را؟

که آب تیغ، گرانجان چو آب حیوان نیست

شد از گرفتگی عقل، کار بر من سخت

سزای سنگ بود پسته ای که خندان نیست

تمام رحمت و لطف است عشق بنده نواز

چه شد که آب مروت به چشم اخوان نیست

ز درد و داغ محبت مگو به مرده دلان

تنور سرد، سزاوار بستن نان نیست

به یک دو هفته ز منت هلال شد، مه بدر

شکستن لب نان سپهر آسان نیست

عدم ز قرب جوار وجود زندان است

و گرنه کیست که از زندگی پشیمان نیست؟

هوا به دولت پیری مسخر من شد

قد خمیده کم از خاتم سلیمان نیست

خلاص کرد مرا شور عشق از عالم

برای داغ، حصاری به از نمکدان نیست

خوشم به دامن صحرای بیخودی صائب

که نقش پای غزالی در آن بیابان نیست

***

1806

به می طرف شدن آیین هوشیاران نیست

به قلب شعله زدن کار نی سواران نیست

به روز ابر، زر مطربان به باده دهید

که هیچ نغمه تر چون صدای باران نیست

عجب که آتش دوزخ به خویشتن گیرد

دلی که سوخته آتشین عذاران نیست

به بیقراری دل وا شده است دیده ما

سپند در نظر ما ز بیقراران نیست

چو گردباد نگردم به گرد خود، چه کنم؟

درین زمانه که گردی ز خاکساران نیست

سخن به بال هوادار اوج می گیرد

و گرنه ناله قمری کم از هزاران نیست

همیشه ابر تری هست در نظر صائب

خرابه دل ما بی هوای باران نیست

***

1807

فضای چرخ مقام نفس کشیدن نیست

مسوز شمع در آن خانه ای که روزن نیست

ز فکر عالم بالا سیه دل آسوده است

ملال پای گرانخواب را ز دامن نیست

ز سیر دایمی چرخ می شود معلوم

که در بساط زمین جای آرمیدن نیست

چو طفل مهد مکن دل به مهره بازی خوش

که هیچ سبحه ترا چون نفس شمردن نیست

کنند اگر چو خم باده خشت بالینم

مرا ز کوی خرابات پای رفتن نیست

چه خون که در جگرم می کند پشیمانی

شراب خوردن من کم ز شیشه خوردن نیست

فغان که حلقه جمعیتی ندارد چرخ

که همچو خانه زنجیر پر ز شیون نیست

ز تنگ چشمی سوزن چه تابها که نخورد

هنوز رشته امید را گسستن نیست

به نقل، شور مکن آن دهان شیرین را

که باده را مزه ای به ز لب گزیدن نیست

بپوش چشم ز نشو و نمای دل صائب

که تخم سوخته را بهره از دمیدن نیست

***

1808

اگر نمی تپدم دل، ز آرمیدن نیست

که تنگنای جهان جای دل تپیدن نیست

ز بیغمی نبود رنگ روی من بر جای

ز ضعف، رنگ مرا قوت پریدن نیست

ز دست آینه شد موی سبز و گشت سفید

هنوز دانه امید را دمیدن نیست

قدم به خار و گل راه عشق یکسان نه

که رهزنی بتر از پیش پای دیدن نیست

سخن به خاک نیفتد ز طعن بد گهران

که آبروی گهر را غم چکیدن نیست

تپیدن دل سیاره می کند فریاد

که این شکسته بنا، جای آرمیدن نیست

نفس برای رمیدن ذخیره می سازد

و گرنه شیوه آن شوخ آرمیدن نیست

به روی من چمن آرا عبث دری بسته است

مرا چو پای گرانخواب، دست چیدن نیست

ز نامه صلح به طومار آه کن صائب

که نامه الف آه را دریدن نیست

***

1809

خلاصی دل ما از جهات ممکن نیست

به زور نقش ز ششدر نجات ممکن نیست

بلاست عاشقی نو خطان چار ابرو

ز چار موجه دریا نجات ممکن نیست

زمین چو ریگ روان است بر جناح سفر

در او فشردن پای ثبات ممکن نیست

به داغ عشق در اینجا اگر نسوخته ای

ز آفتاب قیامت نجات ممکن نیست

ز فکر تشنه لبان خضر آب سیر نخورد

و گرنه سیری از آب حیات ممکن نیست

ز شرم آن لب شیرین اگر نگردد آب

به چوب بستن دست نبات ممکن نیست

به زور، روی دل از دل نمی توان گرداند

به دوستان، عدم التفات ممکن نیست

چگونه قطره تواند محیط دریا شد؟

ز راه فکر رسیدن به ذات ممکن نیست

مگر وسیله شود خط عنبرین، ورنه

به مهر خال رساندن برات ممکن نیست

مکن تلاش رهایی ز زلف او صائب

که از کمند خدایی نجات ممکن نیست

***

1810

چه خستگی است که در چشم ناتوان تو نیست؟

چه دلخوشی است که در گوشه دهان تو نیست؟

گذشته ایم به اوراق لاله زار بهشت

نظر فریب تر از خار گلستان تو نیست

ز فکر چون به میان تو ره توان بردن؟

که راه فکر به باریکی میان تو نیست

غزال قدس نیاید ز لاغری به نظر

و گرنه کوتهی از زلف دلستان تو نیست

ز امتحان تو شد کوه طور صحراگرد

دل ضعیف مرا تاب امتحان تو نیست

نه بوسه ای، نه شکرخنده ای، نه دشنامی

به هیچ وجه مرا روزی از دهان تو نیست

ز شیوه تو چنان عام شد گرفتاری

که سرو و سوسن آزاد در زمان تو نیست

همیشه از رگ گردن، سنانش آماده است

سری که در قدم خاک آستان تو نیست

بناز بر نفس آتشین خود صائب

که هیچ سینه بی جوش در زمان تو نیست

***

1811

به آسمان نرسد هر که خاک پای تو نیست

فرو رود به زمین هر که در هوای تو نیست

مگر تو خود به خموشی ثنای خودگویی

و گرنه هیچ زبان در خور ثنای تو نیست

شکوه بحر چه سازد به تنگنای حباب؟

سپهر بی سر و پا ظرف کبریای تو نیست

سپرد جا به تو هر کس ز بزم بیرون رفت

تویی به جای همه، هیچ کس به جای تو نیست

کدام گوهر سیراب بحر و کان را هست؟

که چشمه عرق از خجلت صفای تو نیست

شکر به زاغ فرستی و استخوان به هما

چه رمزها که نهان در کف عطای تو نیست

مگر ز نعمت دیدار سیر چشم شود

و گرنه هر دو جهان در خور گدای تو نیست

مگر قبول تو آبی به روی کار آرد

و گرنه بندگی چون منی سزای تو نیست

بساز از دل سنگین خویش آینه ای

که هیچ آینه را طاقت لقای تو نیست

جواب آن غزل است این که گفت مرشد روم

چه گوهری تو که کس را به کف بهای تو نیست

***

1812

بغیر خشم که در خوردنش وبالی نیست

درین بساط دگر روزی حلالی نیست

به نور زنده دلی دار خانه را روشن

که آفتاب دل زنده را زوالی نیست

نه از خدا و نه از خلق شرم خواهی داشت

ترا که در گنه از خویش انفعالی نیست

کلید قفل لئیمان بود زبان سؤال

و گرنه ز اهل کرم حاجت سؤالی نیست

به خوردن دل خود همچو ماه قانع شو

که در بساط فلک، روزی حلالی نیست

هزار عقده فزون است سرو را در دل

فسانه ای است که آزاده را ملالی نیست

بغیر زهره شیران که آب گردیده است

به راه عشق دگر چشمه زلالی نیست

توان ز تربت مجنون شنید جوش نشاط

حضور مردم دیوانه را زوالی نیست

ز فکر مرغ چمن نیست غنچه فارغبال

سری که بر سر زانوست، بی خیالی نیست

نوشته اند برات مرا به میکده ای

که آب در جگر تشنه سفالی نیست

مشو چو ماه تمام از شکست خود غافل

که غیر نقص درین انجمن کمالی نیست

به داغ عشق اگر سینه را نسوخته ای

در آسمان تو خورشید بی زوالی نیست

دل رحیم ندارند غنچه ها صائب

در آن ریاض که مرغ شکسته بالی نیست

***

1813

شب فراق ز روز حساب خالی نیست

که از بیاض، سواد کتاب خالی نیست

نظر به هر چه کنم تازه می شود داغم

که هیچ ذره از ان آفتاب خالی نیست

به چشم کم منگر، هیچ خاکساری را

که هیچ روزن از ان ماهتاب خالی نیست

چه موج مگذر ازین بحر سرسری زنهار

که چون صدف ز گهر یک حباب خالی نیست

دوانده در همه جا ریشه بیقراری عشق

که نبض سنگ هم از اضطراب خالی نیست

ز من گشودن لب چون صدف نمی آید

و گرنه ابر مروت ز آب خالی نیست

زبان لاف بود لازم تهیدستی

زمین شور ز موج سراب خالی نیست

مگر به فکر سواری است آن سبک جولان؟

که هیچ ملک دل از انقلاب خالی نیست

همین نه موی میان تراست این خم و پیچ

که هیچ موی تو از پیچ و تاب خالی نیست

ز گل تهی نشود بوستان دربسته

ز حسن، پرده شرم و حجاب خالی نیست

نمی توان دل بی داغ یافت در عالم

که از سیاهی جغد این خراب خالی نیست

ز قرب و بعد شود کار سالکان دشوار

و گرنه هیچ زمینی ز آب خالی نیست

به اشک تلخ از ان گلعذار قانع شو

که گل نهفته چو گردد گلاب خالی نیست

ز پست فطرتی از فیض عشق محرومی

و گرنه کوه بلند از عقاب خالی نیست

سؤال ماست کز آن لب نمی رسد به جواب

و گرنه هیچ سؤال از جواب خالی نیست

هنوز از ان لب نو خط توان به کام رسید

ز نشأه این می پا در رکاب خالی نیست

ز هر چه چشم توان آب داد مغتنم است

چه قحط حسن شود آفتاب خالی نیست

صواب محض بود رزق خامشان صواب

که گفتگو ز خطا و صواب خالی نیست

***

1814

نسیم صبحدم از بوی یار خالی نیست

ز بوی گل نفس نو بهار خالی نیست

یکی است در نظر پاک، توتیا و غبار

که هیچ گردی از ان شهسوار خالی نیست

درون خانه بی سقف روشنی فرش است

ز ماه، دیده شب زنده دار خالی نیست

هلاک آینه روشنند تازه رخان

ز سرو و بید لب جویبار خالی نیست

غم و نشاط جهان جوش می زند با هم

که چشم مست ز خواب و خمار خالی نیست

سبک مگیر ز جا هیچ استخوانی را

که چون صدف ز در شاهوار خالی نیست

فتاده است ترا رشته نظر کوتاه

و گرنه از گل بی خار، خار خالی نیست

مرا ز جوهر آیینه شد چنین روشن

که هیچ سینه ای از خار خار خالی نیست

در ابر تیره شکرخند برق پنهان است

ز صبح وصل شب انتظار خالی نیست

مگر تو چشم بپوشی ازین خراب آباد

و گرنه عالم خاک از غبار خالی نیست

تو از فسانه غفلت به خواب خرگوشی

و گرنه دامن دشت از شکار خالی نیست

سپهر اگر به من پاکباز باخت دغا

قمار نیز ز راه قمار خالی نیست

اگر چه از خط شبرنگ بی صفا شده است

هنوز صبح بناگوش یار خالی نیست

ز داغ عشق سراپای من گلستان است

ز لعل اگر جگر کوهسار خالی نیست

درین دیار کسی گر به داد من نرسید

ز قدردان سخن، روزگار خالی نیست

منم که سوخته صائب مرا ستاره بخت

و گرنه سینه سنگ از شرار خالی نیست

***

1815

مبند دل به حیاتی که جاودانی نیست

که زندگانی ده روزه زندگانی نیست

همان ز نامه و پیغام شاد می گردند

اگر چه دوستی اهل دل زبانی نیست

به چشم هر که سیه شد جهان ز رنج خمار

شراب تلخ کم از آب زندگانی نیست

ز شرم موی سفیدست هوشیاری من

و گرنه نشأه مستی کم از جوانی نیست

جدا بود شکر و شیر همچو روغن و آب

درین زمانه که آثار مهربانی نیست

ز صبح صادق پیری چه فیض خواهم برد؟

مرا که بهره بجز غفلت از جوانی نیست

به پای تن دل عاشق نمی کند جولان

نسیم مصر مقید به کاروانی نیست

برون میار سر از زیر بال خود صائب

که تنگنای فلک جای پرفشانی نیست

***

1816

می دو ساله نشاطش کم از جوانی نیست

شراب کهنه کم از عمر جاودانی نیست

که باز حرف گلوگیر توبه را سر کرد؟

که در بدیهه مینای می روانی نیست

ز جاده سخن راست، پای بیرون نه

که هیچ علم چو علم مزاج دانی نیست

چسان به خامه دهم شرح اشتیاق ترا؟

چو شمع، سوزش پنهان من زبانی نیست

به زیر منت خشک خضر مرو زنهار

که آب روی، کم از آب زندگانی نیست

میار سر ز گریبان چه برون یوسف

که رحم در دل سنگین کاروانی نیست

به شاخسار قفس واگذار مرغ مرا

که بال بسته شکست من آشیانی نیست

مکش به طعن گرانجانیم ز بیدردی

که برفشاندن جان آستین فشانی نیست

قسم به عزلت عنقا که کوی خاموشان

به آرمیدگی ملک بی نشانی نیست

به گوشه ای بنشین و خموش شو صائب

کنون که رونق بازار نکته دانی نیست

***

1817

ستاره سوخته عشق را پناهی نیست

در آفتاب قیامت گریز گاهی نیست

به داغ کهنه و نو، روز و شب شود معلوم

به عالمی که منم آفتاب و ماهی نیست

دل رمیده من وحشی بیابانی است

که جز زبان ملامت در او گیاهی نیست

اگر چه آه ندارند در جگر عشاق

نگاه حسرت این قوم کم ز آهی نیست

فغان که در نظر اعتبار لاله رخان

شکسته رنگی عاشق به برگ کاهی نیست

شکفته باش که قصر وجود انسان را

به از گشادگی جبهه پیشگاهی نیست

چگونه بال فشانم به کهکشان صائب؟

مرا که قوت پرواز برگ کاهی نیست

***

1818

طریق مردم سنجیده خودستایی نیست

که کار آتش یاقوت ژاژخایی نیست

به اهل دل چه کند حرف بادپیمایان؟

نشانه را خطر از ناوک هوایی نیست

ز خنده رویی گردون فریب رحم مخور

که رخنه های قفس رخنه رهایی نیست

اگر چه دامن گل خوابگاه شبنم شد

خوشم که دولت تردامنان بقایی نیست

شکنجه نظر شور خلق دلسوزست

به مدعا نرسیدن ز نارسایی نیست

اگر تردد خاطر سخن قبول کند

کلید رزق بغیر از شکسته پایی نیست

همیشه سرو تهیدست از ان بود سرسبز

که هیچ چشم به دنبال بینوایی نیست

کناره گیر ز مردم که بی دماغان را

شکنجه بتر از پاس آشنایی نیست

به هر که هر چه دهی نام آن مبر صائب

که حق خود طلبیدن کم از گدایی نیست

***

1819

ز بس که طاعت خلق جهان خدایی نیست

قضا کنند نمازی که آن ریایی نیست!

شود شکستگی ماه از آفتاب درست

شکسته بندی دل، کار مومیایی نیست

مشو ز ساده دلی از گزند نفس ایمن

که شیوه سگ دیوانه آشنایی نیست

قفس فضای گلستان بود بر آن بلبل

که در خیال وی اندیشه رهایی نیست

اگر بود به توکل ارادت تو درست

کلید رزق بغیر از شکسته پایی نیست

ز مرگ همنفسان همچو بید می لرزم

که برگهای خزان را ز هم جدایی نیست

زبان گوهر شهوار، آب و رنگ بس است

طریق مردم سنجیده خودستایی نیست

سخاوت غرض آلود کوته اندیشان

به چشم اهل بصیرت کم از گدایی نیست

به باد دستی من می برد خزان غیرت

ز برگ، حاصل من غیر بینوایی نیست

به وادیی که مرا صدق رهنما شده است

سراب تشنه فریب از غلط نمایی نیست

مشو زیاده ازین خرج مردمان صائب

که پاس وقت کم از پاس آشنایی نیست

***

1820 (مر،ل)

میان خوی تو و رحم آشنایی نیست

و گرنه بوسه و لب را ز هم جدایی نیست

سر کمند تغافل بلند افتاده است

به زلف او نرسیدن ز نارسایی نیست

فتاده است به آن رو شکسته رنگی من

حریف چهره من کان مومیایی نیست

نشد بریده به مقراض، رشته توحید

میانه سر منصور و تن جدایی نیست

برو خضر که من آن کعبه ای که می طلبم

دلیل راهش غیر از شکسته پایی نیست

چو پشت آینه ستار تا به کی باشم؟

به کشوری که هنر غیر خودنمایی نیست

در اصفهان که به درد سخن رسد صائب؟

کنون که نبض شناس سخن شفایی نیست

***

1821

ز دام سوختگان عشق را رهایی نیست

ز لفظ، معنی بیگانه را جدایی نیست

درین زمانه چنان راه فیض مسدودست

که از شکاف دل امید روشنایی نیست

خوش است در دل شب دستگیری محتاج

عبادتی که نهانی بود ریایی نیست

ز بیقراری دریاست تیغ بازی من

و گرنه موج مرا میل خودنمایی نیست

دل من و تو ز همصحبتان دیرینند

مرا به ظاهر اگر با تو آشنایی نیست

ز فیض بی ثمری فارغ از خزان شده ام

مرا چو سرو شکایت ز بینوایی نیست

فغان که آبله در پرده می کند اظهار

شکایتی که مرا از برهنه پایی نیست

خمش ز دعوی دانش، که جهل را صائب

هزار حجت ناطق چو خودستایی نیست

***

1822

وفا طمع ز گل بیوفا نباید داشت

ز رنگ و بوی، امید بقا نباید داشت

ز سادگی است تمنای صحت از پیری

ز درد عمر، توقع صفا نباید داشت

پل شکسته به سیلاب بر نمی آید

ثبات، چشم ز قد دو تا نباید داشت

شکستگی نشود جمع با حلاوت عشق

شکر طمع زنی بوریا نباید داشت

سبک نساخته از دانه خویش را چون کاه

امید جاذبه از کهربا نباید داشت

به مزد دست اگر خرده ای نیفشانی

چو گل ز کس طمع خونبها نباید داشت

میسرست چو سر زیر بال خود بردن

نظر به سایه بال هما نباید داشت

ز کار تا نرود دست و پای سعی ترا

امید رزق ز دست دعا نباید داشت

اگر ز سنگ ملامت شکسته ای خود را

حذر ز گردش این آسیا نباید داشت

به قطع راه طلب زهد خشک کافی نیست

امید راهبری از عصا نباید داشت

به خاک غوطه زدن ناوک هوایی را

اشاره ای است که سر در هوا نباید داشت

به اشک تا بتوان دیده را جلا دادن

ز مردمان طمع توتیا نباید داشت

درین قلمرو ظلمت بجز ستاره اشک

دلیل و راهبر و رهنما نباید داشت

به روی کار ز سیمین بران قناعت کن

ز آبگینه نظر بر قفا نباید داشت

ز چشم کافر بیگانه خوی او صائب

توقع نگه آشنا نباید داشت

***

1823

ملامت از دل بیباک من فغان برداشت

ز سخت جانی من سنگ الامان برداشت

چو بار طرح گرانم همان به میزانش

اگر چه جنس مرا چرخ رایگان برداشت

مرا ز دست تهی نیست چون صدف گله ای

نمی توان به گهر مهرم از دهان برداشت

کدام بلبل آتش نفس به باغ آمد؟

که خون مرده دلان جوش ارغوان برداشت

نشد ز گرد یتیمی نصیب هیچ گهر

تمتعی که دل از خط دلستان برداشت

به تن علاقه نادان ز بیم رسوایی است

که تیر کج نتواند دل از کمان برداشت

اگر کریم بزرگی کند به جای خودست

ز چرخ سفله بزرگی نمی توان برداشت

خروش نغمه سرایان یکی هزار شده است

مگر ز عارض او نسخه گلستان برداشت؟

ز بحر می گذرد سیل من غبارآلود

چنین که شوق مرا دست از عنان برداشت

چرا غریب نباشد نوای ما صائب؟

که عشق، بلبل ما را ز آشیان برداشت

***

1824

ز ناله گر دل بی برگ ما نوا می داشت

چو غنچه از گره خود گرهگشا می داشت

خبر ز عشق ندارد دل فسرده من

و گرنه آتش سوزنده زیر پا می داشت

هزار قافله هر دم ز خود سفر می کرد

اگر ز خویش سفرکرده نقش پا می داشت

به گرد چشم تو خواب غرور کی می گشت؟

شکست شیشه دلها اگر صدا می داشت

کجاست صائب آتش نفس، که وقت مرا

همیشه خوش به سخنهای آشنا می داشت

***

1825

به این نشاط که دل سر به تیغ یار گذاشت

کدام تشنه لب خود به جویبار گذاشت؟

جواب خود حلال مرا چه خواهد گفت؟

ستمگری که ترا دست در نگار گذاشت

به یک دو بوسه کز آن سنگدل طلب کردم

حقوق خدمت صد ساله برکنار گذاشت!

چنان فریفته حسن این چمن شده ام

که دست رد نتوانم به هیچ خار گذاشت

ز عجز، قدرت کارش تمام صورت بست

مصوری که شبیه تو نیمکار گذاشت

کجا به سایه بال هما کند اقبال؟

کسی که دامن دولت به اختیار گذاشت

نداشت عرصه میدان بیقراری من

که کوه صبر مرا عشق برقرار گذاشت

فسان تیزی رفتار گشت سنگ رهش

سبکروی که مرا دست زیر بار گذاشت

ز سخت رویی دشمن نمی شود مغلوب

مبارزی که به دشمن ره فرار گذاشت

گرفت روزن خورشید را به دود چراغ

سیه دلی که ترا خال بر عذار گذاشت

به جلوه ای که درین بحر کرد ابر بهار

هزار دانه گوهر به یادگار گذاشت

وفا به وعده ناکرده می کند صائب

همان که دیده ما را در انتظار گذاشت

***

1826

عنان دل ز من آن دلربا گرفت و گذاشت

چو دلپذیر نبودش چرا گرفت و گذاشت؟

عیار موجه بیتاب ما ز دریا پرس

که بارها سر زنجیر ما گرفت و گذاشت

فریب چشم پریشان نگاه او مخورید

که در دو روز هزار آشنا گرفت و گذاشت

ز انفعال مرا روی بازگشتن نیست

خوشا کسی که طریق خطا گرفت و گذاشت

ز گل مدار امید وفا که دست ازوست

که رنگ عاریتی از حنا گرفت و گذاشت

قدم ز ناف غزالان به کام شیر نهاد

سبکروی که طریق رضا گرفت و گذاشت

عنان من گل بی دست و پا کجا گیرد؟

که خار دامن من بارها گرفت و گذاشت

ز سختی دل سنگین خویش در عجبم

که همچو موم بسی نقشها گرفت و گذاشت

نبود جوهر مردانگی زلیخا را

و گرنه دامن یوسف چرا گرفت و گذاشت؟

به درد من نتوان برد ره که دست مسیح

هزار مرتبه نبض مرا گرفت و گذاشت

مشو مقید موج سراب این عالم

که خضر دامن آب بقا گرفت و گذاشت

ز پشت دست ندامت همیشه رزق خورد

کسی که دامن اهل صفا گرفت و گذاشت

مجو ز چرخ مروت که این سیاه درون

ز دست کور مکرر عصا گرفت و گذاشت

ز نقش روی به نقاش کن که هر کف خاک

هزار بار فزون نقش پا گرفت و گذاشت

مرا از ان سنگ کو شکر و شکوه هر دو بجاست

که استخوان مرا از هما گرفت و گذاشت

ز نقد داغ اثر در جهان نهشت دلم

ز بس که بر سر هم چون گدا گرفت و گذاشت

جهان سفله چو فرزند بی خطا صائب

مرا ز چرخ به دست دعا گرفت و گذاشت

***

1827 (مر،ل)

مرا که داغ و کبابم چه دوزخ و چه بهشت

مرا که مست و خرابم چه کعبه و چه کنشت

نخست پیر خرابات چون قلم قط زد

برات روزی ما بر لب پیاله نوشت

به آب شور مرا کعبه کی فریب دهد؟

که مشربم شده خوگر به آب تلخ کنشت

به کلک قاعده دانی شکستگی مرساد

که توبه نامه ما با خط شکسته نوشت!

هزار بوسه سیراب می توان کردن

لب پیاله گر افتد به دست ما لب کشت

مرا که واله آن چاک سینه ام صائب

کجا گشاده شود دل ز کوچه باغ بهشت؟

***

1828

هزار حیف که دوران خط یار گذشت

شکست رنگ گل و حسن نو بهار گذشت

چنان سیاهی خط تنگ کرد دایره را

که حسن، همچو نسیم از بنفشه زار گذشت

حذر ز سایه مژگان خویشتن می کرد

ز جوش خط چه بر آن آتشین عذار گذشت

تو وعده می دهی و حسن بر جناح سفر

تو روز می گذرانی و روزگار گذشت

گهر به چشم صدف در کمین ریختن است

مگر حدیثی از ان در شاهوار گذشت؟

در آتشم چون گل از برگ خود، خوشا سر دار

که نو بهار و خزانش به یک قرار گذشت

غبار خاطر ازین بیشتر نمی باشد

که از خرابه من سیل با وقار گذشت

چه سود لوح مزارم ز خشت خم کردن؟

مرا که عمر به خمیازه و خمار گذشت

ز روزگار جوانی خبر چه می پرسی؟

چو برق آمد و چون ابر نو بهار گذشت

یکی است مرتبه صدر و آستان پیشش

کسی که همچو تو صائب ز اعتبار گذشت

***

1829

ز من مپرس که چون بر تو ماه و سال گذشت

که روز من به شتاب شب وصال گذشت

درین ریاض من آن عندلیب دلگیرم

که نوبهار و خزانم به زیر بال گذشت

گرفت دامن من چون گلاب، گریه تلخ

چو گل به هفته عمری که بی ملال گذشت

کنون که گشت زمین گیر حیرت، آغوشم

ازین چه سود که بر خاکم آن نهال گذشت؟

چراغ کشته من در گرفت بار دگر

ز بس که یار ز خاکم به انفعال گذشت

اگر چه خضر بود ساقی و می آب حیات

نمی توان ز لب خشک چون سفال گذشت

مکن به خوردن خشم و غضب ملامت من

نمی توانم ازین لقمه حلال گذشت

تمام حیرت دیدار و آه افسوسم

اگر چه زندگیم جمله در وصال گذشت

به کوچه قلم افتاد تا رهم صائب

به پیچ و تاب مرا عمر همچو نال گذشت

***

1830

خوش آن که چون گل ازین گلستان دمید و گذشت

چو صبح یک دو نفس سرسری کشید و گذشت

نریخت رنگ اقامت درین خراب آباد

سری چو ماه به هر روزنی کشید و گذشت

به قدر آنچه سرانجام توشه باید کرد

درین رباط پر از وحشت آرمید و گذشت

پناه برد به دارالامان خاموشی

ز زخم تیغ زبان خون خود خرید و گذشت

فریب نعمت الوان نو بهار نخورد

چو لاله کاسه پر خون بسر کشید و گذشت

دلم ز منت آب حیات گشت سیاه

خوش آن که تشنه به آب بقا رسید و گذشت

هزار غنچه دل واکند سبکروحی

که چون نسیم بر این گلستان وزید و گذشت

گذر ز چرخ مقوس به قد همچو خدنگ

که هر که ماند به زیر فلک خمید و گذشت

خوشا کسی که ازین باغ پر ثمر صائب

به جای میوه سر انگشت خود گزید و گذشت

***

1831

کنون که از کمر کوه موج لاله گذشت

بیار کشتی می، نوبت پیاله گذشت

ز شیشه خانه دل، چهره عرقناکش

چنان گذشت که بر لاله زار ژاله گذشت

چنان ز حسن تو شد کار تنگ بر خوبان

که دور خوبی مه در حصار هاله گذشت

درین محیط پر از خون، بهار عمر، مرا

به جمع کردن دامن چو داغ لاله گذشت

من آن حریف تنک روزیم که چون مه عید

تمام دور نشاطم به یک پیاله گذشت

می دو ساله دم روح پروری دارد

که می توان ز صلاح هزارساله گذشت

نشد ز نسخه دل نقطه ای مرا معلوم

اگر چه عمر به تصحیح این رساله گذشت

ز پیچ و تاب رگ جان خبر رسید به من

اگر نسیم بر آن عنبرین کلاله گذشت

سیاهی از سر داغش نرفت، پنداری

که تیره بختی ما در ضمیر لاله گذشت

گداخت از ورق لاله، دیده ام صائب

کدام سوخته یا رب براین رساله گذشت؟

***

1832

ز بوی زلف تو باغ آنچنان معطر گشت

که خاک مشک تر و داغ لاله عنبر گشت

ز شرم سبزه خط تو، طوطی خوش حرف

چو مغز پسته نهان در میان شکر گشت

دگر به حال جگرتشنگان که پردازد؟

که خط پشت لبت پرده دار کوثر گشت

ز طوق فاختگان نام سرو حلقه کنند

در آن چمن که نهال تو سایه گستر گشت

توان ز وقت خوش نقطه دهان تو یافت

که آفتاب جمال تو ذره پرور گشت

کناره گیر ز مردم، صفای وقت ببین

که قطره گوشه گرفت از محیط، گوهر گشت

زبان تیغ ز سنگ فسان دراز شود

ز بردباری من آسمان ستمگر گشت

مرا به دفتر بال هما فریب مده

که در خرابه من این رساله ابتر گشت

به هر چه می رسد از رزق، سازگاری کن

که هر که ساخت به سد رمق، سکندر گشت

چه چاشنی به سخن داد خامه صائب؟

که قند در نظر طوطیان مکرر گشت

***

1833

فغان که گرد سر او نمی توانم گشت

چو زلف بر کمر او نمی توانم گشت

همیشه گرد دلش بی حجاب می گردم

اگر چه گرد سر او نمی توانم گشت

ز بس که تیر نگاهش بلند پروازست

ز دور در نظر او نمی توانم گشت

مرا ز بی پر و بالی غمی که هست این است

که گرد بام و در او نمی توانم گشت

از ان ز هر دو جهان بیخبر شدم صائب

که غافل از خبر او نمی توانم گشت

***

1834

ره سخن به رخش خط عنبرافشان یافت

فغان که طوطی از آیینه باز میدان یافت

ز شبنمش جگر سنگ می شود سوراخ

گلی که پرورش از اشک عندلیبان یافت

به هر که هر چه سزاوار بود بخشیدند

سکندر آینه و خضر آب حیوان یافت

مگیر از سر زانوی فکر سر زنهار

که غنچه هر چه طلب کرد در گریبان یافت

ز کاوش جگر فکر ناامید مباش

که ذره در دل خود آفتاب تابان یافت

کلید گنج سعادت زبان خاموش است

صدف به مزد خموشی گهر ز نیسان یافت

من آن زمان ز دل چاک چاک شستم دست

که شانه راه در آن زلف عنبرافشان یافت

هزار سختی نادیده در کمین دارد

کسی که کام دل از روزگار آسان یافت

حجاب مانع روزی است خاکساران را

تنور از نفس آتشین خود نان یافت

فغان که کوهکن ساده دل نمی داند

که راه در دل خوبان به زور نتوان یافت

مکن شتاب به هر ورطه ای که افتادی

که ماه مصر برآمد ز چاه، زندان یافت

[لب خموش سخن های دلنشین دارد

ضمیر نامه ما می توان ز عنوان یافت]

ز فکر، قامت هر کس که حلقه شد صائب

به دست همت خود خاتم سلیمان رفت

***

1835

ز زخم تیغ زبان هوش من بلندی یافت

ز نیش، چاشنی نوش من بلندی یافت

نفس به سینه صبح سخن گره شده بود

چو مشرق این علم از دوش من بلندی یافت

ز عشق آتشی افتاد در وجود مرا

که سقف نه فلک از جوش من بلندی یافت

درین ریاض من آن قمریم که قامت سرو

ز تنگ گیری آغوش من بلندی یافت

به شیشه خانه افلاک می زند خود را

چنین که خشت خم از جوش من بلندی یافت

مرا ز دیده بندگان مکن بیرون

که حلقه فلک از گوش من بلندی یافت

ز خواب بیخبران گشت چشم من بیدار

ز مستی دگران هوش من بلندی یافت

هزار عقده دل چون نسیم صبح گشود

دمی که از لب خاموش من بلندی یافت

نبود هوش مرا تا خبر ز خویشم بود

ز فیض بیخبری هوش من بلندی یافت

یکی هزار شد از بند، عشق پنهانم

ز کاوش آتش خس پوش من بلندی یافت

ز هر زمین که غباری بلند شد صائب

به قصد آینه هوش من بلندی یافت

***

1836

نظر بپوش ز خود تا نظر توانی یافت

بشوی دست ز جان تا گهر توانی یافت

ترا که چشم ز نور ستاره خیره شود

ز آفتاب حقیقت چه در توانی یافت؟

ز شارع کشش دل قدم برون مگذار

که وصل کعبه ازین رهگذر توانی یافت

اگر در آتش سوزان چو شمع صبر کنی

ز اشک و آه، کلاه و کمر توانی یافت

هر آنچه گم شده است از تو ای سیاه درون

به روشنایی آه سحر توانی یافت

چنین که خواب نظربند کرده است ترا

ز فیض صبح چه مقدار در توانی یافت؟

ز دوستان زبانی مدار چشم وفا

ز برگ بید محال است بر توانی یافت

درین حدیقه هستی چو لاله ممکن نیست

که نان سوخته ای، بی جگر توانی یافت

شکوفه یافت وصال ثمر ز بی برگی

بریز برگ ز خود تا ثمر توانی یافت

غبار دامن صحرای خاکسار شو

که تاج رفعت ازین رهگذر توانی یافت

قدم ز دایره اختیار بیرون نه

که سود هر دو جهان زین سفر توانی یافت

چو عمر می گذرد در کمین فرصت باش

که وصل سوخته ای چون شرر توانی یافت

نگشته سبز چو طوطی ز زهر ناکامی

امید نیست که وصل شکر توانی یافت

نظر بپوش چو یعقوب از جهان صائب

مگر ز گمشده خود خبر توانی یافت

***

1837

ز دیده رفت و قرار از دل شکیبا رفت

شکست در جگرم سوزن و مسیحا رفت

ز داغ سینه، سیاهی فتاد و می سوزم

که نقش خیمه لیلی ز روی صحرا رفت

ز خارزار تعلق کشیده دامن رو

که بحث بر سر یک سوزن مسیحا رفت

گلی نچید ز دام فریب طره او

میان بال فشانان ستم به عنقا رفت

مشو مقید همراه، اگر چه توفیق است

که از جریده روی کار مهر بالا رفت

در آن زمان که بریدند دست، مدعیان

ز تیغ بازی غیرت چه بر زلیخا رفت

بهوش باش که از هرزه خندی آخر کار

میان مجلس می آبروی مینا رفت

کباب عصمت بزم شراب او گردم!

که رنگ می نتواند برون ز مینا رفت

مگر ز فیض ازل یافتی نظر صائب؟

که هر که زمزمه ات را شنید از جا رفت

***

1838

فغان که هستی من در ورق شماری رفت

حیات من چو قلم در سیاه کاری رفت

به خون دل، ورقی چند را سیه کردم

چو لاله زندگیم در سیاه کاری رفت

نکرده غنچه امید من دهن را باز

سبک ز گلشن من باد نوبهاری رفت

زمین پاک غریبی عزیز کرده مرا

اگر چه یوسف من از وطن به خواری رفت

نشد چو سون ازین خرقه سر برون آرم

تمام رشته عمرم به پینه کاری رفت

اگر چه نقش مساعد نشد، به این شادم

که نقد زندگی من به خوش قماری رفت

قلم ز دست بیفکن که روز رستاخیز

برون ز آتش نتوان به نی سواری رفت

نمی شود نکند آرمیده اش صائب

سبکروی که حیاتش به بیقراری رفت

***

1839

اگر ز دیده ام ای سروناز خواهی رفت

چگونه از دلم ای دلنواز خواهی رفت؟

به نور عاریه، ای ماه نو چه می بالی؟

که در دو هفته به خرج گداز خواهی رفت

میان مسجد و میخانه هیچ فرقی نیست

به این حضور اگر در نماز خواهی رفت

گذشت عمر تو در فکر چاره جوییها

ز چاره کی به در چاره ساز خواهی رفت؟

نرفت شانه به صد پا ز زلف یار برون

تو چون به این ره دور و دراز خواهی رفت؟

ز حسن عاقبت مرگ اگر شوی آگاه

نفس گداخته اش پیشواز خواهی رفت

چنین که واله طفلان ز سادگی شده ای

به خرج ابجد عشق مجاز خواهی رفت

رسید عمر به انجام، تا به کی صائب

نفس گسسته به دنبال آز خواهی رفت؟

***

1840

غبار خط تو از دل به هیچ باب نرفت

خط غبار به افشاندن از کتاب نرفت

نمی توان غم دل را به خنده بیرون برد

ز خنده رویی گل تلخی از گلاب نرفت

ستاره سوختگی را علاج نتوان کرد

ز داغ لاله سیاهی به هیچ باب نرفت

به جرم این که کله گوشه بر محیط شکست

ز تیغ موج چها بر سر حباب نرفت

ز سوز سینه ما هیچ کس نشد آگاه

ازین خرابه برون دود این کباب نرفت

نریخت تا گهر عاریت ز دامن خویش

غبار تیرگی از چهره سحاب نرفت

یکی هزار شد از وصل بیقراری من

به قرب دریا از موج پیچ و تاب نرفت

نظر به قطره و دریا یکی است نسبت من

چو ریگ، تشنگی من به هیچ آب نرفت

به آب خضر بنای حیات خود نرساند

کسی که بر سر پیمانه چون حباب نرفت

اگر چه صد در توفیق باز شد صائب

گدای ما ز در دل به هیچ باب نرفت

***

1841

ز فرقت تو ز دل امشب اضطراب نرفت

ستاره محو شد و چشم من به خواب نرفت

چگونه بی لب او عیش من شود شیرین؟

که از جدایی گل تلخی از گلاب نرفت

همیشه در ته دل بود ازو شکایت من

ازین خرابه برون دود این کباب نرفت

ستاره که درین خاکدان بلندی یافت؟

که چون شرر ز جهان با صد اضطراب نرفت

که داد در سر خود جای، باد نخوت را؟

که دست خالی ازین بحر چون حباب نرفت

چنین که من به دم تیغ می روم به شتاب

ز کوه، سی به دریا این شتاب نرفت

نهشت گریه ما را به روی کار آید

چه ظلمها که ز آتش بر این کباب نرفت

چها نمی کشم از وعده سبکسیرش

خوشا کسی که پی جلوه سراب نرفت

خوشم به مشرب صائب که بهر رهن شراب

به سیر کوی خرابات بی کتاب نرفت

***

1842

غرور حسن به خط از دماغ یار نرفت

ز ترکتاز خزان زین چمن بهار نرفت

اگر چه کرد قیامت نسیم نومیدی

امید من ز سر راه انتظار نرفت

ز خون فاخته دیوار بوستان غلطید

ز جای خویشتن آن سرو پایدار نرفت

ز ترکتاز خزان باخت رنگ هستی را

گلی که در قدم باد نوبهار نرفت

خوش است وصل که بی پرده جلوه گر گردد

به بوی پیرهن از چشم ما غبار نرفت

ز خاکمال اجل داد جان به صد خواری

به زیر تیغ تو هر کس به اختیار نرفت

فریب جلوه ساحل مخور چه نوسفران

که هیچ کشتی ازین بحر بر کنار نرفت

کدام شاخ گل آمد پیاده در بستان؟

که آخر از دم سرد خزان سوار نرفت

رسیده ای به لب گور، کجروی بگذار

نگشته راست، به سوراخ هیچ مار نرفت

اگر چه باد خزان رفت پاک گلشن را

ز آشیانه ما بوی نوبهار نرفت

به یک دو هفته گل از شاخ اعتبار افتاد

خوشا کسی که به دنبال اعتبار نرفت

به فکرهای پریشان گذشت ایامش

کسی که همچو تو صائب به فکر یار نرفت

***

1843

به ابر اگر چه توان چشم آفتاب گرفت

نمی توان دل بیدار را به خواب گرفت

به آب خضر کجا التفات خواهد کرد؟

چنین که تشنه ما خوی با سراب گرفت

خیال لعل تو از دل کجا رود، هیهات

نمی توان نمک سوده از کباب گرفت

خراب حالی ازین بیشتر نمی باشد

که جغد را دل ازین خانه خراب گرفت

ز بس که بوی تو در مغز باغ پیچیده است

توان ز بال و پر بلبلان گلاب گرفت

مگر عذار ترا شد زمان خط نزدیک؟

که خون مرا به جگر رنگ مشک ناب گرفت

کدام ساعت سنگین، دو چشم بخت مرا

درین زمانه پر انقلاب خواب گرفت؟

گرانترست ترا خواب غفلت از دل سنگ

 و گرنه لعل ز خورشید آب و تاب گرفت

به جرعه ای دل گرم مرا کسی ننواخت

اگر چه روی زمین را به آفتاب گرفت

عیار غفلت ازین بیشتر نمی باشد

که آفتاب قیامت مرا به خواب گرفت

به روی مهر جهانتاب، ماه نو را دید

کسی که وقت سواری ترا رکاب گرفت

ز عشق کار جهان باز می شود صائب

خوشا کسی که توسل به آن جناب گرفت

***

1844

سحر که باد صبا از رخش نقاب گرفت

دو دست صبح به روی خود آفتاب گرفت

ز فیض حسن تو عالم آنچنان سیراب

که می توان ز گل کاغذی گلاب گرفت

ز عشق بس که مهیای سوختن گشتم

به دامن ترم آتش ز ماهتاب گرفت

یکی هزار شد امید، خاکساران را

ز بوسه ای که لب بام از آفتاب گرفت

قرار نامه سیاهی به خویش هر کس داد

چو لاله، داد دل خویش از شراب گرفت

دل سیاه مرا رهنمای رحمت شد

چو سیل دامن دریا به اضطراب گرفت

مگر به اشک ندامت سفید نامه شود

رخی که رنگ ز گلگونه شراب گرفت

من از ثبات قدم ناامید چون باشم؟

که سنگ، باده لعلی ز آفتاب گرفت

عبیر رحمت فردوس، رزق سوخته ای است

که رخت خوش به دود دل کباب گرفت

به وصل دولت بیدار کی رسی، هیهات

ترا که آینه چشم، زنگ خواب گرفت

ز عدل عشق ندارم شکایتی صائب

اگر چه گنج خراج من از خراب گرفت

***

1845

زمانه را گل روی تو در بهار گرفت

بهشت را خط سبز تو در کنار گرفت

کمین دشمن دانا بلای ناگاه است

جنون عنان مرا وقت نو بهار گرفت

هوای گلشن فردوس بی غبار بود

چگونه سیب زنخدان او غبار گرفت؟

تو تا برآمدی از خانه مست و تیغ به دست

به هر دو دست سر خویش روزگارگرفت

قدم به خاک شهیدان عجب که رنجه کنی

چنین که پای ترا ناز در نگار گرفت

سفید گشتن چشم است صبح امیدش

ترا کسی که سر راه انتظار گرفت

عنان حسن گرفتن به خط میسر نیست

چگونه گرد تواند ره سوار گرفت؟

مرا ز سنگ ملامت چو کوهکن غم نیست

که جان سخت مرا بیستون عیار گرفت

به چشم وحشت من صیقل است ناخن شیر

ز بس که آینه ام خوی با غبار گرفت

به روی آب بود نقش بر جناح سفر

قرار چون خط مشکین بر آن عذار گرفت؟

کراست زهره شود سنگ راه من صائب؟

چنین که شوق ز دست من اختیار گرفت

***

1846

ز روی گرم تو خورشید حشر نور گرفت

قیامت از لب چون پسته تو شور گرفت

نقاب شرم چو از روی آتشین برداشت

کلیم دست به رخسار شمع طور گرفت

دو صبح دست در آغوش یکدگر کردند

گلوی شیشه چو با ساعد بلور گرفت

چنان شکستگی دل ز پا فکند مرا

که نقش، پهلویم از نقش پای مور گرفت

ز آشیانه خفاش، دل سیه تر بود

رخ تو خانه چشم مرا به نور گرفت

دلی که داشتم از جان خود عزیزترش

کمان ابروی او از کفم به زور گرفت

نمی شوند ز نان سیر، دست چرخ مگر

خمیر مایه خلق از گل تنور گرفت!

ز چاه کلک من آید گهر برون صائب

چنان که طوفان جوش از دل تنور گرفت

***

1847

خطش عنان تصرف ز دست خال گرفت

به خوش سیاه دلی ملک انتقال گرفت

چه حسن بود که از پرده تا برون آمد

جهان به زیر سراپرده جمال گرفت

ز دام و دانه چه پرواست مرغ زیرک را؟

نمی توان دل ما را به زلف و خال گرفت

عجب که آتش دوزخ به گرد من گردد

که آتشم به دل از تاب انفعال گرفت

دو چشم روشن خود باخت در تماشایش

ز مصحف رخ او هر کسی که فال گرفت

به یک پیاله مرا عالم دگر سازید

کز این جهان مکرر مرا ملال گرفت

هما گداخت چنان ز استخوان سوخته ام

کز سایه را نتواند به زیر بال گرفت

غزل نبود به این رتبه هیچ گه صائب

نوای عشق در ایام من کمال گرفت

***

1848

ز نو بهار جهان زینت تمام گرفت

شکوفه روی زمین را به سیم خام گرفت

شدند سوخته جانان امیدوار آن روز

که داغ لاله به کف جام لعل فام گرفت

ز غنچه، مستی بلبل دو روز بیش نبود

سزای آن که ز نو کیسه زر به وام گرفت!

تهی است جیب و کنارش ز دور باش حیا

اگر چه هاله به بر ماه را تمام گرفت

نمی توان به نظر کرد عشق را تسخیر

محیط را نتواند کسی به دام گرفت

چرا به حال غریبان نمی کنی اقبال؟

ترا که صبح بناگوش رنگ شام گرفت

سپهر سفله نگردد حجاب، قسمت را

صدف ز آب گهر در محیط کام گرفت

فغان که گریه شادی نمی تواند شست

حلاوتی که لب قاصد از پیام گرفت!

شکستگی نرسد خامه ترا صائب!

که از تو کار سخن رونق تمام گرفت

***

1849

دلم ز گریه مستانه هم صفا نگرفت

فغان که آب شد آیینه و جلا نگرفت

نیامد از ته دل حرف شکوه ام به زبان

شرر ز آتش آسوده ام هوا نگرفت

کجا به مردم بیگانه انس می گیرد؟

رمیده ای که سلامی ز آشنا نگرفت

ز چشم، کاسه دریوزه سیر چشمی من

به رنگ بی بصران پیش توتیا نگرفت

ز مد عمر، نصیبش سیاهکاری بود

کسی که سرخط مشق جنون ز ما نگرفت

شود به باد کجا حکم او روان چون آب؟

سبکروی که هوا را به زیر پا نگرفت

بس است سایه تیر تو استخوان مرا

مرا به زیر پر و بال اگر هما نگرفت

کجا رسد به گریبان مدعا صائب؟

که دست کوته ما دامن دعا نگرفت

***

1850 (ک، مر، ل)

شب گذشته دل از زلف پر شکن می گفت

غریب بود، ز حب الوطن سخن می گفت

گهر چو کرد وداع صدف عزیز شود

عزیز مصر به یعقوب این سخن می گفت

اگر پیاله سراپا دهن نمی گردید

که حرف بوسه ما را به آن دهن می گفت؟

از ان خموش به کنجی نشسته بودم دوش

که شرح حال مرا شمع انجمن می گفت

هلال واری از ان سینه دید و رفت از دست

گلی که روز و شب از چاک پیرهن می گفت

همیشه آه هوادار لاله رویان بود

نسیم تا نفس آخر از چمن می گفت

چو غنچه مشت زری عندلیب اگر می داشت

هزار نکته رنگین به یک دهن می گفت

***

1851

با زلف پر شکن دل نادیده کام ساخت

از دانه مرغ ما به گرههای دام ساخت

خورشید در دو هفته کند ماه را تمام

حسن تو کار من به نگاهی تمام ساخت

هر چند هست بی ادبی خواهش دگر

زان لب نمی توان به جواب سلام ساخت

خواهد به فکر حلقه آغوش ما فتاد

سروی که طوق فاخته را خط جام ساخت

با بلبلان مضایقه در می کجا کند؟

شاخ گلی که آب روان را مدام ساخت

آیینه رخ تو مگر آب خضر بود؟

کز موم سبز، طوطی شیرین کلام ساخت

از دست داد دامن دریا به یک حباب

هر پست فطرتی که ز ساقی به جام ساخت

بی حاصلی که گشت بدآموز آرزو

از طفل مشربی به ثمرهای خام ساخت

صائب دلش ز وضع مکرر سیاه شد

چون لاله غافلی که به عیش مدام ساخت

***

1852

آن روی لاله رنگ مرا در نقاب سوخت

در پرده سحاب مرا آفتاب سوخت

پروانه را نسوخت ز فانوس اگر چه شمع

رویش مرا به پرده شرم و حجاب سوخت

خاکستری است گریه آتش عنان من

در پرده های دیده من بس که خواب سوخت

شد زرد خط سبز از ان روی آتشین

چون سبزه ضعیف که در آفتاب سوخت

هر چند عاجزیم حذر کن ز اشک ما

کز گریه داغ بر دل آتش کباب سوخت

نگذاشت آب در جگرم آه آتشین

در برگ گل ز تندی آتش گلاب سوخت

چون زلف، راه عشق سیاهی کند ز دور

از بس نفس درین ره پر پیچ و تاب سوخت

فیضی نبردم از می گلرنگ نو بهار

چون لاله در پیاله من این شراب سوخت

سنگین فتاده خواب تو، ورنه فغان من

در چشم نرم مخمل بیدرد خواب سوخت

از مرحمت به مرهم کافور غوطه داد

صائب اگر کتان مرا ماهتاب سوخت

***

1853

سر جوش داغ بر دل ما نو بهار ریخت

دردی که ماند بر جگر لاله زار ریخت

بی وقت هر که همچو صدف لب نکرد باز

ابر بهارش آب گهر در کنار ریخت

عاشق به شوربختی من نیست در جهان

برخاستم ز جا، نمکم از کنار ریخت

هر جا که شد ترانه ما انجمن فروز

گردید آب نغمه و از زلف تار ریخت

شور جزا، ذخیره فردای خویش را

امروز بر جراحت این دل فگار ریخت

از رشک قرب شانه دلم شاخ شاخ شد

این زهرگویی از بن دندان مار ریخت

آن کس که دشنه در گذر ما به خاک کرد

در رهگذار برق سبکسیر، خار ریخت

با ترک هستی از غم ایام فارغم

آسوده شد ز سنگ، درختی که بار ریخت

مشاطه دماغ پریشان عالم است

صائب هر آنچه از قلم مشکبار ریخت

***

1854

باران چو انجم از فلک گریه تاک ریخت

ابر بهار، رنگ قیامت به خاک ریخت

گفتی به جای قطره باران درین بهار

دامان پر گل از کف گردون به خاک ریخت

چون سینه صدف گهر آبدار کرد

هر شبنمی که گل به گریبان خاک ریخت

آینه رویی از جگر خاک جلوه کرد

هر قطره عرق که از ان روی پاک ریخت

ماند چگونه نامه مستان سیاهروی؟

زان اشک بی شمار که از چشم تاک ریخت

هر نخل آرزو که دل از روی شوق بست

چون نخل موم ازین نفس شعله ناک ریخت

رویم ز اشک شور نمکزار گشته است

یا رب که این نمک به دل چاک چاک ریخت؟

آورد سر برون ز گریبان بخت سبز

چون شیشه هر که جرعه خود را به خاک ریخت

صائب نگاه یار که می می چکد ازو

در جام ما برای چه زهر هلاک ریخت؟

***

1855

شد یوسف آنکه رشته حب الوطن گسیخت

آمد برون ز چاه، کسی کاین رسن گسیخت

چشم مرا به ابر بهاران چه نسبت است؟

کز زور گریه رشته مژگان من گسیخت

از بخت نارسا نکنم شکوه، چون کنم؟

آن یوسفم که بر لب چاهم رسن گسیخت

صد عقده زهد خشک به کارم فکنده بود

ذکرش به خیر باد که تسبیح من گسیخت!

ای بیستون ز سنگ چه پا سخت کرده ای؟

برخیز از میان، کمر کوهکن گسیخت

از دستبرد رشک زلیخا که کور باد

پای نسیم مصر ز بیت الحزن گسیخت

تا رفت دل ز سینه دگر روز خوش ندید

این خون گرفته شمع، عبث از لگن گسیخت

روزی که تیغ داد زلیخا به مصریان

سر رشته امید من از پیرهن گسیخت

از امن گاه گوشه خلوت برون میا

زان شمع کشته شد که دل از انجمن گسیخت

حرفی بگو که باعث دلبستگی شود

صائب به ذوق دام تو از صد چمن گسیخت

***

1856

دندان نماند و حرف طرازی همان بجاست

برچیده گشت مهره و بازی همان بجاست

روز قیامت و شب هجران بسر رسید

وین راه را چو زلف درازی همان بجاست

سودی نداد سلسله پردازی جنون

کز نقش پای، سلسله سازی همان بجاست

صد بار اگر چو ماه، مرا چرخ بشکند

خورشید را شکسته نوازی همان بجاست

هر چند سوخت عشق حقیقی دل مرا

دلبستگی به عشق مجازی همان بجاست

در ابر خط نهفته نشد آفتاب تو

روی ترا نظاره گدازی همان بجاست

هر چند حسن را ز ستم توبه داد خط

در چشم یار عربده سازی همان بجاست

صائب چو شانه گر چه مرا دست خشک شد

با زلف یار دست درازی همان بجاست

***

1857

خط سر زد و تغافل او همچنان بجاست

گل کوچ کرد و گوش کر باغبان بجاست

ایمن مشو ز خصمی تیغ زبان که شمع

در بوته گداز بود تا زبان بجاست

کو سینه ای که داغ عزیزان ندیده است؟

اینک هزار لاله درین بوستان بجاست

آیینه خانه دل ما بی غبار نیست

چندان که سرمه واری ازین خاکدان بجاست

عهد شباب رفت و همان مست غفلتیم

شد نو بهار و زحمت خواب گران بجاست

جان را ببین کدام به تلخی سپرده اند؟

از طوطیان شکر، ز هما استخوان بجاست

کج بحث، راستی ز طبیعت برون برد

پهلو تهی نمودن تیر از کمان بجاست

صائب زبان کلک سخن آفرین ماست

امروز شعله ای که درین دودمان بجاست

***

1858

جان در طلسم جسم ز تن پروری بجاست

این تیغ در نیام ز بیجوهری بجاست

غیر از خط تو، خط که را ای بهار صنع

در آفتابروی قیامت تری بجاست؟

ایمان به خط سبز تو آورد هر که بود

چشم سیاه مست ترا کافری بجاست

حرفی است این که سرمه شود مهر خامشی

چشم ترا ز سرمه زبان آوری بجاست

دل شد خراب و فکر تو از دل نمی رود

این شیشه توتیا شد و در وی پری بجاست

آیینه را گزیر نباشد ز پشت و روی

تا دین به جای خویش بود کافری بجاست

از بخل نیست راز حقیقت نهفته روی

در شیشه این شراب ز بی ساغری بجاست

کم نیست ز آب خضر، اثرهای پایدار

ز آیینه قصر دولت اسکندری بجاست

شیرازه نظام جهان است راستی

تا این علم بپای بود لشکری بجاست

زنار می شود کمر بندگی ترا

تا در دل تو داعیه سروری بجاست

عمر دراز قسمت بی حاصلان شود

صد سال سرو در چمن از بی بری بجاست

نتوان به دخل زلف سخن را ز دست داد

هم بت شکن بموقع و هم بتگری بجاست

از سر هوای جاه به افسون نمی رود

تا سر به جای خویش بود سروری بجاست

الزام خصم، کار فرومایگان بود

صائب گذشت اگر ز سر داوری بجاست

***

1859

میگون لبی که مست و خرابم کند کجاست

سرچشمه ای که سیر ز آبم کند کجاست؟

دریادلی که از قدح بی شمار می

فارغ ز فکر روز حسابم کند کجاست؟

عمری است تا ز جسم گرانجان در آتشم

سیل سبکروی که خرابم کند کجاست؟

کرده است تلخ دیده بیدار عیش من

شیرین فسانه ای که به خوابم کند کجاست؟

چون لاله شد دلم سیه از تنگنای شهر

دشتی که خوش عنان چو سرابم کند کجاست؟

چون گل ز هرزه خندی بیجای خود ترم

سوز محبتی که گلابم کند کجاست؟

بند زبان من شده در بزم وصل، هوش

پیمانه ای که رفع حجابم کند کجاست؟

لرزان ز سردسیر صباحت رسیده ام

حسن برشته ای که کبابم کند کجاست؟

صائب سخن رسی که درین قحط سال هوش

گوشی به فکرهای صوابم کند کجاست؟

***

1860

چشم خوشی که مست و خرابش شوم کجاست؟

سر خوش ز شیوه های عتابش شوم کجاست؟

آن برق خانه سوز که داغش شوم چه شد؟

وان سیل تندرو که خرابش شوم کجاست؟

لرزان ز سردسیر صباحت رسیده ام

حسن برشته ای که کبابش شوم کجاست؟

خمیازه چه واکند آغوش اشتیاق؟

پیمانه ای که مست و خرابش شوم کجاست؟

دشنام تلخ را به صد ابرام می دهد

بختی که قابل شکرابش شوم کجاست؟

آن طالع بلند که در بزم خیرگی

محرم به بند بند نقابش شوم کجاست؟

نتوان گرفت کام به بیداری از لبش

دستی که محرم رگ خوابش شوم کجاست؟

صد پرده از حجاب فکنده است بر عذار

چشمی که پرده سوز حجابش شوم کجاست؟

از همعنانیش نفس برق سوخته است

پایی که بوسه چین رکابش شوم کجاست؟

صائب همین بس است که خواند سگ خودم

بختی که سربلند خطابش شوم کجاست؟

***

1861

رویی کز او نریخته است آبرو کجاست؟

ابر تری که تازه شود جان ازو کجاست؟

تا چون حریم کعبه بگردم به گرد او

یا رب در این جهان دل بی آرزو کجاست؟

از تهمت است پیرهن ماه مصر چاک

دامان عصمتی که ندارد رفو کجاست؟

هر چند صیقلی کند آیینه روی خویش

آن جوهری که با تو شود روبرو کجاست؟

چون طوطیان ز من نکشد آبگینه حرف

جز عکس خود مرا طرف گفتگو کجاست؟

آبی جز آب تیغ که از چشم شور خلق

لب تشنه را گره نشود در گلو کجاست؟

صائب ز بس که بر سر هم ریخته است دل

ره شانه را به کاکل آن فتنه جو کجاست؟

***

1862

شد مدتی که خشت سر خم کتاب ماست

موج شراب، سرخی سرهای باب ماست

مرغابی ایم و عالم آب است جان ما

در مجلسی که باده نباشد سراب ماست

از بس کتاب در گرو باده کرده ایم

امروز خشت میکده ها از کتاب ماست

خود را به تلخ و شور برآورده ایم ما

در آب اگر بود رگ تلخی، گلاب ماست

هرگز کباب ما نمکی بر جگر نداشت

دایم ز بخت شور، نمک در شراب ماست

در زیر پای سرو، شکرخواب می زنیم

چندان که شیشه بر سر بالین خواب ماست

با آن که غیر باد نداریم در گره

لب تشنه تیغ موج به خون حباب ماست

آبی که چین موج در ابروی او بود

گر آب زندگی است، که موج سراب ماست

نی می کند به ناخن دشمن شکست ما

آتش کباب کرده مرغ کباب ماست

در دفتر معامله ما خلاف نیست

آن روز عید ماست که روز حساب ماست

از پیچ و تاب زلف مگوئید پیش ما

موی میان، گداخته پیچ و تاب ماست

یک نقطه انتخاب نکرده است هیچ کس

خال بیاض گردن او انتخاب ماست

هر مصرعی که گوشه ابرو کند بلند

افسر به فرقش از رقم انتخاب ماست

چون خصم مضطرب نشود از سؤال ما؟

درمانده کوه طور به فکر جواب ماست

صائب بر آستان قناعت نشسته ایم

گردون غلام همت عالی جناب ماست

***

1863

فتح و ظفر ز خودشکنی زیر دست ماست

چون زلف و خط، درستی ما در شکست ماست

آشوب عالمیم ز هر مصرعی چو زلف

سر رشته تپیدن دلها به دست ماست

باطل حجاب دیده حق بین نمی شود

دنیا بهشت در نظر حق پرست ماست

خمخانه شد تهی و ندادیم نم برون

منصور، داغ حوصله دیرمست ماست

گنجینه دار گوهر دریای رحمتیم

چون ابر، چشم پاک صدفها به دست ماست

چون توبه بهار، درین سبز انجمن

صائب به هر که می نگری در شکست ماست

***

1864

کی جام باده در خور کام و زبان ماست؟

خونی که می خوریم زیاد از دهان ماست

خاری است غم که در دل ما ریشه کرده است

ماری است پیچ و تاب که در آشیان ماست

روی فلک سیاه ز گرد گناه ما

پشت زمین به کوه ز خواب گران ماست

خطی که گرد خود ز خرابی کشیده ایم

در موج خیز حادثه دارالامان ماست

احوال خود به گریه ادا می کنیم ما

مژگان چو طفل بسته زبان ترجمان ماست

گردون به گرد ما نرسد در سبکروی

برق آتش فسرده ای از کاروان ماست

تنها نه ایم در ره دور و دراز عشق

آوارگی چو ریگ روان همعنان ماست

زلفی که می کشد به کمند آفتاب را

در پیچ و خم ز جوهر تیغ زبان ماست

در کلبه قناعت ما نیست چوب منع

هر کس که می خورد دل خود، میهمان ماست

گردون به ذوق ناله ما می کند سماع

این آسیا به گرد ز طبع روان ماست

دیوار می نهد به ره سیل تندرو

گرد کسادیی که پی کاروان ماست

از اشک ماست پنجه خورشید در نگار

خونابه فلک ز دل خونچکان ماست

روشن شده است آینه ما به نور عشق

خورشید خال عیب رخ دودمان ماست

[در خون کشیده است ز غیرت بهار را

رنگ شکسته ای که به روی خزان ماست]

صائب گه مناظره از مور عاجزیم

گردون اگر چه عاجز تیغ زبان ماست

***

1865

صبح گشاده رو در دولتسرای ماست

چرخ کبود، خانه چینی نمای ماست

هر کس که فرد شد ز جهان پیشوای ماست

برخاست هر که از سر دنیا لوای ماست

ما را نمی توان به عصا و ردا فریفت

برخاست هر که از سر دنیا لوای ماست

در گوشه فقیری ما بار عام نیست

بیگانه هر که شد ز جهان آشنای ماست

ما اقتدا به عام فریبان نمی کنیم

بر خلق هر که پشت کند مقتدای ماست

در کاروان ما جرس هرزه نال نیست

گلبانگ بر قدم زدن ما درای ماست

ما را برون نمی برد از راه هر دلیل

افتاده هر که پیش ز خود رهنمای ماست

آن دانه نیستیم که خرج زمین شویم

زندان خاک پله نشو و نمای ماست

هر کس که تند بگذرد از ما رمیدگان

بی چشم زخم، گرد رهش توتیای ماست

حاشا که رزق دیده قربانیان بود

آرامشی که در دل بی مدعای ماست

خضر سخن که زنده جاوید عالم است

صائب حیاتش از نفس جانفزای ماست

***

1866

در عین بحر، گوشه نشین را کناره هاست

در یتیم را ز صدف گاهواره هاست

تا داده ام عنان توکل ز دست خویش

کارم همیشه در گره از استخاره هاست

نادان دلش خوش است به تدبیر ناخدا

غافل که ناخدا هم ازین تخته پاره هاست

آب فسرده در صدف پاک گو مباش

گوش ترا چه حاجت این گوشواره هاست؟

از راز عشق، زاهد خشک است بیخبر

ابروی قبله را چه خبر از اشاره هاست؟

از ما مجوی صبر که سر رشته شکیب

از دست رفته تر ز عنان نظاره هاست

مور ضعیف اگر چه برابر بود به خاک

نسبت به خاکساری من از سواره هاست

دربسته ماند میکده از زاهدان خشک

خس پوش بحر رحمت ازین تخته پاره هاست

نگذاشت گریه در نظرم آرزوی خام

دامان صبح، پاک ز اشک ستاره هاست

صائب ز درد و داغ ندارد شکایتی

باغ و بهار سوخته جانان شراره هاست

***

1867 (ک، مر، ل)

آتش کباب کرده یاقوت آن لب است

چشم سهیل در پی آن سیب غبغب است

ای خضر چند تیر به تاریکی افکنی؟

سرچشمه حیات نهان در دل شب است

چون می رسد به مجلس ما سجده می کند

مینای می که خضر ره اهل مشرب است

راه نفس ز کثرت تبخاله بسته شد

گوید هنوز عشق که اینها گل تب است

در دست دیگران بود آزاد کردنم

در چارسوی دهر دلم طفل مکتب است

صائب نمی فروزد شمع مراد من

تا صبحدم اگر چه لبم گرم یا رب است

***

1868 (ف)

باد بهار سلسله جنبان صحبت است

موج شراب دام پریزاد عشرت است

هر شاخ گل که خم شود از باد نو بهار

بی چشم زخم، صیقل زنگ کدورت است

هر نرگسی به حال ز پا اوفتادگان

از روی لطف، گوشه چشم مروت است

هر برگ لاله ای لب لعلی است خونچکان

هر شبنمی ستاره صبح سعادت است

از جوش لاله هر رگ سنگی به کوهسار

پر خون چو نبض جوهر تیغ شهادت است

چون غنچه در بهار، گریبان عیش را

از کف مده که گوشه دامان فرصت است

از هر کنار نغمه سرایان بوستان

فریاد می کنند که صحبت غنیمت است

در رهگذار صرصر غم، بر چراغ عشق

هر برگ تاک سایه دست حمایت است

تکلیف توبه هر که در ایام گل کند

خونش به خاک ریز که از اهل بدعت است

در موسمی که می ز هوا می توان رساند

صائب چه وقت خلوت و هنگام عزلت است

***

1869

درد دلم ز پرسش ارباب عادت است

بیماریی که هست مرا، از عیادت است

در کنه کفر و دین نرسیده است هیچ کس

هنگامه گرم ساز جهان، رسم و عادت است

آبی که خاکمال دهد آب خضر را

در چشمه سار جوهر تیغ شهادت است

کم خون به سایه علم عشق می خوریم؟

حرفی است این که بال هما را سعادت است

بر هر طرف که میل کند بحر، تابعم

موج مرا به کف چه عنان ارادت است؟

در ساغر زیاده طلب خون بود مدام

نشتر همیشه در خم خون زیادت است

مشکل که سر به چشمه کوثر در آورد

صائب چنین که تشنه تیغ شهادت است

***

1870

بیداری سیاه دلان عین غفلت است

خوابی که نیست از سر غفلت، عبادت است

از زهد خشک بر دل زاهد غبار نیست

تابوت بهر مرده دلان مهد راحت است

شرط طواف کعبه دل، بی بضاعتی است

گر شرط طوف کعبه گل، استطاعت است

آبی که داد زندگی جاودان به خضر

در قبضه تصرف تیغ شهادت است

شیطان پا بجاست شود هر چه عادتی

بیچاره آن که در گرو رسم و عادت است

غیر از دل شکسته خود، گوشه گیر را

هر گوشه ای که هست، کمینگاه شهرت است

دامی که غیر خوردن دل نیست دانه اش

امروز در بساط زمین دام صحبت است

از ماه مصر، صلح به آوازه کرده است

گر مطلب کریم ز انعام، شهرت است

چون چشم سوزن است جهان وسیع، تنگ

صائب به چشم هر که مقید به ساعت است

***

1871

آن خال لب ستاره صبح قیامت است

عمر دوباره سایه آن سرو قامت است

آنجا که آفتاب حوادث شود بلند

در ابر می گریز که حصن سلامت است

بر قدر محنت است اگر پله ثواب

ما را ثواب کعبه ز سنگ ملامت است

ما را امید کام دل از زلف یار نیست

گر می دهد به ما دل ما را، کرامت است

این تخم توبه ای که تو در خاک کرده ای

موقوف آبیاری اشک ندامت است

هر شاخ گل که جلوه درین باغ می کند

از خاک برگرفته آن سرو قامت است

خاکت به سر، که چوب عصا در ره طلب

یک گام پیشتر ز تو در استقامت است

صائب جواب آن غزل است این که گفته اند

مصحف سفید گشت، نشان قیامت است

***

1872

هشیار زیستن نه ز قانون حکمت است

در کارخانه ای که نظامش به غفلت است

این کنج عزلتی که گرفته است شیخ شهر

در چشم اهل دید کمینگاه شهرت است

بند از دهان کیسه گشودن، نه از زبان

ای خواجه در طریقت ما شکر نعمت است

سوداگرست هر که دهد زر به آبروی

آن کس که بی سؤال دهد اهل همت است

دشت گشاده را نشود بستگی نصیب

سین سخا کلید در باغ جنت است

از تیغ آفتاب گل و لاله رنگ باخت

شبنم هنوز مست شکرخواب غفلت است

در کاسه سری که بود فکر آب و نان

چون آسیا همیشه پر از گرد کلفت است

یک کشتی درست به ساحل نمی رسد

زین شورشی که در سر دریای وحدت است

گوهر ز اشک ابر سرانجام می کند

صائب کسی که همچو صدف پاک طینت است

***

1873

پوشیدن نظر ز جهان عین حکمت است

قطع نظر ز خلق کمال بصیرت است

چشمی که باز کردن آن به ز [بستن است]

در عالم مشاهده آن چشم عبرت است

چشم صفا مدار ز گردون [ ]

کاین آسیا همیشه پر از گرد کلفت است

بینایی نظر به مقامی نمی رسد

دارالامان مردم آگاه، حیرت است

بی پاس شرع، وضع جهان مستقیم نیست

قانون حفظ صحت عالم، شریعت است

فرمان پذیر شرع چو گشتی به امر و نهی

ناکردنی است هر چه خلاف مروت است

چون هست بر جناح سفر، بهر اعتبار

بال هما صحیفه عنوان دولت است

آگاه را سفیدی مو تازیانه ای است

در دیده های نرم، رگ خواب غفلت است

روی زمین ز سجده اخلاص ساده است

طاعات خلق بیشتر از روی عادت است

بر صبر خود مناز، که دارد فلاخنی

زلفش به کف، که سنگ کمش کوه طاقت است

چرخ وسیع، چشمه سوزن بود [بر او]

در دیده کسی که مقید به ساعت است

رزقش رسد ز عالم بالا به پای خویش

صائب کسی که همچو صدف پاک طینت است

***

1874

خاطر چو خرم است به صهبا چه حاجت است؟

دل چون گشاده است به صحرا چه حاجت است؟

سیر چمن بود پی تحصیل وقت خوش

با وقت خوش به سیر و تماشا چه حاجت است؟

هیچ است گنج عالم اگر نیست دل غنی

دل چون توانگرست به دنیا چه حاجت است؟

دست کریم آینه سیماب گوهرست

ابر بهار را به تقاضا چه حاجت است؟

ما چون کلید خانه به دست تو داده ایم

دیگر درازدستی یغما چه حاجت است؟

چشم از برای روی عزیزان بود بکار

یعقوب را به دیده بینا چه حاجت است؟

محتاج بادبان نبود کشتی سپهر

عشاق را به همت والا چه حاجت است؟

فردا چو غم زیاده ز امروز می رسد

امروز خوردن غم فردا چه حاجت است؟

موی سفید و روی سیه عیب مشک نیست

با خلق خوش به صورت زیبا چه حاجت است؟

راز دو کون در گره نقطه بسته است

گشتن به هر کتاب سراپا چه حاجت است؟

از شمع بی نیاز بود خاک کشتگان

در کوه لعل، لاله حمرا چه حاجت است؟

احوال ما به تیغ تو چون آب روشن است

عرض نیاز تشنه به دریا چه حاجت است؟

خصمی چو کجروی همه جا در رکاب اوست

افلاک را به دشمنی ما چه حاجت است؟

از راه حرف و صوت رسیدن به کنه خلق

با نامه گشاده سیما چه حاجت است؟

سرگرمی محبت خوبان مرا بس است

صائب مرا به نشأه صهبا چه حاجت است؟

***

1875

روی ترا به زلف معنبر چه حاجت است؟

این شعله را به بال سمندر چه حاجت است؟

دربند زلف و کاکل عنبرفشان مباش

حسن ترا سیاهی لشکر چه حاجت است؟

بی خال، چهره تو دل از دست می برد

خورشید را به یاری اختر چه حاجت است؟

شبنم به آفتاب کجا آبرو دهد؟

گوش ترا به حلقه گوهر چه حاجت است؟

دریاکشان می از دل خم نوش می کنند

آن را که ظرف هست به ساغر چه حاجت است؟

بال هما را به سایه نشینان گذاشتیم

با داغ عشق، زینت افسر چه حاجت است؟

احوال ما به تیغ تو چون آب روشن است

عرض نیاز تشنه به کوثر چه حاجت است؟

هر جا که شعر صائب شیرین کلام هست

آب حیات و چشمه کوثر چه حاجت است؟

***

1876

با چهره شکفته گلستان چه حاجت است؟

با خط و زلف، سنبل و ریحان چه حاجت است؟

روی ترا به زلف پریشان چه حاجت است؟

آتش چو سرکش است به دامان چه حاجت است؟

دریای آرمیده به آشوب تشنه است

شور مرا به سلسله جنبان چه حاجت است؟

از دامن است شعله جواله بی نیاز

گرداب را به شورش طوفان چه حاجت است؟

آتش گل همیشه بهارست عشق را

پروانه را به سیر گلستان چه حاجت است؟

زندان بود به مردم خودبین سواد شهر

از خود رمیده را به بیابان چه حاجت است؟

عالم به چشم آینه گردد سیه ز آب

دل زنده را به چشمه حیوان چه حاجت است؟

باشد ز چوب منع دربسته بی نیاز

با جبهه گرفته به دربان چه حاجت است؟

از سینه های چاک بود فتح باب دل

این در چو باز شد به گریبان چه حاجت است؟

ریزش چه کار با دل بی آرزو کند؟

آن را که تخم سوخت به باران چه حاجت است؟

گلچین چه گل ز گلشن دربسته می برد؟

با روی شرمناک، نگهبان چه حاجت است؟

اکنون که سوخت گرمی پرواز بال من

دیگر مرا به شمع شبستان چه حاجت است؟

از دل، گرفتگی به تماشا نمی رود

نقش و نگار بر در زندان چه حاجت است؟

ما خون خود حلال به تیغ تو کرده ایم

از خاک ما کشیدن دامان چه حاجت است؟

پیری ز میل سیب زنخدان حجاب نیست

در میوه بهشتی به دندان چه حاجت است؟

شد رهنما به حق چو مرا درد بی دوا

صائب دگر به ناز طبیبان چه حاجت است؟

***

1877

از آه، حسن را خطر بی نهایت است

خط بر چراغ حسن تو دست حمایت است

بیدار از نسیم قیامت نمی شود

در هر دلی که ناله نی بی سرایت است

ذرات را به وجد درآورد آفتاب

یک زنده دل تمام جهان را کفایت است

تشویش دل تمام ز طول امل بود

هر فتنه ای که هست درین زیر رایت است

افسردگی است سنگ ره رهروان عشق

گرمی درین طریق، چراغ هدایت است

غلطان شود گهر چو صدف دلپذیر نیست

از تنگنای چرخ چه جای شکایت است؟

صائب ز خصم سفله شکایت ز عقل نیست

ورنه ز چرخ شکوه من بی نهایت است

***

1878

زان غنچه لب شکایت من بی نهایت است

تنگ است وقت، ورنه سخن بی نهایت است

در سینه گشاده من درد و داغ عشق

چون نافه در زمین ختن بی نهایت است

پرهیز در زمان خط از یار مشکل است

در نو بهار، توبه شکن بی نهایت است

چون میوه در تو تا رگ خامی به جای هست

گردن مکش، که دار و رسن بی نهایت است

تازه است دایم از سیهی داغ عندلیب

در گلشنی که زاغ و زغن بی نهایت است

مشمار سهل رخنه گفتار خویش را

کاین رخنه در خرابی تن بی نهایت است

دست ز کار رفته ز برگ است بیشتر

در کشوری که سیب ذقن بی نهایت است

در غربت است چشم حسودان به زیر خاک

این چاه در زمین وطن بی نهایت است

از مستمع گشوده شود چشمه سخن

هر جا سخن کش است، سخن بی نهایت است

دندان به دل فشار که بر خوان روزگار

این لقمه های دست و دهن بی نهایت است

جای دو مغز در ته یک پوست بیش نیست

در تنگنای چرخ دو تن بی نهایت است

صائب سخن پذیر درین روزگار نیست

ورنه مرا به سینه سخن بی نهایت است

***

1879

آن بلبلم که باغ و بهارم دل خودست

آن طوطیم که آینه دارم دل خودست

دستم نمی رسد به گریبان ساحلی

زین بحر بیکنار کنارم دل خودست

هر مشکلی که بود گشودم به زور فکر

مانده است عقده ای که به کارم دل خودست

چون ماه چارده به سر خوان آفتاب

پیوسته رزق جان فگارم دل خودست

از دیگران چراغ نخواهد مزار من

کز سوز سینه شمع مزارم دل خودست

از شرم نیست بال و پر جستجو مرا

چون باز چشم بسته شکارم دل خودست

فارغ ز نور عاریه چون چشم روزنم

خورشید و ماه لیل و نهارم دل خودست

صائب به سرمه دگران نیست چشم من

روشنگر دو دیده تارم دل خودست

***

1880

دستی که ریزشی نکند شاخ بی برست

نخلی که میوه ای ندهد خشک بهترست

زنهار تن به سایه بال هما مده

تا آفتابروی قناعت میسرست

از ناله بس مکن، نکند گوش اگر فلک

گل گوش هوش دارد اگر باغبان کرست

گر پاکشی به دامن خود، به ز جنت است

ور حفظ آبروی کنی، به ز کوثرست

دنیا پرست روی به عقبی نمی کند

هر هفت، پیش زشت به از هفت کشورست

در زیر پای عشق فتاده است آسمان

عشق این سواد را، تل الله اکبرست

از نعل واژگون مرو از راه زینهار

در زیر موج ریگ روان آب کوثرست

صائب کسی که گوشه عزلت گزیده است

در چشمها عزیز چو گوگرد احمرست

***

1881

در بحر شعر، خامشی از لاف بهترست

دست بلند، حجت عجز شناورست

رنگین ز پیچ و تاب شود چهره سخن

از خون نصیب تیغ به مقدار جوهرست

مهر از جهان ببر که غذای لطیف او

خونی است در لباس، اگر شیر مادرست

صبر گران رکاب نیاید به کار عشق

در بحر بیکنار چه حاجت به لنگرست؟

بر دل غبار کلفت ایام بار نیست

گوهر میان گرد یتیمی نکوترست

از عالم جهات، امید نجات نیست

بیچاره مهره ای که گرفتار ششدرست

دل جلوه گاه حسن به اقبال عشق شد

آیینه روشناس جهان از سکندرست

زان جلوه ها که سرو تو در کار باغ کرد

طوق گلوی فاختگان خط ساغرست

سرچشمه ای که خضر ازو چشم آب داد

در زیر دامن خط سبز تو مضمرست

صائب ز خاک چاشنی قند می برد

موری که محو حسن گلوسوز شکرست

***

1882

خال لب تو داغ دل آب کوثرست

پنهان تبسمت نمک شور محشرست

حالا به فکر دلبری افتاده ابرویت

تیغ برهنه روی تو نوخط جوهرست

تنها نه من دل پری از باغ می برم

شبنم هم از تبسم رسوای گل، ترست

کی رو ز تلخرویی دریا بهم کشد؟

ابر مرا معامله با آب گوهرست

دارد خبر ز آه من و تنگنای چرخ

هر شعله ای که در قفس تنگ مجمرست

پرویز داغ غیرت خود را علاج کرد

شیرین تندخوی همان داغ شکرست

از آستان عشق به جایی نمی رود

صائب یکی ز حلقه بگوشان این درست

***

1883

پرواز من به بال و پر تیغ و خنجرست

هر زخم، مرغ روح مرا بال دیگرست

ما صلح کرده ایم ز گلشن به درد و داغ

آتش گل همیشه بهار سمندرست

تخت است دل ز وسوسه چون آرمیده شد

سر چون ز فکر پوچ تهی گشت افسرست

پای شکسته بر سر زانوی منزل است

دست ز کار رفته در آغوش دلبرست

از آرزوی جنت دربسته فارغ است

آن را که سر به جیب کشیدن میسرست

موی میان نازک پرپیچ و تاب اوست

تیغ برهنه ای که سراپای جوهرست

خودبینی از حیات ابد سنگ راه توست

از آب خضر، آینه سد سکندرست

از جاده بی نیاز بود رهنورد شوق

کلکی که کجروست مقید به مسطرست

صائب به سیم و زر نتوان شد ز اغنیا

آن را که هست چهره زرین توانگرست

***

1884

آن را که در وطن لب نانی میسرست

سی شب ز ماه عید سرایش منورست

در خانه های کهنه بود مور و مار بیش

حرص و امل به طینت پیران فزونترست

ارباب احتیاج اگر آبروی خویش

گردآوری کنند، به از عقد گوهرست

هرگز نگردد آینه را دل به آب صاف

ظلمت ز آب خضر نصیب سکندرست

در کنه ذات، فکر به جایی نمی رسد

دریای بیکنار چه جای شناورست؟

فردی که ساده است نیارند در حساب

دیوانه را چه کار به دیوان محشرست؟

از بس گزیده است سلامت روی مرا

موج خطر به چشم من آغوش مادرست

در قطره ای چه جلوه کند بحر بیکنار؟

در چشم مور ملک سلیمان محقرست

صائب بغیر نامه عالم نورد من

هر نامه ای که هست و بال کبوترست

***

1885

سرچشمه نشاط دل پاک گوهرست

تا دل شکفته است، سخن تازه و ترست

جز حرف تلخ عشق کز او تازه است جان

دل می گزد اگر همه قند مکررست

مجنون پاکباز بود فارغ از حساب

دیوانه را چه کار به دیوان محشرست؟

حقی که هست دختر رز را به میکشان

در پیش حق شناس به از شیر مادرست

تخت است دل چو از غم ایام شد سبک

سر چون گران شود ز می لعل، افسرست

ماه تمام، گاه شود بدر و گه هلال

دوری که برقرار بود دور ساغرست

باشد به خون غم می گلرنگ تشنه تر

شاهین اگر چه تشنه به خون کبوترست

هر چند می کند می گلرنگ کار خویش

از دست ساقیان گل اندام خوشترست

در بحر بیکنار نگیرد قرار موج

هر ناز او مقدمه ناز دیگرست

زان تیغ الحذر که ز پیچ و خم میان

در چشم موشکاف، سراپای جوهرست

زین صیدها که هست درین طرفه صیدگاه

در پای خم شکار بط می نکوترست

صائب کجا ز درگه صاحبقران رود؟

دولت درین سرا و گشایش درین درست

***

1886

مردن به درد عشق به دنیا برابرست

با زندگی خضر و مسیحا برابرست

نقش برون پرده رازست چشم تو

ورنه شکوه قطره و دریا برابرست

در اوج اعتبار به عزلت توان رسید

مرغ شکسته بال به عنقا برابرست

یوسف چسان دلیر تماشای خود کند؟

یعقوب در کمین و زلیخا برابرست

آیینه تنگدل نشود از هجوم عکس

پیشانی گشاده به صحرا برابرست

هر گوشه ای که گوشه چشمی در او بود

گر چشم سوزن است به دنیا برابرست

در چار فصل چون نبود سرو تازه روی؟

بی حاصلی به حاصل دنیا برابرست

آنجا که شرم حسن به غور سخن رسد

ضبط نگه به عرض تمنا برابرست

در شب مشو دلیر به عصیان که از نجوم

چندین هزار دیده بینا برابرست

لعل لبی که تشنه به خون دل من است

خاکش به خون باده حمرا برابرست

قربانیان نگاه پریشان نمی کنند

محو ترا همیشه تماشا برابرست

در چشم عارفی که به مغز جهان رسید

صبح نشاط با کف دریا برابرست

در پله ای که سنگدلیهای کعبه است

ریگ روان و آبله پا برابرست

با درد عشق، طاقت و بیطاقتی یکی است

تمکین کوه و کاه در اینجا برابرست

حسنی که در لباس بود آب و رنگ او

در چشم ما به صورت دیبا برابرست

صائب اگر به دیده انصاف بنگری

آن خال دلنشین به سویدا برابرست

***

1887

ما را کلاه فقر به افسر برابرست

سد رمق به ملک سکندر برابرست

تلخی نمی رسد به قناعت رسیدگان

در کام مور، خاک به شکر برابرست

میزان عدل میل به یک سو نمی کند

اینجا عیار سنگ به گوهر برابرست

این گریه ای که هست گره در گلو مرا

هر قطره اش به دانه گوهر برابرست

از فیض عشق در قدح لاله رنگ ماست

خونابه ای که با می احمر برابرست

در کام ماهیی که به تلخی برآمده است

دریای تلخ و شور به کوثر برابرست

پیش کسی که سلطنت فقر یافته است

جمعیت حواس به لشکر برابرست

دستی که از فراق تو بر دل نهاده ایم

در قطع راه شوق به شهپر برابرست

بر آتشی که در جگر ما نهفته است

همواری سپهر به صرصر برابرست

در قلزمی که حیرت دیدار ناخداست

موج عنان گسسته به لنگر برابرست

مهر خموشیی که مرا بر دهن زدند

آوازه اش به طبل سکندر برابرست

با بادبان کشتی بی دست و پای ما

پای به خواب رفته لنگر برابرست

صائب به چشم هر که ز دریادلان شده است

بخت سیه گلیم به عنبر برابرست

***

1888

دیوانه خموش به عاقل برابرست

دریای آرمیده به ساحل برابرست

گردی که خیزد از قدم رهروان عشق

با سرمه سیاهی منزل برابرست

دارد به چهره گوهر ما در محیط عشق

گرد یتیمیی که به ساحل برابرست

در وصل و هجر، سوختگان گریه می کنند

از بهر شمع، خلوت و محفل برابرست

رحم است بر کسی که نرسته است از خودی

این قید با هزار سلاسل برابرست

دلگیر نیستم که دل از دست داده ام

دلجویی حبیب به صد دل برابرست

در زیر پای سدره و طوبی است مرقدش

هر کشته را که جلوه قاتل برابرست

می رقصی از نشاط می ناب، غافلی

کاین رقص با تپیدن بسمل برابرست

فهم رموز عشق ز ادراک برترست

اینجا شعور عالم و جاهل برابرست

دست از طلب مدار که دارد طریق عشق

از پا فتادنی که به منزل برابرست

آخر به وصل شمع چو پروانه می رسد

هر دیده را که روشنی دل برابرست

در کشوری که عشق گرانمایه، گوهری است

در یتیم و آبله دل برابرست

صائب ز دل به دیده خونبار صلح کن

یک قطره اشک گرم به صد دل برابرست

***

1889

آزادگی به سلطنت جم برابرست

دست ز کار رفته به خاتم برابرست

گردی است خط یار که چون خاک کربلا

در منزلت به خون دو عالم برابرست

بیکس نواز باش که هر طفل بی پدر

در منزلت به عیسی مریم برابرست

هر حلقه ای که نیست در او ذکر حق بلند

در چشم ما به حلقه ماتم برابرست

ما آبروی خویش به گوهر نمی دهیم

بخل بجا به همت حاتم برابرست

ما همچو غنچه از دل پر خون خویشتن

داریم گوشه ای که به عالم برابرست

دلهای داغدار بود کعبه امید

شورابه سرشک به زمزم برابرست

نقد حیات در گره غنچه بسته است

عمر گل شکفته به شبنم برابرست

چون سرو تازه روی نباشد تمام عمر؟

بی حاصلی به حاصل عالم برابرست

از سینه هر دمی که برآید به یاد دوست

صائب به عمر جاوید آن دم برابرست

***

1890

زلف معنبر تو به صد جان برابرست

این مصرع بلند به دیوان برابرست

با عمر خضر قامت جانان برابرست

این مصرع بلند به دیوان برابرست

مد نگاه با صف مژگان برابرست

این مصرع بلند به دیوان برابرست

رخساره ترا به نقاب احتیاج نیست

هر قطره عرق به نگهبان برابرست

غیر از تو ای نگار ز سیمین بران کراست

در پیرهن تنی که به صد جان برابرست؟

کفران نعمت است شکایت ز جنگ یار

خشم بجا به لطف نمایان برابرست

در دل خلیده است ز مژگان او مرا

خاری که با هزار گلستان برابرست

بر یک طرف گذاری اگر پیچ و تاب را

موی میان او به رگ جان برابرست

شد گر جهان به چشم من از خط او سیاه

این سرمه با سواد صفاهان برابرست

غمنامه حیات مرا نیست پشت و روی

بیداریم به خواب پریشان برابرست

آبی که دل سیاه نگردد ز منتش

هر قطره اش به چشمه حیوان برابرست

ترک کلاه، باج به افسر نمی دهد

آزادگی به تخت سلیمان برابرست

در کام هر که ذوق قناعت چشیده است

خون جگر به نعمت الوان برابرست

در دیده کسی که به وحدت گرفت انس

کثرت به چارموجه طوفان برابرست

غافل ز عزت دل صد چاک ما مشو

سی پاره ای است این که به قرآن برابرست

روی شکفته ای که دلی وا شود ازو

صائب به صد هزار گلستان برابرست

***

1891

پیش کسی که درد به درمان برابرست

هر خنده ای به زخم نمایان برابرست

زنهار چاک سینه خود را رفو مکن

کاین رخنه قفس به گلستان برابرست

دوری ز خلق کشتی نوحی است بی خطر

کثرت به چارموجه طوفان برابرست

این آبرو که ساخته ای از طمع سبیل

هر قطره اش به چشمه حیوان برابرست

در دیده کسی که سیه روزگار شد

صبح وطن به شام غریبان برابرست

دست نوازش فلک از روی دوستی

با سیلی عداوت اخوان برابرست

حاجت به دور باش نباشد بخیل را

پیشانی گرفته به دربان برابرست

چون مور نیست سایه من بار بر زمین

این منزلت به تخت سلیمان برابرست

باقی نسازد آن که به آثار نام خویش

در زندگی و مرگ به حیوان برابرست

جمعیتی که تفرقه خاطر آورد

در چشم من به خواب پریشان برابرست

از میزبان تکلف بسیار در سلوک

با جرأت فضولی مهمان برابرست

از دخل رو متاب که انگشت اعتراض

در صافی کلام به سوهان برابرست؟

وصلی که پای شرم و حیا در میان بود

ممنون او مشو که به هجران برابرست

حاجت به دور باش ندارد حریم تو

شرم تو با هزار نگهبان برابرست

هر سینه ای که هست در او خارخار عشق

صائب به صد هزار گلستان برابرست

***

1892

با آب خضر آن خط شبگون برابرست

لفظی که تازه است به مضمون برابرست

این نشأه ای کزان لب نوخط به من رسید

خاکش به خون باده گلگون برابرست

خطی که از ذقن به بناگوش می رود

در خاصیت به تبت وارون برابرست

در ملک آرمیده حسن است خط سبز

گردی که با هزار شبیخون برابرست

در خانمان خرابی ما خشکی سپهر

با ترکتاز قلزم و جیحون برابرست

در زیر پای عشق، سر خاکسار ماست

آن کاسه سرنگون که به گردون برابرست

بی انتظار می رسد از غیب باده اش

هر دیده را که آن لب میگون برابرست

شوری که سنگ بر خم هستی زند ترا

با حکمت هزار فلاطون برابرست

موج سراب و طره لیلی، ز بیخودی

در دیده یگانه مجنون برابرست

سودای عشق در سر مجنون بی کلاه

با تکمه کلاه فریدون برابرست

مشکل که سر برآورد از خاک، روز حشر

تخم امید ما که به قارون برابرست

در چشم داغ دیده صائب درین بهار

هر لاله ای به کاسه پر خون برابرست

***

1893

وحدت سرای دل به جهانی برابرست

هر گوشه اش به کنج دهانی برابرست

هر شعر آبدار که دل می برد ز جا

هر مصرعش به سرو روانی برابرست

دل تازه می شود ز شراب کهن مرا

این پیر زنده دل به جوانی برابرست

آن طفل شیرمست که دیوانه اش منم

هر سنگ او به رطل گرانی برابرست

از پیچ و تاب، موی بر آتش نشسته ای است

هر دیده را که مور میانی برابرست

در دیده ای که هست ز بینش شراره ای

هر لاله ای به سوخته جانی برابرست

باشد سبک چو قلب زراندود پیش ما

هر نو بهار را که خزانی برابرست

خورشید بی صفا نشود از غبار خط

تا دیده ستاره فشانی برابرست

غیر از تو ای نگار ز سیمین بران کراست

در پیرهن تنی که به جانی برابرست؟

آسوده از ملامت خلقم که حرف سخت

تیغ مرا به سنگ فسانی برابرست

پیش کسی که صائب ازین خاکدان گذشت

تسخیر دل به ملک جهانی برابرست

***

1894

بیم و امید در دل اهل جهان پرست

هر جا که رنگ و بوست بهار و خزان پرست

دندان ما ز خوردن نعمت تمام ریخت

ما را همان ز شکوه روزی دهان پرست

از چشم کور، قطره اشکی است بی شمار

گر ذره ای است مردمی از آسمان، پرست

نان خسان به خشکی منت سرشته است

زان لقمه الخدر که در او استخوان پرست

بلبل گلوی خویش عبث پاره می کند

گوش گل از ترانه آب روان پرست

با خامشان بود در و دیوار هم سخن

چون بی زبان شوی همه جا همزبان پرست

از فیض عشق، روی زمین گوش تا به گوش

از گفتگوی صائب آتش زبان پرست

***

1895

با ما یکی است هر که ز مردم جداترست

درمان ماست هر که به درد آشناترست

در تنگنای دل گره غنچه باز شد

هر خانه ای که تنگ بود دلگشاترست

ز افتادگی غبار به دامان او رسید

دست ز کار رفته به مطلب رساترست

با فقر خوش برآی که در وقت برگریز

آن را که برگ عیش بود بینواترست

این صیدگاه کیست که داغ پلنگ او

از چشم آهوان حرم دلرباترست

اندوختن به رتبه ریزش نمی رسد

از فصل نو بهار، خزان باسخاترست

چشم بد از تو دور که در پرده بوی تو

صد پیرهن ز نکهت یوسف رساترست

عاشق به پای خفته تواند کجا ریخت؟

کز خواب صبح، چشم تو مردم رباترست

خورشید رنگ و باد صبا بوی گل ربود

بیچاره بلبل از همه کس بینواترست

باجی نمی دهند به هم شیوه های تو

از صلح، رنجش تو محبت فزاترست

از دل مدار جور خود ای سنگدل دریغ

کاین شیشه شکسته به سنگ آشناترست

جای ترحم است به دلهای دردمند

کز آه عاشقان شب زلفت رساترست

دایم به جای دانه دل خویش می خورد

مرغی که در ریاض جهان خوش نواترست

عزت طلب حذر کند از خواری سؤال

هر کس که سیر چشم تر اینجا گداترست

دل می دهد به عاشق بیدل به دور خط

در وقت احتیاج، کرم خوشنماترست

مشکن دل مرا که به میزان اهل دید

این گوهر از عقیق تو سنگین بهاترست

صائب درین زمانه بیگانه آشنا

بیگانگی ز خلق به دل آشناترست

***

1896

از شادی جهان غم دلدار خوشترست

این است آن غمی که ز غمخوار خوشترست

با فقر خوش برآی که صد پرده خواب امن

در چشم من ز دولت بیدار خوشترست

از درد و داغ عشق دل ما گرفته نیست

گلخن برای آینه تار خوشترست

گردد سبک ز سنگ، دل نخل میوه دار

دیوانه در میانه بازار خوشترست

ارزانی خسیس بود اوج اعتبار

خار خلنده بر سر دیوار خوشترست

منصور را ملاحظه از اوج دار نیست

گلهای شوخ بر سر دستار خوشترست

در کشوری که روی دلی نیست جلوه گر

آیینه زیر پرده زنگار خوشترست

سنگ مزار اگر چه گرانجان و ناخوش است

در چشم من ز مردم بیکار خوشترست

آن را که بینش از شنوایی بود فزون

کردار اهل حال ز گفتار خوشترست

بی برگ و بی نوا نتوان دید حسن را

فصل خزان، ندیدن گلزار خوشترست

در خانه شرف بود اختر شکفته تر

خال سیه به کنج لب یار خوشترست

هر چند بهترین خوشیهاست دیدنت

از دیدنت، ندیدن اغیار خوشترست

در دام زیر خاک خطر بیشتر بود

از تار سبحه، رشته زنار خوشترست

هر رخنه ای که هست فساد زمانه را

در بزم می ز دیده هشیار خوشترست

در خاکهای نرم بود دام بیشتر

سوهان مرا ز مردم هموار خوشترست

دزدیدن نگاه، دلیل خیانت است

صائب دلیر دیدن دلدار خوشترست

***

1897

عشق گهرشناس به دیوانه خوشترست

از بهر گنج، گوشه ویرانه خوشترست

زین حاجیان که گرد حرم طوف می کنند

بر گرد شمع گشتن پروانه خوشترست

نشنیده ای که می شکند سنگ، سنگ را؟

دیوانگی به مردم دیوانه خوشترست

باران ابرهای سفیدست تازه تر

از هوشیار ریزش مستانه خوشترست

در ابر از آفتاب توان فیض بیش برد

در پرده دیدن رخ جانانه خوشترست

از شمع بزم اگر چه ثبات قدم خوش است

در سوختن، شتاب ز پروانه خوشترست

در حاجت، آشنا در بیگانگی زند

در یوزه مراد ز بیگانه خوشترست

مستان نمی رسند به کیفیت هوا

در نو بهار توبه ز پیمانه خوشترست

تیغ است در بریدن ره نعل واژگون

بهر خداپرست صنمخانه خوشترست

صائب ز دانه ها که درین دامگاه هست

از بهر صید، سبحه صد دانه خوشترست

***

1898

جانهای آرمیده ز مردم رمانترست

آبی که ایستاده تر اینجا روانترست

دست از ستم مدار که در روز بازخواست

از شمع کشته، شکوه ما بی زبانترست

خود را سبک مکن که به میزان اعتبار

هر کس سبک شود، به نظرها گرانترست

چون سیل زودتر به محیط بقا رسد

از بار درد هر که درین ره گرانترست

حیرت مرا ز همسفران پیشتر فکند

پای به خواب رفته درین ره روانترست

غافل ز من مباش که صد پرده درد من

از خواب ناز چشم تو ظالم گرانترست

ما چون حباب خانه سرانجام می کنیم

از موج اگر چه قافله ما روانترست

پاس وفا کشیده به بند گران مرا

ورنه ز عذر لنگ تو پایم روانترست

نسبت به سخت رویی ابنای روزگار

صد پرده از حباب، فلک شیشه جانترست

وحشت مرا ز سنگ ملامت حصار شد

بی آفت است هر که بلند آشیانترست

مگشا لب سؤال که روزی فزون خورد

هر کس که در بساط جهان بی دهانترست

در کارخانه ای که ندانند قدر کار

از کار هر که دست کشد کاردانترست

صائب بهوش باش که در سنگلاخ دهر

هر کس عنان کشیده رود خوش عنانترست

***

1899

خط را به دور عارض او شان دیگرست

هر مور ازین سپاه سلیمان دیگرست

از نوشخند گل دل من وا نمی شود

صبح امید من لب خندان دیگرست

هر غنچه ای به شور نمی آورد مرا

شور جنون من ز نمکدان دیگرست

زاهد اگر به سدره و طوبی است تخته بند

ما را نظر به سرو خرامان دیگرست

بر روی کس مخند که هر خنده ای ز گل

بر عندلیب زخم نمایان دیگرست

در گلشنی که بند نقاب تو واشود

هر داغ لاله دیده حیران دیگرست

هر چند در حلاوت گفتار حرف نیست

با شهد خامشی ز سخن شان دیگرست

آن را که دل سیاه شود از قبول خلق

بر سینه دست رد کف احسان دیگرست

از تشنگی به دیده باریک بین من

هر موجه سراب رگ جان دیگرست

صائب اگر چه سیر گل و لاله دلگشاست

دست و دل گشاده گلستان دیگرست

***

1900

آیینه دار روی تو شرم و حیا بس است

پهلونشین سرو تو بند قبا بس است

خود را مزن بر آتش خونهای بیگناه

دست ترا بهار و خزان حنا بس است

بشکن به ناز بر سر شمشاد شانه را

زلف ترا ز حلقه بگوشان صبا بس است

ما را کجاست طالع گل، خار این چمن

دامن اگر نمی کشد از دست ما بس است

رشکی به آفتاب پرستان نمی برم

محراب خاکساریم آن نقش پا بس است

اظهار عشق را به زبان احتیاج نیست

چندان که شد نگه به نگه آشنا بس است

صائب به خاک پای وی از سرمه صلح کن

در دودمان چشم تو این توتیا بس است

***

1901

خشتی مرا ز کوی تو در زیر بس است

سرمایه فراغت من اینقدر بس است

عشاق را به بند گران احتیاج نیست

زنجیر پای مور هوای شکر بس است

چون شمع، گریه در کمرم دست حلقه کرد

این تیغ آبدار مرا بر کمر بس است

از تنگنای چرخ شکایت چه می کنی؟

فتح قفس، شکستگی بال و پر بس است

آنجا که خار دست به ترکش زند، چو گل

پیشانی گشاده به جای سپر بس است

از بهر برفروختن چهره امید

یک قطره اشک گرم به وقت سحر بس است

جرم سفینه تو که بر سنگ خورده است

نومید بازگشتن موج خطر بس است

بیخوابیی که چشم تو ترسیده است ازو

سود حقیقی تو همان از سفر بس است

از زلف یار و از دهنش نکته ای بگو

درس مطول و سخن مختصر بس است

گر امتیاز نام بود مطلب از اثر

این امتیاز کز تو نماند اثر بس است

خاک من و سبو ز خرابات مشرب است

بالین ز دست خویش مرا زیر سر بس است

از یک سخن حقیقت هر کس عیان شود

بهر نمونه از صدفی یک گهر بس است

صائب مرا به سرمه خلق احتیاج نیست

آن خط مشکبار مرا در نظر بس است

***

1902

رخساره ترا ز عرق دیده بان بس است

شبنم برای تازگی گلستان بس است

حال مرا زبان نکند گر بیان درست

رنگ شکسته، درد مرا ترجمان بس است

فرصت کجاست فکر عمارت کند کسی؟

از خارخار سینه مرا آشیان بس است

تشریف قرب در خور این خاکسار نیست

ما را ز دور سجده این آستان بس است

رخساره ترا به نقاب احتیاج نیست

آیینه را فروغ خود آیینه دان بس است

با کجروان اگر نکنی راستی بجاست

با راست خانگان کجی ای آسمان بس است

چون کودکان به چیدن گل نیست چشم ما

ما را رخ گشاده ای از باغبان بس است

طبل رحیل، قافله ای افکند به راه

یک نغمه سنج در همه بوستان بس است

دریا اگر ز آب مروت شود سراب

ما را عقیق صبر به زیر زبان بس است

آزادگان به راحله خود سفر کنند

تخت روان موج ز ریگ روان بس است

زخمی که خشک بند توان کرد نعمتی است

چشم مرا غباری ازین کاروان بس است

صائب اگر ز همنفسان همدمی نماند

کلک سخن طراز، مرا همزبان بس است

***

1903

صبح امید من نفس سرد من بس است

چشم سفید، روزن بیت الحزن بس است

دستم غبار دامن پاکان نمی شود

بویی مرا ز یوسف گل پیرهن بس است

تر می شود به نامه خشکی دماغ من

برگ خزان رسیده مرا از چمن بس است

عنوان بود نمکچش مکتوب سر به مهر

زان غنچه لب وظیفه من یک سخن بس است

زان میوه ها که وعده به فردوس داده اند

ما را به نقد، نکهت سیب ذقن بس است

پروانه وار سوختن از بی مروتی است

آن را که روی گرمی ازین انجمن بس است

از شغل دلخراش تو بدنام گشت عشق

نقشی دگر بر آب زن ای کوهکن، بس است

محتاج نیستم به سپرداری کسی

جوهر دعای جوشن شمشیر من بس است

صائب ز بلبلان نشود گر صدا بلند

کلک سخن طراز هم آواز من بس است

***

1904

زلف کج تو سلسله جنبان آتش است

هندو همیشه در پی سامان آتش است

هر چشمه را به راهنمایی سپرده اند

پروانه خضر چشمه حیوان آتش است

در عهد خوی گرم تو چون داغ لاله چرخ

پای به خواب رفته دامان آتش است

بر داغ ناامیدی ما رشک می برد

پروانه ای که چتر سلیمان آتش است

از شور ماست کان ملاحت جهان عشق

اشک کباب ما نمک خوان آتش است

هر نکته ای ز عشق، بهاری است دلفروز

در هر شرر نهفته گلستان آتش است

دارد ز بیقراری ما خار در جگر

دودی که گردباد بیابان آتش است

بر خود چو عقل، عشق دکانی نچیده است

یک مشت خار، مایه دکان آتش است

تا عشق دفتر پر و بال مرا گشود

پروانه فرد باطل دیوانه آتش است

استاده اند بر سر پا شعله ها تمام

امشب کدام سوخته مهمان آتش است؟

ایجاد تن برای سپرداری دل است

خاکستر فسرده نگهبان آتش است

جانسوزتر ز آتش قهرست لطف عشق

اشک کباب از رخ خندان آتش است

در پنجه تصرف عشق تو، نه فلک

چون مهره های موم به فرمان آتش است

تا هست در میان سخن آتشین عشق

هر خامه ای که هست، رگ کان آتش است

جان می دهد به سوختگان ناتوان عشق

چون خار خشک گشت رگ جان آتش است

از پیچ و تاب ما جگر عشق تازه شد

خاشاک برگ عیش گلستان آتش است

صائب ز گفتگوی تو گرم است بزم عشق

خاموشی تو تخته دکان آتش است

***

1905

باغ و بهار چشم پر آب من آتش است

ساقی و مطرب و می ناب من آتش است

بلبل نیم که آتش گل سازدم کباب

پروانه ام، شراب و کباب من آتش است

چون عشق در طبیعت من انقلاب نیست

صلح و نزاع و لطف و عتاب من آتش است

تا روی آتشین نبود، وا نمی شوم

چون اشک شمع، عالم آب من آتش است

در سینه گداخته ام آه سرد نیست

دریای آتشم که سحاب من آتش است

رسواترست پرده رازم، ز راز من

داغ محبتم که نقاب من آتش است

طوطی نیم که آینه از من سخن کشد

یاقوت کن قدح، که شراب من آتش است

باشد کباب آتش، هر جا سمندری است

من آن سمندرم که کباب من آتش است

اشک یتیم و عرق روی شرمگین

از من حذر کنید که آب من آتش است

از اشک بلبلان گل من آب خورده است

بگذر ز خون من که گلاب من آتش است

صائب من آن سمندر دیوانه مشربم

کز دود خویش سلسله تاب من آتش است

***

1906

با قرب یار رشته جان در کشاکش است

در عین بحر، موج همان در کشاکش است

گویا نسیم راه در آن زلف یافته است

کز پیچ و تاب، رشته جان در کشاکش است

آرام نیست راهنوردان شوق را

دایم ز موج، ریگ روان در کشاکش است

عشاق را ز تازه نهالان شکیب نیست

تا یک خدنگ هست کمان در کشاکش است

هر چند حرص مالک روی زمین شود

چون موجه سراب همان در کشاکش است

بر فرق هر که سرکشی از سر نمی نهد

مانند اره کاهکشان در کشاکش است

شوق وطن ز دل به عزیزی نمی رود

در صلب گوهر آب روان در کشاکش است

پیران ز حرص بیشتر آزار می کشند

با پشت خم همیشه کمان در کشاکش است

طول امل ز قامت خم بیش شد مرا

شد حلقه این کمان و همان در کشاکش است

آسان نمی توان ز علایق فشاند دست

زین خارزار دامن جان در کشاکش است

بر رنگ و بوی عاریه هر کس که دل نهاد

پیوسته از بهار و خزان در کشاکش است

تا لب گشاده است، نفس آرمیده نیست

در قبضه سوار، عنان در کشاکش است

ایمن شود چسان ز گسستن رگ حیات؟

زینسان که تار و پود جهان در کشاکش است

بال و پر تلاطم بحرست بادبان

دلها ز دیده نگران در کشاکش است

تا یکزبان چو تیغ نگردد سخن طراز

دایم چو خامه دو زبان در کشاکش است

تا موی آن کمر نکند ترک پیچ و تاب

ما را چو زلف رشته جان در کشاکش است

صائب اگر چه غوطه در آب گهر زند

از پیچ و تاب، رشته همان در کشاکش است

***

1907

از پیر گوشه گیری وسیر از جوان خوش است

از تیر راستی و کجی از کمان خوش است

تغییر رنگ خوش بود از روی شرمگین

در چشم اهل دید بهار و خزان خوش است

جوش گل است در قفس ما تمام سال

ده روز در بهار اگر گلستان خوش است

در موسم خزان چه ثمر حسن خلق را؟

ایام گل ملایمت از باغبان خوش است

طفلان به جوی شیر ز شکر کنند صلح

زاهد ز وصل دوست به باغ جنان خوش است

سرچشمه نشاط جهان رخنه دل است

دل چون شکفته است زمین و زمان خوش است

مگذار نفس را به چراگاه آرزو

کاین بد لجام در ته بار گران خوش است

چندین هزار دام تماشاست در قفس

بلبل همین به دیدن گل ز آشیان خوش است

دانسته است همت این قوم تا کجاست

یوسف به سیم قلب ازین کاروان خوش است

گر دیگران کنند تمنای دوستی

صائب به ترک دشمنی از دوستان خوش است

***

1908

نقشم به باد داد، نگار اینچنین خوش است

خونم به خاک ریخت، بهار اینچنین خوش است

دل را گداخت، بوسه به این چاشنی است خوش

دستم ز کار بود، کنار اینچنین خوش است

از تاب چهره، برق خس و خار آرزوست

رخسار آتشین نگار اینچنین خوش است

نگذاشت غیر خانه زین، خانه دگر

معمور در زمانه، سوار اینچنین خوش است

دلها شد از غبار خطش مصحف غبار

بی چشم زخم، خط غبار اینچنین خوش است

هرگز دلم نزد نفسی بر مراد خویش

آیینه پیش روی نگار اینچنین خوش است

دل می رود به حلقه زلفش به پای خود

دام آنچنان خوش است و شکار اینچنین خوش است

هر خار بی گلی، گل بی خار شد ازو

الحق که فیض عام بهار اینچنین خوش است

گل روی خود به اشک ندامت ز خواب شست

در وقت صبح، آب خمار اینچنین خوش است

چون حلقه های زلف دلم را قرار نیست

پرگار خال چهره یار اینچنین خوش است

طوطی چو مغز پسته هم آغوش شکرست

در هم خزیده عاشق و یار اینچنین خوش است

خونی که کرد در دل صیاد، مشک شد

آهو به فکر میر شکار اینچنین خوش است

صائب بغیر عشق ندارد ترانه ای

شعر اینچنین خوش است و شعار اینچنین خوش است

***

1909

ای دل تصور کمر یار نازک است

باریک شو که رشته این کار نازک است

دل شاخ شاخ گشت درین کار شانه را

پرداز زلف و کاکل دلدار نازک است

تا ماجرای شانه و زلفش کجا رسد

مضراب بی ملاحظه و تار نازک است

حرف میان او به میان اوفتاده است

ای دل بهوش باش که اسرار نازک است

بلبل به آشیانه طرازی فتاده است

غافل که آن نهال چه مقدار نازک است

چندین هزار شیشه دل را به سنگ زد

افسانه ای است این که دل یار نازک است

سربسته چون حباب نفس می کشد محیط

از بس مزاج آن در شهوار نازک است

چون قمریان به گردن شیران نهاد طوق

با آن که دام زلف تو بسیار نازک است

در هر نظر به رنگ دگر جلوه می کند

از بس که رنگ آن گل رخسار نازک است

صائب چرا به لب ننهد مهر خامشی؟

سنگین دلند مردم و گفتار نازک است

***

1910

ترک خودی مراد ز قطع مراحل است

این بار هر کجا فتد از دوش منزل است

آب ستاده رشته برون آورد ز پا

بگسل ز همرهی که گرانجان و کاهل است

یکرنگ دل چو شد تن خاکی گهر شود

دل متحد به جسم چو شد مهره گل است

دست از خودی بشوی که در دفتر وجود

فردی که در حساب بود فرد باطل است

شهرت بود ز ریزش اگر مطلب کریم

در چشم بی نیازی ما کم ز سایل است

در زیر سقف چرخ نفس راست ساختن

آسوده زیستن ته دیوار مایل است

گیراترست خلق خویش از خون بیگناه

دامن کشیدن از گل بی خار مشکل است

چون زخم، سینه چاک برون می دود ز پوست

خونم ز بس که تشنه شمشیر قاتل است

گفتار جاهلان ز شنیدن بود فزون

خرجش ز دخل بیش بود هر که غافل است

با قامت خمیده جوانانه زیستن

در زیر تیغ بال فشانی ز بسمل است

تسلیم شو که عقده دل را گشادگی

بی برگریز ناخن تدبیر مشکل است

صبح از ستاره ساخت تهی دامن فلک

کم نیست دانه بهر زمینی که قابل است

از خوشه راز دانه مستور فاش شد

گل می کند ز تیغ زبان هر چه در دل است

از خاک دلنشین نتوان برگرفت دل

بیرون شدن ز کوی خرابات مشکل است

صائب هزار بار به از عقل ناقص است

در چشم امتیاز جنونی که کامل است

***

1911

روی تو برق خرمن آسایش دل است

زلف تو تازیانه جانهای غافل است

هر خون که کرد در دل عشاق، مشک شد

اکسیر دانه است زمینی که قابل است

از رنگ و بوی، حسن خداداد فارغ است

نفزاید از بهار جنونی که کامل است

زاهد نیم به مهره گل مشورت کنم

تسبیح استخاره من عقده دل است

سوهان مرگ نیز علاجش نمی کند

پایی که از گرانی جان در سلاسل است

بحر تو بی کنار ز تن پروری شده است

از جان بشوی دست که هر موج ساحل است

ای رهروی که خیر به مردم رسانده ای

آسوده رو که بار تو بر دوش سایل است

از پیچ و تاب عشق مکن شکوه زینهار

کاین پیچ و تاب، جوهر آیینه دل است

از درد و داغ عشق بود برگ عیش من

این است دوزخی که به جنت مقابل است

هر کس نداده است گریبان به دست عقل

صائب بگیر دامن او را که عاقل است!

***

1912

آب حیات شبنم آن روی چون گل است

عنبر خمیر مایه آن زلف و کاکل است

یک چشم پر خمار به از صد قدح شراب

یک چهره شکفته به از صد چمن گل است

نقش مراد دیده جوهرشناس ماست

چین جبین که جوهر تیغ تغافل است

بر روی دست باد مرادست سیر من

تا بادبان کشتی من از توکل است

در دور خط تمام شود گیر و دار زلف

بیچاره عاشقی که گرفتار کاکل است

در پیری از حیات اقامت طمع مدار

سیل است عمر و قامت خم گشته چون پل است

شاخی که بی ثمر نبود در چهار فصل

دست ز کار رفته اهل توکل است

استادگی است صیقل آیینه آب را

روشنگر جمال معانی تأمل است

این خرده ای که کرده گره گل در آستین

صائب سپند شعله آواز بلبل است

***

1913

شاخی که چار فصل پر از میوه و گل است

دست ز کار رفته اهل توکل است

چون عاشقی کند به دل جمع عندلیب؟

در گلشنی که غنچه پریشانتر از گل است

نقش مراد دیده جوهرشناس ماست

چین جبین که جوهر تیغ تغافل است

زان خال عنبرین نتوان سرسری گذشت

هر نقطه زین صحیفه محل تأمل است

صائب درین زمانه نمکدان عشق را

شوری که مانده است همین شور بلبل است

***

1914

کام از تو هر که یافت سلیمان عالم است

دستی که در میان تو شد حلقه خاتم است

پروای آفتاب قیامت نمی کند

هر دل که زیر سایه آن زلف پر خم است

بی غم حیات نیست دل دردمند را

می آید از بهشت برون هر که آدم است

دارد به یاد، سرو دو صد نخل میوه دار

عمر دراز لازمه روزی کم ست

در لاله زار عشق ز گفتار آتشین

پا در رکاب، مهر خموشی چو شبنم است

نخل از زمین پاک فلک سیر می شود

بال مسیح پاکی دامان مریم است

در راه صاحبان سخن چوب منع نیست

طوطی درون خلوت آیینه محرم است

از بیم انقطاع همان می تپد دلم

در بحر اگر چه ریشه این موج محکم است

پروای زخم نیست دل آب گشته را

صائب به زخم آب همان آب مرهم است

***

1915 (مر، ل)

نقد نشاط در دل گنجینه خم است

این گنج در عمارت دیرینه خم است

جام جهان نما که در او راز می نمود

در زنگبار خجلت از آیینه خم است

مگذار شیخ را که به میخانه بگذرد

کان خودپرست دشمن دیرینه خم است

علمی که سرخ رویی یونانیان ازوست

چون نیک بنگری همه در سینه خم است

صائب خمار دست نمی دارد از سرم

چندان که خشت بر سر گنجینه خم است

***

1916

عرش بلند مرتبه بنیان آدم است

خورشید عقل، شمسه ایوان آدم است

آدم چه جوهری است، که گنجینه سپهر

با صد هزار چشم نگهبان آدم است

لعلی که خون کند به جگر آفتاب را

در مشت خاک بی سر و سامان آدم است

همت بلند دار که نه خاتم سپهر

فرمان پذیر دست سلیمان آدم است

در بزم قدسیان خبری زین چراغ نیست

سوز و گداز، شمع شبستان آدم است

از پیچ و تاب درد، ملک را نصیب نیست

این تاب در کمند رگ جان آدم است

ده آیه حواس که منشور قدرت است

نازل ز روی مرتبه در شأن آدم است

از قدر، پای بر سر گردون گذاشته است

در خاک اگر چه گوشه دامان آدم است

بر هر گل زمین، گل ابری گماشته است

روی شکفته تازه کن جان آدم است

تا دست می رسد به می و مطرب و نگار

اندیشه بهشت ز کفران آدم است

از دلو آفتاب ربوده است اختیار

این یوسفی که در چه کنعان آدم است

آدم نه ای، ازان ز فلک شکوه می کنی

ورنه فلک مسخر فرمان آدم است

صائب جواب آن غزل سیدست این

کامروز آدم است که شیطان آدم است

***

1917

ای روح، سیر عالم امکان چه لازم است؟

رفتن به پای خویش به زندان چه لازم است؟

ای قطره چون قرار نداری به دست ابر

بیرون شدن ز قلزم و عمان چه لازم است؟

زهر فنا چو عاقبت کار خوردنی است

خوردن فریب چشمه حیوان چه لازم است؟

نیکی ثمر در آب روان زود می دهد

با تیغ او مضایقه جان چه لازم است؟

عشق بلند در گرو قهر و لطف نیست

دشنام فاش و خنده پنهان چه لازم است؟

چون باد صبح کار مرا می کند تمام

بر شمع من فشاندن دامان چه لازم است؟

در جنگ، می کند لب خاموش کار تیغ

دادن جواب مردم نادان چه لازم است؟

چون درد کامرانی خود می کند دواست

اظهار درد پیش طبیبان چه لازم است؟

وحشت چو رو دهد همه جا کنج عزلت است

رفتن به کوه و دشت و بیابان چه لازم است؟

چون می شود به صبر شکر زهر عادتی

منت کشیدن از شکرستان چه لازم است؟

در وقت خود، چو غنچه گره باز می شود

ممنون شدن ز ناخن و دندان چه لازم است؟

چون بندگی به شرط نمودن نه کار توست

صائب قبول کردن احسان چه لازم است؟

***

1918

در زیر تیغ یار که سرها در او گم است

داریم حیرتی که نظرها در او گم است

زین آب زیر کاه، که چرخ است و کهکشان

ایمن مشو که موج خطرها در او گم است

هستی است شکری که ازو زهر می چکد

زهری است نیستی که شکرها در او گم است

آب گهر به وصف گهر ترزبان بس است

لاف از هنر مزن که هنرها در او گم است

دارم زیاد زلف بناگوش زیب او

شام خوشی که فیض سحرها در او گم است

مژگان تاب خورده اشک آفرین ماست

امروز رشته ای که گهرها در او گم است

پیشانی گشاده سختی کشان بود

همواریی که کوه و کمرها در او گم است

داده است فیض عشق به ما پا شکستگان

از خویش رفتنی که سفرها در او گم است

محرم نه ای تو، ورنه به هر موی داده اند

پیچیده نامه ای که خبرها در او گم است

دست ز کار رفته ارباب حیرت است

برگ فتاده ای که ثمرها در او گم است

صائب که یاد می کند از اشک تلخ ما؟

در قلزمی که آب گهرها در او گم است

***

1919

هر چند چشم مست تو هشیار عالم است

با بوالهوس شراب مخور، کار عالم است!

از درد عشق، روی به خوناب شسته ای است

هر گل که در سراسر گلزار عالم است

دیوانه ای که چشم غزالش پلنگ بود

امروز رام کوچه و بازار عالم است

در راه دل، پیاده دنبال مانده ای است

هر چند عقل، قافله سالار عالم است

جز عارفی که از خودی آزاد گشته است

هر کس که هست صورت دیوار عالم است

بر هر دلی که خواب گران پرده دار شد

در آرزوی دولت بیدار عالم است

بر خود زبان آتش سوزان کند دراز

چون خار هر که در پی آزار عالم است

در چشم عارفان جهان ابر رحمتی است

این غفلتی که پرده زنگار عالم است

از قید سنگ می شود آخر شرر خلاص

رحم است بر کسی که گرفتار عالم است

داند به سیم قلب گران ماه مصر را

آن پاک دیده ای که خریدار عالم است

از ره مرو که دیده شیر حوادث است

گر روشنایی به شب تار عالم است

لب تشنه ای است کآب نمی داند از سراب

بیچاره ای که واله رخسار عالم است

صائب مرا به خواب نخواهد گذاشتن

بیدار دولتی که نگهدار عالم است

***

1920

هر نقش دلکشی که بر ایوان عالم است

نقش برون پرده آن جان عالم است

با تشنگی بساز که دل آب چون شود

بی چشم زخم، چشمه حیوان عالم است

در غیرتم که از سر زلف سیاه کیست

شوری که در دماغ پریشان عالم است

غافل که داده است گریبان به دست برق

چشمی که محو چهره خندان عالم است

از دست و پا زدن نشود آرمیده بحر

کوه شکیب، لنگر طوفان عالم است

خواهد شدن به رغم حسودان عزیز مصر

این جان بیگنه که به زندان عالم است

بی چشم زخم نیست، اگر توتیا شده است

گوی سری که در خم چوگان عالم است

آسوده ای به عالم امکان اگر بود

از راه رحم نیست، ز نسیان عالم است

بازی مخور که شیره جانهاست یکقلم

شیرینیی که در شکرستان عالم است

در چشم عارفان، ورق باد برده ای است

تختی که تکیه گاه سلیمان عالم است

صائب چه لازم است عاقل شویم ما؟

شور جنون ما نمک خوان عالم است

***

1921

آیینه را توجه خاطر به گلخن است

هر جا صفای قلب دهد روی، گلشن است

در دور ما که سنگ به سایل نمی دهند

دست و دل گشاده نصیب فلاخن است

بی جبهه گشاده، سخن رو نمی دهد

این ماجرا ز طوطی و آیینه روشن است

پیچیده است خنده و شیون به یکدگر

این نکته از صدای شکفتن مبرهن است

همت به بی نیازی من ناز می کند

یک سرو در سراسر این سبز گلشن است

با سرگذشتگان چه کند موج حادثات؟

شمع خموش را چه غم از باد دامن است؟

پیچیده است اگر چه چو جوهر زبان ما

احوال ما به تیغ تو چون آب روشن است

نتوان به روی دختر رز چشم غیر دید

در خانه ای شراب ننوشم که روزن است

صائب کسی که عشق بود اوستاد او

در هر فنی که نام توان برد، یک فن است

***

1922

احوال دل ز دیده خونبار روشن است

حال درون خانه نمایان ز روزن است

روشندلان همیشه سفر در وطن کنند

استاده است شمع و همان گرم رفتن است

در انتظام کار جهان اهتمام خلق

مشق جنون به خامه فولاد کردن است

جوهر بس است بیضه فولاد را حصار

آن را که دل قوی است چه حاجت به جوشن است؟

دست و دهن اگر چه نماید تنور رزق

نسبت به دست کوته ما چاه بیژن است

شستن به اشک، گرد کدورت ز روی دل

آیینه را به دامن تر پاک کردن است

ظالم به مرگ سیر نگردد ز خون خلق

در خواب، کار تشنه لبان آب خوردن است

دل چون کمال یافت نهد پای بر فلک

چون دانه خوشه گشت رجوعش به خرمن است

صائب ز خود برآی که شرط طریق عشق

گام نخست از خودی خود گذشتن است

***

1923

راز نهان ز سینه در انداز جستن است

از زور باده شیشه ما در شکستن است

گفتن به آه درد دل خود ز بیکسی

مکتوب خود به بال و پر تیر بستن است

جستن مراد خود ز خسیسان دل سیاه

سوزن ز کاهدان شب تاریک جستن است

روزی طلب ز درگه حق کن که پیش خلق

لب بازکردنت در توفیق بستن است

بیخود به طوف کعبه روان شو که با خودی

احرام بستن تو چو زنار بستن است

گفتم کنم به گوشه نشینی علاج نفس

غافل که سرفرازی سگ در نشستن است

صائب ز سینه زنگ زدودن به اشک گرم

داغ کلف ز آینه ماه شستن است

***

1924

آسودگی به کنج قناعت نشستن است

سیر بهشت در گره چشم بستن است

هشیاریی است عقل که مستی است چاره اش

بد مستیی است توبه که عذرش شکستن است

ماهی به شکر بحر سراپا زبان شده است

غافل که حد شکر، لب از شکر بستن است

طفلی است راه خانه خود کرده است گم

هر ناقصی که در صدد عیب جستن است

شوخی به این کمال نبوده است هیچ گاه

خال تو چون سپند درانداز جستن است

ما از شکست توبه محابا نمی کنیم

چون زلف، حسن توبه ما در شکستن است

کفاره شراب خوریهای بی حساب

هشیار در میانه مستان نشستن است

غافل مشو ز مرگ که در چشم اهل هوش

موی سفید، رشته به انگشت بستن است

درمان ما که سوخته ایم از فراق می

چون داغ لاله در دل ساغر نشستن است

بستن به گوشه دل عشاق، خویش را

دامان خود به شهپر جبریل بستن است

صائب به زیر چرخ فکندن بساط عیش

در رهگذار سیل، فراغت نشستن است

***

1925

آسودگی به گوشه عزلت نشستن است

سررشته امید ز عالم گسستن است

پرداختن ز پرورش تن به جان پاک

از کار گل به آب خضر دست شستن است

در سینه همچو لاله گره کردن آه را

پیوند خود ز عالم بالا گسستن است

گفتار دلخراش به نازکدلان فقر

مینا به راه آبله پایان شکستن است

این خرده حیات که دل بسته ای بر آن

چون دانه سپند درانداز جستن است

پهلو تهی نمودن روشندلان ز خلق

بر روی زنگیان در آیینه بستن است

سر تافتن ز مصلحت عقل بهر نفس

از بهر تیر بال هما را شکستن است

از گریه دروغ، اثر چشم داشتن

از چشمه سار گوهر شهوار جستن است

انداختن بساط اقامت به زیر چرخ

در راه سیل پای به دامن شکستن است

عریان شو از لباس تعلق که در سلوک

سد ره است اگر همه احرام بستن است

بستن ره سؤال به ارباب احتیاج

صائب به روی خود در توفیق بستن است

***

1926

روشنگر وجود به راه اوفتادن است

در جویبار، سبزی آب از ستادن است

رو تافتن ز پیکر خاکی پس از وصول

بعد از نماز پشت به محراب دادن است

عرض نیاز خویش به پاکیزه گوهران

لب چون صدف به ابر بهاران گشادن است

دست دعا بلند نکردن به وقت صبح

بر سینه دست پیش کریمان نهادن است

بر روی غافلان جهان خنده سپهر

از رود نیل کوچه به فرعون دادن است

در موج خیز حادثه آسوده زیستن

در رهگذار سیل میان را گشادن است

صائب بود به گرد سرش کعبه در طواف

آن رهروی که منزلش از پا فتادن است

***

1927

مرگ سبکروان طلب، آرمیدن است

چون نبض، زندگانی ما در تپیدن است

در شاهراه عشق ز افتادگی مترس

کز پا فتادن تو به منزل رسیدن است

بر سینه گشاده ما دست رد خلق

بر روی بحر، پنجه خونین کشیدن است

تسلیم شو که زخم نمایان عشق را

گر هست بخیه ای، لب خود را گزیدن است

روزی طمع ز کلک تهی مغز داشتن

انگشت خود به وقت ضرورت مکیدن است

از قاصدان شنیدن پیغام دوستان

گل را به دست دیگری از باغ چیدن است

نومیدیی که مژده امید می دهد

از روی ناز نامه عاشق دریدن است

امید چرب نرمی ازین خشک طینتان

روغن ز ریگ و آب ز آهن کشیدن است

نتوان به کنه قطره رسیدن میان بحر

تنها شدن ز خلق، به خود وارسیدن است

چون شیر مادرست مهیا اگر چه رزق

این جهد و کوشش تو به جای مکیدن است

صائب ز اهل عقل شنیدن حدیث عشق

اوصاف یوسف از لب اخوان شنیدن است

***

1928

از سینه صافی دل بی کینه روشن است

دل بی غبار باشد اگر سینه روشن است

گوری است تار، خانه تن بی فروغ دل

از گوهرست اگر دل گنجینه روشن است

پرداز سینه کن، چه ورق می کنی سیاه؟

جام جهان نماست اگر سینه روشن است

چون نافه خون خویش اگر مشک کرده ای

از مو بموی خرقه پشمینه روشن است

سی شب چراغ میکده روشن بود ز می

مسجد ز شمع در شب آدینه روشن است

آمیزشی که هست به هم نیش و نوش را

از شیشه نبات چو آیینه روشن است

دیگ توانگران دو سه روزی بود به جوش

دایم اجاق فقر ز کشکینه روشن است

پنهان مکن، کز آینه صاف روی تو

بر اهل دید صحبت دوشینه روشن است

اندیشه از سیاه دلان جهان مکن

صائب اگر ترا دل بی کینه روشن است

***

1929

نقش حصیر نیست که بر پیکر من است

شهباز اوج فقرم و این شهپر من است

این باده رسیده که در ساغر من است

حور من و بهشت من و کوثر من است

تا سر بر آستانه همت گذاشتم

خشتی است آفتاب که زیر سر من است

صبح قیامتی که جهان در حساب ازوست

یک آه سرد از دل غم پرور من است

خون می خورد ز تنگی میدان روزگار

این آب بیقرار که در گوهر من است

در وادیی که سیل برد کوه را ز جای

پای به خواب رفته من لنگر من است

در بند روزگار نباشد جنون من

زنجیر من چو تیغ همان جوهر من است

چون شمع استخوان مرا آب می کند

این آتشی که در ته خاکستر من است

از خارخار عشق به خون غوطه می زنم

از برگ گل چو شبنم اگر بستر من است

هر چند بسته ام به زمین سایه وار نقش

پرواز آفتاب به بال و پر من است

داغی که هست زیر سیاهی گشاده روی

امروز در بساط فلک اختر من است

از برگریز حادثه صائب مسلم است

این گلشنی که در ته بال و پر من است

***

1930

از خون چو داغ لاله حصار دل من است

هر که بوی خون شنوی منزل من است

تخم محبتی که سویدای عالم است

امروز در زمین دل قابل من است

طوفان نوح را به نظر درنیاورد

شور محبتی که در آب و گل من است

با کاینات یکدل و یکروی گشته ام

هر جا که یار جلوه کند در دل من است

دریا چه می کند به خس و خار خشک من؟

بر هر کفی که دست زنم ساحل من است

آسودگی به راه ندانسته ام که چیست

چون برق، منتهای نفس منزل من است

تمکین طور را به فلاخن گذاشته است

این راز سر به مهر که اندر دل من است

دارد ز خون صید حرم دست در نگار

سنگین دلی که درصدد بسمل من است

گر بر فلک برآمده است ابر نو بهار

صائب گدای دیده دریا دل من است

***

1931

چشم اثر به گریه مستانه من است

خط نجات بر لب پیمانه من است

چین شکست نیست بر ابروی عهد من

معموره وفا دل ویرانه من است

هرگز ملایمت به نگهبان نمی کنم

فانوس داغ جرأت پروانه من است

با پاکدامنان نظری هست حسن را

تا آفتاب سرزده، در خانه من است

سیل سبک عنان که ز عالم گذشته است

صائب خراب گوشه ویرانه من است

***

1932

این کوه غم که در دل دیوانه من است

سنگ ملامت ابجد طفلانه من است

جوش گل از ترانه مستانه من است

هر جا سری است گرم ز پیمانه من است

پیوسته هست در دل من گریه ای گره

سیلاب، پا شکسته ویرانه من است

جز خانه کمان در دیگر چرا زنم؟

پیکان تیر، آب من و دانه من است

باشد ز زخم تیغ زبان فتح باب من

هر رخنه ای ز دل در میخانه من است

نعلم بود در آتش دیگر، و گرنه شمع

یک مصرع از سفینه پروانه من است

چون بت پرست، روی دل من به سنگ نیست

بیت الحرام خلق صنمخانه من است

در دل ز توبه زنگ ملالی که مانده است

موقوف یک دو گریه مستانه من است

از داغ نیست بر دل من زنگ کلفتی

این جغد، خال چهره ویرانه من است

کنجی گرفته، از قفس و دام فارغم

بال و پر شکسته پریخانه من است

ناقوس من بود ز دل چاک چاک خود

رنگ شکسته صندل بتخانه من است

گلگل شکفته می شوم از سنگ کودکان

باغ و بهار من دل دیوانه من است

تا ترک آشنایی عالم گرفته ام

عالم تمام معنی بیگانه من است

چون گوهر از محیط به یک قطره قانعم

در دل شود چو گریه گره، دانه من است

دور و دراز شد سفر من ز حرف پوچ

خوابیده راه عشق ز افسانه من است

داغ من از تبسم گل تازه می شود

روی شکفته برق سیه خانه من است

مشق جنون من به نهایت کجا رسد؟

دشت جنون قلمرو دیوانه من است

در زیر چرخ، دل چه پر و بال وا کند؟

تنگ این صدف به گوهر یکدانه من است

می گردد از سیاهی چشم غزال بیش

این وحشی که در دل دیوانه من است

دشتی که طی کند نفس برق و باد را

میدان نی سواری طفلانه من است

صائب رهی که قطع نگردد به عمرها

یک گام پیش همت مردانه من است

***

1933

دریا سواد سینه بی کینه من است

موج شکست، جوهر آیینه من است

از سادگی به شیشه خود سنگ می زند

سنگین دلی که دشمن آیینه من است

خواهد خدای گیر شدن خصم شوخ چشم

زین مصحف غبار که در سینه من است

صبح جزا که شنبه خلق جهان بود

از طفل مشربی شب آدینه من است

زنگ غمی که ناخن صیقل کبود ازوست

چون سبزه فرش خانه آیینه من است

خونی که عطسه ریز کند مغز سنگ را

چون نافه زیر خرقه پشمینه من است

گردون که آفتاب بود شمع مجلسش

صائب کباب صحبت دوشینه من است

***

1934

طومار زلف شرح پریشانی من است

آیینه فرد دفتر حیرانی من است

موجی که نوح را به کمند خطر کشد

باد مراد کشتی طوفانی من است

مو از سرم چو دود ز آتش هوا گرفت

مجنون کجا به بی سر و سامانی من است؟

بهر خلاص، ناز شفاعت نمی کشد

آن یوسف غیور که زندانی من است

از صحبت غبار بهم رو نمی کشد

آیینه داغ صافی پیشانی من است

عریان شدم ز پیرهن سایه و هنوز

عشق غیور در پی عریانی من است

صائب چگونه دست ز دامن بدارمش؟

سودای عشق، همسفر جانی من است

***

1935

آن روی آتشین که جگرها کباب اوست

نور و صفای شمع و گل از آب و تاب اوست

در چهره گشاده صبح بهار نیست

فیضی که در گشودن بند نقاب اوست

در هیچ دیده آب نخواهد گذاشتن

این روشنی که با رخ چون آفتاب اوست

از دور باش غیر ندارم شکایتی

هر شکوه ای که هست مرا از حجاب اوست

روز حساب اگر چه ندارد نهایتی

کوته به پرسش ستم بی حساب اوست

از ضعف اگر چه ما به زمین نقش بسته ایم

جان نفس گسسته ما در رکاب اوست

یک مو ز پیچ و تاب میان تو کم نشد

هر چند پیچ و تاب من از پیچ و تاب اوست

گر دیگران به لطف و به احسان مقیدند

صائب اسیر شیوه ناز و عتاب اوست

***

1936

آن روی لاله رنگ که دل داغدار اوست

چشم سهیل، خال لب چویبار اوست

رنگی که ریخت در قدح لعل، آفتاب

ته جرعه ای ز لعل لب آبدار اوست

با آن فروغ حسن، جگر گوشه سهیل

برگ خزان رسیده ای از لاله زار اوست

هر شبنمی که هست درین باغ و بوستان

گل را بهانه ساخته آیینه دار اوست

گردون که نعل اوست در آتش ز آفتاب

چون سبزه زیر سنگ ز کوه وقار اوست

از دیده نظارگیان می برد غبار

هر مصحف دلی که به خط غبار اوست

در هر دلی که ریشه کند پیچ و تاب عشق

پیوسته همچو زلف، سرش در کنار اوست

موج سراب می شمرد سلسبیل را

دلداده ای که تشنه بوس و کنار اوست

پیراهنش قلمرو جولان یوسف است

هر پرده دلی که در او خارخار اوست

چینی که از جبین نگشاید به زور می

غافل مشو که سکه دارالعیار اوست

خونابه ای که می چکد از مو به موی ما

بی اختیار دیده و دل، از فشار اوست

آن پادشاه حسن که منظور صائب است

خورشید، صید سلسله مشکبار اوست

***

1937

ماری است نی که مهره دل بیقرار اوست

جاروب سینه ها نفس بی غبار اوست

هر چند کز دو دست شود باز عقده ها

واکردن گره به یک انگشت، کار اوست

در پرده سازهای دگر حرف می زنند

بی پرده حرف عشق سرودن شعار اوست

عیش و نشاط و خرمی و عشرت و سرور

در زیر سایه علم پایدار اوست

جان می دهد به نغمه سیراب خلق را

آب حیات قطره ای از جویبار اوست

هر کشتی دلی که به گرداب غم فتاد

باد مرادش از نفس بیقرار اوست

بی برگ و برگ عیش برد عالمی ازو

بی بار و دوش اهل جهان زیر بار اوست

خوشوقت می کند به نفس اهل حال را

این باغ، تازه رو ز نسیم بهار اوست

گلگون باده دارد اگر تازیانه ای

هنگام سیر و دور، دم شعله بار اوست

چاه ذقن که آب شود دل ز دیدنش

مهری ز محضر بدن داغدار اوست

دارد دم مسیح همانا در آستین

زینسان که زنده کردن دلها شعار اوست

از دیده غزال رباینده تر بود

سوراخ ها که در بدن زرنگار اوست

صائب به هر دلی که خراشی ز درد هست

غافل مشو که سکه دارالعیار اوست

***

1938

سرچشمه حیات لب می چکان اوست

عمر دوباره سایه سرو روان اوست

خورشید اگر چه تاج سر آفرینش است

گلمیخ آستان ثریا مکان اوست

ماهی که روشن است شبستان خاک ازو

برگ خزان رسیده ای از بوستان اوست

هر چند بی کنار و میان است آن محیط

دست تصرف همه کس در میان اوست

در هیچ سینه نیست که داغی نهفته نیست

زان آتش نهان که فلکها دخان اوست

آن شاهباز قدس که عشق است نام او

دل بیضه شکسته ای از آشیان اوست

عشق است میر قافله عالم وجود

چرخ میان تهی جرس کاروان اوست

خونین اگر بود سخن عشق دور نیست

دلهای چاک همچو قلم در بنان اوست

بی چشم زخم، جوهر انسان کامل است

آیینه ای که نه فلک آیینه دان اوست

خاکستری است چرخ که عشق است اخگرش

گنجینه ای است دل که خرد پاسبان اوست

***

1939

شاهنشهی است عشق که دل جلوه گاه اوست

آهی که خیزد از دل ما گرد راه اوست

دل را ز کام هر دو جهان سرد ساختن

تأثیر اولین نفس صبحگاه اوست

از یک نگاه، زیر و زبر کردن جهان

بازیچه ای ز گردش چشم سیاه اوست

چون نور آفتاب، پریشان خرام نیست

دلهای چاک، مشرق روی چو ماه اوست

گردون که صبح و شام زنده غوطه در شفق

صید به خون تپیده ای از صیدگاه اوست

نتوان شکست لشکر دل را به ترکتاز

این فتح در شکستن طرف کلاه اوست

هر سینه ای که پاک شد از گرد آرزو

میدان تیغ بازی برق نگاه اوست

فتح از سپاه عشق بود، گر چه وقت جنگ

انگشت زینهار، لوای سپاه اوست

عشق تو آهویی است که از چشمه سار دل

هر تخم آرزو که برآید گیاه اوست

از خسروی است فتح که هنگام دار و گیر

دست دعای خلق لوای سپاه اوست

صائب بغیر چهره زرین عشق نیست

آن کهربا که کاهکشان برگ کاه اوست

***

1940

شاهنشهی است عشق که عالم گدای اوست

برخاست هر که از سر عالم لوای اوست

آزاده ای که کنج قناعت گرفته است

شیرازه حضور جهان بوریای اوست

آن مطربی که پرده ما را دریده است

رقص فلک ز زمزمه جانفزای اوست

در دام می کشد دل صحرایی مرا

این مردمی که با نگه آشنای اوست

در چشمه سار تیغ تو تا چند خون خورد؟

مرگی که زندگانی من از برای اوست

بیدرد نیستم که شکایت کنم ز جور

هر شکوه ای که هست مرا از وفای اوست

چون در رکاب برق سواران سفر کند؟

بیچاره ای که شیشه دل زیر پای اوست

مسند به روی دست سلیمان فکنده است

تا مور پا شکسته ما در هوای اوست

فردوس را ز داغ تغافل کند کباب

کبری که در دماغ من از کبریای اوست

زنجیر پاره کردن سوداییان عشق

موقوف باز کردن بند قبای اوست

صائب کسی که خرمن من سوخته است ازو

ابر بهار، سایه دست سخای اوست

***

1941

شیطان دلیر بر تو ز حال خراب توست

دزدی است این که پرده گلیمش ز خواب توست

چشم سفید کرده خود را عزیز دار

کان یوسفی که می طلبی در نقاب توست

از کوشش تو می رود از پیش کار ما

پای به خواب رفته ما در رکاب توست

آب از عقیق و رنگ و ز یاقوت می برد

آن شوخ دیده ای که حریف شراب توست

چون لاله برگ عیشی اگر هست در جهان

در پرده دلی است که داغ و کباب توست

شوخی و شرم جمع نکرده است هیچ کس

این برق خانه سوز نهان در سحاب توست

از خط اگر چه حسن تو شد پای در رکاب

بیهوشیم ز باده پا در رکاب توست

چشم ترا غبار علایق گرفته است

ورنه رموز هر دو جهان در کتاب توست

ز آهستگی بریده شود راه دور عشق

زنجیر پای سعی تو صائب شتاب توست

***

1942

محتاج کی به نشأه می چشم مست توست؟

پر خون دهان جام می از پشت دست توست

چون تاک در سراسر این باغ و بوستان

هر نخل سرکشی که بود زیر دست توست

لعلی که ساخته است نگین دان ز تاج زر

خونین جگر به خانه زین از نشست توست

ساید کلاه گوشه قدرش به آسمان

هر سر که در قلمرو ایجاد، پست توست

نظارگی ز سرو تو چون راست بگذرد؟

جایی که آبهای روان پای بست توست

زین پیش زلف در خم دل بود و این زمان

هر جا دلی است در خم زلف چو شست توست

از باده دست شستن من از صلاح نیست

گر توبه می کنم به امید شکست توست

از می شود شعور تو هر لحظه بیشتر

فریاد من ز حوصله دیر مست توست

سرپنجه تصرف خورشید و ماه را

خواهد به چوب بستن، اگر دست دست توست

جود تو بی سؤال به سایل عطا کند

قفلی که بی کلید شود باز، دست توست

محرومی از وصال پریزاد معنوی

صائب گناه دیده صورت پرست توست

***

1943

دامن به دست هر که دهی دستگیر توست

از هر دلی که گرد فشانی عبیر توست

نقصان نکرده است کسی از گذشتگی

شالی اگر دهی به فقیری حریر توست

گر دست سایلی به عصایی گرفته ای

در تکیه گاه خلد به دولت سریر توست

از ما متاب روی که در وقت پای لغز

دست ز کار رفته ما دستگیر توست

فردای حشر، موجه دریای رحمت است

پهلوی لاغری که در اینجا حصیر توست

از نقد و جنس آنچه ترا هست در بساط

بر هر چه پشت پای زنی دستگیر توست

از دیدن تو تازه شود زخم عاشقان

از شور عشق اگر نمکی در خمیر توست

تقصیر ساده لوحی آیینه دل است

نقشی گر از بساط جهان دلپذیر توست

از شیوه غریب نوازی مدار دست

جان غریب تا دو سه روزی اسیر توست

دنیایی اش مدان که بود زاد آخرت

قدری که از متاع جهان ناگزیر توست

پای ادب ز پیروی سابقان مکش

در سال هر که از تو بود بیش، پیر توست

دست هزار کوهکن از کار می برد

بتخانه ها که در دل صورت پذیر توست

خواهد رساند خانه عمر ترا به آب

این آب بی قیاس که پنهان به شیر توست

با دوستان نشین که شود توتیای چشم

از دشمنان غباری اگر در ضمیر توست

تا هست چون هدف رگ گردن ترا بجا

هر خاری از قلمرو ایجاد تیر توست

صائب به آب خضر تسلی نمی شود

جانی که تشنه سخن دلپذیر توست

***

1944

زان آتشین میی که ز لب در ایاغ توست

یاقوت آبدار بتان سنگداغ توست

نتوان ز جستجو به تو هر چند راه برد

هر کس برون دویده ز خود در سراغ توست

چشمی که چون ستاره نظربند خواب نیست

حیران پرتو گهر شبچراغ توست

دلهای پاره پاره خونین دلان خاک

در چشم عارفان گل صد برگ باغ توست

در چشم من ز سنبل فردوس بهترست

آشفته خاطری که پریشان دماغ توست

از درد اگر به صاف بود چشم دیگران

ما را نظر ز صاف به درد ایاغ توست

از روی آتشین تو بی بهره ایم ما

هر چند نور دیده ما از چراغ توست

خواهد حباب وار سرت را به باد داد

این باد نخوتی که گره در دماغ توست

چون صائب آن که چاشنی درد یافته است

قانع به زخم خار ز گلهای باغ توست

***

1945

رزق وسیع در قدم میهمان توست

هر کس که میهمان تو شد میزبان توست

نعمت شود زیاده به قدر زبان شکر

نخلی است این که ریشه آن در دهان توست

گر سایه ای به سوخته جانی فکنده ای

در آفتابروی جزا سایبان توست

آسودگی نتیجه ترک علایق است

پوشیدن نظر ز جهان دیده بان توست

در خاک و خون ترا نکشیده است تا زبان

در خامشی گریز که دارالامان توست

تیر دعای صافدلان نیست نارسا

هر نارسایی که بود در کمان توست

هر چند از رکاب تو دور افتاده ایم

دست ز کار رفته ما در عنان توست

غربت نمی کشی ز وطن هر کجا روی

از زیر بال خویش اگر آشیان توست

صائب ز نغمه تو شکرزار شد جهان

گفتار، حق خامه شیرین زبان توست

***

1946

پوچ است هر سری که نه در وی هوای توست

سهوست سجده ای که نه بر خاک پای توست

طبل رحیل هوش من آواز پای توست

حسرت نصیب دیده من از لقای توست

در پرده های چشم شکر خواب صبح نیست

شیرینیی که در دو لب جانفزای توست

خون می کند عرق ز شفق هر صباح و شام

از بس که آفتاب خجل از لقای توست

در باز کردن در باغ بهشت نیست

فیضی که در گشودن بند قبای توست

ظرف وصال نیست من تنگ ظرف را

طبل رحیل هوش من آواز پای توست

خودداری سپند در آتش بود محال

خالی است جای من به حریمی که جای توست

هر شاخ گل که دست کند در چمن بلند

از روی صدق ورد زبانش دعای توست

هر دل رمیده ای که بساط زمانه داشت

امروز در کمند دو زلف رسای توست

ره نیست در حریم تو هر خودپرست را

بیگانه هر که گشت ز خود آشنای توست

چون ترک دلبری ننمایند دلبران؟

چون هر کجا دلی که بود مبتلای توست

استادگی چگونه کند در نثار جان؟

صائب که مرگ و زندگیش از برای توست

***

1947 (مر، ل)

لعل لب پیاله می آبدار ازوست

جوش صباحت گل روی بهار ازوست

ابروی موج درس اشارت ازو گرفت

چشم حباب در گرو انتظار ازوست

گلگونه نشاط ازو یافت لاله زار

خال سیاه بختی مشک تتار ازوست

چشم ستاره می پرد از آرزوی او

مژگان آفتاب، ثریا نثار ازوست

زان قطره خوی که بر سمنش تکیه کرده است

شبنم به روی بستر گل بیقرار ازوست

زنگ از دلش به ابروی صیقل نمی رود

آیینه ای که چشم به راه غبار ازوست

دریاب رنگ باختگان خمار را

زان باده ای که دست سبو در نگار ازوست

صائب به نیم گردش چشم آن ستیزه خو

بی اختیار اگر کندت اختیار ازوست

***

1948

آدم نه ای و روضه رضوانت آرزوست

خاتم نه ای و دست سلیمانت آرزوست

زنهار سر مپیچ ز چوگان حکم او

چون گوی اگر سراسر میدانت آرزوست

چشم طمع به ملک سکندر مکن سیاه

گر همچو خضر چشمه حیوانت آرزوست

چون شبنم آبگینه خود بی غبار کن

گر سیر باغ و گشت گلستانت آرزوست

چون شانه باش تخته مشق هزار زخم

گر ره در آن دو زلف پریشانت آرزوست

چندی چو غنچه سر به گریبان خود بکش

زین باغ اگر چو گل لب خندانت آرزوست

چون گوهر از غبار یتیمی متاب روی

گر ساحل مراد ز عمانت آرزوست

مجنون صفت ز مشق جنون برمدار دست

مدی اگر ز دفتر احسانت آرزوست

بیرون در گذار طمعهای خام را

گر جبهه گشاده دربانت آرزوست

چون مور در حلاوت گفتار سعی کن

مسند اگر ز دست سلیمانت آرزوست

دندان به دل فشار درین باغ چون انار

بویی اگر ز سیب زنخدانت آرزوست

یک چند خون دل خور و بر لب بمال خاک

گر سینه ای چو کان بدخشانت آرزوست

چون شبنم آب کن دل خود را درین چمن

گر وصل آفتاب درخشانت آرزوست

هرگز نبوده است دو سر هیچ خوشه را

بگذر ز سر اگر سر و سامانت آرزوست

پرهیز می کند ز تو دیو سیاهکار

وین طرفه کز فرشته نگهبانت آرزوست

این آن غزل که سعدی و ملای روم گفت

موری نه ای و ملک سلیمانت آرزوست

***

1949

جامی ز خون بی غش منصورم آرزوست

لعل تجلی از کمر طورم آرزوست

بر من جهان ز دیده مورست تنگتر

یک چند تنگنا دل مورم آرزوست

با طاقتی که پنجه ازو برده است موم

رفتن به سیر انجمن طورم آرزوست

ساغر حریف عقل گرانجان نمی شود

رطلی گرانتر از سر مخمورم آرزوست

مردم ز اشتیاق شکر خواب نیستی

بالین دار، چون سر منصورم آرزوست

شیرینی حیات دلم را گزیده است

عریان شدن به خانه زنبورم آرزوست

نازک شدم چنان که گمان می برند خلق

در بر کشیدن کمر مورم آرزوست

صائب درین زمان که رسیده است مشق فکر

هم نغمگی به شاعر مشهورم آرزوست

***

1950

نه تخت جم، نه ملک سلیمانم آرزوست

راهی به خلوت دل جانانم آرزوست

چندین هزار دیده حیرانم آرزوست

دیگر نظاره رخ جانانم آرزوست

تا چند در سفینه توان بود تخته بند؟

چون موج، یک سراسر عمانم آرزوست

طوفان چه دست و پای زند در دل تنور؟

بیرون ز خویشتن دو سه جولانم آرزوست

تا خنده بر بساط فریب جهان کنم

چون صبح، یک دهن لب خندانم آرزوست

قانع به ریزه چینی انجم نیم چو ماه

از خوان آفتاب، لب نانم آرزوست

زین بوستان که پرده خارست هر گلش

چون غنچه جمع کردن دامانم آرزوست

چون مور اگر چه نیست مرا اعتبار خاک

مسند ز روی دست سلیمانم آرزوست

تا زین جهان مرده رهایی دهد مرا

یک زنده دل ز جمله یارانم آرزوست

رنج سفر ز ریگ بیابان فزونترست

وجه کفاف و کلبه ویرانم آرزوست

سنگین شد از کنار پدر خواب راحتم

چون ماه مصر سیلی اخوانم آرزوست

دربانی بهشت به رضوان حلال باد

آیینه داری رخ جانانم آرزوست

در چشم من سواد جهان خون مرده ای است

زین خون مرده چیدن دامانم آرزوست

بی آرزو دلی است، اگر مرحمت کنند

چیزی که از قلمرو امکانم آرزوست

صائب دلم سیاه شد از تنگنای شهر

پیشانی گشاد بیابانم آرزوست

***

1951

دستی به جام باده حمرایم آرزوست

دست دگر به گردن مینایم آرزوست

چون ریگ، سیر دامن صحرایم آرزوست

تخت روان ز آبله پایم آرزوست

از تنگنای شهر دل من سیاه شد

مشق جنون به دامن صحرایم آرزوست

پرگاروار با قدم آهنین خویش

گشتن به گرد نقطه سودایم آرزوست

تا از جگر برآورم این خارها که هست

از دهر سوزنی چو مسیحایم آرزوست

گردد ز بیم سوختن خود کباب من

بیدرد را گمان که تماشایم آرزوست

نتوان به عیب خویش رسیدن ز راه چشم

آیینه داری از دل بینایم آرزوست

آیینه ام سیه شده از قحط همنفس

روشنگری ز طوطی گویایم آرزوست

امید بوسه از دهن تنگ آن نگار

بیجاست گر چه، خواهش بیجایم آرزوست

زان دم که چشم من به سراپای او فتاد

گشتم تمام چشم و سراپایم آرزوست

عالم به چشم من دل فرعون گشته است

صبح امید از ان ید بیضایم آرزوست

صائب بهشت اگر چه نیاید به چشم من

دزدیده دیدن رخ زیبایم آرزوست

***

1952

تا خط به دور ماه رخت هاله بسته است

از هاله مه به حلقه ماتم نشسته است

راهی به حق ز هر دل در خون نشسته است

این در به روی گبر و مسلمان نبسته است

غافل مشو ز پاس دل بیقرار ما

کاین مرغ پر شکسته قفسها شکسته است

گردون نظر به بی بصران بیشتر کند

زنگی هلاک آیینه زنگ بسته است

خط امان ز تیغ حوادث گرفته است

آزاده ای که بند علایق گسسته است

از مرگ و زندگانی ما عشق فارغ است

دریا، دلی به موج و حبابش نبسته است

رگهای جان باده کشان در کشاکش است

امروز باز رشته سازی گسسته است

خواهد ثواب بت شکنان یافت روز حشر

سنگین دلی که توبه ما را شکسته است!

نتوان به ما رسید ز غمازی نشان

نقش پی رمیده دلان جسته جسته است

خون گریه می کند در و دیوار روزگار

تا شیشه دل که خدایا شکسته است

صائب گشوده اند به رویش در بهشت

هر کس زبان ز نیک و بد خلق بسته است

***

1953

جام شراب مرهم دلهای خسته است

خورشید مومیایی ماه شکسته است

از صد هزار خانه خراب است یادگار

گردی که در عذار تو از خط نشسته است

غافل مشو ز پاس دل ما که بارها

زنجیر زلف را به تپیدن گسسته است

ابروی دلفریب تو عیار پیشه ای است

کز چین کمر به بردن دل تنگ بسته است

بر چهره تو خال زمین گیر شاهدست

کز آتش تو هیچ سپندی نجسته است

مجنون ز بخت تیره ندارد شکایتی

زیر سیاه خیمه لیلی نشسته است

زنهار اعتماد مکن بر حجاب حسن

کز شرم، باز دیده خود را نبسته است

از ناتوان عشق مدد جو، که می کند

کار دم مسیح نسیمی که خسته است

شبنم به شوخی عرق شرم یار نیست

بر روی آفتاب قیامت نشسته است

معلوم می شود ز کمر بستگان اوست

هر غنچه ای که طرف کله بر شکسته است

شیرین تر از غبار شکر می رود به باد

هر چند بال طوطی ما زنگ بسته است

زنجیر آهنین چه کند با جنون ما؟

مجنون ما ز کشمکش فکر رسته است

دارد هزار چرخ و فلک را به یاد عشق

این سیل صد هزار چنین پل شکسته است

تمهید در خرابی صائب ضرور نیست

تا دست می زنی به زمین نقش بسته است

***

1954

باد بهار مرهم دلهای خسته است

گل مومیایی پر و بال شکسته است

شاخ از شکوفه پنبه سرانجام می کند

از بهر داغ لاله که در خون نشسته است

وقت است اگر ز پوست برآیند غنچه ها

شیر شکوفه زهر هوا را شکسته است

این سبزه نیست بر لب جو رسته، نو بهار

بر زخم خاک، مرهم زنگار بسته است

زنجیریی است ابر که فریاد می کند

دیوانه ای است برق که از بند جسته است

پایی که کوهسار به دامن شکسته بود

از جوش لاله بر سر آتش نشسته است

افسانه نسیم به خوابش نمی کند

از ناله که بوی گل از خواب جسته است؟

از جوش گل، ز رخنه دیوار بوستان

خورشید در کمین تماشا نشسته است

صائب بهوش باش که داروی بیهشی

باد بهار در گره غنچه بسته است

***

1955

این خار غم که در دل بلبل نشسته است

از خون گل خمار خود اول شکسته است

این جذبه ای که از کف مجنون عنان ربود

اول زمام محمل لیلی گسسته است

پای شکسته سنگ ره ما نمی شود

شوق تو مومیایی پای شکسته است

بر حسن زود سیر بهار اعتماد نیست

شبنم به روی گل به امانت نشسته است

از خط یکی هزار شد آن خال عنبرین

دور نشاط نقطه به پرگار بسته است

بر سر گرفته ایم و سبکبار می رویم

کوه غمی که پشت فلک را شکسته است

آسوده از زوال بود آفتاب گل

تا باغبان به سایه گلبن نشسته است

برقی کز اوست سینه ابر بهار چاک

با شوخی تو مرغ پر و بال بسته است

پیوسته است سلسله موجها به هم

خود را شکسته هر که دل ما شکسته است

تا خویش را به کوچه گوهر رسانده ایم

صد بار رشته نفس ما گسسته است

داغم ز شوخ چشمی شبنم که بارها

از برگ گل به دامن ساقی نشسته است

خون در دل پیاله خورشید می کند

سنگی که شیشه دل ما را شکسته است؟

[در کام اژدهای مکافات چون رود؟

آزاده ای که خاطر موری نخسته است]

برهان برفشاندن دامان ناز اوست

گرد یتیمی که به گوهر نشسته است

تا بسته است با سر زلف تو عقد دل

صائب ز خلق رشته الفت گسسته است

***

1956

پیری اگر چه بال و پرم را شکسته است

پای جهان نورد خیالم نبسته است

گر بشنوی زمن دو سه حرفی چه می شود؟

راه سخن به مور، سلیمان نبسته است

در تنگنای خاک کند سیر لامکان

آزاده ای که دام علایق گسسته است

خون می چکد به هر لبی انگشت می زنی

از زیر تیغ چرخ، مسلم که جسته است؟

با سوزن مسیح نمی آورم برون

خاری که در ره تو به پایم شکسته است

زلف تو در گرفتن دلهاست بیقرار

هر چند از گرانی دلها شکسته است

از قیل و قال تیره شود وقت اهل حال

از عکس طوطی آینه ام زنگ بسته است

صائب ز سیل حادثه از جا نمی رود

چون کوه هر که پای به دامن شکسته است

***

1957

عیش دل شکسته به آزار بسته است

جوش بهار آبله در خار بسته است

گرد کدورت از دل من دار می برد

دور نشاط نقطه به پرگار بسته است

دل در برم چو برگ خزان دیده می تپد

آرام من به ساغر سرشار بسته است

روی زمین ز سبزه بیگانه ساده است

آیینه نگاه تو زنگار بسته است

گرد یتیمی گهر شاهوار من

راه نگه به چشم خریدار بسته است

روی توجه دل شیرین به کوهکن

پاداش همتی است که بر کار بسته است

دیوانه ام، ز وسوسه رزق فارغم

رزقم به سیر کوچه و بازار بسته است

در پرده حسن از نگه شوخ چشم ماست

یوسف دکان ز جوش خریدار بسته است

مرگ از تعلق تو به اسباب مشکل است

از سر گذشتن تو به دستار بسته است

جوش بهار، رخنه به دیوار می کند

بیهوده باغبان در گلزار بسته است

تسبیح، گل به روزن توفیق می زند

سر رشته نجات به زنار بسته است

صائب چگونه منع کند عشق را ز دل؟

راه طبیب را که به بیمار بسته است؟

***

1958

از رفتن تو باغ پریشان نشسته است

گل در کمین چاک گریبان نشسته است

دامن کشیدن از کف عشاق سهل نیست

یوسف ازین گناه به زندان نشسته است

در روزگار کشتی عاشق شکست ما

دریا به خواب رفته و طوفان نشسته است

شوریده ای کجاست قدم در میان نهد؟

شد مدتی که شور بیابان نشسته است

در راه خاکساری ما چوب منع نیست

این گرد بر بساط سلیمان نشسته است

شد مدتی که داغ سیه روزگار ما

در انتظار صبح نمکدان نشسته است

از حال دل مپرس که با اهل عقل چیست

دیوانه ای میانه طفلان نشسته است

از حال دل مپرس که با اهل عقل چیست

دیوانه ای میانه طفلان نشسته است

تا آمده است سینه صائب به جوش فکر

از جوش، بحر قلزم و عمان نشسته است

***

1959

آن کس که تاج را به فریدون گذاشته است

سودای عشق در سر مجنون گذاشته است

بهر خراب کردن روی زمین بس است

چشم تو گردشی که به گردون گذاشته است

شد سالها و آتش ازو می چکد هنوز

دستی که لاله بر دل مجنون گذاشته است

مجنون گذشت و از جگر لاله ها نرفت

داغی که یادگار به هامون گذاشته است

وصف دهان تنگ تو آفاق را گرفت

در نقطه ای که اینهمه مضمون گذاشته است؟

دارد ز بخت سبز دل خضر را کباب

خطی که لب بر آن لب میگون گذاشته است

در دل خیال چشم تو در خواب رفته است

آهو سری به دامن مجنون گذاشته است

صائب چو نیک در نگری هست حکمتی

پیر مغان که خم به فلاطون گذاشته است

***

1960

یک دل هزار زخم نمایان نداشته است

یک گل زمین هزار خیابان نداشته است

کنعان ز آب دیده یعقوب شد خراب

ابر سفید اینهمه باران نداشته است

جز روی او که در عرق شرم غوطه زد

یک برگ گل هزار نگهبان نداشته است

بر عندلیب زمزمه عشق تهمت است

عاشق دماغ سیر گلستان نداشته است

خود را چنان که هست تماشا نکرده است

هر دلبری که عاشق حیران نداشته است

خوان سپهر و سفره خاک و بساط دهر

پیش از ظهور عشق نمکدان نداشته است

خواهی شوی عزیز، ز چاه وطن برآی

یوسف بهای آب به کنعان نداشته است

صد جان بهای بوسه طلب می کنی ز خلق

دیگر مگر کسی لب خندان نداشته است؟

صائب اگر چه قلزم عشق آرمیده نیست

در هیچ عهد اینهمه طوفان نداشته است

***

1961

عارف به اختیار خود از سر گذشته است

این رشته ناگسسته ز گوهر گذشته است

از ترکتاز حادثه، صحرای سینه ام

کشتی است بی حصار که لشکر گذشته است

گردن مکش ز تیغ شهادت که این زلال

از جویبار ساقی کوثر گذشته است

یک دل به جان رساند من دردمند را

از بار دل چها به صنوبر گذشته است

فریاد می کند خط و خالت که کلک صنع

بر صفحه رخ تو مکرر گذشته است

دل با صفا ز علم و هنر صلح کرده است

آیینه من از سر جوهر گذشته است

آسوده باش ای فلک از انتقام ما

کاین شیر از شکاری لاغر گذشته است

فرداست استخوان تنش توتیا شده است

بر روی خاک هر که بلنگر گذشته است

تکرار را به طوطی نوحرف داده است

صائب ز گفتگوی مکرر گذشته است

***

1962

بر گلشن آنچه زان گل خودرو گذشته است

بر زخم های تازه کی از بو گذشته است؟

امروز هیچ فاخته کوکو نمی زند

گویا به باغ آن قد دلجو گذشته است

اوقات من به اشک ندامت شده است صرف

چون سرو، عمر من به لب جو گذشته است

صد پرده شوختر بود از چشم خال تو

این نافه در دویدن از آهو گذشته است

ظلمی که بر تو رفت ز کوتاه دیدگان

بر ماه مصر کی ز ترازو گذشته است؟

از سردی زمانه نهال امید ما

مانند نخل موم ز نیرو گذشته است

از ما سراغ منزل آسودگی مجو

چون باد، عمر ما به تکاپو گذشته است

صائب گذشته است ز افلاک آه من

هر گاه در دل آن قد دلجو گذشته است

***

1963

بر طفل اشک خون جگر دست یافته است

در آب، رنگ چون به گهر دست یافته است؟

بتوان به حرف نرم دل سنگ آب کرد

شیر از ملایمت به شکر دست یافته است

زین طفل مشربان ز مکتب گریخته

آفت ز شش جهت به ثمر دست یافته است

سیری ز آب تیغ ندارد شهید ما

بر آب خضر تشنه جگر دست یافته است

افتادگی چرا نکند کس شعار خویش؟

زلف از فتادگی به کمر دست یافته است

خود را چسان ببوسه تسلی کنم ازو؟

موری به تنگهای شکر دست یافته است

در هم نریخته است اگر مهره نجوم

چون بد گهر به پاک گهر دست یافته است؟

امروز نیست دست جفای فلک دراز

دیری است تا بر اهل هنر دست یافته است

بی گریه ای مباش که شبنم به طرف باغ

بر گل ز فیض دیده تر دست یافته است

نبود عجب که خنده نو کیسگی زند

گل یک دو روز شد که به زر دست یافته است

فرهاد هم به کوه [و] کمر برده است راه

خسرو اگر به گنج گهر دست یافته است

خواهد شدن چو لاله بناگوش میکشان

از نو بهار تاک شرر دست یافته است

برگشته است همچو صدا بی اثر ز کوه

فریاد ما کجا به اثر دست یافته است؟

چون آب، موج می زند از جبهه صدف

کز پاک طینتی به گهر دست یافته است

بی سیلی و تپانچه کسی از دست می دهد؟

بر طفل شوخ چشم، پدر دست یافته است

صائب شکر به تنگ بود در کلام تو

کلک تو بر کدام شکر دست یافته است؟

***

1964

این گردباد نیست که بالا گرفته است

از خود رمیده ای است که صحرا گرفته است

از کاسه سرنگونی فرهاد نسخه ای است

این ساغری که لاله حمرا گرفته است

مژگان به خون صید حرم تر نمی کند

صیاد پیشه ای که دل از ما گرفته است

دامن گره به دامن ساحل نمی زند

موجی که خو به شورش دریا گرفته است

از گریه زندگانی من تلخ گشته است

آب گهر طبیعت دریا گرفته است

این شکر چون کنیم که هر ذره خاک ما

از داغ عشق رنگ سویدا گرفته است

در زیر تیغ، قهقهه کبک می زند

چون کوه هر که دامن صحرا گرفته است

در بزم وصل، حسرت دیدار می کشد

آن را که شرم راه تماشا گرفته است

جز من که یار را به نگه صید کرده ام

بادام عنکبوت که عنقا گرفته است؟

ما را به شهر اگر نگذارند عاقلان

از دست ما که دامن صحرا گرفته است؟

بر خاک ما به جای الف تیغ می کشد

خصم سیه دلی که پی ما گرفته است

بیشی به ملک و مال و فزونی به جاه نیست

بیش آن کس است کاو کم دنیا گرفته است

آب تنور نوح علاجش نمی کند

این آتشی که در جگر ما گرفته است

دامن گره به دامن ریگ روان زده است

آن ساده دل که دامن دنیا گرفته است

صائب چنین که در پی رسم اوفتاده است

فرداست رنگ مردم دنیا گرفته است

***

1965

آتش به مغزم از می احمر گرفته است

این پنبه از فروغ گهر درگرفته است

آتش ز اشک در مژه تر گرفته است

این رشته از فروغ گهر در گرفته است

نخل خزان رسیده اگر نیستم، چرا

هر پاره از دلم ره دیگر گرفته است؟

دل در میان داغ جگرسوز گم شده است

این بحر را سیاهی عنبر گرفته است

دلها به جای نامه اعمال می پرند

آفاق، رنگ عرصه محشر گرفته است

تیغ تو غوطه در جگر آتشین زده است

ماهی نگر که خوی سمندر گرفته است

مژگان به هم نمی زند از آفتاب حشر

آیینه ای که عکس تو در بر گرفته است

صد پیرهن عرق نگه شرم کرده است

تا با تو آشنایی ما در گرفته است

تا آب زندگی دو قدم راه بیش نیست

آیینه پیش راه سکندر گرفته است

زان روی آتشین که دو عالم نقاب اوست

بر هر دلی که می نگرم در گرفته است

داغ است چرخ از دل پر آرزوی ما

از عود خام ما دل مجمر گرفته است

خونم که می شکافت به تن پوست چون انار

در تیغ او قرار چو جوهر گرفته است

صائب چراغ زندگی ماست بی فروغ

تا داغ، سایه از سر ما برگرفته است

***

1966

زلفش به هر دو دست عنانم گرفته است

ابروی او به پشت کمانم گرفته است

من چون هدف نمی روم از جای خویشتن

پیکان او عبث به زبانم گرفته است

چون از میان خلق نگیرم کناره ای؟

فکر کنار او به میانم گرفته است

آتش چگونه دست و گریبان شود به خار؟

عشق ستیزه خوی، چنانم گرفته است

صائب چو ابر گریه اگر می کنم رواست

آتش چو برق در رگ جانم گرفته است

***

1967

چشم قدح به جلوه مینای باده است

این شوخ چشم، قمری سرو پیاده است

داغ است لاله را به جگر، یا ز بیخودی

مجنون سری به دامن لیلی نهاده است

از زهر چشم، آب دهد تیغ سرو را

از جلوه تو هر که دل از دست داده است

در پای گل به خواب شدن نیست از ادب

در گلشنی که سرو به یک پا ستاده است

در دست ساقیان نبود سیر و دور ما

باد مراد کشتی ما زور باده است

در خط عنبرین نرسد هیچ فتنه ای

زان فتنه ها که از شب زلف تو زاده است

داند صدف چه می کشد از روی تلخ بحر

هر کس ز احتیاج دهن را گشاده است

صائب غمین نمی شود از مرگ رفتگان

هر کس به خود قرار اقامت نداده است

***

1968

نقش و نگار دشمن دلهای ساده است

جوهر به چشم آینه موی زیاده است

گر دل شود گشاده ز گلزار خلق را

باغ و بهار ما دل و دست گشاده است

می گردد از غبار یتیمی عزیزتر

چون گوهر آن که از صدف پاک زاده است

داده است هر که تن به لگدکوب حادثات

چون راه سر به دامن منزل نهاده است

آن خال نیست زیر لب روح بخش او

کز داغ آب خضر سیاهی فتاده است

جز تیغ برق سیر گران لنگر تو نیست

آبی که تند می رود و ایستاده است

صائب مدام جان نگونش پر از می است

هر کس که چون حباب هوادار باده است

***

1969

تا چشم من به گوشه عزلت فتاده است

از دیده ام سراسر جنت فتاده است

داند که روح در تن خاکی چه می کشد

هر نازپروری که به غربت فتاده است

چون شمع آه می کشم از بهر خامشی

تا کار من به دست حمایت فتاده است

دیوار اگر فتد به سرش چتر دولت است

بر فرق هر که سایه منت فتاده است

داند که خار و خس چه ز گرداب می کشد

آن را که ره به حلقه صحبت فتاده است

از آسیای چرخ نشد نرم دانه ام

دنبال من چه سنگ ملامت فتاده است؟

اکنون که رعشه از کف من برده اختیار

دستم به فکر دامن فرصت فتاده است

دل را ز درد و داغ محبت شکیب نیست

این قحط دیده بین چه به نعمت فتاده است

از خود چو موج هر که کناری گرفته است

در بحر بیکنار حقیقت فتاده است

با دیده ای که می شود از نور ذره آب

کارم به آفتاب قیامت فتاده است

چون از کنار دست نشویم که کشتیم

صائب به چارموجه کثرت فتاده است

***

1970

دل از هوس به زلف دو تا اوفتاده است

پرهیز را شکسته به جا اوفتاده است

گردید توتیای قلم استخوان، هنوز

سنگ ملامت از پی ما اوفتاده است

بر روی دست باد مرادست کشتیم

کارم ز ناخدا به خدا افتاده است

بر دوش دار از تن منصور سر ببین

آتش کجا، سپند کجا اوفتاده است

یک گل زمین ز سایه دولت شکفته نیست

گویا گره به بال هما اوفتاده است

صد بار بیش حاصل چین از میانه برد

زلفش کنون به فکر صبا اوفتاده است

صائب چگونه سر ز گریبان برآوریم؟

شغل سخن به گردن ما اوفتاده است

***

1971

عشقم هنوز جای به گلخن نداده است

برقم هنوز بوسه به خرمن نداده است

در زلف باد دست، عبث بسته ایم دل

گوهر کسی به سنگ فلاخن نداده است

چون دست و پا زنم، که به رنگ شکسته ام

عشق غیور بال پریدن نداده است

فریاد ازین طبیب که با این هجوم درد

ما را به نبض رخصت جستن نداده است

بنمای یک مسیح که گردون تنگ چشم

آبش ز خشک چشمی سوزن نداده است

یک دل به من نما که ز دمسردی فلک

تن چون چراغ صبح به مردن نداده است

مردانه تن به سختی ایام داده ایم

در زیر سنگ، سبزه چنین تن نداده است

جمع است دل چو غنچه تصویر در برش

هر کس به خود قرار شکفتن نداده است

با تنگ گیری فلک سفله چون کنم؟

دل داده است [و] بخت شکفتن نداده است

فردا چگونه سر ز گریبان برآورد؟

آن را که بوسه تیغ به گردن نداده است

صائب چسان بلند کنم ناله از جگر؟

عشقم هنوز رخصت شیون نداده است

***

1972

روی شکفته شاهد جان فسرده است

آواز خنده شیون دلهای مرده است

دخل تو گر چه جز نفسی چند بیش نیست

خرجت ز کیسه نفس ناشمرده است

چون غنچه این بساط که بر خویش چیده ای

تا می کشی نفس همه را باد برده است

سیلاب را ز سایه زمین گیر می کند

کوه غمی که در دل من پا فشرده است

صائب چو موج از خطر بحر ایمن است

هر کس عنان به دست توکل سپرده است

***

1973

دل را ز کینه هر که سبکبار کرده است

بالین و بستر از گل بی خار کرده است

روشن گهر کسی است که هر خوب و زشت را

بر خویشتن چو آینه هموار کرده است

استادگی ز عمر سبکرو طمع مدار

سیلاب را که خانه نگهدار کرده است؟

ایجاد می کند به شکرخنده صبح را

روز مرا کسی که شب تار کرده است

دستم ز کار و کار من از دست رفته است

تا بهله دست در کمر یار کرده است

در عین وصل می تپد از تشنگی به خاک

آن را که شوق تشنه دیدار کرده است

فارغ ز دور باش بود چشم پاک بین

آیینه را که منع ز دیدار کرده است؟

شهباز انتقام تلافی کند به زخم

هر خنده ای که کبک به کهسار کرده است

ممنونم از غبار کسادی که این حجاب

فارغ مرا ز ناز خریدار کرده است

صائب فریب خنده شادی نمی خورد

هر کس دلی ز گریه سبکبار کرده است

***

1974

شیرین تبسمی که مرا راه دین زده است

از موم، مهر بر دهن انگبین زده است

خواهد به خون شکست خمار شبانه را

مستی که شیشه دل ما بر زمین زده است

دیگر چه گفته اند که آن یار دلنواز

از زلف باز کرده گره، بر جبین زده است؟

غافل ز نقشبند کند اهل هوش را

نقشی که بر رخ تو خط عنبرین زده است

جان می دهد چو شمع برای نسیم صبح

هر کس تمام شب نفس آتشین زده است

کاری است کار عشق که از شوق دیدنش

شیرین مکرر آینه را بر زمین زده است

روشن کند به چهره دو صد شمع کشته را

شوخی که بر چراغ دلم آستین زده است

نقش امید ساده دلان بیشتر شده است

هر چند غوطه در سیهی آن نگین زده است

صائب نمانده است دل ساده در جهان

از بس که خامه ام رقم دلنشین زده است

***

1975

تا زلف او به باد صبا آشنا شده است

از دست دل عنان صبوری رها شده است

نتوان گرفت آینه از دست او به زور

از خط سبز بس که رخش باصفا شده است

صبح امید بر در دل حلقه می زند

گویا دهان او به شکر خنده وا شده است

سیلاب پا به دامن حیرت کشیده است

در وادیی که شوق مرا رهنما شده است

از برگ کاه در نظر او سبکترم

از درد اگر چه چهره من کهربا شده است

چون ماه در دو هفته شود کار او تمام

از درد عشق قامت هر کس دو تا شده است

تا ساده کرده ام دل خود را ز مدعا

نقش مراد در نظرم نقش پا شده است

چون گردباد تا نفسی راست کرده ام

از خاکمال چرخ تنم توتیا شده است

دلهای بیقرار سر خود گرفته اند

تا از کمند زلف تو صائب رها شده است

***

1976

از خاکمال دام، پرم توتیا شده است

از مالش استخوان تنم رونما شده است

حال شکاف سینه و پیکان او مپرس

یک مشت استخوان، قفس صد هما شده است

داند چه قسم دولتی از دست داده ام

از دست هر که دامن پر گل رها شده است

یک آه دردناک به از طاعت دو کون

این شکر چون کنم که نمازم قضا شده است؟

صائب سفینه ای که زمامش به دست توست

هر تخته، لوح مشهد صد ناخدا شده است

***

1977

از تیر غمزه اش دل دیوانه پر شده است

بیرون روم که از پری این خانه پر شده است

خون می خورد ز تنگی جا، حرف آشنا

از بس دلم ز معنی بیگانه پر شده است

بلبل کند به غنچه غلط، خانه مرا

از بوی گل ز بس که مرا خانه پر شده است

حیرت امان نمی دهدم تا بیان کنم

کاین بحر بیکنار ز یک دانه پر شده است

مینا گلوی خویش عبث پاره می کند

گوش قدح ز نعره مستانه پر شده است

ساقی چه حاجت است خرابات عشق را؟

کز جوش باده شیشه و پیمانه پر شده است

هر چند آفتاب رخ اوست زیر ابر

از اشک، چشم روزن این خانه پر شده است

هرگز نبود فیض جنون عام این چنین

از جوش نو بهار تو، دیوانه پر شده است

گلگل شده است روی تو از جام آتشین

اسباب عیش بلبل و پروانه پر شده است

مشمار سهل، آفت دنیای سهل را

صد مور کشته، بر سر یک دانه پر شده است

از باده خشک لب شدن و مردنم یکی است

تا شیشه ام تهی شده، پیمانه پر شده است

صائب به ذوق زمزمه ما کجا رسد؟

گوشی که از شنیدن افسانه پر شده است

***

1978

خال تو ریشه در شکرستان دوانده است

از خط سبز، شهپر طوطی رسانده است

جز خط دل سیه که مبیناد روز خوش

بر شمع آفتاب که دامن فشانده است؟

مجنون من ز کندن جان در طریق عشق

فرهاد را به کوه مکرر جهانده است

تا قامت بلند تو در جلوه آمده است

از رعشه سرو فاختگان را پرانده است

موج سراب می شمرد سلسبیل را

هر کس ز خط سبز تو چشمی چرانده است

با قامت تو سبزه خوابیده است سرو

با چهره تو لاله چراغ نشانده است

دستی است شاخ گل که به مستی نگار من

صائب ز روی ناز به گلشن فشانده است

***

1979

دود دلی ز ابر گهربار مانده است

داور تری ز قلزم زخار مانده است

روشندلان به تیره دلان جا سپرده اند

کف از محیط، از آینه زنگار مانده است

بکسر زبان دعوی بی معنی اند خلق

برگی به نخل معرفت از بار مانده است

صبح شعور، مست شکر خواب غفلت است

افسانه ای ز دیده بیدار مانده است

از عرض علم، مانده به جا عرض سینه ای

از اهل حال، جبه و دستار مانده است

داند که من ز جسم گرانجان چه می کشم

دامان هر که در ته دیوار مانده است

تا صبح حشر هست مرا کار در کفن

در سینه بس که نشتر آزار مانده است

از حیرت خرام تو این چرخ آبگون

چون آب آبگینه ز رفتار مانده است

طوفان گره شده است مرا در دل تنور

تا مهر شرم بر لب اظهار مانده است

در زردی آفتاب قیامت نهاد روی

امید من به وعده دیدار مانده است

جوهر به چشم آینه خاشاک گشته است

تا ناامید از ان گل رخسار مانده است

در تنگنای سینه صائب خیال دوست

پیغمبر خداست که در غار مانده است

***

1980

با داغ عشق، شعله غیرت نمانده است

گرمی در آفتاب قیامت نمانده است

از هیچ سینه رایت آهی بلند نیست

یک سرو در سراسر جنت نمانده است

از پیش کهربا گذرد برگ کاه، راست

گیرایی کمند محبت نمانده است

هنگامه ساز عشق به کنجی خزیده است

گردی به جا ز شور قیامت نمانده است

دریاست آرمیده و سیل است کند سیر

در هیچ مغز، شور محبت نمانده است

رنگ حیا ز سیب زنخدان پریده است

در میوه بهشت حلاوت نمانده است

خورشید فیض در پس دیوار رفته است

در سایه همای، سعادت نمانده است

گردیده است ابر کف ساقیان سراب

در گوهر شراب، سخاوت نمانده است

ادراک سر به جیب خموشی کشیده است

خاکستری ز شعله فطرت نمانده است

خضر آب زندگی به سکندر نمی دهد

در طبع روزگار مروت نمانده است

گرد نفاق روی زمین را گرفته است

در هیچ دل صفای محبت نمانده است

آفاق را تزلزل خاطر گرفته است

آرام در بهشت قناعت نمانده است

از برگریز حادثه در باغ روزگار

رنگینی از برای حکایت نمانده است

تنها نه ساز اهل زمین است بی نوا

در چنگ زهره پرده عشرت نمانده است

بیچاره ای که رم کند از خود کجا رود؟

آسودگی به گوشه عزلت نمانده است

یک اهل دل که مرهم داغ درون شود

در هیچ شهر و هیچ ولایت نمانده است

خرسند نیستیم که خامش نشسته ایم

ما را دماغ شکر و شکایت نمانده است

لخت جگر ز میوه فردوس نیست کم

افسوس ،قدردانی نعمت نمانده است

پیداست چیست حاصل آینده حیات

از رفته چون بغیر ندامت نمانده است

موی سفید، مشرق صبح ندامت است

صائب به توبه کوش که فرصت نمانده است

***

1981 (مر، ل)

امروز قدر نکته موزون نمانده است

انصاف در قلمرو گردون نمانده است

هیچ است صد رساله حکمت به چشم ما

بهتر ز خم اثر ز فلاطون نمانده است

یک عمر می توان سخن از زلف یار گفت

در بند آن مباش که مضمون نمانده است

صائب پیاله گیر که تا کرده ای نگاه

یک خشت از عمارت گردون نمانده است

***

1983

شرم گناه رهبر توفیق بوده است

عصیان غبار لشکر توفیق بوده است

مستان سری که در سر می می گشوده اند

در انتظار افسر توفیق بوده است

تبخاله ندامت لبهای آتشین

گوهر فروز اختر توفیق بوده است

موج قدح که صیقل زنگ کدورت است

آیینه دار شهپر توفیق بوده است

دستی که ناگهان به دعا می گشوده اند

در آرزوی ساغر توفیق بوده است

صائب مس وجود ترا ساختن طلا

در دست کیمیاگر توفیق بوده است

***

1984

شیرازه طرب خط پیمانه بوده است

سیلاب عقل، گریه مستانه بوده است

از بند گشت شورش مجنون یکی هزار

زنجیر تازیانه دیوانه بوده است

امروز کرده اند جدا خانه کفر و دین

زین پیش اگر نه، کعبه صنمخانه بوده است

امروز حسن و عشق جدایند، اگر نه شمع

یک مصرع از سفینه پرواز بوده است

با دامن گشاده صحرا چه می کند

هر سبزه ای که در گره دانه بوده است

صائب غبار خط معموره چون شود؟

جغدی که خال چهره ویرانه بوده است

***

1985

هر کس بیاض گردن او را ندیده است

افسانه ای ز صبح قیامت شنیده است

آفاق محو قد قیامت خرام اوست

این مصرع بلند به عالم دویده است

آب حیات، خشک بود در مذاق او

هر کس به مستی آن لب میگون مکیده است

جز سبز تلخ من که برآورده است خط

تیغ سیاه تاب بجوهر که دیده است؟

خونی که مشک گشت دلش می شود سیاه

زان سفله کن حذر که به دولت رسیده است

معیار آرمیدگی مجلس است شمع

تا دل بجاست وضع جهان آرمیده است

صائب ز برگریز برد فیض نو بهار

چون غنچه هر که سر به گریبان کشیده است

***

1986 (مر، ل)

لعلت به خنده پرده گل را دریده است

آیینه از رخت گل خورشید چیده است

نظاره تو تازه کند داغ کهنه را

این لاله گویی از دل آتش چکیده است

اسباب تیره بختی ما دست داده است

تا سرمه ات به گوشه ابرو رسیده است

کار تو نیست چاره درد من ای مسیح

این شیوه را تبسم او آفریده است

ما برق را بر آتش غیرت نشانده ایم

سیماب در قلمرو ما آرمیده است

***

1987

تا دست من به گردن مینا رسیده است

کیفیتم به عالم بالا رسیده است

باشد ز سر گرانی معشوق ناز عشق

گردنکشی ز باده به مینا رسیده است

از بیکسی رسیده به من در میان خلق

از گوشه گیری آنچه به عنقا رسیده است

شبنم به آفتاب رسانید خویش را

از همت است هر که به هر جا رسیده است

زین بحر بیکنار که در دیده من است

شورابه ای به کاسه دریا رسیده است

گلگل به رویش از دل پر خون شکفته ام

خارم اگر به آبله پا رسیده است

قسمت به ذره ذره رسانیده ام چو مهر

فیضی اگر ز عالم بالا رسیده است

گشته است توتیای قلم استخوان من

تا سرمه ام به دیده بینا رسیده است

از سر زدن پر آبله گشته است چون صدف

دستم اگر به دامن دریا رسیده است

بر روی من چو صبح در فیض وا شده است

تا دست من به دامن شبها رسیده است

خون می چکد ز ناله درد آشنای من

تا شیشه دل که به خارا رسیده است؟

ای عشق چاره سوز به فریاد من برس

کز درد، کار من به مداوا رسیده است

نعل مرا در آتش غیرت گذاشته است

داغی اگر به لاله حمرا رسیده است

صائب همان ز دامن آن ماه کوته است

هر چند آه من به ثریا رسیده است

***

1988

تا سینه ام به داغ محبت رسیده است

پروانه ام به مهر نبوت رسیده است

تا دل ز خارخار تمنا شده است پاک

بیمار من به بستر راحت رسیده است

نی می کند به ناخن من دیدن شکر

تا مور من به خاک قناعت رسیده است

از بوی پیرهن گذرم آستین فشان

تا دست من به دامن فرصت رسیده است

گوهر شده است قطره سیماب جلوه ام

تا دیده ام به عالم حیرت رسیده است

لذت ز بوسه دهن مار می برم

تا پای من به حلقه صحبت رسیده است

یک عمر غوطه در جگر خاک خورده ام

تا ریشه ام به اشک ندامت رسیده است

دزدیده ام ز ننگ گرفتن در آستین

دستم اگر به دامن دولت رسیده است

غیرت شده است مهر دهان، ورنه عمرهاست

طومار صبر من به نهایت رسیده است

گوهر شده است در صدف قدر دانیم

گر قطره ای ز ابر مروت رسیده است

سیری ز دیدن تو ندارد نگاه من

چون قحط دیده ای که به نعمت رسیده است

کشتی ز چار موجه به ساحل رسانده است

صائب ز صحبت آن که به خلوت رسیده است

***

1989

نور شکوه حق ز مقابل رسیده است

وقت شکست آینه دل رسیده است

آب ستاده آینه زنگ بسته است

بیچاره رهروی که به منزل رسیده است

با جذبه محیط همان در کشاکش است

هر چند موج بر لب ساحل رسیده است

ما را به عیب لاغری از صیدگه مران

کز تار سبحه فیض به صد دل رسیده است

تا شعله می زند به میان دامن سفر

صد کاروان شرار به منزل رسیده است

تا گوهر وجود ترا نقش بسته است

جان محیط بر لب ساحل رسیده است

صد پیرهن عرق گل خورشید کرده است

تا میوه وجود تو کامل رسیده است

این خوش غزل ز فیض سعید ای نقشبند

صائب ز بحر دل به انامل رسیده است

***

1990

دل از حریم سینه به مژگان رسیده است

کشتی به چار موجه طوفان رسیده است

از دل مجو قرار در آن زلف تابدار

دیوانه ام به سلسله جنبان رسیده است

تا همچو خط لبی به لب او رسانده ام

صد بار بیشتر به لبم جان رسیده است

افتاده شو که از پر و بال فتادگی

شبنم به آفتاب درخشان رسیده است

جز ماه ناتمام، که از خوان آفتاب

در زیر آسمان به لب نان رسیده است؟

طوق گلوی من شده خلخال ساق عرش

قمری اگر به سرو خرامان رسیده است

احوال زخم و خنجر سیراب او مپرس

لب تشنه ای به چشمه حیوان رسیده است

چون شانه تخته الف زخم گشته ام

تا دست من به طره جانان رسیده است

زان آتشین عذار که خورشید داغ اوست

ته جرعه ای به لاله عذاران رسیده است

شد بوته گداز، تمامی هلال را

رحم است بر سری که به سامان رسیده است

لرزد به خود ز قیمت نازل ز سنگ بیش

تا گوهرم به پله میزان رسیده است

هر چند بسته اند به زنجیر پای من

شور جنون من به بیابان رسیده است

صائب همان ز غیرت خود در کشاکشم

هر چند تیشه ام به رگ کان رسیده است

***

1991

چشم ترم که مشرق چندین ستاره است

بر آفتاب روی که گرم نظاره است؟

از داغ تازه ای که به دست تو دیده ام

چون لاله در کفم جگر پاره پاره است

ما می رویم در دهن شعله چون نسیم

چنگ گریز، کار سپند و شراره است

از دست و پا زدن نیم آزاد زیر چرخ

یک دم، چو طفل شوخ که در گاهواره است

از ره عنان بتاب که کارت به خیر نیست

دامن کش توکل اگر استخاره است

بر نقش پای مور به آهستگی خرام

زنجیر فیل مست مکافات، پاره است

شور حوادثم نجهاند ز خواب خوش

چندان که ناز بالشم از سنگ خاره است

صد کاروان اشک گذشت و خبر نیافت

صائب ز بس به روی تو گرم نظاره است

***

1992

خون در دلم ز غیرت آن گوشواره است

عالم سیاه در نظرم زان ستاره است

چون کودک یتیم درین تیره خاکدان

پهلوی خشک خویش مرا گاهواره است

بر من چنین که سخت گرفته است روزگار

آزاده آن شرار که در سنگ خاره است

تیغ دو دم ندیده چه بیداد می کند

آن ساده دل که طالب عمر دوباره است

صائب کسی که عاقبت اندیش اوفتاد

هر چند در ره است به منزل سواره است

***

1993

آب حیات ما ز شراب شبانه است

عیش مدام، زندگی جاودانه است

عاشق کجا به فکر سرانجام خانه است؟

پروانه را همین بال و پر آشیانه است

بر گوهرست دیده غواص از صدف

ما را غرض ز دیر و حرم آن یگانه است

چون کاروان ریگ روان عمر خاکیان

هر چند ایستاده نماید روانه است

سد سکندرش سپر کاغذین بود

بیچاره ای که تیر قضا را نشانه است

این کوره ای که چرخ ستمکار تافته است

بر سنگ جای رحم درین شیشه خانه است

عشاق را لب از طمع بوسه بسته است

از بس دهان تنگ تو شیرین بهانه است

روشنگر وجود بود گرمی طلب

چون خار و خس رسید به آتش زبانه است

صائب ز هر سخن که به آن تر زبان شوند

جز گفتگوی عشق سراسر فسانه است

***

1994

ما را ز عشق درد و غم بیکرانه است

دریای بیکنار سراسر میانه است

غفلت نگشت مانع تعجیل عمر را

در خواب نیز قافله ما روانه است

غافل مشو ز پاس نفس تا حیات هست

کاین شمع در کمین نسیم بهانه است

شد سنگ آب و سختی دل همچنان بجاست

با آن که سالهاست درین شیشه خانه است

هر چند روزگار کند شور بیشتر

خواب گران غفلت ما را فسانه است

از حرف سخت، روی نتابند مبرمان

مرغ حریص را گره دام دانه است

بر توسن سبکرو پا در رکاب عمر

موی سفید گشته ما تازیانه است

از دلبران طلب خبر دل رمیدگان

چون تیر در کمان نبود بر نشانه است

در گوشه قفس مگر از دل برآورم

این خارها که در دلم از آشیانه است

گردید از نظاره ما حس شوخ چشم

بر آهوی رمیده، نگه تازیانه است

در خاکساری آن که چو صائب تمام شد

بر صدر اگر قرار کند آستانه است

***

1995

تا در ترددست نفس، جان روانه است

بر باد پای عمر، نفس تازیانه است

عاشق کجا به فکر سرانجام خانه است؟

مرغ ملول را ته بال آشیانه است

گشتیم پیر از غم دنیا و آخرت

پشت کمان خمیده ز فکر دو خانه است

آوازه رحیل کز او خوابهاست تلخ

پای به خواب رفته ما را فسانه است

کوتاه دیدگی است نفس راست ساختن

بر توسنی که موج نفس تازیانه است

حیرت امان نمی دهدم تا نفس کشم

بیچاره طوطیی که در آیینه خانه است

زین سرکشان که گردن دعوی کشیده اند

از هر که عشق گرد برآرد نشانه است

روی شکفته خرده جان را دهد به باد

کم عمری گل از نفس بیغمانه است

دل می برد به چین جبین دلربای من

این صید پیشه را گره دام دانه است

پروانه ها فسرده، خموشند شمعها

در محفلی که پای ادب در میانه است

روشندلان ز هر دو جهانند بی نیاز

خورشید را ز چهره زرین خزانه است

روی زمین ز شکوه گردون لبالب است

هر کس که هست زخمی ازین شیشه خانه است

آبی که زندگانی جاوید می دهد

دارد اگر وجود، شراب شبانه است

آغوش بحر بی گهر شاهوار نیست

دل چون دو نیم شد صدف آن یگانه است

تسلیم می کند به ستم ظلم را دلیر

جرم زمانه ساز فزون از زمانه است

هر کس به قدر هوش خود آزار می کشد

در بحر پر کنار، خطر بیکرانه است

صائب ز کوی عشق به جایی نمی روم

چون کعبه قتلگاه من این آستانه است

***

1996

ابر بهار گلشن رخسار، آینه است

آتش فروز شعله دیدار، آینه است

از دل توان به انجمن حسن راه برد

سنگ نشان کعبه دیدار آینه است

آنجا توان به زور نفس کار پیش برد

افسانه ای است این که دل یار آینه است

نتوان به کنه چرخ رسیدن به سعی فکر

اندیشه مور و این در و دیوار آینه است

با روی یار چهره شدن نیست کار گل

دارد کسی که جوهر این کار، آینه است

گر دل بجاست، وضع جهان آرمیده است

گر چشم روشن است، گل و خار آینه است

عاشق چو محو گشت، دو عالم دو عینک است

طوطی چو مست شد، در و دیوار آینه است

امروز دیده ای که نرفته است آب ازو

صائب درین زمانه غدار آینه است

***

1997

با عارض تو چهره شدن کار آینه است

دولت نصیب دیده بیدار آینه است

خودبینی از سرشت بزرگان نمی رود

گر خود سکندرست گرفتار آینه است

بشکن طلسم صورت و جاوید زنده باش

آب حیات در پس دیوار آینه است

هر صبحدم به روی تو از خواب می جهد

حسرت مرا به دولت بیدار آینه است

زنگ کدورت از دل تاریک ما نبرد

صیقل که داس سبزه زنگار آینه است

حد کسی است بر رخ او حرف خط زند؟

این نقش را بر آب زدن کار آینه است

بی پرده می دهد به نظر جلوه عیب را

صائب رهین منت سرشار آینه است

***

1998

جوهر غبار دیده حیران آینه است

نقش و نگار، خواب پریشان آینه است

داغ است از طراوت آن خط پشت لب

طوطی که خضر چشمه حیوان آینه است

در عهد حسن شوخ سیماب جلوه شد

حیرانیی که لنگر طوفان آینه است

چون آفتاب، خط شعاعی است جوهرش

تا پرتو جمال تو مهمان آینه است

تسخیر مشکل است پریزاد حسن را

این نقش در نگین سلیمان آینه است

هر صبح نیکوان به در خانه اش روند

این منزلت ز پاکی دامان آینه است

معشوق را حمایت عاشق بود حصار

طوطی چو موم سبز، نگهبان آینه است

بازار حسن او ز خط سبز گرم شد

زنگار اگر چه تخته دکان آینه است

در روزگار حسن تو شد خارخار شوق

هر جوهر نهفته که در کان آینه است

خاکش به چشم اگر به دو عالم نظر کند

آن را که چاک سینه خیابان آینه است

صائب مگر به مرهم زنگار به شود

داغی که از صفا به دل و جان آینه است

***

1999

غم را اگر برون ندهد سینه آینه است

گر زنگ را فرو خورد آیینه آینه است

مشاطه جهان، نظر پاک بین توست

عالم منورست اگر سینه آینه است

روشندلان ز پرتو مهرند بی نیاز

شمع و چراغ خانه آیینه آینه است

صافی دلان میکده را پاک دیده ایم

در دل نگیرد آن که ز کس کینه آینه است

از اهل دل حضور لباس نمد بپرس

قیمت شناس خرقه پشمینه آینه است

اخفای راز عشق تو در سینه چون کنم؟

سیماب، گوهر من و گنجینه آینه است

در روزگار خط تو چون آب و سبزه شد

با زنگ اگر چه دشمن دیرینه آینه است

از بس که صیقلی شده است از فروغ حسن

دیوار جلوگاه ترا پینه آینه است

با تیر غمزه تو کز آهن گذر کند

آن پر دلی که کرد سپر سینه آینه است

این آن غزل که گفت فصیحی پاکدل

گر زشت را نکو کند آیینه آینه است

***

2000

هر غنچه زین چمن دل در خون نشانده ای است

هر شاخ نرگسی نظر بازمانده ای است

هر شاخ گل که فصل خزان جلوه می کند

از رنگ و بوی عاریه، دست فشانده ای است

از عقل درگذر، که چراغی است بی فروغ

دست از جنون بدار، که نخل فشانده ای است

در دور تیغ غمزه او نقطه زمین

چون داغ لاله، دیده در خون نشانده ای است

مجنون که بود قافله سالار وحشیان

در عهد ما پیاده دنبال مانده ای است

صائب به دور عارض عالم فروز او

از لاله دم مزن، که چراغ نشانده ای است

***

2001

از فیض نو بهار، زمین بزم چیده ای است

دست نگار کرده، رخ می کشیده ای است

باغ از شکوفه، لیلی چادر گرفته ای

از لاله کوه، عاشق در خون تپیده ای است

عالم ز ابر، موج پریزاد می زند

مهد زمین سفینه طوفان رسیده ای است

هر موج سبزه، طرف کلاه شکسته ای

هر داغ لاله، چشم غزال رمیده ای است

از لاله، بوستان لب لعلی است می چکان

از جوش گل، چمن رخ ساغر کشیده ای است

هر زلف سنبلی، شب قدری است فیض بخش

هر شاخ پر شکوفه، صباح دمیده ای است

هر برگ سبز، طوطی شیرین تکلمی

هر شبنم گلی، نظر پاک دیده ای است

شیرینی نشاط جهان را گرفته است

صبح از هوای تر، شکر آب دیده ای است

این قامت خمیده و عمر سبک عنان

تیر گشاده ای و کمان کشیده ای است

صائب همین بود دل بی آرزوی ما

امروز زیر چرخ اگر آرمیده ای است

***

2002

در هر نظاره ام ز تو پیغام تازه ای است

هر گردشی ز چشم توام جام تازه ای است

هر روز از لب تو دل تلخکام من

امیدوار بوسه و پیغام تازه ای است

از پختگی اگر چه مرا عشق سوخته است

هر لحظه در دلم هوس خام تازه ای است

هر زخم تازه بر دل من یار کهنه ای است

هر داغ کهنه در جگرم جام تازه ای است

با عاشقان مضایقه کردن به حرف تلخ

آگاه نیستی که چه دشنام تازه ای است

هر چند کهنه تر شود آن یار تازه رو

ما را ازو توقع انعام تازه ای است

ای دل حساب خویش به آن زلف پاک کن

کز خط رخش به فکر سرانجام تازه ای است

آن را که هست کعبه مقصود در نظر

چشم سفید، جامه احرام تازه ای است

صائب به دور عارضش از خط مشکبار

بر هر طرف که می نگری دام تازه ای است

***

2003

دنیا برای بیخبران عیش خانه ای است

مرغ حریص را گره دام، دانه ای است

شور مرا نسیم بهاران بهانه ای است

هر شاخ گل، مجنون مرا تازیانه ای است

از اختیار ناقص خود دست شستن است

گر بحر بیکران جهان را کرانه ای است

شوری که کوه سر به بیابان نهد ازو

بخت به خواب رفته ما را فسانه ای است

آزاده ای که خاک نهادی است مشربش

بر صدر اگر قرار کند، آستانه ای است

دل را بس است از دو جهان درد و داغ عشق

مرغ غریب را پر و بال آشیانه ای است

زنهار پا برون منه از گوشه قفس

مطلب ز زندگانی اگر آب و دانه ای است

چون آفتاب خنده بر آفاق می زند

آن را که همچو چهره زرین، خزانه ای است

صحن چمن ز نغمه طرازان تهی شده است

از بلبلان به جای، همین آشیانه ای است

صائب در کریم به محتاج بسته نیست

طاعت وسیله ای و عبادت بهانه ای است

***

2004

گنجینه جواهر ما پاک گوهری است

نقدی که در خزانه ما هست بی زری است

بر ما چه اعتراض که بی قدر و قیمتیم؟

گوهر اگر به خاک فتد جرم جوهری است

در کار عشق سعی به جایی نمی رسد

در بحر دست و پا زدن از ناشناوری است

دارد دل ترا هوس از عشق بی نصیب

این شیشه چون تهی شود از می پر از پری است

در اشک و آه اگر نکند صرف، غافل است

چون شمع زندگانی آن کس که سرسری است

پیری چه خون که در جگر ما نمی کند

قد دوتای ما دویم چرخ چنبری است

گفتار دلفریب تو در پرده حجاب

سیلاب عقل و هوش چو سر گوشی پری است

باقی ز خیر کن زر و سیم فناپذیر

ای خواجه گر ترا هوس کیمیاگری است

دلبسته هوا به نسیمی فتد ز پا

کوتاهی حیات حباب از سبکسری است

صائب ز مال حرص یکی می شود هزار

بیدرد را گمان که غنا در توانگری است

***

2005

موج شراب و موجه آب بقا یکی است

هر چند پرده هاست مخالف، نوا یکی است

هر موج ازین محیط اناالبحر می زند

گر صد هزار دست برآید دعا یکی است

خواهی به کعبه رو کن و خواهی به سومنات

از اختلاف راه چه غم، رهنما یکی است

این ما و من نتیجه بیگانگی بود

صد دل به یکدگر چو شود آشنا، یکی است

در کام هر که محو شود در رضای دوست

با نیشکر حلاوت تیر قضا یکی است

در چشم پاک بین نبود رسم امتیاز

در آفتاب سایه شاه و گدا یکی است

پروای سرد و گرم خزان و بهار نیست

آن را که همچو سرو و صنوبر قبا یکی است

بی ساقی و شراب غم از دل نمی رود

این درد را طبیب یکی و دوا یکی است

هر چند نقش ما یک و از دیگران شش است

نومید نیستیم ز بردن، خدا یکی است

دانند عاقلان که ظفر در رکاب کیست

هر چند دانه بیعدد و آسیا یکی است

از حرف خود به تیغ نگردیم چون قلم

هر چند دل دو نیم بود حرف ما یکی است

صائب شکایت از ستم یار چون کند؟

هر جا که عشق هست جفا و وفا یکی است

***

2006

برهان واصلان فنا آرمیدگی است

بر مرگ رفتگان جزع از نارسیدگی است

سیلاب از شتاب به صد رنگ می شود

بر یک قرار، آب گهر ز آرمیدگی است

آنجا که یار پرده براندازد از عذار

قانع شدن به باغ بهشت از ندیدگی است

دار فناست خامی منصور را دلیل

با شاخ، الفت ثمر از نارسیدگی است

شبنم ز چشم پاک بود محرم چمن

صائب عزیز این چمن از پاک دیدگی است

***

2007

لبهای خشک، موجه عمان تشنگی است

تبخال آتشین، گل بستان تشنگی است

گر هست اثر ز حسن گلوسوز در جهان

در دودمان شمع شبستان تشنگی است

جنت بود هلاک دل داغ دیدگان

کوثر کباب سینه سوزان تشنگی است

تبخال آتشین به لب سوزناک من

چشمی بود که واله و حیران تشنگی است

حسن برشته ای که جگر را کند کباب

بی چشم زخم، ریگ بیابان تشنگی است

قطع نظر ز حسن گلوسوز مشکل است

کوثر و گرنه دست و گریبان تشنگی است

رعناترست یکقلم از عمر جاودان

هر مد کوتهی که به دیوان تشنگی است

آگاه نیستی که چه گلهای آتشین

در بوته های خار مغیلان تشنگی است

همواری دلی که طمع داری از حیات

موقوف بر درشتی سوهان تشنگی است

رقص نشاط کشتی عاشق شکست ما

موقوف چارموجه طوفان تشنگی است

شوقم ز خط فزود به آن لعل آبدار

موج سراب، سلسله جنبان تشنگی است

سیری ز زخم تیغ تو نقشی بود بر آب

هر موج از ان محیط، رگ جان تشنگی است

پی می برد ز خشکی لبها به سوز دل

صائب نگاه هر که زبان دان تشنگی است

***

2008

چون صبح، زندگانی روشندلان دمی است

اما دمی که باعث احیای عالمی است

عیش غلط نمای جهان پرده غمی است

شیرازه شکفتگیش زلف ماتمی است

آن را که راهزن نشود نعل واژگون

ابروی ماه عید، هلال محرمی است

در چشم آبگینه ما دل رمیدگان

زنگ ملال، دامن صحرای خرمی است

از سینه هر دمی که برآید ز روی صدق

مانند صبح، صیقل زنگار عالمی است

بر هر دلی که زخمی تیغ زبان شود

بی چشم زخم، سوده الماس مرهمی است

هر جا به عاجزی رود از پیش کارها

هر مور اژدهایی و هر زال رستمی است

آن را که شد گزیده ز طول حیات خویش

لیل و نهار در نظرش مار ارقمی است

دلهای آب گشته مرغان بینواست

هر جا به چهره گل این باغ شبنمی است

هر چند نم برون ندهد خاک خشک مغز

نسبت به آسمان سیه کاسه حاتمی است

در پنجه تصرف اغیار، زلف تو

در دست دیو مانده گرفتار، خاتمی است

صائب بغیر چاه زنخدان یار نیست

راز مرا گر از همه آفاق محرمی است

***

2009

رویی کز او دلی نگشاید ندیدنی است

حرفی که مغز نیست در او ناشنیدنی است

یک دیدن از برای ندیدن بود ضرور

هر چند روی مردم عالم ندیدنی است

ز ابنای روزگار، تغافل غنیمت است

یوسف به سیم قلب ز اخوان خریدنی است

نتوان به حق ز بال و پر جستجو رسید

کاین ره به پای قطع تعلق بریدنی است

تا در لحد شود گل بی خار بسترت

دامن ز خارزار علایق کشیدنی است

در گلشنی که نعل بهاران در آتش است

دامن ز هر چه هست، بجز خار، چیدنی است

چون کوه تا خزانه لعل و گهر شوی

در زیر تیغ، پای به دامن کشیدنی است

بگشای چاک سینه که بر منکران حشر

روشن شود که صبح قیامت دمیدنی است

دندان به دل فشار که آن نونهال را

بوییدنی است سیب ذقن، نه گزیدنی است

صائب ز حسن گل چمن آراست بی نصیب

از عندلیب وصف گلستان شنیدنی است

***

2010

آهی که غم ز دل نبرد ناکشیدنی است

مرغی که نام بر نبود پر بریدنی است

چون باده صبوح به رگهای میکشان

هر کوچه ای که هست به عالم، دویدنی است

دندان نمودن است در رزق را کلید

پستان خشک دایه قسمت گزیدنی است

زان لعل آبدار که می می چکد ازو

سنگ و سفال میکده ما مکیدنی است

موج شراب، رخنه دل را رفوگرست

این رشته امید به سوزن کشیدنی است

دل در بقا مبند کز این باغ پر فریب

بی بال و پر چو قطره شبنم پریدنی است

نتوان چو موج سرسری از بحر می گذشت

چون درد می، به غور ته خم رسیدنی است

نقل و شراب، هر دو به هم جوش می زند

لعل تو هم مکیدنی و هم گزیدنی است

چپ می رود به راست روان طریق عشق

در گوش چرخ، حلقه آهی کشیدنی است

هر چند درس عشق ز تعلیم فارغ است

هر صبح یک دو نغمه ز صائب شنیدنی است

***

2011

از لعل آبدار تو طرفی نظر نبست

از شور بحر در صدف ما گهر نبست

چشمی که شد به روی سخن باز چون قلم

یک قطره آب خویش به جوی دگر نبست

زان دم که لعل او به شکر خنده باز شد

در نیشکر ز رعشه غیرت شکر نبست

در آتشم ز آینه کز شوق دیدنت

تا باز کرد دیده خود را دگر نبست

از برگ عیش ماند تهی جیب و دامنش

چون لاله هر که داغ ترا بر جگر نبست

روی زمین گذرگه سیل حوادث است

هر کس میان گشود در اینجا، کمر نبست

هر برگ سبز او کف افسوس دیگرست

نخلی که در شکوفه پیری ثمر نبست

صائب نشد عزیز به چشم جهانیان

تا آبروی خود به گره چون گهر نبست

***

2012

هر کس فشاند بر من پر شور پشت دست

از جهل زد به خانه زنبور پشت دست

یابد چگونه راه در آن زلف دست ما؟

جایی که شانه می گزد از دور پشت دست

چون روی دست گل شود از زخم خونچکان

از حیرت جمال تو ناسور پشت دست

از شرم اگر چو غنچه کند دست را نقاب

رنگین شود از ان رخ مستور پشت دست

آنجا که ساعد تو برآید ز آستین

غلمان رود ز دست و گزد حور پشت دست

در پیش عارض تو مکرر گذشته است

از برگ بر زمین شجر طور پشت دست

می در گلوی مدعیان می کند به زور

زد آن که بر لب من مخمور پشت دست

تا شد ز می گزیده لب می چکان یار

از برگ تاک می گزد انگور پشت دست

چون داغ لاله خشک شد از خون گرم خویش

زخمی که زد به مرهم کافور پشت دست

خرمن عنان گسسته در آید به خانه اش

مردانه گر به دانه زند مور پشت دست

مانع مشو ز خوردن خون اهل درد را

بیجا مزن به شربت رنجور پشت دست

نگرفت هر که دست فقیران به زندگی

خواهد گزید پر به لب گور پشت دست

در پیش قطره چون سپر اندازد از حباب؟

موجی که زد به قلزم پرشور پشت دست

زاهد برون نمی نهد از زهد خشک پای

چون بر عصای خویش زند کور پشت دست؟

دستی اگر بلند نسازی به خواندنم

دست نوازشی است هم از دور پشت دست

هر چند خوشنماست سبکدستی از کریم

خوشتر بود ز سایل مغرور پشت دست

از کوزه شکسته کنون آب می خورد

آن کس که زد به کاسه فغفور پشت دست

خواهد گزید پر لب افسوس خویش را

شوخی که زد به صائب مهجور پشت دست

***

2013

از بس نهاده ام به دل داغدار دست

گشته است داغدار مرا لاله وار دست

ای ساقیی که توبه ما را شکسته ای

زنهار از شکسته نوازی مدار دست

ریزند می چو شیشه مگر در گلوی من

می لرزد این چنین که مرا از خمار دست

ای گل چه آفتی تو که از خون بلبلان

در مهد غنچه بود ترا در نگار دست

در عهد خوبی تو گذارند گلرخان

گاهی به روی و گاه به دل غنچه وار دست

از اشتیاق دامن آن سرو خوش خرام

از آستین چو تاک برآرم هزار دست

زان پر گل است گلشن حسنت که می رود

از دیدنت نظارگیان را ز کار دست

گوهر شود ز گرد یتیمی گرانبها

ای سنگدل مشوی ازین خاکسار دست

دریا خمش به پنجه مرجان نمی شود

سودی نمی دهد به دل بیقرار دست

می کرد در تهیه افسوس کوتهی

می بود همچو سرو مرا گر هزار دست

از امتحان غمزه خونخوار درگذر

نتوان گذشتن به دم ذوالفقار دست

صد بار جوی خون شده است آستین من

تا برده ام به لعل لب آب آن نگار دست

چون خرده زری که ترا هست رفتنی است

در آستین گره چه کنی غنچه وار دست؟

دستی نشد بلند پی دستگیریم

شد توتیا اگر چه مرا زیربار دست

بی بادبان سفینه به ساحل نمی رسد

صائب ز طرف دامن دل بر مدار دست

***

2014

نتوان ز دل غبار ملال از شراب شست

زنگ از جبین آینه نتوان به آب شست

از می خمار آن لب میگون ز دل نرفت

داغ شراب را نتواند شراب شست

صافی نمی شود دل صد پاره بی گداز

گل رنگ خون ز چهره به اشک گلاب شست

از بخت تیرگی به گرستن نمی رود

چون خط سرنوشت که نتوان به آب شست

در غیرتم که انجم شب زنده دار را

تردستی خیال که از دیده خواب شست؟

چندان ز شرم روی تو زد غوطه در عرق

کز روی ماه داغ کلف آفتاب شست

از روی شرمگین تو گلگونه حیا

هر چند خون خورد، نتواند شراب شست

با عشق هر که مسلک عقل اختیار کرد

از آب خضر دست به موج سراب شست

یک رشته تاب مهر تو از دل بجا نماند

داغ از کتان من تری ماهتاب شست

در خون دل مرو که سیه روی می شود

هر اخگری که چهره به اشک کباب شست

از دل به می نرفت کدورت که از گهر

مشکل توان غبار یتیمی به آب شست

صائب به می ز دل نتوان تیرگی زدود

از لاله داغ را نتواند سحاب شست

***

2015

از لخت دل مرا مژه در چشم تر شکست

چون شاخ نازکی که ز جوش ثمر شکست

چون تیغ آب جوهر من شد زیادتر

چندان که روزگار مرا بیشتر شکست

جای شراب عشق نگیرد شراب عقل

نتوان خمار بحر به آب گهر شکست

در عاشقی همین دل بلبل شکسته نیست

اول سبوی غنچه درین رهگذر شکست

از جام غیر، آن لب میگون زیاد نیست

باید خمار خود ز شراب دگر شکست

گردید توتیای قلم استخوان من

از بس مرا فراق تو بر یکدگر شکست

مژگان اشکبار تو ای شمع انجمن

صد تیغ آبدار مرا در جگر شکست

خون می گشاید از رگ الماس سایه اش

آن نیش غمزه ای که مرا در جگر شکست

صائب چه شکرهاست که ما را چو زلف، یار

در هر شکستنی به طریق دگر شکست

***

2016

چندین جمال هست نهان در جلال دوست

خوشتر ز گوشوار بود گوشمال دوست

پیوند نابریده میسر نمی شود

موقوف انقطاع بود اتصال دوست

در پرده آب کرد دل کاینات را

ای وای اگر ز پرده برآید جمال دوست

اوج وصال در خور پرواز ما نبود

بی بال و پر شدیم به امید بال دوست

پیوسته با محیط بود جویبار موج

دل را که منع می کند از اتصال دوست؟

بر سنگ زن که آهن زنگار خورده ای است

آیینه ای که آب نشد از مثال دوست

چون طفل روزه دار، سراپای دیده ایم

تا از کدام ابر برآید هلال دوست

معنی ربوده است مرا بیشتر ز لفظ

پروای دوست نیست مرا از خیال دوست

موج و حباب تیره کند بحر صاف را

حاجت به خط و خال ندارد جمال دوست

گردد ز خشکی و تری شاخ مختلف

عام است ورنه فیض نسیم وصال دوست

از ناله و فغان نشود طبع من ملول

جمع است خاطرم ز دل بی ملال دوست

در نو بهار حشر نیاید برون ز خاک

هر دانه دلی که نشد پایمال دوست

بگذر ز سر، که هر که درین راه سر نباخت

در جیب خاک ماند سرش ز انفعال دوست

هر ذره ای نوای انا الشمس می زند

در خانه ام ز روشنی بی زوال دوست

ظرف حباب در خور بحر محیط نیست

صائب مرا بس است امید وصال دوست

***

2017

تا چند بشنوم ز رسولان پیام دوست

گه دل به نامه شاد کنم، گه به نام دوست

عارف ز جام مهر خموشی نیافته است

کیفیتی که یافت دلم از کلام دوست

رحم است بر کسی که ز کوتاه دیدگی

در جستجوی ماه برآید به بام دوست

دشمن به بیقراری من رحم می کند

در خاطرم عبور کند چون خرام دوست

گر میرم از خمار ز دل خون نمی خورم

من کیستم که باده گسارم ز جام دوست؟

هر چند ناقص است شود کار او تمام

افتاد چشم هر که به ماه تمام دوست

در بزم ما به باده و جام احتیاج نیست

ما را بس است مستی ذکر مدام دوست

از داغ غربتش جگر سنگ خون شود

آشفته خاطری که نداند مقام دوست

خون می خورد ز ساغر آب حیات، خضر

خوشتر ز لطف خاص بود لطف عام دوست

ناکامی است قسمت خودکام، زینهار

بر کام خود مباش که باشی به کام دوست

صائب فزون ز باده لعل است نشأه اش

خونی که می خورم ز رخ لعل فام دوست

***

2018

باریکتر چرا نشوم از میان دوست؟

می بایدم گذشت ز تنگ دهان دوست

هر کوچه کهکشانی و هر خانه مشرقی است

از فیض آفتاب ثریا فشان دوست

نتوان به خامه دو زبان حرف دوست گفت

لب بسته ایم یکقلم از داستان دوست

از گیر و دار سبحه و زنار فارغ است

دستی که ماند در ته رطل گران دوست

من کیستم که روی نتابم ازین مصاف؟

گردون زره شده است ز زخم سنان دوست

باید به زخم چنگل شهباز تن دهد

چون بهله هر که دست کند در میان دوست

یک موی در میان من و او نمانده است

پیچیده ام چو تاب به موی میان دوست

سنگ نشان ز حالت منزل چه آگه است؟

از دیر و کعبه چند بپرسم نشان دوست؟

عاشق به کعبه حاجت خود را نمی برد

خاک مرا عشق بود آستان دوست

بر هر که دست می زنم از دست رفته است

در حیرتم که از که بپرسم نشان دوست؟

صائب زبان بگز که درین انجمن کلیم

تا دست و لب نسوخت، نشد همزبان دوست

***

2019

ما گر چه بسته ایم لب از گفتگوی دوست

آیینه دار راز نهان است روی دوست

از بوی پیرهن گذرد آستین فشان

در مغز هر که ریشه دوانید بوی دوست

محو کدام آیینه سیما شود کسی؟

آیینه خانه ای است دو عالم ز روی دوست

رهبر چه حاجت است، که هر خار دشت عشق

برداشته است دست اشارت به سوی دوست

در پرده سوخت شهپر مرغ نگاه را

آه آن زمان که پرده برافتد ز روی دوست

درد طلب کجاست، که هر ذره خاک من

چون مور پر برآورد از جستجوی دوست

هر چند دوست را سر ما نیست از غرور

ما هم ز انفعال نداریم روی دوست

اوراق دل ز منت شیرازه فارغ است

تا کوچه گرد زلف حواس است بوی دوست

از سیل فتنه زیر و زبر گر شود جهان

صائب برون نمی رود از خاک کوی دوست

***

2020

از شش جهت به کعبه مقصد سبیل هست

در هر زمین که جاده نباشد دلیل هست

دل را ز دوستان گرانجان نگاه دار

بر گرد کعبه تو هم اصحاب فیل هست

بی شمع آه، راه طلب طی نمی شود

چون آفتاب و ماهت اگر صد دلیل هست

در خون دل مضایقه با غم نمی کنیم

دایم درین پیاله شراب سبیل هست

غیر از دل گرامی ارباب عشق نیست

گر بیضه ای به زیر پر جبرئیل هست

در حشر، کار تشنه دیدار مشکل است

ورنه برای تشنه لبان سلسبیل هست

افکار مولوی و سنایی است، بی سخن

گر زان که فکر صائب ما را عدیل هست

***

2021

نابسته رخنه نظر از هر عیان که هست

از پرده جلوه گر نشود هر نهان که هست

هر مو زبان نکته سرایی نمی شود

تا ترک گفتگو نکند این زبان که هست

چندین هزار جامه بدل کرد هر حباب

دریای بیکران حقیقت همان که هست

باور که می کند، که از ان گنج سر به مهر

آفاق پر گهر شد و او همچنان که هست

از سرنوشت هر دو جهان سر برآورد

خود را اگر کسی بشناسد چنان که هست

سنگ نشان به کعبه رسانید حاج را

حق را نیافتی تو به چندین نشان که هست

کار جهان چنان که تو خواهی اگر شود

ایمان نیاوری به خدای جهان که هست

صائب چسان به حمد تو رطب اللسان شود؟

ای عاجز از ثنای تو هر نکته دان که هست

***

2021

رزق دهن تیغ بود هر گلو که هست

قالب تهی ز سنگ کند هر سبو که هست

نتوان به هر دو دست سر خود نگاهداشت

بازیچه محیط شود هر کدو که هست

واصل به بحر می شود این جویبارها

در پای خم شکسته شود هر سبو که هست

چون غنچه هر قدر که گره سخت تر کنی

آخر به باد می رود این رنگ و بو که هست

چندان که می برند فرو رفتگان به خاک

یک ذره کم نمی شود این آرزو که هست

از بحر، بی طلب صدفت پر گهر شود

گردآوری اگر کنی این آبرو که هست

ما از وضو به شستن دست از جهان خوشیم

پیوسته تازه روی بود این وضو که هست

چندان که مردمان به سخن دل نمی دهند

ما بس نمی کنیم ازین گفتگو که هست

صائب ز ناز و نعمت دنیای پر فریب

ما را بس است این دل بی آرزو که هست

***

2023

دلبستگی است مادر هر ماتمی که هست

می زاید از تعلق ما، هر غمی که هست

خود را ز واصلان دیار فنا شمار

تا بر دل تو سور شود ماتمی که هست

با تشنگی بساز که در زیر آسمان

دلهای آب کرده بود، شبنمی که هست

از خود رمیده ای است که خود را نیافته است

امروز در بساط جهان بیغمی که هست

هر چند در دهان تو خاک سیه زنند

چون نقش، خوش برآی به هر خاتمی که هست

زخم تو بی نیاز ز مرهم نمی شود

تا صرف دیگران نکنی مرهمی که هست

آتش ز سنگ و لعل ز خارا گرفته اند

محکم بگیر دامن کوه غمی که هست

بر مهلت زمانه دون اعتماد نیست

چون صبح در خوشی بسر آور دمی که هست

سالک اگر به دامن خود پای بشکند

در دل کند مشاهده هر عالمی که هست

هرگز سری ز روزن دل برنکرده اند

جمعی که قانعند به این عالمی که هست

با خامشی بساز که در خاکدان دهر

چاه فرامشی است همین محرمی که هست

صائب دو شش زدند درین عالم سپنج

آنها که ساختند به نقش کمی که هست

***

2024

دردست، صبح شیب، می خوشگوار چیست؟

در پیری ای سیاه درون این نگار چیست؟

زیر پل شکسته نه جای اقامت است

خم شد قدت ز بار گنه، انتظار چیست؟

آخر بغیر موی سفید و دل سیاه

حاصل ترا ز گردش لیل و نهار چیست؟

در پرده حباب هوا نیست پایدار

دلبستگی به این نفس متسعار چیست؟

با عمر خضر، فال تبسم ز غفلت است

با این حیات خنده زدن چون شرار چیست؟

قد خمیده حلقه دروازه فناست

ایمن شدن ز حادثه روزگار چیست؟

تابوت وار بر لب گورست پای تو

افتادن از شراب چو سنگ مزار چیست؟

کم تلخیی ز عمر کشیدی درین دو روز؟

صائب تلاش زندگی پایدار چیست؟

***

2025

در حفظ جسم اینهمه فکر محال چیست؟

غیر از شکست، عاقبت این سفال چیست؟

عمر دوباره مهر ز صبح از زوال یافت

لرزیدن تو اینهمه بهر زوال چیست؟

آیینه بی مثال نماند چو باصفاست

ای جان، پی خرابی جسم این ملال چیست؟

در زیر آسمان چه بود جز مثال چند؟

در پرده های خواب بغیر از خیال چیست؟

انگار عید آمد و نوروز هم رسید

جز طی عمر در گره ماه و سال چیست؟

عزم درست، کار پر و بال می کند

ای مرغ پر شکسته تمنای بال چیست؟

آب گهر برای گهر ترجمان بس است

گر در تو هست حالتی، اظهار حال چیست؟

آن شاخ گل اگر نگذشته است از چمن

بر جبهه گل این عرق انفعال چیست؟

از قیل و قال چون نشود کس ز اهل حال

صائب بگو که حاصل این قیل و قال چیست؟

***

2026

ای بوالفضول شکوه ز جور زمانه چیست؟

ای اسب خام، سرکشی از تازیانه چیست؟

چون هر چه می رسد به تو از کرده های توست

جرم فلک کدام و گناه زمانه چیست؟

در گلشنی که خرمن گل می رود به باد

دلبستگی به خار و خس آشیانه چیست؟

ای خضر، غیر داغ عزیزان و دوستان

حاصل ترا ز زندگی جاودانه چیست؟

خاک مراد نیست بجز آستان عشق

رفتن به طوف کعبه ازین آستانه چیست؟

چون در میان کنار گرفتن میسرست

از حسرت کنار، غم بیکرانه چیست؟

بس نیست رطل خواب گران، مستی ترا؟

دیگر می صبوح و شراب شبانه چیست؟

دام است ریشه دانه این پر فریب را

از خرمن سپهر تمنای دانه چیست؟

پهلو به خاک تیره نهادی و از غرور

نشناختی چو تیر هوایی نشانه چیست

چشم تو فارغ است ز عرض نیاز ما

در خواب ناز رفته چه داند فسانه چیست؟

صائب مجو کدورت خاطر ز عارفان

غیر از صفای وقت در آیینه خانه چیست؟

***

2027

ای صبح، آه سرد تو در انتظار کیست؟

زخم دو تیغه باز تو از ذوالفقار کیست؟

آه تو پرده سوز و سرشک تو دلفروز

جان تو زخمی که، دلت داغدار کیست؟

چشم جهان ز پرتو او خیره می شود

داغ جگر گداز تو از لاله زار کیست؟

خون در رگ تو شیر ز مهر که می شود؟

خمیازه تو بر قدح بی خمار کیست

خورشید را زشوق تو در آتش است نعل

چشم ستاره بار تو در انتظار کیست؟

بر پشت نامه تو بود مهر آفتاب

تا روی نامه تو به سوی عذار کیست؟

از انفعال، خون ز شفق می کنی عرق

رخساره منیر تو تا شرمسار کیست؟

خون می خوری و آینه را پاک می کنی

تا سینه گشاد تو آیینه دار کیست؟

شستی به اشک، سرمه شب را ز چشم خویش

ای آفتاب روی، دلت سوکوار کیست؟

گردون ز نوشخند تو یک تنگ شکرست

این چاشنی ز کنج لب بوسه بار کیست؟

نیلوفر سپهر ز آب تو تازه است

شاخ گل تو تشنه لب جویبار کیست؟

جان را نسیم لطف تو از هوش می برد

این بوی روح بخش ز باغ و بهار کیست؟

بی سکه رایج است زر آفتاب تو

این نقد خوش عیار ز دارالعیار کیست؟

تیغ و سپر نمی کنی از خویشتن جدا

اندیشه ات ز غمزه مردم شکار کیست؟

در وصف صبح، این سخنان چو آفتاب

جز کلک صائب از قلم مشکبار کیست؟

***

2028

این آهوی رمیده ز مردم، نگاه کیست؟

این فتنه پیشخدمت چشم سیاه کیست؟

با شمع آفتاب چه می جوید آسمان؟

شب تا به روز، دیده انجم به راه کیست؟

در آتش است نعل مه نو ز آفتاب

تا نعل آفتاب در آتش ز ماه کیست؟

بیش است از پیاله خورشید، این شراب

مستانه جلوه های فلک از نگاه کیست؟

تخم امید، روی زمین را گرفته است

تا روی گرم برق، نصیب گیاه کیست؟

شور قیامت از دل مرغان بلند شد

تا شاخ گل، نمونه طرف کلاه کیست؟

گردون به گرد دیده ما می کند طواف

تا این سیاه خانه، شبستان ماه کیست؟

خود را نکرد جمع فلک با هزار چشم

خرمن به باد داده برق نگاه کیست؟

ای کوه طور، گردن دعوی مکن بلند

آخر دل شکسته ما جلوه گاه کیست؟

معمور شد ز لطف تو هر ملک دل که بود

صائب خراب کرده چشم سیاه کیست؟

***

2029

خلقند جمله آلت شطرنج، زنده کیست؟

هر کس که هست باخته اینجا برنده کیست؟

از حیرت است در جگر سنگ پای من

هر دم مرا به عالم دیگر برنده کیست؟

در غور قطره ای نتواند رسید فکر

در بحر بیکنار حقیقت رسنده کیست؟

بر سنگ خاره نیست روان حکم آدمی

از سنگ، آبهای روان را کشنده کیست؟

این رهروان که روی زمین را گرفته اند

خرج رهند، راه به منزل برنده کیست؟

از حیرتند سنگ نشان سالکان راه

غیر از دل گداخته اینجا رونده کیست؟

از همت است هر که به هر جا رسیده است

بی بال و پر به عالم بالا پرنده کیست؟

گر آفتاب عشق کشد روی در نقاب

این میوه های خام جهان را پزنده کیست؟

خالیست دست هر که به این نشأه آمده است

دست تهی است بهر گرفتن، دهنده کیست؟

فریاد چون سپند به جایی نمی رسد

از بحر آتشین حوادث، جهنده کیست؟

این سرو قامتان که درین سبز گلشنند

تیغ کشیده اند سراسر، کشنده کیست؟

امروز غیر طبع سخن آفرین تو

صائب به داد لفظ و معانی رسنده کیست؟

***

2030

چشمم به دستگیری لطف حبیب نیست

نبضم رهین منت دست طبیب نیست

[در بحر فکر از سر اخلاص می روم

باشد یتیم اگر گهر من غریب نیست]

[مقراض می کنیم به یک حرف زلف بحث

رعناست سرو اگر چه، ولی جامه زیب نیست]

[در شمع بین که چون سرش افتاد زیر پا

یک پله فراز جهان بی نشیب نیست]

[صد بوسه از لب تو لب جام می گرفت

یک بوسه قسمت لب این بی نصیب نیست]

[دست و بغل به خرمن گل رفته ایم ما

چون خرمن سرین تو آغوش زیب نیست]

دل می برد ز کف در و دیوار خانه ات

گلمیخ آستان تو بی عندلیب نیست

[صائب نمی زند نمکی بر جراحتم

حسنی که همچو دانه آدم فریب نیست]

***

2031

از ششدر جهات، امید نجات نیست

دربند روزگار، نجات از جهات نیست

طفلان مهد خاک ز شیرند بی نصیب

این گاهواره گویی از این امهات نیست

چون بید هر که تلخی بی حاصلی کشید

انجام کار، قسمت او جز نبات نیست

از گل به آفتاب جدایی نمی کنیم

چون شبنم آشنایی ما بی ثبات نیست

جانها ز خط پشت لب یار تازه شد

این لطف با سیاهی آب حیات نیست

بلبل عبث به خرده گل چشم دوخته است

بر هر زری که سال نگردد زکات نیست

چشم از جهان بپوش که رخسار زشت را

مشاطه ای به از عدم التفات نیست

از اعتبار دهر کناری گرفته است

صائب حریف دشمنی کاینات نیست

***

2032

این بنای عالم خاک از شکست نیست

پستی عمارتی است که آن را نشست نیست

از برگریز مردم بی برگ ایمنند

رنگ شکسته را خطری از شکست نیست

پرواز می کند به پر و بال آفتاب

گلهای اعتبار جهان رنگ بست نیست

از عمر رفته حاصل من آه حسرت است

جز زنگ از شمردن این زر به دست نیست

پست است بر تو طارم گردون ز سرکشی

گر سر به جیب خود کشی این سقف پست نیست

نتوان عنان عمر به تعمیر تن گرفت

سیلاب را ملاحظه از کوچه بست نیست

چشمش بود چو جام به دست سبو مدام

صائب کسی که مست شراب الست نیست

***

2033

جان رمیده را به جهان بازگشت نیست

دست بریده را به دهان بازگشت نیست

شبنم دو بار بازی بستان نمی خورد

دل را به رنگ و بوی جهان بازگشت نیست

از اشک و آه خویش ندیدم نتیجه ای

در طالع شرار و دخان بازگشت نیست

دل چون ز دست رفت نیاید به جای خویش

یاقوت را به سینه کان بازگشت نیست

هر رقعه ای که می کنم انشا به آن نگار

در طالعش چو برگ خزان بازگشت نیست

پای به خواب رفته ما را چو پای خم

دیگر به خاک کوی مغان بازگشت نیست

افکنده سپهر نگردد دگر بلند

تیر شهاب را به کمان بازگشت نیست

جستیم از کشاکش چرخ از شکستگی

تیر شکسته را به کمان بازگشت نیست

مرغ ز دام جسته نیفتد دگر به دام

صائب مرا به ملک جهان بازگشت نیست

***

2034 (مر، ل)

می سنگ اگر زند به ایاغم شگفت نیست

گر بوی گل خورد به دماغم شگفت نیست

سودای زلف ریشه به مغزم دوانده است

خون مشک اگر شود به دماغم شگفت نیست

پروانه داغ گرمی هنگامه من است

دامن اگر زند به چراغم شگفت نیست

از کاوکاو ناخن الماس اگر جهد

برق از سیاه خانه داغم شگفت نیست

با عندلیب هم سبق ناله بوده ام

دلتنگ اگر ز صحبت زاغم شگفت نیست

صائب ز سوز سینه آتش فشان اگر

آتش چکد ز پنبه داغم شگفت نیست

***

2035

مجروح عشق را سر و برگ علاج نیست

این خون گرفته را به طبیب احتیاج نیست

برق از زمین سوخته نومید می رود

تاراج دیده را غم باج و خراج نیست

در وادیی که قطع امیدست چاره ساز

دردی که بی دوا نشد آن را علاج نیست

مجنون چه خون که در دل لیلی نمی کند

از خود رمیده را به وصال احتیاج نیست

راضی نمی شوند به گنج از دل خراب

در ملک عشق برده معمور باج نیست

بر تخت دار، شوکت منصور را ببین

کیفیت بلند کم از هیچ تاج نیست

این آن غزل که اهلی شیراز گفته است

آن را که عقل نیست به هیچ احتیاج نیست

***

2036

بیمار عشق را به دوا احتیاج نیست

دل زنده را به آب بقا احتیاج نیست

از دستگیر، دست بریده است بی نیاز

از سر گذشته را به هما احتیاج نیست

اندیشه صواب و خطا فرع خواهش است

تدبیر در مقام رضا احتیاج نیست

شستم ز اختیار، به خون دست خویش را

دیگر مرا به دست دعا احتیاج نیست

صدق عزیمت است به منزل مرا دلیل

گوش مرا به بانگ درا احتیاج نیست

داغ جنون به افسر شاهی برابرست

دیوانه را به بال هما احتیاج نیست

از پوست بی نیاز بود هر که مغز یافت

حق جوی را به هر دو سرا احتیاج نیست

بال من است پای به دامن کشیده ام

سیر مرا به جنبش پا احتیاج نیست

ز اوضاع ناگوار بس است آنچه دیده ام

آیینه مرا به جلا احتیاج نیست

در تنگی دل است شکرخنده ها نهان

این غنچه را به باد صبا احتیاج نیست

افتاده است جذبه بحر کرم رسا

سیلاب را به راهنما احتیاج نیست

پوشیده است راه حق از چشم باطلان

بتخانه را به قبله نما احتیاج نیست

بی تربیت رسانده به معراج، خویش را

سرو ترا به نشو و نما احتیاج نیست

خورشید از سیاهی لشکر بود غنی

آن چهره را به زلف دو تا احتیاج نیست

سر بر نیاورم چو حباب از دل محیط

صائب مرا به کسب هوا احتیاج نیست

***

2037 (ه، ل)

جز گریه چشم اشک فشان را علاج نیست

جز صبر عاشق نگران را علاج نیست

درمانده ام به دست دل هرزه گرد خویش

در دست باد برگ خزان را علاج نیست

تن در کشاکش فلک سفله داده ام

جز پیروی دست، کمان را علاج نیست

عنقا اگر نه گرد فشاند ز بال خویش

ناسور زخم تیغ زبان را علاج نیست

طوفان اگر نه شعله کشد از دل تنور

خار و خس بسیط جهان را علاج نیست

آن را که زد شراب، علاجش بود شراب

دردسر فلک زدگان را علاج نیست

صائب به دست باد بود تا عنان زلف

جز پیچ و تاب رشته جان را علاج نیست

***

2038

حسن ترا به نقش و نگار احتیاج نیست

روی شکفته را به بهار احتیاج نیست

اندیشه وصال ندارند عاشقان

از دست رفته را به کنار احتیاج نیست

کان نمک کجا به نمکدان برد نیاز؟

شور مرا به خنده یار احتیاج نیست

ما صلح کرده ایم به دل از جهان گل

هر جا که مهره هست به مار احتیاج نیست

گوش سخن شنو نکشد رنج گوشمال

دلهای نرم را به فشار احتیاج نیست

از مشرب وسیع به جنت فتاده ایم

این نخل موم را به بهار احتیاج نیست

یک آینه است شش جهت از نور روی تو

حسن ترا به آینه دار احتیاج نیست

از بس هوای کشور مازندران ترست

مخمور را به آب خمار احتیاج نیست

از جوش صید، پر نتواند گشود تیر

اینجا کمین برای شکار احتیاج نیست

رنگینی کلام، گلستان من بس است

صائب مرا به باغ و بهار احتیاج نیست

***

2039

در چار باغ دهر نسیم مراد نیست

از ششدر جهات، امید گشاد نیست

در راه ابر، تخم تمنا نکشته ام

کشت مرا ملاحظه از برق و باد نیست

آسودگی ز عمر سبکرو طمع مدار

بر گردباد و سایه او اعتماد نیست

آن را که جذب عشق برون آرد از وطن

چون ماه مصر در گرو خیرباد نیست

در مکتبی که ساده دلان مشق می کنند

رخسار صفحه نقش پذیر مداد نیست

در عهد شیب، شکوه نسیان چرا کنم؟

کم نعمتی است این که جوانی به یاد نیست؟

صائب تلاش صحبت پروانه می کند

بیتابی چراغ ز سیلی باد نیست

***

2040

دلهای غم ندیده پذیرای پند نیست

آنجا که درد نیست، سخن سودمند نیست

بسیار چاره هست که از درد بدترست

صد چشم بد، برابر دود سپند نیست

ما را به بخت شور خود ای دوست واگذار

بادام تلخ در خور آغوش قند نیست

نتوان گرفت دامن معنی به دست ناز

جز پیچ و تاب، صید سخن را کمند نیست

نگرفت پیش اشک مرا منع آستین

سیلاب را ملاحظه از کوچه بند نیست

لب بسته همچو غنچه تصویر زاده ایم

ما را خبر ز چاشنی نوشخند نیست

صد دل چو تار سبحه به یک رشته می کشد

کوتاهیی در آن مژه های بلند نیست

امروز عیسیی که به درد سخن رسد

صائب درین زمانه نا دردمند نیست

***

2041

از فکر زلف یار رهایی امید نیست

سودای او شبی است که صبحش پدید نیست

باشد نصیب بی ثمران حسن عاقبت

شیرازه نبات بجز چوب بید نیست

در چشم عاشقی که زبان دان ناز شد

چین جبین یار، کم از ماه عید نیست

در سوختن بلند نشد دود این سپند

چون من کسی ز نشو و نما ناامید نیست

محرومیم ز دل ز غبار علایق است

از گرد کاروان رخ یوسف پدید نیست

صائب دلش سیاه ازین صبح کاذب است

هر چند موی نافه ز پیری سفید نیست

***

2042

امید دلگشاییم از ماه عید نیست

این قفل بسته گوش به زنگ کلید نیست

قطع نظر ز بنده و آزاد کرده ام

امید میوه و گلم از سرو و بید نیست

از صد یکی به پایه منصور می رسد

چون لاله هر که بگذرد از سر شهید نیست

زان دم که ریشه کرد به دل ذوق کاوکاو

ناخن به چشم داغ کم از ماه عید نیست

چشم من و جدا ز تو، آنگاه روشنی؟

روزم سیاه باد که چشمم سفید نیست

زینسان که ناامید ز نشو و نما منم

برگ خزان رسیده چنین ناامید نیست

صائب به شکر این که فراموش نیستند

گر یاد ما کنند عزیزان بعید نیست

***

2043

آفاق روشن و مه تابان پدید نیست

پر شور عالمی و نمکدان پدید نیست

از مهر تا به ذره و از قطره تا محیط

چون گوی در تردد و چوگان پدید نیست

در موج خیز گل چمن آرا نهان شده است

آب از هجوم سنبل و ریحان پدید نیست

پوشیده است سبزه بیگانه باغ را

جز بوی خوش اثر ز گلستان پدید نیست

هر برگ سبز، طوطی شیرین تکلمی است

گردی اگر چه از شکرستان پدید نیست

چندین هزار صید درین دشت پر فریب

در خاک و خون تپیده و پیکان پدید نیست

در جوش و ذره، چشمه خورشید گم شده است

از موج تشنه، چشمه حیوان پدید نیست

دل واله نظاره و دلدار در حجاب

آیینه محو و چهره جانان پدید نیست

از انتظار آب گهر خلق چون صدف

یکسر دهن گشاده و نیسان پدید نیست

مصر از هجوم مشتریان تنگ گشته است

هر چند جلوه مه کنعان پدید نیست

می خون و شمع آه جگرسوز و دل کباب

بزم نشاط چیده و مهمان پدید نیست

این جلوه گاه کیست که تا می کنی نگاه

چیزی بغیر دیده حیران پدید نیست

آورده است چشم جهان بین من غبار؟

یا از غبار خط رخ جانان پدید نیست

تا پا کشند بیجگران از طریق عشق

از کعبه غیر خار مغیلان پدید نیست

دل در میان داغ جگرسوز گم شده است

از جوش لعل، کوه بدخشان پدید نیست

بیرون بر از سپهر مرا، روشنی ببین

نور چراغ در ته دامان پدید نیست

بند خموشی از دهن من گرفته اند

در عالمی که هیچ زبان دان پدید نیست

صائب به شهرهای دگر رو مرا ببین

این سرمه در سواد صفاهان پدید نیست

***

2044

ما را دماغ جنگ و سر کارزار نیست

ورنه دل دو نیم کم از ذوالفقار نیست

دیوانه ای که می رمد از سنگ کودکان

بیرون کنش ز شهر که کامل عیار نیست

از خواب درگذر که سپهر وجود را

انجم بغیر دیده شب زنده دار نیست

چون موجه سراب اسیر کشاکش است

پایی که در مقام رضا استوار نیست

پیداست چیست لنگر مشت غبار ما

در عالمی که کوه گران پایدار نیست

با زاهدان خشک مکن گفتگوی عشق

شمشیر چوب را جگر کارزار نیست

از دل برون نمی رود امید بخت سبز

هر چند تخم سوخته را نو بهار نیست

چون وا نمی کند گره از کار هیچ کس؟

دست فلک اگر ز شفق در نگار نیست

از هیزم است آتش سوزنده را حیات

منصور را ملاحظه از چوب دار نیست

چون ماهی ضعیف که افتد در آب تند

در اختیار خویش مرا اختیار نیست

از حال هم ز مرده دلی خلق غافلند

ورنه کدام سینه که لوح مزار نیست؟

خمیازه را به خنده غلط کرده اند خلق

ورنه گل شکفته درین خارزار نیست

[با حکم ایزدی چه بود گیر و دار خلق؟

خاشاک را در آب روان اختیار نیست]

[در هیچ سینه نیست که نشکسته ناخنی

یک داغ سر به مهر درین لاله زار نیست]

ریحان زلف اگر چه ز دل زنگ می برد

صائب به دلنشینی خط غبار نیست

***

2045

دلهای آرمیده به مطلب سوار نیست

رحم است بر کسی که دلش برقرار نیست

از دامن است شعله جواله بی نیاز

موقوف، شور من به نسیم بهار نیست

در دست اگر چه هست به ظاهر عنان مرا

چون طفل نوسوار مرا اختیار نیست

سیل گران رکاب رسد زودتر به بحر

بر دل مرا ز پیکر خاکی غبار نیست

خاری به راه جان سبکرو درین جهان

بالاتر از مساعدت روزگار نیست

اندیشه پنبه زده را نیست از کمان

حلاج را ملاحظه از چوب دار نیست

بیهوده همچو موج چرا دست و پا زنیم؟

دریای بیقراری ما را کنار نیست

نبود به تن علاقه ز دنیا گذشته را

سرو روان مقید این جویبار نیست

پروانه خودکشی نکند بر چراغ روز

عشاق را به چهره بی شرم کار نیست

غواص از یگانگی بحر غافل است

ورنه حباب بی گهر شاهوار نیست

طامع ز تشنگی به بزرگان برد پناه

غافل که هیچ چشمه درین کوهسار نیست

صائب بگو، که سوخته جانان عشق را

آب حیات جز سخن آبدار نیست

***

2046

بی عشق، آه در جگر روزگار نیست

بی درد، تاب در کمر روزگار نیست

حیرانیان روی عرقناک یار را

پروای بحر پر خطر روزگار نیست

عقل زبون، رعیت این بی مروت است

در ملک بیخودی خبر روزگار نیست

بی چشم زخم، روی به خون شسته من است

رویی که زخمی نظر روزگار نیست

در زیر پوست نیست جهان وجود را

خونی که رزق نیشتر روزگار نیست

خط مسلمی ز علایق گرفته ام

ما را دماغ دردسر روزگار نیست

از چشم مور حرص، شکر خواب برده است

شیرینیی که در شکر روزگار نیست

تا نبض آرمیدگی دل نجسته است

اندیشه ای ز شور و شرر روزگار نیست

آب مروتی که جگر سینه چاک اوست

زحمت مکش که در گهر روزگار نیست

آزادگان به ملک جهان دل نبسته اند

این بیضه زیر بال و پر روزگار نیست

آن را که عشق لنگر حیرت به دست داد

پروای بحر پر خطر روزگار نیست

صائب به خاک راه مریز آبروی خویش

چون آب رحم در جگر روزگار نیست

***

2047

بازآ که بی تو مجلس ما را حضور نیست

در جبهه صراحی و پیمانه نور نیست

از زنده رود زنده دلی آب خورده ایم

در موج خیز غم دل ما بی سرور نیست

گرگان روزگار ز یکدیگرش درند

آن را که پوستین گریبان سمور نیست

پیراهنی کجاست، که بر اهل روزگار

روشن شود که دیده یعقوب کور نیست

از پرتو جمال تو خواهد گداختن

آخر خمیر آینه از سنگ طور نیست

هر جا نفیر خواب کند بخت ما بلند

آنجا مجال دم زدن نفخ صور نیست

سر گرم عشق را به کلاه نمد چه کار؟

خورشید اگر برهنه نگردد قصور نیست

از برق حادثات به باد فنا رود

هر خرمنی که گوشه چشمش به مور نیست

تا چند در میان فکنی باد و شانه را؟

دل را نمی دهیم به زلف تو، زور نیست!

دست سبو سلامت و پای خم شراب!

ما را چه شد که دست به زانوی حور نیست

کوته نظر تلاش کند قرب دوست را

نزدیک را خبر ز نگه های دور نیست

صائب چه آتشی است، که در بزم روزگار

بی شعله طبیعت او هیچ نور نیست

***

2048 (ک، مر، ل)

داغم چو آفتاب سیاهی پذیر نیست

چون صبح چاک سینه من بخیه گیر نیست

این شکر چون کنیم که پهلوی خشک ما

در زیر بار منت نقش حصیر نیست

فکر کمین مکن که تماشایی ترا

پای گریز چون هدف از پیش تیر نیست

آیینه ای کجاست که بر کور باطنان

روشن شود که طوطی ما را نظیر نیست

در چشم ما که واله ابروی مصرعیم

بین السطور هیچ کم از جوی شیر نیست

صائب در آب سیل بشود دست را ز دل

این خانه شکسته عمارت پذیر نیست

***

2049

از بخت تیره اهل سخن را گزیر نیست

روی نگین ساده سیاهی پذیر نیست

بر هر چه آستین نفشانی رود ز دست

بر هر چه پشت پا نزنی دستگیر نیست

از سرکشی نگاه تو گر نیست دلپذیر

زلف تو در گرفتن دل شانه گیر نیست

آوازه خط تو جهانگیر گشته است

حرفی است این که خامه مو را صریر نیست

هر چند هست چینی فغفور خوش قماش

چون دلبر ختایی ما خوش خمیر نیست

در لفظ تیره معنی روشن کند ظهور

بی پشت، روی آینه صورت پذیر نیست

در چشم ما بزرگی دونان بود حقیر

هر چند ذره در نظر ما حقیر نیست

در آه اختیار ندارند بیدلان

بال شکسته مانع پرواز تیر نیست

افتادگی سریر و سرافکندگی است تاج

در ملک فقر حاجت تاج و سریر نیست

گردد سبک ز سنگ، دل نخل میوه دار

دیوانه را ز صحبت طفلان گزیر نیست

چشمم چو خامه باز به روی سخن شده است

رزقی مرا بجز سخن دلپذیر نیست

از راستان خدنگ بلا راست بگذرد

این تیر جز به چشم بدان جایگیر نیست

از خون شبنمی نگذشت آفتاب تو

ای چرخ در بساط تو یک چشم سیر نیست

سوزن چه پشت چشم که نازک نمی کند!

شکر خدا که سینه ما بخیه گیر نیست

از جسم ما برون نرود نقش لاغری

این نقش، بی ثبات چو نقش حصیر نیست

صائب کجاست آینه تا بر سیه دلان

روشن شود که طوطی ما را نظیر نیست

***

2050

چشم تو چون ز مستی غفلت فراز نیست

تهمت چه می نهی که در فیض باز نیست

از انقلاب، ملک خراب آرمیده است

مستان عشق را خطر از ترکتاز نیست

چندین خم شراب سبیل است هر قدم

بی آب، راه دیر چو راه حجاز نیست

شکر نصیب مور بود، خاک رزق مار

روزی به دست کوته و دست دراز نیست

دستت اگر به عشق حقیقی نمی رسد

دلخوش کنی به از غم عشق مجاز نیست

عشاق از ملاحظه وقت فارغند

وقت نیاز، تنگ چو وقت نماز نیست

مردانه هر که از سر کونین برنخاست

صائب میان اهل نظر پاکباز نیست

***

2051

حسن ترا که ناز به اهل نیاز نیست

این ناز دیگرست که پروای ناز نیست

از دیدن تو چون دل عشاق وا شود؟

در ابروی تو یک گره نیم باز نیست

از ما متاب روی که آیینه ترا

روشنگری به از نظر پاکباز نیست

از آه نارساست شب ما چنین رسا

افسانه گر دراز بود شب دراز نیست

یوسف ز چشم شوخ زلیخا چه می کشد

شکر خدا که دیده یعقوب باز نیست!

عشق تو یار جانی هفتاد ملت است

در هیچ پرده نیست که این نغمه ساز نیست

سیل از بساط خانه بدوشان چه می برد؟

ملک خراب را غمی از ترکتاز نیست

با اهل درد کار بود داغ عشق را

بر هر گلی که عطر ندارد گداز نیست

صائب دل تو در پس دیوار غفلت است

ورنه کدام وقت در فیض باز نیست؟

***

2052

عشق مرا به زینت ظاهر اساس نیست

پروانه را ز شمع، نظر بر لباس نیست

تیغ است ماه عید ز جان سیر گشته را

این خوشه را ملاحظه از زخم داس نیست

بالاتر از وصال شمارد خیال را

شکر خدا که دیده ما ناسپاس نیست

زیر زمین بود، به فلک گر برآمده است

در هر سری که همت گردون اساس نیست

تیغ دو دم ز سنگ فسان تیزتر شود

دیوانه را ز سنگ ملامت هراس نیست

اشک من و رقیب به یک رشته می کشد

صد حیف چشم شوخ تو گوهرشناس نیست

با قاتل است کار چو قربانیان مرا

از هیچ کس مرا نظر التماس نیست

در دل نهفته ایم سویدای بخت را

چون کعبه تیره بختی ما در لباس نیست

صائب مبند لب ز فغانهای دلخراش

هر چند رحم در دل سنگین آس نیست

***

2053

یک دم صفای عالم غدار بیش نیست

آیینه آب سبزه زنگار بیش نیست

در پیش چشم پرده شناسان روزگار

اقبال، پرده رخ ادبار بیش نیست

در عالمی که دیده ما را گشوده اند

یک چشم خواب، دولت بیدار بیش نیست

دور نشاط زود به انجام می رسد

یک هفته شادمانی گلزار بیش نیست

پیداست جستجوی خسیسان کجا رسد

معراج خار تا سر دیوار بیش نیست

تردامنی به تیغ اجل آب می دهد

یک چاشت عمر شبنم گلزار بیش نیست

دریاست هر چه هست وجود تو چون حباب

در چشم عقل، پرده پندار بیش نیست

صائب هزار حیف کز آیینه وجود

چون طوطیان نصیب تو گفتار بیش نیست

***

2054

تا زنده ایم قسمت ما غیر داغ نیست

پروانه نجات به نام چراغ نیست

در زیر آسمان که نفس می کشد به عیش؟

در تنگنای بیضه نسیم فراغ نیست

ناصح ز پنبه کاری داغم بجان رسید

دوزخ حریف این جگر تشنه داغ نیست

تا کی من و نسیم گریبان هم دریم؟

سودای زلف کار من بی دماغ نیست

مذهب حریف تندی مشرب نمی شود

کو توبه ای که حلقه بگوش ایاغ نیست؟

پروانه ایم، لیک نسوزیم خویش را

در محفلی که روغن گل در چراغ نیست

زورش کجا به چشم تماشاییان رسد؟

بلبل حریف رخنه دیوار باغ نیست

سیماب شوق کشته نگردد به هیچ تیغ

در بحر، قطره موج صفت بی سراغ نیست

عاجز کشی نه شیوه طبع بلند ماست

بر بال این هما رقم خون زاغ نیست

صائب میان اینهمه آتش نفس که هست

یک دل بجو کز این غزل تازه داغ نیست

***

2055

هر شیشه جان خزینه اسرار عشق نیست

ناموس شیشه ای است که دربار عشق نیست

بزمی است بی چراغ و کدویی است بی شراب

در هر سری که دولت بیدار عشق نیست

ابرست پرورنده و برق است خانه سوز

تدبیر کار عقل بود، کار عشق نیست

خاک افکند چو لقمه تلخ از دهن برون

آن سینه را که مخزن اسرار عشق نیست

دولت اگر چه در قدم سایه هماست

ثابت قدم چو سایه دیوار عشق نیست

نتوان درود کشت فلک را به ماه نو

صیقل حریف سبزه زنگار عشق نیست

هر چند می رسد به فلک آه و ناله اش

عیسی به تندرستی بیمار عشق نیست

هر شیوه اش ز شیوه دیگر بذوق تر

یک خار در سراسر گلزار عشق نیست

نشنیده است زمزمه بال جبرئیل

در گوش هر که حلقه گفتار عشق نیست

ریگ روان وادی سرگشتگی شود

هر نقطه ای که در خم پرگار عشق نیست

هر چند دلفریب بود کوچه باغ زلف

اما به خوش قماشی بازار عشق نیست

ابری است در طلسم سراب اوفتاده است

هر دیده ای که واله رخسار عشق نیست

گوهر میان گرد یتیمی بسر برد

غیر از دل خراب، سزاوار عشق نیست

هر چند آسمان و زمین را گرفته است

یک آفریده محرم اسرار عشق نیست

صائب اگر چه حسن فروشنده ای است سخت

اما حریف ناز خریدار عشق نیست

***

2056

گوهر حریف سختی سنگ جدال نیست

با ناقصان ستیزه نمودن کمال نیست

در دوزخم بیفکن و نام گنه مبر

آتش به گرمی عرق انفعال نیست

از صلح کل، سمن به گریبان فشانده ام

پیراهنم قلمرو خار جدال نیست

چون برگ لاله سوخت زبان در دهان من

با بوسه تو چاشنی اعتدال نیست

بتوان گذشت از سر صد معنی بلند

از خون دزد لفظ گذشتن حلال نیست

صائب به بزم وصل سراپا نگاه باش

در صحبتی که حال بود، جای قال نیست

***

2057

از پیچ و تاب جسم، روان را ملال نیست

در ساز، نغمه را خبر از گوشمال نیست

آزادگان ز خست افلاک فارغند

سرو بهشت را غمی از خشکسال نیست

روشندلان ز مرگ محابا نمی کنند

خورشید را ملاحظه ای از زوال نیست

اظهار فقر کار فرومایگان بود

آنجا که فقر هست زبان سؤال نیست

از پاشکستگان چراغ است تیرگی

در هر سری که عقل بود بی ملال نیست

در کیش ما که لاف تمامی بود ز نقص

اظهار نقص هر که کند بی کمال نیست

اهل کمال را لب اظهار خامش است

منت پذیر ماه تمام از هلال نیست

صائب هزار پله ز خاکم فتاده تر

در وادیی که نقش قدم پایمال نیست

***

2058

دیوانه را ز حلقه طفلان ملال نیست

هر جا جمال هست غمی از جلال نیست

شبنم به آفتاب ز روشندلی رسید

پرواز آسمان تجرد به بال نیست

خورشید بدر کرد مه ناتمام را

از ناقصان کناره گرفتن کمال نیست

آفاق را گرفت به یک جلوه آفتاب

هر دولتی که تیز بود بی زوال نیست

در ملک نیستی نتوان احتیاج یافت

هر جا که فقر هست زبان سؤال نیست

هر جا که آب هست تیمم نمی کنند

حاجت به عذر با عرق انفعال نیست

در خاک پاک، آب گل و لاله می شود

از ما دریغ داشتن می حلال نیست

دور از تو با خیال به دل آشنای تو

داریم عالمی که ترا در خیال نیست

دلگیر نیست آن لب میگون ز خط سبز

آب حیات را ز سیاهی ملال نیست

آمد شد نگاه بود ترجمان ما

در بزم آرمیده ما قیل و قال نیست

زان چشم ما به یک نگه دور قانعیم

هر چند نافه را خبری از غزال نیست

روز جزا ز مفلسی خویش غافل است

از فکر مال، خواجه به فکر مآل نیست

خاکی نهاد باش که نور چراغ مهر

هر چند پایمال شود پایمال نیست

صائب نمی رسد به ادب هیچ گوهری

با گوشوار خاصیت گوشمال نیست

***

2059

از چشم ما سرشک فشاندن کمال نیست

این خانه را به آب رساندن کمال نیست

ظلم است تیغ بر سپر افکندگان زدن

ناخن به داغ لاله رساندن کمال نیست

با ما ستاره سوختگان دشمنی بس است

نشتر به خون مرده خلاندن کمال نیست

دست تعدی از سر پیران کشیده دار

پشت کمان به خاک رساندن کمال نیست

از خاکمال، سایه محابا نمی کند

افتاده را به خاک کشاندن کمال نیست

دنیا و آخرت چه بود با وجود حق؟

بر هیچ و پوچ دست فشاندن کمال نیست

در پنجه تصرف اگر هست جوهری

در مغز سنگ ریشه دواندن کمال نیست

داری اگر براق تجرد به زیر ران

بر پشته سپهر جهاندن کمال نیست

برد قمار عشق به مقدار سادگی است

بر کاینات نقش نشاندن کمال نیست

آن را که بر جنون نزد از بوی نو بهار

ناخن به چوب گل نپراندن کمال نیست

زان خرمنی که خوشه پروین در او گم است

بر مور دانه ای نفشاندن کمال نیست

صائب مگو به مردن بیدرد حرف عشق

آب خضر به خاک فشاندن کمال نیست

***

2060

در کاروان ما جرس قال و قیل نیست

در عالم مشاهده راه دلیل نیست

عیبی به عیب خود نرسیدن نمی رسد

گر ثقل خود ثقیل بداند ثقیل نیست

بگریز در خدا ز گرانان که کعبه را

اندیشه از تسلط اصحاب فیل نیست

چرخ کبود دشمن فرعونیان بود

ورنه کلیم را خطر از رود نیل نیست

گردون سیاه کاسه ز طبع خسیس توست

هر جا طمع وجود ندارد بخیل نیست

در گوش عارفی که بود هوش پرده دار

یک برگ بی صدای پر جبرئیل نیست

بازیچه محیط حوادث شود چو موج

در دست هر که لنگر صبر جمیل نیست

صائب خموش چون نشود پیش اهل حال؟

آنجا مجال دم زدن جبرئیل نیست

***

2061

در نامجو شرافت ذاتی تمام نیست

یاقوت چون عقیق مقید به نام نیست

از عشق می توان به حیات ابد رسید

بی جوش عشق شیره جان را قوام نیست

عشاق را درستی دل در شکستگی است

این ماه تا هلال نگردد تمام نیست

تیغش چو برق از دل مجروح ما گذشت

هر دولتی که تیز بود مستدام نیست

گاهی ز وصل دختر رز چشمی آب ده

کاین شوخ دیده قابل عقد دوام نیست

از انتقال حق دل خود جمع کرده است

با خصم هر که در صدد انتقام نیست

جنگ گریز می کند از کاه کهربا

از بس که در زمانه ما التیام نیست

طوطی به یک دو حرف مکرر عزیز شد

تکرار حرف، عیب ز شیرین کلام نیست

کمتر ز برق بود خودآرایی بهار

هر دولتی که تیز بود مستدام نیست

بیت الحرام دیگر و میخانه دیگرست

در کوی عشق بحث حلال و حرام نیست

فکر کنار و بوس ندارند عاشقان

در سینه های گرم تمنای خام نیست

چون ره کنیم در دل مشکل پسند تو؟

ما را که در حریم تو راه سلام نیست

از چشم شور خلق، شکر تلخ می شود

با لطف خاص، چاشنی لطف عام نیست

تاج زرست آتش جانسوز، شمع را

بی عشق، آفرینش آدم تمام نیست

زنهار حرف راست ز دیوانگان مجوی

در کشوری که سنگ ملامت تمام نیست

صائب چرا کنیم شکایت ز لاغری؟

کم نعمتی است در پی ما چشم دام نیست؟

***

2062

تا هست اثر ز عاشق شیدا تمام نیست

ناگشته موج محو به دریا تمام نیست

تا در سرست باد تعین حباب را

پیوسته است اگر چه به دریا تمام نیست

چون شبنم گداخته در نور آفتاب

هر کس نگشته محو تماشا تمام نیست

تا همچو سوزن است به دنبال چشم تو

آویختن به دامن عیسی تمام نیست

باشد به قدر سنگ نشان جستجوی نام

با کوه قاف عزلت عنقا تمام نیست

ناکرده پای سعی چو پرگار آهنین

گشتن به گرد نقطه سودا تمام نیست

گر از گذشتگی گذری می شوی تمام

ورنه گذشتن از سر دنیا تمام نیست

تا صفحه نانوشته بود فرد باطل است

بی خط سبز چهره زیبا تمام نیست

تا در پی سحاب بود چشمش از حباب

لاف کرم ز گوهر دریا تمام نیست

همت طلب ز گوشه نشینان که سلطنت

بی استعانت از در دلها تمام نیست

گردد به شاهدان معانی سخن تمام

لاف سخن به دعوی تنها تمام نیست

عرض کمال، شاهد نقص بصیرت است

اظهار نقص هر که کند ناتمام نیست

تا می کند تمیز ز هم نقد و قلب را

صائب عیار دیده بینا تمام نیست

***

2063

بر کافران خدای جهان گر رحیم نیست

چون زلف را ز آتش روی تو بیم نیست

بر خاک همچو طایر یک بال می تپد

آن را که دل ز تیغ ملامت دو نیم نیست

بی آه سرد یاد نداریم سینه را

شکر خدا که خانه ما بی نسیم نیست

بی درد در سخن نبود جوهر اثر

بی قدر و قیمت است گهر تا یتیم نیست

بی برگ شو که عشرت روی زمین تمام

در خانه ای است فرش که در وی گلیم نیست

ما از کجی به کوچه دیگر فتاده ایم

حرفی است این که وضع جهان مستقیم نیست

از دوزخ و بهشت نظر بسته ایم ما

پرواز ما به شهپر امید و بیم نیست

ما غافلان بساط اقامت فکنده ایم

در وادییی که کوه در او مستقیم نیست

صائب شود گشاده دلش بی گرهگشا

هر غنچه ای که چشم به راه نسیم نیست

***

2064

تخمی است دوستی که در آب و گل تو نیست

شمعی است روی گرم که در محفل تو نیست

چون سرو در سراسر این باغ دلفریب

آزاده ای کجاست که پا در گل تو نیست؟

در کان عقل و مخزن عشق و بساط حسن

لعلی نیافتیم که خونین دل تو نیست

یارب چه منعمی، که ندارد جهان خاک

دریای گوهری که به کف سایل تو نیست

بر روی آفتاب چرا تیغ می کشد؟

ابروی ماه عید اگر مایل تو نیست

در جلوه گاه حسن تو هر روز آفتاب

چون می تپد به خاک، اگر بسمل تو نیست؟

دل خانه تو از دگران می کند سراغ

هر چند غیر گوشه دل منزل تو نیست

نور ظهور، برق خس و خار بینش است

ورنه کدام پرده دل، محمل تو نیست؟

برق هزار خرمن آرام و طاقت است

فریاد آن سپند که در محفل تو نیست

نازست سد راه، و گرنه در اشتیاق

فرقی میانه دل ما و دل تو نیست

صائب به لطف عام تو دارد امیدها

هر چند صید لاغر او قابل تو نیست

***

2065

سر رشته امید ز رحمت گسسته نیست

تا لب گشاده است در توبه بسته نیست

گر محتسب شکست خم میفروش را

دست دعای باده پرستان شکسته نیست

نتوان مرا دگر به فسون رام خویش کرد

مرغ ز دام جسته من چشم بسته نیست

چون نوبت نگاه رسد خسته می شود

چشمت که در شکستن دل هیچ خسته نیست

بنمای یوسفی که درین قحط سال عشق

بر چهره اش غبار کسادی نشسته نیست

مویی شدم ز فکر دهان و میان او

هر چند در تصور او هیچ بسته نیست

آنجا که برق غیرت عشق است نامه سوز

هر قاصدی که پی نکنی، پی خجسته نیست

صائب برو به کوی خرابات فرش شو

کانجا بغیر توبه کسی دلشکسته نیست

***

2066

مقبول نیست طاعت هر کس شکسته نیست

استاده را ثواب نماز نشسته نیست

چون سرو اگر چه ریشه من در ته گل است

پیوند من ز عالم بالا گسسته نیست

دایم به یک قرار بود بیقراریم

بیطاقتی سپند مرا جسته جسته نیست

با قامت دو تا نتوان خواب امن کرد

آسودگی به سایه طاق شکسته نیست

از قدر حاجت است توقع ترا زیاد

ورنه در کریم به محتاج بسته نیست

بیهوده لب به خنده چرا باز می کنی؟

گر دل چو مغز پسته ترا زنگ بسته نیست

پرگار دایرست اگر نقطه پا به جاست

من گر شکسته ام سخنم پا شکسته نیست

روی گشاده از سخن سخت ایمن است

آسوده از زدن بود آن در که بسته نیست

کامل عیار نیست چو گوهر درین محیط

بر روی هر که گرد یتیمی نشسته نیست

اسباب تفرقه است پریشانی حواس

چون رشته دل مبند به هر گل که دسته نیست

گردد ز غمگسار سبک کوه درد و غم

شمعی به از طبیب به بالین خسته نیست

دایم چو سبزه ته سنگ است در عذاب

صائب کسی که از خودی خویش رسته نیست

***

2067

محوم چنان که در دل تنگم اراده نیست

در شیشه ام ز جوش پری جای باده نیست

از خود سفر کنم به امید کدام راه؟

جز موجه سراب درین دشت جاده نیست

بالاترست از حرکت رتبه سکون

آب روان به صافی آب ستاده نیست

دل ساده کن ز نقش که در روز بازخواست

پروانه نجات بجز لوح ساده نیست

پیشانی گشاده ز آفات ایمن است

چون شیشه جام را خطر از جوش باده نیست

در تنگنای بیضه پر و بال عاجزست

در زیر آسمان دل و دست گشاده نیست

در وصل از فراق چه داند چه می کشم

هر کس که در وطن به غریبی فتاده نیست

راضی شدن به پایه دون پست فطرتی است

هر کس به خر سوار نگردد، پیاده نیست

صائب به قدر سوز جگر آب اگر دهند

بحر محیط از دهن ما زیاده نیست

***

2068

از حسن خلق رتبه همت زیاده نیست

دست و دل گشاده چو روی گشاده نیست

فیض فتادگان بود از ایستاده بیش

سنگ نشان به راهنمایی چو جاده نیست

چون وا نمی کنی گرهی، خود گره مشو

ابرو گشاده باش چو دستت گشاده نیست

چون طفل نوسوار به میدان اختیار

دارم عنان به دست و به دستم اراده نیست

هر چند کوه قاف بود لقمه ای بزرگ

عنقا اگر شوی ز دهانت زیاده نیست

چرخ است زیر ران ز دنیا گذشتگان

عیسی اگر پیاده شد از خر، پیاده نیست

صائب در آن سری که بود همت بلند

گر می شود به خاک برابر، فتاده نیست

***

2069

تا آدمی خمش نشود برگزیده نیست

صهبا ز جوش تا ننشیند رسیده نیست

تمکین ز چار موجه طمع داشتن خطاست

در قلزمی که آب گهر آرمیده نیست

هر کس نظر به عیب کسان از هنر کند

در پیش صاحبان نظر پاک دیده نیست

بیهوده دست بر دل من می نهد طبیب

لنگر حریف کشتی طوفان رسیده نیست

آواز نیست پای به دامن کشیده را

هر کس که از وصول زند دم رسیده نیست

مشغول جمع کردن تیر فکنده است

پشت فلک ز راه تواضع خمیده نیست

مگشای لب به خنده و کوتاه دار دست

در عالمی که دست و لب ناگزیده نیست

پیوسته در کشاکش خار علایق است

چون سرو دامنی که درین باغ چیده نیست

صائب بود ز درد خطا صاف فکر من

در جام من بغیر شراب چکیده نیست

***

2070

ماتم سرای خاک مقام نظاره نیست

اینجا گلی بغیر گریبان پاره نیست

در زیر تیغ حادثه پر دست و پا مزن

کاین درد را بجز سر تسلیم چاره نیست

از زاهدان خشک مجو پیچ و تاب عشق

ابروی قبله را خبری از اشاره نیست

ما درد را به داغ مداوا نموده ایم

بیچاره در قلمرو ما غیر چاره نیست

ما را ز دور چرخ مترسان که گوش ما

در حلقه تصرف این گوشواره نیست

دل نیست گوهری که به کس رایگان دهند

در یتیم، مهره هر گاهواره نیست

در لافگاه عشق که افتادگی است باب

هر کس ز خود پیاده نگردد، سواره نیست

خضر مسافران توکل عزیمت است

سیل بهار همسفر استخاره نیست

در چشمه سار باده اگر شستشو دهی

هر پاره دل تو کم از ماهپاره نیست

در تنگنای دل نگریزد، کجا رود؟

صائب حریف دیده شور ستاره نیست

***

2071

دور قمر چو گردش چشم پیاله نیست

با کودکی نشاط شراب دو ساله نیست

حسن برشته ای که نگه را کند کباب

امروز در بساط چمن غیر لاله نیست

هر کس به شاهدی است درین بزم هم شراب

ما را به غیر شیشه کسی هم پیاله نیست

در آتش است نعل سفر حسن شوخ را

مه در کنار هاله در آغوش هاله نیست

از وحشت است بستر ما کام اژدها

ما را شبی که دختر رز در حباله نیست

خشک است اگر چه دیده ما دل ز خون پرست

در شیشه هست باده اگر در پیاله نیست

نسبت به اهل درد، کبابی است خامسوز

در باغ اگر چه سوخته جانی چو لاله نیست

هر ذره از جمال تو فردست و بی مثال

در مصحف تو نام خدا جز جلاله نیست

صائب مرا خرد نتواند مرید ساخت

پیری مرا بغیر می دیر ساله نیست

***

2072

یک آفریده از ته دل شادمانه نیست

فرقی میان پیر و جوان زمانه نیست

خاری که در دلم نخلد چون زبان مار

در آشیانه من بی آب و دانه نیست

خمیازه نشاط بود خنده اش چو صبح

آن را که در جگر نفس بیغمانه نیست

بر هر که می فتد نظرم، دلشکسته است

یک شیشه درست درین شیشه خانه نیست

باغ و بهار ما جگر داغدار ماست

در برگریز، بلبل ما بی ترانه نیست

یارب که چشم کرد من دردمند را؟

کز دیده کاروان سرشکم روانه نیست

ره گم ز تازیانه کند اسب راهوار

در بزم باده حاجت چنگ و چغانه نیست

از بهر حفظ، سیم و زر بی ثبات را

بهتر ز دست و دامن سایل خزانه نیست

بیهوده سیر و دور به گرد جهان زند

پرگار را بغیر دل خویش دانه نیست

افتاده ای تو در غلط از کثرت مثال

یک عکس بیش در همه آیینه خانه نیست

صائب بغیر نام، چو عنقا درین جهان

چیزی دگر ز هستی من در میانه نیست

***

2073

ما را زبان شکوه ز جور زمانه نیست

یاقوت وار آتش ما را زبانه نیست

با قد خم کسی که شود غافل از خدا

در خانه کمان، نظرش بر نشانه نیست

افغان که ناله من برگشته بخت را

در گوش خوابناک تو ره چون فسانه نیست

حسن تو منتهی شده و صبر من تمام

تنگ است وقت ما و تو، جای بهانه نیست

گر جرم من ز ریگ روان است بیشتر

شکر خدا که رحمت حق را کرانه نیست

چون چشم وا کنم، که به وحشی غزال من

مد نگاه گرم، کم از تازیانه نیست

شرب مدام، زندگی جاودان بود

آب حیات، غیر شراب شبانه نیست

از موج، تازیانه گلگون می بس است

حاجت به ساز کردن چنگ و چغانه نیست

افسردگی زمین و زمان را گرفته است

فرقی میان پیر و جوان زمانه نیست

قانع به خاکساریم از اوج اعتبار

صائب به صدر، چشم من از آستانه نیست

***

2074

از شرم اگر چه روی تو چندین نقاب داشت

هر ذره از فروغ تو چشم پر آب داشت

رفتی به سیر گلشن و از شرم آب شد

هر گل که باغبان ز برای گلاب داشت

دود قیامت از دل آتش بلند کرد

خونابه ای که در دل گرم این کباب داشت

می خواست زین خرابه به جای خراج، گنج

فرمانروای عشق که ما را خراب داشت

در گلشنی که بلبل ما شد سیه گلیم

هر غنچه در نقاب، گل آفتاب داشت

مجنون به ریگ بادیه غمهای خود شمرد

یاد زمانه ای که غم دل حساب داشت!

زان آتشی که در دل من عشق برفروخت

هر موی من چو موی میان پیچ و تاب داشت

از ورطه ای که کشتی ما بر کنار رفت

دریا خطر ز گردش چشم حباب داشت

صائب ز ما دگر سخن خونچکان مجوی

تا خام بود، گریه خونین کباب داشت

***

2075

ساقی ز ما شراب نخواهد دریغ داشت

دریا ز تشنه آب نخواهد دریغ داشت

آن شاخ گل کز او جگر خار تازه است

از بلبلان گلاب نخواهد دریغ داشت

ابری که بخیه زد به گهر سینه صدف

هرگز ز گوهر آب نخواهد دریغ داشت

لعلی کز اوست زخم نمکسود سنگ را

شور از دل کباب نخواهد دریغ داشت

خورشید چون ز خاک ندارد دریغ فیض

از لعل، آب و تاب نخواهد دریغ داشت

گر در نقاب خاک زند غوطه، نور خود

از ماه، آفتاب نخواهد دریغ داشت

دل بد مکن که خنده مشکل گشای صبح

از غنچه فتح باب نخواهد دریغ داشت

آن منعمی که چشم و دهان بی سؤال داد

اسباب خورد و خواب نخواهد دریغ داشت

آن کس که بی طلب به تو نقد حیات داد

امروز نان و آب نخواهد دریغ داشت

پیر مغان که دست سبو بی طلب گرفت

صائب ز ما شراب نخواهد دریغ داشت

***

2076

هر کس ز تیغ غمزه او سر دریغ داشت

جام سفالی از لب کوثر دریغ داشت

زر را به زر چرا ندهد بی دریغ کس؟

از یار سیمبر نتوان زر دریغ داشت

ماند از غبار خاطر خود زنده زیر خاک

از هر که آسمان مژه تر دریغ داشت

میزان روزگار ندارد به ظلم میل

زان سر بجوی هر چه ازین سر دریغ داشت

فیض قدح چرا بود از آفتاب کم؟

نتوان ز خاک باده احمر دریغ داشت

آگاه بود خضر ز آفات زندگی

دانسته آب را ز سکندر دریغ داشت

صائب ز حرف تلخ شکایت چرا کند؟

هر کس ز کام طوطی، شکر دریغ داشت

***

2077

گل بس که شرم از ان رخ پر خط و خال داشت

آیینه در کف از عرق انفعال داشت

از چشم دام می کند امروز خوابگاه

مرغی که وحشت قفس از نقش بال داشت

فیروز جنگ گشت دل شیشه بار ما

در کوچه ای که سنگ حذر از سفال داشت

زیر سیاه خیمه لیلی نشسته بود

مجنون اگر چه چشم به چشم غزال داشت

جز دود دل نچید گلی از وصال شمع

فانوس ساده لوح چها در خیال داشت

امروزه خنده طرح به گلزار می دهد

آن روزگار رفت که صائب ملال داشت

***

2078

دل کار خود به دامن پاک دعا گذاشت

اغیار را به باطن مهر و وفا گذاشت

ناخن شکست و سینه همان برقرار خویش

فرهاد رفت و کوه الم را به جا گذاشت

خضری که خار از قدم سعی می کشید

پای به خواب رفته ما را حنا گذاشت

دیگر به خاک پای تو دست که می رسد؟

صد سرمه خط به کاغذ این توتیا گذاشت

روزی که عشق سلسله جنبان زلف شد

زنجیر جای کفش مرا پیش پا گذاشت

صائب گلی نچید ز شکر لبان هند

روز بدی قدم به دیار وفا گذاشت

***

2079

روزی که عشق داغ مرا بر جگر گذاشت

از شرم، لاله پای به کوه و کمر گذاشت

عاقل ز دست دامن فرصت نمی دهد

نتوان جنون خود به بهار دگر گذاشت

آن گرمرو ز سردی ایام آگه است

کز نقش پا چراغ به هر رهگذر گذاشت

پیداست سعی آبله پایان کجا رسد

در وادیی که برق سبکسیر پر گذاشت

در پیچ و تاب عمر سر آورد چون کمند

صیاد پیشه ای که مرا از نظر گذاشت

محمود نیست ظلم به دلهای بیگناه

زلف ایاز در سر این کار سر گذاشت

آسوده ام که پیر خرابات چون سبو

بالین ز دست خویش مرا زیر سر گذاشت

از ساحل نجات به بحر خطر فتاد

از حد خود کسی که قدم پیشتر گذاشت

شبنم در آرزوی رخ لاله رنگ تو

دندان ز برگ لاله و گل بر جگر گذاشت

صائب مکش سر از خط تسلیم زینهار

کان کس که پا کشید ازین راه، سر گذاشت

***

2080

بار غم از دلم می گلرنگ بر نداشت

این سیل هرگز از ره من سنگ برنداشت

از بس فشرد گریه بیدادگر مرا

ناخن ز کاوش دل من رنگ برنداشت

اوقات خود ز مشق پریشان سیاه کرد

چشمی که نسخه زان خط شبرنگ برنداشت

از شور عشق سلسله جنبان عالمم

مرغی مرا ندید که آهنگ برنداشت

شد کهربا به خون جگر لعل آبدار

از می خزان چهره ما رنگ برنداشت

یا رب شود چو دست سبو خشک زیر سر

دستی که در شکستن من سنگ برنداشت

چون برگ لاله گر چه به خون غوطه ها زدیم

بخت سیه ز دامن ما چنگ برنداشت

برداشتیم بار غم خلق سالها

از راه ما اگر چه کسی سنگ برنداشت

بسم الله امید بود زخم تیغ عشق

بی حاصل آن که زخم چنین جنگ برنداشت

هر چند همچو سایه فتادم به پای خلق

از خاک ره مرا کسی از ننگ برنداشت

صائب ز بزم عقده گشایان کناره کرد

ناز نسیم، غنچه دلتنگ برنداشت

***

2081

آسان نمی توان به سراپای ما گذشت

نتوان به بال موج ز دریای ما گذشت

آیینه اش ز گرد خجالت سیه مباد

سیلی که بر خرابه دلهای ما گذشت

روشن شدش که دیده بینا نداشته است

خورشید تا به دیده بینای ما گذشت

یوسف به سیم قلب فروشی است کار ما

مغبون شود کسی که ز سودای ما گذشت

شد تیر روی ترکش زورین کشان فکر

هر مصرعی که بر لب گویای ما گذشت

چون اشک شمع تا مژه بر یکدگر زدیم

داغ تو از سرآمد و از پای ما گذشت

چون تیر کز دو خانه به یک بار بگذرد

از هر دو کون، همت والای ما گذشت

ما این بساط کز دل صد پاره چیده ایم

صائب نمی توان ز تماشای ما گذشت

***

2082

امشب خیال زلف تو از چشم تر گذشت

این رشته با هزار گره زین گهر گذشت

چون موج دست در کمر بحر می کند

هر کس که چون حباب تواند ز سر گذشت

از سنگلاخ دهر دل شیشه بار من

خندان چو کبک مست ز کوه و کمر گذشت

حسن تو سرکش است، و گرنه ز جذب عشق

آهو عنان کشیده مرا از نظر گذشت

نقص بصیرت است حجاب گذشتگی

تا چشم باز کرد ز دنیا شرر گذشت

چون شمع با سری که به یک موی بسته است

می بایدم ز پیش نسیم سحر گذشت

با شوخ دیدگان نتوان هم نواله شد

طوطی ز تنگ چشمی مور از شکر گذشت

از سیلی خزان نشود چهره اش کبود

آزاده خاطری که چو سرو از ثمر گذشت

چون بلبلان ترانه من مستی آورد

هر کس خبر گرفت ز من، بیخبر گذشت

صائب برون نبرد مرا وصل از خیال

فصل بهار من به ته بال و پر گذشت

***

2083

کارم شب وصال به پاس نظر گذشت

فصل بهار من به ته بال و پر گذشت

دامان بیخودی مده از کف به حرف عقل

از بیم راهزن نتوان زین سفر گذشت

دلبستگی نتیجه نقصان بینش است

تا چشم باز کرد صدف از گهر گذشت

ای کاش صرف مشق جنون می شدی تمام

از زندگانی آنچه به کسب هنر گذشت

گر سر رود، ز تیغ فنا سر نمی کشم

نتوان به تلخرویی بحر از گهر گذشت

هر زنده دل که بر خط تسلیم سر نهاد

چون خون مرده از خطر نیشتر گذشت

اشکم هزار مرحله از دل گذشته است

چون رهروی که گرم شد از راهبر گذشت

تا همچو شمع پای نهادم درین بساط

عمرم به گریه شب و آه سحر گذشت

دل را دست دار که موج سبک عنان

با کشتی شکسته ز بحر خطر گذشت

نقصان نکرده است کسی از گذشتگی

وصل نبات یافت چو بید از ثمر گذشت

صائب گرفت دامن عمر رمیده را

بر خاک هر که سایه آن سیمبر گذشت

***

2084

سر جوش عمر من به هوا و هوس گذشت

ته جرعه اش به آه و فغان [چون] جرس گذشت

افغان که عندلیب مرا عمر در بهار

گه در شکنج دام و گهی در قفس گذشت

غافل زیاد مرگ مرا زندگی نکرد

عمرم تمام در نفس باز پس گذشت

دلجویی بهار تلافی کند مگر

از زندگانی آنچه مرا در قفس گذشت

در بزم وصل آینه رویان ز احتیاط

اوقات من تمام به پاس نفس گذشت

صیدی نیافتیم که مطلق عنان کنیم

عمر سگ شکاری ما در مرس گذشت

دل خوردن است قسمت طامع ز پاکباز

صد بار مست دید مرا و عسس گذشت

صائب خوشا کسی که درین بحر چون حباب

بود و نمود او همه در یک نفس گذشت

***

2085

روزی که حرف عشق مرا بر زبان گذشت

چون خامه مد زخم من از استخوان گذشت

هر رخنه قفس دری از فیض بوده است

صد حیف از ان حیات که در آشیان گذشت

یک بار دست در کمر بلبلان نزد

این موج گل که از کمر باغبان گذشت

شد پرده های دیده روشن، قماش ما

از بوی یوسفی که بر این کاروان گذشت

تا روی آتشین تو بی پرده شد ز شرم

آیینه همچو آب ز آیینه دان گذشت

برجسته مصرعی است ز دیوان زندگی

چون نی ز عمر آنچه مرا در فغان گذشت

بی حاصلی نگر که شماریم مغتنم

از زندگانی آنچه به خواب گران گذشت

پیغام و بوسه نیست تسلی فزای من

بازآ که اشتیاق من از این و آن گذشت

صائب ز صبح شیب و سرانجام آن مپرس

چون موسم شباب به خواب گران گذشت

***

2086

تا از عقیق او به بدخشان سخن گذشت

از سنگ، لعل چون عرق از پیرهن گذشت

دامان چین ز عطسه خون لاله زار شد

از بس نسیم زلف به مغز ختن گذشت

گرد لب پیاله که از مجلس شراب

حرفی برون نبرد اگر صد سخن گذشت

یوسف ز شرم سر به گریبان چاه برد

تا از قماش پیرهن او سخن گذشت

آتش ز روی صورت دیوار می چکد

پروانه چون تواند ازین انجمن گذشت؟

صائب کمال زلف در آشفته خاطری است

نتوان ز بیم ناخن دخل از سخن گذشت

***

2087

از داغ، روشنی جگر پاره پاره یافت

جان این زمین سوخته از یک شراره یافت

شد تازه داغ غیرت خونین دلان عشق

تا لاله زین چمن جگر پاره پاره یافت

گردید از میانجی گوش و زبان خلاص

ز اهل نظر کسی که زبان اشاره یافت

آسوده از حساب به روز شمار شد

اینجا کسی که درد و غم بی شماره یافت

در وادیی که شوق بود میر کاروان

گرد پیاده را نتواند سواره یافت

دست از طلب کشیدم، تا طفل شیرخوار

با دست بسته رزق خود از گاهواره یافت

زان دم که دل عنان توکل ز دست داد

در کار خویش صد گره از استخاره یافت

آب عقیق یار ز خط آرمیده شد

این گوهر از غبار یتیمی کناره یافت

فیضی که ناخدا دل شب یافت از نجوم

دل در سواد زلف از ان گوشواره یافت

ابرام می کند به در بسته کار سنگ

آهن ز روی سخت، شررها ز خاره یافت

شمع از نفس درازی، شب را بسر نبرد

صبح از دم شمرده حیات دوباره یافت

ره می برد به آن دهن تنگ، بی سخن

در آفتاب هر که تواند ستاره یافت

صائب مرا بس است ز خوان وصال او

این لذتی که دیده من از نظاره یافت

***

2088 (مر، ل)

یک تن دل شکسته ز اهل وفا نیافت

صد حرف آشنا زد و یک آشنا نیافت

محضر به خون بستر گل می کند درست

پهلوی من شکستگی از بوریا نیافت

بر چوب بست غیرت من دست شانه را

دست این چنین به زلف نسیم صبا نیافت

در پیش غنچه دهن دلفریب او

تا پسته لب گشود، دل خود به جا نیافت

از دست کوته است، که در زیر سنگ باد!

نخل قدش که جای در آغوش ما نیافت

***

2089

از خط دل سیه ز رخش آب و تاب رفت

مظلوم ظالمی که به پای حساب رفت

مشت زری که غنچه ز بلبل دریغ داشت

در یک نفس تمام به خرج گلاب رفت

آورد نبض دولت بیدار را به دست

در سایه نهال تو هر کس به خواب رفت

شد رشته ام گره ز خیال دهان یار

عمر دراز در سر این پیچ و تاب رفت

از قرب گلرخان لب خندان کسی نبرد

شبنم برون ز باغ به چشم پر آب رفت

خواهد گرفت دامن آتش به خون من

خوناب حسرتی که مرا از کباب رفت

خود را چو شبنم آن که درین باغ جمع کرد

از خود برون به یک نظر آفتاب رفت

صائب به این خوشم که شدم محو در محیط

هر چند سر به باد مرا چون حباب رفت

***

2090

از خط حلاوت لب جانان به گرد رفت

از جوش مور این شکرستان به گرد رفت

در بسته شد ز گرد کسادی دکان عیش

تا پسته ترا لب خندان به گرد رفت

شد ملک حسن زیر و زبر از غبار خط

دیوار خشک ماند و گلستان به گرد رفت

از بال و پر فشانی گستاخ طوطیان

لعل لب ترا شکرستان به گرد رفت

صف در برابر صف محشر که می کشد؟

از خط سبز آن صف مژگان به گرد رفت

صد خضر را چگونه دهد داد، قطره ای؟

از خط طراوت لب جانان به گرد رفت

ایمن ز خط مباش که دیدم به چشم خویش

کز بال مور ملک سلیمان به گرد رفت

از بوی گل هنوز دل از هوش می رود

هر چند آب و رنگ گلستان به گرد رفت

یاقوت آبدار تو آورد عاقبت

خطی به روی کار، که ریحان به گرد رفت

بنشین که از خرام تو ای آب زندگی

چندین هزار سرو خرامان به گرد رفت

صبری که بود پشت امیدم ازو به کوه

آخر زنی سواری طفلان به گرد رفت

از بیقراری دل دیوانه خوی من

زنجیر توتیا شد و زندان به گرد رفت

افسوس بر گذشتن موران که می خورد؟

جایی که تاج و تخت سلیمان به گرد رفت

غفلت نگر که خرمن خود را نکرده پاک

از تندباد حادثه دهقان به گرد رفت

چون ابر از جبین هوا آب می چکد

از بس که آبروی عزیزان به گرد رفت

مجنون ما ز بس که به هر کوچه ای دوید

هموار گشت شهر و بیابان به گرد رفت

از دشمن ضعیف حذر کن که بارها

خواب گران ز جنبش مژگان به گرد رفت

زان سایه ای که سرو تو بر خاکشان فکند

دعوای خونبهای شهیدان به گرد رفت

صائب که پاک می کند از روی کف غبار؟

در قلزمی که گوهر غلطان به گرد رفت

***

2091

صبح شکوفه چون کف سیل بهار رفت

خوش موسمی ز کیسه لیل و نهار رفت

خون می چکد ز غنچه منقار بلبلان

زین نقد تازه کز گره روزگار رفت

آمد به موج لاله و گل بحر نو بهار

مانند کف، شکوفه سبک بر کنار رفت

از دفتر شکوفه، بجا یک ورق نماند

ایام مد کشیدن ابر بهار رفت

گنجی که از شکوفه برون داده بود

خاک در یک نفس به باد چو زر نثار رفت

نقدی که از شکوفه چمن جمع کرده بود

یکسر به هرزه خرجی باد بهار رفت

بی سکه خرج کرد زر خویش را تمام

زین بوستان شکوفه عجب نامدار رفت

دوران اعتدال نسیم چمن گذشت

از سینه جهان، نفس بی غبار رفت

ناسور شد جراحت منقار بلبلان

از بس که خون ناله ازو در بهار رفت

خط بنفشه روی به پژمردگی گذاشت

ریحان و گل به سرعت دود و شرار رفت

تا گشت تازیانه قوس قزح بلند

چون کاروان برق، سبک لاله زار رفت

قسمت چو نیست، فایده برگ عیش چیست؟

نرگس پیاله داشت به کف، در خمار رفت

تا با گل شکفته شبی را به روز کرد

خونها ز چشم شبنم شب زنده دار رفت

رو باز پس ز شور قیامت نمی کند

هوشی که در رکاب نسیم بهار رفت

ساقی، ترا که دست و دلی هست می بنوش

کز بوی باده دست و دل من ز کار رفت

خوش وقت رهروی که درین باغ چون نسیم

بی اختیار آمد و بی اختیار رفت

واشو چو غنچه، ای گره دل به زور خود

اکنون که دست عقده گشایان ز کار رفت

صائب مپرس حال دل عندلیب را

جایی که لاله با جگر داغدار رفت

***

2092

هر عاشق از رهی به حریم وصال رفت

مجنون پی سیاهی چشم غزال رفت

چشم و دهان یار تلافی کند مگر

عمر عزیز را که به خواب و خیال رفت

خالش به خط سپرد دل خون گرفته را

از دزد آنچه ماند به تاراج فال رفت

روشن بود که چیست سرانجام ناقصان

در عالمی که بدر ازو چون هلال رفت

خاکش به سر، که بیضه درین آشیان نهد

مرغی که بر فلک بتواند به بال رفت

حاشا که گردد آتش دوزخ به گرد من

زانها که بر من از عرق انفعال رفت

صائب به موم از آتش سوزان نرفته است

از فکر آنچه بر من نازک خیال رفت

***

2093

نتوان به دستگیری اخوان ز راه یافت

یوسف به ریسمان برادر به چاه رفت

من بودم و دلی که مرا غمگسار بود

آن نیز رفته رفته به خرج نگاه رفت

رویت ز آفتاب کشید انتقام ماه

گر ز آفتاب رنگ ز رخسار ماه رفت

از جوش مشتری به دلارام من رسید

بر ماه مصر آنچه ز زندان و چاه رفت

بگذر ز عزم هند که بهر زر سفید

نتوان به پای خود به زمین سیاه رفت

از حرف سرد بر من آتش زبان گذشت

بر شمع آنچه از نفس صبحگاه رفت

از ظلمت گنه به دل پاک من رسید

بر چشم روشن آنچه ز آب سیاه رفت

در محفل وجود مرا زندگی چو شمع

گاهی به اشک صائب و گاهی به آه رفت

***

2094

هر زنده دل که جا به مقام رضا گرفت

از تیغ، فیض سایه بال هما گرفت

شد وحشتم ز عالم صورت زیادتر

چندان که بیش آینه من جلا گرفت

با بی بصیرتی به دلیل اعتماد نیست

طفلی ز دست کور تواند عصا گرفت

از سیم و زر به هر چه فشاندیم آستین

در وقت احتیاج، همان دست ما گرفت

سهل است پاک ساختن ره ز رهزنان

آسان نمی توان سر راه از گدا گرفت

عشق غیور، عقل مرا هیچکاره کرد

طوفان عنان کشتیم از ناخدا گرفت

بعد از هزار سال که شد چرخ مهربان

پای به خواب رفته ما را حنا گرفت

خود را به آستان کس بیکسان رساند

هر کس به بیکسی ز کسان التجا گرفت

چون نخل میوه دار، دل بردبار ما

سنگی ز هر طرف که رسید از هوا گرفت

شد دست کوتهم به رسایی امیدوار

روزی که شانه دامن آن زلف را گرفت

شوخی که ریخت خون من بیگناه را

اول به مزد دست ز من خونبها گرفت

خواب سبک، گران شود از خوابگاه نرم

شبنم ز روی بستر گل چون هوا گرفت؟

از بخت سبز شیشه پر باده است داغ

سروی که جای بر لب آب بقا گرفت

خون امیدوار مرا پایمال کرد

مشاطه ای که دست ترا در حنا گرفت

فرش است در سرای فقیران حضور دل

نتوان شکستگی ز نی بوریا گرفت

صائب ز توتیا ندهد آب، چشم خویش

هر دیده ای که سرمه از ان خاک پا گرفت

***

2095

چشمی که از غبار خطش توتیا گرفت

از اشک خویش دامن آب بقا گرفت

در زیر تیغ، قهقهه کبک می زند

کوه غم تو در دل هر کس که جا گرفت

چون سنگ بر دلش سخن ما گران شده است

طوطی خطی که آینه از دست ما گرفت

خون امیدوار مرا پایمال ساخت

سنگین دلی که دست ترا در حنا گرفت

از زاهدان حلاوت طاعت طمع مدار

شکر نمی توان ز نی بوریا گرفت

آسوده شد ز کشمکش آرزوی خام

دستی که دامن دل بی مدعا گرفت

آن قاتلی کز اوست مرا چشم خونبها

خواهد به مزد دست ز من خونبها گرفت

بر هر چه بی نیازی ما آستین فشاند

در روز بازخواست همان دست ما گرفت

آید مگر به لنگر تسلیم برقرار

بحری که شورش از نفس ناخدا گرفت

صائب به آشنایی بحر اعتماد نیست

این ناشناخت دست کدام آشنا گرفت؟

صائب بهشت نسیه خود را نمود نقد

امروز هر که جا به مقام رضا گرفت

***

2096

دل راه اشک گرم به مژگان تر گرفت

افسوس کاین گره سر راه گهر گرفت

چشمم سفید ناشده، آمد نسیم وصل

پیش از شکوفه نخل امیدم ثمر گرفت

تا سایه کرد بر سر من آفتاب عشق

بر هر زمین که سایه ام افتاد، در گرفت

عشق از طواف کعبه مرا بی نیاز کرد

این سیل تندرو، ز رهم سنگ بر گرفت

روی ترا به لاله حمرا چه نسبت است؟

نظاره تو چشم مرا در گهر گرفت

بی پختگی ز عمر حلاوت مدار چشم

بادام سبز را نتوان در شکر گرفت

صائب جریده شو که سکندر ز آب خضر

زان ناامید شد که پی راهبر گرفت

***

2097

بتوان به آه کام دل از آسمان گرفت

زور کمان به گرمی آتش توان گرفت

می بایدش ز حاصل ایام دست شست

سروی که جای بر لب آب روان گرفت

از ترکتاز عشق شکایت چسان کنم؟

کاین لشکر از سپاه من اول زبان گرفت

از وعده دروغ دل از دست می دهیم

یوسف به سیم قلب ز ما می توان گرفت

دندان به دل فشار که آب حیات یافت

هر تشنه کاین عقیق به زیر زبان گرفت

چون صبح هر که سینه خود را نمود صاف

عالم چو آفتاب به تیغ زبان گرفت

صائب ز خود برآی که چون تیغ آبدار

هر کس برون ز خویشتن آمد جهان گرفت

***

2098

دل را ز ما به حسن ادا می توان گرفت

ز اندک توجهی دل ما می توان گرفت

خود را چو شبنم گل اگر جمع کرده ای

از خاکدان دهر هوا می توان گرفت

در کشوری که حکم قناعت بود روان

از خاک، فیض آب بقا می توان گرفت

چون ماه نو تواضع اگر خوی خود کنی

آفاق را به قد دو تا می توان گرفت

قانع شوی به عبرت اگر همچو عاقلان

از روزگار سفله چها می توان گرفت

زاهد به جوی شیر دهد زهد خشک را

آسان ز دست کور عصا می توان گرفت

چون سایه بس که دولت دنیاست هیچ و پوچ

با مشتی استخوان ز هما می توان گرفت

صائب تلاش کن گروی از حیات گیر

ورنه عنان عمر کجا می توان گرفت؟

***

2099

کام از جهان دون به هوس می توان گرفت

این شهد ریزه را به مگس می توان گرفت

در عشق، فیض چاک گریبان غنچه را

از رخنه های دام و قفس می توان گرفت

غیرت اگر قرار به عاجز کشی دهد

دامان گل ز پنجه خس می توان گرفت

دست از فروغ باده اگر در حنا بود

تیغ برهنه را ز عسس می توان گرفت

امروز نیست غیر دل بی غبار ما

آیینه ای که پیش نفس می توان گرفت

دوران خط رسید و تو از حرص دلبری

نشناختی که دل ز چه کس می توان گرفت

چون صبح اگر عزیمت صادق مدد کند

آفاق را به یک دو نفس می توان گرفت

با هرزه گو درآی ز راه ملایمت

صائب به پنبه حلق جرس می توان گرفت

***

2100 (مر، ل)

کلکم به یک صریر سواد سخن گرفت

بلبل به زور ناله سراسر چمن گرفت

چون گوشه کلاه به پروانه نشکنم؟

داغ از میان سوختگان دست من گرفت

از چاک پیرهن چه قدر وا شود دلش؟

دستی که فال عیش ز چاک کفن گرفت

در نار باغ سینه حلاوت نمانده است

امروز دست ازوست که سیب ذقن گرفت

در سنگلاخ دهر چه پاسخت کرده ای؟

آیینه روشنی ز جلای وطن گرفت

صائب همین بس است که در سلک شاعران

طالب نمی کند به سخنهای من گرفت

***

2101

دل رفته رفته رنگ لب لعل او گرفت

زین باده، رنگ کوه بدخشان سبو گرفت

گلرنگ گشت تیغ شهادت ز زخم ما

این آب از صفای گهر رنگ جو گرفت

بر روی آفتاب چو شبنم گشاد چشم

هر پاک گوهری که دل از رنگ و بو گرفت

ته جرعه اش به صبح قیامت شفق دهد

جامی که دیده از لب میگون او گرفت

گوهر حدیث پاکی دامان او شنید

از شرم، هر دو دست صدف را به رو گرفت

از شیر مادرست به من می حلالتر

زین لقمه غمی که مرا در گلو گرفت

دست فلک کجا به گریبان من رسد؟

از شش جهت چنین که مرا غم فرو گرفت

جز خون شدن، امید نجاتم نمانده است

از بس دل مرا به میان آرزو گرفت

دست دعای خلق بود پشتبان عمر

زان خم به پای ماند که دست سبو گرفت

دست از جهان نشسته مکن آرزوی عشق

کاین نیست دامنی که توان بی وضو گرفت

صائب ز ناز دایه بی مهر فارغ است

طفلی که با مکیدن انگشت خو گرفت

***

2102

از زلف اگر نه حسن تو زنجیر می گرفت

این دل رمیده را به چه تدبیر می گرفت؟

آن عهد یاد باد که آن زلف مشکبار

دیوانه مرا به دو زنجیر می گرفت

می جست از زبان ملامتگران پناه

مجنون که جای در دهن شیر می گرفت

می داد از دل آینه سامان برای تو

آهم که چشم آینه را دیر می گرفت

حیران عشق را خبر از خویشتن نبود

آیینه در برابر تصویر می گرفت

گر ناز بی دماغ نمی شد ز خون خلق

از دست غمزه تو که شمشیر می گرفت؟

پیری فسرده کرد مرا، ورنه پیش ازین

آتش ز شست من به نی تیر می گرفت

تا عشق داشت گوشه چشمی به من، جهان

گرد مرا به قیمت اکسیر می گرفت

دیوانه حلقه در بیت الحرام را

صائب به یاد حلقه زنجیر می گرفت

***

2103

گر در میان هوا چو حبابت نمی گرفت

دریا به هیچ و پوچ حسابت نمی گرفت

می داشتی گر از دل بیدار بهره ای

شب دیده ستاره به خوابت نمی گرفت

گر پیچ و تاب عشق نمی گشت مهربان

شیرازه در بغل چو کتابت نمی گرفت

در هم نمی فشرد اگر درد دل ترا

مغز جهان شمیم گلابت نمی گرفت

مجنون صفت ز عقل اگر ساده می شدی

اندیشه خطا و صوابت نمی گرفت

یک چند، جوش در دل خم گر نمی زدی

کام از لب پیاله شرابت نمی گرفت

می داشت گوهر تو اگر مغز آگهی

دنیا به دام موج سرابت نمی گرفت

باریک اگر نمی شدی از بوته گداز

چون ماه عید، چرخ رکابت نمی گرفت

می کرد خامسوز ترا آتش شباب

پیری اگر خبر ز کبابت نمی گرفت

صائب چراغ خانه و شمع مزار بود

دل، گرد اگر ز عالم آبت نمی گرفت

***

2104

از نو بهار روی زمین خشک و تر شکفت

این باغ را ببین که چه در یکدگر شکفت

شب زنده دار باش کز این باغ دلفریب

آن فیض بیش برد که پیش از سحر شکفت

گلگل شکفت آبله من ز نیشتر

نتوان به روی دشمن ازین بیشتر شکفت

با غنچگی بساز که نرگس درین چمن

افتاد در خمار اگر یک نظر شکفت

جای فراغ بال ندارد فضای چرخ

در سینه صدف نتواند گهر شکفت

هر پاره ای شد از جگرم لعل آبدار

پیکان آبدار تو تا در جگر شکفت

از چشم شور، صبح به خون شفق نشست

بیچاره شد کسی که درین بوم و بر شکفت

مردم به روی هم نتوانند رنگ دید

خوش وقت لاله ای که به کوه و کمر شکفت

چندان که کرد شرم و حیا بیش خودکشی

در پرده غنچه لب او بیشتر شکفت

هر چند گل ز خنده سر خود به باد داد

سال دگر ز ساده دلی بیشتر شکفت

برداشت سقف چرخ ز جا، شور بلبلان

صائب درین بهار چه گل تا دگر شکفت

***

2105

تنها نه اشک راز مرا جسته جسته گفت

غماز رنگ هم به زبان شکسته گفت

از سنگ سخت تر سخنان در سر شراب

چشم و دهان یار به بادام و پسته گفت!

رازی که بود پرده نشین همچو اشک من

مژگان شوخ چشم به مردم نشسته گفت

شرمنده ام ز خط که سیه بختی مرا

بر روی نازکش به زبان شکسته گفت

صائب تمام شعر تو یکدست و تازه است

این قسم شعرها نتوان جسته جسته گفت

***

2106

از حد گذشت وقت سحر آرمیدنت

پستان صبح خشک شد از نامکیدنت

دامان عمر دست و گریبان خاک شد

باقی است همچنان هوس بزم چیدنت

شد شیشه دل دو چشم تو از عینک و هنوز

مشتاق حسن سنگدلان است دیدنت

زینسان که پای عزم تو در خواب رفته است

بسیار مشکل است به منزل رسیدنت

اکنون که در دهان تو دندان بجا نماند

بی حاصل است داعیه لب گزیدنت

با این گرانیی که تو داری چو پای خم

مشکل بود ز کوی مغان پا کشیدنت

چندان هوای نفس عنان ترا گرفت

کز دست رفت قوت از خود رمیدنت

در خون کشید تیر قضا صد هزار صید

از سر نرفت مستی غافل چریدنت

صائب شکسته باش که آخر شکستگی

چون موج می شود پر و بال پریدنت

***

2107

ماهی که ز پرتو به جهان شور درانداخت

پیش رخت از هاله مکرر سپر انداخت

با گوشه دل غنچه صفت ساخته بودم

بوی تو مرا همچو صبا دربدر انداخت

در دیده صاحب نظران موی زیادم

زان روز که چشم تو مرا از نظر انداخت

تا دامن محشر نتوان دوخت به سوزن

مژگان تو چاکی که مرا در جگر انداخت

فریاد که شیرین سخنی طوطی ما را

مشغول سخن کرد و ز فکر شکر انداخت

آن را که به دولت نتوانیش رساندن

مانند هما سایه نباید به سر انداخت

صائب شدم آسوده ازین کارگشایان

تا کار مرا عشق به آه سحر انداخت

***

2108

زلف تو کشاکش به رگ جان من انداخت

رخسار تو اخگر به گریبان من انداخت

حسن تو که چون کشتی طوفان زده می گشت

لنگر به دل و دیده حیران من انداخت

سیماب کند سلسله گردن شیران

برقی که محبت به نیستان من انداخت

یک حلقه کند سلسله عمر ابد را

تابی که میانش به رنگ جان من انداخت

تا همت من دست به بازیچه برآورد

نه گوی فلک در خم چوگان من انداخت

فانوس فلک دست ندارد به خیالش

آن شمع که پرتو به شبستان من انداخت

صائب خم آن زلف گرهگیر به بازی

صد سلسله بر گردن ایمان من انداخت

***

2109

زان خانه برانداز که از خانه زین خاست

چندان ز جهان گرد برآمد که زمین خاست

موجی است که تاج از سر فغفور رباید

چینی که ز ابروی تو ای تلخ جبین خاست

در خانه زین زلزله افکند ز شوخی

آن فتنه ایام چو از روی زمین خاست

زان لنگر تمکین که به آهوی تو دادند

صیاد تو مشکل که تواند ز کمین خاست

در بادیه عشق، سمومی است جگرسوز

هر ناله گرمی که ازین خاک نشین خاست

گل کرد غبار خط از ان خال بناگوش

خوش فتنه ای از دامن این گوشه نشین خاست

هر چند که یک نقش فزون نیست نگین را

صد نقش مخالف لب او را ز نگین خاست

برخیز به تدریج، که از عالم اسباب

یکره نتوان در نفس بازپسین خاست

صائب به همین تازه غزل کز قلمت ریخت

زنگ الم از سینه عشاق حزین خاست

***

2110

در چشم غلط بین نبود وضع جهان راست

چون جوی بود کج، نرود آب روان راست

شد بیخبری خضر ره کوی خرابات

آمد به غلط تیر کج ما به نشان راست

در طینت پیران اثری نیست دوا را

از دست نوازش نشود پشت کمان راست

از سختی ره راهرو عشق ننالد

تا کعبه توان رفت به این سنگ نشان راست

بلبل دلی از رد به فریاد تهی کرد

ای وای ز دردی که نیاید به زبان راست

چون تیر ز روشن گهران گرد برآورد

تا با که شود این فلک سخت کمان راست

چون شمع اگر قطره اشکی نفشانی

مگذر ز سر خاک من ای سر روان راست

در سوختگان نشو و نماهاست شرر را

ای زهره جبین مگذر ازین لاله ستان راست

شایسته لنگر نبود حلقه گرداب

در زیر فلک صبح نفس کرد چسان راست؟

صائب شود آفاق معطر ز شمیمش

چون غنچه کسی را که بود دل به زبان راست

***

2111

جمعیت اسباب، حجاب نظر ماست

هر کس که شود رهزن ما، راهبر ماست

در ظاهر اگر شهپر پرواز نداریم

افشاندن دست از دو جهان بال و پر ماست

با همت مردانه گذشتن ز دو عالم

یک منزل کوتاه دل نوسفر ماست

هر جا که شود چاشنی عشق پدیدار

گردیده مورست، که تنگ شکر ماست

روی نگه ماست به صد راه چو مژگان

هر چند که آن پاک گهر در نظر ماست

سرمایه عیشی که به آن فخر توان کرد

خشتی است که از کوی تو در زیر سر ماست

گر بر جگر کوه گذارند شود آب

داغی که ز عشق تو نهان در جگر ماست

روشن شود از ریختن اشک، دل ما

ابریم که روشنگر ما در جگر ماست

صائب کند از جلوه دل اهل نظر خون

بر چهره هر لاله که داغ نظر ماست

***

2112

مستوری حسن از نظر بوالهوس ماست

این آینه رو پرده نشین از نفس ماست

بال و پر ما تیر جگردوز خزان است

پیراهن گل چاک ز شوق قفس ماست

اندیشه نداریم چو شمع از دهن گاز

سر پیش فکندن ثمر پیشرس ماست

از حسن گلوسوز شکر باج ستانیم

پروانه ناکام، کباب مگس ماست

بی برگی ما برگ و نوای دگران است

شیرازه گلهای چمن خار و خس ماست

هر چند درین قافله پامال غباریم

هر کس که به راه آمده است از جرس ماست

صائب مگر ایام خزان پاک نماید

گردی که بر آیینه گل از نفس ماست

***

2113

آیینه خورشید دل بی هوس ماست

بیداری آفاق چو صبح از نفس ماست

هر چند نفس آینه را تار نماید

روشنگر آیینه دلها نفس ماست

لیلی که گران است بر او ناله مجنون

از حلقه بگوشان نوای جرس ماست

چون شاخ پر از گل ز سر خویش گذشتن

با چهره خندان، ثمر پیشرس ماست

گرگی که کشیده است به خون شیردلان را

امروز به صد خواری سگ، در مرس ماست

تا هست بجا رشته ای از خرقه هستی

هر خار درین دامن صحرا عسس ماست

هر چند چو نی هستی ما قالب خشکی است

بیداری این مرده دلان از نفس ماست

دود از جگر طور به یک جلوه برآرد

این برق جهانسوز که در خار و خس ماست

امروز حریصی که به اقبال قناعت

در ناخن شکر شکند نی، مگس ماست

آن زنده دلانیم که دلهای گرانخواب

آسوده به امید صدای جرس ماست

هست از می گلرنگ بهار طرب ما

هر جا که بود زاهد خشکی قفس ماست

زنار رگ خامی ما چون رگ سنگ است

خورشید کباب ثمر دیررس ماست

از بی ادبی نعمت آن حسن خداداد

درمانده تدبیر دل بوالهوس ماست

صائب صله ای چشم نداریم ز خوبان

انصافی ازین سنگدلان ملتمس ماست

***

2114

خمخانه افلاک تهی ساخته ماست

دیری است که این میکده پرداخته ماست

آن گوهر نایاب که در بحر نگنجد

در سینه غواص نفس باخته ماست

سیلاب خس و خار وجودست جهان را

رازی که نهان در دل بگداخته ماست

یک سرو به آزادی ما نیست درین باغ

از صبح ازل این علم افراخته ماست

بس چشمه که از دیده خورشید گشاید

نوری که در آیینه پرداخته ماست

با همت ما روی زمین دامن خالی است

برداشته نه فلک انداخته ماست

رنگینی دارست ز بیباکی منصور

رعنایی سرو از نظر فاخته ماست

صبحی که ازو شور در آفاق فتاده است

فردی ز بیاض نفس باخته ماست

هر چند کسی نیست به افتادگی ما

از چرخ مگویید، که انداخته ماست

صائب که بر او نغمه طرازی است مسلم

خون در دلش از ناله بگداخته ماست

***

2115

تمکین خرام تو ز بسیاری دلهاست

این سیل، بلنگر ز گرانباری دلهاست

هر حلقه ای از زلف تو، چون حلقه ماتم

از نوحه و از گریه و از زاری دلهاست

بی جلوه انجم، دل شب پرده خواب است

فیض شب آن زلف ز بیداری دلهاست

از شورش جانهاست پریشانی آن زلف

بیماری چشمش ز پرستاری دلهاست

از جلوه او، کیست ز دل دست نشوید؟

خار و خس این سیل، عنانداری دلهاست

مشکل که کند گوش، امان نامه خط را

خال تو که مشغول جگرخواری دلهاست

تا دل نشود بیخبر، آسوده نگردد

مستی عرق صحت بیماری دلهاست

صائب دو جهان سوزد اگر روی نماید

آن نور که در پرده زنگاری دلهاست

***

2116

چشم تو عجب نیست اگر مست و خراب است

کز روی عرقناک تو در عالم آب است

در دل فکند شور جزا گریه تلخش

از آتش رخسار تو هر دل که کباب است

چشمی که چو مژگان نکند هر دو جهان را

در هر نگهی زیر و زبر، پرده خواب است

از عشق محال است که دلها نشود آب

هر گل که درین باغ بود خرج گلاب است

مژگان تو از کج قلمی دست ندارد

هر چند ز خط حسن تو در پای حساب است

بالاتر از ادراک بود مرتبه حسن

هر چهره که بتوان به نظر دید، نقاب است

از نرگس بیمار بود تازگی حسن

معموری آفاق ز دلهای خراب است

هر خاک نهادی که خموش است درین بزم

چون کوزه لب بسته پر از باده ناب است

مجنون چه کند مست نگردد که درین دشت

هر موج سرایی که بود موج شراب است

دارد خط پاکی به کف از ساده دلیها

دیوانه ما را چه غم از روز حساب است؟

این عالم پر شور که آرام ندارد

از دامن صحرای تو یک موج سراب است

زنهار که خود را مکن از توشه گرانبار

بشتاب که زادره سیلاب، شتاب است

نشمرده نفس سر نزند از جگر صبح

هر روز به بیداردلان روز حساب است

صائب مطلب روی دل از کس، که درین عهد

رویی که نگردد ز کسی روی کتاب است

***

2117

بر هر که نظر می فکنم مست و خراب است

بیداری این طایفه خمیازه خواب است

بی اشک ندامت نبود عشرت این باغ

از خنده گل آنچه بجا مانده گلاب است

چون اخگرسوزان، دل ما سوختگان را

گر قطره آبی است همین اشک کباب است

دیوان مکافات به ظالم نکند رحم

خط حسن ستمکار ترا پای حساب است

چون ماه نو از دیدن ما چشم مپوشید

کز قامت خم هستی ما پا به رکاب است

هر خیره نگاهی نتواند ز تو گل چید

آتش ز تماشای تو یک چشم پر آب است

با جنگ، بدآموز مرا خوی تو کرده است

مقصود من از نامه نه امید جواب است

دیوار خرابی که عمارت نپذیرد

مستی است که در پای خم باده خراب است

کیفیت می می برم از چهره محجوب

رخسار عرقناک، مرا عالم آب است

در مشت گلی نیست که صد نکته نهان نیست

در دیده صاحب نظران خشت کتاب است

هر کس که خموش است درین میکده صائب

چون کوزه لب بسته پر از باده ناب است

***

2118

در عالم فانی که بقا پا به رکاب است

گر زندگی خضر بود نقش بر آب است

از مردم دنیا طمع هوش مدارید

بیداری این طایفه خمیازه خواب است

چون کوه، بزرگان جهان آنچه به سایل

بی منت و بی فاصله بخشند، جواب است!

در مشرب ما خاک نشینان قناعت

در آب رگ تلخی اگر هست گلاب است

در چشم گرانخواب، کتاب است کم از خشت

در دیده بیداردلان خشت کتاب است

مستی که ز خونابه دلهاست شرابش

دود دل ما در نظرش دود کباب است

زان در نظر خلق عزیزست، که گوهر

قانع شده از بحر به یک قطره آب است

آن را که ز کیفیت دیدار خبر یافت

هر شسته عذاری به نظر عالم آب است

هر چند که در خانه ز آب است خرابی

در دیده ما خانه بی آب خراب است

چون ریگ روان نرم روان مانده نگردند

وامانده کسی راهنوردان ز شتاب است

صائب به اثر زنده ز مرده است نکوتر

دستی که عطایی نکند پای به خواب است

***

2119

جمعیت جسم از نفس پا به رکاب است

شیرازه مجموعه ما موج سراب است

جایی که بود عمر خضر نقش بر آبی

این هستی ده روزه ما در چه حساب است؟

این هستی پوچی که تو دلبسته آنی

موقوف به یک چشم زدن همچو حباب است

از قطره اشکش جگر سنگ شود داغ

هر دل که از ان حسن گلوسوز کباب است

سیری ز تماشا نبود اهل نظر را

دریای گهر پر ز تهی چشم حباب است

حسنش شده در بردن دل گرم عنانتر

هر چند که از حلقه خط پا به رکاب است

ناشستگی من بود از سر به هوایی

چون سرو، مرا پای به گل در لب آب است

امید من از نامه نوشتن نکشد دست

هر چند که مکتوب مرا جنگ جواب است

از مردم خاموش طلب سر حقیقت

کاین کوزه سربسته پر از باده ناب است

***

2120

روشنگر آیینه دلها دم غیب است

میراب جگر سوختگان شبنم غیب است

شیرازه مجموعه دلهای پریشان

تاری ز سر زلف خم اندر خم غیب است

فیضی که دهد همچو مسیحا به نفس جان

در پرده عصمتکده مریم غیب است

در پاس نفس می گذرد عمر عزیزش

هر سوخته جانی که دلش همدم غیب است

هر کس که خبر می دهد از راز حقیقت

زنهار مکن گوش که نامحرم غیب است

این زخم که از تیغ قضا بر جگر ماست

موقوف به روی دلی از مرهم غیب است

در چشم سیه خانه نشینان شهادت

دیدار بتان روزنه عالم غیب است

یک مو خبر از راز دهان تو ندارد

صائب که دلش آینه عالم غیب است

***

2121

آفاق منور ز رخ انور صبح است

این دایره را چشم و چراغ اختر صبح است

انگیختن از خواب گران مرده دلان را

فیضی است که خاص دم جان پرور صبح است

سیم و زر انجم که فلک شب همه شب جمع

سازد، همه از بهر نثار سر صبح است

روشن نفسان شهپر بی بال و پرانند

خورشید، فلک سیر به بال و پر صبح است

در عالم دربسته غیبم نبود راه

گر هست در اینجا در فیضی در صبح است

هرگز ز شکرخنده خوبان نتوان یافت

این چاشنی خاص که در شکر صبح است

چون پنجه خورشید شود زود زبردست

هر دست دعایی که به زیر سر صبح است

ز آیینه دلها به نفس زنگ زداید

یا رب ید بیضای که روشنگر صبح است؟

خورشید که روشنگر آفاق جهان است

چون بیضه نهان در ته بال و پر صبح است

از پنجه خونین شفق باک ندارد

از پاکی سرشار که در گوهر صبح است

در عنبر شب همچو بهارست نهفته

آن نور جهانتاب که در گوهر صبح است

از عالم بالا نظر ثابت و سیار

یکسر همه محو رخ خوش منظر صبح است

ذرات جهان را نظر از خواب گشودن

موقوف گشاد نظر انور صبح است

کم نیست ز سر جوش اگر وقت شناسی

هر چند که شب درد ته ساغر صبح است

چون صفحه خورشید ورق در کف صائب

روشندل از ان است که مدحتگر صبح است

***

2122

روشنگر آیینه دلها دم صبح است

این روح نهان در نفس مریم صبح است

خورشید جهانتاب کز او لعل شود سنگ

از پرتو روشن گهری خاتم صبح است

آن را که دل از زنگ سیه چون دل شب نیست

هر دم که برآرد ز جگر چون دم صبح است

چون قامت خود راست نماید علم صبح

گیسوی شب مشک فشان پرچم صبح است

عیسای سبکروح بود مهر جهانتاب

کز لطف در آغوش و بر مریم صبح است

دل را ز جهان آنچه کند سرد به یک دم

از آه سحرگه چو گذشتی دم صبح است

در دایره اهل نظر غیر دل شب

گر عالم دیگر بود آن عالم صبح است

چون دیده انجم مژه بر هم نگذارند

گر خلق بدانند چها در دم صبح است

تا تیره بود سینه نفس پرده شام است

دل پاک ز ظلمت چو شود همدم صبح است

چون شرح توان داد سبکدستی او را؟

تشریف زر مهر عطای دم صبح است

از رفتن روشن گهران کیست نسوزد؟

خورشید چنین داغ دل از ماتم صبح است

بر فوت سحرگاه بود اشک کواکب

کوتاهی گیسوی شب از ماتم صبح است

صائب به سخن زنگ ز دلهای سیه برد

روشنگر آیینه دلها دم صبح است

***

2123

سرگرم تمنای تو فارغ ز گزندست

مجنون ترا دانه زنجیر سپندست

با خانه بدوشان چه کند خانه خرابی؟

ایمن بود از سیل زمینی که بلندست

آنجا که غزال تو کند سرکشی آغاز

یک حلقه ز پیچ و خم صیاد، کمندست

بی ریزش باران دل مستان نگشاید

از ابر خورد آب، دماغی که بلندست

از خنده کند خون به دل عقده گشایان

در ظاهر اگر غنچه ما بیهده خندست

دل را نخراشد نفس مردم آزاد

نی را اثر ناله ز بسیاری بندست

از کامروایان دل بیدار مجویید

در خواب رود هر که بر این پشت سمندست

در کعبه و بتخانه اقامت نکند عشق

این سیل سبکسیر، سبکبار ز بندست

خاموش که در مشرب دریاکش عاشق

تلخی که گوارا نشود تلخی پندست

دستی که به دل عاشق بیتاب گذارد

در گردن معشوق ز انداز بلندست

با نامه پیچیده شود حشر، قیامت

از حیرت روی تو زبانی که به بندست

کوته نظران آنچه شمارند سعادت

چون دیده دل باز شود حسرت چندست

از خویش برون آی که پیراهن بادام

از پوست چو زد خیمه برون، پرده قندست

صائب بجز از معنی بیگانه ما نیست

امروز غزالی که سزاوار کمندست

***

2125

این هستی باطل چو شرر محض نمودست

یک چشم زدن ره ز عدم تا به وجودست

کیفیت طاعت مطلب از سر هشیار

مینای تهی بیخبر از ذوق سجودست

خامی است امید ثمر از نخل تمنا

بگذار که این هیزم تر مایه دودست

زخمی که نه ناسور بود رخنه مرگ است

داغی که ندارد نمکی چشم حسودست

از بید جز افتادگی و عجز مجویید

مجنون خدا را همه دم کار سجودست

افسردگی عشق ز افسردگی ماست

هنگامه مجمر خنک از خامی عودست

مردان خدا فارغ از اندیشه چرخند

رخسار زنان لایق این خال کبودست

صائب ثمر عشق من از آینه رویان

چون طوطی از آیینه همین گفت و شنودست

***

2126

ما صافدلان را چه غم از گرد و غبارست؟

زنگار بر آیینه ما جوش بهارست

یک ذره ز سرگشتگی آزار نداریم

بر کشتی ما حلقه گرداب حصارست

چشمی که فروغ از دل بیدار ندارد

شمعی است که شایسته بالین مزارست

چشم بد خورشید مرا بس که گزیده است

پیشانی صبحم به نظر سینه مارست

چون کام صدف قطره ربایی فن من نیست

چون موج، کمند طلبم بحر شکارست

بلبل شده مشغول به پرداز پر و بال

غافل که شکرخنده گل برق سوارست

در آب و عرق از چه نشسته است ز انجم؟

گر عشق نه بر توسن افلاک سوارست

بگسل ز جهان، ز اطلس افلاک گذر کن

سد ره سوزن، گره آخر تارست

در سینه پر ناوک صائب نفس گرم

برقی است که پنهان شده در بوته خارست

***

2127

از خجلت روی تو که سر جوش بهارست

شبنم عرق شرم بناگوش بهارست

زان خط بناگوش که روپوش بهارست

بس حلقه انصاف که در گوش بهارست

با قد تو چون سبزه نو خیز نماید

هر سرو و صنوبر که در آغوش بهارست

تا زمزمه حسن تو شد سامعه افروز

آوازه گل، خواب فراموش بهارست

گوش تو زبان دان حیا نیست، و گرنه

صد رنگ سخن در لب خاموش بهارست

از باغ وصال تو که شرم است نگهبان

یک حلقه بیرون در، آغوش بهارست

امروز سر کوی خرابات که دارد؟

هر غنچه سبویی است که بر دوش بهارست

هر چند خزان زیر و زبر کرد چمن را

در عالم حیرانی ما جوش بهارست

آن صبح امیدی که شکوفه است خطابش

مشت کفی از سینه پر جوش بهارست

در صفحه دیوان تو صائب بتوان یافت

هر فیض که در صبح بناگوش بهارست

***

2128

در دیده من شهپر بلبل پر تیرست

گل بر سر شوریده من پنجه شیرست

تا شد ز کلاه نمد فقر، سرم گرم

در دیده من بال هما نقش حصیرست

آیینه فولاد، سزاوار زنان است

پیشانی شیر آینه مرد دلیرست

زنجیر چه حاجت تن فرسوده ما را؟

کز ضعف بدن، ششدر ما نقش حصیرست

چون موی نپیچم به خود از سختی ایام

در پنجه جان سختی من سنگ خمیرست

رعنا ز هم آواز شود شعله آواز

خون در دلم از بلبل کوتاه صفیرست

زنهار مده فیض سحر را به شکر خواب

صد تنگ شکر بیش درین کاسه شیرست

صائب همه چیز تو ز ایام مهیاست

چیزی که نداری تو درین عصر، نظیرست

***

2129

خط تو جگر خون کن ارباب نیازست

این تازه رقم، حسن ترا ابجد نازست

صد شکر که از هیچ طرف کوتهیی نیست

نازست ترا شیوه، مرا کار نیازست

از فکر توام شور جزا باز نیاورد

اندیشه سودا زدگان دور و درازست

موجی است زمین گیر ز دریای حقیقت

این شور که در میکده عشق مجازست

هر موج سرابی که ازین بادیه برخاست

فریاد که مجنون مرا سلسله سازست

تا غنچه نگردم، نشود جمع حواسم

شیرازه بال و پر من چنگل بازست

معشوق که سنگین دل و بیرحم نباشد

چون شمع ز روی تنک خود به گدازست

گر پرده خواب است به چشم تو فلکها

در چشم من این دایره یک دیده بازست

هر قطره که ریزد ز سر کلک تو صائب

چون باز شکافی صدف گوهر رازست

***

2130

شمع سر خاک شهدا لاله داغ است

صد پیرهن این سوخته دل به ز چراغ است

در دامن صحرای دل سوخته من

تا چشم کند کار، سیه خانه داغ است

هر کس من دلسوخته را دید، شود داغ

خاکستر پروانه من پای چراغ است

در دیده ما جوهریان خط یاقوت

جز مشق جنون هر چه بود پای کلاغ است

بلبل به نفس باز کند غنچه گل را

غافل که شکرخنده گل، رخنه باغ است

هر چند که باریک شود لفظ چو معنی

در خلوت اندیشه من موی دماغ است

***

2131

پیچیدن سر از دو جهان افسر عشق است

برخاستن از جان، علم لشکر عشق است

گلگونه رخسار گهر گرد یتیمی است

خواری و غریبی پدر و مادر عشق است

گر دفتر عقل است ز جمعیت اوراق

از هر دو جهان فرد شدن دفتر عشق است

تنها نگرفته است همین روی زمین را

چون بیضه فلک در ته بال و پر عشق است

سر بر خط حکمش ننهد خاک، چه سازد؟

جایی که فلک بنده و فرمانبر عشق است

حرفش ز دل سوخته ام دود برآورد

آتش بود آن آب که در گوهر عشق است

بر حلقه در، در حرم وصل برد رشک

هر حلقه چشمی که ادب پرور عشق است

چون نار کند شق دل مینای فلک را

این باده پر زور که در ساغر عشق است

از عشق بود هر که رسیده است به جایی

پرواز کمالات به بال و پر عشق است

شیرین سخن افتاده اگر خامه صائب

زان است که نیشکر بوم و بر عشق است

***

2132

گردون صدف گوهر یکدانه عشق است

خورشید جهانتاب، نگین خانه عشق است

هم کعبه اسلام و هم آتشکده کفر

ویران شده جلوه مستانه عشق است

هر سنگ ملامت که درین دامن صحراست

رزق سر شوریده دیوانه عشق است

از مرتبه خاک به افلاک رسیدن

موقوف به یک نعره مستانه عشق است

گنجی که بود هر گهرش مخزن اسرار

گنجی است که در سینه ویرانه عشق است

در صومعه ها جوش اناالحق نتوان زد

این زمزمه در گوشه میخانه عشق است

خورشید کز او خیره شود دیده انجم

یک روزن مسدود ز کاشانه عشق است

افسردگی عالم و خوشحالی دنیا

از بست و گشاد در میخانه عشق است

در دامن صحرای دل سوخته من

تا چشم کند کار، سیه خانه عشق است

خورشید قیامت که کند داغ جهان را

از سوختگان سر دیوانه عشق است

از پرده دل کی به زبان قلم آید؟

لفظی که در او معنی بیگانه عشق است

صائب که مقیم حرم کعبه دین بود

امروز کمربسته بتخانه عشق است

***

2133

دل در نظر مردم فرزانه بزرگ است

طفلان چه شناسند که دیوانه بزرگ است

چون اشک، فکندن ز نظر هر دو جهان را

سهل است، اگر همت مردانه بزرگ است

از بی ادبان کعبه گل می گذراند

با دل به ادب باش که این خانه بزرگ است

با وسعت مشرب چه بود کوه غم عشق؟

در حوصله تنگ تو این دانه بزرگ است

دارد صدف از سینه هر قطره دلتنگ

هر چند که آن گوهر یکدانه بزرگ است

در ذره به حشمت نگرد دیده عارف

هر خرد درین گوشه میخانه بزرگ است

در پله میزان نظر، سنگ کمش نیست

چون کعبه به چشمی که صنمخانه بزرگ است

خون در خور پیمانه دهد ساقی دوران

مغرور نگردی که ترا خانه بزرگ است

در پایه خود هیچ کسی خرد نباشد

تا جغد بود ساکن ویرانه بزرگ است

بر توست فلکها ز پریشان سفری تنگ

خود را چو کنی جمع تو، این خانه بزرگ است

در کعبه و بتخانه ز گفتار دلاویز

هر جا که رود صائب فرزانه بزرگ است

***

2134

خورشید ترا از خط شبرنگ وبال است

چون سایه قدم پیش نهد وقت زوال است

از خنجر سیراب نترسد جگر ما

هر چند که می صاف بود مفت سفال است

هر دانه که از آبله دست نشد سبز

زنهار مکن میل که آن تخم وبال است

در سلسله آبله دست توان یافت

امروز درین دایره آبی که حلال است

موقوف به آسایش چرخ است قرارم

هر کار که موقوف محال است، محال است

از بس که گرفتار گرفتاری خویشم

هر حلقه دامم به نظر چشم غزال است

بر بستر گل وقت خزان تکیه نماید

آن را که ز طاوس، نظر بر پر و بال است

صائب سخن غنچه نشکفته همین است

جمعیت دل در گره سخت ملال است

***

2135

روشندل و دلبستگی تن چه خیال است؟

خورشید و نظربازی روزن چه خیال است؟

در رشته جان تا ز تعلق گرهی هست

بیرون شدن از چشمه سوزن چه خیال است؟

چون رنگ می از درد نگردیده مصفا

از شیشه افلاک گذشتن چه خیال است؟

بی علم و عمل راه سلامت نتوان رفت

بی بال و پر از دام پریدن چه خیال است؟

خورشید تهیدست از ان انجمن آمد

دست من و آن گوشه دامن چه خیال است؟

چون عشق به پیراهن یوسف نکند رحم

در پرده ناموس نشستن چه خیال است؟

جایی که فلک یک نفس آرام ندارد

در دامن خود پای شکستن چه خیال است؟

تا دور چو نعلین نسازی دو جهان را

صائب سفر وادی ایمن چه خیال است؟

***

2136

جمعیت خاطر ز پریشانی عقل است

معموری این ملک ز ویرانی عقل است

آسودگی ظاهر و جمعیت باطن

در زیر سر بی سر و سامانی عقل است

سرگشتگی دایم و گمراهی جاوید

در پیروی قامت چوگانی عقل است

بی دود بود آتش نیلوفری عشق

عالم سیه از مجمره گردانی عقل است

در کام نهنگ و دهن شیر توان بود

رحم است بر آن روح که زندانی عقل است

سرپنجه دریا نتوان تافت به خاشاک

با عشق زدن پنجه ز نادانی عقل است

عشقی که محابا کند از سنگ ملامت

در پله ارباب جنون، ثانی عقل است

در انجمن عشق که گفتار خموشی است

خاموش نشستن ز سخندانی عقل است

بحری است جهان، عشق در او کشتی نوح است

موج خطرش سلسله جنبانی عقل است

سالک چه خیال است که از خویش برآید

تا در ته دیوار گرانجانی عقل است

در زیر فلک دولت بیداری اگر هست

خوابی است که در پرده حیرانی عقل است

در پرده ناموس خزیدن ز ملامت

از سادگی هوش و ز عریانی عقل است

در انجمن عشق بود صورت دیوار

هر چند جهان محو زبان دانی عقل است

جان از نظر عشق بود زنده جاوید

تن بر سر پا گر ز نگهبانی عقل است

این آن غزل سید کاشی است که فرمود

بگذر ز جنونی که بیابانی عقل است

***

2137

شیرازه جمعیت مستان خط جام است

آزاد بود هر که درین حلقه دام است

گردون که ازو صبح امید همه شد شام

از زلف گرهگیر تو یک حلقه دام است

چندان که نظر بر دل و دلدار فکندم

معلوم نشد دل چه و دلدار کدام است

با قرب، گل از تیغ شهادت نتوان چید

بر صید حرم، آب دم تیغ حرام است

خودداری سیماب بر آیینه محال است

چشمی که به رویش ندویده است کدام است؟

آن اره که از تیزی دندان چکدش زهر

در مشرب وحشت زدگان سین سلام است

بر خاک نهادان در امید نبسته است

تا بوسه خورشید نصیب لب بام است

داغی که بود زیر سیاهی همه عمر

بر جان عقیقی است که جوینده نام است

چون ریگ روان، تشنگی حرص نداریم

ما را چو گهر کار به یک قطره تمام است

گلزار ز گل پرده گوش است سراپا

دربار نسیم سحری تا چه پیام است

فریاد که بر روی من آن رهزن امید

راهی که نبسته است همین راه سلام است

صائب شود آن کس که نسنجیده سخنساز

طفلی است که بازیگه او بر لب بام است

***

2138

مأوای تو از کعبه و بتخانه کدام است؟

ای خانه برانداز، ترا خانه کدام است؟

در دیده ی یکتایی ما خال دویی نیست

زنار چه و سبحه صد دانه کدام است؟

از کثرت روزن نشود مهر مکرر

ای کج نظران کعبه و بتخانه کدام است؟

گر چاک گریبان نکند راهنمایی

طفلان چه شناسند که دیوانه کدام است

عشق از ره تکلیف به دل پا نگذارد

سیلاب نپرسد که در خانه کدام است

گر روی دلی از طرف شمع ندیده است

صائب سبب جرأت پروانه کدام است؟

***

2139

نقش به مراد دل ما خنده ی زخم است

نامی است عقیقی که پذیرنده ی زخم است

از لاغری خویش خجالت کشم از تیغ

خوش وقت شکاری که برازنده ی زخم است

هر چند که از آب بود زخم گریزان

آب تیغ تو فریبنده ی زخم است

ما شکوه از ان خنجر سیراب نداریم

خمیازه بیتابی ما خنده ی  زخم است

چون غنچه دهن بسته ام از شکوه خونین

هر چند دل تنگ من آکنده ی زخم است

چون بار صنوبر دل آزاده ما را

حاصل ز گلستان جهان خنده ی زخم است

بر روی عقیقی که ز نام است گریزان

گر نقش مرادست، نگارنده زخم است

چون پسته به هر کس دل پر خون ننماییم

ما را به ته پوست نهان خنده زخم است

با خاک برابر چو هدف هر که نگردد

از ناوک دلدوز رباینده زخم است

در باغ جهان پسته خونین دل ما را

گر هست گشادی ز شکرخنده زخم است

چون لاله درین باغ دل خونشده من

شایسته داغ است و برازنده زخم است

از حوصله ما جگر خصم کباب است

خون در دل شمشیر ز ترخنده زخم است

از پیچ و خم جوهر و سر پیش فکندن

پیداست که شمشیر تو شرمنده زخم است

از بس دلم از سرکشی قد تو خون شد

خمیازه آغوش، مرا خنده زخم است

هر کس که گزیده است به دندان لب خود را

داند چه قدر بخیه فشارنده زخم است

از موجه پی در پی دریا خبرش نیست

از سینه من آن که شمارنده زخم است

صائب مکن از تیغ زبان شکوه که چون گل

خندان بود آن دل که پراکنده زخم است

***

2140

پیراهن گل چاک ز بیداد نسیم است

از خنده بی وقت دل پسته دو نیم است

کامل هنران در وطن خویش غریبند

در پشت صدف گوهر شهوار یتیم است

نتوان به کرم بنده خود کرد جهان را

اینجاست که هر کس که بخیل است کریم است

در کوچ بود عشرت ایام بهاران

شبنم اثر آبله پای نسیم است

راضی به قضا باش که در خاطر خرسند

چندان که نظر کار کند ناز و نعیم است

در بادیه ها درد به درمان نتوان یافت

بیماری هر شهر به مقدار حکیم است

در دیده روشن گهران هر ورق گل

از نور تجلی ید بیضای کلیم است

در نقطه موهوم هویداست به تفصیل

هر نقش که در دایره عرش عظیم است

[هر نقش امیدی که به آن شاد شود دل

در پشت سراپرده زنبوری بیم است]

صائب به گناه دو جهان از کرم او

نومید نگردی، که خداوند کریم است

***

2141

طوطی ز سخن صیقل آیینه جان است

آن را که سخن سبز کند خضر زمان است

بس خون که کند در جگر چشمه حیوان

از صبر، عقیقی که مرا زیر زبان است

پیداست که در زیر فلک مهلت ما چیست

یک چشم زدن، تیر در آغوش کمان است

در دیده روشن گهران پنجه خورشید

برگی است که لرزان دلش از بیم خزان است

این نقش و نگاری که تو دلبسته آنی

موجی است سبکسیر که بر آب روان است

در قبضه گردون منم آن تیغ جگردار

کز سختی ایام، مرا سنگ فسان است

در پله چشمی که به عبرت نبرد راه

گر دولت بیدار بود، خواب گران است

با صدق ز دوری مکن اندیشه که در کیش

تیری که بود راست در آغوش نشان است

بر سرو، خزان را نبود دست تصرف

پیری چه کند با دل آن کس که جوان است؟

صائب شرر از سنگ به تدبیر برآید

رحم است بر آن دل که گرفتار جهان است

***

2142

درد تو به دلهای سبکروح گران است

تبخال بر آن لب گره رشته جان است

در وصل دل از هجر فزون دل نگران است

آوارگی تیر در آغوش کمان است

بر خاطر آزاده من دست گهربار

چون دست تهی بر دل محتاج گران است

از دل نبرد شوق وطن عزت غربت

در صلب گهر آب همان قطره زنان است

ایمن نتوان گشت ز برگشتگی بخت

پیوست هدف را خطر از پشت کمان است

در قافله ریگ روان پیش و پسی نیست

پس مانده این مرحله از پیشروان است

حیرت زدگان را نبود بهره ای از وصل

در دامن گل دیده شبنم نگران است

در بال و پر عزم، مرا کوتهیی نیست

سنگ ره من کاهلی همسفران است

بیتابی ذرات جهان در طلب حق

در شیشه ساعت سفر ریگ روان است

صائب نگه گرم در آن چشم سیه مست

برقی است جهانسوز که در ابر نهان است

***

2143

در وصل، دل از هجر فزون دل نگران است

آوارگی تیر در آغوش کمان است

بیهوده پی سبحه و زنار دویدیم

شیرازه اوراق دل آن موی میان است

این با که توان گفت، که با آنهمه نعمت

دل خوردن ما بر فلک سفله گران است

گر باد به فرمان سلیمان زمان بود

مجنون ترا ریگ روان تخت روان است

روشن گهران از هنر خویش نگویند

اینجاست که جوهر علف تیغ زبان است

مردان حق از دایره چرخ برونند

از چرخ شکایت روش پیرزنان است

بیرون شد ازین دایره بی زخم محال است

ما سست عنانیم و قضا سخت کمان است

ذرات جهان ریزه خور خوان سپهرند

هر چند که بر سفره او یک ته نان است

صائب دم گرمی که برآرد ز جهان دود

در حلقه ما سوختگان باد خزان است

***

2144

محو رخ زیبای تو فارغ ز جهان است

بیداری حیرت زدگان خواب گران است

پوشیدن چشم از دو جهان سود نبخشد

مادام که دل در بر سالک نگران است

تا دست برآورده ام از خرقه تجرید

بر پیکر من بند قبا بند گران است

پیداست چو ابر تنک جلوه خورشید

در پرده چشمی که خیال تو نهان است

چون سیل، طلبکار ترا سنگ ملامت

در قطع بیابان طلب، سنگ فسان است

در مشرب من خلوت اگر خلوت گورست

بسیار به از صحبت ابنای زمان است

صائب مکن اندیشه جان در سفر عشق

کاین مرحله را ریگ روان خرده جان است

***

2145

لعل تو ز روشن گهری جان جهان است

تبخال بر آن لعل، سراپرده جان است

برق رخ گلگون ترا دل خس و خارست

مهتاب بناگوش ترا صبر کتان است

بر صفحه رخسار تو آن خال معنبر

موری است که دردست سلیمان زمان است

در چشم تر من ز خیال خط سبزت

هر گوشه پریزاد دگر بال فشان است

افلاک ز نقش قدم اوست نگارین

آن سرو که در مجلس ما دست فشان است

ابری است که در باغ بهشت است خرامان

چشمی که به رخسار نکویان نگران است

از باده کهنه است نشاط و طرب من

این پیر کهنسال، مرا بخت جوان است

گردون که ز انجم همه تن دیده بیناست

حیرت زده جلوه آن سرو روان است

صائب دلش از صحبت گلشن نخورد آب

شبنم که به خورشید درخشان نگران است

***

2146

چون آینه هر دل که ز روشن گهران است

در نقش بد و نیک به حیرت نگران است

غیر از نظر پاک بر آن آینه رخسار

گر آب حیات است، که چون زنگ گران است

چشمی که ز بی شرمی ازو آب نرفته است

چون دیده نرگس به ته پا نگران است

دارد دلی آسوده تر از نقطه مرکز

چون دایره هر کس که ز بی پا و سران است

سهل است اگر گوهر ما را نخریدند

یوسف به زر قلب درین شهر گران است

با قامت او هر که به سروست نظرباز

چون فاخته سر حلقه کوته نظران است

این راز که چون خرده گل در جگر ماست

فریاد که چون بوی گل از پرده دران است

انصاف نمانده است درین موی میانان

کوه غم ما فربه ازین خوش کمران است

بی خون جگر، آبی اگر هست درین دور

در سینه سنگ و گره بد گهران است

سر حلقه بالغ نظران است چو صائب

چشمی که نظرباز به نوخط پسران است

***

2147

دل بر شکن طره دلدار گران است

فریاد که این نغمه بر این تار گران است

مژگان تو با دل سر پیوند ندارد

دلجویی این آبله بر خار گران است

شد چشم تو هشیار و خراب است همان دل

بیمار سبک گشت و پرستار گران است

تیغ تو ز آمیزش جوهر گله دارد

این موج بر این قلزم خونخوار گران است

مویی شدم از فکر، که چون حلقه کنم دست

بر موی میان تو که زنار گران است؟

آن حسن محال است که از پرده برآید

بر یوسف ما جوش خریدار گران است

دل شکوه ز شمشیر سبکروح تو دارد

این آب سبک بر دل بیمار گران است

جز دست گزیدن ز لبش قسمت ما نیست

ما مفلس و آن گوهر شهوار گران است

چون رقعه ارباب طمع بر دل ممسک

داغ ستم عشق به اغیار گران است

صائب چه کند روی به صحرا نگذارد؟

بر اهل جنون سایه دیوار گران است

***

2148

دل نقطه بسم الله دیوان جنون است

جان رشته شیرازه فرقان جنون است

پیکان قدر، غنچه پژمرده عشق است

شمشیر قضا، موجه عمان جنون است

این عقل که هنگامه گفتار فرو چید

موری است که در دست سلیمان جنون است

شوری که نمکسود کند مغز زمین را

گردی ز نمکدان سر خوان جنون است

یونان خرد را صدف بحر نمودن

موقوف به یک موجه طوفان جنون است

مغزم به سر از خشک دماغی کف خاکی است

کو روغن بادام، که طغیان جنون است

لاحول خرد شد سر دیوانه ما را

زنجیر که بسم الله دیوان جنون است

صائب سر من پوچ شد از زمزمه عقل

خرم سر آن کس که به فرمان جنون است

***

2149 (مر، ل)

سبزی که سیاه است ازو روز من این است

سروی که منم فاخته اش این نمکین است

زان شمع نسوزم که ز فانوس حصاری است

گرد سر آن شمع که در خانه زین است

در جبهه من شعله فطرت بتوان دید

چون تیغ عیان جوهرم از چین جبین است

در خانه آیینه چه حاجت به چراغ است؟

بر سینه من داغ نهادن نمکین است

بگذار که صائب ز لبت کام بگیرد

امروز که کنج دهنت بوسه نشین است

***

2150

آن خانه برانداز که در خانه زین است

معمار تمنای من خاک نشین است

از شوخی حسن است که آن سرو خرامان

بر روی زمین است و نه بر روی زمین است

اوراق گل از خنده بیجاست پریشان

شیرازه مجموعه دل چین جبین است

بسیار شود مرکز سرگشتگی خلق

خالی که در آن کنج دهن گوشه نشین است

چون خامه صیاد، متاعش همه مکرست

هر بوته خاری که درین شوره زمین است

از سوختگان نیست تهی کوی خرابات

دایم سر این چشمه، سیه خانه نشین است

بی مرگ نخوابد قدم سعی حریصان

آسایش این طایفه در زیر زمین است

در انجمن وصل، شکایت مزه دارد

در دامن گل گریه شبنم نمکین است

ما قدرت دریوزه دیدار نداریم

این سلسله جنبانی از ان چین جبین است

دارد سر ویرانی من پشته سواری

کز شوخی او زلزله در خانه زین است

صائب چه سر از چاک گریبان بدر آرد؟

امنیت اگر هست درین حصن حصین است

***

2151

سبزی که مرا ساخته بیتاب همین است

خضری که به آدم ندهد آب همین است

شوخی که به یک جلوه مستانه جهان را

داده است به سیلاب می ناب همین است

سیلاب خرامی که فکنده است ز رفتار

در کوه گران رعشه سیماب همین است

ماهی که نموده است ز رخسار شفق رنگ

خون در دل خورشید جهانتاب همین است

بحری که ز رخسار گهر گرد یتیمی

شسته است به رخساره چون آب همین است

آن فتنه ایام که در پرده شبها

آورده شبیخون به سر خواب همین است

آن دشمن ایمان که ز رخسار چو قندیل

آتش زده در سینه محراب همین است

آن گوهر شهوار که دریای گهر را

در گوش کشد حلقه گرداب همین است

خورشید عذاری که ازو سوخته صائب

خون در جگر لاله سیراب همین است

***

2152

چشمی که نظرباز به آن طاق دو ابروست

دایم دو دل از عشق چو شاهین ترازوست

بی نرگس گویا، به سخن لب نگشاییم

ما را طرف حرف همین چشم سخنگوست

بس خون که کند در دل مرغان چمن زاد

این حسن خداداد که با آن گل خودروست

در پرده بینایی من نقش دویی نیست

هر داغ پلنگم به نظر دیده آهوست

تا غنچه نگردیم دل ما نگشاید

در خلوت ما رطل گران کاسه زانوست

در روز به مجلس مطلب دختر رز را

صحبت به شب انداز، که صحبت گل شب بوست

صائب چه خیال است که از سینه کند یاد؟

هر دل که گرفتار در آن حلقه گیسوست

***

2153 (ک، ل)

مرغی که رمیدن ز جهان بال و پر اوست

از عرش گذشتن سفر مختصر اوست

عشق تو محیطی است که دلها گهر اوست

نیلی رخ افلاک ز موج خطر اوست

عشق تو همایی است که دولت اثر اوست

بر هم زدن هر دو جهان بال و پر اوست

شیرینی جان چاشنی خنده ندارد

این شیوه جانسوز همین با شکر اوست

سیری ز تماشای خود آن حسن ندارد

تا آینه دیده ما در نظر اوست

چشم تو چه خونها که کند در دل مردم

زان فتنه خوابیده که در زیر سر اوست

شوخی که مرا بی دل و دین ساخته صائب

بتخانه چین پرده نشین نظر اوست

***

2154

عشق است که اکسیر بقا خاک در اوست

از هر دو جهان سیر شدن ماحضر اوست

عشق است همایی که سعادت نظر اوست

افشاندن بال از دو جهان بال و پر اوست

هر چند ندارد صدف آن گوهر نایاب

هر دل که شود آب، محیط گهر اوست

هر چند که در رخنه دل گوشه نشین است

گردون یکی از حلقه بگوشان در اوست

هر چند که چون سرو روان میوه ندارد

امید جهان سایه نشین شجر اوست

هر چند که دل قطره خونی است ازین بحر

سرسبزی افلاک ز آب گهر اوست

دستی که در آغوش هوس حلقه نگردد

گستاخ تر از زلف به موی کمر اوست

از سینه هر کس شنوی ناله زاری

از خویش برون آی که آواز در اوست

بی عشق، دل از هر دو جهان سرد نگردد

این فیض ز تأثیر نسیم سحر اوست

از حوصله هر دو جهان، گرد برآرد

این نشأه که در ساغر اول نظر اوست

مویی که شود سلسله گردن شیران

در حلقه زنار میانان کمر اوست

هر تار ز پیراهن فانوس کمندی است

گستاخی پروانه نه از بال و پر اوست

در بیخودی آویز که در عالم هستی

سود دو جهان در سفر بی خطر اوست

صائب خبر یوسف گم کرده خود را

از بی خبری پرس که صاحب خبر اوست

***

2155

گفتار تو شهدی است که جانها مگس اوست

رفتار تو سیلی است که دل خار و خس اوست

هر ناله که از دل ز سر صدق برآید

صبحی است که تسخیر جهان در نفس اوست

نخلی که برآرنده خود را نشناسد

سر پیش فکندن ثمر پیشرس اوست

هر چند که از محمل لیلی اثری نیست

صد بادیه پر شور ز بانگ جرس اوست

با هر که کسی نیست بجز بیکسی او را

صائب به ادب باش که بی گفت، کس اوست

***

2156

تنها نه همین ماه به فرمان خط اوست

خورشید هم از حلقه بگوشان خط اوست

از هاله فرو برده سر خود به گریبان

از بس که خجل ماه به دوران خط اوست

از روشنیش خیره شود دیده خورشید

شمعی که ز رخ در ته دامان خط اوست

قد می کشد از سینه عاشق الف آه

تا نشو و نما سلسله جنبان خط اوست

خورشید کز او خیره شود دیده انجم

از پرده نشینان شبستان خط اوست

ز آیینه دل چون خط یاقوت برد زنگ

در دیده غباری که ز ریحان خط اوست

خون در جگر نافه کند قطره اشکش

هر دیده خونبار که حیران خط اوست

پیوسته به پرگار بود دور نشاطش

هر دیده که در حلقه فرمان خط اوست

یاقوت که در قطعه نویسی است مسلم

خونین جگر از مشق پریشان خط اوست

از رایحه مشک، شود خشک دماغش

هر مغز که پرورده ریحان خط اوست

دلها که نهان بود در آن سلسله زلف

امروز چو گو در خم چوگان خط اوست

هر آیه رحمت که ازو تازه شود جان

یکسر همه در دفتر احسان خط اوست

بر سنبل فردوس کند ناز نگاهش

چشمی که نظرباز به ریحان خط اوست

عکسی است سویدای دل از نقطه خالش

سی پاره دل، گرده قرآن خط اوست

صائب چه خیال است که دیوانه نگردد؟

زین زمزمه تازه که در شان خط اوست

***

2157

بودی که نمودست وجودش، دهن اوست

سیبی که سهیل است کبابش، ذقن اوست

تا پنجه اقبال که پر زور برآید؟

دست دو جهان در خم سیب ذقن اوست

وصل مه کنعان چه مناسب به زلیخاست؟

یعقوب شناسد که چه در پیرهن اوست

یک حرف از ان غنچه دهن رنگ ندارم

هر چند که ده رنگ زبان در دهن اوست

چون مرغ چمن جامه جان چاک نسازد؟

پیراهن گلها ز سر پیرهن اوست

از لعل، سخن پیش رخ یار مگویید

صد برگ خزان دیده چنین در چمن اوست

هر فتنه که امروز ازو نام توان برد

زیر علم زلف شکن بر شکن اوست

در دیده همت، فلک و کاهکشانش

موری است که پای ملخی در دهن اوست

با اینهمه مشکین نفسی، خامه صائب

یک آهوی رم کرده دشت ختن اوست

***

2158

کیفیت می با لب شکرشکن توست

نقلی که می از خویش برآرد دهن توست

کرده است شکرخند به شیرین دهنان تلخ

این شور که در پسته شکرشکن توست

در دیده ما حاشیه گلشن رازست

خطی که به گرد لب رنگین سخن توست

سروی چو تو این سبز چمن یاد ندارد

پیراهن گل، تر ز قماش بدن توست

از غیرت پیچ و خم آن موی میان است

هر تاب که در زلف شکن بر شکن توست

هر چند خط سبز بود آیه رحمت

چون سبزه بیگانه گران بر چمن توست

از موی شکافان جهان است سرآمد

این تیغ زبانی که نهان در دهن توست

خورشید کز او نعل فلکهاست در آتش

پروانه پر سوخته انجمن توست

بر دوزخیان میوه فردوس حرام است

دندان هوس کند ز سیب ذقن توست

صائب طمع بوسه ز دلدار فضولی است

زان لقمه بکش دست که بیش از دهن توست

***

2159

روزم سیه از پرتو آن چشم سیاه است

کز چین جبین سلسله جنبان نگاه است

خمیازه گل وقت سحر بی سببی نیست

غفلت نکنم، در خم آن طرف کلاه است

بر داغ سیه روزی عشاق ببخشای

شکرانه آن رو که ولی نعمت ماه است

غربت مپسندید که افتید به زندان

بیرون ز وطن پا مگذارید که چاه است

هر چند که از زلف تو یک پیچ نمانده است

در سینه من مایه صد سلسله آه است

بر خانه من سیل حوادث نکند زور

همواری من دشت صفت پشت و پناه است

پشت لب پیمانه ما سبز شد از زهر

آن ساقی بیرحم همان تلخ نگاه است

صائب عجبی نیست گر آرام ندارم

خاکستر من در گرو صرصر آه است

***

2160

یا رب دل خون گشته ز مژگان که جسته است؟

این قطره گرم از دل سوزان که جسته است؟

شد پله میزان ز فروغش ید بیضا

این لعل گرامی ز رگ کان که جسته است؟

در دایره نه فلک آرام ندارد

این نقطه شوخ از خط فرمان که جسته است؟

آب از نظر خیره خورشید گشاید

این پرتو از آیینه رخشان که جسته است؟

دود از جگر خرمن افلاک برآرد

این برق ز ابر گهرافشان که جسته است؟

در گلشن خلدش نتوان داشت به زنجیر

این طایر وحشی ز گلستان که جسته است؟

در دامن ساحل نزد چنگ اقامت

این مشت خس از سیلی طوفان که جسته است؟

بر دامن صحرای قیامت ننشیند

این گرد سبکسیر ز جولان که جسته است؟

بی آینه بر سنگ زند راز دو عالم

این طوطی مست از شکرستان که جسته است؟

شد روی زمین از عرقش دامن گوهر

این یوسف شرمین ز شبستان که جسته است؟

خون از نفسش می چکد و زهر ز گفتار

این آبله از خار مغیلان که جسته است؟

بی زخم نمایان نبود یک سر مویش

این صید ز سر پنجه مژگان که جسته است؟

این چهره کاهی گل روی سبد کیست

این برگ خزان دیده ز بستان که جسته است؟

این شعله ی آه از جگر چاک که برخاست؟

این سرو خرامان ز خیابان که جسته است؟

دل رو به قفا می رود امروز دگر بار

از دام سر زلف پریشان که جسته است؟

صائب دگر امروز همه سوز و گدازی

آهی دگر از سینه ی سوزان که جسته است؟

***

2161

در پرده ی شب هر که می ناب گرفته است

از دست خضر در ظلمات آب گرفته است

شمع سر بالین بودش دولت بیدار

آن را که خیال تو رگ خواب گرفته است

از روشنی عاریتی دل نگشاید

آیینه ی ما زنگ ز مهتاب گرفته است

عاجز ز عنانداری سیلاب نگردد

دستی که عنان دل بیتاب گرفته است

قربانی ما از نگه عجز، مکرر

تیغ از کف بیرحمی قصاب گرفته است

نتوان ز دل ساده ی ما تند گذشتن

آیینه ی ما دامن سیماب گرفته است

از غیرت چشم تر من بحر گرانسنگ

پیچیدگی از حلقه  ی گرداب گرفته است

مسجود خلایق ز عزیزی شده صائب

هر کس ز جهان گوشه  چو محراب گرفته است

***

2162

از شش جهتم همچو شرر سنگ گرفته است

این بار جنون سخت به من تنگ گرفته است

در پنجه شیرست رگ و ریشه جانم

تا شانه سر زلف تو در چنگ گرفته است

زان چهره گلرنگ خط سبز دمیده است؟

یا آینه بینش من زنگ گرفته است

ایام حیاتم شب قدرست سراسر

تا دل ز من آن طره شبرنگ گرفته است

خون می خلدم در جگر از رشک چو نشتر

تیغ تو ز خون که دگر رنگ گرفته است؟

چون گوشه نگیرم ز عزیزان، که مکرر

از آب گهر آینه ام زنگ گرفته است

تاب سخن سخت ز معشوق ندارد

صائب که مکرر ز هوا سنگ گرفته است

***

2163

یک دلشده در دام نگاهت نگرفته است

در هاله آغوش، چو ماهت نگرفته است

مغرور ازانی که چو خرد عربده جویی

تیغ ستم از دست نگاهت نگرفته است

زان خنده زنی بر من بی برگ که هرگز

آتش نفسی نبض گیاهت نگرفته است

در باغ جهان شاخ گلی نیست که صد دست

سرمشق شکستن ز کلاهت نگرفته است

چشم سیهی نیست که خواباندن شمشیر

تعلیم ز مژگان سیاهت نگرفته است

سیب ذقنی نیست درین باغ که صد بار

گلگونه رنگ از رخ ماهت نگرفته است

آخر که رسد در تو، که دلهای سبکسیر

دامن به سبکدستی آهت نگرفته است

رحمی به سیه روزی ما سوختگان کن

تا زنگ خط آیینه ماهت نگرفته است

بر گرد به میخانه ازین توبه ناقص

تا پیر خرابات به راهت نگرفته است!

آن کس که زند خنده به بیهوشی صائب

پیمانه ای از دست نگاهت نگرفته است

***

2164 (ک، ل)

در روی زمین یک سر پر شور نمانده است

ته جرعه ای از کاسه منصور نمانده است

زنگار گرفته است دل اهل جهان را

در آینه هیچ نظر نور نمانده است

زان مصر حلاوت که شکر بود غبارش

امروز به جز نقش پی مور نمانده است

پیمانه ارباب تنعم شده لبریز

آوازه ای از کاسه فغفور نمانده است

از تلخی دشنام برون رفته حلاوت

نزدیکی دل با نگه دور نمانده است

زان شهد که سرمایه شیرینی جان بود

صائب به جز از نشتر زنبور نمانده است

***

2165

از مرگ به ما نیم نفس بیش نمانده است

یک گام ز سیلاب به خس بیش نمانده است

نازک شده سر رشته پیوند تن و جان

مرغی به لب بام قفس بیش نمانده است

چون برگ خزان دیده و چون شمع سحرگاه

از عمر مرا نیم نفس بیش نمانده است

در ناله دلها ز اجابت اثری نیست

نالیدن پوچی ز جرس بیش نمانده است

نه کوهکنی هست درین عرصه نه پرویز

آوازه ای از عشق و هوس بیش نمانده است

زان حسن گلوسوز که صد تنگ شکر بود

از غارت خط، بال مگس بیش نمانده است

وقت است چو خورشید درآیی به کنارم

کز عمر مرا یک دو نفس بیش نمانده است

بر روی زمین صائب و بر چرخ مسیحا

در انفس و آفاق دو کس بیش نمانده است

***

2166

زان خرمن گل حاصل ما دامن چیده است

زان سیب ذقن قسمت ما دست گزیده است

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز

تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

چون خضر شود سبز به هر جا که نهد پای

هر سوخته جانی که عقیق تو مکیده است

شد عمر و نشد سیر دل ما ز تپیدن

این قطره خون از سر تیغ که چکیده است؟

ما در چه شماریم، که خورشید جهانتاب

گردن به تماشای تو از صبح کشیده است

در عهد سبکدستی آن غمزه خونریز

شمشیر تو آسوده تر از راه بریده است

تیغ تو چو خون در رگ و در ریشه جان رفت

فولاد سبکسیرتر از آب که دیده است؟

عمری است خبر از دل و دلدار ندارم

با شیشه پریزاد من از دست پریده است!

صائب چه کنی پای طلب آبله فرسود؟

هر کس به مقامی که رسیده است، رسیده است

***

2167 (مر، ل)

رخسار تو روز سیه ریش ندیده است

زلف سیهت مفلسی دل نکشیده است

بر برگ گلت گرد کسادی ننشسته است

دنبال خریدار، نگاهت ندویده است

ابروی تو پیوسته به خوبی گذرانده است

چشم تو خمار می گلگون نکشیده است

تلخی ندامت نچشیده است دهانت

دندان تأسف لب لعلت نگزیده است

معذوری اگر قدر گرفتاری ندانی

پروانه ای از پای چراغت نپریده است

حق بر طرف توست در آزردن صائب

سر رشته پیمان تو هرگز نبریده است

***

2168

از عشق دلی نیست که زخمی نچشیده است

این سیل سبکسیر به هر کوچه دویده است

ای غنچه خندان بحیا باش که شبنم

آواز شکر خنده گل را نشنیده است

در بردن دل اینهمه تعجیل چه لازم؟

این طور زلیخا پی یوسف ندویده است

در صاف خموشی نبود درد ندامت

دندان تأسف لب ساغر نگزیده است

صائب نفس مشک فشان تو مکرر

از مغز غزالان ختن عطسه کشیده است

***

2169

با طره او مشک ختا دود کبابی است

با چهره او صورت چین موج سرابی است

با شوخی آن چشم، رم چشم غزالان

در دیده صاحب نظران پرده خوابی است

چشم است سراپا که به رخسار تو نو شد

هر شاخ گلی را که به کف جام شرابی است

می نوش و برافروز که شاخ گل سیراب

هنگامه پر شور ترا سیخ کبابی است

در دلبری اندام تو کم نیست ز رخسار

هر بند قبای تو مرا بند نقابی است

روزی است که خط مشق پریشان کند آغاز

مکتوب مرا از تو گر امید جوابی است

از هر نگه ما و تو چون پرده برافتد

پوشیده و سربسته سؤالی و جوابی است

در دیده من جوهر بیرحمی شمشیر

از سوختگی سایه بید و لب آبی است

دستی که به احسان، فلک خشک گشاید

در دیده روشن گوهران موج سرابی است

پیداست که تا چند بود خانه نگهدار

صائب که درین بحر پرآشوب حبابی است

***

2170

هر شام ز ماه رمضان صبح امیدی است

هر روز ازین ماه مبارک شب عیدی است

هر آه جگرسوز که از سینه برآید

در دامن صحرای جزا سایه بیدی است

هر نوع شکستی که ترا روی نماید

چون موج درین بحر پر و بال جدیدی است

تا خلوت یوسف که صبا راه ندارد

از دیده یعقوب عجب راه سفیدی است

در دامن دشتی که تو می می کشی امروز

هر لاله او شمع سر خاک شهیدی است

صائب اگرت دیده بیدار نخفته است

در پرده شبگیر عجب صبح امیدی است

***

2171

تن بر دل خوش مشرب ما خانه تنگی است

بر گوهر شهوار، صدف کام نهنگی است

در چشم تو گر خوش بود این سقف زراندود

در دیده سودازدگان دامن سنگی است

طوطی که ز شیرین سخنان است، ز وحشت

بر چهره آیینه ما پرده زنگی است

هر مسلک دیگر که کند عقل دلالت

جز دامن صحرای جنون کوچه تنگی است

از سنگدلانی که درین شهر و دیارند

هر کوچه به دیوانه ما شهر فرنگی است

هر حلقه چشمی که در او مردمیی نیست

در دیده صاحب نظران داغ پلنگی است

با گوشه نشینان به ادب باش که صوفی

چون پا نهد از چله برون، تیر خدنگی است

صحرای عدم ساده ازین پست و بلندست

در ملک وجودست اگر صلحی و جنگ است

حیرت زدگان بیخبر از منزل و راهند

در قافله ما نه شتابی نه درنگی است

هر چند که بر چشم تو شوخی است مسلم

پیش دل رم کرده ما آهوی لنگی است

این نغمه ز هر پرده کند جامه مبدل

در هر گلی این آب سبکروح به رنگی است

صائب گل آن است که هموار نگشتی

در راه سلوک تو اگر خاری و سنگی است

***

2172

صبح از لب لعل تو پیام نمکینی است

شام از شکن زلف گرهگیر تو چینی است

از زخم تو هر سینه خیابان بهشتی است

از داغ تو هر پاره دل زهره جبینی است

آبی که ازو خضر حیات ابدی یافت

از دامن دشت تو سیه خانه نشینی است

هر نقطه ز مجموعه رخسار تو چون خال

آشوب دل و دشمن جان، رهزن دینی است

مخمور ترا در دل می، نشأه جان بخش

زهری است که پنهان شده در زیر نگینی است

هر عقده که در راه طلب روی نماید

سودازده زلف ترا نافه چینی است

صبحی که ازو روی زمین شد شکرستان

نسبت به شکرخنده او شوره زمینی است

بینایی چشمی که به عبرت نشود خرج

از مایه حسرت، نگه بازپسینی است

معموره دنیا نبود جای اقامت

هر خانه که آید به نظر، خانه زینی است

صائب چه کند آهوی وحشت زده ما؟

هر گوشه درین دشت، کمندی و کمینی است

***

2173

آن نرگس بیمار، عجب هوش ربایی است

این ظالم مظلوم نما طرفه بلایی است

در چشم تو گل پرده نشین است، و گرنه

هر موجه ای از ریگ روان قبله نمایی است

زنهار ز ما بار مجویید که چون سرو

از باغ جهان حاصل ما دست دعایی است

حسنی که به صورت بود انجام پذیرد

بیچاره اسیری که گرفتار ادایی است

چون قطره باران نکشم رنج غریبی

هر گوشه مرا همچو صدف خانه خدایی است

از اطلس گردون گذرد راست چو سوزن

از راستی آن را که درین راه عصایی است

رندی است که اسباب وی آسان ندهد دست

سرمایه تزویر، عصایی و ردایی است

همچشم حبابم که درین قلزم خونخوار

کسب من سرگشته همین کسب هوایی است

هر بند گرانی که کند عقل سرانجام

در پیش سبکدستی می، بند قبایی است

صائب نتواند ز نظر اشک نریزد

آن را که نظر بر رخ خورشید لقایی است

***

2174

هر نخل مصیبت علم راهنمایی است

هر نوحه ازین قافله آواز درایی است

دست تو اگر نیست نگارین ز علایق

این عقده هستی گره بند قبایی است

تا در پی دنیای خسیس است دل تو

دل نیست در آغوش ترا، کاهربایی است

هر چیز ز دنیای دنی رو به تو آرد

مغرور مشو، کز پی تنبیه، قفایی است

رزق تو گر از خوان فلک شد غم روزی

غافل مشو از شکر، که این نیز غذایی است

در هر چه به رغبت نگری راهزن توست

بر هر چه کنی پشت، ترا راهنمایی است

خاری که درین مرحله بیکار نماید

از آبله پای طلب عقده گشایی است

در مشرب جمعی که مهیای رحیلند

هر رنجش بیجای فلک، لطف بجایی است

هر ناله و آهی که ز خود پیش فرستد

از خویش برون آمده را خانه خدایی است

ما حوصله درد نداریم، و گرنه

هر درد که قسمت شود از غیب، دوایی است

از فقر مکن شکوه که آزاده روان را

بی برگی ایام، عجب برگ و نوایی است

صائب چه کند سینه خود را نکند چاک؟

با حوصله تنگ، غم عشق بلایی است

***

2175 (مر، ل)

بی روی تو چشم از همه خوبان نتوان بست

یوسف چو نباشد در کنعان نتوان بست

تا بوی گلی سلسله جنبان نسیم است

بر ما ره آمد شد بستان نتوان بست

هر چند که چون دل گهری رفته ز دستم

تهمت به سر زلف پریشان نتوان بست

امروز که دست ستم ناز درازست

بر سینه ره کاوش مژگان نتوان بست

در کیش سر زلف که هم عهد شکست است

زنار توان بستن و پیمان نتوان بست

در آتشم از محرمی آینه تو

هر چند در خلد به رضوان نتوان بست

صائب پر و بالی بگشا موسم هندست

دل را به تماشای صفاهان نتوان بست

***

2176

در عالم بالاست تماشایی اگر هست

بیرون ز مکان است و زمان جایی اگر هست

چیزی که بجا مانده همین ترک تمناست

در خاطر عشاق تمنایی اگر هست

در غیبت خلق است اگر هست حضوری

در ترک تماشاست تماشایی اگر هست

اشکی است که در ماتم امید فشانند

در روی زمین آب گوارایی اگر هست

آهی است که از سینه افسوس برآید

در باغ جهان نخل تمنایی اگر هست

از ساده دلی چون گذری عالم مستی است

در زیر فلک دامن صحرایی اگر هست

بر گرد جهان دور زدن بر تو حلال است

خورشید صفت دیده بینایی اگر هست

در آینه تار، پری دیو نماید

صاف است جهان جان مصفایی اگر هست

بر طوطی جان، تلخی غربت ننماید

در خانه دل آینه سیمایی اگر هست

گردست فشاندن به دو عالم نتوانی

در دامن عزلت بشکن پایی اگر هست

زنهار که غافل مشو از خامه نقاش

در مد نظر صورت زیبایی اگر هست

صائب دل پر خون بود و دیده خونبار

در مجلس ما ساغر و مینایی اگر هست

***

2177

در هر جگری شوری ازین گرم نفس هست

چون صبح، مرا حق نفس بر همه کس هست

اندیشه آزاد شدن فال غریبی است

آن را که خیابان گل از چاک قفس هست

گلبانگ نشاط از دل مجنون نشود کم

چندان که درین بادیه آواز جرس هست

گر نیست مرا در حرم تنگ شکر، بار

سامان به سر دست زدن همچو مگس هست

صائب نشود پخته به خورشید قیامت

در میوه هر دل که رگ خام هوس هست

***

2178

بی دادرس آن کس که فغان چون جرسش هست

خاموش نگردد ز فغان تا نفسش هست

چون رشته محال است کند راست نفس را

آن دانه گوهر که گره پیش و پسش هست

آن کس که کسش نیست، کس اوست خداوند

بیکس بود آن کس که درین خانه کسش هست

غافل نشود یک نفس از بال رساندن

هر مرغ که امید نجات از قفسش هست

در گردن خورشید کند دست حمایل

چون صبح هر آن کس که اثر در نفسش هست

تا هیچ نگردی، نتوانی همه گردید

کز بحر حباب است جدا تا نفسش هست

صائب چه خیال است کند خواب فراغت

چون نفس کسی را که سگی در مرسش هست

***

2179

خام است شرابی که در او غلغله ای هست

پوچ است زمینی که در او زلزله ای هست

گل می شکفد از مژه خار مغیلان

تا در قدم گرمروان آبله ای هست

با گل همه شب دست و گریبان وصال است

چون خار کسی را که زبان گله ای هست

چون معنی بیتیم یکی، از ره معنی

در صورت اگر ما و ترا فاصله ای هست

ارباب جنون را ز کشاکش خبری نیست

در گردن عقل است اگر سلسله ای هست

همره چه ضرورست، که از سنگ ملامت

در هر قدم راه جنون قافله ای هست

صائب برد از صحبت گل فیض چو بلبل

آن را که درین باغ زبان گله ای هست

***

2180

در نقطه خاک است نهان، گر خبری هست

در پرده این گرد یتیمی گهری هست

ابلیس ز آدم قد افراخته ای دید

غافل که درین پای علم، تاجوری هست

جز رخنه دل نیست، اگر راه شناسی

گرزان که درین خانه تاریک، دری هست

در هر شرری دوزخ نقدی است مهیا

ایمن نتوان شد، ز خودی تا اثری هست

پرگار ترا نقطه بود گوهر مقصود

در خویش چو گرداب ترا تا سفری هست

هر موج خطرناک، کلید در فیضی است

زین بحر منه پای برون، تا خطری هست

چون نخل برومند ز خود رزق ندارم

مهر دگران است مرا گر ثمری هست

زینسان که منم محو حضور قفس و دام

صیاد چه داند که مرا بال و پری هست؟

صد چشم بد از قطره شبنم به کمین است

آن را که درین باغ چو گل مشت زری هست

در کوفتن آهن سردست گشادش

در سینه هر سنگ که پنهان شرری هست

بر طوطی ما شکر اگر کار کند تنگ

چون خوش سخنی، طوطی ما را شکری هست

گر سنگ ببارد، نتوان قطع طمع کرد

صائب ز نهالی که امید ثمری هست

***

2181

هر خال ترا زیر نگین ملک جمی هست

در هر شکن زلف تو بیت الصنمی هست

در هر چه کند صرف بجز آه، حرام است

چون صبح، ز آفاق کسی را که دمی هست

در دایره قسمت بیشی طلبان است

در مهره افلاک اگر نقش کمی هست

گنج است، اگر هست به ویرانه خراجی

تیغ است، اگر بر سر مجنون قلمی هست

چون لاله درین دامن صحراست فروزان

از گرمروانی که نشان قدمی هست

زان است که بر خویش نمودی تو ستمها

از لشکر بیگانه ترا گر ستمی هست

آن را که ز حرفش نتوان سربدر آورد

در پرده دل، زلف پریشان رقمی هست

از گرد خودی چهره جان پاک بشویید

تا در جگر شیشه و پیمانه نمی هست

زندان عدم، رخنه امید ندارد

در عالم ایجاد، امید عدمی هست

چون سرو درین باغچه دست طلب ما

شد خشک و ندانست که صاحب کرمی هست

صائب دل جمعی است که خرسند به فقرند

گر زان که در آفاق دل محتشمی هست

***

2182

در زیر فلک نیست اگر همنفسی هست

در پرده غیب است اگر دادرسی هست

بیرون چه کشی دلو تهی از چه کنعان؟

غافل مشو از یاد خدا تا نفسی هست

زخمی است که الماس در او ریشه دوانده است

تا در دل مجروح، هوا و هوسی هست

زنهار چو صید حرم از کوی خرابات

مگذار برون پای طلب تا عسسی هست

بر مرغ گرفتار، فضای قفس تنگ

گلزار بهشت است اگر هم قفسی هست

بر سیل سبکسیر شود خار پر و بال

سهل است اگر در ره ما خار و خسی هست

در ترک تمنا بود آسودگی دل

تلخ است شکر خواب به هر جا مگسی هست

بی جذبه محال است ز دل ناله برآید

فریاد، دلیل است که فریادرسی هست

چون مهلت اوراق خزان دیده دو روزی است

در قافله عمر اگر پیش و پسی هست

این است که گاهی به دعا یاد نمایند

از مستمعان صائب اگر ملتمسی هست

***

2183

با ما سبب کینه گردون دغا چیست؟

تقصیر چه و جرم کدام است و خطا چیست؟

امید خطا نیست چو در شست کماندار

اندیشه جستن ز سر تیر قضا چیست؟

آن غنچه اگر چاک گریبان نگشاید

در جیب نسیم سحر و باد صبا چیست؟

چون وعده سست تو به امید خلاف است

چندین گره سخت بر آن بند قبا چیست؟

در دست دوا چاره هر درد نهان است

دردی که دوا باعث آن است دوا چیست؟

شد ریگ زمین گیر درین وادی پر خار

ای راهروان چاره این آبله پا چیست؟

عیسی به یکی سوزن ازین راه فرو ماند

مسواک و عصا، شانه و تسبیح و ردا چیست؟

بی درد طلب، همرهی خضر وبال است

گر درد طلب هست، غم راهنما چیست؟

رسم است که از جوش ثمر شاخ شود خم

ای پیر، ترا حاصل ازین قد دو تا چیست؟

چون بوسه حرام است به کیش تو ستمگر

ای دشمن دین این دو لب بوسه ربا چیست؟

کاهی که بود در ته دیوار، چه داند

کاندازه بیطاقتی کاهربا چیست؟

صائب ز گل و خار جهان دست نگه دار

در دامن این دشت بجز زهرگیا چیست؟

***

2184

دلبستگی خلق به عمر گذران چیست؟

استادگی عکس درین آب روان چیست؟

پیش و پس اوراق خزان نیم نفس نیست

آسودگی خلق ز مرگ دگران چیست؟

آسوده شود سیل چو پیوست به دریا

از بیم اجل اینهمه فریاد و فغان چیست؟

جز خواهش الوان که کشیده است به خونت

دیگر ثمر نعمت الوان جهان چیست؟

تخمی بفشان، توشه راهی به کف آور

حاصل ز دل و دیده خونابه فشان چیست؟

چون دیده ارباب هوس، روز قیامت

در پله اعمال تو جز خواب گران چیست؟

ای سرو که عمری به رعونت گذراندی

جز دست تهی، حاصلت از باغ جهان چیست؟

مردم همه مهمان لب کشته خویشند

از گردش چرخ اینهمه فریاد و فغان چیست؟

حق رزق تو بر سفره افلاک نوشته است

ای سست یقین اینهمه اندیشه نان چیست؟

تا چند به گرد سخن خلق برآیی؟

جز ذکر خدا صیقل شمشیر زبان چیست؟

صائب قدم از دایره چرخ برون نه

جز نیش درین کارگه شیشه گران چیست؟

***

2185

خورشید نقاب رخ چون یاسمن کیست؟

پیراهن صبح آینه دان بدن کیست؟

چون راه سخن نیست در آن غنچه مستور

گوش دو جهان تنگ شکر از سخن کیست؟

رخسار که روشنگر آیینه روزست؟

شب سایه گیسوی شکن بر شکن کیست؟

هر شبنمی از دیده یعقوب دهد یاد

پیراهن گلها ز سر پیرهن کیست؟

در نافه شب، خون شفق مشک که کرده است؟

این مرحمت از طره عنبرشکن کیست؟

در خون شفق، ساعد صبح و کف خورشید

از حیرت نظاره سیب ذقن کیست؟

چون خانه زنبور عسل، شش جهت خاک

لبریز ز شهد از لب شکرشکن کیست؟

دریای وجود و عدم آمیخته با هم

چون شیر و شکر از دهن خوش سخن کیست؟

از نکهت پیراهن یوسف گله دارد

این مغز، بدآموز نسیم چمن کیست؟

هر چند که هنگامه دلهاست ازو گرم

روشن نتوان گفت که در انجمن کیست؟

جز زلف تو ای صف شکن صبر و تحمل

افتادن و افکندن عشاق فن کیست؟

دست و دهن موسی ازین مایده شد داغ

این لقمه به اندازه کام و دهن کیست؟

هر کس گلی از شوق تو در آب گرفته است

تا قامت رعنای تو سرو چمن کیست؟

سودای تو در انجمن آرایی دلهاست

تا شمع جهانسوز تو در انجمن کیست؟

دلها شده از پرده فانوس تنکتر

تا شعله سودای تو هم پیرهن کیست؟

در گلشن جنت ننشیند دل صائب

تا در سر این مرغ هوای چمن کیست؟

***

2186

گر دل نکشد دست ز زلف تو عجب نیست

گنجینه این راز بغیر از دل شب نیست

آرامش سیماب بر آیینه محال است

گر چر ترا روی دهد جای طرب نیست

خاری که نسازی ترش از دیدن آن، روی

در چاشنی فیض کم از هیچ رطب نیست

شمعی که به منت دل بیمار نسوزد

در عالم ایجاد بجز گرمی تب نیست

در خاطر عاشق نبود راه تردد

در دیده حیرت زده وسواس طلب نیست

با دامن خلق است ترا دست بدآموز

ورنه چه مرادست که در دامن شب نیست؟

هر چند که زندان فرنگ است جگرخوار

اما به جگرخواری زندان ادب نیست

خون جگرست آنچه به ابرام ستانی

رزق تو همان است که موقوف طلب نیست

در کار بود سلسله، زندانی تن را

از خویش برون آمده در بند نسب نیست

مردم ز تکلف همه در قید فرنگند

هر جا که تکلف نبود هیچ تعب نیست

صائب اگر ازگوشه پرستان جهانی

چون خال، ترا جا به از ان گوشه لب نیست

***

2187

در دیده بی شرم و حیا نور ادب نیست

بی رویی از آیینه بی پشت، عجب نیست

غیر از نگه دور، چو خار سر دیوار

از گلشن حسن تو مرا برگ طرب نیست

از فکر خط و خال تو بیرون نرود دل

گنجینه این راز بغیر از دل شب نیست

در مشرب دیوانه من، سنگ ملامت

در چاشنی فیض کم از هیچ رطب نیست

صائب اگرت هست سر گوشه نشینی

چون خال، ترا جا به از ان گوشه لب نیست

***

2188

چون سرو بغیر از کف افسوس برم نیست

از توشه بجز دامن خود بر کمرم نیست

بال و پر من چون شرر از سوختگان است

هر جا نبود سوخته ای بال و پرم نیست

چون تیغ، مرا سختی ایام فسان است

هر سنگ، کم از دست نوازش به سرم نیست

چون سیل درین دامن صحرای غریبی

غیر از کشش بحر دگر راهبرم نیست

از فرد روان خجلت صد قافله دارم

هر چند بجز درد طلب همسفرم نیست

چون آینه و آب نیم تشنه هر عکس

نقشی که ز دل محو شود در نظرم نیست

هر کس که مرا دید چو من سوخته دل شد

داغی که نسوزد جگری بر جگرم نیست

چون غنچه تصویر، دلم جمع ز تنگی است

امید گشایش ز نسیم سحرم نیست

از دست عنان داده تر از موج سرابم

هر چند که از منزل و مقصد خبرم نیست

زندان فراموشی من رخنه ندارد

در مصرم و هرگز ز عزیزان خبرم نیست

صائب همه کس می برد از شعر ترم فیض

استادگی بخل در آب گهرم نیست

***

2189

آن را که بود تیغ زبان بی لب نان نیست

روزی ز دل خود بود آن را که دهان نیست

محتاج به دریا نبود گوهر سیراب

در ملک قناعت دل و چشم نگران نیست

بر درد کشان ظلمت ایام بود صاف

بر خاطر ما ابر شب جمعه گران نیست

این پخته نمایان همه خامند سراسر

یک داغ جگرسوز درین لاله ستان نیست

دل را تهی از شکوه به گفتار توان کرد

بسیار بود حرف کسی را که زبان نیست

از قرب کجان، راست برآرد به ستم دست

از تیرچه اندیشه، چو در بحر کمان نیست؟

امید خراج از عدم آباد، فضولی است

ما را طمع بوسه ازان غنچه دهان نیست

نگذاشت نفس راست کنم عمر سبکسیر

آرام درین قافله چون ریگ روان نیست

کوتاه نظر عاقبت اندیش نباشد

تیری که هوایی است مقید به نشان نیست

یکرنگ بود سال و مه کوی خرابات

اینجا شب آدینه و روز رمضان نیست

کفاره تقصیر بود خواب پریشان

ما را گله ای صائب از اوضاع جهان نیست

***

2190

لب بسته ما بیخبر از راز جهان نیست

بسیار بود حرف کسی را که زبان نیست

از شرم در بسته روزی نگشاید

روزی ز دل خود بود آن را که دهان نیست

جانها همه از شوق عدم جامه درانند

آرام درین قافله ریگ روان نیست

عاشق خبر از کعبه و بتخانه ندارد

این تیر سبکسیر مقید به نشان نیست

از بستر نرم است گرانخوابی مخمل

بالین اگر از سنگ بود خواب گران نیست

از سنگ سبکبار شود نخل برومند

بر خاک نشینان سخن سخت گران نیست

با اینهمه نعمت که بر این سفره مهیاست

صائب لب بی شکوه بغیر از لب نان نیست

***

2191

منظور من آن موی میان است و میان نیست

رزق من از ان تنگ دهان است و دهان نیست

فریاد که آن دلبر شیرین سخن از شرم

چون غنچه سراپای زبان است و زبان نیست

از بوالعجبیهاست که شیرینی عالم

مستور در آن تنگ دهان است و دهان نیست

این با که توان گفت که سررشته جانها

وابسته به آن موی میان است و میان نیست؟

فریاد که از بی دهنی درد دل ما

موقوف به تقریر زبان است و زبان نیست

نوری که بود روشن ازو دیده عالم

چون مهر جهانتاب عیان است و عیان نیست

آن جام جهانی که جهان در طلب اوست

از دیده ادراک نهان است و نهان نیست

هر چند که با هم نشود سیر و سکون جمع

در صلب گهر، آب روان است و روان نیست

از بی بصری در نظر تنگ خسیسان

یوسف به زر قلب گران است و گران نیست

آن پیر سیه دل که مقید به خضاب است

در چشم خود از جهل جوان است و جوان نیست

این طرفه که صائب دل صد پاره ما را

شیرازه ازان موی میان است و میان نیست

***

2192

بوی سر زلف تو به شیدایی من نیست

آوازه حسن تو به رسوایی من نیست

هر چند که حسن تو درین شهر غریب است

در عالم انصاف به تنهایی من نیست

در دست فلاخن نکند سنگ اقامت

زلف تو حریف دل هر جایی من نیست

چون کشتی طوفان زده آرام ندارم

هر چند که عاشق به شکیبایی من نیست

در صبح ازل سیر کنم شام ابد را

کوته نظری پرده بینایی من نیست

دستم رود از کار ز دامان تو دیدن

مژگان تو هر چند به گیرایی من نیست

در چشم تو هر چند که چون خواب گرانم

رنگ رخ عاشق به سبکپایی من نیست

ایام خزان گرمتر از فصل بهارم

واسوختگی سرمه گویایی من نیست

دارم خبر از راز شرر در جگر سنگ

زنگار بر آیینه بینایی من نیست

بی پرده تر از راز دل باده کشانم

صائب کسی امروز به رسوایی من نیست

***

2193

در موج پریشانی من فاصله ای نیست

امروز به جمعیت ما سلسله ای نیست

فریاد که اسباب گرفتاری ما را

چون حلقه زنجیر ز هم فاصله ای نیست

بی دیده بینا چه گل از خار توان چید؟

رحم است به پایی که در او آبله ای نیست

موقوف به وقت است سماع دل عارف

هر روز در اجزای زمین زلزله ای نیست

از ظرف حریفان نتوان سر بدر آورد

در بزم شرابی که تنک حوصله ای نیست

بوی گل و باد سحری بر سر راهند

گر می روی از خود، به ازین قافله ای نیست

صائب ز سر زلف سخن دست ندارد

هر چند بجز گوشه ابرو صله ای نیست

***

2194

در معرکه عشق ز جرأت خبری نیست

غیر از سپر انداختن اینجا سپری نیست

در قافله فرد روان بار ندارم

هر چند بجز سایه مرا همسفری نیست

در پله سنگ است گهر بی نظر پاک

بیزارم از ان شهر که صاحب نظری نیست

خود را بشکن تا شکنی قلب جهان را

این فتح میسر به شکست دگری نیست

چون شیشه بی می، نبود قابل اقبال

باغی که در او بلبل خونین جگری نیست

شب نیست که بر گرد تو تا روز نگردم

هر چند من سوخته را بال و پری نیست

سرگشتگی ما همه از عقل فضول است

صحرا همه راه است اگر راهبری نیست

صائب چه کند گر نکند روی به دیوار؟

جایی که لب خشکی و مژگان تری نیست

***

2195

در چشم و دل پاک ز دنیا خبری نیست

در عالم حیرت ز تماشا خبری نیست

کوته نظری پرده بینایی روح است

در دیده سوزن ز مسیحا خبری نیست

در جان هوسناک زلیخاست عروسی

در خلوت یوسف ز زلیخا خبری نیست

قاف عدم آوازه تراش است، و گرنه

در عالم ایجاد ز عنقا خبری نیست

تن بیخبرست از دل پرشور، که خم را

از جوش نشاط می حمرا خبری نیست

زین نقطه بود گردش پرگار فلکها

هر چند که ما را ز سویدا خبری نیست

این خواب پریشان گل پوشیدن چشم است

بیدار دلان را ز تمنا خبری نیست

در عالم باطن نرسد زاهد بی مغز

کف را ز نهانخانه دریا خبری نیست

در گوشه دلتنگی ما گوشه نشینان

از جبهه واکرده صحرا خبری نیست

آسوده بود سرو ز بیطاقتی آب

این سر به هوا را ز ته پا خبری نیست

از نافه خبر آهوی رم کرده ندارد

وحشت زده را از دل شیدا خبری نیست

صائب نکند آه اثر در دل سنگین

از سوز شرر در دل خارا خبری نیست

***

2196

از عکس خود آن آینه رو بس که حیا داشت

در خلوت آیینه همان رو به قفا داشت

چون معنی بیگانه که وحشت کند از لفظ

همخانه دل بود و ز دل خانه جدا داشت

از بی ثمری سبز درین باغچه ماندم

چون سرو، مرا دست تهی بر سر پا داشت

می کرد قیامت سخن ما ز بلندی

تا قامت او ریشه در اندیشه ما داشت

هر جغد در او خال رخ سیمبری بود

از روی تو ویرانه من بس که صفا داشت

در خامه نقاش ازل نقطه خالت

چون چرخ دو صد دایره بی سر و پا داشت

گرد دل من گر هوس بوسه نگردید

اندیشه ازان چهره اندیشه نما داشت

تاج است گران بر سر آزاده، و گرنه

چون بیضه مرا زیر پر و بال، هما داشت

صائب نشد از منزل مقصود کس آگاه

از نقش قدم گر چه فزون راهنما داشت

***

2197

در ظاهر اگر پشت به من همچو کمان داشت

لیک از ته دل روی توجه به نشان داشت

آن عهد کجا رفت که آن دلبر پرکار

ما را به ته دل، دگران را به زبان داشت

اکنون نظرم کاسه دریوزه اشک است

آن رفت که غمخانه من آب روان داشت

نرگس طرف چشم سخنگوی تو گردید

از بی بصران شرم توقع نتوان داشت

پیوسته درین باغ، دلم چون گل رعنا

رویی به بهار و رخ دیگر به خزان داشت

دلگیری من نیست ازین باغ، نوآموز

در بیضه مرا شوق قفس بال فشان داشت

انگشت نما بود ز نادیدگی خلق

هر کس چو مه نو لب نانی ز جهان داشت

هرگز به سر خود قدمی راه نرفتم

در بادیه زنجیر مرا ریگ روان داشت

تا چشم گشودم من دلسوخته صائب

چون داغ، مرا لاله عذاری به میان داشت

***

2198

رگ در تنت از پاکی گوهر نتوان یافت

در آینه صاف تو جوهر نتوان یافت

هر موی خط سبز ترا پیچش خاصی است

یک حرف درین صفحه مکرر نتوان یافت

نقشی به فریبندگی آن خط موزون

در سلسله موجه کوثر نتوان یافت

این فتنه که در نرگس نیلوفری توست

در پرده نه طارم اخضر نتوان یافت

غافل مشو از حسن خط یار که این دور

چون عهد جوانی است که دیگر نتوان یافت

تا شانه صفت سر ننهی در سر این کار

سر رشته آن زلف معنبر نتوان یافت

در جام می آویز که در عالم هستی

بی نشأه می، عالم دیگر نتوان یافت

راز دل عشاق چو خورشید عیان است

یک نامه پیچیده به محشر نتوان یافت

در فکر اثر باش که جز آینه امروز

شمعی به سر خاک سکندر نتوان یافت

گردن مکش از تیغ که جز حلقه فتراک

در خلد ره از رخنه دیگر نتوان یافت

تا بر دل صد پاره خود تنگ نگیری

چون غنچه گل، دامن پر زر نتوان یافت

در ابر تنک، جلوه خورشید عیان است

چون حسن ترا در ته چادر نتوان یافت؟

کوتاه زبان شو که ز دندان ندامت

زخمی به لب خامش ساغر نتوان یافت

امرو بجز کلک گهربار تو صائب

شاخی که دهد میوه گوهر نتوان یافت

***

2199

در خاک وطن چند توان ره به عصا رفت؟

کو وادی غربت که توان رو به قفا رفت

از بس قدح تلخ مکافات کشیدم

از خاطر من دغدغه روز جزا رفت

خضر ره ارباب طلب، عزم درست است

آواره شد آن کس که پی راهنما رفت

تا چند توان دست دعا داشت بر افلاک؟

این زور در ایام که بر دست دعا رفت؟

آن روز که خورشید قدح چهره برافروخت

رنگ ادب از چهره گلزار حیا رفت

بر حاصل ما چون جگر برق نسوزد؟

از روی خزان رنگ ز بی برگی ما رفت

چون از لب پیمانه من زهر نریزد؟

صائب به من از گردش ایام چها رفت

***

2200

ایام بهاران سبک از دیده ما رفت

از دست بهم سودنی این رنگ حنا رفت

شد موسم گل طی به شکرخنده برقی

برگ طرب باغ به تاراج صبا رفت

شیرازه مجموعه گلزار فرو ریخت

سنبل چو سر زلف پریشان به هوا رفت

نرگس ز نظر دور به یک چشم زدن شد

هر چند که از راه بصیرت به عصا رفت

آمد به چمن غنچه گل با کف پر زر

چون برگ خزان دیده تهیدست و گدا رفت

از همرهیش در جگر لاله نفس سوخت

از بس که به تعجیل گل لعل قبا رفت

در یک نفس از کیسه گلزار شکوفه

چون سیم و زر از پنجه ارباب سخا رفت

پیچید سراپرده خود ابر بهاران

از فرق چمن سایه اقبال هما رفت

شد رفتن گل باعث خاموشی بلبل

از باغ به یکبار برون برگ و نوا رفت

از حیرت نظاره آن سرو گل اندام

از خاطر اشجار چمن نشو و نما رفت

صائب ز نظربازی بی پرده شبنم

از چهره گلهای چمن رنگ حیا رفت

***

2201

افسوس که ایام شریف رمضان رفت

سی عید به یک مرتبه از دست جهان رفت

افسوس که سی پاره این ماه مبارک

از دست به یکبار چو اوراق خزان رفت

ماه رمضان حافظ این گله بد از گرگ

فریاد که زود از سر این گله شبان رفت

شد زیر و زبر چون صف مژگان، صف طاعت

شیرازه جمعیت بیداردلان رفت

بیقدری ما چون نشود فاش به عالم؟

ماهی که شب قدر در او بود نهان، رفت

برخاست تمیز از بشر و سایر حیوان

آن روز که این ماه مبارک ز میان رفت

تا آتش جوع رمضان چهره برافروخت

از نامه اعمال، سیاهی چو دخان رفت

با قامت چون تیر درین معرکه آمد

از بار گنه با قد مانند کمان رفت

برداشت ز دوش همه کس بار گنه را

چون باد، سبک آمد و چون کوه، گران رفت

چون اشک غیوران به سراپرده مژگان

دیر آمد و زود از نظر آن جان جهان رفت

از رفتن یوسف نرود بر دل یعقوب

آنها که به صائب ز وداع رمضان رفت

***

2202

از ناخن دخل آنچه به رخسار سخن رفت

از کاوش غم بر دل بی کینه من رفت

زنهار خمش باش که چون خامه درین بزم

کم عمر شد آن کس که به دنبال سخن رفت

فریاد که گلبانگ پریشان من آخر

چون بوی گل از کیسه گلهای چمن رفت

با برگ خزان دیده چه سازد نفس سرد؟

ایمن شدم آن روز که رنگ از رخ من رفت

ز اقبال شکوفه است که در گلشن ایجاد

تا کرد نظرباز، در آغوش کفن رفت

بس خون که کند در جگر سوزن عیسی

خاری که ز راه تو به پای دل من رفت

شد کاسه دریوزه همه ناف غزالان

تا نکهت آن زلف به صحرای ختن رفت

از سنگ، نگین چهره خراشیده برآید

آوازه لعل لب او تا به یمن رفت

از غیرت فکر چمن افروز تو صائب

گل، اشک جگرگون شد و از چشم چمن رفت

***

2203

ای زلف تو شیرازه دیوان قیامت

هم سلسله، هم سلسله جنبان قیامت

خاموشی و گفتار دهان تو دهد یاد

از بست و گشاد در دکان قیامت

چشم تو سیه خانه صحرای تجلی

خال دهنت مهر نمکدان قیامت

مژگان صف آرای تو همدوش صف حشر

ابروی تو هم پله میزان قیامت

دامان قیامت بود آن زلف پریشان

روی تو چراغ ته دامان قیامت

مانند در گوش تو شده تازه و سیراب

از صبح بناگوش تو ایمان قیامت

وقت است که در دیده خفاش گریزد

از شرم تو خورشید درخشان قیامت

شد صبح قیامت ز لب لعل تو پرشور

می خواست نمکدان چنین خوان قیامت

چون جلوه کنی از دو جهان گرد برآید

بسته است به دامان تو دامان قیامت

رسوایی معشوق نه جرمی است که بخشند

عاشق نبرد شکوه به دیوان قیامت

از راه خطرناک تو ای کعبه امید

یک منزل کوتاه، بیابان قیامت

صائب چه گشایی گره از طره دلدار؟

نگشوده کسی فال ز دیوان قیامت

***

2204

قد تو کجا و قد رعنای قیامت

این جامه بلندست به بالای قیامت

ای از مژه شوخ صف آرای قیامت

وز زلف دلاویز دو بالای قیامت

در دامن کهسار کم از خنده کبک است

در پله تمکین تو غوغای قیامت

هم جنتی از چهره و هم دوزخی از خوی

نقدست در ایام تو سودای قیامت

خورشید تو چون از افق زلف برآید

ریزد عرق شرم ز سیمای قیامت

از داغ بود گرمی هنگامه دلها

خورشید بود انجمن آرای قیامت

در سینه ما سوختگان نم نتوان یافت

بی آب بود دامن صحرای قیامت

از شرم گنه بس که کشیدم به زمین خط

مسطر زده شد دامن صحرای قیامت

در سایه کوه گنه ما ز بلندی

آسوده بود خلق ز گرمای قیامت

از سینه آتش نفسان دود برآید

چون خامه صائب کند انشای قیامت

***

2205

ای هر دو جهان خاک ره سرو روانت

گردون مطوق یکی از فاختگانت

بر کوتهی بینش خود داد گواهی

آن کس که نشان داد برون از دو جهانت

پنهانتر از انی که توانت به نشان یافت

پیداتر از انی که بپرسند نشانت

گردون که به گردش نرسد فکر جهانگرد

گردی است که برخاسته از راهروانت

جوشیدن آب از جگر سنگ به تعجیل

یک چشمه سهل است ز فرمان روانت

فرعون که می زد لمن الملک ز نخوت

در بحر عدم غوطه زد از چوب شبانت

عمری است فلک می خورد از جام شفق خون

شاید که شمارند ز خونابه کشانت

هر حلقه زلف تو پریخانه چینی است

رحم است به چشمی که نگردد نگرانت

چون حرف مکرر، سخن قند بود تلخ

آن را که شنیده است حدیثی ز دهانت

تا حشر فراموش کند شیوه رفتار

آبی که شود آینه سرو روانت

سر حلقه باریک خیالان جهان شد

پیچید به هر که غم موی میانت

گر آب شود، موج بود بند زبانش

هر دل که شود مخزن اسرار نهانت

این سرکشی نخل تو با خاک نشینان

زان است که در خواب بهارست خزانت

جولان سمند تو برون از دو جهان است

چون دست زند صائب مسکین به عنانت؟

***

2206 (مر، ل)

چرخ در تاب از تحمل ماست

تیغ در آتش از تغافل ماست

سر شبنم به آفتاب رسید

در ترقی همین تنزل ماست

می رسیم از شکستگی به کنار

همچو موج از شکستگی پل ماست

شکوه تا چند از کشاکش دام؟

این کشاکش نسیم سنبل ماست

حلقه چشم دام در نظرست

بیضه ماتم سرای بلبل ماست

صائب از فکر ماست رنگین شعر

این چمن سرخ رو ز بلبل ماست

***

2207

این چه خط است و این چه رخسارست

این چه آیینه، این چه زنگارست

این چه خال، این چه گوشه ابرو

این چه مار، این چه مهره مارست

این چه ابروی سخت پیشانی

این چه لبهای نرم گفتارست

این چه چشم همیشه در خواب است

این چه شرم همیشه بیدارست

این چه تیغ زبان زهرآلود

این چه لعل لب شکربارست

این چه مژگان رخنه در دل کن

این چه چشم همیشه بیمارست

خانه هوش را به آب رساند

این چه پیشانی گهربارست

چشم بد دور از ان چمن که در او

مژه شوخ، خار دیوارست

به سخنهای آتشین صائب

سوختی عالم، این چه گفتارست

***

2208

در وطن جوهر سخن خوارست

در نگین نام رو به دیوارست

در غریبی کند سخن شهرت

گل نمایان به طرف دستارست

نیست از جذب کهربا نومید

کاه هر چند زیر دیوارست

بر ندارد کسی که بار از دل

دیدنش بر دل جهان بارست

پاس رخسار گلعذاران را

عرق شرم، چشم بیدارست

بیکسان را غمی نمی باشد

غم عالم به قدر غمخوارست

دل عاشق کجا و کعبه و دیر؟

کودک شوخ، خانه بیزارست

هر بلندی که آخرش پستی است

پیش صاحب بصیرتان دارست

مور تلخی نمی کشد صائب

خاک بر قانعان شکرزارست

***

2209

تا سپهر کبود سیارست

سینه آیینه دار زنگارست

گوشه امن، سینه هدف است

پله عافیت سر دارست

سبزه در دست و پای افتاده است

خار، بالانشین دیوارست

خر عیسی به گل فرو رفته است

دور دجال برق رفتارست

خاکساری حصار عافیت است

کوتهی پشتبان دیوارست

اعتبار از میان چو برخیزد

بیضه مور، مهره مارست

از تف آه آسمان سیرم

کهکشان همچو نبض بیمارست

دهن صبح پر ز خون شفق

چون نگردد، که راست گفتارست

دام گردون به خاک پوسیده است

یک رم آهوانه در کارست

تو ملایم نگشته ای صائب

ورنه سیر سپهر هموارست

***

2210

سبزه جوی شهد، نیشترست

حقه سبز زهر، پرشکرست

چشم پوشیده پرده دار دل است

لب خامش نگاهبان سرست

زهر چشمش میان خندیدن

همچو بادام تلخ در شکرست

هر چه غیر از شراب، بار دل است

هر چه جز نغمه است دردسرست

موشکافی هنر نمی باشد

چشم از عیب دوختن هنرست

میوه ای نیست به ز آزادی

نتوان گفت سرو بی ثمرست

[حقه سر به مهر آبله ام

خونی صد کلید نیشترست]

[نگه سیر چشم غواصم

آبخوردم ز چشمه گهرست]

[در دیاری که ما ضعیفانیم

شعله را چشم همت از شررست]

[خنده صبح حشر با آن شور

شب ما را نمکچش سحرست]

از رگ ابر کلک من صائب

دامن روزگار پرگهرست

***

2211

دولت روزگار درگذرست

پرتو آفتاب دربدرست

شمع بالین این گرانخوابان

بی بقا چون ستاره سحرست

گر چه دل می برد جدا هر یک

می و مهتاب، شیر با شکرست

روی خوش، لفظ و بوی خوش معنی است

معنی از لفظ دلپذیرترست

جام بی باده مرغ پرکنده است

بط می را شراب بال و پرست

قرب سیمین بران گدازنده است

رنج باریک رشته از گهرست

چشم بی اشک، ابر بی باران

دست بی جود، شاخ بی ثمرست

نخورد غم ز دوری منزل

رهروی را که توشه بر کمرست

دلش از می سیاهتر گردد

هر که چون لاله آتشین جگرست

بد درونند ظاهرآرایان

ابره ها پرده دار آسترست

هنر دیگران ندیدن، عیب

دیدن عیب خویشتن هنرست

کند آتش عیار زر روشن

محک خلق آدمی سفرست

تشنه آفت است مال بخیل

خون فاسد هلاک نیشترست

می کند ترک رنگ و بو صائب

همچو شبنم کسی که دیده ورست

***

2212

سر زهاد خشک بی شورست

لب دلمردگان لب گورست

سر بی شور، جام بی باده

دل بی عشق زنده در گورست

دل پر داغ، لاله زار بهشت

سر پر شور، قصر پر حورست

در شکستن بود حلاوت دل

شهد در کسر شان زنبورست

چون هما رزقش استخوان سازند

به سعادت کسی که مغرورست

زخم در تیغ می شود ناسور

بس که آفاق پر شر و شورست

چه کنم تن به عاجزی ندهم؟

که زمین سخت و آسمان دورست

ره مده حرص و آز را در دل

که پر و بال دشمن مورست

تلخ شیرین لبان گوارنده است

باده صائب ز آب انگورست

***

2213

در دل هر که ذوق شبگیرست

خنده صبح، خنده شیرست

غم به بیگانگان نیاویزد

سگ این بوم، آشناگیرست

دل ز بیداد روشنی گیرد

شمع این خانه، برق شمشیرست

طفل ما خون خود چرا نخورد؟

دایه روزگار کم شیرست

خط او پیش خود گرفتارست

سبزه از موج خود به زنجیرست

بر جوانی چه اعتماد، که صبح

تا نفس راست می کند پیرست

زور بازوی پنجه تدبیر

خس و خاشاک سیل تقدیرست

نیست دیوانه گر سپهر، چرا

دایم از کهکشان به زنجیرست؟

بر دم تیغ می زند خود را

صائب از بس ز جان خود سیرست

***

2214

می گلرنگ خونی رازست

لب ساغر خموش غمازست

دهن شیشه مغرب عقل است

لب پیمانه مشرق رازست

یک الف وار نیست گوشه امن

صفحه خاک، سینه بازست

عقل با عشق مشتبه نشود

ذره از آفتاب ممتازست

بلبل بوستان شوق ترا

شکن دام، بال پروازست

طور آخر گل از تجلی چید

کار افتادگان خداسازست

دل صائب ز شوق آب شده است

تشنه خاک پاک شیرازست

***

2215

ظلم فریادی از ضعیفان است

ناله برق در نیستان است

تیغ بیدادگر دو سر دارد

از هدف بیش تیر نالان است

سفره خاک و خوان گردون را

سر پر شور من نمکدان است

قفس من سواد شهر بود

بال من پره بیابان است

ناله عجز پیش سنگدلان

بانگ اسلام و کافرستان است

جز در حق به هر دری که روی

مد انعام، چوب دربان است

نپذیرد ز هیچ کس احسان

هر که از بندگی گریزان است

رشته عمر مسند آرایان

به درازی مد احسان است

تلخی عیش در قناعت نیست

خاک بر مور شکرستان است

هر کجا بی تکلفی باشد

زندگانی و مرگ آسان است

زندگی صرف خوبرویان کن

به زر قلب یوسف ارزان است

از حیا حسن جاودان ماند

عرق شرم آب حیوان است

گل بی خار این چمن صائب

در گریبان غنچه خسبان است

***

2216

عشق سلطان و عقل دهقان است

رزق دهقان ز عدل سلطان است

عشق چون آفتاب کنعانی

عقل ده گانه همچو اخوان است

کیست گردن ز حکم عشق کشد؟

عشق انگشتر سلیمان است

ظلمات سواد هستی را

مشرب عشق، آب حیوان است

عقل در بارگاه حضرت عشق

منفعل چون نخوانده مهمان است

عقل مرغی است در قفس محبوس

عشق سیمرغ قاف امکان است

عقل فرمان پذیر تکلیف است

عشق سیلاب کفر و ایمان است

آسمان سفره ای است پر نعمت

عشق آن سفره را نمکدان است

اقتدا تا به مولوی کرده است

شعر صائب تمام عرفان است

***

2217

سفر اهل شوق در وطن است

خلوت اهل دل در انجمن است

عندلیبی که در خیال گل است

هر کجا غنچه می شود چمن است

خنده هر چند کم بود، در وقت

خانه پرداز محنت کهن است

غم یکساله را به باد دهد

خنده گل اگر چه یک دهن است

رخنه اش سد باب طوفان است

عشق، خضر سفینه بدن است

سخن عشق با خرد گفتن

بر رگ مرده نیشتر زدن است

آفتابی است بی زوال، سخن

مغربش گوش و مشرقش دهن است

یوسف شرمگین معنی را

لفظ نازک به جای پیرهن است

مغز گردد در استخوانش نال

چون قلم هر که عاشق سخن است

بر زبان قلم نیاید راست

آنچه از شوق در ضمیر من است

بر بزرگان مشو به حلم دلیر

سپر آفتاب، تیغ زن است

ایمن از گوشمال دوران است

هر که صائب به حال خویشتن است

***

2218

صدق، روشنگر ضمیر من است

صبح روشن ضمیر، پیر من است

موری از من نمی شود پامال

کف دست دعا سریر من است

نیستم امت تن آرایان

خلق خوش جامه حریر من است

دولت افتاده است در قدمم

پر و بال هما حصیر من است

به گریبان اگر نپردازم

کاوش سینه دستگیر من است

رم آهو به آن سبکپایی

داغ طبع کناره گیر من است

بلبل خوش نوای نیشابور

خجل از طبع بی نظیر من است

آفتاب شکفته رو صائب

گلی از گلشن ضمیر من است

***

2219

مژه ام جلوه گاه پروین است

گل خورشید طلعتان این است

سیب غبغب اگر به دست افتد

بهتر از صد انار یاسین است

کی توانی سبک به منزل رفت؟

سنگ راه تو خواب سنگین است

همه شب همچو دسته سنبل

خواب آشفته ام به بالین است

سنگداغ فروغ چهره اوست

کوه طوری که کوه تمکین است

می کند چهره ای، نگاه مرا

گل رویش ز بس که رنگین است

شعر صائب نمی شود کاسد

همه وقت این متاع شیرین است

***

2220

خطش از خال حقه باز شده است

خالش از خط زبان دراز شده است

چون سپر روی چرخ پرچین است

گره از جبهه که باز شده است؟

صف مژگانش در زبان بازی است

گر چه چشمش به خواب ناز شده است

نیست یک دل گشاده، حیرانم

که در فیض بر که باز شده است

خط مشکین او که ابجد ماست

بوالهوس را خط جواز شده است

رو به دریا نهاده بی لنگر

بی حضور آن که در نماز شده است

به که بر خود نبندد از دربان

در دولت به هر که باز شده است

کرده تا روی خود به درگه حق

صائب از خلق بی نیاز شده است

***

2221

تا به دل تخم عشق کشته شده است

آه من در جگر برشته شده است

پا مزن بر حنای گریه من

که به خون جگر سرشته شده است

آدمیزاده من از خط سبز

تا نظر می فکنی فرشته شده است

زان میان پیچ و تابها دارم

که خدایا چگونه رشته شده است!

خال را چون سپند نیست قرار

تا ز می چهره ات برشته شده است

ندهم دل به نوخطان چه کنم

چون قلم بر سرم نوشته شده است

شد ز خط خال او دراز زبان

این گره را ببین که رشته شده است

برندارم نظر ز موی میان

سوزنم مبتلای رشته شده است

تا ز زانو نموده ام بالین

بسترم پر پر فرشته شده است

همچو خورشید نان من ز شفق

سالها شد به خون سرشته شده است

نسخه زلف و سنبل و ریحان

همه از روی هم نوشته شده است

نیست چون موج بیمم از طوفان

تا عنانم ز دست هشته شده است

صائب از نامه ام سبک مگذر

که به صد خون دل نوشته شده است

***

2222

لطف و قهر زمانه هر دو یکی است

گره دام و دانه هر دو یکی است

پشت و رو نیست کار دنیا را

شب و روز زمانه هر دو یکی است

دیده خوابناک غفلت را

صور حشر و فسانه هر دو یکی است

خنده برق در سبکسیری

با نشاط زمانه هر دو یکی است

خاکساران بی تعین را

مسند و آستانه هر دو یکی است

نقد باشد قیامت عاشق

پیش ما گور و خانه هر دو یکی است

نیست از هم جدا دل و دلدار

چون دو لب، این دو دانه هر دو یکی است

جلوه آب خضر در ظلمات

با شراب شبانه هر دو یکی است

خانه با یار خانگی زیباست

ورنه زندان و خانه هر دو یکی است

ما که از بال خویش در قفسیم

بیضه و آشیانه هر دو یکی است

نسبت کشتی شکسته ما

با کنار و میانه هر دو یکی است

صائب این آن غزل که تنها گفت

بد و نیک زمانه هر دو یکی است

***

2223

آب خضر و می شبانه یکی است

مستی و عمر جاودانه یکی است

بر دل ماست چشم، خوبان را

صد کماندار را نشانه یکی است

پیش آن چشمهای خواب آلود

ناله عاشق و فسانه یکی است

در مقامی که غور باید کرد

قطره و بحر بیکرانه یکی است

کثرت خلق، عین توحیدست

خوشه چندین هزار و دانه یکی است

پله دین و کفر چون میزان

دو نماید، ولی زبانه یکی است

رهروانی که راست چون تیرند

همه را مقصد و نشانه یکی است

دو جهان سنگ راه سالک نیست

نسبت تیر با دو خانه یکی است

گر هزارست بلبل این باغ

همه را نغمه و ترانه یکی است

نشود نور مهر پست و بلند

پیش ما صدر و آستانه یکی است

عاشقی را که غیرتی دارد

چین ابرو و تازیانه یکی است

خنده در چشم آب گرداند

ماتم و سور این زمانه یکی است

پیش مرغ شکسته پر صائب

قفس و باغ و آشیانه یکی است

***

2224

عقل را گوشه سرایی هست

عشق را دشت دلگشایی هست

راه عشق است بی نشان، ورنه

در ره عقل نقش پایی هست

مرو از ره که این بیابان را

طرفه موج غلط نمایی هست

داغ ما زود به نمی گردد

گل این باغ را وفایی هست

بی عوض نیست هر چه می گیرند

نی بی برگ را نوایی هست

نیست بی عیب هیچ موجودی

روی آیینه را قفایی هست

خانه ای را که نیست دربانی

چین ابروی بوریایی هست

سایه اهل جود، بال هماست

باده پیش آر تا هوایی هست

در گریبان ز بوی پیرهنت

غنچه را باغ دلگشایی هست

چشم بیمار اگر شفا یابد

دل بیمار را شفایی هست

اگر ز خود برون توانی رفت

دامن دشت دلگشایی هست

چون قلم، شاهراه معنی را

می روم تا شکسته پایی هست

وسعت مشربی اگر داری

همه جا باغ دلگشایی هست

برو ای داغ فکر دیگر کن

در دل اهل درد جایی هست

شعله تا این زمان نمی داند

که سپند مرا صدایی هست

صائب ساده دل چه می داند

که اشارات یا شفایی هست

***

2225

در خون کشد نظر را حسنی که بی حجاب است

تیغ برهنه باشد رویی که بی نقاب است

می در جبین پاکان از شرم آب گردد

رخسار شرمگین را خط پرده حجاب است

با بد گهر میامیز تا بد گهر نگردی

حکم شراب دارد آبی که در شراب است

تاج سر بزرگی است دلجویی ضعیفان

دریای پاک گوهر همکاسه حباب است

ما شکوه ای نداریم از تنگدستی، اما

در ماه ناتمامی نقصان آفتاب است

از بیقراری ماست این خاکدان برونق

شیرازه بیابان از موجه سراب است

از سینه های روشن در مغز پی توان برد

در بند پوست باشد علمی که در کتاب است

در جای خویش دارد بد آبروی نیکان

شیرین ترست از جان تلخی چو در شراب است

مکتوب خشک صائب سوهان روح باشد

چون نیست چرب نرمی خط آیه عذاب است

***

2226

از خودگذشتگان را آیینه بی غبارست

پیوسته صاف باشد بحری که بی کنارست

دنیا طلب محال است در خاک و خون نغلطد

موج سراب این دشت شمشیر آبدارست

ته جرعه خزان است رنگ شکسته من

رنگ شکفته تو سرجوش نوبهارست

دلجویی حریفان بالاترست از برد

از باختن شود شاد رندی که خوش قمارست

از درد و داغ عاشق بر خویشتن نلرزد

آتش بود گلستان بر زر چو خوش عیارست

چون شعله سرکش افتاد محتاج خار و خس نیست

سودا چو گشت کامل مستغنی از بهارست

گر اعتبار ناقص باشد کمال مردم

بی اعتباری ما موقوف اعتبارست

مجبور حق نگردد آلوده معاصی

بد کردن خلایق برهان اختیارست

از آفتاب پرتو صائب جدا نباشد

واصل بود به جانان جانی که بیقرارست

***

2227

از خود گذشتگان را آیینه بی غبارست

پیوسته صاف باشد بحری که بیکنارست

آن را که خلق خوش هست تنها نمی گذارند

کی بی حریف ماند رندی که خوش قمارست؟

با ناز برنیایند اهل نیاز هرگز

گل گر پیاده باشد بر بلبلان سوارست

دیوانه را ملامت اسباب خنده گردد

بر کبک مست سختی دامان کوهسارست

عاشق ز خاکساری بی بهره است از وصل

دیوار بوستان را از گل نصیب، خارست

تا دل برید از ان زلف از سر نهاد شوخی

چشم به خواب رفته است دامی که بی شکارست

از خون مرده صائب سنگین ترست خوابت

جایی که هر رگ سنگ چون نبض بیقرارست

***

2228

موج سراب دنیا، شمشیر آبدارست

آبش لعاب افعی، خارش زبان مارست

خمیازه نشاط است گلهای خنده رویش

سر جوش باده او ته جرعه خمارست

تاجش به دیده عقل کیلی است عمرپیما

تختش به چشم عبرت کرسی زیر دارست

چون کوه پایدارست درد گران رکابش

عمر سبک عنانش چون برق در گذارست

پیداست تا چه باشد الوان نعمت او

جایی که شیر مادر خون نقابدارست

چون سگ گزیده از آب وحشت کند ز دنیا

آیینه بصیرت آن را کی بی غبارست

گرد کدورت از دل بی اشک برنخیزد

روشنگر وجودست چشمی که اشکبارست

از خلق خوش توان شد در چشم خلق شیرین

صبح گشاده رو را انجم زر نثارست

در گوهر آب گوهر در بحر می کند سیر

واصل بود به جانان جانی که بیقرارست

از خود کناره گیران صائب مدام شادند

پیوسته صاف باشد بحری که بیکنارست

***

2229

از غیرت رکابت از دیده خون روان است

اما چه می توان کرد پای تو در میان است!

پاس ادب فکنده است بر صدر جای ما را

هر چند سجده ما بیرون آستان است

در پله ترقی است مشرب چو عالی افتاد

از خاک زود خیزد تا کی که خوش عنان است

مهر لب خموشی است دستی که خالی افتاد

آن را که خرده ای هست چون غنچه صد زبان است

با قامت خم از عمر استادگی مجویید

پا در رکاب باشد تیری که در کمان است

از جویبار همت تخمی که آب گیرد

گر زیر خاک باشد بالای آسمان است

در گلشنی که گلها دامنکشان گذشتند

بلبل ز ساده لوحی در فکر آشیان است

سیلاب غافلان را از دیده می برد خواب

خواب مرا گرانی از عمر خوش عنان است

دنبال ماندگان را هر کس که دست گیرد

در منزل است هر چند دنبال کاروان است

از پای خفته ماست منزل بلند صائب

عمر ره است کوته تا کاروان روان است

***

2230

از غیرت رکابت از دیده خون روان است

اما چه می توان کرد پای تو در میان است!

سر جوش نوبهارست روی شکفته تو

رنگ شکسته من ته جرعه خزان است

از شکوفه عاشقان را در خاک و خون کشد عشق

گردد دلیل صیاد زخمی که خونچکان است

از حرف راست گردد پر خون دهن چو سوفار

دایم ز تیر شیون در خانه کمان است

بلبل ز ساده لوحی در آشیان طرازی است

در گلشنی که خاکش با باد همعنان است

ما می زنیم از جهل هر دم به دامنی دست

هر چند روزی ما در دست آسمان است

گوری است پر ز مرده صائب قلمرو خاک

گردون پر ستاره یک چشم خونفشان است

***

2231

بود و نمود عاشق، از آب و تاب حسن است

گر ذره را وجودی است، از آفتاب حسن است

در بیخودی توان دید بی پرده روی مطلوب

از خویشتن گسستن بند نقاب حسن است

حسن آن بود که دایم بر یک قرار باشد

حسن مه دو هفته کی در حساب حسن است؟

از خنده رویی گل بلبل نگشت گستاخ

شرم و حیای عاشق بیش از حجاب حسن است

از حسن خط سیه مست گردید دیده من

بیهوشداروی عشق گرد کتاب حسن است

خوشتر بود ز سر جوش در کام عشقبازان

هر چند خط مشکین درد شراب حسن است

خال از شکسته پایی در کنج لب خزیده است

زلف از درازدستی مالک رقاب حسن است

تردستی مکافات شب در میان نباشد

ایام خط شبرنگ روز حساب حسن است

از خط شود یکی صد ناز و غرور خوبان

ریحان خط مشکین افسون خواب حسن است

ریحان سفال خود را کی تشنه می گذارد؟

سبزست بخت عاشق تا در رکاب حسن است

در هر نظر به رنگی آید ز پرده بیرون

زیر و زبر دل عشق از انقلاب حسن است

در چشم موشکافان سررشته امیدست

هر چند چین ابرو موج سراب حسن است

موی میان او را هر کس که دیده، داند

کاین پیچ و تاب عاشق از پیچ و تاب حسن است

از روی گرم خورشید گر خاک می شود زر

رنگ طلایی عشق از آفتاب حسن است

در دور خط ز خوبان ظلم است چشم بستن

خط حلقه حلقه چون شد عین شباب حسن است

از مهر تا به ذره زین آتشند بریان

تنها همین نه صائب داغ و کباب حسن است

***

2232

همین بلبل است خندان، هم باغبان شکفته است

دیگر چه گل ندانم در گلستان شکفته است

یارب که می خرامد بیرون ز خانه کامروز

هر جا گل زمینی است تا آسمان شکفته است

جان می دهد به عاشق روی عرق فشانش

از آب خضر گویا این گلستان شکفته است

از تنگنای غم دل بیرون نیاید آسان

خون خورده غنچه عمری تا یک دهان شکفته است

خمیازه نشاط است روی گشاده گل

ورنه که از ته دل در این جهان شکفته است؟

از خنده برق را نیست مانع هجوم باران

در عین گریه ما را دل همچنان شکفته است

از خصم خنده رویی برق جگر گدازست

ایمن مشو به رویت گر آسمان شکفته است

چون دل گرفته باشد ماتم سراست عالم

ورزان که دل شکفته است صائب جهان شکفته است

***

2233

در جوش لاله و گل، دیوانه را عروسی است

چون تابه گرم گردد، این دانه را عروسی است

از سینه های گرم است هنگامه جهان گرم

تا هست باده در جوش میخانه را عروسی است

رطل گران بود سنگ از دست تازه رویان

هر جا که کودکانند دیوانه را عروسی است

شد عشق سنگدل شاد تا باختیم ایمان

برگشت هر که از دین بتخانه را عروسی است

هنگامه محبت افسردگی ندارد

از فیض عشق سی شب پروانه را عروسی است

نگذاشت شور مجنون یک طفل در دبستان

در خانه ای عروسی، صد خانه را عروسی است

باطل ز قرب باطل صائب شکفته گردد

در گوش خوابناکان افسانه را عروسی است

***

2234

هر خار این گلستان مفتاح دلگشایی است

هر شبنمی درین باغ جام جهان نمایی است

هر غنچه خموشی مکتوب سر به مهری است

هر بانگ عندلیبی آواز آشنایی است

هر لاله ای درین باغ چشمی است سرمه آلود

هر خار این بیابان مژگان دلربایی است

هر لخت دل شهیدی است دست از حیات شسته

دامان اشک ریزان صحرای کربلائی است

آیینه خانه دل از زنگ اگر برآید

هر برگ سبز این باغ طوطی خوش نوایی است

آواره طلب را خضرست هر سیاهی

کشتی شکستگان را هر موج ناخدایی ا ست

تا نور حسن مطلب گوهر فروز خاک است

هر جغد بی پر و بال در چشم خود همایی است

با دستگاه فردوس یک باغبان چه سازد؟

هر جزو حسن او را مشاطه جدایی است

هر چند قلزم عشق بر یک هواست دایم

در هر سر حبابی از شوق او هوایی است

دل چون ز پا نشیند، جان چون قرار گیرد؟

در هر شکنج زلفش هنگامه جدایی است

ای برق بی مروت، پا را شمرده بگذار

هر خار این بیابان رزق برهنه پایی است

تا عشق سایه افکند بر خامه تو صائب

مشتاق ناله توست هر جا که خوش نوایی است

***

2235

تن پرور از شهادت گر سر کشد عجب نیست

کی قدر آب داند هر کس که تشنه لب نیست

بی لب گشودن از ابر گوهر صدف نیابد

اظهار تنگدستی هر چند از ادب نیست

نادان بود مسلم از گوشمال دوران

آسوده از شکست است فردی که منتخب نیست

هر چند آن پریرو وحشی تر از غزال است

این صید را کمندی چون آه نیمشب نیست

همت صلای عام است نسبت به هر که باشد

در خانه کریمان مهمان بی طلب نیست

با ما شبی به روز آر، روزی به ما به شب کن

یک روز نیست صد روز، یک شب هزار نیست

از استخوان بی مغز پوچ است لاف، صائب

حرف از نسب مگویید در هر کجا حسب نیست

***

2236

مرا از تیره بختی شکوه بیجاست

که عنبر نیل چشم زخم دریاست

ز دلتنگی، سواد دیده مور

مرا پیش نظر دامان صحراست

خمار نامرادی هوش بخش است

شراب کامرانی غفلت افزاست

نباشد قانعان را درد نایافت

دل خرسند را جنت مهیاست

چو مرجان رزق ما خون است، هر چند

عنان بحر در سرپنجه ماست

جهان در دیده اش آیینه زاری است

به نور عشق هر چشمی که بیناست

بر آن صاحب سخن رحم است صائب

که دخلش منحصر در دخل بیجاست!

***

2237 (مر، ل)

کجا میل کبابم در شراب است؟

بط می هم شراب و هم کباب است

چو بط، جانم بود در عالم آب

به چشم من جهان بی می سراب است

هر آن آهی که دارد لختی از دل

بلند اختر چو شعر انتخاب است

نلرزد شعله بر بال سمندر

رخ او را چه پروای نقاب است؟

خطا را گر کنی از فهم خود دور

بدانی فکر صائب بر صواب است

***

2238 (مر، ل)

به چشمم بی تو گلشن خارزارست

لب پیمانه تیغ آبدارست

شراب کهنه چون غوره است در چشم

گل امسال چون تقویم پارست

به هر سو رو کنم تیغ برهنه است

به هر جا پا گذارم نیش خارست

زمین در دور داغ من نمکزار

هوا در عهد زخمم مشکبارست

اگر زینسان شکست آید به کارم

خوشا آیینه کاندر زنگبارست

چرا بلبل به خاک و خون نغلطد؟

که نبض شاخ گل در دست خارست

ز اشکم در تب رشک است دریا

از آتش موج، نبض بیقرارست

همیشه عید باشد در خرابات

ز می دست سبو دایم نگارست

بیا کز شوق آن لبهای میگون

گل خمیازه صد برگ از خمارست

به گل یک پشت ناخن نیست میلم

درین گلشن دلم پا بست خارست

گلیم خود برآر از آب صائب

ترا با این گرانجانان چه کارست؟

***

2239

شراب نامرادی بی خمارست

به قدر تلخی این می خوشگوارست

جواب خشک از ان لبهای سیراب

به کشت عاشقان ابر بهارست

از ان چشم تو رنجورست دایم

که هم بیمار و هم بیماردارست

ز چشم یار قانع شو به دیدن

که پرسش بر دل بیمار بارست

نمی خیزد سپند از جا ز حیرت

در آن محفل که آن آتش عذارست

صبا را منفعل دارد ز جولان

اگر چه بوی گل دامن سوارست

بود لازم غضب را دل سیاهی

پلنگ از خشم، دایم داغدارست

وصال آفتاب عالم افروز

نصیب شبنم شب زنده دارست

به نرمی کن زبان خصم کوتاه

که عاجز از نمد، دندان مارست

گذشتن مشکل است از سینه صافان

که در گل پای سرو از جویبارست

محک را از سیه رویی برآرد

زر سرخی که کامل در عیارست

رخ مقصود بی پرده است صائب

اگر آیینه دل بی غبارست

***

2240

فلک نیلوفر دریای عشق است

زمین درد ته مینای عشق است

اگر روح است، اگر عقل است، اگر دل

شرار آتش سودای عشق است

اگر معموره کفرست، اگر دین

خراب سیل بی پروای عشق است

گریبان سپهر و دامن خاک

شکار پنجه گیرای عشق است

عنان سیر و دور آسمانها

به دست شوق آتش پای عشق است

چراغ بی زوال آفرینش

فروغ گوهر یکتای عشق است

فلک چون سایه با آن سربلندی

به خاک افتاده بالای عشق است

خرد هر چند مغز کاینات است

کف بی مغزی از دریای عشق است

دل رم کرده وحشی نژادان

غزال دامن صحرای عشق است

اگر صبح امیدی در جهان هست

بیاض گردن مینای عشق است

زر سرخ و سفید ماه و انجم

نثار فرق گردون سای عشق است

چه پروا دارد از شور قیامت؟

سر هر کس که پر غوغای عشق است

به خود کرده است روی هر دو عالم

چه در آیینه سیمای عشق است؟

دو عالم نقد جان بیعانه دادند

چه سودست این که با سودای عشق است

به خون هر دو عالم دست شستن

نه از ظلم است، از تقوای عشق است

زبان کلک صائب چون نسوزد؟

که عمری رفت در انشای عشق است

***

2241 (مر، ل)

خوشم با ناله خود، دم همین است

چراغ حلقه ماتم همین است

مگو در بیغمی آسودگی هست

که غم گر هست در عالم همین است

مبند آزار موری نقش در دل

که اسم اعظم خاتم همین است

نرنجم گر چه مجنونم شمارند

تمیز مردم عالم همین است

جمال کعبه می خواهد سپندی

دلیل شوری زمزم همین است

به قرب گلعذاران دل مبندید

وصیت نامه شبنم همین است

***

2242 (مر، ل)

ز نغمه تا خدا یک کوچه راه است

بر این حرف بلندم نی گواه است

به حق از تنگنای نی رسیدم

خوشا ملکی که اینش شاهراه است

همه سر اناالحق می سراید

ندانم آب این نی از چه چاه است

نوایش گوش را تنگ شکر کرد

دهان نی که را تا بوسه گاه است

کباب شعله آواز گردم

که یک زنجیره او زلف آه است

نوای عود در طاقت گدازی

به آتشدستی برق نگاه است

مشو از کاسه طنبور غافل

که لبریز از شراب عقل کاه است

بکش دست نوازش بر سر چنگ

که لوح سینه ام پر مد آه است

تأمل چیست در دلها شکستن؟

تصور کن همان طرف کلاه است

گناه شرمگینان را چو صائب

زبان بی زبانی عذرخواه است

***

2243

به چشم من فلک یک چشمخانه است

که انسان مردمک، نور آن یگانه است

نباشد چون سبکرو توسن عمر؟

که هر موج نفس چون تازیانه است

بود در زیر لب، جان عاشقان را

که جای رفتنی بر آستانه است

گناهان را ز خردی سهل مشمار

که خرمنهای عالم دانه دانه است

چنان غفلت ترا مدهوش کرده است

که خواب مرگ در گوشت فسانه است

بغیر از آه، مکتوبی ندارم

چو آتش ترجمان من زبانه است

مکن بر عشق، آه بوالهوس حمل

که چون تیر هوایی بی نشانه است

از ان خورشید شد صائب جهانگیر

که از رخسار زرینش خزانه است

***

2244

نه هر تن لایق تشریف شاهی است

شهادت آل تمغای الهی است

سر آزاده تاج زرنگارست

دل آسوده تخت پادشاهی است

بود آزادگی در ترک دنیا

در اینجا فلس ماهی دام ماهی است

سواد فقر را در دیده جاده

که جای آب حیوان در سیاهی است

به هر محفل که دمسردی در او هست

دل روشن چراغ صبحگاهی است

برون آرد نکویان را خط از شرم

خط مشکین برات خوش نگاهی است

گناهی را که در دیوان رحمت

نمی بخشند صائب بیگناهی است

***

2245

در خودآرایی خطرها مضمرست

حلقه فتراک طاوس از پرست

بی سبکروحی و تمکین آدمی

کشتی بی بادبان و لنگرست

قرب خوبان رنج باریک آورد

رشته را کاهش نصیب از گوهرست

عشق می بخشد تمامی حسن را

شمع بی پروانه تیر بی پرست

خلق نیکو عیب را سازد هنر

خامی عنبر کمال عنبرست

بی طلب سیراب می گردد ز می

چون سبو دستی که در زیر سرست

پرتو منت کند دل را سیاه

زنگ این آیینه از روشنگرست

در سخن لعلش قیامت می کند

این نمکدان پر ز شور محشرست

بر عذار لیلی آن خال کبود

چشمه خورشید را نیلوفرست

آتش درویشی خود ای پسر

از طعام میهمانی بهترست

شیر بیگانه است آش دیگران

شوربای خویش شیر مادرست

صائب از شیرینی گفتار خود

طوطی ما بی نیاز از شکرست

***

2246

همت ما را مکانی دیگرست

آسمان را آسمانی دیگرست

لطف او در پرده دارد چشم را

مغز او را استخوانی دیگرست

گو اجل این جان رسمی را برد

زندگی ما را به جانی دیگرست

آه از ان قاتل که لوح کشتگان

بهر تیغ او فسانی دیگرست

در بساط آسمان راحت مجوی

این متاع کاروانی دیگرست

چند بتوان دید ماه عید را؟

نوبت ابرو کمانی دیگرست

حسن هر ساعت به رنگی می شود

شعله را هر دم زبانی دیگرست

باغبان را می توان با زر فریفت

شرم بلبل باغبانی دیگرست

در زمین خشک کشتی رانده ایم

همت ما بادبانی دیگرست

تیغ را از زلف جوهر ساده کرد

غمزه را تیغ زبانی دیگرست

حسن دایم بوالهوس پرور بود

خس برای شعله جانی دیگرست

چون کشد صائب ز دل گلبانگ عشق؟

مرغ ما از بوستانی دیگرست

***

2247

وقت ما از ساغر و مینا خوش است

وقت ساقی خوش که وقت ما خوش است

عشق می باید به هر صورت که هست

عاشقی با صورت دیبا خوش است

ناخوشیها از دل بی ذوق ماست

ذوق اگر باشد همه دنیا خوش است

مرد عشقی، خیمه بیرون زن زخود

در بهاران دامن صحرا خوش است

دامن صحرا چه گرد از دل برد؟

سیل گردآلود را دریا خوش است

سایه غماز را پامال کن

قطع راه بیخودی تنها خوش است

آن قدر کز ما تحمل خوشنماست

از نکویان ناز و استغنا خوش است

سر به صحرای جنونم داد عقل

دشمنی با مردم دانا خوش است

جامه گلگون بود برق جلال

عشق را با چشم خونپالا خوش است

تیره دل پروا ندارد از گناه

زنگیان را وقت در شبها خوش است

ناز و تمکین حسن را زیبنده است

عشق چون سیلاب بی پروا خوش است

شکرلله صائب از اقبال عشق

ناخوشیهای جهان بر ما خوش است

***

2248 (مر، ل)

از نظر هرگز خیالش دور نیست

یک نفس دریای ما بی شور نیست

در دهان اژدهای خم رود

مست بی پرواتر از مخمور نیست

خنده بر برق تجلی می زند

خانه دل چون بنای طور نیست

نیست در فرمان بدگویان زبان

اختیار نیش با زنبور نیست

گر ندارد سکته چین بر جبین

بیت ابروی تو چون مشهور نیست؟

***

2249

تا نافه زلف مجلس آراست

آهوی حواس، دشت پیماست

چشم تو شرابخانه دل

ابروی تو قبله تماشاست

قفل دل زنگ بسته ما

موقوف کلید بال عنقاست

اندیشه رزق، تنگ چشمی است

تا خرمن نه سپهر برجاست

از زیر سایه خیمه چرخ

مجنون مرا هوای صحراست

این دایره های آتشین سیر

سرگشته نقطه سویداست

نقشی به مراد اگر نشیند

بازی نخوری که آن نه از ماست:

کز پرتو دست جامه پیرا

سوزن در کار خویش بیناست

گر روی جهان ز ما بگردد

غم نیست چو روی عشق با ماست

سودای چنین که یاد دارد؟

جان باخته ایم و صرفه با ماست

هر فیض که می رسد به صائب

از روح پر از فتوح ملاست

***

2250

شد آب و هنوز در حجاب است

این آبله در دل حباب است

در دیده پاک، پرتو حسن

در خانه کعبه ماهتاب است

عشق تو فسانه سوز هستی

سودای تو پرده سوز خواب است

صبحیم ولی ز سرد مهری

در سینه ما نفس به خواب است

حرفی سر کن که میهمان را

خاموشی میزبان جواب است

جایی که نه آسیا بگردد

اندیشه رزق، بی حساب است

بیهوده دل مشوش ما

در فکر گناه یا ثواب است:

در مملکت وسیع رحمت

هر جنس که می برند، باب است

از کشمکش چهار عنصر

دایم دل خسته در عذاب است

چون عالم خاک آرمیده است

در عالم آب، انقلاب است

تا روی به طوف کعبه کرده است

فکر صائب همه صواب است

***

2251

پیغام، نمکچش وصال است

دلخوش کن عاشقان خیال است

خورشید فلک سفید ابروست

خورشید تو عنبرین هلال است

هر جا که دل شکسته ای هست

ریحان خط ترا سفال است

خورشید ترا ز سایه خط

پیداست که اول زوال است

اندیشه چشم مشکبویان

آهوی قلمرو خیال است

رخساره آتشین او را

پروانه خانه زاد، خال است

با چشم تو آشنایی ما

می پنداری هزار سال است

غیر از لب جام نیست صائب

امروز لبی که بی سؤال است

***

2252 (مر، ل)

بی یار بهار دلنشین نیست

این پنبه داغ یاسمین نیست

صد شکر، به دست کوته من

صد بند ز چین آستین نیست

در دامن برگ پا شکسته است

داغ دل لاله خوش نشین نیست

در خانه او چو خانه زین

پایم ز نشاط بر زمین نیست

نزدیکان را نمی شناسد

فریاد که یار دوربین نیست

در زیر لبش هزار عذرست

امروز که چینش بر جبین نیست

من بلبل غنچه حجابم

بیزارم از آنچه شرمگین نیست

هر کس که شنید فکر صائب

حرفی به لبش جز آفرین نیست

***

2253 (ک، ب، ل)

چینی که طراز جبهه یارست

بندی است که بر زبان اغیارست

حسن از تمکین دوام می گیرد

گوش سنگین حصار گلزارست

سیری ز نظاره نیست عاشق را

آیینه گرسنه چشم دیدارست

هر چند ترا ز نام ما ننگ است

هر چند ترا ز یاد ما عارست:

با یاد توام هزار هنگامه

با نام توام هزار و یک کارست

در کوچه گوهرست رفتارش

چون رشته سبکروی که هموارست

کوته نظری است خوشدلی کردن

ز اقبال که پیش خیز ادبارست

با عشق جدل مکن که نه گردون

یک لقمه این نهنگ خونخوارست

کوه غم عشق برگ کاهی نیست

بر خاطر من که برگ گل بارست

از دل مگذر که خواب آسایش

در سایه این شکسته دیوارست

در دیده خرده بین ما صائب

دل مرکز و نه سپهر پرگارست

***

2254

از وصل صدف گهر گریزان است

بر حسن غریب، خانه زندان است

خلوت طلب است حسن سنگین دل

از شش جهت حرم بیابان است

زانها که گذشت بر سر مجنون

بید مجنون هنوز لرزان است

در سینه پر ز ناوک من، دل

شیری است که خفته در نیستان است

دیوانه دروغگو نمی باشد

بر سنگ محک دروغ بهتان است

چون آینه هر که بینشی دارد

در چهره خوب و زشت حیران است

از روی گشاد، فیض می بارد

در خنده برق امید باران است

سررشته عمر مسندآرایان

ممدود به قدر مد احسان است

از سینه گرم آه پیرایان

تا باغ بهشت یک خیابان است

عزلت طلبی که نام می جوید

دامی است که زیر خاک پنهان است

هرگز دل اهل عشق بی غم نیست

در قطره ما همیشه طوفان است

باشند چو گوی خلق سرگردان

تا قامت چرخ همچو چوگان است

آن کس که شناخت ذوق تنهایی

از سایه خویشتن گریزان است

با خویش کسی که مغزی آورده است

چون پسته به زیر پوست خندان است

عمری است که روزگار من صائب

چون روزی اهل دل پریشان است

***

2255

از حسن تو جیب خاک پر ماه است

یوسف ز خجالت تو در چاه است

خالی که ز گردن تو می تابد

همچشم ستاره سحرگاه است

بگذار جگی جگی ببوسم من

خالی که بر آن جگی جگی گاه است

عمر عاشق ز خضر کمتر نیست

این رشته ز پیچ و تاب کوتاه است

هر آینه راست جوهر خاصی

آیینه سینه جوهرش آه است

در منزل کفر و دین نمی ماند

با عشق سبکروی که همراه است

انگشت به هیچ حرف نگذارد

از درد سخن کسی که آگاه است

صائب ز زمین دل برون آور

طول املی که ریشه آه است

***

2256

لطف بتان جانگدازتر ز عتاب است

شبنم این باغ تلختر ز گلاب است

صلح سبکسیرشان تهیه جنگ است

چاشنی نوشخندشان شکراب است

رگ به تنم بی شراب ناب نجنبد

موجم و بال و پرم ز عالم آب است

هجر تو چون کوه آهن است زمین گیر

وصل تو چون ماه عید پا به رکاب است

پشت به دیوار ده که روی زمین را

نقش امیدی که هست موج سراب است

ما به کلید بهشت چشم نداریم

دیده امید ما به بند نقاب است

آه که در عهد این گسسته عنانان

مردمک مردمی به چشم رکاب است

نسیه مکن نقد خود که هر گل صبحی

در نظر خود حساب، روز حساب است

صحبت گرم ترا کباب چه حاجت؟

تا بط می جلوه کرده است کباب است

مرغ دلی را که رو به حلقه دام است

خار و خس آشیانه چنگ عقاب است

گوش به هر حرف کی کنند خموشان؟

کوزه سربسته تشنه می ناب است

آخر نومیدی است اول امید

خواب چو در دیده سوخت سرمه خواب است

چشم تو صائب اگر غبار ندارد

خشت سر خم کم از کدام کتاب است؟

***

2257

حلقه گوش تو گوشواره صبح است

خال بناگوش تو ستاره صبح است

جلوه تو شوختر ز برق تجلی

چشم تو خندانتر از ستاره صبح است

گوشه ابروی فیض و صیقل توفیق

موجه ای از بحر بی کناره صبح است

شیر ز پستان آفتاب نگیرد

طفل غیوری که شیرخواره صبح است

داغ جگرسوز عشق و سینه روشن

مهره خورشید و گاهواره صبح است

هر نفسی کز جگر به صدق برآید

کم مشمارش که در شماره صبح است

علم لدنی که در کتاب نگنجد

جمله در اوراق پاره پاره صبح است

حسن گلوسوز قندهای مکرر

منفعل از خنده دوباره صبح است

عمر دوباره که خلق طالب اویند

در گره خنده دوباره صبح است

از دم صائب بود گشایش دلها

جامه گل پاره از اشاره صبح است

***

2258

حلقه آه مرا سپهر نگین است

گریه من روشناس روی زمین است

تا تو به چشم رکاب پای نهادی

عشرت روی زمین به خانه زین است

رزق من از شاهراه گوش درآید

روزی من چون صدف ز در ثمین است

هر چه بکاری، همان نصیب تو گردد

دانه خود پاک کن که خاک امین است

همت سرشار، سرو عالم بالاست

وسعت مشرب بهشت روی زمین است

خاطر خرم دگر کسی ز که جوید؟

صبح در ایام ما گرفته جبین است

مقصد کوته نظر، بلند نباشد

منزل دور رکاب، خانه زین است

بیهده صائب مکن ز بخت شکایت

چشمه حیوان سیاه خانه نشین است

***

2259

زیر بال است پناهی که مراست

شمع بالین بود آهی که مراست

کیست با من طرف جنگ شود؟

اشک و آه است سپاهی که مراست

آه سرد و نفس سوخته است

صبح عید و شب ماهی که مراست

در سفر بار رفیقان نشوم

دل بود توشه راهی که مراست

دست قدرت به قفا می پیچد

برق را مشت گیاهی که مراست

به دو صد دانه گوهر ندهم

در جگر رشته آهی که مراست

چون نباشد خجل از رحمت حق؟

بیگناهی است گناهی که مراست

آن حبابم که درین بحر گهر

سر پوچ است کلاهی که مراست

صیقل حسن بود دیده پاک

رخ مگردان ز نگاهی که مراست

بال پرواز هزاران چشم است

از قناعت پر کاهی که مراست

شاهد شور محبت صائب

روی زردست گواهی که مراست

***

2260

خود بخود چشم تو در گفتارست

بیخودی لازمه بیمارست

با حدیث لب جان پرور او

بوی گل چون نفس بیمارست

رزق اهل نظر از پرتو حسن

روزی آینه از دیدارست

فلک بی سر و پا فانوسی است

که چراغش ز دل بیمارست

تو نداری سر سودا، ورنه

یوسفی در سر هر بازارست

دل به ماتمکده خاک مبند

گر دل زنده ترا در کارست

ریگ این بادیه خون آشام است

خاک این مرحله آدمخوارست

سربلندی ثمر بی برگی است

خار را جا به سر دیوارست

سینه چاکان ترا چون گل صبح

مغز آشفته تر از دستارست

در تن مرده دلان رشته جان

پر کاهی است که بر دیوارست

سیر و دور فلک ناهموار

چون تو هموار شوی هموارست

بر من از زهر ملامت صائب

هر سر موی، زبان مارست

***

2261

ترک چشم مخمورش مست ناتوانیهاست

فتنه با نگاه او گرم همعنانیهاست

ای هلاک خویت من اینهمه تغافل چیست

ای خراب چشمت من این چه سرگرانیهاست؟

جان و دل سپر سازم پیش ناوک نازت

شست غمزه را بگشا وقت شخ کمانیهاست

گه سبو زنم بر سنگ، گه به پای خم افتم

ساقیا مرنج از من عالم جوانیهاست

دورم از وصال او زندگی چه کار آید

جان به لب نمی آید این چه سخت جانیهاست

ناله حزینت کو، آه آتشینت کو؟

لاف عشقبازی چند، عشق را نشانیهاست

ای خوشا که همچون گل در کنار من باشی

با نگاه جانسوزت وه چه کامرانیهاست

سینه ها مشبک شد از خدنگ مژگانت

حال ما نمی پرسی این چه سرگرانیهاست

روز بی تو بیتابم، شب نمی برد خوابم

روز و شب نمی دانم، این چه زندگانیهاست

صائب این تپیدن چیست زخم کاریی داری

یار بر سرت آمد وقت جانفشانیهاست

***

2262

شود چو غنچه سخن پیشه، شیشه شیشه شراب است

چو دل تنک شد از اندیشه، شیشه شیشه شراب است

ز کاوش جگر فکر، دست باز نداری

که هر شراری ازین تیشه، شیشه شیشه شراب است

عیار چشم غزالان شیر مست چه باشد

که چشم شیر درین بیشه، شیشه شیشه شراب است

نظر دریغ مدار از نظاره دل پر خون

که هر حبابی ازین شیشه، شیشه شیشه شراب است

اگر ز عقل ترا در سرست نخوت مستی

مرا جنون به رگ و ریشه، شیشه شیشه شراب است

به سنگ عربده بشکن طلسم هستی خود را

که در شکستن این شیشه، شیشه شیشه شراب است

مرا که رطل گران است ز خم سنگ ملامت

عتاب چرخ جفا پیشه، شیشه شیشه شراب است

جواب آن غزل میرزا سعید حکیم است

که عشق در دل غم پیشه، شیشه شیشه شراب است

***

2263

مرهم کافور خلق پرده صد نشترست

صندل این ناکسان گرده دردسرست

نیست جدایی ز هم حلقه زنجیر را

حادثه روزگار از پی یکدیگرست

گرم عنانان شوق زیر فلک نیستند

اخگر افسرده را خاک سیه بر سرست

بی نظر اعتبار پرده خواب است چشم

بی سخن حق نفس رشته بی گوهرست

غنچه امید را، قفل دل تنگ را

هست کلیدی اگر، در بغل محشرست

چشم و در سیر را، نیست به نعمت نیاز

کاسه ما فربه است، کیسه اگر لاغرست

نیست به می احتیاج حسن گلوسوز را

آینه بی غبار دشمن روشنگرست

میکده باغ بهشت، کوثر او جام می

ساقی شمشاد قد، سرو لب کوثرست

دل ز هوس پاک کن، فیض گشایش ببین

هر چه درون دل است، قفل برون درست

تن به حوادث گذار صائب اگر پخته ای

کآبله چون پخته شد روزی او نشترست

***

2264

غباری بجا از زمین مانده است

بخاری ز چرخ برین مانده است

ز گل خار مانده است و از می خمار

چه ها از که ها بر زمین مانده است

پریده است عقل از سر مردمان

نگین خانه ها بی نگین مانده است

به این تنگدستان ز ارباب حال

لباس فراخ آستین مانده است

ز ازرق لباسان خورشید روی

همین یک سپهر برین مانده است

منم صائب امروز بر لوح خاک

اگر یک سخن آفرین مانده است

***

2265 (ک، مر، ل)

زمین نقش پایی است بر آستانت

فلک شیشه باری است از کاروانت

دم عیسوی از بهارت نسیمی

کف موسوی برگی از بوستانت

سماعیل، رد کرده قربانی تو

کمین بنده ای یوسف از کاروانت

فلک کله آه سودایی تو

زمین گرد پاپوش سرگشتگانت

دم صبح زخم نمایان تیغت

دل شب نمودار زاغ کمانت

خزان باددستی ز گلزار جودت

بهار آشنارویی از بوستانت

چو آیینه دان تو خورشید باشد

چه باشد عذار ثریا فشانت

ندانم چگونه است آیینه تو

که شد خیره چشم ز آیینه دانت

نشان تو ای بی نشان از که جویم؟

که در بی نشانی است پنهان نشانت

ترا می رسد دعوی کبریایی

که بوسد ز دور آسمان آستانت

ز توحید صائب چه دم می زنی تو؟

مبادا شود آب، تیغ زبانت

***

2266

آیینه را سیاه کند با غبار بحث

گو آسمان مکن به من خاکسار بحث

در عالم شهود ندارد دلیل راه

حیران عشق را نکند بیقرار بحث

آخر کدام نقص ازین بیشتر بود؟

کز خجلت طرف نشود شرمسار بحث

بر ساحل افکند خس و خاشاک را محیط

از مجلس حضور بود بر کنار بحث

از نبض اختیار، بلا موج می زند

تسلیم هر که شد نکند اختیار بحث

بر سنگ خاره زد گهر آبدار خویش

هر کاملی که کرد به ناقص عیار بحث

آیینه را ز نقش پریشان مکن سیاه

در مجلس حضورمکن زینهار بحث

یک عقده وا نشد زدل ارباب علم را

چندان که برد ناخن دقت به کار بحث

با روی تیغ، ناخن جوهر چه می کند؟

دلهای ساده را ننماید فگار بحث

صائب نصیحتی است ز صاحبدلان مرا

تا صلح ممکن است مکن اختیار بحث

***

2267

بر رخ ممکن بود پیوسته گرد احتیاج

لازم این نشأه افتاده است درد احتیاج

در گذر از عالم امکان که این وحشت سرا

بستر بیمار را ماند ز درد احتیاج

خرقه اش را بخیه از دندان سگ باشد مدام

هر تهیدستی که گردد کوچه گرد احتیاج

از فشار قبر بر گوشش حدیثی خورده است

هر که را در هم نیفشرده است درد احتیاج

باغ بر هم خورده را ماند در ایام خزان

ساحت روی زمین از رنگ زرد احتیاج

در شجاعت آدمی هر چند چون رستم بود

می شود چون زال عاجز در نبرد احتیاج

می کند گل از نسیم صبح این معنی، که نیست

سینه روشندلان بی آه سرد احتیاج

بی نیازی سرکشی می آورد، زان لطف حق

بندگان را مبتلا سازد به درد احتیاج

اغنیا را فرق کردن از فقیران مشکل است

بس که صائب عام گردیده است درد احتیاج

***

2268

چون گذارد خشت اول بر زمین معمار کج

گر رساند بر فلک، باشد همان دیوار کج

می کند یک جانب از خوان تهی سرپوش را

هر سبک مغزی که بر سر می نهد دستار کج

زلف کج بر چهره خوبان قیامت می کند

در مقام خود بود از راست به، بسیار کج

راستی در سرو و خم در شاخ گل زیبنده است

قد خوبان راست باید، زلف عنبر بار کج

نیست جز بیرون در جای اقامت حلقه را

راه در دلها نیابد چون بود گفتار کج

فقر سازد نفس را عاجز، که چون شد تنگ راه

راست سازد خویش را هر چند باشد مار کج

قامت خم بر نیاورد از خسیسی نفس را

بیش آویزد به دامنها چو گردد خار کج

هست چون بر نقطه فرمان مدار کاینات

عیب نتوان کرد اگر باشد خط پرگار کج

در نیام کج نسازد تیغ قد خویش راست

زیر گردون هر که باشد، می شود ناچار کج

می تراود از سراپای دل آزاران کجی

باشد از مرغ شکاری ناخن و منقار کج

از تواضع کم نگردد رتبه گردنکشان

نیست عیبی گر بود شمشیر جوهردار کج

وسعت مشرب، عنان عقل می پیچد ز راه

موج را بر صفحه دریا بود رفتار کج

گریه مستانه خواهد سرخ رویش ساختن

از درختان تاک را باشد اگر رفتار کج

راست شو صائب نخواهی کج اگر آثار خویش

سایه افتد بر زمین کج، چون بود دیوار کج

***

2269

نیست روی عرق آلود به گوهر محتاج

نبود حسن خداداد به زیور محتاج

پرده پوشی چه ضرورست نکونامان را؟

نیست پیراهن یوسف به رفوگر محتاج

خوان خورشیدی به سرپوش چه حاجت دارد؟

سرآزاده ما نیست به افسر محتاج

رهبری نیست به از صدق طلب رهرو را

نیست از راست روی خامه به مسطر محتاج

نیست از چاشنی خاک قناعت خبرش

مور تا هست به شیرینی شکر محتاج

سلطنت چاره لب تشنگی حرص نکرد

که به یک جرعه آب است سکندر محتاج

هر فقیری که شود از در دل رو گردان

می شود زود به دریوزه صد در محتاج

نیست با مهد زمین مردم کامل را کار

طفل تا شیر خورد، هست به مادر محتاج

نبود حاجت افسانه گرانخوابان را

نیست این کشتی پر بار به لنگر محتاج

کند از رحم سبکدوش، گرانباران را

ورنه درویش نباشد به توانگر محتاج

نیست در خاطر آزاده تردد را راه

سرو چون آب نباشد به سراسر محتاج

صائب از قحط سخندان چه به من می گذرد

به سخن کش نشود هیچ سخنور محتاج!

***

2270

داغ ما نیست به دلسوزی یاران محتاج

نبود آتش خورشید به دامان محتاج

نه ز نقص است اگر خال ندارد دهنش

نیست آن کان ملاحت به نمکدان محتاج

چشم بد دور ز رخسار عرقناک تو باد!

که مرا کرد به صد دیده حیران محتاج

حسن را شرم ز آفات نگه می دارد

نبود چهره مریم به نگهبان محتاج

نشود جمع به هم نعمت و دندان هرگز

که صدف در دل دریاست به دندان محتاج

سر خود گیر ز درگاه بهشت ای رضوان

که در اهل کرم نیست به دربان محتاج

عجز آنجا که کند قدرت خود را ظاهر

به مددکاری مورست سلیمان محتاج

در دل ابر چه خون تلخی دریا که نکرد

نشود هیچ کریمی به لئیمان محتاج!

می توان یافت که فهمیده نمی گوید حرف

هر که باشد به سخن فهمی یاران محتاج

دل دیوانه ما بی دف و نی در رقص است

شور ما نیست به این سلسله چندان محتاج

دیده سیر مدارید توقع ز جهان

که سپهرست ز خورشید به یک نان محتاج

صائب البته سخنگو طرفی می خواهد

لب خاموش نباشد به سخندان محتاج

***

2271

نیست با دیده ظاهر دل روشن محتاج

نبود خانه آیینه به روزن محتاج

کرده ام غنچه صفت باغ خود از خانه خویش

نیستم با دل صد پاره به گلشن محتاج

غیر ازین شکوه ازان دست گهربارم نیست

که مرا کرد به دریوزه دامن محتاج

جلوه حسن ز کوته نظران مستغنی است

نیست عیسی به نظربازی سوزن محتاج

نیست موقوف طلب، همت اگر سرشارست

دامن ابر نبشاد به فشردن محتاج

شاهد نقص جنون است به صحرا رفتن

شعله سرکش ما نیست به دامن محتاج

در گلستان جهان غیر دل من صائب

غنچه ای نیست که نبود به شکفتن محتاج

***

2272 (ک، ل)

نیست یک گوهر سیراب به اندازه موج

چون گریبان بشکافد گل خمیازه موج؟

عشق در هر نفسی دام دگر طرح کند

بحر را کم نشود سلسله تازه موج

نگسلد سلسله ممکن و واجب از هم

بحر هرگز نشود ساده ز شیرازه موج

از حوادث دل غافل سبک از جای رود

کف بی مغز بود محمل جمازه موج

گوهری را ز میان برد صدف کز هوسش

دهن بحر نیاسود ز خمیازه موج

دل چه داند که چه شورست درین قلزم چشم

نرسیده است به گوش صدف آوازه موج

آفرین بر قلم چشمه گشایت صائب

تازه شد جانم ازین زمزمه تازه موج

***

2273

به داغ عشق نباشد مرا جگر محتاج

به آفتاب ز خامی بود ثمر محتاج

ببر به جای دگر روی گرم خود خورشید!

که نیست سوخته ما به این شرر محتاج

بس است چهره زرین، خزانه عاشق

که آفتاب نباشد به سیم و زر محتاج

هزار شکر که این غنچه خود بخود وا شد

نشد چو گل به هواداری سحر محتاج

از ان زمان که به دولتسرای فقر رسید

دگر نگشت دل ما به هیچ در محتاج

مجوی بیش ز قسمت که تا قناعت کرد

برای آب به دریا نشد گهر محتاج

شکسته می شود از احتیاج، شاخ غرور

از ان شدند خلایق به یکدگر محتاج

بهشت را دل ما در نظر نمی آورد

نمود عشق تو ما را به یک نظر محتاج

در آن مقام که ماییم، شوق تا حدی است

که هیچ نامه نگردد به نامه بر محتاج

اگر میان دو دل هست دوستی به قرار

نمی شوند به آمد شد خبر محتاج

کجا ز سوزش پروانه بو تواند برد؟

سمندری که نگردد به بال و پر محتاج

همان به آبله خویشتن قناعت کرد

اگر به آب شد این آتشین جگر محتاج

میان گشوده سرانجام خواب می گیری

در آن طریق که نی شد به صد کمر محتاج

به راه کعبه مقصد، تپیدن دل ماست

سبکروی که نگردد به راهبر محتاج

طمع دلیل فرومایگی است کاهل را

و گرنه نیست به تحسین کس هنر محتاج

ز بی نیازی عشق این طمع نبود مرا

که سازدم به لب خشک و چشم تر محتاج

دل شکسته ما تا چه کفر نعمت کرد؟

که شد به مرهم این ناکسان دگر محتاج

از ان همیشه در فیض باز می باشد

که روی خویش نیارد به هیچ در محتاج

خوشیم با سفر دور بیخودی صائب

که نیستیم به همراه و همسفر محتاج

***

2274

تا چند آه سرد کشی ز آرزوی گنج؟

تا کی به گرد مار بگردی به بوی گنج؟

صد بار تا ز پوست نیایی برون چو مار

چشم تو بی حجاب نیفتد به روی گنج

هر کس که راه رفت به منزل نمی رسد

بس راهرو که خاک شد از آرزوی گنج

نتوان به قیل و قال ز ارباب حال شد

منعم نمی شود کسی از گفتگوی گنج

لوح طلسم گنج خدایند انبیا

بی لوح زینهار مکن جستجوی گنج

قالب تهی زدیدن ویرانه کرده ای

ای وای اگر نگاه تو افتد به روی گنج

هر چند وصل گنج به کوشش نبسته است

تا ممکن است پا مکش از جستجوی گنج

در کام اژدها نروی تا هزار بار

صائب گل مراد نچینی ز روی گنج

***

2275

آن گنج خفی در دل ویرانه زند موج

آن بحر درین گوهر یکدانه زند موج؟

عاشق کند ایجاد ز خود حسن گلوسوز

از شمع که دیده است که پروانه زند موج؟

پیشانی دریای کرم چین نپذیرد

چندان که گدا بر در این خانه زند موج

جز چشم سیاهش که فرنگی است نگاهش

در کعبه که دیده است که بتخانه زند موج؟

دل یک نفس از فکر و خیال تو تهی نیست

پیوسته درین قاف پریخانه زند موج

زنهار مجویید ز کس دیده بیدار

در خوابگه دهر که افسانه زند موج

دست از دو جهان شستن و آسوده نشستن

سهل است، اگر گریه مستانه زند موج

در سینه ما داغ جنون لاله خودروست

در دامن این دشت، سیه خانه زند موج

فیض سحر از دیده خونابه فشان است

شیر از کشش گریه طفلانه زند موج

در سد سکندر بتوان رخنه فکندن

گر داعیه همت مردانه زند موج

صد پرده گلوگیرتر از موج سراب است

بزمی که در او سبحه صد دانه زند موج

آنجا که شود خامه صائب گهرافشان

در شوره زمین گوهر یکدانه زند موج

***

2276

دور کن از دل هوس در پیرهن اخگر مپیچ

بگسل از طول امل، چون مار در بستر مپیچ

کار خود چون کوهکن با تیشه خود کن تمام

بیش ازین در انتظار تیغ چون جوهر مپیچ

دل چو روشن شد به باد نیستی ده جسم را

خط پاکی چون به دست افتاد در دفتر مپیچ

با فلک چندان مدارا کن که دل صافی شود

چون شود آیینه ات روشن، به خاکستر مپیچ

در ره دوری که نقش بال و پر باشد وبال

رشته دام علایق را به بال و پر مپیچ

دردمندان را به قدر زخم باشد فتح باب

از حوادث، تیغ اگر بارد به فرقت، سرمپیچ

تا توان پیچید در ساقی به شبهای دراز

کوته اندیشی مکن در شیشه و ساغر مپیچ

رنج باریک آورد آمیزش سیمین بران

اینقدر ای رشته باریک بر گوهر مپیچ

با کمند عنکبوتان صید عنقا مشکل است

بیش ازین صائب به فکر آن پری پیکر مپیچ

***

2277

بی شهادت زینهار از تیغ جانان سرمپیچ

تا نگردی لعل از خورشید تابان سرمپیچ

صد گل بی خار دارد در قفا هر زخم خار

در طریق کعبه از خار مغیلان سرمپیچ

گر به آب خضر می خواهی که در ظلمت رسی

چون قلم تا ممکن است از خط فرمان سرمپیچ

نیست از خواری به عزت پله ای نزدیکتر

بنده تسلیم شو، از چاه و زندان سرمپیچ

نقش یوسف بر مراد از سیلی اخوان نشست

دست بر دل نه، ز سختیهای دوران سرمپیچ

تا شوی در گردن افرازی نمایان چون هدف

با لباس کاغذین از تیر باران سرمپیچ

تا توانی در رکاب شهسواران قطره زد

بی سر و پا شو چو گوی، از زخم چوگان سرمپیچ

زین کمان حلاج تار و پود خود را پنبه کرد

از خم دار فنا ای نابسامان سرمپیچ

رشته ها همتاب چون شد، زود می گردد یکی

ای دل آشفته زان زلف پریشان سرمپیچ

در کمال حسن دارد خال بیش از زلف دخل

از رضای مور زنهار ای سلیمان سرمپیچ

از ضعیفان می شود پشت زبردستان قوی

گر چه داری صولت شیر از نیستان سرمپیچ

نیل چشم زخم باشد حسن را خط امان

از هجوم قمری ای سرو خرامان سرمپیچ

از سبکروحان چراغ حسن روشن می شود

از نسیم ای غنچه پاکیزه دامان سرمپیچ

بر لب بام آفتابت از غبار خط رسید

بیش ازین ای شوخ چشم از خاکساران سرمپیچ

تا توانی سر برآوردن در ایام خزان

در بهار ای شاخ گل از عندلیبان سرمپیچ

شانه ای زلف گرهگیر سخن را لازم است

زینهار از ناخن دخل سخندان سرمپیچ

پرده پوش پای خواب آلود، صائب دامن است

با گرانجانی ز خاک تنگ میدان سرمپیچ

***

2278 (ف، ک، مر، ل)

لب پیاله گزیدی سر از خمار مپیچ

گلی ز شاخ شکستی قدم زخار مپیچ

حریف خنده دریاکشان نخواهی شد

چو موجهای شلاین به هر کنار مپیچ

چه گوهری ز کفش رفته است می داند

به چوب تاک مگویید همچو مار مپیچ

مگوی راز نهان را به دل که رسوایی است

میانه گل کاغذ زر شرار مپیچ

اگر جراحت خود مشکسود می خواهی

سر از اطاعت آن زلف مشکبار مپیچ

سیاه کاسه چه داند که قدر مهمان چیست

ز شوق داغ به دامان لاله زار مپیچ

حدیث زلف به پایان نمی رسد صائب

سخن دراز مکن، بر حدیث مار مپیچ

***

2279

ماییم و خیال دهن یار و دگر هیچ

قانع شده با نقطه ز پرگار و دگر هیچ

از هر سخن نازک و هر نکته باریک

پیچیده به فکر کمر یار و دگر هیچ

در عالم افسرده ز نیکان اثری نیست

از لاله و گل مانده خس وخار و دگر هیچ

دلبستگیی نیست به کام دو جهانم

با من بگذارید غم یار و دگر هیچ

از بیخودی افتاد به جنت دل افگار

در خواب بود راحت بیمار و دگر هیچ

افسانه شیرین جهان هوش فریب است

خواب است ره آورد شب تار و دگر هیچ

در کار جهان صرف مکن عمر به امید

کافسوس بود حاصل این کار و دگر هیچ

یک چشم گرانخواب بود دایره چرخ

حرفی است بجا از دل بیدار و دگر هیچ

بی ذکر، شود تار نفس رشته زنار

محکم سر این رشته نگه دار و دگر هیچ

دل باز چو شد، باز شود مشکل عالم

یک عقده سخت است بر این تار و دگر هیچ

از بنده دنیا نپذیرند عبادت

بردار دل از عالم غدار و دگر هیچ

صائب ز خوشیها که درین عالم فانی است

ماییم و همین لذت دیدار و دگر هیچ

***

2280

لب هیچ و دهان هیچ و کمر هیچ و میان هیچ

چون بید ندارد ثمر آن سرو روان هیچ

اندیشه جمعیت دل فکر محال است

شیرازه نگیرد به خود اوراق خزان هیچ

در چشم جهان ریخت نمک صبح قیامت

چشم تو نشد سیر ازین خواب گران هیچ

چون تاک درین باغچه چندان که گرستم

نگشود مرا عقده ای از رشته جان هیچ

هر چند که دندان تو از خوردن نان ریخت

حرص تو نشد سیر ز اندیشه نان هیچ

همچشم حبابم که ازین بحر گهرخیز

غیر از سخن پوچ ندارم به دهان هیچ

جز گریه بی حاصل و جز ناله افسوس

نگشود مرا از دل و چشم نگران هیچ

با خصم زبون پنجه زدن نیست ز مردی

صائب سخن چرخ میاور به زبان هیچ

***

2281 (ف)

در جبین کس نمی بینیم انوار صلاح

ریش و دستاری بجا مانده است ز آثار صلاح

ای بسا میت که خواهد بی کفن رفتن به خاک

گر چنین خواهد بزرگی یافت دستار صلاح

جبهه پرهیزکاران نامه  ی واکرده ای است

اهل دل باشند مستغنی ز گفتار صلاح

مهر زن بر لب ز اظهار صلاحیت، که نیست

شاهدی بر فسق گویاتر ز اظهار صلاح

سعی کن چون عارفان در پاکی باطن، که نیست

پاکی ظاهر متاع روی بازار صلاح

صائب آن جمعی که آگاهند ز آفات ریا

از نظر پوشیده می دارند آثار صلاح

***

2282

تا به کی همچون سگان گیرد ترا در خواب، صبح؟

چون گل از شبنم بزن بر چهره خود آب، صبح

شیر مست فیض شو از جوی شیر روشنش

تا نگشته است از شفق چون دامن قصاب صبح

در وصال از عاشق صادق نمی ماند اثر

چون شکر در شیر، گردد محو در مهتاب صبح

گر نداری زنده شب را از گرانخوابی چو شمع

سبحه گردان شو ز اشک گرم در محراب صبح

***

2283

قرص خورشیدست اول لقمه ی مهمان صبح

چون توانم داد شرح نعمت الوان صبح؟

می توان اسباب مجلس را قیاس از شمع کرد

آفتاب گرمرو شمعی است از ایوان صبح

صیقل روح است فیض صحبت اشراقیان

سینه خود را مصفا ساز از یونان صبح

می شود در شش جهت حکمش روان چون آفتاب

هر که را بر سر گذارد تاج زر سلطان صبح

خضر ازین سرچشمه عمر جاودانی یافته است

ساغری بستان ز دست چشمه حیوان صبح

می شود سرپنجه خورشید تابان پنجه اش

هر که آویزد ز روی صدق در دامان صبح

مد احسانی که نامش بر زبانها مانده است

می کشد کلک قضا هر روز در دیوان صبح

عقده های مشکل خود را یکایک عرض کن

تا نگردیده است خونین از شفق دندان صبح

دیده بیدار خود را حلقه فتراک کن

تا مگر صیدی توانی برد از میدان صبح

قوت بازوی توفیقی ز حق دریوزه کن

خوش برآر این گوی زر را از خم چوگان صبح

در لحد با خود مبر زنهار این مار سیاه

نامه خود را بشو در بحر بی پایان صبح

صحبت روشن ضمیران کیمیای دولت است

سرمکش تا می توانی از خط فرمان صبح

هیچ کافر را الهی کودک بدخو مباد!

خون شد از بدخویی من شیر در پستان صبح

زحمت روزی نباشد بر دل روشندلان

پخته می آید برون از خوان قسمت نان صبح

چون شدی محروم صائب از گل شب بوی فیض

برگ عیشی در گریبان ریز از بستان صبح

***

2284

چاک خواهد سربرآورد از گریبانم چو صبح

رفته رفته می کند گل داغ پنهانم چو صبح

سینه ام از خاکمال گرد کین بی نور نیست

در صفا سر حلقه نیکان و پاکانم چو صبح

بی تکلف باز کن بند نقاب سینه را

عاشق صادق کن از لطف نمایانم چو صبح

من که نور صدق می تابد ز گفتارم، چرا

شمع کافوری نسوزد در شبستانم چو صبح؟

عیسی از خط شعاعی رشته تابی گو مکن

جنگ دارد با رفو چاک گریبانم چو صبح

صائب از روزی که آن خورشید رو را دیده ام

خوشه خوشه اشک می ریزد به دامانم چو صبح

***

2285

عاشق صادق بود گر پاکدامان همچو صبح

گل به دامن چیند از خورشید تابان همچو صبح

از تنور سرد آرد گرم بیرون نان خویش

نور صدق آن را که باشد در دل و جان همچو صبح

دیده هر کس که از انجم فشانی شد سفید

می شود روشن ز نور مهر تابان همچو صبح

هر که بر بالین او شمعی بود چون آفتاب

می کند جان را فدا با روی خندان همچو صبح

عالمی دارد نظر بر دست و تیغ آفتاب

تا که را قسمت شود زخم نمایان همچو صبح

می کند احیا جهانی را ز تأثیر نفس

هر که دارد شور عشقی در نمکدان همچو صبح

عاشق صادق کسی باشد که گیرد بی هراس

تیغ خورشید درخشان را به دندان همچو صبح

دایه گردون اگر خون را کند یک چند شیر

شیر را خون می کند آخر به پستان همچو صبح

اشتهای من از ان صادق بود دایم که من

قانعم از سفره گردون به یک نان همچو صبح

این جواب آن غزل صائب که می گوید حکیم

آفتابش سربرآرد از گریبان همچو صبح

***

2286

خرده انجم ندارد رونقی در کوی صبح

مهره خورشید شایسته است بر بازوی صبح

گر چه می آید چو طفلان بوی شیرش از دهان

شکرستان می شود عالم ز گفت و گوی صبح

صادقان را می رسد از عالم بالا مدد

می دهد از اشک انجم، چرخ شست و شوی صبح

در حریم پاکبازان بی وضو رفتن خطاست

تا نشویی دست از دنیا، مرو در کوی صبح

عشق دایم دستبازی با دل روشن کند

آفتاب عالم افروزست دستنبوی صبح

در مصیبت خانه دنیا دل بی داغ نیست

مهر تابان دست افسوسی است بر زانوی صبح

صیقل آیینه دلهای ظلمت دیده است

این اشارتها که پیوسته است با ابروی صبح

از نسیم صبح چون خورشید روشنتر شود

شمع هر کس یافت نور از چربی پهلوی صبح

دست از دامان این دریای رحمت برمدار

تا شود دستت ید بیضا ز آب روی صبح

چشم حیرت بس که بر روی عرقناک تو دوخت

زنگ بست آیینه خورشید بر زانوی صبح

تا غرور پاکدامانی نسازد گمرهش

پنجه خونین کشیدند از شفق بر روی صبح

تا ز نور جبهه ات روی زمین روشن شود

دست و رویی تازه کن چون آفتاب از جوی صبح

در تو تأثیر از دل تاریک نبود آه را

ورنه می گردد سفید از آه سردی موی صبح

صحبت روشن ضمیران ناقصان را کیمیاست

کلک صائب جوی شیری شد ز گفت و گوی صبح

***

2287

گر نه از فتنه ایام خبر دارد صبح

از چه بر دوش ز خورشید سپر دارد صبح؟

حزم چون هست، چه حاجت به سلاح دگرست؟

زره از دیده بیدار به بر دارد صبح

مغز بی پرده اش آشفته تر از دستارست

از کدامین قدح این نشأه به سر دارد صبح؟

چون گل از جای خود آغوش گشا می خیزد

قد موزون که در مد نظر دارد صبح؟

گر چه خاکستر شب صیقل زنگار دل است

در صفاکاری دل، دست دگر دارد صبح

سینه صافان و سرانجام شکایت، هیهات

باورم نیست که آهی به جگر دارد صبح

نیست در پرده چشمش ز سیاهی اثری

می توان یافت عزیزی به سفر دارد صبح

برد از مغز زمین خشکی سودا بیرون

جوی شیری است که در پرده شکر دارد صبح

دل سنگ آب کند ناله مرغان چمن

پنبه در گوش ازین راهگذر دارد صبح

در قدح خون شفق دارد و گل می خندد

مشرب مردم پاکیزه گهر دارد صبح

چون عرق کوکبش از طرف جبین می ریزد

تا بناگوش که در مد نظر دارد صبح؟

روزگاری است که در خون شفق می غلطد

از که این زخم نمایان به جگر دارد صبح؟

با صباحت نتوان کرد ملاحت را جمع

این نمک را ز نمکدان دگر دارد صبح

هر سحر می جهد از پرتو خورشید ز خواب

از شب تیره عاشق چه خبر دارد صبح؟

تا برد این غزل تازه صائب به بیاض

همچو خورشید به کف خامه زر دارد صبح

***

2288

نکشیدیم شرابی به رخ تازه صبح

سینه ای چاک نکردیم به اندازه صبح

عیش امروز علاج غم فردا نکند

مستی شب ندهد سود به خمیازه صبح

هر سری را نکشد دار فنا در آغوش

سر خورشید سزد شمسه دروازه صبح

نکند طول امل چاره کوتاهی عمر

نشود تار نفس رشته شیرازه صبح

دولت سرد نفس زود بسر می آید

که بود یک دو نفس مستی جمازه صبح

پیش چشمی که دل زنده شب را دریافت

چون گل روی مزارست رخ تازه صبح

گر دل زنده چو خورشید تمنا داری

بشنو از صائب ما این غزل تازه صبح

***

2289

می زند موج پریزاد، صنمخانه صبح

فیض موجی است سبکسیر ز پیمانه صبح

می شود زود چو خورشید چراغش روشن

هر که جایی نرود غیر در خانه صبح

تخم اشکی بفشان، خوشه آهی برچین

مگذر بیخبر از مزرع بی دانه صبح

در محیطی که منم کشتی دریایی او

کف خشکی است نصیب لب دیوانه صبح

دل ما میکده خون جگر بد، که زدند

از شفق پنجه خونین به در خانه صبح

نیست در سینه ما هیچ بجز داغ جنون

جام خورشید زند دور به میخانه صبح

مرو از ره به سخن سازی هر سرد نفس

که شکرخواب بود حاصل افسانه صبح

مرو از راه چو اطفال به شیرینی خواب

دیده ای آب ده از گریه مستانه صبح

دام خورشید جهانتاب شود زنارش

هر که از صدق کند خدمت بتخانه صبح

ای که از دل سیهی تلختر از شب شده ای

می توان شد شکرستان به دو پیمانه صبح

سینه صاف، دل گرم مهیا دارد

مهر خورشید بود لازم پروانه صبح

خنده رو باش درین بزم که ذرات جهان

شیر مستند تمام از می پیمانه صبح

شسته رویان به [دو] صد خون جگر رام شوند

رام هر کس نشود معنی بیگانه صبح

هست در سینه ترا گر دل روشن صائب

می توان راست گذشت از در کاشانه صبح

***

2290

خاک از خواب عدم جست ز بیداری صبح

چرخ یک تنگ شکر شد ز شکرباری صبح

دل از ان زلف و بناگوش چه گلها که نچید

بی اثر نیست فغانهای شب و زاری صبح

نیست امید سحر عاشق دلسوخته را

شب این طایفه باشد خط بیزاری صبح

پیشتر زان که شود آتش خورشید بلند

بر فروز آتش آهی به طلبکاری صبح

صورت حشر که در پرده غیب است نهان

می توان دید در آیینه بیداری صبح

همچو خورشید دل زنده اگر می خواهی

صائب از دست مده دامن بیداری صبح

***

2291

گر به اخلاص رخ خود به زمین سایی صبح

روشن از خانه چو خورشید برون آیی صبح

گر به خاکستر شب پاک نکردی دل را

سعی کن سعی که این آینه بزدایی صبح

به تو از دست دعا کشتی نوحی دادند

تا ازین قلزم پر خون به کنار آیی صبح

بندگی کار جوانی است، به پیری مفکن

در شب تار به ره رو که بیاسایی صبح

نخل آهی بنشان در دل شبهای دراز

تا به همدستی توفیق به بار آیی صبح

زنگ غفلت کندت پاک ز آیینه دل

کف دستی که ز افسوس به هم سایی صبح

چون به گل رفت ترا پای، به دل دست گذار

این حنا نیست که شب بندی و بگشایی صبح

صبر بر تلخی بیداری شب کن صائب

تا چو خورشید جهانتاب شکرخایی صبح

***

2292

نمک به دیده غفلت کن از سفیده صبح

که صد کتاب سخن هست در جریده صبح

مساز جامه احرام را کفن زنهار

مشو چو مرده دلان غافل از سفیده صبح

از ان سفینه خورشید آسمان سیرست

که بادبان کند از پرده های دیده صبح

چو آفتاب بود گرم، نان راهروی

که روزیش بود از سفره کشیده صبح

بیاض سینه روشندلان رقم سوزست

ستاره نقطه سهوست بر جریده صبح

به سوزن مژه آفتاب هیهات است

رفوپذیر شود سینه دریده صبح

مرا که با دل شب راز در میان دارم

چه دل گشاده شود صائب از سفیده صبح؟

***

2293

منه چو ساده دلان دل به کامرانی صبح

کی طی شود به دو دم پیری و جوانی صبح

زمان شادی افلاک را دوامی نیست

به قدر مد شهاب است شادمانی صبح

کند ز باده گران رطل خویش را دل شب

کسی که با خبرست از سبک عنانی صبح

شمرده دار نفس در حریم ساده دلان

که می پرد ز نفس رنگ ارغوانی صبح

سپهر سفله سخی با گشاده رویان است

بود ز خرده انجم گهر فشانی صبح

مشو ز صحبت پیران زنده دل غافل

که نیست یک دو نفس بیش زندگانی صبح

دلت کباب ز خورشید طلعتی نشده است

چه لذت است ترا از نمک فشانی صبح؟

ترا که نیست امیدی به خواب رو صائب

که تلخ کرد مرا خواب، دیده بانی صبح

***

2294 (ک، مر، ل)

قسم به خط لب ساقی و دعای قدح

که آب خضر نیرزد به رونمای قدح

گذشت عید بهار و ز تنگدستیها

رخی به رنگ نداریم از حنای قدح

هلال گوشه ابرو نمود، باده بیار

که همچو موج دلم می پرد برای قدح

اگر چه تخم طمع زردرویی آرد بار

زکات رنگ به گلشن دهد گدای قدح

مرا ز همت مستانه شرم می آید

که نقد هستی خود را کنم فدای قدح

نصیحت تو به جایی نمی رسد زاهد

تو و تلاوت قرآن، من و دعای قدح

به عندلیب بگو از زبان من صائب

تو و ستایش گلشن، من و ثنای قدح

***

2295

دهد به روزن اگر نور، مهر تابان طرح

به عاشقان دهد آن ماه چشم حیران طرح

درین ریاض دل تنگ را غنیمت دان

مده چو غنچه به دست صبا گریبان طرح

دلش گشاده شود کی ز کوچه گردی شهر؟

سبکروی که به مجنون دهد بیابان طرح

مجو ز چرخ غلط بخش، التفات بجا

که می دهد به مه مصر چاه و زندان طرح

به دامنش نشیند غبار روز حساب

به دادخواه دهد خسروی که دامان طرح

کند دهان صدف را ز شکر گوهربار

به قطره ای که دهد ابر نوبهاران طرح

به نکهتی نکند یاد، عندلیبان را

به خار خشک دهد آن که گل به دامان طرح

ز کشت تشنه ما همچو برق می گذرد

به شوره زار دهد آن که ابر احسان طرح

چو نقطه کرد به من تنگ دستگاه سخن

به طوطی آن که ز آیینه داد میدان طرح

صد ز تشنه لبی سینه می نهد بر ریگ

به شوره زار دهد قطره ابر نیسان طرح

بلند قدری خردان نمی شود معلوم

به مور تا ندهد دست خود سلیمان طرح

چو بار طرح به میزان غیرت است گران

اگر دهند دو عالم به من کریمان طرح

چو گردباد شود عاقبت بیابان مرگ

دهد به توسن نفس آن کسی که میدان طرح

ز حرف شیرین، شکرستان شود گوشش

به طوطیان دهد آن کس که شکرستان طرح

به داغ عشق سزاوار نیست سینه غیر

به شوره زار کنی تا به کی گلستان طرح؟

برون مده غم دل را که عاملان بخیل

به خانه های رعیت دهند مهمان طرح

گرفت روی ترا خط سبز، اینش سزاست

دهد به طوطی از آیینه آن که میدان طرح

ز درد و داغ محبت مپیچ سر صائب

که رد نگردد جنسی که داد سلطان طرح

***

2296

زان پیشتر که تیغ کشد آفتاب صبح

رطلی به گردش آر گرانتر ز خواب صبح

فرصت غنیمت است، به دست دعا بشوی

داغ سیه گلیمی خود را به آب صبح

سر عشر این کلام مبین است آفتاب

زنهار بر مدار نظر از کتاب صبح

از باغ صبح خنده خشکی شنیده ای

چون شیشه غافلی ز شمیم گلاب صبح

بر عیش دل مبند که کم عمری نشاط

روشن بود ز خنده پا در رکاب صبح

آسوده است عاشق صادق ز بیم حشر

پاک است از غبار خیانت حساب صبح

صافی رسیده است به جایی که می کند

مهر از بیاض سینه من انتخاب صبح

از بوی گل اگر چه سبکروح تر شدم

در چشم روزگار گرانم چو خواب صبح

صائب سری برآر و تماشای فیض کن

سگ نیستی، چه مرده ای از بهر خواب صبح؟

***

2297

آفاق را کند به نفس مشکبار صبح

باشد بهار عنبر شبهای تار صبح

دم را کنند صاف ضمیران شمرده خرج

از سینه می کشد نفسی را دوبار صبح

تا چشمش از ستاره فشانی نشد سفید

از وصل آفتاب نشد کامکار صبح

دست از طلب مدار درین ره، که می کشد

خورشید را ز صدق طلب در کنار صبح

زینسان که شد زمانه تهی از فروغ صدق

مشکل شود سفید درین روزگار صبح

در نور صدق محو شود ظلمت دروغ

شب را کند به نیم نفس تار و مار صبح

شب پرده پوش و روز سفیدست پرده در

باشد از ان به چشم سیه کار، بار صبح

ما را شبی است از دل فرعون تیره تر

بیهوده می برد ید بیضا به کار صبح

تاریکی لحد نشود از چراغ کم

با خاطر گرفته نیاید به کار صبح

عمرش تمام شد به نفس راست کردنی

هر چند بست پا ز شفق در نگار صبح

پیوند تیرگی به شب من زیاده شد

چندان که برد تیغ دو دم را به کار صبح

از چشم شور، خون شفق شد، به خاک ریخت

شیری که داشت در قدح زرنگار صبح

صائب زمین پاک کند دانه را گهر

از ابر دیده، قطره چندی ببار صبح

***

2298

از بس مکدرست درین روزگار صبح

از دل نمی کشد نفس بی غبار صبح

رخسار نو خط تو خوش آمد به دیده اش

از شب کشید سرمه دنباله دار صبح

باشد نظر به زنده دلان، شیرخواره ای

هر چند آمده است به دنیا دو بار صبح

جان می دهد نسیم خوشش اهل درد را

دارد مگر نفس ز لب لعل یار صبح؟

از دفتر صباحت آن آفتاب روی

یک فرد باطل است درین روزگار صبح

از شرم هیچ جا نتواند سفید شد

تا دیده است چاک گریبان یار صبح

گردد در آفتاب پرستی دو تیغه باز

بیند اگر به چهره آن گلعذار صبح

مهر قبول بر ورقش آفتاب زد

تا لوح ساده کرد ز نقش و نگار صبح

خورشید بوسه بر قدم شبروان زند

سر بر زند ز دیده شب زنده دار صبح

سالک میان خوف و رجا سیر می کند

مانده است در کشاکش لیل و نهار صبح

بتوان به قصر شیرین از جوی شیر رفت

باشد دلیل گمشدگان را به یار صبح

زان کمترست عمر که گیرند ازو حساب

بیهوده می کند نفس خود شمار صبح

تخم زمین پاک، یکی می شود هزار

از ابر دیده قطره چندی ببار صبح

گلدسته بهشت برین، روی تازه است

برگ شکوفه ای است ازین شاخسار صبح

هر شام، دور جام شکرخند از کسی است

هر روز سر برآورد از یک کنار صبح

از خط صفای عارض او شد یکی هزار

در موسم بهار بود بی غبار صبح

زنگار غم به باده روشن چه می کند؟

از خنده ای برآورد از شب دمار صبح

تر می کند به خون شفق نان آفتاب

از راستی چه می کشد از روزگار صبح

هر کس شبی به کوی خرابات زنده داشت

دید از بیاض گردن مینا هزار صبح

هر کار را حواله به وقتی نموده اند

شام است وقت ساغر و وقت شکار صبح

تا این غزل ز خامه صائب علم کشید

شد شیر مست خنده بی اختیار صبح

***

***

2300

از قرص آفتاب تهی نیست خوان صبح

دایم بود ز صدق طلب پخته نان صبح

مگذر ز حرف راست که از رهگذار صدق

پر زر کند فلک ز کواکب دهان صبح

در نور صدق محو شود دعوی دروغ

ظلمت به گرد می رود از کاروان صبح

عشقی که صادق است بود ایمن از زوال

این تب برون نمی رود از استخوان صبح

در راست خانگان نتوان یافتن کجی

تیر دعا خطا نشود از کمان صبح

با صبح خوش برآ، که بود مهر بی زوال

برگ خزان رسیده ای از بوستان صبح

آب آورد به دیده چو خورشید، دیدنش

هر گل که وا شد از نفس خونچکان صبح

دل را اگر ز گرد گنه پاک می کنی

غافل مشو ز چهره شبنم فشان صبح

خورشید افسر زر ازین آستانه یافت

زنهار بر مدار سر از آستان صبح

مگشای چاک سینه که ترسم ز انفعال

تا روز حشر تخته بماند دکان صبح

کوتاه دار دست دعا از رکاب خلق

صائب چو ممکن است گرفتن عنان صبح

***

2301

روشندلان به هر که رسیدند همچو صبح

دادند جان، نفس نکشیدند همچو صبح

شکر خدا که عاقبت کار، عاشقان

پیراهنی به صدق دریدند همچو صبح

جمعی که پی به داغ مکافات برده اند

یک گل فزون ز باغ نچیدند همچو صبح

از گرد کینه صاف بود آبگینه ام

ناف مرا به مهر بریدند همچو صبح

تا شیشه گردن از سر دیوار خم کشید

مستان بغل گشاده دویدند همچو صبح

صائب خموش باش که خورشید طلعتان

بر ما رقم به صدق کشیدند همچو صبح

***

2302

دل زنده می کند نفس جانفزای صبح

جان می شود دو مغز ز آب و هوای صبح

چون آفتاب قبله ذرات می شود

هر کس که سود روی ارادت به پای صبح

خورشید افسر زر ازین آستانه یافت

زنهار رو متاب ز دولتسرای صبح

در زیر پای سیر درآرد براق روح

عظم رمیم را نفس جانفزای صبح

چون خون مرده قابل تلقین فیض نیست

هر کس ز خواب خوش نجهد در هوای صبح

فیض است فیض، صحبت اشراقیان تمام

زنهار سعی کن که شوی آشنای صبح

از خوان روزگار به یک قرص ساخته است

صادق بود همیشه از ان اشتهای صبح

دستی کز آستین بدر آید ز روی صدق

سر پنجه کلیم شود از دعای صبح

چون اختران چراغ شبستان تمام شد

هر کس فشاند خرده جان را به پای صبح

غافل مشو ز عزت پیران زنده دل

برخیز چون سپند ز جا پیش پای صبح

چون آفتاب، زنده جاوید می شود

خود را رساند هر که به دارالشفای صبح

بر غفلت سیاه دلان خنده می زند

غافل مشو ز خنده دندان نمای صبح

شد ایمن از گزند شبیخون حادثات

خود را رساند هر که به زیر لوای صبح

در سلک راستان نتواند سفید شد

چون شمع هر که جان ندهد رونمای صبح

گرد گناه با دل روشن چه می کند؟

از دود شب سیاه نگردد قبای صبح

صائب چگونه وصف نماید، که قاصرست

خورشید با هزار زبان در ثنای صبح

***

2303

زان پیش کآفتاب بگیرد گلوی صبح

روی خود از می شفقی کن چو روی صبح

زان پیش کز غبار نفس بی صفا شود

لبریز کن سبوی خود از آب جوی صبح

خورشید چشم آب دهد از نظاره اش

چون شبنم آن که چشم گشاید به روی صبح

در چشم منکران قیامت نمونه ای است

از جوی شیر گلشن فردوس، جوی صبح

تو خفته ای و می شکند خار آتشین

در پای آفتاب ز بس جستجوی صبح

چون شمع اگر چه مرگ من از نوشخند اوست

صد پیرهن گداختم از آرزوی صبح

ای دل سیاه، عزت پیران نگاه دار

در خون مکش ز باده گلرنگ موی صبح

خواهی که سرخ روی شوی در بسیط خاک

چون گل به آب دیده خود کن وضوی صبح

چون آفتاب خامه صائب علم کشید

پر نور کرد عالمی از گفتگوی صبح

***

2304

مهره مارست مهر، مار گزیده است صبح

پرده درست آفتاب، چشم دریده است صبح

چون تو بسی را به نیل جامه کشیده است شام

پرده بسیار کس چون تو دریده است صبح

آینه اش پیش لب چون نبرد آفتاب؟

از نفس افتاده است بس که دویده است صبح

صبح نه محمود وقت، شام نه زلف ایاز

زلف شب تیره را از چه بریده است صبح؟

چند به خون شفق چهره نگارین کند؟

یک گل ازین بوستان بیش نچیده است صبح

یاسمن خویش را عرض به ما می دهد

از گل شب بوی فیض، بو نکشیده است صبح

داد دل خود بگیر از می چون آفتاب

ناله سرد از جگر تا نکشیده است صبح

بر لب شام و سحر زمزمه عیش نیست

اشک چکیده است مهر، آه رمیده است صبح

سر به گریبان خواب از چه فرو برده ای؟

بر قد روشندلان جامه بریده است صبح

ای نی آتش نفس، لال چرا گشته ای؟

خیز و فسونی بدم تا ندمیده است صبح

در شکرستان فیض مور و سلیمان یکی است

قاف به قاف جهان سفره کشیده است صبح

حاجت شمع و چراغ نیست شب عمر را

تا تو نفس می کشی، تیغ کشیده است صبح

صائب اگر شب نشد همنفس خامه ات

این نفس شکرین از چه کشیده است صبح؟

***

2305

تا بر لب تو افتاد چشم ستاره صبح

شد آب از خجالت قند دوباره صبح

از سرمه دل شب روشن شود چراغش

هر کس ز خواب خیزد پیش از ستاره صبح

تا آتشین نکرده است از آفتاب پستان

آبی به روی خود زن ای شیرخواره صبح

نقد حیات خود را صرف پری رخان کن

کز وصل آفتاب است عمر دوباره صبح

در سینه های صاف است دلهای زنده را جای

خورشید شیر مست است در گاهواره صبح

در بحر و بر عالم شبها دلیل گردد

چشمی که شد چو انجم محو نظاره صبح

پیران صاف طینت رای صواب دارند

صائب مگرد غافل از استشاره صبح

***

2306 (ف، ک، ل)

ای خدنگ آه کوتاهی مکن در کین چرخ

چشمه های خون روان کن از دل سنگین چرخ

شعله سودا سزاوار سر پرشور ماست

آتش خورشید خواهد مجمر زرین چرخ

تیغ و جام می به کف بیرون خرامید آفتاب

تا شود روشن که همدست است مهر و کین چرخ

قسمت شب زنده داران می شود انوار فیض

نافه اندازد دل شب آهوی مشکین چرخ

با مسیحای مجرد زیر یک پیراهن است

چون نسوزد شمع مهر و ماه بر بالین چرخ؟

مو بر اندامش زبان مار و افعی می شود

از ستاره هر که را دندان نماید کین چرخ

با زبان گندمین خود قناعت کرده ایم

نیست ما را چشم رزق از خوشه پروین چرخ

***

2307 (ف)

دردمندی کرد بر من شربت دیدار تلخ

قند باشد در دهان مردم بیمار تلخ

می کشد از لطف عاشق تلخی زهر عتاب

باده شیرین بود در مشرب خمار تلخ

تلختر باشد رهین منت سوزن شدن

بر تهی پایان بود هر چند زخم خار تلخ

کام هر کس را که از اقبال شیرین کرد چرخ

چشم تا بر هم زنی می سازد از ادبار تلخ

شش جهت شان عسل شد گر چه از زنبور من

شد ز حرف تلخ گوشم چون دهان مار تلخ

نیست بر کوتاه بینان وضع دنیا ناگوار

باشد این خواب پریشان بر اولوالابصار تلخ

می خورد ابروی او در وسمه خون خویش را

زنگ باشد بر دل شمشیر جوهردار تیغ

نیشکر بعد از شکستن می شود شاخ نبات

از شکست خلق روی خود مکن زنهار تلخ

می کند بر دیده قانع به شکرخواب امن

سایه بال هما را سایه دیوار تلخ

تا زبان خامه صائب سخن پرداز شد

طوطیان را حرف شیرین گشت در منقار تلخ

***

2308

مستمع را کام ناگردیده از دشنام تلخ

می کند گوینده را دشنام اول کام تلخ

قرب نیکان را نمی باشد سرایت در بدان

کز شکر شیرین نگردد چون بود بادام تلخ

نیست پروا دیده عشاق را از اشک شور

تلخی صهبا نمی سازد دهان جام تلخ

دل به رنگ خویش برمی آورد ایام را

صبح غربت بر غریبان می شود چون شام تلخ

حرف تلخ آن لب میگون به خاطر بار نیست

هست شیرین تر، بود چون باده گلفام تلخ

گر چه نوش و نیش این عالم به هم آمیخته است

روزگار ماست از آغاز تا انجام تلخ

بستر بیگانه می ریزد نمک در چشم خواب

می شود عیش دل رم کرده، از آرام تلخ

جلوه شکر کند در کام، زهر عادتی

نیست ناکامی به کام عاشق ناکام تلخ

در کمین فرصت از دل چشم آسایش مدار

خواب شد از شوق صیادی به چشم دام تلخ

فارغ از ابرام باشد هر که بخشد بی سؤال

بر خسیسان عیش سازد سایل از ابرام تلخ

طفل را از میوه نارس نمی باشد شکیب

هست دایم کام خلق از آرزوی خام تلخ

بوسه ها در چاشنی دارد، مباش ای دل غمین

گر به قاصد آن شکر لب می دهد پیغام تلخ

پند ناصح چند ریزد خار در پیراهنم؟

کرد بر من خواب را این مرغ بی هنگام تلخ

کار من سهل است ای بیرحم بر خود رحم کن

چند سازی کام شیرین خود از دشنام تلخ؟

در دهان تنگ از غیرت زبان چرب تو

کرد شکر خواب را در قند بر بادام تلخ؟

گر ندارد ماتم ایمان این دلمردگان

از چه دارد جامه خود کعبه اسلام تلخ؟

تا توان از شربت دینار شیرین ساختن

از جواب تلخ سایل را مگردان کام تلخ

هر قدر شیرین بود شهد گلوسوز حیات

می شود صائب ز یاد مرگ خون آشام تلخ

***

2309

مکن دراز به طعن فلک زبان گستاخ

ترنج دست قضا را مکن نشان گستاخ

نهاده اند ز هر خار در کمان تیری

مکن نگاه به گلهای بوستان گستاخ

ز داغ شاه، نظرهاست هر شکاری را

مده ز دست درین صیدگه عنان گستاخ

نشان تیر هوایی همان کماندارست

به قصد چرخ منه تیر در کمان گستاخ

ز کاوکاو، شرربار می شود آتش

منه به حرف کس انگشت در بیان گستاخ

ز عقل نیست به تیغ قضا زبان بازی

میار زمزمه عشق بر زبان گستاخ

ز برق خرمن گل خانمان شبنم سوخت

به شاخ گل مگذارید آشیان گستاخ

حریف ناوک غیرت نمی شوی صائب

به هر شکاری لاغر مکش کمان گستاخ

***

2310

اگر دو هفته بود چهره گلستان سرخ

مدام از می لعلی است روی جانان سرخ

جهانیان همه گردن کشیده اند از دور

شود به خون که تا دست و تیغ جانان سرخ

نشان صافی شست است این که چشمش را

نشد ز ریختن خون خدنگ مژگان سرخ

ز خون بیگنهان است آنقدر سیراب

که دست می شود از دامنش چو مرجان سرخ

اگر حجاب سمندر شود، که می سوزد

چنین شود اگر از می عذار جانان سرخ

چه خون که در دلم از آرزوی بوسه کند

در آن زمان که کند سبز من لب از پان سرخ

سهیل غوطه به خون عقیق خواهد زد

ز تاب می چو شود سیب آن زنخدان سرخ

ز غیرت رخ او خون گل چنان زد جوش

که خار بر سر دیوار شد چو مرجان سرخ

نظر سیاه به آب حیات کی سازد؟

شد از گزیدن لب هر که را که دندان سرخ

ز جویبار حیاتش نرست شاخ گلی

به خون هر که نگردید تیر جانان سرخ

سیاه خانه این دشت، داغ لاله شود

اگر چنین شود از اشک من بیابان سرخ

کدام زهره جبین چهره از شراب افروخت؟

که همچو جامه فانوس شد شبستان سرخ

کند کباب به خون ناکشیده آهو را

ز بس ز گرمی آن شست گشت پیکان سرخ

به سر به راهی ما زلف یار می نازد

شود ز گوی سبکسیر روی چوگان سرخ

می دو آتشه را نشأه دگر باشد

خوش آن زمان که لب یار گردد از آن سرخ

چراغ دل ز جگرگوشه می شود روشن

بود ز لعل لب او رخ بدخشان سرخ

شکار لاغرم، این می کشد مرا که مباد

ز خون من نشود دست و تیغ جانان سرخ

ز شرم بی اثریهاست اشک من رنگین

که از تپانچه بود چهره یتیمان سرخ

مخور ز چهره گلگون گل، فریب جمال

که در مقام جلال است رخت شاهان سرخ

فزود دامن صحرا جنون مجنون را

که گردد اخگر خامش ز باد دامان سرخ

جواب آن غزل طالب است این صائب

کز اوست روی سخن گستران ایران سرخ

***

2311

مکن ز باده لعلی لب چو مرجان سرخ

ز پشت دست ندامت مساز دندان سرخ

ز غوطه ای که به خون زد خدنگ، دانستم

که عاقبت رگ گردن کند گریبان سرخ

مجوی روزی بی خون دل ز خوان سپهر

که شد به خون شفق نان مهر تابان سرخ

به گریه سایل اگر روی خود کند رنگین

از ان به است که گردد به ابر احسان سرخ

نگشت چاه چو فانوس روشن از رویش

نشد ز سیلی تا روی ماه کنعان سرخ

زرست مایه خوشحالی و برومندی

که روی گل بود از خرده در گلستان سرخ

گرفته دل نبود هر که را بود مغزی

که زیر پوست بود پسته های خندان سرخ

به تلخرو مکن اظهار تنگدستی خویش

که از تپانچه بحرست روی مرجان سرخ

به شیر، طفل مرا رام خویش نتوان کرد

مگر به خون کند از مهر دایه پستان سرخ

گلی که از سفر خویش چیده ام این است

که شد ز آبله ام ریگ این بیابان سرخ

ز سوز دل نفس سرد آتشین گردد

که روی صبح شد از آفتاب تابان سرخ

بهار خشک لبان می رسد ز پرده غیب

به خون آبله مژگان کند مغیلان سرخ

خیال سیب زنخدان یار می گزدش

شد از فشردن دل هر که را که دندان سرخ

سموم را نفس انگشت زینهار شود

ز سوز سینه من گر شود بیابان سرخ

به رنگ آب کند جلوه در نظر نرگس

ز باده چون نشود چشم باده خواران سرخ؟

سخن نگردد رنگین به سرخی سر باب

که از خیال غربت است روی دیوان سرخ

چرا نباشد منقار طوطیان رنگین؟

که حرف سبز کند چهره سخندان سرخ

سخن ز خامه رنگین خیال ماست بلند

ز شقه علم ماست روی میدان سرخ

سخن ز خامه صائب گرفت رنگینی

که روی گل بود از بلبل خوش الحان سرخ

***

2312 (ف، ک، ل)

وقت است بگذریم چو موج از شراب تلخ

بیرون کشیم گوهر خود را ز آب تلخ

کوثر چو سرو جا دهدش در کنار خود

هر کس گذشته است درین نشأه ز آب تلخ

اینجا به آب توبه ز لب زنگ می بشوی

در حشر مشنو از لب رضوان جواب تلخ

شکر به زهر و نوش به نشتر که داده است؟

از دل مبر حلاوت ایمان به آب تلخ

نه خوردنت به وقت و نه خوابت به جای خویش

چون زنده مانده ای تو به این خورد و خواب تلخ؟

دل را مسوز ز آتش عصیان که رم کند

در پیش سگ اگر فکنی این کباب تلخ

صائب بریز اشک که در آفتاب حشر

خواهد گرفت دست ترا این گلاب تلخ

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا