صائب تبریزی

 جلد سوم

***

شد زسر گردانی من بس که حیران گرد باد

کرد گردش را فرامش در بیابان گرد باد

چون ندارد ریشه در صحرای امکان گردباد

می برد آوارگی زود از بیابان گردباد

ریشه در خاک تعلق نیست اهل شوق را

می رود بیرون ز دنیا پایکوبان گردباد

نیست با تن جان وحشت دیده را دلبستگی

می فشاند گرد هستی از خود آسان گردباد

خار خار شوق دارد جنگ با آسودگی

تا نفس دارد نیاساید زجولان گردباد

بر نیاید تخم امید من مجنون ز خاک

گرچه شد از گریه ام سرو خرامان گردباد

خار خار شوق در دل کار بال و پر کند

طی به یک پا می کند چندین بیابان گردباد

تیره بختی می کند کوته زبان لاف را

در دل شبها نمی باشد نمایان گردباد

دولت سر در هوایان را نمی باشد دوام

می شود در جلوه ای از دیده پنهان گردباد

تنگنای شهر زندان است بر سر گشتگان

راست می سازد نفس را در بیابان گردباد

از ره صحرانوردان تا توان برچید خار

نیست ممکن پای خود پیچد به دامان گردباد

چشم خونبارم چنین در گریه گر طوفان کند

می شود فواره ی خون در بیابان گردباد

می کند زخم زبان شوریدگان را گرمتر

خار و خس را بال و پر سازد زجولان گردباد

از جنون دوری من بس که دارد پیچ و تاب

برنمی آرد سر لاف از گریبان گردباد

چون به جولان گرم گردد شوق آتش پای من می شود

انگشت زنهار بیابان گردباد

گر زمد آه من در دل ندارد خارها

از چه می باشد غبارآلود و پیچان گردباد؟

من به سر طی می کنم صائب ره باریک تیغ

گربه یک پا می کند قطع بیابان گردباد

***

از لب منصور راز عشق بر صحرا فتاد

پرده ی دریا درد موجی که بی پروا فتاد

عشق بی پروا دماغ خانه آرایی نداشت

این گره در کار دریا از حباب ما فتاد

صبر نتوانست پیچیدن عنان راز عشق

این شرر آخر برون از سینه ی خارا فتاد

چاره جوییهای غمخواران مرا بیچاره کرد

این گره در کار من از سوزن عیسی فتاد

روی گرم لاله و آغوش گل زندان اوست

هر که چون شبنم به فکر عالم بالا فتاد

در جهان ساده لوحی رهبری در کار نیست

خضر شد هر کس که در دامان این صحرا فتاد

می کند در سنگ خارا داغ تنهایی اثر

بیستون خاموش شد تا کوهکن از پا فتاد

سالها خون خوردن و خامش نشستن سهل نیست

عمر اگر باشد، فلک خواهد به فکر ما فتاد

اختیاری نیست صائب اضطراب ما زعشق

دست و پایی می زند هر کس که در دریا فتاد

***

خال موزون است هر جا بر رخ دلبر فتاد

هیچ جا بیجا نباشد هر که نیک اختر فتاد

زود می شد محو تبخال از لب چون لعل او

از کباب ما مگر اشکی بر این اخگر فتاد؟

نقش شیرین را چو محمل سر به صحرا داده ایم

شور ما صد پرده از فرهاد شیرین تر فتاد

چشم زخمی دامگاه عشق را در کار هست

چون قفس پهلوی ما سهل است اگر لاغر فتاد

می کشد آخر به خجلت کامجوییهای دهر

خار خار آرزو خواهد به پشت سر فتاد

با خیال روی گل از صحبت گل ساختیم

سیر باغ و بوستان ما به زیر پر فتاد

از حریم عشق ما را هیچکس بیرون نکرد

این سپند از شوخی خود دور از مجمر فتاد

مبتلای شش جهت را چاره جز تسلیم نیست

نقش بیکارست هر جا مهره در ششدر فتاد

هر که را راه سخن دادند نعمتها ازوست

طوطی ما تا دهن واکرد در شکر فتاد

پای خواب آلود ما از هر دو عالم درگذشت

بند نتواند شدن تیغی که خوش لنگر فتاد

صائب از حسن گلو سوز که می گویی سخن؟

کآتش از کلک جهانسوز تو در دفتر فتاد

***

بهر گندم از بهشت آدم اگر بیرون فتاد

دیده ی ما در بهشت از روی گندم گون فتاد

خون زسیما می چکد شمشیر زهرآلود را

الحذر از چهره ی سبزی که ته گلگون فتاد

از سرشک تلخ نقل و باده اش آماده شد

دیده ی هر کس بر آن لعل لب میگون فتاد

خجلت روی زمین زان ساق سیمین می کشد

جلوه ی طاوس در ظاهر اگر موزون فتاد

در لباس شاخ گل گردد قیامت جلوه گر

کشته ای کز دست و تیغ او به خاک و خون فتاد

کرد دودش روزن چشم غزالان را سیاه

آتشی کز روی لیلی در دل مجنون فتاد

می کند سرگشته چون پرگار اهل دید را

نقطه خالی که از کلک قضا موزون فتاد

برنخیزد لاله بی داغ نمکسود از زمین

شورشی کز عشق مجنون در دل هامون فتاد

گرد کلفت از دل فرهاد جوی شیر شست

در میان عشقبازان نان من در خون فتاد

روی او روزی که صائب از نقاب آمد برون

آفتاب و ماه از طاق دل گردون فتاد

***

ترک جانان چون توان از تیغ بی زنهار داد؟

پشت نتوان بهر زخم خار بر گلزار داد

چون مرا می سوختی آخر به داغ دور باش

چون سپند اول نبایستی به محفل بار داد

بهر دنیا با خسیسان چرب نرمی مشکل است

بوسه بهر گنج نتوان بر دهان مار داد

از دم گرم توکل می شود صاحب چراغ

هر که پشت خویش چون محراب بر دیوار داد

شکوه ی مغرور ما بر خامشی آورد زور

هر قدر ما را سپهر سنگدل آزار داد

آن که می بخشد به خون مرده صائب زندگی

می تواند بخت ما را دیده ی بیدار داد

***

حسن خواهد رفت و داغت بر جگر خواهد نهاد

خواهد آمد خط و قانون دگر خواهد نهاد

از پریشانی سر زلف تو پس خم می زند

کاکلت این سرکشیها را زسر خواهد نهاد

ابرویت کاندر فنون دلربایی طاق بود

گوشه ای خواهد شد و دستی به سر خواهد نهاد

چشم صیادت که آهو را نیاوردی به چشم

دام از بی حاصلی در هر گذر خواهد نهاد

شوربختان لبت هر یک به کنجی می روند

خنده ات یک چند دندان بر جگر خواهد نهاد

نخل قدت کز روانی عمر پیشش لنگ بود

هر قدم از ضعف دستی بر کمر خواهد نهاد

رنگ رخسارت که با گل چهره می شد در چمن

داغ رنگ زرد بر رخسار زر خواهد نهاد

شعله ی خویت که آتش در دل یاقوت زد

پشت دستی بر زمین پیش شرر خواهد نهاد

ساعد سیمین که بودش دلبری در آستین

آستنین از بی کسی بر چشم تر خواهد نهاد

تیغ بندان کرشمه تیغ بر همه می نهند

اشک خونین سر به دامان نظر خواهد نهاد

***

تا زخط حسن تو عنبر بر سر آتش نهاد

مغز ما سوداییان سر بر سر آتش نهاد

آه از آن رخساره ی نو خط که از هر حلقه ای

عاشقان را نعل دیگر بر سر آتش نهاد

شد جهان تاریک در چشم، چو عشق تاج بخش

از پر پروانه افسر بر سر آتش نهاد

عشق را دارالامانی نیست جز آغوش حسن

آشیان خود سمندر بر سر آتش نهاد

هر که چون گل از وفای نوبهار آگاه شد

نقد و جنس خویش یکسر بر سر آتش نهاد

چون پر و بال سمندر، عشق اگر یاری کند

می توان پهلوی لاغر بر سر آتش نهاد؟

دل درون سینه ام از آرزوی خام مرد

چند بتوان هیزم تر بر سر آتش نهاد

کم شتابی داشت عمر ما، که از قد دو تا

دور گردون نعل دیگر بر سر آتش نهاد!

هر که صائب از خس و خار علایق پاک شد

می تواند پا چو صر صر بر سر آتش نهاد

***

بر دل خود هر که چون فرهاد کوه غم نهاد

از سبکدستی بنای عشق را محکم نهاد

از دل پرخون شکایت می تراود بی سخن

مهر نتوان بر دهان لاله از شبنم نهاد

اختیاری نیست در گهواره طفل شیر را

دست در مهد زمین باید به روی هم نهاد

خامسوزان هوس را روی در بهبود نیست

ساده لوح آن کس که داغ لاله را مرهم نهاد

دل زهمدردان شود از گریه خالی زودتر

وقت شمعی خوش که پا در حلقه ی ماتم نهاد

طی کند هر کس بساط آرزوی خام را

می تواند دست رد بر سینه ی حاتم نهاد

منع نتوان کرد خوبان را زخودبینی که گل

بر سر زانوی خود آیینه ی شبنم نهاد

تا سفال تشنه ای را می توان سیراب کرد

لب چو بیدردان نمی باید به جام جم نهاد

یک دم خوش قسمت اولاد او صائب نشد

در چه ساعت یارب آدم پا درین عالم نهاد؟

***

مرگ عاشق بی شمار آن سیمبر دارد به یاد

رشته ی بسیار این عقد گهر دارد به یاد

با دل چون موم، شمع انجمن افروز ما

یک جهان پروانه ی بی بال و پر دارد به یاد

قسمت آزادگان از عمر باشد بیشتر

سرو بی بر صد درخت پرثمر دارد به یاد

هر کف پوچی ز دریای پرآشوب جهان

چون حباب و موج، صدتاج و کمر دارد به یاد

با بزرگان کاوش بیجا ندارد عاقبت

کوهکن بسیار ازین کوه و کمر دارد به یاد

بیدلان از چین ابرو دست و پا گم می کنند

کشتی ما پر ازین موج خطر دارد به یاد

عقل می داند قدیم این خاکدان را، ورنه عشق

بارها افلاک را زیر و زبر دارد به یاد

دل نمی سوزد به داغ دردمندان چرخ را

بیستون پر لاله ی خونین جگر دارد به یاد

تشنه از موج سراب افزون درین دامان دشت

صائب این سرچشمه ی روشن گهر دارد به یاد

***

کشتی دریائیی دیدم دلم آمد به یاد

حال دور افتادگان ساحلم آمد به یاد

برق را دست و گریبان گیاهی یافتم

گرمخونیهای تیغ قاتلم آمد به یاد

گوهری افتاده دیدم در میان خاک راه

حال جان در ورطه ی آب و گلم آمد به یاد

از نشاط بی ثبات غافلان روزگار

شوخی پرواز مرغ بسملم آمد به یاد

سرنگون دیدم در آن چاه زنخدان زلف را

قصه ی هاروت و چاه بابلم آمد به یاد

سربهم آورده دیدم برگهای غنچه را

اجتماع دوستان یکدلم آمد به یاد

نیست صائب کمتر از منزل حضور راه عشق

کافرم در راه اگر از منزلم آمد به یاد

***

غفلت دل از شراب ناب می گردد زیاد

تیرگی آیینه را از آب می گردد زیاد

چشم و دل را پرده های خواب غفلت می شود

کم خرد را هر قدر اسباب می گردد زیاد

شمع در فانوس خود را جمع سازد بیشتر

نور دل در گوشه ی محراب می گردد زیاد

رومتاب از خلق در دولت که چون گردد بلند

گرمی خورشید عالمتاب می گردد زیاد

چشم می گردند چون شبنم سراپا اهل دل

غافلان را در بهاران خواب می گردد زیاد

شور عالم نیست ما را مانع از وجد و سماع

وقت طوفان گردش گرداب می گردد زیاد

خارخار شوق هر کس را به دریا آورد

از خس و خاشاک چون سیلاب می گردد زیاد

تشنگان را می گذارد نعل در آتش سراب

سوزش پروانه در مهتاب می گردد زیاد

عالم آب از دل من زنگ کلفت می برد

گرچه زنگ آیینه را از آب می گردد زیاد

در مقام فیض، غفلت زور می آرد به من

خواب من در گوشه ی محراب می گردد زیاد

شهپر پرواز هم باشند روشن گوهران

نشأه می در شب مهتاب می گردد زیاد

شور دلها بیش شد صائب زخط سبز یار

در بهاران چشمه ها را آب می گردد زیاد

***

رغبت می را کند چندان که نوشیدن زیاد

می شود شوق لب میگون زبوسیدن زیاد

می کند دل را پریشان شادی بی عاقبت

رخنه در دل غنچه را گردد زخندیدن زیاد

باد دستی کهربای خرمن جمعیت است

حاصل دهقان شود از تخم پاشیدن زیاد

نیست بعد از مرگ هم رزق حریص آسودگی

پیچ و تاب مار گردد وقت خوابیدن زیاد

می گشاید هر که چون ناخن گره از کار خلق

می شود بالیدنش پیوسته از چیدن زیاد

منع حرص می فزون سازد که نخل تاک را

از بریدن می شود هر سال بالیدن زیاد

کرد میزان در نظرها ماه کنعان را سبک

قدر گوهر گرچه می گردد زسنجیدن زیاد

از نپرسیدن شود گر دیگران را درد بیش

بی دماغان را شود زحمت زپرسیدن زیاد

نفس کجرو پا به راه راست از پیری نهشت

از عصا گردید ما را پای لغزیدن زیاد

عمر کوته گردد از پاس نفس صائب دراز

می کند این رشته را بر خویش پیچیدن زیاد

***

دل عبث چندین ز تقدیر الهی می تپد

می شود قلاب محکمتر چو ماهی می تپد

ز اضطراب دل دمی در سینه ام آرام نیست

بحر بر هم می خورد چندان که ماهی می تپد

نیست آسان بحر را در کوزه پنهان ساختن

عارفان را دل به اسرار الهی می تپد

برق اگر گردد به گرد کعبه نتواند رسید

رهنوردی را که دل بر هر سیاهی می تپد

چشم بد بسیار دارد در کمین اسرار عشق

کاه را پیوسته دل بر رنگ کاهی می تپد

بی زران از دستبرد رهزنان آسوده اند

غنچه را دل از نسیم صبحگاهی می تپد

پرتو خورشید چون تیغ از نیام آرد برون

ذره را در سینه دل خواهی نخواهی می تپد

تحفه ی جرمی به دست آور که در دیوان عفو

جان معصومان ز جرم بیگناهی می تپد

این جواب آن غزل صائب که می گوید ملک

نور در ظلمت، سفیدی در سیاهی می تپد

***

غم ز دل بیرون مرا کی باده ی احمر برد؟

زردی از آیینه هیهات است روشنگر برد

تلخ گویان را دهن شیرین کنم از نوشخند

بشکند چون نیشکر هر کس مرا، شکر برد

بر سبکباران بود موج خطر باد مراد

کف سلامت کشتی از دریای بی لنگر برد

هر که سازد همچو غواصان نفس در دل گره

از محیط تلخرو دامان پر گوهر برد

اهل دولت نیست ممکن ترک خودبینی کنند

زنگ ازین آیینه نتوانست اسکندر برد

در خزان بی برگ دیدن گلستان را مشکل است

مرغ زیرک در بهاران سر به زیر پر برد

با دل پرخون من ای تندخو کاوش مکن

صرفه هیهات است آتش زین کباب تر برد

خاکیان اکثر گرفتارند در بند جهات

تا که بیرون مهره ی خود را ازین ششدر برد؟

نیست کار مرغ صائب سینه بر آتش زدن

نامه ی ما را به آن بدخو مگر صرصر برد

***

رخت هستی زین جهان مختصر خواهیم برد

کشتی از خشکی به دریای گهر خواهیم برد

راه بی پایان و ما بی برگ و همراهان خسیس

با کدامین توشه این ره را بسر خواهیم برد

می کند بیتابی دل پیروان را پیشرو

ما به منزل رخت پیش از راهبر خواهیم برد

در بهاران سر چرا از بیضه بیرون آوریم؟

در خزان چون سر به زیر بال و پر خواهیم برد

با خمار آن به که صلح از باده ی گلگون کنیم

چون ازین میخانه آخر دردسر خواهیم برد

دیگران در خاک اگر سازند صائب زر نهان

ما به زیر خاک رخسار چو زر خواهیم برد

***

از حریم ما سخن چین چون سخن بیرون برد؟

باد نتوانست نکهت زین چمن بیرون برد

شمع را خاکستر پروانه اینجا سرمه داد

کیست راز عشق را از انجمن بیرون برد؟

در به روی طوطیان آیینه از زنگار بست

این سزای آن که از خلوت سخن بیرون برد

پرتو لعل لب او گر نیفروزد چراغ

راه نتواند تبسم زان دهن بیرون برد

دولت تردامنان پا در رکاب نیستی است

زود شبنم رخت هستی از چمن بیرون برد

شمع تر کرد از عرق پیراهن فانوس را

کیست تا پروانه را از انجمن بیرون برد؟

سرمه خط خامشی گرد لب ساغر کشید

تا مباد از مجلس مستان سخن بیرون برد

هر که می خواهد شود فکر جهانگردش غریب

به که چون صائب گرانی از وطن بیرون برد

***

آب شد دل تا به آن شیرین شمایل راه برد

خواب در ره کی کند هر کس به منزل راه برد؟

دیدن منزل قرار از راه پیما می برد

جسم زندان گشت بر جان تا به قاتل راه برد

با هزاران چشم، سرگردان بود چرخ و مرا

با دو چشم بسته می باید به منزل راه برد

دارد آتش زیرپای خویش در مهد زمین

تا سپند بیقرار من به محفل راه برد

چون جرس شد سینه ی صدچاک من زندان او

ناله ی بیطاقت من تا به محمل راه برد

بیخودی آسوده کرد از بازگشت تن مرا

در محیط بیکران نتوان به ساحل راه برد

نیستم نومید با غفلت زحسن عاقبت

تا ره خوابیده را دیدم به منزل راه برد

در جهان آب و گل هر کس به دل برد التجا

در محیط پر خطر صائب به ساحل راه برد

***

هر که با خود درد و داغ دلستان را می برد

بی تکلف حاصل کون و مکان را می برد

گردش چشمی که من دیدم زدام زلف او

از دل من خارخار آشیان را می برد

آه سردی خضر راه ما سبکباران بس است

هر نسیمی از چمن برگ خزان را می برد

حسن را باشد خطر از دیده ی اهل هوس

ابر بی نم آبروی گلستان را می برد

اهل غفلت بر نمی آیند با روشندلان

قطره ی آبی زجا خواب گران را می برد

می برند از بوستان دامان پرگل بیغمان

عاشق بیدل دعای باغبان را می برد

مشت خاشاکی چه باشد پیش سیل نوبهار؟

ساده لوحی جوهر تیغ زبان را می برد

خانه ی دنیا بعینه خانه ی آیینه است

هر چه هر کس آورد با خود، همان را می برد

چشم پوشیدن زدرد و داغ غربت مشکل است

ورنه با خود بلبل ما آشیان را می برد

می رسند از همت پیران به منزل رهروان

تیر با خود تا هدف زور کمان را می برد

یاد بغداد و طواف مرقد شاه نجف

از دل صائب حضور اصفهان را می برد

***

زلف مشکین را چرا آن نازپرور می برد؟

بی خطا افتاده ی خود را چرا سر می برد؟

هر نفس غم پاره ای از جسم لاغر می برد

همچو خاکستر که از پهلوی اخگر می برد

ما به چشم مور گندم دیده قانع گشته ایم

روزی ما را چرا چرخ ستمگر می برد؟

در قیامت می شود شیرین، زبان در کام ما

تلخی بادام ما را شور محشر می برد

از شهیدان یک سر و گردن نباشم چون بلند؟

تیغ او در ماتم من زلف جوهر می برد

عشق عالمسوز بر من مهربان گردیده است

جامه بر بالایم از بال سمندر می برد

من به لیمویی قناعت کرده ام از روزگار

ناف صفرای مرا گردون به شکر می برد

هر که چون صائب دویی را از میان برداشته است

می کند پی قاصدان را، خامه را سر می برد

***

جنبش مژگان حضور از دیده و دل می برد

چشم بسمل لذت از دیدار قاتل می برد

شکر قطع راه، عارف را کند بیدارتر

غافلان را خواب در دامان منزل می برد

در دل شب دزد را جرأت یکی گردد هزار

خال او در پرده ی خط بیشتر دل می برد

می شود لطف خدا افتادگان را دستگیر

خار و خس را موجه ی دریا به ساحل می برد

وای بر آن کس که چون قمری درین بستانسرا

حاجت خود پیش سر و پای در گل می برد

لاله را از دل، سیاهی ابر نتوانست شست

داغ خون ما که از دامان قاتل می برد؟

از دل بیتاب یک مو بر تنم آسوده نیست

این سپند شوخ آسایش ز محفل می برد

گرچه می داند وسایل پرده ی بیگانگی است

دل همان ما را به دنبال وسایل می برد

حسن عالمگیر لیلی نیست در جایی که نیست

عاشق از دامان صحرا فیض محمل می برد

عالم پرکور را یک رهبر بینا بس است

ره شناسی کاروانی را به منزل می برد

شد زیک پیمانه صائب کشف بر من رازها

صحبت آیینه رویان زنگ از دل می برد

***

عشق اول ناتوانان را به منزل می برد

خار و خس را زودتر دریا به ساحل می برد

نیست سامان تماشا صفحه ی ننوشته را

چهره ی خوبان نوخط بیشتر دل می برد

بر هدف دستی ندارد تیر، بی زور کمان

همت پیران جوانان را به منزل می برد

صبر اگر یک دم عنانداری کند پروانه را

بیقراری شمع را بیرون ز محفل می برد

سبز از زهر ندامت می شود صائب پرش

هر که چون طوطی سخن بیرون زمحفل می برد

***

از فسون عالم اسباب خوابم می برد

پیش پای یک جهان سیلاب خوابم می برد

سبزه ی خوابیده را بیدار سازد آب و من

چون شوم مست از شراب ناب خوابم می برد

از سرم تا نگذرد می کم نگردد رعشه ام

همچو ماهی در میان آب خوابم می برد

در مقام فیض غفلت زور می آرد به من

بیشتر در گوشه ی محراب خوابم می برد

نیست غیر از گوشه ی عزلت مرا جایی قرار

در صدف چون گوهر سیراب خوابم می برد؟

من که چون جوهر به روی تیغ دارم پیچ و تاب

کی به روی سبزه ی سیراب خوابم می برد

پیش ازین بر روی خاک تیره آرامم نبود

این زمان بر بستر سنجاب خوابم می برد

غفلت من از شتاب زندگی خواهد فزود

رفته رفته زین صدای آب خوابم می برد

اضطراب راهرو را قرب منزل کم کند

در کنار خنجر قصاب خوابم می برد

در حریم وصل حیرت می کند غافل مرا

در چمن چون نرگس شاداب خوابم می برد

چون کباب در نمک خوابیده شور من بجاست

گاه گاهی گر شب مهتاب خوابم می برد

دارد از لغزش مرا صائب گرانی بی نصیب

در کف آیینه چون سیماب خوابم می برد

***

شام ازان زلف سیه سنبل به دامن می برد

صبح از ان چاک گریبان گل به دامن می برد

آن که بر خار سر دیوار حسرت می کشید

این زمان از گلشن او گل به دامن می برد

یک سراسر رفت و در گلزار قحط دل فکند

طفل ما از بوستان بلبل به دامن می برد

از سرکوی دلاویزش صبا در بوستان

خار و خس می آورد، سنبل به دامن می برد

عمرها رفت و صبا از تازگیهای سخن

گل زخاک طالب آمل به دامن می برد

***

چشم خونبارم گرو ز ابر بهاری می برد

نبض من از برق دست از بیقراری می برد

در دل آزاده ام گرد تعلق فرش نیست

سیل از ویرانه ی من شرمساری می برد

شبنم از فیض سحر خیزی عزیز گلشن است

گل به دامن خنده از شب زنده داری می برد

هر که حرف راست بر تیغ زبانش بگذرد

از میان چون صبح صادق زخم کاری می برد

گر سر صائب چو مهر از چرخ چارم بگذرد

حسرت روی زمین بر خاکساری می برد

***

وسعت مشرب زدل اندیشه ی فردا نبرد

این غبار از خاطر من دامن صحرا نبرد

کی شود با ما طرف در عاشقی هر خام دست؟

کوهکن با سخت بازی این قمار از ما نبرد

کیستم من تا دهم از عارض او دیده آب؟

شبنمی زین باغ خورشید جهان آرا نبرد

از ملامت بود فارغ خاطر آزاده ام

سنگ طفلان کوه تمکین مرا از جا نبرد

یک سرمو کم نشد از خط غرور حسن او

از سر طاوس مستی عیب پیش پا نبرد

از چراغان خلوت گورش شود تاریکتر

هر که زیر خاک با خود دیده ی بینا نبرد

دل زگرد خاکساری بر گرفتن مشکل است

از گهر گرد یتیمی صحبت دریا نبرد

عمر رفت و خار خار دل همان صائب بجاست

مشت خاشاکی به دریا سیل ازین صحرا نبرد

***

از شکست من دم تیغ تغافل می پرد

رنگ سیلاب از ثبات پای این پل می پرد

این گران پرواز از فریاد بلبل برنخاست

کی به شبنم خواب ناز از دیده ی گل می پرد؟

از هجوم زاغ جای خنده بر گل تنگ شد

زین سیاهی زود ازین گلزار بلبل می پرد

زلف و کاکل هم بلند آوازه می گردد زحسن

حسن سرکش گر به بال زلف و کاکل می پرد

زود خواهد کرد بلبل را کف خاکستری

آتشی کز روی شرم آلوده ی گل می پرد

پیش آن گل از خجالت می کشد خط بر زمین

دود آه من که دوشادوش سنبل می پرد

بیقراری لازم افتاده است قرب حسن را

شبنم این باغ بیش از چشم بلبل می پرد

می شمارد لامکان را منزل نقل مکان

بی پر و بالی که با بال توکل می پرد

ناله من سبزه ی خوابیده را بیدار کرد

کی ندانم خواب مستی از سر گل می پرد

همچو کبک وحشی از پیش ره سیلاب عشق

کوه با آن صبر و تمکین بی تأمل می پرد

گر نوای آتشین صائب تمنا می کنی

این شرار از شعله ی آواز بلبل می پرد

***

چشم برق از اشتیاق خرمن من می پرد

در پی آزار زخم چشم سوزن می پرد

شعله ی آتش اگر سیلی خور خوی تو نیست

از چه رودایم چراغ از چشم گلخن می پرد؟

داغ ناسور مرا تحریک کس در کار نیست

آتش ما کی به بال طرف دامن می پرد؟

فتنه دستی زآستین برکرد کاندر شهر و کوی

بی محرک سنگ از چنگ فلاخن می پرد

بلبل ما چون کند آهنگ دوری از چمن

آب و رنگ اعتبار از روی گلشن می پرد

صائب از نظاره ات گلزار اگر شد دور نیست

در تماشای تو رنگ از روی گلشن می پرد

***

می خورد با دیگران مستانه بر ما بگذرد

در فرنگ این ظلم و این بیداد حاشا بگذرد!

در دل هر نقطه ی خالش سواد اعظمی است

کیست بر مجموعه ی حسنش سراپا بگذرد؟

آب می پیچد زحیرانی به دست و پای سرو

از گلستانی که آن شمشاد بالا بگذرد

وحشیان را دست و تیغش چشم قربانی کند

چون به عزم صید بر دامان صحرا بگذرد

سنبل و ریحان توان از دود آهش دسته بست

در دل هر کس که آن زلف چلیپا بگذرد

سرو بالایی که من زنجیری اویم چو آب

الامان خیزد ز رفتارش به هر جا بگذرد

لیلی از اندیشه یمجنون به خود لرزد چوبید

گر نسیمی تند بر دامان صحرا بگذرد

تا قیامت بوی خون آید زدیوار و درش

کوچه ای کز وی دل صد پاره ی ما بگذرد

می تواند کرد سیر سینه ی پر داغ من

هر که از دریای آتش بی محابا بگذرد

شور صد زنجیر فیل مست می آید به گوش

هر کجا مجنون ما زنجیر در پا بگذرد

کوه و صحرا در سفر بر یکدگر سبقت کنند

گر نسیم شوق او بر کوه و صحرا بگذرد

می شود از عقل و هوش و دین و دانش پاکباز

هر که را از پیش چشم آن پاک سیما بگذرد

باعث رقت شود آزار ما نازکدلان

سنگ با چشم پر آب از شیشه ی ما بگذرد

نشأه می با جوانی آب یک سرچشمه است

از جوانی بگذرد هر کس زصهبا بگذرد

در خراباتی که آید سینه ی گرمم به جوش

از سرخم جوش می یک نیزه بالا بگذرد

ترک فانی بهر باقی در شمار زهد نیست

اوست زاهد کز سر دنیا و عقبی بگذرد

نقش پای رفتگان آیینه دار عبرت است

وای بر آن کس که غافل زین تماشا بگذرد

کشتی غافل خطرها دارد از موج سراب

تر نگردد پای عارف گر زدریا بگذرد

چون تو اند دیده ی صائب گذشت از روی خوب؟

از سر خورشید نتوانست عیسی بگذرد

***

بر جهان هر کس که از روی تأمل بگذرد

از بساط خار با دامان پر گل بگذرد

جنگ دارد با توکل، بر توکل اعتماد

آن توکل دارد اینجا کز توکل بگذرد

رنگ و بو روشن ضمیران را نگردد سنگ راه

چون شود خورشید طالع شبنم از گل بگذرد

می شود باد خزان شیرازه ی جمعیتش

عمر هر کس در پریشانی چون سنبل بگذرد

نکته ها درج است در هر صفحه ی رخسار گل

چون بر این مجموعه در یک هفته بلبل بگذرد؟

در بهار از باده ی گلگون گذشتن مشکل است

واعظ از ما بگذران تا موسم گل بگذرد

از تواضع می توان مغلوب کردن خصم را

می شود باریک چون سیلاب از پل بگذرد

نغمه سنجانی که صائب از مقامات آگهند

گوش می گیرند هر جا حرف بلبل بگذرد

***

تا به کی در خواب سنگین روزگارم بگذرد

زندگی در سنگ خارا چون شرارم بگذرد

چند اوقات گرامی همچو طفل نوسواد

در ورق گردانی لیل و نهارم بگذرد

بس که ناز کارنشناسان ملولم ساخته است

دست می مالم به هم تا وقت کارم بگذرد

چون چراغ کشته گیرم زندگانی را زسر

آتشین رخساره ای گر بر مزارم بگذرد

از شکوه خاکساری بحر با آن دستگاه

می شود باریک تا از جویبارم بگذرد

ز انتظار تیغ عمری شد که گردن می کشم

آه اگر صیاد غافل از شکارم بگذرد

در محیط من به جان خویش می لرزد خطر

کیست طوفان تا زبحر بیکنارم بگذرد؟

بار منت بر نمی تابد دل آزاده ام

غنچه گردم گر نسیم از شاخسارم بگذرد

با خیال او قناعت می کنم، من کیستم

تا وصالش در دل امیدوارم بگذرد؟

چشم دام از صید زیر خاک روشن می شود

فیض چون از دیده ی شب زنده دارم بگذرد؟

چون کشم آه از دل پر خون، که باد خوش عنان

می خورد صد کاسه خون کز لاله زارم بگذرد

با ضعیفی بر زبردستان عالم غالبم

برق می لرزد به جان کز خارزارم بگذرد

از دل پردرد و داغم زهره می بازد پلنگ

پر بریزد گر عقاب از کوهسارم بگذرد

من که چون خورشید تابان لعل سازم سنگ را

از شفق صائب به خون دل مدارم بگذرد

***

بوسه چون محروم از آن لبهای خندان بگذرد؟

مور ما چون تلخکام از شکرستان بگذرد؟

می رساند رشته نسبت به آن زلف دراز

چشم من چون از سر خواب پریشان بگذرد؟

طوق هستی بر گرفت از گردنم داغ جنون

مهر چون طالع شود صبح از گریبان بگذرد

خاک می مالد به لب تیغش زننگ خون من

آه اگر این حرف در بزم شهیدان بگذرد

شوق چون پا در رکاب بیقراری آورد

کاروان شبنم از ریگ بیابان بگذرد

ما سبکروحان حریف ناز مرهم نیستیم

دوست می داریم زخمی را که از جان بگذرد

دور باشی نیست حاجت قهرمان عشق را

شیر ره وا می کند چون از نیستان بگذرد

چشمه ی زمزم نمک در دیده ی خود ریخته است

تا مبادا غافل آن سرو خرامان بگذرد

اصفهان چشم جهان گر نیست صائب از چه رو

سرمه نتوانست از خاک صفاهان بگذرد؟

***

سر گران چند از من آن سرو خرامان بگذرد

از غبار هستی من دامن افشان بگذرد

دل زمن می گیرد و روی دلش با دیگری است

اینچنین ظلمی مگر در کافرستان بگذرد

مرکز پرگار گردون گردد از آسودگی

هر سر آزاده ای کز فکر سامان بگذرد

سر بر آرد از گریبان حیات جاودان

هر که زیر تیغ جانان از سر جان بگذرد

با دو صد امید خاک راه او گردیده ام

آه اگر از خاک من برچیده دامان بگذرد

چون من حیران توانم از تماشایش گذشت؟

آب نتوانست از آن سرو خرامان بگذرد

آه و دود عاجزان از خون بود گیرنده تر

برق ممکن نیست سالم از نیستان بگذرد

در حریم وصل از نومیدی من آگه است

با دهان خشک هر کس زآب حیوان بگذرد

در برون باغ بوی گل مرا دیوانه کرد

تا چها بر بلبل از قرب گلستان بگذرد

در زمین پاک صائب قطره گوهر می شود

از صدف ظلم است خشک آن ابر نیسان بگذرد

***

جان مشتاقان زکوی دلستان چون بگذرد؟

کاروان شبنم از ریگ روان چون بگذرد؟

نقطه ها طوطی شوند و حرفها تنگ شکر

بر زبان خامه نام آن دهان چون بگذرد

خار در راه نسیم بی ادب نگذاشته است

غیرت بلبل زخون باغبان چون بگذرد؟

پر زند تا روز محشر در فضای لامکان

تیر آهم از ترنج آسمان چون بگذرد

چون صدف تبخاله ای هر گوشه لب وا کرده است

از لب من گریه ی آتش عنان چون بگذرد؟

بگسل از کج بحث تا از صد کشاکش وارهی

بر نشان یابد ظفر تیر از کمان چون بگذرد

همرهان رفتند اما داغشان از دل نرفت

آتشی بر جای ماند کاروان چون بگذرد

چشم را با سرمه پیوندی است از روز ازل

صائب از گلگشت سیر اصفهان چون بگذرد؟

***

لاله ی شبنم فریبت برگ گل را آب کرد

در مذاق لعل، آب و رنگ را خوناب کرد

از نگاه گرم من حسن تو عالمسوز شد

طاعت من طاق ابروی ترا محراب کرد

در زمین پاک من ریگ روان حرص نیست

می تواند شبنمی کشت مرا سیراب کرد

هر که چون شبنم به خون دل شبی را روز کرد

دست در آغوش با خورشید عالمتاب کرد

می تواند کرد با دل تیغ او را سینه صاف

آن که موج بحر را روشنگر سیلاب کرد

خون زغیرت در وجودم پوست بر تن می درد

تا لب زخم که را تیغش دگر سیراب کرد؟

نعل وارون در طریق بندگی خضر ره است

کعبه را دید آن که اینجا پشت بر محراب کرد

کعبه ی مقصود از ما اینقدر دوری نداشت

راه ما را اینچنین خوابیده شکر خواب کرد

این جواب مصرع نوعی که خاکش سبز باد!

سایه ی ابر بهاری کشت را سیراب کرد

***

خط لب لعل ترا بی آب نتوانست کرد

نقش، کم آب از عقیق ناب نتوانست کرد

سوخت خط هر چند در افسانه پردازی نفس

فتنه ی چشم ترا در خواب نتوانست کرد

بیقراری می شود در گوهر افزون آب را

وصل درمان دل بیتاب نتوانست کرد

دل نیاسود از تپیدن یک نفس در سینه ام

جای خود را گرم این سیماب نتوانست کرد

پرده ی خوابش زبیداری فزونتر می شود

هر که ترک عالم اسباب نتوانست کرد

زیر گردون عمر ما بگذشت در سرگشتگی

موج لنگر در دل گرداب نتوانست کرد

بر لب آب حیات از تشنگی جان می دهد

گرم رفتاری که دل را آب نتوانست کرد

چون به آب زندگی نسبت کنم می را، که او

تشنه ای را بیشتر سیراب نتوانست کرد

روی گرمی از فلک هرگز نصیب ما نشد

پشت ما را گرم این سنجاب نتوانست کرد

از اجل پروا نمی باشد دل بیدار را

چشم انجم را کسی در خواب نتوانست کرد

چاره ی داغ دل پروانه ی جانباز را

مرهم کافوری مهتاب نتوانست کرد

آه ما از پستی این خاکدان در دل شکست

شمع قامت راست در محراب نتوانست کرد

تا دل دریای وحدت صائب از بیطاقتی

هیچ جا آرام چون سیلاب نتوانست کرد

***

چاره ی دل عقل پر تدبیر نتوانست کرد

خضر این ویرانه را تعمیر نتوانست کرد

در کنار خاک عمر ما به خون خوردن گذشت

مادر بیمهر خون را شیر نتوانست کرد

راز ما از پرده ی دل عاقبت بیرون فتاد

غنچه بوی خویش را تسخیر نتوانست کرد

گرچه خط داد سخن در مصحف روی تو داد

نقطه ی خال ترا تفسیر نتوانست کرد

محو شد هر کس که دید آن چشم خواب آلود را

هیچ کس این خواب را تعبیر نتوانست کرد

بی سرانجامی و موزونی هم آغوش همند

سرو رخت خویش را تغییر نتوانست کرد

در نگیرد صحبت پیر و جوان با یکدگر

با کمان یک دم مدارا تیر نتوانست کرد

نعمت عالم حریف اشتهای حرص نیست

چشم موری را سلیمان سیر نتوانست کرد

حلقه ی در از درون خانه باشد بیخبر

مطلب دل را زبان تقریر نتوانست کرد

آن شکار لاغرم کز ناتوانی خون من

رنگ آب تیغ را تغییر نتوانست کرد

با بلای آسمانی پنجه کردن مشکل است

برق را منع از نیستان شیر نتوانست کرد

از ته دل هیچ کس صائب درین بستانسرا

خنده ای چون غنچه ی تصویر نتوانست کرد

***

چرخ زنگاری مرا غمناک نتوانست کرد

این دخان چشم مرا نمناک نتوانست کرد

از گهر گرد یتیمی شست آب چشم من

گرد کلفت از دل من پاک نتوانست کرد

خاک پیش تشنگان هرگز نگیرد جای آب

چاره ی مخمور می، تریاک نتوانست کرد

بر لب گفتار هر کس مهر خاموشی نزد

جنت دربسته را ادراک نتوانست کرد

گرچه چندین دست بیرون کرد از یک آستین

عقده ای باز از دل خود تاک نتوانست کرد

غنچه ی دلگیر ما از تنگی این گلستان

بر مراد دل گریبان چاک نتوانست کرد

وای بر آن کس که در شبها پی تسخیر فیض

دیده ی بیدار خود، فتراک نتوانست کرد

می تراود بوی درد از خرقه ی خونین دلان

نافه بوی خویش را امساک نتوانست کرد

از زمین خاکساری پوچ بیرون آمدیم

تخم ما نشو و نما در خاک نتوانست کرد

ماه عید از سینه ام گرد کدورت را نبرد

زنگ ازین آیینه صیقل پاک نتوانست کرد

با تهی چشمی چه سازد نعمت روی زمین؟

سیر چشم دام صائب خاک نتوانست کرد

***

صبح رخسار ترا خط شام نتوانست کرد

شعله سرکش بود دود آرام نتوانست کرد

گرچه شد دامان مجنون خوابگاه وحشیان

لیلی صحرانشین را رام نتوانست کرد

زود دل را می زند چون باده لب شیرین فتاد

بوسه کار تلخی دشنام نتوانست کرد

تا به سیر کوچه باغ زلف خوبان راه برد

یک نفس در سینه دل آرام نتوانست کرد

در غبار خط همان زلفش بود جویای دل

خاک سیر از صید چشم دام نتوانست کرد

بس که دلها را غم آغاز پرتشویش داشت

هیچ کس اندیشه ی انجام نتوانست کرد

شنبه و آدینه را با هم که خواهد صلح داد؟

می علاج خصمی ایام نتوانست کرد

زهر چشم یار کم از خنده ی شیرین نشد

قند تلخی دور از بادام نتوانست کرد

در سیاهی می زند چون آب حیوان غوطه ها

چون عقیق آن کس که ترک نام نتوانست کرد

تنگنای خاک بر ما زندگی را تلخ ساخت

طفل بازی بر کنار بام نتوانست کرد

طفل بدخو را نسازد نعمت دنیا خموش

وصل درمان دل خودکام نتوانست کرد

تشنگی نتوان به شبنم بردن از ریگ روان

دفع سودا روغن بادام نتوانست کرد

با فراغ بال، خود را چون تواند جمع ساخت؟

مرغ خود را جمع چون در دام نتوانست کرد

پنبه ای برداشت حلاج از سر مینا و رفت

هیچ کس این باده را در جام نتوانست کرد

گرچه از حد برد صائب سرد مهری را فلک

فکر عالمسوز ما را خام نتوانست کرد

***

چاره ی غفلت دل آگاه نتوانست کرد

این کتان را پاره از هم ماه نتوانست کرد

کی شود کوته به شبگیر بلند این راه دور؟

پیچ و تاب این رشته را کوتاه نتوانست کرد

بعد عمری کز درش ناکام گشتم رفتنی

بی مروت همتی همراه نتوانست کرد!

شد زخط سبز راز آن دهن پوشیده تر

خضر ارشاد من گمراه نتوانست کرد

کرد ما را عاقبت همواری دشمن خراب

سیل کار آب زیر کاه نتوانست کرد

از تزلزل بیش محکم شد بنای غفلتم

رعشه ی پیری مرا آگاه نتوانست کرد

اختیاری هست اگر انسان عاجز را، چرا

نقش خود را هیچ کس دلخواه نتوانست کرد؟

از کسادی نیست، کز بیم هجوم مشتری

یوسف ما سر برون از چاه نتوانست کرد

نور حسن او حصاری از خط مشکین نشد

هاله تسخیر فروغ ماه نتوانست کرد

تنگ کرد ازبس که میدان را سپهر سنگدل

از ته دل هیچ کس یک آه نتوانست کرد

وای بر آن کس که با عمر سبکرو همچو باد

دانه ی خود را جدا از کاه نتوانست کرد

هاله تا قالب تهی از خویشتن صائب نکرد

دست در آغوش وصل ماه نتوانست کرد

***

عشق را پنهان دل دیوانه نتوانست کرد

گنج را پوشیده این ویرانه نتوانست کرد

کیست دیگر در دل پروحشت من جا کند؟

سیل پا قایم درین ویرانه نتوانست کرد

لنگر از طوفان نباشد مانع بحر محیط

چوب گل تأثیر در دیوانه نتوانست کرد

همچو زلف ماتمی شایسته ی پیچیدن است

دست کوتاهی که کار شانه نتوانست کرد

سوخت چشم شور مردم تخم امید مرا

در زمین شور، جولان دانه نتوانست کرد

تا نشست از پای ساقی، نشأه از پیمانه رفت

باده کار جلوه ی مستانه نتوانست کرد

چون تواند یافت صائب خویش را در خانقاه؟

جمع خود را هر که در میخانه نتوانست کرد

***

تا گلستان را نهال قامتش آباد کرد

باغبان چندین خیابان سرو را آزاد کرد

سنگ را در ناله می آرد وداع دوستان

بیستون فریادها در ماتم فرهاد کرد

نیست چون جوهر اگر در بال همت کوتهی

می توان پروازها در بیضه ی فولاد کرد

مدتی شد گرچه از جوش نشاط افتاده ایم

می توان از خاک ما میخانه ها آباد کرد

تاجداران را طریق خسروی تعلیم داد

این که از هدهد سلیمان وقت غیبت یاد کرد

اینقدر تمهید در تعمیر ما در کار نیست

می توان ما را به گرد دامنی آباد کرد

آه اگر ذوق گرفتاری نخواهد عذر ما

وحشت ما خون عالم در دل صیاد کرد

رفت در گنج گهر پایش چو دیوار یتیم

چون خضر هر کس که در تعمیر ما امداد کرد

این جواب آن غزل صائب که فتحی گفته است

از فراموشان مباد آن کس که ما را یاد کرد

***

آنچه روی سخت من با سیلی استاد کرد

کی تواند بیستون با پنجه ی فرهاد کرد؟

بنده ی مقبل به آزادی سزاوارست، لیک

بنده ی شایسته را چون می توان آزاد کرد؟

ناخن دخل حسودان با سخن هرگز نکرد

آنچه در زلف تو با دل شانه ی شمشاد کرد

درد بر من ناگوار از پرسش احباب شد

تلخ بر من عید را رسم مبارکباد کرد

تار و پود عالم امکان به هم پیوسته است

عالمی را شاد کرد آن کس که یک دل شاد کرد

شست دستش را به آب زندگی معمار صنع

خضر دیوار یتیمی را اگر آباد کرد

گرچه در آب و گل من عشق آبادی نهشت

می توان زین مشت گل بتخانه ها آباد کرد

این غزل را پیش ازین هر چند انشا کرده بود

صائب از روح فغانی دیگر استمداد کرد

***

مرگ نتواند به ارباب سخن بیداد کرد

سرو را یک مصرع از قید خزان آزاد کرد

ما دل خود را به نومیدی تسلی داده ایم

ورنه مطلب را به همت می توان ایجاد کرد

خط آزادی گرفت از گوشمال روزگار

هر که روی خویش وقف سیلی استاد کرد

داغ دشمنکامی از دوران کم فرصت ندید

دوستان را هر که در ایام دولت یاد کرد

می زند زخم نمایان موج جوهر در دلم

کاوش مژگان چه با این بیضه ی فولاد کرد

یادی از صاحب کمالی می دهد اظهار نقص

لاف شاگردی مرا شرمنده ی استاد کرد

روی سرو از سیلی بال تذروان شد کبود

سنبل زلف تو تا پیوند با شمشاد کرد

از شکار لاغرم فربه نشد پهلوی دام

ناتوانیها مرا شرمنده ی صیاد کرد

شست آب زندگی از چهره اش گرد سفر

هر که دیوار یتیمی را چو خضر آباد کرد

شد به اندک فرصتی سرخیل ارباب سخن

هر که از روح فغانی صائب استمداد کرد

***

کاوش مژگان او دل را قیامت زار کرد

خون گرم این مست خواب آلود را بیدار کرد

صفحه ی آیینه از زنگ کدورت ساده بود

عکس طوطی این افق را مشرق زنگار کرد

چون زنم مژگان به یکدیگر، که مژگان مرا

حیرت گلزار او خار سر دیوار کرد

می شود پیراهن تن یوسف گم کرده را

هر که چشم خویش را از گریه چون دستار کرد

در زبان هیچ کس زخم زبان نگذاشتم

جلوه ی مجنون من این دشت را بی خار کرد

چند باشی در شکست کارم ای گردون، بس است

استخوانم را هجوم زخم جوهردار کرد

سخت طفلانه است جوی شیر آوردن زسنگ

کوهکن بیهوده جان را در سر این کار کرد

(من که باشم تا نمایم صورت احوال خود؟

حیرت رخسار او آیینه را ستار کرد)

من که صائب در وطن حال غریبان داشتم

چون تواند درد غربت در دل من کار کرد؟

***

مهر خاموشی مرا گنجینه ی اسرار کرد

دامنم را چون صدف پر گوهر شهوار کرد

از زبان پیوسته خاری بود در پیراهنم

بی زبانی دامنم را پرگل بی خار کرد

نیستی بر خاطر آزاده ی من بار بود

زندگی را عشق او بر گردن من بار کرد

می تواند جذبه ی مجنون صحرا گرد من

کعبه را چون محمل لیلی سبکرفتار کرد

سنگلاخ آفرینش داشت با من کارها

بیخودی این راه ناهموار را هموار کرد

مستی غفلت زخواب نیستی بالاترست

گوشمال حشر نتواند مرا بیدار کرد

دست می شستند از ما چاره جویان جهان

درد خود را می توانستیم اگر اظهار کرد

آتشی کز عشق شیرین در دل فرهاد هست

بیستون را می تواند زر دست افشار کرد

خودفروشی با کمال بی نیازی مشکل است

آب شد تا یوسف ما روی در بازار کرد

گر نداری چون هوسناکان تمنای دگر

می توان سیر چمن از رخنه ی دیوار کرد

هر که صائب چون هوسناکان تکلف پیشه ساخت

زندگی و مرگ را بر خویشتن دشوار کرد

***

هر که رو زین خلق ناهموار در دیوار کرد

سنگلاخ دهر را بر خویشتن هموار کرد

شد عبیر جامه ی یوسف غبار دیده اش

هر که چشم خویش را از گریه چون دستار کرد

چون عقیق از دل سیاهی خون خود را می خورد

در تلاش نام هر کس خویش را هموار کرد

زیر دست و تیغ قاتل حیرت قربانیان

زود خواهد خضر را از زندگی بیزار کرد

خواب ناز گل گران خیزست، ورنه ناله ام

سبزه ی خوابیده ی این باغ را بیدار کرد

در دل پاکم اثر از نقش نتوان یافتن

حیرت سرشار این آیینه را ستار کرد

نیست آب رحم در تیغ سبک جولان چرخ

خواب نتوان زیر این شمشیر بی زنهار کرد

گر زچشم اعتبار افتد زلیخا دور نیست

از بهای کم عزیزان را نباید خوار کرد

خواب من صد پرده از بخت هنر سنگین ترست

سیلی افلاک نتواند مرا بیدار کرد

بند نیکان می شود از ناصبوری سخت تر

بر عزیز مصر، زندان چاه را هموار کرد

خون گلشن صائب آمد از خروش من به جوش

بلبلان را ناله ی مستانه ام هشیار کرد

***

هر که رو زین خلق ناهموار در دیوار کرد

سنگلاخ دهر را بر خویشتن هموار کرد

خیره چشمان را اگر محجوب سازد دور نیست

روی شرم آلود او آیینه را ستار کرد

از تراشیدن غبار لشکر خط شد بلند

آب تیغ این سبزه ی خوابیده را بیدار کرد

لشکر سنگین غفلت بیجگر افتاده است

مشت آبی می تواند خفته را بیدار کرد

گرد کلفت بس که از دوران به روی من نشست

هر که رو آورد در من، روی در دیوار کرد

چین زدن بر جبهه ای آیینه رو انصاف نیست

تنگ بر طوطی نباید عرصه ی گفتار کرد

گر نمی گشتند زاغان سرمه ی آواز ما

می توانستیم فریادی درین گلزار کرد

بس که در تمثال شیرین برد تردستی به کار

در دل آیینه خون فرهاد شیرین کار کرد

روی گرم کارفرما گر هواداری کند

می توانم بیستون را زر دست افشار کرد

اعتبار ناقص از بی اعتباری بدترست

قیمت نازل به یوسف چاه را هموار کرد

گوشه گیری کشتی نوح است طوفان دیده را

ذوق تنهایی ز صحبتها مرا بیزار کرد

همچو بخت سبز گیرد از هوا زنگار را

از نمد آیینه ام تا روی در بازار کرد

عمر خود کوتاه کرد و نامه ی خود را سیاه

هر که صائب چون قلم سر درسر گفتار کرد

***

کعبه را دریافت هر کس خاطری معمور کرد

شد سلیمان هر که دست خود حصار مور کرد

پرتو خورشید تابان پرده دار انجم است

خرده ی راز مرا روشندلی مستور کرد

جذبه ی دار فنا مشکل پسند افتاده است

ورنه چندین سر صدای کاسه ی منصور کرد

نفس دل را غوطه در زنگ قساوت می دهد

چون گدایی کز طمع فرزند خود را کور کرد

هر که رخت اینجا به وحدتخانه ی عزلت کشید

می تواند خواب راحت در کنار گور کرد

بانگ زنجیر عدالت در جهان پیچیده است

گرچه عمری شد که کسری طی این منشور کرد

راهرو چون سیل می باید که بر دریا زند

پیش پای خویش دیدن راه ما را دور کرد

خضر در تعمیر ما چندین چه می ریزد عرق؟

سیل نتوانست این ویرانه را معمور کرد

نام شاهان را نسازد محو دور روزگار

خاصه آن شاهی که ملک عدل را معمور کرد

جلوه ی معشوق در خارا سرایت می کند

رقص موسی را درین هنگامه کوه طور کرد

نیست صائب چشم در پی لقمه ی درویش را

لقمه ی بخت مرا چشم که یارب شور کرد؟

***

خانه بر دوشی که سیر کوچه ی زنجیر کرد

کی به زنجیرش توان پا بسته ی تعمیر کرد؟

نشأه ی می مرگ آب زندگانی دیده است

دختر رزچون خضر صد نوجوان را پیر کرد

شعله ی گستاخ طرف دامن قاتل مباد!

 خون گرم ما که آتشکاری شمشیر کرد

پیش ازین از ننگ صنعت عشق فارغبال بود

کوهکن در عاشقی این آب را در شیر کرد!

شکر لله صائب از فیض محبت عاقبت

آه ما را عشق شمع خلوت تأثیر کرد

***

هر که در گلشن چو شبنم چشم عبرت باز کرد

بی توقف از جهان رنگ و بو پرواز کرد

داشت بیدردی به زندان تن آسانی مرا

زخم تیغ او در رحمت به رویم باز کرد

گر سبک سازی چو عیسی از علایق خویش را

می توان با بیضه زین بستانسرا پرواز کرد

کرد حلاجی کمان دار عبرت پنبه اش

هر تنک ظرفی که چون منصور کشف راز کرد

عشق آخر انتقام خویش از یوسف کشید

گرچه در آغاز چندی بر زلیخا ناز کرد

گرچه در کهسار خندان بود کبک مست ما

از ته دل خنده در سرپنجه ی شهباز کرد

در دل است آن کس کزاو آفاق عالم روشن است

باخت چشم آن کس که این آیینه را پرداز کرد

شد زچشم شور دریا آب در کامش گره

تا صدف لب پیش ابر نوبهاران باز کرد

از نصیحت ناله ی گردون نوردم پست شد

گوشمال این ساز سیر آهنگ را ناساز کرد

ناخن شاهین سراسر می رود در سینه ام

بر میان نازکش تا بهله دست انداز کرد

جبهه ی واکرده مفتاح زبان بسته است

صفحه ی آیینه طوطی را سخن پرداز کرد

هر که صائب معنی رنگین به لفظ تازه بست

باده ی شیراز را در شیشه ی شیراز کرد

***

روزه نزدیک است می باید کلوخ انداز کرد

زاهدان خشک را رندانه از سر باز کرد

تا رگ ابر بهار و رشته ی باران بجاست

چنگ عشرت را به قانون می توانی ساز کرد

گلعذاران از هوا گیرند چشم پاک را

پیش شبنم بی تکلف گل گریبان باز کرد

نیست ممکن تا به دامان قیامت دوختن

بر گریبانی که زور عشق دست انداز کرد

داشت بی شیرازه آزادی پر و بال مرا

جمع خود را کبک من در چنگل شهباز کرد

نخل نورس در زمین پاک قامت می کشد

دامن مریم مسیحا را فلک پرواز کرد

نیست کار هر کسی دل را مصفا ساختن

باخت چشم آن کس که این آیینه را پرداز کرد

وعده ی دیدار را محشر نقاب دیگرست

گر به قدر حسنخواهی بر اسیران ناز کرد

لوح تعلیم است صائب سینه ی روشندلان

صحبت آیینه طوطی را سخن پرداز کرد

***

هر که در دنیای فانی زاد عقبی جمع کرد

قسمت امروز خورد و دل زفردا جمع کرد

پایکوبان می شود ز آوازه ی طبل رحیل

خویش را پیش از سفر چون راه پیما جمع کرد

مجمر از تسخیر بوی عود و عنبر عاجزست

چون تواند آسمان بال و پر ما جمع کرد؟

غوطه زد در چشمه ی خورشید تا وا کرد چشم

هر که چون شبنم درین گلزار خود را جمع کرد

با سر آزاده این بیهوده گردی تا به چند؟

کوه زیر تیغ در دامان خود پا جمع کرد

حاصل جمعیت دنیا پریشان خاطری است

روی جمعیت نبیند هر که دنیا جمع کرد

عقده ای چون آسمان در رشته ی کارش فتاد

با تجر دهر که سوزن همچون عیسی جمع کرد

هر که در جمعیت اسباب عمرش صرف شد

پرده های خواب بهر چشم بینا جمع کرد

دست در پیری به هم سودن ندارد حاصلی

پیش ازین سیلاب می بایست خود را جمع کرد

خرج روی سخت آهن شد به اندک فرصتی

خرده ی چندی که در دل سنگ خارا جمع کرد

شد سویدا حلقه ی بیرون در این خانه را

بس که دل از سادگی تخم تمنا جمع کرد

عاقلان را بهر جمعیت پناهی لازم است

ورنه مجنون می تواند دل به صحرا جمع کرد

در گره کار تهیدستان نمی ماند مدام

قسمت پیمانه گردد هر چه مینا جمع کرد

می شود یک لحظه خرج چشم گوهربار من

آنچه از گوهر تمام عمر دریا جمع کرد

نیست از غفلت، خمار چشم لیلی ظالم است

گرد خود مجنون ما گر آهوان را جمع کرد

من همان دیوانه ام کز دانه ی زنجیر من

خرمنی هر کس درین دامان صحرا جمع کرد

از دلم هر پاره صائب پیش آتشپاره ای است

چون توانم خاطر خود را زصدجا جمع کرد؟

***

دل در آن زلف کمندانداز خود را جمع کرد

کبک من در چنگل شهباز خود را جمع کرد

از قفس بال و پر ما را گشادی گر نشد

اینقدر شد کز پی پرواز خود را جمع کرد

بوی گل شد زیر چندین پرده رسوای جهان

در دل صدپاره ام چون راز خود را جمع کرد؟

غنچه شو کزآفت گلچین سر خود را رهاند

هر گلی کز بیم دست انداز خود را جمع کرد

نیست در دریای بی آرام کشتی را قرار

چون توان در عالم ناساز خود را جمع کرد؟

راز صائب در زمان بیخودی رسوا نشد

بوی می در شیشه ی سرباز خود را جمع کرد

***

گرچه ماه مصر را دامن زلیخا چاک کرد

گرد تهمت چاک پیراهن زرویش پاک کرد

شد ز آب تیغ گرد خط از آن عارض بلند

چون توان آیینه را با دامن تر پاک کرد؟

دیده ی بد دور باد از روی آتشناک او

کز خس و خار تمنا سینه ام را پاک کرد

آه کز گردنکشی چون تیغ زهرآلود، سرو

طوق را بر قمری من حلقه ی فتراک کرد

عزم صادق رخنه در سد سکندر می کند

صبح از آهی گریبان فلک را چاک کرد

کاش از غیبت دهان خویش را می کرد پاک

آن که چندین پاک دندان خود از مسواک کرد

بحر رحمت را چرا باید غبارآلود ساخت؟

 تا توان زاشک ندامت دامن خود پاک کرد

گر بیاض گردن مینای می آید به دست

در دل شب می توان فیض سحر ادراک کرد

بر نتابد تنگ ظرفی لقمه ی بیش از دهن

تشنه ی ما را دل پر خون گریبان چاک کرد

گر کند ساقی مسلسل دور جام باده را

چند روزی می توان خون در دل افلاک کرد

نیست غیر از عقده ی دل حاصلی پیوند را

در بریدنها دلی از گریه خالی تاک کرد

می توان از ذکر حق تا کرد پر گوهر دهان

حیف باشد از حدیث پوچ پرخاشاک کرد

آسیای سنگدل با دانه ی گندم نکرد

آنچه با خاکی نهادان گردش افلاک کرد

گرچه صائب می چکد آب حیات از خامه ام

دام بتوان از غبار خاطرم در خاک کرد

***

صبح از رشک بنا گوشت گریبان چاک کرد

روی گرمت مهر را داغ دل افلاک کرد

سهل باشد گر لب از خمیازه نتوانیم بست

از خمار می لب ساغر گریبان چاک کرد

تا گل صبح قیامت خار خار من بجاست

خار در پیراهنم مژگان آن بیباک کرد

با چنین پیشانیی زآیینه ی گل صافتر

دیده ی ما را چرا گردون پر از خاشاک کرد؟

با چنین نظمی که بر آیینه ی دل صیقل است

دام بتوان در غبار خاطرم در خاک کرد

تن به خواری ده که خورشید جهان افروز را

اینچنین با خاک یکسان شعله ی ادراک کرد

اشک را بنگر چه با رخسار زردم می کند

روز اول روی دادن طفل را بیباک کرد

تا توانی دست از فتراک همت برمدار

جذبه ی همت مرا سرحلقه ی فتراک کرد

از برای رقعه هر کس کاغذی خوش می کند

صائب ما رقعه ی خود را ز برگ تاک کرد

***

سبزه ی خط دود از آن رخسار آتشناک کرد

دیده ی آیینه را جوهر پر از خاشاک کرد

سرنوشت جوهر از آیینه خواندن مشکل است

آن خط نازک رقم را چون توان ادراک کرد؟

سر برآورد از زمین در عهد ما بی حاصلان

تخم قارونی که موسی پیش ازین در خاک کرد

ابر رحمت در دهانش گوهر شهوار ریخت

چون صدف هر کس درین دریا دهن را پاک کرد

چون نریزد از زبان ما صفیر دلخراش؟

چون قلم درد سخن ما را گریبان چاک کرد

مزرع بی حاصل من داغ دارد برق را

کهربایی می تواند خرمنم را پاک کرد

چون نترسد دیده ی من از غبار خط او؟

زلف صیادش در اینجا دام را در خاک کرد

گرچه صائب می چکد آب گهر از کلک من

دام بتوان در غبار خاطرم در خاک کرد

***

ذوق رسوایی مرا بیزار نام و ننگ کرد

لذت آوارگی بر من زمین را تنگ کرد

نیست آسان سینه روشن کردن از گرد ملال

صبح دم را باخت تا آیینه را بی زنگ کرد

اشک تلخی در بساطش ماند از برگ حیات

هر که چون گل زندگانی صرف آب و رنگ کرد

کوه را برق تجلی در فلاخن می نهد

کوهکن چون صورت شیرین رقم بر سنگ کرد؟

بر جبین ما نخواهد ماند گرد معصیت

بحر خواهد سیل را با خویشتن یکرنگ کرد

می برم در بیضه ی فولاد بر جوهر حسد

بس که پیکان ستم بر دل نفس را تنگ کرد

عشق و شاهی شد یقین هم پله ی یکدیگرند

چرخ تا پرویز را با کوهکن همسنگ کرد

در جهان می خواست قحط شبنم جان افکند

آن که مژگان ترا چون مهر زرین چنگ کرد

این جواب آن غزل صائب که می گوید سعید

بر رم آهو بیابان را زشوخی تنگ کرد

***

خاطر جمع مرا پیری پریشان حال کرد

تار و پود هستیم را رشته ی آمال کرد

شد به دست افشاندن از روی زمین حاصل مرا

آنچه اسکندر به زور بازوی اقبال کرد

با وجود خاکساری سربلند افتاده ام

چون فروغ مهر و مه نتوان مرا پامال کرد

تشنه چشمان هوس را سیری از دیدار نیست

چون توان آیینه را قانع به یک تمثال کرد؟

فاش شد از یک قدح رازی که در دل داشتم

سوز پنهان مرا بی پرده این تبخال کرد

بر سر خاک شهیدان رنجه سازی گر قدم

دعوی خون را همین جامی توان پامال کرد؟

کرد چون مه عاقبت از رنج باریکش هلال

جام هر کس را فلک از مهر مالامال کرد

چرخ سنگین دل بر آتش داشت روی نازکش

از شراب بیغمی تا چهره را گل آل کرد

حسن را آرایشی چون چشم پاک عشق نیست

طوق قمری سرو را مستغنی از خلخال کرد

داشتم از زندگی امید حسن عاقبت

عشق در پیری مرا بازیچه ی اطفال کرد

از دل پررخنه فیض ابر رحمت یافتیم

کشت مار اسیر چشم از آب این غربال کرد

گر به این عنوان شود صائب سخن بی اعتبار

طوطی گویای ما را زود خواهد لال کرد

***

سیل اشک من بساط سبزه را پامال کرد

گوشمال ناله ی من بلبلان را لال کرد

التفاتی هست با نازک خیالان حسن را

ساغر خود را هلال از مهر مالامال کرد

عندلیب ما زقید بیضه تا آزاد شد

در دبستان قفس مشق شکست بال کرد

در حریم کعبه ی فانوس، دیگر ره نیافت

تا صبا خاکستر پروانه را پامال کرد

شکوه ی بیطاقتان یاقوت را سازد کباب

لعلش از آتش زبانیهای ما تبخال کرد

خنده ات مهر خموشی بر لب پیمانه زد

چشم شوخت شیشه ی آتش زبان را لال کرد

صائب از چشم و دلم افتاد ماه و آفتاب

تا به صید من نگاه گرم او اقبال کرد

***

ساقی از یک جرعه می این بینوا را گرم کرد

سردی از دوران نبیند هر که ما را گرم کرد!

می توان افروخت شمع از سایه ی بال و پرش

استخوان گرم من ازبس همارا گرم کرد

سبحه را در دست زاهد چون سپند آرام نیست

تا دم گرم که محراب دعا را گرم کرد؟

از شفق زد غوطه در اشک ندامت آفتاب

این سزای آن که زیر چرخ جا را گرم کرد

زخم صبح از بخیه ی انجم اگر آید بهم

می تواند خواب هم مژگان ما را گرم کرد

باد رنگین از شراب لعل دایم ساغرش

هر که در قتل من آن گلگون قبا را گرم کرد

می روند از جا سبکروحان به اندک نسبتی

برگ کاهی می تواند گهربارا گرم کرد

می کند برگ اقامت را خزان پا در رکاب

سردی ایام عمر بیوفا را گرم کرد

عشق برد افسردگی بیرون زطبع خاکیان

روی گرم آفتاب این ذره ها را گرم کرد

می کند روی زمین را از گرانجانان سبک

خون من زینسان که آن تیغ جفا را گرم کرد

می برد مرغ هوا غیرت به مرغان کباب

صائب از بس آه سوزانم هوا را گرم کرد

***

دین و دل در کار آن زلف دو تا خواهیم کرد

عمر اگر باشد به عهد خود وفا خواهیم کرد

قصه ی شبهای هجران نیست اینجا گفتنی

روز محشر این سر طومار وا خواهیم کرد

چشم ما چون شبنم گل لایق دیدار نیست

صلح از آن گلشن به بوی آشنا خواهیم کرد

شبنم گل تکمه ی پیراهن خورشید شد

ما نمی دانیم کی نشو و نما خواهیم کرد

رعشه بر بازوی موج افتاد در دریای عشق

ما به این بی دست و پایی چون شنا خواهیم کرد؟

آنچه از آب و گل مازندران بر ما گذشت

گرد و خاک اصفهان را توتیا خواهیم کرد!

هر نمازی کز صراحی در صفاهان فوت شد

بی هوای ابر در اشرف قضا خواهیم کرد

تا در اقلیم قناعت سایه ی دیوار هست

اجتناب از سایه ی بال هما خواهیم کرد

کیمیای صبر صائب خون آهو مشک ساخت

نفس رهزن را به فرصت رهنما خواهیم کرد

***

عاقبت تسخیر آن سیمین بدن خواهیم کرد

چشم چون دستار خود را پیرهن خواهیم کرد

دامن یوسف به دست پاک ما خواهد فتاد

بر زلیخا مصر را بیت الحزن خواهیم کرد

پرده های چشم خون آلود را چون برگ گل

در گریبان نسیم پیرهن خواهیم کرد

پرده ی فانوس را چون بال خود خواهیم سوخت

دست در آغوش شمع سیمتن خواهیم کرد

عمر اگر باشد، غبار دور گرد خویش را

سرمه ی چشم و عبیر پیرهن خواهیم کرد

می کشد چوگان ما گوی سعادت را به خویش

دستبازیها به آن سیب ذقن خواهیم کرد

نیست بی یاران گوارا باده های چون عقیق

چون سهیل این جرعه در کار یمن خواهیم کرد

دامن ما کعبه جویان خاک نتواند گرفت

جامه ی احرامی خود از کفن خواهیم کرد

نور خورشیدیم، نعل سیر ما در آتش است

تا نپنداری که در غربت وطن خواهیم کرد

چون زغربت باز گردیم، از نواهای غریب

حلقه ها در گوش یاران وطن خواهیم کرد

هر کسی را چون قدح دوری است در بزم سخن

نوبت ما چون رسد صائب سخن خواهیم کرد

***

گرچه انفاس گرامی سینه صرف آه کرد

اینقدر شد دانه ی خود را جدا از کاه کرد

تا نگارین شد زمی دست سبو در زیر سر

دست ارباب طمع را از طلب کوتاه کرد

بی وداع ما سفر کردن نه از آداب بود

می توانستیم آخر همتی همراه کرده

برگ را پنهان کند بسیاری بار درخت

کثرت نعمت زبان شکر را کوتاه کرد

رنگها در روز روشن می نماید خویش را

از سیه کاری مرا موی سفید آگاه کرد

با خس و خاشاک، صائب موجه ی دریا نکرد

آنچه با ما ساده لوحان آب زیر کاه کرد

***

شورش سودا مرا از قید تن آزاده کرد

از سر خم خشت را آواره جوش باده کرد

کم نشد چون غنچه ی گل برگ عیش از خانه اش

هر که از گلشن قناعت با دل نگشاده کرد

خاکساری سایه را باشد حصار عافیت

چرخ نتواند ستم بر مردم افتاده کرد

بر لبش از مهر تابان مهر خاموشی زدند

صبح از نقش کواکب تا ورق را ساده کرد

دامن افتادگی از کف مده کاین کیمیا

از برای سربلندان خاک را سجاده کرد

پشت بر دیوار دادم تا نظر کردم که بحر

از صدف گهواره ی در یتیم آماده کرد

می شود صائب به اندک جنبشی پا در رکاب

هر که چون نخل خزان برگ سفر آماده کرد

***

هر که چون آب روان آیینه ی خود ساده کرد

سرو را چون بندگان در پیش خود استاده کرد

کی به گرد من رسد مجنون، که کوه و دشت را

دور باش وحشت من از غزالان ساده کرد

نغمه ی رنگین نبرد از جای خود زهاد را

گرچه خم را پایکوبان نشأه ی این باده کرد

شد به چشمم توتیا گرد یتیمی تا محیط

از صدف گهواره ی در یتیم آماده کرد

از ملاحت مستی آن لعل میگون کم نشد

کار صد بیهوشدارو این نمک با باده کرد

پاک کرد از آرزوها عشق صادق سینه را

صبح از نقش پریشان آسمان را ساده کرد

تا شود بر پیروان آسان ره دیوانگی

دشت را مجنون صحراگرد من پر جاده کرد

عاشقان پیش تو بیقدرند، ورنه شمع را

انتظار صحبت پروانه ها استاده کرد

کم نشد چون غنچه صائب برگ عیش از خلوتش

هر که از گلشن قناعت با دل نگشاده کرد

***

تا عبیر افشانی زلف ترا نظاره کرد

نکهت پیراهن یوسف گریبان پاره کرد

نو نیاز عشق چون فرهاد و مجنون نیستیم

طفل ما مشق جنون بر تخته ی گهواره کرد

زخم من چون ماه نو تا گوشه ی ابرو نمود

تیغ چون دیوانگان زنجیر جوهر پاره کرد

همچو شبنم غوطه در سرچشمه ی خورشید زد

در عرق هر کس گل روی ترا نظاره کرد

کار ما اکنون به لطف بی گمانت بسته است

کآنچه می بایست کردن، سعی ما یکباره کرد

هیچ کافر را الهی کودک بدخو مباد!

چاره جوییهای دل صائب مرا بیچاره کرد

***

آب حیوان دید لعلت را و ایمان تازه کرد

از دهان موج بیتابانه صد خمیازه کرد

از پریشان گردی گلشن زهم پاشیده بود

دام، اوراق پر و بال مرا شیرازه کرد

خنده ی شادی چه می جویی درین ماتم سرا؟

گل تمامی عمر خود را صرف یک خمیازه کرد

شرکت فیض شهادت بر نتابد رشک عشق

کشتن پرویز داغ کوهکن را تازه کرد

طوق زنار گلوی قمریان را پاره ساخت

سرو پیش قد موزون تو ایمان تازه کرد

با بزرگان باش صائب تا شود نامت بلند

خم فلاطون را درین عالم بلندآوازه کرد

پیش ازین هر چند شهرت داشت در ملک عراق

سیر ملک هند صائب را بلندآوازه کرد

***

ناله ی نی بند بندم را زهم بیگانه کرد

این صفیر آتشین جان مرا پروانه کرد

تا قیامت جوهر تیغ زبانها می شود

عشق چون فرهاد و مجنون هر که را افسانه کرد

پیش آن لبها که نی در ناخن شکر شکست

بهر جوی شیر نتوان گریه ی طفلانه کرد

عشق تا برد از سرم بیرون غرور عقل را

جبهه ام را سنگ صندل سای هر بتخانه کرد

تا زخواب ناز مژگان تو قامت راست کرد

سینه ی آیینه را زخم نمایان شانه کرد

هر که دنبال من آید مست گردد در دو گام

نقش پارا مستی رفتار من پیمانه کرد

نیست آسان زیر کوه درد قد افراشتن

چون کمان در سینه ی من ناوک او خانه کرد

هر که را بر خاک بنشانی به خاکت می کشد

شمع آخر تکیه بر خاکستر پروانه کرد

روی گرم عشق دل را کرد صائب بی ادب

میهمان را این چنین گستاخ صاحبخانه کرد

می تواند دست زد در دامن منزل چو راه

هر که صائب چون خیال خود سفر در خانه کرد

***

یاد باد آن بی حقیقت را که یاد ما نکرد

بر فلک شد دود آه ما و سر بالا نکرد

بوسه ها پیچید در مکتوب بهر دیگران

وز تریها نامه ی خشکی به ما انشا نکرد

گرچه آمد نخلش از دست دعای ما به بار

در برومندی به برگ سبز یاد ما نکرد

گرچه گردیدیم خاک راهش از روی نیاز

زیر پای خود نگاه از ناز و استغنا نکرد

***

چاره ی سودای ما پند نصیحتگر نکرد

تلخی دریا علاج خامی عنبر نکرد

حیرت رویش به مژگان فرصت جنبش نداد

موج دست و پا درین بحر گران لنگر نکرد

تا نزد مهر خموشی بر دهن با صد زبان

بوستان پیرا دهان غنچه را پر زر نکرد

گرچه چشم انتظار ما ید بیضا نمود

بوی پیراهن سر از جیب مروت بر نکرد

گرچه عمری خویش را هموار کرد از پیچ و تاب

رشته ی ما را کسی شیرازه ی گوهر نکرد

همت ما پست ماند از پستی سقف فلک

شعله ی ما راست قد خود درین مجمر نکرد

ریخت اشک آتشین در ماتم پروانه شمع

عالمی را سوخت آن بیرحم و چشمی تر نکرد

عالم پرشور گلزاری است بر روشندلان

تلخی دریا اثر در طینت گوهر نکرد

دل فراموش کرد در زلف سیاه او مرا

خضر در روز سیه پروای اسکندر نکرد

تا غبارم سرمه ی چشم تماشایی نشد

درد سنگین مرا آن سنگدل باور نکرد

تنگی گردون پر و بال مرا درهم شکست

بیضه ی فولاد این بیداد بر جوهر نکرد

صائب از تعجیل ایام بهاران غافل است

هر که صاف و درد را چون لاله یک ساغر نکرد

***

عمرها مشق جنون هر کس که چون مجنون نکرد

از خط دیوانی زنجیر سر بیرون نکرد

جامه ی سرگشتگی بر قامت من راست است

گردباد این رقصها در دامن هامون نکرد

بیغمی روی مرا بر روی آتش داشته است

باده ی گلرنگ رخسار مرا گلگون نکرد

عمرها با دختر رز همدم و همخانه بود

زندگانی کس به حکمت همچو افلاطون نکرد

زیربار منت زلفش همین شمشاد نیست

سرو بی تحریک قدش مصرعی موزون نکرد

در چنین فصلی که آتش سر برون آرد زسنگ

عندلیب ما سر از کنج قفس بیرون نکرد

دست از ویرانی من پستی طالع نداشت

تا غبار دل مرا هم کسوت قارون نکرد

***

آه سردی ناتوانان را به فریاد آورد

باد چون شیر این نیستان را به فریاد آورد

حسن نازکدل ندارد طاقت تمکین عشق

بلبل خامش گلستان را به فریاد آورد

گریه بر عاشق گوارا نیست در شبهای وصل

ابر بی هنگام دهقان را به فریاد آورد

از گرانجانان کاهل جسم دارد شکوه ها

پای خواب آلود دامان را به فریاد آورد

از مغیلان گرچه می نالند دایم رهروان

پای گرم ما مغیلان را به فریاد آورد

دارد از چوب گدا قفل دهان سگ کلید

دیدن سایل خسیسان را به فریاد آورد

بار درد خویش را صائب اگر بیرون دهم

کوه و صحرا و بیابان را به فریاد آورد

***

کوه را چون ابر، حکم او به رفتار آورد

ریگ را چون سبحه، ذکر او به گفتار آورد

جنبش ما ناتوانان است از اقبال عشق

ذره را خورشید تابان بر سر کار آورد

پرده پوشی می کند دریای جوشان را به کف

آن که می خواهد مرا دربند دستار آورد

از دل بی حاصلم هر جا حدیثی بگذرد

بید مجنون سر به پیش انداختن بار آورد

شد زبیکاری سیه عالم به چشم من، کجاست

چشم پرکاری که ما را بر سر کار آورد

مهر عالمتاب در هر جا دچار او شود

با کمال شوخ چشمی رو به دیوار آورد

هر نهالی را که آبش از گداچشمان بود

شاخسارش برگ سبز سایلان بار آورد

می تواند با تو در پیری هم آغوشم کند

آن که چندین گل برون از پرده ی خار آورد

چون ید بیضا فروغش نور می سوزد به چشم

در نظر چون گوهر ما را خریدار آورد ؟

دفتر گل را دهد بلبل به باد از آه سرد

فردی از دیوان اگر صائب به گلزار آورد

***

مستمع صاحب سخن را بر سر کار آورد

غنچه ی خاموش بلبل را به گفتار آورد

از حجاب حسن شرم آلوده ی لیلی هنوز

بید مجنون سر به زیر انداختن بار آورد

عشق دل را از تمنا پاک نتوانست کرد

این کباب خام آتش را به زنهار آورد

لذت دیدار می بخشد نقاب روی یار

پشت این آیینه طوطی را به گفتار آورد

چون نشیند، فتنه ی آخر زمان ساکن شود

چون زجا خیزد، قیامت را به رفتار آورد

برنگردد در قیامت جان مشتاقان به جسم

کیست این سیلاب را دیگر به کهسار آورد؟

دیده ی بی شرم فیض از روی نیکو می برد

طفل جیب و دامن پرگل زگلزار آورد

دانه ای کز روی آگاهی نیفشانی به خاک

خوشه ی اشک ندامت عاقبت بار آورد

خود مگر از روی لطف آیینه دار خود شود

ورنه مسکن نیست موسی تاب دیدار آورد

سنگباران کرد مالک را زلیخا از گهر

این سزای آن که یوسف را به بازار آورد!

می شمارد خار پیراهن رگ جان را تنش

چون میان نازک او تاب زنار آورد؟

از دهان مار صائب می رباید مهره را

هر که دل بیرون از آن زلف سیه کار آورد

***

می شود دل مضطرب چون گریه ام زور آورد

ناخدا را شور دریا بر سر شور آورد

چین زلف مشک بیزی کو، که از تحریک او

زخم کافر نعمتم ایمان به ناسور آورد

بی ادب پروانه ای دارم که جذب همتش

موکشان صد شعله را از خلوت طور آورد

در خم دام فراموشی به خود درمانده ایم

دانه ای از بهر مرغ ما مگر مور آورد

هر شرابی نیست صائب با دماغم سازگار

عشق کو تا جرعه ای از خون منصور آورد

***

عجز بر سر پنجه ی اقبال چون زور آورد

از شکرخند سلیمان روزی مور آورد

حاصل روی زمین بردارد از یک کف زمین

هر سحرخیزی که بر دست دعا زور آورد

روز محشر چشمه ی کوثر به فریادش رسد

هر که وقت صبح جامی پیش مخمور آورد

گر نیندازم به پای عشق سر از بخل نیست

چون کسی جام سفالین پیش فغفور آورد؟

سر به پیش افکنده چوگان رفت از میدان برون

این سزای آن که بر افتادگان زور آورد

تنگ چشمان بر سر دنیا به هم دارند جنگ

از دهان مور بیرون دانه را مور آورد

عالم آب از سبک مغزان خورد بر یکدگر

بحر را باد مخالف بر سر شور آورد

عارفان مستغنی اند از زهد خشک زاهدان

کی عصا بینا برون از پنجه ی کور آورد؟

کوهکن را برق آتشدستیم دارد کباب

بیستون را تیشه ام در رقص چون طور آورد

دیده ی یعقوب می باید قماش حسن را

بوی پیراهن به هر چشمی کجا نور آورد؟

روزگاری شد که از مشق سخن افتاده ایم

کیست صائب فکر ما را بر سر شور آورد؟

***

دیده چون تاب صفای آن بناگوش آورد؟

شبنمی چون خرمن گل را در آغوش آورد؟

در گلستانی که شمشاد تو آید در خرام

بهر سرو از طوق قمری حلقه ی گوش آورد

چشم ما بازیچه ی هر روی آتشناک نیست

دیگ در یارا مگر خورشید در جوش آورد

موج اگر گاهی به ساحل می کشاند خویش را

می کشد میدان که دریا را در آغوش آورد

غنچه ی تصویر از مستی گریبان پاره کرد

تا دل افسرده ی ما را که در جوش آورد ؟

از گلاب صبح محشر هم نمی آید به هوش

هر که در آغوش یک شب آن برو دوش آورد

صائب از ما ذوق ایام جوانی را مپرس

کیست تا در خاطر آن خواب فراموش آورد

***

زخمی عشق تو چون رو در بیابان آورد

لاله ی خونگرم خاکستر به دامان آورد

آسمان سست پی مرد شکوه عشق نیست

رخش می باید که رستم را به میدان آورد

سخت می ترسم که آخر نارساییهای شرم

تشنه ام بیرون از آن چاه زنخدان آورد

بر سر بالین من هر شب خیال زلف او

دسته دسته سنبل خواب پریشان آورد

بوی پیراهن غباری از دل ما بر نداشت

جذبه ای خواهم که یوسف را به کنعان آورد

گریه ها در پرده دارد عیشهای بی گمان

خنده ی بی اختیار برق، باران آورد

عشق شورانگیز پیش از آسمان آمد پدید

میزبان اول نمکدان بر سر خوان آورد

اینقدر گوهر ز دریای معانی برکنار

صائب از عشق سخن سنجان کاشان آورد

***

عیبجو چندان که عیب از ما بدر می آورد

غیرت ما زور بر کسب هنر می آورد

یک دل آگاه گمراهان عالم را بس است

کاروانی را به منزل راهبر می آورد

لطف عام او عجب دارم نصیب من شود

با چنین بختی که از دریا خبر می آورد

شد برومند از سر منصور چوب خشک دار

در چه موسم نخل ما یارب ثمر می آورد؟

می برد چندان که از هوشم دو چشم مست او

موکشانم باز آن موی کمر می آورد

سیر چشمان را غرض از جمع دنیا ترک اوست

سکه بهر پشت کردن رو به زر می آورد

هر که چون غواص می سازد نفس در دل گره

صائب از دریا برون عقد گهر می آورد

***

عیبجو چندان که عیب از ما بدر می آورد

غیرت ما زور بر کسب هنر می آورد

گر گهر در آتش افتد، به که از قیمت فتد

یوسف ما در چه کنعان بسر می آورد

دست کوته دار از طول امل کاین شاخسار

چون به بار آید پشیمانی ثمر می آورد

هر که را چون رشته دور چرخ پیچ و تاب داد

سر زجیب گوهر سیراب برمی آورد

نخل مومین، میوه ی خورشید بار آورد و ریخت

در چه موسم نخل ما یارب ثمر می آورد؟

آب تیغ او عجب دارم نصیب من شود

طالعی دارم که از دریا خبر می آورد

بخت ما حاضرجوابی از مزاج کوه برد

کی جواب نامه ی ما نامه بر می آورد؟

حسن در هر جا که باشد چشم زخمی لازم است

سوزن از جیب مسیحا سربدر می آورد

صائب از تلخی مذاق عیبجو رد می کند

ابر ما گر آب از جوی گهر می آورد

***

می برون زان چهره ی شاداب گل می آورد

از زمین پاک بیرون آب گل می آورد

چون کتان تاب وصالم نیست، ورنه بی طلب

بهر جیب و دامنم مهتاب گل می آورد

باده را موقوف فصل گل مکن کز خرمی

هر قدر باید شراب ناب گل می آورد

می شود روشن چراغ خاکساران عاقبت

بر مزار بیکسان مهتاب گل می آورد

از خجالت آب چون شبنم شود آن ساده دل

کز چمن در حلقه ی احباب گل می آورد

نیست دربار من خونین جگر جز لخت دل

در کنار از کشتیم گرداب گل می آورد

هر که افتاده است صادق در محبت همچو صبح

در کنار از مهر عالمتاب گل می آورد

نیست ممکن گل نچیند عاشق از بیطاقتی

رشته در آغوش پیچ و تاب گل می آورد

اشک و آه ماست بی حاصل، وگرنه از چمن

باد بوی گل برون و آب گل می آورد

زاهدی را کان بهشتی روی باشد در نظر

در زمستان صائب از محراب گل می آورد

***

از سر من مغز را سودا برون می آورد

زور این می پنبه از مینا برون می آورد

خرده از سنگین دلان نتوان به همواری گرفت

این شرر را آهن از خارا برون می آورد

کوچه ی زنجیر بن بست است در ظاهر، ولی

هر که رفت آنجا سر از صحرا برون می آورد

بر سبکباران بود موج خطر باد مراد

کف گلیم خویش از دریا برون می آورد

از تماشا دیده ی هر کس که بر عبرت بود

از حباب پوچ گوهرها برون می آورد

سر برآرد همچو سوزن از گریبان مسیح

رهروان را هر که خار از پا برون می آورد

از قضا نتوان به دست و پای کوشش شد خلاص

ماهیان را کی پر از دریا برون می آورد؟

خون ابر رحمت از لبهای خشک آید به جوش

باده را پیمانه از مینا برون می آورد

نامه ی شوق مرا هر کس گذارد در بغل

چون کبوتر بال و پر از پا برون می آورد

نیست صائب در زمین شور باران را اثر

از کدورت کی مرا صهبا برون می آورد؟

***

هر که دل زان پنجه ی مژگان برون می آورد

جوهر از شمشیر هم آسان برون می آورد

در ریاض حسن او هر کس به گل چیدن رود

همچو نرگس دیده ی حیران برون می آورد

پسته را از پوست امید ملاقات شکر

گرچه دل خون می کند، خندان برون می آورد

خواب پوچ این عزیزان قابل تعبیر نیست

یوسف ما را که از زندان برون می آورد؟

در طلب هر کس که چون غواص پا از سر کند

از دل دریا گهر آسان برون می آورد

بر ضعیفان جور کمتر کن که جوش انتقام

از تنور پیرزن طوفان برون می آورد

شاخ و برگ آرزوها می شود موی سفید

حرص در صدسالگی دندان برون می آورد

می کند هر کس به ابنای زمان با زندگی

تخم سخت از پنجه ی طفلان برون می آورد

عاشقان را درد و داغ عشق باغ دلگشاست

عشق از آتش سنبل و ریحان برون می آورد

هر که صائب گوشه ای از مردم عالم گرفت

کشتی از دریای بی پایان برون می آورد

***

خون ما را چرخ عاجزکش به دست زور خورد

مغز ما را گردش سیاره همچون مور خورد

بی نیاز از آب خضرم، عمر درویشی دراز!

کاسه ی در یوزه ام چندین سر فغفور خورد

عیش در زیر فلک با تنگ چشمان مشکل است

شهد نتوان در میان خانه ی زنبور خورد

آرزو هر ذره جسمم را به صحرایی فکند

آفت گستاخی موسی به کوه طور خورد

برق آتشدست بیجا می دهد تصدیع خود

خرمن ما را زچشم تنگ خواهد مور خورد

ناخن مطرب حنایی شد زرنگین نغمه اش

تا که در مستی شراب از کاسه ی طنبور خورد؟

تا به خون خود نغلطی لب ببند از حرف راست

بر درخت از گفتگوی حق سر منصور خورد

باده ی انگور و آب خضر از یک چشمه اند

مرد دل در سینه ی هر کس شراب گور خورد

چون عقیم از زادن مردان نباشند امهات؟

آسمان روز نخست از صبحدم کافور خورد

توتیا سازد غبار اگره و لاهور را

چشم من تا خاکمال گرد برهانپور خورد!

صائب از کلفت سرای هند بیرون می روم

تا به کی حسرت توان بر باده ی انگور خورد؟

***

لعل می از جام زر در سنگ خارا می خورد

آدمی خون در تلاش رزق بیجا می خورد

هر که پیش تلخرویان مهر از لب بر نداشت

آب شیرین چون صدف در عین دریا می خورد

بر دل آگاه باشد غفلت جاهل گران

خون زمزدوران کاهل کارفرما می خورد

نیست غیر از بیخودی دارالامانی خاک را

هر که از میخانه بیرون پا نهد، پا می خورد

باد دستان را زجمع مال، مطلب تفرقه است

می فشاند ابر اگر آبی زدریا می خورد

نیست غیر از خوردن دل تنگ روزی را نصیب

آسیا بی دانه چون گردید خود را می خورد

منت دست نوازش می نهد بر خویشتن

سنگی از هر کس دل دیوانه ی ما می خورد

حرص را چون آتش سوزان نمی باشد تمیز

هر چه می آید به دستش بی محابا می خورد

ناتمامی نیل چشم زخم باشد حسن را

مه چو کامل شد به چشم شور خود را می خورد

آه افسوس از دل ما می شود صائب بلند

از حوادث هر که را سنگی به مینا می خورد

***

یار ما در پرده ی شب باده تنها می خورد

سازگارش باد یارب گرچه بی ما می خورد

سبز نتواند شد از خجلت میان مردمان

هر که آب زندگی چون خضر تنها می خورد

بوالهوس را زان لب شیرین نظر بر نشأه نیست

این شکم پرور برای نقل صهبا می خورد!

سیر چشمی در بساط عالم ایجاد نیست

رشته را گوهر، گهر را رشته اینجا می خورد

می کند خون در دل صیاد، آهوی حرم

هر که پا از حد خود بیرون نهد پا می خورد

هر که از مهر خموشی می تواند جام ساخت

آب شیرین چون گهر در قعر دریا می خورد

می کند از روزی ما کم سپهر تنگ چشم

از قضا گر پیچ و تابی رشته ی ما می خورد

صائب از ما ناله ی افسوس می گردد بلند

از حوادث هر که را سنگی به مینا می خورد

***

شمع ما را عاقبت اشک دمادم می خورد

حاصل این بوستان را چشم شبنم می خورد

می خورم خون از سفال و لب به دندان می گزم

وای بر آن کس که می از ساغر جم می خورد

باده ی لعلی نهان در سنگ اگر گردد رواست

در چنین عهدی که آدم خون آدم می خورد

شعله ی خاشاک را پا در رکاب رحلت است

گرمی هنگامه ی خط زود بر هم می خورد

لطف حق در سنگ روزی می رساند بی دریغ

بهر روزی آدمی چندین چرا غم می خورد؟

فیض اهل جود یکسان است در موت و حیات

کاروان روزی همان از خاک حاتم می خورد

پشت بر گل کرد شبنم، دید تا خورشید را

صحبت زود آشنایان زود بر هم می خورد

غوطه در خون شفق زد ماه نو تا رزق یافت

کیست کز گردون لب نانی مسلم می خورد؟

موج بی پروا ز تعمیر حباب آسوده است

کی غم دلهای ما آن زلف پرخم می خورد؟

گر نگیرد پنجه اش را سیر چشمیهای حسن

تیغ او خون دو عالم را به یک دم می خورد

***

چون ز باد آن زلف چون زنجیر بر هم می خورد

عشق را سر رشته ی تدبیر بر هم می خورد

چشم او چون ناخن مژگان به یکدیگر زند

مجلس آسوده ی تصویر بر هم می خورد

رسم آمیزش نمی باشد درین وحشت سرا

از شکر اینجا مزاج شیر بر هم می خورد

گر چنین خواهد دواندن ریشه در دلها نفاق

التیام جوهر (و) شمشیر بر هم می خورد

بیقراریهای زلف از بیقراریهای ماست

دام از بیتابی نخجیر بر هم می خورد

چون غرض در آشنایی نیست، می دارد بقا

صحبت یاران خالص دیر بر هم می خورد

تا به کی عیب شراب کهنه گوید محتسب؟

اختلاط ما و این بی پیر بر هم می خورد

محرم زلفش نشد تا شانه پا از سر نکرد

این ره خوابیده از شبگیر بر هم می خورد

بند و زندان را برای عاقلان آماده اند

ورنه از زور جنون زنجیر بر هم می خورد

ز انتظار حشر، ارباب نظر در آتشند

شمع می سوزد چو صحبت دیر بر هم می خورد

تا قیامت صحبت زاهد نخواهد ماند گرم

زود این هنگامه ی تزویر بر هم می خورد

چشم شیر و دیده ی نخجیر می افتد به هم

هر کجا تدبیر با تقدیر بر هم می خورد

راست کیشان را سرانجام سفر باشد یکی

در حوالی هدف صد تیر بر هم می خورد

تلخ دارد یاد محشر زندگانی را به ما

خواب ما از دهشت تعبیر بر هم می خورد

جلوه ای از قامتش صائب جهانی را بس است

عالمی نخجیر از یک تیر بر هم می خورد

***

خون خود یوسف درون چاه کنعان می خورد

این سزای آن که روی دست اخوان می خورد

من که روزی از دل خود می خورم در آتشم

وای بر آن کس که نعمتهای الوان می خورد

رو نمی سازد ترش صاحب طمع از حرف تلخ

سگ زحرص طعمه سوزن همره نان می خورد

نه همین مهمان خورد روزی زخوان میزبان

میزبان هم رزق خود از خوان مهمان می خورد

تشنه لب مردن میان آب حیوان همت است

ورنه ریگ این بیابان آب حیوان می خورد

سوده شد از خوردن نان سر به سر دندان من

دل همان از ساده لوحیها غم نان می خورد

پیش ازین می ماند در خارا نشان پای من

این زمان پایم به سنگ از باد دامان می خورد

از گلاب افشانی محشر نمی آید به هوش

بر دماغ هر که بوی خط ریحان می خورد

در گلویش آب می گردد گره همچون صدف

هر که روی دست جود از ابر نیسان می خورد

تا مبادا بار باشد بر تن سیمین او

خون خود را گل در آن چاک گریبان می خورد

با تهی مغزان حوادث بیشتر کاوش کند

روی کف بیش از صدف سیلی زطوفان می خورد

بیدلان در پنجه ی خار حوادث عاجزند

پنجه ی شیران کجا زخم نیستان می خورد؟

چند صائب سر به زانو در غم زلفش نهم؟

عاقبت مغز مرا فکر پریشان می خورد

***

خون عاشق را چو آب آن لعل میگون می خورد

آب را نتوان چنین خوردن که او خون می خورد

هر که روی دست از اقبال گردون می خورد

از تنک ظرفی شراب از جام وارون می خورد

ترکتاز عشق از مجنون برآورده است گرد

محمل لیلی عبث گردی به هامون می خورد

نیست دامنگیر چون خون حلال ما، چرا

خون ما را در لباس آن جامه گلگون می خورد ؟

می توان از آب تیغ آمد سلامت بر کنار

وای بر آن کس که بر دلهای پرخون می خورد

کشتی سنگین رکاب از گل نمی یابد خلاص

در ضمیر خاک آخر غوطه قارون می خورد

از گداز عشق مشت استخوانی گشته است

رم چرا چندین سگ لیلی زمجنون می خورد

دوستی از لشکر بیگانه می دارد طمع

بهر ترطیب دماغ آن کس که افیون می خورد

استعانت جوید از سیلاب در تعمیر تن

هر که از خاکی نهادان باده افزون می خورد

می شود هر ناگوار از کنج عزلت خوشگوار

باده ی ناب از خم خالی فلاطون می خورد

خون نگردد شیر تا بیرون نمی آید زپوست

تا به زندان رحم باشد جنین خون می خورد

این جواب آن غزل صائب که راقم گفته است

تیغ دایم آب در جو دارد و خون می خورد

***

خون مردم را چون آب آن لعل میگون می خورد

آب را نتوان چنین خوردن که او خون می خورد

عشق مجنون را به خلوتگاه وحدت برده است

ناقه ی لیلی عبث گردی به هامون می خورد

پای لیلی را نگارین می کند خوناب درد

گر به سنگی در بیابان پای مجنون می خورد

برگ سبزی نیستم ممنون چرخ و انجمش

مرغ در کنج قفس روزی ز بیرون می خورد

(سرو دلگیرست از بدگویی مرغان باغ

هر چه ناموزون بود بر طبع موزون می خورد)

تا زماه نو فلک آرد لب نانی به دست

از شفق هر شام صائب غوطه در خون می خورد

***

گر به ظاهر جسم را روشن گهر می پرورد

بر امید کاستن همچون قمر می پرورد

بیکسان را می کند گردآوری حفظ اله

زال را سیمرغ زیر بال و پر می پرورد

از نگاه گرم معشوق است دل را آب و تاب

لعل را خورشید تابان از نظر می پرورد

از حرام آن کس که آرد نعمت الوان به دست

خون فاسد را برای نیشتر می پرورد

از بزرگان روی دل با زیردستان عیب نیست

زیر دامن کبک را کوه و کمر می پرورد

گلشن آرایی که دارد از بصیرت بهره ای

سرو را بیش از درخت پرثمر می پرورد

می کند ایام کاهش را به خود چون مه دراز

هر تهی مغزی که تن را بیشتر می پرورد

اندکی دارد خبر از اشک دردآلود من

هر که طفلی را به صد خون جگر می پرورد

چرخ سنگین دل کند آهن دلان را تربیت

بیضه ی فولاد تیغ بدگهر می پرورد

پشت آیینه است صائب زنگیان را پرده پوش

چرخ از آن پیوسته صائب بی هنر می پرورد

***

غیر را در بزم خاص آن سیمتن می پرورد

یوسف ما گرگ را در پیرهن می پرورد

خون چو گردد مشک هیهات است ماند در وطن

نافه را بیهوده آهوی ختن می پرورد

آن حریف خار زخمم من که صحرای جنون

هر کجا خاری است بهر پای من می پرورد

خوشه را هرگز نمی باشد دو سر، بگسل طمع

می گدازد جان خود را هر که تن می پرورد

گلرخان را می دهد تعلیم عاشق پروری

گل که بلبل را در آغوش چمن می پرورد

بی تأمل دم مزن، کز لب گهر می ریزدش

چون صدف هر کس سخن را در دهن می پرورد

پرده ای بر روی کار از جوی شیرافکنده است

عشق، شیرین را به خون کوهکن می پرورد

این غزل را هر که گوید صائب از اهل سخن

می گدازد جان شیرین و سخن می پرورد

***

مست ما امروز نقش تازه ای بر آب زد

شیشه ی می را به طاق ابروی محراب زد

چون بر آرم سر میان خاک و خون غلطیدگان؟

بال من سیلی به روی خنجر قصاب زد

صبح بیداری ندارد در پی این خواب گران

ورنه طوفان بارها بر روی بختم آب زد

چون صدف در دامن خود گوهر مقصود یافت

هر که گرد خویش دوری چند چون گرداب زد

خضر و سیر ظلمت و آب حیات افسانه است

تازه شد هر کس شراب کهنه در مهتاب زد

نیست راه خار در پیراهن عریان تنی

شعله ی آفت سر از خاکستر سنجاب زد

شعله ی خوی تو دست آورد بیرون ز آستین

سیلی بیطاقتی بر چهره ی سیماب زد

صائب از بس ساده لوحی بر خیال عارضش

بوسه ها از دور امشب بر رخ مهتاب زد

***

از عرق آتش به جانم آن گل سیراب زد

باز آن آیینه رو نقشی عجب بر آب زد

شمع من امشب کجا بودی، که بر یادرخت

تا سحر پروانه ی من سینه بر مهتاب زد

گرد خجلت از دل بیرحم قاتل می فشاند

دست و پایی زیر تیغش گر دل بیتاب زد

خواب ناز گل گرانتر شد زبخت بلبلان

هر قدر شبنم به رخسار گلستان آب زد

غم به سر وقت من از روشندلیها اوفتاد

دزد بر گنجینه ام زین گوهر شب تاب زد

مهر بر لب زن که از یک خنده ی بیجا که کرد

غوطه در خون شفق خورشید عالمتاب زد

زنگ می گیرد ز آب زندگی آیینه اش

کی سکندر می تواند چون خضر بر آب زد؟

ابر چون گردد طرف با من، که سیل اشک من

بحر را مهر خموشی بر لب از گرداب زد

سختی دل از عبادت کرد رو گردان مرا

چند بتوان سنگ بر پیشانی محراب زد؟

رهنوردی را که شد صدق عزیمت خضر راه

در میان راه در دامان منزل خواب زد

نیست چشم عاقبت بین جوشن تدبیر را

خویش را ماهی زحرص طعمه بر قلاب زد

قطع شد در یک نفس راه هزاران ساله اش

هر که صائب پشت پا بر عالم اسباب زد

***

هر که پشت پای چون شبنم به آب و رنگ زد

در حریم مهر تابان تکیه بر اورنگ زد

چون می انگور، صاف بیخودی غماز نیست

می توان میخانه ها زین باده ی بیرنگ زد

درد پنهان را زبان عرض مطلب کوته است

بوی می از شیشه نتواند برون چون رنگ زد

خال لیلی جامه در نیل مصیبت می زند

تا کدامین سنگدل یارب به مجنون سنگ زد

نیست امید برومندی ز خال نوخطان

حاصلش افسوس باشد دانه را چون زنگ زد

شیر در دست هجوم مور عاجز می شود

چون تواند پنجه مژگان با خط شبرنگ زد؟

نامه ی سربسته از تاراج مضمون ایمن است

در حریم بیضه می بایست بر آهنگ زد

از شبیخون حوادث لشکرش در هم شکست

هر که صائب در مقام صلح طبل جنگ زد

***

هر که بر دار فنا مردانه پشت پا نزد

غوطه در سرچشمه ی خورشید چون عیسی نزد

چون صدف در دامن خود گوهر مقصد نیافت

تا به جان بی نفس غواص بر دریا نزد

خون دل شد در بساط سینه اش یاقوت و لعل

هر که زیر تیغ چون کهسار دست و پا نزد

هست راهی چون گهر دلهای سنگین را به هم

تیشه ی خود کوهکن بیهوده بر خارا نزد

گرد آن وحشی به جست وجو نمی آید به چشم

قطره بیش از من کسی در دامن صحرا نزد

از سیاهی داغ آب زندگی آمد برون

مشت آبی هیچ کس بر روی بخت ما نزد

جوش خون صائب دل تنگ مرا در هم شکست

هیچ کس جز زور می سنگی بر این مینا نزد

شد ز وصل غنچه صائب مشکبو باد سحر

وای بر آن کس که دستی بر در دلها نزد

***

خاطر آزرده را سیر گلستان می گزد

شور بلبل، خنده ی گل، بوی ریحان می گزد

موسی از شرم صفای ساعد سیمین او

همچو طفلان آستین خود به دندان می گزد

هر که را افتاد بر لبهای میگون تو چشم

تا شکرخند قیامت لب به دندان می گزد

آسمان را دل نسوزد بر شکایت پیشگان

دایه بیزارست از طفلی که پستان می گزد

(برق می خواهد به من تعلیم بیتابی دهد

شعله ی شوق مرا تحریک دامان می گزد)

تا زکف داده است صائب دامن وصل ترا

گاه پشت دست و گاهی لب به دندان می گزد

***

من کیم تا یار بی پروا به فریادم رسد؟

آه صبح و گریه ی شبها به فریادم رسد

دامن صحرا نبرد از چهره ام گرد ملال

می روم چون سیل تا دریا به فریادم رسد

از سواد شهر خاکسترنشین شد اخگرم

کو جنون تا دامن صحرا به فریادم رسد

کوه غم شد آب از فریاد عالمسوز من

کیست دیگر در دل شبها به فریادم رسد؟

جوش گل را گوش عاشق نغمه ی من مانده کرد

ناله ی بلبل کجا تنها به فریادم رسد

می روم از خویش بیرون پایکوبان چون سپند

تا کجا آن آتشین سیما به فریادم رسد

می توانم روز محشر شد شفیع عالمی

ناله ی امروز اگر فردا به فریادم رسد

در بیابانی که از گم کرده راهان است خضر

چشم آن دارم که نقش پا به فریادم رسد

تیزتر شد آتشم از نغمه ی خشک رباب

تن زنم تا قلقل مینا به فریادم رسد

شعله ی آواز، صائب برق زنگار دل است

مطربی کو تا درین سودا به فریادم رسد؟

***

بی علایق چون شود سالک به منزل می رسد

چون شود بی برگ نخل اینجا به حاصل می رسد

بردباری پیشه ی خود کن که در راه سلوک

هر که سنگین تر بود بارش به منزل می رسد

دست رد ما را به درگاه قبول حق رساند

حق پرستان را مدد دایم ز باطل می رسد

بیقرار شوق در یک جا نمی گیرد قرار

اول سیرست چون سالک به منزل می رسد

رهنوردان را سبکباری بود باد مراد

کف به اندک سعیی از دریا به ساحل می رسد

من به چندین دستگاه از دست یک دل عاجزم

چون صنوبر با تهیدستی به صددل می رسد

گرچه حاصل نیست صائب تخم آتش دیده را

دانه ی دلها چو می سوزد به حاصل می رسد

***

بیشتر دست سبکباران به منزل می رسد

کف به اندک سعیی از دریا به ساحل می رسد

تا نظر بر غیر داری، دوری از درگاه حق

پی چو گم شد راهرو اینجا به منزل می رسد

بی پروبالی است در راه طریقت بال و پر

کشتی بی بادبان اینجا به ساحل می رسد

نیست از دنیا خبر از خویش بیرون رفته را

کی به این دیوانه آواز سلاسل می رسد؟

ناله ی من دور گرد محفل قرب است و بس

ورنه آواز جرس گاهی به محمل می رسد

شد گوارا مرگ تلخ از ناگواریهای دهر

حق پرستان را مدد دایم ز باطل می رسد

شوخی لیلی گذشته است از بیابان طلب

تا غبار هستی مجنون به محمل می رسد

غفلت ما کار بر ابلیس آسان کرده است

صیدبندان را مدد از صید غافل می رسد

خون مرغان چمن را بیغمی افسرده است

نغمه ای گاهی به گوش از مرغ بسمل می رسد

خون صید لاغر ما قابل اقبال نیست

خونبهایی هست اگر ما را، به قاتل می رسد

گر چنین آرند بر زلفش گرفتاران هجوم

رشته ای چون سبحه از زلفش به صددل می رسد

گرچه ما را طالع بزم شراب یار نیست

از برون بوی کباب ما به محفل می رسد

بر سر چاه زنخدان ماه کنعان مرا

کاروان تازه ای هر دم ز بابل می رسد

صید فربه می شود نازک خیالان را نصیب

روزی ماه نو از خورشید کامل می رسد

بیش می خواهد ز قسمت، ورنه از خوان نصیب

آنچه در کارست بی زحمت به سایل می رسد

هر که را آزادگی صائب ولی نعمت شود

چون صنوبر با تهیدستی به صد دل می رسد

***

از حریص افزون به قانع فیض احسان می رسد

روزی مور از شکرخند سلیمان می رسد

حاصل عالم بود از قانعان، کز کشتزار

هر چه از موران زیاد آید به دهقان می رسد

بید می گردد پس از خشکی برومند از نبات

از سر منصور دار آخر به سامان می رسد

حلقه ی درگاه امیدست چشم انتظار

بوی پیراهن به داد پیر کنعان می رسد

حسن را دارد سپند از چشم بدبینان نگاه

ناله ی بلبل به فریاد گلستان می رسد

وصل می خواهی، تلاش خاکساری کن که گرد

تا نفس را راست می سازد به دامان می رسد

تیره روزان خوب می دانند صائب قدر هم

شام زلف آخر به فریاد غریبان می رسد

***

بس که در زلف تو دلهای اسیران آب شد

حلقه های زلف یکسر حلقه ی گرداب شد

روی او در دور خط دلخوش کن احباب شد

راه خود را پاک سازد خون چو مشک ناب شد

من چه خاشاکم، که در بحر فلک ماه تمام

ز اشتیاق ماهی سیمین او قلاب شد

بر لطیفان صحبت گوهر گرانی می کند

گوش گل را شبنم روشن گهر سیماب شد

از بزرگان روی دل با خاکساران خوشنماست

بحر با آن منزلت روشنگر سیلاب شد

صبح پیری کرد خواب غفلت ما را گران

بادبان بر کشتی ما پرده های خواب شد

از توکل هر که پشت خویش بر دیوار داد

بی سخن خاک مراد خلق چون محراب شد

در همین جا سر برآورد از گریبان بهشت

هر که را زخمی از آن شمشیر فتح الباب شد

شانه از موج طراوت کشتی دریایی است

بس که در زلف تو دلهای اسیران آب شد

هیچ کس را دل به من از دوستان صائب نسوخت

گرچه عمرم صرف در دلسوزی احباب شد

***

از گرفتاری دلم فارغ زپیچ و تاب شد

ناله ی زنجیر، خوابم را صدای آب شد

کوته است از حرف خاموشان زبان اعتراض

ایمن از تیغ است هر خونی که مشک ناب شد

جهل دارد همچنان خم در خم عصیان مرا

گر به ظاهر قامت خم گشته ام محراب شد

با فقیران دست در یک کاسه کردن عیب نیست

بحر با آن منزلت همکاسه ی گرداب شد

چون رگ سنگ است اهل درد را بر دل گران

در میان زخمها زخمی که بی خوناب شد

شرم هیهات است خوبان را سپرداری کند

هاله نتواند حجاب پرتو مهتاب شد

گر برآرد می زخود پیمانه ی ما دور نیست

پنجه ی مرجان نگارین در میان آب شد

فکر من صائب جهان خاک را دل زنده کرد

این سفال خشک از ریحان من سیراب شد

***

دل ز پیکان در تن من بیضه ی فولاد شد

این خراب آباد آخر آهنین بنیاد شد

غیرت عاشق ز کار سخت گردد بیشتر

بیستون سنگ فسان تیشه ی فرهاد شد

گرچه از خط کم شود گیرایی حسن بتان

خال او را خط مشکین خانه ی صیاد شد

شست طومار رعونت را به آب دیده سرو

تا به بستان جلوه گر آن قد چون شمشاد شد

بس که افشردم زغیرت بر جگر دندان خویش

آسمان سنگدل شرمنده از بیداد شد

خط آزادی است دست خالی از عین الکمال

سرو از بی حاصلیها از خزان آزاد شد

ساده لوحان از مبارکباد اگر خوشدل شوند

عید بر من نامبارک از مبارکباد شد

صائب از ادبار خواهد پایمال غم شدن

کوته اندیشی که از اقبال گردون شاد شد

***

تا تو رفتی عالم روشن به چشمم تار شد

باده ی بی غش به جامم شربت بیمار شد

از دهان باز بودم حلقه ی بیرون در

تا زبان بستم دلم گنجینه ی اسرار شد

رو سفیدی بود در کردار و عمر من تمام

چون قلم از دل سیاهی صرف در گفتار شد

نیست در دل خاری از منع چمن پیرا مرا

جوش گل مانع مرا از سیر این گلزار شد

چرب نرمی شد حصار عافیت ز آتش مرا

از گداز ایمن بود هر زر که دست افشار شد

از خموشی گشت روشن تا دل تاریک من

طوطی خوش حرف بر آیینه ام زنگار شد

بر جنون دوری من حلقه ی دیگر فزود

نقطه ی خالش زخط روزی که خوش پرگار شد

پیچ و تاب نامرادیها به قدر دانش است

می خورد خون بیش هر تیغی که جوهردار شد

می کشد ناصح زبان از روی سخت من به کام

خواهد این سوهان ز ناهمواریم هموار شد

در شبستان فنا صبح امیدی می شود

آنچه از انفاس، صائب صرف استغفار شد

***

بر من از روشندلی وضع جهان هموار شد

خار در پیراهن آتش گل بی خار شد

خودبخود چون غنچه واشد عقده ها از کار من

تا درین بستانسرا دست و دلم از کار شد

دور گردان را وصال پرده داران هم خوش است

طوطی ما از ادب یکرنگ با زنگار شد

گر شود مرکز، بسوزد شهپر پرگار را

نقطه ی بی طالع من بس که بی پرگار شد

هر که را بیماری چشم تو بر بستر فکند

هر پرستاری که آمد بر سرش بیمار شد!

ننگ قیمت بر ندارد گوهر روشندلان

ای خوش آن گوهر که آب از گرمی بازار شد

مستی غفلت میان دیده و دل شد حجاب

پرده ی خوابم نقاب دولت بیدار شد

در شبستان فنا صبح امیدی می شود

هر نفس کز زندگانی صرف استغفار شد

وحشت ارباب بینش را فزاید رنگ و بو

شبنم از نزدیکی گل آتشین رفتار شد

عالم پرشور بر روشن ضمیران دوزخ است

در بهشت افتاد تا آیینه ی ما تار شد

شبنم گستاخ گردد حلقه ی بیرون در

هر کجا مژگان من خار سر دیوار شد

بیش ازین صائب نمی باشد عبادت را اثر

رفته رفته رشته ی تسبیح من زنار شد

***

از ملامت عاقبت مجنون بیابان گیر شد

از زبان خلق پنهان در دهان شیر شد

می فزاید هایهوی می پرستان را سرود

شورش مجنون زیاد از ناله ی زنجیر شد

در تماشاگاه عالم دیده ی حیران ما

واله یک نقش چون آیینه ی تصویر شد

شبنم از دامان گلها خون بلبل را نشست

کی به شستن می رود خونی که دامنگیر شد؟

دل زبی اشکی به مژگان می رساند خویش را

می مکد انگشت خود را طفل چون بی شیر شد

آبهای مرده می گردد نصیب جویبار

در گلو گردد گره اشکی که بی تأثیر شد

حلقه ی ماتم شد از هجران او آغوش من

دیده ی حسرت شود دامی که بی نخجیر شد

گفتم از خاموشی من خون رحم آید به جوش

عذر من از بی زبانی عاقبت تقصیر شد

زود در روشندلان صحبت سرایت می کند

آب با آن لطف، خونریز از دم شمشیر شد

شد ز آزادی زبان ناقصان بر من دراز

عید طفلان است چون دیوانه بی زنجیر شد

نیست از نور حقیقت هیچ چشمی بی نصیب

از که رو پنهان کند حسنی که عالمگیر شد

تشنه ی دیدار را سیراب کردن مشکل است

صائب از نظاره ی خوبان نخواهد سیر شد

***

جذبه ی شوق تو هر کس را گریبان گیر شد

هر سر مو بر تنش در قطع ره شمشیر شد

نوبهار زندگی را در خزان از سر گرفت

چون زلیخا هر که در عشق جوانان پیر شد

عاشق مسکین نظر بندست هر جا می رود

دیده ی آهو به مجنون حلقه ی زنجیر شد

یک دل آشفته عالم را پریشان می کند

آخر از دلگیری ما عالمی دلگیر شد

اشک چون کم شد، به مژگان زور می آرد نگاه

می مکد انگشت خود را طفل چون بی شیر شد

شهپر پرواز مرغ روح را در گل گرفت

هر که صائب در جهان آلوده ی تعمیر شد

***

حسن خط با حسن خلق و مردمی انباز شد

رفته رفته آخر حسنش به از آغاز شد

حرفی از گیرایی مژگان او کردم رقم

نامه بر بال کبوتر چنگل شهباز شد

بلبل ما گر چنین گرم نواسنجی شود

تخم گل خواهد سپند شعله ی آواز شد

تا برآمد بر سپهر شاخ، گلچینش ربود

شوخی گل چون شرر آخر به یک پرواز شد

بس که حسرتهای رنگین دل به روی هم نهاد

رفته رفته سینه ام چون کلبه ی بزاز شد

صائب از خون جگر خوردن نیاسودم دمی

تا به روی داغ همچون لاله چشمم باز شد

***

یار ساقی گشت و مطرب هم نوا پرداز شد

چرخ گو ناسازشو چون صحبت ما ساز شد

از تماشای رخت اشکم سبک پرواز شد

آفت چشم است چون آیینه خوش پرداز شد

دیده ی هر کس به کبک خوشخرام او فتاد

سینه اش از زخم ناخن سینه ی شهباز شد

بر نیاید پرده ی شرم و حیا با حسن شوخ

نغمه رسوای جهان از پرده های ساز شد

تا برون کردم ز خاطر خار خار آشیان

از قفس بر روی من درهای رحمت باز شد

از شکستن ساز می گردد خلاص از گوشمال

ایمن از گردون شدم تا بخت من ناساز شد

نیست استاد آن که گاهی تیرش آید بر هدف

آن کماندارست پیش ما که جمع انداز شد

ناقصان را در ترقی خودنمایی لازم است

مشک چون گردید خون می بایدش غماز شد

هر که چون شبنم درین گلزار خود را جمع کرد

بی تکلف می تواند آسمان پرواز شد

همچو مغز پسته طوطی در شکر پنهان شده است

کلک شکر بار صائب تا سخن پرداز شد

***

از خط شبرنگ حسن یار عالمسوز شد

در ته خاکستر این اخگر جهان افروز شد

از کمان حلقه نتوان گرچه تیر انداختن

ناوک مژگان او در دور خط دلدوز شد

بود همچشمی میان چشم او با آسمان

عاقبت آن نرگس نیلوفری فیروز شد

می دهد خاکستر پروانه سامان بال و پر

تا کدامین شمع امشب باز بزم افروز شد

سیر گل بر گوشه ی دستار مردم می کند

در گلستان جهان مرغی که دست آموز شد

ظلمت دی روشنی از روز عالم برده بود

از شکوفه عالم ظلمانی از نو، روز شد

پیش ازین افکار صائب اینقدر گرمی نداشت

از خیال آن عذار آتشین دلسوز شد

***

بس که دل افسرده زین دریای پرنیرنگ شد

چون صدف هر قطره ی آبی که خوردم سنگ شد

تا رهم در عالم بی منتهای دل فتاد

آسمان چون حلقه ی فتراک بر من تنگ شد

بوریای فقر پیش مردم بالغ نظر

از شکوه بی نیازیهای من اورنگ شد

داشت چون طوطی نهان در زنگ، خودبینی مرا

چشم پوشیدم ز خود، آیینه ام بی زنگ شد

خاکیان را رحمت حق می کند پاک از گناه

سیل با دریا به اندک فرصتی یکرنگ شد

***

از خط شبرنگ حسن سرکش او رام شد

آن دل چون سنگ آخر بیضه ی اسلام شد

سایل مبرم کند شیرین لبان را تلخ گوی

از دعای من لب لعل تو خوش دشنام شد

جمع کن خاطر ز تسخیرم که بر پیکر مرا

داغها از تنگ درزی حلقه های دام شد

دلخراشی گر مرا مشهور سازد دور نیست

پاره سنگی از خراش سینه صاحب نام شد

حسن چون بی پرده گردد پخته سازد عشق را

شمع در فانوس شد، پروانه ی ما خام شد

طالع از لیلی ندارم، ورنه در دشت جنون

هر کجا وحشی غزالی بود با من رام شد

صاف نوشان از غم ایام تلخی می کشند

فارغ است از گرد کلفت هر که درد آشام شد

تلخکامی قسمت شیرین زبانان کم شود

از زبان چرب، شکر روزی بادام شد

نیست این افتادگی امروز در طالع مرا

دامن مادر به طفل من کنار بام شد

کوه اگر گردد، به دامن پای نتواند کشید

بر امید وعده ی او هر که بی آرام شد

بر حیات پوچ گویان نیست صائب اعتماد

می دهد بر باد سر مرغی که بی هنگام شد

***

تا به تسلیم و رضا قانع دل خودکام شد

موجه ی بیتابی من لنگر آرام شد

کعبه جویان را اگر گردید بی چشمی حجاب

دیده ی ما را سفیدی جامه ی احرام شد

برد اوج اعتبار آرام و آسایش ز من

خواب شیرین تلخ بر من زین کنار بام شد

روی سرخ خویش را کرد از تهی مغزی سیاه

چون عقیق ساده دل هر کس که صاحب نام شد

آتش آسوده می گردد ز دامن شعله ور

اشتیاق من فزون از نامه و پیغام شد

غافل ای خورشید طلعت از سیه روزان مشو

چون زخط صبح بناگوش تو خواهد شام شد

می کند وحشت سگ لیلی همان از سایه اش

گرچه هر جا بود آهویی به مجنون رام شد

شد مهیا نقل شیرین و شراب تلخ من

تا لب شکر فشان یار خوش دشنام شد

پاس وقت از تیغ خونریزست حصن عافیت

غوطه در خون می زند مرغی که بی هنگام شد

از سفر هر چند گردد پخته هر خامی که هست

نفس سرکش از دویدنهای بیجا خام شد

دشمنان خویش را خوش وقت کردن سهل نیست

کامیاب از عمر گردد هر که دشمنکام شد

بر نمی آید ز فکر صید، باز بسته چشم

می خورد در خواب خون چشمی که خون آشام شد

مشت خاکی کز سرکوی تو بر سر ریختیم

خشکی سودای ما را روغن بادام شد

علم رسمی گشت صائب مانع پرواز من

نقش بر بال و پرم از ساده لوحی دام شد

***

جان به تنگ آمد زکلفت غمگساران را چه شد؟

دل به جان آمد ز وحشت دل شکاران را چه شد؟

زاهدان سنگدل بستند اگر کشتی به خشک

همت دریا رکاب میگساران را چه شد؟

بر نمی آرند خاری همرهان از پای هم

گردل سوزن ز آهن گشت، یاران را چه شد؟

دست گلها را اگر بسته است غفلت در نگار

پنجه ی مشکل گشای نوبهاران را چه شد؟

عافیت در روزگار و روشنی در روز نیست

کس نمی داند که روز و روزگاران را چه شد

سردی از حد می برد باد خزان با گلستان

ناله های سینه ی گرم هزاران را چه شد؟

عمرها شد خاک از ته جرعه ای لب تر نکرد

همت بی اختیار باده خواران را چه شد؟

نیست گر آب مروت در نظر احباب را

گریه ی مستانه ی ابر بهاران را چه شد؟

نه زدل مانده است در عالم اثر، نه زاهل دل

یارب این آیینه و آیینه داران را چه شد؟

کاروانی را اگر دل می رود دنبال بار

خاطر آسوده ی چابک سواران را چه شد؟

صحبت گردنکشان کرده است دل را سیم قلب

کیمیای دلپذیر خاکساران را چه شد؟

بخت چون برگشت، بر گردند یاران سربسر

تا به کی صائب خبرپرسی که یاران را چه شد؟

***

تا به خط از زلف کار دل فتاد آسوده شد

راهرو آسوده گردد راه چون پیموده شد

چهره ی خندان او تا در گلستان جلوه کرد

بلبلان را در نظر گل چهره ی نگشوده شد

صحبت زاهد مرا خاموش کرد از حرف عشق

طوطی من لال ازین آیینه ی نزدوده شد

می کند روشن سواد مردم از نقش قدم

چون قلم پایی که در راه سخن فرسوده شد

بود خار پیرهن امید سرسبزی مرا

تخم من تا سوخت در زیرزمین آسوده شد

بی نظر بستن میسر نیست زین زندان نجات

فتح بابی هر که را شد زین درنگشوده شد

می تراود شکوه خونینم از تیغ زبان

گرچه دندانم زنعمت خوارگی فرسوده شد

در گشاد کار من هر کس سری در جیب برد

عقده ای دیگر به کار مشکلم افزوده شد

شمع را در خواب خواهد دید باد صبحدم

گر چنین خاکستر پروانه خواهد توده شد

خواب منزل رهنوردان را دلیل غفلت است

خواب بر من تلخ شد تا راه من پیموده شد

خجلت لب باز کردن پیش نیسان سهل نیست

آب روی من چو گوهر در صدف پالوده شد

اشک شادی زود می سازد مرا پاک از گناه

دامن تیغش به خون من اگر آلوده شد

غیرت مردانه ی من بر نتابد کاهلی

کارفرما گشت هر کاری به من فرموده شد

چون مگس طی شد به دست و پا زدن اوقات من

تا به شهد زندگی بال و پرم آلوده شد

می توان از جوش خون گل یکایک را شنید

گر به ظاهر ناله های زار من نشنوده شد

شد مخطط آستان او ز خط سرنوشت

بس که پیشانی به خاک آستانش سوده شد

سر نپیچیدم ز تیغ موج تا همچون حباب

چشم من بر روی دریای بقا بگشوده شد

صائب از فیض ندامت کار من بالا گرفت

شهپر توفیقم آخر دست بر هم سوده شد

***

خط عیان شد تا بساط زلف او برچیده شد

فتنه ها بیدار گردد چون علم خوابیده شد

سالها دندان خاموشی فشردم بر جگر

تا دهانم چون صدف پر گوهر سنجیده شد

در دل عشاق بیم بازگشت حشر نیست

در بهشت افتاد هر تخمی که آتش دیده شد

ریخت چون دندان، امید زندگی بی حاصل است

می رسد بازی به آخر مهره چون برچیده شد

پنجه ی تدبیر از کارم سری بیرون نبرد

شانه را صدچاک دل زین زلف ماتم دیده شد

از سبکسیری، بساط زندگی چون گردباد

تا نفس را راست کردم چیده و برچیده شد

سازد اسباب توجه را فزون درماندگی

چار جانب قبله گردد قبله چون پوشیده شد

فتنه ی دنیا شدن صائب زکوته دیدگی است

چشم می پوشد زعالم هر که صاحب دیده شد

***

بس که از سرگرمی فکرم نفس تفسیده شد

جوهر تیغ زبانم موی آتش دیده شد

از سبک سنگی چو کف با موج بودم همعنان

لنگر دریا شدم تا گوهرم سنجیده شد

نرم نتوانست کردن آن دل چون سنگ را

گرچه خط سرنوشتم محو از آب دیده شد

شوق تا نعل مرا در آتش سوزان گذاشت

خار صحرای ملامت موی آتش دیده شد

تا غبار خط به روی آتشین او نشست

چشمه ی خورشید تابان از نظر پوشیده شد

هست بر نقص بصیرت رغبت دنیا دلیل

چشم می پوشد زدنیا هر که صاحب دیده شد

می فزاید دستگاه طاعت از درماندگی

چار جانب قبله گردد قبله چون پوشیده شد

آه کز آتش عنانی مد عمرم چون شهاب

تا نفس را راست کردم چیده و برچیده شد

داشت چون سی پاره بی شیرازه جمعیت مرا

شد حواسم جمع تا صحبت زهم پاشیده شد

رفت جمعیت زدلها تا بریدی زلف را

می شود لشکر پریشان چون علم خوابیده شد

روی دل درماندگان را بیشتر باشد به حق

شش جهت محراب گردد قبله چون پوشیده شد

از غبار خط بجا آمد دل بیتاب من

خاک صائب توتیای چشم طوفان دیده شد

***

دل پریشان از پریشان گردی نظاره شد

از ورق گردانی آخر مصحفم سی پاره شد

روزی سختی کشان از سنگ می آید برون

کی غم روزی خورد مرغی که آتشخواره شد؟

می زند جوش می گلرنگ خون در پیکرم

تا لب خونخوار آن شیرین پسر میخواره شد

درد می گردد به مقدار پرستاران زیاد

غم نمی گردد به گرد هر که بی غمخواره شد

دستگیری از غریق امید نتوان داشتن

هر که از اهل جهان شد چاره جو، بیچاره شد

در حریم حسن چون آیینه محرم می شود

هر که از سیمین بران قانع به یک نظاره شد

در تماشاگاه او چون دیده ی قربانیان

جمله ایام حیاتم صرف یک نظاره شد

در جنون گر پوست پوشی کرد مجنون اختیار

پوست از زور جنون بر پیکر من پاره شد

در دل سنگین شیرین رخنه نتوانست کرد

گرچه عاجز در کف فرهاد سنگ خاره شد

نفس را زخم زبان اندام نتوانست داد

عاقبت سوهان من هموار ازین انگاره شد

آتش سودای من از چوب گل بالا گرفت

شوخی این طفل بیش از بستن گهواره شد

آب زیرکاه را باشد خطر از سیل بیش

از نگاه زیر چشمی کار من یکباره شد

گر نگردد بر مراد ما فلک، آسوده ایم

زین فلاخن زود خواهد سنگ ما آواره شد

چون کنم صائب نهان در سینه داغ عشق را؟

سینه ی صبح از شکوه مهر تابان پاره شد

***

از وصال یار داغ حسرت من تازه شد

همچو صبح از مهر تابان قسمتم خمیازه شد

تا تو رفتی برگ عیش باغ بی شیرازه شد

خنده ی گلهای بیغم سر بسر خمیازه شد

دل پریشان گشت تا شد دور ازان موی میان

می رود بر باد اوراقی که بی شیرازه شد

دید تا طرف بناگوش و لب خندان تو

صبح بر خورشید تابان تلخ چون خمیازه شد

خاطری فارغ ز فکر نوبهاران داشتند

داغ مرغان قفس از دیدن گل تازه شد

می شود نام بزرگان از هنرمندان بلند

بیستون از تیشه ی فرهاد پرآوازه شد

ساحل دریای بی پایان بجز تسلیم نیست

چاره حیرانی است حسنی را که بی اندازه شد

داشت از دندان مرا شیرازه اوراق حیات

ریخت تا دندان، کتاب عمر بی شیرازه شد

گرچه عرفی پرده ی ساز سخن را تازه کرد

این نوا از خامه ی صائب بلندآوازه شد

***

هر سخنسازی به آن آیینه رو همخانه شد

طوطی بی طالع ما سبزه ی بیگانه شد

حلقه ی بیرون در گشتم حریم زلف را

استخوانم گرچه از زخم نمایان شانه شد

توتیا شد سنگ طفلان و جنون من بجاست

در کدامین ساعت سنگین، دلم دیوانه شد؟

بیخودی از خود پرستیها به فریادم رسید

دامنم چون صبح پاک از گریه ی مستانه شد

بر دو بینان کار در دریای وحدت مشکل است

ورنه ما را هر حبابی خلوت جانانه شد

از شراب لعل شد کان بدخشان سینه اش

چون سبو با دست خالی هر که در میخانه شد

یک خم می بود عالم تا اثر از ما نبود

خشک شد دست سبو تا خاک ما پیمانه شد

برگ عیش حسن از دامان پاک عاشق است

نخل ماتم می شود شمعی که بی پروانه شد

فکر آب و نان برآورد از حضور دل مرا

از بهشت آواره آدم از فریب دانه شد

چشم ما روزی که شد باچین ابرو آشنا

جو هر شمشیر، ما را ابجد طفلانه شد

خار خار آرزو در جان هر کس ریشه کرد

زود چون خاشاک خواهد خرج آتشخانه شد

دل شد از نظاره ی روی عرقناکش خراب

آخر آن گنج گهر سیلاب این ویرانه شد

حسن از گستاخی ما رفت در ابر نقاب

شمع در فانوس از بیتابی پروانه شد

سرگذشت زندگی و مرگ از صائب مپرس

مدتی در خواب غفلت بود تا افسانه شد

***

آشنای حق شد آن کس کز جهان بیگانه شد

هر که زین دریا برآمد گوهر یکدانه شد

گرچه از زنجیر هر دیوانه ای عاقل شود

دید تا زنجیر زلف او دلم دیوانه شد

کاش برمی داشت از خاکش در ایام حیات

این که آخر شمع نخل ماتم پروانه شد

با کدامین آبرو در کعبه آرم روی خویش؟

من که سرجوش حیاتم صرف در بتخانه شد

کار مردم جز فضولی نیست در زیر فلک

هر که شد مهمان درین غمخانه، صاحبخانه شد

یکقلم بیگانه گردد ز آشنایان دگر

هر که صائب آشنا با معنی بیگانه شد

***

از سیاهی دل به تقصیرات خود بینا نشد

مستی طاوس کم از عیب پیش پا نشد

تلخکامان جان شیرین را به رغبت می دهند

خون می هرگز و بال گردن مینا نشد

تا کف دریا نگردید استخوان سوده ام

گریه ی شبخیز را صبح اثر پیدا نشد

بود دایم فارغ از دنیا دل آزاده ام

این صدف را کام تلخ از شورش دریا نشد

در لباس لفظ، معنی خودنمایی می کند

عشق پنهان بود تا مجنون ما پیدا نشد

فارغ از کوه غم دنیاست جان بردبار

قاف را پهلو کبود از سایه ی عنقا نشد

گریه ی مستانه نگشود از رگ جانم گره

تاک را در گریه کردن عقده از دل وا نشد

بخیه پردازست چاک سینه ی ما همچو صبح

ورنه صائب کوتهی از سوزن عیسی نشد

***

درد من خاطر نشان یار بی پروا نشد

خدمت چشم ترم در راه او مجرا نشد

عاشقی، بر خواری و بی اعتباری صبر کن

عندلیب از خنده ی بیجای گل از جا نشد

وقت آن دیوانه خوش کز شهر چون می شد برون

غیر زنجیر جنون با او کسی همپا نشد

خنده ی گل چون تواند ساختن بی غم مرا؟

خاطرم از گریه ی تلخ صراحی وا نشد

صائب از چشم بد کوکب، که یارب کورباد

موسم گل رفت و چشم ساغر ما وانشد

***

ماند دلتنگ آن که باغ دلگشای خود نشد

دربدر افتاد هر کس آشنای خود نشد

می کند در ناخنش نی، پرده ی بیگانگی

هر که از پهلوی لاغر بوریای خود نشد

شد بیابان مرگ غفلت رهروی کز پیچ و تاب

در بیابان طلب زنجیر پای خود نشد

سفره ی گردون ندارد لقمه ای بی زهر چشم

سیر شد از زندگی هر کس گدای خود نشد

تا قیامت در حجاب ظلمت جاوید ماند

هر که از سوز درون شمع سرای خود نشد

آشنای خویش گشتن در وطن افتادن است

در غریبی ماند هر کس آشنای خود نشد

دوزخ دربسته ای با خود به زیر خاک برد

هر که در اینجا بهشت دلگشای خود نشد

وای بر پیری که از بار گران زندگی

ماه عید عالم از قد دوتای خود نشد

در رضای حق بود صائب بهشت جاودان

وای بر آن کس که بیرون از رضای خود نشد

***

از تماشایی صفای روی جانان کم نشد

عالمی گل چید و برگی زین گلستان کم نشد

گرچه ذرات جهان را چشم بینش آب داد

قطره ای از چشمه ی خورشید تابان کم نشد

کاسه ی اهل کرم خاکی نمی گردد ز جود

ماه نو شد بدر و نور مهر تابان کم نشد

لنگر بیتابی دریا نمی گردد گهر

شورش اهل جنون از سنگ طفلان کم نشد

کام ما را خنده ی پنهان او شیرین نکرد

ز آب گوهر تلخی دریای عمان کم نشد

در همه روی زمین یک گردن بی طوق نیست

حلقه ای هر چند ازان زلف پریشان کم نشد

عاشق از پاس ادب در وصل هجران می کشد

حسرت طوطی زقرب شکرستان کم نشد

این جواب آن غزل صائب که نصرت گفته است

شد جهان پرشور و گردی زان نمکدان کم نشد

***

روی یوسف تا کبود از سیلی اخوان نشد

همچو رود نیل بر مصرش روان فرمان نشد

بر سریر کامرانی تکیه چون یوسف نزد

هر که چندی معتکف در گوشه ی زندان نشد

صدزبان از خوشه در شکر برومندی نگشت

دانه تا یک چند در زیرزمین پنهان نشد

در سخن کی می تواند شد سرآمد چون قلم؟

هر که در هر نقطه چون پرگار سرگردان نشد

گرچه شد بازیچه ی موج خطر هر پاره اش

کشتی طوفانی ما سیر از طوفان نشد

تا به بوی گل نشد قانع درین بستانسرا

با حقیری در نظر زنبور صاحب شان نشد

در مذاقش خاک صحرای قناعت تلخ بود

بر سر خوان سلیمان مور تا مهمان نشد

نیکوان را خیره چشمی پرده ی بیگانگی است

محرم خوبان نشد آیینه تا حیران نشد

کی ندانم نرم خواهد گشت آن ابروکمان

این کمان سخت در دوران خط آیان نشد

نیست در طالع گشایش عقده ی بخت مرا

ورنه کوتاهی زسعی ناخن و دندان نشد

برگرفت از لب مرا مهر خموشی آه گرم

ابر صائب مانع برق سبک جولان نشد

***

هرگز از شاخ گلی آغوش من رنگین نشد

از لب یاقوتیی دندان من خونین نشد

چشم مخموری به خون تلخ من رغبت نکرد

زین شراب لعل هرگز ساغری رنگین نشد

چون نپیچد بستر گل را بهم باد خزان؟

بلبلی را غنچه ی این بوستان بالین نشد

از پشیمانی به تیغ کوه خود را می زند

سینه ی کبکی که رزق چنگل شاهین نشد

نقش در سیماب نتواند گرفتن خویش را

هرگز از آیینه ی دل هیچ کس خودبین نشد

سبزه ی امید ما چون نوبر شبنم کند؟

نشتر خاری زپای خشک ما رنگین نشد

غیرت فرهاد برد از بس که تردستی به کار

تیشه را از صورت شیرین دهن شیرین نشد

اختر اقبال عاشق را عروج دیگرست

ورنه دندان سهیل از سیب او خونین نشد

غوطه در سرچشمه ی خورشید عالمتاب زد

شبنم ما خرج دامان گل و نسرین نشد

دل زدیدن منع نتوانست کردن دیده را

غیرت بلبل حریف شوخی گلچین نشد

کرد صائب بس که سنگ کم به کارم روزگار

هرگز از صبح بهاران خواب من سنگین نشد

***

عشق دلهای به خاک افتاده را در بر کشد

زال را سیمرغ می باید به زیر پر کشد

از نسیم پیرهن می بایدش آغوش ساخت

هر که خواهد سرو سیمین ترا دربرکشد

جز در دل نیست راهی کعبه ی مقصود را

پا به دولت می زند هر کس که پا زین درکشد

بر ضعیفان جور کردن، جور بر خود کردن است

رشته آخر انتقام کاهش از گوهر کشد

نظم عالم دامنی می خواهد از گل پاکتر

باده می گردد گران چون محتسب ساغر کشد

حسن عالمسوز را از خط سپندی لازم است

آتش بی دود بر رخ نیل خاکستر کشد

هر نفس بر مردم آگاه صبح محشرست

اهل غفلت را به دیوان شورش محشر کشد

جان نادان بر ندارد دست از دامان جسم

خجلت از بیرون کشیدن تیغ بیجوهر کشد

دل چو خون گردید نتوانش نهان در سینه داشت

جوش این می چون صراحی گردن از خم برکشد

نوبهار برق جولان لاله را صائب نداد

آنقدر فرصت که یک پیمانه را بر سر کشد

***

زلف چون قلاب او آب از دل آهن کشد

ریشه ی جوهر برون زآیینه ی روشن کشد

می برد در روز روشن ره به آن تنگ دهن

در شب تاریک هر کس رشته در سوزن کشد

از نظربازان مشو غافل که هر روز آفتاب

با کمال سرفرازی سر به هر روزن کشد

خانه ی زنبور شد از گردن افرازی هدف

این سزای آن که در این خاکدان گردن کشد

خون من خواهد گرفتن در قیامت دامنش

گر در ایام حیات از دست من دامن کشد

نیست صائب گوشه ای از گوشه ی  دل امن تر

وقت آن کس خوش که رخت خود به این مأمن کشد

***

نقطه ی خال لبت خط بر سویدا می کشد

در گوشت حلقه در گوش ثریا می کشد

حسن را در عشق می جوید دل بینای ما

بوی یوسف از گریبان زلیخا می کشد

داغ سودا می زند چشمک به برگ لاله ام

ناله زنجیر، شوقم را به صحرا می کشد

چون حبابم چشم بر سر جوش صاف باده نیست

قسمت من انتظار درد مینا می کشد

تا به فردای جزا زهر ندامت می خورد

هر که امروز انتظار عیش فردا می کشد

ابر چشمم چون به میدان جگرداری رود

قطره ی اشک مرا بر روی دریا می کشد

صائب از افسانه ی زلف دراز او مگو

آخر این سر رشته ی افسون به سودا می کشد

***

منعم از دلبستگی آزار دنیا می کشد

تا گهر دارد صدف تلخی زدریا می کشد

در قیامت سر به پیش افکنده می خیزد زخاک

هر که اینجا گردن از بهر تماشا می کشد

جلوه ی معشوق خوشتر می نماید از کنار

موج ازان گاهی عنان از دست دریا می کشد

در دل من درد را نشو و نمای دیگرست

زنگ بر آیینه ام چون سرو بالا می کشد

رهرو عشق از بلای عشق نتواند گریخت

سر به دنبالش نهد خاری که از پا می کشد

بر بزرگان نیست تعظیم سبکروحان گران

چرخ با آن منزلت بار مسیحا می کشد

می کند در پرده گرد از دیده ی یعقوب پاک

آن که دامان خود از دست زلیخا می کشد

رهنوردان را سبکباری بود باد مراد

زود رخت خود به ساحل کف زدریا می کشد

عقل عاشق را به راه حق دلالت می کند

کور اینجا از فضولی دست بینا می کشد

لذت پرواز در یک دم تلافی می کند

هر قدر سختی شرر در سنگ خارا می کشد

سهل مشمر هیچ کاری را که عقل دوربین

در گذار مرغ بی پر دام عنقا می کشد

گوشه ی چشمی که از وحشی غزالان دیده است

از سواد شهر صائب را به صحرا می کشد

***

عشق یکسان ناز درویش و توانگر می کشد

این ترازو سنگ و گوهر را برابر می کشد

آفتاب روز محشر بیشتر می سوزدش

هر که اینجا درد و داغ عشق کمتر می کشد

تا به کام دل کند جولان سپند شوخ ما

انتظار دامن صحرای محشر می کشد

دوزخ روشندلان دربند هستی بودن است

شمع این هنگامه آه از بهر صرصر می کشد

می شود از ناتوانی دشمن عاجز قوی

خنجری هر خار بر نخجیر لاغر می کشد

آتشین رویی که من پروانه ی او گشته ام

هر شرارش روغن از چشم سمندر می کشد

سرمه خواهد کرد چشم خفتگان خاک را

بر زمین این دامن نازی که محشر می کشد

می کشد آن روی نازک از نگاه گرم ما

آنچه از خورشید محشر سایه پرور می کشد

بیمی از کشتن ندارد شعله ی بیباک ما

شمع ما گردن به امید صبا برمی کشد

نیست هر ناشسته رویی قابل جولان اشک

این رقم را عشق بر رخسار چون زر می کشد

پاک گوهر را زدرد و داغ عشق اندیشه نیست

در دل آتش دم خوش عود و عنبر می کشد

کوری فرزند روشن می کند چشم گدا

ناز دونان را سپهر سفله پرور می کشد

می گدازد رشته را گوهر، ولیکن رشته هم

انتقام کاهش خود را زگوهر می کشد

سر ز جیب صبح برمی آورد چون آفتاب

هر که صائب در دل شب یک دو ساغر می کشد

***

هر که را از خانه بیرون جذبه ی دل می کشد

حلقه از نقش قدم در گوش منزل می کشد

نیست در خاطر غبار از قطع دریا موج را

تیغ خود را بر فسان گاهی زساحل می کشد

عقده ی دلبستگی را اندک اندک باز کن

ورنه مرگ این رشته را یکبار غافل می کشد

زخم دندان ندامت انتقام خون ما

وقت فرصت از لب میگون قاتل می کشد

پنجه ی مژگان گیرایی که من دیدم ازو

ریشه یجوهر برون زآیینه ی دل می کشد

حسن عالمگیر لیلی نیست در جایی که نیست

از کلوخ و سنگ مجنون ناز محمل می کشد

تا به کی در پرده ی طاقت عنا نداری کنم؟

خون گرمی را که تیغ از دست قاتل می کشد

زخمها در چاشنی دارد تملقهای خصم

سنگ نه بهر دوستی دامان سایل می کشد

می کند عاشق دل خود را تهی در بزم وصل

?

رهرو آگاه خار از پا به منزل می کشد

در به رویش می شود چون غنچه باز از شش جهت

هر که پای جستجو در دامن دل می کشد

در چنین وقتی که می باید به حق پرداختن

هر نفس دل را به جایی فکر باطل می کشد

هر که صائب نفس را در حلقه ی فرمان کشید

گردن شیر ژیان را در سلاسل می کشد

***

زخم گل آب از نوای آبدارم می کشد

شور بلبل خجلت از جوش بهارم می کشد

از مروت نیست مجنون مرا عاقل شدن

در سر هر کوچه طفلی انتظارم می کشد

گرچه دامن بر ثمر چون سرو و بید افشانده ام

همچنان سنگ ملامت زیر بارم می کشد

وحشیی کز سایه ی خود خانه می سازد جدا

اینقدر دنبال خود یارب چه کارم می کشد؟

روی سختی کز دل چون آهن او دیده ام

گر شوم در سنگ پنهان، چون شرارم می کشد

شد نمایان زخمم از سیر خیابان بهشت

دل به سیر کوچه باغ زلف یارم می کشد

چون توانم پای در دامن چو بیدردان کشید؟

خار صحرای ملامت انتظارم می کشد

آن که دامن بر چراغ عمر من زد، این زمان

آستین بر گریه ی شمع مزارم می کشد

صائب آن نخل برومندم که در فصل خزان

خون گل گردن ز جیب شاخسارم می کشد

***

غافلی کز دل نفس بی یاد یزدان می کشد

دلو خود خالی برون از چاه کنعان می کشد

در بیابانی که ما سرگشتگان افتاده ایم

پای حیرت گردباد آنجا به دامان می کشد

گر به ظاهر زاهد از دنیا کند پهلو تهی

از فریب او مشو غافل که میدان می کشد

از تزلزل قدر آسایش شود ظاهر که خاک

توتیا گردد به چشم هر که طوفان می کشد

دیده ی مغرور ما مشکل پسند افتاده است

ورنه مجنون ناز لیلی از غزالان می کشد

آتش یاقوت را دست تظلم کوته است

از چه قاتل دامن از خاک شهیدان می کشد؟

تا نگردد غافل از حال گرفتاران خویش

عشق چندی ماه کنعان را به زندان می کشد

رو نمی گرداند از چین جبین نفس خسیس

این گدای خیره چوب از دست دربان می کشد

نخل بارآور ز زیر بار می آید برون

جذبه ی دیوانه سنگ از دست طفلان می کشد

می رسد آزار بد گوهر به روشن گوهران

پنجه ی خونین به روی بحر مرجان می کشد

تا صف مژگان آهو چشم ما را دیده است

خط زمژگان بر زمین خورشید تابان می کشد

ناتوانان بر زبردستان عالم غالبند

آب خود از زهره ی شیر این نیستان می کشد

هر که صائب همچو مجنون ذوق رسوایی چشید

منت رطل گران از سنگ طفلان می کشد

***

بر زمین از ناز زلف او چو دامان می کشد

بوی پیراهن سر خود در گریبان می کشد

طره ی شمشاد را در خاک و خون خواهم کشید

شانه پردستی در آن زلف پریشان می کشد

گر خزان بر چهره رنگی دارد از گلزار عشق

انتقام عندلیبان از گلستان می کشد

ما سبکروحان به بوی سیب غبغب زنده ایم

سبزه ی ما آب از چاه زنخدان می کشد

تا نمی باقی بود در جویبار آبله

پای ما کی دست از خار مغیلان می کشد؟

یاد مژگان تو هر شب در حریم سینه ام

شانه از نشتر به زلف رشته ی جان می کشد

در حریم خلد اگر با حور همزانو شود

خاطر صائب به خوبان صفاهان می کشد

***

کی سر از تیغ شهادت جان روشن می کشد؟

شمع در راه نسیم صبح گردن می کشد

نیست مانع حسن را مستوری از خون ریختن

گل به خون بلبلان در غنچه دامن می کشد

یار را از اوج استغنا فرود آورد عجز

از گریبان مسیح این خار سوزن می کشد

بیدلی ما را گریزان دارد از تیغ اجل

ورنه خار از انتظار برق گردن می کشد

از رفیقان گرانجان تا چها خواهد کشید

رهروی کز سایه ی خود کوه آهن می کشد

عشق اگر آشفته گردید از دل پرداغ ماست

نور خورشید این پریشانی زروزن می کشد

منعمان را حرص روزی گرچنین خواهد فزود

مور را گر دانه ای باشد به خرمن می کشد

نیست غیر از آه غمخواری دل تنگ مرا

رشته گاهی آستین بر چشم سوزن می کشد

حسن از آیینه های پاک نتواند گذشت

چشم حیران ماه را در دام روزن می کشد

نیست غافل آفتاب از حال دورافتادگان

شبنم افتاده را بیرون زگلشن می کشد

تا به فکر حسن عالمسوز گل افتاده است

صائب از هر خار ناز نخل ایمن می کشد

***

تیرگی از مد احسان جان روشن می کشد

رشته میل آتشین در چشم سوزن می کشد

نیست خرمن را وجود برگ کاهی پیش حرص

قانع از هر دانه ی جو، ناز خرمن می کشد

بس که دارد وحشت از زخم زبان ناصحان

از دهان شیر، مجنون ناز مأمن می کشد

می کند سنگین دلان را نرم آه عجز من

خشک مغزیهای من از ریگ روغن می کشد

با تو سرکش برنمی آیم، وگرنه شوق من

آتش سوزان زسنگ و آب از آهن می کشد

می فتد در اوج عزت طشتش از بام زوال

بر زمین چون آفتاب آن کس که دامن می کشد

دیده ای کز سرمه ی توحید روشن گشته است

از سر هر خار، ناز نخل ایمن می کشد

زیر شمشیرست صائب جایش از گردنکشی

از خط فرمان سبک مغزی که گردن می کشد

***

گرچه عمری شد صبا مشق ریاحین می کشد

خجلت روی زمین زان خط مشکین می کشد

بوالهوس را روی دادن، خون عصمت خوردن است

وای بر آن گل که خار از دست گلچین می کشد

می کند بالین ز زانو خاکساران ترا

چرخ کز زیر سر بیمار، بالین می کشد

چون فلک هر سبزه ی شوخی که می خیزد زخاک

گردنی در راه آن آهوی مشکین می کشد

نقش شیرین را به خون خسرو زلوح خاک شست

همچنان فرهاد غافل مشق شیرین می کشد

زود خواهد شد نهان در زیر دامان زمین

آن که دامن بر زمین از راه تمکین می کشد

در سواری حسن می آید دو بالا در نظر

این نهال شوخ، قد در خانه ی زین می کشد

حرف گیران از خموشیهای ما خونین دلند

بی زبانی سرمه در کام سخن چین می کشد

صائب از در یوزه ی تحسین یاران فارغ است

این کلام از دشمن خونخوار تحسین می کشد

***

سر و بالای تو فریاد از لب جو می کشد

آب را بر خاک از رفتار دلجو می کشد

بر سر مجنون نمی آید دگر لیلی ز ناز

گردن بیهوده ای از دور آهو می کشد

دیده ی هر کس نشد حیران درین عبرت سرا

از سبک سنگی گرانی چون ترازو می کشد

بیشتر از طول چون مارست عرض راه تو

مستی غفلت ترا ازبس به هر سو می کشد

گرچه طاق افتاده(ه) صائب ماه نو در دلبری

بر زمین خط پیش آن محراب ابرو می کشد

***

از سر پر آرزو دل زردرویی می کشد

عاقل از بالای جاهل زردرویی می کشد

قسمت دنیا ز اهل آخرت شرمندگی است

حق چو شد بی پرده، باطل زردرویی می کشد

در پری بیش است خجلت کاسه ی دریوزه را

ماه نو چون گشت کامل زردرویی می کشد

آبروی خاکساری از گهر افزونترست

بحر پرگوهر ز ساحل زردرویی می کشد

رنگ در خونم نماند ازبس که کاهیدم زعشق

صید من از تیغ قاتل زردرویی می کشد

چون چراغ صبح می میرد برای خامشی

بس کز آن رو شمع محفل زردرویی می کشد

شرم همت بین که با بخشیدن سربی دریغ

همچنان از داس، حاصل زردرویی می کشد

می کند پیوند بی نسبت عزیزان را ذلیل

برگ سبز از دست سایل زردرویی می کشد

نیست تا آیینه، هر زشتی بود صائب نکو

از دل آگاه، غافل زردرویی می کشد

***

آن رخ گلرنگ می باید زصهبا بشکفد

سهل باشد غنچه ی گل بشکفد یا نشکفد

گر به ظاهر سرکش افتاده است، اما در لباس

یوسف مغرور بر روی زلیخا بشکفد

عیش این گلشن به خون دل چو گل آمیخته است

غوطه در خون می زند هر کس که اینجا بشکفد

می ربایندش زدست یکدگر گلهای باغ

چون نسیم صبحدم از هر که دلها بشکفد

حرص نوش از نیش گردیده است چشمش را حجاب

کوته اندیشی که از لذات دنیا بشکفد

خنده های بی تأمل را ندامت در قفاست

زود بی گل گردد آن گلبن که یکجا بشکفد

عیش چون شد عام، گردد پرده ی چشم حسود

وای بر آن گل که در گلزار تنها بشکفد

گر به خاکم بگذری ای نوبهار زندگی

استخوانم همچو شاخ گل سراپا بشکفد

گوشه گیرانند باغ دلگشا صائب مرا

غنچه ی من از نسیم بال عنقا بشکفد

***

حسرت از منقار خون آلود بلبل می چکد

پاکدامانی چون شبنم از رخ گل می چکد

آب و رنگ گلستان حسن افزون می شود

هر قدر خون بیش از تیغ تغافل می چکد

گر نصیب خار می گردد گناه قسمت است

اشک شبنم در هوای دامن گل می چکد

نسبت آن طره ی شاداب با سنبل خطاست

آب کی در پیچ و تاب از زلف سنبل می چکد؟

حیرت سرشار، ثابت می کند سیاره را

چون عرق از روی ساقی بی تأمل می چکد

آنچه از گیرایی آن زلف و کاکل دیده ام

خون دل کی بر زمین زان زلف و کاکل می چکد؟

زیر طاق آسمانها جای خواب امن نیست

بیم سیل نوبهار از سایه ی پل می چکد

وسمه بر ابروی تلخ آن نگار تندخو

زهر خونخواری است کز تیغ تغافل می چکد

زود خواهد دست گلچین را گرفتن در نگار

لاله های خون که از منقار بلبل می چکد

از عرق هر دم دهد شهری به طوفان چهره اش

شبنمی گر وقت صبح از چهره ی گل می چکد

با تو کل تشنگان را گر بود بیعت درست

آب خضر از پنجه ی خشک توکل می چکد

صائب از کلک سخن پرداز ما در آتش است

خون گرمی کز سر منقار بلبل می چکد

***

نه همین از حرف دردآلود من خون می چکد

کز نگاه حسرتم بیش از سخن خون می چکد

لاله زاری می شود گر بگذرد بر شوره زار

بس که از دامان آن پیمان شکن خون می چکد

تا که از داغ غریبی غوطه در خون زد، که باز

همچو زخم تازه از صبح وطن خون می چکد

گر یمن را نیست دل خون زان عقیق آبدار

از چه از هر پاره سنگی در یمن خون می چکد؟

بلبل یکرنگ را گر در جگر خاری خلد

شاهدان باغ را از پیرهن خون می چکد

زینهار اندیشه ی چیدن به خاطر مگذران

کز نگاه تند ازان سیب ذقن خون می چکد

هر کجا بی پرده گردد روی آتشناک او

جای اشک از چشم شمع انجمن خون می چکد

تا کدامین سنگدل امروز می آید به باغ

کز فغان عندلیبان چمن خون می چکد

می شود فواره ی خون خامه صائب در کفم

بس که از گفتار دردآلود من خون می چکد

***

از سر خاک شهیدان سبزه گلگون می دمد

چون نباشد لاله گون تیغی که از خون می دمد؟

سرکشی در آب و خاک مردم افتاده نیست

در زمین خاکساری دانه وارون می دمد

گر پریشان اختلاطی نیست لازم حسن را

هر سحر گه آفتاب از مشرقی چون می دمد؟

کوهکن هر کاسه ی خونی که خورد از دست رشک

از مزارش در لباس لاله بیرون می دمد

ره ندارد جلوه ی آزادگی در کوی عشق

سرو اگر کارند اینجا بید مجنون می دمد

خاکدان دهر را طوفان اگر آبی دهد

تا به دامان جزا از خاک، قارون می دمد

داغ مجنون بیابان گرد دارد بر جگر

لاله ای کز سینه ی صحرا و هامون می دمد

نیست بی حسن ادا یک نقطه صائب شعر من

از زمین پاک من هر دانه موزون می دمد

***

شمع روشن شد چو اشک از دیده ی بینا فشاند

خوشه ای برداشت هر کس دانه ای اینجا فشاند

از تجرد چون مسیحا هیچ کس نقصان نکرد

پنجه ی خورشید شد دستی که بر دنیا فشاند

از بهاران خلعت سر سبزی جاوید یافت

هر که دامن بر ثمر چون سرو از استغنا فشاند

تا نپیوستم به تیغ یار، جان صافی نشد

گرد راه از دامن خود سیل در دریافشاند

چشم ما جز حسرت خشک از وصال او نبرد

هر چه از دریا گرفت این ابر بر دریافشاند

برق عالمسوز ما را شهپر پرواز داد

آن که خار از دشمنی در رهگذار ما فشاند

حاصل ابر از زمین شور، اشک تلخ شد

این سزای آن که تخم خویش را بیجافشاند

نیست عزلت مانع کلفت که دست روزگار

بر گهر گرد یتیمی در دل دریافشاند

از برومندی دل سودایی ما فارغ است

تخم ما را سوخت عشق آن گاه بر صحرافشاند

قسمت آدم شد از روز ازل سرجوش فیض

جام اول را به خاک آن ساقی رعنا فشاند

چون گهر دارد همان گرد یتیمی بر جبین

گرچه صائب از رگ ابر قلم دریا فشاند

***

دست چون عیسی زدنیا پاک می باید فشاند

گرد ره در دامن افلاک می باید فشاند

اتصال بحر بر بی دست و پایان مشکل است

در گذار سیل این خاشاک می باید فشاند

عالم انوار را نتوان غبارآلود ساخت

گرد هستی را زدامن پاک می باید فشاند

دور عیش نقطه از پرگار می گردد تمام

خرده ی جان را بر آن فتراک می باید فشاند

تا به وصل خوشه ی گوهر رسی در نوبهار

قطره ی چندی به رنگ تاک می باید فشاند

سرو را هر چند سرکش تر کند آب روان

نقد جان در پای آن بیباک می باید فشاند

گفتگوی عشق با تن پروران بی موقع است

این نمک بر سینه های چاک می باید فشاند

گریه کردن پیش بیدردان ندارد حاصلی

تخم قابل در زمین پاک می باید فشاند

می کند ریزش گوارا آبهای تلخ را

جرعه ی اول به روی خاک می باید فشاند

هست چون پروانه گر صائب ترا بال و پری

پیش آن رخسار آتشناک می باید فشاند

***

عمر رفت و خار خارش در دل بیتاب ماند

مشت خاشاکی درین ویرانه از سیلاب ماند

عقد دندان در کنارم ریخت از تار نفس

رشته ی خشکی زچندین گوهر سیراب ماند

کاروان یوسف از کنعان به مصر آورد روی

دولت بیدار رفت و پای ما در خواب ماند

غمگساران پا کشیدند از سر بالین من

داغ افسوسی بجا از صحبت احباب ماند

زان گهرهایی که می شد خیره چشم عقل از و

در بساط زندگی گرد و کف و خوناب ماند

دل ز بی عشقی درون سینه ام افسرده شد

داغ این قندیل روشن در دل محراب ماند

تن پرستی فرصت مالیدن چشمی نداد

روی مطلب در نقاب پرده های خواب ماند

عقل از کار دل سرگشته سر بیرون نبرد

در دل بحر وجود این عقده ی گرداب ماند

اهل دردی صائب از عالم دچار ما نشد

در دل ما حسرت این گوهر نایاب ماند

***

هر که در زنجیر آن مشکین سلاسل ماند ماند

عقده ای کز پیچ و تاب زلف در دل ماندماند

پا کشیدن مشکل است از خاک دامنگیر عشق

هر که را چون سرو اینجا پای در گل ماندماند

ناقص است آن کس که از فیض جنون کامل نشد

در چنین فصل بهاری هر که عاقل ماندماند

سیل هیهات است تا دریا کند جایی مقام

یک قدم هر کس که از همراهی دل ماندماند

چشم قربانی نگرداند ورق تا روز حشر

دیده ی هر کس که در دنبال قاتل ماندماند

می برد عشق از زمین بر آسمان ارواح را

زین دلیل آسمانی هر که غافل ماندماند

تشنه ی آغوش دریا را تن آسانی بلاست

چون صدف هر کس که در دامان ساحل ماندماند

نیست ممکن نقش پا را از زمین برخاستن

هر گرانجانی که در دنبال محمل ماندماند

می شود هر دم عجبتر نقش روزافزون حسن

هر که را از حیرت اینجا دست بر دل ماندماند

فرصتی تا هست بیرون آی از زندان جسم

در بهاران تخم بیدردی که در گل ماندماند

بی سرانجامی است خضر راه بی پایان عشق

هر که در فکر سر و سامان منزل ماندماند

هر دلی کز بیم آتشهای بی زنهار عشق

چون سپند خام در بیرون محفل ماندماند

راه پیمایی نگردد جمع با آسودگی

هر که را دامن ته دیوار منزل ماندماند

برنمی گردد به گلشن شبنم از آغوش مهر

هر که صائب محو آن شیرین شمایل ماندماند

***

از حجاب عشق دل از وصل او نومید ماند

روی مه ناشسته در سرچشمه ی خورشید ماند

عمر کوته می شود از دستگیری پایدار

در بساط زندگانی خضر از آن جاوید ماند

بیقراری خاک را وقت است بردارد زجای

بس که در زیر زمین دلهای پرامید ماند

از اثر دور نکونامان نمی گردد تمام

در جهان از فیض جام آوازه ی جمشید ماند

ناخن تدبیر سر از کار ما بیرون نبرد

زیر ابر تیره پنهان این هلال عید ماند

حسن نتوانست کردن خط مشکین را علاج

آخر این ابر تنک بر چهره ی خورشید ماند

صائب از داغ عزیزان خضر روز خوش ندید

وای بر آن کس که در قید جهان جاوید ماند

***

عاقبت در سینه ام دل از تپیدن بازماند

بس که پر زد درقفس این مرغ از پرواز ماند

سوختم و زخاطرم زنگ کدورت برنخاست

رفت خاکستر به باد، آیینه بی پرداز ماند

خامشی بند زبان حرف سازان می شود

از لب پیمانه خونها در دل غماز ماند

رفت ایام شباب و خار خار او نرفت

مشت خاشاکی زسیل نوبهاران بازماند

مرد حق را چون شناسد زاهد خودناشناس؟

چون رسد در دیگری هر کس که از خود بازماند؟

پیش زلف افکند دل را چون نگاهش صید کرد

قسمت صیاد گردد هر چه از شهباز ماند

ناخنی بر دل نزد ما را درین عالم کسی

نغمه ی محجوب ما در پرده ی این سازماند

از زبان نرم خاکستر بر آتش دست یافت

شمع از آتش زبانی در دهان گاز ماند

خامشی صائب کلید بستگیهای دل است

بلبل ما در قفس از شعله ی آواز ماند

***

مال رفت از دست و چشم خواجه در دنبال ماند

از دو صد خرمن، تهی چشمی به این غربال ماند

از حریصان نیست چیزی در جهان جز آه سرد

یادگار از عنکبوتان رشته ی آمال ماند

رشته ی طول امل کرده است مردم را مهار

خضر شد، زین کاروان هر کس که در دنبال ماند

از جوانی نیست غیر از داغ حسرت در دلم

نقش پایی چند از آن طاوس زرین بال ماند

گوهر دندان زپیری ریخت چون شبنم به خاک

عقده ها در رشته ی عمر از شمار سال ماند

آب شد دل ز انتظار و چهره ی مطلب ندید

در دل آیینه ی ما حسرت تمثال ماند

بیضه ی دل را برون آورد عشق از دست جهان

این هما را مشت خاشاکی به زیر بال ماند

نیست غیر از گرد کلفت حاصل ملک جهان

صرف در تسخیر دل کن آنچه از اقبال ماند

حرص را از ریزش دندان غم روزی فزود

زنگ ازین نقد روان در کیسه ی آمال ماند

شوق لیلی برد ما را صائب از عالم برون

حسرت دیوانه ی ما در دل اطفال ماند

***

از غبار خط دهان تنگ او پوشیده ماند

دیدنی نادیده و نادیدنی در دیده ماند

گرچه هر خاری به دامن گل ازان گلزار چید

بیشتر گلهای باغ حسن او ناچیده ماند

طاق ابروی ترا تا بست معمار قضا

روی من از قبله ی اسلام بر گردیده ماند

کرد اگر سیمین بران را پرده پوشی پیرهن

از لطافت پیکر آن سیمبر پوشیده ماند

نقش را بر آب، در آتش بود نعل رحیل

حیرتی دارم که چون عکس رخش در دیده ماند؟

راز ما خونین دلان را محرمی پیدا نشد

در دل دریا گره این گوهر سنجیده ماند

پله ی نشو و نمای دانه در افتادگی است

وقت مستی خوش که زیر پای خم غلطیده ماند

خام اگر باشد خیال ما نه از تقصیر ماست

دیگ ما از سردی ایام ناجوشیده ماند

نیستم یک جو زمیزان قیامت منفعل

کز گرانی جرم من در حشر ناسنجیده ماند

غیرت ما تن به اظهار شکایت درنداد

تا قیامت سر به مهر این نامه ی پیچیده ماند

در بساط زندگی از گرم و سرد روزگار

آه سرد و اشک گرمی در دل و دردیده ماند

عمر کوته را کند آزادگی صائب دراز

سرو پابرجا زفیض دامن برچیده ماند

***

بدعت برگرد سرگشتن گر از پروانه ماند

دور گردیها زمعشوق از من دیوانه ماند

من که صد میخانه می کردم تهی در یک نفس

زان لب میگون دهانم باز چون پیمانه ماند!

گریه ام در دل گره شد، ناله ام بر لب شکست

وای بر قفلی که مفتاحش درون خانه ماند

از گرفتاری به آسانی بریدن مشکل است

بلبل ما در قفس نه بهر آب و دانه ماند

عمر رفت و راز عشق از دل نیامد بر زبان

در حجاب لفظ کوته معنی بیگانه ماند

بعد ایامی که آمد دامن زلفش به دست

پنجه ی من خشک از حیرت چو دست شانه ماند

مرگ عاشق عمر جاویدان بود معشوق را

مد شمع از دفتر بال و پر پروانه ماند

از شراب جان ما صائب رگ خامی نرفت

گرچه چندین اربعین این باده در میخانه ماند

***

از هجوم اشک دل در چشم خونپالا نماند

در قفس از جوش گل از بهر بلبل جا نماند

شوق دل را از حریم چشم تر بیرون کشید

کشتی ما از سبکباری درین دریا نماند

تا خط بغداد جامم را ز می لبریز کرد

خونبهای توبه ام در گردن مینا نماند

از قماش پیرهن بی جلوه ی یوسف چه ذوق؟

شیشه ی خالی بزن بر سنگ چون صهبا نماند

چند ریزد صائب از کلک تو ابیات بلند؟

در بیاض سینه ی احباب دیگر جا نماند

***

از دیار مردمی دیار در عالم نماند

آشنارویی بجز دیوار در عالم نماند

تیشه ی فولاد انگشت ندامت می گزد

حیف یک فرهاد شیرین کار در عالم نماند

هر کجا خاری است در پیراهن من می خلد

گرچه از چشم تر من خار در عالم نماند

از بنای استوار شرع با آن محکمی

غیر برفین گنبد دستار در عالم نماند

گوشه ی چشمی نماند از مردمی در روزگار

سرمه واری نرمی گفتار در عالم نماند

طالب آمل گذشت و طبعها افسرده شد

کز چه رو آن آتشین گفتار در عالم نماند

***

حیف کز آیینه رویان پاکدامانی نماند

چشم شرم آلود و روی گوهرافشانی نماند

سوخت چشم خیره ی خورشید هر شبنم که بود

حسن را در پرده ی عصمت نگهبانی نماند

تازه رویان گلستان غنچه پیشانی شدند

در بساط لاله و گل روی خندانی نماند

سینه ی روشندلان در گرد کلفت شد نهان

طوطی ما را برای حرف میدانی نماند

کرد ازبس سرمه سایی نغمه ی زاغ و زغن

عندلیب خوش نوایی در گلستانی نماند

پاک شد از آه خون آلود لوح سینه ها

در سفال خشک مغز خاک، ریحانی نماند

کوه درد ما بساط آفرینش را گرفت

از برای دل تهی کردن بیابانی نماند

صبح دارد فیض خود را از سحر خیزان دریغ

قطره ای شیر کرم در هیچ پستانی نماند

در بساط آسمان از چشم شور روزگار

از رگ ابر بهاران مد احسانی نماند

سینه ی مجنون ما شد خارزار آرزو

در میان نی سواران برق جولانی نماند

دست ما و دامن شبها، که در روی زمین

از برای دادخواهی طرف دامانی نماند

مژده ی باد سحر با گل نمی دانم چه بود

اینقدر دانم درستی در گریبانی نماند

جز حواس ما که هر ساعت به جایی می رود

چهره ی آفاق را زلف پریشانی نماند

بس که خشکی دیدم از بخت سیاه خویشتن

صائب از ابر سیه امید بارانی نماند

***

آبها آیینه ی سرو خرامان تواند

بادها مشاطه ی زلف پریشان تواند

رعدها آوازه ی احسان عالمگیر تو

ابرها چتر پریزاد سلیمان تواند

شاخ گلها دست گلچین بهارستان تو

غنچه ها از زله بندان سر خوان تواند

سروها از طوق قمری سربسر گردیده چشم

دست بر دل محو شمشاد خرامان تواند

قدسیان پروانه ی شمع جهان افروز تو

آسمانها طوطیان شکرستان تواند

شب نشینان عاشق افسانه های زلف تو

صبح خیزان واله چاک گریبان تواند

سبزپوشان فلک چون سرو با این سرکشی

سبزه ی خوابیده ی طرف گلستان تواند

نافه های مشک کز سودا بیابانی شدند

از هواخواهان زلف عنبر افشان تواند

بی نیازانی که بر فردوس دست افشانده اند

در هوای چیدن سیب زنخدان تواند

از گداز عشق، دلهایی که نازک گشته اند

پرده ی فانوس شمع پاکدامان تواند

سینه هایی کز خس و خار علایق پاک شد

شاهراه جلوه ی سرو خرامان تواند

آتشین رویان که می بردند از دلها قرار

چون سپند امروز یکسر پایکوبان تواند

چون صدف جمعی که گوهر می فشاندند از دهن

حلقه در گوش لب لعل سخندان تواند

خوش خرامانی که زیر پا نکردندی نگاه

همچو نقش پا سراسر محو جولان تواند

مغزهایی کز پریشانی به خود پیچیده اند

گردباد دامن پاک بیابان تواند

صائب افکار تو دل را زنده می سازد به عشق

زین سبب صاحبدلان جویای دیوان تواند

***

اهل همت بحر را از خار و خس پل بسته اند

گوشه ی دامان به دامان توکل بسته اند

در گلستانی که غیرت باغبانی می کند

روی گل وا کرده اند و چشم بلبل بسته اند

از غبار لشکر خط خال رو گردان شود

خوش دلی این غافلان بر زلف و کاکل بسته اند

فیض یکرنگی تماشاکن که گلچینان باغ

بارها از بال بلبل دسته ی گل بسته اند

بر سفر کردن درین زودی دلیل روشن است

این که از شبنم جرس بر محمل گل بسته اند

بر نیامد شور صائب از شکرزار سخن

تا زبان طوطی خوش حرف آمل بسته اند

***

خاکسارانی که همت بر تحمل بسته اند

دست رستم را به تدبیر تنزل بسته اند

از ثبات پای خود لنگر به دست آورده اند

بادبان بر کشتی خود از توکل بسته اند

در چه ساعت در چمن رنگ محبت ریختند؟

غنچه ها یکسر کمر در خون بلبل بسته اند

تا ز یأجوج هوس باشند ایمن گلرخان

سد آهن در ره از تیغ تغافل بسته اند

صائب امشب در چمن چندان که خواهی عیش کن

روی گل وا کرده اند و چشم بلبل بسته اند

***

از سر زانوی خود آیینه دارت داده اند

بنگر این آیینه از بهر چه کارت داده اند

توشه ای چون پاره ی دل بر میانت بسته اند

مرکبی چون ابلق لیل و نهارت داده اند

چون پذیرند از تو عذر لنگ، کز بهر سفر

بادپایی همچو جان بیقرارت داده اند

از گرانی لنگر دریای امکان کرده ای

کشتی جسمی که از بهر گذارت داده اند

تا به کی در پوستین بیگناهان افکنی؟

این سگ نفسی که از بهر شکارت داده اند

دیگری دارد عنانت را چو طفل نوسوار

گرچه در ظاهر عنان اختیارت داده اند

در گشاد غنچه ی دلهای خونین صرف کن

این دم گرمی که چون باد بهارت داده اند

سرمپیچ از سنگ طفلان چون درخت میوه دار

کز برای دیگران این برگ و بارت داده اند

آنچه نتوان یافت با صد انتظار از کام دل

کام بخشان فلک بی انتظارت داده اند

گرچه در ظاهر اسیر چاردیوار تنی

رخصت جولان برون زین نه حصارت داده اند

چند چون نادیدگان دام تماشا می کنی؟

حلقه ی چشمی که بهر اعتبارت داده اند

از فراموشی به فکر کار خویش افتاده ای

ورنه در روز ازل سامان کارت داده اند

در گره تا چند خواهی بستن از طبع لئیم؟

خرده ی جانی که از بهر نثارت داده اند

می توانی دوزخ خود را بهشتی ساختن

کوثر نقدی زچشم اشکبارت داده اند

طفل و بازیگوش و بی پروا و خام و سرکشی

زان به دست گوشمال روزگارت داده اند

(یوسف این حسن بسامان ترا هرگز نداشت

نیل چشم زخم ازین نیلی حصارت داده اند)

بال پرواز ترا هر چند صائب بسته اند

شکر لله خاطر معنی شکارت داده اند

***

بهر قطع گفتگو تیغ زبانت داده اند

تو گمان داری که از بهر بیانت داده اند

مهر زن بر لب چو مینا، معرفت کم خرج کن

از چه رو بنگر به این تنگی دهانت داده اند

شارع عام دو صد گفتار باطل کرده ای

رخنه ی سهلی که از بهر بیانت داده اند

چهره پردازان ترا پرگو اگر می خواستند

از چه رو پیمانه ای همچون دهانت داده اند؟

پرده ی پوشیده رویان حقایق را مدر

ره چو باد صبح اگر در گلستانت داده اند

طفل را از بیضه ی عنقا تسلی کرده اند

عافیت در زیر گردون گر نشانت داده اند

گریقین گردد ترا، خواهی زخجلت آب شد

آنچه از الوان نعمت بی گمانت داده اند

تا ببینندت چه می سازی درین عبرت سرا

چند روزی سر برای امتحانت داده اند

شکر حق کن، ذکر حق بشنو درین بستانسرا

چون گل و سوسن ازان گوش و زبانت داده اند

گر توانی سیر در مصر وجود خویش کرد

جنس یوسف کاروان در کاروانت داده اند

از تو می بالد به خود صد پیرهن مصر وجود

کز عزیزی این جهان و آن جهانت داده اند

پا منه از راه بیرون همچو طفل نی سوار

گر به ظاهر در کف خواهش عنانت داده اند

زیر بال توست دولتها دل خود را مخور

چون هما روزی اگر از استخوانت داده اند

شکوه از بی حاصلی چون سرو کفر نعمت است

خط آزادی ز تاراج خزانت داده اند

آب اگر بر آتش شهوت زنی همچون خلیل

در دل دوزخ بهشت جاودانت داده اند

گر نمی خواهند کز زیر فلک بیرون روی

جا چرا چون تیر در بحر کمانت داده اند؟

چون سکندر با سیاهی صلح کن از آب خضر

کز فراق دوستان خط امانت داده اند

نیست ممکن پخته گردد بی دویدن اسب خام

سرمکش چندی گر از خامی عنانت داده اند

چند فرمانبر ترا ای بنده ی فرمان پذیر

از حواس آشکارا و نهانت داده اند

صائب از همصحبتان بگذر به تنهایی بساز

کز قلم در کنج خلوت همزبانت داده اند

***

ناله ای گیراتر از چنگ عقابم داده اند

گریه ای سوزانتر از اشک کبابم داده اند

از زر و سیم جهان گر دست و دامانم تهی است

شکر لله درد و داغ بی حسابم داده اند

سالها ته کرده ام زانو در آتش همچو زلف

تا به کف سر رشته ای از پیچ و تابم داده اند

خورده ام صد کاسه خون از دست گلهای چمن

تا چو شبنم ره به بزم آفتابم داده اند

گومکن نازک به من بالین مخمل پشت چشم

کز سر زانوی خود بالین خوابم داده اند

شیوه ی من نیست چون گردنکشان استادگی

سر چو موج از خوش عنانی در سرابم داده اند

یک جهان لب تشنه را بر من حوالت کرده اند

مشت آبی گر زدریا چون سحابم داده اند

سایل مغرورم، از قسمت ندارم شکوه ای

گشته ام ممنون به تلخی گر جوابم داده اند

گریه ی خونین زخرسندی شراب من شده است

تکیه گر بر روی آتش چون کبابم داده اند

پرده ی شرم است سد راه، ورنه گلرخان

رخصت نظاره زان روی نقابم داده اند

کرده اند ایمن زبیداد غلط خوانان مرا

جا اگر بر طاق نسیان چون کتابم داده اند

با دهان خشک قانع شو که من مانند تیغ

غوطه در خون خورده ام تا یک دم آبم داده اند

تا قیامت پایم از شادی نیاید بر زمین

رخصت پابوس تا همچون رکابم داده اند

آب حیوان را کند همکاسه ی بد ناگوار

تنگ ظرفان توبه صائب از شرابم داده اند

***

عشق بالا دست وجان بیقرارم داده اند

ساغر لبریز و دست رعشه دارم داده اند

آفتاب عالم افروزم که از بیم گزند

نیل چشم زخم ازین نیلی حصارم داده اند

از سر هر خار صد زخم نمایان خورده ام

تا دم جان بخش چون باد بهارم داده ام

گرچه چون مژگان تهیدستم زاسباب جهان

همتی چون گریه ی بی اختیارم داده اند

چون نباشم منفعل از صورت کردار خویش؟

با همه زشتی دوصد آیینه دارم داده اند

گر ببازم هر دو عالم را پشیمان نیستم

بوالعجب دست و دلی در این قمارم داده اند

چون گذارم دامن بی اعتباری را زدست؟

من که عمری خاکمال اعتبارم داده اند

از رگ من نیشتر بی رنگ می آید برون

تنگ چشمان جهان ازبس فشارم داده اند

نزل خاصان است درد و داغ این مهمانسرا

با چه استحقاق داغ بی شمارم داده اند؟

کار من صائب چنین از بدگمانی درهم است

ورنه در روز ازل سامان کارم داده اند

***

منت ایزد را که طبع بی نیازم داده اند

جان آگاه و زبان نکته سازم داده اند

گرچه دست و دامنم خالی است از نقد مراد

گوهر بی قیمتی چون امتیازم داده اند

کوتهی چون ناله ی نی نیست درانداز من

در خراش سینه ها دست درازم داده اند

گشته ام صد پیرهن نازکتر از موی میان

آتشین رویان زداغ از بس گدازم داده اند

در شکارستان عالم مدتی چون شاهباز

بسته ام چشم طمع، تا چشم بازم داده اند

از گریبان دو عالم دست کوته کرده ام

تا به کف سر رشته ی زلف درازم داده اند

***

ساده لوحانی که درد خود به درمان داده اند

دامن یوسف زدست از مکر اخوان داده اند

محرمان کعبه ی مقصود، از تار نفس

جامه ی احرام خود چون صبح سامان داده اند

یک گل بی خار گردیده است در چشمم جهان

تا مرا چون شبنم گل چشم حیران داده اند

نیست غافل عاشق از پاس ادب در بیخودی

عندلیب مست را سر در گلستان داده اند

ناله ی زنجیر دارد حلقه ی چشم غزال

تا من دیوانه را سر در بیابان داده اند

اهل دنیا حلقه ی بیرون در گردیده اند

همچو زنبور عسل تا خانه سامان داده اند

عارفان را شکوه ای از گردش افلاک نیست

اختیار کشتی خود را به طوفان داده اند

زیر بار منت گردون دو تا گردیده ام

همچو ماه نو مرا تا یک لب نان داده اند

گفتگوی ماست بی حاصل، وگرنه مور را

مزد گفتار از شکرخند سلیمان داده اند

از دل پرخون و آه آتشین و اشک گرم

آنچه می باید مرا صائب به سامان داده اند

***

از سپهر نیلگون خاکستر ما کرده اند

نه فلک را پرده دار اخگر ما کرده اند

پرده ی خواب است چون پروانه ما را سوختن

بستر ما را هم از خاکستر ما کرده اند

بحر لنگردار ما را نیست پروای حباب

این سبک مغزان عبث سردرسر ما کرده اند

نیست بر ما بار بیقدری که در مهد صدف

چون گهر گرد یتیمی بستر ما کرده اند

باده های صاف را پیشینیان پیموده اند

درد این نه شیشه را در ساغر ما کرده اند

چشم ما از شسته رویان موج کوثر می زند

سر برون این حوریان از منظر ما کرده اند

قطره ایم اما نمی آریم پای کم زبحر

شیشه ها قالب تهی از ساغر ما کرده اند

می دهد سد سکندر کوچه پیش تیغ ما

پیچ و تاب عشق را تا جوهر ما کرده اند

عندلیبانی کز ایشان باغ پرآوازه است

سر برون از بیضه در زیر پر ما کرده اند

بر زمین ناید زشادی پای ما چون گردباد

تا لباس خاکساری در بر ما کرده اند

نیست آه غمزدا در سینه ی صدچاک ما

مد احسان را برون از دفتر ما کرده اند

از سبک جولانی عمرست خواب ما گران

بادبان دیگران را لنگر ما کرده اند

عالم روشن سیه صائب به چشم ما شده است

تا زلال زندگی در ساغر ما کرده اند

***

حسن را پوشیده در خط چو عنبر کرده اند

چشمه ی آیینه را خس پوش جوهر کرده اند

خاکساران محبت را به چشم کم مبین

گنجها را پادشاهان خاک بر سر کرده اند

رهنوردانی که از خود راه بیرون برده اند

خویش را فارغ ازین وضع مکرر کرده اند

رفته ام از دست بیرون تا درین دریای تلخ

استخوانم را به شیرینی چو گوهر کرده اند

جای حیرت نیست جسم ما اگر جان شد زعشق

اهل همت موم را بسیار عنبر کرده اند

تلخکامانی که دندان بر جگر افشرده اند

ساغر تبخاله را پر آب کوثر کرده اند

در چنین دریای بی زنهار، مردم چون حباب

بادبان کشتی خود دامن تر کرده اند

آرزوی خام مردم را به دوزخ می برد

عودهای خام را در کار مجمر کرده اند

از وجود ما چنین تیره است دریای حیات

ماهیان این آب روشن را مکدر کرده اند

سخت جانان بر حریر عافیت آسوده اند

چون شرر روشندلان از سنگ بستر کرده اند

نقد خود را از کسالت نسیه می سازند خلق

خود حسابان هر نفس را صبح محشر کرده اند

شعله رویان چون نمی گیرند در یک جا قرار

سینه ی ما را چرا همچشم مجمر کرده اند؟

چند در زیر فلک سرگشته باشم، سوختم

وقت جمعی خوش که در گرداب لنگر کرده اند

ذره ای از خار خار عشق فارغبال نیست

نی به ناخن مور را از عشق شکر کرده اند

از سخنهای تو صائب صفحه های ساده دل

دامن خود چون صدف لبریز گوهر کرده اند

***

خنده ات را چاشنی از شیر و شکر کرده اند

پسته ات را خوش نمک از شور محشر کرده اند

کاکلت را پیچ و تاب از زلف سنبل داده اند

شعله ات را صاف از بال سمندر کرده اند

نامه پردازان که از مضمون غیرت آگهند

در حرم هم سعی در خون کبوتر کرده اند

از ضعیفان گوشه ی چشم مروت وامگیر

فربه انصافان شکار صید لاغر کرده اند

از گناه میکشان خواهد گذشتن کردگار

چون شفیع خویشتن ساقی کوثر کرده اند

***

گوشه گیرانی که رو در خلوت دل کرده اند

رشته ی جان را خلاص از مهره ی گل کرده اند

اهل دنیا در نظر بازی به اسباب جهان

حلقه ای هر لحظه افزون بر سلاسل کرده اند

کارافزایان که دنبال تکلف رفته اند

زندگی و مرگ را بر خویش مشکل کرده اند

بر رخ بی پرده ی مقصود، کوته دیدگان

پرده ها افزون زدامان وسایل کرده اند

مد احسان می شمارند این گروه تنگ چشم

چین ابرویی اگر در کار سایل کرده اند

از ورق گردانی افلاک فارغ گشته اند

خرده بینانی که سیر نقطه ی دل کرده اند

دوربینانی که نبض ره به دست آورده اند

خار را از پای خود بیرون به منزل کرده اند

گوشه گیرانی که دل را از هوس نزدوده اند

خلوت خود را زفکر پوچ، محفل کرده اند

از پی روپوش، واصل گشتگان همچون جرس

ناله های خونچکان در پای محمل کرده اند

لنگر تسلیم از دست تو بیرون رفته است

ورنه از موج خطر بسیار ساحل کرده اند

کشتگان عشق اگر دستی برون آورده اند

خونبهای خویش در دامان قاتل کرده اند

در بهار بی خزان حشر، با صدشاخ و برگ

سبز خواهد گشت هر تخمی که در گل کرده اند

چشم می پوشند صائب از تماشای بهشت

رهنوردانی که سیر عالم دل کرده اند

***

خشم را روشندلان در حلم پنهان کرده اند

آتش سوزنده را بر خود گلستان کرده اند

چشم خود جمعی که از رخسار نیکو بسته اند

پیش یوسف در بغل آیینه پنهان کرده اند

چون صدف آنان کز انجام قناعت آگهند

صلح از دریا به آب چشم نیسان کرده اند

عشقبازان از صفای دیده های پاک بین

خانه ی آیینه را بر حسن زندان کرده اند

پنجه ی خونخواهی مرغان ناحق کشته است

آنچه نامش بهله این نازک میانان کرده اند

رخنه در ملک وجود از شوق سربازی کنند

گرلبی صاحبدلان چون پسته خندان کرده اند

درد و داغ عشق در زنجیر دارد روح را

شور مجنون را نظر بند این غزالان کرده اند

کاسه ی دریوزه شد ناف غزالان ختن

زلف مشکین که را یارب پریشان کرده اند؟

می پرستان فارغند از جستجوی آب خضر

صلح با آب خمار از آب حیوان کرده اند

تا رساند از صدف خود را به تاج خسروی

گوهر شهوار را زان روی غلطان کرده اند

گوهر شهوار گردیده است صائب قطره اش

هر که را در عالم ایجاد حیران کرده اند

***

گلرخان از خون ما رخساره گلگون کرده اند

صدجگر افشرده تا یکجام پرخون کرده اند

از غبار خاکساری دیده ی رغبت مپوش

بر سر این خاک، ارباب نظر خون کرده اند

سهل باشد سر بر آوردن زجیب آسمان

زین قبا مردان به طفلی دست بیرون کرده اند

در نظر بازی سرآمد چون نباشند آهوان؟

مدتی زانوی خود ته پیش مجنون کرده اند

آنچه می پیچد درین دریا به خود، گرداب نیست

اشک ریزان حلقه ها در گوش جیحون کرده اند

جامه ی خاکستری از سوز دل پوشیده اند

قمریان تا مصرعی چون سرو موزون کرده اند

در بیابان جنون هر جا که جوش لاله ای است

عاشقان خاری زپای خویش بیرون کرده اند

عارفان صائب زسعدو نحس انجم فارغند

صلح کل با ثابت و سیار گردون کرده اند

***

وقت جمعی خوش که دفتر را در آب افکنده اند

مهر گل از دوربینی بر گلاب افکنده اند

کرده اند آنها که خود را در چمن گردآوری

سر چو شبنم در کنار آفتاب افکنده اند

ساده لوحانی که دارند از جهان راحت طمع

دام بهر صید در بحر سراب افکنده اند

رهبر عشق حقیقی می شود عشق مجاز

زین سرپل تشنگان خود را در آب افکنده اند

شستشوی دیده منظورست بهر دیدنش

عشقبازان گر نظر بر آفتاب افکنده اند

تا زخود پهلو تهی روشن ضمیران کرده اند

آسمان را چون مه نو در رکاب افکنده اند

غافل از افسانه نتوان کرد اهل عشق را

کز دل روشن، نمک در چشم خواب افکنده اند

موی آتش دیده گردیده است مژگانها تمام

تا زروی آتشین او نقاب افکنده اند

کوته اندیشان که دل بر قصر دولت بسته اند

دست خود چون موج بر دوش حباب افکنده اند

هوشیاران صائب از دوزخ محابا می کنند

میکشان صدره بر این آتش کباب افکنده اند

***

از لبش آنها که خود را در شراب افکنده اند

خویش را از آب حیوان در سراب افکنده اند

تا گل رخسار شبنم خیز او را دیده اند

عندلیبان مهر گل را بر گلاب افکنده اند

سر به معشوق حقیقی می کشد عشق مجاز

زین سرپل تشنگان خود را در آب افکنده اند

خاکسارانی که راه عشق را طی کرده اند

آسمانها را مکرر در رکاب افکنده اند

قطره هایی کز سرانجام فسردن آگهند

از صدف خود را در آغوش سحاب افکنده اند

جز ره باریک دل در دامن دشت وجود

تا نظر جولان کند دام سراب افکنده اند

هوشیاران می رمند از چشم شیر حادثات

میکشان صدره بر این آتش کباب افکنده اند

ساده لوحانی که دل بر قصر دولت بسته اند

دست خود چون موج بر دوش حباب افکنده اند

چون نخیزد شور محشر صائب از گفتارشان؟

اهل معنی کم نمک در چشم خواب افکنده اند؟

***

شوخ چشمان درد بیش و کم به دل افزوده اند

ورنه ارباب رضا از بیش و کم آسوده اند

شور محشر را صفیر نی تصور می کنند

این سیه مستان غفلت بس که خواب آلوده اند

هر که دید آن خالها بر دور چشم یار، گفت

این غزالان بین که برگرد حرم آسوده اند

کیستم من تا به گرد محمل لیلی رسم؟

برق و باد از دور گردان قدم فرسوده اند

با چنین عجزی که بیکاری نمی آید زما

کار دنیا را و عقبی را به ما فرموده اند

این جواب آن غزل صائب که می گوید حکیم

بر بنا گوشت مثال کفر و دین بنموده اند

***

دوربینانی که در پرداز دل کوشیده اند

چهره ی صبح قیامت را همین جا دیده اند

از دو چشم دوربین در زندگی روشندلان

در ترازوی قیامت خویش را سنجیده اند

نیستند از فکر صید خلق غافل زاهدان

گربه ظاهر دیده چون باز از جهان پوشیده اند

کثرت خلق است از وحدت حجاب دیده ها

از علم غافل زگرد لشکری گردیده اند

بوته از بهر گداز خویش سامان داده اند

ساده لوحانی که همچون مه به خود بالیده اند

نیست در روی زمین یک کف زمین بی انقلاب

وقت آنان خوش که در زیر زمین خوابیده اند

می کند زیر و زبر صائب خزان در یک نفس

برگ عیشی را که چون گل خلق بر هم چیده اند

***

تن پرستانی که در تضییع آب و دانه اند

در ریاض آفرینش سبزه ی بیگانه اند

در مذاق عارفان خون و می گلگون یکی است

بس که محو لذت دیدار صاحبخانه اند

اهل همت رخنه در سد سکندر می کنند

این سبکدستان کلید فتح را دندانه اند

نیست چندان ره به ملک بیخودی از عارفان

تا برون از خویش می آیند در میخانه اند

اهل وحدت را نظر بر اختلاف جامه نیست

در گلستان بلبل و در انجمن پروانه اند

دیر می گردند رام و زود وحشی می شوند

آشنارویان عالم معنی بیگانه اند

هیچ کس در کاروان زندگی بیدار نیست

ماندگان در خواب غفلت، رفتگان افسانه اند

بر نمی دارد شراکت ملک تنگ بیغمی

زین سبب اطفال دایم دشمن دیوانه اند

صد بیابان در میان دارند زهاد از نفاق

گرچه در پهلوی هم چون سبحه ی صددانه اند

دیده ی بد صائب از نازک خیالان دورباد!

کز دل صدچاک خود زلف سخن را شانه اند

***

از مروت نیست منع صوفی از ذکر بلند

مهر خاموشی در آتش چون زند بر لب سپند؟

روح قدسی در تن خاکی چسان خامش شود؟

طشت بام افتاده را آواز می باشد بلند

اختیاری نیست وجد و نعره ی ارباب حال

در گسستن ناله بیتابانه می خیزد زبند

حلقه ی ذکرست، اگر در گاه حق را حلقه ای است

پامنه زین حلقه بیرون تا شوی اقبالمند

می کند مغشوش جوهر صفحه ی آیینه را

صوفیان صافدل از علم رسمی فارغند

بی حدی ممکن نگردد قطع راه دور عشق

سالکان واصل نمی گردند بی ذکر بلند

از فلاخن سنگ بی گردش نمی گردد خلاص

جان زندانی به وجد آزاد می گردد زبند

جان علوی در تن سفلی چسان گیرد قرار؟

صید وحشی چون شود آسوده در دام و کمند؟

از نمد بر سنگ صائب می خورد دندان مار

هر که شد پشمینه پوش آزاد گردد از گزند

***

تا برون آمد به سیر ماه آن مشکین کمند

بر فلک ماه تمام از هاله شد زناربند

وعده ی لطف و پیام بوسه ای در کار نیست

می کند مکتوب خشکی زخم ما را خشک بند

سردمهری لازم چرخ کبود افتاده است

برف هرگز کم نمی گردد ازین کوه بلند

ای که می خواهی برآیی چون مسیحا بر فلک

نیست غیر از رخنه ی دل راه این بام بلند

از ته دل گوش کن ای آتش سوزان، که من

در بساط زندگی یک ناله دارم چون سپند

صحبت نیکان، بدان را چون تواند کرد نیک؟

تلخی از بادام نتوانست بیرون برد قند

سیل را خاشاک در زنجیر نتواند کشید

رهروان عشق را دنیا نگردد پای بند

زلف صائب بر دل خونبار من رحمی نکرد

از غبار خط مگر این زخم گردد خشک بند

***

پای رفتن از حریم او کجا دارد سپند؟

در تماشاگاه او پا در حنا دارد سپند

گر بر آرد عشق دود از خرمن ما گو برآر

چون خلیل از شعله باغ دلگشا دارد سپند

بیقراران را نظر بر منتهای مطلب است

تا در آتش نیست، آتش زیر پا دارد سپند

در حریم عشق عالمسوز خاموشی است باب

دور می گردد ز آتش تا صدا دارد سپند

بی محابا سینه بر دریای آتش می زند

در نظر حسن گلوسوز که را دارد سپند؟

جستن از دام گرهگیر تعین سهل نیست

خرده ی جان بهر آتش رو نما دارد سپند

بر لب ما مهر خاموشی زدن انصاف نیست

در بساط زندگانی یک نوا دارد سپند

سالها شد بستر و بالین ز آتش کرده ایم

اینقدر سامان خودداری کجا دارد سپند؟

پیش ما کز آتشین رویان جدا افتاده ایم

لذت آواز پای آشنا دارد سپند

اختیاری نیست صائب اضطراب ما زعشق

پیش آتش چون دل خود را بجا دارد سپند؟

تا نسوزد پاک، هیهات است صائب وا شود

عقده ای در دل کز این وحشت سرا دارد سپند

***

از دل سنگین لیلی کعبه ی جان ساختند

از غبار خاطر مجنون بیابان ساختند

زلف کافر کیش او گردی که از دامان فشاند

خاکبازان عمارت کافرستان ساختند

در سر آن زلف جان عالمی بر باد رفت

آب شد دلها چو آن چاه زنخدان ساختند

دست شستند از حیات خود به آب زندگی

نقد جان جمعی که صرف تیغ جانان ساختند

هر کجا دیوانه ای را دید از جا می رود

شیشه ی دل را مگر از سنگ طفلان ساختند؟

می زند موج قیامت سینه های زخم دار

زلف مشکین که را دیگر پریشان ساختند؟

گریه ی زندانی افلاک از هم نگسلد

وای بر شمعی که بهر نه شبستان ساختند

خضر را زخم نمایان گشت عمر جاودان

تیغ سیراب ترا روزی که عریان ساختند

در لباس دشمنی کردند با ما دوستی

شور چشمانی که داغ ما نمکدان ساختند

از هوسناکان حذر کن کاین گروه بی ادب

مصر را بر یوسف بی جرم زندان ساختند

می توان دامان بوی گل گرفت از دست باد

وای بر جمعی که وقت خود پریشان ساختند

غافلند از دستگاه مور قانع زیر خاک

تنگ چشمانی که با ملک سلیمان ساختند

وه چه صیادی که از سهم تو شیران جهان

هم زپهلوی نزار خود نیستان ساختند

بر لب دریا زشوخی خیمه چون تبخال زد

گوهرم را در صدف چندان که پنهان ساختند

همچو مژگان سالها دست دعا برداشتم

تا مرا بی مدعا چون چشم حیران ساختند

اهل دل چون ناامید از دامن مطلب شدند

همچو دست غنچه صائب با گریبان ساختند

***

در سر پرشور ما تا رنگ سودا ریختند

لاله ها پیمانه ی خود را به صحرا ریختند

من کشیدم بی تأمل باده ی منصور را

ورنه صدبار این می از ساغر به مینا ریختند

شعله ی شوق مرا شد بال پرواز دگر

هر خس و خاری که در راه تماشا ریختند

ظرف داغ آتشین عشق، گردون را نبود

عاقبت این طشت آتش بر سر ما ریختند

هر که از نخل تمنا روزه ی مریم گرفت

نقل انجم در گریبانش چو عیسی ریختند

کوری چشم حسودان بینش ما شد زیاد

همچو آتش خار اگر در دیده ی ما ریختند

از دورنگیها که پنهان داشت دوران در لباس

جرعه ای در دامن گلهای رعنا ریختند

ریخت آخر غمزه ی یوسف به تیغ انتقام

مصریان خونی که در جام زلیخا ریختند

بر سر هر خار و خس چون موج می لرزد دلش

هر که را چون بحر، گوهر در ته پا ریختند

همت ما بود عالی، ورنه در روز ازل

حاصل کونین را در دامن ما ریختند

صائب آن روزی که رنگ نوبهاران خام بود

در قدح چون لاله ما را درد سودا ریختند

***

خانه آرایان ز تعمیر درون غافل شدند

اصلشان چون بود از گل، خرج آب و گل شدند

خشک مغزانی که نشکستند خود را چون حباب

چون کف دریا و بال دامن ساحل شدند

نغمه پردازی کنند از سیلی باد خزان

چون صنوبر سرفرازانی که صاحبدل شدند

جای حیرت نیست اهل عقل اگر مجنون شوند

حیرت از دیوانگان دارم که چون عاقل شدند؟

سبز شد در دست مردم دانه ی تسبیحها

بس که در دوران ما از ذکر حق غافل شدند

نیست صائب دولتی بالاتر از خلق نکو

از چنین دولت چرا اهل جهان غافل شدند؟

***

لاله ها از پرتو رخسار او گلگون شدند

سروها از نسبت بالای او موزون شدند

خنده بر خمیازه ی صبح قیامت می زنند

می پرستانی که محو آن لب میگون شدند

خرده بینانی که در دامان دل آویختند

چون سویدا مرکز پرگار نه گردون شدند

سیر چشمانی که بوی آدمیت داشتند

قانع از جنت به آن رخسار گندم گون شدند

خاکساران در هوای نیستی چون گردباد

جلوه ای کردند و آخر محو در هامون شدند

در بهار حشر چون برگ خزان باشند زرد

چهره هایی کز شراب بیغمی گلگون شدند

نظم عالم شد حجاب دیده ی حق بین خلق

یکقلم از خوبی خط غافل از مضمون شدند

زرپرستانی که تن دادند زیر بار حرص

از گرانی زنده زیر خاک چون قارون شدند

حکمت اندوزان عالم از خرابات جهان

قانع از مسکن به یک خم همچو افلاطون شدند

در فضای لامکان اکنون سراسر می روند

بیقرارانی که سنگ شیشه ی گردون شدند

رتبه ی دیوانگی را نسبتی با عقل نیست

آهوان خوش گردن از نظاره ی مجنون شدند

از ره سیلاب صائب رخت خود برداشتند

رهنوردانی که از قید خودی بیرون شدند

***

اهل همت جنس خواری را به عزت می خرند

خاک راه را از تهیدستان به قیمت می خرند

از کسادی نیشکر انگشت حسرت می مکد

مردم از کام مگس شهد حلاوت می خرند

آه از این افسردگان، فریاد ازین دلمردگان

شمع کافوری پی گرمی صحبت می خرند

با کباب تر نمک را التیام دیگرست

?

سینه مجروحان به جان شور قیامت می خرند

ناامید از آبروی جبهه ی خجلت مباش

کاین متاع ناروا را در قیامت می خرند

حج خریدن در دیار عشقبازان رسم نیست

هر که مرد اینجا، برای او شهادت می خرند

گوهر سیراب را صائب درین خاک سیاه

گر به نرخ خاک بفروشی، به نفرت می خرند

***

هر که بر دار فنا مردانه پشت پا زند

چون سر منصور مهر خویش بر بالا زند

پشت پا بر جسم زد جان تا هوای عشق کرد

جامه را بخشد به ساحل هر که بر دریا زند

از که دیگر می توان چشم نوازش داشتن؟

چون تجلی سنگ بر هنگامه ی موسی زند

کند سازد تیغ دشمن را سپر انداختن

بحر در شورش بود تا غرقه دست و پا زند

دامن دشت قناعت باغ و بستان من است

می تپم گر گل کسی بر خار این صحرا زند

بر نیاید دوزخ سوزان به روی سخت ما

طاعت ما را مگر ایزد به روی ما زند

چون قلم شق در سر فرهاد سنگین دل فتاد

این سزای آن که ناحق تیشه بر خارا زند

عشق و تعمیر دل عاشق، چه امیدست این؟

بخیه چون سیلاب بر چاک دل دریا زند؟

سر به یک بالین فرو ناید غیوران را، مگر

دار دیگر عشق از بهر فنای ما زند

کلک گوهر بار صائب چون گهرریزی کند

گوشها چون گوش ماهی غوطه در دریا زند

***

در دل شب هر که جامی از می احمر زند

صبحدم با آفتاب از یک گریبان سرزند

وقت رفتن زردرویی می برد با خود به خاک

هر که چون خورشید تابان حلقه بر هر در زند

بایدش اول به گردن خون صدبلبل گرفت

کوته اندیشی که در گلزار گل بر سر زند

داغ محرومی بر آرد دود از خرمن مرا

شمع چون پروانه را آتش به بال و پر زند

ناامیدی را به خود خواند به آواز بلند

جز در دل حلقه هر کس بر در دیگر زند

آب حیوان شهنشاهان بود اجرای حکم

قطره ی بیهوده در ظلمات اسکندر زند

خشک چون موج سراب از شوره زار آید برون

غوطه گر لب تشنه ی دیدار در کوثر زند

طی شد ایام جوانی از بناگوش سفید

شب شود کوتاه چون صبح از دو جانب سرزند

سگ به یک در قانع از درها شد و نفس خسیس

حلقه ی دم لا به هر دم بر در دیگر زند

صائب از تیغ زبان هر جا شود گوهرفشان

مهر خاموشی به لب شمشیر از جوهر زند

***

ناله ممکن نیست از دلهای پرخون سرزند

چون شود لبریز جام، از وی صدا چون سرزند

از مزار ما حجاب آلودگان معصیت

سرو موزون در لباس بید مجنون سرزند

صلح می باید به روی تازه از حاصل کند

مصرعی چون سرو از هر کس که موزون سرزند

می توان تا در ته یک پیرهن با گنج بود

از ضمیر خاک هیهات است قارون سرزند

سبزه می آید به دشواری برون از زیر سنگ

از لب لعل تو حیرانم که خط چون سرزند؟

چون شراب پشت دار افزون شود کیفیتش

خط مشکین چون از آن لبهای میگون سرزند

بر کبودی می زند چون رنگ آتش صاف شد

ورنه خط زودست ازان رخسار گلگون سرزند

حسن خواهد مهربان شد بر سیه روزان خویش

چون ازان رخسار صائب خط شبگون سرزند

***

جام خالی غوطه در خم بی محابا می زند

ابر چون بی آب شد بر قلب دریا می زند

در زوال خویش چون خورشید می سوزد نفس

مهر خود از نامجویان هر که بالا می زند

می کند طی راه چندین ساله را در یک قدم

راه پیمایی که پشت پا به دنیا می زند

چون خروس بی محل بر تیغ می مالد گلو

هر که در بزم بزرگان حرف بیجا می زند

در دل شیرین به زور دست نتوان جای کرد

تیشه بیجا کوهکن بر سنگ خارا می زند

باخت سر زلف ایاز از سرکشی با خسروان

دل سیه بر دولت خود عاقبت پا می زند

بیقراری در حریم وصل عاشق را بجاست

موج، پیچ و تاب در آغوش دریا می زند

هر که بردارد به دوش از بردباری بار خلق

سینه چون کشتی به دریا بی محابا می زند

سوخت مجنون مرا سودا و عشق سنگدل

همچنان بر آتشم دامان صحرا می زند

می کند ضبط نفس در زیر آب زندگی

صائب از تیغ شهادت هر که سروا می زند

***

نه همین بر قلب ایمان یا دل ما می زند

دزد خال او شبی خود را به صد جا می زند

جام چون خالی شود سر می نهد در پای خم

ابر چون بی آب شد بر قلب دریا می زند

اینقدرها شوربختی را اثر می بوده است؟

می شود هشیار هر کس باده با ما می زند

جان مشتاقان نمی سازد به زندان بدن

وحشی ما زود بر دامان صحرا می زند

کشتن ما نیست مطلب از شکست آستین

دامنی بر آتش بیتابی ما می زند

گرچه هر بندم زبار درد کوه آهنی است

باز عشق بدگمانم بند بر پا می زند

مدتی شد خط او فرمان عزل آورده است

همچنان خال لب او مهر بالا می زند

می تواند گل زروی دولت بیدار چید

هر که چون صائب می روشن به شبها می زند

***

در گلستانی که بلبل جوش غیرت می زند

باغبان در سایه ی گل خواب راحت می زند

می شود از سنگ طفلان چون تن مجنون کبود

خال لیلی جامه در نیل مصیبت می زند

در شبستانی که می سوزد برون در سپند

بی ادب پروانه ی ما بال جرأت می زند

عشق از هر کس که می خواهد حدیثی وا کشد

خامه اش را شق به شمشیر شهادت می زند

هر که چون عنقا کنار از مردم عالم گرفت

در لباس گوشه گیری فال شهرت می زند

می شود چون لاله روشن شمع امیدش زسنگ

کاسه در خون جگر هر کس به رغبت می زند

هر که در دولت نبیند پیش پای خویش را

گر سراپا چشم گردد پا به دولت می زند

گرچه از طوفان کثرت هر زمان در عالمی است

قطره ی ما ساغر از دریای وحدت می زند

هر که را چون خال، حسن عنبرین خط روی داد

مهر بر بالای خورشید قیامت می زند

ابر رحمت شست صائب نامه ی اعمال من

اشک گرم من همان جوش ندامت می زند

***

با دهان خشک هر کس خنده ی تر می زند

ساغر تبخاله اش پهلو به کوثر می زند

سیر چشمان را نسازد تنگدستی دربدر

حلقه خود را از تهی چشمی به هر در می زند

می کند خاکسترم در لامکان پرواز و شوق

همچنان بر آتشم دامان محشر می زند

شد زسودا استخوان پهلوی من بس که خشک

گر کنم بستر زسنگ خاره مسطر می زند

در زمان عقد دندان و لب جان بخش تو

در صدفها پیچ و تاب رشته گوهر می زند

می فزاید حرص را نعمت که در دریای شهد

دست و پا مور حریص از بهر شکر می زند

آن که گل بر سر زند، غافل که هنگام زدن

دست را با شاخ گل یکبار بر سر می زند

چون علم در راستی هر کس سرآمد گشته است

بی محابا غوطه در دریای لشکر می زند

هر که می گوید حدیث عشق با افسردگان

از تهی مغزی به خون مرده نشتر می زند

گرچه صائب بستر و بالین من از آتش است

مرغ روح من زخامی همچنان پر می زند

***

هر که دامن بر میان در چیدن گل می زند

آستین بر شعله ی آواز بلبل می زند

هر که بر خود تلخ می سازد شکر خواب صبوح

بوسه ی تر همچو شبنم بر رخ گل می زند

نغمه اش از بس گلوسوزست در دلهای شب

بوسه ها پروانه بر منقار بلبل می زند

همتی در کار ما ای عارفان و عاشقان

بر در دل حلقه شوق سیر کابل می زند

هر که چون صائب به طرز تازه، دیرین آشناست

دم به ذوق عندلیب باغ آمل می زند

***

با لب خاموش هر کس غوطه در خون می زند

بوسه چون ساغر بر آن لبهای میگون می زند

نیست لیلی را بغیر از پرده ی دل محملی

در بیابان قطره ی بیهوده مجنون می زند

گوشه گیری شهپر پرواز باشد فکر را

جوش صهبا در خم خالی فلاطون می زند

سرو را هر چند آورده است زیر بال و پر

همچنان قمری زکوکو نعل وارون می زند

مهر خاموشی مرا دلسرد از گفتار کرد

تب به یک تبخال از تن خیمه بیرون می زند

می کند بیدار صائب فتنه ی خوابیده را

کوته اندیشی که بر دشمن شبیخون می زند

***

چون زتاب می رخت بر لاله پهلو می زند

غنچه در پیش گل روی تو زانو می زند

چون شود از عارضش آب طراوت موج زن

از خجالت دست خود آیینه بر رو می زند

از شبیخون خزان سنگش به مینا می خورد

باغ کز بادام خواب چارپهلو می زند

در خلاف وعده ابرویت سرآمد گشته است

در کجیها این ترازو راستی مو می زند

کیست تا همچشم یار شوخ چشم ما شود؟

هر نگاهش بر صف صد دشت آهو می زند

پاک طینت از حدیث سرد از جا کی رود؟

آب گوهر از صبا کی چین بر ابرو می زند؟

صائب از بس سینه را از مهر صیقل داده ایم

پیش ما صافی دلان آیینه زانو می زند

***

شانه چون بر زلف خود آن عنبرین مو می زند

در بیابان داغهای لاله را بو می زند

در تپیدنهای دل عاشق ندارد اختیار

بال و پر در شیشه ی دل آن پریرو می زند

همچو مژگان هر که را دل می دهد آن چشم مست

بی محابا سینه بر شمشیر ابرو می زند

سرو را در حلقه ی آغوش دارد گرچه تنگ

نعل وارون همچنان قمری زکوکو می زند

عاشقان پنهان نمی سازند داغ عشق را

هر که از فرماندهان شد مهر بر رو می زند

از نزول آیه ی رحمت بود در پیچ و تاب

هر که زیر تیغ جانان چین بر ابرو می زند

از نظر بازان نگردد حسن اگر صائب تمام

گرد مجنون حلقه از بهر چه آهو می زند؟

***

دامن آنها کز گرانجانان دنیا می کشند

بار کوه قاف آسان همچو عنقا می کشند

همچو بار طرح می باشند بر دلها گران

شوره پشتانی که دست از کار دنیا می کشند

می کشند آنان که خار از پاچو سوزن خلق را

سر برون از یک گریبان با مسیحا می کشند

می دهندش همچو مژگان جا به چشم خویشتن

عاشقان گر خار راه عشق از پا می کشند

حسرت عشاق افزون می شود در عین وصل

موجها خمیازه در آغوش دریا می کشند

گرچه لیلی عمرها شد تا ازین صحرا گذشت

آهوان گردن همان بهر تماشا می کشند

داده ام تا نسبت آن قامت موزون به سرو

قمریان از جلوه اش ناز دو بالا می کشند

نیست صائب رنگی از می زاهدان خشک را

گردنی از دور گاهی همچو مینا می کشند

***

می پرستان در بهشت نقد ساغر می کشند

دور گردان انتظار آب کوثر می کشند

خود حسابان از کتاب و از حساب آسوده اند

ساده لوحان انتظار صبح محشر می کشند

حسن را با بی سروپایان بود روی نیاز

ذره ها از پنجه ی خورشید ساغر می کشند

خامشان را هست در میخوارگی ظرف دگر

ماهیان از بی زبانی بحر بر سر می کشند

غافل از شیرینی گفتار خود افتاده اند

طوطیان از ساده لوحی ناز شکر می کشند

پاکبازانی که دست از رشته ی جان شسته اند

بی تکلف بحر را چون موج در بر می کشند

می رسانند از دل دریا به ساحل نامه ها

موجها گاهی زدست بحر اگر سر می کشند

چون صدف لب پیش ابر نوبهاران باز کن

کآبرو را با گهر اینجا برابر می کشند

حسن عالمسوز را بی پرده دیدن مشکل است

شعله رویان روغن از چشم سمندر می کشند

در ترازو عارفان را نیست صائب سنگ کم

کعبه و بتخانه را اینجا برابر می کشند

***

پرده پوشی عشق عالمسوز را پیدا کند

پرده ی تبخال تب را بیشتر رسوا کند

خرده ی راز محبت می شکافد سینه را

این شرار شوخ کار تیشه با خارا کند

بر نیاید هر تنک ظرفی به حفظ راز عشق

باده ی پرزور کار سنگ را مینا کند

تنگدستی نفس سرکش را شود رهبر به حق

ابر چون بی آب گردد روی در دریا کند

کی خیالش می شود در دل مصور بی نقاب؟

حسن محجوبی که بر آیینه استغنا کند

نیست از عرض تجمل تنگ چشمان را گزیر

دانه صد تیغ زبان در خوشه ای پیدا کند

***

عشق شورانگیز اگر جا در دل خارا کند

کعبه را چون محمل لیلی جهان پیما کند

در سر اندیشه ی او عقل آخر سرگذاشت

در دل دریا شناور چند دست و پا کند؟

جرأت بر گرد سر گردیدن شکر کجاست؟

من گرفتم مور عاجز بال و پر پیدا کند

جان مشتاقان به پابوس قیامت می رسد

یار بی پروای ما تا آستین بالا کند

از لباس ظاهر آزادم، سبکدستی کجاست

کز سرم اندیشه ی دستار را هم وا کند

رتبه ی آزادگی بنگر که نخل میوه دار

از حجاب سرو نتوانست سر بالا کند

در فضای لامکان از تنگی جا شکوه داشت

دل چه بال و پر درین دامان صحرا واکند؟

شیخ شهر از گوشه گیری شهره ی آفاق شد

سر به جیب خاک بردن دانه را رسوا کند

سوزن عیسی تواند لاف بینایی زدن

رشته ی سردرگم ما را اگر پیدا کند

تیغ بردارد به انداز سرش هر موجه ای

خودنمایی چون حباب آن کس که در دریا کند

گرنگردد از شنیدن طبع اهل دل ملول

صائب از هر قطره ی خون دفتری انشا کند

***

هر که بال و پر چو سرو از همت والا کند

سیر با استادگی در عالم بالا کند

از دل پرخون بود در گریه چشم من دلیر

دخل دریا ابر را در خرج بی پروا کند

کار چون افتاد شیرین، کارفرما می شود

تیشه ی فرهاد ممکن نیست سر بالا کند

درفشاندن گر کند تقصیر از دون همتی است

هر که احسان همچو ابر از کیسه ی دریا کند

منع دلهای دونیم از ناله کردن مشکل است

شق زبان خامه ی لب بسته را گویا کند

می کند یاد گرانجانان سبک چون برگ کاه

قاف اگر گاهی گرانی بر دل عنقا کند

می تواند کرد بر گردن فرازان سروری

هر که در هنگام ریزش خنده چون مینا کند

نیست عیب خویش دیدن کار هر نادیده ای

سرمه ی توفیق تا چشم که را بینا کند

این دم گرمی که من از چرب نرمی دیده ام

نخل مومین می تواند ریشه در خارا کند

شهر زندان می شود صائب به چشم وحشتم

گردبادی چون نفس را راست در صحرا کند

***

می به جرأت در قدح در پای خم مینا کند

?

دخل دریا ابر را در خرج بی پروا کند

از حجاب حسن شرم آلوده ی لیلی هنوز

بید مجنون را میسر نیست سر بالا کند

می کند همواری من خصم را شیرین زبان

زنگ را آیینه ام چون طوطیان گویا کند

رهنورد شوق را منزل شود سنگ فسان

موج هیهات است در ساحل میان راوا کند

نفس سرکش گردد از اقبال دنیای خسیس

مشت خاری آتش افسرده را رعنا کند

سر گرانی لازم حسن است در هر صورتی

نقش شیرین تا چه خونها در دل خارا کند

آن که مصرف می کند پیدا برای سیم و زر

کاش نقد وقت را هم مصرفی پیدا کند

گر نپردازد به حال سینه درد و داغ عشق

کیست صائب این زمین مرده را احیا کند؟

***

پیش ابر نوبهاران چون صدف لب وا کند

شور غیرت زندگی را تلخ بر دریا کند

زود عالم را کند زنگار در چشمش سیاه

هر که چون آیینه عیب خلق را پیدا کند

می دهد داد سراسر، دشت پیمای جنون

گر غبار خاطرم را دامن صحرا کند

می کند تأثیر در دلهای سنگین اشک و آه

آب و آتش جای خود در سنگ و آهن وا کند

نیست میدان جنون ما جهان تنگ را

کشتی طوفانی ما رقص در دریا کند

شاهد آیینه رخساری درین بازار نیست

طوطی ما را مگر ذوق سخن گویا کند

سرو سرتاپا زطوق قمریان گشته است چشم

تا مگر نظاره ی آن قامت رعنا کند

لاله زاری شد به چشم من جهان از نور عشق

کیمیای شعله خس را آتشین سیما کند

با من رسوا چه سازد پرده سوزیهای حسن؟

ساده لوح آن کس که خواهد مشک را رسوا کند

شمع کافوری فروزد پیش راه جان من

چون به قصد کشتن من آستین بالا کند

گفتم از خط رحم او افزون شود، غافل که خط

جوهر دیگر فزون بر تیغ استغنا کند

تا نفس را راست سازد بلبل آتش زبان

کلک صائب می تواند صد غزل انشا کند

***

آه ازان روزی که عاشق شکوه را سروا کند

مهر بردارد زلب دیوان محشر وا کند

گل درین گلزار می ریزد زاستغنا به خاک

نامه ی ما را که از بال کبوتر وا کند؟

می توان زیر فلک آهی به کام دل کشید

بال اگر در بیضه ی فولاد، جوهر وا کند

بر شکوه دل فلک  در غنچه خسبی تنگ بود

آه ازان روزی که این سیمرغ شهپر وا کند

فرد شب را گرچه از مشق گنه کردم سیاه

مد آهی می کشم چون صبح دفتر وا کند

گوهر دل تا بود در قید تن ناسفته است

از صدف بیرون چو آید چشم گوهر وا کند

من گرفتم بحر سر تا پا شود ناخن زموج

نیست ممکن عقده ای از کار گوهر وا کند

کاروان شوق هیهات است از هم بگسلد

موج در هر جنبشی آغوش دیگر وا کند

هر طرف موری کمند جذبه ای چین کرده است

در نیستان چون میان خویش شکر وا کند؟

دستگاه شکوه ی ما نیست این غمخانه را

دل مگر این بار در صحرای محشر وا کند

زین جهان نگشود کار دل، مگر این عقده را

ناخن ماه نو و دندان اختر وا کند

شد زخط سبز، لعل یار صاحب دستگاه

بال پروازی مگر از اوج، شهپر وا کند

شوق عالم گرد در جایی نمی گیرد قرار

ابر هر دم بال در صحرای دیگر وا کند

حسن عالم سوز را دود سپندی لازم است

چشم هیهات است در بزم تو مجمر وا کند

شکوه ی دل را به آه سرد صائب می برم

غنچه در پیش نسیم صبح دفتر وا کند

***

هر که چین منع از ابروی دربان وا کند

از دم عقرب گره را هم به دندان وا کند

گوهر شهوار گردد آبرو چون شد گره

کس چه لازم چون صدف لب پیش نیسان وا کند؟

می توان در گوشه ی عزلت به خود پرداختن

یوسف ما را مگر دل چاه و زندان وا کند

اختر اقبال خال و خط بلند افتاده است

جای خود را مور در دست سلیمان وا کند

مهره ی گل گردد از گرد کسادی آفتاب

هر کجا حسن گلوسوز تو دکان وا کند

در دل پرناوک من نیست جای عشق، تنگ

برق جای خویش آسان در نیستان وا کند

هر که دست خود کند پیش تهیدستان دراز

بر امید میوه زیر سرو دامان وا کند

می کند بی خانمان چندین دل آشفته را

عقده ای هر کس ازان زلف پریشان وا کند

هرگز از مژگان گشادی دیده ی ما را نشد

کی گره از کار دریا دست مرجان وا کند؟

نوبهار برق جولان بلبل ما را نداد

آنقدر فرصت که بالی در گلستان وا کند

شرم رخسار تو گلها را سراسر غنچه کرد

پیش دیوان قیامت کیست دیوان وا کند؟

خنده رویان چمن سر در گریبان می کشند

در گلستانی که یار ما گریبان وا کند

می شود ملک سلیمان، خانه ای چون چشم مور

گر در دل میزبان بر روی مهمان وا کند

از هوای تر شود آیینه ی ما بی غبار

رشته ی باران گره از کار مستان وا کند

در فضای لامکان از غنچه خسبان بود دل

بال و پر چون در سپهر تنگ میدان وا کند؟

می تواند سرمه در کار سخن سنجان کند

هر که صائب بال شهرت در صفاهان وا کند

***

زلف مشکینت دهان شانه پر عنبر کند

سرمه ی خاموش را چشمت زبان آور کند

آن که می گوید قیامت بر نمی خیزد، کجاست؟

تا در آن مژگان تماشای صف محشر کند

اشتیاق صفحه ی رخسار شبنم زیب او

دامن گل را به شبنم آتشین بستر کند

از عدالت نیست افکندن در آتش روز حشر

عود خامی را که خون در دیده ی مجمر کند

سینه ی خود عالمی چون صبح صیقل داده اند

آفتاب معرفت تا از کجا سر بر کند

رنج باریک است جان را قسمت از تن پروران

چربی پهلوی گوهر رشته را لاغر کند

جان به کوشش برنمی آید ز زندان جهات

رخنه هیهات است زور نقش در ششدر کند

بس که بسته است آسمان سفله کشتی را به خشک

دیدن خورشید ممکن نیست چشمی تر کند

آتش غیرت سراسر می رود در جان خضر

تا مباد از چشمه ی حیوان کسی لب تر کند

چون نگردد قالب بی جان دل تن پروران؟

کاسه چون افتاد فربه کیسه را لاغر کند

از نگاه تلخ صائب زهر می ریزم بر او

دایه ی بیدرد در شیرم اگر شکر کند

***

عشق خوش سودا کف بی مغز را عنبر کند

آه را ریحان، سرشک تلخ را گوهر کند

خار در پیراهنش می ریزد از زخم زبان

عشق هر کس را که می خواهد زبان آور کند

شد دل افشاری فزون از حلقه گشتن زلف را

دام را بسیاری روزن سیه دلتر کند

می کند از مهربانی شیر مادر را زیاد

طفل بدخو هر قدر خون در دل مادر کند

در رگ جان هر که را چون رشته پیچ و تاب هست

بی کشاکش سر برون از روزن گوهر کند

شبنم از همت به خورشید بلند اختر رسید

چون بلند افتاد همت کار بال و پر کند

تا نگردد استخوانم توتیا، آن سنگدل

نیست ممکن درد سنگین مرا باور کند

در دل سخت تو را هم نیست، ورنه آه من

ریشه محکم در دل فولاد چون جوهر کند

رنگ عشق تازه ای ریزد زدلسوزی به خاک

شمع اگر پروانه را یک مشت خاکستر کند

کی غم همراه دارد هر که در منزل رسید؟

خضر چون سیراب شد کی یاد اسکندر کند؟

استخوان را کرد صائب در تن من جوی شیر

خون گرم من نمی دانم چه با نشتر کند

***

رخنه سیل اشک من در سد اسکندر کند

خون گرمم ریشه در فولاد چون جوهر کند

مهر خاموشی چه سازد با دل بیتاب من؟

سنگ خارا را شرار شوخ من مجمر کند

از حدیث تلخ ناصح شد گرانتر خواب من

بادبان را کشتی پربار من لنگر کند

حاصل تن پروری غیر از گداز روح نیست

چربی پهلوی گوهر رشته را لاغر کند

مبتلای شش جهت را چاره جز تسلیم نیست

رخنه زور نقش هیهات است در ششدر کند

سینه چون بی آرزو شد روضه ی جنت شود

دل چو گردد آب، کار چشمه ی کوثر کند

ناقصان را خلق خوش سازد ز ارباب کمال

در نظرها عیب خامی را هنر عنبر کند

آرزوی آب حیوانش شود صورت پذیر

روی در آیینه ی زانو گر اسکندر کند

حرص صائب تلخ دارد زندگانی را به مور

ورنه اکسیر قناعت خاک را شکر کند

***

چون به یاد آشیان مرغم صفیری سر کند

دانه را سازد سپند و دام را مجمر کند

ناله ی من این چنین پست از فضای عالم است

شعله ام ضبط نفس از تنگی مجمر کند

هر رگم چون برق می تابد ز زیر ابر جسم

خون گرم من نمی دانم چه با نشتر کند

نامه ی اعمال چون برگ خزان ریزد به خاک

آه سردم گر گذاری بر صف محشر کند

قطره ای اشک مروت نیست در چشم سحاب

دانه ی امید ما از خاک چون سر بر کند؟

صبح از رویش دهد خورشید تابان چشم آب

چون گل از شبنم دل شب هر که چشمی تر کند

خشت خم سر کله با خورشید تابان می زند

پرتو این می دهان شیشه را خاور کند

روزگار غنچه خسبی خوش کز استغنای فقر

همچو عنقا بوریای خود زبال و پر کند

گر کند تیغ نگاه خویش بر مو امتحان

ساده رو آیینه را از طره ی جوهر کند

راز دل گاهی به خاموشی نهان ماند که موم

پرده داری پیش چشم روزن مجمر کند

گرنه صائب داغدار از رفتن پروانه است

شمع خاکستر چرا در انجمن بر سر کند؟

***

جلوه ای سرکن که خون از چشم بلبل سر کند

اشک شبنم بی حجاب از دیده ی گل سر کند

می توان بر تیرباران ملامت صبر کرد

کو جگرداری که با تیغ تغافل سر کند؟

پرده ی خود پیش هر ناشسته رو نتوان درید

بلبل ما گریه را در دامن گل سر کند

می دهد یاد از سواد هند فیل مست را

پیش دل هر کس حدیث زلف و کاکل سرکند

لنگر بیتابی دریا نمی گردد گهر

عشق هیهات است با صبر و تحمل سر کند

خیره چشمی بین که پیش عارض گلرنگ او

شبنم نادیده، حرف از دفتر گل سرکند

می توان در پرده ی شب حال خود بی پرده گفت

صبر آن دارم که خط زان روی چون گل سر کند

فتنه ها زیر سر تیغ زبان خوابیده است

وای بر آن کس که حرفی بی تأمل سر کند

خضر را از لوح دل چون زنگ می باید زدود

هر که خواهد راه صحرای توکل سر کند

پیش دیوانهای صائب بلبل رنگین سخن

شرم بادش گر سخن از دفتر گل سر کند

***

هر که قطع راه مطلب در رکاب دل کند

هفتخوان چرخ را چون آه یک منزل کند

خاک در دستش بود، چون باد، هنگام رحیل

هر که اوقات گرامی صرف آب و گل کند

هر که می داند به سعی این راه را نتوان برید

خواب در هر جا که سنگینی کند منزل کند

از میان حرص هیهات است بگشاید کمر

مور اگر از خوشه چینی خرمنی حاصل کند

از جواب تلخ در میزان همت کمترست

بحر را منعم اگر در دامن سایل کند

آفت سرسبزی از مور و ملخ افزونترست

دانه ی ما خواب آسایش مگر در گل کند

خودنمایی در میان بحر کردن مشکل است

موج ازان صائب تلاش صحبت ساحل کند

***

باطلان را گفتگوی حق اثر در دل کند

آب شیرین گر زمین شور را قابل کند

چون جواب تلخ از احسان خود باشد خجل

بحر را همت اگر در دامن سایل کند

نعل در آتش گذارد هر که را درد طلب

هفتخوان چرخ را چون آه یک منزل کند

باده ی لعلی نماید در صراحی خویش را

خون ما چون سرکشی از گردن قاتل کند؟

خط مشکین در فسون بیهوده می سوزد نفس

نیست ممکن سحر چشم یار را باطل کند

از گرانسنگی سبک جولان شود سیل ضعیف

روح را خواب گران در سیر مستعجل کند

***

خط مگر با آن لب میگون مرا همدم کند

زور این می را مگر بیهوشدارو کم کند

گرچه دارد حجت ناطق زعیسی در کنار

گفتگوی منکران خون در دل مریم کند

گر بود طوطی، که زنگ خاطر من می شود

هر که را با خویش آن آیینه رو محرم کند

سبزه ی خاکش برآید سرمه آلود از زمین

عشق هر کس را به اسرار نهان محرم کند

خون کند کفران نعمت باده را در ساغرش

هر که با جام سفالین یاد جام جم کند

اشک بلبل را به دامن رهنمایی کند

گل ز روی لطف اگر دلجویی شبنم کند

هر که صائب نرگس خندان او را دیده است

چشم آهو را خیال حلقه ی ماتم کند

***

آسمان از برق آهم دست و پا را گم کند

شور اشک من نمک در دیده ی انجم کند

از بهشت جاودان آورد آدم را برون

تا چه با اولاد آدم خوردن گندم کند

هر که را پهلوی چربی هست از خوان نصیب

از مروت نیست پهلو خالی از مردم کند

زندگی را تلخ سازد پختگی بر کاملان

باده تا نارس بود جوش طرب در خم کند

نیک و بد یکسان بود پیش سپهر سنگدل

نیست ممکن آسیا فرق جو از گندم کند

پرده ی ناموس خود را می درد بیش از کسان

کوته اندیشی که چون عقرب علم از دم کند

می تواند چین ز ابروی بخیلان دور کرد

هر که با دندان گره باز از دم کژدم کند

از صراط المستقیم شرع پا بیرون منه

چون گسست از رشته سوزن زود خود را گم کند

نیست صائب مطلب هر کس که شهرت از سلوک

در زمین نرم چون ریگ روان پی گم کند

***

تا به کی گرد کدورت زیر دیوارم کند؟

عشق کو تا از غم عالم سبکبارم کند

با خیال یار در یک پیرهن خوابیده ام

بر ندارد سر زبالین هر که بیدارم کند!

شد ز زنگ سینه ی من ناخن صیقل کبود

سعی خاکستر چه با آیینه ی تارم کند؟

چون رگ سنگ است از خواب گران مژگان من

سیلی دوران عجب دارم که بیدارم کند

عاشقان با درد از روز ازل خو کرده اند

درد بیدردی مگر صائب خبردارم کند

***

نیستم آتش که هر خاری به زنجیرم کند

آفتاب بی نیازم تا که تسخیرم کند؟

تا دغل از دوستداران دیده ام رنجیده ام

پاکبازم، بد حریفی زود دلگیرم کند

آبروی سعی را گوهر کند ویرانه ام

گنج بردارد سبکدستی که تعمیرم کند

چون قفس در هر رگم چاکی سراسر می رود

سوزن عیسی به تنهایی چه تدبیرم کند؟

دایه ی بیدرد شکر می کند در شیر من

شیر مردی کو که آب تیغ در شیرم کند؟

کی به مردن آسمان از خاکمالم بگذرد؟

بالم از پرواز چون ماند پر تیرم کند

منت روزی چرا از خرمن دو نان کشم؟

من که چشم مور گندم دیده ای سیرم کند

آرزویی می کند صائب شکار لاغرم

من کیم تا صید بند عشق نخجیرم کند؟

این جواب آن که می گوید شفایی در غزل

رشک معشوقی چه شد، مگذار تسخیرم کند

می کنم از سر برون صائب هوای خلد را

بخت اگر از ساکنان شهر کشمیرم کند

***

مطربی خواهم که مست از نغمه ی سازم کند

هر قدر کز خویش افتم دور آوازم کند

فکر آغاز و غم انجام تا کی، می کجاست؟

تا دمی آسوده از انجام و آغازم کند

در دل آیینه ی تاریک من خورشیدهاست

چشم می بازد سبکدستی که پردازم کند

بوی گل را غنچه نتواند نهان در پرده داشت

آسمان کی می تواند منع پروازم کند؟

جوش دریا کم نمی گردد ز سرپوش حباب

مهر خاموشی چه با اشک سبکتازم کند؟

در لباس زنگ آزادم زصد نادیدنی

روی آسایش نبیند هر که پردازم کند!

سالها شد چون شرر در سینه می دزدم نفس

تا مگر آن سنگدل با خویش همرازم کند

رتبه ی افکار من صائب ز شعری بگذرد

گر به تحسین شاه دریادل سرافرازم کند

***

صحبت روشن ضمیران جسمها را جان کند

کوه را برق تجلی آتشین جولان کند

حیرت روشندلان را نقشبند دیگرست

نقش هیهات است این آیینه را حیران کند

فیض مردان در زمان بیخودی افزونترست

تیغ چون گردید عریان بیشتر طوفان کند

می شود خار ملامت شهپر پرواز او

گردبادی را که شور عشق سر گردان کند

عشق سیل گوهر رازست در هر جا که هست

شمع نتوانست اشک خویش را پنهان کند

چون زند جوش زبردستی محیط اشک من

پنجه ی خورشید را سرپنجه ی مرجان کند

دامن شادی چو غم آسان نمی آید به دست

پسته را دل می شود خون تالبی خندان کند

برنتابد قهرمان عشق استغنای حسن

ماه کنعان را به جرم ناز در زندان کند

باد دستان را به احسان دستگیری کن که بحر

در سخای ابر با روی زمین احسان کند

غیرت پروانه چون صائب بر آید از لباس

شمع را از جامه ی فانوس در زندان کند

***

دیده ی پرخون من گر این چنین طوفان کند

پنجه ی خورشید را سرپنجه ی مرجان کند

در تن خاکی چه بال و پر گشاید جان پاک؟

در سفال تشنه چون نشو و نما ریحان کند؟

می شود مطلق عنان نفس از وفور مال و جاه

عرض میدان اسب سرکش را سبک جولان کند

ز اشتیاق آن لب شکرفشان شد دل دو نیم

پسته را در پوست امید شکر خندان کند

جامه ی فانوس را بر پیکر سیمین شمع

دور باش غیرت پروانه ناچسبان کند

آبداری می کند شمشیر را خونریزتر

در لباس شرم خوبی بیشتر طوفان کند

زاهد از داغ محبت بی نصیب افتاده است

این تنور سرد هیهات است حفظ نان کند

شعله را صائب به آسانی توان خس پوش کرد

نیست ممکن عشق سرکش را کسی پنهان کند

***

زلف مشکینت که خون در ساغر ایمان کند

شانه را در یک سراسر پنجه ی مرجان کند

همچو نرگس دیده ی خورشید عالمتاب را

پرتو آن روی عالمسوز بی مژگان کند

چهره یراز نهان پیداست از سیمای من

مهره ی گل را محبت گوهر رخشان کند

تا قیامت چشم نتواند فکندن پیش پا

هر که را نظاره ی بالای او حیران کند

چشم امید جهانی می پرد چون آفتاب

تا که را قسمت به خوان وصل او مهمان کند

خاک را میدان فکر دور گرد عشق نیست

گردباد ما مگر در خویشتن جولان کند

مرد خون خوردن نه ای، همکاسه ی گردون مشو

لقمه ی این سفره کار سنگ با دندان کند

گردباد از دشت بیرون رفت تا قد راست کرد

کیست جولانی به کام دل درین میدان کند؟

خاک اگر ما را برون افکند جای طعن نیست

این تنور خام تاکی حفظ این طوفان کند؟

بیشتر از گردش افلاک می نالند خلق

جنبش گهواره اینجا طفل را گریان کند

مور نتواند به گردش در نیام خاک گشت

هر که از جوهر در اینجا تیغ را عریان کند

می تواند کرد با ما مهربان اغیار را

آن که لطفش آتش نمرود را بستان کند

شوق آتشدست را نازم که بی تحریک آب

آسیایی هر طرف چون اسمان گردان کند

سوزن عیسی بپوشد چشم از نظاره اش

هر که را مژگان خوبان رخنه در ایمان کند

این جواب آن غزل صائب که ملا گفته است

اینک آن رویی که مهر و ماه را رخشان کند

***

چون کسی در دل خیال آن کمر پنهان کند؟

نیست ممکن رشته را کس در گهر پنهان کند

می نماید تلخی بادام آخر خویش را

گرچه شیرین کار او را در شکر پنهان کند

نیست ایمن هیچ سرسبزی چشم شور خلق

روی خود چون خضر از مردم مگر پنهان کند

از خم چوگان گردون گوی بیرون برده است

در گریبان تأمل هر که سر پنهان کند

صبر و طاقت برنمی آید به کوه درد و غم

قاف را عنقا چسان در زیر پر پنهان کند؟

خودنمایی لازم افتاده است درد عشق را

لاله نتوانست داغی در جگر پنهان کند

حال ما دردی کشان بر هیچ کس پوشیده نیست

بحر چون از دیده ها دامان تر پنهان کند؟

خرده ی راز محبت پرده سوز افتاده است

سنگ نتوانست در دل این شرر پنهان کند

می تراود گریه از رخسار اهل درد را

آب هیهات است خود را در گهر پنهان کند

می شود روشن زآتش بوی هر هیزم که هست

نیست ممکن عیب خود کس در سفر پنهان کند

از فریب خال او ایمن مشو صائب که حسن

در دل هر دانه ای دام دگر پنهان کند

***

کی زلیخا را منور بوی پیراهن کند؟

شمع هیهات است پای خویش را روشن کند

سوختم ز افسردگیها، آتشین رویی کجاست؟

کز نگاه گرم شمع کشته را روشن کند

چشم بینا شهپر پرواز باشد روح را

از گریبان مسیحا سر برون سوزن کند

پرده ی غفلت شود از نرمی بستر زیاد

پای خواب آلود را بیدار کی دامن کند؟

بر برومندان مبر غیرت که دهقان فلک

آخر این گوساله ها را گاو در خرمن کند

از تحمل می توان مغلوب کردن خصم را

زیردست از چرب نرمی آب را روغن کند

صبر کن صائب به درد و داغ چون مردان که عشق

بر سمندر آتش سوزنده را گلشن کند

***

بوی پیراهن زلیخا را کجا روشن کند؟

شمع هیهات است پای خویش را روشن کند

چشم بر راهند در کنعان دو صد امیدوار

تا نسیم پیرهن چشم که را روشن کند

می کند تأثیر در آهن دلان هم حرف سخت

چشم سوزن را اگر آهن ربا روشن کند

از نسیم صبح چون خورشید روشن تر شود

هر چراغی را که آه گرم ما روشن کند

نیست دلسوزی درین ظلمت سرا از رهبران

گرم رفتاری مگر راه مرا روشن کند

کار مردم نیست غیر از جستجوی عیب هم

تا به عیب خود خدا چشم که را روشن کند

سوختم از رشک، تا کی در حضور چشم من

آن خودآرا خانه ی آیینه را روشن کند؟

می کند فانوس، صائب پرده داری شمع را

چهره ی آیینه رویان را حیا روشن کند

***

ناله ی آتش عنانم رخنه در گردون کند

گریه ی پا در رکابم شهر را هامون کند

دامن فکر بلند آسان نمی آید به دست

سرو می پیچد به خود تا مصرعی موزون کند

دست لیلی را غرور حسن دارد در نگار

پنجه ی شیران مگر دلجویی مجنون کند

پای ما از خار صحرای جنون را ساده کرد

وای بر دستی که خار از پای ما بیرون کند

رزق ما لب بستگان را بی طلب خواهد رساند

آن که خاک بی زبان را طعمه از قارون کند

صفحه را جیب و بغل گنجینه ی گوهر شود

خامه ی صائب چو دست از آستین بیرون کند

***

کی گره باز از دل من باده ی گلگون کند؟

نی مگر دست نوازش ز آستین بیرون کند

خارخاری هر که را در دل بود چون گردباد

ریشه هیهات است محکم در دل هامون کند

چشم پوشیدن زدنیا بر خسیسان مشکل است

نیست ممکن کاسه ی خود را گدا وارون کند

سالها می بایدش زد غوطه در دریای خون

هر سبکدستی که خار از پای ما بیرون کند

گردد از چین جبین حرص طمعکاران زیاد

پیچ و تاب تشنه را موج سراب افزون کند

کو تهی دست درازش را بود در آستین

هر که می خواهد به احسان خلق را ممنون کند

نیست ممکن تشنه را سیراب سازد آب تلخ

تا خط ظالم چها با آن لب میگون کند

می دهد روزی به ارباب قناعت بی طلب

آن که خاک بسته لب را طعمه از قارون کند

گوشه گیرانند ایمن از غبار حادثات

آب گوهر را کجا سیلاب دیگرگون کند؟

می کند در خانه گلگشت خیابان بهشت

هر که صائب می تواند مصرعی موزون کند

***

ترک یاران کرده ای ای بیوفا، یار این کند؟

 دل زپیمان برگرفتی، هیچ دلدار این کند؟

ترک ما کردی و کردی دشمنی با دوستان

شرم بادت زین عملها، یار با یار این کند؟

جور تو با عاشق سرگشته امروزینه نیست

آزمودم عشق را صدبار، هر بار این کند

طالب عشق رخ خوب تو بودم سالها

خود ندانستم که با من آخر کار این کند

نرگست در عین بیماری کند قصد دلم

کس ندانم در جهان با هیچ بیمار این کند

***

گرنه دل را زلف مشکینش نگهداری کند

کیست این بیمار را یک شب پرستاری کند؟

حسن را از دیده ی بد، شرم می دارد نگاه

مهر تابان را همان پرتو سپرداری کند

می تراود بوسه زان لبهای نو خط بی طلب

میوه چون شد پخته، ممکن نیست خودداری کند

چون هدف در پیش ابروی تو اندازد سپر

ماه نو صد سال اگر مشق کمانداری کند

ایمنی خواهی، سبک کن کشتی خود را که کف

پنجه با دریای خونخوار از سبکباری کند

نیست پروا سیل بی زنهار را از کوچه بند

آستین چون گریه ی ما را عنانداری کند؟

جان کند در تن زآب خضر خون مرده را

چشم پر خون آنچه از شب صرف بیداری کند

سرگرانی با فرودستان زنقص گوهرست

گوهر غلطان میسر نیست خودداری کند

می تواند ساخت از دست سلیمان پایتخت

مور ما صائب اگر بخت سخن یاری کند

***

هر که اوقات گرامی صرف خودسازی کند

خانه اش سازست چون جان خانه پردازی کند

همچو اخگر زود خاکسترنشین خواهد شدن

هر سبک مغزی که چون آتش سرافرازی کند

هر که خواهد بر سر زانوی خوبان جای خود

به که چون آیینه چندی خانه پردازی کند

غوطه در خون شفق زد مهر از تیغ زبان

این سزای آن که با عالم زبان بازی کند

آهوان را وحشت مجنون زوحشت توبه داد

چون بود میدان تهی هر کس سبکتازی کند

شد کف خاکستری بلبل زسوز ناله ام

وای بر خاری که با آتش زبان بازی کند

آن که از آیینه می پوشید رخسار از حیا

این زمان در ساغر می چهره پردازی کند

خودنمایی لازم نودولتان افتاده است

خون چو گردد مشک ناچارست غمازی کند

دلربایی شیوه ی هر مرغ کوته بال نیست

نقش بندد بر زمین کبکی که شهبازی کند

بلبلان چون غنچه بر لب مهر خاموشی زنند

در گلستانی که صائب نغمه پردازی کند

***

زلف دلها را به دور خط نگهبانی کند

چون شود معزول عامل سبحه گردانی کند

دست گلچین می شود هر خار مژگانی که هست

از عرق چون چهره ی ساقی گل افشانی کند

شکر قاتل را به خاموشی ادا کردم که نقش

خامه ی نقاش را تحسین به حیرانی کند

چون صنوبر در سر هر موی دارد ناله ای

هر که دلهای پریشان را نگهبانی کرد

معنی فرمانروایی نیست جز اجرای حکم

در سرای خویش هر موری سلیمانی کند

شرط مهمانی غذای روح سامان دادن است

اهل دل راهر که می خواهد که مهمانی کند

از گرانجانان سبکروحی که کلفت می کشد

با سبکروحان نمی باید گرانجانی کند

زندگانی تلخ بر دریا شود هر گه صدف

دست خود را باز پیش ابر نیسانی کند

قد چو خم شد، زود می آید بسر دوران عمر

وسعت میدان چه با این اسب چوگانی کند؟

زخمی شمشیر زهرآلود منت، از کریم

مد احسان را شمار چین پیشانی کند

نغمه ی داودی اینجا در پس صد پرده است

پیش صائب کیست بلبل تا غزلخوانی کند؟

***

با خیال دوست هر کس مجلس آرایی کند

گرچه با معشوق باشد یاد تنهایی کند

تخته ی مشق حوادث می شود هر پاره اش

کشتی آن را که شور عشق دریایی کند

پنبه ی داغش بود ناف غزالان ختن

هر که را زنجیر زلف یار سودایی کند

رقعة الحبیب کلیم الله با مردم نکرد

آنچه رخسار تو با چشم تماشایی کند

شیشه ی خالی نمی گردد نفس را سنگ راه

ناله ی من تا چه با گردون مینایی کند

قبله ی ذرات عالم می شود چون آفتاب

پیش خاک تیره هر کس جبهه فرسایی کند

خاک را ته جرعه اش چون طور در رقص آورد

عشق دریا دل چو عزم باده پیمایی کند

می شود از سنگ طفلان استخوانم توتیا

تا دل دیوانه ی من خو به رسوایی کند

می گذارد داغ محرومی به دل آیینه را

سیر حسن خود گر از چشم تماشایی کند

عشق بر هم می زند هنگامه ی تدبیر عقل

پیش صرصر، پشه چون عزم صف آرایی کند؟

قمریان از شهپر خود اره بر پایش نهند

سرو اگر پیش قدش اظهار رعنایی کند

عندلیبان خرده ی گل را بر آتش افکنند

کلک صائب هر کجا هنگامه آرایی کند

***

جذبه ی عاشق اثر در سنگ خارا می کند

کوهکن معشوق خود از سنگ پیدا می کند

هر که بر خود سخت گیرد کارهای سهل را

سنگ بهر شیشه ی هستی مهیا می کند

دامن همت به دست آور درین گلشن که سرو

طی راه عالم بالا به یک پا می کند

کار روشن گوهران هرگز نیفتد در گره

کشتی می بادبان از ابر پیدا می کند

دست ناشستن زدنیا بیجگر دارد ترا

ورنه ماهی بستر و بالین زدریا می کند

جمع می سازد دل صدپاره را سودای عشق

لاله از داغ درون شیرازه پیدا می کند

قهرمان عشق را آیین و رسم دیگرست

دار منصور از کلام راست بر پا می کند

صحبت همت بلندان کیمیای دولت است

تاج بخشی ساغر از بالای مینا می کند

می تواند بر کمر زد دست در دیوان حشر

هر که امروز از بصیرت کار فردا می کند

خامشی از هرزه گویان است در دیوان عشق

دل همان از ساده لوحی نامه انشا می کند

گر رگ خامی نباشد با جنونش دور نیست

روزگاری شد که صائب مشق سودا می کند

***

سیل اشکم گوهر راز آشکارا می کند

آنچه پنهان کرده ام سیما هویدا می کند

لعل نوشین خنده ات کار مسیحا می کند

یعنی از عیسی بمیرد باز احیا می کند

نیست زور بازوی دولت درین ره دستگیر

می خورد خضر آنچه اسکندر تمنا می کند

گر به ظاهر گریه ی بلبل ندارد اعتبار

دامن خود را به این امید، گل وا می کند

صد بهشت از عشق در هر گوشه ای آماده است

زاهد کوته نظر جنت تمنا می کند

***

هر که آن لبهای میگون را تماشا می کند

چشم می پوشد زحیرانی دهن وا می کند

از نگاهی می دهد جان چشم او عشاق را

نرگس بیمار اینجا کار عیسی می کند

روی آتشناک خون بوسه می آرد به جوش

جلوه ی مستانه حشر آرزوها می کند

بی حجابی آرزو را می کند مطلق عنان

خنده ی گل دست گلچین را به خود وا می کند

اینقدر تعجیل در دلسوزی عاشق چرا؟

بیش ازین با چوب خشک آتش مدارا می کند

چون گل از خمیازه ی آغوش می ریزد زهم

هر که آن سرو خرامان را تماشا می کند

از صراحی گرد نان دارد کسی را در نظر

شاخ گل دستی که در گلزار بالا می کند

آن که رو در خلوت آیینه تنها کرده است

کاش می دانست تنهایی چه با ما می کند

کوه غم بر سینه ی من ابر رحمت می شود

در دل من داغ کار چشم بینا می کند

هر سرخاری چو مجنون گردنی افراخته است

ناقه ی لیلی مگر آهنگ صحرا می کند؟

صائب این حسن بسامانی که من دیدم ازو

دیده ی آیینه را سیر از تماشا می کند

***

عشق جا در سینه های تنگ پیدا می کند

جای خود را این شرر در سنگ پیدا می کند

با سبک قدران نمی گردد طرف تمکین عشق

کوهکن از بیستون همسنگ پیدا می کند

نیست جان پاک را چون بیقراری صیقلی

آب چون ماند ازروانی زنگ پیدا می کند

آرزو در طبع پیران از جوانان است بیش

در خزان هر برگ چندین رنگ پیدا می کند

می شود از خط دل سنگین خوبان چرب نرم

عذرخواه از مومیایی سنگ پیدا می کند

هر که دارد ناخن مشکل گشایی چون نسیم

در گلستان غنچه ی دلتنگ پیدا می کند

باش با نان تهی قانع کز الوان نعم

آرزو گلهای رنگارنگ پیدا می کند

غافلان را پرده ی غفلت بود در آستین

پای خواب آلود عذر لنگ پیدا می کند

در کلام عاشقان هم ربط پیدا می شود

نغمه ی بلبل اگر آهنگ پیدا می کند

آن که جنگ او بود شیرین تر از حلوای صلح

بی سبب تقریب بهر جنگ پیدا می کند

نیست خوبان را به از شرم و حیا گلگونه ای

شیشه حسن از باده ی گلرنگ پیدا می کند

نیست صائب فکر روزی عاشق دیوانه را

دانه ی خود کبک مست از سنگ پیدا می کند

***

دل در آن زلف زره سان جای خود وا می کند

شست چون صاف است پیکان جای خود وا می کند

موشکافان زود در دلها تصرف می کنند

شانه در زلف پریشان جای خود وا می کند

طوطی از شیرین زبانی محرم آیینه شد

در دل آهن سخندان جای خود وا می کند

شد خراباتی گل از روی گشاد خویشتن

بوسه در لبهای خندان جای خود وا می کند

روی شرم آلود در گلزار جنت محرم است

گل در آن چاک گریبان جای خود وا می کند

ناخن جوهر شود در بیضه ی فولاد بند

در دل آن خط چو ریحان جای خود وا می کند

از هوا گیرند چشم پاک را سیمین بران

شبنم ما در گلستان جای خود وا می کند

حرف روشن گوهران هرگز نیفتد بر زمین

در صدفها اشک نیسان جای خود وا می کند

از سخن آخر به دولت می رسند اهل سخن

مور در دست سلیمان جای خود وا می کند

دور باشی نیست حاجت قهرمان عشق را

برق صائب در نیستان جای خود وا می کند

***

سیر چشمی خاک در چشم سخاوت می کند

مور این وادی سلیمان را ضیافت می کند

ای دل بیدرد، چندین درد را صاحب مشو

لاله داغ خویش را بر سینه قسمت می کند

در گلستانی که جولانگاه سرو همت است

شبنمی تسخیر خورشید قیامت می کند

نیستی طاوس، در قید خودآرایی مباش

کعبه با یک جامه در سالی قناعت می کند

شیوه ی اهل محبت نیست دل برداشتن

در فلاخن سنگ ما قصد اقامت می کند

صائب از قید تعلق فرد شو آسوده باش

باغ چون بی برگ شد خواب فراغت می کند

***

آن که از اوضاع خود دایم شکایت می کند

خاطر دشمن فزون از خود رعایت می کند

می شود سر حلقه ی روشندلان روزگار

هر که چون چشم آشنایی را رعایت می کند

نیست ایمن از گزند شوخ چشمان جهان

عاشق مسکین که اظهار شکایت می کند

ابر احسان می کند در خاک تیغ برق را

باد دستی خرمن ما را حمایت می کند

کارفرمای غضب را خشم می سوزد نخست

بعد ازان در دیگران گرمی سرایت می کند

نور خود را بر زمین هرگز نماند آفتاب

عشق صائب عاقبت دل را هدایت می کند

***

مست ناز من زساغر تا لبی تر می کند

از لب میگون دو چندان می به ساغر می کند

بلبل از افغان رنگین سرخ دارد روی باغ

بوستان پیرا دهان غنچه پر زر می کند

صبح پیری کرد خواب غفلت ما را گران

بادبان بر کشتی ما کار لنگر می کند

آب روشن می کند ظاهر ضمیر خاک را

نغمه در دل هر چه می باشد مصور می کند

روی گردان زاهد از دنیا برای شهرت است

سکه از بهر روایی پشت بر زر می کند

از تلاش پایه ی رفعت شود دین پایمال

پشت بر محراب واعظ بهر منبر می کند

بس که افتاده است گیرا حرف شوق آمیز من

نامه ی من کار شاهین با کبوتر می کند

خاب مرگش را نسازد بستر بیگانه تلخ

در حیات آن دوربین کز خاک بستر می کند

در گذر از کشتن صائب که صید ناتوان

تیغ را دندانه از پهلوی لاغر می کند

***

تشنه جانان را کجا سیراب ساغر می کند؟

ریگ در یک آب خوردن بحر را بر می کند

شمع ما تا سیلی دست حمایت خورده است

می فشاند اشک گرم و یاد صرصر می کند

شکوه را در دل مکن پنهان که این آتش عنان

بیضه ی فولاد را همچشم مجمر می کند

زاهدان را ترک دنیا نیست از آزادگی

سکه از بهر روایی پشت بر زر می کند

در بزرگان هیچ عیبی نیست چون نقصان حلم

سنگ کم میزان دولت را سبکسر می کند

سد راه قرب یزدان است اوج اعتبار

پشت بر محراب واعظ بهر منبر می کند

در حریم حسن گستاخ است چشم پاک بین

شبنم از دامان گل بالین و بستر می کند

بوته ی خاری است در چشم خداجویان بهشت

کی علاج تشنه ی دیدار، کوثر می کند؟

می کند آخر ز راه تنگ چشمی لاغرش

رشته را فربه در اول گرچه گوهر می کند

سایه ی دستی به هر کس قهرمان عشق داد

بستر و بالین ز آتش چون سمندر می کند

دام و دد را چون سلیمان کرد مجنون رام خویش

چون بلند افتاد سودا کار افسر می کند

ترک دنیا کن که در بحر پر آشوب جهان

دست شستن کار بازوی شناور می کند

می فشاند بر مراد هر دو عالم آستین

بی نیازی هر که را صائب توانگر می کند

***

سیرچشمی تنگدستان را توانگر می کند

موم را این بحر گوهر خیز عنبر می کند

داغ دارد سینه ام را بیقراریهای دل

این سپند شوخ خون در چشم مجمر می کند

لعل سیرابش کجا دارد غم لب تشنگان؟

چشمه ی حیوان کجا یاد سکندر می کند؟

عندلیب از بیقراری سینه می مالد به خار

شبنم بی شرم گل بالین و بستر می کند

می دهد اهل نظر را بر سر خود عشق جای

از حباب این بحر گوهرخیز افسر می کند

تا غبار خط لب لعل ترا در بر کشید

گوهر از گرد یتیمی خاک بر سر می کند

چشم زار ما نخواهد ماند زیر دست و پای

شوق خرمن مور ما را صاحب پر می کند

این چه حسن عالم آشوب است کز هر جلوه ای

صفحه ی آیینه را صحرای محشر می کند

لامکان سیران خبر دارند از پرواز ما

شعله ی ما رقص در بیرون مجمر می کند

این جواب آن غزل صائب که می گوید مثال

عالمی را یک نگاه گرم کافر می کند

***

محو جانان خویش را جانان تصور می کند

قطره خود را بحر بی پایان تصور می کند

هر که در سرگشتگی ثابت قدم گردیده است

کوه را ابر سبک جولان تصور می کند

سرو سیمین ترا دیده است هر کس در لباس

جان بی تن را تن بی جان تصور می کند

باده ی جان بخش را مخمور در دلهای شب

در سیاهی چشمه ی حیوان تصور می کند

هر که آتش زیر پا دارد درین وادی چو برق

خار و خس را سنبل و ریحان تصور می کند

حیرت دیدار روی هر که را با خود کند

عالمی را همچو خود حیران تصور می کند

بس که در خون جگر غلطیده ام، نظارگی

هر سر موی مرا مژگان تصور می کند

در تماشای تو از بس کرده ام قالب تهی

هر که می بیند مرا بی جان تصور می کند

هر که چون صائب دلش گوهرشناس وقت شد

دم زدن را عمر جاویدان تصور می کند

***

خال موزونت سویدا را زدل حک می کند

مردمک را در نظرها نقطه ی شک می کند

دل چنین گر بر در و دیوار خود را می زند

خانه ام را زود چون مجمر مشبک می کند

مد آهم دشت را پیچد بهم چون گردباد

سیل اشکم کوه را با کبک هم تک می کند

این خیال آباد را نتوان به چشم باز دید

چشم پوشیدن زدنیا کار عینک می کند

دشمن خارج نمی خواهد سبکسر چون هدف

کز رگ گردن زخود ایجاد ناوک می کند

هر که از صدق طلب آتش ندارد زیر پا

خار در پی کردنش کار بلارک می کند

وقت حاجت می برد عاقل به خصم خود پناه

چون قلم شد کند، گردن کج به گزلک می کند

نطق یاران موافق را زهم سازد جدا

صد زبان مختلف را خامشی یک می کند

خار خار شوق اگر صائب سبکدستی کند

خاک سنگین پای را با باد هم تک می کند

***

گرچنین آن چشم جادو رخنه در دل می کند

از دلم هر رخنه ای را چاه بابل می کند

بس که می آید به ناز از چشم او بیرون نگاه

چند جا تا خانه ی آیینه منزل می کند!

چون تواند دل به پایان برد راه زلف را؟

کاین ره پرپیچ و خم کار سلاسل می کند

چون کشم آه از جگر، کز بیم خوی نازکش

شمع دود خود گره چون لاله در دل می کند

می دهد از حسن عالمگیر مجنون را خبر

این که لیلی هر نفس تغییر محمل می کند

دیدن آیینه را بر طاق نسیان می نهی

گر بدانی شوق دیدارت چه با دل می کند

حفظ آب روی خواهش کن که گردون خسیس

نان خود را تر به آب روی سایل می کند

سالکان را صحبت تن پروران سنگ ره است

سیل را این خاکهای مرده کاهل می کند

می کند عمر مؤبد هستی ده روزه را

هر که جان صائب نثار تیغ قاتل می کند

***

شوق را آتش عنان دوری منزل می کند

راهرو را منزل نزدیک کاهل می کند

همت پستی که در دامان ما آویخته است

کشتی ما را بیابان مرگ ساحل می کند

تن پرستی همچو خون مرده بند دست و پاست

رقص فارغبالی اینجا مرغ بسمل می کند

آرزوی خام گردآلود دارد سینه را

جوش بیجا آب این سرچشمه را گل می کند

از دلم هر پاره ای محوست در هنگامه ای

خار این وادی چه با دامان محمل می کند

می کند نیکی و در آب روان می افکند

هر که نقد جان نثار تیغ قاتل می کند

ناوک تقدیر نی در ناخنت نشکسته است

کاوش مژگان چه می دانی چه با دل می کند

ناتوانی در طریق شوق سنگ راه نیست

جاده با افتادگی قطع منازل می کند

شیره ی جان می کشد چرخ از وجود خاکیان

روغن از ریگ روان این سفله حاصل می کند

اضطراب دل بجان می آورد جسم مرا

این سپند شوخ خون در چشم محفل می کند

ناتوانی بس که پیچیده است بر اعضای من

بر تنم موج هوا کار سلاسل می کند

(عقده ی دل را به دست ناامیدی واگذار

کاین گره را ناخن تدبیر مشکل می کند)

صائب از خاطر بشو نقش امید و بیم را

ورنه دل را این رقمها زود باطل می کند

***

خصم غالب را زبون صبر و تحمل می کند

از تواضع سیل را مغلوب خود پل می کند

از ترحم حسن جولان می نماید در نقاب

ساقی از بی ظرفی ما آب در مل می کند

با خود آرایان بسر بردن جنون می آورد

طره ی دستار اینجا ناز کاکل می کند

نیست حسن و عشق اگر یکرنگ با هم، از چه رو

خنده ی گل رخنه در منقار بلبل می کند؟

رتبه ی افتادگی از کیمیا بالاترست

قطره ی ناچیز را گوهر تنزل می کند

خرده ای چون غنچه هر کس را که باشد در گره

زیر چندین پرده از رخسار او گل می کند

می خورد رزق حلال، آن کس که در ملک وجود

کسب خود را پرده ی روی توکل می کند

از دل پرخون بود گفتار دردآلود من

در بساط شیشه تا می هست قلقل می کند

قامت خم بیش می سازد شتاب عمر را

سیل را پا در رکاب سرعت این پل می کند

حسن صائب رام می گردد ز استغنای عشق

چاره ی این صید وحشی را تغافل می کند

***

گر جلا آیینه های تیره را نم می کند

عاشقان را هم می گلرنگ خرم می کند

می کند در سخت رویان صحبت نیکان اثر

سنگ را فرهاد شیرین کار، آدم می کند

می کند بیگانه وحشت آشنایان را زهم

چشم شوخ از سایه ی مژگان خود رم می کند

در گلستان جلوه ی مستانه ی آن شاخ گل

سرو را در چشم قمری نخل ماتم می کند

می کند جا در دل معشوق پیچ و تاب عشق

ریشه جوهر در دل فولاد محکم می کند

در ضمیر خاک خواهم غوطه چون قارون زدن

گر چنین پشت مرا بار گنه خم می کند

زندگی خواهی، خموشی پیشه ی خود کن که شمع

عمر خود را از زبان آتشین کم می کند

می شوند از گرمخونی دوست صائب دشمنان

کار روغن در چراغ لاله شبنم می کند

***

فکر جمعیت عبث دل را پریشان می کند

آن که سر داده است ما را فکر سامان می کند

نرم کن دل را به آه آتشین کاین مشت خون

سخت چون گردید، در تن کار پیکان می کند

هر که زد بر آتش خشم آب، مانند خلیل

آتش سوزنده را بر خود گلستان می کند

می کند از راه احسان بنده صد دیوانه را

کودکان را هر که آزاد از دبستان می کند

لذت آزادگی یار بر او بادا حرام

بنده ی خود خلق را هر کس به احسان می کند

خرج ابر از کیسه ی دریاست، حیرانم چرا

اینقدر استادگی با تشنه جانان می کند

غیرت آرد خون بحر پاک گوهر را به جوش

چون صدف لب باز پیش ابر نیسان می کند

در چنین وقتی که می ریزد زهم اوراق عمر

صائب از غفلت همان ترتیب دیوان می کند

***

عمر را کوته نفسهای پریشان می کند

ختم قرآن را ورق گردانی آسان می کند

خون حنای عید باشد کشتگان عشق را

شمع بیجا گریه بر خاک شهیدان می کند

عاشقان را اختیاری نیست در افشای راز

عشق در دل کار اخگر در گریبان می کند

سینه را دل چاک می سازد به امید وصال

پسته را شوق شکر در پوست خندان می کند

باده را از بیخودان دست تعدی کوته است

سیل در معموره چون افتاد طوفان می کند

می شود از جلوه ی محشر دو بالا حیرتش

هر که را آن سرو خوش رفتار حیران می کند

سینه های گرم می گردد خنک از آه سرد

این سفال تشنه را سیراب، ریحان می کند

کجروی از مار راه تنگ بیرون می برد

تنگدستی نفس کافر را مسلمان می کند

از زلیخای جهان بگریز کاین بی آبرو

مصر را بر یوسف بی جرم، زندان می کند

از تن آسانی شود هر کس که صائب خرقه پوش

پای خواب آلود پنهان زیر دامان می کند

***

نفس را مطلق عنان رزق فراوان می کند

توسن سرکش چو میدان یافت طوفان می کند

ناقصان را صحبت روشن ضمیران کیمیاست

خاک را زر پرتو خورشید تابان می کند

تازه می گردد زچشم اشکباری جان ما

مجلس ما را گل ابری گلستان می کند

می گشاید دل ز آه سرد اهل درد را

غنچه ها را گر نسیم صبح خندان می کند

از مروت نیست تندی با پناه آوردگان

ورنه نی در ناخن شیران نیستان می کند

زال دنیا سخت می گیرد به ارباب صلاح

مصر را عصمت به یوسف چاه و زندان می کند

خون حنای عید باشد کشته ی معشوق را

شمع بیجا گریه بر خاک شهیدان می کند

قرب نیکان خاکساران را کند با آبرو

این سفال خشک را سیراب ریحان می کند

چوب منع از قرب مانع نیست دوراندیش را

بلبل ما در قفس سیر گلستان می کند

از لباس زر چه حاصل فلس روی اندود را؟

کی دل تاریک را روشن چراغان می کند؟

ظلمت شب چشم رهزن را جواهر سرمه است

خط کجا آن دشمن دین را مسلمان می کند؟

سایه ی اقبالمندان است مفتاح امید

مور را صاحب سخن صائب سلیمان می کند

***

دیده ها را چهره ی گلرنگ گلشن می کند

روی آتشناک، شمع کشته روشن می کند

بی حجابی بر فروغ حسن باد صرصرست

شرم، خوبی را چراغ زیر دامن می کند

خانه ی چشم زلیخا شد سفید از انتظار

بوی پیراهن به کنعان خانه روشن می کند

می شوند از گرمخونی آشنا، بیگانگان

بر چراغ لاله شبنم کار روغن می کند

دردمندان را حصار آهنی در کار نیست

داغ چون پیوست با هم، کار جوشن می کند

غافل است از پای خواب آلود من در زیر سنگ

آن که از کویش مرا تکلیف رفتن می کند

سرکشی و ناز را بر طاق نسیان می نهی

گر خبر یابی که تنهایی چه با من می کند

می دهد میدان به سیل تندرو از سادگی

کوته اندیشی که همواری به دشمن می کند

دیده ی باریک بین را می شود مویی حجاب

رشته عالم را سیه در چشم سوزن می کند

قامت خم می شود مانع ز رفتن عمر را

سنگ اگر لنگر در آغوش فلاخن می کند

می کند با اهل دل صائب سپهر نیلگون

آنچه با آیینه ی تاریک، گلخن می کند

***

گر به ظاهر حسن میل آرمیدن می کند

راست چون آهو نفس بهر رمیدن می کند

گر چمن پیرا کند منع تماشایی بجاست

در گلستانی که دیدن کار چیدن می کند

چشم ازان سیب ذقن در پرده ی شرم آب ده

کز نگاه گرم، انداز چکیدن می کند

زانفعال قامت او سرو با آن سرکشی

بر زمین از سایه مشق خط کشیدن می کند

گرچه صددل هست چون تسبیح در هر رشته اش

دل به زلفش جای خود باز از تپیدن می کند

از مکیدن تشنگی را کم اگر سازد عقیق

تشنه را سیراب لعل او به دیدن می کند

در کهنسالی ندارد بد گهر دست از ستم

ترک خونریزی کجا تیغ از خمیدن می کند؟

شکوه از قسمت ندارد جز پشیمانی ثمر

شیر را خون طفل از پستان گزیدن می کند

زاهد خشکی که می لافد ز تأثیر نفس

تیغ چوبینی است تهدید بریدن می کند

هست در میزان بینش هر سبک مغزی گران

برگ کاهی چشم را منع از پریدن می کند

از تأمل می شود گفتار صائب بی گره

باده ی ناصاف را صافی چکیدن می کند

***

ساغر پر می علاج جان محزون می کند

گرد پاک از چهره ی سیلاب جیحون می کند

دفتر آداب را در بزم می شیرازه نیست

دختر رز حرف در کار فلاطون می کند

کوه تمکین خم از جوش شراب آسوده است

دل عبث شرح ملال خود به گردون می کند

هر کجا آتش شود از دامن هامون بلند

دیده ی لیلی خیال داغ مجنون می کند

شعله نتواند لباس رنگ را تغییر داد

روی ما را کی می گلرنگ گلگون می کند؟

از غبار خط مشو ایمن که چون برگشت نقش

خاتم از دست سلیمان مور بیرون می کند

بنده می سازد دل آزاده ای را بی گناه

بی نیازی را به احسان هر که ممنون می کند

عشق می سازد هوس را سینه ی پرشور من

جغد را ویرانه ام صائب همایون می کند

***

گر چنین نشو و نما آن نخل موزون می کند

سرو را بار خجالت بید مجنون می کند

قرب و بعدی در میان عاشق و معشوق نیست

قطره سیر بحر در دامان هامون می کند

چاره ای گر هست درد عشق را، بیچارگی است

این گره را ناخن تدبیر افزون می کند

می تواند از دل ما خار غم بیرون کشید

هر که تیغ از پنجه ی خورشید بیرون می کند

وصل جای اضطراب شوق نتواند گرفت

سیل در آغوش دریا یاد هامون می کند

تاز زخم ما جدا شد خنجر او خون گریست

چون فتد ماهی به خشکی یاد جیحون می کند

نیست غیر از دست خالی پرده پوشی سرو را

بی سرانجامی چه با یاران موزون می کند!

بی بری را خاطر آزاده ای باید چو سرو

تنگدستی بید را فی الحال مجنون می کند

چین ابرو عاشقان را می کند گستاختر

خضرکی ره را غلط از نعل وارون می کند؟

هر که می گوید به گردون از گرفتاری سخن

حلقه ی دیگر به زنجیر خود افزون می کند

اندکی دارد خبر از درد ارباب سخن

هر که صائب مصرعی چون سرو موزون می کند

***

خط غزال چشم را آهوی مشکین می کند

چهره های ساده را بتخانه ی چین می کند

در گلستانی که چشم بلبلان بیدار نیست

پای خواب آلود کار دست گلچین می کند

نیست یک ساعت هوس را تاب خودداری فزون

این ستمگر آفرین را زود نفرین می کند

گر کند در دادن تشریف، شیرین کوتهی

تیشه را از خون خود فرهاد رنگین می کند

می توان دیدن زکشتی اضطراب بحر را

حسن طوفان بیشتر در خانه ی زین می کند

شکوه کردن از حیات تلخ، کافر نعمتی است

خواب را شیرینی افسانه سنگین می کند

سینه ی شیرین کلامان در غبار غم خوش است

طوطیان را صافی آیینه خودبین می کند

می کشد در خاکدان جسم، خواری جان پاک

باده تا در خم بود از خشت بالین می کند

این نگاه آشنارویی که من دیدم ازو

زود صائب خلق را بیگانه از دین می کند

***

تیشه را از خون خود فرهاد رنگین می کند

زهر غیرت مرگ را در کام شیرین می کند

در چراغ گرمخونی رحم چون روغن کند

شمع از بال و پر پروانه بالین می کند

بس که ترسیده است چشم غنچه از غارتگران

بال بلبل را خیال دست گلچین می کند

خار خار اشتیاق گوشه ی دستار او

خار در پیراهن گلهای رنگین می کند

تا نهادی پا به عزم سیر بر چشم رکاب

عشرت روی زمین را خانه ی زین می کند

عرش و کرسی معنی در پیش پا افتاده ای است

چون به وقت فکر صائب دست بالین می کند

***

غارت صبر از دلم آن آتشین رو می کند

گرمی خورشید گل را مفلس بو می کند

چشم مجنون بس که از وحشی نگاهان پر شده است

چشم لیلی را خیال چشم آهو می کند

آن که چون شبنم زگل بالین و بستر ساختی

این زمان چون غنچه بالین را ز زانو می کند

چشم میگونی که من زان باده پیما دیده ام

درد می را در قدح بیهوشدارو می کند

چون صبوحی کرده در گلشن درآیی عندلیب

خرده ی گل را سپند آن گل رو می کند

حرف پهلودار اگر از خط چنین سر می زند

رفته رفته کار را با زلف یکرو می کند

صائب از بخت سیاه خود ندارم شکوه ای

هر چه با من می کند آن خال هندو می کند

***

شرم حسن شوخ را کی پرده سازی می کند؟

برق در ابر بهاران تیغ بازی می کند

حسن را روشنگری چون دیده های پاک نیست

اشک شبنم دامن گل را نمازی می کند

نگذرد چون از سرشک تلخ من دامن فشان؟

آن که با آهم چو زلف خویش بازی می کند

تا سگ لیلی به مجنون آشنا گردیده است

بر غزالان حرم گردن فرازی می کند

ساده کن از نقش لوح سینه ی خود را که صبح

دست در آغوش مهر از پاکبازی می کند

قدر منزل را بیابانگرد می داند که چیست

کعبه کی این جلوه در چشم حجازی می کند؟

روی گرم دولت آن کس را که از جا می برد

چون سپندی دان کز آتش سرفرازی می کند

حسن غافل نیست از دلجویی افتادگان

سرو من با سایه ی خود عشقبازی می کند

می برم غیرت به ماه نو که بر خوان سپهر

خویش را فربه برای جانگدازی می کند

مهر خاموشی زبان شکوه ی ما را نبست

کی گره این رشته را منع از درازی می کند؟

پرده ی فانوس اگر پروانه را مانع شود

شمع من از اشک خود پروانه سازی می کند

پیش دریا چشم آب از چشمه ی پل می دهد

عمر هر کس صرف در عشق مجازی می کند

نیست درد عشق را صائب به درمان احتیاج

ساده لوح آن کس که ما را چاره سازی می کند

***

عشق او جا در دل دیوانه خالی می کند

روشنایی جای خود در خانه خالی می کند

در دل هر کس که مهمان می شود عشق فضول

خانه را اول ز صاحب خانه خالی می کند

عشق بر می دارد از دل بار کلفت حسن را

دامن اطفال را دیوانه خالی می کند

گریه بر خاک شهید خویش کردن عار نیست

شمع دل بر تربت پروانه خالی می کند

گر نباشد زهر چشم آن نگاه آشنا

خانه ی دل را که از بیگانه خالی می کند؟

در هوای آن لب میگون، لب مخمور من

هر نفس آغوش چون پیمانه خالی می کند

بر سریر خم مربع می نشیند همچو خشت

هر که قالب را درین میخانه خالی می کند

گریه خواهد کرد صائب محرم بزمش مرا

سیل جای خویش در کاشانه خالی می کند

***

تا خدنگ غمزه بال و پر فشانی می کند

خون ما افسردگان رقص روانی می کند

از تپیدن نیست فارغ، دل درون سینه ام

این شرر در سنگ مشق جانفشانی می کند

ذوق عریانی مرا از خاک تا برداشته است

بر تنم پیراهن یوسف گرانی می کند

گر به ظاهر لیلی از احوال مجنون غافل است

در لباس چشم آهو دیده بانی می کند

ابر نیسان می کشد سر در گریبان صدف

کلک صائب هر کجا گوهرفشانی می کند

***

دخل ناقص بر سخن سنجان گرانی می کند

سنگ کم در پله ی میزان گرانی می کند

بر بخیلان گر قدوم میهمان باشد گران

بر کریمان رفتن مهمان گرانی می کند

می خورد بر هم می روشن زدست انداز موج

سبزه ی خط بر لب جانان گرانی می کند

هر کف دستی که از ریزش ندارد بهره ای

بر جهان چون ابر بی باران گرانی می کند

می شود پیمان محکم باعث دلبستگی

سست چون شد بر دهن دندان گرانی می کند

ما زبوی پیرهن قانع به یاد یوسفیم

بر غیوران منت احسان گرانی می کند

بر سبکروحان عصمت بند و زندان بار نیست

بار تهمت بر مه کنعان گرانی می کند

تیغ لنگردار باشد سایه ی بال هما

بر سری کاندیشه ی سامان گرانی می کند

برگ کاهی مانع از پرواز گردد چشم را

پند ناصح بر نظربازان گرانی می کند

بر تن آزاده زنجیرست نقش بوریا

موج بر سیل سبک جولان گرانی می کند

صحبت افسردگان افسردگی می آورد

دیدن هشیار بر مستان گرانی می کند

خاک صائب در صفاکاری نگیرد جای آب

توتیا بر دیده ی گریان گرانی می کند

***

دیده ی ما سیر چشمان شان دنیا بشکند

همچو جوهر نقش را آیینه ی ما بشکند

بر سفال جسم لرزیدن ندارد حاصلی

این سبو امروز اگر نشکست فردا بشکند

گوهر ما را شکستن مومیایی کرده است

سبز گردد خار اگر در دیده ی ما بشکند

خود شکن را از شکست دیگران اندیشه نیست

فارغ است از سنگ چون بی سنگ مینا بشکند

هر سر خاری کلید قفل چندین آبله است

وای بر آن کس که خاری بی محابا بشکند

تخته ی تعلیم ما دلبستگان ساحل است

در کنار لطف هر کشتی که دریا بشکند

عندلیبی را که از گل با خیال گل خوش است

جلوه ی گل خار در چشم تماشا بشکند

از شکستن تیغ ما در موج جوهر گم شده است

دست بیداد فلک دیگر چه از ما بشکند؟

از حباب ما گره در کار بحر افتاده است

می کشد دریا نفس هر گاه ما را بشکند

کشتی ما چون صدف در دامن ساحل شکست

وقت موجی خوش که در آغوش دریا بشکند

حیرت این خار نایابی که در پای من است

پای سوزن در گریبان مسیحا بشکند

از شکست آرزو هر لحظه دل را ماتمی است

عشق کو کاین شیشه ها را جمله یکجا بشکند؟

همت مردانه می خواهد گذشتن از جهان

یوسفی باید که بازار زلیخا بشکند

چشم آهو شوق لیلی از دل مجنون نبرد

این خماری نیست کز هر جا صهبا بشکند

حیرتی داریم کز خاریدن سر فارغیم

آسمان گر شیشه ی خود بر سرما بشکند

پرتو آیینه ی ما پرده پوش عیبهاست

می کند بر خود ستم هر کس که ما را بشکند

بال پروازش در آن عالم بود صائب فزون

هر که اینجا بیشتر در دل تمنا بشکند

***

هر که خار آرزو در دیده ی دل بشکند

بی تردد پای در دامان منزل بشکند

از هجوم آرزو جای نفس در سینه نیست

سخت می ترسم که آخر شهپر دل بشکند

با دوصد بند گران عالم زما پرشور شد

آه اگر زور جنون ما سلاسل بشکند

از مروت نیست حرف سخت با عاشق زدن

سنگدل آن کس که بال مرغ بسمل بشکند

هر که بیش از ظرف می بخشد به ارباب سؤال

کاسه ی در یوزه را بر فرق سایل بشکند

دست مجنون از حجاب عشق بر دل نقش بست

شوخی لیلی مگر دامان محمل بشکند

سنگ گردد شیشه چون راجع به اصل خویش شد

دل زعصیان سخت چون گردید مشکل بشکند

خویش را بشکن، که برگردد به دریا زودتر

موج را بر یکدگر چندان که ساحل بشکند

به که از سر گیرد احرام حریم کعبه را

راهرو را زیر پا گر خار غافل بشکند

تشنه ی دریا به هر موجی تسلی کی شود؟

کی خمار من به آب تیغ قاتل بشکند؟

تار و پود موج این دریا بهم پیوسته است

می زند بر هم جهان را هر که یک دل بشکند

نیست در طالع دل بی حاصل ما را قبول

کیست صائب گوشه ی این فرد باطل بشکند

***

از نزاکت رنگ اگر بر چهره ی گل بشکند

خار از بیطاقتی در چشم بلبل بشکند

نخل ماتم می دهد سامان برای خویشتن

هر که شاخی از گلستان بی تأمل بشکند

نیست از آتش عنانی در بساط نوبهار

آنقدر فرصت که دامن بر میان گل بشکند

دست شوخی چون بر آرد ز آستین آن شاخ گل

بیضه های غنچه را بر فرق بلبل بشکند

این گره کز زلف او افتاد در کار چمن

شانه ی باد صبا در زلف سنبل بشکند

بر نیاید با دل خودکام، صددریا شراب

این خمار از آب شمشیر تغافل بشکند

قامت خم مانع عمر سبکرفتار نیست

سیل از رفتن نمی ماند اگر پل بشکند

نیست ممکن راه یابد در گلستانش نسیم

گرچنین دل در خم آن زلف و کاکل بشکند

می شود چون تیغ کوه از ابر رحمت آبدار

هر که صائب پا به دامان توکل بشکند

***

سایه تا بر گلستان آن قامت رعنا فکند

شاخ گل را رعشه از کف ساغر صهبا فکند

آنچنان کز خط کشیدن صفحه باطل می شود

جلوه ی او یک خیابان سرو را از پافکند

چون سپند آید سویدا در دل عاشق به رقص

پرده تا از روی خود آن آتشین سیما فکند

با وجود مغز، لایق نیست پیچیدن به پوست

حق پرستی هر دو عالم را زچشم مافکند

شد ره خوابیده هم پرواز با موج سراب

تا غزال وحشی من سایه بر صحرافکند

هر که پشت پا نزد بر خواب در راه طلب

کی به منزل می تواند پا به روی پافکند؟

من به آهی کوه غم از پیش دل برداشتم

رخنه ها فرهاد اگر از تیشه در خار افکند

سوزنی صائب بود در عالم تجرید بار

در میاه راه بار خود ازان عیسی فکند

***

گر نمک در باده آن کان ملاحت افکند

در میان میکشان شور قیامت افکند

چون به سیر ماهتاب آید مه شبگرد من

ماه را از هاله در گرداب حیرت افکند

استخوان در پیکرش صبح سعادت می شود

سایه بر هر کس همای ما به دولت افکند

تا توان در کنج عزلت با سر آزاده زیست

خویش را عاقل چرا در دام صحبت افکند؟

می کند ناز دو بالا بعد ازین بر قمریان

دست اگر بر دوش سرو آن سرو قامت افکند

هست از دنیا نظر بستن نظر واکردنش

هر که بر دنیا نظر از روی عبرت افکند

زیر سقف آسمان صائب چو خونی زیر تیغ

چشم بر هر کس به امید شفاعت افکند

***

کو نواسنجی که در مغز جهان شور افکند؟

پنبه ی مغز از سر مینای ما دور افکند

گردش پرگار گردون گردد از مرکز تمام

نیست نقصی گر سلیمان سایه بر مور افکند

خاطر معشوق شوراندن نه کار عاشق است

ورنه طوطی می تواند در شکر شور افکند

راهرو را لنگر آرام در منزل خوش است

خواب خود را دوربین با خلوت گور افکند

غافل از آه ضعیفان با زبردستی مشو

کاین نسیم سهل، تاج از فرق فغفور افکند

تیره بختی شعله ی ادراک را سازد خموش

از زبان این شمع را شبهای دیجور افکند

از کشاکش خانه اش هرگز نمی گردد تهی

چون کمان هر کس که کار خویش با زور افکند

دیدن سیمین بران سازد مرا بی اختیار

لرزه بر پروانه ی من شمع کافور افکند

با دل آزاران مدارا کن که هیچ از شان شهد

کم نگردد گر سپر در پیش زنبور افکند

از تأمل می توان دریافت صائب عیب خویش

وای بر آن کس که این آیینه را دور افکند

***

سایه بر هر کس که آن سرو خرامان افکند

رعشه چون آب روانش بر رگ جان افکند

عشق بالا دست هر کس را که برگیرد زخاک

آسمان را بر زمین چون سایه آسان افکند

پرده ی ناموس نتواند حریف عشق شد

بادبان چون پرده بر رخسار طوفان افکند؟

از گلوی خود بریدن وقت حاجت همت است

ورنه هر کس گاه سیری پیش سگ نان افکند

هر که را شرم کرم در زیر دامان پرورد

در دل شب سایلان را زر به دامان افکند

هر که اینجا جمع سازد خویش را، فردای حشر

خویش را چون قطره در دریای غفران افکند

رحم کن بر ناتوانان کز دهان شکوه مور

می تواند رخنه در ملک سلیمان افکند

بر ضعیفان رحم کردن، رحم بر خود کردن است

وای بر شیری که آتش در نیستان افکند

من چسان صائب نگهداری کنم خود را، که خضر

خویش را دانسته در چاه زنخدان افکند

***

گریه ی من آب در جوی سحر می افکند

ناله ی من شعله در جان اثر می افکند

آن لب حرف آفرین چون می شود گرم عتاب

آتش یاقوت پنداری شرر می افکند

گر تبسم این چنین بر لعل او زور آورد

لرزه بر آب زمین گیر گهر می افکند

رشته بیتابانه از شرم میان لاغرش

خویش را در کوچه ی تنگ گهر می افکند

گر نخواهی کام خود را تلخ، خوش گفتار باش

پسته را شیرین زبانی در شکر می افکند

هر چه با ما می کند عقل سبکسر می کند

کشتی ما را معلم در خطر می افکند

من کیم تا دفتر دعوی گشاید بال من؟

در بیابان طلب سیمرغ پر می افکند

بنده ی باد بهارانم که از شرم کرم

غنچه را در آستین پوشیده زر می افکند

هر که رد خلق می گردد قبول خالق است

وقت آن کس خوش که ما را از نظر می افکند

پای بر سر می گذارد سرکشان خاک را

هر که چون گل پیش خار و خس سپر می افکند

شد سر منصور آخر گوی چو گان فنا

میوه چون شد پخته خود را از شجر می افکند

دور گردان را به احسان یاد کردن همت است

ورنه هر نخلی به پای خود ثمر می افکند

هر که چون صائب دل از گرد تعلق پاک کرد

از دهن همچون صدف دایم گهر می افکند

***

محو شد نور خرد تا شد مرا سودا بلند

روزها کوتاه گردد چون شود شبها بلند

چشم ارباب کرم در جستجوی سایل است

ز انتظار جام باشد گردن مینا بلند

حرف سهلی پوچ مغزان را به فریاد آورد

کز نسیمی در نیستان می شود غوغا بلند

غافلان را رهنمایی می کند، از عجز نیست

در محیط عشق اگر گردید دست ما بلند

برق عالمسوز گردد تا به کشت ما رسد

بعد عمری گر شود ابری ازین دریا بلند

خشت خم خواهد شکستن شیشه ی افلاک را

گر به این دستور گردد جوش این صهبا بلند

کوچه ها در رود نیل آسمان پیدا شود

دست چون سازد به عزم رقص آن رعنا بلند

بر امید محمل لیلی بیابانی شدیم

گردبادی هم نشد زین دامن صحرا بلند

پایه ی هر کس به ارباب بصیرت روشن است

با عصا گر دست کوری گردد از بینا بلند

دل زبیتابی درین محفل به یک آتش نساخت

شد صدای این سپند شوخ از صد جا بلند

رهنوردی بر گرانباران منت مشکل است

ابر می گردد بلنگر از سر دریا بلند

عندلیبان از خجالت سر به زیر پر کشند

هر کجا صائب شود گلبانگ کلک ما بلند

***

آه افسوس از دل خونگرم ما گردد بلند

از شکست شیشه ی هر کس صدا گردد بلند

بوی خون می آید از فریاد دردآلود من

چون غباری کز زمین کربلا گردد بلند

گوی چوگان فنا شد از تهی مغزی حباب

زود می ریزد بنایی کز هوا گردد بلند

همت مردانه ی ما از دو عالم درگذشت

گرد این تیر سبکرو تا کجا گردد بلند

موجه ی بحر خطر گردد دعای جوشنش

پایه ی تختی که از دست دعا گردد بلند

اهل دولت زیردستان را فرامش می کنند

بر ندارد سایه ی خود چون هما گردد بلند

چنگ خاموشم ولی همدست اگر باشد مرا

ناله ای از هر سر مویم جدا گردد بلند

پیش راه حرص، پیری چوب نتواند گذاشت

بیشتر دست طمعکار از عصا گردد بلند

می فتد شور قیامت در میان بلبلان

ناله ی پرشور صائب هر کجا گردد بلند

***

برق ما نگذاشت دود از خار و خس گردد بلند

پیش ما چون ناله ی اهل هوس گردد بلند؟

تا ز دریا سر برون آورد فانی شد حباب

زود می ریزد بنایی کز نفس گردد بلند

صبر چون دندان نومیدی گذارد بر جگر

ناله ی مظلوم از فریادرس گردد بلند

اضطراب دل به اسباب گرفتاری فزود

از کشاکش صید وحشی را مرس گردد بلند

از سر مستی صراحی گردنی افراخته است

آه اگر دست گلوگیر عسس گردد بلند!

می فتد چون میوه های پخته در یکدم به خاک

هایهویی کز شراب نیمرس گردد بلند

آنچنان لبریز افغانم که از هر زخم من

ناله چون چاک گریبان جرس گردد بلند

جذبه ی بلبل چو دست از آستین بیرون کند

آتش گل صائب از چوب قفس گردد بلند

***

خنده چون زان غنچه ی مستور می گردد بلند

از جگرگاه بدخشان شور می گردد بلند

دیگران را سرمه ی شب گرچه مهر خامشی است

ناله ی ما در شب دیجور می گردد بلند

دور گردان را به دریا رهنمایی می کند

دست ما گاهی اگر از دور می گردد بلند

بهر عبرت مردم آزاران عالم را بس است

آتشی کز خانه ی زنبور می گردد بلند

هست تا آیینه ای روشن درین عبرت سرا

از سر خاک سکندر نور می گردد بلند

عشق شورانگیز در هر جا نمک پاشی کند

از دل صد پاره ی ما شور می گردد بلند

اختیاری نیست در گفتار حق حلاج را

ناله زین پشت کمان بی زور می گردد بلند

کاسه چوبین گدارا ناله ی افسوس نیست

این صدا از کاسه ی فغفور می گردد بلند

شعله ی آواز بلبل می شود صائب خموش

ناله ی ما گر به این دستور می گردد بلند

***

حرف آن زلف از دل دیوانه ی ما شد بلند

این شب کوتاه از افسانه ی ما شد بلند

حلقه ها در گوش مرغان حرم خواهد کشید

بانگ ناقوسی که از بتخانه ی ما شد بلند

نغمه ی شوخی که زد بر کاسه ی منصور سنگ

دور اول از لب پیمانه ی ما شد بلند

آسمان سنگدل را چشم اشک آلود ساخت

دود آهی کز مصیبت خانه ی ما شد بلند

کرد شهری هر کجا دیوانه ای در دشت بود

شورشی کز بازی طفلانه ی ما شد بلند

خون دل را پیش ازین می داشتند از هم دریغ

این صلا از گوشه یمیخانه ی ما شد بلند

خاکساری بود چون اکسیر مستور از نظر

این غبار از آستان خانه ی ما شد بلند

خودستایی نیست کار عشق، ورنه دست شمع

بهر دامنگیری پروانه ی ما شد بلند

گردن آهونگاهان اینقدر رعنا نبود

از تماشای دل دیوانه ی ما شد بلند

ناله ی جانسوز، صائب در غبار سرمه بود

این ترنم چون سپند از دانه ی ما شد بلند

***

نور شمع طور کی گردد زهر محفل بلند؟

کی شود این شعله ی جانسوز از هر دل بلند؟

دوری راه طلب از همت کوتاه ماست

چون بود شبگیر کوته، می شود منزل بلند

دانه ی امید ما چون سر برون آرد زخاک؟

ابر تردستی نشد زین بحر بی حاصل بلند

ما زبان شکوه را بر یکدگر پیچیده ایم

از رگ ما خون به صد نشتر شود مشکل بلند

مهر بر لب زن که در خاموشی جاوید ماند

چون سپند آن کس که کرد آواز در محفل بلند

خضر را ما سبزه ی این بوم و بر پنداشتیم

گردبادی هم نشد زین دشت بی حاصل بلند

در زمان کلک صائب رفته رفته پست شد

بود اگر آوازه ی سحر از چه بابل بلند

***

گوشه گیران در سخاوت بی نظیر عالمند

چون دعا با دست خالی دستگیر عالمند

با کمال بی نیازی ناز مردم می کشند

با همه فرماندهی فرمان پذیر عالمند

خسروان در یوزه ی همت ازیشان می کنند

مرجع شاهان با تاج و سریر عالمند

در نمد هر چند پنهان کرده اند آیینه را

از صفای سینه آگاه از ضمیر عالمند

از لب خشکند سوهان درشتیهای نفس

وز دو چشم خونفشان ابر مطیر عالمند

می کنند از جان فارغبال سیر لامکان

گرچه از جسم گران لنگر اسیر عالمند

خودفروشی را به بی سرمایگان بخشیده اند

فارغ از رد و قبول و داروگیر عالمند

کرده اند از دولت دنیا به خواب امن صلح

بی نیاز از اعتبار زود سیر عالمند

هر هلالی را به همت گرچه می سازند بدر

در گداز جسم خود بدر منیر عالمند

دستشان هر چند کوته تر بود از آستین

در گشاد کار مردم بی نظیر عالمند

گرچه بیکارند پیش مردم کوتاه بین

پیش ارباب بصیرت ناگزیر عالمند

صائب از دامان ایشان دست رغبت بر مدار

کاین عزیزان وقت حاجت دستگیر عالمند

***

هر کجا باشند رنگین فطرتان در گلشنند

خوش خیالان با پری در زیر یک پیراهنند

از ملک پهلو تهی سازند از خود رفتگان

خودپرستان روز و شب محشور با اهریمنند

ناقصان از تندخویی در گذار برق و باد

کاملان از چرب نرمی در حصار آهنند

ظلمت آبادی است از ناشسته رخساران زمین

آتشین رویان درین ظلمت چراغ روشنند

تا سر بی مغز خود را بوالفضولان جهان

بر خط تسلیم نگذارند، در جان کندنند

گوشه گیرانی که از دنیا نظر پوشیده اند

می خلد در پای هر کس نوک خاری سوزنند

عاقبت جانهای روشن محفل آرا می شوند

گر دو روزی چون چراغ از جسم زیردامنند

عاجزان را دستگیری کن که موران ضعیف

حفظ خرمن را زنقش پا دعای جوشنند

خانه بر دوشان که دارند از توکل پشتبان

هر دو عالم گر شود زیر و زبر در مأمنند

پیش مردانی که ناموس قناعت می کشند

کمترند از زن گروهی کز طمع آبستنند

نیل چشم زخم افتاده است لازم حسن را

زین سبب دیوانگان صائب مقیم گلخنند

***

خام دستانی که پشت پا به دنیا می زنند

در حقیقت دست رد بر زاد عقبی می زنند

بندگی را می کنند از خط آزادی سجل

ساده لوحانی که حرف ترک دنیا می زنند

زود خواهد طشتشان افتادن از بام زوال

مهر خود چون آفتاب آنها که بالا می زند

چاره جویان را غم بیچارگان بار دل است

ناتوانان تکیه بر دوش مسیحا می زند

رهنوردانی که بردارند بار از دوش خلق

سینه چون کشتی به دریا بی محابا می زنند

می کنند آماده اول در جگر جای خراش

دوربینان تیشه گر بر سنگ خارا می زنند

یافتند از ذوق کار آنها که مزد کار خویش

خنده ها بر اهتمام کارفرما می زنند

در گداز انتظار روز محشر نیستند

دلخراشان سکه بر نقد خود اینجا می زنند

خانه بر دوشان زطوف کعبه برگردیده اند

خیمه ی خود تا گرانباران به صحرا می زنند

اهل وحدت را نباشد جنگ با خصم برون

از شکست خویشتن بر قلب اعدا می زنند

عاشقان در عین وصل، از بیقراریهای شوق

پیچ و تاب موج در آغوش دریا می زنند

دردمندان صائب از پا گر برون آرند خار

غوطه در خونابه ی دل نیزه بالا می زنند

***

با کمند زلف، خوبان بر صف دل می زنند

آه ازین دزدان که ره را با سلاسل می زنند

رهروان کعبه ی دل بی مروت نیستند

کاروان را می کنند آگاه و غافل می زنند

نقش حق چون موج آب زندگانی در نظر

ساده لوحان بر دل خود نقش باطل می زنند

می نهند آنان که دندان خموشی بر جگر

بخیه ی آسودگی بر رخنه ی دل می زنند

از تنور لاله طوفان خزان سر می کشد

عندلیبان رخنه ی دیوار را گل می زنند

غنچه خسبانی که سر در جیب فکرت برده اند

باده ی گلرنگ را در پرده ی دل می زنند

صائب آن جمعی که زخم زندگانی خورده اند

بی تأمل سینه بر شمشیر قاتل می زنند

***

هر که خود را بشکند در دیده هایش جا کنند

هر که گردد حلقه، بر رویش در دل وا کنند

پاک اگر شویند دست از چرک دنیا خاکیان

دست در یک کاسه با خورشید چون عیسی کنند

آبروی خود به خاک تیره یکسان کرده اند

هر چه جز همت گدایی از در دلها کنند

از شکست گوهر خود شاد گشتن سهل نیست

زین جواهر سرمه تا چشم که را بینا کنند

صحبت یاران یکدل رهنمای مطلب است

آبها یکجا شوند و روی در دریا کنند

بیغمان باشند باغ دلگشای یکدگر

کودکان گردند تا دیوانه ای پیدا کنند

شور ما را نیست با فرهاد و مجنون نسبتی

کوه و صحرا را بگو تا لنگری پیدا کنند

پر گره شد سینه ی تنگ صدف تا لب گشود

وای بر جمعی که لب را بی تأمل وا کنند

هیچ مرغ از بیضه نتواند برون آورد سر

آسمان سیران اگر بال و پر خود وا کنند

گرد عالم چرخ این بیهوده گردان می زنند

مصرع پوچی اگر چون گردباد انشا کنند

صفحه ی آیینه را سامان این تعلیم نیست

طوطی ما را به روی دل مگر گویا کنند

آنچه می خواهند از دنیا به ایشان رو نهد

رو به دنیا کردگان گر پشت بر دنیا کنند

جلوه ی دنیا بود در دیده اش موج سراب

هر که را صائب درین عبرت سرا بینا کنند

***

با دهان تلخ، ناکامی که خرسندش کنند

تلخکامان کام شیرین از شکر خندش کنند

هر که پیچد همچو مجنون گردن از زنجیر عشق

آهوان در دامن صحرا نظربندش کنند

در حریم حسن هر شمعی که برخیزد زخاک

از پر پروانه ی ما برگ پیوندش کنند

بی دل خرسند در فقر و غنا آرام نیست

آن زمان آسوده گردد دل که خرسندش کنند

زان به سالک زهر پیمایند از جام وجود

تا به تلخیهای مردن آرزومندش کنند

هست اگر آسایشی، چون سرو در دست تهی است

وای بر نخلی که می خواهد برومندش کنند

آب در روغن برآرد از دل آتش فغان

وای بر آن کس که با ناجنس دربندش کنند

چون صدف هر کس که شد افتادگان را دستگیر

چون نباشد در میان، نیکی به فرزندش کنند

برنخیزد، عالم ایجاد را هر کس که دید

از شکر خواب فنا بیدار هر چندش کنند

هر که چون صائب شود قانع به درد و داغ عشق

بی نیاز از لاله ی دامان الوندش کنند

***

نقش پردازان میسر نیست تصویرش کنند

ساده لوح آنان که می خواهند تسخیرش کنند

چون شرر از سنگ آسان است بیرون آمدن

وای بر آن کس که از حیرت زمین گیرش کنند

غافلی از حال دل، ترسم که این ویرانه را

دیگران بی صاحب انگارند و تعمیرش کنند

بال اقبال هما را بهر دور انداختن

گر به دست اهل دل افتد پر تیرش کنند

نعمت الوان عالم را کند خون در جگر

هر فقیری کز قناعت چشم و دل سیرش کنند

رحم کن بر خود، زبان شکوه ی ما را ببند

می شود معزول هر عامل که تقریرش کنند

خط آزادی بود مشق جنون در ملک عشق

هر که عاقل می شود اینجا به زنجیرش کنند

کشتگان را ز خط تسلیم سر پیچیدن است

گر نگاه کج زبیتابی به شمشیرش کنند

کودکی کز جود بی بهره است در مهد زمین

خون خود را می خورد طفلی چو هم شیرش کنند

این جواب آن غزل صائب که می گوید ملک

بال جبریل ار به دست افتد پرتیرش کنند

***

کی به هر چشمی نظربازان تماشایش کنند؟

هم مگر نور اقتباس از روی زیبایش کنند

حلقه ی چشمی چو دور آسمان باید وسیع

تا تماشای جمال عالم آرایش کنند

با خیال از وصل قانع شو که آن حسن لطیف

می شود پوشیده تر چندان که پیدایش کنند

چون الف در مد بسم الله پنهان می شود

گر برابر سرو را با قد رعنایش کنند

در گرانی عقل اگر پهلو زند با کوه قاف

چون سپند این آتشین رویان سبکپایش کنند

هر که چون شبنم زند بر ساغر گل پشت دست

هم قدح با آفتاب عالم آرایش کنند

دیده ی صاحب بصیرت می برد در هر نظر

از تماشا، لذت کوری که بینایش کنند

نقطه ای کز خامه ی صائب چکد، صاحبدلان

در نظرها مردمک، در دل سویدایش کنند

***

من نه آن دریای پرشورم که خس پوشم کنند

یا به گفتار خنک دلسرد از جوشم کنند

از فروغ مهر تابان زندگی گیرم زسر

چون چراغ ماه اگر صدبار خاموشم کنند

شور من حق نمک بسیار دارد بر جهان

دشمن چشمند اگر مردم فراموشم کنند

می مرا بیخود نمی سازد، مگر سیمین بران

شیر مست از پرتو صبح بناگوشم کنند

در می روشن رگ تلخی شود رگهای خواب

پنبه ی مینا اگر از پنبه ی گوشم کنند

سالها شد پیچ و تاب بیقراری می زنم

تا مگر چون رشته با گوهر هم آغوشم کنند

چون چراغ روز نوری نیست در سیما مرا

آن زمان گردد دلم روشن که خاموشم کنند

مصرع برجسته ام دیوان موجودات را

زود می آیم به خاطر گر فراموشم کنند

آسمان صائب عبث خم در خم من کرده است

من نه آن شمعم که پنهان زیر سرپوشم کنند

***

کو جنون تا خاک بازیگاه طفلانم کنند

رو به هر جانب که آرم سنگبارانم کنند

هست بیماری مرا صحت چو چشم دلبران

می شوم معمورتر چندان که ویرانم کنند

روی گل شد آتشین از شعله ی آواز من

از مروت نیست بیرون زین گلستانم کنند

می کنم گنجینه ی گوهر صدفها را تمام

از کرم سیراب اگر چون ابر نیسانم کنند

تازه چون ابرست از تردستیم روی زمین

می شود عالم پریشان گر پریشانم کنند

همچو مور از خاکساری دارم آتش زیر پا

مسند عزت گر از دست سلیمانم کنند

گر به دست افتد چو ماه نو لب نانی مرا

خلق از انگشت اشارت تیربارانم کنند

بسته ام چشم از تماشای زلیخای جهان

چشم آن دارم که با یوسف به زندانم کنند

می فشارم چون صدف دندان غیرت بر جگر

گر به جای آبرو گوهر به دامانم کنند

زان لب میگون به پیغامی قناعت کرده ام

جای آن دارد که خوبان بوسه بارانم کنند

نور من چون برق صائب پرده سوز افتاده است

نیستم شمعی که پنهان زیر دامانم کنند

***

غنچه خسبانی که از زانوی خود بالین کنند

از شکست تن کمند شوق را پرچین کنند

گرچه در ظاهر به زیردست و پا افتاده اند

بگذرند از نه فلک چون رخش همت زین کنند

سالها در خرقه ی پشمینه خون خود خورند

تا دم خود را چو آهوی ختا مشکین کنند

در محیط تلخ، دندان بر سر دندان نهند

تا چو گوهر استخوان خویش را شیرین کنند

کوههای درد چون رطل گران بر سر کشند

تا زطاعت پله ی میزان خود سنگین کنند

سنگ را سازند لعل از روی دل چون آفتاب

خانه ها را زرنگار از چهره ی زرین کنند

بر چراغ مرده از نور یقین عیسی شوند

دردهای کهنه را درمان به درد دین کنند

در هوا چون خرده ی جان شرر رقصان شود

گر ز روی شوق خون مرده را تلقین کنند

می شود در یک دم از اوتاد، چون کوه گران

کاه برگی را که آن دریادلان تمکین کنند

گرچه دارند اختیار بالش زانوی حور

چون سبو در پای خم از دست خود بالین کنند

مایه داران مروت با لب خندان چو گل

خون خود با خونبها در دامن گلچین کنند

صائب از دامان ایشان دست رغبت بر مدار

کآبهای تلخ را این ابرها شیرین کنند

***

هر کجا خوبان چراغ دلبری بر می کنند

شمع را پروانه، آتش را سمندر می کنند

عشق را با ناتوانان التفات دیگرست

فربه انصافان شکار صید لاغر می کنند

آه ازین خورشید رخساران که از تردامنی

از گریبان دگر هر صبح سر برمی کنند

غافلان را عمر در امروز و فردا می رود

عارفان امروز را فردای محشر می کنند

نامه پردازان در ایام فراق دوستان

با کدامین دست و دل یارب قلم سر می کنند

در زمین پاک خرسندی قناعت پیشگان

خاک می لیسند و استغنا به شکر می کنند

هوشیاران را غم ایام می سازد زبون

درد نوشان زود غم را خاک بر سر می کنند

پخته شو تا روز محشر ایمن از دوزخ شوی

ورنه عود خام را در کار مجمر می کنند

صحبت دریادلان صائب بهار رحمت است

موم را در یک نفس این قوم عنبر می کنند

***

نیستم غمگین که خالی چون کدویم می کنند

کز می گلرنگ صاحب آبرویم می کنند

دست من چون برگ تاک از رعشه ساغر گیر نیست

باده چون مینا دگرها در گلویم می کنند

گرچه می سازم جهانی را زصهبا تر دماغ

هر کجا سنگی است در کار سبویم می کنند

می شود بر دیده ی من عالم روشن سیاه

جای می گر آب حیوان در کدویم می کنند

گرچه بیقدرم، ولی از دیده چون غایب شوم

همچو ماه عید مردم جستجویم می کنند

می کنند از من توقع صد دعای مستجاب

مشت آبی گر کرم بهر وضویم می کنند

کار سوزن می کند با سینه ی صدچاک من

رشته ی مریم اگر صرف رفویم می کنند

می کنم شکر بخیلان از کریمان بیشتر

کز ره امساک حفظ آبرویم می کنند

از تسلیم چون شکر گوارا می کنم

زهر اگر صائب حریفان در گلویم می کنند

***

سالکان خودنما قطع بیابان می کنند

و اصلان چون آسمان در خویش جولان می کنند

گوشه ی عزلت گلستان است بر ارباب فقر

شیر مردان در قفس عیش نیستان می کنند

سنگ طفلان است باغ دلگشا دیوانه را

پسته ی ما را به زخم سنگ خندان می کنند

طاق ابرویی که من دیدم ازین سنگین دلان

قبله را در گوشه گیری طاق نسیان می کنند

قسمت ما سینه ی چاک و دل صدپاره است

از همان گلبن که مردم گل به دامان می کنند

جلوه ی رنگین ندارد عاقبت، هشیار باش

شهپر طاوس را آخر مگس ران می کنند

گر چنین صائب به شور آیند ارباب سخن

شور محشر را حصاری در نمکدان می کنند

***

رهنوردانی که چون خورشید تنها می روند

از زمین پست بر اوج ثریا می روند

روح مجنون را زتنهایی برون می آورند

عاشقان از شهر اگر گاهی به صحرا می روند

خانه بر دوشان مشرب از غریبی فارغند

چون کمان در خانه ی خویشند هر جا می روند

موج را سر رشته می گردد به دریا منتهی

راههای مختلف آخر به یک جا می روند

دامن مادر به آغوش پدر بگزیده اند

طفل طبعانی که از دنبال دنیا می روند

خانه پردازان چو سیلاب از جهان آب و گل

بی توقف راست تا آغوش دریا می روند

رهروان را چشم شور صبح می سازد خنک

زین سبب این راه را مردان به شبها می روند

از گرانجانان چو کوه قاف ایمن نیستند

اهل وحشت گر به زیر بال عنقا می روند

فارغ از همراه گردد هر که خود را جمع ساخت

مردم آشفته، با همراه تنها می روند

چون زبان شانه از فیض خموشی اهل دل

در رگ و در ریشه ی زلف چلیپا می روند

آرزوی خام، عالم را بیابان مرگ کرد

همچنان خامان به دنبال تمنا می روند

تن پرستانی که صائب از خودی نگریختند

زیر دیوارند اگر بیرون زدنیا می روند

***

گوشه گیران کامیاب از عالم بالا شوند

فکرها در گوشه گیری آسمان پیما شوند

توتیای چشم روزنها بود نور چراغ

دل چو روشن گشت اعضا سر بسر بینا شوند

قطره ی ما چون صدف روزی که بگشاید دهن

تا چه دریاها درین یک قطره ناپیدا شوند

صاف کن آیینه ی دل را درین بستانسرا

تا سراسر برگها چون طوطیان گویا شوند

محو شد در روی او هر چشم بینایی که بود

اختران در پرتو خورشید ناپیدا شوند

در میان این گهرها رنگ سنگ تفرقه است

چون به بیرنگی رسند این گوهران یکتا شوند

شد پریشان مغز ما از فکر، صائب کو جنون؟

تا چو دستار این بلاها از سر ما واشوند

سالها اهل سخن باید که خون دل خورند

تا چو صائب آشنای طرز مولانا شوند

***

بی زبان جمعی که از حیرت چو ماهی می شوند

محرم دریای اسرار الهی می شوند

چون سر فکرت به جیب و پای در دامن کشند

بی نیاز از تاج و تخت پادشاهی می شوند

از پریدن باز می دارند چشم حرص را

چهره هایی کز قناعت زرد و کاهی می شوند

چیست دنیا تا کند آزاد مردان را اسیر؟

این نهنگان کی زبون دام ماهی می شوند؟

همچو شمع آنان که دارند از دل روشن نصیب

زود آب از خجلت زرین کلاهی می شوند

ظلمت از هستی است، ورنه رهنوردان عدم

شمع جان خاموش می سازند و راهی می شوند

صائب آن جمعی که پاس خویش دارند از گناه

مبتلا آخر به عجب بیگناهی می شوند

***

کی به کوشش عاقلان را نشأه ی سودا دهند؟

عشق تشریفی بود کز عالم بالا دهند

عارفان چون دل به آن یکتای بی همتا دهند

هر دو عالم را طلاق اول به پشت پا دهند

دست در دامان همت زن که گوهر می شود

قطره ی آبی اگر از عالم بالا دهند

هر که چون پیکان زبان او بود با دل یکی

راست کیشان چون خدنگش بر سر خود جا دهند

آتش دوزخ زننگ ما نهان در سنگ شد

نامه ی ما را مگر فردا به دست ما دهند

پایه ی عزت بلندی گیرد از افتادگی

از قلم چون حرفی افتد در کنارش جا دهند

مستی غفلت عنان صائب زدست ما ربود

چون عنان اختیار ما به دست ما دهند؟

***

در گذر از گفتگو تا ساغر هوشت دهند

جنت در بسته از لبهای خاموشت دهند

سرمپیچ از گوشمال آن دو زلف عنبرین

تا لبی خندانتر از صبح بناگوشت دهند

پاره ی دل را چو عود خام بر آتش گذار

تا پریزاد سخن را سر به آغوشت دهند

تا نگردد خانه ی زنبور، دل از زخم نیش

نیست ممکن در گلستان جهان نوشت دهند

لنگر تمکین این بزم است بیهوشی ترا

می روی بیرون ازین محفل اگر هوشت دهند

بر تو از گوش گران این وحشت آبادست خوش

زود در فریاد می آیی اگر گوشت دهند

چون نجوشی در خم گردون ز روی اختیار

جوش بیتابی مزن صائب اگر جوشت دهند

***

کی به ارباب تجرد مال دنیا می دهند؟

آب از سرچشمه ی سوزن به عیسی می دهند

کیست تا سیراب سازد این سفال خشک را؟

چون به گوهر قطره ی آبی زدریا می دهند

با زبردستی جوانمردان میدان وجود

خاکمال دشمن از راه مدارا می دهند

می دهند از کف به سیم قلب ماه مصر را

کوته اندیشان که دین خود به دنیا می دهند

دوربینانی که آگاهند از طغیان نفس

در شکست خویش کی فرصت به اعدا می دهند؟

پوچ مغزانی که بر گفتار می آرند زور

خرمن خود را به دست بادپیما می دهند

رتبه ی دیوانگی گر نیست بالاتر زعقل

داغ سودا را چرا بر فرق سرجا می دهند؟

گوشه گیران ایمن از آسیب شهرت نیستند

گر به کوه قاف پشت خود چو عنقا می دهند

شهر صائب بر شکوه عشق تنگی می کند

زین سبب دیوانگان را سر به صحرا می دهند

***

گر چنین خوبان صلای جام الفت می دهند

بلبل محجوب ما را بال جرأت می دهند

حیرتی دارم که کافر نعمتان درد و داغ

چون به دست آه طومار شکایت می دهند؟

طفل طبعان چون مگس بر شهد جان چسبیده اند

تلخکامان جان شیرین را به رغبت می دهند

خون ما را روز محشر شاهدی در کار نیست

لاله رخساران به خون ما شهادت می دهند

دولت حسن غریب آسان نمی آید به دست

روزگاری خاکمال گرد غربت می دهند

از برای عاقلان نزل بلا آماده اند

غافلان را سر به صحرای فراغت می دهند

خضر راهت گر کنند از راهزن ایمن مباش

در خور بیداری اینجا خواب غفلت می دهند

عاشقان در حسرت تیغ شهادت سوختند

آب این لب تشنگان را خوش به حکمت می دهند

صائب آن جمعی که تحصیل مروت کرده اند

سر اگر خواهد به خصم بی مروت می دهند

***

داغ ناسور مرا گر بر دل صحرا نهند

از خجالت لاله ها بر کوه پا بالا نهند

از لب پیمانه ها خیزد نوای العطش

پنبه ی مغز مرا گر بر سر مینا نهند

این عزیزانی که من در مصر دولت دیده ام

در ترازو جنس یوسف را به استغنا نهند

کشتی جمعی که دارد از توکل بادبان

بیشتر در غیر موسم روی در دریا نهند

پرتو رویش چنین گر مجلس افروزی کند

زود باشد شمعها سر را به جای پا نهند

غنچه خسبانی که سر پیچیده اند از روزگار

سر چو صائب بر سر زانوی استغنا نهند

***

منکران چون دیده ی شرم و حیا بر هم نهند

تهمت آلودگی بر دامن مریم نهند

ساده لوحانی که دل بر زندگانی بسته اند

بر سر ریگ روان بنیاد از شبنم نهند

نام رنگین فکرتان برگرد عالم می دود

بر دل خود دست اگر یک چند چون خاتم نهند

سیر چشمان قناعت با لب تبخاله ریز

داغهای بی نیازی بر دل زمزم نهند

اینقدر استادگی در زخم ناخن می کنند

وای اگر این ناکسان بر زخم ما مرهم نهند

کیمیای سازگاری خار را گل می کند

غم چه سازد با حریفانی که دل بر غم نهند؟

نیست حیف و میل در میزان عدل کردگار

هر چه زین سر بر تو افزودند زان سر کم نهند

زود باشد حشرشان در خاک با قارون شود

این گرانجانان که سیم و زر به روی هم نهند

صائب ارباب هوس دارند جوش العطش

روی اگر بر روی گل چون قطره ی شبنم نهند

***

اهل همت خرده ی خود پیش درویشان نهند

مایه داران مروت گنج در ویران نهند

با جگر خوردن قناعت کن که این دون همتان

کفش پیش پای مهمان پیشتر از خوان نهند

شد سخن در روزگار ما چنان کاسد که خلق

در شنیدن بر سخنور منت احسان نهند

محضر روی عرقناک است بر پاکی دلیل

ساده لوح آنان که تهمت بر مه کنعان نهند

نیست دست اهل غیرت دست فرسود طبیب

منت درمان به جان از درد بی درمان نهند

داغ نومیدی است صائب گوهر بحر سراب

وای بر جمعی که دل بر وعده ی خوبان نهند

***

بر دل بی آرزو زندان تن صحرا بود

چشمه ی سوزن به تار بی گره دریا بود

بر ندارد دانه در زیر زمین چشم از سحاب

خاکساران را نظر بر عالم بالا بود

خون همت را به جوش آرد لب خشک سؤال

دست بی ساغر و بال گردن مینا بود

تا زهمراهان بریدم و اصل منزل شدم

زور بر راه آورد چون راهرو تنها بود

خاک در چشمش اگر تقصیر در ریزش کند

هر که خرجش همچو ابر از کیسه ی دریا بود

شورش عشق است در فرهاد از مجنون زیاد

سیل در کهسار پرغوغاتر از صحرا بود

گرچه جوهر نیست در آیینه های صیقلی

راز عشق از جبهه ی روشندلان پیدا بود

سد راه جرأت عاشق شود صائب حجاب

عشق می گردد هوس چون حسن بی پروا بود

***

دم زخواهش چون مصفا شد دم عیسی بود

دست چون شد از طمع کوته ید بیضا بود

هیچ روزن بی فروغ آفتاب فیض نیست

دیده یسوزن به کار خویشتن بینا بود

در سواد شهر نتوان عشق را پوشیده داشت

پرده ی اسرار عاشق دامن صحرا بود

چشم ما از خاک عزلت می پذیرد روشنی

صیقل آیینه ی ما شهپر عنقا بود

هر که از خود شد تهی، پر شد زآب زندگی

از سبکباری کدو تاج سر دریا بود

مجلس آرایی به دستوری که باید کرده اند

نور آگاهی اگر در دیده ی بینا بود

مدعا از وصل، لب از بوسه شیرین کردن است

روز ماتم بهتر از عیدی که بی حلوا بود

پرتو شمع تجلی را نپوشد لاله زار

فکر صائب در میان فکرها پیدا بود

***

رزق هر کس چون صدف از عالم بالا بود

فارغ از چین جبین موجه ی دریا بود

از دو عالم در گذشتم تا شدم فرد از جهان

زور بر راه آورد چون راهرو تنها بود

محو گردد نقش هستی دل چو گردد صیقلی

جوهر فولاد در آیینه ناپیدا بود

سرمه ی بیداری دزدست خواب پاسبان

می رود ایمان به غارت دل چو نابینا بود

گر فتد بینا و نابینا به چاهی از قضا

زان میان خجلت نصیب دیده ی بینا بود

نیست صدر و آستان در مجلس روشندلان

جای کف مانند عنبر بر سر دریا بود

از تبسم چون دهد پیوند دلها را به هم؟

آن که از چین جبین شیرازه ی دلها بود

گفتگوی طوطیان صائب سراسر قالبی است

هر که بی تعلیم می گوید سخن گویا بود

***

آسمان تا بود، با ما بر سر بیداد بود

روی ما دایم طرف با سیلی استاد بود

آستین چندان که افشاندیم دست از ما نداشت

در دل ما ریشه ی غم جوهر فولاد بود

سرو چون شمشیر زهرآلود می آمد به چشم

بس که از سیر گلستان بی تو دل ناشاد بود

زینهار از خرقه آرایان مشو غافل که من

هر خشن پوشی که دیدم خانه ی صیاد بود

می کنند اهل هنر نام بزرگان را بلند

بیستون آوازه ای گر داشت از فرهاد بود

یاد ایامی که ما را بر سر از آزادگی

سایه ی بال هما چون سایه ی جلاد بود

از قبول خلق دل سررشته را گم کرده بود

دست رد بر سینه ی ما سیلی استاد بود

اختر ما تا فروغ دولت بیدار داشت

بر چراغ بزم ما دست حمایت باد بود

از ندامت سوخت هر کس بر دل ما زخم زد

مرهم این صید از خاکستر صیاد بود

ناله ای کردیم و آتش در نهاد خود زدیم

چون سپند آرام ما موقوف یک فریاد بود

کم بلایی نیست صائب پرسش ارباب رسم

چشم زخم عید ما دایم مبارکباد بود

***

ای خط بیرحم ازان عارض دمیدن زود بود

آن گل نشکفته را نادیده چیدن زود بود

کشت امید مرا می داشت شرمش تازه رو

خون لعل آبدارش را مکیدن زود بود

زلف مشکین بود از دیوان رحمت آیتی

بر سر او بی تأمل خط کشیدن زود بود

دست بیداد سیه مستان بلند افتاده است

ورنه آن سیب زنخدان را مکیدن زود بود

چشم او را فرصت نظاره می بایست داد

نرگس این باغ را در خواب چیدن زود بود

داشت تسخیر هزاران ملک دل را در نظر

چشم او را زهر ناکامی چشیدن زود بود

با دل صدپاره ی عشاق چندین کار داشت

شوخی مژگان او را آرمیدن زود بود

بر گلستانی که از صد گل یکی نشکفته است

چون خزان افسون بیرحمی دمیدن زود بود

از سر رغبت به حرف دادخواهان می رسید

حلقه ی انصاف در گوشش کشیدن زود بود

بر سر آن غمزه ی خونخوار در عین غرور

چون بلای آسمان غافل رسیدن زود بود

در زمین سینه ها تخم محبت می فشاند

خال او را در پناه خط خزیدن زود بود

خط ظالم برد از حد دل سیاهی را برون

ورنه صائب از دل وحشی رمیدن زود بود

***

از سعادت در دماغش بیضه ی پندار بود

مغز مغرور هما را استخوان در کار بود

عشق در هر دل که شمع بیقراری بر فروخت

اولین پروانه اش مهر لب اظهار بود

خانه ی ما در پناه پستی دیوار ماند

ورنه سیلاب حوادث سخت بی زنهار بود

گفتم از گردون گشاید کار من، شد بسته تر

آن که روشنگر تصور کردمش زنگار بود

تا دماغ ما به هوش آمد جهان افسرده گشت

عید طفلان بود تا دیوانه در بازار بود

سرو در قید رعونت ماند از آزادگی

عجب ما را گوشمال بندگی در کار بود

پرده ی گوش اجابت شبنم از سیماب داشت

بلبل بی طالع ما تا درین گلزار بود

شب که بی روی تو در پیمانه می می ریختم

خنده ی مینا به گوشم ناله ی بیمار بود

تا فکندم بار خلق از دوش، افتادم زپای

کشتی من در گرانباری سبکرفتار بود

تا نیفتادم، ندیدم کعبه ی مقصود را

در میان ما همین استادگی دیوار بود

نیست حق تربیت صائب به من آیینه را

طوطی من در حریم بیضه خوش گفتار بود

***

یوسف ما در دل چه بر سر بازار بود

این گل از صبح ازل شیدایی دستار بود

پیشطاق شهرت از شعر بلندم رتبه یافت

اینچنین زلفی رخ این صفحه را در کار بود

کوه و صحرا پر شد از آوازه ی زنجیر من

پای صحرا گرد مجنون کی به این پرگار بود؟

صائب این طرز سخن را از کجا آورده ای؟

هر که را دیدیم داغ طرز این اشعار بود

***

جان مشتاقان غبار جسم را صرصر بود

زودتر آخر شود شمعی که روشنتر بود

مردم کوته نظر در انتظار محشرند

دیده ی روشندلان آیینه ی محشر بود

باد هستی را زسر بیرون کن از طوفان مترس

بادبان چون جمع سازد خویش را لنگر بود

پرده ی امید باشد ناامیدیهای ما

خیمه ی تبخاله ی ما بر لب کوثر بود

در زمان ما که بیمهری قیامت می کند

دامن مادر به طفلان دامن محشر بود

بیشتر شکرلبان عهد دشمن پرورند

ورنه از خط نسبت طوطی چرا کمتر بود؟

نیست صائب راه بر افلاک جان تیره را

قسمت خاک است هر دردی که در ساغر بود

***

تا خیال آن بهشتی رو مرا منظور بود

پرده های چشم حیرانم نقاب حور بود

در کدوی من می وحدت به کام دل رسید

خام بود این باده تا در کاسه ی منصور بود

بی تأمل مهر خاموشی زلب برداشتم

شهد را شان دگر در خانه ی زنبور بود

این زمان در قبضه ی قارون بود روی زمین

رفت آن عهدی که قارون در زمین مستور بود

آبروی فقر را می داشتم دایم عزیز

کاسه ی در یوزه ی من کاسه ی فغفور بود

داد ما را چون نمی دادی تو ای بیدادگر

شکوه ی ما را شنیدن از مروت دور بود

سرد شد از رفتن فرهاد دست و دل مرا

پنجه ی من قوتی گر داشت از هم زور بود

از کشاکش یک زمان آسوده ام نگذاشت چرخ

فرش دایم چون کمان در خانه ی من زور بود

(…ن) دارد کنون از خودنمایی تکیه گاه

آن سری کز بیخودیها در کنار حور بود

از کمال خود ندیدم بهره جز عین الکمال

هاله ی ماه تمام من زچشم شور بود

کرد صائب تلخی زهر فنا شیرین به خود

هر که از خوان جهان قانع به تلخ و شور بود

***

یاد ایامی که بزم عیش ما معمور بود

مغز ما از نشأه ی می پرده دار حور بود

شیشه ی می نیم هوشی داشت از همصحبتان

روی مجلس در نقاب بیخودی مستور بود

لاله رویان را دل ما تشنه ی نظاره ساخت

آب این سرچشمه ی آیینه گویا شور بود

قرب منزل نعل ما را بر سر آتش گذاشت

داشتیم آسایشی تا منزل ما دور بود

خاطر روشن در فردوس بر رویم گشود

قحط یوسف بود تا آیینه ام بی نور بود

آنچه ما چشم از حباب آب حیوان داشتیم

در حجاب پرده ی زنبوری انگور بود

آب لعل او زخط شد تیره، ورنه پیش ازین

صافی این شهد، شمع خانه ی زنبور بود

***

ذوق خاموشی مرا روزی که دامنگیر بود

گرد را هم سرمه سای ناله ی زنجیر بود

این زمان منزل پرستم، ورنه چندی پیش ازین

نقش پای خضر در چشمم دهان شیر بود

دست معمار فلک را کوتهی پیچیده داشت

تا دل ویرانه ی من قابل تعمیر بود

زهر چشم عشق هر پیمانه ی خونم که داد

چون به رغبت نوش کردم کاسه ی پر شیر بود

عشق آتشدست تا در پیکر من خانه داشت

سینه ی من گرمتر از خوابگاه شیر بود

تخته ی مشق حوادث نیست صائب این زمان

سینه ی او چون هدف دایم نشان تیر بود

***

در کنار دایه حسن او جهان افروز بود

در دل سنگ این شرار شوخ عالمسوز بود

رشته ی پیوند من با گلرخان امروز نیست

مرغ من در بیضه با اطفال دست آموز بود

تا شدم روشن به چشم من جهان تاریک شد

زنگ بر آیینه ی من طالع فیروز بود

داغ سودا در حریم سینه ی سوزان من

منفعل از جلوه ی خود چون چراغ روز بود

در نیستان خامه ی من در میان خامه ها

همچو چشم شیر از گرمی جهان افروز بود

گرچه صائب روشن از من گشت این ظلمت سرا

اعتبارم در نظرها چون چراغ روز بود

***

ریزش اشک ندامت غافلان را بس بود

مشت آبی لشکر خواب گران را بس بود

می شود پشت کمان از آتش سوزنده نرم

آه گرمی روی سخت آسمان را بس بود

زود می پاشد زهم در پیری اوراق حواس

آه سردی ریزش برگ خزان را بس بود

ما سیه روزان به اندک روی گرمی قانعیم

کرم شب تابی چراغ این دودمان را بس بود

چون هوا مغلوب شد، در دست خاتم گو مباش

باد در فرمان سلیمان زمان را بس بود

کار تیغ از دست آید چون قوی افتاد دل

پنجه ی مردانگی شیر ژیان را بس بود

حسن سرکش را دعای جوشنی چون عشق نیست

طوق قمری دیده بان سروروان را بس بود

هست بی زحمت مهیا آنچه می باید ترا

مهر خاموشی سپر تیغ زبان را بس بود

سیل بی رهبر به دریا می رساند خویش را

جذبه ی منزل دلیل این کاروان را بس بود

می توان بردن زسیما ره به کنه هر کسی

صائب از مکتوب، عنوان نکته دان را بس بود

***

دوش بزم از شور ما یک سینه ی پرجوش بود

تلخی می محو در گلبانگ نوشانوش بود

نرگس مخمور خون عقل در پیمانه داشت

جلوه ی مستانه سیلاب متاع هوش بود

گرچه دامن می کشید از سایه ی خود سرو او

باغ بر گل تنگ از خمیازه ی آغوش بود

بر نمی آمد صدا از هیچ کس غیر از سپند

شمع مجلس با زبان آتشین خاموش بود

تیره بختی همچو داغ لاله در خون می تپید

از فروغ می در و دیوار اطلس پوش بود

در قفس تیغ زبان ما برآمد از نیام

شعله ی آواز ما در گلستان خس پوش بود

گلشن از خاموشی ما پرده ی تصویر شد

خون گل از شعله ی آواز ما در جوش بود

هیچ کس را صائب از اهل سخن روزی نشد

آنچه از اسباب عشرت قسمت ما دوش بود

***

شب که دامان سر زلف توام در چنگ بود

دامن صحرای محشر بر جنونم تنگ بود

در گلستانی که شبنم قفل بیرون درست

بلبل گستاخ ما پهلونشین رنگ بود

عالمی را دشمن جان کرد با من نامه اش

امن بودم تا جواب نامه ی من جنگ بود

در بهارستان وحدت سبزه ی بیگانه نیست

دست بر هر تار این قانون زدم آهنگ بود

تا غبار خودپرستی شستم از لوح بصر

رو به هر وادی که کردم خضر پیشاهنگ بود

***

تا عنان اختیار ناقصم در چنگ بود

تا به زانو پایم از خواب گران در سنگ بود

عاجزان را رحمت حق پرده داری می کند

بودم از صیاد ایمن تا شکارم لنگ بود

سرمه ی خواب گران در چشم پر خون داشتم

بستر و بالین من چون لاله تا از سنگ بود

از صفای سینه در چشمم جهان تاریک شد

دیو یوسف بود تا آیینه ام در زنگ بود

عدل ایزد بر گرفت از من عذاب قبر را

بس که بر من چار دیوار عناصر تنگ بود

بود در قید محبت تا دلم خود را شناخت

از حلاوت این شکر دایم اسیر تنگ بود

آهنم روزی که منزل داشت در دل سنگ را

چون جرس آوازه ام فرسنگ در فرسنگ بود

نیست صائب همچو طوطی قالبی گفتار ما

بلبل ما در حریم بیضه سیر آهنگ بود

***

از قبول نقش، دل دایم پریشان حال بود

گر غباری داشت این آیینه از تمثال بود

از تهی چشمان گره در کار من امروز نیست

آب کشت من مدام از چشمه ی غربال بود

از گشاد لب در تشویش واشد بر رخش

در رحم از فکر روزی طفل فارغبال بود

خاک زن در چشم خودبینی که از آب حیات

سد اسکندر همین آیینه ی اقبال بود

آهوان از تنگ میدانی به من گشتند رام

بس که از شور جنونم دشت مالامال بود

داغ خوش پرگاری من بود خال نوخطان

تا دل سوداییم در حلقه ی اطفال بود

دل خنک شد تا دهن بستم زحرف نیک و بد

مهر خاموشی تب گفتار را تبخال بود

عمر من شد صرف صائب در تمنای محال

تار و پود هستی من رشته ی آمال بود

***

آبروی کعبه گر از چشمه ی زمزم بود

کعبه ی دل را صفا از دیده ی پرنم بود

از خودآرا، دست بر دنیا فشاندن مشکل است

در ته سنگ است هر دستی که با خاتم بود

می کند عالم به چشم سوزن عیسی سیاه

تار و پود این جهان گر رشته ی مریم بود

هر که نتواند زدوش خلق باری برگرفت

از گرانجانی حیاتش بار بر عالم بود

صبح، وصل مهر تابان از دم جان بخش یافت

می شود روشن چراغش هر که صاحب دم بود

غنچه خسبان بیخبر از راز عالم نیستند

کاسه ی زانوی اهل فکر، جام جم بود

آن که اول شعر گفت آدم صفی الله بود

طبع موزون حجت فرزندی آدم بود

هر که صائب نفس سرکش را نسازد زیردست

در حقیقت کمتر از زال است اگر رستم بود

***

خنده ی سوفار با دلگیری پیکان بود

نیست ممکن آدمیزاد از دو سر خندان بود

صحبت نیکان، خسیسان را دعای جوشن است

ایمن است از سوختن تا خار در بستان بود

دولت دنیا گوارا نیست بر روشندلان

تاج زر تا هست بر سر شمع را، گریان بود

بر نمی دارد زمین خاکساری امتیاز

در فتادن سایه ی شاه و گدا یکسان بود

گر بسوزد هر دو عالم را نیاساید شرار

اشتهای حرص دایم در ته دندان بود

بی نیازان را سپهر سفله می دارد عزیز

چون کند ترک فضولی، خانه از مهمان بود

گفتگوی عشق می آرد دل ما را به وجد

مطرب از طوفان سزد، دریا چو دست افشان بود

عالم افسرده از آزاد مردان تازه روست

سرو در فصل خزان پیرایه ی بستان بود

دل ز سیمای سخنسازست دایم در عذاب

پیچ و تاب نامه از غمازی عنوان بود

حرص از دلسردی من روی پنهان کرده است

در زمستان مور در زیرزمین پنهان بود

در دل صائب ندارد عالم پر شور راه

آب گوهر را چه غم از تلخی عمان بود؟

***

پایه ی نظم بلند از علم کمتر چون بود؟

علم موزون کم چرا از علم ناموزون بود؟

گردبادش جلوه ی انگشت زنهاری کند

دامن دشتی که گرم از سینه ی مجنون بود

کنج عزلت کرد مستغنی مرا از احتیاج

خم لباس و خانه و گلزار افلاطون بود

نیست ممکن نخل احسانی کند نشو و نما

تا به مغز خاک پنهان ریشه ی قارون بود

گر ببندد محتسب میخانه را در، گو ببند

ساقی و نقل و شراب ما لب میگون بود

می شود هم پله ی قارون به اندک فرصتی

دوش هر کس زیر بار منت گردون بود

جوش گل سازد خروش بلبلان صائب زیاد

عشق روزافزون شود چون حسن روزافزون بود

***

شب نه آه سرد را دل عرش پیما کرده بود

آسمان از صبح محشر دفتری وا کرده بود

جان چه می دانست از دنیا چها خواهد کشید

خاکبازیهای طفلان را تماشا کرده بود

لنگر تمکین کوه غم به فریادم رسید

ورنه بیتابی مرا در عشق رسوا کرده بود

از دل شیرین خیالی داشت در مد نظر

کوهکن در بیستون شغلی که پیدا کرده بود

از نگاه عجز شد چون طوق زیب گردنم

تیغ او دستی که بهر قتل بالا کرده بود

از جوانمردی سراسر باده ی گلرنگ کرد

عشق هر خونی که در جام زلیخا کرده بود

رشته ی جان با دل آزاده ی من می کند

آنچه سوزن با گریبان مسیحا کرده بود

از شکرخند صدف شد خام، ورنه پیش ازین

ابر ما عادت به روی تلخ دریا کرده بود

آتشین رویی که شمع مجلس ما بود دوش

حلقه ی بیرون در را چشم بینا کرده بود

عمرها شد در لباس لاله بیرون می دهد

اشک مجنون آنچه با دامان صحرا کرده بود

جان چه خونها خورد تا از صفحه ی دل پاک کرد

نقطه ی سهوی که نامش را سویدا کرده بود

دید تا آن سر و سیم اندام را، بر دل گذاشت

شاخ گل دستی که بهر رقص بالا کرده بود

حسن بازیگوش او صائب نشان تیر کرد

دل به خون دیده مکتوبی که انشا کرده بود

***

دوش بر من سایه آن سرو روان افکنده بود

شاخ گل دستی به دوش باغبان افکنده بود

شرم رویش از عرق صددیده ی بیدار داشت

چشم را هر چند در خواب گران افکنده بود

گرچه آب از سایه اش چون ابر رحمت می چکید

از نگاه گرم آتش در جهان افکنده بود

صبر و عقل و هوش را باد بهار جلوه اش

بر سر هم همچو اوراق خزان افکنده بود

جلوه ی مستانه اش از طره ی عنبرفشان

همچو دریا موج عنبر بر کران افکنده بود

نرگس مستانه اش از سرمه ی شرم و حیا

شوخ چشمان هوس را از زبان افکنده بود

از حجاب عشق بودم حلقه ی بیرون در

زلف او هر چند دستم در میان افکنده بود

مهر خاموشی حجاب چهره ی مطلب نبود

نور رویش پرده از راز نهان افکنده بود

از شکوه حسن، خورشید جهان افروز او

چاک در جیب فلک چون کهکشان افکنده بود

سرو بالا دست او از خارخار پای بوس

خار در پیراهن آب روان افکنده بود

در زمین او جلوه ی مستانه، نقش پای او

هر طرف طرح بهشت جاودان افکنده بود

راست بوده است این که ریزد درد بر عضو ضعیف

پیچ و تاب زلف در موی میان افکنده بود

از حجاب عشق صائب بود جایم زیر تیغ

گرچه بر من سایه آن ابرو کمان افکنده بود

***

شب که سرو قامت او شمع این کاشانه بود

تا سحر گه بر گریزان پر پروانه بود

صاحب خرمن نگشتم تا نیفتادم ز پا

مور من تا دست و پایی داشت قحط دانه بود

طره ی موجم، نوآموز کشاکش نیستم

عمرها از اره ی پشت نهنگم شانه بود

روزی آتش شود نخلی که دست آموز کرد

سنگ طفلان را که رزق مردم دیوانه بود!

شیوه ی عاجزکشی از خسروان زیبنده نیست

بی تکلف، حیله ی پرویز نامردانه بود

قامت او در نمی آید به آغوش کسی

ورنه هر تیری که دیدم با کمان همخانه بود

کوه را چون ناقه ی لیلی بیابانگرد ساخت

ناله ی گرمی که در زنجیر این دیوانه بود

بی تو رضوانم به سیر گلشن فردوس برد

طره ی حوران به چشمم دود ماتمخانه بود

نسبت کیفیت آن چشم با آهو خطاست

در تماشاگاه او آیینه ها میخانه بود

نیست تقصیری اگر زنار ما نگسسته ماند

دست ما در زیر سنگ سبحه ی صددانه بود

شمع ایمن راه در ویرانه ام صائب نداشت

شب که مهتاب خیالش فرش این غمخانه بود

***

پیش ازین روی دو عالم در دل دیوانه بود

کعبه اول سنگ صندل سای این بتخانه بود

داشت نقصانهای عالم روی در اوح کمال

هوشیاران را تلاش همت مستانه بود

مطرب از خود داشت جوش سینه ی گلهای باغ

ناله ی بلبل درین بستانسرا بیگانه بود

عشق ازین هنگامه مطلب جز شکست دل نداشت

گردش نه آسیا از بهر این یک دانه بود

یاد ایامی که نور شمع با آن سرکشی

زیر یک پیراهن فانوس با پروانه بود

تا نشد کشت جهان از دانه ی دل بارور

آسمانها در شمار سبزه ی بیگانه بود

این زمان ویرانه از خواری نقاب گنج شد

پیش ازین گنج از عزیزی پرده ی ویرانه بود

کشتی انصاف را اکنون به خشکی بسته اند

پیش ازین دور فلکها گردش پیمانه بود

عشق تا پروای تعلیم و دماغ درس داشت

سرنوشت آسمانها ابجد طفلانه بود

عشق تا مهر خموشی عقل را بر لب نزد

هر دو عالم چشم خواب آلود این افسانه بود

باده مطرب داشت از جوش نشاط خویشتن

تا سر پرشور صائب فرش این میخانه بود

***

روح را در تنگنای جسم کی شادی بود ؟

مرغ دام افتاده را شادی در آزادی بود

راحت منزل نگردد سنگ راهش همچو سیل

شوق هر کس را که در راه طلب هادی بود

سالکان را سرمه ی آه و فغان باشد وصول

تا نپیوندد به دریا سیل فریادی بود

دلربایی حسن را در پرده ی شرم است بیش

چشم خواباندن به ظاهر شرط صیادی بود

شد به آزادی علم تا رفت در گل پای سرو

یک قدم راه از گرفتاری به آزادی بود

فکر عقبی نیست صائب در دل دنیاپرست

جغد را ویران گواراتر زآبادی بود

***

اهل دل را خواب تلخ مرگ بیداری بود

شب زشکر خواب ما را خط بیزاری بود

سنگ راهی نیست چون تعجیل در راه طلب

ریگ دایم در سفر از نرم رفتاری بود

بی شعوران را نسازد بیخبر رطل گران

مست گردیدن زصهبا فرع هشیاری بود

ما عبث در عشق دندان بر جگر می افشریم

بخیه بیکارست زخم تیغ چون کاری بود

در صدف گوهر زسنگینی گردیده است

کف به روی دست دریا از سبکباری بود

می توان پوشید چشم از هر چه می آید به چشم

آنچه نتوان چشم ازان پوشید بیداری بود

سختی ایام را صائب گوارا کن به صبر

چاره ی این راه ناهموار همواری بود

***

چند دستم شانه ی زلف پریشانی بود؟

آرزو در سینه من چند زندانی بود؟

می شود ز اشک ندامت دانه ی امید سبز

سرخ رویی لاله ی باغ پشیمانی بود

کو جنون تا سر به صحرایم دهد چون گردباد؟

تا به کی کس نقش دیوار تن آسانی بود؟

خار را بر دامن اهل تجرد دست نیست

جامه ی فتحی که می گویند، عریانی بود

جبهه ی وا کرده یک گل در گلستانت نهشت

باغبان باغ باید غنچه پیشانی بود

سبزه زیر سنگ نتوانست قامت راست کرد

چون امید سرفرازی با گرانجانی بود؟

از کشاکش صائب ارباب تجرد فارغند

خار را کی دست بر دامان عریانی بود؟

***

یاد ایامی که گلچین در گلستانت نبود

بوالهوس را دست بر سیب زنخدانت نبود

بوسه از یاقوت آتش مشربت رنگی نداشت

طوطی خط خوش نشین شکرستانت نبود

بوی پیراهن یکی از سینه چاکان تو بود

نکهت گل محرم چاک گریبانت نبود

کاکلت پهلو تهی می کرد از باد صبا

شانه را دستی به زلف عنبر افشانت نبود

العطش می زد تمنا در بیابان طلب

محشر لب تشنگان چاه زنخدانت نبود

زهر بی پروایی از تیغ نگاهت می چکید

سرمه را دست سیه کاری به مژگانت نبود

لوح رخسار تو از نقش تماشا ساده بود

دست یغمایی در آغوش گلستانت نبود

این زمان گردید وقف عام، ورنه پیش ازین

غیر صائب بلبلی در باغ و بستانت نبود

***

پیش ازین حسن مجرد تشنه ی زیور نبود

چشم دریا در خمار شبنم گوهر نبود

بلبل ما هر زمان بر شاخساری می نشست

بیضه ی افلاک ما را زیر بال و پر نبود

در گلستانی که ما گلبانگ عشرت می زدیم

زهره ی فریاد کردن حلقه را بر در نبود

خط او این نقش زد بر آب، ورنه پیش ازین

پرده دار آتش یاقوت خاکستر نبود

رفته رفته آب شد آیینه از تاب رخش

چون نگردد آب، آخر سد اسکندر نبود

خاطری از موی سر آشفته تر می خواستند

پیش ازین دیوانگی تنها به موی سر نبود

تنگدستی قسمت صاحبدلان امروز نیست

غنچه ی این باغ را در جیب هرگز زر نبود

در صدف تا داشت صائب گوهرم آرامگاه

کوه غم بر خاطرم از سنگ بد گوهر نبود

***

هر دلی را طره ی جانان نمی گیرد به خود

غیر ماه مصر این زندان نمی گیرد به خود

در دل عاشق ندارد راه غیر از فکر دوست

این تنور گرم جز طوفان نمی گیرد به خود

می پذیرد گرچه لوح ساده هر نقشی که هست

هیچ نقشی دیده ی حیران نمی گیرد به خود

دل به راهش خاک شد با آن که می داند یقین

هیچ گردی آن سبک جولان نمی گیرد به خود

خاکیان بیجا دلی در مهر گردون بسته اند

این تنور سرد هرگز نان نمی گیرد به خود

بر بیاض گردن او نقطه ای از خال نیست

از لطافت این ورق افشان نمی گیرد به خود

عشق را با بی سر و پایان بود روی نیاز

این صدف جز گوهر غلطان نمی گیرد به خود

در حریم فکر صائب دور باش منع نیست

خانه ی روشندلان دربان نمی گیرد به خود

***

حسرت اوقات غفلت چون زدل بیرون رود؟

داغ فرزندست فوت وقت، از دل چون رود؟

چون کسی سالم برون از ورطه ی گردون رود؟

از شکار جرگه صید خسته بیرون چون رود؟

فیض یکرنگی تماشا کن که گر سنگین دلی

رگ گشاید تاک را، از دست ساقی خون رود

فکر دنیا هر که را سر در گریبان غوطه داد

زود باشد در ضمیر خاک چون قارون رود

چشمه ی کوثر دهان را غنچه سازد از حباب

بر لب کوثر اگر با آن لب میگون رود

زخم من از رشته ی مریم نگردد بخیه گیر

تا به گردن سوزن عیسی چرا در خون رود؟

بر سر آب آورد قصر صدف را چون حباب

سیل اشگم گر به این شورش سوی جیحون رود

تا به گنج شایگان خم تواند راه برد

چون سبو باید که خون از چشم افلاطون رود

آه من کی عرض حال خود به گردون می کند؟

پست فطرت وقت حاجت بر در هر دون رود

فکر صائب چون شکر ریزی کند، کلک بلند

در شکر تا سینه از شیرینی مضمون رود

***

صورت شیرین اگر از لوح خارا می رود

از دل سنگین ما نقش تمنا می رود

می دود مجنون به زور عشق بر گرد جهان

آب دارد قوت از سرچشمه هر جا می رود

برنمی آید غرور حسن با تمکین عشق

یوسف از کنعان به سودای زلیخا می رود

عمر چون سیل و عدم دریا و ما خاروخسیم

در رکاب سیل، خار و خس به دریا می رود

مرگ را آلودگی کرده است بر ما ناگوار

نقره ی بی غش در آتش بی محابا می رود

از خیال بازگشت گلستان آسوده است

شبنمی کز جلوه ی خورشید از جا می رود

نیست صحبت را اثر در طینت آهن دلان

تیزی سوزن کی از قرب مسیحا می رود؟

در طریق عشق خار از پا کشیدن مشکل است

ریشه در دل می کند خاری که در پا می رود

در قیامت هم نمی یابد حریم سینه را

از خرام او دل هرکس که ازجا می رود

شرم مجنون شوخی از چشم غزالان برده است

بی نگهبان محمل لیلی به صحرا می رود

می رود داغ کلف صائب اگر از روی ماه

فکر خال و خط او هم از دل ما می رود

***

کی ز سیل گرمرو بر روی صحرا می رود؟

آنچه از مژگان تر بر چهره ی ما می رود

عشق را در کشور ما آبروی دیگرست

یوسف اینجا بر سر راه زلیخا می رود

بر امید وعده ی شب در میان زلف او

روزگاری شد که روز از کیسه ی ما می رود

رفتی و از بدگمانیهای عشق دوربین

تا تو می آیی به مجلس دل به صد جا می رود

بیشتر ارباب دنیا زر به منعم می دهند

آب این بی حاصلان یکسر به دریا می رود

سرو مشرب در زمین هند بالا می کشد

آب می آید به این گلزار و صهبا می رود

کی نهد صائب قدم بر دیده ی گریان من؟

آن که از رنگ حنایش خار در پا می رود

***

چون خرامان از نظر آن سرو قامت می رود

همچو سیل از پیش، پای کوه طاقت می رود

این سر سختی که از سنگ ملامت خورده است

زود دل در حلقه ی اهل سلامت می رود

در بیابان جنون از راهزن اندیشه نیست

کاروان در کاروان سنگ ملامت می رود!

در خرابات مغان بی عصمتی را راه نیست

دختر رز با سیه مستان به خلوت می رود

سوخت از گرمی نفس در سینه ی باد سموم

گردباد از وادی ما کی سلامت می رود؟

در حقیقت منتی دارد به ارباب کرم

هرکه بی منت به زیربار منت می رود

پیرویهای خضر ما را بیابان مرگ کرد

این سزای آن که در دنبال شهرت می رود

رنگ پرواز وداع از چهره ی گل یافتم

چشم حسرت واکن ای بلبل که فرصت می رود

از دل صد پاره ی صائب چه می پرسی نشان؟

مدتی شد در رکاب اشک حسرت می رود

***

می کند یادش دل بیتاب و از خود می رود

می برد نام شراب ناب و از خود می رود

هر که چون شبنم درین گلزار چشمی باز کرد

می شود از آتش گل آب و از خود می رود

از محیط آفرینش هر که سر زد چون حباب

می زند یک دور چون گرداب و از خود می رود

پای در گل ماندگان را قوت رفتار نیست

یاد دریا می کند سیلاب و از خود می رود

شوخی میخانه ی مشرب نمی باشد مدام

می زند جوشی شراب ناب و از خود می رود

بیخودی می آورد با گلرخان همخانگی

می نماید چشم او در خواب و از خود می رود

هر که در گلزار بیدردانه خندد، می زند

غوطه در خون چون گل سیراب و از خود می رود

زاهد خشک از هوای جلوه ی مستانه اش

می کشد خمیازه چون محراب و از خود می رود

وصل نتواند عنان رفتن دل را گرفت

موج می غلطد به روی آب و از خود می رود

نیست این پروانه را سامان شمع افروختن

می کند نظاره ی مهتاب و از خود می رود

گر فتد زاهد به فکر قامت او در نماز

می گذارد پشت بر محراب و از خود می رود

ماهیی کز ورطه ی قلاب یک ره جسته است

می شمارد موج را قلاب و از خود می رود

لوح خاک آیینه، سیمابند روشن گوهران

اضطرابی می کند سیماب و از خود می رود

دست و پایی می زند هر کس درین دریا چو موج

بر امید گوهر نایاب و از خود می رود

هر که یابد لذت تنها روی و بیخودی

همرهان را می کند در خواب و از خود می رود

هر که آگاه است چون شبنم ز تعجیل بهار

می دهد چشم از رخ گل آب و از خود می رود

بی شرابی نیست صائب را حجاب از بیخودی

جای صهبا می کشد خوناب و از خود می رود

***

مفلس از بزم شراب ما توانگر می رود

ابر اینجا تا کمر در آب گوهر می رود

چشم ما در حشر خواهد داد شکر خواب داد

تلخی بادام ما از شور محشر می رود

عشق را با صبر و طاقت جمع کردن مشکل است

کشتی طوفانی ما خوش بلنگر می رود

تا گشودی چاک پیراهن، ز دست انداز رشک

چاک در پیراهن یوسف سراسر می رود

نیستم ممنون مرغ نامه بر یک رشته تاب

نامه ی من بال بر بال کبوتر می رود

در شبستانی که ما رنگ محبت ریختیم

شمع بیتابانه از دنبال صرصر می رود

معنی پیچیده صائب در زمان ما نماند

برق تیغ ما به خون زلف جوهر می رود

***

از نظر یک دم که آن شکل و شمایل می رود

حاصل دریا و کان از دیده و دل می رود

در بیابانی که نعل شوق ما در آتش است

نقش پای ناقه پیشاپیش محمل می رود

کوچه باغ زلف اگر پایان ندارد گو مدار

می توان رفتن به مژگان هر کجا دل می رود

در ته هر خاربن صیاد دام افکنده ای است

آهوی مغرور را بنگر چه غافل می رود

از زمین گیری بر آ، سنگ نشان خود نیستی

جاده با افتادگی منزل به منزل می رود

طعن نسیانم مزن، شرم از رخ آیینه کن

خود ببین آن چهره هرگز از مقابل می رود؟

گربه فردوس از سرکوی تو صائب را برند

می رود اما چو مرغ نیم بسمل می رود

***

چون رخ از می بر فروزی آب گلشن می رود

چون شوی سرگرم، تاب نخل ایمن می رود

دانه تا در خاک پنهان است رزق برق نیست

سر به دنبالش گذارد چون به خرمن می رود

نیست آسان غم برون بردن ز دل احباب را

بر سر خاری چه خون از چشم سوزن می رود

رنگ رخسار چمن در فکر بال افشاندن است

آب ده چشمی که فصل سیر گلشن می رود

یک طرف با خاکسار خویش افتادن چرا؟

پرتو مه تنگ در آغوش روزن می رود

ماه می خواهد که گردد چهره با رخسار او

کرم شب تابی به جنگ شمع ایمن می رود

حال صائب دور ازان مژگان چه می پرسی که چیست

با دل مجروح بر مژگان سوزن می رود

***

در چمن چون حرف آن بالای موزون می رود

سرو چون دزدان ز راه آب بیرون می رود

دیده ی اهل بصیرت کاروانگاه بلاست

هر که زخمی می خورد، از چشم ما خون می رود

عشق بالا دست از معشوق دامن می کشد

ناقه ی لیلی عبث دنبال مجنون می رود

دانه ای در صیدگاه عشق بی رخصت مچین

کز بهشت آدم به یک تقصیر بیرون می رود

آهوانش در سواد چشم خود جا می دهند

هر که صائب از سواد شهر بیرون می رود

***

در بیابان خار اگر در پای مجنون می رود

جوی خون از دیده ی لیلی به هامون می رود

برنمی گردد به ساغر می چو شد جزو بدن

کی ز خاطر یاد آن لبهای میگون می رود؟

گر نه از خلوت شود اسرار حکمت منکشف

چون می نارس چرا در خم فلاطون می رود؟

گردن افرازی به اوج اعتبار از عقل نیست

کرسی دار از ته پا زود بیرون می رود

می شود عالم سیه صائب به چشم مهر و ماه

گر به این دستور آه ما به گردون می رود

***

دل ز بی برگی جگردارانه در خون می رود

تیغ از عریان تنی مردانه در خون می رود

گردبادش جلوه ی فواره ی خون می کند

در بیابانی که این دیوانه در خون می رود

می شود اسباب راحت مایه ی آزار من

خوابم از رنگینی افسانه در خون می رود

طالع خوش قسمتی دارم که در بزم بهشت

گر به کوثر می زنم پیمانه در خون می رود

می کند دیوانه در سنگ ملامت سیر گل

در بر و آغوش گل، فرزانه در خون می رود

می شود شیرین به امید گهر دریای تلخ

جان به ذوق صحبت جانانه در خون می رود

بس که زلف اوست از دلهای خونین مایه دار

باد در خون می نشیند، شانه در خون می رود

از رعونت می شود خون هواجویان هدر

شاخ گل از جلوه ی مستانه در خون می رود

همچو داغ لاله مادر خون حصاری گشته ایم

هر که می آید به این ویرانه در خون می رود

می کند از سایه ی آن جامه گلگون احتراز

گرچه از جرأت دل دیوانه در خون می رود

تازه می گردد چو داغ لاله صائب داغ من

هر که را بینم جگردارانه در خون می رود

***

هر کجا حرف شراب ارغوانی می رود

از دهان خضر آب زندگانی می رود

ناامیدی می دواند موسی ما را به طور

دیگ شوق ما بسر از لن ترانی می رود

هیچ کس از کاروان شوق در دنبال نیست

آتش اینجا پیش پیش کاروانی می رود

حاجت دام و کمندی نیست در تسخیر من

چون ترا می بینم از خونم روانی می رود

کعبه چون بر تن لباس شبروان پوشیده است؟

گر نه شبها بر سر کویش نهانی می رود

صائب ازدل می رود بیرون خیال وصل او

گر ز خاطر یاد ایام جوانی می رود

***

شورش عشقم ز تدبیر نصیحتگر فزود

کعبه بر زنجیر مجنون حلقه ی دیگر فزود

هر چه از جان کاستم افزود بر جسم ضعیف

هر چه کم گردید از اخگر به خاکستر فزود

خصی بخت سیه ما بیکسان را بس نبود

کآسمان بر روی آن داغی هم از اختر فزود

مهربانی آب در جوی هنر می آورد

روی گرم شعله بر خوشبویی عنبر فزود

جوهر ذاتی رهین منت مشاطه نیست

بحر نتواند به کوشش آب بر گوهر فزود

آه صائب رو به صحرای قیامت چون نهاد

شعله ها بر گرمی هنگامه ی محشر فزود

***

دستگاه شور من از دامن هامون فزود

چشم آهو پرده ها بر وحشت مجنون فزود

می نماید گوهر شب تاب در شب خویش را

از خط شبگون فروغ آن لب میگون فزود

از دو صد قانون نگردد کشف بر حکمت شناس

آنچه از یک خشت خم بر علم افلاطون فزود

گاه باشد خرمنی از دانه ای فاسد شود

بخل خاک خشک مغز از صحبت قارون فزود

زود عالمگیر گردد چون دومصرع شد بلند

فتنه ی صبح قیامت زان قد موزون فزود

از فریب نعل وارون فلک غافل شدند

حرص روزی خوار گان زین کاسه ی وارون فزود

جای حیرت نیست، خرمنها تمام از دانه ای است

تخم مهر ما اگر زان خال گندم گون فزود

بود راز آن دهن پوشیده صائب، از چه روی

خط ظالم پرده ی دیگر بر آن مضمون فزود

***

چون اثر نگذاشت ازمن غم ز غمخواری چه سود؟

چون نماند از دل بجا چیزی ز دلداری چه سود؟

کوه طاقت برنمی آید به موج حادثات

پیش این سیلاب بی زنهار خودداری چه سود؟

مطلب از بیدار خوابی نیست جز اصلاح خود

چون به فکر خود نمی افتی ز بیداری چه سود؟

زخم شمشیر قضا از سینه می روید چو گل

از زره پوشی چه حاصل، از سپرداری چه سود؟

می کند هموار سوهان تیغ ناهموار را

هر کجا باید درشتی کرد همواری چه سود؟

فرصتی تا هست دل را کن تهی از اشک و آه

وقت چون گردید فوت از گریه و زاری چه سود؟

چند بتوان ساخت موی خویش چون قیر ازخضاب؟

چون نمی گردد جوان دل زین سیه کاری چه سود؟

نیست حرف تلخ را تأثیر دل دلمردگان

کور چون شد چشم باطن غوره افشاری چه سود؟

پیش سیلاب فنا یکسان بود چون کوه و کاه

از گرانجانی چه حاصل، از سبکباری چه سود؟

بار را نتوان به مکر و حیله رام خویش کرد

چون طرف عیارتر از توست عیاری چه سود؟

چشم بینا می کند نزدیک راه دور را

نیست چون دردیده نوری از طلبکاری چه سود؟

در جوانی می توان برخورد صائب از حیات

در بهار این چنین تخمی نمی کاری چه سود

***

در سخن گفتن خطای جاهلان پیدا شود

تیر کج چون از کمان بیرون رود رسوا شود

چون صدف هرکس که دندان بر سر دندان نهد

سینه اش بی گفتگو گنجینه ی دریا شود

اهل دل را صحبت بی نسبتان مهر لب است

غنچه هیهات است در دامان گلچین وا شود

سخت جانی سد راه اتحاد سالک است

در صدف آب گهر چون واصل دریا شود؟

دست و پای باغبان بوسیدن از دون همتی است

سعی کن تا بی کلید این در به رویت وا شود

ناخن غیرت کن ناسور داغ لاله را

در گلستانی که داغ من چمن پیرا شود

گر به خاطر بگذراند چشم خونبار مرا

کاسه ی گرداب پر خون در کف دریا شود

مهر خاموشی چه سازد با دل پر شور من؟

حلقه ی گرداب چون مهر لب دریا شود؟

از لب شیرین او هر جا که حرفی بگذرد

در شکر طوطی چو مغز پسته ناپیدا شود

گوهری دارم که گر از جیب بیرون آورم

از فروغش پله ی میزان ید بیضا شود

پرده ی پندار سد راه وحدت گشته است

چون حباب از خود کند قالب تهی، دریا شود

نسبت خفاش با عیسی، چو عیسی با خداست

می شود عیسی خدا، خفاش اگر عیسی شود

دست رد بر سینه ی دریا گذارد چون صدف

هر که صائب آشنای عالم بالا شود

***

در دل هرکس که ذوق جستجو پیدا شود

قطره اش در عین گوهر واصل دریا شود

پرده ی بیگانگی باشد به قدر آشنا

وقت آن کس خوش که از خلق جهان یکتا شود

از زلیخای جهان بگریز تا هر جا دری است

بی کلید سعی چون یوسف به رویت وا شود

در سر بی مغز دولت را عروج دیگرست

در نیستان آتش بی بال و پر رعنا شود

از پریشانی فتد دامان جمعیت به دست

زلف از آشفتگی شیرازه ی دلها شود

صیقل چشم است دیدار عزیز دوستان

هر که از یوسف جدا افتاد نابینا شود

ترک تدبیرست درمان در خطر افتاده را

کشتی بی ناخدا سالم ازین دریا شود

وحشت مجنون زمام ناقه ی لیلی گرفت

دلبر محجوب رام از راه استغنا شود

پرده پوشی کرد عریان گوهر راز مرا

نکهت گل از هجوم برگ گل رسوا شود

کار چون با جذبه افتد رهنما سنگ ره است

کی مقید همت سالک به نقش پا شود؟

می شود هر گردباد انگشت زنهار دگر

گر غبار خاطر من دامن صحرا شود

عجز خود خاطرنشان دور گردان می کند

در محیط معرفت دستی اگر بالا شود

هر گرانخوابی نمی گردد به صائب هم خیال

قاف هیهات است هم پرواز با عنقا شود

***

هر که پیوندد به اهل دل، به جان بینا شود

هر چه رزق طوطی از شکر شود گویا شود

حسن بالادست را مشاطه ای چون عشق نیست

سرو از آغوش تنگ قمریان رعنا شود

حلقه بر در کوفتن چون مار دلرا می گزد

بسته بهتر آن دری کز سخت رویی وا شود

می فشاند آستین بی نیازی بر جهان

دست هر کس آشنا با دامن شبها شود

ازنظر بازی نمی گردند اهل دل ملول

سیر کی چشم حباب از دیدن دریا شود؟

لازم حسن است بیباکی به هر صورت که هست

بیستون بر نقش شیرین بستر خارا شود

چون رگ سنگ از کشاکش بازماند موجه اش

صبر من گر لنگر بیتابی دریا شود

دست خود صائب کسی کز چرک دنیا پاک شست

بر فلک همکاسه ی خورشید چون عیسی شود

***

دل ز قید جسم چون آزاد گردد وا شود

چون حباب از خود کند قالب تهی دریا شود

قفل دل را نیست مفتاحی بغیر از دست سعی

سنگ زن بر سینه تا این در به رویت وا شود

گربه سنگ و آهن از چشم بدان گیرم پناه

چشم بد از سنگ و آهن چون شرر پیدا شود

می توان روز سیاه از خصم داد خود گرفت

صبر آن دارم که خط گرد رخش پیدا شود

در مقام حیرت دیدار، حرف وصوت نیست

طوطی از آیینه حیرانم که چون گویا شود

چون نیفتد دل به حال مرگ بی شور جنون؟

خلوت گورست خم چون خالی از صهبا شود

شور عشق است این که بی سر کرد صد منصور را

از سر ما کی به دستار پریشان وا شود؟

هر طلسمی را به نام باددستی بسته اند

غنچه ی دل از نسیم صبح محشر وا شود

آبرو صائب به گوهر دادن از دون همتی است

وقت ابری خوش که دست خالی از دریا شود

***

سرکشی ازطاق ابروی بتان پیدا شود

قوت بازوی هرکس از کمان پیدا شود

می شود خون خوردن من ظاهر از رخسار یار

از گلستان حسن سعی باغبان پیدا شود

سروها گردند آب و آبها گردند خشک

در گلستانی که آن سرو روان پیدا شود

در حریم وصل، عاشق راست می سازد نفس

گرد این تیر سبکرو از نشان پیدا شود

شادیی کز دل نباشد شعله ی خار و خس است

گریه به زان خنده ای کز زعفران پیدا شود

برنمی خیزد به تنهایی صدا از هیچ دست

لال گویا می شود چون ترجمان پیدا شود

می شود قدر سخن سنجان پس از رفتن پدید

جای بلبل در چمن فصل خزان پیدا شود

از سخن ظاهر شود گر جوهر تیغ زبان

از خموشی لنگر تیغ زبان پیدا شود

بیم غمازان مرا مهر دهن گردیده است

حرف بسیارست اگر گوش گران پیدا شود

جنبش نبض است بر بیماری و صحت دلیل

هر چه مستورست در دل، از زبان پیدا شود

گرچه ممکن نیست دیدن از لطافت روح را

در تن سیمین او بی پرده جان پیدا شود

نیست ممکن تیر در بحر کمان لنگر کند

چون حضور دل به زیر آسمان پیدا شود؟

غفلت دل نفس را صائب کند مطلق عنان

دزد را جرأت ز خواب پاسبان پیدا شود

***

عشق راهی نیست کان را منزلی پیدا شود

این نه دریایی است کاو را ساحلی پیدا شود

سالها باید چو مجنون پای در دامن کشید

تا زدامان بیابان محملی پیدا شود

وحشت تنهایی از همصحبت بد خوشترست

سر به صحرا می نهم چون عاقلی پیدا شود

می توانم سالها با دام و دد محشور بود

می خورم بر یکدیگر چون جاهلی پیدا شود

نعل وارون و کلید فتح از یک آهن است

تن به طوفان می دهم تا ساحلی پیدا شود

گر کند غربال صد ره دور گردون خاک را

نیست ممکن همچو من بی حاصلی پیدا شود

رتبه ی گفتار ما و طوطی شیرین زبان

می شود معلوم اگر روشندلی پیدا شود

تخم در هر شوره زاری ریختن بی حاصل است

صبر دارم تا زمین قابلی پیدا شود

هیچ قفلی نیست نگشاید به آه آتشین

دامن دل گیر هر جا مشکلی پیدا شود

گوهر خود را مزن صائب به سنگ ناقصان

باش تا جوهرشناس کاملی پیدا شود

***

کی دل غمگین به زور آه و افغان وا شود؟

از گشاد تیر هیهات است پیکان وا شود

ریزش پوشیده می خواهد گدای بی سؤال

عاشقان را دل ز شکرخند پنهان وا شود

از هلال عید دارد دل عبث چشم گشاد

کی گره با ناخن شیر از نیستان وا شود؟

تیره روزانند باغ دلگشای یکدگر

دل چو پیوندد به آن زلف پریشان وا شود

چرخ از بیم فضولی روترش دارد مدام

میزبان سفله کی بر روی مهمان وا شود؟

مانده ای ز آلوده دامانی تو در زندان جسم

ور نه از دیوار در بر ماه کنعان وا شود

کارهای بسته را درمان بجز تسلیم نیست

دیده ی پوشیده چون گردید حیران وا شود

در دل سنگین، علایق می دواند ریشه سخت

از سلیمانی کجا زنار آسان وا شود؟

بیغمان را نیست ره در خلوت ارباب حال

غنچه خسبان را کجا دل از گلستان وا شود؟

گر چه نگشاید گره از رشته های پر گره

دایم از باران گره از کار مستان وا شود

بحر گوهردار را صائب بود تلخی بجا

چین مناسب نیست از ابروی دربان وا شود

***

در جهان بی نیازی خاک سیم و زر شود

آبرو را چون کنی گردآوری گوهر شود

جان روشن از گداز جسم می بالد به خود

می زند ناخن به دلها ماه چون لاغر شود

شکر می سازد شکایت را دل خرسند ما

سبزه ی زنگار در شمشیر ما جوهر شود

حسن لیلی در بیابان گر چنین شور افکند

دامن صحرا به مجنون دامن محشر شود

خط آزادی است سرو و بید را بی حاصلی

سنگ می بارد به هر نخلی که بارآور شود

تا چه گلها بشکفد از خار در پیراهنش

دردمندی را که گل در پیرهن اخگر شود

بلبل ما در حریم بیضه سیر آهنگ بود

عشق در گهواره چون عیسی سخن گستر شود

بی وجودی آدمی را می کند صاحب وجود

فرد هستی از خط باطل نکو محضر شود

چون هوا مغلوب شد تخت سلیمان می شود

بادبان چون غوطه در دریا زند لنگر شود

منتهای ناامیدی اول امیدهاست

دست و پا از کار چون افتاد بال و پر شود

از دهان پاک می گردد سخن کامل عیار

قطره چون افتاد در دست صدف گوهر شود

نیست اهل حال را صائب زبان قیل و قال

بر نمی آید نفس از نی چو پرشکر شود

***

بر سبکروحان چو عیسی سوزنی لنگر شود

برگ کاهی چشم را مقراض بال و پر شود

جان کامل را نباشد در تن خاکی قرار

می شود زندان صدف بر قطره چون گوهر شود

تیره روزان سرمه ی چشمند اهل دید را

کی غبار خاطر آیینه خاکستر شود؟

هر که را چون شبنم گل چشم خواب آلود نیست

غافل از خورشید کی از نرمی بستر شود؟

روسیاهی شد دلیل کعبه ی مقصد مرا

تیرگی آیینه را رهبر به روشنگر شود

نقطه بردارد چو دست خویش از گردآوری

صفحه ی خاک از پریشان گردیش دفتر شود

نیست قیل و قال را جا در دل عارف که موم

از قبول نقش گردد ساده چون عنبر شود

سینه پیش ناخن الماس می سازد سپر

هر که خواهد چون عقیق ساده نام آور شود

سنبل جنت شود در سینه چون بشکست آه

گریه چون در دل گره شد چشمه ی کوثر شود

آنقدر دست از جلای دیده و دل برمدار

تا سر زانو ترا آیینه ی محشر شود

تشنه ی خون می شود با تیغ چون پیوست آب

هر که با آهن دلان آمیخت بد گوهر شود

شمع می دزدد زبان خویش را صائب به کام

در شبستانی که کلک من سخن گستر شود

***

هر دلی کز عشق گوهر آب شد، گوهر شود

هر که را سوزد درین دریا نفس، عنبر شود

گوشه گیری فیضها دارد درین وحشت سرا

قطره از دریا چو رو پنهان کند گوهر شود

ناقصان را شهپر دعوی است دنیای خسیس

چون شرر با خار آمیزد زبان آور شود

راستی دامان جمعیت به دست آوردن است

رشته چون هموار شد شیرازه ی گوهر شود

جلوه ی سرو لب کوثر کند مژگان او

دیده ی هر کس که از اشک ندامت تر شود

آتش سوزان بود نزدیکی سیمین بران

رشته در عقد گهر هر روز لاغرتر شود

دیده از وضع مکرر خون خود را می خورد

ورنه دل در هر تپیدن عالم دیگر شود

می شود بر کاملان اوضاع دنیا خوشگوار

تلخی از دریا نبیند قطره چون گوهر شود

در دل پرآتش خود جای صائب چون دهم؟

نازنینی را که گل در پیرهن اخگر شود

***

چون صنوبر بادپیما گر سراپا دل شود

میوه ی مقصود هیهات است ازو حاصل شود

می گدازد غیرت همچشم صاحب درد را

آب گردم چون به دریا قطره ای واصل شود

دار نتواند سر منصور را در بر گرفت

شاخ زندان می شود بر میوه چون کامل شود

حسن عالمگیر لیلی چون براندازد نقاب

دامن صحرا به مجنون دامن محمل شود

در شمار نقطه ی سهوست در دیوان حشر

خون گستاخی که داغ دامن قاتل شود

هر که بردارد سر از نخوت ز پای اهل فقر

خاک چون شد کاسه ی در یوزه ی سایل شود

همچو چشم بد بلایی نیست حسن و عشق را

در میان بلبل و گل شبنمی حایل شود

خوش عنانی لازم دیوانگی افتاده است

بید مجنون از نسیمی هر طرف مایل شود

پرده ی وحدت مقام نغمه ی منصور نیست

بی محل چون مرغ بر آهنگ زد بسمل شود

سیل دریا دیده هرگز برنمی گردد به جوی

نیست ممکن هر که مجنون شد دگر عاقل شود

می زند صائب به چوب دار حدش روزگار

از می منصور هر کس مست و لایعقل شود

***

هر که در راه طلب صادق بود واصل شود

راههای راست آخر محو در منزل شود

زردرویی در شراب بی خمار عشق نیست

روز محشر خون ما گلگونه ی قاتل شود

جسم خاکی چون کهن شود قابل تعمیر نیست

راست نتوان ساختن دیوار چون مایل شود

آب جوهر می شود درجوی تیغ آبدار

هر که با صاحبدلان پیوست صاحبدل شود

چربی پهلوست آبستن به رنج لاغری

روی در نقصان گذارد ماه چون کامل شود

سرعت سیلاب در آغوش پل گردد زیاد

چون دوتا گردید قامت، عمر مستعجل شود

لفظ نتواند حجاب معنی روشن شدن

کی غبار خط میان ما و او حایل شود؟

گر دو صد عاقل شود دیوانه صائب فارغم

می شوم دیوانه گر دیوانه ای عاقل شود!

***

هر سبک مغزی که غافل شد ز دل باطل شود

کاه چون بی دانه گردد خرج آب و گل شود

از غبار جسم پروا نیست سالک را که سیل

از گرانسنگی به دریا زودتر واصل شود

می برد از دیدن هر ذره فیض آفتاب

دیده ی هر کس که روشن از فروغ دل شود

موش با جاروب در سوراخ نتوانست رفت

خواجه با چندین علایق چون به حق واصل شود؟

در بیابان سهل باشد چشم پوشیدن ز خضر

وای بر آن کس که از یاد خدا غافل شود

لعل گردد سنگ اگر از انقلاب روزگار

نیست ممکن هر که مجنون شد دگر عاقل شود

می کشد هرکس که آهی ما پریشان می شویم

بید مجنون از نسیمی هر طرف مایل شود

جان ز قرب جسم در رفتن گرانی می کند

هر که با کاهل رفیق راه شد کاهل شود

جبهه ی واکرده بر محتاج ابر رحمت است

چین ابرو آیه ی نومیدی سایل شود

مد آهی می کند زیر و زبر افلاک را

آنچنان کز خط کشیدن صفحه ای باطل شود

مشت خاکی چون شود سیلاب را مانع ز بحر؟

دیده ی ما را کجا دیوار و در حایل شود؟

در زوال خویش دارد سعی همچون آفتاب

هر که از پستی به معراج شرف مایل شود

از تراشیدن نگردد صاف روی نوخطان

ریشه ی جوهر به آب تیغ کی زایل شود؟

نیست در یکتایی حق هیچ کس را اشتباه

در نماز و تر ممکن نیست شک داخل شود

داغ چون شد کهنه بر خاطر گرانی می کند

شمع چون خاموش گردد بار بر محفل شود

سیل را هر موجه ی دریا عنان دیگرست

رهنورد شوق کی آسوده در منزل شود؟

دست از تعمیر تن بردار در پیرانه سر

راست نتوان ساختن دیوار چون مایل شود

دیده ی پوشیده را صائب گشاد از حیرت است

بر خط تسلیم سر نه، کار چون مشکل شود

***

جز رخش کز وی زمین و آسمان پر گل شود

کس ندارد یاد کز یک گل جهان پر گل شود

خارخار سیر جنت از دلش بیرون رود

دیده ی هر کس ز روی دوستان پر گل شود

تا به چند ای غنچه لب در پرده خواهی حرف گفت؟

دست بردار از دهان تا بوستان پر گل شود

تا چه گلها بشکفد از غنچه ی منقار او

بلبلی کز خار خارش آشیان پر گل شود

بخیه ی زخم نمایان من از اشک من است

از کواکب کوچه باغ کهکشان پر گل شود

حسن هیهات است حق، عشق را ضایع کند

بلبلان را از حدیث گل دهان پر گل شود

گر برآید ماه مصر از چاه با این آب و تاب

کوه و دشت از نقش پای کاروان پر گل شود

برگ عیش عاشقان از برگریزان فناست

از فروغ ماه دامان کتان پر گل شود

چار دیوار قفس از نغمه ی رنگین من

در بهاران چون حریم گلستان پر گل شود

هر نواسنجی که سر در زیر بال خود کشد

خلوتش چون غنچه صائب در خزان پر گل شود

***

ساغر می دور از آن لبها اگر یک دم شود

خط به گرد ساغر می حلقه ی ماتم شود

دست ارباب مروت در حنای غفلت است

زخم ما را خون گرم ما مگر مرهم شود

عشق دارد دامها در خاک در هر ذره ای

ورنه تنها دانه ای چون رهزن آدم شود؟

نرگس مست تو از می می شود هشیارتر

سرمه ی خواب گران در چشم آهو رم شود

برق را آسودگی در جامه ی فانوس نیست

راز عاشق اخگر پیراهن محرم شود

در خم هر حلقه یک عالم پریشان خفته است

آه اگر آن زلف از باد صبا درهم شود

سرکشی تا چند خواهی کرد ای ابروکمان؟

صبر آن دارم که زور این کمانها کم شود

بیستون را جان شیرین کرد در تن کوهکن

عشق اگر بر سنگ اندازد نظر آدم شود

دیده ی امید ما از آرزو پر می شود

ساغر خورشید اگر لبریز از شبنم شود

هر که رو آرد به طوف کعبه با اشک نیاز

نقش پایش پیروان را چشمه ی زمزم شود

فکر روشن می کند آیینه ی ادراک را

سر مپیچ از کاسه ی زانو که جام جم شود

از غبار غم فلکها مهره ی گل گشته اند

دل درین ماتم سرا چون می شود بی غم شود؟

پابکش چون کعبه در دامن که در ملک وجود

هر که در دامن کشد پا قبله یعالم شود

وادی نام است سنگ راه ارباب کرم

هر که صائب طی این وادی کند حاتم شود

***

کی به وصل از سینه ی عاشق تمنا کم شود؟

نیست ممکن تشنگی از آب دریا کم شود

دامن صحرا نبرد از خاطر مجنون غبار

این نه آن گرد است کز دامان صحرا کم شود

می کند شور محبت را خموشی مایه دار

چون سر خم باز باشد جوش صهبا کم شود

گر به روغن کشتن آتش بود صورت پذیر

ممکن است از روغن بادام سودا کم شود

از دورویان در جهان آثار یکرنگی نماند

کاش زین گلزار این گلهای رعنا کم شود

گرچه در سنگ ملامت چون شرر گردد نهان

از سر دیوانه هیهات است سودا کم شود

نیست ممکن پختگی تحصیل کردن در وطن

خامی عنبر کجا از جوش دریا کم شود؟

با نفس نتوان غبار از سینه ی آیینه برد

عشق دردی نیست کز تدبیر عیسی کم شود

دیده ی آیینه را در خواب کردن مشکل است

خیره چشمان را کجا ذوق تماشا کم شود؟

رشته ی طول امل را حرص می سازد دراز

حرص هیهات است از پیران دنیا کم شود

برق اگر درهم نوردد صائب این گلزار را

نیست ممکن خاری از باغ تمنا کم شود

***

نیست ممکن هر که تنها شد حضورش کم شود

گوشه ی عزلت بهشتی نیست حورش کم شود

رتبه ی آزادگی بالاترست از بندگی

هر که فهمیده است، در دولت غرورش کم شود

سالک افسرده فانی می شود پیش از وصول

روزی خاک است هر سیلی که زورش کم شود

در سبک مغزان اثر کمتر کند رطل گران

نیست هر کس را شعوری، چون شعورش کم شود؟

در طلب چون صبح عالمتاب هرکس صادق است

نیست ممکن قرص خورشید از تنورش کم شود

بجز پرشور جنون لنگر نمی گیرد به خود

کی ز سنگ کودکان دیوانه شورش کم شود ؟

از فروغ عاریت بگذر که مه با آفتاب

می شود نزدیکتر چندان که نورش کم شود

از کهنسالی نمی گردد ملایم آسمان

تا کمان حلقه است هیهات است زورش کم شود

هر که داغ لاله رخساری برد با خود به خاک

نیست ممکن روشنی از خاک گورش کم شود

نشأه ی گفتار صائب گشت در پیری زیاد

می شود پرزورتر چون باده شورش کم شود

***

حاش لله از ملامت شوق جانان کم شود

خارخار کعبه از خار مغیلان کم شود

نیست در پیکان سرایت خنده ی سوفار را

تنگی دلها کی از لبهای خندان کم شود؟

خون به خون شستن ندارد جزندامت حاصلی

عشق دردی نیست کز سیر گلستان کم شود

وسعت مشرب کند هموار وضع چرخ را

شور سیلاب بهاران در بیابان کم شود

تا بود پیوسته با لعل لب سیراب یار

آب هیهات است از آن چاه زنخدان کم شود

گر به بلبل واگذار دیده بانی باغبان

نیست ممکن برگ سبزی از گلستان کم شود

می کند خم باده ی کم جوش را پرزورتر

خوبی یوسف کجا از چاه و زندان کم شود؟

حسن کامل می کند کوتاه دست زلف را

در بلندی سایه ی خورشید تابان کم شود

دیده ی شور سکندر تا بود در چاشنی

خضر را کی تشنگی از آب حیوان کم شود؟

عرض نعمت دستگاه حرص را سازد زیاد

نیست ممکن حرص مور از شکرستان کم شود

گر کند صد ماه نو را هر زمان ماه تمام

نیست ممکن ذره ای از مهر تابان کم شود

لنگر بیتابی دریا نمی گردد گهر

کی جنون دیوانه را از سنگ طفلان کم شود؟

باده نتوانست صائب زنگ غم از دل زدود

از گهر گرد یتیمی کی به طوفان کم شود؟

***

گفتگو از عقد دندان گوهر غلطان شود

پوچ گو گردد کهنسالی که بی دندان شود

مگذران در خواب غفلت زندگانی را که عمر

چون فلاخن از گرانجانی سبک جولان شود

نیست اهل عشق را اندیشه ای از درد و داغ

بر خلیل الله آتش سنبل و ریحان شود

می برد گیرایی از کف روی تلخ میزبان

خشک از آن در بحر دایم پنجه ی مرجان شود

از عزیزی می شود فرمانروای رود نیل

روی یوسف چون کبود از سیلی اخوان شود

غافلان را تنگدستی می شود رهبر به حق

رو به دریا می کند ابری که بی باران شود

لب به شکر خنده مگشا همچو بیدردان که زود

می دهد بر باد سر را پسته چون خندان شود

از دل روشن توان صائب به عیب خود رسید

وای بر آن کس کز این آیینه رو گردان شود

***

حسن چو بی پرده شد دلها به خون غلطان شود

خاک اطلس پوش گردد تیغ چون عریان شود

عشق عالمسوز را تسلیم سازد مهربان

بر خلیل الله آتش سنبل و ریحان شود

ناله ی عشاق سازد حسن را بیرحم تر

آتش گل را فغان بلبلان دامان شود

در غبار خط نهان گردید آن چشم سیاه

خانه ی ظالم به اندک فرصتی ویران شود

می گران گردیده است از می پرستیهای من

توبه از می می کنم چندان که می ارزان شود!

در نگیرد صحبت زاهد به صوفی مشربان

زشت در یک دیدن از آیینه رو گردان شود

می کند نان بخیل آیینه ی دل را سیاه

وای بر آن کس که بر خوان فلک مهمان شود

جنگ دارد ظالم از بی آلتی با خویشتن

خون خود را می خورد گرگی که بی دندان شود

سیل بیکارست چون از خود بر آرد خانه آب

نفس چون طغیان نماید بدتر از شیطان شود

مرگ نتواند ز کویش پای من کوتاه کرد

خار در ایام خشکی حافظ بستان شود

می رسد فیض سبکروحان به اطراف جهان

می شود آفاق روشن، صبح چون خندان شود

عشق ما را بی نیاز از درد و داغ زخم ساخت

ملک ویران از عدالت زود آبادان شود

خامه ی صائب چو آغاز گهرریزی کند

زنده رود تازه ای پیدا در اصفاهان شود

***

حرف زن تا بر لب عیسی نفس سوزن شود

روی بنما تا سواد طوطیان روشن شود

دل چه خونها می خورد دور از شراب لاله رنگ

مرگ عیدست آن چراغی را که بی روغن شود

ای صبا، جان تازه می گردد ز تغییر لباس

چند اوقات تو صرف بوی پیراهن شود؟

آه بی لخت جگر از دل نمی تازد به چرخ

سخت می ترسم بر این مجمر که بی روزن شود

گرد رنگ سایه نتوانست گردیدن خزان

خاکساری سد راه جرأت دشمن شود

چشم مجنون چشم لیلی را سخنگو می کند

عشق چون پر کار افتد حسن صاحب فن شود

چون بصیرت نیست، باشد حلقه ی بیرون در

آفتاب و ماه اگر در دیده ی روزن شود

***

خاک نتواند حجاب دیده ی روشن شود

دیده ی روشن چراغی نیست بی روغن شود

می کشد سررشته ی خواری به عزت عاقبت

رد گلشن هر چه شد پیرایه ی گلخن شود

هر نسیمی می تواند خضر راه او شدن

هر که چون برگ خزان آماده ی رفتن شود

چرب نرمی رتبه ای دارد که با حکم روان

آب روشن زبردست موجه ی روغن شود

نفس سرکش را کند مغرور، دنیای خسیس

در بساط شعله خار و خس رگ گردن شود

عارفان را دل قوی گردد ز موج حادثات

بحر از باد مخالف صاحب جوشن شود

این جواب آن غزل صائب که می گوید مسیح

یاد روی او کنم تا خانه ام روشن شود

***

چند قرب یار از غفلت حجاب من شود؟

آب دریا پرده ی چشم حباب من شود

گر نصیب آتشین رویی کباب من شود

گریه ی خونین زخوشحالی شراب من شود

شورش من پرده ی افلاک را بر هم درید

من نه آن بحرم که این کفها نقاب من شود

آن که دارد اعتماد خیرگی بر چشم خویش

سخت می خواهم دچار آفتاب من شود!

آن گرانخوابم که نتوانم ز جا برخاستن

دامن محشر اگر بالین خواب من شود

زور بازوی حوادث در بساط روزگار

آنقدر باشد که صرف پیچ و تاب من شود

شور عشق از پرده ی دل عاقبت بیرون فتاد

این نمک تا چند پنهان در کباب من شود؟

بیقراری در فلاخن می گذارد کوه را

کیست طاقت تا حریف اضطراب من شود

جلوه ی شبنم کند در دیده اش طوفان نوح

هر گلستانی که سیراب از سحاب من شود

از کباب خامسوز لاله می گیرد دماغ

مغز هر کس تازه از بوی کباب من شود

من نه آن پروانه ام کز شعله دارم جان دریغ

آتش روی تو می ترسم کباب من شود

در کتاب هستی من نقطه ای بی سهو نیست

حیف از اوقاتی که صرف انتخاب من شود

هر دم آبی که موجش از رگ تلخی بود

در بهارستان خرسندی گلاب من شود

نیست با خورشید نسبت سوز پنهان مرا

موی آتش دیده نبض از اضطراب من شود

با تهیدستی به سایل تازه رو برمی خورم

تشنه هیهات است نومید از سراب من شود

برق نتوانست با من گشت صائب همعنان

کیست مجنون تا تواند همرکاب من شود

***

از حریصان تشنه چشمی حرص را افزون شود

خاک هیهات است سیر از طعمه ی قارون شود

حسن را مشاطه ای چون چشم پاک عشق نیست

سرو در آغوش طوق قمریان موزون شود

سینه چاک از نقش می گردد عقیق آبدار

خط مشکین کی حجاب آن لب میگون شود؟

می شود چون گل به اندک فرصتی پا در رکاب

روی هر کس از شراب بیغمی گلگون شود

می کند جوش بهاران آهوان را شیر مست

مستی آن چشم در دوران خط افزون شود

عشق اگر بی پرده سازد لذت آزار را

بر سر خار ملامت رهروان را خون شود

از کمال نو خطان ظاهرپرستان غافلند

خوبی خط پرده ی فهمیدن مضمون شود

می دهد از چشم لیلی یاد داغ لاله اش

هر که زین دامان صحرا بگذرد مجنون شود

تا توان حاجت روا گردید از درگاه عشق

از چه صائب آدمی از چون خودی ممنون شود؟

***

حق طلب آسوده در دنیای باطل کی شود؟

سنگ راه سیل بی زنهار منزل کی شود؟

ذکر از جسم گرانجان می کند دل را خلاص

دانه غافل از بهاران در ته گل کی شود؟

می شود اشک سحرخیزان برومند از اثر

در زمین پاک، ضایع تخم قابل کی شود؟

شد یکی صد از طواف کعبه بی آرامیم

شوق مجنون ساکن از لیلی به محمل کی شود؟

پاکدامانی کلید قفلهای بسته است

ماه کنعان را در و دیوار حایل کی شود؟

حرف و صوت از دل نیارد ریشه ی غم را برون

زردی رخسار زر از سکه زایل کی شود؟

چون گره در موفتد واکردن او مشکل است

دل رها از قید آن مشکین سلاسل کی شود؟

سختی ره می شود سنگ فسان سیلاب را

از ملامت رهنورد شوق کاهل کی شود؟

باده نتوانست زنگار از دل مینا زدود

ت لخی هجران به شهد وصل از دل کی شود؟

می شود از کاوش بسیار آب چشمه بیش

چشمه ی انعام خشک از جوش سایل کی شود؟

قسمت روشندل از هنگامه یدنیاست غم

اشک و آه شمع صائب کم به محفل کی شود؟

***

یار ما از کشتن عشاق درهم کی شود؟

آنچنان باغ و بهاری نخل ماتم کی شود؟

زاهد از طاعت به راز عشق محرم کی شود؟

من گرفتم شد ملک ابلیس آدم کی شود؟

عشق هر ناقص بصیرت را نمی گردد نصیب

مهر عالمتاب با خفاش همدم کی شود؟

مهر خاموشی نگردد پرده ی اسرار عشق

بوی گل را مانع از پرواز شبنم کی شود؟

شوخ چشمی پرده ی شرم و حیا را می درد

سوزن عیسی نهان در جیب مریم کی شود؟

از گهر گرد یتیمی بحر نتوانست شست

کلفت عاشق کم از اشک دمادم کی شود؟

صبح دارد خنده براختر فشانیهای چرخ

زخم چون کاری بود از بخیه درهم کی شود؟

پیش گوهر در صدف آویختن دون همتی است

همت عاشق تسلی با دو عالم کی شود؟

دست ما گستاخ و آن موی میان نازک مزاج

رشته ی پیوند ما و یار محکم کی شود؟

اضطراب دل ز غمخواران ظاهر بیش شد

چاره ی این زخم پنهانی به مرهم کی شود؟

در دل سنگ این شرار شوخ جولان می کند

سخت جانی مانع آمد شد غم کی شود؟

از دو حرف قالبی کز دیگران آموخته است

دعوی گفتار بر طوطی مسلم کی شود؟

عقل را در بارگاه عشق راه حرف نیست

هر فضولی در حریم شاه محرم کی شود؟

عقده ی گردون چه باشد پیش آه عاشقان؟

سد راه گیرودار نیزه، پرچم کی شود؟

آدمی را عشق صائب می کند کامل عیار

نیست هرکس را که درد عشق، آدم کی شود؟

***

تا نگردد محو انجم مهر تابان کی شود؟

تا نریزد اشک گردون صبح خندان کی شود؟

جلوه ی عدل است در چشم ستمگر ظلم را

آسمان از کرده های خود پشیمان کی شود؟

گردباد آسمان در وادی عشق است محو

در چنین دشتی غبار ما نمایان کی شود؟

سینه ی عاشق نمی باشد تهی از درد و داغ

خانه ی اهل کرم خالی ز مهمان کی شود؟

هر هوسناکی که سوزد داغ، اهل عشق نیست

دیو اگر انگشتری یابد سلیمان کی شود؟

چشم مادر گریه بیجا دست می دارد نگاه

دخل دریا کم به خرج ابر نیسان کی شود؟

تشنگی نتوان به شبنم بردن از ریگ روان

خاک بی انصاف سیر از خرده ی جان کی شود؟

می رود چون موج از آب گهر دامن فشان

دیده ی ما جای آن سرو خرامان کی شود؟

شد جهان کان نمک از خنده ی پنهان او

شورش محشر حصاری در نمکدان کی شود؟

عاشق پر دل نمی اندیشد از زخم زبان

سیل از دریا به خاری روی گردان کی شود؟

توشه ی راه است برق گر مرو را خاروخس

کعبه رو دلگیر از خار مغیلان کی شود؟

با چراغ برق می جوید ضعیفان را سحاب

در بهاران دانه زیر خاک پنهان کی شود؟

فکر صائب در غریبی می نماید خویش را

سرمه مقبول نظرها در صفاهان کی شود؟

پیش مردان می گشاید عشق، صائب راز خویش

هر کجا مردی نباشد تیغ عریان کی شود؟

***

عیب پاکان زود بر مردم هویدا می شود

در میان شیر خالص موی رسوا می شود

زشت در سلک نکویان می نماید زشت تر

پای طاوس از پر طاوس رسوا می شود

می کند خلق بزرگان در هواخواهان اثر

ابرها مظلم ز روی تلخ دریا می شود

دل چوبی غم شد نمی گردد به درمان دردمند

گل نگردد غنچه ی نشکفته چون وا می شود

حرص را شیر برومندی بود موی سفید

قد دو تا چون شد، غم روزی دو بالا می شود

هر که چون شبنم درین گلزار خود را جمع کرد

همسفر با آفتاب عالم آرا می شود

نقش شیرین کوهکن را ساخت از دعوی خموش

لاف بیکارست هر جا کار گویا می شود

باده های تلخ می گردد به فرصت خوشگوار

ذوق کار عشق آخر کارفرما می شود

نیست ممکن برنگرداند ورق عشق غیور

عاقبت یوسف خریدار زلیخا می شود

می خلد چون تیر زهرآلود در دل سالها

هرنگه کز چشم ما خرج تماشا می شود

نقد اوقاتی که می داری ز کار حق دریغ

چون زر ممسک به کوری خرج دنیا می شود

می زنم از بیم جان بر کوچه ی بیگانگی

آشنایی چون مرا از دور پیدا می شود!

نیست صائب عشق را اندیشه از زخم زبان

آتش ما از خس و خاشاک رعنا می شود

***

با وجود مرگ، کی هستی گوارا می شود؟

تلخی ماتم کجا شیرین به حلوا می شود

بر سر بازار چون آیینه های ساده لوح

جوهر بیناییم خرج تماشا می شود

هر بلندی پست می گردد به تدریج زمان

آخر این کهسارها دامان صحرا می شود

کوهکن از نقش شیرین پشت خود بر کوه داد

لاف بیکارست هر جا کار گویا می شود

از هجوم آهوان صحرا به مجنون تنگ شد

عشق در هر جا بود هنگامه پیدا می شود

می فتد در رشته ی کارم ز گوهر صد گره

چون صدف گر عقده ای از کار من وا می شود

گر چنین بالد به خود باغ از نوید مقدمت

سبزه ی خوابیده اش چون سرو رعنا می شود

سنگ راه اتحاد سالک است افسردگی

چون گهر شد قطره دور از وصل دریا می شود

دیده ی هرکس که روشن شد به نور اتحاد

نه فلک در دیده اش یک چشم بینا می شود

بیضه از فریاد بلبل چون جرس نالان شده است

عشق در گهواره ناطق همچو عیسی می شود

بر دد و دام است خون عاشقان صائب حرام

در دهان شیر مجنون بی محابا می شود

***

دل به دشمن چون ملایم شد مصفا می شود

سنگ با آتش چو نرمی کرد مینا می شود

ای نسیم بی مروت باددستی واگذار

صبح می سوزد نفس تا غنچه ای وا می شود

چون رود بیرون ز باغ آن یوسف گل پیرهن

گل به دامنگیریش دست زلیخا می شود

گرد عصیان بحر رحمت را نمی آرد به جوش

صاف گردد سیل چون واصل به دریا می شود

خاکساران قدردان صحبت یکدیگرند

می جهم گردی اگر از دور پیدا می شود

خیره می گردد نظر از پرتو خال رخش

ذره ی این بوم و بر خورشید سیما می شود

با خیال یار صحبت داشتن خوش دولتی است

می برم غیرت بر آن عاشق که تنها می شود

اینقدر کیفیت دیدار هم می بوده است؟

تا عرق از چهره اش گل کرد صهبا می شود

صائب از اندیشه ی آن زلف و کاکل در گذر

فکر چون بسیار در دل ماند سودا می شود

***

خانه ای کز نور حسن او مصفا می شود

حلقه ی بیرون در محو تماشا می شود

هر طلسمی را به نام باددستی بسته اند

چشم یعقوب از نسیم پیرهن وا می شود

شرط قطع وادی هستی مجرد گشتن است

زور می آرد به ره رهرو چو تنها می شود

می زند غیرت نمک بر دیده ی خونبار من

در سر هر کس که شور عشق پیدا می شود

چون نگرداند رخ از تیغ شهادت مرده دل؟

زشت با آیینه چون شد چهره، رسوا می شود

خودنمایی کار ما را در گره انداخته است

قطره چون برداشت دست از خویش دریا می شود

صد تماشا هست در پوشیدن چشم از جهان

وای بر چشمی که غافل زین تماشا می شود

می زند خود را به ساحل، بازمی گردد به بحر

از محیط عشق هر موجی که پیدا می شود

می فتد در رشته ی جان صد گره از پیچ و تاب

صائب از زلف سخن تا یک گره وا می شود

***

هر که می گردد ز اهل ذکر، دانا می شود

خاک چون تسبیح شد بینا و گویا می شود

ضعف بر مجنون من کرده است عالم را وسیع

هر کف خاکی مرا دامان صحرا می شود

هر که شد در عالم انصاف از صاحبدلان

در نظر هر نقطه ی سهوش سویدا می شود

کف نگردد راهزن غواص گوهر جوی را

چشم عبرت بین کجا محو تماشا می شود؟

دوربین از جامه ی فانوس یابد فیض شمع

از نسیم پیرهن یعقوب بینا می شود

دست بر دل نه که در بحر پرآشوب جهان

شاهد عجزست هر دستی که بالا می شود

خواب را بر کوهکن تصویر شیرین تلخ کرد

کار چون دلچسب شد خودکار فرما می شود

در کهنسالی جوانیهاست در سر عشق را

یوسف آخر فتنه ی حسن زلیخا می شود

حسن عالمسوز بیتاب است در ایجاد عشق

شمع چون روشن شود پروانه پیدا می شود

شد خط سبز از لب میگون ساقی دلپذیر

چون رگ تلخی به می پیچد گوارا می شود

حسن زندانی بود در حلقه ی فرمان عشق

طوق قمری سرو را انگشتر پا می شود

محض دلسوزی است واعظ حرف دوزخ گرزند

زان که در هر جا دهن واکرد سرما می شود!

حلقه ی ماتم شود بر سرو طوق قمریان

قد موزون تو در گلشن چو پیدا می شود

می گشاید شوق صائب عقده های سخت را

آب گوهر عاقبت واصل به دریا می شود

***

گر به این دستور قد یار رعنا می شود

ناله ی بیتابی عاشق دوبالا می شود

عمر باقی در زوال عمر فانی بسته است

قطره چون واصل به دریا گشت دریا می شود

حسن آتشدست بیتاب است در ایجاد عشق

شمع چون روشن شود پروانه پیدا می شود

سرفرازی از زمین پاک باشد نخل را

دامن مریم پر و بال مسیحا می شود

می کشد عشق غیور از حسن سرکش انتقام

عاقبت یوسف گرفتار زلیخا می شود

شاهد از خارج نمی باید خیانت پیشه را

دزد از تغییر رنگ خویش رسوا می شود

سرکشی شد از خشن پوشی یکی صد نفس را

از خس و خاشاک، آتش بیش رعنا می شود

از سفر گردد دل از نور بصیرت بهره مند

در غریبی گوهر ناسفته بینا می شود

جاده با افتادگی صائب به منزل می رسد

گردباد از بیقراری خرج صحرا می شود

***

آن لب رنگین سخن بی خواست گویا می شود

غنچه چون افتاد بازیگوش خود وا می شود

حسن بالادست را مشاطه ای در کار نیست

چشمهای شوخ بی تعلیم گویا می شود

کوهکن در بیستون چون تیشه سر بالا نکرد

کار چون شیرین فتد خودکار فرما می شود

نیست از ما راه چندان تا جهان اتحاد

شست چون گرد ره از خود سیل دریا می شود

روز بازار زرقلب است شبهای سیاه

بیشتر دلهای غافل خرج دنیا می شود

در جوانی حرص دنیا از دل خود دور کن

ورنه از قد دو تا این غم دو بالا می شود

مهر خاموشی نمی گردد حجاب راز عشق

بوی گل در زیر چندین پرده رسوا می شود

می کشد قامت به آن نسبت نوای بلبلان

شاخ گل در بوستان چندان که رعنا می شود

می تواند عشرت روی زمین در پرده کرد

هر که را داغ از درون چون لاله پیدا می شود

برنمی دارد نظر صائب ز پشت پای خود

هر که چون نرگس درین گلزار بینا می شود

***

عشقبازان را طرف بسیار پیدا می شود

کار اگر عشق است پر همکار پیدا می شود

رخنه در سد سکندر می کند اقبال حسن

در برای یوسف از دیوار پیدا می شود

می نماید حسن شوخیهای خود را از نقاب

شور مغز از پیچش دستار پیدا می شود

از بلند و پست عالم شکوه کافر نعمتی است

نرمی از سوهان ناهموار پیدا می شود

می دهد تشریف هیبت عاجزان را اتفاق

مور چون پیوست با هم مار پیدا می شود

بیضه ی خورشید اگر در کلبه ی خفاش هست

زیر گردون هم دل بیدار پیدا می شود

از گرانی سنگ راه مشتری گردیده ای

خویش را گر بشکنی بازار پیدا می شود

گر سلامت خواهی از سنگ ملامت سر مپیچ

کاین گهر در سینه ی کهسار پیدا می شود

گر به چشم دل درین گلشن تماشایی شوی

در دل هر خار صد گلزار پیدا می شود

از تن خاکی توانی گر بر آوردن غبار

گنجها در زیر این دیوار پیدا می شود

کفر پوشیده است در ایمان، اگر کاوش کنی

از میان سبحه هم زنار پیدا می شود

از مآل تیره روزان جهان غافل مشو

کز بخاری ابر گوهربار پیدا می شود

از سلاح جنگ گردد جوهر مردی عیان

زور منصور از کمان دار پیدا می شود

می شود در تنگدستی نفس کجرو مستقیم

راستی در راه تنگ از مار پیدا می شود

خونچکان شد ناله ی مرغ چمن از ناله ام

ذوق کار از غیرت همکار پیدا می شود

می توان از ناله ی صائب شنیدن بوی خون

هر چه در دل هست از گفتار پیدا می شود

***

کی به ناخن از دل غمگین گره وا می شود؟

دست چون افتاد از کار این گره وا می شود

بر گشاد دل بود موقوف هر مشکل که هست

این گره چون باز شد چندین گره وا می شود

گفتگوی عشق با افسردگان بی حاصل است

کی ز خون مرده از تلقین گره وا می شود؟

عشقبازان گر به آه آتشین زور آورند

دلبران را از دل سنگین گره وا می شود

رشته ی عمرم ز پیچ و تاب می گردد گره

تا مرا زان جبهه ی پرچین گره وا می شود

در گشاد دل نفس بیهوده می سوزد نسیم

چون سپند از آتش آخر این گره وا می شود

قرب زر چون سکه نگشاید ز ابرویش گره

هر که را از چهره ی زرین گره وا می شود

هیچ تحسینی سخن را نیست چون فهمیدگی

از دل ما کی به هر تحسین گره وا می شود؟

غنچه خسبی فیضها دارد درین بستانسرا

صدهزاران عقده صائب زین گره وا می شود

***

محنت امروز، فردا جمله راحت می شود

اشک خونین آب صحرای قیامت می شود

تلخی بیداری شبهای این محنت سرا

در شبستان لحد خواب فراغت می شود

در لباس آب کوثر می کند جولان سرشک

آههای سرد سرو باغ جنت می شود

ناامید از آه سرد و ناله ی سوزان مباش

کاین بخار و دود آخر ابر رحمت می شود

دست هر کس را که می گیری درین آشوبگاه

بر چراغ زندگی دست حمایت می شود

تا پریشان است دل در شهر بند کثرتی

خویش را هرگاه سازی جمع، وحدت می شود

پیش اهل دل ندارد فوت مطلبی ماتمی

بیشتر از فوت وقت اینجا مصیبت می شود

عشق را سنگ ملامت می شود سنگ فسان

عقل خام است آن که دلسرد از نصیحت می شود

می کند بیهوده گویی خانه ی دل را سیاه

چون نفس در سینه دزدی نور حکمت می شود

هر کسی را حد خود باشد حصار عافیت

جغد در ویرانه از اهل سعادت می شود

گوشه گیری را بلایی همچو شهرت در قفاست

چاره ی این درد بی درمان به صحبت می شود

می شود شیرین به مهلت آب دریا در صدف

میگساری مایه ی اشک ندامت می شود

هر سرایی را چراغی هست صائب در جهان

خانه ی دل روشن از نور عبادت می شود

***

زر و بال منعمان روز قیامت می شود

عاقبت هر فلس ماهی داغ حسرت می شود

تا برآمد از وطن یوسف عزیز مصر شد

دانه گوهر در زمین پاک غربت می شود

از تماشا دیده ی عاشق نمی گیرد قرار

لنگر این بحر خون آشام حیرت می شود

می رسد آخر به جایی بیقراریهای ما

پیچ و تاب عشق زنجیر عدالت می شود

شورش سیلاب از کهسار می گردد زیاد

سد راه من کجا سنگ ملامت می شود؟

می کنندش باسگان در قسمت روزی شریک

چون هما هر کس که از اهل سعادت می شود

بوی خون می آید از تیغ زبان اعتراض

خرده گیری عاقبت تخم عداوت می شود

می گذارد هر که پا فهمیده بر روی زمین

بر سرش ابر بلا دست حمایت می شود

از سر عادت مکن طاعت که این قدسی نژاد

می شود شیطان پابرجا چو عادت می شود

صائب از هرکس که داری رنجشی اظهار کن

شکوه چون در دل گره شد تخم کلفت می شود

***

هر که را غمخوار گردی غمگسارت می شود

پرده بر هر کس که پوشی پرده دارت می شود

گر نگاهی گرم سوی خاکساری کرده ای

چشم چون بر هم نهی شمع مزارت می شود

چون خس و خاشاک اگر خود را سبک گردانده ای

هر کف پوچی درین دریا، کنارت می شود

از هوای نفس اگر خود را کنی گردآوری

روز حشر از آتش دوزخ حصارت می شود

کوتهی گر در کمند آه آتشبار نیست

وحشی فرصت به آسانی شکارت می شود

دست افسوس است ازان دست نگارین قسمتت

دل اگر مایل به هر نقش و نگارت می شود

همچو مجنون ازتهی پایان اگر گردیده ای

خار صحرای جنون باغ و بهارت می شود

پاک اگر سازی چو شبنم چشم خود، دامان گل

بستر و بالین چشم اشکبارت می شود

گر به هم پیوسته سازی حلقه های داغ را

جوشن داودی جسم نزارت می شود

می شوی فرمانروا در هفت اقلیم جهان

ملک دل ویران اگر زان شهسوارت می شود

لنگر تسلیم پیدا کن که هر موج خطر

کشتی نوح دگر بهر گذارت می شود

گر تو چون طفلان زهر تلخی نسازی روترش

تلخی عالم شراب خوشگوارت می شود

هر پر رنگین که چون طاوس سامان می دهی

حلقه ی دام دگر بهر شکارت می شود

گر نسازی چون سبک مغزان نفس نشمرده خرج

لنگر تمکین جان بیقرارت می شود

در شبستان لحد مشکل که خواب آید ترا

گر چنین در خواب غفلت روزگارت می شود

زود می گردی چو طاوس از سیه کاری خجل

پشت پای شرم اگر آیینه دارت می شود

از بلندی بارها دیدی زوال آفتاب

دل همان مایل به اوج اعتبارت می شود

موی کافوری نزد بر آتش حرص تو آب

کی ندانم دل خنک زین کار وبارت می شود

سرکشان را خاکها در کاسه ی سر کرد خاک

هر که را پامال می سازی سوارت می شود

پوست چون ماهی شود گر فلس بر اندام تو

همچنان از حرص افزون خارخارت می شود

هر چه را دانی سبک صائب ز اسباب سفر

می گذاری چون قدم در راه، بارت می شود

***

بعد عمری گر وصال او میسر می شود

شرم پیش چشم من سد سکندر می شود

تیره بختی کار خود را می کند هرجا که هست

نامه ی من پرده ی چشم کبوتر می شود

کیمیای عشق هر کس را که سازد بی نیاز

هر سر مو بر تنش کبریت احمر می شود

نیست غیر از نقش جانان عشق را مشغولیی

بیستون از کوهکن آخر مصور می شود

از رخش چون دانه ی یاقوت رنگین شد عرق

چون زمین افتاد قابل دانه گوهر می شود

نیست حسن و عشق را از هم جدایی جز به نام

شعله چون پرواز کرد از خود سمندر می شود

هر که شد تسلیم، از تیغ حوادث برد جان

خون چو می میرد خلاص از زخم نشتر می شود

از تو تا خورشید تابان نیست ره چندان دراز

ذره ای با چشم خواب آلود رهبر می شود

گر میسر می شود آرام در کام نهنگ

زیر گردون خواب راحت هم میسر می شود

خاکساران می برند از گردش افلاک فیض

هر چه دارد شیشه صرف جام و ساغر می شود

صحبت پاکیزه رویان نوبهار دولت است

جامه ی باد صبا از گل معطر می شود

نیست آسان حرف را سنجیده در دل ساختن

سنگ می گردد صدف تا قطره گوهر می شود

مهر سازد کینه را افتاد چون دل ساده لوح

زنگ بر آیینه ی رخسار، جوهر می شود

خاطر ما از نسیم لطف بر هم می خورد

بر چراغ ما نگاه گرم صرصر می شود

نشکند صفرای حرص از نعمت روی زمین

هر که قانع (شد) به دل خوردن، توانگر می شود؟

ناتوانیهای ما صائب دلیل وحشت است

صید چون افتاد وحشی زود لاغر می شود

***

زان رخ گلگون عرق یاقوت احمر می شود

چون زمین افتاد قابل دانه گوهر می شود

پیش بلبل جای گل هرگز نمی گیرد گلاب

تشنه ی دیدار کی قانع به کوثر می شود؟

پرتو منت کند دلهای روشن را سیاه

شمع را دست حمایت باد صرصر می شود

حجت ناطق بود بر نارساییهای شوق

نامه ی هر کس که محتاج کبوتر می شود

از گرانجانان سبکروحان گرانی می کشند

چون سبو از می تهی گردد گرانتر می شود

سفلگان را می کند پیرایه ی دولت غیور

خویش را گم می کند مومی که عنبر می شود

لازم دولت بود نسیان، که چون سیراب شد

خضر غافل از لب خشک سکندر می شود

با نگاه دور قانع شو که مه با آفتاب

هر قدر نزدیکتر گردید لاغر می شود

برگذشت خود ز دنیا غره کم شو کز گذشت

رشته را دلبستگی افزون به گوهر می شود

می دهد صائب حباب از پوچ گویی سر به باد

از دهن بستن دهان غنچه پر زر می شود

***

زان رخ گلگون عرق یاقوت احمر می شود

چون زمین افتاد قابل دانه گوهر می شود

گر چنین مجنون ما را عشق در شور آورد

دامن دشت جنون صحرای محشر می شود

آب جای باده ی گلرنگ نتواند گرفت

تشنه ی دیدار کی قانع به کوثر می شود؟

از گریبان خموشی هر که آرد سر برون

چون چراغ صبحگاهی خرج صرصر می شود

با سر آزاده ام فارغ ز دولت کاین هما

بر سر بی مغز دایم سایه گستر می شود

خجلت از حرف مکرر لازم فهمیدگی است

منفعل کی طوطی از حرف مکرر می شود؟

جلوه های مختلف دارد می دولت که آب

زنگ در آیینه و در تیغ جوهر می شود

آه خون آلود را چندان که می دزدم به دل

از گره چون رشته ی باران رساتر می شود

نیست خوان پر ز نعمت را به سرپوش احتیاج

کی سر آزادگان قانع به افسر می شود؟

***

سبزه ی زنگار در تیغ تو جوهر می شود

کف درین دریای گوهرخیز عنبر می شود

در دیار اهل غیرت قاصد و پیغام نیست

نامه مقراض پر و بال کبوتر می شود

غیر بیرنگی که حسنش رنگ بست افتاده است

دل به هر رنگی که بستم رنگ دیگر می شود

هر که دل بر رنگ و بوی باغ چون شبنم نبست

تکمه ی پیراهن خورشید انور می شود

گرمی رفتار اگر این است مجنون مرا

خار صحرای جنون کبریت احمر می شود

صحبت روشن جبینان آفتاب رحمت است

سنگ در میزان ماه مصر گوهر می شود

گنج خرسندی نهان در زیر پای عزلت است

در صدف چون قطره لنگر کرد گوهر می شود

سعی در تسخیر دلها کن که چون این دست داد

ملک آب و گل به آسانی مسخر می شود

طالع شهرت متاع کاروان دیگرست

ورنه در هر گوشه صد منصور بی سر می شود

گر به خاطر آورد فرهاد صد نقش غریب

تیشه چون بر سنگ زد شیرین مصور می شود

پنجه ی تدبیر را بشکن که چون برگشت نقش

موج دریا بند بازوی شناور می شود

عود بی پروای ما تا آید از خامی برون

آتش سوزنده خون در چشم مجمر می شود

نقش پای خامه ی من سوخت صائب نامه را

گرم تازان را چراغ از نقش پا برمی شود

***

گر شکر در جام ریزم زهر قاتل می شود

چون صدف گر آب نوشم عقده ی دل می شود

چون سکندر می خورد آیینه ی عمرش به سنگ

از خضر یک آب خوردن هر که غافل می شود

جامه برتن کعبه را مجنون ما خواهد درید

کی ز سنگ کودکان دیوانه عاقل می شود؟

زیر هر برگ گلی صد نیش خار آماده است

با تن آسانی مکن عادت که مشکل می شود

قطره ی اشکم اگر از دل چنین چیند غبار

تا سر مژگان رسیدن مهره ی گل می شود

جان نخواهد برد صائب آفتاب از آه ما

وای بر شمعی که با صرصر مقابل می شود

***

جان بی مغزان به خاک تیره واصل می شود

کاروان کف بیابان مرگ ساحل می شود

می شود تن، روح تن پرور به اندک فرصتی

قطره ی ناصاف آخر مهره ی گل می شود

جسم هر کس را فلک چون رشته پیچ و تاب داد

عاقبت شیرازه ی جمعیت دل می شود

جامه ی فتح است آگاهی درین وحشت سرا

غوطه در خون می زند صیدی که غافل می شود

زیر بار منت از بدخویی خلقم که موج

واصل دریا ز دست رد ساحل می شود

دوستی با ناتوانان مایه ی روشندلی است

موم چون با رشته سازد شمع محفل می شود

شبنم از روشن روانی محو شد در آفتاب

هر که صائب صاف گردد زود واصل می شود

***

دل به تن یکرنگ چون گردید باطل می شود

گوهر از گرد کسادی مهره ی گل می شود

از خودی تا ذره ای باقی است سالک در ره است

هر کجا افتد ز دوش این بار، منزل می شود

خرج خاک تیره می گردد دل دنیاپرست

می فتد دیوار بر هر سو که مایل می شود

از طواف کعبه کی ماند خداجو از طلب؟

قانع از لیلی کجا مجنون به محمل می شود؟

سر به صحرا می دهد غمهای عالم را جنون

می کشد ناموس عالم هر که عاقل می شود

خار و خس می آید از دریا سلامت بر کنار

بر سکباران کف بی مغز ساحل می شود

نقد جانش خرج ره می گردد از بی توشگی

از سرانجام سفر هر کس که غافل می شود

آنچنان کز کاوش آب چشمه می گردد زیاد

دخل ارباب کرم افزون ز سایل می شود

فیض حق در قطع امید از خلایق بسته است

پرده ی این ماه دامان وسایل می شود

می شود سیلاب چون پیوست با هم چشمه ها

شورش مجنون یکی صد از سلاسل می شود

هر چه را برداشت حق، بازش حق اندازد به خاک

کی به سعی بندگان تسعیر نازل می شود؟

دست نه بر روی هم صائب که هر جا عقده ای است

بیشتر از ناخن تدبیر مشکل می شود

***

دل خراب از خنده ی پنهان آن گل می شود

سنگ این مینای خالی پرتو مل می شود

ساحل دریای آشوب است ترک اختیار

موج بر خاشاک از افتادگی پل می شود

در طریق ما که نعل واژگون خضر ره است

بیشتر خون بر سر تیغ تغافل می شود

سیل را کوتاهی دیوار عاجز می کند

سد راه دشمن غالب تحمل می شود

پاک گردد هر که صائب دامن پاکان گرفت

اشک شبنم سرخ رو از دامن گل می شود

***

گلشن حسن از بهار عشق خرم می شود

اشک بلبل رنگ چون گرداند شبنم می شود

پیش پا دیدن بلا گردان سنگ تفرقه است

ایمن است از سنگ طفلان شاخ چون خم می شود

دشمن خود را به کام خویش دیدن مشکل است

می شوم من منفعل چون خصم ملزم می شود

سینه ای چون صبح می خواهد قبول داغ عشق

دیو پندارد سلیمانی به خاتم می شود

بس که پیکان ترا در جان و دل دزدیده ایم

در رگ ما سخت جانان نیشتر خم می شود

سازگار طبع انسان نیست عیش و بیغمی

می رود بیرون ز جنت هر که آدم می شود

نیست صائب آفت باران بیجا کم ز برق

مزرع ما خشک ازین اشک دمادم می شود

***

می شود عارف خجل نادان چو ملزم می شود

می کشد ناموس عالم هر که آدم می شود

کیمیای تازه رویی در بغل داریم ما

خار در پیراهن ما سبز و خرم می شود

نیست از زخم زبان پروا اسیران ترا

در رگ این سخت جانان نیشتر خم می شود

در گلستانی که بلبل خون خود را می خورد

دامن گل داغدار از اشک شبنم می شود

سایه ی رحمت مگیر از ما که افتد در زوال

سایه ی خورشید عالمتاب چون کم می شود

فارغ است از دیده ی بد، حسن چون کامل فتاد

کعبه کی ویران ز چشم شور زمزم می شود؟

مصرع رنگین به مطلع می رساند خویش را

هر که کسب آدمیت کرد آدم می شود

مرگ نتواند گسستن فیض اهل جود را

کاروان منعم هنوز از خاک حاتم می شود

خاطر آزرده را هر لاله داغ حسرتی است

کی دل صائب ز سیر باغ خرم می شود؟

***

هر چه در دل نقش بندد آدمی آن می شود

خاک مجنون زود بازیگاه طفلان می شود

لاله و ریحان نگیرد جای درد و داغ عشق

ورنه بر پروانه هم آتش گلستان می شود

از مروت نیست ما لب تشنگان را سوختن

آخر آن چاه زنخدان چاه نسیان می شود

ریزش افزون می کند جمعیت روشندلان

خرمن مه را پریشانی نگهبان می شود

می کند اشک ندامت نامه ی دل را سفید

صبح از اخترفشانی پاکدامان می شود

یک دل بیدار می آرد جهانی را به وجد

شور مجنون باعث شور بیابان می شود

دولت بیدار با این تار و پود انتظام

چشم تا برهم زنی خواب پریشان می شود

من چه دارم درنظر تا دل به آن خرم کنم؟

پسته از یاد شکر در پوست خندان می شود

تشنه چشمان را ز پیری نیست سیری از جهان

قطره در کام صدف از حرص دندان می شود

آب حیوان جای آب تلخ نتواند گرفت

تشنه ی دریا کجا قانع به باران می شود

در دل اهل جهان دارد شکوه کوه قاف

هر که چون عنقا ز چشم خلق پنهان می شود

در شبستانی که گردد کلک صائب شعله ریز

شمع در زیر پر پروانه پنهان می شود

***

از گلستانی که بلبل روی گردان می شود

شبنم رخسار گل اشک یتیمان می شود

نیست جان کاملان را در تن خاکی قرار

می رود آسایش از گوهر چو غلطان می شود

نیست ممکن آب با آیینه گردد سینه صاف

تیرگی رزق سکندر زآب حیوان می شود

مهر خاموشی کند بی پرده راز عشق را

زخم صبح از بخیه ی انجم نمایان می شود

حجت قاطع کند کوته زبان لاف را

شمع می لرزد به جان چون صبح خندان می شود

حرص در تنگ شکر بر خاک می مالد زبان

خاک بر موران قانع شکرستان می شود

مست گشتم تا زمینا پنبه ساقی برگرفت

از گل ابری زمین من گلستان می شود

عیب خود را می کند پوشیده نادان در لباس

پرده دار پای خواب آلود دامان می شود

تن به تسلیم و رضا دادن بود بر دل گران

طفل در گهواره بستن بیش گریان می شود

قطره چون گوهر شود، ایمن شود از انقلاب

می برم غیرت به هر چشمی که حیران می شود

سنگ طفلان است کوه قاف در میزان عقل

کوه غم صائب به مجنون سنگ طفلان می شود

***

هستی ظاهر حجاب قرب یزدان می شود

ذره اینجا پرده ی خورشید تابان می شود

در دل ما خاکساران عشق می گردد هوس

در سفال ما خس و خاشاک ریحان می شود

عشق را گر اختیاری هست در واقع، چرا

چون زلیخا بد کند یوسف به زندان می شود؟

کوه و صحرا آمد از شور جنون ما به تنگ

تنگ جا بر سفره اینجا از نمکدان می شود

در دیار ما که خودبینی حجاب مطلب است

چون شکست آیینه را طوطی سخندان می شود

هر که معراج فنا را صائب آرد در نظر

چون شرر از صحبت آتش گریزان می شود

***

جان زترک جسم چون گوهر فروزان می شود

چون بخار از گل برآید ابر نیسان می شود

ترک خواهش را حیات جاودانی لازم است

آبرو چون جمع گردد آب حیوان می شود

در هوای دانه نعلش همچنان در آتش است

پایتخت مور اگر دست سلیمان می شود

بیگناهی کم گناهی نیست در دیوان عشق

یوسف از دامان پاک خود به زندان می شود

محو روی دوست از خواب پریشان ایمن است

خانه ی در بسته گردد هر که حیران می شود

از نشاط اهل دل ظاهرپرستان غافلند

پسته دایم در میان پوست خندان می شود

اهل غفلت را رهایی نیست از زندان خاک

پای خواب آلود آخر گرد دامان می شود

عشق دارد در لباس شرم پنهان حسن را

شمع در فانوس از پروانه پنهان می شود

نور چشم من چو شمع از گریه ی گرم من است

خانه ی اهل کرم روشن ز مهمان می شود

هر که را از دست می گیرد هوای دل عنان

گردباد دامن صحرای امکان می شود

***

زودتر دل جمع گردد چون پریشان می شود

چون شود سی پاره قرآن ختم آسان می شود

زخمی تیغ تو شادی مرگ گردد از نشاط

آنچنان کز خنده زخم گل نمایان می شود

مصحف ناطق شد از خط صفحه ی رخسار یار

مور گویا در کف دست سلیمان می شود

سروها چون سبزه ی خوابیده می آید به چشم

در خیابانی که قد او خرامان می شود

آب و رنگ چهره ی او را اگر قسمت کنند

بی سخن گلگونه ی چندین گلستان می شود

می شود در لقمه ی اول ز جان خویش سیر

بر سر خوان لئیمان هر که مهمان می شود

کفر را زنار من شیرازه ی جمعیت است

گر نباشم من دوصد بتخانه ویران می شود

از ضعیفان می شود پشت زبردستان قوی

شعله آتش ز خار و خس به سامان می شود

آه گاه از دل زداید زنگ و گه زنگ آورد

ابر گاه از باد جمع و گه پریشان می شود

از ستون هر چند می گردد عمارت پایدار

خانه ی دولت خراب از چوب دربان می شود

می رود از یاد مردم هر که شد قدش دو تا

قامت خم گشته صائب طاق نسیان می شود

***

گر ز ریحان خواب بیدردان به سامان می شود

خواب من آشفته زان خط چو ریحان می شود؟

از اطاعت عاقبت محمود می گردد ایاز

قامت خم خاتم دست سلیمان می شود

حسن چون بی شرم شد زنهار گرد او مگرد

بوی خون می آید از تیغی که عریان می شود

پرده داری می کند از سوختن پروانه را

شمع اگر در جامه ی فانوس پنهان می شود

در زمین پاک ریزد دانه دهقان امید

سینه ی بی آرزو آخر گلستان می شود

نیست چون گرداب بهردانه گردیدن مرا

آسیای من به آب خشک گردان می شود

سرو از شرم قدت در دود آه قمریان

چون الف در مد بسم الله پنهان می شود

از دل بی مدعا صائب فلک داغ من است

تخم چون سوزد غنی از ابر احسان می شود

***

عاقبت کار نظربازان به سامان می شود

گرد مجنون سرمه ی چشم غزالان می شود

نه فلک تنگ است بر خورشید عالمتاب عشق

لیک از کوچکدلی در ذره پنهان می شود

روز ما نسبت به شب برقی است کز ابر سیاه

می نماید گوشه ی ابرو و پنهان می شود

نیست جان کاملان را در تن خاکی قرار

می رود آسایش از گوهر چو غلطان می شود

هر که صائب چشم پوشد از پسند خویشتن

عالم پرخار در چشمش گلستان می شود

***

کار ما از ساغر پرمی به سامان می شود

مجلس ما از گل ابری گلستان می شود

ناخن الماس از کارم سری بیرون نبرد

مشکل من کی به سعی سوزن آسان می شود؟

یوسف این زخمی که داری از عزیزان وطن

مرهمش خاکستر شام غریبان می شود

جای هر نیشی که از دست تو دارم بر جگر

گر به هم دوزند صد زخم نمایان می شود

بر سر خاک شهیدان شمع آهی برده ایم

خون ما با دامنی دست و گریبان می شود

صائب از تنگ دهان یار پیش دل مگو

طفل ما بدخوست بهر هیچ گریان می شود!

***

در زمستان باغ اگر از برگ عریان می شود

برگ عیش خلق افزون در زمستان می شود

در سواد زلف شب، صبح بناگوشی است روز

کز نه ابر سیه گاهی نمایان می شود

روزها نسبت به شب برقی است کز ابر سیاه

می نماید گوشه ی ابرو و پنهان می شود

روزها خرج است و شبها دخل، نقد عمر را

دخل بیش از خرج در فصل زمستان می شود

چون گل شب بوست در شب فیض صحبت بیشتر

از دم سرد سحر دلها پریشان می شود

روز اگر روشن نماید دیده ی آفاق را

از جواهر سرمه ی شب دل فروزان می شود

هر که دارد در زمستان آتشین رخساره ای

پیش چشمش چون خلیل آتش گلستان می شود

موسم سرماست ایام ربیع سالکان

زان که طی راه در شب سهل و آسان می شود

روز عالم را سیه سازد به چشم مجرمان

ظلمت شب پرده ی روی گناهان می شود

مغز خشکش غوطه در دریای عنبر می زند

از می ریحانی شب هر که مستان می شود

غنچه خسبان را دل شبهاست باغ دلگشا

در لباس این غنچه ی محجوب خندان می شود

هر سبکروحی که شب را زنده می دارد چو روز

هر چه باشد مدت عمرش، دو چندان می شود

چون سویدا شب لباس کعبه می پوشد زمین

روز چون گردید ازین تشریف عریان می شود

هر که را باشد به کف دامان آتش طلعتی

ظلمت شبها به چشمش آب حیوان می شود

می زند صائب ز جامش جوش آب زندگی

در دل شب دیده ی هر کس که گریان می شود

***

دل نظرگاه خدا از ترک عصیان می شود

چون هوا مغلوب شد تخت سلیمان می شود

سرو را از طوق در زنجیر قمری می کشد

در خیابانی که قد او خرامان می شود

روی آتشناک او در فرده ی شرم و حیا

در سرمستی چراغ زیر دامان می شود

در نظرها طاق نسیان می کند محراب را

طاق ابروی تو در هر جا نمایان می شود

نیست پروای ملامت خاکسار عشق را

مزرع ما تازه رو از تیر باران می شود

سور بی ماتم نمی باشد درین وحشت سرا

برق دایم در لباس ابر خندان می شود

از ضعیفان می شود پشت زبردستان قوی

صولت شیران یکی صد از نیستان می شود

از تکلف زندگی بر مردمان مشکل شده است

چون کنی ترک تکلف کار آسان می شود

تلخ باشد زندگی بر آه تا در سینه است

دود ازین مجمر چو بیرون رفت ریحان می شود

سنبل فردوس اگر ریزند در بستر مرا

صائب از آشفتگی خواب پریشان می شود

***

روح چون تن پرور افتد عاقبت تن می شود

آب در آهن چو لنگر کرد آهن می شود

عشق چون خورشید بر ذرات باشد مهربان

عید پروانه است هر شمعی که روشن می شود

میوه ی شیرین اگر پیدا شود در سرو و بید

عافیت پیدا درین فیروزه گلشن می شود

تیره بختی کار صیقل می کند با اهل دل

اختر آیینه روشندل ز گلخن می شود

می شود ابر بلا دست حمایت بر سرم

بر چراغ بخت من فانوس دامن می شود

عشق شورانگیز غفلت را ز سر وا می کند

بیقراری خواب سنگین را فلاخن می شود

***

سینه ام از درد و داغ عشق روشن می شود

آنچه زنگ دیگران، آیینه ی من می شود

کی حذر از انجم و افلاک دارد مرد عشق؟

بر تن مرغ همایون دام جوشن می شود

هر که را از پا درآوردم به تیغ انتقام

در بیابان طلب سنگ ره من می شود

در حقیقت مرگ خصم آیینه دار عبرت است

غافل است آن کس که شاد از مرگ دشمن می شود

نیست غم خورشید را از خصمی تردامنان

در چراغ سینه صافان آب روغن می شود

داغ ما را سوده ی الماس آب و رنگ داد

زین جواهر سرمه چشم کور روشن می شود

(شعله ی سرگرمیی با خود اگر آورده ای

رو به هر خاری که آری نخل ایمن می شود)

گر چنین کلک تو صائب نغمه پردازی کند

عالمی از فکر رنگین تو گلشن می شود

***

در چراغ دیده ی من آب روغن می شود

بخت چون باشد چراغ از آب روشن می شود

در تجرد رشته واری از تعلق سهل نیست

سوزنی در راه عیسی سد آهن می شود

می توانم رفت سویش در لباس گردباد

گر غبار دل چنین پیراهن تن می شود

دشمن آیینه ی بینش بود خط غبار

از غبار خط او چون چشم روشن می شود؟

خونبهای لاله نتوان خواست از باد سحر

خون عاشق کی و بال طرف دامن می شود؟

صائب از فریاد بلبل شد پریشان خاطرم

این سزای آن که از گلخن به گلشن می شود

***

دل ز احیای شب دیجور روشن می شود

زین جواهر سرمه چشم کور روشن می شود

خویش را زیر و زبر کن کز فروغ آفتاب

بیشتر ویرانه از معمور روشن می شود

از خط شبرنگ می گردد نمایان آن دهن

راه این تنگ شکر از مور روشن می شود

با دل آزاری نگردد جمع حسن عاقبت

ز آتش آخر خانه ی زنبور روشن می شود

با دل سنگین نیم از رحمت حق ناامید

کز چراغان تجلی طور روشن می شود

شمع بی فانوس می سازد دل ما را سیاه

دیده ما از رخ مستور روشن می شود

شمع کافوری ندارد سود بر روی مزار

صائب از نور عبادت گور روشن می شود

***

خانه ی مردم اگر از ماه روشن می شود

کلبه ی تاریک ما از آه روشن می شود

جلوه ی برقی نیستان را چراغان می کند

عالمی از یک دل آگاه روشن می شود

در عزیمت راهرو چون صبح اگر صادق بود

هر قدر تاریک باشد راه روشن می شود

چون ید بیضا ز خوان نعمت فرعونیان

دست خود را گر کنی کوتاه، روشن می شود

تشنه ی دیدار هیهات است گردد ناامید

عاقبت از ماه کنعان چاه روشن می شود

از هم آوازان برافروزد شبستان خیال

این ره تاریک از همراه روشن می شود

دیگران را از نفس آیینه گر گردد سیاه

سینه ی ما از نسیم آه روشن می شود

نیست غیر از گوشه ی دل در جهان آب و گل

خانه ای کز بستن درگاه روشن می شود

آتشی در دل نهان دارم که سنگ از پرتوش

چون کف دست کلیم الله روشن می شود

سرسری نتوان به کنه حیله اندوزان رسید

کز تأمل آب زیرکاه روشن می شود

ترجمان خامه ی بیدل صریر او بس است

حال ما از ناله ی جانکاه روشن می شود

خانه ی ما را ز بی برگی نمی باشد چراغ

از چراغ رهگذر گه گاه روشن می شود

نیست جز دریوزه ی دل، بستگیها را کلید

کور اگر آید به این درگاه روشن می شود

صائب از کرم شب افروزی درین ظلمت سرا

کلبه ی ما قانعان چون ماه روشن می شود

***

از تجرد نور حکمت در دل افزون می شود

خم چو خالی شد ز می جای فلاطون می شود

صبر بر بی حاصلی می بایدش چون سروکرد

در ریاض آفرینش هر که موزون می شود

می چو شد انگور، بیرون آید از زندان خم

می برم غیرت بر آن عاقل که مجنون می شود

بر امید وصل، عاشق تن به سختی می دهد

بهر شیرین کوهکن حمال گلگون می شود

از غبار دل مگر انشای صحرایی کند

ورنه هامون کی حریف شور مجنون می شود؟

می کند در پرده ی شب جلوه ی دیگر شراب

از خط افزون نشأه ی لبهای میگون می شود

نیست قیل و قال ما چون عندلیبان بهر گل

بر سر خار ملامت بیشتر خون می شود

گر چنین خواهد ز بار حرص خم شد پشتها

خاک در اندک زمان منعم ز قارون می شود

پیش عفو حق چه باشد جرم ما آلودگان؟

بحر از سیلاب یک ساعت دگرگون می شود

ناصح بیدرد صائب هرزه می سوزد نفس

می شود فرزانه مجنون مشک اگر خون می شود

***

از نظربازان کمال حسن افزون می شود

از فشار طوق قمری سرو موزون می شود

نشکند هرگز خمار آتش از اشک کباب

عشق کی سیراب از دلهای پرخون می شود؟

نیست ممکن یافتن مضمون خط یار را

خوبی خط پرده ی رخسار مضمون می شود

برنمی آید به ناز بی نیازیهای عشق

ورنه لیلی همچو آهو رام مجنون می شود

از خمار زندگی هرگز نگردد روی زرد

خون هر کس رزق آن لبهای میگون می شود

طوق احسان برنتابد خاطر آزادگان

پاک گوهر از بخیلان بیش ممنون می شود

نیست در میخانه تحصیل کمال از راه درس

هر که چون خم خالی از خود شد فلاطون می شود

می فزاید رغبت صیاد را دام و کمند

از وفور مال، حرص جاه افزون می شود

از دل پرخون شکایت صائب از انصاف نیست

می شود دریای رحمت دل چو پر خون می شود

***

گر چنین چشم ترم میراب هامون می شود

رفته رفته گردبادش بید مجنون می شود

از ضمیر صاف خود گرد تعلق شسته است

قطره در دست صدف زان در مکنون می شود

پیر دیر از خشت خم گر لوح تعلیمش کند

طفل ما در هفته ی اول فلاطون می شود

بس که دارد بر گلویم اشک خونین کار تنگ

می رساند تا به لب خود را نفس خون می شود

دسترنج کوهکن حاشا که ماند پیش عشق

تیشه ی فولاد نعل پای گلگون می شود

در دیار ما که رسم بی کلاهی کسوت است

هر که سر از تاج می پیچد فریدون می شود

خاک خور چون آفتاب و زر به دامن بخش کن

کانچه در خاکش گذاری رزق قارون می شود

پسته اش گر در شکر ریزی چنین بندد کمر

خواب تلخ از دیده ی بادام بیرون می شود

چون نسوزد دل درون سینه ی من چون چراغ؟

چهره ی آیینه از عکس تو گلگون می شود

در دل شب صائب از دل ناله ی گرمی بکش

لشکر غفلت پریشان زین شبیخون می شود

***

غفلت دل از شراب ناب افزون می شود

ناروایی در متاع از آب افزون می شود

می فزاید بر شتاب زندگی قد دوتا

در ته پل سرعت سیلاب افزون می شود

دیده ی ارباب غفلت را، ز بوی پیرهن

پرده ای بر پرده های خواب افزون می شود

می کند داغ محبت ناتمامان را تمام

ماه نو از مهر عالمتاب افزون می شود

شد ز خط لعل لب میگون او سیرابتر

چشمه را در نوبهاران آب افزون می شود

می زند بر آتش لب تشنگان دامن سراب

سوزش پروانه در مهتاب افزون می شود

می فزاید هر قدر بر خط مشکین پیچ و تاب

عشق را اسباب پیچ و تاب افزون می شود

نیست ممکن کعبه را بیرون ز یکتایی برد

هر قدر از شش جهت محراب افزون می شود

می زند کان نمک ناخن به داغ تشنگی

رغبت می در شب مهتاب افزون می شود

می فزاید اعتبار حسن را صائب حیا

قیمت گوهر به قدر آب افزون می شود

***

اضطراب دل ز چشم روشن افزون می شود

داغ مرغ بسته پر از روزن افزون می شود

پرده پوشی کرد دل را در جنون بیتابتر

بیقراری شعله را از دامن افزون می شود

دیدن روشنگران بر اهل غیرت مشکل است

زنگ بر آیینه ام در گلخن افزون می شود

عاشق گنج گهر را نیست آسایش ز مرگ

پیچ و تاب مار در خوابیدن افزون می شود

چشم بی اشکی چو می بینند ماتم دیدگان

حلقه ای بر حلقه های شیون افزون می شود

صحبت خورشید رویان کیمیای فربهی است

ماه نو هر روز یک پیراهن افزون می شود

رعشه می افتد به جان از دیدن موی سفید

صبح، پیچ و تاب شمع روشن افزون می شود

مهلت دنیا فزاید عقده های حرص را

شاخ آهو را گره از ماندن افزون می شود

نیست جز آه ندامت حاصل تن پروری

شعله رعنا می شود چون روغن افزون می شود

حسن چندانی که افزاید به ناز و دلبری

عاشقان را روزی دل خوردن افزون می شود

می توان کوته به رفتن کرد راه عقل را

راه بی پایان عشق از رفتن افزون می شود

لطف غمخواران مرا صائب به خاک و خون کشید

زخم خار از کاوکاو سوزن افزون می شود

***

آب و رنگ حسن بیش از خانه ی زین می شود

در نگین دان دانه ییاقوت رنگین می شود

می شود ناز و غرور نیکوان از خط زیاد چ

وحشت آهو فزون گردد چو مشکین می شود

شوخترشد چشم مست یار در دوران خط

گرچه در فصل بهاران خواب سنگین می شود

بیستون بر کوهکن خواب فراغت تلخ کرد

کارفرما می شود چون کار شیرین می شود

سرخی خجلت ز بی اشکی فزاید چشم را

چون ز می خالی شود این شیشه رنگین می شود

در دل افسرده ی ما نغمه را تأثیر نیست

زنده خون مرده ی ما کی به تلقین می شود؟

سر به دنبالش گذارد چشم بدبین بیشتر

هر قدر بال و پر طاووس رنگین می شود

نیست در دارالامان خامشی بیم گزند

غنچه از واکردن لب خرج گلچین می شود

می کند در زخم نیکی را تلافی غیرتم

هر که بر دل می نهد دستم، نگارین می شود

نیست بی صورت اگر دست از جلای دل کشم

طوطی از آیینه ی بی زنگ خودبین می شود

نیست جان غافلان را از تن خاکی ملال

خواب سنگین اجل را خشت بالین می شود

هر که از دریای وحدت سر بر آرد چون حباب

در نظر موج سرابش صورت چین می شود

می نماید کاسه ی در یوزه گوش خلق را

هر که صائب قانع از احسان به تحسین می شود

***

بی کمندانداز چین آن زلف مشکین می شود

این کمند از شوخ چشمی خود بخود چین می شود

می کند بیدار حسنش آرزوی خفته را

بلبل از شوخی درین گلزار گلچین می شود

خامه ی مو اینقدرها هم رسا می بوده است؟

پشت پا از سنبل زلفش نگارین می شود؟

بیستون بر کوهکن خواب فراغت تلخ کرد

زود می چسبد به دل کاری که شیرین می شود

در دل روشن بود تأثیر دیگر حرف را

چهره ی نازک به یک پیمانه رنگین می شود

هرزه گویان بر سر خود، خود بلا می آورند

خنده ی کبکان دلیل راه شاهین می شود

خرمن گل را به یک آغوش دیدن مشکل است

خانه ی شهری خراب از خانه ی زین می شود

لاله زار حسن را می شبنم بیگانه است

سیب غبغب از سهیل شرم رنگین می شود

با خدا بگذار کار دل که این آیینه را

هر که پردازد به زور دست، خودبین می شود

کلک صائب گر چنین خواهد سخن پرداز شد

هر که را باشد نفس، در کار تحسین می شود

***

نفس سرکش بی ریاضت رهنما کی می شود؟

اژدها فرعون را در کف عصا کی می شود؟

فقر هیهات است گردد جمع با تن پروری

تا پر از شکر بود نی بوریا کی می شود؟

نفس چون مطلق عنان شد قابل اصلاح نیست

سگ چو شد دیوانه دیگر آشنا کی می شود؟

از تهیدستی شکایت می کند بیجا حباب

وصل گوهر جمع با کسب هوا کی می شود؟

در نیام کج نسازد تیغ قد خویش راست

سرفرازی جمع با پشت دو تا کی می شود؟

نیست سیری آتش سوزنده را از خار و خس

حرص را از سیم و زر کم اشتها کی می شود؟

جوشن داودی اینجا شاهراه ناوک است

سخت جانی مانع تیر قضا کی می شود؟

می برد یاد وطن را عزت غربت ز دل

?

آب چون واصل به گوهر شد جدا کی می شود؟

ابر را دریا به روی تلخ از سروا نکرد

چین ابرو مانع حرص گداکی می شود؟

با زمین گیران غفلت گفتگو بی حاصل است

این ره خوابیده بیدار از دراکی می شود؟

یک صدف می باشد از چندین صدف صاحب گهر

هر که را دستی است، از اهل دعا کی می شود؟

از نصیحت مست را هشیار کردن مشکل است

شور دریا کم به سعی ناخدا کی می شود؟

نعل دولت از سبکسیری است در آتش مدام

دل خنک از سایه ی بال هماکی می شود؟

حسن آب زندگی از موج می گردد زیاد

لعل جان بخش تو از خط بی صفا کی می شود؟

نیست صائب هر که را از شوق در سر آتشی

خار صحرا، خواب مخمل زیرپا کی می شود؟

***

یک دل روشن نگهبان جهانی می شود

عصمت یوسف حصار کاروانی می شود

قطره تا دارد نظر بر خویش گرداب فناست

از خودی چون رست بحر بیکرانی می شود

نفس ظالم می شود مظلوم در پیرانه سر

گرگ چون گردید بی دندان، شبانی می شود

هر که را بینم سری دارد به پای یار خویش

از برای تیر آه من کمانی می شود

شبنمی سیراب می سازد گل نم دیده را

بوی می صائب مرا رطل گرانی می شود

***

مخزن گوهر صدف از ته گزینی می شود

کف سبک در بحر از بالانشینی می شود

هر پر کاهی بود در دیده اش بال هما

صاحب خرمن کسی کز خوشه چینی می شود

کوته اندیشان ز استقبال غم آسوده اند

دردهای نسیه، نقد از دوربینی می شود

در مقام خویش باشد چوبکاری را ثمر

چوب گل سوداییان را چوب چینی می شود

رشته ی مریم کمند سوزن عیسی نشد

روحهای آسمانی کی زمینی می شود؟

ساده لوحی می کند هموار بر خود هر چه هست

رشته ی جان پرگره از خرده بینی می شود

با دل نازک کند اندک ملالی کار سنگ

موی سهلی سرمه ی آواز چینی می شود

صاف با آفاق کن صائب دل خود را که صبح

مشرق خورشید از روشن جبینی می شود

***

دیده روشن از فروغ آشنایی می شود

رزق چشم است آنچه صرف روشنایی می شود

هر که خاک نیستی در چشم خود بینی نریخت

گرچه در خلوت کند طاعت ریایی می شود

نقش شیرین بست راه گفتگو بر کوهکن

سخت رویی سد راه آشنایی می شود

رشته ی پیوند یاران را بریدن سهل نیست

چهره ی برگ خزان زرد از جدایی می شود

این گشایشها که در بیگانگی من دیده ام

حیف از اوقاتی که صرف آشنایی می شود

می خورندش مردم کوتاه بین آخر به چشم

هر که چون مه فربه از نور گدایی می شود

ناخن تدبیر بیجا خون خود را می خورد

عقده ی دل، باز از بی دست و پایی می شود

هر سرایی را چراغی هست صائب در جهان

خانه ی دل روشن از نور خدایی می شود

***

زیر تیغ از جبهه چین مردان می باید گشود

بر رخ مهمان در کاشانه می باید گشود

عقده از کار پریشان خاطران روزگار

با تهیدستی به رنگ شانه می باید گشود

ابر نیسان آبرو را می دهد گوهر عوض

پیش مینا دست چون پیمانه می باید گشود

سیل را خاشاک در زنجیر نتواند کشید

در بهاران بند از دیوانه می باید گشود

گرچه بر آتش زدن را مشورت در کار نیست

فالی از بال و پر پروانه می باید گشود

گفتگوی عشق با افسردگان بی حاصل است

پیش طفلان دفتر افسانه می باید گشود

سر به جیب خاک می باید کشیدن در خزان

در بهاران بال و پر چون دانه می باید گشود

پنجه کردن با زبردستان ندارد حاصلی

سیل چون آمد در کاشانه می باید گشود

چون صدف باید اگر لب باز کردن ناگزیر

در هوای ابر سر مستانه می باید گشود

کوری جمعی که بر لب تشنگان بستند آب

چون محرم شد در میخانه می باید گشود

خوش بود با تازه رویان بی حجاب آمیختن

در هوای ابر سرمستانه می باید گشود

ثقل دستار تعین برنتابد بزم می

این گرانجان را ز سر رندانه می باید گشود

بستگی کفرست در آیین واصل گشتگان

از کمر زنار در بتخانه می باید گشود

چشم باید بست صائب اول از روی دو کون

بعد از آن بر چهره ی جانانه می باید گشود

***

عشق فارغبالم از اندیشه ی دنیا نمود

وقت آن کس خوش که شغل عشق را پیدا نمود

حسن شوخ از پرده پوشی می شود بی پرده تر

دختر رز خویش را در چادر مینا نمود

سر بسر چشم غزالان چشم قربانی شده است

محمل لیلی مگر جولان درین صحرا نمود؟

حسن بالادست را مشاطه ای چون عشق نیست

تنگی آغوش قمری سرو را رعنا نمود

مهربان شد آسمان از چرب نرمیهای من

نخل مومین ریشه محکم در دل خارا نمود

خاک نیلی می شود از سایه ی دیوانه ام

بس که سنگ کودکان در پیکر من جا نمود

برده است از کار دستم را جدایی، ورنه من

می توانستم شکایت نامه ها انشا نمود

آشنا سوزست برق گوهر نایاب عشق

برنیاید هر که غواصی درین دریا نمود

از سبک مغزی است سودای اقامت در جهان

کوه نتوانست پا قایم درین صحرا نمود

تازه شد از سوده ی الماس داغ کهنه ام

این جواهر سرمه صائب چشم من بینا نمود

***

گوش شو هر جا سخن را ساز نتوانی نمود

مهر بر لب زن دلی گرباز نتوانی نمود

بر میاور سر ز جیب خامشی چون شمع روز

گر سر خود را فدای گاز نتوانی نمود

بیقراری می رساند شهپر توفیق را

بال بر هم زن اگر پرواز نتوانی نمود

پا به دامان اقامت، سر به زیر بال کش

پنجه چون در پنجه ی شهباز نتوانی نمود

حسن در دلهای روشن می نماید خویش را

آه اگر آیینه را پرداز نتوانی نمود

نیست صائب کم ز قدرت در مقام خویش عجز

بر زمین نه ساز را گر ساز نتوانی نمود

***

جذبه ی توفیق هرکس را دل بینا دهد

هر دو عالم را طلاق اول به پشت پا دهد

ما گذشتیم از هما و سایه یاقبال او

تا کدامین بی سعادت بر سر خود جا دهد

سدره و طوبی به چشمش نخل ماتم می شود

هر که جان در پای آن سرو سهی بالا دهد

ز آستین بی نیازی خاکمالش می دهیم

دامن دولت اگر دوران به دست ما دهد

عالم روشن به چشمش سازد از منت سیاه

جان به خفاش از دم جان بخش اگر عیسی دهد

از نگاه تلخ در پیمانه اش خون می کنم

خضر آب زندگی را گر به استغنا می دهد

دیده ی بینا به هر ناشسته رویی می دهند

تا که را مشاطه ی قدرت دل بینا دهد

نیست ممکن از تواضع راست گردد پشت من

چون مه نو آسمان گر بوسه ام بر پا دهد

منت روی زمین دارد به ابر نوبهار

قطره ی چندی به صد ابرام اگر دریا دهد

نیست از عزلت اگر قصدش بلند آوازگی

چون به کوه قاف پشت خویش را عنقا دهد؟

صرف در تصویر شیرین جوهر خود کرده است

تیشه را فرهاد ازان رو بر سر خود جا دهد

بیخودی کیفیتی دارد که در ادراک آن

هر دو عالم را به جامی مست بی پروا دهد

چون شرر در سنگ، در شهرست سودا کو چه بند

آتش ما را بلندی دامن صحرا دهد

مگذر از افتادگی صائب که خورشید بلند

شبنم افتاده را در دیده ی خود جا دهد

***

کی به عاشق بوسه آن لعل لب میگون دهد؟

نیست ممکن گوهر شاداب نم بیرون دهد

شکوه از دل کی تراود تا نگردد دل دو نیم؟

چون زبان خامه شق گردد سخن بیرون دهد

هر که آب از چشمه سار بی نیازی خورده است

آب گوهر در مذاقش تلخی افیون دهد

پیش چرخ بی مروت آبروی خود مریز

این سبوی کهنه هیهات است نم بیرون دهد

بر نیارد سرمه دان دریاکشان را از خمار

دیده ی آهو چه تسکین دل مجنون دهد؟

خلق مجنون را نسازد تنگ، جوش دام و دد

کوه را دیوانگی پیشانی هامون دهد

نیست بوی گل دماغ آشفتگان را سازگار

ما و دامان بیابانی که بوی خون دهد

عالم امکان، کف بحر پر آشوب فناست

پشت بر دیوار آسایش کس اینجا چون دهد؟

هر که دریابد نشاط باده ی تلخ فنا

بوسه بر لبهای خنجر چون لب میگون دهد

لقمه ی چرب از برای خاک سامان می کند

هر که را گردون دون، جمعیت قارون دهد

گفتم از زرکار من چون زر شود، غافل که چرخ

چون گل رعنا مرا از کاسه ی زر خون دهد

حکمت اندوزی که شد گوهرشناس وقت صاف

بوسه ها بر پای خم مانند افلاطون دهد

زان خوشم صائب به نان جو که بر خوان جهان

نعمت الوان ثمر غمهای گوناگون دهد

***

دل ز پهلوی جنون داد فراغت می دهد

عالمی را مایه از سنگ ملامت می دهد

گر نهالی را دهم از چشمه ی آیینه آب

از سیه بختی همان بار کدورت می دهد

غنچه شو گر از هجوم عشقبازان درهمی

خنده ی گل بلبلان را بال جرأت می دهد

حسن می خواهی نگاه گرم را معزول کن

باغبان اهل، گلشن را به غارت می دهد

صائب از دست تهی تا کی شکایت می کنی؟

تنگدستی را فلک در خورد همت می دهد

***

بی غرض چون شد سخن تأثیر دیگر می دهد

آب روشن را صدف تشریف گوهر می دهد

عزم چون افتاد صادق راهبر در کار نیست

اشتیاق وصل شکر مور را پر می دهد

در مقام قهر، احسان از بزرگان خوشنماست

بحر سیلی می خورد از موج و عنبر می دهد

نیست از دریای آتش غم اگر دل محکم است

موم را جرأت پر و بال سمندر می دهد

در ترازوی گهربار سخاوت میل نیست

ابر فیض خود به خار و گل برابر می دهد

سنگ می گردد به اندک روزگاری پیکرش

چون صدف هر کس که آب رو به گوهر می دهد

داغ را در سینه ی من چون سپند آرام نیست

این زمین گرم یاد از دشت محشر می دهد

رتبه ی نومیدی از عمر ابد بالاترست

ورنه آب زندگی کام سکندر می دهد

می رساند دل به کوی یار مشت خاک ما

این سپند شوخ بال و پر به مجمر می دهد

هر که را شمشیر غیرت در نیام زنگ نیست

نامه را رنگینی از خون کبوتر می دهد

می کند تأثیر صحبت کار خود هر جا که هست

تیغ را سرپنجه ی فولاد جوهر می دهد

هر گدا چشمی ندارد راه در درگاه دل

ورنه کام هر دو عالم را همین در می دهد

آه ازین گردون کم فرصت که می گیرد سحر

در سر شب هر که را چون شمع افسر می دهد

ما به دست تنگ خرسندیم، ورنه روزگار

این گره را در عوض صد عقد گوهر می دهد

می کند صائب گرانبارش ز داغ بی بری

دل به هرکس چرخ افزون چون صنوبر می دهد

نیست رسم ما شکایت صائب از بیداد چرخ

سینه ی پرخون سخن را رنگ دیگر می دهد

***

غنچه ی این باغ بوی پاره ی دل می دهد

شاخ گل یادی ز دست و تیغ قاتل می دهد

کم نگردد فیض حسن از پرده داریهای شرم

شمع در فانوس نور خود به محفل می دهد

حاصل زهد ریایی جز کف افسوس نیست

دانه چون پنهان شود در خاک حاصل می دهد

دامن صدق طلب هرکس که می آرد به دست

گام اول پشت بر دیوار منزل می دهد

می کشد میدان که دریا را در آغوش آورد

موج اگر دامن به دست خشک ساحل می دهد

کشتن بی زخم می خواهم، که زخم بی ادب

بوسه گستاخانه بر شمشیر قاتل می دهد

خون من از بس که با پیکان او جوشیده است

در رگ من موج خون بانگ سلاسل می دهد

صائب از قید فرنگ عقل می گردد خلاص

هر که دین و دل به آن مشکین سلاسل می دهد

***

شاخ گل از دست و چوگان تو یادم می دهد

غنچه از گوی گریبان تو یادم می دهد

جلوه ی خورشید تابان در ته دامان ابر

زیر زلف از ماه تابان تو یادم می دهد

برق عالمسوز در ابر سیاه نوبهار

از نگاه چشم فتان تو یادم می دهد

از شفق حال شهیدان تو می گردد عیان

ماه نو از تیغ عریان تو یادم می دهد

انتظام گوهر شهوار در کام صدف

زیر لب از عقد دندان تو یادم می دهد

خط به دور جام لبریز از شراب لاله رنگ

گرد لب از خط ریحان تو یادم می دهد

می دهد یاد از دل پرخون من هر غنچه ای

هر گلی از روی خندان تو یادم می دهد

از صف محشر دلم لرزان شود چون برگ بید

کز صف برگشته مژگان تو یادم می دهد

در میان جان شیرین چون الف جا می دهم

هر چه از سرو خرامان تو یادم می دهد

در کنار بوستان، مجموعه ی رنگین گل

صائب از اوراق دیوان تو یادم می دهد

***

گر دو روزی خاکمال آن گلعذارم می دهد

توتیای دیده از خط غبارم می دهد

ساغر لبریز می ریزد ز دست رعشه دار

وصل کی تسکین جان بیقرارم می دهد؟

می رساند جان به لب قاتل مرا از انتظار

تا دم آبی ز تیغ آبدارم می دهد

دیده ی تر کاغذ ابری شد از خشکی مرا

همچنان گردون سنگین دل فشارم می دهد

از سر پیر مغان آن به که دردسر برم

من که مستی دردسر بیش از خمارم می دهد

باز می گیرد به زخم سنگ از من یک به یک

گر چمن پیرا دو روزی برگ و بارم می دهد

می برد غیرت به عیش بی زوال خار من

آن که تشریف سبکسیر بهارم می دهد

مدعایش امتحان دامن پاک من است

گر به خلوت گاهی آن پرکاربارم می دهد

قانعم من زان لب شیرین به یک دشنام تلخ

آن ستمگر وعده ی بوس و کنارم می دهد

در گلویم چون صدف می سازد از خست گره

قطره ی چندی اگر ابر بهارم می دهد

رخنه ی دل گر نگردد رهنمای دیده ام

راه بیرون شد که زین نیلی حصارم می دهد؟

بس که بر دلها سؤال من گرانی می کند

کوه با حاضر جوابی انتظارم می دهد

کرده ام صائب قناعت از وصالش با خیال

زان گل بی خار تسکین خارخارم می دهد

***

عارفان را نکهت سیب ذقن جان می دهد

طفل مشرب جان برای نار پستان می دهد

با سبکروحان به نقد دل گرانی چون کنم؟

شمع در راه نسیم صبحدم جان می دهد

سر به دنبال جنون عشق نه، کاین باد دست

وسعت خاطر بیابان در بیابان می دهد

دل ز فکر پوچ خواهد باخت خود را چون حباب

کشتی ما را سبکباری به طوفان می دهد

پیش دریا آبروی خود چرا ریزد صدف؟

قطره ای دارد گدایی، ابر نیسان می دهد

سهل باشد بند کردن ناخنی بر بیستون

پیش برق تیشه ی من کوه میدان می دهد

***

راز ما را ناله ی شبگیر بیرون می دهد

شورش دیوانه را زنجیر بیرون می دهد

نیست از سنگین دلیها گر نگریم در وداع

زخم تیغ تیز خون را دیر بیرون می دهد

شکر می گردد شکایت بر زبان عاشقان

می خورد خون، جوهر این شمشیر بیرون می دهد

دایه هر خونی که از بدخویی طفلان خورد

از محبت در لباس شیر بیرون می دهد

می شود صائب چو گل از آتش خجلت کباب

خنده را هرکس که بی تدبیر بیرون می دهد

***

چشم او تعلیم رم کردن به آهو می دهد

غمزه ی او تیغ بیباکی به ابرو می دهد

در دل شب می توان گل چید از گلزار فیض

آفتابی شد چو رنگ گل، کجا بو می دهد؟

دیده ی رسوانگاهان پرده از کارت کشید

این سزای آن که هر آیینه را رو می دهد

تلخ کردن لب به دشنام هوسناکان چرا؟

خیره چشمان را سزا آن چین ابرو می دهد

این غزل در جلوه ی برقی به صائب جلوه کرد

اینقدر توفیق، موزونان که را رو می دهد؟

***

صیقل دل فیض آه صبحگاهی می دهد

صبحدم بر صدق این معنی گواهی می دهد

ما به دریا لب نیالاییم و چرخ آبگون

می به ما دریاکشان از گوش ماهی می دهد

هر که می داند که دردسر به قدر دولت است

کی کلاه خود به تاج پادشاهی می دهد؟

خنده رویی می دهد یاد از پریشان خاطری

قبض بر جمعیت خاطر گواهی می دهد

قهرمان عشق بیتاب است در خون ریختن

این محیط از موج خود سوزن به ماهی می دهد

این جواب آن غزل صائب که ناصح گفته است

تا لب ساغر به خون من گواهی می دهد

***

چشم فتانت که داد دلبریایی می دهد

غمزه را تعلیم کافر ماجرایی می دهد

اینچنین کز سرمه ی بیگانگی مست است مست

کی نگاهش با نگاهم آشنایی می دهد؟

وه چه سازم با دل بیطاقت خود کان نگاه

ساغر لبریز طاقت آزمایی می دهد

شانه در زلف تو دست باد را بر چوب بست

سرمه در چشم تو داد خودنمایی می دهد

تندرستی بر نمی تابد مزاج عاشقان

استخوان ما شکست مومیایی می دهد

صائب از آرایش دستار خواهش در گذر

غنچه ی این باغ بوی بیوفایی می دهد

***

خط ز روی آتشین دلستان آمد پدید

از دل آتش بهار بی خزان آمد پدید

از غبار خط یکی صد شد صفای عارضش

یوسفستانی ز گرد کاروان آمد پدید

فتنه ی آخر زمان بیدار شد از خواب ناز

تا خط سبز از عذار دلستان آمد پدید

طاق نسیان گشت از گرد کسادی ماه عید

تا ز طرف بام آن ابروکمان آمد پدید

حسن و عشق آیینه ی اسرار پنهان همند

پیچ وتاب من ازان موی میان آمد پدید

از گداز فکر تا باریک گردیدم چو موج

در دل هر قطره بحر بیکران آمد پدید

از غبار خاطر و از آه دردآلود من

هم زمین موجود شد هم آسمان آمد پدید

غم به قدر ظرف از دیوان قسمت می دهند

عقده در کار مسیح از آسمان آمد پدید

تا نپیوستم به مقصد، راست ننمودم نفس

گرد این تیر سبکرو از نشان آمد پدید

بستگیها را گشایشها بود در آستین

لال را از دست خود ده ترجمان آمد پدید

سرخ رویی داد صائب رنگ زرد من ثمر

زین خزان آخر بهار بی خزان آمد پدید

***

برگرفتی پرده از رخ گلستان آمد پدید

آستین ناز افشاندی خزان آمد پدید

خاکدان دهر مفلس بود از نقد مراد

دستها بر هم زدی دریا و کان آمد پدید

تا شعوری داشتم می کرد وصل از من کنار

من چو رفتم از میان آن خوش میان آمد پدید

چشمه ی خورشید در گرد کدورت غوطه زد

تا غبار خط ز روی دلستان آمد پدید

چشم را خواباند، چندین فتنه را بیدار کرد

زلف را افشاند، عمر جاودان آمد پدید

در حریم نیستی بالا و پایینی نبود

من چو گشتم خاک، خاک آستان آمد پدید

کلک گوهربار صائب تا سخن پرداز شد

زنده رود تازه ای در اصفهان آمد پدید

***

یوسف زندانی ما راحت از دنیا ندید

از عزیزان هیچ کس خوابی برای ما ندید

وحشت دیوانه ی ما را چه نسبت با غزال؟

گرد ما را هیچ کس در دامن صحرا ندید

دامن حیرت به دست آورد درین طوفان که موج

محو ساحل تا نشد آسایش از دریا ندید

احتیاط شیشه دل سنگ ره ما گشته است

سیل ازان واصل به دریا شد که پیش پا ندید

گو بیا زیر لوای عشق عاشق را ببین

هر که کوه قاف را در سایه ی عنقا ندید

سوخت برق بی نیازی خرمن افلاک را

زیر پای خویش آن معشوق بی پروا ندید

هر که را چون بید مجنون بر گرفت از خاک عشق

تیغ اگر بارید بر فرق سرش، بالا ندید

تیرگی از بخت ما صائب سخن بیرون نبرد

شمع روشن کرد محفل را و پیش پا ندید

***

ذوق حیرانی به داد چشم خونپالا رسید

سینه ی خم امن شد از جوش، تا صهبا رسید

رفته بود از رفتن گل شورش ما کم شود

نوبهار خط به فریاد جنون ما رسید

از ملامت شد جنون نارسای ما تمام

شد می پرزور هر سنگی به این مینا رسید

صحبت ما دردمندان کیمیای صحت است

مایه ی درمان شود هرکس به درد ما رسید

گوی شهرت می توان بردن ز میدان بی طرف

مفت زد مجنون که پیش از ما به این صحرا رسید

گرچه شبنم بود از افتادگان این چمن

از سحرخیزی به خورشید جهان پیما رسید

بیکسان صائب نمی باشند بی فریادرس

کوه قاف آخر به داد وحشت عنقا رسید

***

باده ی منصور در جام و سبوی من رسید

صاف شد این سیل خونین تا به جوی من رسید

عالمی خوشوقت شد از نافه ی سودای من

بر جنون زد بر دماغ هر که بوی من رسید

گشت شیرین از صفای سینه ی من چون صدف

آب تلخ و شور دریا تا به جوی من رسید

عشق نارس بود تا در شیشه ی افلاک بود

این شراب خام آخر در کدوی من رسید

غیرتم از نارسایی خون خود را می خورد

گرچه از مشرق به مغرب گفتگوی من رسید

آب آهن را زمین تشنه لب آهن رباست

تیغ او خواهد به فریاد گلوی من رسید

آه نومیدی غبار هستیم را برده بود

بر سر بالین من تا چاره جوی من رسید

زیر بار منت ابر بهاران نیستم

بر سر بالین من تا چاره جوی من رسید

در تلافی کوه غم از خاطرش برداشتم

دوش هرکس را گرانی از سبوی من رسید

سالکان را شوق من صائب سبکرفتار کرد

هر کسی هر جا رسید از گفتگوی من رسید

***

دل به دارالامن حیرت نه به آسانی رسید

داد جان این صید بسمل تا به حیرانی رسید

مزد تسلیم است دارد عشق اگر قربانیی

گشت چون تسلیم اسماعیل، قربانی رسید

چون رسد وقت رهایی قفل می گردد کلید

خواب در آخر به داد ماه کنعانی رسید

قامت خم مرکب چوگانی راه فناست

عذر را بر طاق نه، چون اسب چوگانی رسید

در کنار مادر افتاد از گریبان لحد

هر که را اینجا فزون آزار جسمانی رسید

پاک از گرد علایق شو که شبنم زین چمن

در وصال آفتاب از پاکدامانی رسید

خاک صحرای قناعت در مذاقش شد شکر

مور ما تا بر سر خوان سلیمانی رسید

نیست صائب مومیایی جز شکست خویشتن

شیشه ی دل را شکستی کز تن آسانی رسید

***

وقت مجنون خوش که پا در دامن صحرا کشید

خط باطل بر سواد شهر از سودا کشید

صدگل بی خار دارد در قفا هر زخم خار

پای زد بر دولت خود هر که خار از پا کشید

نیست از خونابه نوشان هیچ کس جز من بجا

ساغر یک بزم می باید مرا تنها کشید

می شود در دیده ها شیرین تر از آب گهر

هر که چندی همچو عنبر تلخی دریا کشید

طالع ما کرد یاری، ورنه آهوی حرم

بر امید آن کمند زلف گردنها کشید

می کند در سایه افکندن کنون استادگی

سرو بالایی که از آغوش من بالا کشید

سر بلندان زود غفلت را ز سر وامی کنند

دور اول پنبه را از گوش خود مینا کشید

تنگ ظرفی در خرابات مغان غماز نیست

از لب پیمانه نتوان حرف مجلس واکشید

راستی زنهار چشم از مردم دنیا مدار

از عصا در خانه ی خود دست نابینا کشید

گوشه ای از وسعت مشرب اگر افتد به دست

در همین جا می توان در صحن جنت واکشید

می پرد از شوق می چشم امیدش همچنان

از خرابات مغان هر چند صائب پا کشید

***

وقت مجنون خوش که پا در دامن صحرا کشید

در سواد اعظم چشم غزالان واکشید

مگذر از دریوزه ی دلها که از ارباب فقر

آن توانگر شد که هویی بر در دلها کشید

سد راه عجز، ترک شیوه ی عاجزکشی است

کور شد هر کس عصا از دست نابینا کشید

ابر ما بر آب گوهر می فشاند آستین

پرده ی تلخی چرا بر روی خود دریا کشید

خاتم از شوق تو اینجا می کند قالب تهی

تا به کی ای لعل خواهی سختی ازخارا کشید؟

(چون نشوید باغبان از باغ دست تربیت؟

آب شد سرو چمن چون سرو او بالا کشید)

سنگ گردیده است از فولاد جوهردارتر

تیشه ی من بس که ناخن بر رخ خارا کشید

کشتنی ارباب غیرت را بتر از عفو نیست

دشمن از کوتاه بینی انتقام از ما کشید

از سواد خاک، صائب نقد آسایش مجوی

این رقم دست قضا بر شهپر عنقا کشید

***

مست شد نقاش تا آن چشم جادو را کشید

طاقتش شد طاق تا آن طاق ابرو را کشید

خامه ی مانی کز او آب طراوت می چکید

موی آتش دیده شد تا آن گل رو را کشید

خامه ی مو در کفش سر رشته ی زنار شد

نقش پردازی که زلف کافر او را کشید

دیگر از بار خجالت سرو سر بالا نکرد

تا مصور بر ورق آن قد دلجو را کشید

رشته ی عمرش به آب زندگی پیوسته شد

خامه ی مویی که آن لعل سخنگو را کشید

دست و پا گم می کند از شوخی تمثال او

آن که صد ره بی کمند و دام آهو را کشید

حیرتی چون حیرت آیینه گر افتد به دست

می توان صائب شبیه چهره ی او را کشید

***

پای در دامان تسلیم و رضا باید کشید

اطلس افلاک را در زیر پا باید کشید

نیست جز تسلیم ساحل عالم پرشور را

در محیط بیکران دست از شنا باید کشید

گر نمی آیی برون از خود به استقبال مرگ

گردنی چون شمع در راه صبا باید کشید

پا کشیدن بر تو در راه طلب گر مشکل است

رهروان عشق را خاری ز پا باید کشید

تلخی زهر فنا از زندگانی بیش نیست

با لب خندان به سر این رطل را باید کشید

بهره ی چشم از بساط زود سیر روزگار

نیست چندانی که ناز توتیا باید کشید

چون میسر نیست سیر بحر بی کشتی ترا

تلخی دریا ز روی ناخدا باید کشید

تا درین بیت الحزن چون پیر کنعان ساکنی

بوی یوسف از گریبان صبا باید کشید

تا مگر چون دانه ی گندم بر آیی رو سفید

روزگاری سختی نه آسیا باید کشید

حسن عالم را به رنگ خویش برمی آورد

از سر هر خار ناز گل جدا باید کشید

من که چون یوسف قرار بندگی دادم به خویش

از عزیزان منت احسان چرا باید کشید؟

زود پیوندد شب کوته به خورشید بلند

خط چو سر زد دست ازان زلف دو تا باید کشید

هیچ مشکل نیست نگشاید به آه نیمشب

خویش را صائب به زیر این لوا باید کشید

***

شوخی میخانه از محراب می باید کشید

از سراب خشک، ناز آب می باید کشید

صحبت آیینه رویان زنگ از دل می برد

باده ی روشن شب مهتاب می باید کشید

می کند کار می و مطرب سرود بلبلان

وقت گل دست از شراب ناب می باید کشید

وسعت دریا پریشان می کند زلف حواس

خویش را در حلقه ی گرداب می باید کشید

تاب آلایش ندارد دامن پاک فنا

از دوعالم دست و دل را آب می باید کشید

آه ازین شورش که ناز دولت بیدار را

از سبک قدران سنگین خواب می باید کشید

دامن سیماب را آیینه نتواند گرفت

دست از اصلاح دل بیتاب می باید کشید

هیچ طاعت همچو احیای زمین مرده نیست

باده را در گوشه ی محراب می باید کشید

با گلوی تشنه نتوان رفت راه نیستی

از دم تیغ شهادت آب می باید کشید

می کند گوش گران کوته زبان خلق را

سد آهن پیش این سیلاب می باید کشید

در طریق سعی می باید نفس را سوختن

سرمه ای در چشم سنگین خواب می باید کشید

تا چو خورشید درخشان مطلعی رنگین کنی

از شفق صد کاسه ی خوناب می باید کشید

تا شوی سرحلقه ی نازک خیالان چون کمر

روزگاری مشق پیچ و تاب می باید کشید

تا نگردیده است خاکت کوزه از شور جنون

انتقام از چرخ چون دولاب می باید کشید

چون بدخشان سنگ خود را لعل کردن سهل نیست

منت خورشید عالمتاب می باید کشید

کشتی دل جز سبکباری ندارد بادبان

دامن رغبت ز خورد و خواب می باید کشید

با دهان خشک در آغوش دریا چون صدف

انتظار گوهر نایاب می باید کشید

سینه ی گرمی به دست آور، و گرنه نازها

از سمور و قاقم و سنجاب می باید کشید

یا نمی باید کمر بستن درین دریا چو موج

یا گلیم خار وخس از آب می باید کشید

در دل شبها به عذر روسیاهی گاه گاه

قامتی چون شمع در محراب می باید کشید

غوطه زن در بحر حیرت، ورنه از هر موجه ای

همچو ماهی وحشت قلاب می باید کشید

چاره ی دردسر عقل است صائب درد می

صندلی بر جبهه زین سیلاب می باید کشید

***

در سر پل باده چون سیلاب می باید کشید

می به کشتی در کنار آب می باید کشید

می توان تا چشمی از روی گلستان آب داد

پرده ی نسیان به روی خواب می باید کشید

کم نه ای از بلبل و قمری درین بستانسرا

ناله ای چند از دل بیتاب می باید کشید

در سیاهی می کند می کار آب زندگی

در دل شبها شراب ناب می باید کشید

صحبت روشن ضمیران زنگ از دل می برد

باده ی روشن شب مهتاب می باید کشید

ساده کن از فلس خود را، ورنه از هر موجه ای

همچو ماهی وحشت قلاب می باید کشید

خون کنم دل را که تا این مایه ی تشویش هست

منت دلجویی از احباب می باید کشید

با لب لعل بتان افتاده صائب کار ما

تشنه ی ما را ز گوهر آب می باید کشید

***

خواری از اغیار بهر یار می باید کشید

ناز خورشید از در و دیوار می باید کشید

از زمین شور، آب تلخ می آید برون

بی دماغان را زخود آزار می باید کشید

نیست بوی آشنا را تاب غربت بیش ازین

از نسیم صبح بوی یار می باید کشید

یا چو مردان گام می باید زدن در راه عشق

یا ز پای رهنوردان خار می باید کشید

روزگاری شد که خون بلبلان افسرده است

ناله ی گرمی درین گلزار می باید کشید

به زهمواری سلاحی نیست در الزام خصم

با نمد دندان ز کام مار می باید کشید

روی تلخ بحر را گوهر تلافی می کند

تلخی از معشوق شیرین کار می باید کشید

جان ز سنگ و دل ز آهن کن که با نازکدلی

زحمت خار از گل بی خار می باید کشید

هر نگاهی محرم رنگ لطیف عشق نیست

پرده ای از اشک بر رخسار می باید کشید

بوی گل را می کند افزون هجوم برگ گل

پرده کمتر بر رخ اسرار می باید کشید

تا درین باغی، به شکر این که داری برگ و بار

برگ می باید فشاند و بار می باید کشید

هر که را صائب متاع یوسفی دربار هست

از هجوم مشتری آزار می باید کشید

***

می به روی لاله رنگ یار می باید کشید

باده ی گلرنگ در گلزار می باید کشید

عالم آب از نسیمی می خورد بر یکدگر

در سرمستی نفس هشیار می باید کشید

صبح اگر نتوانی از مستی ز جا برخاستن

مد آهی از دل افگار می باید کشید

سینه ی دریای رحمت نیست جای دم زدن

رطل مالامال را یکبار می باید کشید

شیشه ی ناموس را بر طاق می باید گذاشت

بعد ازان پیمانه ی سرشار می باید کشید

جام چون خورشید می باید گرفت از ساقیان

بر زمین چون صبحدم دستار می باید کشید

تا مگر همرنگ روی او شود، خورشید را

از شفق خونابه ی بسیار می باید کشید

گرچه از دل یاد ما را سالها شد شسته است

می به یاد آن فرامشکار می باید کشید

باده های آسمانی را عروج دیگرست

می زجام لاله در کهسار می باید کشید

آب از سرچشمه صائب لذت دیگر دهد

باده را در خانه ی خمار می باید کشید

***

مشق هجران در کنار بحر می باید کشید

آه در بحر از خمار بحر می باید کشید

بر نخورد از وصل دریا از تنک ظرفی حباب

دام در خورد شکار بحر می باید کشید

شیشه و پیمانه را بر طاق می باید گذاشت

می به کشتی در کنار بحر می باید کشید

خویش را زین خاکدان افتان و خیزان همچو سیل

در کنار بی غبار بحر می باید کشید

آه ازین غفلت که در آغوش دریا هر نفس

گردنی در انتظار بحر می باید کشید

سیل را این خاکدان هر دم به رنگی می کند

رخت در دارالقرار بحر می باید کشید

قطره ی بی ظرف ما را در تمنای گهر

تلخکامی از قرار بحر می باید کشید

وادی خونخوار دنیا نیست جای دم زدن

این نفس را در کنار بحر می باید کشید

همت از موج سبک پرواز می باید گرفت

دام خود در رهگذار بحر می باید کشید

چون نسوزد کشت امیدم، که از موج سراب

ناز تیغ آبدار بحر می باید کشید

نیست آسان پنجه با عشق قوی بازو زدن

قطره را در زیر بار بحر می باید کشید

مانع است از وصل عقبی جلوه ی دنیای پوچ

پرده ی کف از عذار بحر می باید کشید

خاک می باید به لب مالید و آنگه چون کنار

باده های خوشگوار بحر می باید کشید

بر امید ابر گوهربار، صائب چون صدف

تشنگیها در کنار بحر می باید کشید

***

می به رغم عالم پرشور می باید کشید

غم چو زور آرد می پرزور می باید کشید

منت مرهم زچشم شور می باید کشید

ناز شهد از نشتر زنبور می باید کشید

گرچه هر کم ظرف را ظرف شراب عشق نیست

چون صراحی گردنی از دور می باید کشید

از در بسته است اینجا بیش امید گشاد

دامن آن غنچه ی مستور می باید کشید

از دو عالم عشق می خواهد سر آزاده ای

پیش خاقان کاسه ی فغفور می باید کشید

زیر بار خلق چندی دست می باید نهاد

بعد ازان پا در کنار حور می باید کشید

از بزرگان لطف با کوچکدلان زیبنده است

چون سلیمان گفتگو از مور می باید کشید

دل به این بی حاصلان بستن ندارد حاصلی

تخم خود بیرون زخاک شور می باید کشید

وسعت از ملک سلیمان چشم تنگ خلق برد

خویش را در چشم تنگ مور می باید کشید

از هوای تر شود چون آب زور باده کم

روز باران باده ی پرزور می باید کشید

رفت آن عهدی که خرمن بود رزق خوشه چین

دانه امروز از دهان مور می باید کشید

تا توانی آرمیدن در زمستان زیر خاک

در بهاران دانه ای چون مور می باید کشید

غنچه از می خوردن پنهان چنین گلگل شکفت

باده ی گلرنگ را مستور می باید کشید

چون گذارد پای خود بر منبر دار فنا

حرف حق بی پرده از منصور می باید کشید

از کدورت می کند دل را سبک رطل گران

غم چو زور آرد می پرزور می باید کشید

تا شوی شیرین به چشم خلق صائب چون گهر

مدتی تلخی ز بحر شور می باید کشید

***

جوش گل شد باده ی سرجوش می باید کشید

حلقه از ساغر به گوش هوش می باید کشید

گلشن از نازک نهالان یک تن سیمین شده است

باغ را چون ابر در آغوش می باید کشید

در لب خاموش ساغر گفتگو بسیار هست

پنبه چون مینای می از گوش می باید کشید

باده ی گلرنگ را با ساقیان گلعذار

بر رخ گلهای شبنم پوش می باید کشید

نیست هر افسرده را از گوهر عرفان خبر

حرف عشق از سینه ی پرجوش می باید کشید

هوشیاران خون مستان را به ساغر می کنند

باده را با مردم بیهوش می باید کشید

رازهای سر به مهر سینه ی میخانه را

از لب پیمانه ی خاموش می باید کشید

مدتی سجاده ی تقوی به دوش انداختی

چند روزی هم سبو بر دوش می باید کشید

می برد شیرینی بسیار دلها را زکار

حرف تلخی زان لب چون نوش می باید کشید

بزم چون پرشور باشد مطربی در کار نیست

باده در گلبانگ نوشانوش می باید کشید

با زبان نتوان برآمد با نواسنجان عشق

حرف صائب چون بر آید گوش می باید کشید

?

***

جوش گل شد، باده ی گلرنگ می باید کشید

انتقام از چرخ پر نیرنگ می باید کشید

غبغب جام و گلوی شیشه می باید گرفت

دامن ساقی و زلف چنگ می باید کشید

بوی خون می آید از جام شراب لاله گون

در هوای تر، می بیرنگ می باید کشید

چنگ و عود و بربط و قانون مکرر گشته است

نغمه از مرغان سیر آهنگ می باید کشید

موسم پای گل است و سایه ی بید و چنار

پای از مسجد به عذر لنگ می باید کشید

می زداید زنگ از دل سبزه ی زنگارگون

منت روشنگران زین زنگ می باید کشید

در فضای عقل بال بیخودی نتوان گشود

رخت بیرون زین جهان تنگ می باید کشید

پرده ی شرم و حیا در پرده ی شب چون نسیم

از رخ گلهای رنگارنگ می باید کشید

تا رگ ابر بهاران می کشد مشق جنون

خط به عقل و دانش و فرهنگ می باید کشید

همچو مجنون، دامن صحرا اگر افتد به دست

بهر بازیگاه طفلان سنگ می باید کشید

بر رگ جان نواپرداز صائب همچو چنگ

دستی ای دلدار زرین چنگ می باید کشید

***

سرکشی از زلف آن خودکام می باید کشید

وحشت چشم غزال از دام می باید کشید

می به روی تازه رویان نشأه ی دیگر دهد

در بهاران باده ی گلفام می باید کشید

این که گردن می کشی چون شیشه، ای زاهد زدور

تا برآیی زین کشاکش جام می باید کشید

روز نورانی بود مستغنی از شمع و چراغ

باده ی روشن به وقت شام می باید کشید

می توان خوردن به شیرینی شراب تلخ را

از لب شکرلبان دشنام می باید کشید

محتسب در نوبهاران منع ما از باده کرد

انتقام از مرغ بی هنگام می باید کشید

منتی کز بوسه ی او می کشیدم پیش ازین

این زمان از نامه و پیغام می باید کشید

چاره ی چشم گرانخواب است صائب شور عشق

با نمک تلخی ازین بادام می باید کشید

***

چون صراحی رخت در میخانه می باید کشید

این که گردن می کشی پیمانه می باید کشید

کم نه ای از لاله، صاف و درد این میخانه را

با لب خندان به یک پیمانه می باید کشید

می شود سنگین زبار خلق میزان حساب

سختی از اطفال چون دیوانه می باید کشید

نیل چشم زخم می باید وصال گنج را

ناز جغد ای گوشه ی ویرانه می باید کشید

پیش ازان کز سیل گردد دست و پای سعی خشک

رخت خود بیرون ازین ویرانه می باید کشید

حرص هیهات است بگشاید کمر در زندگی

تا نفس چون مور داری دانه می باید کشید

خلوت فانوس جای شمع عالمسوز نیست

این الف بر سینه ی پروانه می باید کشید

تا چون ابر و مطلع برجسته ای انشا کنی

عمرها زلف سخن را شانه می باید کشید

می کند با آن قد موزون نظر بازی به شمع

سرمه ای در دیده ی پروانه می باید کشید

دل زقرب زلف نزدیک است خود را گم کند

اندکی زنجیر این دیوانه می باید کشید

عشق از سر رفت بیرون و غرور او نرفت

ناز مهمان را زصاحبخانه می باید کشید

نیست آسایش درین عالم که بهر خواب تلخ

منت شیرینی افسانه می باید کشید

از خط مشکین غرور آن سمنبر کم نشد

ناز گل از سبزه ی بیگانه می باید کشید

در بهارستان یکتایی بلند و پست نیست

ناز خار و گل به یک دندانه می باید کشید

مدتی بار دل مردم شدی صائب بس است

پا به دامن بعد ازین مردانه می باید کشید

***

درد را چون صاف در میخانه می باید کشید

هر چه ساقی می دهد مردانه می باید کشید

عزت جام تهی باید به بوی باده داشت

ناز گنج گوهر از ویرانه می باید کشید

می چو گردد سر که هیهات است دیگر می شود

دست از اصلاح دل فرزانه می باید کشید

می رسد سیل فنا تا چشم بر هم می زنی

رخت خود بیرون ازین ویرانه می باید کشید

تلخی زهر فنا از زندگانی بیش نیست

بر سر این پیمانه را مردانه می باید کشید

درد بی درمان پیری را دوا بی حاصل است

دست از تعمیر این ویرانه می باید کشید

تا سر مویی تعلق هست دل آزاد نیست

ریشه ی این سبزه ی بیگانه می باید کشید

وحشتی کز آشنایان بی دماغان می کشند

روح را زین عالم بیگانه می باید کشید

تا شود روشن به نور شمع صائب دیده ات

سرمه از خاکستر پروانه می باید کشید

***

تا خط مشکین لب لعل ترا در بر کشید

موج بیتابی الف بر سینه ی کوثر کشید

زنگ هستی از دل ما برد ذوق نیستی

عود ما آخر دم خوش در دل مجمر کشید

این که گرد ماه تابان می نماید هاله نیست

ماه از شرم جمال او سپر بر سر کشید

تنگدستی مرگ را در کام شیرین می کند

بید از بی حاصلی بر خویشتن خنجر کشید

جوهر از بیطاقتی چون مار می پیچد به خود

زخم گستاخ که شمشیر ترا در بر کشید؟

کاسه ی دریوزه دریا از صدف بر کف گرفت

هر کجا مژگان صائب رشته از گوهر کشید

***

دل چه تلخیهای رنگارنگ ازان دلبر کشید

قطره ی خونی چه دریاهای خون بر سر کشید

در میان عاشقان من بی نصیب افتاده ام

ورنه قمری سرو را در زیر بال و پر کشید

زندگانی تلخ خواهد کرد بر صید حرم

تیغ عالمگیر او دامی که از جوهر کشید

از کنار آب حیوان خشک لب باز آمدن

مرگ را در زندگی بر روی اسکندر کشید

آن که مینا را زلب مهر خموشی بر گرفت

سرمه ی خاموشی از خط بر لب ساغر کشید

گرچه مجمر از ستمکاری زد آتش در سپند

دود تلخش انتقام از دیده ی مجمر کشید

من به زور عشق پیچیدم عنان مرگ را

ورنه چندین شمع را بر خاک این صرصر کشید

ساده بود از تار و پود راه، صحرای جنون

هرزه گردیهای من این صفحه را مسطر کشید

پختگان را زندگی با خامکاران مشکل است

اخگر ما خویش را در زیر خاکستر کشید

دل چو رفت از دست، بیزارم زچشم اشکبار

چند بتوان تلخی از دریای بی گوهر کشید؟

بر نمی دارد زبردستی می پرزور عشق

سر به جای پا نهد آن کس که این ساغر کشید

هر که صائب از قناعت کرد حفظ آبرو

در همین جا آب از سرچشمه ی کوثر کشید

***

هر که جام می به روی دلستان بر سر کشید

آب کوثر در بهشت جاودان بر سر کشید

کرد هر کس خامشی در عالم آب اختیار

می تواند بحر را چون ماهیان بر سر کشید

مهر بر لب زن درین محفل که صاف باده را

کوزه ی سربسته در خم بی دهان بر سر کشید

جذبه ی عشق قوی بازو بلند افتاده است

بلبل ما ساغر گل در خزان بر سر کشید

می کند شور جنون هر سختیی را خوشگوار

سنگ را دیوانه چون رطل گران بر سر کشید

زخم خار از دیدن رخسار گلچین خوشترست

مرغ بی بال و پر ما آشیان بر سر کشید

رفت جان مضطرب در مهد آسایش به خواب

تا زخاموشی سپر تیغ زبان بر سر کشید

چون خمارآلود جام باده را بر سر کشد؟

آن ستمگر خون عاشق را چنان بر سر کشید

گرچه مرگ تلخ صائب ناگوار افتاده است

شد سبک هر کس که این رطل گران بر سر کشید

***

از سرم چون شمع آخر سوز پنهان سر کشید

ز آنچه دامن می کشیدم از گریبان سر کشید

می شود روشنتر از آبی که افشاند زچشم

هر که را چون شمع آتش از گریبان سر کشید

سرو نتوانست چون قمری درین بستانسرا

با کمال سرکشی از طوق فرمان سر کشید

کیست گردون تا نباشد تابع فرمان عشق؟

چون تواند مشت خاشاکی زطوفان سر کشید؟

سایه ی طوبی شمارد آفتاب حشر را

شعله ی عشق تو هر کس را که از جان سرکشید

می رسد حاصل به قدر سنگ اینجا نخل را

وای بر دیوانه ای کز سنگ طفلان سر کشید

اهل غفلت را رهایی از زندان خاک

پای خواب آلود نتواند ز دامان سر کشید

موج زنجیر گرفتاری کمند دولت است

شد عزیز آن کس که چون یوسف به زندان سر کشید

خط به اندک فرصتی تسخیر لعل یار کرد

زود بالد سبزه ای کز آب حیوان سر کشید

از ملامت در حریم کعبه شد خونش هدر

راه پیمایی که از خار مغیلان سر کشید

داد در ایام خامی میوه ی خود را به باد

نخل پرباری که از دیوار بستان سر کشید

نیست صائب حسن را از پاکدامانان گزیر

از گریبان صبح را خورشید تابان سر کشید

***

با زمین گیری کمان آسمان نتوان کشید

تا نگردی راست چون تیر، این کمان نتوان کشید

تا نسازی نفس سرکش را چو عیسی زیر دست

توسن افلاک را در زیر ران نتوان کشید

خودنمایی راست صد زخم نمایان در کمین

در هوای تیر، گردن چون نشان نتوان کشید

از ملامت روی نتوان تافتن در راه عشق

پا به فریاد جرس از کاروان نتوان کشید

زندگی با هوشیاری زیر گردون مشکل است

تا نگردی مست این بار گران نتوان کشید

می زنم بر کوچه ی دیوانگی در این بهار

بیش ازین خجلت ز روی کودکان نتوان کشید

پنجه در سر پنجه ی شاهین اگر باید فکند

دست خود چون بهله زان موی میان نتوان کشید

با تهیدستی توان مغلوب کردن نفس را

اسب سرکش را به دست پر، عنان نتوان کشید

ناله ام در دل گره شد، رفت تا بلبل زباغ

بی هم آوازی نفس در گلستان نتوان کشید

برنیارد زهد خشک از تن به گردون روح را

بر فلک خود را به پای نردبان نتوان کشید

بر امید گنج نتوان دید روی ما را

تلخرویی بهر گل از باغبان نتوان کشید

چند خواهی کرد صائب عشقبازی در لباس؟

پرده بر رخساره ی ماه از کتان نتوان کشید

***

تا ازین ویرانه آن خورشید رو دامن کشید

آه میل آتشین در دیده ی روزن کشید

در دل سخت تو را هم نیست، ورنه جذب من

بارها آتش زسنگ و آب از آهن کشید

روز روشن می کند چون لاله می دل را سیاه

در شب تاریک باید باده ی روشن کشید

بر نیامد از زبردستان کسی با آسمان

گوش تا گوش این کمان را آه گرم من کشید

پیش ازین می ریختم در ریگ روغن را چو آب

این زمان از ریگ می باید مرا روغن کشید

از قناعت بیش شد منت پذیریهای من

باید از هر دانه اکنون ناز صد خرمن کشید

از ملامت ترک نتوان کرد شغل عشق را

پا به زخم خار نتوان صائب از گلشن کشید

***

زلف او موی سفید نافه را در خون کشید

شاخ سنبل را زگلشن موکشان بیرون کشید

رتبه ی من در سیه بختی بلند افتاده است

کوکب من نیل بر رخساره ی گردون کشید

تا به چشم خویش دید اشک سبکسیر مرا

از خجالت موج پا در دامن جیحون کشید

سنگ نااهلان درستی در سراپایم نهشت

وقت مجنون خوش که پا در دامن هامون کشید

روغن بادام می خواهد ز چشم آهوان

خویش را در دامن صحرا ازان مجنون کشید

***

از گرانان هر که چون عنقا گرانجانی کشید

بار کوه قاف بتواند به آسانی کشید

پیش آن طاق دو ابرو بر زمین نه پشت دست

قبله ی خود کن کمانی را که نتوانی کشید

خون عرق کردم زدست و پای بیتابی زدن

تا چو قربانی سر و کارم به حیرانی کشید

در غبار خط نهان گردید آن لبهای لعل

گنج رخت از بیم چشم بد به ویرانی کشید

خاکساری می کند افتادگان را سرفراز

وقت آن کس خوش که این صندل به پیشانی کشید

روز محشر را کند شب، نامه ی ناشسته اش

هر که دست از دامن اشک پشیمانی کشید

عشق صائب می شود ظاهر به هر صورت که هست

این می پرزور را نتوان به پنهانی کشید

***

از گداز جسم، جان پاک گوهر شد سفید

آخر از خاکستر خود روی اخگر شد سفید

ریزش باران کند روشن سحاب تیره را

از سرشک افشانی آخر دیده ی تر شد سفید

چشم شرم آلود هجران می کشد در عین وصل

دیده ی بادام در آغوش شکر شد سفید

شرمساری تیرگی از نامه ی ما می برد

از بهار خویش خواهد روی عنبر شد سفید

نامه ی ما را اگر می شست اشک معذرت

می توانستیم در صحرای محشر شد سفید

گریه ی من در میان گریه ها بی حاصل است

ورنه دامان صدف از اشک گوهر شد سفید

هیچ کس گوشی به فریاد سپند ما نکرد

گرچه از خاکستر ما روی مجمر شد سفید

ساقی ما گر به این تمکین سر خم وا کند

ز انتظار باده خواهد چشم ساغر شد سفید

روی او خورشید را در بوته ی مشرق گداخت

با کدامین روی خواهد صبح دیگر شد سفید؟

تیر نازش تا زآغوش کمان آمد برون

همچو ماه نو مرا پهلوی لاغر شد سفید

می کند افسرده خون گرم را سودای خام

در جوانی نافه را زان موی بر سر شد سفید

دیده ی بی پرده را مغز پریشان گشته ای است

هر کف پوچی کز این دریای اخضر شد سفید

دوری احباب می ریزد بهار رنگ را

تا تهی از باده شد مینا و ساغر شد سفید

گرمی هنگامه ی حرصش نشد یک موی کم

گرچه موی خواجه چون کافور یکسر شد سفید

ناز یوسف گر به این تمکین برآید از نقاب

دیده ی یعقوب خواهد بار دیگر شد سفید

تا میان نازک او جلوه گر شد در لباس

رشته نتواند دگر در عقد گوهر شد سفید

خانه ی دلگیر گردون جای شکر خندنیست

صبح را از خنده چون دندان مکرر شد سفید؟

گر کند واعظ چنین عمامه ی خود را بزرگ

خواهد از برف ریا محراب و منبر شد سفید

چون توانم رفت نزدیکش، که از یک تیر راه

نامه ام نتواند از بال کبوتر شد سفید

تا زبان دانان عالم را سر گوشی گرفت

در صدف صائب گهر را دیده ی تر شد سفید

***

تا نکرد از گریه چشم خویش را خاور سفید

از گریبانش نشد مهر بلند اختر سفید

عقل معذورست اگر شد در فروغ عشق محو

پیش خورشید درخشان چون شود اختر سفید؟

عاشق صادق نمی اندیشد از روز حساب

نامه ی صبح است در هنگامه ی محشر سفید

از خط مشکین یکی صد شد صفای عارضش

نامه ی آیینه می گردد زخاکستر سفید

تیشه از خون روی سخت کوهکن را سرخ کرد

تا نسازد راه قصر یار را دیگر سفید

از بناگوش تو دارد صبح چندین آب و تاب

می نماید از صفای شیر این شکر سفید

خون خود را مشک کردن کار هر بیدرد نیست

نافه را گردید ازین اندیشه موی سر سفید

دفتر ایام از افکار رنگین ساده بود

شد زنور رای صائب روی این دفتر سفید

***

دل نیاسود از تردد تا نشد منزل سفید

کرد ما را رو سفید آخر، که روی دل سفید!

بوی پیراهن نیامد، پیر کنعان تا نکرد

از دو چشم خود در دولتسرای دل سفید

چشم ما آب سیاه آورد از بس انتظار

تا شد از دامان صحرای طلب منزل سفید

حلقه ی بیرون در در آتش است از نور شمع

چون سپند ما تواند شد درین محفل سفید؟

شد زلخت دل یکی صد آبروی چشم ما

کرد گوهر روی این دریای بی حاصل سفید

در جواب تلخ دادن ترشرویی می کنند

چون شود در عهد این بی حاصلان سایل سفید؟

همت ما صرف در پرداز دل شد از جهان

ما همین یک خانه را کردیم ازین منزل سفید

گر به دریا سایه اندازد گلیم بخت ما

در شبستان صدف گوهر شود مشکل سفید

کلک صائب تازه شد تا این غزل را نقش بست

روی دهقان را کند سرسبزی حاصل سفید

***

نیست از خورشید و ماه این گنبد گردان سفید

ز استخوان بیگناهان است این زندان سفید

تیر آه از سینه ام بیرنگ می آید برون

وای بر صیدی کز او آید برون پیکان سفید

یوسف من زان همه قصر و سرای دلفریب

خانه ی چشمی بجا مانده است در کنعان سفید

قطع پیوند دل از آهو نگاهان مشکل است

از جدایی نافه را شد موی سر زینسان سفید

نامه ی چون برف می خواهند در دیوان حشر

تو در آن فکری که باشد سفره ات را نان سفید

خانه پردازی چراغ خانه ی گورست و تو

می کنی از ساده لوحی خانه و ایوان سفید

پاک طینت می رساند فیض بعد از سوختن

عود خاکستر چو گردد می کند دندان سفید

صبح پیری در رکاب پرتو منت بود

زان به یک شب گشت ابروی مه تابان سفید

ما سبکروحان مشرب را به دست کم مگیر

کز کف بی مغز باشد چهره ی عمان سفید

پاک کن از غیبت مردم دهان خویش را

ای که از مسواک هر دم می کنی دندان سفید

ماهرویان بس که در هر کوچه جولان می کنند

ماه نتواند شدن صائب در اصفاهان سفید

***

مرگ را آماده شو هرگاه گردد مو سفید

زندگی بر طاق نسیان نه چو شد ابرو سفید

پرده پوشی چون شب تاریک، کار صبح نیست

دست بردار از سیه کاری چو گردد مو سفید

صبر کن بر تیره روزی کز فروغ عاریت

قد ماه نو دو تا می گردد و ابرو سفید

عنبرین مویی کز او گردیده روز من سیاه

می نماید پیش چشمش دیده ی آهو سفید

هر که از روشندلی از تیره بختی رو نتافت

از ته ابر سیه چون مه برآید رو سفید

از دورویان جهان امید یکرنگی مدار

نامه را یک رو سیه می باشد و یک رو سفید

نیست آسان زر دست افشار کردن سنگ را

کرد روی کوهکن را قوت بازو سفید

چون نسازد سرخ رویش را به خون عشق غیور؟

کرد راه قصر شیرین کوهکن از جو سفید

نیست صائب اهل دل را شکوه از بخت سیاه

می کند خاکستر این آیینه ها را رو سفید

***

چشم ما را پرده ی غفلت شد ابروی سفید

باز ناورد از ختا این نافه را موی سفید

دیگران را گر ز پیری صبح آگاهی دمید

شد دل ما شیر مست غفلت از موی سفید

کی شود طبع هوسناکان زپیری تنگدل؟

ماه عید طفل طبعان است ابروی سفید

از جوانان نیست کم چون زنده دل افتاد پیر

صبح می روبد ز دلها غم به گیسوی سفید

با سیه رویان بود عفو خدا را روی حرف

قابل اقبال نبود نامه را روی سفید

تار و پود زندگانی را پریشان کردن است

جمع کردن خنده را چون صبح با موی سفید

کاکل عنبرفشان بر پشت آن سیمین بدن

هست چون خط سیه بر پشت آهوی سفید

هر که صائب روی گردان شد زاهل روزگار

می برد از ظلمت آباد جهان روی سفید

***

از صبوری در گشاد کارها بگزین کلید

بر نیاید هیچ قفل محکمی با این کلید

بند دست و پاست سامان جهان، اما به جود

می توان زین قفل آهن ساختن چندین کلید

خواب غفلت بند بر چشم و دلت بنهاده است

ورنه اندر آستین توست ای مسکین کلید

در مصاف سخت رویان جهان سستی مکن

قفل آهن را نمی سازد کسی مومین کلید

گرچه همت می گشاید کارهای سخت را

از دل صد چاک کن دندانه های این کلید

نیست ممکن واشود دل بی سخنهای لطیف

کز نسیم صبح دارد غنچه ی نسرین کلید

نیست یک مشکل که نگشاید به آه نیمشب

راست می آید به هر قفلی که باشد این کلید

پرده ی گوش ترا کرده است غفلت آهنین

ورنه هر دم حلقه بر در می زند چندین کلید

با گرانان صائب از راه سبکروحی در آی

بیشتر از چوب می دارد در سنگین کلید

***

بوسه از کنج دهان دلربا دارد امید

این دل گستاخ را بنگر چها دارد امید

خاک در چشمی که در دوران آن خط غبار

روشنی از سرمه و از توتیا دارد امید

در شمار خودفروشان است در بازار حشر

کشته ای کز دست و تیغش خونبها دارد امید

نور اسلام از جبین کافران دارد طمع

هر که از چشمش نگاه آشنا دارد امید

هر که از مژگان دلدوز تو می جوید امان

راه گردانیدن از تیر قضا دارد امید

بی نیازان را ز حفظ آبرو آماده است

آنچه خضر از چشمه ی آب بقا دارد امید

به که نگشاید زلب مهر خموشی غنچه وار

جنت در بسته هر کس از خدا دارد امید

سایه ی بی قید را مانع زجولان می شود

دولت پاینده هر کس از هما دارد امید

بر ندارد هیچ کس بی مدعا دست دعا

از دعا صائب دل بی مدعا دارد امید

***

چند بتوان بانگ نای و قلقل مینا شنید؟

گاه گاهی مصرعی هم می توان از ما شنید

چون به بلبل می رسی چون گل سرا پا گوش شو

ناله ی عشاق را نتوان به استغنا شنید

نیست ممکن آه را دیگر عنا نداری کند

هر که آواز شکست شیشه ی دلها شنید

سخت جانان ترجمان ناله ی یکدیگرند

ناله ی فرهاد را می باید از خارا شنید

همچو کوه قاف پا بر جای می باید دلی

تا تواند ناله ی تنهایی عنقا شنید

می توان از حلقه های دیده ی من همچو نی

گوش اگر باشد، هزاران ناله ی رسوا شنید

گر توانی سر برآورد از گریبان جنون

بوی لیلی می توان از دامن صحرا شنید

جای حیرت نیست با مجمر اگر آید به رقص

ناله ی گرمی که آتش از سپند ما شنید

همچو دف گر می توانی پهن کردن گوش را

ناله از ما می توان چون نی زسر تا پا شنید

گفتگوی عاشقان دیوانگی می آورد

رو به صحرا کرد هر کس ناله ای از ما شنید

ناله ی بیمار می داند خروش سیل را

چون صدف هر کس خروش سینه ی دریا شنید

بسته شد راه سخن در روزگار عشق ما

ورنه گل از بلبلان صد ناله ی رسوا شنید

ناله ای کز درد خیزد می کند در دل اثر

بر جنون زد هر که صائب ناله ای از ما شنید

***

وصف شکر تا به چند از طوطیان باید شنید؟

حرف تلخی هم از آن شیرین زبان باید شنید

سهل باشد، نوشخند گل تلافی می کند

صد جواب تلخ اگر از باغبان باید شنید

گوش ظاهر کی به داد بی زبانان می رسد؟

ناله ی ما ناتوانان را بجان باید شنید

دوستان را دیده های عیب بین پوشیده است

عیب خود را از زبان دشمنان باید شنید

ای که می نازی به تیر بی خطای خویشتن

ناله از پشت کمان پیش از نشان باید شنید

در غریبی می نماید خویش را فکر غریب

بوی گل را در برون گلستان باید شنید

ای که خون در پیکرت از بیغمی افسرده است

ناله ای از صائب آتش زبان باید شنید

***

سوختم از شوق، یاران راه حرفی وا کنید

نامه ای انشا کنید و قاصدی پیدا کنید

از جدایی دست و کلک من نمی چسبد به هم

از زبان خامه یمن نامه ای انشا کنید

کوچه ی نی شاهراه کاروان شعله نیست

خامه ای آماده از مژگان خونپالا کنید

گرچه از گفتار دردآلود من خون می چکد

همچنان با خون دل مکتوب من املا کنید

گر زروی صفحه ی خاطر نوشتن مشکل است

نسخه ای از سینه ی صد پاره ی من وا کنید

هست تا از من اثر شاید که دریابد مرا

درد من خاطر نشان یار بی پروا کنید

شوق بی پایان من هر چند بیش است از شمار

سبحه از ریگ روان و قطره ی دریا کنید

گرچه می دانم جواب نامه غیر از جنگ نیست

راضیم، تقریب بهر جنگ او پیدا کنید

گرچه می دانم که ننویسد جواب نامه ام

از زبان او تسلی نامه ای انشا کنید

کاروان اشک من صائب نمی داند مقام

مشت خاکم را رفیق آن جهان پیما کنید

***

گردش سال است، می در ساغر عشرت کنید

گوش مینا را تهی از پنبه ی غفلت کنید

سوره ی یاسین چه می خوانید چل نوبت به نار؟

نارپستانی به دست آرید و صد عشرت کنید

آفتاب امروز در برج شرف پا می نهد

دست پیش آرید و با جام و سبو بیعت کنید

شب نشین با مه جبینان چشم روشن می کند

همچو شمع قدردان سر در سر صحبت کنید

آسمان از سنگ انجم سنگلاخ تفرقه است

تا میسر هست ای احباب جمعیت کنید

بر مدارید از نگاهش چشم، اگر افتد به دست

گوشه ی چشمی کز او ادراک کیفیت کنید

یوسف ما در ترازو چند باشد همچو سنگ؟

ای به همت از زلیخا کمتران، غیرت کنید!

این غزل را تازه صائب در قلم آورده است

در نوشتن دوستان بر یکدگر سبقت کنید

***

دیده از عیب کسان در خواب چون مخمل کنید

چون رسد نوبت به عیب خود، نظر احول کنید

باعث رنگینی دیوان محشر می شود

چهره از اشک پشیمانی اگر جدول کنید

قامت خم چون مه نو در کمین پس خم است

زودتر آیینه ی تاریک خود صیقل کنید

پرده ی ظلمت به قدر روشنی گردد زیاد

عالمی بر خود چرا تاریک از مشعل کنید؟

تا بود دل در درون سینه بیتابی بجاست

این سپند شوخ را بیرون ازین منقل کنید

کوته اندیشی است دیدن اول هر کار را

در مآل کارها اندیشه از اول کنید

دردسر بسیار دارد پاس دلها داشتن

شانه ی آن زلف را زنهار از صندل کنید

مشرق خورشید تابان می شود صائب چو صبح

سینه ی خود را به نور صدق اگر صیقل کنید

***

خوش بهاری می رسد میخانه ها سامان کنید

برگ عیش آماده بهر جشن گلریزان کنید

فصل گل در خانه بودن عمر ضایع کردن است

با حریفان موافق روی در بستان کنید

از هوای تر جهان دریای رحمت گشته است

کشتی می را درین دریا سبک جولان کنید

دفتر عیش و نشاط از یکدگر پاشیده است

منتظم این نسخه را از رشته ی باران کنید

سینه ها را باده ی گلگون گلستان می کند

دیده را از دیدن گلها نگارستان کنید

پله ی میزان روز و شب برابر گشته است

روز و شب را در نشاط و خرمی یکسان کنید

گردش پرگار را یک نقطه بال و پر بس است

هست تا در جام و مینا قطره ای، طوفان کنید

لنگر تمکین مناسب نیست در جوش بهار

کوه را، هم سیر با ابر سبک جولان کنید

سینه را دریا کنید از ابر دست ساقیان

دستها را از قدح سر پنجه ی مرجان کنید

تا نیفتاده است باد نوبهاران از نفس

غنچه ای گر هست در خاطر گره، خندان کنید

جوش گل دیوار و در را در سماع آورده است

کم نه اید از مشت گل، رقصی درین بستان کنید

ابرهای تیره را صیقل شراب روشن است

چاره ی این ظلمت از سرچشمه ی حیوان کنید

بزم را پرشور اگر خواهید و دلها را کباب

کلک صائب را به تحسینی سبک جولان کنید

***

بر زبانها وصف قد دلستان خواهد دوید

مصرع برجسته بر گرد جهان خواهد دوید

گر چنین دیوانه گردد از قد رعنای او

سرو پا بر جای چون آب روان خواهد دوید

آب چون شد دل نمی ماند به جای خویشتن

گریه ی شبنم به روی گلستان خواهد دوید

عشق سوزی نیست کاندر استخوان ماند نهان

شیر ما آخر برون زین نیستان خواهد دوید

دانه را آسودگی در تابه ی تفسیده نیست

راز ما زود از ته دل بر زبان خواهد دوید

گر چنین خواهد مرا کردن پریشان شور عشق

از دلم هر پاره چون برگ خزان خواهد دوید

راحت تن پروری آزار دارد در قفا

هر که می ماند جدا از کاروان، خواهد دوید

ما زجوی عشق صائب خورده ایم آب حیات

تا قیامت نام ما گرد جهان خواهد دوید

***

غنی فیض از دل شب چون فقیران در نمی یابد

زظلمت آنچه یابد خضر، اسکندر نمی یابد

برآ از قید خودبینی که در زندان آب و گل

کسی کز خود نپوشد چشم راه در نمی یابد

بود زیر نگین ملک سلیمان تنگدستی را

که غیر از گوشه ی دل، گوشه ی دیگر نمی یابد

گهی در حلقه ی تسبیح و گه در قید زنارم

کسی از رشته ی سر در گم من سر نمی یابد

سپند من مسلم چون تو اندجست ازین آتش؟

که دود من ره بیرون شد از مجمر نمی یابد

زسایل می گشاید غنچه ی امید همت را

نخندد شیشه ی سربسته تا ساغر نمی یابد

گشاد از بستگیهاجو، که تا غواص در دریا

نمی سازد نفس در دل گره گوهر نمی یابد

مجو سر رشته ی آسایش از دنیای پروحشت

که موج آسودگی در بحر بی لنگر نمی یابد

نباشد در مقام خویشتن قدری هنرور را

که در دریا کسی بوی خوش از عنبر نمی یابد

به بی شرمی توان شد کامیاب از چرخ مینایی

زدریا جز حباب شوخ چشم افسر نمی یابد

به شعر خشک صائب رام نتوان کرد خوبان را

که گوهر راه در گوش بتان بی زر نمی یابد

***

مرا آه سحر گرد از دل دیوانه می روبد

که جزبال سمندر گرداز آتشخانه می روبد؟

منم پروانه ی شمعی که شمع بزم جایش را

زدلسوزی به جاروب پر پروانه می روبد

مرا بر می پرستی رشک می آید که از مستی

به دستار پریشان ساحت میخانه می روبد

به امیدی دل صد چاک را در زلف او بستم

همان گرد عبیر از طره ی او شانه می روبد

چه گردم گرد این سنگین دلان بهر گشاد دل؟

چو آخر آسیا گرد از دل این دانه می روبد

مرا با آتشین رویی سر و کارست کز بستر

به جای برگ گل بال و پر پروانه می روبد

چنان شد عام در دوران چشمش وسعت مشرب

که با سجاده زاهد ساحت میخانه می روبد

نلرزم چون به آه سرد خود چون صبحدم صائب؟

که گاهی از دلم گردی درین غمخانه می روبد

***

نه از روی بصیرت سایه ی بال هما افتد

سیه مست است دولت، تا کجا خیزد کجا افتد

ید بیضاست باد صبح را در غنچه وا کردن

نماند در گره کاری که با دست دعا افتد

زخارستان دنیا دامن خود جمع چون سازد؟

تن زاری که در ششدر زنقش بوریا افتد

مگس را شوق شکر می شود از زهر چشم افزون

زراندن خیره تر گردد گدا چون بی حیا افتد

نمی باشد فراغ بال جز در ساده لوحیها

که مرغ دوربین از سایه ی خود در بلا افتد

چه خونها می کند در دل نگه را روی گلرنگش

چرا با آشنایان کس چنین ناآشنا افتد؟

سیه گردید عالم در نظر یعقوب را صائب

مبادا از عزیزان هیچ کس یارب جدا افتد

***

مبادا بر سر من سایه ی بال هما افتد

کز این ابر سیه آیینه ی دل از صفا افتد

به سیم قلب مشکن گوهر قدر عزیزان را

که یوسف گر به چاه افتد ازان به کز بها افتد

سرافرازی چو شمع آن را رسد در بزم سربازان

که زیر پا نبیند گر سرش در زیر پا افتد

تلاش خاکساری برد آرام و قرارم را

پریشان می شود هر کس به فکر کیمیا افتد

در آغوش صدف افسرده گردد قطره ی باران

گره در کارش افتد هر که از یاران جدا افتد

گرانجانی نگردد لنگر تمکین خسیسان را

که بهر جذب سوزن رعشه بر آهن ربا افتد

سفید از دل سیاهی گشت موی نافه چون پیران

نیابد از جوانی بهره هر کس در خطا افتد

سبکروحی که از دوش افکند بار علایق را

نگیرد نقش پهلویش اگر بر بوریا افتد

ز عاجز نالی ما دل نگردد نرم گردون را

کجا از ناله ی گندم زگردش آسیا افتد؟

نسازد کند جان سختی دم تیغ حوادث را

زسنگ سرمه هیهات است سیلاب از صدا افتد

زحرف پوچ صائب صبر نبود ژاژخایان را

زبرگ کاه آتش در نهاد کهربا افتد

***

دل از امید وصلش هر زمان در پیچ و تاب افتد

وگرنه خضر هیهات است در دام سراب افتد

بهشتی نیست غیر از درد و داغ عشق عاشق را

کز آتش دور چون گردد سمندر در عذاب افتد

شکوه حسن او در دستها نگذاشت گیرایی

زجوش گل مگر چون غنچه از رویش نقاب افتد

چنان ناسازگاری عام شد در روزگار ما

که می ترسم زشبنم گل به چشم آفتاب افتد

فلک را می کشد در خاک و خون اقبال عشق او

رهایی نیست صیدی را که در چنگ عقاب افتد

چو آید در سخن لعل لب سنجیده گفتارش

زبی مغزی گهر بر روی دریا چون حباب افتد

زخاموشی چنان وحشی ز ارباب سخن گشتم

که می ریزد دلم هر گاه چشمم بر کتاب افتد

مشوای تندخو غافل ز آب چشم مظلومان

که در دریای آتش شور از اشک کباب افتد

غم فردای محشر غافلان را می گزد صائب

ندارد از حساب اندیشه هر کس خود حساب افتد

***

به زهر چشم بتوان کشت دشمن را چوکار افتد

نمی خواهم که چشم من به چشم روزگار افتد

ازان رخسار شبنم خیز چون گل پرده یک سو کن

که چون برگ خزان بلبل به خاک از شاخسار افتد

ز زخم من به رعنایی مثل شد تیغ خونخوارش

کند اندام پیدا آب چون در جویبار افتد

تمام شب نظر بازی کند بادام زلف خود

ندیدم هیچ صیادی چنین عاشق شکار افتد

هجوم زاغ خواهد نخل ماتم کرد سروش را

به فکر عندلیبان این چنین گر نوبهار افتد

ندارد از شکست خلق پروا دیده ی حق بین

که کشتی بی خطر باشد چو دریا بیکنار افتد

چه افتاده است سر از بیضه بیرون آورد صائب؟

نواسنجی که در فکر قفس از شاخسار افتد

***

زعکسش لرزه بر آیینه ی گوهرنگار افتد

صدف بر خویش می لرزد چو گوهر شاهوار افتد

زناحق کشتگان پروا ندارد آن سبک جولان

نسوزد دل نسیمی را که ره بر لاله زار افتد

زبی پروا نگاهی آب در چشمش نمی گردد

سر خورشید اگر آن سنگدل را در گذار افتد

نیندازد به خاک آن را که عشق از خاک بردارد

سر منصور هیهات است از آغوش دار افتد

مخور بر دل مرا کز زخم دندان پشیمانی

به اندک روزگاری بخیه ات بر روی کار افتد

به صیقل مشکل است از دل زدودن زنگ ذاتی را

که عنبر تیره از دریای روشن بر کنار افتد

نشد از جستجو زنجیر مانع شوق مجنون را

کی از رفتار آب از پیچ و تاب جویبار افتد؟

ملرزان ذره ای را دل که خورشید بلند اختر

به این تقصیر هر روزی ز اوج اعتبار افتد

به روی تازه نتوان پرده پوش فقر گردیدن

که آتش عاقبت از دست خالی در چنار افتد

مصور می شود بی پرده آن آیینه رو صائب

اگر آیینه ی دل از علایق بی غبار افتد

***

زخط پشت لب آن طاق ابرو از نظر افتد

که نقش آخر از نقش نخستین خوبتر افتد

به لعل یار تا پیوست شد جان از فنا ایمن

چکیدن نیست آبی را که در دست گهر افتد

زپیچ و تاب جوهردار گردد تیغ بیجوهر

اگر از سادگی راهش به آن موی کمر افتد

نمی آیی، نمی خوانی، نمی پرسی، نمی جویی

چرا از آشنایان اینقدر کس بیخبر افتد؟

چه سود از صبر و طاقت چون نباشد دل به جای خود؟

که می ریزد سلاح از خویش هر کس بیجگر افتد

مکن اندیشه از طوفان درین دریای بی لنگر

که در آغوش ساحل کشتی از موج خطر افتد

شود زخم زبان در جستجو بال و پر سالک

که خون در جویبار رگ به راه از نیشتر افتد

همیشه درد بر عضو ضعیف از عضوها ریزد

که برق بی مروت در نیستان بیشتر افتد

زنعمت خارخار حرص افزون می شود صائب

به تلخی جان دهد موری که در تنگ شکر افتد

***

در آن مجلس که از مستی رخت طاقت گداز افتد

اگر خورشید تابان چهره افروزد به گاز افتد

علاج من همان از چشم بیمار تو می آید

کجا درد محبت را مسیحا چاره ساز افتد؟

به دامان غرور آب زمزم گرد ننشیند

اگر صد تشنه از پا در بیابان حجاز افتد

ز زخم خنجر الماس پهلو می کنی خالی

چه خواهی کرد اگر کارت به مژگان دراز افتد؟

هجوم بیقراران تیغ غیرت برنمی تابد

مبادا دیده ی محمود بر زلف ایاز افتد

عجب نبود کز آن رو آب می گردد دل صائب

هوا چون آتشین شد نخل مومین در گداز افتد

***

به امید چه دنبال زبان کس چون جرس افتد؟

خموشی به زفریادی که بی فریادرس افتد

قدم بیرون منه از پای خم تا دسترس داری

که از خمیازه ی پا، مست در دست عسس افتد

جدا از مرشد کامل مشو کامل نگردیده

که رزق خاک می گردد ثمر چون نیمرس افتد

نگردد خرج ره چون آب باریکی که من دارم؟

در آن صحرای بی پایان که سیلاب از نفس افتد

نمی سوزد دلی بر بلبل رنگین نوای من

مگر از شعله ی آوازم آتش در قفس افتد

ز مکر خود رهایی نیست مکار سیه دل را

که اول عنکبوت خام در دام مگس افتد

سلامت خواهی از خار تمنا پاک کن دل را

که بیکارست عاجز نالی آتش چون به خس افتد

به خط زان لعل شکر بار دشوارست دل کندن

که ترک شهد نتوان کرد چون دروی مگس افتد

به خاموشی توان در مخزن اسرار ره بردن

که گوهر در کف غواص از پاس نفس افتد

نه خرسندی است گر بستم زفریاد و فغان لب را

که خامش می شود مظلوم چون بی دادرس افتد

جدایی نیست زان از هم شب و روز مرا صائب

که از شبهای بی پایان من صبح از نفس افتد

***

شود خون عاقبت هر دل که زلفش را به چنگ افتد

خلاصی نیست هر کس را که در قید فرنگ افتد

نباشد هیچ نوشی در جهان تلخ بی نیشی

زبند نی، شکر آزاد چون گردد به تنگ افتد

به تمکین خموشی بر نیاید هیچ کج بحثی

که گردد راست قلابی که در کام نهنگ افتد

دل از خط بناگوش تو دارد آنقدر راحت

که طوفان دیده ای را دامن ساحل به چنگ افتد

نباشد تاب غربت نازپروردان گلشن را

که گل بر گوشه ی دستار زود از آب و رنگ افتد

***

مبادا کافر از طاق دل پیر مغان افتد!

که رزق خاک گردد تیر چون دور از کمان افتد

جدا از حلقه ی آن زلف حال دل چه می پرسی؟

چه باشد حال مرغ بی پری کز آشیان افتد؟

مرا از تندخویی یار ترساند، ازین غافل

که از آتش سمندر در بهشت جاودان افتد

ز شرم او نگاهم دست و پا گم کرد چون طفلی

که چشمش وقت گل چیدن به چشم باغبان افتد

رسانم گر به دولت چون هما از سایه عالم را

همان از خوان قسمت قرعه ام بر استخوان افتد

ز دست هم ربایندش سرافرازان بستانی

درین بستانسرا چون تاک هر کس خوش عنان افتد

سرایت می کند آه ضعیفان در قوی حالان

نبخشاید به شیران برق چون در نیستان افتد

ببر از تنگ چشمان گر سر آزاده می خواهی

که با سوزن چو پیوندد، گره در ریسمان افتد

مکن با خاکساران سرکشی ای شاخ گل چندین

که شمع از پرسش پروانه هر شب از زبان افتد

ز رسوایی نیندیشد دل سرگرم من صائب

اگر چون مهر طشت من زبام آسمان افتد

***

نمی خواهم نقاب از صورت احوال من افتد

که در جمعیت دلها خلل از حال من افتد

مرا بی حاصلی برده است از یاد چمن پیرا

مگر ابری به فکر سبزه ی پامال من افتد

سپهر از خرده بینی می شمارد دانه ی روزی

ز پیچ و تاب غیرت گر گره در بال من افتد

درین گلزار هر کس را چو ابر از خاک بردارم

زهر برگی زبانی گردد و دنبال من افتد

توانم حلقه ها در گوش کردن سرفرازان را

سر زلف تو گر در پنجه ی اقبال من افتد

ز سیلاب می گلرنگ عالم می شود ویران

ز ساقی عکس اگر در جام مالامال من افتد

به آن گرمی کف افسوس را بر یکدگر سایم

که آتش در سواد نامه ی اعمال من افتد

ندارد عقل مهدی در خور کوه شکوه من

مگر سیمرغ عشق او به فکر زال من افتد

ز وحشت می زنم بر کوچه ی دیوانگی صائب

بغیر از سنگ طفلان هر که در دنبال من افتد

***

زجوش مغز هر دم از سرم دستار می افتد

کف اندازد به ساحل بحر چون سرشار می افتد

به بیکاری برآوردم زکار خود جهانی را

عجب سیری است چون دیوانه در بازار می افتد

جنون تا هست ناقص کوه و صحرا وسعتی دارد

شود زندان بیابان چون جنون سرشار می افتد

قبول تربیت در هر کف خاکی نمی باشد

وگرنه پرتو خورشید بر دیوار می افتد

مرا دلبستگی در قید زندان فلک دارد

برون ناید زسوزن چون گره بر تار می افتد

مشو از جنبش مژگان گرد آلود او غافل

?

که تیغ خاکساران سخت لنگر دار می افتد

دلی را گر به فریاد آوری اهل دلی، ورنه

زهر نالیدنی آوازه در کهسار می افتد

در ایام توانایی به نشتر چشم می سودم

?

کنون از سایه ی مژگان به چشم خار می افتد

وداع آخرت کن گر به دنیا مایلی صائب

که هر جانب که مایل می شود دیوار می افتد

***

مگو عاقل کجا در محنت ایام می افتد

که مرغ زیرک اینجا بیشتر در دام می افتد

به ناسازی سری در حلقه ی سوداییان دارم

که در مغز آتشم از روغن بادام می افتد

به حرف تلخ خود را در نظرها می کند شیرین

بلای جان بود شوخی که خوش دشنام می افتد

چنان دلبستگی دارم به اسباب گرفتاری

که می سوزم اگر خاری به چشم دام می افتد

مزن فال هم آغوشی به آتش طلعتان صائب

که در پروانه آتش ز آرزوی خام می افتد

***

به زخم کهنه شور از زخمهای تازه می افتد

خمارآلود از خمیازه در خمیازه می افتد

محیطی را حبابی چون تواند در گره بستن؟

نگنجد در نظر حسنی که بی اندازه می افتد

به دلتنگی قناعت کن که چون افتاد دل نازک

به شکر خنده ای چون غنچه از شیرازه می افتد

زخط و خال دل برداشتن دشواریی دارد

سیاهی بعد ایامی زداغ تازه می افتد

زما نتوان به خودداری نهفتن میکشیها را

به روی کار زود این بخیه از خمیازه می افتد

نه هر کس مصرعی موزون کند مشهور می گردد

زصد بلبل یکی صائب بلند آوازه می افتد

***

به فکر عاقبت عاشق نه از غفلت نمی افتد

که محو او به فکر دوزخ و جنت نمی افتد

چنان در روزگار حسن او شد عام حیرانی

که سیماب از کف آیینه از حیرت نمی افتد

ازان چیده است از دل تالب من شکوه ی خونین

که در خلوت به دستم دامن فرصت نمی افتد

به خدمت نیست ممکن رام کردن بی نیازان را

وگرنه بنده ی شایسته کم خدمت نمی افتد

در آن محفل که دلهای سخنگو روبرو باشد

زخاموشی گره در رشته ی صحبت نمی افتد

حصاری نیست چون افتادگی ارباب دولت را

به این وادی کسی کافتاد از دولت نمی افتد

همین بس شاهد بی حاصلی و بی سرانجامی

کز این نه آسیا هرگز به ما نوبت نمی افتد

چه غواصی است کز دریا به کف خرسند می گردد

به دستی کز تماشا گوهر عبرت نمی افتد

مرا زد بر زمین گردون سنگین دل، نمی داند

که گر بر خاک افتد گوهر از قیمت نمی افتد

چنان شد زندگانی تلخ در ایام ما صائب

که کافر را به آب زندگی رغبت نمی افتد

***

سرشک تلخ من در گنبد خضرا نمی گنجد

که می پرزور چون افتاد در مینا نمی گنجد

به بیرنگی قناعت کن اگر با عشق یکرنگی

که هر جا عشق آمد رنگ در سیما نمی گنجد

نمی دانم چه خواهد بود احوال گرانجانان

که تنهایی در آن وحدت سرا تنها نمی گنجد

مرا کرد از وطن آواره آخر جوهر ذاتی

که گوهر چون یتیم افتاد در دریا نمی گنجد

دلیلی بر شکوه عشق ازین افزون نمی باشد

که مجنون با کمال ضعف در صحرا نمی گنجد

برون تا رفتم از خود تنگ شد روی زمین بر من

که از خود هر که بیرون رفت در دنیا نمی گنجد

اگر بیعانه خواهد زلف او عقل و دل و دین را

بده صائب که چند و چون درین سودا نمی گنجد

***

کسی تا کی به دامان شب و آه سحر پیچد؟

به تحقیق خبر تا چند در هر بیخبر پیچد؟

نسازد مرگ بی شیرازه اوراق وجودش را

خیال غنچه ی او هر که را بر یکدگر پیچد

حباب از عهده ی تسخیر دریا برنمی آید

خموشی چون بساط شکوه را بر یکدگر پیچد؟

مگر از گرم رفتاری بسوزد دامن، ورنه

که دارد آنقدر فرصت که دامن بر کمر پیچد؟

دلیل تنگ ظرفیهاست اظهار ملال خود

من و آهی که از دل چون برآید در جگر پیچد

در آن گلشن که از هر خار صد گل می توان چیدن

چرا چون تاک کس هر لحظه بر شاخ دیگر پیچد؟

زپای عقل صائب هیچ کاری بر نمی آید

مگر شوق این ره خوابیده را بر یکدگر پیچد

***

دل آزاده از طول امل بسیار می پیچد

که مصحف بر خود از شیرازه ی زنار می پیچد

کدامین بی ادب زد حلقه بر در این گلستان را؟

که هر شاخ گلی بر خویشتن چون مار می پیچد

حجاب آب و گل گردیده سنگ راه یکتایی

وگرنه رشته ی تسبیح بر زتار می پیچد

به این بی ناخنی چون می خراشم سینه ی خود را

صدای تیشه ی فرهاد در کهسار می پیچد

نمی دانم چه می ریزد زکلک نامه پردازم

که هر سطری به خود از درد چون طومار می پیچد

ازین بستانسرا با دست خالی می رود بیرون

سبکدستی که بر هر دامنی چون خار می پیچد

به دور چشم او انگشت زنهاری است هرمژگان

که از بیمار بدخو روز و شب غمخوار می پیچد

***

خط از بیباکی آن حسن عالمگیر می پیچد

که جوهر بر خود از خونریزی شمشیر می پیچد

جنون را هست در غالب حریفی دست گیرایی

که مجنون با کمال ضعف گوش شیر می پیچد

میسر نیست دل را از غبار خط برون رفتن

که پای سیل را این خاک دامنگیر می پیچد

گزیر از دوزخ سوزان نباشد نفس کجرو را

به آتش راست بتوان ساختن چون تیر می پیچد

کند عزت دنیاست پیچ و تاب خواریها

عبث در کنج زندان یوسف از زنجیر می پیچد

که در صید دل من می کند چین زلف مشکین را؟

که در هر گام دست و پای این نخجیر می پیچد

نشد خط غمزه ی بیباک را مانع زخونریزی

زجوهر کی زبان جرأت شمشیر می پیچد؟

زبیباکی حنا بر پای خواب آلود می بندد

گرانجانی که بر آب و گل تعمیر می پیچد

نخواهد دید فردا روی آتش را گنهکاری

که بی آتش چو مو از خجلت تقصیر می پیچد

به آب حضر صائب گرد راه از خویش می شوید

ز روی صدق هر رهرو که بر شبگیر می پیچد

***

ز بار درد من کوه گران بر خویش می پیچد

زمین از سایه ام چون آسمان بر خویش می پیچد

پدر خجلت کشد ز اعمال ناشایست فرزندان

خطایی چون زتیر آید کمان بر خویش می پیچد

زنقصان نیست پروا مایه داران مروت را

تنک مایه است هر کس از زیان بر خویش می پیچد

بهم خواهد شکستن سروبستان بال قمری را

چنین کز رشک آن سرو روان بر خویش می پیچد

نمی پیچد ز آتش هیچ مویی آنچنان بر خود

که از نظاره آن نازک میان بر خویش می پیچد

چو تار سبحه صددل گرچه در هر حلقه ای دارد

کمند زلفش از غیرت همان بر خویش می پیچد

به این امید کز تنگ دهانش سر برون آرد

سخن در کام آن شیرین زبان بر خویش می پیچد

دل سنگ از فراق تازه رویان داغ می گردد

گلی هر کس که چیند باغبان بر خویش می پیچد

نبرداز رشته ی جان وصل پیچ و تاب را بیرون

در آغوش گهر این ریسمان بر خویش می پیچد

اگر تر نیست از رفتار آن سرو روان صائب

چرا چندین زموج آب روان بر خویش می پیچد؟

***

شکر لعل لبش در تلخی دشنام می پیچد

زشیرینی زبانش بوسه در پیغام می پیچد

گل امیدواری می توان چید از عتاب او

به ظاهر گرچه گوش آرزوی خام می پیچد

دل پر خون عاشق می شود گلگونه ی رویش

به این عنوان اگر آن زلف عنبر فام می پیچد

درین صحرا که دامن بر کمر بسته است کهسارش

زهی غافل که پا در دامن آرام می پیچد

رهایی نیست از موج حوادث بیقراران را

زبیتابی به بال و پر فزون این دام می پیچد

زغفلت رشته ی امید خود کوتاه می سازد

گدای کوته اندیشی که در ابرام می پیچد

به دست پر، عنان نتوان گرفتن اسب سرکش را

تهیدستی عنان نفس بدفرجام می پیچد

اگر صید مراد هر دو عالم در کمند آرد

زناکامی همان صائب دل خودکام می پیچد

***

مرا آه از خموشی در دل دیوانه می پیچد

که از بی روزنیها دود در کاشانه می پیچد

زخال دلفریب او رهایی چشم چون دارم؟

که بر بال و پر من همچو دام این دانه می پیچد

دل دیوانه ای جسته است پنداری ز زندانش

که چون زنجیر بر خود طره ی جانانه می پیچد

تو از آمیزش عشاق پهلو می کنی خالی

وگرنه شعله بر بال و پر پروانه می پیچد

اگرچه شانه پیچد دست زلف خوبرویان را

سر زلف گرهگیر تو دست شانه می پیچد

شکوهی هست با بی خانمانی خاکساری را

که پای سیل را بر یکدگر ویرانه می پیچد

اگرچه مستی حسن از سرش برده است بیرون خط

زپرکاری همان دستار را مستانه می پیچد

سیه روزی به قدر قرب باشد عشقبازان را

که در فانوس دود شمع بیش از خانه می پیچد

مگر کرده است بیخود نکهت گل عندلیبان را؟

که دست شاخ گل را باد گستاخانه می پیچد

خوش آن رهرو که همچون گردباد از گرم رفتاری

بساط عمر را بر هم سبکروحانه می پیچد

درین وحشت سرا هر کس زحقگویی به تنگ آمد

به چوب دار چون منصور بیتابانه می پیچد

به جوش سینه ی من برنیاید مهر خاموشی

که زور باده ام قفل در میخانه می پیچد

مکن چون بیدلان زنهار در پرخاش کوتاهی

که دست عاجزان را چرخ نامردانه می پیچد

زبس ناسازگاری عام شد در روزگار ما

بساط خواب را بر یکدگر افسانه می پیچد

چنین کز درد پیچیده است افغان در دل تنگم

کجا آوازه ی ناقوس در بتخانه می پیچد؟

زوحشت صید در آتش گذارد نعل صیادان

زسنگ کودکان دانسته سردیوانه می پیچد

من بی دست و پا چون طی کنم این راه را صائب؟

که پای برق و باد اینجا به هم طفلانه می پیچد

***

خوشا چشمی که با آن طاق ابرو آشنا گردد

کز این محراب هر حاجت که می خواهی روا گردد

در ایام خط از عاشق عنا نداری نمی آید

گدای شرمگین در پرده ی شب بی حیا گردد

دل بیگانه خوی من میانجی برنمی دارد

من و حسنی که پیش از چشم با دل آشنا گردد

زمطلب چون گذشتی سر نهد مطلب به دنبالت

فلک بر مدعا گردد چو دل بی مدعا گردد

سخنور شکوه ی بیهوده دارد از تهیدستی

نمی داند که نی چون پر شکر شد بینوا گردد

زیاد پیری افتد رعشه در رگهای جان من

چو شمعی کز نسیم صبحدم بی دست و پا گردد

تمنای رهایی داشتم از خط، ندانستم

که از هر حلقه ای در صید دل دامی جدا گردد

زدرد داغهای مشکسود من خبر دارد

به عشق نو خطی هر کس که صائب مبتلا گردد

***

دو بالا می شود طول امل چون قد دو تا گردد

که مار از امتداد روزگاران اژدها گردد

زخورشید سبکسیرست نعل سایه در آتش

زهی غافل که شاد از سایه ی بال هما گردد

نقاب چهره ی امید باشد گرد نومیدی

غبار دیده ی یعقوب آخر توتیا گردد

پشیمانی ندارد جان به آن جان جهان دادن

یکی صد می شود آن زر که صرف کیمیا گردد

نیم نومید از جذب محبت با گرانجانی

که آهن صاحب بال و پر از آهن ربا گردد

نگاه آشنا، چشم از حجاب آلوده ای دارم

که رنگ می به رویش پرده ی شرم و حیا گردد

به پایان چون برم این راه بی انجام را صائب؟

که آتش زیر پایم از گرانخوابی حنا گردد

***

به هر آب تنک کی همت من آشنا گردد؟

من و بحری که از یک موجش این نه آسیا گردد

خودی سرگشته دارد راه پیمایان عالم را

زخود هر کس که پا بیرون گذارد رهنما گردد

چه رسم است این که هر کس از سعادت بهره ای دارد

برای استخوانی گرد عالم چون هما گردد

قفس هم می تواند مانع از پرواز شد ما را

اگر شیرازه ی آتش زنقش بوریا گردد

درین گلشن که رنگ و بو زهم بیگانگی دارد

کسی تا کی به دنبال نسیم آشنا گردد؟

گرانبار تعلق کاروانسالار می خواهد

چه لازم بوی پیراهن به دنبال صبا گردد؟

اگر دل را زتن خواهی جدا، برآه زور آور

که روز باد، کاه از دانه در یک دم جدا گردد

محال است این که پیکان ترا از دل برون آرد

اگر سنگ ملامت سر بسر آهن ربا گردد

سکندر می کند در یوزه آب از خضر، غافل

کز اکسیر قناعت آبرو آب بقا گردد

مبادا هیچ کس را روز سختی در کمین یارب

دل گندم دو نیم از بیم سنگ آسیا گردد

دل از رد و قبول هر دو عالم کنده ام صائب

پر کاهی ندارم تا وبال کهربا گردد

***

بهار از روی گلرنگ تو با برگ و نوا گردد

تو چون در جلوه آیی شاخ گل دست دعا گردد

از ان ابرو به دیدن صلح کن در ساده روییها

که این محراب در ایام خط حاجت روا گردد

به جوش آورد خون بوسه را دست نگارینش

که در ایام گل مرغ چمن رنگین نوا گردد

خیال او زشوخی خار در پیراهنم ریزد

پس از عمری که مژگانم به مژگان آشنا گردد

زنعل واژگون محمل لیلی نیم غافل

کجا مجنون من گستاخ از بانگ درا گردد؟

کمند جذبه ی آهن ربا را در نظر دارد

اگر سوزن به دام رشته گاهی مبتلا گردد

چو دل افتاد نازک، بار منت بر نمی تابد

زصیقل بیشتر آیینه ی من بی جلا گردد

سعادتمندی درویشی آن کس را که دریابد

اگر بر بوریا پهلو نهد بال هما گردد

زجذب می پرستی خالی آید بر زمین صائب

اگر در بی شعوری ساغر از دستم رها گردد

***

زدندان ریختن عقد سخن زیر و زبرگردد

کف افسوس می گردد صدف چون بی گهر گردد

به اندک فرصتی می گردد از جان سیر تن پرور

زگوهرهای فربه رشته لاغر زودتر گردد

مکش رو در هم از طوفان چو بی ظرفان درین دریا

که هر چینی که بر ابرو زنی موج خطر گردد

اگر چون خار و خس خود را زبی برگی سبک سازی

درین دریا ترا هر موجه ای بال دگر گردد

زخود بیگانه، با خلق آشنا گشتم ندانستم

که هر کس آشنای خود نگردد دربدر گردد

مرا می زیبد از اهل بصیرت لاف بینایی

به قدر داغ اگر دل آدمی را دیده ور گردد

به ذوقی شویم از جان دست در سرچشمه ی تیغش

که خضر از آب حیوان با دهان خشک برگردد

رود از دست بیرون زر چو بیش از قدر حاجت شد

که خون فاسد چو شد آهن ربای نیشتر گردد

کنار و بوس می خواهم زخوبان، نیستم طوطی

که از آیینه رخساران به حرف و صوت برگردد

دل روشن زموج انقلاب آسوده می باشد

نجنبد آب گوهر بحر اگر زیر و زبر گردد

دل افسرده نگشاید به حرف دلگشا صائب

نسیم از غنچه ی پیکان گریبان چاک برگردد

***

مباد از باده آن لبهای خون آشام تر گردد

که تیغ از آبداری تشنه ی خون بیشتر گردد

زناز و سرگرانی آنقدر خون در دل من کن

که یک ساغر توانی خورد از ان چون دور بر گردد

یکی صد شد زسنگ کودکان شور جنون من

که کبک مست را رطل گران کوه و کمر گردد

زسنگینی شود سرگشتگی افزون فلاخن را

جنون عاشق از سنگ ملامت بیشتر گردد

زطوق قمریان گردد حصاری سرو از خجلت

به هر گلشن که آن شمشاد بالا جلوه گر گردد

مجو بر رهروان پیشی اگر آسودگی خواهی

که در دنبال باشد چشم هر کس راهبر گردد

زبی بال و پری دود از نهاد من برون آید

چو بینم شمع را پروانه ای بر گرد سر گردد

سیه گردد جهان در چشم حرص از خرده افشانی

کند خاک سیه بر سر چو آتش بی شرر گردد

سپرداری کن از دست حمایت بی پناهان را

که فردا تیغ خورشید قیامت را سپر گردد

چو از بی حاصلی سرو از درختان است رعناتر

به امید چه نخل ما گرانبار از ثمر گردد؟

سفر صاحب بصیرت می کند پوشیده چشمان را

به قدر گرم رفتاری قدمها دیده ور گردد

بدان را صحبت نیکان به اصلاح آورد گاهی

که شیرین کام تلخ بحر از آب گهر گردد

دهان لاف وا کردن دهد یاد از تهیدستی

که می بندد لب خود را صدف چون پر گهر گردد

دم تیغ قضا کز سنگ جوی خون روان سازد

در اقلیم رضا از گردن تسلیم برگردد

نماید راست در آیینه هر نقش کجی صائب

به چشم پاک بینان عیبها یکسر هنر گردد

***

فروغ روی آتشناک از خط بیشتر گردد

زخاک این آتش سوزنده افزون شعله ور گردد

زخونریز اسیران نیست باک آن جامه گلگون را

ز اشک شمع کی پیراهن فانوس تر گردد؟

زکوه قاف آسان است عنقا را برآوردن

صدا از کوه تمکین تو ممکن نیست برگردد

غم از سنگ ملامت نیست سرگرم محبت را

دو بالا خنده ی این کبک از کوه و کمر گردد

دعای بیخودان نومید برگشتن نمی داند

اثر مگذار از خود تا دعا صاحب اثر گردد

ندارد پیروی دل واپسی، پیشی مجو بر کس

که در دنبال باشد چشم هر کس راهبر گردد

گذارد چون صدف هر کس زغیرت بر جگر دندان

به اندک فرصتی صائب دهانش پرگهر گردد

***

در ایام تهیدستی فغان صاحب اثر گردد

ندارد ناله ی جانسوز چون نی پر شکر گردد

اگر یوسف چنین از پیر کنعان باخبر گردد

زکنعان بوی پیراهن گریبان چاک برگردد

نمی گیرد به خود نقش قدم این دشت پروحشت

مگر بوی جگر ما را به مجنون راهبر گردد

مده در بحر هستی لنگر تسلیم را از کف

که هر چینی که بر ابروزنی موج خطر گردد

نمی سوزد به بیمار محبت دل طبیبان را

زبیتابی مگر خون در رگ ما نیشتر گردد

محال است از محیط خودنمایی سر برآوردن

کدامین عکس را دیدی که از آیینه برگردد؟

ندارد می پرستی حاصلی غیر از سبکباری

خوشا مستی که از میخانه بی دستار برگردد

دل عاشق به فکر سینه ی پر خون نمی افتد

به کنعان این عزیز از مصر هیهات است برگردد

زسرو او کنار هر خس و خاری گلستان شد

همان آغوش ما چون حلقه از بیرون در گردد

نمی آید زما عاجزکشی چون خصم کم فرصت

دم شمشیر ما از یک نگاه عجز برگردد

یکی از چشم بندیهای عشق این است عاشق را

که همزانو بود با یار و دنبال خبر گردد

نمی دارد ترازوی عدالت سنگ کم صائب

گذارد هر که دندان بر جگر صاحب گهر گردد

***

مبادا دولت دنیا نصیب بد گهر گردد

که تیغ از آبداری تشنه ی خون بیشتر گردد

منه زاندازه بیرون پا، اگر آسودگی خواهی

که خون فاسد چو شد آهن ربای نیشتر گردد

نمک ریزد زچشم شور، شبنم در گریبانش

اگر داغی نصیب لاله ی خونین جگر گردد

غبار کلفت از دل ساغر سرشار می شوید

اگر گرد یتیمی شسته از روی گهر گردد

به عهد ما که آمیزش کدورت بار می آرد

عجب دارم که از پیوند نخلی خوش ثمر گردد

سخن بی پرده می گویند صائب راست گفتاران

که بیجو هر بود تیغی که پنهان در سپر گردد

***

نمی بندد کمر هر کس کز او زنار برگردد

مباد آن روز کز من روی زلف یار بر گردد

زجان سیرست هر کس می نهد انگشت بر حرفم

به گرد راه گردد بخت چون از مار برگردد

در آن کشور که جنس من فشاند گرد راه از خود

غبارآلود خجلت یوسف از بازار برگردد

مرا بیمارداریهای چشمی ناتوان دارد

مسیحا از سر بالین من بیمار برگردد

بهل از من سپهر نیلگون آزرده دل باشد

چه زین خوشتر که از آیینه ام زنگار برگردد؟

محبت رشته ی شیرازه است اوراق خوبی را

بریزد گل اگر یک بلبل از گلزار برگردد

نگه چون پرتو خورشید در چشم آب گرداند

چو از نظاره ی آن آتشین رخسار برگردد

دورویه تیغ زد چندان که مهر عالم افروزش

برات خط نشد زان صفحه ی رخسار برگردد

اگر گل صائب آب روی خود در پای او ریزد

محال است این که از خاصیت خود خار برگردد

***

نسیم صبحگاه از غنچه ام دلگیر برگردد

گره چون محکم افتد ناخن تدبیر برگردد

بشو دست از دل دیوانه چون گردید صحرایی

که ممکن نیست کس زان خاک دامنگیر برگردد

زجان سیرست هر کس از حریم عشق می آید

که مهمان از سر خوان کریمان سیر برگردد

غم از دل می برد نظاره ی لبهای میگونش

چه صورت دارد از میخانه کس دلگیر برگردد؟

نظر چون عاشق بیتاب بردارد زرخساری

که از گرداندن او چهره ی تصویر برگردد

به دل برگشت گرد آلود خجلت آهم از گردون

چو صیادی که دست خالی از نخجیر برگردد

به همواری توان مغلوب کردن خصم سرکش را

زروی نرم موم اینجا دم شمشیر برگردد

اگرچه سنگ طفلان توتیا کرد استخوانش را

نشد مجنون ما از کوچه ی زنجیر برگردد

برات قسمت حق گرچه برگشتن نمی داند

زبخت واژگون ما به پستان شیر برگردد

کمان چرخ را زه می کند گردن فرازیها

اگر دزدد هدف سر در گریبان، تیر برگردد

به زخم اولین از عشق بی پروا قناعت کن

به صید کشته ی خود نیست ممکن شیر برگردد

ندارد حاصلی با سخت رویان گفتگو صائب

که چون باشد هدف از سنگ خارا، تیر برگردد

***

زفیض عشق دلهای مخالف مهربان گردد

زآتش رشته های شمع با هم یکزبان گردد

زکوه غم مترسان سینه ی دریادل ما را

که این بار گران برکشتی ما بادبان گردد

تماشای رخش بی پرده از چشم که می آید؟

مباد آن روز کاین آیینه بی آیینه دان گردد

یکی صد شد زپند ناصحان سرگرمی عشقم

که بر دیوانه سنگ کودکان رطل گران گردد

مرا صبح امید آن روز از مشرق شود طالع

که آن ابر و کمان را استخوان من نشان گردد

مکن از تیغ خود نومید ما امیدواران را

مروت نیست ماه عید از طفلان نهان گردد

زخار راه افزون می شود سامان پروازش

چو برق آن کس که در راه طلب آتش عنان گردد

گل از سیر چمن آن غنچه ی بیدار دل چیند

که عریان از لباس رنگ و بو پیش از خزان گردد

به سیل نوبهار از جا نمی خیزد غبار من

?

خوش آن رهرو که تا گویند راهی شو، روان گردد

جوان را صحبت پیران حصار عافیت باشد

?

به خاک و خون نشیند تیر چون دور از کمان گردد

قناعت کن که رزق آفتاب از سفره ی گردون

همان قرصی است گر صد قرن بر گرد جهان گردد

اگر همراه مایی، خیر باد هر دو عالم کن

که بوی پیرهن بار دل این کاروان گردد

ندارد مسند عزت زیان خاکی نهادان را

?

که صدر از کیمیای خاکساری آستان گردد

بجز زخم زبان رزق از سخن نبود سخنور را

?

که از گلزار خار و خس نصیب باغبان گردد

چنین کان سنگدل را حال من باور نمی آید

?

عجب دارم به مردن درد من خاطر نشان گردد

زخط گفتم زمان حسن او آخر شود صائب

?

ندانستم که خطش فتنه ی آخر زمان گردد

***

اگر از پرده ی زلف سیه رویش عیان گردد

جهان از خنده ی برق تجلی گلستان گردد

نگه دارد خدا از چشم بد، حیرانیی دارم

که اشک گرمرو در چشم من خواب گران گردد

چه خواهد بود حال کشتی بی ناخدای ما

در آن دریای پرشورش که لنگر بادبان گردد

به نیکان هر که بنشیند، بدان را نیک پندارد

نشیند با بدان هر کس، به نیکان بدگمان گردد

چرا آواره ی او فکر خان و مان کند صائب؟

چرا در فصل گل بلبل به گرد آشیان گردد؟

***

سبکروحی که چون پروانه بر گرد سخن گردد

نفس در سینه اش چون سوخت شمع انجمن گردد

زخون تا شد تهی دل می خلد در سینه ی تنگم

?

گل بی خار چون شد خشک خار پیرهن گردد

کجا نوبت به من افتد، که هر جا هست بینایی

به امید فتادن گرد آن چاه ذقن گردد

در آن گلشن که آید در سخن لعل گهر بارش

زشبنم آب حسرت غنچه ها را در دهن گردد

چو از می آتشین گردد عقیق آبدار او

سهیل از شرمساری پنبه ی داغ یمن گردد

لب میگون او خوش حرف شد در روزگار خط

جوانتر می شود کیفیتش چون می کهن گردد

تواند تنگ در آغوش خود آورد مرکز را

سبکسیری که چون پرگار گرد خویشتن گردد

ندارد فکر کنعان یوسف از بیمهری اخوان

که غربت با عزیزی دلنشین تر از وطن گردد

دل روشن کند شیرین سخن صائب سخنور را

که بی آیینه هیهات است طوطی خوش سخن گردد

***

بغیر از خامه کز بیطاقتی گرد سخن گردد

کجا گرد سر پروانه شمع انجمن گردد؟

مرا نظاره ی رخسار او مهر خموشی شد

چه حرف است این که از آیینه طوطی خوش سخن گردد؟

نه از خط سبز شد پشت لب آن شیرین تکلم را

که از دلبستگیها حرف گرد آن دهن گردد

تماشای خرام او جنون می آورد، ترسم

که طوق قمریان زنجیر بر سر و چمن گردد

چه کم می گردد از دریای بی پایان حسن او؟

اگر لب تشنه ای سیراب ازان چاه ذقن گردد

به شیرین کاری من نیست مجنونی درین کشور

که هر جا خردسالی هست در دنبال من گردد

کند معشوق عاشق را چو سوز عشق کامل شد

که چون پروانه در گیرد چراغ انجمن گردد

شفق خورشید تابان را کند از صبح مستغنی

شهید عشق هیهات است محتاج کفن گردد

وطن زندان شود بر هر که گردد در هنر کامل

که خون چون مشک شد آواره از ناف ختن گردد

بشو از عیش شیرین دست، تا گردد دلت روشن

که موم از شهد چون شد دور، شمع انجمن گردد

کنار حسرت خمیازه ی من وسعتی دارد

که مه بر آسمان در هاله ی آغوش من گردد

زغربت نیست بر خاطر غمی رنگین خیالان را

عقیق نامور را کی به دل یاد یمن گردد؟

مکن سر در سر سنگین دلان از سادگی صائب

که آخر بیستون سنگ مزار کوهکن گردد

***

کسی تا چند مغلوب شراب لاله گون گردد؟

کسی تا چند بی لنگر درین دریای خون گردد؟

پریشان گشت دلها تا بریدی زلف مشکین را

سپاه از یکدگر ریزد علم چون سرنگون گردد

نزد مهر خموشی بر دهن گرداب دریا را

کجا کم شورش مغز من از داغ جنون گردد؟

به رنج و راحت دنیا منه دل چون تنک ظرفان

که خون از انقلاب دهر شیر و شیر خون گردد

مگر آوارگی راهی گذارد پیش من، ورنه

چنان خود را نکردم گم که خضرم رهنمون گردد

گریبان لحد را چاک خواهد کرد اشک من

تنوری چون امانت دار این طوفان خون گردد؟

می روشن بود آیینه ی اسرار، حکمت را

نشیند هر که در خم چون فلاطون ذوفنون گردد

هنوز از درد و داغ ماتم فرهاد خونین دل

صدا در خون دل آغشته باز از بیستون گردد

چسان صائب کنم رام خود آن آهوی وحشی را؟

که تا در خاطرش آرم دل اندیشه خون گردد

***

چنین از خون اگر دامان آن گل لاله گون گردد

زدامنگیری او آستینها جوی خون گردد

زهم پاشید دلها تا بریدی زلف مشکین را

پریشان می شود لشکر علم چون سرنگون گردد

به عمر نوح نتوان از گرستن داد بیرونش

دلی کز کاوش مژگان او دریای خون گردد

نفس در سینه خاکستر شود صحرانوردان را

غبار خاطرم گر دامن دشت جنون گردد

گل خورشید دارد غنچه ی نیلوفرش در بر

چو گردون هر تنی کز سنگ طفلان نیلگون گردد

زنقش خوبرویان می رود کوه گران از جا

مگر تمکین شیرین بند پای بیستون گردد

مکن صائب پریشان همت خود را به هر کاری

که صاحب فن نگردد هر که خواهد ذوفنون گردد

***

به افسون پیر و طول امل هشیار کی گردد؟

ره خوابیده از بانگ جرس بیدار کی گردد؟

مگر در دامن خورشید تابان افکند خود را

وگرنه چشم شبنم سیر از گلزار کی گردد؟

گرانی از حباب بی تعلق نیست دریا را

کسی کز خود تهی گردید بر دل بارکی گردد؟

بلند و پست عالم رهروان را می کند رهبر

اگر سوهان نباشد تیغها هموار کی گردد؟

فزاید عرض لشکر شوکت مهر سلیمان را

زخط عنبرین آن خال بی پرگار کی گردد؟

ندارد شکوه از سنگ ملامت طاقت عاشق

پلنگ سخت جان دلگیر از کهسار کی گردد؟

اگر در تیغ باشد آب، در دریاست جولانش

جدایی عاشقان را مانع دیدار کی گردد؟

به مژگانهای خواب آلود، طاقت بر نمی آید

سپر سد ره شمشیر جوهر دار کی گردد؟

حنای گل نگردد بوی گل را مانع از جولان

شهید عشق را روح از طلب بیکار کی گردد؟

زقرب بحر، پیچ و تاب موج افزون شود صائب

دل عاشق تسلی از وصال یار کی گردد؟

***

سیه مست غرور از گفتگو هشیار کی گردد؟

ره خوابیده از آواز پا بیدار کی گردد؟

به آب زر نوشتن شعر بد نیکو نمی گردد

حجاب پوچ مغزی طره ی زر تار کی گردد؟

کف بی مغز نتواند بلنگر کرد دریا را

سر آشفتگان پوشیده از دستار کی گردد؟

نگردد بار بر دل کوه غم آزاد مردان را

خمش از خنده کبک مست در کهسار کی گردد؟

من دیوانه را سنگ ملامت شد پر و بالی

نگردد سیل تا سنگین سبکرفتار کی گردد؟

نشوید باده از دل گرد کلفت دردمندان را

به تردستی رخ آیینه بی زنگار کی گردد؟

زشورش نیست مانع عقده ی گرداب دریا را

خموشی عشق را مهر لب اظهار کی گردد؟

به قید بندگی آزاده چون راضی کند خود را؟

دل یوسف خنک از گرمی بازار کی گردد؟

نمی اندیشد از زخم زبان هر کس که مجنون شد

به خار و خس مقید سیل بی زنهار کی گردد؟

زتدبیر خرد عشق قوی بازو نیندیشد

زره سد ره این تیغ لنگردار کی گردد؟

در جنت به روی من عبث وا می کند رضوان

زکوثر کم خمار تشنه ی دیدار کی گردد؟

نمی گردد صف مژگان نگاه شوخ را مانع

حجاب بوی گل خار سر دیوار کی گردد؟

نگردد معنی بیگانه با لفظ آشنا صائب

به افسون رام عاشق آن پری رخسار کی گردد؟

***

دل سنگ از شکست دانه ی من آب می گردد

زعاجز نالی من آسیا گرداب می گردد

زبال افشانی پروانه می ریزم زیکدیگر

سرشک شمع در ویرانه ام سیلاب می گردد

زلال جویبار تیغ او خاصیتی دارد

که هر کس می گذارد سر در او سیراب می گردد

سهی سروی که من چون سایه می گردم به دنبالش

زمین چون آسمان از جلوه اش بیتاب می گردد

به آن موی میان از پیچ و تاب امیدها دارم

که می گردد یکی چون رشته ها همتاب می گردد

مپیچ از خاکساری سر، که هر کس از سر رغبت

به این دیوار پشت خود دهد محراب می گردد

زنومیدی گل امید آب و رنگ می گیرد

که از لب تشنگی تبخاله ها سیراب می گردد

به این سامان نخواهد ماند دایم چرخ دولابی

شود ویران دکان هر که از دولاب می گردد

منم آن ماهی حیران درین دریای بی پایان

که از خشکی نفس در کام من قلاب می گردد

ندارد هیچ کس چون ابر آیین سخاوت را

که گوهر می فشاند و زخجالت آب می گردد

به بی برگی قناعت با دل بیدار کن صائب

که اسباب فراغت پرده های خواب می گردد

***

زدامان ترم ریگ روان سیراب می گردد

نمک در دیده ی من پرده های خواب می گردد

چه کفر نعمت از من در وجود آمد نمی دانم

که در پیمانه ی من خون شراب ناب می گردد

چنان از ناله ی من بیستون را دل به درد آمد

که از پهلو به پهلو چون دل بیتاب می گردد

زاقبال بلند من سکندر داغها دارد

که آب خضر در پیمانه ام خوناب می گردد

رخش از قبله برگردد، به خود هر کس که روی آرد

کند هر کس زخود قالب تهی محراب می گردد

به هر منزل که آن خورشید تابان پرتو اندازد

به چشم روزن غمخانه ی من آب می گردد

زحسن بحر یکتایی نظر بازی خبر دارد

که برگرد سر هر قطره چون گرداب می گردد

مکن خشک ای سپهر بی مروت چشم مجنون را

کز این سرچشمه چندین کاروان سیراب می گردد

چه افتاده است چون پروانه بر آتش زنم خود را؟

که کار من تمام از پرتو مهتاب می گردد

غبارآلود امکان را صفا در بیخودی باشد

که دریا باعث آرامش سیلاب می گردد

مده دامان اکسیر قناعت را زکف صائب

که خاکستر به قانع بستر سنجاب می گردد

***

ز آهم بیستون سرچشمه ی سیماب می گردد

دل آهن زبرق تیشه ی من آب می گردد

درین دریا نه تنها قطره سر از پا نمی داند

زبان موج می پیچد، سرگرداب می گردد

به داد حق قناعت کن که با اکسیر خرسندی

به خاکستر اگر پهلو نهی سنجاب می گردد

کمر بسته است نه گردون به خون آبروی من

به آب روی من پنداری این دولاب می گردد

عقیق بی نیازی نیست در گنجینه ی شاهان

سکندر گرد عالم بهر یک دم آب می گردد

اگر داری تلاش وصل دست از جان بشو صائب

که شبنم را دل از قرب گلستان آب می گردد

***

مبین گستاخ در رویش چو مشک اندود می گردد

که خال او زخط زنبور خاک آلود می گردد

زسودا در دماغم نکهت گل دود می گردد

به چشمم سرو بستان تیغ زهرآلود می گردد

خموشی سوخت در دل ریشه ی آه ندامت را

اگرچه دود بیش از روزن مسدود می گردد

مکن از آه دردآلود منع من درین مجلس

که مجمر بار خاطرهاست چون بی دود می گردد

میندیش از سپهر و حمله ی او چون شدی عاشق

که در خورشید عشق این سایه ها نابود می گردد

بغل وا کرده می تازد به استقبال مرگ خود

دل هر کس به مرگ دیگری خشنود می گردد

زخامی دل ندارد اضطراب از عشق او، ورنه

کباب پخته از پهلو به پهلو زود می گردد

نمی دانم کدامین صید فرصت جسته از دامش

که دل در سینه ام چون شیر خشم آلود می گردد

چنین کز بندگی چون بنده ی کاهل گریزانی

کجا در دل ترا اندیشه ی معبود می گردد؟

به من این نکته چون قندیل از محراب روشن شد

که از خود هر که خالی می شود مسجود می گردد

به راه آرد من سرگشته را رهبر، نمی داند

که هر سر گشته گرد کعبه ی مقصود می گردد

منه بر ذره ای، ای بی بصر انگشت گستاخی

که می لرزد دل خورشید تا موجود می گردد

گزیند هر که سود دیگران را بر زیان خود

به اندک فرصتی صائب زیانش سود می گردد

***

به خدمت بنده از آزادمردان زود می گردد

ایاز از حسن خدمت عاقبت محمود می گردد

به عشق آویز، دل را از هوس گر پاک می خواهی

که از آتش زر مغشوش خالص زود می گردد

به دریا می رسد ابر بهار از قطره افشانی

زیان مایه داران مروت سود می گردد

نماند دست ارباب کرم در آستین هرگز

که در جیب کریمان زر چو گل موجود می گردد

چرا مهر خموشی از لب گفتار بردارم؟

که روشن خانه ام زین روزن مسدود می گردد

به پیغامی مرا دریاب اگر مکتوب نفرستی

که بلبل در قفس از بوی گل خشنود می گردد

سرایت می کند در بیگناهان خشم جباران

زمین را می درد شیری که خشم آلود می گردد

زقتل عاشقان رنگین نشد مژگان خونریزش

که بی آب است هر تیغی که خون آلود می گردد

گرامی دار صائب سینه چاکان محبت را

کز این محراب هر کس سرکشد مردود می گردد

***

ازان از سیر صحرا خاطرم خشنود می گردد

که داغم از سواد شهر مشک اندود می گردد

زما اندیشه دارد خصم بی حاصل، نمی داند

که چوب بید در آتشگه ما عود می گردد

غبار راه هر کس می شوم از پستی طالع

پی آزار من زنبور خاک آلود می گردد

گر اظهار پشیمانی کند گردون مشو ایمن

که بدعهد از پشیمانی پشیمان زود می گردد

اگر این است برق بی نیازی غمزه ی او را

متاع کفر و ایمان سر بسر نابود می گردد

نمی دانم زیان و سود خود را، اینقدر دانم

که سود من زیان است و زیانم سود می گردد

به چشم کم به داغ لاله ی صحرانشین منگر

که شمع ایمن اینجا در لباس دود می گردد

من از زناریان کفر نعمت نیستم صائب

به اندک التفاتی خاطرم خشنود می گردد

***

زخشکی در دهانم آب گردآلود می گردد

درین ساغر شراب ناب گردآلود می گردد

بر آرم چون سر از خجلت میان خانه پردازان؟

که از ویرانه ام سیلاب گردآلود می گردد

ندارد خاطر آزاده تاب خشکی منت

دل از خونگرمی احباب گردآلود می گردد

زنقش علم رسمی ساده کن آیینه ی دل را

که از موج و حباب این آب گردآلود می گردد

ندارد صحبت اشراق نوری در زمان ما

کتان از پرتو مهتاب گردآلود می گردد

زدین ناقص من سبحه چون زنار می پیچد

ز زهد خشک من محراب گردآلود می گردد

اگر گرد یتیمی گوهرم از دامن افشاند

سراسر بحر چون سیلاب گرد آلود می گردد

زغم چون سینه ی پررخنه را مانع توانم شد؟

که این منزل زچندین باب گردآلود می گردد

غبار فتنه ی خط گر چنین برخیزد از رویش

دل خورشید عالمتاب گردآلود می گردد

زخورد و خواب بگذر گر سخن را پاک می خواهی

که این گوهر زخورد و خواب گردآلود می گردد

غبار کینه در دل جا نگیرد بیقراران را

زبیتابی کجا سیماب گردآلود می گردد؟

زبس با خاکساری خون من زد جوش یکرنگی

زقتلم خنجر قصاب گردآلود می گردد

عرق بارست بر رخسار شرم آلود او صائب

زشبنم این گل سیراب گردآلود می گردد

***

نسیم نوبهاران بر دماغم بار می گردد

گل بی خار در پیراهن من خار می گردد

تن خاکی نگیرد پیش راه پاکدامانان

که در بر روی یوسف باز از دیوار می گردد

نهد احسان ساقی تاج لعل از باده اش بر سر

سر هر کس که در میخانه بی دستار می گردد

چنان ترسیده است آیینه ام از پرتو منت

که از صیقل جهان بر دیده ی من تار می گردد

زسختیهای دوران می شود دشوارها آسان

مصور صورت شیرین درین کهسار می گردد

نباشد در جگر آب مروت بحر را، ورنه

چو گوهر جام ما از قطره ای سرشار می گردد

ندارد با زمین گیران غفلت گفتگو سودی

ره خوابیده کی ز آواز پا بیدار می گردد؟

نگردانند از سنگ ملامت روخداجویان

که چون سیلاب سنگین شد سبکبرفتار می گردد

درشتیهای ره را عذرخواهی نیست چون منزل

اگر مردن نباشد زندگی دشوار می گردد

در ایام کهنسالی زدنیا رو به عقبی کن

که می افتد به هر سو مایل این دیوار می گردد

زبی آرامی از نقش مراد افتاده ای غافل

چو شد استاده آب آیینه ی گلزار می گردد

در پوشیده سد ره شود مهمان غیبی را

گرانخوابی حجاب دولت بیدار می گردد

دل روشن زحرف و صوت هیهات است بگشاید

بر این آیینه عکس طوطیان زنگار می گردد

چرا اندیشم از زخم زبان ناصحان صائب؟

که سوهان از درشتیهای من هموار می گردد

***

سخن سنجی سرآمد در فن گفتار می گردد

که چون پرگار گرد نقطه ای صدبار می گردد

ندارد همچو من دیوانه ای دامان این صحرا

که کوه از ناله ام کبک سبکرفتار می گردد

حذر کن زینهار از اتفاق دشمن عاجز

که چون پیوسته گردد مور با هم مار می گردد

ندارد در جگر آب مروت ابر دریا دل

وگرنه ظرف ما از قطره ای سرشار می گردد

حباب از ترک سر در یک نفس دریای گوهر شد

خوشا مستی که در میخانه بی دستار می گردد

نماند از درد و داغ عشق آهم در جگر صائب

نسیم از جوش گل بیرون این گلزار می گردد

***

ز خط آیینه ی روی که جوهردار می گردد؟

که در پیراهن آیینه جوهر خار می گردد

خجالت می کشم از نامه های بی جواب خود

که بار خاطر آن رخنه ی دیوار می گردد

جدا از پرتو رخسار او آیینه ای دارم

که صیقل تا کمر در سبزه ی زنگار می گردد

قدم از خار می دزدیدم از کوتاه بینیها

ندانستم که خار پا گل دستار می گردد

یکی شد با فروغ مهر تا شبنم برید از گل

چه دولتها نصیب دیده ی بیدار می گردد

رگ خواب مرا ذوق شبیخون گلی دارد

که چشم شبنمی گر می پرد بیدار می گردد

اگر سنگ کمی داری ترازو را فلاخن کن

که اینجا محتسب پیوسته در بازار می گردد

اگر از شکر زلفش یک نفس خاموش بنشینم

زکافر نعمتی مو بر تنم زنار می گردد

در آن محفل که صائب می کند میخانه پردازی

سر خورشید از یک ساغر سرشار می گردد

***

سر هر کس که گرم از باده ی منصور می گردد

به چشمش چوب خشک دار نخل طور می گردد

سر دارالامان نیستی گردم، که هر موری

در آن مهمانسرا همکاسه ی فغفور می گردد

چه خواهد شد من افتاده را از خاک برداری؟

کف دست سلیمان پایتخت مور می گردد

مگردان روی جرأت از دم شمشیر نومیدی

که آه سرد آخر مرهم کافور می گردد

شکر از تلخکامان باز می گیری، نمی دانی

که تنگ شکرت آخر نصیب مور می گردد

کمان کهکشان از آتش آهم ملایم شد

کمان چین ابروی تو کی کم زور می گردد؟

تماشای ترا بر هیچ کس غیر از تو نپسندم

که گر این است حسن، آیینه چشم شور می گردد

اگر یک لحظه از خال لب او چشم بردارم

سویدا در دل بیطاقتم زنبور می گردد

به فکر دامن دشت عدم گاهی که می افتم

به چشمم چار دیوار عناصر گور می گردد

تلاش بزم بی کیفیت گردون مکن صائب

که جای جام می آنجا سر مخمور می گردد

***

ز خط هشیار کی آن نرگس مخمور می گردد؟

نمک بیهوشدارو زین می پرزور می گردد

زداغ عشق سر تا پای من چشم بصیرت شد

که از خورشیدتابان عالمی پر نور می گردد

زبی برگی به حسن عاقبت امیدها دارم

که دار آخر برومند از سر منصور می گردد

پرکاهی مروت نیست خرمن دستگاهان را

وگرنه دانه ای قفل دهان مور می گردد

زعشق لاله رویان داغ جانسوزی است عاشق را

که سردیهای دوران مرهم کافور می گردد

اگر آهو حصاری در بیابان کرد مجنون را

غزال از دورباش وحشت من دور می گردد

چرا از قامت خم می شود کم قوت پیران؟

اگر از حلقه گردیدن کمان پرزور می گردد

ندارد اینقدر استادگی تعمیر احوالم

به گرد دامنی ویرانه ام معمور می گردد

چنان از پرتو منت گریزان است طبع من

که از مهتاب زخمم چون نمک ناسور می گردد

همان جویای آوازه است خاک مسند آرایان

سر فغفور آخر کاسه ی فغفور می گردد

به خود محتاج خواهد پست فطرت دردمندان را

طبیب از صحت بیمار خود رنجور می گردد

عنان اختیار از دست بیرون می برد خست

عصاکش بر در دلها به پای کور می گردد

همان از خارخار حرص در زندان بود صائب

اگر دست سلیمان پایتخت مور می گردد

***

عمل چون خالص افتد دل از ان پرنور می گردد

صفای شهد شمع خانه ی زنبور می گردد

به عمر جاودان دل ره نبرد از زلف او بیرون

ره خوابیده ی حیرت زرفتن دور می گردد

چنان کز صبح گردد اختر صبح از نظر پنهان

زشکر خنده راز آن دهان مستور می گردد

زروی پرده سوز یار در سر آتشی دارم

که از سرگرمی من دار نخل طور می گردد

ز آه آتشین من نشد نرم آن کمان ابرو

چه حرف است این که از آتش کمان کم زور می گردد؟

مباش ای شاخ گل در بر گریز از دوستان ایمن

که شبنم چون ورق برگشت چشم شور می گردد

مشو غافل بر همن از دل صورت پرست من

کز این یک مشت گل بتخانه ها معمور می گردد

شکستی هست در طالع سبک مغزان نخوت را

سر فغفور آخر کاسه ی فغفور می گردد

قناعت پیشگان را می رساند آسمان روزی

زخرمن آنچه می ماند نصیب مور می گردد

بهشتی از خیال روی لیلی در نظر دارم

که بر من دامن صحرا کنار حور می گردد

نمک در چشم شیران می زند گرد غزالانش

بیابانی که از مجنون من پرشور می گردد

نخواهد ماند صائب دانه ای از خرمن هستی

اگر گردون سنگین دل به این دستور می گردد

***

به اندک فرصتی روشندل از جان سیر می گردد

نفس تار است سازد صبح صادق پیر می گردد

ندارد کیمیایی چون محبت عالم امکان

که خون از مهر در پستان مادر شیر می گردد

چه باشد جان که نتوان بی دریغ افشاند بر جانان؟

کم از خاک است هر خونی که دامنگیر می گردد

چرا از خاکمال چرخ اندیشم، که چون گوهر

مرا گرد یتیمی باعث تعمیر می گردد

زمن هر پاره ی دل در بیابانی کند جولان

کجا شیرازه این اوراق را زنجیر می گردد؟

چه خواهد کرد با چشم تر من آتشین رویی

که آب از دیدنش دردیده ی تصویر می گردد

از ان پیوسته باشد نعمت حسن تو روزافزون

که آنجا میهمان از خوردن دل سیر می گردد

سبکسیری که وحشت را شکار خویش می داند

زنقش پای آهو در دهان شیر می گردد

کمان کن قامت چون تیر را در قبضه ی طاعت

که در قطع تعلق عاقبت شمشیر می گردد

نسازد مرگ کوتاه از تعدی دست ظالم را

پر و بال عقاب آخر نصیب تیر می گردد

زباران مکرر مزرع امید می سوزد

زبسیاری سرشک شمع بی تأثیر می گردد

تنزل قطره را صائب کند در یتیم آخر

غبار خاکساری عاقبت اکسیر می گردد

***

به نومیدی گره از کار سالک باز می گردد

نفس چون سوخت در دل شهپر پرواز می گردد

چه نقصان در وفای عاشق از پرواز می گردد؟

نگه هر جا رود آخر به مژگان باز می گردد

اگر صدبار می سوزد سپند بیقرار ما

همان از گرمخونیها به آتش باز می گردد

به رهبر نیست حاجت بیقراران محبت را

شرر محو فنا از گرمی پرواز می گردد

صدف از شوخی این گوهر شهوار مجمر شد

کجا مهر خموشی پرده ی این راز می گردد؟

اگر شمشیر بارد بر سرش بالا نمی بیند

به روی هر که چون منصور این در باز می گردد

نسیم حسن بی پرواست، خودداری نمی داند

به کنعان می رود هر دم زمصر و باز می گردد

قیامت گر برانگیزد غبار خط زرخسارش

کجا بیدار چشم او زخواب ناز می گردد؟

چو طوطی هر که دارد در نظر آیینه رویی را

به اندک فرصتی صائب سخن پرداز می گردد

***

زگل تنها کجا بزم گلستان ساز می گردد؟

که این هنگامه گرم از شعله ی آواز می گردد

امید بازگشتن دل به زلف او عبث دارد

به ناف آهوان کی نافه هرگز باز می گردد؟

به روی بستر گل خواب راحت نیست شبنم را

نقاب از روی گلرنگ که امشب باز می گردد؟

تعجب نیست گردد گرد خط داروی بیهوشی

نگه در پرده ی چشمی که خواب ناز می گردد

مشبک می شود چون پرده ی زنبوری از کاوش

اگر سد سکندر پرده ی این راز می گردد

تو کز اهل بصیرت نیستی قطع منازل کن

که بینا چون شرر و اصل به یک پرواز می گردد

ندارد در کمند جذبه بحر لطف کوتاهی

که هر موجی که می بینی به دریا باز می گردد

ملامتگر سر از دنبال بد گوهر نمی دارد

زبان آتشین شمع خرج گاز می گردد

به فردای قیامت می فتد نشو و نمای ما

به این تمکین اگر قانون طالع ساز می گردد

سخن را روی گرم از قید خاموشی برون آرد

سپند از آتش سوزان بلند آواز می گردد

چو انجم تا سحر مژگان به یکدیگر نخواهی زد

اگر دانی چه درها در دل شب باز می گردد

درون پیکر خشک آتشی از عشق او دارم

که می سوزد چونی هر کس به من دمساز می گردد

به شمع صبح ماند شعله ی آواز بلبل را

همانا خامه ی صائب نواپرداز می گردد

?

***

دل من بیقرار از شعله ی آواز می گردد

سپند من ازین آتش سبک پرواز می گردد

زدست رد نتابد رو طلبکار قبول حق

که موج از سیلی ساحل به دریا باز می گردد

دل ما را نوای مطربان در وجد می آرد

کباب ما به بال شعله ی آواز می گردد

ورق گردانی عمر زلیخا نامه ای دارد

که انجام محبت خوشتر از آغاز می گردد

به دست آرزو هر کس دهد مجموعه ی دل را

چو اوراق خزان بازیچه ی پرواز می گردد

غبار تن نگیرد دامن دلهای قدسی را

قفس بر مرغ وحشی شهپر پرواز می گردد

صفای باطن از دل می زداید علم ظاهر را

که پنهان جوهر آیینه از پرداز می گردد

حذر می کردم از خال و خط خوبان، ندانستم

که مرغ زیرک آخر قسمت شهباز می گردد

درافشای محبت نیست جرمی عشقبازان را

صدف آب از فروغ گوهر این راز می گردد

زباغ افزون گل از منع تماشا می توان چیدن

تماشایی عبث محروم ازین در باز می گردد

به اندک روزگاری می گشاید شهپر شهرت

به صائب هر نواسنجی که هم پرواز می گردد

***

زآب دیده ی من بید مجنون سبز می گردد

به جای غنچه دلهای پر از خون سبز می گردد

در آن وادی که دود از دانه ی امید من خیزد

زباران دانه ی زنجیر مجنون سبز می گردد

به خون خلق زنگ از دل زداید غمزه ی شوخش

اگرچه سبزه ی تیغ از نم خون سبز می گردد

چنین گرخاک را سیراب سازد چشم گریانم

به اندک روزگاری تخم قارون سبز می گردد

همان می سوزد از لب تشنگی تخم امید من

اگرچه از سر شکم کوه و هامون سبز می گردد

تری را گر چنین از حد برد ابر سیاه خط

به اندک وقتی آن رخسار گلگون سبز می گردد

نه از بهر برومندی است، راه برق می بیند

مرا گردانه ای از بخت وارون سبز می گردد

مکن با تلخکامان رو ترش تاشکری داری

که از زهر خط آن لبهای میگون سبز می گردد

ازین خجلت که تنها خورد آب زندگانی را

ندانم خضر پیش مردمان چون سبز می گردد؟

برومندی بود از حسن عشق پاک را صائب

زخال سبز لیلی بخت مجنون سبز می گردد

***

گرانی می کند بر تن چو سربی جوش می گردد

سبو چون خالی از می گشت بار دوش می گردد

زنور عاریت بگذر که شمع ماه تابان را

اگر صدبار روشن می کنی خاموش می گردد

در آن محفل گل از کیفیت می می توان چیدن

که ساقی پیشتر از دیگران مدهوش می گردد

خطر بسیار دارد در کمین همواری دشمن

زسگ غافل مشو زنهار چون خاموش می گردد

در آن گلشن که می در جام ریزد مست ناز من

فغان بلبلان گلبانگ نوشانوش می گردد

ندارد خاکساری با بزرگی جنگ در مشرب

که در کوی مغان گردون سبو بر دوش می گردد

زخجلت طوق قمری دام زیر خاک خواهد شد

اگر سرو چمن با قامتش همدوش می گردد

نه بیدردی است گر اشکم به چشم تر نمی آید

چو آتش تند افتد، آب صرف جوش می گردد

قناعت کن، کز این گلشن به بویی هر که قانع شد

چو زنبور عسل کاشانه اش پرنوش می گردد

از ان ماه از تمامی می گذارد روی در نقصان

که دایم خرمن او صرف یک آغوش می گردد

مرا باغ و بهاری نیست غیر از بوی درویشی

دل بیمار من از کاهگل بیهوش می گردد

مشو با پردلی ایمن زخصم ناتوان صائب

که از اندک نسیمی بحر جوشن پوش می گردد

***

خوش آن رهرو که دایم چون فلک بر خویش می گردد

که بر خود هر که گردد بیش، شوقش بیش می گردد

مجرد شو که برق بی مروت با جهانسوزی

زبی برگی چراغ خانه ی درویش می گردد

به قسمت صلح کن زنهار از جمعیت دنیا

که آب گوهر از دریا نه کم نه بیش می گردد

مخور چون ساده لوحان روی دست نعمت الوان

که رگ زین خون فاسد شاهراه نیش می گردد

مشو زنهار غافل از ورق گردانی دنیا

که اسباب فراغت مایه ی تشویش می گردد

چرا از نارساییهای طالع دلگران باشم؟

که از بیطاقتی خون در رگ من نیش می گردد

نشد حال دل مجروح من بر هیچ کس روشن

که خط ژولیده می باشد قلم چون ریش می گردد

ترا دل واپسی دارد زمین گیر گرانجانی

وگرنه صدهزاران رهنما در پیش می گردد

مرا زان گوشه ی میخانه افتاده است خوش صائب

که هر کس پای خود در وی نهد بیخویش می گردد

***

شود چون بیش نعمت، مایه ی تشویش می گردد

که نوش بی حساب آهن ربای نیش می گردد

درین بازار هر کس خود فروشی پیشه می سازد

اگر دریای پر گوهر بود درویش می گردد

یکی صد می شود زور کمان از حلقه گردیدن

کی از پیری مسلمان نفس کافر کیش می گردد؟

چنان کز بال و پر طاوس را زیبایی افزاید

زخط سبز حسن ساده رویان بیش می گردد

زخونریزی نگردد قامت خم تیغ را مانع

زپیری بدگهر را دل سیاهی بیش می گردد

چنان کز ابر بی باران شود باطل زراعتها

زافلاس کریمان عالمی درویش می گردد

گر از ناخن رخ آیینه را نتوان خراشیدن

زخط چون صفحه ی رخسار خوبان ریش می گردد؟

مرا از آن گوشه ی میخانه افتاده است خوش صائب

که هر کس می گذارد پا در او بیخویش می گردد

***

زخاموشی دل آگاه روشن بیش می گردد

فروغ شمع ما در زیر دامن بیش می گردد

کمینگاهی است خواب امن سیلاب حوادث را

دل بیدار را وحشت ز مأمن بیش می گردد

امید فتح باب از چشم بینا داشتم، غافل

که از در بستن این غمخانه روشن بیش می گردد

نگردد حرص را کوتاه دست از لقمه ی سنگین

چو بندد بر شکم سنگ این فلاخن بیش می گردد

گریبان چاک سازد بخیه ی منت غیوران را

نمایان زخم ما از چشم سوزن بیش می گردد

مرا بگذار چون پرگار تا گرد جهان گردم

که سرگردانیم از پا فشردن بیش می گردد

مجو از نعمت بسیار سیری از تهی چشمان

که این غربال سرگردان زخرمن بیش می گردد

زخط عنبرین شد شوخی آن چشم مست افزون

چو خون شد مشک، آهو را رمیدن بیش می گردد

شب وصل تو می لرزم به چشم از گریه ی شادی

خطر باشد چراغی را که روغن بیش می گردد

لب پیمانه ی می را مکیدن خشک اگر سازد

لب او را طراوت از مکیدن بیش می گردد

بجز رویش که گلگل شد زتأثیر نگاه من

کدامین گل درین گلشن زچیدن بیش می گردد؟

زخط شد خار خار دلربایی حسن را افزون

که حرص گل به جمع زر زدامن بیش می گردد

عرق پاک از جبینش می کند مشاطه زین غافل

که آب چشمه ها از پاک کردن بیش می گردد

به عجز اقرار کن صائب، وگرنه نفس سرکش را

چو شمع از سر زدن رگهای گردن بیش می گردد

***

به قتل هر که مایل آن دل بیباک می گردد

گریبان بر گلویش حلقه ی فتراک می گردد

به خورشید درخشان می رسد چون قطره ی شبنم

دل هر کس که آب از روی آتشناک می گردد

فروغ شمع می سازد منور چشم روزن را

اگر پاک است دل، آخر نظر هم پاک می گردد

مباد هیچ کس را روز سختی در کمین یارب

که گندم را زبیم آسیا دل چاک می گردد

زپیچ و تاب فکرت در دل شبها مشو در هم

که آخر جوهر آیینه ی ادراک می گردد

خشن پوشی گزیدم بهر زجر نفس، ازین غافل

که آتش فربه از پیراهن خاشاک می گردد

مخور چون غنچه ی گل از نسیم صبح، دم صائب

که جمعیت به گرد خاطر غمناک می گردد

***

کجا دیوانه را دل از ملامت تنگ می گردد؟

که نخل بارور را دل سبک از سنگ می گردد

زدست انداز گردون کوته اندیشی که می نالد

نمی داند که ساز از گوشمال آهنگ می گردد

زبس عالم سیه در چشمم از نادیدنیها شد

مرا آیینه ی دل صیقلی از زنگ می گردد

به آهی کوه تمکین نکویان را سبک سازم

به من فرهاد سنگین دست کی همسنگ می گردد؟

چرا اندیشم از گرد گنه با رحمت یزدان؟

به دریا سیل چون پیوسته شد یکرنگ می گردد

اگر از زنگ می گردد سیاه آیینه ها را دل

صفای چهره افزون از خط شبرنگ می گردد

مخوان بر زاهدان خشک طینت شعر تر صائب

که آب چشم نیسان در صدفها سنگ می گردد

***

مرا از حرفهای قالبی دل تنگ می گردد

زعکس طوطیان آیینه ام پرزنگ می گردد

گرانی می کند بر خاطرم یاد سبکروحان

پری بر شیشه ی نازکدل من سنگ می گردد

به یاد خلوت آغوش او هرگاه می افتم

فضای آسمان بر دیده ی من تنگ می گردد

که دارد یاد معشوقی به این کیفیت از خوبان؟

عرق بر چهره ی صافش می گلرنگ می گردد

مگر شد کاروانسالار، شوق آتشین پایم؟

که برق و و باد در دنبال عذر لنگ می گردد

سفر آسان کند هر عقده ی مشکل که پیش آید

پر و بال فلاخن وقت گردش سنگ می گردد

حیا افزون کند گیرایی چشم نکویان را

زنور شرم این شهباز زرین چنگ می گردد

مروت نیست همکاران شیرین را خجل کردن

وگرنه کوهکن با من کجا همسنگ می گردد؟

دل خوش مشرب من صلح کل کرده است با عالم

که آب صاف با هر شیشه ای یکرنگ می گردد

گذارد رو به صحرا چون دل دیوانه از شهری

که در جیب و بغل اطفال را گل سنگ می گردد؟

به هر برگی درین گلزار پیوند دگر دارم

شود گر غنچه ای درهم، دل من تنگ می گردد

محرک بر سر گفتار می آرد سخنور را

که از مضراب اکثر سازها آهنگ می گردد

از ان عاشق به آتشهای رنگارنگ می سوزد

که هر ساعت به رنگی حسن پر نیرنگ می گردد

مخوان بر زاهدان خشک هرگز شعر تر صائب

که آب چشم نیسان در صدفها سنگ می گردد

***

زدست تنگ بر بی برگ دنیا تنگ می گردد

به ره پیما زکفش تنگ صحرا تنگ می گردد

زجان بگسل اگر آزاده ای، کز رشته ی مریم

جهان چون دیده ی سوزن به عیسی تنگ می گردد

زشورم رخنه ها چون کهکشان افتاد در گردون

که می پرزور چون افتاد مینا تنگ می گردد

برآر از قید عقل و هوش دل را، کز نگهبانان

به طفل شوخ میدان تماشا تنگ می گردد

زکثرت نیست بر خاطر غباری سینه صافان را

زجوش عکس بر آیینه کی جا تنگ می گردد؟

زشوق قطع راه عشق اگر برخود چنین بالد

به نقش پای من دامان صحرا تنگ می گردد

وطن زندان شود بر هر که گردد در هنر کامل

که بر گوهر چو غلطان گشت دریا تنگ می گردد

به ریزش هر که عادت کرد در میخانه ی همت

به افشردن گلویش کی چو مینا تنگ می گردد؟

جهان در دیده ی کوتاه بینان وسعتی دارد

به مقدار بصیرت ملک دنیا تنگ می گردد

تلاش صدر در بیرون در بگذار و خوش بنشین

که بر بالانشینان بیشتر جا تنگ می گردد

چه سازد تنگنای شهر صائب با جنون من؟

که بر دیوانه ی من کوه و صحرا تنگ می گردد

***

از ان در خلوت معشوق بر من حال می گردد

که از چشم سخنگو صحبت من قال می گردد

زجوش لاله محضرهاست گرد تربت مجنون

نپنداری که خون عاشقان پامال می گردد

زسربازی توان سر حلقه ی دریادلان گشتن

نگون چون می شود این کاسه مالامال می گردد

زرشک زلف گستاخ تو در دل داغها دارم

که چون پرگار گرد مرکز آن خال می گردد

به دریای شراب افکن من لب تشنه را ساقی

که ساغر بر لب من آتشین تبخال می گردد

ز اکسیر محبت شد طلا خاک وجود من

سمندر در حریم شعله زرین بال می گردد

سبک شد دوش خاک از سایه ی جسم ضعیف من

همان دشمن مرا چون سایه در دنبال می گردد

اگر صد کوه تمکین عقل بر زانوی خود بندد

سپند گرمی هنگامه ی اطفال می گردد

زپیچ و تاب ادبار سبک جولان مشو در هم

که آخر جوهر آیینه ی اقبال می گردد

در آن گلشن که من چون لاله داغ تشنگی دارم

زشبنم ساغر خورشید مالامال می گردد

زفضل حق نماند در گره کار کسی صائب

هر انگشتی زبان گردد، زبان چون لال می گردد

***

دل از گفتار ناسنجیده بی آرام می گردد

که شکر خواب، تلخ از مرغ بی هنگام می گردد

تلافی را مکافات عمل در آستین دارد

دهن گوینده را تلخ اول از دشنام می گردد

ندارد نامداری حاصلی غیر از سیه رویی

عقیق از ساده لوحیها به گرد نام می گردد

دوامی نیست رنگ آمیزی میهای لعلی را

نبیند زردرویی هر که خون آشام می گردد

اگر خورشید تابان پخته می سازد ثمرها را

زروی آتشین چون آرزوها خام می گردد؟

کند هر کس که در دولت فرامش دوستداران را

زدولت کام دل نادیده، دشمنکام می گردد

مروت نیست خندیدن به حال ما سیه روزان

زخط صبح بناگوش تو آخر شام می گردد

شود چون از شراب لاله گون گلگل رخ ساقی

پی تسخیر دل، گیرنده چون گلدام می گردد

به حسن استماع از شکوه خالی می شود دلها

دل مینا تهی از گوش پهن جام می گردد

مه تابان کجا مستور از ابر تنک گردد؟

نهان در جامه کی آن سروسیم اندام می گردد؟

زعاشق دار و گیر حسن سرکش می شود افزون

که بهر سرو، طوق قمریان گلدام می گردد

مگر از التفات خاص تسخیرش کنی، ورنه

تسلی کی دل صائب به لطف عام می گردد؟

***

دل صد پاره زان گرد می گلفام می گردد

که این اوراق را شیرازه خط جام می گردد

ندارد دل قرار از گردش گردون، چه دورست این

که طفل از جنبش گهواره بی آرام می گردد

درین محفل که صاف از درد و درد از صاف می جوشد

صفای وقت دارد هر که درد آشام می گردد

کدامین مرغ زیرک را قضا در دام می آرد؟

که اشک شادیی برگرد چشم دام می گردد

غزال شهری من سایه را صیاد می داند

وگرنه آهوی وحشی به مجنون رام می گردد

به دست آرزو دادم عنان دل، ندانستم

که این گلگون سرکش از دویدن خام می گردد

زبان چرب چشم شور را در چاشنی دارد

نمک در پرده های دیده ی بادام می گردد

محبت با دل بی نقش نرد عشق می بازد

درین عالم عقیق ساده صاحب نام می گردد

اگرنه مستحق محروم می باشد، چرا صائب

ادای خاص او دایم نصیب عام می گردد؟

***

نشان یوسف گم گشته پیدا از تو می گردد

چراغ دیده ی یعقوب بینا از تو می گردد

تو چون در جلوه آیی از که می آید عنا نداری؟

که کوه طور در دامان صحرا از تو می گردد

فریبنده است چندان شیوه های چشم مخمورت

که بی تکلیف، زاهد باده پیما از تو می گردد

دل صد پاره ی ما را به داغ عشق روشن کن

که ذرات جهان خورشید سیما از تو می گردد

ترا هر کس که دارد از غم دنیا چه غم دارد؟

که چون می تلخی عالم گوارا از تو می گردد

به خورشید جهانتاب است چشم ذره ها روشن

نبیند روز خوش هر کس که تنها از تو می گردد

ترحم کن به حال بلبلان از گلستان مگذر

که گلهای چمن یکدست رعنا از تو می گردد

جدایی نیست چون تسبیح از هم خاکساران را

دل ما را به دست آور که دلها از تو می گردد

مزن مهر خموشی بر لب حرف آفرین صائب

که هر جا عندلیبی هست گویا از تو می گردد

***

نگردد اشک در چشمی که حیران تو می گردد

که آب استاده از سرو خرامان تو می گردد

دل یاقوت را خون می کند لعل سخنگویت

قلمها سینه چاک از خط ریحان تو می گردد

چه اندام لطیف است این که گل با آن سبکروحی

نفس دزدیده در چاک گریبان تو می گردد

تعجب نیست گر پروانه در بیرون در سوزد

که شمع کشته روشن در شبستان تو می گردد

اگرچه نیست ناز و نعمت حسن ترا پایان

دل خود می خورد هر کس که مهمان تو می گردد

تو کز هر جلوه ای بر هم زنی ملک دو عالم را

کجا ویرانی ما گرد دامان تو می گردد؟

سواد چشمها از سرمه می گردید اگر روشن

سخنگو سرمه از چشم سخندان تو می گردد

به فریاد آورد خونابه اش دریای آتش را

چنین گر دل نمکسود از نمکدان تو می گردد

سلیمان وار اگر سازی هوا را زیردست خود

فلک چون حلقه ی خاتم به فرمان تو می گردد

سخنهای تو صائب از حقیقت بهره ای دارد

که عارف می شود هر کس به دیوان تو می گردد

***

زانفاس گرامی آنچه صرف آه می گردد

به دیوان قیامت مد بسم الله می گردد

زخودرایی تو کجرو می شماری چرخ را، ورنه

در اقلیم رضا دایم فلک دلخواه می گردد

چو شمع آن کس که لرزد بر حیات خود نمی داند

که از لرزیدن افزون زندگی کوتاه می گردد

زخودسازی به فکر خانه سازی نیست صاحبدل

که از بی خانمانی آسمان خرگاه می گردد

زپیری می شود بی پرده عیب دل سیاهیها

کلف وقت تمامیها عیان از ماه می گردد

زحرف راستان کوتاه دار انگشت گستاخی

سرخود می خورد ماری که گرد راه می گردد

ره نزدیک بی انجام می گردد زتنهایی

به دل نزدیک راه دور از همراه می گردد

خرد از عهده ی نفس مزور بر نمی آید

که عاجز شیر نر از حیله ی روباه می گردد

چراغ از سرکشی غافل بود از پیش پای خود

کجا خودبین زعیب خویشتن آگاه می گردد؟

زدل جو آنچه می جویی که باشد در بدر دایم

سبک مغزی که رو گردان ازین در گاه می گردد

سرایت می کند در عالمی بی قیدی عالم

که از گمراهی رهبر جهان گمراه می گردد

زخون عاشقان پروا ندارد آن سبک جولان

وگرنه باد رنگین زین شهادتگاه می گردد

ضعیفان را به چشم کم مبین گربینشی داری

که گاهی کشوری زیر و زبر از آه می گردد

همان استادگی دارند در ریزش تهی چشمان

اگرچه از کشیدن بیش آب چاه می گردد

اگر جویای وصل کعبه ای بیدار کن دل را

که از گرد سپاه افزون غرور شاه می گردد

زخط گفتم به اصلاح آید آن ظالم، ندانستم

که از خوابیدگی دور و دراز این راه می گردد

نهان کردم زغمخواران غم خود را، ازین غافل

که درد سهل از پوشیدگی جانکاه می گردد

شود تلخ از کمند و دام بر صیاد آسایش

زجمع مال در دل بیش حب جاه می گردد

میاور حرف ناسنجیده از دل بر زبان صائب

که کوه از پوچ گوییها سبک چون کاه می گردد

***

به احسان خانه از سیل حوادث رسته می گردد

در بی خیر در اندک زمانی بسته می گردد

تو از کوتاه بینی می کنی اندیشه ی روزی

وگرنه آسیای آسمان پیوسته می گردد

مشودرهم زسختیهای دوران چون سبک مغزان

که سنگ آخر نصیب پسته ی لب بسته می گردد

مکن دل را به رنگ و بو پریشان چون هوسناکان

که از گردآوری برگ خزان گلدسته می گردد

منه پیش ره ارباب حاجت چوب ای غافل

که از دربان در ارباب دولت بسته می گردد

تو می سازی زغفلت گرم جای خود، نمی بینی

که چرخ از کهکشان اینجا میان بربسته می گردد

به تسبیح ریای زاهدان از ره مرو صائب

که چندین دام مکر اینجا عنان بگسسته می گردد

***

زبالیدن ترا هر دم لباسی تازه می گردد

نگنجد در قبا حسنی که بی اندازه می گردد

که را ای غنچه لب این لعل میگون است از خوبان؟

که صد برگ از تماشایش گل خمیازه می گردد

نباشد لاله ای حاجت جگرگاه بدخشان را

کجا رخسار او منت پذیر از غازه می گردد؟

زخط هر چند شد زیر و زبر مجموعه ی حسنت

همان از طاق ابروی تو ایمان تازه می گردد

به دعوی لب گشودن می دهد یاد از تهی مغزی

که چون خم خالی از می شد بلند آوازه می گردد

عزیزی هر که را در مصر هستی از سفر آید

مرا داغ دل گم گشته از نو تازه می گردد

مرا گر خنده ای چون غنچه در سالی شود روزی

به لب تا از ته دل می رسد خمیازه می گردد

زعاشق حسن صائب می شود مشهور در خوبی

گلستانی زیک بلبل بلند آوازه می گردد

***

مگر قسمت مرا زان تیغ زخمی تازه می گردد؟

که زخم کهنه ام بی بخیه از خمیازه می گردد

بساط پرتو خورشید و مه برچیده خواهد شد

به این دستور اگر حسن تو بی اندازه می گردد

مکن از ماندگی اندیشه، پا مردانه در ره نه

که از صدق طلب سنگ نشان جمازه می گردد

زجمعیت پریشان می شوم، سی پاره را مانم

زهم پاشیدن صحبت مرا شیرازه می گردد

مکن زنهار دور از آستان خویش صائب را

که از بلبل گلستان صاحب آوازه می گردد

***

زشکر خنده ی پنهان او دل تازه می گردد

ز احسان نهانی جان سایل تازه می گردد

مشو زنهار از یکتایی محمل نشین غافل

زشوخی گرچه در هر جلوه محمل تازه می گردد

مروت نیست چون باد سحر پیچد به دامن پا

سبکروحی که از رفتار او دل تازه می گردد

شکفت از غنچه ی پیکان او گلگل دل تنگم

که جان از صحبت یاران یکدل تازه می گردد

ز اشک شمع بر خاکستر پروانه در شبها

امید خونبهای من به قاتل تازه می گردد

مده از دست با گردن فرازی خاکساری را

که برگ از ابر و باران، ریشه از گل تازه می گردد

مکش سر از خط تسلیم اگر آزادگی خواهی

که از پیچ و خم بیجا سلاسل تازه می گردد

سخن را هست در مشکل پسندی رغبتی صائب

که می باشد زمین هر چند مشکل، تازه می گردد

***

نگاه آشنا در چشم او بیگانه می گردد

مسلمان کافر حربی درین بتخانه می گردد

درین محفل خبر از نور وحدت عارفی دارد

که بر گرد سر هر شمع چون پروانه می گردد

مشو از تیغ رو گردان که چون صدچاک گردد دل

سراسر در حریم زلف او چون شانه می گردد

چه کیفیت زمی با بخت وارون می توان بردن؟

که نقل می به دستم سبحه ی صددانه می گردد

زبان شعله را گر خار و خس کوتاه می سازد

زچوب گل دل دیوانه هم فرزانه می گردد

به روی تازه، نان خشک را بر خود گوارا کن

که مهمان از فضولی بار صاحبخانه می گردد

اگر عقل گران تمکین به جولانگاه عشق آید

به اندک فرصتی بازیچه ی طفلانه می گردد

برآور از گل تعمیر پای خویش را صائب

که گردد گنج هر کس ساکن ویرانه می گردد

***

دل آسوده در زیر فلک پیدا نمی گردد

زشورش قطره ای گوهر درین دریا نمی گردد

فلک را نقطه ی خاک از سکون در چرخ می آرد

تو تا ساکن نگردی دل جهان پیما نمی گردد

به قدر آشنایان دل زخلوت می کند وحشت

به خود هر کس که گردید آشنا تنها نمی گردد

ز استقرار مرکز می شود پرگار پا برجا

به گرد سر، زمین را آسمان بیجا نمی گردد

مرا روی سخن با خود بود از جمله ی عالم

که تا طوطی نبیند خویش را گویا نمی گردد

نگیرد دامن سیل سبکرو هر خس و خاری

دل آزاده مغلوب غم دنیا نمی گردد

ندارد حاصلی صائب به نیکان دوختن خود را

که سوزن دیده و راز صحبت عیسی نمی گردد

***

سفیدی پرده دار چشم خونپالا نمی گردد

کف دریا زطوفان مانع دریا نمی گردد

زشوق پای بوس بحر در سر آتشی دارم

که سیل من غبارآلود از صحرا نمی گردد

مکن با عشق ای عقل گرانجان دعوی بینش

که کوه قاف هم پرواز با عنقا نمی گردد

به صد امید دل را صیقلی کردم، ندانستم

که در آیینه آن آیینه رو پیدا نمی گردد

زتنهایی دل خود می خورد خو کرده ی صحبت

به خود هر کس که گردید آشنا تنها نمی گردد

زتصویر دل شیرین به خود چون بید می لرزم

وگرنه تیشه ی من کند از خارا نمی گردد

مگر می آورد آبی به روی کار ما، ورنه

به آب زندگانی آسیای ما نمی گردد

ندارد موشکافی حاصلی غیر از پریشانی

نپوشد تا نظر از خود کسی بینا نمی گردد

ندارد راه در دلهای قانع شورش دنیا

که هرگز آب گوهر تلخ از دریا نمی گردد

اگر ذوق سخن داری دل خود ساده کن صائب

که بی آیینه هرگز طوطیی گویا نمی گردد

***

دل چرخ بداختر نرم از یارب نمی گردد

به افسون این گره باز از دم عقرب نمی گردد

نمی آید زچندین چشم کار یک دل روشن

شب تاریک، روز از کثرت کوکب نمی گردد

زباران ساز شد گلبانگ رعد ابر بهاران را

بلند آوازه بی ریزش کس از منصب نمی گردد

حجاب باده ی لعلی نگردد سبزی مینا

زخط پوشیده رنگ سیب آن غبغب نمی گردد

به حرف پوچ صائب هر که نگشاید دهان خود

شهید زخم دندان ندامت، لب نمی گردد

***

دل عاشق به جور از یار دیرین برنمی گردد

که در سفتن زآب و رنگ خود گوهر نمی گردد

مکن پهلو تهی از ما که خورشید بلند اختر

به ماه نو اگر پهلو دهد لاغر نمی گردد

چه پروا دارد آن مغرور از طوفان اشک ما؟

زدریا دامن خورشید تابان تر نمی گردد

چه داند عاشق حیران عیار حسن جانان را؟

نگاه از چشم قربانی به مژگان برنمی گردد

سپهر سنگدل آسوده است از دود آه ما

که آب از دود گرد دیده ی مجمر نمی گردد

قضای آسمانی می کند اجرای حکم خود

برات خط به شمشیر تغافل برنمی گردد

رقیب از بزم وصل او مرا بیهوده می راند

سپند شوخ بار خاطر مجمر نمی گردد

زفکر آن لب میگون نمی آیم برون صائب

به گرد خاطر مخمور جز ساغر نمی گردد

***

خط از خون مانع آن غمزه ی کافر نمی گردد

زبان شمشیر را پیچیده از جوهر نمی گردد

بلایی نیست چون افسردگی دلهای روشن را

نمی گردد یتیم این قطره تا گوهر نمی گردد

از ان از گرد عصیان رو نمی تابم که آیینه

نگردد تا سیه، مشتاق روشنگر نمی گردد

شکایت نیست از دور فلک ارباب عرفان را

دل مستان ملول از گردش ساغر نمی گردد

صدا از کوه برگردد، عجب کوهی است تمکینش

که از دلبستگی فریاد از آنجا برنمی گردد

عبث آن جنگجو بر آب و آتش می زند خود را

برات خط چو حکم آسمانی برنمی گردد

نمی سوزد چراغ هیچ کس تا صبحدم صائب

کدامین اخگر سوزنده خاکستر نمی گردد؟

***

برون آمد زلب چون حرف، دیگر برنمی گردد

به زندان صدف از گوش، گوهر بر نمی گردد

شلایین است در صورت پذیری دیده ی حیران

ازین آیینه عکس روی دلبر برنمی گردد

زسختی قابل اصلاح نبود دل ترا، ورنه

ازین دریا کدامین موم، عنبر برنمی گردد؟

ندارد حاصلی منصور را از دار ترساندن

به چوب منع این سایل از ان در بر نمی گردد

فنا گردد به فکر ذات حق هر کس که می افتد

از ان دریای بی ساحل شناور بر نمی گردد

به فکر سینه ی سوزان، دل وحشی کجا افتد؟

زمجمر چون سپندی جست دیگر برنمی گردد

زمین خاکساری خودنمایی بر نمی دارد

که اینجا می کشد گردن که بی سر بر نمی گردد؟

تو از سنگین دلی بر کوه داری پشت، ازین غافل

که تیر آه از سد سکندر بر نمی گردد

نیم نومید از رحمت که از بدخویی طفلان

برات شیر از پستان مادر بر نمی گردد

زروی گرم، کار مهر تابان می کند ساقی

ازین میخانه کس با دامن تر بر نمی گردد

نمی گردد به افسون روی گردان خط از ان لبها

به حرف و صوت این طوطی زشکر بر نمی گردد

به خط عاشق نظر زان چهره ی گلگون نمی پوشد

به دود تلخ از آتش سمندر بر نمی گردد

نگردد کامیاب از زلف خوبان هر پریشانی

زهندستان یکی از صد، توانگر بر نمی گردد

جواب نامه ی من قاصد از دلدار چون آرد؟

که از دلبستگی ز انجا کبوتر بر نمی گردد

نگیرد باده ی گلرنگ جای خون دل صائب

به شیر دایه طفل از شیر مادر بر نمی گردد

***

دل دیوانه ی من از سپاهی بر نمی گردد

دم شمشیر برق از هر گیاهی بر نمی گردد

طلبکار تو از شوق آتشی در زیر پا دارد

که چون سیلاب از هر سنگ راهی بر نمی گردد

مگر خودروی گردان گردد از بیداد آن بدخو

وگرنه این ورق از هیچ آهی بر نمی گردد

سزای خاکمال خط مشکین است رخساری

کز او مطلب روا هرگز نگاهی بر نمی گردد

غبار خط نگردد مانع نظاره ی عاشق

که صاحبدل زهر گرد سپاهی بر نمی گردد

رخ امید ما ای قبله گاه آرزومندان

زبر گرداندن طرف کلاهی بر نمی گردد

کدامین ناصح بیدرد می آید به بالینم؟

کز این ماتم سرا ابر سیاهی بر نمی گردد

کدامین مرغ شب بی آشیان آرام می گیرد؟

بغیر از دل که از زلف سیاهی بر نمی گردد

منم کز روی آتشناک او بی بهره ام، ورنه

کدامین خار ازو زرین گیاهی بر نمی گردد؟

مخوان افسون که دل چون چشم از پرواز بیتابی

به جای خویش از هر برگ کاهی بر نمی گردد

کدامین بی سر و پا می گذارد رو درین وادی؟

کز اقبال جنون صاحب کلاهی بر نمی گردد

زمحراب دو ابروی تو ای روشنگر دلها

رخ امید ما از هر گناهی بر نمی گردد

زچشم بد خدا خورشید تابان را نگه دارد

که خشک از چشمه اش هرگز نگاهی بر نمی گردد

اگرچه دشت پیمایی به مجنون ختم شد صائب

ره یک روزه ی ما را به ماهی بر نمی گردد

***

معانی اهل صورت را به گرد دل نمی گردد

به منزل، چون مصور شد، ملک داخل نمی گردد

نبرد از مغز زاهد باده ی گلرنگ خشکی را

به آب زندگانی این زمین قابل نمی گردد

نگاه بی غرض با حسن در یک پیرهن باشد

حجاب چشم مجنون پرده ی محمل نمی گردد

دل بیتاب پاس عصمت معشوق می دارد

به گرد شمع، این پروانه در محفل نمی گردد

نگردد سنگ راه سالکان آسایش دنیا

که سیل تندرو آسوده در منزل نمی گردد

نباشد بار بر آزاد مردان عقده ی مشکل

قد سرو و صنوبر خم زبار دل نمی گردد

به امید برومندی نهالی را رسانیدم

ندانستم کز او جز بار دل حاصل نمی گردد

زقتلم چون حنا آن دست سیمین را نگارین کن

که خون من و بال دامن قاتل نمی گردد

دم نشمرده صائب جنگ دارد با دل روشن

که صبح صادق از پاس نفس غافل نمی گردد

***

نه از رحم است اگر نخجیر من بسمل نمی گردد

به خون من زبان خنجر قاتل نمی گردد

مرا نتوان به ناز و سر گرانی صید خود کردن

نگردم گرد معشوقی که گرد دل نمی گردد

غبار خاطر خلوت سرای او چرا گردم؟

میان دوستان دیوار و در حایل نمی گردد

به هر جانب که رو آرم، نظر بر چشم او دارم

که صید زخمی از صیاد خود غافل نمی گردد

گزیری نیست از خاشاک عصیان بحر رحمت را

کریمان را دکان جود بی سایل نمی گردد

به یک طالع مگر با ناخن از صلب قضا زادم؟

که رزق من بغیر از عقده ی مشکل نمی گردد

تو از شوریدگی بر خود جهان شوریده می بینی

کدامین موج در بحر رضا ساحل نمی گردد؟

نرفت از می غبار زهد خشک از جبهه ی زاهد

به سعی ابر رحمت این زمین قابل نمی گردد

شراب تلخ از انگور شیرین خوب می آید

نباشد تا خرد کامل، جنون کامل نمی گردد

چه دولت خوشتر از خشنودی خصم است عارف را؟

چرا صائب به جرم خویشتن قایل نمی گردد؟

***

به الزام پیاپی مدعی ملزم نمی گردد

اگر صد سال اندامش دهی آدم نمی گردد

دل معمور را سامان پیچ و تاب می باید

به قد خم کسی سر حلقه ی ماتم نمی گردد

چرا تصدیع بی حاصل دهم خار مغیلان را؟

نمازی دامنم از چشمه ی زمزم نمی گردد

به دریا کن دل ای ساقی و خم را در میان آور

سر ما گرم ازین پیمانه ی کم کم نمی گردد

چه چشمک می زنی ای سوزن عیسی به زخم من؟

رفو این دستگاه از رشته ی مریم نمی گردد

***

شود خرج زمین هر سر که سودایی نمی گردد

نشیند در گل آن کشتی که دریایی نمی گردد

فروغ شمع را فانوس نتواند نهان کردن

نظر بستن حجاب نور بینایی نمی گردد

رعونت مانع است از بردباری سربلندان را

به گردبار سرو از راه رعنایی نمی گردد

الف با هر چه پیوندد علم باشد به تنهایی

دو تا سر رشته ی وحدت زیکتایی نمی گردد

زخون خوردن ندارد غمزه ی خونخوار او سیری

خمارآلود سیر از باده پیمایی نمی گردد

زکثرت نیست بر خاطر غباری چشم حیران را

که خلق آیینه را تنگ از تماشایی نمی گردد

خطرزه از کمان سخت بیش از سست می دارد

دو بالا رشته ی عمر از توانایی نمی گردد

گل بی خار گردد بستر آن راهرو صائب

که بار خاطر خار از سبکپایی نمی گردد

***

به زنجیر تعلق خلق را دست قضا بندد

چو صیادی که صید کشتنی را دست و پا بندد

شکار لنگ می جویند صیادان کم فرصت

همیشه پای خواب آلود را غفلت حنا بندد

نگردد توتیا در زیر دیوار گرانجانی

چو برگ کاه هر کس خویش را بر کهربا بندد

قضا چون سایه از دنباله ی اعمال می آید

گناه لغزش خود را چرا کس بر قضا بندد؟

قضا را دست پیچ خود کند در کجروی نادان

گناه خویشتن را کور دایم بر عصا بندد

درین میخانه هر کس در دل خم راه می جوید

همان بهتر که چون ساغر لب از چون و چرا بندد

به زهد خشک نتوان عشق را مغلوب خود کردن

چگونه دست آتش را کسی با بوریا بندد؟

اگر از طعنه ی عاجزکشی صائب نیندیشد

به آه گرم دست کهکشان را بر قفا بندد

***

بجز چشمش که چشم از دیدن من از حیا بندد

کدامین آشنا دیدی که در بر آشنا بندد؟

نبندد دسته ی گل در گلستانها کمر دیگر

میان خویش را چون تنگ آن گلگون قبا بندد

به بیداری نمی آید زشوخی بر زمین پایش

مگر مشاطه در خواب آن پریرورا حنا بندد

به روی تازه چون گل تازه رو داریم گلشن را

نمی بندد کمر هر کس کمر در خون ما بندد

لباس فقر بر خاکی نهادان زود می چسبد

که آسان بر زمین نرم نقش بوریا بندد

زخواری و مذلت نیست پرواکامجویان را

که چندین عیب بر خود از طمعکاری گدا بندد

دهان خود زحرف نیک و بد می بایدش بستن

به خود هر کس که می خواهد دهان خلق را بندد

به زودی زان نمی گردد مزلف ساده روی من

که حیرت سبزه ی خط را ره نشو و نما بندد

بغیر از ناله ی افسوس حاصل نیست از عمرم

سزای آن که دل بر کاروانی چون درا بندد

شود رزق هما گر استخوان من، زبیتابی

عجب دارم دگر در استخوان مغز هما بندد

زتیغ غمزه دل در سینه ی افگار، صائب را

دو نیم از بهر آن شد تا در آن زلف دو تا بندد

***

چو احرام تماشای چمن آن سیمبر بندد

زطوق خود به خدمت سرو را قمری کمر بندد

اگر حسن گلوسوز شکر این چاشنی دارد

به حرف تلخ منقار مرا بر یکدیگر بندد

زدل چون در دو داغ عشق را مانع توانم شد؟

به روی میهمان غیب حد کیست در بندد؟

چسان پنهان کند دل خرده ی راز محبت را؟

که سنگ خاره نتوانست چشم این شرر بندد

زدم در بحر وحدت غوطه ها از چشم پوشیدن

یکی گردد به دریا چون حباب از خود نظر بندد

حریصان را به هیچ و پوچ قانع صید خود سازد

مگس را عنکبوت از تار سستی بال و پر بندد

سر از جیب نبات آورد بیرون بید بی حاصل

نمی دانیم کی نخل امید ما ثمر بندد

زخواب سیر در منزل تواند زله ها بستن

سبکسیری که جای توشه دامن بر کمر بندد

زند تا پر بر هم صائب کف خاکستری گردد

سمندر نامه ی ما را اگر بر بال و پر بندد

***

چمن پیرا نه گل را دسته در گلزار می بندد

که گل در روزگار حسن او زنار می بندد

چو عشق بی تکلف دست بردار از خودآرایی

که بتوان زیج بستن عقل تا دستار می بندد

تو کز سر طریقت غافلی از شرع در مگذر

که بر عارف شود احرام اگر زنار می بندد

نبیند داغ غربت وقت رحلت عاقبت بینی

که پیش از مرگ چشم از عالم غدار می بندد

زعاجز نالی ما مهربان شد چرخ سنگین دل

گیاه ما زبان برق بی زنهار می بندد

خزان را غنچه ی این بوستان در آستین دارد

چمن پیرا زغفلت رخنه ی دیوار می بندد

به دردش می رسد دانای اسرار نهان صائب

زعرض حال خود هر کس لب اظهار می بندد

***

دل سرگشته ی ما چرخ را بر کار می بندد

کمر در خدمت این نقطه نه پرگار می بندد

حجاب روی گل نظارگی را آب می سازد

عبث این بوستان پیرا در گلزار می بندد

چه سازد مهر تابان با خمیر طینت خامم؟

که این افسرده نان خویش بر دیوار می بندد

گل از باغ تماشا عشق آتشدست می چیند

پریشان می شود گل عقل تا دستار می بندد

زپیش دیده ی گستاخ ما کی دست بردارد؟

گلستانی که در بر رخنه ی دیوار می بندد

دل من وجه سرگردانی خود را نمی داند

که وقت سیر، چشم نقطه را پرگار می بندد

چه می لرزی زبیم مرگ بر خود، باده پیش آور

که این تب لرزه را یک ساغر سرشار می بندد

پناه از چشم فتانش به زلفش می برم صائب

که بر هر کس ستم زور آورد زنار می بندد

***

کدام آیینه رو احرام این میخانه می بندد؟

که می آیینه بر پیشانی پیمانه می بندد

که امشب می شود از شرمگینان میهمان من؟

که دود آه، چشم روزن کاشانه می بندد

خرابات مغان خوش خاک عاشق پروری دارد

که شمع آنجا کمر در خدمت پروانه می بندد

زصندل جبهه ی ما در بغل پروانگی دارد

بر همن کی به روی ما در بتخانه می بندد؟

زسنگ کودکان دل بر گرفتن سختیی دارد

وگرنه راه صحرا را که بر دیوانه می بندد؟

زمژگان سیل می بارد دل الفت سرشت من

اگر گرد خرابی رختم از ویرانه می بندد

نه برقی در کمین، نه تندبادی در نظر دارد

به امید چه یارب خوشه ی ما دانه می بندد؟

چنان بیگانه است از آشنایی مشرب صائب

که در بر آشنا چون مردم بیگانه می بندد

***

زحسن شوخ طرفی دیده های تر نمی بندد

درین دریا زشورش در صدف گوهر نمی بندد

دم سرد ملامتگر چه سازد با دل گرمم؟

زبان شعله ی بیباک را صرصر نمی بندد

مزن چین بر جبین ای سنگدل در منتهای خط

که در فصل خزان گلزار را کس در نمی بندد

نظر بر رخنه ی ملک است دایم پادشاهان را

چرا ساقی دهان ما به یک ساغر نمی بندد؟

چه سازد با دل پرشکوه ی ما مهر خاموشی؟

کسی با موم چشم روزن مجمر نمی بندد

نمی گردد کم از دست نوازش اضطراب دل

حجاب ابر ره بر گردش اختر نمی بندد

زحرف سرد بر دل می خورد ناصح، نمی داند

که ره بر جوش دریا خامی عنبر می بندد

ترا روزی که رعنایی کمر می بست، دانستم

که کوه طاقت عاشق کمر دیگر نمی بندد

گرفتم عقل محکم کردکار خویش را صائب

ره سیل قضا را سد اسکندر نمی بندد

***

نه تنها از نشاط می لب جانانه می خندد

که سر تا پای او چون شاخ گل مستانه می خندد

چه پروا دارد از سنگ ملامت هر که مجنون شد؟

که کبک مست در کهسارها مستانه می خندد

زخجلت می کند صد پیرهن تر گریه ی تلخش

درین گلزار چو گل هر که بیدردانه می خندد

نمی گردد دل آگاه شاد از عشرت دنیا

درین ماتم سرا یا طفل یا دیوانه می خندد

شد از اشک پشیمانی شفق گون صبح را دامن

سزای آن که از غفلت درین غمخانه می خندد

حباب آسا به باد بی نیازی می دهد سر را

درین دریا سبک عقلی که بیباکانه می خندد

زغربت می گشاید عقده ی دل تنگدستان را

چو دور از طره ی شمشاد گردد شانه می خندد

نشاط خواجه ی غافل بود از جمع سیم و زر

که از بالای گنج این جغد در ویرانه می خندد

اگر خارست، اگر گل، مایه ی خوشحالیی دارد

کلید و قفل این منزل به یک دندانه می خندد

نه از شادی است، بر وضع جهانش خنده می آید

درین عبرت سرا صائب اگر فرزانه می خندد

***

عجب دارم که یار این نابسامان را به یاد آرد

چه افتاده است کس خواب پریشان را به یاد آرد؟

فراموشی زیاران لازم افتاده است دولت را

کجا بر چرخ، عیسی دردمندان را به یاد آرد؟

نبیند داغ دشمنکامی از ایام، آگاهی

که در ایام دولت دوستداران به یاد آرد

به کافر نعمتی مشهور گردد ناجوانمردی

که با درد جگرسوز تو درمان را به یاد آرد

سزای خاکمال انتقام است آن دل غافل

که با دریای رحمت گرد عصیان را به یاد آرد

چو مور آن کس که از ملک قناعت گوشه ای دارد

زهی غفلت اگر ملک سلیمان را به یاد آرد

زبیدردی نمک را زخم ما خون می کند در دل

به مرهم چون فتد کارش نمکدان را به یاد آرد

نبیند بینوایی هرگز از دوران نواسنجی

که در ایام بی برگی گلستان را به یاد آرد

زکافر نعمتان قسمت است آن طوطی نادان

که با گفتار شیرین شکرستان را به یاد آرد

وطن را خواری اخوان کند خاک فراموشان

عزیز مصر هیهات است کنعان را به یاد آرد

خوشا رندی که چون از ساغر توحید می نوشد

خمارآلودگان بزم امکان را به یاد آرد

زیاد گریه ی مستانه خمیازه است کار دل

صدف را چاک گردد دل چو نیسان را به یاد آرد

زکنعان روی در دیوار زندان آورد صائب

چو یوسف سیلی بیداد اخوان را به یاد آرد

***

خط مشکمن او سودای عنبر را به جوش آرد

نگاه گرم او خون سمندر را به جوش آرد

به جوش آورد خون صبح را روی چو خورشیدش

چو طفلی کز محبت شیر مادر را به جوش آرد

به اندک روی گرمی بوالهوس بیتاب می گردد

شراری می تواند سایه پرور را به جوش می آرد

نوای عشقبازان گرمیی در چاشنی دارد

که طوطی در نی افسرده، شکر را به جوش آرد

چه سازد دامن دشت جنون با گرم جولانی

که از نقش قدم صحرای محشر را به جوش آرد

زحرف آشنایی، پاک گوهر می رود از جا

نسیمی سینه ی دریای اخضر را به جوش آرد

ندارد عالم پرشور، دستی بر دل قانع

که ممکن نیست دریا آب گوهر را به جوش آرد

شود افسرده خون در پیکرش از سردی عالم

اگر نه شعله ی فطرت سخنور را به جوش آرد

سفر کن از وطن گر سینه ی پرجوش می خواهی

که جوش بحر هیهات است عنبر را به جوش آرد

چنان افسردگی شد عام صائب در زمان ما

که شیر گرم نتوانست شکر را به جوش آرد

***

تو چون نوخط شوی طاوس جنت پر برون آرد

تو چون بر هم زنی لب، بال و پر کوثر برون آرد

نباشد سرمه ی توفیق در هر گوشه ی چشمی

کجا زاهد سر از خط لب ساغر برون آرد؟

اگر رخسار چون گل را به بالین آشنا سازی

چو بلبل غنچه ی تصویر بال و پر برون آرد

اگر ساقی زمستی یک نفس از پای بنشیند

زجذب شوق میخواران صراحی پر برون آرد

به نشتر کوچه بندی می کنی رگ را، نمی ترسی

که هر یک قطره ی خونم زصد جا سر برون آرد

گر این یک مشت خاکستر که دل گویند، نگدازم

به زور تشنگی آب از دل گوهر برون آرد

نمی دانند مردم آفتابی هست در عالم

خدا آیینه ی ما را زخاکستر برون آرد

شهید می چو از خاک لحد سرمست برخیزد

به جای نامه برگ تاک در محشر برون آرد

که را داریم ما غیر ظفرخان در جهان صائب؟

نهال آرزوی ما در اینجا بر برون آرد

***

زگردون عاقبت جان مصفا سر برون آرد

که می چون صاف شد در خم زمینا سر برون آرد

اگرچه کوچه ی زنجیر بن بست است در ظاهر

گذارد هر که پادروی، زصحرا سر برون آرد

نماند چشم بینا بر زمین باریک بینان را

که سوزن از گریبان مسیحا سر برون آرد

زبان آتشین از سرزنش سالم نمی ماند

که رزق گاز گردد شمع هر جا سر برون آرد

فغان کز کوته اندیشی نمی دانند بدکاران

که امروز آنچه می کارند فردا سر برون آرد

فرو خور آتش خشم سبکسر را که هر خاری

که در دل بشکنی، از چشم اعدا سر برون آرد

به روی آتشین و لعل جان بخش تو می ماند

اگر از روزن خورشید، عیسی سر برون آرد

به دشواری نفس ره می برد تنگ دهانش را

کجا هر موشکافی زین معما سر برون آرد؟

به نومیدی مده سر رشته ی امید را از کف

که این موج سراب آخر زدریا سر برون آرد

پشیمانی ندارد گوشه گیری صائب از مردم

زکوه قاف هیهات است عنقا سر برون آرد

***

گه از خم، گه زساغر، گه زمینا سر برون آرد

شراب عشق هر ساعت سر از یک جا برون آرد

درین عبرت سرا هر کس که دستی در کرم دارد

گلیم خویش را چون ابر از دریا برون آرد

مگر آتش عنانیها به فریادم رسد، ورنه

که دارد آنقدر فرصت که خار از پا برون آرد؟

به آب تیغ نتوان شست رنگ خون ناحق را

چسان دامان خود قاتل زدست ما برون آرد؟

گل خورشید چون صبح از گریبانی شود طالع

که دست از آستین در دامن شبها برون آرد

ز گرد و دود نتوان زیر گردوی دم بر آوردن

مگر عیسی نفس در عالم بالا برون آرد

دل رم کرده ای دارم زصحبت، سخت می ترسم

مرا از قاف، آخر صحبت عنقا برون آرد

ندارد صرفه ای با عاجزان زورآوری کردن

شکست شیشه ی ما ناله از خارا برون آرد

خجالت می کشد بی اشک از مردم نگاه من

چو غواصی که بی گوهر سر از دریا برون آرد

مده از دست دامانش کز اهل آخرت باشد

کسی کز دل ترا اندیشه ی دنیا برون آرد

همان باشد گران از شوخ چشمی بر دل مردم

اگر سوزن سر از یک جیب با عیسی برون آرد

به دیدن کم نگردد شوق رخسار عرقناکش

زشوق آب، ماهی پر درین دریا برون آرد

شکست من شد از شرم گنه صائب درست آخر

که خجلت مومیایی از دل خارا برون آرد

***

چه خوش باشد خط از رخسار جانان سر برون آرد

از این آتش به جای دود ریحان سر برون آرد

ندارد حاصلی سوز محبت را نهان کردن

که عود زیر دامن از گریبان سر برون آرد

مشو زان لعل سیراب از جواب خشک رو گردان

که این موج سراب از آب حیوان سر برون آرد

به پای هر که از کوتاه بینی بشکنم خاری

زپیش دیده ی من همچو مژگان سر برون آرد

به خواریهای دوران صبر کن گر از عزیزانی

که از زندان به خوابی ماه کنعان سر برون آرد

ندارد گفتگوی مردم دیوانه توجیهی

چسان تعبیر از این خواب پریشان سر برون آرد؟

زجمعیت نباشد بهره ای کوتاه دستان را

که از دریای گوهر خشک مرجان سر برون آرد

بود چون صبح هر کس در طریق عاشقی صادق

زچاک سینه اش خورشید تابان سر برون آرد

در آن محفل که باشد در کمین صد آستین افشان

چگونه شمع ما از زیر دامان سر برون آرد؟

همان از شرم باشد حلقه ی بیرون در صائب

به قمری سرو اگر از یک گریبان سر برون آرد

***

خردکی رخت بتواند زموج می برون آرد؟

سر از بحری به این شورش حبابی کی برون آرد؟

زفیض عشق چون مجنون کمند جذبه ای دارم

که لیلی را تواند موکشان از حی برون آرد

شهید زخم دندان ندامت باد انگشتش

اگر خواهد مسیح از ناخن ما نی برون آرد

به تاک خشک اگر افتد خمارآلود چشم او

ز زیر بال هر برگی بط پر می برون آرد

زدشت عشق کز گرمی گدازد مغز آتش را

به خاکستر نشیند هر که خواهد نی برون آرد

عبث باد مراد افتاده در پی زورق ما را

زطوفان کشتی ما را نفس تا کی برون آرد

شود از عشق رسوایی طلب معشوق بی پرده

شکر را جذبه ی طوطی زبند نی برون آرد

دل صائب اگر چون خضر آب زندگی نوشد

سری از کوچه ی باریک زلفش کی برون آرد؟

***

سر منصور بار آن تیغ بی زنهار می آرد

نهالی را که خون آبش بود سربار می آرد

به خورشید درخشان می رسد چون قطره ی شبنم

به این گلزار هر کس دیده ی بیدار می آرد

چونی هر کس در این وادی به صدق دل کمر بندد

نهال آرزویش تنگ شکربار می آرد

چراغش چون چراغ پیر کنعان می شود روشن

به این بازار هر کس چشم چون دستار می آرد

زهم مگشای آن چاک گریبان را که چشم بد

شبیخون بر چمن از رخنه ی دیوار می آرد

چه افسون کرد در کار چمن این بوستان پیرا؟

که هر جا بید مجنونی است لیلی بار می آرد

تو ای مشاطه فکر گل مکن از بهر دستارش

که بلبل گل به نذر آن سردستار می آرد

ندارد ذوق تحسین چشم و دل سیر سخن صائب

خوشامد طوطیان را بر سر گفتار می آرد

خمارم گرچه از حالی به حالی می برد صائب

به حال خود مرا یک ساغر سرشار می آرد

***

تماشای بتان از چشم خون بسیار می آرد

نگاه گرم آخر آه آتشبار می آرد

نیم طوطی که با آیینه باشد روی حرف من

مرا چشم سخنگو بر سر گفتار می آرد

در آن گلشن که من دست تصرف در بغل دارم

گل از شوخی شبیخون بر سر دستار می آرد

مبر ز اندازه بیرون صحبت یاران یکدل را

که صحبت چون مکرر شد ملالت بار می آرد

زمین ریگ بوم حرص سیرابی نمی داند

قناعت مرد را آبی به روی کار می آرد

نفس فهمیده زن تا برخوری از زندگی صائب

که خرج بی تأمل تنگدستی بار می آرد

***

زخاطر ریشه ی غم دور ساغر بر نمی آرد

که صیقل از دل آیینه جوهر بر نمی آرد

خموشی پیشه کن تا دامن معنی به دست آری

که بی پاس نفس غواص گوهر بر نمی آرد

که زیر چرخ گردن می فرازد از تهی مغزی؟

که از تیر حوادث چون هدف پر بر نمی آرد

عجب دارم که از مکتوب شوق آمیز من قاصد

چرا از پای خود پر چون کبوتر بر نمی آرد

نفس چون راست سازم در حریم وصل آن بدخو؟

که دود عود آنجا سر زمجمر بر نمی آرد

اسیر شش جهت را نیست جز تسلیم درمانی

که نقش این مهره را از قید ششدر برنمی آرد

به بال کاغذین بیرون شدن من آرزو دارم

از ان آتش که بال و پر سمندر بر نمی آرد

زحرف پوچ خجلت نیست نادان را، که می گوید

که تخم پوچ از مغز زمین سر برنمی آرد؟

ز زلف ماتمی آورد صائب شانه سر بیرون

زکار در هم ما هیچ کس سر بر نمی آرد

***

زدام عشق عاشق را سفر بیرون نمی آرد

زدریا ماهیان را بال و پر بیرون نمی آرد

نباشد پختگی را آتشی چون نور بینایی

زخامی بی بصیرت را سفر بیرون نمی آرد

رخ چون آفتاب ساقیان خونگرمیی دارد

که از میخانه کس دامان تر بیرون نمی آرد

به رغبت زان لب پیمانه را بوسند میخواران

که از هنگامه ی مستان خبر بیرون نمی آرد

وطن هر چند دلگیرست دامنگیر می باشد

که بی آهن شرار از سنگ سر بیرون نمی آرد

ید بیضا برآورد از دل فرعون ظلمت را

زتاریکی شب ما را سحر بیرون نمی آرد

نگردد کم زشکر خنده زهر چشم خوبان را

که از بادام تلخی را شکر بیرون نمی آرد

به مرگ از دل نگردد محو یاد آن خط مشکین

گداز این سکه را از سیم و زر بیرون نمی آرد

چنان پیچید فکر او تن زار مرا بر هم

که نشتر زین رگ پیچیده سر بیرون نمی آرد

نصیب زاهد از بحر حقیقت شد کف خالی

زدریا هر سبک مغزی گهر بیرون نمی آرد

به زور حرف نتوان نرم کردن سخت رویان را

که خامی را فشردن از ثمر بیرون نمی آرد

سزای مرگ عاجزکش بود صائب، گرانجانی

که از شوق فنا چون مور پر بیرون نمی آرد

***

قبول خاطر از نظاره ی منظور می بارد

به دل نزدیکی از روی نگاه دور می بارد

اثر بگذار تا شمعی بدارد بر سر خاکت

که از آیینه بر خاک سکندر نور می بارد

اگر خرمن ندارد مزرع ما خوشه چین دارد

اگر باران به کشت ما نبارد مور می بارد

که امشب می شود ساقی، که در بزم شراب ما

به جای پسته و بادام، چشم شور می بارد

به آب تیغ خون عاشقان از جوش ننشیند

همان گلبانگ وحدت از لب منصور می بارد

مگر برداشت از رخ پرده ی زلف آن بهشتی رو؟

که باران خجالت از جبین حور می بارد

زبرق انتقام ایمن مشو گر اهل آزاری

که آتش عاقبت در خانه ی زنبور می بارد

ثمر در پای خود افشاندن از هر نخل می آید

خوشانخلی که فیض خود به جای دور می بارد

اگر ملک دو عالم را کند یک کاسه اقبالش

همان از حرص چین از جبهه ی فغفور می بارد

مرو صائب به نور اختر طالع زره بیرون

که ره گم کردن از رفتار این شبکور می بارد

***

سخن از لب فزون زان چشم چون بادام می بارد

حیا بیش از عرق زان چهره ی گلفام می بارد

به عاشق می کند خط مهربان آن حسن سرکش را

نبارد صبح اگر این ابر رحمت، شام می بارد

پس از کشتن چه حاصل گریه کردن بر سر خاکم؟

که بی حاصل بود ابری که بی هنگام می بارد

ندارد در تو فریاد گرفتاران اثر، ورنه

زعاجزنالی من خون زچشم دام می بارد

دل تاریک من از چشم بستن می شود روشن

اگر در خانه ی در بسته نور از جام می بارد

بخیل از حرف سایل گوش می گیرد، نمی داند

که از خاموشی اهل طمع ابرام می بارد

تو بیدل می کنی چون اسب توسن از سیاهی رم

وگرنه از سحاب تلخکامی کام می بارد

مخند ای نوجوان زنهار بر موی سفید ما

که این برف پریشان سیر بر هر بام می بارد

دل روشن طمع از نامجویی داشتم، غافل

که ظلمت بر عقیق از رهگذار نام می بارد

نگردد مست چون از دیدنش نظارگی صائب؟

که می جای عرق زان چهره ی گلفام می بارد

***

زمژگان که ناخن در فضای سینه می بارد؟

که خون چون نافه ام از خرقه ی پشمینه می بارد

بود یک شمه از ناسازی گردون به میخواران

که ابر بی مروت در شب آدینه می بارد

به شیران طعمه از پهلوی خود گردون دهد، اما

اگر گاوی دهن را وا کند لوزینه می بارد

چراغ مهر از تردستی شبنم نمی میرد

عبث ابرتر مژگان به داغ سینه می بارد

اگر لب تشنه ی فیضی اثر بگذار در عالم

که بر خاک سکندر نور از آیینه می بارد

زرشک طبع گوهربار صائب بس که تب دارد

گهر همچون عرق از چهره ی گنجینه می بارد

***

کسی تاب خدنگ غمزه ی آن دلربا دارد

که چون آیینه از جوهر زره زیرقبا دارد

در آن وادی که من از تشنگی بر خاک می غلطم

سراب ناامیدی جلوه ی آب بقا دارد

به اندک روزگاری تاک شد از سرو رعناتر

نگردد زیر دست آن کس که دستی در سخا دارد

ندیدم یک نفس راحت زحس ظاهر و باطن

چه آسایش در آن کشور که ده فرمانروا دارد؟

من آن آتش نو امر غم که چون از یکدگر ریزم

زگرمی استخوانم شمع در راه هما دارد

مرا بیطاقتی محروم دارد از وصال او

که از آتش شرر را اضطراب دل جدا دارد

فریب دولت ده روزه ی دنیا مخور صائب

که آخر بدورق گرداندنی بال هما دارد

***

مغیلان پای نازک طینتان را در حنا دارد

چه غم دارد زخار آن کس که آتش زیر پا دارد؟

مکش رو در هم از حکم قضا، ورمی کشی در هم

چه پروا آتش از چین جبین بوریا دارد؟

نشان مردمی در مردم عالم نمی یابم

اگر دارد وجودی مردمی، مردم گیا دارد

درین صحرای وحشت خضر دلسوزی نمی بینم

مگر هم گرم رفتاری چراغم پیش پا دارد

زمین خاکساری سایه ی گل بر نمی تابد

صبا با آن سبکروحی درین ره نقش پا دارد

درخت رز به صد رعنایی اول برون آمد

زپا هرگز نیفتد هر که دستی در سخا دارد

به خاموشی زمکر دشمن بدرگ مشو ایمن

چو توسن گوش خواباند لگدها در قفا دارد

زپیش دیده ی صائب چنین دامن کشان مگذر

که چون بند قبا صد جا سر بند ترا دارد

***

کجا رخسار او تاب نگاه آشنا دارد؟

که آن گل خار در پیراهن از نشو و نما دارد

یکی صد شد فروغ آن لب لعل از غبار خط

که از گرد یتیمی چهره یگوهر صفا دارد

به تیری ای کمان ابرو نشان کن استخوانم را

که از هر گوشه ای در چاشنی چندین هما دارد

مجو روی دل از آیینه رویان با تهیدستی

که از شبنم گل این باغ چشم رونما دارد

از ان روزی که چون گل دید آن چاک گریبان را

زبوی پیرهن در پیرهن اخگر صبا دارد

پشیمانی به گرد خاطرش هرگز نمی گردد

چنین سنگین دلی دوران کم فرصت کجا دارد؟

تبسم می کنی در روزگار خط، نمی دانی

که این شام سیه صبح قیامت در قفا دارد

مشو غافل زدوران خط پا در رکاب او

که آن ریحان سیراب از گل آتش زیر پا دارد

به فکر ما فراموشان پا در گل کجا افتد؟

که در هر گوشه ای چشم تو چندین آشنا دارد

مکن در راه او اندیشه از تاریکی سودا

که از هر لاله ای مجنون چراغی زیر پا دارد

سیه چشمی که در آیینه از تمکین نمی بیند

غم نومیدی و محرومی صائب کجا دارد؟

***

توانگر در دل از سامان خود آزارها دارد

به قدر فلس، زیر پوست ماهی خارها دارد

مگو بی پرده چون منصور حرف حق به هر باطل

که عشق از بهر بی ظرفان مهیا دارها دارد

چه حرف است این که می باشد سبکباری در آزادی؟

که سرو از تنگدستی بر دل خود بارها دارد

مجو در سایه ی بال هما امنیت خاطر

که این گنج گهر را سایه ی دیوارها دارد

مکن تکلیف سیر کوچه و بازار مجنون را

که این دیوانه با سودای خود بازارها دارد

به افسون بهاران از قفس بیرون نمی آید

نواسنجی که زیر بال و پر گلزارها دارد

تو ای کوته نظر فکر نگار ساده رویی کن

که چشم موشکاف ما به آن خط کارها دارد

به فکر شربت بیمار من آن لب کجا افتد؟

که در هر گوشه ای چون چشم خود بیمارها دارد

نمی افتد به دست کوته من دامن فرصت

وگرنه شکوه ی من در بغل طومارها دارد

مکن از نفس کافر دعوی تجرید را باور

که از قطع تعلق بر کمر زنارها دارد

مشو از انتظام کار نومید از پریشانی

که بی پرگار چون گردید دل، پرگارها دارد

مکن استادگی در بیع یوسف چون گرانجانان

که در مصر این متاع ناروا بازارها دارد

به بوی خون زصحرای ملامت پا مکش صائب

که زخم خار او در آستین گلزارها دارد

***

از ان سرو از درختان سرفرازی بیشتر دارد

که با دست تهی صد بینوا را زیر پا دارد

به کیش مردم بیدار دل کفرست نومیدی

چراغ اینجا امید بازگشتن از شرر دارد

از ان جوش نشاط از سینه ی خم کم نمی گردد

که از معموره ی آفاق خشتی زیر سر دارد

به دامانش نیاویزم، به دامان که آویزم؟

همین صبح است در عالم که آهی در جگر دارد

اگر از سینه ی مور ضعیفی پرده برداری

هزاران کوه غم بر دل از ان موی کمر دارد

صدف از تنگدستی شکوه ها دارد گره در دل

نمی داند که دریا چشم بر آب گهر دارد

گهی بر دل شبیخون می زند گاهی بر ایمانم

همیشه کاکل او فتنه ای در زیر سر دارد

شکست از سرکشیهای نهال او پر و بالم

خوشا قمری که یار خویش را در زیر پر دارد

سواد طره ی موج از بیاض گردن مینا

خوشاینده است اما زلف او جای دگر دارد

تلاش عشق داری، عقل رسمی را زسروا کن

نمی سنجد گوهر در ترازویی که سر دارد

از ان پیچیده ام بر رشته ی جان چون گره صائب

که اندک نسبت دوری به آن موی کمر دارد

***

مجو آسایش از دل تا مرادی در نظر دارد

که نخل ایمن نباشد از تزلزل تا ثمر دارد

ز ابراهیم ادهم پرس قدر ملک درویشی

که طوفان دیده از آسایش ساحل خبر دارد

نگردد سد راه عاشقان دنیا و اسبابش

که پیش صف رساند خویش را هر کس جگر دارد

ندارد دیده ی کوتاه بینان ناخن کاوش

وگرنه در گره هر قطره دریای گهر دارد

مهیای فنا را از علایق نیست پروایی

نیندیشد زخار آن کس که دامن بر کمر دارد

ندیدم روز خوش تا رفت دامان دل از دستم

که در غربت بود هر کس عزیزی در سفر دارد

نگیرد هشت جنت جای جانان را، که خون گرید

اگر یعقوب غیر از ماه کنعان ده پسر دارد

زفکر عاقبت یک دم دلش فارغ نمی گردد

کجا در خاطر صائب غم دنیا گذر دارد؟

***

خوشا چشمی که بر روی عرقناکی نظر دارد

خوشا ابری که آب از چشمه ی خورشید بردارد

مشو ایمن زچشم شرمگین آن کمان ابرو

که چندین تیغ بی زنهار در زیر سپر دارد

نباشد دور از سیمین بران اسباب خودبینی

که صبح آیینه ی خورشید را در زیر سر دارد

چو بینم شیشه ای خالی زمی خونم به جوش آید

رگ ابری که بی آب است حکم نیشتر دارد

نگردد پرده ی چشم خدابین عالم ظاهر

که در آیینه، روی حرف طوطی با شکر دارد

مرا در پای خم برمی پرستی رشک می آید

که از فکر تو دستی چون سبو در زیر سر دارد

مده ره در حریم مغز خود زنهار نخوت را

کز این باد مخالف کشتی دولت خطر دارد

زپر گویی زبان موج بر خاشاک می غلطد

زلب بستن صدف مهر خموشی از گهر دارد

از ان پر گل بود دامان تر ابر بهاران را

که اشک بی شمار و خنده های مختصر دارد

مشو غافل ز احوال ضعیفان با فلک قدری

که گر از دیده ی سوزن فتد عیسی خطر دارد

چه باشد عالم فانی و عرض و طول آن صائب؟

همایی دولت روی زمین در زیر پا دارد

***

اگرچه نطق در هر نکته صد تنگ شکر دارد

ولی شهد خموشی در نظر شان دگر دارد

زطوق بندگی راه نفس شد تنگ بر قمری

همان سرو از رعونت دست تمکین بر کمر دارد

مصور را کند بی دست و پا حسنی که شوخ افتد

نشد نقشی درست از روی او آیینه بردارد

زبی برگی نکردم روی خود را تلخ، تا دیدم

که بیش از فلس زیر پوست ماهی نیشتر دارد

میسر نیست دنیا دار را تحصیل آگاهی

نی از سیر مقامات است غافل تا شکر دارد

فزود از خط مشکین آب و رنگ لعل سیرابش

که زیر سبزه این آب روان حسن دگر دارد

نشست از خاطرم گرد غمی بخت سیه صائب

چه حرف است این که ابر تیره باران بیشتر دارد؟

***

اگرچه دست بر تاراج دل هر خوش کمر دارد

میان بهله دار ترک ما دست دگر دارد

اگرچه از حیا دارد نظر بر پشت پای خود

ولی مژگان شوخش از ته دلها خبر دارد

زمضمون نگاهش هیچ کس سر بر نمی آرد

زمژگان گرچه آن خط مبین زیر و زبر دارد

همان دم شاهدان غیب می گیرند از دستش

اگر صد نسخه از رخسار او آیینه بردارد

سراسر می رود در کوچه باغ عمر جاویدان

قد رعنای او را هر که در مد نظر دارد

به پای پرتو خورشید بیتابانه می افتد

همانا گل به حسن نیمرنگ او نظر دارد

نمی ریزند ترکان غیر خون بیگناهان را

بیاض گردن این قوم افشان دگر دارد

نماید هر نگینی در نگین دان جوهر خود را

ترا در خانه ی زین هر که می بیند جگر دارد

(فلک ناآشنا، طالع زبون، معشوق بی پروا

مگر روی مرا افتادگی از خاک بردارد)

به دل خوردن قناعت کرده ام از نعمت الوان

شکار خویش را شهباز من در زیر پر دارد

اگرچه میوه ی جنت دل از جا می برد صائب

ولی سیب زنخدان بتان جای دگر دارد

***

مرا زنگ ملال از دل شراب ناب بردارد

اگرچه بیشتر آیینه زنگ از آب بردارد

زفکر دور گردان رنگ می بازد، نمی دانم

که چون بارنگاه آن چهره ی سیراب بردارد؟

گره شد کار خضر از زندگانی سخت می ترسم

که از تیغ تو زخمی بهر فتح الباب بردارد

اگرچه گریه طوفان کرد بر بالین بخت من

نشد این سبزه ی خوابیده سر از خواب بردارد

زبان العطش گویی شود هر موج سیرابش

اگر زخم شهیدان تو از بحر آب بردارد

نبرد افسردگی خورشید عالمسوز عشق از من

چه گرمی پشت من از قاقم و سنجاب بردارد؟

شود چون حلقه ی زنجیر چشم آهوان نالان

اگر مجنون من دست از دل بیتاب بردارد

محبت سینه را از آرزوها پاک می سازد

چه افتاده است کس خار از ره سیلاب بردارد؟

دهن چون باز کردی خواهش خود را مکن ناقص

که از شمشیر زخم دوربینان آب بردارد

***

دل عاشق کی از زلف معنبر دست بردارد؟

کجا مظلوم از دامان محشر دست بردارد؟

مجو در منتهای عاشقی صبر و شکیب از من

که کشتی در دل دریا زلنگر دست بردارد

دلیل حسن تدبیرست بی تدبیری عاشق

به بحر بیکران از خود شناور دست بردارد

چه حاجت با صراط المستقیم عقل عاشق را؟

قلم چون راست رو افتد زمسطر دست بردارد

نباشد لامکان پرواز را با آسمان کاری

که هر کس گشت دریاکش زساغر دست بردارد

زعاشق در حریم وصل خودداری نمی آید

به فریادی سپند از قرب مجمر دست بردارد

خداجو غافل از در یوزه ی دلها نمی گردد

محال است از صدف غواص گوهردست بردارد

به آب زندگانی شوید از دل گرد ظلمت را

گر از آیینه چون مردان سکندر دست بردارد

مکن نسبت به مور بینوا حال سلیمان را

زدنیا دست بی خاتم سبکتردست بردارد

سرانگشت پشیمانی گزیدن لذتی دارد

که طفل شیر از پستان مادر دست بردارد

حریص از هستی ناقص ندارد راحتی هرگز

مگس تا هست هیهات است از سر دست بردارد

نشست از صفحه ی دل گریه نقش آرزوها را

کی از خامی به جوش بحر عنبر دست بردارد؟

زحبس خواجه زر در زندگانی بر نمی آید

مگر در محو گشتن سکه از زر دست بردارد

به روی دست نتوان داشت اخگر را، عجب نبود

اگر از نامه ام بال کبوتر دست بردارد

مکن از تلخکامی شکوه با شیرین کلامیها

که چون نی با نوا گردد زشکر دست بردارد

فتد از گرد هر جا گردبادی هست در هامون

زمشت خاک ما روزی که صرصر دست بردارد

نگردد جمع در آیینه جوهر با صفا صائب

صفا هر دل که می خواهد زجوهر دست بردارد

***

سر عاشق زتن کی هر می کم زور بردارد؟

که این خشت از سرخم باده ی منصور بردارد

اگر برق تجلی گوشه ی ابرو نجنباند

که از راه کلیم الله سنگ طور بردارد؟

پس از عمری به دستش تخته ای افتاده زین دریا

به زودی چون دل از دار فنا منصور بردارد؟

چو مجنونی که بوی نوبهارش بر مشام آید

مرا از دور چون بیند بیابان شور بردارد

من آن لب تشنه ام کز سادگی بیرون روم از خود

اگر موج سرابی دست خود از دور بردارد

تواند هر که لب بر لب نهادن جویباران را

زهی غفلت که ناز چینی فغفور بردارد

به خون گرم هر کس داغ خود چون لاله به سازد

چرا ناز خنک از مرهم کافور بردارد؟

تواند هر که بر خود کرد شیرین تلخی عالم

چه افتاده است شهد از خانه ی زنبور بردارد؟

مشو در عین قدرت از ضعیفان جهان غافل

که از دوش سلیمان بار اینجا مور بردارد

زنور حسن مژگان موی آتش دیده می گردد

چه نقش از روی شیرین خامه ی شاپور بردارد؟

سبکروحی و تمکین لازم افتاده است پیری را

که طفل از جا کمانی را به صدمن زور بردارد

نهد در دامن ناز دگر از سرگرانیها

سری کز خواب ناز آن نرگس مخمور بردارد

وصال پاکدامانان به پاکان می رسد صائب

نسیم صبح مهر از غنچه ی مستور بردارد

***

مرا از خاک کی آن قامت چالاک بردارد؟

که نخل سرکش او سایه را از خاک بردارد

که را دارم غباری زین دل غمناک بر دارد؟

مگر سیلاب این غمخانه را از خاک بردارد

سویدای دل آتش شد از حیرت سپند اینجا

کسی چون چشم از ان رخسار آتشناک بردارد؟

مدار از چرخ چشم مردمی کاین شعله ی سرکش

به خاکستر نشاند هر که را از خاک بردارد

دل دیوانه ی من سینه از غیرت سپر سازد

به قصد هر که تیغ آن غمزه ی بیباک بردارد

اگر صید حرم را چشم بر فتراک او افتد

نخواهد چشم خود زان حلقه ی فتراک بردارد

چنان باشد که از یعقوب یوسف را جدا سازد

مرا هر کس غمی از خاطر غمناک بردارد

چو عشق افتاد کامل، می کند بی آرزو دل را

که آتش خود زراه خود خس و خاشاک بردارد

ازین کوتاه دستان وا نشد این عقده ی مشکل

که تا این پنبه را از شیشه ی افلاک بردارد؟

نبرد از سینه ی من گرد کلفت گردش ساغر

چه زنگ از خاطر من گردش افلاک بردارد؟

زبان دعوی طوفان، روایی آنقدر دارد

که عاشق آستین از دیده ی نمناک بردارد

بغل وا کرده چون زخم از جگر خونم به راه افتد

به قصد خون من چون تیغ آن بیباک بردارد

ندارم فرصت خاریدن سر من زمستیها

مگر دستی به عذر غفلت من تاک بردارد

صدف از پاک چشمی صائب از گوهر لباب شد

زروی پاک خوبان بهره چشم پاک بردارد

***

نظر چون موشکاف از زلف عنبر فام بردارد؟

که زیرک نیست هر مرغی که چشم از دام بردارد

زخون بیگناهان است دامنگیرتر رنگش

نظر عاشق چسان زان چهره ی گلفام بردارد؟

زشکر خنده زهر چشم خوبان کم نمی گردد

که ممکن نیست شکر تلخی از بادام بردارد

به حرف تلخ او امیدها دارم، ولی ترسم

که آن لبهای شیرین تلخی از دشنام بردارد

کند پهلو تهی از گل زناز و سرکشی خارش

درین صحرا به امید چه عاشق گام بردارد؟

نگردد عالم روشن به چشمش تیره هر ساعت

گر از باریک بینی دل عقیق از نام بردارد

مشو غافل زپاس وقت هنگام سخن گفتن

که دست از سر به بانگی مرغ بی هنگام بردارد

شکیب از میوه ی نارس نباشد طفل طبعان را

به دشواری هوس دل ز آرزوی خام بردارد

سرودی از جهان بیخودی آغاز کن مطرب

که از خاطر مرا اندیشه ی انجام بردارد

به حرف و صوت نتوان داد تسکین بیقراران را

کجا از دل مرا غم نامه و پیغام بردارد؟

به مزد خامشی پرزر شود چون غنچه دامانش

اگر دل سایل بی شرم از ابرام بردارد

زتاج زر سبکسر نخوتی دارد، نمی داند

که باد این کوزه را زود از کنار بام بردارد

دل بیتاب هم زان چشم می پوشد نظر صائب

اگر مخمور دست رعشه دار از جام بردارد

***

دل پرخون کجا از جسم پا در گل خبر دارد؟

کجا این دل به دریا کرده از ساحل خبر دارد؟

از سیر عالم بالا نگردد تن حجاب جان

که از نشو و نما این سرو پا در گل خبر دارد

از احوال نظربازان مدان معشوق را غافل

 که از هر ذره ای خورشید روشندل خبر دارد

نبیند زیرپا چشمی که افتاده است بر منزل

دل حق جو کجا از عالم باطل خبر دارد؟

زدست و پای بیتابی زدن آسوده می گردد

هر آن موجی کز این دریای بی ساحل خبر دارد

دل گم گشته ی خود را سراغ از زلف جانان کن

که هر تاری از و چون سبحه از صددل خبر دارد

چه می پرسی شمار منزل از سیل سبک جولان؟

که هر کس کاهل افتاده است از منزل خبر دارد

زما بی حاصلان از حاصل دنیا چه می پرسی؟

که هر کس تخمی افشانده است از حاصل خبر دارد

ز ابراهیم ادهم پرس قدر ملک درویشی

که طوفان دیده از آسایش ساحل خبر دارد

به شکر خنده شیرین می کند صائب دهانش را

کسی کز تلخی محرومی سایل خبر دارد

***

نظربازی که چشم پرخماری در نظر دارد

همیشه مستی دنباله داری در نظر دارد

تو ای خضر از زلال زندگی بردار کام خود

که این لب تشنه لعل آبداری در نظر دارد

مشو در پرده ی شرم از فریب چشم او غافل

که شهباز از نظر بستن شکاری در نظر دارد

زخال عیب از ان ساده است روی گل درین گلشن

که از هر شبنمی آیینه داری در نظر دارد

زحرف توتیا و سرمه گردد آب در چشمش

کسی کز رهگذار او غباری در نظر دارد

نمی لرزد به نقد جان شیرین دل چو فرهادش

کسی کز کارفرما مزد کاری در نظر دارد

درین میدان جانبازان نماند بر زمین گردی

که دایم جلوه ی گلگون سواری در نظر دارد

به قصد سینه ی دریا نفس را راست می سازد

زدریا موجه ی ما گر کناری در نظر دارد

ندارم هیچ جا آرام از ان سرو سبک جولان

خوشا قمری که سرو پایداری در نظر دارد

غبار پیکرش چون گردباد از پای ننشیند

سبک مغزی که اوج اعتباری در نظر دارد

مرا در چار موسم هست گل پیش نظر صائب

اگر ده روز بلبل گلعذاری در نظر دارد

***

اگرچه هر گلی زین گلستان جای دگر دارد

بهم غلطیدن گلها تماشای دگر دارد

زکوکو گفتن قمری چنین معلوم می گردد

که نعل طوق در آتش زبالای دگر دارد

زنبض بیقرارش می توان دریافت این معنی

که در مدنظر این موج دریای دگر دارد

در این صحرای پروحشت نفس را راست چون سازد؟

که صید وحشی من رو به صحرای دگر دارد

چرا زین خانه ی دلگیر بیرون پای نگذارد؟

اگر غیر از دل آن جان جهان جای دگر دارد

اگرچه از تماشا گوهر عبرت به دست افتد

نظر پوشیدن از دنیا تماشای دگر دارد

مرا از مستی سرشار چشم یار روشن شد

که این پیمانه زیر پرده مینای دگر دارد

به حرف و صوت از آیینه چون طوطی نیم قانع

کز آن آیینه سیما دل تمنای دگر دارد

زمن پوشیده با اغیار می گردی، نمی دانی

که از هر داغ، عاشق چشم بینای دگر دارد

به فکر سینه دل در زلف مشکینش کجا افتد؟

که در هر حلقه ای دام تماشای دگر دارد

به سنگ کودکان مجنون از ان تن می دهد صائب

که در کهسار سیل تند غوغای دگر دارد

***

ز گلهای چمن هر کس وفاداری طمع دارد

حیا و شرم از خوبان بازاری طمع دارد

زبیماران پرستاری توقع دارد آن غافل

کز آن چشم خمارآلود دلداری طمع دارد

ز زلف دل سیه هر کس که دارد چشم دلجویی

زغفلت از ره خوابیده بیداری طمع دارد

وفاداری زعمر بیوفا هر کس که می جوید

زسیلاب سبکرفتار خودداری طمع دارد

به پای خفته می خواهد فلک پیما شود هر کس

اثر با دامن آلوده از زاری طمع دارد

به زنگ آیینه ی تاریک خود را می کند صیقل

صفا هر کس که از گردون زنگاری طمع دارد

شکر از بوریا و چرب نرمی خواهد از سوهان

کسی کز زاهدان خشک همواری طمع دارد

کسی کز سرکشان دارد تواضع چشم از غفلت

دو تا گردیدن از انگشت زنهاری طمع دارد

به اندودن مس خود را طمع دارد طلا گردد

دل روشن کسی کز رخت زر تاری طمع دارد

ز آب زندگی لب تشنه برگردد چو اسکندر

کسی کز همرهان روز سیه یاری طمع دارد

کند روشن چراغ دشمن خود را، سبک مغزی

که پیش برق از کاغذ سپرداری طمع دارد

زخواب صبح می خواهد گرانجانی برد بیرون

زدولت هر سبک مغزی که بیداری طمع دارد

چو نرگس کاسه ی در یوزه بر کف هر نظر بازی

ازین دارالشفا یک چشم بیماری طمع دارد

اگر دندان گذارد بر جگر هموار می گردد

زسوهان درشت آن کس که همواری طمع دارد

سبکروحی توقع هر که دارد زین گرانجانان

زکوه آهنین صائب سبکباری طمع دارد

***

مرا خرسندی از سامان دنیا محتشم دارد

دل خرسند هر کس دارد از دنیا چه غم دارد؟

نمی گردد به خاطر هیچ کس را فکر برگشتن

چه خاک دلنشین است این که صحرای عدم دارد

سبکسیری که چون تیرش زبان و دل یکی باشد

به هر جانب که رو آرد گشایش در قدم دارد

شکست از صبح صادق فوج شب با آن گرانسنگی

حذر کن از صفی کز راستی با خود علم دارد

نمی سازد به خون خویش رنگین دست و تیغی را

چه لذت از حیات خویشتن صید حرم دارد؟

میان خواب و بیداری زمانی هست عارف را

که هم فیض دل شب، هم صفای صبحدم دارد

کجی نبود صراط المستقیم عشق را صائب

به قدر پیچ و تاب رهرو این ره پیچ و خم دارد

***

لب خوش بوسه ای در تنگنای حیرتم دارد

میان نازکی در پیچ و تاب غیرتم دارد

عجب دارم که کار من به رسوایی نینجامد

نگاه دشنه ریزی در کمین طاقتم دارد

غبارم، هیچکس را نیست بر من دست بالایی

همیشه خاکساری بر سریر عزتم دارد

اگرچه خود به خاک راه یکسانم ولی شادم

که بال لامکان سیری همای همتم دارد

ندارم رنگ و بویی کزخزان پهلو تهی سازم

چو سرو آزادی و بی حاصلی بی آفتم دارد

حضور گوشه ی خلوت به عنقا باد ارزانی

خیال او میان انجمن در خلوتم دارد

زبان شعله را از کام مجمر می کشم بیرون

سمندر داغها بر دل ز رشک جرأتم دارد

فغان از چرخ کم فرصت که با این جوهر ذاتی

همیشه زیر تیغ دشمن کم فرصتم دارد

مزن خود را زرشک ای بوالهوس بر تیغ آه من

که کوه طور پاس خود زبرق غیرتم دارد

چسان شکر ظفرخان را نسازم ورد خود صائب؟

که حق عرش پروازی به بال شهرتم دارد

***

به ذوقی تکیه بر شمشیر جسم لاغرم دارد

که شبنم در کنار گل حسد بر بسترم دارد

به دریای پر از شور حوادث آن صبورم من

که بی آرامی دریا خطر از لنگرم دارد

ندارد بزم جانان محرمی محرومتر از من

ادب لب تشنه در آغوش آب کوثرم دارد

فروغ عشق خورشیدی است در ابر وجود من

که نیل چشم زخم از بخت چون نیلوفرم دارد

من آن یاقوت سیرابم که گر رو در محیط آرام

صدف دست تهی در پیش آب گوهرم دارد

به این تردامنی در حشر اگر از خاک برخیزم

خطرها آتش دوزخ زدامان ترم دارد

دل موری نشد مجروح از تیغ زبان من

چرا در پیچ و خم گردون چو زلف جوهرم دارد؟

نمی گردد به کشتن صاف با من سینه ی گردون

که این آیینه چشم صیقل از خاکسترم دارم

نظر در دامن دریای خم وا کرده ام صائب

کی از دست سبو چشم نوازش ساغرم دارد؟

***

مرا از لاف نه عجز سخن کوته زبان دارد

زجوهر تیغ من بند خموشی بر زبان دارد

نه از منزل خبر دارم، نه از فرسنگ آگاهی

سرزنجیر مجنون مرا ریگ روان دارد

شکستم قدر خود از جستن درمان، ندانستم

که اینجا مومیایی نیز درد استخوان دارد

در آن صحرا که مرغ من زغفلت دانه می چیند

زمین از تار و پود دام در بر پرنیان دارد

چه بیدردست بلبل در میان نغمه پردازان

که با شغل گرفتاری دماغ گلستان دارد

پناهی نیست در روی زمین خوشتر زبی برگی

کجا خار سر دیوار پروای خزان دارد؟

کدامین گرمرو یارب ازین صحرا مسافر شد؟

که هر ریگی درین وادی عقیقی در دهان دارد

به دست خود سلیمان مور را از خاک می گیرد

که می گوید سبکروحی بزرگی را زیان دارد؟

به جرم این که چون گل خنده رو افتاده ام صائب

به قصد جان من هر خار تیری در کمان دارد

***

چه غم دیوانه ی ما از گزند آسمان دارد؟

که نیل چشم زخم از جای سنگ کودکان دارد

شکوه خامشی در ظرف گفت وگو نمی گنجد

سخن هر چند سنجیده است هیبت را زیان دارد

به احوال من زیر و زبر گردیده می پرسی؟

زلنگر کشتی دریایی من بادبان دارد

خلاصی نیست ممکن زخمی آن تیغ مژگان را

کجا پنهان شود صیدی که زخم خونچکان دارد

چه افتاده است بلبل سر ز زیر پر برون آرد؟

در آن گلشن که هر برگی زشبنم دیده بان دارد

عجب دارم کلید ناله ی من نشکند صائب

که این گلزار قفل سختی از گوش گران دارد

***

من و حسنی که نیل چشم زخم از آسمان دارد

کند در لامکان جولان و در هر دل مکان دارد

چسان مجنون نظر بردارد از چشم غزالانش؟

که گرگش حسن یوسف کاروان در کاروان دارد

درین محفل زبخت سبز، گل روشندلی چیند

که چون شمع از گداز جسم خود آب روان دارد

نباشد گر وطن، غربت گوارا می شود بر دل

قفس را تنگ بر من خارخار آشیان دارد

نپردازد به لیلی حیرت مجنون درین وادی

که پروای سر و سامان، که فکر خانمان دارد؟

به لنگر می توان گل چید ازین دریای پرشورش

وگرنه کشتی ما بال و پر از بادبان دارد

زبیدردی مدان گر عاشق صادق بود خندان

که صبح از پرتو خورشید تب در استخوان دارد

زحرف راست می سوزند دایم راستان صائب

که صبح صادق از خورشید آتش در دهان دارد

***

مرا نازک نهالی قصد جان ناتوان دارد

که تیغش جوهر از پیچ و خم موی میان دارد

کدامین آتشین رخسار بزم افروز عالم شد؟

که خون زاهدان خشک، جوش ارغوان دارد

نصیبی نیست غیر از درد و داغ عشق عاشق را

هما از سفره ی شاهان نظر بر استخوان دارد

هجوم زیردستان نفس رعنا را کند کافر

زطوق قمریان زنار سرو بوستان دارد

از ان از تیغ خورشیدست هر دم تیزتر عاشق

که از سنگ ملامت هر قدم چندین فسان دارد

نیندازد زقیمت خاکساری پاک طینت را

کجا گرد یتیمی آب گوهر را زیان دارد؟

چه باشد یارب از درد طلب حال تهیدستان

در آن دریا که گوهر پیچ و تاب ریسمان دارد

از آن از جبهه ی خورشید دایم نور می بارد

که با آن منزلت پیوسته سر بر آستان دارد

ندارم از قماش حسن آگاهی، همین دانم

که چون رخسار یوسف آتشی این کاروان دارد

سلیمان مور را در دست خود جا داد چون خاتم

که می گوید بزرگان را سبکروحی زیان دارد؟

مشو ای لاله رخسار از دل مجروح ما غافل

که آتش را گلستان این کباب خونچکان دارد

سخن چون آب حیوان زنده می دارد سخنور را

پر طوطی زگویایی بهار بی خزان دارد

برآ از پرده ی هستی اگر آسودگی خواهی

که طوفان حوادث بال و پر زین بادبان دارد

زسختیهای راه کعبه ی مقصد چه می پرسی؟

که از دلهای سنگین بتان سنگ نشان دارد

چو افتادی به بحر عشق دست و پا مزن صائب

که از تسلیم، ساحل این محیط بیکران دارد

***

مرا فکر غریب آواره دایم از وطن دارد

که از نازک خیالان اینقدر درد سخن دارد؟

اگر نه روی گرم کارفرما در نظر باشد

که در شبها چراغی پیش دست کوهکن دارد؟

سفر کن تا چو یوسف شمع امیدت شود روشن

که گردد کور هر کس رو به دیوار وطن دارد

کف خاکستری شد خضر از داغ پشیمانی

چه آب خوشگوار است این که آن چاه ذقن دارد

کدامین غنچه لب در صحن این گلزار می خندد؟

که از شرمندگی گل رو به دیوار چمن دارد

تو ظاهر بین کف از بحر و صدف می بینی از گوهر

وگرنه هر حبابی یوسفی در پیرهن دارد

سخن رنگ حقیقت بر گرفت از پرتو صائب

سهیل تازه رو کی اینقدر حق بر یمن دارد؟

***

مه ناشسته رو کی رتبه ی دلدار من دارد؟

که با آن تازگی گل حکم تقویم کهن دارد

مرا آیینه رویی مهر حیرت بر دهن دارد

خوشا طوطی که از آیینه میدان سخن دارد

لب لعلی که می دارد دریغ از من تبسم را

زخط در چاشنی صد طوطی شکرشکن دارد

ندارد دیده ی دریانوردان نور یعقوبی

وگرنه هر حبابی یوسفی در پیرهن دارد

درین میخانه ی پرشور هر جامی که می بینم

زیاد لعل سیراب تو آتش در دهن دارد

قفس کم نیست از گلزار اگر باشد فراموشی

مرا دلگیر از غربت همین یاد وطن دارد

درین محفل چراغی بر نسیم صبح می خندد

که از فانوس با خود خلوتی در انجمن دارد

تن آسانی نگیرد دامن دلهای روشن را

که شبنم نعل در آتش زگلهای چمن دارد

ندارد استخوان خودپرستان مغز آگاهی

جهان پوچ را گر هست مغزی، خودشکن دارد

اگرچه چون قلم صد سینه چاکش هست هر جانب

سخن نازی که دارد با من عاشق سخن دارد

خبر زان گوهر نایاب هر موجی کجا یابد؟

که از گرداب، دریا مهر حیرت بر دهن دارد

مرنجان از نقاب ای سنگدل آن روی نازک را

که یوسف را لطافت بی نیاز از پیرهن دارد

دهانی می کند خوش از خمار آن لب میگون

عقیقی کز شفق خورشید تابان در دهن دارد

کجا زیر نگین آرد دل پرخون من صائب؟

سهیلی را که صد خونین جگر همچون یمن دارد

***

اگرچه لاله ی من ریشه در خاک چمن دارد

زوحشت برگ برگم داغ غربت در وطن دارد

به شمعی می برم غیرت درین هنگامه ی کثرت

که از فانوس با خود خلوتی در انجمن دارد

صدف را می توان سرحلقه ی دریادلان گفتن

که با چندین گهر مهر خموشی بر دهن دارد

مکرر می کند یک حرف را صدبار چون طوطی

سخنسازی که با آهن دلان روی سخن دارد

ز آب زندگانی خضر را لب تشنه می آرد

چه آب دلفریب است این که آن چاه ذقن دارد

حباب از بی دهانی می کشد خمیازه ی حسرت

زگوهر دانه یابد چون صدف هر کس دهن دارد

چو از سیماب شبنم نیست خالی گوش گل صائب

چه حاصل زین که بلبل پیش گل راه سخن دارد؟

***

لباس عاریت پیش از طلب انداختن دارد

قماری را که بردی نیست در پی، باختن دارد

پشیمانی ندارد جان به آن جان جهان دادن

نفس در زیر آب زندگانی باختن دارد

زر و سیم جهان از مار افزون می گزد دل را

کلید گنج را از کف چومار انداختن دارد

گرانی می کند گرد علایق بر دل روشن

ازین زنگار این آیینه را پرداختن دارد

به اندک فرصتی زنگار بخت سبز می گردد

به زهر چشم گردون چند روزی ساختن دارد

نیندیشد دل کامل عیار از آتش دوزخ

زر خالص کجا اندیشه از بگداختن دارد؟

عجب پروانه بر آتش سبکروحانه می تازد

مگر در سوختن از شمع امید ساختن دارد؟

به خاک کشتگان خویش ای غارتگر جانها

اگر شمعی نیاری، قامتی افراختن دارد

نیندازی ثمر بر خاک اگر چون سرو بی حاصل

به عذر بی بریها سایه ای انداختن دارد

اگر چون سرو دارد بیگناهی گردن افرازی

خجالت میوه ای چون سر به زیر انداختن دارد

اگرچه تیغ او صائب به هر صیدی نپردازد

به امید شهادت گردنی افراختن دارد

***

خضر چشم حیات از آب حیوان سخن دارد

دم عیسی نفس از تازه رویان سخن دارد

سیاهی از سیاهی نگسلد تا کعبه ی مقصد

چه معموری است حیرانم بیابان سخن دارد

فضای تنگ گردون بست راه گفتگو بر من

خوشا طوطی که از آیینه میدان سخن دارد

به صبح سردمهر خویش ای گردون چه می نازی؟

چنین صد شمع کافوری شبستان سخن دارد

سخن شیرازه ی اوراق عمر بیوفا باشد

زپا هرگز نیفتد هر که دامان سخن دارد

(تلاش سرخ رویی می کنی، رنگین ترنم کن

که این لعل گرامی را بدخشان سخن دارد)

زرشک خامه ی خود همچو موی خویش می پیچم

که دایم دست در زلف پریشان سخن دارد

خلد چون تیر خاکی در جگره کوتاه بینان را

زبس بر چهره کلکم گرد جولان سخن دارد

سر خورشید در خون شفق غلطید از صائب

که تاب دستبرد تیغ مژگان سخن دارد؟

***

نفس یک پا درون خانه، یک پا در برون دارد

کسی محکم عنان بادپای عمر چون دارد؟

کجا از شادمانی بهره عقل ذوفنون دارد؟

که در زیر نگین این ملک را داغ جنون دارد

تو کز صدق عزیمت بی نصیبی فکر رهبر کن

که ما را عزم صادق بی نیاز از رهنمون دارد

زآب شور داغ تشنگی ناسور می گردد

که حرص افزون بود آن را که جمعیت فزون دارد

نیارد نغمه ی خارج رگ خامی زدل بیرون

خوشا آن کس که مطرب چون خم می از درون دارد

زبیم چشم، گرد کعبه در بتخانه می گردم

سمند عزم دوراندیش نعل واژگون دارد

اگر بر زندگانی اعتمادی هست، چون صائب

نفس یک پا درون خانه، یک پا در برون دارد؟

***

کجا پروای ما سرگشتگان آن مه جبین دارد؟

که خون صد چراغ مهر را در آستین دارد

زجمعیت امید بی نیازی داشتم، غافل

که آنجا صاحب خرمن نظر بر خوشه چین دارد

چه شیرینی است یارب با زمین پاک خرسندی

که هر نی را که می کاوی شکر در آستین دارد

امید جان شیرین داشتم از لعل سیرابش

ندانستم که از خط زهر در زیر نگین دارد

عدالت این تقاضا می کند کز خرمن قسمت

نیابد نان جو هر کس زبان گندمین دارد

بهشت نقد می خواهی به نقد وقت قانع شو

که روز خوش نبیند هر که چشم دوربین دارد

اگر عارف سفر از خود کند یک بار، می یابد

که دامان بهار عیش را صحرانشین دارد

اثر بگذار تا ایمن شوی از مرگ گمنامی

که از آیینه اسکندر حصار آهنین دارد

کدامین گوهر ارزنده افتاده است از دستش؟

که با صد چشم روشن آسمان رو بر زمین دارد

ندیدم تا به خاک افتاده نور مهر را صائب

نشد روشن که چرخ بیوفا با مهرکین دارد

***

دل رنگین لباسان تیرگی را در کمین دارد

حنای دست زنگی هند را در آستین دارد

مشو گستاخ کان لب خنده های شکرین دارد

که زهر از گفتگوی تلخ هم زیر نگین دارد

زشرم ابروی او پیوسته چینی بر جبین دارد

وگرنه خنده ی گل غنچه اش در آستین دارد

زرنگ می بود دلهای غافل را سیه مستی

حنای دست زنگی هند را در آستین دارد

به گرد او رسیدن نیست کار هر سبک جولان

زتوسنها که عذر لنگ او در زیر زین دارد

غم و شادی درین میخانه می جوشد به یکدیگر

صراحی خنده را با گریه در یک آستین دارد

زرنگ آمیزی دولت شود غافل سیه دلتر

حنای دست زنگی هند را در آستین دارد

چرا ترسد زچشم بد، که روی آتشین او

سپند خانه زاد از خالهای عنبرین دارد

مشو ایمن به نرمی از زبان خصم بدگوهر

که تیر شمع از موم است و پیکان آتشین دارد

غباری نیست بر خاطر زعزلت پاک گوهر را

که گنج آسایش روی زمین زیرزمین دارد

به ریزش دست را سرپنجه ی خورشید تابان کن

کز احسان چون تهی شد دست حکم آستین دارد

نشد چون نرم از گفتار من آن سنگدل صائب

چه حاصل زین که کلک من زبان آتشین دارد؟

***

سر شوریده ی من هر نفس صد آرزو دارد

زهی ساقی که چندین رنگ می در یک کدو دارد

به این منگر که بر لب مهر آن خورشید رو دارد

که با هر ذره چون خورشید چندین گفتگو دارد

منم کز تشنگی آب از دم شمشیر می جویم

وگرنه هر سرخاری ازو آبی به جو دارد

بغیر از گرم رفتاری من بیکس که را دارم؟

که در شبها چراغم پیش پای جستجو دارد

ورق گردانی باد خزان سازد نفس گیرش

زگل هر کس که چون بلبل نظر بر رنگ و بو دارد

مجو برگ نشاط از عالم دلمرده ی امکان

که تاک این گلستان اشک خونین در گلو دارد

کنند از خاکساران اغنیا در یوزه ی همت

که ساغرهای زرین چشم بر دست سبو دارد

مباش ای پاکدامن از شبیخون هوس ایمن

کز این بی آبرو پیراهن یوسف رفو دارد

چنان ناسازگاری عام شد در روزگار ما

که طفل از شیر مادر استخوان اندر گلو دارد؟

گوارا باد ذوق گریه ی پنهان بر آن بلبل

که گل را در لباس اشک شبنم تازه رو دارد

زدست تنگ غم آه از گلویم برنمی آید

خوش آن گردن که طوق از حلقه های موی او دارد

مریز آب رخ خود بهر آب زندگی صائب

که خضر وقت گردد هر که پاس آبرو دارد

***

سمندر داغها از آتش رخسار او دارد

کجا یاقوت تاب گرمی بازار او دارد

نه تنها نقطه ی خاک است چون ناقوس ازو نالان

که چرخ از کهکشان هم بر کمر زنار او دارد

به تیغ کوه خون خویش را چون لاله می ریزد

زبس کبک خرامان خجلت از رفتار او دارد

زخط سبز دارد طوطیان خوش سخن با خود

کجا پروای طوطی لعل شکربار او دارد؟

چه حاجت شبنم بیگانه گلزار الهی را؟

نظر بر زیب و زینت کی گل رخسار او دارد؟

مگر پوشیده چشمی دست گیرد پیر کنعان را

درین گلشن که حسن یوسفی هر خار او دارد

زسرو خوشخرام او که غافل می تواند شد؟

که دل تعلیم از خود رفتن از رفتار او دارد

گریبان چاک سازد چون می پرزور مینا را

به خون هر که رغبت غمزه ی خونخوار او دارد

نخواهد رخنه ی زخم نمایان ماند در دلها

اگر این چاشنی شیرینی گفتار او دارد

دل روشن به دست آور اگر دیدار می خواهی

که این آیینه تاب جلوه ی دیدار او دارد

مرا بیکار داند عقل کارافزا، نمی داند

که هر کس را به کاری غمزه ی پرکار او دارد

نگرداند زخورشید قیامت روی خود صائب

خریداری که داغ گرمی بازار او دارد

***

زچشم بد خدا آن پاک دامن را نگه دارد

که این پروانه ی گستاخ در فانوس ره دارد

شکستم شهپر دل را زبیباکی، ندانستم

که این باز سبک پرواز نقش دست شه دارد

مسخر کرد خط آن روی آتشناک را آخر

ز آتش رو نتابد هر که از دلها سپه دارد

نگردد تشنه ی خاک وطن سیراب در غربت

که یوسف بر لب نیل آرزوی آب چه دارد

زبس کردم شمار جرم خود فرسوده شد دستم

کسی تا کی حساب ریگ صحرا را نگه دارد

درین وحدت سرا هر چشم دارد سرمه ی خاصی

حباب بحر وحدت چشم برگرد گنه دارد

زدل کز گرد عصیان تیره شد نومید چون باشم؟

که باغ امیدواری بیش از ابر سیه دارد

نشاط از غم، غم از شادی طلب گر بینشی داری

که برق خنده رو در ابر گریان جایگه دارد

به نور بی نیازی چهره چون خورشید روشن کن

که دایم از طمع داغ کلف بر چهره مه دارد

نه در دوزخ نه در جنت دلم آسوده شد صائب

سپند من نمی دانم کجا آرامگه دارد

***

چسان مژگان خونین گریه ی ما را نگه دارد؟

کجا مرجان به زور پنجه دریا را نگه دارد؟

تنور از عهده ی تسخیر طوفان برنمی آید

حصار شهر چون دیوانه ی ما را نگه دارد؟

ز آتشدستی ما کوهکن سیماب جولان شد

اگر مردست کوه بیستون، جا را نگه دارد!

زشور عشق لنگر باخت چون ریگ روان صحرا

مگر مجنون به کوه درد، صحرا را نگه دارد

تماشای دل دیوانه یما جذبه ای دارد

که از جولان غزال دشت پیما را نگه دارد

تن خاکی نگیرد دامن جان مجرد را

چگونه رشته ی مریم مسیحا را نگه دارد؟

نگاه شور چشمان آب دریا قوت می سوزد

خدا از چشم زاهد جام صهبا را نگه دارد!

ندارم دست بر دامان آن سرو روان، ورنه

زطوفان لنگر من آب دریا را نگه دارد

از ان ماه تمام از هاله شد آغوش سر تا پا

که در وقت خرام آن سرو بالا را نگه دارد

به آن زلف پریشان خویشتن را می رساند دل

اگر سر رشته ی زنجیر سودا را نگه دارد

نباشد رحم در دل لشکر بیگانه را صائب

زگرد خط خدا آن ماه سیما را نگه دارد!

***

دل بی دست و پا چون آه سوزان را نگه دارد؟

چسان مشت خسی این برق جولان را نگه دارد؟

درین موسم که صد فریاد دارد هر سر خاری

چرا کس در قفس مرغ خوش الحان را نگه دارد؟

چمن پیرا خزان را مانع از یغما نمی گردد

مگر بلبل به زیر پر گلستان را نگه دارد

کند در هر قدم زیر و زبر گر هر دو عالم را

زجولان کیست آن سرو خرامان را نگه دارد؟

گرفتم در گره بستم ز زلفش خرده ی جان را

زچشم کافر او کیست ایمان را نگه دارد؟

به خون عالمی رنگین نشد از تیزدستیها

خدا از چشم زخم آن تیغ مژگان را نگه دارد

کسی را می رسد لاف زبردستی درین میدان

که در وقت خرامش دامن جان را نگه دارد

نمی گردد زتیغ این لشکر خونخوار رو گردان

زخط یارب خدا رخسار جانان را نگه دارد

نمی افتد زگرگان رخنه در پیراهن عصمت

خدا از کامجویان ماه کنعان را نگه دارد

لب جان بخش خوبان را خط شبرنگ می باید

زچشم شور، ظلمت آب حیوان را نگه دارد

به جای توشه می باید که دامن بر کمر بندد

ز زخم خار خواهد هر که دامان را نگه دارد

به مهر موم نتوان چشم بندی کرد مجمر را

به خاموشی چسان دل آه سوزان را نگه دارد؟

به میدان سخن حاجت نباشد سینه صافان را

برای طوطیان آیینه میدان را نگه دارد

جواهر سرمه ی بینش بود گردی کز او خیزد

خدا از چشم بد صائب صفاهان را نگه دارد

***

گریبان دلم را نعره ی مستانه ای دارد

سر زنجیر این دیوانه را دیوانه ای دارد

ترا سامان کاوش نیست از کوتاهی بینش

وگرنه هر شراری در دل آتشخانه ای دارد

به خود از پیچ و تاب رشک چون زنجیر می پیچم

چو بینم کودکی سر در پی دیوانه ای دارد

در اقلیم قناعت نیست رسم خرمن اندوزی

گره در کارش افتد هر که اینجا دانه ای دارد

تن سنگین دلان را خانه ی زنبور می سازد

کمان ابروی خوبان عجب سر خانه ای دارد

به مصرف جنگ دارد نقد احسان گرانجانان

حضور گنج را یا مار، یا ویرانه ای دارد

اگر سیل پریشان گرد، اگر مهتاب می آید

دل خوش مشرب ما گوشه ی ویرانه ای دارد

دل صد پاره ی ما نیز گاهی ریزشی دارد

اگر ابر بهاران گریه ی مستانه ای دارد

زتهمت خار در پیراهن معشوق می ریزد

زلیخا بی تکلف عشق نامردانه ای دارد

به صحرا می دهد سر کعبه را چون محمل لیلی

بیابانگرد ما خوش جذبه ی دیوانه ای دارد

کسی در آشیان تا کی دل خود را خورد صائب؟

قفس هر چند دلگیرست آب و دانه ای دارد

***

دلی کز زلف او شیرازه ی جمعیتی دارد

شبش خوش باد کز دوران کمند وحدتی دارد

یکی صد شد زخط سبز حسن آن لب میگون

در ایام بهاران می عجب کیفیتی دارد

شراب و شاهد و ساقی و مطرب هر که را باشد

سپندی گو بر آتش نه که خوش جمعیتی دارد

لبش امروز و فردا می کند در بوسه دادنها

نمی داند زخط چون دشمن کم فرصتی دارد

دل عاشق به فکر سینه ی پر خون نمی افتد

که در هر حلقه ی آن زلف دام صحبتی دارد

ندارد دانه ای جز خوردن دل دام صحبتها

بود در جنت در بسته هر کس خلوتی دارد

نگه دارد خدا از خواری اخوان عزیزان را!

که چون گوهر دلش آب است هر کس قیمتی دارد

به اندک فرصتی تاک از درختان گشت رعناتر

نماند بر زمین هر کس که بال همتی دارد

حباب آسا سراسر می رود در سینه اش دریا

درین دریای پرآشوب هر کس خلوتی دارد

بود در دیده ی ما تنگتر از حلقه ی خاتم

به چشم مور اگر ملک سلیمان وسعتی دارد

چنان از فکر زاد آخرت غافل بود نادان

که زیر خاک پنداری گمان فرصتی دارد

زبیم آسیا در سینه دارد چاکها صائب

به ظاهر خوشه ی گندم اگر جمعیتی دارد

***

دگر هر ذره ی خاکم هوای کشوری دارد

سر آسوده مغزم با پریشانی سری دارد

چسان مژگان آسایش به مژگان آشنا سازم؟

به قصد خون من هر موی در کف خنجری دارد

یکی صد می شود تخم کدورت در دل تنگم

زمین دردمندان خاک حاصل پروری دارد

گوارا باد وصل خرمن گل عندلیبان را

که آغوش من انداز میان لاغری دارد

مکن تقصیر در تعمیر دل تا دسترس داری

که هر کس هر چه دارد از برای دیگری دارد

سخن کش گو مجنبان گوشه ی ابرو به تحسینم

سخن بر جا نمی ماند اگر بال و پری دارد

نگردد در قیامت تکمه ی پیراهن خجلت

سر هر کس که اینجا با سر زانو سری دارد

مبادا لب به آب زندگی چون خضرترسازی

که هر تبخاله ای در پرده ی دل کوثری دارد

تهیدستی به میدان می دواند اهل دعوی را

نمی جنبد صدف از جای خود تا گوهری دارد

به گوش من زبان تیشه ی فرهاد می گوید

به سختی بگذراند عمر، هر کس جوهری دارد

شکر شیرینی بسیار، دل را می گزد صائب

وگرنه طوطی ما نیز تنگ شکری دارد

***

دل بی طالع ما دلربای غافلی دارد

وگرنه بلبل از هر غنچه ای روی دلی دارد

منم کز خاکساریها ندارم بهره ای، ورنه

به حاصل می رسد هر کس زمین قابلی دارد

مروت نیست گوش نازک گل را خراشیدن

وگرنه بلبل خاموش ما درددلی دارد

نمی آید زشوق سنگ طفلان بر زمین پایم

نماند بر زمین هر کس جنون کاملی دارد

مرا سرگشتگی نگذاشت بر زانو گذارم سر

خوشا منصور کز دارفنا سرمنزلی دارد

زشرم تنگدستی از گریبان بر نیارد سر

وگرنه قطره ی ما همت دریادلی دارد

زبرگ عیش خالی نیست سرو از بی بری هرگز

بود بی حاصلی گر زندگانی حاصلی دارد

به چشم کم مبین تا می توانی هیچ خردی را

که از هر ذره آن خورشید تابان محملی دارد

کریمان را بلندآوازه سازد جود محتاجان

خوشا دریا که چون ابر بهاران سایلی دارد

نیندیشد زدیوان قیامت هر که مجنون شد

حسابش پاک باشد هر که فرد باطلی دارد

شراب کهنه دارد نوجوان دایم مرا صائب

نگردد پیر هرگز هر که پیر جاهلی دارد

***

مرا پاس ادب زان آستان مهجور می دارد

ترا تمکین و ناز از صحبت من دور می دارد

نباشد حسن را مشاطه ای چون پاکدامانی

به قدر شرم، رخسار نکویان نور می دارد

لب میگون و چشم مست او را هر که می بیند

مرا در مستی و دیوانگی معذور می دارد

نگردید از ملاحت نشأه ی آن لعل میگون کم

چه پروا از نمک آن باده ی پرزور می دارد؟

نمی بینم از ان دزدیده در رخساره ی جانان

که دیدنهای رسوا عشق را مستور می دارد

مرا بیهوشی از پاس ادب غافل نمی سازد

نمی دانم چرا ساقی مرا مخمور می دارد

به جرأت چون طبیب بیجگر نبض مرا گیرد؟

سمندر دست بر آتش مرا از دور می دارد

اگرچه شوربخت افتاده ام اما به این شادم

که باشد ایمن از چشم آن که بخت شور می دارد

ملایم طینتی هموار سازد تندخویان را

کدو اندیشه کی از باده ی پرزور می دارد؟

به ریزش می توان از گوهر مقصود بر خوردن

به قدر قطره های اشک، تاک انگور می دارد

به شیرینی توان بستن زبان تندخویان را

که شهد از آتش ایمن خانه ی زنبور می دارد

مشو غمگین، زگردون بر نیاید گر تمنایت

که بی بال و پری پاس حیات مور می دارد

زبیدردان چه درد از دل شود کم دردمندان را؟

عیادت بیش بیمار مرا رنجور می دارد

زعیسی درد خود از ساده لوحی می کند پنهان

زهمدرد آن که راز خویش را مستور می دارد

نیارد حد شرعی مست بیحد را به خود صائب

زچوب دار کی اندیشه ای منصور می دارد؟

***

چه پروا داغ من از دیده های شور می دارد؟

چه باک از دامن افشانی چراغ طور می دارد؟

از ان لبهای نو خط می توان پوشید چشم، اما

دل مجروح ما حق نمک منظور می دارد

زدل بردن نگردد سیر در ایام خط خالش

که چون این دانه گردد سبز حرص مور می دارد

مرا زیر و زبر مگذار در خاک فراموشان

که گرد دامنی این خانه را معمور می دارد

کجا هر خام دستی می تواند پنجه زد با من؟

سمندر دست بر آتش مرا از دور می دارد

توان شیرین به چشم خلق شد از دردمندیها

دل پررخنه، شان خانه ی زنبور می دارد

نباشد مانعی پروانه را در گرد سرگشتن

زنزدیکی مرا فاس ادب مهجور می دارد

به سربازی علم شو تا حیات جاودان یابی

که چوب دار بر پا رایت منصور می دارد

به بی برگی توان مقهور کردن نفس سرکش را

که این مکاره را بی چادری مستور می دارد

مران از کوی خود ای سنگدل زنهار صائب را

که بلبل گلشن خاموش را پرشور می دارد

***

چه باک از عاشق بی باک آن طناز می دارد؟

زکبک مست کی اندیشه ای شهباز می دارد؟

به تسخیر تو دستم نیست، ورنه جذبه ای دارم

که از رفتار سیل تندرو را باز می دارد

اگر بلبل زند مهر خموشی بر لب گویا

که روی باغ، سرخ از شعله ی آواز می دارد؟

نه آسان است اخگر در گریبان ساختن پنهان

نبیند روی راحت هر که پاس راز می دارد

زشور عندلیبان است شاخ گل چنین سرکش

نیاز عاشقان معشوق را بر ناز می دارد

زفیض صبح نور از جبهه ی خورشید می بارد

که بزم خوبرویان رونق از دمساز می دارد

زبیم دخل باشد خامشی آتش زبانان را

زبان شمع را کوته دهان گاز می دارد

ترا گر گوشمالی می دهد دوران مپیچان سر

به قدر گوشمال آهنگ دایم ساز می دارد

مجو انجام این افسانه ی دور و دراز از من

که حرف زلف مهرویان همین آغاز می دارد

نپردازد به دنیای محقر همت عالی

کجا پروا زصید کبک این شهباز می دارد؟

بغیر از معنی رنگین که ریزد صائب از کلکت

کدامین سحر دیگر رتبه ی اعجاز می دارد؟

***

لب نانی که از دامان سایل باز می دارد

توانگر کشتی خود را زساحل باز می دارد

زقرب یار، جان را جسم کاهل باز می دارد

که از رفتار آب سهل را گل باز می دارد

حضور خانه از دریا نگردد سیل را مانع

کجا ما را زقطع راه، منزل باز می دارد؟

که عاشق را زقرب یار مانع می تواند شد؟

ادب پروانه ی ما را زمحفل باز می دارد

اگر تن را زتن گردون سنگین دل جدا سازد

درین وحدت سرا دل را که از دل باز می دارد؟

ندارم بیمی از کشتن، مرا این درد می سوزد

که حیرانی مرا از عذر قاتل باز می دارد

حجاب عشق از پاس ادب غافل اگر گردد

شکوه حسن مجنون را زمحمل باز می دارد

ندارد اختیاری مور در آمیزش شکر

که دلها را از ان شیرین شمایل باز می دارد؟

حضور غنچه در گفتار آورده است بلبل را

که درد خویش از یاران یکدل باز می دارد؟

تو از ناقابلی محرومی از صاحبدلان، ورنه

که تخم پاک را از خاک قابل باز می دارد؟

به دادن می توان برداشت از هر دانه خرمنها

به کشتن تخم را دهقان زحاصل باز می دارد

در توفیق را بر روی خود دانسته می بندد

ستمکاری که فیض خود زسایل باز می دارد

چه افتاده است من جان را زقرب تن شوم مانع؟

عنان موج را دریا زساحل باز می دارد

میان یوسف و یعقوب حایل می شود صائب مرا هر سنگدل کز صحبت دل باز می دارد

***

به قامت سرو را از قد کشیدن باز می دارد

به عارض رنگ گل را از پریدن باز می دارد

من این رخسار حیرت آفرین کز یار می بینم

سرشک گرمرو را از چکیدن باز می دارد

مرا کرده است چون آیینه حیران مجلس آرایی

که می را در رگ مست از دویدن باز می دارد

من این مژگان گیرایی کز آن خوش چشم می بینم

نگاه وحشیان را از رمیدن باز می دارد

اگر بی پرده در بازار مصر آیی، زلیخا را

تماشای تو از یوسف خریدن باز می دارد

چه مغرورست خورشید جهان افروز حسن او

که صبح آرزو را از دمیدن باز می دارد

از ان ظاهر نشد خونریزی مژگان خونخوارش

که تیغ تشنه خون را از چکیدن باز می دارد

به ظاهر تلخیی دارد سر پستان پیکانش

که طفلان هوس را از مکیدن باز می دارد

نشد زان بیقراریهای من خاطر نشان تو

که تمکین تو دل را از تپیدن باز می دارد

نمی سازد به خود مشغول دنیا اهل بینش را

که وحشت آهوان را از چریدن باز می دارد

حجاب سهل بسیارست ارباب بصیرت را

نظر را برگ کاهی از پریدن باز می دارد

ره هموار پیش دوربینان این خطر دارد

که رهرو را زپیش پای دیدن باز می دارد

زپیریها همین افسوس دل را می گزد صائب

که بی دندانیم از لب گزیدن باز می دارد

***

کجا از تیغ سرگرم محبت باک می دارد؟

سرعاشق کمند وحدت از فتراک می دارد

ندارد پاک گوهر شکوه ای از تلخی دوران

صدف در سینه ی دریا دهن را پاک می دارد

مپرس از زاهدان خشک سر گوهر عرفان

که از دریا لب ساحل خس و خاشاک می دارد

زچوب خشک گردد شعله ی بیباک سرکش تر

کجا از دار پروا عاشق بیباک می دارد؟

لباس غنچه تنگی می کند بر خنده ی گلها

فلک دانسته اهل عشق را غمناک می دارد

ندارد زلف آن بیباک پروا از غبار خط

کجا اندیشه چشم شوخ دام از خاک می دارد؟

میفشان آستین بی نیازی برنواسنجی

که چون گل هر طرف چندین گریبان چاک می دارد

مکن زنهار تکلیف قبا دیوانه ی ما را

که عاشق از گریبان حلقه ی فتراک می دارد

به بخت تیره صائب صلح کن با نور آگاهی

که زنگ از بخت سبز آیینه ی ادراک می دارد

***

خیال تیغ سیرابش مرا جان تازه می دارد

زمین تشنه را امید باران تازه می دارد

چه باشد قسمت ما نامرادان از وطن یارب

چو روی خود به سیلی ماه کنعان تازه می دارد؟

ز استغنا گوارا نیست بر من هیچ تردستی

مرا موج سراب از آب حیوان تازه می دارد

ندارد شربتی در کار، بیماری که من دارم

مرا بویی از ان سیب زنخدان تازه می دارد

خوشم در زلف با نظاره ی صبح بناگوشش

که ایمان مرا در کافرستان تازه می دارد

چه گلها از ندامت می تواند چید تردستی

که پشت دست خود از زخم دندان تازه می دارد

بر آن روشن گهر بادا گوارا دعوی همت

که روی سایلان از شرم احسان تازه می دارد

حیات جاودان بخشد به سایل، ریزش پنهان

مرا آن لب به شکر خند پنهان تازه می دارد

زخط سنگدل تنگی نبیند آن دهن یارب

که زخم عالمی را آن نمکدان تازه می دارد

غم خود می خورد گر حسن غمخواری کند ما را

سفال خویش را ناچار ریحان تازه می دارد

زخورشید قیامت فیض شبنم می برد صائب

دماغی را که آن خط چوریحان تازه می دارد

***

دل بی غم نصیب از نقطه ی سودا نمی دارد

که هرگز آب شیرین عنبر سارا نمی دارد

بدار ای ناصح بیکار دست از جستجوی ما

که از خود رفته در دنبال نقش پا نمی دارد

ندارد راه در دارالامان خامشی آفت

صدف اندیشه ای از تلخی دریا نمی دارد

به نور شمع نتوان برد راه از خویشتن بیرون

که این ظلمت چراغی جز دل بیتا نمی دارد

مکن از بیخودی منع دل سودایی صائب

که وحشت دیده دست از دامن صحرا نمی دارد

***

هنرور را هنر گرد غم از دل برنمی دارد

که پروای لب خشک صدف گوهر نمی دارد

دلیل جوهر ذاتی است دلجویی ضعیفان را

که هر تیغی که باشد کند، سوزن بر نمی دارد

اگر خواهی دل روشن به آه گرم زور آور

که این آیینه غیر از آه، روشنگر نمی دارد

برآ از خویشتن گر شهپر پرواز می خواهی

که تا در بیضه باشد مرغ بال و پر نمی دارد

زنقش آرزو ساده است لوح سینه ی عاشق

که چون آیینه گردد صیقلی جوهر نمی دارد

لب میگون او را نیل چشم زخم باشد خط

وگرنه آتش یاقوت خاکستر نمی دارد

***

زآه عاشقان اندیشه ای اختر نمی دارد

زدود تلخ پروا دیده ی مجمر نمی دارد

به تلخی صبر کن تا معدن گوهر توانی شد

که آب بحر چون شیرین شود گوهر نمی دارد

ز آسیب شکستن نیست شاخ پرثمر ایمن

غم فربه شدن صید مرا لاغر نمی دارد

چه سازم بر جگر دندان نومیدی نیفشارم؟

جراحتهای پنهان بخیه ی دیگر نمی دارد

درین گلزار زیبنده است تاج زر به بینایی

که چشم از پشت پای خود چو نرگس برنمی دارد

ندارد حاصلی جز ناله پیوند تهی چشمان

نیی کز چاه می آید برون شکر نمی دارد

خرد دارد غم دنیا، غرور عشق را نازم

که گر افتد زدستش هر دو عالم، برنمی دارد

غنیمت دان درین عالم وصال سبز خطان را

که باغ خلد این ریحان جان پرور نمی دارد

زبخت تیره ی ما شد غبارآلود خط لعلش

وگرنه آتش یاقوت خاکستر نمی دارد

به لوح ساده از روشن ضمیران صلح کن صائب

که چون آیینه گردد صیقلی جوهر نمی دارد

***

تمنای فروغ آن ماه سیما برنمی دارد

کرم بی خواست چون افتد تقاضا بر نمی دارد

چوکار افتاد شیرین بی سخن انجام می یابد

که فرهاد اهتمام کارفرما برنمی دارد

درین وادی مرا بر رهنوردی رشک می آید

که تا خاری نیارد در نظر پا بر نمی دارد

کسی کان قامت بی سایه را دیده است در جولان

زسرو بوستان ناز دو بالا بر نمی دارد

به دشمن هر که یکرنگ است دل را تیره می سازد

مثال طوطیان آیینه ی ما برنمی دارد

مگر در پرده ی دل با خیال او نظر بازم

وگرنه آن رخ نازک تماشا برنمی دارد

گوارا می شود از جبهه ی واکرده سختیها

که بار کوه جز دامان صحرا برنمی دارد

زسنگ کودکان شد مومیایی استخوان ما

همان صائب جنون دست از سر ما برنمی دارد

***

دل بیمار من ناز مداوا برنمی دارد

گرانی از دم جان بخش عیسی بر نمی دارد

نماند از خون دل چندان که مژگانی کنم رنگین

همان دست از دل آن مژگان گیرا برنمی دارد

مگر با خار دیوارش نظر بازی کنم، ورنه

گل این بوستان بار تماشا برنمی دارد

مبادا هیچ کافر را الهی خصم کم فرصت!

به ترک سرفلک دست از سرما برنمی دارد

به می اصلاح سودا می کنم هر چند می دانم

که خامی را زعنبر جوش دریا برنمی دارد

ز نامردان به مردان زال دنیا بیشتر پیچد

که دست از دامن یوسف زلیخا بر نمی دارد

بدان هرگز نمی گردند خوب از صحبت نیکان

ز سوزن تنگ چشمی قرب عیسی بر نمی دارد

وطن هر چند دلگیرست بر غربت شرف دارد

به آهن، دل شرار از سنگ خارا بر نمی دارد

تو می اندیشی از خار ملامت، ورنه صاحبدل

نیارد در نظر تا خار را پا بر نمی دارد

اگرچه دامن ما بر فلک چون ابر می ساید

همان خار علایق دست از ما برنمی دارد

به هر نقش و نگاری کی مقید می شود صائب؟

دلی کز سرکشی عبرت ز دنیا برنمی دارد

***

عرق رخسار آن خورشید طلعت بر نمی دارد

که چشم از پشت پا نرگس زخجلت بر نمی دارد

نگردد چون سر انگشت اشارت رزق دندانها؟

ولیکن منت دست حمایت بر نمی دارد

مگر دیده است چشم خوش نگاه آن سمنبر را؟

زمین خانه بر دوشان عمارت بر نمی دارد

نپیچد سر ز زخم گاز شمع ما سیه روزان

گل این باغ شبنم از لطافت بر نمی دارد

عبث معمار آب روی خود بر خاک می ریزد

که از لطف آن هلال ابرو اشارت بر نمی دارد

بود شور قیامت نقد بر صاحبدلی صائب

که چشم خود از آن کان ملاحت بر نمی دارد

***

نظر عاشق به خط زان روی انور برنمی دارد

به دود تلخ از آتش دل سمندر برنمی دارد

بشو از صبر و طاقت دست اگر از عشقبازانی

که بحر بیکران عشق لنگر برنمی دارد

چه گل چیند زگلریزان انجم کوته اندیشی

که پهلو از گرانخوابی زبستر برنمی دارد

سفر کن از وطن گر آرزوی پختگی داری

که جوش بحر خامی را زعنبر برنمی دارد

نهند از تنگدستی خاکیان سر بر خط فرمان

سبو چون شد تهی از پای خم سر برنمی دارد

نگردد جمع با رنگین لباسی زیرپا دیدن

که طاوس خودآرا چشم از پر برنمی دارد

دل خود را به صد امید کردم چاک، ازین غافل

که بار شانه آن زلف معنبر برنمی دارد

مرا در پیچ و تاب رشک دارد طوطیی صائب

که از شیرین کلامی ناز شکر برنمی دارد

***

شکوه عشق را گردون گردان برنمی دارد

که هر موری زجا تخت سلیمان برنمی دارد

دل صد چاک را کردم نثار او، ندانستم

که بار شانه آن زلف پریشان برنمی دارد

نهادم تا قدم در آستان چرخ، افتادم

زمین خانه ی این سفله مهمان برنمی دارد

مگر زین خاکدان بیرون روم بر مدعا گریم

تنور خام این ویرانه طوفان برنمی دارد

مگر از طوق خود قمری زمستی غافل افتاده است؟

وگرنه گردن عاشق گریبان برنمی دارد

تمنای ترحم از نگاه خونیی دارم

که دست از قبضه ی شمشیر مژگان برنمی دارد

از ان همچون صدف دندان طاقت بر جگر دارم

که آن سیب زنخدان بار دندان برنمی دارد

هلاک سیر چشمیهای داغ خویشتن گردم

که از لب مهر پیش هر نمکدان بر نمی دارد

شکست افتاد بر زلف از گرانیهای دل صائب

غبار گوی دل را هیچ دامان برنمی دارد

***

دو روزی بیش جان سنگینی تن بر نمی دارد

گرانی از گرانجانان فلاخن برنمی دارد

از ان در دل گره چون لاله کردیم آه سوزان را

که دود آه ما را هیچ روزن برنمی دارد

سبک باشد به چشم ما زسنگ کم ترازویش

گرانجانی که سنگ از راه دشمن بر نمی دارد

مکن ناسازگاری با ضعیفان در زبردستی

که بیجوهر بود تیغی که سوزن برنمی دارد

ره آزادگی باشد گلستان مرغ زیرک را

که چشم از رخنه ی دل جان روشن بر نمی دارد

ندارد قرب نیکان سود چون دل آهنین افتد

که تنگی را مسیح از چشم سوزن برنمی دارد

نباشد سیری از رنگین عذاران پاک چشمان را

که شبنم تا نسوزد دل زگلشن برنمی دارد

قدم بردار اگر داری نشان مردی ای رستم

که سختی بیش ازین در چاه، بیژن برنمی دارد

زبت نتوان به افسون توبه دادن بت پرستان را

که سیل این سنگ از راه برهمن برنمی دارد

مگر گردی زنعلین تعلق هست پایم را؟

که چوب از پیش راهم نخل ایمن بر نمی دارد

وصال مهرتابان یافت صبح از اختر افشانی

که اینجا دانه می ریزد که خرمن برنمی دارد؟

برون رو از فلک صائب دل روشن اگر خواهی

که از دل زنگ، این فیروزه گلشن برنمی دارد

***

دل حق جو نظر بر عالم باطل نمی دارد

که تیر راست کیشان تا هدف منزل نمی دارد

نیند آزادگان غافل ز احوال گرانباران

ثمر سرو و صنوبر غیربار دل نمی دارد

بخیل ترشرو ز ابرام محتاجان بود فارغ

که در چون بسته باشد از برون، سایل نمی دارد

مدار از چرخ امید گشاد دل که این دهقان

به خرمن دانه ای جز عقده ی مشکل نمی دارد

ترا گر هست در ره منزلی خواب فراغت کن

که چون ریگ روان، سرگشتگی منزل نمی دارد

نظر بر حق بود از خلق عارف را، که پروانه

نظر گاهی بغیر از شمع در محفل نمی دارد

غرض دلجویی بیرحمی قاتل بود، ورنه

زخاک و خون تپیدن لذتی بسمل نمی دارد

به تیغ از دامنش کوتاه اگر شد دست من، شادم

که خون بیگناهان دست از قاتل نمی دارد

ندارد قدر و قیمت در نظرها رشته بی گوهر

پریشان می شود زلفی که پاس دل نمی دارد

مرا افتاده صائب کار با خورشید رخساری

که تا دل را نسازد آب، دست از دل نمی دارد

***

بجز تشویش خاطر عالم فانی نمی دارد

جهان دارالامانی غیر حیرانی نمی دارد

نباشد هیچ بنیادی زسیل حادثات ایمن

بغیر از خانه بر دوشی که ویرانی نمی دارد

زخورد و خواب بگذر گر دل بیدار می خواهی

که بیداری زپی خواب تن آسانی نمی دارد

سحرخیزی ز آب زندگی سیراب می گردد

که دست از دامن شبهای ظلمانی نمی دارد

گذارد بی سروپایی در آتش نعل سالک را

گهر در بحر آسایش زغلطانی نمی دارد

حجاب و شرم در کارست حسن لاابالی را

گریز از چاه و زندان ماه کنعانی نمی دارد

گرفتار ترا چشم ترحم نیست از مردم

که امید شفاعت صید قربانی نمی دارد

همان از دور می بوسم زمین هر چند می دانم

که دربان کریمان چین پیشانی نمی دارد

مپیچ از غنچه خسبی سر اگر آسودگی خواهی

که گل در غنچگی بیم از پریشانی نمی دارد

چه باشد دین و دل صائب که نتوان باخت در راهش؟

دو عالم باختن اینجا پشیمانی نمی دارد

***

فروغ دل مرا از نور مهر و مه غنی دارد

نخواهد شمع دیگر هر که را دل روشنی دارد

مکن دور از حریم خود دل سرگشته ی ما را

که این پروانه همچون شمع چندین کشتنی دارد

مرا دارد زبان چرب سیر از نعمت الوان

نخواهد نانخورش هر کس که نان روغنی دارد

مگیر از جا سبک پیمانه ی خونابه نوشان را

که هر موجی ازو زورکمان صد منی دارد

تن آسانی مجو ای ساده دل از مسند دولت

که در هر بخیه زخم سوزنی این سوزنی دارد

حذر کن از می پرزور عشق ای عقل کوته بین

که هر برگی زتاکش پنجه ی شیرافکنی دارد

مشو در روزگار دولت از افتادگان غافل

به پیش پا نظر کن تا چراغت روشنی دارد

زبیم خوی او آه از دلم بیرون نمی آید

سیاه این خانه ی دربسته را بی روزنی دارد

زقحط پرده پوشان ماند پنهان رازمن در دل

که یوسف را نهان در چاه بی پیراهنی دارد

زبان مار جای خار دارد زیر پیراهن

نهان در زیر لب هر کس که راز گفتنی دارد

نلرزد بر خود آن آزاده از فصل خزان صائب

که چون سرو از جهان یک جامه ی پوشیدنی دارد

***

دل رم کرده ناخوش آستین افشاندنی دارد

نسیم سرد مهری بدورق گرداندنی دارد

به گل یکباره نتوان زد در امیدواری را

اگر ما را نخوانی، نامه ی ما خواندنی دارد

زبس دنبال دل رفتم به حال مرگ افتادم

دویدنهای بی تدبیر ناخوش ماندنی دارد

مکن عیبم اگر در عشق بر یک حال کم باشم

کباب نازک دل هر نفس گرداندنی دارد

به حسن بی زوال خویش چون خورشید می نازی

نمی دانی که آه ما چه دست افشاندنی دارد

به قرب ساحل از طوفان آه من مشو غافل

که این باد مخالف بدعنان پیچاندنی دارد

شکایت گرچه بر هم می زند اوراق خاطر را

پریشان نامه ی افکار صائب خواندنی دارد

***

به ذوق آشتی از دوستان رنجیدنی دارد

بساط دوستداری چیدن و واچیدنی دارد

اگر نتوان بر آن زلف سیه چون شانه پیچیدن

به یاد او دل شبها به خود پیچیدنی دارد

نشویی گر به شبنم گرد راه این غریبان را

چو گل بر روی مرغان چمن خندیدنی دارد

خزان ناامیدی گر ورق را برنگرداند

نهال آرزومندی عجب بالیدنی دارد

حجاب عشق اگر دست از عنان شوق بردارد

به پای سرو چون آب روان غلطیدنی دارد

مشو ای خرمن گل از فریب بوالهوس ایمن

به دیدن نیست قانع هر که دست چیدنی دارد

زنالیدن نگردد سرمه مانع دردمندان را

جرس در پرده یشبها عجب نالیدنی دارد

گشودم سرسری بر روی دن یا چشم، ازین غافل

که دیدنهای رسمی در عقب وادیدنی دارد

زکیفیت نباشد جلوه گاه دوستان خالی

به بوی می لب جام تهی بوسیدنی دارد

اگر در نوبهاران وانکردی چشم عبرت بین

به اوراق پریشان خزان گردیدنی دارد

ندارد جز پشیمانی ثمر آمیزش مردم

به عیاری زمردم خویش را دزدیدنی دارد

بهار عالم امکان تغافل بر نمی تابد

نچینی گر گل این باغ را بوییدنی دارد

مشو غافل زپیچ و تاب خط بر چهره ی خوبان

که مو بر آتش سوزان عجب پیچیدنی دارد

وصال شسته رویان می کند بیدار دلها را

به گرد باغ چون آب روان گردیدنی دارد

نمی ارزد به زخم خار و خس گلهای سیرابش

ازین گلزار صائب فکر دامن چیدنی دارد

***

بدن را در زمین هرگز روان پاک نگذارد

که دام خویش را صیاد زیر خاک نگذارد

یکی صد شد زفیض صبح تأثیر سرشک من

که حق دانه پیش خود زمین پاک نگذارد

شهادت غافل از پاس ادب جان را نمی سازد

سر عاشق قدم بر دیده ی فتراک نگذارد

کجا خواهد لب گستاخ را راه سخن دادن؟

شکر خندی که دلها را گریبان چاک نگذارد

زصبح آفرینش بر نیاید آتشین رویی

که در کوی تو چون خورشید سر بر خاک نگذارد

به زور باده نتواند برآمد هر زبردستی

که را دیدی که پشت دست پیش تاک نگذارد؟

گزیدم با هزاران آرزو عشقش، ندانستم

که در دل آرزو آن شعله ی بیباک نگذارد

مرا چون آب بود از جلوه ی مستانه اش روشن

که قمری را به سرو آن قامت چالاک نگذارد

طلسم شیشه نتواند برآمد با می زورین

عبث سر در سر پرشور من افلاک نگذارد

گرفتم چون شرر در سینه ی خارا نهان گشتم

مرا در پرده نور شعله ی ادراک نگذارد

نماند از چشم تر در سینه صائب خرده ی رازم

که ابر نوبهاران دانه ای در خاک نگذارد

***

به هر محفل بهشتی روی من منزل کجا گیرد؟

که از رضوان بهشت جاودان را رو نما گیرد

زشرم جلوه ی مستانه ی او سرو پا در گل

زطوق قمریان چون دود از روزن هوا گیرد

سر خورشید را چون صبح بیند در کنار خود

زروی صدق اگر دامان شب دست دعا گیرد

مده تن در گرفتن گر دل آزاده می خواهی

که در ششدر فتد جسمی که نقش بوریا گیرد

ندارد چشم احسان از خسیسان همت قانع

محال است استخوان را از دهان سگ هما گیرد

نهال دستگیری، دستگیری بار می آرد

نماند بر زمین هر کس که کوری را عصا گیرد

تمنای ترحم دارم از شمع جهانسوزی

که از خاکستر پروانه رخسارش جلا گیرد

زهر بیدل نیاید غوطه در دریای خون خوردن

که دارد زهره تا دامان آن گلگون قبا گیرد؟

چو خورشید درخشان در زوال خویش می کوشد

بلند اقبال چون از زیردستان سایه وا گیرد

نیندازد زنخوت سایه بر روی زمین صائب

نهال سرکش او در دل هر کس که جا گیرد

***

مکن بر نفس رحمت با تو چون راه جفا گیرد

سزای کشتن است آن سگ که پای آشنا گیرد

مترس از نفس سرکش، پنجه ی تسخیر بیرون کن

که چون گیری گلوی اژدها شکل عصا گیرد

کسی کز خلق خواهد حاجت خود، مردنش اولی

غریق بحر به، آن کس که دستش ناخدا گیرد

نگردد با گرفتن بی نیازی جمع در یک جا

سزای آتش است آن تن که نقش بوریا گیرد

شود گرد خجالت، بر جبین خضر بنشیند

غباری از سر خاک سکندر چون هوا گیرد

کمانی کرده زه بیطاقتی در پیکر خشکم

که چون تیر هوایی استخوان من هوا گیرد

نهال میوه دارم، حق گزاری بار می آرم

بلند اقبال آن دستی که بازوی مرا گیرد

چراغ دولت پروانه روزی می شود روشن

که از خاکسترش آیینه رخساری جلا گیرد

نه در خار از جفا رنگی، نه در گل از وفا بویی

خوشا چشمی کز این گلزار چون شبنم هوا گیرد

حریف گوشه ی ابروی منت نیستم صائب

من و آیینه ی طبعی که بی صیقل جلا گیرد

***

سبکسیر توکل کی پی هر رهنما گیرد؟

زمین بی نیازی نیست ممکن نقش پا گیرد

(زخورشید اختر ما تیره روزان کی جلا گیرد؟

چه پرتو چشم روزن از چراغ آسیا گیرد؟)

زمرگ تلخ پروا نیست بی برگ و نوایان را

چراغ تنگدستان خامشی را از هوا گیرد

ز ارباب طمع آزاد مردان می شمارندش

اگر پهلوی اهل فقر نقش بوریا گیرد

نه بر خود رحم دارد نفس نافرمان نه بر مردم

سگ دیوانه چون بیگانه پای آشنا گیرد

زخست تا نگیرد باز پس چشمش نیاساید

پر کاهی اگر از کشت گردون کهربا گیرد

زخورشید درخشان است نعل سایه در آتش

زهی غافل که جا در سایه ی بال هما گیرد

برد از راه بیرون هر دلیلی بی بصیرت را

به آسانی زدست کور هر طفلی عصا گیرد

زخون خویش غیرت می برم بر دامن پاکش

چسان بینم که آن دست بلورین را حنا گیرد؟

سیه دل شکوه از وضع جهان دارد، نمی داند

که عالم یوسفستان می شود چون دل جلا گیرد

نهالی را که رود نیل شایسته است میرابش

ز آب چاه کنعان تا به کی نشو و نما گیرد؟

چو دل شد آب، دست سعی از تدبیر کوته کن

که این دریا عنان اختیار از ناخدا گیرد

امید دستگیری دارد از مستغرق دریا

به مخلوق آن که از خالق زغفلت التجا گیرد

میان محرم و بیگانه فرقی نیست در غیرت

نخواهم خون من دامان آن گلگون قبا گیرد

زبس در خاکساری ریشه محکم کرده ام صائب

زپا افتد اگر استاده ای دست مرا گیرد

***

زدیدار تو از یوسف زلیخا مهر برگیرد

چراغ دیده ی یعقوب از روی تو درگیرد

نه زاهد ماند نه میخواره از حسن جهانسوزش

که چون گردید آتش شعله ور در خشک و تر گیرد

در آب زندگانی موی آتش دیده را ماند

رگ جانی که پیچ و تاب از ان موی کمر گیرد

از ان عاشق به آتشهای رنگارنگ می سوزد

که آن روی لطیف از هر نگه رنگ دگر گیرد

ز سر پا کردگان را تا چه گلها بر سر افشاند

بیابانی که پای راهرو را در گهر گیرد

زخرمن جوی رزق، از خوشه چینان دست کوته کن

که مور پست فطرت دانه از مور دگر گیرد

سپر انداختم تا خون نباید خورد، ازین غافل

که این پیمانه چون شد سرنگون خون بیشتر گیرد

من آن لعل گرانقدرم بساط خاک را صائب

که بوسد دست خود هر کس مرا از خاک برگیرد

***

به حسن نقش از ان نقاش هر کس چشم برگیرد

چو خار رهگذر هر لحظه دامان دگر گیرد

به کوشش نیست روزی، تن به قسمت ده که سرو اینجا

به چندین دست نتوانست دامان ثمر گیرد

براق عالم بالاست همت چون بلند افتد

نماند بر زمین هر کس جهان را مختصر گیرد

به نور دل تواند پنجه ی خورشید تابیدن

زروی صدق هر کس دامن پاک سحر گیرد

میندیش از غم عالم چو با عشق آشنا گشتی

که آتش خود زراه خود خس و خاشاک بر گیرد

درین دریای پرگوهر سعادت جستن از اختر

به آن ماند که موری دانه از مور دگر گیرد

نباشد در حریم حسن ره جز خاکساران را

که جز گرد یتیمی دامن پاک گهر گیرد؟

مکن از تیره روزی شکوه هنگام تهیدستی

که بی منت چنار تنگدست از خویش در گیرد

به اهل حق نپردازند صائب باطل آرایان

مگر منصور را دار فنا از خاک برگیرد

***

زبیتابان کجا آن مست بی پروا خبر گیرد؟

سپند ما مگر زان آتشین سیما خبر گیرد

زاحوال هواداران مشو غافل زبسیاری

که از هر ذره خورشید جهان آرا خبر گیرد

غم عقبی نگردد گرد دل آزاد مردان را

که از دنیا خبر دارد که از دنیا خبر گیرد؟

زمشت خار ما ای ابر رحمت سرگران مگذر

که با آن کثرت از هر موجه ای دریا خبر گیرد

نه از قاصد شکایت نه زمرغ نامه بردارم

که از خود بیخبر گردد کسی کز ما خبر گیرد

به پای مرغ می خارد سر شوریده ی خود را

زخار پا کجا مجنون بی پروا خبر گیرد؟

شود گردکسادی سرمه ی انصاف گوهر را

مگر در عهد خط آن ظالم از دلها خبر گیرد

سپرداری کند از موم سبز آیینه ی خود را

گر آن آیینه رو از طوطی گویا خبر گیرد

زبیدردی به فکر دردمندان کس نمی افتد

مگر ما از دل افگار و دل از ما خبر گیرد

بغیر از گردباد امروز در دامان این صحرا

که را داریم ما سرگشتگان کز ما خبر گیرد؟

زخونگرمان درین محفل نمی یابیم دلسوزی

مگر خونابه ی اشک از کباب ما خبر گیرد

دم جان بخش آخر کار خود را می کند صائب

اگر عیسی زبیماران به استغنا خبر گیرد

***

زبی مغزی هواجویی که دنبال هوس گیرد

نمی داند که آتش زودتر در خار و خس گیرد

پشیمانی است در دنبال احسان خسیسان را

که مهر از ماه نور خویش در هر ماه پس گیرد

سخن بی پرده از لیلی شنیدن از که می آید؟

که گوش خویش را مجنون زآواز جرس گیرد

زراه عجز پیش آ، گر اثر از ناله می خواهی

که دست کوته اینجا دامن فریادرس گیرد

ید طولاست در تحصیل روزی گوشه گیران را

وگرنه عنکبوت از تار سستی چون مگس گیرد؟

شوم در زندگی چون بار بر دلها، که در رفتن

نمی خواهم کسی آیینه ام پیش نفس گیرد

درین ده روزه هستی از گرفتاری مشو غافل

که مرغ دوربین در بیضه احرام قفس گیرد

نگردد مانع شور جنون زخم زبان صائب

کجا دامان سیل تندرو را خار و خس گیرد؟

***

دل عاشق چه لذت از بهشت جاودان گیرد؟

فروغ ماه می باید رگ خواب کتان گیرد

کدام آتش زبان کرد این دعا در حق من یارب

که دامن هر که را سوزد، مرا آتش به جان گیرد

ضعیفان خار و خاشا کند سیلاب حوادث را

که از شمع آتش اول در نهاد ریسمان گیرد

چه پروا دارد از برق اجل، کشت تهیدستان؟

چه دارد سرو در کف تاز دست او خزان گیرد؟

طلبکار ترا فردوس دامنگیر می گردد

اگر خار مغیلان دامن ریگ روان گیرد

کسی گل می تواند چید از افسانه ی بلبل

که حرز خامشی چون غنچه در زیر زبان گیرد

به یک پیمانه می، انداختی در آتش تهمت

عقیقی را که می بایست کوثر در دهان گیرد

مکش دست امید از دامن اشک پشیمانی

که یوسف می شود هر کس پی این کاروان گیرد

درین میدان کسی را می رسد لاف عنا نداری

که در وقت خرام او دل خود را عنان گیرد

به پیچ و تاب هر کس می تواند ساختن صائب

گهر را تنگ در آغوش خود چون ریسمان گیرد

***

زدلسوزان که را دارم که جا در انجمن گیرد؟

مگر جا در حریم او سپند از بهر من گیرد

زخط شد صفحه ی رخسارجانان مصحف ناطق

سلیمان مور را مهر خموشی از دهن گیرد

جگرگاه بدخشان داغها دارد زرشک او

کجا رنگ از سهیل باده آن سیب ذقن گیرد؟

نگردد زلف از دیدار مانع موشکافان را

که از شام غریبان دوربین فیض وطن گیرد

خطا باشد به آن خط نسبت مشک ختن کردن

که یوسف زان غبار خط عبیر پیرهن گیرد

بود نعلش در آتش هر که چشمی هست در راهش

زلیخا نیست ممکن ره به بوی پیرهن گیرد

چنان در پله ی افتادگی ثابت قدم گشتم

که بندد بر زمین نقش آن که خواهد دست من گیرد

دم سرد خزان را حلقه ی بیرون در سازد

گلستانی که رنگ از شعله ی آواز من گیرد

کسی را می رسد لاف زبردستی درین میدان

که تیغ از دست کوه بیستون چون کوهکن گیرد

چه حرف است این که از آیینه طوطی می شود گویا؟

که آن آیینه رو بر طوطیان راه سخن گیرد

من از تردامنی صائب به این خوش می کنم دل را

که گردد سبز خار خشک اگر دامان من گیرد

***

حدیث تلخ را جاهل شراب ناب می گیرد

نمک در دیده یبیدرد رنگ خواب می گیرد

یکی صد شد فروغ حسن گل از صحبت شبنم

چراغ نیک بختان روشنی از آب می گیرد

اگر سرگشتگان را بحر نزد خویش نگذارد

به گرد خویش گشتن را که از گرداب می گیرد؟

نیم در حالت مستی زغم ایمن که می دانم

مرا در رهگذار سیل دایم خواب می گیرد

همیشه وقت فیض از عرض مطلب می شوم غافل

سگ نفس مرا در صبح دایم خواب می گیرد

از ان از سایه ی خود می گریزم هر طرف صائب

که صید وحشی من سایه را قصاب می گیرد

***

به خواب آن چشم دل از عاشق ناشاد می گیرد

به چشم بسته صید خویش این صیاد می گیرد

کنم با کوه چون نسبت ترا در پله ی تمکین؟

که تمکین تو ره بر ناله و فریاد می گیرد

نگیرد در تو افسون من بی دست و پا، ورنه

نگاه عجز من تیغ از کف جلاد می گیرد

مکن استادگی در قتلم ای سرو سبک جولان

که خون شمع ناحق کشته را از باد می گیرد؟

زند سرپنجه با خورشید در هنگامه ی دعوی

بر رویی که نقش از سیلی استاد می گیرد

به روی سخت نتوان باز کرد از سر کدورت را

که بیش از شیشه زنگ آیینه ی فولاد می گیرد

مگر از پرده ی غفلت حجابی در میان آید

وگرنه زود دل از عالم ایجاد می گیرد

تو در این خاکدان از لنگر غفلت زمین گیری

وگرنه سیل را دل زین خراب آباد می گیرد

هنرور شو که کوه بیستون با آن سرافرازی

بلندآوازگی از تیشه ی فرهاد می گیرد

نظر چون عنکبوت از گوشه گیری بر مگس دارد

اگر کنجی زمردم زاهد شیاد می گیرد

به توفیق خدا دست ولایت چون علم گردد

سلیمان زمان سال دگر بغداد می گیرد

ز تلخیهای عالم نشأه ی می می برد صائب

جوانمردی که از پیر مغان ارشاد می گیرد

***

سخن رنگ اثر از سینه ی افگار می گیرد

نسیم ساده دل بوی گل از گلزار می گیرد

تماشای رخش در پرده می کردم، ندانستم

که این آیینه از آب گهر زنگار می گیرد

که در بیرون در مانده است کامشب بوستان پیرا

به جوش لاله و گل رخنه ی دیوار می گیرد؟

فریب عقل خوردم، دامن مستی رها کردم

ندانستم که اینجا محتسب هشیار می گیرد

درخت بی ثمر بارست بر دل، سرو اگر باشد

جهان را زود دل از مردم بیکار می گیرد

به آه و ناله گفتم دل تهی سازم، ندانستم

که عشق اول زبان زین لشکر خونخوار می گیرد

اگرچه شبنم این بوستانم در عزیزیها

غبار خاطر من رخنه ی دیوار می گیرد

رگ خوابی که می داند کمند عیش بیدردش

دل بیدار عاشق رشته ی زنار می گیرد

پذیرای نصیحت نیست دل اهل تنعم را

چو کاغذ چرب باشد نقش را دشوار می گیرد

خیانتهای پنهان می کشد آخر به رسوایی

که دزد خانگی را شحنه در بازار می گیرد

زجوش لاله پروا نیست سیل نوبهاران را

کجا خون دامن آن سرو خوش رفتار می گیرد؟

چه آتش بود عشق افکند در خرمن مرا صائب؟

که جوش مغز هر دم از سرم دستار می گیرد

***

چو شاهین بر سر دست آن شکار انداز می گیرد

تذرو رنگ از رخسار گل پرواز می گیرد

به خال زیر زلفی عشق رو کرده است رزقم را

تذروم دانه را از چنگل شهباز می گیرد

ازین دلسوزتر ای باغبان با بلبلان سر کن

گل این باغ رنگ از شعله ی آواز می گیرد

چنین از سرنوشت پیچ و تابم می شود ظاهر

که دل از دستم آن زلف کمند انداز می گیرد

غبار کوی او را تا به سیر بوستان آرد

زبرگ گل صبا هر روز پای انداز می گیرد

به من درس مقامات محبت می دهد بلبل

سیه مستی ببین کز دست مطرب ساز می گیرد

به چشم نکته پردازش مسیحا بر نمی آید

نگاه او سخن را از لب اعجاز می گیرد

علاج حسرت دیرین خود را می کند صائب

اگر این بار جا در بزم آن دمساز می گیرد

***

دل از عاشق به شرم آن نرگس غماز می گیرد

شکار خود به چشم بسته این شهباز می گیرد

اگر روی دلی از غنچه ی این بوستان بیند

زباد صبح بلبل بوی گل را باز می گیرد

چراغ اهل معنی می شود از سرزنش روشن

زبان شمع تیزی از دهان گاز می گیرد

اگرچه مانع پرواز می باشد گرفتاری

مرا دل در بر از یاد قفس پرواز می گیرد

مشو از شکر حق غافل که حق از خلق نعمت را

نمی گیرد به کفر، اما به کفران باز می گیرد

در انجام حیات از ضبط او عاجز نمی گردد

عنان نفس صائب هر که از آغاز می گیرد

***

شعور از زاهد خشک آن لب می نوش می گیرد

زسنگ خاره دل آن چشم بازیگوش می گیرد

توان از بندگی آزادگان را صید خود کردن

که قمری سرو را از طوق در آغوش می گیرد

سبوی باده را از دست هم گیرند مخموران

نباشد بار بر دل هر که بار از دوش می گیرد

به همواری زفکر خصم بدگوهر مشو ایمن

که اکثر پای مردم را سگ خاموش می گیرد

زراه بردباری خصم را شیرین زبان کردم

که موم از نیش زنبوران به نرمی نوش می گیرد

بود بالاتر از گفتار، شان مهر خاموشی

نگیرد خوان زنعمت آنچه از سرپوش می گیرد

چو مژگان می شود خار سر دیوارها رنگین

چنین از ناله ام گر خون گلها جوش می گیرد

زبان خار تهمت کوته است از پاکدامانان

به جرأت شمع را فانوس در آغوش می گیرد

به من صائب کجا همچشم گردد ابر نیسانی؟

که دریا از صدف پیش سر شکم گوش می گیرد

***

زخون خویش تیغ دشمن من رنگ می گیرد

دلیر آن است کز دشمن سلاح جنگ می گیرد

نبندد صورت از یکرنگ دشمن، دوستی هرگز

زعکس طوطیان آیینه ی من زنگ می گیرد

گرانی می کند بر دل مرا حرف سبک مغزان

اگرچه از هوا دیوانه ی من سنگ می گیرد

زهمچشمان گزیری نیست خوبان را که در گلشن

گل از گل رنگ می بازد، گل از گل رنگ می گیرد

به همت می توان از سربلندان یافت کام دل

که از خورشید تابان لعل آب و رنگ می گیرد

اگرچه از سیاهی هیچ رنگی نیست بالاتر

دل از من بیش چشم آسمانی رنگ می گیرد

ز اقبال لب پیمانه خونها در جگر دارم

که گاهی بوسه ای زان لعل آتش رنگ می گیرد

نگنجد گر قبا در پیرهن از شوق، جا دارد

که در آغوش آن سیمین بدن را تنگ می گیرد

به یک تلخی زصد تلخی قناعت کردن اولی تر

مرا از صلح مردم بیش دل از جنگ می گیرد

گریبان چاک سازد ابر را برق سبک جولان

عبث صائب لباس غنچه بر گل تنگ می گیرد

***

نه از خط زنگ آن رخساره ی گلرنگ می گیرد

که چون تیغ آبدار افتاد از خود رنگ می گیرد

نگیرد پیش راه همت مستانه ی می را

گلوی شیشه را هر چند ساقی تنگ می گیرد

که حد دارد تواند شد طرف با حسن بیباکی

که تیغ از قبضه ی خورشید زرین چنگ می گیرد

چه گل چیند کسی از نوبهار تنگ میدانی

که سامان نشاط از غنچه ی دلتنگ می گیرد

چه بگشاید مرا از صحبت گردون تر دامن؟

که از آب گهر آیینه ی من زنگ می گیرد

اگرچه رنگ می گیرد زمه هر جا بود سیبی

ازان سیب زنخدان ماه تابان رنگ می گیرد

از ان سنگ ملامت نیست کم در ملک رسوایی

که هر دیوانه ای آنجا عیار سنگ می گیرد

ز زندان پای بر مسند نهادن هست دلکش تر

فلک دانسته صائب بر عزیزان تنگ می گیرد

***

به ابرام آن که از دنیاپرستان کام می گیرد

زریگ از چربدستی روغن بادام می گیرد

گلستان می کند نزدیکی معشوق زندان را

به ذوق گنج، قارون زیر خاک آرام می گیرد

به پیغامی از ان لبهای شکربار خرسندم

که دور افتاده فیض بوسه از پیغام می گیرد

فضولیهای مهمان بر خسیسان بار می باشد

فلک را زود دل از مردم خود کام می گیرد

چه بیتاب است در گرداندن جا خاتم دولت

به روی دست، اخگر بیش ازین آرام می گیرد

کسی از رهروان توفیق وصل کعبه دریابد

که چشمش از سفیدی جامه ی احرام می گیرد

زجمعیت چه حاصل چون تقاضا نیست همراهش؟

تهیدست است از نو کیسه هر کس وام می گیرد

زچشم شور حاسد تلخ شد خوابم، چه حرف است این

که تلخی را نمک از طینت بادام می گیرد؟

به چوب از شانه دست زلف بست از دلبری خالش

که چون افتاد گیرا دانه جای دام می گیرد

چرا سازم زحرف تلخ جانان رو ترش صائب؟

که آن لبهای شیرین تلخی از دشنام می گیرد

اگر میخانه ی قسمت تهی شد از می صافی

که درد باده را صائب ز درد آشام می گیرد؟

***

غباری از بیابان جنون بالا نمی گیرد

که دل از سینه ی لیلی ره صحرا نمی گیرد

زمین سینه ی عاشق عجب خاصیتی دارد

که تا سرکش نباشد نخل، در وی پا نمی گیرد

رسانیده است جایی همت من بی نیازی را

که آتش را خس و خارم زاستغنا نمی گیرد

اگر پای حسابی روز محشر در میان باشد

سر خاری ازین گلزار پای ما نمی گیرد

غبار غم زمین و آسمان را تنگ اگر سازد

فضای گوشه ی دل را کسی از ما نمی گیرد

ندارد همچو ما غالب شریکی محنت عالم

کسی از پا نمی افتد که دست ما نمی گیرد

زبان گندمین تنخواه نان جو بود صائب

فلک روزی عبث از مردم دانا نمی گیرد

***

علایق دامن آزاده ی ما را نمی گیرد

کمند رشته ی مریم مسیحا را نمی گیرد

کجا مجنون ما گستاخ گیرد دامن لیلی؟

که از پاس ادب دامان صحرا را نمی گیرد

مرا ترساند از زخم زبان ناصح، نمی داند

که خس دامان سیل دشت پیما را نمی گیرد

مشو غافل زپاس وقت اگر آسودگی خواهی

که خواب روز جای خواب شبها را نمی گیرد

ندارد آرزو ره در دل آزاده ام صائب

زمین پاک من نخل تمنا را نمی گیرد

***

تن آسانی عنان زندگانی را نمی گیرد

گرانباری زمام کاروانی را نمی گیرد

سبکسیری شود سیلاب را در سنگلاخ افزون

گرانخوابی عنان زندگانی را نمی گیرد

فریب نشأه ی افیون مخور زنهار در پیری

که جز می نشأه ای جای جوانی را نمی گیرد

به تدبیر از قضای حق میسر نیست جان بردن

سپر پیش بلای آسمانی را نمی گیرد

بخیلان گر کنند استادگی در شکر افشانی

زطوطی هیچ کس شیرین زبانی را نمی گیرد

زبیقدری غباری نیست بر دل پاک گوهر را

کسادی از گهر روشن روانی را نمی گیرد

نمی گردد غبار خط زرفتن حسن را مانع

زبرق ابر سیه آتش عنانی را نمی گیرد

نسازد پرده ی شرم از عتاب آن شوخ را خامش

که فانوس از چراغ آتش زبانی را نمی گیرد

نپوشد چشم اگر آن سنگدل از دیدن عاشق

خموشی پیش راه همزبانی را نمی گیرد

ندارد خط مشکین رتبه ی آن لعل جان افزا

سیاهی جای آب زندگانی را نمی گیرد

عرق بی خواست زان رخسار شرم آلود می جوشد

چمن پیرا زشبنم دیده بانی را نمی گیرد

طلای خالص از آتش نبازد رنگ را صائب

بهار از عاشقان رنگ خزانی را نمی گیرد

***

زآه و دود عاشق حسن را کلفت نمی گیرد

که آب زندگانی را دل از ظلمت نمی گیرد

مرا کرده است وحشی آنچنان اندیشه ی لیلی

که با آهو دل مجنون من الفت نمی گیرد

مگر دست دعایی چندرا همدست خود سازد

وگرنه دست تنها دامن دولت نمی گیرد

زمعنی هر که بیگانه است از خلوت کند وحشت

وگرنه اهل معنی را دل از خلوت نمی گیرد

به رشوت عامل از خود گر کند اصحاب سلطان را

مکافات عمل از هیچ کس رشوت نمی گیرد

مپرس از ساده لوحان صورت حال جهان صائب

که دل آیینه را از عالم صورت نمی گیرد

***

فسون صبر در دلهای پرخون در نمی گیرد

چو دریا بیکران افتد به خود لنگر نمی گیرد

سیاهی بر سر داغ من آتش زیر پا دارد

زشوخی اخگر من گرد خاکستر نمی گیرد

غرض از زندگی نام است، اگر آب خضر نبود

کسی آیینه را از دست اسکندر نمی گیرد

دو رنگی نیست هر جا پای وحدت در میان آمد

درین دریا خزف خود را کم از گوهر نمی گیرد

نگردد لخت دل از گریه مانع خار مژگان را

گره در رشته ی ما راه بر گوهر نمی گیرد

ز اقبال سکندر خضر بر دل داغها دارد

که آب زندگانی جای چشم تر نمی گیرد

لبی کز حسرت آب خضر خون می خورد صائب

چرا یک بوسه ی سیراب از ساغر نمی گیرد؟

***

کسی از زلف پریشان خونبهای دل نمی گیرد

صبا را کس به خون لاله ی بسمل نمی گیرد

زبخششهای عشق (پاک) طینت سینه ای دارم

که چون آیینه کین سنگ را در دل نمی گیرد

عجب دارم همای وصل بر من سایه اندازد

که جغد ازنا کسی در خانه ام منزل نمی گیرد

اگر دامن زند در کشتن ما بر میان قاتل

به خاک و خون تپیدن را کس از بسمل نمی گیرد

اگر خاکستر پروانه دارد شعله ی غیرت

چرا خون چراغ کشته از محفل نمی گیرد؟

لحد گهواره سان می لرزد از بیتابی جسمم

زشوخی کشتیم آرام در ساحل نمی گیرد

زسوز سینه ی مجنون صحرایی عجب دارم

که چون فانوس، آتش در دل محمل نمی گیرد

طلبکار تو چون سیلاب بر قلزم زند خود را

به هر فرسنگ چون سنگ نشان منزل نمی گیرد

چسان در رخنه ی دل داغ عشقش را کنم پنهان؟

کسی آیینه ی خورشید را در گل نمی گیرد

دل ما در تلاش زخم دارد همت دیگر

به یک زخم نمایان دست از قاتل نمی گیرد

مرا این شیوه ی صائب ()خویشتن دارد

که گر پیکان به چشمش می زنی در دل نمی گیرد

***

دل آزاده را هرگز غم عالم نمی گیرد

مسیحا را کمند رشته ی مریم نمی گیرد

نگردد دام ره زیب جهان دلهای روشن را

که رنگ و بوی گلشن دامن شبنم نمی گیرد

برو ناصح به کار غیر کن این چرب نرمی را

که داغ شوخ چشم ما به خود مرهم نمی گیرد

گهر بر آبروی خویش می لرزد، نمی داند

که ابر بی نیاز ما ز دریا نم نمی گیرد

نمی چسبد به دل تن پروران را حرف اهل دل

چو کاغذ چرب باشد نقش از خاتم نمی گیرد

کسی کز تنگدستی هر دم آویزد به دامانی

ندانم دامن شب را چرا محکم نمی گیرد؟

مزن دست تأسف بر هم از مرگ سیه کاران

که خون مرده را هرگز کسی ماتم نمی گیرد

چه مطلب خوشتر از پاس نفس اهل بصیرت را؟

سخن را عیسی ما از لب مریم نمی گیرد

پر کاهی است کوه درد در میزان آزادان

زبار دل قد سرو و صنوبر خم نمی گیرد

سر هر کس که گرم از کاسه ی زانوی خود گردد

به منت جام را صائب زدست جم نمی گیرد

***

زخونم رنگ آن رخساره ی گلگون نمی گیرد

که چون تیغ آبدار افتاد رنگ خون نمی گیرد

ز الفت خوابگاه وحشیان شد دامن مجنون

همان لیلی زشوخی انس با مجنون نمی گیرد

غبار هستی همت بلندان غیرتی دارد

که وقت تنگدستی دامن گردون نمی گیرد

مگر از خود بر آرد آب این تبخاله ی خونین

وگرنه تشنه ی ما آب از جیحون نمی گیرد

بغیر از بیخودی دارالامانی نیست عالم را

عبث در خلوت خم جای افلاطون نمی گیرد

مرا نظاره ی خوبان به حال خویش می آرد

خمار من شرابی جز لب میگون نمی گیرد

چنان از روی لیلی آتشین شد دامن صحرا

که مجنون چون سپند آرام در هامون نمی گیرد

چنان برده است حرص زر قرار از جان بیتابش

که استقرار در زیر زمین قارون نمی گیرد

خمار چشم لیلی نشکند از ساغر دیگر

تماشای غزالان راه بر مجنون نمی گیرد

زصد مصرع یکی را می کند خوش طبع ما صائب

زمین سرکش ما نخل ناموزون نمی گیرد

***

چه دارد عالم فانی که استغنا توانم زد؟

چه در دست است دنیا را که پشت پا توانم زد؟

درین دریا که موجش نوح را بی دست و پا دارد

من بی دست و پا تا چند دست و پا توانم زد؟

به دست دیگران چون گل گریبان چاک می سازم

به این کوتاه دستی چون در دلها توانم زد؟

سر تسلیم نگذارم به خط جام چون سازم؟

به دریای نیفتادم که دست و پا توانم زد

زفیض خاکساری عالمی زیر نگین دارم

که بر چرخ بلند اقبال، استغنا توانم زد

به یک رطل گران ساقی سبکبارم کن از هستی

که جولانی به کام دل درین صحرا توانم زد

زلعل آبدارش دست و پا گم می کنم صائب

اگرچه دارم آن جرأت که بر دریا توانم زد

***

اگرچه خاکسارم بر جهان پا می توانم زد

کف خاکی همان در چشم دنیا می توانم زد

مروت نیست در غربت فکندن سنگ طفلان را

وگرنه خیمه چون مجنون به حصار می توانم زد

زفکر زاد عقبی پایم از گل برنمی آید

وگرنه پشت پا آسان به دنیا می توانم زد

اگر چون صبح باشد عزم صادق در بساط من

به قلب چرخ چون خورشید تنها می توانم زد

دلم چون برگ بید از آب زیر کاه می لرزد

وگرنه سینه چون کشتی به دریا می توانم زد

اگر سودا مرا چون گردباد از خاک بردارد

سراسرها درین دامان صحرا می توانم زد

به آزادی نمی سازد دل عاشق گرفتاران

زدام زلف، صائب ورنه سروا می توانم زد

***

به خلوت هر که رخت از حلقه ی جمعیت اندازد

زگرداب خطر خود را به مهد راحت اندازد

کسی را می رسد لاف کرم چون چشمه ی حیوان

که نقد جان به دامن خضر را در ظلمت اندازد

خطرها باشد از آه ضعیفان سربلندان را

که مویی کاسه ی فغفور را از قیمت اندازد

گلوی خویش می مالد به تیغ از کوته اندیشی

سپر هر کس که پیش دشمن کم فرصت اندازد

ندارم از غریبی شکوه ای از سازگاریها

مگر یاد وطن گاهی مرا در غربت اندازد

سبک مغزی که از دنیا تن آسانی طمع دارد

به راه سیل بستر بهر خواب راحت اندازد

به تحریک صبا از جا غبارش برنمی خیزد

به خاک تیره هر کس را که خواب غفلت اندازد

از ان از گوشه ی عزلت نمی آیم برون صائب

که ترسم سایه بر فرقم همای دولت اندازد

***

جنونی کو که آتش در دل پرشورم اندازد؟

زعقل مصلحت بین صد بیابان دورم اندازد

شدم غافل زشکر سوده ی الماس، می ترسم

که کافر نعمتی در مرهم کافورم اندازد

منم آن دانه ی بی طالع این صحرای خرم را

که مورم پیش مرغ و مرغ پیش مورم اندازد

زمستی می شمارم بی نمک شور قیامت را

نیم صهبا که یک مشت نمک از شورم اندازد

قبول خاطر مشکل پسندان چون توانم شد؟

که آتش چون سپند از دامن خود دورم اندازد

نیم سنگ فلاخن، لیک دارم بخت ناسازی

که بر گرد سر هر کس که گردم دورم اندازد

به دریای حلاوت غوطه برمی آورم صائب

اگر عریان قضا در خانه ی زنبورم اندازد

***

شکر در آب گوهر لعل خندان تو اندازد

تبسم شور محشر در نمکدان تو اندازد

گریبان چاک از مجلس میا بیرون که می ترسم

گل خورشید خود را در گریبان تو اندازد

اگر ظلمت زچشم آب حیوان دست بردارد

غبارآلود خود را در گلستان تو اندازد

از ان خورشید بر گرد جهان سرگشته می گردد

که خود را در خم زلف چو چوگان تو اندازد

زماه عید دارد مهر تابان نعل در آتش

که خود را وقت فرصت در شبستان تو اندازد

الف از سایه اش بر صفحه ی الماس می افتد

که حد دارد نظر بر تیغ مژگان تو اندازد؟

نشد از بوسه ی او تشنه ای سیراب، جا دارد

که خط خاشاک در چاه زنخدان تو اندازد

زشوق کعبه ی وصلش چنان از خود برآ صائب

که برق و باد شهپر در بیابان تو اندازد

***

زپا عشاق را آن نرگس مستانه اندازد

زهی ساقی که عالم را به یک پیمانه اندازد

نمی گیرد به دندان پشت دست خود سبکدستی

که پیش از سیل رخت خود برون از خانه اندازد

نه ای گر مرد عشق از حلقه ی عشاق بیرون رو

که آن شمع آتش از پروانه در پروانه اندازد

چو اوراق خزان بلبل به روی یکدیگر ریزد

به هر گلشن که دست آن شاخ گل مستانه اندازد

تو چون بیرون روی از انجمن، شمع گران تمکین

به جان بی نفس خود را برون از خانه اندازد

حجاب عشق تا برجاست از عاشق چه می آید؟

گرفتم خویش را در خلوت جانانه اندازد

درین بحر گران لنگر حبابی می شود واصل

که از سر خرقه ی خود را سبکروحانه اندازد

گرفتاری عنان از دست بیرون می برد، ورنه

مرا در دام هیهات است حرص دانه اندازد

زخورشید بلند اقبال او صائب عجب دارم

که پرتو بر در و دیوار این ویرانه اندازد

***

شکوه عقل را بسیاری گفتار کم سازد

دو لب را در نظرها خامشی تیغ دودم سازد

شود آگاه از اسرار سر پوشیده ی عالم

زمهر خامشی هر کس مهیا جام جم سازد

چو شاهین سر مپیچ از راستی تا محترم گردی

که میزان را سبک در چشم مردم سنگ کم سازد

از ان شد از دم شمشیر راه عشق نازکتر

که هر کس پا برون از راه بگذارد قلم سازد

من این مژگان خونریزی کزان خوش چشم می بینم

علم را چرب از خون غزالان حرم سازد

زنقص عشق زاهد سر به دنبال خرد دارد

وگرنه خضر هیهات است با نقش قدم سازد

نفس چون گردباد آن روز سازد راست صاحبدل

که مشت خاک خود را گرد صحرای عدم سازد

چنین گر فکر دنیا خلق را خواهد فرو بردن

به اندک روزی از قارون زمین را محتشم سازد

زچشم شور، صائب دوربینی می جهد سالم

که در دارالقمار زندگی با نقش کم سازد

***

زخود هر کس که بیرون رفت کی با همرهان سازد؟

که ممکن نیست بوی پیرهن با کاروان سازد

ندارد پرده پوشی پای خواب آلود چون دامن

همان بهتر که تیر کج به آغوش کمان سازد

به نرمی خصم بد گوهر حصار عافیت گردد

که مغز از چرب نرمی عمرها با استخوان سازد

هلال عید می سازد قد خم گشته یما را

همان عشقی که در پیری زلیخا را جوان سازد

چه خواهد کرد با دلهای مومین آتشین رویی

که با آهن دلی آیینه را آب روان سازد

مکن اندیشه از زخم زبان چون عشق صادق شد

که چون شد صبح روشن شمعها را بی زبان سازد

به پایان چون برم این راه بی انجام را صائب؟

که حیرانی مرا در هر قدم سنگ نشان سازد

***

به رغبت با خم زلفش دل بیتاب می سازد

چو آب زندگی با ماهی این قلاب می سازد

شود گلزار ابراهیم آتش بر گنهکاران

دل ما را چنین گر شرم عصیان آب می سازد

به احسان ای توانگر دستگیری کن فقیران را

که دریا بهر ریزش ابر را سیراب می سازد

سپهر کجرو از جا در نیارد اهل تمکین را

خس و خاشاک را سرگشته این گرداب می سازد

سفیدیهای مو گفتم شود صبح امید من

ندانستم که غفلت پرده های خواب می سازد

وفاداری مجو از دولت هر جایی دنیا

به یک روزن کجا خورشید عالمتاب می سازد؟

***

مرا پیمانه کی سیر از شراب ناب می سازد؟

کجا ریگ روان را شبنمی سیراب می سازد؟

سفیدیهای مو گفتم پر و بالم شود، غافل

که غفلت بادبان را پرده های خواب می سازد

به دریا می رساند سیل خاک پای در گل را

خوشا احوال آن سالک که دل را آب می سازد

زهر خامی نمی آید فریب پختگان دادن

تسلی کی دل پروانه را مهتاب می سازد؟

لطیف افتاده و بیرنگ چندان آب این دریا

که ماهی را زهجر خویشتن قلاب می سازد

عبث خم در خم من دارد آن ابر و کمان صائب

دل هر جایی من کی به یک محراب می سازد؟

***

محبت حسن را سرگرم در بیداد می سازد

دل چون موم را سنگین تر از فولاد می سازد

به صد امید دل دادم به دست او، ندانستم

که مصحف راز شوخی طفل کاغذ باد می سازد

به آب زندگی شوید غبار از خویش، تردستی

که دیوار یتیمی را چو خضرآباد می سازد

مشو ای دشمن جانها زحال کشتگان غافل

که گل از خنده روح بلبلان را شاد می سازد

نگردد مرغ زیرک از کمینگاه بلاغافل

به خواب از خود مرا غافل کجا صیاد می سازد؟

شعار حسن تمکین، شیوه ی عشق است بیتابی

ترا چون گل خموشی و مرا فریاد می سازد

پس از کشتن مرا بردار از خاک ای سبک جولان

که گرد دامن این ویرانه را آباد می سازد

نباشد چون بخیل از بخل خود بیش از کرم ممنون؟

که در هر رد سایل بنده ای آزاد می سازد

***

محبت سنگ خارا را ز اهل درد می سازد

تجلی کوه را مجنون صحرا گرد می سازد

بهشت آرد برون روز جزا سر از گریبانش

کسی کز برگ عیش اینجا به داغ و درد می سازد

منه بر اختر اقبال دل از ساده لوحیها

کجا یک جا قرار این مهره ی خوش گرد می سازد؟

مرا پیری اگر چون مرده در کافور خواباند

زکار عشق کی دست و دل من سرد می سازد؟

غزال شوخ چشم من خیال وحشیی دارد

که با هر کس گرفت الفت، زعالم فرد می سازد

زسوز عشق او شد کهربایی استخوان من

که روی صبح را خورشید تابان زرد می سازد

زعیاری یکی شد خال با خط دلاویزش

بلای جان بود دزدی که با شبگرد می سازد

مزن لاف شکیب و صبر با هجران او صائب

که این درد گرانجان مرد را نامرد می سازد

***

شود آسوده هر کس در جوانی کار می سازد

که پیری کارهای سهل را دشوار می سازد

مرا بی صبر و طاقت شعله ی دیدار می سازد

تجلی کوه را کبک سبکرفتار می سازد

پی آزار من دلدار با اغیار می سازد

به رغم طوطیان آیینه با زنگار می سازد

چنین از باده ی گلرنگ اگر گلگل شود رویش

به چشم عندلیبان زود گل را خار می سازد

بغیر از خط که پیچیده است بر روی دلاویزش

که مصحف را دگر شیرازه از زنار می سازد؟

کدامین آتشین رخسار دارد رو به این گلشن؟

که غیرت شاخ گل را آه آتشبار می سازد

هوس را حسن نشناسد زعشق از ساده لوحیها

به یاد طوطیان آیینه با زنگار می سازد

اگر خواهی ملایم نفس را، تن در درشتی ده

که سوهان زود ناهموار را هموار می سازد

زجرم زیردستان از تحمل چشم پوشیدن

دو چشم دولت خوابیده را بیدار می سازد

مرا غفلت شد از موی سفید افزون، چه حرف است این

که باد صبحگاهی مست را هشیار می سازد؟

جهان را سیر از راه تأمل می توان کردن

که حیرت آب را آیینه ی گلزار می سازد

به جانکاهی چرا از سازگاری افکنم خود را؟

که ناسازی مرا می سازد و بسیار می سازد

به نسبت تار و پود مهربانی می شود چسبان

که بوی پیرهن با چشم چون دستار می سازد

شود گر کوهکن گرم این چنین از غیرت خسرو

به آهی بیستون را زر دست افشار می سازد

تماشایش غزالان را زوحشت باز می دارد

خرامش سبزه ی خوابیده را بیدار می سازد

نیاید قطع راه سخت عشق از هر سبک مغزی

که این کهسار کبک مست را هشیار می سازد

ندارد شغل دنیا حاصلی غیر از پشیمانی

کشد هر کس که دست از کار اینجا کار می سازد

چها تا با هوسناکان کند رخسار گلرنگش

که بویش فتنه ی خوابیده را بیدار می سازد

به اندک روی گرمی از خجالت آب می گردم

مرا چون نخل مومین سردی بازار می سازد

گهر پروردن از گردون بدگوهر نمی آید

وگرنه جام ما را قطره ای سرشار می سازد

به هر موجی زبان بازی مکن چون خار و خس صائب

که خاموشی صدف را مخزن اسرار می سازد

***

جمالت دیده ها را مطلع انوار می سازد

دهانت سینه ها را مخزن اسرار می سازد

ندارد صرفه ای معشوق را هشیار گرداندن

وگرنه غنچه را بلبل دل بیدار می سازد

من آن مرغ سحرخیزم ریاض آفرینش را

که فریادم نسیم صبح را بیدار می سازد

مرا بیگانه کرد از دین و ایمان سر و بالایی

که طوق قمریان را بر کمر زنار می سازد

اگرچه نخل بی برگم به عشق امیدها دارم

که آتش خار بی گل را گل بی خار می سازد

شکیبایی زعاشق نیست حسن آشنارو را

به یاد طوطیان آیینه با زنگار می سازد

زجوش گل چنان شد تنگ جا بر نغمه پردازان

که بلبل آشیان در رخنه ی دیوار می سازد

مکن از تنگ چشمیهای گردون شکوه، ای رهرو

که چشم تنگ سوزن رشته را هموار می سازد

مخور چون گل زغفلت روی دست خنده ی شادی

که دل را در دو غم می سازد و بسیار می سازد

به حرف عقل پا از وادی مجنون مکش صائب

که این ره پای خواب آلود را بیدار می سازد

***

چراغ حسن را دامان خط مستور می سازد

غباری خانه ی آیینه را بی نور می سازد

مرا در محفلی بند از زبان برداشت بیتابی

که شمعش گریه را در آستین مستور می سازد

نگه دارد خدا از چشم ما آن لعل میگون را

که شور بحر ما آب گهر را شور می سازد

چه پروا از فنای عاشقان آن حسن سرکش را؟

که از هر مشت خاکی عشق صد منصور می سازد

حریم قهرمان عشق شوخی برنمی دارد

سپند بی ادب را آتش از خود دور می سازد

دل خوش مشربی دارم که سردیهای دوران را

به اکسیر تحمل مرهم کافور می سازد

زعزلت شهرت افتاده است مطلب گوشه گیران را

که ذوق خودنمایی دانه را مستور می سازد

دل ما را نسازد گریه ی شام و سحر خالی

که این ویرانه چندین سیل را معمور می سازد

ندارد حاصلی با سخت رویان عاجزی کردن

کمان آسمان را سرکشی کم زور می سازد

زناسازی مکن خون در جگر ما تلخکامان را

که گل با خار می جوشد، شکر با مور می سازد

چه افتاده است دردسر دهم صائب طبیبان را؟

که عیسی را علاج درد من رنجور می سازد

***

نمک داغ مرا چون مرهم کافور می سازد

که از بادام تلخی دور، چشم شور می سازد

خط از مشق پریشان چهره را بی نور می سازد

که جوهر صیقل آیینه را مستور می سازد

سر بی مغز مجنون را به سامان شور می سازد

کدوی پوچ را پر شهد این زنبور می سازد

نمی آید زهر لرزنده جانی حرف حق گفتن

کمان دار را زه جرأت منصور می سازد

مگر گل زخمی از شمشیر آن کان ملاحت شد؟

که شور بلبلان زخم مرا ناسور می سازد

مخور از دور باش ای محفل آرا بر دماغ ما

که ما را از حریمش دل تپیدن دور می سازد

سخن در پایه ی پستی نمی ماند سخنور را

سلیمان دست خود را پایتخت مور می سازد

به جوش خون درین فصل بهار امیدها دارم

که می پرزور چون شد خشت از خم دور می سازد

یکی صد می شود از گرد لشکر نخوت شاهان

غبار خط مشکین حسن را مغرور می سازد

نمی گردد ملایم چون زآهم آن کمان ابرو؟

کمان سخت را آتش اگر کم زور می سازد

چراغ عقل را خاموش سازد نفس ظلمانی

گدای دوربین فرزند خود را کور می سازد

مپیچ از غنچه خسبی سر که این اکسیر خرسندی

سر زانوی وحدت را کنار حور می سازد

ز زاد آخرت غافل مشو تا فرصتی داری

که برگ عیش زیر خاک پنهان مور می سازد

قناعت کن به شهد خامشی آرام اگر خواهی

که حرف پوچ سر را خانه ی زنبور می سازد

به شیرینی بدل شد تلخی بادام از شوری

نمک را چرب نرمی مرهم کافور می سازد

زخاموشی شود کیفیت گفتار روزافزون

خم سربسته صائب باده را پرزور می سازد

***

برای رزق من گردون عبث تدبیر می سازد

که دل خوردن مرا از زندگانی سیر می سازد

زآهو تا جدا شد نافه چون دستار شد مویش

غریبی در جوانی آدمی را پیر می سازد

مرا بس در میان دور گردان این سرافرازی

که مکتوب مرا جانان نشان تیر می سازد

خموشی خوب می گوید جواب هرزه گویان را

نسیم بی ادب را غنچه ی تصویر می سازد

خرد شهری است از وحشی نژادان می کند وحشت

بیابانی است سودا با پلنگ و شیر می سازد

گل تدبیرهای بی ثمر باشد پشیمانی

نگیرد لب به دندان هر که با تقدیر می سازد

هم آوازی چو باشد نعره واری نیست تا منزل

من دیوانه را همراهی زنجیر می سازد

چنین گر فکر زلفش می دواند ریشه در جانم

رگ سودا سرم را خامه ی تصویر می سازد

زبس دلها نیامیزد به هم صائب عجب دارم

 که چون در روزگار ما شکر با شیر می سازد؟

***

دل خام مرا رخسار آتشناک می سازد

که عود خام را آتش زهستی پاک می سازد

به طوف خاک ناحق کشتگان دامن کشان رفتن

زحرف دعوی خون سینه ها را پاک می سازد

زدام سرو بالایی رهایی آرزو دارم

که طوق قمریان را حلقه ی فتراک می سازد

تمنای ترحم دارم از خونریز مژگانی

که تیغ خود به دامان قیامت پاک می سازد

چنان کز پرده ی شب رهزنان را جرأت افزاید

نقاب خط مشکین حسن را بیباک می سازد

از ان ننشیند از طوفان به دامن گرد ساحل را

که از دریای گوهر با خس و خاشاک می سازد

زهمراهان یکدل شوق سالک بیشتر گردد

گرانی سیل را در جستجو چالاک می سازد

فروغ عارض او سیل خون از دیده می آرد

اگر خورشید گاهی دیده ای نمناک می سازد

صفای روی خوبان است در دلسوزی عاشق

که این آیینه را خاکستر دل پاک می سازد

گرفتاری بهار بی خزانی زیر پر دارد

که جوش گل گریبان قفس را چاک می سازد

خروش سیل صائب می شود در کوهسار افزون

مرا سنگ ملامت بیشتر چالاک می سازد

***

غم من عالم بیدرد را غمخواره می سازد

مسیحا را علاج درد من بیچاره می سازد

همین بس شاهد یکرنگی معشوق با عاشق

که بلبل عاشق است و گل گریبان پاره می سازد

چرا بر کوه پشت خویش چون فرهاد نگذارد؟

سبکدستی که صد شیرین زسنگ خاره می سازد

زهر کس نامه ای آید، زند چون شاخ گل بر سر

همین آن سنگدل مکتوب ما را پاره می سازد

غزال وحشی من رو به صحرای دگر دارد

مرا هویی ازین وحشت سرا آواره می سازد

تکلف بر طرف، ختم است بر آیینه خودداری

که از خوبان سیمین بر به یک نظاره می سازد

دو عالم گر شود پروانه، شمع از پای ننشیند

به یک عاشق کجا آن آتشین رخساره می سازد؟

نسوزد دل اگر صائب سرشک ناامیدی را

که از بهر یتیمان مهره ی گهواره می سازد؟

***

زشکر خنده لعل او روان را تازه می سازد

می گلرنگ وقت صبح جان را تازه می سازد

یکی صد شد زخط کیفیت لبهای میگونش

شراب کهنه جان میکشان را تازه می سازد

قیامت می کند در خنده ی دندان نما آن لب

شراب لعل وقت صبح جان را تازه می سازد

غبار کلفت از دل شست رخسار عرقناکش

که روی تازه ی گل باغبان را تازه می سازد

زخط گفتم شود افسانه ی سودای من آخر

ندانستم که خط این داستان را تازه می سازد

زتیرش رقص بسمل می کند هر قطره ی خونم

که چون مهمان بود ناخوانده جان را تازه می سازد

کجا بر سینه ی صد پاره ی عاشق دلش سوزد؟

شکرخندی که زخم گلستان را تازه می سازد

مشو غافل زشکر خنده ی صبح بناگوشش

که چون شکر به شیر آمیخت جان را تازه می سازد

چه تقصیر نمایان سرزد از زلفش، که روی او

زخط عنبرین آیبنه دان را تازه می سازد

زیکدیگر گسستن تار پود و زندگانی را

به نور ماه پیوند کتان را تازه می سازد

اگر دلگیری از وضع مکرر، باده پیش آور

که در هر جام اوضاع جهان را تازه می سازد

در آن گلشن که گل دامان خود را بر کمر بندد

زغفلت بلبل ما آشیان را تازه می سازد

شود در بر گریزان رتبه ی آزادگی ظاهر

خزان تشریف این سرو جوان را تازه می سازد

مرو در باغ ایام خزان با آن رخ گلگون

که رخسار تو داغ بلبلان را تازه می سازد

نگاه گرم گستاخی است بر نازک نهال من

که پیچ و تاب آن موی میان را تازه می سازد

نفس در سینه تا دارد، زکلک تر زبان صائب

ریاض دولت صاحبقران را تازه می سازد

***

لبش از خنده ی دندان نما جان تازه می سازد

شراب صبح جان می پرستان تازه می سازد

اگرچه صفحه ی روی تو از خط کافرستان شد

همان صبح بناگوش تو ایمان تازه می سازد

نظر سیراب می گردد چو یاقوت از تماشایش

سفالی را که آن خط چوریحان تازه می سازد

غبار خاطر من بیش می گردد زتردستان

زمین تشنه را هر چند باران تازه می سازد

نسیم صبح پیغام که می آرد به این گلشن؟

که از هر غنچه شاخ گل گریبان تازه می سازد

دل آزاده ی ما هم زبرگ عیش می بالد

لباس سرو را گر نوبهاران تازه می سازد

مدار امید آسایش برون نارفته از عالم

نفس غواص در بیرون عمان تازه می سازد

فریب مردمی صائب مخور از چشم پرکارش

که از بهر شکستن عهد و پیمان تازه می سازد

***

فرنگی طلعتی کز دین مرا بیگانه می سازد

اگر در کعبه رو می آورد بتخانه می سازد

گهر بخشند مردان در عوض سنگ ملامت را

به پیری می رسد طفلی که با دیوانه می سازد

چراغ حسن را دست دعا فانوس می گردد

خموشی نیست شمعی را که با پروانه می سازد

زحیرانی بجا مانده است دل در سینه ام، ورنه

کجا با دانه ی تفسیده هرگز دانه می سازد؟

مسنج ای بلبل شوریده عشق خویش را با من

که بوی گل ترا مست و مرا دیوانه می سازد

نمی دانم گل از میخانه ی حسن که می آید

که کار صد چمن بلبل به یک پیمانه می سازد

ندارد اینقدر استادگی تعمیر احوالم

مرا زیر و زبر یک جلوه ی مستانه می سازد

خرد چون کودکان با خاکساری الفتی دارد

وگرنه عشق کی با کعبه و بتخانه می سازد

اگر خواهی فلک را مهربان ترک فضولی کن

که سازش میهمان را زود صاحبخانه می سازد

نماند حسن بی عاشق که شمع آتشین جولان

چو بی پروانه شد فانوس را پروانه می سازد

نباشد خنده ی بی گریه باغ آفرینش را

که گل در نوبهاران اشک شبنم دانه می سازد

زگردش مشت خاک بیقرار من نمی ماند

اگر چرخ از گلم تسبیح یا پیمانه می سازد

خط پاکی است گمنامی زکلفت گوشه گیران را

سیاهی در نگین نامداران خانه می سازد

به روی هم نهادن دست می زیبد فقیری را

که کار عالمی از همت مردانه می سازد

نبستم گرچه طرفی در حیات از زلف مشکینش

همان امیدواری استخوانم شانه می سازد

نه آن عقده است دل کز دست و دندان واتواند شد

کلید چاره را این قفل بی دندانه می سازد

من و بیگانگی از آشنایان جهان صائب

که وحشت آشنا را معنی بیگانه می سازد

***

به داغی عشق کار مردم دیوانه می سازد

خوش آن ساقی که کار بحر از پیمانه می سازد

زبان برق عالمسوز کوتاه است از ان خرمن

که از بهر دهان مور قفل از دانه می سازد

زهمکاری بلایی نیست بدتر اهل غیرت را

جنون بر هر که زور آرد مرا دیوانه می سازد

چنین گر رخنه درجان می کند زلف سبکدستش

به اندک فرصتی از استخوانم شانه می سازد

درین بستانسرا هر لاله و گل را که می بینم

به انداز لب میگون او پیمانه می سازد

نشاط عید نتواند گشودن عقده ی دل را

کلید ماه نو را قفل ما دندانه می سازد

درین طوفان که موج از دیر جنبیدن خطر دارد

حباب ساده دل بر روی دریا خانه می سازد

می گلرنگ بیجا آبروی خویش می ریزد

گل روی تو کی با شبنم بیگانه می سازد؟

سر دیوانگی داری درین محفل اگر صائب

به یک سیلی فلک دیوانه را فرزانه می سازد

***

خمار باده مهر دوستان را کینه می سازد

کدورت صبح شنبه را شب آدینه می سازد

غباری از لباس فقر بر دل نیست صوفی را

به روی تازه به با خرقه ی پشمینه می سازد

رخش از حلقه ی خط می کند پیدا نظربازان

چه طوطیها زموم سبز این آیینه می سازد

ندارد نشأه ی سرجوش درد عالم امکان

مرا جان تازه یاد مردم پیشینه می سازد

صدف را دل دو نیم از گوهر دریا شکوهم شد

مرا از دیده ها مستور کی گنجینه می سازد؟

به نسبت آشنایی کن که با ناجنس پیوستن

ترا با خوش قماشی در نظرها پینه می سازد

به آسانی قدم بر اوج عزت می نهد صائب

گرانقدری که از حفظ مراتب زینه می سازد

***

سرشک گرم با مژگان و چشم تر نمی سازد

شراب تند ما با شیشه و ساغر نمی سازد

نمی دانم به خونریز که شد آلوده مژگانش

که شوق زخم، خون را در جگر نشتر نمی سازد

به روی مهر، صبح از ساده لوحی پرده می پوشد

نمی داند که حسن شوخ با چادر نمی سازد

نگردد سایه ی بال هما دام فریب ما

سر خورشید عالمسوز با افسر نمی سازد

درین دریا کسی از صدق دستی برنمی دارد

که دل را چون صدف گنجینه ی گوهر نمی سازد

ندارد خنده ای در چاشنی حسن گلو سوزش

که شهد زندگی را تلخ بر شکر نمی سازد

وصال شعله ی جانسوز در مدنظر دارد

عبث پهلوی خود را بوریا لاغر نمی سازد

چنان افتادم از طاق دل همصحبتان صائب

که وقت رفتنم آیینه چشمی تر نمی سازد

***

زشوق عالم بالا روان با تن نمی سازد

به پای کاروانی بوی پیراهن نمی سازد

زخواب آلودگی روح تو در جسم است پا برجا

که چون بیدار گردد پای با دامن نمی سازد

ترا دل مانده در قید تن از آلوده دامانی

وگرنه دانه چون شد پاک با خرمن نمی سازد

مدار از دولت دنیای دون چشم وفاداری

که خورشید سبک جولان به یک روزن نمی سازد

به تن جان گرامی در قیامت می کند رجعت

گسستن رشته را غافل ازین سوزن نمی سازد

زتن وحشت کند صائب چو دل گردید نورانی

که چون آیینه روشن گشت با گلخن نمی سازد

***

دماغ خشک ما را باده ی رنگین نمی سازد

شراب آتشین با کاسه ی چوبین نمی سازد

نگیرد رنگ از فانوس رنگین شعله ی سرکش

می گلگون رخ زرد مرا رنگین نمی سازد

هنرمندی اگر این قدر دارد، جز به خون خود

دهان تیشه ی فرهاد را شیرین نمی سازد

نسازد قدردان وقت را شور جنون غافل

که خواب بلبلان را فصل گل سنگین نمی سازد

به شکر، خسرو دوشاب دل، پیوست از شیرین

سر پوچ هوسناکان به یک بالین نمی سازد

زبس سود از سفر برخاست در ایام ما صائب

حنا را رفتن هندوستان رنگین نمی سازد

***

مکن کاری که از جورت دل اندوهگین لرزد

که از لرزیدن من آسمانها چون زمین لرزد

زچشم بد خطر افزون بود رنگین لباسان را

زصحرا بیش در فانوس شمع دوربین لرزد

فروغ لعل و یاقوتم که بر کوه است پشت من

نیم شمعی که بر پرتو زباد آستین لرزد

به آه سرد چون زحمت دهم آن نازپرور را؟

که از سرمای گل چون برگ بید آن نازنین لرزد

ندارد یاد چون من بیقراری صفحه ی دوران

که نامم همچو دست رعشه داران در نگین لرزد

به شمع صبحدم پروانه را چندان نلرزد دل

که وقت خط به رخسار تو زلف عنبرین لرزد

دل از جان بر گرفتن نیست کار هر تنک ظرفی

عجب نبود عرق بر چهره ی آن مه جبین لرزد

به قدر حاصل از دنیا بود غم قسمت هر کس

به خرمن صاحب خرمن فزون از خوشه چین لرزد

زحرف سرد ناصح عاشق صادق نیندیشد

کی از باد خزان بر خویش سرو راستین لرزد؟

زبان در کام کش صائب اگر آسودگی خواهی

که دایم شمع بر جان از زبان آتشین لرزد

***

قدح لبریز چون شد از شراب ناب می لرزد

به قدر آب بر خود گوهر سیراب می لرزد

چنان از شور چشمان بر صفای وقت می لرزم

که بر آیینه های صیقلی سیماب می لرزد

نیفکنده است پیری خواجه را این رعشه بر اعضا

که از دلبستگیها بر سر اسباب می لرزد

نلرزد هیچ کس بر دولت بیدار در عالم

به عنوانی که دل بر دیده ی بیخواب می لرزد

چه شد گر عشق را بر عاشقان دل مهربان باشد؟

که بر هر ذره ای خورشید عالمتاب می لرزد

زعریانی عرق می ریزد از درویش صاحبدل

توانگر در سمور و قاقم و سنجاب می لرزد

مباد از تنگ چشمان عقده در کار کسی افتد

زطوفان بیش بر خود کشتی از گرداب می لرزد

سراپا دست شو چون سرو در تسکین ما ناصح

که هر عضوی زعاشق چون دل بیتاب می لرزد

نه در بتخانه ها ناقوس بیتاب است از ان کافر

دل قندیل هم در سینه ی محراب می لرزد

مکن در بزم وصل از بیقراری منع من صائب

که از برق تجلی کوه چون سیماب می لرزد

***

به مقدار بصیرت خاطر آگاه می لرزد

که خورشید جهان افروز بیش از ماه می لرزد

به نسبت می شود سر رشته ی پیوندها محکم

که از بی مغزی خود کهربا بر کاه می لرزد

چه می آید زصبر و طاقت ما در خطر گاهی

که کوه قاف بر خود بیشتر از کاه می لرزد

اگرچه حجت ناطق زعیسی در بغل دارد

همان مریم به جان از تهمت ناگاه می لرزد

گرامی گوهران را می کند بی وزن، سنجیدن

که یوسف در ترازو بیشتر از چاه می لرزد

نفس در ره نسازد راست هر کس دوربین افتد

زفکر عاقبت دایم دل آگاه می لرزد

زخواب امن صائب فتنه ی بیدار می زاید

که دوراندیش در منزل فزون از راه می لرزد

***

مرا چون دل تپد در بر، دل جانانه می لرزد

که شمع از بال و پر افشانی پروانه می لرزد

گرانی می کند دست تهی بر نخل بارآور

چو افتد در میان عاقلان دیوانه می لرزد

نلرزد بیجگر از تیغ لنگردار چندانی

که از قرب گرانجانان دل فرزانه می لرزد

اگرچه بی طلب رزقش به پای خویش می آید

همان مرغ قفس را دل به آب و دانه می لرزد

بود در ملک هستی حکم سیلاب فناجاری

که بر خود کوه و کاه اینجا به یک دندانه می لرزد

دل آگاه چون از مرگ غافل می تواند شد؟

زبیم آسیا در خوشه دایم دانه می لرزد

چه دست و پا تواند زد دل بی دست و پای من؟

که از زلف گرهگیر تو دست شانه می لرزد

غم جان گرامی نیست یک مو تن پرستان را

که جغد از گنج گوهر بیش بر ویرانه می لرزد

نریزد چون دل از بیگانگان در دامنم صائب؟

که از آواز پای آشنا این خانه می لرزد

***

دل ما بر سیه روزان فقر از خود فزون سوزد

چراغ خانه ی ما در برون بیش از درون سوزد

به چشم روشنم از اشک خواهد شد سیه عالم

به این عنوان اگر در دل مرا چون لاله خون سوزد

ندارد رنگی از بال سمندر آتش سوزان

کجا آن پرده ی شرم از شراب لاله گون سوزد؟

بود دست حمایت عشق حسن آتشین خو را

که لرزد شمع بر خود بیشتر پروانه چون سوزد

اگر نعلش در آتش نیست از خورشید رخساری

چرا هر شب ز انجم داغ چرخ نیلگون سوزد؟

برآرد سر چو دود از خیمه گستاخانه لیلی را

نفس چون گردباد آن را که در دشت جنون سوزد

ندارم شکوه ای از طالع وارون، به این شادم

که می آید به پایان زود چون شمعی نگون سوزد

نشوید خواب اگر از چشم شیران گریه ی مجنون

که در شبها چراغی بر سر اهل جنون سوزد؟

برآید روز حشر از بوته صائب چون زر خالص

به درد و داغ عشق آن کس که در اینجا فزون سوزد

***

سرشک گرم در چشم تر من خواب می سوزد

به آب خود چراغ گوهر شب تاب می سوزد

زتاب عارض او چون نسوزد آب در چشمم؟

که از نظاره اش در چشم گوهر آب می سوزد

هوای خانه می ریزد زیکدیگر حبابم را

نفس بیهوده در ویرانیم سیلاب می سوزد

چرا آرام یک جا در بدن پیکان نمی گیرد؟

اگر نه ظلم در چشم ستمگر خواب می سوزد

پشیمانی ندارد صرف کردن عمر در طاعت

که دل زنده است هر شمعی که در محراب می سوزد

نمی سازد سبک درد گران را پرسش رسمی

مرا بیش از تغافل گرمی احباب می سوزد

زقرب شمع اگر آتش فتد در جان پروانه

دل پر رخنه ی عاشق زچندین باب می سوزد

شود از خوابگاه نرم افزون پرده ی غفلت

مرا افزون زسرما بستر سنجاب می سوزد

زبان در کام کش در حلقه ی روشندلان صائب

که بی نورست هر شمعی که در مهتاب می سوزد

***

اگرچه شمع کافوری خرد در خانه می سوزد

چراغ از چشم شیران بر سر دیوانه می سوزد

زبیم بازگشت حشر دل جمع است عاشق را

که فارغ از دمیدن می شود چون دانه می سوزد

شعار حسن تمکین، شیوه ی عشق است بیتابی

به پایان تا رسد یک شمع صد پروانه می سوزد

به فکر کلبه ی تاریک ما هرگز نمی افتد

چراغ آشنارویی که در هر خانه می سوزد

زشمع انجمن آموز آیین وفاداری

که تا دارد نفس بر تربت پروانه می سوزد

اگرچه در حریم اهل تقوی شمع محرابم

همان دل در هوای گوشه ی میخانه می سوزد

نمی دانم چه حال از عشق او دارم، همین دانم

که بیش از آشنا بر من دل بیگانه می سوزد

زهر انگشت مرجان بحر شمع عالم افروزی

برای جستن آن گوهر یکدانه می سوزد

مگر از سیلی باد خزان صائب خبر دارد

که شمع لاله و گل سخت بیتابانه می سوزد

***

خمار می مرا در گوشه ی میخانه می سوزد

شراب من چو داغ لاله در پیمانه می سوزد

کند تأثیر سوز عشق در شاه و گدا یکسان

که بید و عود را آتش به یک دندانه می سوزد

ندارد گرمی هنگامه ی ما حاجت شمعی

درین عشرت سرا پروانه از پروانه می سوزد

از آن رخسار آتشناک داغی بر جگر دارم

که بیش از آشنا بر من دل بیگانه می سوزد

کند در چشم مردم خواب را افسانه گر شیرین

زشیرینی مرا در دیده خواب افسانه می سوزد

نگه دارد خدا از چشم بد آن آتشین رو را

که در بیرون در از پرتوش پروانه می سوزد

ندارد حاصلی بی جذبه کوشش، ورنه هر موجی

نفس در جستن آن گوهر یکدانه می سوزد

مکن پهلو تهی از سوختن تا دیده ور گردی

که سازد فاش را زغیب را چون شانه می سوزد

غم دنیا خوری بیش از غم عقبی، نمی دانی

که قندیل حرم بیجا درین بتخانه می سوزد

به فکر کلبه ی تاریک ما صائب نمی افتد

چراغ آشنا رویی که در هر خانه می سوزد

***

کدامین روز بر حالم دل خارا نمی سوزد؟

ز اشک آتشینم دامن صحرا نمی سوزد

کدامین روز اشک من به دریا روی می آرد؟

که همچون شمع، ماهی در دل دریا نمی سوزد

بود دلسردیی لازم کمال عشقبازی را

که عاشق تا به کام دل نسوزد وا نمی سوزد

من گریان سراپا سوختم از داغ تنهایی

که می گوید در آتش چوب تر تنها نمی سوزد؟

اگر نه آتش سوزنده دست آموز می گردد

چرا دست کسی از ساغر صهبا نمی سوزد؟

نمی گردد به گردش فیض چون پروانه هر ساعت

کسی چون شمع تا در پرده ی شبها نمی سوزد

درین بستانسرا سرو سرافرازی نمی یابم

که همچون شمع سبز از رشک آن بالا نمی سوزد

اگر نه آشتی داده است ساقی جنگجویان را

چرا از آتش می پنبه ی مینا نمی سوزد؟

دلیل صافی عشق است خاموشی و حیرانی

که در روغن نمک تا هست بی غوغا نمی سوزد

زخورشید قیامت مشرب عاشق چه غم دارد؟

که داغ لاله هرگز سینه ی صحرا نمی سوزد

چه پروا دارد از دمسردی اغیار داغ ما؟

گل خورشید عالمتاب از سرما نمی سوزد

نهال طور در آب و عرق غرق است از خجلت

زرشک کلک صائب نیشکر تنها نمی سوزد

***

مرا صد آه یکبار از دل صد چاک می خیزد

به قدر شق سیاهی از زبان خامه می ریزد

صفای ظاهر از دل کی زداید زنگ باطن را؟

همان دود از نهاد شمع کافوری سیه خیزد

به تردستی زبان خصم را کوتاه کن از خود

که خار تر به دامن راهرو را کمتر آویزد

سیاهی کی برد رخت سفید از طینت زاهد؟

همان دود از نهاد شمع کافوری سیه خیزد

نظر بر صبح دارد گریه ی شبخیز من صائب

که انجم تخم خود را در زمین پاک می ریزد

***

غبار تیره بختی از دهان شکوه می خیزد

به قدر شق سیاهی از زبان خامه می ریزد

بر آن عاشق سرشک شمع آب زندگی گردد

که چون پروانه ی بیباک از آتش نپرهیزد

همان سرگشته چون موج سرایم در بیابانها

به جای سبزه خضر از رهگذر من اگر خیزد

امید دستگیری دارم از رهبر در آن وادی

که خار از سرکشی در دامن رهرو نیاویزد

غرور زهد آن روز از سر زاهد رود بیرون

که از اشک ندامت آب بر دست سبو ریزد

زشرم آن تبسمهای شرم آلود جا دارد

که شکر خند گل در آستین غنچه بگریزد

ز آه آتشین در پرده ی دل می زنم آتش

چو بینم شمع در بال و پر پروانه آمیزد

نظر بر صبح دارد گریه ی شبخیز من صائب

که انجم تخم خود را در زمین پاک می ریزد

***

ز ماتمخانه ما نغمه ی عشرت کجا خیزد؟

سپند از آتش ما تنگدستان بینوا خیزد

نصیحت برنینگیزد زمین گیران غفلت را

ره خوابیده هیهات است از بانگ درا خیزد

عبوس زاهد خشک از می گلگون نگردد کم

مگر در سوختن چین از جبین بوریا خیزد

پشیمانی ندارد در طلب از پای افتادن

درین وادی کسی کز پا درآید بی عصا خیزد

به خاموشی مباش از انتقام عاجزان ایمن

که سیل از کوهسار خاکساران بی صدا خیزد

به وصل از دامن عاشق ندارد دست دلگیری

که ممکن نیست زنگ آهن از آهن ربا خیزد

درون پرده ی دل با خیالش خلوتی دارم

که صحبت می خورد بر هم سپندی گر زجا خیزد

دو عالم را به یک پیمانه می بخشند مخموران

اگر قارون نشیند با می آشامان گدا خیزد

مگو تأثیر در افغان سنگین دل نمی باشد

که دل را آب سازد ناله ای کز آسیا خیزد

سعادت نیست چون ذاتی، شقاوت می شود آخر

نخواهم دولتی کز سایه ی بال هما خیزد

اگر قسمت نگیرد دست ما گم کرده راهان را

چه از پای طلب آید، چه از دست دعا خیزد؟

ز تن پرور کند پهلو تهی آثار درویشی

که از پهلوی فربه زود نقش بوریا خیزد

زعشق پاکدامن مدعا این است عاشق را

که از بزم تو یک ره با دل بی مدعا خیزد

جدایی مشکل است از دشمن جانسوز اگر باشد

کز آتش دور چون گردد سپند، از وی صدا خیزد

ازان صائب نظر از خاک پایش برنمی دارم

که سازد چشم روشن گریه ای کز توتیا خیزد

***

ز اشک دیده ی بیدرد زنگ از دل کجا خیزد؟

اثر در دل ندارد گریه ای کز توتیا خیزد

ازان بر آسمان ساید سرش از سرفرازیها

که پیش پای هر خار و خسی آتش زجاخیزد

مسلم کی گذارد ناله ی مظلوم ظالم را؟

که پیش از دانه فریاد از نهاد آسیا خیزد

گزیری نیست از غفلت دل ارباب دولت را

که این ابر سیه از سایه ی بال هما خیزد

مرا جان تازه شد زان خط پشت لب، چنین باشد

رگ ابری که از آب روان بخش بقا خیزد

حواس جمع من چون دود از روزن رود بیرون

چو از بیرون در آواز پای آشنا خیزد

من بی دست و پاآیم چسان بیرون از ان محفل

که نتواند سپند از حیرت رویش زجا خیزد

پر و بال سمندر را زآتش نیست پروایی

به می زان روی آتشناک کی رنگ حیا خیزد؟

لباس فقر بر تن پروران صائب نمی چسبد

که از پهلوی فربه زود نقش بوریا خیزد

***

به مستی آه خون آلود از دل بیشتر خیزد

که خونبارست هر ابری که از دامان تر خیزد

به آهی می تواند خواست عذر نارساییها

زمستی هر که نتواند زجای خود سحر خیزد

به زهر چشم گردون ستمگر می دهد آبش

اگر خاری پی آزار من از جای برخیزد

نه از صیقل گشادی شد نه از روشنگر امدادی

مگر در آب گشتن زنگ ازین آیینه برخیزد

چنان ترسیده است از آشنایان جهان چشمم

که بیرون می روم از خویش چون آواز در خیزد

مکن با بیخودی اندیشه از هنگامه ی محشر

که هر کس بیخبر از پا درآید بیخبر خیزد

زفیض سر به مهر آسمانی زله ها بندد

سبکروحی که پیش از صبحدم از خواب برخیزد

زکف سررشته ی زنار را دادم، ازین غافل

که چون تسبیح، تشویش من از صد رهگذر خیزد

نه برقی در کمین، نه تندبادی در نظر دارد

به امید چه یارب کشت ما از خاک برخیزد

بپوشان چشم اگر آیینه ی دل باصفا خواهی

که می چسبد به دل، گردی که از راه نظر خیزد

شود گر جذبه ی توفیق صائب دستگیر من

چنان برخیزم از دنیا که آهی از جگر خیزد

***

زرفتارت امان از عالم ایجاد برخیزد

به جای گرد از بنیاد هستی داد برخیزد

زبیباکی چنان مردانه زیر تیغ بنشینم

که فکر خونبها از خاطر جلاد برخیزد

زعزلت فارغ از رد و قبول خلق گردیدم

شود آسوده شمعی کز گذار باد برخیزد

به سختی هر که تن در داد شیرین کار می گردد

که از دامان کوه بیستون فرهاد برخیزد

مهیای خرابی گوشه ی غمخانه ای دارم

که از دامن فشاندن گردم از بنیاد برخیزد

زحیرت همچنان در وادی سرگشتگی محوم

اگر در هر قدم خضری پی ارشاد برخیزد

به هر دامی که افتد بلبل آتش نوای من

زشادی چون سپند از دانه اش فریاد برخیزد

خوشم با ترک سر، ورنه نگاهی می کنم صائب

که جوهر همچو آه از خنجر جلاد برخیزد

***

زدین ناقصم از سبحه استغفار برخیزد

زننگ کفر من مو بر تن زنار برخیزد

بگیر از آتش سوزنده تعلیم سبکروحی

که با آن سرکشی در پیش پای خار برخیزد

به خود چون مار می پیچم زرشک زلف، کی باشد

که این ابر سیه زان دامن گلزار برخیزد؟

اگر وصف سرزلف تو در طومار بنویسم

چو شمع کشته دودم از سر طومار برخیزد

چنین کافتادم از طاق دل نشو و نما، مشکل

که مو از پیکرم چون کاه از دیوار برخیزد

عبث صیقل عرق می ریزد از بهر جلای من

عجب دارم که از آیینه ام زنگار برخیزد

پی طرف کلاهش لاله دارد نعل در آتش

زخواب ناز گل از شوق آن دستار برخیزد

زطرز تازه صائب داغ داری نکته سنجان را

عجب دارم کز آمل چون تو خوش گفتار برخیزد

***

مسیحا از سر بالین من رنجور برخیزد

چراغ آفتاب از بزم من بی نور برخیزد

چنین کز بار درد افتاده ام از پا، عجب دارم

که شیون هم زبالین من رنجور برخیزد

ندارد شرم از روی کسی آیینه ی محشر

زحق هر کس که اینجا چشم پوشد کور برخیزد

غبار غم به آه از سینه یز من کم نمی گردد

چه گرد از چهره ی صحرا به بال مور برخیزد؟

خیالش بیخبر رفت از دلم بیرون، ندانستم

که مهمان چون بود ناخوانده، بی دستور برخیزد

به جای سبزه از خاک شهیدان صف مژگان

زبان مار روید، نشتر زنبور برخیزد

ندارد یاد چون من شوربختی آسمان صائب

اگر شبنم به کشت من نشیند شور برخیزد

***

خوشا افتاده ای کز خاک ره چالاک برخیزد

کند در خاک دشمن را و خود از خاک برخیزد

گناه ما غبار خاطر رحمت نمی گردد

فروغ مهر از دریای پرخون پاک برخیزد

مباد از نشأه ی می سرخ رویی می پرستی را

که در ایام بی برگی زپای تاک برخیزد

(چراغ دیده ی عشاق وقتی می شود روشن

که دود خط از ان رخسار آتشناک برخیزد)

ندارد اعتبار خاک، خون مشک در زلفش

به یک سودا درین بازار باد از خاک برخیزد

ندارد حاصلی جز قبض خاطر خاک اصفاهان

نباشد بسط در خاکی کز او تریاک برخیزد

مجو درک سخن از خام طبعان جهان صائب

که از خاکستر دل شعله ی ادراک برخیزد

***

مرا آن روز از آیینه ی دل زنگ برخیزد

که از پیش نظر گردون مینارنگ برخیزد

چراغ بیکسان از عالم بالا شود روشن

نظر بر ابر دارد لاله ای کز سنگ برخیزد

امید رحم با چندین گنه دارم زبیباکی

که از تیغش زخون بیگناهان زنگ برخیزد

به مژگان بیستون را آنچنان از پیش بردارم

که صد فریاد از فرهاد زرین چنگ برخیزد

رباینده است چندان خاک دامنگیر درویشی

که ابراهیم ادهم از سر اورنگ برخیزد

محرک بر سر گفتار می آرد سخنور را

که ممکن نیست بی ناخن صدا از چنگ برخیزد

به رنگ خود برآرد عشق با هر کس که آمیزد

ز آتش دود عود و خار و خس یکرنگ برخیزد

بهار و باغ من نظاره ی مشکین خطان باشد

به زنگار از دل آیینه ی من زنگ برخیزد

در آن محفل که آن آیینه رو شکرفشان گردد

سبک چون طوطی رم کرده از دل زنگ برخیزد

به آسانی نمی آید به کف زلف سخن صائب

چو از جان سیر گردی نغمه سیر آهنگ برخیزد

***

به عزم رقص چون سرو قباپوش تو برخیزد

زغیرت خون گل یک نیزه از جوش تو برخیزد

زخجلت باغبان بر خاک مالد روی گلها را

غبار خط چو از رخسار گلپوش تو برخیزد

به استقبال یوسف وا کند آغوش پیراهن

عبیری را که از صبح بناگوش تو برخیزد

غبار خط مناسب نیست آن رخسار نازک را

مگر گرد یتیمی از در گوش تو برخیزد

گره گردد زبان غنچه ی گویا در آن محفل

که مهر خامشی از چشمه ی نوش تو برخیزد

تو آن سرو قباپوشی ریاض آفرینش را

که صبح از جا به انداز برو دوش تو برخیزد

زتمکین نکویی نامه ی سربسته را ماند

خط سبزی که از لبهای خاموش تو برخیزد

تو گل در خوابگاه افشانی و من خون خود ریزم

که از بهر چه این بی شرم از آغوش تو برخیزد

کدامین شعله رخسارست در خاطر ترا صائب؟

که سقف آسمان وقت است از جوش تو برخیزد

***

نشد از دل غبار از شیشه و پیمانه برخیزد

مگر ابری زبحر گریه ی مستانه برخیزد

کند معشوق را بی دست و پا بیتابی عاشق

بلرزد شمع بر خود چون زجا پروانه برخیزد

ندارد این چنین خاک مرادی عالم امکان

نشیند گرد اگر برتربتم دیوانه برخیزد

به تنگ آمد معلم آنچنان از شوخی طفلان

که هر ساعت به تقریبی زمکتب خانه برخیزد

که را داریم ما افتادگان جز گرد ویرانی؟

که پیش پای سیل از جا سبکروحانه برخیزد

اگر ابر بهاران گردد آه گریه آلودم

به جای سبزه فریاد از دل هر دانه برخیزد

من آن روز از جنون خود تسلی می شوم صائب

که از جوش شرابم سقف این میخانه برخیزد

***

کجا تدبیر پیران کهنسال از جوان خیزد؟

نیاید از دم تیغ آنچه از پشت کمان خیزد

به زور عجز، تمکین بزرگی برنمی آید

به اندک ناله ای فریاد از کوه گران خیزد

سرایت می کند در ظالمان آزار مظلومان

که فریاد از دل سخت کمان پیش از نشان خیزد

مشو در دور خط از فتنه ی رخسار او ایمن

که گرد فتنه بیش از دامن آخر زمان خیزد

پشیمانی ندارد خنده بر وضع جها ن کردن

ندارد گریه در پی خنده ای کز زعفران خیزد

فسان شمشیر را در خونفشانی تیز می سازد

نباشد چون دل سنگین، چه از تیغ زبان خیزد؟

دل سنگین گرفتم آب شد از شرم عصیانم

به یک شبنم چه گرد از چهره ی این بوستان خیزد؟

گرانتر شد زباد صبح خواب این گرانجانان

به سیلاب فنا از جا مگر این کاروان خیزد

در آن گلشن که صائب غنچه ی منقار بگشاید

به جای ناله از آتش زبانان الامان خیزد

***

کجا بی باده زنگ از خاطر اندوهگین خیزد؟

چسان این سبزه ی خوابیده بی آب از زمین خیزد؟

به عزم رقص چون از جای خود آن نازنین خیزد

فلک از پای بنشیند قیامت از زمین خیزد

حجاب نور طی کردن بود مشکلتر از ظلمت

نخواهم زلف مشکین زان عذار شرمگین خیزد

که دارد پای بیرون رفتن از بزمی که نتواند

سپند خال از حیرت زروی آتشین خیزد

کمان آسمانها نرم شد از گرمی آهم

ندانم کی ترا ای سنگدل چین از جبین خیزد

به آه از سینه ی عاشق نگردد کم غبار غم

چه گرد از دامن صحرا به باد آستین خیزد؟

سر عیسی زفیض دامن مریم فلک سا شد

نهالی کز زمین پاک خیزد این چنین خیزد

به آبم راند لعل آبدار او، ندانستم

که جای سبزه نیش از جویبار انگبین خیزد

فریب حرف لطف آمیز آن یاقوت لب خوردم

ندانستم که صد نقش مخالف زین نگین خیزد

دمید از آتش ابراهیم را گر سنبل و ریحان

ترا از آتش رخسار دود عنبرین خیزد

زتردستی به چشم آیینه را عالم سیه گردد

به می کی زنگ کلفت از دل اندوهگین خیزد؟

زقطع زلف امید رهایی داشتم صائب

ندانستم که چون خط دلربایی از کمین خیزد

***

زرخسار تو رنگ از گلشن ایجاد می خیزد

زرفتار تو از آب روان فریاد می خیزد

به هر گلشن که با آن قد رعنا جلوه گر گردی

به تعظیم تو سرو از جای خود آزاد می خیزد

ز آب آیینه ی روشن پذیرد زنگ و شیرین را

زدل زنگار از تردستی فرهاد می خیزد

کجا خون می تواند شست رنگ از غنچه ی پیکان؟

به می کی گرد کلفت از دل نا شاد می خیزد؟

اگر چون کاسه خالی نیستند از مغز این سرها

چرا انگشت بر هر لب زنی فریاد می خیزد؟

کند از علم رسمی پاک، دل را ساده لوحیها

به صیقل جوهر از آیینه ی فولاد می خیزد

چرا صائب به هم دارند غیرت کشتگان او؟

رقم یکدست اگر از خامه ی فولاد می خیزد

***

مرا از دل زقرب خط دلبر دود می خیزد

زرشک خضر از جان سکندر دود می خیزد

نگردد بی صفا از خط بزودی لعل سیرابش

که با تمکین زروی آتش تر دود می خیزد

چنین گر آب خود دارد دریغ از تشنگان لعلش

به اندک فرصتی زین آب گوهر دود می خیزد

کند زود آتش بی دود او را دود بی آتش

به این عنوان اگر زان روی انور دود می خیزد

تعجب نیست گر طوطی چو شمع سبز در گیرد

که از حسن گلو سوزش زشکر دود می خیزد

زبال و پر کند پروانه ی من بستر و بالین

در آن آتش که از جان سمندر دود می خیزد

نسوزد برق تا خود را، نسوزاند گیاهی را

زمظلومان پس از جان ستمگر دود می خیزد

از این آتش که من از شوق او در زیر پا دارم

زنقش پای من تا روز محشر دود می خیزد

که را در کوهسار عشق دیگر پا به سنگ آمد؟

که از داغ پلنگان همچو مجمر دود می خیزد

زکلک تر زبان خامی است امید ثمر صائب

که با صد خون دل زین هیزم تر دود می خیزد

***

زسوز دل مرا از چشم گریان دود می خیزد

ازین دریا به جای ابر نیسان دود می خیزد

از آن آتش که زد در کوه و صحرا ناله ی مجنون

هنوز از روزن چشم غزالان دود می خیزد

کدامین بلبل آتش نفس زباغ بود امشب؟

که جای سنبل و ریحان زبستان دود می خیزد

نمی آرد به سامان سیم و زر حرص سیه دل را

همان از مجمر زرین پریشان دود می خیزد

مگر افتاد یک جانب نقاب از چهره ی لیلی؟

که جای گردباد از این بیابان دود می خیزد

منه دل بر جهان پوچ اگر از شیر مردانی

که تا جا گرم سازی زین نیستان دود می خیزد

مزن آتش به جان بیگناهان، رحم کن بر خود

که آخر از رخ آتش عذاران دود می خیزد

شود از پرده پوشی درد و داغ عشق رسواتر

زشمع زیر دامن از گریبان دود می خیزد

ندارد ثابت و سیار صائب در جگر آهی

همین از شمع من زین نه شبستان دود می خیزد

***

مرا اسباب عشرت از دل دیوانه می خیزد

شراب و مطرب و معشوق من از خانه می خیزد

بشارت باد آغوش دل امیدواران را

که گرد خط زرخسارش عجب مستانه می خیزد

زسیل رفتن دلها دو عالم می شود ویران

زجای خود به عزم رقص تا جانانه می خیزد

نمی دانم کدامین شوخ چشم افتاده در دامش

که صیاد از کمین بسیار بیتابانه می خیزد

تو از خاک شهیدان می روی چون شاخ گل خندان

وگرنه شمع گریان از سر پروانه می خیزد

به خون شوید زدل اندیشه ی وحشت غزالان را

چو ابر و هر کمانی را که تیر از خانه می خیزد

به خواب غفلت ما می فزاید پرده ی دیگر

زسیلاب فنا گردی کز این ویرانه می خیزد

سرآمد عمرها از جلوه ی مستانه ی لیلی

غبار از تربت مجنون همان مستانه می خیزد

ندارد عشق دست از پرده پوشی بعد مردن هم

زخاک آشنایان سبزه ی بیگانه می خیزد

اگر در کار داری عقل، از ما دور شو صائب

که هر کس می نشیند پیش ما، دیوانه می خیزد

***

دل هر کس به تعظیم سخن از جا نمی خیزد

قیامت گر به بالینش رسد بر پا نمی خیزد

چنین دستی که در دل رخنه کردن آسمان دارد

عجب دارم که گوهر سفته از دریا نمی خیزد

نگردد گرد کلفت کم به آه از سینه ی عاشق

به افشاندن غبار از دامن صحرا نمی خیزد

نبرد از دل وصال یار بیرون زهر هجران را

به می زنگار هرگز از دل مینا نمی خیزد

نسوزد هیچ برقی ریشه ی تخم محبت را

به حک کردن زدلها نقطه ی سودا نمی خیزد

چسان فرهاد نالد، کز شکوه صورت شیرین

صدای تیشه ی فولاد از خارا نمی خیزد

مرو در زیر دامان صدف بیهوده ای گوهر

که بی آب گهر ابر من از دریا نمی خیزد

نفس چون راست سازد شمع در بزم وصال او؟

که از تمکین حسن او سپند از جا نمی خیزد

به فریاد و فغان از دل ندارد دست عشق او

به های و هو ز کوه قاف این عنقا نمی خیزد

نکرده است از ره انصاف تعظیم خرام او

کسی کز جلوه ی او از سر دنیا نمی خیزد

که می آید ز اهل درد بر بالین من صائب

که در برخاستن با معجز عیسی نمی خیزد

چمن شد از قد رعنای ساقی انجمن صائب

که می گوید که سرو از چشمه ی مینا نمی خیزد؟

***

زدل زنگ ملال از باده ی احمر نمی خیزد

به آب بحر از عنبر سیاهی بر نمی خیزد

ندارد زلف او دیوانه ای هموارتر از من

که از زنجیر من آواز چون جوهر نمی خیزد

زبان آتشین را چرب نرمی می کند کوته

چراغی را که روغن کشت دودش بر نمی خیزد

محال است این که گردد بی غریبی پختگی حاصل

به جوش آب دریا خامی از عنبر نمی خیزد

در امیدواری آنچنان مسدود شد صائب

که از آیینه زنگ از سعی خاکستر نمی خیزد

***

غبار غم به می از جان غم پرور نمی خیزد

به شستن از گهر گرد یتیمی بر نمی خیزد

فغان بی اثر در سینه ی عاشق نمی باشد

ازین فولاد یک شمشیر بی جوهر نمی خیزد

غریبی رتبه ی اهل سخن را می کند ظاهر

که تا در بحر باشد، نکهت از عنبر نمی خیزد

به زیر کوه غم دل همچنان بیطاقتی دارد

سبکباری ازین کشتی به صد لنگر نمی خیزد

امید رستگاری نیست بی افتادگی، اما

کسی کز طاق دل افتاد هرگز برنمی خیزد

نگردد پرده دار خبث باطن جامه ی زرین

نجاست از نهاد سگ به طوق زر نمی خیزد

به دل دارم غباری از خط عنبرفشان او

که چون گرد یتیمی از رخ گوهر نمی خیزد

به سعی آستین غمگساران کی هوا گیرد؟

غبار خاطری کز دامن محشر نمی خیزد

زمخموران که آبی در دل شب می خورد صائب؟

که بیتابانه آه از جان اسکندر نمی خیزد

***

که می نالد که آه از جان شیدا برنمی خیزد؟

که می سوزد که دود از خرمن ما برنمی خیزد؟

عبث ای ابر زحمت می دهی دریای رحمت را

به صد طوفان غبار از خاطر ما برنمی خیزد

غبار خاطری دایم به چشم پرده می پوشد

که می گوید که گرد از روی دریا برنمی خیزد؟

اگر از عرش افتد کس، امید زیستن دارد

کسی کز طاق دل افتاد از جا برنمی خیزد

کدامین شب خیال خال او در سینه می آید

که مانند سپند از جا سویدا برنمی خیزد

***

سیاهی از دل چون گلخن ما برنمی خیزد

چو داغ لاله دود از روزن ما برنمی خیزد

که با ما می تواند دعوی افتادگی کردن؟

که از افتادگی مو بر تن ما برنمی خیزد

نسازد دستبرد ابر هرگز خشک دریا را

به افشردن تری از دامن ما برنمی خیزد

نشد از شرم عصیان آب گردد این دل سنگین

به آتش بستگی از آهن ما برنمی خیزد

زما نتوان شنیدن شکوه ای از سینه صافیها

غباری از زمین روشن ما برنمی خیزد

زگوهر دور نتوان ساختن گرد یتیمی را

به افشاندن غبار از دامن ما بر نمی خیزد

نفس از سینه ی مجروح ما بیرون نمی آید

زدلچسبی نسیم از گلشن ما برنمی خیزد

مجو آه از دل خرسند، ما آیینه طبعان را

که دود از خانه ی بی روزن ما برنمی خیزد

به هم چون خوشه پیوسته است صائب دانه ی دلها

که می سوزد که دود از خرمن ما برنمی خیزد؟

***

غبار من زسیل نوبهاران برنمی خیزد

چو من افتاده ای از خاکساران بر نمی خیزد

به یک پیمانه ی سرشار می بازم دو عالم را

چو من دریادلی از خوش قماران برنمی خیزد

به هویی می توان افلاک را زیر و زبر کردن

جوانمردی زسلک خرقه داران بر نمی خیزد

شود چون خرمن گل روزی آتش، گرانجانی

که چون شبنم سبک از لاله زاران برنمی خیزد

سپند خام بیجا در میان می افکند خود را

درین محفل صدا از بیقراران برنمی خیزد

به همت می توان طی کرد این دشت پر آتش را

جگرداری میان نی سواران برنمی خیزد

ندارد پرده ی انصاف گوش باغبان، ورنه

چو من رنگین نوایی از هزاران برنمی خیزد

به خون سایه ی خود پنجه رنگین می کنم چون گل

به خشم من پلنگ از کوهساران برنمی خیزد

تلاش نام داری چون نگین تن در سیاهی ده

که این داغ از جبین نامداران برنمی خیزد

تلاش نام داری چون نگین تن در سیاهی ده

که این داغ از جبین نامداران برنمی خیزد

زفیض چشم تر چون رشته در گوهر نهان گشتم

که می گوید گهر از چشمه ساران برنمی خیزد؟

چه سازد سعی دهقان چون زمین افتاد ناقابل؟

به می خشکی زطبع سبحه داران برنمی خیزد

چنان افسرده شد هنگامه ی اهل جهان صائب

که گلبانگ نشاط از میگساران برنمی خیزد

***

به کشت خشمگینان آتش از ابر بلا ریزد

به قدر تلخرویی زهر از تیغ قضا ریزد

شکوهی هست با بی برگی ارباب قناعت را

که آتش را دل از چین جبین بوریا ریزد

نگیرد صبح اگر ساقی به یک پیمانه دستم را

چنان لرزم که نقش از بال مرغان هوا ریزد

به دشواری زرنگ و بو گرانجان دست بردارد

که از سیمای ناخن دیرتر رنگ حنا ریزد

حلاوت می برد از زندگانی تلخی منت

چرا کس آبروی خود پی آب بقا ریزد؟

به شرطی می کنم کوته، زبان دعوی خون را

که یک بار دگر خونم به جای خونبها ریزد

نمی آید به کف دامان رنگ رفته از کوشش

مکن کاری که رنگ از روی گلهای حیا ریزد

چرا آیینه از اقبال صیقل روی برتابد؟

محال است این که صائب را دل از تیغ فنا ریزد

***

ترا از ساده لوحی هر که گل در پیرهن ریزد

خس و خاشاک در جیب و گریبان سمن ریزد

تو با آن قد موزون چون به باغ آیی عجب نبود

که طوق قمریان از رعشه ی سرو چمن ریزد

عقیق از منت خشک سهیل آسوده می گردد

اگر لعل لبش ته جرعه بر خاک یمن ریزد

زشمعی برگ آسایش طمع دارم که از شوخی

پر پروانه جای برگ گل در پیرهن ریزد

به روی آتشین او اشارت کرده پنداری

که آتش از سر انگشت شمع انجمن ریزد

قیامت می کند تا حشر هر گردی کز او خیزد

به هر خاکی که ناز از قامت آن سیمتن ریزد

جگرگاه زمین را از ملاحت داغ می سازد

زشور عشق او هر قطره ای کز چشم من ریزد

ندارم گرچه چون یعقوب چشمی، چشم آن دارم

که گرد راه بوی پیرهن در چشم من ریزد

ندارد قطره ای آب مروت لعل سیرابش

مگر بر آتش من آبی آن چاه ذقن ریزد

نگردد آب گرد دیده ی غواص سنگین دل

صدف هر چند زیر تیغ گوهر از دهن ریزد

ندارد عالم ایجاد چون من واژگون بختی

که رنگ شام غربت در دلم صبح وطن ریزد

چو شست از نقش شیرین دست خود فرهاد، دانستم

که آخر تیشه زهر خویش را بر کوهکن ریزد

زروشن گوهری بر خویشتن هموار می سازم

مرا هر کس چو آتش خار و خس در پیرهن ریزد

اگرچه تنگدستم غیرت مردانه ای دارم

که ریزد خون خود هر کس که آب روی من ریزد

زبس کز دل غبارآلود می آید کلام من

چو بردارم قلم خط غبار از کلک من ریزد

نه ای از غنچه کمتر، آنچنان از پوست بیرون آ

که روی تازه ات گل در گریبان کفن ریزد

زحیرانی نداند در گریبان که آویزد

سخن در کلک من از بس که بر روی سخن ریزد

دلی کز عشق زخمی نیست صائب کی به شور آید؟

اگر صد نافه ی مشک از سر زلف سخن ریزد

***

گل اندامی که در پیراهن من خار می ریزد

به خرمن گل به جیب و دامن اغیار می ریزد

نه کم ظرفی است گر زیر و زبر سازم دو عالم را

که می در جامم از کیفیت دیدار می ریزد

بساط جوهری گردد زمین هر جا به حرف آید

زبس رنگین سخن زان لعل گوهربار می ریزد

بود مست زپا افتاده ای هر نقش پای تو

زبس سرو ترا کیفیت از رفتار می ریزد

صدف را می رسد لاف جوانمردی درین دریا

که زیر تیغ از لب گوهر شهوار می ریزد

دویی نبود میان کفر و دین در عالم وحدت

دل تسبیح از بگسستن زنار می ریزد

من آن نخل برومندم در اقلیم جنون صائب

که بر من سنگ دایم از در و دیوار می ریزد

***

به مستی بی طلب بوس از دهان یار می ریزد

ثمر چون پخته گردد خودبخود از بار می ریزد

حدیث تلخ بیخود از دهان یار می ریزد

چو تنگ افتاد ساغر می ازو ناچار می ریزد

بریدن کرد زلف سرکش او را سیه دلتر

که چون شد مار زخمی زهر ازو بسیار می ریزد

در آن گلشن که گل بی پرده خندد، عندلیبان را

به جای ناله خون از غنچه ی منقار می ریزد

کریم از بهر ریزش می نهد رنج طلب بر خود

زدریا هر چه گیرد ابر گوهر بار می ریزد

کدامین نوش لب زد خنده بر این خاکدان یارب؟

که شکر از دهان رخنه ی دیوار می ریزد

اگر در مغز شوری هست ظاهر می کند خود را

که مستی مست را از پیچش دستار می ریزد

رهایی نیست مرغی را که بالش در قفس ریزد

خوش آن بلبل که بال خویش در گلزار می ریزد

به مژگان خار می آرد برون از پای بیدردان

سبکدستی که در پیراهن من خار می ریزد

نیاز عاشقان در ناز او پامال خواهد شد

اگر ناز این چنین زان سرو خوشرفتار می ریزد

زیک حرف خنک هنگامه ای افسرده می گردد

که رنگ از روی گلشن از خزان یکبار می ریزد

نبخشد لطف بی اندازه سودی بیقراران را

زدست رعشه داران ساغر سرشار می ریزد

کمال عشق مستغنی است از اظهار درد خود

کباب خام اشک لاله گون بسیار می ریزد

درین بستانسرا سبزست از ان بخت حنا دایم

که مشت خون خود در دست و پای یار می ریزد

زحرف تلخ می خواهد مرا ناصح به شور آرد

زنادانی نمک در دیده ی بیدار می ریزد

ره باریک صائب می دهد اندام رهرو را

سخن سنجیده زان لبهای گوهربار می ریزد

***

مسلسل حرف از ان مژگان خوش تقریر می ریزد

سخن زین خامه ی فولاد چون زنجیر می ریزد

مخور بر دل مرا تا برخوری زان چهره ی نوخط

که از لرزیدن من جوهر از شمشیر می ریزد

چه گلها می توان چید از دل بیطاقت عاشق

در آن محفل که رنگ از چهره ی تصویر می ریزد

سلامت خواهی از چشم بدان، سر در گریبان کش

که از گردن فرازی بر هدفها تیر می ریزد

نه از نازست اگر کم حرف افتاده است لبهایش

قلم چون تنگ شق افتد رقم زو دیر می ریزد

تو سنگین دل به جوی شیر قانع نیستی، ورنه

به قدر حاجت از پستان قسمت شیر می ریزد

زحیرانی به دندان می گزی انگشت گستاخی

اگر دانی چها از خامه ی تقدیر می ریزد

مرا بگذار با ویرانی ای معمار سنگین دل

که رنگ از روی من ز اندیشه ی تعمیر می ریزد

من عاجز کنم چون از علایق جمع دامن را؟

که رنگ آتش از این خار دامنگیر می ریزد

مکش تیغ زبان صائب به هر بیهوده گفتاری

که از عاجزکشیها این دم شمشیر می ریزد

***

کجا خون مرا آن ساقی طناز می ریزد؟

که خون شیشه در ساغر به چندین ناز می ریزد

چه خواهد کرد گاه جلوه ی مستانه، حیرانم

سهی سروی که با خودداری از وی ناز می ریزد

کدامین تنگ ظرف آمد به این عشرت سرا یارب

که ساقی باده از ساغر به مینا باز می ریزد

ندارد صرفه ای با بی پروبالان در افتادن

زخون کبک، رنگ قتل خود شهباز می ریزد

ندارد در دل معشوق اگر عاشق ره پنهان

که در دل غنچه را این خرده های راز می ریزد؟

به این افتادگی، دارم هوای سرو بالایی

که نقش از بال مرغان سبک پرواز می ریزد

در ایام خزان چون جمع سازد خویش را صائب؟

گلی کز بار از لرزیدن آواز می ریزد

***

غمی هر دم به دل از سینه ی صد چاک می ریزد

زسقف خانه ی درویش دایم خاک می ریزد

سر گوهر به دامان صدف دیدم یقینم شد

که تخم پاک، دهقان در زمین پاک می ریزد

زمین یک قطعه ی لعل است از خون شهیدانش

هنوزش رغبت خون از خم فتراک می ریزد

عرق افشاندی از رخ، آب شد دلهای مشتاقان

قیامت می شود چون انجم از افلاک می ریزد

نشاط باده ی گلرنگ را گر خضر دریابد

زلال زندگی را زیرپای تاک می ریزد

سر مینا از ان سبزست در میخانه ی همت

که سر جوش عطای خویش را بر خاک می ریزد

زحرف سرد بر دل می خوری هر دم، نمی دانی

که از لرزیدن دل انجم از افلاک می ریزد

زساغر منع صائب می کند زاهد، نمی داند

که می در سینه رنگ شعله ی ادراک می ریزد

***

زیاد آن ستمگر از رخ من رنگ می ریزد

دل این شیشه ی نازک زنام سنگ می ریزد

نمی دانم چه می سازد درین بستانسرا دیگر

که از گل باز معمار بهاران رنگ می ریزد

نبیند زرد رویی در خزان از تنگدستیها

در ایام خزان هر کس می گلرنگ می ریزد

مترس از ناله ی ما بیدلان ای دشمن ایمان

که اول بیجگر از خود سلاح جنگ می ریزد

بلای آسمانی توبه کرد از مردم آزاری

همان زان نرگس نیلوفری نیرنگ می ریزد

دل دیوانه ی من سرمه ی چشم غزالان شد

هنوز از دست و دامن کودکان را سنگ می ریزد

مگر کوتاهیی دیده است از زلف دراز خود؟

که رنگ تازه ای حسن از خط شبرنگ می ریزد

نباشد یک نفس بی فتنه ای چشم کبود او

بلا پیوسته از گردون مینا رنگ می ریزد

نباشد یک نفس بی فتنه ای چشم کبود او

بلا پیوسته از گردون مینا رنگ می ریزد

چه رنگینی دهد مشاطه آن دست نگارین را؟

که خون بیگناهانش مدام از چنگ می ریزد

زدست ممسکان آید به سختی خرده ای بیرون

زروی سخت آهن این شرار از سنگ می ریزد

به طوفان می دهد موج حلاوت خاک را صائب

اگر زین گونه شکر زان دهان تنگ می ریزد

***

اگر در دام او اشکی دل دیوانه می ریزد

زچشم دوربینی خونبهای دانه می ریزد

چنان افسرده شد هنگامه ی بر گرد سرگشتن

که گرد از مصحف بال و پر پروانه می ریزد

برو ناصح نمکدان نصیحت در دلم مشکن

که شور محشر از زنجیر این دیوانه می ریزد

مرا بی دانه در دام خود آورده است صیادی

که اشک شادی مرغان به دامش دانه می ریزد

مرا سنگین دلی در پیچ و تاب تشنگی دارد

که آب زندگی زلفش به دست شانه می ریزد

زشور حشر ترساند فلک دیوانه ی ما را

چه بیکارست، رنگ سیل در ویرانه می ریزد

نمی دانم که بر گرد سر این شمع می گردد؟

که غیرت طشت آتش بر سر پروانه می ریزد

ز اعجاز سخن در ظرف کاغذ کرده ام صائب

شرابی را که از بویش دل پیمانه می ریزد

***

به دلهای فگار آن لعل روشن گوهر آویزد

که اخگر بر کباب تر به آسانی درآویزد

در آن دریا که دست از جان خود شستن بود ساحل

زهی غافل که از موج خطر در لنگر آویزد

رگ جانم زغیرت موی آتش دیده می گردد

اگر پروانه ای را شعله در بال و پر آویزد

ندارد جز گرفتاری ثمر آمیزش خوبان

گره در کارش افتد رشته چون در گوهر آویزد

ز آتش هر که را نور بصیرت می شود حاصل

چوخار رهگذر هردم به دامانی درآویزد

مگر از خط به فکر ما سیه روزان فتد حسنش

که چون آیینه شد تاریک در خاکستر آویزد

ندارد صرفه ای کشتی گرفتن با زبردستان

بود در خاک دایم هر که با گردون در آویزد

به تردستی زبان کوتاه کن صائب خسیسان را

که خار تر به دامن راهرو را کمتر آویزد

***

هلال عید از گردون زنگاری هویدا شد

پی بیرون شد از دریای غم کشتی مهیا شد

زماه نو چنان شد صیقلی آیینه ی دلها

که هر کس هر چه در دل داشت بی مانع هویدا شد

به از روشندلی تیر شهابی نیست شیطان را

که شد باریک زاهد تا هلال عید پیدا شد

به ساغرهای پی در پی مرا دریاب ای ساقی

که بر تن پوست خشک از زهد خشکم همچو مینا شد

به چندین چشم بر گردون هلال عید می جستم

زموج باده چندین ماه نو یکبار پیدا شد

به صد رنگینی طاوس بیرون آمد از خلوت

بط می گرچه چندی از نظر پنهان چو عنقا شد

به یک ناخن گره نتوان گشود از عقده ی مشکل

دل عالم زماه عید حیرانم که چون وا شد

چو بوی گل که از بسیاری برگ گل افزاید

زماه روزه حسن دختر رز عالم آرا شد

نگردد ساز چون قانون عشرت می پرستان را؟

که مضراب دگر صائب زماه نو مهیا شد

***

زپیری حرص دنیا نفس طامع را دو بالا شد

گدا را کاسه ی در یوزه از کوری مثنی شد

نگردد تنگ از سنگ ملامت شهر و کوبر من

که از مشرب غبار خاطرم دامان صحرا شد

زهمچشمی بلایی نیست بدتر عشقبازان را

زلیخا کور شد تا دیده ی یعقوب بینا شد

نمی آید بهم چون طوق قمری حلقه ی چشمش

نظر بازی که محو قامت آن سرو بالا شد

نمی دانم چه گویم شکر آن غارتگر دلها

که از سودای او هر ذره ی خاکم سویدا شد

تعجب نیست گر دارم امید رحم از ان ظالم

نه آخر مومیایی هم زسنگ خاره پیدا شد؟

نگردد تیره بختی مهر لب حرف آفرینان را

سواد از سرمه روشن می کند چشمی که گویا شد

ندارد تاب دست انداز، صائب دامن عصمت

که بوی پیرهن آواره از دست زلیخا شد

***

فروغ حسن یار از چهره ی گلزار پیدا شد

درین گلزار آخر یک گل بی خار پیدا شد

زچشم بد خدا آن خط مشکین را نگه دارد

که از هر حلقه اش انگشتر زنهار پیدا شد

سراپا چشم شو تا دامن دولت به دست آری

به خاب ناز رو چون دولت بیدار پیدا شد

محک از کارهای سخت باشد شیرمردان را

به مردم جوهر فرهاد در کهسار پیدا شد

مسلمان می شمردم خویش را، چون شد دلم روشن

ز زیر خرقه ام چون شمع صدزنار پیدا شد

مرا صائب به فکر کار عشق انداخت بیکاری

عجب کاری برای مردم بیکار پیدا شد!

***

زروی لاله رنگت آب رونق از چمنها شد

گل بی خار در عهد تو خار پیرهنها شد

اگر شام غریبان نسخه از زلف تو بردارد

همه صاحبدلان آواره خواهند از وطنها شد

ندارد راه کثرت در حریم وحدت یوسف

حجاب دیده ی کوتاه بینان پیرهنها شد

دل بی آرزو را دامن پاک از هوا گیرد

ز روشن گوهری گستاخ شبنم در چمنها شد

قدم بیرون منه تا ممکن است از گوشه ی عزلت

که عمر شمع صرف اشک و آه از انجمنها شد

گوارا باد صحبتها به نقد وقت نشناسان

که ما را کنج عزلت خوشتر از کنج دهنها شد

چو دام زیر خاک آید به چشم خلق هر سطری

زبس گرد کسادی پرده ی روی سخنها شد

ز زهر تلخکامی سبز شد بال و پرم صائب

که چون طوطی مرا گفتار نقل انجمنها شد

***

اگر ناقص به روشن گوهری واصل تواند شد

چو ماه نو به اندک فرصتی کامل تواند شد

کجا واصل به این بی دست و پایی دل تواند شد؟

چه قطع ره به بال افشانی بسمل تواند شد؟

ندارد گرچه راه کعبه ی مقصود پایانی

کند هر کس سفر در خویشتن منزل تواند شد

اگر از منقار بلبل بر ندارد مهر خاموشی

درین بستانسرا با غنچه ها یکدل تواند شد

امید سرخ رویی روز محشر صورتی دارد

کف خون تو گر گلگونه ی قاتل تواند شد

به فکر کاروان و توشه و مرکب چرا افتد؟

به گردون هر که چون عیسی به یک منزل تواند شد

تو کز سنگین رکابی لنگری، سامان کشتی کن

که بر خار و خس ما هر کفی ساحل تواند شد

نمی گردد زوحشت آشنا مژگان به مژگانم

خوشا صیدی که از صیاد خود غافل تواند شد

زوصل شمع گل آن عاشق گستاخ می چیند

که چون پروانه بی تکلیف در محفل تواند شد

میسر نیست از رندان خوش مشرب شود زاهد

زمین شور کی از تربیت قابل تواند شد؟

کسی را از کریمان نیک محضر می توان گفتن

که در دستش درم مهر لب سایل تواند شد

زدامی مرغ زیرک چون جهد دیگر نمی افتد

محال است این که مجنون هر که شد عاقل تواند شد

خط شبرنگ در افسون نفس بیهوده می سوزد

محال است این که سحر چشم او باطل تواند شد

بنای عشق محکم گردد از معشوق پا بر جا

کجا قمری خلاص از سرو پا در گل تواند شد؟

نظرپرداز شو گر نقد می خواهی قیامت را

که چشم دوربین آیینه ی منزل تواند شد

دل سرگشته از حق نیست غافل، هر کجا گردد

زمرکز گردش پرگار کی غافل تواند شد؟

اگر آتش به خار و خس گذارد سرکشی از سر

به چوب گل دل دیوانه هم عاقل تواند شد

سلیمان را به از خاتم بود دلجویی موران

که هر کس دل به دست آورد صاحبدل تواند شد

بر آن آزاده باشد چون صنوبر ختم رعنایی

که با دست تهی شیرازه ی صددل تواند شد

به آزادی سزاوارست اگر تقصیر می ورزد

کسی کز حسن خدمت بنده ی مقبل تواند شد

گرانقدران نیامیزند صائب با سبک مغزان

به برگ کاه کی آهن ربا مایل تواند شد؟

***

حجاب آسمان کی مانع ما می تواند شد؟

فلک ما را کجا انگشتر پا می تواند شد؟

به قرب لاله و گل کی چو شبنم می شود قانع؟

سبکروحی که از پستی به بالا می تواند شد

نشد تا جسم من از شوق جان باور نمی کردم

که کوه قاف، هم پرواز عنقا می تواند شد

دل افسرده ی ما را گدازی هست در طالع

نماند بر زمین سنگی که مینا می تواند شد

ندارد اینقدر استادگی ای چرخ سنگین دل

کف خاکستری روشنگر ما می تواند شد

اگر مجنون شوی، گردی که بر دل از جهان داری

به یک دم خوشتر از دامان صحرا می تواند شد

دل از درد طلب برداشتن دشواریی دارد

وگرنه قطره ی ما نیز دریا می تواند شد

دو عالم محو شد تا پرده از عارض برافکندی

تو چون پیدا شوی، دیگر که پیدا می تواند شد؟

دل روشن زهم می پاشد آخر جسم را صائب

کتان کی پرده ی آن ماه سیما می تواند شد؟

***

که ساکن در دل ویرانه ی ما می تواند شد؟

که غیر از بیکسی همخانه ی ما می تواند شد؟

نباشد گر دری ویرانه ی ما بی دماغان را

غبار دل در غمخانه ی ما می تواند شد

به داغ ناامیدی سینه ی ما گرم می جوشد

همایون جغد در ویرانه ی ما می تواند شد

زبزم آن شمع ما را دور می سازد، نمی داند

که صحبت گرم از پروانه ی ما می تواند شد

زکافر نعمتی از پایه ی خود آن که می نالد

زمینش آسمان خانه ی ما می تواند شد

اگر ساقی زبیباکی به مخموران نپردازد

دل پرخون ما میخانه ی ما می تواند شد

اگر از خاک ما را برندارد سیل دریا دل

که معمار دل ویرانه ی ما می تواند شد؟

اگر از نظاره ی طفلان نپیچد دست و پای ما

که زنجیر دل دیوانه ی ما می تواند شد؟

چنین کز خودپرستی نیست سیری نفس کافر را

حریم کعبه هم بتخانه ی ما می تواند شد

عنان سیل بی زنهار را هر کس که می پیچد

حریف گریه ی مستانه ی ما می تواند شد

سر آزاده ای داریم صائب با تهیدستی

که خرمن خوشه چین دانه ی ما می تواند شد

***

ز اکسیر قناعت خاک شکر می تواند شد

زفیض سیر چشمی سنگ گوهر می تواند شد

صدف گر لب برای قطره پیش ابر نگشاید

زحفظ آبرو دریای گوهر می تواند شد

به مهر خامشی مسدود گردان رخنه ی لب را

که این سد هر که می بندد سکندر می تواند شد

چرا چون ریشه زیر خاک ماند از تن آسانی؟

رگ جانی که در شمشیر جوهر می تواند شد

چراغ مهر عالمتاب از ان روشن بود دایم

که از نظاره ی او دیده ای تر می تواند شد

مشو ز افتادگی غافل سرت برابر اگر ساید

که از راه تنزل قطره گوهر می تواند شد

شمارد بیستون را سنگ طفلان شور سودایم

به من کی هر سبک سنگی برابر می تواند شد؟

به امید بهشت نسیه زاهد خون خورد، غافل

که خود باغ بهشت از یک دو ساغر می تواند شد

زمین از سایه اش چون آسمان نیلوفری گردد

به این عمامه واعظ چون به منبر می تواند شد؟

تعین داردش در پرده ی بیگانگی، ورنه

حباب از ترک سر دریای اخضر می تواند شد

نشست از دل سرشک تلخ من نقش تمنا را

زجوش بحرکی خامی زعنبر می تواند شد؟

مروت نیست سبقت جستن از کوتاه پروازان

وگرنه نامه ام پیش از کبوتر می تواند شد

چه طوفانها کند چون در مقام التفات آید

دهانی کز جواب خشک کوثر می تواند شد

مشو از عقل غافل چون زنور عشق محرومی

که آتش هم شب تاریک رهبر می تواند شد

زکنه عشق هیهات است صائب سر برون آرد

که در دریای بی ساحل شناور می تواند شد؟

***

که با قد دو تا از مرگ غافل می تواند شد؟

که ایمن زیر این دیوار مایل می تواند شد؟

درین بستانسرا هر برگ سبزی را که می بینی

اگر بر خویش پیچد غنچه ی دل می تواند شد

شتاب آلودگی دارد ترا در راه در منزل

تو گر آهسته باشی راه منزل می تواند شد

زروی صدق اگر سایل به دامان شب آویزد

چه مستغنی زدامان وسایل می تواند شد

چوماه نو اگر پنهان نسازد نقص خود سالک

به اندک فرصتی چون بدر کامل می تواند شد

مبر زنهار زیر خاک با خود این کف خون را

اگر گلگونه ی شمشیر قاتل می تواند شد

زهی خجلت که گردیدی زمین گیراز گرانجانی

در آن دریا که خار و خس به ساحل می تواند شد

بقا شرط است در دلبستگی ارباب بینش را

نظر مگشا به هر نقشی که زایل می تواند شد

زفکر صبح شنبه طفل در آدینه می لرزد

که از اندیشه ی انجام غافل می تواند شد؟

غضب دیوانگی و بردباری عاقلی باشد

چرا دیوانه گردد هر که عاقل می تواند شد؟

زهی غفلت که در زندان گوهر لنگر اندازد

به دریا قطره ی آبی که واصل می تواند شد

نمی دانم کجا می باشد از حیرت دلم صائب

خوشا چشمی که از دنباله ی دل می تواند شد

***

چنین گر آتشین از باده آن رخسار خواهد شد

زجوش مغز، سربسیار بی دستار خواهد شد

به بیماران چنین وا می رسد گر چشم بیمارش

زمین از دردمندان بستر بیمار خواهد شد

مبر دیوانه ی ما را به شهر از دامن صحرا

که هر کس را بود دست و دلی از کار خواهد شد

من آن روزی که تخم خال او شد سبز می گفتم

که گر این است مرکز، چرخ بی پرگار خواهد شد

به تنهایی حیات تلخ را شیرین مگر سازد

وگرنه خضر زود از زندگی بیزار خواهد شد

زغفلت هر که را اشک ندامت برنینگیزد

به آب تیغ ازین خواب گران بیدار خواهد شد

اگر پاک از سخن سازی دهان بادپیما را

زمهر خامشی گنجینه ی اسرار خواهد شد

سرآزاده ای چون سرو هر کس در چمن دارد

در ایام خزان پیرایه ی گلزار خواهد شد

زمین یک دیده ی بیدار شد از شورش محشر

ندانم کی دو چشم بخت من بیدار خواهد شد

زشوق جستجو گر آتشی در زیر پا داری

سراسر خار این وادی گل بی خار خواهد شد

گرانجانی که دست از کار بردارد نمی داند

که چون تابوت بر دوش خلایق بار خواهد شد

سرآمد چون جوانی مدت پیری به غفلت هم

ازین مستی ندانم خواجه کی هشیار خواهد شد

چنین گر جوش حسن گل چمن را تنگ می سازد

تماشایی برون از رخنه ی دیوار خواهد شد

نباشد حاصلی گفتار بی کردار را صائب

ترا چون خامه تا کی عمر در گفتار خواهد شد؟

***

به این عنوان اگر روی تو آتشناک خواهد شد

زخاشاک هوس صحرای امکان پاک خواهد شد

چنین گر سبزه ی خط خیزد از رخسار گلرنگش

گل ازخجلت نهان در بوته ی خاشاک خواهد شد

زمی چشم و دل نادیده ی من سیر می گردد

اگر ریگ روان سیراب از اشک تاک خواهد شد

من آن روزی که بود از نی سواران یار، می دیدم

که زیر پای او بسیار سرها خاک خواهد شد

میسر نیست از دل آرزو را ریشه کن کردن

کجا از سبزه ی بیگانه گلشن پاک خواهد شد؟

زدم بر شعله ی ادراک چون پروانه، زین غافل

که روز من سیاه از شعله ی ادراک خواهد شد

کف خاکسترم بر باد رفت و دل نشد روشن

نمی دانم چه وقت آیینه ی من پاک خواهد شد

همان روزی که سروش کرد قامت راست، می دیدم

که طوق قمریانش حلقه ی فتراک خواهد شد

زرخ گفتم شود شمع امید من، ندانستم

که بهر خرمن من شعله ی بیباک خواهد شد

اگر سوزد دلت را عشق بیتابی مکن صائب

که تخم از سوختن آسوده زیر خاک خواهد شد

***

گل از نشو و نماگر این چنین برجسته خواهد شد

رگ ابر بهاران رشته ی گلدسته خواهد شد

اگر این است کیفیت هوای نوبهاران را

در میخانه از گرد کسادی بسته خواهد شد

به جوش آرد چنین گر نوبهاران مغز عالم را

با زنجیر کز زور جنون بگسسته خواهد شد

چنین گر عام سازد فیض را ابر کف ساقی

زقید خشکسال زهد، زاهد رسته خواهد شد

زما بیطاقتان چون سیل خودداری نمی آید

به دریا می رسد هر کس به ما پیوسته خواهد شد

مشو نومید اگر یک چند اشکت بی اثر باشد

که هر سیلی به دریا عاقبت پیوسته خواهد شد

به گفت وگو دلی خوش می کند صائب، نمی داند

که گر خاموش گردد جنت در بسته خواهد شد

***

نصیب از نعمت بسیار دیگرگون نخواهد شد

زدریا قطره ای آب گهر افزون نخواهد شد

نباشد از فروغ مهر تابان لعل را سیری

زخون خوردن پشیمان آن لب میگون نخواهد شد

گرانجانی بود بار گران بر دل بزرگان را

به سوزن عیسی ما بار بر گردون نخواهد شد

به رنگ خود برآرد سیل را دریای روشندل

غبار خط حریف حسن روزافزون نخواهد شد

زلیخا یافت عمر رفته را از صحبت یوسف

زسودای محبت هیچ کس مغبون نخواهد شد

غبار جرم ما در دل نخواهد ماند رحمت را

محیط از رهگذار سیل دیگرگون نخواهد شد

زچشم شوخ لیلی گوشه ای خوش می کند صائب

غبار ما پریشان سیر چون مجنون نخواهد شد

***

زنور عارضش هر ذره ای خورشید منظر شد

زشکر خنده اش هر چشم موری تنگ شکر شد

چه رخسار جهانسوز و چه چشم دلفریب است این

که از نظاره اش هر قطره اشکم چشم دیگر شد

من آن روزی که در رخسار آتشناک او دیدم

ز اشک گرم هر مژگان من بال سمندر شد

برون از خاک در محشر چو سرو آزاد می آید

به خاک هر که سرو قامت او سایه گستر شد

درین صحرا که صید از فربهی در خاک و خون غلطد

حصار عافیت با خویش دارد هر که لاغر شد

بجز افسردگی سنگی ندارد راه یکرنگی

که نومید از وصال بحر شد تا قطره گوهر شد

عرق شد مانع از نظاره ی رویش، چه بدبختم

که موج آب حیوان در رهم سد سکندر شد

مصفا کن دل خود تا شود گوهر غذا در تو

که هر آبی که تیغ پاک گوهر خورد جوهر شد

مکش گردن زفرمان قضا مهلت اگر خواهی

که بر تیر قضا بیتابی نخجیر شهپر شد

چه حرف است این که خاموشی فزاید زندگانی را؟

نفس دزدیدن من بر چراغ عمر صرصر شد

همان تاریک می سوزد چراغ بخت من صائب

اگرچه سینه ام از سوز دل صحرای محشر شد

***

به دل باشد گران چشمی که بی اشک دمادم شد

غبار خاطر باغ است هر ابری که بی نم شد

من عاجز نفس چون راست سازم زیر بار او؟

که از تکلیف بار عشق پشت آسمان خم شد

پریشانی شود شیرازه ی جمعیت خاطر

مشو در هم اگر کار جهان یک چند درهم شد

گنه را خرد مشمر گر نداری تاب رسوایی

که بهر گندمی بیرون زباغ خلد آدم شد

نمی باشد غبار کینه در دل پاک گوهر را

شدم من از خجالت آب هر جا خصم ملزم شد

نباشد در بساط آسمان هم جود بی منت

زبار منت خورشید پشت ماه نو خم شد

براق عالم بالاست فیض صحبت پاکان

مسیحا آسمان پرواز از دامان مریم شد

زهر بیدل نمی آید لب دعوی فرو بستن

دلم شق چون قلم گردید تا این رخنه محکم شد

غم عاشق سرایت می کند معشوق را در دل

ز آه و دود قمری سرو آخر شمع ماتم شد

به از قطع تعلق نیست تیغی ملک باقی را

کز این شمشیر باقی ملک ابراهیم ادهم شد

عبیر دامن لیلی است هر گردی کز او خیزد

ز آب چشم مجنون دامن دشتی که خرم شد

سخن جا می کند در بیضه ی فولاد چون جوهر

که طوطی در دل آیینه از گفتار محرم شد

شبستان جهان بی بهره بود از روشنی صائب

زبان آتشین من چراغ بزم عالم شد

***

نگار نوخطی رام نگاه صید بندم شد

عجب آهوی مشکینی گرفتار کمندم شد

دم عیسی کند کار دم شمشیر با جانم

گوارا بس که درد او به جان دردمندم شد

من آن آتش نوا مرغم که در هر دامی افتادم

به دفع دیده ی بد دانه اش یکسر سپندم شد

درین مدت که چون آب روان در پایش افتادم

چه غیر از بار دل حاصل از ان سرو بلندم شد؟

منم آن غنچه ی دلگیر باغ آفرینش را

که خواب نرگس مخمور تلخ از زهر خندم شد

تلاش چاه بیش از جاه دارم چون مه کنعان

که از افتادگیها پایه ی عزت بلندم شد

زهربندی به آن پیمان گسل افزود پیوندم

زتیغ او جدا هر چند صائب بندبندم شد

***

رگ جانها به هم پیوسته شد زلف پریشان شد

لطافتهای عالم گرد شد سیب زنخدان شد

خط سبزی برون آورد لعل آبدار او

که از غیرت سیه عالم به چشم آب حیوان شد

در آن تنگ دهن زان عقد دندان حیرتی دارم

که چون در نقطه ی موهوم این سی پاره پنهان شد؟

همان لب تشنه ی خون است تیغ آبدار او

اگرچه از شهیدانش زمین کان بدخشان شد

مگر آمد به عزم صید بیرون نی سوار من؟

که بر شیر ژیان انگشت زنهاری نیستان شد

همان پروانه ی بیتاب را در پرده می سوزد

زخط رخسار او هر چند شمع زیر دامان شد

مگر از خود برون رفتن به فریادم رسد صائب

که بر شور جنون من بیابان تنگ میدان شد

***

ز خط رویش چراغ دیده ی شب زنده داران شد

غبار خط او خاک مراد خاکساران شد

برآرد در دل شب آب حیوان دست جان بخشی

لب میگون او در دور خط از میگساران شد

برآمد از حجاب شرم در دوران خط رویش

هلال خط مشکین ماه عید روزه داران شد

بنای طاقت من گرچه بود از بیستون افزون

به بازی بازی آخر پایمال نی سواران شد

نشد از گریه ی مستانه چشمم خشک چون مینا

غبار هستی من خرج سیل نوبهاران شد

شدم چون سرو تا سرسبز از تشریف آزادی

دم سرد خزان بر من نسیم نوبهاران شد

من آن مجنون بیباکم از بیتابی شوقم

ره خوابیده چون موج سراب از بیقراران شد

همان چشم حسودان بر ندارد سر زدنبالم

اگرچه شیشه ی من توتیا از سنگباران شد

بلایی آدمی را بدتر از شهرت نمی باشد

سیه شد روی هر کس چون عقیق از نامداران شد

به خلق آن کس که رو آورد می باشد زخود غافل

نبیند عیب خود هر کس که از آیینه داران شد

نمی سازد مرا چون کبک خامش سختی دوران

که شق چون خامه منقارم زتیغ کوهساران شد

ز بیدردی کنون صائب خمش چون مرغ تصویرم

اگرچه ناله ی من باعث شور هزاران شد

***

دل تاریک من روشن زفیض صبحگاهی شد

چراغ من جهان افروز زین نور الهی شد

سر خود گوی چوگان حوادث کرد بی مغزی

که با داغ جنون قانع به تاج پادشاهی شد

بهار دیده ی نظارگی شد چون گل رعنا

زعشق لاله رویان چهره ی هر کس که کاهی شد

امید من یکی صد شد به دور خط از ان لبها

چو آب زندگانی قسمت خضر از سیاهی شد

زبدخویی چرا بازیچه ی شیطان شود آدم؟

زخلق خوش توان تا مظهر لطف الهی شد

عزیزان جهان را خوار سازد پاکدامانی

اسیر چاه و زندان ماه مصر از بیگناهی شد

سر خود در سر زینت مکن چون کوته اندیشان

که عمر شمع کوته بر سر زرین کلاهی شد

سبکروحانه پیش از مرگ ترک جسم خاکی کن

چو زین ویرانه بیرون عاقبت خواهی نخواهی شد

به از خجلت شفیعی نیست صائب رو سیاهان را

که جرم اندک من بی شمار از عذرخواهی شد

***

زدل طرفی نبستی در جهان گل چه خواهی شد؟

نگردیدی گهر در بحر، در ساحل چه خواهی شد؟

تو کز خواب گران در عین ره سنگ نشان گشتی

اگر بارافکنی در دامن منزل چه خواهی شد؟

زطوف کعبه ی گل، سجده چشم از مردمان داری

دهندت راه اگر در آستان دل چه خواهی شد؟

تو کز نقش قدم گم کرده ای خود را درین وادی

اگر افتد به دستت دامن محمل چه خواهی شد؟

به هشیاری زدی بر سنگ چندین شیشه ی دل را

خدا ناکرده گر می نوشی ای غافل چه خواهی شد؟

تو در بیرون در چون شمع سر تا پا زبان گشتی

اگر راه سخن یابی در آن محفل چه خواهی شد؟

به معراج شهادت پایه ی خود را رسانیدی

همان پر می فشانی، دیگر ای بسمل چه خواهی شد؟

خجالت نیست آب تلخ را از صحبت دریا

نیامیزی اگر با عالم باطل چه خواهی شد؟

جواب آن غزل صائب که می گوید حکیم ما

اگر عاشق نخواهی شد دگر ای دل چه خواهی شد؟

***

بهار نوجوانی رفت، کی دیوانه خواهی شد؟

چراغ زندگی گل کرد، کی پروانه خواهی شد؟

زخواب نوبهاران بوی گل برخاست ای غافل

تو هم برخیز اگر بیرون ازین غمخانه خواهی شد

زگل ته جرعه ای، از بلبلان مانده است فریادی

ازین فرصت مشو غافل اگر دیوانه خواهی شد

چو مجنون دامن صحرای وحشت را به دست آور

اگر از آشنایان جهان بیگانه خواهی شد

مشو غافل درین گلشن چو شبنم از نظر بازی

که تا بر هم گذاری چشم را افسانه خواهی شد

فریب خار خار آرزو خوردی، ندانستی

که چون خاشاک آخر خرج آتشخانه خواهی شد

رهایی نیست ممکن از قفس مرغ ترا هرگز

زبوی گل اگر قانع به آب و دانه خواهی شد

به بوی باده از میخانه ی عرفان قناعت کن

که از خود بیخبر در اولین پیمانه خواهی شد

حریم زلف را از محرمان خاص می گردی

اگر خاموش با چندین زبان چون شانه خواهی شد

نه کار شیر مردان است جوی شیر آوردن

خجل چون کوهکن زین بازی طفلانه خواهی شد

مخور چون ساغر می روی دست رنگ و بو صائب

که با دست تهی بیرون ازین میخانه خواهی شد

***

اگر از خال لب مهر دهان من نخواهی شد

حریف شکوه ی آتش زبان من نخواهی شد

بگو بی پرده تا بر دل گذارم دست نومیدی

زبیرحمی اگر آرام جان من نخواهی شد

اگر هر موی من گردد زبان شکوه پردازی

نخواهد دل تهی شد تا زبان من نخواهی شد

به جای خط مشکین چون پری گر پر برون آری

خلاص از جذبه ی آتش عنان من نخواهی شد

زداغ آتشین مگذار خالی خانه ی دل را

زعارض گر چراغ دودمان من نخواهی شد

چنین گرمی کنی با سینه ی پر خون من کاوش

حریف دیده ی دریافشان من نخواهی شد

اگر در برکشم چون موج آب زندگانی را

نخواهم یافتن جان تا تو جان من نخواهی شد

نسیم ناامیدی می دهد بر باد اوراقم

گر از آغوش خود دارالامان من نخواهی شد

زچشم ظالم و مژگان خونریز تو می بارد

که در ایام خط هم مهربان من نخواهی شد

نخواهد پر زبرگ عیش شد چون غنچه دامانم

زعارض تا بهار بی خزان من نخواهی شد

نخواهی یافت صائب رتبه ی حرف پریشانم

به حرف عشق تا همداستان من نخواهی شد

***

گریبان چاکی عشاق از ذوق فنا باشد

الف در سینه ی گندم زشوق آسیا باشد

چه حاجت دیده ی بیدار را با رهنما باشد؟

شرر را اولین پرواز معراج فنا باشد

به آهی می توان افلاک را زیر و زبر کردن

در آن کشور که چاک سینه محراب دعا باشد

چسان آید برون از زیر دیوار گرانجانی؟

تن زاری که در ششدر زنقش بوریا باشد

به اندک روی گرمی پشت بر گل می کند شبنم

چرا در آشنایی اینقدر کس بیوفا باشد؟

زبیم آسیا افتاد در دل چاک گندم را

دل ما چون درست از گردش چرخ دعا باشد؟

صفیر جانگدازش سنگ را در ناله می آرد

گرفتاری که معشوقش چو گل در دست و پا باشد

مقوس کرد بار روزی ما آسمانها را

دل آگاه در اندیشه ی روزی چرا باشد؟

قدم بر جسم خاکی نه، سرافرازی تماشاکن

به این تل چون برآیی آسمان در زیر پا باشد

به دام زاهدان افتادم از همواری ظاهر

ندانستم نیام تیغ این قوم از عصا باشد

به همت هر که بتواند گشودن کار عالم را

گذارد دست اگر بر روی یکدیگر روا باشد

توانی سبز شد در حلقه ی آزادگان صائب

ترا چون سرو اگر در چار موسم یک قبا باشد

***

بهشت و دوزخ ما هجر و وصل آن پسر باشد

صراط مردم باریک بین موی کمر باشد

به خط بردم پناه از آتش رویش، ندانستم

عیار شعله ی نیلوفری جانسوزتر باشد

عیار بدگهر از صحبت نیکان نیفزاید

گره بر دل نچسبد گرچه پهلوی گهر باشد

تغافل برنتابد خوان یغما، دست بیرون کن

جگر خوردن درین میدان نصیب بیجگر باشد

سر تسلیم بر خط ارادت نه، فراغت کن

که خون مرده ایمن از گزند نیشتر باشد

سلامت شبنم از سرچشمه ی خورشید باز آمد

حضور خاطر ما نیست دایم در سفر باشد

زبان کلک شکربار را چندی بگز صائب

مکرر می گزد دل را اگر شهد و شکر باشد

***

غرور نوخطان افزون زخوبان دگر باشد

رم آهوی مشکین از غزالان بیشتر باشد

طلبکار خدا را منزل از ره دورتر باشد

به دریا چون رسد سیلاب آغاز سفر باشد

به طوفان گوهر از گرد یتیمی برنمی آید

همیشه گرد غم بر جبهه ی اهل هنر باشد

ندارد در حریم قرب ره آیینه رویان را

میان عشقبازان هر که آهش در جگر باشد

به حیرانی توان شد کامیاب از چهره ی خوبان

ازین گلشن گل آن چیند که دستش زیر سر باشد

کند از باغ بیرون اضطراب دل صنوبر را

در آن گلشن که سرو قامت او جلوه گر باشد

در آغوش حریم وصل هجران می کشد عاشق

که چشم شرمگینان حلقه ی بیرون در باشد

نسازد مضطرب سیل حوادث زود پیران را

عمارت چون نشست خود نماید بی خطر باشد

به شیرینی سر آرد نوبهار زندگانی را

چو زنبور عسل آن را که منزل مختصر باشد

تهیدستی سخن را رنگ دیگر می دهد صائب

ندارد ناله ی جانسوز چون نی پر شکر باشد

***

به مقدار تمنا داغ در دل جلوه گر باشد

به قدر خار و خس در آتش سوزان شرر باشد

زسیلاب حوادث عارف از جا در نمی آید

کمند وحدت صاحبدلان موج خطر باشد

منه خشت اقامت بر زمین در عالم امکان

که چون ریگ روان اجزای عالم در سفر باشد

حقارت پیشه کن گر اعتبار از عشق می خواهی

که پیش پادشاهان مهر کوچک معتبر باشد

محبت بیشتر دلهای شاهان را به دام آرد

حباب و موج بحر عشق از تاج و کمر باشد

حواس جمع خواهی نازک اندامی به دست آور

که این اوراق را شیرازه از موی کمر باشد

شود ریحان تر خواب پریشان، گرد بالینش

ز اسباب جهان آن را که خشتی زیر سر باشد

به عقل ناقص خود داشتم امیدها صائب

ندانستم که دام مرغ زیرک سخت تر باشد

***

دل آزاد طبعان فارغ از قید هوس باشد

قبای بی گریبان را چه پروای عسس باشد؟

حصار خرمن خود ساز دست خوشه چینان را

که اینجا جامه ی فتح شکربال مگس باشد

مه محمل نشینی را که من دیوانه ی اویم

به گوشش ناله ی زنجیر فریاد جرس باشد

ندارد چشم تحسین ناله ی بلبل زبیدردان

چه حاجت شعله ی آواز را با خار و خس باشد؟

سخن سنجیده گفتن بی نیازی بار می آرد

گهر در دامن غواص از پاس نفس باشد

حبابی را که در بحر حقیقت چشم بگشاید

سپهر آبگون چون پرده ی روی نفس باشد

***

لب نو خط جانان دور باش بوالهوس باشد

که شکر در دل شب ایمن از جوش مگس باشد

قیامت می کند در سایه ی زلف سیه خالش

جگردارست هر دزدی که همدست عسس باشد

فزاید با ضعیفان چرب نرمی شادمانی را

که گل خندان بود تا در میان خار و خس باشد

چه حاصل از تماشای گلستان عندلیبی را

که باغ دلگشا چاک گریبان قفس باشد

مبند از ناله لب تا دامن منزل به دست آری

که ره خوابیده گردد کاروان چون بی جرس باشد

اگر گفتار خود سنجیده می خواهی تأمل کن

که گوهر روزی غواص از پاس نفس باشد

به قدر پختگی بر خویش می لرزند آگاهان

ندارد بیم افتادن ثمر چون نیمرس باشد

خیالات غریب من زغربت بر نمی آید

که سرگشته است فریادی که بی فریادرس باشد

ندارد نفس با طول امل آسودگی صائب

زپیچ و تاب فارغ نیست تا سگ در مرس باشد

***

مرا پیغام لطفی از زبان خامه بس باشد

شب امیدواری از سواد نامه بس باشد

به مکتوبی حیات رفته ی من باز می آید

مرا صور قیامت از صریر خامه بس باشد

به آهی می توان دل را زمطلبها تهی کردن

که یک قاصد برای بردن صد نامه بس باشد

زیک فریاد بیتابانه صد فریاد می خیزد

سپندی از برای گرمی هنگامه بس باشد

به اندک سختیی، دل چاک می گردد سخنور را

که روی سخت ناخن بهر شق خامه بس باشد

مکن اسراف در اسباب شید و زرق ای زاهد

که چندین مرده را آن گنبد عمامه بس باشد

خموشی بحر بی پایان و سیلاب است گویایی

دلیل جهل، لاف علم از علامه بس باشد

چه در تحصیل بوی خوش، نفس چون عود می سوزی؟

نسیم خلق، مردان را عبیر جامه بس باشد

پریشان می کند اندک غمی وقت سخنور را

که یک مو بهر تشویش دماغ خامه بس باشد

گرفتم ترک دلدار از هجوم بوالهوس صائب

ایاز خاص را عیب قبول عامه بس باشد

***

اگر جان دربهای می دهی بر می ستم باشد

که در میزان ماه مصر گوهر سنگ کم باشد

زوصل دختر رز در جوانی کام دل بستان

که در پیری می روشن چراغ صبحدم باشد

به اندک فرصتی تاک از درختان گشت رعناتر

نگردد زیردست آن کس که از اهل کرم باشد

دعای بی نیازان روی گرداندن نمی داند

زبان چون پاک گردید از طمع تیغ دودم باشد

مشو از چین ابروی سپر زنهار رو گردان

که چون شمشیر مردان را گشایش در قدم باشد

سخنسازی ندارد جز خجالت حاصل دیگر

سر اهل سخن در پیش دایم چون قلم باشد

به دینار و درم نتوان شدن از اغنیا صائب

دل خرسند هر کس را که باشد محتشم باشد

***

دمی کز روی آگاهی بود تیغ دودم باشد

به دنیا هر که پشت پا زند صاحب قدم باشد

بود ملک جهان زیر نگین اقبالمندی را

که چترش مهر خاموشی و تنهایی علم باشد

مکن از ظلمت فقر و فنا چون بیدلان وحشت

که آب زندگانی در شبستان عدم باشد

مشو غافل زپاس هیچ دل در عالم وحدت

که در ملک سلیمان مور هم صید حرم باشد

نیم غمگین اگر گردون نگردد بر مراد من

که برد پاکبازان بیشتر در نقش کم باشد

به قدر جستجو روزی به دست آید، زپا منشین

که رزق مور با آن ناتوانی در قدم باشد

زفریاد و فغان طبل تهی سیری نمی دارد

ندارد گوش امن آن کس که در بند شکم باشد

زخط گفتم به عاشق مهربان گردد، ندانستم

که آن بیدادگر را اول مشق ستم باشد

ندارد گنج قارون اعتبار خاک در چشمش

دلی کز درد و داغ عشق صائب محتشم باشد

***

خوشا دردی که از چشم بداندیشان نهان باشد

خوشا چاکی که چون خرما به جیب استخوان باشد

همیشه کاروان را گرد از دنبال می آید

مرا گرد کسادی پیش پیش کاروان باشد

دلش از شکوه ی من چون چراغ طور می سوزد

چرا کس در شکایت اینقدر آتش زبان باشد؟

حصار خویش کردم سخت جانی را، ندانستم

که شمشیر قضا را جان سخت من فسان باشد

به یک تقصیر سهل از مردم آگاه می رنجم

نظر پوشیدن از بیدار دل خواب گران باشد

تراوش می کند این نکته از بیهوشی مجنون

که سنگ کودکان دیوانه را رطل گران باشد

خزان از دور می بوسد زمین و باز می گردد

در آن گلشن که بلبل صائب آتش زبان باشد

***

مرا دوری به جای خویش با آن سیمتن باشد

اگر صد سال چون آیینه در آغوش من باشد

ندارد عاشق خورشید در آغوش گل راحت

که شبنم خون خود را می خورد تا در چمن باشد

کیم من تا زنم در دامن گل دست گستاخی؟

مرا این بس که خاری زین چمن در پای من باشد

بپوشد چشم اگر بی پرده بیند ماه کنعان را

عزیزی را که از یوسف نظر بر پیرهن باشد

زشور عشق دلگیری ندارد جان مشتاقان

چه زین خوشتر که ماهی را کف دریا کفن باشد؟

نسازد نور یکتایی دو دل پروانه ی ما را

اگرچه صد هزاران شمع در یک انجمن باشد

مشو قانع به تحسین زبان از مستمع صائب

که دل برخاستن از جای، تحسین سخن باشد

***

چه امید برومندی مرا زان سیمتن باشد؟

که خضر از العطش گویان آن چاه ذقن باشد

مرا با خار نومیدی رها کن ای چمن پیرا

که شادی مرگ می گردم چو گل در دست من باشد

نسیم بی ادب بر گرد بوی گل نمی گردد

اگر مژگان بلبل خار دیوار چمن باشد

نوازش از کسی جز سیلی اخوان نمی بیند

اگر صد سال یوسف در دبستان وطن باشد

تو از خاک اجل ز افسردگی بیرون نمی آیی

وگرنه جامه ی احرام مشتاقان کفن باشد

پی روپوش در آیینه رو آورده ام صائب

مرا چون طوطیان با چون خودی روی سخن باشد

***

اگر فتح جگرداران به تیغ افراختن باشد

مرا امید نصرت از سپر انداختن باشد

نگردد شمع خرج گاز چون خاموش می گردد

گل خیر زبان آتشین سر باختن باشد

دل خود می خورد دیوانه دور از حلقه ی طفلان

که غمگین ساز سیر آهنگ از ننواختن باشد

گر از روشندلانی از گداز تن مشو غافل

که کار شمع در دلهای شب بگداختن باشد

شود تیغ زبان خار، خرج آتش از تندی

ز زخم خار، گل امن از سپر انداختن باشد

مقامات محبت را به زهد خشک طی کردن

به صحرای پر آتش اسب چوبین تاختن باشد

نثار تیغ سیراب شهادت نقد جان کردن

نفس در زیر آب زندگانی باختن باشد

تهیدستی ندارد جز خجالت حاصل دیگر

که بار بید مجنون سر به زیر انداختن باشد

درین در گاه صائب طاعت خاصی است هر کس را

صلاح اهل دولت، کار مردم ساختن باشد

***

دمی چون صبح می خواهم درین عالم زمن باشد

که روشن می کنم آفاق را چون دم زمن باشد

به چشم سیر من اسباب دنیا در نمی آید

همین وقت خوشی می خواهم از عالم زمن باشد

چو عیسی هر که صاحب دم شد از کشتن نیندیشد

نمی اندیشم از تیغ دودم گر دم زمن باشد

ازین دامن، وزان سر می کشم از بی نیازیها

اگر تاج فریدون و سریر جم زمن باشد

ندارد حاصلی جز دردسر ملک سلیمانی

نمی دارم دریغ از دیو اگر خاتم زمن باشد

ز اشک و آه دارم تازه داغ دردمندان را

من آن شمعم که سوز حلقه ی ماتم زمن باشد

دل خوش مشرب من داغ دارد اهل عالم را

همان از بیغمانم گر غم عالم زمن باشد

نه سروم کز رعونت تازه دارم روی خود تنها

چو ابر نوبهاران عالمی خرم زمن باشد

به یک نظاره زان رخسار گندم گون کنم سودا

اگر در بسته باغ خلد چون آدم زمن باشد

چو سوزن از گرانی دامن خود بر زمین دوزم

اگر همچون مسیحا رشته ی مریم زمن باشد

مرا بگذار چون خار سر دیوار با خشکی

که طوفان می کنم گر قطره ای شبنم زمن باشد

مدار آیینه پیش لب مرا زنهار ای همدم

چرا در وقت رفتن خاطری در هم زمن باشد؟

به قدر نقش باشد دیده ی بد در کمین صائب

زچشم آسوده ام چندان که نقش کم زمن باشد

***

کیم من تا سلیمان میهمان خوان من باشد؟

دل خود می خورد موری اگر مهمان من باشد

من و همصحبتی در خلد با زاهد، معاذالله

که در هر جا گرانجانی بود زندان من باشد

گر از دست تهی آتش بر آرم چون چنار از خود

از ان خوشتر که چشمی در پی سامان من باشد

اگر مستلزم خواری شود همت نمی خواهم

چرا آزاده ای شرمنده ی احسان من باشد؟

به مقصد می رسانم بی کشاکش راست کیشان را

کمان چرخ اگر در قبضه ی فرمان من باشد

درین کاشانه ی شش گوشه من آن شهد بی نیشم

که عیش مردمان شیرین زکسر شان من باشد

که دارد تاب آمیزش، که شادی مرگ می گردم

خیال وصل او در خواب اگر مهمان من باشد

ندارد غنچه ی دلگیر من سامان خندیدن

اگر از زعفران خار و خس بستان من باشد

من از اندیشه ی ترتیب دیوان فارغم صائب

که لوح سینه ی روشندلان دیوان من باشد

***

در آغاز محبت خاطر عاشق غمین باشد

که تا در جوش باشد دردمی بالانشین باشد

ترا کامروز دستی هست بگشا عقده ای از دل

که دست ما زکوتاهی گره در آستین باشد

سلامت گر طمع داری به دشت ساده لوحی رو

که سنگ و چاه دایم پیش راه دوربین باشد

نبیند رنج غربت هر که دارد وسعت مشرب

زخلق خوش همیشه نافه در صحرای چین باشد

به چندین نامه دادی وعده و آخر به پیغامی

نکردی یاد مشتاقان، چنین باشد، چنین باشد!

اسیر عشق در فردوس روز خوش نمی بیند

همیشه خون خورد صیدی که شیرش در کمین باشد

درین بستان به کم خوردن برآور خویش را صائب

که چون زنبور دایم خانه ات پرانگبین باشد

***

ز ابروی تو دل گردد زره، گر آهنین باشد

کمانی را که تیر از خانه خیزد این چنین باشد

کند در پرده ی مه سیر خورشید جهان آرا

زصورت، دیده ی هر کس به صورت آفرین باشد

مرا با قامت رعنای او عیشی است بی پایان

حیات جاودان از مردم کوتاه بین باشد

نگردد مانع از گوهرافشانی موج، دریا را

چه پروا باد دستان را زچین آستین باشد؟

درین بستان نهد چون سرو هر کس دست خود بر دل

در ایام خزان پیرایه ی روی زمین باشد

شود روشنتر از صبح قیامت شمع اقبالش

سرافرازی که چون خورشید چشمش بر زمین باشد

عمل چون خالص افتد خود بهشت خویش می گردد

که شمع خانه ی زنبور هم از انگبین باشد

چه با من می تواند کرد داغ عشق او صائب؟

سمندر را چه پروا از شراب آتشین باشد؟

***

به خاک و خون کشیدی ز انتظارم، این چنین باشد!

به آب جلوه ننشاندی غبارم، این چنین باشد!

غبار راه گشتم تا به دامان تو آویزم

گذشتی دامن افشان از غبارم، این چنین باشد!

اگرچه داشتی میخانه ها در پیش دست خود

به یک پیمانه نشکستی خمارم، این چنین باشد!

به امید تو عمری چون صدف آغوش وا کردم

نیاسودی چو گوهر در کنارم، این چنین باشد!

ز آهم سنگ را دل آب گردید و تو سنگین دل

نکردی رحم بر جان فگارم، این چنین باشد!

ترا چون خار در آغوش پروردم به امیدی

نخندیدی چو گل بر روی خارم، این چنین باشد!

خیال بوسه در دل نقش می بستم زخامیها

به پیغامی نکردی شرمسارم، این چنین باشد!

پس از عمری که برخاک فراموشان گذر کردی

نگشتی ساعتی شمع مزارم، این چنین باشد!

زروی آتشین کردی چراغان بزم هر خس را

نکردی رحم بر شبهای تارم، این چنین باشد!

سری ننهادی از مستی چو شاخ گل به دوش من

نکردی پر گل آغوش و کنارم، این چنین باشد!

اگرچه تلخکامم ساختی، ننواختی هرگز

به بوسی زان عقیق آبدارم، این چنین باشد!

ز ابرو صد گره انداختی در رشته ی کارم

زپرکاری نکردی فکر کارم، این چنین باشد!

نچیدی گل زسیر سینه ی پرداغ من هرگز

گذشتی چون نسیم از لاله زارم، این چنین باشد!

به فکر صورت حال پریشانم نیفتادی

نگردیدی زرخ آیینه دارم، این چنین باشد!

قرار این بود کز پیمان و عهد من نتابی رو

به هیچ انگاشتی عهد و قرارم، این چنین باشد!

اگرچه صرف در وصف تو کردم فکر صائب را

به تحسینی نکردی شرمسارم، این چنین باشد!

***

خوشا رندی که در میخانه اش آن آبرو باشد

که چون از پا فتد بالینش از دست سبو باشد

گهی زانو به زانو با صراحی تنگ بنشیند

گهی همدست ساغر، گاه همدوش سبو باشد

بیا ای دردمی فکری به حال خاکساران کن

سر ما تا به کی از مغز خالی چون کدو باشد؟

زتاب عارضت آب طراوت سوخت در جویش

میان مردمان آیینه دیگر با چه رو باشد؟

سر خود گیر از بالین ما ای سوزن عیسی

که زخم سینه چاکان تشنه ی خون رفو باشد

پریشان گفتگویی کز خط تسلیم سر پیچد

بهل تا از رگ گردن طنابش در گلو باشد

زجسم خاکی خود زیر بار محنتم صائب

که می ترسم غبار خاطر آن تندخو باشد

***

من ناکس کیم تا در سرشتم آرزو باشد؟

به خون شویم اگر در سرنوشتم آرزو باشد

به مرگ خنده ی خونین نشیند زخم ناسورم

اگر از چرخ مریم دست رشتم آرزو باشد

قبول سجده ی بت نیست در لوح جبین من

چرا طغرای صندل از کنشتم آرزو باشد؟

سر و کار دل حق ناشناسم باد با دوزخ

اگر با روی گندم گون بهشتم آرزو باشد

تمام عمر تخم آرزو کشتم، ندانستم

که خاکستر بود خرمن چو کشتم آرزو باشد

سر فردی چو خورشید از دو عالم آرزو دارم

نه از بالین پرستانم که خشتم آرزو باشد

نیم چون کعبه در قید لباس از تن پرستیها

زعریانی پرندی چون کنشتم آرزو باشد

خوشم با خاطر فارغ زکفر و دین خود صائب

نه طوف کعبه، نه سیر کنشتم آرزو باشد

***

نهان در ابر دایم آفتاب زندگی باشد

سیاهی نیل چشم زخم آب زندگی باشد

ز اوقات گرامی آنچه صرف عشق می گردد

به دیوان قیامت در حساب زندگی باشد

به مرگ اختیاری هر که واصل می تواند شد

چرا در عالم پر انقلاب زندگی باشد؟

مخور از ساده لوحی روی دست این سبک جولان

که از طول امل موج سراب زندگی باشد

همان گنجی که داری پیچ و تاب مار از شوقش

نهان در زیر دیوار خراب زندگی باشد

به دست هر که چون ساقی درآید گردن مینا

میان میکشان مالک رقاب زندگی باشد

نباشد دفتر ایام را چون من کهنسالی

اگر شبهای هجران در حساب زندگی باشد

زشیرینی به تلخی صرف گردد باده ی روشن

همان بهتر که تلخی با شراب زندگی باشد

درین عبرت سرا هر کس که این ده روزه مهلت را

به ناکامی سرآرد کامیاب زندگی باشد

نسازد صیقل اقبال این آیینه را روشن

که ظلمت رزق اسکندر زآب زندگی باشد

زتیغ یار می کردم تهی پهلو، ندانستم

که هر زخم نمایان فتح باب زندگی باشد

به نور عشق دل را زنده کن، مپسند از غفلت

که شمع مرده بر بالین خواب زندگی باشد

کدامین بحر را این سیل دارد در نظر یارب؟

که برق و باد کاهل با شتاب زندگی باشد

چه طرف از زندگی بندد حباب ما در آن دریا

که از هر موجه ای پا در رکاب زندگی باشد

شود هر فردی از اوراق عمرم دست افسوسی

اگر اوقات طاعت در حساب زندگی باشد

زتیغ مرگ، ماه عید می بیند گرفتاری

که از زنجیریان پیچ و تاب زندگی باشد

کنند از کاهلی امروز را فردا سبک مغزان

قیامت نقد پیش خود حساب زندگی باشد

به دوزخ گر برندش در بهشت جاودان باشد

دل صد پاره ی هر کس کباب زندگی باشد

نگردد تا گره تار نفس در دل زخاموشی

چو کاغذ باد هر فرد از کتاب زندگی باشد

مکن عمر گرامی صرف عشرت همچو بیدردان

که اشک و آه صائب آب و تاب زندگی باشد

***

ز فرمان قضا گردنکشی دیوانگی باشد

درین میدان سپر انداختن مردانگی باشد

زعجز من دلیر آن کس که می گردد نمی داند

که پشت دست من سرپنجه ی مردانگی باشد

زیوسف من به بوی پیرهن قانع نمی گردم

که دامان وسایل پرده ی بیگانگی باشد

به تشریف سجود آستان از دور خرسندم

کیم من تا مرا اندیشه ی همخانگی باشد؟

به دست دختر رز اختیار خویش را دادن

در آیین خردمندان نه از مردانگی باشد

زچندین قطره ی باران یکی گوهر شود صائب

زصدعاقل یکی شایسته ی دیوانگی باشد

***

به مستی از ته دل آدمی خشنود می باشد

نشاط هوشیاران قلب روی اندود می باشد

زیان نقصان ندارد مایه داران مروت را

فرومایه است هر کس دیده اش بر سود می باشد

زفیض چشم حق بین در بیابانی است جولانم

که آنجا هر سیاهی کعبه ی مقصود می باشد

تو کز ذوق شهادت غافلی سیر گلستان کن

که ما را شاخ گل شمشیر خون آلود می باشد

نشد دست زرافشان مهر را خاک از فرو رفتن

نمی ریزد زهم دستی که صاحب جود می باشد

تفاوت نیست پیش بلبلان در خرده های گل

به چشم عارفان هر اختری مسعود می باشد

حریص از بیقراری نقد خود را نسیه می سازد

دل خرسند را هر نسیه ای موجود می باشد

مآل کفر و ایمان را نمی دانم، همین دانم

که هر کس عشق ورزد عاقبت محمود می باشد

نگردد با بصیرت جمع در زیر فلک بودن

گریزان چشم بینای شرر از دود می باشد

زدست انداز دوران پاره گردیدن نمی داند

لباسی را که اشک و آه تار و پود می باشد

بغیر از درد و داغ عشق صائب هر چه اندوزی

به بازار قیامت سربسر نابود می باشد

***

دو شب از ماه نو سالی به عید امید می باشد

هلال جام هر جا هست سی شب عید می باشد

نباشد دولت ناخوانده را نسبت به دولتها

نشاط افزون دهد صحبت چو بی تمهید می باشد

زنور حق بود هر کس زهستی بهره ای دارد

ظهور ذره ی ناچیز از خورشید می باشد

نمی اندیشد از زخم زبان هر کس که مجنون شد

بهار خشک مغزان سایه های بید می باشد

به عبرت بین جهان را تا کند قطع امید از تو

که دیدنهای رسمی را زپی وادید می باشد

بود از گردش پرگار دور عیش مرکز را

گشاد اهل دل در حلقه ی توحید می باشد

به روی تازه صائب صلح کن از میوه های تر

که سرو از دست خالی تازه رو جاوید می باشد

***

نگاه نرگس نیلوفری خونخوار می باشد

بلای آسمانی سخت بی زنهار می باشد

دهان چون شیشه پرخنده است پای خم نشینان را

خوشا کبکی که در دامان این کهسار می باشد

دل از صد رهگذر باشد پریشان سبحه داران را

حواس جمع را شیرازه از زنار می باشد

عنان نشأه را پیچد لباس عاریت بر هم

خوشا مستی که در میخانه بی دستار می باشد

غنیمت دان در آن کنج دهن آن خال مشکین را

که در دوران خط این نقطه بی پرگار می باشد

بلا گردان به قدر حسن باشد هر جمالی را

که نیل چشم زخم میکشان هشیار می باشد

عنان برق را ابر سیه صائب نمی گیرد

نماند در جگر آهی که آتشبار می باشد

***

پرستاری دل افگار را دشوار می باشد

از ان پیوسته چشم دلبران بیمار می باشد

مدار از خال روی ساده رویان چشم دلجویی

که در دوران خط این نقطه با پرگار می باشد

مبین در دور خط گستاخ خال عنبرینش را

که چون زنبور خاک آلود بی زنهار می باشد

مرا از بهله ظاهر شد که بی قالب تهی کردن

به دست آوردن موی میان دشوار می باشد

غبار دیده ی یعقوب می پوشد نظرها را

وگرنه یوسف ما بر سر بازار می باشد

مبند از حرف شیرین لب که چون طوطی خمش گردد

گران بر خاطر آیینه چون زنگار می باشد

زجان نگسسته نتوان در حریم عشق محرم شد

که اینجا رشته ی جان بر کمر زنار می باشد

مزن بر هیچ رهرو طعن گمراهی درین وادی

که از هر دل رهی پنهان به کوی یار می باشد

مشو زنهار در دولت زحال دوستان غافل

که این خواب گران با دولت بیدار می باشد

اگر خواهی به بدمستی نیفتد بر زبان نامت

مخور زنهار می جایی که یک هشیار می باشد

نپردازد به تعمیر تن خاکی دل روشن

که پشت آیینه را پیوسته بر دیوار می باشد

اگر داری سر شهرت، غریبی بر وطن بگزین

که گل را خودنمایی بر سر دستار می باشد

ز اشک لاله گون مگذار خالی چشم را صائب

که چون ساغر تهی گردید بر دل بار می باشد

***

طلبکار خدا را درد دل بسیار می باشد

گره در سبحه بیش از رشته ی زنار می باشد

خطر بسیار دارد حرف حق با باطلان گفتن

سر منصور را بالین زچوب دار می باشد

بپوش از خواب شیرین چشم اگر جویای دیداری

که فتح الباب دولت، دیده ی بیدار می باشد

زدل هر کس نظر برداشت بی حاصل بود سیرش

زمرکز هر که غافل گشت بی پرگار می باشد

دل روشن به جسم تیره هیهات است پردازد

که پشت آیینه را پیوسته بر دیوار می باشد

یکی صد شد شتاب عمر از سنگینی خوابم

که سیلاب از گرانسنگی سبکرفتار می باشد

به مقدار پرستاران بود رنجوری هر کس

خوشا احوال بیماری که بی غمخوار می باشد

به جای زرمکن خرج آبروی خویش را صائب

مخواه از آشنایان هر چه در بازار می باشد

***

تو پنداری دل خوش در جهان بسیار می باشد

زصد گوهر درین دریا یکی شهوار می باشد

زغیرت پیر کنعان چشم بندی می کند، ورنه

متاع یوسفی در هر سر بازار می باشد

مدار از خال پیش از خط مشکین چشم دلجویی

که در دوران خط این نقطه خوش پرگار می باشد

نگاه دوربین در خانه از گلزار گل چیند

مرا دیوار و در کی مانع دیدار می باشد؟

مکن ناز خنک در کار ما ای شمع کافوری

که ما را شمع بالین دیده ی بیدار می باشد

زسر نگذشته چون منصور نتوان حرف حق گفتن

که حرف راست را منبر زچوب دار می باشد

زخصم بردبار اندیشه بیش از تندخو دارم

گران زخم است هر تیغی که لنگردار می باشد

شود از خواب غفلت عمر کوته بی بصیرت را

که سیلاب از گرانسنگی سبکرفتار می باشد

نگنجد مو میان کفر و دین در عالم مشرب

که آنجا رشته ی تسبیح از زنار می باشد

دل آگه مجو از ساکنان خانقه صائب

که در کوی خرابات است اگر هشیار می باشد

***

حضور قلب کی در سینه ی پرشور می باشد؟

کجا آسودگی در خانه ی زنبور می باشد؟

زکشتن زنده ی جاوید می گردند اهل حق

که از دار سیاست رایت منصور می باشد

نیاید در حیات آن کس که بیرون از تن خاکی

اگرچه هست بر روی زمین، در گور می باشد

نگردد شوق رهرو بیش از نزدیکی منزل

در آن وادی که بیش از راه، منزل دور می باشد

مرا نگذاشت در سر هوش لعل آبدار او

می ممزوج اینجا بیشتر پرزور می باشد

زچشم خوش نگاهان بر ندارد چشم وقت خط

حقوق آشنایی هر که را منظور می باشد

به چشم کم مبین زنهار در دولت ضعیفان را

که خال چهره ی ملک سلیمان مور می باشد

کند از سنگ پیدا حسن عالمسوز عاشق را

چراغ طور را پروانه کوه طور می باشد

زخوان رزق اگر صائب به دل خوردن شوم قانع

نمکدانم همان از دیده های شور می باشد

***

گل بی خار را شبنم زچشم شور می باشد

چو نیش و نوش با هم شد زآفت دور می باشد

به یک اندازه باشد تلخی و شیرینی عالم

به قدر اشک چوب تاک را انگور می باشد

مجو در لقمه ی اهل قناعت ناگوارایی

که این مو در کمین کاسه ی فغفور می باشد

کند جمعیت دنیا فساد نفس را ظاهر

که این مکاره از بی چادری مستور می باشد

به قدر اختصار از خانه لذت می توان بردن

حلاوت فرش در کاشانه ی زنبور می باشد

زما دارالسرور نیستی ماتم سرایی شد

گره بر جبهه ی دار از سر منصور می باشد

شد از کسب هوا قصر حباب از موجه ای ویران

سرای شوخ چشمان یک نفس معمور می باشد

نشد سر بر خط فرمان گذارد طاق ابرویش

نمی گیرد به خود زه چون کمان پرزور می باشد

به پیغامی زبان شکوه ی ما می توان بستن

زخرمن دانه ای قفل دهان مور می باشد

شکست از سنگ اخوان گوهر بی قیمت یوسف

حسد در مردم نزدیک بیش از دور می باشد

سبکباری بود در خواب حمال گرانجان را

اگر دارد حریص آسایشی، در گور می باشد

نمی دانم کم از مکتوب، پیغام زبانی را

نمک بر زخم عاشق مرهم کافور می باشد

مبین صائب به عیب خلق اگر از پاک چشمانی

که عیب از دیده های پاک بین مستور می باشد

***

بهار زندگانی با خزان همدوش می باشد

گل این بوستان خمیازه ی آغوش می باشد

دوامی نیست حسن نازپروردان بستان را

که خون لاله و گل هفته ای در جوش می باشد

به تلخی تا نکرد از خواب شیرین پشه بیدارم

ندانستم که نیشی لازم هر نوش می باشد

مکن ای خرمن گل سرکشی با ما تهیدستان

که این اوراق را شیرازه از آغوش می باشد

نباشد دیده های شرمگین را بهره از روزی

تهی چشمی زنعمت قسمت سرپوش می باشد

مرا از خانه ی زنبور شهد این نکته روشن شد

که چون افتاد منزل مختصر، پرنوش می باشد

زجوش باده تا شد خشت خم سیراب، دانستم

که رزق خاکساران باده ی سرجوش می باشد

سراپا چشم شو تا دامن مطلب به دست آری

که زر چون حلقه گردد جای او در گوش می باشد

ببند از گفتگو لب تا دلت روشن شود صائب

که این آیینه را صیقل لب خاموش می باشد

***

دل بی آرزو آسوده از تشویش می باشد

به قدر آرزو دلهای مردم ریش می باشد

به مقدار حطام دنیوی دود از سرا خیزد

توانگر را زدرویش آه حسرت بیش می باشد

ز زنبور عسل این نکته ی باریک روشن شد

که در دنبال، نوش این جهان را نیش می باشد

سفر اخلاق خوب و زشت را بی پرده می سازد

کجی در تیر پوشیده است تا در کیش می باشد

به عرض علم نبود یک سر مو چشم مردم را

فضیلت در زمان ما به عرض ریش می باشد

زعمر رفته جز کلفت نباشد حاصل پیران

که در دنبال، گرد کاروانی بیش می باشد

به خون یکدگر باشند ارباب طمع تشنه

سگ از راه گرفتن دشمن درویش می باشد

ندارد از شبیخون نسیم صبح غم صائب

که سوز دل چراغ خانه ی درویش می باشد

***

صفا دارد جهان تا دل زکلفت پاک می باشد

شود ماتم سرا عالم چو دل غمناک می باشد

دهد چون مشکلی رو، دست در دامان ساقی زن

که می روشنگر آیینه ی ادراک می باشد

به فکر عالم بالاست دل در خاکساریها

نظر بر ابر دارد دانه تا در خاک می باشد

مرا آن کس که در بند لباس آرد نمی داند

که بر عاشق گریبان حلقه ی فتراک می باشد

زغیرت خون شبنم می خورد بلبل، نمی داند

که آب روی گل از دیده ی نمناک می باشد

نباشد هیچ دست از دست اهل جود بالاتر

که هر نخل بلندی زیر دست تاک می باشد

بود بر نهر حکم چشمه در هر حالتی جاری

زبان هم پاک می گردد اگر دل پاک می باشد

مرا از چنگل و منقار باز این علم حاصل شد

که هر نار است درگیرندگی چالاک می باشد

چو داغ لاله صائب از سیاهی برنمی آید

دل هر کس کباب از روی آتشناک می باشد

***

گرفتاری به قدر رشته ی آمال می باشد

دلی کز آرزو شد پاک فارغبال می باشد

شبیخون نسیم صبح را افسانه می داند

سر هر کس گرانخواب از می اقبال می باشد

شدم سر در هوا از کوته اندیشی، ندانستم

که باغ دلگشا اینجا به زیر بال می باشد

زجمعیت نباشد بهره ای چشم حریصان را

زخرمن گرد رزق دیده ی غربال می باشد

همان بهتر که نگشایی لب پرشکوه ی ما را

چه غیر از خون گره در پرده ی تبخال می باشد؟

ندارد چون سر بیمار آسایش به یک بالین

زبان هر که در فرمان قیل و قال می باشد

نگردد چشم حسرت مانع عمر از سبکسیری

کجا سد ره آب روان غربال می باشد؟

زغفلت عین ادبارست اقبال خودآرایان

که دایم دیده ی طاوس در دنبال می باشد

صدف را می شود مهر خموشی دانه ی گوهر

زبان و اصلان از لاف و دعوی لال می باشد

مرا هم صبح امید از خط او می شود طالع

شب ادبار اگر آبستن اقبال می باشد

زتسلیم و رضا آزاده ای صائب خبر دارد

که در فقر و غنا حالش به یک منوال می باشد

***

زسالک شکوه پردازی نه شرط راه می باشد

که اول منزل یوسف درین ره چاه می باشد

سبکسیری که دارد آگهی از دوری منزل

اگرچه پای در دامن کشد در راه می باشد

زخود بینی خطر کمتر بود ناقص بصیرت را

که در وقت تمامیها کلف با ماه می باشد

نداد از عشقبازی تو به طوف کعبه مجنون را

که مسجد بهر طفل شوخ بازیگاه می باشد

برون آیند آخر رو سیاهان بر ولی نعمت

کسوف آفتاب بی زوال از ماه می باشد

شب زلفی که صد روز قیامت در بغل دارد

به چشم بخت خواب آلود من کوتاه می باشد

بجز عاشق به هر آلوده دامانی که می بندد

جناغ آن فرامشکار، خاطرخواه می باشد

ندارد ظاهر اسلام سودی زرق کیشان را

اگرچه راهزن بر ره بود گمراه می باشد

مرا غافل مدان از خویش در مستی و هشیاری

که عاشق با کمال بیخودی آگاه می باشد

به زلفش چون رسم گفتم دلم آسوده خواهد شد

ندانستم که منزل دورتر از راه می باشد

دل تاریک، صائب فارغ است از کلفت دوران

خطر آیینه ی بی زنگ را از آه می باشد

***

زدوری بیش وصل دلبران جانکاه می باشد

خطر در منزل اینجا بیشتر از راه می باشد

سفیدیهای مو بی پرده سازد رو سیاهی را

کلف وقت تمامیها عیان از ماه می باشد

از ان از کنج عزلت بر نیارم سر که یوسف را

خطر از قیمت نازل فزون از چاه می باشد

نباشد چشم زیر پای خود، سر در هوایان را

زعیب خویشتن کی عیبجو آگاه می باشد؟

به بی مغزان توجه اختر دولت فزون دارد

زخرمن کهربا مایل به جذب کاه می باشد

به تنهایی توان افتاد پیش از کاروان صائب

که بر راه آورد زور آن که بی همراه می باشد

***

خرابیهای ظاهر حافظ دیوانه می باشد

که گنج آسوده از تاراج در ویرانه می باشد

زعاشق حسن هیهات است در مستی شود غافل

کباب شمع از بال و پر پروانه می باشد

زهمت ساخت عیسی بر سپهر چارمین منزل

کلید فتح گردون همت مردانه می باشد

مکن اندیشه ی روزی، فلک تا هست پا بر جا

که مینا هر چه دارد قسمت پیمانه می باشد

زپشت و رو نمی گردد دو تا آیینه ی وحدت

گهی در کعبه سالک گاه در بتخانه می باشد

زهی غواص کوته بین که پندارد زنادانی

که در این نه صدف آن گوهر یکدانه می باشد

زترک آرزو بر میزبان خود را گوارا کن

که مهمان از فضولی بار صاحبخانه می باشد

ضعیفان را مدان زنهار بی فریادرس صائب

که اکثر در نیستان نعره ی شیرانه می باشد

***

دل یکرنگ در غمخانه ی دنیا نمی باشد

درین بستان گلی غیر از گل رعنا نمی باشد

نمی اندیشد از زخم زبان هر کس که مجنون شد

زتیغ کوه کبک مست را پروا نمی باشد

زخود بیگانگان را لازم افتاده است تنهایی

به خود هر کس که گردید آشنا تنها نمی باشد

زصید خود نگردد دام در زیر زمین غافل

که آب و گل حجاب دیده ی بینا نمی باشد

لب ما خامش است از حرف خواهش چون لب ساغر

وگرنه بخل در سرچشمه ی مینا نمی باشد

فروغ عاریت گاهی نهان، گه می شود پیدا

من و نوری که نه پنهان و نه پیدا نمی باشد

به حفظ راز عاشق کوه طاقت برنمی آید

شرار شوخ را آرام و در خارا نمی باشد

درین بستانسرا زان کاسه ی خود سرنگون دارم

که جام سرنگون لاله بی صهبا نمی باشد

ملایم طینتان آسوده اند از سردی دوران

که نخل موم را اندیشه از سرما نمی باشد

گوارا می شوند از وسعت مشرب گرانجانان

که کشتیهای سنگین، بار بر دریا نمی باشد

ندارد انتهایی همچو مجنون سیر و دور ما

که بی پرگار هرگز نقطه ی سودا نمی باشد

زسختیهای دوران نیست پروا گوشه گیران را

زکوه قاف باری بر دل عنقا نمی باشد

به چشم کم مبین زنهار آثار بزرگان را

که پیرو را دلیلی به زنقش پا نمی باشد

زدامان وسایل دستگیری گر طمع داری

درین وحشت سرا جز دامن شبها نمی باشد

به ظاهر سرو را هر چند پا در گل بود صائب

همان غافل ز سیر عالم بالا نمی باشد

***

بهشتی بی دماغان را به از خلوت نمی باشد

گلابی بهتر از پاشیدن صحبت نمی باشد

مجو از گفتگوی زاهدان خشک کیفیت

که جز ریگ روان در شیشه ی ساعت نمی باشد

نصیب سرو از استادگی شد خط آزادی

به آزادی رسد چون بنده کم خدمت نمی باشد

به فکر عذرپردازی مکن اوقات را ضایع

که عصیان را شفیعی بهتر از خجلت نمی باشد

ندارم شکوه ای از تیره بختی با دل روشن

که آب زندگی بی پرده ی ظلمت نمی باشد

گر از روشندلانی با رمیدن رام کن دل را

که آسایش درین صحرای پروحشت نمی باشد

زدست خود سلیمان داد پای تخت موران را

تواضع با فقیران نقص در دولت نمی باشد

نمی ریزیم غافل بر سر دشمن چو نامردان

که می گردد مظفر هر که کم فرصت نمی باشد

چو دیدم بر سر تاج زر خود شمع را لرزان

یقینم شد که خواب امن با دولت نمی باشد

ز انگشت اشارت در گریبان خارها دارم

بلایی آدمی را بدتر از شهرت نمی باشد

به گردون برد همت شبنم افتاده را آخر

به جایی می رسد هر کس که دون همت نمی باشد

چه می لرزی چو شاهین بر سر بیش و کم روزی؟

به میزان عدالت میل در قسمت نمی باشد

به غربت از وطن چون ماه کنعان صلح کن صائب

که جز یاد وطن مکروه در غربت نمی باشد

***

دل پر آرزو خالی زشور و شر نمی باشد

که گوش امن در دریای بی لنگر نمی باشد

تو از کوتاه بینی ها اجل را دور می دانی

وگرنه غایبی از مرگ حاضرتر نمی باشد

ندارد شکوه ای از تیره بختیها دل روشن

که اخگر را لباسی به زخاکستر نمی باشد

زعرض حال خاموشم که زخم اهل غیرت را

بغیر از لب گزیدن بخیه ی دیگر نمی باشد

دل آزاده زود از قید هستی می جهد بیرون

سپند شوخ یک دم بیش در مجمر نمی باشد

ز اشک و آه مگسل گر دل خود جمع می خواهی

که این اوراق را شیرازه ی دیگر نمی باشد

زوصل نوخطان بردار صائب کام دل اینجا

که در فردوس این ریحان جان پرور نمی باشد

***

شراب بیخودی در شیشه و ساغر نمی باشد

فروغ مهر در فرمان نیلوفر نمی باشد

چراغ طور در فانوس مستوری نمی گنجد

سپند شوخ را آرام در مجمر نمی باشد

در آب چشم می بینند مردم صورت خود را

درین ماتم سرا آیینه ی دیگر نمی باشد

همیشه نعمت آماده است مهمان سلیمان را

کسی کز خوان دل روزی خورد لاغر نمی باشد

نگردد جمع علم ظاهری با سینه ی روشن

صفا در چهره ی آیینه با جوهر نمی باشد

در آن هنگامه صد زخم نمایان بر جگر دارم

که غیر از لب گزیدن بخیه ی دیگر نمی باشد

زخط گلرخان بردار صائب کام دل اینجا

که در فردوس این ریحان جان پرور نمی باشد

***

اثر آه و فغان را در دل خرم نمی باشد

نپیچد ناله در هر دل که کوه غم نمی باشد

فریب عشرت دنیا مخور کز بهر جمعیت

کمند وحدتی چون حلقه ی ماتم نمی باشد

به کوه بیستون درد چون فرهاد تن درده

که در میزان عدل عشق سنگ کم نمی باشد

مکن مرهم به زخم سینه ی صد چاک من ضایع

که چون چاک قفس زخم مرا مرهم نمی باشد

منم گر بیوفا، پس نیست در عالم وفاداری

تویی گرآشنا، بیگانه در عالم نمی باشد

مخور چون صبح کوته بین فریب عشرت دنیا

که عمر خنده ی شادی بجز یک دم نمی باشد

قدم بیرون منه از حلقه ی صاحبدلان صائب

سلیمان را حصاری بهتر از خاتم نمی باشد

***

گلستان ارم جز عارض جانان نمی باشد

پریزادی بغیر از چشم خوش مژگان نمی باشد

دل تاریک را از فکر دنیا نیست دلگیری

که باغ دلگشای جغد جز ویران نمی باشد

برآ از جسم خاکی گر دل آسوده می خواهی

که هرگز این تنور خام بی طوفان نمی باشد

حوالت شد به خط از زلف پاس آن لب میگون

که هرگز بی سیاهی چشمه ی حیوان نمی باشد

ترا از صدق نوری نیست زان پیوسته دلگیری

وگرنه صبح صادق بی لب خندان نمی باشد

مگردان از ملامت روی خود گر از عزیزانی

که یوسف را گزیر از سیلی اخوان نمی باشد

تزلزل ره ندارد در دل بی آرزو صائب

چو آب از آسیا افتاد سرگردان نمی باشد

***

نظرگاهی مرا غیر از دل روشن نمی باشد

که هرگز مرغ زیرک غافل از روزن نمی باشد

به عزت مردن از بی اعتباری زیستن خوشتر

چراغ روز را پروایی از کشتن نمی باشد

خمار عیش در خمیازه دارد غنچه ی گل را

وگرنه خنده ی شادی درین گلشن نمی باشد

به فریاد آورد آمیزش ناجنس آتش را

ندارد ناله ای تا آب با روغن نمی باشد

فروغ آفتاب و مه نظرها را کند روشن

چراغ خانه ی دل جز می روشن نمی باشد

مرا مستغنی از تعلیم دارد سینه ی روشن

به رهبر حاجتی در وادی ایمن نمی باشد

مدارا با گرانان کن که عیسی از سبکروحی

اگر بر آسمان رفته است بی سوزن نمی باشد

به جوهر احتیاجی نیست صائب کوه آهن را

چو دل افتاد محکم حاجت جوشن نمی باشد

***

حصاری آدمی را به زهمواری نمی باشد

دعای جوشنی چون ترک خونخواری نمی باشد

مرا از خانه ی زنبور آتش دیده، روشن شد

که حسن عاقبت با مردم آزاری نمی باشد

سبکباری به مقصد می رساند زود رهرو را

سفر را سنگ راهی چون گرانباری نمی باشد

جرس بیجا گلوی خود ز افغان پاره می سازد

ره خوابیده را امید بیداری نمی باشد

نشد هر کس عزیز از خواری دوران نیندیشد

یتیمان را خطر از خط بیزاری نمی باشد

زشعر تر بزن بر روی خواب آلودگان آبی

که در روی زمین خیری چنین جاری نمی باشد

زخاکستر دل آیینه ی تاریک روشن شد

که می گوید سفیدی در سیه کاری نمی باشد؟

ندارم گر چه غمخواری درین وحشت سرا شادم

که در هر جا طبیبی نیست بیماری نمی باشد

زبیدردی تو خرج آشنایان می شوی صائب

وگرنه همدمی چون ناله و زاری نمی باشد

***

سخن را از خموشی پرده بر رو گر دهن پوشد

دهان تنگ آن شیرین تکلم را سخن پوشد

شهید عشق هیهات است غیر از خون کفن پوشد

که دریا از کفی کز خود بر آرد پیرهن پوشد

نمی اندیشد از غماز هر کس پاکدامن شد

که بر تقصیر یوسف پرده چاک پیرهن پوشد

ز استغنا نپردازد به عاشق حسن سنگین دل

مگر از خون خود تشریف رنگین کوهکن پوشد

لطافت را لباس ظاهری بی پرده می سازد

به عریانی تن خود را مگر آن سیمتن پوشد

فروغ ماه در ابر تنک پنهان نمی ماند

تن سیمین او را نیست ممکن پیرهن پوشد

روان شو تشنه جانان را اگر سیراب می سازی

که خط نزدیک گردیده است آن چاه ذقن پوشد

شود پروانه ی بیتاب را از سوختن مانع

اگر پیراهن فانوس شمع انجمن پوشد

بود زهر اجل، خشم و غضب پاکیزه گوهر را

که از کف وقت طوفان بیشتر دریا کفن پوشد

به گل نتوان نهفتن پرتو خورشید را صائب

زهی نادان که خواهد پرده بر روی سخن پوشد

***

دل ظالم از آب چشم مظلومان نیندیشد

ز اشک هیزم تر آتش سوزان نیندیشد

چه پروا دارد از سنگ ملامت هر که مجنون شد؟

که از کوه گران سیل سبک جولان نیندیشد

دهد در دامن خود لاله و گل جای شبنم را

عذار شرمناک از دیده ی حیران نیندیشد

خط پاکی است از موج حوادث چرب نرمیها

که چون هموار گردد تیغ از سوهان نیندیشد

خیانت بر تو دارد تلخ یاد روز محشر را

که هر کس خود حساب افتاد از دیوان نیندیشد

شود فرمانروا در مصر عزت پاکدامانی

که همچون ماه کنعان از چه و زندان نیندیشد

به ابراهیم ادهم فقر از شاهی گوارا شد

که طوفان دیده از تردستی باران نیندیشد

زبی برگان خزان سنگدل رنگی نمی دارد

زرهزن هر که چون شمشیر شد عریان نیندیشد

فروغ عاریت از هر نسیمی می شود لرزان

چراغ لاله از افشاندن دامان نیندیشد

زدست ناتوانان هیچ دستی نیست بالاتر

درین پیکار زال از رستم دستان نیندیشد

شود رطل گران دریاکشان را لنگر تمکین

نهنگ پر دل از بدمستی طوفان نیندیشد

شب مهتاب پای دزد را کوتاه می سازد

دل روشن زمکر و حیله ی شیطان نیندیشد

نباشد بیضه ی فولاد را اندیشه از دندان

دل سخت بتان از ناله و افغان نیندیشد

دلم از خط به لعل روح بخش یار می لرزد

اگرچه از سیاهی چشمه ی حیوان نیندیشد

در نگشاده سختی می کشد از هر سبکدستی

ز زخم سنگ، صائب پسته ی خندان نیندیشد

***

زجوش مغز مستان را به سردستار می رقصد

که در دریای بی آرام کف ناچار می رقصد

هلال عید باشد تیغ مشتاق شهادت را

سر منصور بی پروا به دوش دار می رقصد

که در دامان تمکین می تواند پای پیچیدن؟

در آن صحرا که از شور جنون کهسار می رقصد

شهیدی را که چون ذوق شهادت مطربی باشد

سبکروحانه زیر تیغ لنگردار می رقصد

ترا چون خرده بینان نیست در دل نور آگاهی

وگرنه مرکز اینجا بیش از پرگار می رقصد

درآ در حلقه ی باریک بینان تا شود روشن

که خار پای در گل بر سر دیوار می رقصد

تعجب نیست گر زاهد زشور ما به وجد آید

که در هنگامه ی مستان در و دیوار می رقصد

چرا از خلوت اندیشه اهل دل برون آید؟

که در هر گوشه اش چندین پری رخسار می رقصد

در آن محفل که مردان را کلاه از ترک سر باشد

زسرپوشیدگان است آن که با دستار می رقصد

دل سخت تو صد پیراهن از سنگ است محکمتر

وگرنه کوه طور از لذت دیدار می رقصد

توان خواندن خط نارسته از لبهای میگونش

که راز مست بر گرد لب اظهار می رقصد

زغفلت خون ترا مرده است در جسم گران، ورنه

به ذوق نیشتر خون در رگ بیمار می رقصد

مکن منع از سماع و وجود ما بی دست و پایان را

که خار و خس به بال موج دریا بار می رقصد

نه تنها می کند رقص روانی آب روشندل

که سر و پای در گل هم درین گلزار می رقصد

نمی دانم چه آتش در سر خورشید می سوزد

که چون دیوانگان در کوچه و بازار می رقصد

من شوریده چون صائب عنا نداری کنم خود را؟

که با این شان و شوکت چرخ صوفی وار می رقصد

***

سبک مغزی کز اسباب جهان بر خویش می بالد

چو حمالی است کز بار گران بر خویش می بالد

نشیند زود بر خاک سیه از گردن افرازی

چو آتش هر که ز امداد خسان بر خویش می بالد

کسی کز ساده لوحی نیست چشم عاقبت بینش

چو ماه نو زمهر آسمان بر خویش می بالد

نمی تابد سعادتمند رو از سختی دوران

زمغز افزون هما از استخوان بر خویش می بالد

به مقدار گرانی در سبکباری بود راحت

نهال ما به امید خزان برخویش می بالد

زپیری گرچه نخل قامت من بیدمجنون شد

نهال آرزومندی همان بر خویش می بالد

جوان گردد کهنسال از وصال نازک اندامان

کشد در بر چو ناوک را کمان بر خویش می بالد

به هر جا دست بر ترکش زند ابر و کمان من

زشادی یک سرو گردن نشان بر خویش می بالد

به سیر گل مگر آن سرو سیم اندام می آید؟

که گل صد پیرهن در گلستان بر خویش می بالد

سراسر قمریان را حلقه ی بیرون در سازد

به عنوانی که آن سرو روان بر خویش می بالد

شود خوشوقت دل چون نفس بر شیطان ظفر یابد

چو سگ بر گرگ غالب شد شبان بر خویش می بالد

زمهر خامشی دل فیض می یابد زنطق افزون

زنعمت بیش از سرپوش خوان بر خویش می بالد

فلک با صبح صادق گوشه ی چشم دگر دارد

زتیر راست بیش از کج کمان بر خویش می بالد

نباشد در دل آزاد مردان ره تمنا را

زخاک نرم این نخل جوان بر خویش می بالد

مرا از ماجرای شمع موم این نکته روشن شد

که تن چندان که می کاهد روان بر خویش می بالد

خسیس الطبع را دایم نظر بر سود خود باشد

که تاجر از زیان دیگران بر خویش می بالد

می از بزم تهی مغزان از ان بیرون نمی آید

که آتش بیشتر در نیستان بر خویش می بالد

زسایل نیست بر خاطر غباری اهل همت را

زکاوش چشمه ی آب روان بر خویش می بالد

زدرد و داغ می باشد مرا نشو و نما صائب

تن مردم اگر از آب و نان بر خویش می بالد

***

خط شبرنگ از ان لعل لب گلرنگ می بالد

زبس افتاده شوخ این سبزه زیر سنگ می بالد

گدازد دیدن سنگ محک ناقص عیاران را

وگرنه حسن کامل از خط شبرنگ می بالد

نسیمی می تواند سنگ گردیدن حبابم را

چه بر خود از شکست شیشه ی من سنگ می بالد؟

لباس بیستون بر نقش شیرین تنگ خواهد شد

چنین بر خود گر از فرهاد زرین چنگ می بالد

ترا عضو زجا رفته است تیغ از بیدلی در کف

وگرنه بر تن شیران سلاح جنگ می بالد

زوسعت بر تمنا تنگ گردد عرصه ی جولان

نهال آرزومندی زدست تنگ می بالد

گدازد آرزوی خام در دل نفس سرکش را

به قدر آنچه در سر دانش و فرهنگ می بالد

مکن تقصیر در ریزش که از تردستی همت

کلاه سروری قد می کشد، او رنگ می بالد

به روشن گوهران بر کاسه ی در یوزه ی خود را

که ماه لاغر از خورشید زرین چنگ می بالد

خوشم با آب باریک قناعت با دل روشن

که در هر جا طراوت بیش باشد زنگ می بالد

مگر نزدیک سازد منزلم را کاهلی، ورنه

زبخت واژگون از قطع ره فرسنگ می بالد

چو شبنم صاف شو تا از هوا گیرند خوبانت

که گل صد پیرهن از عاشق یکرنگ می بالد

ترا با ماه تا سنجیده ام در خود نمی گنجد

که در میزان چو با گوهر طرف شد سنگ می بالد

چنان کز شبنم افزاید طراوت چهره ی گل را

زچشم پاک من آن عارض گلرنگ می بالد

مجو نشو و نما از جان روشن در تن خاکی

که چون آید شرر بیرون زصلب سنگ می بالد

زکلک من زمین خشک شد سنبلستان صائب

که چون مطرب بود تردست بر خود چنگ می بالد

***

نسیم مصر با صد کاروان یوسف لقا آمد

پریزاد بهار از کوه قاف کبریا آمد

به دامن می رسد چاک گریبان گلعذاران را

زگلزار که یارب این نسیم آشنا آمد؟

سواد مصر از نظارگی یک چشم بینا شد

که از زندان به روی تخت آن یوسف لقا آمد

به هم پیوست چون بال پری ابر سبک جولان

سلیمان وار تا گل بر سر تخت هوا آمد

زحی رو در بیابان کرد گویا محمل لیلی

که دل در سینه ی مجنون به جنبش چون درا آمد

بهار نوجوان تاب و توانی داد پیران را

که نرگس از ضمیر خاک بیرون بی عصا آمد

زفیض نوبهاران شد هوا چندان به کیفیت

که از خلوت برون زاهد پی کسب هوا آمد

زلطف نوبهاران سنگها نوعی ملایم شد

که سالم دانه بیرون از دهان آسیا آمد

سپهر گرم جولان چشم قربانی شد از حیرت

زمین چون آسمان در جنبش از نشو و نما آمد

سلامت باد ساقی گر بهاران روی گردان شد

می گلرنگ باقی باد اگر گل بیوفا آمد

زشکر خنده ی برق آسمان شد یک لب خندان

ز ابرتر هوا یک روی پرشرم و حیا آمد

***

به ناز افراختی قامت فلکها در سجود آمد

زمی افروختی رخسار، آتش در وجود آمد

نمود این جهان بودی ندارد، بارها دیدم

من و تنگ دهان او که بود بی نمود آمد

که باور می کند از ما اگر مژگان تر نبود؟

که از حلوای بی دود تو ما را رزق دود آمد

نه تنها سیلی عشق تو ما را رو سیه داد

مکرر چهره ی یاقوت ازین آتش کبود آمد

ندانم چیست مضمون خط ساغر، همین دانم

که تا از زیر چشمش دید مینا در سجود آمد

نمی دانم که بود این آتشین جولان، همین دانم

که تا پا در رکاب آورد، در خاطر فرود آمد

مگر بر بال دارد نامه ی قتل مرا صائب؟

که مرغ نامه بر از کوی او این بار زود آمد

***

نماند بر زمین هر کس به طینت خاکسار آمد

که عیسی از ره افتادگی گردون سوار آمد

سبکسر در فنای خویش بیش از خصم می کوشد

زبی مغزی به پای خود کدو بالای دار آمد

زگردش ماند پرگار فلک با آن سبکسیری

ندانم کی دل بیتاب خواهد برقرار آمد

به دامن نیست ممکن پا کشیدن بیقراران را

وگرنه موجه از دریا مکرر برکنار آمد

ستمکاری که در آیینه از تمکین نمی بیند

چه غم دارد که جان بر لب مرا از انتظار آمد؟

سبک جولانتر از برق است جوش خون مشتاقان

قدم بردار اگر خواهی به سیر لاله زار آمد

نمک در می فکندن شور و شر بسیار می دارد

نمی باید به بزم می پرستان هوشیار آمد

جنون ناقص از سنگ ملامت روی می تابد

ندارد از محک پروا چو زر کامل عیار آمد

***

بده ساقی می گلگون که ایام بهار آمد

عجب آبی جهان خشک را بر روی کار آمد

مگر آن سرو سیم اندام عزم گلستان دارد؟

که گل از شاخ بیرون با طبقهای نثار آمد

نظر بر روزن خورشید دارد آب و رنگ گل

مگر از پرده بیرون چهره ی آن گلعذار آمد؟

اگر شاخ گل از گلزار شد دامن کشان بیرون

بحمدالله که سرو قامت او پایدار آمد

مگر رشک جمالت داد مالش لاله رویان را؟

که بوی خون به مغزم از نسیم لاله زار آمد

حصاری نیست غیر از جام، طوفان حوادث را

به کشتی می توان سالم زدریا بر کنار آمد

برون کن خارخار خار بیرون کردن از خاطر

که با دست نگارین گل برون از شاخسار آمد

رم وحشی غزالان شد نگاه چشم قربانی

شکار انداز من هر جا به انداز شکار آمد

مروت نیست دست خواهش ما برقفا بستن

پس از عمری که نخل آرزومندی به بار آمد

ز زخم خار چندین دوزخ سوزان فرو خوردم

که گلزار بهشت از در مرا بی انتظار آمد

بشارت باد مخموران این گلزار را صائب

که جام لاله لبریز از شراب بی خمار آمد

***

در و دیوار در وجد از نسیم نوبهار آمد

زمین مرده دل را خون به جوش از لاله زار آمد

زمین یک دسته ی گل شد، هوا یک شاخ سنبل شد

میان بربند عشرت را که هنگام کنار آمد

رگ سنگ از طراوت چون رگ ابر بهاران شد

عجب آبی جهان خشک را بر روی کار آمد

چه حد دارد درین موسم کدورت سر برون آرد؟

که تیغ برگ بیرون از نیام شاخسار آمد

چنان کاین حرفهای مختلف شد از الف پیدا

برون از پرده ی هر خار چندین گلعذار آمد

اگرچه کشتی دل بود در گل تا کمر پنهان

به رقص از جنبش باد مراد نوبهار آمد

محیط فیض در عنبر زداغ لاله پنهان شد

شکوفه چون کف دریای رحمت بر کنار آمد

درین موسم منه بر طاق نسیان شیشه ی می را

که جام لاله لبریز از شراب بی خمار آمد

به هر چشمی نشاید دید حسن نوبهاران را

زشبنم چشم حیرت وام کن کان گلعذار آمد

مگر خواب بهاران چشم بندی کرد رضوان را؟

که چندین حور بیرون از بهشت کردگار آمد

برون آیید ای کنعانیان از کلبه ی احزان

که بوی یوسف گم گشته از باد بهار آمد

که باور می کند کان نقشبند بی نشان صائب

زروی مرحمت در پرده ی نقش و نگار آمد

***

زمین و آسمان از ناله ی من در خروش آمد

نشست از جوش دریا، سینه ی من تا به جوش آمد

نشاط دایمی خواهی، به درد از صاف قانع شو

که در دورست دایم جام هر کس درد نوش آمد

تو محو رنگ و بویی، ورنه از هر جنبش خاری

صریر خامه ی تقدیر، عارف را به گوش آمد

زدست رد مردم آن که می نالد نمی داند

که از دست نوازش کوه غم ما را به دوش آمد

خرابات مغان پرجوش بود از شور من صائب

جهان افسرده شد دیوانه ی ما تا به هوش آمد

***

شدم آسوده تا از دیده اشک لاله رنگ آمد

نهادم پشت بر دیوار تا پایم به سنگ آمد

غم عالم چه حد دارد به گرد عاشقان گردد؟

حصار عافیت دیوانه را خوی پلنگ آمد

حذر از دشمنی کن کز طریق صلح می آید

از ان دشمن چرا ترسد کسی کز راه جنگ آمد؟

صفیر دلخراشی می فشارد بر جگر ناخن

کدامین شیشه ی دل باز در راهش به سنگ آمد؟

به دست کوتهم رحمت کن ای دامان عریانی

که از چین جبین آستین دستم به تنگ آمد

نه از مسجد فتوحی شد نه از میخانه امدادی

به هر جانب که رفتم پای امیدم به سنگ آمد

به اندک روزگاری جامه بر تن می درد صائب

به رنگ غنچه هر کس در گلستان دست تنگ آمد

***

زدلسوزان مرا بر سر همین داغ جنون آمد

زخونگرمان به بالینم سرشک لاله گون آمد

نگردد جمع با شیرین زبانی فارغ البالی

به تنگ افتاد شکر تا زبند نی برون آمد

مرا چون لاله داغ خشک مغزی نیست امروزی

زمغز خاک بیرون کاسه ی من سرنگون آمد

خمار زردرویی داشت در پی چون گل رعنا

اگر رنگی به رویم از شراب لاله گون آمد

برات رستگاری پاکدامانی است از دوزخ

زبی جرمی سیاوش سالم از آتش برون آمد

به نان خشک تا قانع شدم از نعمت الوان

به ساحل کشتی من سالم از دریای خون آمد

گشایش در جهات عالم امکان نمی باشد

دوشش زد مهره ی هر کس از این ششدر برون آمد

پی دلجویی فرهاد، با آن لنگر تمکین

به جان بی نفس شیرین برون از بیستون آمد

به آه گرم دل را آب کن ایمن شو از دوزخ

که خامی عود را صائب به آتش رهنمون آمد

***

خرد از سر زجوش شعله ی سودا برون آمد

جنون عشق موجی زد کف از دریا برون آمد

به این وارونی طالع درین میخانه چون باشم؟

مکرر خون به مینا کردم وصهبا برون آمد

پریشانگرد را آغاز و انجامی نمی باشد

کدامین گردباد از دامن صحرا برون آمد؟

چنان بر سنگ بیرحمانه زد پیمانه را زاهد

که بیتابانه آه از سینه ی خارا برون آمد

غلط بوده است شمع صبح را پرتو نمی باشد

شرابی چون شفق از مشرق مینا برون آمد

نیام دشنه ی الماس شد پهلوی من صائب

اگر خاری به سعی سوزنم از پا برون آمد

***

به عنوانی از ان لب خط جان پرور برون آمد

که بیتابانه آه از سینه ی کوثر برون آمد

زبی پروایی چشم سیه مست، از غبار خط

به روی پادشاه حسن او لشکر برون آمد

مگر دست دعای ما، رقیبان را فنا سازد

که شمشیر تغافل سخت بیجوهر برون آمد

زحرمان من از وصل تو غواصی خبر دارد

که از دریای گوهر خیز، بی گوهر برون آمد

گلی کز جستجویش می زدم بر هر دو عالم را

به اندک کاوشی از زیر بال و پر برون آمد

مباش از تیره بختی دلگران گر بینشی داری

که اخگر شسته رو از زیر خاکستر برون آمد

وطن هر چند دلگیرست بر غربت شرف دارد

دلش سوراخ شد تا از وطن گوهر برون آمد

نیفتی تا به دام عشق هرگز باورت ناید

که بال مور ما از جذبه ی شکر برون آمد

از ان از گوشه ی میخانه صائب برنمی آید

که آنجا می توان از خود به یک ساغر برون آمد

***

به دور خط زشرم آن لعل جان پرور برون آمد

زجذب طوطیان از بند نی، شکر برون آمد

زخط عالم سیه شد در نظر آن خال موزون را

سرآید عمر موری را که بال و پر برون آمد

نگاهش تا زمژگان تاخت بیرون سوخت عالم را

عجب آتش عنانی از صف محشر برون آمد

نه امروز از خرابات مغان مخمور می آیم

مکرر ساغرم لب تشنه از کوثر برون آمد

چو قسمت نیست، از اقبال کاری برنمی آید

زظلمت با دهان خشک اسکندر برون آمد

مگردان روی از بخت سیه گر بینشی داری

که اخگر شسته رو از زیر خاکستر برون آمد

زفکر عاقبت دریای خون شد قطره ام صائب

که از بحر صدف می بایدم گوهر برون آمد

***

به طوف خاک من گر آن سراپا ناز می آمد

به جوی عمر، آب رفته ی من باز می آمد

چنان کز شیشه ی سربسته آید باده در ساغر

به آن تمکین به آغوش من آن طناز می آمد

به صید خویش می کردم دلالت شاهبازش را

اگر از خنده ی من همچو کبک آواز می آمد

ز امید وصالش بود آهنگ آنچنان بزمم

که بی ناخن صدا از پرده های ساز می آمد

چنان کز بازگشت نوبهاران شد جوان عالم

چه می شد گر بهار عمر ما هم باز می آمد؟

اگر می بود در گلزار عالم نوگلی صائب

صفیر عشق از کلک سخن پرداز می آمد

***

چنین ساقی اگر دور شراب ناب گرداند

بساط خاک را در یک نفس گرداب گرداند

از ان هر لحظه باشد جانبی روی نیاز من

که در هر جنبشی ابروی او محراب گرداند

به اندک روزگاری رشته ی عمرش گره گردد

اسیری را که آن تاب کمر بیتاب گرداند

مکن ای سنگدل از قتلم اظهار پشیمانی

چه لازم رخت خون آلود خود قصاب گرداند؟

مگر فکر شبیخون دارد آن غارتگر دلها؟

که چون پیکان دلم در سینه جای خواب گرداند

شود چون روبرو با عکس در آیینه، حیرانم؟

گل رویی که رنگ از پرتو مهتاب گرداند

به چشم اشکبار من چه خواهد کرد حیرانم

که آتش را به چشم آن روی تابان آب گرداند

حریم وصل را باشد زحیرانی نظر بندی

که ماهی را به دریا تشنگی قلاب گرداند

ندارد ناخوشی وضع جهان در چشم بیدردان

که غفلت بستر پرخار را سنجاب گرداند

نبیند در جهان آسودگی از ظلم خود ظالم

که پیکان در بدن پیوسته جای خواب گرداند

دل خوش مشرب آسوده است از گرد کدورتها

که ممکن نیست دریا روی از سیلاب گرداند

زروی گرم شیرین پرتوی گر کوهکن یابد

زبرق تیشه کوه بیستون را آب گرداند

زناکامی توان بر کامها فیروز شد صائب

که چون تبخال دل را تشنگی سیراب گرداند

***

نه آن مرغم که گرد عالمم پرواز گرداند

ورقهای پر و بال مرا شهباز گرداند

نوای زهره و رقاصی گردون مکرر شد

چه خوش باشد که مطرب پرده ی این ساز گرداند

محبت غیرتی در چاشنی دارد که گر خواهد

به ناخن بیستون را سینه ی شهباز گرداند

زکافر نعمتی دل شکوه از داغ جنون دارد

تجلی بیستون را آسمان پرواز گرداند

سپندم، یک نوای آتشین در زیر لب دارم

نیم بلبل که در هر ناله ای آواز گرداند

در آن گلشن که صائب نغمه پردازی کند، بلبل

زرگل را سپند شعله ی آواز گرداند

***

نه از رحم است اگر رخسار جانان رنگ گرداند

که از نیرنگ هر ساعت لباس جنگ گرداند

مده راه شکایت خاطر آزرده ی ما را

کز این سیل غبارآلود دریا رنگ گرداند

ره خوابیده در دامان این صحرا نمی ماند

مرا گر کاروانسالار پیشاهنگ گرداند

غم عقبی به فارغبالی من برنمی آید

چه حد دارد غم دنیا مرا دلتنگ گرداند؟

اگرچه آب گردیدم چو شبنم چشم آن دارم

که بیرنگی مرا با خار و گل یکرنگ گرداند

دل شیرین نمی گردد به سیل از جای خود، ورنه

زکوه بیستون تردستی من سنگ گرداند

هوس را عشق می سازد دل سوزان من صائب

خس و خاشاک را این شعله زرین چنگ گرداند

***

نه هر پیمانه ای از حال خود ما را بگرداند

مگر رطل گران این سنگ را از جا بگرداند

به جد وجهد نتوان گرد هستی از خود افشاندن

مگر سیلاب را از حال خود دریا بگرداند

کنند آزاد مرغی را که گردانند گرد خود

مرا تا کی جنون بر گرد این صحرا بگرداند؟

نمی آید ازین ظاهرپرستان باطن آرایی

چگونه رخت خود را صورت دیبا بگرداند؟

دل روشن بد و نیک جهان را خوب می بیند

کجا آیینه رو از زشت و از زیبا بگرداند؟

مکافات عمل در چشم ظالم خواب می سوزد

از ان در خانه های زخم، پیکان جا بگرداند

تفاوت نیست در اجزای این وحشت سرا صائب

کسی تا چند جای خویش را بیجا بگرداند؟

***

زخود بیگانگی را آشنایی عشق می داند

به خود مشغول بودن را جدایی عشق می ماند

همان با زلف لیلی روح مجنون می کند بازی

ز زنجیر محبت کی رهایی عشق می داند؟

مگو چون بلبل و قمری سخن از سرو و گل اینجا

که این افسانه ها را ژاژ خایی عشق می داند

به بزم عشق مهر بی نیازی بر مدار از لب

که همت خواستن را هم گدایی عشق می داند

دل خوش مشرب و پیشانی وا کرده ای دارد

که سنگ کودکان را مومیایی عشق می داند

چو دیدی دست و تیغ عشق را از دور بسمل شو

که بال و پر زدن را بد ادایی عشق می داند

زسختی رو نمی تابد، زکوه غم نمی نالد

نژاد از سنگ دارد مومیایی، عشق می داند

نمی دانم چه سازم تا فنای مطلقم داند

که در خود گم شدن را خودنمایی عشق می داند

چو عشق آمد به دل صائب مکن اندیشه ی سامان

کجا چون عقل ناقص کدخدایی عشق می داند؟

***

زمین را وحشی رم کرده یک کف خاک می داند

فضای آسمان را حلقه ی فتراک می داند

جهان را می کند از روزن خود سیر هر چشمی

که غمگین، عالمی را همچو خود غمناک می داند

نگرداند زعکس لاله و گل آب رنگ خود

زخون بیگناهان تیغ، خود را پاک می داند

جهانسوزی کز او پروانه ی ما رحم می جوید

پر و بال ملایک را خس و خاشاک می داند

نسازد برق بی زنهار خشک و تر جدا از هم

هوس را کی زعشق آن غمزه ی بیباک می داند؟

زدوری می شود کیفیت همصحبتان ظاهر

خمارآلود قدر نشأه ی تریاک می داند

ز اسرار حقیقت زاهد کودن چه دریابد؟

زبان شعله ی ادراک را ادراک می داند

زمکر زاهد شیاد مرغی می جهد سالم

که تار سبحه اش را دام زیر خاک می داند

کسی کز عشرت روپوش عالم آگهی دارد

رخ خندان گل را سینه ی صد چاک می داند

مرا از عزت شبنم درین گلزار روشن شد

که حسن پاکدامن قدر چشم پاک می داند

نمی داند گناهی نیست بالاتر زخودبینی

غلط بینی که خود را از گناهان پاک می داند

رگ خامی کمند جذبه ی خورشید می گردد

دل افسرده قدر روی آتشناک می داند

زمین خشک ابر تازه رو را از هوا گیرد

غبارآلود قدر دیده ی نمناک می داند

ز زور می ندارد عشق پروا از زبردستی

وگرنه عقل خود را زیردست تاک می داند

زچشم زخم مردم هر که می غلطد به خون صائب

گریبان قبا را حلقه ی فتراک می داند

***

کجا داغ جنون را قدر هر فرزانه می داند؟

سمندر نشأه ی این آتشین پیمانه می داند

جدایی نیست از صیاد صید آشنارو را

کمان او مرا با خویشتن همخانه می داند

مگو حرف از ندامت کاین دل کافر نهاد من

غبار معصیت را صندل بتخانه می داند

تلاش صحبت آیینه رویی می کند شوقم

که جوهر را حجابش سبزه ی بیگانه می داند

غلط بینی که واقف نیست از ربط دل عاشق

پریشان حالی آن زلف را از شانه می داند

زدلهای پریشان پرس حال زلف و کاکل را

که مضمون خط زنجیر را دیوانه می داند

نواسنجی که بر شاخ قناعت آشیان دارد

اگر عقده می افتد به بالش دانه می داند

شکست خاطر اطفال سنگ راه می گردد

وگرنه راه صحرای جنون دیوانه می داند

منم کز تیره بختی راه بیرون شد نمی یابم

وگرنه دود راه روزن کاشانه می داند

به معنی هر که دارد آشنایی چون دل صائب

نگاه آشنا را معنی بیگانه می داند

***

زبی پروایی آن بیدرد قدر ما نمی داند

زخوبی شیوه ای جز ناز و استغنا نمی داند

زپیچ و تاب خط خواهد سراپا چشم حسرت شد

بررویی که قدر دیده ی بینا نمی داند

به زنگار خط مشکین سزاوارست رخساری

که چون آیینه قدر طوطی گویا نمی داند

بکش امروز اگر خواهی به فردا وعده ام دادن

که بیتاب محبت مهلت فردا نمی داند

زدندان ندامت پشت دستی می جهد سالم

که دامانی بغیر از دامن شبها نمی داند

چنان عام است احسان محیط بیکران او

که خود را قطره ی ناقص کم از دریا نمی داند

به کوری می شود نقد حیاتش خرج آب و گل

گرانجانی که راه عالم بالا نمی داند

جدایی از گرانجانان دنیا لذتی دارد

که کوه قاف را بر خود گران عنقا نمی داند

مگر بی روزنی تاریک سازد خانه ی دل را

وگرنه پرتو خورشید استغنا نمی داند

چنان بی پرده شد سودای عالمگیر ما صائب

که مجنون را کسی در عهد ما رسوا نمی داند

***

چه شد قدر مرا گر چرخ دون پرور نمی داند؟

صدف از ساده لوحی قیمت گوهر نمی داند

به حاجت حسن هر چیزی شود ظاهر، که آیینه

نگردد تا سیه دل قدر خاکستر نمی داند

در اقلیم تصور نیست از شه تا گدا فرقی

جنون موی سر خود را کم از افسر نمی داند

گل هشیار مغزیهاست فرق نیک و بد از هم

لب شمشیر را مست از لب ساغر نمی داند

دورنگی در بهارستان یکتایی نمی باشد

خزف خود را درین عالم کم از گوهر نمی داند

امل با تلخ و شیرین فکر جنگ و آشتی دارد

مذاق قانع ما حنظل از شکر نمی داند

به درمان دل بیتاب درمانده است مژگانش

زبان این رگ پیچیده را نشتر نمی داند

در آغوش صدف زان قطره گوهر می شود صائب

که در قطع ره مقصود پا از سر نمی داند

***

بهار عارض او را به سامان کس نمی داند

بغیر از رنگ و بویی زین گلستان کس نمی داند

خدا داند چها در پیرهن دارد نگار من

ره باغ ارم را جز سلیمان کس نمی داند

قیاسی می کنند این ساده لوحان از ید بیضا

قماش ساعد سیمین جانان کس نمی داند

تماشای تو دارد بی نیاز از سیر عالم را

در ایام تو راه باغ و بستان کس نمی داند

چه جای لاله رخساران، که در عهد حجاب تو

گل نشکفته را هم پاکدامان کس نمی داند

بود در پرده ی شب عیشها شب زنده داران را

حضور دل در آن زلف پریشان کس نمی داند

بغیر از چشم بیمارش که دارد گوشه ی دردی

ز اهل دید، قدر دردمندان کس نمی داند

زبان طوطی نوحرف را آیینه می فهمد

عیار خط بغیر از چشم حیران کس نمی داند

زبان نبض را دست مسیحا خوب می یابد

رگ جان سخن را جز سخندان کس نمی داند

دل خون گشته ی خود را سراغ از عشق می گیرم

که جز خورشید جای لعل در کان کس نمی داند

زشاهان سخن رس رتبه ی افکار صائب را

بغیر از شاه والاجاه ایران کس نمی داند

به سیم قلب نستانند خوبان دل زما صائب

درین کشور بهای ماه کنعان کس نمی داند

***

چه شد گر خصم بداختر بهای من نمی داند؟

کمال عیسوی را دیده ی سوزن نمی داند

مگو واعظ حدیث دوزخ و جنت به اهل دل

که سرگرم محبت گلشن از گلخن نمی داند

تو بی پروا زبان خلق را کوتاه کن از خود

وگرنه آه مظلومان ره روزن نمی داند

زکافر نعمتی دل شکوه از داغ جنون دارد

که بلبل قدر گل تا هست در گلشن نمی داند

دل بیدار را خواب اجل بیدارتر سازد

چراغ ما زدامان کفن مردن نمی داند

مشو از قتل ما ایمن که چون فرهاد خون ما

نخواباند به خون تا خصم را، خفتن نمی داند

سرآدم گشته ام چون سرمه در علم نظر بازی

زبان چشم خوبان را کسی چون من نمی داند

توان کردن به ابرام از نکویان کام دل حاصل

دم این تیغ بی زنهار، برگشتن نمی داند

نداری رحم اگر بر غیر، برخود رحم کن صائب

که آتش گرم چون شد دوست از دشمن نمی داند

***

دل دیوانه ی من دوست از دشمن نمی داند

چو آتش شعله ور شد آب از روغن نمی داند

غریبی و وطن یکسان بود دلهای حیران را

قفس را عندلیب مست از گلشن نمی داند

نمی افتد به فکر سینه چون دل گشت هر جایی

ز آهو چون جدا شد نافه پیوستن نمی داند

زشکر درد و داغ عشق یک دم نیستم غافل

که قدر عافیت را هیچ کس چون من نمی داند

زآتش دور می گردد از ان دایم سپند من

که آیین نشست و خاست در گلخن نمی داند

مگر خط نرم ساز آن دل چون سنگ خارا را

وگرنه دود آه ما ره روزن نمی داند

غبار خط به آب تیغ هیهات است بنشیند

برات آسمانی باز گردیدن نمی داند

مده زنهار عرض گفتگو صائب به بیدردان

که هر نادیده قدر بوی پیراهن نمی داند

***

زنقش آرزو دل پاک گردیدن نمی داند

امل هر جا بساطی چید بر چیدن نمی داند

تن آسانی دل بیدار را از حق کند غافل

که تا ساکن نگردد پای، خوابیدن نمی داند

غرض از دیده ی بیناست فرق بیش و کم از هم

چه حاصل از ترازویی که سنجیدن نمی داند؟

گهر سرمایه ی نخوت نگردد سیر چشمان را

حباب ما زقرب بحر بالیدن نمی داند

مکن ز افسانه خوانی تلخ بر خود خواب شیرین را

که چشم ما به شکر خواب چسبیدن نمی داند

نمی آید بهم دست زرافشان اهل همت را

گل خورشید تابان غنچه گردیدن نمی داند

منه زآسودگی تهمت به دل، کزناتوانیها

به روی بستر این بیمار غلطیدن نمی داند

مپرس احوال دنیای خراب از آخرت جویان

که سیل از شوق دریا پیش پا دیدن نمی داند

قساوت پرده ی بینایی دل می شود صائب

که چشم آیینه بی زنگار پوشیدن نمی داند

***

زگرمی خون من جوهر به تیغ او بسوزاند

فروغ لاله ی من آب را در جو بسوزاند

دل آن طالع کجا دارد کز آن رخسار گل چیند؟

مگر دلهای شب داغی به یاد او بسوزاند

میسر نیست از دنیا گذشتن هر سبکرو را

که این صحرا نفس در سینه ی آهو بسوزاند

به تیغ خویش رحمی کن نداری رحم اگر برمن

که جوهر را زگرمی خون من چون مو بسوزاند

به داغ ناامیدی خرمن خورشید می سوزد

کجا مشت خس و خار مرا آن رو بسوزاند؟

نگردد آب از سنگین دلی در حلقه ی چشمش

دو عالم را اگر برق نگاه او بسوزاند

پس از مردن به خاک من گل افشاندن به آن ماند

که با صندل عزیز خویش را هندو بسوزاند

زدود عنبرینش بوی ریحان بهشت آید

سپندی را که صائب آتش آن رو بسوزاند

***

اگر ته جرعه ی خود یار بر خاک من افشاند

غبار من ز استغنا به گوهر دامن افشاند

مگر بیطاقتیها بال پروازم شود، ورنه

که را دارم که مشت خار من در گلخن افشاند؟

دماغ گل پریشانتر شود از ناله ی بلبل

عبیر زلف او را گر صبا بر گلشن افشاند

کسی از رشته ی سر درگم من آگهی دارد

که شب از خار خار دل به بستر سوزن افشاند

به افشاندن غبار من نرفت از دامن پاکش

گهر گرد یتیمی را چسان از دامن افشاند؟

اسیر عشق را از عشق آزادی نمی باشد

چه امکان دارد از خود برگ نخل ایمن افشاند؟

زهی خجلت زلیخا را که یوسف در حریم او

غبار دیده ی یعقوب بر پیراهن افشاند

زسودا خشک شد خون در رگ من آنچنان صائب

که موج نبض من در راه عیسی سوزن افشاند

***

که در عیش و طرب پیوسته در دار فنا ماند؟

کدامین دست را دیدی که دایم در حنا ماند؟

زشوق جستجوی یار از گردش نمی مانم

اگر در سنگ پایم همچو دست آسیا ماند

چنین کز آتش دل آب گردیدم عجب نبود

که نقش بوریا بر جسمم از موج هوا ماند

حجاب عشق اگر چشم مرا بندد دم کشتن

چنان نالم که دست و تیغ قاتل بر هوا ماند

به بیدردان نشستن هرزه خندی بار می آرد

گریبان چمن حیف است در دست صبا ماند

کجا ابر تنک خورشید را مستور می سازد؟

صفای آن بدن پوشیده کی زیر قبا ماند؟

مکش دست هوس از دامن صدق طلب صائب

که گمره می شود هر کس که از رهبر جدا ماند

***

در آن دل از هلاک عشقبازان غم کجا ماند؟

گره در خاطر خورشید از شبنم کجا ماند؟

عبث پیچیده در جان سبکرو جسم پا در گل

مسیحای زمان در دامن مریم کجا ماند؟

چنین کز دیده ی شوخ کواکب می جهد آتش

دل بی داغ در معموره ی عالم کجا ماند؟

مسلسل چون شود امواج، می پاشد ز هم کشتی

به حال خویش دل در زلف خم در خم کجا ماند؟

نگردد زهر سبز آنجا که تریاق از زمین روید

در آن کشور که باشد غمگساری غم کجا ماند؟

خدنگ راست رو زود از کمان دلگیر می گردد

دل آگاه در زیر فلک یک دم کجا ماند؟

زهر گردش فلک بر خاک ریزد رنگ طوفانی

بنای عمر با این سیلها محکم کجا ماند؟

هجوم بوالهوس نگذاشت در کوی تو یک عاشق

درین هنگامه ی پر دیو و دد آدم کجا ماند؟

اگر سنجی به میزان وفا کوه غم ما را

ترا در پله ی انصاف، سنگ کم کجا ماند؟

زبی شرمی نماند آبروی نیکوان صائب

حیا تا هست این گلزار بی شبنم کجا ماند؟

***

ز اسباب جهان حرت به دنیادار می ماند

زگل آخر به دست گلفروشان خار می ماند

به آزادی توانگر شو که در ایام بی برگی

همین سرو و صنوبر سبز در گلزار می ماند

سبک مغزان بزم خاک معذورند در مستی

که با رطل گران آسمان هشیار می ماند؟

زخود بیرون شدن را همتی چون سیل می باید

که در ریگ روان آن تنک از کار می ماند

زپرداز دل روشن سیه شد روزگار من

به روشنگر چه از آیینه جز زنگار می ماند؟

ندارد خودنمایی عاقبت، در گوشه ای بنشین

که گل پژمرده می گردد چو بر دستار می ماند

کجا تن پروران را جذبه ی توفیق دریابد؟

نبیند کهربا کاهی که بر دیوار می ماند

مده از دست دامان نکویان چون به دست افتد

که رزق گل شود آبی که در گلزار می ماند

مگر بندد حجاب عشق چشم چهره پردازش

وگرنه زود دست کوهکن از کار می ماند

چه بیتاب است جان عاشقان در باز گردیدن

صدا زین بیشتر در دامن کهسار می ماند

در آن کشور که صائب مشتری کوتاه بین باشد

متاع یوسفی بسیار در بازار می ماند

***

زخون خوردن اثرهای نمایان باز می ماند

ز آهو نافه، گفتار از سخن پرداز می ماند

زیک هشیار بزم میکشان افسرده می گردد

به اندک مایه ای، شیر از روانی باز می ماند

متاب از سختی ایام روی دل که آیینه

چو گرداند زصیقل روی، بی پرداز می ماند

اگر این است حسن عاقبت مطلب روایان را

به مطلب می رسد هر کس زمطلب باز می ماند

مرو در خون صید لاغر من کز شکار من

همین مشت پری در چنگل شهباز می ماند

رجا و خوف را در هیچ حال از کف مده صائب

که چون یک بال گردد مرغ از پرواز می ماند

***

نصیب خویش هر کس یافت در دنیا نمی ماند

گهر سیراب چون گردید در دریا نمی ماند

زخودبینی برآور کشتی بی لنگر خود را

که در موج خطر آیینه از دریا نمی ماند

نمی گیرند در دل خاکساران کینه ی انجم

زداغ لاله جا در سینه ی صحرا نمی ماند

غم روزی نیفشارد دل اهل توکل را

کسی در پای خم بی نشأه ی صهبا نمی ماند

ترا چشم قیامت بین ندارد نور آگاهی

وگرنه شورش امروز از فردا نمی ماند

فراغت دارد از بیتابی ما چرخ سنگین دل

اثر از نقش پای مور در خارا نمی ماند

به روی عشق طاقت پرده می پوشد، نمی داند

که کوه قاف زیر شهپر عنقا نمی ماند

محبت وحشیان را آشنا رو می کند صائب

اگر مجنون به صحرا می رود تنها نمی ماند

***

دل از غش صاف چون گردید در دنیا نمی ماند

چو خرمن پاک شد در دامن صحرا نمی ماند

نباشد چشم در دنبال ارواح مقدس را

زعیسی سوزنی بر جای در دنیا نمی ماند

سخن کش می کند خالی دل ارباب معنی را

زغواصان گهر در سینه ی دریا نمی ماند

حدیث پوچ گویان بی تأمل بر زبان آید

کف بی مغز هرگز در دل دریا نمی ماند

حذر کن چون عقاب از سایه ی بال هما صائب

که در یک جا دو ساعت دولت دنیا نمی ماند

***

زدوزخ گرمی هنگامه ی صحبت نمی ماند

حضور خانه ی در بسته از جنت نمی ماند

به خواب عافیت از دولت بیدار قانع شو

که خواب امن از بیداری دولت نمی ماند

سبکباری گزین تا از فرو رفتن شوی ایمن

که بر روی زمین قارون زجمعیت نمی ماند

نمی سازد حصاری تنگی جا بیقراران را

که ریگ از جستجو در شیشه ی ساعت نمی ماند

شود زنگ خجالت شسته زود از چهره ی پاکان

که بر دامان یوسف گردی از تهمت نمی ماند

به دام دوربینی صید کن این برق جولان را

که تا بر خویشتن جنبیده ای فرصت نمی ماند

تهی مغزی که دارد فکر صید خلق در خلوت

کمند وحدتش از حلقه ی کثرت نمی ماند

مجولذت زخورد و خواب صائب در کهنسالی

که در پایان عمر از زندگی لذت نمی ماند

***

زدل در سینه غیر از آه غم پرور نمی ماند

که جز خاک سیه از عود در مجمر نمی ماند

به آن عارض که دارد داغ خورشید قیامت را

لبی دارد که از سرچشمه ی کوثر نمی ماند

به روز تیره ی ما صبح، شکر خنده ها دارد

نمی داند که این شادی دم دیگر نمی ماند

چو مجنون کرد رام خود غزالان را یقینم شد

که اقبال جنون در هیچ کاری در نمی ماند

به صد خون جگر دل را صفا دادم، ندانستم

که چون آیینه روشن شد به روشنگر نمی ماند

اثر رفت از سر شکم تا شکستم آه را در دل

علم چون سرنگون شد جرأت لشکر نمی ماند

برون آمد چو خورشید از نقاب صبح، روشن شد

که حسن شوخ پنهان در ته چادر نمی ماند

تو چندان سعی کن کز دل نیاید بر زبان رازت

زمینا چون برآید باده در ساغر نمی ماند

بکش دست طمع از دامن طول امل صائب

که زلف دود در سر پنجه ی مجمر نمی ماند

***

سخن پوشیده در لعل لب جانان نمی ماند

اگرچه در عدم باشد سخن پنهان نمی ماند

نپوشد خط مشکین آب و رنگ لعل جانان را

نهان در تیرگی این چشمه ی حیوان نمی ماند

به خوابی می شود آزاد روح از قید آب و گل

تمام عمر ماه مصر در زندان نمی ماند

شود هر اختری زیر فلک در وقت خود طالع

رسد چون نوبت نان طفل بی دندان نمی ماند

بشو دست از دل آسوده در دوران زلف او

که گر این است چوگان، گوی در میدان نمی ماند

سخن بر گرد عالم می دود گر رتبه ای دارد

متاع یوسفی در گوشه ی دکان نمی ماند

همانا دانه ی امید ما را سوخت نومیدی

وگرنه تخم در زیر زمین پنهان نمی ماند

کدامین شوخ چشم امروز جا دارد درین گلشن؟

که در کاویدن دل خارش از مژگان نمی ماند

به دلتنگی قناعت کن ثبات عمر اگر خواهی

که چون شد غنچه گل، در بوستان چندان نمی ماند

عبث در پنبه داغ خویش پنهان می کنم صائب

چراغ شوخ هرگز در ته دامان نمی ماند

***

به دل مژگان آن ناآشنا پنهان نمی ماند

که خاری گر خلد در دست و پا پنهان نمی ماند

برو ای ساده دل این پنبه را بر داغ دیگر نه

درین ابر تنک خورشید ما پنهان نمی ماند

چو آب از لعل و چون رنگ از رخ یاقوت می تابد

صفای دست او زیر حنا پنهان نمی ماند

دل ما و نگاهت هر دو می دانند حال هم

که حال آشنا از آشنا پنهان نمی ماند

زدامان شفق گل می کند هر صبح و هر شامی

چو شمع صبحگاهی خون ما پنهان نمی ماند

تراوش می کند خون دل از سیمای گفتارم

نسیم مشک در جیب صبا پنهان نمی ماند

کجا ابر تنک خورشید را آیینه دان گردد؟

صفای سینه اش زیر قبا پنهان نمی ماند

چه لازم وصف شعر آبدار خود کنی صائب؟

اگر دارد گهر آب صفا، پنهان نمی ماند

***

دهان تنگ آن شیرین پسر پنهان نمی ماند

ندارد گرچه اصلی این خبر پنهان نمی ماند

مگر عریان شود، ورنه چو گل صد جامه گر پوشد

صفای پیکر آن سیمبر پنهان نمی ماند

فروغ عشق از سیمای عاشق می شود پیدا

درین ابر تنک نور قمر پنهان نمی ماند

ز زیر دامن مجمر شمیم عود رسوا شد

هنرور گر شود پنهان، هنر پنهان نمی ماند

لب از اظهار راز عشق بستم، گرچه می دانم

زشوخی در دل سنگ این شرر پنهان نمی ماند

ندارد آتش سوزنده ظرف بو نهان کردن

عیار خلق مردم در سفر پنهان نمی ماند

همانا تخم ما امیدواران رزق قارون شد

وگرنه دانه در خاک اینقدر پنهان نمی ماند

حدیث اهل دل مشهور عالم می شود صائب

زدریا چون برون آید گهر پنهان نمی ماند

***

سر شوریده را فکر سرانجامی نمی ماند

چو عشق آمد دگر اندیشه ی خامی نمی ماند

همین راهی که از دوری نمایان نیست پایانش

اگر از خود قدم بیرون نهی گامی نمی ماند

چه آسوده است از دل واپسی جان سبکروحش

کسی کز وی درین وحشت سرا نامی نمی ماند

چنین گر آفتاب عشق سازد عام فیض خود

جهان آب و گل را میوه ی خامی نمی ماند

اگر بی پرده گردد لذت خونخواری عاشق

خرابات مغان را باده آشامی نمی ماند

زشوخی جلوه ی او می برد با خویش دلها را

از ان آهوی وحشی در زمین دامی نمی ماند

چنین پرشور از ان کان ملاحت گر جهان گردد

رگ تلخی درین بستان به بادامی نمی ماند

به جمع مال کوشد خواجه چون زنبور، ازین غافل

که چون شد خانه اش پر، جای آرامی نمی ماند

چنین خواهد به هم انداخت ساقی گر حریفان را

زسنگ فتنه سالم شیشه و جامی نمی ماند

زترک غنچه خسبی شد پریشان صائب احوالم

چوگل برداشت دست از خویش، اندامی نمی ماند

***

زآتش گل به اعجاز رخ نیکو برویاند

گل از آتش به سحر نرگس جادو برویاند

سپند از آتش و خال از رخ و از دل سویدا را

اگر خواهد به حکم گوشه ی ابرو برویاند

به دست کوته ما ای تغافل پیشه رحمی کن

هوای سنبلت وقت است از کف مو برویاند

چه غم دارم گر افتادم زپا در جستجوی او؟

هجوم شوق صد بال و پر از بازو برویاند

اگر یک کف عرق زان سنبل تر بر زمین ریزد

زمین از هر کف خاکی گل شب بو برویاند

هلاک خواب شیرین خسرو و غافل ازین معنی

که خون بیگناهان خنجر از پهلو برویاند

خوشا خار سر دیوار و بخت سبز او صائب

اگر طالع گل ما را به این نیرو برویاند

***

حباب و موج را هر کس که از دریا جدا بیند

زخط و خال کثرت چهره ی وحدت کجا بیند؟

شکست از گردش گردون به پاکان می رسد افزون

که گندم پاک چون گردید رنج آسیا بیند

نگردد مرگ سنگ راه جویای سعادت را

که با چشم سفید این استخوان راه هما بیند

مدان جان مجرد را یکی با پیکر خاکی

که آزادست مرغی کز قفس خود را جدا بیند

میان عاقبت بینان علم گردد به بینایی

چو نرگس هر که در جوش بهاران زیر پا بیند

قماش اهل دل را چون شناسد کوته اندیشی

که گردد روی گردان کعبه را گر بی قبا بیند

سیه باشد جهان در چشم دایم عیبجویی را

که پشت تیره از آیینه، از طاوس پا بیند

عصاکش پیر و کورست در سیر و سکون دایم

زهی غافل که تقصیرات خود را از قضا بیند

به خون ناامیدی دست شوید از گشاد دل

نواسنجی که دست غنچه ی گل در حنا بیند

زبیرحمی نگردد آب گرد دیده اش صائب

سر خورشید را آن سنگدل گر زیر پا بیند

***

رخ بهبود کار خویش آن غافل چسان بیند؟

که بردارد زیوسف چشم و راه کاروان بیند

چراغ پرده در را پیش پا تاریک می باشد

نبیند عیب خود هر کس که عیب دیگران بیند

چه آسوده است از اندیشه ی باد خزان، برگی

که در فصل بهاران چون گل رعنا خزان بیند

پشیمانی ندارد دل به یار قدردان دادن

چه صورت دارد از سودای یوسف کس زیان بیند؟

به ناخن می کنم داغ جنون را چهره پردازی

خوشا آن کس که ماه نو به روی دوستان بیند

نظر را پایه گر خواهی بلند از آستان مگذر

که هر کس را بود بر صدر جا، در آستان بیند

گناه تیر کجرو را به شست پاک می بندد

هر آن کز نارسایی جرم خود از آسمان بیند

عنان نفس را هر کس تواند داشتن محکم

سمند سرکش افلاک را در زیر ران بیند

زبیم غیر رویش را ندیدم سیر، چون طفلی

که در اثنای گل چیدن جمال باغبان بیند

درین میخانه لاف بیخودی آن را رسد صائب

که از سنگ ملامت نشأه ی رطل گران بیند

***

همین سرگشتگی چشم حریص از مال می بیند

چه آسایش زخرمن دیده ی غربال می بیند؟

جهان چون چشم سوزن می شود در چشم کوته بین

اگر کوتاهیی در رشته ی آمال می بیند

اجل بار گرانباران دنیا را سبک سازد

بود در خواب اگر آسایشی حمال می بیند

خرابیهای ظاهر، گنج در ویرانه می دارد

مبصر جغد را مرغ همایون فال می بیند

چه گل چیند زعمر خود گنهکاری که عالم را

زخون بیگناهان طشت مالامال می بیند

بر آن بالغ نظر رحم است در قید جهان بودن

که اوضاع جهان بازیچه ی اطفال می بیند

نگیرد آب گوهر جای گرد خاکساری را

به دریا متصل شد سیل و در دنبال می بیند

لب جان بخش روح الله و چشم تنگ سوزن را

به یک چشم غلط بین دیده ی دجال می بیند

نماند از عمر یک دم خواجه ی مغرور را افزون

زغفلت همچنان مستقبل احوال می بیند

نباشد هر که را در خیر دست از کوته اندیشی

چه گل از عمر می چیند، چه خیر از مال می بیند؟

به ناکامی بساز از چشمه ی حیوان که اسکندر

زظلمت زنگ بر آیینه ی اقبال می بیند

کجا صائب شود همخانه با من عشوه پردازی

که در آیینه با صد ناز در تمثال می بیند

***

کسی کز عقل وحشی شد چون مجنون بد نمی بیند

زخود رم کرده آزاری زدام و دد نمی بیند

سبکروحی که شد سرگرم سیر عالم بالا

سرش چون شمع اگر در زیر پا افتد نمی بیند

درین عبرت سرا سالک ره باریک عقبی را

زدنیا چشم ظاهر تا نمی پوشد نمی بیند

غباری نیست بر خاطر زشبنم باغ جنت را

دل روشن زچوب منع دست رد نمی بیند

زند آیینه را بر سنگ اگر چون خضر اسکندر

میان خویش و آب زندگانی سد نمی بیند

مگر حفظ الهی دستگیر مردمان گردد

وگرنه پیش پای خود یکی از صد نمی بیند

ندارد جز گرستن خنده ی بیهوده انجامی

مآل خویش را برقی که می خندد نمی بیند

به زیر سایه ی بید آن که از خورشید آساید

زهر برگی به فرقش تیغ می بارد نمی بیند

به این باریک بینی عنکبوت از حرص کوته بین

که خود پیش از مگس در دام می افتد نمی بیند

کسی کز چشم بد فرزند خود را پاس می دارد

به فرزند کسان صائب به چشم بد نمی بیند

***

زحیرت عاشق از نظاره ی اغیار گل چیند

که بلبل مست چون شد از در و دیوار گل چیند

به سیر باغ و بستان احتیاجی نیست عاشق را

که هم از کار خود فرهاد شیرین کار گل چیند

تماشای رخش در دستها نگذاشت گیرایی

مگر از حسن خود آن آتشین رخسار گل چیند

ز زخم خار بیش از گل نگارین می شود دستش

به دست رعشه دار آن کس که از گلزار گل چیند

نسیم از جوش گل از دور می بوسد زمین اینجا

تماشایی مگر از رخنه ی دیوار گل چیند

شود کارش چو کار کوهکن در دیده ها شیرین

زروی کارفرما هر که وقت کار گل چیند

درین عالم مرا دیوانه ای خونین جگر دارد

که بی پیمانه گردد مست و بی گلزار گل چیند

نه مجنونم که فیض خود دریغ از شهریان دارم

که از دیوانه ی من کوچه و بازار گل چیند

کسی کان چشم خواب آلود در مد نظر دارد

به اندک فرصتی از دولت بیدار گل چیند

خوش افتاده است از بس عشق پنهانم، نمی خواهم

که از تغییر رنگ من نگاه یار گل چیند

عجب دارم خدا بردارد این ظلم نمایان را

که بیش از چشم من، آیینه زان رخسار گل چیند

فلک را داغ دارد بی نیازیهای من صائب

چه سازد باغبان با دیده ای کز خار گل چیند؟

***

زسنگ کودکان از پا دل دیوانه ننشیند

به حرف سخت از جوش خود این میخانه ننشیند

نگردد تا تهی از سنگ جیب و دامن طفلان

به دامان بیابان گرد این دیوانه ننشیند

نسازد خاک خامش آتش ما بیقراران را

می پرزور ما از جوش در پیمانه ننشیند

زچشم شور، آب زندگانی تلخ می گردد

همان بهتر که با فرزانگان دیوانه ننشیند

از در آستین پیوسته دارد شمع اشک خود

که گرد کلفتی بر خاطر پروانه ننشیند

ز آب بحر چون گرد یتیمی بیش می گردد

غبار خاطری کز گریه ی مستانه ننشیند

مکن زنهار از خلوت نشینی منع زاهد را

چه سازد صورت دیوار اگر در خانه ننشیند؟

نمی ماند به زندان بدن چون روح کامل شد

که صهبا چون نشست از جوش در میخانه ننشیند

زسیلاب بهاران خانه آرایی نمی آید

دل بیتاب ما در کعبه و بتخانه ننشیند

مهیای سفر شو چون قد از پیری دو تا گردد

ته دیوار مایل مردم فرزانه ننشیند

دل ما بیقراران چون شود آسوده در زلفی

که یک دم بر زمین با پای چوبین شانه ننشیند

مروت نیست آلودن به تهمت دامن پاکان

به خلوت عاشق بیتاب با جانانه ننشیند

برومندی نصیب خاکساران می شود صائب

نگردد سبز تا در خاک چندی دانه ننشیند

***

زخون دل شراب، از پاره ی دل کن کباب خود

مبر در پیش هر بی آبرو زنهار آب خود

کف آبی به دست خویش تا ممکن بود خوردن

غبارآلوده ی منت مکن از کوزه آب خود

اگر داری به زیر خاک چشم خواب آسایش

هم اینجا پاک کن با مردم عالم حساب خود

مشو فارغ زپیچ و تاب تا آسان شود کارت

که جوهر رخنه در فولاد کرد از پیچ و تاب خود

نمی پیچد به دست و پا ره خوابیده چون مارش

به منزل افکند از دوربینی هر که خواب خود

دل نورانی خود را مصفا از علایق کن

نهان در ابر خواهی داشت تا کی آفتاب خود؟

نگردد سبز از خجلت میان مردمان صائب

دریغ از همرهان چون خضر هر کس داشت آب خود

***

تو از نام بلند ای نوجوان بردار کام خود

که پیران می کنند از قامت خم حلقه نام خود

زفیض راستی از محتسب بر خود نمی لرزم

به کوه قاف دارم پشت از سنگ تمام خود

گر از بیطاقتی خود قاصد پیغام خود گردم

فرامش می کنم در راه از غیرت پیام خود!

حذر کن از می سرکش که تاکش با زمین گیری

به چندین دست نتواند نگه دارد زمام خود

مرا از بوته ی خجلت بر آر ای شعله ی سرکش

که خونها می خورم چون لاله از سودای خام خود

چه افتاده است بر دل بار گردم عندلیبان را؟

چو من از بوی گل چون غنچه می گیرم مشام خود

ز آواز شکست من دل احباب می ریزد

وگرنه من نمی دارم دریغ از سنگ جام خود

شکاری چون به بخت ما نمی افتد همان بهتر

که در خاک فراموشان نهان سازیم دام خود

به شور من ندارد بلبلی این بوستان صائب

روان گردد، به خون مرده گر خوانم کلام خود

***

کسی تا کی خورد چون شمع رزق از استخوان خود؟

به دندان گیرد از افسوس هر ساعت زبان خود

به هر جانب که رو می آورم خود را نمی یابم

چه ساعت بود، حیرانم، زکف دادم عنان خود

مرا چون مهر اگر دور فلک فرمانروا سازد

به خون شبنمی هرگز نیالایم سنان خود

خریداران به زیر خاک گم کردند چون قارون

بیفشانم اگر گرد کسادی از دکان خود

خرابات است، هر حاجت که می خواهی تمنا کن

نمی دارند جان اینجا دریغ از میهمان خود

زمین از سایه ی شهباز دارد پرنیان در بر

میا ای مرغ نوپرواز بیرون زآشیان خود

زبیداد خزان ثابت قدم چون خار دیوارم

نمی لرزد دلم چون برگ از بیم خزان خود

اگر در سینه ی او نیست پنهان گوهر رازی

چرا دریا زگوهر سنگ دارد در دهان خود؟

گل است از آبروی تشنه چشمان عرصه ی عالم

منه تا می توانی پا برون از آستان خود

قفس را نخل ایمن می کند گلبانگ من صائب

ندارد خلد چون من بلبلی در بوستان خود

***

به بی برگی قناعت می کنم تا نوبهار آید

به زخم خار دارم صبر تا گل در کنار آید

گلی نشکفت بر رخسارم از میخانه پردازی

مگر در خون خود غلطم که رنگم برقرار آید

سرشک تلخ من آن روز نقل انجمن گردد

که یارم با لبی شیرین تر از خواب بهار آید

به فرصت می توان خصم سبکسر را ادب کردن

مدارا می کنم با عقل تا فصل بهار آید؟

به راه عشق اگر خاری مرا در دامن آویزد

چنان گریم به درد دل که خون از چشم خار آید

مگر اشک پشیمانی به فریادم رسد، ورنه

چه دارم در بساط زندگی تا در شمار آید؟

نمی آید به کاری صائب اوراق پریشانم

مگر آن رخنه ی دیوار را روزی به کار آید

***

به همت کشتی تن را شکستم تا چه پیش آید

درین دریای بی پایان نشستم تا چه پیش آید

یکی صد شد زتسبیح ریایی عقده ی کارم

کمر در خدمت زنار بستم تا چه پیش آید

زبیتابی گره نگشود از کار سپند من

مربع در دل آتش نشستم تا چه پیش آید

غبار خاطرم چون آسیا افزود از گردش

به دامن پای خواب آلود بستم تا چه پیش آید

گرفتار محبت گرچه آزادی نمی بیند

زبندی خانه ی افلاک جستم تا چه پیش آید

نشد نقش مرادی جلوه گر زآیینه ی گردون

پس آیینه ی زانو نشستم تا چه پیش آید

چوبی سنگین دلی نتوان ثمر زین بوستان بردن

فلاخن وار بر دل سنگ بستم تا چه پیش آید

لب گفتار بستم چون صدف از حرف نیک و بد

به فال گوش در دریا نشستم تا چه پیش آید

به ننگ هوشیاری ساختن از من نمی آید

گهی دیوانه، گاهی نیم مستم تا چه پیش آید

(فریب کعبه جویان پرده ی چشم خدابین شد

دل بت را زنادانی شکستم تا چه پیش آید)

نرفت از پیش کاری چون به دست و پا زدن صائب

دو دست سعی را بر پشت بستم تا چه پیش آید

***

نه چندان است شوق من که از دل بر زبان آید

چسان دریای بی پایان به جوی ناودان آید؟

سبکباری پر و بال است جویای سلامت را

که از دریا خس و خاشاک آسان بر کران آید

نگردد سخت جانیها سپر تیر حوادث را

به مغز این ناوک دلدوز پیش از استخوان آید

به آه گرم دل را آب کن گر تشنه ی وصلی

که بی مانع به سیر گلستان آب روان آید

تو پنداری پس سر کرده ای اعمال زشت خود

نمی دانی که پیشت چون بلای ناگهان آید

مشو ای سنگدل غافل ز آه آسمان سیرم

که گاهی از قضا تیر هوایی بر نشان آید

کند مغلوب شیطان را به همت نفس صاحبدل

که سگ بر گرگ مستولی به امداد شبان آید

زطوفان تر نشد کشت امید آسمان صائب

مگر از اشک من آبی به جوی کهکشان آید

***

کجا از هر مقلد کار ارباب بیان آید؟

نیاید از ده انگشت آنچه تنها از زبان آید

کند مغلوب شیطان را به همت نفس صاحبدل

که سگ بر گرگ مستولی به امداد شبان آید

کمانداری به ابروی سبکدست تو می زیبد

که زخم ناوکش بر مغز پیش از استخوان آید

مشو در خواری از حال عزیزان جهان غافل

که یوسف در لباس بندگان در کاروان آید

زفیض وسعت مشرب ندیدم سختی از دوران

که کشتی بی خطر بیرون زبحر بیکران آید

ندانم چیست طعم آن لب میخوش، همین دانم

که آب زندگی از دیدن او در دهان آید

***

به مهر و مه کجا از مغز ما سودا برون آید؟

می روشن مگر از مشرق مینا برون آید

به چشم تنگ، سوزن رشته را هموار می سازد

سخن باریک گردد تا از ان لبها برون آید

چسان دزدیده بینم روی او، کز شوق دیدارش

شرر ازخانه ی دربسته ی خارا برون آید

زغمخواران مگر غم دست بردارد زدل، ورنه

به پای خویش هیهات است خار از پا برون آید

تو از زنگ علایق سینه ی خود را مصفا کن

که چون شد صبح، خورشید جهان آرا برون آید

غباری نیست بر خاطر زغربت جان روشن را

که بینا می شود گوهر چو از دریا برون آید

نمی باشد ملالت جغد را از خانه ی ویران

حریصان را کجا از دل غم دنیا برون آید؟

ندارد حاصلی جز تیره روزی پرتو منت

که ماه از شرم نور عاریت شبها برون آید

لب میگون او هم می شود شیرین سخن صائب

رگ تلخی اگر از گوهر صهبا برون آید

***

کجا آسان زقید جسم پای دل برون آید؟

نپوسد دانه تا در خاک کی از گل برون آید؟

عجب رسمی است در دریای بی پایان نومیدی

که هر کس دل به دریا کرد از ساحل برون آید

گرفتم سهل کار عشقبازی را، ندانستم

که هر کاری که آسان بشمری مشکل برون آید

زهمراهان به ناسازی بریدن نیست کار من

که می سوزم اگر خاری زپای دل برون آید

به علم ظاهری آراستم دل را، ندانستم

که این فرد از میان فردها باطل برون آید

از ان مجلس که ساقی گردش چشم بتان باشد

بط می چون خروس بی محل بسمل برون آید

از ان گلشن که چشم شور من میراب آن باشد

به جای غنچه ی گل عقده ی مشکل برون آید

چه خواهد بود یارب حال نخل میوه دار او

در آن گلشن که پای سرو دیر از گل برون آید

چنین کز چشم بیمار تو می آید نگه بیرون

مگر لیلی به چندین ناز از محمل برون آید

از ان رخسار عالمسوز من جان می برم صائب

اگر با بال و پر پروانه از محفل برون آید

***

به امید چه از تن غافلان را جان برون آید؟

به کشتن می رود چون خونی از زندان برون آید

زمشرق می شود هر اختری در وقت خود طالع

رسد چون نوبت نان طفل را دندان برون آید

مخور زنهار روی دست این دریانوردان را

که خشک از بحر گوهر پنجه ی مرجان برون آید

زر قلب است نقدی هست اگر این کاروانی را

به امید چه یوسف از چه کنعان برون آید؟

مبر پیش فلک زنهار آب روی خواهش را

که طوفان از تنور او به جای نان برون آید

سبکدستی کز او دلهای سرگردان شود زخمی

زمیدان سر به پیش افکنده چون چوگان برون آید

نصیحت در شرارت گرم سازد سخت رویان را

که چون بر سنگ آید آتش از پیکان برون آید

جدا از گوشه ی عزلت ندیدم روی امنیت

به جان لرزد چراغی کز ته دامان برون آید

گدایی دارم از مطرب نوای خانه پردازی

که جان از تنگنای سینه دست افشان برون آید

نمی گردد تهی صائب زبرگ عیش دامانش

گلستانی کز او نظارگی خندان برون آید

***

زقید جسم جانهای عزیز آسان برون آید

به خوابی یوسف بی جرم از زندان برون آید

نگیرد رنگ دنیا هر که دارد جوهر مردی

که تیغ تیز از دریای خون عریان برون آید

خط شبرنگ می آید برون از لعل سیرابش

به آیینی که خضر از چشمه ی حیوان برون آید

سیه گردید از عشق لباسی روزگار من

خوشا روزی که این شمع از ته دامان برون آید

بکش تا می توانی خشم عالمسوز را در دل

کز این آتش به همواری گل و ریحان برون آید

لب گورست از بی برگی قسمت لب نانش

دهانی را که در صد سالگی دندان برون آید

ترا کز خاک برگ خرمی روید غنیمت دان

که برگ عیش ما از غنچه ی پیکان برون آید

نمی گردد به تلخ و شور رنگ جوهر ذاتی

که از دریا نگارین پنجه ی مرجان برون آید

اگر این است انصاف و مروت کاروانی را

چه افتاده است یوسف از چه کنعان برون آید؟

چنان دستی است در مهمان نوازیها مرا صائب

که چون سوفار، پیکان از دلم خندان برون آید

***

اگر طوفان زچشم خونفشان من برون آید

کجا از عهده ی خواب گران من برون آید؟

زهی غفلت که با این زشت کاری چشم آن دارم

که یوسف از غبار کاروان من برون آید

پر پروانه گردد پرده ی گوش آسمانها را

زلب چون ناله ی آتش عنان من برون آید

نفس چون مشک سوزد در جگر وحشی غزالان را

به قصد صید چون ابر و کمان من برون آید

نگه چون اشک گردد آب در چشم تماشایی

به این شرم و حیا گر دلستان من برون آید

رگ خامی سراسر می رود چون رشته در جانم

اگر چون شمع آتش از دهان من برون آید

زجوش گل رگ لعل است هر خاری زدیوارم

تماشایی چسان از بوستان من برون آید؟

زمغز خاک از شوق خدنگ آن کمان ابرو

گریبان چاک چون صبح استخوان من برون آید

حلاوت می چکد چون طوطیان صائب زگفتارم

به دل چسبد حدیثی کز زبان من برون آید

***

گر از نظاره ی خورشید در چشم آب می آید

زروی لاله رنگش در نظر خوناب می آید

در آن محفل که بی آتش سپند از جای برخیزد

کجا خودداری از پروانه ی بیتاب می آید؟

ندارد صیدی از من صیدگاه عشق لاغرتر

که از قتلم به چشم جوهر تیغ آب می آید

مگر شد نرم یاقوت لب او از غبار خط؟

که حرف بوسه از دل بر زبان بیتاب می آید

همانا بخت من از نارساییها برون آمد

که بی تکلیف در ویرانه ام سیلاب می آید

دل آگاه در پیری زغفلت بیش می لرزد

که وقت صبح اکثر شبروان را خواب می آید

چو ماهی گر برآرم پر درین دریا عجب نبود

که هر موجی به چشم وحشتم قلاب می آید

چنان نازک شده است از گریه کردن پرده ی چشمم

که آبم در نظر از پرتو مهتاب می آید

نباشد پرده پوشی تیر کج را چون کمان صائب

کجا زاهد برون از گوشه ی محراب می آید؟

***

مرا از غفلت خود بر سر این بیداد می آید

نباشد صید اگر غافل چه از صیاد می آید؟

به کوشش نیست دولت، پا به دامان توکل کش

که سرو از خاک بیرون با دل آزاد می آید

دل بی صبر خواهد توتیا کرد استخوانش را

به این تمکین که شیرین بر سر فرهاد می آید

چرا بر یکدگر دارند غیرت کشتگان تو؟

رقم یکدست اگر از خامه ی فولاد می آید

دل سخت تو سنگ سرمه می گردد فغانها را

وگرنه کوه از یک ناله در فریاد می آید

اگرچه شاه را روی زمین زیر نگین باشد

به درگاه فقیران بهر استمداد می آید

مرا از سخت رویی داد گردون توبه ی خواهش

ز روی سخت کار سیلی استاد می آید

ندارد صرفه ای خون ریختن ما بیگناهان را

که خون زخم ما از دیده ی جلاد می آید

چنان شد عام در ایام ما ذوق گرفتاری

که صید وحشی از دنباله ی صیاد می آید

سرآمد نوبت خسرو، نوای بار بد طی شد

هنوز از بیستون آوازه ی فرهاد می آید

کدامین عقده ی دل باز کرد از زلف مشکینش؟

که دیگر بوی خون از شانه ی شمشاد می آید

از ان معمور می باشد خرابات مغان صائب

که آنجا هر که غمگین می رود دلشاد می آید

***

به گوشم ناله ی اغیار دردآلود می آید

درین محفل زچوب بید بوی عود می آید

مگر بال و پر همت به فریادم رسد، ورنه

چه قطع راه شوق از پای خواب آلود می آید؟

زتمکین تو صبح محشر از جا برنمی خیزد

تو گر قامت بر افرازی قیامت زود می آید

نبیند مرگ تلخ عاشقان را هیچ سنگین دل!

هنوز از بیستون فریاد دردآلود می آید

که خود را بر دل ما خاکساران می زند یارب؟

که آه از سینه چون زنبور خاک آلود می آید

گهر بر صفحه ی آیینه خود را چون نگه دارد؟

عرق از چهره ی صافش به دامن زود می آید

اگر دل را سبک خواهی، به لب مهر خموشی زن

که دود دل برون زین روزن مسدود می آید

کسی کاینجا نشوید چهره از اشک پشیمانی

به صحرای جزا با روی گردآلود می آید

زحیرانی همان در وادی سرگشتگی محوم

اگر پیشانیم بر کعبه ی مقصود می آید

***

غم عالم به دل از دیده ی خونبار می آید

به این گلشن خزان از رخنه ی دیوار می آید

تسلی در دل آزرده ی عاشق نمی باشد

ازین ویرانه دایم ناله ی بیمار می آید

به سختیهای دوران صبر کن ای تشنه ی راحت

که آب گریه ی شادی ازین کهسار می آید

فشاند آستین بی نیازی چون غنای حق

چه از گفتار می خیزد، چه از کردار می آید؟

پس از مردن به من شد مهربان جانان، ندانستم

زخواب مرگ کار دولت بیدار می آید

چراغ گل زبیتابی به شمع صبح می ماند

کدامین سنگدل یارب به این گلزار می آید؟

در آن وادی که قطع ره به همت می توان کردن

زپای خفته کار تیغ لنگردار می آید

زحبس پیله، کرم پیله هم آزاد می گردد

اگر زاهد برون از پرده ی  پندار می آید

اگر در دل نباشد غصه ی دوران گره صائب

سخن یکدست می خیزد، نفس هموار می آید

***

دل از مژگان خواب آلود در زنهار می آید

بلای جان بود تیغی که لنگردار می آید

میانجی نیست حاجت نقطه و پرگار وحدت را

سر همت بلندان خود به پای دار می آید

ندارد جنگ با هم شیوه ی مستوری و مستی

زجوش می به گوشم بانگ استغفار می آید

زقید صد گره در یک گره می افکند خود را

کسی کز حلقه ی تسبیح در زنار می آید

تو چون طفلان زوصل گل به دیدن نیستی قانع

وگرنه کار در از رخنه ی دیوار می آید

خلاصی از ملامت نیست سرگرم محبت را

سر خورشید هر جا رفت بر دیوار می آید

محال است این که داغ لاله رویان در جگر ماند

گل رنگین به سیر گوشه ی دستار می آید

نواسنجی که در دل زخم خاری دارد از غیرت

به جای ناله خون گرمش از منقار می آید

سخن را صاف خواهی، لوح دل را صاف کن صائب

که از آیینه طوطی بر سر گفتار می آید

***

درین صحرا که یارب از پی نخجیر می آید؟

که آهو بی محابا در پناه شیر می آید

دل بیدار می باید وصال زلف جانان را

ره خوابیده را طی کردن از شبگیر می آید

شده است از سوده ی الماس چون گنجینه ی گوهر

کجا داغ مرا مرهم به چشم سیر می آید؟

زبس در سینه ی من می خورد بر یکدگر پیکان

به گوش همنشینان ناله ی زنجیر می آید

چنان از زلف لیلی مشکبو شد دامن صحرا

که بوی ناف آهو از دهان شیر می آید

زدرد و داغ دل برداشتن آسان نمی باشد

عجب نبود اگر جان بر لب من دیر می آید

فلکها را زطعن کجروی خونین جگر دارم

که حرف راست بر دل کارگر چون تیر می آید

به زور مرگ از هم نگسلد پیوند روحانی

هنوز از بید مجنون ناله ی زنجیر می آید

مگر بازوی همت دستگیر کوهکن گردد

وگرنه از دهان تیشه بوی شیر می آید

اگر گرد تعلق راهرو از دامن افشاند

چه کار از دست خشک خار دامنگیر می آید؟

زدلگیری به خون خود به نوعی تشنه ام صائب

که آبم در دهان از دیدن شمشیر می آید

***

به قتل من چنان بیتاب آن شمشیر می آید

که از جوهر به گوشم ناله ی زنجیر می آید

زتوحید آنچنان مستم که از هر جنبش خاری

به گوش من صدای خامه ی تقدیر می آید

اگرنه پیچ و تاب درد کوته سازد این ره را

چه از ایوار می خیزد، چه از شبگیر می آید؟

به چشم کم مبین در قامت خم گشته ی پیران

کز این پشت کمان کار دم شمشیر می آید

نپردازد به سیر باغ جنت، دیده ی حق بین

که مهمان از سر خوان کریمان سیر می آید

نباشد حسن از حال گرفتاران خود غافل

که از خلخال لیلی ناله ی زنجیر می آید

چه صورت دارد از بیهوده گردی منع من کردن؟

که عکس من برون زآیینه ی تصویر می آید

نشد باز از دم گرم بهاران عقده از کارم

چه کار از بر گریز ناخن تدبیر می آید؟

به حیرانی توان شد کامیاب از چهره ی خوبان

که حفظ صورت از آیینه ی تصویر می آید

نگردد تیرباران ملامت سنگ راه من

نیستان کی برون از عهده ی این شیر می آید

مدان از سخت جانی گر نمردم در فراق تو

که جان از ناتوانی بر لب من دیر می آید

زکویش چون برون آیم، که سیلاب سبک جولان

به دشواری برون زان خاک دامنگیر می آید

غم روزی مخور صائب اگر از سیر چشمانی

که نعمت در رکاب چشمهای سیر می آید

***

به آیین تمام از خم شراب صاف می آید

عجب فوج پریزادی زکوه قاف می آید!

اگر از پرده ی شب ظلمت غفلت هوا گیرد

زخط هم آن ستمگر بر سر انصاف می آید

مخور بر دل مرا تا برخوری از فکر رنگینم

که از مینای بر هم خورده می ناصاف می آید

اگر آب حیات معنیم ریزند در ساغر

به چشم وحشتم موج سراب لاف می آید

تراوش می کند خونین دلی از مهر خاموشی

که آهوی ختن را بوی مشک از ناف می آید

پرد از چهره رنگ بوالهوس از دیدن عاشق

زرمغشوش لرزان در کف صراف می آید

مرا دارد تماشای تو از گلزار مستغنی

کجا در دیده ی اهل بهشت اعراف می آید؟

به این آتش زبانی عاجزم در شکر بیدادش

دل من کی برون از عهده ی الطاف می آید؟

زسنگ خاره دارم چار بالش چون شرر صائب

زبس سنگ ملامت بر من از اطراف می آید

***

شود پاک از گنه هر کس به کوی عشق می آید

که آن دریای بی پایان به جوی عشق می آید

جز این درگاه باغ دلگشایی نیست عاشق را

اگرچه بوی خون از خاک کوی عشق می آید

مگر بی کوشش این دولت نصیب ما شود، ورنه

زما افتادگان کی جستجوی عشق می آید؟

ز شرم خود بود در پرده ی بیگانگی عاشق

وگرنه حسن دایم روبروی عشق می آید

گزیدم خاکساری تا شوم ایمن، ندانستم

که هر جا هست سنگی بر سبوی عشق می آید

برآ از آرزو کان قبله گاه آرزومندان

به دنبال دل بی آرزوی عشق می آید

به رنگ خود برآرد سیل را دریای بی پایان

ز بیدردان به گوشم گفتگوی عشق می آید

چو آب زندگی می نوشد و لب تر نمی سازد

اگر تیغ دو عالم بر گلوی عشق می آید

به خون خویش آسان نیست دست از آرزو شستن

ز هر ناشسته رویی کی وضوی عشق می آید؟

ندانم کیست معشوقم ز حیرانی، همین دانم

که از هر ذره خاکم هایهوی عشق می آید

اگر چون سرو حسن بیوفا ثابت قدم باشد

چو قمری طوق بیرون از گلوی عشق می آید

همین می خوردن است و گل ز روی گلرخان چیدن

درین ایام از کاری که بوی عشق می آید

درین ظلمت سرا گر هست صائب آب حیوانی

که سازد زنده دلها را، ز جوی عشق می آید

***

که بر بالین من با قامت چالاک می آید؟

که آه از سینه ام بیرون گریبان چاک می آید

در آن محفل که دیوار و در آتش زیر پا دارد

کجا خودداری از پروانه ی بیباک می آید؟

نمی آید علاج زهر خشک از سوزن عیسی

که این خار از جگر بیرون به دست تاک می آید

چراغ کشته روشن می توان کردن ز مژگانش

به چشم هر که آن رخسار آتشناک می آید

در آن کشور که از زنگار نشناسد طوطی را

چه کار از جوهر آیینه ی ادراک می آید؟

به خون خلق از ان تشنه است مژگان سبکدستش

که از آغوش زخم آن تیغ بیرون پاک می آید

من آن صید همایونم که اشک شادی از قتلم

به چشم جوهر شمشیر آن بیباک می آید

کدامین خانه پردازست در خلوت سرای دل؟

که گردآلود حرف از سینه ی غمناک می آید

ز زخم آسیا، بی حاصلان را نیست پروایی

توگر بی مدعا گردی چه از افلاک می آید؟

که می سازد نشان تیر یارب استخوانم را؟

که چون صبح از زمین بیرون گریبان چاک می آید

زجیب فکر اگر گاهی سر عاشق برون آید

به انداز کمند وحدت فتراک می آید

مدو دنبال روزی، پا به دامان قناعت کش

که گندم از زمین بیرون گریبان چاک می آید

دهان خویش صائب چون صدف پاک از شکایت کن

که جای لقمه گوهر در دهان پاک می آید

***

به آسانی به روی زرد ما کی رنگ می آید؟

به دور ما می لعلی برون از سنگ می آید

تپیدنهای دل در گوش من آهسته می گوید

که از تمهید صلح یار بوی جنگ می آید

اگر سیل سبکرفتار در دنبال من باشد

همان از خواب سنگین، پای من بر سنگ می آید

من دیوانه بی او در حریم خلد اگر باشم

گل و شبنم به چشمم دامن پر سنگ می آید

زعشق پاکدامن حسن سرکش وحشتی دارد

که طوطی در نظر آیینه را چون زنگ می آید

نمی گردد حجاب اهل بینش عالم صورت

به چشم می شناسان نشأه پیش از رنگ می آید

زحسن عاقبت نومید نتوان شد به دل سختی

نه آخر ناقه ی صالح برون از سنگ می آید؟

زخاک افسرده تر، از باد سر گردانترم صائب

علاج درد من از آب آتش رنگ می آید

***

نفس از سینه ام از بس به خون آغشته می آید

سخن از لب مرا بیرون چو خون از کشته می آید

ز اشک و آه مگسل گردل روشن طمع داری

که نبض آن گهر در کف ازین سررشته می آید

شود صاحب بصیرت هر که پوشد دیده از دنیا

گشاد این حباب از چشم بر هم هشته می آید

بلای آسمان را از که می آید عنا نداری؟

که پرزورست سیلی کز فراز پشته می آید

مظفر می شود هر کس زدنیا روی گردان شد

درین پیکار فتح از لشکر برگشته می آید

کدامین شاخ گل دامن کشان زین بزم بیرون شد؟

که بوی گل به مغزم از چراغ کشته می آید

کدامین دل زپیچ و تاب گردیده است خون یارب؟

که باد امروز از زلفش به خون آغشته می آید

چه نقش تازه ای بر آب زد بیرحمیش صائب؟

کز آن کو، نامه بر با نامه ی ننوشته می آید

***

از ان گلشن دل گستاخ من گل چیده می آید

که چشم باغبان آنجا زخود پوشیده می آید

دل از گستاخی من جمع کن کز شرم رسوایی

نگاه از چشم من بیرون چو مو از دیده می آید

چرا آزاده در وحشت سرایی لنگر اندازد

که سرو از خاک بیرون ساق بر مالیده می آید

کنار بحر کشتی را کمینگاه خطر باشد

از ان دایم نفس از دل به لب لرزیده می آید

عزیز مصر غربت باد دستی می تواند شد

که چون یوسف ز کنعان پیرهن بخشیده می آید

مگر در آتش افکنده است مکتوب مرا جانان؟

که مرغ نامه بر چون موی آتش دیده می آید

نه آسان است بیرون آمدن از وادی غفلت

که خون از چشم رهرو زین ره خوابیده می آید

به مویی می توان صد کوه را برداشتن صائب

زدل تا بر زبان یک نکته ی سنجیده می آید

***

اگر درد مرا زان بی مروت چاره می آید

نه آخر چشمه هم بیرون زسنگ خاره می آید؟

کلیدی نیست غیر از سخت رویی قفل مطلب را

به آهن این شرر بیرون زسنگ خاره می آید

کدامین خانه پردازست در جانم نمی دانم

که جای اشک از چشمم دل آواره می آید

نمی بیند به دنبال خود از حرص طلب غافل

وگرنه روزی از دنبال روزی خواره می آید

نظر بر چشم شیر انداختن بندد دهانش را

تو گر ثابت قدم باشی چه از سیاره می آید؟

بلا در آستین بسیار دارد گوشه ی عزلت

که گل از شاخ بیرون با دل صد پاره می آید

نوازش در مقام معذرت کم نیست از ریزش

که گاهی کار شیر از جنبش گهواره می آید

بغیر از بیکسی صائب که می گیرد خبر از من

که از یاران به سر وقت من بیچاره می آید؟

***

بغیر از دل مصاف عشق دیگر از که می آید؟

زدن بر قلب آتش چون سمندر از که می آید؟

به روی تازه زیر بار دل عمری بسر بردن

درین بستانسرا غیر از صنوبر از که می آید؟

به اشک گرم چشم بیغمان را شستشو دادن

بجز سرچشمه ی خورشید انور از که می آید؟

علم را گر نگردد راستی بال و پر جرأت

به تنهایی زدن بر قلب لشکر از که می آید؟

به آب خشک حرف طوطیان را سبز گرداندن

بجز آیینه ی تردست دیگر از که می آید؟

به کوشش بر نیاید ریشه ی جهل از دل نادان

به صیقل، بردن از آیینه جوهر از که می آید؟

گرفتم دور کردی چشم شور خاکیان از خود

حذر کردن زچشم شور اختر از که می آید؟

هوس را عشق کردن نیست کار هر گدا چشمی

ز چندین در شدن قانع به یک در از که می آید؟

بغیر از تشنه ی دیدار در هنگامه ی محشر

ندادن آب چشم خود زکوثر از که می آید؟

مزن لاف شکیبایی به زیر آسمان صائب

درین دریای پرآشوب، لنگر از که می آید؟

***

کدامین آتشین سیما به این ویرانه می آید؟

که از دیوار و در بوی پر پروانه می آید

مرا این خونبها بس از شهیدان کان بلای جان

به طوف خاک من با شیشه و پیمانه می آید

کف خاکستر من امشب آتش زیر پا دارد

همانا شمع بر بالین این پروانه می آید

چنان از خلوت آیینه می آید به کیفیت

که پنداری صبوحی کرده از میخانه می آید!

به دریا سینه ی خم را غلط کرده است پنداری

که ابر نوبهار امروز خوش مستانه می آید

چنان از مشرب من کفر و دین یکرنگ شد با هم

که از تسبیح بوی صندل بتخانه می آید

اگر سنگ ملامت این سبکروحی نفرماید

که دیگر بی تکلف بر سر دیوانه می آید؟

مبادا هیچ کس را پست دیوار اینقدر یارب

ز هرجا سیل برخیزد به این ویرانه می آید

زگفت و گوی ناصح پنبه چون در گوش نگذارم؟

به مغزم بوی خواب مرگ ازین افسانه می آید

تعجب نیست گر جان رفت با تیرش زتن بیرون

که با مهمان برون از خانه صاحبخانه می آید

سبک برخیز ای خار ملامت از سر راهم

که کار سیل از زنجیر این دیوانه می آید

چنان از باده ی توحید سرگرمم درین گلشن

که خار و گل به چشم من به یک دندانه می آید

صدای شیر بود آواز نی زین پیش در گوشم

کنون از نی به گوشم نعره ی شیرانه می آید

اگر بر کلبه ی من جغد را صائب گذار افتد

به جان بی نفس بیرون ازین غمخانه می آید

***

به عشق لاابالی کوه طاقت بر نمی آید

علاج شورش این بحر از لنگر نمی آید

مگر یاقوت سیرابش به داد ما رسد، ورنه

علاج تشنه ی ما از لب ساغر نمی آید

دل گردون نمی سوزد به آه آتشین ما

به دود تلخ، آب از دیده ی مجمر نمی آید

به دشواری توان دل از لباس فقر بر کندن

به پای خود برون از بند نی، شکر نمی آید

شکوه حسن او مهری به لب زد بیقراران را

که آواز سپند از هیچ مجمر برنمی آید

به داغ عشق دارد محرم و بیگانه یک نسبت

ازین آتش خلیل الله سالم بر نمی آید

خموشی پیشه کن تا دامن مطلب به دست آری

که بی پاس نفس از بحر گوهر بر نمی آید

کدامین عنبرین مو می کند در سینه ام جولان؟

که از دریای دل یک موج بی عنبر نمی آید

به منزل می برد قطع تعلق کاروانی را

ز رهزن آنچه می آید ز صد رهبر نمی آید

گران گشتم به چشمش بس که رفتم بی طلب سویش

مرا از پای نافرمان چها بر سر نمی آید!

چه بگشاید زماه عید بی همدستی طالع؟

ز صیقل کار بی امداد روشنگر نمی آید

به گردون جنگ دارد چشم کوته بین، نمی داند

که بی تحریک ساقی باده در ساغر نمی آید

شکوه عشق هیهات است مغلوب نظر گردد

که کوه قاف عنقا را به زیر پر نمی آید

به آهی خرمن افلاک را بر هم زدم صائب

ز یک دل آنچه می آید ز صد لشکر نمی آید

***

نه بیدردی است گر اشکم به چشم تر نمی آید

مرا از سیرچشمی در نظر گوهر نمی آید

به چشم پاک کرد آیینه تسخیر آن پریرو را

چنین فتح نمایانی ز اسکندر نمی آید

نماند از سرد مهریهای دوران در جگر آهم

درختی را که سرما سوخت دودش برنمی آید

چنین کز عالم آب آمد آن سرو روان بیرون

نهال طوبی از سرچشمه ی کوثر نمی آید

اگر اهل دلی بر تیره بختی صبر کن صائب

که داغ کعبه از زیر سیاهی بر نمی آید

***

ز آهم نم به چشم چرخ بداختر نمی آید

به دود تلخ، اشک از دیده ی مجمر نمی آید

مگر یاقوت سیرابش به داد من رسد، ورنه

مرا سیراب گردانیدن از کوثر نمی آید

چنان کز زلف او آمد دلم بیرون به ناکامی

به این نومیدی از ظلمات اسکندر نمی آید

کمال اهل معنی در غریبی می شود ظاهر

که تا در بحر باشد نکهت از عنبر نمی آید

برآید هر که با خود، برنیاید عالمی با او

شود از مور عاجز هر که با خود برنمی آید

در افتادگی زن تا ز منزل سر برون آری

که قطع این ره از مقراض بال و پر نمی آید

حریم سینه زندان است بر دلهای سودایی

که چون غلطان شود خودداری از گوهر نمی آید

به تمکینی به آغوش من بیتاب می آیی

که می از شیشه ی سربسته در ساغر نمی آید

به تنهایی گرفت آفاق را خورشید بی انجم

ز اقبال آنچه می آید ز صد لشکر نمی آید

ز خودداری نشد کم گریه ی بی اختیار من

علاج شورش این بحر از لنگر نمی آید

من بیتاب چون اظهار درد خود کنم صائب؟

که آواز سپند از محفل او برنمی آید

***

ز مغز من به صهبا خشکی غم برنمی آید

رسانم گر به آب این خاک را، نم برنمی آید

به خون نتوان ز روی تیغ شستن جوهر خط را

به زور باده از دل ریشه ی غم برنمی آید

عبث از خواری اخوان شکایت می کند یوسف

عزیز مصر گردیدن ازین کم برنمی آید

مگر چون خار و خس در دامن تسلیم آویزد

وگرنه موج ازین دریا مسلم برنمی آید

نمی آید ز دل بی عشق بیرون قطره ی اشکی

ز گلشن بی کمند مهر شبنم برنمی آید

عیار بدگهر از صحبت نیکان نیفزاید

به دست راست، نقش چپ زخاتم برنمی آید

ازان مغلوب می گردی که بر خود نیستی غالب

اگر با خود برآیی با تو عالم برنمی آید

اگر نه سرمه دارد در گلو صائب زآه ما

چه پیش آمد که از صبح جزا دم برنمی آید؟

***

مصفا تا نمی گردد، زتن جان بر نمی آید

نگردد پاک تا یوسف، ز زندان برنمی آید

گریبان لحد را چاک خواهد کرد اشک من

تنور از عهده ی تسخیر طوفان برنمی آید

به راه دشمنان خود کدامین خار می ریزم؟

که از پیش دو چشمم همچو مژگان برنمی آید

چو حیرت چشم بندی می کند ذرات عالم را

چرا از ابر آن خورشید تابان برنمی آید؟

حیا چندان که خود را می کشد در پرده پوشیها

به شوخیهای آن چاک گریبان برنمی آید

کدامین شب نمی ریزد زکلکم مصرع رنگین؟

کدامین روز شیری زین نیستان برنمی آید؟

کشیدم تا قدم از کوی هستی خون عرق کردم

ازین گل پای خواب آلود آسان برنمی آید

زچندین آه اگر یک آه اثر دارد غنیمت دان

که دایم ماه مصر از چاه کنعان برنمی آید

دل گرمی مگر هنگامه افروزی کند، ورنه

به این بزم خنک خورشید تابان برنمی آید

تو تا از پرده ی شرم و حیا بیرون نمی آیی

نگاه از دیده ی عاشق به سامان برنمی آید

مگر جولان او صائب قیامت را عیان سازد

وگرنه هیچ گردی زین نمکدان برنمی آید

***

خیال او به تدبیر از دل من برنمی آید

که هرگز خار خار از دل به سوزن برنمی آید

اگرنه دور باش ناله ی مرغ چمن باشد

ازین گلزار یک گل پاکدامن برنمی آید

به همت می توان زین خاکدان دل را برآوردن

که بی رستم زقعر چاه بیژن برنمی آید

مکن ای عقل در اصلاح من اوقات خود باطل

که غیر از عشق کار دیگر از من برنمی آید

گذشتم از فلکها تا کشیدم پای در دامن

که می گوید که کاری از نشستن برنمی آید؟

نگردد جامه ی فانوس نور شمع را مانع

حجاب جسم با دلهای روشن برنمی آید

مشو زنهار بهرجان رهین منت عیسی

که خفاش از خجالت روز روشن برنمی آید

مرا از میکشان بر لاله صائب رشک می آید

که تا می در قدح دارد زگلشن برنمی آید

***

زدل کاری که آید از لب خندان نمی آید

گشاد تیر از سوفار چون پیکان نمی آید

ندارد اختیاری چشم من در محو گردیدن

نظر پوشیدن از آیینه ی حیران نمی آید

بر آن رخسار نازک از نگاه تند می لرزم

که طفل شوخ دست خالی از بستان نمی آید

نفس در پرده داری صبح می سوزد، نمی داند

که مستوری زخورشید سبک جولان نمی آید

کناری گیر ای مژگان زچشم خونفشان من

که با دریا زدن سرپنجه از مرجان نمی آید

دل غمگین زنقل و جام هیهات است بگشاید

گشاد این گره از ناخن و دندان نمی آید

به یک کس دل نبندد دولت هر جایی دنیا

سکندر کامیاب از چشمه ی حیوان نمی آید

ندارد، هر که دارد پیچ و تابی، وحشت از خلوت

به پای خود برون زنجیر از زندان نمی آید

مجو آرامش از جان مقدس در تن خاکی

که خودداری زدست گوهر غلطان نمی آید

اگر روشندلی بر تیره بختی صبر کن صائب

که بیرون از سیاهی چشمه ی حیوان نمی آید

***

زانجم نور مه در دیده ی روزن نمی آید

زچندین چشم، کار یک دل روشن نمی آید

اگر خواهی سلامت از جهان، سر در گریبان کش

کز این دریا برون کس بی فرو رفتن نمی آید

دل روشن مرا دارد زچشم باز مستغنی

که نور خانه ی آیینه از روزن نمی آید

مشو در راه امن از احتیاط ای راهرو غافل

که موسی بی عصا در وادی ایمن نمی آید

زبیرحمی همان بر روی من در باغبان بندد

زدست کوته من گرچه گل چیدن نمی آید

به روی نرم نتوان کامیاب از خلق شد صائب

شرر بیرون زصلب سنگ بی آهن نمی آید

***

به کار سینه صافان دیده ی روشن نمی آید

که نور خانه ی آیینه از روزن نمی آید

سرافرازی اگر داری طمع سر در گریبان کش

کز این دریا برون کس بی فرو رفتن نمی آید

چه حاصل از سلاح آن را که نبود جوهر ذاتی؟

چو دل محکم نباشد کاری از جوشن نمی آید

نمی سازد نگین دان لعل را بی آب از تنگی

به افشردن برون خونم از ان دامن نمی آید

به حال خود نیارد چرب نرمی بی دماغان را

که اصلاح چراغ کشته از روغن نمی آید

نگه بی دست و پا می گردد از روی عرقناکش

زجوش گل تماشایی به این گلشن نمی آید

مرا گرد یتیمی جزو تن گشته است چون گوهر

به رفتن گرد بیرون از سرای من نمی آید

به زور جذبه ی دریاست چون سیلاب سیر من

مرا از راه برگرداندن از رهزن نمی آید

به روی سخت گردد از خسیسان خرده ای حاصل

شرر بیرون زصلب سنگ بی آهن نمی آید

نگیرد پرده ی بیگانگی جای عزیزان را

علاج چشم من از بوی پیراهن نمی آید

زجمعیت نگردد خرده بینی کم خسیسان را

علاج چشم تنگ مور از خرمن نمی آید

خطر بسیار دارد راه حق، باریک شو صائب

که موسی بی عصا در وادی ایمن نمی آید

***

زمن راز دل صدچاک پوشیدن نمی آید

زبوی گل، نفس در سینه دزدیدن نمی آید

اگرچه خار این بستانم، اما خار دیوارم

زدست کوته من دل خراشیدن نمی آید

اگر دریای گوهر زیر دامن چون حباب آرم

زچشم سیر من بر خویش بالیدن نمی آید

زخواب نیستی برجسته ام از شورش هستی

زدست من بغیر از چشم مالیدن نمی آید

فلکها سینه می دزدند از داغ جنون من

زهر کم ظرف رطل عشق نوشیدن نمی آید

مرا مست لقا سر در بیابان جهان دادی

ندانستی زمستان غیر لغزیدن نمی آید؟

به هر سروی که پیچم نگسلم پیوند از و هرگز

زمن چون تاک بر هر نخل پیچیده نمی آید

بشو دست از جهان گر چشم فیض از صبحدم داری

که از دست نگارین شیر دوشیدن نمی آید

به یک نیت تمام عمر می آرم بسر صائب

به هر نیت زمن چون قرعه غلطیدن نمی آید

به خاطر هیچگه آن قامت موزون نمی آید

که آه از سینه ام گلگون قبا بیرون نمی آید

نه (از) پیغام اثر، نه از اجابت نامه ای دارد

زخجلت قاصد آه من از گردون نمی آید

به یک پیمانه عمر رفته را از راه گرداند

زساقی آنچه می آید ز افلاطون نمی آید

لب خمیازه پردازم خمار بوسه ای دارد

به روی کار من آب از می گلگون نمی آید

چسان از پنجه ی آهن ربا دامن کشد آهن؟

به روی خاک، گنج از جذبه ی قارون نمی آید

چه خوش مستانه می از خلوت مینا برون آمد

چنین خورشید از ابر تنک بیرون نمی آید

زهندستان به ایران می برم بخت سیه صائب

چها بر سر مرا از طالع وارون نمی آید

***

زدست خواجه از ابرام زر بیرون نمی آید

ازین رگ خون به زخم نیشتر بیرون نمی آید

چه خاک دلنشین است این که صحرای عدم دارد

که از دلبستگی ز انجا خبر بیرون می آید

فرو رو در سخن تا دامن معنی به دست آری

که بی غواصی از دریا گهر بیرون نمی آید

مگر صحرایی انشا از غبار دل کنم، ورنه

زمین از عهده ی این چشم تر بیرون نمی آید

گریبان پاره سازد سنگ را حسنی که شوخ افتد

صدف از عهده ی پاس گهر بیرون نمی آید

فراغت دارد از نشو و نما تخمی که می سوزد

سر سوداییان از زیر پر بیرون نمی آید

نیم بی ظرف تا سازم سیاه از آه عالم را

چو داغ لاله آهم از جگر بیرون نمی آید

نشویی دست تا از اختیار خویشتن صائب

ترا کشتی زدریای خطر بیرون نمی آید

***

تمنا از دل اهل هوس بیرون نمی آید

که خامی از شراب نیمرس بیرون نمی آید

مگر آن روی آتشناک سوزد آرزوها را

که برق از عهده ی این خار و خس بیرون نمی آید

بهم می پیچد ارباب هوس را آرزومندی

ازین شهد شلاین یک مگس بیرون نمی آید

عبث مرغ چمن بر آب و آتش می زند خود را

گل بی شرم از آغوش خس بیرون نمی آید

نواسنجی که گل چیده است از ذوق گرفتاری

به تکلیف بهاران از قفس بیرون نمی آید

خموشی حجت ناطق بود جانهای واصل را

که از غواص در دریا نفس بیرون نمی آید

مرا از کاروانی دور افکنده است گمراهی

که از دلبستگی بانگ جرس بیرون نمی آید

زگیر و دار عقل آسوده گردد دل چو روشن شد

که در مهتاب از منزل عسس بیرون نمی آید

در آن محفل که من صائب تلاش گفتگو دارم

صدا غیر از سپند از هیچ کس بیرون نمی آید

***

تمنا از دل اهل هوس بیرون نمی آید

که حرص شهد از جان مگس بیرون نمی آید

به مرگ از قید تن، تن پروران را نیست آزادی

که مرغ بی پر و بال از قفس بیرون نمی آیی

زخط کوتاه شد از کوی او پای هوسناکان

که شب تاریک چون گردد مگس بیرون نمی آید

در آن وادی که من چون نقش پا از کاروان ماندم

زبیم راهزن بانگ جرس بیرون نمی آید

در آن محفل که من بردارم از لب مهر خاموشی

صدا غیر از سپند از هیچ کس بیرون نمی آید

پریشان کرد سیر باغ اوراق حواسم را

خوشا مرغی که از کنج قفس بیرون نمی آید

مگر بال و پر موجی به فریادش رسد، ورنه

به دست و پا زدن از بحر خس بیرون نمی آید

زعاجزنالی خود یافتم آن گنج پنهان را

که از دل ناله بی فریادرس بیرون نمی آید

حرامش باد رسوایی، حلالش باد مستوری

می آشامی که از بیم عسس بیرون نمی آید

چو افتادی به بحر عشق دست و پا مزن صائب

که از دریای آتش خار و خس بیرون نمی آید

***

نبیند زیر پای خویش، رعنا این چنین باید

نپردازد به کس، آیینه سیما این چنین باید

زشکر خنده اش هر چشم موری تنگ شکر شد

تکلف برطرف، لعل شکر خا این چنین باید

فلک را سبزه ی خوابیده داند قد رعنایش

قیامت جلوگان را قد و بالا این چنین باید

زگردش ماند دور آسمان چون چشم قربانی

عیار جلوه های حیرت افزا این چنین باید

به نیل چشم زخمش نیست چرخ نیلگون کافی

عزیز مصر را رخسار زیبا این چنین باید

نشد از دیده ی فرهاد غایب صورت شیرین

بنای بیستون را کارفرما این چنین باید

خیالش را دل سودایی من غیر می داند

زمردم عاشق شوریده تنها این چنین باید

زنقش پای من روی زمین دریای آتش شد

طلبکار ترا آتش ته پا این چنین باید

ندارد وادی ما لاله زاری غیر بوی خون

زخود رم کرده را دامان صحرا این چنین باید

زنقش بال کوه قاف دارد بر دل وحشی

گریزان از نشان خویش عنقا این چنین باید

نهادم دست تا بر دل جنون من یکی صد شد

زلنگر می شود شوریده، دریا این چنین باید

نکرد از خواب حیرت جوش دل بیدار صائب

را نگاه عاشقان محو تماشا این چنین باید

***

زدل رم می کند، چشم بلاجو این چنین باید

نمی گردد به مجنون رام، آهو این چنین باید

نگه می لغزد از رویش، خرد می لرزد از مویش

تکلف برطرف، رو آنچنان مو این چنین باید

برآورد از خمار بوی پیراهن عزیزان را

بلی همچشم ماه مصر را بو این چنین باید

به خود کرده است روی هر دو عالم چون صف مژگان

تصرف در خم محراب ابرو این چنین باید

نسیم صبح محشر غنچه خسبان را نینگیزد

سر ارباب فکرت محو زانو این چنین باید

کفن را کشتی دریایی ما بادبان سازد

طلبکار حقیقت را تکاپو این چنین باید

به وجد آمد زمین و آسمان از شورش صائب

می آشامان معنی را هیاهو این چنین باید

***

نوا پیوسته در بزم شراب ناب می باید

مسلسل نغمه ی تر چون صدای آب می باید

زصدق جستجو بی راهبر واصل به دریا شد

سبکسیر طلب را همت سیلاب می باید

به چاک سینه ی تنها مسلم نیست دینداری

چراغی از دل روشن درین محراب می باید

به نور شمع نتوان زنگ غفلت را زدود از دل

دل شب را چراغ از دیده ی بیخواب می باید

به هر تخمی زمین پاک ما آغوش نگشاید

لب خشک صدف را گوهر سیراب می باید

کشیدم پا به دامان تن آسانی، ندانستم

که عاشق را دلی لرزانتر از سیماب می باید

وصال قامت چون شمع او گر در نظر داری

کنار حسرتی آماده چون محراب می باید

هوای صید معنی هست اگر در سرترا صائب

کمندی پیش دست خود زپیچ و تاب می باید

***

زسوز عشق داغی بر دل افگار می باید

چراغی بر سر بالین این بیمار می باید

زلعل آبدار او تمنایی که من دارم

مرا در دست صد انگشتر زنهار می باید

پریشان دارد از صد رهگذر تسبیح، احوالم

مرا شیرازه ای از رشته ی زنار می باید

به زهر چشم تنها پاس نتوان داشت خوبی را

گل بی خار را شبنم دل بیدار می باید

زلیخا دامن امید را بیهوده نگشاید

عبیر پیرهن را چشم چون دستار می باید

زچشم مست دارد عذرخواهی گر ننوشد می

همین ساقی میان میکشان هشیار می باید

چه سود از کارفرمایان ظاهر بی دماغان را؟

که در دل کارفرمایی زذوق کار می باید

متاع یوسفی حیف است باشد فرش در زندان

تکلف برطرف، دیوانه در بازار می باید

به از اشک ندامت نیست صائب هیچ تسبیحی

ترا گر سبحه ای از بهر استغفار می باید

***

نکویان را عتاب و لطف با هم یار می باید

زبان تلخ با لبهای شکر بار می باید

درین بستانسرا چون سرو معشوقی و رعنایی

به قامت راست ناید، شیوه ی رفتار می باید

نه آسان است جمع آوردن اسباب دلداری

رخ آیینه سان و خط چون زنگار می باید

زجوش مشتری گیرد بلندی قیمت گوهر

قماش ماه کنعان بر سر بازار می باید

حیا از عهده ی این خیره چشمان برنمی آید

گلستان ترا گوش گران، دیوار می باید

به مژگان بیستون را می توان برداشتن از جا

همین روی دلی زان یار شیرین کار می باید

زلیخا چشم یاری از صبا دارد، نمی داند

که بوی پیرهن را چشم چون دستار می باید

نه آسان است سر از حلقه ی مستان برون بردن

سری آشفته تر از طره ی دستار می باید

متاع من همه گفتار بی کردار و در محشر

پی سودا همه کردار بی گفتار می باید

به شب بیداری از نیرنگ می ایمن مشو صائب

که مکر دختر رز را دل بیدار می باید

***

قبول عشق سرکش را دل دیوانه می باید

که تاج خسروان را گوهر یکدانه می باید

کنم در سینه و دل درد و داغ عشق را پنهان

که مه در زیر ابر و گنج در ویرانه می باید

مشو با مهلت دنیا زتمهید سفر غافل

که یک پا در برون در، یکی در خانه می باید

زآتش چون سیاوش می توان سالم برون آمد

دعای جوشنی از همت مردانه می باید

به هر کس قسمت خود می رساند چرخ مینایی

نماند در صراحی آنچه در پیمانه می باید

دلا از پای منشین گر هوای زلف او داری

که صد پا کوچه گرد زلف را چون شانه می باید

حجاب و شرم را بگذار در بیرون در صائب

که آتش طلعتان را جرأت پروانه می باید

***

مدام از عشق جوشی در دل بی کینه می باید

چو دریا مطرب عاشق درون سینه می باید

زچشم بد نگه دارد سیاهی آب حیوان را

جمال هفته را نیل شب آدینه می باید

میسر نیست خودداری درون خانه ی خالی

نگهبانی ترا در خلوت آیینه می باید

نباشد سرکشی از خامه ی مو اهل صورت را

برای صید مردم خرقه ی پشمینه می باید

زمین پاک اکسیری است بهردانه ی قابل

نهال دوستی را سینه ی بی کینه می باید

ترقی در شناسایی بود ارباب دولت را

که از حفظ مراتب این بنا را زینه می باید

گشاید عقده های مشکل از فکر کهنسالان

شراب کهنه از بهر غم دیرینه می باید

مکن دست فضولی زینهار از آستین بیرون

که زخم خار را چون گل سپر از سینه می باید

میاور بر زبان بی پرده حرف عشق را صائب

که دل این گوهر شهوار را گنجینه می باید

***

مگر زلف سبکسیر تو از جولان بیاساید

که از دست کشاکش رشته های جان بیاساید

اگرنه بر امید وصل یوسف طلعتی باشد

به چندین چشم، چون زنجیر در زندان بیاساید؟

به راهش تا فشاندم نقد جان آسوده گردیدم

چو تخم آسوده گردد در زمین، دهقان بیاساید

نمکدان بشکند گر شور محشر در گریبانش

نمک پرورده ی لعل ترا کی جان بیاساید؟

مرا از پای نافرمان چها بر سر نمی آید

خوشا پایی که همچون سرو در دامان بیاساید

در آن وادی که محمل پرده ی سازست از افغان

جرس کی ظرف آن دارد که از افغان بیاساید؟

میان جسم و جان پیوند محکم می شود صائب

اگر سیل پریشانگرد در ویران بیاساید

***

دل عاشق کجا از ساغر سرشار بگشاید؟

به آب خضر لب کی تشنه ی دیدار بگشاید؟

نگردد از نشاط ظاهری کم کلفت باطن

دل پیکان کجا از خنده ی سوفار بگشاید؟

امید دلگشایی داشتم از گریه ی خونین

ندانستم که چون تر شد گره دشوار بگشاید

علایق می دواند ریشه آسان در دل سنگین

سلیمانی محال است از کمر زنار بگشاید

نگردد خانه ی در بسته مانع ماه کنعان را

به روی پاکدامانان در از دیوار بگشاید

به دندان گهر نتوان گره از رشته وا کردن

مرا از قرب جانان کی دل افگار بگشاید؟

شد از صحرانوردی شورش سودای من افزون

دل مرکز کجا از گردش پرگار بگشاید؟

گشاد عقده ی من نیست کار ناخن و دندان

مگر برق این گره چون نی مرا از کار بگشاید

گشایش نیست در پیشانی این بوستان پیرا

مگر جوش بهاران این در گلزار بگشاید

توان در سایه ی دیوار خواب امن تا کردن

چرا کس در به روی دولت بیدار بگشاید؟

پر از گوهر کند نیسان دهان تشنه جانی را

که مانند صدف سالی دهن یک بار بگشاید

چو درد از کیمیای صبر درمان می شود صائب

چرا پیش طبیبان کس لب اظهار بگشاید؟

***

دل عاشق کی از هر نسخه وصف الحال بگشاید؟

مگر گاهی زدیوان قیامت فال بگشاید

چنان کز پرتو خورشید انجم محو می گردد

هزاران عقده از یک جام مالامال بگشاید

گشایش نیست در طالع گرههای خدایی را

که ده انگشت نتواند زبان لال بگشاید

به حرف و صوت نتوان شکر منعم را ادا کردن

دهان کیسه می باید که صاحب مال بگشاید

زهستی تا اثر باقی است دل بینا نمی گردد

چو خرمن پاک گردد دیده ی غربال بگشاید

گشایشها بود در انتها از بستگی دل را

گره از رشته ی تب عقده ی تبخال بگشاید

زشوق رنگ کاهی می کند پرواز چشم من

دل بیدرد اگر از چهره های آل بگشاید

سیاهی را دلیل کعبه ی مقصود می سازد

اگر گاهی نظر عاشق به خط و خال بگشاید

سرانجام کج اندیشان به سختی می کشد آخر

که عقرب را گره با سنگ از دنبال بگشاید

زجوش گل زمین می بوسد از بیرون در شبنم

مگر در تنگنای بیضه بلبل بال بگشاید

چو سوزن از گریبان مسیحا سر برون آرد

زپای خویش هر کس رشته ی آمال بگشاید

سزاوار خدنگ عشق صائب نیست هر صیدی

کجا تا بال آن مرغ همایون فال بگشاید

***

به هر نامحرمی عاشق لب اظهار نگشاید

گل این باغ، دفتر در حضور خار نگشاید

شکایت نامه ی ما سنگ را در گریه می آرد

الهی هیچ کافر مهر ازین طومار نگشاید؟

هوادار سر زلف صنم چون شمع می باید

که گر در آتش افتد از میان زنار نگشاید

نگه خون گشت در چشمم زبس نادیدنی دیدم

الهی هیچ کس آیینه در بازار نگشاید!

به جوش مشتری هر کس چو یوسف بر نمی آید

همان بهتر که دکان بر سر بازار نگشاید

که این ابر بلا را از سر من دور می سازد؟

اگر جوش جنون از سر مرا دستار نگشاید

همان در ناله طوفان می کنم با آن که می دانم

جرس را عقده از دل ناله های زار نگشاید

دلم دارد حضوری با خیال یار در خلوت

که تا صبح قیامت در به روی یار نگشاید

زسیر باغ جنت داغ عاشق تازه می گردد

دل آتش پرست از جلوه ی گلزار نگشاید

سری فردازد و عالم چون سر منصور می خواهد

به هر مشت گلی آغوش رغبت دار نگشاید

به عمری ناله ای از دل نخیزد عندلیبان را

اگر صائب درین گلشن لب گفتار نگشاید

***

گره تا کی ز ابروی سخن پرداز نگشاید؟

در رحمت به رویم چند آن طناز نگشاید؟

سراسر گرد دام از سایه ی گل راه گرداند

بدآموز قفس آغوش بر پرواز نگشاید

زبخت تیره امید گشایش نیست در کارم

به سعی سرمه هرگز عقده ی آواز نگشاید

به خون نغمه رنگین باد منقار نواسنجی

که بال بیغمی در چنگل شهباز نگشاید

اگر ذوق سخن داری برو صائب قلم سر کن

کسی این عقده را بی ناخن اعجاز نگشاید

***

حواس کم خرد را نفس جاهل کار فرماید

سلاح بیجگر را خصم پردل کار فرماید

به زور دست نتوان تیر کج را راست گرداندن

به حکمت نفس را پیوسته عاقل کار فرماید

به جان آورد عذر نفس عقل کارفرما را

پشیمان می شود هر کس به کاهل کار فرماید

زموج بیقراری حرص آسودن نمی داند

زبان را در طلب پیوسته سایل کار فرماید

موش غافل زکار حق که تا گردیده ای غافل

به کار خود ترا دنیای باطل کار فرماید

تلاش خاکساری می کنم در عشق، تا دیدم

که تیغ موج را دریا به ساحل کار فرماید

ندارد بر گرفتاران ترحم عشق سنگین دل

مسلمان را فرنگی با سلاسل کار فرماید

به خون کردم دهان تیشه را چون کوهکن شیرین

به تلخی چندم آن شیرین شمایل کار فرماید؟

حیات شمع شد کوتاه از اشک پشیمانی

چرا تیغ زبان را کس به محفل کار فرماید؟

سبکسیری که دارد راه دوری در نظر صائب

مروت نیست مرکب را به منزل کار فرماید

***

مقام بوسه لب زان عارض سیراب می جوید

فغان کاین بی بصیرت در حرم محراب می جوید

مشو غافل زفیض خاکساری در برومندی

که ریحان از سفال تشنه اینجا آب می جوید

در دل بر رخ هر کس که نگشودند چون زاهد

گشایش از در پوشیده ی محراب می جوید

دل از مه طلعتان جمعیت خاطر طمع دارد

کتان ساده دل شیرازه از مهتاب می جوید

جهان را عشق عالمسوز اگر بر یکدگر سوزد

که خون شبنم از خورشید عالمتاب می جوید؟

وصال از عهده ی بیتابی دل برنمی آید

که در دریا به چندین بال ماهی آب می جوید

زیاران لباسی هر که دلسوزی طمع دارد

زخامی اخگر از خاکستر سنجاب می جوید

قناعت کن به آب خشک ازین دریا که هر ماهی

که از جان سیر گردد طعمه از قلاب می جوید

زشوق تیغش از خاک شهیدان العطش خیزد

که هر کس تشنه خوابد آب را در خواب می جوید

شکیب و صبر صائب هر که از عاشق طمع دارد

زبرق آهستگی، خودداری از سیلاب می جوید

***

به می آن کس که کلفت از دل پرشور من شوید

به شبنم رنگ خون از لاله ی خونین کفن شوید

اگر دریای رحمت این سبکدستی نفرماید

که را دارم غبار از چهره ی سیلاب من شوید؟

زبان آتشین در آستین دارد گرستن را

به اشک گرم روی خویش شمع انجمن شوید

اگر بر شوره زار افتد رهش گلزار می سازد

به هر آبی که روی خویش آن سیمین بدن شوید

ید بیضاست در روشنگری لطف عزیزان را

غبار از دیده ی یعقوب بوی پیرهن شوید

زمی گلگونه ی شرم و حیای یار افزون شد

عرق کی می تواند سرخی از سیب ذقن شوید؟

زغیرت نیست اشک بلبلان را بهره ای، ورنه

چرا هر صبح شبنم روی گلهای چمن شوید؟

تواند از سر من هر که بیرون برد سودا را

به آسانی سیاهی از پر و بال زغن شوید

زخجلت گر نگردد هر سر مویم رگ ابری

که از آلودگی روز جزا دامن من شوید؟

هنرمندی ندارد عاقبت، زحمت مکش صائب

که دست خود به خون از کار شیرین کوهکن شوید

***

غبار کلفت از دل ساغر سرشار می شوید

که گرد راه سیل از خود به دریا بار می شوید

صدف در سینه ی دریای تلخ از فیض خاموشی

دهان خود به آب گوهر شهوار می شوید

ز ابروی بخیلان گنج بیرون می برد تلخی

اگر آب گهر زهر از دهان مار می شوید

نشست از صفحه ی دل گریه امید وصالش را

عرق کی آرزو از سینه ی بیمار می شوید؟

ندارد جز ندامت حاصلی صورت پرستیها

به خون خویشتن فرهاد دست از کار می شوید

نرفت از گریه داغ تیرگی از جبهه ی بختم

زعنبر کی سیاهی آب دریا بار می شوید؟

در آن گلشن به خون رخسار می شویم که جوش گل

به شبنم بلبلان را سرخی از منقار می شوید

که غیر از شمع، گرد هستی از پروانه ی بیکس

درین ظلمت سرا با اشک آتشبار می شوید؟

اگر شمع مزار من نریزد گریه ی شادی

که داغ خون من از دامن دلدار می شوید؟

که می شوید غبار کلفت از دل عندلیبان را؟

در آن گلشن که گل از خون خود رخسار می شوید

محال است آسمان را از گرستن مهربان کردن

زروی تیغ، صائب آب کی زنگار می شوید؟

***

زدل زنگ کدورت چشم خونپالا نمی شوید

که سبزی را می گلرنگ از مینا نمی شوید

نشد شیرینی گفتار من از شوربختی کم

که شیرینی زگوهر تلخی دریا نمی شوید

وضو ناکرده احرام طواف کعبه می بندد

خداجویی که دست خویش از دنیا نمی شوید

به زور گریه نتوان یار را یکرنگ خود کردن

دورنگی اشک شبنم از گل رعنا نمی شوید

دل خود را به صد امید کردم آب، ازین غافل

که رو در چشمه ی مهرآن سمن سیما نمی شوید

کجا از خاطر عشاق خواهد گرد غم شستن؟

که روی خود زناز آن یار بی پروا نمی شوید

نفس بیهوده سوزد صبح در شبهای تار من

که از فرعون ظلمت را ید بیضا نمی شوید

نشد از داغ کم سودای لیلی از سر مجنون

که انجم تیرگی را از دل شبها نمی شوید

وضوی سالک کوتاه بین صائب بود ناقص

ز اسباب جهان تا دست خود یکجا نمی شوید

***

صدف گرد یتیمی از رخ گوهر نمی شوید

زبیم چشم، روی طفل خود مادر نمی شوید

نشد شیرینی گفتار من از شوربختی کم

که بحر تلخرو شیرینی از گوهر نمی شوید

نبرد از عیش من شیرینی گفتار تلخی را

سخن زنگار طوطی را زبال و پر نمی شوید

به ساغر زنگ غم نتوان زدودن از دل پرخون

که شبنم داغ را از لاله ی احمر نمی شوید

نگردد محو خط سرنوشت از گریه کردنها

که تیغ آبدار از خویشتن جوهر نمی شوید

زجوهر در سرشت سخت رو جهل است محکمتر

کجی را از نهاد تیغ، روشنگر نمی شوید

زعصیان چون سیه گردید دل بر گریه زورآور

که از اشک ندامت هیچ کس بهتر نمی شوید

سفید از گریه تا ابر سیه گردید، دانستم

که کس روی سیه را به زچشم تر نمی شوید

چنان گرم است عاشق در سراغ آن بهشتی رو

که از خود گرد ره در چشمه ی کوثر نمی شوید

به رنگ آن عقیق آتشین از آب می لرزم

اگرچه آب گوهر رنگ از گوهر نمی شوید

مشو خودبین کز این آیینه با آن تشنه جانیها

به آب خضر دست خویش اسکندر نمی شوید

به امید چه دل را آب سازد عاشق مسکین؟

که رو در چشمه ی خورشید آن کافر نمی شوید

اگر از مد احسان آب دریا بهره ای دارد

چرا گرد یتیمی صائب از گوهر نمی شوید؟

***

که حال دردمندان پیش چشم یار می گوید؟

که حرف مرگ بر بالین این بیمار می گوید؟

بیا بی پرده در گلزار تا دفتر بهم پیچد

که بلبل وصف گل می گوید و بسیار می گوید

به فانوس تهی کرده است صلح از نور آگاهی

سبک عقلی که حرف از جبه و دستار می گوید

بود برنارساییهای مردم حجت ناطق

که طوطی حرفهای سهل را صدبار می گوید

زنقش پای مجنون می توان پی برد حالش را

که حال رفتگان را بی سخن آثار می گوید

زبان عذرخواهی لال باشد شرمساران را

پشیمان نیست هر کس حرف استغفار می گوید

زسر تا نگذری بر لب میاور گفتگوی حق

که منصور این سخن را بر فراز دار می گوید

به پای خفته می گیرد غزال دشت پیما را

گرانخوابی که حرف دولت بیدار می گوید

به تکلیف می از سرباز کن عقل سخن چین را

که عیب میکشان را یک به یک هشیار می گوید

زند بر شیشه ی خود سنگ از بی دانشی صائب

سبک عقلی که حرف سخت در کهسار می گوید

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا