صائب تبریزی
جلد چهارم
***
دل سودا زده در طره ی دلدار افتاد
گل بچینید که دیوانه به بازار افتاد
همچو مفلس که فتد راه به گنجش ناگاه
بوسه را راه به کنج دهن یار افتاد
هر تنک حوصله ره یافت در آن خلوت خاص
شیشه ی ماست که از طاق دل یار افتاد
بر دل خونشده دندان نگذارد، چه کند؟
کار گوهر چو به انصاف خریدار افتاد
نیست ممکن نشود نُقل مجالس اشکش
دیده ی هر که بر آن لعل شکر بار افتاد
از جبین گوهر جان را چو عرق ریخت به خاک
راه هرکس که به این وادی خونخوار افتاد
سنگ طفلان شمرد کوه گران را صائب
عاشقی را که چو فرهاد به سرکار افتاد
***
هرکه را چشم بر آن طاق دو ابرو افتاد
دو جهان یکقلم از طاق دل او افتاد
تا قیامت نتواند به ته پا نگریست
چشم هرکس که بر آن قامت دلجو افتاد
پیش صاحب نظران نقطه ی بسم الله است
خال مشکین که بر آن گوشه ی ابرو افتاد
چون تو از ناز به دنبال نبینی هرگز
به چه امید به دنبال تو گیسو افتاد؟
تیره بختی نکند خوش سخنان را خاموش
چه کند سرمه به چشمی که سخنگو افتاد؟
نیست چندان خطری شیشه به سنگ آمده را
جای رحم است بر آن کز نظر او افتاد
نیست ممکن به حقیقت نکشد عشق مجاز
واصل بحر شود هر که درین جو افتاد
آه کز خیرگی دیده ی بی پرده ی من
دیدن یار به آیینه ی زانو افتاد
یکی از گوشه نشینان جهان شد صائب
هر که را چشم به کنج دهن او افتاد
***
عشق تا هست عنان را به هوس نتوان داد
چون قلم نبض به دست همه کس نتوان داد
ناله ای کز سر دردست شنیدن دارد
دل به بیهوده درایان جرس نتوان داد
نیست هر گوش به اسرار حقیقت لایق
طوق زرین به سگ هرزه مرس نتوان داد
از دم باد صبا غنچه پریشان گردید
دل به افسانه ی هر سرد نفس نتوان داد
چه کند یوسف اگر تن ندهد در زندان؟
تن به آغوش زلیخای هوس نتوان داد
عقل از دایره ی بیخبران بیرون است
به خرابات مغان راه عسس نتوان داد
ساقی میکده ی قسمت حق مختارست
جام اگر صاف و اگر درد به پس نتوان داد
تا توان فکر گلوسوز شنیدن صائب
هوش خود را به شکر همچو مگس نتوان داد
***
آن که از عمر سبکسیر وفا می طلبد
لنگر از سیل و اقامت ز هوا می طلبد
هرکه دارد طمع عافیت از آخر عمر
ساده لوحی است که از درد صفا می طلبد
کشتیی را که شود کوه غم من لنگر
ناخدا موج خطر را ز خدا می طلبد
به گواهان لباسی نشود خون ثابت
خون ما را که ازان لعل قبا می طلبد؟
هوس دیدن رویی است مرا در خاطر
که نقابش دو جهان روی نما می طلبد
صدف پوچ گران است به دل دریا را
دامن دشت جنون آبله پا می طلبد
نیست از سایه ی دیوار قناعت خبرش
آن که دولت ز پر و بال هما می طلبد
حرص بی شرم به آداب نمی پردازد
همه چیز از همه کس در همه جا می طلبد
چشم بر دست فقیرست غنی را صائب
شاه پیوسته ز درویش دعا می طلبد
***
هرکه از گریه ی بیدرد اثر می طلبد
همت از مردم کوتاه نظر می طلبد
علم فتح بلند از سپر انداختن است
ساده لوح آن که ز شمشیر ظفر می طلبد
نیست هر رشته سزاوار به گلدسته ی ما
دل صد پاره ی ما موی کمر می طلبد
گر شود هر سر مو پای طلب کافی نیست
قطع این بادیه سامان دگر می طلبد
طمع از خوان بخیلان نکند قطع امید
مور حرص از نی بی مغز شکر می طلبد
گرچه صد بار گره شد به گلویش این آب
صدف خام همان آب گهر می طلبد
یوسف آنجا که به زندان فراموشان است
از دل گمشده ی ما که خبر می طلبد؟
ماه از هاله عبث می شود آغوش طراز
سرو سیمین تو آغوش دگر می طلبد
خاک صحرای قناعت جگرش سوخته است
نه ز حرص است اگر مور شکر می طلبد
بی شکستن به مقامی نرسد عزم درست
کشتی ما مدد از موج خطر می طلبد
حاجت خود نکند عرض به هرکس صائب
هرچه می بایدش از آه سحر می طلبد
***
قطره ی بیجگری کز نظر ما افتد
شور حشری شود و در دل دریا افتد
خون فرهاد سر از خواب عدم بردارد
آتش لاله چو در دامن صحرا افتد
عذر زندانی بی جرم چه خواهد گفتن؟
چشم یعقوب چو بر چشم زلیخا افتد
صائب از عمر همین کام تمنا دارد
که ز هند آید و در خاک نجف وا افتد
***
نوبت عقده گشایی چو به ما می افتد
گره ناز بر آن بند قبا می افتد
در حریمی که گل و شمع گریبان چاکند
که به فکر دل صد پاره ی ما می افتد؟
چشم مخمور تو بیماری نازی دارد
که ز نشکستن پرهیز به جا می افتد
در ته خاک همان گردش خود را دارد
آسیایی که در او آب بقا می افتد
پرتو حسن تو خورشید جهان آرایی است
که بغیر از دل صائب همه جا می افتد
***
دل ارباب تنعم ز نوا می افتد
جام لبریز چو گردد ز صدا می افتد
با توکل سفری شو که درین راه، به چاه
هرکه از دست نینداخت عصا می افتد
می شود عیب هنر، نفس چو افتاد خسیس
کری و کوری و لنگی به گدا می افتد
دایم از عیش دو بالاست چراغش روشن
دل هرکس که در آن زلف دو تا می افتد
آبرو در گره گوشه ی عزلت بسته است
یوسف از چه چو برآید ز بها می افتد
دل ازان زلف به دام خط مشکین افتاد
از بلا هر که گریزد به بلا می افتد
می چکد خون ز نوای جرس امروز به خاک
تا ازین قافله دیگر که جدا می افتد؟
آن غیورم که گر از حق طلبم حاجت خویش
بر زبانم گره از شرم و حیا می افتد
روی پوشیده ز آیینه ی ما می گذرد
آفتابی که فروغش همه جا می افتد
سرم از مغز تهی گشت، همانا کامروز
بر سرم سایه ی اقبال هما می افتد
نیست امروز کسی قابل زنجیر جنون
آخر این سلسله بر گردن ما می افتد!
از نفس تیره شود آینه صائب هرچند
نیست چون همنفسی دل ز جلا می افتد
***
هرکجا پرتو جانانه ی ما می افتد
برق در خرمن پروانه ی ما می افتد
از تن غرقه به خون کان بدخشان شده ایم
سنگ اطفال به دیوانه ی ما می افتد
می توان زود دل از خانه ی ویران برداشت
قدم سیل به ویرانه ی ما می افتد
این چه آهوست کز اندیشه ی صیادی او
رعشه بر پنجه ی شیرانه ی ما می افتد
از دبستان ره کاشانه ی خود هر طفلی
می گذارد، پی دیوانه ی ما می افتد
می کند کار نمک با جگر زخمی ما
ماهتابی که به غمخانه ی ما می افتد
خاکبازی همه را برده چو طفلان از راه
که به فکر دل ویرانه ی ما می افتد؟
نیست ممکن که به خرمن نرساند خود را
در دل سنگ اگر دانه ما می افتد
در دیاری که بود کعبه برابر با خاک
که به تعمیر صنمخانه ی ما می افتد؟
می پرد روزنه را دیده ی امید امروز
تا که را راه به کاشانه ی ما می افتد
نیست ممکن که قیامت به خود آید صائب
هرکه را راه به میخانه ی ما می افتد
***
کور باد آن که ز روی تو نظر می پیچد
سر مبادش که ز شمشیر تو سر می پیچد
سنبلی از ته هر سنگ برون می آید
آه فرهاد چو در کوه و کمر می پیچد
شیون دل بود از چشم، که در خانه صدا
دایم از رهگذر حلقه ی در می پیچد
تا قیامت در دل بسته نخواهد ماندن
عاقبت دست دعا قفل اثر می پیچد
بر تهیدستی آغوش بگریم صائب
هاله ای را چو ببینم به قمر می پیچد
***
یوسفی نیست دل خوش که هویدا گردد
عافیت گمشده ای نیست که پیدا گردد
سنگ اطفال به دیوانگی ما افزود
خنده کبک ز کهسار دو بالا گردد
از فضا کم نشود وحشت خونین جگران
لاله را دل سیه از دامن صحرا گردد
صیقل آینه ی غیب همان در غیب است
دل محال است به تدبیر مصفا گردد
دل وحشت زده از سینه کجا یاد کند؟
چه خیال است که گوهر به صدف واگردد؟
قطره تا موج سبک سیر تواند گردید
حیف باشد گره خاطر دریا گردد
در دل ساده ی ما عقل کند جلوه ی عشق
نقطه ی سهو بر این صفحه سویدا گردد
رشته ی گوهر عبرت که نگاهش خوانند
تا کی از بی بصری دام تماشا گردد
چهره ی شمع شد از سیلی پروانه کبود
به چه امید کسی انجمن آرا گردد؟
سینه ی چاک مرا بخیه زدن ممکن نیست
هر سر خاری اگر سوزن عیسی گردد
عشق در پرده ی ناموس نماند صائب
قاف پوشیده کجا از پر عنقا گردد؟
***
زهر، تریاق به اکسیر مدارا گردد
خشم را هر که فرو خورد توانا گردد
چون به یک جا نکند منزل مقصود مقام
به چه امید کسی بادیه پیما گردد؟
آب گوهر چه غم از تلخی دریا دارد؟
هر که قانع شود آسوده ز دنیا گردد
اگر از سینه ی من آینه ای راست کنند
راز پوشیده ی عالم همه پیدا گردد
وضع عالم اگر این است که من می بینم
جای رحم است بر آن چشم که بینا گردد
هر نفس دردی و هر چشم زدن تجربه ای است
هر که بیمار تو گردید مسیحا گردد
مشرق معنی نازک جگر سوخته است
این هلالی است کز این گرد هویدا گردد
بی نیازست ز اقبال هواداران عشق
از نسیم آتش خورشید چه رعنا گردد؟
ناز لیلی نکند چشم به هر سرمه سیاه
گرد مجنون مگر از بادیه پیدا گردد
بر نگرداند اگر عشق ورق را صائب
یوسف آن نیست که معشوق زلیخا گردد
***
نفس از توبه ی صادق دم عیسی گردد
دست از بیعت تقوی ید بیضا گردد
پرتو شمع محال است به روزن نرسد
دل چو روشن شود اعضاء همه بینا گردد
گرد عصیان اگر از چهره دل پاک کنی
از فروغ تو زمین آینه سیما گردد
لب اگر از لب پیمانه ی می برداری
نفس پاک تو جان بخش چو عیسی گردد
اگر از جلوه ی مینا گذرانی خود را
فیض نازل به تو از عالم بالا گردد
ملک بیگانه بود بیخبری عاقل را
کسی از بهر چه در کشور اعدا گردد؟
دست رغبت زحنای می گلرنگ بشوی
تا ز روشن گهری چون ید بیضا گردد
در حریمی که کشد خط به زمین جبهه ی عقل
کلک صائب ز فضولی است که گویا گردد
***
جوهر می ز رگ ابر مثنی گردد
از شفق رنگ می لعل دو بالا گردد
یک زمان پرده از آن روی دل آرا بردار
تا سیه خانه ی این دشت سویدا گردد
خاکساری است که از درد طلب می پیچد
گردبادی که درین دامن صحرا گردد
شوق اگر عام کند سلسله جنبانی را
کوه چون ریگ روان بادیه پیما گردد
شود از آه پریشان دل خورشید سیاه
خط ز رخسار تو روزی که هویدا گردد
کوهکن را به سخن صورت شیرین نگذاشت
لاف بیکار بود کار چو گویا گردد
نامه تسکین ندهد دیده ی مشتاقان را
کف محال است که مهر لب دریا گردد
گریه ی مردم بیدرد شود خرج زمین
این نه سیلی است که پیوسته به دریا گردد
گر بداند چه ثمرهاست تهیدستی را
سرو آواره ز گلزار به یک پا گردد
هرکه صائب شود از باده ی عرفان سرگرم
همچو خورشید درین دایره تنها گردد
***
پنبه ی گوشم اگر پنبه ی مینا گردد
مستی باده ی گلرنگ دو بالا گردد
گردبادش نفس سوخته خواهد گردید
گر غبار دل من دامن صحرا گردد
روز در سینه ی تاریک تو شب می گردد
نفس از لب به چه امید به دل وا گردد؟
دل آگاه بود ریخته ی خامه ی صنع
نقطه از سعی محال است سویدا گردد
ما به یک نقطه ی خال از رخ او محو شدیم
وقت آن خوش که بر این صفحه سراپا گردد
از ته سبزه ی خط، همچو مه از ابر تنک
رفتن حسن به تعجیل هویدا گردد
شمع را جامه ی فانوس پر و بال شود
هرکجا دلبر من انجمن آرا گردد
تا نبندد ادب عشق زلیخا را چشم
چشم یعقوب محال است که بینا گردد
اشک ماتم شود آبی که به رغبت ندهند
ابرها روترش از تلخی دریا گردد
کشش جاذبه ی اصل بلند افتاده است
سخت می ترسم ازین شیشه که خارا گردد
مانع رزق مقدر نشود در بستن
در رحم روزی اطفال مهیا گردد
سفله از منع به دامن نکشد پای طلب
که به هر دست فشاندن چو مگس وا گردد
از گرانجانی من شوق زمین گیر شده است
آب را ریگ روان سلسله ی پا گردد
رتبه ی حرف ز خاموشی هرکس پیداست
جوهر آینه از پشت هویدا گردد
صائب از چهره ی مقصود تواند گل چید
هر که را آینه ی سینه مصفا گردد
***
آب خوب است لب خشکی ازو تر گردد
گره دل شود آن قطره که گوهر گردد
خار پیراهن ماهی است به اندازه ی فلس
جای رحم است بر آن کس که توانگر گردد
هرکه قانع به در دل نشود از درها
از پریشان نظری حلقه ی هر در گردد
مکن اندیشه ز وحشت که به سودازدگان
دامن دشت جنون، دامن مادر گردد
هرکه مجنون تو گردید نگردد عاقل
خون چو شد مشک محال است دگر برگردد
سر بنه بر خط فرمان که برات خط سبز
نیست ممکن که به صد تیغ دو دم برگردد
می شود قند گلو سوز مکرر چون شد
چه شود چون سخن تلخ مکرر گردد
دل چو معمور شد از داغ، شود گنج گهر
سر چو از درد گرانبار شد افسر گردد
می رسد خشک نگردیده به تشریف جواب
نامه ی شوقم اگر بال کبوتر گردد
بی حیایان به نگه خانه ی زنبور کنند
پرده ی شرم اگر سد سکندر گردد
بخت خوابیده به فریاد نگردد بیدار
خون چو شد مرده، کجا زنده به نشتر گردد؟
باش خرسند چو مردان به قناعت صائب
که فقیر از دل خرسند توانگر گردد
***
سخن عشق محال است مکرر گردد
بحر در هر نفسی عالم دیگر گردد
سخن عشق به تکرار ندارد حاجت
کی تهی حوصله ی بحر ز گوهر گردد؟
از جنون حرف مکرر نشنیده است کسی
حرف عقل است که نشنیده مکرر گردد
نظر پیر مغان گرمتر از خورشیدست
چه غم از باده اگر دامن ما تر گردد؟
کفر نعمت بود از جنت اگر یاد کند
دیدن روی تو آن را که میسر گردد
پله ی حسن به تمکین ز تماشایی شد
یوسف از جوش خریدار به لنگر گردد
نفس آن روز برآرم به خوشی از ته دل
که دل سوخته در بزم تو مجمر گردد
به زر قلب ز اخوان نخرد یوسف را
از تماشای تو چشمی که توانگر گردد
گر به میخانه مرا جاذبه ی پیر مغان
از کرم راهنما نوبت دیگر گردد:
دست وقتی کنم از گردن مینا کوتاه
که مرا طوق گریبان خط ساغر گردد
می پرد دیده ی امید دو عالم صائب
تا که را دولت دیدار میسر گردد
***
حسن در هر نگهی عالم دیگر گردد
به نسیمی ورق لاله و گل برگردد
گل رویی که نیاید ز لطافت به خیال
چه خیال است در آیینه مصور گردد؟
می رود خود بخود از کار دل خونشده ام
این نه خونی است که محتاج به نشتر گردد
تا زند پر، شود از گرمی پرواز کباب
نامه ی شوقم اگر بال کبوتر گردد
چون سلیمان سخن مور به رغبت بشنو
تا بر آیینه ی اقبال تو جوهر گردد
بر دل گرمی اگر دست گذاری از لطف
چون صدف آبله ی دست تو گوهر گردد
دم جان بخش نسیم سحری را دریاب
پیش ازان کز نفس خلق مکدر گردد
تربیت را نبود در دل تاریک اثر
جوش دریا سبب خامی عنبر گردد
کار دلها نشود بی نفس گرم تمام
ماه از خویش محال است منور گردد
می رساند به صدف دانه ی گوهر خود را
ساده لوح آن که پی رزق مقدر گردد
هر حجابی که درین راه به یک سو فکنم
دل مغرور مرا پرده ی دیگر گردد
دست در دامن تسلیم و رضا زن صائب
تا تو را موج خطر دامن مادر گردد
***
هرکه باریک شد از فکر، سخنور گردد
رشته شیرازه ی جمعیت گوهر گردد
بیش ازین تاب ندارم، به جنون خواهم زد
شانه تا چند در آن زلف، سراسر گردد؟
دیدنش می برد از هوش نظر بازان را
دیده ی هرکه ز روی تو منور گردد
حسن در هر نظری جلوه ی دیگر دارد
سخن تازه محال است مکرر گردد
صحبت زنده دلان جو که گرانقدر شود
آب بی قیمت اگر در دل گوهر گردد
چون خس و خار درین بحر سبک کن خود را
تا تو را موج خطر دامن مادر گردد
شوق پروانه ز مهتاب شود بیش به شمع
تشنه تر تشنه ی دیدار ز کوثر گردد
از قناعت نشود هرکه توانگر صائب
نیست ممکن به زر و سیم توانگر گردد
***
نیست ممکن که دل ما ز وفا برگردد
چون ز خاصیت خود مهر گیا برگردد
رفتن از کوی خرابات مرا ممکن نیست
مگر از کعبه رخ قبله نما برگردد
سپر تیر حوادث سپر انداختن است
خاک شو تا دم شمشیر قضا برگردد
دولت و سایه دو مرغند که هم پروازند
صبر دارم ورق بال هما برگردد
آخر از همرهی خضر به چاه افتادم
وقت آن خوش که ازو راهنما برگردد
مس خود را به دو پیمانه طلا گردانید
صائب از کوی خرابات چرا برگردد؟
***
چه بهشتی است که یارم ز سفر برگردد
از نظر ناشده چون نور نظر برگردد
قدرت عجز اگر این است که من یافته ام
تیغ دندانه شود تا ز سپر برگردد
سفر عشق محال است مکرر نشود
هرکه این راه به پا رفت به سر برگردد
نه چنان رفته ام از خود که به خود باز آیم
به دل سنگ محال است شرر برگردد
ترک دنیا نکند حرص به دست افشاندن
مگس خیره مکرر به شکر برگردد
تیر آه من و اندیشه ز گردون، هیهات
ناوک سخت کمان کی ز سپر برگردد؟
رم آهو که عنانش به کف خودرایی است
به تماشای تو ای طرفه پسر برگردد
از غریبی دل خود همچو مه بدر مخور
که به خورشید همان نور قمر برگردد
تیر آهی که به صد زور گشایم ز جگر
از نگونساری طالع به جگر برگردد
جان شیرین نکند یاد ز دنیای خسیس
به نی خشک محال است شکر برگردد
عمر چون رفت ز کف، سود ندارد افسوس
کی به نیسان ز صدف آب گهر برگردد؟
بیخبر یار مگر بر سرم آید صائب
ور نه آن صبر که دارد خبر برگردد؟
***
که گمان داشت ز خط حسن تو زایل گردد؟
فرد خورشید که می گفت که باطل گردد؟
خط مشکین نفس بیهده ای می سوزد
سحر چشم تو نه سحری است که باطل گردد
گر فتد چشم صنوبر به نهال قد او
نه به یک دل، که گرفتار به صد دل گردد
عاشق آن است که از گریه ی شادی خونش
شسته از دامن بیرحمی قاتل گردد
خون چو شد مشک، دگر بار نمی گردد خون
دل دیوانه محال است که عاقل گردد
روز روشن نشود کرم شب افروز سفید
با رخ خوب تو چون ماه مقابل گردد؟
می شود موج خطر سلسله جنبان محیط
شور دیوانه یکی صد ز سلاسل گردد
چون صدف طالعی از عقده ی مشکل دارم
که اگر آب خورم آبله ی دل گردد
حرص پیران شود از ریزش دندان افزون
صدف از بی گهریها کف سایل گردد
می شود روزی دندان ندامت، دستی
که بدآموز به دامان وسایل گردد
به سپندی دل روشن گهران می سوزد
که ز بیتابی خود دور ز محفل گردد
نشود حرص تهی چشم به احسان خاموش
که لب نان، لب دریوزه ی سایل گردد
دانه ی سوخته ی خاک فراموشان باد!
صائب آن روز که از یاد تو غافل گردد
***
که گمان داشت ز خط حسن تو زایل گردد؟
فرد خورشید که می گفت که باطل گردد؟
می تواند ز رخ شمع کسی گل چیدن
که چو پروانه به گرد سر محفل گردد
ناف دریاست چو گرداب مرا لنگرگاه
نیستم موج که سعیم پی ساحل گردد
مرغ روح شهدا پر به پر هم بسته است
زهره ی کیست که گرد سر قاتل گردد؟
سخن تلخ فرو برده و قهقه زده ام
کام من تلخ کی از زهر هلاهل گردد؟
سر مژگان سبکرو به سلامت باشد!
پا اگر آبله از دوری منزل گردد
شبنم آینه کس چهره ی خورشید نکرد
به چه رو با رخش آیینه مقابل گردد؟
***
درِ واکرده، درِ بسته ز دربان گردد
دولت از خانه ی دربسته گریزان گردد
آه مظلوم اثر در دل ظالم نکند
در سیه خانه کجا دود نمایان گردد؟
زان به صحرا ننهم روی که مجنون مرا
آتشی نیست که محتاج به دامان گردد
کوه را شورش من سر به بیابان داده است
کیست مجنون که مرا سلسله جنبان گردد
ساده لوحی بود آیینه ی صد نقش مراد
طوطی از آینه ی صاف زبان دان گردد
شود از خواب گران بیش سبکسیری عمر
سیل چون گشت گرانسنگ شتابان گردد
گر چنین تنگ شود دایره ی عیش و نشاط
پسته در پوست محال است که خندان گردد
می شمارم ز گرانسنگی غفلت مخمل
بستر خوابم اگر خار مغیلان گردد
می شود همچو مه بدر دلش نورانی
هرکه قانع چو مه نو به لب نان گردد
تن به لنگر ندهد کشتی طوفان زدگان
سر عاشق چه خیال است بسامان گردد؟
شد ز داغ جگر لاله مبرهن صائب
که ته دل، سیه از نعمت الوان گردد
***
خواب هرکس ز خیال تو پریشان گردد
زلف شب در نظرش سنبل و ریحان گردد
دلم آشفته ز جمعیت یاران گردد
همچو سی پاره که در جمع پریشان گردد
می شود فاختگان را خط آزادی سرو
در ریاضی که نهال تو خرامان گردد
هرکه چون شانه کند دست درازی با زلف
تخته ی مشق دو صد زخم نمایان گردد
می دهد دست نوازش دل ما را تسکین
بحر ساکن اگر از پنجه ی مرجان گردد
می دهد رخنه ی لب زود سر سبز به باد
جای رحم است بر آن پسته که خندان گردد
دزدی بوسه عجب دزدی خوش عاقبتی است
که اگر باز ستانند دو چندان گردد!
از تماشای رخت حیرت صائب افزود
طوطی از آینه هر چند زبان دان گردد
***
دل ما کی تهی از درد به افغان گردد؟
این نه ابری است که از باد پریشان گردد
روی یوسف کند آن روز جهان را روشن
که برافروخته از سیلی اخوان گردد
صبر کن بر نفس گرم خود ای تشنه جگر
که چو دل آب شود چشمه ی حیوان گردد
یاد رخسار لطیف تو عجب اکسیری است
که غبار دل ازو سنبل و ریحان گردد
چون فلاخن که سبکسیر شد از سنگ، تو را
خواب سنگین مدد شوخی مژگان گردد
نشود زخم زبان گر مروان را مانع
برق را توشه ی ره، خار مغیلان گردد
سنبلستان شده از خواب پریشان عالم
تا که بیدار ازین خواب پریشان گردد؟
دیده ای را که چو آیینه پریشان نظرست
هیچ تدبیر چنان نیست که حیران گردد
می درد پرده ی خود بیشتر از پرده ی او
هرکه با کم ز خودی دست و گریبان گردد
نیست ممکن که زند تنگی ازو خیمه برون
دیده ی مور اگر ملک سلیمان گردد
می تواند مژه پیچید عنان اشک مرا
بحر اگر عاجز سر پنجه ی مرجان گردد
غم منصور که دارد، غرض عشق این است
که سر دار ز منصور به سامان گردد
بوسه آن روز توانی به لب ساحل زد
که خس و خار تو بازیچه ی طوفان گردد
حکمت این بود درین سیر و سفر صائب را
که به جان تشنه ی دیدار صفاهان گردد
***
چشم شوخ تو چو بر همزن مژگان گردد
دو جهان فتنه به هم دست و گریبان گردد
در غبار دل ما آه عبث پیچیده است
این نه ابری است که از باد پریشان گردد
حیرت وصل زبان بند لب گفتارست
طوطی آن به که جدا از شکرستان گردد
بی حجاب تن خاکی نرسد جان به کمال
پسته بی پوست محال است که خندان گردد
داغ محرومی اگر آب کند سایل را
به ازان است که شرمنده ی احسان گردد
از کفن جامه ی احرام سرانجام دهد
هرکه را درد طلب سلسله جنبان گردد
عشق هر روز شد از روز دگر مشکلتر
نیست در طالع این کار که آسان گردد
هرکه چون آبله در حلقه ی اهل نظرست
هر قدم گرد سر خار مغیلان گردد
در پریخانه ی دل نیست قرارش صائب
طفل اشکی که بدآموز به دامان گردد
***
نخل قد تو به باغی که خرامان گردد
سرو در زیر پر فاخته پنهان گردد
چون به گلزار روی خواب خمار آلوده
گل ز خمیازه ی آغوش پریشان گردد
هر سیه روز به کیفیت چشمش نرسد
سرمه را جوهر آن نیست که حیران گردد
رنگ از چهره ی گلهای هوس محو شود
چون سهیل عرق شرم فروزان گردد
شرط عشق است که تا شور محبت باقی است
زخم ناسور به دنبال نمکدان گردد
صائب از پرتو حسن است که بلبل شده است
طوطی از صحبت آیینه سخندان گردد
***
سر شوریده ز تسلیم به سامان گردد
دل پریشان نشود دیده چو حیران گردد
از پریشانی دل خانه ی تن زندان است
غنچه شو تا نفس تنگ گلستان گردد
از گشایش نبود بهره تهی مغزان را
پسته ی پوچ محال است که خندان گردد
چه کشی تیغ به رخساره ی گلرنگ، که خط
کافری نیست که از تیغ مسلمان گردد
قمری از سرو به زنهار برآرد انگشت
در ریاضی که نهال تو خرامان گردد
در کف آه بود بست و گشاد دل من
ابر از باد شود جمع و پریشان گردد
نرسد شهر به داد دل مجروح، مرا
خوش نمک زخم من از شور بیابان گردد
دل تسلی شود از دست نوازش صائب
بحر ساکن اگر از پنجه ی مرجان گردد
***
نفس سرکش چه خیال است به فرمان گردد؟
سگ دیوانه محال است نگهبان گردد
با ضعیفان نظر لطف خدا بیشترست
روزی مور شکرخند سلیمان گردد
هوس بیجگر از ناز شود روگردان
عشق را چین جبین سلسله جنبان گردد
می گشاید دل غمگین به سبکدستی آه
گوهر اشک اگر سفته به مژگان گردد
می شود جمع به شیرازه ی خرمن آخر
تخم هر چند در آغاز پریشان گردد
بی ضرورت به سخن لب مگشا در پیری
که سخن پوچ ز افتادن دندان گردد
لطف حق بیش بود با نظر افتاده ی خلق
زال را شهپر سیمرغ مگس ران گردد
رهنوردان طلب بال و پر یکدگرند
موج را موج دگر سلسله جنبان گردد
می شود پیش مه روی تو خورشید سفید
کرم شب تاب اگر روز نمایان گردد
حیرت روی تو مهر لب صائب گردید
طوطی از آینه هر چند زبان دان گردد
***
چون ز می صفحه ی رخسار تو گلگون گردد
چشم نظارگیان کاسه ی پر خون گردد
حسن را آینه ی صاف بود روشنگر
چه عجب لیلی اگر واله مجنون گردد؟
کرد از بوسه مرا آن لب نوخط معمور
روزی از پاس نمک داشتن افزون گردد
هرکه دیوانه شد، از پند نگردد عاقل
خون چو شد مشک، محال است دگر خون گردد
خط لب لعل تو را توبه ز خونخواری داد
دل عاشق به چه امید دگر خون گردد؟
نیست از گرد گنه رحمت یزدان را باک
بحر از سیل محال است دگرگون گردد
فیض حق در دل آلوده نگردد نازل
خم چو بی باده شود جای فلاطون گردد
نرسد دام تهی چشم به گرد عنقا
چون کسی باخبر از عالم بیچون گردد؟
چاره ی غفلت سرشار بود بیداری
کاین سپه زود پریشان ز شبیخون گردد
غوطه در خون زده از حسرت شیرین، چه عجب
دوش فرهاد اگر مسند گلگون گردد
گر چنین خواجه به سیم و زر خود تکیه کند
زود همصحبت و همخانه ی قارون گردد
حسن صائب ز هوادار کند نشو و نما
سرو در زیر پر فاخته موزون گردد
***
گر چنین خون دل ازان طره ی مشکین گردد
شانه را دست در آن زلف نگارین گردد
مانع شوخی آن چشم نشد پرده ی خواب
برق در ابر محال است بتمکین گردد
می بری دلبری ای شوخ زحد، می ترسم
کز گرانباری دل زلف تو بی چین گردد
از جوان حرص فزون است کهنسالان را
خار چون خشک شود بیش شلایین گردد
عالمی گردن امید برافراخته اند
تا به خون که دم تیغ تو رنگین گردد
اگر از باده شود چهره ی خوبان رنگین
باده از چهره ی رنگین تو رنگین گردد
چشم خورشید کز او خیره شود چشم جهان
از تماشای رخت مشرق پروین گردد
کوه غم بار به دل نیست طلبکار تو را
که سبکسیر شود سیل چو سنگین گردد
پای خوابیده محال است به معراج رسد
چشم خودبین چه خیال است خدابین گردد
***
گر چنین خون دل ازان طره ی مشکین گردد
شانه را دست در آن زلف نگارین گردد
کار عشاق کند صورتی آخر پیدا
تیشه ی کوهکن آیینه ی شیرین گردد
حسن بی شرم کند اهل هوس را گستاخ
خنده ی گل سبب جرأت گلچین گردد
سخن عشق کند در دل افسرده اثر
مرده در گور اگر زنده به تلقین گردد
حرص دنیا شود افزون ز کهنسالیها
خار هر چند شود خشک شلایین گردد
عمر غفلت زدگان زود به انجام رسد
که سبکسیر شود سیل چو سنگین گردد
رنگی از گلشن در بسته ندارد گلچین
هر که خاموش شد ایمن ز سخن چین گردد
نه چنان کشتی بیتابی من دریایی است
که وصال تو مرا لنگر تسکین گردد
صلح با ذره ز خورشید جهانتاب کند
هرکه قانع به زر از چهره ی زرین گردد
طایری را که ز دام تو رهایی جوید
نقش بر بال و پرش چنگل شاهین گردد
با خودی ره نتوان برد به یزدان صائب
هر که پوشد نظر از خویش خدابین گردد
***
منحرف از نگه آن قبله ی ابرو گردد
این ترازوی سبکروح به یک مو گردد
بی سخن می برد از هوش نظربازان را
آه ازان روز که آن چشم سخنگو گردد
سرو را فاخته از طوق به زنجیر کشد
هر کجا جلوه گر آن قامت دلجو گردد
خاطر جمع بود در گره دلتنگی
گل نشکفته محال است که بی بو گردد
راز پنهان فلک ابجد طفلانه ی اوست
هرکه را جام جم از کاسه ی زانو گردد
پله ی عشرتش از قاف گرانسنگ ترست
در دل هرکه خدنگ تو ترازو گردد
دامن افشان ز ریاضی که تو بیرون آیی
سرو انگشت ندامت به لب جو گردد
هست در پرده ی آتش رخ گلزار خلیل
می توان چید گل از یار چو بدخو گردد
هرکه شد واله و دیوانه ی لیلی نگهان
در نظر موج سرابش رم آهو گردد
سر مویی به دل خلق گرانی مپسند
که ترازوی مکافات به یک مو گردد
ماند در صفحه ی رخسار تو صائب حیران
طوطی از آینه هرچند سخنگو گردد
***
از نظر بازی من چشم سخنگو گردد
پرده ی خواب ز شوخی رم آهو گردد
چون حنا کز سفر هند شود غالیه رنگ
خون دل مشک در آن حلقه ی گیسو گردد
می شود تیره زیاد گنه آیینه ی دل
کز نمی سبزه ی زنگار به نیرو گردد
کیست هم پله شود با تو که از شرم، گهر
می شود آب که در چشم ترازو گردد
طی شود در نفسی زندگیش همچو حباب
سر هرکس که درین بحر هوا جو گردد
دخل بیجاست گران بر دل ارباب سخن
که دماغ قلم آشفته به یک مو گردد
کاهلی غوطه به زنگار دهد جانها را
بیشتر آب روان سبز درین جو گردد
صیقلی ساز دل تیره ی خود را صائب
که دورو چون شود این آینه یکرو گردد
***
وقت ارباب دل آشفته به مویی گردد
صید وحشت زده آواره به هویی گردد
بی تأمل مژه مگشای درین عبرتگاه
که ترازوی مکافات به مویی گردد
درس آزادگیش زود روان می گردد
هرکه چون سرو مقیم لب جویی گردد
عاقبت چون همه را خاک شدن در پیش است
ای خوش آن خاک که جامی و سبویی گردد
جگر سوخته از جنبش مژگان ریزد
چون قلم هر که گرفتار دورویی گردد
زخم شمشیر تغافل همه مخصوص من است
این نه آبی است که هر روز به جویی گردد
صورت خوب به هر مشت گلی می بخشند
تا که شایسته ی اخلاق نکویی گردد؟
بهر روشندلی ما دم گرمی کافی است
چشم یعقوب پر از نور به بویی گردد
بس بود از دو جهان محو تماشای تو را
آنقدر وقت که مشغول وضویی گردد
هر غباری که ازو چشم نپوشی صائب
در نهانخانه ی دل آینه رویی گردد
***
عقده چون وقت رسد عقده گشا می گردد
غنچه ممنون عبث از باد صبا می گردد
زنگ روشنگر آیینه ی ما می گردد
در پریخانه ی ما جغد هما می گردد
درد صاف از دل خوش مشرب ما می گردد
در پریخانه ی ما جغد هما می گردد
دل محال است ز دلدار شود روگردان
هر طرف قبله بود قبله نما می گردد
خبر از سایه ی خود آهوی وحشی را نیست
دل سرگشته چه دانم که کجا می گردد
چشم کوته نظران حلقه ی بیرون درست
ورنه آن سرو روان در همه جا می گردد
می شود حلقه ی فتراک بر او دامن دشت
از کمند تو شکاری که رها می گردد
نیم آن فاخته کآزاد توان کرد مرا
سرو را طوق من انگشتر پا می گردد
محملی را که درین بادیه من می طلبم
نه فلک در طلبش آبله پا می گردد
رهنوردی که درین بادیه هموار رود
خار در رهگذرش دست دعا می گردد
شاه دریوزه ی همت ز فقیران دارد
می رسد هر که به درویش گدا می گردد
کاش اندیشه ی ما در دل او ره می داشت
آن که پیوسته در اندیشه ی ما می گردد
سختی راه شود سنگ فسان رهرو را
نرمی راه حنای کف پا می گردد
آن که بر آتش بیتابی گل آب نزد
کی چراغ سر خاک شهدا می گردد؟
عمر چون باد به این سرعت اگر خواهد رفت
دانه و کاه ز هم زود جدا می گردد
می شود خس ز قبول نظر خلق شریف
کاه اگر قیمتی از کاهربا می گردد
بی عصایی است درین راه دلیل کوری
هر که بیناست در اینجا به عصا می گردد
در بیابان طلب راهروان را شبها
نفس سوخته ام راهنما می گردد
قامت هر که خم از بار عبادت گردید
قبله ی حاجت و محراب دعا می گردد
فکر صائب نه کلامی است کز او سیر شوند
تشنه سیراب کی از آب بقا می گردد؟
***
هرکه تسلیم به فرمان قضا می گردد
بر سرش ابر بلا بال هما می گردد
چه ضرورست کشیدن ز مسیحا منت؟
کامرانی چو کند درد، دوا می گردد
بی ریاضت نتوان شهره ی آفاق شدن
مه چو لاغر شود انگشت نما می گردد
واصلان گوش ندارند به افسانه ی عقل
راه گم کرده پی بانگ درا می گردد
در تمنای تو ای قافله سالار بهار
گل جدا، رنگ جدا، بوی جدا می گردد
صائب از منت صیقل جگرم گشت کباب
ای خوش آن آینه کز خود به صفا می گردد
***
دولت حسن ز خط زیر و زبر می گردد
این ورق از نفس سوخته بر می گردد
چشم خورشید که در خیره نگاهی مثل است
در گلستان تو پوشیده نظر می گردد
ماه شبگرد من از خانه چو آید بیرون
ماه از هاله نهان زیر سپر می گردد
بر نظر منت پیراهن یوسف دارد
هر نگاهی که ز رخسار تو بر می گردد
در نگیرد سخن عشق به ارباب هوس
آتش افسرده ازین هیزم تر می گردد
در ته سنگ ملامت دل سودایی ما
کبک مستی است که در کوه و کمر می گردد
بیقراری است مرا باعث آرامش دل
لنگر کشتی من موج خطر می گردد
شوق چون قافله سالار شود رهرو را
پای خوابیده پر و بال دگر می گردد
سخن از غور سخن سنج گرامی گردد
قطره در حوصله ی بحر گهر می گردد
خجلت بی ثمری قد مرا کرده دو تا
شاخ هر چند خم از جوش ثمر می گردد
گوهر از خجلت اظهار طمع آب شود
آبرو جمع چو گردید گهر می گردد
در شکرزار قناعت نبود تلخی عیش
خاک در حوصله ی مور شکر می گردد
منه انگشت به گفتار بزرگان صائب
تیر بر چرخ مینداز که بر می گردد
***
دل هرکس که مقید به هوس می گردد
عنکبوتی است که عاجز ز مگس می گردد
چون شرر سر به هوا دل ز هوس می گردد
شعله سرکش ز هواداری خس می گردد
می شود دل ز پریشان سخنی زیر و زبر
جمع اوراق دل از پاس نفس می گردد
بر دل از بیخبری خانه ی تن گلزارست
بلبل مست خمش کی به قفس می گردد؟
حسن بی شرم رود زود به تاراج هوس
شهد بی پرده چو شد خرج مگس می گردد
داد هرکس که عنان دل خود را به هوس
دربدر همچو سگ هرزه مرس می گردد
از هوس سر به هوا شد دل آسوده ی ما
شعله سرکش ز هواداری خس می گردد
خال را می کند از حلقه بگوشان خط سبز
عاقبت دزد گرفتار عسس می گردد
نامرادی مده از دست که پرگار سپهر
دو سه دوری به مراد همه کس می گردد
بر دل تنگ اگر ناله چنین زور آرد
آخر این بیضه ی فولاد جرس می گردد
عجز آنجا که کند قدرت خود را ظاهر
برق عاجز ز عنانداری خس می گردد
هرکه را سینه شد از صدق مصفا صائب
زندگی بخش جهانی به نفس می گردد
***
سر ارباب جدل خرج زبان می گردد
رگ گردن چو قوی گشت سنان می گردد
از شنیدن سبق نطق روان می گردد
به سخن هر که دهد گوش، زبان می گردد
می برد راستی از طبع، کج اندیش برون
تیر در قبضه ی ناراست، کمان می گردد
سیم و زر پرده ی بینایی حق جویان است
راه پوشیده ازین ریگ روان می گردد
غفلت نفس یکی صد شود از موی سفید
خواب سگ وقت سحرگاه گران می گردد
دیده ی عاقبت اندیش نظر نگشاید
به بهاری که مبدل به خزان می گردد
جذبه ی بحر نگردد ز غریبان غافل
در گهر آب گهر قطره زنان می گردد
سنگ اطفال گران نیست به سودازدگان
کبک در کوه و کمر خنده زنان می گردد
می توان یافت که برده است به مرکز راهی
آن که پرگار صفت گرد جهان می گردد
شکر این لطف نمایان چه توانم کردن؟
که مثال تو در آیینه عیان می گردد
اژدها می شود از طول زمان آخر مار
رگ گردن چو قوی گشت سنان می گردد
صائب آن کس که بود خواب گران دربارش
در بیابان طلب سنگ نشان می گردد
***
راست آزرده کی از زخم زبان می گردد؟
تیر کج باعث آرام نشان می گردد
برق اگر پای درین وادی خونخوار نهد
از نفس سوختگی سنگ نشان می گردد
نفس کجرو ز نصیحت ننهد پای به راه
تیر کج راست کی از زور کمان می گردد؟
دولت سنگدلان را نبود استقرار
سیل از کوه به تعجیل روان می گردد
شمع در جامه ی فانوس نماند پنهان
هرچه در دل بود از جبهه عیان می گردد
در طلب باش که از گرمی صحرای طلب
پای پر آبله از دیده وران می گردد
روزگاری است که از رهگذر ناسازی
سنگ اطفال به دیوانه گران می گردد
بس که خون می خورد از خار درین سبز چمن
زر به کف گل ز پی باد خزان می گردد
می شود حرص هم از جمع زر و سیم غنی
تشنه سیراب اگر از ریگ روان می گردد
می نمایند به انگشت چو ماه عیدش
قسمت هرکه ز گردون لب نان می گردد
گرد کلفت ز دل صاف کشان می چیند
هر که در میکده از درد کشان می گردد
سرخ رو سر زند از خاک به محشر صائب
هر که از جمله ی خونابه کشان می گردد
***
دیدنت باعث سرسبزی جان می گردد
پیر در سایه ی سرو تو جوان می گردد
دیده مگشا به تماشا که درین عبرتگاه
هر که پوشد نظر از دیده وران می گردد
در سبک مغز ندارد سخن سخت اثر
که فلاخن سبک از سنگ گران می گردد
بر مدار از لب خود مهر خموشی زنهار
کاین سپر مانع شمشیر زبان می گردد
از بدان فیض محال است به نیکان نرسد
تیر کج باعث آرام نشان می گردد
عالم از جلوه ی مستانه ی او شد ویران
آب از قوت سرچشمه روان می گردد
صائب از دور محال است که افتد جامش
هر که در میکده از درد کشان می گردد
***
آدمی پیر چو شد حرص جوان می گردد
خواب در وقت سحرگاه گران می گردد
آسمان در حرکت از نظر روشن ماست
آب از قوت سرچشمه روان می گردد
رای روشن ز بزرگان کهنسال طلب
آبها صاف در ایام خزان می گردد
طالب خلق اگر گوشه ی عزلت گیرد
همچو دامی است که در خاک نهان می گردد
رتبه ی عشق به تدریج بلندی گیرد
باده چون کهنه شود نشأه جوان می گردد
آسمان خاک ره مردم بی آزارست
گرگ در گله ی این قوم شبان می گردد
هر که را تیغ زبان نیست به فرمان صائب
عاقبت کشته ی شمشیر زبان می گردد
***
اشک دریا دل ما گرد جهان می گردد
آب از قوت سرچشمه روان می گردد
صادقان زیر فلک قصد اقامت نکنند
صبح چون کرد نفس راست، روان می گردد
می برد بیخردان را سخن پوچ از جای
طفل را مرکب نی تخت روان می گردد
پیری از طینت خامان نبرد خامی را
تیر کج راست کی از زور کمان می گردد؟
می دهد پیچ و خم فکر سخن را پرداز
خامشی جوهر شمشیر زبان می گردد
درد می کاهربای دل صد پاره ی ماست
خاک شیرازه ی اوراق خزان می گردد
چون جدل نیست بلایی سر بی مغزان را
رگ گردن چو شود راست، سنان می گردد
بیشتر گوشه نشینان جهان صیادند
دام در خاک پی صید نهان می گردد
از ملامت نشود کند مرا پای طلب
سخن سخت مرا سنگ فسان می گردد
خصم بدگوهر اگر حرف ملایم گوید
استخوانی است که در لقمه نهان می گردد
نیست سیمین ذقنان را ز خط سبز گزیر
این ترنجی است که نارنج نشان می گردد
هر که از دایره ی شرع برون ننهد پای
خاتم دست سلیمان زمان می گردد
خانه آباد به معماری سیلاب کند
تاجری را که به دولاب دکان می گردد
صبر بر سختی ایام ثمرها دارد
چشمه ها بیشتر از سنگ روان می گردد
من دیوانه به هر جا که گریزم از خلق
سنگ اطفال، مرا سنگ نشان می گردد
می کند ابر بهاران دهنش پر گوهر
هر که صائب چو صدف پاک دهان می گردد
***
صبر در عشق ز دلها سفری می گردد
کوه در راه طلب کبک دری می گردد
پرتو عاریتی نعل در آتش دارد
دولت ماه به یک شب سپری می گردد
می و مطرب نبود زنده دلان را در کار
خنده بر غنچه نسیم سحری می گردد
از نظرها ز خط سبز شود پنهان حسن
آدمیزاد درین شیشه پری می گردد
غوطه در خون زند آن کس که کند غمازی
صبح خونین جگر از پرده دری می گردد
همچو آیینه که در شارع عام آویزند
عمر من صرف پریشان نظری می گردد
سیل را پل نتواند ز سفر مانع شد
قامت هر که شود خم، سپری می گردد
شد ز بی حاصلیم قامت چون تیر، کمان
شاخ هر چند خم از پر ثمری می گردد
عشق گردید هوس در دل سودا زده ام
دیو در شیشه ی عشاق پری می گردد
هر کجا کار به افتادگی از پیش رود
بال و پر باعث بی بال و پری می گردد
می شود نقص بصیرت سبب وسعت رزق
تنگ این دایره از دیده وری می گردد
صائب آرام دل من به جناح سفرست
تا که دیگر ز عزیزان سفری می گردد؟
***
کوه در بادیه ی شوق کمر می بندد
خاک چون آب روان بار سفر می بندد
نیست از فوطه ربایان جهان پروایش
موی ژولیده ی خود هر که به سر می بندد
ماه شبگرد من از خانه چو آید بیرون
ماه در خدمتش از هاله کمر می بندد
گوهر پاک مرا کام نهنگ است صدف
کمر کشتی من موج خطر می بندد
تربتش را به چراغ دگران حاجت نیست
هر که از داغ تو آیین جگر می بندد
سنگ می بارد از افلاک، ندانم دیگر
نخل امید که امروز ثمر می بندد
سخن پاک بود در طلب سینه ی پاک
که گهر در صدف پاک گهر می بندد
می تراود سخن عشق ز لبهای خموش
لنگر سنگ کجا بال شرر می بندد؟
دشت چون حلقه ی فتراک بر او تنگ شود
چشم شوخ تو به صیدی که نظر می بندد
چون به زر عمر مقدر نفراید صائب
غنچه چندین به گره بهر چه زر می بندد؟
***
غنچه ی باغ حیا سر به گریبان خندد
گل بی شرم بود آن که پریشان خندد
شد چراغ ره تاریک عدم خنده ی برق
کس درین غمکده دیگر به چه عنوان خندد؟
داغ خورشید گذارند به لخت جگرش
هر که چون صبح درین بزم، پریشان خندد
صبح را شرم شکر خند تو زندانی کرد
غنچه ی گل به کدامین لب و دندان خندد؟
از ندامت همه دانند که گل خواهد چید
بر رخ تیغ اگر زخم نمایان خندد
نشود زخم زبان خار ره گرمروان
ریگ بر کشمکش خار مغیلان خندد
دل آگاه درین غمکده خرم نشود
یوسف آن نیست که در گوشه ی زندان خندد
همه تن شانه ی شمشاد ازان دندان است
که به طول امل زلف پریشان خندد
مایه ی عشرت صائب دل آگاه بود
دهن صبح ز خورشید درخشان خندد
***
دل سنگین تو را هر که به انصاف آرد
می تواند به توجه پری از قاف آرد
هر که در پرده خورد خون جگر همچو غزال
ای بسا نافه ی سربسته که از ناف آرد
هرکه چون بحر تواند گهر از لب ریزد
به لب خود چه ضرورست کف لاف آرد؟
عشق پاک آینه ی چهره ی معشوق بود
مهر را صبح برون از نفس صاف آرد
بی اجل یاد کسی خلق به نیکی نکنند
مرگ این طایفه را بر سر انصاف آرد
غنچه می داشت اگر درد سخن، می بایست
بلبلان را به سراپرده ی الطاف آرد
صائب از کلک شکربار دل عالم برد
طوطیان را نتوانست به انصاف آرد
***
کلفت از سینه می ناب برون می آرد
گرد ازین غمکده سیلاب برون می آرد
شانه گر غور در آن زلف گرهگیر کند
تا قیامت دل بیتاب برون می آرد
هرکه از حلقه ی آن زلف برآرد دل را
کشتی خویش ز گرداب برون می آرد
شمع را شوق تماشای تو در بزم شراب
شب آدینه ز محراب برون می آرد
در حریمی که لب لعل تو میکش باشد
قدح از خویش می ناب برون می آرد
ساده لوحی که ز گردون به کجی خواهد کام
گوهر از بحر به قلاب برون می آرد
هر که عریان شود از جامه ی هستی چو کتان
سر ز پیراهن مهتاب برون می آرد
غیر دندان تو در دایره ی هستی نیست
آسیایی که ز خود آب برون می آرد
جذبه ی خون من از شوق شهادت صائب
تیغ از پنجه ی قصاب برون می آرد
***
تیغ سیراب تو فیض دم عیسی دارد
خون اگر بر سر این آب شود جا دارد
می زداید نفس صدق ز دلها زنگار
صبح در چهره گشایی ید بیضا دارد
جان روشن ز دم تیغ نمی اندیشد
شمع از سرزنش گاز چه پروا دارد؟
گر چه نی عقده ی خود را نتواند وا کرد
در گشاد گره دل ید طولی دارد
اگر از حلقه ی زنجیر کشد مجنون پای
دیگر این سلسله را کیست که برپا دارد؟
گر چه چشم تو نبیند به تو پا از ناز
خم ابروی تو خم در خم دلها دارد
دل سنگین تو را حلقه ی بیرون درست
ناله ی من که اثر در دل خارا دارد
چهره ی او ز نگه گر نشود گرد آلود
نه به یک چشم، به صد چشم تماشا دارد
چون برآرد ز گریبان سر خود را مجنون؟
که سیه خانه ی لیلی ز سویدا دارد
رنگ و بو مانع روشن گهر از جولان نیست
شبنم از برگ گل آتش به ته پا دارد
لنگر از قافله ی ریگ روان می طلبد
هرکه آسودگی از عمر تمنا دارد
تو ز طفلی همه تن دیده ی حیران شده ای
ورنه هنگامه ی عالم چه تماشا دارد؟
بوی پیراهن اگر تند رود معذورست
دشمنی در پی چون چشم زلیخا دارد
صائب از گردش چشم که دگر مست شدی؟
که سخنهای تو کیفیت صهبا دارد
***
چهره ات رنگ ز گلدسته ی مینا دارد
غنچه ات درس تبسم ز مسیحا دارد
عرصه ی خانه ی خشت و گل خم دلگیرست
دختر رز هوس چادر مینا دارد
دلم از گریه ی مستانه مدد می طلبد
این گل ابر نظر بر لب دریا دارد
بوی پیراهن اگر تند رود معذورست
دشمنی در پی چون چشم زلیخا دارد
صائب این ذوق که از نشأه ی می یافته است
جان اگر در گرو باده کند جا دارد
***
دل آسوده طمع هر که ز دنیا دارد
زیر بال و پر خود بیضه عنقا دارد
غافل از حق نشود روح به ویرانه ی جسم
سیل هر جا که بود روی به دریا دارد
خویش را تا نگذارد ننشیند از پا
هرکه چون شمع سر عالم بالا دارد
دم جان بخش اثر در دل آهن نکند
چشم سوزن چه تمتع ز مسیحا دارد؟
از علم لشکریان را نتوان غافل کرد
دو جهان چشم بر آن قامت رعنا دارد
کار چون در گره افتد به دعا دست برآر
شانه در عقده گشایی ید طولی دارد
نیست خالی سر مویی به تن از جان لطیف
هر که را جا نبود، در همه جا جا دارد
دل محال است که ساکن شود از لرزیدن
شانه تا راه در آن زلف چلیپا دارد
گر چه یعقوب مرا پای طلب کوتاه است
بوی پیراهن یوسف ید طولی دارد
تو ز طفلی است که در خانه نداری آرام
ور نه هنگامه ی عالم چه تماشا دارد؟
لازم برق بود ریزش باران صائب
گریه بسیار ز پی خنده ی بیجا دارد
***
می در آن لعل گهربار تماشا دارد
آب در گوهر شهوار تماشا دارد
گر چه در آینه جوهر ننماید خود را
خط بر آن صفحه ی رخسار تماشا دارد
هر دم از شرم رخش روی دگر می سازد
گل بر آن گوشه ی دستار تماشا دارد
ماه هرچند خوش آینده نباشد در روز
حسن مهتابی دلدار تماشا دارد
خوش بود صحبت آیینه و سیماب به هم
عرق شرم و رخ یار تماشا دارد
زخم و داغ است که مستانه به هم می جوشند
لاله زار دل افگار تماشا دارد
جوش می را به پریخانه ی خم باید دید
سیل در سینه ی کهسار تماشا دارد
آب شد تیشه ی فرهاد ز تردستی ما
کار با غیرت همکار تماشا دارد
در ته زلف کند جلوه ی دیگر رخسار
دل شب عالم انوار تماشا دارد
هر کجا لاله رخان سیب ذقن جلوه دهند
اضطراب دل بیمار تماشا دارد
سخن از رخنه ی دل روی نماید صائب
از قلم دعوی گفتار تماشا دارد
***
عاشق از طعنه ی اغیار چه پروا دارد؟
آتش از سرزنش خار چه پروا دارد؟
سنگ را سرمه کند نقش پی گرمروان
پای مجنون ز خس و خار چه پروا دارد؟
سخن سرد نسیم جگر سوخته است
از نصیحت دل افگار چه پروا دارد؟
بوی خون سنگ ره بیجگران می گردد
سیل از وادی خونخوار چه پروا دارد؟
سر مژگان تو در کاوش دل بی پرواست
نیشتر از رگ بیمار چه پروا دارد؟
دامن تر نکند تیره دل روشن را
تیغ خورشید ز زنگار چه پروا دارد؟
سخن تلخ شراب است جگرداران را
صائب از طعنه ی اغیار چه پروا دارد؟
***
از ترشرویی ما خاک چه پروا دارد؟
می اگر سرکه شود تاک چه پروا دارد؟
نشود زخم زبان گرمروان را مانع
دامن برق ز خاشاک چه پروا دارد؟
صیقل آینه ی شعله بود اشک کباب
حسن از دیده ی نمناک چه پروا دارد؟
محو سر پنجه ی خورشید جهان افروزست
سینه ی صبحدم از چاک چه پروا دارد؟
چاک اگر از الف زخم شود سینه ی باز
تیغ آن غمزه ی بیباک چه پروا دارد؟
گر کند شعله ی آواز، مرا خاکستر
آن گل روی عرقناک چه پروا دارد؟
عاشق از گردش افلاک شکایت نکند
کشته از پیچش فتراک چه پروا دارد؟
دل چو روشن شد، ازو دست هوس کوتاه است
چشمه ی مهر ز خاشاک چه پروا دارد؟
فلک از شکوه ی ما تنگدلان آسوده است
حقه از تلخی تریاک چه پروا دارد؟
در دو عالم گرهی نیست که نگشاید عشق
عاشق از عقده ی افلاک چه پروا دارد؟
دو جهان چون پر پروانه گر آتش گیرد
صائب آن شعله ی بیباک چه پروا دارد؟
***
آه عشاق سیه روز اثرها دارد
شب این طایفه در پرده سحرها دارد
بر سر راز تو چون بید دلم می لرزد
شیشه از باده ی پر زور خطرها دارد
دل ازان موی میان چون به سلامت گذرد؟
از کمر وحشی رم کرده خطرها دارد
دل صاحب نظران را به تغافل مشکن
کاین حبابی است که در پرده گهرها دارد
ادب عشق زبان بند لب اظهارست
ور نه هر ذره ز خورشید خبرها دارد
سرو از زمزمه ی فاخته موزون گردید
نفس سوختگان طرفه اثرها دارد
خبر از عاشق سرگشته گرفتن شرط است
شمع از بهر همین کار شررها دارد
گل فتاده است به چشم تو ز غفلت، ورنه
خار در هر سر انگشت هنرها دارد
مرو از راه به آوازه ی دریا صائب
صدف خامش ما نیز گهرها دارد
***
چشم پرکار تو در پرده بیانها دارد
در تبسم لب جان بخش تو جانها دارد
از دل سنگ تو بر کوه بود پشت بلا
فتنه از زلف تو در دست عنانها دارد
چون جهد صید ز تیر تو، که از چین جبین
قدر انداز نگاه تو کمانها دارد
خم ابروی تو غافل نشود از دلها
که کماندار توجه به نشانها دارد
نه همین پرده ی دل از تو گریبان چاک است
ماه رخسار تو هر گوشه کتانها دارد
حسن از پرده ی ناموس شود رسواتر
ورنه آن آینه رو آینه دانها دارد
به تکلف دو سه روزی ز ستم دست بدار
کز خط سبز، عذار تو قرانها دارد
تیغ ناز تو ز خط زنگ برآورد و هنوز
غمزه ی شوخ تو سر در پی جانها دارد
از سر رغبت اگر دست ز جان خواهی شست
وادی عشق عجب آب روانها دارد
چند در صومعه محشور بود با پیران؟
آن که در کوی خرابات جوانها دارد
شادی باده سبکسیرتر از رنگ حناست
چه نهی دل به بهاری که خزانها دارد؟
یک زبان نیست فزون قسمت صاحب گفتار
حسن کردار ز هر عضو زبانها دارد
آن که در شکر، زبان بر دهنش مسمارست
چون رسد وقت شکایت چه زبانها دارد
پیش من نیست کم از لاله ی صحرای بهشت
کف خونی که ز داغ تو نشانها دارد
می کند دیدنش از داغ جگر را معمور
وادی عشق عجب لاله ستانها دارد
شمع هرچند به آتش نفسی مشهورست
خامه ی صائب ما نیز بیانها دارد
***
مرهم زخم مرا شور محبت دارد
پنبه ی داغ مرا صبح قیامت دارد
نیست در آب حیات و دم جان بخش مسیح
این گشایش که دم تیغ شهادت دارد
خرد شیشه دل از سنگ خطر می ترسد
ور نه دیوانه چه پروای ملامت دارد؟
بوسه ای از دهن تیغ شهادت نربود
خضر از زندگی خویش چه لذت دارد؟
نکند چون به دل جمع سیه نامه ی خویش؟
هر که یک قطره گمان اشک ندامت دارد
همه کس از دل و جان امت خاموشانند
خامشی مرتبه ی مهر نبوت دارد
عذر از بهر تنک مایه ی شرم است و حیا
فارغ از عذر بود هر که خجالت دارد
سر نیاورد برون هیچ کس از وادی عشق
دانه سوزست زمینی که ملاحت دارد
گنه از بس که عزیزست به دیوان کرم
عاصی از جرم خود امید شفاعت دارد
جلوه گاه دل عاشق ز فلک بیرون است
در صف پیش بود هر که شجاعت دارد
کمترین پایه اش از دست سلیمان باشد
مور هرچند به چشم تو حقارت دارد
نیست در پله ی دیوار قناعت صائب
سایه ی بال هما گرچه سعادت دارد
***
سالک از منزل نزدیک شکایت دارد
شوق را سست کند ره چو نهایت دارد
تشنه ی تیغ فنا راست سپر ابر بلا
شمع آتش به سر از دست حمایت دارد
استخوانش اگر از دوری ره سرمه شود
عاشق از یار همان چشم عنایت دارد
آتشی در ته پا هست اگر رهرو را
هر گیاهی به رهش شمع هدایت دارد
تاک از گریه ی مستانه به میخانه رسید
گریه ای کز سر دردست سرایت دارد
سود سودای محبت همه در نقصان است
ساده لوح آن که تمنای کفایت دارد
اول سیر و سلوک است به دریا چو رسد
گر به ظاهر سفر سیل نهایت دارد
صائب اندیشه ی انجام نیارم کردن
بس که آشفته مرا فکر بدایت دارد
***
شوق من سرکشی از زلف معنبر دارد
آتشم بال و پر از دامن محشر دارد
سخن سرد چه تأثیر کند در دل گرم؟
جوش دریا چه غم از خامی عنبر دارد؟
خوان خورشید ز سرپوش بود مستغنی
سر آزاده ی ما ننگ ز افسر دارد
عیب خود را چه خیال است نپوشد نادان؟
کل محال است کلاه از سر خود بردارد
تار سبحه است ز دل هر سر مو زان خم زلف
گره افزون خورد آن رشته که گوهر دارد
نیست ممکن شود آسوده، دل از لرزیدن
شانه تا راه در آن زلف معنبر دارد
بس که سیراب بود تیغ تو، در هر زخمی
بر جگر سوختگان منت کوثر دارد
چشم خورشید ز رخسار تو می آرد آب
نسخه از روی تو آیینه چسان بردارد؟
صائب از بس که جگر سوز بود مضمونش
خطر از نامه ی من بال سمندر دارد
***
سخنی کز دل بیتاب بود پردارد
نامه ی شوق چه حاجت به کبوتر دارد؟
پوست بر پیکر من قلعه ی آهن شده است
رگ ز خشکی به تنم جلوه ی نشتر دارد
خبر از گوهر اسرار ندارد غواص
این محیط از نفس سوخته عنبر دارد
خانه از بحر جدا ساخت به یک قطره ی آب
دل پر آبله ای بحر ز گوهر دارد
تخم چون سوخت، پریشان نکند دهقانش
دل سودازده جمعیت دیگر دارد
گوش تا گوش زمین پر ز گرانباران است
هیچ کس نیست که باری ز دلی دارد
از خط افسرده نشد گرمی هنگامه ی حسن
جوش دریا چه غم از خامی عنبر دارد؟
***
عشق صد لخت جگر بر مژه ی تر دارد
گره افزون خورد آن رشته که گوهر دارد
عاشق آن است که پا بر سر افلاک نهد
باده آن است که خشت از سر خم بردارد
از خط سبز چه پرواست لب لعل تو را؟
چه زیان موج به سرچشمه ی کوثر دارد؟
رشک بر کوکب اقبال حباب است مرا
که به هر چشم زدن عالم دیگر دارد
گریه و آه، گل و سبزه ی باغ هنرست
تیغ در آتش و آب است که جوهر دارد
غنچه در جامه ی خود چاک زدن عاجز نیست
دل عاشق چه غم از طارم اخضر دارد؟
مدعی کیست که هنگامه ی ما سرد کند؟
آتش ما مدد از دامن محشر دارد
هر قدر مرتبه ی عشق بلند افتاده است
سخن صائب ما رتبه ی دیگر دارد
***
می کجا مهر حجاب از لب ما بردارد؟
نه حباب است که هر موج ز جا بردارد
رشته ی گوهر سیراب شود مژگانش
هرکه خار از ره این آبله پا بردارد
دل صد پاره اگر همرهی ما نکند
کیست در راه طلب توشه ی ما بردارد؟
در بیابان طلب تشنه جگر بسیارست
به که هر آبله ای آب جدا بردارد
از مه عید جوانی دل ما صاف نشد
مگر این زنگ ز دل قد دوتا بردارد
آنقدر دور مشو از نظر ای صبح امید
که دل خونشده دستی به دعا بردارد
منفعل رفت ازین غمکده سیلاب برون
کیست این گرد ملال از دل ما بردارد؟
می کند ساده زمین را ز عمارت صائب
ابر اگر آب ز چشم تر ما بردارد
***
حسن در خانه ی زین جلوه دیگر دارد
در نگین خانه، نگین جلوه ی دیگر دارد
عالم آشوب بود شور قیامت، لیکن
خنده های نمکین جلوه ی دیگر دارد
از افق گرچه مه عید خوش آینده بود
چین بر آن طرف جبین جلوه ی دیگر دارد
عشق بی پرده شود حسن چو در پرده رود
در صدف درّ ثمین جلوه ی دیگر دارد
قدم از رخنه ی دیوار به گلشن مگذار
حسن خوبان ز کمین جلوه ی دیگر دارد
ساده لوحی بود آیینه ی صد نقش مراد
شد چو بی نام نگین جلوه ی دیگر دارد
شوخی سیل ز ویرانه نماید صائب
می به دلهای غمین جلوه ی دیگر دارد
***
رهرو عشق کی اندیشه ی منزل دارد؟
کشتی بیجگران چشم به ساحل دارد
موج سد ره طوفان نشود دریا را
دل دیوانه چه پروای سلاسل دارد؟
نیست آیینه ی ما صاف چو شبنم، ورنه
می توان یافت که هر غنچه چه در دل دارد
گر چه مجنون سخن از محمل لیلی گوید
سخن مردم آگاه دو محمل دارد
نظر از دولت نظاره ی خود محروم است
قرب بسیار مرا دور ز منزل دارد
نیست مخصوص به خورشید به خون غلطیدن
عشق بسیار ازین طایر بسمل دارد
صائب آن کس که بود با همه کس راست چو شمع
تا دم بازپسین جای به محفل دارد
***
خصم را عقل مقید به تحمل دارد
سیل را ریگ مسخر به تنزل دارد
از ثبات قدم ما دل تیغ آب شود
سیل در بادیه ی ما خطر از پل دارد
بس که چشمم ز پریشان نظری ترسیده است
نخورم آب ازان چشمه که سنبل دارد!
حیرت روی تو از هوش چمن را برده است
شبنم آیینه به پیش نفس گل دارد
چمن آرا چه خیال است که بیند در خواب
غنچه آن گوشه ی چشمی که به بلبل دارد
چرخ را شورش سودای من از جا برداشت
طاقت سیل گرانسنگ کجا پل دارد؟
صائب این تازه غزل آن غزل شاپورست
که گران می رود آن کس که توکل دارد
***
در خور مزد فلک کار به آدم دارد
خوردن نعمت عالم غم عالم دارد
نخل خشکی است کزاو دست کشیده است بهار
هر که را عشق ز آفات مسلم دارد
ماتم و سور جهان دست در آغوش همند
که مه عید به دنبال محرم دارد
نیست پیشانی واکرده درین سبز چمن
جبهه ی گل گره از قطره ی شبنم دارد
در سیه دل نکند کلفت مردم تأثیر
نوحه گر دف به کف از حلقه ی ماتم دارد
پاکی عرض ز رخسار عیان می گردد
محضر از چهره ی خود عصمت مریم دارد
می کشد پیر ز تقصیر جوانان خجلت
که غم تیر خطا پشت کمان خم دارد
نتوان دست ز آب گهر آسان شستن
زیر سنگ است هر آن دست که خاتم دارد
نیست بر خسته روانان نفس عیسی را
چشم بیمار تو نازی که به عالم دارد
نسبتی نیست به خورشید جهانتاب تورا
دیده ی آینه را روی تو پرنم دارد
دوربین امن ز همواری دشمن نشود
زخم ما وحشت الماس ز مرهم دارد
دل هرکس شود از تیغ ملامت صد چاک
راه چون شانه در آن طره ی پرخم دارد
نتوان ساختن از طول امل دل را پاک
جوهر تیغ کی این ریشه ی محکم دارد؟
علم فتح بود قامت آزاده روان
موی ژولیده ی ما شوکت پرچم دارد
پیش روشن گهران لب نگشاید صائب
هر که داند که خطر آینه از دم دارد
***
بحر هر چند به بر همچو حبابم دارد
شوق سرگشته تر از موج سرابم دارد
می شود کوتهی راه ز تعجیل دراز
دور ازان کعبه ی مقصود شتابم دارد
من همان نقش سراپرده ی خوابم، هرچند
پیری از قامت خم پا به رکابم دارد
چون به افسانه توانم ز سر خود وا کرد؟
غفلتی را که کمند از رگ خوابم دارد
می شود چون تهی از باده، به سر می غلطم
همچو خم بر سر پا زور شرابم دارد
نیست افسوس به جانبازی پروانه مرا
گریه ی ساخته ی شمع کبابم دارد
تخم در سینه ی کهسار پریشان شده ام
سبز گردون مگر از اشک سحابم دارد
منم آن باده ی پرزور که مینای فلک
چاکها در جگر از زور شرابم دارد
باده ی دولت این نشأه بود پا به رکاب
مستی ساخته ی خلق کبابم دارد
صائب این باکه توان گفت از پرکاری
تلخکام آن لب لعل از شکرابم دارد
***
دل عاشق چه غم از شورش دوران دارد؟
کشتی نوح چه اندیشه ز طوفان دارد؟
غمزه ی شوخ تو را نیست محرک در کار
تیغ از جوهر خود سلسله جنبان دارد
دل در آن زلف ندارد غم تنهایی ما
فیض صبح وطن این شام غریبان دارد
چرخ از حلقه بگوشان قدیم است او را
سر زلفی که مرا بی سر و سامان دارد
آرزو از دل ارباب هوس می شوید
چهره ای کز عرق شرم نگهبان دارد
دامن شب مده از دست که این ابر سیاه
در ته دامن خود چشمه ی حیوان دارد
بیشتر ساده دلان کشته ی شمشیر خودند
صبح از خنده ی خود زخم نمایان دارد
مگذر از دامن صحرای قناعت کانجا
مور در زیر نگین ملک سلیمان دارد
از جگر سوختگان نیست بجز لاله کسی
که چراغی به سر خاک شهیدان دارد
در پریشانی خلق است مرا جمعیت
دل من طالع سی پاره ی قرآن دارد
آفتاب است چو شبنم ز نظر بازانش
گلعذاری که مرا واله و حیران دارد
نتوان جمع به شیرازه ی سامان کردن
خاطری را که غم رزق پریشان دارد
آن که از تیغ تغافل دو جهان بسمل اوست
دست در گردن دلهای پریشان دارد
خواری چرخ بود رزق عزیزان صائب
روی یوسف خبر از سیلی اخوان دارد
***
رهرو عشق چه پروای مغیلان دارد؟
بیخودی در ته پا تخت سلیمان دارد
این همان عشق غیورست که صد یوسف را
از فراموشی جاوید به زندان دارد
خط به رویش چه سخنهای پریشان که نگفت
نه همین پاس دل مور سلیمان دارد
رنگ بر روی سهیل از عرق شرم نماند
این چه رنگ است که آن سیب زنخدان دارد
نافه از چین نفس سوخته ای آورده است
سر پیوند به آن زلف پریشان دارد
صفحه ی خاک کجا و رقم عیش کجا؟
این سفال از نفس سوخته ریحان دارد
مرده ی خواب غرورند حریفان صائب
کیست تا گوش به این مرغ خوش الحان دارد؟
***
مرکز از دایره انگشتر فرمان دارد
مور در خانه ی خود حکم سلیمان دارد
می توان یافت ز عنوان که چه در مکتوب است
پا منه بر در آن خانه که دربان دارد
می کند خنده ی گل جلوه ی آغوش وداع
تا که دیگر سر تاراج گلستان دارد؟
اگر افتادن ما خاستنی خواهد داشت
سقف افلاک خطرهای نمایان دارد
پایه ی ناز دو بالا شود از خودبینی
شبنم آن به که ز گل آینه پنهان دارد
نکند زخم زبان بیخبران را بیدار
پای خوابیده چه پروای مغیلان دارد؟
هرکه را گوشه ای از وسعت مشرب دادند
گر همه مور بود ملک سلیمان دارد
خبر از خنده ی سوفار ندارد پیکان
چه اثر در دل غمگین لب خندان دارد؟
روز ما تیره ز اندیشه ی فردا شده است
خواب ما را غم تعبیر پریشان دارد
تشنگان حال جگر سوختگان می دانند
خبر از تشنه ی ما ریگ بیابان دارد
شورش عشق و جنون را ز دل صائب پرس
روی دریا خبر از سیلی طوفان دارد
***
سالک امید نجات از دل روشن دارد
مرغ زیرک نظر از خانه به روزن دارد
هرکه با صدق عزیمت سفری گردیده است
خطر از راهنما بیش ز رهزن دارد
می برد راه به سررشته ی مقصود کسی
که دلی تنگتر از دیده ی سوزن دارد
صحبت سوختگان می برد از دلها زنگ
نظر آیینه ز گلزار به گلخن دارد
نبود گوهر شب تاب به روغن محتاج
به می ناب چه حاجت دل روشن دارد؟
هست صد پیرهن از سنگ دلش محکم تر
آن که سرگشته مرا همچو فلاخن دارد
از غم جسم بود جان مجرد فارغ
طایر قدس چه حاجت به نشیمن دارد؟
هست بر سلسله ی زلف روان حکم نسیم
ناوک آه چه اندیشه ز جوشن دارد؟
دست می بایدش اول ز سر خود شستن
هر که چون غنچه سر و برگ شکفتن دارد
خردسالی که منم واله و دیوانه ی او
دل سنگین عوض سنگ به دامن دارد
نگه گرم تو با غیر ندارد کاری
هر چه دارد به من سوخته خرمن دارد
فرصت حرف نخواهی به لب خود دادن
گر بدانی که چه مقدار مکیدن دارد
جور بر عاشق بیدل ز مروت دورست
مرغ بسمل چه پر و بال شکستن دارد؟
سخنی کز سر دردست کند دل را گرم
ناله ی صائب دل خسته شنیدن دارد
***
از بتان شسته عذاری که حجابی دارد
چشم بد دور که خوش عالم آبی دارد
خار در دیده ی بی پرده ی شبنم شکند
از حیا چهره ی هر گل که نقابی دارد
به دل روشن اگر یار نمی پردازد
حسن مستور ز آیینه حجابی دارد
نتوان دید در آن روی عرقناک دلیر
گل این باغ عجب تلخ گلابی دارد
شب اندوه وفادار ندارد پایان
صبح عشرت نفس پا به رکابی دارد
نیست ممکن که به خورشید درخشان نرسد
هر که چون شبنم گل چشم پرآبی دارد
دم نشمرده محال است برآرد چون صبح
هر که در مد نظر روز حسابی دارد
چون نفس راست کنم من، که به صحرای طلب
گر همه سنگ نشان است شتابی دارد
خضر را تشنه ز سرچشمه ی حیوان آورد
وادی عشق فریبنده سرابی دارد
تا به خاری نرساند ننشیند از پا
در جگر آبله تا قطره ی آبی دارد
شب تارش به دو خورشید بود آبستن
هر که در وقت سحر جام شرابی دارد
مزرع ماست که آبش بود از دیده ی خویش
ور نه هر کشت که دیدیم سحابی دارد
***
لب لعل تو اگر جام شرابی دارد
دل ما نیز نمک خورده کبابی دارد
ای بسا خون که کند در دل صاحب نظران
چهره ای کز عرق شرم نقابی دارد
روی خوب از نگه گرم نماند سالم
رزق آتش شود آن گل که گلابی دارد
قرب سیمین بدنان آتش بی زنهارست
شبنم از صحبت گل چشم پرآبی دارد
از نمکدان تو هرچند اثر پیدا نیست
خوش نمک گردد ازو هر که کبابی دارد
وعده گاهش چمن سینه ی مجروح من است
هر که از خون جگر جام شرابی دارد
می کشد چون جگر صبح، نفس را به حساب
هر که در مد نظر روز حسابی دارد
خضر را می برد از راه به افسون بیرون
وادی خشک جهان طرفه سرابی دارد
کرد مشتاق عدم سختی دوران جان را
سیل در دامن کهسار شتابی دارد
نعمت روی زمین قسمت بی شرمان است
جگر خویش خورد هر که حجابی دارد
نامه ی ماست که جنگ است جوابش صائب
ور نه هر نامه که دیدیم جوابی دارد
***
هر که چون زانوی خود آینه داری دارد
روز و شب پیش نظر باغ و بهاری دارد
می کند جام علاجش به پف کاسه گری
هر سری کز خرد خام غباری دارد
چه شتاب است که در دیده ی من دارد اشک
باز سیماب بر آیینه قراری دارد
به تهیدستی من کیست ز ثابت قدمان؟
سر دیوار به کف دامن خاری دارد
به سیه روزی من کیست درین سبز چمن؟
داغ در مد نظر لاله عذاری دارد
خضر اگر راه به سرچشمه ی حیوان برده است
مست هم در دل شب آب خماری دارد
چهره ی صائب اگر رنگ فشان شد چه غم است؟
شکر لله مژه ی لاله نگاری دارد
***
هر که رخساره ی آیینه گدازی دارد
رو به هر دل که گذارد در بازی دارد
کرد اگر زیر و زبر بتکده ها را محمود
هند هم بهر مکافات ایازی دارد
گر بود دست من از دامن قاتل کوتاه
خون گیرنده ی من دست درازی دارد
چون دم تیغ ز هر موج دلش می لرزد
هر که در دل چو صدف گوهر رازی دارد
من که دارم گره از کار دلم باز کند؟
سینه ی کبک دری چنگل بازی دارد
دل در آن زلف شب و روز بود در تب و تاب
شمع اگر در دل شب سوز و گدازی دارد
در ته پرده ز جوهر بودش چین جبین
گر چه آیینه در خانه ی بازی دارد
منزل روی تو بسیار به دل نزدیک است
گر چه زلف تو ره دور و درازی دارد
گردن از بندگی عشق مکش چون یوسف
که عجب سلسله ی بنده نوازی دارد
زلف کوته شد و بیدار نگردید از خواب
چشم مست تو عجب خواب درازی دارد
می برند اهل جهان دست به دستش چون گل
هر که خلق خوش و پیشانی بازی دارد
صائب از خامه ی ما گلشن معنی به نواست
باغ اگر بلبل هنگامه طرازی دارد
***
حسن نو خط تو سرمایه ی نازی دارد
که ز هر حلقه ی خط چشم نیازی دارد
گر چه از غمزه ی بیرحم تو دل نومیدست
به سر زلف تو امید درازی دارد
حسن خود رای مسخر نشود شاهان را
دل محمود به این خوش که ایازی دارد
آن کس از خار ره عشق تواند گل چید
که ز هر آبله ای چشم فرازی دارد
به که از کف ندهد شیوه ی مردم داری
هر که چون دیده، در خانه ی بازی دارد
سینه ی گرم تو از جوش نیفتد صائب!
که عجب زمزمه ی گوش گدازی دارد
***
گوشه گیری که لب نان حلالی دارد
سی شب از گردش ایام هلالی دارد
نیست جویای نظر چون مه نو ماه تمام
خودنمایی نکند هر که کمالی دارد
آب بر حسن گلوسوز فشاندن ستم است
ور نه لب تشنه ی ما آب زلالی دارد
چشم حیران کند از قطره ی شبنم ایجاد
هر که چون لاله و گل چهره ی آلی دارد
صدف بسته دهان نیست ز گوهر خالی
نشوی غافل ازان دل که ملالی دارد
فکر آن موی میان برد ز من صبر و قرار
خواب تلخ است بر آن کس که خیالی دارد
بال طاوس به صد چشم نگهبان خودست
نیست ایمن ز خطر هر که جمالی دارد
هر که چون نافه سر خود به گریبان برده است
می توان یافت که رم کرده غزالی دارد
خال از اندیشه ی خط روز خوش از عمر ندید
وای بر اختر سعدی که وبالی دارد
نتوان نسخه ازان چشم ز شوخی برداشت
ور نه مجنون به نظر چشم غزالی دارد
قسمت دیده ی شورست ازو گریه ی تلخ
هر که هر روز چو خورشید زوالی دارد
پرده ی صبح امیدست شب نومیدی
دل سودازده امید وصالی دارد
از ادب نیست شدن دست و گریبان با شمع
ور نه پروانه ی ما هم پر و بالی دارد
گر چه از بزم تو دل حلقه ی بیرون درست
با خیال تو عجب صحبت حالی دارد
هر که در دایره ی ساده دلان نیست چو ماه
دل نبندد به کمالی که زوالی دارد
دل خون گشته اش از آب بود لرزانتر
هر که سر در قدم تازه نهالی دارد
چه ضرورست چو خورشید به درها گردد؟
هر که در پرده ی شب راه سؤالی دارد
دل زاهد نشود صاف به صوفی صائب
زشت از دیدن آیینه ملالی دارد
***
هر کف خاک ز احسان تو جانی دارد
هر حبابی ز محیط تو جهانی دارد
هیچ قفلی به کلید دگری وا نشود
هر زبان گوشی و هر گوش زبانی دارد
خبر دوری راه از دگران می شنود
هر که چون بیخبری تخت روانی دارد
جگر ماست ولی نعمت هر جا داغی است
لاله از سفره ی ما سوخته نانی دارد
می تواند کسی از خار مغیلان گل چید
که ز هر آبله چشم نگرانی دارد
چشم بر روی مه عید گشاید هر شام
هر که از خوان قناعت لب نانی دارد
رخنه ی ملک محال است نگیرند شهان
می رسد رزق به هرکس که دهانی دارد
چرخ دل زنده ز همصحبتی خورشیدست
پیر هرگز نشود هرکه جوانی دارد
صائب این آن غزل حافظ شیرین سخن است
کلک ما نیز زبانی و بیانی دارد
***
نرگس از دور به آن چشم نگاهی دارد
وقت گل خوش که عجب طرف کلاهی دارد
سر سودازدگان را سبک از جای مگیر
کاین کدو چون خم می پشت و پناهی دارد
دست ارباب دعا را مکن از دولت دور
کاین چراغی است که از دست پناهی دارد
برق تازان به صف خرمن ما می آید
هر که در سینه گمان شعله ی آهی دارد
صید بیمار گرفتن ز جوانمردی نیست
ور نه بر چشم تو دل حق نگاهی دارد
تار و پود نفس ما ز نظام افتاده است
داغ شمعیم که سر رشته ی آهی دارد
کعبه هر چند که در مد نظر افتاده است
هر که را می نگری چشم به راهی دارد
صائب از چشم سخنساز ندارد ذوقی
گرد آن چشم که رم کرده نگاهی دارد
***
ذره ام چشم به خورشید لقایی دارد
استخوانم سر پیوند همایی دارد
منزل ماست که چون ریگ روان ناپیداست
ور نه هر قافله ای راه به جایی دارد
درد درمان طلبیهاست که بی درمان است
ور نه هر درد که دیدیم دوایی دارد
بحر اگر بر صدف گوهر خود می نازد
دامن بادیه هم آبله پایی دارد
کشش دل به خرابات مرا راهنماست
خانه ی کعبه اگر قبله نمایی دارد
تهمت دامن آلوده و مجنون، هیهات
این سخن را به کسی گو که قبایی دارد
در صف اهل ریا از همه کس در پیش است
چون علم هر که عصایی و ردایی دارد
مژه بر هم نزد آیینه ز اندیشه ی چشم
خواب راحت نکند هر که صفایی دارد
بوالهوس شو که ز دستش به زمین نگذارند
هر که چون جام لب بوسه ربایی دارد
طرف فاخته را سرو به بلبل ندهد
هر نوا گوشی و هر گوش نوایی دارد
این که از لغزش مستانه نمی اندیشد
می توان یافت که دل تکیه به جایی دارد
صائب این آن غزل حافظ شیرین سخن است
مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد
***
جام می چهره ی اندیشه نمایی دارد
سینه درد کشان طرفه صفایی دارد
دل بیدرد ندارد خبر از پیکانش
ور نه این بیضه ی فولاد همایی دارد
دلگشاتر ز تماشای بناگوش تو نیست
صبح هر چند دم عقده گشایی دارد
مستی از گل نکند مرغ چمن را غافل
ناله ی بیخبران راه به جایی دارد
در گلوی جرسش ناله ی خونین گره است
کاروانی که ز پی آبله پایی دارد
روزگاری است که از پیشروان می گردد
چون علم هر که عصایی و ردایی دارد
هر دلی را غمی از عشق و مرا هر سر موی
غم تنهایی و اندوه جدایی دارد
گریه ی ماست که در هیچ دلی راهش نیست
ور نه باران ز صدف خانه خدایی دارد
تو غم خانه ی بی صاحب خود خور که حباب
خانه پردازتر از سیل، هوایی دارد
بوسه گر نیست، به پیغام دلم را بنواز
کز شکر نی چو تهی گشت نوایی دارد
گر نسازد به ثمر کام جهان را شیرین
سرو آزاده ی ما دست دعایی دارد
صفحه ی روی تو را دیده ی بدبین مرساد
که عجب آینه ی زنگ زدایی دارد
کعبه و دیر شد از خامه ی صائب پرشور
فرصتش باد که مستانه نوایی دارد
***
دل آگاه ز تن فکر رهایی دارد
از رفیقی که گران است جدایی دارد
زاهد ساده دل ما چه قدر مرحوم است
جنت امید ز طاعات ریایی دارد
دل به خط نقل مکان کرد ازان حلقه ی زلف
می توان یافت که انداز رهایی دارد
دل به مطلب ز نگاه غلط انداز رسید
این هدف طالعی از تیر هوایی دارد
گل که از برگ سراپا لب رنگین سخن است
طمع بوسه ازان دست حنایی دارد
آفتاب از مه نو، کاسه ی دریوزه به کف
نور ازان صبح بناگوش گدایی دارد
زشت در مرتبه ی خویش کم از زیبا نیست
هر چه را می نگری حسن خدایی دارد
نیست ممکن که ز کارش گرهی باز شود
رهنوردی که غم آبله پایی دارد!
کاش آن ترک ستمکار به قرآن می داشت
اعتقادی که به دیوان نوایی دارد
دور گردان وفا را غم نزدیکان نیست
ور نه از زلف دل ما چه جدایی دارد؟
چون طمع لازم ارباب سخن افتاده است
صائب انصافی از احباب گدایی دارد
***
پاس اندوه دل تنگ نگه می دارد
شیشه ی ما طرف سنگ نگه می دارد
در زمان دل دیوانه ی من هر طفلی
چون فلاخن به بغل سنگ نگه می دارد
بلبل از سیر مقامات ندارد خبری
عشق کی پرده ی آهنگ نگه می دارد؟
چون گل از خنده پریشان شود اوراق حواس
غنچه را جمع دل تنگ نگه می دارد
سنگ کم نیست کسی را که به میزان نظر
چون گهر عزت هر سنگ نگه می دارد
غرض این است که غیری نکند در دل جای
آن که ما را به دل تنگ نگه می دارد
شیشه را از خطر سنگ حوادث صائب
بیشتر باده ی گلرنگ نگه می دارد
***
نه همین فکر مرا روز به من نگذارد
که به خوابم گل شب بوی سخن نگذارد
هر عقیقی که دلش در گرو نام بود
پشت آسوده به دیوار یمن نگذارد
سر زلفی که من از شام غریبان دیدم
هیچ سودازده ای را به وطن نگذارد
گل اگر شرم ز روی چمن آرا نکند
آرزو در دل مرغان چمن نگذارد
چون سهیل عرق شرم دلم می لرزد
که کسی دست بر آن سیب ذقن نگذارد
یک سحر لاله ی خورشید نیاید بیرون
که فلک داغ نوی بر دل من نگذارد
در فسونسازی آن چشم سیه حیرانم
که خموش است و کسی را به سخن نگذارد
چون برم سر به گریبان خموشی صائب؟
که گریبان من از دست، سخن نگذارد
***
دل و دین و خرد و هوش مرا صهبا برد
حاصل عمر من این سیل گران یکجا برد
نه همین تشنه من از میکده بیرون رفتم
که صدف هم دل پرآبله از دریا برد
نکند جاذبه ی عشق اگر کوتاهی
می توان بار دو عالم به تن تنها برد
کوه تمکین فلک، مهره ی بازیچه ی اوست
عالم آشوب نگاهی که مرا از جا برد
هوس داغ تو سر داد به صحرا ما را
طلب درد تو ما را به در دلها برد
چشمه ی خضر کنون بر سر انصاف آمد
که دل از آب شدن تشنگی ما را برد
نیست شایسته ی افسوس متاع دل ما
جای رحم است بر آن دزد که این کالا برد
گوهر از گرد یتیمی نتواند دل کند
گرد مجنون نتوان از دل این صحرا برد
نیست در میکده جز رطل گران دلسوزی
که تواند ز دل امروز غم فردا برد
می توان شست سیاهی ز دل شب صائب
نتوان از سر شوریده ی ما سودا برد
***
سرو را شیوه ی رفتار تو از جا ببرد
کبک را با همه شوخی روش از پا ببرد
خانه ی چشم تو پرداخت مرا از دل و دین
رخت را خانه ندیدیم به یغما ببرد
راه باریک فنا راه گرانباران نیست
سوزنی را نتوانست که عیسی ببرد
شکوه ی عفو ز گرد گنه ما بیجاست
سیل جز خار چه دارد که به دریا ببرد؟
حیف و صد حیف که در مجمع خوبان صائب
نیست امروز حریفی که دل از ما ببرد
***
دل محال است ز ما عشوه ی دنیا ببرد
یوسف آن نیست که فرمان زلیخا ببرد
این گرانی که من از بار علایق دارم
نیست ممکن که مرا سیل به دریا ببرد
بیش ازین نیست که هرکس توانگر باشد
حسرتی چند ز ما بیش ز دنیا ببرد
کاش می ماند بجا تخته ای از کشتی ما
که ازین ورطه به ساحل خبر ما ببرد
می تواند کلف از آینه ی ماه زدود
هر که زنگار کدورت ز دل ما ببرد
محو در عالم بی نام و نشانی گشتیم
خبر عزلت ما کیست به عنقا ببرد؟
نیست جز پیر خرابات عزیزی امروز
که به یک جام ز خاطر غم فردا ببرد
تا چه از لطف بجا با دل عشاق کند
شوخ چشمی که دل از رنجش بیجا ببرد
از جهان با نظر بسته بسازید که عشق
هر که را چشم ببندد به تماشا ببرد
کرد هر چند ز غیرت عرق خون پرویز
نقش شیرین نتوانست ز خارا ببرد
سیل در سلک نقش سوختگان است اینجا
کوه تمکین تو را کیست که از جا ببرد؟
هر چه جز عشق بود قابل دل بستن نیست
هر که خواهد دل و دین و خرد از ما ببرد
صائب آهسته روی پیشه ی خود ساز که آب
پنجه ی آتش سوزان به مدارا ببرد
***
هر که آیینه به روشنگر ساغر ببرد
رخی افروخته چون مهر به محشر ببرد
سر درین وادی خونخوار گل پیشرس است
غمزه ی او نه حریفی است که افسر ببرد
ترک دستار سبکبار نگرداند مرا
فکر دستار مرا کیست که از سر ببرد؟
چند چون عود درین بزم دل سوخته ام
بوی خوش آرد و خاکستر مجمر ببرد؟
داغ محرومیم از وصل کسی می داند
که لب تشنه ز سرچشمه ی کوثر ببرد
در اثر کوش که جز آینه دلسوزی نیست
که چراغی به سر خاک سکندر ببرد
هر که چون مهر دلش با همه عالم صاف است
نامه ای پاکتر از صبح به محشر ببرد
تا دل خویش به همت بتوان آینه ساخت
صائب آن نیست که حاجت به سکندر ببرد
***
چشم شوخ تو محال است که خوابش ببرد
مگر از مستی سرشار شرابش ببرد
عرق شبنم گل خشک نگشته است هنوز
مگذارید که گلچین به شتابش ببرد
بحر اگر از گهر خویش زند جوش گزاف
طفل اشکم به زبان آید و آبش ببرد
صائب این بار به صد دست نگه خواهم داشت
دل مجروح اگر جان ز عتابش ببرد
***
هر که چون غنچه سر خود به گریبان نبرد
وقت رفتن ز گلستان لب خندان نبرد
از جهان قسمت ارباب نظر حیرانی است
نرگس از باغ بجز دیده ی حیران نبرد
چشم ما شور بود، ورنه کدامین ذره است
کز تماشای تو خورشید به دامان نبرد
خط گستاخ چها با گل روی تو نکرد
مور اینجاست که فرمان سلیمان نبرد
دل سودازده عمری است هوایی شده است
آه اگر راه به آن زلف پریشان نبرد
ترک سر کن که درین دایره ی بی سر و پا
تا کسی سر ندهد گوی ز میدان نبرد
زلفش از حلقه سراپای ازان چشم شده است
که کسی دست به آن سیب زنخدان نبرد
خاکیان را چه بود غیر گنه راه آورد؟
سیل غیر از خس و خاشاک به عمان نبرد
می رسانند به آب اهل طمع، خانه جود
خانه را حاتم طی چون به بیابان نبرد؟
در و دیوار به محرومی من می گریند
هیچ کس دامن خالی ز گلستان نبرد!
تو که در مکر و حیل دست ز شیطان بردی
چه خیال است که ایمان ز تو شیطان نبرد؟
بازوی همت ما سست عنان افتاده است
ورنه گردون نه کمانی است که فرمان نبرد
صائب از بس که خریدار سخن نایاب است
هیچ کس زاهل سخن شعر به دیوان نبرد
***
جان کس از دیدن آن سیب زنخدان نبرد
این ترنجی است که بر هر که خورد جان نبرد
هوس از حسن شود کامروا بیش از عشق
جیب و دامان تهی طفل ز بستان نبرد
نوبر گوی سعادت نکند چوگانش
هر که چون غنچه سر خود به گریبان نبرد
بی نیازی در جنت به رخش باز کند
مور اگر حاجت خود را به سلیمان نبرد
دارد انجامی اگر راه طلب، سوختن است
غیر پروانه کس این راه به پایان نبرد
تا ابد خواری غربت نکشد در یتیم
دل نه طفلی است که عشقش به دبستان نبرد
تلخی باده کم از پنبه ی مینا نشود
بالش نرم ز سر خواب پریشان نبرد
غیر موری که به لب مهر قناعت دارد
دهن تلخ کسی از شکرستان نبرد
با لب بسته بسازید اگر اهل دلید
که سر از بزم برون پسته ی خندان نبرد
کی به جانهای گرفتار دلش خواهد سوخت؟
یوسف مصر اگر زحمت زندان نبرد
ترک سر گوی که در معرکه ی جانبازان
تا کسی سر ندهد گوی ز میدان نبرد
زان سیه می کند از آه جهان را عاشق
که کسی راه به سر منزل جانان نبرد
قسمت صائب از آن چهره همین حیرانی است
شبنم از باغ بجز دیده ی حیران نبرد
***
از سری جوی سعادت که ز دولت گذرد
تن به خواری دهد از افسر عزت گذرد
هر که دامن کشد از خار علایق اینجا
سالم از دامن صحرای قیامت گذرد
آنچه دارند ز شب زنده همان از عمرست
خون مرده است دگر هرچه به غفلت گذرد
خانه ی هرکه به اندازه بود چون زنبور
همه ایام حیاتش به حلاوت گذرد
دامن برق به خاشاک علایق شد بند
تا که زین وادی خونخوار سلامت گذرد؟
می توان رست به همواری ازین عالم تنگ
رشته از چشمه ی سوزن به فراغت گذرد
چون زمین پاک بود تخم مدارید دریغ
صبح حیف است که بی اشک ندامت گذرد
عاشق از زخم زبان باک ندارد، ورنه
آتش از سایه ی این خار به دهشت گذرد
شور عشق است نمک مایده ی هستی را
ای خوش آن عمر که در شغل محبت گذرد
می توان گفت نصیبی ز سخاوت دارد
باد دستی که ز آوازه ی همت گذرد
دولت سنگدلان زود بسر می آید
سیل از سینه ی کهسار به سرعت گذرد
مردم آزار محال است خجالت نکشد
که نمک آب شود چون به جراحت گذرد
درد خود را نکند پیش مسیحا اظهار
هرکه سالم ز دم تیغ شهادت گذرد
دامن هر که بود پاک ز عصیان صائب
چون سیاووش ز آتش به سلامت گذرد
***
زخم عشاق محال است ز خنجر گذرد
چه خیال است که مخمور ز ساغر گذرد؟
زاهد خشک ز سرچشمه ی زمزم نگذشت
مست چون از می چون خون کبوتر گذرد؟
چرخ پر کوکبه سد ره عاشق نشود
این سپندی است که چون برق ز مجمر گذرد
عبث آیینه زره پوش ز جوهر شده است
تیر مژگان تو از سد سکندر گذرد
نافه را کاکل مشکین تو در هم پیچید
تا چه از نکهت زلف تو به عنبر گذرد
خضر دست هوسی می کند از دور بلند
صائب آن نیست ز سرچشمه ی ساغر گذرد
***
چه عجب تیر خدنگ تو گر از دل گذرد؟
راهرو گرم چو گردید ز منزل گذرد
دامن تیغ ز خونم شرر افشان گردید
تا ازین شعله چه بر دامن قاتل گذرد
داغ تا چند نهان در ته مرهم باشد؟
عمر آیینه ی ما چند درین گل گذرد؟
سالک آن است که بنشیند و سیار شود
رهرو آن است که از قطع مراحل گذرد
دل بیتاب من و گوشه ی عزلت، هیهات
چه خیال است که پروانه ز محفل گذرد؟
رهرو عشق غم پای سلامت نخورد
خار این بادیه از آبله ی دل گذرد
چشم حیرت زدگان جذبه ی دیگر دارد
حسن از عشق محال است که غافل گذرد
اهل دل فارغ از اندیشه ی باطل باشند
عمر نادان به تمیز حق و باطل گذرد
چه عجب صائب اگر دل به تماشای تو داد؟
که صنوبر ز تماشای تو از دل گذرد
***
هر کجا قصه ی آن طره و کاکل گذرد
موج آشفتگی از دامن سنبل گذرد
که گذشته است ازین باغ، که تا دامن حشر
عرق شرم ورق بر ورق گل گذرد
دامنش در گرو خار ندامت ماند
شوخ چشمی که ز عاشق به تغافل گذرد
دامن حسن غیور تو ازان پاکترست
که تمنای تو در خاطر بلبل گذرد
ننهم پای ارادت به حریمی که در او
حرف طول امل و عرض تجمل گذرد
گریه ی حسرت ما از سر افلاک گذشت
سیل پرزور چو افتد ز سر پل گذرد
کشتی عقل، خراباتی این گرداب است
زهره ی کیست دلیر از قدح مل گذرد؟
بس که در هر گذری راهزنی پنهان است
رشته از کوچه ی گوهر به تأمل گذرد
اگر از عمر گرانمایه بیابد مهلت
صائب آن نیست ز کشمیر و ز کابل گذرد
***
کلفت از مردم آزاده شتابان گذرد
همچو سیلاب که بر خانه بدوشان گذرد
دیده ی هر که نشد باز درین عبرتگاه
روزگارش همه در خواب پریشان گذرد
خود شکن شهپر توفیق مهیا دارد
رفرف موج، سبک از سر عمان گذرد
تاج لعل از سر منصور نهندش بر سر
چون سر دار، سر هر که ز سامان گذرد
گذرد تشنه ی دیدار تو از روضه ی خلد
همچو ماتم زده کز طرف گلستان گذرد
رود از کار دو دستش ز عنانداری دل
هر که را از نظر آن سرو خرامان گذرد
قطع پیوند به دلهای دو نیم آسان است
که سبک از سر خود پسته ی خندان گذرد
دل دشمن به تهیدستی ما می سوزد
برق چون ابر ازین مزرعه گریان گذرد
رفت در بیخبری عهد جوانی افسوس
تا بجا مانده ی هستی به چه عنوان گذرد
تا به کی صائب از آن جان جهان باشم دور؟
مرگ بهتر ز حیاتی که به هجران گذرد
***
روز و شب بر من مهجور به تلخی گذرد
عید و نوروز به رنجور به تلخی گذرد
ندهد کنج قناعت به دو عالم قانع
از سر تنگ شکر مور به تلخی گذرد
تلخی و شوری و شیرینی آب از خاک است
عمر در عالم پرشور به تلخی گذرد
زندگی را نبود چاشنیی بی مستی
عمر در باغ به انگور به تلخی گذرد
مال خود را نکند هر که به شیرینی صرف
از سر شهد چو زنبور به تلخی گذرد
روزگار خط شبرنگ به شیرین دهنان
چون شب جمعه به مخمور به تلخی گذرد
راحت و رنج به اندازه ی هم می باید
شب کوتاه به مزدور به تلخی گذرد
تا به کی در تن خاکی، که شود زیر و زبر
روز ما همچو شب گور به تلخی گذرد؟
تلخی مرگ شود شهد به کامش صائب
هر که زین عالم پرشور به تلخی گذرد
***
پای بر چرخ نهد هر که ز سر می گذرد
رشته چون بی گره افتد ز گهر می گذرد
جگر شیر نداری سفر عشق مکن
سبزه ی تیغ درین ره ز کمر می گذرد
در بیابان فنا قافله ی شوق من است
کاروانی که غبارش ز خبر می گذرد
دل دشمن به تهیدستی من می سوزد
برق ازین مزرعه با دیده ی تر می گذرد
گرمی لاله رخان قابل دل بستن نیست
که به یک چشم زدن همچو شرر می گذرد
در چنین فصل که نم در قدح شبنم نیست
خار دیوار تو را آب ز سر می گذرد
غنچه ی زنده دلی در دل شب می خندد
فیض، آبی است که از جوی سحر می گذرد
عارفان از سخن سرد پریشان نشوند
عمر گل در قدم باد سحر می گذرد
نسبت دامن پاک تو به گل محض خطاست
که سخن در صدف پاک گهر می گذرد
چون صدف مهر خموشی نزند بر لب خویش؟
سخن صائب پاکیزه گهر می گذرد
***
روزگار طرب و نوبت غم می گذرد
ماتم و سور جهان زود ز هم می گذرد
خواب آسودگی و عرصه ی هستی، هیهات
صبح ازین مرحله با تیغ دو دم می گذرد
چه کند عرصه ی ایجاد به دلتنگی ما؟
سخن از تنگی صحرای عدم می گذرد
ماه و خورشید نتابند رخ از سیلی عشق
سکه را حکم به دینار و درم می گذرد
هیچ کس نیست که در فکر دل خود باشد
عمر مردم همه در فکر شکم می گذرد
لب لعل تو به این آب نخواهد ماندن
دور فرماندهی خاتم جم می گذرد
این چه چشم است که از غمزه ی بی زنهارش
آب تیغ از سر آهوی حرم می گذرد
صائب از اهل حسد می گذرد بر دل من
آنچه بر آینه از صحبت نم می گذرد
***
از میان تیغ برآورد که زمان می گذرد
وقت پیرایش گلزار جهان می گذرد
غافلان پشت به دیوار فراغت دارند
عمر هر چند که چون آب روان می گذرد
می کند خواب فراغت به شبستان عدم
هر که اینجا سبک از خواب گران می گذرد
می شود رو به قفا روز قیامت محشور
چون شرر هر که ز دنیا نگران می گذرد
در بیابان ملامت دل دیوانه ی ما
همچو تیغی است که بر سنگ فسان می گذرد
نتوان طوطی ما را به شکر داد فریب
سخن از چاشنی کنج دهان می گذرد
آه ازان دلبر محجوب که در پرده ی شب
روی پوشیده ز آیینه ی جان می گذرد
گر چه باشد به هوس، عشق به از عقل بود
تیر هر چند بود کج ز کمان می گذرد
از جهان گذران نیست گذشتن آسان
شبنم ماست کزاین ریگ روان می گذرد
صاف شو تا همه خوبان به رضایت باشند
در گلستان، سخن آب روان می گذرد
صائب از شرم برون آ، که درین یک دو سه روز
نوبت خوبی آن غنچه دهان می گذرد
***
کعبه از کوی تو لبیک زنان می گذرد
زمزم از خاک درت اشک فشان می گذرد
با همه تار تعلق که در او پیچیده است
شمع در نیم نفس از سر جان می گذرد
اگر این است فلک، روز و شب عشرت ما
در شب جمعه و روز رمضان می گذرد
قصه ی خنجر الماس مگویید به ما
که در اینجا سخن از تیغ زبان می گذرد
غیرت از مدعیان خون مرا خواهد خواست
باغبان کی ز سر جرم خزان می گذرد؟
***
غنچه ی راز مرا آه به ناخن وا کرد
خنده ی چاک، گریبان مرا رسوا کرد
زخم از پهلوی من طرف نمایان بربست
داغ در سینه ی من چشم تماشا وا کرد
گریه ی تلخ مرا خنده ی او شیرین ساخت
شعله ی آه مرا قامت او رعنا کرد
شعله ی حسن، جگر سوخته ای می طلبید
عشق در هر دو جهان گشت و مرا پیدا کرد
ببر ای باد صبا مژده به طفلان هوس
که در باغ نوی سبزه ی خطش وا کرد
برو ای زورق بی ظرف حباب از سر اشک
موج لنگر نتوانست درین دریا کرد
در هواداری آن زلف کم از شانه مباش
که سر خود همه را در سر این سودا کرد
صائب این تازه غزل را ز تو هرکس که شنید
از سویداش به مجموعه ی دل انشا کرد
***
دولت از دیده ی بیدار طلب باید کرد
گریه چون شمع نهان در دل شب باید کرد
نیست چون یک دو نفس بیش تو را بهره ز عمر
همچو صبح این دو نفس صرف طرب باید کرد
صبح صادق شود از مشرق سودا طالع
سخن راست ز دیوانه طلب باید کرد
استخوان جای طباشیر نگیرد هرگز
با حسب بهر چه اظهار نسب باید کرد؟
شوخی طفل یکی صد شود از رو دادن
ادب بی ادبان را به ادب باید کرد
ریزش ابر نباشد به فشردن موقوف
از کریمان چه ضرورست طلب باید کرد؟
چشم بستن ز مکافات رکاب ظفرست
خصم مغلوب چو شد ترک غضب باید کرد
هست در خاطر اگر داعیه ی بخت جوان
صائب از پیر خرابات طلب باید کرد
***
خویش را پیشتر از مرگ خبر باید کرد
در حضر فکر سرانجام سفر باید کرد
پیش ازان دم که شود تکمه ی پیراهن خاک
سر ازین خرقه ی نه توی بدر باید کرد
حاصل کار جهان غیر پشیمانی نیست
فکر شغل دگر و کار دگر باید کرد
نفسی چند که در سینه ی پرخون باقی است
صرف افغان شب و آه سحر باید کرد
پیشتر زان که شود کشتی تن پا به رکاب
کشتی فکر درین بحر خطر باید کرد
سیر انجام در آیینه ی آغاز خوش است
دام را پیشتر از دانه نظر باید کرد
تا مگر اختر توفیق فروزان گردد
گریه ای چند به هر شام و سحر باید کرد
پیش ازان دم که زمین دوز کند خار اجل
دامن سعی، میان بند کمر باید کرد
تا گل ابری از ایام بهاران باقی است
صدف خویش لبالب ز گهر باید کرد
به رفیقان گرانبار نپردازد شوق
توشه ی این سفر از لخت جگر باید کرد
فکر جان در سفر عشق به خاطر بارست
از گرانباری این راه حذر باید کرد
قسمت مردم بی برگ بود میوه ی خلد
دهنی تلخ به امید ثمر باید کرد
نتوان راه عدم را به عصا طی کردن
پا چو از کار شد اندیشه ی پر باید کرد
شارع قافله ی فیض بود رخنه ی دل
چشم خود وقف بر این راهگذر باید کرد
پرتو عاریتی نعل در آتش دارد
شمع محراب ز رخسار چو زر باید کرد
مادر خاک به فرزند نمی پردازد
روی در منزل و مأوای پدر باید کرد
یک جهت گر شده ای در سفر یکتایی
صائب از هر دو جهان قطع نظر باید کرد
***
ای دل از دشمن خاموش حذر باید کرد
از گزند می بی جوش حذر باید کرد
بیشتر کار کند تیغ چو لنگر دارست
از دعای لب خاموش حذر باید کرد
بر جگرداری دزدست شب ماه گواه
از خط و خال بناگوش حذر باید کرد
تیر از بحر کمان می کند انشای سفر
چون رسد کار به آغوش حذر باید کرد
فقر پوشیده و شمشیر برهنه است یکی
از فقیران قباپوش حذر باید کرد
صائب از جوش سخن داد به طوفان عالم
از محیطی که زند جوش حذر باید کرد
***
نوبهارست سرانجام زری باید کرد
به خرابات ز مسجد گذری باید کرد
زر به زر هر که دهد نیست پشیمان شدنش
نقد جان صرف ره سیمبری باید کرد
پیش ازان کاین دل صد پاره پریشان گردد
فکر شیرازه ی موی کمری باید کرد
خس و خاشاک به دریا نرسد بی سیلاب
سر فدای قدم راهبری باید کرد
تا چو یاقوت مگر سنگ تو گوهر گردد
سالها خدمت روشن گهری باید کرد
نیست انصاف ازین مرحله غافل رفتن
خفتگان را به سرپا خبری باید کرد
پیش ازان کاین قفس تنگ بهم درشکند
فکر بالی و سرانجام پری باید کرد
چون نی از ناله دلی را نکنی گر بیدار
نقل این تلخ دهانان شکری باید کرد
گر به خاکستر شب آینه روشن نکنی
صیقل از قامت خم هر سحری باید کرد
لاابالی است حقیقت همه جا می باشد
به خرابات مغان هم گذری باید کرد
چون به بی حاصلی آزاد توان شد چون سرو
چه ضرورست تلاش ثمری باید کرد؟
تا به کی خرج تماشای جهان خواهی شد؟
در سرانجام خود آخر نظری باید کرد
جای رحم است به آشفته دماغی کاورا
زندگانی به مراد دگری باید کرد
از سفر کردن ظاهر نشود کار تمام
صائب از خویش چو مردان سفری باید کرد
***
دل چون آینه را تار نمی باید کرد
پشت بر دولت دیدار نمی باید کرد
عارفی را که پر و بال فلک جولان نیست
سیر در کوچه و بازار نمی باید کرد
می رود زود برون از ته پا کرسی دار
تکیه بر دولت بیدار نمی باید کرد
تا توان بود خمش، چون قلم از بی مغزی
سر خود در سر گفتار نمی باید کرد
می رسد نامه ی سر بسته در اینجا به جواب
درد دل پیش حق اظهار نمی باید کرد
نقطه در سیر و سکون تابع رمال بود
شکوه از ثابت و سیار نمی باید کرد
هرکه بر خود نکند رحم، بر او رحم جفاست
باده تکلیف به هشیار نمی باید کرد
از در حق به در خلق مبر حاجت خود
شکوه از یار به اغیار نمی باید کرد
از تهی مغز طمع بند زبان نتوان داشت
خامه را محرم اسرار نمی باید کرد
رتبه ی حسن یکی صد شود از دیده ی پاک
منع آیینه ز دیدار نمی باید کرد
مرکز دایره ی عیش ثبات قدم است
سیر بی نقطه چو پرگار نمی باید کرد
ذکر خالص بود از بند علایق رستن
رشته ی سبحه ز زنار نمی باید کرد
تا دو لب تیغ دو دم می شود از خاموشی
دهن زخم ز گفتار نمی باید کرد
مکن آن روی عرقناک ز عاشق پنهان
ظلم بر تشنه ی دیدار نمی باید کرد
صائب از آب شود آتش سرکش مغلوب
جنگ با مردم هموار نمی باید کرد
***
روی آیینه ی دل تار نمی باید کرد
پشت بر دولت دیدار نمی باید کرد
از پریشان سخنی عمر قلم شد کوتاه
زندگی در سر گفتار نمی باید کرد
بالش نرم، کمینگاه گرانخوابیهاست
تکیه بر دولت بیدار نمی باید کرد
ای گل از آتش اگر خط امان می خواهی
خنده بر مرغ گرفتار نمی باید کرد
با متاعی که به سیم و زر قلب است گران
ناز یوسف به خریدار نمی باید کرد
بوسه گر نیست دل خسته به پیغام خوش است
زندگی تلخ به بیمار نمی باید کرد
ابر رحمت نبود قابل هر شوره زمین
باده تکلیف به هشیار نمی باید کرد
دردها می شود اکثر ز طبیبان افزون
غم خود عرض به غمخوار نمی باید کرد
از رخ تازه زند خون خریداران جوش
جنس خود کهنه به بازار نمی باید کرد
بر لباس است نظر مردم کوته بین را
سر خود در سر دستار نمی باید کرد
بی نگهبان چو شود حسن خطرها دارد
خار را دور ز گلزار نمی باید کرد
دل آزاده ی خود را چو بخیلان صائب
کیسه ی درهم و دینار نمی باید کرد
***
خنده چون کبک به آواز نمی باید کرد
خویش را طعمه ی شهباز نمی باید کرد
گل به زانو دهد آیینه ی شبنم را جای
روی پنهان ز نظرباز نمی باید کرد
گوهر راز به غماز سپردن ستم است
باده در شیشه ی شیراز نمی باید کرد
عرصه ی تنگ فلک جای پرافشانی نیست
ظلم بر شهپر پرواز نمی باید کرد
بوی گل در گره غنچه پریشان نشود
پیش غماز دهن باز نمی باید کرد
هیچ رنگی ز سیاهی نبود بالاتر
سرمه در چشم فسونساز نمی باید کرد
کار سیلاب کند ریگ روان با بنیاد
تکیه بر عالم ناساز نمی باید کرد
چشم در خانه ی پر دود گشودن ستم است
پیش زشت آینه پرداز نمی باید کرد
چون ز خط قافله ی حسن شود پا به رکاب
به خریدار، دگر ناز نمی باید کرد
دهن از حرف بد و نیک چو بستی صائب
هیچ اندیشه ز غماز نمی باید کرد
***
رو نهان از دل بی کینه نمی باید کرد
اینقدر ناز به آیینه نمی باید کرد
در جوانی ز می ناب گذشتن ستم است
شنبه ی خود شب آدینه نمی باید کرد
می توان تا گره زلف پریشانی ساخت
دل خود را گره سینه نمی باید کرد
می برد دیده ی بی شرم طراوت ز عذار
جلوه بی پرده در آیینه نمی باید کرد
تا به اکسیر ریاضت نکنی خون را مشک
خرقه چون نافه ز پشمینه نمی باید کرد
تشنه چشمی غم همکاسه ز دل می شوید
باده در جام سفالینه نمی باید کرد
تیغ بر مرده کشیدن ز جوانمردی نیست
غیبت مردم پیشینه نمی باید کرد
می کند فاش زبان راز نهان را صائب
دزد را محرم گنجینه نمی باید کرد
***
رخنه هایی که مرا در جگر آن مژگان کرد
زرهی نیست که بتوان به قبا پنهان کرد
این طراوت که گل روی تو را داده خدا
می تواند نفس سوخته را ریحان کرد
گوی خورشید به خون دست ز آسایش شست
حسن روزی که سر زلف تو را چوگان کرد
سرمه ی خامشی طوطی گویا گردید
بس که نظاره ی او آینه را حیران کرد
تخم امید من از سعی فلک سبز نشد
دانه ی سوخته خون در جگر دهقان کرد
هیچ جا زیر فلک قابل آرام نبود
این صدف گوهر محبوس مرا غلطان کرد
غوطه در خون شفق زد ز ندامت صائب
هر که چون صبح لبی زیر فلک خندان کرد
***
حسن روزی که صف آرایی آن مژگان کرد
صف محشر علم شهرت خود پنهان کرد
پیش ازین گر به شکر پسته نهان می کردند
لب نو خط تو در پسته شکر پنهان کرد
نیست ممکن که دگر قامت خود راست کند
هر که را جلوه ی مستانه ی او ویران کرد
داد بر باد سر سبز خود از بی مغزی
هر که چون پسته درین بزم لبی خندان کرد
چه ضرورست به تدبیر کنی مشکلتر؟
مشکلی را که به تسلیم توان آسان کرد
بیقراری نتوان برد به دریا از موج
به دوا درد طلب را نتوان درمان کرد
هر که با ابر کرم کرد چو دریا صائب
در حقیقت به همه روی زمین احسان کرد
***
از تپش منع دل بی سر و پا نتوان کرد
منع بیطاقتی قبله نما نتوان کرد
نتوان آب گرفت از جگر تشنه ی تیغ
دل ز دلدار به تدبیر جدا نتوان کرد
با گهر از صدف پوچ گذشتن سهل است
دو جهان چیست که در عشق فدا نتوان کرد؟
تن چه باشد که دریغ از سگ آن کو دارند؟
استخوان چیست که در کار هما نتوان کرد؟
سد آیینه تو را پیش نظر تا باشد
چون سکندر هوس آب بقا نتوان کرد
شود از سجده ی حق آینه ی دل روشن
بی قد خم شده این تیغ جلا نتوان کرد
در حریمی که کند دلبر ما دست بلند
چیست پیراهن یوسف که قبا نتوان کرد؟
صبح در خون شفق می تپد و می گوید
که نفس راست درین تنگ فضا نتوان کرد
نگذری تا ز سر دانه ی دل چون پر کاه
دست خود در کمر کاهربا نتوان کرد
به زبانی که کشد خار ملامت صائب
دامن کعبه ی مقصود رها نتوان کرد
***
قطع امید ازان موی کمر نتوان کرد
راه باریک چو افتاد گذر نتوان کرد
صبر را حوصله ی جنبش مژگان تو نیست
پیش شمشیر قضا سینه سپر نتوان کرد
دلم از رشک تماشایی او پر خون است
گر چه در چشمه ی خورشید نظر نتوان کرد
خرد سست قدم را به حریفان بگذار
که به این بدرقه از خویش سفر نتوان کرد
نگذری تا ز سر هستی ناقص چو حباب
سر ازین قلزم خونخوار بدر نتوان کرد
ای بسا رزم که مردی سپر انداختن است
به شجاعت همه جا دست بدر نتوان کرد
نفس برق درین وادی خونخوار گداخت
از تمنای جهان زود گذر نتوان کرد
عقده ای نیست درین دایره ی بی سر و پا
که ز هم باز به یک آه سحر نتوان کرد
دهن از خبث بشو پاک که مانند صدف
آب را بی دهن پاک، گهر نتوان کرد
تا چو کشتی ننهی بار رفیقان بر دل
پنجه در پنجه ی دریای خطر نتوان کرد
تا نمی در قدح اهل مروت باقی است
صائب از کوی خرابات سفر نتوان کرد
***
بیش ازین پیروی حرص و هوس نتوان کرد
همعنانی به سگ هرزه مرس نتوان کرد
دامن دولت دنیا نتوان سخت گرفت
سایه ی بال هما را به قفس نتوان کرد
اینقدر کز تو دلی چند بود شاد، بس است
زندگانی به مراد همه کس نتوان کرد
شرر کذب به یک چشم زدن می میرد
تکیه بر دوستی اهل هوس نتوان کرد
نعمتی نیست که چشمی نبود در پی آن
ترک وصل شکر از بهر مگس نتوان کرد
صائب از طول امل دست هوس کوته دار
که در این دام بجز صید مگس نتوان کرد
***
دعوی بوسه به آن غنچه دهن نتوان کرد
در میان چون نبود هیچ، سخن نتوان کرد
بس که تقریب پی آب شدن می جوید
نگه گرم به آن سیب ذقن نتوان کرد
خلوتی نیست که خالی ز سخن چین باشد
پیش آیینه درین عهد سخن نتوان کرد
ای که بر آتش گل داشته ای دست از دور
خنده بر ناله ی مرغان چمن نتوان کرد
دعوی خون من و وعده ی دلدار یکی است
که به افسون مه و سال کهن نتوان کرد
هر کجا خامه ی صائب بگشاید سر حرف
سخن از خسرو (و) افکار (حسن) نتوان کرد
***
تا حیا قطع نظر زان گل رخسار نکرد
مور خط رخنه در آن لعل شکربار نکرد
دهن غنچه ی تصویر، تبسم زده شد
دل ما نوبر یک خنده ی سرشار نکرد
رفت چون آبله هر بدگهری دست بدست
گوهر ما ز صدف روی به بازار نکرد
چشم بر شربت خون دو جهان دوخته است
خویش را چشم تو بی واسطه بیمار نکرد
یوسف ما به تهیدستی کنعان در ساخت
جنس خود چون دگران کهنه به بازار نکرد
هرکسی گوهر خود را به خریدار رساند
صائب ماست که پروای خریدار نکرد
***
برق را در نظر آور به خس و خار چه کرد
تا بدانی که به من شعله ی دیدار چه کرد
گر بگویم، رود از دست صدف گیرایی
که به آب گهرم سردی بازار چه کرد
میوه چون پخته شود شاخ بر او زندان است
سر منصور به آرامگه دار چه کرد؟
هدف سوزن الماس شود پرده ی گوش
گر بگویم به من آن غمزه ی خونخوار چه کرد
مشتی از خار فراهم کن و در آتش ریز
چند پرسی به تو گردون ستمکار چه کرد؟
از ترشرویی گردون گله بی انصافی است
خنده ی برق شنیدی به خس و خار چه کرد
سر به دامان بهارست رگ خواب تو را
تو چه دانی که به من دیده ی بیدار چه کرد؟
غافل از خویش نه ای نیم نفس، چون دانی
که تمنای تو با صائب افگار چه کرد؟
***
سیل را در نظر آور که به ویرانه چه کرد
تا بدانی به من آن جلوه ی مستانه چه کرد
هوشیاران جهان راه بیابان گیرند
گر بگویم که شب آن نرگس مستانه چه کرد
در و دیوار ز شوق تو ندارد آرام
یارب این زلزله با کعبه و بتخانه چه کرد
تو که هرگز سخن سخت ز کس نشنیدی
سنگ اطفال چه دانی که به دیوانه چه کرد
طاقت سیلی اخوان نبود یوسف را
خط بیرحم به رخساره ی جانانه چه کرد
می کند یک دل دیوانه جهان را پرشور
یارب آن زلف به چندین دل دیوانه چه کرد
بوی گل بار بود بر دل روشن گهران
شمع با بال و پرافشانی پروانه چه کرد
خواب را بستر بیگانه پریشان سازد
جان آگاه درین عالم بیگانه چه کرد
نیست تاب سخن سخت دل نازک را
با لب نازک او تا لب پیمانه چه کرد
بود بر شوخی او نه صدف گردون تنگ
در دل تنگ من آن گوهر یکدانه چه کرد
دوش کز گردش چشم تو دو عالم شد مست
زاهد خشک ندانم که به شکرانه چه کرد
سیل بر دامن صحرا نگذشته است تو را
تو چه دانی که به من جلوه ی مستانه چه کرد
کف ساقی ید بیضا شد ازین می صائب
یارب آن باده ی لب سوز به پیمانه چه کرد
***
سیر حسن خود اگر در دل ما خواهی کرد
سفر آینه را رو به قفا خواهی کرد
گر بدانی که چه مشتاق به آغوش توام
نامه ی شوق مرا بند قبا خواهی کرد
تو که در خانه ی آیینه نداری آرام
در دل و دیده ی من خانه کجا خواهی کرد؟
وقت نازکتر ازان موی میان گردیده است
رحم اگر بر دل صد پاره ی ما خواهی کرد
با رخ ساده کنی خون دل پرکاران را
در زمان خط شبرنگ چها خواهی کرد
پای سیمین مکن آلوده به هر نقش و نگار
گر گذر بر سر خاک شهدا خواهی کرد
دل بی قید تو زندان فراموشان است
صائب دلشده را یاد کجا خواهی کرد؟
***
آن که منع من مخمور ز صهبا می کرد
لب میگون تو را کاش تماشا می کرد
عشق در کف ز دل سوخته خاکستر داشت
حسن آن روز که آیینه مصفا می کرد
دل پر خونم اگر آبله بیرون می داد
از گهر بادیه را دامن دریا می کرد
در دل سخت تو تأثیر ندارد، ور نه
کوه را ناله ی من بادیه پیما می کرد
از خط سبز چو موم است کنون نقش پذیر
دل سخت تو که خون در دل خارا می کرد
عاشقان را به سر خاک شدن خون می شد
زیر پا گر نظر آن قامت رعنا می کرد
آن که تسبیح ز دستش نفتادی هرگز
دیدمش دوش سر شیشه به لب وا می کرد
یاد آن عهد که خون در قدحم گر می ریخت
به نگه کردن دزدیده گوارا می کرد
می گشاید نظر از دور به حسرت امروز
آن که گستاخ تو را بند قبا وا می کرد
شب که از تاب می آن چهره برافروخته بود
شمع بال و پر پروانه تمنا می کرد
دل سنگین تو خون می شد اگر می دیدی
که فراق تو چه با این دل شیدا می کرد
لب جان بخش تو از خاک قیامت انگیخت
روح اگر در تن خفاش مسیحا می کرد
آن که می گفت که در پرده ی کفر ایمان نیست
روی نو خط تو را کاش تماشا می کرد
صائب از خواجه مدد خواست درین تازه غزل
که در احیای سخن کار مسیحا می کرد
***
از دو عالم دل اگر رو به سویدا می کرد
سیر پرگار درین نقطه تماشا می کرد
ساده لوحی که به دنبال دوا می گردد
کاش دریوزه ی درد از در دلها می کرد
بر چراغ نفسش دست حمایت می شد
برق اگر با خس و خاشاک مدارا می کرد
تازه گرداندن احرام سفر مطلب بود
روی در ساحل اگر موج ز دریا می کرد
گر ز افتادگی این راه نمی شد کوتاه
دوری کعبه ی مقصود چه با ما می کرد
آب حیوان که سکندر ز سیاهی می جست
بود آماده اگر رو به سویدا می کرد
سالک از دوری این راه خبر گر می یافت
توشه در گام نخستین ز کمر وا می کرد
خبر از سینه ی پر آبله ی خویش نداشت
آن که گوهر طلب از سینه ی دریا می کرد
آب می گشت به چشم دل پرآبله ام
هر که از کار دل خود گرهی وا می کرد
زاهد خشک ز درد طلب آگاه نبود
ور نه تسبیح خود از آبله ی پا می کرد
منت جان مکش از خلق که در شب خفاش
جلوه از خجلت جان بخشی عیسی می کرد
داشت از شاه سخن سنج امید تحسین
صائب آن روز که این خوش غزل انشا می کرد
***
بی تو گر شاخ گلی دیده تماشا می کرد
مشق نظاره ی آن قامت رعنا می کرد
دل صد پاره ی ما دفتر اگر وا می کرد
آتش لاله چه با دامن صحرا می کرد
وصل جاوید حجاب نظر آگاهی است
قطره ی ما سفری کاش ز دریا می کرد
ماه رخسار تو انگشت نما بود آن روز
که فلک هاله ی آغوش مهیا می کرد
تیغ ناز تو اگر آب مروت می داشت
گریه بر زندگی خضر و مسیحا می کرد
گر چه دل روز خوش از گلخن افلاک ندید
اینقدر بود که آیینه مصفا می کرد
حسن خود را اگر از چشم تر ما می دید
آن ستمکاره ی بیباک چه با ما می کرد
اگر از چشم بد خلق نمی اندیشید
صائب از لطف سخن کار مسیحا می کرد
***
حسن آن روز که آیینه مصفا می کرد
عشق در پرده ی زنگار تماشا می کرد
از نفس سوختگی خال لب ساحل شد
گوهر ما که تلاش دل دریا می کرد
شوق هر چاک که در پرده ی دل می افکند
رخنه ای بود که در گنبد مینا می کرد
برق آن حسن جهانسوز به یکدم می سوخت
شوق چندان که پر و بال مهیا می کرد
سنگ اطفال مرا لنگر بیتابی شد
ور نه دیوانه ی من روی به صحرا می کرد
آن که شد گوهر جان دو جهان پامالش
کاش یک بار نگاهی به ته پا می کرد
هر طرف نافه ی دل بود که می ریخت به خاک
هر گره کز سر زلف تو صبا وا می کرد
به تو می داد خط بندگی یوسف را
گر تو را دیده ی یعقوب تماشا می کرد
مردم از عشق مراد دو جهان می جستند
صائب از عشق همان عشق تمنا می کرد
***
در چمن جلوه گر آن قامت رعنا می کرد
ناله ی فاخته را سرو دو بالا می کرد
گر نمی بود تماشای غزالان مانع
گرد ما را که درین بادیه پیدا می کرد؟
در نظر داشت تماشای خط سبز تو را
خال روزی که در آن کنج دهان جا می کرد
دل به سررشته ی عیش دو جهان می پیوست
سر اگر در سر آن زلف چلیپا می کرد
پیرهن چاک برون آمده بودی امروز
تا دگر چشم که را بوی تو بینا می کرد؟
هر سر خار مرا نشتر الماسی بود
تا سپرداری من آبله ی پا می کرد
تیغ عریان تو را دید و ورق برگرداند
آن که دایم ز خدا عمر تمنا می کرد
گر نمی شد دل بیتاب من از غیرت آب
خشکی شانه چه با زلف چلیپا می کرد
داشت تا گوهر من در دل این دریا جای
ساحل از آب گهر جلوه دریا می کرد
صائب این آن غزل حافظ شیراز که گفت
دیگران هم بکنند آنچه مسیحا می کرد
***
خضر اگر چاشنی تیغ شهادت می کرد
ز آب حیوان به لب خشک قناعت می کرد
کشتی حوصله طوفانی شبنم می شد
گل اگر از رخ او کسب طراوت می کرد
می شد از غیرت آیینه دل عاشق آب
خوبی معنی اگر جلوه به صورت می کرد
این زمان ناز هما می کشد از سایه ی جغد
بی نیازی که دو صد ناز به دولت می کرد
این که در کوی تو دل رنگ اقامت می ریخت
کاش بر ریگ روان طرح عمارت می کرد
صفحه ی روی تو را دید و ورق برگرداند
ساده لوحی که به من دوش نصیحت می کرد
پیشتر زان که دهد خامه به دستش استاد
الف قامت او مشق قیامت می کرد
بی لب لعل تو صائب المی داشت که گل
در نظر جلوه ی خمیازه ی حسرت می کرد
***
از خموشی دل روشن گهران آب خورد
کوزه سر بسته چو گردید می ناب خورد
گرد غربت ز رخش بحر کند پاک آخر
هر که در راه طلب گرد چو سیلاب خورد
می فزاید گرهی بر گره مشکل دل
رشته ی جان اگر از چرخ چنین تاب خورد
نیست یک جرعه درین میکده بی خون جگر
باده در جام کند عاشق و خوناب خورد
دایم از خانه برون دشمن من می آید
سنگ بر شیشه ام از زور می ناب خورد
نفسش نکهت پیراهن یوسف دارد
دل هرکس که ازان چاه ذقن آب خورد
به زبان صحبت اشراق ندارد حاجت
شمع روشن دل خود در شب مهتاب خورد
عمر جاوید شود در نظرش موج سراب
خضر اگر زخمی ازان خنجر سیراب خورد
نرود حسرت شمشیر تو از دل به هلاک
گر چه در خواب بود تشنه همان آب خورد
حسن بر عاشق صادق نکند رحم که صبح
خون ز پیمانه ی خورشید جهانتاب خورد
در جهانی که تهیدست برون باید رفت
ساده لوح آن که غم رفتن اسباب خورد
کرد دخل کج احباب ز جان سیر مرا
تا به کی ماهی من طعمه ز قلاب خورد؟
ندهد لعل تو از سنگدلی نم بیرون
مگر از چاه زنخدان تو دل آب خورد
چند در شیشه ی سربسته ی گردون صائب
خون خود را دل بیتاب چو سیماب خورد
***
چند دل خون خود از دوری احباب خورد؟
کف خاکی چه قدر سیلی سیلاب خورد؟
ترک آداب بود حاصل هنگامه ی می
می حرام است بر آن کس که به آداب خورد
شود از زخم نمایان جگرش جوهردار
هرکه از چشمه ی تیغ تو دمی آب خورد
تا بود دل بصفا، نفس مکدر باشد
دزد بیدل جگر خویش به مهتاب خورد
بیقراری ز رگ جان حریصان نرود
بر سر گنج بود مار و همان تاب خورد
فتنه در سایه ی آن زلف سیه در خواب است
آه اگر باد بر آن زلف سیه تاب خورد
هرکه چون شبنم گل صاف کند مشرب خویش
آب از چشمه ی خورشید جهانتاب خورد
روزی بی دهنان می رسد از عالم غیب
کوزه سر بسته چو گردید می ناب خورد
چه کند با جگر تشنه ی صائب دریا؟
ریگ از چشمه ی سوزن چه قدر آب خورد؟
***
اوست عاقل که درین غمکده صهبا نخورد
روی دست از قدح و پای ز مینا نخورد
شاهد بیخبریهاست سکندر خوردن
هر که فهمیده نهد پا به زمین، پا نخورد
از دو رویان نتوان داشت طمع یکرنگی
بلبل آن به که فریب گل رعنا نخورد
نکند زحمت ناآمده را استقبال
هر که امروز غم روزی فردا نخورد
همت آن است که موقوف نباشد به طلب
رگ ارباب کرم نیش تقاضا نخورد
ابر نیسان کند از آب گهر سیرابش
هر که صائب چو صدف آب ز دریا نخورد
***
جان ما تاب زهر زلف پریشان نخورد
دل ما آب ز هر چاه زنخدان نخورد
می این بزم به خوناب جگر آغشته است
طفل بی گریه دمی شیر ز پستان نخورد
تا کسی نشکند آیینه ی خودبینی را
آب چون خضر ز سرچشمه ی حیوان نخورد
به تهیدستی و بی برگی خود ساخته ایم
چون سر دار، سر ما غم سامان نخورد
طره ی خم به خمش شب همه شب می لرزد
که نسیمی به چراغ دل سوزان نخورد
نشود واسطه ی رزق جهان چون یوسف
هر که یک چند دل خویش به زندان نخورد
رزق ما تنگ زاندیشه ی بی حاصل ماست
نان کسی می خورد اینجا که غم نان نخورد
نیست سرگشتگی عشق به صائب مخصوص
کشتیی نیست درین بحر که طوفان نخورد
***
شعله ی شوق اگر در دل خارا گیرد
کعبه چون محمل لیلی ره صحرا گیرد
یوسف این گرمی بازار ندیده است به خواب
مهر در کوی تو شب جای تماشا گیرد
ذره چون پرتو خورشید دلیلی دارد
ما که داریم چراغی به ره ما گیرد؟
ز اشتیاق لب میگون تو نزدیک شده است
که قدح پنبه به لب از سر مینا گیرد
در نگهبانی دل عقل عبث می کوشد
سوزن آن نیست که دامان مسیحا گیرد
چرخ بیهوده خمی در خم صائب کرده است
دام گنجشک محال است که عنقا گیرد
***
زاهد خشک ز میخانه چه لذت گیرد؟
گل کاغذ ز بهاران چه طراوت گیرد؟
کنج عزلت به پریشان نظران زندان است
دل رم کرده محال است ز خلوت گیرد
دل پریشان و پریشانتر ازو زلف حواس
به چه امید کسی دامن فرصت گیرد؟
سرو از برگ سراپا کف دریوزه شده است
که ز بالای تو سرمشق رعونت گیرد
نکشد زیر زمین وحشت تنهایی را
هر که در روی زمین خوی به وحدت گیرد
تا نشویند به خونابه ی دل دست دعا
چه خیال است که دامان اجابت گیرد؟
کوته اندیش تری نیست ز من عالم را
در ره سیل مرا خواب فراغت گیرد
مشو از پاس نفس پیش عزیزان غافل
کز نفس آینه ی صاف کدورت گیرد
غیر صائب که به جور تو بدآموز شده است
کیست این کاسه ی پر زهر به رغبت گیرد؟
***
هر که در وقت جوانی ره طاعت گیرد
خط پاکی ز عرق ریزی خجلت گیرد
تا به کی چون سگ دیوانه ز بی توفیقی
در دم صبح تو را خواب ز غفلت گیرد؟
چون سرآمد همه ی عمر به نافرمانی
به چه سرمایه کسی دامن فرصت گیرد؟
دل هرکس که بدآموز به صحبت شده است
چه تمتع ز پریخانه ی خلوت گیرد؟
می نهد سنگ نشان در ره آمد شد خلق
هر که از بی بصری گوشه ی عزلت گیرد
نور خورشید، نظر بند ز روزن نشود
دامن عمر کجا دیده حسرت گیرد؟
هر که را دل سیه از هستی این نشأه شده است
فیض صبح از دم شمشیر شهادت گیرد
گیرد از بیجگری عقل سر خود به دو دست
سر مجنون ز هوا سنگ ملامت گیرد
گر شود دیده ی مردم ز تماشا روشن
چشم ما روشنی از سرمه ی عبرت گیرد
نیست بالاتر اگر رتبه ی فقر از دولت
شاه از گوشه نشینان ز چه همت گیرد؟
می شود نقل محافل سخن شیرینش
گر سبق طوطی ازان آینه طلعت گیرد
دست هرکس که چو خورشید زرافشان باشد
همه ی روی زمین را به فراغت گیرد
می رود دست و دل از کار ز نظاره ی تو
کیست دامان تو را روز قیامت گیرد؟
دل هرکس که شود سخت ز غفلت صائب
مشکل اندام به سوهان نصیحت گیرد
***
اگر آن غنچه دهن مهر ز لب برگیرد
جگر تشنه ی خورشید به کوثر گیرد
دل مادر شکن زلف کند نشو و نما
طفل ما پرورش از دامن محشر گیرد
ما چو مینا سر گفتار نداریم به خلق
دیگری مهر مگر از لب ما برگیرد
مست عشق تو چه پروای ملامت دارد؟
گردن شیشه به کف دامن محشر گیرد
عاشق از نیستی آبستن هستی گردد
مه نو فربهی از پهلوی لاغر گیرد
خلوت عشق کجا، نغمه ی منصور کجا؟
کیست این شمع پریشان شده را سر گیرد؟
رشک بر دولت بیدار حباب است مرا
که به هر چشم زدن عالم دیگر گیرد
جلوه گاهش خم چوگان حوادث بادا
صائب آن روز که سر از قدمت گیرد
***
چه تمتع ز لبش دیده ی حیران گیرد؟
از نمکزار چه مقدار نمکدان گیرد؟
ندهد دست نوازش دل ما را تسکین
دامن بحر کجا پنجه ی مرجان گیرد؟
سنگ را سرمه کند گرمی نقش قدمش
جذبه ی شوق تو آن را که گریبان گیرد
خضر چون آب ز عمر ابدی می گذرد
تاز شمشیر تو یک زخم نمایان گیرد
اگر از جلوه کند زیر و زبر عالم را
کیست تا دامن آن سرو خرامان گیرد؟
چون شود نکهت گل را چمن آرا مانع؟
گر به گل رخنه ی دیوار گلستان گیرد
باده در مردم بی مغز اثر بیش کند
طرفه شوری است چو آتش به نیستان گیرد
خرده بینان نگذارند به حرفش انگشت
مور را گر به کف دست سلیمان گیرد
کار خس نیست عنانداری آتش صائب
زهره ی کیست سر راه به جانان گیرد؟
***
کیست دست من آزاده ز یاران گیرد؟
سرو را دست مگر ابر بهاران گیرد
نقس سوخته اش نقطه ی حیرت گردد
نی سواری که پی برق سواران گیرد
دانه ی سوخته را گریه ی ما سبز کند
زاغ در گلشن ما رنگ هزاران گیرد
نشود زخم زبان مانع طغیان جنون
خار چون دامن سیلاب بهاران گیرد؟
بگذر از مردم خودبین که کند خود را گم
هر که آیینه ازین آینه داران گیرد
خرده بینان فلک، خانه شماری چندند
چه کسی یاد ازین خانه شماران گیرد؟
هست امید که نومید نگردد صائب
دل اگر سایه ی سیمرغ شکاران گیرد
***
تا دلی از کف ارباب وفا می گیرد
بارها فال ز دیوان حیا می گیرد
گره ناز به ابروی تبسم بستن
غنچه تعلیم ازان بند قبا می گیرد
آن که چندین قفس از نغمه سرایان دارد
کار بر بلبل ما تنگ چرا می گیرد؟
ناوکی کز دل الماس ترازو گردد
زان کمانخانه ی ابروی هوا می گیرد
جز قلم کز سر خود قطع تعلق کرده است
که به تقریب سخن دست تو را می گیرد؟
صائب از فیض هواداری اشک سحری
لاله ی باغ سخن رنگ ز ما می گیرد
***
شد فنا هر که سر از تیغ شهادت وا زد
تر نشد هر که دلیرانه بر این دریا زد
هرکسی حاجت خود را به دری عرض نمود
دست دریوزه ی ما بر در استغنا زد
به ادب باش که سر در قدم تیغ افشاند
چون حباب آن که درین بحر دم بیجا زد
گر خس و خار تعلق نبود دامنگیر
می توان خیمه چو شبنم به چمن هرجا زد
آب روشن که صفا در قدمش می غلطید
دید تا روی تو را آینه بر خارا زد
هر که بر سینه ی ارباب دعا دست گذاشت
خبر از خویش ندارد که به دولت پا زد
صائب از وادی در یوزه ی دلها مگذر
که پریشان نشد آن کس که در دلها زد
***
قدم از صدق درین مرحله می باید زد
می لعل از قدح آبله می باید زد
می شود دانه ی انگور به مهلت می ناب
مهر طاقت به لب پر گله می باید زد
فرض عین است بر آزاده روان عزت خار
قطره با چشم درین مرحله می باید زد
سوخت هرکس پی ما سوخته جانان برداشت
آب بر آتش این قافله می باید زد
نیست جز پیچ و خم این مرحله را راه دگر
دست مردانه درین سلسله می باید زد
می شود بزم می از لنگر تمکین بی ذوق
باده با مردم بی حوصله می باید زد
صائب از خار به تعجیل گذشتن ستم است
همه را بر محک آبله می باید زد
***
عشق اول به دل سوخته ی آدم زد
مایه ور شد ز دل آدم و بر عالم زد
در دل و جان ملک شور قیامت افتاد
زان نمک کز لب خود بر جگر آدم زد
تن خاکی که همان دید ز انسان ابلیس
مشت خاکی است که بر دیده ی نامحرم زد
من همان روز ز جمعیت دل شستم دست
که صبا دست در آن طره ی خم در خم زد
چون گل صبح به خون شست همان دم رخسار
به خوشی یک دو نفس هر که درین عالم زد
برد از دست و دل تاجوران گیرایی
پشت پایی که به دولت پسر ادهم زد
شادی برد نیرزد به حریف آزاری
بیش برد آن که درین دایره نقش کم زد
پای خم را مده از دست به افسون صلاح
که مرا راه خرابات زد و محکم زد
در شکنجه است ز شورابه ی دریا دایم
هر که چون دانه ی گوهر ز یتیمی دم زد
هر که قد ساخت دو تا پیش حق از بهر بهشت
بوسه بر دست سلیمان ز پی خاتم زد
معنی از دعوی گفتار قلم را لب بست
عیسی این مهر خموشی به لب مریم زد
گرچه جان بخش بود همچو مسیحا نفست
پیش آن آینه رخسار نباید دم زد
صائب از عشق چسان قامت خود راست کند؟
که فلک از ته این بار گران پس خم زد
***
قطره آن کس که پی آب به ظلمت می زد
کاش خود را به دم تیغ شهادت می زد
دید تا روی تو، چون گل همه تن دامن شد
آن که بر آتش من آب نصیحت می زد
این زمان نامه ی اعمال گنهکاران است
بر رویی که دم از صبح قیامت می زد
گر چه روی سخنش بود به ظاهر با غیر
نمکی بود که ما را به جراحت می زد
سیر صحرای شکرخیز قناعت کردم
چون شکر، مور در او جوش حلاوت می زد
آن که می بست به ظاهر در صحبت بر خلق
با دو صد دست به باطن در شهرت می زد
گنبد مسجد شهر از همه فاضلتر بود
گر به عمامه کسی کوس فضیلت می زد
از بلندی نظر بود نه از بیخبری
همت صائب اگر پای به دولت می زد
***
هرکه در دامن ارباب نظر دست نزد
غوطه زد در دل دریا، به گهر دست نزد
هر که چون صبح گشایش ز دل شبها یافت
تا نفس داشت به دامان دگر دست نزد
سیر چشمی است به خال لب شیرین تو ختم
که به تلخی گذراند و به شکر دست نزد
پی سفیدست شب هر که صباحی دارد
ای خوش آن شب که به دامان سحر دست نزد
هر که چون سرو نگردید درین باغ آزاد
با دو صد عقده ی مشکل به کمر دست نزد
کی نگاهی ز تماشای جمالت برگشت؟
که بهم از مژه ها دیده ی تر، دست نزد
خار تهمت، خله ی پیرهن یوسف شد
گل به دامان تو ای پاک گهر دست نزد
به زمین سیه هند که رفت از ایران؟
که به هر کرنش و تسلیم به سر دست نزد
باش بیدار که ره در حرم کعبه نیافت
دل شب هر که بر آن حلقه ی در دست نزد
صائب این آن غزل سید معصوم که گفت
شانه بر موی کمر زد، به کمر دست نزد
***
چه عجب دل اگر از شوق جگر می بازد؟
نقد جان را به سر شعله شرر می بازد
پیش ما سوخته جانان که نظر می بازیم
حرف پروانه مگویید که پر می بازد
پاس گفتار نگهبان حیات ابدست
شمع از تیززبانی است که سر می بازد
چون ز فرهاد نگیرم سند جان سختی؟
من که از تاب غمم کوه کمر می بازد
نتوان همچو خضر آب به تنهایی خورد
تشنه ی ما به لب بحر جگر می بازد
آن کسی چشم و چراغ است نظر بازان را
که چو یعقوب درین کار نظر می بازد
نیست امروز نظر بازی صائب با اشک
عمرها رفت که با گریه نظر می بازد
***
نیست ممکن دل آشفته به سر پردازد
بید مجنون به سرانجام ثمر پردازد
نیست در خاطر سودازدگان فکر وصال
به چه دل غرقه ی دریا به گهر پردازد؟
چشم بیمار تو درمانده ی تدبیر خودست
فرصتی کو به من خسته جگر پردازد؟
عاشق پاک نظر اوست که در خلوت وصل
چشم پوشد ز تماشا، به خبر پردازد
صفحه ی روی تو اکنون که خط آورد برون
عجبی نیست به ارباب نظر پردازد
محو در پرتو خورشید جهانتاب شود
هر که چون شبنم گل دیده به زر پردازد
نامه اش پاکتر از صبح قیامت باشد
هر که آیینه ی دل وقت سحر پردازد
عیش شیرین نشود با نفس گیرا جمع
بی نوا ماند اگر نی به شکر پردازد
هر که در تربیت جوهر بینش باشد
به جگر سوختگان همچو شرر پردازد
زان عقیق لب سیراب چه کم می گردد؟
یک نفس گر به من تشنه جگر پردازد
دایم از تنگدلی سر به گریبان باشد
هر که چون غنچه درین باغ به زر پردازد
گرد ما فرد روان را نتواند دریافت
رهنوردی که به اسباب سفر پردازد
***
عاشق محو به دلدار نمی پردازد
بلبل مست به گلزار نمی پردازد
ریسمان بازی تقلید بود پیشه ی عقل
عشق با سبحه و زنار نمی پردازد
هر که چون نقطه زاندیشه فرو رفت به خویش
هیچ با گردش پرگار نمی پردازد
زور بر آینه ی صاف نیارد صیقل
چرخ با مردم هموار نمی پردازد
کام آن کس بود از شهد سلامت شیرین
که به اقرار و به انکار نمی پردازد
خبرش نیست ز تعجیل بهاران، ورنه
گل به آرایش دستار نمی پردازد
آتشی در جگر بلبل اگر هست، چرا
این چمن را ز خس و خار نمی پردازد؟
تا به آن آینه رو راه سخن یافته است
طوطی ما به شکرزار نمی پردازد
ز اعتمادی است که کرده است به اعجاز نفس
عیسی ما که به بیمار نمی پردازد
گرم کرده است چنان بیخبری صائب را
که ز گفتار به کردار نمی پردازد
***
گوهر عکس لبش گر به شراب اندازد
کله عیش، می از جوش حباب اندازد
جدل شبنم و خورشید بود مشت و درفش
خرد آن به که سپر پیش شراب اندازد
کوس شهرت زند از خم چو فلاطون هرکس
خشت برگیرد و از دست کتاب اندازد
هر که خواهد که کند مشکل عالم را حل
دفتر عقل همان به که در آب اندازد
نه ز مستی است نمک گر به شراب افکندم
چشم تا چند به روی تو حباب اندازد؟
غلط اندازی حسن است که آب حیوان
پرده بر روی خود از موج سراب اندازد
خواب مخمل نبود در گرو افسانه
بخت کی گوش به افسانه ی خواب اندازد؟
نگرفته است کس آیینه ی خورشید به موم
چون به رخسار تو مشاطه نقاب اندازد؟
صائب از بحر به یک جرعه برآوردی گرد
در خور ظرف تو، ساقی چه شراب اندازد؟
***
باد اگر پرده ز رخساره ی یار اندازد
لرزه بر دست نگارین بهار اندازد
آب آیینه ز شرم خط او چون خس و خار
هر نفس جوهر خود را به کنار اندازد
شرم رخسار تو صد پرده ی خونین از گل
هر سر سال به رخسار بهار اندازد
زلف رخساره ی خورشید شود شبگیرم
شوق اگر سایه بر این مشت غبار اندازد
پیشگاه حرم و دیر گریبان چاک است
تا کجا غمزه ی او طرح شکار اندازد
گر مرا حوصله ی فقر نباشد چه عجب
که تهیدستی، آتش به چنار اندازد
کلک صائب چو گشاید گره از زلف سخن
تاب در نافه ی آهوی تتار اندازد
***
بر زنخدان تو هرکس که نگاه اندازد
گر بود خضر، دل خویش به چاه اندازد
گرد بر دامن دریای کرم ننشیند
ابر اگر سایه ی رحمت به گیاه اندازد
عقده ی مشکل ما را به نسیمی دریاب
تا به کی آه به اشک، اشک به آه اندازد؟
در گذر از سر نظاره ی آن قد بلند
کاین تماشا ز سر چرخ کلاه اندازد
دورباش مژه از هر دو طرف استاده است
زهره ی کیست بر آن چشم نگاه اندازد؟
شکوه در دل گره و جرأت گفتارم نیست
مگر این سلسله را اشک به راه اندازد
صائب از درد تغافل دل اگر خون گردد
به ازان است کسی رو به نگاه اندازد
***
اشک را دیده ی من گوهر غلطان سازد
آه را سینه ی من سنبل و ریحان سازد
هست چون تیغ دودم در نظر غیرت من
حسن را آینه هر چند دو چندان سازد
گریه از جا نبرد حسن گران تمکین را
سرو را آب محال است خرامان سازد
پرده پوشی طمع از پرده دران نتوان داشت
چون کسی عیب خود از آینه پنهان سازد؟
شور محشر که کند زیر و زبر عالم را
وقت ما را نتوانست پریشان سازد
عیب خود صاف ضمیران نتوانند نهفت
مرده را آب محال است که پنهان سازد
زردرویی نکشد روز قیامت صائب
هر که با خون دل از نعمت الوان سازد
***
زهر را صبر جوانمرد شکر می سازد
خار را نخل برومند ثمر می سازد
سر ما گرد سر دار فنا می گردد
میوه چون پخته شود برگ سفر می سازد
تو نداری سر آمیزش عاشق، ورنه
با لب خشک صدف آب گهر می سازد
ناوک غمزه ز الماس ترازو شده است
طاقت ساده دل از موم سپر می سازد
چون برم پی به سر خویش، که نیرنگ قضا
هر گل صبح، مرا رنگ دگر می سازد
هر سبکسیر درین دشت کمندی دارد
دل بیتاب مرا موی کمر می سازد
صائب از پرتو خورشید تواند گل چید
هر که چون شبنم گل، دیده سپر می سازد
***
صبر را زمزمه ی من سفری می سازد
کوه را ناله ی من کبک دری می سازد
پر کاهی است به دوش دل سودازده ام
کوه دردی که فلک را کمری می سازد
در جوانی ز ثمر قامت نخل است دو تا
راستی سرو مرا بی ثمری می سازد
نکند صبر به زندان فلک، جان چه کند؟
مرغ در بیضه به بی بال و پری می سازد
عقل در کاسه ی سر عشق شد از بیخبری
دیو را باده ی گلرنگ پری می سازد
هر که را آینه چون آب مصفا شده است
با گل و خار ز روشن گهری می سازد
به شکستی که ز دوران رسد آزرده مباش
که تمامی مه نو را سپری می سازد
می شود از جگر سنگ چراغش روشن
هر که چون لاله به خونین جگری می سازد
می جهد از خم چوگان حوادث گویش
چون فلک هر که به بی پا و سری می سازد
آه سردست علاج دل غمگین صائب
غنچه را صحبت باد سحری می سازد
***
سینه را تیره هوا و هوسی می سازد
وقت آیینه مکدر نفسی می سازد
دل معشوق اگر بیضه ی فولاد بود
ناله ی سینه شکافم جرسی می سازد
راستی پیشه ی خود کن خیانت کردن
در و دیوار جهان را عسسی می سازد
چون گل از پوست برون خنده زنان می آید
هر که چون غنچه به صاحب نفسی می سازد
چه شود گر به شکرخنده مرا شاد کنی؟
شهد با آنهمه شان با مگسی می سازد
نیست در کار، شتاب اینهمه در سوختنم
با سپند آتش سوزان نفسی می سازد
دل ارباب هوس هر نفسی در جایی است
کی سگ هرزه مرس با مرسی می سازد؟
در پس پرده ی تزویر و ریا زاهد خشک
عنکبوتی است که دام مگسی می سازد
هردمی کز سر صدق است اثرها دارد
صبح صد شمع خموشی از نفسی می سازد
بودم از ناکسی خویش خجل، زین غافل
که ازین خاک سیه عشق کسی می سازد
روح در جسم محال است بماند صائب
طایر قدس کجا با قفسی می سازد؟
***
چه میان است که دایم چو دل من لرزد
اینقدر مور مگر بر سر خرمن لرزد؟
عجبی نیست ز تأثیر نظربازیها
که دل چشمه ی خورشید به روزن لرزد
سخن از موی میان و سر زلفش مکنید
مپسندید کز این بیش دل من لرزد
دانه ام خال لب کشت شد از سوختگی
در زمینی که دل برق به خرمن لرزد
تنگ چشمی اگر (از) خاک چنین گیرد اوج
دل عیسی به سر سوزن آهن لرزد
لرزش مردم عالم به سر دین و دل است
دل صائب به سر طره ی پرفن لرزد
***
پیر بر زندگی افزون ز جوان می لرزد
برگ بر خویش در ایام خزان می لرزد
نیست تاب نفس سرد دل روشن را
شمع در وقت سحرگاه ازان می لرزد
دل ز آسودگی جسم نیاید به قرار
شد زمین ساکن و این خانه همان می لرزد
از جلای دل خود هر که به تن پردازد
ساده لوحی است که بر آینه دان می لرزد
می شود از در نابسته پریشان، خاطر
دل آسوده ز چشم نگران می لرزد
مهد آرام پریشان سخنان خاموشی است
بیشتر بر سر گفتار زبان می لرزد
وطن از یاد به خونگرمی غربت نرود
آب در لعل گران قیمت ازان می لرزد
دل به جان لرزد ازان قامت چون تیر خدنگ
آنچنان کز قدر انداز نشان می لرزد
در ته آب بقا پاس نفس می دارد
زیر شمشیر تو هرکس که به جان می لرزد
به زر قلب اگر یوسف خود بفروشم
دلم از غبن خریدار همان می لرزد
گر چه فرسوده شد از خوردن نان دندانش
کوته آندیش همان در غم نان می لرزد
آنچنان کز نفس سرد خزان لرزد برگ
صائب از گرمی احباب چنان می لرزد
***
در حریمی که گل روی ایاغ افروزد
خار در دیده ی آن کس که چراغ افروزد
لاله ی تربتش آتش به ته پا دارد
در دل هر که طلب شمع سراغ افروزد
می شود فاخته ای جامه ی مینایی سرو
گر چنین ناله ی گرمم رخ باغ افروزد
روزگاری است که در ساغر خورشید، شراب
آنقدر نیست که یک ذره دماغ افروزد
آن که ترساندم از داغ، به آن می ماند
که کسی کوری پروانه چراغ افروزد
هر که در مذهب ما غیرت مشرب دارد
شب آدینه به میخانه چراغ افروزد
انفعالی که ز داغ دل من لاله کشید
شرم بادش که دگر چهره ی باغ افروزد
***
عشق در سینه خس و خار تمنا سوزد
آرزو را به رگ و ریشه ی دلها سوزد
دل بیدار ازین گوشه نشینان مطلب
کاین چراغی است که در خلوت عنقا سوزد
چون سیاووش زآتش به سلامت گذرد
هر که امروز در اندیشه ی فردا سوزد
گل چراغی است که روشن شود از باد سحر
لاله شمعی است که در دامن صحرا سوزد
جلوه ی ساحل اگر سلسله جنبان گردد
کشتی از گرمروی در دل دریا سوزد
آتشین چون شود از می گل رخسار تو را
در شبستان تو پروانه دو بالا سوزد
در جگر آه مرا سردی دوران نگذاشت
نکند دود درختی که ز سرما سوزد
کشش عشق ز معشوق نمی دارد دست
شمع بر تربت پروانه دو بالا سوزد
آتش از صحبت همدرد گلستان گردد
جای رحم است بر آن شمع که تنها سوزد
هست در شرع محبت کسی امروز تمام
که ز احباب دلش بیش ز اعدا سوزد
صائب ایمن شود از وحشت تاریکی قبر
هرکه با دیده ی گریان دل شبها سوزد
***
اشک گرمم جگر وادی محشر سوزد
داغ تبخال به کنج لب کوثر سوزد
آستین دست ندارد به چراغ گل داغ
این چراغی است که تا دامن محشر سوزد
آتش عشق ز خاکستر هندست بلند
زن درین شعله ستان بر سر شوهر سوزد
از می این چهره که امروز تو افروخته ای
گر کنی باد زن از بال سمندر، سوزد
از کلاه نمدی دود کند اخگر عشق
این نه عودی است که در مجمر افسر سوزد
به که سر بر سر بالین سلامت بنهم
چند از پهلوی من سینه ی بستر سوزد؟
از چه برده است نواهای ملال انگیزت؟
که بر افغان تو صائب دل کافر سوزد
***
پایم از گرمی رفتار چنان می سوزد
که دل آبله بر ریگ روان می سوزد
وادی شوق چه وادی است که طفلی به هوس
گر کند مرکب نی گرم، عنان می سوزد
حرم عصمت میخانه چه دارالامنی است
شمع مهتاب به فانوس کتان می سوزد
دل بیدار ازین صومعه داران مطلب
کاین چراغی است که در دیر مغان می سوزد
آتشین شکوه ای از لعل تو در دل دارم
که اگر لب بگشایم دو جهان می سوزد
صبح محشر ز جگر صد نفس سرد کشید
همچنان لقمه ی عشق تو دهان می سوزد
چون به دیوان برم این تازه غزل را صائب؟
که به یک چشم زدن کلک و بنان می سوزد؟
***
هر که زشت است همان زشت به عقبی خیزد
کور از خواب محال است که بینا خیزد
خازن مرگ مبدل نکند گوهر را
جاهل از خواب محال است که دانا خیزد
ننگ همت بود از هیچ فشاندن دامن
سهل زهدی است که کس از سر دنیا خیزد
حاصلش ماندگی و آبله ی پا باشد
هر که بی جاذبه ی آن طرف از جا خیزد
روی در قبله ی عشق است همه عالم را
منزلش بحر بود سیل ز هرجا خیزد
رحمت از چهره ی دل گرد گنه پاک کند
تیرگی از دل سیلاب به دریا خیزد
هر نسیمی که به گرد سر یوسف گردد
آه بیطاقتی از جان زلیخا خیزد
گر چنین دست برآرند بزرگان به طمع
ابر چون پنبه ی افشرده ز دریا خیزد
شمع بینش شود از خاک شهیدان روشن
نرگس از تربت این طایفه بینا خیزد
گر به بالین من خسته دل آید صائب
رنگ اعجاز ز سیمای مسیحا خیزد
***
دل اگر از سر اخلاص ز جا برخیزد
خضر چون سبزه ز بوم و بر ما برخیزد
آه اغیار دلیل است به محرومی عشق
از نشان گرد کی از تیر قضا برخیزد؟
فیض بی پرده تمنا کن اگر اهل دلی
چه سعادت ز پر و بال هما برخیزد؟
پیش روشن گهران صحبت ناجنس بلاست
به نمک چون رسد از شعله صدا برخیزد
شکوه از چرخ مکن تا نکند بنیادت
کاین بخاری است کز او ابر بلا برخیزد
شبنم سوخته اش گریه ی شادی باشد
لاله ای کز سر خاک شهدا برخیزد
چه امیدست که در عالم نومیدی نیست؟
راه گم کرده ز جا راهنما برخیزد
می کند آب دل سوختگان را صائب
ناله ای کز جگر خامه ی ما برخیزد
***
چون خط از چهره ی آن ماه لقا برخیزد
زنگ از آیینه ی بینایی ما برخیزد
بر دل از رهگذر خط تو چون خط غبار
ننشسته است غباری که ز جا برخیزد
داغ غیرت به دل خضر و مسیحا سوزد
لاله ای کز سر خاک شهدا برخیزد
در بساطی که گهر گرد یتیمی دارد
چه غبار از دل غم دیده ی ما برخیزد؟
خضر از سبزه ی خوابیده گران خیزترست
پیش آن کس که ز شوق تو ز جا برخیزد
من و آن حسن جهانسوز که در محفل او
از سپندی که نسوزند صدا برخیزد
تا نظر واکند از پای فتد چون نرگس
هر که از خاک به امداد عصا برخیزد
راه خوابیده محال است که بیدار شود
اگر از شش جهت آواز درا برخیزد
اژدها را طمع گنج گوارا سازد
از سر راه محال است گدا برخیزد
خامشی تبت وارونه ی پرگویان است
نیست ممکن که ز یک دست صدا برخیزد
به شتابی گذرم صائب ازین وحشتگاه
که ز هر آبله ام بانگ درا برخیزد
***
در گنه اشک ندامت ز جگر برخیزد
این سحابی است که از دامن تر برخیزد
باده در چشم و دل پاک پریزاد شود
قطره چون در صدف افتاد گهر برخیزد
به شکر یا به نوای شکرین پیوندد
هر که از خاک چو نی بسته کمر برخیزد
از حریصان نرود حرص زر و سیم به مرگ
تشنه از خواب همان تشنه جگر برخیزد
غفلت نفس دو بالا شود از موی سفید
سگ محال است که از خواب سحر برخیزد
خانه ی کعبه ی مقصود سویدای دل است
گرد هستی اگر از پیش نظر برخیزد
***
منعم از خواب عدم تیره روان برخیزد
هر که شب سیر خورد صبح گران برخیزد
شکر هنگام شکایت به زبان می آرم
سبزه از آتش من جای دخان برخیزد
پرده بردار ز رخسار که چون طوطی مست
زنگ از آیینه ی من بال فشان برخیزد
دلبری نیست به ابروی کج و قامت راست
بی کماندار چه از تیر و کمان برخیزد؟
همه بر جای خود ای تازه نهالان چمن
بنشینید که آن سرو روان برخیزد
ای که چون غنچه به شیرازه ی خود می نازی
باش تا سلسله جنبان خزان برخیزد
بر سر تربت هرکس گذری، چون نرگس
تا قیامت دل و چشم نگران برخیزد
باده ی سی شبه باید، که ز آیینه ی دل
زنگ سی روزه ی ماه رمضان برخیزد
هر که را سیر مقامات بود در خاطر
به که چون نی ز زمین بسته میان برخیزد
از خزان زیر و زبر گشت گلستان صائب
شبنم ما نشد از خواب گران برخیزد
صائب این آن غزل عارف روم است که گفت
چون عیان جلوه دهد چهره، گمان برخیزد
***
نه ز می خوردن ما شور و شری برخیزد
نه ز همصحبتی ما ضرری برخیزد
مهر زن بر لب افسوس که سامان جهان
آنقدر نیست که آه از جگری برخیزد
نام بلبل ز هواداری عشق است بلند
ورنه پیداست چه از مشت پری برخیزد
بزم ارباب خرد خوابگه بیخبری است
مگر از مجلس مستان خبری برخیزد
دل سرگشته ی ما راه به منزل نبرد
گر ز هر نقش قدم راهبری برخیزد
جگر خاک نگردید ز طوفان سیراب
مگر از دیده ی ما ابر تری برخیزد
تیر اگر در هوس صید شود خاک نشین
به ازان است به بال دگری برخیزد
عشق از خرمن ما دود به افلاک رساند
آنقدر وقت که از جا شرری برخیزد
گو برو ماتم دلمردگی خویش بدار
هر که از خواب به بانگ دگری برخیزد
غنچه ی ما نفسی می کشد از دل صائب
که به امداد نسیم سحری برخیزد
***
خط سبزی که ز پشت لب جانان خیزد
رگ ابری است که از چشمه ی حیوان خیزد
می توان گرد خط از آینه ی حسن زدود
از گهر گرد یتیمی اگر آسان خیزد
لعل چون لاله به دور لب رنگین سخنت
داغدار از جگر کان بدخشان خیزد
روی برتافتن از ما ز مروت دورست
غیر تسلیم چه از دیده ی حیران خیزد؟
گرد پاپوش به ویرانه ی ما افشاند
هر کجا سیلی ازین کوه و بیابان خیزد
مرگ عیدست ز افلاس به تنگ آمده را
همچو آن خفته که از خواب پریشان خیزد
پای در دامن تسلیم و رضاکش صائب
تا تو را نکهت یوسف ز گریبان خیزد
***
گریه ابری است که از دامن دل می خیزد
آه گردی است که از رفتن دل می خیزد
دم جان بخش به هر تیره درونی ندهند
این نسیمی است که از گلشن دل می خیزد
زاهد خشک کجا، نغمه ی توحید کجا؟
این نوا از شجر ایمن دل می خیزد
در حریم دل اگر ماهرخی مهمان نیست
این چه نورست که از روزن دل می خیزد؟
هر حجابی که به علم نظر از پیش نخاست
به دو پیمانه می روشن دل می خیزد
عشق درمان گرانجانی ما خواهد کرد
آخر این کوه غم از دامن دل می خیزد
چشم بد دور ازان سلسله ی زلف دراز!
که ز هر حلقه ی او شیون دل می خیزد
منع صائب نتوان کرد ز فریاد و فغان
کاین نوایی است که از رفتن دل می خیزد
***
زنگ غفلت ز دل من نگران می خیزد
از زمین سبزه ی خوابیده گران می خیزد
دیده ای آب ده از چهره ی گل چون شبنم
که دمادم نفس سرد خزان می خیزد
عیش در کوی مغان بر سر هم ریخته است
پیر ازین خاک طرب خیز جوان می خیزد
عاشق و شکوه ی معشوق، خدا نپسندد!
سبزه از تربت من بسته زبان می خیزد
اثر آه من از سینه ی افلاک بپرس
گرد این تیر سبکرو ز نشان می خیزد
اثر ظلم محال است به ظالم نرسد
ناله پیش از هدف از پشت کمان می خیزد
با دل سوخته خوش باش که در محفل عشق
از سپندی که نسوزند فغان می خیزد
رایت قافله ی عشق سبکرفتاری است
که به همت ز سر هر دو جهان می خیزد
سینه چاکان تو را از دل بی صبر و قرار
چون جرس از در و دیوار فغان می خیزد
بی سپر در دهن تیغ درآید صائب
هر که را مهر خموشی ز دهان می خیزد
***
من که دارم که گلم بر سر بالین ریزد؟
قطره ای چند مگر دیده ی خونین ریزد
بهله هر گاه کند بر کمرش دست انداز
رشک در سینه ی من ناخن شاهین ریزد
به امیدی که به آن گوشه ی دستار رسد
گل زر خود همه در دامن گلچین ریزد
بوی پیراهن یوسف به عبیری نخرد
هر غباری که ازان طره ی مشکین ریزد
نارسا نیست سر زلف تو در گیرایی
از کمند تو محال است که یک چین ریزد
کیست بر صفحه ی ایام بغیر از صائب؟
کز زبان قلمش معنی رنگین ریزد
***
عشق در پای گلی رنگ وفا می ریزد
فرصتش باد که بسیار بجا می ریزد
زان سفر کرده ی بستان خبری هست که گل
زر خود را همه در پای صبا می ریزد
می چنان دشمن شرم است که گر سایه ی تاک
بر سر حسن فتد، رنگ حیا می ریزد
بر کف پای تو تا تهمت خونریزی بست
هر که را دست دهد خون حنا می ریزد
صائب از دیده ی خونبار کرم دارد یاد
کآنچه دارد همه در پای گدا می ریزد
***
زین سعادت که ز بال و پر ما می ریزد
استخوان بندی اقبال هما می ریزد
به سبکدستی من نیست درین بزم کسی
اول از ناخن من رنگ حنا می ریزد
خار صحرای جنون می بردش دست بدست
هر که را آبله گل در ته پا می ریزد
رهروی را که بود درد طلب دامنگیر
خار در رهگذر راهنما می ریزد
زخم ناسور من از حسرت مشک است کباب
زلف او عطر به دامان صبا می ریزد
از لحد خاک گشاده است بغل در طلبش
خواجه از بیخبری رنگ سرا می ریزد
با دل خونشده بر گرد جهان می گردیم
تا نصیب این کف خون را به کجا می ریزد
می شود گوهر، اگر جمع تواند کردن
آبرویی که به دریوزه گدا می ریزد
می شود دعوی خون روز قیامت صائب
رنگ هر گل که ز نظاره ی ما می ریزد
***
صبر هر چند به دل رنگ حضر می ریزد
شوق از خانه برون رخت سفر می ریزد
صدف از تشنه لبی مشرق تبخال شده است
ابر در کام نهنگ آب گهر می ریزد
عارفان جان خود از خصم ندارند دریغ
گل به دامان صبا زر به سپر می ریزد
با سبکدستی ما برق حوادث چه کند؟
جرأت کشتی ما رنگ خطر می ریزد
بس که از سبزه ی آن طرف بناگوش ترست
خط ریحان چمن خاک به سر می ریزد
بر گریزان کرم لذت دیگر دارد
گرد آن نخل که بی خواست ثمر می ریزد
هر زمین تخمی و هر تخم زمینی دارد
داغ، ته جرعه ی خود را به جگر می ریزد
مور ما را به کف دست سلیمان برسان
تا ببینی به تکلم چه شکر می ریزد
دل محال است لب از حرف شکایت بندد
شعله را تا نفسی هست شرر می ریزد
با لب او سخن از حسن گلوسوز زده است
زهر خود را خط سبزش به شکر می ریزد
دیده از اشک و لب از آه و دل از داغ پرست
عشق در هر گذری رنگ دگر می ریزد
نیست جز خامه ی صائب که زوالش مرساد!
رگ ابری که شب و روز گهر می ریزد
***
محو دیدار تو راحت ز الم نشناسد
صورت خوب و بد آیینه ز هم نشناسد
سنگ میزان برهمن شود آن روز تمام
که به هر سنگ رسد کم ز صنم نشناسد
اوست بینا که اگر خاک دهندش به بها
سرمه از خود شکنی سازد و کم نشناسد
نشأه ی باده ی توحید بر آن رند حلال
که بط باده کم از مرغ حرم نشناسد
از تو آن روز شود سلطنت روی زمین
که تو را راهرو از نقش قدم نشناسد
هر که را از سر آزاده دهد افسر، فقر
رتبه ی خاک کم از مسند جم نشناسد
خاک در دست کسی زر شود از درویشان
که شود خاک و در اهل کرم نشناسد
هر که افسانه ی چشم تو کند در خوابش
بستر عافیت از تیغ دو دم نشناسد
چون تو را فرق ز یوسف کند آن کوته بین؟
که سر کوی تو از باغ ارم نشناسد
پیش جمعی که تمامند به میزان خرد
صیرفی اوست که دینار و درم نشناسد
عام می بود اگر درد سخن، می بایست
که کسی نبض سخن به ز قلم نشناسد
فارغ از پوست بود هر که رسیده است به مغز
چه عجب عاشق اگر دیر و حرم نشناسد؟
چون ز آغاز به انجام رسد نامه ی من؟
در مقامی که سر از پای قلم نشناسد
ملک حیرت ز حوادث نشود زیر و زبر
چه عجب صائب اگر شادی و غم نشناسد؟
***
چه خیال است به تیغش دل بیتاب رسد؟
بیخبر بر سر این تشنه مگر آب رسد
هم به بال و پر خورشید مگر شبنم ما
به سراپرده ی خورشید جهانتاب رسد
رشته ی عمر ازان چاه ذقن کوتاه است
به گسستن مگر این رشته به آن آب رسد
نفس هر دو جهان سوخت درین غواصی
تا که را دست به آن گوهر نایاب رسد
در سبب کوش که بی ابر بهار از دریا
نیست ممکن به لب خشک صدف آب رسد
آسمانش یکی از حلقه بگوشان باشد
هر که را دست به آن زلف سیه تاب رسد
ساقی از گردش آن چشم به فریادم رس
که من آن صبر ندارم که می ناب رسد
گر چه از ثابت و سیار بهشتی است فلک
حاش لله که به هنگامه ی احباب رسد
دامن تیغ تو را خون دو عالم نگرفت
چه گرانی ز خس و خار به سیلاب رسد؟
روزی هر کسی از راه نصیب آماده است
قسمت گرگ محال است به قصاب رسد
هست تا مجلس می روشنی آنجا فرش است
شب آدینه مگر شمع به محراب رسد
پیش کج بحث خمش باش که سرگردانی است
آنچه از ماهی لب بسته به قلاب رسد
نیست جز زخم زبان قسمت سرگشته ی عشق
خس و خاری مگر از بحر به گرداب رسد
که به ویرانه ی من پرتو مهتاب رسد
صائب از کوتهی بخت ندارم امید
***
تا کیم نوحه به گوش از دل ناشاد رسد؟
تا نظر باز کنم ناوک بیداد رسد
بر سر هر گره زلف تو لرزم که مباد
دست خشکیده ای از جانب شمشاد رسد
می شود دل نشود مضطرب از آمدنت؟
دست و پا گم نکند صید چو صیاد رسد؟
جگرم تازه نشد از گهرافشانی ابر
مگر این سوخته را برق به فریاد رسد
مور شو مور، که حکمت به سلیمان گذرد
گر به صحرای تو با لشکر ایجاد رسد
نرود کاوش رشک از دل عاشق که هنوز
ناله ی تیشه به گوش از دل فرهاد رسد
بر سر قسمت تیغ و قلم آید چو قضا
منشی ظلم تو را خامه ی فولاد رسد
رو به دل بردن صائب چو کند چهره ی او
از دو جانب سپه زلف به امداد رسد
***
کوهکن کیست به گرد من شیدا برسد؟
جنبش قاف محال است به عنقا برسد
جگر تشنه ی صحرای علایق ترسم
سیل ما را نگذارد که به دریا برسد
عالمی همچو صدف چشم و دهن وا کرده است
به که تا گوهر عبرت ز تماشا برسد؟
می گذارند کم نعمت باقی فردا
هر چه اینجا به تو از نعمت دنیا برسد
هرگز از کبر نکردی نگهی در ته پا
به تو چون مایده ی فیض ز بالا برسد؟
ناقص از تربیت چرخ نگردد کامل
باده ی خام محال است به مینا برسد
حیف و صد حیف که در دایره ی امکان نیست
اهل دردی که به درد سخن ما برسد
شهپر دامن عصمت به فلک می ساید
پی یوسف چه خیال است زلیخا برسد
از کمندش نجهد هیچ شکاری صائب
دست هرکس که به آن زلف چلیپا برسد
***
جذبه ی شوق اگر از جانب کنعان نرسد
بوی پیراهن یوسف به گریبان نرسد
کعبه در دامن شبگیر بلند افتاده است
سیل پر زور محال است به عمان نرسد
در مقامی که ضعیفان کمر کین بندند
آه اگر مور به فریاد سلیمان نرسد
منتهی گشت به خط سلسله ی زلف دراز
نامه ی شکوه ی ما نیست به پایان نرسد
تو و چشمی که ز دلها گذرد مژگانش
من و دزدیده نگاهی که به مژگان نرسد
شعله ی شوق محال است ز پا بنشیند
تا دل تشنه به آن چاه زنخدان نرسد
هر که از دامن او دست مرا کوته کرد
دارم امید که دستش به گریبان نرسد
درد رنگین چو کند روی سخن را صائب
کار اهل سخن آن به که به سامان نرسد
***
دل به مطلب اگر از راه تپیدن نرسد
گو مکن سعی که هرگز به دویدن نرسد
بهترین پایه ی صاحب نظران حیرانی است
دیده هرگز به مقامی ز پریدن نرسد
پای فهمیده در آن سلسله ی زلف گذار
که در آن کوچه به خورشید دویدن نرسد
از دل پخته مزن لاف که این میوه ی خام
نرسد تا به لبت جان، به رسیدن نرسد
وحشتی قسمت مجنون من از عشق شده است
که به من هیچ غزالی به رمیدن نرسد
گرچه چون لاله نگونسار بود کاسه ی من
از دل سوخته خونم به چکیدن نرسد
نرسد زان به تو از چشم بدان آسیبی
کز لطافت گل روی تو به دیدن نرسد
نه چنان رفته ام از خود که دگر بازآیم
دامن رفته ز دستم به کشیدن نرسد
می دود در پی آن چشم دل خام طمع
طفل هرچند به آهو به دویدن نرسد
از لطافت به تماشایی آن سیب ذقن
بجز از دست و لب خویش گزیدن نرسد
آنچنان محو تو شد دیده ی نظارگیان
که به گلهای چمن نوبت چیدن نرسد
دل سودا زده و حرف شکایت، هیهات
دانه ی سوخته هرگز به دمیدن نرسد
مهربان گر به یتیمان نشود دایه ی لطف
هوش اطفال به انگشت مکیدن نرسد
چه کند با دل سنگین طبیبان صائب؟
ناتوانی که فغانش به شنیدن نرسد
***
چشم عاشق پی جانان به پریدن نرسد
دل صیاد به آهو به تپیدن نرسد
اختر عاشق و امید ترقی، هیهات
دانه ی سوخته هرگز به دمیدن نرسد
بهر گلگونه ربایند ز هم حورانش
کشته ی تیغ تو را خون به چکیدن نرسد
ما قدم بر قدم جاذبه ی دل داریم
خبر قافله ی ما به شنیدن نرسد
به تماشا ز بهشت رخ او قانع باش
که گل و میوه ی این باغ به چیدن نرسد
قسمت این بود که از دفتر پرواز بلند
به من خسته بجز چشم پریدن نرسد
پرده ی صبح امیدست شب نومیدی
تا نسوزد نفس اینجا به کشیدن نرسد
دورتر می شود از قطع مسافت راهش
رهنوردی که به منزل به رمیدن نرسد
تو ز لعل لب خود، کام مکیدن بردار
که به ما جز لب خمیازه مکیدن نرسد
در حریمی که من از درد کشانم صائب
بحر را دعوی پیمانه کشیدن نرسد
***
بی تب و تاب به مخمور شرابی نرسد
تا به آتش نرود کوزه به آبی نرسد
به چه امید به گرد دل خوبان گردد؟
ناله ای را که ز کهسار جوابی نرسد
طمع بوسه و امید شکرخند کراست؟
که به ما زان لب شیرین شکرابی نرسد
زندگی چون شرر از سوختگان است مرا
آه اگر از جگری بوی کبابی نرسد
گل مگر بست ز شرم تو دکان را، کامروز
به دماغم ز چمن بوی گلابی نرسد
عمر چون سیل به این سرعت اگر خواهد رفت
فرصت چشم گشودن به حبابی نرسد
تو به ویرانی دل کوش که آن گنج گهر
نیست ممکن که به هر خانه خرابی نرسد
نیست انصاف که از بحر تو با این وسعت
صائب تشنه جگر را دم آبی نرسد
***
دل تهی ناشده از خویش به جایی نرسد
تا بود پر ز شکر نی به نوایی نرسد
تیر را شهپر پرواز بود پاکی شست
آه با دامن آلوده به جایی نرسد
نیست در سینه ی هرکس که ز غفلت آهی
همچو کوری است که دستش به عصایی نرسد
در شفاخانه ی ایجاد بجز بیدردی
هیچ دردی نشنیدم به دوایی نرسد
پنبه زاری است تو را گوش ز غفلت، ورنه
نفسی نیست که از غیب ندایی نرسد
قیمت گوهر نادیده که می داند چیست؟
چه عجب گر سخن ما به بهایی نرسد
گر مرا نیست چو خار سر دیوار گلی
گلم این بس که ز من زخم به پایی نرسد
نشود زشتی دنیا به تو روشن چون آب
تا تو را آینه ی دل به جلایی نرسد
کیست از اهل مروت که کند سیرابش؟
بر سر خار اگر آبله پایی نرسد
خرج ره می شود این خرده ی جانی که مراست
گر به فریاد من آواز درایی نرسد
چه گل از برگ خود آن خونی احسان چیند؟
که ازو دست یتیمی به حنایی نرسد
دل هرکس که شود آب چو شبنم صائب
نیست ممکن که به خورشید لقایی نرسد
***
پیش مژگان درازت که هدف خواهد شد؟
چون تو بر یک طرف افتی که طرف خواهد شد؟
آن ترنج ذقنی را که به آن می نازی
از خط سبز، چو نارنج هدف خواهد شد
خرق عادت اگر از خرقه ی تنها خیزد
صاحب کشف و کرامات، کشف خواهد شد!
روی بازار اگر این است که من می بینم
گوهر از پرده نشینان صدف خواهد شد
صائب از هند جگرخوار برون می آیم
دستگیر من اگر شاه نجف خواهد شد
***
خط شبرنگ ز روی تو عیان خواهد شد
علم زلف درین گرد نهان خواهد شد
گرچه دست ستم زلف درازست، خطش
چون شب قدر شفیع رمضان خواهد شد
خط زبان بند بتان بود، نمی دانستم
که تو را جوهر شمشیر زبان خواهد شد
گرگ در پیرهن جلوه ی یوسف دارد
نوبهاری که مبدل به خزان خواهد شد
هر که چون دام گرفتار تهی چشمی گشت
در ته خاک به چشم نگران خواهد شد
شوق خواهد تن افسرده ی ما را جان کرد
با قفس طایر ما بال فشان خواهد شد
دل چو اطفال مبندید بر این نقش و نگار
کاین بهاری است که یکدست خزان خواهد شد
بحر از موج شود گر لب دریوزه تمام
دُر نصیب صدف پاک دهان خواهد شد
رهرو صادق و سامان اقامت، هیهات
صبح چون کرد نفس راست، روان خواهد شد
نیست در سایه ی اقبال هما آرامش
استخوانی که به تیر تو نشان خواهد شد
هست اگر لنگر تسلیم درین بحر تو را
عاقبت موج خطر خط امان خواهد شد
چشم نرگس نشود باز ز مستی، غافل
که سرش در سر این خواب گران خواهد شد
قامت هرکه شود خم ز عبادت صائب
خاتم دست سلیمان زمان خواهد شد
***
خارج از پرده ی آهنگ نمی باید شد
تا توان شیشه شدن، سنگ نمی باید شد
نقش اقبال و ظفر در سپر انداختن است
تا توان موم شدن سنگ نمی باید شد
جامه ی بوقلمونی غم الوان دارد
همچو طاوس به صد رنگ نمی باید شد
زردرویی گل روی سبد تزویرست
در پی حیله و نیرنگ نمی باید شد
چرب نرمی چه اثرهای نمایان دارد
تیغ در معرکه ی جنگ نمی باید شد
به بد و نیک به یک چشم نظر باید کرد
ورنه آیینه ی بی زنگ نمی باید شد
بوی خون از نگه حسن ازل می آید
محو هر چهره ی گلرنگ نمی باید شد
ننگ عشاق بود بر سر بستر مردن
صائب آلوده ی این ننگ نمی باید شد
***
هر که ایام خط از سیمبران غافل شد
از شب قدر به ماه رمضان غافل شد
بیخودی می کند اوضاع جهان را هموار
وای بر آن که ازین خواب گران غافل شد
روزی بسته دهانان رسد از غیب، چرا
از دل تنگ من آن غنچه دهان غافل شد؟
با قد خم شده خوش نیست پریشان نظری
در کمانخانه نباید ز نشان غافل شد
به فلک می رسد این دود کبابی که مراست
از دل سوخته ی من نتوان غافل شد
هر که از پشت ورق روی ورق را خوانده است
در بهاران نتواند ز خزان غافل شد
رتبه ی جاذبه ی عشق بلند افتاده است
بر فلک مه نتواند ز کتان غافل شد
یوسف از سیلی اخوان به غریبی افتاد
چون تواند کس از ابنای زمان غافل شد؟
یاد آن جان جهان است حیاتی گر هست
مرده دل آن که ازان جان جهان غافل شد
دامن بخت جوان رفت ز دستش بیرون
صائب آن روز که از پیر مغان غافل شد
***
جگر پاره اگر مایده ی خوانم شد
چشم شور فلک سفله نمکدانم شد
تنگدل داشت پریشانی پرواز مرا
غنچه گشتم، قفس تنگ گلستانم شد
دست شستم ز جهان، آب حیاتم گردید
پا نهادم به هوا، تخت سلیمانم شد
تا درین عالم پرشور نظر کردم باز
تخته ی مشق دو صد خواب پریشانم شد
خامشی از سگ گیرنده کمینگاه بلاست
نیستم ایمن اگر نفس به فرمانم شد
از خودی بود به من دامن صحرا زندان
رفتم از خویش برون، شهر بیابانم شد
رود نیلم به مکافات عزیزی بخشید
چهره نیلی اگر از سیلی اخوانم شد
کرد از تهمت اگر مصر غبار آلودم
دامن پاک، کلید در زندانم شد
صائب از خامه ی من سنبل تر می ریزد
تا دل آشفته ی آن زلف پریشانم شد
***
لوح محفوظ شد آن دیده که حیران تو شد
گشت سی پاره دل هر که پریشان تو شد
گوی سبقت ز مه و مهر درین میدان برد
سر سودازده تا زخمی چوگان تو شد
عشق محجوب چه گل چیند ازان رو، که هوس
دست خالی ز تماشای گلستان تو شد
چون ز روی تو کسی چشم تواند برداشت؟
آب بیرون نتواند ز گلستان تو شد
جوی شهدی است ز هر نیش روان در رگ من
تا دلم خانه ی زنبور ز مژگان تو شد
گر چه دندان گهر بود به پاکی مشهور
منزوی در صدف از پاکی دندان تو شد
اشک بی خواست ز چشم تر من می جوشد
تا دلم آینه ی چهره ی تابان تو شد
نشود چون ز تماشای تو طوطی حیران؟
که دو صد آینه رو واله و حیران تو شد
آشیان کرد چو مجنون به سر سرو تذرو
بس که حیرت زده از نخل خرامان تو شد
خود فروشیش مبدل به خریداری گشت
یوسف از بس خجل از حسن بسامان تو شد
از بساط گل بی خار قدم می دزدد
زخمی آن پای که از خار مغیلان تو شد
می کند خنده ی خونین به ته پوست نهان
پسته از بس خجل از غنچه ی خندان تو شد
سرخ رو باد خدنگ تو ز نخجیر مراد!
که گلستان دلم از غنچه ی پیکان تو شد
تشنه ی بوسه مرا روی عرقناک تو کرد
سبز این دانه ی امید ز باران تو شد
شد دل هر که تنک، شمع تو را شد فانوس
روز هرکس که سیه گشت شبستان تو شد
می کشد سلسله ی ابر به دریا آخر
خنک آن دیده ی بیدار که گریان تو شد
کرد در دیده ی خورشید سیه مشرق را
طالع آن صبح که از چاک گریبان تو شد
کیست از حلقه ی فرمان تو گردن پیچد؟
سرو چون فاخته از حلقه بگوشان تو شد
از شکر طوطی خوش حرف نصیبی دارد
عیش من تلخ چرا از شکرستان تو شد
نیست چون قطره ی سیماب قرارم یک جا
تا دل من صدف گوهر غلطان تو شد
گفتم از روی تو گل در سرمستی چینم
عرق شرم به صد چشم نگهبان تو شد
داد چون خامه ی بی مغز سر خویش به باد
هر که یک نقطه برون از خط فرمان تو شد
بود صد پیرهن از شام سیه تر صبحم
دست من پنجه ی خورشید ز دامان تو شد
صائب از گلشن فردوس شود مستغنی
آشنا دیده ی هرکس که به دیوان تو شد
***
بیت معمور شد آن خانه که ویران تو شد
حلقه ی کعبه شد آن چشم که حیران تو شد
بس که جان در طلبت راهروان افشاندند
سر بسر خرده ی جان ریگ بیابان تو شد
چون در فیض شود قبله ی ارباب نیاز
چاک هر سینه که از خنجر مژگان تو شد
بی نمک می شمرد مایده ی جنت را
کام هرکس نمکین از نمک خوان تو شد
گرچه از گوهر جان شد صدف خاک تهی
جگرش کان بدخشان ز شهیدان تو شد
می کند خون به دل غازه ی حوران بهشت
خون هر کشته که گلگونه ی دامان تو شد
غوطه زد در عرق خون ز شفق پیرهنش
صبح از بس خجل از چاک گریبان تو شد
آب روشن که روان بود درین سبز چمن
خشک چون آینه از حیرت جولان تو شد
رم آهو که بر او بود بیابانها تنگ
پای خوابیده ز گیرایی مژگان تو شد
ماه کنعان که ز جان مصر خریدارش بود
محو چون خواب فراموش به زندان تو شد
آید از دیدن خورشید جهانتاب به حال
خیره هر چشم که از چهره ی تابان تو شد
شور محشر چه کند با دل صد پاره ی من؟
خوش نمک زخم من از پسته ی خندان تو شد
نتوان کرد به شیرازه ی محشر جمعش
هر که زیر و زبر از شوخی جولان تو شد
با خیال تو چه شبها که به روز آوردم
تا دل سوخته ام شمع شبستان تو شد
قسمت من چه بود زان لب سیراب، که خضر
با لب تشنه ز سرچشمه ی حیوان تو شد
خط یاقوت غبار نظر من گردید
سرمه ی بینش من تا خط ریحان تو شد
گرچه از میوه ی شیرین نشود دندان کند
کند دندان من از سیب زنخدان تو شد
گرچه هر بیت ز دیوان تو بیت الغزل است
صائب این تازه غزل زینت دیوان تو شد
***
اگر آن غمزه ی خونریز مصور می شد
آب آیینه چو شمشیر بجوهر می شد
بود شیرازه اش اندیشه ی آن موی میان
پاره های دلم آن روز که دفتر می شد
جگر سوخته ی فاختگان آبکش است
ورنه از سایه ی سرو تو زمین تر می شد
قد رعنای تو می کرد اگر قامت راست
سرو با سبزه ی خوابیده برابر می شد
شب که رخسار تو از باده برافروخته بود
شعله پنهان به ته بال سمندر می شد
گل رخسار عرقناک تو را گر می دید
باغ جنت خجل از چشمه ی کوثر می شد
خشک ناگشته به دلدار رسیدی خط من
نامه ی شوقم اگر بال کبوتر می شد
اگر از تیغ تو می شد جگر من سیراب
سبزه ی خضر ز شادابی من تر می شد
می شد از غیرت شاهان دل مسکینان خون
وصل او گر به زر و زور میسر می شد
بود از چاشنی خاک قناعت غافل
مور روزی که گرفتار به شکر می شد
بودم آن روز من از جمله ی آزاده روان
که مرا سد رمق سد سکندر می شد
گشت از تلخی ایام گوارا صائب
ورنه شیرینی جان زود مکرر می شد
***
پیر گردیدی و کشت املت زرد نشد
بوی کافور شنیدی و دلت سرد نشد
آخرین عطر تو کافور ازان می سازند
که به مردن دلت از کار جهان سرد نشد
بوی کافور ازین مرده دلان می آید
که به این طایفه آمیخت که نامرد نشد؟
عشق تردست تو صد خانه ی دل کرد خراب
که ز یک سینه نمایان اثر گرد نشد
از حوادث دل آزاد چه پروا دارد؟
چهره ی سرو ز بیداد خزان زرد نشد
خام چون سرو به باغ آمد و بیرون شد خام
هرکه صائب ز جهان حادثه پرورد نشد
***
صاف با ما دل آن شعله ی بیباک نشد
سوخت پروانه ی ما و ز گنه پاک نشد
شبنم آورد سر از روزن خورشید برون
سر ما بود که شایسته ی فتراک نشد
علف تیغ جهانسوز حوادث گردد
دل هرکس که ز زنگار خودی پاک نشد
خنده ی صبح به خوناب شفق پیوسته است
هیچ کس شاد نگردید که غمناک نشد
ماند چون خرمن ناکوفته در دامن دشت
هرکه زیر قدم راهروان خاک نشد
نگشودند به رویش در جنت صائب
سینه ی هرکه به شمشیر جفا چاک نشد
***
عاشقان را چه غم از سلسله ی پا باشد؟
موج کی مانع آمد شد دریا باشد؟
پیش چشمی که نرفته است ازو آب حیا
در و دیوار جهان دیده ی نابینا باشد
سنگ را صنعت فرهاد به حرف آورده است
ناز تحسین نکشد کار چو گویا باشد
با نسیم سحری دست و گریبان گردد
رشته ی شمع، گر از پنبه ی مینا باشد
قلزم از روی گهر گرد یتیمی نبرد
یوسف مصر به صد قافله تنها باشد
شمع در پرده ی فانوس نماند پنهان
هر چه در دل بود از جبهه هویدا باشد
در تنوری چه قدر جلوه نماید طوفان؟
شور دیوانه به اندازه ی صحرا باشد
چهره ی عاقبت کار به روشن گهران
هم ز آیینه ی آغاز هویدا باشد
خال رخسار تو از زلف دلاویزترست
نقطه ای نیست درین صفحه که بیجا باشد
کف بی مغز چه پروای معلم دارد؟
روی عنبر سیه از سیلی دریا باشد
نکشد سر به گریبان خجالت صائب
هر که امروز در اندیشه ی فردا باشد
***
چند جان سختی ما سنگ ره ما باشد؟
صدف ما گره خاطر دریا باشد
رحمت آن نیست که طاعت نکند عصیان را
سیل یک لحظه غبار دل دریا باشد
نیستم عقل که مردود نظرها باشم
درد عشقم که مرا در همه دل جا باشد
طالب گوهر عشقی، دل روشن به کف آر
لگن شمع تجلی ید بیضا باشد
اشک عشاق، نظر بسته به دامان آید
طفل این قوم گریزان ز تماشا باشد
هر که با دختر رز دست در آغوش کند
می خورم خونش، اگر پنبه ی مینا باشد!
عجبی نیست که رفتار فراموش کند
عرق از بس به رخش محو تماشا باشد
هر که را درد طلب نیست غم رزق خورد
رزق ما در قدم آبله ی پا باشد
دل صائب نکشد ناز ترشرویی بحر
روزی این صدف از عالم بالا باشد
***
ساقی بزم اگر آن دلبر رعنا باشد
دور اول همه را نشأه دوبالا باشد
از هوای شب آدینه مجو صافدلی
درد می در قدح آخر مینا باشد
دور ازان بزم شرابی به قدح می ریزم
که کبابش همه از سینه ی عنقا باشد
داغ این است که در سینه ی من پهن شده است
لاله آن نیست که در دامن صحرا باشد
داغ اغیار به صد کان نمک شور نشد
داغ ما نیست نمک خورده ی سودا باشد
چون کشم با لب او باده ی پنهان صائب
رشک بر چشم حباب است اگر وا باشد
***
شمع با مضطرب از دست حمایت باشد
مرگ بهتر ز حیاتی که به منت باشد
ثمر از بید و گل از شوره زمین می چیند
از تماشا نظر آن را که به عبرت باشد
خاک را چاشنی شهد مصفا دادن
چشمه کاری است که در شان قناعت باشد
خط که پروانه ی قتل است هوسناکان را
پیش بالغ نظران آیه ی رحمت باشد
باش بر روی زمین بر سر آتش چو سپند
تا تو را زیر زمین خواب فراغت باشد
چون صدف بخیه ی لب می شودش عقد گهر
هر که گنجینه ی اسرار حقیقت باشد
حیف و صد حیف که در حلقه ی این سنگدلان
نیست گوشی که پذیرای نصیحت باشد
گرچه پستیم، نیاریم فلک را به نظر
پایه ی مرد به اندازه ی همت باشد
دولت آن است که پیوسته و جاوید بود
دولت آن نیست که موقوف به نوبت باشد
دیولاخی است جهان در نظر او صائب
هر که را ره به پریخانه ی عزلت باشد
***
قبله ی زن صفتان آینه ی زر باشد
مرد را آینه زندان سکندر باشد
از خموشی دهن غنچه پر از زر باشد
صدف از بسته لبی مخزن گوهر باشد
در سپرداری سیمین بدنان آفتهاست
که گریبان صدف چاک ز گوهر باشد
باطن و ظاهر خود هر که کند صاف چو بحر
ظاهر و باطن او عنبر و گوهر باشد
در خطرگاه جهان صید سلامت جو را
جوشنی بهتر ازان نیست که لاغر باشد
بی نیازند ز دنیای دنی ناموران
سکه را روی محال است که در زر باشد
دشمن خانگی از خصم برونی بترست
بیشتر شکوه ی یوسف ز برادر باشد
پا به دامن چو کشیدی به بهشت افتادی
دل چو شستی ز طمع چشمه ی کوثر باشد
ناله و آه ندارد اثری در دل عشق
تیغ آسوده ز پیچ و خم جوهر باشد
بس که ترسیده ام از صورت بی معنی خلق
ننهم پا به سرایی که مصور باشد!
در کف عشق جوانمرد، دل چاک، مرا
ذوالفقاری است که در قبضه ی حیدر باشد
عالم خاک بود منتظم از پست و بلند
مصلحت نیست ده انگشت برابر باشد
نیست جز چشم تهی رزق حباب از دریا
باده خوب است به اندازه ی ساغر باشد
هر که را خوف و رجا نیست زمین گیر بود
به کجا می رسد آن مرغ که یک پر باشد؟
در قیامت که شود آب ز گرمی دل سنگ
چه خلل دارد اگر دامان ما تر باشد؟
ما به یک سجده ی خشکیم ز بیرون قانع
تا که را راه به آن مجلس انور باشد
نیست ممکن به فراغت نکشد همواری
بستر رشته ی هموار ز گوهر باشد
دیده ی سیر به دست آر درین عرصه که دام
از تهی چشمی با خاک برابر باشد
نیست چون شعله ی جواله قرارش صائب
شعله گر بستر و بالین سمندر باشد
***
چشم ناقص گهران بر زر و زیور باشد
زینت ساده دلان پاکی گوهر باشد
پرده ی چشم خدابین نشود خودبینی
مرد را آینه زندان سکندر باشد
خود حسابان نگذارند به فردا کاری
عید این طایفه روزی است که محشر باشد
گشت در سنگ ملامت تن زارم پنهان
رشته شیرازه ی جمعیت گوهر باشد
جلوه ی شاهد غیبی به تو رو ننماید
خانه ی چشم تو چندان که مصور باشد
غم افسر نخورند اهل خرابات مغان
سر گران چون ز می ناب شد افسر باشد
اهل مسجد ز خرابات سیه مست ترند
گردش سبحه در او گردش ساغر باشد
شمع و پروانه به دلگرمی هم می سوزند
شعله ی خواهش ما نیست که یک سر باشد
هوس گلشن فردوس ندارد صائب
هر که را گوشه ی میخانه میسر باشد
***
پادشاهی نه به سیم و زر و گوهر باشد
هر که را سد رمق هست سکندر باشد
هرکه چون بحر به تلخی گذراند ایام
ظاهر و باطن او عنبر و گوهر باشد
حرف سامان مزن ای خواجه که در کشور عشق
هرکه آهش به جگر نیست توانگر باشد
هیچ دردی بتر از عافیت دایم نیست
تلخی تازه به از قند مکرر باشد
زندگی بی جگر سوخته ظلم است، ارنه
جام تبخاله ی ما بر لب کوثر باشد
نی محال است که از بند خلاصی یابد
تا دلش در گرو صحبت شکر باشد
به ادب با همه سر کن که دل شاه و گدا
در ترازوی مکافات برابر باشد
مست نازی که دل وحشی ما کرده شکار
شاهبازش می چون خون کبوتر باشد
پیش جمعی که ز منت دلشان سوخته است
تشنه لب مردن از اقبال سکندر باشد
صبر بر سوز دل و تشنه لبی کن صائب
که چو دل آب شود چشمه ی کوثر باشد
***
دایم از فکر سفر پیر مشوش باشد
قامت خم شده را نعل در آتش باشد
دامن سوختگی را مده از کف زنهار
که به قدر رگ خامی ره آتش باشد
پاک کن از رقم دانش رسمی دل را
خانه ی آینه حیف است منقش باشد
در سفر راهرو از خویش خبردار شود
کجی تیر نهان در دل ترکش باشد
عشق حیف است بر آن دل که ندارد دردی
این نه عودی است که شایسته ی آتش باشد
دردسر بیش کند صندل درد سر عام
ما و آن نخل درین باغ که سرکش باشد
می کشد سلسله ی موج به دریای گهر
جای رشک است بر آن دل که مشوش باشد
از می لعل رخ هر که نگرداند رنگ
پیش ما همچو طلایی است که بی غش باشد
دل ما با غم و اندوه بدآموز شده است
نیست ما را به خوشی کار، تو را خوش باشد
گر چه در روی زمین نیست حضوری صائب
خوش بود عالم اگر وقت کسی خوش باشد
***
من و راهی که ز سر سنگ نشانش باشد
برق خنجر بلد راهروانش باشد
کی عنانداری بیتابی ما خواهد کرد؟
آن که از رفتن دل آب روانش باشد
از عقیقی است مرا بوسه توقع که سهیل
یکی از جمله ی خونابه کشانش باشد
نتوان یافت ز پیچیدگی افکار مرا
راه فکر من اگر موی میانش باشد
هر که چون جام درین بزم تهی چشم افتاد
چشم پیوسته به دست دگرانش باشد
سرد مهری چه کند با دل آزاده ی ما؟
این نه سروی است که پروای خزانش باشد
تیر آهش ز دل سنگ ترازو گردد
هر که از قامت خم گشته کمانش باشد
می برد تربتش از نوحه گران گویایی
هر که گنجینه ی اسرار نهانش باشد
از ته دل چقدر خنده تواند کردن؟
نوبهاری که به دنبال، خزانش باشد
حسن غافل نشود از دل عاشق صائب
که کماندار توجه به نشانش باشد
***
نیست در دست مرا غیر دعا، خوش باشد
گر خوشی با من بی برگ و نوا خوش باشد
گر سر صحبت یاران موافق داری
منم و فکر و خیال تو، بیا خوش باشد
اشک و آهی است من غم زده را در دل و چشم
سازگارست اگر این آب و هوا خوش باشد
خون بود باده ی ما و دل صد پاره کباب
گر گواراست تو را محفل ما خوش باشد
هست اگر بستگیی، در کمر خدمت ماست
نشود بسته در خانه ی ما خوش باشد
وصل موقوف به خلوت شدن دل گر بود
من کشیدم ز میان پای، درآ خوش باشد
با دل سوخته هنگامه ی گرمی داریم
گر تو را هست سر صحبت ما خوش باشد
دل بی کینه ی ما چون در رحمت بازست
اگر از جنگ شدی سیر، درآ خوش باشد
می شود ناخوش عالم به خوشیهای تو خوش
من اگر ناخوشم ای دوست، تو را خوش باشد
جلوه ی موج سراب است خوشیهای جهان
عارفی را که دل از یاد خدا خوش باشد
پاس دل دار، چه در خوبی جا می کوشی؟
که چو خوشوقت شود دل، همه جا خوش باشد
ما ز کردار به گفتار قناعت کردیم
راه گم کرده به آواز درا خوش باشد
می چکد خون دل از زمزمه ی من صائب
می زنی گر به لب انگشت مرا خوش باشد
***
دل ازان دورتر افتاده که واصل باشد
یار وحشی تر ازان است که در دل باشد
چهره ی لیلی اگر پرده ی شرمی دارد
چه ضرورست که زندانی محمل باشد؟
عشق در وصل همان پرده نشین ادب است
موج در بحر مقید به سلاسل باشد
عاقبت خال لب لعل تو از خط شد سبز
ریشه در سنگ کند تخم چو قابل باشد
خون بیدرد شود قسمت خاک آخر کار
خون ما نیست که گلگونه ی قاتل باشد
در مقامی که کماندار بود هوش ربا
جای رحم است بر آن صید که غافل باشد
دوری راه تو از خواب گران است، ار نه
چشم بیدار دل آیینه ی منزل باشد
دل دریایی ما تشنه ی طوفان بلاست
لنگر کشتی ما دوری ساحل باشد
مرگ سیماب سبکسیر بود آسایش
دوزخ راهروان راحت منزل باشد
حرف باطل ز دل آن به که نیاید به زبان
سحر خوب است نهان در چه بابل باشد
داده ی ابر بود هر چه ز دریا یابی
جود اهل کرم از کیسه ی سایل باشد
استقامت بود از خاک نهادان مطلوب
عیب دیوار در آن است که مایل باشد
طمع جود ازین حبه ربایان غلط است
خرج این طایفه از کیسه سایل باشد
کاهلان خود گره کار پریشان خودند
ورنه این راه نه راهی است که مشکل باشد
نیست ممکن که رود پیچ و خم دوری ازو
راه هرچند که پیوسته به منزل باشد
در نگشاده بود گوش بر آواز سؤال
دست ارباب کرم بر لب سایل باشد
به ادب باش که در دفتر ایجاد جهان
هیچ فردی نتوان یافت که باطل باشد
خود فروشان ز خریدار توانگر نشوند
شمع را نعل در آتش پی محفل باشد
می رسد روزی ناقص به تمامی صائب
می خورد ماه دل خویش چو کامل باشد
***
گر صفای حرم کعبه ز زمزم باشد
زمزم کعبه ی دل دیده ی پر نم باشد
تا نبندی ز سخن لب، نشود دل گویا
نطق عیسی ثمر روزه ی مریم باشد
دست حرص از دل سودا زدگان کوتاه است
دانه ی سوخته از مور مسلم باشد
برگ عیش از چمن سبز فلک چشم مدار
که گلش کاسه ی دریوزه ی شبنم باشد
چون سبک دست تواند به جهان افشاندن؟
دست هرکس به ته سنگ ز خاتم باشد
همه دانند که مطلب ز دعا آمین است
زلف اگر بر خط شبرنگ مقدم باشد
می خلد در دل مغرور مرا چون سوزن
بخیه ی زخمم اگر رشته ی مریم باشد
صائب آنان که به گفتار سرآمد شده اند
خصم خود را نپسندند که ملزم باشد
***
نقد روشن گهران در گره غم باشد
سور این طایفه در حلقه ی ماتم باشد
تلخی عیش بود لازم ارباب صفا
کعبه را آب ز شورابه ی زمزم باشد
کی به فردوس دهد چهره ی گندم گون را؟
هرکه در سلسله ی نسبت آدم باشد
نیستند اهل تجرد پسر مادر خویش
عیسی آن نیست که دلبسته ی مریم باشد
خون ما چیست که عشق تو بود تشنه ی او؟
چشم خورشید چرا در پی شبنم باشد؟
خواب آن چشم رباینده تر از بیداری است
پشت شمشیر بتان تیزتر از دم باشد
هرکه را می نگری مرکز پرگار غم است
کیست در دایره ی چرخ مسلم باشد؟
هنرش جوهر شمشیر زبانها گردد
هرکه چون تیغ درین معرکه ابکم باشد
وعده ی غنچه دهانان گرهی بر بادست
گرهی نیست درین رشته که محکم باشد
صائب آنان که ز انصاف مؤدب شده اند
خصم خود را نپسندند که ملزم باشد
***
نقد جان را لب خاموش نگهبان باشد
رخنه ی مملکت دل لب خندان باشد
جلوه ی صبح قیامت کف دریای من است
کیست مجنون که مرا سلسله جنبان باشد
سینه ای صافتر از چهره ی یوسف دارم
نقش امید من از سیلی اخوان باشد
روزن عالم غیب است دل اهل جنون
من و آن شهر که دیوانه فراوان باشد
دم آبی که در او تلخی منت نبود
جگر سوخته را چشمه ی حیوان باشد
شکر، ابری است که باران کرم می آرد
برق آفت ثمر شکوه ی دهقان باشد
چون نباشد دل خرسند که اکسیر غناست
زین چه حاصل که زر و سیم فراوان باشد؟
اهل دل را به بدی یاد مکن بعد از مرگ
خواب و بیداری این طایفه یکسان باشد
می کند جلوه ی خورشید قیامت داغش
راز عشق تو در آن سینه که پنهان باشد
دانه ای را که دل موری ازان شاد شود
خوشه ای روز جزا تاج سلیمان باشد
از سر خوان سلیمان گذرد دست افشان
هرکه را مرغ کباب از دل بریان باشد
جگر گرم نبخشند به هر سنگدلی
این نه لعلی است که در کوه بدخشان باشد
ناله ی نای بود داروی بیهوشی من
شیر را خواب فراغت به نیستان باشد
جذبه ی عشق نپیچد به ملایک صائب
این کمندی است که در گردن انسان باشد
***
نمک صبح در آن است که خندان باشد
بخیه ظلم است به زخمی که نمایان باشد
نقش هستی نتوان در نظر عارف یافت
عکس در بحر محال است نمایان باشد
عکس از آیینه ی تصویر به جایی نرود
حسن فرش است در آن دیده که حیران باشد
شور سودای من از شورش مجنون کم نیست
حلقه ی چشمی اگر سلسله جنبان باشد
تیر باران حوادث برد از هوش مرا
شیر را خواب فراغت به نیستان باشد
سخی آن است که بی رنج طلب دنیا را
به گدا بخشد و شرمنده ی احسان باشد
صبر بر زخم زبان کردن و خامش بودن
در ره کعبه ی دل خار مغیلان باشد
در بساطی که خزف جلوه ی گوهر دارد
صرفه ی جوهری آن است که حیران باشد
خاک در چشمش اگر نعمت الوان خواهد
هر که را لخت دلی بر سر مژگان باشد
جگر گرم نبخشند به هر کس صائب
این نه لعلی است که در کوه بدخشان باشد
***
حجت زنده دلی دیده ی گریان باشد
شاهد مرده دلیها لب خندان باشد
مهر زن بر دهن خنده که در بزم جهان
سر خود می خورد آن پسته که خندان باشد
بر سر خوان فلک شکوه ز طالع کفرست
شوری بخت درین بزم نمکدان باشد
مستی از دایره ی عقل برون برد مرا
گرد خوابی که کلید در زندان باشد
می کند پرتو خورشید سپرداری خویش
حسن آن نیست که محتاج نگهبان باشد
عشق بی صفحه ی رخسار نگردد گویا
مور را آینه از دست سلیمان باشد
همچو خورشید به ذرات جهان قسمت کن
گر نصیب تو ز گردون همه یک نان باشد
برق شیرازه ی خرمن نتواند کردن
می چه سازد به دماغی که پریشان باشد؟
بگریزند ز مردم که درین وحشتگاه
فتح ازان است که از خلق گریزان باشد
اهل دل اوست که در وسعت خلق افزاید
کعبه آن است که در ناف بیابان باشد
حیف خود می کشد آخر ز فلک ناله ی من
این شرر چند درین سوخته پنهان باشد؟
مرگ بیداردلان صحبت بیدردان است
شرر از دود سیه کار گریزان باشد
صائب این تازه غزل کز قلمت ریخته است
جای آن است که تاج سر دیوان باشد
***
آسمان ساغری از محفل مردان باشد
گردش چرخ به کام دل مردان باشد
نیست انگشتری از حکم سلیمان بیرون
دور گردون به مراد دل مردان باشد
از گرانخوابی تسلیم شود چشم غزال
دهن شیر اگر منزل مردان باشد
لعل شد شیشه ز مشاطگی دختر رز
تا چها در نظر کامل مردان باشد
دانه ی سوخته ی خاک فراموشان است
آرزویی که نهان در دل مردان باشد
می فشانند به بزمی که در آیند چو شمع
خوشه ی اشکی اگر حاصل مردان باشد
قسمت هر سر بی مغز نمی گردد دار
تا که را بار به سر منزل مردان باشد
هر کناری ندهد کشتی ما را آرام
دست شستن ز جهان ساحل مردان باشد
هرکه از پرده ی ناموس نیاید بیرون
مصلحت نیست که در محفل مردان باشد
خیمه مانع ز تماشای رخ لیلی نیست
پرده ی شرم مگر حایل مردان باشد
نامرادان مصیبتکده ی امکان را
هست اگر خاک مرادی، دل مردان باشد
وسعت دامن صحرای قیامت صائب
گوشه ی مختصری از دل مردان باشد
***
آتش قافله ی ما دل روشن باشد
گرد ما سرمه ی بیداری رهزن باشد
حسن هرجا که بود در نظر من باشد
مهر را آینه از دیده ی روزن باشد
هرکه چون رشته ز باریک خیالان گردید
روزیش تنگتر از دیده ی سوزن باشد
یوسف از دامن اخوان به غریبی افتاد
خطر مردم آگاه ز مأمن باشد
جلوه ضایع مکن ای شوخ که بیتابی ما
آتشی نیست که محتاج به دامن باشد
قانعی را که به ماتمکده ی ظلمت ساخت
ماه نو ناخنه ی دیده ی روزن باشد
دیده ی تنگ کند فخر به دنیای خسیس
خس و خاشاک شرر را رگ گردن باشد
حسن مغرور ز حیرانی ما آسوده است
ماه فارغ ز نظربازی روزن باشد
مور در حسرت یک دانه دل خویش خورد
روزی برق جهانسوز به خرمن باشد
نیست پروای اجل دلزده ی هستی را
شمع ماتم ز چه دلگیر ز مردن باشد؟
آفتابی که منم ذره ی او، درطلبش
کعبه سرگشته تر از سنگ فلاخن باشد
زاده ی هند جگرخوار چه خواهد بودن؟
شب بخت سیه آن به که سترون باشد
چه خیال است شود روزی من شادی وصل
که غمش را نگذارند که با من باشد
هست امید که هرگز نشود دشمنکام
هرکه را آینه از دیده ی دشمن باشد
از سیه بختی خود شکوه ندارد صائب
که صفای دل آیینه ز گلخن باشد
***
بیخودی بال و پر روح گشودن باشد
کم زنی مرتبه ی خویش فزودن باشد
عاقل آن است که دخلش بود از خرج زیاد
به که گفتار تو کمتر ز شنودن باشد
خواب چشم تو ز بیداری زهاد به است
طاعت ظالم خونخوار غنودن باشد
شکر خاصی است در این دایره هر طایفه را
شکر منعم دهن کیسه گشودن باشد
هرکه را تیغ زبان نیست به فرمان صائب
به که چون خوشه مهیای درودن باشد
***
زردی روی من از باده کشیدن باشد
موج می رنگ مرا بال پریدن باشد
زان به خون قانعم از باده ی گلرنگ که خون
باده ای نیست که موقوف رسیدن باشد
دل عاشق ز غم روز حساب آسوده است
دانه ی سوخته فارغ ز دمیدن باشد
تا به چند از لب میگون تو ای بی انصاف
روزی ما لب خمیازه مکیدن باشد
بردباری و تواضع سپر آفتهاست
پل این سیل گرانسنگ خمیدن باشد
راه در بی جهت از یک جهتی بتوان برد
خضر این بادیه دنبال ندیدن باشد
سخن پاک محال است که افتد بر خاک
در گهر آب مسلم ز چکیدن باشد
چند چون شمع درین بزم ز روشن گهری
روزی من سر انگشت مکیدن باشد
نیست غیر از سخن مهر و محبت صائب
گفتگویی که سزاوار شنیدن باشد
***
داغ هر لاله که بر سینه ی هامون باشد
مهری از محضر رسوایی مجنون باشد
دورگردی نشود مانع یکتایی دل
قطره در ابر همان در دل جیحون باشد
ناز گرداند ورق، حسن به انصاف آمد
یارب آن خط دلاویز چه مضمون باشد
گرچه دست ستم خار بلند افتاده است
کوته از دامن عریانی مجنون باشد
خوشدلی نیست درین دایره ی گوژ و کبود
وقت آن خوش که ازین دایره بیرون باشد
گرچه رنگین به نظر جلوه کند عالم خاک
نیک چون در نگری یک دل پرخون باشد
کیست با او طرف بحث تواند گشتن؟
هرکه را پشت به خم همچو فلاطون باشد
آنچه از چرخ به ارباب سخن می گذرد
جای رحم است بر آن سرو که موزون باشد
شکوه از داغ ندارد جگر ما صائب
جغد در گوشه ی ویرانه همایون باشد
***
چشم بیدار چراغ سر بالین باشد
خواب در پله ی مرگ است چو سنگین باشد
درد بیمار تو را باعث تسکین باشد
خواب خود بستر خار است چو سنگین باشد
شوخی حسن عیان می شود از پرده ی شرم
برق در ابر محال است به تمکین باشد
همه شب فیض چو پروانه به گردش گردد
هر که را داغ چراغ سر بالین باشد
عشق در طینت آدم رگ گردن نگذاشت
استخوان مغز شود درد چو سنگین باشد
حسن را جبهه ی واکرده به تاراج دهد
خنده ی گل سبب جرأت گلچین باشد
دولت سنگدلان زود بسر می آید
سیل در کوه محال است به تمکین باشد
مهر زن بر لب گفتار کزاین مرده دلان
مرده ای نیست که شایسته ی تلقین باشد
بی نیازی است که در یوزه کند از در خلق
هرکه را چشم ز گفتار به تحسین باشد
گل مستور اگر از خار دو صد نیش خورد
به ازان است که در دامن گلچین باشد
بیستون لنگر بیتابی فرهاد نشد
خواب را تلخ کند کار چو شیرین باشد
غنچه در پوست سرانجام بهاران دارد
عشرت روی زمین در دل غمگین باشد
حرص از قامت خم گشته دو بالا گردد
خار چون خشک شود بیش شلایین باشد
خنده ی کبک اگر سر به ته بال کشد
باد در پنجه ی گیرایی شاهین باشد
فرد خورشید سزاوار خط باطل نیست
حیف ازان جبهه نباشد که پر از چین باشد؟
طاق ابروی تو پیوسته بود بر سر جنگ
جبهه ی تیغ محال است که بی چین باشد
یوسف آن نیست که در چاه بماند صائب
می دود گرد جهان فکر چو رنگین باشد
***
هرکه را چشم بر آن گوشه ی ابرو باشد
دلش آویخته پیوسته به یک مو باشد
نکشد دل به تماشای خیابان بهشت
هرکه را در نظر آن قامت دلجو باشد
خط آن پشت لب از چهره خوشاینده ترست
سبزه را جلوه ی دیگر به لب جو باشد
صحبت قال شمارند خیال اندیشان
خلوتی را که در او چشم سخنگو باشد
باطن ما بود از ظاهر ما روشنتر
پشت آیینه ی ما صافتر از رو باشد
سنگ و زر در نظر عارف آگاه یکی است
صدف گوهر انصاف ترازو باشد
می پرد دیده به جوی دگرانش چو حباب
روزی هر که نه از قوت بازو باشد
نیست پوشیده بر او صورت احوال جهان
هرکه را جام جم آیینه ی زانو باشد
نتوان گوهر نایاب به غواصی یافت
جای رحم است بر آن کس که خداجو باشد
هرکه بی جاذبه ی آن طرف از جا خیزد
حاصلش آبله ی پا ز تکاپو باشد
بلبلان خود سر و گلها همه بی شرم شوند
گلستانی که در او یک گل خودرو باشد
نیست موقوف سبب، سوز دل ما صائب
لاله ی داغ درین غمکده خودرو باشد
***
نیستم گل که مرا برگ نثاری باشد
تحفه ی سوختگان مشت شراری باشد
باغ من دامن دشت است و حصارم سر کوه
من نه آنم که مرا باغ و حصاری باشد
غنچه ی آبله ام، برگ قناعت دارم
روزی من ز دو عالم سر خاری باشد
تیره روزان جهان را به چراغی دریاب
تا پس از مرگ تو را شمع مزاری باشد
گل داغی که ازو سینه ندزدی امروز
در شبستان کفن لاله عذاری باشد
خس و خاری که ز راه دگران برداری
در دل خاک تو را باغ و بهاری باشد
به شمار نفس افتاد تو را کار و ز حرص
هر سر موی تو مشغول به کاری باشد
زنده در گور کند حشر مکافات تو را
بر دل موری اگر از تو غباری باشد
عشق بیهوده سر تربیت او دارد
صائب آن نیست که شایسته ی کاری باشد
***
گرچه آن سرو روان در همه جا می باشد
نیست ممکن که توان یافت کجا می باشد
خلق را داروی بیهوشی حیرت برده است
ورنه او با همه کس در همه جا می باشد
نیست ممکن که ز من دور توانی گردید
عینک صافدلان دورنما می باشد
از سر کوی تو هرکس که کند عزم سفر
گر به فردوس رود رو به قفا می باشد
در دل ماست خیال تو و از ما دورست
عکس از آیینه در آیینه جدا می باشد
خضر در دامن صحرای طلب کمیاب است
ورنه در هر سیهی آب بقا می باشد
جگر سوخته صاحب نظران می دارند
مشک در ناف غزالان ختا می باشد
دل سنگ تو ز بیتابی ما آسوده است
قبله را کی خبر از قبله نما می باشد؟
نیست ممکن که به رویش نگشایند دری
هر که در حلقه ی مردان خدا می باشد
سر آزاده و درد سر دولت، هیهات
تیغ بر فرق من از بال هما می باشد
رهنوردی که سبکبار ز دنیا گذرد
خار در رهگذرش دست دعا می باشد
هرکه جان داده درین راه، رسیده است به جان
دل هرکس که ز جا رفت بجا می باشد
از دم گرم تو صائب دل افسرده نماند
نفس سوختگان عقده گشا می باشد
***
کی دل سالک سرگشته بجا می باشد؟
حرکت لازمه ی قبله نما می باشد
دیده ی عالمی از خواب، دم صبح گشود
نفس صافدلان عقده گشا می باشد
هر غمی هست به انجام رسد در دو سه روز
غم روزی است که سی روز به جا می باشد
پرده ی فقر دریدن گل بی حوصلگی است
خرقه ی ما چو زره زیر قبا می باشد
عاشقان را نبود در جگر سوخته آه
دانه ی سوخته بی نشو و نما می باشد
هرکه خود را به تمامی شکند شهره شود
مه چو باریک شد انگشت نما می باشد
پیروان را نگرانی نبود از دنبال
دیده ی راهنمایان به قفا می باشد
از خودی در ته سنگ است تو را پا، ورنه
هرکه از خویش برآمد همه جا می باشد
خون کند در جگر تیغ حوادث صائب
عاجزی را که سپر دست دعا می باشد
***
ظاهر و باطن مردان به صفا می باشد
پشت این آینه ها روی نما می باشد
خودنمایی نبود شیوه ی روشن گهران
چون زره جوهرشان زیر قبا می باشد
می فتد زود ز چشم آنچه مکرر گردد
که شبی ماه نو انگشت نما می باشد
کاه را گر نکشد از ته دیوار برون
نقص در جاذبه ی کاهربا می باشد
حاجت ایجاد کند فقر به دلهای غیور
شه ز درویش طلبکار دعا می باشد
هرکه در قید خودی ماند زمین گیر بود
هرکه بیرون رود از خود همه جا می باشد
نخوت از مغز برون کن که حباب از دریا
تا بود در سرش این باد، جدا می باشد
من که از خود خبرم نیست ز بی پروایی
دل سرگشته چه دانم که کجا می باشد؟
بوسه ای زان دهن تنگ به صد جان ندهد
هرچه کمیاب بود بیش بها می باشد
تازه شد جان من از بوسه ی آن غنچه دهن
صحبت خوش نفسان روح فزا می باشد
در نظرها شود انگشت نما چون مه نو
از تواضع قد هرکس که دوتا می باشد
دامن آه سحر را مده از کف صائب
که فتوحات درین زیر لوا می باشد
***
پیچ و خم لازمه ی رشته ی جان می باشد
نیست بی سلسله تا آب روان می باشد
جان روشن نکند در تن خاکی آرام
آب در صلب گهر قطره زنان می باشد
اختیاری نبود آه، کهنسالان را
تیر را شهپر پرواز، کمان می باشد
صحبت بدگهران بر دل نیکان بارست
در ترازوی گهر سنگ گران می باشد
رخنه در جوشن فولاد کند چون پیکان
دل هرکس که موافق به زبان می باشد
چشم حیران نشود سیر ز نظاره ی حسن
دیده ی آینه دایم نگران می باشد
می رسد روزیش از عالم بالا بی خواست
هرکه مانند صدف پاک دهان می باشد
شوخی حسن محال است ز خط گم گردد
برق در ابر سیه خنده زنان می باشد
دیده ی حرص محال است شود سیر به خاک
دام در زیر زمین هم نگران می باشد
عشق در پرده ی ناموس نماند صائب
ماه پوشیده کجا زیر کتان می باشد؟
***
دیده ی زنده دلان اشک فشان می باشد
آب از قوت سرچشمه روان می باشد
نیست در انجمن وصل اشارت محرم
در حرم صورت محراب نهان می باشد
صیقل سینه ی روشن گهران گفتارست
طوطی لال بر آیینه گران می باشد
طفل را هر سر انگشت بود پستانی
روزی بیخبران دست و دهان می باشد
عاشق از عشق به معشوق نمی پردازد
کعبه ی اهل ادب سنگ نشان می باشد
در دل پیر تمنای جوان بسیارست
این بهاری است که در فصل خزان می باشد
می شود زندگی از قامت خم پا به رکاب
تیر را شهپر پرواز کمان می باشد
چه کند قرب به عشاق، که در دامن گل
همچنان دیده شبنم نگران می باشد
بر حذر باش ز خصمی که شود روگردان
که هدف را خطر از پشت کمان می باشد
مشو از صحبت بی برگ و نوایان غافل
که شب قدر نهان در رمضان می باشد
نشأه ی باده نگردد به کهنسالی کم
ساکن کوی خرابات جوان می باشد
زندگانی به ته تیغ سرآرد صائب
دل هرکس که به فرمان زبان می باشد
***
شکوه ی اهل دل از خلق نهان می باشد
این عقیقی است که در زیر زبان می باشد
صحبت راست روان راست نیاید با چرخ
تیر یک لحظه در آغوش کمان می باشد
بی ندامت نبود صحبت بی حاصل خلق
شمع در انجمن انگشت گزان می باشد
جگر غنچه ز همصحبتی خار گداخت
غم به دلهای سبکروح گران می باشد
عشق هرچند که در نام و نشان ممتازست
طالب مردم بی نام و نشان می باشد
حسن را در دم خط ناز و غرور دگرست
خواب در وقت سحرگاه گران می باشد
خط برآورد و همان چهره ی او ساده نماست
در صفا جوهر آیینه نهان می باشد
در خموشی نشود جوهر مردم ظاهر
صائب این گنج نهان زیر زبان می باشد
***
دل سودازدگان گوشه نشین می باشد
دانه ی سوخته در زیر زمین می باشد
ماه در دایره ی هاله نماید خود را
حسن مشتاق پریخانه ی زین می باشد
از خط پشت لبت شور به دلها افتاد
سبزه ی کان ملاحت نمکین می باشد
نیست بی موج بلا گوشه ی ابروی بتان
این کمندی است که پیوسته به چین می باشد
قسمت سرو درین سبز چمن بار دل است
روزی مردم آزاده همین می باشد
کمر خدمت دل باز نخواهی کردن
گر بدانی، که درین شاه نشین می باشد
نظر عاقبت اندیش به هرکس دادند
هر نگاهش نگه بازپسین می باشد
***
دل پیران کهنسال غمین می باشد
قامت خم شده را داغ نگین می باشد
در دل هرکه بود خرده ی رازی مستور
همچو دریای گهر تلخ جبین می باشد
از لب ساغر می راز تراوش نکند
ساکن کوی خرابات امین می باشد
یاد رخسار تو هم آتش بی زنهارست
رتبه ی حسن گلوسوز همین می باشد
خال در کنج لب و گوشه ی چشم است مقیم
دزد پیوسته طلبکار کمین می باشد
دهن خویش مکن باز به دریا صائب
که غذای صدف از دُرّ ثمین می باشد
***
چهره ی زرد، مرا ساغر زر می بخشد
سینه ی چاک، مرا فیض سحر می بخشد
گرچه آهونگهان روح فزایند همه
چشم بیمار، مرا جان دگر می بخشد
خرد شیشه دل از سنگ خطر می ترسد
ورنه دیوانه به اطفال جگر می بخشد
رزق صاحب نظران از تو بود خون، ورنه
گل زر سرخ به شبنم به سپر می بخشد
دارد از نقش قدم قافله ها در دنبال
هرکه را شوق پر و بال سفر می بخشد
شست از چشم جهان خواب دم تازه ی صبح
نفس مردم شبخیز اثر می بخشد
تا یقین شد که بود نیش جهان پرده ی نوش
سخن تلخ، مرا طعم شکر می بخشد
گرنه فرزند عزیزست به از جان عزیز
چون پدر زندگی خود به پسر می بخشد؟
غافل است از سر آزاد و دل فارغ من
ساده لوحی که به من تاج و کمر می بخشد
می توان برد پی از گرد به تعجیل سوار
نفس از عمر سبکسیر خبر می بخشد
پایه ی ابر ز دریاست ازان بالاتر
که به هر خشک لبی آب گهر می بخشد
تیر را شهپر پرواز بود صافی شست
دل چو پاک است دعا زود اثر می بخشد
خوابگاهش دهن شیر بود چون مجنون
هرکه را عشق جوانمرد جگر می بخشد
توتیای نظر پاک بود دامن پاک
نکهت مصر به یعقوب نظر می بخشد
کیسه بر چرخ مدوزید که این دون همت
ماه را از دل خود زاد سفر می بخشد
کشت چون برق ز باران پیاپی سوزد
می ز اندازه چو شد بیش، ضرر می بخشد
کرد دیوانه مرا ناله ی بلبل صائب
ناله ای کز سر دردست اثر می بخشد
***
جذبه ای کو که مرا جانب دلدار کشد؟
دامن جان مرا زین ته دیوار کشد
نظر پاک به خاک است برابر امروز
ورنه آیینه چرا حسرت دیدار کشد؟
ذوق آزار اگر این است که من یافته ام
جای رحم است بر آن کس که ز پا خار کشد
از جهان چشم بپوشید که این خاک سیاه
سرمه ی خواب به چشم و دل بیدار کشد
نتواند خرد از عالم گل بیرون رفت
کور اگر نیست چرا دست به دیوار کشد؟
نبرد طوطی اگر حرف ز مجلس بیرون
در بغل آینه را تنگ چو زنگار کشد
لب پیمانه به گفتار نیاورد او را
خط مگر حرفی ازان لعل گهربار کشد
خاطر مردم آزاده پریشان نشود
از خزان سرو محال است که آزار کشد
سر برآرد ز گریبان مسیحا صائب
سوزنی کز قدم راهروان خار کشد
***
دل چسان دست ازان طره ی طرار کشد؟
چون کسی از دو جهان دست به یکبار کشد؟
سر برآرد چه عجب گر ز گریبان مسیح
سوزنی کز قدم راهروان خار کشد
جای شکرست نه جای گله، گر دیده ورست
هرکه در راه خدا بیشتر آزار کشد
سبک از خواب گرانجان اجل برخیزد
بردباری که درین نشأه فزون بار کشد
کشد از غفلت مردم دل آگاه ملال
بار یک قافله را قافله سالار کشد
گر برابر شود از گرد کسادی با خاک
به ازان است گهر ناز خریدار کشد
می شود باعث بیداری عالم چون صبح
هرکه از صدق نفس از دل افگار کشد
سرکشی لازمه ی سنگدلان افتاده است
تیغ را چون کسی از قبضه ی کهسار کشد؟
گر زند مهر خموشی به لب خود طوطی
در بغل آینه را تنگ چو زنگار کشد
می توان گفت که بویی ز محبت برده است
نازگل هر که ز خار سر دیوار کشد
نیست با دیر و حرم مردم حق بین را کار
کور در جستن در، دست به دیوار کشد
نظر پاک به خاک است برابر صائب
ورنه آیینه چرا حسرت دیدار کشد؟
***
چند چون طفل ز انگشت کسی شیر کشد؟
ز استخوان چند کسی ناز طباشیر کشد؟
شوخی حسن نماند به ته پرده ی شرم
برق را ابر محال است به زنجیر کشد
صدف ما به رگ ابر دهن وا نکند
زخم ما آب ز سرچشمه ی شمشیر کشد
نتواند سخن عشق کشید از من، غیر
بیجگر طعمه چسان از دهن شیر کشد؟
به خرابی چو توان گشت ز سیلاب ایمن
چه ضرورست کسی منت تعمیر کشد؟
هرکه داند کرم از عفو چه لذت دارد
خجلت جرم ز ناکردن تقصیر کشد
خواب سودازدگان مشق جنون است تمام
از معبر چه کسی منت تعبیر کشد؟
گره رشته بود مانع جولان گهر
دل چسان پای ازان زلف گرهگیر کشد؟
نیست چون دامن صحرای طلب را پایان
به چه امید کسی زحمت شبگیر کشد؟
می شود رزق کمان دست نوازش صائب
گرچه بر خاک هدف را کشش تیر کشد
***
کی ز تن کار دل خسته به آرام کشد؟
مرغ وحشی چه نفس در قفس و دم کشد؟
سخت گستاخ شد از وصل دلم، می ترسم
عاقبت کار من از بوسه به پیغام کشد
از زبان لعل لبش تلخی گفتار نبرد
نمک سنگ کجا تلخی بادام کشد؟
غم مرغان گرفتار ندارد صیاد
مور از رحم مگر دانه به این دام کشد
نکشد پای پر از آبله از خارستان
آنچه پهلوی من از بستر آرام کشد
دانه اش از گره دام مهیا باشد
هرکه را زلف گرهگیر تو در دام کشد
دست کوتاه، گل از وصل فزون می چیند
شانه گستاخ سر زلف دلارام کشد
شکوه ای کز سر زلف تو مرا هست این است
که دل عاشق و اغیار به یک دام کشد
این چه کیفیت حسن است که مخمور وصال
از لب بام تو می همچو لب جام کشد
آب را دست درین باغ ز حیرت شد خشک
کیست تا دامن آن سرو گل اندام کشد؟
پله ی ناز تو سنگین تر ازان افتاده است
که تو را جذبه ی صائب به لب بام کشد
***
هرکه اینجا ز جگر آه ندامت نکشد
نفس صاف ز دل صبح قیامت نکشد
هرکه خواهد که گرانسنگ بود میزانش
به که امروز سر از سنگ ملامت نکشد
تا ازان یار سفر کرده نگیرد خبری
اشک ما پای به دامان اقامت نکشد
نفس سوخته ی عشق ز پا ننشیند
تا گلاب از گل خورشید قیامت نکشد
سایه ی عشق گران است، عجب نیست اگر
سرو در زیر پر فاخته قامت نکشد
کرده ام خنده به ارباب ملامت صائب
اره چون بر سر من سین سلامت نکشد؟
***
سر آزاده ی ما منت افسر نکشد
بیضه ی ما به ته بال هما سر نکشد
هرکه اینجا شود از تیغ شهادت سیراب
منت خشک ز سرچشمه ی کوثر نکشد
عشق سر بر خط فرمان خرد نگذارد
قلم راست روان منت مسطر نکشد
طاقت بی ثمری نیست سبک مغزان را
بید بر خویش محال است که خنجر نکشد
می شود خرج بدن روح چو تن پرور شد
آتش مرده سر از روزن مجمر نکشد
خوبی گل به نگاهی سپری می گردد
آه اگر بلبل ما سر به ته پر نکشد
داده ی خویش نگیرند کریمان واپس
ابر ما آب ز سرچشمه ی گوهر نکشد
فارغ است از غم عالم دل آزاده ی ما
در حرم وحشت صیاد کبوتر نکشد
باخبر باش کز آیینه تو را خودبینی
ساده لوحانه به زندان سکندر نکشد
شمع حاجت نبود خاک شهیدان تو را
ناز گلگونه رخ لاله ی احمر نکشد
آنچه بر من شده معلوم ز ستاری حق
پرده از روی گنه دامن محشر نکشد
ادب آموختگان حلقه ی بیرون درند
سرو را فاخته ی ما به ته پر نکشد
عزت عشق نگه دار که رعنا نشود
شعله ای را که در آغوش سمندر نکشد
هرکه آورد رگ خواب سخن را در دست
به بریدن چو قلم پای ز دفتر نکشد
گوهر از جوهریان قدر و بها می گیرد
از سخن سنج چرا ناز، سخنور نکشد؟
دیده ی باز به هرکس که چو میزان دادند
گوهر و سنگ محال است برابر نکشد
موج از چشمه ی تیغ تو نیفتد به کنار
رخت ازین آب برون هیچ شناور نکشد
در ترازو نبود سنگ تمامش صائب
کعبه و بتکده را هرکه برابر نکشد
***
عاشقان را دم تسلیم نفس می رقصد
مرغ آزاد چو گردد ز قفس می رقصد
ناله در انجمن وصل سرود طرب است
محمل لیلی از افغان جرس می رقصد
می برد دایره ی ذکر قرار از دلها
کوه اینجا به سبکروحی خس می رقصد
زاهد خشک درین حلقه اگر پای نهد
با گرانجانی ذاتی به هوس می رقصد
از هوادار بود گرمی هنگامه ی حسن
شکر اینجا به پر و بال مگس می رقصد
در سراپرده ی عقل است زمین گیر سپند
بزم عشق است که آنجا همه کس می رقصد
مطرب سوخته جانان نفس گرم بس است
شرر از زمزمه ی شعله ی خس می رقصد
اشک و آهم اثری کرده در آن دل کامروز
آب در دیده و در سینه نفس می رقصد
چون سپندی که به هنگامه ی مجمر افتد
هرکه آید به جهان، یک دو نفس می رقصد
عارف از چرخ ستمکار ندارد پروا
مست در حلقه ی زنجیر عسس می رقصد
شد خمش دایره ی گل ز تریهای خزان
دل همان در بر مرغان قفس می رقصد
به هوای دهن تنگ تو ای غنچه ی گل
روزگاری است که در سینه نفس می رقصد
خامه ی صائب اگر دست فشان شد چه عجب
این مقامی است که در وی همه کس می رقصد
***
تا مرا در نظر آن حسن خداداد آمد
هر سر موی مرا نام خدا یاد آمد
چون دل از دامن صحرای جنون بردارم؟
که سرابم به نظر موج پریزاد آمد
در دل سخت تو بیرحم ندارد تأثیر
ورنه از ناله ی من کوه به فریاد آمد
بر سر سرو چمن فاخته ای می لرزید
جنبش پر کلاه تو مرا یاد آمد
شهپر نصرت و اقبال مصور گردید
تا برون تیغ تو از بیضه ی فولاد آمد
خط پاکی است ز تاراج خزان هر برگش
هرکه چون سرو درین باغچه آزاد آمد
برمدار از لب خود مهر خموشی زنهار
که درین شیشه ی سربسته پریزاد آمد
بر سر خاک شهیدان تو نیایی، ورنه
نقش شیرین به سر تربت فرهاد آمد
زلف مشکین تو در دلشکنی بود علم
خط شبرنگ برای چه به امداد آمد؟
مستمال از رقم عزل نگشته است کسی
چون ز خط غمزه ی او بر سر بیداد آمد؟
صائب از ملک عدم این دل بی حاصل من
به چه امید به معموره ی ایجاد آمد؟
***
دیگر از پرده برون نغمه ی طنبور آمد
باز ناخن زن دلهای پر از شور آمد
از دم سرد خزان بر گل صد برگ نرفت
آنچه بر زخم من از مرهم کافور آمد
نوش این نشأه یقین شد که نباشد بی نیش
تا ز تنگ شکر یار برون مور آمد
لب ببند از سخن حق که ازین راهگذر
عالمی تیغ به کف بر سر منصور آمد
آن که چشمش پی عیب دگران است چهار
چون به عیب خودش افتاد نظر، کور آمد
گرو از برق، پی مطلب دنیا می برد
آن که پا مرکب چوبین به لب گور آمد
کردم انگشت ز عیب دگران تا کوتاه
سالم انگشت من از خانه ی زنبور آمد
تا به دامان قیامت رود از چشمش آب
هرکه را در نظر آن چهره ی پرنور آمد
ناله ی بلبل سودازده شد پرده نشین
تا به سیر چمن آن غنچه ی مستور آمد
صائب از شمع به بال و پر پروانه نرفت
آنچه از دوری او بر من مهجور آمد
***
از قضا چشم سیاه تو به یادم آمد
قدر انداز نگاه تو به یادم آمد
ترکش تیر جگردوز قضا را دیدم
صف مژگان سیاه تو به یادم آمد
به دل ساده ی خود راه نگاهم افتاد
صفحه ی روی چو ماه تو به یادم آمد
برق را دست و گریبان گیاهی دیدم
بیگنه سوز نگاه تو به یادم آمد
عندلیبی به سر شاخ گلی می لرزید
جنبش پر کلاه تو به یادم آمد
موی پر پیچ و خمی بر سر آتش دیدم
زلف خورشید پناه تو به یادم آمد
صائب از جلوه ی برقی که به خرمن افتاد
سینه پردازی آه تو به یادم آمد
***
به لبم بی تو چنان تند نفس می آمد
که ز تبخاله ام آواز جرس می آمد
سالم از بادیه ای برد مرا بیخبری
که ز هر خار در او کار عسس می آمد
ناله ی مرغ گرفتار اثر گر می داشت
گل نفس سوخته تا کنج قفس می آمد
به شتابی دل ازین وادی خونخوار گذشت
که ز هر آبله اش بانگ جرس می آمد
آرزو خار و خسی نیست که آخر گردد
ورنه با شعله ی خوی تو که بس می آمد؟
به چه تقصیر به زندان گهر افکندند؟
آن که چون آب به کار همه کس می آمد
به تهیدستی من موج کجا می خندید؟
از حباب من اگر ضبط نفس می آمد
فارغ از پرسش دیوان قیامت می شد
اگر آن دشمن جان بر سر کس می آمد
بوالهوس بر سر کوی تو مجاور می بود
گر حقیقت ز سگ هرزه مرس می آمد
صائب آن شوخ اگر درد محبت می داشت
کی به دلجوئی ارباب هوس می آمد؟
***
شوق من قاصد بیدرد کجا می داند؟
آنقدر شوق تو دارم که خدا می داند!
تو همین سعی کن ای کاه سبکروح شوی
روش جاذبه را کاهربا می داند
هرکه فرهاد صفت جوهر مردی دارد
تیشه را بر سر خود بال هما می داند
بوته ی خاری اگر در کف صرصر بیند
دل سرگشته ی من راهنما می داند
گاه در خواب و گهی مست و گهی مخمورست
چشم پرکار تو کی حال مرا می داند؟
صائب از لاله عذاران چه توقع داری؟
گل ده روزه چه آیین وفا می داند؟
***
دلش از گریه ی من رنگ نمی گرداند
کوه را سیل گرانسنگ نمی گرداند
بس که ویرانه ام از گرد علایق پاک است
سیل در خانه ی من رنگ نمی گرداند
غم عالم چه کند با دل خوش مشرب من؟
عکس بر آینه جا تنگ نمی گرداند
گرچه مضراب من از ناخن الماس بود
ساز من پرده ی آهنگ نمی گرداند
مگر از خط دل سخت تو ملایم گردد
ورنه سیلاب من این سنگ نمی گرداند
جگر خاک ز تیغ تو بدخشان گردید
دل سنگ تو همان رنگ نمی گرداند
روشنی آینه را می کند از جوهر پاک
حسن رو از خط شبرنگ نمی گرداند
دل سنگین تو را گریه ام از جا نبرد
زور سیلاب من این سنگ نمی گرداند
انقلاب و دل سودازده ی من، هیهات
چهره ی سوختگان رنگ نمی گرداند
نیست از ذره ی من بر دل گردون باری
مرکز این دایره را تنگ نمی گرداند
از حضر آنقدر آزار کشیدم صائب
که سفر خلق مرا تنگ نمی گرداند
***
خویش را گر ز خور و خواب توانی گذراند
کشتی خود سبک از آب توانی گذراند
راه چون آبله در پرده ی دلها یابی
گر به یک ساغر خوناب توانی گذراند
باده ی جان تو آن روز شود روشن و صاف
کز سراپرده ی اسباب توانی گذراند
در شبستان عدم صبح امید تو شود
هر شبی را که به مهتاب توانی گذراند
آن زمان رشته ی زنار تو تسبیح شود
که به چندین دل بیتاب توانی گذراند
نخورد کشتیت از باد مخالف بر سنگ
دیگران را اگر از آب توانی گذراند
دل روشن به تو چون شمع ازان بخشیدند
که شبی زنده به محراب توانی گذراند
وقت خود تیره زهمصحبت ناجنس مکن
تا به آیینه و با آب توانی گذراند
خار پیراهن آرام بود موی سفید
این نه صبحی است که در خواب توانی گذراند
سالم از آتش سوزان چو سیاوش گذری
خویش را گر ز می ناب توانی گذراند
نفس خویش یکی ساز به دریای وجود
تا چو ماهی به ته آب توانی گذراند
حیف باشد که به عزلت گذرانی صائب
آنچه از عمر به احباب توانی گذراند
***
نه زر و سیم و نه لعل و نه گهر خواهد ماند
در بساط تو همین گرد سفر خواهد ماند
زین گلستان که به رنگینی آن مغروری
مشت خاکی به تو ای باد سحر خواهد ماند
زینهمه لاله ی بی داغ که در گلزارست
داغ افسوس بر اوراق جگر خواهد ماند
کام بی برگ و نوایان به ثمر شیرین کن
در ریاضی که نه برگ و نه ثمر خواهد ماند
توشه ی ره، دل ازین عالم فانی بردار
که همین با تو ز اسباب سفر خواهد ماند
چون فلک وام عناصر ز تو واپس گیرد
از تو ای خواجه نظر کن چه دگر خواهد ماند
خشت، بالین تو سازند پرستارانت
از تو هرچند دو صد بالش پر خواهد ماند
این جهان آینه و هستی ما نقش و نگار
نقش در آینه آخر چه قدر خواهد ماند؟
عشق دل را چه خیال است به ما بگذارد؟
به صدف سینه ی چاکی ز گهر خواهد ماند
تیشه بر پای خود آن کس که درین ره نزند
در دل سنگ نهان همچو شرر خواهد ماند
مشق پرواز ز بی بال و پری کن صائب
که درین بادیه نه بال و نه پر خواهد ماند
***
حسرت عمر، مرا در دل افگار بماند
رفت سیلاب به دریا و خس و خار بماند
در بساط من سودازده زان باغ و بهار
خار خاری است که در سینه ی افگار بماند
مرکز از دایره پروانه ی آزادی یافت
دل ما بود که در حلقه ی زنار بماند
بال پرواز ز هر موج سرابش دادند
هرکه در بادیه ی عشق ز رفتار بماند
عنکبوتی است که در فکر شکار مگس است
زاهد خشک که در پرده ی پندار بماند
زیر گردون خبر از حال دل من دارد
هرکه را آینه در پرده ی زنگار بماند
دل به نظاره ی او شد که دگر باز آید
آب گردید و در آن لعل گهر بماند
جان نمی خواست درین غمکده ساکن گردد
از غبار دل ما در ته دیوار بماند
شست از خون شفق صبح قیامت دامن
خون ما بود که بر گردن دلدار بماند
می تواند گره از کار دو عالم وا کرد
دست هرکس ز تماشای تو از کار بماند
دانه ی سوخته از خاک برآمد صائب
دل بی حاصل ما در ته دیوار بماند
***
چهره ات شمع فروزان شده را می ماند
کاکلت دود پریشان شده را می ماند
در تماشای تو هر قطره ی خون در تن من
دیده ی بسمل حیران شده را می ماند
خط سبزی که برون آمده زان تنگ دهن
راز از غیب نمایان شده را می ماند
می برد دل خط سبز تو به شیرین سخنی
طوطی تازه سخندان شده را می ماند
خط نارسته در آن لعل ز روشن گهری
در گهر رشته ی پنهان شده را می ماند
گر به ظاهر ز خط آن حسن ملایم شده است
گبر از ترس مسلمان شده را می ماند
از سیه کاری خط صفحه ی رخساره ی او
نامه ی تیره ز عصیان شده را می ماند
در تن کشته ی شمشیر تو از جوش نشاط
استخوان پسته ی خندان شده را می ماند
اشک بر چهره ی پر گرد و غباری که مراست
تخم در خاک پریشان شده را می ماند
سرنوشت من مجنون ز پریشان حالی
زلف از باده پریشان شده را می ماند
می شود تازه ز ایام بهاران داغم
دل من دانه ی بریان شده را می ماند
دانه ی سبحه ی تزویر من از دوری می
دل از توبه پشیمان شده را می ماند
دل ز فکر تو به خود ره نتواند بردن
قطره ی واصل عمان شده را می ماند
جان آگاه به زندان تن پر وحشت
یوسف عاجز اخوان شده را می ماند
شادی اندک دنیا و غم بسیارش
برق از ابر نمایان شده را می ماند
سخن تازه ی من در قلم از بیم حسود
در گلو گریه ی پنهان شده را می ماند
از خیالات پریشان، دل روشن صائب
آب در ریگ پریشان شده را می ماند
***
نه زر و سیم و نه باغ و نه دکان می ماند
هرچه در راه خدا می دهی آن می ماند
ز آنچه امروز به جمعیت آن مغروری
به تو آخر دل و چشم نگران می ماند
دل بر این عمر مبندید که از صحبت تیر
عاقبت خانه ی خالی به کمان می ماند
از جهان گذران کیست که آسان گذرد؟
رفرف موج درین ریگ روان می ماند
روزگاری است که دریا چو دهد قطره به ابر
در عقب چشم حبابش نگران می ماند
از دل تنگ ندارم سر صحرای بهشت
که دل تنگ به آن غنچه دهان می ماند
خار خاری که ز رفتار تو در دلها هست
خس و خاری است که از آب روان می ماند
پرده ی شرم و حیا شهپر عنقا شده است
پیر این عهد ز شوخی به جوان می ماند
بس که در غارت دل جلوه ی او سرگرم است
سایه هر گام ازان سرو روان می ماند
لب فرو بستنم از شکوه ز خرسندی نیست
نفس سوخته دستم به دهان می ماند
نسبت روی تو با چهره ی گل بی بصری است
کز عرق بر گل روی تو نشان می ماند
چه کند سبزه ی نورس به گرانجانی سنگ؟
پای من در ته این خواب گران می ماند
با کمال سبکی بر دل خلق است گران
زاهد خشک به ماه رمضان می ماند
زخم شمشیر به تدبیر بهم می آید
تا قیامت اثر زخم زبان می ماند
صائب از غیرت آن زلف به خود می پیچم
که ز هر حلقه به چشم نگران می ماند
نام هرکس که بلند از سخن صائب شد
تا سخن هست بر اوراق جهان می ماند
***
عارفانی که به تسلیم و رضا ساخته اند
مردمک را سپر تیر قضا ساخته اند
وای بر ساده دلانی که ز دریا چو حباب
از پی کسب هوا خانه جدا ساخته اند
از پریشان نفسیهای تو تاریک شده است
ورنه آیینه ی دل را بصفا ساخته اند
جسم و جان تو نپیوسته به بازی برهم
هر دو عالم به هم آورده تو را ساخته اند
نفس خود نکنی راست درین وحشتگاه
گر بدانی که تو را بهر کجا ساخته اند
گر به معمار ز غفلت نتوانی پی برد
در کف خاک تو بنگر که چها ساخته اند
چون پریشان سفران خرج بیابان نشوند
رهروانی که به یک راهنما ساخته اند
لله الحمد که بی منت خواهش ز ازل
رزق ما از دل صد پاره ی ما ساخته اند
هیچ جا یک نفس از شوق ندارم آرام
تا مرا همچو فلک بی سر و پا ساخته اند
هرکه خود را به تمامی شکند اوست تمام
ماه را زین سبب انگشت نما ساخته اند
خودپسندان که به کس دست ارادت ندهند
از تکبر ز عصاکش به عصا ساخته اند
صلح ارباب نفاق است پی جنگ دگر
زره خویش نهان زیر قبا ساخته اند
فارغ از تنگی رزقند، نظر بازانی
که ازان یار ستمگر به جفا ساخته اند
سفر کعبه حلال است به جمعی صائب
که به همراهی هر آبله پا ساخته اند
***
در لب یار نهان عیش جهان ساخته اند
باغ را در گره غنچه نهان ساخته اند
نیست چون آینه حیرانی ما امروزی
از ازل دیده ی ما را نگران ساخته اند
نکته هایی که نهان بود در آن نقطه ی خال
مو بمو زان خط شبرنگ عیان ساخته اند
چه خیال است دم تیغ بتان کند شود؟
کز دل محکم خود سنگ فسان ساخته اند
اینقدر حسن گلوسوز در آن نقطه ی خال
آفتابی است که در ذره نهان ساخته اند
تا دلت آب نگردد نتوانی دریافت
گوهری را که درین حقه نهان ساخته اند
در کشش نیست کمی قوت بازوی مرا
طاق ابروی تو را سخت کمان ساخته اند
در دل ما نگذشته است، خدا می داند
سخنی چند که ما را ز زبان ساخته اند
چهره ی زرد، بهار دل غمگین من است
برگ عیش من از اوراق خزان ساخته اند
دو جهان عینک بینایی من گردیده است
تا به روی تو دو چشم نگران ساخته اند
راست کیشان که طلبکار نشانند چو تیر
با کمانخانه ی ابروی بتان ساخته اند
حاجیانی که طواف حرم کعبه کنند
کاهلانند که با سنگ نشان ساخته اند
زحمت بادیه و خار مغیلان نکشند
بیخودانی که ز دل تخت روان ساخته اند
نیست در چاشنی شیره ی جان هیچ کمی
اینقدر هست که بسیار روان ساخته اند
خاطر جمع ازان قوم طلب کن صائب
که به شیرازه ی آن موی میان ساخته اند
***
عاشقان زان لب شیرین به سخن ساخته اند
بوشناسان به نسیمی ز چمن ساخته اند
چون قلم، موی شکافان دبستان وجود
از دو عالم به سر زلف سخن ساخته اند
کی به آن گلشن بیرنگ توانند رسید؟
بلبلانی که به این سبز چمن ساخته اند
گوشه ای گیر ازین بزم که صحبت سازان
بارها از لب پیمانه سخن ساخته اند
خون به جای عرق افشانده ام از جبهه ی سعی
تا کف خون مرا مشک ختن ساخته اند
زود باشد که زبان در قفس کام کشند
صائب آنان که به گلهای چمن ساخته اند
***
محض حرف است که او را دهنی ساخته اند
در میان نیست دهانی، سخنی ساخته اند
دل روشن گهران فلکی آب شده است
تا چو تو دلبر سیمین بدنی ساخته اند
آب ده چشمی ازان سیب زنخدان که فلک
دورها کرده که سیب ذقنی ساخته اند
گنج در گوشه ی ویرانه ی جمعی فرش است
کز زر و سیم به سیمین بدنی ساخته اند
زان غباری که خط از لعل تو انگیخته است
هر طرف طوطی شکر سخنی ساخته اند
زلف مشکین تو بر دامن صحرای وجود
سایه افکنده، ختا و ختنی ساخته اند
در دل سنگ صنم قحط شرار افتاده است
تا به سرگرمی من برهمنی ساخته اند
زان شراری که گرفته است هوا زآتش گل
هر طرف بلبل رنگین سخنی ساخته اند
جای شکرست که غمهای گرانمایه ی تو
با دل سوخته ی همچو منی ساخته اند
نقطه و دایره و قطره و دریاست یکی
خودپرستان جهان ما و منی ساخته اند
آه کاین مرده دلان جامه ی احرامی صبح
بر تن خویش ز غفلت کفنی ساخته اند
فارغ از فکر لباسند نظر دوختگان
چون حباب از تن خود پیرهنی ساخته اند
عارفان از نظر پاک، چو شبنم صائب
زنگ آیینه ی دل را چمنی ساخته اند
***
هر گروهی به دلیل دگر آویخته اند
بوشناسان به نسیم سحر آویخته اند
بهر فردوس گروهی که ز دنیا گذرند
از هوایی به هوای دگر آویخته اند
رگ خامی رسن گردن منصور شده است
میوه ی پخته کجا از شجر آویخته اند؟
پرده بردار که چون ابر پریشان گردد
هر حجابی که ز پیش نظر آویخته اند
تا به آن موی میان کس نتواند ره برد
زلف مشکین تو را تا کمر آویخته اند
چشم شوخ تو به عیب دگران مشغول است
ورنه صد آینه در رهگذر آویخته اند
غافلند از دل پر آبله ی خود صائب
ساده لوحان که به عقد گهر آویخته اند
***
عارفانی که ازین رشته سری یافته اند
بی خبر گشته ز خود تا خبری یافته اند
سالها مرکز پرگار حوادث شده اند
تا ازین دایره ها پا و سری یافته اند
چشم این سوختگان آب سیاه آورده است
تا ز سر چشمه ی حیوان خبری یافته اند
سالها کف به سر خویش چو دریا زده اند
تا ز دریای حقیقت گهری یافته اند
بار برداشته اند از دل مردم عمری
تا ز احسان بهاران ثمری یافته اند
سالها غوطه چو شب در دل ظلمت زده اند
تا ز چاک جگر خود سحری یافته اند
گر سر از جیب نیارند برون معذورند
در نهانخانه دل سیمبری یافته اند
بسته اند از دو جهان چشم هوس چون یعقوب
تا ز پیراهن یوسف نظری یافته اند
دلشان تنگتر از چشمه ی سوزن شده است
تا ز سر رشته ی مقصود سری یافته اند
دست بیداردلان آبله فرسود شده است
تا ازین خانه ی تاریک دری یافته اند
همچو پروانه درین بزم ز سوز دل خویش
بارها سوخته تا بال و پری یافته اند
مکش از رخنه ی دل پای تردد زنهار
که درین کوچه ز سیمرغ پری یافته اند
گرد مجنون نظر باز، غزالان شب و روز
چون نگردند، که صاحب نظری یافته اند
صائب از گریه ی مستانه مکن قطع نظر
که ز هر قطره ی اشکی گهری یافته اند
***
عاقلانی که ز زنجیر تو سر وا زده اند
غافلانند که بر دولت خود پا زده اند
در و دیوار ز شوق تو ندارد آرام
کوهها را به کمر دامن صحرا زده اند
هر قدم بی سر و پایان تو پرگار صفت
چرخها بر سر یک آبله ی پا زده اند
اشک ریزان تو هر جا گهرافشان شده اند
مهر گوهر به لب دعوی دریا زده اند
به قدم فیض رسان باش که روشن گهران
بر سر خار گل از آبله ی پا زده اند
نیست در عالم تجرید سبکباری هم
گره از قاف به بال و پر عنقا زده اند
می دهد از جگر سوخته ی مجنون یاد
هر سیه خیمه که بر دامن صحرا زده اند
فلک بی سر و پا حلقه ی بیرون درست
صائب آنجا که سراپرده ی دلها زده اند
***
تا به تعظیم نهال تو ز جا برجستند
سروها یکقلم از پای دگر ننشستند
از تماشای تو نظارگیان راست دو عید
تا دو ابروی هلال تو به هم پیوستند
مزن ای شانه به هم زلف دلاویزش را
که درین سلسله بسیار عزیزان هستند
می توان کرد عمارت چو شود کعبه خراب
وای بر سنگدلانی که دلی را خستند
چه خیال است که در روز جزا سبز شوند؟
دانه هایی که درین شوره زمین پا بستند
وقت آن صافدلان خوش که ز لبهای خموش
پیش یأجوج سخن سد خموشی بستند
می برم رشک درین بزم بر آن مشت سپند
که به یک ناله ی جانسوز ز آتش جستند
از گدازند درین دایره ایمن صائب
چون مه آنان که لب نان فلک نشکستند
***
دردمندان که به ناخن جگر خود خستند
چشمه ی خویش به دریای بقا پیوستند
خود حسابان که کشیدند به دیوان خود را
در همین نشأه ز آشوب قیامت رستند
خاکیانی که به معماری تن کوشیدند
در ره آب بقا سد سکندر بستند
چه بغیر از نفس سوخته حاصل دارند؟
دانه هایی که درین شوره زمین پا بستند
عمر در ماتم احباب به افسوس مبر
شکر کن شکر کز این خواب پریشان جستند
سنگ بر کعبه زنان شیشه ی خود می شکنند
وای بر سنگدلانی که دلی را خستند
عرق چهره ی خورشید جهانتاب شوند
شبنمی چند که در دامن گل ننشستند
می توانند به یک حمله دو صد قلب شکست
همچو ابرو دو سر آمد چو بهم پیوستند
دامن وصل شکر در کف جمعی افتاد
که چو نی در جگر خاک کمر را بستند
ای خوش آن مایه درستان که ز بی آزاری
هیچ دل غیر دل خسته ی خود نشکستند
صائب از خلق جدا باش که موران ضعیف
مار گشتند به ظاهر چو به هم پیوستند
***
بال پرواز خود آن مردم غافل بستند
که به زنار علایق کمر دل بستند
جلوه ی موج سراب است جهان در نظرش
چشم حق بین کسی را که ز باطل بستند
در جنت نگشایند به رویش فردا
بر رخ هرکه درین نشأه در دل بستند
شکوه ی اهل دل از عشق ندارد انجام
چون ننالد جرسی را که به محمل بستند؟
نشود پنجه ی تدبیر عنانگیر قضا
خار و خس کی ره امواج به ساحل بستند؟
رو مگردان ز دم تیغ که بسمل شدگان
دام از دیده ی خود در ره قاتل بستند
زود باشد که گشایند دهن را به سؤال
صائب آنان که در فیض به سایل بستند
***
کیستند اهل جهان، بی سر و سامانی چند
در ره سیل حوادث، ده ویرانی چند
چرخ کز خون شفق چهره ی خود دارد سرخ
چه سرانجام دهد کار پریشانی چند؟
زین گلستان که چو گل خیمه در آنجا زده ای
چیست در دست تو جز چاک گریبانی چند؟
دو سه روزی است تماشای گلستان جهان
در دل خود برسانید گلستانی چند
نیست از مردم بی شرم عجب پرده دری
پوشش امید چه دارید ز عریانی چند؟
دل سیه شد ز پریشان سخنان، صبح کجاست؟
تا بگیرد سر این شمع پریشانی چند؟
داغ دیگر به دل از لاله ستانم افزود
چه تراوش کند از سینه ی سوزانی چند؟
آن که بر آتش ما آب نصیحت می ریخت
کاش می زد به دل سوخته، دامانی چند
چه کنم آه که هر لحظه برون می آرد
عرق شرم تو از پرده نگهبانی چند
شد ز یک صبح قیامت همه عالم پرشور
چه کند دل به شکر خنده ی پنهانی چند؟
وقت آن راهروی خوش که چو دریای سراب
دارد از موجه ی خود سلسله جنبانی چند
رهروان تو چه پروای علایق دارند؟
چه کند خار به این برزده دامانی چند
نبرد آینه از آینه هرگز زنگار
چه دهی حیرت خود عرض به حیرانی چند؟
صائب از قحط سخندان همه کس موزون است
کاش می بود درین عهد سخندانی چند
***
ما به ساقی و حریفان به شراب افتادند
ما به سرچشمه و یاران به سراب افتادند
ثمر از ماست اگر برگ دگرها بردند
گوهر از ماست اگر خلق در آب افتادند
خبر از داغ جگرسوز غریبان دارند
موجهایی که ز دریا به سراب افتادند
پشت دادند به دیوار صدف چون گوهر
قطره هایی که به دریا ز سحاب افتادند
آه افسوس بود حاصل معمارانی
که به تعمیر من خانه خراب افتادند
در چمن رشک بر آن بال فشانان دارم
که به سرپنجه ی شاهین و عقاب افتادند
شب زلف تو چه افسانه ندانم سر کرد
که حریفان همه یکباره به خواب افتادند
به جزای عمل خویش رسیدند اینجا
عاملانی که به دیوان حساب افتادند
دل معمور از آن قوم طلب کن صائب
که به یک جلوه ی مستانه خراب افتادند
***
گر به شاهان جهان مسند عزت دادند
گوشه ای هم به من از ملک قناعت دادند
دیولاخی است جهان در نظر وحشت من
تا مراره به پریخانه ی عزلت دادند
کیست بر حرف من انگشت گذارد دیگر؟
کز خموشی به لبم مهر نبوت دادند
یافت در بی بصری گمشده ی خود یعقوب
بصر از هر که گرفتند بصیرت دادند
لب به خون تر کنم از نعمت الوان جهان
تا چو شمشیر به من جوهر غیرت دادند
وای بر ساده دلانی که درین وحشتگاه
پشت از جسم به دیوار فراغت دادند
چه کند آتش دوزخ به گنهکارانی
کز جبین آب به صحرای قیامت دادند
منت خشک ز سرچشمه ی کوثر نکشد
هرکه را آب ز شمشیر شهادت دادند
صائب از صافی مشرب می نابش کردم
گر به من دُرد ز میخانه ی قسمت دادند
***
قسمتی در خور هرکس چو ز اول دادند
بیقراری به من و خواب به مخمل دادند
چون سر از کوچه ی زنجیر نیارم بیرون؟
که عنانم به کف زلف مسلسل دادند
چشم هرسوی مگردان که درین تنگ بساط
خواب آسودگیی بود، به مخمل دادند
مژده ی آمدنت سنگ به محفل برساند
برگ برگ چمن آیینه به صیقل دادند
شکر این تلخ نگاهان به چه عنوان گویم؟
که به من شهد ز پیمانه ی حنظل دادند
تن به مالش ده و از دردسر آزاد نشین
لوح تعلیم به دست تو ز صندل دادند
موسم عالم آب است برون آ صائب
سبزه ها بوسه به کنج لب جدول دادند
***
با لب تشنه جگر سر به سرابم دادند
آتشم را ننشاندند و به آبم دادند
نمک شوری بختم به جگر افشاندند
تکیه بر بستر آتش چو کبابم دادند
خنده ی بیغمی و گریه ی شادی بردند
جگر تشنه و مژگان پرآبم دادند
حاش لله که بیابد گهرم آب قبول
منم آن قطره که واپس به سحابم دادند
نیستم خال، بر آتش چه نشاندند مرا؟
نیستم زلف، چرا اینهمه تابم دادند؟
صلح در ذایقه ام باده ی لب شیرین است
بس که عادت به می تلخ عتابم دادند
من جدا می روم و خرقه ی پشمینه جدا
تا ز خمخانه ی تجرید شرابم دادند
چون نلرزم به سر هر نفسی همچو حباب؟
خانه ای تنگتر از چشم حبابم دادند
فکر من همچو ظفرخان همه باشد به صواب
صائب از مبداء فیاض خطابم دادند
***
داروی بیهشی از جام صفاتم دادند
سرمه ی خامشی از نقطه ی ذاتم دادند
گرد راه عدم از خویش نیفشانده هنوز
تنگ چشمان حوادث به براتم دادند
منم آن رهرو لب تشنه که از صدق طلب
هم ز تبخاله ی خود آب حیاتم دادند
گرچه از عشق کشیدند به صد بند مرا
از گرفتاری ایام نجاتم دادند
آخر کار من و بید تهیدست یکی است
که پس از خشک شدن آب نباتم دادند
چشم بر هرچه درین باغ گشودم صائب
یاد ازان دلبر شیرین حرکاتم دادند
***
قدرت حرف گرفتند و زبانم دادند
پای رفتار شکستند و عنانم دادند
آب را در جگر سنگ حصاری کردند
جگری تشنه تر از ریگ روانم دادند
ظاهر و باطن من آینه ی یکدگرند
سینه ای صافتر از آب روانم دادند
چشم پوشیده تماشای رخش می کردم
به چه تقصیر دو چشم نگرانم دادند؟
خامه ام، گفت و شنیدم به زبان دگری است
من چه دانم چه سخنها به زبانم دادند
سالها در پی بی نام و نشانان رفتم
تا به سر منزل مقصود نشانم دادند
لب پرخنده گرفتند گر از من صائب
به تلافی مژه ی اشک فشانم دادند
***
بی سخن غنچه لبان مست مدامم کردند
باده از شیشه ی سربسته به جامم کردند
استخوان در تن من پنجه ی مرجان گردید
زان میی کز لب لعل تو به جامم کردند
در طلب رفت چو قمری همه ی عمر مرا
تا سرافراز به یک حلقه ی دامم کردند
کوه را لنگر من داشت سبک چون پر کاه
لاله رویان جهان کبک خرامم کردند
سالها سختی ایام کشیدم چو عقیق
تا عزیزان چو نگین صاحب نامم کردند
شدم از لاغری انگشت نما چون مه نو
تا درین دایره چون بدر تمامم کردند
لله الحمد که از خوان جهان روزی من
رغبتی بود که مردم به کلامم کردند
صائب از بی دهنی بود که شیرین دهنان
قانع از بوسه ی شیرین به پیامم کردند
***
از لب خشک مهیا لب نانم کردند
فارغ از نعمت الوان جهانم کردند
پیچ و تابی که به دل داشتم از خاموشی
عاقبت جوهر شمشیر زبانم کردند
خار صحرای ملامت پر و بالی است مرا
تا ز بیتابی دل برق عنانم کردند
مدتی غنچه صفت سر به گریبان بردم
تا درین باغ چو گل خنده زنانم کردند
نعل بیتابی من بود در آتش چون موج
بلد قافله ی ریگ روانم کردند
تا کدامین دل بیدار مرا دریابد
چون شب قدر نهان در رمضانم کردند
پشت من گرم به خورشید قیامت نشود
بس که دلسرد ز اوضاع جهانم کردند
صاف شد سینه ی من با همه آفاق چو صبح
تا درین میکده از دُرد کشانم کردند
هر پریشان نظری قابل حیرانی نیست
همه تن چشم شدم تا نگرانم کردند
چون گذارم قدم از حلقه ی مستان بیرون؟
که سبکبار به یک رطل گرانم کردند
به چه تقصیر چو آیینه ی روشن یارب
تخته ی مشق پریشان نفسانم کردند
گرچه در صومعه ها پیر شدم، آخر کار
از دم پیر خرابات جوانم کردند
نوش دادم به کسان، نیش شکستم در دل
تا چو زنبور عسل صاحب شانم کردند
سادگی آینه را جوهر بینایی شد
آخر از هیچ مدانی همه دانم کردند
آه کز لاله عذاران جهان حاصل من
جوی خونی است که از دیده روانم کردند
می دهد روزی من ابر بهاران ز گهر
تا به دریا چو صدف پاک دهانم کردند
عقل و هوش و خرد آن روز ز من وحشی شد
که نظرباز به آهو نگهانم کردند
من همان روز ز بال و پر خود شستم دست
که درین تنگ قفس بال فشانم کردند
در خرابات ز اسرار حقیقت صائب
تا خبر یافتم از بیخبرانم کردند
***
غنچه هایی که درین سبز چمن خنده زدند
ای بسا زخم نمایان به دل زنده زدند
محو یکتایی نقاش نگردید کسی
همه چون آینه بر نقش پراکنده زدند
شکوه از بخت نکردند سبکرفتاران
در دل ابر سیه برق صفت خنده زدند
غفلت خویش گزیدند به بیداری بخت
ساده لوحان که در طالع فرخنده زدند
دست منعی که فشاندند بزرگان به فقیر
پشت پایی است که بر دولت پاینده زدند
مرکز دایره ی حسن مصور گردید
خال مشکین چو بر آن چهره ی زیبنده زدند
این صدفها که خموشند درین دریابار
می توان یافت که بر گوهر ارزنده زدند
نیست مژگان، که به تقصیر پریشان نظری
مشت خاری است به چشم من بیننده زدند
صائب آنان که گزیدند به غمها غم عشق
دست بر سینه ی غمهای پراکنده زدند
***
سالکانی که قدم در ره جانانه زدند
پشت پا بر فلک از همت مردانه زدند
مستی از شیشه و پیمانه ی خالی کردند
ساده لوحان که در کعبه و بتخانه زدند
فلک بی سر و پا حلقه ی بیرون درست
در مقامی که سراپرده ی جانانه زدند
دامن عمر ابد در کف جمعی افتاد
که به سر پنجه سر زلف تو را شانه زدند
خنده ی صبح قیامت نکند بیدارش
هرکه را راه به آن نرگس مستانه زدند
شکوه از عالم تجرید نکردم هرگز
به چه تقصیر مرا گل به در خانه زدند؟
نیست ممکن که به صد گریه ی مستانه رود
مشت خاکی که به چشم من دیوانه زدند
تن چه خاک است که مسجود ملایک باشد؟
بهر می بوسه به کنج لب پیمانه زدند
چشم ازان خال بپوشید که در روز نخست
برق در خرمن آدم به همین دانه زدند
فیض ارباب جنون هیچ کم از دریا نیست
شد گهر، سنگی اگر بر من دیوانه زدند
تا به آن گنج گهر دیده ی بدبین نرسد
جغد، نیلی است که بر چهره ی ویرانه زدند
لاله در سنگ نهان بود که آتشدستان
سکه ی داغ به نام من دیوانه زدند
عشق و هنگامه ی آغوش طرازی، هیهات
شمع دستی است که بر سینه ی پروانه زدند
سردستی که فشاندند به عالم رندان
زاهدان در کمر سبحه ی صد دانه زدند
خبر بحر ازان راهروان باید جست
که قدم بر قدم گریه ی مستانه زدند
صائب از شرم برون آی که در روز ازل
طبل رسوایی ما بر در میخانه زدند
***
نغمه ی عشق به گوش من دیوانه زدند
این چه اکسیر بهارست بر این دانه زدند
کعبه چون جامه ی غیرت نکند بر تن چاک؟
رقم حسن خداداد به بتخانه زدند
پیشتر زان که کند لاله به خون چشم سیاه
چشم را پنجه ی خونین به در خانه زدند
دل سودازده از آب و گل عالم نیست
اشک شمع است به خاکستر پروانه زدند
حلقه در گوش سخن باش که از سین سخن
به سر زلف گرهگیر عدم شانه زدند
عوض گنج گهر، نقد دل درویشان
خواب امنی است که در گوشه ی ویرانه زدند
شهد فردوس کجا، چاشنی وصل کجا؟
راه اطفال به شیرینی افسانه زدند
صفحه ای را که سویداست بر او نقطه ی سهو
ساده لوحان رقم کعبه و بتخانه زدند
چشم بیدار ازان قوم طلب کن صائب
که سر زلف سخن را دل شب شانه زدند
***
تا تو بی پرده شدی لاله رخان خوار شدند
همه گلهای چمن در پس دیوار شدند
ای بسا خیره نگاهان که به یک چشم زدن
چون شرر محو در آن شعله ی دیدار شدند
پرده بردار که از شوق تماشای رخت
در و دیوار جهان آینه رخسار شدند
این چه قدست که تا سایه به گلزار افکند
سروها در بغل رخنه ی دیوار شدند
تا لوای خط مشکین تو را وا کردند
سرکشان چون علم زلف نگونسار شدند
هیچ کس نیست که داند به چه کار آمده است
بس که مردم ز تماشای تو از کار شدند
کار موقوف به وقت است که اشجار چمن
به نسیمی همه از برگ سبکبار شدند
مرگ را تلخ کند عمر چو شیرین گذرد
جای شکر است که افلاک ستمکار شدند
یارب ای عشق گرانمایه چه اکسیری تو
که همه بیجگران از تو جگردار شدند
مهر زن بر لب دعوی که بسا چون منصور
از تهی مغزی خود تاج سردار شدند
رشته ی عمر به مقراض دو لب قطع شود
بیشتر خلق جهان در سر گفتار شدند
صائب این آن غزل مرشد روم است که گفت
عید بگذشت و همه خلق پی کار شدند
***
اهل معنی به سخن بلبل بستان خودند
به نظر آینه دار دل حیران خودند
پای رغبت نگذارند به دامان بهشت
همه در سیر گلستان ز گریبان خودند
جگر تشنه به سرچشمه ی حیوان نبرند
این سکندرمنشان چشمه ی حیوان خودند
چشم چون لاله به لخت جگر خود دارند
میزبان خود و مهمان سر خوان خودند
در ته توده ی خاکستر هستی چون برق
گرم روشنگری آینه ی جان خودند
از خدا رنج خود و راحت مردم طلبند
مرهم زخم کسان، داغ نمایان خودند
به نسیم سخن سرد پریشان نشوند
همچو دستار سر صبح، پریشان خودند
عشوه ی خرمن گل را به جوی نستانند
غنچه خسبان ریاضت گل دامان خودند
گاه در قبضه ی بسطند و گهی در کف قبض
دمبدم قفل و کلید در زندان خودند
چه عجب گر سخن تلخ به شکر گویند
که ز شیرین سخنیها شکرستان خودند
پرتو مهر به افسرده دلان ارزانی
خانمان سوختگان شمع شبستان خودند
فرصت دیدن عیب و هنر خلق کجاست؟
که به صد چشم، شب و روز نگهبان خودند
خاطر جمع ازین قوم طلب کن صائب
که پریشان شده ی فکر پریشان خودند
***
روشنائی که درین دایره صاحب دیدند
همه چون شبنم گل آینه ی خورشیدند
اگر از عقده گشایان اثری باقی هست
دست جمعی است که در دامن شب پیچیدند
زود از لاغری انگشت نما می گردند
چون مه آنان که به احسان فلک بالیدند
حاصل روی زمین قسمت بی برگانی است
که به ظاهر ز ثمر عور چو سرو و بیدند
صدف گوهر توفیق سیه کاران شد
کف دستی که ز افسوس بهم مالیدند
تشنگانی که پی آب خضر می گشتند
خشک گشتند چو از دور سیاهی دیدند
خبر از مرکز این دایره جمعی دارند
که چو پرگار به گرد دل خود گردیدند
باده هایی که رسیدند به لعل لب یار
مزد آن است که در سینه ی خم جوشیدند
ره به سررشته ی مقصود گروهی بردند
کز دو عالم به سر زلف سخن پیچیدند
از خجالت همه چون شبنم گل آب شدند
ساده لوحان که درین باغ چو گل خندیدند
این نه دریاست، که از بهر گرانخوابی ما
مشت آبی است که بر روی زمین پاشیدند
گل بی خاری اگر بود درین خارستان
دامنی بود که از صحبت مردم چیدند
تنگ شد دایره ی عیش بر او چون خاتم
هرکه را خانه به مقدار نگین بخشیدند
چه عجب صائب اگر روز جزا رسته شوند
خود حسابان که درین نشأه قیامت دیدند
***
به کمان پشت و به شمشیر دهن بخشیدند
سینه ی گرم چو خورشید به من بخشیدند
جام خورشید زیاد از دهن گردون بود
به لب تشنه ی دریاکش من بخشیدند
رنگ و بویی که ازان باغ جنان رنگین بود
گرد کردند و به آن سیب ذقن بخشیدند
زان گره ها که در آن زلف سیه بار نیافت
نافه ای چند به صحرای ختن بخشیدند
پیچ و تابی که ز موی کمر افزون آمد
به سر زلف پریشان سخن بخشیدند
نور را باده کند در قدح چشم سهیل
جرعه ای کز لب لعلش به یمن بخشیدند
لغزشی چند کز ارباب نظر صادر شد
به صفای رخ آن سیم بدن بخشیدند
عذر می خوردن ما روز جزا خواهد خواست
چشم مستی که به آن توبه شکن بخشیدند
دوربینان جهان خرده ی جان پیش از مرگ
نقد کردند و به آن غنچه دهن بخشیدند
قمریانی که درین دایره بینا بودند
عمر خود جمله به آن سرو چمن بخشیدند
بود اگر پیرهنی بر تن یوسف صفتان
وقت احرام غریبی به وطن بخشیدند
کرد با شکر اگر دست درازی صائب
گنه طوطی ما را به سخن بخشیدند
***
نه همین اهل خرد آینه ی اسرارند
که ز خود بیخبران نیز خبرها دارند
نقطه هایی که درین دایره فرد آمده اند
همه حیرت زده ی گردش این پرگارند
بی گره شو که به یک چشم زدن می گذرند
رشته ها از نظر سوزن، اگر هموارند
به ادب باش درین بزم که این پست و بلند
همه در کار، پی رونق موسیقارند
قانعانی که فشردند به دل دندان را
خبر از چاشنی میوه ی جنت دارند
آنچه از مایده ی فیض بر این نه طبق است
رزق جمعی است که در پرده ی شب بیدارند
سالکانی که دل روشن از اینجا بردند
در ته خاک چو خورشید همان سیارند
می رسد زود به معراج فنا دست بدست
هرکه را خانه برانداختگان معمارند
پیش جمعی که رسیدند ز ساحل به محیط
کوهها کبک صفت جمله سبکرفتارند
نیست ممکن که تراوش کند از ما سخنی
در نهانخانه ی ما آینه ها ستارند
خاکساری نه بنایی است که ویران گردد
سیلها عاجز کوتاهی این دیوارند
سر درین معرکه بیقدرتر از دستارست
این رفیقان سبکسر به غم دستارند
خوبرویان که ندارند رگ تندی خوی
مفت طفلان هوس همچو گل بی خارند
خودفروشان جهان راست غم رد و قبول
عارفان فارغ از اقرار و غم انکارند
من گرفتم چمن آرا ز چمن بیرون رفت
سر بسر شبنم این باغ اولوالابصارند
صائب آنان که درین عهد سخن خرج کنند
دانه ی سوخته در شوره زمین می کارند
***
نه غم خار و نه اندیشه ی خارا دارند
رهنوردان تو پیشانی صحرا دارند
به زر و سیم جهان چشم نسازند سیاه
پا به گنج گهر از آبله ی پا دارند
وادیی نیست که صد بار بر او نگذشتند
گرچه از خواب گران سلسله برپا دارند
فکر زاد سفر از دوش خود انداخته اند
توشه از لخت دل خویش مهیا دارند
چون صدف کاسه ی دریوزه به دریا نبرند
روزی خود طمع از عالم بالا دارند
مهر بر لب زده چون غنچه و رنگین سخنند
چشم پوشیده و صدگونه تماشا دارند
کودکانی که درین دایره سرگردانند
بر سر جوز تهی اینهمه غوغا دارند
یک جهت تا نشوی بر تو نگردد روشن
کاین مخالف سفران روی به یک جا دارند
خار در دیده ی موری نتوانند شکست
در خراش جگر خود ید طولی دارند
پرده ی گنج شود خانه چو ویران گردد
مردم از سیل فنا شکوه ی بیجا دارند
صائب این دامن پر گل که بهار آورده است
مزد خاری است که این طایفه در پا دارند
***
همه از تاب کمر در خم ایمان دارند
چه خرام است که این سرو نژادان دارند
چون به نیرنگ دل از موی شکافان نبرند؟
صد زبان در دهن این غنچه دهانان دارند
شعله ای هست ز خونگرمی باطن همه را
همچو فانوس چراغی ته دامان دارند
بوسه شان چاشنی عمر ابد می بخشد
آب حیوان همه در چاه زنخدان دارند
خرمن کهنه ی گل چند توان داد به باد؟
خرمن آن است که این مور میانان دارند
***
عشرت روی زمین بی سر و پایان دارند
دخل بی خرج اگر هست گدایان دارند
فارغند از غم دستار و سرانجام لباس
چه حضورست که خورشید قبایان دارند
گرچه چون غنچه ی نورسته به ظاهر گرهند
در سراپرده ی دل عقده گشایان دارند
چهره ی نعمت الوان دوسه روزی سرخ است
دامن عیش ابد لقمه ربایان دارند
سرو از کشمکش باد خزان آزادست
بی کلاهان چه غم از فوطه ربایان دارند؟
بر سر گنج به خون جگر افطار کنند
این چه فقرست که این خواجه نمایان دارند
روزگاری است که ارباب تنعم صائب
چشم رغبت به لب نان گدایان دارند
***
شیشه هایی که درستی ز شکستن دارند
پشت بر کوه ز سنگینی دشمن دارند
نور آیینه به اندازه ی خاکستر اوست
تیره روزان جهان سینه ی روشن دارند
شبروان گرچه به ظاهر ز سیه روزانند
شمع خورشید نهان در ته دامن دارند
بر ندارند ز دل چشم سبک پروازان
چشم ازین خانه ی تاریک به روزن دارند
پرده ی دام بود نرمی و همواری خاک
دوربینان دل صد پاره ز مأمن دارند
با ضعیفان به ادب باش که عیسی صفتان
در فتادن خطر از دیده ی سوزن دارند
حیف کز لذت سرگشتگی آگاه نیند
سنگهایی که شکایت ز فلاخن دارند
نسبت بندگی فاختگان را با سرو
می توان یافت ز طوقی که به گردن دارند
تا که دیوانه شد امروز، که دیگر طفلان
دل سنگین عوض سنگ به دامن دارند
نیست حقی که فراموش شود خونگرمی
در چمن آینه ها روی به گلخن دارند
چه شکایت کنم از طالع خوش قسمت خویش؟
کآنچه دارند نکویان همه بامن دارند
صائب از گوشه نشینان قفس در تابند
بلبلان راه سخن گرچه به گلشن دارند
***
گوشه گیران که ز ایام کناری دارند
همچو صیاد کمینگاه شکاری دارند
بوسه ی آن لب تیغ است و کنار از هستی
عاشقان گر هوس بوس و کناری دارند
نور آیینه به اندازه ی خاکستر اوست
تیره روزان دل خورشید شعاری دارند
گرچه چون آبله عشاق به ظاهر گرهند
در سراپرده ی دل طرفه بهاری دارند
نیست ممکن که سرافراز نگردند چو گرد
خاکساران که سر راه سواری دارند
سطحیان غور معانی نتوانند نمود
بیشتر آینه ها نقش و نگاری دارند
چون توانند بتان چشم ز خودسازی بست؟
که ز هر پاره ی دل آینه داری دارند
نیست ممکن همه شب سیر چراغان نکنند
در جگر، سوخته هایی که شراری دارند
به که در دامن روشنگر عشق آویزند
سینه هایی که ز افلاک غباری دارند
همت از تربت آن قوم طلب کن صائب
که ز سوز دل خود شمع مزاری دارند
***
حال من از نظر یار نهان می دارند
خبر مرگ ز بیمار نهان می دارند
دردمندان که ز درد دگران داغ شوند
درد خود را ز پرستار نهان می دارند
صبر بر زخم زبان کن اگر از اهل دلی
غنچه را در بغل خار نهان می دارند
دوربینان که ز غمازی راز آگاهند
راز خود از در و دیوار نهان می دارند
چاک چون غنچه شود سینه ی جمعی آخر
که به دل خرده ی اسرار نهان می دارند
بی نیازست ز پوشش سر ارباب جنون
سر بی مغز به دستار نهان می دارند
قدردانان بلا از نظر بیدردان
خار را چون گل بی خار نهان می دارند
هیچ کس را خبری نیست ازان موی میان
کافران رشته ی زنار نهان می دارند
پرده از روی سخن پیش سیه دل مگشا
چهره از آینه ی تار نهان می دارند
سخت جانان صدف گوهر اسرار دلند
لعل در سینه ی کهسار نهان می دارند
عشق را ساده دلانی که بپوشند به صبر
شعله در زلف شب تار نهان می دارند
روی مقصود نبینند گروهی صائب
که گل از مرغ گرفتار نهان می دارند
***
بد درونان که به همواری ظاهر سمرند
همه چون آب تنک، پرده ی سنگ خطرند
دستگیری نتوان داشت توقع ز غریق
اهل دنیا همه درمانده تر از یکدگرند
نه همین سبزه درین راهگذر پامال است
بیشتر تیغ زبانان جهان پی سپرند
عمر جاوید خضر را به نظر می آرند
آه ازین مردم عالم که چه کوته نظرند!
یک حباب است سپهر از قدح لبریزش
زان می ناب که صاحب نظران بیخبرند
نیست از جانب معشوق حجابی صائب
اینقدر هست که دلباختگان بیجگرند
***
خاک شو تا ز بهارت به گل تر گیرند
مرده شو تا به سر دست تو را بر گیرند
با فلک کار ندارند سبک پروازان
بیضه مرغان سرایی به ته پر گیرند
دامن افشان ز فلکها بگذر چون مردان
که زنان دامن خود بر سر مجمر گیرند
مطلب سوختگان آینه روشن سازی است
گر درین خاک سیه جای چو اخگر گیرند
آتشی نیست سزاوار سمندر صفتان
مگر از بال و پرافشانی خود در گیرند
باده و خون جگر هر دو به یک کس ندهند
که به یک دست محال است دو ساغر گیرند
تنگ شد میکده، آن رطل گرانسنگ کجاست؟
که تنک حوصلگان جمله ره در گیرند
غرض این است که تیغ تو ز خون پاک کنند
کشتگان تو اگر دامن محشر گیرند
گر درین بحر زنی مهر خموشی بر لب
سینه ات را چو صدف زود به گوهر گیرند
نمک سوده شود دیده ی بیخواب مرا
همچو بادامم اگر چشم به شکر گیرند
عشق چون فاخته بر گردن ما افتاده است
این نه طوقی است که از گردن ما بر گیرند
به تمنای تو دست از دو جهان می شویند
تشنگان تو اگر دامن کوثر گیرند
نیست ممکن که به کس روی دلی بنمایی
همچو آیینه اگر پشت تو در زر گیرند
صائب این آن غزل مولوی روم که گفت
ما نه زان محتشمانیم که ساغر گیرند
***
مهر را سوختگان بوته ی خاری گیرند
ماه را زنده دلان شمع مزاری گیرند
چون گشایند نظر مملکتی بگشایند
باز چون چشم ببندند حصاری گیرند
آسمانها مگر از گردش خود سیر شوند
ورنه عشاق محال است قراری گیرند
مرکز از دایره بیرون نتواند رفتن
عاشقان چون ز غم و درد کناری گیرند؟
آنقدر ریگ روان نیست درین قحط آباد
که اسیران تو از داغ شماری گیرند
صائب این آن غزل حافظ شیرین سخن است
که درین خیل، حصاری به سواری گیرند
***
روشنانی که ز خورشید نظر می گیرند
چشم نظارگیان را به گهر می گیرند
جامه ی شهپر طاوس در او می پوشند
بیضه ی زاغ اگر در ته پر می گیرند
نتوانند به صد قرن گرفتن شاهان
کشوری را که به یک آه سحر می گیرند
رهرو عشق به دنبال نبیند چون برق
کاهلان هر نفس از خویش خبر می گیرند
سخن پاک محال است که بر خاک افتد
طوطیان مزد خود آخر ز شکر می گیرند
ای که با سوختگان ذوق تکلم داری
سرمه در راه نفس ریز که در می گیرند
خبر از قافله ی ریگ روان می گیرند
از من این بیخبرانی که خبر می گیرند
پردلان چشم ندارند که دشمن بینند
نه ز عجزست که بر روی، سپر می گیرند
خجل از آبله های دل خویشم که مدام
ساغری پیش من تشنه جگر می گیرند
خنده با چاشنی عمر نمی گردد جمع
پسته را بی لب خندان به شکر می گیرند
عنقریب است نفس سوختگان خط سبز
از لبش داد من تشنه جگر می گیرند
صائب این صاف ضمیران چو دهن باز کنند
چون صدف دامنی از درّ و گهر می گیرند
***
عاشقانی که به تسلیم و رضا می باشند
تا به گردن همه در آب بقا می باشند
به خبر صلح کن از خلق که چون موج سراب
بیشتر اهل جهان دورنما می باشند
برحذر باش که این دست و دهن آب کشان
خانه پردازتر از سیل بلا می باشند
غنچه خسبان که به ظاهر گره کار خودند
از برای دگران عقده گشا می باشند
نیک چون درنگری رو به قفا می تازند
ساده لوحان که گریزان ز قضا می باشند
خویش را زین تن خاکی به بصیرت بشناس
که ز هم آینه و عکس جدا می باشند
در دل سرو غم فاخته تأثیر نکرد
گردن افراختگان سر به هوا می باشند
مرکز حلقه ی دامند به معنی صائب
دانه هایی که درین خدعه سرا می باشند
***
جرم یوسف به چه تقریب عزیزان بخشند؟
بیگناهی گنهی نیست که آسان بخشند
نیست در طینت بیرحم تو چون بخشایش
کاش صبری به من بی سر و سامان بخشند
مورم اما عوض گوشه ی بی توشه ی خویش
نپذیرم اگرم ملک سلیمان بخشند
گل بی خار به خار سر دیوار رسد
چون زکات رخ او را به گلستان بخشند
آبرویی که بود چهره ی یوسف صدفش
حیف باشد که به گوهرنشناسان بخشند
نیست کار در و دیوار عنانداری سیل
کاش دیوانه ی ما را به بیابان بخشند
چه بهشتی است اگر آینه رویان صائب
تاب نظاره به چشم من حیران بخشند
***
ساده لوحان که می از خم به مدارا نوشند
از بخیلی به قلم آب ز دریا نوشند
پیش ما تشنه لبان چند مکیدن لب خود؟
خون دل به ز شرابی است که تنها نوشند
نشأه در حوصله ی شهر شود زندانی
باده آن است که در دامن صحرا نوشند
به سفالین قدح خاک کجا پردازند؟
میکشانی که می از عالم بالا نوشند
گر فتد کاسه ی خونی به کف سوختگان
لاله سان سر به هم آورده به یک جا نوشند
ما همان مست جنونیم که دنباله روان
جام سرشار ز نقش قدم ما نوشند
عوض آب خضر، نقد دل مخموران
آب سردی است که در پرده ی شبها نوشند
صائب آن درد نصیبم که شود خون جگر
هر شرابی که به یاد من شیدا نوشند
***
غافلان رطل گران را به دو دم می نوشند
عاقلان آب ز دریا به قلم می نوشند
از نظربندی حرص است که کوته نظران
خون خود بر لب دریای کرم می نوشند
هست از جام دگر مستی هر طایفه ای
حاجیان باده ز قندیل حرم می نوشند
تازه رویان چه غم از موج حوادث دارند؟
همچو گل صد قدح خون پی هم می نوشند
چشم حسرت به سفالین قدح ما دارند
منعمانی که می از ساغر جم می نوشند
دوستانی که درین میکده یکرنگ همند
می گلرنگ ز خون دل هم می نوشند
عاشقان پای غم از می به حنا می گیرند
بیغمان می ز پی دفع الم می نوشند
گرفتد سوخته نانی به کف بی برگان
همه یکجا شده چون لاله به هم می نوشند
مستی اهل فنا رتبه ی دیگر دارد
می بی جام ز دریای عدم می نوشند
صائب این آن غزل هادی وقت است که گفت
ای خوش آنان که می از جام عدم می نوشند
***
چون نفس زیر فلک دل به هوس راست کند؟
زیر سرپوش، چراغی چه نفس راست کند؟
چون مگس گیر، ز تسبیح ریایی زاهد
دام تزویر پی صید مگس راست کند
دل افسرده به فریاد نگردد بیدار
ره خوابیده کجا قد به جرس راست کند؟
تا به مقصد نرسد شوق نگیرد آرام
سیل در راه محال است نفس راست کند
***
ساقی از جامی اگر خاطر ما شاد کند
به ازان است که صد میکده آباد کند
چشم خفته است غزالی که ندارد شوخی
من و آن صید که خون در دل صیاد کند
آخر ای پادشه حسن چه انصاف است این؟
که در ایام تو عشق اینهمه بیداد کند
یاد ایام جنون بر سر من بارد سنگ
کودکان را چو ز مکتب کسی آزاد کند
جز خط سبز که فرمان سلیمان دارد
آدمی را که تواند که پریزاد کند؟
گل رخسار تو را اینهمه عاشق بس نیست؟
که نظر باز دگر از عرق ایجاد کند
بر زبانش به جز از نمام خدا ناید هیچ
هر که نظاره ی آن حسن خداداد کند
نایتیمانه ز دیوانه ام آن طفل گذشت
می توانست به سنگی دل من شاد کند
ماتم واقعه ی لیلی و مجنون دارد
هر درایی که درین بادیه فریاد کند
چون رسد وقت، دهد جان به دم تیشه ی خویش
بیستون گر چه سپرداری فرهاد کند
اگر از سختی ایام شود آدم نرم
روی من تربیت سیلی استاد کند
بخل بهتر ز سخایی که به آوازه بود
تیرگی به ز چراغی است که فریاد کند
خنده ی کبک شود ناله ی خونین صائب
بیستون یاد چو از رفتن فرهاد کند
***
فتنه را چشم سیه مست تو هشیار کند
شرم را روی عرقناک تو بیدار کند
هرکه را فکر سر زلف تو درهم پیچد
کمر وحدت خود حلقه ی زنار کند
نکند شبنم گل ریگ روان را سیراب
آب کوثر چه به لب تشنه ی دیدار کند؟
آنقدر گرد کدورت ننشسته است به دل
که مرا سیل گرانسنگ سبکبار کند
ادب عشق بر آن رند نظر باز حلال
که تماشای گل از رخنه ی دیوار کند
راه هموار کند پرده ی خواب آبله را
رهنورد تو حذر از گل بی خار کند
زنگ در سینه ی من ریشه رسانده است به آب
سعی صیقل چه به این آینه ی تار کند؟
***
خط شبرنگ چه با آن رخ پرنور کند؟
برق را ابر محال است که مستور کند
پیش آن کان ملاحت دهن خوبان چیست؟
در نمکزار، نمکدان چه قدر شور کند؟
ادب عشق مرا در حرم وصل گداخت
وقت آن خوش که تماشای تو از دور کند
پرده ی صبح نقاب رخ خورشید نشد
چون نهان داغ مرا مرهم کافور کند؟
دل پرخون چه پر و بال گشاید در جسم؟
دانه چون نشو و نما در دهن مور کند؟
چشم خورشید ز نظاره ی او آب آورد
نگه خیره چه با آن رخ پر نور کند؟
می کند گریه ی مستانه مرا با دل تنگ
آنچه با شیشه ی نازک می پرزور کند
به لب خشک مکن عیب من تشنه جگر
کاین سفالی است که خون در دل فغفور کند
خانه را با سپر موم کند زآتش حفظ
هرکه شیرین دهن خلق چو زنبور کند
نتوانست کند نکهت خود را گل جمع
دل صد چاک چسان راز تو مستور کند؟
از وصال تو نصیبش جگر پرخون بود
تا فراق تو چه با صائب مهجور کند
***
چشم خود خواجه اگر سیر به تدبیر کند
به ازان است که صد گرسنه را سیر کند
سالها شد دل خوش مشرب ما ویران است
کیست در راه حق این بتکده تعمیر کند؟
تربیت یافته ی عشق جوانمردم من
چرخ نامرد که باشد که مرا پیر کند!
سخن عشق اثر در دل زهاد نکرد
نفس صبح چه با غنچه ی تصویر کند؟
می تواند به هم آمیزش ما و تو دهد
آن که مهتاب و کتان را شکر و شیر کند
هیچ تشریف جهان را به از آزادی نیست
رخت خود سرو محال است که تغییر کند
گره از موی به دندان نگشوده است کسی
شانه چون رخنه در آن زلف گرهگیر کند؟
خسته را در جگر گرم اگر صدقی هست
استخوان سوخته هم کار طباشیر کند
شحنه ی دیده وری کو، که درین فصل بهار
هرکه دیوانه نگشته است به زنجیر کند
چشم مخمور تو در خواب جهانی را کشت
پشت شمشیر تو کار دم شمشیر کند
همه دانند که مظلوم که و ظالم کیست
مس بد گوهر اگر ناز به اکسیر کند
در جگر سوختگان باده چه تأثیر کند؟
نبرد تشنگی از ریگ روان صائب آب
***
هر دلی را که محبت صدف راز کند
زخمش از تیغ محال است دهن باز کند
عاشق از سرزنش خلق چرا اندیشد؟
شمع جایی که زبان در دهن گاز کند
کوه تمکین تو را ناله بود خنده ی کبک
به چه امید کسی درد دل آغاز کند؟
از لطافت نشود حسن مصور، ورنه
سنگ را تیشه ی من آینه پرداز کند
شد ز پرواز پریشان پر و بالم، کو عشق
که مرا جمع به سرپنجه ی شهباز کند؟
در سراپرده ی اسرار نفس محرم نیست
چشم گویای تو خون در دل غماز کند
جگر سوخته را ناله ی گرم است علاج
حشر خاکستر من شعله ی آواز کند
مهلت عمر کم و وقت بهاران تنگ است
غنچه در پوست مگر برگ سفرساز کند
نرود گرد یتیمی ز جبین گهرش
چون صدف هر که به دریوزه دهن باز کند
کی رسد نوبت ناز تو به ارباب نیاز؟
که تو را هر سر مو بر دگری ناز کند
می کند هر سخنی باز دهن را صائب
سخنی کو که ز خاطر گرهی باز کند؟
***
در صدف چشم محال است گهر باز کند
گره از دیده ی پوشیده سفر باز کند
آه سردست گشاینده ی دلهای غمین
از دل غنچه گره باد سحر باز کند
هرکه بیرون ننهد پای خود از حلقه ی ذکر
چشم چون سبحه ز صد راهگذر باز کند
زآستین دست برون گر نکند بالیدن
کیست تا بند قبای تو دگر باز کند؟
از وبال اختر ما نیز برون می آید
چشم اگر در جگر سنگ شرر باز کند
صافدل محرم و بیگانه نمی داند چیست
که به روی همه کس آینه در باز کند
مردم چشم مرا گر هدف تیر کنی
به تماشای رخت چشم دگر باز کند
چه خیال است دل آزاد شود زیر فلک؟
مرغ در بیضه محال است که پر باز کند
پختگی گر نکند رحم به کوته دستان
کیست کز نخل بلند تو ثمر باز کند؟
خبری نیست سزاوار شنیدن صائب
گوش خود کس به امید چه خبر باز کند؟
***
آتش خشم به یاقوت مدارا چه کند؟
تندی سیل به همواری دریا چه کند؟
بی مددکاری دل دست دعا بیکارست
تیشه بی بازوی فرهاد به خارا چه کند؟
نشود طول امل دام ره گرمروان
کشش رشته ی مریم به مسیحا چه کند؟
عقل را معرکه ی عشق کند طفل مزاج
نشود کودک ما محو تماشا، چه کند؟
گل ز یک خنده ی بیجا به زبانها افتاد
تا به آن غنچه دهن خنده ی بیجا چه کند
در نگیرد نفس شعله به خاکستر سرد
با دماغ من سودازده سودا چه کند؟
عشق در سینه ی ما گرد کدورت نگذاشت
نبرد سیل غبار از دل صحرا، چه کند؟
در مصافی که جگرداری رستم زال است
صائب خسته روان با تن تنها چه کند؟
***
داغ با سینه ی ارباب محبت چه کند؟
لاله با دامن صحرای قیامت چه کند؟
زهر در مشرب ما باده ی لب شیرین است
با دل ما سخن تلخ نصیحت چه کند؟
فارغ از بیش و کم بحر بود آب گهر
خشکی چرخ به ارباب قناعت چه کند؟
نرگس از خواب گران داد سر خویش به باد
تا به ما عاقبت خواب فراغت چه کند؟
می شود قیمت یوسف ز غریبی افزون
با عزیزان جهان، خواری غربت چه کند؟
خرده ی گل چه بود پیش سبکدستی باد؟
حاصل روی زمین پیش سخاوت چه کند؟
با چراغی که بود صرصرش از سینه ی خویش
گر شود هر دو جهان دست حمایت چه کند؟
آسمان از سپر انداختگان است اینجا
در چنین معرکه ای تیغ شجاعت چه کند؟
بود یعقوب به پیراهن یوسف خوشوقت
آن که داده است ز کف دامن فرصت چه کند؟
کوه را می برد این باده ی پرزور از جا
تا به این شیشه دلان مستی دولت چه کند؟
شب تاریک بود پرده ی جمعیت دل
صائب از تیرگی بخت شکایت چه کند؟
***
دل نازک به زبان بازی مژگان چه کند؟
سپر آبله با خار مغیلان چه کند؟
بیش ازین با من سودازده دوران چه کند؟
شومی جغد به این خانه ی ویران چه کند؟
سبکی کشتی نوح است گرانباران را
کف دریا حذر از موجه ی طوفان چه کند؟
دیده ی شوخ درین باغ ز شبنم بیش است
در دل خود نخزد غنچه ی خندان چه کند؟
پنجه ی شوخی خورشید بلند افتاده است
نکند پاره گل صبح گریبان چه کند؟
دست پرورد بلا را ز بلا باکی نیست
رعشه ی بحر به سرپنجه ی مرجان چه کند؟
دل سودایی من نیست سزاوار وصال
دانه ی سوخته احسان بهاران چه کند؟
خاکساران ز حوادث خط پاکی دارند
شومی جغد به این خانه ی ویران چه کند؟
نتوان دید ز بیداد خجل دشمن را
ورنه سیلاب به ما خانه بدوشان چه کند؟
شبنم از دیدن گل سیر نشد با صد چشم
با گل روی تو یک دیده ی حیران چه کند؟
نکند خنده ی سوفار به پیکان تأثیر
با دل غمزده صائب لب خندان چه کند؟
***
خرمن صبر به این برق عنانان چه کند؟
سپر عقل به این سخت کمانان چه کند؟
ریشه در بیضه ی فولاد دواند جوهر
دل چون موم به این مور میانان چه کند؟
وعده ی بوسه به دوران خط سبز دهند
دل بی صبر به این تنگ دهانان چه کند؟
سنگ را نرم کند ساقی شیرین گفتار
خشکی زهد به این چرب زبانان چه کند؟
آتش از خار و خس افروخته تر می گردد
طعن اغیار به ما سوخته جانان چه کند؟
پای خوابیده به فریاد نگردد بیدار
شورش صبح قیامت به گرانان چه کند؟
بیضه ی چرخ اگر بیضه ی فولاد شود
پیش بیتابی ما بال فشانان چه کند؟
پاکبازان تو از تیغ اجل آزادند
گزلک محو به بی نام و نشانان چه کند؟
سرو را فاخته از نشو و نما مانع نیست
فلک پیر به اقبال جوانان چه کند؟
بحر روشنگر آیینه سیلاب شود
می ناصاف به ما صاف روانان چه کند؟
دل بیدار بجان از سخن سرد رسید
شمع بی پرده به این دست فشانان چه کند؟
در گرفت از نفس گرم تو صائب دل سنگ
این شرر تا به دل سوخته جانان چه کند؟
***
سالکان را ز جهان عشق تو بیگانه کند
سیل در بحر چرا یاد ز ویرانه کند؟
می شود جلوه ی بت راهنمایش به خدا
گر به اخلاص کسی خدمت بتخانه کند
از شبیخون نسیم سحر ایمن گردد
شمع پیراهن اگر از پر پروانه کند
خاک در کاسه ی خورشید کند جولانش
هر که را سلسله ی زلف تو دیوانه کند
بر دل سنگ خورد شیشه ی رعنایی سرو
در ریاضی که قدت جلوه ی مستانه کند
لنگر کشتی طوفان زده گوهر نشود
سنگ اطفال چه با شورش دیوانه کند؟
زاهد از گردش او نشأه ی ساغر یابد
چرخ اگر خاک مرا سبحه ی صد دانه کند
صائب از قید فلک می جهد آخر بیرون
تیر چون قصد اقامت به کمانخانه کند؟
***
رفع دلتنگی من نشأه ی صهبا نکند
هیچ کس غنچه ی پیکان به نفس وا نکند
از سپر، تیر قضا روی نمی گرداند
سیل از خانه ی در بسته محابا نکند
گر شود دامن پیراهن یوسف صد چاک
رخنه در پرده ی ناموس زلیخا نکند
سعی در خون خود از خصم فزونتر دارد
هرکه با دشمن خونخوار مدارا نکند
شود از گوهر عبرت صدفش سینه ی بحر
دوربینی که نگه خرج تماشا نکند
می کند زلف دراز تو به دلهای حزین
آنچه با خسته روانان شب یلدا نکند
سخن تلخ نگردد به تبسم شیرین
چاره ی تلخی می قهقه مینا نکند
هرکه چون شانه نسازد دل خود را صد چاک
پنجه در پنجه ی آن زلف چلیپا نکند
سنگ دارند ز دیوانه دریغ اطفالش
چون ازین شهر کسی روی به صحرا نکند؟
سوز عشق از سر عاشق به مداوا نرود
که علاج تب خورشید مسیحا نکند
می رسد روزیش از عالم بالا صائب
چون صدف هرکه دهن باز به دریا نکند
***
مکث لب تشنه ی دیدار به جنت نکند
برق در بوته ی خاشاک اقامت نکند
قطره اش وصل سرچشمه ی حیوان گردد
هرکه گردنکشی از تیغ شهادت نکند
عمر را قامت خم باز ندارد ز شتاب
تیر در بحر کمان قصد اقامت نکند
می شود نخل برومند سبکبار از سنگ
عاشق از سختی ایام شکایت نکند
نشود نفس بداندیش به احسان هموار
آشنایی سگ بیگانه رعایت نکند
هرکه از مرده دلی زنده ندارد شب را
در شبستان لحد خواب فراغت نکند
دل در آن زلف ندارد غم تنهایی ما
به وطن هرکه رسد یاد ز غربت نکند
کرد دلگیر سفر پای گرانخواب، مرا
هیچ کس با قلم کند کتابت نکند!
آب حیوان سمندر بود آتش صائب
عاشق اندیشه ز خورشید قیامت نکند
***
غم محال است که تدبیر دل من نکند
این نه برقی است که دلسوزی خرمن نکند
سرو چون قامت عاشق طلبی جلوه دهد
چه کند فاخته گر طوق به گردن نکند؟
ما و فرهاد به یک زخم ز عالم شده ایم
خون ما خواب به افسانه ی دشمن نکند
همه شب ناخن من با دل من در جنگ است
چه کند صیقل اگر آینه روشن نکند؟
بال پروانه ی ما شمع تجلی طلب است
عشقبازی به جگرگوشه ی گلخن نکند
بس که غم قفل به دلهای پریشان زده است
غنچه ای در دل شب یاد شکفتن نکند
چشم صائب ز جمال تو چنان معمورست
که توجه به گل و لاله ی ایمن نکند
***
چرخ هرچند دل اهل هنر را شکند
چون خریدار که رسم است گهر را شکند
کاسه و کوزه ی افلاک، شکستن دارد
چند بیهوده دل اهل هنر را شکند
چه کمی چشم من از ابر بهاران دارد؟
چون ز مژگان به میان دامن تر را شکند
ای گل ابر، من تشنه جگر را دریاب
به دمی آب که صفرای جگر را شکند
دست بر صاف ضمیران نبود لغزش را
لرزه ی موج کجا آب گهر را شکند؟
آب رونق به رخ کار پدر می آرد
صائب آن نیست که بازار پدر را شکند
***
دست تاک از اثر نشأه ی صهباست بلند
این رگ ابر ز سرچشمه ی میناست بلند
محمل لیلی ازین بادیه چون برق گذشت
همچنان گردن آهو به تماشاست بلند
سطری از دفتر سرگشتگی مجنون است
گردبادی که ازین دامن صحراست بلند
جرأت خصم شود از سپر عجز افزون
خار از افتادگی آبله ی پاست بلند
با تو خورشید فلک یوسف چاهی باشد
پایه ی حسن تو بنگر چه قدرهاست بلند
گرد کلفت چه خیال است کند قامت راست؟
در حریمی که کله گوشه میناست بلند
به تماشای سر زلف نخواهی پرداخت
گر بدانی که چه مقدار شب ماست بلند
جای رحم است نه غیرت، که بود شاهد عجز
دست هرکس که درین قلزم خضر است بلند
دست بی حاصل ما صائب اگر کوتاه است
دامن دولت آن زلف چلیپاست بلند
***
رتبه ی خط تو بالغ نظران می دانند
قدر یاقوت تو روشن گهران می دانند
شیوه ی چشم تو را اهل نظر می یابند
نشأه ی حسن تو را بیخبران می دانند
از نگاه تو چه یابند پریشان سخنان؟
این زبانی است که صاحب نظران می دانند
سرو و شمشاد همین قامتی افراخته اند
روش دلبری این خوش کمران می دانند
منعمان را به حساب غم ایام چه کار؟
این حسابی است که بی سیم و زران می دانند
رهروانی که درین بادیه گرم طلبند
برق را دخل بی بال و پران می دانند
با سخنهای تو صائب که زوالش مرساد!
حالتی هست که کامل نظران می دانند
***
یاد رویش نه چراغی است که خاموش کنند
نمکی نیست لب او که فراموش کنند
نکند باده ی روشن به خردهای ضعیف
آنچه چشمان سیه مست تو باهوش کنند
نیست ممکن که به معراج اجابت نرسد
هر دعایی که در آن صبح بناگوش کنند
کار صد رطل گران می کند از شادابی
گوهری را که ز گفتار تو در گوش کنند
دایم از غیرت خونابه کشانند خراب
ناتوانان که شب و روز قدح نوش کنند
قد برافراز که سیمین بدنان نقد حیات
همچو گل صرف به خمیازه ی آغوش کنند
عشق بالاتر ازان است که پنهان گردد
شعله رعناتر ازان است که خس پوش کنند
سرد مهران جهان گر همه صرصر گردند
دل روشن نه چراغی است که خاموش کنند
صاف طبعان که به زندان بدن محبوسند
خشت را از سر خم دور به یک جوش کنند
مست آیند به صحرای قیامت صائب
خلق اگر از ته دل فکر تو را گوش کنند
***
درد را سوختگان تو به درمان ندهند
جگر تشنه به سرچشمه ی حیوان ندهند
بیقراران تو چون دامن صحرا گیرند
خار را فرصت گیرایی دامان ندهند
علم رسمی ورق سینه سیه ساختن است
عارفان کودک خود را به دبستان ندهند
روزگاری است که بی پای ملخ، نزدیکان
مور را راه سخن پیش سلیمان ندهند
تا درین باغ چو شبنم نشود آب دلت
ره به سرچشمه ی خورشید درخشان ندهند
این چه رسمی است که ارباب سخاوت صائب
به کسی تا دل خود را نخورد نان ندهند
***
کاهلانی که درین ره به هوس می آیند
دو قدم راه نپیموده به پس می آیند
هست در هرزه درایی خطر راهروان
رهزنان بیش به آواز جرس می آیند
برخورند از می جان بخش حیات آن جمعی
که درین نشأه به کار همه کس می آیند
فیض خود سازد اگر ذوق گرفتاری عام
همه مرغان ز گلستان به قفس می آیند
عالم غیب اگر نیست روان بخش، چرا
مردگان زنده به خواب همه کس می آیند؟
شوخ چشمان که ندارند حیا در دیده
بی طلب در همه بزمی چو مگس می آیند
اگر از پرده برآیند چنین لاله رخان
صائب از پرده برون اهل هوس می آیند
***
چه بهشتی است که آن بند قبا بگشایند
در فردوس به روی دل ما بگشایند
وسعت دایره ی کون و مکان چندان نیست
که به یکبار دل و دیده ی ما بگشایند
دولت باقی و این عالم فانی، هیهات
این نه فالی است که از بال هما بگشایند
ای بسا ناخن تدبیر که از دست رود
تا گره از دل غم دیده ی ما بگشایند
کیمیاگر نکند چشم به هر قلب سیاه
بی نیازان به جهان چشم کجا بگشایند؟
سپر انداختگان دست درازی دارند
که فلک را ز میان تیغ جفا بگشایند
موشکافان که گره های فلک وا کردند
کاش یک عقده ازان زلف دوتا بگشایند
سنگ بر سینه زنان محرم این درگاهند
در توفیق به هر خام کجا بگشایند؟
در فردوس به روی تو نبندد رضوان
گر در اینجا در تسلیم و رضا بگشایند
صبر کن پای تو چون رفت به گل، این نه حناست
که ببندند شب و صبح و ز پا بگشایند
با دل تیره، جهان در نظر ما زشت است
آه اگر چهره ی آیینه ی ما بگشایند
در شب تیره ی امکان، اثر صبح وجود
آنقدر نیست که دستی به دعا بگشایند
رهنوردان تو از درد طلب در هر گام
جوی خون از مژه ی راهنما بگشایند
سوخت شمع من و آشفته دماغی برجاست
رشته ای نیست غم او که ز پا بگشایند
عاشقان را نتوان داشت به زنجیر نگاه
در مقامی که ره ملک فنا بگشایند
صبح محشر شود از نامه ساهان صائب
چون سر نامه ی ما روز جزا بگشایند
***
دانه از سینه ی خود مرغ نظر می چیند
صدف از حوصله ی خویش گهر می چیند
سخن عشق بود صیقل آیینه ی جان
از دل سوخته زنگار شرر می چیند
کام حرص است که از شهد نگردد شیرین
ورنه قانع ز نی خشک شکر می چیند
به چه امید درین بحر توان لنگر کرد؟
دامن از کشتی ما موج خطر می چیند
گل بی خار بود قسمتش از خارستان
هرکه از باغ جهان گل به نظر می چیند
به ادب باش درین باغ که هرکس اینجا
می نهد بر سر هم دست، ثمر می چیند
هرکه از زخم زبان می دهد آزار تو را
خس و خاری است که از راه تو بر می چیند
می زند طعنه ی غفلت به تو کافر نعمت
مور هر ریزه که از راهگذر می چیند
لذت سنگ ملامت ز دل صائب پرس
کبک سرمست گل از کوه و کمر می چیند
***
هرچه دریافت کلیم از نظر بینا بود
کف این بحر گهرخیز ید بیضا بود
نرسیدیم به جایی که ز پا بنشینیم
ساحل خار و خس ما کف این دریا بود
در فضایی که دل از تنگی جا می نالید
آسمان یک گره خاطر آن صحرا بود
بیشتر نوسفران طالع شهرت دارند
ورنه آوارگی ما، چه کم از عنقا بود؟
یک سر تیر ز ما سایه جدا می گردید
روزگاری که دل وحشی ما با ما بود
پیش ازان دم که رسد بحر به شیرازه ی موج
صف مژگان تو در دیده ی خونپالا بود
در غم این شادی ناآمده را می دیدیم
چهره ی صبح ز زلف شب ما پیدا بود
حسن یک جلوه ی مستانه درین بزم نکرد
تنگی حوصله ها مُهر لب مینا بود
نرسیدیم به پروانه ی راحت صائب
خط آزادی ما نقش پر عنقا بود
***
هرکه خامش شود از حادثه آزاد بود
خنده ی کبک دلیل ره صیاد بود
ده زبانی به بلای سیهت اندازد
لوح تعلیم بس از شانه ی شمشاد بود
دست گردون پر و بالم شکند چون جوهر
اگر آرامگهم بیضه ی فولاد بود
داغ رشک است که در خون جگر غوطه زده است
این نه لاله است که بر تربت فرهاد بود
چون صبا گرد سراپای چمن گردیدم
غنچه ای نیست که نیمی ز دلش شاد بود
صائب از طبع خدا داد جهان گلشن ساخت
چشم بد دور ز حسنی که خداداد بود
***
دل اهل نظر آن به که گرفتار بود
صحت چشم در آن است که بیمار بود
جسم در دامن جان بیهده آویخته است
نور خورشید کجا خانه نگهدار بود؟
سر به بالین فراغت نگذارد هرگز
هرکه را درد سخن قافله سالار بود
زهر در ساغر ما چاشنی قند دهد
زنگ بر سینه ی ما مرهم زنگار بود
دل ندارد خبر از راز نهانی که مراست
در نهانخانه ی من آینه ستار بود
بیشتر باعث سرگشتگی ما فلک است
نقطه را سیر به بال و پر پرگار بود
صائب از دیده ی انصاف اگر در نگری
نیست یک خار درین باغ که بیکار بود
***
تا به کی مردم چشمم هدف خار بود؟
رگ من جاده ی نشتر آزار بود
همچنان در ته دیوار شکسته است تنم
اگرم بال هما طره ی دستار بود
تازه و تر برساند به بهار دگرش
گل اگر در قفس مرغ گرفتار بود
چند در کوی تو ای خانه برانداز وفا
نامه ام در بغل رخنه ی دیوار بود؟
ثمر پخته نگیرد به سر شاخ قرار
سر منصور ز خامی است که بر دار بود
نتوان حرف کشید از لب ما چون لب جام
ساکن میکده شرط است که ستار بود
کمترین عقده ی سر در گم او آبله است
در ره عشق که یک عقده گشا خار بود
لذت عشق فراموش نگردد صائب
این نه درسی است که محتاج به تکرار بود
***
عشق لب تشنه ی بدمستی اظهار بود
گل این باغچه شیدایی دستار بود
پاس دام و قفس خویش بدار ای صیاد
ناله ی سوختگان خونی منقار بود
عزت غنچه ی این باغ به گلچین فرض است
که نظر کرده ی آن گوشه ی دستار بود
دل غبار غم او را ز هوا می گیرد
آب آیینه ی ما تشنه ی زنگار بود
جنس اگر یوسف مصری است، که ارزان گردد
ناز اگر از طرف میل خریدار بود
صائب از لطف سخن گل به سر شهرت زد
مپسندید که در پیرهنش خار بود
***
تا خیال لب لعل تو مرا در سر بود
جگر سوخته ام خال لب کوثر بود
عشرت روی زمین بود سراسر از من
سایه ی سرو تو روزی که مرا بر سر بود
گرچه از حسن گلوسوز شکر دل می برد
سخن تلخ تو را چاشنی دیگر بود
سرمه گردید ز شرم تو زبانش در کام
شمع هرچند درین بزم زبان آور بود
در تمامی شود آیینه ی مه زنگ پذیر
بود ایمن ز کلف تا مه نو لاغر بود
ساده لوحی به بلای سیه انداخت مرا
زنگ صد پرده به از منت روشنگر بود
کاوش عشق به مقصود رسانید مرا
بحر شد قطره ی آبی که درین گوهر بود
عشق بحری است که هرکس ز نفس سوختگان
به کنار آمد ازین بحر گهر، عنبر بود
به نظر کار مرا ساخت جوانمردی عشق
ورنه این باده ز یاد از دهن ساغر بود
کوه غم گرچه نشد کم ز دل ما صائب
دل بیتاب همان کشتی بی لنگر بود
***
دار هر چند به ظاهر ز ثمر عور بود
ثمر پیشرس او سر منصور بود
بهتر از دیدن سیمای گرانجانان است
بندبند من اگر در ته ساطور بود
خلوت خویش اگر بیضه ی عنقا سازم
گوشم از جوش سخن خانه ی زنبور بود
چون نسیم سحر از بس که سبک می گذرم
پای من دست حمایت به سر مور بود
شور عالم همه از پسته ی لب بسته ی توست
ورنه در ساغر محشر چه قدر شور بود؟
بنده ی حسن خداداد شوم همچو کلیم
آتش داغ من از مجمره ی طور بود
چاک در پرده ی زنبوری انگور افکند
شیوه ی دختر رز نیست که مستور بود
عیش بی غم نتوان یافت به عالم صائب
نیش زنبور نهان در دل انگور بود
***
چشمه ی زمزم ما تیغ تو بیباک بود
حلقه ی کعبه ی ما حلقه ی فتراک بود
نیست یک سبزه ی بیگانه درین وحدتگاه
گر تو را آینه از زنگ دویی پاک بود
گریه بر عقده ی ما عقده ی دیگر افزود
گره خاطر عاشق گره تاک بود
حاصل از داغ جنون سینه ی چاکی داریم
قسمت صبح ز خورشید دل چاک بود
خاکسارانه اگر زیست توانی کردن
چون زمین جامه ات از اطلس افلاک بود
تخم قارون ز دل خاک به صحرا آمد
تا به کی دانه ی ما در جگر خاک بود؟
عید قربان من بی سر و پا آن روزست
که گریبان من آن حلقه ی فتراک بود
به خیالی ز وصال تو قناعت کرده است
صائب آن نیست که از هجر تو غمناک بود
***
دانه ی خال تو روزی که مرا در دل بود
حاصل روی زمین از من بی حاصل بود
مست نازی که تسلی به خبر بودم ازو
در میان من و او بیخبری حایل بود
نیست امروز غم روی زمین بر دل من
دایم این آینه را آینه دان از گل بود
ریخت در دامن صحرای جنون باد بهار
نقد رازی که مرا غنچه صفت در دل بود
صائب اوراق جهان را به نظر آوردم
هرچه جز نقطه ی شک بود خط باطل بود
***
می روشن گهران چهره ی گلفام بود
نُقل صاحب نظران چشم چو بادام بود
لب نو خط تو از چشم، سیه مست ترست
دانه ی خال تو گیرنده تر از دام بود
گر چه در ساغر خوبان دگر دُرد می است
خط به گرد لب او، خط لب جام بود
ناامید از سر کوی تو چرا برگردد؟
قانع از بوسه فقیری که به پیغام بود
کف خاکی که ز کوی تو کنم بر سر خویش
خشکی مغز مرا روغن بادام بود
چهره ای را که خط از صبح بناگوش دمد
پیش صاحب نظران نیک سرانجام بود
می فتد زود سبک مغز ز معراج غرور
چه قدر کوزه ی خالی به لب بام بود؟
پختگی جمع محال است شود با دولت
سایه پرورد پر و بال هما خام بود
لب بی وقت گشودن پر و بال اجل است
نشود کشته خروسی که بهنگام بود
تلخی مرگ به کامش می لب شیرین است
دهن هرکه بدآموز به دشنام بود
حاصلش نیست بجز روسیهی همچو عقیق
غرض خلق ز همواری اگر نام بود
چه خیال است به این نشأه تواند پرداخت؟
صائب آن کس که در اندیشه ی انجام بود
***
دست و دامن چه سزاوار عطای تو بود؟
ظرف دریوزه کند هرکه گدای تو بود
بی نیاز از زر و سیمند طلبکارانت
گنج زیر قدم آبله پای تو بود
خون کند در دل گلگونه ی حوران بهشت
خون هرکس که حنای کف پای تو بود
گنج را گوشه ی ویرانی بلاگردانی است
ورنه دل لایق آن نیست که جای تو بود
دامن دولت جاوید به دست آورده است
هرکه در سلسله ی زلف رسای تو بود
شبنمی سیر ندیده است گل روی تو را
وای بر بلبل اگر گل به صفای تو بود
خضر از سبزه ی خوابیده گران خیزترست
آتش شوقی اگر در ته پای تو بود
برق خار و خس تقصیر هزاران سال است
یک دم گرم که مقرون رضای تو بود
نرسد چاشنی خواب به شیرینی وصل
چه خیال است خیال تو به جای تو بود؟
***
تا حیا سرمه کش نرگس جادوی تو بود
شبنم خلد نظر باز گل روی تو بود
شعله ی شوخ ملاحت ز رخت می تابید
آب حیوان صباحت همه در جوی تو بود
چشم بر سرمه نمی کرد سیه، مژگانت
وسمه از طاق دل افتاده ی ابروی تو بود
سرو برجسته ی بستان رعونت بودی
شاخ گل دست نشان قد دلجوی تو بود
برق با آنهمه شوخی که جهان می سوزد
شرر مرده ی آتشکده ی خوی تو بود
لب نهادی به لب ساغر و رفتی از دست
حیف ازان هیکل شرمی که به بازوی تو بود
***
یاد آن عهد که دل در خم گیسوی تو بود
شب من موی تو و روز خوشم روی تو بود
نور چون چشم ز پیشانی من می بارید
تا مرا قبله ی طاعت خم ابروی تو بود
از گهر بود اگر رشته ی من آبی داشت
پرده ی لاغریم چربی پهلوی تو بود
آن که می برد مرا از خود و از راه کرم
باز می داد به خود هر نفسی، بوی تو بود
غمگساری که به رویم گه بیهوشی آب
می زد از راه مروت، عرق روی تو بود
تخم امید من آن روز برومندی داشت
که سویدای دلم خال لب جوی تو بود
همزبانی که غمی از دل من برمی داشت
در سراپرده ی دل چشم سخنگوی تو بود
خال رخسار جهان بود سیه رویی من
دل سودازده آن روز که هندوی تو بود
دل کافر به تهیدستی رضوان می سوخت
روزگاری که بهشتم گل خودروی تو بود
بود بر خون گل آن روز شرف خاک مرا
که دل خونشده ام نافه ی آهوی تو بود
پرده ای بود به چشم من گستاخ نگاه
هیکل شرم و حیایی که به بازوی تو بود
خار در پیرهن شبنم گل بود از رشک
تا مرا تکیه گه از خاک سر کوی تو بود
عشرت روی زمین بود سراسر از من
تا سرم در خم چوگان تو چون گوی تو بود
تا تو رفتی ز نظر، دیده ی من شد تاریک
صیقل دیده ی من آینه ی روی تو بود
دل یوسف هوس حلقه ی زنجیر تو داشت
صائب آن روز که در سلسله ی موی تو بود
***
حاصل عمر زخود بیخبران آه بود
هرکه از خویشتن آگاه شد آگاه بود
نتوان در حرم قدس به پرواز رسید
پر سیمرغ درین راه پر کاه بود
پیش چشمی که به یکتایی آن سرو رسید
طوق هر فاخته ای های هوالله بود
از وصول آن که زند دم، خبر از راهش نیست
آن بود واصل این راه که در راه بود
هرکه باریک ز اندیشه شود همچو هلال
می توان یافت که جوینده ی آن ماه بود
ای که کام دو جهان را ز خدا می طلبی
هر دو موقوف به یک آه سحرگاه بود
غافل از مور مشو گرچه سلیمان باشی
که ز هر ذره به درگاه خدا راه بود
از وصال رخ او بی ادبان محرومند
گل این باغ ز دستی است که کوتاه بود
می رسد جاذبه ی عشق به فریاد مرا
یوسف آن نیست که پیوسته درین چاه بود
صائب از کشمکش رد و قبول آسوده است
هرکه را روی دل از خلق به الله بود
***
هرچه دیدیم درین باغ، ندیدن به بود
هر گل تازه که چیدیم نچیدن به بود
هر نوایی که شنیدیم ز مرغان چمن
چون رسیدیم به مضمون، نشنیدن به بود
زان ثمرها که گزیدیم درین باغستان
پشت دست و لب افسوس گزیدن به بود
زان شکرها که چشیدیم به امید تمام
زهر نومیدی از آنها به چشیدن به بود
هرکجا منزل آرام تصور کردیم
چون نفس راست نمودیم رمیدن به بود
گرچه بسیار مکیدیم لب لعل بتان
جگر سوخته ی خویش مکیدن به بود
دامن هرکه کشیدیم درین خارستان
بجز از دامن شبها، نکشیدن به بود
حرف هرکس که شنیدیم ز ارباب کمال
در شنیدن به مراتب ز رسیدن به بود
هر متاعی که خریدیم به اوقات عزیز
بود اگر یوسف مصری، نخریدن به بود
لذت درد طلب بیشتر از مطلوب است
نارسیدن به مطالب ز رسیدن به بود
سرو را بی ثمری باعث رعنایی شد
قامت از بار علایق نکشیدن به بود
خنده ی شیرازه ی اوراق گل از هم پاشید
در دل غم زده چون غنچه خزیدن به بود
برق از مزرع ما با جگر سوخته رفت
تخم بی حاصل ما را ندمیدن به بود
گشت قلاب ز بیتابی ماهی محکم
زیر شمشیر حوادث نتپیدن به بود
جهل سررشته ی نظاره ربود از دستم
ورنه عیب و هنر خلق ندیدن به بود
موشکافی به بلای سیه انداخت مرا
به نظر پرده ی اغماض کشیدن به بود
سوخت از داغ یتیمی جگرم را گوهر
ورنه چون رشته به گوهر نتنیدن به بود
خجلت بی ثمری عیش مرا دارد تلخ
نخل بی بار مرا زود بریدن به بود
مانع رحم شد اظهار تحمل صائب
زیر بار غم ایام خمیدن به بود
***
خانه ی دل به صفا از نظر بسته بود
فیض در کعبه مجاور ز در بسته بود
نیست آزاده روان را غم اسباب سفر
توشه و راحله ی ما کمر بسته بود
دیده بربند چو بادام درین باغ که مغز
یکی از پردگیان نظر بسته بود
جز دل من که ز عزلت گرهش باز شود
نیست قفلی که کلیدش ز در بسته بود
شود از مهر خموشی دل خامُش گویا
جوش می در جگر خم ز سر بسته بود
معنی از لفظ متین قدر و بها می گیرد
قیمت آب فزون در گهر بسته بود
قرب اگر می طلبی پاس نظر دار که باز
بر سر دست شهان از نظر بسته بود
نبرد آب گهر تشنگی از سوختگان
سایلان را چه گشایش ز در بسته بود؟
چرب نرمی دل شیرین دهنان سازد نرم
شیر را حکم روان بر شکر بسته بود
بلبل از خرده ی افسرده ی گل در نگرفت
عشق را دوزخ نقد از شرر بسته بود
هرکه را سیر مقامات بود در خاطر
به که پیوسته چو نی با کمر بسته بود
تا شوی راست، ز خود بار علایق بفشان
که دو تا قامت شاخ از ثمر بسته بود
قسمت ما سخن سخت شد از روی گشاد
سنگ هرچند سزاوار در بسته بود
غنچه خسبی است به گل راهنما بلبل را
فتح ما در گره بال و پر بسته بود
فیض در غنچه ی مستور ز گل بیشترست
صائب از حلقه بگوشان در بسته بود
***
باغ در بسته ی ما دیده ی پوشیده بود
گل ناچیده ی ما دامن برچیده بود
صورت خوب به هر مشت گلی می بخشند
تا که شایسته ی اخلاق پسندیده بود؟
دانه ای می جهد از برق حوادث سالم
که زمین در نظرش تابه ی تفسیده بود
فیض آزادگی و آب حیات است یکی
سرو را خرمی از دامن برچیده بود
نیست در چشم پریشان نظران نور یقین
این گهر در صدف دیده ی پوشیده بود
پیش چشمی که شد از سرمه ی وحدت روشن
صدفی نیست که بی گوهر سنجیده بود
از جهانگردی ظاهر نشود کار تمام
هرکه در خویش سفر کرد جهاندیده بود
سالکان بی نظر پیر به جایی نرسند
رشته بی دیده ی سوزن ره خوابیده بود
تا قیامت نشود غنچه گل آغوشش
هرکه در خانه ی زین مست تو را دیده بود
فارغ از سیر گلستان جهانم صائب
که پریخانه ی من دیده ی پوشیده بود
***
لب لعل تو همان تلخ زبان است که بود
در نگین تو همان زهر نهان است که بود
حسن اهلیت خط هیچ اثر در تو نکرد
آتش خوی تو جانسوز چنان است که بود
دل سنگین تو را ناله ی ما نرم نکرد
حلقه ی زلف همان سخت کمان است که بود
شب زلفت ز خط سبز، سیه دل تر شد
این سیه کار همان دشمن جان است که بود
گرچه شد کشور حسن تو ز خط زیر و زبر
همچنان دیده به رویت نگران است که بود
خط بیرحم به انصاف نیاورد تو را
خشم و ناز و ستم و جور همان است که بود
خط ز رخسار تو هرچند قیامت انگیخت
چشم مستت به همان خواب گران است که بود
دل ما با تو چنان است که خود می دانی
گوشه ی چشم تو با ما نه چنان است که بود
نیست ممکن که دل ما ز وفا برگردد
ما همانیم اگر یار همان است که بود
گرچه نگذاشت اثر عشق تو از نام و نشان
دل ز داغت به همان مهر و نشان است که بود
گرچه شد باده ی حسن تو ز خط پا به رکاب
صائب از جمله ی ی خونابه کشان است که بود
***
دل خالی ز هوس خلوت جانانه بود
شیشه چون شد تهی از باده پریخانه بود
دلش از کوتهی رشته ی عمرست کباب
گریه ی شمع نه در ماتم پروانه بود
شکن زلف تو از خال فریبنده ترست
گره دام تو دلچسب تر از دانه بود
بی جنون دایره ی حسن بود بی پرگار
مرکز حلقه ی اطفال ز دیوانه بود
دایم از کیف دو بالاست دماغش بر تخت
هرکه را تاج و نگین، شیشه و پیمانه بود
بخت سبزی که توانگر به دعا می طلبد
قانعان را به نظر سبزه ی بیگانه بود
خرج من دایم از اندازه ی دخل است زیاد
مور در خرمن من بیشتر از دانه بود
لب پیمانه بود نقل شرابم صائب
مطرب محفل من نعره ی مستانه بود
***
شب که روی تو ز می در عرق افشانی بود
دل سراسیمه تر از کشتی طوفانی بود
خار در پیرهنم جوهر ذاتی می ریخت
بس که چون تیغ مرا ذوق ز عریانی بود
دیده ی شوخ به گرداب غم انداخت مرا
یاد آن روز که در عالم حیرانی بود
شیشه و سنگ بغل گیری هم می کردند
چه صفا بود که در عالم روحانی بود
شوق روزی که به گرد تو مرا می گرداند
آسمان صورت دیوار گرانجانی بود
شهری از حسن غریب تو بیابانی شد
عاشق لیلی اگر یک دو بیابانی بود
از سر کوی تو روزی که به جنت رفتم
توشه ی راه من از اشک پشیمانی بود
چون قلم تا کمر هستی ناقص بستم
تیغ دایم به سرم از خط پیشانی بود
تا برآورد سر از حلقه ی مستی صائب
دل ما شانه کش زلف پریشانی بود
***
دل دیوانه ی من قابل زنجیر نبود
ورنه کوتاهی ازان زلف گرهگیر نبود
عمر مردم همه در پرده ی حیرانی رفت
عالم خاک کم از عالم تصویر نبود
کار بر نعمت الوان جهان می شد تنگ
اگر از خوردن دل، دیده ی ما سیر نبود
وحشت آن به که ز تکرار دوبالا نشود
خواب آشفته ی ما قابل تعبیر نبود
داشت تا شرم کرم راه سخن در دیوان
عذر هرگز به پذیرایی تقصیر نبود
سر ازان بر خط تسلیم نهادیم که عشق
دولتی بود که محتاج به تدبیر نبود
عشق برداشت ز کوچکدلی از خاک مرا
ورنه ویرانه ی من قابل تعمیر نبود
بی تو گر روی به محراب نماز آوردم
چون کمانخانه ی ابروی تو بی تیر نبود
شرح خط پیچ و خمی چند به گفتار افزود
نقطه ی خال تو محتاج به تفسیر نبود
خشکی طالع ما سد سکندر گردید
ورنه پستان نصیب اینهمه بی شیر نبود
ناله ی اهل جنون بود برون از پرگار
صائب امروز که در حلقه ی زنجیر نبود
***
باشد ایمن ز زوال آن که کمالش نبود
بی کمالی است کمالی که زوالش نبود
طفل شوخی است که غافل ز معلم شده است
هرکه از بیخبری فکر مآلش نبود
زشت رو، به که ز منزل ننهد پای برون
پرده پوشی اگر از حسن خصالش نبود
واصل عالم بیرنگ درین نشأه شده است
هر که از حسن نظر بر خط و خالش نبود
بر سر خوان وصالش دل محجوب، مرا
تنگدستی است که یارای سؤالش نبود
ایمن از دیده ی شورست درین نشأه کسی
که بجز خون جگر می به سفالش نبود
اختر سوخته ی ماست مسلم، ورنه
اختری نیست فلک را که زوالش نبود
محو شد دیده ی هرکس که در آن نور جمال
خطر از برق جهانسوز جلالش نبود
ای بسا خون که کند در دل آیینه و آب
جلوه ی حسن لطیفی که مثالش نبود
رویش از قبله محال است نگردد صائب
دیده ی هرکه به ابروی هلالش نبود
***
باد را راه در آن طره ی پیچان نبود
شانه را دست بر آن زلف پریشان نبود
در شهادت دل من همت دیگر دارد
نشوم کشته به زخمی که نمایان نبود
عندلیبی که به هر غنچه دلش می لرزد
بهتر آن است که در صحن گلستان نبود
دل ز تسخیر سر زلف تو شد شادی مرگ
مور را حوصله ی ملک سلیمان نبود
صحبت دختر رز طرفه خماری دارد
هیچ کس نیست که از توبه پشیمان نبود
شرمگینان به خموشی ادب خصم کنند
تیغ این طایفه در معرکه عریان نبود
شانه را ناخن تدبیر به سرپنجه نماند
مشکل زلف گشودن زهم، آسان نبود
آنقدر شور که باید همه با خود دارد
داغ ما در خم تاراج نمکدان نبود
مصرعی سر نزند از لب فکرت صائب
اگر آن زلف سیه سلسله جنبان نبود
***
مکن از بخت شکایت که وبالش می بود
پای طاوس اگر چون پر و بالش می بود
چون ثمر دست به رعنایی اگر می افشاند
لاف آزادگی از سرو حلالش می بود
گر برون نامدی از پرده جمالش، عالم
کف خاکستری از برق جلالش می بود
مرگ می شد به نظر دولت بیدار مرا
در قیامت اگر امید وصالش می بود
سالم از آتش سوزان چو سمندر می رفت
مرغ اگر نامه ی من بر پر و بالش می بود
اینقدر در دل خون گشته نمی گشت گره
بوسه گر رنگی ازان چهره ی آلش می بود
می شد انگشت نما چون مه نو صائب فکر
اگر آن موی میان راه خیالش می بود
***
در خیالم اگر آن زلف پریشان می بود
نفس سوخته ام سنبل و ریحان می بود
دردمندان چه قدر خون جگر می خوردند
درد بیدردی اگر قابل درمان می بود
می شد از حبس دل دولت هر جایی خون
رزق اسکندر اگر چشمه ی حیوان می بود
گر گلوگیر نمی شد غم نان مردم را
همه ی روی زمین یک لب خندان می بود
دارد از خرمن من برق دریغ ابر بهار
آه اگر مزرع من تشنه ی باران می بود
داده بودند عنان تو به دست تو، اگر
جنبش نبض تو در قبضه ی فرمان می بود
صائب اسرار جهان جمله به من می شد فاش
اگر آیینه ی من دیده ی حیران می بود
***
نیست غیر از دل خود روزی مهمان وجود
بازی نعمت الوان مخور از خوان وجود
گریه ی تلخ بود چشمه ی شیرین حیات
آه افسوس بود گرد بیابان وجود
رحم کن بر دل صدپاره، مشو هم نمکش
که بود شور قیامت نمک خوان وجود
زود باشد که کند زهر ندامت سبزش
هرکه لب تر کند از چشمه ی حیوان وجود
دامن دشت عدم تا به قیامت سبزست
دو سه روزی است برومندی بستان وجود
چه بغیر از دل و چشم نگران با خود برد؟
شبنم ما ز تماشای گلستان وجود
پیش شمعی که شد از آفت هستی آگاه
دهن گاز بود طوق گریبان وجود
پر کاهی است که بر باد بود بنیادش
در بیابان عدم تخت سلیمان وجود
می توان یافت به صبح دل بیدار نجات
از خیال عدم و خواب پریشان وجود
نیست جز جوهر شمشیر شهادت صائب
خط آزادی اطفال دبستان وجود
***
می شود آب روان چون به رگ تاک رود
صرفه ی آب در آن است که در خاک رود
همه شب گرد دل سوختگان می گردی
کس ندیدم که در آتش چو تو بیباک رود
گرد گشتیم و بلندست همان پایه ی ما
خاکساری علمی نیست که در خاک رود
خشک شد چشمه ی شمشیر ز سرگرمی من
تا ازین شعله ی آتش چه به فتراک رود
چشمه ی عشق به دریای کرم پیوسته است
نظر عشق به هرکس که فتد پاک رود
حال مرغان گرفتار چه خواهد بودن؟
در مقامی که قفس با دل صد چاک رود
حیف و صد حیف که در عالم امکان صائب
گوشه ای نیست که کس با دل غمناک رود
***
یاد آن جلوه ی مستانه کی از دل برود؟
این نه موجی است که از خاطر ساحل برود
خط سبز تو محال است که از دل برود
این نه نقشی است که هرگز ز مقابل برود
نیست بیرون ز سراپرده ی دل لیلی ما
هر که خواهد به تماشا پی محمل برود
ما نه آنیم که بر ما نکند رحم کسی
خون ما پیشتر از دیده ی قاتل برود
سوزنی لنگر پرواز مسیحا گردید
این نه راهی است که مجنون به سلاسل برود
صرف افسوس شود مایه ی اشک و آهش
هرکه چون شمع، ندانسته به محفل برود
هرکه باری ز دل راهروان بردارد
راست چون راه، سبکبار به منزل برود
دیده ی روزنه اش داغ ندامت گردد
ناامید از در هر خانه که سایل برود
ساده لوحی که شکایت کند از شورش بحر
واگذارش که چو خاشاک به ساحل برود
صید ما گرچه زبون است، ولی بیرحمی
جوهری نیست که از خنجر قاتل برود
جستجوی گهر از نقش پی موج کند
ساده لوحی که ره حق به دلایل برود
بی صفا شد گهر روح ز آمیزش جسم
چند این قافله ی آینه در گل برود؟
می کشد در دل شبها نفسی موج سراب
وای بر حال نگاهی که پی دل برود
آه حسرت نفس بیهده ای می سوزد
خط ریحان نه غباری است که از دل برود
چه گل از لیلی بی پرده تواند چیدن؟
هر که از راه به آرایش محمل برود
منع صائب مکن از بیخودی ای عقل فضول
هرکه مجنون بود از میکده عاقل برود
***
هر که پوشد نظر از کام به منزل برود
دایم آواره بود هرکه پی دل برود
دامن برق کجا، پنجه ی خاشاک کجا
خار در پای طلبکار تو مشکل برود
چون نفس سوختگان کعبه رود بر اثرش
هرکه در راه طلب بر اثر دل برود
ترک اندیشه بود خضر ره فردروان
چند عمر تو به اندیشه ی باطل برود؟
دست در دامن توفیق زن از خویش برآی
قوت پای تو حیف است که در گل برود
اگر این است که من یافته ام ذوق طلب
جای رحم است بر آن کس که به منزل برود
زود بر مسند خاکستر خود بنشیند
هرکه بی خواست چو پروانه به محفل برود
هرکه خواهد که به حرفش نگذارند انگشت
چون قلم راه سخن را به انامل برود
زخم در پیرهنش سنبل تر می ریزد
هرکه از هوش ز نظاره ی قاتل برود
گر سخنهای تو صائب سوی بابل ببرند
سحر از خاطر جادوگر بابل برود
***
دل آگاه به هر شورشی از جا نرود
آب گوهر بسر از جوشش دریا نرود
غرض اهل دل از سیر و سفر آزارست
می کشم دامن ازان خار که در پا نرود
بار غم از دل مجنون که تواند برداشت؟
ناقه ی لیلی اگر جانب صحرا نرود
از نفس زخم دل آینه ناسور شود
درد عاشق به فسونسازی عیسی نرود
می اگر با خبر از آفت صحبت گردد
هرگز از خم به پریخانه ی مینا نرود
چشم بینا دهن زخم دل آگاه است
خون محال است که از دیده ی بینا نرود
نقطه ی بخت سیه، ریخته ی کلک قضاست
این سیاهی به عرق ریزی دریا نرود
گره از کار جهان وانکند چون دم صبح
دل شب هرکه به دریوزه ی دلها نرود
جلوه ی موج سراب آفت کوته نظرست
صائب از راه به آرایش دنیا نرود
***
عارف از راه به سجاده ی تقوی نرود
تیغ بر کف به سر منبر دعوی نرود
با سیه دل ید بیضا چه تواند کردن؟
زنگ کفر از دل فرعون به موسی نرود
سطحیان چون به ته کار توانند رسید؟
صورت از خاطر آیینه به معنی نرود
خضر از رهزنی موج سراب آسوده است
دل آگاه به دنبال تمنی نرود
در بیابان نتوان زاد ز همراهان خواست
وای برآن که پی توشه ی عقبی نرود
تشنه ی میکده از جام نگردد سیراب
به غزال از دل من حسرت لیلی نرود
دل نفس بیهده سوزد به صفاکاری جسم
زنگ از سرو به خاکستر قمری نرود
صائب آید ز پیش نعمت دنیا بی خواست
طالب رزق اگر از پی دنیی نرود
***
پند ناصح به جنون من افگار افزود
شربت تلخ به بدخویی بیمار افزود
هیچ کس عقده ای از کار جهان باز نکرد
هرکه آمد گرهی چند بر این کار افزود
زهد را پیشه گرفتم که ز غفلت برهم
پرده ی غفلتم از جبه و دستار افزود
باعث کلفت من جوش هواداران شد
عکس طوطی به دل آینه زنگار افزود
هرکه آمد غمی از روی دلم بردارد
رخنه ای چند بر این سینه ی افگار افزود
شعله ی عشق ز تقلید بلندی گیرد
شور بلبل ز تماشایی گلزار افزود
عشق از روز ازل اینهمه دشوار نبود
هرکه در دل گرهی داشت بر این کار افزود
پشت آیینه به من چهره ی مقصود نمود
رغبت خیر من از صحبت اشرار افزود
شغل فرهاد گرفتن ز جوانمردی نیست
نتوان کوه غم خویش به کهسار افزود
چون قلم صحبت من تا به دورویان افتاد
هرچه کاهید ز کردار به گفتار افزود
این چه راه است که هرچند که مشکلتر شد
بیشتر درد طلب بر دل افگار افزود
هرقدر در چمن حسن تو گل افزون شد
شرم بیرحم به خار سر دیوار افزود
گرمتر کرد من سوخته را زخم زبان
شعله ی آتش سوزان ز خس و خار افزود
آه ازین رسم که هرچند که مشکل شد راه
عشق صائب به دل راهروان بار افزود
***
رفت در خلوت مینا گل و بلبل آسود
بلبل از ناله فرو بست لب و گل آسود
شعله ی گرمی هنگامه ی گلزار نشست
غنچه شد شهرت گل، دیده ی بلبل آسود
دم شمشیر تغافل همه را با من بود
من چو رفتم ز میان، تیغ تغافل آسود
پرتو صبح بناگوش گران بود بر او
چون گل روی تو در سایه ی سنبل آسود؟
چون به زیر فلک از تفرقه ایمن باشم؟
نتوان فصل بهاران به ته پل آسود
چشم جادو گرش آن روز که آمد به سخن
در دل چه دل جادوگر بابل آسود
توسنی نیست توکل که سکندر بخورد
هرکه بسپرد عنان را به توکل آسود
با چنان شوخی طبعی که به گل خنده زدی
در دل خاک چسان طالب آمل آسود؟
حیرتی دارم ازان شبنم غافل صائب
که به دور رخ او بر ورق گل آسود
***
جگر تشنه محال است که سیراب شود
گر عقیق لب او در دهنم آب شود
چه غم از تابش خورشید قیامت دارد؟
هرکه در سایه ی شمشاد تو در خواب شود
تخم امید برومند نگردد ز بهار
سبز وقتی شود این دانه که دل آب شود
هرکه یک چند درین دایره بر خود پیچد
در کف بحر بقا خاتم گرداب شود
زخم اغیار به صد کان نمک بی نمک است
داغ ما نیست نمکسود ز مهتاب شود
عشق آخر به دل غمزده می پردازد
بحر روشنگر آیینه ی سیلاب شود
خار در پیرهن بیخبران گل گردد
مژه در دیده ی بیدرد رگ خواب شود
طوطی از پرتو آیینه شود حرف شناس
سخن آن روز شود سبز که دل آب شود
از دم گرم تو صائب که زوالش مرساد!
دل اگر بیضه ی فولاد بود آب شود
***
از ملامت دل روشن گهران شاد شود
دیو در شیشه ی این جمع پریزاد شود
دشمنان گر ز پریشانی من خوشوقتند
چه ازین به که دلی چند ز من شاد شود؟
در بیابان طلب گر نفسی راست کنم
در خراش دل من ناخن فولاد شود
نکند ناله ی مظلوم اثر در ظالم
خواب این قوم گرانسنگ به فریاد شود
آنچه من یافتم از ذوق گرفتاری عشق
جای رحم است بر آن بنده که آزاد شود
که گمان داشت که چون زلف شود روگردان
خط شبرنگ، تو را خانه ی صیاد شود
نیست در طالع این خانه که آباد شود
چه به تعمیر دل خویش کنم صائب سعی؟
***
طایری را که به دام تو گرفتار شود
دانه در حوصله اش گوهر شهوار شود
می کند کعبه نفس سوخته استقبالش
هر که را صدق طلب قافله سالار شود
خاک را زلزله از جای اگر بردارد
نیست ممکن دل غفلت زده بیدار شود
طرف حرف بود صیقل روشن گهران
طوطی لال بر این آینه زنگار شود
نیست در مصر مروت ز عزیزان اثری
ماه کنعان مرا کیست خریدار شود؟
از دوا دست کشیدند طبیبان یکسر
تا که از درد من خسته خبردار شود؟
می برد دست و دل از کار تماشای جنون
مصلحت نیست که دیوانه به بازار شود
تازه رویی خط آزادی بی برگیهاست
در خزان سرو محال است که بی بار شود
از خجالت نتواند سر خود بالا کرد
عمر هرکس چو قلم صرف به گفتار شود
ذره تا مهر درین دایره سرگردانند
تا که را جذبه ی توفیق مددکار شود
می خورندش به نظر گرسنه چشمان چو ماه
ساغر هرکه درین میکده سرشار شود
پای هرکس که به گل رفت نیاید بیرون
رشته ی سبحه محال است که زنار شود
بیخودی پرده ی غیب است درین وحشتگاه
جای رحم است بر آن مست که هشیار شود
ره به معنی نبرد هرکه ز صورت صائب
همچو آیینه تهیدست ز بازار شود
***
گل رخسار تو هرجا که نمودار شود
باغ بر شبنم گل بستر بیمار شود
عشق فکر دل افگار ز من دارد بیش
دایه پرهیز کند طفل چو بیمار شود
آن که از چشم تو افکند مرا بی تقصیر
چشم دارم به همین درد گرفتار شود
عشق تا نیست خرد تیغ زبانی دارد
صبح چون شد علم شمع نگونسار شود
تن چو کاهید ز غم، رشته ی جان می گردد
دل چو گردید تنک، پرده ی اسرار شود
گلشنی را که کند ناز چمن پیرایی
بر دل غنچه نسیم سحری بار شود
از صفای دل ما حسن بود جلوه طراز
آه ازان روز که آیینه ما تار شود
می توان رفت به یک چشم پریدن تا مصر
بوی پیراهن اگر قافله سالار شود
غفلت راهنمایان نپذیرد اصلاح
راه خوابیده محال است که بیدار شود
یوسف آن است که خود را نکند گم، هرچند
ساحت روی زمین پر ز خریدار شود
سخن از مستمعان قدر پذیرد صائب
قطره در گوش صدف گوهر شهوار شود
***
کل به خون غوطه خورد جزو چو افگار شود
دایه پرهیز کند طفل چو بیمار شود
باده گر آب حیات است به اندازه خوش است
خون چو بسیار شود نشتر آزار شود
از پریشان نظری بس که دلم مجروح است
زنگ بر آینه ام مرهم زنگار شود
هرکجا پرده ز روی تو فتد، بر شبنم
دامن لاله و گل بستر بیمار شود
دست در دامن مطلب همه جا سیر کند
هرکه در راه طلب قافله سالار شود
عندلیبان نفس بیهده ای می سوزند
این نه کاری است که از پیش به گفتار شود
کار چون راست به تدبیر نیاید صائب
می برم رشک بر آن دست که از کار شود
***
چه بهشتی است که دستم کمر یار شود
مغرب بوسه ام آن مشرق گفتار شود
برندارم لب خود آنقدر از لعل لبش
که دل خسته ام از درد سبکبار شود
گرد آن شمع جهانسوز بگردم چندان
که پر سوخته ام شعله ی دیدار شود
گر من از تلخی این درد بمیرم حیف است
که شکر خنده ی او شربت بیمار شود
از جگر خوردن ما عشق جگردار شده است
که شرر شعله ی سرکش ز خس و خار شود
خط اگر گرد رخت رنگ قیامت ریزد
چشم مست تو محال است که هشیار شود
پای بیرون منه از گوشه ی عزلت صائب
تا گلستان جهان یک گل بی خار شود
***
کی بود دل به سر کوی تو سیار شود؟
گل دستار من آن سایه ی دیوار شود
عجبی نیست که از طالع وارون اثرم
موج صیقل مدد سبزه ی زنگار شود
پای در دامن زنجیر جنون پیچیدیم
چه فتاده است کسی خونی صد خار شود؟
رو به زیر سر دیگر بنه این بالش نرم
تکیه گاه سر منصور سر دار شود
شبنمی رنگ ندارد ز گلستان خورشید
غیرت بلبل اگر ضامن گلزار شود
تا سری در قدم او نگذارم صائب
دلم از گریه محال است سبکبار شود
***
نیست ممکن دل ازان جان جهان سیر شود
حسن از آیینه محال است که دلگیر شود
دهن تنگ تو هرجا که به گفتار آید
لب رنگین سخنان غنچه ی تصویر شود
بیقرار تو چو مجنون ننشیند از پا
چشم آهو اگرش حلقه ی زنجیر شود
هیچ جا تا هدف آرام نگیرد چون تیر
هرکه را جاذبه ی شوق عنانگیر شود
اثر ظلم مگر دامن ظالم گیرد
ورنه آن صبر که دارد که خداگیر شود؟
حرص از طینت پیران نبرد موی سفید
این تبی نیست که ساکن به طباشیر شود
اشتیاق لب شیرین ننشیند از جوش
خون فرهاد پس از کشته شدن شیر شود
در قیامت سپر آتش دوزخ گردد
سینه ی هر که در اینجا هدف تیر شود
آب در قبضه ی فولاد نخواهد ماندن
پیچ و تاب من اگر جوهر شمشیر شود
دانه ی سوخته ی خاک فراموشان است
هرکه مشغول به آب و گل تعمیر شود
شبنم از دیدن خورشید نمی گردد سیر
چشم صائب ز تماشای تو چون سیر شود؟
***
شوق را صبر محال است عنانگیر شود
که شنیده است نیستان قفس شیر شود؟
از عنانگیری خاشاک چه پروا دارد؟
سیل را چون کشش بحر عنانگیر شود
تا توان در قدم خم چو فلاطون گذراند
چه ضرورست کس آلوده ی تعمیر شود؟
هرکه در کیش وفا راست نباشد چو خدنگ
دیده اش چون گل کاغذ هدف تیر شود
زاهد خشک کجا، پیچ و خم عشق کجا؟
آهن سرد محال است که زنجیر شود
رهبر کعبه ی مقصود ثبات قدم است
قطع این راه محال است به شبگیر شود
دیده ی آینه از عکس ندارد سیری
چشم صائب ز تماشای تو چون سیر شود؟
***
از ریاضت دل اگر آینه پرداز شود
چون صدف مخزن چندین گهر راز شود
طاقت حرف سبک نیست گرانقدران را
کاه، دیوار مرا شهپر پرواز شود
نبود سیرت شایسته خودآرایان را
که برون ساز محال است درون ساز شود
شده یک شهر به امید خرابی معمور
تا که را جلوه ی او خانه برانداز شود
نیست جز گوش گران، بار درین قافله ها
به چه امید جرس زمزمه پرداز شود؟
بر دل ساده ی من فکر علایق بارست
نقش بر بال و پرم چنگل شهباز شود
مغتنم دان دلت از عشق اگر گشت دونیم
کاین دری نیست به روی همه کس باز شود
نفس گرم من از بس جگرش سوخته است
کوه را ناله ی من سرمه ی آواز شود
شود از هستی خود در دو نفس پاک فروش
هرکه چون صبح به خورشید نظرباز شود
نیست در طالع شیرین سخنان آزادی
جای رحم است به طوطی که سخنساز شود
دل ما نیست تنک ظرف شکایت صائب
صبح محشر سر این نامه مگر باز شود
***
خط ازان صفحه ی رخسار سخنساز شود
طوطی از پرتو این آینه غماز شود
در ته زلف، رخش پرده گداز نظرست
آه ازان روز که این آینه پرداز شود
از نظربازی بی پرده ی ارباب سخن
چشم کم حرف تو وقت است سخنساز شود
بحر کم ظرفتر از جام حباب است آنجا
لب میگون تو چون حوصله پرداز شود
اگر از کوی تو اندیشه ی پرواز کنم
نقش بر بال و پرم چنگل شهباز شود
بر رخ صبح، شفق پنجه ی خونین مالید
این سزایش که دگر پرده در راز شود
برگشاد دل ما دست ندارد تدبیر
به دریدن مگر این نامه ز هم باز شود
دل ما نیست تنک ظرف شکایت صائب
صبح محشر سر این شیشه مگر باز شود
***
گل بی خار درین غمکده کم سبز شود
دست در گردن هم شادی و غم سبز شود
حاصل ما دل پاره است، چنین می باشد
سرزمینی که به شورابه ی غم سبز شود
طی شد ایام برومندی ما در سختی
همچو آن دانه که در زیر قدم سبز شود
اگر از تشنه لبی آب شود دانه ی دل
به ازان است که از ابر کرم سبز شود
نیست غیر از دل خرسند درین خارستان
کف خاکی که در او باغ ارم سبز شود
تا بود ریشه ی قارون به زمین، هیهات است
که درین باغ نهالی ز کرم سبز شود
گر براندازی ازان روی عرقناک نقاب
سر بسر ریگ بیابان عدم سبز شود
می توان بخت برومند به خون خوردن یافت
که ز میرابی شمشیر، علم سبز شود
آنقدر در حرم از شوق تو اشک افشانم
که چو طوطی پر مرغان حرم سبز شود
گر چنین عشق تو بر سنگدلان زور آرد
سبحه ی برهمن از اشک صنم سبز شود
بگسل از صحبت این همسفران تا چون خضر
هرکجا پای نهی جای قدم سبز شود
از سخنهای تو صائب که ازو آب چکد
عجبی نیست اگر لوح و قلم سبز شود
***
گوهری نیست سخنهاش که از گوش شود
نمکی نیست لب او که فراموش شود
حلقه ای نیست دو زلفش که برآید از گوش
یاد رویش نه چراغی است که خاموش شود
خط سبزش سبقی نیست که از یاد رود
مصرعی نیست خرامش که فراموش شود
خواب در دیده ی غفلت زدگان می سوزد
چون کسی غافل ازان صبح بناگوش شود؟
جام در دست به صحرای قیامت آید
هرکه از گردش چشمان تو مدهوش شود
دل در اخفای غم عشق عبث می کوشد
این نه آن شعله ی شوخ است که خس پوش شود
زاهد خشک اگر قامت او را بیند
همچو محراب سراپا همه آغوش شود
اشک در دیده ی من بیش شد از سوز جگر
آب دریا، چه خیال است کم از جوش شود؟
جامه تبدیل کند آب حیات از خجلت
چون ز خط آن لب جان بخش سیه پوش شود
واگذارش که به خون جگر خود سازد
کیست صائب که به بزم تو قدح نوش شود؟
***
از نظر دور کی آن خط بناگوش شود؟
طفل را چون شب آدینه فراموش شود؟
شد یکی صد ز خط سبز فروغ رخ او
این نه آن شعله ی شوخ است که خس پوش شود
چند در خانه ی زین سیر توان کرد ترا؟
تا کی این خرمن گل خرج یک آغوش شود؟
می شود آب و به پای تو روان می افتد
سرو اگر با قد رعنای تو همدوش شود
جسم آتش نفسان خرج زبان می گردد
صرفه ی شمع در این است که خاموش شود
نیست موقوف طلب روزی ثابت قدمان
قسمت خشت سر خم می سرجوش شود
شور مرغان گلستان به جناح سفرست
گل ازان فصل بهاران همه تن گوش شود
دیگ کم حوصلگان می شود از جوش تهی
آب دریا چه خیال است که از جوش شود؟
سر بی مغز ز عمامه نگردد پر مغز
این نه عیبی است که پوشیده به سرپوش شود
شور محشر شود افسانه ی خوابش صائب
هرکه از نشأه ی گفتار تو مدهوش شود
پیش ما موی شکافان بصیرت صائب
چاه خس پوش بود هرکه خشن پوش شود
***
باده در شیشه و پیمانه من سنگ شود
سبزی بخت بر آیینه ی من زنگ شود
تا فشاندم به جهان دست سبکبار شدم
شود آسوده فلاخن چو سبک سنگ شود
بر زمین می زندش سنگدلیهای فلک
ساز هرکس که درین دایره آهنگ شود
کوه تمکین تو در پله ی نازست تمام
این نه سنگی است که محتاج به پاسنگ شود
بوی گل در گره غنچه کند خود را جمع
غم محال است که بیرون ز دل تنگ شود
عمر را کوه غم و درد سبک جولان کرد
می رود تند چو سیلاب گرانسنگ شود
هرکه را تنگ شود خلق ز سودا صائب
چرخ و انجم به نظر دامن پرسنگ شود
***
حرص را تشنگی افزون به زر و مال شود
چشم آیینه کجا سیر ز تمثال شود؟
بهره ی خواجه ز اسباب بجز محنت نیست
عرق از بار گران قسمت حمال شود
تا نمیرد، ز تردد نکشد پای حریص
راحت مور در آن است که پامال شود
می دود بس که پی خرمن مردم چشمت
پوست وقت است بر اندام تو غربال شود
چون شب تار به یک روز سیه می سازی
گر تو را روی زمین نامه ی اعمال شود
به شکستی که ز دوران رسد آزرده مباش
که قفس چون شکند شهپر اقبال شود
مصلحت نیست ز شیرین سخنان خاموشی
زنگ آیینه بود طوطی اگر لال شود
طلب دل مکن از زلف که سر می بازد
دزد را هرکه شب تار به دنبال شود
صائب از چرخ همین کام تمنا دارد
که سرش در قدم سرو تو پامال شود
***
باده کو تا به من آن تلخ زبان رام شود؟
تلخی می نمک تلخی بادام شود
بوسه در ذائقه اش باده ی لب شیرین است
تلخکامی که بدآموز به دشنام شود
رهنوردان تو را مرگ نگیرد دامن
بر شهید تو کفن جامه ی احرام شود
لب جام از هوس بوسه دهن غنچه کند
چون ز می صفحه ی رخسار تو گلفام شود
موج گرداب نیم، گردش پرگار نیم
تا به کی نقطه ی آغاز من انجام شود؟
شوق دریاکش و در شیشه ی کم ظرف فلک
آنقدر خون جگر نیست که یک جام شود
تا در آن زلف توان رفت سراسر صائب
دل رم کرده چه افتاده به من رام شود؟
***
اگر از همسفران پیشتر افتم چه شود؟
پیش ازین قافله همچون خبر افتم چه شود؟
مرده ام تا ز دل سنگ برون آمده ام
در دل سوخته ای چون شرر افتم چه شود؟
شهر چون لاله به دلسوختگان زندان است
گر به صحرا من خونین جگر افتم چه شود؟
چند اوقات به تعمیر صدف پوچ شود؟
گر به فکر دل روشن گهر افتم چه شود؟
هرکه در مغز رسد، پوست بر او زندان است
اگر از هر دو جهان بیخبر افتم چه شود؟
چون ز پا می فکند سختی ایام مرا
زیر کوه غم او از کمر افتم چه شود؟
چون به خشکی ز نبات است ثمر بید مرا
در برومندی اگر در ثمر افتم چه شود؟
من که چون آب دلم با همه عالم صاف است
در ته پای گل و خار اگر افتم چه شود؟
پر پروانه شد از سوختگی سرمه ی شمع
در فروغ تو گر از بال و پر افتم چه شود؟
عمرها رفت که چون زلف، پریشان توام
زیر پای تو شبی گر بسر افتم چه شود؟
توتیا شد گهرم زین صدف تنگ فلک
گر برون زین صدف بدگهر افتم چه شود؟
روزگاری است که از پوست برون آمده ام
همچو بادام اگر در شکر افتم چه شود؟
این که در جستن عیب دگران صد چشمم
به عیوب خود اگر دیده ور افتم چه شود؟
سایه چون کوه گران است به وحشت زدگان
گر ز خود یک دو قدم پیشتر افتم چه شود؟
یوسف جان نه عزیزی است که ماند در بند
گر به زندان تن مختصر افتم چه شود؟
نیست در یوزه دیدار، گدایی صائب
از نظربازی اگر در بدر افتم چه شود؟
***
گر ز رخسار شوی باغ و بهارم چه شود؟
سبز اگر از تو شود بوته ی خارم چه شود؟
پیش ازان دم که رود کار من از دست برون
گر تو بیرحم کنی چاره ی کارم چه شود؟
از تماشای تو از دل سیهی محرومم
صیقلی گر کنی آیینه ی تارم چه شود؟
غنچه از باده نگردد گل خمیازه ی من
اگر از بوسه کنی رفع خمارم چه شود؟
در گره می فتد از بند قبا رشته ی شوق
یک ته پیرهن آیی به کنارم چه شود؟
بعد عمری که به دلجویی من آمده ای
نشوی راهزن صبر و قرارم چه شود؟
چون نچیدم گلی از روی تو ایام حیات
اگر از چهره شوی شمع مزارم چه شود؟
کرد چون مرگ ز دامان تو دستم کوتاه
نکشی دامن خود گر ز غبارم چه شود؟
چون به خلوت ندهی راه من از ناز و غرور
نکنی دور اگر از راهگذارم چه شود؟
ماه نو بدر شد و پرتو خورشید بجاست
کامیاب از تو شود گر دل زارم چه شود؟
نیست چون لایق رخسار تو گلگونه ی من
دست رنگین کنی از خون شکارم چه شود؟
تا کنم خون به دل از حسرت دیدار تو را
گر کنی یک دو نفس آینه دارم چه شود؟
صائب از داغ سراپا شده ام چشم امید
شمع بالین شود آن لاله عذارم چه شود؟
***
در سر زلف تو مجنون دل فرزانه شود
هرکه پیوست به این سلسله دیوانه شود
حسن را عشق ز آفات بلاگردانی است
شمع را دست حمایت پر پروانه شود
دل اطفال ز سنگ است گران تمکین تر
کس درین شهر به امید که دیوانه شود؟
غم روزی نبود مرغ گرفتار تو را
گره دام، اسیران تو را دانه شود
سالها شد دل صدچاک به خون می غلطد
به امیدی که سر زلف تو را شانه شود
گذرد سرسری از ملک سلیمان چون باد
سر هرکس ز خیال تو پریخانه شود
می پرد چشم دو عالم پی آن طرفه غزال
آشنا تا که به آن معنی بیگانه شود؟
نه چنان است تماشای صنم دامنگیر
که برون ناله ی ناقوس ز بتخانه شود
هست امید که از دور نیتفد هرگز
گل پیمانه اگر سبحه ی صد دانه شود
پیش آن کس که ازین نشأه به تنگ آمده است
دم شمشیر شهادت لب پیمانه شود
بی نیازست ز افسون خوشامد دولت
این نه خوابی است که محتاج به افسانه شود
خالی از فکر چو گردید شود دل پر ذکر
تهی از می چو شد این شیشه پریخانه شود
برنخیزد به سبکدستی محشر از جای
هرکه زیر و زبر از جلوه ی مستانه شود
از غریبی دل ناقوس به فریاد آمد
صائب آن روز که بیرون ز صنمخانه شود
***
راه مقصود طی از آبله ی پا نشود
گره از رشته به دندان گهر وا نشود
محفل آرای سخن را طرفی در کارست
طوطی از آینه بی واسطه گویا نشود
عشرت روی زمین در گره دلتنگی است
غنچه تا سر به گریبان نکشد وا نشود
می رسند اهل سخن از قلم آخر به نوال
خار این نخل محل است که خرما نشود
رهرو بادیه ی عشق و تأمل، هیهات
سیل هرگز گره سینه ی صحرا نشود
پاک گردید ز داغ کلف آیینه ی ماه
صفحه ی سینه ی ما نیست مصفا نشود
دل از اندیشه ی فردای قیامت خون است
صحبت خلق همان به که مثنی نشود
جوهر آینه شد موج شکستن صائب
هیچ غماز ندیدیم که رسوا نشود
***
مانع شور جنون سلسله ی پا نشود
سیل را موج عنان تاب ز دریا نشود
نشد از خنده ی ظاهر دل پرخون شادان
تلخی باده کم از قهقه مینا نشود
نیست گنجایش اسرا حقیقت دل را
گوش ماهی صدف گوهر دریا نشود
نشود سنگ ره آب روان جوش حباب
مانع گرمروان آبله ی پا نشود
جمع در حوصله ی مور شود دانه ی ما
خرمن ما گره سینه ی صحرا نشود
چه کند صبح قیامت به شب تیره ی ما؟
دل فرعون سفید از ید بیضا نشود
پیچ و تاب از رگ جان در حرم وصل نرفت
موج ساکن به بغل گیری دریا نشود
عشق مغرور کند خون به دل حسن آخر
یوسف آن نیست که مغلوب زلیخا نشود
صدف گوهر عبرت شودش دیده ی پاک
عارفی را که نگه خرج تماشا نشود
صبح پیری نشود پرده سیه کاری را
مو درین شیر محال است که رسوا نشود
آتش عشق به تدبیر نگردد خاموش
تب خورشید خنک از دم عیسی نشود
صائب از داغ جنون است سیه مستی ما
سرما گرم ز کیفیت صهبا نشود
***
چهره ی شوخ به یک رنگ مصور نشود
عکس روی تو در آیینه مکرر نشود
چهره تا از عرق شرم و حیا سیراب است
حسن محتاج به پیرایه ی دیگر نشود
اثر صحبت روشن گهران اکسیرست
موم در بحر محال است که عنبر نشود
هر تنک مایه که گیرد سخن از مردم یاد
همچو طوطی خجل از حرف مکرر نشود
عمر را قامت خم باز ندارد ز شتاب
تیر را بال و پر از بحر کمان تر نشود
می رسد مزد خموشان ز نهانخانه ی غیب
دهن غنچه محال است که پر زر نشود
دل بیطاقت ما صبر ندارد، ورنه
موجه ای نیست درین بحر که لنگر نشود
رفتن و آمدن مردم آزاده یکی است
این سپندی است که بار دل مجمر نشود
رهزن از راه محال است نهد پای به راه
طینت کج قلمان راست به مسطر نشود
گره گوشه ی ابروی بخیلان به ازوست
چون گهر هرکه ز آبش دهنی تر نشود
به که برگرد دل خویش بگردد صائب
سفر کعبه کسی را که میسر نشود
***
چون ز خط صفحه ی رخسار تو ضایع نشود؟
خط شبرنگ براتی است که راجع نشود
سخن خوب محال است که شایع نشود
نفس پاک براتی است که راجع نشود
یا سبو، یا خم می، یا قدح باده کنند
یک کف خاک درین میکده ضایع نشود
لازم حسن فتاده است پریشان نظری
حفظ پرتو نتوان کرد که ساطع نشود
بوسه هرچند که در کیش محبت کفرست
کیست لبهای تو را بیند و طامع نشود؟
این لب بوسه فریبی که تو را داده خدا
ترسم آیینه به دیدن ز تو قانع نشود
می شناسد همه کس سوخته ی عشق تو را
داغ سودا نه چراغی است که لامع نشود
حسن هرچند که در پرده در آغوش آید
ادب عشق محال است که مانع نشود
ورق حسن محال است نگردد صائب
هیچ متبوع ندیدیم که تابع نشود
***
دل عاشق تهی از اشک دمادم نشود
بحر چندان که زند جوش کرم کم نشود
نتوان حرف کشید از لب ما چون لب جام
راز ما اخگر پیراهن محرم نشود
بیشتر شد ز می ناب مرا تنگی دل
گره از آب محال است که محکم نشود
رفت عمرم همه در پند و نصیحت، غافل
که سگ نفس به تعلیم معلم نشود
یافت سی پاره ز پاشیدن صحبت دل جمع
دل صد پاره ی ما نیست فراهم نشود
نیست ممکن که به خورشید توانی پیوست
تا دلت آب درین باغ چو شبنم نشود
بوسه زان لب نشود کم به گرفتن صائب
از نگین نقش ز بسیار زدن کم نشود
***
عشق را پرده ی ناموس نگهبان نشود
بادبان پرده ی مستوری طوفان نشود
خط پاکی است ز اوضاع جهان حیرانی
وقت آیینه به هر نقش پریشان نشود
مصر از چهره ی یوسف نشود باغ خلیل
تا برافروخته از سیلی اخوان نشود
موم در دامن دریای کرم عنبر شد
کفر در عشق محال است که ایمان نشود
سیر چشمی و بزرگی نشود با هم جمع
مور بی پای ملخ پیش سلیمان نشود
نیست در عالم تسلیم پریشان نظری
دیده ی کشته محال است که حیران نشود
اختیاری نبود گریه ی روشن گهران
دیده ی شمع به سنگ یده گریان نشود
دست گلچین رود از کار ز بسیاری گل
دل پروانه تسلی به چراغان نشود
خواریی هست به دنبال خودآرایی را
پر طاوس محال است مگس ران نشود
گر به این رنگ برآید ز پس پرده بهار
صائب از توبه محال است پشیمان نشود
***
سر آشفته ز دستار بسامان نشود
جمع گردیدن کف لنگر طوفان نشود
گل چو خندید محال است دگر غنچه شود
سر چو آشفته شد از عشق، بسامان نشود
شوخی حسن عیان می شود از پرده ی شرم
برق از ابر محال است نمایان نشود
پنبه ی نازده حلاج ز حق می خواهد
مغز منصور محال است پریشان نشود
دزد را خاطر آگاه شب مهتاب است
دل روشن گهران عاجز شیطان نشود
از تهی چشمی ما رزق پراکنده شده است
دانه در دام محال است پریشان نشود
بگذر از پرورش نفس که این بدکردار
آشنا چون سگ دیوانه به احسان نشود
تا صدف مهر خموشی نزند بر لب خود
آب در حوصله اش گوهر غلطان نشود
حرص جان می دهد از بهر پریشان گردی
مور قانع به کف دست سلیمان نشود
هرکه را جوهر ذاتی نبود جامه ی فتح
به که چون تیغ درین معرکه عریان نشود
چه خیال است که صائب ز سخن گردد سیر؟
تشنه سیراب ز سرچشمه ی حیوان نشود
***
حسن را حلقه ی خط مانع رفتن نشود
نور خورشید، نظربند ز روزن نشود
نبرد خنده ی ظاهر ز دل تنگ ملال
غنچه را دل تهی از خون به شکفتن نشود
باد دستان ز گرانباری زر آزادند
سنگ یک لحظه فزون بار فلاخن نشود
می شود خرده ی جانها یکی از وصل هزار
آه اگر دانه ی من واصل خرمن نشود
دل روشن ز هوادار نبالد بر خویش
شعله ور آتش یاقوت ز دامن نشود
صبح خورشید جهانتاب بود چشم سفید
چشم یعقوب محال است که روشن نشود
چاه خس پوش خطر بیش ز رهزن دارد
دوربین امن ز همواری دشمن نشود
برمیاور سر دعوی ز گریبان غرور
که علم کس به کمال از رگ گردن نشود
سوز دل کم نشد از تیغ شهادت صائب
آتش سنگ خموش از نم آهن نشود
***
به سخن دعوی بی اصل مبرهن نشود
حرف کج راست به زور رگ گردن نشود
می توان دید ز صد پرده دل روشن را
این چراغی است که پوشیده به دامن نشود
نشود رهزن روشن گهران نقش و نگار
آب را سیر چمن مانع رفتن نشود
خصمیی نیست ضعیفان جهان را باهم
آتش سنگ خموش از نم آهن نشود
از تن زارم اگر رشته سرانجام دهند
مانع روشنی دیده ی سوزان نشود
***
مانع گرمروان ساعت سنگین نشود
سیل از کوه گرانسنگ به تمکین نشود
جنگ با گردش چرخ قدر انداز خطاست
سپر تیر قضا جبهه ی پرچین نشود
از تماشای تو چون خلق نیارند ایمان؟
کافرست آن که تو را بیند و بی دین نشود
نیست از چین جبین خیره نگاهان را باک
خار از چیدن گل مانع گلچین نشود
هست بی صورت اگر مالک صد گنج بود
تا توانگر کسی از چهره ی زرین نشود
چون گل از خنده ی رنگین نگشاید صائب
دل هرکس تهی از گریه ی خونین نشود
***
تن حجاب سفر جان هوایی نشود
سیر شبنم گره از آبله پایی نشود
عندلیبی که شکایت کند از دام و قفس
نیست ممکن که گرفتار رهایی نشود
هردو عالم به نظر هیچ بود مستان را
طاعت اهل خرابات ریایی نشود
برد آرام مرا چشم پریشان نظرش
هیچ کافر هدف تیر هوایی نشود!
می کشد سلسله ی موج به دریا صائب
عشق مخلوق محال است خدایی نشود
***
هرکه گفتار صواب از سر غفلت شنود
مایه ی جهل شود هرچه ز حکمت شنود
دل آگاه ز هر ذره شود پندپذیر
مرده دل از دهن گور نصیحت شنود
سخن راست خدنگی است که زهرآلودست
جگر شیر که دارد که به جرأت شنود؟
عندلیبی که ز تعجیل بهار آگاه است
از شکرخند گل آوازه ی رحلت شنود
دل آگاه درین غمکده چون شاد شود؟
که ز هر ذره ی او ناله ی حسرت شنود
هر که از نرم زبانان نشود نرم دلش
سخن سخت ز هر سنگ ملامت شنود
از زبان بازی امواج، صدف آسوده است
غرقه ی عشق کجا حرف ملامت شنود؟
قصه ی عشق کند آب دل مردان را
نیست افسانه که هر طفل به رغبت شنود
در توفیق شود باز به رخسار کسی
کز ته دل سخن اهل حقیقت شنود
همچو پروانه جگر سوخته ای می باید
که ز خاکستر ما بوی محبت شنود
رتبه ی زمزمه ی عشق ندارد زاهد
بگذارید که آوازه ی جنت شنود
روزگاری است که تصدیق نمی باید کرد
اگر از صبح کسی حرف صداقت شنود
نیست پیش تو خبر، ورنه ز هر ذره ی خاک
گوش معنی طلب اسرار حقیقت شنود
سخت رویی که به خود راه نصیحت بسته است
باش تا یک به یک از اشک ندامت شنود
برگ سبزی که نگیرد ز بهاران خط راه
از دم سرد خزان نغمه ی رخصت شنود
باده ی ناب به ساغر کند از پرده ی گوش
هر که صائب سخن تلخ به رغبت شنود
***
عاشق دلشده هرچند که آواز دهد
کوه تمکین تو مشکل که صدا باز دهد
راه در خلوت وصل تو سپندی دارد
که ز خاکستر خود سرمه به آواز دهد
صیدبندی که ازو چشم رهایی دارم
چشم را مشکل اگر رخصت پرواز دهد
عاشق از کاوش آن غمزه نمی اندیشد
کبک ما سینه ی خود طرح به شهباز دهد
تا بود زنده، کبابش ز دل خود باشد
هرکه را ساغری آن دلبر طناز دهد
تو که از دیدن کف حوصله را می بازی
به تو چون سینه ی دریا گهر راز دهد؟
دل مصفا شود از زخم زبان، جا دارد
شمع صد بوسه اگر بر دهن گاز دهد
دهن خویش به دشنام میالا زنهار
کاین زر قلب به هرکس که دهی باز دهد
مطلب از دگران روشنی دل صائب
که دلت را نفس سوخته پرداز دهد
***
دل ما سلطنت فقر به سامان ندهد
ده ویرانه ی ما باج به سلطان ندهد
در ریاضی که دل سوخته ی من باشد
باغبان آب به گلهای گلستان ندهد
نشود رتبه ی خردان به بزرگان معلوم
مور را مسند اگر دست سلیمان ندهد
هر که را دل سیه از منت احسان شده است
جگر تشنه به سرچشمه ی حیوان ندهد
رهنوردی که به منزل نظرش افتاده است
خار را فرصت گیرایی دامان ندهد
طمع رزق ز افلاک ز کوته نظری است
دست در کاسه ی خود سفله به مهمان ندهد
جان فداساز که صیاد درین قربانگاه
تا بود جان، به کسی دیده ی حیران ندهد
دل آزاده درین باغ ندارد صائب
هرکه چون گل سر خود با لب خندان ندهد
***
حسن از دیدن خود بر سر بیداد آید
کار شمشیر ز آیینه ی فولاد آید
کشتگان تو ز غیرت همه محسود همند
گرچه یکدست خط از خامه ی فولاد آید
از دل خون شده ی ماست نگارین پایش
چون ازان زلف برون شانه ی شمشاد آید؟
نفس کامل شود از تنگی زندان بدن
دیو ازین شیشه برون همچو پریزاد آید
دل اگر نالد ازان خنده ی پنهان چه عجب؟
کز نمک آتش سوزنده به فریاد آمد
سخن هرکه ندارد ز تأمل مغزی
سست باشد، اگر از خامه ی فولاد آید
شاهد تیرگی جهل بود لاف گزاف
که سگ از سرمه ی شب بیش به فریاد آید
گرچه از چهره پرد رنگ ز سیلی صائب
رنگ بر روی من از سیلی استاد آید
***
بس که در سینه ی من تیر پی تیر آید
نفس از دل چو کشم ناله ی زنجیر آید
رشته ی طول امل را نتوان پیمودن
قصه ی شوق محال است به تقریر آید
هیچ کس راه به سررشته ی تقدیر نبرد
چون سر زلف تو در دست به تدبیر آید؟
دل رم کرده ی ما را به نگاهی دریاب
این نه صیدی است که دایم به سر تیر آید
رزق چون زود دهد دست بهم، زود رود
نکنم شکوه اگر روزی من دیر آید
صائب از کاهکشان فلک اندیشه مکن
نیست چون جوهر مردی چه ز شمشیر آید؟
***
بر سر حرف، گر آن چشم فسون ساز آید
با نفس سوختگی سرمه به آواز آید
از غریبی به وطن می روم و می گویم
وقت آن خوش که به غربت ز وطن باز آید
ذوق کاوش اگر این است که من یافته ام
سینه ی کبک به عذر قدم باز آید
ساده دل را نبود بند خموشی به زبان
پرده پوشی کی از آیینه ی غماز آید؟
رگ جانم هدف نشتر الماس شود
ناخن ریشی اگر بر جگر ساز آید
***
بی خبر از در من یار مگر باز آید
ور نه آن صبر که دارد که خبر باز آید؟
در تماشای تو از کار دل خون شده ام
نه چنان رفت که دیگر ز سفر باز آید
زان خوشم با دل صد چاک که آن سرو روان
هر نفس در دلم از راه دگر باز آید
شادی قافله ی مصر به گردش نرسد
هرکه را چون تو عزیزی ز سفر باز آید
نشود پیش شکر خنده ی من صبح سفید
گر به آغوش من آن تنگ شکر باز آید
استخوانش به هما شهپر اقبال دهد
کشته ای را که خدنگ تو به سر باز آید
دل به فکر تن افسرده کجا می افتد؟
به چه امید به این سنگ شرر باز آید؟
هست امید که برگردد ازان چهره نگاه
شبنم از چشمه ی خورشید اگر باز آید
سفر نکهت گل را نبود برگشتن
از دل رفته محال است خبر باز آید
باده ی شب نربوده است چنان صائب را
که به خود از نفس سرد سحر باز آید
***
چشم دارم که مه نو سفرم باز آید
روشنی بخش چراغ نظرم باز آید
چون صدف مشرق خمیازه شده است آغوشم
به امیدی که گرامی گهرم باز آید
نفس پا به رکابم دم عیسی گردد
اگر آن مایه ی جانها ز درم باز آید
به پر کاغذی از آتش هجران گذرم
نامه در دست اگر نامه برم باز آید
به تماشای سر زلف تو عقل از سر من
نه چنان رفت که دیگر به سرم باز آید
صائب از عمر گرامی گروی می گیرم
اگر آن سرو خرامان ز درم باز آید
***
چون قلم بر سر غمنامه ی هجران آید
دل به جان، آه به لب، اشک به مژگان آید
گر شب هجر سیاهی شود و آه قلم
نامه ی شوق محال است به پایان آید
موج ساکن نشود قلزم بی پایان را
سخن شوق به پایان به چه عنوان آید؟
تا نیفتد به دو چشم تو مرا چشم، دگر
چه خیال است مرا خواب به مژگان آید؟
مژده ی وصل مگر مانع رفتن گردد
خسته ای را که ز هجر تو به لب جان آید
چون گل از دست نگارین تو چون یاد کنم
چاکم از سینه جلوریز به دامان آید
کشت امید مرا ابر بهار دگرست
قاصدی کز سر کویت عرق افشان آید
گر بداند که چه خون می خورم از تنهایی
دل شب بر سر من مست و غزلخوان آید
چه نظر بر دل صد پاره ی ما خواهد کرد؟
لاله رویی که خراجش ز گلستان آید
گریه ای سر کنم از درد که آن سرو روان
همره قافله ی اشک به دامان آید
چشم یعقوب مرا پیرهن بینایی است
هر غباری که ز کوی تو خرامان آید
خنده ی شیشه ی می بر تو گران می آید
به چه امید کسی بر سر افغان آید
چه بهشتی است که تا پای در آن کوی نهم
یارم از خانه برون دست و گریبان آید
از غریبی دل من باز نیاید صائب
مگر آن روز که یارم به صفاهان آید
***
بوی دل از نفس باد صبا می آید
می توان یافت کز آن زلف دوتا می آید
بی قناعت نتوان شد به سعادت مشهور
این صفیری است که از بال هما می آید
ناله و خنده ی این باغ به هم پیچیده است
غنچه در وقت شکفتن به صدا می آید
همت از پیر مغان جوی که چون کار افتد
کار تیغ دو دم از قد دوتا می آید
می شود گرچه بیابانی از آواز تو هوش
دل رم کرده ز بوی تو بجا می آید
این کمانی که دل وحشی من زه کرده است
یک سر تیر ز من سایه جدا می آید
نیست در غیب اگر باغ و بهاری صائب
اینقدر معنی رنگین ز کجا می آید؟
***
حسن در پرده ی نیرنگ چرا می آید؟
گل بیرنگ به صد رنگ چرا می آید؟
گرنه در پرده ی دل مطرب دمسازی هست
از جگر ناله به آهنگ چرا می آید؟
حسن سنگین دل اگر کعبه ی مشتاقان نیست
در لباس خط شبرنگ چرا می آید؟
خار بهر گل بی خار بلاگردانی است
حسن را صحبت من ننگ چرا می آید؟
نخل بی بر نشود گر ز جنون بارآور
اینقدر بر سر من سنگ چرا می آید؟
صحبت سوختگان باغ و بهار شررست
سوز عشق از دل ما تنگ چرا می آید؟
اگر از عشق تو خون نیست دل سنگدلان
لعل بیرون ز دل سنگ چرا می آید؟
چه نشاط است که در پرده ی خاموشی نیست؟
غنچه از بستن لب تنگ چرا می آید؟
صلح با دشمن خونخوار بود مستان را
اینقدر چشم تو را جنگ چرا می آید؟
اگر از دیدن او آب نگردید دلم
اشک من اینهمه بیرنگ چرا می آید؟
پاک چشمان ز هنر چشم ندوزند به عیب
چشمت از آینه بر زنگ چرا می آید؟
چه به از آینه ی صاف بود یوسف را؟
حسن بیرون ز دل تنگ چرا می آید؟
باغ بی غنچه نمی باشد و گل بی شبنم
عارت از صائب دلتنگ چرا می آید؟
***
به کف شعله اگر نقد شرر می آید
دل رم کرده ی ما هم ز سفر می آید
دست پیچیدن و دل بردن و پنهان گشتن
هرچه می گویی ازان موی کمر می آید
چرخ را آه شرربار من از جا برداشت
دیگ کم حوصلگان زود بسر می آید
هست تا بر فلک از اختر سیار اثر
سنگ بر شیشه ی ارباب هنر می آید
ای خوشا عالم امید و برومندی او
نخل این باغ به یک روز به بر می آید
این نه دریاست، که از کاوش این سنگدلان
اشک تلخی است که از چشم گهر می آید
لاله دارد خبر از برق سکبسیر بهار
که نفس سوخته از خاک بدر می آید
صائب از سیر گلستان سخن می آیم
گل خورشید مرا کی به نظر می آید؟
***
سرخوش از صحبت ارباب هوس می آید
شعله ی طور ز دلسوزی خس می آید
ناکسی بین که سر از صحبت من می پیچد
سر زلفی که به دست همه کس می آید
ای گل شوخ که در شیشه گلابت کردند
هیچ یادت ز اسیران قفس می آید؟
روی گردان نشود صافدل از دشمن خویش
آخر آیینه به بالین نفس می آید
صائب از گردش چرخ است فغان دل ما
می رود محمل و آواز جرس می آید
***
چشم آیینه گر از خواب بهم می آید
مژه ی عاشق بیتاب به هم می آید
خون گرم است علاج دهن شکوه ی زخم
رخنه ی دل ز می ناب به هم می آید
خس و خاری که درین دامن صحرا پهن است
به سبکدستی سیلاب به هم می آید
در دل صاف نماند اثر تیغ زبان
زخم این آینه چون آب به هم می آید
صائب از جلوه ی مستانه ی آن دشمن دین
لب خمیازه ی محراب به هم می آید
***
از لب خلق دم باد خزان می آید
بوی کافور ازین مرده دلان می آید
باده ی پاک گهر چشم مرا دریا کرد
کار سنگ یده از رطل گران می آید
دست بر خاطر آگاه ندارد شیطان
گرگ در گله ز تقصیر شبان می آید
در کمانخانه ی ابروی بلند اقبالش
تیر بی خواست در آغوش کمان می آید
مگر از رخنه ی دل روی تو را بینم سیر
ورنه تنها چه ز چشم نگران می آید؟
گرچه پیری، مشو از حیله ی شیطان ایمن
بیشتر وقت سحر خواب گران می آید
کار ما را چه سرانجام تواند دادن؟
سخن ما که به کار دگران می آید
ناتوان باش که در ملک اجابت صائب
ناوک سست کمانان به نشان می آید
***
خانه بر دوش غریبی ز وطن می آید
رو خراشیده عقیقی به یمن می آید
آنچه بر زلف ایاز از دهن تیغ نرفت
از حسودان به سر زلف سخن می آید
حرم عصمت یوسف چه نشاط انگیزست
طفل یکروزه در آنجا به سخن می آید
خاطرش آینه ی برگ خزان می گردد
هرکه بی باده ی گلگون به چمن می آید
رخت هستی نگشود از دل ما بند ملال
این گشاد از ید بیضای کفن می آید
صدف از اشک گهر دامن دریا گردد
هر کجا خامه ی صائب به سخن می آید
***
کلکم از سیر بدخشان سخن می آید
سرخ رو از سر میدان سخن می آید
شور غیرت به نمکدان مسیح افکندن
از شکر خنده ی پنهان سخن می آید
تیر از جوشن الماس ترازو کردن
از کمین جنبش مژگان سخن می آید
سبزی بخت به طاوس دهد راه آورد
طوطیی کز شکرستان سخن می آید
جوی شیری که سفیدست ازو روی بهشت
از سیه چشمه ی پستان سخن می آید
همه جا دست بدستش به سر کلک برند
هر متاعی که ز یونان سخن می آید
هر نسیمی که گشاید گره از کار دلی
می توان یافت ز بستان سخن می آید
باطن اهل سخن تیغ به کف استاده است
تا که گستاخ به میدان سخن می آید؟
چه شکنها که ز سرپنجه ی ارباب سخن
به سر زلف پریشان سخن می آید
صبر کن بر ستم چرخ دو روزی صائب
نوبت قافیه سنجان سخن می آید
***
دلبری از خم گیسوی سخن می آید
بوی فیض از گل شب بوی سخن می آید
عقده ی دل که در او ناخن الماس شکست
فتحش از جنبش ابروی سخن می آید
پنجه در پنجه ی اعجاز مسیحا کردن
از سبکدستی بازوی سخن می آید
آستین بر رخ گلزار بهشت افشاند
نکهتی کز گل خودروی سخن می آید
عرق کلک سبکسیر مرا پاک کنید
که ز گلگشت سر کوی سخن می آید
صائب از دست منه کلک گهربارت را
این نهالی است کز او بوی سخن می آید
***
گر خس و خار ز گرداب برون می آید
خواجه از عالم اسباب برون می آید
نشود عقل حریف می گلرنگ به زور
ناشناور کی ازین آب برون می آید؟
سد یأجوج سخن نیست بجز خاموشی
شیشه از عهده ی سیماب برون می آید
عشق با حسن بود در ته یک پیراهن
ذره با مهر جهانتاب برون می آید
می کند رحم تراوش ز دل سنگ تو را
اگر از دست گهر آب برون می آید
غفلت از تشنه لبی سوخت مرا در جایی
که به ناخن ز زمین آب برون می آید
خامشی مهر لب هرزه درایان گردد
بحر از عهده ی سیلاب برون می آید
کشتی عقل فکندیم به دریای شراب
تا ببینیم چه از آب برون می آید!
اگر آن موی کمر ترک خم و پیچ کند
صائب از رشته ی جان، تاب برون می آید
***
ناله ای کز دل بیدرد برون می آید
تیغی از پنجه ی نامرد برون می آید
غم دنیا نه حریفی است که مغلوب شود
مرد ازین معرکه نامرد برون می آید
رنگ در آب و گلم گریه ی خونین نگذاشت
لاله از تربت من زرد برون می آید
چون گهر گرچه جگرگوشه ی این دریایم
از یتیمی ز دلم گرد برون می آید
عشق را از نظر گرم کند حسن ایجاد
ذره با مهر جهانگرد برون می آید
گر فتد ره به خرابات مغان قارون را
به دو پیمانه جوانمرد برون می آید
ماه در زیر سپر می شود از هاله نهان
هر شبی کان مه شبگرد برون می آید
گرچه از زیر و زبر کردن غمخانه ی ما
سالها رفت، همان گرد برون می آید
سببش تنگی خانه است نه بیدردیها
از دل صائب اگر درد برون می آید
***
اگر از سنگ رگ سنگ برون می آید
ریشه ی غم ز دل تنگ برون می آید
باده ی روح درین شیشه نخواهد ماندن
آخر این آینه از زنگ برون می آید
سنگ اطفال به مجنون چه تواند کردن؟
این شرار از جگر سنگ برون می آید
شیوه ی عشق وفادار همان یکرنگی است
حسن هرچند به صد رنگ برون می آید
خون چو شد مشک، نماند به ته پوست نهان
از عقیقش خط شبرنگ برون می آید
حسن سنگین دل اگر گشت ملایم چه عجب؟
مومیایی ز دل سنگ برون می آید
می شود صائب ازان موی کمر نازکتر
تا سخن زان دهن تنگ برون می آید
***
خط ز خال لب جانانه برون می آید
آه افسوس ازین دانه برون می آید
حرف صدق از لب دیوانه برون می آید
زین صدف گوهر یکدانه برون می آید
عشرت روی زمین خانه خرابان دارند
بیشتر گنج ز ویرانه برون می آید
می کند پند اثر در دل پرشور مرا
اگر از شوره زمین دانه برون می آید
باده ی تلخ نه آبی است کز او سیر شوند
العطش از لب پیمانه برون می آید
تا قیامت دل ما تیره نخواهد ماندن
لیلی آخر ز سیه خانه برون می آید
چه خیال است دل از فکر تو بیرون آید؟
کی سلیمان ز پریخانه برون می آید؟
نشأه ی مستی طاعت ز شراب افزون است
زاهد از صومعه مستانه برون می آید
می رسد نعمت الوان به خموشان بی خواست
این نوا از لب پیمانه برون می آید
نیست یک دل که کباب از نفس گرمم نیست
دود این شمع ز صد خانه برون می آید
دیده ی روزنه ام می پرد امروز، مگر
خانه پرداز من از خانه برون می آید؟
می شود پنجه ی خورشید ازان روی چو ماه
تا ازان زلف سیه شانه برون می آید
پرده ی چشم تو بسیاری روزن شده است
ورنه یک شهد ز صد خانه برون می آید
شمع در محفل هرکس که نفس راست کند
دود از خرمن پروانه برون می آید
می رسد چون مه کنعان به عزیزی صائب از
وطن هرکه غریبانه برون می آید
***
دعوی عشق ز هر بوالهوسی می آید
دست بر سر زدن از هر مگسی می آید
اوست غواص که گوهر به کف آرد،
ورنه سیر این بحر ز هر خار و خسی می آید
از دل خسته ی من گر خبری می گیری
برسان آینه را تا نفسی می آید
زاهد از صید دل عام نشاطی دارد
عنکبوتی ز شکار مگسی می آید
چه شتاب است که ایام بهاران دارد
که ز هر غنچه صدای جرسی می آید
تند شد بوی دل سوخته ی مشتاقان
می توان یافت که آتش نفسی می آید
ای سپند از لب خود مهر خموشی بردار
که عجب آتش فریادرسی می آید
چه بود عالم ایجاد، که صحرای جنون
از دل تنگ به چشمم قفسی می آید
صائب این آن غزل حافظ شیراز که گفت
مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید
***
آب در دیده ی پیمانه ی می می آید
این چه شورست که از کوچه ی نی می آید
نفس عیسوی از سینه ی خم می جوشد
بوی روح از لب پیمانه ی می می آید
اشک را موی کشان تا سر مژگان آورد
کار سنگ یده از ناله ی نی می آید
سنگ در دامن اطفال به رقص آمده است
می توان یافت که دیوانه به حی می آید
طمع همت ازین شهرنشینان غلط است
این نسیمی است که از جانب طی می آید
من که باشم که ز رفتار تو از جا نروم؟
که تو را آهوی رم کرده ز پی می آید
که به دامان گلستان لب میگون مالید؟
کز لب غنچه ی گل نکهت می می آید
آنچه می آید از افکار تو بر دل صائب
از می ناب کجا آید و کی می آید؟
***
چشم پرحرف و لب بوسه ربا می باید
حسن سهل است، ز معشوق ادا می باید
سنبل زلف تو را یک سر مو نیست کمی
گل رخسار تو را رنگ حیا می باید
به سر زلف تسلی نتوان کرد مرا
دست گستاخ مرا بند قبا می باید
نتوان دست به یک کاسه به یکسان کردن
کاسه و کوزه ی زهاد جدا می باید
نتوان رفت به یک پای فتادن از دست
پا چو از کار فتد دست دعا می باید
چند پرسی به ره عشق چه دربایست است
تیشه بر فرق سر و خار به پا می باید
برگ کاهی چه قدر راهنوردی بکند؟
جذبه ای از طرف کاهربا می باید
همه اسباب سفر کرده مهیا صائب
جنبش ابرویی از راهنما می باید
***
هر طرف لاله رخی هست، نظر می باید
داغ بر روی هم افتاده، جگر می باید
عشق بیباک مرا در رگ جان افکنده است
پیچ و تابی که در آن موی کمر می باید
دیدن لاله و گل آب بر آتش نزند
جگر سوخته ای را که شرر می باید
پیش دریا نکند تلخ دهن را به سؤال
هرکه را همچو صدف آب گهر می باید
عاشق آن است که بر لب بودش جان دایم
دامن راهنوردان به کمر می باید
از مروت نبود سنگ به منقار زدن
طوطیی را که به منقار شکر می باید
همت پیر خرابات بلند افتاده است
چون سبو دست طلب در ته سر می باید
پنجه ی شیر بود خار بیابان جنون
توشه ی راهرو عشق جگر می باید
تیر کج را ز کمان دور شدن رسوایی است
پای خوابیده ی ما را چه سفر می باید؟
عشق بیش از دهن خویش کند لقمه طلب
مور را حسن گلوسوز شکر می باید
معنی بکر به مشاطه ندارد حاجت
گوهری را که یتیم است چه در می باید؟
ای که از غنچه لبان خنده تمنا داری
همتی از دم گیرای سحر می باید
ساغر بحر ز یاد از دهن ساحل نیست
من دل سوخته را جام دگر می باید
نتوان خشک ازین مرحله چون برق گذشت
پای پرآبله و دیده ی تر می باید
اختر شهرت گل اوج گرفت از شبنم
حسن را آینه داری ز نظر می باید
بی تحمل نشود جوهر مردی ظاهر
دست اگر تیغ بود سینه سپر می باید
صائب از بخت سیه شکوه ز کوته نظری است
نیل بر چهره ی ارباب هنر می باید
***
سرو بستان حیا غنچه جبین می باید
نرگس باغ ادب پرده نشین می باید
شوخ چشمی که به صیادی دل می آید
نگهش در پس مژگان به کمین می باید
چشم مخمور و نگه سرخوش و لبها میگون
زاهد کوی خرابات چنین می باید
بر سر تخت دم از عشق زدن بی معنی است
عاشق بی سر و پا خاک نشین می باید
اشک چون بی اثر افتاد به خاکش بسپار
صدف بدگهران زیر زمین می باید
همه آهونگهان بر سر مجنون جمعند
چشم بد دور، نظرباز چنین می باید
صائب اسباب جنونم همه آماده شده است
گوشه ی چشمی ازان زهره جبین می باید
***
عاشق آزرده و محزون و غمین می باید
صاحب گنج گهر تلخ جبین می باید
خیره چشمان هوس را ادبی در کارست
حسن بی قید تو را چین به جبین می باید
همچو خورشید به ذرات جهان گرم درآی
گر تو را روی زمین زیر نگین می باید
خشم ماری است که سر کوفته می باید داشت
حرص موری است که در زیر زمین می باید
هیچ کس منکر تحت الحنک واعظ نیست
اینقدر هست که چسبانتر ازین می باید
پاک کن از سخن پوچ دهان را صائب
لقمه ی کام صدف دُر ثمین می باید
***
از تماشا دل افسرده ی ما نگشاید
گره از غنچه ی پیکان به صبا نگشاید
آن که در خانه ی اغیار کمر باز کند
از کمر تیغ به کاشانه ی ما نگشاید
با حریفان همه شب در ته یک پیرهن است
آن که در خانه ی ما بند قبا نگشاید
زور می رحم به نومیدی ما خواهد کرد
محتسب گر در میخانه به ما نگشاید
صائب امید به ستاری یزدان داریم
که سر نامه ی ما روز جزا نگشاید
***
تا به مژگان نرسد اشک، نظر نگشاید
از صدف تا نرود، چشم گهر نگشاید
تا نیاید به دلم درد ز پا ننشیند
تا به خرمن نرسد برق کمر نگشاید
عارفان رزق خود از عالم بالا گیرند
لب به دریا صدف پاک گهر نگشاید
نشود اهل دل از کشتن دشمن شادان
گره از غنچه ی پیکان به ظفر نگشاید
شعله را آب بر آتش نزند موج سراب
گره خاطر عاشق ز خبر نگشاید
اینقدر در جگر فکر چرا می پیچی؟
عقده ای نیست به یک آه سحر نگشاید
گر چنین کار جهان در گره افتد صائب
سنگ طفلان گره از کار ثمر نگشاید
***
بس که بیماری عشقم به رگ جان پیچید
ساعدم رشته بر انگشت طبیبان پیچید
پیش ازین بحر به دل عقده ی گرداب نداشت
درد از گریه ی من در دل عمان پیچید
خار در دامن آتش نتواند آویخت
چون به کف دامن من خار مغیلان پیچید؟
غیر مژگان که شود مانع اشکم، که دگر
دامن بحر به سر پنجه ی مرجان پیچید؟
کلکش از معنی باریک چو نالی شده است
بس که صائب به سخنهای پریشان پیچید
***
شوقم از نامه به وصل تو فزونتر گردید
نامه بر آتش من دامن دیگر گردید
از بهار چمن افروز بود برگ گلی
آنچه از حسن تو در دیده مصور گردید
می شود روزنه اش ناف غزالان ختن
خانه ی هر که ازان زلف معطر گردید
خیره از دیدن خورشید قیامت نشود
دیده ی هر که ز روی تو منور گردید
عشق روشندل اگر نیست ز اولاد خلیل
از چه آتش گل و ریحان به سمندر گردید؟
در شب وصل ز محرومی من آگاه است
تشنه هرکس ز لب آب بقا بر گردید
همچو آیینه شدم دیده ی حیران همه تن
تا مرا دولت دیدار میسر گردید
آن کس از کوردلان است که از خودرایی
نتواند ز غلط کرده ی خود بر گردید
هست دلچسب تر از قند مکرر صائب
سخن طوطی ما گرچه مکرر گردید
***
نه همین دل ز سر زلف تو مفتون گردید
هرکه پیوست به این سلسله مجنون گردید
حسن از تربیت عشق زبان آور شد
سرو در زیر پر فاخته موزون گردید
شب مهتاب بود روز سیه در نظرش
دل هرکس که در آن طره ی شبگون گردید
بخل آن روز دوانید رگ و ریشه به خاک
که زمین پرده ی مستوری قارون گردید
هرکه مفتون سر زلف سخن شد، داند
که دل صائب از اندیشه چرا خون گردید
***
درد می را به من خاک نشین بگذارید
از پی خیر بنایی به زمین بگذارید
نقش امید در آیینه نماید خود را
هرکجا پای نهد یار، جبین بگذارید
قفل غمهای جهان را بود از صبر کلید
دست چون غنچه به دلهای غمین بگذارید
روز والاگهران می شود از نام سیاه
دامن نام ز کف همچو نگین بگذارید
نور از آینه بر خاک سکندر بارد
اثری گر بگذارید چنین بگذارید
خاکساری است نگهدار دل روشن را
پاس این گنج گهر را به زمین بگذارید
ما به شور از شکرستان جهان خرسندیم
این نمک را به جگرهای حزین بگذارید
لاغری دیده ی بد را زره داودی است
فربهی را به گهرهای سمین بگذارید
پیش سیلاب گرانسنگ فنا چون صائب
سد آهن ز سخنهای متین بگذارید
***
لاله از رشک رخت خون جگر می گرید
آتش از گرمی خوی تو شرر می گرید
حلقه زد تا خط شبرنگ به گرد رخ او
هاله چون حلقه ی ماتم به قمر می گرید
سنگ را گریه به جان سختی فرهاد آید
آن نه چشمه است که در کوه و کمر می گرید
بر تهیدستی خود پیش دُر سیرابش
سر به دامان صدف مانده گهر می گرید
نیستم شمع که یکرنگ بود گریه ی من
هر سر مو به تنم رنگ دگر می گرید
دیده ی گریه شناسی اگرت در سر هست
شمع بسیار به درد و به اثر می گرید
بنمایید بجز آینه و آب، کسی
که به دنبال سرم روز سفر می گرید
بر سر سوختگان گریه ی گرمی سر کن
شمع در ماتم پروانه شرر می گرید
شرمت آید که بری ابر بهاری را نام
گر ببینی تو که صائب چه قدر می گرید
***
چه عجب گر ز بهاران به نوایی نرسید
فیض خار سر دیوار به پایی نرسید
هرچه از دست دهی بهتر ازان می بخشند
مسی از دست ندادم که طلایی نرسید
قیمت گوهر شهوار گرفت اشک کباب
خون ما سوخته جانان به بهایی نرسید
گر دوا این و گرانجانی منت این است
جان کسی برد که دردش به دوایی نرسید
آنچنان رو که به گردت نرسد برق، که من
رو به دنبال نکردم که قفایی نرسید
نظر مهر ز افلاک مجویید که صبح
استخوانی است که فیضش به همایی نرسید
در پس بوته ی تدبیر نرفتم هرگز
کز کمینگاه قدر تیر قضایی نرسید
صائب امروز سخنهای تو بی قیمت نیست
این متاعی است که هرگز به بهایی نرسید
***
در جهان کس می عشرت نتوانست کشید
آرزو پای فراغت نتوانست کشید
آه کز پستی این مجمر بی روزن چرخ
نفسی شعله ی فطرت نتوانست کشید
هرکه بالین قناعت ز کف دست نکرد
رخت بر بستر راحت نتوانست کشید
فرد شو فرد که تا خضر نشد دور از خلق
دم آبی به فراغت نتوانست کشید
دشت تفسیده ی عشق است که خورشید بلند
پا از آنجا به سلامت نتوانست کشید
دل که خمخانه ی آفات تهی کرده ی اوست
باده ی تلخ نصیحت نتوانست کشید
نرمی از خلق مدارید توقع که مسیح
روغن از ریگ به حکمت نتوانست کشید
دید تا روی تو را آینه، رو پنهان کرد
خجلت صبح قیامت نتوانست کشید
به چمن رفتی و از شرم گل عارض تو
غنچه خمیازه ی حسرت نتوانست کشید
صائب از سایه ی ارباب کرم سر دزدید
کوه بر فرق ز منت نتوانست کشید
***
تا نهال تو قدر از گلشن تقدیر کشید
سرو را فاخته از طوق به زنجیر کشید
هرگز از سیل گرانسنگ، عمارت نکشد
آنچه ویرانه ام از منت تعمیر کشید
عشق خوش سهل برآورد مرا از دو جهان
نتوان موی چنین از قدح شیر کشید
نتوانست دل سخت تو را نرم کند
آه گرمم که گلاب از گل تصویر کشید
قدم راست روان خضر ره توفیق است
سر چو پیکان نتوان از قدم تیر کشید
بالش از دامن حوران بهشتی نکند
خواب ما بس که پریشانی تعبیر کشید
در خم زلف گرهگیر تو عاجز شده است
دل صائب که عنان از کف تقدیر کشید
***
از دل خونشده هر کس که شرابی نکشید
دامن گل به کف آورد و گلابی نکشید
جای رحم است بر آن مغز که در بزم وجود
از دل سوخته ای بوی کبابی نکشید
خاک در کاسه ی آن چشم که از پرده ی خواب
بر رخ دولت بیدار نقابی نکشید
رشک بر موج سراب است درین دشت مرا
که ز دریای بقا منت آبی نکشید
مگذر از کوی خرابات که آسوده نشد
گنج تا رخت اقامت به خرابی نکشید
راه چون خضر به سرچشمه ی توفیق نبرد
در ته پای خم آن کس که شرابی نکشید
هرکه چون کوزه ی لب بسته نگردید خموش
در خرابات جهان باده ی نابی نکشید
هرکه چون سرو درین باغ نگردید آزاد
نفسی راست نکرد و دم آبی نکشید
شد به تبخاله ی بی آب ز گوهر قانع
صدف تشنه ی ما ناز سحابی نکشید
کیست تا رحم کند بر جگر تشنه ی من؟
که به زنجیر مرا موج سرابی نکشید
جگر تشنه بود لاله ی خاکش صائب
هر که زان چاه زنخدان دم آبی نکشید
***
حسن آن روز که تشریف حیا می پوشید
عشق پیراهن یکرنگ وفا می پوشید
بال پروانه اگر پاس ادب را می داشت
شمع پیراهن فانوس چرا می پوشید؟
یاد آن قرب که آن شعله ی بی پروایی
به صلاح من یکرنگ، قبا می پوشید
چه شد آن لطف که گر برگ گلی می جنبید
زلف دامن به چراغ دل ما می پوشید
این زمان دست زد بوسه ی هر بوالهوس است
پشت دستی که رخ از رنگ حنا می پوشید
صائب امروز چو گل مست و گریبان چاک است
غنچه ی من که رخ از باد صبا می پوشید
***
پنبه نبود که شد از سینه ی افگار سفید
چشم داغم شده از شوق نمکزار سفید
در دیاری که تو از جلوه فروشان باشی
گل ز خجلت نشود بر سر بازار سفید
پیش من دم نتواند ز نظربازی زد
گرچه شد دیده ی یعقوب درین کار سفید
آنقدر همرهی از بخت سیه می خواهم
که کنم دیده ی خود در قدم یار سفید
سعی کن تا ز سیاهی دلت آید بیرون
همچو زاهد چه کنی جبه و دستار سفید؟
صائب از دست مده جام می گلگون را
از شکوفه چو شود چادر گلزار سفید
***
می خلد بیشتر از تیر به دل موی سفید
کار شمشیر دو دم می کند ابروی سفید
خواب من چون نشود تلخ ز پیری، که مرا
می گزد بیشتر از مار سیه، موی سفید
می کند ماه محرم مه عید خود را
به خضاب آن که سیه می کند ابروی سفید
سر برآرد ز گریبان کفن چون خورشید
به شبستان لحد هرکه برد روی سفید
پیر چون زنده دل افتد، ز جوان کمتر نیست
می برد زنگ ز دل صبح به گیسوی سفید
این که از چهره به ظاهر سیهی برد مرا
کاش می برد سیاهی ز دلم موی سفید
چون ز جان دست نشوییم، که همچون قلاب
دامن مرگ به خود می کشد ابروی سفید
خوشتر از عنبر خام است بهار عنبر
نیست هرگز به دل پیر گران موی سفید
***
هرکه آسودگی از عالم امکان جوید
ثمر از بید و گل از خار مغیلان جوید
نتوان در حرم و دیر خدا را جستن
مگر این گنج کسی در دل ویران جوید
نیست جز دست تهی حاصل آن غواصی
که درین نه صدف آن گوهر غلطان جوید
هست امید که نومید نگردد آن کس
که تو را در دل و در دیده ی حیوان جوید
سبز چون خضر ز زنگار خجالت گردد
زندگی هر که ز سرچشمه ی حیوان جوید
رام گشتن طمع از آهوی وحشی دارد
مردمی هرکه ازان نرگس فتان جوید
طلب گوهر شهوار نماید ز حباب
هرکه حق را ز سراپرده ی امکان جوید
نتوان قطع امید از رگ جان صائب کرد
چون رهایی دل ازان زلف پریشان جوید؟
***
غیر کی پیش تو پیغام مرا می گوید؟
غرض آلود کجا حرف بجا می گوید؟
وعده هایی که ز عشاق نهان می داری
یک به یک را گره بند قبا می گوید
باده ی تلخ کجا، حوصله ی مور کجا؟
به دو دشنام دگر غیر دعا می گوید
صحبت خوش نفسان می برد از دل تنگی
غنچه درد دل خود را به صبا می گوید
گوش ناز تو گران است، وگرنه سر زلف
موبمو حال پریشان مرا می گوید
پر ز پنبه است تو را گوش چو مینا، ورنه
همه شب پیر خرابات صلا می گوید
جمع کن خاطر از آیینه که آن روشندل
آنچه در روی تو گوید ز قفا می گوید
تو گرانخواب همان می روی از راه برون
جرس قافله هرچند درآ می گوید
گر به محراب دو ابروی تو اندازد چشم
بت پرست از ته دل نام خدا می گوید
اگر اقبال کنی، حال من سوخته را
خط جدا، خال جدا، زلف جدا می گوید
برندارم سر خود از قدم او صائب
هرکه بی پرده به من عیب مرا می گوید
***
دست اسباب بگیرید و به سیلاب دهید
به دل جمع، دگر داد شکر خواب دهید
دل بی عشق چه در سینه نگه داشته اید؟
بر سرش جان بگذارید و به قصاب دهید
آبرو در چمن خشک مزاجان جهان
آنقدر نیست که خار مژه ای آب دهید
صحبت صافدلان برق صفت در گذرست
هرچه دارید به می در شب مهتاب دهید
روی دل بر طرف خانه ی حق می باید
چه زیان دارد اگر پشت به محراب دهید؟
هیچ کار از مدد بخت نگون پیش نرفت
سر این رشته به شاگرد رسن تاب دهید
بلبلان گر سر همچشمی صائب دارید
اول از نغمه ی تر تیغ زبان آب دهید
***
خوش بهاری است حریفان نظری بگشایید
بر دل از عالم ارواح دری بگشایید
سبزه ها از جگر خاک خبرها دارند
گوش چون گل به هوای خبری بگشایید
موج گل از سر دیوار چمن می گذرد
در قفس چند توان بود، پری بگشایید
تا خزان ناخن گل را نپرانده است به چوب
بر دل تنگ خود از چاک دری بگشایید
گرچه از لطف در آغوش نیاید گلزار
چون نسیم سحر آغوش و بری بگشایید
کار چون غنچه ی گل تنگ مگیرید به خود
سینه ای چاک زنید و کمری بگشایید
سینه بر سینه ی گل گر نتوانید نهاد
باری از دور چو بلبل نظری بگشایید
پرده ی خواب بود دیده ی ظاهربینان
چشم دل، کوری هر بی بصری بگشایید
اگر از سر نتوانید گذشتن، باری
بگذرید از سر دستار، سری بگشایید
مگر از گوهر مقصود نشانی یابید
چشم امید به هر رهگذری بگشایید
چند چون قطره ی شبنم ز پریشان نظری
هر سحر چشم به روی دگری بگشایید؟
چون صدف در مگشایید به هر تلخ جبین
دیده بر چهره ی روشن گهری بگشایید
از سر درد بگویید سخن چون صائب
تا مگر روزن آه از جگری بگشایید
***
خوشا کسی که دل خود به چشم مست تو داد
ز سر گذشت و به دنبال این بلا افتاد
تو تا شکفته شدی گل به خویشتن بالید
تو تا بلند شدی قد کشید نخل مراد
چگونه دل به دو زلف معنبرش ندهم؟
نمی توان به دو عالم به یک طرف افتاد
چنین که رحمت او بی دریغ می بخشد
چرا خموش نباشد زبان استعداد؟
رود ز پنجه ی جوهر کنون چو موم برون
دلی که بود به سختی چو بیضه ی فولاد
قضا چو دست برآورد ناله بی اثرست
سپند از آتش سوزان نجست از فریاد
درست چون نگذارند خشت اول را
اگر به چرخ رسد کج بود همان بنیاد
هنوز از جگر چاک بیستون صائب
به گوش می رسد آواز تیشه ی فرهاد
جواب آن غزل مولوی است این صائب
که بحر لطف بجوشید و بندها بگشاد
***
بر آن سرم که بشویم ز دیده نقش سواد
چه فتنه ها که مرا زین شب سیاه نزاد!
نسیم مشک ز داغ پلنگ می جوید
ز کعبتین نقط هر که جست نقش مراد
بنای شعر به ماتم گذاشت چون آدم
سیاه روز ازانند اهل خط و سواد
نظر به مطلع ابرو نمی توانم کرد
ز بس که بر دل من رفت از سخن بیداد
چنان ز مصرع موزون دلم گزیده شده است
که زلف در نظرم گشته است موی زیاد!
حذر ز سایه ی طوطی کند گَزیده ی حرف
زآب خضر کند رم دل رمیده سواد
خس از ره که به مژگان خونچکان رفتم
که صد خدنگ به یکبار بر دلم نگشاد؟
ز شوخ چشمی انجم دلم چها نکشید
که هیچ سوخته را کار با شرار مباد!
ازان زمان که مرا غنچه کرد پیچش فکر
دگر گشاد دل آغوش بر رخم نگشاد
فکندنی است به خاک سیاه چون زر قلب
رخی که نیست بر او نقش سیلی استاد
به دست خاک قلم دید پنجه ی خود را
کسی که بر دهن ذوالفقار دست نهاد
پی شکست سپاه خودم، جوانمردم
نه کودکم که به الزام خصم گردم شاد
مرا به گوشه ی عزلت دلیل گردیدند
خدای بی ادبان را جزای خیر دهاد!
خوشا کسی که درین کارگاه مینایی
چو عکس آینه مهمان شد و کمر نگشاد
یقین شناس که در طینتش خطایی هست
به فکر صائب هرکس خطا کند اسناد
***
ز چشم بد رخ خوب تو را گزند مباد
سرود بزم تو جز نغمه ی سپند مباد
گشاد کار جهان در گشاده رویی توست
ز تنگ گیری غم خاطرت نژند مباد
ز نوشخند تو آفاق شکرستان است
دهان تنگ تو بی صبح نوشخند مباد
ز خط سبز تو کشت امید سرسبزست
ز چشم خیره نگاهان تو را گزند مباد
بجز عرق، گل روی تو در خودآرایی
به هیچ گوهر دیگر نیازمند مباد
اگرچه سنبل زلفت به خون من تشنه است
رهایی دل ازان عنبرین کمند مباد
چمن صحیح ز بیماری نسیم صباست
نگاهبان تو جز جان دردمند مباد
دل مرا که ز قید دو عالم آزادست
ز قید عشق تو آزاد هیچ بند مباد
سخن در آینه ی آفتاب می گذرد
غبار خاطر افتادگان بلند مباد
ز خامه ی تو شکرزار شد جهان صائب
که طوطی تو به شکر نیازمند مباد
***
گل عذار تو از درد نیمرنگ مباد!
به خنده ی تو ز تبخاله جای تنگ مباد!
مباد نبض تو چون موج مضطرب هرگز
میان طبع تو و اعتدال جنگ مباد!
پی علاج تو کز تب چو آفتاب شدی
مسیح را به فلک فرصت درنگ مباد!
سبک، گرانی خود درد از سرت ببرد
چو آفتاب بر آیینه ی تو زنگ مباد!
به چهره ات عرق سرد و گرم و تر بدود
غبار عارضه را بر رخت درنگ مباد!
ز جام صحت جاوید لاله گون باشی
بهار عافیتت در خمار رنگ مباد!
امیدوار چنانم به لطف حق صائب
که آه من به فلک بیش ازین به جنگ مباد!
***
به دور لعل تو یاقوت از آب و رنگ افتاد
ز چشم جوهریان چون سفال و سنگ افتاد
دگر به قبله ی اسلام کج نگاه کند
نگاه هرکه بر آن صورت فرنگ افتاد
ز تنگ عیشی من خرده بینی آگاه است
که چون شرار به بند گران سنگ افتاد
شکست رنگ کند کار شیشه با دلها
حذر کنید ز حسنی که نیمرنگ افتاد
زبان عرض تجمل به یکدیگر پیچید
که راه قافله بر دیده های تنگ افتاد
برهنه در دهن تیغ بارها رفتم
که نبض فکر، مرا چون قلم به چنگ افتاد
به سرکشان جهان است جنگ من دایم
به تیغ کوه مرا کار چون پلنگ افتاد
ز شوق، سنگ نشان بال و پر برون آورد
به وادیی که مرا پای سعی لنگ افتاد
شکسته ی دل من کی درست خواهد شد؟
که مومیایی من سخت تر ز سنگ افتاد
همان ز چشم غزالان حصاریم صائب
اگرچه دامن صحرا مرا به چنگ افتاد
***
ز روی خشت خم از جوش باده جام افتاد
بیار باده که طشت خرد ز بام افتاد
حباب وار به سرگشتگی مثل گردد
سفینه ای که به گرداب خط جام افتاد
مباد از سر زنار کم سر مویی
چه شد که سلسله ی سبحه از نظام افتاد
چو سبزه فرش شد و همچو آب رفت از دست
نگاه هرکه بر آن سرو خوش خرام افتاد
به چشم روشنی دام می رود صیاد
کدام مرغ همایون دگر به دام افتاد؟
درین نشیمن آشوب پخته شو زنهار
زنند پای به فرقش چو میوه خام افتاد
علاج کلفت خود زود می کنم صائب
دگر به دست من امروز یک دو جام افتاد
***
به دست ابروی او چون قضا کمان می داد
قدر به دست سویدای دل نشان می داد
من آن زمان که به گرد سر تو می گشتم
برای یک پر پروانه شمع جان می داد
چو پا به بخت خود و اعتبار خویش زدم
به روی دست، مرا سرو آشیان می داد
هزار جان به لب بوسه داده برمی گشت
صلای بوسه گر آن شکرین دهان می داد
ز خنده بر جگر حشر داشت (حق) نمک
به فتنه جنبش مژگان او زبان می داد
دماغ پر زدنم نیست، کاشکی صیاد
وظیفه ی قفسم را به آشیان می داد
ز آشنایی گل مانع است بلبل را
درین دو هفته خدا مرگ باغبان می داد!
رقیب خام به ما عرض داغها می کرد
ز سادگی گل کاغذ به باغبان می داد
مرا کسی که ز چاه عدم برون آورد
چو سیل سرچه به این تیره خاکدان می داد؟
شب گذشته به این روز رستخیز گذاشت
لبی که بوسه بر آن خاک آستان می داد
کجا شد آنهمه نسبت، کجا شد آنهمه قرب؟
که شانه ی سر زلفش به من زبان می داد
چو صائب این غزل تازه را رقم می زد
هزار بوسه به کلک شکر زبان می داد
***
من آن نیم که ز درد گران کنم فریاد
ز سنگلاخ چو آب روان کنم فریاد
چنین که گوش گل از شبنم است پرسیماب
چه لازم است درین گلستان کنم فریاد؟
ز گرد سرمه نفس گیر می شود آواز
چه حاصل است که در اصفهان کنم فریاد؟
کنم چو ریگ روان نرم نرم راهی قطع
جرس نیم که به چندین زبان کنم فریاد
ز وصل بیش ز هجرست بیقراری من
به نوبهار فزون از خزان کنم فریاد
ز قطع راه مرا نیست شکوه ای چو جرس
ز ایستادگی کاروان کنم فریاد
صدا بلند نسازد ز من کشاکش دهر
کمان نیم که ز زور آوران کنم فریاد
نمی رسد چو به دامان دادرس دستم
گه از زمین و گه از آسمان کنم فریاد
گل از چمن شد و بلبل گذشت و رفت بهار
ز دوری که من بی زبان کنم فریاد؟
نمی شود دل مجنون من تهی از درد
اگر چو سلسله با صد دهان کنم فریاد
ز درد نیست مرا شکوه ای چو بیدردان
که از طبیب من ناتوان کنم فریاد
ز من چو کوه نخیزد صدا به تنهایی
مگر به همدمی دیگران کنم فریاد
کجاست سلسله جنبان ناله ای صائب؟
که همچو چنگ به چندین زبان کنم فریاد
***
گذشت از نظرم یار سرگران فریاد
نظر نکرد به این چشم خونفشان فریاد
به یک دهن چه فغان سر کنم، که سینه ی من
تهی ز ناله نگردد به صد دهان فریاد
ز آه سرد شود بند بند من نالان
که از نسیمی خیزد ز نیستان فریاد
چو من به ناله درآیم به رنگ پرده ی ساز
شود بلند ز هر برگ گلستان فریاد
ز بیم هجر شب وصل من به ناله گذشت
که در بهار کند بلبل از خزان فریاد
بود چو گوش فلک از ستاره پرسیماب
چه حاصل است رساندن به آسمان فریاد؟
نمی رسند به فریاد غافلان، ورنه
در آستین بودم همچو نی نهان فریاد
چنان به درد بنالم ز بی پر و بالی
که خیزد از خس و خاشاک آشیان فریاد
به خوردن دل خود قانعم ز خوان نصیب
هُما نیم کنم از درد استخوان فریاد
چه جای زر، که در انصاف بخل می ورزند
ز بی مروتی اهل این زمان فریاد
چو نیست در همه ی کاروان زبان دانی
چرا کنم چو جرس با دو صد زبان فریاد؟
چو تار چنگ شود مد ناله هر رگ من
چو سر کنم شب هجران دلستان فریاد
رسد نخست به زور آوران شامت ظلم
که پیشتر ز نشان خیزد از کمان فریاد
ز دوری تو شکر لب جدا جدا خیزد
مرا چو نای ز هر بند استخوان فریاد
پُرم ز ناله به نوعی که همچو نی خیزد
مرا ز حلقه ی چشم گهرفشان فریاد
چگونه سرمه به آواز، سینه صاف شود؟
نمی رسد به مقامی در اصفهان فریاد
فغان و ناله ی عشاق اختیاری نیست
شود ز درد گرانجان سبک عنان فریاد
به گوش دل بشنو ناله های زار مرا
که همچو خامه مرا نیست بر زبان فریاد
نکرد گوش به فریاد من کسی، هرچند
که آمد از دم گرمم به الامان فریاد
به حرف شکوه زبان را اگر نیالایم
ز دردهای گران است ترجمان فریاد
چه گوهرست ندانم نهفته در دل من
که می کند همه شب همچو پاسبان فریاد
درین زمانه چنان پست شد ترانه ی عشق
که در بهار نخیزد ز بلبلان فریاد
نیم سپند که فریاد جسته جسته کنم
مسلسل است مرا بر سر زبان فریاد
به خامشی گره از کار من گشاده نشد
رسد به داد دل تنگ من چسان فریاد؟
اگرچه دادرسی نیست در جهان صائب
ز تنگ حوصلگی می کنم همان فریاد
***
فروغ گوهر دل از سر زبان تابد
صفای باغ ز رخسار باغبان تابد
نمی توان به جگر داغ عشق پنهان کرد
که نور این گهر از روزن زبان تابد
مگر میانجی دیوار جسم برخیزد
که آفتاب تو بر پیشگاه جان تابد
درین زمانه ی باطل کسی که حق گوید
برای خویش چو منصور ریسمان تابد
اگر چو غنچه مرا صد زبان بود در کام
حجاب عشق تو بر هم گه بیان تابد
به نور عقل نبردیم ره ز خود بیرون
مگر ستاره ی دیگر ز آسمان تابد
تو گرم جلوه و صائب به خون خود غلطد
که پرتو تو مبادا به این و آن تابد
***
مرا به هر مژه ای اشک بی اثر چسبد
چو غرقه ای که به هر موجه ی خطر چسبد
کشیده است مرا عشق زیر بار غمی
که از تحمل آن کوه بر کمر چسبد
به دار، الفت منصور حجت خامی است
که میوه خام چو افتاد بر شجر چسبد
کسی که دست به زلف دراز او دارد
چرا به دامن این عمر مختصر چسبد؟
بغیر شهد خموشی کدام شیرینی است
که از حلاوت آن لب به یکدگر چسبد
میسرست چو اندیشه ی تو صائب را
چرا به دامن اندیشه ی دگر چسبد؟
***
به درد و داغ دل بیقرار می چسبد
شرر به سوخته بی اختیار می چسبد
نصیب صافدلان از جهان تماشایی است
کجا به آینه نقش و نگار می چسبد؟
ازان ز باغ برون سرو من نمی آید
که گل به دامن او همچو خار می چسبد
به روی آب بود نعل نقش در آتش
چسان به دست بلورین نگار می چسبد؟
لباس فقر به بالای اهل دل صائب
چو داغ بر جگر لاله زار می چسبد
***
قبا ز شرم بر آن سیمتن نمی چسبد
که شمع را به بدن پیرهن نمی چسبد
به حیرتم که چرا زلف یار با این قرب
به هر دو دست به سیب ذقن نمی چسبد
ز گل توقع خونگرمیم ز ساده دلی است
که خار خشک به دامان من نمی چسبد
اگر ز جانب شیرین توجهی نبود
به کار دست و دل کوهکن نمی چسبد
علاقه ای به حیات دو روزه نیست مرا
چو گل به دامن کس خون من نمی چسبد
دهان شکوه ی ما را به حرف نتوان بست
که زخم تیغ به آب دهن نمی چسبد
به نامه یاد نکردن نه از فراموشی است
ز دوریت به قلم دست من نمی چسبد
شهید را ز کفن چشم پرده پوشی نیست
نمک به سینه ی مجروح من نمی چسبد
به هر دلی که ندارد ز معرفت خبری
کلام صائب شیرین سخن نمی چسبد
***
نه موج از دل دریا کرانه می طلبد
که بهر محو شدن تازیانه می طلبد
منم که بیخبرم در سفر ز منزل خویش
و گرنه تیر هوایی نشانه می طلبد
گهر صدف طلبد، تیغ آبدار نیام
دل دو نیم ز خلق آن یگانه می طلبد
ز آستانه ی دل یافت هرچه هرکس یافت
خوش آن که حاجت ازین آستانه می طلبد
بس است از رگ جان تازیانه ی سفرش
دلی که بهر رمیدن بهانه می طلبد
چه ساده است توانگر که با سیاه دلی
صفای وقت ز آیینه خانه می طلبد
به خاک غوطه چو قارون زد از گرانی خواب
هنوز خواجه ی غافل فسانه می طلبد
ز ناگواری وضع زمانه بیخبرست
کسی که زندگی جاودانه می طلبد
اگرچه عشق بود بی نیاز از زر و سیم
همان ز چهره ی زرین خزانه می طلبد
ز شوره زار تمنای زعفران دارد
ز من کسی که دل شادمانه می طلبد
شکسته باد پر و بال آن گران پرواز
که با گشاد قفس آب و دانه می طلبد
به عیب خود نبرد بی دلیل، نادان راه
که طفل از دگران راه خانه می طلبد
کسی که چشم سعادت ز اختران دارد
ز تنگ چشمی، از مور دانه می طلبد
خوش است سلسله جنبان جستجو صائب
ز موج، ریگ روان تازیانه می طلبد
***
شبی ستاره ی دولت به بام ما افتد
که از لب تو شرابی به جام ما افتد
چنین که شرم گرفته است در میان او را
کجا رهش به غلط بر مقام ما افتد؟
سیاهرویی ما نیست قابل اصلاح
ز مه گره به سر زلف شام ما افتد
لبی که رنگ نمی گیرد از فروغ سهیل
کجا به فکر جواب سلام ما افتد؟
سیاه خانه نشینان لامکان دشتیم
ز ماهتاب چه پرتو به بام ما افتد؟
به کشوری که هما مرغ خانگی شده است
نشد که سایه ی جغدی به بام ما افتد
دلی که نقد کند نسیه ی قیامت را
به فکر یار قیامت خرام ما افتد
کنون که از خط مشکین سیاه مست شده است
امید هست لب او به کام ما افتد
ز نارسایی طالع نمی شود قسمت
که راه نکهت گل بر مشام ما افتد
به اختیار محال است ترک جام کنیم
مگر ز بیخودی از دست، جام ما افتد
ز خط سبز مگر تنگ شکرش صائب
به فکر طوطی شیرین کلام ما افتد
***
اگر نقاب ازان روی دلپسند افتد
به شهر سوختگان قحطی سپند افتد
هوای قامت او فکر را بلندی داد
سخن بلند شود عشق چون بلند افتد
به چشم کم نظران میل آتشین مکشید
که آتشی به هواداری سپند افتد
به صد چراغ گل و لاله ره برون نبرد
اگر نسیم در آن طره ی بلند افتد
مناز پر به سخنهای آتشین صائب
زبان شمع درین انجمن بلند افتد
***
زخ تو از نگه گرم خوش جلا گردد
اگرچه از نفس آیینه بی صفا گردد
به شیوه های تو هرکس که آشنا شده است
به حیرتم که دگر با که آشنا گردد
ز حکم تیغ قضا سر نمی توان پیچید
وگرنه کیست ازان آستان جدا گردد؟
ز طاعت است فزون آبروی تقصیرش
نماز هرکه ز نظاره ات قضا گردد
دل از غبار کدورت کمال می گیرد
گهر ز گرد یتیمی گرانبها گردد
به ناله های پریشان امیدها دارم
جدا رود ز کمان تیر و جمع وا گردد
ز فکر دانه مخور زیر آسمان دل خویش
به آب خشک محال است آسیا گردد
یکی شود ز خموشی هزار بیگانه
به یک سخن دو لب از یکدگر جدا گردد
بسا بهار و خزان را که پشت سر بیند
چو سرو هر که درین باغ یک قبا گردد
بهشت نسیه ی خود نقد می کند صائب
اگر به حکم قضا آدمی رضا گردد
***
ز درد و داغ دل تیره خوش جلا گردد
ز گلخن آینه ی تار باصفا گردد
یکی هزار کند شوق را جدایی اصل
که قطره سیل شود سوی بحر وا گردد
تو سعی کن که به سعادت رسیدگان پیوند
که استخوان به هما چون رسد هما گردد
به خاکبوس حریمش برهنه می آیند
کسی که چون حرم کعبه یک قبا گردد
به راست خانگی خویش اعتماد مکن
که تیر راست بسی از هدف خطا گردد
به احتیاط قدم می نهند بینایان
به وادیی که در او کور بی عصا گردد
به چاره ساز ز بیچارگی توان پیوست
امیدهاست به دردی که بی دوا گردد
به آتش است سزاوار چهره ی سختی
که سنگ کاسه ی دریوزه ی گدا گردد
چو سرو هرکه به آزادگی قناعت کرد
ز برگریز محال است بینوا گردد
اگر به خاک نریزی تو آبروی طمع
به مدعای تو این هفت آسیا گردد
به وصل کعبه رسد بی دلیل و راهنما
مرا کسی که به بتخانه رهنما گردد
به زندگانی جاوید می رسد چون خضر
دلی که آب ازان آتشین لقا گردد
ز شرم بی ثمری پشت من دو تا شده است
اگرچه شاخ ز جوش ثمر دو تا گردد
رقیب را نتوان مهربان به احسان کرد
به طعمه کی سگ دیوانه آشنا گردد؟
ادا به صبح بناگوش می توان کردن
صبوحیی که در ایام گل قضا گردد
نمی کند به شکر تلخ، کام خود صائب
چو طوطیان به سخن هرکه آشنا گردد
***
دل از سفر ز بد و نیک باخبر گردد
به قدر آبله هر پای دیده ور گردد
تو را ز گرمروان آن زمان حساب کنند
که نقش پای تو گنجینه ی گهر گردد
ز شرم حسن محابا نمی کند عاشق
حجاب عشق مگر پرده ی نظر گردد
توانگری ندهد سود تنگ چشمان را
که حرص مور ز خرمن زیادتر گردد
اگر ز پای درآید نیفتد از پرگار
به گرد نقطه ی دل هرکه بیشتر گردد
ز روشنایی دل نفس گوشه گیر شده است
که دزد در شب مهتاب بیجگر گردد
طمع ز عمر سبکرو مدار خودداری
چگونه سیل ز دریا به کوه بر گردد؟
کجا رسد خبر دوستان به مشتاقی
که از رسیدن مکتوب بیخبر گردد
بس است زهد مرا بویی از شراب کهن
که خار خشک فروزان به یک شرر گردد
کشیده دار عنان نظر ز چهره ی یار
که این ورق به نسیم نگاه برگردد
چنین به جلوه درآیند اگر بلندقدان
فلک چو سبزه ی خوابیده پی سپر گردد
به روی تازه قناعت کن از ثمر صائب
که سرو و بید محال است بارور گردد
***
ز می فروغ لب یار بیشتر گردد
ز آب، آتش یاقوت شعله ور گردد
چه غم ز زخم زبان است خاکساران را؟
به گرد باد خس و خار بال و پر گردد
تو چون به جلوه ی مستانه قد برافرازی
فلک چو سبزه ی خوابیده پی سپر گردد
چنان که صبح شود اختر از نظر پنهان
ز خنده راز دهانش نهفته تر گردد
یکی هزار شود داغ در دل غمگین
زمین سوخته گلشن به یک شرر گردد
نظر به چشمه ی حیوان سیه نمی سازد
ز آب تیغ شهادت لبی که تر گردد
نمی شود به ضعیف از قوی ستم نرسد
همیشه کوه گران، بار بر کمر گردد
ثمر به سنگ گران است بر سبک مغزان
نهال ما به چه امید بارور گردد؟
چرا ز مردم بیگانه مردمی جوید؟
به چشم هرکه رگ خواب نیشتر گردد
در بهشت گشایند بر رخش صائب
مرا به میکده هرکس که راهبر گردد
***
ز درد و داغ، دل تیره دیده ور گردد
زمین سوخته روشن به یک شرر گردد
چنان که می شود آتش بلند از دامن
ز نامه شوق ملاقات بیشتر گردد
بود حلاوت عشاق در گرفتاری
ز بند، حوصله ی نی پر از شکر گردد
شود ز هاله کمربسته حسن ماه تمام
ز طوق فاختگان سرو دیده ور گردد
خط مسلمی آفت است گمنامی
سیاه روز عقیقی که نامور گردد
ز دست دامن آوارگی مده زنهار
که تنگ دامن صحرا ز راهبر گردد
غریب نیست شود مشک، اشک خونینش
ز دور خط تو هر دیده ای که برگردد
به زیر پای کسی کز سر جهان خیزد
فلک چو سبزه ی خوابیده پی سپر گردد
حضور صافدلان زنگ می برد از دل
که آب، سبز محال است در گهر گردد
عرق به دامنم از چهره پاک خواهد کرد
ز اشتیاقم اگر یار باخبر گردد
مکن به ریختن خون ز چشم تر امساک
که خون مرده دلان خرج نیشتر گردد
دلم ز چین جبینش چو بید می لرزد
سفینه مضطرب از موجه ی خطر گردد
شود گشادگیش قفل بستگی صائب
ز هر دری که گدا ناامید برگردد
***
ز چهره ی تو نگه داغدار برگردد
نسیم، سوخته زین لاله زار برگردد
کجا به دست من افتد، که پنجه ی خورشید
ز طرف دامن او رعشه دار برگردد
مدار بوسه ازان روی شرمناک طمع
که خضر تشنه ازین چشمه سار برگردد
ز مار مهره به افسون جدا نمی گردد
چگونه دل ز سر زلف یار برگردد؟
شود ز بی اثری تازه داغ ناله ی من
چو ناامید کسی از شکار برگردد
نشاط رفته ز دوران مجوی، هیهات است
که سیل باز به این کوهسار برگردد
ز برگ عیش تمنا مکن ثبات و قرار
که یک نفس ورق نوبهار برگردد
رهین منت دونان نمی توان گردید
خوشا کسی که ازو روزگار برگردد
کلاه گوشه ی قدرش به خاک راه افتد
عزیزی از در هرکس که خوار برگردد
نمی شود ز مگس خیرگی به راندن دور
ز منع، سفله کجا شرمسار برگردد؟
ز عمر خضر زمانی درازتر باید
که آب رفته به این جویبار برگردد
فرو رود به زمین هرکه از ره باطل
به روشنایی شمع مزار برگردد
مریز رنگ اقامت درین تماشاگاه
که گل پیاده درآید، سوار برگردد
ز بیوفایی آن شوخ چشم نزدیک است
که صائب از سر عهد و قرار برگردد
***
تو سعی کن که دلت ساده از رقم گردد
که دل چو پاک شد از نقش، جام جم گردد
قضا چو تیغ برآرد گشاده ابرو باش
که این سلاح ز چین جبین دو دم گردد
قدم ز دایره ی اختیار بیرون نه
که راه کعبه ی مقصود یک قدم گردد
نظر سیاه نسازد به ملک هر دو جهان
ز درد و داغ تو هر دل که محتشم گردد
گران بود به نظرها چو حلقه ی در مرگ
ز بار منت احسان قدی که خم گردد
به تلخ و شور چو زمزم کسی که قانع شد
چو کعبه در نظر خلق محترم گردد
ز حد خویش برون هرکه پای نگذارد
کبوتری است که پیوسته در حرم گردد
به نقش کم ز بساط جهان قناعت کن
که نقش کم چو شود چشم شور کم گردد
چو می توان به خوشی نقد وقت را گذراند
روا مدار که این خرده خرج غم گردد
***
نسیم گل ز سبکروحیم گران گردد
ز چرب نرمی من مغز استخوان گردد
ز بردباری من موج می شود لنگر
ز خاکساری من صدر آستان گردد
فلک ز بار غم من به خاک بندد نقش
زمین ز بال و پر شوقم آسمان گردد
اگر چه خضر ز آب حیات سیراب است
ز یاد تیغ تواش آب در دهان گردد
شدی چو پیر ز اهل جهان کناری گیر
که هرکه مانده شود بار کاروان گردد
به قسمت ازلی باش از جهان خرسند
که چون فضول شود میهمان گران گردد
چو ماه عید عزیز جهان شود صائب
ز بار درد قد هر که چون کمان گردد
***
ز کاهلی به نظرها جوان گران گردد
که هرکه مانده شود بار کاروان گردد
مکن تکلف بسیار، کز مروت نیست
که میهمان خجل از روی میزبان گردد
مجو زیاده درین میهمانسرا ز نصیب
که میهمان ز فضولی به دل گران گردد
دل آرمیده شود نفس چون به فرمان شد
که ایمنی سبب خواب پاسبان گردد
به بلبلی که بدآموز شد به کنج قفس
زبان مار خس و خار آشیان گردد
نثار عشق جوانمرد کرده نقد حیات
غریب نیست زلیخا اگر جوان گردد
زبان شمع به صد آب و تاب می گوید
که مد عمر سبکسیر از زبان گردد
به قدر آنچه کنند ایستادگی در فکر
سخن به گرد جهان آنقدر روان گردد
به نان خشک قناعت کند سعادتمند
هما ز مغز تسلی به استخوان گردد
ز شورچشمی ادبار غافل افتاده است
سبکسری که به اقبال شادمان گردد
به خرد کردن دانه است آسیا را چشم
مدان ز لطف اگر گردت آسمان گردد
اگر به کوه گرانسنگ پا بیفشارم
ز برق تیشه ی تردست من روان گردد
مکن ز سختی ایام رو ترش صائب
که مغز، نرم ز زندان استخوان گردد
***
ملایمت سپر خصم تندخو گردد
شراب شیشه شکن عاجز کدو گردد
به چشم خویش جهان را سیه کند چو عقیق
ز ساده لوحی خود هر که نامجو گردد
صدف عبث دهنی باز می کند به سؤال
گهر چگونه برابر به آبرو گردد؟
کنند بوی شناسان غلط به ناف غزال
ز نقش پای تو خاکی که مشکبو گردد
رخی که دیده ی خورشید ازو پرآب شده است
چه لایق است به آیینه روبرو گردد؟
همیشه سبز بود حرف هرکه چون طوطی
ز وصل آینه قانع به گفتگو گردد
ز چار موجه به ساحل رساند کشتی خویش
ز خلق هرکه چو صائب کناره جو گردد
***
ملایمت سپر خصم تندخو گردد
شراب شیشه شکن عاجز کدو گردد
به جوی رفته دگر بار آب می آید
که خاک باده کشان عاقبت سبو گردد
اگر تو چشم توانی ز هر دو عالم بست
دل سیاه تو آیینه ی دورو گردد
سیه ز نام به چشم عقیق شد عالم
دگر کسی به چه امید نامجو گردد؟
به حرف هیچ کس انگشت اعتراض منه
که مستفید شود از تو و عدو گردد
کسی که چاشنی بوسه کرده است ادراک
چسان تسلی ازان لب به گفتگو گردد؟
ز خامشی چو توان مایه دار شد صائب
چه لازم است کسی خرج گفتگو گردد؟
***
ز چهره ی تو نظرها پرآب می گردد
ز آتش تو جگرها کباب می گردد
اگر به لب ز سر شیشه پنبه برداری
ز یک پیاله دو عالم خراب می گردد
ز دیده ی تو شود خیره، چشم گستاخی
که بر ورق ورق آفتاب می گردد
حدیث تیغ تو هرجا که در میان آید
دهان زخم شهیدان پرآب می گردد
فسرده ای که در اینجا به داغ عشق نسوخت
در آفتاب قیامت کباب می گردد
به روزگار خط انداز کامجویی را
که این دعا دل شب مستجاب می گردد
هلال غبغب جانان لطافتی دارد
که از اشاره ی انگشت آب می گردد!
مدار چشم اقامت ز برگ عیش جهان
که گل ز گرمرویها گلاب می گردد
ز حسن عاقبت جستجو مشو نومید
که خون سوختگان مشک ناب می گردد
به نور عقل توان جمع ساختن خود را
کتان درست درین ماهتاب می گردد
حجاب عشق گرفته است چشم ما صائب
وگرنه دلبر ما بی حجاب می گردد
***
حجاب پرده ی چشم پرآب می گردد
وگرنه دلبر ما بی نقاب می گردد
همین ز جلوه ی آن شاخ گل خبر دارم
که اشک در نظر من گلاب می گردد
چه عارض است که از پرتو مشاهده اش
به چشم جوهر آیینه آب می گردد
اگر ز ساغر خورشید ذره سرگرم است
ز باده ی که سر آفتاب می گردد؟
امیدوار نباشم چرا به نومیدی؟
سبوی آبله پر از سراب می گردد
ز گریه اختر طالع نمی شود بیدار
نمک به دیده ی بیدرد خواب می گردد
خزان به خون گلستان عبث کمر بسته است
که خودبخود ورق این کتاب می گردد
به خون قسمت من خاک آنچنان تشنه است
که شیر در قدحم ماهتاب می گردد
ز قرب سوختگان دل نمی توان برداشت
چگونه دود جدا از کباب می گردد؟
در آن چمن که منم عندلیب آن صائب
گل از نظاره ی شبنم گلاب می گردد
***
خوشا سعادت آن دل که آب می گردد
که شبنم آینه ی آفتاب می گردد
به آتشی است دل خونچکان من مایل
که شسته روی به اشک کباب می گردد
مشو ز وقت ملاقات دوستان غافل
که هر دعا که کنی مستجاب می گردد
اگرچه موی سفیدست تازیانه ی مرگ
به چشم نرم تو رگهای خواب می گردد
نه از برای تماشاست کوچه گردی من
ز بیم سوختن خود کباب می گردد
همان که در طلبش رفته ای ز خود بیرون
درون خلوت دل بی نقاب می گردد
فسانه می شمرد مست، شور محشر را
کجا به چشم تو از ناله خواب می گردد؟
تپیدن دل ما صائب اختیاری نیست
به تازیانه ی آتش، کباب می گردد
***
گل عذار تو بی آب و تاب می گردد
سواد زلف تو موج سراب می گردد
تبسم تو به این چاشنی نخواهد ماند
شراب لعل تو پا در رکاب می گردد
مرا از آن لب میگون به بوسه ای دریاب
که دمبدم مزه ی این شراب می گردد
به جستجوی لبت آب خضر گرد جهان
عنان گسسته چو موج سراب می گردد
درین محیط که تیغ برهنه موجه ی اوست
غرور پرده ی چشم حباب می گردد
فغان که شبنم بی آبرو درین گلشن
میانه ی گل و بلبل حجاب می گردد
ز وعده اش دل پراضطراب تسکین یافت
عقیق در دهن تشنه آب می گردد
به زلف چشم بتان را توجه دگرست
که فتنه گرد سر انقلاب می گردد
به سنگ ناخن هر تشنه لب که می آید
دهان آبله ما پرآب می گردد
ترا ز دغدغه ی نان نکرد فارغبال
نه آسیا که به چندین شتاب می گردد
تپیدن دل عشاق اختیاری نیست
به تازیانه ی آتش کباب می گردد
ز اشک من جگر بحر آنچنان شد گرم
که در دهان صدف گوهر آب می گردد
به بال کاغذی عقل می پرم صائب
در آن چمن که سمندر کباب می گردد
چه فکرهای لطیف است این دگر صائب
که گل ز شرم تو در غنچه آب می گردد
***
به دیده آب اگر از آفتاب می گردد
دل از نظاره ی روی تو آب می گردد
ز خیره چشمی من آفتاب می لرزید
کنون ز ذره به چشم من آب می گردد
عرق نکردن رویش ز بی حجابی نیست
ستاره محو درین آفتاب می گردد
حجاب عاشق و معشوق پرده ی هستی است
کتان چو ریخت ز هم ماهتاب می گردد
رخش ز باده ی گلرنگ چون برافروزد
به چشم حلقه ی آن زلف آب می گردد
ز خامی آن که در اینجا به داغ عشق نسوخت
در آفتاب قیامت کباب می گردد
سری که نیست ز هوش و خرد گران صائب
سبک ز کسب هوا چون حباب می گردد
***
به دیده آب اگر از آفتاب می گردد
دل از نظاره ی روی تو آب می گردد
میی که چشم تو زان کاسه کاسه می نوشد
به یک پیاله سر آفتاب می گردد
تو چون به جلوه درآیی، ز شرمساری سرو
ز طوق فاخته پا در رکاب می گردد
بغیر بوسه، که از سرگذشتگان دیگر
حریف آن لب حاضر جواب می گردد؟
برآورند به رویش در بهشت به گل
میان ما و تو هرکس حجاب می گردد
ز خط نشد دل سخت تو مهربان، ورنه
به چشم آینه زین دود آب می گردد
مشو ز صبح بناگوش نوخطان غافل
که هر دعا که کنی مستجاب می گردد
سپند غیرت من پای می کند قایم
در آتشی که سمندر کباب می گردد
مرا به آب رسد خانه ی شکیب و قرار
ز درد دیده ی هرکس پرآب می گردد
فریب نعمت الوان چرا خورم صائب؟
مرا که خون به جگر مشک ناب می گردد
***
کجا حریص ملول از گزند می گردد؟
که خاک در دهن حرص قند می گردد
ازان نگاه تو چون تیر می خلد در دل
که گرد آن مژه های بلند می گردد
به گرد آتش روی تو خال از شوخی
گمان برند که همچون سپند می گردد
نوای خارج منصور از تهی مغزی است
صدا ز کاسه ی خالی بلند می گردد
اثر در آن دل سنگین نمی کند صائب
به سنگ ناخن من گرچه بند می گردد
***
سخن ز لعل لبت آبدار می گردد
ز روی گرم تو شبنم شراب می گردد
اگر به آب رسانم بنای میکده را
همان سرم چو حباب از خمار می گردد
خراب صاف ضمیران کنج میکده ام
ز دود آینه شان بی غبار می گردد
چگونه خراب تواند فکند بستر ناز؟
درون پرده ی چشمی که خار می گردد
که کرد شعله ی گستاخ را به چوب، ادب؟
عبث مؤدب منصور، دار می گردد
گهر که چشم و چراغ دکان امکان است
به نیم ناز خریدار، خوار می گردد
ز بس که پاک سرشت اوفتاده ام صائب
گهر ز پاکی من شرمسار می گردد
***
فلک ز لنگر من باوقار می گردد
زمین ز سایه ی من بیقرار می گردد
جنون ز سنگ ملامت نمی کند پروا
چو کبک مست درین کوهسار می گردد
سر کلافه اگر گم نکرده چرخ، چرا
به گرد خاک چنین بیقرار می گردد؟
ز چارپای عناصر پیاده هرکس شد
به دوش چرخ چو عیسی سوار می گردد
ز غرق امن بود کشتی سبکباران
به خار و خس کف دریا کنار می گردد
به آفتاب جمال تو چشم هرکه فتاد
چو سایه گرد تو بی اختیار می گردد
ز دوری تو به من برخورد اگر سیماب
ز بیقراری خود شرمسار می گردد
چنین که چشم تو مست است از شراب غرور
کجا ز سیلی خط هوشیار می گردد؟
چرا خط از لب میگون او نگردد سبز؟
ز باده راز نهان آشکار می گردد
مده عنان سخن را ز دست چون منصور
که چون بلند شود حرف، دار می گردد
مکش سر از خط فرمان تیغ همچو قلم
که دل دو نیم چو شد ذوالفقار می گردد
چو خضر تن به حیات ابد مده زنهار
که آب، سبز درین جویبار می گردد
به هرکه عشق سر زنده ای کرامت کرد
چو شمع در دل شب اشکبار می گردد
اگر ز نعمت الوان به خون شوی قانع
تو را چو نافه نفس مشکبار می گردد
فغان که آدمی از پیش پای خود، آگاه
به روشنایی شمع مزار می گردد
ز خواب قطع نظر کن که وصل گل صائب
نصیب شبنم شب زنده دار می گردد
***
مرا دل از قد خم زنگ ناک می گردد
ز صیقل آینه هرچند پاک می گردد
بود ز جانوران پاک هرچه زنده بود
بغیر نفس که چون مرد، پاک می گردد
بغل گشاده بهشت آیدش به استقبال
ز درد فقر دل هرکه چاک می گردد
ز خلق خوش چه عجب گر ملک شود آدم؟
که خون ز مشک شدن نیز پاک می گردد
برآورد ز گریبان چرخ سر صائب
سری که در قدم عشق تو خاک می گردد
***
اگر بهانه ی طفلان تمام می گردد
به بوسه هم لب لعل تو رام می گردد
امیدها به لبش داشتم، ندانستم
که این قدح به چشیدن تمام می گردد
به عاشقان سیه روز خنده بیدردی است
تو را که صبح بناگوش شام می گردد
شوند آدمیان طفل مشرب از پیری
درین چمن ثمر پخته خام می گردد
تو چون به جلوه زمین را ز باده آب دهی
افق به دور زمین خط جام می گردد
اگرچه لاغری، از فربهی امید مبر
که در دو هفته مه نو تمام می گردد
چنین که می پرد از بهر صید چشم تو را
ز خاک حرص تو افزون چو دام می گردد
کمال نشأه ی اسنان به مهر خاموشی است
خم شراب به خشتی تمام می گردد
شود ز تنگ شکر صائب آنقدر گویا
که رزق طوطی شیرین کلام می گردد
***
ز باده چشم تو ظالم رحیم می گردد
اگر بخیل به مستی کریم می گردد
به جد و جهد اگر گرگ گوسفند شود
شریر هم به ریاضت سلیم می گردد
ز بیکسی به دل صاف من غباری نیست
گهر عزیز شود چون یتیم می گردد
سپند ریشه دوانید در دل آتش
چه وقت اختر ما مستقیم می گردد؟
در آن ریاض غمینم که غنچه ی پیکان
شکفته از دم سرد نسیم می گردد
دل از گشودن لب می شود تهی از درد
ز رخنه ملک اگر مستقیم می گردد
به چشم کم منگر در گناه اندک خویش
که هرچه خرد شماری عظیم می گردد
مده به خلوت دل راه خنده را صائب
که پسته را دل ازین ره دونیم می گردد
***
سری که در ره او بی کلاه می گردد
فلک سوار چو خورشید و ماه می گردد
ز داغ لاله سیراب می توان دریافت
که دل ز باده ی گلگون سیاه می گردد
مبر ز قرب خسان آبروی خود زنهار
که کهربا سبک از برگ کاه می گردد
ز رهبران چه توقع، ز همرهان چه امید؟
مرا که نقش قدم سنگ راه می گردد
سیاه خیمه ی لیلی است پیش اهل جنون
دلی که سرمه ز برق نگاه می گردد
ز شرم عارض او نام ماه حلقه کند
نه هاله است که بر دور ماه می گردد
به خجلت گنه از عذر صلح کن صائب
که عذر پیش کریمان گناه می گردد
***
ز نوبهار کجا گل شکفته می گردد؟
گل از ترانه ی بلبل شکفته می گردد
ز زلف و عارض دلدار غافل افتاده است
دلی که از گل و سنبل شکفته می گردد
کسی کز آبله افتاده در گره کارش
ز خار راه تو گلگل شکفته می گردد
مرا دلی است درین بحر نیلگون چو حباب
که از نسیم تزلزل شکفته می گردد
ز آه سرد چه پرواست لاله رویان را؟
که از نسیم سحر گل شکفته می گردد
گره ز غنچه ی پیکان شود به خون گر باز
گل گرفته هم از مل شکفته می گردد
دلی که گرد کدورت نبرد ازو سیلاب
کجا ز سیر سر پل شکفته می گردد؟
دلی که داشت تغافل به التفات، امروز
ز زخم تیغ تغافل شکفته می گردد
دلی که تنگ گرفته است در میان حرصش
کی از نسیم توکل شکفته می گردد؟
به خاکساری من نیست هیچ کس صائب
اگر فلک ز تحمل شکفته می گردد
***
زمانه ساز به رنگ زمانه می گردد
پرشکسته خس آشیانه می گردد
ز آه خویش بر آن تندخوی می لرزم
که تیر راست به گرد نشانه می گردد
بس است چین جبینی برای رفتن من
که این سمند به یک تازیانه می گردد
تمام خواب غرورست خواجه، زین غافل
که یک دو هفته ی دیگر فسانه می گردد
به خارزار تعلق مبند دل زنهار
که بیضه سنگ درین آشیانه می گردد
به صدر مجلس اگر راه من فتد صائب
ز خاکساری من آستانه می گردد
***
ملال در دل بی مدعا نمی گردد
ز گرد، آب گهر بی صفا نمی گردد
هیشه اول وقت است حق پرستان را
نماز وقت شناسان قضا نمی گردد
کسی که سر به ته بال خویشتن دزدید
رهین منت بال هما نمی گردد
نبست تیغ شهادت دهان زخم مرا
که تشنه سیر ز آب بقا نمی گردد
اگرچه لنگر پرواز چشم گردد کاه
حریف جاذبه ی کهربا نمی گردد
به دیگران چه خیال است آشنا گردد
رمیده ای که به خود آشنا نمی گردد
چو چوب خشک سزاوار سوختن باشد
قدی که بهر عبادت دوتا نمی گردد
برهنه گو نشود منفعل ز پرده دری
به چشم آینه آب از حیا نمی گردد
سخن چو نیست بجا، گفتنش بود آسان
که هیچ تیر هوایی خطا نمی گردد
دلی که راه به آن زلف می برد صائب
به هیچ سلسله ای آشنا نمی گردد
***
ز می پرستی خود لاله برنمی گردد
شب سیاه درونان سحر نمی گردد
دمید خط و دل سخت یار نرم نشد
ز دود، دیده ی آیینه تر نمی گردد
دلیل راحت ملک عدم همین کافی است
که هرکه رفت به آن راه بر نمی گردد
مدار چشم اقامت ز دولت دنیا
که آفتاب ملول از سفر نمی گردد
درین محیط که از صدق می گشاید لب؟
که چون دهان صدف پرگهر نمی گردد
ز شست صاف تو صیدی که زخم بردارد
کباب تا نشود باخبر نمی گردد
مکن ز چتر مرصع به بی کلاهان فخر
که پیش تیر حوادث سپر نمی گردد
درین ریاض بجز آب تیشه، نخل امید
ز هیچ آب دگر بارور نمی گردد
ز آفتاب دل ذره سرد شد صائب
دل من است که از یار برنمی گردد
***
دل رمیده ملول از سفر نمی گردد
فتاد هرکه به این راه بر نمی گردد
شده است خشک چنان چشم من ز بیدردی
که از نظاره ی خورشید تر نمی گردد
مشو به سنگدلی غره ای کمان ابرو
که تیر آه من از سنگ بر نمی گردد
دل از عقیق لب او چگونه بردارم؟
که تشنه سیر ز آب گهر نمی گردد
زمین ساده دلیهاست سخت دامنگیر
ز آبگینه ی من نقش بر نمی گردد
نمی شوند بزرگان ز پاس خود غافل
که تیغ کوه جدا از کمر نمی گردد
سراب تشنه لبان را نمی کند سیراب
که حرص جاه کم از سیم و زر نمی گردد
ز زور آب شناور نمی شود عاجز
ز باده ساقی ما بیخبر نمی گردد
بغیر خون جگر باده ای درین دوران
نصیب صائب خونین جگر نمی گردد
***
نصیب خلق زیاد از نعم نمی گردد
ز بحر، آب گهر بیش و کم نمی گردد
ز عشق پیروی راه و رسم عقل مجوی
که خضر تابع نقش قدم نمی گردد
ز شور حشر چه پرواست راست کیشان را؟
مصاف مانع رقص علم نمی گردد
زمین ز کاسه ی دریوزه، گر شود غربال
فروغ گوهر خورشید کم نمی گردد
به نوبهار جوانی اطاعت حق کن
که چوب، خشک چو گردید خم نمی گردد
بر آن سفال حلال است ذوق تشنه لبی
که از محیط پذیرای نم نمی گردد
درین جهان ننشیند درست، نقش کسی
که همچو سکه به گرد درم نمی گردد
ز تخم سوخته این شیوه ام خوش آمده است
که سبز از نم ابر کرم نمی گردد
نبسته از سر هر موی خویش زناری
پرستش تو قبول صنم نمی گردد
ازان عزیز بود خشت خم که همچو سبو
به دست و دوش برای شکم نمی گردد
بود همیشه رخ سایلش غبارآلود
کسی که آب ز شرم کرم نمی گردد
غمی است بر دل آزادم از جهان صائب
که همچو بار دل سرو کم نمی گردد
***
نمرده، عمر کسی جاودان نمی گردد
خراب تا نشود این دکان نمی گردد
چنان ز قید تعلق سبک بر آمده ام
که از خمار سر من گران نمی گردد
مرا بس است همین آبرو که سجده ی من
غبار خاطر آن آستان نمی گردد
ز بس که شکوه ی خونین به روی هم فرش است
چو غنچه در دهن من زبان نمی گردد
تو از گداز سخن چون هلال تا نشوی
زبان خامه ثریا فشان نمی گردد
گرانی و سبکی گرچه ضد یکدگرند
کسی سبک نشود تا گران نمی گردد
هزار سبحه ی تزویر هست در گردش
در آن حریم که رطل گران نمی گردد
فلک نمی کشدت چون کمان به جانب خود
ز بار درد قدت تا کمان نمی گردد
کدام قافله پا می نهد به وادی عشق
که ذره ذره چو ریگ روان نمی گردد
اگرچه بلبل این باغ نغمه پردازست
حریف صائب آتش زبان نمی گردد
***
جهان حیات کسی را ضمان نمی گردد
که مصدر اثری در جهان نمی گردد
ز کلفت تو چه پرواست سیل حادثه را؟
غبار سد ره کاروان نمی گردد
قدم ز جاده ی راستی برون مگذار
که تیر راست خجل از نشان نمی گردد
نسیم غنچه ی تصویر را به حرف آورد
هنوز یار به من همزبان نمی گردد
ز صبح صادق اگر پیرهن کنم در بر
صداقتم به تو خاطر نشان نمی گردد
شکایت من از افلاک اختیاری نیست
ستم رسیده حریف زبان نمی گردد
چه حاجت است نگهبان سیاه چشمان را؟
به گرد گله ی آهو شبان نمی گردد
تو بی نیاز و بجز حرف گرد سرگشتن
مرا به هیچ حدیثی زبان نمی گردد
محبت است و همین شیوه ی جوانمردی
گمان مبر که زلیخا جوان نمی گردد
ز سنگ تفرقه خالی شده است دامانش
به گرد خاک، عبث آسمان نمی گردد
هزار بار مرا کرد امتحان صائب
هنوز عشق به من مهربان نمی گردد
***
بغیر اشک که راه نگاه من بندد
که دیده قافله ای چشم راهزن بندد؟
روا مدار خدایا که محتسب زر می
به زور گیرد و بر گوشه ی کفن بندد
بغیر سوختن و گریه کردن و مردن
چه طرف شمع ازین تیره انجمن بندد؟
نمی کند گله ام گوش، اگرچه بتواند
در هزار شکایت به یک سخن بندد
نسیم مصر به کوی تو گر گذار کند
عبیر خاک رهت را به پیرهن بندد
به انتقام دل پرخراش، جا دارد
که بیستون کمر قتل کوهکن بندد
عجب مدار ز هر مو چو چنگ اگر نالم
که عشق زمزمه بر تار پیرهن بندد
خزان ز سردی آهم چو بید می لرزد
اگرچه در نفسی نخل صد چمن بندد
به این ثبات قدم شرم باد شبنم را
که صف برابر خورشید تیغ زن بندد
ازین چه سود که دیوار باغ افتاده است؟
که شرم عشق همان در به روی من بندد
نکرد از زر گل بی نیاز بلبل را
کدام مرغ، دگر دل درین چمن بندد؟
که غیر شاعر شیرین سخن دگر صائب
بلند نام شود چون لب از سخن بندد؟
***
ز شکوه گر لبم آن گلعذار می بندد
که ره به گریه ی بی اختیار می بندد؟
اگر تو در نگشایی به روی من از ناز
به آه من که در این حصار می بندد؟
درین ریاض دل جمع غنچه ای دارد
که در به روی نسیم بهار می بندد
به رنگ و بوی جهان دل منه که وقت رحیل
خزان نگار به دست چنار می بندد
ز رشک آبله ی پا دلم پر از خون است
که آب در گره از بهر خار می بندد
یکی هزار شود نقد عمر دیده وری
که دل به سوختگان چون شرار می بندد
مکن چو خضر درین تیره خاکدان لنگر
که آب زنگ درین جویبار می بندد
کسی که بر سخن اهل حق نهد انگشت
به خون خود کمر ذوالفقار می بندد
دلیر بر صف افتادگان عشق متاز
که هر پیاده ره صد سوار می بندد
کند به زخم زبان هرکه منع من ز جنون
به خار و خس ره سیل بهار می بندد
دل از سپهر عبث روی دل طمع دارد
چه طرف آینه از زنگبار می بندد؟
کند ز دولت دنیا ثبات هرکه طمع
به پای برق سبکرو نگار می بندد
خوشا کسی که درین میهمانسرا صائب
گران نگشته بر احباب، بار می بندد
***
زبان شکوه ی ما لعل یار می بندد
لب پیاله دهان خمار می بندد
ز جوش باده ی خم از جای خویشتن نرود
جنون چه طرف ازین خاکسار می بندد؟
غبار خاطر من آنقدر گران خیزست
که ره به جلوه ی سیل بهار می بندد
به من عداوت این چرخ نیلگون غلط است
کدام آینه طرف از غبار می بندد؟
به این امید که در دامن تو آویزد
نسیم پیرهن از مصر بار می بندد
اگر نه روی تو آیینه را دهد پرداز
دگر که آب درین جویبار می بندد؟
کلید آه تو را جوهری اگر باشد
که بر رخ تو در این حصار می بندد؟
به دست، کار جهان را تمام نتوان کرد
جهان ازوست که همت به کار می بندد
جواب آن غزل بلبل نشابورست
که رنگ لاله و گل برقرار می بندد
***
کسی که عیب تو را پیش چشم بنگارد
ببوس دیده ی او را که بر تو حق دارد
ز فوت مطلب جزئی مشو غمین که فلک
ستاره می برد و آفتاب می آرد
به دست غم نشود مبتلا گریبانش
کسی که دامن شب را ز دست نگذارد
به جای خون ز رگ و ریشه اش برآرد دود
به دست درد، دلی را که عشق بفشارد
کسی است صاحب خرمن درین تماشاگاه
که غیر اشک دگر دانه ای نمی کارد
بزرگ اوست که بر خاک همچو سایه ی ابر
چنان رود که دل مور را نیازارد
میان اهل سخن گفتگوی اوست تمام
که هیچ طایفه را بی نصیب نگذارد
تو برخلاف بدان تخم نیکنامی کار
که هرکس آن درود از جهان که می کارد
چو دور عقده گشایی به من رسد صائب
به ناخن مه نو چرخ پشت سر خارد
***
تو را کسی که به گلگشت بوستان آرد
خط مسلمی باغ از خزان آرد
خدا به آن لب جان بخش بخشد انصافی
که بوسه ای ندهد تا مرا بجان آرد
چو مشرق از نفسش عالمی شود روشن
حدیث روی تو هرکس که بر زبان آرد
حجاب روی عرقناک یار، نزدیک است
که پیچ و تاب به گوهر ز ریسمان آرد
نمی کشد ز ره آورد خویشتن خجلت
به یوسف آینه آن کس که ارمغان آرد
یکی است حرف بزرگان، قیاس کن از کوه
که هرچه می شنود بر زبان همان آرد
به برگ سبز کند یاد باغبان صائب
سخن به اهل سخن هرکه ارمغان آرد
***
جز آن دهن که ازو خنده سر برون آرد
که دیده پسته که از خود شکر برون آرد؟
فغان که طوق گلوگیر عشق، قمری را
امان نداد که از بیضه سر برون آرد
دل از عزیزی غربت نمی توان برداشت
ز گوهر آب محال است سر برون آرد
برون نمی رود از مجمر تو نکهت عود
ز محفل تو کسی چون خبر برون آرد؟
به روی سخت توان خرده از بخیل گرفت
که آهن از دل خارا شرر برون آرد
اگر ز کنج قناعت قدم برون ننهی
چو عنکبوت تو را رزق پر برون آرد
تو بیجگر کنی اندیشه از اجل، ورنه
ز شوق راه فنا مور پر برون آرد
هزار ناخن تدبیر غوطه زد در خون
که تا ز عقده ی زلف تو سر برون آرد
همان ز شوق دل خویش می خورد صائب
اگر ز جیب گهر رشته سر برون آرد
***
چه غم ز خاطر ما دیدنی برون آرد؟
چه خار از دل ما سوزنی برون آرد؟
مرا به گوشه ی عزلت کشید وحشت خلق
خوشا رهی که سر از مأمنی برون آرد
درین زمانه که امید دست چربی نیست
مگر چراغ ز خود روغنی برون آرد
فغان که جاذبه ی عشق ماه کنعان را
امان نداد که پیراهنی برون آرد
به آفتاب رسد همچو صبح صافدلی
که از جگر نفس روشنی برون آرد
چو دود هر که درین خاکدان به خود پیچد
امید هست سر از روزنی برون آرد
چو غنچه پاک دهانی سرآمدست اینجا
که سر به جیب برد گلشنی برون آرد
ز درد ما خبرش هست اندکی صائب
کسی که گوهری از معدنی برون آرد
***
فروغ ذره به چشم من آب می آرد
که تاب شعشعه ی آفتاب می آرد؟
فدای آبله ی پای جستجو گردم
که از سراب سبوی پرآب می آرد
شکسته رنگی ما را علاج خواهد کرد
رخی که رنگ به روی نقاب می آرد
ز عشق قسمت ما نیست غیر سینه ی چاک
کتان چه از سفر ماهتاب می آرد؟
در آن ریاض به بی حاصلی سمر شده ام
که نخل موم گل آفتاب می آرد
ز فیض عشق ضعیفان چنان قوی شده اند
که موج رخت به قصر حباب می آرد
هزار میکده خون می کند تهی صائب
کسی که یک سخن تلخ تاب می آرد
***
نظاره ی لب میگون خمار می آرد
گل عذار بتان خار خار می آرد
مکن ز باده ی گلرنگ سرخ چهره ی خویش
که زردرویی آن نشأه بار می آرد
فتادگان رهش از شمار بیرونند
به کوی او که مرا در شمار می آرد؟
چنان که طفل خمش می شود ز جنبش مهد
مرا تپیدن دل برقرار می آرد
نتیجه ی مژه ی اشکبار بسیارست
ز گریه تاک ثمرها به بار می آرد
شکسته دل نشود هرکه از نظاره ی خلق
درست، آینه از زنگبار می آرد
بود ز سنگدلان هایهای گریه ی من
که سیل را به فغان کوهسار می آرد
نظاره ی رخ خورشید طلعتان صائب
به چشم گریه ی بی اختیار می آرد
***
چه نکهت است که باد بهار می آرد؟
که هوش می برد از دل، قرار می آرد
شکوفه ای که ز طرف چمن هوا گیرد
کبوتری است که پیغام یار می آرد
وصال گل به کسی می رسد که چون شبنم
به گلشن آینه ی بی غبار می آرد
غبار حیرت اگر دیده را نپوشاند
که تاب جلوه ی آن شهسوار می آرد؟
دل آن ریاض که سرو تو جلوه گر گردد
دل شکسته صنوبر به بار می آرد
مرا چو برگ خزان دیده می کشد بر خاک
رخی که رنگ به روی بهار می آرد
کدام لاله ز چشم تر آستین برداشت؟
که سیل لخت دل از کوهسار می آرد
چه نعمتی است که بی حاصلان نمی دانند
که تخم اشک چه گلها به بار می آرد
به خاکساری من نیست هیچ کس صائب
که دیدنم به نظرها غبار می آرد
***
کجا به حال مرا چاره ساز می آرد؟
ز خویش هرکه مرا برده، باز می آرد
اگر نه عشق حقیقی درین جهان باشد
که روی من به جهان مجاز می آرد؟
به مهره ی دل مومین من چه خواهد کرد
رخی که آینه را در گداز می آرد
به حمله کوه گران را سبک رکاب کند
غمی که بر سر من ترکتاز می آرد
اگر نه پرده ی چشم جهان شود حیرت
که تاب جلوه ی آن سرو ناز می آرد؟
چنان که ناز تو را دور می کند از من
مرا به سوی تو عجز و نیاز می آرد
مده ز دست حیا را که صید عالم را
به چشم دوخته این شاهباز می آرد
حضور قلب بود شرط در ادای نماز
حضور خلق تو را در نماز می آرد
کند ز کعبه دلالت به دیر حاجی را
مرا ز فکر تو هرکس که باز می آرد
ازان به چشم ره گریه بسته ام صائب
که جای اشک گهرهای راز می آرد
***
نشاط عالم فانی ملال می آرد
چو لاله دل سیهی رنگ آل می آرد
مرا ز کاهش ماه تمام، روشن شد
که هر کمالی با خود زوال می آرد
فریب زینت دنیا مخور ز ساده دلی
که گوشوار زرش گوشمال می آرد
نفس درازی بیجا کمند آفتهاست
به گله گرگ سگ هرزه نال می آرد
اگر عرق، نکند پرده داری رویش
که تاب شعشعه ی آن جمال می آرد؟
به می شکسته شود گر خمار مخموران
مرا نظاره ی ساقی به حال می آرد
کسی که رام کند آهوان وحشی را
تو را به خون جگر در خیال می آرد
نظر ز لفظ به معنی است موشکافان را
مرا به دام کجا خط و خال می آرد؟
خیال آن دهن و فکر آن میان صائب
مرا به عالم فکر و خیال می آرد
***
جواب نامه ی ما را صبا نمی آرد
به چشم، کاغذی از توتیا نمی آرد
زمانه ای است که باد بهار با آن لطف
به سبزه مژده ی نشو و نما نمی آرد
نسیم برق عنان را چه پیش آمده است؟
که رو به کلبه ی احزان ما نمی آرد
به پرسشی نکند یاد، تلخکامان را
لب تو حق نمک را بجا نمی آرد
ازان سبب دل سوزن همیشه سوراخ است
که تاب دوری آهن ربا نمی آرد
چرا نسیم سر زلف در دل شبها
مرا به خاطر آن بیوفا نمی آرد؟
جواب نامه ی جانسوز شکوه ناکان را
به دست برق بده گر صبا نمی آرد
به ترک فقر، کلاه کسی سزاوارست
که سر فرود به بال هما نمی آرد
مجو ز سینه ی اغیار داغ غم صائب
زمین شور گل مدعا نمی آرد
***
چنان کز آن لب خامش عتاب می بارد
ز آرمیدن ما اضطراب می بارد
ترست از عرق شرم چهره ی تو مدام
ستاره دایم ازین آفتاب می بارد
به چشم عاشق لب تشنه سبزه ی لب جوست
اگرچه زهر ز تیغ عتاب می بارد
که گفته است در ابر سفید باران نیست؟
که شرم حسن ز روی نقاب می بارد
دگر کدام جگر تشنه را گداخته است؟
که آب رحم ز موج سراب می بارد
کمر به خون که بسته است تیغ غمزه ی او؟
که همچو جوهر ازو پیچ و تاب می بارد
ز خنده ی که فتاده است در دلم آتش؟
که جای اشک، نمک زین کباب می بارد
ز غافلان چه توقع، که در زمانه ی ما
ز روی دولت بیدار خواب می بارد
ز گریه منع دل داغدار نتوان کرد
ز گوهری که یتیم است آب می بارد
خیال روی که در دل گذشت صائب را؟
که دیگر از دم گرمش گلاب می بارد
***
طراوتی که ز رخسار یار می بارد
کجا ز ابر به چندین بهار می بارد؟
مرا ز روی فروزان شمع روشن شد
که نور از رخ شب زنده دار می بارد
اگر نه دل سیهی راست سوختن لازم
چرا به سوخته دایم شرار می بارد؟
توان به خون دل از سوز عشق برخوردن
که داغ بر جگر لاله زار می بارد
چگونه شیشه ی دل ایمن از شکست شود؟
که سنگ حادثه زین نه حصار می بارد
به خلق فیض رسان باش در زمان حیات
که پیشتر ز خزان نخل بار می بارد
چو نخل هستی من بی برست، حیرانم
که سنگ بر من مجنون چه کار می بارد؟
کراست زهره که اندیشه ی نگاه کند؟
چنین که شرم ز رخسار یار می بارد
فشاند گرد یتیمی گهر ز دامن خویش
همان بر آینه ی من غبار می بارد
ازان همیشه بود روی شمع نورانی
که اشک در دل شبهای تار می بارد
چرا به اختر طالع ننازد اسکندر؟
که نور از آینه اش بر مزار می بارد
فریب راستی از کجروان مخور زنهار
که زهر بیشتر از تیر مار می بارد
ز جرم بی عدد خویش غم مخور صائب
که ابر رحمت حق بی شمار می بارد
***
درشتی از فلک شیشه رنگ می بارد
زمانه ای است که از شیشه سنگ می بارد
لب صدف زده تبخال و ابر بی انصاف
به کام شیر و دهان پلنگ می بارد
گشاده رو سخن سخت نشود ز کسی
به هر دری که بود بسته سنگ می بارد
نه هر که داغ گذارد ز دردمندان است
که زهر چشم ز داغ پلنگ می بارد
تو از فشاندن تخم امید دست مدار
که ابر رحمت حق بی درنگ می بارد
اگر عیار تریهای روزگار این است
ز چهره ی گل امید رنگ می بارد
مدار از گل این باغ سازگاری چشم
که خون بیگنهانش ز چنگ می بارد
چرا عقیق نسازد به سادگی صائب
درین زمانه که از نام ننگ می بارد
***
درین چمن سرسبز آن برهنه پا دارد
که چار موسم چون سرو یک قبا دارد
حریص را نکند نعمت دو عالم سیر
همیشه آتش سوزنده اشتها دارد
نمی توان به تردد عنان رزق گرفت
ز آب و دانه چه در دست آسیا دارد؟
چو مور بال برون آورد ز دانه ی رزق
توکلی که مرا پای در حنا دارد
وجود عاشق اگر چشم آفرینش نیست
همیشه گوشه ی بیماریی چرا دارد؟
شکست ناخن تدبیر بر تو دشوارست
وگرنه هر گرهی صد گرهگشا دارد
دهند جای به پهلوی خودفروشانش
به روز حشر شهیدی که خونبها دارد
ازان زمان که به خون جگر فرو رفتم
به هر چه می نگرم رنگ آشنا دارد
هزار حیف که در دودمان عشق نماند
کسی که خانه ی زنجیر را بپا دارد!
مبر شکایت روزی به آستان کریم
که مسجد از همه جا بیشتر گدا دارد
مدار از گل خورشید دیده، چشم حجاب
ز چشم آب سفر کرده کی حیا دارد؟
غبار سرمه ی چشم است پاک بینان را
نمک به دیده ی من رنگ توتیا دارد
کجاست عالم تجرید، تا برون آیم
ازین خرابه که یک بام و صد هوا دارد
شکفته باش که پامال حادثات شود
کسی که چین به جبین همچو بوریا دارد
حضور خاطر اگر در نماز شرط شده است
عبادت همه روی زمین قضا دارد
نفس شمرده زدن سیل را عنان زدن است
خوش آن که راه به این چشمه ی بقا دارد
ز بس ز نقش تعلق رمیده ام صائب
به مسجدی ننهم پا که بوریا دارد
***
کسی که با تو نشد آشنا که را دارد؟
تو را کسی که ندارد چه آشنا دارد؟
فغان که تاج سر من شده است همچو حباب
تعینی که ز دریا مرا جدا دارد
به راستی ز فلک پیش می توان افتاد
ز نیل می گذرد هرکه این عصا دارد
ز خود برون شده را نقش پا نمی باشد
عبث سر از پی ما عقل نارسا دارد
به خون تپیدن من دورباش عشق بس است
ز پیچ و تاب من این گنج اژدها دارد
حضور سایه ی دیوار خویش هرکس یافت
حذر ز سایه ی بال و پر هما دارد
سفینه ای که به دریای بیکنار افتاد
چه احتیاج به تدبیر ناخدا دارد؟
ترحم است درین بوستان بر آن طاوس
که چشم بد ز پر و بال در قفا دارد
شده است خواب به مخمل حرام از غیرت
ز نقشهای مرادی که بوریا دارد
ز خوردن دل ما نیست عشق را سیری
که بیشتر ز دهن تیغ اشتها دارد
چرا چو زلف نیفتم به پای او صائب؟
مرا که لذت افتادگی بپا دارد
***
اگر چه قامت سرو اعتدال را دارد
کجا نزاکت آن نونهال را دارد؟
ز رستخیز خزان رنگ را نمی بازد
دعای من به دو دست آن نهال را دارد
نه شبنمیم که بالین ز برگ گل سازیم
سر بریده ما زیر بال را دارد
بهار رفت و خزان آب زد بر آتش گل
هنوز بلبل ما قیل و قال را دارد
هلاک شیوه ی انصاف می شود صائب
همین بس است که او این کمال را دارد
***
که می تواند ازان چشم چشم بردارد؟
که ریشه از صف مژگان به هر جگر دارد
مرا کشیده به زنجیر نازک اندامی
که پیچ و تاب سر زلف در کمر دارد
ز بس که محو شدم در نظاره ی قاتل
نشد که زخم من از تیغ آب بر دارد
ز برق و باد قدم وام کن به سیر چمن
که نوبهار ز هر برگ بال و پر دارد
ز کام هر دو جهان آستین فشان گذرد
دل رمیده ی ما تا چه در نظر دارد
ز سست عزمی خود ما به خضر محتاجیم
و گرنه سیل چه حاجت به راهبر دارد
مشو به تافتن رو، ز خصم کجرو امن
هدف ز پشت کمان بیشتر خطر دارد
خطر ز راهزنان کمترست پیرو را
که پیش روی خود از رهنما سپر دارد
مکن ز بستگی کار خویش شکوه که نی
به قدر بند درین بوستان شکر دارد
مگر فتد به غلط سیل را به اینجا راه
وگرنه کیست که ما را ز خاک بردارد
رسید سرو ز بی حاصلی به آزادی
کدام نخل برومند این ثمر دارد؟
ز قرب سیمبران کاهش است قسمت ما
که در گداز بود رشته تا گهر دارد
درآ به عالم آب از جهان هشیاری
که هر حباب در او عالم دگر دارد
از شب دگران راست یک سحر صائب
ز آه سرد شب ما دو صد سحر دارد
***
غریق عشق چه اندیشه از خطر دارد؟
ز سر گذشته چه پروای دردسر دارد؟
اثر مجو ز دعا تا دلت درست بود
که در شکستگی این بیضه بال و پر دارد
پسر تلاش یتیمی کند ز حسن غریب
صدف چه آبله ها در دل از گهر دارد
کسی ز قید جهان همچو سرو آزادست
که با هزار گره دست بر کمر دارد
به شیشه باده ی پر زور کار سنگ دارد
ز بیقراری من آسمان خطر دارد
چنان که از سگ خاموش راهرو ترسد
ز آرمیدگی نفس، دل حذر دارد
چو نیست قسمت صائب حدیث تلخی ازو
چه سود ازین که لبت تنگها شکر دارد؟
***
چه وسعت است که این بحر پرگهر دارد
که هر حباب در او عالم دگر دارد
درین محیط به هر موجه ای که می پیچم
دل رمیده ای از ریگ تشنه تر دارد
چه حکمت است که آسوده تر بود در راه
ز دوش راهروان هر که بار بر دارد
بغیر دل که دو عالم بود به فرمانش
کدام خوشه درین خاکدان دو سر دارد؟
همیشه خازن شهدست از حلاوت عیش
کسی که خانه چو زنبور مختصر دارد
به اشک تاک دل باغبان نمی سوزد
سرشک ما به دل چرخ کی اثر دارد؟
نصیب خاک نشینان بود حلاوت عیش
درین مقام نی بوریا شکر دارد
ز گرد تا نفتاده است آسیای فلک
چرا کسی ز غم رزق دیده تر دارد؟
به جانبی رود از شوق هر نفس دل ما
در آشیانه ی ما بیضه بال و پر دارد
در آن محیط که باد مراد تسلیم است
سفینه از نفس ناخدا خطر دارد
تو گوش چون صدف از سنگ کرده ای، ورنه
زبان موج خبرها ازان گهر دارد
به داغ عشق منه دل که این ستاره ی شوخ
به هر تجلی خود مشرق دگر دارد
به طوف کعبه رسیدن گذشتن است از خود
خوشا کسی که سرو برگ این سفر دارد
به گرد چشم تو آب حیا نمی گردد
درین زمانه که آیینه چشم تر دارد
مده به اهل سخن عرض، فکر خامی را
که همچو طفل خرابات صد پدر دارد
دل تو قابل تأثیر فکر صائب نیست
وگرنه ناله ی ما شعله ی اثر دارد
***
ز چهره ی تو بهشت آب و تاب بردارد
ز جلوه ی تو قیامت حساب بردارد
نصیب سوختگان می رسد ز پرده ی غیب
همیشه آبله آب از سراب بردارد
چنین که خوی تو کرده است عام ناسازی
عجب که آتش سوزان کباب بردارد
چنان عقیق تو از خون خلق شد سیراب
که از مشاهده اش زخم آب بردارد
بغیر لخت دل و پاره ی جگر صائب
چه توشه کس ز جهان خراب بردارد؟
***
تمام رس نبود باده ای که کف دارد
که عیب دار بود گوهری که تف دارد
بغیر آدم خاکی که گوهری است یتیم
کدام ذُر گرانمایه نه صدف دارد؟
ز چشم زخم حصاری است ناتمامیها
که ماه نو، خط آزادی از کلف دارد
برای قطره دهن پیش ابر باز کند
دل پر آبله ای بحر از صدف دارد
سبک مگیر کف پوچ صبح را زنهار
که بحرهای گهرخیز زیر کف دارد
بلاست صحبت ناجنس، وقت طوطی خوش
که گاه حرف ز تمثال خود طرف دارد
غنی ز مال محال است سیر چشم شود
که بحر هم ز صدف سایل بکف دارد
شده است راه تو دور از کجی، وگرنه خدنگ
ز راستی دو قدم راه تا هدف دارد
ز عشق پیروی عاقلان نمی آید
که جا همیشه جگردار پیش صف دارد
شده است سفله نواز آنچنان فلک که پدر
امید بیش به فرزند ناخلف دارد!
خوش است خال به هرجا فتد، نمی دانم
که این ستاره کجا خانه ی شرف دارد
شکسته بال ز پیری شده است صائب، لیک
امید جاذبه ای از شه نجف دارد
***
هنوز نرگس او مستی ازل دارد
هنوز ملک دل از غمزه اش خلل دارد
ز چرب نرمی گفتار می توان دانست
که خاتم لب او موم در بغل دارد
به پاکبازی آن خال اعتماد مکن
که این سیاه درون مهره ی دغل دارد
مباد شکوه ی بیجا کنی ز قسمت خویش
که تیغ سر ز پی مرغ بی محل دارد
ز سرکشی بگذر پای بر فلک بگذار
که راه کعبه ی مقصد همین کتل دارد
چگونه پیله گرفته است کرم را در بر؟
چنان مرا به میان رشته ی امل دارد
من آن مقام بی حاصلم درین عالم
که مایه باخته و چشم بر شتل دارد
فلک به کام دل اهل فقر می گردد
پیاده هرکه شد این اسب در کُتل دارد
کجا به مرتبه ی صلح کُل رسی صائب؟
که مو بموی تو با یکدگر جدل دارد
***
ز نقشهای غریب آنچه جام جم دارد
دل شکسته ی ما بی زیاد و کم دارد
ز صدق و کذب سخن سنج را گزیری نیست
چو صبح تیغ جهانگیر ما دو دم دارد
کدام روز که صد بت نمی تراشد دل؟
خوشا حضور برهمن که یک صنم دارد
کسی که در گره افکنده است کار مرا
هزار ناخن تدبیر دست کم دارد
زبان دراز به خون غوطه می زند آخر
زبان تیغ ز جوهر همین رقم دارد
سبکسری که مدارش بود به پرگویی
همیشه سر به ته تیغ چون قلم دارد
کسی ز سعی به جایی نمی رسد صائب
وگرنه دل ز تردد چه پای کم دارد؟
***
گلی که از عرق شرم دیده بان دارد
خط امان ز شبیخون بلبلان دارد
به عشق نسبت خاصی است ناتوانان را
گهر علاقه ی دیگر به ریسمان دارد
فراغ بال ز مرغان این چمن مطلب
که گر همای بود درد استخوان دارد
فغان که آینه رخسار من نمی داند
که آشنایی تردامنان زیان دارد
بجان رساند مرا داغ دوستان دیدن
چه دلخوشی خضر از عمر جاودان دارد؟
چرا ز غیرت، پروانه خویش را نکشد؟
که شمع با همه ی انجمن زبان دارد
وفا به وعده نکردن خلاف آداب است
وگرنه شکوه ی ما مهر بر زبان دارد
چه حالت است من خسته را نمی دانم
که هرچه جز دل خود می خورم زیان دارد
لباس ماتم بلبل همیشه آماده است
به هر چمن که در او زاغی آشیان دارد
چگونه دیده ی صائب گهرفشان نشود؟
که رو ز ملک خراسان به اصفهان دارد
***
کناره گرد خطرهای بیکران دارد
میانه رو ز دو جانب نگاهبان دارد
شکایتی که ز گردون کنند بی هنران
شکایتی است که تیر کج از کمان دارد
کند چو موم رگ گردن جهان را نرم
چو شمع هرکه زبان شررفشان دارد
ز کدخدایی عقل است آسمان بر پای
وگرنه عشق چه پروای این دکان دارد
ز خود برآمده از خضر بی نیاز بود
به بام رفته چه حاجت به نردبان دارد؟
به نذر داغ تو پیوند می کند باهم
چو قرعه هرکس یک مشت استخوان دارد
ز خواب ناز چرا چشم او شود بیدار؟
شکوه حسن چه حاجت به پاسبان دارد؟
ز درد خویش ندارم خبر، همین دانم
که هرچه جز دل خود می خورم زیان دارد
غبار دیده ی یعقوب خضر راه بس است
نسیم مصر چه حاجت به کاروان دارد؟
چه نسبت است به صدر آستانه را صائب؟
همیشه صدرنشین رو به آستان دارد
***
دل رمیده ی ما شکوه از وطن دارد
عقیق ما دل پرخونی از یمن دارد
یکی است آمدن و رفتن سبکروحان
شکوفه جامه ی احرام از کفن دارد
چو غنچه هرکه به وحدت سرای دل ره برد
حضور گوشه ی خلوت در انجمن دارد
دلی که سوخته ی آن لب چو شکر شد
چو طوطیان ز پر و بال خود چمن دارد
سهیل اگر چه کند سیر لاابالی وار
به هر طرف که رود چشم بر یمن دارد
دلی خزینه ی گوهر شود که چون دریا
هزار مهر ز گرداب بر دهن دارد
ز نافه باد صبا نامه های سربسته
ز هر غزال به آن زلف پرشکن دارد
چه سرمه ها به سخن چین دهد، نظربازی
که راه حرف به آن چشم خوش سخن دارد
ز ناله ای که کند خامه می توان دانست
که کوه درد به دل صاحب سخن دارد
ز یوسفی که تو را در دل است بیخبری
وگرنه هر نفسی بوی پیرهن دارد
چنان ز بوی تو گردید عام بیهوشی
که شبنم آینه پیش رخ چمن دارد
کسی که گوشه گرفته است از جهان صائب
خبر ز چاشنی کنج آن دهن دارد
***
ز خود گسسته چه پروای آن و این دارد؟
به خود رسیده چه حاجت به همنشین دارد؟
ز آسیای فلک بار برده ام بیرون
مرا چگونه تواند فلک غمین دارد؟
امید هست به پروانه ی نجات رسد
چو شمع هرکه نفسهای آتشین دارد
عجب که بر دل مجروح ما گذاری دست
که آستین تو از زلف بیش چین دارد
ازان زمان که مرا بر گرفته ای از خاک
هنوز سایه ی من ناز بر زمین دارد
به خرمنی نرسد برق فتنه را آسیب
که حصن عافیت از دست خوشه چین دارد
ز نوش قسمت زنبور نیست غیر از نیش
ازین چه سود که صد خانه انگبین دارد؟
برای پاکی دامان ما بهار از گل
هزار پنجه ی خونین در آستین دارد
به آب خضر کند تلخ زندگانی را
ز خط عقیق تو زهری که در نگین دارد
ز شرم عارض او آفتاب عالمتاب
به هر طرف که رود چشم بر زمین دارد
تمنعی که به فقر از غنا رسد این است
که شرم فقر دلش را ز غم حزین دارد
به خوردن جگرش در لباس، دندانی است
گهر به ظاهر اگر رشته را سمین دارد
یکی است نقش چپ و راست در نگین صائب
کجا خبر دل حیران ز کفر و دین دارد؟
***
خوشم به باده ی گلگون که رنگ او دارد
رگی ز تلخی آن یار تندخو دارد
سر بریده ی شبنم به آفتاب رسید
همان امید مرا گرم جستجو دارد
چگونه جلوه کند آفتاب یکرنگی؟
درین زمانه که آیینه پشت و رو دارد
همین نه گردن شیطان ز کبر دارد طوق
به هر که بنگری این طوق در گلو دارد
ز بوی یاسمن یأس مغز من تازه است
گل امید ندانسته ام چو بو دارد
ز لاله زار شهادت قدم برون مگذار
بغیر تیغ که آبی دگر به جو دارد؟
مجوی سر خط آزادی از فلک صائب
که خود ز کاهکشان طوق در گلو دارد
***
همین نه فاخته در سر هوای او دارد
به هر که بنگری این طوق در گلو دارد
کسی که سر به دو عالم فرو نمی آرد
یقین شناس که در سر هوای او دارد
ز هیچ ذره ی ناچیز سرسری مگذر
که زیر پرده هزار آفتاب رو دارد
درین محیط به هر قطره ای که می نگرم
نصیب خاصی از فیض عام او دارد
هزار بار مرا سوخت عشق و داد به باد
همان دلم رگ خامی ز آرزو دارد
بشوی دست و دل خویش از علایق پاک
که در نماز بود هرکه این وضو دارد
گلی که رنگ من از بوی او شکسته شده است
هزار مرحله افزون به رنگ و بو دارد
به عهد لعل لب آبدار او رگ سنگ
چو تاک گریه ی مستانه در گلو دارد
ز تاج پادشهان پایتخت می سازد
کسی که همچو گهر پاس آبرو دارد
به جرم بیخودی ای محتسب مرا مشکن
که از خم است اگر باده ای سبو دارد
ز چشم ما که کند اشک پاک، در جایی
که آب روی گهر قدر آب جو دارد
جواب آن غزل است این که عارفی گفته است
ندانم آن گل خودرو چه رنگ و بو دارد
***
چه باده غنچه ی این باغ در سبو دارد؟
که هر نواطلبی برگ عیش ازو دارد
نمی توان به اثر از بهار قانع شد
وگرنه سنبل و گل آب و تاب ازو دارد
وضوی عشق همین دست شستن از دنیاست
به آبرو بود آن کس که این وضو دارد
چو عنکبوت تو را کار ریسمان بازی است
دل تو تا رگ خامی ز آرزو دارد
سخن ز راه نظر بی غبار می خیزد
وگرنه طوطی ما راه گفتگو دارد
ز خود برون شدن ما به جوش دل بسته است
ز چشمه قوت رفتار آب جو دارد
چو مور دست سلیمان بود بر او زندان
به آستان قناعت کسی که خو دارد
به دوستان چه نویسم که سر برون آرند؟
مرا که خامه ز بخت سیاه مو دارد
به آفتاب ز افتادگی توان پیوست
وگرنه شبنم ما پای جستجو دارد
در آب تلخ، صدف تلخکام ازان نشود
که رخنه ی لبش از خاموشی رفو دارد
مرا به حلقه ی دامی است هر نفس سر و کار
خوش آن اسیر که یک طوق در گلو دارد
به صدق هرکه نهد سر به پای خم صائب
همیشه در ته سر دست چون سبو دارد
***
گلی که بلبل ما برگ عیش ازو دارد
هزار مرحله افزون به رنگ و بو دارد
خبر کسی که ازان حسن عالم آرا یافت
به هر طرف که کند روی، رو به او دارد
به آبرو ز حیات ابد قناعت کن
که خضر وقت بود هرکه آبرو دارد
به فکر پا سر آزادگان نمی افتد
که سرو، پای به گل در کنار جو دارد
دو هفته گرمی هنگامه اش نباشد بیش
علاقه هر که چو بلبل به رنگ و بو دارد
میان خوف و رجا حالتی است عارف را
که خنده در دهن و گریه در گلو دارد
ز حرف حالت بی مغز را توان دریافت
که در پیاله بود هرچه در کدو دارد
به سرو سرکشی افتاده است کار مرا
که رفتن دل من حکم آب جو دارد
ز سیر عالم بالا نمی شود غافل
چه شد که سرو به گل پای جستجو دارد
نخورده کرد سیه مست عندلیبان را
چه باده غنچه ی این باغ در سبو دارد؟
به چاره ساز ز بیچارگی توان پیوست
ترحم است بر آن کس که چاره جو دارد
فغان که آب نگردیده دل چو شبنم گل
کشش توقع ازان آفتاب رو دارد
امید لطف ز خورشید طلعتی است مرا
که آب زندگی آتش ز خوی او دارد
اگرچه سر به هوا اوفتاده آن خم زلف
خبر ز پیچش عشاق موبمو دارد
به هیچ رشته ی جان نیست تن پرستان را
علاقه ای که دل من به زلف او دارد
بجز سپند کز آتش نمی کند پروا
که ره به محفل آن ترک تندخو دارد؟
به هیچ چیز تسلی نمی شود صائب
که حرص عادت طفل بهانه جو دارد
***
کسی که دل به خیال تو در گرو دارد
به هر نفس که برآرد حیات نو دارد
نمی رسد به زبان خموش آسیبی
خط مسلمی این خوشه از درو دارد
مکن تعجب اگر نیست چرخ را آرام
کز این پیاده بسی چرخ در جلو دارد
همیشه عید بود در سرای آن قانع
که در نظر لب نانی چو ماه نو دارد
گل از ترانه ی بلبل به خاک و خون غلطید
سخن ازوست که گوش سخن شنو دارد
هنر ز فقر کند در لباس عیب ظهور
که نان گندم درویش طعم جو دارد
در آن مقام که مقصود بی نشان باشد
خطر ز سنگ نشان بیش راهرو دارد
دلیل تیره دلان فکرهای بی مغزست
که سیل از خس و خاشاک پیشرو دارد
دل دو نیم برد زیر خاک چون گندم
علاقه هرکه به این نشأه نیم جو دارد
ز هم نمی گسلد کاروان ملک عدم
کجا جهان وجود این برو برو دارد؟
ز جذب عشق بود بیقراری صائب
که موج را کشش بحر، خوش جلو دارد
***
درین محیط چو غواص هرکه ته دارد
چو موج به که سر رشته را نگه دارد
شراب روز دل لاله را سیه دارد
چه حاجت است به شاهد سخن چو ته دارد؟
عنان سیل سبکرو به دست خودرایی است
پیادگی است که اندازه را نگه دارد
مشو مقید رهبر، قدم به راه گذار
که شش جهت به خرابات عشق ره دارد
ز دار و گیر خرد فارغند بی مغزان
ز سر گذشته چه پروای پادشه دارد؟
دلیل منزل آزادگان سبکباری است
به منزلی نرسد هرکه زاد ره دارد
برآورد ز گریبان رستگاری سر
کسی که مرتبه از خجلت گنه دارد
به بحر غور سخن گر فرو توانی رفت
بدانی این سخنان بلند ته دارد
اگر عبیر شود مغز من شگفت مدان
نسیم زلف دماغ مرا تبه دارد
چو آفتاب بکش جام آتشین بر سر
که از خمار، عذار تو رنگ مه دارد
اگر به غور معانی رسیده ای صائب
ازین غزل مگذر سرسری که ته دارد
***
شراب روز دل لاله را سیه دارد
ازین سخن مگذر سرسری که ته دارد
فروغ مشعل خورشید کرم شب تاب است
چنین که زلف تو روز مرا سیه دارد
چه فیضها صدف از پرتو خموشی یافت
گهر شود به کفش آب، هرکه ته دارد
چگونه بدر نگردد هلال غبغب او؟
ز ناز بالش خورشید تکیه گه دارد
عنان گسسته چو سیلاب می روم، بفرست
توجهی که عنان مرا نگه دارد
چسان برون ندهم شعله ی شکایت را؟
ازان دلی که چو مجمر هزار ره دارد
گشود بند قبا بی حجاب، آه کجاست
که چشم روزن این خانه را نگه دارد
درازدستی در کاروان احسان نیست
وگرنه چندین یوسف هنر به چه دارد
کسی که فکر سر خود نمی کند صائب
همیشه باد به کف، خاک در کله دارد
***
خوشا کسی که ز عالم کناره ای دارد
به روزنامه ی هستی نظاره ای دارد
نظر به جلوه ی مستانه ی که افکنده است؟
که روزگار دماغ گذاره ای دارد
ز دستگیری غمخوارگان فریب مخور
که بحر عشق غم بیکناره ای دارد
اگر ز برگ خزان دیده می رود زردی
شکسته رنگی ما نیز چاره ای دارد
منم که پاک بود با فلک حساب مرا
وگرنه هرکه تو بینی ستاره ای دارد
ز داغ من دل اهل حساب پرخون است
وگرنه ریگ بیابان شماره ای دارد
منم که نیست پناهی درین محیط مرا
وگرنه دُر ز صدف گاهواره ای دارد
اگر به خاک فتد حسن، آسمان سیرست
گل پیاده غرور سواره ای دارد
اشاره فهم نمانده است ورنه هر سر خار
به سوی عالم وحدت اشاره ای دارد
سخن به خوش نمکی شور در جهان فکند
به قدر اگر نمک استعاره ای دارد
کسی ز جیب گهر سر برآورد صائب
که رشته ی نفس پاره پاره ای دارد
***
شکفتگی ز می ناب تازگی دارد
نشاط در ره سیلاب تازگی دارد
درین زمانه که خون خوردن است بیدردی
شراب خوردن احباب تازگی دارد
درین بساط که آیینه خانه بر دوش است
گران رکابی سیماب تازگی دارد
به زخم من که ز الماس رو نمی تابد
نمک فشانی مهتاب تازگی دارد
تغافل تو به یک زخم کار عالم ساخت
ترحم از دل قصاب تازگی دارد
نظر به صبح بناگوش اوست موج سراب
اگرچه پرتو مهتاب تازگی دارد
میان تیره دلان دشمنی است رسم قدیم
نزاع آینه و آب تازگی دارد
ز پیچ و تاب من آن چشم شوخ دلگیرست
ز موج، شکوه ی گرداب تازگی دارد
غریب نیست ز سیل ایستادگی صائب
شکیب عاشق بیتاب تازگی دارد
***
صراحیی که دم صبح قلقلی دارد
چو بلبلی است که مد نظر گلی دارد
زبان شانه ز وصفش به یکدیگر پیچید
کجا بهشت چو آن زلف سنبلی دارد؟
سرم ز شعله ی سودا چو دود می گردد
مگر دلم سر پیوند کاکلی دارد؟
ز حال صائب و نومیدیش چه می پرسی
نمی رسد به تو دستش، توکلی دارد
***
به سینه هرکه تمنای نوگلی دارد
ز هر الف به نظر شاخ سنبلی دارد
عزیمت تو فتاده است در توکل سست
وگرنه بحر ز هر موجه ای پلی دارد
منم که روزی من پشت دست افسوس است
وگرنه خار به کف دامن گلی دارد
چو موج، بی خطر از بحر می رسد به کنار
به دست هرکه عنان توکلی دارد
کلاه شعله اگر کج نهد سزاوارست
گل چراغ چو پروانه بلبلی دارد
به پای هر که خلیده است از گلی خاری
بر آن قفس نزند گل که بلبلی دارد
جگر خراش فتاده است تیشه ی غیرت
وگرنه کوهکن ما تحملی دارد
کدام برق تجلی ز ابر بیرون تاخت؟
که کوه طور عجایب تزلزلی دارد
کدام مطلب عالی است در نظر دل را؟
که بر مراد دو عالم تغافلی دارد
بجز فتادگی ما که برقرار بود
ترقی همه در پی تنزلی دارد
مخور فریب تواضع ز خصم بد گوهر
که آب تیغ ز قد دو تا پلی دارد
تویی که فارغی از فکر عاقبت صائب
وگرنه صورت بی جان تأملی دارد
***
خوش آن که از دو جهان گوشه ی غمی دارد
همیشه سر به گریبان ماتمی دارد
تو مرد صحبت دل نیستی، چه می دانی
که سر به جیب کشیدن چه عالمی دارد
اگر چه ملک عدم کم عمارت افتاده است
غریب دامن صحرای خرمی دارد
مکن ز رزق شکایت که کعبه با آن قدر
ز تلخ و شور همین آب زمزمی دارد
هزار جان مقدس فدای تیغ تو باد
که در گشایش دلها عجب دمی دارد!
لب پیاله نمی آید از نشاط بهم
زمین میکده خوش خاک بی غمی دارد
مباد پنجه ی جرأت در آستین دزدی
کمان چرخ مقوّس همین دمی دارد
تو محو عالم فکر خودی، نمی دانی
که فکر صائب ما نیز عالمی دارد
***
چه باک حسن ز چشم پر آب می دارد؟
که باده آتش از اشک کباب می دارد
عجب که روی به آیینه بی نقاب آرد
چنین که حسن تو پاس حجاب می دارد
ز چشم شوخ بتان مردمی مدار طمع
کجا غزال حرم مشک ناب می دارد؟
تو را ز کوه فتاده است سخت تر دل سنگ
و گرنه ناله ی عاشق جواب می دارد
امید فرش بود در دل هوسناکان
زمین شور فراوان سراب می دارد
چه نسبت است به مور آن میان نازک را؟
میان مور کی این پیچ و تاب می دارد؟
اگر چه در دل سنگ است لعل زندانی
امید تربیت از آفتاب می دارد
غم من است که بیش است از حساب و شمار
وگرنه ریگ بیابان حساب می دارد
به خاک بستم اگر نقش، نیستم غمگین
که سایه بال و پر از آفتاب می دارد
نچیده است گلی از ریاض ساده دلی
سیه دلی که نظر بر کتاب می دارد
ز چشم دولت بیدار خواب می جوید
ز عشق هر که تمنای خواب می دارد
امید لطف نسازد به آب اگر ممزوج
که تاب باده ی صرف عتاب می دارد؟
ز شعر هر که کند آبرو طمع صائب
توقع از گل کاغذ گلاب می دارد
***
چه باک دانه ی خال از گزند می دارد؟
ز چشم زخم چه پروا سپند می دارد؟
اگر ز ناله ی من آن طبیب خوشدل نیست
چرا همیشه مرا دردمند می دارد؟
به گرد آهوی وحشی نمی رسد فریاد
دل رمیده چه پروای پند می دارد؟
فتاده است چو بادام هرکه چرب زبان
همیشه بستر و بالین ز قند می دارد
ملال خاطر هرکس به قدر همت اوست
که چین به قدر بلندی کمند می دارد
هلاک نرگس جادوی او شوم صائب
که زنده ام به نگاه کشند می دارد
***
سیه دل از غم دنیا خطر نمی دارد
که خون مرده غم نیشتر نمی دارد
ز انقلاب جهان فارغند بی مغزان
کف از تلاطم دریا خطر نمی دارد
به قدر تلخی محنت بود حلاوت عیش
نیی که بند ندارد شکر نمی دارد
صفای سینه ز اهل نفاق چشم مدار
شب سیاه درونان سحر نمی دارد
یکی است در دل ما سوز داغ کهنه و نو
درین چمن رگ خامی ثمر نمی دارد
ز گل شکایت بلبل دلیل خامیهاست
که هرچه سوخته گردد شرر نمی دارد
بود عزیز نظرها کسی که چون نرگس
ز پشت پای ادب چشم بر نمی دارد
درین ریاض زمین گیر خواریم صائب
که مهر را کسی از خاک بر نمی دارد
***
فسرده دل نفس خونچکان نمی دارد
زمین شوره گل و ارغوان نمی دارد
مپرس راه خرابات را ز زاهد خشک
که تیر کج خبری از نشان نمی دارد
به گرمی طلب آید به دست دامن رزق
تنور سرد نصیبی ز نان نمی دارد
جهان نوردی دیوانه اختیاری نیست
خبر ز گردش خود آسمان نمی دارد
ز سایه وحشت صیاد می کند آهو
دل رمیده تعلق به جان نمی دارد
نمی شود کف دریادلان شود بی برگ
حنای پنجه ی مرجان خزان نمی دارد
گل از نظاره ی او بی حجاب چیند غیر
که گلفروش غم بلبلان نمی دارد
تمام رحمت و لطفند اهل دل صائب
که میوه های بهشت استخوان نمی دارد
***
درین بهار به گلزار رفتنی دارد
به پای بوی گل از خود گذشتنی دارد
کنون که نرگس شهلا گشود چشم از خواب
به چشم روشنی باغ رفتنی دارد
ز نوبهار برومند گردد امیدش
به توبه هرکه امید شکستنی دارد
ز برگریز خزان، بلبلی است فارغبال
که زیر بال و پر خویش گلشنی دارد
به چار موجه ی وحشت فتد ز یاد بهشت
ز گوشه ی دل خود هر که مأمنی دارد
مرا به گوهر شب تاب رشک می آید
که در چراغ خود از آب روغنی دارد
ز بس که چشم من از چشم شور ترسیده است
به خانه ای ننهد پا که روزنی دارد
برون ز اطلس گردون نمی رود صائب
علاقه هرکه چو عیسی به سوزنی دارد
***
ز عشق هرکه به دل داغ روشنی دارد
ازین خرابه به فردوس روزنی دارد
اگر به خلد رود روی بر قفا باشد
ز گوشه ی دل خود هر که مأمنی دارد
ز بیم خار خورد در لباس دایم خون
چو گل کسی که درین باغ دامنی دارد
ز دوستان گرامی که می رود به سفر؟
که دل تهیه ی از خویش رفتنی دارد
هزار عقد گهر را به نیم جو نخرد
دلی کز آبله هر گوشه خرمنی دارد
گذشتن از سر مطلب رساتر افتاده است
وگرنه کعبه ی مقصد رسیدنی دارد
شکوه عشق به زنجیر بسته است مرا
خوش آن که رخصت در خون تپیدنی دارد
صدای شهپر جبریل از صبا شنود
چو غنچه هر که دماغ شکفتنی دارد
به یک قرار دو شب نیست روشنایی ماه
خوش آن چراغ که از خویش روغنی دارد
دل شکسته ی عشاق می شود پامال
وگرنه کوچه ی زلفش دویدنی دارد
به فکر خویش نباشند صاحبان نظر
دلش دو نیم بود هرکه سوزنی دارد
ز یاد روی تو صائب درین خراب آباد
همیشه پیش نظر باغ و گلشنی دارد
***
عذار نوخط دلدار دیدنی دارد
گلی که می رود از دست چیدنی دارد
اگر چه خشک شد از خط عقیق سیرابش
به بوی می لب ساغر مکیدنی دارد
دهان تنگدل او به هیچ می رنجد
وگرنه آن لب میگون گزیدنی دارد
هنوز گل ز رخش دسته می توان بستن
هنوز سبزه ی خطش چریدنی دارد
هنوز سیب ذقن رنگ را نباخته است
هنوز میوه ی این باغ چیدنی دارد
هنوز نرگس فتان او جنون فرماست
هنوز کوچه ی زلفش دویدنی دارد
ز خط گزیده شد آن شکرین دهان و بجاست
لبی که خیر ندارد گزیدنی دارد
تو را دماغ پریشان شود ز نکهت گل
وگرنه ناله ی صائب شنیدنی دارد
***
قدم به چشم من خاکسار نگذارد
ز ناز پا به زمین آن نگار نگذارد
امیدوار چنانم که جذب عشق مرا
میان اهل هوس شرمسار نگذارد
رسید نوبت خط، بیش ازین مروت نیست
که دست بر دل من آن نگار نگذارد
چها کند به دل بیقرار من شوخی
که آب آینه را برقرار نگذارد
به آه و ناله ی من ره که می تواند بست؟
مرا به خلوت اگر پرده دار نگذارد
کسی که بار ز دل بر نمی تواند داشت
به دوش خلق همان به که بار نگذارد
به نامرادی و بی حاصلی خوشم، ترسم
به حال خویش مرا روزگار نگذارد
توقعی که مرا از سپهر هست این است
که آرزوی مرا در کنار نگذارد
به خار خار محبت امیدها دارم
که زیر خاک مرا برقرار نگذارد
به خون خویش زند غوطه راه پیمایی
که پا شمرده درین خارزار نگذارد
رسد به آب بقا پاک طینتی صائب
که دل به هستی ناپایدار نگذارد
***
به گرد تربت روشندلان دلیر مگرد
که ابر، سینه ی خورشید را نسازد سرد
جریده شو که رسد پیشتر به صید مراد
شود چو تیر ز همصحبتان ترکش فرد
به خوردن دل خود از نصیب قانع شو
که آب و نان جهان مرد را کند نامرد
ز خار راه پر و بال می دهد سامان
چو گردباد شود رهروی که تنهاگرد
به جای خون ز رگ و ریشه اش برآید دود
اگر چنین دل پرخون من فشارد درد
چه حاجت است به شمشیر، تیزدستان را؟
که هست در کف دشمن مرا سلاح نبرد
ز اهل درد مس من طلای خالص شد
که کیمیای وجودست دیدن رخ زرد
به سرکشی مشو از خصم خاکسار ایمن
که خط برآورد از روی همچو آتش گرد
اگر چه دیر به جوش آمدم به این شادم
که هرچه دیر شود گرم، دیر گردد سرد
ز ماه چهره ی آفاق گشت مهتابی
که از طمع نشود رنگ هیچ کافر زرد!
عجب که رخنه کند عیش در دل صائب
که داغ بر سر داغ است و درد بر سر درد
***
چگونه جان ز تنم هجر سینه تاب برد؟
من آن نیم که مرا در فراق خواب برد
ز روی کاتب اعمال شرم کن، تا کی
به نامه ی عملت حرف خورد و خواب برد؟
زمان دولت تر دامنان سبکسیرست
کسی چه شکوه ی شبنم به آفتاب برد؟
من و جدایی ازان آستان، خدا نکند!
مگر ز بزم تو بیرون مرا شراب برد
بغیر آه نداریم سینه پردازی
غبار تفرقه جغد از دل خراب برد
فتاده است مرا کار با خودآرایی
کز آب آینه، از چشم، گرد خواب برد
کجاست قاصد از سرگذشته ای صائب؟
کز این غبار سجودی به آن جناب برد
***
بیاض گردن او دست من ز کار برد
بیاض خوش قلم از دست اختیار برد
بجز خط تو کز او چشمها شود روشن
که دیده گرد که از دیده ها غبار برد؟
به خون کسی که تواند خمار خویش شکست
چرا به میکده دردسر خمار برد؟
نشُسته است به خون گرچه هیچ کس خون را
مرا غبار ز دل سیر لاله زار برد
ز ضعف تن به زمین نقش بسته ام صائب
مگر مرا تپش دل به کوی یار برد
***
ز زیر تیغ تغافل شکیب من جان برد
مرا به رنجش بیجا ز جای نتوان برد
ز بوی پیرهن مصر بی دماغ شود
صبا که راه به آن غنچه ی گریبان برد
من آن زمان ز دل چاک چاک شستم دست
که شانه راه به آن زلف عنبرافشان برد
ز مور خط تو در حیرتم که از لب تو
چگونه چاشنی خنده های پنهان برد
اگر چه خامه ام آتش به زیر پا دارد
حدیث شوق به پایان نیارد آسان برد
فغان که غنچه ی مشکل گشای دل امروز
مرا برای نسیمی به صد گلستان برد
لب تو زیر خط سبز چون نهان گردید؟
چگونه مورچه ای خاتم سلیمان برد؟
به جای طوطی شکرشکن، که جز صائب
ز هند بخت سیه جانب صفاهان برد؟
***
تو آن نه ای که ره از خود بدر توانی برد
نمرده از سر خود دردسر توانی برد
کمر نبسته به قصد هلاک خود چون شمع
کجا ز بزم جهان تاج زر توانی برد؟
ز شاخ خشک تو آن روز گل توانی چید
که در بهار سری زیر پر توانی برد
تو را ستیزه به گردون خوش است در وقتی
که التجا به سپهر دگر توانی برد
به داغ عشق اگر آشنا شوی امروز
در آفتاب قیامت بسر توانی برد
گره نکرده نفس را به سینه چون غواص
کجا ز بحر حقیقت گهر توانی برد؟
نه آنچنان ز خود افتاده ای تو غافل دور
که ره به منزل اصلی دگر توانی برد
اگر به خشک لبی چون صدف شوی قانع
به خانه نهر ز آب گهر توانی برد
تو کز صفای دل خویش عاجزی صائب
کلف چگونه ز روی قمر توانی برد؟
***
خوش آن که چون گل ازین باغ خنده رو گذرد
چو برق بر خس و خاشاک آرزو گذرد
گره ز غنچه ی پیکان به عطسه بگشاید
اگر نسیم بر آن زلف مشکبو گذرد
ملایمت سپر سیل حادثات بود
شراب شیشه شکن مشکل از کدو گذرد
به سرعتی که کند سیر، ماه در ته ابر
ز پیش چشم من آن آفتاب رو گذرد
کسی که حفظ کند آبروی غیرت را
تمام مدت عمرش به یک وضو گذرد
سیاهروی بود پیش اهل حال کسی
که همچو خامه مدارش به گفتگو گذرد
به آفتاب جهانتاب می رسد صائب
سبکروی که چو شبنم ز رنگ و بو گذرد
***
فروغ روی تو چون از نقاب می گذرد
عرق ز پیرهن آفتاب می گذرد
به خون دل گذرد روزگار سوختگان
مدار شعله به اشک کباب می گذرد
ازین چه سود که در گلستان وطن دارم؟
مرا که عمر چو نرگس به خواب می گذرد
ز پیش خرمن من برق از کم آزاری
به آرمیدگی ماهتاب می گذرد
کسی چگونه کند هوش را عنانداری؟
که موج لاله و گل از رکاب می گذرد
بنای توبه ی سنگین ما خطر دارد
اگر بهار به این آب و تاب می گذرد
به تشنگی گذرد ز آب زندگانی صائب
کسی که موسم گل از شراب می گذرد
***
مرا به زخم زبان روزگار می گذرد
مدار آبله ی من به خار می گذرد
به اعتبار عزیز جهان شدن سهل است
عزیز اوست که از اعتبار می گذرد
به آب و رنگ جهان هرکه چشم کرد سیاه
چو لاله با جگر داغدار می گذرد
نفس شمرده برآور که خود حسابان را
حساب زود به روزشمار می گذرد
ز غفلت آن که نگیرد ز دیگران عبرت
ز صیدگاه جهان بی شکار می گذرد
دل رمیده بود در بغل بیابانگرد
که موج در دل بحر از کنار می گذرد
چه سود ازین که سراپا چو نرگسی همه چشم؟
تو را که عمر به خواب و خمار می گذرد
به قدر جام تو از باده می کنی مستی
وگرنه بحر ازین جویبار می گذرد
به وصل سوخته ای زود خویش را برسان
وگرنه خرده ی جان چون شرار می گذرد
مخور ز بیخبری روی دست بیکاری
که مزد می رود و وقت کار می گذرد
عجب که صورت دیوار جان نمی یابد
به محفلی که در او حرف یار می گذرد
اگرچه وعده ی خوبان وفا نمی دارد
خوش آن حیات که در انتظار می گذرد
ترحم است بر آن مرده دل که از دنیا
به روشنایی شمع مزار می گذرد
در آن چمن که تو لنگر فکنده ای صائب
گل پیاده سبک چون سوار می گذرد
***
صباح مستی و شام خمار می گذرد
خوشی و ناخوشی روزگار می گذرد
اگر ز شش جهت آیینه پیش رو دارم
ز هفت پرده ی چشمم غبار می گذرد
بیا که جوش گل بوسه است روی تو را
مرو که عمر چو باد بهار می گذرد
هر آنچه از پسر ناخلف رود به پدر
ز اهل عصر بر این روزگار می گذرد
همیشه روی تو یک پیرهن عرق دارد
که آب گوهر بر یک قرار می گذرد
به دامن افق آن صبح شوربختم من
که عمر خنده ی من در خمار می گذرد
بغیر خامه ی دریانژاد من صائب
که از سر گهر شاهوار می گذرد؟
***
تو را چه غم که شب ما دراز می گذرد؟
که روزگار تو در خواب ناز می گذرد
غرض ز سنگدلی داغ کردن شهداست
به لاله زار اگر آن سرو ناز می گذرد
نیازمندی ازو همچو ناز می بارد
ز ناز اگر چه ز من بی نیاز می گذرد
ز پا کشیدن زلف و غبار خط پیداست
که وقت خوبی آن دلنواز می گذرد
تو همچو باد سبک می روی، چه می دانی
بر این خرابه چه از ترکتاز می گذرد؟
ز پرده داری دل سینه ام چو گل شد چاک
چه بر صدف ز گهرهای راز می گذرد
حیات زنده دلان در گداز خویشتن است
نمرده شمع کجا از گداز می گذرد؟
خبر ز عشق حقیقی ندارد آن غافل
که زندگیش به عشق مجاز می گذرد
ز کشور دل محمود گرد می خیزد
اگر نسیم به زلف ایاز می گذرد
زبان تیغ شهادت چنان فریبنده است
که خضر از سر عمر دراز می گذرد
چو صائب آن که به دولتسرای فقر رسید
ز صاحبان کرم بی نیاز می گذرد
***
ز خط صفا لب میگون یار پیدا کرد
بهار نشأه ی این باده را دوبالا کرد
گره ز غنچه ی پیکان گشودن آسان است
دل گرفته ی ما را نمی توان وا کرد
درین ریاض به بی حاصلی علم گردد
چو سرو مصرع موزونی آن که انشا کرد
سیاه کرد به چشمش جهان روشن را
اگرچه در تن خفاش روح عیسی کرد
مرا به دست تهی همچو شانه می باید
گره ز کار پریشان عالمی وا کرد
نمی رسد به زمین پایش از صدای رحیل
سبکروی که سرانجام زاد عقبی کرد
ز تیغ حادثه پروا نمی کند عاشق
ز موج تر نشود هرکه دل به دریا کرد
در آفتاب جهانتاب محو شد صائب
چو شبنم آن که دل خویش را مصفا کرد
***
همین نه چشم مرا روشن آن دلارا کرد
که ذره ذره خاک مرا سویدا کرد
امید هست کند رحم بر غریبی ما
همان که قطره ی ما را جدا ز دریا کرد
ز ذره ذره کشد ناز مهر عالمتاب
نظر کسی که به آن حسن عالم آرا کرد
چو نقش پای، زمین گیر بود دیده ی من
مرا بلند نظر آن بلند بالا کرد
کسی که راه به تنگ دهان جانان برد
در آفتاب قیامت ستاره پیدا کرد
نرفت زنگ غم از دل به باده، حیرانم
که در چه ساعت سنگین مرا به دل جا کرد
همان به دامن او ریخت ز انفعال سؤال
به ابر قطره ی چندی که بحر اعطا کرد
ز پیروان شریعت درین سرای سپنج
دو شش زد آن که به اثناعشر تولا کرد
نمی شود نکشند انتقام، عشق غیور
ز سرکشی مه مصر آنچه با زلیخا کرد
به آفتاب جهانتاب می رسد صائب
چو شبنم آن که دل خویش را مصفا کرد
***
ز خط صفای دگر روی یار پیدا کرد
ز داغ، حسن دگر لاله زار پیدا کرد
ز خط کشید رخش گرد خویش دایره ای
فغان که رهزن دلها حصار پیدا کرد
مباد روز خوش آن خط بی مروت را!
که در میان من و او غبار پیدا کرد
اگرچه حکم بیاضی بلند رتبه نبود
به دور گردن او اعتبار پیدا کرد
غریب بود محبت درین جهان خراب
مرا به خون جگر، روزگار پیدا کرد
اگر به آب رسانند خاک عالم را
نمی توان چو من خاکسار پیدا کرد
چه دامهای رمیدن به خاک کرد آهو
که چشم شوخ تو ذوق شکار پیدا کرد
چو زلف روز من آن روز تیره شد صائب
که راه حرف، خط مشکبار پیدا کرد
***
قدح به حوصله ی ما چه می تواند کرد؟
سفینه با دل دریا چه می تواند کرد؟
اگر دو یار موافق زبان یکی سازند
فلک به یک تن تنها چه می تواند کرد؟
علاج درد خداداد صبر و تسلیم است
به درد عشق مداوا چه می تواند کرد؟
حصار عافیت روزگار همواری است
هجوم سیل به صحرا چه می تواند کرد؟
کمند جذبه ی کوتاه خانه ی یعقوب
به اشتیاق زلیخا چه می تواند کرد؟
***
به اهل عشق نصیحت چه می تواند کرد؟
نمک به شور قیامت چه می تواند کرد؟
به آفتاب جهانسوز اوج یکتایی
هجوم شبنم کثرت چه می تواند کرد؟
نمی شود دل روشن سیه ز گرد گناه
به آب حیوان ظلمت چه می تواند کرد؟
هزار پیرهن از گرد خاکسار ترم
به من غبار مذلت چه می تواند کرد؟
درازدستی حرص و فراخ گامی سعی
به تنگ گیری قسمت چه می تواند کرد؟
متاع خوب به هر جا رود عزیز بود
به ماه کنعان غربت چه می تواند کرد؟
ز سخت جانی من سنگ پا به کوه نهاد
به من زبان ملامت چه می تواند کرد؟
ز یار شکوه ی بیجا چه می کنی صائب؟
به آن غرور شکایت چه می تواند کرد؟
***
حساب زخم دل ما که می تواند کرد؟
شمار موجه ی دریا که می تواند کرد؟
ستاره های فلک را شمردن آسان است
حساب داغ دل ما که می تواند کرد؟
اگر نه سبحه ی ریگ روان به دست افتد
شمار آبله ی پا که می تواند کرد؟
خمار من لب میگون یار می شکند
مرا شکفته به صهبا که می تواند کرد؟
توان به دیده ی خورشید رفت چون شبنم
نظر بر آن رخ زیبا که می تواند کرد؟
نگاه حوصله سوزست و خنده هوش ربا
تو را دلیر تماشا که می تواند کرد؟
مگر ز چشم غزالان سواد برداریم
نظر به نرگس لیلی که می تواند کرد؟
عنان سیر تو چون می به دست خودرایی است
تو را به وعده تقاضا که می تواند کرد؟
اگر به شیشه کند خون من سپهر کبود
میانجی می و مینا که می تواند کرد؟
مگر کرشمه ی توفیق خضر راه شود
وگرنه توبه ز صهبا که می تواند کرد؟
توان به آتش خورشید آب زد صائب
علاج آتش سودا که می تواند کرد؟
گذاشتیم چمن را به بلبلان صائب
به این گروه مدارا که می تواند کرد؟
***
سبکروی که ز سرپا نمی تواند کرد
سفر چو قطره به دریا نمی تواند کرد
ز بس که منفعل از کرده های خویشتن است
فلک نگاه به بالا نمی تواند کرد
کسی که سیر پریخانه ی قناعت کرد
نظر به شاهد دنیا نمی تواند کرد
کسی که در دل ما جای خویش وا نکند
دگر به هیچ دلی جا نمی تواند کرد
چنان ز ناله ی بلبل فضای باغ پُرست
که غنچه بند قبا وا نمی تواند کرد
به کام هرکه کشیدند شهد خاموشی
لب از حلاوت آن وا نمی تواند کرد
مسیح اگرچه کند زنده مرده را صائب
علاج درد دل ما نمی تواند کرد
***
وصال با من خونین جگر چه خواهد کرد؟
به تلخکامی دریا شکر چه خواهد کرد؟
ازان فسرده ترم کز ملامت اندیشم
به خون مرده ی من نیشتر چه خواهد کرد؟
به من که پای به دامن کشیده ام چون کوه
درازدستی موج خطر چه خواهد کرد؟
چه صرفه می برد از انتقام من دوزخ؟
به دامن تر من یک شرر چه خواهد کرد؟
نشد ز بی پر و بالی گشاد کار مرا
به من مساعدت بال و پر چه خواهد کرد؟
ز آفتاب قیامت کباب بود دلم
فروغ عشق به این بوم و بر چه خواهد کرد؟
مرا ز یاد تو برد و تو را ز خاطر من
ستم زمانه ازین بیشتر چه خواهد کرد؟
ز پای تا به سرش ناز و عشوه می جوشد
به آن نهال هجوم ثمر چه خواهد کرد!
به ابر همت من چشم و دل نکرد وفا
به باد دستی من بحر و بر چه خواهد کرد؟
به غنچه ای که ز پیکان فسرده تر شده است
گرهگشایی باد سحر چه خواهد کرد؟
به طوطیی که ز زهر فراق سبز شده است
ز دور دیدن تنگ شکر چه خواهد کرد؟
ز خشکسال نگردد دهان گوهر خشک
فلک به مردم روشن گهر چه خواهد کرد؟
گرفتم این که شود روزگار رویین تن
به تیغ بازی آه سحر چه خواهد کرد؟
نشسته است به مرگ امید، خواهش من
شکست با من بی بال و پر چه خواهد کرد؟
چو برق پیرهن ابر را قبا می کرد
به تنگنای صدف این گهر چه خواهد کرد؟
ز عقل یک تنه صائب دلم شکایت داشت
سپاه عشق به این بوم و بر چه خواهد کرد!
***
دمید صبح، هوای شراب باید کرد
سری برون ز گریبان خواب باید کرد
ز هر نسیم نگردد چو غنچه خندان دل
نفس ز سینه ی صبح انتخاب باید کرد
برای کسب هوا، گرچه یک نفس باشد
سری ز بحر برون چون حباب باید کرد
ز باده ی شفقی، رنگ ماهتابی را
جهان فروزتر از آفتاب باید کرد
چو گل گلاب شود ایمن از خزان گردد
به آه گرم دل خویش آب باید کرد
میان شبنم و گل نیست پرده ای در کار
چرا ز چشم تر ما حجاب باید کرد؟
به آه سرد شود هرچه صرف چون دم صبح
ز عمر خویش همان را حساب باید کرد
چو مو سفید شد استادگی گرانجانی است
سفر به روشنی ماهتاب باید کرد
چو نافه صائب اگر خون کنند در جگرت
به کیمیای رضا مشک ناب باید کرد
***
رسید موسم گل ترک کار باید کرد
نظاره ی گل روی بهار باید کرد
شکوفه وار اگر خرده ی زری داری
نکرده سکته نثار بهار باید کرد
اگر ضرور شود صید بهر دفع ملال
تذرو جام و بط می شکار باید کرد
به یاد عمر سبکرو که همچو آب گذشت
نظر در آینه ی جویبار باید کرد
وصال سوختگان تازه می کند دل را
شبی به روز درین لاله زار باید کرد
شمار مهره ی گل نیست کار زنده دلان
به جای سبحه نفس را شمار باید کرد
می است قافله سالار عیشهای جهان
به می ز عیش جهان اختصار باید کرد
چو هیچ کار به اندیشه بر نمی آید
چه بر دل اینهمه اندیشه بار باید کرد؟
کجاست فرصت تعمیر این جهان خراب؟
مرا که رخنه ی دل استوار باید کرد
جنون و عقل مکرر شده است، راه دگر
میان عقل و جنون اختیار باید کرد
ز دوستان موافق جدا شدن سخت است
مشایعت به نسیم بهار باید کرد
چو خصم سفله ز نرمی درشت می گردد
ملایمت ز چه با روزگار باید کرد؟
غزال عیش اگر سرکشی کند صائب
کمندش از سر زلف نگار باید کرد
***
ز بس که سنگ ملامت فلک به کارم کرد
نهفته در جگر سنگ چون شرارم کرد
برس به داد من ای ساقی گران تمکین
که توبه منفعل از روی نوبهارم کرد
ز آب من جگر تشنه ای نشد سیراب
چه سود ازین که فلک لعل آبدارم کرد؟
ز برگریز مرا چون شکوفه باکی نیست
که پیشتر ز خزان خرج نوبهارم کرد
چه کرده بود دل شیشه جان من، که قضا
ز روی سخت فلک آهنین حصارم کرد
ازان محیط گرامی همین خبر دارم
که همچو سیل سبکسیر بیقرارم کرد
دویده بود به عالم سبک عنانی من
گران رکابی درد تو پایدارم کرد
لبش به یک سخن تلخ ساخت بیدارم
ز تلخی این می پر زور هوشیارم کرد
ز حرف شکوه لبم بود تیغ زهرآلود
به یک تبسم دزدیده شرمسارم کرد
ز کم عیاری من سکه روی می تابید
گداز بوته ی عشق تو خوش عیارم کرد
مرا به حال خود ای عشق بیش ازین مگذار
که بیغمی یکی از اهل روزگارم کرد!
همان ز پرده ی دل گشت جلوه گر صائب
کسی که خون به دل از درد انتظارم کرد
***
ز خویشتن سفری اختیار خواهم کرد
دل پیاده ی خود را سوار خواهم کرد
میان راه چو عیسی نمی کنم منزل
ازین گریوه به همت گذار خواهم کرد
لباس عاریت نوبهار ریختنی است
چو عنبر از نفس خود بهار خواهم کرد
ز اشک روی زمین را چو دامن افلاک
پر از ستاره ی شب زنده دار خواهم کرد
اگر حیات بود، نقد هستی خود را
نثار سوختگان چون شرار خواهم کرد
مرا به همت مردانه دستگیر شوید!
که دست در کمر کوهسار خواهم کرد
اگر کند خرد شیشه دل گرانجانی
به رطلهای گران سنگسار خواهم کرد
رسد به دامن آن آفتاب اگر دستم
چو صبح، زندگی خود دوبار خواهم کرد
همین قدر که سرم زین شراب گرم شود
نگاه کن که چه با روزگار خواهم کرد!
چو صبح یک دو نفس کز حیات من باقی است
به آفتاب جبینان نثار خواهم کرد
اگر دهند به من باغ خلد را صائب
حضور گوشه ی دل اختیار خواهم کرد
***
نمی توان ز کرم منع باده خواران کرد
به دست بسته سبو هرچه داشت احسان کرد
امید هست تو را مهربان ما سازد
همان که آتش سوزنده را گلستان کرد
خط تو بر ورق آفتاب حکم نوشت
شکوه حسن تو این مور را سلیمان کرد
ز ذوق درد تو بالید مغز من چندان
که استخوان مرا همچو پسته خندان کرد
کرم به اهل کرم کن از رعایت ابر
محیط، روی زمین را رهین احسان کرد
به هر طرف که روی موج می زند مجنون
به نیم جلوه که لیلی درین بیابان کرد
لب تو سوخت دل عالمی، مگر ایزد
نمک ز شور قیامت درین نمکدان کرد؟
مباد روز خوش آن خط بی مروت را
که چشم شوخ تو را از ستم پشیمان کرد
همان درست ازو شد شکسته اش صائب
اگر ز صحبت خورشید، ماه نقصان کرد
***
شکوفه مغز شعور مرا پریشان کرد
فروغ لاله سر توبه را چراغان کرد
گسسته بود اگر عقد خوشدلی یک چند
بهار، منتظم از رشته های باران کرد
ز غصه هر گره مشکلی که دلها داشت
شکوفه باز به دندان گوهرافشان کرد
ز ابر چتر پریزاد جلوه گر گردید
چو گل به تخت هوا تکیه چون سلیمان کرد
ز لاله شد در و دیوار، جامه ی فانوس
فروغ گل جگر خاک را بدخشان کرد
میانه ی چمن و خانه هیچ فرقی نیست
که جوش گل در و دیوار را گلستان کرد
چو داغ لاله، سیه خیمه های صحرا را
بهار در جگر لاله زار پنهان کرد
ز برگ سبز، چمن جلوه گاه طوطی شد
شکوفه روی زمین را چو شکرستان کرد
عجب که داغ به درمان شود دگر پیدا
که جوش لاله درین نوبهار طوفان کرد
شده است رشته ی گلدسته جاده ها یکسر
ز بس که لاله و گل جوش در بیابان کرد
به روی سیل توان همچو پل سراسر رفت
ز بس که خانه ی تقوی به خاک یکسان کرد
به خنده های جگرسوز، سبز تلخ بهار
نمک ز شور قیامت درین نمکدان کرد
دگر که پای تواند کشید در دامن؟
که ذوق سیر چمن سرو را خرامان کرد
چنین که گل ز رکاب سوار می گذرد
پیاده سیر درین نوبهار نتوان کرد
ز فیض مقدم عباس شاه ثانی بود
که نوبهار جهان روی در صفاهان کرد
چو گل ز باده ی گلرنگ وقت او خوش باد
که روی تازه اش آفاق را گلستان کرد
به بلبلان بگذار این ترانه را صائب
که وصف گل به زبان شکسته نتوان کرد
***
نظر بر آن رخ چون آفتاب نتوان کرد
به یک نگاه دل خویش آب نتوان کرد
کمال حسن تو را نقص اگر بود این است
که شیوه های تو را انتخاب نتوان کرد
ازان ز روز حساب ایمنی که می دانی
که بیحساب تو ظالم، حساب نتوان کرد
ظهور معنی نازک بود ز پرده ی لفظ
نظاره ی رخ او بی نقاب نتوان کرد
نکرده آب دل خویش را چو شبنم گل
تهیه ی سفر آفتاب نتوان کرد
علاج غفلت خود کن که پای خواب آلود
سفر چو تنگ شود، در رکاب نتوان کرد
کجا به سینه دل عاشقان قرار کند؟
به روی بستر بیگانه خواب نتوان کرد
به روزگار کهنسالی این فراموشی
عطیه ای است که یاد شباب نتوان کرد
فریب عشق به آه دروغ نتوان داد
شکار خضر به دام سراب نتوان کرد
درین محیط که طوفان نوح ابجد اوست
به هر نسیم چو موج اضطراب نتوان کرد
به یک نظر که تو را داده اند حیران باش
که سیر بحر به چشم حباب نتوان کرد
به فکر خلق چه نسبت خیال صائب را؟
چرا تمیز خطا از صواب نتوان کرد؟
***
علاج غم به می خوشگوار نتوان کرد
به آب، آینه را بی غبار نتوان کرد
اگرچه تشنه فریب است موجهای سراب
مرا به جلوه ی دنیا شکار نتوان کرد
کنار بام حوادث مقام راحت نیست
تلاش مرتبه ی اعتبار نتوان کرد
چو آب و آینه از سادگی درین گلزار
نظر سیاه به نقش و نگار نتوان کرد
فریب شمع چو پروانه خورده ام بسیار
مرا به چرب زبانی شکار نتوان کرد
اگر به حال جگر تشنگان نپردازد
ملامت گهر آبدار نتوان کرد
ز آب گوهر نیکی به ابر برگردد
به جان مضایقه با تیغ یار نتوان کرد
مشو به دیدن خشک از سمنبران قانع
که از بهار قناعت به خار نتوان کرد
چنین که تیغ مکافات در زبان بازی است
صدا بلند درین کوهسار نتوان کرد
خضاب، پرده ی پیری نمی شود صائب
به مکر و حیله خزان را بهار نتوان کرد
***
تلاش بیخبری با شعور نتوان کرد
سفر ز خود به پر و بال مور نتوان کرد
خوشم به ضعف تن خود که همچو خط غبار
مرا ز حاشیه ی بزم دور نتوان کرد
شکسته رنگی من عشق را به رحم آورد
به زر هر آنچه برآید به زور نتوان کرد
ز خال یار خجالت کشم ز سوختگی
که تخم سوخته در کار مور نتوان کرد
حضور روی زمین در بهشت خاموشی است
به حرف، ترک بهشت حضور نتوان کرد
مصیبت دگرست این که مرده ی دل را
چو مرده ی تن خاکی به گور نتوان کرد
توان گرفت رگ خواب برق را صائب
دل رمیده ی ما را صبور نتوان کرد
***
تو را به یوسف مصر اشتباه نتوان کرد
قیاس آب روان را به چاه نتوان کرد
در آفتاب قیامت توان به جرأت دید
نظر دلیر در آن روی ماه نتوان کرد
به رشته گوهر شهوار می توان سفتن
به گریه در دل سخت تو راه نتوان کرد
میسرست چو از روی یار گل چیدن
ستم ز دیدن گل بر نگاه نتوان کرد
گشاده روی محال است تنگدل گردد
زمین میکده را خانقاه نتوان کرد
خموش باش که چون خامه ی پریشان گوی
به حرف وصوت دل خود سیاه نتوان کرد
ز بس که حسن غیور تو سرکش افتاده است
تو را نگاه به طرف کلاه نتوان کرد
چو مو سفید شود بر مدار سر ز سجود
نماز فوت درین صبحگاه نتوان کرد
توان کشید ز فولاد ریشه ی جوهر
ز دل به سعی برون حب جاه نتوان کرد
خوش است داغ که از لخت دل برآرد دود
همین چو لاله ورق را سیاه نتوان کرد
خدا به لطف کند چاره ی دل صائب
که مبتلاست به دردی که آه نتوان کرد
***
مرا ز خویش کی آن غنچه لب جدا می کرد؟
به حرف و صوت اگر شوقم اکتفا می کرد
اگر به دیده ی من یار خویش را می دید
به روزگار من خسته دل چها می کرد
نخست طاقت دیدار کاش می بخشید
ز من کسی که تمنای رونما می کرد
خبر نداشت که بر خاک نقش خواهد بست
مرا کسی که ز خاک درش جدا می کرد
ز جغد، ناز پریزاد می کشد امروز
سری که سرکشی از سایه ی هما می کرد
نظر ز روی عجوز جهان نمی بستم
اگر به دیدن او خنده ام وفا می کرد
نصیبی از کرم وجود، بحر اگر می داشت
چرا صدف دهن خود به ابر وا می کرد؟
نبود نور بصیرت به چشم صائب را
وگرنه دامن فرصت کجا رها می کرد؟
***
اگر وطن به مقام رضا توانی کرد
غبار حادثه را توتیا توانی کرد
جهان ناخوش اگر صد کدورت آرد پیش
ز وقت خوش همه را باصفا توانی کرد
ز سایه ی تو زمین آفتاب پوش شود
اگر تو دیده ی دل را جلا توانی کرد
اگر ز خویش برآیی به تازیانه ی وجد
سفر به عالم بی منتها توانی کرد
جمال کعبه ز سنگ نشان توانی دید
اگر ز صدق طلب رهنما توانی کرد
اگر چو شبنم گل ترک رنگ و بوی کنی
درون دیده ی خورشید جا توانی کرد
ز شاهدان زمین گر نظر فرو بندی
نظر به پردگیان سما توانی کرد
برون چو سوزن عیسی روی ز اطلس چرخ
اگر ز راست رویها عصا توانی کرد
بر آستان تو نقش مراد فرش شود
بساط خود اگر از بوریا توانی کرد
غذای نور توانی به تیره روزان داد
چو شمع از تن خود گر غذا توانی کرد
به کنه قطره توانی رسیدن آن روزی
که همچو موج به دریا شنا توانی کرد
تو را ز اهل نظر آن زمان حساب کنند
که جغد را به تصرف هما توانی کرد
تو را به هر غم و درد امتحان ازان کردند
که دردهای جهان را دوا توانی کرد
کلید قفل اجابت زبان خاموش است
قبول نیست دعا تا دعا توانی کرد
جواب آن غزل است این که گفت عارف روم
تو نازنین جهانی کجا توانی کرد؟
تو آن زمان شوی ز اهل معرفت صائب
که ترک عالم چون و چرا توانی کرد
***
اگر نشسته سفر چون نظر توانی کرد
ز هفت پرده ی نیلی گذر توانی کرد
عزیز مصر اگر همتی کند همراه
چو بوی پیرهن از خود سفر توانی کرد
صفای باطن اگر چون صدف به دست آری
ز آب دیده ی نیسان گهر توانی کرد
چنان ز خویش برون آ که از اشاره ی موج
حباب وار سبک ترک سر توانی کرد
ز قعر گلخن هستی برآ به اوج فنا
که خنده از ته دل چون شرر توانی کرد
به بلبلان چمن ای گل آنچنان سر کن
که در بهار سر از خاک بر توانی کرد
چو بوی گل سبک از تنگنای غنچه برآی
که همرهی به نسیم سحر توانی کرد
ز چاه تیره ی هستی، که خاک بر سر آن
عزیز مصر شوی گر سفر توانی کرد
به خلوت لحد تنگ خویش را برسان
که بی ملاحظه خاکی به سر توانی کرد
به پیچ و تاب حوادث بساز چون صائب
مگر چو رشته شکار گهر توانی کرد
***
به خاک راه تو هرکس که جبهه سایی کرد
تمام عمر چو خورشید خودنمایی کرد
فغان که ساغر زرین بی نیازی را
گرسنه چشمی ما کاسه ی گدایی کرد
خدنگ آه جگردوز را ز بیدردی
هواپرستی ما ناوک هوایی کرد
به مومیایی مردم چه حاجت است مرا؟
که استخوان مرا سنگ مومیایی کرد
ازان ز گریه نشد خشک شمع را مژگان
که روشنایی خود صرف آشنایی کرد
بهوش باش دلی را به سهو نخراشی
به ناخنی که توانی گرهگشایی کرد
مرا به آتش سوزنده رحم می آید
که زندگانی خود صرف ژاژخایی کرد
به رنگ و بوی جهان دل گذاشتن ستم است
چه خوب کرد که شبنم ز گل جدایی کرد
هنوز خط تو صورت نبسته بود از غیب
که درد صفحه ی روی مرا حنایی کرد
خوش است گاه به عشاق خویش دل دادن
نمی توان همه ی عمر دلربایی کرد
نداد سر به بیابان درین بهار مرا
نسیم زلف تو بسیار نارسایی کرد
ز رشک شمع دل خویش می خورم صائب
که جسم تیره ی خود صرف روشنایی کرد
***
ز رفتن تو دل خاکسار رفت به گرد
بنای صبر و شکیب و قرار رفت به گرد
ز بیقراری، سنگی به روی سنگ نماند
تو تا سوار شوی این دیار رفت به گرد
امید نیست که دیگر به سینه باز آید
چنین که بی تو دل بیقرار رفت به گرد
چه خاک بر سر بیطاقتی کنم یارب؟
مرا که دام گسست و شکار رفت به گرد
کجاست تیشه ی فرهاد و مرگ دست آموز؟
که ماند کوه غم و غمگسار رفت به گرد
ز دیده چهره ی نوخط یار پنهان شد
فغان که مصحف خط غبار رفت به گرد
دلی که داشت در آن زلف دامها در خاک
ز خاکمال ره انتظار رفت به گرد
ز دامنی که فشاند آن دو زلف عنبربار
هزار قافله مشک تتار رفت به گرد
چو گردباد ازان قامت سبک جولان
چه سروها به لب جویبار رفت به گرد
قدم به خانه ی زین تا ز دوش خاک نهاد
هزار خانه ازان نی سوار رفت به گرد
ز صفحه ی رخ او گل به خاک و خون غلطید
ز سبزه ی خط او نوبهار رفت به گرد
خط غبار به وجه حسن تلافی کرد
اگر دو سلسله ی مشکبار رفت به گرد
ز خط پشت لبش تازه می شود جانها
که آب خضر درین جویبار رفت به گرد
به روی گوهر اگر گردی از یتیمی بود
ازان عقیق لب آبدار رفت به گرد
ز عارض تو خط سبز فتنه ای انگیخت
که صبح محشر و روزشمار رفت به گرد
ز خاکمال یتیمی امان که خواهد یافت؟
که در صدف گهر شاهوار رفت به گرد
درین دو هفته که ما برقرار خود بودیم
هزار دولت ناپایدار رفت به گرد
غبار هستی پا در رکاب ما صائب
ز خوش عنانی لیل و نهار رفت به گرد
***
دل غریب مرا بوی گل بجا آورد
کز آن بهار خبرهای آشنا آورد
به بوی پیرهن مصر بد مرساد!
که کار بسته ی ما را گره گشا آورد
ز تیغ، فیض دم صبح عید می یابد
کسی که روی به سرمنزل رضا آورد
غرور عشق زلیخا بهانه انگیزست
وگرنه یوسف ما بندگی بجا آورد
همیشه سبز ز آب حیات باد چو خضر
خطی که حسن تو را بر سر وفا آورد
شکایت از ستم آسمان مروت نیست
که برگ سبزی ازان یار آشنا آورد
اگرچه گل به رخ یار نسبتی دارد
بدیهه ی عرق شرم از کجا آورد؟
همان که از گل بی خار داشت خار دریغ
مرا به سیر مغیلان برهنه پا آورد
کجا به ناف کند بازگشت نافه ی چین؟
نمی توان دل رم کرده را بجا آورد
بساط مخمل و اطلس ز نقش ساده شده است
ز نقشهای مرادی که بوریا آورد
خط مسلمی از دار و گیر عقل گرفت
به آستانه ی عشق آن که التجا آورد
رسید تا به سگش استخوان من صائب
چها که بر سر من سایه ی هما آورد!
***
دم مسیح دل دردمند ما نخورد
اگر هلاک شود بازی دوا نخورد
تو ای که از دم عیسی فسانه پردازی
بهوش باش که بیمار ما هوا نخورد
بهشت در قدم مرد عاقبت بین است
کسی که رو به قفا می رود قفا نخورد
به لاله طعنه ی مستی چه می زنی صائب؟
میسرست قدح خوردنش، چرا نخورد؟
***
ز عشق رشته ی جانی که پیچ و تاب نخورد
ز چشمه ی گهر شاهوار آب نخورد
منم که رنگ ندارم ز روی گلرنگش
وگرنه لعل چه خونها ز آفتاب نخورد
کجا به شبنم و گل التفات خواهد کرد؟
ز چهره ی عرق افشان، دلی که آب نخورد
به خاک پای تو خون می خورد به رغبت می
همان حریف که در پای گل شراب نخورد
درین بهار که یک غنچه ناشکفته نماند
غنیمت است که دستی بر آن نقاب نخورد
چنان گرفت تکلف بساط عالم را
که خاک تشنه جگر آب بی گلاب نخورد!
تویی که سنگدلی، ورنه هیچ زهره جبین
به هر مکیدن لب خون آفتاب نخورد
صبور باش که در انتظار ابر بهار
صدف به تشنه لبی از محیط آب نخورد
ز خود برآی که در سنگ آتش سوزان
شراب لعل ز خونابه ی کباب نخورد
زمانه کشتی احسان چنان به خشکی بست
که هیچ تشنه جگر بازی سراب نخورد
ندامت است سرانجام میکشی صائب
خوشا کسی که ازین چشمه سار آب نخورد
***
دل شکسته ی من درد را دوا گیرد
نمک به دیده ی من رنگ توتیا گیرد
چنین که من ز لباس تعلق آزادم
عجب که پهلوی من نقش بوریا گیرد
به خصم کینه نورزد دل ستمکش من
چراغ کشته ی من جانب صبا گردد
گر از کمین بناگوش خط برون ناید
دگر که داد مرا از تو بیوفا گیرد؟
چنان رمیده ز آسودگی دلم صائب
که همچو زلف پریشانی از هوا گیرد
***
عنان آه چسان جسم ناتوان گیرد؟
چگونه مشت خسی برق را عنان گیرد؟
به آه داشتم امیدها، ندانستم
که این فلک زده هم رنگ آسمان گیرد
چه احتیاج کمندست در شکار تو را؟
که چشم شوخ تو نخجیر با کمان گیرد
ز شرم عشق همان حلقه ی برون درست
اگرچه فاخته بر سرو آشیان گیرد
مجو ز دولت نوکیسه چشم و دل سیری
که این هما ز دهان سگ استخوان گیرد
چو صبح، تیغ دو دم هرکه کار فرماید
امید هست که در یک نفس جهان گیرد
ز برق حادثه نتوان به ناتوانی جست
که آتش از شمع اول به ریسمان گیرد
اگر ز خویش تو پهلو تهی توانی کرد
چو ماه عید رکاب تو آسمان گیرد
چنین که نیست قرارش به هیچ جا صائب
عجب که شبنم ما رنگ بوستان گیرد
***
ز می مرا تب لرز خمار می گیرد
ز صیقل آینه ی من غبار می گیرد
من اعتبار ز هرکس گرفتمی زین پیش
کنون ز من همه کس اعتبار می گیرد
ندیده است سیه مستی مرا خورشید
همیشه صبح مرا در خمار می گیرد
بنفشه می دمد از یاسمین اندامت
اگر نسیم تو را در کنار می گیرد
اگر سپند به من جای خویش ننماید
به بزم او که مرا در شمار می گیرد؟
چرا ز خصم کشم انتقام خود صائب؟
چو انتقام مرا روزگار می گیرد
***
غزال چشم تو ره بر پلنگ می گیرد
حباب بحر تو باج از نهنگ می گیرد
بود مصاف تو ای چرخ با شکسته دلان
همیشه شیر تو آهوی لنگ می گیرد
مکش سر از خط تسلیم عشق کاین صیاد
به دام موج ز دریا نهنگ می گیرد
چه طالع است که شیرازه ی سفینه ی من
مزاج اره ی پشت نهنگ می گیرد
به چشم جوهریان آب چون نگرداند؟
ز آب این گهر آیینه زنگ می گیرد
ز قید عقل، مرا هر که می کند آزاد
اسیری از کف اهل فرنگ می گیرد
درین دیار چه لنگر فکنده ای صائب؟
چه قیمت آینه در شهر زنگ می گیرد؟
***
ز یاد عیش مرا سینه زنگ می گیرد
ز آب گوهرم آیینه زنگ می گیرد
فغان که آینه ی صاف صبح شنبه ی من
ز سایه ی شب آدینه زنگ می گیرد
فتاده است چنان آبدار گوهر من
که قفل بر در گنجینه زنگ می گیرد
می دو ساله جلا می دهد به یک نفسش
دلی که از غم دیرینه زنگ می گیرد
فلک به مردم روشن گهر کند بیداد
همیشه روی ز آیینه زنگ می گیرد
دلی که راه به آفات دوستداری برد
ز مهر بیشتر از کینه زنگ می گیرد
ز بس گزیده شدم از سخن، مرا صائب
ز طوطی آینه ی سینه زنگ می گیرد
***
ز ناقصان خرد من کمال می گیرد
ز زنگ آینه ی من جمال می گیرد
چه حالت است که دشمن اگر شود ملزم
مرا ز شرم تب انفعال می گیرد
جنون بهانه تراش است و شوق طفل مزاج
ز رقص ذره مرا وجد و حال می گیرد
من و متابعت خضر نیک پی، هیهات
ز سایه فرد روان را ملال می گیرد
به روی آینه از خواب چون شود بیدار
نخست دل ز خود از بهر فال می گیرد!
کسی است صوفی صافی که خرقه اندازد
نه آن فسرده که بر دوش شال می گیرد
مرا ز نقش به نقاش چشم افتاده است
کجا دل از کف من خط و خال می گیرد؟
صفای گوهر دل در قبول آزارست
که مهر روشنی از خاکمال می گیرد
درون پوست نگنجد خطش ز رفتن حسن
که سایه عمر دراز از زوال می گیرد
ز هر کجا که غمی پای در رکاب آرد
نشان صائب شوریده حال می گیرد
***
ملال در دل آزاده جا نمی گیرد
زمین ساده ی ما نقش پا نمی گیرد
حریف پرتو منت نمی شود دل من
ز صیقل آینه ی من جلا نمی گیرد
کجا دراز شود پیش این سیاه دلان؟
که رنگ، دست غیور از حنا نمی گیرد
سری به افسر آزادگی سزاوارست
که جا به سایه ی بال هما نمی گیرد
به هرکه نیست به حق آشنا، ندارد کار
سگی است نفس که جز آشنا نمی گیرد
چگونه بلبل ازین گلستان کند پرواز؟
که شبنم از رخ گلها هوا نمی گیرد
سبک ز دشت وجود آنچنان گذر کردیم
که خون آبله ای پای ما نمی گیرد
اگر سفر کنی از خویش در جوانی کن
که جای پای سبکرو عصا نمی گیرد
کریم را ز طرف نیست چشم استحقاق
به کفر، رزق ز کافر خدا نمی گیرد
اگر ز اهل دلی از گزند ایمن باش
سگ محله ی عشق آشنا نمی گیرد
کشیده ام ز طمع دست خود چنان صائب
که نقش، پهلویم از بوریا نمی گیرد
***
نه پشت پای بر اندیشه می توانم زد
نه این درخت غم از ریشه می توانم زد
به خصم گل زدن از دست من نمی آید
وگرنه بر سر خود تیشه می توانم زد
خوشم به زندگی تلخ همچو می، ورنه
برون چو رنگ ازین شیشه می توانم زد
چه نسبت است به میراب جوی شیر مرا؟
به تیشه من رگ اندیشه می توانم زد
ز چشم شیر مکافات نیستم ایمن
وگرنه برق بر این بیشه می توانم زد
ازان ز خنده نیاید لبم بهم چون جام
که بوسه بر دهن شیشه می توانم زد
اگر ز طعنه ی عاجزکشی نیندیشم
به قلب چرخ جفا پیشه می توانم زد
ندیده است جگرگاه بیستون در خواب
گلی که من به سر تیشه می توانم زد
خوش است پیش فتادن ز همرهان صائب
وگرنه گام به اندیشه می توانم زد
***
ز کاوش دلم آزار رنگ می بازد
به پای من چو رسد خار رنگ می بازد
اگر ز نغمه ی سیراب، پرده بردارم
هزار غنچه ی منقار رنگ می بازد
نسیم شوخ می پرده در چو تند شود
به سینه غنچه ی اسرار رنگ می بازد
به او چه از دل خونین خود سخن گویم؟
که حرف بر لب اظهار رنگ می بازد
شکسته رنگ نگشتی ز عشق، ای بیدرد
ز عشق، چهره ی دیوار زنگ می بازد
ز ساده لوحی اگر با رخش حریف شود
گل شکفته (چه) بسیار رنگ می بازد
کسی چه تحفه به بازار روزگار برد؟
که گل ز سردی بازار رنگ می بازد
اگر به صورت دیبا نگاه تلخ کنی
ز چهره تا گل دستار رنگ می بازد
چه حرف از گل تسبیح می زنی صائب؟
خمش که سنبل زنار رنگ می بازد
***
به دور حسن تو با گلستان که پردازد؟
به لاله و سمن و ارغون که پردازد؟
در آن چمن که سبیل است خون گل چون آب
به آب دیده ی خواری کشان که پردازد؟
نسیم در سکرات است و گل پریشان حال
به عندلیب درین گلستان که پردازد؟
چنین که سر به هوایند شاهدان چمن
به بیقراری آب روان که پردازد؟
در آن حریم که راه سخن ندارد شمع
به شکوه ی من کوته زبان که پردازد؟
چنین که زلف تو خود را کشیده است بلند
به دستگیری افتادگان که پردازد؟
ز شور حشر محابا نمی کند عاشق
به گفتگوی ملامتگران که پردازد؟
دماغ یار ضعیف و نگاه بی پروا
به غمگساری غمخوارگان که پردازد؟
نمی کنند توجه به خضر گرمروان
به نقش پا و به سنگ نشان که پردازد؟
چنین که سیل حوادث سبک عنان شده است
درین زمانه به خواب گران که پردازد؟
دل از حواس و حواسم ز دل پریشانتر
به جمع کردن این کاروان که پردازد؟
به روی گرم بهاران نمی کنند اقبال
به حسن پا به رکاب خزان که پردازد؟
ز جوش سینه به خم میکشان نپردازند
به شیشه ی تهی آسمان که پردازد؟
به آب تیغ تو بردند راه، سوختگان
دگر به زندگی جاودان که پردازد؟
کنون که بلبل ما ذوق خار خار شناخت
دگر به خار و خس آشیان که پردازد؟
درین زمان که دل چاک برد صبح به خاک
به بخیه کاری زخم نهان که پردازد؟
بساط آینه طبعان به گرد حادثه رفت
دگر به طوطی شیرین زبان که پردازد؟
به وادیی که سبیل است خون نافه ی مشک
به اشک گرم و دل خونچکان که پردازد؟
درین زمان که به درمان نمانده درد سخن
به فکر صائب آتش زبان که پردازد؟
***
چو تیغ او به جبین چین جوهر اندازد
به نیم چشم زدن قحطی سر اندازد
خوش آن که گربه سرش تیغ همچو موج زنند
حباب وار کلاه از طرب براندازد
ز بس که تشنه ی سرگشتگی است کشتی من
همیشه در دل گرداب لنگر اندازد
مرا مسوز که خواهی کباب شد ای چرخ
سپند شوخ من آتش به مجمر اندازد
نماند آینه ای بی غبار در عالم
غبار خاطر من پرده گر بر اندازد
چو شیر گیر شود می پرست، جا دارد
اگر به دختر رز مهر مادر اندازد
لب پیاله شود غنچه از نهایت شوق
اگر دهان تو عکسی به ساغر اندازد
بغیر خامه ی گوهرفشان من صائب
که دیده مرغ ز منقار گوهر اندازد؟
***
بهار را چمنت مست رنگ و بو سازد
نقاب را رخت آیینه ی دورو سازد
خوشا کسی که به خون جگر وضو سازد
به اشک سینه ی خود پاک از آرزو سازد
سبکروی که تواند به آفتاب رسید
چرا چو قطره ی شبنم به رنگ و بو سازد؟
به جستجو نتوان گرچه ره به حق بردن
خوش آن که هستی خود صرف جستجو سازد
به دوش خود ز عزیزی دهند خلقش جای
به دست کوته خود هرکه چون سبو سازد
ز جیب بحر سبک سر برآورد چو حباب
صدف ز آب گهر گر به آبرو سازد
سرشک سوخته ی عشق اختیاری نیست
چگونه شمع گره گریه در گلو سازد؟
مکن اعانت ظالم ز ساده لوحیها
که تیغ سنگ فسان را سیاهرو سازد
به آرزوی دل خود کسی رسد صائب
که پاک سینه ی خود را ز آرزو سازد
***
دل مرا نگه گرم یار می سازد
ستاره سوخته را این شرار می سازد
نوای مرغ سحرخیز حالتی دارد
که غنچه را دل شب زنده دار می سازد
چراغ خلوت یکدیگرند سوختگان
مرا چو لاله دل داغدار می سازد
شکستگان جهانند مومیایی هم
دل مرا شکن زلف یار می سازد
کسی که بر دل درویش می گذارد دست
بنای دولت خود پایدار می سازد
اگر سحاب کند سبز تخم سوخته را
ستاره سوخته را هم بهار می سازد
هزار خانه ی زین بیشتر تهی کرده است
اگرچه دیگری او را سوار می سازد
چها کند به دل صائب آتشین رویی
که آب آینه را بیقرار می سازد
***
کسی که خرده ی خود صرف باده می سازد
ز زنگ آینه ی خویش ساده می سازد
حضور روی زمین فرش آستان کسی است
که لوح خویش چو آیینه ساده می سازد
عنان به دست قضا ده که موج را دریا
به یک تپانچه کف بی اراده می سازد
ز چوب منع چه پرواست خیره چشمان را؟
که برق ره به نیستان گشاده می سازد
شکوه حسن تو خورشید را ز توسن چرخ
به یک اشاره ی ابرو پیاده می سازد
دل پری است مرا از جهان که سایه ی من
اگر به سیل فتد ایستاده می سازد
به آه گرم تواند کسی که زور آورد
کمان سخت فلک را کباده می سازد
به برق و باد نیاید ز شوق همراهی
کجا سوار به پای پیاده می سازد؟
به قسمت ازلی هرکه خواهد افزاید
به کاوش آب گهر را زیاده می سازد
عنان نفس به دست هوا مده کاین سگ
نگشته هرزه مرس با قلاده می سازد
دل گرفته ی ما را ز همرهان صائب
که غیر ناله و افغان گشاده می سازد؟
***
ز آه من دل سنگین یار می لرزد
ز برق تیشه ی من کوهسار می لرزد
به راز عشق دل بیقرار می لرزد
محیط بر گهر شاهوار می لرزد
در آب آینه لنگر فکند پرتو مهر
دل من است که بر یک قرار می لرزد
ز خویش بار بیفشان که تا ثمر دارد
چو برگ بید دل شاخسار می لرزد
چه غم ز سنگ ملامت جنون کامل را؟
که از محک زر ناقص عیار می لرزد
چو گوهری که ز آیینه باشدش میدان
عرق به چهره ی آن گلعذار می لرزد
چه اشک پاک توانی ز چشم مردم کرد؟
تو را که دست به نقش و نگار می لرزد
ز کار خلق گره باز چون توانی کرد؟
تو را که دست مدام از خمار می لرزد
چه گل ز دامن دشت جنون توانی چید؟
چنین که پای تو از زخم خار می لرزد
اگر چه همت آتش بلند افتاده است
به خرده ای که دهد چون شرار می لرزد
مشو ز زخم مکافات عاجزان ایمن
که برق را دل از آسیب خار می لرزد
کجا به رتبه ی منصور سرفراز شود؟
کسی که همچو رسن زیر دار می لرزد
به کوه اگر کمر و تاج روزگار دهد
دلش به دولت ناپایدار می لرزد
منم که بار غم عشق می برم صائب
وگرنه کوه درین زیر بار می لرزد
***
دل شکسته ی عاشق به آه می لرزد
همیشه بر علم خود سپاه می لرزد
سبک مگیر مصاف دل شکسته ی ما
که کوه قاف ازین برگ کاه می لرزد
گلی که نیست هوادارش آتشین نفسی
ز سردی نفس صبحگاه می لرزد
هجوم خار به آتش چه می تواند کرد؟
عبث دل اینهمه از خار راه می لرزد
کدام گوشه ی ابرو بلند شد یارب؟
که همچو قبله نما قبله گاه می لرزد
به فرق شاخ گلی بلبلی است بال فشان
پری که بر سر آن کج کلاه می لرزد
بر آن بیاض بناگوش گوشوار گهر
ستاره ای است که در صبحگاه می لرزد
ز آه سرد بود برگریز عصیان را
خوشا دلی که ز بیم گناه می لرزد
که آمده است به گلگشت ماهتاب برون؟
که همچو مهر جهانتاب ماه می لرزد
به چشم بسته تماشای عارض او کن
که این ورق ز نسیم نگاه می لرزد
به خاک کوی تو خلق آرمیده چون باشند؟
که آفتاب در آن جلوه گاه می لرزد
فتد ز رحم مرا برق در جگر صائب
اگر به دامن صحرا گیاه می لرزد
***
ز شمع شهپر پروانه ها اگر سوزد
مرا ز گرمی پرواز بال و پر سوزد
چو لاله می شود از باد صبح روشنتر
چراغ هرکه به خونابه ی جگر سوزد
خط مسلمی دوزخ است روز حساب
به درد و داغ دل هرکه بیشتر سوزد
دلی که سوخته ی داغ آتشین رویی است
در آفتاب قیامت چرا دگر سوزد؟
چگونه خواب نسوزد به دیده ی تر من؟
رخی که پرتو او آب در گهر سوزد
بغیر زنده دلی در جهان چراغی نیست
که روز تا به شب و شام تا سحر سوزد
چراغ چشم مرا کز رخ تو روشن شد
روا مدار که در مجلس دگر سوزد
کشیده دار عنان آه و ناله را صائب
مباد از دم گرم تو خشک و تر سوزد
***
ز گرمی نگهت آب در گهر سوزد
ز خنده ی نمکینت دل شکر سوزد
شکر به کار مبر بیش ازین که از تب رشک
به آن رسیده که چون شمع نیشکر سوزد
ز لاله دعوی عشق سمنبران خام اوست
هزار رنگ اگر داغ بر جگر سوزد
مبر پناه به تدبیر از گزند سپهر
که برق تیغ قضا اول این سپر سوزد
ز سوز دل قلمی سر کنم که نامه ی من
چو شمع زیر پر مرغ نامه بر سوزد
ثمر به خاک فکن آب زندگانی نوش
که باغبان قضا شاخ بی ثمر سوزد
چو آفتاب ز دل سبزه ی تمنا را
به یک نظر بدماند، به یک نظر سوزد
اگر نه روشنی عالم از می است، چرا
چراغ در شب آدینه بیشتر سوزد؟
خوشا کسی که چو صائب ز گرم رفتاری
ز نقش پای چراغی به هر گذر سوزد
***
نفس به سینه ام از اضطراب می سوزد
چنان که تیر شهاب از شتاب می سوزد
ز قید عقل در اقلیم عشق فارغ باش
که سایه در قدم آفتاب می سوزد
طراوت تو کند سبز تخم سوخته را
خوش آن کتان که درین ماهتاب می سوزد
ز خون سوختگان عشق مجلس افروزست
چراغ شعله به اشک کباب می سوزد
گلی که گریه ی گرم من است میرابش
ز شبنمش جگر آفتاب می سوزد
ازان زمان که لب از خون گرم من تر کرد
هنوز در جگر تیغ آب می سوزد
چنان که شهپر عقل از شراب آتشناک
ز آفتاب رخ او نقاب می سوزد
مرا جدایی او سوخت، وقت شبنم خوش
که در مشاهده ی آفتاب می سوزد
اگرچه در دل دریاست جای من صائب
ز تشنگی جگرم چون سراب می سوزد
***
نگه ز دیدن رخسار یار می سوزد
نسیم صبح درین لاله زار می سوزد
چو شمع سبز درین باغ هرکجا سروی است
ز رشک قامت آن گلعذار می سوزد
شهید لاله رخان را به جای شمع و چراغ
سپند شب همه شب بر مزار می سوزد
مشو به سنگدلی از سرشک من ایمن
که آب در گهر آبدار می سوزد
ستاره سوخته را سازگار نیست وصال
دماغ لاله ز بوی بهار می سوزد
مرا به طالع پروانه رشک می آید
که بی حجاب در آغوش یار می سوزد
هزار بار فزون ماه بدر گشت و هلال
چراغ ماست که بر یک قرار می سوزد
به مغز آبله پایان چه کار خواهد کرد
رهی که دست و عنان سوار می سوزد
به سوز عاریتی تن نمی دهد جوهر
ز آتش جگر خود چنار می سوزد
چه صرفه می برد از پاک طینتان دوزخ؟
ز بوته کی زر کامل عیار می سوزد؟
فسرده ای که در اینجا به داغ عشق نسوخت
در آفتاب قیامت دوبار می سوزد
چراغ دیده ی بلبل درین چمن صائب
ز رشک شبنم شب زنده دار می سوزد
***
مرا ز باده ی گلگون دماغ می سوزد
چو لاله باده ی من در ایاغ می سوزد
ز می چراغ دگرها اگر شود روشن
مرا ز باده ی روشن دماغ می سوزد
به عشق لاله عذاران علاقه ای است مرا
که من کباب شوم هر که داغ می سوزد
ز بیکسی بجز از داغ ناامیدی نیست
مرا کسی که به بالین چراغ می سوزد
برد به خرمن مقصود ره سبکسیری
که همچو برق نفس در سراغ می سوزد
دگر کدام گل آتشین شکفته شده است؟
که عندلیب ز بیرون باغ می سوزد
سیاهی از شب عاشق نمی برد زحمت
اگرچه شب همه شب چون چراغ می سوزد
مرا ز نشو و نما نیست بهره، ابر بهار
عبث به تربیت من دماغ می سوزد
بود ملال به مقدار مال هرکس را
به قدر روغن خود هر چراغ می سوزد
خیال روی که صائب مراست در دل گرم؟
که اشک چون گهر شبچراغ می سوزد
***
به روی خوب تو هرکس ز خواب برخیزد
اگر ستاره بود آفتاب برخیزد
چنین که چشم تو را خواب ناز سنگین است
عجب که صبح قیامت ز خواب برخیزد
همان قدر مرو ای مست ناز از سر من
که بوی سوختگی زین کباب برخیزد
غبار هستی من تا به جاست ممکن نیست
که از میان من و او حجاب برخیزد
ز فیض عشق به رخسار گریه پرور من
اگر غبار نشیند سحاب برخیزد
نبرد روشنی می سیاهی از دل ما
مگر ز عارض ساقی نقاب برخیزد
چنین که اختر اهل سخن زمین گیرست
عجب که گرد ز روی کتاب برخیزد
اگر به تربت مخمور، تاک دست نهد
ز خواب مرگ به بوی شراب برخیزد
فغان که قافله ی نوبهار کم فرصت
امان نداد که نرگس ز خواب برخیزد
غبار هستی من آنقدر گران خیزست
که از عذار تو طرف نقاب برخیزد
ازان خطی که روی تو خاست، نزدیک است
که آه از جگر آفتاب برخیزد
نخاست گوهر شادابی از جهان صائب
چگونه ابر ز بحر سراب برخیزد؟
***
نگه ز دیده ی من اشکبار برخیزد
نفس ز سینه ی من زخمدار برخیزد
هزار میکده خون حلال می باید
که نرگس تو ز خواب خمار برخیزد
بر آبگینه ی من گرد راه افشاند
درین خرابه ز هر جا غبار برخیزد
اگر قدم به تماشای طور رنجه کنی
به پیش پای تو بی اختیار برخیزد
محیط گرد یتیمی نشُست از گوهر
به اشک چون ز دل من غبار برخیزد؟
چنین که پیکر من نقش بر زمین بسته است
غبار چون ز من خاکسار برخیزد؟
گذشت قافله ی فیض و ما گرانجانان
نشسته ایم که باد بهار برخیزد
کلاه گوشه ی قدرش بر آسمان ساید
چو شعله هر که به تعظیم خار برخیزد
به زیر تیغ زند هرکه دست و پا صائب
ز خاک روز جزا شرمسار برخیزد
***
بغیر خط که ز رخسار یار برخیزد
که دیده است ز آتش غبار برخیزد؟
چنین که من شده ام پا شکسته، هیهات است
که گرد من ز ره انتظار برخیزد
اگر به سبزه ی خوابیده بگذری چون آب
به پیش پای تو بی اختیار برخیزد
فتد ز سیلی باد خزان به خاک چو برگ
ز خاک هرچه به فصل بهار برخیزد
چنین که گرد حوادث ز هم نمی گسلد
چسان ز آینه ی دل غبار برخیزد؟
مرا ز خواب گران قد خم برانگیزد
ز زیر تیغ اگر کوهسار برخیزد
مدار دست ز دامان بیخودی صائب
که هرکه مست فتد هوشیار برخیزد
***
چه غم ز سینه به یاد وصال برخیزد؟
چه تشنگی به سراب از سفال برخیزد؟
ز آب، سبزه ی خوابیده می شود بیدار
ز دل به باده چه زنگ ملال برخیزد؟
ز پای تا ننشیند سپهر ممکن نیست
که زنگ از آینه ی ماه و سال برخیزد
ز داغ کعبه سیاهی نمی فتد هرگز
ز دل چگونه غبار ملال برخیزد؟
مرا ازان لب میگون به بوسه ای دریاب
که از دلم غم روز سؤال برخیزد
به شبنمی است مرا رشک در بساط چمن
که پیش ازان که شود پایمال برخیزد
ز بار عشق قد هرکه چون کمان گردید
ز خاک تیره به نور هلال برخیزد
ز آب شور شود داغ تشنگی ناسور
کجا به مال ز دل حرص مال برخیزد؟
تو را ز اهل کمال آن زمان حساب کنند
که از دل تو غرور کمال برخیزد
غبار چهره ی عاصی که سیل عاجز اوست
به قطره ی عرق انفعال برخیزد
ز قیل و قال، غباری که بر دل است مرا
مگر به خامشی اهل حال برخیزد
مشو به صافی عیش ایمن از کدورت غم
که این غبار ز آب زلال برخیزد
گذشتم از سر گردون به عاجزی، غافل
که سبزه گرچه شود پایمال، برخیزد
ز صد هزار سخنور که در جهان آید
یکی چو صائب شوریده حال برخیزد
***
ازین بساط کسی شادمانه برخیزد
که از سر دو جهان عارفانه برخیزد
مدار دست ز دامان آه نیمشبی
که دل ز جای به این تازیانه برخیزد
اثر ز عاشق صادق درین جهان مطلب
که گرد راست روان از نشانه برخیزد
مآل تفرقه جمعیت است آخر کار
دل دو نیم به محشر یگانه برخیزد
قدم برون منه از شارع میانه روی
که از کنار غم بیکرانه برخیزد
ز درد هر سر مو بر تنم زبانی شد
به قدر سوز ز آتش زبانه برخیزد
ز طرف دامن گل آستین فشان گذرد
غبار هرکه ازین آستانه برخیزد
ملاحت تو برآورد گرد از دلها
ز خاک شور محال است دانه برخیزد
اگر به گل گذری، با کمال بیدردی
ز سینه اش نفس عاشقانه برخیزد
ز شعله بال سمندر نمی کند پروا
به می چه پرده ی شرم از میانه برخیزد؟
نفس شمرده زن ای بلبل نواپرداز
که رنگ گل به نسیم بهانه برخیزد
چو لاله مرهم داغش ز خون بود صائب
سیاه بختی هرکس ز خانه برخیزد
***
ز جلوه ی تو چو سیلاب الامان خیزد
ز پیش راه تو چون گرد آسمان خیزد
ز فکر روی تو روشن شد آنچنان دل من
که همچو صبح مرا نور از دهان خیزد
به کام دل نفس آتشین چگونه کشم؟
مرا کز آتش گل دود از آشیان خیزد
مشو ز پاس دل رام گشته ام غافل
که از رمیدن من گرد از جهان خیزد
نشُست گرد یتیمی ز روی گوهر، بحر
چه زنگ از دلم از چشم خونفشان خیزد؟
ز زخم تیر مکافات ظالمان نرهند
که پیشتر ز نشان ناله از کمان خیزد
نه آنچنان ز گرانی نشسته است به گل
سفینه ام، که به امداد بادبان خیزد
***
به ناله ای ز دل ما چه درد می خیزد؟
ز یک نسیم چه مقدار گرد می خیزد؟
نگاه نرگس نیلوفری کشنده ترست
که فتنه از فلک لاجورد می خیزد
اگر چو صبح کشم آفتاب را در بر
همان ز سینه ی من آه سرد می خیزد
چو شمع موی سرم آتشین به چشم آید
ز خاک سوختگان سبزه زرد می خیزد
سپهر سفله که باشد که دست من گیرد؟
ز خاک، مرد به امداد مرد می خیزد
خرابی دل ما لشکری نمی خواهد
ز نام سیل ازین خانه گرد می خیزد
نمی رسند به درد سخن سخن سنجان
وگرنه ناله ی صائب ز درد می خیزد
***
همیشه از دل من آه سرد می خیزد
ازین خرابه شب و روز گرد می خیزد
دلیر بر صف افتادگان عشق متاز
که جای گرد ازین خاک مرد می خیزد
ستاره سوختگان فیض صبح دریابند
ز سینه ای که ازو آه سرد می خیزد
دل رمیده ی من می دود ز سینه برون
ز ملک هستی هرکس که گرد می خیزد
ز تخم سوخته نشو و نما نمی آید
کجا ز سینه ی من داغ و درد می خیزد؟
زمین بادیه ی عشق شورشی دارد
که هرکه خیزد ازو هرزه گرد می خیزد
در آن حریم که باشد زبان شمع خموش
ز مصحف پر پروانه گرد می خیزد
سماع اهل دل از روی شادمانی نیست
سپند از سر آتش ز درد می خیزد
به روی خاک کشد تیغ خود چو سایه ی بید
به من کسی که به قصد نبرد می خیزد
کجا مقید همراه می شود صائب؟
سبکروی که چو خورشید فرد می خیزد
***
به گریه کی ز دل من غبار می خیزد؟
به آب چشم چه گل از مزار می خیزد؟
کند چه نشو و نما نخل ما در آن گلشن
که العطش ز لب جویبار می خیزد
کسی که همچو صدف دامن از جهان چیند
ز دامنش گهر شاهوار می خیزد
چو صبح هرکه دل از مهر صیقلی کرده است
ز سینه اش نفس بی غبار می خیزد
ز تیغها که شکسته است آه در جگرم
نفس ز سینه ی من زخمدار می خیزد
علم شود به طراوت کسی که چون نرگس
ز خواب ناز به روی بهار می خیزد
ز آتشی که مرا در دل است همچو سپند
هزار ناله ی بی اختیار می خیزد
شکایت از ستم عشق اختیاری نیست
به تازیانه ی آتش شرار می خیزد
سپهر شربت بیمار من کند شیرین
به شیره ای که ز دندان مار می خیزد
سپند آتش حسن تو را شماری نیست
اگر یکی بنشیند هزار می خیزد
اگر به سوختگان گرم برخوری چه شود؟
نه شعله نیز به تعظیم خار می خیزد؟
نشان همت والاست وحشت از دو جهان
که این پلنگ ازین کوهسار می خیزد
که چشم کرد دل داغدار صائب را؟
که دود تلخی ازین لاله زار می خیزد
***
ز جوش نشأه ز مغزم بهار می خیزد
ز فیض اشک گلم از کنار می خیزد
چنین که گوشه ی ابروی صیقل است بلند
کجا ز آینه ی ما غبار می خیزد؟
به هر چمن که چو طاوس جلوه گر گردی
تذرو رنگ ز شاخ بهار می خیزد
به داغ سینه ی صائب به چشم کم منگر
جنون ز دامن این لاله زار می خیزد
***
به می غم از دل افگار برنمی خیزد
به آب از آینه زنگار برنمی خیزد
ز داغ نیست دل دردمند من خالی
که شمع از سر بیمار برنمی خیزد
مجو ملایمت از مردم خسیس نهاد
که بوی گل ز خس و خار برنمی خیزد
کدام سرد نفس در میان این جمع است؟
که مهرم از لب گفتار برنمی خیزد
شکسته ی تو عمارت پذیر نیست چو ماه
فتاده ی تو چو دیوار برنمی خیزد
به آب هرزه درا تهمت است همواری
صدا ز مردم هموار برنمی خیزد
شده است عام ز بس قحط خنده ی شادی
صدای کبک ز کهسار برنمی خیزد
به محفلی که خوشامد فسانه پردازست
ز خواب، دولت بیدار برنمی خیزد
چگونه پشت لب یار سبز شد از خط؟
گیاه اگر ز نمکزار برنمی خیزد
گذشت حشر و همان خواب خواجه سنگین است
ز خاک زود گرانبار برنمی خیزد
گهر شود چو صدف در زمین قابل تخم
ز خاک میکده هشیار برنمی خیزد
نمی شود به زر و سیم حرص مستغنی
به گنج پیچ و خم از مار برنمی خیزد
اگر نه سرمه ی خواب است تیرگی صائب
چرا ز خواب، سیه کار برنمی خیزد؟
***
لبت ز خنده ی دندان نما گهر ریزد
تبسم تو در آب گهر شکر ریزد
اگر ز سوز دل خود حکایتی گویم
ز چشم شعله، روان گریه ی شرر ریزد
نظر ز سوزن مژگان یار می دوزم
به چشم آبله ام چند نیشتر ریزد؟
اگر فتد به غلط راه بر گلستانت
ز شاخ گل به سرت عندلیب زر ریزد
مرا به خلوت شرم و حجاب او مبرید
به جوی شیر چه لازم کسی شکر ریزد؟
صدف نیم که دهن واکنم به ابر بهار
به جای قطره اگر بر لبم گهر ریزد
ستم به قدر هنر می کشند اهل هنر
به شاخ، سنگ به اندازه ی ثمر ریزد
به روی بحر توکل نه آن سبکسیرم
که شیشه در ره من موجه ی خطر ریزد
دم مسیح و لب خضر خاک می بوسند
چو زلف جوهر تیغ تو تا کمر ریزد
چنان به درد بگریم ز کاوش مژه اش
که خون مرگ ز مژگان نیشتر ریزد
نظر ز چهره ی شیرین یار می پوشد
به روی آینه تا کی کسی گهر ریزد؟
***
ز جلوه ی تو دل آسمان فرو ریزد
گل ستاره چو برگ خزان فرو ریزد
حلال باد بر آن شاخ گل خودآرایی
که نقد خود به سر باغبان فرو ریزد
مجوی اختر سعد از فلک که هیهات است
که ارزان از کف این سخت جان فرو ریزد
به آب تیغ اجل شسته باد رخساری
که آبرو به در این خسان فرو ریزد
محیط در شکن ناودان چه جلوه کند؟
کدام شکوه مرا از زبان فرو ریزد؟
چنین که فاصله در کاروان هستی نیست
مگر چنین گهر از ریسمان فرو ریزد
دل فسرده نگیرد به خویش داغ جنون
تنور سرد چو گردید، نان فرو ریزد
خبر نکرده به بالین من قدم مگذار
مباد مغز من از استخوان فرو ریزد
خمار کم کشد آن میکشی که چون صائب
شراب صاف به دردی کشان فرو ریزد
***
عرق نه از رخ آن گلعذار می ریزد
ستاره از فلک فتنه بار می ریزد
گره به رشته ی پرواز من گلی زده است
که از نسیم توجه ز بار می ریزد
بنای زندگی خضر هم به آب رسید
هنوز از لب تیغش خمار می ریزد
حذر ز صحبت ناجنس حرز عافیت است
که خون گل ز سر انگشت خار می ریزد
درین زمانه که رسم گرفتگی عام است
چگونه رنگ ز دست بهار می ریزد؟
چو تاک سر زده، هرجا که حرف می گذرد
سرشکم از مژه بی اختیار می ریزد
لبی که تنگ شکر شد دهان ساغر ازو
به چشم من نمک انتظار می ریزد
مرا به زخم زبان خصم می دهد تهدید
به چاک پیرهن شعله خار می ریزد
صفیر خامه ی صائب بلند چون گردد
ز آبگینه ی دلها غبار می ریزد
***
ز جلوه تو دل روزگار می ریزد
بنای صبر و شکیب و قرار می ریزد
دوام حسن تو را نیست نسبتی با گل
به پای سرو تو خون بهار می ریزد
به خاکساری من نیست هیچ کس در عشق
به چشم آینه عکسم غبار می ریزد
چه غم ز رفتن چشم است پیر کنعان را؟
شکوفه برگ خود از بهر بار می ریزد
چه نسبت است به فرهاد، ذوق کار مرا؟
عرق ز جبهه ی من چون شرار می ریزد
گل بهار تمناست داغ نومیدی
به قدر خار و خس آتش شرار می ریزد
چو گردباد ز بس زخم خار و خس خوردم
ز جنبش نفس من غبار می ریزد
کدام دیده ی بد در کمین این باغ است؟
که بی نسیم، گل از شاخسار می ریزد
به اهل صبر فلک بیش می کند کاوش
که تیر بر هدف پایدار می ریزد
رگ کدام محیط است خامه ی صائب؟
که اینقدر گهر شاهوار می ریزد
***
به عارض تو که رنگ نگاه می ریزد؟
که زهر ازان مژه های سیاه می ریزد
ستاره در قدم صبح آفتاب شود
خوشا دلی که در آن جلوه گاه می ریزد
مرا ز خار ملامت کسی که ترساند
به راه کاهربا برگ کاه می ریزد
توان ز دست و دل سرد یافت حال مرا
ز برگهای خزان دیده آه می ریزد
شکسته ای که گرفتار خط مشکین است
چو خامه از مژه خون سیاه می ریزد
نفس دریغ مدار از نفس گداختگان
تو را که تا به کمر زلف آه می ریزد
طمع مدار ز دندان ثبات در پیری
که این ستاره درین صبحگاه می ریزد
خطای اهل هوس را صواب می داند
همان که خون مرا بی گناه می ریزد
نفس درازی صائب ز سینه ی چاک است
به قدر شق ز قلم مد آه می ریزد
***
فغان ز سینه ی آسوده محشر انگیزد
گرستن از جگر گرم، کوثر انگیزد
چه تن به مرده دلی داده ای، بر افغان زن
که آه و ناله دل مرده را برانگیزد
زمین عرصه ی محشر گر آفتاب شود
تو را عجب که به این دامن تر انگیزد
مباش کم ز سمندر درین جهان خنک
که از بهم زدن بال، آذر انگیزد
چو مور هرکه قناعت کند به تلخی عیش
به هر طرف که رود گرد شکر انگیزد
به دام عشق سزاوار، آتشین نفسی است
که چون سپند ز جا دانه را برانگیزد
مکن به هر خس و خاری دهان خود را باز
که خامشی ز دل غنچه ها زر انگیزد
ز آه ما مشو ای پادشاه حسن ملول
که کیمیاست غباری که لشکر انگیزد
شراب تلخ به دریا دلی حلال بود
که چون محیط به هر موج گوهر انگیزد
به گاه لطف چه احسان کند به خشک لبان
به وقت خشم، محیطی که گوهر انگیزد
نمی رود دل خونین ز جا، که هیهات است
که آتش از جگر لعل صرصر انگیزد
دل غیور من از جا نمی رود به نگاه
مگر سپند مرا روی دل برانگیزد
ربوده است ز من هوش ساقیی صائب
که می ز ساغر چشم کبوتر انگیزد
***
تو را که روی به خلق است از خدا چه رسد؟
به پشت آینه پیداست کز صفا چه رسد
نه زلف شانه کند نه به چشم سرمه کشد
به خود نمی رسد آن شوخ تا به ما چه رسد!
دویدن است ز نعمت نصیب چشم حریص
ز دانه غیر تردد به آسیا چه رسد؟
ز شبنم است مهیا هزار دیده ی شور
ازین بهار به مرغان بینوا چه رسد؟
ز حرف مردم بیگانه گوش می گیرم
به آشنا و سخنهای آشنا چه رسد
به چشم خیره ی خورشید آب می گردد
به دیده ی من ازان آتشین لقا چه رسد؟
ز چشم منتظران تا به مصر یک دام است
ز بوی پیرهن آخر به چشم ما چه رسد؟
ز عشق قسمت زاهد کلام بی مغزی است
بغیر کاه ز خرمن به کهربا چه رسد؟
رساند کسب هوا خانه ی حباب به آب
به مغز پوچ تو تا صائب از هوا چه رسد
***
شراب لعل به آن لعل جانفزا نرسد
که آب تلخ به سرچشمه ی بقا نرسد
اثر ز گرمروان بر زمین نمی ماند
به گرد آتش این کاروان صبا نرسد
کجا رسد دل بی دست و پای ما ز تلاش
به خلوتی که به بال ملک دعا نرسد
فغان که سرکشی و ناز را دو ابرویش
گذاشته است به طاقی که دست ما نرسد
ز مال رزق حریصان بود غبار ملال
که غیر گرد ز گندم به آسیا نرسد
جگر گداز بود زردرویی منت
خدا کند که مس ما به کیمیا نرسد
همان ز مردم هموار می کشم خجلت
به خاکساری من گرچه نقش پا نرسد
سپند خال ازان دایم است پابرجا
که چشم زخم به آن آتشین لقا نرسد
خموش باش اگر پخته گشته ای که شراب
ز جوش تا ننشیند به مدعا نرسد
تمام نیست عیار کسی که چون خورشید
به ذره ذره فروغش جدا جدا نرسد
میان ساختن و سوختن تفاوتهاست
به گرد خاک ره یار توتیا نرسد
ز چار موجه به ساحل نمی رسد صائب
سبکروی که به سر منزل رضا نرسد
***
به گرد گریه ی من ابر دُرفشان نرسد
به آه حسرت من برق خوش عنان نرسد
مجردان چو مسیح از علایق آزادند
کمند رشته ی مریم به آسمان نرسد
مرا ز خرمن گردون چه چشمداشت بود؟
که برگ کاه به چشمم ز کهکشان نرسد
به زهد خشک به معراج قرب نتوان رفت
که کس به عالم بالا به نردبان نرسد
ز سطحیان مطلب غور نکته های دقیق
هما به چاشنی مغز استخوان نرسد
گشایش از دم پیران بود جوانان را
به خاکبوس هدف تیر بی کمان نرسد
به خواری وطن از عیش غربتم قانع
که هیچ گل به خس و خار آشیان نرسد
کمند آه ستمدیدگان عنان تاب است
نمی شود به سر چاه، کاروان نرسد
حضور همنفسان مغتنم شمر صائب
که لذتی به ملاقات دوستان نرسد
***
ز آه کام دو عالم مرا مهیا شد
ازین کلید دو صد در به روی من وا شد
شکست از می روشن خمار من ساقی
عجب بلای سیاهی مرا ز سر وا شد!
فغان من ز دل سخت یار گشت بلند
ز کوه، ناله ی فرهاد اگر دوبالا شد
شد از قلمرو رخسار، زلف روگردان
غبار لشکر خط تا ز دور پیدا شد
که می تواند ازان رو دلیر گل چیدن؟
که حلقه حلقه ی خط تو چشم بینا شد
درین زمان که کسی دل نمی دهد به سخن
ترحم است بر آن طوطیی که گویا شد
ز حسن عاقبت آن روز ناامید شدم
که حرص پیر ز قد دوتا دوبالا شد
به آن رسیده که چون مور پر برون آرم
ز دوری تو دلم بس که ناشکیبا شد
چه سود ازین که گهر گشت قطره ام، داغم
کز این تعین ناقص جدا ز دریا شد
همان به چشم عزیزان چو خار ناسازم
اگرچه زندگیم صرف در مدارا شد
نبود جوهر من کم ز کوهکن صائب
ز کار دست من از حسن کارفرما شد
***
شکوفه از افق شاخسار پیدا شد
ستاره ی سحر نوبهار پیدا شد
ز سبزه خط تراشیده ی چمن سر کرد
ز لاله خال لب جویبار پیدا شد
نشانه ی پی گلگون برق سیر بهار
ز مشرق جگر لاله زار پیدا شد
ز لاله در بُن هر خار از ترشح ابر
هزار جرعه می بی خمار پیدا شد
نسیم پیرهن مصر شد ز فیض بهار
اگر ز دامن صحرا غبار پیدا شد
به زیر سقف نشستن ز بی شعوریهاست
کنون که سایه ی ابر بهار پیدا شد
ز خاک، ریشه ی اشجار از صفای بهار
چو رشته از گهر آبدار پیدا شد
ز جوش لاله گرانبار شد چنان دل سنگ
که تاب در کمر کوهسار پیدا شد
درین چمن به نسب نیست زادگی صائب
ز خار و خس گل آتش عذار پیدا شد
***
ز طرف روی تو خط سیاه پیدا شد
در آفتاب قیامت پناه پیدا شد
ز خط به چهره ی لغزنده ی تو دلشادم
که دست پیچ برای نگاه پیدا شد
شکر اگر چه شود حاصل از زمین سیاه
ز شکر تو زمین سیاه پیدا شد
ز تنگی آن دهن از دیده بود پوشیده
ز خط به تنگ دهان تو راه پیدا شد
به حیرتم ز خط سبز آن لب نمکین
که چون ز کان ملاحت گیاه پیدا شد؟
دمید خط ز بناگوش آن سمن سیما
غریب شامی ازین صبحگاه پیدا شد
ز فتنه ی خط شبرنگ او مشو ایمن
که برق، صائب از ابر سیاه پیدا شد
***
زخط عذار تو بی آب وتاب خواهد شد
زهاله ماه تو پا در رکاب خواهد شد
رخی که در جگر لاله خون ازو می سوخت
سیاه روزتر از مشک ناب خواهد شد
لبی که از سخنش می چکید آب حیات
جگر گداز چو موج سراب خواهد شد
دلی که پشت به کوه گران زسختی داشت
زسیل اشک ندامت خراب خواهد شد
ز برگزیر خزان، آفتاب طلعت تو
شکسته رنگتر از ماهتاب خواهد شد
زخط ستاره ی خال تو می رود به وبال
خمار چشم مبدل به خواب خواهد شد
کمند زلف تو با آن درازدستیها
چو خال یک گره از پیچ وتاب خواهد شد
ز دستبرد خط سبز، تیغ غمزه ی تو
به زیر پرده ی نگار، آب خواهد شد
دل سیاه تو چون داغ لاله ی سیراب
به آتش جگر خود کباب خواهد شد
زخط، زمانه تو را می کشد به پای حساب
تلافی ستم بی حساب خواهد شد
رخی که صائب ازو دیده شد نگارستان
سیاه روز چو پر غراب خواهد شد
***
اگر چنین سخن ما بلند خواهد شد
زبان جرأت منصور بند خواهد شد
اگر بهار کند سبز تخم سوخته را
مرا ستاره ی طالع بلند خواهد شد
طبیب اگر چو مسیحا بر آسمان رفته است
ز چاره جویی من دردمند خواهد شد
مگر نقاب به رخسار آتشین فکنی
وگرنه خرده ی گلها سپند خواهد شد
چنین بلند شود گر نهال قامت او
خیالها همه کوته کمند خواهد شد
ز آتش تو سمندر به زینهار آمد
کجا نقاب به روی تو بند خواهد شد؟
میان خوف و رجا شد دل دو عالم خون
که تا قبول تو مشکل پسند خواهد شد؟
کلاه گوشه ی قارون به آفتاب رسید
چه وقت طالع ما سربلند خواهد شد؟
سری که بر سر زانوی دار می رقصد
مقید تن منصور چند خواهد شد؟
شکست شیشه ی دل را مگو صدایی نیست
که این صدا به قیامت بلند خواهد شد
سبک عنانی باد بهار اگر این است
هزار غنچه ی دل هرزه خند خواهد شد
چنین نوای تو گر آتشین شود صائب
بر آتش تو جگرها سپند خواهد شد
***
وفا طلب زجهان فنا نباید شد
امیدوار به این بیوفا نباید شد
درین قلمرو آفت بجز مقام رضا
دگر به هیچ مقامی رضا نباید شد
خوش است عالم آزادگی وعریانی
اسیر بند گران قبا نباید شد
برید دانه ز خرمن، به آسیا افتاد
ز همراهان موافق جدا نباید شد
درین زمانه حیات دو روزه بسیارست
رهین منت آب بقا نباید شد
سعادتی که بود در گذر، سعادت نیست
چو سایه پیرو بال هما نباید شد
گل شکفته زآغوش خار می گوید
که ناامید زلطف خدا نباید شد
ملایمت به خسیسان ثمر نمیدارد
چوگل به روی خس و خار نباید شد
نکرده دانه ی خود پاک چون ستاره ی صبح
غبار خاطره این آسیا نباید شد
صریر خامه همین پند می دهد صائب
که با سیاه دلان آشنا نباید شد
***
به روی گرم تو آیینه تا برابر شد
بهشت روی تو را چشمه سار کوثر شد
زخال اگر چه بناگوش نیک اختر شد
ازین ستاره شب زلف دل سیه تر شد
دل نظارگیان آب شد زدیدن تو
اگر زدیدن خورشید دیده ها تر شد
چه فتنه ها که ازو جای گرد برخیزد
به هر زمین که نهال تو سایه گستر شد
ز جلوه سرو تو کیفیتی به بستان داد
که طوق فاختگان جمله خط ساغر شد
به چشم همت من استخوان بی مغزی است
سعادتی که ز بال هما میسر شد
ز بیقراری بلبل کجا به حرف آید؟
ز خامشی دهن غنچه ای که پر زر شد
زچشم شور نگردد چو ماه دنبه گداز
شکاریی که درین صید گاه لاغر شد
ز بحر دور فتادم ز خودنماییها
یتیم زود شود قطره ای که گوهر شد
چرا چو سرو کنم دست از آستین بیرون
مرا که دولت آزادگی میسر شد
ستاره ریز کند چشم خلق را صائب
چراغ هر که ازان روی آتشین برشد
***
ز باده چهره ی ساقی جهان دیگر شد
زقطره های عرق گلستان دیگر شد
نظر ز روی عرقناک او دهم چون آب
که قطره قطره مرا دیده بان دیگر شد
ز سایه ای که به رویش فکند حلقه ی زلف
برای بوسه گرفتن دهان دیگر شد
تنم ز سنگ ملامت کبود شد هرجا
من فلک زده را آسمان دیگر شد
فغان که قامت خم گشته از نگون بختی
برای تیر حوادث کمان دیگر شد
ز بی بضاعتی خویشتن به این شادم
که راهزن به رهم کاروان دیگر شد
به من عداوت دشمن چه می تواند کرد؟
که گرگ در رمه ی من شبان دیگر شد
به گرد من چه خیال است برق و باد رسد
که دست رفته ز کارم عنان دیگر شد
مرا به راه تو هر سختیی که پیش آمد
دلیل دیگر وسنگ نشان دیگر شد
به آشیان ز قفس بازگشت نیست مرا
که خار خار مرا آشیان دیگر شد
چه لازم است برآیم ز خویشتن صائب؟
مرا که هر کف خاکی جهان دیگر شد
***
جنون من ز نسیم بهار کامل شد
حذر کنید که دیوانه بی سلاسل شد
گذشت صبح نشاطش به خواب بیخبری
سیه دلی که ز سیر شکوفه غافل شد
مرا چو نوسفران نیست چشم بر منزل
که از فتادگیم راه جمله منزل شد
قبول خلق شد از قرب حق حجاب مرا
سفیدرویی ظاهر سیاهی دل شد
درآفتاب قیامت عجب که تشنه شود
به آب تیغ تو هر تشنه ای که واصل شد
ز صید زخمی خود نیست بیخبر صیاد
چگونه حسن تواند ز عشق غافل شد؟
چراغ برق نماند به زیر دامن ابر
مباش امن ز دیوانه ای که عاقل شد
به چار موجه ازان کشتی تو افتاده است
که بادبان تو از دامن وسایل شد
سرم به سایه ی طوبی فرو نمی آید
که نخل کشته ی من دست و تیغ قاتل شد
به وصل منزل مقصود می رسد صائب
به نارسایی خود رهروی که قایل شد
***
زچهره ات عرق شرم چشم حیران شد
خط از لب تو سیه مست آب حیوان شد
زمین ساده پذیرای نقش زود شود
ز عکس روی تو آیینه کافرستان شد
بریدنی است زبانی که گشت بیهده گو
گرفتنی است سر شمع چون پریشان شد
ز توبه کردن من، سود باده پیمایان
همین بس است که خواهد شراب ارزان شد
مرو به حلقه ی طفلان نی سوار، دلیر
که آب زهره ی شیران درین نیستان شد
نسیم سنبل فردوس آید از سخنش
دماغ هر که ز سودای او پریشان شد
نمی کنند گواه لباسیش را جرح
چو ماه مصر عزیزی که پاکدامان شد
ز بار خاطر من گشت دشتها کهسار
ز سیل گریه ی من کوهها بیابان شد
دل دونیم به زیر فلک نمی ماند
برون ز پوست رود پسته ای که خندان شد
امید هست به پروانه ی نجات رسد
چو شمع در دل شب دیده ای که گریان شد
مدار صبر ز سرگشتگان طمع صائب
که بیقرار بود گوهری که غلطان شد
***
ز گریه آینه ی هر دلی که روشن شد
چو اشک، مردمک حلقه های شیون شد
چراغ روز بود آفتاب در نظرش
ز سرمه ی دل شب، دیده ای که روشن شد
هزار آه شود گر ز دل کشم یک آه
مرا که خانه چو مجمر تمام روزن شد
مشو ز هم گهران دور تا رسی به کمال
که دانه از اثر اتفاق خرمن شد
کشید پنجه ی خونین شفق به رخسارش
چو صبح هر که درین عهد پاکدامن شد
مرا که مرکز پرگار حیرتم چون خال
ازین چه سود که آن کنج لب نشیمن شد؟
به من زبان ملامت چه می تواند کرد؟
که پوست بر تنم از زخم تیر جوشن شد
چه نسبت است به منصور، سوز عشق مرا؟
ز گرمی نفسم دار نخل ایمن شد
ز بار دل سر زلف تو شوختر گردید
شکست شهپر پرواز این فلاخن شد
گرفت از جگر گرم ما نفس صائب
چراغ هر که درین روزگار روشن شد
***
ز برق حسن تو هر خار نخل ایمن شد
ز عارض تو چراغ بهار روشن شد
چراغ گل که ازو چشم باغ روشن بود
ز شرم روی تو پنهان به زیر دامن شد
مرا پریدن چشم است نامه ی اعمال
که صبح محشر من آن بیاض گردن شد
به چشم روزنه اش دایم آب می گردد
زآفتاب تو هرخانه ای که روشن شد
کنون که چاک گریبان گذشت از دامن
مرا ازین چه که مژگان به چشم سوزن شد؟
ز آشنائی آن زلف دست کوته دار
که کوه طاقت من سنگ این فلاخن شد
امان نمی دهد انکار عشق زاهد را
بس است راه غنیم کسی که رهزن شد
به تازیانه ی غیرت سری برآراز خاک
که دانه سبز شد و خوشه کرد و خرمن شد
خوشم به سینه ی صد چاک چون قفس صائب
که دام عیش بود خانه ای که روزن شد
***
فغان که وحشی من مانده از رمیدن شد
چو نقش پای زمین گیر آرمیدن شد
به جرم این که چو شمع آتشین زبان گشتم
تمام هستی من صرف لب گزیدن شد
اگر چه سوخت رگ وریشه ی مرا غم عشق
خوشم که دانه ی من فارغ از دمیدن شد
به گرد بالش گوهر فرو نیارد سر
چنین که قطره ی من تشنه ی چکیدن شد
حریف سرکشی نفس چون توانم شد؟
مرا که آبله دست از عنان کشیدن شد
به گرمخونی محشر نمی شود پیوند
گسسته هررگ جانی که از رمیدن شد
شود به قدر تواضع کمال روزافزون
هلال، ماه تمام از ره خمیدن شد
چنان فشرده مرا چرخ آهنین بازو
که رنگ گوهرم آماده ی چکیدن شد
چه لازم است کنم پای سعی آبله دار؟
مرا که راه طلب کوته از تپیدن شد
مکن به حاصل دنیا نظر سیه صائب
که برگ کاه مرا مانع از پریدن شد
***
ز خنده دل به لب لعل یار مفتون شد
کباب را ز نمک شوق آتش افزون شد
شدم به بتکده، از کعبه سر برآوردم
مرا کلید در بسته نعل وارون شد
نرفت از دل من خار خار عشق برون
غبار هستی من گردباد هامون شد
ز چوب نرمی من مهربان شدند اغیار
اگر زعشق دد ودام رام مجنون شد
ازان محیط گرامی همین خبر دارم
که همچو موج عنانم ز دست بیرون شد
ز نیش چاشنی جوی شهد می یابد
ز خارخار محبت دلی که پر خون شد
ازان زمان که مرا عشق زیر بال آورد
اگر به جغد فکندم نظر همایون شد
به هرزمین که کنی سایه سرسری مگذر
که از فشردن پا سرو باغ موزون شد
نماند گوهر ناسفته در محیط فلک
ز بس که از دل من آه سوی گردون شد
میار سر ز گریبان خُم برون صائب
که علم حکمت ازو کشف بر فلاطون شد
***
رخ بهار ز ته جرعه ی توگلگون شد
زدرد عشق تو رنگ خزان دگرگون شد
زجوش حسن تو شد تنگ آنچنان گلزار
که گل ز رخنه ی دیوار باغ بیرون شد
چو لاله ساغر یاقوت داغدار شود
ازان شراب که لبهای یار میگون شد
دل خراب مرا جورآسمان کم بود
که چشم شوخ توظالم هم آسمان گون شد!
زر تمام عیار از محک شکفته شود
زسنگ روی نتابد کسی که مجنون شد
ز شور حشر به دنبال خود نمی بیند
به جستجوی تو هر کس ز خویش بیرون شد
چنان که سیر فلاخن به سنگ وابسته است
ز کوه درد، مرا شور عشق افزون شد
خدا ز صحبت افسردگان نگه دارد!
که نبض مرده شد این سیل تا به هامون شد
به برگ سبز همان به که از ثمر سازد
چو سرو هر که درین روزگار موزون شد
شرابخانه اش از سینه جوش زد صائب
ز خارخار محبت دلی که پرخون شد
***
خوشم که خرده ی جان صرف یار جانی شد
دو روزه هستی من عمر جاودانی شد
به عمر خویش تلافی نمی توان کردن
زفرصت آنچه مرا فوت در جوانی شد
فغان که لعل لب آبدار او از خط
سیاه کاسه تر از آب زندگانی شد
به خنده باز مکن لب که عمر گل کوتاه
درین ریاض ز تأثیر شادمانی شد
در آن جهان گل رعنای باغ فردوس است
ز اشک، چهره ی زردی که ارغوانی شد
ز نخلها که رساندم درین ریاض، مرا
کف پرآبله قسمت ز باغبانی شد
خوشم که مایه ی اشکی بهم رسید مرا
اگر چه خون دلم از حسرت جوانی شد
مرا ز گریه ی شب روح تازه شد صائب
نصیب خضر اگر آب زندگانی شد
***
اگر به بیخبری یار می توانی شد
ز هرچه هست خبردار می توانی شد
ز تندخویی خود خار بی گلی، ورنه
ز خلق خوش گل بی خار می توانی شد
اگر به خامشی از گفتگو پناه بری
تونیز مخزن اسرار می توانی شد
مده امان که صدف وا کند دهن به سؤال
چو بی سؤال گهربارمی توانی شد
اگر ز سیلی باد خزان نتابی روی
ز برگ و بار سبکبار می توانی شد
تو را به خرقه ی تن دوخته است بیخبری
وگرنه پیرهن یار می توانی شد
حجاب آینه را گر ز پیش برداری
به آب خضر سزاوار می توانی شد
چو نی اگر کمر بندگی ببندی سخت
ز بند بند، شکربار می توانی شد
چه لازم است کنی تلخ عیش برمردم؟
کنون که شربت بیمار می توانی شد
چنین که خواب گران سنگسار کرده تو را
فسانه ای است که بیدار می توانی شد
ز دوش بار گنه گرتوانی افکندن
هزار قافله را بار می توانی شد
اگر هوا چو سلیمان شود مسخر تو
به تاج و تخت سزاوار می توانی شد
ز حال گوشه نشین قفس مشو غافل
به شکر این که به گلزار می توانی شد
نمی روی به ته باری از گرانجانی
همین به دوش کسان بار می توانی شد
ربوده است تو را خواب بیخودی، غافل
که صاحب دل بیدار می توانی شد
ازان لب شکرین، سعی اگر کنی صائب
به حرف تلخ سزاوار می توانی شد
***
ز صدق اگر نفس صبحگاه خواهی شد
ز چشم شور فلک مدّ آه خواهی شد
بلند و پست جهان در قفای یکدگرست
اگر به چرخ روی خاک راه خواهی شد
اگر ستاره ی اشک ندامت است بلند
غمین مباش که پاک از گناه خواهی شد
ز ظلمت تو جهانی به خواب خواهد رفت
چنین زغفلت اگر دل سیاه خواهی شد
اگر ز عشق تو را هست آتشی در سر
چراغ بتکده وخانقاه خواهی شد
ز دیدن تو چه گلها که اهل دل چینند
اگر شکسته چو طرف کلاه خواهی شد
اگر چه یوسف مصری، ز چرخ شعبده باز
به ریسمان برادر به چاه خواهی شد
نسیم شام نباشد به خوش قماشی صبح
چه سود ازین که زخط خوش نگاه خواهی شد؟
مرو ز راه به امید توشه ی دگران
که چون پیاده ی حج خرج راه خواهی شد
منه زگوشه ی دل پای خود برون صائب
که هر کجا که روی بی پناه خواهی شد
***
فغان که هستی ما خرج آشنایی شد
بهار عمر به تاراج بینوایی شد
چو وحشیی که گرفتار در قفس گردد
تمام عمر در اندیشه ی رهایی شد
درین قلمرو پرصید از نگون بختی
درازدستی ما ناوک هوایی شد
شناوری است که بستند سنگ بر پایش
مجردی که گرفتار کدخدایی شد
اگر خموش نشیند دلش سیاه شود
چو شعله هر که بدآموز ژاژخایی شد
چه گنجها که تواند ز نقد وقت اندوخت
هر آن رمیدن که فارغ ز آشنایی شد
در آن چمن که به زر میخرند دلتنگی
چو غنچه خرده ی ما صرف دلگشائی شد
چنان فشرد مرا عشق آهنین بازو
که سنگ بر من دیوانه مومیایی شد
نشد ز شهپرتوفیق هیچ رهرو را
گشایشی که مرا از شکسته پایی شد
ز شهریان خرابات می شود صائب
ز راه و رسم جهان هر که روستایی شد
***
به خاک دیر جبینی که آشنا باشد
اگر به کعبه رود روی بر قفا باشد
نشاط هردو جهان بی حضور دل بادست
بجاست تخت سلیمان چو دل بجا باشد
چو نیست نشأه ی مستی ز پادشاهی کم
بط شراب چرا کمتر از هما باشد؟
به جرم جوهر ذاتی و پاکی گوهر
چو تیغ قسمت من آب ناشتا باشد
نمک به دیده ی گستاخ شبنم افشانند
در آن چمن که نگهبان در او احیا باشد
برآر رخت اقامت زچار موجه ی صوف
که حرز عافیت از نقش بوریا باشد
بشو ز کاسه ی سرگرد عقل را به شراب
مهل که جام جم عشق بی صفا باشد
کمند جاذبه ی چهره ی شکسته ی من
نهشت کاه در آغوش کهربا باشد
ز شرم عقده ی سردرگم من آب شود
اگر چه غنچه ی پیکان گره گشا باشد
چنان ضعیف شدم در فراق او صائب
که بال سیر من از جذب کهربا باشد
***
خوش است حسن که در پرده ی حیا باشد
که بدنماست پریزاد خودنما باشد
برهنگی نشود پرده ی شرافت ذات
چه نقص دارد اگر کعبه بی قبا باشد؟
کلید صد در بسته است جنبش نفسش
لبی که خامش از اظهار مدعا باشد
مروت است که در عهد آن لب میگون
فضای سینه ی من دشت کربلا باشد؟
ازان فقیر تمنای مومیایی کن
که خود شکسته تر از نقش بوریا باشد
ز سایلان در مسجد نمی شود خالی
در کریم محال است بی گدا باشد
کدورت است زگردون نصیب زنده دلان
که رزق شمع همین گرد از آسیا باشد
در بهشت نبندند بر رخش صائب
مرا کسی که به میخانه رهنما باشد
***
زخاکساری، دل برقرار خود باشد
گهر ز گرد یتیمی حصار خود باشد
ز بیقراری بلبل کجا خبر دارد؟
گلی که شب همه شب در کنارخود باشد
ز شست صاف رباید چنان ز گل شبنم
که رنگ چهره ی گل برقرار خود باشد
شده است ساقی ما از خمار می بیتاب
نعوذبالله اگر در خمار خود باشد
که دل ز پنجه ی آن شوخ می تواند برد؟
که آفتاب همان بیقرار خود باشد
همان ز وعده خلافی مرا کُشد، هرچند
ز ناامیدی من شرمسار خود باشد
مرا دلی است درین باغ چون گل رعنا
که هم خزان خود وهم بهار خود باشد
سبکروی که نداده است دل به حب وطن
به هرکجا که رود در دیار خود باشد
فریب یاری هم خورده اند ساده دلان
نیافتیم کسی را که یار خود باشد
توان به کعبه ی مقصود بی دلیل رسید
اگر تپیدن دل برقرار خود باشد
ز شاهدان معانی چه سیر چشم شود
اگر ز دل کسی آیینه دار خود باشد
بپوش چشم خود از عیب تا شوی بی عیب
که عیب پوش کسان پرده دار خود باشد
به کیش خودشکنان آدم تمام آن است
که وقت عرض هنر پرده دار خود باشد
ز انقلاب جهان صائب آرمیده بود
رمیده ای که دلش برقرار خود باشد
***
زانقلاب دل آسوده بیشتر باشد
کمند وحدت ما موجه ی خطر باشد
بجز دهان تو کز چهره است خندانتر
که دیده غنچه که از گل شکفته ترباشد
زمی فروغ لب لعل او دو بالا شد
می دو آتشه را نشأه ی دگر باشد
به سخت رومکن اظهار تنگدستی خویش
بشوی دست ز آبی که در گهرباشد
بیان شوق محال است، ورنه نامه ی من
نه نامه ای است که محتاج نامه بر باشد
گره به سایه ی ابر بهار نتوان زد
مبند دل به حیاتی که در گذر باشد
به بردباری من نیست کوهکن در عشق
که کوه بر دل من سایه ی کمر باشد
زتیره بختی خود شکوه نیست عاشق را
که ناله در دل شب بیش کارگر باشد
اگر به ترک کُله دیگران شوند آزاد
کلاه مردم آزاده ترک سرباشد
به راستی ز ثمر همچو سرو قانع باش
که پشت شاخ خم از منت ثمر باشد
دعای مردم افتاده رد نمی گردد
حذر کنید ز دستی که زیر سر باشد
زعیب خویش، هنر نیست چشم پوشیدن
که پرده پوشی عیب کسان هنر باشد
سرود عشق ز تن پروران مجو صائب
چه ناله خیزد ازان نی که پرشکر باشد؟
***
خوشا دلی که در او درد را گذر باشد
خوشا سری که سزاوار دردسر باشد
شرر به آتش و شبنم به بوستان برگشت
دل رمیده ی ما چند در سفر باشد؟
بساز با جگر تشنه چون شدی مجنون
که آب دانه ی زنجیر از جگر باشد
زجدّ و جهد گذر کن که در طریق فنا
حجاب اول پروانه بال و پر باشد
ز نقش، باد به دست است موج دریا را
صدف ز ساده دلی مخزن گهر باشد
نصیب چرب زبانان شود حلاوت عمر
همیشه صحبت بادام با شکر باشد
غم زمانه به بی حاصلان ندارد کار
زنند سنگ به نخلی که بارور باشد
کجا ز سنگ ملامت غمین شوم صائب؟
مرا که تیشه به سر، سایه ی کمر باشد
***
مرا که سایه ی خم سایه ی کمر باشد
چه احتیاج به سرسایه ی دگر باشد؟
عطای دوست بود بی دریغ بخش، ارنه
سری کجاست که لایق به دردسرباشد؟
زسیل حادثه از جا روند بیجگران
کمند وحدت ما موجه ی خطر باشد
همیشه عشق زتردامنان در آزارست
بلای چشم بود هیزمی که تر باشد
مرا از آن سفر بیخودی خوش آمده است
که بی نیاز ز تمهید همسفر باشد
شراب تلخ به اندازه خور که خون در رگ
زاعتدال چو بگذشت نیشتر باشد
کنم درست کدامین شکسته ی خود را؟
مرا که دست ودل از هم شکسته تر باشد
به قبض و بسط مرا صائب اختیاری نیست
گشاد و بست من از عالم دگر باشد
***
فروغ گوهر چرخ از جلای دل باشد
صفای روی زمین در صفای دل باشد
مه تمام ز پهلوی خود خورد روزی
ز خوان خویش مهیا غذای دل باشد
به درد و داغ درین بوته ی گداز بساز
که دل چو آب شد آب بقای دل باشد
ز عقده های فلک کیست سربرون آرد
اگر نه ناخن مشکل گشای دل باشد
صباح عید بود از ستاره سوختگان
در آن مقام که نور و صفای دل باشد
به ساق عرش تواند رساند خوشه ی خویش
ز اشک و آه اگر آب وهوای دل باشد
نفس چگونه کشد جان درین نشیمن پست؟
اگر نه عالم بی منتهای دل باشد
چوداغ لاله در آغوش اوست کعبه مقیم
کسی که در قدم رهنمای دل باشد
گداییی که به آن فخر می توان کردن
گدایی در دولتسرای دل باشد
زکوه قاف پریزاد را به دام آرد
به دست هر که کمند رسای دل باشد
سعادتی که ندارد شقاوت از دنبال
به زیر سایه ی بال همای دل باشد
بود سپهر برین حلقه ی برون درش
کسی که در حرم کبریای دل باشد
فغان که مردم کوته نظر نمی دانند
که نه سپهر به زیر لوای دل باشد
مکن به قبله ی دل پشت خود که کعبه ی دل
قفای آینه ی خوش جلای دل باشد
به بیخودی گذرد روزگار اهل بهشت
بهشت اگر به صفای لقای دل باشد
کلید قفل اجابت درین بلند ایوان
به دست ناله ی مشکل گشای دل باشد
ز بیدلی نبود شکوه عشقبازان را
چه دولتی است که دلبر به جای دل باشد
ازان ز انجمن عشق بوی جان آید
که عود مجمرش از پاره های دل باشد
کمال مغز بود مطلب از رعایت پوست
وجود هر دو جهان از برای دل باشد
به آشنایی دل صائب از جهان جان برد
خوشا کسی که به جان آشنای دل باشد
***
مرا جلای دل از چشم خونفشان باشد
که آب صیقل خاک است تا روان باشد
مده غبار به خاطر زخاکساری راه
که چشم صدرنشینان بر آستان باشد
به بلبلی که بدآموز شد به کنج قفس
زبان مار خس وخار آشیان باشد
درازدستی شیطان ز دل سیاهی ماست
چراغ دزد به شب خواب پاسبان باشد
گشاد در گره بستگی است، دل خوش دار
که لال را زده انگشت ترجمان باشد
خوشا کسی که درین خارزار دامنگیر
چو باد تند وچو برق آتشین عنان باشد
تنور سرد محال است نان به خود گیرد
چسان علاقه زپیری مرا به جان باشد؟
غم مرا دگران بیش می خورند از من
همیشه روزی من رزق دیگران باشد
خوشم چو سرو به بی حاصلی درین بستان
که بی بری خط آزادی از خزان باشد
به جان اگر دگران راست زندگانی صائب
حیات من به ملاقات دوستان باشد
***
زبستگی دل آگاه شادمان باشد
که لال را ز ده انگشت ترجمان باشد
شکسته پایی من برفلک گران باشد
پیاده هر که رود بار کاروان باشد
قدم برون منه از خود که تیر کجرفتار
همان به است که در خانه ی کمان باشد
درین دوهفته که گل گرم محمل آرایی است
کسی چه در پی تعمیر آشیان باشد؟
وفا به وعده نمودن خوش است پیش از وقت
که ماه سی شبه بردیده ها گران باشد
زبان شکوه ی ما نیست شمع هر مجلس
چو سنگ آتش ما در جگر نهان باشد
برون ز عالم گل عشق را خیابانهاست
که سرو کوته آن، عمر جاودان باشد
نتیجه ی نفس گرم عندلیبان است
که عمر شبنم گستاخ یک زمان باشد
امید هست خدامهربان شود صائب
طبیب اگر به من خسته سرگران باشد
***
ز چهره حال دل زار من عیان باشد
که از شکستن دل رنگ ترجمان باشد
ز عمر رفته مرا آه حسرت است نصیب
که گرد لازم دنبال کاروان باشد
ز عمر چشم اقامت مدار با قد خم
مبند دل خدنگی که در کمان باشد
لبم ز شکوه ی خونین نمیشود رنگین
دهان زخم مرا تیغ اگر زبان باشد
امین مخزن گوهر کنند بی سخنش
چو ماهی آن که درین بحر بی زبان باشد
به هر کجا که نشینم خجل ز جای خودم
نظر به پایه ی من صدرآستان باشد
ز کیسه ی تو کند خرج هر که محتاج است
کلید گنج تو در دست سایلان باشد
بغیر خط که ز لعل لب تو سر زده است
که دیده آتش یاقوت را دخان باشد؟
دمی که صرف به ذکر خدا شود صائب
هزار بار به از عمر جاودان باشد
***
دل گشاده ی من گلستان من باشد
سراب من نفس خونچکان من باشد
به شرح حال، به حرف احتیاج نیست مرا
که بوی سوختگی ترجمان من باشد
لب سؤال به آب حیات تر نکنم
اگر عقیق لبت در دهان من باشد
به بال کاغذی از بحر آتشین گذرم
حمایت تو اگر پاسبان من باشد
نیم زشیشه دلان کز عتاب اندیشم
که حرف سخت تو رطل گران من باشد
ز نارسایی طالع به خاک می افتد
اگر خدنگ قضا در کمان من باشد
چو زلف سایه ی بالش فتد شکسته به خاک
اگر غذای هما استخوان من باشد
ز بوی گل نفسم گلستان شود صائب
اگر نسیم سحر مهربان من باشد
***
مرا امید نشاط از سپهر چون باشد؟
که ماه عید در او نعل واژگون باشد
چه خون که در دل نظارگی کند نگهش
بیاض نرگس چشمی که لاله گون باشد
عرق ز روی تو بی اختیار می ریزد
در آفتاب قیامت ستاره چون باشد؟
زبان عقل در اوصاف عشق کوتاه است
که صبحدم علم شمع سرنگون باشد
چنان که تنگی دلها به فراخور عقل
گشاد سینه به اندازه ی جنون باشد
فریب ساحل ازین بحر بیکنار مخور
که هر سفینه در او نعل واژگون باشد
چرا چو لاله کنم شکوه ی تنک ظرفی؟
مرا که داغ درون زینت برون باشد
ز سنگ، لاله ی دلمرده خیمه بیرون زد
چراغ زنده دلان زیر خاک چون باشد؟
فغان که دیده ی رهبرشناس نیست تو را
وگرنه ذره به خورشید رهنمون باشد
کجا زناله ی صائب دلت به درد آید؟
تو را که گوش به آواز ارغنون باشد
غنیمت است که غمخانه ی جهان صائب
غمی نداشت که از صبر ما فزون باشد
***
حیات من سخنهای دلنشین باشد
غذای من چو صدف گوهر ثمین باشد
به لعل در جگر سنگ آب و رنگ رسید
برای رزق چرا کس دگرغمین باشد؟
به چشم مور اگر سرمه ای رسد مفت است
ز خرمنی که ازو برق خوشه چین باشد
به جرم پاکی گوهر ز چشمه ی خورشید
چو لعل قسمت من آب آتشین باشد
شکوفه ی ید بیضا که صبح اعجازست
نظر به ساعد او صبح اولین باشد
کباب شد دل بلبل ز نغمه ات صائب
ترقی نفس آتشین همین باشد
***
همیشه صاحب طول امل غمین باشد
که چین به قدر بلندی در آستین باشد
اگر چه بر ید بیضا بود صباحت ختم
نظر به ساعد او صبح اولین باشد
به روشنایی دل هر که صفحه ای خوانده است
چراغ در نظرش میل آتشین باشد
حضور می طلبی، تن به خاکساری ده
که عیش روی زمین در ته زمین باشد
به جان همیشه ز آسیب گاز می لرزد
چو شمع، تیغ زبانی که آتشین باشد
به اختصارحلاوت توان ز منزل یافت
که فرش خانه ی زنبور، انگبین باشد
ز گریه روشنی دیده می شود افزون
چراغ خانه ی چشم اشک آتشین باشد
ازان به دیده دهم جای|، اشک لعلی را
که چشم خشک، نگین دان بی نگین باشد
به دوری از نظر من نمی توان شد دور
که عینک دل عشاق دوربین باشد
شود ز طول امل تنگ دستگاه نشاط
که چین به قدر بلندی در آستین باشد
ز خرج بیش شود دخل باددستان را
که سربلندی خرمن ز خوشه چین باشد
برای لقمه حریص از حیات می گذرد
که مرگ مور مهیا در انگبین باشد
یکی است مرگ و حیاتش به چشم زنده دلان
دلی که زنده به گور از غبار کین باشد
مگوی حرف نصیحت به غافلان صائب
مزن تپانچه به رویی که آهنین باشد
***
به چشم من گل وخار چمن یکی باشد
نوای بلبل وصوت زغن یکی باشد
تو از نوای مخالف ز راست بیخبری
وگرنه نغمه سرا در چمن یکی باشد
تو را تعدد اخوان فکنده است به چاه
وگرنه یوسف گل پیرهن یکی باشد
یکی است پیش سبکروح زندگانی ومرگ
که صبح را کفن وپیرهن یکی باشد
به توتیا چه کنم چشم خود چو سرمه سیاه؟
مرا که ساختن و سوختن یکی باشد
مرا که خلق نیاید به دیده ی حق بین
حضور خلوت با انجمن یکی باشد
رخ چو آینه گرداندن است بی صورت
تو را که طوطی شیرین سخن یکی باشد
فغان که در حرم وصل بار همچو سپند
مرا نشستن و برخاستن یکی باشد
دل دونیم ز عاشق دلیل یکرنگی است
که خامه ی دو زبان را سخن یکی باشد
به چشم هرکه رمیده است از جهان صائب
زمین غربت و خاک وطن یکی باشد
***
حضور روی زمین در فتادگی باشد
هدف نشانه ی تیر از ستادگی باشد
به قدر ریزش ابرست بخشش دریا
گهرفشانی دست از گشادگی باشد
به قدر نقش پذیری سیاه گردد دل
صفای سینه به مقدار سادگی باشد
ز سنگ، لعل و ز نی می شود شکر پیدا
چه احتیاج هنر را به زادگی باشد؟
ز چاه یوسف مصری به اوج جاه رسید
عروج مرد به قدر فتادگی باشد
در اختیار نباشد سوار پابرجا
عنان مرد به دست از پیادگی باشد
چنان که گردش پرگار از فشردن پاست
روانی سخن از ایستادگی باشد
گشاده روی به اخوان سلوک کن صائب
که فیض صبحدم از روگشادگی باشد
***
نشاط زنده دلان پایدار می باشد
درین پیاله می بی خمار می باشد
در آفتاب جهانتاب محو گردیدن
نصیب شبنم شب زنده دار می باشد
دل گرفته ز زخم زبان نیندیشد
گشاد آبله درخارزار می باشد
ز درد و داغ ندارند عاشقان سیری
زمین سوخته عاشق شرار می باشد
حذر زآه جگرسوز بینوایان کن
که تیغ خشک لبان آبدار می باشد
ز بخت تیره، دل سخت نرم می گردد
که شمع در دل شب اشکبار می باشد
نتیجه ی دل سخت است تنگ خلقیها
پلنگ خشم درین کوهسار می باشد
ز مکر نفس بیندیش در کهنسالی
که زهر در بن دندان مار می باشد
چو عیسی آن که کند نفس را عنانداری
به دوش چرخ سبکرو سوار می باشد
چگونه سرو نباشد خجل ز دعوی خویش؟
که برگ بر دل آزاده بار می باشد
ز پرده حسن همان فیض خویش می بخشد
نقاب چهره ی عنبر، بهار می باشد
بساز با دل پرخون درین جهان صائب
که نافه را نفس مشکبار می باشد
***
نشاط لازم نقص عقول می باشد
به قدر هوش و خرد دل ملول می باشد
ز زلف چون به خط افتاد کارخوشدل باش
که این برات قریب الوصول می باشد
به خوش عیاری انگور بسته خوبی می
جنون خلق به قدر عقول می باشد
ببخش اگر ز تو خواهم مراد هر دو جهان
که میهمان کریمان فضول می باشد
کسی که زخمی شهرت شده است چون صائب
همیشه طالب کنج خمول می باشد
***
سبکروان تو را نقش پا نمی باشد
اثر ز پاک فروشان بجا نمی باشد
نگاه حسن شناسان همیشه در سفرست
دل غریب خیالان بجا نمی باشد
میان خال و خط و حسن، راه بسیارست
اگر چه لفظ ز معنی جدا نمی باشد
ز نوبهار جوانی ذخیره ای بردار
که رنگ و بوی جهان را وفا نمی باشد
مخور فریب تماشای روی کار جهان
که هیچ آینه ای بی قفا نمی باشد
سعادت ازلی از دل شکسته طلب
درین خرابه بغیر از هما نمی باشد
غبار قافله ی آرزوست گرد ملال
ملال در دل بی مدعا نمی باشد
گره چو وقت سرآید گره گشا گردد
گشاد غنچه به دست صبا نمی باشد
به روشنایی هم می روند سوختگان
به وادیی که منم نقش پا نمی باشد
به راه پر خطر عشق راست شو صائب
که غیر راستی اینجا عصا نمی باشد
***
خوشا کسی که ز خود باخبر نمی باشد
که آه بی اثران بی اثر نمی باشد
نمی شود دل بیتاب از خدا غافل
ز قبله، قبله نما بیخبر نمی باشد
چه حاجت است به ارشاد، عزم صادق را؟
دلیل قافله را راهبر نمی باشد
ز مغز نیست سخنهای پوچ ما خالی
حباب قلزم ما بی گهر نمی باشد
به گردنی که زبند لباس شد آزاد
دو شاخه ای ز گریبان بتر نمی باشد
دهان تلخ برون می برم ز گلزاری
که سرو و بید در او بی ثمر نمی باشد
صفای دل ز جهان بی نیاز کرد مرا
که روی آینه محتاج زر نمی باشد
به خون دل ز می ناب صلح کن صائب
که غیر خون می بی دردسرنمی باشد
***
به ملک امن رضا شور وشر نمی باشد
که انقلاب در آب گهر نمی باشد
سیاه بختی ما رنگ بست افتاده است
وگرنه هیچ شبی بی سحر نمی باشد
دلیل قلزم وحدت بس است صدق طلب
که سیل در گرو راهبر نمی باشد
زبان لاف درازست بی کمالان را
سگ خموش در این رهگذر نمی باشد
ز پشت آینه شد خیره چشم آینه دار
فروغ حسن ازین بیشتر نمی باشد
***
به زیر چرخ دل شادمان نمی باشد
گل شکفته درین بوستان نمی باشد
خروش سیل حوادث بلند می گوید
که خواب امن درین خاکدان نمی باشد
مخور ز ساده دلیها فریب صبح نشاط
که هیچ مغز درین استخوان نمی باشد
به هرکه می نگرم همچو غنچه دلتنگ است
مگر نسیم درین گلستان نمی باشد؟
دلیل رفتن دلهاست آه درد آلود
غبار بی خبر کاروان نمی باشد
دلی که نیست خراشی در او زمین گیرست
زری که سکه ندارد روان نمی باشد
به طاقت دل آزرده اعتماد مکن
که تیره آه به حکم کمان نمی باشد
کناره کردن از افتادگان مروت نیست
کسی به سایه ی خود سرگران نمی باشد
مکن کناره ز عاشق که زود چیده شود
گلی که در نظر باغبان نمی باشد
به یک قرار بود آب چون گهر گردد
بهار زنده دلان را خزان نمی باشد
به گنجهای گهر ماه مصر ارزان است
به هر بها که بود می گران نمی باشد
قدم ز میکده بیرون منه که جز خط جام
خط مسلمیی در جهان نمی باشد
گرانترست به دیوان حشر میزانش
به هر که سنگ ملامت گران نمی باشد
به چشم زنده دلان خوشترست خلوت گور
زخانه ای که در او میهمان نمی باشد
شکسته رنگی ما نامه ای است واکرده
چه شد که شکوه ی ما را زبان نمی باشد
هزار بلبل اگر در چمن شود پیدا
یکی چو صائب آتش زبان نمی باشد
***
کسی به ملک رضا خشمگین نمی باشد
درین ریاض گل آتشین نمی باشد
زخنده ی گل صبح این دقیقه روشن شد
که عیش جز نفس واپسین نمی باشد
درازدستی ما کرد کار برما تنگ
وگرنه جامه ی بی آستین نمی باشد
به هر طرف نگری دورباش برق بلاست
به گرد خرمن ما خوشه چین نمی باشد
ز سرفرازی ما اینقدر تعجب چیست؟
همیشه دانه به زیر زمین نمی باشد
گهر مبر به سرچارسوی خودبینان
که غیرآینه آنجا نگین نمی باشد
تمام مهر و سراپا محبتم صائب
به عالمی که منم خشم و کین نمی باشد
***
ز کلک تازه ی من شعر تر نمی گسلد
ز شاخ سدره وطوبی ثمر نمی گسلد
اگر چو رشته تو هموار کرده ای خود را
ز جویبار تو آب گهر نمی گسلد
علاقه ی تو به دنیا ز نارساییهاست
ز شاخ از رگ خامی ثمر نمی گسلد
ز گوشه ی دل آگاه پا برون مگذار
کز این زمین مبارک خبر نمی گسلد
ز فیض صبح بنا گوش در قلمرو زلف
شب دراز، نسیم سحر نمی گسلد
به خاک زنده دلان بر چراغ مرده ی خویش
که فیض مردم روشن گهر نمی گسلد
نمی شود به تسلیم راضی از ما خلق
زخون مرده ی ما نیشتر نمی گسلد
مکن ز رشته ی جان سرکشی که این زنار
به هیچ تیغ زموی کمر نمی گسلد
ز پیچ وتاب ندارد گزیر روشندل
که این دو سلسله از یکدگر نمی گسلد
به گفتگوی زبان نیست حاجتی صائب
به محفلی که نظز از نظر نمی گسلد
***
دلم بجا ز تماشای دلنواز آمد
شکار وحشیی از دام جست و باز آمد
چرا یکی نشود ده نشاط من، کان شوخ
به صد عتاب شد و با هزار ناز آمد
اگر چه از نظر آن دلبر گران تمکین
چو کبک رفت خرامان، چو شاهباز آمد
ز اضطراب ندانم دل رمیدن کجاست
کنون که برسرم آن یار دلنواز آمد
اگر چه ز آمدنش رفت دست ودل از کار
به عذرخواهی آن عمر رفته باز آمد
به روی گرم مرا کرد پرسشی چون شمع
که موبموی من از شرم در گداز آمد
مگر نماند اثر در جهان ز آبادی؟
که بر خرابه ی دلها به ترکتاز آمد
چگونه شکر کنم بی نیاز را صائب؟
که نازنین من از در به صد نیاز آمد
***
نه هرکه خواجه شود بنده پروری داند
نه هرکه گردنی افراخت سروری داند
کجا به مرکز حق راه می تواند برد؟
کسی که گردش افلاک سرسری داند
چو سایه از پی دلدار می رود دلها
ضرور نیست که معشوق دلبری داند
کسی که خرده ی جان را ز روی صدق کند
نثار سیمبری، کیمیاگری داند
نگشته از نظر شور خلق دنبه گداز
هلال عید کجا قدر لاغری داند؟
نگشته است به سنگین دلان دچار هنوز
کجاست گوهر ما قدر جوهری داند
کسی است عاشق صادق که از ستمکاری
ستم به جان نکشیدن ستمگری داند
دلی که روشنی از سرمه ی سلیمان یافت
سراب بادیه را جلوه ی پری داند
تو سعی کن که درین بحر ناپدید شوی
وگرنه هر خس و خاری شناوری داند
فریب زلف تو در هیچ سینه دل نگذاشت
که دیده مار که چندین فسونگری داند؟
تمام شد سخن طوطیان به یک مجلس
نه هرشکسته زبانی سخنوری داند
چو زهره هر که به اسباب ناز مغرورست
ستاره های فلک جمله مشتری داند
کسی میانه ی اهل سخن علم گردد
که همچو خامه ی صائب سخنوری داند
***
نه هر سخن نشناسی سخنوری داند
نه هر سیاه دلی کیمیاگری داند
عیار آبله ی دست را که می داند
نه قیمت گهرست این که جوهری داند
درین بساط نشیند درست، نقش کسی
که بوریا را دیبای ششتری داند
نماز زاهد خودبین کجا رسد، جایی
که چرخ سجده ی خود را سکندری داند
کمال حافظ شیراز را ز صائب پرس
که قدر گوهر شهوار، جوهری داند
***
کریم اوست که خود را بخیل می داند
عزیز اوست که خود را ذلیل می داند
درین محیط چو غواص هر که محرم شد
نفس کشیدن خود قال و قیل می داند
کسی که آتش خشم و غضب فرو خورده است
میان شعله حضور خلیل می داند
خوشم به گریه ی خونین که آن بهشتی روی
سرشک تلخ مرا سلسبیل می داند
ازین سیاه درونان به اهل دل بگریز
که کعبه چاره ی اصحاب فیل می داند
کبودی رخ خود را ز سیلی اخوان
عزیز مصر به از رود نیل می داند
سفینه ای که به گل در کنار ننشسته است
چه قدر باد مراد رحیل می داند؟
ز چرخ، کام به شکر دروغ نتوان یافت
که راه حیله ی سایل بخیل می داند
زبان راه بیابان اگر چه پیچیده است
به صد هزار روایت، دلیل می داند
امید رحم ز خورشید طلعتی است مرا
که خون شبنم گل را سبیل می داند
دلی که محرم اسرار غیب شد صائب
نسیم را نفس جبرئیل می داند
***
دلیل راه کج از مستقیم می داند
حکیم نبض صحیح از سقیم می داند
چه حاجت است گشودن دهن به حرف سؤال؟
زبان اهل طلب را کریم می داند
به چشم اهل کمال است طفل شش روزه
اگر حکیم جهان را قدیم می داند
ز سیر کوه چو ابر بهار بیخبرست
سبکسری که جهان را مقیم میداند
به دل مذکر حق باش، ورنه طوطی هم
به حرف و صوت خدا را کریم می داند
ز دور بلبل بیچاره جلوه ای دیده است
قماش لاله و گل را نسیم می داند
مجو ز کج قلمان زینهار راست روی
که مار جنبش خود مستقیم می داند
ز دوزخ است چه پروا ستاره سوخته را؟
سمندر آتش سوزان نعیم می داند
ز پرفشانی پروانه غافل است آن کس
که اضطراب چراغ از نسیم می داند
گناه نیست در اظهار درد عاشق را
مریض جمله جهان را حکیم می داند
به لن ترانی از طور برنمی گردد
زبان برق تجلی کلیم می داند
ز گفتگوی ملامتگران چه غم دارد؟
دلی که حرف خنک را نسیم می داند
چرا به راه خدا حبه ای نمی بخشد؟
اگر بخیل خدا را کریم می داند
ز سفله جود نکردن کمال احسان است
غیور قدر سپهر لئیم می داند
ز راه درد توان یافت دردمندان را
پدر نمرده چه قدر یتیم می داند
کسی که دید خدا را به دیده ی عظمت
گناه اندک خود را عظیم می داند
زخجلت آب شوم چون به خاطر گذرد
که کرده های مرا آن علیم می داند
قدم ز گوشه ی خلوت نمی نهد بیرون
کسی که صحبت مردم عقیم می داند
به تیر کرده کمان را غلط ز کج بینی
کسی که وضع مرا مستقیم می داند
ز چشم زخم حوادث نمی توان شد امن
امید را دل آگاه بیم می داند
به فکر صائب من دیگران اگر نرسند
خوشم که صاحب طبع سلیم می داند
***
قد تو سرو چمن را پیاده می داند
رخ تو چهره ی گل را گشاده می داند
کمان نرم تو را هر که چاشنی کرده است
کمان سخت فلک را کباده می داند
بود تمام به میزان عقل سنگ کسی
که ناقصان را برخود زیاده می داند
اگر به خاک برابر شود زبیقدری
سخن سوار، فلک را پیاده می داند
به روی تلخ ز من هر که بگذرد صائب
دل رمیده ی من جام باده می داند
***
چنان که حسن تو را هیچ کس نمی داند
ز عشق حال مرا هیچ کس نمی داند
تو را ز اهل وفا هیچ کس نمی داند
مرا سزای جفا هیچ کس نمی داند
بجز دلت که زبان با دلم یکی دارد
عیار شوق مرا هیچ کس نمی داند
اگر چه جوهریان عزیز دارد مصر
بهای یوسف ما هیچ کس نمی داند
ز خاکمال یتیمی گهر نگردد خوار
چه شد که قدر وفا هیچ کس نمیداند؟
بغیر من که درین بوته ها گداخته ام
عیار شرم و حیا هیچ کس نمی داند
زبان غنچه ی پیچیده را درین گلزار
بجز نسیم صبا هیچ کس نمی داند
چو عاجزان سپرانداز پیش مژگانش
که دفع تیر قضا هیچ کس نمی داند
کلید مخزن اسرار غیب، در غیب است
دهان تنگ تو را هیچ کس نمی داند
درین بساط زبان شکسته ی دل را
بغیر زلف دو تا هیچ کس نمی داند
حجاب نیست در بسته عیبجویان را
بخیل را چو گدا هیچ کس نمی داند
ز وعده ی تو گره ها که در دل است مرا
بغیر بند قبا هیچ کس نمی داند
زبس یگانه شدم با جهان ز یکرنگی
مرا ز خویش جدا هیچ کس نمی داند
قماش دست بلورین و پای سیمین را
بجز نگار و حنا هیچ کس نمی داند
چو موجه ای که به دریا بیکنار افتد
قرارگاه مرا هیچ کس نمیداند
اگر چه خانه ی آیینه است روی زمین
نفس کشیدن ما هیچ کس نمی داند
بغیر نرگس بیمار گلرخان صائب
علاج درد مرا هیچ کس نمی داند
***
دهان تنگ تو هر خرده دان نمی داند
که غیب را بجز از غیب دان نمی داند
اگر چه گام نخستین گذشتم از دوجهان
هنوز شوق مرا خوش عنان نمی داند
کسی که نیست تنک مایه از شعور و خرد
به هر بها که بود می گران نمی داند
نفس گداخته خود را به گلستان برسان
که ایستادگی این کاروان نمی داند
ملایمت سپر انقلاب دوران است
که نخل موم بهار و خزان نمی داند
به نام بلبل من گرچه باغ شد مشهور
هنوز نام مرا باغبان نمی داند
به داغ عشق بسوز و بساز چون مردان
که آفتاب قیامت امان نمی داند
خوشند اهل سعادت به سختی از دنیا
هما ز مایده جز استخوان نمی داند
عجب که برخورد از روزگار پیری هم
چنین که قدر جوانی جوان نمی داند
ز پوست راه به مغز ندیده نتوان برد
طبیب حال دل ناتوان نمی داند
نشد به رخنه ی دل هرکه آشنا صائب
ره برون شد ازین خاکدان نمی داند
***
کجاست می که مرا شیرگیر گرداند؟
دماغ خشک مرا جوی شیر گرداند
خمار سرد نفس را مجال حرف مده
که صبح را نفس سرد، پیر گرداند
سخن پذیر دلی نیست در قلمرو خاک
سخن برای چه، کس دلپذیر گرداند؟
نمی شود ز تب شکوه آتشین، نفسم
اگر قضا وطنم کام شیر گرداند
مرا چه رتبه ی پیغام آن دهن صائب؟
همین بس است مرا در ضمیر گرداند
***
کمند زلف تو خود را به آفتاب رساند
توان به چرخ سرخود ز پیچ و تاب رساند
چه چشمهای خمارین و لعل میگون است
که می توان ز تماشای او شراب رساند
به مهره ی دل مومین من چه خواهد کرد
رخی که خانه ی آیینه را به آب رساند
چگونه دست نشویم زذل، که سبزه ی زنگ
در آبگینه ی من ریشه را به آب رساند
به ناامیدی از امید کامیاب شدم
به آب خضر مرا موجه ی سراب رساند
هزار حلقه زدم پیچ و تاب چون جوهر
چو تیغ تا به لبم چرخ یک دم آب رساند
ز دست دامن پاکان رها مکن زنهار
که قرب گل سر شبنم به آفتاب رساند
ز پیچ و تاب مکش سر، که رشته را صائب
به وصل گوهر شهوار پیچ وتاب رساند
***
خط تو سلسله ی خود به مشک ناب رساند
کمند زلف تو خود را به آفتاب رساند
چگونه شمع تجلی ز رشک نگدازد؟
رخ تو خانه ی آیینه را به آب رساند
هلاک فیض سبکروحیم که از گلشن
به یک نفس سر شبنم به آفتاب رساند
هزار کاسه ی خونم به لب حوالت کرد
چو تیغ تا به من ایام یک دم آب رساند
درین محیط پر از خون نوح، بخت ضعیف
پی گذشتن من زورق حباب رساند
بلند گشت ز هر گوشه هایهوی سپند
دگر که دست به آن گوشه ی نقاب رساند؟
همان به چشم تو از ذره کم عیارتریم
اگر چه شهرت ما را به آفتاب رساند
عجب که مصرعی از پیش کلک او بجهد
چنین که صائب ما مشق انتخاب رساند
***
مرا شکستگی پا به آن جناب رساند
فتادگی سر شبنم به آفتاب رساند
ندوختم نظر از آفتاب عارض او
اگر چه خانه ی چشم مرا به آب رساند
همان که شست ز خاط جواب نامه ی من
هزار نامه ی ننوشته را جواب رساند
زهر که گرد برآورد آن سبک جولان
ز راه لطف به پابوس آن رکاب رساند
ز گریه قطع نظر چون کنم در این گلشن؟
که چشم تر سرشبنم به آفتاب رساند
***
ز حرف بر لب شیرین او اثرماند
که دیده نقش پی مور بر شکر ماند؟
نثار سوختگان ساز خرده ی جان را
که چون به سوخته پیوسته شد شرر ماند
ز نوبهار چه گل چیند آن نوپرداز؟
که در مشاهده ی نقش بال و پر ماند
قرین صافدلان شو که بی صفا نشود
هزار سال اگر آب در گهر ماند
بسر نیامد طومار عمر جهدی کن
که چون قلم ز تو در هر قدم اثر ماند
درین بهار که یک دانه زیر خاک نماند
روا مدار سر ما به زیر پر ماند
خوشا کسی که از ین خاکدان چودرگذرد
زنقش پای، چراغی به رهگذر ماند
کجاست گوشه ی آسوده ای، که چون نعلین
خیال پوچ دو عالم برون درماند
به خنده زندگی خویش را مده برباد
که در چمن گل نشکفته بیشتر ماند
فریب گوشه ی دستار اعتبار مخور
که غنچه در بغل خار تازه تر ماند
دو زلف یار به هم آنقدر نمی ماند
که روز ما و شب ما به یکدگر ماند
اگربه خضر رسد، می شود بیابان مرگ
ز راه هرکه به امید راهبر ماند
ز فکر بیش و کم رزق دل مخور صائب
که راه طی شود و توشه بر کمر ماند
***
به زیر چرخ مقوس که جاودان ماند؟
کدام تیر شنیدی که در کمان ماند؟
نصیب من ز جوانی دریغ و افسوس است
ز گلستان خس و خاری به باغبان ماند
بهشت بوته ی خاری است با کهنسالی
خوش است عالم اگر آدمی جوان ماند
ز زنگ آینه اش صیقلی نمی گردد
چو خضر هر که درین نشأه جاودان ماند
چنین که می پرد از حرص خاکیان را چشم
عجب اگر پرکاهی به کهکشان ماند
بود ز قافله ی عشق، چرخ آبله پا
پیاده ای که به دنبال کاروان ماند
سخن رسد به خریدار چون غریب شود
که ماه مصر محال است در دکان ماند
چو می توان به خرابی ز گنج شد معمور
کسی برای چه در قید خانمان ماند؟
مپوش چشم ز روی نکو که چون شبنم
به ما چراندن چشمی ز گلستان ماند
چنان مکن که سر حرف شکوه باز کند
زبان من که به شمشیر خونچکان ماند
یکی هزار شد از عیبجو بصیرت من
ز دزد، دیده ی بازی به پاسبان ماند
مصوری که شبیه تو را کند تصویر
ز خامه اش سرانگشت در دهان ماند
ز تنگ گیری چرخ خسیس نزدیک است
که در گلوی هما صائب استخوان ماند
***
اثر ز همت مستانه در شراب نماند
فغان که در گهر شاهوارآب نماند
زبس که شیر مرا کرد این ستمگر خون
ز روزگار امیدم به انقلاب نماند
منم که از دل خود نیست قسمتم، ورنه
به دست کیست که فردی ازین کتاب نماند؟
به دلنوازی ما بست روزگار کمر
کنون که هیچ اثر از دل خراب نماند
زفیض پیر مغان ناامید چون باشم؟
که لعل در جگر سنگ بی شراب نماند
نداشت چاشنی بوسه پیش ازین دشنام
ز اشک ما رگ تلخی درین گلاب نماند
اگر نمی چکدم خون ز دل غفلت نیست
که نم ز تندی آتش درین کباب نماند
که رو به وادی دنیا پرفریب نهاد؟
که در کشاکش ایام چون سراب نماند
هزار شکر که جز دل درین جهان صائب
مرا امید گشایش به هیچ باب نماند
***
خزان رسید و گل افشانی بهار نماند
به دست بوسه فریب چمن نگار نماند
چنان غبار خط آن صفحه ی عذار گرفت
که جای حاشیه ی زلف برکنار نماند
ز خوشه چینی این چهره های گندم گون
سفید را به نظر یک جو اعتبار نماند
ز نغمه سنجی داود گوش می گیرند
فغان که نغمه شناسی درین دیار نماند
ز پیش آتش خویش چگونه بگریزم؟
مرا که قوت پرواز یک شرار نماند
خموشیم اثر شکر نیست چون صائب
دماغ شکوه ام از اهل روزگار نماند
***
بهار رفت وگل افشانی دماغ نماند
شراب در قدح و نور در چراغ نماند
معاشران سبکسیر از جهان رفتند
بغیر آب روان هیچ کس به باغ نماند
چنان فسرده دلی اهل بزم را دریافت
که بوی سوختگی در گل چراغ نماند
به زلف سنبل و خط بنفشه کی پیچم؟
مرا که ذوق پریشانی دماغ نماند
چه سیل بود که از کوهسار حادثه ریخت
که در فضای زمین گوشه ی فراغ نماند
مباد چشم بدی در کمین عشرت کس
نمک به زخم من از چشم شور داغ نماند
دگر کسی ز کریمان چه طرف بربندد؟
درین زمانه که دست و دل ایاغ نماند
در آن حریم که صائب چراغ کلک افروخت
ز پرفشانی پروانه یک چراغ نماند
***
نه گل نه لاله درین خارزار می ماند
دویدنی به نسیم بهار می ماند
مآل خنده بود گریه ی پشیمانی
گلاب تلخ ز گل یادگار می ماند
بساط خاک بود راه و خلق نقش قدم
کدام نقش قدم پایدار می ماند؟
به عشق کن دل خود زنده کز نسیم اجل
چراغ زنده دلی برقرار میماند
چنین که تنگ گرفته است بر صدف دریا
چه آب در گهر شاهوار می ماند؟
بریز برگ و بکش بار کز خزان برجا
درین حدیقه همین برگ و بار می ماند
مگر شهید به این تیغ کوه شد فرهاد؟
که لاله اش به چراغ مزار می ماند
غبار خط تو تا بسته است در دل نقش
دلم به مصحف خط غبار می ماند
مه تمام هلال وهلال شد مه بدر
به یک قرار که در روزگار می ماند؟
زلاله وگل این باغ وبوستان صائب
به باغبان جگر داغدار می ماند
***
فلک به آبله ی خار دیده می ماند
زمین به دامن در خون کشیده می ماند
طراوت از ثمر آسمانیان رفته است
ترنج ماه به نار کفیده می ماند
زمین ساکن و خورشید آتشین جولان
به دست و زانوی ماتم رسیده می ماند
نه سبزه اش بطراوت، نه لاله اش بصفا
فضای باغ به کشت چریده می ماند
شکفته چون شوم از بوستان، که لاله و گل
به سینه های جراحت رسیده می ماند
ز رشته های سرشکم، که چشم بدمرساد
زمین به صفحه ی مسطر کشیده می ماند
مگر همای سعادت هوای من دارد؟
که دل به طایر شهباز دیده می ماند
ز آب چشم که این تاک سبز گردیده است؟
که این شراب به خون چکیده می ماند
کمند حادثه را چین نارسایی نیست
رمیدنی به غزال رمیده می ماند
گلی که دیده ی شبنم به خون نشسته ی اوست
به پشت دست ندامت گزیده می ماند
ز روی لاله ازان چشم برنمی دارم
که اندکی به دل داغ دیده می ماند
چو تیر، راست روان برزمین نمی مانند
عداوتی به سپهر خمیده می ماند
تمتع از رخ گل می برند دیده وران
به عندلیب گلوی دریده می ماند
زبس که آبله ی دل ز هم نمی گسلد
نفس به رشته ی گوهر کشیده می ماند
سخن شناس اگر در جهان بود صائب
مرا کدام غزل از قصیده می ماند؟
جواب آن غزل است این که گفت عارف روم
خزان به گونه ی هجران کشیده می ماند
***
سخن غریب چو شد در وطن نمی ماند
عزیز مصر به بیت الحزن نمی ماند
گلوی خویش عبث پاره می کند بلبل
چو گل شکفته شود در چمن نمی ماند
مبند دل به جگر گوشه چون رسد به کمال
که خون چو مشک شود در ختن نمی ماند
عبث سهیل نظر بند کرده است مرا
عقیق نام طلب در یمن نمی ماند
زتاج پادشهان پایتخت می سازد
دُر یتیم به خاک عدن نمی ماند
صدف به صحبت گوهر عبث دلی بسته است
سخن بزرگ چوشد در دهن نمی ماند
به فکر چشم براهان خویش می افتد
سخن ز یوسف گل پیرهن نمی ماند
خروج می کند از بیضه آتشین نفسی
همیشه باغ به زاغ و زغن نمی ماند
سخن ز فیض غریبی غریب شد صائب
غریب نیست اگر در وطن نمی ماند
***
زخنده ی تو گره در دلی نمی ماند
تو چون گشاده شوی مشکلی نمی ماند
اگر بهارتویی، شوره زار گلزارست
اگر کریم تویی، سایلی نمی ماند
به حرف اگر ندهم دل ز بی شعوری نیست
تو چون به حرف درآیی دلی نمی ماند
جهان به دیده ی ارباب معرفت هیچ است
چو حق ظهور کند باطلی نمی ماند
اگر چه منزل این راه دور بسیارست
تو چون زخودگذری منزلی نمی ماند
هزار بار به از آمدن بود رفتن
ز زندگانی اگر حاصلی نمی ماند
تمام مشکل عالم درین گره بسته است
چو دل گشاده شود مشکلی نمی ماند
صریر کلک تو می آورد جنون صائب
به مجمعی که تویی عاقلی نمی ماند
***
موحدان که به لیل و نهار ساخته اند
به یاد زلف و رخ آن نگار ساخته اند
به اشک، دل خوش ازان روی لاله رنگ کنند
به این گلاب ازان گلعذار ساخته اند
ز لاله زار تجلی ستاره سوختگان
چو لاله با جگر داغدار ساخته اند
گشاده اند جگرتشنگان دهان طمع
زبس عقیق تو را آبدار ساخته اند
به وصل زلف و رخ او رسیدن آسان نیست
کلید گنج ز دندان مار ساخته اند
به هیچ حیله به آغوش در نمی آیی
مگر تو را ز نسیم بهار ساخته اند؟
به رنگ شبنم گل بر زمین نمی مانند
کسان که آینه را بی غبار ساخته اند
توانگرند گروهی که خانه ی خود را
زعکس چهره ی خود زرنگار ساخته اند
کمند همت ما نیست نارسا چون موج
محیط عشق تو را بی کنار ساخته اند
چراغ زنده دلی را، که چشم بد مرساد
نصیب صائب شب زنده دار ساخته اند
***
سبکروان به زمینی که پا گذاشته اند
بنای خانه بدوشی بجا گذاشته اند
کمند جاذبه ی مقصدست مردان را
ز دست خویش عنانی که وا گذاشته اند
خسیس تر ز جهان آن خسیس طبعانند
که دل به عشوه ی این بیوفا گذاشته اند
عجب که روز جزا سر برآورند از خاک
کسان که خانه ی دل بی صفا گذاشته اند
خوش آن گروه که چون موج دامن خود را
به دست آب روان قضا گذاشته اند
عجب که اهل دل از دل به مدعا نرسند
که رو به کعبه ی حاجت روا گذاشته اند
چه فارغند ز رد و قبول، مردانی
که پای خود به مقام رضا گذاشته اند
عنان سیر تو چون موج در کف دریاست
گمان مبر که تو را با تو وا گذاشته اند
چو نی بجو نفس گرم ازان سبکروحان
که برگ را ز برای نوا گذاشته اند
مباش در پی مطلب که مطلب دو جهان
به دامن دل بی مدعا گذاشته اند
معاشران که ز هم نقد وقت می دزدند
چه نعمتی است که ما را به ما گذاشته اند!
ربوده است دل بدگمان قرار تو را
وگرنه قسمت هرکس جدا گذاشته اند
فغان که در ره سیل سبک عنان حیات
ز خواب، بند گرانم به پاگذاشته اند
مگر فلاخن توفیق دست من گیرد
که همچو سنگ نشانم بجا گذاشته اند
میار دست فضولی ز آستین بیرون
که شمع وشیشه وساغربجاگذاشته اند
چه شد که هیچ نداری، کم است این نعمت
که آستان تو را بی گدا گذاشته اند؟
مباش محو اثرهای خود، تماشا کن
که پیشتر ز تو مردان چها گذاشته اند
دعای صدرنشینان نمی رسد صائب
به محفلی که تو را بی دعا گذاشته اند
***
سبکروان ز خم آسمان برآمده اند
ز راستی چو خدنگ از کمان برآمده اند
چگونه قامت خود زود زود راست کنند؟
چو سبزه از ته سنگ گران برآمده اند
عنان سوختگان را گرفتن آسان نیست
به تازیانه ی آه از جهان برآمده اند
به جستجوی تو هر روز آتشین نفسان
چو آفتاب به گرد جهان برآمده اند
کدام غنچه ی محجوب در خودآرایی است؟
که بلبلان همه از گلستان برآمده اند
ز چشم شوخ بتان مردمی مدار طمع
که آهوان ختا بی شبان برآمده اند
سزای صدرنشینان، اگر بود انصاف
همین بس است که از آستان برآمده اند
نسیم صبح جزا را فسانه پندارند
جماعتی که به خواب گران برآمده اند
چو شانه در حرم زلف، راه جمعی راست
که با هزار زبان بی زبان برآمده اند
جماعتی که خموشند چون صدف صائب
ز بحر با لب گوهرفشان برآمده اند
***
فسردگان که اسیر جهان اسبابند
به چشم زنده دلان نقش پرده ی خوابند
ز خویشتن سرمویی چو نیستند آگاه
چه سود ازین که نهان در سمور وسنجابند؟
چو خون مرده به نشتر زجا نمی جنبند
هلاک بستر نرمند و مرده ی خوابند
مخور ز ساده دلی روی دست هم گهران
که در شکستن هم همچو موج بیتابند
ز زهد نیست به میخانه گر نمی آیند
خجل ز آینه داران عالم آبند
نمی شوند چو موج لطیف، جوهر بحر
چو خار و خس همگی خرج راه سیلابند
خبر ز ساحل این بحر آن کسان دارند
که سر به جیب فرو برده همچو گردابند
تهی ز باده ی حکمت مدان خموشان را
که همچو کوزه ی سر بسته پر می نابند
به چشم قبله شناسان عالم تجرید
ز خود تهی شدگان زمانه محرابند
رواج عالم تقلید، سنگ راه شده است
وگرنه رشته ی زنار وسبحه همتابند
به آشنایی مردم مبند دل صائب
که لوح خاک چو آیینه، خلق سیمابند
***
سزد که خرده ی جان را کند نثار سپند
که یافت راه سخن در حریم یار سپند
سرشک گرم که گوهر فروز این دریاست؟
که مجمرست صدف، در شاهوار سپند
ز آتشین رخ او بزم آب و رنگی یافت
که شد چو دانه ی یاقوت آبدار سپند
چنین که عشق مرا بیقرار ساخته است
ز آرمیده دلان است ازین قرار سپند
مدار دست ز بیطاقتی که می گردد
به دوش شعله ز بیطاقتی سوار سپند
فروغ حسن، نفس سرمه می کند در کام
چه دل تهی کند از ناله پیش یار سپند؟
به عیش خلوت خاص تو چشم بد مرساد!
که پایکوبان ز آتش کند گذار سپند
قیامت است در آن انجمن که عارض او
ز می فروزد و ریزد ستاره وار سپند
توان به بال رمیدن گذشت از عالم
که جسته جسته ز آتش کند گذار سپند
چه شد که ظاهر اهل دل آرمیده بود؟
که مجمرست زمین گیر و بیقرار سپند
چنان ز دایره ی روی یار حیران شد
که همچو مرکز گردید پایدار سپند
نوای سوختگان کوه را به رقص آرد
بنای صبر مرا کرد تارومار سپند
ز حسن طبع رهی باد دیده ی بد دور
که دشت مجمره گردید و کوهسار سپند
به اضطراب دل ما نمی رسد صائب
اگر چه هست به بیطاقتی سوار سپند
***
چه دیده است در آن آتشین عذار سپند؟
که بی ملاحظه جان را کند نثار سپند
ستاره سوختگان ایمنند از دوزخ
نسوخته است به هیچ آتشی دوبار سپند
ز حیرت تو شرر پای در حنا دارد
به مجلس تو چه شوخی برد به کار سپند؟
ز بیم دیده ی بد تا به حشر می روید
شهید عشق تو را از سر مزار سپند
ز بیقراری عاشق چه کار می آید؟
به محفلی که بود پای در نگار سپند
ز قرب شعله فغان می کند، چه خواهد کرد
اگر به سوخته جانی شود دچار سپند؟
گره ز هستی موهوم خویش تا نگشود
ز وصل شعله نگردید کامکار سپند
مرا امید سلامت ز آتشین رویی است
که می برد ز سویدای دل به کار سپند
که برفروخت رخ از می، که می شکست امشب
کلاه گوشه به گردون ستاره وار سپند
نمی رسد به عیار دل رمیده ی ما
اگر چه هست به بیطاقتی سوار سپند
فدای عشق شو ای دل تا گذشت از سر
ز شعله یافت پر و بال زرنگار سپند
به ناله ای دل خود را ز درد خالی کرد
میان سوختگان شد سبک عیار سپند
کشید پرده ز اسرار عشق ناله ی ما
فکند بخیه ی آتش به روی کار سپند
نشست و خاست به عاشق که می دهد تعلیم؟
اگر نباشد در بزم آن نگار سپند
چه جای ناله ی گستاخ ما بود صائب؟
به محفلی که خموشی کند شعار سپند
***
فسردگان که طلسم وجود نشکستند
ازین چه سود که چون کف به بحر پیوستند؟
ز جوش بیخبری کرده ایم خود را گم
و گرنه توشه ی ما بر میان ما بستند
چه باده شوق تو در ساغر شهیدان ریخت؟
که در زمین چو خم می زجوش ننشستند
هنوز دایره ی چرخ بود بی پرگار
که طوق عشق تو را بر گلوی ما بستند
خوش آن گروه که برداشتند بار جهان
وز این محیط دل یک حباب نشکستند
سبکروان که فشاندند دامن از عالم
ز دار و گیر خس و خار آرزو رستند
ز آب بحر جدایی حبابها را نیست
چه شد دوروزی اگر باد در گره بستند
مساز برگ اقامت که مردم آزاد
درین ریاض ز پا همچو سرو ننشستند
جماعتی که مجرد شدند همچو الف
چو تیرآه ز نه جوشن فلک جستند
گمان بری که ز جنگ پلنگ می آیند
ز بس که مردم عالم به روی هم جستند
جماعتی که در اینجا نفس شمرده زدند
در آن جهان ز حساب و کتاب وارستند
ز انفعال سر از خانه برنمی آرند
درین بهار گروهی که توبه نشکستند
جماعتی که به افتادگان نپردازند
اگر به عرش برآیند همچنان پستند
مکن ملامت عشاق بیخبر کاین قوم
ز خود نیند اگر نیستند اگر هستند
ز آشنایی مردم کناره کن صائب
که از سیاهی دل بیشتر سیه مستند
***
خوش آن کسان که در دل بر آرزو بستند
به اشک تلخ ره لقمه بر گلو بستند
به نقد، جنت در بسته یافتند اینجا
به روی خلق گروهی که در فرو بستند
به چاره دردسر خود مبر که از صندل
به چوب، دست طبیبان چاره جو بستند
کجا به صبح امید نمک شود بیدار؟
به زخم هرکه در فیض از رفو بستند
نژاد گوهر من از محیط بیرنگی است
مرا به زور چو شبنم به رنگ و بو بستند
کجا رسند به دریا فسرده طبعانی
که آب مرده ی خود در هزارجو بستند
شدم غبار و چو قمری همان گرفتارم
چه روز بود مرا طوق بر گلو بستند
شراب ناب بود رزق خاکسارانی
که پیش خم دهن خود ز گفتگو بستند
ز باغ خلد ثمر می خورند بی منت
به پای نخل خود آنان که آبرو بستند
اگر به نعمت الوان تو را خمش کردند
مرا به گریه ی خونین، ره گلو بستند
چو سنگ چاشنی پختگی نمی یابد
دلی که بر ثمر خام آرزو بستند
جماعتی که ندادند دل به ناله ی ما
به خانه ی دل خود راه رفت ورو بستند
به زیر خاک نمانند رهنوردانی
که دامنی به میان بهر جستجو بستند
خموش باش، نظر کن به طوطیان صائب
که جز قفس چه تمتع ز گفتگو بستند
***
سحر که چهره ی خورشید را به خون شستند
گلیم بخت من از آب نیلگون شستند
رخ از غبار تعلق چو آفتاب بشوی
که گرد پنبه ی حلاج را به خون شستند
صباح روز قیامت چه سرخ رو باشند
کسان که رو به قدحهای لاله گون شستند
خبر کبوتر چاه ذقن به بابل برد
تمام بابلیان دست از فسون شستند
به هم پیاله و مینا یکی شدند امشب
ز کاسه ی سر من عقل ذوفنون شستند
سخن ز طبع تو صائب گرفت قیمت وقدر
جبین شعر به آب گهر کنون شستند
***
هزار نقش مخالف به کار ما کردند
چها به آینه ی بی غبار ما کردند
به این بهانه که خاری برآورند از دل
هزار زخم نمایان به کار ما کردند
شد از خرابی ما سیل ناامید آن روز
که خاکساری ما را حصار ما کردند
شده است دامن ما همچو دامن کهسار
ز بس که سنگ ملامت به کار ما کردند
هنوز دیده ی روحانیان گهرریزست
ازان نظر که به مشت غبار ما کردند
به چشم همت ما چون دو قطره ی اشک است
اگر چه نقد دو عالم نثار ما کردند
نظاره ی گل شب بوی فیض را صائب
نصیب دیده ی شب زنده دار ما کردند
***
سبکروان که طلبکار یار می گردند
غبار رهگذر انتظار می گردند
برآ ز قید علایق که خانه بردوشان
ز سیل حادثه کم بیقرار می گردند
ز پشت مرکب چوبین دار، بی برگان
به دوش چرخ چو عیسی سوار می گردند
جماعتی که ز تلخی زنند جوش نشاط
به هر مذاق چو می خوشگوار می گردند
به نقد وقت گروهی که دل نمی بندند
همیشه خرج ره انتظار می گردند
ز خوش عنانی عمر آن کسان که آگاهند
گره گشا چو نسیم بهار می گردند
ز خود برون شدگان همچو قطره بیخبرند
که عاقبت گهر شاهوار می گردند
به آب خضر ندارند کار موزونان
سخنوران به سخن پایدار می گردند
حذر کنند ز خلوت فزون ز دیده ی خلق
جماعتی که ز خود شرمسار می گردند
ز سایه ی پروبال هما سبک مغزان
شکار دولت ناپایدار می گردند
ز تاج و تخت زلیخا به خاک راه افتاد
عزیز خوارکنان زود خوار می گردند
چو نافه مردم خونین جگر نمی دانند
که صاحب نفس مشکبار می گردند
چنین که مست غرورند دلبران صائب
کجا ز سیلی خط هوشیار می گردند؟
***
اگر ز چهره ی داغم نقاب بردارند
جهانیان نظر از آفتاب بردارند
چنان مکن که به حال خودت گذارد عشق
نه دوستی است که دست از کباب بردارند
ز چشم شور تماشاییان مشو غافل
که رنگ نشأه ز روی شراب بردارند
ز شرم وصل شدم آب، دوستان چه شدند
که نخل موم من از آفتاب بردارند
اگر به مجلس روحانیان رسی صائب
بگو که قسمت ما را شراب بردارند
***
کسان که جانب هم را نگه می دارند
در آفتاب قیامت پناه می دارند
هر آنچه قابل دلبستگی است، پاکدلان
به تیغ قطع تعلق نگاه می دارند
گره ز کار گروهی گشاده گردد زود
که چون حباب سر بی کلاه می دارند
جماعتی که ز روز حساب آگاهند
نفس شمرده تر از صبحگاه می دارند
ز نامه ی سیه خویش نیستم نومید
امید بیش به ابر سیاه می دارند
ز خار وخس گل بی خار می رسد به نسیم
سبکروان چه از غم از خار راه می دارند؟
بر آن گروه حلال است لاف خودداری
که از جمال تو پاس نگاه می دارند
به هیچ عذر ندارند حاجتی صائب
جماعتی که حجاب از گناه می دارند
***
سمنبران که به لب آبدار چون گهرند
به چهره از جگر عاشقان برشته ترند
نظر سیاه مگردان به لاله رخساران
که برگریز دل ونوبهار چشم ترند
به آسیای فلک دانه ای نخواهد ماند
چنین که سنگدلان در شکست یکدگرند
خبر ز خرده ی عیب نهان هم دارند
به قدر آنچه ز خود این گروه بیخبرند
نفس چو صبح نسازند زیر گردون راست
سبکروان که ازین راه دور باخبرند
به روشنایی شمع مزار سوگندست
که مردگان به ازین زندگان بی اثرند
حضور سوختگان مغتنم شمر صائب
که روشنان جهان چون ستاره ی سحرند
***
به بحر چون صدف آنان که گوش هوش برند
هزار عقد گهر با لب خموش برند
به حرف و صوت مکن وقت خود غبارآلود
که فیض آینه از طوطی خموش برند
بر آن گروه حلال است سیر این گلشن
که همچو غنچه زبان آورند و گوش برند
چنان ربوده ی اطوار بیخودان شده ام
که من ز هوش روم هر که را ز هوش برند
غبار صدفدلان است کیمیای وجود
ز باده فیض حریفان دردنوش برند
ز پای خم نرود پای من به سیر بهشت
مگر به عرصه ی محشر مرا به دوش برند
چه مهر برلب دریا توان زد از گرداب؟
به داغ از سردیوانگان چه جوش برند؟
یکی هزار شود هوش من ز باده ی ناب
مگر به جلوه ی ساقی مرا ز هوش برند
به بزم غیر دل خویش می خورد عاشق
چو بلبلی که به دکان گلفروش برند
چنین که حسن تو بیخود شد از نظاره ی خود
مگر ز خانه ی آیینه اش به دوش برند!
کجاست مطرب آتش ترانه ای صائب؟
که زاهدان همه انگشتها به گوش برند
***
سبکروان ز غم روزگار بیخبرند
چو دامن فلک از زخم خار بیخبرند
جهان به دیده ی روشندلان نمی آید
ستاره های فلک از غبار بیخبرند
جماعتی که نفس ناشمرده خرج کنند
ز خرده گیری روز شمار بیخبرند
درون پرده گروهی که باده می نوشند
ز پرده سوزی صبح خمار بیخبرند
جماعتی که به جمعیت جهان شادند
ز سنگ تفرقه ی روزگار بیخبرند
درین بساط، چو آیینه سینه پردازان
ز نقش نیک وبد روزگار بیخبرند
فکنده اند گروهی که در جهان لنگر
ز خوش عنانی لیل ونهار بیخبرند
چه نعمتی است که این دیده های کوته بین
ز حسن عاقبت انتظار بیخبرند
ز روی تازه ی فصل بهار، سوختگان
چو لاله از جگر داغدار بیخبرند
چو سرو مردم آزاده در جهان صائب
ز انقلاب خزان و بهار بیخبرند
***
خوش آن گروه که مست بیان یکدگرند
ز جوش فکر می ارغوان یکدگرند
نمی زنند به سنگ شکست گوهر هم
پی رواج متاع دکان یکدگرند
حباب وار ندارند چشم بر کوثر
ز شعر های تر، آب روان یکدگرند
زنند بر سر هم گل ز مصرع رنگین
ز فکر تازه، گل بوستان یکدگرند
سخن تراش چو گردند تیغ الماسند
زند چو طبع به کندی فسان یکدگرند
ز خوان رزق به یک رنگ چشم دوخته اند
چو داغ لاله به خون میهمان یکدگرند
چه احتیاج به گلزار، غنچه خسبان را؟
که از گشاد جبین گلستان یکدگرند
فتادگان به فلک سر فرو نمی آرند
که از بلندی طبع آسمان یکدگرند
یکی است گرمی گفتار ما و پروانه
چو شمع، سوخته جانان زبان یکدگرند
در آمدم چو به مجلس سپند جای نمود
ستاره سوختگان قدردان یکدگرند
بغیر صائب و معصوم نکته سنج وکلیم
دگر که ز اهل سخن مهربان یکدگرند؟
***
مرا اگر چه کم از خاک راه می گیرند
ز من فروغ گهر مهر وماه می گیرند
بهوش باش که دیوانگان وادی عشق
غزال را به کمند نگاه می گیرند
مباش تند که نتوان ز آفتاب گرفت
تمتعی که ز رخسار ماه می گیرند
مدار دست ز دامان شب که غنچه دلان
گشایش از نفس صبحگاه می گیرند
مکن ز پاکی دامن به بیگناهان فخر
که در دیار کرم بیگناه می گیرند
به مشت خار ضعیفان به چشم کم منگر
که سیل حادثه را پیش راه می گیرند
چگونه منکر عصیان شوی، که اهل حساب
ز دست و پای تو اول گواه می گیرند
فغان ز پله ی انصاف این گرانجانان
که کوه درد مرا برگ کاه می گیرند
ز تاب آتش روی تو عافیت طلبان
به آفتاب قیامت پناه می گیرند
اگر چه گرمروان همچو برق در گذرند
ز نقش پای چراغی به راه می گیرند
ستمگران که به مظلوم می شوند طرف
ز غفلت آینه در پیش آه می گیرند
به قدر آنچه شوی پست سربلندشوی
عیار جاه عزیزان ز چاه می گیرند
شکستن دل ما را پری رخان صائب
کم از شکستن طرف کلاه می گیرند
***
سخنوران که درین بوستان نوا سازند
کباب یکدگر از شعله های آوازند
مبین به چشم حقارت شکسته بالان را
که در گرفتن عبرت هزار شهبازند
چگونه کاسه ی پرزهر مرگ را نوشند؟
جماعتی که بدآموز نعمت ونازند
شوندکامروا چون دعای دامن شب
جماعتی که به مشکین خطان نظربازند
هلاک کنج لب وگوشه های آن چشمم
که دلپذیر تر از گوشه های شیرازند
ز رفتگان ره دشوار مرگ شد آسان
گذشتگان، پل این سیل خانه پردازند
نمی رسند به معراج گفتگو صائب
جماعتی که به دعوی بلند پروازند
***
خوش آن گروه که تن رازعشق جان سازند
زمین خویش به تدبیر، آسمان سازند
جماعتی که به تن از جهان جان سازند
به تخته پاره ای از بحر بیکران سازند
چه فارغند ز اندیشه ی شراب و کباب
جماعتی که به دلهای خونچکان سازند
زسایه روی زمین را به پرنیان گیرم
اگر همای مرا سیر از استخوان سازند
سبکروان نفسی بهر راه تازه کنند
اگر دو روز به این تیره خاکدان سازند
به زخم خار گروهی که برنمی آیند
همان به است که با یاد گلستان سازند
چوتیر، راست روان زمانه را شرط است
که با کشاکش گردون چون کمان سازند
جماعتی که ز ساقی به جام صلح کنند
به یک حباب ز دریای بیکران سازند
غبار در دل هیچ آفریده نگذارم
اگر چو سیل مرا مطلق العنان سازند
بجاست تا رگ گردن تو را مثال هدف
ز هر طرف که رسد ناوکی نشان سازند
نمی کشند خجالت، اگر تهیدستان
به ناله ی جرس از وصل کاروان سازند
بر آن گروه حرام است خامشی صائب
که کار خلق توانند از زبان سازند
***
درین ریاض دلی را که آب می سازند
چو شبنم آینه ی آفتاب می سازند
دلی که داغ و کباب از فروغ عشق نشد
در آفتاب قیامت کباب می سازند
چه ساده اند گروهی که از هوا جویی
ز بحر خانه جدا چون حباب می سازند
مده ز دست درین تنگنا عنان زنهار
که رشته را گره از پیچ وتاب می سازند
بیاض گردن او را بتان آهوچشم
ز مردمک نقط انتخاب می سازند
برآن گروه حلال است لاف خوش نفسی
که خون سوخته را مشک ناب می سازند
ز انقلاب خزان و بهار آزادند
جماعتی که ز گل با گلاب می سازند
خبر ز نشأه ی می نیست تن پرستان را
چو خم همین شکمی پرشراب می سازند
جماعتی که ز اسرار حکمت آگاهند
ز خشت خم چو فلاطون کتاب می سازند
به گریه صلح کن از گلرخان که دیده وران
ز آفتاب به چشم پرآب می سازند
جماعتی که نیند از حساب خود غافل
علی الحساب به روز حساب می سازند
خرابه ای است که خوشتر ز بیت معمورست
تنی که از تپش دل خراب می سازند
به رنگ و بوی منه دل که عاقبت بینان
به آه گرم گل خود گلاب می سازند
فتاده است ره من به وادیی صائب
که دام خضر ز موج سراب می سازند
***
چو حلقه بر در دل شوق اصفهان بزند
سرشک بر صف مژگان خونچکان بزند
فغان که بلبل مست مرا کشاکش دام
نهشت یک نفس خوش به گلستان بزند
حرام باد برآن سنگدل سراسر باغ
که زخم خار خورد، گل به باغبان بزند
چمن طرازی باد صبا شود معلوم
دو روز بلبل اگر تن در آشیان بزند
ز حرف دشمنی روزگار می آید
که سنگ سرمه به منقار طوطیان بزند
کنار صبح ز خون شفق لبالب شد
سزای آن که دم خوش درین جهان بزند
مرا رخی است که چون آفتاب زرد خزان
هزار خنده ی رنگین به زعفران بزند
به شخ کمانی خود ماه عید می نازد
بگو به غمزه که زوری بر این کمان بزند
زبان شعله به خاشاک می توان بست
کسی که مهر مرا بر سر زبان بزند
به حرف تلخ، لب خود نمی کنم شیرین
اگر چو غنچه مرا باد بر دهان بزند
بگیر دست مرا ای کمند جذبه ی تاک
می دوآتشه چند آتشم به جان بزند
نمی زنم گره انتقام بر ابرو
اگر به دیده ی من خصم صدسنان بزند
چه دولتی است که صائب ز هند برگردد
سراسری دو به بازار اصفهان بزند
***
چرا به خلدبرین از خدا شوی خرسند؟
به جوی شیر چو طفلان چرا شوی خرسند؟
ز ماه مصر به زندان و چاه ساخته ای
اگر به هر دو جهان از خدا شوی خرسند
مباد همچو سکندر درین تماشاگاه
به آبگینه ز آب بقا شوی خرسند
سعادت ازلی بی حجاب می تابد
چرا به سایه ی بال هما شوی خرسند؟
بهشت نسیه ی خود نقد می توانی کرد
ز خلد اگر به مقام رضا شوی خرسند
ز هر شکست تو را شهپری دهند چوموج
اگر به حکم روان قضا شوی خرسند
به آشنایی بیگانگان برآمده ای
تو آن نه ای که به یک آشنا شوی خرسند
بلنددار نظر را، مباد چون نرگس
ز چشم خود به همین پیش پا شوی خرسند
ز شش جهت در روزی تو را گشاده شود
اگر زعشق به درد و بلا شوی خرسند
به خواب ناز روی همچو چشم قربانی
اگر به خاطر بی مدعا شوی خرسند
علم شوی به طراوت چو نرگس بیمار
به درد خویش اگر از دوا شوی خرسند
ز فکر رزق پریشان نمی شوی صائب
اگر به پاره ی دل از غذا شوی خرسند
***
ز خود برآمدگان رستگار می باشند
ز داروگیر جهان برکنار می باشند
ز دل غبار هوس دور کن که مهرویان
هلاک آینه ی بی غبار می باشند
چه فارغند ز یاد بهشت، مردانی
که در مقام رضا پایدار می باشند
اگر دهند دو عالم به مطربی مستان
همان ز همت خود شرمسار می باشند
چه می شود به ته پای خود نگاه کنند
جماعتی که به مطلب سوار می باشند
ز معنی اند چه بی بهره طفل طبعانی
که محو خانه ی صورت نگار می باشند
ز سیل حادثه حرفی شنیده اند، آنها
که آرمیده درین روزگار می باشند
ز انقلاب ندارند اهل صورت بیم
چو آب آینه بر یک قرار می باشند
جماعتی که نیند از گداز خود غافل
چو شمع، شب همه شب اشکبار می باشند
سبکروان که زتعجیل عمر آگاهند
گرهگشا چو نسیم بهار می باشند
چه ساده اند گروهی که با نظربازی
به فکر بوس وخیال کنار می باشند
بهشت روی زمینند خوبرویانی
که در جناغ فراموشکار می باشند
اگر به چرخ برآیند صاحبان نظر
همان چو نقش قدم خاکسار می باشند
چو تخم سوخته صائب ستاره سوختگان
خجل ز تربیت نوبهار می باشند
***
در آن مقام که شاهی به هر گدا بخشند
چه دولتی است که ما را همان به ما بخشند
سعادت ازلی جو که در گذر باشد
سعادتی که ز بال و پر هما بخشند
فریب جود فرومایگان مخور زنهار
که می کنند تو را خرج تا عطا بخشند
هزار پیرهن گل به خار بخشیدند
چه می شود دل صدپاره ای به ما بخشیدند؟
مکن ز بخت شکایت که می شود خودبین
به پشت آینه چون رو اگر صفا بخشند
دهند اگر به تو دربسته خلد چندان نیست
که گوشه ای به تو از عالم رضا بخشند
اگر به تنگدلی همچو غنچه صبر کنی
تو را هم از گره خود گره گشا بخشند
فلک چو مهره ی مومین بود به فرمانش
به هر که قوت سرپنجه ی دعا بخشند
تن سفالی خود را به هم شکن صائب
که در عوض به تو جام جهان نما بخشند
***
تو را ز عالم عبرت اگر نظر بخشند
ازان به است که صد گنج پرگهر بخشند
مکن سئوال، اگر چون صدف تو را زین بحر
به هر گشودن لب، دامن گهر بخشند
به ماه نولب نان بی شفق نداد فلک
تو کیستی که تو را نان بی جگر بخشند؟
به تنگنای فلک با شکستگی خوش باش
شکنجه ای است که دربیضه بال و پر بخشند
جماعتی به کمر همچو نی سزاوارند
که در شکستگی خویشتن شکر بخشند
سر من و قدم آن سبکروان که چو گل
به دشمن سر خود بی دریغ زر بخشند
گره زنند به دامن چو مردمک قدمش
به هر که بال فلک سیر چون نظر بخشند
به وادیی که کند خضر توشه از دل خویش
گمان مبرکه تو را توشه ی سفر بخشند
درین ریاض اگر مصرعی کنی موزون
چو سرو از گره دل تو را ثمر بخشند
ز موج بحر شکایت مکن که همچو حباب
به هر شکست تو را عالم دگر بخشند
شده است موج به بحر از شکستگی غالب
شکسته باش چوخواهی تو را ظفر بخشند
ز خشک مغزی این منعمان عجب دارم
که خون مرده ی خود را به نیشتر بخشند
ز ابر رحمت دریا، چه کم شود صائب؟
که قطره ای به من آتشین جگر بخشند
***
چه نعمتی است به من قرب آن دهن بخشند
مرا چوخط به لب او ره سخن بخشند
سبک چو گرد ز دامان همت افشانم
تمام روی زمین را اگر به من بخشند
شکستگان جهانند مومیایی هم
خوشا دلی که به آن زلف پرشکن بخشند
درین ریاض، ثمر رزق باد دستانی است
که چون شکوفه به هر خار پیرهن بخشند
کشند اگر به ته بال سر نواسنجان
به تنگنای قفس وسعت چمن بخشند
مساز تیشه ی خودکُند، کاین عقیق لبان
ز خون خویش سراپا به کوهکن بخشند
هنوز حق سخن را نکرده اند ادا
هزار عقد گهر گربه یک سخن بخشند
زبان نغمه سرایان به کام می چسبد
اگر به طوطی ما فرصت سخن بخشند
مسلم است بر آن شمعها سرافرازی
که زندگانی خود را به انجمن بخشند
به غور چاه زنخدان که می رسد صائب؟
مگر ز زلف درازش مرا رسن بخشند
***
چگونه باده ی عرفان جماعتی نوشند
که باده در رگ تاک است و مست و مدهوشند
حدیث بیش و کم و مهر ذره بدمستی است
ز یک پیاله دو عالم شراب می نوشند
ز ما سلام به دارالسلام دار رسان
که در زمانه ی ما خلق پنبه در گوشند
حدیث اهل زمین قابل شنیدن نیست
به ذوق حرف که این نُه صدف همه گوشند؟
به شمع موم قناعت کنند از خورشید
جماعتی که چو محراب تنگ آغوشند
خموش باش که چندین هزار شمع اینجا
مکیده اند لب خامشی و مدهوشند
حضور گلشن فردوس آن کسان دارند
که در به روی خود از کاینات می پوشند
ز رفتن دگران خوشدلی، ازین غافل
که موجها همه با یکدگر هم آغوشند
چه ساده اند حریفان بی بصر صائب
به آفتاب قیامت نقاب می پوشند
***
بتان که خون شهیدان چو آب می نوشند
کجا ز ساغر و مینا شراب می نوشند؟
چه تشنه اند به خون حجاب، خوبانی
که باده با همه کس بی حجاب می نوشند
ز خواب، مستی آن چشمها یکی صد شد
مگر شراب در اثنای خواب می نوشند؟
به مرگ شسته نگردد ز دل محبت می
به خواب تشنه لبان دایم آب می نوشند
چه کشوری است محبت که خاکسارانش
ز کاسه ی سرگردون شراب می نوشند
دل سیاه درونان نمیشود روشن
اگر می از قدح آفتاب می نوشند
رسیده اند به سرچشمه ی رضا، جمعی
که آب تلخ به جای گلاب می نوشند
مسافران توکل به ساغر لب خشک
زلال خضر ز بحر سراب می نوشند
مگر ز روز حسابند بیخبر صائب؟
جماعتی که می بی حساب می نوشند
***
دلی که آتش روی تواش کباب کند
ز اشک شادی خود مستی شراب کند
فغان که باده ی مردافکنی نمی یابم
که چشم شوخ تو بیرحم را به خواب کند
تو چون در آیینه بینی، عجب تماشایی است
که آفتاب تماشای آفتاب کند
سزای مرهم کافور سرد مهران است
جراحتی که شکایت ز مشک ناب کند
به حرف تلخ مرا مشفقی که توبه دهد
علاج بیخودی بلبل از گلاب کند
نظر ز تازه خطان دوختن به آن ماند
که در بهار کسی توبه از شراب کند
از آن دو زلف تو زانوی خویش ته کرده است
که پیش موی میان مشق پیچ و تاب کند
ز گرد، رهزن صد کاروان هوش شود
دلی که گردش چشم تواش خراب کند
سراغ قبله کند در حرم، سبک عقلی
که جای بوسه ز روی تو انتخاب کند
حدیث توبه رها کن که غفلت صائب
ازان گذشته که اندیشه ی، صواب کند
***
چو در پیاله ی رنجش می عتاب کند
پیاله روترش از تلخی شراب کند
نسیم بی ادب امروز تند می آید
مباد رخنه در آن غنچه ی نقاب کند
رخش ز باده فروزان شد، آفتاب کجاست
که بهر خرمن خود برق انتخاب کند
ز سوزعشق رگ و ریشه ام چنان گرم است
که برق را خس و خاشاک من کباب کند
غبار خاطر من گر به گریه آمیزد
چه خاکها که نه در کاسه ی حباب کند
فروغ عقل شود محو چون ستاره ی صبح
چو آفتاب قدح پای در رکاب کند
بس است، شور برآمد زجان مخموران
تبسم تو نمک چند در شراب کند؟
***
ز درد چهره محال است مرد زرد کند
چه لایق است که اظهار درد، مرد کند؟
ز درد نیست اگر زیر تیغ آه کشم
که هر کجا که فشانند آب، گرد کند
علاج خصم زبردست نیست جزتسلیم
به آسمان چه ضرورست کس نبرد کند؟
شود ز رفتن روشندلان جهان غمگین
که زرد روی زمین آفتاب زرد کند
توان به خون جگر سرخ داشت تا رخسار
کسی چرا ز طمع روی خویش زرد کند؟
ز حرف سخت شدن رنجه، فرع هشیاری است
تو را که نیست شعوری سخن چه درد کند؟
چنین که ریشه دوانده است در تو بیدردی
عجب عجب که تو را عشق اهل درد کند
کند چو صبح کسی آفتاب را تسخیر
که زندگانی خود صرف آه سرد کند
شود به رنگ طلا ناقصی تمام عیار
که رخ ز سیلی استاد لاجورد کند
مپرس حال من ای سنگدل که هیهات است
که عرض حال به بیدرد اهل درد کند
طمع ز اختر دولت مدار یکرنگی
که هر چه سبز کند آفتاب، زرد کند
نسیم فتح چو پروانه گرد آن گردد
که پای همچو علم سخت در نبرد کند
نفس شمرده زند هرکه چون سحر صائب
کلام روشن خود را جهان نورد کند
***
فغان چه با دل سنگین آن نگار کند؟
خروش بحر به گوش صدف چه کار کند؟
ز قرب زلف دل تنگ من گشاده نشد
چه عقده باز ز دل دست رعشه دار کند؟
بود ز وسمه دو ابروی آن بهشتی رو
دوبرگ سبز که خون در دل بهار کند
چوشانه شد دل صدچاک من تمام انگشت
نشد که حلقه ی آن زلف را شمار کند
به خون صید چرا دامن خود آلاید؟
میسرست کسی را که دل شکار کند
ز باده توبه نمودن دلیل بیخردی است
چگونه عقل پشیمانی اختیار کند؟
چه نسبت است به خورشید، شان حسن تو را؟
فلک پیاده شود تا تو را سوار کند
در آن چمن که ندارند بار بی برگان
نهال ما به چه امید برگ وبار کند؟
فسان دشنه ی یکدیگرند سنگدلان
کسی چه شکوه به ابنای روزگار کند؟
کدام ذکر به این ذکر می رسد صائب؟
که آدمی نفس خویش را شمار کند
***
چو عشق دشمن جان شد حذر چه کار کند؟
قضا چو تیغ برآرد سپر چه کار کند؟
به دست بسته چه گل می توان ز جنت چید؟
به آن جمال حجاب نظر چه کار کند؟
به مصر برد ز کنعان پیاده یوسف را
کمند جذبه ی عاشق دگر چه کار کند؟
ز آه و ناله نشد چشم بخت ما بیدار
به خواب مرگ نسیم سحر چه کار کند؟
به شبنمی نتوان سرد کرد دوزخ را
به آتش دل ما چشم تر چه کار کند؟
نمی شود ز سفر راست تیر کج هرگز
سفر به آدمی بی بصر چه کار کند؟
نشاند از خط مشکین به روز من او را
سیه زبانی ازین بیشتر چه کار کند؟
جز این که گرد یتیمی لباس خود سازد
درین محیط پراز خون گهر چه کار کند؟
چو سرو هر که به بی حاصلی قناعت کرد
جز این که دست زند برکمر چه کار کند؟
چو پیشدستی خود کرد سرنوشت قضا
محبت پدری با پسر چه کار کند؟
چو نیست سوخته جانی درین جهان صائب
ز سنگ سربدر آرد شرر چه کار کند؟
***
اگر نه چشم من آن دلنواز باز کند
مرا ز هر دو جهان کیست بی نیاز کند؟
میان نازک او را نگاه موی شکاف
مگر به پیچ وخم از زلف امتیاز کند
فغان که چشم بد آفتاب کم فرصت
امان نداد به شبنم که چشم باز کند
حیا مدار توقع ز آتشین رویی
که همچو شمع زبان در دهان گاز کند
چه فتنه ها کند آن چشم شوخ در مستی
که کار رطل گران وقت خواب ناز کند
گهر به رشته ی بینش ز هر نگاه کشد
به عبرت آن که درین پرده چشم باز کند
جبین گشاده به سایل کسی که برنخورد
به روی دولت ناخوانده در فراز کند
بغیر مهر خموشی که می فزاید عمر
که دیده است گره رشته را دراز کند؟
نشد گشایشی از زلف و خط، مگر صائب
تمام کار من آن چشم نیم باز کند
***
جمال را نگه تلخ او جلال کند
حرام را لب میگون او حلال کند
زبان برگ گل از خون گرم بلبل سوخت
نه خون ماست که هر خار پایمال کند
خم سپهر نیاورد تاب باده ی عشق
دل شکسته چه مقدار احتمال کند؟
بر آن نهال رعونت به برگ کاهی نیست
گداز غیرت اگر سرو را خلال کند
شکسته است ز بس استخوان من، ترسم
که همچو سایه هما را شکسته بال کند!
سراب تشنه لبی را غبار منت نیست
فرو رود به زمین به که کس سؤال کند
سماع اختر و چرخ فلک ز ناله ی ماست
ز جوش فاختگان سرو وجد و حال کند
روان تیره ی من آب خویش را صائب
مگر به لنگر استادگی زلال کند
***
اجل چه کار به جانهای با کمال کند؟
چرا ملاحظه خورشید از زوال کند؟
ز گل برید چو شبنم، به آفتاب رسید
دگر چرا کسی اندیشه ی مآل کند؟
جز این که رخنه ی آزادیش فرو بندد
قفس چه رحم به مرغ شکسته بال کند؟
شده است عام چنان حرص در غنی و فقیر
که بحر با همه گوهر، به کف سؤال کند
چهار فصل بهارست عندلیبی را
که برگ عیش سرانجام زیر بال کند
چه حاصل است ز عمر دراز نادان را؟
سیاستی است که کرکس هزار سال کند
گلی که مست درآید به باغ، می باید
که خون خود به تماشاییان حلال کند
شکایت از فلک بی وجود مردی نیست
چرا به سایه ی خود آدمی جدال کند؟
ظهور دوزخ ازان شد که عاصی بی شرم
تهیه ی عرقی بهر انفعال کند
ز پرده پوش کند التماس پرده دری
کسی که کشف توقع ز اهل حال کند
نشد ز عشق شود چرب نرم زاهد خشک
شراب لعل چه تأثیر در سفال کند؟
تأمل آینه پرداز فکر ناصاف است
ستادن آب گل آلود را زلال کند
خوشا کسی که چو صائب ز صاحبان سخن
تتبع سخن میرزا جلال کند
***
به هر چمن قد موزون او خرام کند
ز طوق فاختگان سرو چشم وام کند
نوشته نام مرا بر کنار نامه ی غیر
کس این توجه بیجای را چه نام کند؟
خط سیاه دل از تیغ رو نگرداند
بگو به غمزه که شمشیر در نیام کند
غزال قابل اقبال نیست مجنون را
مگر به یاد سگ لیلی احترام کند
نگین پیاده نماند به جوهری چو رسید
سخن شناس سخن را بلند نام کند
غرور او ندهد در نماز تن به سلام
مگر ز جانب او دیگری سلام کند!
چو شمع در دل هرکس که سوز عشقی هست
به گریه زندگی خویش را تمام کند
چه طرف بندد از ایام عمر، تیره دلی
که روز روشن خود شب ز فکر شام کند
هلاک جیفه ی دنیاست نفسهای خسیس
حلال خوار چه اندیشه از حرام کند؟
چو هست فعل بد و نیک را جزا لازم
چه لازم است کسی فکر انتقام کند؟
حریص را نگرانی شود ز یاد از مرگ
که خاک، سرمه ی بینش به چشم دام کند
ز موج حادثه سردر کنار حور نهد
اگر کسی به مقام رضا مقام کند
اگر چو تیر قلم پر برآورد صائب
عجب که نامه ی شوق مرا تمام کند
***
نقاب چهره چو آن زلف مشکفام کند
صباح آینه را تیره تر ز شام کند
مرا ز دام رهاکن که آن شکسته پرم
که کار ناخنه بالم به چشم دام کند
ز بال فاخته سرو تو سایبان دارد
به هر طرف که چو آب روان خرام کند
امیدوار چنانم که عشق زخم مرا
رفو به رشته ی آن زلف مشکفام کند
بلند بخت حریفی که همچو شیشه ی می
سر اطاعت خود وقف خط جام کند
چو شانه گر دل صد چاک صد زبان گردد
به زلف او نتواند سخن تمام کند
توان به شب رخ راز نهان در او دیدن
جلای آینه ی خاطری که جام کند
فسون غیر زبان تواضعش بسته است
مگر به گوشه ی ابرو به من سلام کند
فتاده ام به زبانها چوشعر عام پسند
سزای آن که چو عنقا تلاش نام کند
تن چو سیم ازان چاک پیرهن منما
مباد بوالهوسی آرزوی خام کند
به خوان عفو نه آن شکرین مذاقم من
که تلخ کام مرا زهر انتقام کند
سترد نام مرا صائب از صحیفه ی دل
خدای را کسی این ظلم را چه نام کند
تلاش نام کند هر که در این جهان صائب
سخن ز مدح ظفرخان نیکنام کند
***
لبش به خنده دل غنچه را دونیم کند
نگاه را گل رخسار او شمیم کند
من و مضایقه ی دل به آنچنان چشمی؟
بخیل را نگه گرم او کریم کند
ز مکر طره ی شبگرد یار می آید
که در دو هفته در گوش را یتیم کند
نهال طور به آغوش در نمی آید
کسی چرا دل خود را عبث دونیم کند؟
گرفت روی زمین را تمام گوساله
چگونه گاو فلک را کسی عقیم کند؟
ز دست سامری روزگار می آید
که جای تنگ ز گوساله بر کلیم کند
به سایه ات کند ای تاک اگر بخیل گذار
به یک مصافحه دست تواش کریم کند
به بزم باده ی او پسته را شکسته مساز
که زور رشک دل پسته را دونیم کند
به نیم آه ز هم غنچه ی دلم پاشید
چو شمع صبح که سردرسر نسیم کند
چو صائب آن که به لخت جگر قناعت کرد
عجب نباشد اگر ناز برنعیم کند
***
نسیم صبح به آن طره ی دوتا چه کند؟
به صدهزار گره یک گره گشا چه کند؟
ز تیغ برق دل ابر چاک چاک شده است
به حسن شوخ سپرداری حیا چه کند؟
طلا ز صحبت اکسیر بی نیاز بود
سعادت ازلی سایه ی هما چه کند؟
نمی توان به دو بیگانه بود زیر فلک
دل رمیده به یک شهر آشنا چه کند؟
عنان کشتی دل را به دست غم دادیم
به چار موجه ی تقدیر ناخدا چه کند؟
درین زمانه که زاغان شکرشکن شده اند
به استخوان نکند زندگی هما چه کند؟
ز سنگ، ناوک ابرام برنمیگردد
صلابت سخن سخت با گدا چه کند؟
گره ز غنچه ی پیکان شود به آتش باز
به عقده ی دل ما ناخن صبا چه کند؟
نوشت روزی ما را به پاره ی دل ما
سپهر سفله دگر بیش ازین سخا چه کند؟
ز چشم منتظران ره سفید گردیده است
نسیم پیرهن مصر رهنما چه کند
نشد حریف فلک چون به دشمنی صائب
نهاد بر دل خود دست تا خدا چه کند
***
سخن به مردم افسرده دل اثر چه کند؟
به خون مرده تقاضای نیشتر چه کند؟
جز این که خون خورد و بر جگر نهد دندان
به این گهر نشناسان دگر گهر چه کند
نکرد تربیت نوح در پسر تأثیر
به سرنوشت قضا کوشش پدر چه کند؟
عبث به سوختن ماست چشم دوزخ را
به دامن تر ما عاصیان شرر چه کند؟
چو پشت پای ز آزادگی به حاصل زد
جز این که دست زند سرو بر کمر چه کند؟
قضا چو دست به تیغ جگر شکاف برد
به روی هم ننهد دست خود سپر چه کند؟
ز سنگ حادثه شد توتیا سفینه ی من
دگر به کشتی من موجه ی خطر چه کند؟
هدایت من سرگشته نیست کار دلیل
به ریگ هرزه مرس سعی راهبر چه کند؟
ز آفتاب چه گل می توان به شبنم چید؟
به دستگاه جمال تو چشم تر چه کند؟
کم است عمر ابد فکر زاد عقبی را
کسی تهیه به این عمر مختصر چه کند؟
جز این که سر ز خجالت به زیر پا فکند
به طفل خام طمع نخل بی ثمر چه کند؟
در آن ریاض که صائب نواشناسی نیست
صفیر ما نکشد سر به زیر پر، چه کند؟
***
بهار و باغ به دلهای آتشین چه کند؟
به تخم سوخته دلسوزی زمین چه کند؟
گل پیاده ی او سرو را خجل دارد
اگر سوار شود در میان زین چه کند
اگر نه فکر عقیق دهان او باشد
کسی علاج جگرهای آتشین چه کند؟
چه مرده اید که رحمت به ما چه خواهد کرد؟
جز این لطف کند یار نازنین چه کند؟
ز وصف ذره بود بی نیاز، پرتو مهر
سخن بلند چو افتاد آفرین چه کند؟
یکی است نسبت برق فنا به آهن و موم
حصار عافیت خود کس آهنین چه کند؟
خیالش از دل تنگم چه می کشد صائب
به تنگنای صدف گوهر ثمین چه کند؟
***
اگر به قامت رعنای او نظاره کند
ز طوق فاخته زنجیر سرو پاره کند
من و نظاره ی ابروی او که چون مه عید
تمام، عیش جهان را به یک اشاره کند
نصیب صبح ز خورشید داغ حسرت شد
دگر کسی به چه امید سینه پاره کند؟
نفس شمرده زند هر که در بساط وجود
چوصبح زندگی خویش را دوباره کند
گرفتم این که بود موج در شنا تردست
چه دست و پای درین بحر بی کناره کند؟
عجب که فرصت دیدن به عیب خلق رسد
به عیب خویش اگر آدمی نظاره کند
چها به چشم تماشاییان کند یا رب
رخی که دیده ی خورشید پرستاره کند
نهان چگونه کنم عشق را، که زور شراب
به شیشه های تنک کار سنگ خاره کند
چو شمع گریه ی هرکس که آتشین باشد
جز این که دست بشوید ز جان، چه چاره کند؟
کسی که چون دل صد پاره مصحفی دارد
چرا به مهره ی گل صائب استخاره کند؟
***
دماغ سوختگان را شراب تازه کند
زمین تشنه جگر را سحاب تازه کند
ستاره سوختگان باغ دلگشای همند
که مغز سوخته بوی کباب تازه کند
اگر بهار کند سبز تخم سوخته را
دماغ خشک مرا هم شراب تازه کند
ازان خموش نگردد چراغ در شب تار
که داغ روشنی آفتاب تازه کند
ز یادگار شود زخم ماتمی ناسور
که داغ رفتن گل را گلاب تازه کند
نقاب تشنه ی دیدار را کند بیتاب
که داغ تشنه لبان را سراب تازه کند
نسوخته است ز سودای او چنان صائب
که مغز خشک مرا ماهتاب تازه کند
***
کجا مرا می گلگون دماغ تازه کند؟
که تخم سوخته را ابر داغ تازه کن
کجاست سوختگان را دماغ خودسازی؟
به ناخن دگران لاله داغ تازه کند
درین بهار که صد جامه خار گردانید
نشد که جامه ی خود سرو باغ تازه کند
دماغ ساقی ما می خورد ز جیحون آب
مگر به خون جگر، دل دماغ تازه کند
ز خط سیه نشود روز آتشین رویی
که داغ کهنه ی ما را به داغ تازه کند
دلی که داغ نهان نیست مجلس افروزش
دماغ خود به کدامین ایاغ تازه کند؟
ز داغ، سینه ی من آب و تاب دیگر یافت
که تازه رویی گل، جان باغ تازه کند
درین صحیفه ی من آن خامه ی سیه روزم
که مغز خشک به دود چراغ تازه کند
دمی که صائب ازو بوی صدق می آید
چوباد صبح جهان را دماغ تازه کند
***
کسی برون سرازین بحر بیکرانه کند
که سر به اره ی پشت نهنگ شانه
زمانه روی گل سرخ را بر آتش داشت
سزای آن که شکرخند بیغمانه کند
ز جوش گل نفس غنچه پردگی شده است
چگونه مرغ درین گلشن آشیانه کند؟
شکر به چاشنی زهر عادتی نرسد
زمانه ساز چه اندیشه از زمانه کند؟
شدم مقیم به دشت جنون؟ چه دانستم
که موج ریگ روان کار تازیانه کند؟
به نخل خامه ی صائب شکستگی مرساد!
که اختراع غزلهای عاشقانه کند
***
سپهر نیک و بد از یکدگر جدا نکند
تمیز گندم و جو از هم آسیا نکند
ز آه و ناله ی افتادگان ملاحظه کن
که تیر مردم بی دست و پا خطا نکند
به لقمه دشمن خونخوار مهربان نشود
به استخوان سگ دیوانه اکتفا نکند
مرا به سیل سبکسیر رشک می آید
که تا محیط اقامت به هیچ جا نکند
ازان ز دیده وران سرفراز شد نرگس
که چشم دارد و ره قطع بی عصا نکند
ز آبرو چه گهرها که در گره بندد
دهان بسته صدف گر به ابر وا نکند
به هیچ بستر نرمی نمی نهم پهلو
که نی به ناخن من یاد بوریا نکند
چها نمی کشم از پاک طینتی صائب
خوش آن که آینه ی خویش را جلا نکند
***
سخن طراز چرا مهر بر زبان نکند؟
نمی شود که قلم از سخن زیان نکند
سفر به از سفر بیخودی نمی باشد
به مصرهر که ز کنعان رود زیان نکند
کسی که در خم زلفی شبی بسر نبرد
چو صبح از ته دل خنده بر جهان نکند
برای تیر حوادث نشانه می خواهد
مرا سپهر عبث مشت استخوان نکند
کناره گرد دیار محبت است آن کس
که در میان بلا یاد دوستان نکند
خراب همت آن رند خانه پردازم
که بهر ملک زمین رو به آسمان نکند
ز خون صید، جهان لاله زار می بیند
دو چشم شوخ توچون تکیه بر کمان نکند؟
به گوش غنچه ندانم چه گفته ای صائب
که هیچ گوش نصیحت به باغبان نکند
***
خوشا کسی که به دامان خود قدم شکند
تمام دست شود، خویش را بهم شکند
به شیشه خانه ی دلهای ما چه خواهد کرد
بتی که بال و پر طایر حرم شکند
مدار دست ز دامان آه روز مصاف
که قلب دشمن خونخوار این علم شکند
همیشه خنده ی کبک است در دهان کسی
که پای خویش به دامان کوه غم شکند
نیم ز اهل شکایت، ولیک می ترسم
که زور باده سبوی مرا به هم شکند
کمال مردی ومردانگی است خودشکنی
ببوس دست کسی را که این صنم شکند
مدار نامه توقع ازان شکسته دلی
که در نوشتن یک حرف صد قلم شکند
به خاکساری ما می برند شاهان رشک
که دیده است سفالی که جام جم شکند؟
شکست جوهر صاحبدلان نسازد کم
به پشت کار کند تیغ را چو دم شکند
کجاست سالک از خود گذشته ای صائب؟
که دامنی به میان در ره عدم شکند
***
مرا همیشه دل از وصل یار می شکند
سبوی من به لب جویبار می شکند
چه نسبت است به فرهاد جان سخت مرا؟
که درد من کمر کوهسار می شکند
مده میان بلا را درین محیط از دست
که چون سفینه رود بر کنار می شکند
به وعده ی گل بی خار او مرو از راه
که خار در جگر انتظار می شکند
چو بید قامت من شد دوتا ز بی ثمری
اگر ز جوش ثمر شاخسار می شکند
به دور خط لب لعل تو شد خراباتی
چه توبه ها که به فصل بهار می شکند
نمی خرند متاعی که نشکنند او را
نیم غمین که مرا روزگار می شکند
ز ترکتاز فلک ایمنند تیره دلان
که زنگی آینه ی بی غبار می شکند
چنان ز گردش آن چشم سرخوشم صائب
که از مشاهده ی من خمار می شکند
***
ترانه های جهان گرچه مختلف رنگند
تو چون ز پرده برآیی همه یک آهنگند
در آفتاب قیامت چه رویها سازند
جماعتی که چو گل پای تا به سر رنگند
به داغ، چاره ی دیوانگان عشق مکن
که این پلنگ وشان با ستاره در جنگند
چو آب، مردم روشندل از تنک رویی
به جام وشیشه وسنگ وسفال یکرنگند
سپهر کوزه ی سربسته ای است در خم او
ازان شراب که مستان عشق گلرنگند
مپرس سوختگان را ز سختی ایام
که آرمیده چو تخم شرار در سنگند
از آن گروه طلب چون شکر حلاوت عیش
که در شکنجه ی ایام از دل تنگند
مبین به دست نگارین نازک اندامان
که در فشردن دل، سخت آهنین چگند
کدام آینه صائب مرا تواند دید؟
کز آب گوهر من نُه سپهر در زنگند
***
ز دل نگشت مرا آه سینه تاب بلند
نشد ز سوختگی دود ازین کباب بلند
اگر چه خانه ی دل را به آب، گریه رساند
نشد غباری ازین خانه ی خراب بلند
تو سنگدل ندهی داد دادخواهان را
وگرنه کوه صدا را دهد جواب بلند
حجاب مانع آوازه است خوبان را
صدا نمی شود از سیر آفتاب بلند
ز پیچ وتاب به پابوس یار زلف رسید
اگر چه رشته نگردد ز پیچ وتاب بلند
چو ماه نو به نگاهی ز دور خرسندم
که کوته است مرا دست وآن رکاب بلند
به باد زود رود سر هواپرستان را
که یک دم است کله گوشه ی حباب بلند
کنند چون دل خود بلبلان ز ناله تهی؟
به گلشنی که نگردد صدای آن بلند
خزف گهر نشود از قبول بی بصران
نمی شود سخن پست از انتخاب بلند
به آه گرد کدورت نخیزد از دلها
خط غبار نمی گردد از کتاب بلند
کند چو تاک به نخل بلند دست انداز
دماغ هر که شد از نشأه ی شراب بلند
مده به خلوت خاطر ره خطا صائب
که نام گردد از اندیشه ی صواب بلند
***
سپند خال لبت آتشین عذارانند
به خون تپیده ی لعل تو تاجدارانند
اگر چه سبعه ی سیاره گردشی دارند
نظر به شعله ی خوی تو نی سوارانند
نوشته است به روی بتان به خط غبار
که آفتاب رخان صید خاکسارانند
حریم خلد برین جای شمع ماتم نیست
مرو گرفته به بزمی که میگسارانند
کراست زهره که برحرف او نهد انگشت؟
که زیر مشق خطش آتشین عذارانند
نظر به خط و رخ یار کن که پنداری
در آفتاب قیامت گناهکارانند
جواب آن غزل حافظ است این صائب
که مستحق کرامت گناهکارانند
***
نظر لباس پرستان به مال و جاه کنند
(…) نمدکلاه کنند
به گرد کعبه بگردند بهر جامه ی نو
به روی آینه از بهر زر نگاه کنند
به پیش پای خود از کجروی نمی بینند
به هر که راست نهد پای، کج نگاه کنند
کلاه گوشه به خورشید و ماه می شکنند
چو داغ لاله اگر صفحه ای سیاه کنند
فریب وعده ی این خشک طینتان نخوری
که تشنه ات ز سرچشمه رو به راه کنند
***
خوش آن کسان که به منت نظر جلا ندهند
غبار دیده ی خود را به توتیا ندهند
عطا و منع جهان را ز هم جدایی نیست
به هر که نعمت دادند اشتها ندهند
ز چشم شور شد از چشم خلق خضر نهان
به هیچ کس دم آبی به مدعا ندهند
زمین پاک طلب کن برای دانه ی خویش
که بخل به ز عطایی است کان بجا ندهند
چه فارغند ز دل واپسی عزیزانی
که دل به عشوه ی دنیای بیوفا ندهند
فغان که در طلب رزق این گرانجانان
ز حرص فرصت گشتن به آسیا ندهند
شوند عاقبت از خودسری بیابان مرگ
کسان که دست ارادت به رهنما ندهند
کناره گیر ز مردم که تا نگردد فرد
به خضر آب ز سرچشمه ی بقا ندهند
زمین به گاو جل خویش بسته تا مردم
به خود قرار اقامت درین سرا ندهند
مساز چهره ی خود زرد از طمع صائب
که برگ کاه خسیسان به کهربا ندهند
***
به هر فسرده لب خشک وچشم تر ندهند
قبول داغ محبت به هر جگر ندهند
به گوشمال ستم سر ز حکم عشق مپیچ
که هیچ رشته ی بی تاب را گهر ندهند
فراغبالی در تنگنای چرخ مخواه
همان به است که در بیضه بال و پر ندهند
بریز بار تعلق که شاخه های درخت
نمی شوند سبکبار تا ثمر ندهند
ز روی تلخ مکافات، زهر می بارد
چه نعمتی است که کام مرا شکر ندهند
ترم ز طعنه ی این زاهدان خشک ای کاش
چو صندلی نفرستند دردسر ندهند
چنان چکیده ی بخلند این گرانجانان
که نیم قطره به ابرام نیشتر ندهند
ز دوش دار سرش تکیه گه نخواهد یافت
اگر دو دور به منصور بیشتر ندهند
چه شکوه می کنی از اشک تلخ خود صائب؟
تو را شرابی ازین خوشگوارتر ندهند
***
مکن ملاحظه از آهم ای بهشت وجود
که عود مجمر آزادگان ندارد دود
تو از کدام خیابانی ای نهال بهشت؟
که در رکاب تو آمد قیامت موعود
مبین به چشم حقارت به هیچ خصم ضعیف
که پشه گرد برآورد از سر نمرود
درین دوهفته که مهمان این چمن بودم
ز شور ناله ی من چشم شبنمی نغنود
ز خاکساری بد باطنان فریب مخور
شود گزنده چو زنبور گشت خاک آلود
بلند نام به لاف گزاف نتوان شد
به بال کرکس نتوان به چرخ کرد صعود
به گوش هر که رسیده است ناله ی عشاق
نوای آهن سردست نغمه ی داود
به عود، شعله برات مسلمی می داد
به زهد خشک اگر آب روی می افزود
چو پسته زود سر خویش می دهد بر باد
کسی که رخنه ی لب را نمی کند مسدود
جواب آن غزل مولوی است این صائب
که در هوای وی است آفتاب چرخ کبود
***
خطی که گرد رخ او ز مشک ناب بود
یکی ز حلقه بگوشانش آفتاب بود
به خواب ناز ندیده است دولت بیدار
گشایشی که در آن چشم نیمخواب بود
چنین که سنگدل افتاده کوه تمکینت
عجب که ناله ی عشاق را جواب بود
شراب تلخ ز شیرین بود گواراتر
ز لطف، بیش مرا چشم بر عتاب بود
ز علم رسم، دل خویش ساده کن که کتاب
به چشم زنده دلان پرده های خواب بود
ز روشنایی دل ظلمت است قسمت نفس
سیاه روزی خفاش از آفتاب بود
فریب جلوه ی دنیا مخور ز بی بصری
که غول تشنه لبان موجه ی سراب بود
به سعی خویش بود غره از سیاه دلی
اگر چه بال و پرسایه ز آفتاب بود
شمرده نه قدم خویش تا رسی به مراد
که دوری ره نزدیک از شتاب بود
ز روشنایی دل خواب شد به چشمم تلخ
نمک به دیده ی روزن ز ماهتاب بود
ز برگ عیش، دگرها شوند اگر خوشوقت
حضور صائب از اندیشه ی صواب بود
***
حقوق خدمت اگر در حساب خواهد بود
ز رشک من دل عالم کباب خواهد بود
اگر چه پای سفر نیست جسم زار مرا
سرشک من همه جا در رکاب خواهد بود
غمین مباش چو شبنم ز آب گشتن دل
که عینک نظر آفتاب خواهد بود
چو رشته دانه ی دام تو می شود گوهر
اگر کمند تو از پیچ وتاب خواهد بود
امید لطف به خط داشتم، ندانستم
که جوهر دم تیغ عتاب خواهد بود
ز عشق گردش افلاک را نصیبی نیست
پیاله را چه خبر از شراب خواهد بود؟
به مرگ دست ستمگر نمی شود کوتاه
که تیر را پروبال از عقاب خواهد بود
فریب جلوه ی دنیا مخور که نقش امید
سبک رکاب چو موج سراب خواهد بود
ز آب گشتن دل خون خود مخور صائب
چو گل ز پوست برآید گلاب خواهد بود
***
تو را اگر به نیاز احتیاج خواهد بود
نیازمندی ما را رواج خواهد بود
به دردمندی من عاشقی نخواهی یافت
تو را به عاشق اگر احتیاج خواهد بود
لب عقیق تو گر این چنین شود شاداب
هزار تشنه جگر را علاج خواهد بود
کلاه گوشه ی عجزی که بشکنی اینجا
چو سر برآوری از خاک، تاج خواهد بود
اگر به آب تو آمیخته است منت خشک
به کام تشنه لبان چون زجاج خواهد بود
شدم خراب که ایمن شوم، ندانستم
که گنج بهر خراج احتیاج خواهد بود
درین جهان چو ندارد رواج این زر قلب
در آن جهان چه سخن را رواج خواهد بود؟
ز رنگ و بوی جهان صاف کن چو شبنم دل
که سنگ راه تو این امتزاج خواهد بود
ز زال دهر چو مردان کناره کن صائب
اگر به حور تو را ازدواج خواهد بود
***
مرا که بستگی قفل از کلید بود
دگر چه دل نگرانی به ماه عید بود
نه دل نه بوسه نه دشنام می دهد لب او
بلاست دشمن جانی که ناپدید بود
جهان ز صبح شکرخنده ی تو روشن شد
که دیده است شکر اینقدر سفید بود؟
اگر سپهر به بی حاصلان ندارد لطف
نبات بهر چه پهلو نشین بید بود؟
اگر دو عید بود خلق را به سال دراز
مرا ز نام تو هر ساعتی سه عید بود
نیفتد از نظر پاکدامنان هرگز
به رنگ آینه هرکس که پاک دید بود
به یک تبسم دزدیده صید صائب کن
ز خوان لطف تو تا چند ناامید بود؟
***
فروغ ماه محال است پایدار بود
دو هفته است لباسی که مستعار بود
مباش در پی زینت که طره ی زرتار
به فرق مرده دلان شمع برمزار بود
فریب راستی از کجروان مخور زنهار
که بدگهر چو شود راست، تیرمار بود
ز اختیار مزن دم چو نیستی آزاد
کدام بنده شنیدی به اختیار بود؟
زبان آتش سوزنده را کند کوتاه
جبین هر که ز خجلت ستاره بار بود
به قدر حوصله از راز می کنند آگاه
که بحر جای گهرهای شاهوار بود
اگر ز عشق دلت شد دو نیم خندان باش
که دل دونیم چوگردید ذوالفقار بود
فنا به سلطنت اهل حق نیابد راه
ز دار رایت منصور پایدار بود
چنان که جنبش نبض قلم ز گفتارست
حیات من به سخنهای آبدار بود
به منزل از همه کس پیشتر رسد صائب
سبکروی که درین راه بردبار بود
***
عرق به پاکی گوهر کجا چو باده بود؟
حرامزاده کجا چون حلالزاده بود؟
حضور دل نشود با گشاده رویی جمع
که شاهراه حوادث در گشاده بود
شود به عالم صورت روان هر که اسیر
چو آب آینه پیوسته ایستاده بود
کف گشاده محال است زیر دست شود
که گل به شاخ سوارست اگر پیاده بود
چنان که خانه ز گلجام می شود روشن
صفای خانه ی دلها ز جام باده بود
حضور اگر طلبی بی اراده شو صائب
که آرمیده بود هرکه بی اراده بود
***
ز خانه مست برون آن نگار آمده بود
به اختیار نه، بی اختیارآمده بود
شکفته روی و شلایین و مست وخواب آلود
به مدعای من دل فگار آمده بود
چو شاخ گل ز سراپاش خنده می بارید
گشاده روی تر از نوبهار آمده بود
خطر ز سایه ی خود داشت نخل نوخیزش
ز بس که در خور بوس و کنار آمده بود
اگر چه بود ز مستی به هر طرف مایل
به جانب دل امیدوارآمده بود
چو آفتاب که آید برون ز چادر صبح
برون ز پرده ی شرم آن عذارآمده بود
پیاده بود به ظاهر چو گلبن نوخیز
ولی به بردن دلها سوارآمده بود
کمی نبود ز اسباب عیش بزمش را
برون ز خانه به قصد شکارآمده بود
هنوز بخت گرانخواب چشم می مالد
ز دولتی که مرا در کنار آمده بود
نبود شیوه ی او لطفی این چنین صائب
ز جذبه ی دل امیدوار آمده بود
***
اگر چه روی من از درد زعفرانی بود
خمیرمایه ی صد رنگ شادمانی بود
ز خشک مغزی پیری مرا یقین گردید
که در سیاهی مو آب زندگانی بود
فغان که جامه ی فانوس شمع هستی من
ز روزگار همین آستین فشانی بود
سخن گسسته عنان، راه حرف خارستان
مدار زندگانی من به پاسبانی بود
تمتعی که ازین خاکدان رسید به من
سبک رکابتر از گرد کاروانی بود
فتاد از نظرم تا ز خون تهی شد دل
سبوی باده سبکروح از گرانی بود
به جرم هرزه درایی گداختند مرا
زبان شکوه ی من گرچه بی زبانی بود
من آن نیم که به نیرنگ دل دهم به کسی
بلای چشم کبود تو آسمانی بود
به بوسه ای نزدی مهر بر لبم هرگز
همیشه لطف تو با دوستان زبانی بود
زپرده شعله ی دیدار کار خود می کرد
جواب موسی ما گرچه لن ترانی بود
ازان به تیغ زبان شد جهان ستان صائب
که مدح گستر عباس شاه ثانی بود
***
اسیر جبه و دستار چند خواهی بود؟
به هیچ و پوچ گرفتار چند خواهی بود؟
ز آفتاب گذشتند گرم رفتاران
چو سایه در ته دیوار چند خواهی بود؟
رسید بر سر دیوار آفتاب حیات
خراب ساغر سرشار چند خواهی بود؟
درین محیط که هر موج صیقل دگرست
نهفته در ته زنگار چند خواهی بود؟
بود ز مایه ی خود خرج، خودفروشان را
سپند گرمی بازار چند خواهی بود؟
ملایمت به خسیسان ثمر نمی دارد
به خاک شوره گهربار چند خواهی بود؟
بشو ز چهره ی جان گرد خواب غفلت را
نقاب دولت بیدار چند خواهی بود؟
درین بساط که بی پرده می خرند سخن
درون پرده چواسرار چند خواهی بود؟
زمین پاک طلب کن برای دانه ی خویش
مقیم عالم غدار چند خواهی بود؟
به گرد نقطه ی خال پریرخان صائب
سبک رکاب چو پرگار چند خواهی بود؟
***
اگر چه دیده به خواب از صدای آب رود
مرا ز قلقل مینا ز دیده خواب رود
کشد به رحمت حق دل زیاده عاصی را
که سیل تیره به دریا به اضطراب رود
فغان که آتش بی زینهار عارض او
امان نداد که خون از دل کباب رود
به محفلی که تو رخ نقاب برداری
ز چشم آینه بی اختیار آب رود
نشاط ظاهری از دل نبرد درد نهان
کجا به خنده ی گل تلخی از گلاب رود؟
ز آه ما متأثر نمی شود گردون
به دود تلخ کی از چشم مجمر آب رود؟
ز رنگ و بوی جهان شبنمی که دل برداشت
درون دیده ی خورشید بی حجاب رود
ز هوش رفت دل خسته تا به عشق رسید
چو رهروی که به منزل رسد به خواب رود
ز خواب پیچ و خم مار می شود افزون
کجا به مرگ ز جان حریص تاب رود؟
ز پرده ی دل دریاست کاسه ی چشمش
چگونه بادغرور از سر حباب رود؟
بلند پایگی عشق را تماشا کن
که طوق فاخته را سرو در رکاب رود
نرفت گرد غم از دل به دست افشانی
خط غبار محال است از کتاب رود
چگونه از دل ما غم برون رود صائب؟
که سیل رو به قفا زین ده خراب رود
***
خوش آن که ز آتش تب شعله ی اثر برود
رخ تو در عرق سرد و گرم و تر برود
رگ تو جاده ی خون معتدل گردد
زبان گزیده به یک گوشه نیشتر برود
تبی که بر سمنت رنگ ارغوانی بست
ز پیش شعله ی خوی تو چون شرر برود
لب تو عقده ی تبخاله وا کند از سر
ستاره سوخته ای چند از شرر برود
مباد از عرق گرم، اضطراب تو را
سفینه ی تو ازین بحر، بی خطر برود
حرارتی که گرفته است گرم جسم تو را
ز برق گرمتر، از باد زودتر برود
چنین که بی خبر آمد به خوابگاه تو تب
امیدوار چنانم که بی خبر برود
دمید صبح، چه خامش نشسته ای صائب؟
بگو به آه به دریوزه ی اثر برود
***
به گریه نقطه ی خال تو از نظر نرود
که داغ لاله به خونابه ی جگر نرود
ز چاه، خوبی یوسف نمی شود خس پوش
به بند، حسن گلوسوز از شکر نرود
چه سود دولت دنیا خسیس طبعان را؟
که حرص از آتش سوزان به تاج زر نرود
ز دل به باده ی روشن نمی رود غم عشق
به آفتاب کلف از رخ قمر نرود
تمام روی زمین بی نزاع و جنگ و جدل
از ان کس است که از حد خود بدر نرود
که می برد خبر کشتن مرا بیرون؟
ز محفلی که ز دلبستگی خبر نرود
به زیر برگ خزیده است میوه ام جایی
کز آفتاب رگ خامی از ثمر نرود
به خاص و عام بزرگانه می دهد پهلو
چرا به پای خم می کسی به سر نرود؟
تسلی دل صائب به وصل ممکن نیست
که تلخکامی بادام از شکر نرود
***
به چاره سوز محبت ز جان برون نرود
تبی است عشق که از استخوان برون نرود
کنون که شاخ گل از پای تا به سر گوش است
ز ضعف ناله ام از آشیان برون نرود
ز قد خم به ره راست دل قدم ننهاد
کجی ز تیر به زور کمان برون نرود
درازدستی رهزن چه می تواند کرد؟
ز راه راست اگر کاروان برون نرود
چه گل توان ز تماشای گلعذاران چید؟
به گلشنی که ازو باغبان برون نرود
توان به بوی گل از خار خشک گل چیدن
ز باغ بلبل ما در خزان برون نرود
شده است خاک چمن سرمه ای ز سایه ی زاغ
چگونه بلبل ازین گلستان برون نرود؟
همیشه درد به عضو ضعیف می ریزد
که پیچ و تاب ز موی میان برون نرود
به زور درد ز دل جسته است، هیهات است
که تیر آه من از آسمان برون نرود
در آن حریم که صائب سخن شناسی نیست
بهوش باش که حرف از دهان برون نرود
***
به تیغ از سر بی مغز آرزو نرود
که بوی باده به یک شستن از کدو نرود
به پیر میکده هر کس ارادتی دارد
به آستان خرابات بی وضو نرود
ز پنبه ی سر مینا به حلقم آب چکان
که بی شراب مرا آب در گلو نرود
همیشه منفعل از خوی خود بود بدخو
که زردی آتش سوزنده را زرو نرود
سراب تشنه لبان را کند بیابان مرگ
خوشا دلی که به دنبال آرزو نرود
به جوی خویشتن این آب برنمی گردد
بهوش باش که از چهره آبرو نرود
ز وصل کم نشود خار خار درد طلب
که در محیط روانی ز آب جو نرود
کشیده دار ز سوداییان عشق زبان
به شانه پیچ و خم از زلف مشکبو نرود
منم که قسمتم از تیغ یار خمیازه است
وگرنه تشنه کسی از کنار جو نرود
نشاط فرش بود در حریم تنگدلان
ز هیچ غنچه ی نشکفته رنگ و بو نرود
ز سفلگان کهنسال چشم جود مدار
که چون سفال شود کهنه آب ازو نرود
نمی شوند خسیسان به مال زاهل کرم
به باده کوتهی دست از سبو نرود
چه شد که گرم سخن ساخته است عشق مرا
شکر ز خاطر طوطی به گفتگو نرود
شکر به شیر گر از مهر، دایه آمیزد
بهانه از دل طفل بهانه جو نرود
چو موج صائب اگر پربرآورد غواص
نمی رسد به گهر تا به خود فرو نرود
***
مباد اهل عمل بیخود از شراب شود
که از خرابی او عالمی خراب شود
نقاب اگر به رخ دلبران حجاب شود
رخ لطیف تو بی پرده از نقاب شود
همان ز تشنه لبی چون سهیل می سوزم
اگر عقیق لبش در دهانم آب شود
شده است حلقه ی خط سخت تنگ، می ترسم
که باده ی لب او پای در رکاب شود
کند ز دود، سیه مست هوشیاران را
دلی کز آتش رخسار او کباب شود
گلاب پیرهن آفتاب می گردد
درین ریاض چو شبنم دلی که آب شود
چگونه رنگ توانم به روی گلشن دید؟
مرا که بوی گل از وصل گل حجاب شود
ز آتش رخ ساقی که می جهد سالم؟
به محفلی که بط می در او کباب شود
زشعله بال سمندر خطر نمی دارد
ز باده حسن محال است بی حجاب شود
ز وعده های دروغ تو شوق من افزود
که شور تشنه لبی بیش از سراب شود
اگر ز اهل دلی با شکستگی خوش باش
که مه تمام چو شد دور از آفتاب شود
چنین که شد ز قساوت مرا جگر بی آب
عجب که دیده ی من تر ز آفتاب شود
حریف نخوت نو دولتان نمی گردید
حذر کنید ز خونی که مشک ناب شود
عیارمنت احسان چرخ اگر این است
ستاره سوختگی خال انتخاب شود
همیشه درد به عضو ضعیف می ریزد
که مرغ بیوه زنان قسمت عقاب شود
کند شماتت زاهد فرنگ عالم را
خدا نخواسته میخانه گر خراب شود
ز گریه اش جگر سنگ خون شود صائب
دلی که از نفس گرم من کباب شود
***
ز اتحاد کجا عشق کامیاب شود؟
کدام ذره شنیدی که آفتاب شود؟
فسردگی است عنان تاب سالک از مقصود
گره به سینه نگردد دلی که آب شود
مریز خون غزالی که مشک خواهد شد
مچین به غنچگی آن گل کزاوگلاب شود
به داد من برس ای عشق، بیش ازین مپسند
که زندگانی من صرف خورد و خواب شود
جهان پوچ بهشتی است ژاژخایان را
ز شوره زار کجا موجه ی سراب شود؟
به ظالمان چه کند تا سرشک مظلومان
که داغ شعله نمکسود از کباب شود
کلاه گوشه به دریای پرگهر شکند
سری که پر ز هوای تو چون حباب شود
ز عمر قسمت دلمردگان سیه کاری است
ز فیض صبح، گرانی نصیب خواب شود
فریب عشرت روپوش روزگار مخور
که نوشخند رگ تلخی گلاب شود
اگر بقا طلبی با شکستگی خوش باش
که مه تمام چو شد پای در رکاب شود
عمارتی که بلند از هوا کنی صائب
به نیم چشم زدن پست چون حباب شود
***
رخ تو در دل شبها اگر سفید شود
عجب که ماه ز خجلت دگر سفید شود
چو نیست سوخته ای تا دهد حیات مرا
چرا زآهن وسنگ این شرر سفید شود؟
چو آهوان شود آن روز خون گرم تو مشک
که همچو نافه تو را موی سر سفید شود
شب سیاه مرا صبح نیست در طالع
مگر ز گریه مرا چشم تر سفید شود
کنم به خون شفق سرخ، روی زرین را
شبی که صبح ز من پیشتر سفید شود
ز صیقل قد خم گشته بی غبار نشد
دل سیاه تو مشکل دگر سفید شود
مدار دست ز ریزش که ابرهای سیاه
ز برفشاندن آب گهر سفید شود
شوم سفیدچسان در میان ساده دلان؟
مگر ز نقش مرا بال و پر سفید شود
ز آه سرد مشو غافل ای سیاه درون
که چهره ی شب تار از سحر سفید شود
به حرف صدق مکن باز لب ز ساده دلی
که روی صبح به خون جگر سفید شود
تو چون دهن به شکر خنده واکنی چون صبح
ز انفعال نیارد شکر سفید شود
توان ز وصل برومند شد ز چشم سفید
که از شکوفه فشاندن ثمر سفید شود
ز گرمخونی من آب می شود فولاد
چگونه پیش رگم نیشتر سفید شود؟
به گرد خویش نگردیده ناقصی صائب
اگر تو را ز سفر موی سر سفید شود
***
کسی که کشته ی آن تیغ آبدار شود
اگر چه قطره بود، بحر بیکنار شود
محیط حسن ز خط عنبرین کنار شود
عقیق لب ز خط سبز نامدار شود
اگر به صید زبون تیغ او کند اقبال
ز خون صید حرم، کعبه لاله زار شود
ز رام گشتن آهو به صحبت لیلی
به آن رسیده که مجنون امیدوار شود
کسی که در جگرش هست خار خارگلی
غمش ز ناله ی بلبل یکی هزار شود
هنوز خط تو را ابتدای نشو و نماست
کجاست جوهر حسن تو آشکار شود
ز بخت تیره ندارد گزیر اهل سخن
سیاه روز عقیقی که نامدار شود
به نوشخند حلاوت مکن دهن شیرین
که باده تلخ چو گردید خوشگوار شود
یکی هزار شد از قمریان رعونت سرو
الف چو نقطه بیابد یکی هزار شود
مرا شد از کلف ماه روشن این معنی
که دل، سیاه ز تشریف مستعار شود
درین بساط کسی مایه دار می گردد
که نقد زندگیش خرج انتظار شود
مسیح برفلک از راه خاکساری رفت
پیاده هر که شد اینجا فلک سوار شود
چو بیجگر کند از تیغ زهر داده حذر
اگر به خضر، طلبکار او دچار شود
به آن گرم درین بوته آب کن دل را
که گل گلاب چو گردید پایدار شود
دلی که از نفس گرم آب شد صائب
اگر به خاک چکد دُر شاهوار شود
***
دل فسرده ز داغ آتشین عذار شود
که سنگ دیده ور از خرده ی شرار شود
اگر ز اهل دلی با شکستگی خوش باش
که دل شکسته چو گردد یکی هزار شود
چه غم ز سختی ایام، پاک گوهر را؟
که لعل در جگر سنگ آبدار شود
به جای گرد، قیامت ز خاک برخیزد
به این روش اگر آن فتنه جو سوار شود
فروغ روی تو از صد نقاب می گذرد
مگر عذار تو را شرم پرده دار شود
ز اتفاق شود دشمن ضعیف قوی
که مور در نظر از اجتماع، مار شود
نمی توان به سخن زود شد علم صائب
که از هزار یکی بر سخن سوار شود
***
اگر کسی متوسل به چاره ساز شود
هم از طبیب و هم از چاره بی نیاز شود
هلال سعی کند در کمال خود، غافل
که چون تمام شود بوته ی گداز شود
دهن به ابر گهربار باز کن که صدف
به لب گشودنی از بحر بی نیاز شود
شمار آه به مقدار عقده های دل است
به قدر دانه زبان خوشه را دراز شود
مرا دلی است ز صبح وصال روشنتر
چگونه سینه ی من پرده پوش راز شود؟
کشیده دار عنان سخن که همچون شمع
زبان دراز چو گردید خرج گاز شود
به طوف کعبه رود بت در آستین صائب
کسی که با خودی خویش در نماز شود
***
سری که خالی از اندیشه ی محال شود
ز فیض عشق پریخانه ی خیال شود
به حسن ساخته زنهار اعتماد مکن
که در دو هفته مه چارده هلال شود
به جلوه ای ز تو چون چشم ما شود خرسند؟
چگونه آینه قانع به یک مثال شود؟
همین سیاهیی از آب زندگی دیده است
ز حسن هر که مقید به خط و خال شود
نمی کشند صراحی قدان سر از حکمش
لبی که چون لب پیمانه بی سؤال شود
ز اهل درد تو را آن زمان حساب کنند
که زعفران به دلت ریشه ی ملال شود
مدار دست ز دامان کیمیاگر فقر
کز احتیاج، حرام جهان حلال شود
فلک ز خرده ی انجم تمام چشم شود
که همچو شبنم گل محو آن جمال شود
نظر بلند چو گردد ز عشق، داغ پلنگ
هزار پرده به از دیده ی غزال شود
در آن مقام که مستان به رقص برخیزند
فلک چو سبزه ی خوابیده پایمال شود
فلک به خاک نهادان چه می تواند کرد؟
سبو شکسته چو شد ساغر سفال شود
تو سعی کن که به روشندلان رسی صائب
که سیل واصل دریا چو شد زلال شود
***
غبار معصیت از عفو پایمال شود
چو سیل واصل دریا شود زلال شود
درین بساط که نعمت ز هم نمی گسلد
ادای شکر کسی می کند که لال شود
چو شمع، خود سر خود می خورم ز غیرت عشق
چرا به گردن او خون من وبال شود؟
دلی چو نافه پر از خون گرم می باید
کجا به خرقه ی پشمین کس اهل حال شود؟
مباش غره به خوبی که دور چون برگشت
به یک دوهفته مه چارده هلال شود
سبکروان به فتادن ز پای ننشینند
شکست، شهپر موج شکسته بال شود
جدا ازان لب میگون اگر شراب خورم
حباب در قدحم عقده ی ملال شود
غبار خاطرآن تیغ می شود صائب
اگر چوآب گهرخون من زلال شود
***
گرسنه چشم کجا سیر از نوال شود؟
که بر حریص لب نان لب سؤال شود
به خار و خس نتوان سیر کرد آتش را
که حرص خواجه یکی صد ز جمع مال شود
ز خون صید حرم رنگ تیغ او نگرفت
کجا به گردن او خون من وبال شود؟
مریز آب رخ خود که در کنار محیط
صدف ز بی گهریها کف سؤال شود
نرفت زنگ ملال از دلم به باده ی ناب
ز آب سبزه محال است پایمال شود
امیدها به خطش داشتم، ندانستم
که روز من شب ازان عنبرین هلال شود
غرور حسن ز خط بیش شد، که دارد یاد
که حاکم از رقم عزل مُستمال شود؟
کسی که خیمه برون زد ز خویش چون مجنون
سیاه خیمه اش از دیده ی غزال شود
تأمل آینه ی فکر را کند روشن
که آب، صائب از استادگی زلال شود
***
چه حاجت است دعا دل چو بی اراده شود؟
کف نیاز بود هر زمین که ساده شود
سخن بجا چو بود رتبه اش زیاده شود
کز اعتبار فتد چون نگین پیاده شود
ز گریه بستگی کار دل زیاده شود
که تر چو شد گره سخت، بدگشاده شود
کنند پر دهنش را ز گوهر شهوار
دهان هر که بجا چون صدف گشاده شود
رسد ز باد مخالف سفینه اش به کنار
چو موج هر که درین بحر بی اراده شود
فروتنی است دلیل رسیدگان کمال
که چون سوار به منزل رسد پیاده شود
به جستجوی تو چون نی نبسته ام کمری
که گر به آتش سوزان روم گشاده شود
ز بندگی نکند عار نفسهای خسیس
که اعتبار سگان بیش از قلاده شود
کند تحمل بسیار مرد را بی وقر
کمان چو تن به کشیدن دهد کباده شود
به صبح جای نفس زود تنگ خواهد شد
به قدر تنگی اگر دل مرا گشاده شود
به نقش کم ز بساط زمانه قانع باش
که نقش بیش چو شد چشم بد زیاده شود
به جوی رفته دگر بار آب می آید
که خاک باده پرستان سبوی باده شود
شکسته دل مشو از سخت رویی ایام
که مومیایی از صلب سنگ زاده شود
به فکر عقده ی ما هیچ کس چو نی نفتاد
مگر به ناخن برق این گره گشاده شود
ز آب تلخ شود بیش تشنگی صائب
ز باده رغبت میخوارگان زیاده شود
***
چو غنچه هر که درین گلستان گشاده شود
مرا به خنده ی شادی دهان گشاده شود
ز تنگ گیری گردون مدار دل را تنگ
که دل گشاده چو گردد جهان گشاده شود
به روی دولت بیدار در مبند از خواب
که وقت صبح در آسمان گشاده شود
گرفتم این که کند رخنه در فلک آهم
ز رخنه های قفس دل چسان گشاده شود؟
نچیده گل ز طرب خرج روزگار شدم
چو غنچه ای که به فصل خزان گشاده شود
چو ماه عید به انگشت می نمایندش
اگر به خنده لبی در جهان گشاده شود
به دوستان چه شکایت کنم ز تنگدلی؟
ازین چه به، که دل دشمنان گشاده شود؟
کجاست فرصت و کو جرأت سخن صائب؟
گرفتم این که گره از زبان گشاده شود
***
شکوه بحر ز امواج آشکاره شود
یکی هزار شود دل چو پاره پاره شود
مباش در پی گرد آوری که ماه تمام
ز خود تهی چو شود قابل اشاره شود
خودی حصاری ساحل نموده بحر تو را
ز خود کناره گزین بحر بی کناره شود
مرا چو آینه سیری ز وصل ممکن نیست
تمام عمرم اگر صرف یک نظاره شود
مباش تلخ، دهد عشق اگر گداز تو را
که رو سفید شود قند چون دوباره شود
به اصل خویش کند فرع میل، می ترسم
که شیشه ی دل من رفته رفته خاره شود
ز تنگنای فلک حال من کسی داند
که همچو طفل مقید به گاهواره شود
مشو ز وحدت وکثرت دو بین که یک نورست
که آفتاب شود روز و شب ستاره شود
ز خود برآی که جز عیسی مجرد نیست
تهمتنی که به رخش فلک سواره شود
توآن زمانه به نظرها عزیز می گردی
که آتش تو چو یاقوت بی شراره شود
نمی توان به جگر داغ عشق پنهان کرد
کز آفتاب گریبان صبح پاره شود
بگیر دامن خورشید طلعتی صائب
که همچو صبح تو را زندگی دوباره شود
***
به چشم شوخ رگ خواب تازیانه شود
که خاروخس چو به آتش رسد زبانه شود
بهار رنگ خزان برکند در آخر حسن
به تیغ غمزه خط سبز موریانه شود
به نیکوان سر طومار شکوه باز مکن
که خواب حسن گرانسنگ ازین فسانه شود
به بلبلی که حیاتش ز بوی گل باشد
قفس چگونه گوارا ز آب ودانه شود؟
ز باده نرم نشد لعل او که هیهات است
کز آب، آتش یاقوت بی زبانه شود
چنین که گل شده از برگ گوش سرتا پا
چگونه بلبل ما سیر از ترانه شود؟
مریز اشک به تحصیل رزق چون طفلان
که در گلو چو گره گشت گریه، دانه شود
به هیچ جا نرسد هرکه همتش پست است
پرشکسته خس وخار آشیانه شود
شود ز وسعت مشرب بهشت خارستان
که جوش خلق به عارف شرابخانه شود
گناه کجروی توست ناامیدی تو
که تیر راست خطا کمتر از نشانه شود
چنان که غنچه شود نیمشب شکفته به باغ
شکفته بیش دل از باده ی شبانه شود
دهد به راهروان بال و پر سبکباری
پیاده پیشتر از کاروان روانه شود
نشُست از دل من گریه گرد کلفت را
کجا ز موج زدن بحر بیکرانه شود؟
ز بردباری من سرکشی شود پامال
ز خاکساری من صدر آستانه شود
گشاده رویی گل عندلیب را صائب
درین شکفته چمن باعث ترانه شود
***
اسیر عشق تو دلتنگ از الم نشود
حجاب خنده ی این کبک، کوه غم نشود
کجا به درهم و دینار می شود معمور؟
به درد و داغ تو هر دل که محتشم نشود
ز حرف مردم عالم کشیده دار انگشت
که زود عمر تو کوتاه چون قلم نشود
کراست زهره تواند به گرد ما گردید؟
اگر کبوتر ما دور از حرم نشود
به زیر بار ستم روزگار خم سازد
ز بار طاعت حق قامتی که خم نشود
به سنگ کم نکند التفات، مرد تمام
خداپرست مقید به یک صنم نشود
که رو نهاد به هستی، که از پشیمانی
نفس گسسته به معموره ی عدم نشود؟
ز انقلاب توان برد جان به همواری
که آب آینه هرگز زیاد و کم نشود
شود ز گرد گنه پاک، سینه ای صائب
که غافل از نفس پاک صبحدم نشود
***
ز وصل، شوق دل داغدار کم نشود
گرسنه چشمی دام از شکار کم نشود
ز داغ لاله سیاهی نمی برد شبنم
ملال من ز می خوشگوار کم نشود
به آه و ناله نفس سوختم، ندانستم
که تلخکامی بحر از بخار کم نشود
هزار قاصد اگر ناامید برگردد
تردد دل امیدوار کم نشود
به هر چه رو نکنی روی در تو می آرد
ز پشت آینه نقش ونگار کم نشود
کمند موج ز دریا چه می تواند برد؟
ز خط طراوت آن گلعذار کم نشود
صفای وقت میسر نمی شود صائب
ز آبگینه ی دل تا غبار کم نشود
***
خوش آن زمان که در آیی ز در شراب آلود
ز خواب نازگران همچو چشم خواب آلود
چو شیشه خشک بود آب خضر در کامش
کسی که بوسه گرفت از لب شراب آلود
فغان که شرم محبت امان نداد مرا
که دیده آب دهم زان رخ حجاب آلود
ز بخت خفته مکن شکوه در طریقت عشق
که بخت خفته در اینجاست چشم خواب آلود
مگر در آینه ی جام عکس خود را دید؟
که رنگ عارض ساقی است آفتاب آلود
هزار خانه رساند به آب در یک دم
رخی که از عرق شرم شد گلاب آلود
شراب صرف بود زهر ناتوانان را
خوشم که لطف نکویان بود عتاب آلود
به گریه کوش که از داغ می نگردد پاک
به هیچ آب دگر دامن شراب آلود
ز خار و خس نفس برق بیشتر سوزد
به هیچ جا نرسد در سفر شتاب آلود
بشوی از دل صائب غبار غم زان پیش
که آب لعل تو از خط شود تراب آلود
***
سواد شب دل شب زنده دار می خواهد
زمین سوخته، تخم شرار می خواهد
مگر به داغ عزیزان نسوخته است دلش؟
کسی که زندگی پایدار می خواهد
به دست نفس مده اختیار دل زنهار
که زنگی آینه ی خویش تار می خواهد
نیام دعوی شمشیر را کند کوتاه
زبان درازی منصور دار می خواهد
همان به است که قانع شود به دل خوردن
کسی که نعمت بی انتظار می خواهد
بجاست رفعت نام آوران پاک گهر
که هر که هست نگین را سوار می خواهد
چو غنچه مشت گریبان جمع کرده ی من
توجهی ز نسیم بهار می خواهد
به داغ ساخته نتوان فریب عاشق داد
که صیرفی زر کامل عیار می خواهد
ز من به آب شدن دست هم نخواهد شست
چنین که توبه مرا شرمسار می خواهد
ز چله مطلب کوته نظر بصیرت نیست
که دام، چشم برای شکار می خواهد
کسی که می طلبدعقل ازین سبک مغزان
ز سرو میوه و از بید بار می خواهد
به بوی گل ز گلستان کجا شود قانع؟
کسی که خرمن گل در کنار می خواهد
نظر سیاه به این خاکدان مکن صائب
که حسن آینه ی بی غبار می خواهد
***
به درد هر که برآید دوا نمی خواهد
اگر ز پای درآید عصا نمی خواهد
همیشه در دل تنگم شکستگان فرشند
زمین مسجد من بوریا نمی خواهد
برآر تیغ و بکش این سیه درونان را
که خون لاله کسی از صبا نمی خواهد
مرو ز مصلحت خاک راه او بیرون
زیان چشم کسی توتیا نمی خواهد
گذاشتم به خدا کار خویش را صائب
سفینه ام مدد از ناخدا نمی خواهد
***
دل رمیده ی ما بال و پر نمی خواهد
ز خود برون شده برگ سفر نمی خواهد
دل از ضعیف نوازی نمی توان برگشت
و گرنه سوخته ی ما شرر نمی خواهد
چه حاجت است به مشاطه زلف مشکین را؟
شب وصال نسیم سحر نمی خواهد
به نامرادی خود واگذار عاشق را
که تلخکامی دریا شکر نمی خواهد
ز ناتمامی حسن است احتیاج لباس
میان نازک موران کمر نمی خواهد
ز کاهلی تو مقید به رهنما شده ای
و گر نه رفتن دل راهبر نمی خواهد
شبی به روز کند چون جرس به ناله ی خود
ز آه و ناله دل ما اثر نمی خواهد
چنان مباش که بر دوش خاک باشی بار
که باغبان شجر بی ثمر نمی خواهد
خوشم که حسن تو را در نیافته است تمام
تو را کسی که ز من بیشتر نمی خواهد
ازان مرا سفر بیخودی خوش آمده است
که زاد و راحله وهمسفر نمی خواهد
مخواه کم ز کریمان کز ابر نیسانی
دهان خشک صدف جز گهر نمی خواهد
شکست خاطر احباب کی روا دارد؟
مروتی که به دشمن ظفر نمی خواهد
خوشا کسی که ز هنگامه ی جهان صائب
بغیر داغ چراغ دگر نمی خواهد
***
ز آفتاب اگر خلق چشم آب دهد
ز عارض تو نظر آب آفتاب دهد
مدار شرم توقع ازان حیا نا ترس
که بوسه برلب پیمانه بی حجاب دهد
ز دیدن در و دیوار مانعند مرا
که ره مرا به پریخانه ی نقاب دهد؟
امید هست که شیرازه ی گهر گردد
فلک به رشته ی جانی که پیچ و تاب دهد
نمی رود پی دنیای پوچ صاحبدل
فریب خضر کجا موجه ی سراب دهد؟
رسد به چشمه ی حیوان ز ترک خودبینی
سکندر آینه ی خود اگر به آب دهد
چنین که ناله ی من از قبول نومیدست
عجب که کوه صدای مرا جواب دهد
کسی به کعبه ی مقصد رسد که در هر گام
به خار از آبله ی پای خویش آب دهد
خوش است جود و کرم در لباس شرم، که بحر
به خاک فیض خود از پرده ی سحاب دهد
ازان چو کوزه ی سربسته ام خموش که خم
به هر که لب نگشاید شراب ناب دهد
کفن ز جامه ی احرام می کند صائب
کسی که وقت سحرگاه تن به خواب دهد
***
چرا شراب به زاهد کسی به زور دهد؟
به دست بی بصر آیینه ی بلور دهد
میی که اهل شعورند داغ نشأه ی آن
چرا کسی به فقیهان بی شعور دهد؟
چو هست نقد میسر وصال دختر رز
چرا به نسیه دل خویش کس به حور دهد؟
چرا دلیر نباشند باده پیمایان؟
که جوش باده صدای هوالغفور دهد
ز خویش خیمه برون زن صفای وقت ببین
چراغ تا ته دامن بود چه نور دهد؟
دل فسرده نیاید به کار بعد از مرگ
چراغ مرده کجا روشنی به گور دهد؟
گداختیم درین خاکدان، کجا شد نوح؟
که آب مرحمتی سر به این تنور دهد
به آب تیغ قضا بشکند خمارش را
به هر که دور فلک باده ی غرور دهد
درین بساط نشیند درست نقش کسی
که دست طرح، سلیمان صفت به مور دهد
به بی زبانی ما رحم می کند صائب
کسی که شمع تجلی به دست طور دهد
***
ستم به عهد تو از چرخ کس نشان ندهد
که چشم شوخ تو فرصت به آسمان ندهد
حریف توسن سرکش نمی توان گردید
همان به است هوس را کسی عنان ندهد
فریب عجز ز قد دوتای چرخ مخور
که بی کمین به کسی پشت چون کمان ندهد
فلک به شکرگزاران نمی کند اقبال
خسیس راه فضولی به میهمان ندهد
به گفتگوی ملایم فریب خصم مخور
که دوربین به زبان مار را امان ندهد
مکن توقع مغز از سپهر سفله نهاد
که یک شکم به هما سیر استخوان ندهد
ز کجروی تو مقید به رهبری، ورنه
به تیر راست هدف را کسی نشان ندهد
فراغبال ز مرغان آن چمن مطلب
که جوش لاله و گل راه باغبان ندهد
زیاده است ز دخل بهار خرج خزان
خوش آن که دل به تماشای بوستان ندهد
درین ریاض محال است سرخ رو گردد
چو گل کسی که سر خود به دوستان ندهد
دل درست نگردد شکار طول امل
گهر نسفته عنان را به ریسمان ندهد
چه حاجت است معرف فلک سواران را؟
که مهر را به سر انگشت کس نشان ندهد
چوخضر سبز شود هرکجا گذارد پای
کسی که آب رخ فقر را به نان ندهد
خوشم به وقت خوش از نعمت جهان صائب
بهشت را کسی از دست رایگان ندهد
***
به صبر، مشکل عالم تمام بگشاید
که این کلید به هر قفل راست می آید
به قسمت ازلی باش از جهان خرسند
که آب بحر به آب گهر نیفزاید
من از کجا و بهشت برین، مگر رضوان
به درد و داغ تو فردوس را بیاراید
در آن چمن که من از گل گلاب می گیرم
ز دور باد صبا پشت دست می خاید
ز آب تیغ، جگرگاه خاک شد سیراب
هنوز از شب زلف تو فتنه می زاید
مشو به سنگدلی از سرشک من ایمن
که رشته مغز گهر رفته رفته فرساید
دو چشم دوخته ای برزمین، ازین غافل
که چرخ راه تو از هر ستاره می پاید
چه تشنه است به خونریز خلق ابرویش
که در مصاف دو شمشیر کار فرماید
نعیم خلد حلال است بر کسی صائب
که دست و لب به نعیم جهان نیالاید
***
مرا به میکده هر کس که راه بنماید
در بهشت به رویش خدای بگشاید
بجز قلمرو مازندران، کجا دیگر
کلاه گوشه ی مینا به ابر می ساید؟
در آن دیار اقامت مکن که از سردی
زبان آتش سوزان به زینهار آید
بیا به کشور مازندران که در سرما
بغیر آتش می آتشی نمی باید
چنان ربوده ی اشرف شده است دیده ی من
که التفات به سیر بهشت ننماید
چنان ز ابر نگردیده است جوشن پوش
که آفتاب در او تیغ کار فرماید
به جای باده مگر بحر را کشم بر سر
که می ز عهده ی این ابر بر نمی آید
اگر چه از دل سنگین دلبران سازند
بنای توبه درین بوم و بر نمی پاید
ازان همیشه بود بر قرار رنگ گلش
که ماه ماه در او آفتاب ننماید
به این دیار طرب خیز چشم بد مرساد!
که کار باده ز کیفیت هوا آید
مرا ز تجربه کاران نصیحتی یادست
که توبه نامه به خط شکسته می باید!
حدیث خوبی مازندران و اشرف را
زبان کوته صائب چه شرح فرماید؟
***
عرق چو بر رخت از گرمی شراب آید
شفق به ساغر زرین آفتاب آید
خیال خال تو آمد به دل ز روزن چشم
چنان که دزد به گلشن ز راه آب آید
به زیر تیغ تو آهی برآورم از دل
که آب در دل آهن به اضطراب آید
ز کوه ناله ی ما بی جواب برگردید
چگونه نامه ی ما را ازو جواب آید؟
شراب گرد کدورت نبرد از دل ما
چو دانه سوخته باشد چه از سحاب آید؟
اگر به سیخ کشندم نمی روم بیرون
ازان حریم که بوی دل کباب آید
تو را ز گریه ی ارباب درد رنگی نیست
مگر به چشم تو از زور خنده آب آید
دل تو را نفشرده است پنجه ی دردی
چگونه اشک به چشم تو بی حجاب آید؟
برون کنند به چوب گل از گلستانش
به سیر باغ حریفی که بی شراب آید
در آن محیط که اوراق شد سفینه ی نوح
چه دستگیری از زورق حباب آید؟
عنان وحشی رم کرده در کف بادست
چو دل رمیده چه از زلف نیمتاب آید؟
تو را که نیست خیالی به خواب رو صائب
من آن نیم که مرا بی خیال خواب آید
***
اگر کلام نه از آسمان فرود آید
چرا به هر سخنی خامه در سجود آید؟
ز اهل دل تو همین نقش دیده ای از دور
که روز روشن از آتش به چشم دود آید
ظهور عشق ز ما خاکیان غریب مدان
کز ابرهای سیه برق در وجود آید
فلک ز عهده ی این عقده های سردر گم
برون چگونه به یک ناخن کبود آید؟
نکرد آتش مغرور سجده ی آدم
کجا به سوختن ما سرش فرود آید؟
جهان سفله بهشتی است ژاژخایان را
به خاروخس چو رسد شعله در سرود آید
شدی دوتا و همان می دوی پی دنیا
نشد رکوع تو را نوبت قعود آید
به ناخنی که رساند به داغ من گردون
هزار دجله ی خون از دل حسود آید
دل گشاده ی من صائب آرمیده بود
درین خرابه اگر آسمان فرود آید
***
اگر به پیرهن گل گلاب باز آید
امید هست به جوی من آب باز آید
شکسته ی پر وبالم درست خواهد شد
به آشیانه چو مرغ کباب باز آید
رم از طبیعت آهوی چشم اگر برود
امید هست که عمر از شتاب بازآید
حضور رفته ز دوران مجوی، هیهات است
که شبنم از سفر آفتاب باز آید
دوبار اهل نظر را به آب نتوان راند
به چشم من کی از افسانه خواب باز آید؟
چو ایستاد ز گردش کباب می سوزد
چنان مکن که دل از اضطراب باز آید
دلم ز آینه رویان به سینه برگردید
به حسرتی که سکندر ز آب باز آید
عنان آه توان باز زد ز لب صائب
اگر به روزن، دود کباب باز آید
***
ز هر نوا دل عشاق کی به جوش آید؟
ز عندلیب مگر ناله ای به گوش آید
چنان فسرده ز بیگانگی نگردیده است
که خونم از نگه آشنا به جوش آید
فغان من ز محرک غنی بود، ورنه
به ناخن دگران ساز در خروش آید
ز عیب او دگران نیز چشم می پوشند
به عیب مردم اگر دیده پرده پوش آید
به اختیار نیاید کس از بهشت برون
مگر ز میکده بیرون کسی به دوش آید
حضور روی زمین در بهشت بیهوشی است
به اختیار چرا آدمی به هوش آید؟
کتاب در گرو باده از فقیه گرفت
زیاده زین چه مروت ز میفروش آید؟
مرا به بزم رقیبان مخواه که هیهات است
که عندلیب به دکان گلفروش آید
ز خامشی دل افسرده گرم می گردد
چنان که در خم سربسته می به جوش آید
***
مرا تعجب ازان پر حجاب می آید
که در خیال چسان بی نقاب می آید؟
ز نارسایی بخت سیاه در عجبم
که چون به خانه ی من آفتاب می آید؟
به حرف بی اثر ما که گوش خواهد کرد؟
ز کوه ناله ی ما بی جواب می آید
چو نخل بادیه در دامن توکل، پای
کشیده ام که ز دریا سحاب می آید
تو از سیاهی دل این چنین گرانجانی
درون خانه ی تاریک خواب می آید
به چشم آینه خواهد شکست جوهر، موی
چنین که خط تو در پیچ و تاب می آید
نظر به جانب ریحان نمی توانم کرد
کز آن سیاه درون بوی خواب می آید
ز آفتاب عبث شکوه می کنم صائب
شب وصال به چشم که خواب می آید؟
***
مرا تعجب ازان پر حجاب می آید
که در خیال چسان بی نقاب می آید
ز نوشخند تو زهر عتاب می بارد
ز حرف تلخ تو کار شراب می آید
ز روی گرم تو دلها چنان ملایم شد
که زخم آینه بر هم چو آب می آید
ز نغمه مستی می می کنند مخموران
درین چمن ز هوا کار آب می آید
قدم شمرده نهد حسن در قلمرو خط
چو عاملی که به پای حساب می آید
مگر ز توبه پشیمان شد آن بهار امید؟
که رنگ رفته به روی شراب می آید
به بر چگونه کشم آن میان نازک را؟
که در خیال به صد پیچ و تاب می آید
مگر ز صبح بنا گوش یار نور گرفت؟
که بوی یاسمن از ماهتاب می آید
حریف عشق نگردید پرده ی ناموس
کجا نهفتن بحر از حباب می آید؟
ز خط یار نظر بستن اختیاری نیست
که از مطالعه بی خواست خواب می آید
جز این که گرد برآرد ز هستیم صائب
دگر چه زین دل پر اضطراب می آید؟
***
چنان که گل به سر شاخسار می آید
به پای خود، سر عاشق به دار می آید
مرا توقع احسان ز کارفرما نیست
که مزد کار من از ذوق کار می آید
غرض تهیه ی آغوش خاکساریهاست
ز بحر موجه اگر بر کنار می آید
به کار هر که درین نشأه سایه اندازی
در آفتاب قیامت به کار می آید
به آتش جگر آفتاب آب زدن
ازان عقیق لب آبدار می آید
کنون که سوخته ای در جهان امکان نیست
ز سنگ بیهده بیرون شرار می آید
حقوق خدمت ما گرچه بی شمار بود
نظر به لطف تو کی در شمار می آید؟
جز این که از ته دل در دعا برآرم دست
دگر ز دست و دل من چه کار می آید؟
به آفتاب جهانتاب می رسد صائب
چو صبح هر که به دنیا دوبار می آید
***
ز خود برآ که نسیم بهار می آید
سبکروی ز سر کوی یار می آید
ز بوی خون گل و لاله می توان دریافت
که از قلمرو آن دل شکار می آید
رهش به کوچه ی زلف نگار افتاده است
چنین که باد صبا مشکبار می آید
به هر کجا که رود سبز می کند چون خضر
پیام خشکی اگر زان دیار می آید
ز روح بخشی باد بهار معلوم است
که تازه از بر و آغوش یار می آید
ز چشم شبنم گل روشن است چون خورشید
که از نظاره ی آن گلعذار می آید
نه لاله است که سر می زند بهار از خاک
که خون ما به زمین بوس یار می آید
که شسته است درین آب، روی چون گل را؟
که بوی خون ز لب جویبار می آید
اگر به کار جهان من نیامدم صائب
کلام بی غرض من به کار می آید
***
ز راه صلح مهیای جنگ می آید
ز مومیایی او کار سنک می آید
امید رحم بود کفر ازان خدا ناترس
که گر به کعبه رود از فرنگ می آید
ز شیشه بال پریزاد اگر شکسته شود
خیال یار هم از دل به تنگ می آید
غبار آه ز دل می شود بلند مرا
به شیشه ی دل هر کس که سنگ می آید
به چار بالش خاراست چون شرر جایم
ز بس که بر من از اطراف سنگ می آید
قد خمیده مرا شد به راه راست دلیل
به صیقل آینه بیرون ز رنگ می آید
چنان به عهد تو شد عام دردمندیها
که بوی درد ز داغ پلنگ می آید
خیال روی تو هم می رود ز دل بیرون
برون ز گوهر اگر آب و رنگ می آید
ز آسمان مقوس ز بس کجی دیدم
کمان به دیده ی من چون خدنگ می آید
مگر که هست امید اجابتی صائب؟
که آه بر لب من بی درنگ می آید
***
به پرسش من در خون نشسته می آید
چراغ طور به بالین خسته می آید
ز بس شکستگی از صفحه ی جهان شد محو
صدا درست ز جام شکسته می آید!
زمانه سخت نگیرد گشاده رویان را
همیشه سنگ به درهای بسته می آید
چگونه چتر تو از بال بلبلان نشود؟
به پای بوس تو گل دسته دسته می آید
چنان ز غیرت بلبل ادب رواج گرفت
که باغبان به چمن چشم بسته می آید
ز رشک عشق به مهتاب بدگمان شده ام
که بوی درد ز رنگ شکسته می آید
سبو ز ورطه ی غم می برد مرا بیرون
گشاد کار من از دست بسته می آید
هلاک مردمی چشم او شوم صائب!
که خود خراب و به بالین خسته می آید
***
ز ماه نو سفرم تا خبر نمی آید
حضور خاطر من از سفر نمی آید
غم زمانه چنان تنگ کرد دایره را
که صبح را نفس از سینه نمی آید
فشرد پنجه ی عقل بلند بازو را
کسی به تاک زبردست برنمی آید
چگونه بی سبب آید ز دل سخن به زبان؟
گهر به پای خود از بحر برنمی آید
سخن شکسته تراود ز کلک پر سخنم
چها به شاخ ز جوش ثمر نمی آید!
گهر به خامه ی من همچو اشک در تاک است
چه سود، جوهریی در نظر نمی آید
رگ بریده ی تاک از گریستن بس کرد
زمان گریه ی من چون بسر نمی آید؟
مدار چشم گشایش ز کلک خود صائب
گره گشایی از نیشکر نمی آید
***
ز دل خیال میانش بدر نمی آید
ز لفظ، معنی پیچیده بر نمی آید
نظر ز عارض او برنمی توانم داشت
بهشت اگر چه مرا در نظر نمی آید
پیام لطف تو با عاشق اختیاری نیست
گرفتگی ز نسیم سحر نمی آید
به باددستی طوفان چه می کند لنگر؟
شکیب با دل خودکام برنمی آید
شرر به آتش سوزنده بازگشت نمود
حضور خاطر ما از سفر نمی آید
ز آبگینه ی او بر دلم غباری نیست
که عاشقی ز پریشان نظر نمی آید
سبوی باده دل تنگ در جهان نگذاشت
ز دست بسته مگو کار برنمی آید
دلم دو نیم شد از دیدنش، که می گوید
که کار تیغ ز موی کمر نمی آید؟
چرا ز بیم کنار از کنار می گذری؟
تو را که موی میان در نظر نمی آید
ازین چه سود که دریاست در گره او را؟
چو دفع تشنه لبی از گهر نمی آید
ز شرم خنده ی او استخوان صبح گداخت
شکر به حسن گلوسوز برنمی آید
که بر چراغ دل من زد آستین صائب؟
که بوی سوختگی از جگر نمی آید
***
خیال روی تو از دل بدر نمی آید
که خودپرست ز آیینه بر نمی آید
نمی کند دل بیتاب من نفس را راست
نهال قامت او تا به بر نمی آید
لب شکایت من از وصال بسته نشد
رفوی زخم ز موی کمر نمی آید
چنان ز حسن گلوسوز شد جهان خالی
که بوی سوختگی از جگر نمی آید
در آن حریم که آیینه طلعتی باشد
نفس ز مردم آگاه برنمی آید
ازان ز راز خرابات خلق بیخبرند
که با خبر کس از آنجا بدر نمی آید
علاج تنگی راه درشت همواری است
که پای رشته به سنگ از گهر نمی آید
جز این که گرد برآرد ز خاکدان وجود
دل رمیده به کار دگر نمی آید
سخن به لب نرسد بی سخن کشی صائب
گهر به پای خود از بحر برنمی آید
***
خرد به زور می ناب برنمی آید
کتان ز عهده ی مهتاب برنمی آید
درازدستی سنگ خطر اگر این است
سبوی هیچ کس از آب برنمی آید
دل غیور مرا شکوه اختیاری نیست
دهان زخم به خوناب بر نمی آید
در آن زمین که شهیدی به خون نغلطیده است
بهار، لاله ی سیراب برنمی آید
اگر به آینه ی آفتاب سنگ خورد
ز چشم سخت فلک آب برنمی آید
ز شور ناله ی صائب ز خواب مخمل جست
هنوز چشم تو از خواب برنمی آید
***
برون ز کیسه ی ممسک درم نمی آید
ز دست بسته سخا و کرم نمی آید
نه هرکجا که سیاهی است آب حیوان هست
ز دود، ریزش ابر کرم نمی آید
بکوش و همت مردانه ای به دست آور
که قطع وادی عشق از قدم نمی آید
ز آه دل نشود نرم سخت رویان را
به چشم آینه از دود نم نمی آید
به یک دم آنچه دو لب می کند به اهل جدل
به صد مصاف ز تیغ دودم نمی آید
چنان دوانده کجی ریشه در دل عالم
که حرف راست برون از قلم نمی آید
امید فتح به اقبال راستان بسته است
به جنگ، هیچ سپه بی علم نمی آید
دهان هر که بدآموز شد به حرف سؤال
جراحتی است که هرگز به هم نمی آید
نشان و نامی اگر هست صائب از احسان
چرا به ملک وجود از عدم نمی آید؟
***
گل از عذار تو چیدن ز من نمی آید
چه جای چیدن، دیدن ز من نمی آید
چو سطحیان به کف از بحر گوهرم قانع
به غور حسن رسیدن ز من نمی آید
اگر ز بی پر و بالی به خاک بندم نقش
به بال غیر پریدن ز من نمی آید
دلم سیه چو دل شب ازان بود که چو صبح
نفس شمرده کشیدن ز من نمی آید
اگر به تیغ مرا بند بند پاره کنند
ز یار و دوست بریدن ز من نمی آید
در آتشم که چو آب گهر ز سنگدلی
به کام تشنه چکیدن ز من نمی آید
من آن شکسته پر و بال طایرم چون چشم
کز آشیانه پریدن ز من نمی آید
نظر به صبح ندارد سیاه بختی من
الف به سینه کشیدن ز من نمی آید
برای صید مگس در خرابه ی دنیا
چو عنکبوت تنیدن ز من نمی آید
نیم ز دل سیهان کز قلم خورم روزی
زبان مار مکیدن ز من نمی آید
ازان ز کام جهان آستین فشان گذرم
که پشت دست گزیدن ز من نمی آید
عطیه ای است که چون خار بر سر دیوار
به پای خلق خلیدن ز من نمی آید
به استقامت من شاخ میوه داری نیست
به زیر بار خمیدن ز من نمی آید
غبار خاطر آب حیات نتوان شد
به زیر تیغ تپیدن ز من نمی آید
مگر رسد به سرم یار بیخبر، ورنه
چو پای خفته دویدن ز من نمی آید
اگر چه تخم مرا برق ناامیدی سوخت
به این خوشم که دمیدن ز من نمی آید
چو سیل تا نکشم بحر را به بر صائب
عنان شوق کشیدن ز من نمی آید
***
ز سینه ام نفس خوش برون نمی آید
نسیم خلد ز آتش برون نمی آید
چه دیده است خدنگت ز سینه ی گرمم؟
که از قلمرو ترکش برون نمی آید
ز خوی سرکش خوبان ملایمت مطلب
که نخل موم ز آتش برون نمی آید
در انتهای محبت خموش شد صائب
همیشه دود ز آتش برون نمی آید
***
ز گل محافظت رنگ و بو نمی آید
بغیر لطف ز روی نکو نمی آید
صفای حسن بتان از دل گداخته است
ز آب آینه این شستشو نمی آید
ز جنبش مژه آسوده است قربانی
تردد از دل بی آرزو نمی آید
شود ز بخیه ی انجم فزون جراحت صبح
علاج سینه ی ما از رفو نمی آید
به پای خم برسانید مشت خاک مرا
که دستگیری من از سبو نمی آید
اگر ز سیل حوادث جهان شود ویران
بنای خانه بدوشی فرو نمی آید
مریز آب رخ خود برای نان، کاین آب
چو رفت، نوبت دیگر به جو نمی آید
دل گداخته شوید غبار هستی را
ز چشمه ی دگر این شستشو نمی آید
فغان که شبنم ما همچو نقطه ی پرگار
برون ز دایره ی رنگ و بو نمی آید
زبان عشق نپیچد به حرف طول امل
به نوک خامه ی تقدیر مو نمی آید
دلی که ره به مقام رضا برد صائب
دگر به هیچ مقامی فرو نمی آید
***
ز مغز پوچ برون آرزو نمی آید
که بوی باده برون از کدو نمی آید
چرا ز پا ننشینند غافلان حریص؟
ز پای خفته اگر جستجو نمی آید
بغیر اشک که شوید ز دل غبار ملال
دگر ز هیچ کس این شستشو نمی آید
سری که داغ جنون برگرفت از خاکش
چو آفتاب به افسر فرو نمی آید
فغان که شبنم ما با کمند جذبه ی مهر
برون ز دایره ی رنگ وبو نمی آید
صفای طلعت دل در گداز تن بسته است
ز آب آینه این شستشو نمی آید
سری که ره به گریبان فکر رنگین برد
به سیر گلشن جنت فرو نمی آید
بغیر میکشی، از کارها دگر کاری
ز دست کوته من چون سبو نمی آید
فتاد راه کدام آفتاب رو، به چمن؟
که رنگ رفته ی گلها به رو نمی آید
ز عجز نیست، ز قحط سخن شناسان است
ز من چو طوطی اگر گفتگو نمی آید
بشوی دست ز جان، در حریم عشق درآی
که کس به طوف حرم بی وضو نمی آید
ز آفتاب نظر آب داده ام صائب
به چشم من مه ناشسته رو نمی آید
***
تردد از دل بی آرزو نمی آید
چو پای خفته ز من جستجو نمی آید
اگر رسد به لبم جان ز تنگدستیها
ز من فروختن آبرو نمی آید
نهفته گنجی اگر نیست در خرابه ی من
چرا سرم به عمارت فرو نمی آید؟
چو تنگ حوصلگان دور مگذران از خود
که آب رفته در اینجا به جو نمی آید
مگر عقیق تو گردد سهیل چهره ی من
که رنگم از می لعلی به رو نمی آید
به خوی نازک آیینه آشنا شده است
دگر ز طوطی من گفتگو نمی آید
نهان نگردد صائب چو عشق صادق شد
علاج سینه ی من از رفو نمی آید
***
مدام چشم تو مست شراب می باید
همیشه خانه ی ظالم خراب می باید
ازین قلمرو ظلمت گذشتن آسان نیست
دلی به روشنی آفتاب می باید
به خون خویش دل داغدار من تشنه است
کباب سوخته را این شراب می باید
کدام گنج گهر نیست در خرابه ی دل
درین خرابه همین ماهتاب می باید
لباس عاریتی دور کن که دریا را
کمر ز موج و کلاه از حباب می باید
علاج مرده دلان جسم را گداختن است
زمین سوخته را این سحاب می باید
کم است مستی غفلت تو را، که چون طفلان
فسانه ای دگر از بهر خواب می باید؟
به شیشه نقل کنی تا ازین سفالین خم
هزار جوش تو را چون شراب می باید
ز تازیانه ی موج است آب زیر و زبر
زبان خموش به بزم شراب می باید
چو زلف تا بهم آری دو مصرع موزون
هزار حلقه تو را پیچ و تاب می باید
گدایی در دل می کنی اگر صائب
دل شکسته وچشم پر آب می باید
***
اسیر بند قضا رو گشاده می باید
به تیغ گردن تسلیم داده می باید
ز پاس عزت روشندلان مشو غافل
که سرو بر لب آب ایستاده می باید
مگیر تنگ به مردم که اهل دولت را
دل گشاده و دست گشاده می باید
عنان نفس ز کف دادن از بصیرت نیست
سگ درنده اسیر قلاده می باید
به قدر آنچه بود برگ نخل بیش از بار
زبان شکر ز نعمت زیاده می باید
کمند جاذبه از شش جهت عنان تاب است
به راه کعبه ی مقصد چه جاده می باید؟
سؤال را گره جبهه قفل لب گردد
در سرای کریمان گشاده می باید
تو را چو مور ازان حرص دربدر دارد
که لقمه از دهن خود زیاده می باید
مدار دست ز دامان جام می صائب
اگر تو را دل و دست گشاده می باید
به بحر، صائب اگر آشنایی ات هوس است
نخست شستن دست از اراده می باید
***
دو چشم شوخ تو را دیده بان نمی باید
که آهوان حرم را شبان نمی باید
شکوه حسن تو راه نگاه را بسته است
گل عذار تو را دیده بان نمی باید
نگاه حسرت اگر دست و پای گم نکند
برای عرض تمنا زبان نمی باید
چه حاجت است به تدبیر عقل مجنون را؟
درخت بادیه را باغبان نمی باید
سبکروان هوس را نظر به منزل نیست
برای تیر هوایی نشان نمی باید
بس است گرد یتیمی لباس گوهر من
مرا لباس دگر در جهان نمی باید
چه حاجت است به تحصیل علم عارف را؟
ز خود برآمده را نردبان نمی باید
بس است نامه ی پروانه بوی سوختگی
به عرض حال، مرا ترجمان نمی باید
رفیق در سفر آب و گل ضرور بود
برای رفتن دل کاروان نمی باید
بس است نغمه ی صائب گرهگشای چمن
نسیم صبح درین گلستان نمی باید
***
زبان شکوه به خشم زمانه افزاید
که خس به آتش سوزان زبانه افزاید
مکن ز چرخ شکایت که توسن بد رگ
لگد به کجروی از تازیانه افزاید
چنین که حرص فلک می افزاید از پیری
به رزق ما چه امیدست دانه افزاید؟
رسیده است تو را خواب بیخودی جایی
که آگهی ز شراب شبانه افزاید
کند پیاله ی خون خوردن تو چرخ وسیع
به قدر آنچه تو را باغ و خانه افزاید
اگر ز خواب شکایت به روزگار برم
به رغم من به فسون و فسانه افزاید
ز شکر و شکوه مزن پیش چرخ دم صائب
که آن بهانه طلب بر بهانه افزاید
***
ز روی نو خط دلدار جان بیاساید
چو ماه پرده نشین شد کتان بیاساید
قرار نیست به جایی بلند همت را
چگونه از حرکت آسمان بیاساید؟
فلک ز کشتن من پشت داد بر دیوار
چو تیر بر هدف آید کمان بیاساید
نگاهبانی خوبان شوخ چشم، بلاست
چو گل ز باغ رود باغبان بیاساید
شکیب از دل پیران طفل طبع مجوی
چگونه برگ به فصل خزان بیاساید؟
دلی که در حرم کعبه بیقرار بود
کجا ز دیدن سنگ نشان بیاساید؟
فغان که ناله ی مرغان بی ادب نگذاشت
که غنچه را دل ازین بوستان بیاساید؟
درین زمانه ی پر انقلاب هیهات است
که از تردد خاطر روان بیاساید
در آستانه ی عشق است فتح باب امید
خوشا سری که بر آن آستان بیاساید
چه عذر لنگ شود سنگ راه راهروی
که از طلب به هزاران نشان بیاساید
به نور صبح بصیرت چو دل شود روشن
ز خوابهای پریشان روان بیاساید
درین محیط که موجش نهنگ خونخوارست
سفینه های دل ما چسان بیاساید؟
ز سنگ تفرقه دلهای روشن آسوده است
که گل گلاب چو شد از خزان بیاساید
حجاب جرأت دزدست روشنایی شب
دل از گناه چو شد پاک جان بیاساید
ز سیل حادثه بنیاد ما به آب رسید
سزای آن که درین خاکدان بیاساید
چه انقلاب به حسن تو راه خواهد یافت؟
گر از تو خاطر ما یک زمان بیاساید
ز کوه غم دل ما آرمیده شد صائب
چنان که چشم ز خواب گران بیاساید
***
دل گرفته کی از لاله زار بگشاید؟
ز دستهای نگارین چه کار بگشاید؟
فغان که شاهد گل را بهار کم فرصت
امان نداد که از پانگار بگشاید
دل پر آبله ی من به خاک وخون غلطد
گره ز آبله ی هر که خار بگشاید
جهان فروزی ماه و ستاره چندان است
که مهر پرده ی صبح از عذار بگشاید
چنین که دایره را تنگ کرده است سپهر
عجب که غنچه ز باد بهار بگشاید
به هیچ چیز جهان دل نمی نهد صائب
اگر کسی نظر اعتبار بگشاید
***
دل از مشاهده ی لاله زار نگشاید
ز دستهای حنا بسته کار نگشاید
گره ز غنچه ی پیکان زنگ بسته ی ما
به تر زبانی خون شکار نگشاید
ز خون زیاده شود رنگ غنچه ی پیکان
دل غمین ز می خوشگوار نگشاید
ز اختیار جهان عقده ای است در دل من
که جز به گریه ی بی اختیار نگشاید
طلسم هستی خود ناشکسته چون مردان
تو را به روی دل این نُه حصار نگشاید
ز آه ما نشود نرم دل کواکب را
که دود، آب ز چشم شرار نگشاید
بساز با دل پربار خود گر آزادی
که هیچ کس ز دل سرو بار نگشاید
خوش آن صدف که گر از تشنگی کباب شود
دهان خویش به ابر بهار نگشاید
شکایت گره دل به روزگار مبر
که هیچ کس بجز از کردگار نگشاید
اگر چه ذره سزاوار مهر تابان نیست
نمی شود که ز پرتو کنار نگشاید
مجوی خاطر جمع از جهان ناامنی
که تیغ را ز کمر کوهسار نگشاید
ز تنگنای جهان کی گشاده می گردد؟
دلی که در بر و آغوش یار نگشاید
زمین و چرخ بغیر از غبار و دودی نیست
خوش آن که چشم به دود وغبار نگشاید
مراست از دل مغرور غنچه ای، صائب
که در به روی نسیم بهار نگشاید
***
شکسته حالی من پیش یار باید دید
خزان رنگ مرا در بهار باید دید
اگر چه چون دل شب فیض من نمایان نیست
مرا به دیده ی شب زنده دار باید دید
مقام عرض تجمل میان دریا نیست
چو موج جوهر من در کنار باید دید
اگر چه در خمُشی نیز جوهرم گویاست
مرا چوتیغ، دم کارزار باید دید
خراب حالی این قصرهای محکم را
ز روزن نظر اعتبار باید دید
مرا ز روز قیامت غمی که هست این است
که روی مردم عالم دوبار باید دید
کجاست فرصت گرداندن ورق صائب؟
به روی کار هم از پشت کار باید دید
***
برون نرفته ز خود حسن یار نتوان دید
درون بیضه صفای بهارنتوان دید
ز خون خویش تو را در نگار خواهم دست
اگر چه بر ید بیضا نتوان دید
خط عذار تو بارست بر دل عشاق
که چشم آینه را در غبار نتوان دید
به باده ی شفقی وقت صبح را خوش دار
که پیر میکده را هوشیار نتوان دید
ره صلاح به دست آر در جوانیها
که پیش پا به چراغ مزار نتوان دید
بریز خون مرا و خمار خود بشکن
که چشم مست تو را در خمار نتوان دید
ز جوش فاخته بر سرو می خورم دل خویش
به دوش مردم آزاده بار نتوان دید
چه جای آینه، کز شرم آن رخ محجوب
دلیر در رخ آیینه دار نتوان دید
بس است آنچه من از روی آتشین دیدم
در آفتاب قیامت دوبار نتوان دید
لطافت رخ ازین بیشتر نمی باشد
که بی نقاب تو را آشکار نتوان دید
عیار خوی تو پیداست از دل سنگین
اگر چه در دل خارا شرار نتوان دید
تلاش دیدن آن گلعذار ساده دلی است
به دیده ای که ره انتظار نتوان دید
بغیر رخنه ی دل، رخنه ی دگر صائب
پی نجات درین نُه حصار نتوان دید
***
چه شد که دامن یار از کفم رها گردید؟
که بوی گل نتواند ز گل جدا گردید
ز بیخودی چو عنان گسسته رفت از دست
به بوی زلف تو هر کس که آشنا گردید
منم که نیست ز آرامگاه خود خبرم
وگرنه قطره به دریا ز ابر واگردید
نسیم عهد که یا رب گذشت ازین گلشن؟
که سربسر گل این باغ بیوفا گردید
مرا به گوشه ی چشم عنایتی دریاب
که استخوان من از سنگ توتیا گردید
ز ریزش دل من اندکی خبر دارد
کسی که دامن گل از کفش رها گردید
چو ماه عید به انگشت می نمایندم
ز بار درد اگر قامتم دوتا گردید
ازان زمان که مرا عشق زیر بارکشید
قد خمیده ی من قبله ی دعا گردید
هزار خانه ی آغوش را به خاک نشاند
تو را به خانه ی زین هر که رهنما گردید
چسان ز میکده مخمور بگذرم صائب؟
نمی توان ز لب بحر تشنه واگردید
***
خطش دمید و به عشاق مهربان گردید
ازین بهار چه گلهای خوش عیان گردید
هزار تشنه جگر را به آب خضر رساند
خطی که گرد لب لعل دلستان گردید
به چشم، رخصت پرواز نامه خواهد داد
قیامتی که ز رخسار او عیان گردید
ز خاک، نرگس و گل چشم بسته می روید
ز شرم، روی تو هرجا عرق فشان گردید
به خشک مغزی ما ای گل شکفته بساز
که چرب نرمی ما صرف باغبان گردید
شکوه حسن گل آن عندلیب را دریافت
که همچو بیضه زمین گیر آشیان گردید
نثار تیغ تو کردم به رغبتی جان را
که خضر دلزده از عمر جاودان گردید
همیشه صبح امیدش ز خاک می خندد
ز مغز هر که تسلی به استخوان گردید
کمینه خار و خس او عنان خودداری است
به آن محیط که سیلاب ما روان گردید
به نو بهار خط سبز، چشم بد مرساد
که در زمان خط آن حسن قدردان گردید
جهان پیر جوان شد ز حسن یوسف ما
ز ماه مصر زلیخا اگر جوان گردید
چنان ز حسن تو شد عام، عاشق آزاری
که شمع نیز به پروانه سرگران گردید
چو ماه عید کند جلوه در نظر صائب
ز بار عشق قد هر که چون کمان گردید
***
رسید جان به لبم تا به لب شراب رسید
گسیخت ریشه ی این نخل تا به آب رسید
به دوستان هوایی مبند دل زنهار
که چشم بد به شراب من از حباب رسید
ز نارسایی بخت سیاه در عجبم
که چون ز کوه صدای مرا جواب رسید؟
گشود دفتر انصاف خط، مهیا شو
که بیحساب تو را نوبت حساب رسید
نکرده است زیان هیچ کس ز سربازی
ز گل برید چو شبنم، به آفتاب رسید
ز پیچ و تاب محبت مپیچ سر زنهار
که دست رشته به گوهر ز پیچ و تاب رسید
به داغ تشنه لبی صبر کن که در محشر
توان به چشمه ی کوثر ازین سراب رسید
ز باج و خرج مسلم شدن، تلافی کرد
ز سیل هرچه به این کشور خراب رسید
همین ز خاک فرج کامران نشد صائب
که فیض هم به ظهوری ازین جناب رسید
***
به زلف او دلم از برق گوشواره رسید
به داد من شب تاریک این ستاره رسید
نمی رسد به زمین پای دل ز خوشحالی
مگر به سوخته ای خواهد این شراره رسید؟
به اختیار ندادم به طاق ابرو دل
مرا ز عالم بالا همین اشاره رسید
برآمدم ز خطر تا به خود فرو رفتم
چو کشتیی که به دریای بیکناره رسید
به دست بسته در خلد اگر زنم چه عجب؟
که جوی شیر به طفلان گاهواره رسید
به دار، الفت منصور جای حیرت نیست
که دست غرقه ی دریا به تخته پاره رسید
خیال وحشی چشم که راه در دل داشت؟
که رشته ی نفس از سینه پاره پاره رسید
مرا چو سبحه گره آن زمان به کار افتاد
که کار من ز توکل به استخاره رسید
ازان چو داغ نگردید شمع من خاموش
که فیض من به جگرهای پاره پاره رسید
به آب تا نرساندم ز پای ننشستم
چو تیشه ناخن من گر به سنگ خاره رسید
ز چاره زن در بیچارگی که خسته ی ما
گرفت تا ره بیچارگی به چاره رسید
جواب آن غزل است این که گفت مرشد روم
خبر برید به بیچارگان که چاره رسید
***
بهار می رسد آماده ی جنون باشید
ز جوش لاله مهیای جام خون باشید
ز هر نسیم به گلزار می توان ره برد
چه لازم است مقید به رهنمون باشید؟
به خوشدلی گذرانید زندگانی را
اگر چو لاله و گل کاسه سرنگون باشید
فسون باده شما را به دام می آرد
اگر هزار خردمند و ذوفنون باشید
به فکر پوچ مگردید چون حباب گره
ز رقص، موجه ی این بحر آبگون باشید
ازان به داغ شما را جنون سراپا سوخت
که با هزار نظر واله جنون باشید
به نیم قطره قناعت کنید از دریا
که تا به قیمت و قدر از گهر فزون باشید
چو ابر، باده شما را به چرخ می آرد
اگر چو کوه زمین گیر از سکون باشید
به نوبهار بنوشید باده چون صائب
بهار چون گذرد باز ذوفنون باشید
***
خط تو تیغ به رخسار آفتاب کشید
هزار حلقه به گوشش ز پیچ و تاب کشید
ز خط چگونه کنم ترک آن لب میگون؟
که می توان عرق از دُرد این شراب کشید
ز خط حضور دل داغ دیده می داند
به سایه رخت خود آن کس کز آفتاب کشید
به پیچ وتاب ازان زلف او سرآمد شد
که پیش موی میان مشق پیچ و تاب کشید
به زخمی از دم تیغ تو سرفراز نشد
اگر چه جاذبه ی من ز آهن آب کشید
کباب همت مردانه ی زلیخایم
که یوسف از چَه کنعان به جای آب کشید
شدم مقید دنیا ز تشنه چشمیها
به دام خویش مرا موجه ی سراب کشید
بود بجا ز سخن آبرو طمع کردن
اگر توان ز گل کاغذی گلاب کشید
ز پیچ و تاب مکش سر چو بیدلان صائب
که رشته را به گهر سر ز پیچ و تاب کشید
***
خط عذار تو خورشید را به دام کشید
ز هاله حلقه به گوش مه تمام کشید
مشو به سرکشی از خصم زیردست ایمن
که نرم نرم خط از حسن انتقام کشید
امید هست تو را بی سخن رحیم کند
همان که سرمه ی خاموشیم به کام کشید
مکن ستم به ضعیفان که رشته ی بی جان
ز مغز گوهر جان سخت انتقام کشید
همان به دامن شبها امید من باقی است
اگر چه صبح عذارش ز خط به شام کشید
اشاره ای است کز این حلقه پا برون مگذار
خطی که ساقی دوران به دور جام کشید
اگر چه از رم آهوست بیش وحشت من
مرا به گردش چشمی توان به دام کشید
چه رحم بر دل پرخون اهل عشق کند؟
که زلف دل سیهش مشک را به خام کشید
من از کجا و خرابات و پای خم صائب؟
مرا توجه ساقی به این مقام کشید
***
توان به صبر سر سرکشان به دام کشید
که نرم نرم خط از حسن انتقام کشید
ز کلک صنع همان روز آفرین برخاست
که گرد لعل لبش خط مشکفام کشید
همان پر از گل خمیازه است آغوشش
اگر چه هاله به بر ماه را تمام کشید
مکن ز بخت سیه تلخ روی خود که نگین
سیاهرویی عالم برای نام کشید
کسی چودار درین انجمن سرافرازست
که کاسه از سر منصور کرد و جام کشید
ز انتقام حق ایمن نمود دشمن را
ز خصم هر که به زور خود انتقام کشید
ز فیض عالم بالا چه در توانی یافت؟
تو را که کسب هوا برکنار بام کشید
فریب زندگی تلخ داد دایه مرا
ز شکری که به طفلی مرا به کام کشید
به دیدنی نتوان کُنه عشق را دریافت
به یک نفس نتوان بحر را تمام کشید
ازین مصاف سر آن کس برد که چون خورشید
هزار تیغ به یکبار از نیام کشید
ز پرتو نظر التفات مردان است
که گفتگوی تو صائب به این مقام کشید
***
کنون که ناخن تدبیر من شکسته دمید
ز چشم آبله ام خار دسته دسته دمید
درین چمن که گلش خار در بغل دارد
خوشا کسی که چو بادام چشم بسته دمید
بغیر داغ که صد برگ گشت از ناخن
چه گل مرا دگر از طالع خجسته دمید؟
ز تنگ گیری این روزگار در عجبم
که صبح خنده چسان از دهان پسته دمید؟
چه فتنه ای تو که سنبل به آن دماغ بلند
ز شوق خدمت زلفت کمر نبسته دمید
چنان غبار کدورت گرفت عالم را
که صبح نور ز آیینه زنگ بسته دمید
نظر به لاله و گل چون سیه کنم صائب؟
مرا که سنبل آه از دل شکسته دمید
***
دمید صبح تجلی، به جان شتاب کنید
ز سردسیر جهان رو به آفتاب کنید
درین محل که گشوده است صبح دفتر فیض
ستاره ای ز برای خود انتخاب کنید
کنون که زر به سپر بخش می کند خورشید
چه لازم است نظر را سیه به خواب کنید؟
هوای عالم بالا کنید چون شبنم
بس است، چند اقامت درین خراب کنید؟
ز روی دل بفشانید گرد هستی را
نظر به شاهد مقصود بی حجاب کنید
مگر رسید به پابوس بحر چون سیلاب
به آه گرم دل سنگ خویش آب کنید
عمارت نفس پوچ را بقایی نیست
ز بحر چند جدا خانه چون حباب کنید؟
ز خون دیده ی خود می به ساغر اندازید
ز رنگ چهره ی خود سیر ماهتاب کنید
چراغ دولت بیدار را فروغی نیست
نظر به گوشه ی آن چشم نیمخواب کنید
ز شعر مولوی روم چون بپردازید
موحدان غزل صائب انتخاب کنید
***
حذر ز فتنه ی آن چشم نیم باز کنید
ز میزبان سیه کاسه احتراز کنید
اگر چو غنچه درین بوستان ز اهل دلید
گره ز جبهه ی خود بی نسیم باز کنید
به ناز عالم پرکار بر نمی آیید
ز هر چه هست دل خویش بی نیاز کنید
محیط عشق حقیقی در انتظار شماست
گذر چو سیل بهار از پل مجاز کنید
ز بحر، آینه ی سیل صیقلی گردد
معاشرت به حریفان پاکباز کنید
اگر چه تیغ شهادت بلند پروازست
ز روی عجز شما گردنی دراز کنید
زمین نرم بود پرده دار دام فریب
ز مکر دشمن هموار، احتراز کنید
اگر ز کوتهی روز عمر درتابید
به آه نیمشب این رشته را دراز کنید
قبای صورتی آب و گل نمازی نیست
ازین لباس برآیید چون نماز کنید
ز هرچه هست بپوشید چشم چون صائب
به روی خود در توفیق را فراز کنید
***
که با تو حرف شهیدان عشق می گوید؟
که خون شبنم از آفتاب می جوید؟
به اشک روی مرا شسته طفل خودرایی
که هفته هفته رخ خویش را نمی شوید!
در آن دیار که ماییم بیغمی کفرست
هوای ابر ز دل میل باده می شوید
کراست زهره که از آستین برآرد دست؟
صبا درین چمن از شرم، گل نمی بوید
تو را گمان که تو در خواب آنچه می بینی
به ما تپیدن دل یک به یک نمی گوید
چه ماتم است ندانم نهفته در دل خاک
که رخ به خون جگر شسته لاله می روید
ز شرم نیست نظر پیش پا فکندن یار
بهانه اش شده آخر، بهانه می جوید
رسید عشق به پابوس عرش و برگردید
هنوز عقل گرانجان رفیق می جوید
اگر به چشمه ی تیغ تو راه خضر افتد
ز جبهه خط غبار حیات می شوید
ز تاب پرتو روی تو دیده ی صائب
ز آفتاب قیامت پناه می جوید
***
سیه دلی که ز دوران حضور می جوید
میان دوزخ سوزنده حور می جوید
کسی که چشم تسلی ز آرزو دارد
علاج تشنگی از آب شور می جوید
چه ساده لوح فتاده است آبگینه ی ما
ز سنگلاخ حوادث حضور می جوید
بسا که دست ندامت به سرزند آن کس
که تخم ریحان در خاک شور می جوید
فریب نعمت الوان مخور که چرخ بخیل
حساب پای ملخ را ز مور می جوید
توان به سوز جگر شمع کشته را افروخت
ز آفتاب عبث ماه نور می جوید
چگونه سر به گریبان خامشی نکشم؟
زمانه ای است که طوفان تنور می جوید
دلی که ملک سلیمان بر او چو زندان بود
حصار عافیت از چشم مور می جوید
فلک همیشه طلبکار تنگ چشمان است
که روی زشت ز حق چشم کور می جوید
نظر به صافدلان است عشق خونی را
شراب رنگین جام بلور می جوید
چه ساده لوح فتاده است صائب این زاهد
که حق گذاشته، حور و قصور می جوید
***
عرق ز شرم تو بر روی آفتاب دوید
ز شوق لعل تو خون در رگ شراب دوید
دهان تنگ تو بر ذره کار تنگ گرفت
غبار خط تو بر روی آفتاب دوید
نقاب شرم چو از روی آتشین برداشت
عرق به چهره ی آتش به اضطراب دوید
پی شکستن دل قطره ای بزن چو حباب
که همچو موج توانی به روی آب دوید
نسیم صبح قیامت وزید و بیهوشم
چه نشأه بود که رو بر من خراب دوید
ز گریه دوستی آتش به خرمنم افتاد
به روی آتش اگر گریه ی کباب دوید
ستاره خال تو را دید، چشم را پوشید
هلال عید تو را دید، در رکاب دوید
مکن به گزلک اصلاح روی خود را ریش
که حرف خط تو چون شعر انتخاب دوید
پی نظاره ی آن چشمهای خواب آلود
هزار مرحله را پای من به خواب دوید
مگر به بحر کله گوشه ی غرور شکست؟
که موج تیغ به کف بر سر حباب دوید
چو صائب این غزل تازه خواند در محفل
سپند بر سر آتش به اضطراب دوید
***
کجا ز سینه ی من غم شراب می شوید؟
چه زنگ از دل آیینه آب می شوید؟
چه آب روشن ازین چرخ نیلگون جویم؟
که رخ به خون شفق، آفتاب می شوید
کسی که در پی اصلاح بخت تیره ی ماست
سیاهی از پروبال عقاب می شوید
علاج تشنه ی دیدار نیست جز دیدار
کجا غم از دل بلبل گلاب می شوید؟
به حسن ساده دلی چشم هر که باز شود
به اشک تلخ ندامت کتاب می شوید
اگر غبار یتیمی توان ز گوهر شست
کدورت از دل من هم شراب می شوید
ز بس که دلبر من تشنه ی جمال خودست
به آبگینه ز رخ گرد خواب می شوید
به گریه تیرگی از دل رود که از ریزش
ز روی خویش سیاهی سحاب می شوید
که گفته است در ابر سفید باران نیست؟
رخش غم از دل من در نقاب می شوید
چراغ سوختگان می شود ز هم روشن
به اشک، چهره ی آتش کباب می شوید
غبار غم ننشیند به دامنی صائب
که توبه نامه ی من با شراب می شوید!
***
اگر چو رشته تن خود به پیچ وتاب دهید
ز چشمه سار گهر زود دیده آب دهید
مرا پیاله ی دیگر نمی دهد مستی
به من ز ناف غزالان شراب ناب دهید
عجب که روی عرق ریز یار بگذارد
که همچو سبزه ی خوابیده تن به خواب دهید
کمند گوهر مقصود رشته ی اشک است
چو برگ گل دل صد پاره را به آب دهید
عمارت دل ویران ثوابها دارد
پیاله ای به من خانمان خراب دهید
به ترک سر چو توان شد ز درد سر آزاد
چه لازم است که دردسر گلاب دهید؟
ستاره ی عرق روی یار در گذرست
ازین چکیده ی خورشید، دیده آب دهید
***
دنبال دل کمند نگاه کسی مباد!
این برق در کمین گیاه کسی مباد!
از انتظار دیده ی یعقوب شد سفید
هیچ آفریده چشم به راه کسی مباد!
از توبه ی شکسته زمین گیر خجلتم
این شیشه ی شکسته به راه کسی مباد!
داغ کلف ز چهره به شستن نمی رود
ممنون نور عاریه ماه کسی مباد!
یا رب که هیچ دیده ز پرواز بی محل
منت پذیر از پر کاه کسی مباد!
لرزد دلم ز قامت خم همچو برگ بید
دیوار پی گسسته پناه کسی مباد!
از اشک وآه من اثر از عزم سست رفت
این بیجگر میان سپاه کسی مباد!
در حیرتم که توبه کنم از کدام جرم
بیش از شمار، جرم و گناه کسی مباد!
در شاهدان خارجی امکان جرح هست
از دست و پای خویش گواه کسی مباد!
یا رب نصیب دیده ز پرواز بی محل
از هیچ خرمنی پر کاه کسی مباد!
از شرم نور عاریه گردید آب شمع
سرگرم هیچ کس به کلاه کسی مباد!
صائب سیاه شد دلم از کثرت گناه
این ابر تیره پرده ی ماه کسی مباد!
***
خط را گذار بر لب آن سیمبر فتاد
سرسبز طوطیی که به تنگ شکر فتاد
یاقوت را چو باده ی لعلی کند به جام
این آتشی که از تو مرا در جگر فتاد
امسال هم نداد به هم دست خط یار
مشق جنون ما به بهار دگر فتاد
سرگشتگی است حلقه ی در کعبه جوی را
بیچاره رهروی که پی راهبر فتاد
پشتم ز بار منت ساحل شکسته شد
آسوده کشتیی که به بحر خطر فتاد
دل نیست گوهری که نبندند در گره
زین نُه صدف چگونه برون این گهر فتاد؟
چون قفل بی کلید دگر وا نمی شود
کاری که در گره ز نسیم سحر فتاد
پرگار نُه سپهر کمر بسته ی من است
چون نقطه گرچه هستی من مختصر فتاد
روزی به دست کوته و دست دراز نیست
سرو از درازدستی خود بی ثمر فتاد
از دیده ی یتیم نیفتاده است اشک
دنیا به خواریی که مرا از نظر فتاد
صائب وداع دین و دل و عقل وهوش کرد
هرکس ز بوی باده ی ما بیخبر فتاد
***
کو سرو قامتی که دل من ز جا برد؟
زنگ از دلم به یک نگه آشنا برد
عجز و فتادگی است سرانجام سرکشی
چون شعله شد ضعیف به خس التجا برد
خورشید اگر به سایه خود می برد پناه
آزاده هم به بال هما التجا برد
بخت سیاه هم ز هنرور شود جدا
گر تیرگی ز خویشتن آب بقا برد
نوبت به کس نمی دهد این چرخ سنگدل
سرگشته آن که بار به این آسیا برد
در رهگذار باد فروزد چراغ خویش
آن ساده دل که فیض ز کسب هوا برد
رفتم ز بزم وصل تو صد بار ناامید
یک ره ز روی طنز نگفتی خدا برد!
از مال، حرص طول امل کم نمی شود
کی پیچ و تاب گنج گهر ز اژدها برد؟
گر احتیاج اره گذارد به تارکش
غیرت کجا به همچو خودی التجا برد؟
چین از جبین ما نبرد عیش روزگار
آتش مگر شکستگی از بوریا برد
زین درد جان ستان که مسیحاست عاجزش
صائب مگر به شاه نجف التجا برد
***
روی تو صبر از دل بیتاب می برد
آیینه اختیار ز سیماب می برد
این حیرتی که در دل و در دیده ی من است
بسیار تشنه ام ز لب آب می برد
می دست خالی از سر بی مغز من گذشت
از کلبه ی فقیر چه سیلاب می برد؟
دیوانگان ز تهمت مستی مسلمند
آن را که عقل هست می ناب می برد
از روزگار هر که به گردون برد پناه
از سادگی سفینه به گرداب می برد
یک جا قرار نیست مرا از شتاب عمر
در رهگذار سیل که را خواب می برد؟
زاهد کجا و گوشه ی رندانه از کجا؟
این شمع کشته را که به محراب می برد؟
در زیر تیغ خواب نمی کردم از غرور
اکنون مرا به سایه ی گل خواب می برد!
باشد عیار بیجگریها به قدر فلس
ماهی ز موج وحشت قلاب می برد
صائب چو لاله هر که جگر را نباخته است
فیض شراب لعل ز خوناب می برد
***
عاشق ز رفتن دل بیتاب می برد
فیضی که خاک از آمدن آب می برد
در سینه های صاف نگیرد قرار دل
آیینه اختیار ز سیماب می برد
در چشم داغ دیده کشد سرمه از نمک
پروانه را کسی که به مهتاب می برد
نگذاشت آب در جگر تیغ زخم من
جان از سفال تشنه کجا آب می برد؟
رویی که چشم من شده محو نظاره اش
بیطاقتی ز گوهر سیراب می برد
مستانه جلوه های تو ای آب زندگی
گردش ز یاد حلقه ی گرداب می برد
از پیچ و تاب رشته ی عمرش گره شود
از هر دلی که موی میان تاب می برد
در باده نشأه از نظر زاهدان نماند
چشم ندیدگان ز گهر آب می برد
صائب مرا چو آب خمار آورد به هوش
هرچند هوش خلق می ناب می برد
***
پیغام بیکسان که به دلدار می برد؟
طفل یتیم را که به گلزار می برد؟
از وصل گل کسی که به نظاره قانع است
دایم ز بوستان گل بی خار می برد
می بایدش به نقش بد و نیک ساختن
آیینه را کسی که به بازار می برد
تلخی نمی رسد به قناعت رسیدگان
از خاک، مور فیض شکرزار می برد
از شب نصیب بیخبران خواب غفلت است
زین سرمه فیض دیده ی بیدار می برد
خط گر به گرد خال تو گردد غریب نیست
این نقطه اختیار ز پرگار می برد
دلگیری من از می گلگون زیاد شد
دامان تر ز تیغ چه زنگار می برد؟
از فقر، نفس بر خط فرمان نهاد سر
این راه تنگ کجروی از مار می برد
در پرده ی حجاب چه لذت بود ز وصل؟
مرغ قفس چه فیض ز گلزار می برد؟
صائب کسی که عیب نمی بیند از هنر
از حقه ی خزف دُر شهوار می برد
***
از شرم ناله ام که دل از کار می برد
بلبل به زیر پر سر منقار می برد
هرکس که بی شراب رود برکنار کشت
آیینه را به چشمه ی زنگار می برد
بر باغبان به چشم دگر می کند نگاه
مرغی که ره به رخنه ی دیوار می برد
زهاد را به باغ که تکلیف می کند؟
این خار خشک را که به گلزار می برد؟
زلف ز پا فتاده بود رشته ی امید
چشم ز کار رفته دل از کار می برد
تکلیف ماهتاب به من هر که می کند
مجروح را به سیر نمکزار می برد
از بیم دستبرد تعدی ز بوستان
گل التجا به گوشه ی دستار می برد
زلف تو صد مؤذن تسبیح گوی را
کاکل کشان به حلقه ی زنار می برد
صائب چه نعمتی است که طبع غیور من
منقار بسته ام ز شکرزار می برد
***
زخمی که ره به لذت ناسور می برد
فیض نمک ز مرهم کافور می برد
پروانه ی مرا جگر ماهتاب نیست
موسی مرا به انجمن طور می برد
از جمع مال، رزق حریص آه حسرت است
از نوش غیر نیش چه زنبورمی برد؟
اکنون که چرخ بر سر انصاف آمده است
فیروزه ی مرا به نشابور می برد
زان ساقی کریم مرا هیچ شکوه نیست
حیرت مرا ز میکده مخمور می برد
تا کی ز حسرت لب خاموش خون خورم؟
این آرزو مرا به لب گور می برد
ما گرد هستی از نمد خود فشانده ایم
دار فنا چه صرفه ز منصور می برد؟
زنهار از دماغ برون کن غرور را
کاین باد افسر از سر فغفور می برد
می هوش می رباید و این طرفه تر که یار
هوش مرا به نرگس مخمور می برد
نزدیکتر به کعبه ی مقصود می شوم
چندان که اضطراب مرا دور می برد
صائب فریب مرهم راحت نمی خورد
داغ دلی که غیرت ناسور می برد
***
عشاق را خرام تو از خویش می برد
سیل بهار هر چه کند پیش می برد
هر کس که بی رفیق موافق سفر کند
با خود هزار قافله تشویش می برد
از بوته ی گداز زر پاک را چه نقص؟
از نیکوان چه صرفه بداندیش می برد؟
دست از کرم مدار که از خوان پرنعیم
رزق تو لقمه ای است که درویش می برد
از زخم، تیغ غوطه به خون بیشتر زند
هر کس ستمگرست ستم بیش می برد
آن را که تازیانه ز رگهای گردن است
هر دعوی غلط که کند پیش می برد
بگذر ز جمع مال که زنبور بی نصیب
با خویشتن ز شان عسل نیش می برد
کج نیز راست می شود از قرب راستان
صائب اگر ز تیر کجی کیش می برد
***
دیوانه را به دامن صحرا که می برد؟
طفل یتیم را به تماشا که می برد؟
مکتوب خشک سلسله ی پای قاصدست
موج سراب را سوی دریا که می برد؟
راه نسیم نیست در آن زلف تابدار
از بیدلان پیام به دلها که می برد؟
جایی که زلف حلقه ی بیرون در بود
نام دل شکسته ی ما را که می برد؟
***
هشیار را به مجلس مستان که می برد؟
از بهر عیب خویش نگهبان که می برد؟
چندین نگاه حسرت و خمیازه ی دریغ
از زخم و داغ من به نمکدان که می برد؟
چون دست جوهری شده پایم ز آبله
این مژده را به خار مغیلان که می برد؟
رنگ شکسته شیشه به رویم شکسته است
پیغام من به باده فروشان که می برد؟
چندین هزار قافله تا کعبه ی امید
غیر از جنون ز راه بیابان که می برد؟
ما را به کوچه ی غلط انداختن چرا؟
دل را بغیر زلف پریشان که می برد؟
***
مکتوب من به خدمت جانان که می برد؟
برگ خزان رسیده به بستان که می برد؟
دیوانه ای به تازگی از بند جسته است
این مژده را به حلقه ی طفلان که می برد؟
اشک من و توقع گلگونه ی اثر؟
طفل یتیم را به گلستان که می برد؟
جز من که باغ خویشتن از خانه کرده ام
در نوبهار سر به گریبان که می برد؟
جز قطره های آبله ی پای رهروان
لب تشنگی ز خار مغیلان که می برد؟
اکنون که یافت چاشنی سنگ کودکان
دیوانه ی مرا به بیابان که می برد؟
هر مشکلی که هست، گرفتم گشود عقل
ره در حقیقت دل انسان که می برد؟
جوش شراب دایم و از گل دو هفته است
از پای خم مرا به گلستان که می برد؟
سر باختن درین سفر دور دولت است
ورنه طریق عشق به پایان که می برد؟
صائب سواد شهر مرا خون مرده کرد
این دل رمیده را به بیابان که می برد؟
***
سودا کدورت از دیوانه می برد
از تیغ برق زنگ، سیه خانه می برد
در هیچ جا غریب نباشد خداشناس
عارف حضور کعبه ز بتخانه می برد
مرغی که شد ز دام تو آزاد، در بهشت
سر زیر بال خویش غریبانه می برد
در حشر از صراط سبکبار بگذرد
هر کس مرا به دوش به میخانه می برد
همکاسه هر که با فلک سفله می شود
در کام شیر دست دلیرانه می برد
نسبت کند دو رشته ی همتاب را یکی
دیوانه وحشت از دل دیوانه می برد
فانوس اگر چه پرده ی چشم است شمع را
غیرت به دور گردی پروانه می برد
آزاده ای که دردسر زندگی کشید
از تیغ نشأه ی لب پیمانه می برد
از رهبرست قافله ی اشک بی نیاز
این رشته ره به گوهر یکدانه می برد
سنگ نشان بود حرم کعبه شوق را
مجنون ز داغ، فیض سیه خانه می برد
صائب دلم سیاه شد از روی گرم چرخ
شمع لئیم روشنی از خانه می برد
***
از بهر دل چه رنج عبث سینه می برد؟
آیینه دان چه فیض ز آیینه می برد؟
از مشک خود فروش بگیرید نافه را
این خام، عرض خرقه ی پشمینه می برد
دل را سینه مساز که حسن غریب او
از دل غمی به صحبت آیینه می برد
در سنگ خون لعل ز شرم تو آب شد
گوهر عبث پناه به گنجینه می برد
ذوق شب وصال تو ای مایه ی نشاط
از یاد کودکان شب آدینه می برد
در حشر سر ز خانه ی زنبور برکند
هرکس به خاک سینه ی پرکینه می برد
صائب غم لباس به تن پروران گذار
در زیر یک نمد بسر آیینه می برد
***
چشم تو دل به شیوه ی پنهان نمی برد
دزدیده این متاع به دکان نمی برد
گر در گلوی خامه بریزند آب خضر
مکتوب اشتیاق به پایان نمی برد
شبنم کند به دامن پاکم چو گل نماز
بلبل چرا مرا به گلستان نمی برد؟
زین خنجری که برق تجلی فسان زده است
موسی اگر مسیح شود جان نمی برد
بیهوده حلقه بر در دل می زند نسیم
این غنچه ره به خنده چو پیکان نمی برد
پیچیده آه و دود زلیخا به باد مصر
زان بوی پیرهن سوی کنعان نمی برد
طومار زلف یار که عمرش دراز باد
دل را ز دست من به چه عنوان نمی برد؟
آن را که ذوق تنگدلی در بغل گرفت
لذت ز سیر چاک گریبان نمی برد
بی اختیار عشق به دل پای می نهد
سیل انتظار رخصت دربان نمی برد
ای بوسه لب بگز که هنوز از هجوم شرم
راهی به غنچه ی دهنش پان نمی برد
صائب سخن به بزم ظفرخان چه می بری؟
حکمت کسی به خطه ی یونان نمی برد
***
پروانه ای که گرد تو یک بار می پرد
از شاخسار شعله شرروار می پرد
ژولیده موی باش که سر می دهد به باد
هر کس به بال طره ی دستار می پرد
امروز نوبت جگر تشنه زخم کیست؟
کز شوق بوسه اش لب سوفار می پرد
تا در بغل کشد کمر نازک تو را
از شوق، چشم حلقه ی زنار می پرد
کم ظرف تشنه ی حرکتهای ناقص است
چشم حباب از پی رفتار می پرد
بال تپش اگر دل پرخون بهم زند
رنگ بهانه جوی ز رخسار می پرد
از دستبرد سنگ حوادث چه غافل است
مرغی که شاخ شاخ به گلزار می پرد
برقطره ای ندوخته ام چشم چون حباب
موج دلم به ساغر سرشار می پرد
حسن غیور را ز نگهبان گزیر نیست
چشم گل از پی مژه ی خار می پرد
صائب شراب شوق چنین گر اثر کند
مهر خموشی از لب اظهار می پرد
***
راهی که مرغ عقل به یک سال می پرد
در یک نفس جنون سبکبال می پرد
چشم گرسنه را نکند سیر جمع مال
در خرمن است و دیده ی غربال می پرد
حرصش فزون ز خاک شود همچو چشم دام
چشم ندیده ای که پی مال می پرد
دولت ز آستان فناجو که این هما
از سرگذشتگان را دنبال می پرد
بگذر ز آرزو که به جایی نمی رسد
چندان که دل به شهپر آمال می پرد
زین آتشی که در جگر تشنه ی من است
همچو سپند عقده ی تبخال می پرد
در مطلب بلند به همت توان رسید
عنقا به کوه قاف به این بال می پرد
ایام عمر زود به انجام می رسد
زینسان که ماه می رود و سال می پرد
پامال کرد اگر چه مرا جلوه های او
گوشم همان به نغمه ی خلخال می پرد
غافل مشو ز آه ضعیفان کز این نسیم
افسر ز فرق دولت و اقبال می پرد
صائب چو یاد گردش آن چشم می کنم
هوش از سرم چو مرغ سبکبال می پرد
***
از چشم و دل کی آن گل سیراب بگذرد؟
خودبین کجا ز آینه وآب بگذرد؟
در سینه های صاف نگیرد قرار دل
زود از بساط آینه سیماب بگذرد
چون آب شور، کام جهان تشنگی فزاست
سیراب تشنه ای که ازین آب بگذرد
در جوی شیر کاسه به خون جگر زند
از می کسی که شب مهتاب بگذرد
ظلم است زندگانی روشندلان چو شمع
جایی بغیر گوشه ی محراب بگذرد
بر قرب دل مبند که با ربط آفتاب
در کان مدار لعل به خوناب بگذرد
پیری به صد شتاب جوانی ز من گذشت
پل را ندیده ام که ز سیلاب بگذرد
گیرنده است پنجه ی خونهای بیگناه
چون ناوک تو از دل بیتاب بگذرد
چون موسم شباب، دم صبح شیب را
صائب روا مدار که در خواب بگذرد
***
از کوچه ای که آن گل بی خار بگذرد
موج لطافت از سر دیوار بگذرد
تا حشر جای سبزه برآید زبان شکر
بر هر زمین که سرو تو یک بار بگذرد
خاری است خار عشق که بی دست و پا شود
آتش اگر ز سایه ی آن خار بگذرد
مژگان وچشم، عاشق دیرینه ی همند
چون می شود که آبله از خار بگذرد؟
ای کارساز خلق به فریاد من برس
زان پیشتر که کار من از کار بگذرد
از سرگذشته اند کریمان و این زمان
کو سرگذشته ای که ز دستار بگذرد؟
چند از خیال گنج که خاکش به فرق باد
عمرم به تلخی دهن مار بگذرد؟
قطع نظر ز نعمت فردوس مشکل است
صائب چسان ز لذت دیدار بگذرد؟
***
زان قامت بلند نظر باز نگذرد
زین سرو هیچ مرغ به پرواز نگذرد
هنگامه ی سخن به سخن گرم می شود
صاحب سخن ز چشم سخنسار نگذرد
اشک از غبار خاطر من ره برون نبرد
زین گرد، سیل خانه برانداز نگذرد
از سیر لاله زار زند نعل واژگون
برخاک کشتگان اگر از ناز نگذرد
در سینه ی من است ازان کبک خوشخرام
کوهی کز آن عقاب به پرواز نگذرد
صائب ز عجز نیست، ز راه مروت است
فریاد من اگر ز هم آواز نگذرد
***
آن را که چشم مست تو بی اختیار کرد
آسوده اش ز پرسش روز شمار کرد
رحمی نکرد بر جگر آتشین ما
مشاطه ای که لعل تو را آبدار کرد
یا رب چها کند به دل بیقرار ما
حسنی که آب آینه را بیقرار کرد
نگذاشت چشم باز کند دل، غبار خط
این گرد شوخ چشم چه با این سوار کرد
از دل مپیچ روی که شکرشکن نشد
هر طوطیی که پشت برآیینه دار کرد
بی انتظار دامن خورشید را گرفت
چون شبنم آن که آینه را بی غبار کرد
ای غنچه لب ز پرده برون آ که در چمن
گل چشم انتظار ز شبنم چهار کرد
شد پیکرم نشان خدنگش پس از هلاک
این مشت استخوان چه همایی شکار کرد
در کام شیر بستر راحت فکنده است
هرکس که خواب امن درین روزگار کرد
اطعام رزق روح و طعام است رزق تن
خوش وقت آن که روزی روح اختیار کرد
عیسی همین به چرخ چهارم نرفته است
بسیار ازین پیاده تجرد سوار کرد
این آن غزل که سعدی شیراز گفته است
مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد
***
پیش نسیم صبح، گل آغوش باز کرد
از پاکدامنان نتوان احتراز کرد
از وصل ساختم به نظربازی خیال
بوی گلم ز صحبت گل بی نیاز کرد
از یک نگاه برد دل ودین وهوش من
این کعبتین، چشم مرا پاکباز کرد
گردید از شکنجه ی بیچارگی خلاص
از چاره هر که رو به در چاره ساز کرد
محمود اگر چه بتکده ها را خراب ساخت
زیر و زبر به نیم نگاهش ایاز کرد
دریا نشُست گرد خجالت ز چهره اش
سیلی که بر خرابه ی ما ترکتاز کرد
از سادگی به مهره ی گل ساخت از گهر
دل را تسلی آن که به عشق مجاز کرد
قانع ز دام خود به مگس شد چو عنکبوت
زاهد که پیش خلق نماز دراز کرد
شد طشت آتش افسر زر در نظر مرا
تا عشق او به داغ مرا سرفراز کرد
کوتاه ساخت دست دراز کریم را
در عرض حاجت آن سخن را دراز کرد
صائب نیازمندی من گشت بیشتر
چندان که یار در دل من خون زناز کرد
***
تیغ ستم ببین چه به زلف ایاز کرد
پا از گلیم خویش نباید دراز کرد
پستان حنظلم به دهن تنگ شکرست
نتوان به تلخروییم از شیر باز کرد
بر جبهه اش غبار خجالت نشسته باد!
سیلی که بر خرابه ی من ترکتاز کرد
در آستین بخت بلندست این کلید
نتوان به زور دست در فیض باز کرد
مست خیال را به وصال احتیاج نیست
بوی گلم ز صحبت گل بی نیاز کرد
در پرده بود راز حقیقت گشاده روی
منصور از برای چه افشای راز کرد؟
سرو تو پیش من ره آزادگی گذاشت
رخسار ساده ی تو مرا پاکباز کرد
صائب به پیشگاه حقیقت قدم گذاشت
مردانه طی کوچه ی تنگ مجاز کرد
***
مجنون نظر به شوخی چشم غزال کرد
یاد آمدش ز وحشت لیلی و حال کرد
در روزگار حسن تو از خجلتی که داشت
گل آب و رنگ خود عرق انفعال کرد
گل کرد چون شفق ز گریبان و دامنش
چندان که چرخ خون مرا پایمال کرد
شیرازه ی بهار تماشا گسسته بود
تا مرغ پرشکسته ی ما فکر بال کرد
پیچد زبان سبزه ی خاکش به یکدگر
حیرانی رخ تو کسی را که لال کرد
جوش نشاط خون من از می زیاده بود
این عالم فسرده مرا چون سفال کرد
پیری اگر چه گوهر دندان ز من گرفت
شادم که بی نیاز مرا از خلال کرد!
هر بلبلی که از رخ گل نسخه برگرفت
عیش بهار، فصل خزان زیر بال کرد
از سایه ی خط تو چو خورشید روشن است
میلی که آفتاب تو سوی زوال کرد
هر سیل تیره ای که ازان تیره تر نبود
روشنگر محیط به موجی زلال کرد
صائب بس است، چند کنی فکر آن دهن؟
نتوان تمام عمر خیال محال کرد
***
داغی که کوه را جگر گرم لاله کرد
گردون سنگدل به دل ما حواله کرد
هرکس که راه برد به کم عمری بهار
چون لاله صاف و دُرد جهان یک پیاله کرد
لیلی به این گنه که به مجنون گرفت انس
خاک سیه به کاسه ی چشم غزاله کرد
رخسار همچو ماه تو گلگل شد از شراب
هر حلقه ای ز زلف تو را همچو هاله کرد
هر پاره از دلم به جهانی فکند آه
این طفل باددست چه با این رساله کرد!
درد هزار ساله ی ما را به یک نفس
پیر مغان دوا به شراب دو ساله کرد
دولت همان به سایه ی من فخر می کند
قسمت مرا اگر به سگان هم نواله کرد
صائب نمی خورد جگر از فکر برگ عیش
هرکس به درد و داغ قناعت چو لاله کرد
***
خرم کسی که قصر اقامت بنا نکرد
رفت از میان چو گل کمر خویش وا نکرد
چندان که تاختیم به دنبال عمر را
این آهوی رمیده نظر بر قفا نکرد
جز من که راه عشق به تسلیم می روم
با دست بسته هیچ شناور شنا نکرد
رنگ گهر شکسته شود از بهای کم
ما را فلک عبث به دو عالم بها نکرد
موی سفید سبز شد از دست شانه را
از زلف مشکبار تو یک عقده وانکرد
با آه سرد من چه کند چرخ پرنجوم؟
هرگز به خرج باد زر گل وفا نکرد
تااقتدا به کارگزاران عشق کرد
در هیچ کار فکرت صائب خطا نکرد
***
خوش وقت قطره ای که زدریا سفر نکرد
آواره خویش را به هوای گهر نکرد
موجی ازین محیط سیه کاسه برنخاست
کز جلوه ی فریب، مرا تشنه ترنکرد
مانند نخل موم، نهال امید ما
در مغز خاک ریشه به ذوق ثمر نکرد
شد همچو تخم سوخته در خاک ناپدید
دلمرده ای که تربیت بال و پر نکرد
بر آب تلخ بحر کجا سایه افکند؟
ابری که التفات به آب گهر نکرد
دلها ز داغ ماتم پروانه آب شد
آن شمع آستین خود از گریه ترنکرد
دریا ز لطف پرده ی چشم حباب شد
آن سنگدل نگاه به آهل نظر نکرد
با آن که نونیاز ستم بود خط او
ملک دلی نماند که زیر و زبر نکرد
صائب بساز از رخ او بانگاه دور
با آفتاب دست کسی در کمر نکرد
***
دل آب گشت و تربیت دانه ای نکرد
این شمع مرد و گریه ی مستانه ای نکرد
هرگز چو زلف ماتمیان دست روزگار
سررشته ی امید مرا شانه ای نکرد
سالک به تازیانه ی شوق از جهان گذشت
این سیل التفات به ویرانه ای نکرد
با دل گذار کار زبان را که در مصاف
صد تیغ، کار حمله ی مردانه ای نکرد
فانوس چون کفن نشود بر فروغ شمع؟
هرگز رعایت دل پروانه ای نکرد
هرچند لاله چشم و چراغ بهار بود
عمرش وفا به خوردن پیمانه ای نکرد
در موسم چنین دل نادردمند ما
صائب هوای گوشه ی میخانه ای نکرد
***
هر کس ز قید تن دل روشن برآورد
اخگر برون ز توده ی خاکستر آورد
دست از طلب مکش که سمندر ز جذب عشق
از بال و پر به هم زدن آتش برآورد
چشمی که ساخت سرمه ی عبرت منورش
از حقه ی حباب برون گوهر آورد
پیکان قرار در تن مردم نمی کند
دل هر زمان ز جای دگر سربرآورد
از آرزو فتاد برون آدم از بهشت
تا آرزو تو را چه بلا برسر آورد
جان پرورست صحبت پاکیزه گوهران
هرکس به بحر موم برد عنبر آورد
شب زنده دار باش که گردد سفید روی
آیینه چون پناه به خاکستر آورد
ایمن مباش ازان خط مشکین به گرد لب
کاین مور زود گرد ز شکر برآورد
از زلف و خط گرفتن دل سخت مشکل است
بیرون چگونه مهره کس از ششدر آورد؟
از روی درد بلبل اگر ناله سر کند
گل را نفس گسسته به زیر پرآورد
از شش جهت به دل غم دنیا نهاد روی
یک تن چگونه حمله بر این لشکر آورد؟
ساز غضب حلیم گرانسنگ را سبک
کف وقت جوش بحر، گهر بر سرآورد
جان تازه می شود ز پریخانه ی خیال
صائب چگونه سر ز گریبان برآورد؟
***
روزی که خط سر از لب دلبر برآورد
از موج، بال چشمه ی کوثر برآورد
با عشق، حسن در ته یک پیرهن بود
آتش ز بال خویش سمندر برآورد
از سینه های گرم مجو آرزوی خام
از خاک، تخم سوخته کی سر برآورد؟
نگذاشت خط در آن لب شیرین حلاوتی
مور حریص گرد ز شکر برآورد
دل را مکن کباب که هرقطره اشک او
شور قیامت از دل اخگر برآورد
رنگین سخن ز بخشش خلق است بی نیاز
این غنچه بی طلب ز دهن زر برآورد
از روی آتشین تو انگشت زینهار
برق تجلی از مژه ی تر برآورد
تا برخورد ازان لب میگون به کام دل
ساغر ز خویش باده ی احمر برآورد
مژگان اشکبار شود رشته ی گهر
چون زان دهان تنگ سخن سربرآورد
در جلوه گاه حسن تو انگشت زینهار
از قامت علم صف محشر برآورد
شبها ز بیقراری پهلوی خشک من
بالش پر از تزلزل بسر برآورد
آسوده تر ز دیده ی قربانیان شود
بر روی آرزو دل اگر در برآورد
از گرمخونی دل مشتاق زخم من
در بیضه تیغ بال ز جوهر برآورد
پا در رکاب برق بود فصل نوبهار
صائب ز زیر بال چرا سر برآورد؟
***
کی غم مرا ز دل می احمر برآورد؟
صیقل چگونه ز آینه جوهر برآورد
آن را که هست در رگ جان پیچ و تاب عشق
چون رشته عاقبت ز گهر سربرآورد
از خوی آتشین تو، هر جا سمندری است
انگشت زینهار ز هر پر برآورد
ز افتادگی غبار به دل ره مده که مور
عمرش تمام گردد اگر پر برآورد
خودبین مشو کز آب روان بخش زندگی
آیینه در به روی سکندر برآورد
چون آفتاب، دولت دنیای زودسیر
هر روز سر ز روزن دیگر برآورد
قانع چو کهربا به پرکاه اگر شوم
صد چشم در گرفتن آن پر برآورد
پا در رکاب برق بود فصل نوبهار
صائب ز زیر بال چرا سربرآورد؟
***
روی تو اشک را ز چکیدن برآورد
بوی تو وحش را ز رمیدن برآورد
گر پرتو جمال تو برآسمان فتد
چشم ستاره را ز پریدن برآورد
دیوانگی است سلسله ی پای کودکان
مجنون غزال را ز رمیدن برآورد
بازآ که از قیامت شوق جمال تو
وقت است نامه بال پریدن برآورد
نتوان کشید خار تو از پا، مگر کسی
این خار را به پای کشیدن برآورد
رنگ چمن ز دیدن گلچین پریده است
آه آن زمان که دست به چیدن برآورد
حیرت نگر که ماهی مسکین میان آب
از شوق آب، بال پریدن برآورد
دل خون شده است، حیرت دیدار او مگر
این قطره را ز دست چکیدن برآورد
صائب نماز زلزله واجب شود به خلق
چون دل ز شوق، بال تپیدن برآورد
***
تنها ز باغ خود چمن آرا ثمر خورد
آن را که باغ نیست ز صد باغ برخورد
با تشنگی بساز که باریکتر شود
هرچند رشته آب گهر بیشتر خورد
در زیر تیغ حادثه ابرو گشاده باش
کاین زخمها ز چین جبین بر سپر خورد
روشندلان ز نقش خود آزار می کشند
کز جوهر آب آینه بر یکدیگر خورد
کلفت درین بساط به قدر بصیرت است
سوزن ز خار خون جگر بیشتر خورد
تلخی نمی رسد به قناعت رسیدگان
در خاک، مور غوطه به تنگ شکر خورد
جان تازه می شود ز لب روح پرورت
هر کس که برخورد به تو، از عمر برخورد
بی لنگری مکن که سبکسر درین محیط
چون کف همیشه سیلی موج خطر خورد
هر کس که آشنا به سخن چون قلم شود
صائب همیشه زخم نمایان به سر خورد
***
پوشیده یار اگر نه می ناب می خورد
این رنگ لاله گون ز کجا آب می خورد؟
چون تشنه ای که آب خورد در میان خواب
خونم چو آب، چشم تو در خواب می خورد
موی میانش از نگه گرم عاشقان
از زلف مشکبار فزون تاب می خورد
پهلوی هر که کرد قناعت به خاک نرم
نیش از سمور و قاقم و سنجاب می خورد
این رشته زود خرج گره می شود تمام
از عشق اگر چنین رگ جان تاب می خورد
از کوزه ی سفال نخورده است آب سرد
از جام زر کسی که می ناب می خورد
هر قطره آب در جگرش می شود گهر
هر کس شمرده همچو صدف آب می خورد
غافل که می خورد دل خود را ز سادگی
از رشته آنچه گوهر سیراب می خورد
دل ایمن از گزند سر زلف یار نیست
چون ماهیی که طعمه ز قلاب می خورد
در نور کی رسد ید بیضا به نخل طور؟
پروانه خون خویش به مهتاب می خورد
صائب چو لاله هر که بود کاسه سرنگون
بی درد سر مدام می ناب می خورد
***
کم کم دل مرا غم و اندیشه می خورد
این باده عاقبت سر این شیشه می خورد
مسدود چون کنم، که درین تنگنا مرا
بادی به دل ز روزن اندیشه می خورد
خون دل است روزی غم پیشگان فکر
بیچاره آن که روزی ازین پیشه می خورد
ضعفم رسیده است به جایی که پای من
از موجه ی هوا به دم تیشه می خورد
جایی که خون ز ناخن خورشید می چکد
فرهاد ساده لوح غم تیشه می خورد
نخلی است آسمان که دل ماست ریشه اش
این نخل سرکش آب ازین ریشه می خورد
پرورده اند شیشه ی افلاک را به زهر
بیچاره آن که زخمی ازین شیشه می خورد
موقوف یک پیاله بود زهد خشک من
از چشم شیر برق به این بیشه می خورد
صائب کجا رسد به هما استخوان ما؟
ما را چنین که آتش اندیشه می خورد
***
حرف درشت بر دل بی کینه می خورد
گر سنگ گوهرست به آیینه می خورد
از من علاج خصمی ایام یادگیر
یک شیشه می سر شب آدینه می خورد
خاری اگر شکسته شود زیر پای من
صد ناخن پلنگم برسینه می خورد
محروم شد سکندر اگر ز آب زندگی
نام سکندر آب ز آیینه می خورد
راز تو رفته رفته ز دل می دهد فروغ
از پرتو این گهر دل گنجینه می خورد
صائب ز کهنه و نو عالم گذشته است
با یار تازه خط می دیرینه می خورد
***
زین نقش نو که روی تو از خط برآب زد
صد حلقه پیچ و تاب فزون آفتاب زد
چشم سیاه مست تو در مجلس شراب
جام هلال را به سر آفتاب زد
فریاد چون سپند ز یاقوت می کشد
برآتشی که تکیه دلم چون کباب زد
در بحر موج خیز حوادث ز سر گذشت
تا یک نفس به کام دل خود حباب زد
از می کسی که خواست به حال آورد مرا
در بیخودی به چهره ی بلبل گلاب زد
خاشاک سیل کرد رگ خواب خویش را
فصل بهار در ته پل هر که خواب زد
خون در رگم ز منت خشک محیط سوخت
خوش وقت تشنه ای که قدح در سراب زد
جویای گوهر از خطر اندیشه چون کند؟
از بهر قطره سینه به دریا سحاب زد
گردید شیرمست در اینجا ز جوی شیر
هر کس پیاله ای دو سه در ماهتاب زد
راه هزار ساله به یک گام قطع کرد
هر کس که پشت پا به جهان خراب زد
حدی که محتسب کند اجرا به حکم حق
صائب به زور خویش مرا این شراب زد
***
لعل تو خنده بر گهر آفتاب زد
زلف تو حلقه بر کمر آفتاب زد
صد بار بیش حسن تو در مجلس شراب
جام هلال را به سرآفتاب زد
دل آب شد ز جلوه ی طرف نقاب او
بیچاره شبنمی که در آفتاب زد
شستم به خون ز صفحه ی دل مهر آسمان
زان دشنه ها که بر جگر آفتاب زد
دل محو جلوه های تو شد، این چنین شود
شبنم که خیمه در گذر آفتاب زد
از چشم شور، خون شفق شد به خاک ریخت
شیری که صبح بر شکر آفتاب زد
دست بلند همت اگر در نگار نیست
بر سنگ می توان گهر آفتاب زد
آن را که شد عزیمت صادق دلیل راه
چون صبح دست در کمر آفتاب زد
هر کس سپر فکند ز آفت مسلم است
این تیغها که بر سپر آفتاب زد؟
صائب کسی که روی نتابید از شکست
چون ماه، می ز جام زر آفتاب زد
***
عاقل ز فکر چون به در کبریا رسد؟
از موج، آب مرده به دریا کجا رسد؟
در وادیی که خضر در او موج می زند
ما ایستاده ایم که بانگ درا رسد
در زاهدان سماع سرایت نمی کند
شاخ بریده را چه مدد از صبا رسد؟
در ترک خواهش است اگر هست دولتی
نعمت فزون به مردم بی اشتها رسد
پیچد به دست و پای مگس دام عنکبوت
زور فلک به مردم بی دست و پا رسد
در پیری از سعادت دنیا چه فایده؟
آخر به استخوان چه ز بال هما رسد؟
چشم صفا ندارم ازین تیره خاکدان
یعقوب را چه روشنی از توتیا رسد؟
صائب ز چشم او طمع مردمی خطاست
بیمار چون به درد دل خلق وا رسد؟
***
زخم از هنر همیشه به صاحب هنر رسد
چون خانه ی صدف که به آب از گهر رسد
افتادگی گزین که ازین خاکدان پست
شبنم به آفتاب ازین بال و پر رسد
بر دل گذار دست که در گلشن ادب
دستی که کوته است به وصل ثمر رسد
از چشم تنگ مور، که خاکش به چشم باد
مشکل به طوطیان سخنگو شکر رسد
از التفات عشق، گرانمایه گشت دل
مانند گوهری که به صاحب نظر رسد
در عهد ما که در گره افتاده کارها
مشکل به داد آبله ها نیشتر رسد
شبنم ز چشم شور نمکسود می کند
داغی اگر به لاله ی خونین جگر رسد
در پیچ و تاب باش که از فیض پیچ و تاب
زنار بیشتر به وصال کمر رسد
کوتاه کن فسانه که سودا نه آن شب است
کز حرف و صورت رشته ی عمرش بسر رسد
صائب کجاست طالع آنم که آن نگار
چون دولت نخوانده ز در بیخبر رسد؟
***
آیینه کی به چهره ی شبنم فشان رسد؟
چون آب ایستاده به آب روان رسد؟
ابروی شوخ اوست ز مژگان زننده تر
از تیر پیشتر به هدف این کمان رسد
خط تو مومیایی صد دلشکسته شد
حاشا که چشم زخم به این دودمان رسد
زینسان که کرده اند گرانبار خویش را
رهزن مگر به داد دل کاروان رسد!
از عالم خسیس، خسیسان برند فیض
تا هست سگ، کجا به هما استخوان رسد؟
سختی است قسمت من ناکام از وطن
سنگم به بیضه از بغل آشیان رسد
ما را به عزم ناقص خود این امید نیست
این تیر کج مگر به غلط بر نشان رسد
جایی که گل ز باغ دل پاره پاره برد
پیداست تا به ما چه ازین گلستان رسد
نبود ز فیض آب حیات سخن بعید
صائب اگر به زندگی جاودان رسد
***
عیسی دمی کجاست به درد سخن رسد
گردد تمام گوش و به فریاد من رسد
از همعنانیم نفس برق و باد سوخت
مجنون کجا به بادیه گردی به من رسد؟
صد حلقه پیچ و تاب فزون می خورم ز زلف
تا رشته ام به گوهر سیمین بدن رسد
افغان که سراسر این خاک سرمه خیز
یک کس نیافتم که به داد سخن رسد
از سنگ، جوی شیر به ناخن کنم روان
مشکل به سخت جانی من کوهکن رسد
ار کوتهی به داد سر من نمی رسد
چون دست کوتهم به ترنج ذقن رسد؟
کوته نمی شود شب یلدای غربتم
گر دست من به دامن صبح وطن رسد
زینسان که دست جرأت گلچین دراز شد
مشکل که برگ سبز به مرغ چمن رسد
یک تن خمش ز هرزه درایی نمی شود
فریاد من به گوش که در انجمن رسد؟
گردد روان ز دیده ی یعقوب جوی خون
خاری اگر به یوسف گل پیرهن رسد
زینسان که من ز فکر فرو رفته ام به خود
مشکل کسی به غور سخنهای من رسد
از دوری وطن دل خود می کند تهی
الماس اگر به داد عقیق یمن رسد
آواز سرمه خورده به جایی نمی رسد
چشم از کسی مدار به داد سخن رسد
صائب ز گرمخونی من می شود عقیق
سنگ ملامتی که به سروقت من رسد
***
عیسی دمی کجاست به درد سخن رسد
پیش از دم هلاک به بالین من رسد
دانی چه روز دست دعا می رسد به عرش؟
روزی که این غریب به تخت وطن رسد
عالم تمام پرده ی فانوس حسن اوست
اینجا به شمع طور کجا پیرهن رسد؟
بی پرده نقش صورت شیرین نگاشته است
کو تیشه تا به داد سرکوهکن رسد؟
چون شمع آههای گلوسوز می کشم
تا باد صبح بر سر بالین من رسد
کی حد ماست دست درازی به شاخ گل؟
ما را بس است خاری اگر از چمن رسد
صائب میان اینهمه شکرلبان که هست
بادام چشم کیست به مغز سخن رسد؟
***
نالان مباد هر که به فریاد من رسد
دردش مباد هر که به درد سخن رسد
انداز ساق عرش کمین پایه ی من است
چون دست فکرتم به کمند سخن رسد
چون گل برآورم ز گریبان خاک سر
دست نسیم اگر به گریبان من رسد
بیگانه را به جلوه گه یار ره مباد
سوزم اگر نسیم به پای لگن رسد
زنهار از لباس برآ ای صبا ز مصر
چشم بدی مباد به آن پیرهن رسد
چون میوه داغدار شد افتد زاعتبار
مگذار دست بوسه به سیب ذقن رسد
هر برگ لاله ای که سیاهی کند ز دور
چون واشکافی از جگر کوهکن رسد
روزی که زخم من دهن شکوه واکند
چندین هزار نافه ی مشک ختن رسد
با این سربریده چه غماز پیشه است
مگذار پای شمع به آن انجمن رسد
صائب دری به روی من از فیض وا شود
روزی که نامه ای ز ظفرخان به من رسد
***
فیضی که ازسهیل به خاک یمن رسد
از دیدن عقیق لب او به من رسد
از عطسه ی غزال شود دشت لاله گون
گر بوی زلف او به دماغ ختن رسد
چشمی که دوخته است زلیخا به پیرهن
بویش کجا به ساکن بیت الحزن رسد؟
در بسته باغ را به ته بال خود درآر
قانع مشو به بوی گلی کز چمن رسد
شیرین نمی کنند دهانی که تلخ نیست
شکر کجا به طوطی شیرین سخن رسد؟
پروانه گرد شمع نمی گردد از حجاب
بیچاره عاشقی که به این انجمن رسد
این چاه دور را رسن از خود گسستن است
کی رشته ی امید به چاه ذقن رسد؟
در بزم او کسی به کسی جا نمی دهد
آنجا مگر سپند به فریاد من رسد
زنهار روی دست هنرهای خود مخور
کز جوی شیر خون به لب کوهکن رسد
صائب زبان خامه ی روشن بیان ماست
شمعی که پرتوش به هزار انجمن رسد
***
از گرد راه قاصد مطلوب می رسد
روشنگر دو دیده ی یعقوب می رسد
من کز پیام عام تو یک گل نچیده ام
دستم کجا به غنچه ی مکتوب می رسد؟
گل سرفراز شهرت از اقبال بلبل است
ما را چه نازها که به مطلوب می رسد
آدم به سخت جانی من نیست در جهان
صبر من از زیارت ایوب می رسد
گر پی کنی به ناخن، پای نسیم مصر
پیغام در لباس به یعقوب می رسد
صائب حدیث خام ز ما پختگان مجوی
می در شرابخانه ی ما خوب می رسد
***
دولت به لعل پاک گهر زود می رسد
روشن گهر به تاج و کمر زود می رسد
در مغز عاشقان نبود آرزوی خام
در آفتابروی، ثمر زود می رسد
هرکس شکست قیمت خود بر زمین نماند
ارزان چو شد متاع به زر زود می رسد
خط تو نادمیده دل از مردمان گرفت
این توتیا به اهل نظر زود می رسد
یک ساعت است گرمی هنگامه ی نشاط
دور هلال عید بسر زود می رسد
خامی است سنگ راه تو از پیشگاه قرب
چون پخته شد، به کام ثمر زود می رسد
از گفتگوی پوچ ندارد حباب هیچ
از خامشی صدف به گهر زود می رسد
کار مرا تمام به یک جلوه کرد حسن
آب سبک عنان به جگر زود می رسد
جان رمیده داغ غریبی نمی کشد
خواب عدم به داد شرر زود می رسد
از خاک، رهروی که کمر بسته می دمد
چون نی به خاکبوس شکر زود می رسد
نتوان نهفت راز دل از چشم اشکبار
از راه دل به دیده خبر زود می رسد
بی اختیار دیده بغل باز می کند
گویا که یار ما ز سفر زود می رسد
پای شکسته گرچه به جایی نمی رسد
آه شکستگان به اثر زود می رسد
صائب ز آه سرد به مطلب توان رسید
در وصل آفتاب، سحر زود می رسد
***
دل می تپد، مگر خبر یار می رسد
جان در ترددست که دلدار می رسد
از چشمخانه رخت برون می برد غبار
گویا که بوی پیرهن یار می رسد
ای باغبان ز باغ برون رو که وصل گل
یک روز هم به مرغ گرفتار می رسد
چون درد من رسد به دوا، کز هجوم شوق
دل می رود ز دست چو دلدار می رسد
با خاکسار خویش چنین سرگران مباش
از آفتاب فیض به دیوار می رسد
شب زنده دارباش که شبنم به آفتاب
از آبروی دیده ی بیدار می رسد
رزق آنچنان خوش است که شیرین فتد به دست
زهرست روزیی که به یکبار می رسد
جانی که می برد دل ما از قساوت است
اینجا به داد آینه زنگار می رسد
از کار من گره نگشوده است هیچ کس
گاهی به داد آبله ام خار می رسد
مستان ز فیل مست محابا نمی کنند
زور فلک به مردم هشیار می رسد
خواهد رسید رتبه ی صائب به مولوی
گر مولوی به رتبه ی عطار می رسد
***
گردنکشی به سرو سرافراز می رسد
آزاده را به عالمیان ناز می رسد
هر چند بی صداست چو آیینه آب عمر
از رفتنش به گوش من آواز می رسد
همت بلند دار کز این خاکدان پست
شبنم به آسمان به یک انداز می رسد
جویای نامه های سیاه است ابر فیض
آیینه ی گرفته به پرداز می رسد
یعقوب، چشم باخته را یافت عاقبت
آخر به کام خویش نظر باز می رسد
این شیشه پاره ها که درین خاک ریخته است
در بوته ی گداز به هم باز می رسد
آن روز می شویم ز سرگشتگی خلاص
کانجام ما به نقطه ی آغاز می رسد
در سینه می زند نفس خویش را گره
هرکس که در حقیقت این راز می رسد
از دوستان باغ، درین گوشه ی قفس
گاهی نسیم صبح به من باز می رسد
خون گریه می کند در و دیوار روزگار
دیگر کدام خانه برانداز می رسد؟
صائب خمش نشین که درین روزگار حرف
از لب برون نرفته به غماز می رسد
***
هر ناله کی به خلوت جانانه می رسد؟
آنجا کمند نعره ی مستانه می رسد
دل را گناه نیست در افشای راز عشق
بوی کباب زود به هر خانه می رسد
مردانه است چرخ در آزار اهل دل
زور نه آسیا به همین دانه می رسد
از مهر و ماه دیده ی یعقوب فارغ است
از غیب روشنایی این خانه می رسد
دلهای خام رابه خرابات راه نیست
انگور چون رسید به میخانه می رسد
آیینه دار فیض بود جبهه ی گشاد
اول فروغ مهر به ویرانه می رسد
در ابر شیشه آب مروت نمانده است
ورنه دماغ ما به دو پیمانه می رسد
خاکش به چشم باد صبا سرمه میکشد
تا اشک شمع بر سر پروانه می رسد
در غور معنی از ره صورت توان رسید
مشق خداپرست به بتخانه می رسد
احسان روزگار غلط بخش همچو گنج
گاهی به مار و گاه به ویرانه می رسد
فیض سپهر را دل بیدار می برد
در شیشه هر چه هست به پیمانه می رسد
صائب دل رمیده ی ما بس که نازک است
ز آواز پا شکست به این خانه می رسد
***
شاهی به نشأه ی می احمر نمی رسد
تاج و نگین به شیشه و ساغر نمی رسد
دست از سبب مدار که بی ابر نوبهار
یک قطره از محیط به گوهر نمی رسد
نتوان به دست و پا زدن از غم نجات یافت
در بحر بیکنار شناور نمی رسد
دارد اگر گشایشی از دامن شب است
دست شکایتی که به محشر نمی رسد
با حرص خواهشی است که چون یافت سلطنت
روی زمین به داد سکندر نمی رسد
تا چشم شور شمع بود در سرای تو
از غیب روشنایی دیگر نمی رسد
عارف زسیر چرخ ندارد شکایتی
از پیروان غبار به رهبر نمی رسد
غواص تا ز سر نکند پای جستجو
گر آب می شود، که به گوهر نمی رسد
عالم اگر پر از شکر و عود می شود
جز دود تلخ هیچ به مجمر نمی رسد
پیش از هدف همیشه کمان ناله می کند
باور مکن که غم به ستمگر نمی رسد
تعجیل تیغ یار بود در هلاک ما
حکم بیاضیی که به دفتر نمی رسد
برگ خزان رسیده ز آفت مسلم است
چشم بدان به چهره ی چون زر نمی رسد
تنگی زرق، لازم دلهای روشن است
یک قطره آب بیش به گوهر نمی رسد
صائب فغان ما به ز فلکها گذشته است
فریاد این سپند به مجمر نمی رسد
***
از شعر بهره ای به سخنور نمی رسد
از بوی عود فیض به مجمر نمی رسد
دلبر چنان خوش است که دل را کند کباب
آتش به داد عشق سمندر نمی رسد
تا شمع در سرای حضور تو محرم است
از غیب روشنایی دیگر نمی رسد
حسن از نیازمندی عشاق فارغ است
تلخی ز عیش مور به شکر نمی رسد
جمعیت حواس بود مال اهل فقر
این منزلت به هیچ توانگر نمی رسد
صائب وصال خضر به بخت است و اتفاق
آواره هر که گشت به رهبر نمی رسد
***
رهرو ز فکر پوچ به منزل نمی رسد
یک کشتی حباب به ساحل نمی رسد
زنهار محو شو که درین دشت، راهرو
تا در ترددست به منزل نمی رسد
موج از حقیقت دل دریاست بیخبر
در کُنه ذات کس به دلایل نمی رسد
در اولین قدم پر جبریل عقل سوخت
هر پا شکسته ای به در دل نمی رسد
عاشق به بال جاذبه پرواز می کند
بی موج، کف به دامن ساحل نمی رسد
دلهای بیقرار تسلی پذیر نیست
این کاروان ریگ به منزل نمی رسد
شبنم به آفتاب رسید از فروتنی
از عجز هیچ نقص به کامل نمی رسد
خالی نمی کند دل خود را ز دود آه
تا این سپند شوخ به محفل نمی رسد
از بس به خون من جگر تیغ تشنه است
رشحی ازان به دامن قاتل نمی رسد
رفتم که غوطه در صف مژگان او زنم
نشتر به داد آبله ی دل نمی رسد
صائب عبث غبار تو از جای خاسته است
دست کسی به دامن محمل نمی رسد
***
هر ساغری به آن لب خندان نمی رسد
هر تشنه لب به چشمه ی حیوان نمی رسد
آه من است در دل شبهای انتظار
طومار شکوه ای که به پایان نمی رسد
عاشق کجا و بوسه ی آن لعل آبدار؟
آب گهر به خار مغیلان نمی رسد
از جوش عاشقان نشود تنگ خُلق عشق
تنگی ز کاروان به بیابان نمی رسد
کار مرا به مرگ نخواهد گذاشت عشق
این کشتی شکسته به طوفان نمی رسد
در کشوری که پاره ی دل خرج می شود
انگشتری به داد سلیمان نمی رسد
وقت خوشی چو روی دهد مغتنم شمار
دایم نسیم مصر به کنعان نمی رسد
کوتاهی از من است نه از سرو ناز من
دست ز کار رفته به دامان نمی رسد
هر چند صبح عید ز دل زنگ می برد
صائب به فیض چاک گریبان نمی رسد
***
عمری گذشت و نامه ی جانان نمی رسد
دیری است پیک مصر به کنعان نمی رسد
چشمی به داغ لاله عبث سرخ کرده ایم
فیض سیاه کاسه به مهمان نمی رسد
دیروز سیل گریه ز طوفان گذشته بود
امروز پیک اشک به مژگان نمی رسد
در هیچ نشأه نیست که سیری نکرده ایم
کیفیتی به صحبت مستان نمی رسد
با آن که حق اوست ادا فهمی سخن
صائب به شعر همچو ظفرخان نمی رسد
***
تا گردباد آه به گردون نمی رسد
از گرد راه قاصد مجنون نمی رسد
هرجا دچار وصل شوی کام دل بگیر
هر روز ناقه بر سر مجنون نمی رسد
هر مصرع بلند به عمری برابرست
زین بیشتر به مردم موزون نمی رسد
تا دختری ز سلسله ی تاک مانده است
وحدت سرای خم به فلاطون نمی رسد
صائب نمی کشم نفسی کز دیار عشق
صد درد نوبه سینه ی محزون نمی رسد
***
هرگز به چشم، شوخی ابرو نمی رسد
پای به خواب رفته به آهو نمی رسد
با صد زبان چگونه شود یک زبان طرف؟
گفتار لب به چشم سخنگو نمی رسد
یک شب زیاده خوبی پا در رکاب نیست
هرگز هلال عید به ابرو نمی رسد
از موج، حسن باده یکی می شود هزار
از خط کدورتی به لب او نمی رسد
دل می شود ز سایه ی آزادگان خنک
از سرو زحمتی به لب جو نمی رسد
سنجیده را سبک نکند حرف سخت خلق
از سنگ خفتی به ترازو نمی رسد
باریک اگر ز فکرتواند شد آدمی
جام جهان نمای به زانو نمی رسد
دامان برق را نتواند گرفت ابر
در گرد عمر، تن به تکاپو نمی رسد
پیری مرا ز قید کشاکش خلاص کرد
زور از کمان حلقه به بازو نمی رسد
حاشا که سازم از ته دل خون خود حلال
چون جام تا لبم به لب او نمی رسد
فردوس هر گلی که رساند به خون دل
در رنگ و بو به آن گل خودرو نمی رسد
گر شانه ی خود از دل صد چاک من کنی
آشفتگی به زلف تو یک مو نمی رسد
دامان عمر رفته نمی آیدم به کف
تا دست من به آن خم گیسو نمی رسد
بیمار بیقرار، خس و خار بسترست
از دل چه نیشها که به پهلو نمی رسد
صائب عیار خوبی نیکان گرفته ایم
حسنی به حسن خصلت نیکو نمی رسد
***
از خط صفای روی تو پا در رکاب شد
حسن تو را مقدمه ی پیچ و تاب شد
شب نیمه کرد زلف ز گرد سپاه خط
مژگان شوخ زیر و زبر ز انقلاب شد
چون لاله در پیاله ی حسن تو خون گرم
از انقلاب دور قمر مشک ناب شد
حسن تو را کشید به پای حساب، خط
بگذر ز بیحساب که یوم الحساب شد
آن لعل آبدار که می می چکید ازو
بی آب تر ز رشته ی موج سراب شد
شد گرد خط عذار تو را بوته ی گداز
آن سیم خام از نفس گرم آب شد
آن روی آتشین که جهان را کباب داشت
از دود تلخ آن خط ظالم کباب شد
تنگ شکر که داشتی از طوطیان دریغ
آخر سپاه مور ازان کامیاب شد
روی تو همچو غنچه ی گل خرده ای که داشت
چندان نکرد صرف که خرج گلاب شد
خطی که بود نامه ی امید عاشقان
چون آیه ی عذاب ز رحمت حجاب شد
چشم تو از خرابی دلهای عاشقان
چندان نداشت دست که خود هم خراب شد
حسن تو را فکند خط از اوج اعتبار
چندان که در صفا طرف آفتاب شد
چون خط دمید، بر خط فرمان نهاد سر
یک چند اگر چه زلف تو مالک رقاب شد
خط در مقام شرح برآمد رخ تو را
هر نقطه ای ز خال تو چندین کتاب شد
رویی که خیره می شد ازو چشم آفتاب
صائب سیاه روز چو پر غراب شد
***
تا دیده محو روی تو شد کامیاب شد
شبنم به آفتاب رسید آفتاب شد
حسن تو از دمیدن خط کامیاب شد
پیغمبر جمال تو صاحب کتاب شد
از شرم زلف و روی تو در ناف آهوان
صد بار مشک خون شد و خون مشک ناب شد
یک چشم خواب تلخ، جهان در بساط داشت
آن هم نصیب دیده ی شور حباب شد
تا چهره ی تو در عرق شرم غوطه زد
هر آرزو که در دل من بود آب شد
آب حیات خضر گل آلود منت است
خوش وقت تشنه ای که دچار سراب شد
چون دید گل به دیده ی شبنم بقای عمر
در بوته ی گداز درآمد گلاب شد
از رفتن حباب چه پرواست بحر را؟
عشق تو را ازین چه که عالم خراب شد؟
صائب ز فیض جاذبه ی عشق، عاقبت
با آفتاب ذره ی من همرکاب شد
***
زین درد بی شمار که دل را نصیب شد
خواهد ز راه تجربه آخرطبیب شد
نتوان نگاه داشت به زنجیر در بهشت
چشمی که آشنا به خط دلفریب شد
غیرت به بی نیازی من می برند خلق
تا درد بی دوای تو ما را نصیب شد
تیغ برهنه ی فلک از شرم غمزه ات
زندانی نیام چو تیغ خطیب شد
دلسرد کرد روی تو پروانه را ز شمع
گل در زمان حسن تو بی عندلیب شد
چون شانه چاک شد دل شمشاد قامتان
روزی که سرو قامت او جامه زیب شد
گیرایی کمند، پروبال جرأت است
خال تو از دمیدن خط دلفریب شد
غفلت نگر که بر دل کافر نهاد خویش
هر خط باطلی که کشیدم صلیب شد
تا ذوق خاکبازی طفلانه یافتم
دیوار و در به تربیت من ادیب شد
ما از شکست گوهر خود داغ نیستیم
داغیم از این که گرد یتیمی غریب شد
غافل نشد دمی ز نظر بازی خیال
صائب ز وصل یار اگر بی نصیب شد
***
تا آفتاب رایت گل آشکار شد
از توبه ی شکسته جهان لاله زار شد
مغزی که بود مسند فرمانروای عقل
پامال ترکتاز نسیم بهار شد
رنگی که از شکستگی آن رو فتاده بود
از پرتو سهیل قدح لاله زار شد
بر سرکشان به خلق توان دست یافتن
بوی گل پیاده به صرصر سوار شد
افتادگی گزین که به این کرسی بلند
شبنم قدم گذاشت، به خورشید یار شد
بر شاخ سرو تکیه چو قمری چرا کنم؟
نتوان به دوش مردم آزاده بار شد
هر کس به صدق در قدم خم گذاشت سر
در عرض یک دو هفته فلاطون شعار شد
صائب به کاوش مژه امیدوار باش
زین ره عقیق کرد سفر، نامدار شد
***
تا بهله محرم کمر آن نگار شد
دست ز کار رفته ام امیدوار شد
گویند چشم روشنی هم غزالها
هر جا که آن نگار به عزم شکار شد
هر خنده ای که کبک درین کوهسار زد
شد زخم چون به ناخن شاهین دچار شد
شد داغدار چهره ام از اشک آتشین
برگ خزان رسیده ی من لاله زار شد
دلخوش کنی نماند اسیران عشق را
هر جا غمی که بود، مرا غمگسار شد
گلرنگ شد ز خون جگر پرده های دل
تا همچو بوی گل نفسم بی غبار شد
عالم به خاکروبی میخانه چشم داشت
این منزلت نصیب من خاکسار شد
سنگ ملامتم ز سلامت نگاه داشت
دشمن مرا ز دشمن دیگر حصار شد
در یک نفس رسید چو شبنم به آفتاب
آن را که ختم عمر به بوس و کنار شد
ته جرعه ی حیات مرا آب خضر گشت
از عمر آنچه صرف تماشای یار شد
صائب شدم به حاصل عزلت امیدوار
تا عنبر از محیط نصیب کنار شد
***
لعل لبش ز سبزه ی خط دلنواز شد
زین قفل زنگ بسته در عیش باز شد
دوران بی نیازی خوبی به سر رسید
هر حلقه ای ز خط تو چشم نیاز شد
چین از کمند، وحشت نخجیر می برد
زلف تو از کشاکش دلها دراز شد
چون غنچه خون دل ز شکر خنده اش چکد
از منت نسیم دهانی که باز شد
طومار زندگی ز طمع می شود تمام
کوتاه عمر شمع ز دست دراز شد
از آفتاب پاک شود دامن نگاه
چشمی که دید روی تو را پاکباز شد
از گوهرش غبار یتیمی نمی رود
آن را که چون صدف لب خواهش فراز شد
محمود اگر چه زیر و زبر کرد هند را
آخر شکسته از سر زلف ایاز شد
از طفل مشربی همه اوقات عمر ما
در گفتگوی ابجد عشق مجاز شد
آزاده ای که پای به دامان خود کشید
چون سرو در ریاض جهان سرفراز شد
سودای ما ز سرزنش ناصحان فزود
روشن چراغ ما ز دم سرد گاز شد
طفلان تمام روی به صحرا نهاده اند
در دشت تا جنون که هنگامه ساز شد؟
صائب نمی شود خمُش از سرمه ی خزان
هرکس به ذوق بلبل ما نغمه ساز شد
***
تا چهره ی تو از می گلرنگ آل شد
شبنم به روی گل عرق انفعال شد
در هر نظاره یک سرو گردن شود بلند
هر کس که محو قامت آن نونهال شد
کوتاهی حیات ز اظهار زندگی است
زان خضر دیر ماند که پوشیده حال شد
در یک دو هفته از نظر شور ناقصان
ماه تمام پا به رکاب هلال شد
در عهد ما که نیست جواب سلام رسم
رحم است بر کسی که زاهل سؤال شد
هرگز نکرده است کسی مهر کینه را
این آب تیره در قدح من زلال شد
برخط فزود هر چه شد از حسن یار کم
ز آنسان که عمر سایه فزون از زوال شد
در آستین هر گرهی ده گره گشاست
دست است ترجمان زبانی که لال شد
نشنید یک تن از بُن دندان حدیث من
از فکر اگر چه پیکر من چون خلال شد
صائب چه طرف بندد ازان حسن بی مثال
آیینه ای که تخته ی مشق مثال شد
***
مستانه سرو قامت او در خرام شد
طوق گلوی فاختگان خط جام شد
هر چند عشق دشمن کام است، ازان دولب
قانع نمی توان به جواب سلام شد
شد شوق من به الفت لیلی یکی هزار
هر وحشیی که با من دیوانه رام شد
صید حرم نیم، به چه جرم ای فرشته خوی
آب حلال تیغ تو بر من حرام شد؟
گردید طوق فاختگان طوق بندگی
روزی که سرو قامت او را غلام شد
ته جرعه ای که لعل تو بر کاینات ریخت
در ساغر فلک، شفق صبح و شام شد
زین پیش شغل عشق به خاصان نمی رسد
در روزگار حسن تو این شیوه عام شد
در دامگاه حادثه بال شکسته ام
از بس که ماند، ناخنه ی چشم دام شد
ریگ روان حرص ندارد زمین پاک
کار گهر به قطره ی آبی تمام شد
زنهار سر ز گوشه ی عزلت برون میار
خون می خورد چو تیغ برون از نیام شد
دل خوردن است قسمت کامل، که ماه نو
روزی خورد ز پهلوی خود چون تمام شد
بتوان گسست زود ز هم دام سست را
غمگین مباش کار تو گر بی نظام شد
صائب ز شکر تیغ شهادت مبند لب
کاین عمر پنج روزه ازو مستدام شد
***
از شب نشین هند، دل من سیاه شد
عمرم چو شمع در قدم اشک و آه شد
پنداشتم ز هند شود بخت تیره سبز
این خاک هم علاوه ی بخت سیاه شد
صبح وطن کجاست که در شام انتظار
چون شمع افسر و کمرم اشک و آه شد
بگذر زحسن گندمی و مگذر از بهشت
زین برق فتنه خرمن آدم تباه شد
باشد همیشه در صف عشاق سربلند
آن را که آه، ابلق طرف کلاه شد
می جستم از زمین خبر صدق لب به لب
از غیب اشاره ام به دم صبحگاه شد
محراب سر به سجده ی افتادگی نهاد
روزی که طاق ابروی او قبله گاه شد
سنگ ملامت از کف طفلان گرفت اوج
داغ جنون به فرق مرا تا کلاه شد
از بس چراغ دیده به راه تو سوختیم
از پیه دیده، شعله ی نور نگاه شد
غافل نظر به چهره ی زرد منش فتاد
زان روز باز، رنگ ز رخسار کاه شد
صائب چه اعتبار بر اخوان روزگار؟
یوسف به ریسمان برادر به چاه شد
***
انگور ما رسید و به خم رفت و باده شد
شکر خدا که عقده ی مشکل گشاده شد
قدر سخن بجا چو بود بیش می شود
نازل شود بهای نگین چون پیاده شد
فرش است نور زنده دلی در سرای من
تا لوح من چو آینه از نقش ساده شد
دامن شود بر آتش یعقوب پیرهن
از نامه شوق من به عزیزان زیاده شد
از چارپای جسم فرودآ که شد سوار
عیسی به دوش چرخ، چو زین خر پیاده شد
ابروی یار تن به کشیدن نمی دهد
ورنه کمان چرخ ز آهم کباده شد
صائب به نفس دون بود آزادگی گران
بی اعتبار گشت چو سگ بی قلاده شد
***
شوق می از بهار گل اندام تازه شد
پیوند بوسه ها به لب جام تازه شد
از چهره ی گشاده ی سیمین بران باغ
آغوش سازی طمع خام تازه شد
زان بوسه های تر که به شبنم زگل رسید
امید من به بوسه و پیغام تازه شد
میلی که داشتند حریفان به نقل و می
از چشمک شکوفه ی بادام تازه شد
از نوبهار سبزه ی مینا کشید قد
از آب تلخ می جگر جام تازه شد
زان خنده ای که غنچه به روی نسیم کرد
شاهدپرستی دل خود کام تازه شد
داغی که به به خون جگر کرده بود دل
از روی گرم لاله ی گلفام تازه شد
شب از شکوفه روز شد و روز، شب زابر
هنگامه ی مکرر ایام تازه شد
حاجت به رفتن چمن از کنج خانه نیست
زینسان که از بهار در و بام تازه شد
زاحرامی شکوفه و لبیک بلبلان
دل را به کعبه رغبت احرام تازه شد
صائب تو را زسردی دوران خزان مباد!
کز نوبهار طبع تو ایام تازه شد
***
پیری که بار عشق به دوش رضا کشد
در گوش چرخ حلقه ز قد دوتا کشد
تا حفظ آبروی قناعت میسرست
خاکش به سر، که منت آب بقا کشد
نتوان به پای سعی دویدن برون ز خویش
کو دست جذبه ای که گریبان ما کشد؟
ایمن مشو به پاک نهادی ز جور چرخ
چون دانه پاک شد تعب آسیا کشد
گشتیم گرد عالم و در یک گل زمین
خاری نیافتیم که دامان ما کشد
داغم که خار خار طلب آفتاب را
چندان امان نداد که خاری ز پا کشد
صائب مقام امن درین روزگار نیست
خود را مگر کسی به حریم رضا کشد
***
تا چند دل تو را به هوا وهوس کشد؟
چون عنکبوت دام به صید مگس کشد
بویی شنیده است ز گلزار اتحاد
هر بلبلی که ناز گل از خار و خس کشد
روشندلی است عاشق صادق که همچو صبح
در اولین نفس، نفس باز پس کشد
فارغ ز انقلاب بهار و خزان شود
سرزیر بال هر که به کنج قفس کشد
غافل مشو ز خال ته زلف آن نگار
کاین دزد خیره حلقه به گوش عسس کشد
چون بحر دست جذبه برآرد ز آستین
مقدور نیست سیل عنان باز پس کشد
در روز بازخواست بود نامه اش سفید
چون صبح اگر کسی به تامل نفس کشد
تا کی دل گسسته عنان را ز بی تهی
چون موجه ی سراب به هر سو هوس کشد؟
پیوند خام نیست ز خامان گسستنی
چون طفل دست از ثمر نیمرس کشد؟
بگشا نظر که خود بود اول شکار او
دامی که عنکبوت برای مگس کشد
شیرافکن است هر که سگ نفس خویش را
در موسم شباب به قید مرس کشد
در اصفهان ز طبع روانی مدار چشم
در خاک سرمه خیز کسی چون نفس کشد؟
دریا کند چگونه نفس راست در حباب؟
صائب به زیر سقف فلک چون نفس کشد؟
***
اشکم به خاک چهره ی سیلاب می کشد
در گوش بحر حلقه ی گرداب می کشد
گردن به هر شکار زبون کج نمی کنم
صیاد من نهنگ به قلاب می کشد
دارد مگر امید اجابت دعای من؟
کامروز دل به گوشه ی محراب می کشد
نتوان حریف پاک بران زمانه شد
پرهیز ازان که دست و دهن آب می کشد
از عشق هر که را دل گرمی نداده اند
ناز سمور و قاقم و سنجاب می کشد
آن بسملم که از نگه عجز، چشم من
خنجر زدست جرأت قصاب می کشد
زاهد زآه ساخته ی خود تمام شب
داغ حبش به چهره ی محراب می کشد
غفلت بود نتیجه ی گفتارهای پوچ
افسانه عاقبت به شکر خواب می کشد
داغم که بیقراری این درد جانگداز
حرف شکایت از دل بیتاب می کشد
زین خاک سرمه خیز دل من سیاه شد
خاطر به سیر دامن سرخاب می کشد
صائب به بیقراری من گر نظر کند
حیرت عنان لرزش سیماب می کشد
***
کلفت ز چرخ دیده ی بیدار می کشد
روزن ز دود بیشتر آزار می کشد
زحمت درین بساط به قدر بصیرت است
سوزن ز پای راهروان خار می کشد
از بس گزیده شد دلم از گفتگوی خلق
خود را به گوشه ی دهن مار می کشد
بی نقش شو که آینه ی روی آن نگار
از طوطیان گرانی زنگار می کشد
هموار زود می شود از نقش دلپذیر
هرسختیی که تیشه ز کهسار می کشد
خواهد چنین بلند شدن گر غبار خط
آخر میان ما و تو دیوار می کشد
از عشق ناگزیر بود حسن بی نیاز
یوسف چه نازها ز خریدار می کشد
ایمن زکجروان نتوان شد به هیچ حال
خط برزمین ز رفتن خود مار می کشد
خواری است قسمت گل بی خار بیشتر
صائب ز حسن خلق خود آزار می کشد
***
آیینه ام ز روشنی آزار می کشد
خاطر به سیر سبزه ی زنگار می کشد
با زاهدان خشک مگو حرف حق بلند
منصور را ببین که چه از دار می کشد
این بوستان کیست، که مژگان آفتاب
چون خار گردن از سر دیوار می کشد
درمانده ی ملایمت من شده است خصم
اینجا ز موم نیشتر آزار می کشد
خواهد به ابر پنبه زدن برق داغ من
این گل سری به گوشه ی دستارمی کشد
آن زلف مشکبار که یادش بخیر باد
یا رب چه دور ازان گل رخسار می کشد
از چشمه سار آبله ام آب می خورد
خاری که نشتر از دهن مار می کشد
ای دوست غافلی که درین یک دو روزه هجر
صائب چها ز چرخ ستمکار می کشد
***
از روی درد هر که ز دل آه می کشد
بی چشم زخم یوسفی از چاه می کشد
بی آه گرم نیست دل دردمند عشق
شمعی که روشن است مدام آه می کشد
در زلف دود شعله حصاری نمی شود
بیهوده ابر پرده بر آن ماه می کشد
شمع که دیده است سرانجام خامشی
گردن در انتظار سحرگاه می کشد
بردوش خلق بار بود زندگانیش
هر کس که بار خلق به اکراه می کشد
تا روی آتشین تو در بزم دیده است
پیوسته شمع جای نفس آه می کشد
شوخی که رم ز دیدن پنهان من کند
با مدعی جناغ به دلخواه می کشد
افتاده جذبه ی طمع زرد رو بلند
این کهربا ز کاهکشان کاه می کشد
از اشتیاق چهره ی چون آفتاب توست
نیلی که آه من به رخ ماه می کشد
***
از هیچ کس سپهر خجالت نمی کشد
آیینه ی گرفته کدورت نمی کشد
خار شکسته بر سر دیوار قد کشید
نخل امید ماست که قامت نمی کشد
فرمانروای مصر حلاوت نمی شود
تا ماه مصر تلخی غربت نمی کشد
میخواره ای که باده به اندازه می خورد
درد سر خمار ندامت نمی کشد
زنهار دل به صبح پریشان نفس مبند
کاین پنبه خون ز هیچ جراحت نمی کشد
فرهاد بد نکرد که خود را هلاک کرد
عشق غیور ننگ شراکت نمی کشد
از صبح حشر تیره نهادان الم کشند
یوسف ز روی آینه خجلت نمی کشد
حشر سبک عنان مکافات قایم است
دیوان هیچ کس به قیامت نمی کشد
صائب به خاکمال حوادث صبور باش
خورشید سر ز خاک مذلت نمی کشد
***
از سرگذشته سر به گریبان نمی کشد
این شمع کشته ناز شبستان نمی کشد
هر جا رود به محمل لیلی است همرکاب
مجنون کدورتی ز بیابان نمی کشد
خونین دل تو را هوس تاج لعل نیست
منت ز لاله کوه بدخشان نمی کشد
من بی نصیبم از تو، وگرنه کدام خار
از گل هزار لطف نمایان نمی کشد؟
بی چشم زخم در قدمش هست خار عشق
آن را که دل به سیر گلستان نمی کشد
از سبزه ی خط تو چکد آب زندگی
این خضر ناز چشمه ی حیوان نمی کشد
از زخم خار نیست خطر گردباد را
مجنون قدم ز خار مغیلان نمی کشد
شادم به ضعف خویش که بیماری نسیم
ناز طبیب و منت درمان نمی کشد
بر چرخ اگر برآمده، گوهر نمی شود
تا قطره پای خویش به دامان نمی کشد
کوه غم است در نظرش سایه ی کریم
آزاده ای که منت احسان نمی کشد
شیرین نمی شود چو گهر استخوان او
یک چند هر که تلخی عمان نمی کشد
اقبال خط بلند بود، ورنه هیچ کس
صف در برابرصف مژگان نمی کشد
موری که پای حرص به دامن کشیده است
خود را به روی دست سلیمان نمی کشد
صائب کسی که سر به گریبان خود کشید
ناز بهشت و منت رضوان نمی کشد
***
چون غنچه هر که سربه گریبان نمی کشد
از باغ برگ عیش به دامان نمی کشد
دلتنگ منت لب خندان می کشد
ناز نسیم، غنچه ی پیکان نمی کشد
دلهای ساده صیقل آیینه ی همند
دیوانه پا ز حلقه ی طفلان نمی کشد
سنجیدگان سبک به نظرها نمی شوند
سنگ تمام، خجلت میزان نمی کشد
روز حساب، عید بود خود حساب را
بی جرم زرد رویی دیوان نمی کشد
مژگان حریف گریه ی بی اختیار نیست
دامان سیل خار مغیلان نمی کشد
لب پیش هر خسی نگشایند قانعان
از مور حرف غیر سلیمان نمی کشد
از عالم وجود سبکبار می رود
آزاده ای که منت احسان نمی کشد
چون ماه مصر هر که بود پاک دامنش
شرمندگی ز روی عزیزان نمی کشد
در دیده ای که سرمه ی حیرت کشید عشق
آشفتگی ز خواب پریشان نمی کشد
تا هست از خودی اثری در بساط او
صائب قدم ز حلقه ی مستان نمی کشد
***
یک دل ز ناوک مژه ی او رها نشد
این تیر کج ز هیچ شکاری خطا نشد
تسکین نداد گریه ی ما را شب وصال
از سنگ سرمه آب روان بی صدا نشد
ما را به بوریای گرانجان چه نسبت است؟
پهلوی خشک ما به زمین آشنا نشد
از آه ما گرفتگی دل نگشت کم
بر باد رفت عالم و این ابر وا نشد
عاشق کجا و پیروی کاروان عقل؟
هرگز دلیل بر اثر نقش پا نشد
کی می رسد به درد دل از دست رفتگان؟
از دست هر که دامن پر گل رها نشد
از یار، دل به دوری ظاهر نگشت دور
هرجا که رفت بوی گل از گل جدا نشد
شکر کجا به چاشنی فقر می رسد؟
داغ است نیشکر که چرا بوریا نشد
روشن نشد که راه کدام و دلیل چیست
تا از شکست، پیکر ما توتیا نشد
زان دم که ریخت رنگ شب زلف او قضا
چون اشک شمع، گریه ی عاشق قضا نشد
آب گهر ز گرد یتیمی گرفت زنگ
صائب ز گرد غم دل ما بی صفا نشد
***
خط تو را که دید که زیر و زبر نشد؟
این رشته را که یافت که بی پا و سر نشد
دل آب ساختم به امید گهر شدن
دل شد زدست و قطره ی آبم گهر نشد
چندان که سوختم نفس خویش را چو صبح
یک ره شکوفه ام به ثمر بارور نشد
محرومیم نتیجه ی نقصان شوق نیست
ره دور بود، کوتهی از بال و پر نشد
جز من که نیست خانه ی من قابل نزول
روی تو را که دید که از خود بدر نشد؟
بی طالعی نگر که پریزاد تیر او
از دل چنان گذشت که دل را خبر نشد
شاخی است بی ثمر که سزای شکستن است
دستی که در میان نگاری کمر نشد
تسخیر آفتاب جهانتاب می کند
چون آسمان، دلی که ملول از سفر نشد
هر کس به صدق در ره توحید زد قدم
از ره برون نرفت، اگر راهبر نشد
چون نی کسی بست کمر در طریق عشق
کام از نوا گرفت اگر پر شکر نشد
دروادیی که سبزه ی او خضر رهنماست
گردی ز نارسایی ما جلوه گر نشد
گردید استخوان چو هما گر چه رزق ما
از مغز ما غرور سعادت به در نشد
از اعتبار طوطی گویا به حیرتم
چون هیچ کس ز راه سخن معتبر نشد
چندان که سیل حادثه اش خاک مال داد
صائب زکوی یار به جای دگر نشد
***
چون چشم خوابناک که شوخی ازو چکد
از آرمیدن دل من جستجو چکد
آب حیات در قدح خضر خون شود
روزی که آب تیغ مرا در گلو چکد
از آب خضر تشنه لبان را شکیب نیست
مشکل که خونم از دم شمشیر او چکد
صد پیرهن عرق کند از پاکدامنی
شبنم اگر به دامن آن گل فرو چکد
گلگونه ی عذار کنندش سمنبران
خونابه ای که از دل بی آرزو چکد
زان دم که چون پیاله مرا چشم باز شد
نگذاشتم که باده ز دست سبو چکد
دامن ز رنگ و بوی گل ولاله می کشد
چون خون من دلیر بر آن خاک کو چکد؟
تیغی است آبدار به خونریز سایلان
هر آستانه ای که بر او آبرو چکد
صائب ز دل برون ندهم اشک و آه را
آن غنچه نیستم که ز من رنگ و بو چکد
***
شرم از نگاه آن گل سیراب می چکد
زان تیغ الحذر که ازو آب می چکد
زان چشم پر خمار می ناب می چکد
زان خانه الحذر که ازو آب می چکد
از سرو بوستانی اگر آب می چکد
ناز از خرام آن گل سیراب می چکد
از روی تازه ی گل اگر آب می چکد
زان روی لاله رنگ، می ناب می چکد
تا خون آرزو نشود خشک در جگر
خامی از این کباب چو خوناب می چکد
سیری زآب نیست جگرهای تشنه را
کی خون ما ز خنجر سیراب می چکد؟
سوراخ میکند جگر سنگ خاره را
خونابه ای که از دل بیتاب می چکد
بیداری من است که چون چشم مست یار
گاهی ازو خمار و گهی خواب می چکد
امروز نیست چشم مرا اشک لاله گون
زین زخم عمرهاست که خوناب می چکد
در کوی میکشان نبود راه بخل را
اینجا زدست خشک سبو آب می چکد
نسبت به صبح عارض او سیل تیره ای است
آب صباحتی که زمهتاب می چکد
بی چشم زخم، مصرع رنگین صائب است
تیغ برهنه ای که ازو آب می چکد
***
از جلوه ی تو برگ ز پیوند بگسلد
نشو ونما ز نخل برومند بگسلد
طفل از نظاره ی تو ز مادر شود جدا
مادر ز دیدن تو ز فرزند بگسلد
دامن کشان ز هر در باغی که بگذری
از ریشه سرو رشته ی پیوند بگسلد
چون نی نوازشی به لب خویش کن مرا
زان پیشتر که بند من از بند بگسلد
در جوش نوبهار کجا تن دهد به بند؟
دیوانه ای که فصل خزان بند بگسلد
جستن ز بند خانه ی تقدیر مشکل است
دل چون ز زلف و کاکل دلبند بگسلد؟
آزادگی ز شهد محال است مور را
دل چون ازان لبان شکر خند بگسلد؟
این رشته ی حیات که آخر گسستنی است
تا کی گره به هم زنم و چند بگسلد؟
آدم به اختیار نیامد برون ز خلد
صائب چگونه از دل خرسند بگسلد؟
***
ساقی به یک پیاله که وقت سحر رساند
ما را ازین جهان به جهان دگر رساند
صد حلقه برامید من افزود پیچ وتاب
هر رشته ای که ریشه به آب گهر رساند
یاقوت آتشین تو را دید، آب شد
لعلی که آفتاب به خون جگر رساند
ما را رساند بی پر و بالی به کوی دوست
پروانه را به شمع اگر بال و پر رساند
از دولت نخوانده مرا ساخت بیخبر
هرکس به من ز آمدن او خبر رساند
زنهار تلخ و تند مشو کز زبان چرب
بادام خویش را به وصال شکر رساند
مخمور را به رطل گران دستگیر شد
ما را کسی که سنگ ملامت به سر رساند
از دیده ی سفید به مطلب رسید دل
این نخل را شکوفه به وصل ثمر رساند
در وادی طلب نفس برق و باد سوخت
این راه را دگر که تواند بسر رساند؟
نقصان نکرده است ز اهل سخن کسی
شد سبز حرف هر که به طوطی شکر رساند
شاخ از شکستگی به ثمر گر چه کم رسد
ما را دل شکسته به وصل ثمر رساند
صائب چو خون مرده نرفتم ز جای خود
چندان که روزگار به من نیشتر رساند
***
دل را کجا به زلف رسا می توان رساند؟
این پا شکسته را به کجا می توان رساند؟
سنگین دلی، و گرنه ازان لعل آبدار
صد تشنه را به آب بقا می توان رساند
در کاروان بیخودی ما شتاب نیست
خود را به یک دو جام به ما می توان رساند
از خود بریده بر سر آتش نشسته ایم
ما را به یک نگه به خدا می توان رساند
در شیشه کرده است مرا خشکی خمار
در موسمی که می ز هوا می توان رساند
در هیچ بزم، خون ندهد نشأه ی شراب
این باده در مقام رضا می توان رساند
بتوان به چرخ برد به همت غبار جسم
این سرمه را به چشم سها می توان رساند
دامان برق را نتواند گرفت خار
خود را به عمر رفته کجا می توان رساند؟
صائب کمند بخت اگر نیست نارسا
دستی به آن دو زلف رسا می توان رساند
***
طی شد زمان پیری و دل داغدار ماند
صیقل شکست و آینه ام در غبار ماند
چون ریشه ی درخت که ماند به جای خویش
شد زندگی و طول امل برقرار ماند
ناخن نزد کسی به دل سر به مُهر ما
این غنچه ناشکفته بر این شاخسار ماند
زین پنج روزه عمر که چون برق و باد رفت
غمهای بی شمار به این دلفگار ماند
زان سرو خوش خرام که عمرش دراز باد!
از خویش رفتنی به من خاکسار ماند
خواهد گرفت دامن گل را به خون ما
این آشیانه ای که ز ما یادگار ماند
از خود برآی زود که گردد گزنده تر
چندان که زهر در بن دندان مار ماند
غمهای من ز عشق سراسر نشاط شد
غیر از غمی که بر دلم از غمگسار شد
نتوان زمن به عشرت روی زمین گرفت
گردی که بر جبین من از کوی یار گرفت
دست من از رعونت آزادگی چو سرو
با صد هزار عقده ی مشکل ز کار ماند
صائب زاهل درد هم آواز من بس است
کوه غمی که بر دلم از روزگار ماند
***
از همت بلند اثر در جهان نماند
یک سرو در سراسر این بوستان نماند
روشندلان چو برق گذشتند از جهان
خاکستری بجای ازین کاروان نماند
در بسته ماند دیده ی یعقوب انتظار
از قاصدان مصر مروت نشان نماند
مرغان نغمه سنج جلای وطن شدند
جز بیضه ی شکسته درین آشیان نماند
از چشم سرمه دار دوات آب شد روان
شیرین زبانی قلم نکته دان نماند
در گلشن همیشه بهار بهشت جود
برگی ز باد دستی فصل خزان نماند
صائب زبان خامه به کام دوات کش
امروز چون سخن طلبی در میان نماند
***
نُه آسمان سبو کش میخانه ی تو اند
در حلقه ی تصرف پیمانه ی تو اند
چندان که چشم کار کند در سواد خاک
مردم خراب نرگس مستانه ی تو اند
گردنکشان شیشه و افتادگان جام
در زیر دست ساقی میخانه ی تو اند
نه آسمان ز طاق بلند تو شیشه ای است
این خاک طینتان همه پیمانه ی تو اند
آن خسروان که روز بزرگی کنند خرج
چون شب شود گدای در خانه ی تو اند
جمعی کز آشنایی عالم بریده اند
در جستجوی معنی بیگانه ی تو اند
ما خود چه ذره ایم، که خورشید طلعتان
با روی آتشین همه پروانه ی تو اند
آزادگان که سر به فلک در نیاورند
در آرزوی دام تو و دانه ی تو اند
صائب بگو، که پرده شناسان روزگار
از دل تمام گوش به افسانه ی تو اند
***
جمعی که دل به طره ی طرار بسته اند
اول کمر به رشته ی زنار بسته اند
در بحر تلخ، آب گهر نوش می کنند
جمعی که چون صدف لب گفتار بسته اند
با خواب امن صلح کن از نعمت جهان
کاین در به روی دولت بیدار بسته اند
در بسته باغ خلد ازان عاشقان بود
کز درد و داغ خود لب اظهاربسته اند
از پرده های برگ شود بیش بوی گل
بیهوده پرده بر رخ اسرار بسته اند
در فکر کوچ باش کز این باغ پر فریب
پیش از شکوفه گرمروان بار بسته اند
از دامن تر تو و همصحبتان توست
آیینه های چرخ که زنگار بسته اند
بازیچه ی نسیم خزانند لاله ها
دامن اگر به دامن کهسار بسته اند
خاکی نهاد باش که در رهگذار سیل
بسیار سد ز پستی دیوار بسته اند
هیزم برای سوختن خود کنند جمع
این غنچه ها که دل به خس و خار بسته اند
زان است دین ضعیف که فرماندهان شرع
عمامه های خویش به پروار بسته اند
تن در مده به ظلم که از زلف دلبران
زنجیرعدل بهر همین کار بسته اند
صد پیرهن ز تیغ برهنه است تندتر
این مرهمی که بر دل افگار بسته اند
صائب جماعتی که به معنی رسیده اند
از حرف نیک و بد لب اظهار بسته اند
***
خوبان دلم به زلف گرهگیر بسته اند
دیوانه ی مرا به دو زنجیر بسته اند
جمعی که زیر چرخ نفس راست کرده اند
از بیم جان چو صبح دو شمشیر بسته اند
از رشک قاصدان سخنساز، عاشقان
مکتوب خود به بال و پر تیر بسته اند
جمعی که فتح باب زگردون طمع کنند
دل بر گشاد غنچه ی تصویر بسته اند
این کم عنایتی است که از لطف بی دریغ
بر روی میکشان در تزویر بسته اند؟
در روزگار غنچه ی ما اهل حل و عقد
چون گل، حنا به ناخن تدبیر بسته اند
در پیش راه باده ی گلگون، طلسم عقل
سدی است کز شکر به ره شیر بسته اند
صائب ز عقل و کشمکش او چه فارغند
آنان که دل به زلف گرهگیر بسته اند
***
آنان که دل به معنی بیگانه بسته اند
بر روی آفتاب در خانه بسته اند
آنها که دیده از رخ جانانه بسته اند
بر آفتاب روزن کاشانه بسته اند
عاشق چرا دلیر نباشد به سوختن؟
کز شمع، نخل ماتم پروانه بسته اند
بر روی خویشتن در حاجت گشوده اند
بر سایل آن کسان که در خانه بسته اند
بگذر ز کفر و دین که به مقصد رسیدگان
اول نظر ز کعبه و بتخانه بسته اند
لعن یزید، تلخی حرمت ز می بَرَد
بر روی ما عبث در میخانه بسته اند
فردا جواب ساقی کوثر چه می دهند؟
آنها که آب بر لب پیمانه بسته اند
صائب حضور اگر طلبی ترک عقل کن
کاین در به روی مردم فرزانه بسته اند
***
مستان چو غنچه بند قبا را نبسته اند
بر سینه راه فیض هوا را نبسته اند
ای سرو، وقت رفتن ازین لاله زار نیست
نخل مصیبت شهدا را نبسته اند
سهل است اگر ز پای فتادیم در رهش
بال تپیدن دل مارا نبسته اند
رنگ حجاب می چکد از روی گلرخان
بر خود چو لاله رنگ حنا را نبسته اند
گر شانه پا شکسته ی آن زلف گشته است
بال نسیم و پای صبا را نبسته اند
مست است و باز کرده گریبان ناز را
داغم که دست بند قبا را نبسته اند
صائب اگر چه پای گریزم شکسته است
اما خوشم که دست دعا را نبسته اند
***
در کوی عشق بر رخ کس در نبسته اند
این در به روی مؤمن و کافر نبسته اند
در پله ی صفای نظر خوب و بد یکی است
بر هیچ روی آینه را در نبسته اند
خود بین نمی شود نرود خشک لب به خاک
این سد همین به روی سکندر نبسته اند
با آتشین نفس چه کند مهر خامشی؟
هرگز به موم روزن مجمر نبسته اند
از اهل دل چگونه شمارند غنچه را
هرگز چو اهل دل به گره زر نبسته اند
در خاک، اهل شوق همان در کشاکشند
مانند خواب، نقش به بستر نبسته اند
صائب درین چمن که پر از نقش دلکش است
نقشی ز خط یار نکوتر نبسته اند
***
روی تو را به آتش دلها برشته اند
لعل تو را به خون جگر ها سرشته اند
ای شاخ گل ببال که در مزرع وجود
چون خال دلفریب تو تخمی نکشته اند
ظاهر نمی شود که چه مضمون دلکش است
هر چند خط سبز تو را خوش نوشته اند
دل را به آب دیده ی خونبار تازه دار
کاین دانه را به زحمت بسیار کشته اند
از کجروی عنان نگه را کشیده دار
کاین تار را به دقت بسیار رشته اند
اوراق چرخ زیر و زبر گشته سالها
تا نسخه ی وجود تو بیرون نوشته اند
نان تو چون فطیر بماند درین تنور؟
با دست خود خمیر تو درهم سرشته اند
از دودش آفتاب قیامت زبانه ای است
در آتشی که دانه ی ما را برشته اند
جمعی که سایه بر سر افتادگان کنند
در سایه ی حمایت بال فرشته اند
ایمن مشو که نیست مگر بهر امتحان
صائب اگر عنان تو از دست هشته اند
***
مردان ز جان خویش نه آسان گذشته اند
خون خورده اند تا ز سر جان گذشته اند
گردیده است آب دل رهروان عشق
تا از پل شکسته ی امکان گذشته اند
فردای بازخواست چه آسوده خاطرند
امروز آن کسان که ز سامان گذشته اند
از صدر تا رسند بزرگان به آستان
از عالم آستانه نشینان گذشته اند
پروانه ی حلاوت افکار صائبند
آن طوطیان که از شکرستان گذشته اند
***
دلها که جا به زلف معنبر گرفته اند
بی انتظار دامن محشر گرفته اند
جمعی که برده اند سر خود به زیر بال
نُه بیضه ی فلک به ته پر گرفته اند
یک جا قرار دولت دنیا نمی کند
آب حیات را ز سکندر گرفته اند
پیش کسی دراز نسازند میکشان
دستی که چون سبو به ته سر گرفته اند
یکرنگ گل شده است زبس عندلیب من
از بال من گلاب مکرر گرفته اند
چون مرغ پربریده ز پروانه مانده است
تا نامه ی مرا ز کبوتر گرفته اند
چون شمع بارها ز سر خود گذشتگان
در زیر تیغ، زندگی از سر گرفته اند
ارباب درد از پی سامان اشک و آه
آتش ز سنگ و آب ز گوهر گرفته اند
صائب جماعتی که ز می دست شسته اند
ساغر زدست ساقی کوثر گرفته اند
***
هوش از نظر به نرگس مستم گرفته اند
چون ساغر اختیار ز دستم گرفته اند
مهر خموشیم که ز آیینه طلعتان
چندین تهیه بهر شکستم گرفته اند
در دل نهان چگونه کنم داغ عشق را؟
صد بار بیش برگه ز دستم گرفته اند
دیوار پست را خطر از موج فتنه نیست
زان مانده ام به جای، که پستم گرفته اند
آن گوهرم که آبله سان اهل روزگار
بر روی دست بهر شکستم گرفته اند
چون تاک، حفظ گریه ی مستانه چون کنم؟
دست سبوی باده ز دستم گرفته اند
خورشید پیش پای نبیند ز تیرگی
در کوچه ای که شمع ز دستم گرفته اند
نه توبه ی بهارم و نه چهره ی خزان
چون در میان برای شکستم گرفته اند؟
صائب جواب آن غزل کاظم است این
داغم ازین که شیشه ز دستم گرفته اند
***
جمعی که هوش خود به می ناب داده اند
خرمن به برق و خانه به سیلاب داده اند
در را به روی دولت بیدار بسته اند
آن غافلان که تن به شکر خواب داده اند
عشاق در بهشت برین وا نمی کنند
چشمی کز آفتاب رخت آب داده اند
یک قطره از محیط پر از شور اشک ماست
این بیقراریی که به سیماب داده اند
تا داده اند راه به دریا مرا چو سیل
بسیار گوشمال زسیلاب داده اند
مشاطگان ز سرمه ی دنباله دار چشم
در دست مست تیغ سیه تاب داده اند
چون آب شور تشنگی افزاست زخم او
تیغ تو را مگر به نمک آب داده اند؟
حق را ز غیر دل طلب آنها که می کنند
در عین کعبه پشت به محراب داده اند
عالم سیه به دیده اش از داغ کرده اند
تا یک قدح به لاله می ناب داده اند
صائب نظر به روی مسبب چسان کنند؟
جمعی که دل به عالم اسباب داده اند
***
جمعی که بوسه بر قدم دار داده اند
چون نقطه اختیار به پرگار داده اند
تا ساغری ز خنده ی خونین گرفته اند
چون گل هزار بوسه به هر خار داده اند
آشفتگان مقید شیرازه نیستند
ترک ردا و سبحه و زنار داده اند
چون مار کرده اند مرا تا کلید گنج
از زهر صد پیاله ی سرشار داده اند
صد بار غوطه در جگر شعله خورده ام
تا چون شرر مرا دل بیدار داده اند
مردان ز حمله ی فلک از جا نمی روند
کز جان سخت پشت به کهسار داده اند
دامن فشان چو موج ز کوثر گذر کنند
جمعی که دل به لعل لب یار داده اند
زان باده ای که میکده پرداز آن منم
ته جرعه ای به نرگس بیمار داده اند
این زاهدان خشک اگر مرده نیستند
چون تن به زیر گنبد دستار داده اند؟
صائب ز روی صبح گشایش طمع مدار
کاین فیض را به زلف شب تار داده اند
***
آنان که دل به عقل خدا دور داده اند
مغز سر همای به عصفور داده اند
ما را چه اختیار که ضبط نگه کنیم؟
سر رشته ی نظاره به منظور داده اند
زان باده ای که میکده پرداز آن منم
ته جرعه ای به انجمن طور داده اند
در دشت عشق، ملک سلیمان عقل را
رندان باد دست به یک مور داده اند
با چرخ پرستاره چه سازم، کجا روم؟
عریان، سرم به خانه ی زنبور داده اند
در کعبه ی یقین نرسیده است هیچ کس
هر کس نشان آتشی از دور داده اند
با خون دل بساز که در خاکدان دهر
خط مسلمی به لب گور داده اند
چشم تو را ز میکده ی قسمت ازل
نزدیکی دل و نگه دور داده اند
این کارخانه را دل ما می برد به راه
زنجیر فیل را به کف مور داده اند
نتوان به اوج فکر رسیدن به بال سعی
این منزلت به صائب پر شور داده اند
***
عیش جهان به رند می آشام داده اند
خط مسلمی به لب جام داده اند
از بر گریز حادثه ریزند گل به جیب
آزادگان که ترک سرانجام داده اند
آسودگی ز خاطر نام آوران مجو
کاین منزلت به مردم گمنام داده اند
جمعی که حلقه بر در ابرام می زنند
با خود قرار تلخی دشنام داده اند
از جستجوی رزق چه آسوده خاطرست
آن را که دانه از گره دام داده اند
مالیده اند بر لب خود خاک، عاشقان
از دور بوسه گر به لب بام داده اند
ترسم ز بوسه ی لب ساقی کنند کم
بوسی که میکشان به لب جام داده اند
هرگز نصیب بوسه ربایان نگشته است
ما را حلاوتی که ز پیغام داده اند
عذرم بجاست پخته اگر دیر می شوم
شیر مرا ز صبح ازل خام داده اند
نقصان نکرده است کسی از ملایمت
قند از زبان چرب به بادام داده اند
تیغ فسان کشیده ی میدان جرأتند
آنها که تن به سختی ایام داده اند
از خود گسستگان ز جان دست شسته را
در راه سیل لنگر آرام داده اند
جمعی که دیده اند سرانجام بیخودی
نقد حیات خویش به یک جام داده اند
پر سر کشی مکن که ز آغوش فاخته است
هر سرو را که در چمن اندام داده اند
از شوق کعبه چشم تو کردند اگر سفید
منشین ز پا که جامه ی احرام داده اند
صائب چه فارغند ز اندیشه ی حساب
جمعی که کار آخرت انجام داده اند
***
هرگز عنان رشته به گوهر نداده اند
شوخی ز حد مبر که تو را سر نداده اند
رخساره اش ز سیلی دریا سیه شده است
این اعتبار، مفت به عنبر نداده اند
بخشیده اند چون دل خرسند نعمتی
درویش را که نعمت دیگر نداده اند
از برگریز حادثه آزاد کرده اند
هر چند همچو سرو مرا بر نداده اند
نومید نیستم ز ترازوی عدل حق
زان سر دهند هر چه ازین سر نداده اند
داغ توانگری به جبینشان کشیده اند
آن فرقه را که چهره ی چون زر نداده اند
روشندلان به خرمن خود برق گشته اند
فرصت به شوخ چشمی اختر نداده اند
آراسته است روی زمین را به عدل و داد
آیینه را عبث به سکندر نداده اند
دم را شمرده ساز که مردان خود حساب
دامن به دست پرسش محشر نداده اند
صائب به خواب امن زایام صلح کن
کاین منزلت به هیچ توانگر نداده اند
***
جمعی که بار درد تو بر دل نهاده اند
چون راه، سر به دامن منزل نهاده اند
در دامن مراد دو عالم نمی زنند
دستی که عاشقان تو بر دل نهاده اند
پاکند ازان ز عیب نکویان که پیش رو
چندین هزار آینه ی دل نهاده اند
این خواب راحتی که به درویش داده اند
با تاج و تخت شاه مقابل نهاده اند
جمعی که واقفند ز خوی تو، همچو شمع
از سر گذشته پای به محفل نهاده اند
عذر به خون تپیدن خود، کشتگان عشق
برگردن مروت قاتل نهاده اند
رم می کند ز سایه ی دیوانه کوه غم
این بار را به مردم عاقل نهاده اند
سیر بهشت در گره غنچه می کنند
آنان که دل به عقده ی مشکل نهاده اند
بر جبهه ی منور خورشید، داغ عشق
مُهر نبوتی است که بر گل نهاده اند
از ملک بی نشان به فلاخن نهد تو را
سنگی که در ره تو ز منزل نهاده اند
حال گهر مپرس که از گوش ماهیان
مهر سکوت بر لب ساحل نهاده اند
چون ناله ی جرس، تهی از خویش گشتگان
گستاخ رو به دامن محمل نهاده اند
صائب اسیر کشمکش عقل گشته اند
جمعی که پا برون ز سلاسل نهاده اند
***
جمعی که ره به چشم و دل سیر برده اند
بی چشم زخم راه به اکسیر برده اند
با صبح خوش برآی که غفلت گزیدگان
زهر از عروق دل به همین شیر برده اند
پیران کار دیده درین راه پر خطر
با قد چون کمان سبق از تیر برده اند
افتند در بهشت، به دوزخ اگر روند
جمعی که شرمساری تقصیر برده اند
دزدیده اند مار به افسون ز مارگیر
آنان که مال خلق به تزویر برده اند
مشکل کنند دست به یک کاسه با خسیس
جمعی که دست در دهن شیر برده اند
از استخوان سوخته بسیار صادقان
از راه صدق، فیض طباشیر برده اند
پهلو تهی ز موجه ی ریگ روان کنند
دیوانگان که زحمت زنجیر برده اند
چون روبرو شوند به قاتل، جماعتی
کز خون گرم، آب ز شمشیر برده اند؟
آنان که در مقام رضا ایستاده اند
سر چون هدف به زیر پر تیر برده اند
بر صبر خود مناز که رخهای لاله گون
بسیار رنگ از رخ تصویر برده اند
صائب بگیر دامن پیران، که اهل درد
فیض مسیح از نفس پیر برده اند
***
جمعی که جان به آن لب گویا سپرده اند
سر رشته ی نفس به مسیحا سپرده اند
هر تنگ ظرف قابل اسرار عشق نیست
راز گهر به سینه ی دریا سپرده اند
این لقمه ی بزرگ نگنجد به هر دهان
اسرار کوه قاف به عنقا سپرده اند
جام دهن دریده ندارد نگاه، حرف
این راز سر به مهر به مینا سپرده اند
آهسته رو چو ریگ روان مانده کی شود؟
مردان عنان به دست مدارا سپرده اند
آیند بی شعور به دیوان رستخیز
جمعی که هوش خویش به دنیا سپرده اند
زنهار ازین سیاه دلان روشنی مجو
کاین فیض را به دامن شبها سپرده اند
چون موج در سراب غرورند مبتلا
بی حاصلان که دل به تمنا سپرده اند
عبرت پذیر باش که طفلان ناقصند
آنان که دل به سیروتماشا سپرده اند
سودا سیاه خانه ی لیلی است، عاشقان
زان اختیارخویش به سودا سپرده اند
در زیر خاک نیز نبینند روی خواب
نقد امانتی که به دلها سپرده اند
چون شبنم گداخته صائب سبکروان
راه فلک به آبله ی پا سپرده اند
***
آنان که دل ز کینه سبکبار کرده اند
بالین و بستر از گل بی خار کرده اند
از سایه اش سپهر زمین گیر می شود
کوه غمی که بر دل من بار کرده اند
جمعی که چون حباب هواجوی گشته اند
خود را به هیچ و پوچ گرفتار کرده اند
دامن فشان چو موج ز کوثر گذر کند
آن دیده را که تشنه ی دیدار کرده اند
با خواب امن، صلح فقیران دوربین
از دار وگیر دولت بیدار کرده اند
یکسان به خوب و زشت جهان می کند نظر
آن را که همچو آینه هموار کرده اند
بسیار غافلان خود آرا بسان شمع
سر در سر علاقه ی زر تار کرده اند
چون گل فریب خنده ی شادی نمی خورند
آنان که دل ز گریه سبکبار کرده اند
مگشا به خنده لب که نهال تو را چو شمع
سبز از برای گریه ی بسیار کرده اند
جمعی که بسته اند نظر صائب از جهان
از خارزار روی به گلزار کرده اند
***
گر خلق را به حرف دهن باز کرده اند
چشم مرا به روی سخن باز کرده اند
بازآ که از جدایی تیغ تو زخمها
چون ماهیان تشنه دهن باز کرده اند
ما طوطیان مصر شکرخیز غربتیم
ما را ز شیر صبح وطن باز کرده اند
در زیر خاک غنچه نسازند بلبلان
بالی که در هوای چمن باز کرده اند
داغ جنون کباب جگرهای خسته است
چشم سهیل را به یمن باز کرده اند
سیر محیط در گره قطره می کنم
تا چون حباب دیده ی من باز کرده اند
فردا ز پشت دست ندامت خورند رزق
جمعی که پیش خلق دهن باز کرده اند
جان تازه می شود به حریمی که عاشقان
طومار دردهای کهن باز کرده اند
یارب چه گل شکفته که امروز در چمن
گلها به جای چشم دهن باز کرده اند
باز سفید عالم غیب اند عاشقان
در زیر خاک، بال کفن باز کرده اند
صائب سپهر شبنم پا در رکاب اوست
در گلشنی که دیده ی من باز کرده اند
***
خال تو را ز دیده ی تر سبز کرده اند
این دانه را به خون جگر سبز کرده اند
ریحان به خط پشت لب او کجا رسد؟
کاین سبزه رابه آب گهر سبز کرده اند
سنگین دلی تو، ورنه اسیران به آب چشم
در مغز سنگ، تخم شرر سبز کرده اند
مانند طوطیان پروبال مرا به زهر
در آرزوی تنگ شکر سبز کرده اند
بسیار تخم سوخته را در زمین شور
صاحبدلان ز فیض نظر سبز کرده اند
چون بس کنم ز گریه، که نخل مرا چو شمع
از بهر اشک پاک گهر سبز کرده اند
خشکی مکن که نخل تو را با دو صد امید
خونین دلان برای ثمر سبز کرده اند
ایمن نیم ز سرزنش پای رهروان
کشت مرا به راهگذر سبز کرده اند
دل در جهان مبند که این نونهال را
از بهر سرزمین دگر سبز کرده اند
هرگز نمی شود علف تیغ حادثات
کشتی که از دو دیده ی تر سبز کرده اند
صائب هزار کاسه ی پر زهر خورده اند
تا نام خویش اهل هنر سبز کرده اند
***
این غافلان که جود فراموش کرده اند
آرایش وجود فراموش کرده اند
آه این چه غفلت است که پیران عهد ما
با قد خم سجود فراموش کرده اند
آن نور غیب را که جهان روشن است ازو
از غایت شهود فراموش کرده اند
از ما اثرمجوی که رندان پاکباز
عنقا صفت نمود فراموش کرده اند
جانها هوای عالم بالا نمی کنند
این شعله ها صعود فراموش کرده اند
آنها که کرده اند ز می توبه در بهار
کیفیت وجود فراموش کرده اند
یاد جماعتی ز عزیزان بخیر باد
کز ما به یاد بود فراموش کرده اند
دست از طمع بشوی که در روزگار ما
مستان سخا و جود فراموش کرده اند
بیمایگان زیان کسان را ز سود خویش
از اشتیاق سود فراموش کرده اند
جمعی که از کفاف زیادت طلب کنند
آسانی وجود فراموش کرده اند
آسوده اند در جگر سنگ چون شرار
جمعی که از نمود فراموش کرده اند
صائب خمش نشین که درین عهد بلبلان
ز افسردگی سرود فراموش کرده اند
***
جمعی که افسر از خرد خام کرده اند
از بحر اختصار به یک جام کرده اند
در بند غم منال که مرغان دوربین
سیر چمن ز روزنه ی دام کرده اند
مستان ز قید شنبه و آدینه فارغند
رو در پیاله، پشت به ایام کرده اند
در علم آشنایی آن چشم عاجزند
آنان که وحش را به فسون رام کرده اند
صد بر گریز ناخن تدبیر دیده است
این غنچه ی گره که دلش نام کرده اند
صائب ز آگهی است که دریاکشان عشق
عادت به خامشی چو لب جام کرده اند
***
این آهوان که گردن دعوی کشیده اند
خال بیاض گردن او را ندیده اند
آنها که وصف میوه ی فردوس میکنند
از نخل حسن، سیب زنخدان نچیده اند
جمعی که در کمینگه صبح قیامتند
آن سینه را زچاک گریبان ندیده اند
آنان که نسبت تو به آب خضر کنند
از لعل روح بخش تو حرفی شنیده اند
این کورباطنان که ز حسن تو غافلند
خورشید را به دیده ی خفاش دیده اند
تا لعل آبدار تو را نقش بسته اند
آب عقیق و خون یمن را مکیده اند
مد رسایی از قلم صنع برده اند
تا قامت بلند تو را آفریده اند
از شرم نرگس تو غزالان شوخ چشم
خود را به زیر خیمه ی لیلی کشیده اند
از چشم آهوان حرم حرف می زنند
این غافلان نگاه تو را دور دیده اند
خواب فراغت از سر ایام رفته است
تا چشم نیمخواب تو را آفریده اند
تا قامت بلند تو در جلوه آمده است
مرغان قدس از سر طوبی پریده اند
از خجلت رخ تو که خوندار لاله است
گلها به زیر شهپر مرغان خزیده اند
رخسار توست لاله ی بی داغ این چمن
این لاله های باغ همه داغ دیده اند
در روزگار چهره ی شبنم فریب تو
گلهای باغ روی طراوت ندیده اند
امروز در قلمرو خواری کشان توست
آن را که مصریان به عزیزی خریده اند
صائب به حسن طبع تو اقرار کرده اند
جمعی که در نزاکت معنی رسیده اند
***
مردم ز فیض عالم بالا چه دیده اند
غیر از حباب و موج ز دریا چه دیده اند
ما پیش پای خویش ندیدیم همچو شمع
تا دیگران ز دیده ی بینا چه دیده اند
ما سر تیره بختی خود را نیافتیم
تا روشنان عالم بالا چه دیده اند
جمعی که بسته اند کمر در شکست ما
غیر از صفا ز آینه ی ما چه دیده اند
دل چون گشاده نیست چه صحرا چه کوچه بند
سوداییان ز دامن صحرا چه دیده اند
آنها که ترک دولت جاوید کرده اند
زین پنج روز دولت دنیا چه دیده اند
جمعیت است سلسله جنبان افتراق
مردم ز جمع کردن دنیا چه دیده اند
ما حاصلی ز پرورش خود نیافتیم
تا نه فلک ز پرورش ما چه دیده اند
صد زخم می خورند و ز دنبال می روند
مردم ز خار خار تمنا چه دیده اند
پوشیده چشم می گذرند از در بهشت
تا اهل دل ز رخنه ی دلها چه دیده اند
جمعی که راه عقل به پایان رسانده اند
جز ماندگی وآبله ی پا چه دیده اند
چون نرگس این گروه که ارباب بینشند
جز پیش پا ز دیده ی بینا چه دیده اند
چون می کند به وعده وفا عاقبت کریم
این شوخ دیدگان ز تقاضا چه دیده اند
در پیش پای خویش نبینند از غرور
نادیدگان ز خویشتن آیاچه دیده اند
چون کار کردنی است، هم امروز خوشترست
این کاهلان ز مهلت فردا چه دیده اند
از عقل نیست دل به سر زلف باختن
یاران موشکاف در اینجا چه دیده اند
در حیرتم که نغمه سرایان این چمن
در گل بغیر خنده ی بیجا چه دیده اند
در چشم بستن است تماشای هر دو کون
این کور باطنان ز تماشا چه دیده اند
صائب چو در شکست خود امید نصرت است
احباب در شکستن اعدا چه دیده اند
***
گوش از برای نغمه ی تر آفریده اند
وز بهر روی خوب نظر آفریده اند
چشم از برای گریه و لب از برای آه
وز بهر داغ لخت جگر آفریده اند
مقصود از صدف گهر آبدار اوست
از بهر اشک دیده ی تر آفریده اند
بی اشک گرم یک مژه بر هم زدن مباش
کاین رشته را برای گهر آفریده اند
هر چهره نیست قابل خونابه ی سرشک
کاین سکه بهر روی چو زر آفریده اند
مگشا به هر سمنبری آغوش خویش را
کاین هاله را برای قمر آفریده اند
خط را برات بر لب خوبان نوشته اند
از بهر مور تنگ شکر آفریده اند
سنگ است باب خنده ی بیجای غافلان
از بهر کبک کوه و کمر آفریده اند
انصاف نیست هیزم دوزخ کند کسی
نخلی که از برای ثمر آفریده اند
صائب بود ز کیسه ی دریا سخای ابر
دل را برای دیده ی ترآفریده اند
***
گر یار را غنی ز نیاز آفریده اند
ما را نیازمند به ناز آفریده اند
قد تو را ز جلوه ی ناز آفریده اند
روی مرا ز خاک نیاز آفریده اند
لعل تو را که نقطه ی پرگار حیرت است
پوشیده تر ز خرده ی راز آفریده اند
از آفتاب دل نربوده است هیچ کس
دست تصرف تو دراز آفریده اند
در خیرگی نگاه مرا نیست کوتهی
روی تو را نظاره گداز آفریده اند
صورت پذیر نیست جمال لطیف یار
دل را چه شد که آینه ساز آفریده اند
دل را گداخت دیدن آن روی آتشین
این باده را چه شیشه گداز آفریده اند
خورشید طلعتان دل عشاق را چو ماه
صد ره به هم شکسته و باز آفریده اند
ننواخت هیچ کس دل زار مرا به لطف
این رشته را برای چه ساز آفریده اند
بهر نیاز هر خم ابروست قبله ای
یک قبله از برای نماز آفریده اند
عالم سیاه در نظر آب زندگی است
تا آن عقیق تشنه نواز آفریده اند
کوته ز آفتاب قیامت نمی شود
شبهای هجر را چه دراز آفریده اند
کبکم و لیک خون من بیگناه را
گیرنده تر ز چنگل باز آفریده اند
از خاکدان دهر سلامت طمع مدار
کاین بوته را برای گدازآفریده اند
صائب ز دلشکستگی خود غمین مباش
کان زلف را شکسته نواز آفریده اند
***
مردان اگر نفس به فراغت کشیده اند
در زیر آب تیغ شهادت کشیده اند
آنها که در بلندی فطرت یگانه اند
در شهر خویش تلخی غربت کشیده اند
مردانه می روند چو مجنون به کام شیر
جمعی که چارموجه ی کثرت کشیده اند
از بار کوه قاف ندزدند دوش خویش
تا سایلان گرانی منت کشیده اند
از زهر مرگ تلخ نسازند روی خویش
آنها که جام تلخ نصیحت کشیده اند
از تاب عارض تو سلامت گزیدگان
خود را به آفتاب قیامت کشیده اند
صائب بهشت نسیه خود نقد کرده اند
جمعی که پا به دامن عزلت کشیده اند
***
عشاق سر به جیب نه آسمان کشیده اند
جان داده اند و سر به گریبان کشیده اند
بهر خدا ز خلق شکایت نکرده اند
در راه کعبه ناز مغیلان کشیده اند
در حلقه ی نظارگیان با کمال قرب
خط بر زمین ز سایه ی مژگان کشیده اند
چون بوریا، شکسته دلان حریم عشق
مشق شکستگی به دبستان کشیده اند
در هیچ ذره نیست که شوری ز عشق نیست
هر جا سری است در خم چوگان کشیده اند
آنها که کار را به درستی بنا کنند
پا را شکسته اند و به دامان کشیده اند
از نقطه یک کتاب سخن اخذ کرده اند
مضمون نامه از لب عنوان کشیده اند
اهل نظر به دیده ی مردم چو مردمک
در گردشند و پای به دامان کشیده اند
ای حشر، خلق را به شکر خواب نیستی
بگذار یک دو روز، که طوفان کشیده اند
از تاب آفتاب رخ یار، فتنه ها
خود را به زیر سایه ی مژگان کشیده اند
صائب جواب آن غزل سیدست این
کاین نقش بین که بر ورق جان کشیده اند
***
عشاق دل به دیده ی روشن کشیده اند
چون ذره رخت خویش به روزن کشیده اند
در جلوه گاه حسن تو منصور وار خلق
کرسی ز دار ساخته گردن کشیده اند
منشین فسرده کز پی سامان اشک و آه
آتش ز سنگ و آب ز آهن کشیده اند
گنجور گوهرند گروهی که همچو کوه
در زیر تیغ، پای به دامن کشیده اند
دانند من چه می کشم از عقل بوالفضول
جمعی که ناز دوست ز دشمن کشیده اند
زهاد بهر رشته ی تسبیح بارها
زنار را زدست برهمن کشیده اند
ما بیکسیم، ورنه به یک ناله بلبلان
فریادها ز سینه ی گلشن کشیده اند
خوش باش با زبان ملامت که رهروان
از بهر خار زحمت سوزن کشیده اند
آیینه هاست حسن لطیف بهار را
این پرده ها که بر رخ گلخن کشیده اند
از بهر چشم زخم، چو زنجیر، عاشقان
بر گرد خویش حلقه ی شیون کشیده اند
سوداییان به آتش بی زینهار دل
صائب ز ریگ بادیه روغن کشیده اند
***
از آفتاب چاشنی صبح شد بلند
عمر دوباره یافت ز راه گداز، قند
بگذار تا به داغ رهایی شود کباب
صیدی که همچو تاب نپیچد بر آن کمند
ما را چه نسبت است به مجنون که جوش ما
نگذاشت گردباد ز هامون شود بلند
از روی گرم، شکوه ی ما می شود تمام
یک ناله است سرمه ی آواز این سپند
علم تو چون محیط به اسرار غیب نیست
زنهار لب ببند ز چون و چرا و چند
چون گل شکفته باش درین انجمن که صبح
تسخیر کرد روی زمین را به نوشخند
در آتش زوال بود نعل رنگ و بو
زنهار دل به غنچه ی این بوستان مبند
از گل به وام گوش ستانند بلبلان
در گلشنی که ناله ی صائب شود بلند
***
جمعی که زیر خاک دل پاک می برند
با خود بهشت را به ته خاک می برند
روحی که شد لطیف چو شبنم در این چمن
با صد کمند مهر به افلاک می برند
در حشر سر ز روزن جنت بر آورند
آنان که سر به حلقه ی فتراک می برند
جمعی که همچو غنچه کُله کج نهاده اند
چون گل ز باغ سینه ی صد چاک می برند
نتوان به نور شرم بجز پیش پای دید
از حسن، فیض مردم بیباک می برند
هر مال شبهه ای که بود، چون حرامیان
دست و دهن به آب کشان پاک می برند!
صائب مکن ز چرخ شکایت که عارفان
از سیر گلخن آینه ی پاک می برند
***
این غافلان که دست به پیمانه می برند
از چشم شیر، شمع به کاشانه می برند
جان چون کمال یافت نماند در بدن
انگور چون رسید به میخانه می برند
چندین هزار ملک سلیمان به باد رفت
موران همان به خانه ی خود دانه می برند
گردون ستم به خانه خرابان فزون کند
جای خراج، گنج ز ویرانه می برند
نتوان شمرد دشمن خونخوار را ضعیف
مردان به مور حمله ی شیرانه می برند
میزان عدل میل به یک سو نمی کند
عشاق فیض کعبه ز بتخانه می برند
صائب جماعتی که به صورت مقیدند
لذت کجا ز معنی بیگانه می برند؟
***
قربانیان شکفته به قصاب برخورند
چون پل بغل گشاده به سیلاب برخورند
جمعی که ره به چاشنی فقر برده اند
بر روی بوریا ز شکر خواب برخورند
صاف جهان به مردم خاموش می رسد
لب بسته کوزه ها ز می ناب برخورند
اقبال دیدگان به گنهکار و بیگناه
با جبهه ی گشاده چو محراب برخورند
چون ذره می دوند به هر کوچه عاشقان
شاید به آفتاب جهانتاب برخورند
سر گشتگی به طالع جمعی که آمده است
در چشمه ی سراب به گرداب برخورند
هر کس دعا کند به اجابت قرین شود
در هر کجا به یکدگر احباب برخورند
جمعی که از یگانگی نور آگهند
هر شب که شمع نیست ز مهتاب برخورند
صائب سراغ بحر کنند و روان شوند
از سر گذشتگان چو به سیلاب برخورند
***
آزادگان کجا غم دستار می خورند؟
این پر دلان قسم به سر دار می خورند
حیرانیان عشق چو شبنم درین چمن
روزی ز راه دیده ی بیدار می خورند
آنان که ره به نقطه ی توحید برده اند
از دل همیشه دانه چو پرگار می خورند
از نشأه ی شراب صبوحی چه غافلند
جمعی که باده را به شب تار می خورند
بر لوح دل چو مصرع رنگین کنند نقش
زخمی که رهروان تو از خار می خورند
نُقل شراب، سنگ ملامتگران کنند
رندان که باده بر سر بازار می خورند
طوطی به زهر غوطه زد از حرف شکرین
مردم همین فریب ز گفتار می خورند
با آسمان بساز که آیینه خاطران
پیمانه های زهر ز زنگار می خورند
مگذر ز خون من که طبیبان مهربان
گاهی ز لطف شربت بیمار می خورند
از شکر می کنند لب خویش شکرین
گر جام زهر، مردم هشیار می خورند
صائب هزار بار به از آب زندگی است
خونی که عاشقان به شب تار می خورند
***
چون حرف شکوه برق ز تیغ زبان زند
تبخاله قفل خامُشیم بر دهان زند
دیگر چو تیر قد نکند راست در مصاف
آن را که ابروی تو به پشت کمان زند
شد سروی از بهار رخش آه سرد من
کز جلوه پشت پای بر آب روان زند
آه بلندی از جگر رشک می کشم
خورشید بوسه چند بر آن آستان زند؟
تیر از تنم برآورد انگشت زینهار
از خون گرم من لب تیغ الامان زند
نگذاشت پای سرو ببوسیم، تنگ چشم!
دست چنار بر کمر باغبان زند!
صائب ز حسرت قفس و دام سوختیم
کو برق خانه سوز که بر آشیان زند؟
***
زیر سپهر دست دعا موج می زند
در خانه ی کریم گدا موج می زند
غفلت نگر که پشت به محراب کرده ایم
در کشوری که قبله نما موج می زند
آفاق را تردد خاطر گرفته است
هر قطره زین محیط جدا موج می زند
زنهار در حمایت عریان تنی گریز
کز خرقه های صوف بلا موج می زند
بردار می تپد سر منصور و تن به خاک
دریا کجا، سفینه کجا موج می زند
چشم هوس چه نقش تواند بر آب زد؟
آنجا که آبروی حیا موج می زند
در حیرتم که آن گل بی خار چون گذشت
از سینه ای که خار جفا موج می زند
تا خورد استخوان من دلشکسته را
جوهر ز استخوان هما موج می زند
کوه از تجلی تو چنان آب گشته است
کز جنبش نسیم صبا موج می زند
تیغ برهنه ی تو ز جوهر منزه است
این بحر از کشاکش ما موج می زند
صائب مکش سر از خط تسلیم زینهار
کآرام در مقام رضا موج می زند
***
داغ از حرارت جگرم داد می زند
آتش به سوز سینه ی من باد می زند
هر لاله ای که از جگر سنگ می دمد
دامن به آتش دل فرهاد می زند
از دل نمی رسد نفس عاشقان به لب
بلبل ز بیغمی است که فریاد می زند
در خانمان خرابی خود سعی می کند
چون غنچه هر که دم ز دل شاد می زند
آیینه خانه ی دل من از خیال او
چون کوه قاف موج پریزاد می زند
از ترکتاز عشق کسی جان نمی برد
این سیل بر خرابه و آباد می زند
صائب به پای خویش زند تیشه بیخبر
آن بی ادب که خنده به استاد می زند
***
گلزار جوش حسن خداداد می زند
باغ از شکوفه موج پریزاد می زند
خون لاله لاله می چکد از تیغ کوهسار
طاوس سر ز بیضه ی فولاد می زند
چون عندلیب هر که قدم در چمن گذاشت
بی اختیار بر در فریاد می زند
هر لاله ای که سر زند از کوه بیستون
ساغر به طاق ابروی فرهاد می زند
عاشق به هیچ وجه تسلی نمی شود
در وصل، عندلیب همان داد می زند
صائب به روی خود در غم باز می کند
هر کس که خنده بر من ناشاد می زند
***
ابر بهار سینه به گلزار می زند
خون شفق علم ز سر خار می زند
زودا که خونچکان شود از خار انتقام
دستی که گل به مرغ گرفتارمی زند
در فصل برگریز کند سیر نوبهار
آیینه ای که غوطه به زنگار می زند
هر کس صلای باده به زهاد می دهد
آبی به روی صورت دیوار می زند
در گلشنی که بال مرا باز کرده اند
شبنم گره به نکهت گلزار می زند
عمری است در میان لب و سینه ی من است
رازی که بوسه بر لب اظهار می زند
امروز هر که سنگ ملامت به من می رساند
گو دست خود ببوس که بازار می زند
خطی قضا به سینه ی شهباز می کشد
هر خنده ای که کبک به کهسار می زند
آفت کم است میوه ی شاخ بلند را
منصور خواب خوش به سر دار می زند
صائب هلاک زمزمه ی دلنشین ماست
هر کس که ناخنی به رگ تار می زند
***
عاشق که حرف عشق به اغیار می زند
آبی به روی صورت دیوار می زند
نظاره اش به خرج تماشا نمی رود
چشمی که ساغر از دل هشیار می زند
امیدوار باش که از فیض آفتاب
در سنگ، لعل، ساغر سرشار می زند
مجنون حذر ز سنگ ملامت نمی کند
این کبک مست خنده به کهسار می زند
بیدار هر که می شود از خواب بیخودی
دانسته پا به دولت بیدار می زند
آن را که نارسا نبود پیچ و تاب عشق
چون زلف دست در کمر یار می زند
چون زخم آب، از دل صاف است مرهمش
زخمی که یار بر من افگار می زند
خون در لباس دردل مرغ چمن کند
هر کس گلی به گوشه ی دستار می زند
صائب ز پاس شیشه ی ناموس فارغ است
هر کس پیاله بر سر بازار می زند
***
فال وصال او دل رنجور می زند
این شمع گشته بین که در سور می زند
با شهپری که پرتو مهتاب برق اوست
شوقم صلا به انجمن طور می زند
در سینه عمرهاست که زندانی من است
رازی که بوسه بر لب منصور می زند
آن کس که خرمنش ز ثریا گذشته است
از حرص دست در کمر مور می زند
مُردی و از سرشت تو این خوی بد نرفت
خاک تو مشت بر دهن گور می زند
جوشی به ذوق خود چو می ناب می زنم
نشنیده ام که عقل چه طنبور می زند
بر اوج فکر، خامه ی صائب مپرس چیست
کبکی است خنده بر کمر طور می زند
***
خط تو راه دین و دل و هوش می زند
ته جرعه ای است این که به سرجوش می زند
از خط سبز مستی حسن تو کم نشد
این می به شیشه رفت و همان جوش می زند
بر آتش عذار تو دامان دیگرست
هر سیلیی که خط به بناگوش می زند
از خط فزود مستی آن چشم پر خمار
در نوبهار چشمه فزون جوش می زند
روی زمین زلغزش مستان شود کبود
زینسان که جلوه ی تو ره هوش می زند
از شرم اگر چه نیست زبان طلب مرا
خمیازه حلقه بر لب خاموش می زند
با سرو سرکشی که ز خود راست بگذرد
امید، فال خلوت آغوش می زند
سنگی که می زند به من آن طفل شوخ چشم
دست نوازشی است که بر دوش می زند
باشد پیاده ای که زند خنده برسوار
زاهد که خنده بر من مدهوش می زند
صائب دلیل پختگی عقل خامشی است
تا نارس است باده به خم جوش می زند
***
یاقوت با لب تو دم از رنگ می زند
این خون گرفته بین که چه بر سنگ می زند!
مرغی که آگه است ز تعجیل نو بهار
در تنگنای بیضه بر آهنگ می زند
هر چند ما زعجز در صلح می زنیم
آن از خدا نترس در جنگ می زند
از روی تازه اش گل بی خار می کنم
خاری اگر به دامن من چنگ می زند
روی شکفته از سخن سخت ایمن است
کی بر در گشاده کسی سنگ می زند
چون شعله می شود پر و بال نگاه من
خارم به چشم اگر خط شبرنگ می زند
خط صلح داد شعله و خاشاک را به هم
آن سنگدل هنوز در جنگ می زند
سودا ز بس چو شیشه مرا خشک کرده است
بر پهلویم تپیدن دل سنگ می زند
خواهد کشید اشک ندامت ازو گلاب
آن گل که خنده بر من دلتنگ می زند
در عالمی که خوردن خون است بیغمی
صائب چو بیغمان می گلرنگ می زند
***
زخم تو تیغ بر جگر ماه می زند
داغ تو خیمه بر دل آگاه می زند
طوفان طناب خیمه ی خورشید را گسیخت
شبنم بر این بساط چه خرگاه می زند؟
دل می کند به خویشتن اسناد اختیار
این قلب زر به نام شهنشاه می زند
آسوده است عشق ز تدبیر عقل پوچ
کی شیر تکیه بر دم روباه می زند؟
ایمن ز من مباش که در سینه ی من است
آهی که دشنه بر جگر ماه می زند
دربار خود مبند متاعی که از تو نیست
کاخر همان متاع تو را راه می زند
صائب فتاده است به نقاش چشم من
کی نقش بی ثبات مرا راه می زند؟
***
زینسان که شیشه خنده ی مستانه می زند
آخر شراب بر سر پیمانه می زند
بیکار نیست گریه ی بی اختیار شمع
آبی بر آتش دل پروانه می زند
در مشک سوده تا به کمر غوطه می خورد
مشاطه ای که زلف تو را شانه می زند
در کشوری که مشرق دلهای روشن است
خورشید گل به روزن کاشانه می زند
رطل گران تکلف مخمور می کند
طفلی که سنگ بر من دیوانه می زند
ما و نگاه یار که ناآشنایی اش
ناخن به دل چو معنی بیگانه می زند
تا کعبه هست، دیر ز آفت مسلم است
این برق خویش را به سیه خانه می زند
صائب کسی که بگذرد از سر سپندوار
خود را به قلب شعله دلیرانه می زند
***
تا سالکان به آبله پایی نمی رسند
صد سال اگر روند به جایی نمی رسند
تا التجا به ناخن تدبیر می برند
این عقده ها به عقده گشایی نمی رسند
این کاهها چنین که مقید به دانه اند
هرگز به وصل کاهربایی نمی رسند
از موج اضطراب اگر پر برآورند
این آبهای مرده به جایی نمی رسند
دارند تا نظر به پر و بال خویشتن
این بی سعادتان به همایی نمی رسند
تا از قبول نقش نگردند ساده دل
این آبگینه ها به جلایی نمی رسند
واقف نمی شوند که گم کرده اند راه
تا راهروان به راهنمایی نمی رسند
جمعی که چون قلم پی گفتار می روند
چون طفل نی سوار به جایی نمی رسند
چون نی به برگ و بار نیفشانده آستین
عشاق بینوا به نوایی نمی رسند
بی حاصلی نگر که از این باغ پر شجر
این کورباطنان به عصایی نمی رسند
داد زمین سوخته ی ما کجا دهند؟
این ابرها به داد گیایی نمی رسند
تا سالکان به عشق نگردند آشنا
صائب به نور عقل به جایی نمی رسند
***
جمعی که در لباس می ناب می کشند
دام کتان به چهره ی مهتاب می کشند
آنان که در مقام رضا آرمیده اند
خمیازه را به ذوق می ناب می کشند
بهر شگون همیشه خراباتیان عشق
صندل به طرف جبهه ز سیلاب می کشند
بیطاقتان که گریه پی دفع غم کنند
صف در نبرد شعله ز سیماب می کشند
جمعی که پشتگرم به عشق ازل نیند
ناز سمور و منت سنجاب می کشند
زهاد اگر ز توبه ی خود منفعل نیند
خود را چرا به گوشه ی محراب می کشند؟
جایی رسیده است رطوبت که میکشان
دست و دهان خود به هوا آب می کشند!
صائب فروغ فیض ز هر بی بصر مجوی
کاین توتیا به دیده ی بیخواب می کشند
***
عاشق کجا به کعبه و دیر التجا کند؟
حاشا که خضر پیروی نقش پا کند
کی ناز خشک می کشد از موجه ی سراب؟
لب تشنه ای که ناز به آب بقا کند
زنجیر بندخانه ی تقدیر محکم است
چون مور از میان کمر حرص وا کند؟
بی جذبه مشکل است برون آمدن ز خویش
این کاه را ز دانه جدا کهربا کند
تخمی که سوخت ناز بهاران نمی کشد
بخل فلک چه با دل بی مدعا کند؟
ناف غزال کاسه ی دریوزه می شود
چون زلف مشکبار تو را شانه وا کند
این خط سبز کز لب لعل تو سرزده است
عالم سیه به دیده ی آب بقا کند
طوطی ز وصل آینه شیرین کلام شد
گر برخورد به آینه رویی چها کند
بسته است صف ز سرو و صنوبر حریم باغ
تا اقتدا به قامت آن دلربا کند
پوشیده چشم می گذرد از عزیز مصر
آیینه ای که چشم به روی تو وا کند
با آه عاشقان چه بود خرده ی نجوم؟
مشکل به خرج باد زر گل وفا کند
خالی نگردد از گل بی خار دامنش
خاری اگر وطن به مقام رضا کند
افتاده است تا ره صائب به خانقاه
وقت است خاک میکده را توتیا کند
***
وقت است نوبهار در عیش وا کند
باغ از شکوفه خنده ی دندان نما کند
جامی به گردش آر که این کهنه آسیا
وقت است استخوان مرا توتیا کنند
امروز چون حباب درین بحر آبگون
دولت در آن سرست که کسب هوا کند
گر بگذرد به غنچه ی پیکان نسیم صبح
بی اختیار لب به شکر خنده وا کند
خونش بود به فتوی پیر مغان حلال
در نو بهار هرکه صبوحی قضا کند
ابری که نرم کرد دل سنگ خاره را
کی توبه ی مرا به درستی رها کند؟
صائب به غیر روی عرقناک یار نیست
ابر تری که آینه ی دل جلا کند
***
محبوس آسمان چه پروبال واکند؟
در زیر سنگ سبزه چه نشو ونما کند؟
از بس درشت می رود این توسن فلک
وقت است بند بند من از هم جدا کند
انجام کار ما و غم یار روشن است
یک شمع بی زبان چه به چندین صبا کند؟
سر رشته ی حیات چو از دست رفت، رفت
زلف تو را ز دست کسی چون رها کند؟
نسبت به مد شکوه ی ما زلف نارساست
عمر خضر به شکوه ی ما کی وفا کند؟
باد خزان که خار به چشمش شکسته باد
فرصت نداد غنچه ی ما چشم واکند
زودآ که در قلمرو شهرت علم شود
هرکس سخن به طرز تو صائب ادا کند
***
آنجا که شوق دست حمایت بدر کند
شبنم در آفتاب قیامت سفر کند
قارون شود ز لخت دل و پاره ی جگر
بر هر زمین که قافله ی ما گذر کند
انجام تخم سوخته پامال گشتن است
آن دانه نیست دل که سر از خاک برکند
پیچیده تر ز جوهر تیغ است راه عشق
خونش به گردن است که این راه سر کند
طوطی اگر به چاشنی حرف خود رسد
گردد دهانش تلخ چو یاد شکر کند
گشتیم چون صبا به سراپای لاله زار
داغی نیافتیم که دل را خبر کند
چون عاملی که دل ز در خانه جمع کرد
حاجی ستم به خلق خدا بیشتر کند
در منزل نخست دل خویش می خورد
چون راهرو به توشه ی مردم سفر کند
در خلوت دل است تماشای هر دو کون
صائب چگونه سر ز گریبان بدر کند؟
***
آرام را خرام تو آتش عنان کند
آیینه را حجاب تو آب روان کند
بی درد بلبلی که در ایام جوش گل
اوقات صرف خار و خس آشیان کند
چون لاله سرخ روی برآید ز زیر خاک
هر کس به خون قناعت ازین سبزخوان کند
برگشتنی است پرتو خورشید بی زوال
صد سال اگر قرار درین خاکدان کند
نقصان نمی رسد به خریدار احتیاط
حاشا که این متاع گرامی زیان کند
در صدر آستانه نشینم که صدر را
اکسیر خاکساری من آستان کند
از سیم و زر مگو که سزاوار خنده است
زندانیی که فخر به بند گران کند
صائب شود عزیز جهان همچو ماه مصر
یک چند هر که بندگی کاروان کند
***
مشکل دل رمیده هوای وطن کند
شبنم چنان نرفت که یاد چمن کند
آنها که دید یوسف از اخوان سنگدل
خونش به گردن است که یاد وطن کند
دل می کند به سینه ی ما بیدلان رجوع
گر نافه بازگشت به ناف ختن کند
دلهای جمع را کند آشفته یاد من
راضی نمی شوم که کسی یاد من کند
بی پرده نقش صورت شیرین نگاشته است
تا انتقام عشق چه با کوهکن کند
بسیار رو مده دل عشاق را، مباد
زلف تورا گرانی دل بی شکن کند
بال ملک چو برگ خزان دیده ریخته است
پروانه را که یاد در آن انجمن کند؟
صائب مرا ز درد سخن خورد و خواب نیست
کو عیسیی که چاره ی درد سخن کند؟
***
هشیار را خرام تو سر مست می کند
این سیل اگر به کوه رسد پست می کند
تا وا کند نسیم سحرگاه غنچه ای
صد عقده باز تاک زبردست می کند
قد تو را به سرو چه نسبت، که آب را
حیرانی خرام تو پا بست می کند
از خط فزود مستی آن چشم پرخمار
بادام را بنفشه سیه مست می کند
صائب من از نظاره ی ساقی شدم خراب
ورنه مرا شراب کجا مست می کند؟
***
هربلبلی که زمزمه بنیاد می کند
اول مرا به برگ گلی یاد می کند
از درد رو متاب که یک قطره خون گرم
در دل هزار میکده ایجاد می کند
آهی که زیر لب شکند دردمند عشق
در سینه کار تیشه ی فولاد می کند
این ظلم دیگرست که عاشق شکار من
چون مرغ پر شکسته شد آزاد می کند
در ناف حسن سعی، شود مشک عاقبت
خونی که صید در دل صیاد می کند
دیوان عاشقان به قیامت نمی کشد
ایام خط تلافی بیداد می کند
عاجز چو سبزه ی ته سنگ است در دلت
آهم که ریشه در دل فولاد می کند
هر چند روی صحبت شیرین به خسروست
آیینه را ز تیشه ی فرهاد می کند
خواهد ثواب بت شکنان یافت روز حشر
هر کس که در شکست من امداد می کند
رنگی که از خزان خجالت شکسته شد
بر چهره کار سیلی استاد می کند
پیوسته سرخ رو بود از پاک گوهری
هر کس که چون شراب دلی شاد می کند
از پیچ و تاب اهل سخن صائب آگه است
چون سرو هر که مصرعی ایجاد می کند
***
معشوق کی زاهل هوس یاد می کند؟
شکر کجا ز مور و مگس یاد می کند؟
مرغی که شد ز کاهلی از دست دانه خوار
در آشیان ز کنج قفس یاد می کند
همت ز عاجزان طلبد ظلم وقت عزل
چون شعله شد ضعیف زخس یاد می کند
پیچد به دست و پای چو زنجیر ناقه را
از بازماندگان چو جرس یاد می کند
شاخ گلی که می کند از سایه سرکشی
صائب کی از اسیر قفس یاد می کند؟
***
دل را سیاه آه غم آلود می کند
تاریک چشم روزنه را دود می کند
از سوز عشق پاک شود دل ز آرزو
آتش علاج خامی این عود می کند
از روزن است خانه ی گل را اگر گشاد
دل را گشاده روزن مسدود می کند
روی سیه بود چو نگین حاصل کریم
بهر بلند نامی اگر جود می کند
در انتقام هند، ایاز سیاه چشم
خاک سیه به کاسه ی محمود می کند
از داغ تشنگی جگرم گر شود کباب
حاسد به چشم شور نمکسود می کند
گر دیگران به دیدن روی تو خوشدلند
صائب دلی به یاد تو خشنود می کند
***
بی حاصلی که تربیت بید می کند
این شغل پوچ را به چه امید می کند؟
چون خضر هر که ذوق شهادت نیافته است
رغبت به زندگانی جاوید می کند
از برگ بهر قتل خود آماده است تیغ
بی حاصلی نگر که چه با بید می کند
نشنیده است بلبل بی درد بوی عشق
این ناله های زار به تقلید می کند
چون شبنم آن کسی که بلندست همتش
دامن گره به دامن خورشید می کند
کوه از صدای خوش چه عجب گر ز جا رود؟
گردون طرب به نغمه ی ناهید می کند
دست از اثر مدار که تا جام هست، خلق
بی اختیار یاد ز جمشید می کند
بی گفتگو ز معنی تجرید غافل است
آن ساده دل که دعوی تجرید می کند
بی طالعی که شکوه ندارد ز روزگار
روز سیاه خویش شب عید می کند
از فکر زلف و روی تو آن کس که فارغ است
شب روز و روز شب به چه امید می کند؟
هر کس صفیر خامه ی صائب شنیده است
کی گوش بر ترانه ی ناهید می کند؟
***
مخمور را نگاه تو سرشار می کند
بد مست را عتاب تو هشیارمی کند
آیینه را که مست شکرخواب حیرت است
مژگان شوخ چشم تو بیدارمی کند
خال تو هر زمان به دلی می کند قرار
این نقطه بین که دور چو پرگار می کند
هر عزلتی مقدمه ی کثرتی بود
یوسف ز چاه روی به بازار می کند
دل می خورد ز حرف سبک خون خویش را
این شاخ را شکوفه گرانبار می کند
از بس که دید آینه ی من ندیدنی
جوهر بَدَل به سبزه ی زنگار می کند
خورشید هرکجا که دچار تو می شود
از انفعال روی به دیوار می کند
شستند گرد پنبه ی حلاج را به خون
زاهد همان عمارت دستار می کند
حیرت مرا ز هر دو جهان بی نیاز کرد
این خواب کار دولت بیدار می کند
بلبل ز ناله، فاخته از گفتگوی ماند
صائب همان حدیث تو تکرار می کند
***
از دور باش کی حذر اغیار می کند؟
گلچین کجا ملاحظه از خار می کند؟
سیراب اگر شود جگر تشنه از سراب
کوثر علاج تشنه ی دیدار می کند
هموار می کند به خود این سنگلاخ را
از خلق هر که روی به دیوار می کند
مژگان اشکبار شود موی برتنش
در هر دلی که ناله ی من کار می کند
پیری که از سیاه دلی می کند خضاب
صبح امید خویش شب تار می کند
دیوانه را ز سنگ ملامت هراس نیست
این کبک مست خنده به کهسار می کند
ایمن ز دور باش بود دیده های پاک
آیینه را که منع ز دیدار می کند؟
دستی که شد بریده ز دامان اختیار
چون بهله دست در کمر یارمی کند
زان چشم نیم مست نصیب دل من است
بیماریی که کار پرستار می کند
دل را نکرده جمع، شود هر که گوشه گیر
در خانه سیر کوچه و بازار می کند
بر هر دلی که زنگ قساوت گرفته است
هر داغ کار دیده ی بیدار می کند
چون از نظارگی نبرد خیرگی برون؟
آیینه را حجاب تو ستار می کند
مرغی که زیرک است درین بوستانسرا
از گل فزون ملاحظه از خار می کند
چون شمع از زیاده سریها، لباس دوست
سر در سر علاقه ی زرتار می کند
در چشم خرده بین نبود پرده ی حجاب
در نقطه سیر گردش پرگار می کند
صائب خطی که دیده ی من روشن است ازو
خاک سیه به دیده ی اغیار می کند
***
مست است و خنده بر من مهجور می کند
کان نمک ببین چه به ناسور می کند
در فکر دانه دزدی خالش گداختم
دامم به خاک نقش پی مور می کند
ما صلح می کنیم به یک کوکب از فلک
خرمن چرا مضایقه با مور می کند؟
نزدیک او اگر چه مرا راه حرف نیست
اما نگاهبانیم از دور می کند
سر سبز باد تاک که زهاد خشک را
سیلی زنان ز سایه ی خود دور می کند
غیر از سپند سوخته جان در حریم او
دیگر که یاد صائب مهجور می کند؟
***
پیمانه چاره ی سر پرشور می کند
آتش علاج خانه ی زنبور می کند
محرومیم ز کعبه گناه دلیل نیست
حیرانی از وصال مرا دور می کند
می بایدش به منبر دار فنا نشست
اظهار حق کسی که چو منصور می کند
برق تجلی و نفس اهل دل یکی است
منصور دار را شجر طور می کند
از من متاب روی که زیر لب من است
آهی که صبح را شب دیجور می کند
آن ساده دل که سنگ ملامت به من زند
رطل گران تکلف مخمور می کند
هرگز نمی زند نمکی بر کباب من
طالع همین شراب مرا شور می کند
هرگز نبوده است ملاحت به این کمال
عکس تو آب آینه راشور می کند!
صائب اگر به تاج شهان جا کند، همان
فیروزه یاد خاک نشابور می کند
***
تقدیر قطع رشته ی تدبیر می کند
تدبیر ساده لوح چه تقدیر می کند؟
ای چرخ، فکر گرسنه چشمان خاک کن
این یک دو قرص، چشم که را سیر می کند؟
عشق از گرفت و گیر قیامت مسلم است
زنجیر عدل را که با زنجیر می کند؟
چون از وداع او نرود دست و دل ز کار؟
زور کمان مشایعت تیر می کند
یوسف نداشت نعمت دیدار اینقدر
حسن تو چشم آینه را سیر می کند
داد غرور حسن، خط سبز می دهد
این مور نی به ناخن این شیر می کند
حاجت به باده نیست شب ماهتاب را
ساقی چه آب تلخ درین شیر می کند؟
صائب زخط سبز نکویان در اصفهان
سیر بهار خطه ی کشمیر می کند
***
از آه هر طرف دل ما سیر می کند
چون تخت جم به روی هوا سیر می کند
موج سراب پای به دامن شکسته ای است
در وادیی که وحشت ما سیر می کند
ابروی شوخ او نفسی بی اشاره نیست
این قبله همچو قبله نما سیر می کند
این دولتی که دل به دوامش نهاده ای
چون سایه در رکاب هما سیر می کند
از کاهلی است، گرچه دل از پاشکستگان
وقت نماز در همه جا سیر می کند
چشمم به جای دیگر و دل جای دیگرست
گردون جدا، ستاره جدا سیر می کند
آن را که هست آتشی از شوق زیر پا
دایم چو چرخ بی سر و پا سیر می کند
نعلش در آتش است همان پیش آفتاب
پرتو اگر چه در همه جا سیر می کند
از خاک بر گرفته ی آتش بود دخان
گردون به بال همت ما سیر می کند
هر کس به بی نشان ز نشان راه برده است
داند دل رمیده کجا سیر می کند
چون شانه هر که پا ز سر خویش کرده است
در کوچه باغ زلف دو تا سیر می کند
شب در میان رود به زمین سیاه هند
رنگین سخن به پای حنا سیر می کند
در حیرتم که کلفت روی زمین چسان
در تنگنای سینه ی ما سیر می کند
چندین هزار قامت چون تیر شد کمان
گردون همان به پشت دو تا سیر می کند
آتش عنانی فلک از ناله ی من است
محمل به ذوق بانگ درا سیر می کند
بر باد می دهد سر بی مغز چون حباب
هر کس برای کسب هوا سیر می کند
چون برگ کاه هر که سبکروح می شود
صائب به بال کاهربا سیر می کند
***
عاشق کجا به شکوه دهن باز می کند؟
این کبک خنده بر رخ شهباز می کند
تمکین تو را بجاست ز سنگین دلان که حسن
در دامن تو تربیت ناز می کند
از خون دل همیشه نگارین بود کفش
مشاطه ای که زلف تو را باز می کند
خود را چوداغ لاله کند جمع، شام هجر
چون صبح وصل روشنی آغاز می کند
مرغی که زیرک است درین بوستانسرا
گل را خیال چنگل شهبازمی کند
در گوشمال عمر سر آمد، مگر قضا
ما را برای بزم دگر ساز می کند؟
خون می چکد چو زخم نمایان ز خنده اش
کبکی که بی ملاحظه پرواز می کند
نتوان به برگ نکهت گل را نهفته داشت
این نُه صدف چه با گهر رازمی کند؟
بلبل به راز غنچه ی سر بسته می رسد
این نامه را نسیم عبث بازمی کند
هرسرمه ای که هست درین خاکدان، سپهر
در کار طوطیان سخنساز می کند
صائب دلم به سیر چمن می کشد، مگر
از بلبلان مرا یکی آواز می کند؟
***
از نسبت عذار تو، گل نازمی کند
سنبل به بال زلف تو پرواز می کند
از بس که مرغ من زقضا طبل خورده است
گل را خیال چنگل شهبازمی کند
در بوستان چو برگ خزان دیده بی رخت
رنگ شکسته است که پرواز می کند
حسن تو بی نیاز بود از نیازمند
هر عضوی از تو بر دگری نازمی کند
در انتهای خوبی وانجام دلبری
حسنت هنوز جلوه ی آغاز می کند
***
هر غافلی که خنده به آواز می کند
چون کبک رهنمایی شهباز می کند
از حسن بی مثال تو غافل فتاده است
آن ساده دل که آینه پرداز می کند
باطل شود اگر چه به اعجاز سحرها
در سحر چشم شوخ تو اعجاز می کند
افسانه ی گرانی خواب تو می شود
پیش تو هر که درد دل آغاز می کند
روشندلی ز زخم زبان می شود زیاد
بیهوده شمع سرکشی از گاز می کند
دارد کسی که فکر اقامت درین جهان
در رهگذار سیل کمر باز می کند
دست نوازش است مرا دست ردّ خلق
چون ساز، گوشمال مرا ساز می کند
در خون جلوه ی می گلرنگ می رود
هر کس که در کدو می شیراز می کند
افتاده است دور ز نزدیکی خدا
صائب کسی که ذکر به آواز می کند
***
نازش کسی که بر پدر خویش می کند
سلب نجابت از گهر خویش می کند
از مستی غرور نبیند به پیش پا
طاوس تا نظر به پر خویش می کند
گوهر که هست مردمک دیده ی صدف
خاک از غبار دل به سر خویش می کند
از دیگری است هر چه گره می زنی برآن
کی تر صدف لب از گهر خویش می کند؟
در برگریز، بلبل رنگین خیال ما
سیر چمن به زیر پر خویش می کند
بر باد می رود ز سبکدستی خزان
چون غنچه هر که جمع زر خویش می کند
ایمن ز زخم خار شود هر که همچو گل
روی گشاده را سپر خویش می کند
دست از هوس بشوی که شبنم ز برگ گل
بستر ز پاکی نظر خویش می کند
از عاجزان بترس که از زخم پشه فیل
خاک سیه به فرق سر خویش می کند
ایمن بود هنروری از چشم شور خلق
کز عیب پرده ی هنر خویش می کند
دندانه می کند دم شمشیر برق را
خاری که دست را سپر خویش می کند
دنبال چشم، هر که زند قطره چون حباب
سر در سر هوای سر خویش می کند
دستش اگر به دامن پیر مغان رسد
صائب علاج دردسر خویش می کند
***
هر دم نه بی سبب دل ما رقص می کند
کز شوق کعبه قبله نما رقص می کند
بی آفتاب ذره نخیزد ز جای خویش
از خود نه جسم خاکی ما رقص می کند
وجد و سماع صوفی صافی ز خویش نیست
این استخوان به بال هما رقص می کند
مشت گلی چه نقش تواند بر آب زد؟
از زور می پیاله ی ما رقص می کند
آن را که مطرب از دل پر جوش خود بود
دایم چو بحر بی سر و پا رقص می کند
گردی که از گرانی تعمیر شد خلاص
در پیش پیش سیل فنا رقص می کند
خونین دلان کجا و سماع طرب کجا؟
این شاخ گل ز باد صبا رقص می کند
پیر و جوان ز هم نکند فرق، شور عشق
اینجا فلک به قد دوتا رقص می کند
بی شور عشق در تن ما نیست ذره ای
هر قطره زین محیط جدا رقص می کند
پیچیده است درد طلب هر که را به هم
داند که گردباد چرا رقص می کند
داریم عالمی ز خیالش که نُه سپهر
در تنگنای سینه ی ما رقص می کند
ما مانده ایم در ته دیوار، ورنه کاه
از اشتیاق کاهربا رقص می کند
صائب ز زاهدان مطلب وجد صوفیان
شاخی که خشک گشت کجا رقص می کند؟
***
با مردم آنچه شعله ی ادراک می کند
کی برق خانه سوز به خاشاک می کند؟
ای عشق غافلی که جدا از حضور تو
آسودگی چه با من غمناک می کند
کی می رسد به اهل جنون عمر اهل عقل؟
مجنون هزار سلسله در خاک می کند
هر کس گره کند به دل از دوست شکوه را
تخم عداوتی است که در خاک می کند
کرده است از ثمر به وصال شکوفه صلح
از خیر هر که سیم و زر امساک می کند
هر چند پا ز کوی خرابات می کشم
دستی بلند در طلبم تاک می کند
از سر گذشته ی تو چو قمری ز طوق خود
در بیضه فکر حلقه ی فتراک می کند
خواهد به سعی پنجه ی مرجان کند سفید
آن کس که اشک از مژه ام پاک می کند
واعظ ز خبث خلق دهن را نکرده پاک
دندان خود سفید به مسواک می کند
من چون ز می شکفته نباشم درین چمن؟
کز گریه عذرخواهی من تاک می کند
چون صبح سر زند ز گریبانش آفتاب
هرکس به صدق پیرهنی چاک می کند
امروز غیر طبع سخن آفرین تو
صائب که رتبه ی سخن ادراک می کند؟
***
جان رمیده جسم گران را چه می کند؟
تیر ز شست جسته کمان را چه می کند؟
مژگان غبار آینه ی اهل حیرت است
محو رخ تو باغ جنان را چه می کند؟
چون مغز پخته شد، شود از پوست بی نیاز
یکتای عشق هر دو جهان را چه می کند؟
لنگر حریف شورش دریای عشق نیست
دیوانه ی تو رطل گران را چه می کند؟
شکرخدا که نیست به کف اختیار ما
دست زکار رفته عنان را چه می کند؟
تن پروران به رشته ی جان بسته اند دل
از خود گسسته رشته ی جان را چه می کند؟
بالاتر از یقین و گمان است جای او
جویای او یقین و گمان را چه می کند؟
در راه عشق، دام عمارت مکن به خاک
از لامکان گذشته مکان را چه می کند؟
صائب زبان خوش است پی عرض مدعا
بی مدعای عشق، زبان را چه می کند؟
***
با خاطر گرفته کدورت چه می کند؟
با کوه درد سنگ ملامت چه می کند؟
در خشکسال، آب گهر کم نمی شود
بخل فلک به اهل قناعت چه می کند؟
باران بی محل ندهد نفع کشت را
در وقت پیری اشک ندامت چه می کند؟
خال تو را به یاری خط احتیاج نیست
این دزد خیره پرده ی ظلمت چه می کند؟
سیلاب صاف شد ز هم آغوشی محیط
با سینه ی گشاده کدورت چه می کند؟
وحشت چو رو دهد همه جا کنج عزلت است
از خود رمیده گوشه ی عزلت چه می کند؟
تعمیر خانه شاهد ویرانی دل است
آن را که دل بجاست عمارت چه می کند؟
از پشت زرنگار خود آیینه فارغ است
محو تو سیر گلشن جنت چه می کند؟
صائب مرا به درد دل خویش واگذار
بیمار بی دماغ، عیادت چه می کند؟
***
حیران عشق او زر و گوهر چه می کند؟
آن را که آرزو نبود زر چه می کند؟
یک دل بجان رساند من دردمند را
با صد دل شکسته صنوبر چه می کند؟
عاشق ز سرد مهری ایام فارغ است
فصل خزان به چهره ی چون زر چه می کند؟
جسم نزار، جامه ی فتح است مرد را
شمشیر مو شکاف به جوهر چه می کند؟
روشندلان مقید زینت نمی شوند
روی منیر آینه زیور چه می کند؟
دامان دشت صفحه ی مشق جنون بس است
دیوانه کلک و کاغذ و دفتر چه می کند؟
صائب عبث به فکر شهادت فتاده است
فتراک عشق وحشی لاغر چه می کند؟
***
از کف عنان گذاشته منزل چه می کند؟
موج رمیده دامن ساحل چه می کند؟
دست ز کار رفته چه محتاج دامن است؟
شمع گدازیافته محفل چه می کند؟
از پیچ و تاب دل خبری نیست جسم را
با پای خفته دوری منزل چه می کند؟
یک دل حواس جمع مرا تار و مار کرد
زلف شکسته ی تو به صد دل چه می کند؟
مجنون نمی کند گله از سنگ کودکان
داند اگر شعور به عاقل چه می کند
آنجا که هست بیخبری می چه حاجت است؟
پای به خواب رفته سلاسل چه می کند؟
هرجلوه ای ازو رقم قتل عالمی است
آن مست ناز تیغ حمایل چه می کند؟
ای بحر، از حباب نظر باز کن ببین
کاین موج بیقرار به ساحل چه می کند
خواهی نفس گداخته آمد به خانه ام
گر بشنوی فراق تو با دل چه می کند
لب تلخ از سوال نکردی، چه غافلی
کاین زهر جانگداز به سایل چه می کند
صائب ز اشک تلخ دلم لاله زار شد
با خاک نرم دانه ی قابل چه می کند
***
تیغ زبان به عاشق حیران چه می کند؟
با پای خفته خار مغیلان چه می کند؟
یک بار سر برآر زجیب قبای ناز
دست مرا ببین به گریبان چه می کند
مرهم به داغهای جگرسوز ما منه
این دانه های سوخته، باران چه می کند؟
بیهوده دست بر دل ما می نهد طبیب
با شور بحر پنجه ی مرجان چه می کند؟
دل چون نماند، گو خرد و هوش هم ممان
این خانه ی خراب، نگهبان چه می کند؟
آن را که عشق نیست چه لذت ز زندگی است؟
آن را که جانستان نبود جان چه می کند؟
مطلب ز سیر بادیه از خود رمیدن است
از خود رمیده سیر بیابان چه می کند؟
شرم تو چشم بند تماشاییان بس است
آن روی شرمناک نگهبان چه می کند؟
پروانه را سراب بود نور ماهتاب
لب تشنه ی تو چشمه ی حیوان چه می کند؟
در کان لعل، لاله ی سیراب گو مباش
شمع و چراغ، خاک شهیدان چه می کند؟
چون دل بجای نیست چه حاصل ز وصل یار؟
از دست رفته، سیب زنخدان چه می کند؟
بی موج یک سفینه به ساحل نمی رسد
یوسف حذر ز سیلی اخوان چه می کند؟
شور مرا به دامن صحرا چه حاجت است؟
این آتش فروخته، دامان چه می کند؟
بی غم نیافته است کسی وصل غمگسار
صائب شکایت ازغم هجران چه می کند؟
***
با عاشقان عداوت گردون چه می کند؟
چشم بد حجاب به جیحون چه می کند؟
همواره ایمن است زسوهان حادثات
سیل گران رکاب به هامون چه می کند؟
باری نبرده اند به این کهنه آسیا
عشاق فارغند که گردون چه می کند
نتوان به خار بخیه زدن زخم لاله را
خواب اجل به دیده ی پرخون چه می کند؟
منعم که می نهد زر و گوهر به روی هم
غیر از تلاش پله ی قارون چه می کند؟
از دست خود لباس بود چند سرو را؟
بی حاصلی به مردم موزون چه می کند!
ما از نگاه دور دل از دست داده ایم
یا رب سخن در آن لب میگون چه می کند
عاشق ز جوش مغز خود آزار می کشد
غوغای وحش با سر مجنون چه می کند؟
صائب اگر نه سفله نوازست و دون پرست
چندین سپهر تربیت دون چه می کند؟
***
با طفل آنچه جنبش گهواره می کند
بیطاقتی به این دل آواره می کند
ای عشق غافلی که جدا از حضور تو
آسودگی چه با من بیچاره می کند
از زخم خار نیست غمی تازه روی را
گل نوشخند با دل صد پاره می کند
دل ساده کن ز نقش که نظاره ی کتاب
خاک سیه به کاسه ی نظاره می کند
آرام زیر چرخ مجو کاین طمع تو را
از شهربند عافیت آواره می کند
دندانه گشت و در دل سخت تو ره نیافت
آهی که رخنه در جگر خاره می کند
سیر شرر به سوخته صائب نکرده است
با مردم آنچه گردش سیاره می کند
***
ریزش چو شیشه هر که به آوازه می کند
در هر پیاله زخم مرا تازه می کند
از صحبت آن که خاطر جمع است مطلبش
سی پاره را به تفرقه شیرازه می کند
رخسار چون بهشت تو در هر نظاره ای
ایمان من به خلد برین تازه می کند
امشب کراست عزم تماشای ماهتاب؟
کز هاله مه تهیه ی خمیازه می کند
آن روی چون گل است ز گلگونه بی نیاز
مشاطه خون عبث به دل غازه می کند
مستان برون ز عالم اندازه رفته اند
ساقی همان رعایت اندازه می کند
چون ابر، حاصلش ز کرم شهرت است و بس
صائب کسی که جود به آوازه می کند
***
دل را نگاه گرم تو دیوانه می کند
آیینه را رخ تو پریخانه می کند
دل می خورد غم من و من می خورم غمش
دیوانه غمگساری دیوانه می کند
آزادگان به مشورت دل کنند کار
این عقده کار سبحه ی صد دانه می کند
ای زلف یار، سخت پریشان و درهمی
دست بریده ی که تو را شانه می کند؟
سیلی که خو به گرد کدورت گرفته است
در بحر، یاد گوشه ی ویرانه می کند
غافل ز بیقراری عشاق نیست حسن
فانوس پرده داری پروانه می کند
یاران تلاش تازگی لفظ می کنند
صائب تلاش معنی بیگانه می کند
***
هر چند یار ما همه جا جلوه می کند
نتوان دلیر گفت کجا جلوه می کند
احول مشو که سرو قبا پوش او یکی است
هر چند در هزار قبا جلوه می کند
آن یار خانگی که دل از ما ربوده است
در خانه است و در همه جا جلوه می کند
گردی ز آفرینش عالم پدید نیست
در عالمی که دلبر ما جلوه می کند
بر هر دلی که می گذرد آب می شود
از بس ز روی شرم و حیا جلوه می کند
باور که می کند که ز یک بحر بیکنار
موج سراب و آب بقا جلوه می کند
روشنترست راه حقیقت ز آفتاب
این راه همچو راهنما جلوه می کند
آسودگی مجو ز دل بیقرار عشق
تا قبله هست قبله نما جلوه می کند
آزاده ای که سر به ته بال خویش برد
پیوسته زیر بال هما جلوه می کند
نادان که از قضای خدا می کند حذر
غافل که رو به تیر قضا جلوه می کند
چون موجه ی سراب درین دشت پر فریب
چندین هزار دام بلا جلوه می کند
صائب ز بس لطیف فتاده است آن نگار
ظاهر نمی شود که کجا جلوه می کند
***
عاشق حذر ز آتش سودا نمی کند
مجنون ز چشم شیر محابا نمی کند
رطل گران نکرد دوا رعشه ی مرا
لنگر علاج شورش دریا نمی کند
گرد سبک عنان چه گرانی برد ز کوه؟
صندل علاج درد سر ما نمی کند
افروخت شمع طور ز بیتابی کلیم
کاری که صبر کرد تقاضا نمی کند
ارزانی خموشی و بند گران اوست
حرفی که چون نسیم دلی وا نمی کند
حج پیاده در قدم اهل دل بود
صائب چرا زیارت دلها نمی کند؟
***
زاهد هوای عالم بالا نمی کند
این رود خشک روی به دریا نمی کند
آسوده است زاهد خشک از فشار عشق
شهباز قصد سینه ی صحرا نمی کند
در رستخیز رو به قفا حشر می شود
اینجا کسی که پشت به دنیا نمی کند
نتوان به کوه غم دل ما را شکست داد
از فیل مست کعبه محابا نمی کند
اینجا اگر به دانه نبندی دهان مور
در زیر خاک با تو مدارا نمی کند
بیهوده دست بر دل ما می نهد طبیب
لنگر علاج شورش دریا نمی کند
درد سخن همان به سخن می شود علاج
این درد را مسیح مداوا نمی کند
مریم به رشته ای که بتابد ز مهر خویش
از آسمان شکار مسیحا نمی کند
در سایه ی حمایت عشق است جان ما
ما را زبون خود غم دنیا نمی کند
جز ناخن شکسته و آه جگر خراش
از کار ما گره دگری وا نمی کند
صائب غبار سینه ی مشکل پسند ماست
داغی که کار دیده ی بینا نمی کند
***
عاشق حذر ز دیده ی اختر نمی کند
از آتش احتراز سمندر نمی کند
عارف ز شاهدان مجازست بی نیاز
دریاکش التفات به ساغر نمی کند
نتوان فریفت تشنه ی دیدار را به آب
عاشق نظر به چشمه ی کوثر نمی کند
داغی که هست در جگر قدردان عشق
با آفتاب و ماه برابر نمی کند
نقصان کمال می شود از کیمیای خُلق
خامی خلل به قیمت عنبر نمی کند
چون تیرگی نمی رود از داغ لاله زار؟
دل را سیاه اگر می احمر نمی کند
آن را که همچو برق بود تیغ آتشین
اندیشه از سیاهی لشکر نمی کند
با یک دل این فغان که من زار می کنم
با صد دل شکسته صنوبر نمی کند
در کندن بنای گرانسنگ ظالمان
سیلاب کار یک مژه ی تر نمی کند
بر سنگ، آبگینه ی خود تا نمی زند
لب تر ز آب خضر سکندر نمی کند
از آه روشنایی دل بیش می شود
اندیشه این چراغ ز صرصر نمی کند
سخت است پاک ساختن دل ز آرزو
صیقل علاج ریشه ی جوهر نمی کند
صائب به روی هر که در دل گشوده شد
چشم امید حلقه ی هر در نمی کند
***
الفت به عاشقان سگ آن کو نمی کند
وحشت رم از طبیعت آهو نمی کند
از پاکدامنان نکند حسن اجتناب
گل با صبا مضایقه در بو نمی کند
از سینه هر دلی به بوی تو شد جدا
چون نافه بازگشت به آهو نمی کند
سنگ و گهر یکی است به چشم خداشناس
میزان عدل میل به یک سو نمی کند
در تیغ نیست جوهر اقبال مردمی
کاری که چشم می کند ابرو نمی کند
اقبال روزگار به بخت است و اتفاق
دولت به التماس به کس رو نمی کند
آبش چو نخل بادیه از ابر می رسد
هر کس که التفات به هر جو نمی کند
آب روان به قوت سر چشمه می رود
سالک به پای خویش تکاپو نمی کند
صائب چو حسن قدرت خود را کند عیان
شمشیر کار جنبش ابرو نمی کند
***
آفت ز خودپسند جدایی نمی کند
خلوت علاج زهد ریایی نمی کند
مانع نمی شود ز سفر سیل را حباب
سالک حذر ز آبله پایی نمی کند
هر کس که دید داغ کلف بر جبین ماه
از آفتاب، نور گدایی نمی کند
آزادگان ز شکر و شکایت منزهند
عاشق ز درد چهره حنایی نمی کند
بارست همچو ناخنه بر چشم اهل دید
هر ناخنی که عقده گشایی نمی کند
قارون به زیر خاک همان در ترددست
حرص زر از بخیل جدایی نمی کند
گوش سخن پذیر طلب کن که عندلیب
در برگریز نغمه سرایی نمی کند
بر مرغ پر شکسته قفس باغ دلگشاست
جان از بدن ز عجز جدایی نمی کند
صد رخنه در حصار تن افتاد چون قفس
غافل هنوز فکر رهایی نمی کند
هر چند نسبت تو به طوبی است نارسا
زین بیشتر خیال رسایی نمی کند
مزدور کارخانه ی ابلیس می شود
بی حاصلی که کار خدایی نمی کند
با صد دلیل، مرکز پرگار حیرت است
آن را که شوق راهنمایی نمی کند
از آفت است کوتهی بال و پر حصار
شهباز قصد مرغ سرایی نمی کند
تا پنبه اش به لب نگذارند چون جرس
بی مغز ترک هرزه درایی نمی کند
شد بوته ی گداز، تمامی هلال را
الماس کار نان گدایی نمی کند
نور کلام صدق، جهانگیر می شود
در پرده صبح چهره گشایی نمی کند
صائب اگر چه در قفس آهنین فتد
از خود گسسته فکر رهایی نمی کند
***
در موج خیز غم دل آزاد نشکند
جوهر طلسم بیضه ی فولاد نشکند
تیغ تو را ملاحظه از جان سخت نیست
از کوه قاف بال پریزاد نشکند
تا می توان شکست پر و بال خویش را
مرغ اسیر ما دل صیاد نشکند
گو تخته کن دکان که سرآمد نمی شود
طفلی که تخته بر سر استاد نشکند
این می کشد مرا که مبادا ز لاغری
خونم خمار خنجر جلاد نشکند
گودم مزن ز خشکی سودا که ناقص است
در هر رگی که نشتر فصاد نشکند
این دامنی که زد به کمر کوه بیستون
سخت است تیشه بر سر فرهاد نشکند
بر سرکشی مناز که سروی درین چمن
قامت نکرد راست که آزاد نشکند
دستی نشد دراز بر این گرد خوان، که نی
در ناخنش قلمرو ایجاد نشکند
کام از جهان مجو که درین صید گاه نیست
مرغی که بیضه بر سر صیاد نشکند
ایمن نیم ز تنگی دل بر خیال او
از شیشه گر چه بال پریزاد نشکند
صائب جهان فروز نگردد چو آفتاب
رنگی که از تپانچه ی استاد نشکند
***
مهر لب مرا می منصور نشکند
زنجیر، موج باده ی پر زور نشکند
از درد عشق چون دل رنجور نشکند؟
چون زیر کوه قاف پر مور نشکند؟
از کاسه سرنگون دگران فیض می برند
هرگز خمار نرگس مخمور نشکند
پا چون شراب بر سر مستان نمی نهد
در زیر پا سری که چو انگور نشکند
عاجز نواز باش که در دیده ها شکر
شیرین ازان بود که دل مور نشکند
مرهم چه می کند به دل داغدار ما؟
این تب ز سردمهری کافور نشکند
آتش ز چوب خشک سرافراز می شود
از دار پشت رایت منصور نشکند
بی مرکزست دایره ی عیش ناتمام
شان عسل حقارت زنبور نشکند
چون تر شود ز آب، گره سختترشود
مهر حجاب را می پر زور نشکند
لاف بزرگی از تو پسندیده است، اگر
بر یکدگر تو را دهن گور نشکند
چرخ نشاط، کاسه سایل نمی زند
تا سنگ فتنه کاسه ی فغفور نشکند
آزاده آن رونده که با کوههای درد
در زیر پای او کمر مور نشکند
ما می ز کاسه ی سر منصور خورده ایم
صائب خمار ما می انگور نشکند
***
از پختگی است گر نشد آواز ما بلند
کی از سپند سوخته گردد صدا بلند؟
از هر دوکون، همت والای ما گذشت
تا گرد این خدنگ شود از کجا بلند
معراج اعتبار به قدر فتادگی است
از سایه است رتبه ی بال هما بلند
تختش بود چو کشتی نوح ایمن از خطر
شد پایه ی شهی که ز دست دعا بلند
همواره می شود به نظر باز کردنی
قصری که چون حباب شود از هوا بلند
رحمی به خاکساری ما هیچ کس نکرد
تا همچو گردباد نشد گرد ما بلند
رعناترست یک سر وگردن ز آفتاب
هر سر که شد ز سجده ی آن خاک پا بلند
سنگین نمی شد اینهمه خواب ستمگران
می شد گر از شکستن دلها صدابلند
درویش هم شکایت از ایام می کند
از خاک نرم اگر شود آواز پابلند
امیدها به عاقبت عمر داشتم
غافل که دست حرص شود از عصا بلند
از دود شد به دیده ی آتش جهان سیاه
اینش سزا که کرد سر ناسزا بلند
دلهای گرم سلسله جنبان گفتگوست
بی آتش از سپند نگردد صدا بلند
از جوهری نگین به نگین دان شود سوار
از آشنا شود سخن آشنا بلند
فریاد می کند سخنان بلند ما
آوازه ما اگر نشود از حیا بلند
از بس رمیده است ز همصحبتان دلم
بیرون روم ز خود چو شد آواز پا بلند
احسان بی سوال زبان بند خواهش است
از دست کوته است زبان گدا بلند
بلبل به زیر بال خموشی کشید سر
صائب به گلشنی که شد آواز ما بلند
***
بعد از فنا ز هستی ما شور شد بلند
از چوب دار، رایت منصور شد بلند
نتوان به خاک خون مرا پایمال کرد
شور قیامتم ز لب گور شد بلند
در دور خط دهان توشیرین کلام شد
گرد شکر ز قافله ی مور شد بلند
از ترک خانمان به طلبکاری کلیم
دست نوازش شجر طور شد بلند
رازی که سر به مهر ادب بود عمرها
آخر ز کاسه ی سر منصور شد بلند
پروانه ی نجات به دست آورد چو شمع
دستی که در دل شب دیجور شد بلند
بلبل نبرد راه ز مستی به وصل گل
چندان که دست شاخ گل از دور شد بلند
فریاد از درازی شبهاست خسته را
از زلف ناله ی دل رنجور شد بلند
در دیده ی ستاره نمک ریخت خواب تلخ
از خنده ی نهان که این شور شد بلند؟
در هیچ تربتی نبود شمع خانه زاد
از خاک کشتگان تو این نور شد بلند
آزار خلق اگر نبود برق خانمان
آتش چرا ز خانه ی زنبور شد بلند؟
چون زلفهای عاریه کوتاه گرد نیست
هر همتی که از می انگور شد بلند
گلبانگ عشق پرده نشین بود سالها
از صائب این ترانه ی مستور شد بلند
***
شد چون هدف سر که درین خاکدان بلند؟
کز شش جهت نگشت صدای کمان بلند
افکند دور ناله ز آتش سپند را
زنهار چون سپند نسازی فغان بلند
همت بلند دار که آسیب کم رسد
آن را که چون عقاب بود آشیان بلند
زان پیشتر که کعبه شود بوسه گاه خلق
گلبانگ بوسه بود ازان آستان بلند
ابرو کشیده و مژه شوخ و نگه رسا
ناوک بلند و دست بلند و کمان بلند
یکباره بستن در انصاف خوب نیست
دیوار باغ را مکن ای باغبان بلند
لاف کرم نتیجه ی پستی همت است
از دست کوته است که باشد زبان بلند
امروز نیست داغ جنون پرده سوز عقل
پیوسته بود آتش این کاروان بلند
چون لاله داغدار شد پرده های گوش
هر جا شود ز خامه ی صائب فغان بلند
***
جمعی که زیر تیغ فنا دست و پا زنند
چون موج، پشت دست به آب بقا زنند
دور قدح به مرکز ما می شود تمام
در محفلی که ساغر مرد آزما زنند
هر قطره ایش پرده ی خواب دگر شود
بر روی بخت خفته گر آب بقا زنند
قرصی اگر به سفره ی روشندلان بود
ذرات را ز پرتو همت صلا زنند
سنگ ملامتی که به روشندلان رسد
گیرند از هوا، در صلح و صفا زنند
جمعی که روی تلخ کنند از قضای حق
غافل که زهر بر دم تیغ قضا زنند
داریم نامه ای ز دل خود سیاهتر
مهر قبول بر ورق ما کجا زنند؟
صائب به شیشه خانه ی دل سنگ می زنند
آنان که حرف سخت به روی گدا زنند
***
آنها که در چمن قدح مل نمی زنند
دست نشاط در کمر گل نمی زنند
رسم است گل به سقف زدن موسم بهار
طفلان چرا به سقف قفس گل نمی زنند؟
هستند چرب نرم به هنگام اخذ و جر
تا تیغ می زنند تغافل نمی زنند
در روزگار زلف پریشان نواز او
سبزان باغ شانه به کاکل نمی زنند
بر فرق سرو جای دهند آشیان زاغ
بر سنگ، غیر بیضه ی بلبل نمی زنند
خونش به جوش آمده از روی گرم گل
از خار گل چرا رگ بلبل نمی زنند؟
زندان بود به طول امل پیشگان حرص
آنجا که حرف عرض تجمل نمی زنند
تیغی کشیده از پی دشمن فتاده ای
آزادگان به خصم تغافل نمی زنند
بی مشورت مباش که سرکردگان راه
یک گام بی صلاح توکل نمی زنند
صائب غنیمت است که این طفل مشربان
آتش به آشیانه ی بلبل نمی زنند
***
اول ثنای عشق فصیحان اداکنند
آری طعام را به نمک ابتدا کنند
نقش مراد طرح به اقبال می دهند
جمعی که تکیه گاه خود از بوریا کنند
ظاهر شود که خلق چه دارند در بساط
در کشوری که یوسف ما را بها کنند
زخم دهان شکوه نمایان نمی شود
مردم به قدر حاجت اگر اکتفا کنند
نتوان میان حسن ومحبت دویی فکند
از هم چگونه شیر و شکر را جدا کنند؟
باشد به از ملایمت مردم خسیس
اهل کرم درشتی اگر با گدا کنند
عالم حریف دشمنی ما نمی شود
ما را اگر به بیکسی ما رها کنند
صائب جماعتی که به معنی رسیده اند
تسخیر دل به یک سخن آشنا کنند
***
حاشا که خلق کار برای خدا کنند
تعظیم مصحف از پی مُهر طلا کنند
این جامه ی حریر که مخصوص کعبه است
پوشند اگر به دیر، به او اقتدا کنند
شکر به کام زاغ فشانند بی دریغ
در استخوان مضایقه ها با هما کنند
چون اژدها کلید در گنج گوهرند
وز بهر نیم حبه جدل با گدا کنند
گردند گرد دفتر اعمال خویشتن
هر طاعتی که نیست ریایی قضا کنند
هر جا که بگذرد سخن از سوزن مسیح
خود را به زور جاذبه آهن ربا کنند
مصحف به زیر پای گذارند از غرور
دستار عقل از سر جبریل وا کنند
دنبال زردرویی حرص اوفتاده اند
چون برگ کاه پیروی کهربا کنند
بر هر طرف که روی نهند این سیه دلان
در آبروی ریخته ی خود شنا کنند
شرم و حیا چو لازمه ی چشم روشن است
این کور باطنان ز چه شرم وحیا کنند؟
صائب بگیر گوشه ی عزلت که اهل دل
این درد را به گوشه نشینی دوا کنند
***
گر یوسف مرا به دو عالم بها کنند
گرد کسادیم به نظر توتیا کنند
جمعی که زیر چرخ شبی روز کرده اند
چون شمع، دل خنک به نسیم فنا کنند
چون برق تیغ، نعل زوالش در آتش است
کسب سعادتی که ز بال هما کنند
نتوان به خواب در دل شب فیض صبح یافت
کاین در به روی دیده ی بیدار وا کنند
این راه دور زود به انجام می رسد
از دست اختیار، عنان گر رها کنند
آزادگان که دست به عالم فشانده اند
سیر بهشت در دل بی مدعا کنند
جای ترحم است به جمعی که چون حباب
خود را ز بحر دور به کسب هوا کنند
ای مدعی بسوز که عشاق بی زبان
صد داستان به یک تپش دل ادا کنند
اشکش ز دل غبار کدورت نمی برد
چشمی که تر به یاوری توتیا کنند
صائب جماعتی که به معنی رسیده اند
حاشا که التفات به آب بقا کنند
***
جمعی که قطع راه به مژگان تر کنند
چون رشته دست در کمر صد گهر کنند
بحری است بحر عشق که موج و حباب را
دریا دلان تصور تیغ و سپر کنند
خرطوم پشه را کجک فیل کرده اند
تا اقویا ز آه ضعیفان حذر کنند
عشاق را به راهنما احتیاج نیست
چون کوهکن به تیشه ی خود راه سر کنند
چون رشته از خیال دهان تو عاشقان وقت است سر ز چشمه ی سوزن بدر کنند
در بحر نیلگون فلک پاک گوهران
شرط است در غبار یتیمی بسر کنند
جمعی که در مقام توکل ستاده اند
در برگریز شکوه ز جوش ثمر کنند
زنهار لب به حرف طمع آشنا مکن
گر چون صدف دهان تو را پر گهر کنند
آنها که زخمی از سگ خاموش خورده اند
از نفس آرمیده حذر بیشتر کنند
در هر دلی که شور محبت زیاده است
شکر لبان به خنده نمک بیشتر کنند
در دور خط سبز مگر صائب این گروه
رحمی به حال عاشق خونین جگر کنند
***
مردان به آب تیغ شهادت وضو کنند
تا بی غبار سجده بر آن خاک کو کنند
گام نخست پشت به دیوار می دهند
از کعبه خلق اگر به دل خویش رو کنند
چون شیشه عالمی همه گردن کشیده اند
تا از شراب عشق که را سرخ رو کنند
باز آید آب رفته ی هستی به جوی ما
روزی که خاک تربت ما را سبو کنند
تیغ زبان سلاح نظرهای بسته است
آیینه خاطران به نظر گفتگو کنند
خواهند بهر خرج غم یار، نقد عمر
عشاق زندگانی اگر آرزو کنند
در دست من چو دست سبو اختیار نیست
گر آب، اگر شراب، مرا در گلو کنند
نامحرم است بال ملک در حریم دل
این خانه را به آه مگر رفت و رو کنند
بر زخم عندلیب نمک بیش می زنند
از گل جماعتی که قناعت به بو کنند
عالم ز خون مرده ی انگور شد خراب
ای وای اگر چکیده ی دل در سبو کنند
گر رشته های طول امل را کنند صرف
مشکل که چاک سینه ی ما را رفو کنند
جای درست در جگر ما نمانده است
چندان که دلبران سر مژگان فرو کنند
آنها که در مقام رضا آرمیده اند
کفران نعمت است بهشت آرزو کنند
گم کرده را کنند طلب خلق و این عجب
کآنها که یافتند تو را، جستجو کنند
نور گهر محیط به دریا نمی شود
چون با چراغ عقل تو را جستجو کنند؟
موج شراب صیقل دلهای روشن است
خورشید را به شبنم گل شستشو کنند
با خلق نرم باش که پیران دوربین
با طفل مشربان به ادب گفتگو کنند
از جام تلخ مرگ نسازند رو ترش
مردم اگر به تلخی ایام خو کنند
گیرند خون مرده، دهند آب زندگی
جمعی که صرف نان، گهر آبرو کنند
صائب ز سادگی است که آیینه خاطران
ما را به طوطیان طرف گفتگو کنند
***
روزی که زخم کاهکشان را رفو کنند
بر روی چاک سینه ما در فرو کنند
آنان که آستین به دو عالم فشانده اند
بالین ز دست کوته خود چون سبو کنند
دردی کشان ز آینه ی خشت دیده اند
رازی که در حقیقت آن گفتگو کنند
از دل غبار غم به گرستن نمی رود
این خانه را به سیل مگر رفت و رو کنند
دایم به عزتند کسانی که چون گهر
از چشمه سار آب رخ خود وضو کنند
گوهرفروز عقده ی تبخال می شود
آبی که قطره قطره به حلق سبو کنند
آتش سزای دیده ی بی شرم ما نداد
ما را مگر به نامه ی ما روبرو کنند
صائب گهر به چشم صدف مردمک شود
در بحر اگر گلیم مرا شستشو کنند
***
گیرم نقاب دور ز سیمای او کنند
کو چشمی آنچنان که تماشای او کنند؟
در اولین نگاه به معراج می رسند
عشاق اگر نظاره ی بالای او کنند
مژگان به هم نمی زند از آفتاب حشر
چشمی که باز بر رخ زیبای او کنند
هر ساعتش به عمر درازی برابرست
عمری که صرف زلف دلارای او کنند
افتد کلاه عقل ز سر کاینات را
هر گه نظر به قامت رعنای او کنند
لغزید پای عالمی از لطف ساعدش
ای وای اگر نظر به سراپای او کنند
حوران برآورند سر از روزن بهشت
بی پرده تا ز دور تماشای او کنند
در آتش است نعل دل داغ دیدگان
تا همچو لاله جای به صحرای او کنند
پرگاروار هر دو جهان با دل دو نیم
جولان به گرد نقطه ی سودای او کنند
صائب عطیه ای است که کمتر ز وصل نیست
ما را اگر رها به تمنای او کنند
***
این ناکسان که فخر به اجداد می کنند
از رو به پشت نامه دلی شاد می کنند
بخل از کرم به است که بی حاصلان بخل
در هر جواب بنده ای آزاد می کنند
گل بسته است راه به سر گوشی نسیم
این بلبلان خام چه فریاد می کنند؟
آینده را قیاس کن از حال خود، ببین
کز رفتگان به خیر که را یاد می کنند
در مکتبی که عشق ادیب است، کودکان
مشق ستم به خامه ی فولاد می کنند
عشق مجاز، ابجد عشق حقیقت است
در عالمی که اهل دل ارشاد می کنند
صائب جماعتی که سوارند بر سخن
در کوه قاف صید پریزاد می کنند
***
مستان که رو در آینه ی جام می کنند
خونها ز غصه در دل ایام می کنند
دامان عشق گیر که اسباب حسرت است
جز درد و داغ هر چه سرانجام می کنند
بی حاصل آن گروه که اوقات عمر را
صرف گشودن گره دام می کنند
پُر سرکشی مکن که غزال رمیده را
دیوانگان به نیم نگه رام می کنند
تلخی نمی کشند گروهی که از بتان
از بوسه اختصار به پیغام می کنند
مهمان باغ کیست، که گلهای شرمگین
از هم به التماس نظر وام می کنند
دارد کباب سینه ی سیراب خضر را
خونی که عاشقان تو در جام می کنند
از موج فیض، بحر کرم را قرار نیست
اهل سؤال بیهده ابرام می کنند
جمعی که قانعند به دنیا ز آخرت
از دانه صلح با گره دام می کنند
غفلت نگر که در ره نقش سبک عنان
دلهای همچو آینه را دام می کنند
آنان که محو چاشنی وصل شکرند
برزخم سنگ، صبر چو بادام می کنند
چون لاله، صاف و دُرد جهان را سبکروان
از پاک طینتی همه یک جام می کنند
خوش وقت آن گروه که نقد حیات خویش
نشمرده صرف راه دلارام می کنند
جمعی که می دهند به دل راه آرزو
صبح امید خود به ستم شام می کنند
صائب زمانه ای است که خاصان روزگار
در راه و رسم پیروی عام می کنند
***
یوسف رخان ز شوق سراغ تو می کنند
از پیرهن فتیله ی داغ تو می کنند
چون آفتاب اگر چه جهان را گرفته ای
ذرات کاینات سراغ تو می کنند
گردنکشان که باج زعالم گرفته اند
چون شیشه سجده پیش ایاغ تو می کنند
جمعی که چشم بسته گذشتند از بهشت
دریوزه ی نسیم ز باغ تو می کنند
کج نه کُله که لاله عذاران این چمن
دل خوش به عنبرینه ی داغ تومی کنند
می نوش و شادباش که گلهای این چمن
کسب شکفتگی ز دماغ تو می کنند
من کیستم، که پردگیان حریم قدس
پروانه وار طوف چراغ تو می کنند
صائب چه بلبلی تو که گلهای این چمن
از دیده خون روان به سراغ تو می کنند
***
نازک لبان سخن به زبان تو می کنند
این غنچه ها نظر به دهان تو می کنند
خورشید طلعتان صدف چشم، پرگهر
از چهره ی ستاره فشان تو می کنند
شیرین لبان که شور به عالم فکنده اند
دریوزه ی نمک ز دهان تو می کنند
جمعی که دل به ملک سلیمان نداده اند
چون مور ریزه چینی خوان تو می کنند
چون یوسف آن کسان که به عزت برآمدند
اظهار بندگی به زمان تو می کنند
آشفته خاطران که ز عالم گسسته اند
پیوند جان به موی میان تو می کنند
از لطف آشکار تو عشاق بی نصیب
دل خوش به التفات نهان تو می کنند
محراب خویش سبحه شماران آسمان
از ابروان همچو کمان تو می کنند
سرسبز آن گروه که بی ایستادگی
جان را فدای سرو روان تو می کنند
آنان که از سواد جهان دست شسته اند
دل خوش به داغ لاله ستان تو می کنند
صائب چه فتنه ای تو که چون زلف، گلرخان
در گوش حلقه ها ز بیان تو می کنند
***
مردان نظر سیاه به دنیا نمیکنند
روز سفید خود شب یلدا نمی کنند
پیکان دهن به خنده چو سوفار باز کرد
از کار ما هنوز گره وا نمی کنند
خوبان که همچو سیل عنان ریز می روند
اندیشه از خرابی دلها نمی کنند
دارد حذر ز سایه ی خود عقل شیشه دل
دیوانگان ز سنگ محابا نمی کنند
در عالمی که حشر مکافات قایم است
از تیشه رخنه در دل خارا نمی کنند
آنها که کرده اند چو کف بار خود سبک
اندیشه از تلاطم دریا نمی کنند
در راه چون پیاده ی حج خرج می شوند
جمعی که فکر توشه ی عقبی نمی کنند
سستی مکن که راهنوردان کوی عشق
در خواب مرگ نیز کمر وا نمی کنند
صائب تمام عمر به زندان وحشتند
جمعی که زندگی به مدارا نمی کنند
***
چشمی کز انتظار سفیدش نمی کنند
آیینه دار صبح امیدش نمی کنند
خونهای مرده قابل تلقین فیض نیست
رحم است بر کسی که شهیدش نمی کنند
از بازدید حاصل عمرم به باد رفت
آسوده آن که دیدن عیدش نمی کنند
باشد گران چو زنگ بر آیینه خاطران
هر طوطیی که گفت و شنیدش نمی کنند
از دورباش وحشت مجنون هنوز خلق
آرام زیر سایه ی بیدش نمی کنند
هر کس نکرد نامه ی خود را چو شب سیاه
از صبح عفو، نامه سفیدش نمی کنند
در حشر چشم بسته سر از خاک برکند
اینجا کسی که صاحب دیدش نمی کنند
قفلی که بر گشایش غیبی است چشم او
منت پذیر هیچ کلیدش نمی کنند
دارند التفات به هر کس شکرلبان
بی زهر در پیاله نبیدش نمی کنند
صائب سیاه خانه ی صحرای محشرست
از گریه هر دلی که سفیدش نمی کنند
***
آمد بهار و خلق به گلزار می روند
دیوانگان به دامن کهسار می روند
گلها که دوش رو ننمودندی از حجاب
امروز دسته دسته به بازار می روند
دریاب فیض صحبت روحانیان که زود
چون بوی گل ز کیسه ی گلزار می روند
از قید دود، زود برون می جهد شرار
روشندلان به عالم انوار می روند
آنان که تکیه گاه خود از خار کرده اند
چون گل جبین گشاده ز گلزار می روند
آنها که می شدند به شبگیر سوی کار
پیش از سحر ز بوی گل از کار می روند
دلبستگی به تار ندارند نغمه ها
از بهر مصلحت به رگ تار می روند
بیدار شو که راه فنا را سبکروان
شبنم صفت به دیده ی بیدار می روند
خامش نشین که مغز به تاراج دادگان
یکسر چو خامه بر سر گفتار می روند
آنها که دل به عقده ی گوهر نبسته اند
چون موج ازین محیط سبکبار می روند
آیینه خاطران گهی از بیم چشم زخم
دانسته زیر پرده ی زنگار می روند
از آه عندلیب محابا نمی کنند
این غنچه ها که در بغل خار می روند
چون بال شوق هست ز افتادگی چه باک؟
مرغان دلیر بر سر دیوار می روند
آنها که برده اند به گلزار عشق بوی
صائب ز گفتگوی تو از کار می روند
***
کی دلبران ز صحبت دل سیر می شوند؟
خوبان کجا ز آینه دلگیر می شوند؟
در خانمان خرابی دل سعی می کنند
این غافلان که در پی تعمیر می شوند
چون صبح، زیر خیمه ی دلگیر آسمان
روشندلان به یک دو نفس پیر می شوند
غیر از گرسنگی که نگردند سیر ازو
هر نعمتی که هست ازو سیر می شوند
آنان که قد کنند دوتا پیش چون خودی
در خانه ی کمان هدف تیر می شوند
بی جذبه آن کسان که درین ره قدم نهند
گر بر فلک روند زمین گیر می شوند
جمعی که پا به صدق درین راه می نهند
در یک نفس چو صبح جهانگیر می شوند
جمعی که از حسب به نسب می کنند صلح
قانع به استخوان ز طباشیر می شوند
صائب ز زخم شیر مکافات غافلند
صید افکنان که در پی نخجیر می شوند
***
چشم طمع ندوخته حرصم به مال هند
پایم به گل فرو شده از برشکال هند
چون موج می پرد دلم از بهر زنده رود
آبی نمی خورد دلم از برشکال هند
ای خاک سرمه خیز به فریاد من برس
شد سرمه استخوان من از خاکمال هند
بوی ستاره سوختگی بر مشام خورد
روزی که دود کرد به مغزم خیال هند
سرمایه ی قناعت من لخت دل بس است
چشم طمع سیاه نسازم به مال هند
روزی که من برون روم از هند، برشکال
با صدهزار چشم بگرید به حال هند
صائب به غیر خامه ی شکرفشان تو
امروز کیست طوطی شکر مقال هند؟
***
توفیق درد و داغ به هر دل نمی دهند
این فیض را به هر دل غافل نمی دهند
بلبل گلوی خویش عبث پاره می کند
این شوخ دیدگان به سخن دل نمی دهند
آزادگان تلاش شهادت نمی کنند
تا خونبهای خویش به قاتل نمی دهند
از تلخی سؤال گروهی که واقفند
فرصت به لب گشودن سایل نمی دهند
دیوانگی است قفل در رزق را کلید
عاقل مشو که سنگ به عاقل نمی دهند
***
از عیب پاک شو که هنرها همی دهند
دست از خزف بشو که گهرها همی دهند
راضی مشو به قلب که نقد جهان ز توست
بفشان شکوفه را که ثمرها همی دهند
در راه او نثار کن این خرده ی حیات
وان گه نظاره کن که چه زرها همی دهند
زین زهرهای قندنما آستین فشان
زان تنگ لب ببین چه شکرها همی دهند
پنهان مکن چو بیجگران روی در سپر
از حفظ حق ببین چه سپرها همی دهند
بگذر درین سر از سر بی مغز چون حباب
زان سر نظاره کن که چه سرها همی دهند
طاوس وار پیش پر خویش عاشقی
از غیب غافلی که چه پرها همی دهند
برگ است سنگ راه تو ای نخل خوش ثمر
بی برگ شو ببین چه ثمرها همی دهند
در پایتخت عشق که تاج است بی سری
بیرون رو از میان که کمرها همی دهند
زان ملک بی نشان که خبرها دراو گم است
یک بار نشنوی چه خبرها همی دهند
گشتی تمام عمر درین خاکدان، بس است
بیرون ز خود نشان سفرها همی دهند
یک بار رو چرا به در دل نمی کنند؟
این ناکسان که زحمت درها همی دهند
در پیری از گرانی غفلت مباش امن
خواب گران به وقت سحرها همی دهند
این آن غزل که مولوی روم گفته است
امسال بلبلان چه خبرها همی دهند
***
دولت ز دستگیری مردم بپا بود
فانوس این چراغ ز دست دعا بود
هر غنچه وا شود به نسیمی درین چمن
مفتاح قفل جود ز دست گدا بود
بازیچه ی نسیم شود کاسه ی سرش
هر دل که چون حباب اسیر هوا بود
پیکان دهن به خنده چو سوفار باز کرد
تا کی گره به کار من بینوا بود؟
شرم حضورچشم ز تر دامنان مدار
آیینه را به چشم چه نور حیا بود؟
آماده ی شکست خودم زیر آسمان
چون دانه ای که در دهن آسیا بود
روزی درین بساط به بخت است واتفاق
ورنه شکر خوش است که رزق هما بود
شوید به آب تیغ ز دل زنگ زندگی
هر کس که چون قلم به سخن آشنا بود
در آتشم ز کشمکش عقل خام خود
آسوده آن سفینه که بی ناخدا بود
صائب ز خانقه به خرابات روی کن
کانجا شکسته ای که بود بوریا بود
***
دولت ز دستگیری مردم بپا بود
فانوس این چراغ ز دست دعا بود
چون غنچه هست اگر دل جمعی درین چمن
در گلشن همیشه بهار رضا بود
دستی که شد بریده ز دامان اختیار
دایم چو بهله در کمر مدعا بود
از بیقراری تو جهان است بیقرار
شوریده نیست عالم اگر دل بجا بود
از راست کردن نفسی می رود به باد
هر سر که چون حباب اسیر هوا بود
انصاف نیست بار شدن بر شکستگان
پهلوی خشک خویش مرا بوریا بود
هر دل که نیست یاد خدا در حریم او
سرگشته تر ز کشتی بی ناخدا بود
تیغ کج است پیش سیه دل حدیث راست
فرعون را به چشم، عصا اژدها بود
صائب بود ز سایه سریع الزوال تر
پرواز دولتی که به بال هما بود
***
اشکی که گوهرش ز نژاد جگر بود
هرقطره اش ستاره ی صبح اثر بود
در حسرت قلمرو آرام سوختیم
چون آفتاب چند کسی دربدر بود؟
گوهرنمای جوهر ذاتی خویش باش
خاکش به سر، که زنده به نام پدر بود
عمر دراز سرو به اقبال سرکشی است
خون گل پیاده به طفلان هدر بود
قاصد به گرد جذبه ی عاشق نمی رسد
بند قبای گرمروان بال و پر بود
از جوش العطش ننشیند به آب تیغ
خون کسی که تشنه لب نیشتر بود
تا چند جنس یوسفی طالع مرا
خاک غم از غبار کسادی به سر بود؟
صائب ز اشک هرزه درا درحساب باش
طفلی که شوخ چشم بود پرده در بود
***
از دل هرآنچه خاست دل آن را مکان بود
از گوش نگذرد سخنی کز زبان بود
بی برگی آرمیدگی دل دهد ثمر
خواب بهار باغ به فصل خزان بود
از دور باش عقل چه پرواست عشق را؟
سیل بهار را چه غم دیده بان بود؟
معشوق بی حجاب مهیای آفت است
گل چون شکفت بار دل باغبان بود
کردار را به هر سر مویی است ده زبان
گفتار را چو تیغ همین یک زبان بود
بر دوش کوه بسته سبکبار می رویم
در وادیی که آبله بر پا گران بود
در عالمی که همت ما سیر می کند
گردون گل پیاده ی آن بوستان بود
صائب چه شکوه می کنی از خاکمال چرخ؟
غیر از غبار دل چه درین خاکدان بود؟
***
آن را که در جگر نفس آتشین بود
خورشید آسمان و چراغ زمین بود
چون ماه، حسن ساخته بیش از دو هفته نیست
ما را نظر به حسن خدا آفرین بود
معلوم شد ز خواب گران گذشتگان
کآسودگی نهفته به زیر زمین بود
روزی به آبروی نیابند خاکیان
رزق تنور از نفس آتشین بود
چون آفتاب هر که ننازد به اعتبار
گر بر فلک رود نظرش بر زمین بود
آن خرمن گلی که نظر نیست محرمش
مپسند بی حجاب در آغوش زین بود
چون برق و باد، دولت دنیا سبکروست
در دست دیو یک دوسه روزی نگین بود
گویند سنت است که در وقت احتضار
ذکر بلند ورد زبان حزین بود
چون ذکر را بلند نگوییم روز و شب
ما را که هر نفس، نفس واپسین بود
جان تازه شد ز روی عرقناک او مرا
باران نرم روزی مغز زمین بود
صائب صبور باش که تا یار خوشدل است
عاشق همیشه خسته و زار و حزین بود
***
آن را که زخمی از دم شمشیر او بود
بی چشم زخم، آب حیاتش به جو بود
آسودگی به خواب نبیند تمام عمر
آن را که خار پیرهن از آرزو بود
هرکس زجود پیر خرابات آگه است
دستش همیشه در ته سر چون سبو بود
دست خود از غبار تعلق کسی که شست
جایز بود نمازش اگر بی وضو بود
رنگی که نیست عاریتی چون شراب لعل
در آفتاب زرد خزان سرخ رو بود
گر خامه را کند دو زبان جای حرف نیست
چون کاغذ دورو طرف گفتگو بود
صائب کجا ز عالم بیرنگ بو برد؟
هر کس که قبله ی نظرش رنگ و بو بود
***
غیر از دل دو نیم که خندان چو پسته بود
بر هر دری که روی نهادیم بسته بود
قسمت نگر که طوطی بی طالع مرا
روی سخن به آینه ی زنگ بسته بود
قحط سخن نداشت مرا از سخن خموش
این رشته از گرانی گوهر گسسته بود
بخت سیاه پرده ی چشم حسود شد
این جغد در خرابه ی ما پی خجسته بود
دلها از آن مسخر من شد که همچو زلف
پرواز من همیشه به بال شکسته بود
دیوار شد میان من و آتش جحیم
گرد خجالتی که به رویم نشسته بود
روزی که بود دل ز کمر بستگان تو
از کهکشان سپهر میان را نبسته بود
صائب نباخت لنگر صبر از جفای چرخ
چون کوه زیر تیغ به تمکین نشسته بود
***
زین پیشتر متاع سخن رایگان نبود
گرد کسادی از پی این کاروان نبود
شعر بلند پا به سر عرش می نهاد
خورشید پایمال به هر آستان نبود
منقار بلند به شکرخنده باز بود
دشنام تلخ در دهن باغبان نبود
نازک شده است خاطر گل، ورنه پیش ازین
در گوش باغ نغمه ی بلبل گران نبود
نام سرشک می برد وآه می کشد
چشمی که بی بدیهه ی اشک روان نبود
رندانه کرد عقل که از بزم زود رفت
مسکین حریف شیشه ی آتش زبان نبود
مرغ دل مرا به قفس ربط دیگرست
در قید بیضه بود که در آشیان نبود
از من مپرس لذت آغوش یار را
دستی که بود در کمرش در میان نبود
صائب چه خوب کرد کزاین ناکسان برید
سوداگر قلمرو سود و زیان نبود
***
بیرون ز خود کسی که پی مدعا رود
بر پشت بام کعبه به کسب هوا رود
از محفلی که آینه رو بر قفا رود
چشم و دل ندیده ی عشق کجا رود؟
عاشق ز مومیایی تدبیر فارغ است
در سوختن شکستگی از بوریا رود
هر کس کند نماز برای قبول خلق
بر پشت بام کعبه به کسب هوا رود
حیرت به هم نمی خورد از نقش خوب و زشت
آیینه رو گشاده بود هر کجا رود
شبنم به آفتاب رسانید خویش را
دلهای آب گشته ی ما تا کجا رود
عام است فیض صحبت دلهای پاکباز
ز آیینه خانه هر که رود با صفا رود
دارد کسی که سر به ته بال خویشتن
هر جا رود به سایه ی بال هما رود
سختی پذیر باش که گردد سفید روی
هر دانه ای که در دهن آسیا رود
می نیست جوهری که نریزند زر بر او
قارون اگر به میکده آید گدا رود
دل چون ز جای رفت نیاید به جای خویش
این عضو رفته نیست که دیگر به جا رود
در وادیی که رو به قفا قطع ره کنند
بینا کسی بود که در او با عصا رود
صائب سخنوری که خیالش غریب شد
زیر فلک غریب بود هر کجا رود
***
هر کس که در نماز به روی و ریا رود
بر پشت بام کعبه به کسب هوا رود
بر عشق رهروی که کند عقل اختیار
از خضر بگسلد ز پی نقش پا رود
تا باز می کنند نظر، بسته می شود
از هر دری که اهل طلب بینوا رود
این قفل وا شود به کلید شکستگی
هردانه ای که نرم شد از آسیا رود
بینا کسی بود که نهد پا به احتیاط
در وادیی که کور در او بی عصا رود
خواب غرور لازم ارباب دولت است
کی تیرگی ز سایه ی بال هما رود؟
بیرون نرفت سرمه به شستن ز چشم یار
دود از سیاه خانه ی لیلی کجا رود؟
نادان شود ز اهل بصیرت به خاکمال
کوتاه دیدگی اگر از توتیا رود
بی مغز را ز جای برد گفتگوی پوچ
کاه سبک عنان ز پی کهربا رود
هر کس هرآنچه یافته زین خاک یافته است
از آستان میکده صائب کجا رود؟
***
هر جا حدیث خامه ی من بر زبان رود
بلبل چو بیضه در بغل آشیان رود
مرغ ز دام جسته ز دل دانه می خورد
آدم دگر چرا به ریاض جنان رود؟
هر شاخ گل خدنگ به خون آب داده ای است
خونش به گردن است که در بوستان رود
خوش وقت بلبلی که در ایام نوبهار
از بیضه سر برآرد و پیش از خزان رود
زنگار خودپرستی از آیینه ی غرور
از خاکبوس درگه پیر مغان رود
نام و نشان حلال بر آن کس که در جهان
بی نام زندگی کند و بی نشان رود
بر عندلیب زمزمه ی عشق تهمت است
ورنه چرا شمیم گل از گلستان رود؟
ایمن مشو ز فتنه ی آن خال دلفریب
کاین دزد خیره در نظر پاسبان رود
صائب به درگه که ازین آستان رود؟
با جبهه ای که داغ وفا خانه زاد اوست
***
چون غمزه ی تو بر سر بیداد می رود
آسایش از قلمرو ایجاد می رود
سرو از چمن برون به دل شاد می رود
آزاده هر که می زید آزاد می رود
دل چیست کز فشار محبت نگردد آب؟
اینجا سخن ز بیضه ی فولاد می رود
گردون ز سخت رویی ما تند و سرکش است
از کوهسار سیل به فریاد می رود
هر بلبلی که سر به ته بال خود کشید
پیوسته زیر چتر پریزاد می رود
حاجت به حلقه نیست در باز کرده را
صوفی عبث به حلقه ی ارشاد می رود
بر تاج دل منه که پر از باد نخوت است
بر تخت دل مبند که بر باد می رود
دربند چرخ نیست امید فراغ بال
جوهر کجا ز بیضه ی فولاد می رود؟
پیوند روح نگسلد از جسم زیر خاک
این دام کی ز خاطر صیاد می رود؟
صید رمیده ای که به وحشت گرفت انس
از یاد پیش دیده ی صیاد می رود
این می کشد مرا که ازین طرفه صیدگاه
کارم تمام ناشده جلاد می رود
در خاک تخم سوخته اش سبز می شود
از خرمنی که برق فنا شاد می رود
صائب خموش باش که آن ناخدای ترس
از داد بیش بر سر بیداد می رود
***
زاهد به کعبه با سر و دستار می رود
این مست بین که روی به دیوار می رود
زان شاخ گل شکیب من زار می رود
زین دست و تازیانه دل از کار می رود
آسوده اند مرده دلان از سؤال حشر
این اعتراض با دل بیدار می رود
منصور سر گذاشت درین راه، برنگشت
زاهد درین غم است که دستار می رود
در کاهش وجود به جان سعی می کند
چون خامه هر که از پی گفتار می رود
کاری به ذوق بوسه ربایی نمی رسد
دلهای شب نسیم به گلزار می رود
کار خوشی است شغل محبت، ولی چه سود
کز حسن کار، دست و دل از کار می رود
ترسانده است چشم تو را و هم بیجگر
ورنه برهنه گل به سر خار می رود
روشنگر وجود بود آرمیدگی
آیینه است آب چو هموار می رود
این آن غزل که مولوی روم گفته است
این نفس ناطقه پی گفتار می رود
***
آزاده چون مسیح بر افلاک می رود
این منزل از کسی است که چالاک می رود
بیدرد را چو مار گزد سایه ی کمند
عاشق به چشم حلقه ی فتراک می رود
در مشرب پیاله کشان نیست سرکشی
بر هر طرف که می کشیش تاک می رود
بخت سیاه صیقل ارباب بینش است
از سیر گلخن آینه ها پاک می رود
راه ستمگران ز خس و خار پاک نیست
آتش همیشه بر سر خاشاک می رود
ما را نظر به جامه و دستار پاک نیست
اینجا سخن ز چشم و دل پاک می رود
بی پرده گردد آن که درد پرده ی کسان
نباش بی کفن به ته خاک می رود
صائب به خنده هر که درین باغ لب گشود
چون گل به خاک با دل صد چاک می رود
***
هوش من از نسیم سحرگاه می رود
حکم اشاره بر دل آگاه می رود
مه در حصار هاله نخواهد مدام ماند
از آسمان برون دل آگاه می رود
زین تیره خاکدان دل روشن چه می کشد
از گرد لشکری چه بر این شاه می رود
گردون سفر به زمزمه ی عشق می کند
محمل به ذوق بانگ جرس راه می رود
همراهی صبا نکند بوی پیرهن
دنبال عمر رفته عبث آه می رود
در عشق آفتاب اگر یک جهت شود
داغ کلف ز آینه ی ماه می رود
قارون ز بار حرص به روی زمین نماند
دلو گران، سبک به ته چاه می رود
موقوف نیم جذبه بود سیر و دور ما
دیوار ما ز جا به پر کاه می رود
صائب نظر به دامن سحرا گشوده ایم
مجنون ما به شهر به اکراه می رود
***
می در پیاله کن که گل و لاله می رود
این کاروان چو شعله ی جواله می رود
از ره مرو به زینت دنیا کز این بساط
گوهر عنان گسسته تر از ژاله می رود
دلهای شب بنال که از چشم شور صبح
گرمی ز گریه و اثر از ناله می رود
از اشتیاق روی تو نعلش در آتش است
هر شبنمی که بر ورق لاله می رود
از چرخ بد گهر به عزیزان نرفته است
ظلمی که بر لب تو ز تبخاله می رود
از پاکدامنان نکند حسن احتراز
ماه تمام در بغل هاله می رود
از دل مجو قرار که آن خوش خرام را
پای به خواب رفته ز دنباله می رود
یک صبح اگر کند ز سر درد گریه ای
صائب سیاهی از جگر لاله می رود
***
کی یاد زلفش از دل بی کینه می رود؟
از یاد طفل کی شب آدینه می رود؟
دارد هنوز شرم حضور مرا نگاه
پنهان ز من به خانه ی آیینه می رود!
هر چند بر رخش در دل باز می کنند
زاهد همان به مسجد آدینه می رود
عمری است تا چو نافه بریدم ازان غزال
خونم همان ز خرقه ی پشمینه می رود
مشتاق سینه های صبورست راز عشق
گوهر نفس گسسته به گنجینه می رود
نشنیده ای که می شکند سنگ سنگ را؟
از باده ی کهن غم دیرینه می رود
آهم به سینه سنگ زنان می دود برون
هر جا که حرف سینه ی بی کینه می رود
صائب شود به شبنم اگر داغ لاله محو
از باده نیز زنگ غم از سینه می رود
***
یک شب نمی رود که دل از جا نمی رود
آهم به سیر عالم بالا نمی رود
جایی نمی روی که دل بدگمان من
تا بازگشتن تو به صد جا نمی رود
آب حیات آتش افسرده، دامن است
مجنون عبث به دامن صحرا نمی رود
ای اشک شوخ چشم، به رفتن شتاب چیست؟
یوسف چنین ز پیش زلیخا نمی رود
از دل نبرد تلخی زهر فراق، وصل
زنگ از سرشت شیشه به صهبا نمی رود
کی می روم به عالم هوشیاری از جنون؟
کز کیسه ام هزار تماشا نمی رود
ما را مبر به کعبه که مستان عشق را
جز پای خُم به جای دگر پا نمی رود
زان روی آتشین که دو عالم کباب اوست
دود از کدام خانه به بالا نمی رود؟
صائب اگر به سایه ی طوبی وطن کنم
از پیش چشمم آن قد رعنا نمی رود
***
رفتی و خط و خال تو از دل نمی رود
این نقش دلنشین ز مقابل نمی رود
گرد کدورت از دل بیرحم گلرخان
بی بال و پرفشانی بسمل نمی رود
یک سو گذار شرم که بی روی گرم شمع
پروانه بی حجاب به محفل نمی رود
افسردگان چو سنگ نشانند خرج راه
پای به خواب رفته به منزل نمی رود
دل را به هم شکن که ازین بحر پرخطر
تا نشکند سفینه به ساحل نمی رود
تا غوطه در عرق نزند جبهه ی کریم
گرد خجالت از رخ سایل نمی رود
بی پیچ و تاب نیست غبارم چو گردباد
از مرگ خار خار تو از دل نمی رود
از پا شکستگان چراغ است تیرگی
زنگ کدورت از دل عاقل نمی رود
از دور باش وحشت مجنون دور گرد
صائب به طوف بادیه محمل نمی رود
***
حکم خرد به مردم مجنون نمی رود
دیوانه است هر که به هامون نمی رود
هر چند پیر گشت و فراموشکار شد
بیداد ما ز خاطر گردون نمی رود
استادگی ز تیزی شمشیر عشق اوست
از زخم ما به ظاهر اگر خون نمی رود
بیطاقتی مکن که بلای سیاه خط
از صد هزار تبت وارون نمی رود
هر جا که هست نقطه ی دل، غم محیط اوست
مرکز زحکم دایره بیرون نمی رود
عنقا ز کوه قاف نخیزد به هایهو
از سنگ کودکان غم مجنون نمی رود
مژگان مرا ز مد نظر برد سیل اشک
از پیش چشمم آن قد موزون نمی رود
از خود برون شدن نتوانند غافلان
پای به خواب رفته به هامون نمی رود
در وقت خواب بیش شود پیچ و تاب مار
سودای گنج از سر قارون نمی رود
صائب بساز با غم آن زلف پر شکن
کاین درد پا شکسته به افسون نمی رود
***
طغیان نفس بیش به وقت غنا شود
مار ضعیف بر سر گنج اژدها شود
از بوی پیرهن گذرد آستین فشان
از دست هر که دامن فرصت رها شود
چون تیر راست، گرد هدف می کند طواف
از بار درد قامت هر کس دو تا شود
ساز سیاه، دیدن همکار سینه را
آیینه چون به آب رسد بی صفا شود
از شبنم غریب اقامت مدار چشم
در گلشنی که بوی گل از گل جدا شود
آن غنچه ای که بود بر او تنگ لامکان
در تنگنای چرخ چه مقدار وا شود؟
صائب گره گشاده نمی گردد از گره
محتاج را چه عقده ز محتاج وا شود؟
***
چینی اگر ز سنبل زلف تو وا شود
خون از دماغ مشک روان درختا شود
صد پیرهن عرق کند از شرم، ماه مصر
یک عقده گر ز بند قبای تو وا شود
این شیوه ها که من زمیان تو دیده ام
مشکل به صد عبارت نازک ادا شود
بگشای لب که آب شود گوهر از حجاب
بنمای رخ که آینه محو صفا شود
آب گهر به چشم صدف اشک حسرت است
آنجا که لعل او به شکرخنده وا شود
خط شکسته است مرا خط سرنوشت
بال هما به طالع من بوریا شود
محراب صبح، گوشه ی ابرو بلند کرد
ساقی مهل نماز صراحی قضا شود
هر کس به ذوق معنی بیگانه آشناست
صائب به طرز تازه ی ما آشنا شود
***
در گلشنی که بند قبای تو وا شود
چندین هزار پیرهن گل قبا شود
ریزند اگر به دیده ی من بیغمان نمک
در چشم قدردانی من توتیا شود
بخت سیه نبرد روانی ز طبع من
از سنگ سرمه آب کجا بی صدا شود؟
می بایدش به تیغ سر خود به طرح داد
هر کس که چون قلم به سخن آشنا شود
طغیان نفس بیش شود در توانگری
این مار چون به گنج رسد اژدها شود
احسان چرخ سفله نباشد به جای خویش
نعمت نصیب مردم بی اشتها شود
گردد به چار موجه ی کثرت کجا حریف؟
آیینه ای کز آب گهر بی صفا شود
دیوانگی به سنگ ملامت شود تمام
خوش وقت دانه ای که به این آسیا شود
صائب گزیده می شود از میوه ی بهشت
دستی که با ترنج ذقن آشنا شود
***
از خط فروغ روی تو پنهان کجا شود؟
خامش چراغ ماه به دامان کجا شود؟
از آب شور تشنه شود بیقرارتر
سیراب بوسه از لب جانان کجا شود؟
خلوت دعای جوشن حسن برهنه روست
دلگیر یوسف از چه و زندان کجا شود؟
بر جوش عکس، خانه ی آیینه تنگ نیست
خلق کریم تنگ ز مهمان کجا شود؟
طوطی به معنی سخن خود نمی رسد
هر کس سخنورست سخندان کجا شود؟
هرگز نمی شود سگ دیوانه پاسبان
نفسی که سرکش است بفرمان کجا شود؟
صیقل ز جوهر آینه را پاک می کند
مژگان حجاب دیده ی حیران کجا شود؟
بال و پر تلاطم بحرست بادبان
دامن حریف دیده ی گریان کجا شود؟
بخت سیاه، لازم طبع روان بود
ظلمت جدا ز چشمه ی حیوان کجا شود؟
موری که حکم اوست به روی زمین روان
قانع به روی دست سلیمان کجا شود؟
چون طبع شد فسرده، غزلخوان کجا شود؟
صائب ز خون مرده روانی مدار چشم
***
آلوده دردمند به درمان چرا شود؟
منت کش علاج طبیبان چرا شود؟
بر روی عارفی که در دل گشاده شد
چون بیغمان به سیر گلستان چرا شود؟
موری که پای او ز قناعت به گنج رفت
قانع به روی دست سلیمان چرا شود؟
گندم بغل گشا ز دل خاک می دمد
آدم به فکر رزق پریشان چرا شود؟
چون رزق میهمان طفیلی است سوختن
پروانه بی طلب به شبستان چرا شود؟
در خامشی نهفته بود عیب جاهلان
پای به خواب رفته خرامان چرا شود؟
تا بر سخن سوار نباشی ز خود ملاف
آن را که اسب نیست به میدان چرا شود؟
در غنچه برگ گل بود ایمن ز زخم خار
دلگیر ماه مصر ز زندان چرا شود؟
تابوت بهر مرده دلان مهد راحت است
زاهد ز زهد خشک پشیمان چرا شود؟
کوتاه کن به حلم ز خود دست خشم را
کس با پلنگ دست و گریبان چرا شود؟
آن را که هست چون نفس خود محرکی
غافل ز ذکر حضرت یزدان چرا شود؟
تا متحد به بحر توان گشت بی حجاب
در بحر، قطره گوهر غلطان چرا شود؟
چشمی ازان عذار عرقناک آب ده
لب تشنه کس ز چشمه ی حیوان چرا شود؟
صائب چو هیچ کس به سخن دل نمی دهد
در شوره زار کس گهر افشان چرا شود؟
***
دل از هجوم نشتر آزار وا شود
چون غنچه ای که در بغل خار وا شود
هر دیده نیست محرم آن چاک پیرهن
تا بر رخ که این در گلزار وا شود؟
همتاب شد چو رشته، یکی زود می شود
مشکل که از میان تو زنار وا شود
باشد همان به حسرت آن چشم نیمخواب
چشمم اگر به دولت بیدار وا شود
حوران برآورند سر از روزن بهشت
هر جا دهان یار به گفتار وا شود
در هر دلی که خرده ی رازی نهفته هست
چون غنچه بیشتر به شب تار وا شود
جانی که داشت شکوه ز تنگی لامکان
در تنگنای چرخ چه مقدار وا شود؟
نادان شود ز تیرگی جهل هرزه نال
قفل دهان سگ به شب تار وا شود
دلهای سخت را بود آتش نسیم صبح
پیکان یار در دل افگار وا شود
جوش بهار، بلبل خونین دل مرا
فرصت نداد غنچه ی منقار وا شود
در موسمی که غنچه ی پیکان شکفته شد
صائب مرا نشد گره از کار وا شود
***
آنجا که خنده لعل تو را پرده در شود
طوطی چو مغز پسته نهان در شکر شود
می خوردن مدام مرا بی دماغ کرد
عادت به هر دوا که کنی بی اثر شود
چون دستگاه عیش به مقدار غفلت است
بیچاره آن کسی که ز خود باخبر شود
با راست رو، زبان ملامت چه می کند؟
چون خار سر ز راه زند پی سپرشود
عزلت گزین که آب به این سهل قیمتی
در دامن صدف چو کشد پا گهر شود
هر آرزو که بشکنی امروز در جگر
فردا که این قفس شکند بال و پر شود
آیینه خانه ای است خموشی که هر چه هست
بی گفتگو تمام در او جلوه گر شود
سوزد به داغ غبن، اگر باغ جنت است
صائب اگر ز کوی تو جای دگر شود
***
دل چون کمال یافت سخن مختصر شود
لب وا نمی کند چو صدف پر گهر شود
آیینه شکوه بیهده از زنگ می کند
اینش سزاست هر که پریشان نظر شود
این بیغمی که در دل سنگین توست فرش
از زور خنده چشم تو مشکل که تر شود
تلخی نمی کشد چو صدف در میان بحر
قانع ز ابر هر که به آب گهر شود
گر بوی گل به جذبه کند رهبری مرا
دام و قفس به بلبل من بال و پر شود
در دل سیاه نیست دم گرم را اثر
از جوش بحر عنبر تر خامتر شود
ابر سیاه حامل باران رحمت است
از خط امیدواری من بیشتر شود
در بحر عشق تن به فنا ده که چون حباب
هر کس که سر نهاد در او تاجور شود
پرهیز کن ز صحبت آهن دلان که آب
جاری به جوی تیغ چو شد بد گهر شود
نادان به سیم و زر شود از صاحبان هوش
از گوشوار اگر شنوا گوش کر شود
ناقص بود ز آفت عین الکمال امن
ماه تمام دنبه گداز از نظر شود
از آتش است سنگ محک بید و عود را
اخلاق خوب و زشت عیان از سفر شود
زینسان که در زمانه ی ما خوار شد سخن
طوطی کجا ز خوش سخنی معتبر شود؟
شوید ز روی عنبر اگر بحر تیرگی
صائب امید هست شب ما سحر شود
***
از نور وحدت آن که دلش بهره ور شود
کی از هجوم ذره پریشان نظر شود؟
جایی که هفت پرده حجاب نظر نشد
کی آسمان حجاب دل دیده ور شود؟
رنگش ز آفتاب قیامت نمی پرد
رخسار هر که لعل به خون جگر شود
ته جرعه ای ز جسم گرانجان او بجاست
آن را که از محیط کف پای تر شود
طالع نگر که دیده ی من در حریم وصل
از شرم عشق حلقه ی بیرون در شود
هر خار بی گلی گل بی خار می شود
در راه سالکی که ز خود بیخبرشود
هر برگ سبز دامن پر سنگ می شود
روزی که نخل طالع ما بارور شود
چندان که خط زیاده دهد گوشمال حسن
صائب امیدواری من بیشتر شود
***
پهلوی چرب، دشمن روشن گهر شود
ماه تمام، دنبه گداز از نظر شود
یک ناله چون سپند نداریم بیشتر
انصاف نیست ناله ی ما بی اثر شود
قمری ز طوق حلقه کند نام سرو را
در گلشنی که قامت او جلوه گر شود
چشمی که هست شور قیامت فسانه اش
کی از تپیدن دل ما باخبر شود؟
چندان که خون دل ز شفق بیشتر خورم
چون صبح روشنایی من بیشتر شود
برگ گلی که مایه ی آرام بلبل است
بر شبنم رمیده جناح سفر شود
بر فرق هر که سایه درین نشأه افکنی
در پیش آفتاب قیامت سیر شود
صائب مرا ز می نتوان سیر چشم کرد
کز آب تلخ، تشنه لبی بیشتر شود
***
از آه دل سرآمد ارباب غم شود
میدان از آن کس است که صاحب علم شود
هر سر سزای افسر بخت سیاه نیست
این تاج از سری است که شق چون قلم شود
این جسم چون سفال که سنگ است ازو دریغ
گر پروری به خون جگر، جام جم شود
در گوش چرخ حلقه ی مردانگی شود
از بار درد قامت هر کس که خم شود
آشفتگی به هر که رسد جای غیرت است
داغم ز خامه ای که پریشان رقم شود
در موج خیز حادثه دیوانه ی تو را
هر سنگ لنگری است که ثابت قدم شود
زنهار در کشاکش دوران صبور باش
کز شکوه ی تو تیغ حوادث دو دم شود
دریا به سوز سینه ی عاشق چه می کند؟
از شبنمی چه آتش خورشید کم شود؟
ساید کلاه گوشه ی قدرش به آسمان
چون ابر هر که آب ز شرم کرم شود
فریاد عندلیب چه بیدادها کند
بر خاطری که سایه ی گل کوه غم شود
چندین هزار درد طلب غنچه گشته اند
تا زین میان دل که سزاوار غم شود
صائب روا مدار که بیت الحرام دل
از فکرهای بیهده بیت الصنم شود
***
در هر دلی که ریشه ی غم زعفران شود
خندان چگونه از می چون ارغوان شود؟
از کوه غم شود دل افگار من سبک
بار گران به کشتی من بادبان شود
دریا شود ز گریه ی رحمت کنار من
از چشم هر که قطره ی اشکی روان شود
در تیغ زهر داده امید حیات هست
بیچاره آن که زخمی تیغ زبان شود
خود را به خاکبوس هدف بی نفس رسان
زان پیشتر که قد چو تیرت کمان شود
تا هست در رکاب تو را پای اقتدار
فرصت مده به نفس که مطلق عنان شود
از گرد سرمه آب ندارد در او صدا
گویا کسی به خاک صفاهان چسان شود؟
چون غنچه می شود نفس بلبلان گره
صائب اگر خموش درین گلستان شود
***
وقت است از شکوفه چمن سیمتن شود
هر خار خشک یوسف گل پیرهن شود
دست نگار بسته شود هر کف زمین
هر گوشه دلپذیر چو کنج دهن شود
از مظهر جلال شود جلوه گر جمال
داغ پلنگ، چشم غزال ختن شود
خاک از شکوفه جلوه ی شکرستان کند
هر برگ سبز طوطی شکرشکن شود
آرد کف از شکوفه به لب بحر نوبهار
دامان خاک تیره پر از یاسمن شود
خاک از صفای سینه چو آب برهنه رو
آیینه دار سرو و گل و نسترن شود
هر برگ لاله از رخ شیرین خبر دهد
هر سنگ پاره ای جگر کوهکن شود
شاخ از گل شکفته شود مشرق سهیل
سنگ از فروغ لاله عقیق یمن شود
زان سان که خط و خال فزاید جمال را
حسن چمن زیاده ز زاغ و زغن شود
غافل مشو که سنبل گلزار جنت است
صائب ز عشق، هر که پریشان سخن شود
***
خلوت ز گفتگوی دو تن انجمن شود
از خامشی هزار زبان یک سخن شود
در دیده ای که سرمه ی وحدت کشید عشق
داغ پلنگ، چشم غزال ختن شود
چون خار پشت می گزدش گوی آفتاب
دستی که آشنا به ترنج ذقن شود
در گلشنی که لب به شکر خنده واکنی
هر برگ سبز، طوطی شکرشکن شود
روی گشاده بر سر حرف آورد مرا
طوطی اگر ز آینه شیرین سخن شود
تا دل نمی برم ز کسی، دل نمی دهم
صیاد من نخست گرفتار من شود
نالد همان ز دوری گل عندلیب ما
چون طوطیان اگر پر و بالش چمن شود
از خجلت عقیق لبت اختر سهیل
یک قطره خون گرم به چشم یمن شود
خاکم اگر به دیده زند خصم بدگهر
گرد یتیمی گهر پاک من شود
برخاستن شده است فرامش سپند را
صائب چگونه دور ازین انجمن شود؟
***
آن آفتاب رو چو خریدار من شود
گوهر سپند گرمی بازار من شود
من کیستم که یار خریدار من شود
گوهر فروز گرمی بازار من شود
هر چند گوهرم، ز حیا آب می شوم
گر خاک راه یار خریدار من شود
بنیاد من به آب رسانید آگهی
کو حیرتی که خانه نگهدار من شود
چون لشکر شکسته به صد راه می روم
کو جذبه ای که قافله سالار من شود
دربار من چو شمع بجز اشک و آه نیست
رحم است بر کسی که خریدار من شود
چون سرو نیست جز گره دل ثمر مرا
بیچاره قمریی که هوادار من شود
دیگر سیاهی از سر داغش نمی رود
گر آفتاب شمع شب تار من شود
ز اقبال عشق، باز چو بند قبا کنم
نه آسمان اگر گره کار من شود
سنگ از فروغ گوهر من آب می شود
این شیشه خانه چیست که زنگار من شود
دریا کف نیاز گشوده است از صدف
تا خوشه چین کلک گهربار من شود
از طوطیان گرانی زنگار می کشد
آیینه ای که واله گفتار من شود
از لشکر ستاره فزون است داغ من
چون صبح پنبه ی دل افگار من شود؟
تا کی غبار هستی موهوم همچو خواب
صائب حجاب دیده ی بیدار من شود
***
جوش درون کم از دو سه تبخال چون شود؟
دریا تهی به چشمه ی غربال چون شود؟
پیچد به دست و پای مگس دام عنکبوت
شهباز صید رشته ی آمال چون شود؟
شرط وصول، از دو جهان گذشتن است
این راه دور قطع به یک بال چون شود؟
روح فلک سوار مقید به جسم نیست
عیسی سوار مرکب دجال چون شود؟
تا کشته بود بوقلمون رنگ، دانه ام
تا در ضمیر خاک مرا حال چون شود؟
از شرح دردهای نهان خامه عاجزست
یک ترجمان، زبان دو صد لال چون شود؟
داغ جنون نمی رود از استخوان ما
از نقطه پاک قرعه ی رمال چون شود؟
نقش و نگار، خواب پریشان آینه است
دلهای ساده محو خط و خال چون شود؟
دل را ز ننگ اگر نکند عقل تربیت
سیمرغ عشق غافل ازین زال چون شود؟
در پیش صبح، شب نتواند سفید شد
ادبار پرده ی رخ اقبال چون شود؟
صائب فزود تشنگی شوق من ز وصل
آیینه سیر چشم ز تمثال چون شود؟
***
سرو این چنین ز شرم تو گر آب می شود
طوق گلوی فاخته گرداب می شود
عکس تو چون به خانه ی آیینه می رود
در پشت بام آینه مهتاب می شود
شبنم گل از مشاهده ی آفتاب چید
دولت نصیب دیده ی بیخواب می شود
چون نخل موم، توبه ی پا در رکاب ما
از روی گرم ساغر می آب می شود
هر کس درین زمانه به دیوار می خزد
مسجود خاص و عام چو محراب می شود
نسبت به شغل بیهده ی ما عبادت است
از عمر آنچه صرف خور و خواب می شود
لب تشنه ای که صدق طلب خضر راه اوست
صائب ز ریگ بادیه سیراب می شود
***
از روی آتشین تو دل آب می شود
کوه شکیب چشمه ی سیماب می شود
موج سراب سلسله جنبان تشنگی است
پروانه بیقرار ز مهتاب می شود
در وجه کیمیا زر خود خرج کردن است
هر خرده ای که صرف می ناب می شود
از پیچ و تاب رشته ی عمرش شود گره
هر قطره ای که گوهر شاداب می شود
چون در نماز جمع کنم دل، که سبحه را
سرگشتگی زیاده ز محراب می شود
شبنم ز چشم باز گل از آفتاب چید
این راه طی به دیده ی بیخواب می شود
مگسل ز اهل شوق که واصل شود به بحر
خار و خسی که همره سیلاب می شود
اشک ندامت است مکافات چشم شور
تا می رسد به زخم نمک آب می شود
بی مزد نیست گریه ی شبهای انتظار
آخر بیاض دیده شکر خواب می شود
پاپی که در مقام رضا گردد استوار
دست تسلی دل بیتاب می شود
غفلت ز بس که در جگرم ریشه کرده است
صائب نمک به دیده ی من خواب می شود
***
از می چو آن غزال، سیه مست می شود
در جلوه هر که بیندش از دست می شود
بیخود شوند سوخته جانان به یک نگاه
از یک پیاله لاله سیه مست می شود
قصری که چون حباب شود از هوا بلند
از راست کردن نفسی پست می شود
شد از فشردگی می انگور تاج سر
از صبر، زیردست زبردست می شود
هر کس که دید سرو تو را در خرام ناز
از پا اگر نمی فتد از دست می شود
شهرت به دستیاری همکار بسته است
آواز کی بلند ز یک دست می شود؟
از قامت تو راست چسان بگذرد کسی؟
آب روان به سرو تو پا بست می شود
صائب توان به آب بقا از فنا رسید
اینجا کسی که نیست شود هست می شود
***
از ترکتاز غم دل من شاد می شود
معمور این خرابه ز بیداد می شود
از سختی دل است یکی لطف و قهر یار
یکدست خط ز خامه ی فولاد می شود
در شیشه است جلوه ی دیگر شراب را
از خط سبز، حسن پریزاد می شود
مهجور ساخت شکوه مرا از حریم وصل
ز آتش سپند دور به فریاد می شود
ناقص شود به سعی هنرور ز کاملان
سنگ آدمی ز تیشه ی فرهاد می شود
در خواجگی نمی شود آزاد هیچ کس
هر کس که بندگی کند آزاد می شود
بی یاد حق مباش درین دامگه که صید
غافل چو گشت قسمت صیاد می شود
ز اقبال بی زوال، سلیمان روزگار
سال دگر خلیفه ی بغداد می شود
صائب کسی که بر خط فرمان نهاد سر
فرمانروای عالم ایجاد می شود
***
لعل تو چون به خنده گهربار می شود
این نُه صدف پر از دُر شهوار می شود
از خار پا مدزد که این عاقبت بخیر
چون دور می زند گل بی خار می شود
از جلوه های صورت بی معنی جهان
آیینه زود تشنه ی زنگار می شود
می زهر قاتل است چو ز اندازه بگذرد
خون زیاد نشتر آزار می شود
دلهای زنگ بسته خورد زخم دورباش
آیینه را که مانع دیدار می شود؟
چندان که در کتاب جهان می کنم نظر
یک حرف بیش نیست که تکرار می شود
آن نونهال را چه دماغ شکایت است؟
این شاخ از شکوفه گرانبار می شود
در زیر بار قرض نماند کف کریم
با دستگیر خلق، خدا یار می شود
با گریه خنده ی شکرین را چه نسبت است؟
آخر دلی ز گریه سبکبار می شود
در حیرتم که از چه خم و از کدام می
پیمانه ی نگاه تو سرشار می شود
آماده است روزیش از سنگ کودکان
دیوانه ای که شهری بازار می شود
یک بوسه ی لب تو به صد جان رسیده است
گوهر گران ز جوش خریدار می شود
طول امل که اینهمه پیچیده ای بر او
در وقت مرگ رشته ی زنار می شود
از کجروان فتاد گذارم به راه راست
از صیقل کج آینه هموار می شود
تا بوی پیرهن سفری می شود ز مصر
یعقوب را دو دیده چو دستار می شود
همسایه از تپیدن بی اختیار من
هر شب هزار مرتبه بیدار می شود
صد شکوه ی بجا ز دلم جوش می زند
شرم حضور مانع اظهار می شود
گر صاف شد کلام تو صائب غریب نیست
اشک سحاب گوهر شهوار می شود
***
گفتار صدق، مایه ی آزار می شود
چون حرف حق بلند شود دار می شود
پای به خواب رفته شمارد دلیل را
آن را که شوق قافله سالار می شود
چون عقل نیست نقد جنون قلب و ناروا
دیوانه خرج کوچه و بازار می شود
کوه تعلقی که تو بر خویش بسته ای
از سایه ی تو خاک گرانبار می شود
دلهای آب کرده نماند درین بساط
شبنم کجا مقیمی گلزار می شود؟
در محفلی که روی تو گردد عرق فشان
از خواب حیرت آینه بیدار می شود
در چشم بلبلی که کشد سر به زیر بال
عالم تمام یک گل بی خار می شود
عقلی که می گشود ز کار جهان گره
امروز صرف بستن دستار می شود
از حرص، کار نفس به طول امل کشد
این مور از امتداد زمان مار می شود
برچین بساط شید که طاعات ظاهری
در چشم نفس پرده ی پندار می شود
سوراخ می شود دلش از دوری محیط
هر قطره ای که گوهر شهوار می شود
نتوان ز شرم در رخ آن گلعذار دید
شبنم حجاب چهره ی گلزار می شود
صائب زنند مهر به لب جمله طوطیان
هر جا که خامه ی تو شکربار می شود
***
دل روشن از ریاضت بسیار می شود
آهن ز صیقل آینه رخسار می شود
از حسن اتفاق ضعیفان قوی شوند
پیوسته شد چو مور به هم مار می شود
سیم و زر خسیس به کوری شود تلف
نقد ستاره خرج شب تار می شود
با تشنگی بساز که در تیغ آبدار
جوهر تمام ریشه ی زنگار می شود
از خرج ابر کم نشود دخل بحر را
کی دل مرا ز گریه سبکبار می شود؟
صد شکوه ی بجاست گره زیر لب مرا
شرم حضور مانع اظهار می شود
شبنم به آفتاب رسانیده خویش را
دولت نصیب دیده ی بیدار می شود
دوری ز برگ بود به دل بار پیش ازین
امروز برگ بر دل من بار می شود
نقش قدم ز پیشروان می برد سبق
آنجا که شوق قافله سالار می شود
زان روی آتشین دل هر کس که آب شد
صائب مرا دو دیده گهربار می شود
***
از یاد وصل، دیده ی من سیر می شود
مهتاب در پیاله ی من شیر می شود
هرگز به سوی خویش نمی بینی از حجاب
در خلوت تو آینه دلگیر می شود
دور نشاط زود به انجام می رسد
می چون دو سال عمر کند پیر می شود
ظالم به مرگ دست نمی دارد از ستم
آخر پر عقاب پر تیر می شود
آن را که روزگار نگیرد به هر گناه
چون جمع شد گناه، خداگیر می شود
از چشم آهوانه ی لیلی حذر کند
مجنون اگر چه در دهن شیر می شود
تدبیر بنده سایه ی تقدیر ایزدست
ورنه کدام کار به تدبیر می شود؟
اشک ندامت تو به دامن نمی رسد
هر چند بیشتر ز تو تقصیر می شود
طومار شکوه ی تو به افلاک می رسد
یک لحظه روزی تو اگر دیر می شود
چون آفتاب، فکر من آفاق را گرفت
حسن غریب زود جهانگیر می شود
نتوان گذشتن از دو جهان بی جهاد نفس
این راه دور قطع به شمشیر می شود
صائب به گریه گرد برآورد از جهان
سیل بهار را که عنانگیر می شود؟
***
جان از وداع جسم سبکتاز می شود
لوح مزار، شهپر پرواز می شود
در کام کش زبان که زبان نفس دراز
چون شمع روزی دهن گاز می شود
از صحبت خسیس حذر کن که چشم را
یک برگ کاه مانع پرواز می شود
نتوان به زخم تیغ لبش را ز هم گشود
هر دل که مخزن گهر راز می شود
قطع نظر ز خواب بهارست لازمش
با عندلیب هر که هم آواز می شود
باشد عیار همت افتادگان بلند
شبنم به آفتاب نظرباز می شود
رعناترست سرو ز اشجار میوه دار
آزاد هر که گشت سرفراز می شود
افغان که در گرفتن دامان سعی من
خار شکسته چنگل شهباز می شود
صائب ز آه سرد دل تنگ وا شود
گر غنچه از نسیم سحر باز می شود
***
در شوره زار دانه اگر سبز می شود
از چرخ بخت اهل هنر سبز می شود
روزی که برف سرخ ببارد ز آسمان
بخت سیاه اهل هنر سبز می شود
گر از بهار سبز شود تخم سوخته
دل هم به سعی دیده ی تر سبز می شود
نشو و نما ز زخم زبان است عشق را
اینجا نهال از آب تبر سبز می شود
از بخت تیرگی عرق سعی می برد
مژگان اگر ز دیده ی تر سبز می شود
گر آب چشم دام کند سبز دانه را
تخم امید اهل نظر سبز می شود
از دل درین جهان طمع خرمی مدار
کاین دانه در زمین دگر سبز می شود
دلهای آرمیده ز زنگار ایمن است
کی از ستادن آب گهر سبز می شود؟
در سنگدل اثر نکند شعر آبدار
از ابر اگر چه کوه و کمر سبز می شود
تخم امید، سبز درین روزگار خشک
گر می شود به خون جگر سبز می شود
آلوده ام چنان که اگر خار خشک مغز
چسبد مرا به دامن تر، سبز می شود
خط دیر می دمد ز لب او، چنین بود
هر سبزه ای کز آب گهر سبز می شود
پیران هم از خضاب برومند می شوند
برگ خزان رسیده اگر سبز می شود
شیرین نشد ز بخت سیه عیش تلخ من
در خاک هند اگر چه شکر سبز می شود
کی خون خورد ز سبزی اگر سفره اش تهی است؟
آن را که نان ز دیده ی تر سبز می شود
دل چو سیاه گشت بشو از امید دست
تا ریشه خشک نیست شجر سبز می شود
این است اگر تغافل بیجای جوهری
از ایستادن آب گهر سبز می شود
صائب ز اشک تلخ، پر و بال طوطیان
از اشتیاق تنگ شکر سبز می شود
***
دل بی غبار از لب خاموش می شود
از جوهر آب آینه خس پوش می شود
بی مغز را کند دهن بسته مغزدار
خوان تهی نهفته به سرپوش می شود
در هر کجا فسانه ی چشم تو سر کنند
چشم غزال، خواب فراموش می شود
از صبح اگر خموش شود شمع دیگران
روشن دلم ز صبح بناگوش می شود
گردش ز جا نخیزد اگر خاک ره شود
هر کس که از خرام تو مدهوش می شود
بار سلاح عاریه مردان نمی کشند
دریا ز موج خویش زره پوش می شود
تلخی که نوش جان کنی آن را، شود شکر
نیشی که در جگر شکنی نوش می شود
می حسن را ز پرده ی شرم آورد برون
گل در شکفتگی همه آغوش می شود
چون آب از انفعال فرو می رود به خاک
سروی که با نهال تو همدوش می شود
صائب خموش باش که در مجلس شراب
می عاجز از پیاله ی خاموش می شود
***
رخسار او ز می چو عرقناک می شود
هر سینه ای که هست ز دل پاک می شود
افزود آب و رنگ لبش از غبار خط
آن خون کجا نهفته به این خاک می شود؟
زان سان که موم می شود از شعله نور پاک
دل چون گداخت شعله ی ادراک می شود
از زهد خشک سرکشی نفس شد زیاد
آتش بلند از خس و خاشاک می شود
آدم ز خلق خوش به مقام ملک رسد
خونی که مشک ناب شود پاک می شود
بر هر که تیغ می کشد آن آفتاب روی
صائب چو صبح سینه ی من چاک می شود
***
از جلوه ی تو سنگ سبکبال می شود
آتش ز خوی گرم تو پامال می شود
فال نگاه گرم زدن بی مروتی است
بر چهره ای که جای عرق خال می شود
چون شاخ گل ز خانه ی زین شعله می کشد
خونی که در رکاب تو پامال می شود
آبی که قطره قطره به لب تشنگان دهند
گوهر فروز عقده ی تبخال می شود
امید هست کهنه شود عشق تازه زور
خورشید پیر اگر به مه و سال می شود
چون لعل هر که خون جگر خورد و صبر کرد
زیب کلاه گوشه ی اقبال می شود
بی حاصلی است حاصل چشم تهی ز رزق
از دانه گرد قسمت غربال می شود
دل در حجاب جسم چه نشو و نما کند؟
در کفش تنگ، آبله پامال می شود
این ریشه ای که در تو دوانده است آرزو
رگ در تن تو رشته ی آمال می شود
صائب ز موج حادثه ابرو تُرش مکن
انگور چون رسید لگدمال می شود
***
روشن دلم ز باده ی گلفام می شود
ظلمت برون ز خانه به گلجام می شود
هر گلشنی که هست در او دور باش منع
بر بلبل آشیان قفس و دام می شود
از همدمان شود دل پر خون سبک ز غم
دل شیشه را تهی ز لب جام می شود
لبهای خامُش است در رزق را کلید
محروم بیش سایل از ابرام می شود
از مهر و ماه نعل فلکها در آتش است
تا صبح راست کرد نفس، شام می شود
گردید دل ز چشم پریشان نظر، سیاه
روشن اگر چه خانه ز گلجام می شود
زنگ از دل سیه به نصیحت نمی رود
عنبر ز جوش بحر فزون خام می شود
عیسی به چرخ سود سر از پشت پا زدن
این راه دور قطع به یک گام می شود
آن را که شوق کعبه ی مقصد دلیل شد
چشم سفید جامه ی احرام می شود
موج سراب سلسله جنبان تشنگی است
حسرت فزون ز نامه و پیغام می شود
آن را که بادبان عزیمت توکل است
موج خطر سفینه ی آرام می شود
بر ساده لوحی آن که کند پشت چون عقیق
عالم سیه به دیده اش از نام می شود
صائب نمی شود دهنش تلخ از خمار
قانع ز بوسه هر که به پیغام می شود
***
دستی ز روی لطف برآری چه می شود؟
ما را اگر به ما نگذاری چه می شود؟
ما را اگر به ما نگذاری چه می شود؟
آیینه را ز گل بدر آری چه می شود؟
یک عمر گنج در دل ویرانه آرمید
یک شب درین خرابه سر آری چه می شود؟
چون می توان به جلوه مرا پایمال کرد
تمکین اگر به خود نسپاری چه می شود؟
این یک نفس که دیده ی ما میهمان توست
آیینه پیش رو نگذاری چه می شود؟
ای خونی امید، به این دستگاه حسن
این یک دو بوسه را نشماری چه می شود؟
بعد از هزار سال که یک وعده کرده ای
در عذر لنگ پا نفشاری چه می شود؟
دل را به چهره ی عرق آلود تازه کن
تخمی درین بهار بکاری چه می شود؟
ای ابر بیجگر که ز دریاست دخل تو
بر مزرع امید بباری چه می شود؟
هر چند قلبهای تو نقدست پیش ما
با دوستان بهانه نیاری چه می شود؟
شرم گناه، دوزخ اهل حیا بس است
جرم مرا به روی نیاری چه می شود؟
صبح از دم شمرده حیات دوباره یافت
پاس نفس چو صبح بداری چه می شود؟
در قلزمی که سعی به جایی نمی رسد
صائب عنان به موج سپاری چه می شود؟
***
از خط نگاه پردگی دیده می شود
مژگان شوخ، سبزه ی خوابیده می شود
نتوان به پای سعی به کُنه جهان رسید
در خویش هر که گشت جهان دیده می شود
تا راست می کنی نفس خود، بساط عمر
چون گردباد چیده و برچیده می شود
در پله ی کسی که نبیند به چشم کم
سنگ و سفال، گوهر سنجیده می شود
چشم بدست لازم آرایش جهان
طاوس خرج مردم نادیده می شود
هر کس شود ز سنگ ملامت حریربیز
چون سرمه روشنایی هر دیده می شود
صائب جهان خاک مقام قرار نیست
منشین برآن بساط که برچیده می شود
***
از حسن نوخطان دل ما تازه می شود
داغ کهن ز مشک ختا تازه می شود
هرچند کهنه می شود آن نخل دلپذیر
پیوند مهربانی ما تازه می شود
از استخوان سوخته ی تازه روی عشق
چون مغز، استخوان هما تازه می شود
عاقل به زیر دار نفس راست چون کند؟
اندوه من ز قد دوتا تازه می شود
خونابه اش به صبح قیامت شفق دهد
داغی که از ترانه ی ما تازه می شود
چندان که همچو کاه شود بیش کاهشم
امید من به کاهربا تازه می شود
نفس خسیس گشت ز پیری خسیس تر
از رخت کهنه حرص گدا تازه می شود
چون داغ تخم سوخته کز ابر تازه می شود
صائب ز باده کلفت ما تازه می شود
***
دل کی تهی ز خنده ی طفلانه می شود؟
باز این گره ز گریه ی مستانه می شود
دل را به هم شکن که ز عکس جمال یار
آیینه ی شکسته پریخانه می شود
صد پرده دل سیاهتر از خواب غفلت است
بیداریی که خرج به افسانه می شود
ایمن ز تیغ بازی برق حوادث است
قانع ز خرمن آن که به یک دانه می شود
این غافلان همان پی آبادی خودند
هر چند گنج قسمت ویرانه می شود
یک بار رو چرا به در دل نمی کند؟
آن سایلی که بر در هر خانه می شود
از حرف و صوت عمر عزیزم به باد رفت
کوته شب دراز به افسانه می شود
از موجه ی سراب شود شوق آب بیش
از ماه کی خنک دل پروانه می شود؟
گر خُلق همچو ملک سلیمان بود وسیع
چون چشم مور، تنگ ز همخانه می شود
زنگ از دل سیه به هوادار می رود
این شمع روشن از پر پروانه می شود
سوراخ می شود دلش از دوری محیط
هر قطره ای که گوهر یکدانه می شود
چون می به پای خفته ی خم می رسد به کام
صائب مقیم هر که به میخانه می شود
***
بی روی دل گره ز زبان وا نمی شود
طوطی ز پشت آینه گویا نمی شود
چندان که گرد محمل لیلی است در نظر
مجنون غبار خاطر صحرا نمی شود
زاهد چگونه از سر فردوس بگذرد
کودک حریف ذوق تماشا نمی شود
دیوانگی است چاره ی دل چون گرفته شد
این قفل از کلید دگر وا نمی شود
زنجیر کرد جذبه ی خاشاک برق را
افسون عجز ماست که گیرا نمی شود
دل صاف ساز، معنی باریک را ببین
ماه نو از غبار هویدا نمی شود
غافل مشو ز گوشه ی ابروی التفات
سی شب هلال عید هویدا نمی شود
داری اگر طمع که شوی پادشاه وقت
این بی گدایی در دلها نمی شود
از زهدان خشک، رسایی طمع مدار
سیل ضعیف واصل دریا نمی شود
چون گوشه ای نگیرد از ابنای روزگار؟
صائب حریف مردم دنیا نمی شود
***
تا غنچه ی شکایت من وا نمی شود
این عقده ها ز زلف سخن وا نمی شود
صد خنده بلبل از گل تصویر وا کشید
آن غنچه لب هنوز به من وا نمی شود
زنگ کدورت از دل غربت پرست من
بی صیقل جلای وطن وا نمی شود
از سنگ کودکان بتراشید لوح من
کاین خار خار از سر من وا نمی شود
خوش وقت بلبلی که تواند صفیر زد
زافسردگی لبم به سخن وا نمی شود
ای عقل خشک مغز برو دردسر ببر
بی باده طبع اهل سخن وا نمی شود
صائب کجا رویم، که هر جا که می رویم
از سر هوای حب وطن وا نمی شود
***
تسکین دل به شور محبت نمی شود
این داغ، خوش نمک به قیامت نمی شود
لیلی عنان گسسته به صحرا نهاد روی
تمکین حریف جذب محبت نمی شود
در اشک تلخ نیست کمی دیده ی مرا
دستم دچار دامن فرصت نمی شود
در کوهسار شورش سیل است بیشتر
اصلاح ما به سنگ ملامت نمی شود
فانوس شمع را نتواند نهفته داشت
چشم حسود پرده ی شهرت نمی شود
مسند به روی دست سلیمان فکند مور
خواری نصیب اهل قناعت نمی شود
از آرزوست خواب پریشان دل تمام
تا نقش هست آینه خلوت نمی شود
از آب تیغ دانه ی ما سبز می شود
قطع امید ما به شهادت نمی شود
از تاک زور باده کجی را برون نبرد
هموار بد گهر به نصیحت نمی شود
بیدار گشت سبزه ی خوابیده از سحاب
از می علاج زنگ کدورت نمی شود
شمعی که دیده است سرانجام خامشی
منت پذیر دست حمایت نمی شود
صائب ز خود برآی که حسن سخن، غریب
بی خاکمال وادی غربت نمی شود
***
دل ساده در قلمرو صورت نمی شود
تا نقش هست آینه خلوت نمی شود
یوسف شد از گواه لباسی عزیزتر
تهمت حریف دامن عصمت نمی شود
ابر تنک نهان نکند آفتاب را
در دل نهفته داغ محبت نمی شود
افسردگی ز هر که به داغ جنون نرفت
سرگرم از آفتاب قیامت نمی شود
با چشم روشن آینه ی زنگ بسته ای است
تا آدمی ز اهل بصیرت نمی شود
از ریگ تشنگی نبرد سیل نوبهار
چشم حریص سیل زنعمت نمی شود
آه ندامتی است که خون می چکد ازو
از عمر آنچه صرف عبادت نمی شود
گوهر فشاند گرد یتیمی ز روی خویش
دل خالی از غبار کدورت نمی شود
هر کس که چون گهر ز صدف گوشه ای گرفت
خاشاک چارموجه ی کثرت نمی شود
صائب نمی رود به فسون کجروی ز مار
هموار بد گهر به نصیحت نمی شود
***
پایندگی به زور میسر نمی شود
آب خضر نصیب سکندر نمی شود
هر موج می کلید در باغ تازه ای است
کیفیت شراب مکرر نمی شود
دل را نگشت مانع رفتن غبار جسم
از گرد راه، سیل به لنگر نمی شود
آزادگان ز چرخ شکایت نمی کنند
از بار دل ملول صنوبر نمی شود
آسوده است پرده ی شرم از نگاه گرم
آتش حریف بال سمندر نمی شود
از ریگ تشنگی نبرد موجه ی سراب
از سیم و زر حریص توانگر نمی شود
کی آب ایستاده به آب روان رسد؟
آیینه با رخ تو برابر نمی شود
صائب چو موج هر که ز جان دست را نشست
در بحر بی کنار شناور نمی شود
***
بی صحبت تو عیش میسر نمی شود
رغبت به بوسه ی لب ساغر نمی شود
یارب چه خاک بر سر بی طاقتی کنم؟
دستم دچار دامن محشر نمی شود
هر سطر کار شهپر جبریل می کند
مکتوب ما وبال کبوتر نمی شود
بال شکسته است کلید در قفس
این فتح بی شکستگی پر نمی شود
صائب چه رفته ای، گلی از بوسه اش بچین
دائم زمان وصل میسر نمی شود
***
هر رهروی دچار به منزل نمی شود
این راه قطع بی کشش دل نمی شود
زنجیر موج مانع شور محیط نیست
مجنون ما به سلسله عاقل نمی شود
گلگونه ی خجالت روح است روز حشر
خونی که زیب دامن قاتل نمی شود
نتوان به ماه نو گره آسمان گشود
ناخن حریف آبله ی دل نمی شود
در عشق شو چو سرو و صنوبر تمام دل
کاین کار دلخوری است، به یک دل نمی شود
حاصل شد از لب شکرین تو کام مور
کام دل من است که حاصل نمی شود
ابر تنک نهان نکند آفتاب را
لیلی نهان به پرده ی محمل نمی شود
یک ساعت است جلوه ی عاشق درین جهان
پروانه بار خاطر محفل نمی شود
چندان که می رود به مقامی نمی رسد
آواره ای که همسفر دل نمی شود
از باد نخوت است که خاکش به فرق باد
با بحر هر حباب که واصل نمی شود
عارف ز موج حادثه بر هم نمی خورد
از شور بحر، آب گهر گل نمی شود
دستی که از دو کون نشویند همچو موج
در گردن محیط حمایل نمی شود
خال سفیدی از نظر دوربین ما
بی سرمه ی سیاهی منزل نمی شود
چون قبله گاه حاجت عالم همین درست
صائب چرا گدای در دل نمی شود؟
***
آزاده رو مقید عالم نمی شود
عیسی شکار رشته ی مریم نمی شود
در سجده ی خداست تنومندی بقا
تا حلقه است زور کمان کم نمی شود
لب بسته در محیط، صدف کرد زندگی
قانع رهین منت حاتم نمی شود
ز آمیزش کجان نشود طبع راست کج
از اتصال حرف، الف خم نمی شود
از قصر اعتبار تو یک خشت تا بجاست
هرگز بنای عشق تو محکم نمی شود
برخیز تا به چشمه ی خورشید رو کنیم
کز گل گشاد عقده ی شبنم نمی شود
ابر تنک نهان نکند آفتاب را
پوشیده داغ عشق به مرهم نمی شود
عذر گناه بی ادبان جرم دیگرست
زخم درون به بخیه فراهم نمی شود
خاتم برون ز دست سلیمان وقت کرد
دیو هوا مسخر آدم نمی شود
صائب سزای پنجه ی خونین تهمت است
هر کس به رنگ مردم عالم نمی شود
***
در کوی عشق درد و بلا کم نمی شود
از باغ خلد برگ و نوا کم نمی شود
موج از شکست روی نمی تابد از محیط
اخلاص ما به جور و جفا کم نمی شود
هر داغ حسرت تو کم از آفتاب نیست
عمر شب فراق چرا کم نمی شود؟
تا چون هدف تو را رگ گردن بجای هست
آمد شد خدنگ قضا کم نمی شود
قاصد تسلی دل عاشق نمی دهد
شوق حرم به قبله نما کم نمی شود
دندان ما ز خوردن نعمت تمام ریخت
اندوه روزی از دل ما کم نمی شود
بی آفتاب، صبح چه روشنگری کند؟
از نامه تیره روزی ما کم نمی شود
دندان به دل فشار، گر اهل سعادتی
بی استخوان غرور هما کم نمی شود
تیغ شهادت است دل گرم را علاج
این تشنگی به آب بقا کم نمی شود
سیری ز وصل نیست دل بیقرار را
از کاه، حرص کاهربا کم نمی شود
نتوان ز طبع شعله برون برد اشتها
تا زنده است، حرص گدا کم نمی شود
صائب هزار مرتبه کردیم امتحان
درد سخن به هیچ دوا کم نمی شود
***
از خط گرفته آن مه تابان نمی شود
این مور بار دست سلیمان نمی شود
بر روی خویش تیغ چرا می کشی عبث؟
این دل سیه به تیغ مسلمان نمی شود
از ماهتاب خواب سبک می شود گران
موی سفید مانع عصیان نمی شود
سامان پذیر چون شود از تاج زرنگار؟
از داغ هر سری که به سامان نمی شود
آن را که دستگاه سخاوت بود وسیع
دلتنگ از فضولی مهمان نمی شود
این تنگیی که در دل من خانه کرده است
قانع ز من به چاک گریبان نمی شود
پروای حرف پوچ ندارند بیخودان
دست ز کار رفته مگس ران نمی شود
طوطی ز معنی سخن خویش غافل است
هر کس سخنورست سخندان نمی شود
هر دل که داغ حسن گلوسوز تشنگی است
منت پذیر چشمه ی حیوان نمی شود
با چار موجه مشت خسی چون طرف شود؟
صائب حریف شورش دوران نمی شود
***
مژگان ز موج اشک گریزان نمی شود
جوهر ز آب تیغ پریشان نمی شود
خار طلب نمی کشد از پای جستجو
تا گردباد محو بیابان نمی شود
گردون به وادی غلطی اوفتاده است
این راه دور قطع به جولان نمی شود
چشم سیه دل تو قیامت شناس نیست
ورنه کدام روز که دیوان نمی شود؟
نتوان به آه لشکر غم را شکست داد
این ابر از نسیم پریشان نمی شود
پیوسته همچو خانه ی آیینه روشن است
کاشانه ای که مانع مهمان نمی شود
نتوان گره به اشک زدن راز عشق را
شبنم نقاب مهر درخشان نمی شود
مجنون عبث به دامن صحرا گریخته است
پوشیده این چراغ به دامان نمی شود
موری که روزی از قدم خویش می خورد
قانع به روی دست سلیمان نمی شود
چین در کمند زلف فکندن برای چیست؟
سنگ از فلاخن تو گریزان نمی شود
جان داد صبح بر سر یک خنده ی خنک
غافل همان ز خنده پشیمان نمی شود
در وادیی فتاده مرا کار در گره
کز زخم خار، آبله گریان نمی شود
غافل مشو ز خال ته زلف آن نگار
پیوسته این ستاره نمایان نمی شود
صائب تلاش صحبت درمان ز بی تَهی است
ورنه کدام درد که درمان نمی شود؟
***
سیر از رخ تو دیده به دیدن نمی شود
گل زین چمن تمام به چیدن نمی شود
در دل گره ز زلف تو داریم شکوه ها
کوتاه حرف ما به شنیدن نمی شود
از شرم خویش در پس دیوار مانده ایم
ورنه نقاب مانع دیدن نمی شود
از آب تلخ تازه شود داغ تشنگی
حرص شراب کم به کشیدن نمی شود
هر چند مادرست به اطفال مهربان
تحصیل شیر جز به مکیدن نمی شود
پیری قساوت از دل ظالم نمی برد
دل نرم تیغ را به خمیدن نمی شود
خم در خم سپهر، عبث آه کرده است
کم زور این کمان به کشیدن نمی شود
در گوهر لطیف بود آب بیقرار
حیرت حجاب اشک چکیدن نمی شود
در حسن نقش تن ندهد دل چو ساده شد
آیینه روشناس به دیدن نمی شود
صائب ز بس که محو شکر خواب غفلت است
بیدار چشم ما به پریدن نمی شود
***
یک بار رو به اهل وفا می توان نمود
تعمیر کعبه ی دل ما می توان نمود
واسوختن علاج تب عشق می کند
این درد را به داغ دوا می توان نمود
تا نیم قطره در قدح آبروی هست
قطع نظر ز آب بقا می توان نمود
در روزگار صبح بنا گوش آن نگار
پیشین، نماز صبح ادا می توان نمود
سر پنجه ی تصرف اگر در نگار نیست
گل را ز رنگ و بوی جدا می توان نمود
از دست و پا زدن نرود کارعشق پیش
اینجا به دست بسته شنا می توان نمود
از راه کعبه با جگر تشنه آمده است
یک بوسه نذرصائب ما می توان نمود
***
هر بلبلی که بوی گل از خار نشنود
در برگریز نکهت گلزار نشنود
آگه ز شیوه ی غلط انداز حسن نیست
از منع هر که مژده ی دیدار نشنود
هر خسته ای که چاشنی درد یافته است
می نالد آنچنان که پرستار نشنود
باریک تا چو رشته نگردد خداشناس
ذکر خفی ز حلقه ی زنار نشنود
دارد زکام هر که ز چشم سفید خویش
بی پرده بوی پیرهن یار نشنود
از خلق خویش نهفته شود عیب آدمی
کس بوی خون ز نافه ی تاتار نشنود
آوازه ی سخن ز محرک شود بلند
بی زخمه نغمه هیچ کس از تار نشنود
صائب ز پوست غنچه نیاید برون چو گل
تا ناله ای ز مرغ گرفتار نشنود
***
برقم به خرمن از دل بیتاب می جهد
نبضم ز تاب درد چو سیماب می جهد
آرام را به خواب نبیند، به مرگ هم
طفلی که از خروش من از خواب می جهد
پهلو ز بوریای قناعت تهی مکن
برق از سحاب بستر سنجاب می جهد
بازآ کز انتظار تو هر شب هزار بار
چشم امیدواریم از خواب می جهد
صائب رضا به حادثه ی آسمان بده
این خار کی ز آفت سیلاب می جهد؟
***
عشق غیور تن به نصیحت کجا دهد؟
طوفان عنان کجا به کف ناخدا دهد؟
در زیر تیغ هر که سری باز کرده است
مشکل که تن به سایه ی بال هما دهد
یک عمر در فراق تو خون خورده ایم ما
یک روز وصل داد دل ما کجا دهد؟
از بوسه آنچه می دهی ای سنگدل به من
حاشا که هیچ سفله به دست گدا دهد!
در عهد ما که قحط نسیم مروت است
جز آه کیست خانه ی دل ما را صفا دهد؟
چون دانه هر که سر بدر آرد ز جیب خاک
باید که تن به گردش نه آسیا دهد
چون گل بساط پهن نمودن ز سادگی است
در گلشنی که غنچه صدای درا دهد
ترک اراده کن سبکبار می شود
آهن چو تن به جذبه ی آهن ربا دهد
با فقر خوش برآی که این لذت آفرین
شیرینی شکر به نی بوریا دهد
کام نهنگ و شیر بود مهد راحتش
آزاده ای که تن به مقام رضا دهد
صائب ز دست وپا بگذر در طریق عشق
تا بال و پر تو را عوض دست و پا دهد
***
در دل کسی که راه هوا و هوس دهد
آیینه را به دست پریشان نفس دهد
تاوان عمر رفته ز گردون توان گرفت
گر آب رفته ریگ روان بازپس دهد
غافل ز حال گوشه نشینان کجا شود؟
آن کس که آب و دانه به مرغ قفس دهد
از غفلت است ریشه دواندن به مغز خاک
در گلشنی که غنچه صدای جرس دهد
ای غیر، عرض داغ به روشندلان مده
کاین قلب اگر به کور دهی باز پس دهد
از جسم نیست ذوق سفر جان خسته را
چون مرغ پر شکسته که تن در قفس دهد
صائب کشیده دار سگ نفس را عنان
این گرگ را برای چه عاقل مرس دهد؟
***
گل داد هرزه نالی مرغ چمن دهد
گوش گران سزای لب پر سخن دهد
برگ خزان رسیده شمارد سهیل را
لعلش که گوشمال عقیق یمن دهد
دریا شهید عشق تو را شستشو نداد
شبنم چه داد لاله ی خونین کفن دهد؟
آتش غلط نکرد که کار سپند ساخت
تا کی به ناله دردسر انجمن دهد؟
نگذارم آفتاب برد شبنمی ز باغ
گر بلبل اختیار گلستان به من دهد
یک داغ چون کند به دل لخت لخت ما؟
یک شمع چو فروغ به صد انجمن دهد؟
صائب به ذوق این غزل تازه، عندلیب
صد بوسه رونما، ز گل و یاسمن دهد
***
شوخی که عرض حسن به اغیار می دهد
آب خضر به صورت دیوار می دهد
زودا که رخ به خون جگر لاله گون کند
آن ساده دل که تربیت خار می دهد
روشندلان ز خصم ندارند جان دریغ
آیینه آب سبزه ی زنگار می دهد
از پاک طینتی است که ابر گرفته رو
رزق صدف ز گوهر شهوار می دهد
بی حاصلی است حاصل دل تا بود درست
این شاخ چون شکسته شود بار می دهد
موسی ز اشتیاق تجلی هلاک شد
ایزد به طور وعده ی دیدار می دهد
صد عقده باز می کند از کار خویشتن
صائب کسی که سبحه به زنار می دهد
***
در پرده غنچه برگ سفر ساز می دهد
شبنم عبث چه آینه پرداز می دهد؟
در بزم عشق کیست که سازد صدا بلند؟
اینجا سپند سرمه به آواز می دهد
امروز در قلمرو جرأت دل من است
کبکی که سینه طرح به شهباز می دهد
دل ذره ذره گشت و همان گرم ناله است
این جام توتیا شد و آواز می دهد
صائب کسی که از سخن تازه یافت جان
آب حیات را به خضر باز می دهد
***
هر کس سخن به دشمن انصاف می دهد
در دست زنگی آینه ی صاف می دهد
همت نه بی دریغ زر و سیم دادن است
اهل کرم کسی است که انصاف می دهد
چون مور در خرابه ی دنیا چه سر کنم؟
جایم چو نقطه بر سر خود قاف می دهد
صائب چه بی دریغ ز کلکت سخن چکد
آب حیات را چه به اسراف می دهد
***
مجنون عنان به مردم عاقل نمی دهد
موج رمیده دست به ساحل نمی دهد
آن دل رمیده ام که درین دشت آتشین
پیکان آبدار، مرا دل نمی دهد
موجی که پشت پای به بحر گهر زده است
دامن به دست خالی ساحل نمی دهد
خونم کدام روز که از شوق تیغ تو
رقصی به یاد طایر بسمل نمی دهد؟
در خاک، اهل شوق همان در ترددند
سیلاب پشت عجز به منزل نمی دهد
تا چند ناله در جگر ریش بشکنم؟
این خار داد آبله ی دل نمی دهد
زین پیش اهل دل به سخن جان سپرده اند
امروز هیچ کس به سخن دل نمی دهد
زنهار حلقه بر در چرخ دنی مزن
کاین سنگدل جواب به سایل نمی دهد
صائب که بارها به سخن داده است جان
ز افسردگی کنون به سخن دل نمی دهد
***
خالش خبر ز سرّ دهانم نمی دهد
زان راز سر به مُهر نشانم نمی دهد
شد بسته راه خیر به نوعی که آن دهن
یک بوسه آشکار و نهانم نمی دهد
هرچند شد ز حلقه ی خط پای در رکاب
زلفش همان به دست عنانم نمی دهد
چون خال سوخت تخم امید من و هنوز
لعل لبش به آب نشانم نمی دهد
با آن که عمرهاست پریشان اوست دل
شیرازه ای ز موی میانم نمی دهد
فریاد کز سیاه دلی خط عنبرین
راه سخن به کنج دهانم نمی دهد
دست از میان زلف تو کوته نمی کنم
تا از دل رمیده نشانم نمی دهد
در زیر لب مراست سخنهای آتشین
چون شمع، اشک و آه امانم نمی دهد
دیگر چه واقع است که آن چشم خوابناک
در پرده رطلهای گرانم نمی دهد
هرچند چون قلم دلم از درد شد دو نیم
حرف شکایتی به زبانم نمی دهد
کی می کنم نظر به خرامش، که همچو موج
بیطاقتی به آب روانم نمی دهد
صائب منم که کوه غم و درد روزگار
استادگی به طبع روانم نمی دهد
***
آن را که عشق بخت جوانی نمی دهد
از حادثات خط امانی نمی دهد
خاکسترش چو فاخته گویا نمی شود
هر کس که دل به سرو جوانی نمی دهد
خال تو در گرفتن دلهای بیقرار
فرصت به هیچ مور میانی نمی دهد
در هیچ بوسه نیست که آن لعل روح بخش
جانی نمی ستاند و جانی نمی دهد
رنگ شکسته کم ز زبان شکسته نیست
ما را چه شد که شرم زبانی نمی دهد
خواهد روان تشنه ی ما کار خویش کرد
از آب اگر چه خضر نشانی نمی دهد
با خون دل بساز که چرخ سیاه دل
بی خون به لاله سوخته نانی نمی دهد
چو طفل نوسوار، سپهر سبک رکاب
هرگز مرا به دست عنانی نمی دهد
تا همچو ماه نو نکنی قد خود دوتا
هرگز تو را فلک لب نانی نمی دهد
تا قد همچو تیر تو را نشکند سپهر
از قامت خمیده کمانی نمی دهد
صائب تهی است جیب و کنارش ز برگ عیش
هر کس که دل به غنچه دهانی نمی دهد
***
نتوان ز عندلیب نسیمی به جان خرید
گلچین نهال شد که گل از باغبان خرید
پاینده باد سایه ی رطل گران رکاب
برگ مرا ز سیلی باد خزان خرید
کشتی شکسته ایم و به ساحل رسیده ایم
دانسته می توان گهر از ما گران خرید
در صحن کعبه قبله نما چون خرد کسی؟
گردون متاع یوسفیم را چنان خرید
آن جنس را که دوش به خواری فروختی
خواهی برای زینت روی دکان خرید
همت شهید ساقی ارزان فروش باد!
می داد و عقل و هوش ز دردی کشان خرید
در طبع ما چو آب گهر نیست بستگی
گوهر به نرخ آب ز ما می توان خرید
گر صد زبان به شکر خموشی شوم رواست
خون من از تصرف تیغ زبان خرید
تشریف خاص پادشهان آدمیت است
نتوان قبول عامه به نقد روان خرید
زانها که طرح باغ فکندند در جهان
آن سربلند شد که نهال خزان خرید
در طبع هر که تازگیی بود چون گهر
گوهر ز کلک صائب شیرین زبان خرید
***
از ناله عندلیب به برگ و نوا رسید
رهرو به کاروان ز صدای درا رسید
تیغ شهادت است دم روح بخش ما
هر کس به ما رسید به آب بقا رسید
بر کاغذ از سراسر اخگر نرفته است
از استخوانم آنچه به کام هما رسید
باور که می کند که به معراج اهل فکر
پای به خواب رفته ی ما در حنا رسید
جزو ضعیف عالم خاکی است جسم ما
دردی به ما رسید به هر کس بلا رسید
ما را غلط به بار صنوبر کنند خلق
از بس که زخم تیغ حوادث به مارسید
چون می اگر چه تلخ جبین اوفتاده ایم
خوشوقت شد کسی که به سروقت ما رسید
از دفتر سعادت ما فرد باطلی است
منشور دولتی که به بال هما رسید
حاشا که کس ز دشمنی ما زیان کند
شد سبز خار تا به کف پای ما رسید
نسبت کمند جاذبه را می کشد به خویش
شبنم به آفتاب ز راه صفا رسید
درد طلب ز خضر مرا بی نیاز کرد
آسوده رهروی که به این رهنما رسید
بر آسمان رساند مرا بوریای فقر
این طفل نی سوار ببین تا کجا رسید
از دوستان فرامشی ای سنگدل بس است
کار گره ز زلف به بند قبا رسید
صائب نداشتیم سر و برگ این غزل
این فیض از کلام ظهوری به ما رسید
***
بی خواست حرف تلخی ازان نوش لب رسید
آخر ز غیب روزی ما بی طلب رسید
از خاکبوس دولت پابوس یافتم
هر کس به هر کجا که رسید از ادب رسید
بر خضر زندگانی جاوید تلخ ساخت
عمر دوباره ای که به من زان دولب رسید
در سینه حکمتی که فلاطون ذخیره داشت
قالب تهی چو کرد به بنت العنب رسید
از اشک و آه کرد دل خویش را تهی
چون شمع دست هر که به دامان شب رسید
دست از سبب مدار که با همت محیط
آخر صدف به وصل گهر از سبب رسید
پرهیز کن که خونی غمهاست صحبتش
چون باده نارسی که به جوش طرب رسید
از دست و پای بوسه فریب تو کار دل
از دست رفته بود چو نوبت به لب رسید
صائب حلاوت طلب او ز دل نرفت
چندان که زخم خار به من زان رطب رسید
***
از پیچ و تاب عمر درازم بسر رسید
تا ریشه ام چو رشته به آب گهر رسید
از بوی پیرهن گذرد آستین فشان
در مغز هر که بوی کباب جگر رسید
از ریزشی که کرد در ایام نو بهار
در برگریز، شاخ به وصل ثمر رسید
آلودگی ز رحمت یزدان حجاب نیست
شبنم به آفتاب ز دامان تر رسید
دیگر غبار دامن هیچ آشنا نشد
تا دست من به دامن آه سحر رسید
گردید پست همتم از پستی فلک
در تنگنای بیضه مرا بال و پر رسید
چون شاخ نازکی که شود خم ز جوش بار
زلف تو از گرانی دل تا کمر رسید
ایمن ز انقلاب شود آب در گهر
آسود رهروی که به صاحب نظر رسید
از درد رو متاب که عمر دوباره یافت
هر خون مرده ای که به این نیشتر رسید
چون ترک آه و ناله کند تلخکام عشق؟
نی عاقبت ز ناله به وصل شکر رسید
صائب مدار دست ز دامان پیچ و تاب
کز پیچ و تاب رشته به وصل گهر رسید
***
تا بوسه ای به من ز لب دلستان رسید
جانم به لب رسید و لب من به جان رسید
دست نوازش دل از جای رفته شد
هر نامه ای که از تو به این ناتوان رسید
گیرم قدم به پرسش من رنجه ساختی
بیش است درد ازان که به دردم توان رسید
با آن که تیغ غمزه ی او در نیام بود
زخمش به مغز پیشتر از استخوان رسید
معراج زهد خشک به منبر رسیدن است
نتوان به بام چرخ به این نردبان رسید
از یک نگاه خون جهانی به خاک ریخت
در یک گشاد، تیر به چندین نشان رسید
پوچ است چون حباب ز دریا بر آمده
حرف محبتی که ز دل بر زبان رسید
زان پر گل است گلشن حسنت چهار فصل
کز دست رفت هر که به این گلستان رسید
قلب است نقد دوست نمایان روزگار
بیچاره یوسفی که به این کاروان رسید
احوال من مپرس که با صدهزار درد
می بایدم به درد دل دیگران رسید
تا کرد بیخودی ز عناصر مجردم
از چار موجه کشتی من بر کران رسید
صائب امیدوار به بخت جوان شدم
تا دست من به دامن پیر مغان رسید
***
پیرانه سر همای سعادت به من رسید
وقت زوال، سایه ی دولت به من رسید
فردی نمانده بود ز مجموعه ی حواس
در فرصتی که نوبت عشرت به من رسید
پیمانه ام ز رعشه ی پیری به خاک ریخت
بعد از هزار دور که نوبت به من رسید
بی آسیا ز دانه چه لذت برد کسی؟
دندان نمانده بود چو نعمت به من رسید
شد مهربان سپهر به من آخر حیات
در وقت صبح خواب فراغت به من رسید
صافی که بود قسمت یاران رفته شد
دُرد شرابخانه ی قسمت به من رسید
شد سینه چاک همچو صدف استخوان من
تا قطره ای ز ابر مروت به من رسید
زان خنده ای که بر رخ من کرد روزگار
پنداشتم که صبح قیامت به من رسید
صیاد بی کمین به شکاری نمی رسد
این فیضها ز گوشه ی عزلت به من رسید
چون چشم یار از نفسم گرد سرمه خاست
تا گوشه ای ز عالم وحشت به من رسید
مجنون غبار دامن صحرای غیب بود
روزی که درد و داغ محبت به من رسید
از زهر سبز شد پر و بالم چو طوطیان
تا گرد کاروان حلاوت به من رسید
هر نشأه ای که در جگر خُم ذخیره داشت
یک کاسه کرد عشق چو نوبت به من رسید
این خوشه های گوهر سیراب همچو تاک
صائب ز فیض اشک ندامت به من رسید
***
از بحر فیض قسمت دیگر به من رسید
بردند دیگران کف و عنبر به من رسید
مهر قبول بر ورق من زد آسمان
این داغ همچو لاله ی احمر به من رسید
هر نشأه ای که در جگر خم ذخیره داشت
یک کاسه کرد عشق چو ساغر به من رسید
روزی که شد محیط کرم آستین فشان
چندین هزار دامن گوهر به من رسید
در یوزه ی فروغ نکردم ز مهر و ماه
این روشنی ز عالم دیگر به من رسید
عمری به شیشه کرد مرا خشکی خمار
تا ساغری ز باده ی احمر به من رسید
از زهر سبز شد پر و بالم چو طوطیان
تا گردی از حلاوت شکر به من رسید
جان در تن شکار کند شست پاک من
فربه شد آن شکار که لاغر به من رسید
منت خدای را که سخنهای آبدار
صائب ز فیض ساقی کوثر به من رسید
***
از نغمه پرده مطرب دستانسرا کشید
دام پری شکار به روی هوا کشد
هر جا که رفت، داد گریبان به دست غم
از پای گل کسی که درین فصل پا کشید
سرو تو را ز سایه چکد آب زندگی
گر دید خضر هر که در این سایه وا کشید
سیمای ما قلمرو نقش مراد شد
زان سیلیی که عشق به رخسار ما کشید
در خنده ای که از ته دل نیست فیض نیست
بیهوده غنچه منت باد صبا کشید
در چشم بی نیازی ما کار میل کرد
گردون اگر به دیده ی ما توتیا کشید
آب حیات می خورد از چشمه ی سراب
تسلیم هر که را به مقام رضا کشید
در آستین همت گردون جناب ماست
دستی که خط به صفحه ی بال هما کشید
آیینه اش ز زنگ کدورت نگشت صاف
چون خضر هر که منت آب بقا کشید
ما را به حرف آینه رویان درآورند
نتوان ز طوطیان به شکر حرف وا کشید
صائب حلاوتی که من از فقر یافتم
ناز شکر توانی ز نی بوریا کشید
***
صبح شکوفه از افق شاخ سر کشید
جوش بهار رشته ز عقد گهر کشید
تا پرده بر گرفت ز رخسار، داغ من
خود را ز شرم، لاله به کوه و کمر کشید
از وصل بهره ی تو به قدر حجاب توست
آن چید گل ز باغ که سر زیر پر کشید
گیرنده تر ز چنگل بازست خون من
نتوان به زور از رگ من نیشتر کشید
فردا سبکتر از پل محشر گذر کند
اینجا کسی که بار ستم بیشتر کشید
در وصل ازو توقع مکتوب می کنم
بیطاقتی مرا به دیار دگر کشید
میدان تیغ بازی برق است روزگار
بیچاره دانه ای که سر از خاک برکشید
از گوشمال حادثه محنت نمی کشد
در طفلی آن پسر که جفای پدر کشید
گوهر به سنگ و آب خضر را به خاک داد
آن میفروش خام که می را به زر کشید
امید صائب از همه کس چون بریده شد
شمشیر آه را ز نیام جگر کشید
***
با عشق انتقام توان ز آسمان کشید
نتوان به زور بازوی عقل این کمان کشید
دیگر چه لازم است که مشق جنون کند؟ دیوانه ای که خط به سواد جهان کشید
با خامشی بساز که تلخی نمی کشد
این شهد را کسی که به کام و زبان کشید
دیوان عاشقان به قیامت نمی کشد
خط انتقام ما ز رخ دلستان کشید
گرد کدورتی که ز اغیار داشتم
دیوار در میان من و دلستان کشید
شد کند از ملایمت من زبان خصم
دندان مار را به نمد می توان کشید
صائب بغیر گوشه ی دل نیست در جهان
امروز گوشه ای که نفس می توان کشید
***
بر یاد عشق بار هوس می توان کشید
بر بوی گل درشتی خس می توان کشید
در تنگنای خاک همین گوشه ی دل است
امروز گوشه ای که نفس می توان کشید
رفتم به راه عشق به امید بازگشت
پنداشتم که پای به پس می توان کشید
ساقی کند مسلسل اگر دور جام را
خوش حلقه ها به گوش عسس می توان کشید
صیاد عشق اگر نگشاید در قفس
خود را ز بال خود به قفس می توان کشید
گر عشق کوتهی نکند، خط باطلی
بر دفتر هوا و هوس می توان کشید
بی چشم زخم، سایه ی تیغ شهادت است
جایی که زیر آب نفس می توان کشید
گر صادق است تشنگی عشق در جگر
بحر محیط را به نفس می توان کشید
مطلق عنان کند سفر آب موج را
در می کجا عنان هوس می توان کشید؟
صائب دماغ جاذبه گر نیست نارسا
بوی گل از شکاف قفس می توان کشید
***
هر کس نوایی از من آتش زبان شنید
افسرده شد چو زمزمه ی بلبلان شنید
در پرده های گوش گل از ناز ره نیافت
فریاد من که گوش کر باغبان شنید
بر عاجزان دراز نسازد زبان چو تیر
پیش از هدف کسی که فغان از کمان شنید
در حیرتم که از چه به گل ماند پای سرو
زین نغمه های تر که ز آب روان شنید
خامی بود توقع روزی ز آسمان
کی زین تنور سرد کسی بوی نان شنید؟
دیوانه گر نگشت، سرش داغ کردنی است
هر کس که وصف خوبی آن دلستان شنید
در هر دلی که حسن گلوسوز او گذشت
بوی کباب از نفسش می توان شنید
صائب گرفت گوشه ای از اهل روزگار
از بس که ناشنیدنی از مردمان شنید
***
از زیر خاک ناله ی ما می توان شنید
بیرون باغ نیز نوا می توان شنید
برگ خزان رسیده بود ترجمان باغ
از رنگ چهره حال مرا می توان شنید
باور که می کند که ازان چشم سرمه دار
آواز دورباش حیا می توان شنید
سنگین دلی، وگرنه ز طرف کلاه خویش
آواز دل شکستن ما می توان شنید
هرچند بر دل تو گران است بوی گل
حرفی ز ما برای خدا می توان شنید
پیوسته است سلسله ی عاشقان به هم
از بلبلان ترانه ی ما می توان شنید
در جلوه گاه حسن تو از موجه ی سراب
جوش نشاط آب بقا می توان شنید
آرام نیست قافله ی ممکنات را
از ذره ذره بانگ درا می توان شنید
پرشور شد ز ناله ی یک دست من جهان
هرچند کز دو دست صدا می توان شنید
حال درون سوخته جانان شوق را
یک بار ای بهشت خدا می توان شنید
بوی بهشت را که زمین گیر محشرست
امروز در مقام رضا می توان شنید
از دست بازی مژه های دراز او
صائب صغیر تیر قضا می توان شنید
***
تا کی درین جهان مکرر به سر کنید؟
خود را به یک پیاله جهان دگر کنید
چون تاک سر ز کوچه ی مستی برآورید
تا دست حلقه در کمر هر شجر کنید
هنگامه ای به خون دل آماده کرده ایم
معشوق بی تکلف ما را خبر کنید
نشنیده اید می شکند سنگ سنگ را؟
از سنگ بیشتر حذر از هم گهر کنید
خونریزتر ز تیغ بود نیش رگ شناس
از دوستان زیاده ز دشمن حذر کنید
دیدید پشت و روی ورقهای آسمان
یک بار هم در آینه ی دل نظر کنید
زان پیشتر که این قفس تنگ بشکند
اندیشه از شکستگی بال و پر کنید
راه نجات جز ره باریک شرع نیست
از ورطه ی صراط هم اینجا گذر کنید
تیز قضا ز جوشن تسلیم نگذرد
در زیر تیغ حادثه گردن سپر کنید
در وقت خویش لب بگشایید چون صدف
ز احسان ابر دامن خود پر گهر کنید
شب را تمام اگر نتوانید زنده داشت
چون غنچه روی دل به نسیم سحر کنید
چون حسن یاد بی سر و پایان خود کند
زنهار یاد صائب بی پا وسر کنید
***
هر پرده که از چهره ی مقصود برافتاد
شد برق جهانسوز و مرا در جگر افتاد
چون کنج لب و گوشه ی چشم است دلاویز
هر چند که ملک دل ما مختصر افتاد
آماده ی پیچ و خم بسیار شو ای دل
کز زلف مرا کار به موی کمر افتاد
کو حوصله ی دیدن و کو چشم تماشا؟
گیرم که نقاب از گل روی تو برافتاد
اندیشه ی معشوق نگهبان خیال است
عاشق نتواند به خیال دگر افتاد
با فیض سحرگاه، دل تنگ چه سازد؟
رحم است به موری که به تنگ شکر افتاد
زاهد که گذشت از سر دنیا پی فردوس
مسکین ز هوایی به هوایی دگر افتاد
چون غنچه محال است که دلتنگ بماند
کار دل هرکس که به آه سحر افتاد
یکبارگی افتاد کلاه خرد از سر
روزی که به بالای تو ما را نظر افتاد
در غنچه ی دل خرده ی جان پرده نشین شد
در سینه ز بس داغ تو بر یکدگر افتاد
از لذت دیدار خبردار نگردد
چشمی که چو آیینه پریشان نظر افتاد
از سینه برآید دل پر آبله صائب
در بحر نماند چو صدف خوش گهر افتاد
***
در مشرب من صبح چه گویم چه اثر داد
این شیر مرا غوطه به دریای شکر داد
از رفتن چون ندهم پشت به دیوار؟
آسوده شد از سنگ درختی که ثمر داد
شوریده نمی خواست اگر عشق جهان را
در کوچه و بازار مرا بهر چه سر داد؟
هرمور سمندی است کمر بسته درین دشت
زان حسن گلوسوز که لعلت به شکر داد
تا هست نمی در قدح آبله ی دل
نتوان چو صدف آب رخ خود به گهر داد
تا مرد گرفتار نیستان وجودست
چون نی نتواند ز مقامات خبر داد
از حسرت همدرد بجان آمده بودم
آن نرگس بیمار مرا جان دگر داد
بر شعله ی بیتابی دل هر که سوارست
میدان فنا طرح تواند به شرر داد
چون خرده ی من صرف می ناب نگردد؟
مفلس نشود هر که زر خویش به زر داد
هر تاب که از زلف تو مشاطه برون کرد
چون نامه ی پیچیده به آن موی کمر داد
این آن غزل میرفصیحی است که فرمود
بید چمن ما گل خورشید ثمر داد
***
تا روشنی صدق به دل یار نگردد
گفتار تو آیینه ی کردار نگردد
کوته بود از سوختگان دست تعدی
پروانه به شبگرد گرفتار نگردد
در ساغر چشم است می طفل مزاجی
افسانه حریف دل بیدار نگردد
رخساره ی گلرنگ تو هردم به هوایی است
چون چشم گرانخواب تو بیمار نگردد؟
تا صائب ما صفحه ی دیوان نگشاید
گل پردگی رخنه ی دیوار نگردد
***
چشمی که مقید به نظرباز نگردد
چون دیده ی آیینه سخنساز نگردد
آغاز تو را رتبه ی انجام کمال است
انجام تو چون بهتر از آغاز نگردد؟
من حرف ز عشاق زنم او ز مخالف
طنبور من و عقل به هم ساز نگردد
هر کس شنود نغمه ی داودی زنجیر
پروانه ی هر شعله ی آواز نگردد
ای وای اگر طایر رم کرده ی جان را
خالش گره رشته ی پرواز نگردد
هرگز ز کمانخانه ی ابروی مکافات
تیری نگشایم که به من باز نگردد
هرگز نچکد از الف خامه ی صائب
یک نقطه که خال لب اعجاز نگردد
***
بی ابر گهربار چمن شسته نگردد
تا دل نشود آب، سخن شسته نگردد
دامن به میان تا نزند اشک ندامت
گرد گنه از خانه ی تن شسته نگردد
برچهره ی یوسف اثر سیلی اخوان
نیلی است که از صبح وطن شسته نگردد
خون زنگ نشوید ز دل غنچه ی پیکان
از باده غبار دل من شسته نگردد
دندان به جگر نه که به آب و عرق سعی
گرد خط ازان سیب ذقن شسته نگردد
از ابر بهاران نشود مخزن گوهر
تا همچو صدف کام و دهن شسته نگردد
از گریه چسان سبز شود بخت، که ظلمت
از بال و پر زاغ و زغن شسته نگردد
تا شمع سهیل است درین بزم فروزان
از خون جگر روی یمن شسته نگردد
فکر خط و خال از دل سودازده ی من
چون تیرگی از مشک ختن شسته نگردد
از بخیه نیاید لب افسوس فراهم
از روی کهنسال شکن شسته نگردد
چون گرد یتیمی ز گهر، گرد کسادی
صائب ز رخ اهل سخن شسته نگردد
***
در سینه نهان گریه ی مستانه نگردد
سیلاب گره در دل ویرانه نگردد
جویای دل صاف بود چهره ی روشن
آیینه محال است پریخانه نگردد
نزدیکی شمع است جهانسوز، و گرنه
فانوس حجاب پر پروانه نگردد
کافر ز قبول نظر خلق شود دل
این کعبه محال است صنمخانه نگردد
از سرکشی نفس شود زیر و زبر جسم
در خانه نگهبان سگ دیوانه نگردد
هنگامه ی مستان نشود گرم ز هشیار
از شیشه ی خالی سر پیمانه نگردد
شایسته ی زنجیر بود حق نشناسی
کز سلسله ی زلف تو دیوانه نگردد
خال لب او چون خط شبرنگ برآورد؟
در کان نمک سبز اگر دانه نگردد
زلفی که بود درشکن او دل صد چاک
محتاج به مشاطگی شانه نگردد
روزی به در خانه ی او بی طلب آید
درویش اگر بر در هر خانه نگردد
صائب نبود هیچ کم از دولت بیدار
خوابی که گرانسنگ به افسانه نگردد
***
کی دست کرم خواجه ز امساک برآرد؟
قارون چه خیال است سر از خاک برآرد؟
از طول امل هر که دهد دام سرانجام
چون موج ز دریا خس و خاشاک برآرد
شد روی تو را پرده ی عصمت خط مشکین
خون مشک چو گردد نفس پاک برآرد
چون فاخته مرغی که ز کوته نظران نیست
در بیضه سر از حلقه ی فتراک برآرد
چون چشم دهم آب ز رویی که حجابش
از خلوت آیینه عرقناک برآرد؟
از پنجه ی شیران نتوان طعمه ربودن
دل چون کسی از دست تو بیباک برآرد؟
در خون دل خود ز شفق غوطه زند صبح
تا یک دو نفس از جگر چاک برآرد
گلها همه تر دامن و مرغان همه بی شرم
زین باغ کسی چون نظر پاک برآرد؟
شد سلسله جنبان ستم، حسن تو را خط
چون شعله که دست از خس و خاشاک برآرد
پیداست چه گل چیند ازین باغچه صائب
دستی که در ایام خزان تاک برآرد
***
کو عشق که دودم ز دل تنگ برآرد؟
این سوخته تخم از جگر سنگ برآرد
دنباله رو محمل او را چه بود حال
جایی که جرس ناله به فرسنگ برآرد
این نقش که زد ساعد سیمین تو برآب
از دست تو دل کس به چه نیرنگ برآرد؟
تدبیر من آهنگ زمین بوس تو دارد
تا پرده ی تقدیر چه آهنگ برآرد
پیمانه چو پروانه به گرد تو زند بال
از آتش می روی تو چون رنگ برآرد
تاب سخن تلخ ندارد دل نازک
این آینه از آب گهر زنگ برآرد
صائب شرر جان چه کند در تن خاکی؟
چون شعله نفس در جگر سنگ برآرد؟
***
هر لحظه تو را حسن به صد رنگ برآرد
از دست تو دل کس به چه نیرنگ برآرد؟
محتاج به می نیست رخ لاله عذاران
این جام ز خود باده ی گلرنگ برآرد
چون غنچه به دامن دهدش برگ شکرخند
آن را که بهاران به دل تنگ برآرد
از ناله ی بی پرده ی ما داغ و کباب است
هر کس نفس از سینه به آهنگ برآرد
وقت است درین انجمن از تنگدلیها
چون پسته زبان در دهنم زنگ برآرد
از چوب گل و سایه ی بیدست بهارش
عشق تو کسی را که ز فرهنگ برآرد
نومید مباشید که با جاذبه ی عشق
معشوقه ی خود کوهکن از سنگ برآرد
محتاج به کاوش نشود چشمه ی عمرش
هر کس به خراش دل ما چنگ برآرد
بسیار شکفته است هوای چمن امروز
ترسیم که ما را ز دل تنگ برآرد
از دامن تر روی زمین یک گل ابرست
آیینه ی دل چون کسی از زنگ برآرد؟
صائب شود آن روز تو را آینه بی زنگ
کان چهره ی روشن خط شبرنگ برآرد
***
آن کس که تمنای برو دوش تو دارد
گر خاک شود دست در آغوش تو دارد
بر چهره ی خورشید فروغ تو گواه است
این چشم پرآبی که دُر گوش تو دارد
در دولت بیدار دهد غوطه جهان را
فیضی که دم صبح بنا گوش تو دارد
جوشن چه کند با نظر موی شکافان؟
عاشق چه غم از خط زره پوش تو دارد؟
شوری که قیامت بودش غاشیه بر دوش
در زیر علم سرو قباپوش تو دارد
از آتش گستاخی می آب نگردد
مُهری که حیا بر لب خاموش تو دارد
هر چند ندارد دل صائب خبر از خویش
اما خبر از خواب فراموش تو دارد
***
از گردش افلاک کجا دل گله دارد؟
این خانه ی ویران چه غم زلزله دارد؟
هر چند شکستن پر و بالی است گهر را
یوسف ز دل آزاری اخوان گله دارد
از شکوه همین موج سراپای زبان نیست
دریا ز صدف هم دل پر آبله دارد
ابلیس کند راهزنی پیشروان را
این گرگ نظر از رمه بر سر گله دارد
چون شمع به معراج رسد کوکب بختش
در بزم جهان هر که زبان گله دارد
مشتاب درین ره که نفس سوختگانند
هر لاله ی دلسوخته کاین مرحله دارد
از زلف حذر کن که دلش چاک چو شانه است
هر کس که فزون ربط به این سلسله دارد
آن را که بود شوق، به تن بار نگردد
ریگی که روان نیست غم راحله دارد
در سلسله ی اشک بود گوهر مقصود
گر هست ز یوسف خبر، این قافله دارد
صائب به زر قلب دهد یوسف خود را
پاکیزه کلامی که نظر بر صله دارد
***
از گرمروان خار مغیلان گله دارد
اینجاست که نشتر خطر از آبله دارد
از درد شکایت دل بی حوصله دارد
این خار ز پیراهن یوسف گله دارد
چون آه مصیبت زده آرام ندارم
دست که خدایا سر این سلسله دارد؟
این قافله از خواب گران است گرانبار
فریاد چه تاثیر درین مرحله دارد؟
از دست تهی راهرو عشق ننالد
پا بر سر گنج گهر از آبله دارد
از گردش چشم تو فلک بی سر و پا شد
پیداست حبابی چه قدر حوصله دارد
ز ابلیس خطر بیش بود پیشروان را
از گرگ جگردار خطر سر گله دارد
چون نقش قدم هر قدم از پوست برآید
هر کس خبر از دوری این مرحله دارد
خون می چکد از شعله ی آواز، جرس را
تا چشم که سر در پی این قافله دارد؟
تشریف گرفتاری ما عاریتی نیست
کز موجه ی خود آب روان سلسله دارد
بر هم خورد از جوهر خود آینه ی صاف
حیرت زده از جنبش مژگان گله دارد
با شوق جهانگرد دو گام است دوعالم
صائب چه غم از دوری این مرحله دارد؟
***
از گرمی اشکم صف مژگان گله دارد
زین آبله پا خارمغیلان گله دارد
بر دُر یتیم است صدف دامن مادر
یوسف عبث از تنگی زندان گله دارد
تاریک شود خانه ی آیینه ز جوهر
حیران جمال تو ز مژگان گله دارد
این خواب به صد دولت بیدار نبخشند
دل گرچه ازان نرگس فتان گله دارد
مقراض سر سبز بود خنده ی بی وقت
از رخنه ی لب، پسته ی خندان گله دارد
از اختر خود زیر فلک شکوه ی نادان
ماند به غریقی که زباران گله دارد
درمانش همین است که با درد بسازد
دردی که ز ناسازی درمان گله دارد
هر صبح فلک دفتری از شکوه گشاید
پیوسته سیه کاسه ز مهمان گله دارد
چون دانه ی بی مغز بود پوچ کلامش
هر شوره زمینی که ز دهقان گله دارد
چون دست عروسان به نگارست سزاوار
پایی گه ز بیداد مغیلان گله دارد
ما و گله از تلخی دشنام تو، هیهات
حرفی است که مور از شکرستان گله دارد
چون سبز شود بخت من سوخته، جایی
کز بخت سیه چشمه ی حیوان گله دارد؟
تن داد به همدستی دیو از دل سنگین
از خاتم بی مهر سلیمان گله دارد
در عالم حیرت بود آرامی اگر هست
صائب عبث از دیده ی حیران گله دارد
***
اندیشه ز کلفت دل بیتاب ندارد
پروای غبار آینه ی آب ندارد
از فکر مکان جان مجرد بود آزاد
حاجت به صدف گوهر نایاب ندارد
درمان بود آن درد که اظهار توان کرد
آن زخم کُشنده است که خوناب ندارد
در فقر و فنا کوش که جمعیت خاطر
فرش است در آن خانه که اسباب ندارد
ریزد ز هم از پرتو منت دل نازک
ویرانه ی ما طاقت مهتاب ندارد
سر گرم طلب باش که چندان که روان است
از زنگ خطر آینه ی آب ندارد
بر آینه ی ساده دلان نقش گران است
دیوار حرم حاجت محراب ندارد
صائب به چه امید برآییم ز غفلت؟
بیداری ما آگهی خواب ندارد
***
سیری ز تپیدن دل بیتاب ندارد
آسودگی این قطره ی سیماب ندارد
بر صاف ضمیران سخن سخت گران نیست
پروای شکست آینه ی آب ندارد
شبنم چه طراوت دهد این لاله ستان را؟
سیری جگر سوخته از آب ندارد
بیدار نگردد دل غافل به نصیحت
از خار حذر پای گرانخواب ندارد
با جبهه ی وا کرده چه سازد غم عالم؟
ساغر خطر از زور می ناب ندارد
از خال نگردید فروغ رخ او کم
از داغ حذر لاله ی سیراب ندارد
چون موج رود آن که درین بحر سراسر
مسکین خبر از عقده ی گرداب ندارد
ماهی چو زند بر لب خود مُهرخموشی
اندیشه ز گیرایی قلاب ندارد
از نقش و نگارست دل حق طلبان پاک
دیوار حرم صورت محراب ندارد
همصحبتی ساده دلان صیقل روح است
بر در زن ازان خانه که مهتاب ندارد
گشته است زبس محو مسبب نظر او
صائب خبر از عالم اسباب ندارد
***
طفل است و غم ناله ی ما هیچ ندارد
این غنچه سر و برگ صبا هیچ ندارد
پیداست ز هر قطره ی شبنم که درین باغ
عشقی که هوایی است بقا هیچ ندارد
گفتم به تهیدستی امید ببخشای
گفتا الف قامت ما هیچ ندارد
نخل قد او دید و ز شرم آب نگردید
شاخ گل این باغ، حیا هیچ ندارد
صائب چه عجب گر دلت از هند سیه شد
این خاک سیه نور و صفا هیچ ندارد
***
آزاده ی ما برگ سفر هیچ ندارد
جز دامن خالی به کمر هیچ ندارد
از سنگ بود بی ثمری دست حمایت
آسوده درختی که ثمر هیچ ندارد
از عالم پر شور مجو گوهر راحت
کاین بحر بجز موج خطر هیچ ندارد
از چشمه ی خورشید مجو آب مروت
کاین جام بجز خون جگر هیچ ندارد
بیهوده مسوزان نفس خویش چو غواص
کاین نُه صدف پوچ، گهر هیچ ندارد
عاشق بود آسوده ز چشم بد اختر
این سوخته پروای شرر هیچ ندارد
خرسند به فرمان قضا باش که این تیغ
غیر از سر تسلیم سپر هیچ ندارد
از بند مکش گردن تسلیم که هر نی
کز بند بود ساده، شکر هیچ ندارد
بر سوخته فرمان شرر گرچه روان است
در دل سیهان ناله اثر هیچ ندارد
آسوده درین غمکده از شورش ایام
مستی است که از خویش خبر هیچ ندارد
در عالم حیرت نبود تفرقه را راه
محو تو ز کونین خبر هیچ ندارد
این با که توان گفت که غیر از گره دل
آن سرو گل اندام ثمر هیچ ندارد
رحم است بر آن کس که ز کوته نظریها
بر عاقبت خویش نظر هیچ ندارد
پرهیز کن ازقرب نکویان که زخورشید
غیر از نفس سرد، سحر هیچ ندارد
پروانه بجز سوختن بال و پر خویش
از شمع تمنای دگر هیچ ندارد
یک چشم زدن غافل ازان جان جهان نیست
هر چند دل از خویش خبر هیچ ندارد
خواری به عزیزان بود از مرگ گرانتر
اندیشه ی سر شمع سحر هیچ ندارد
هر چند ز پیوند شود نخل برومند
پیوند درین عهد ثمر هیچ ندارد
صائب ز نظربازی این لاله عذاران
حاصل بجز از خون جگر هیچ ندارد
***
از تفرقه پروا دل آزاد ندارد
از سنگ خطر بیضه ی فولاد ندارد
عام است به ذرات جهان نسبت خورشید
یک نقطه ی بیجا خط استاد ندارد
در خامه ی قدرت دو زبانی نتوان یافت
تغییر قلم نسخه ی ایجاد ندارد
در چشم غلط بین تو دیوست، وگرنه
در شیشه فلک غیر پریزاد ندارد
در خانه ی دربسته حضورست فزونتر
رشک است بر آن کس که دل شاد ندارد
در کعبه ی مقصد رسد آن کس که درین راه
غیر از دل صد پاره ی خود، زاد ندارد
آهو نگهانند ز تسخیر مسلم
صید حرم اندیشه ز صیاد ندارد
چند از رگ گردن همه دعوی شوی ای نی؟
یک مصرع پوچ اینهمه فریاد ندارد!
از تنگی دل آه نفس گیر نگردد
از شیشه خطر بال پریزاد ندارد
پیوسته دود کاسه به کف از پی خورشید
آن کس که چو مه حسن خداداد ندارد
پروای تماشا نبود گوشه نشین را
عنقا خبر از حسن پریزاد ندارد
صائب دل زنده است ز آفات مسلم
این گوهر شب تاب غم باد ندارد
***
تر دامنیم آه غم آلود ندارد
این چوب تر از بی ثمری دود ندارد
دل بر سر آتش ز هوا و هوس ماست
این مجمره جز خامی ما عود ندارد
از گریه ی ما نرم نگردید دل صبح
در شوره زمین آب گهر سود ندارد
غیر از دل روشن که دلیلی است خدایی
یک قبله نما کعبه ی مقصود ندارد
در ملک صباحت نتوان یافت ملاحت
این لاله ستان داغ نمکسود ندارد
از عشق، دل خام شنیده است حدیثی
آهن خبر از پنجه ی داود ندارد
چون حلقه ی کعبه است سزاوار پرستش
چشمی که نگاه هوس آلود ندارد
صاحب سخنی را که سخن سنج نباشد
مانند ایازی است که محمود ندارد
چون گوهر شب تاب چراغی که خدایی است
هم خانه کند روشن و هم دود ندارد
با جلوه ی خورشید چه حاجت به چراغ است؟
دیوانه غم اختر مسعود ندارد
چون غنچه ی پیکان گذرانده است به سختی
صائب خبری از دل خوشنود ندارد
***
دل طاقت حیرانی دیدار ندارد
آیینه ی ما جوهر این کار ندارد
گل می کند از رنگ، پریشانی خاطر
حاجت به تنک ظرفی اظهار ندارد
تا چند به مویی دلم آویخته باشد؟
واپس ده اگر زلف تو در کار ندارد
واعظ چه شوی گرم، لب بی نمک تو
تبخاله ای از گرمی گفتار ندارد
مشکل که گشاید گره از رشته ی کارم
ابروی تو پیشانی این کار ندارد
آغوش مرا محرم آن خرمن گل کن
موی کمرت طاقت این بار ندارد
کاری است به دل ناخن الماس شکستن
هر بیجگری دست درین کار ندارد
ای شاخ گل از دور چه آغوش گشایی؟
گل رنگی از آن گوشه ی دستار ندارد
یک ذره وفا را به دوعالم نفروشیم
هرچند درین عهد خریدار ندارد
بی حوصله ای را که بود شیشه متاعش
آن به که به آتش نفسان کار ندارد
صائب به جگر شعله زند ناله ی گرمت
آتش نفسی مثل تو گلزار ندارد
***
جویای تو با کعبه ی گل کار ندارد
آیینه ی ما روی به دیوار ندارد
در حلقه ی این زهر فروشان نتوان یافت
یک سبحه که شیرازه ی زنار ندارد
هر لحظه به رنگ دگر از پرده برآیی
دل بردن ما این همه در کار ندارد
دور سفر سنگ فلاخن به سر آمد
سرگشتگی ماست که پرگار ندارد
یک داغ جگرسوز درین لاله ستان نیست
این میکده یک ساغر سرشار ندارد
از دیدن رویت دل آیینه فرو ریخت
هر شیشه دلی طاقت دیدار ندارد
در هر شکن زلف گرهگیر تو دامی است
این سلسله یک حلقه ی بیکار ندارد
از گرد کسادی گهرم مهره ی گل شد
رحم است به جنسی که خریدار ندارد
ما گوشه نشینان چمن آرای خیالیم
در خلوت ما نکهت گل بار ندارد
بلبل ز نظربازی شبنم گله منداست
مسکین خبر از رخنه ی دیوار ندارد
در ملک رضا زخم زبان سایه ی بیدست
سرتاسر این بادیه یک خار ندارد
پیش ره آتش ننهد چوب، خس و خار
صائب حذر از کثرت اغیار ندارد
***
پروای خط آن غنچه ی مستور ندارد
شکر خبر از قافله ی مور ندارد
گردید نهان در خط سبز آن لب میگون
این شیشه خطر از می پر زور ندارد
بیمارگران را نبود تاب عیادت
تاب نظر آن نرگس مخمور ندارد
هر چند شکسته است سفالین قدح ما
آوازه ی ما کاسه ی فغفور ندارد
چون محضر بی مُهر بود باد به دستش
از داغ تو هر کس دل معمور ندارد
آواز محال است ز یک دست برآید
رحم است برآن پنجه که همزور ندارد
در شعله بود نور به اندازه ی روغن
هر دیده که بی اشک بود نور ندارد
صائب همه ی بی نمکان بر سر شورند
امروز که دیوانه ی ما شور ندارد
***
هر شیشه دلی حوصله ی شور ندارد
عریان، جگر خانه ی زنبور ندارد
در پله ی معراج رسد گوی ز چوگان
از دار محابا سر منصور ندارد
نادان که کند دعوی دانش بر نادان
زشتی است که شرم از نظر کور ندارد
زد غوطه به خون برلب هر کس زدم انگشت
این غمکده یک خاطر مسرور ندارد
از دیده ی بیناست غرض دیدن خوبان
پوشیده به آن چشم که منظور ندارد
ز اندوختن دانه ی دل سیر نگردد
در حرص، کمی خال تو از مور ندارد
صائب سخن سبز بود زنده ی جاوید
فیروزه ی من کان نشابور ندارد
***
دل بردن ما اینهمه تدبیر ندارد
این راه سبک حاجت شبگیر ندارد
در هر دو جهان کیست کز او شرم کند عشق؟
نقاش حیا از رخ تصویر ندارد
اطوار من از دایره ی عقل برون است
خواب من سودازده تعبیر ندارد
از وادی کونین چه کارست گذشتن؟
این یک دو قدم حاجت شبگیر ندارد
خورشید کباب است ازان جاذبه ی حسن
چون سایه گرفتار تو زنجیر ندارد
شیرازه نکرده است کسی برگ خزان را
مجنون تو پیوند به زنجیر ندارد
تا بلبل باغ فرح آباد توان شد
صائب هوس گلشن کشمیر ندارد
***
دل راه در آن زلف گرهگیر ندارد
دیوانه ی ما طالع زنجیر ندارد
مژگان بلند تو رساتر ز نگاه است
حاجت به پر عاریه این تیر ندارد
در دیده ی آن کس که به معنی نبرد راه
زندان بود آن خانه که تصویر ندارد
پیری نه شکستی است که اصلاح توان کرد
بر در زدن ازان خانه که تعمیر ندارد
از هرزه درایی اثر از بانگ جرس خاست
بسیار چو شد زمزمه تأثیر ندارد
پرشور شد آفاق ز بانگ قلم من
فریاد نیستان مرا شیر ندارد
در سینه ی هر کس که نباشد الف آه
صائب چو نیامی است که شمشیر ندارد
***
چشم تو که پروای نظرباز ندارد
چون است که از سرمه نظر باز ندارد؟
اهل دل و حرف گله آمیز محال است
در قافله ی ما جرس آواز ندارد
طومار شکایت چه به دستش دهی ای دل؟
پروای سر زلف خود از ناز ندارد
چون رو به ره شوق گذاریم، که از ضعف
رنگ رخ ما قوت پرواز ندارد
گل آب شد از ذوق نواسنجی بلبل
آتش اثر شعله ی آواز ندارد
هر کس نتواند به تو حال دل خود گفت
هر تیغ زبان جوهر این راز ندارد
کبکی که نریزد ز لبش قهقهه ی شوق
شایستگی چنگل شهباز ندارد
صائب من و تو بلبل دستان زن شوقیم
ما را ز نوا فصل خزان باز ندارد
***
صبح ازل این طرف بناگوش ندارد
شام ابد این زلف سیه پوش ندارد
در پله ی بینایی آشوب شناسان
دریا خطر سینه ی پر جوش ندارد
از خامشی من جگرخصم دو نیم است
شمشیر شکوه لب خاموش ندارد
بردار کلاه نمدی از سر بی مغز
کاین خوان تهی حاجت سرپوش ندارد
ای شمع ز پیراهن فانوس برون آی
پروانه ی ما جرأت آغوش ندارد
صائب چه عجب گر سخن از لاف نگوید
می پخته چو گردید سر جوش ندارد
***
بیگانه ی معنی لب خاموش ندارد
خالی بود آن ظرف که سرپوش ندارد
دعوی ثمر پیشرس خامی فکرست
می پخته چو گردید سر جوش ندارد
آنجا که بود بیخبری انجمن آرا
هر کس که دم از عقل زند هوش ندارد
آهوی تو را گرد خط از جای نیانگیخت
این خواب گران دیده ی خرگوش ندارد
از عرض تجلی نشود کار به دل تنگ
آیینه غم تنگی آغوش ندارد
بالین طلبان در خم دارند چو منصور
ورنه سر عاشق خبر از دوش ندارد
صائب ز تماشای چمن چون نگریزد؟
این غمکده یک سرو قباپوش ندارد
***
از تلخی می ساغر ما باک ندارد
این حوصله را هیچ کف خاک ندارد
گردن مکش از تیغ که این خانه ی تاریک
راهی به جز از روزن فتراک ندارد
تلخی بنه از سر، که ندارد خطر از تیغ
آن قبه ی خشخاش که تریاک ندارد
در قلزم هستی نشود مخزن گوهر
هر کس دهن خود چو صدف پاک ندارد
از دل گره غم نگشاید می گلرنگ
از گریه گشایش گره تاک ندارد
دایم ز دل خویش بود رزق حریصان
قارون به کف از گنج بجز خاک ندارد
هم محمل لیلی نشود ناله ی زارش
هر کس چو جرس سینه ی صد چاک ندارد
در کام نهنگ و دهن شیر گریزد
صائب سر این مردم بیباک ندارد
***
آن سنگدل از شکوه ی ما باک ندارد
آتش غمی از ناله ی خاشاک ندارد
از دیده ی شورست نگهبان دل چاک
در ظاهر اگر سینه ی ما چاک ندارد
محتاج به زیور نبود حسن خداداد
دندان گهر حاجت مسواک ندارد
آلوده به تهمت نشود پرده ی عصمت
یوسف غمی از پیرهن چاک ندارد
اندیشه ز خواری نکند حرص تهی چشم
آرامگهی دام به از خاک ندارد
گردن به چه امید کشم من، که درین دشت
آهوی حرم طالع فتراک ندارد
صائب چه خیال است شود مخزن گوهر
هر کس دهن خود چو صدف پاک ندارد
***
زهر از قدح صافدلان رنگ ندارد
آیینه ی گوهر خطر از زنگ ندارد
دل در خم آن زلف ندانم به چه روزست
در خانه ی تاریک، گهر رنگ ندارد
قد تو نهالی است که همدوش ندیده است
تمکین تو کوهی است که همسنگ ندارد
نخلی که ندارد ثمری دوری ازو به
بگریز ز طفلی که به کف سنگ ندارد
هر چشم زدن چشم کبود تو به رنگی است
نیلوفر چرخ این همه نیرنگ ندارد
از دشمن پرخاش طلب هیچ میندیش
زان خصم حذر کن که سر جنگ ندارد
در هر قدم راه خرد کعبه و دیری است
سر تا سر صحرای جنون سنگ ندارد
صائب که گلاب از گل خورشید گرفته است
یک بوسه ز لعل لب او رنگ ندارد
***
پروای خط آن عارض گلفام ندارد
از سادگی این صبح غم شام ندارد
پاس دل خود دار که آن زلف گرهگیر
یک دانه بغیر از گره دام ندارد
با دوری دلها چه کند قرب مکانی؟
شکر خبر از تلخی بادام ندارد
شمشیر کشیدی و به خونم ننشاندی
افسوس که آغاز تو انجام ندارد
غافل مشو ای نخل امید از ثمر خویش
حرفی است که عاشق طمع خام ندارد
از شرم در بسته ی روزی نگشاید
این قفل کلیدی بجز ابرام ندارد
از نقش برون آی که آن کعبه ی مقصود
جز ساده دل جامه ی احرام ندارد
از پایه ی خود هر که نهد پای فراتر
مستی است که پروای لب بام ندارد
ما در هوس نام چه خونها که نخوردیم
آسوده عقیقی که سر نام ندارد
در خانه ی دلگیر فلک چند توان بود؟
فریاد که خانه ره بام ندارد
از تلخی می شکوه ی مخمور محال است
صائب گله از تلخی دشنام ندارد
***
در سینه ی عشاق هوس راه ندارد
در مجمر ما شعله ی خس راه ندارد
تسلیم شو آن آینه ی تیغ چو دیدی
اینجا دم بیراه نفس راه ندارد
اندیشه ی تکلیف در اقلیم جنون نیست
در کوچه ی زنجیر عسس راه ندارد
ای هرزه درا، در گذر از همرهی ما
در قافله ی عشق جرس راه ندارد
صائب من و اندیشه ی آغوش محال است
در خلوت عشاق هوس راه ندارد
***
بی روی تو دل روی به آیینه گذارد
چون تشنه که بر ریگ روان سینه گذارد
هر دست نگارین که برآرد ز بغل سرو
پیش قد رعنای تو بر سینه گذارد
هر روز نهد بر دل من سنگ ملامت
دستی که گهر بر دل گنجینه گذارد
عاشق نشود دور ز معشوق که طوطی
زنگار شود روی به آیینه گذارد
این دست که عشق تو به تاراج برآورد
مشکل که به ما خرقه ی پشمینه گذارد
مفت است، اگر سنگدلیهای معلم
دلجویی اطفال به آدینه گذارد
صائب سخن از مهر همان به که نگوید
هر کس که به دلها اثر از کینه گذارد
***
نتوان به فلک شکوه ز بیداد قضا برد
از شیشه ی ما دهشت این سنگ صدا برد
مرغ قفس این بخت برومند ندارد
باد سحر این دامن گل را به کجا برد؟
در خدمتش استاده بپا دار مکافات
سهل است اگر فوطه ربا فوطه ی ما برد
جست از خم چوگان حوادث سر منصور
این گوی سعادت ز میان دار فنا برد
قسمت به طلب نیست، که با همرهی خضر
در خاک، سکندر هوس آب بقا برد
عشق از دل بی نام و نشان گرد برآورد
این سیل کجا راه به ویرانه ی ما برد؟
شکر قدح تلخ مکافات چه گویم
کز خاطر من دغدغه ی روز جزا برد
در دست تو چون مهره ی مومیم، وگرنه
سر پنجه ی ما آب ز شمشیر قضا برد
دل بیهده دارد ز سخن چشم سعادت
از سایه ی خود فیض کجا بال هما برد؟
تا هست به جا رسم جگر کاوی بلبل
از ناخن گلها نتوان رنگ حنا برد
بی زحمت شبگیر رسیدیم به منزل
افتادگی ما گرو از باد صبا برد
چون خضر چرا زنده ی جاوید نباشد؟
صائب به سخن آب رخ آب بقا برد
***
تنها نه صفا خط ز لب لعل بتان برد
کاین مور حلاوت ز شکرخند نهان برد
تمکین تو از کوه گران گرد برآورد
رفتار تو آسودگی از سرو روان برد
شد جوشن داودی ما لاغری از تیغ
این موج خطر کشتی ما را به کران برد
محشور شود رو به قفا روز قیامت
هرکس که ز دنیا دل و چشم نگران برد
در دایره ی چرخ ز اسباب فراغت
آسودگیی بود که مرکز ز میان برد
تا شوق مرا سر به بیابان جنون داد
درد طلب آسودگی از سنگ نشان برد
افتاد به زندان مه مصر از چَه کنعان
از منزل اول به دوم راه توان برد
ممنون پر و بال چو تیریم ز غفلت
هر چند که ما را به هدف زور کمان برد
از عمر سبکسیر نشد غفلت من کم
در رهگذر سیل مرا خواب گران برد
باریک نگردیده چو موی کمر از فکر
صائب نتوان راه به آن تنگ دهان برد
***
آن شوخ چه گویم که دل از دست چسان برد
نامد به کنار من و دل را ز میان برد
دل خون شد و آن ترک جفا کیش نیامد
در خاک، هدف حسرت آن سخت کمان برد
در رشته ی جان تاب فتاده است ز غیرت
تا دست تصور که به آن موی میان برد؟
کیفیت چشم تو اثر کرد به دلها
غماز خبر راه به اسرار نهان برد
از برق حوادث نکند پاک گهر بیم
رنگ از رخ یاقوت به آتش نتوان برد
چون سیل گرانسنگ که از کوه بغلطد
صد کوه غم از سینه ی من رطل گران برد
از سطر شماری قدمی پیشترک نه
پی زین ره باریک به مقصد نتوان برد
***
از خال توان راه به آن کنج دهان برد
بی خضر به سرچشمه ی جان پی نتوان برد
بیرون سری از سبزه ی خط تو نبردم
هر چند سوادم سبق از آب روان برد
چون کار برآن کنج دهن تنگ نگردد؟
مور خط اوره به شکر خند نهان برد
غم از دل ما کم نکند خنده که تلخی
از طینت بادام به شکر نتوان برد
از من قدمی چند بود سنگ نشان پیش
از بس به رهش پای مرا خواب گران برد
تا چند بود گوش برآواز شکستن؟
رنگ از رخ من شکوه به دیوان خزان برد
روزی که کمر بست میانش به نزاکت
آن روز دل صائب مسکین ز میان برد
***
آسایش تن غافلم از یاد خدا کرد
همواری این راه مرا سر به هوا کرد
این خانه خرابی به حباب است سزاوار
از آب روان خانه نبایست جدا کرد
بی جذبه به جایی نرسد کوشش رهرو
برگردم ازان ره که توان رو به قفا کرد
چون نافه نفس در جگر باد صبا سوخت
تا یک گره از زلف گرهگیر تو واکرد
در رهگذرش چاه شود دیده ی حسرت
از راستی آن کس که درین راه عصا کرد
بی رنج طلب روی دهد آنچه نخواهی
دولت عجبی نیست اگر روی به ما کرد
در معرکه ی عشق دلیرانه متازید
بر صفحه ی دریا نتوان مشق شنا کرد
اقرار نکردن به گنه عین گناه است
قایل نشد آن کس که به تقصیر، خطا کرد
قایل به خطا باش که مردود جهان شد
هر کس گنه خویش حوالت به قضا کرد
دور فلک از زمزمه ی عشق تهی بود
این دایره را خامه ی صائب به نوا کرد
***
ساقی دهن شیشه ی ما باز به لب کرد
جان عجبی در تن ارباب طرب کرد
دریا نه کریمی است که بی خواست نبخشد
بیهوده صدف باز دهن را به طلب کرد
خامش منشینید که از خامشی شمع
پروانه ی بی غیرت ما روز به شب کرد
با کوزه ی سربسته ز دریا چه توان برد؟
محروم ز وصل تو مرا شرم و ادب کرد
برگی است خزان دیده که رنگ از ثمرش نیست
دستی که طمعکار، بدآموز طلب کرد
بی ابر، صدف قطره ای از بحر نیابد
درعالم امکان نتوان ترک سبب کرد
پیوست به خورشید جهان روشنی شمع
زان گریه ی جانسوز که در دامن شب کرد
از چوب گل، آتش ننهد سرکشی از سر
عاقل نتوان اهل جنون را به ادب کرد
در خواب زد از دولت بیدار جهان دست
از ساده دلی هر که تفاخر به نسب کرد
آراست نسب نامه ی خود را به دو مطلع
هر کس نسب خویش مزین به حسب کرد
در خلوت خورشید ز خمیازه ی آغوش
بیطاقتی صبح مرا مست طلب کرد
صائب چه کند باده ننوشد، که درین بزم
هشیار ز جانان نتوان بوسه طلب کرد
***
از بس عرق از چهره ی گلفام تو گل کرد
چون پشت لب سبزخطان بام تو گل کرد
خونم چو می از لعل می آشام تو گل کرد
در شیشه ی من جوش زد از جام تو گل کرد
در پرده ی پیغام کسی بوسه نداده است
این معنی پوشیده ز پیغام تو گل کرد
در لعل بتان آب شد از شرم، شکرخند
زین نوش که از تلخی دشنام تو گل کرد
خار سردیوار به بی برگی من نیست
از گریه ی من گرچه در و بام تو گل کرد
داغ جگر تشنه ی ما سوخته جانان
تبخال شد از لعل می آشام تو گل کرد
هرچند که از خواب شود فتنه زمین گیر
صد فتنه ی خوابیده ز بام تو گل کرد
رحمی به تهیدستی ما ساده دلان کن
کز شوره زمین تخم در ایام تو گل کرد
مپسند به من تهمت آزادی ازین بیش
کز دانه ی اشکم قفس و دام تو گل کرد
در فکر سرانجام من سوخته دل باش
اکنون که خط نیک سرانجام تو گل کرد
در قبضه ی فرمان نبود توسن سرکش
ناکامی من از دل خودکام تو گل کرد
هرچند که در پرده ی الفاظ نهفتم
از نامه ی سربسته ی من نام تو گل کرد
نیلی ز تماشا نشود هیچ سمنبر
این فاخته از سرو گل اندام تو گل کرد
صائب همه رنگین سخنان مست و خرابند
زین باده ی گلرنگ که از جام تو گل کرد
***
خط از لب لعل گهرافشان تو گل کرد؟
یا خضر ز سرچشمه ی حیوان تو گل کرد
چشم تو شد از گریه ی مستانه گهرریز؟
یا خون من از نشتر مژگان تو گل کرد
پردر پر هم بافت چو خط گرد دهانت
حرفی که ز لعل گهرافشان تو گل کرد
در شوره زمین تخم فشاند چمن آرا
تا آن خط ریحان ز نمکدان تو گل کرد
هر غنچه دهانی چو زر گل به گره بست
هر نکته که از غنچه ی خندان تو گل کرد
از خون دلم شانه چو سرپنجه ی مرجان
رنگین شد و از زلف پریشان تو گل کرد
از زلف شد آن طرف بناگوش نمایان
صبح وطن از شام غریبان تو گل کرد
روشن گهری پرده در راز نهان است
از چشم تو می خوردن پنهان تو گل کرد
در پرده ی شب جام چو خورشید کشیدن
چون صبح ز دستار پریشان تو گل کرد
شبهای درازی که به صحبت گذراندی
از کوتهی شمع شبستان تو گل کرد
در پرده هر آن جرعه که چون ابر کشیدی
یک یک ز عذار عرق افشان تو گل کرد
دل باز کند صحبت یاران موافق
در خلوت دل غنچه ی پیکان تو گل کرد
بود از نظر خلق نهان خاک مزارم
چون سرو ز برچیدن دامان تو گل کرد
از سینه ی هر کس که دل خونشده گم شد
چون تکمه ی گوهر ز گریبان تو گل کرد
چون غنچه به دل خرده ی رازی که نهفتم
آخر ز شکر خنده ی پنهان تو گل کرد
از کاوش مژگان تو وا شد گره دل
این غنچه ی لب بسته به دوران تو گل کرد
از گریه ی شادی ز جگر شست سیاهی
هر لاله که از خاک شهیدان تو گل کرد
یک بار کند هر ثمری گل ز لطافت
در هر نظری سیب زنخدان تو گل کرد
صائب چمن از زمزمه ی عشق تهی بود
این نغمه ی جانسوز به دوران تو گل کرد
***
رخسار جهانسوز تو بی پا و سرم کرد
نظاره ی زلف تو پریشان نظرم کرد
امید نجات من ازان زلف به خط بود
سر زد خط بیرحم و گرفتار ترم کرد
فریاد که پیراهن نادیده ی یوسف
از شوخی نکهت چو صبا دربدرم کرد
فریاد ازان نرگس مستانه که هر گاه
رفتم که خبر یابم ازو بیخبرم کرد
شد مردمک دیده ی من گردش افلاک
تا تربیت عشق تو صاحب نظرم کرد
خورشید قیامت جگر تشنه لبان را
سیراب ز افشردن دامان ترم کرد
زان روز که افتاد به بالای تو چشمم
هر موی سنانی شد و از خود بدرم کرد
هرگز نشد از جلوه ی او سیر دو چشمم
این آب روان هر نفسی تشنه ترم کرد
از مرگ محال است شود تلخ دهانم
زان قند که لطف تو در آب گهرم کرد
از روسیهی نیست سزاوار سفیدی
چشمی که بدآموز به خواب سحرم کرد
هر خال ز رخساره ی او داغ غریبی است
آن حسن غریبی که چنین دربدرم کرد
دانسته قدم بر سرموری ننهادم
صائب فلک سفله چرا بی سپرم کرد؟
***
رخسار تو را خط نتوانست نهان کرد
بی پرده تر این آینه را آینه دان کرد
می شد به شکر، پسته ازین پیش حصاری
شکر، لب نو خط تو در پسته نهان کرد
رفتار تو از آب روان گرد بر آورد
رخسار تو خون در جگر لاله ستان کرد
بر تنگ شکر غیرت من تلخ کند عیش
هر چند مرا تنگدل آن غنچه دهان کرد
روشن شد ازان صفحه ی رخسار سوادم
آن خط بناگوش مرا حاشیه دان کرد
فریاد که نتوان دل صدپاره ی ما را
شیرازه درین باغ چو اوراق خزان کرد
حاشا که پر از گوهر سیراب نسازد
صائب چو صدف آن که مرا پاک دهان کرد
***
دل را چه خیال است به می شاد توان کرد؟
این غمکده ای نیست که آباد توان کرد
گر دامن وحشت ادب عشق نگیرد
خون در دل بیرحمی صیاد توان کرد
معذور بود هر که فراموش کند از من
وحشی تر ازانم که مرا یاد توان کرد
از ناله جرس را نگشاید گره دل
دل چون تهی از درد به فریاد توان کرد؟
هرگز نشود تیر کج از زور کمان راست
ما را چه خیال است که ارشاد توان کرد؟
چون شعله ی خس نیم نفس بیش نباشد
از مستی اگر وقت خوش ایجاد توان کرد
از فکر کنی خالی اگر شیشه ی دل را
از ذکر خدا پُر ز پریزاد توان کرد
فریاد که در سینه ی من بر سر هم غم
چندان نفتاده است که فریاد توان کرد
دل نیز خنک می شود از آه سحرگاه
صائب اگر آتش خُمش از باد توان کرد
***
دل چون تهی از درد و غم یار توان کرد؟
این ظلم چسان بر دل افگار توان کرد؟
هر دل که پر از خون شود از داغ عزیزان
از گریه محال است سبکبار توان کرد
این درد نه دردی است که بیرون رود از دل
این داغ نه داغی است که هموار توان کرد
آن صبر نداریم که خاموش نشینیم
آن زهره نداریم که اظهار توان کرد
ما بیخبران نقش سراپرده ی خوابیم
ما را چه خیال است که بیدار توان کرد؟
چون لاله درین سبزچمن داغ جگر سوز
تحصیل به خونابه ی بسیار توان کرد
اکنون که خبردار شد از چاشنی درد
مشکل که علاج دل بیمار توان کرد
دستی که گل آلود شد از سبحه ی تزویر
چون در کمر رشته ی زنار توان کرد؟
در معرکه ی عشق که گردون سپر انداخت
با بیجگری صبر چه مقدار توان کرد؟
قرب خس و خارست جگرسوز، وگرنه
سیر چمن از رخنه ی دیوار توان کرد
از روزنه ی عالم غیب است فتوحات
چون قطع امید از دهن یار توان کرد؟
غم نیز ز بیتابی ما روی نهان کرد
صائب به چه تسکین دل زار توان کرد؟
***
از مستی چشم تو چه تقریر توان کرد؟
این خواب نه خوابی است که تعبیر توان کرد
با دل نگرانی چه قدر راه توان رفت؟
با پای گرانخواب چه شبگیر توان کرد؟
کوته بود از ساده دلان خامه ی تکلیف
بر صفحه ی آیینه چه تحریر توان کرد؟
شیرازه ی سیلاب نگردد خس و خاشاک
ما را چه خیال است که زنجیر توان کرد؟
می شبنم تلخ است و جگر ریگ روان است
از باده محال است مرا سیر توان کرد
گر جوشن تسلیم بود، خواب فراغت
در کام نهنگ و دهن شیر توان کرد
چون اهل دلی نیست درین غمکده صائب
درد دل خود را به که تقریر توان کرد؟
***
شوریده تر از سیل بهارم چه توان کرد؟
در هیچ زمین نیست قرارم چه توان کرد؟
چون آبله در ظاهر اگر رنگ ندارم
در پرده ی غیب است بهارم چه توان کرد؟
شیرازه نگیرد به خود اوراق حواسم
برهم زده ی زلف نگارم چه توان کرد؟
چون گرد ز من نیست اگر پست و بلندم
خاک ره آن شاهسوارم چه توان کرد؟
برهم نزنم دیده ز خورشید قیامت
حیرت زده ی جلوه ی یارم چه توان کرد؟
در بیضه چه پرواز کند مرغ چمن گرد؟
زندانی این سبز حصارم چه توان کرد؟
کاری به مرادم نشد از نقش موافق
امروز که برگشت قمارم چه توان کرد؟
چون ماه درین دایره هر چند تمامم
از پهلوی خویش است مدارم چه توان کرد؟
از مشغله ی مهر و محبت، که فزون باد
صائب سرکونین ندارم چه توان کرد؟
***
جانی که سر از روزن فتراک برآورد
از گرد گریبان بقا سر بدر آورد
امید که دولت ز درش بیخبر آید
هر کس به من از آمدن او خبر آورد
دیگر نکند خیر به محراب عبادت
در پای خم آن کس که شبی را بسر آورد
تدبیر به خون تیز کند تیغ قضا را
این ابر بلا را به سر من سپر آورد
از خال به راز دهن یار رسیدم
این مور مرا بر سر تنگ شکر آورد
از تکمه ی پیراهن یوسف خبرم داد
هر غنچه که از جیب چمن سر بدر آورد
در سایه ی شمشاد و گل آرام ندارد
تا آب روان سرو تو را در نظر آورد
از باده ی لعلی به سرش تاج نهادند
هر کس به خرابات مغان دردسر آورد
خوش باش که در دامن صحرای قیامت
شد کشت کسی سبز که دامان ترآورد
شد تنگ شکر نُه فلک از موج حلاوت
صائب ز نی کلک خود از بس شکر آورد
***
چون پسته زبان در دهنم زنگ برآورد
آخر گل خاموشی من این ثمر آورد
در پای خزان ریخت گل و لاله ی این باغ
رنگی که به رخساره به خون جگر آورد
در کام تو زهر از کجی توست، وگرنه
هر کس که چو نی راست شد اینجا شکر آورد
ما بیخبران طالع مکتوب نداریم
ورنه که ازان آیه ی رحمت خبرآورد؟
فریاد که با طوطی ما سخت طرف شد
هر جغد که امروز سر بیضه برآورد
قانع به زبونی مشو از نفس که اینجا
گردن کسی افراخت که خصم سرآورد
معراج وصال تو نه اندازه ی ما بود
این مور به اقبال شکر بال برآورد
صد شکر که ننشست ز پا همت صائب
تا درد غریبی به وطن از سفر آورد
***
از طوطی من روی سخن رنگ برآورد
این آینه را حرف من از زنگ برآورد
از ننگ طمع نام نبود اهل سخن را
این طایفه را نام من از ننگ برآورد
فریاد کز این نغمه شناسان مخالف
نتوان نفس از سینه به آهنگ برآورد
خورشید دو صد بوسه به سرپنجه ی خود زد
تا لعل مرا از جگر سنگ برآورد
امید که از چشم و دل دام بیفتد
هر کس که مرا از قفس تنگ برآورد
رو سخت چو گردید کلید در رزق است
آهن چه شررها ز دل سنگ برآورد
این آن غزل خواجه نظیری است که فرمود
اشکم ز تماشای چمن رنگ برآورد
***
گر غیر مرا از تو به نیرنگ برآورد
نتوان در دل را به گل و سنگ برآورد
خورشید نفس سوخته آمد به تماشا
تا آن رخ گلگون خط شبرنگ برآورد
از آتش رخسار تو داغی به جگر داشت
هر لاله که سر از جگر سنگ برآورد
با سینه ی آتش چه کند ناخن خاشاک؟
نتوان به خراش دل ما چنگ برآورد
از دل به زبان نامده گردید سخن سبز
در سینه ی من بس که نفس زنگ برآورد
با زور محبت چه کند سختی هجران؟
معشوقه ی خود کوهکن از سنگ برآورد
سیمای خزان بود گل روی سخن را
صائب ز دم گرم من این رنگ برآورد
***
جان در بدن خاکی ما زنگ برآورد
این گوهر صاف از صدف این رنگ برآورد
در قطره چه مقدار کند جلوه محیطی؟
این دایره ها چشم مرا تنگ برآورد
در هر هنری دست دگر بود چو سروم
در جیب ز افسردگیم زنگ برآورد
عشق تو حوالت به دل سوخته ام کرد
تا همچو شرارم ز دل سنگ برآورد
تمکین خرد را که ز کوه است گرانتر
سیلاب خرام تو سبک سنگ برآورد
بردار دل از خویش که در هر کششی عشق
چندین پسر ادهم از اورنگ برآورد
از عشق تو گردید تن خاکیم اکسیر
از پرتو می جام من این رنگ برآورد
از خشکی زهاد فرو شُست جهان را
این مطرب تردست چه آهنگ برآورد؟
برآینه ام طوطی خوش حرف گران است
روشن گهری خُلق مرا تنگ برآورد
یارب نشود تنگدل آن غنچه ی خندان
هر چند که ما را ز دل تنگ برآورد
زان جلوه ی مستانه که باد سحری کرد
چون غنچه ام از پیرهن زنگ برآورد
در عشق تو شد محو هر آن نقش که ایام
با خون دل از پرده ی نیرنگ برآورد
چشم تو غزالی است که دیوانه ی ما را
از پنجه ی شیران قوی چنگ برآورد
هر داغ ز سر تا قدمش حلقه ی درسی است
عشق تو کسی را که ز فرهنگ برآورد
صائب تو قدح نوش که کیفیت آن چشم
ما را ز خمار می گلرنگ برآورد
***
نظاره ی خط توام از خال برآورد
تفصیل، مرا از غم اجمال برآورد
شوری که کند زیر و زبر هر دو جهان را
مژگان تو بازیچه ی اطفال برآورد
از جوش زبان غنچه ی من تنگ نفس داشت
حیرانی روی تو مرا لال برآورد
با سختی ایام بسازید که جوهر
در بیضه ی فولاد پر و بال برآورد
از درد و غم رفته و آینده چه گویم؟
اندیشه ی مستقبلم از حال برآورد
ساقی به میان آر زبان بند خرد را
کاین هرزه درا صحبت ما قال برآورد
چون ناقه ی صالح که برآمد ز دل سنگ
تقدیر ز ادبار من اقبال برآورد
صائب اثر از حسن گلوسوز نمانده است
امروز که پروانه ی ما بال برآورد
***
دل سخت چو گردید نصیحت نپذیرد
سنگ از قدم راهروان نقش نگیرد
فریاد که جز عکس مراد آینه ی ما
از ساده دلی صورت دیگر نپذیرد
سوزد دل عشاق فزون شعله ی آواز
در سوخته آتش نتواند که نگیرد
از آب شود آتش یاقوت فروزان
از مهر دل هر که شود زنده نمیرد
رنگین مکن از باده ی لعلی رخ محجوب
کاین آینه از آب گهر زنگ پذیرد
برسنگ زند گوهر بی قیمت خود را
هرکس که ازین سنگدلان گوشه نگیرد
حیران جمال تو چو آیینه ی تصویر
گر آب شود صورت دیگر نپذیرد
در دعوی تجرید مریدی که تمام است
همت گه درمانگی از پیر نگیرد
هر جا که شود خامه ی صائب گهرافشان
دریا ز صدف گوش محال است نگیرد
***
گل مرتبه ی عارض جانانه نگیرد
جای لب ساقی لب پیمانه نگیرد
سیلاب بود کاسه ی همسایه ی این قوم
کافر به سرکوی بتان خانه نگیرد!
در سینه ی عشاق نماند گهر راز
این تابه ی تفسیده به خود دانه نگیرد
سیراب نگردد ز صدف تشنه ی گوهر
پیش ره ما کعبه و بتخانه نگیرد
در پوست نگنجد دل خون گشته ی عاشق
می چون رسد، آرام به میخانه نگیرد
در دایره ی سوختگان شمع خموش است
تا شعله به بال و پر پروانه نگیرد
آورده محال است که چون آمده گردد
عاقل ز جنون رتبه ی دیوانه نگیرد
در دیده ی ما نیست بجز نقش تو محرم
آیینه ی ما صورت بیگانه نگیرد
چون چاک نگردد دل شمشاد، که آن زلف
غیر از دل صد چاک به خود شانه نگیرد
وحشت ز جهان لازم روشن گهران است
جغدست، دل هر که ز ویرانه نگیرد
صائب ز خرابات محال است برآید
تا جامی ازان نرگس مستانه نگیرد
***
سرگرم تو با کشمکش دار نسازد
این نقطه ی سرگشته به پرگار نسازد
مرده است دل زاهد دمسرد ز تزویر
چون برسر خود گنبد دستار نسازد؟
زنهار مکن خوار عزیزان جهان را
تا چرخ عزیزان تو را خوار نسازد
آیینه ی اقبال به کس رو ننماید
تا سرمه ز خاکستر ادبار نسازد
کج می نگرد عشق به بال و پرجبریل
این شعله ی سرکش به خس و خار نسازد
طوطی شو و آنگاه ببین روی دل از ما
آیینه به هر بیهده گفتار نسازد
سر رشته ی پیوند بود تاب موافق
چون موی میان تو به زنار نسازد؟
با سینه ی پرداغ نسازد دل صائب
رسم است که پروانه به گلزار نسازد
***
از عود دل گرم من اخگر بگریزد
از بزم، نفس سوخته مجمر بگریزد
اشکم چو عنان ریز نهد روی به دریا
دریا به نهانخانه ی گوهر بگریزد
در حشر چو آهم علم شعله فرازد
خورشید به سرچشمه ی کوثر بگریزد
یک چشم زدن گر قدح از دست گذارم
جان آبله پا تا لب ساغر بگریزد
از گرمی خونم که دل سنگ گدازد
چون برق، نفس سوخته نشتر بگریزد
خواری کش عشق تو به گل دست فشاند
سرگرم تو از سایه ی افسر بگریزد
گر سینه کند باز دل داغ فریبم
داغ از جگر لاله ی احمر بگریزد
چون شعله ی خوی تو کشد تیغ سیاست
آتش به ته بال سمندر بگریزد
چون دست گهربار برون آورد از جیب
از پشت صدف نطفه ی گوهر بگریزد
صائب چو شوم گرم به توصیف ظفرخان
از خامه ی من بال سمندر بگریزد
***
روزی که مرا موج نفس دام سخن شد
شد طوطی چرخ آینه و واله من شد
هر مد فغان کز دل پردرد کشیدم
شد شاخ گل و سر خط مرغان چمن شد
در خدمت آیینه ی دل صرف شدی کاش
عمری که مرا صرف به پرداز سخن شد
هر آه که بی خواست برآمد ز دل من
از بهر برون آمدن از خویش، رسن شد
برپیری من چرخ سیه کاسه نبخشید
هر چند که هر مو به تنم تیغ و کفن شد
هشدار که از باغ سرافکنده برون رفت
هر کس که مقید به تماشای چمن شد
از تبت وارونه ی خط، هر شکن زلف
آغوش وداع دل سرگشته ی من شد
صائب گره دل به تکلف بگشاید
دستی که گرفتار سر زلف سخن شد
***
از حسن غریب تو جهان صبح وطن شد
این شوره زمین از گل روی تو چمن شد
کامت شکرین باد که هر رخنه ای از دل
شیرین ز شکرخند تو چون کنج دهن شد
بوی خوش آهوی تو بر دشت گذر کرد
داغ جگر لاله ستان ناف ختن شد
خاری که کشیدم ز قدم راهروان را
چون شمع درین بادیه خضر ره من شد
برصومعه افتاد ز چشم تو نگاهی
صد زاهد پیمانه شکن توبه شکن شد
ریحان که رخ گلشن ازو تازه و تر بود
از تازگی خط تو تقویم کهن شد
در نشأه ی سر در گم جان را نبردم
هرچند که در جام من این باده کهن شد
هر قطره که در پرده ی شب ریخت ز چشمم
چون شبنم گل آینه ی روی چمن شد
فریاد که یعقوب نظر بسته ی ما را
پیراهن یوسف، دوم بیت حزن شد
عمری است که در بوته ی فکرست گدازان
صائب عجبی نیست اگر پاک سخن شد
***
تیغ تو می و ساقی و پیمانه من شد
هر زخم نمایان در میخانه ی من شد
گو شاخ گل آسوده شو از جلوه طرازی
اکنون که ته بال پریخانه ی من شد
از وحشت نخجیر شود دام پریشان
زنجیر سرزلف تو دیوانه ی من شد
از شوخی او زلزله در مغز زمین است
آن خانه برانداز که همخانه ی من شد
دیگر نکشد منت خشک از لب دریا
ابری که تر از گریه ی مستانه ی من شد
آوردم اگر روی به محراب عبادت
از بیخبری گوشه ی میخانه ی من شد
هر خانه ی چشمی که شبستان جهان داشت
در بسته ز شیرینی افسانه ی من شد
وحشت کند از کلبه ی ویرانه ی من سیل
رحم است برآن جغد که همخانه ی من شد
ناز تو فزون گشت ز اظهار نیازم
خواب تو گرانسنگ ز افسانه ی من شد
راضی به قضا باش که کنج قفس تنگ
از ریختن بال پریخانه ی من شد
گر سرو به خوبی علم از فاخته گردید
شمع تو جهانسوز ز پروانه ی من شد
در کلبه ی من گرد علایق نبود فرش
سیلاب تهیدست ز کاشانه ی من شد
بی برگی من از سخن سرد طمع بود
مهری که زدم بر لب خود دانه ی من شد
در دوستی ساخته صائب نبود فیض
ممنونم ازان شوخ که بیگانه ی من شد
***
یوسف شود آن کس که خریدار تو باشد
عیسی شود آن خسته که بیمار تو باشد
گر خاک شود، سرمه ی خاموشی سیل است
آن سینه که گنجینه ی اسرار تو باشد
چون برق سبکسیر بود شمع مزارش
هر سوخته جانی که طلبکار تو باشد
هر چاک قفس از تو خیابان بهشتی است
خوش وقت اسیری که گرفتار تو باشد
سیلاب قیامت به نظر موج سراب است
آن را که نظر واله رفتار تو باشد
بر چهره ی گل پای چوشبنم نگذارد
آن راهروی را که به پا خار تو باشد
خوابی که به از دولت بیدار توان گفت
خوابی است که در سایه ی دیوار تو باشد
از چشمه ی خورشید، جگر سوخته آید
هر دیده که لب تشنه ی دیدار تو باشد
در رشته کشد گوهر خورشید نگاهش
چشمی که به رخسار گهربار تو باشد
صائب اگر از خویش توانی بدر آمد
این دایره ها نقطه ی پرگار تو باشد
***
در راه تو هر کس دل و دین باخته باشد
از زنگ خودی آینه پرداخته باشد
چون تیر خدنگی که پر و بال ندارد
ناقص بود آن سرو که بی فاخته باشد
در بزم نگاری که ز خود صبر ندارد
در خلوت آیینه چه پرداخته باشد
پروای زبان بازی شمشیر ندارد
هر کس ز تحمل سپر انداخته باشد
در عین تمامی بود آماده ی نقصان
هر ساده عذاری که چو مه ساخته باشد
چون سایه زمین گیر بود روز قیامت
سروی که در اینجا علم افراخته باشد
از عشق شود پاک دل از قید علایق
ناقص بود آن سیم که نگداخته باشد
در آب حیات آمده بر سنگ سبویش
در بحر حبابی که نفس باخته باشد
از طایر بی بال و پر ما چه گشاید؟
سیمرغ به جایی که پر انداخته باشد
معمور بود خاطر آن کس که چو صائب
با گوشه ی ویرانه ی دل ساخته باشد
***
عاشق غم اسباب چرا داشته باشد؟
دارد همه چیز آن که تو را داشته باشد
دل پیش تو مشکل سر ما داشته باشد
ما را چه کند آن که تو را داشته باشد؟
مجنون اگر از حلقه ی زنجیر کشد پای
این سلسله را کیست بپاداشته باشد؟
در مرتبه ی دوستی آن کس که تمام است
با دشمن خود کینه چرا داشته باشد؟
بر آینه ی خاطر ما نیست غباری
گر یار سر صلح و صفا داشته باشد
آن کس که دل از خلق رباید رخ کارش
در پرده که داند که چها داشته باشد؟
با دانه محال است کند دست در آغوش
کاه من اگر کاهربا داشته باشد
دولت نه چراغی است که خاموش شود زود
فانوس اگر از دست دعا داشته باشد
گفتی سر خود گیر و از ین کوی برون رو
این را به کسی گوی که پا داشته باشد!
بی مغز بود دعوی آزادگی از سرو
تا پای به گل، سر به هوا داشته باشد
خار سر دیوار شود پنجه ی گلچین
گر چهره ی گل، رنگ حیا داشته باشد
تا سنگ بود در بغل و دامن اطفال
دیوانه غم رزق چرا داشته باشد؟
زنگار کند در نظرش جلوه ی طوطی
آیینه ی هر دل که جلا داشته باشد
بی صحبت یاران موافق چه کند خضر
در ساغر اگر آب بقا داشته باشد
وارستگی سایه ز خورشید محال است
مجنون تو زنجیر چرا داشته باشد؟
صائب دو جهان قیمت یک جلوه ی او نیست
گر جلوه ی او روی نما داشته باشد
***
چشم تو ز دلها چه خبر داشته باشد؟
آن بیخبر از ما چه خبر داشته باشد؟
از ما دل شیدا چه خبر داشته باشد؟
مشغول تو از ما چه خبر داشته باشد؟
حیران تو یک عمر ابد هرکه نبوده است
زان قامت رعنا چه خبر داشته باشد؟
در عالم حیرت نبود تفرقه را راه
محو تو ز دنیا چه خبر داشته باشد؟
کوتاه نظر رتبه ی حسن تو چه داند؟
سوزن ز مسیحا چه خبر داشته باشد؟
هر لحظه نسیم سحر امروز به رنگی است
تا زان گل رعنا چه خبر داشته باشد؟
در حلقه ی چشمی چه قدر جلوه کند حسن؟
گرداب ز دریا چه خبر داشته باشد؟
آن را که نبرده است برون بیخودی از خویش
از دامن صحرا چه خبرداشته باشد؟
طفلی که بود بال و پرش دامن مادر
از سیر و تماشا چه خبر داشته باشد؟
بویی که جدا شد ز گل، از گل نکند یاد
از ما دل شیدا چه خبر داشته باشد؟
از زاهد بی مغز مجو معرفت حق
کف از دل دریا چه خبر داشته باشد؟
هرکس که نداده است ز کف دامن فرصت
از گمشده ی ما چه خبر داشته باشد؟
آن خواجه ی غافل که فرو رفته به دنیا
از عالم بالا چه خبر داشته باشد؟
آن چشم سیه مست که از خود خبرش نیست
صائب ز دل ما چه خبر داشته باشد؟
***
این اشک جگرگون چه اثرداشته باشد؟
پیداست که طفلی چه جگر داشته باشد
با هر دو جهان عشق به یک دل نتوان باخت
یک خوشه محال است دو سر داشته باشد
بی برگ توکل بود آن کس که نشیند
در سایه ی نخلی که ثمر داشته باشد
آن کس که ز صاحب نظران است چونرگس
باید به ته پای نظر داشته باشد
مانند حباب آن که ندارد به گره هیچ
از باد مخالف چه خطر داشته باشد؟
من بر سرآنم که به زلف تو زنم دست
تا سنبل زلف تو چه سرداشته باشد
بال قفس آلود سزاوار چمن نیست
این مرغ مگر بال دگرداشته باشد
فردوس چه دارد که دهد عرض به عاشق؟
نقشی مگر از روی تو برداشته باشد
نسبت به بدان در چه شمارند نکویان؟
دریا چه قدر آب گهر داشته باشد؟
صائب خبرش هست ز حال من بیدل
هرکس که عزیزی به سفر داشته باشد
***
اندیشه چرا عشق ز کس داشته باشد؟
پروانه چه پروای عسس داشته باشد؟
در سینه ی صد چاک نگنجد دل عارف
سیمرغ محال است قفس داشته باشد
چشمی که در او نور حیا پرده نشین نیست
ره در همه جا همچو مگس داشته باشد
رخساره ی چون ماه تو امروز گرفته است
آیینه که را پیش نفس داشته باشد؟
چشمی است که برهم زده از موی زیادست
تا دل رگ خامی ز هوس داشته باشد
از مردم کم ظرف نیاید سفر بحر
پیداست حبابی چه نفس داشته باشد
شاد آن دل صد چاک که در خلوت محمل
راه سخنی همچو جرس داشته باشد
در میکده صائب چه نفس راست نماید؟
از سایه ی خود هر که عسس داشته باشد
***
زان سفله حذر کن که توانگر شده باشد
زان موم بیندیش که عنبر شده باشد
امید گشایش نبود در گره بخل
زان قطره مجو آب که گوهر شده باشد
بنشین که چو پروانه به گرد تو زند بال
از روز ازل آنچه مقدر شده باشد
ایام حیاتش همه ایام بهارست
روز و شب هرکس که برابر شده باشد
موقوف به یک جلوه ی مستانه ی ساقی است
گر توبه ی من سد سکندر شده باشد
جایی که چکد باده ز سجاده ی تقوی
سهل است اگر دامن ما تر شده باشد
در دامن محشر رگ ابری است گهربار
مژگان تو از گریه اگر تر شده باشد
از سنبل فردوس پریشان شودش مغز
از زلف دماغی که معطر شده باشد
خواهند سبک ساخت به سرگوشی تیغش
از گوهر اگر گوش صدف کر شده باشد
آزاد نخوانند گرفتار هوا را
گرصاحب صد دل چو صنوبر شده باشد
از گریه ی شادی مژه اش خشک نگردد
چشمی که در او یار مصور شده باشد
زندان غریبی شمرد دوش پدر را
طفلی که بدآموز به مادر شده باشد
بر باد دهد همچو حباب افسر خود را
بی مغز اگر صاحب افسر شده باشد
عشق است درین عالم اگر بال و پری هست
رحم است برآن مرغ که بی پر شده باشد
لبهای می آلود بلای دل و جان است
زان تیغ حذر کن که به خون ترشده باشد
هر جا نبود شرم به تاراج رود حسن
ویران شود آن باغ که بی در شده باشد
در غنچه بود دامن صحرای بهشتش
آن را که دل تنگ میسر شده باشد
دانی که چه می بینم ازان قد و رخ و زلف
چشم تو گر آیینه ی محشر شده باشد
نسبت به رخ تازه ی او دیده ی شورست
آیینه اگر چشمه ی کوثر شده باشد
تکرار حلاوت برد از چاشنی جان
پرهیز ز قندی که مکرر شده باشد
در دیده ی ارباب قناعت مه عیدست
صائب لب نانی که به خون تر شده باشد
***
شرمی که بود ساخته مطلوب نباشد
شهباز نظر دوخته محجوب نباشد
یوسف صفتی را که زلیخا برد از راه
پروای نظربازی یعقوب نباشد
از چهره ی بی شرم شود عشق هوسناک
زان حسن بپرهیز که محجوب نباشد
حسنی که ز صورت نبود معنی او بیش
گر ماه تمام است، که مرغوب نباشد
درد همه کس بیشتر از تاب و توان است
در پله ی خود کیست که ایوب نباشد؟
چندان که چو گل گوش فکندیم درین باغ
حرفی نشنیدیم که دلکوب نباشد
بی سختی ایام، بصیرت نتوان یافت
کورست هرآن ره که لگدکوب نباشد
عقل است حجاب کشش عالم بالا
دیوانه محال است که مجذوب نباشد
صائب دل عاشق به چه امید شود خون؟
خونخواری اگر شیوه ی محبوب نباشد
***
با کعبه پرستار تو را کار نباشد
آیینه ی ما روی به دیوار نباشد
مجنون نتوان گشت به ژولیدگی موی
مستی به پریشانی دستار نباشد
از کوچه ی زخم است ره کعبه ی مقصود
دوزخ به ازان سینه که افگار نباشد
چون مهر به راز دل هر ذره رسیدیم
یک نقطه ندیدیم که در کار نباشد
نادیدنی از اهل جهان چند توان دید؟
آیینه چرا تشنه ی زنگار نباشد؟
جان در تن کس نرگس بیمار تو نگذاشت
ای وای اگر چشم تو بیمار نباشد
باغی که در او بلبل آتش نفسی هست
محتاج به خار سر دیوار نباشد
مکتوب مرا در بغل خود که گذارد؟
در کوی تو گر رخنه ی دیوار نباشد
شد گوش صدف پر گهر از فکر تو صائب
بالاتر ازین رتبه ی گفتار نباشد
***
تا چند دلت بر من مهجور نبخشد؟
تا کی نگهت بر نگه دور نبخشد؟
پروانه ی مغرورم و در بزم نسوزم
تا شمع به من مرهم کافور نبخشد
مغزش بخورد پشه ی نمرود مکافات
فیلی که به نقش قدم مور نبخشد
افسردگی این طور اگر ریشه دواند
ترسم که خزان برشجر طور نبخشد
تا هست گلیم سیه بخت به روزن
خورشید به ویرانه ی ما نور نبخشد
زودا که شود دنبه گداز از نظر خلق
آن پهلوی چربی که به ساطور نبخشد
بردار بپیچد به صدآشفتگی تاک
گر دور خود آن چشم به منصور نبخشد
زودا که به خاکستر ادبار نشیند
خرمن که به دست تهی مور نبخشد
صائب تو مهیای پریشانی دل باش
این شمع تجلی است که برطور نبخشد
***
زخمی که ز تیغ تو مرا بر سپر آمد
بیش از همه زخمی به جگر کارگر آمد
راهش به خیابان حیات ابد افتاد
عمری که به اندیشه ی زلف تو سرآمد
در دیده ی خورشید سیه کرد جهان را
خطی که ازان چهره ی روشن به در آمد
دست از کمر مور میانان نکشیدم
چندان که مرا شیشه ی دل بر کمر آمد
هر برگی ازو برگ نشاط است جهان را
چون فاخته سروی که مرا زیر پر آمد
از شور قیامت نکند روی به دنبال
هرکس به تماشای تو از خویش برآمد
از خویش برون رفته به همراه ناستد
آواره شد آن کس که مرا بر اثر آمد
نه روزی موری شد و نه قسمت برقی
این دانه به امید چه از خاک برآمد؟
فارغ ز جهان کرد مرا تیغ شهادت
آسوده شد آبی که به جوی گهر آمد
شد حلقه ی بیرون در اندیشه ی کونین
در خانه ی هر دل که خیال تو در آمد
از دانه ی ما نشو و نما چشم مدارید
کاین تخم، نفس سوخته از خاک برآمد
صائب چه کشم منت دلسوزی احباب؟
چون لاله مرا داغ برون از جگر آمد
***
تا خنده ازان غنچه ی مستور برآمد
صبح شکر از چاک دل مور برآمد
از دیدن رویت دل آیینه فروریخت
این لاله مگر از جگر طور برآمد
با مرهم افسرده ی کافور نجوشد
داغی که به خونگرمی ناسور برآمد
هر ذره که دیدیم همین زمزمه را داشت
این نغمه نه از پرده ی منصور برآمد
آن روز که از داغ من افتاد سیاهی
خورشید ز جیب شب دیجور برآمد
با خامه ی صائب طرف بحث مگردید
نتوان به سخن با شجر طور برآمد
***
آن آفت جان بر سر انصاف نیامد
آن تلخ زبان بر سر انصاف نیامد
مور خط ازان تنگ شکر گرد برآورد
آن مور میان بر سر انصاف نیامد
چیدند و کشیدند گلاب از گل کاغذ
آن غنچه دهان بر سر انصاف نیامد
کردم به فسون نرم کمان مه نو را
آن سخت کمان بر سر انصاف نیامد
هر چند که از خرمن ما دود بر آمد
آن برق عنان بر سر انصاف نیامد
دین و دل و عقل و خرد و هوش فشاندم
آن دشمن جان بر سر انصاف نیامد
یک عمر خضر در قدم او گذراندم
آن سرو روان بر سر انصاف نیامد
گفتیم که انصاف دهد چرخ پس از مرگ
مردیم وهمان بر سر انصاف نیامد
هر چند که صد عمر خضر دید به رویش
چشم نگران بر سر انصاف نیامد
هر چند که صائب زنی کلک شکر ریخت
آن پسته دهان بر سر انصاف نیامد
***
کیفیت می زاهد فرزانه نداند
تا سرنکند در سر پیمانه نداند
زاهد که بود خشک تر از دانه ی تسبیح
حق نمک گریه ی مستانه نداند
در کعبه ام و یاصنم آید به زبانم
سرگرم جنون کعبه و بتخانه نداند
عمری است سراسر رو آن کوچه ی زلف است
چون موی به مو حال دلم شانه نداند؟
با آن که دو صد میکده پرداخته ی ماست
می خوردن ما را لب پیمانه نداند
آن بلبل مستم که اگر در شکن دام
در بال گره افتدش از دانه نداند
شوخی که ندارد نگه گرم به عاشق
شمعی است که دلسوزی پروانه نداند
هر کس به سخن خویش نزدیک ندارد
صائب مزه ی معنی بیگانه نداند
***
فیض دم صبح از لب خندان تو یابند
شهدی است شکرخند که در شان تو یابند
هر دل که شود آب درین باغ چو شبنم
زیر قدم سرو خرامان تو یابند
در راه صبا غنچه نشینند عزیزان
تا بوی گل از چاک گریبان تو یابند
یوسف صفتان پیرهن خویش فروشند
تا قطره ای از چاه زنخدان تو یابند
آهی است که برخاسته از خاک شهیدان
هر گرد که در عرصه ی جولان تو یابند
ترتیب دهد چرخ چو دیوان قیامت
شیرازه اش از زلف پریشان تو یابند
وقت است که عشاق تو از رشک بمیرند
از بس که تو را واله و حیران تو یابند
در کام و دهن آب شود میوه ی جنت
در دل چه خیال است که پیکان تو یابند
در دامن پیراهن یوسف نزند دست
خاری که به دیوار گلستان تو یابند
زین خرقه ی صد پاره اگر سربدر آری
نُه دایره را طوق گریبان تو یابند
آه از جگر تشنه ی خورشید برآرد
هر قطره که در چاه زنخدان تو یابند
وحشی شود از دیده ی هر کس که نگاهی
در دایره ی نرگس فتان تو یابند
این آن غزل خسرو معنی است که فرمود
خوبان، عمل فتنه ز دیوان تو یابند
***
در خویش چو گردون نکنی تا سفری چند
از ثابت و سیار نیابی نظری چند
از خانه ی زنبور حوادث نخوری شهد
تا در رگ جانت ندود نیشتری چند
شیرازه ی دریای حلاوت رگ تلخی است
شکرانه ی هر تلخ بنوشان شکری چند
در سایه ی دیوار سلامت ننشیند
از سنگ ملامت نخورد هر که سری چند
از خود نشناسان مطلب دیده ی حق بین
حق را چه شناسند ز خود بیخبری چند؟
هر چند دل از شکوه سبکبار نگردد
چون شعله برون می دهم از دل شرری چند
از لال هرانگشت زبانی است سخن گوی
یک در چو شود بسته، گشایند دری چند
سرچشمه ی این بادیه از زهره ی شیرست
زنهار مشو همسفر بیجگری چند
هر چند رهایی ز قفس قسمت من نیست
آن نیست که برهم نزنم بال و پری چند
بنمای به صاحب نظری گوهر خود را
عیسی نتوان گشت به تصدیق خری چند!
من کار به عیب و هنر خلق ندارم
گوعیب بر آرند ز من بی هنری چند
دست تو نگردد صدف گوهر شهوار
تا سر ننهی در سر موج خطری چند
صائب سر خورشید به فتراک نبندی
برخواب شبیخون نزنی تا سحری چند
***
جمعی که دراندیشه ی آن چشم خمارند
در پرده ی دل، شب همه شب باده گسارند
هر چند که در پرده ی شرمند نکویان
چون باز نظر دوخته در فکر شکارند
لاغر کُنِ دلها ز سرینهای گرانسنگ
فربه کن غمها ز میانهای نزارند
در ریختن دل همه چون باد خزانند
در پرورش جان همه چون ابر بهارند
یارب نرسد گرد غمی بر دل ایشان
هر چند غم صائب بیچاره ندارند
***
خوش وقت گروهی که در اندیشه ی یارند
چون کعبه روان روی به دیوار ندارند
در دامن یارند چو آیینه شب و روز
هرچند گرفتار درین گرد و غبارند
دارند بر این سبز چمن سیر چو پرگار
هر چند که چون نقطه ی مرکز به قرارند
گردن نکشند از خط تسلیم به هر حال
گر بر سر تختند و گر بر سر دارند
پوشیده به ظاهر نظر خود ز دو عالم
از داغ درون واله آن لاله عذارند
آه است درین باغ نهالی که نشانند
اشک است درین مزرعه تخمی که بکارند
خود را نشمارند ز ارباب بصیرت
با آن که شرر در جگر سنگ شمارند
آسوده ز سیر فلک و گردش چرخند
حیرت زده ی جلوه ی مستانه ی یارند
آیند چو با خویش، کم از مور ضعیفند
در بیخبری پشه ی سیمرغ شکارند
از خرقه ی پشمینه توان یافت که این جمع
بی دیده ی بد، نافه ی آهوی تتارند
چون شبنم پاکیزه گهر جسم گدازان
در دامن گلزار به خورشید سوارند
جمعی که به آن گلشن بیرنگ رسیدند
آسوده ز نیرنگ خزانند و بهارند
قانع به شکار خس و خارند ز گوهر
چون موج گروهی که طلبکار کنارند
جمعی که به این نقش و نگارند نظرباز
محروم ز رخساره ی بی پرده ی یارند
صائب خبری نیست نهان از دل ایشان
هر چند به ظاهر خبر از خویش ندارند
***
داغی که مرا بر دل دیوانه گذارند
شمعی است که بر تربت پروانه گذارند
جمعی که قدم بر در میخانه گذارند
شرط است که سر بر خط پیمانه گذارند
از بیخبران شو که کلید در خلدست
پایی که درین مرحله مستانه گذارند
بر شعله ی بیباک بود سیلی صرصر
دستی که مرا بر دل دیوانه گذارند
مستان خرابات به یاد لب ساقی است
گاهی لب اگر بر لب پیمانه گذارند
غافل مشو از حلقه ی تسبیح شماران
زان دام بیندیش که از دانه گذارند
بردار نقاب ای صنم از حسن خداداد
تا کعبه روان روی به بتخانه گذارند
من در چه شمارم، که تذروان بهشتی
دل بر گره دام تو چون دانه گذارند
افلاک کمانخانه و ما تیر سبکسیر
ما را چه خیال است درین خانه گذارند؟
مسطر بود از خود قلم راست روان را
آن به که عنان دل دیوانه گذارند
چون پرتو خورشید برآیند تهیدست
آنها که قدم بر در هر خانه گذارند
رمزی است ز پاس ادب عشق که مرغان
شب نوبت پرواز به پروانه گذارند
صائب بزدا زنگ غم از دل که شود خشک
باغی که در او سبزه ی بیگانه گذارند
***
خون بهتر ازان می که چشیدن نگذارند
پیکان به ازان غنچه که چیدن نگذارند
غیر از لب افسوس گزیدن چه علاج است
آن را که لب یار گزیدن نگذارند
بوسیدن کنج لب ساقی چه خیال است
آن را که لب جام مکیدن نگذارند
بال و پر ارباب هوس غنچه نگردد
جایی که مرا چشم پریدن نگذارند
هر چند شد از گریه ی ما خط بتان سبز
نظاره ی ما را به چریدن نگذارند
فریاد که چون شوره زمین دانه ی ما را
این شورنگاهان به دمیدن نگذارند
هرچند شود خون دل عشاق ز غیرت
خونابه ی دل را به چکیدن نگذارند
چون سیل سبکسیر درین بادیه ما را
از پای طلب خار کشیدن نگذارند
اندیشه ی پابوس خیالی است زمین گیر
ما را که به گرد تو رسیدن نگذارند
فریاد که چون غنچه مرا هرزه درایان
در کنج دل خویش خزیدن نگذارند
صائب چه خیال است که در دست من افتد
از دور گلی را که به دیدن نگذارند
***
هر نقطه کز این دایره بیکار شمارند
صاحب نظران خال لب یار شمارند
رویی که در او راز نهان را نتوان دید
روشن گهران آینه ی تار شمارند
بیدار کن از عشق دل مرده ی خود را
تا خواب تو را دولت بیدار شمارند
زان روز حذر کن که به دامان تو چون گل
هر خرده که دارای همه یکبار شمارند
هر قطره ی او شبنم ریحان بهشت است
اشکی که به دامان شب تار شمارند
آن راهروانی که پی دل نگرفتند
نقش قدم قافله بسیار شمارند
چشمی که رگ خواب در او پرده نشین است
بیدار دلان حلقه ی زنار شمارند
مستان تو برهم زدن هردو جهان را
آسانتر از آشفتن دستار شمارند
جمعی که به یکتایی گلشن نرسیدند
صائب ورق دفتر گلزار شمارند
***
حکم است که کار شب آدینه بسازند
کار خرد از باده ی دیرینه بسازند
دریا به نظر تنگتر از چشم حباب است
کم ظرف کسانی که به گنجینه بسازند
خوش وقت گروهی که ز اسباب تعلق
چون نافه به یک خرقه ی پشمینه بسازند
این قوم خودآرا که کنون بر سر دستند
وقت است نگین خود از آیینه بسازند
گنجینه ی دل را که پی گوهر مهرست
حیف است که پر از خزف کینه بسازند
واعظ تو همان در درک الاسفل جهلی
بهر تو اگر منبر صد زینه بسازند
امسال گلی بر سر بازار نیامد
مرغان به همان مستی پارینه بسازند
جز صورت قاتل نکندعکس پذیری
از سنگ مزارم اگر آیینه بسازند
صائب دل او صاف شد از ناله ی گرمم
از سنگ بود رسم که آیینه بسازند
***
از دشت به حی مردم دیوانه نسازند
با گور بسازند و به کاشانه نسازند
این قوم سخنساز که هستند درین دور
سخت است سخن از لب پیمانه نسازند
حرفی نتوان زد که به صد رنگ نگویند
خوابی نتوان گفت که افسانه نسازند
با درد سر شکوه ی عشاق چه سازد؟
از صندل اگر زلف تو را شانه نسازند
آن قوم که از برق بلرزند به خرمن
قفل دهن مور چرا دانه نسازند؟
چون کعبه مبادا که سیه پوش برآید
برطالع من به که صنمخانه نسازند
صائب عجبی نیست که این مردم بیدرد
از بهر سمندر ز شرر دانه نسازند
***
از دست رود خامه چو نام تو نویسند
پرواز کند دل چو پیام تو نویسند
حرزی که برد زنگ ز آیینه ی دلها
از روی خط غالیه فام تو نویسند
در حوصله ی دفتر افلاک نگنجد
گر شمه ای از ماه تمام تو نویسند
چون شهپر جبریل برافلاک کند سیر
برصفحه ی هر دل که کلام تو نویسند
نه ماه فلک سیرم و نه مهر جهانتاب
تا بوسه ی من برلب بام تو نویسند
چون سبزه ته سنگ ز تمکین تو مانند
گر حشر شهیدان به خرام تو نویسند
شرط است که از هر دو جهان دست بشوید
سیرابی هرکس که به جام تو نویسند
عشاق به امید نگاه غلط انداز
در نامه ی اغیار سلام تو نویسند
در بیضه ز بال و پرخود نغمه سرایان
صد نامه ی سربسته به دام تو نویسند
صائب به شکرریزی تسلیم شکر کن
از قسمت اگر زهر به جام تو نویسند
***
در کوی خرابات گروهی که خموشند
از صافدلی چون خم سربسته به جوشند
از دور نیفتند به صد شیشه ی لبریز
در بزم می آنها که چو پیمانه خموشند
سیلاب خجل می رود از کوی خرابات
کاین قوم سراسر چو سبو خانه بدوشند
در پرده اگرهست تو را خرده ی رازی
چون غنچه خمش باش که گلها همه گوشند
منمای به اخوان زمان گوهر خود را
کاینها همه یوسف به زر قلب فروشند
ما در چه شماریم، که خورشید عذاران
از هاله ی خط ماه تو را حلقه بگوشند
از باده ی سرجوش دماغی برسانید
تا نغمه سرایان چمن بر سر جوشند
از دیدن خوبان نتوان قطع نظر کرد
گر دشمن عقلند و گر رهزن هوشند
از خار حسد ترکش نیشند چو ماهی
در ظاهر اگر اهل جهان چشمه ی نوشند
صائب نگشایند به گفتار لب خویش
در عهد کلام تو گروهی که بهوشند
***
آنها که به فردوس رخ یار فروشند
از سادگی آیینه به زنگار فروشند
گنج دو جهان قیمت یک چشم زدن نیست
گر زان که به زر لذت دیدار فروشند
درد دل بیمار به هر کس نتوان گفت
این جنس گران را به پرستار فروشند
سازند عیان محضر بی مغزی خود را
جمعی که به هم طره ی دستار فروشند
بی زرق و ریا نیست نماز شب زاهد
معیوب بود هر چه شب تار فروشند
چون یوسف از امداد خسیسان مرو از راه
کز چاه برآرند و به بازار فروشند
مفروش، دلی را چو خریدی به دو عالم
کاین نیست متاعی که به بازار فروشند
پروانه سبق برد ز بلبل به خموشی
حیف است که کردار به گفتار فروشند
بی مغز گروهی که به آشفته دماغان
چون صبح، پریشانی دستار فروشند
صائب مگشا لب که به بازار خموشان
در جیب صدف گوهر شهوار فروشند
***
تا حسن گلوسوز تو در جان شرر افکند
در سینه ی من داغ مکرر سپر افکند
من خرده ی جان را چو شرر باختم اینجا
پروانه درین راه اگر بال و پر افکند
تا سبزه و گل هست ز می توبه حرام است
نتوان غم دل را به بهار دگر افکند
دستی که به آرایش زلف سخن آموخت
اخگر نتواند ز گریبان بدر افکند
در دامن تسلیم در آویز که چون تاک
هر دم نتوان دست به شاخ دگر افکند
از هیچ دلی نیست که آگاه نباشم
از بس که مرا درد طلب دربدر افکند
هنگامه ی ارباب سخن چون نشود گرم؟
صائب سخن از مولوی روم درافکند
***
غفلت زدگان دیده ی بیدار ندانند
از مرده دلی قدر شب تار ندانند
رحم است بر آن قوم که بیداری شب را
صد پرده به از دولت بیدار ندانند
دارند در ایام خزان جوش بهاران
حیرت زدگانی که گل از خار ندانند
جمعی که ز سر پای نمودند چو پرگار
یک نقطه درین دایره بیکار ندانند
مغرور کند جوش خریدار، گهر را
خوب است که خوبان ره بازار ندانند
تا آینه از دست، نکویان نگذارند
بیطاقتی تشنه ی دیدار ندانند
زان خلق دلیرند به گفتار که از جهل
گفتار خود از جمله ی کردار ندانند
صائب طمع نامه فضولی است ز خوبان
ما را به پیامی چو سزاوار ندانند
***
آنها که نظرباز به نو خط پسرانند
بی چشم بد از جمله ی بالغ نظرانند
این زهد فروشان ز خدا بیخبرانند
این دست و دهن آب کشان پاک برانند
غیر از گهر عشق که پاینده و باقی است
باقی همه چون موج ز دریا گذرانند
جمعی که نظر بسته گذشتند ازین باغ
انصاف توان داد که از دیده ورانند
در دست چه دارند بجز کاسه ی خالی؟
آنها که درین باغ چونرگس نگرانند
من کیستم و در چه شمارم، که فلکها
در دایره ی عشق ز بی پا و سرانند
این دوست نمایان سیه دل که در آفاق
چون صبح به صدقند علم، پرده درانند
آلودگی خلق فرومایه به صد عیب
زان است که مشغول به عیب دگرانند
گوش تو گرانخواب پذیرای خبر نیست
ورنه در و دیوار ز صاحب خبرانند
پاکیزه درونان که برون ساز نباشند
زین خرقه چو آیند برون سیمبرانند
رخسار بتان آینه ی صورت معنی است
زان اهل سخن طالب شیرین پسرانند
از مردم افتاده مدد جوی که این قوم
با بی پر و بالی پر و بال دگرانند
صائب نظر عاقبت اندیشی اگر هست
بی برگ و نوایان جهان خوش ثمرانند
***
چون شبنم می بر رخ جانان بنشیند
در آب و عرق چشمه ی حیوان بنشیند
شرمنده ی خونگرمی اشکم که همه عمر
نگذاشت مرا گرد به مژگان بنشیند
دل صاف کن آن گاه ز ما حرف طلب کن
از آینه طوطی به دبستان بنشیند
مژگان شمرم، بوسه زنم بر کف پایش
در چشمم اگر خار مغیلان بنشیند
آن کس که چو یوسف بودش چشم عزیزی
شرط است که یک چند به زندان بنشیند
از طعنه ی خامان نشود کند طبیعت
کی آتش سوزنده به دامان بنشیند؟
گر خضر ببیند لب جان پرور او را
در ماتم سر چشمه ی حیوان بنشیند
هر کس که چو صائب به تکلف نکند زیست
پیوسته چو گل خرم و خندان بنشیند
***
سوز دل عاشق ز تماشا ننشیند
از باد بهار آتش سودا ننشیند
مجنون تو بر دامن صحرا ننشیند
این گرد به هر دامنی از پا ننشیند
در کوی مکافات محال است که آخر
یوسف به سر راه زلیخا ننشیند
در جیب صدف گوهر شهوار نماند
در دامن مریم دل عیسی ننشیند
بر صدر بود چشم تواضع طلبان را
آسوده بود هر که به بالا ننشیند
آن را که درست است ارادت به توکل
بی کشتی نشکسته به دریا ننشیند
هر جا که رود قافله در کار ندارد
آن را که نشان قدم از پا ننشیند
گر باد مرادست و گر باد مخالف
از جوش طرب سینه ی دریا ننشیند
از سینه کشیدن نفس سرد محال است
تادیگ دل از جوش تمنا ننشیند
آنجا که کند ابر کرم قامت خود راست
عصیان نه غباری است که از پا ننشیند
صائب دل هر کس که رمیده است ز دنیا
شرط است که با مردم دنیا ننشیند
***
در کودکی از جبهه ی من عشق عیان بود
گهواره ز بیتابی من تخت روان بود
انگشت نما بود دل سوخته ی من
آن روز که از عشق نه نام و نه نشان بود
نابسته به ظاهر کمر هستی موهوم
در رشته ی جان پیچ و خم موی میان بود
از خاک نشینان عدم بود خرابات
روزی که دل از جمله ی خونابه کشان بود
بیدار شد از ناله ی من چرخ گرانخواب
بیتابی من سلسله جنبان زمان بود
داغ جگر لاله ستان بود نمکسود
تا شور جنونم نمک خوان جهان بود
آن درد نصیبم که در ایام بهاران
رنگم گل روی سبد فصل خزان بود
از من به چه تقصیر قدم باز گرفتی؟
رفتار تو در خانه ی دل آب روان بود
سیرابم ازین وادی تفسیده برون برد
از صبر عقیقی که مرا زیر زبان بود
چون دست سبو زیر سر از فکر تو شد خشک
دستی که بر او بوسه ی ناکرده گران بود
از خون شهیدان تو دایم جگر خاک
رنگین تر و شادابتر از لاله ستان بود
صائب نشد از وصل تسلی دل خونین
در دامن گل شبنم من دل نگران بود
***
در زیر فلک چند خردمند توان بود؟
هشیار درین غمکده تا چند توان بود؟
در فصل گل از بلبل ما یاد نکردند
دیگر به چه امید درین بند توان بود؟
کامی به مراد دل خود برنگرفتیم
چون خامه به فرمان سخن چند توان بود؟
گر دامن عشق از هوس خام بود پاک
خرسند ز معشوق به فرزند توان بود
از چشمه ی حیوان نتوان خشک گذشتن
در میکده تا چند خردمند توان بود؟
بر حاصل ایام اگر دست فشانی
چون سرو سبکبار ز پیوند توان بود
دیوانه ی ما را نخریدند به سنگی
در کوچه ی این سنگدلان چند توان بود؟
هر چند ز شکر نتوان کرد به نی صلح
با وعده ی بی مغز تو خرسند توان بود
از بوسه به پیغام تسلی نتوان شد
قانع به نی خشک کی از قند توان بود؟
چون شمع که سرسبزیش از دیده ی خویش است
از گریه ی خود چند برومند توان بود؟
صائب به سخن چند ازین آینه رویان
چون طوطی بی حوصله خرسند توان بود؟
***
تامنزل من بادیه ی بیخبری بود
هر موج سرابم به نظر بال پری بود
چون سرو درین باغ ز آزادگی خویش
باری که به دل بود مرا بی ثمری بود
افسوس که چون ناوک بازیچه ی اطفال
بال و پر من وقف پریشان سفری بود
زان روز که شد دیده ی من باز چو نرگس
اوراق دلم خرج پریشان نظری بود
بود از دم شمشیر، دم صبح نشاطم
تا جوشن داودی من بیخبری بود
رسوایی شمع است ز پیراهن فانوس
در پرده سخن گفتن من پرده دری بود
این اشک جگرسوز که شمع از مژه افشاند
در دامن فانوس، گل تاجوری بود
یاری که غبار از دل غم دیده ی ما برد
بی منت و بی مزد، نسیم سحری بود
چون پرتو خورشید که در آینه افتد
از عمر همین بهره ی من جلوه گری بود
از عجز چو شبنم نفتادیم درین باغ
افتادگی ما گل روشن گهری بود
صائب چه توان کرد به تکلیف عزیزان؟
ورنه طرف خواجه شدن بی بصری بود
***
گر یار ز احوال من آگاه نمی بود
درد من سودازده جانکاه نمی بود
جا در دل او دارم و از من خبرش نیست
ای کاش مرا در دل او راه نمی بود
از سردی آه است که جان می برم از اشک
می سوخت مرا اشک، اگر آه نمی بود
عاشق گهر اشک به دامان که می ریخت
گر دامن اقبال سحرگاه نمی بود
دردست به مقصود رساننده ی سالک
گر درد نمی بود، به حق راه نمی بود
در قبضه ی آه است کلید در مقصود
ای وای به من صائب اگر آه نمی بود
***
با روی تو آیینه ی روشن چه نماید؟
بی چهره ی گلرنگ تو از گل چه گشاید؟
در روز چسان جلوه کند کرم شب افروز؟
با چهره ی تابان تو چون مهر برآید؟
شبنم نرباید ز چمن جلوه ی خورشید
زینسان که نگاه تو دل از خلق رباید
از نغمه محال است شود باز دل تنگ
از باد نفس غنچه ی پیکان نگشاید
گر عاشق لب تشنه شود واصل دریا
چون موج محال است که زنجیر نخاید
از دل سیهی برتو گران است غم و درد
در آینه ی تار، پری دیو نماید
روشن نشد از باده ی گلرنگ مرا دل
از آینه، تردست چه زنگار زداید
هر چند سزاوار ستایش بود از خلق
آن مرد تمام است که خود را نستاید
قانع نکشد منت احسان ز کریمان
آب گهر از ریزش دریا نفزاید
صائب ز فراق تو ز گفتار برآمد
در فصل خزان بلبل بیدل چه سراید؟
***
داغ از جگر سوختگان دیر برآید
خورشید ز مغرب به قیامت بدر آید
در هرنظر آن چهره به رنگ دگر آید
چون عاشق رخسار تو یکرنگ برآید؟
آن چشم نه خوابی است که تعبیر توان کرد
آن زلف شبی نیست به افسانه سرآید
در هر شکنی دام تماشاست مهیا
از زلف گرهگیر تو چون دل بدرآید؟
از پرتو آن صبح بناگوش عجب نیست
گر آب شود رنگ و ز چشم گهر آید
شد آب، دُر گوش تو زان صبح بناگوش
خشک از قدح شیر برون چون شکر آید؟
از خود، خبر آمدنش بیخبرم کرد
ای وای اگر از در من بیخبر آید
برسینه ی ما قدرشناسان جراحت
تیری که خطا گشت فزون کارگر آید
ذوقی که ز پیغام تو دل یافت، نباید
آن کس که عزیزش ز سفر بیخبر آید
در عالم افسرده چو دلسوخته ای نیست
از سنگ به امید چه بیرون شرر آید؟
با صد دل بیغم چه کند یک دل محزون؟
دیوانه محال است به اطفال برآید
هر برگ درین باغ شود دامن پرسنگ
روزی که مرا نخل تمنا به برآید
چون لاله محال است شود شسته به باران
رنگی که به رخسار به خون جگر آید
روشن شود از نقش قدم شمع امیدش
هر راهنوردی که مرا بر اثر آید
باریک چو خط شد نگه موی شکافان
تا آن دهن تنگ که را در نظر آید
سوزد دل سنگ صنم از ناله ی ناقوس
صائب اگر از گوشه ی بتخانه برآید
***
سرمست چو آن شاخ گل از باغ برآید
باغش چو نفس سوختگان بر اثر آید
هر سو که کند شاخ گلش میل ز مستی
آغوش گشا بلبلی از خاک برآید
حسن تو ز بسیاری سامان لطافت
در دیده ی هر کس به لباس دگر آید
از شوق تماشای جمال تو، گل از شاخ
چون لاله نفس سوخته از خاک برآید
جان در ره شیرین دهنان باز، که تا حشر
آوازه ی فرهاد ز کوه و کمر آید
از عشق به کوشش نتوان کامروا شد
در آتش سوزنده چه از بال و پر آید؟
چشمی که در او آب حیا پرده نشین است
از پوست برون زود چو بادام تر آید
در ذکر خدا به که شود صرف چو تسبیح
ایام حیاتی که به صد سال سرآید
صائب نشود لاله صفت شسته به باران
رنگی که به رخسار به خون جگر آید
***
آن خرمن گل چون ز در باغ درآید
سرو از لب جو چند قدم پیشتر آید!
گر در بغل غنچه ی فردوس درآیم
چون چاک گریبان قفس در نظر آید
با آه جگر سوختگان اشک نباشد
غواص چو تعجیل کند بی گهر آید
هشدار که چون بلبل ما بال فشاند
از صد قفس آواز پر و بال برآید
با بی هنران اختر بد کار ندارد
این سنگ برآیینه ی اهل هنر آید
***
خطی که ازان چهره ی روشن به در آید
آهی است که سینه ی خورشید برآید
چشم تو نه خوابی است که تعبیر توان کرد
زلف تو شبی نیست به افسانه سرآید
در کام صدف تلخ کند آب گهر را
حرفی که ازان لعل شکربار برآید
مه کاسه ی دریوزه کند هاله ی خود را
خورشید تو چون در دل شب جلوه گر آید
در دور لب لعل تو، یاقوت ز معدن
چون لاله جگرسوخته از سنگ برآید
یوسف کندش تکمه ی پیراهن عصمت
هر قطره ی اشکی که مرا از جگر آید
در روز جزا سنبل گلزار بهشت است
عمری که به اندیشه ی زلف تو سرآید
شد آینه از دیدن رخسار تو محروم
تا روی لطیف تو که را در نظر آید
قانع به دو عالم ندهد قطره ی خود را
دریا، چه خیال است به چشم گهر آید؟
از صحبت نیکان نشود طینت بد نیک
بادام همان تلخ برون از شکر آید
آزادی کونین گرفتاری عشق است
رحم است به پایی که ازین گل بدر آید
در قبضه ی سعی است کلید در روزی
شیر از کشش طفل ز پستان بدر آید
صائب مشو از همت مردانه تسلی
چون بیضه اگرچرخ تو را زیر پر آید
***
آه از دل جویای تو بیتاب برآید
غواص نفس سوخته از آب برآید
قانع به شکایت نگشاید لب خود را
زین زخم محال است که خوناب برآید
در روز چسان جلوه کند کرم شب افروز؟
با روی تو چون ماه جهانتاب برآید؟
از آه اثر در دل معشوق توان کرد
گوهر اگر از بحر به قلاب برآید
از تشنه لبی رفت مرا دست و دل از کار
جایی که به ناخن ز زمین آب برآید
بی خواست تراوش کند آه از دل پرخون
غواص نفس سوخته از آب برآید
در دیده ی صیاد، بهشتی است کمینگاه
زاهد به چه تقریب به محراب برآید؟
بیقدر، گرامی شود از گوشه ی عزلت
باران ز صدف گوهر سیراب برآید
صائب چه کند حوصله با زور می ناب؟
ویرانه کی از عهده ی سیلاب برآید؟
***
حرفی که ازان لعل گهربار برآید
رازی است که از مخزن اسرار برآید
تا حشر محال است که از سینه کند یاد
هر دل که به دریوزه ی دیدار برآید
گِل بر در زندان زند از شرم، زلیخا
چون یوسف ما بر سر بازار برآید
در خلوت آیینه ی رخسار تو از لطف
طوطی به گرانجانی زنگار برآید
بر سیب زنخدان تو چون گرد نشیند
جانها همه با آه به یکبار برآید
از باده ی لعلی به سرش تاج گذارند
مستی که به میخانه ز دستار برآید
دارد خبر از درد گرفتاری بلبل
با دست تهی هر که ز گلزار برآید
افسرده تر از عقل شود معرکه ی عشق
روزی که مرا دست و دل از کار برآید
گر سوزن عیسی شود این وادی پرخار
از دل چه خیال است مرا خار برآید
دارد به جگر داغ ز محرومی فرهاد
هر لاله که از سینه ی کهسار برآید
هر جا نبود اهل دلی گوش برآواز
رحم است برآن نغمه که از تار برآید
شیری که به رغبت ندهد دایه به اطفال
خون گردد و از دیده ی خونبار برآید
فردای قیامت رگ ابری است گهربار
هرآه که از سینه ی افگار برآید
در سرمه اگر غوطه دهد چرخ جهان را
صائب چه خیال است ز گفتار برآید
***
تدبیر محال است به تقدیر برآید
روبه چه خیال است که با شیر برآید
در دیده ی حیرت زدگان فرش بود حسن
چون عکس ز آیینه ی تصویر برآید؟
در سلسله ی یک جهتان نیست دورنگی
یک ناله ز صد حلقه ی زنجیر برآید
از هرزه درایی اثر از بانگ جرس خاست
بسیار چو شد ناله ز تأثیر برآید
از خامه ی خویش است مرا رزق مهیا
چون طفل ز انگشت مرا شیر برآید
ساکن نشود گرمی عشق از سخن سرد
مشکل به تب شیر طباشیر برآید
از سینه برون می جهد اسرار حقیقت
زنجیر کی از عهده ی این شیر برآید؟
در صومعه هر کس رود از کوی خرابات
هر چند جوانبخت بود پیر برآید
گیرم به زبان آورم از دل سخن شوق
آن کیست که از عهده ی تحریر برآید؟
از آه من انداخت سپر چرخ مقوس
چون پشت کمان با دم شمشیر برآید؟
دیر آمدن هدیه ی رحمت ز گرانی است
نومید مشو کام تو گر دیر برآید
از گریه اگر سبز کند روی زمین را
صائب چه خیال است ز تقصیر برآید
***
حسنی که به نور نظر پاک برآید
از خلوت آیینه عرقناک برآید
دامن کشد از صحبت پیراهن یوسف
خاری که ز گلزار تو بیباک برآید
خونین جگری را که تمنای بهارست
چون لاله نفس سوخته از خاک برآید
از روی گهر پاک کند گرد یتیمی
آهی که به صدق از جگر چاک برآید
از تیرگی بخت مکن شکوه که این دود
دایم ز دل شعله ی ادراک برآید
تنهای ضعیف است کمینگاه دل گرم
این برق جهانسوز ز خاشاک برآید
آن مرد تمام است ازین خلق زراندود
کز بوته ی سودا و سفر پاک برآید
صائب چه اثر در دل معشوق نماید؟
آهی که ز دلهای هوسناک برآید
***
کی پیچ و خم از طبع هوسناک برآید؟
این ریشه محال است ازین خاک برآید
از صافی سرچشمه شود آب روان صاف
دل پاک چو گردید نفس پاک برآید
پر نور کند چون نفس صبح، جهان را
آهی که به صدق از جگر چاک برآید
بر بیغمی باده ی انگور دلیل است
اشکی که ز شادی ز رگ تاک برآید
قارون گرانجان سبک از خاک برآمد
تا دانه ی ما کی ز ته خاک برآید
از گریه گره گر ز رگ تاک شود باز
غم نیز به اشک از دل غمناک برآید
نتوان عرق از سنگ گرفتن به فشردن
ابرام محال است به امساک برآید
کوته بود از دامن رعنایی آن سرو
گر آه جگر سوز به افلاک برآید
صائب سخنی کز دل بی مغز تراود
دودی است که از بوته ی خاشاک برآید
***
آهی که ز دلهای هوسناک برآید
دودی است که از بوته ی خاشاک برآید
در سوزش دل کوش که در مزرع امکان
تخمی که شود سوخته از خاک برآید
بیرون نبرد سرکشی از خوی نکویان
گر آه جگر سوز به افلاک برآید
از باده ی گلرنگ مرا باز شود دل
از گریه گره گر ز رگ تاک برآید
صبحی که تو از دل سیهی خنده شماری
آهی است که از سینه ی افلاک برآید
از گنج به افسون نکند مار جدایی
قارون چه خیال است که از خاک برآید؟
آهی که کند داغ، جگر گاه فلک را
از سینه ی گرم و دل غمناک برآید
از تیرگی بخت مکن شکوه که این دود
صائب ز دل شعله ی ادراک برآید
***
آن روز ز دل شهپر اقبال برآید
کز دامگه رشته ی آمال برآید
کامی که برآید ز خسیسان نظر تنگ
آبی است که از چاه به غربال برآید
گردد خنک از شکوه ی خونین جگر گرم
از عهده ی تب عقده ی تبخال برآید
با صد دل بی غم چه کند یک دل غمگین؟
دیوانه محال است به اطفال برآید
از سفره ی قسمت لب نانش لب گورست
دندان حریصی که به صد سال برآید
تا دخل نباشد نتوان خرج نمودن
کز بستگی گوش، زبان لال برآید
رخسار تو هر گاه بر آیینه کند پشت
ز آیینه نفس سوخته تمثال برآید
در زیر فلک همت عالی نتوان یافت
در بیضه محال است پر و بال برآید
صائب شود امید من سوخته دل بیش
روزی که خط سبز ازان خال برآید
***
گر چشم تر از پوست چو بادام برآید
آسان ز وصال شکرش کام برآید
جان من مشتاق به لب می رسد از شوق
تا از دهن تنگ تو پیغام برآید
خون در دل یاقوت زند جوش ز غیرت
هر جا ز عقیق لب او نام برآید
مشکل بود از رشته ی امید گسستن
چون مرغ گرفتار من از دام برآید؟
بیرون ندهد نم ز جگر لاله ی سیراب
کی حرف به مستی ز لب جام برآید؟
آن را که بود همچو شرر دیده ی روشن
در نقطه ی آغاز ز انجام برآید
از موج حوادث نشود پخته سبک مغز
از بحر همان عنبر تر خام برآید
زنهار مکن سرکشی از حلقه ی عشاق
کز فاخته این سرو به اندام برآید
زآتشکده ی هند شد آدم ز گنه پاک
زین بوته محال است کسی خام برآید
در کعبه ی مقصود، نفس راست نماید
از هر دو جهان هر که به یک گام برآید
***
خوب است که بی رنج طلب کام برآید
آن کام چه ارزد که به ابرام برآید؟
آتش نفسان گوش به تعظیم بگیرند
هرجا که من سوخته را نام برآید
ریزند کواکب چو عرق از رخ گردون
آن روز که خورشید تو بر بام برآید
نقش قدمش شمع ره گرمروان است
از شوق تو آن کس که ز آرام برآید
در باده اگر سرمه نریزد ادب عشق
فریاد اناالحق ز لب جام برآید
شرمنده ام از عشق که با شغل دوعالم
نگذاشت کباب دل من خام برآید
از گردش چشم تو دل چرخ فروریخت
چون حوصله از عهده ی این جام برآید؟
صائب چو ز اندیشه ی روزی است مرا رزق
زینم چه که برگرد جهان نام برآید؟
***
حاشا که زعاشق سخن کام برآید
از سینه ی آتش نفس خام برآید
بالیدن نخل تو ز پیوند دل ماست
این سرو ز آغوش به اندام برآید
بگذشت ز تلخی همه ایام نشاطم
چون طفل یتیمی که به دشنام برآید
یک چشم زدن چشم تو غایب ز نظر نیست
آهو که گمان داشت چنین رام برآید؟
شیران جهان گردن تسلیم گذارند
از سلسله ی زلف تو چون نام برآید
در فکر اثر باش که چون دَور کند چرخ
آوازه ی جم از دهن جام برآید
با اینهمه آتش که نهان در جگر اوست
صائب که گمان داشت چنین خام برآید؟
***
بی خواست ز دل ناله ی جانکاه برآید
بی دلو و رسن یوسف ازین چاه برآید
از دیده وران می کندش قطره ی شبنم
هر غنچه که از پوست سحرگاه برآید
آن روز مرا مزرع امید شود سبز
کز دانه ی خال تو ز خط آه برآید
در دایره ی هاله شود ماه زمین گیر
چون حسن تمام تو ز خرگاه برآید
زنگار محابا نکند از دم شمشیر
چون با خط سبز آن رخ چون ماه برآید؟
دستی که فشاندم ز بلندی به دو عالم
ترسم که ز دامان تو کوتاه برآید
از راست روان زخم زبان طرف نبندد
پامال شود سبزه چو از راه برآید
صد حرف نفهمیده کند بیخبر انشا
تا یک سخن از خاطر آگاه برآید
در صحبت اشراق خموش است زبانها
رحم است به شمعی که شب ماه برآید
با همت ناقص به فلک بر نتوان شد
کی دانه ز خرمن به پرکاه برآید؟
جایی که عزیزان به زر قلب گرانند
یوسف چه فتاده است که از چاه برآید؟
از غیرت رنگینی افکار تو صائب
صد آه یمن را ز جگر گاه برآید
***
لعل از جگر سنگ گر از تیشه برآید
از دل سخن از کاوش اندیشه برآید
هر لحظه به رنگی ز دل اندیشه برآید
یک باده به صد رنگ ازین شیشه برآید
بی عشق محال است دل سخت شود نرم
گر سنگ به این بوته رود شیشه برآید
جایی که ز حیرت گره دل نگشاید
از فکر چه خیزد، چه ز اندیشه برآید؟
از دوستی تازه خطان دل نتوان کند
هر چند که ریحان سبک از ریشه برآید
در سینه ی پر ناوک ما اشک شود خون
سیلاب نفس سوخته زین بیشه برآید
در کوه غم عشق خلل راه نیابد
چون ناخن اگر از کف من تیشه برآید
بیرون نرود کجروی از طینت گردون
این دیو محال است ازین شیشه برآید
هر نخل امیدی که نشاند دل خود کام
آهی شود از سینه ی غم پیشه برآید
صائب چو به خاطر گذرد برق جمالش
دودم چو نیستان ز رگ و ریشه برآید
***
هویی که مرا از دل دیوانه برآید
دودی است که از خرمن پروانه برآید
داغ من سودازده از زیر سیاهی
چون چهره ی لیلی ز سیه خانه برآید
تا حشر شود واله دیوانگی من
طفلی که به دنبال من از خانه برآید
از موج محابا نکند شورش دریا
زنجیر کی از عهده ی دیوانه برآید؟
کامی که بود عاجز ازان گردش افلاک
در میکده از گردش پیمانه برآید
ریحان بهشت است بر او شام غریبان
با زلف تو هر دست که چون شانه برآید
روزی که من از گوشه ی بتخانه برآیم
فریاد زناقوس غریبانه برآید
احرامی هر کس بود از پرده ی پندار
در کعبه رود، از در بتخانه برآید
از دل به نصیحت نرود بیخودی عشق
از دیده کجا خواب به افسانه برآید؟
پیوسته بود در دل ممسک غم دنیا
این جغد محال است ز ویرانه برآید
از نفس حذر بیش کن از دشمن خارج
زان آب بیندیش که از خانه برآید
دیگر نزند جوش طرب سینه ی خمها
صائب اگر از گوشه ی میخانه برآید
***
خورشید اگر از چشم کسان آب گشاید
رخساره ی گلرنگ تو خوناب گشاید
از چشمه ی خورشید مجو آب مروت
کاین چشمه ز چشم دگران آب گشاید
در نیم نفس می شود از پاک فروشان
هر کس چو کتان بار به مهتاب گشاید
در بحر سر از حلقه ی گرداب برآرد
هر کس که کمر در ره سیلاب گشاید
***
مشکل که دل از ناله و فریاد گشاید
از غنچه ی پیکان چه گره باد گشاید؟
گر عشق نبندد کمر غیرت فرهاد
پیداست چه از تیشه ی فولاد گشاید
چون نشتر الماس، پر و بال ضعیفان
خون از دل بیرحمی صیاد گشاید
محکم شود از خون گره غنچه ی پیکان
از باده مرا چون دل ناشاد گشاید؟
در ناخن تدبیر کسان هیچ نبسته است
کز تیشه ی خود عقده ی فرهاد گشاید
آن روز زمین تخت سلیمان شود از گل
کز ابر، هوابال پریزاد گشاید
از کاوش من دست نگه دار که این رگ
خون از مژه ی نشتر فصاد گشاید
بی یار موافق دل غمگین نشود باز
شمشاد گره از دل شمشاد گشاید
از سفله حذر کن گه سیری که فلاخن
سنگین چو شود دست به بیداد گشاید
وقت است که از خجلت دیوان تو صائب
گل دفتر خود را به ره باد گشاید
***
از سیر چمن کی دل افگار گشاید؟
این عقده مگر از رخ دلدار گشاید
جایی که بود چشم سخنگو طرف حرف
از بهر چه عاشق لب اظهار گشاید؟
با ناز خریدار همان به که بسازد
حسنی که دکان بر سر بازار گشاید
از حسن به تدریج توان کامروا شد
گلبن چه خیال است به یکبار گشاید؟
از چرخ مجویید گشایش که محال است
کز نقطه گره گردش پرگار گشاید
نگشود به رویم دری از آه، مگر اشک
بر من دری از رخنه ی دیوار گشاید
زینسان که گشایش ز جهان دست کشیده است
مشکل گره آبله از خار گشاید
گردد صدف گوهر شهوار کنارش
دستی به دعا هر که شب تار گشاید
تیغ دو دم خویش کند زخم نمایان
لب هر که نفهمیده به گفتار گشاید
چون نیست سخن سنج درین دایره صائب
طوطی به سخن بهر چه منقار گشاید؟
***
با تنگدلی از لب خندان چه گشاید؟
از خنده ی سوفار ز پیکان چه گشاید؟
تیغی است دو دم هر خوشیی کز ته دل نیست
چون پسته مرا از لب خندان چه گشاید؟
افزود ز صحرا گره خاطر مجنون
با پای فروبسته ز میدان چه گشاید؟
از خنده ی بیدرد نمکسود شود زخم
دلهای غمین را ز گلستان چه گشاید؟
از دیدن اوضاع جهان چشم فروپوش
جز تفرقه زین خواب پریشان چه گشاید؟
هرگز به گره وا نتوان کرد گره را
پیداست که از جبهه ی دربان چه گشاید
با مردم عاقل چه کند باد بهاران؟
بی سلسله از سلسله جنبان چه گشاید؟
آن راهروی را که بود آبله در دل
از نیشتر خار مغیلان چه گشاید؟
بی رهبر بینا نرسد کار به انجام
از رشته ی بی سوزن باران چه گشاید؟
جز خیرگی دیده و جز اشک دمادم
از دیدن خورشید درخشان چه گشاید؟
آنجا که کشد خار سر از چاک گریبان
چون غنچه ز برچیدن دامان چه گشاید؟
چون تیغ برآرد زمیان برق جهانسوز
از ترکش پر تیر نیستان چه گشاید؟
زان زلف سیه شد شفقی چهره ی صائب
جز خون دل از شام غریبان چه گشاید؟
***
یک شعله ی شوخ است که دیدار نماید
گاه از شجر طور و گه از دار نماید
گاهی چو تبسم ز لب غنچه بخندد
گاهی چو خَلِش از مژه ی خار نماید
سر حلقه ی تسبیح شود گه چو موذن
چون تاب گه از رشته ی زنار نماید
توفیق کلاه نمد فقر نیابد
هر کس که به ما طره ی دستار نماید
تا یافته بلبل که در آن بزم رهم نیست
گل را به من از دور به منقار نماید
شد دست و دل مشتریان در پی یوسف
گوهر چه درین سردی بازار نماید؟
طوطی! بچشانم به تو شیرین سخنی را
گر رو به من آن باعث گفتار نماید
عیاری زلف است پریشانی ظاهر
پُر کاری چشم است که بیمارنماید
صائب سخن تازه ی من آب حیات است
کی روی به هر تشنه ی دیدارنماید؟
***
غفلت چه اثر در دل هشیارنماید؟
افسانه چه با دولت بیدار نماید؟
با بخت سیه، حادثه ی سهل عظیم است
هر خار، سنانی به شب تار نماید
همواری تیغ آفت جانهای سلیم است
زان بد گهر اندیش که هموار نماید
در دیده ی این بی بصران عالم انوار
زنگی است که در آینه ی تار نماید
در عالم امکان چه قدر جلوه کند عشق؟
از چرخ در آیینه چه مقدار نماید؟
حال دل پرداغ من از دیده ی خونبار
چون جوش گل از رخنه ی دیوار نماید
از طبع درشت تو جهان پست و بلندست
هموار چو گشتی همه هموار نماید
در همت مردانه اگر کوتهیی نیست
مگریز ازان کار که دشوار نماید
خط بیجگران را کند از عشق گریزان
چون مورچه پیوسته به هم، مارنماید
خاکی که تماشا گه این بیخبران است
در دیده ی ما بستر بیمار نماید
صائب ز ملایک مطلب رتبه ی انسان
آیینه ی بی پشت چه دیدار نماید؟
***
با روی تو خورشید درخشان چه نماید؟
با زلف تو طول شب هجران چه نماید؟
از خنده ی خشکی چه نظر آب توان داد؟
پیش لب او پسته ی خندان چه نماید؟
در دیده ی آن کس که غبار خط او دید
یاقوت چه باشد، خط ریحان چه نماید؟
پروانه به گل کی شود از شمع تسلی؟
با حسن گلو سوز، گلستان چه نماید؟
در روشنی روز چه پرتو دهد انجم؟
با چهره ی خندان لب خندان چه نماید؟
جایی که بود نُه فلک از بی سروپایان
گوی سر ما در خم چوگان چه نماید؟
با شور محبت چه بود شور قیامت؟
در پیش نمکزار نمکدان چه نماید؟
در معرکه هر چند جگردار بود دل
با آن صفت برگشته ی مژگان چه نماید؟
هر چند صنوبر به رعونت علم افروخت
با قامت آن سرو خرامان چه نماید؟
اوراق دل از ربط نیفتد به گسستن
سی پاره به جمعیت قرآن چه نماید؟
از خوان قناعت شده چشم و دل ما سیر
در دیده ی ما نعمت الوان چه نماید؟
این آن غزل حضرت رکناست که فرمود
پای ملخی پیش سلیمان چه نماید؟
***
با روی تو صبر از دل بیتاب نیاید
خودداری ازین آینه چون آب نیاید
غافل نکند بستر گل شبنم ما را
در دیده ی روشن گهران خواب نیاید
زنجیر حریف دل خوش مشرب ما نیست
از موج عنانداری سیلاب نیاید
در دیده ی صیاد، کمینگاه بهشتی است
زاهد بدر از گوشه ی محراب نیاید
بی خیرگی آیینه ز رخسار تو گل چید
چشمی که بود نرم، در او آب نیاید
آسودگی من ز گرفتاری خویش است
در دام محال است مرا خواب نیاید
چشمی که نمکسود شد از پرتو منت
از خانه ی تاریک به مهتاب نیاید
دلبسته ی گردون دل آسوده ندارد
استادگی از کوزه ی دولاب نیاید
صائب دل افسرده ی من گرم نگردد
تا بر سرم آن مهر جهانتاب نیاید
***
صحبت به حریفان سیه کار مدارید
بر روی سخن آینه ی تار مدارید
ظاهر نشود در دل نادان اثر حرف
در پیش نفس آینه ی تار مدارید
چون خامه قدم جفت نمایید درین راه
در سیر و سفر عادت پرگار مدارید
خون می چکد ازغنچه ی لب بسته ی این باغ
کاری به سراپرده ی اسرار مدارید
شیرازه ی اوراق دل آن موی میان است
زنهار که دست از کمر یار مدارید
چون شمع اگر سوز شما عاریتی نیست
پروای دم سرد خریدار مدارید
گر آینه ی جان شما ساده ز نقش است
اندیشه ی گرد و غم زنگار مدارید
چون سایه سبکسیر بود دولت دنیا
با سایه ی اقبال هما کار مدارید
با تاج زر از گریه نیاسود دمی شمع
راحت طمع از دولت بیدار مدارید
مفتاح نهانخانه ی دل قفل خموشی است
اوقات خود آشفته به گفتار مدارید
سیلاب حواس است نظر های پریشان
آیینه ی خود بر سر بازار مدارید
بازیچه ی امواج بود کشتی خالی
دل را ز غم و درد سبکبار مدارید
بر سرو تهیدست، خزان دست ندارد
از بی ثمری بر دل خود بار مدارید
در گوشه ی چشم است نهان فتنه ی دوران
با گوشه نشینان جهان کار مدارید
کوهی که بلندست نگردد کم ازو برف
با همت عالی غم دستار مدارید
گر هست هوای گل بی خار شما را
خاری که درین راه بود خوار مدارید
چون صائب اگر موی شکافید درین بزم
دست از کمر رشته ی زنار مدارید
***
از قید فلک برزده دامن بگریزید
چون برق ازین سوخته خرمن بگریزید
یک اوج به اندازه ی پرواز شرر نیست
در سینه ی سنگ و دل آهن بگریزید
چون اخگر دل زنده ازین سرد مزاجان
در پرده ی خاکستر گلخن بگریزید
چون برق مگردید مقید به خس وخار
از باغ جهان برزده دامن بگریزید
هر جا که کند گرد غم از دور سیاهی
زیر علم باده ی روشن بگریزید
ماتمکده ی خاک سزاوار وطن نیست
چون سیل ازین دشت به شیون بگریزید
از ناوک دلدوز قضا امن مباشید
هر چند که در دیده ی سوزن بگریزید
چون شبنم گل بر سر دستید قضا را
چون آب اگر در دل آهن بگریزید
چون صائب اگر زخم نهانی است شما را
زنهار که از دیده ی سوزن بگریزید
***
فارغ بود از افسر زرین سر خورشید
کز شعشعه ی خویش بود افسر خورشید
از وصل تسلی نشود عاشق صادق
خمیازه ی صبح است گل ساغر خورشید
بی سکه، شود در همه ی روی زمین خرج
از بس که تمام است عیار زر خورشید
خورشید جهانتاب شود با تو برابر
در خوبی اگر ماه شود همسر خورشید
تا شد دل ما درین باغ چو شبنم
پرواز نمودیم به بال و پر خورشید
در سوختگی چون ندهم تن، که برآمد
از توده ی خاکستر شب اخگر خورشید
روشن گهران را بود از خون جگر رزق
هست از شفق خویش می احمر خورشید
هر کس که کند صاف به آفاق دل خویش
چون صبح نهد لب به لب ساغر خورشید
شد گرچه سیه آینه ی ما چو دل شب
خود را نرساندیم به روشنگر خورشید
افسوس که چون شبنم گل آب ندادیم
چشمی ز تماشای رخ انور خورشید
تا بسته ام از خاک نهادی به زمین نقش
چون سایه کنم سیر به بال و پر خورشید
صائب نشد از خوردن خون غمزه ی او سیر
سیراب ز شبنم نشود خنجر خورشید
***
طوفان گل و جوش بهارست ببینید
اکنون که جهان بر سر کارست ببینید
در سبزه و گل آب روان پرده نشین است
ماهی که درین سبز حصارست ببینید
قانع مشوید از خط استاد به خواندن
حسنی که نهان در خط یارست ببینید
آن گرد که بر عرش کله گوشه شکسته است
از جلوه ی آن شاهسوارست ببینید
این آینه هایی که نظر خیره نماید
در دست کدام آینه دارست ببینید
زان آتش پنهان که جهان سوخته ی اوست
افلاک پر از دود و شرارست ببینید
در مغز بهار این چه نسیم است، ببویید
در دست جهان این چه نگارست ببینید
چون نیست شما را نظر دیدن آتش
این جوش که در مغز بهارست ببینید
مژگان بگشایید و ببندید زبان را
آفاق پراز جلوه ی یارست ببینید
در پله ی اعداد اقامت منمایید
آن حسن که بیرون ز شمارست ببینید
از شوق هم آغوشی آن قامت موزون
گلها همه آغوش و کنارست ببینید
از دیدن صیاد اگر رنگ ندارید
این دشت که پرخون شکارست ببینید
در دامن دشتی که ز جوش گل بی خار
خورشید کم از بوته ی خارست ببینید
آن نوش که در نیش نهان است بجویید
آن گنج که در کسوت مارست ببینید
زان پیش که از چهره ی جان گرد فشانید
آن ماه که در زیر غبارست ببینید
چون بال فلک سیر ز اندیشه ندارید
آن را که در اندیشه ی یارست ببینید
زان پیش که هر دو جهان گرد برآرد
ای بیخبران این چه سوارست ببینید
در جامه ی خود چاک زدن بی سببی نیست
در پیرهن غنچه چه خارست ببینید
از چشمه کوثر نرود تیرگی بخت
خالی که به کنج لب یارست ببینید
این آن غزل اوحدی ماست که فرمود
ای بی بصران این چه بهارست ببینید
***
خشت از سرخُم پنبه ز مینا بربایید
برچهره ی خود روزن جنت بگشایید
در پرده نشستن به زنان است سزاوار
مردانه ازین پرده ی نیلی بدر آیید
از سایه ببرید اگر مهر پرستید
از خود بگریزید اگر مرد خدایید
این راه نه راهی است که با بار توان رفت
رندانه ازین خرقه ی سالوس برآیید
گل پیرهنانید، بگردید در آفاق
یوسف صفتانید، ازین چاه برآیید
ز آماجگه خاک، کمانخانه ی گردون
یک منزل تیرست چو از خود بدرآیید
پهلو اگر از پرتو خورشید ندزدید
چون ماه در این دایره انگشت نمایید
سر بر خط چوگان حوادث بگذارید
تا در خم این دایره ی بی سر و پایید
جز حرف الف نقش دو عالم همه هیچ است
ای آینه های دل اگر راست نمایید
در پرده ی دیدست نهان گوهر مقصود
یک بار به گرد نظر خویش برآیید
تا چند توان لاف زد از عقده گشایی؟
هان عقده ی دل حاضر، اگر عقده گشایید
تا نقد روان در قدم خصم نریزید
حیف است که خود را به سخاوت بستایید
در ابر سفید و لب خاموش خطرهاست
با شیشه و پیمانه دلیری منمایید
تا صائب ما بر سر گفتار بیاید
ای اهل سخن بر سر انصاف بیایید
این آن غزل مرشد روم است که گفته است
ای قوم به حج رفته کجایید، کجایید
***
خال از دمیدن خط، بی انتظام گردد
چون مور پر برآرد، عمرش تمام گردد
از چشم او جهانی دارند مردمی چشم
آن آهوی رمیده تا با که رام گردد
از حیرت جمالش راه سخن ندارم
چون عاملی که باقیش مالاکلام گردد
دارد کمال هر چیز عین الکمال با خود
خود بوته ی گدازست چون مه تمام گردد
رویش سیاه سازند نام آوران عالم
همواره هر عقیقی کز بهر نام گردد
در کشور قناعت شام است صبح امید
صبح حریص تاریک از فکر شام گردد
چون گرد هر که گردید با خاک ره برابر
از جنبش نسیمی عالی مقام گردد
در پرده ی خموشی است آسایش زبانها
خون است رزق شمشیر چون بی نیام گردد
صائب شود سر آمد در سر نوشت خوانی
روشن سواد هر کس از خط جام گردد
***
شب زنده دار را دل، روشن چو ماه گردد
از خواب روز دلها، چون شب سیاه گردد
تا صفحه نانوشته است آسوده از تماشاست
در روزگار خط حسن عاشق نگاه گردد
در ترک اعتبارست گر هست اعتباری
چون سر برهنه گردید گردون کلاه گردد
در لامکان کند سیر آه سبک عنانش
آن را که قامت او سرمشق آه گردد
همت فرو نیارد سر پیش تنگ چشمان
کی تیغ کوه سیراب از آب چاه گردد؟
از بی نیازی حق زاهد خبر ندارد
تا منفعل ز طاعت بیش از گناه گردد
با راستان عداوت صائب شگون ندارد
مار اجل رسیده بر گرد راه گردد
***
خط سیه مبادا زان خال سربرآرد
عمرش تمام گردد چون مور پربرآرد
در غنچگی چو لاله ما شعله طینتان را
داغ سیاه بختی دود از جگر برآرد
دم را به لب گره زن کز قعر بحر غواص
از دولت خموشی عقد گهر برآرد
تنها نمی پرد چشم بر دانه های خالش
وقت است خیل مژگان چون مور پربرآرد
هر شاخی از بنفشه میلی است سرمه آلود
بیچاره عندلیبی کز بیضه سربرآرد
سهل است اگر ز تیرش داریم چشم پیکان
از بید می تواند همت ثمر برآرد
خضر بلند فطرت با آن سواد روشن
از خط جوهر تیغ مشکل که سربرآرد
از زلف دل گرفتن بازیچه می شمارد
از قید هند صائب خود را اگر برآرد
***
شرم و حجاب ما را در پیچ و تاب دارد
خون خوردن است کارش تیغی که آب دارد
اندیشه ی رهایی نقش برآب باشد
در قلزمی که گرداب بیش از حباب دارد
گر خون شود دل سنگ چندان عجب نباشد
در عالمی که گوهر چشم پرآب دارد
از سینه برنیارد نشمرده یک نفس را
چون صبح هر که در دل بیم حساب دارد
تیغ زبان دعوی برهان جهل باشد
صحرای خشک افزون موج سراب دارد
آن شاخ گل همانا خواهد به باغ آمد
کز طوق قمریان سرو پا در رکاب دارد
از آفتاب محشر اندیشه نیست ما را
حسن برشته ی او دل را کباب دارد
زان چشم اگر پرآب است، زین آب می شود دل
رخسار او چه نسبت با آفتاب دارد؟
در آستین نگیرد دست کریم آرام
در آتش است نعلش ابری که آب دارد
بند خود از تپیدن چون مرغ سخت سازد
در انتظام دنیا هر کس شتاب دارد
در زیر چرخ هر کس خواهد نفس کند راست
فکر نفس کشیدن در زیر آب دارد
از فقر بر دل ما گرد کدورتی نیست
معماری کریمان ما را خراب دارد
در پرده رونهفتن صائب ز بی حجابی است
رویی که شرمگین است از خود نقاب دارد
***
از حلقه های زنجیر سودا چه باک دارد؟
از گوشمال گرداب دریا چه باک دارد؟
همواری از خطرها دیوار آهنین است
از ترکتاز سیلاب دریا چه باک دارد؟
زخم زبان ندارد رنگی ز سخت رویان
از شیشه ی شکسته خارا چه باک دارد؟
طبع کریم خواهد تقریب بهر ریزش
از ساغر تهی چشم مینا چه باک دارد؟
ایمن ز برگریزست آن را که نیست برگی
از چشم تنگ سوزن عیسی چه باک دارد؟
دلهای پینه بسته آسوده از گزندست
از رفتن عزیزان دنیا چه باک دارد؟
پرواز گوشه گیران بالاتر از سپهرست
از سربلندی قاف عنقا چه باک دارد؟
در پیش رحمت حق گرد گنه چه باشد؟
از سیلهای تیره دریا چه باک دارد؟
بر عاشقان گواراست صائب عتاب معشوق
از تیغ بازی مهر حربا چه باک دارد؟
***
پروای خط مشکین، آن دلربا ندارد
اندیشه از سیاهی، آب بقا ندارد
با راستی توان برد از پیش کار حق را
موسی سلاح دیگر غیر از عصا ندارد
ظالم ز سختی دل بر کوه پشت داده است
غافل که بیمی از سنگ تیر دعا ندارد
انگشت اعتراض است کوته ز گوشه گیران
در خانه ی کمان تیر بیم خطا ندارد
دل واپسی فزون است سرکردگان ره را
پیرو چو پیشوایان رو بر قفا ندارد
آیینه با عذارش خود را کند برابر
رویی که سخت افتاد شرم و حیا ندارد
از حسن و عشق باشد پیرایه این جهان را
بی عندلیب و گل باغ برگ و نوا ندارد
عجز آورد به محراب روی گناهکاران
عامل چو گشت معزول دست از دعا ندارد
مشکل بود کمان را تیر خدنگ کردن
امید راست گشتن قد دوتا ندارد
صائب چو عمر خود را بر باد می دهی تو؟
یک گل ازین گلستان بوی وفا ندارد
***
پروای شکوه ی من آن سیمتن ندارد
دردش مباد هر چند درد سخن ندارد
ناسازگاریی هست در خوی گلعذاران
کو یوسفی که گرگی در پیرهن ندارد؟
هرکس فتد تهی چشم در فکر دیگران نیست
پروای تشنه جانان چاه دفن ندارد
از نارسایی جود سایل برآورد دست
چاهی که می رسد دست دلو و رسن ندارد
چون شمع سرگرانان در زیر پا نبینند
پای چراغ نوری در انجمن ندارد
از زندگی به تنگند دایم سیاه روزان
ذوقی چراغ ماتم از زیستن ندارد
ناجنس کی تواند ما را به حرف آورد؟
با آبگینه طوطی روی سخن ندارد
عارف ز جرم مردم در پرده ی حجاب است
یوسف ز شرم اخوان روی وطن ندارد
باشند زردرویان صائب به پرده محتاج
هر کس شهید گردد فکر کفن ندارد
***
سودای عشق ما را بی نام و بی نشان کرد
از ما چه می توان برد، با ما چه می توان کرد؟
از خواب غفلت ما در سنگ چون شرر ماند
شوقی که کوهها را ابر سبک عنان کرد
امید خانه سازی از عاشقان مدارید
از خارخار نتوان سامان آشیان کرد
شوری که در دل ماست شوقی که در سرماست
از سنگ می تواند سرچشمه ها روان کرد
شیرین کلامی ما کاری که کرد با ما
چون خواب صبح ما را در دیده ها گران کرد
ای ابر بی مروت تا چند خشک مغزی؟
ما را غبار خاطر از دیده ها نهان کرد
با شوخ چشمی عشق کوه شکیب هیچ است
در سنگ این شرر را پنهان نمی توان کرد
سررشته ی تأمل هر کس که داد از دست
چون شمع صائب آخر سر در سر زبان کرد
***
دل را به زلف پرچین تسخیر می توان کرد
این شیر را به مویی زنجیر می توان کرد
خط نرسته پیداست از چهره ی نکویان
مو را چگونه پنهان در شیر می توان کرد؟
هر چند صد بیابان وحشی تر از غزالیم
ما را به گوشه ی چشم تسخیر می توان کرد
از بحر تشنه چشمان لب خشک بازگردند
آیینه را ز دیدار کی سیر می توان کرد؟
ما را خراب حالی از رعشه ی خمارست
از دُرد باده ما را تعمیر می توان کرد
در چشم خرده بینان هر نقطه صد کتاب است
آن خال را به صد وجه تفسیر می توان کرد
در بوته ی ریاضت یک چند اگر گدازی
قلب وجود خود را اکسیر می توان کرد
گر گوش هوش باشد، در پرده ی خموشی
صد داستان شکایت تقریر می توان کرد
فریاد کاهل دولت از نخوتند غافل
کز خُلق خوش چه دلها تسخیر می توان کرد
بی منصبی ز تغییر ایمن بود وگرنه
هر منصب دگر هست تغییر می توان کرد
اوضاع خوش خیالان سامان پذیر گردد
گر خواب شاعران را تعبیر می توان کرد
از درد عشق اگر هست صائب تو را نصیبی
از ناله در دل سنگ تأثیر می توان کرد
***
هر چند ره در آن زلف، پیدا نمی توان کرد
قطع امید ازان زلف، قطعا نمی توان کرد
تا از سر دل و دین مردانه برنخیزی
با کاروان یوسف سودا نمی توان کرد
از کف مده به بازی آن زلف عنبرین را
کاین رشته چون رها شد پیدا نمی توان کرد
دریای بیکران را نتوان به ساحل آورد
در نامه شوق ما را انشا نمی توان کرد
از دام ما چو مجنون آهو نجست سالم
پهلو تهی به وحشت از ما نمی توان کرد
از آفتاب تابان گر نور وام گیری
چون ماه نو سر از شرم بالا نمی توان کرد
امید یافتن هست گم گشته ی جهان را
در خویش هر که گم گشت پیدا نمی توان کرد
دل بحر خون شد از عشق کو آن کسی که می گفت
سرچشمه را به کاوش دریا نمی توان کرد
از زاهد ترشرو مشرب طمع مدارید
انگور سرکه چون شد صهبا نمی توان کرد
سیلاب فتنه صائب با بیخودان چه سازد؟
آن را که نیست جایی بی جا نمی توان کرد
***
خالت ز خط مشکین دست دگر برآورد
حرصش شود دو بالا موری که پر برآورد
مو از خمیر نتوان آسان چنان کشیدن
کز عقل و هوش ما را آن خوش کمر برآورد
چون پسته مغز هر کس از زهر سبز گردید
از پوست چون برآمد سر از شکر برآورد
از پیچ و تاب زنهار چون رشته سر مپیچید
کاین راه پر خم و پیچ سر از گهر برآورد
گفتم کشم به پیری پا چون هدف به دامن
از قد چون کمان حرص چون تیر پر برآورد
ابرام بی اثر نیست کز مغز سنگ، آهن
از روی سخت صائب چندین شرر برآورد
***
خوش آن که خواب راحت برخود حرام سازد
پیش از تمامی عمر خود را تمام سازد
آب حیات آثار گر در جهان نباشد
کس عمر بی بقا را چون مستدام سازد؟
روی گشاده باشد مفتاح بی زبانان
آیینه طوطیان را شیرین کلام سازد
ترک جهان فانی، شوق سرای باقی
دار فنا به منصور دارالسلام سازد
از چشم شور حاسد خط امان ستاند
از لطف خاص هر کس با لطف عام سازد
ناقص به صبرگردد کامل که ماه نو را
خورشید در دو هفته ماه تمام سازد
از قرب سایه ی خود شوخی که می کند رم
عاشق چگونه او را با خویش رام سازد؟
گفتم ز قید آن زلف خالش دهد نجاتم
غافل که حسن گیرا از دانه دام سازد
افتد ز کام بیرون از تشنگی زبانها
شمشیر غمزه ی او چون با نیام سازد؟
چون گرد، رهنوردان در دیده جا دهندش
آن را که خاکساری عالی مقام سازد
سنجیدگی سخن را مانع ز دخل بیجاست
دندان محتسب کُند سنگ تمام سازد
صائب ز جان اقامت جستن ز ساده لوحی است
ریگ روان محال است یک جا مقام سازد
***
از ترک گفتگو دل با معنی آشنا شد
مهر خموشی من جام جهان نما شد
بید از ثمر نظر بست وصل نبات دریافت
دل ترک مدعا کرد کارش به مدعا شد
دریای پاک گوهر صورت نمی پذیرد
از خود گسست هر کس با معنی آشنا شد
از وصل بحر، گوهر زافسردگی است محروم
هر دل که آب گردید سرچشمه ی بقا شد
نقش قدم نباشد از خویش رفتگان را
از جستجوی ظاهر نتوان دچار ما شد
شیرینی شکر خواب در خانه اش زند موج
از فقر هر که قانع با فرش بوریا شد
تا ممکن است زنهار لب را به خنده مگشا
دیگر کمر نبندد هر غنچه ای که واشد
شد جلوه ی پریزاد موج سراب عالم
آیینه ی دل من روزی که با صفا شد
هرچند بود پنهان از دیده نوبهاران
هربرگ سبز ما را چون خضر رهنما شد
برگوی بی سر و پا چوگان نمی کند رحم
آماده ی سفر شو چون قامتت دو تا شد
پیش از هلاک هر کس چشم از جهان نپوشید
از صد هزار یوسف می بایدش جدا شد
شد نفس بی بصیرت از ضعف تن زمین گیر
آسوده گشت پایش کوری که بی عصا شد
گل را که بیوفا کرد یارب درین گلستان؟
شبنم ز صحبت گل گر زان که بیوفا شد
مرغ چمن ز غیرت سر زیر بال دزدید
روزی که نکهت گل همصحبت صبا شد
در چشم آن ستمگر صائب به برگ کاهی است
هرچند استخوانم از درد کهربا شد
***
از حلقه های آن زلف دل صاحب نظر شد
این مرغ چشم بسته از دام دیده ور شد
حسنی که کامل افتاد ایجاد می کند عشق
هر قطره اشک این شمع پروانه ی دگر شد
حاشا که از کدورت نقصان کند دل پاک
دریا ز تلخرویی گنجینه ی گهر شد
دست از فغان مدارید گر ذوق وصل دارید
کز ناله ی گلوسوز این نی پر از شکر شد
غیر از خودی ندارد این راه دورسنگی
هر کس ز خود برآمد با خضر همسفر شد
آسوده بود بلبل تا گل نبود در باغ
بیتابی دل ما از وصل بیشتر شد
چون شوق کامل افتاد حاجت به رهنما نیست
سیلاب را به دریا آخر که راهبرشد؟
در قید تن نماند جانی که پاک گردد
کی در ختا گذارند خونی که مشک تر شد؟
در دامن صدف کی دُر یتیم ماند؟
شد گوشوار گردون عیسی چو بی پدر شد
دل در فلک حصاری از راه عقل و هوش است
در لامکان کند سیر جانی که بیخبر شد
تا دل به یار پیوست دیگر نکرد یادم
با سر چه کار دارد دستی که در کمر شد؟
تا شوق در ترقی است امید وصل باقی است
چون مور پر برآورد محروم از شکر شد
دل چشم بوسه زان لب در روزگار خط داشت
یکبارگی دهانش پوشیده از نظر شد
هرچند خوابها را سنگین کند بهاران
در دور خط مشکین آن چشم شوختر شد
گفتم خزان برآرد این خار خارم از دل
رنگ شکسته گل را آرایش دگر شد
شور کلام صائب در عهد پیری افزود
چندان که ماند این می در شیشه تلختر شد
***
در زلف ناامیدی روی امید باشد
صبح امید یعقوب چشم سفید باشد
بید از ثمر نظر بست وصل نبات دریافت
عاشق ز ترک لذت چون ناامید باشد
در روستای مشرب هرروز روز عیدست
در شهربند مذهب سالی دو عید باشد
برخانه ی وجودم از دل زده است گردون
قفلی که آه و فریاد آن را کلید باشد
عاشق نمی توان گفت دیوانه مشربان را
هر کس به خون نغلطید اینجا شهید باشد
از جوی شیرشستیم دست امیدواری
تا چند قاصد ما این پی سفید باشد؟
دوران ناامیدی سرحلقه ی امیدست
صائب ز ناامیدی چون ناامید باشد؟
***
چون آفتاب هر کس روشن ضمیر باشد
ذرات عالم او را فرمان پذیر باشد
نقش مراد عالم در خانه اش زند موج
آن را که بالش از خشت، فرش از حصیر باشد
دشمن مطیع گردد چون نفس شد مسخر
مارست تازیانه مرکب چو شیر باشد
فقرست و تنگدستی سرمایه ی شجاعت
از آدمی گریزد شیری که سیر باشد
از دشمن ملایم زنهار برحذر باش
چون سگ خموش افتاد ناگاه گیر باشد
ازطبع سرکه تندی بیرون نمی برد سال
جاهل همان گزنده است هرچند پیر باشد
کف را چه وزن باشد پیش شکوه دریا
در چشم بی نیازان دنیا حقیر باشد
تا در بساط هستی یک مرغ می زند بال
حاشا که دیده ی دام از صید سیر باشد
از بند اعتبارات هرکس برون نیاید
گر بر فلک برآید صائب اسیر باشد
***
دولت چونیست باقی، برباد رفته باشد
خوابی که از خیال است، از یاد رفته باشد
از جمع و خرج هستی چون حاصلی نداریم
اوراق زندگانی بر باد رفته باشد
هر کس که زندگی را در بندگی سرآورد
امید هست از اینجا آزاد رفته باشد
زین صیدگاه ما را دلبستگی به دام است
چون دام هست در خاک صیاد رفته باشد
پیچیده است در کوه آواز تیشه ی او
هرچند از نظرها فرهاد رفته باشد
در جمع کردن دل کوشش بجاست ما را
گر زین خرابه یک دل آباد رفته باشد
از امتداد هجران ترسی که دارم این است
کز یاد او مبادا بیداد رفته باشد
بر عمر رفته افسوس صاحبدلان ندارند
خرمن چو پاک گردید گو باد رفته باشد
بعد از هلاک گشتن دردی که دارم این است
کز دل غمش مبادا ناشاد رفته باشد
با یاد آن یگانه صائب اگر دو عالم
از یاد رفته باشد، از یاد رفته باشد
***
تن را اگر گذاری در عشق ما چه باشد؟
گر استخوان نگیری باز از هما چه باشد؟
عشق است مصر اعظم عقل است روستایش
زین بیش اگر نباشی در روستا چه باشد؟
از راه بیخودی عرش یک نعره وار راه راست
از خویش اگر برآیی ای نارسا چه باشد؟
نی صاحب نوا شد تا ریخت برگ از خود
گر برگ را بریزی ای خوش نوا چه باشد؟
موج از عنان فکندن سالم به ساحل آمد
گر دست را ببندی پیش قضا چه باشد؟
با دوستان یکرنگ کفرست سرگرانی
با کاه اگر بسازی این کهربا چه باشد؟
تدبیر عقل ناقص با عشق برنیاید
اسباب مکر فرعون پیش عصا چه باشد؟
خاک از فتادگی شد مسجود اهل عالم
چون خاک اگر کنی صبر در زیر پا چه باشد؟
اکسیر خاکساری روشنگر وجودست
گر چشم را نپوشی زین توتیا چه باشد؟
از پاس دل صنوبر سرسبزی ابد یافت
گر پاس دل بداری ای بیوفا چه باشد؟
شکر ز نی سواری روی زمین گرفته است
پهلو اگر ندزدی از بوریا چه باشد؟
از بال پشه ای رفت بر باد مغز نمرود
از کبر اگر نگویی با کبریا چه باشد؟
با تو تمام سودیم؟ با خود همه زیانیم
یکبار گر ستانی ما را ز ما چه باشد؟
هیچ است فکر صائب در پیش فکر ملا
با آفتاب تابان نور سها چه باشد؟
***
گر بی طلب رسد رزق ما را عجب نباشد
مهمان نخوانده آید هر جا طلب نباشد
قصد گزند دارد ماری که راست گردد
گر چرخ شد مساعد جای طرب نباشد
در پرده غیرت ما دندان به دل فشارد
زخم ندامت ما بیرون لب نباشد
بی ابر نیست ممکن گردد لب صدف تر
دریا سراب باشد هر جا سبب نباشد
داغی که در سیاهی است ایمن ز چشم زخم است
روز سیاه ما را پروای شب نباشد
دامان رهنوردان پیوسته بر میان است
جان رمیده ی ما جز زیر لب نباشد
تا بی طلب نباشد مهمان نمی پذیرند
در کیش بی نیازان حرف طلب نباشد
از راه دور منزل گردد بهشت رهرو
بی لذت است روزی هرجا تعب نباشد
در دامن شب آویز چون بسته گشت کارت
کاین جا درازدستی ترک ادب نباشد
از استخوان بی مغز پوچ است حرف گفتن
حرف از نسب مگویید هر جا حسب نباشد
دامان پاک صائب صبح امیدواری است
گر یار مهربان شد با ما عجب نباشد
***
سر چون گران شد از می، دستار گو نباشد
در بحر گوهر از کف، آثار گو نباشد
از مشت آب سردی دیگی نشیند از جوش
در بزم می پرستان هشیار گو نباشد
از شرم عشق ما را چون نیست دست چیدن
گلهای این گلستان بی خار گو نباشد
درمان چو می شود درد چون کرد کامرانی
منت کش طبیبان بیمار گو نباشد
پیمانه ای که باید بر خاک ریخت آخر
از آب زندگانی سرشار گو نباشد
چون غنچه دل ز هر یک باید چو عاقبت کند
برگ نشاط ما را بسیار گو نباشد
در بزم آفرینش چشم سیه دل ما
عبرت پذیر چون نیست بیدار گو نباشد
بادا روان سلامت گر جسم ریزد از هم
بر روی گنج گوهر دیوار گو نباشد
کاری که دلنشین نیست محتاج کارفرماست
چون کار دلپذیرست سرکار گو نباشد
زهری که عادتی شد چون شکرست شیرین
غم سازگار چون شد غمخوار گو نباشد
قدر خزف نباشد بی جوهری گهر را
هر جا سخن رسی نیست گفتار گو نباشد
گر بخت سبز ما را قسمت نشد ز گردون
بر آبگینه ی ما زنگار گو نباشد
چون می شود به سوهان هموار نفس سرکش
وضع جهان هستی هموار گو نباشد
صائب چو می توان شد از یک دو جام گلزار
در پیش چشم ما را گلزار گو نباشد
***
کی از ستاره برمن سنگ ستم نیامد
از کهکشان به فرقم تیغ دو دم نیامد
تا دانه ی امیدم خاکستری نگردید
دامن کشان به کشتم ابر کرم نیامد
گویا به خواب رفته است بخت سیه که امروز
حرفی رقم نمودم مو بر قلم نیامد!
ز اهل کرم زمانه پیوسته بود مفلس؟
یا در زمانه ی ما مرد کرم نیامد
در امتحان زلفش دل پای کرد قایم
در پله ی فلاخن این سنگ کم نیامد
از شوق آن بر و دوش روزی بغل گشودم
آغوش من چو محراب دیگر به هم نیامد
صائب چه چشم داری از فصلهای دیگر؟
این قسم نوبهاری بر خاک نم نیامد
***
از عشق یار نوخط دل زود می گشاید
فصل بهار از دل زنگار می زداید
حسن برهنه رویان بر یک قرار باشد
هر روز خط کمالی بر حسن می فزاید
از یار چارابرو سخت است دل گرفتن
کشتی ز چارموجه کمتر به ساحل آید
هر کس فکند خود را افکند عالمی را
هر کس به خود برآید با عالمی برآید
عشق است بی تکلف، حسن است لاابالی
تا با که خوش بر آید، تا از کجا نماید
آیینه دار عشقند ذرات هر دو عالم
این آفتاب جانسوز تا از کجا برآید
گلهای بوستانی بر هم نهند دیوان
دیوان خویش صائب در هر کجا گشاید
***
از روی نو خط یار، هر جا سخن برآید
گرد از بهار خیزد، دود از چمن برآید
گردند از خجالت سیمین بران قباپوش
آنجا که یوسف ما از پیرهن برآید
هر چند گفتگو را نازک کند لب او
پیچد چو غنچه بر هم تا زان دهن برآید
بسیار صبر باید گلهای بوستان را
تا آتشین نوایی زین نُه چمن برآید
روشنگر وجودست پا کوفتن در آتش
رحم است بر سپندی کز انجمن برآید
در زیر خاک خسرو از شرم آب گردد
هر جا که نام شیرین با کوهکن برآید
در قطع راه هستی شمعی است پیروان را
خاری که در ره عشق از پای من برآید
از خلوت زلیخا یوسف چسان بدر زد؟
اشک آنچنان به سرعت از چشم من برآید
بی آه نیست ممکن رستن ز قید هستی
هر کس که در چَه افتاد با این رسن برآید
مویت سفید چون شد آماده ی سفر شو
کاین صبح طی چو گردید صبح کفن برآید
سنگ از توجه عشق چون موم نرم گردد
تمکین بت محال است با برهمن برآید
حسن غریب او را خاصیتی است صائب
کز خاطر غریبان یاد وطن برآید
***
چون رنگ می ز مینا بیرون دوید باید
نُه پرده ی فلک را از هم درید باید
کرسی چه حاجت آن را کز عرش برگذشته است؟
از زیر پای منصور کرسی کشید باید
سالی دو عید ما را از غم برون نیارد
از باده ی دو ساله هر دم دوعید باید
گر حنظل فلک را در ساغری فشارند
با جبهه ی گشاده بر سر کشید باید
آنجا که شام ماتم گیسو ز هم گشاید
جانی به تازه رویی چون صبح عید باید
با هر سیه گلیمی نازکدلان نجوشند
تشریف پیرهن را چشم سفید باید
منشور رستگاری است طومار خود حسابان
در روزنامه ی خود هر روز دید باید
نوش دکان هستی آمیخته است با نیش
چون خنده ای دهد رو لب را گزید باید
سودای آب حیوان بیم زیان ندارد
از میفروش می را با جان خرید باید
نتوان به پای رفتن این راه را بریدن
چندان که هست میدان از خود رمید باید
این آن غزل که گفته است وقتی کلیم غزنین
ای یار بی تکلف ما را نبید باید
***
آن چشم اگر چه خود را بیمار می نماید
غافل مشو ز مکرش عیار می نماید
دزدیدن تبسم پیداست از لب او
آبی که در عقیق است ناچار می نماید
دشواریی ندارد راه فنا، ولیکن
راهی که بی رفیق است دشوارمی نماید
هرکس ز روزن دل در عالم است سیار
عالم به چشم مستان گلزار می نماید
در پیش پا فتاده است مستی و هوشیاری
در هر که هر چه باشد رفتار می نماید
از ره مرو به صورت، معنی طلب کن از خلق
پای به خواب رفته بیدار می نماید
سیل بنای هستی است زخم گران رکابش
شمشیر اگر به ظاهر هموار می نماید
یک دانه بی شمارست از آسیای گردون
از چشم کور اشکی بسیار می نماید
چین جبین دنیا با داغ زردرویی
در چشم این خسیسان دینار می نماید
آن کس که در سراغش برهم زدم جهان را
صائب ز روزن دل دیدار می نماید
***
سفر گزین که سخن در وطن غریب نگردد
شکسته پای وطن را سخن غریب نگردد
نمی توان به وطن ناله ای به درد کشیدن
نوای مرغ چمن، در چمن غریب نگردد
غریب روی زمین گشتم از غریب خیالی
که هیچ کس به وطن همچو من غریب نگردد!
تو تا به شعله نغلطی سخن برشته نگردد
تو تا یتیم نگردی سخن غریب نگردد
به هر طرف که روی، گل نظر به روی تو دارد
مرو ز باغ که گل در چمن غریب نگردد
فروغ شمع و نسیم گل از پی تو برون رفت
ز رفتن تو چرا انجمن غریب نگردد؟
گذشت کوهکن داغ دیده با دل پرخون
چگونه لاله ی خونین کفن غریب نگردد
نبیند از نظر گرم تا غریب نوازی
نوای صائب شیرین سخن غریب نگردد
***
سیاه چون دل رنگین سخن ز آه نگردد؟
حنا نرفته به هندوستان سیاه نگردد
حدیث عشق مگو چون دل دونیم نداری
که هیچ دعوی، ثابت به یک گواه نگردد
بجز شکست ندارد بهار عالم امکان
گلی که بار بر آن گوشه ی کلاه نگردد
هجوم خلق نگردد حجاب وحدت یزدان
علم نهفته ز بسیاری سپاه نگردد
فتادگی است پر و بال رهروان طریقت
به هیچ جا نرسد هر که خاک راه نگردد
مکش چو شمع برون از نیام تیغ زبان را
که نقد زندگیت خرج اشک و آه نگردد
که سربرآورد از خجلت گناه قیامت؟
سحاب رحمت اگر پرده ی گناه نگردد
کند کناره شریفی کز اختلاط خسیسان
چو کهربا سبک از جذب برگ کاه نگردد
چنین که بسته به خشکی سپهر کشتی احسان
شرابخانه محال است خانقاه نگردد
نسیم می شود از فیض نوبهار معنبر
نمی شود ز خط آن چشم خوش نگاه نگردد
مپوش چهره ی روشن ز چشم صائب حیران
که نور مهر کم از اقتباس ماه نگردد
***
نظر به روی تو خورشید آب و تاب ندارد
بدیهه ی عرق شرم، آفتاب ندارد
اگر چه هست برآن زلف پیچ و تاب مسلم
نظر به موی میان تو پیچ و تاب ندارد
دماغ خشک مرا کرد نامه ی تو معطر
که گفته است گل کاغذی گلاب ندارد؟
چگونه نرم شود از فغانم آن دل سنگین؟
که گر به کوه رسد ناله ام جواب ندارد
ز آبروست گرانقدر، آدمی به نظرها
به نرخ خاک بود گوهری که آب ندارد
خوشا کسی که درین خاکدان به غیر در دل
دگر امید گشایش به هیچ باب ندارد
بود ز طول امل تار و پود طینت پیران
زمین شور بجز موجه ی سراب ندارد
ستاره سوز بود آفتاب صبح قیامت
بیاض گردن او خال انتخاب ندارد
ز بخت ماست چنین تلخ گوی آن لب شیرین
وگرنه آب گهر موج انقلاب ندارد
اثر ز آبله ی شکوه نیست در دل عارف
ز آرمیدگی این بحر یک حباب ندارد
بس است بیخبری عذرخواه باده پرستان
گناه عالم آب اینقدر عتاب ندارد
***
زوعده های دروغش دل اضطراب ندارد
سر کمند فریب مرا سراب ندارد
هلاک حسن خداداد او شوم که سراپا
چو شعر حافظ شیراز انتخاب ندارد
حدیث تنگ شکر با دهان یار مگویید
که تنگ حوصله یک حرف تلخ تاب ندارد
در آن محیط که من می روم چو موج سراسر
سپهر ظرف تماشای یک حباب ندارد
شکسته خار به چشمم ز بدگمانی غیرت
که از خیال که چشم ستاره خواب ندارد؟
کدام راهرو اینجا دم از ثبات قدم زد؟
که هم ز نقش قدم پای در رکاب ندارد
به ناز بالش گل تکیه کرده قطره ی شبنم
خبر ز داغ مکافات آفتاب ندارد
دلت ز جهل مرکب سیه شده است، وگرنه
کدام خشت که در سینه صد کتاب ندارد؟
شده است بسته چنان راه فیض بر دل صائب
که از خدنگ تو امید فتح باب ندارد
***
ستاره سوخته پروای اعتبار ندارد
که تخم سوخته حاجت به نوبهار ندارد
توان ز بیخودی ایمن شد از حوادث دوران
خطر سفینه ز دریای بیکنار ندارد
ز بس گزیده شد از روی تلخ مردم عالم
ز زنگ آینه ی من به دل غبار ندارد
جنان بساط جهان شد تهی زسوخته جانان
که هیچ سنگ به دل خرده ی شرار ندارد
کسی که بیخبر از بحر وحدت است چه داند
که در کشاکش خود موج اختیار ندارد
رگی ز تندی خو لازم است سیمبران را
که زود چیده شود هرگلی که خار ندارد
اسیر عشق نیندیشد از زبان ملامت
که کبک مست غم از تیغ کوهسار ندارد
تو از سیاه دلی روی خود ز خلق نتابی
که پشت آینه وحشت ز زنگ بار ندارد
همیشه حلقه ی ذکر خفی است مهر دهانش
لبی که شکوه ز اوضاع روزگار ندارد
به دوش و دامن مریم مسیح بار نگردد
صدف گرانیی از دُر شاهوار ندارد
حذر نمی کند از درد و داغ سینه ی صائب
زمین سوخته پروایی از شرار ندارد
***
گل همیشه بهار سخن زوال ندارد
چمن صفای پریخانه ی خیال ندارد
کدام لاله درین لاله زار هست که داغش
سخن به مردمک دیده ی غزال ندارد
شکست هم گهران نیست کار بحرنژادان
وگرنه موج غمی از شکست بال ندارد
دلیل بادیه گردان حیرت است سیاهی
بلای دیده بود چهره ای که خال ندارد
گرفته ایم رگ خواب تاروپود جهان را
لباس مخمل و اطلس حضور شال ندارد
چه شد که قامت من شد دوتا ز سنگ ملامت
ریاض عشق به این راستی نهال ندارد
نسیم زنده دلی نیست در قلمرو غفلت
عمارت دل تن پروران شمال ندارد
به خاکساری ما رشک می برند بزرگان
که می ز جام، گوارایی سفال ندارد
زبان موج چرا بسته است بحر ز پرسش؟
اگر شکسته سفالی لب سؤال ندارد
به نقد حال چو صائب کسی که کرد قناعت
غم گذشته و اندیشه ی مآل ندارد
***
همین نه سینه ی ما آه صبحگاه ندارد
زمانه ای است که در سینه صبح آه ندارد
نسیم تفرقه ی خاطرست جنبش مژگان
من و سراسر دشتی که یک گیاه ندارد
کمند جاذبه مسطر کشیده است زمین را
چه شد به ظاهر اگر کعبه شاهراه ندارد؟
ز قرب آینه در دل غبار رشک ندارم
که چشم شیشه دلان جوهر نگاه ندارد
ز شرم عفو نگردد سفید در صف محشر
کسی که در کف خود نامه ی سیاه ندارد
زبان لاف بریده است در قلمرو معنی
حباب قلزم ما باد در کلاه ندارد
چه نسبت است به یوسف عزیزکرده ی ما را؟
صفای چشمه ی خورشید آب چاه ندارد
مدار چشم ترحم ز چرخ و کاهکشانش
که کس خلاصی ازین آب زیر کاه ندارد
دلی که نیست در او گوشه ای ز وسعت مشرب
چو خانه ای است که ایوان و پیشگاه ندارد
بس است مصرع رنگین دلیل فطرت صائب
که هیچ مدعیی این چنین گواه ندارد
***
دهان بوسه فریب تو را پیاله ندارد
رم نگاه تو را دیده ی غزاله ندارد
به خط سبز لب جام و صفحه ی رخ ساقی
که عمر خضر نشاط می دو ساله ندارد
به برگ لاله چه نسبت عرق فشان رخ او را؟
بدیهه ی عرق شرم، برگ لاله ندارد
خدا شکیب دهد ما حباب حوصلگان را
که تاب گردش چشم تو را پیاله ندارد
قسم به خرمن ماه و قسم به خوشه ی پروین
که بخت خانه ی زین تو هیچ هاله ندارد
ز خشت خم در حکمت گشاده گشت به رویم
به حق می که فلاطون چنین رساله ندارد
ز دستبرد حوادث که جسته است مسلم؟
کدام برگ درین باغ زخم ژاله ندارد؟
ز بس که از سر درد است فکرهای تو صائب
سرایت سخنت هیچ آه و ناله ندارد
***
رخ تو رنگ ز گلگونه ی شراب نگیرد
ز صبح ساغر زرین آفتاب نگیرد
به خون خلق ازان تشنه اند لاله عذاران
که خون شبنم گل کس ز آفتاب نگیرد
به زیب عاریه محتاج نیست میوه ی جنت
که رنگ، سیب زنخدان ز ماهتاب نگیرد
خراب کرد مرا سرکشی ز سیل حوادث
اگر چه هیچ زمین بلند آب نگیرد
مسلمند ز دوزخ به حشر سوخته جانان
که هیچ کس ز گل آتشی گلاب نگیرد
کشیده دست چنان صائب از عنان گرفتن
که همت از در دلها به هیچ باب نگیرد
***
نگه ز چشم تو چون نشأه ی مدام نگیرد؟
چگونه این می بیرنگ رنگ جام نگیرد؟
چه گردها که ز معموره ی وجود برآید
اگر حجاب، تو را دامن خرام نگیرد
سلام ما چه که از حسن بی مثال به جایی
رسیده است کز آیینه هم سلام نگیرد!
به زیر گرد خط آن زلف رفته رفته نهان شد
که خون صید محال است چشم دام نگیرد
چنان ز لعل تو سیراب شد زمین جگرها
که هیچ تشنه جگر از عقیق نام نگیرد
سراب باد محیطی که تشنه ای ننوازد!
شکسته باد سبویی که دست جام نگیرد!
چو سایه محمل لیلی نهد سر از پی مجنون
شکوه حسن اگر ناقه را زمام نگیرد
عبث به دیده ی حسرت مبین به عمر سبک رو
که پیش آب روان را کسی به دام نگیرد
تو تا به خویش نپیچی نفس شمرده نگردد
تو تا چو بحر نجوشی سخن قوام نگیرد
چنین که در دهن تیغ می رود خط مشکین
عجب که کشور حسن تو را تمام نگیرد
مکش به وعده ز دامان یار دست چو صائب
که هر که پخته بود کار خویش خام نگیرد
***
خوشا دلی که در اندیشه ی جمال تو باشد
که در بهشت بود هر که در خیال تو باشد
سعادتی که دهد خاکمال بال هما را
در آن سرست که در سایه ی نهال تو باشد
به هیچ نفش و نگاری نظر سیاه نسازد
دلی که آینه ی حسن بی مثال تو باشد
ز وحشت تو گرفتند خلق دامن صحرا
که تازیانه ی دلها رم غزال تو باشد
چه لازم است تو را تلخی خمار کشیدن؟
که خون بیگنهان باده ی حلال تو باشد
چنان ز حسن تو گردید تنگ کار به خوبان
که مه ز هاله حصاری ز انفعال تو باشد
فروغ برق شمارد نشاط هر دو جهان را
دلی که مایه ی خوشحالیش ملال تو باشد
چه نسبت است ندانم تو را به چشمه ی حیوان
که روز هر که سیه شد شب وصال تو باشد
نصیب شبنم صائب ز آفتاب جمالت
همین بس است که پرواز او به بال تو باشد
***
به جای سبزه، چو ایام زندگی بسر آید
زبان مار ز خاک سخن گزیده بر آید
عجب که طی شود این راه، کز ستیزه ی طالع
ز پا چو خار کشم ناخنم به سنگ بر آید
بغل گشاده چو صبحم، ستاره ریز چو گردون
به این امید که خورشید رویم از سفر آید
کجاست باد مرادی که بی فسون معلم
سفینه ام به کران زین محیط پر خطر آید
نه روی آینه ای در نظر نه آینه رویی
چگونه طوطی بی مثل من به حرف در آید؟
شگون ندارد بستن کمر به خون ضعیفان
ز رگ گشودن ما خون ز چشم نیشتر آید
زمانه ای است که بندند بر رخش در کنعان
اگر به دست تهی ماه مصر از سفر آید
به جنگ دشمن عاجز مرو که در ره مردی
اگر به سنگ خورد تیغ، به که بر سپر آید
مرا که صبح نشاط از سواد نامه بخندد
کدام عید به این می رسد که نامه بر آید؟
چه جای خامه، که از درد چون قلم بشکافد
حدیث هجر اگر بر زبان نیشتر آید
به جیب خاک فرو برده سر به طالع وارون
چگونه دانه ی امید ازین بهار بر آید؟
فضای خاک شکرزار شد ز کلک تو صائب
که دیده از نی بی مغز اینقدر شکر آید؟
***
مباد روی تو از پرده ی حجاب بر آید
قیامت است چو از مغرب آفتاب بر آید
من آن زمان به فراغت بر آورم نفس از دل
که بوی سوختگی از دل کباب بر آید
اگر سخن ز کسادی نشد به خاک برابر
چرا بهم چو زنی گرد از کتاب بر آید؟
نسیم زلف تو را گر گذار بر ختن افتد
نفس گداخته از پوست مشک ناب بر آید
سیاهی از دل سالک رود به گوشه نشینی
ستاره از ته این ابر، آفتاب بر آید
مگر برند به دوزخ مرا سوال نکرده
وگر نه کیست که از عهده ی جواب بر آید؟
که می تواند ازان روی دلفریب گذشتن؟
که از نظاره ی او عمر از شتاب بر آید
گشود پرده ز رخسار حشر صرصر آهم
نشد که روی تو بیرحم از نقاب بر آید
به جد و جهد توان راه عشق برد به پایان
اگر ز زلف به شبگیر پیچ و تاب بر آید
اگر فتد به غلط راه جغد در دل تنگم
نفس گداخته صائب ازین خراب بر آید
***
دل از تردد و خاطر ز انقلاب برآید
اگر دو روز ز یک مشرق آفتاب برآید
مگر کند عرق شرم پاک، نامه ی ما را
وگر نه کیست که از عهده ی حساب برآید؟
رسد به ظالم دیگر همان ذخیره ی ظالم
نصیب تیر شود پر چو از عقاب برآید
ز ماهتاب کند شیرمست روی زمین را
شب سیاه اگر آن ماه بی نقاب برآید
نبرده است دل از عشق هیچ کس به سلامت
ز آتشی که ملایم بود کباب برآید
همیشه از نگه گرم عاشق است بر آتش
چگونه موی میانش ز پیچ و تاب برآید؟
فغان که آتش بی زینهار چهره ی ساقی
امان نداد که دود از دل کباب برآید
***
بغیر خط که ز روی لطیف یار برآید
ز آب آینه نشنیده کس غبار برآید
ز آه گرم چه پرواست آهنین دل او را؟
که تیغ از آتش سوزنده آبدار برآید
ز رشک آن لب یاقوت رنگ، لعل بدخشان
چو لاله از جگر سنگ داغدار برآید
غنی است فکر گلوسوز من ز سلسله جنبان
به پای خویشتن از سنگ این شرار برآید
توان نهاد به دل تا به چند دست تهی را؟
غریب نیست اگر آتش از چنار برآید
مرا به زخم زبان دل تهی ز عشق نگردد
کجا به سوزن تدبیر خارخار برآید؟
شکست رنگ گل از روی آفتاب مثالت
چگونه خاک نشین با فلک سوار برآید؟
عطای ساقی اگر باده را سبیل نسازد
ز دست کوته ما چون سبو چه کار برآید؟
نمی توان دل روشن درست برد ز دنیا
چگونه آینه سالم ز زنگبار برآید؟
ز مال رشته ی طول امل گسسته نگردد
کجا به گنج گهر پیچ وخم ز مار برآید؟
بر آید اختر من صائب از وبال زمانی
که تخم سوخته از خاک در بهار بر آید
***
آتش عشق تو چون زبانه برآرد
از دل سنگ آه عاشقانه برآرد
تا به یکی بوسه خوش کند دل عاشق
زان دهن تنگ صد بهانه برآرد
گوشه نشینی بُراق عالم بالاست
بیضه پر و بال از آشیانه برآرد
هر که فرو برد سر به جیب تأمل
کشتی از این بحر بیکرانه برآرد
روزی برق است خرمنی که نخواهد
حاجت موری به یک دو دانه برآرد
غوطه به خون شفق دهند چو صبحش
هر که نفسهای بیغمانه برآرد
ترک کجی کن که تیرراست چو گردد
گرد به یک حمله از نشانه برآرد
دانه ی امید را چو خوشه ی پروین
از دل شب، گریه ی شبانه برآرد
مطرب آتش نوای خامه ی صائب
از دو جهانت به یک ترانه برآرد
***
رتبه ی خال تو مشک ناب ندارد
نقطه ی شک حسن انتخاب ندارد
سینه ی بی داغ آب و تاب ندارد
خانه ی بی روزن آفتاب ندارد
فکر عمارت غبار خاطر جمع است
گنج گهر وحشت از خراب ندارد
طول امل در بساط ساده دلان نیست
دشت جنون موجه ی سراب ندارد
از دل قانع مجو تردد روزی
هر که به منزل رسد شتاب ندارد
آب شود ز انفعال اگر همه سنگ است
هر که در ایام گل شراب ندارد
موی ز آتش دمیده ی خط خوبان
پیش میان تو پیچ و تاب ندارد
رتبه ی چهره است در صفا بدنش را
دفتر گل فرد انتخاب ندارد
بیجگر گرم گریه را اثری نیست
آب رگ تلخی گلاب ندارد
ما و دیار جنون، که هیچ کس آنجا
فکر مآل و غم حساب ندارد
هست شب و روز در سفر دل روشن
دیده ی شوخ ستاره خواب ندارد
آب گهر از قرار خویش نگردد
ملک رضا بیم انقلاب ندارد
چون مه عید آن که پیشه ساخت تواضع
عیش جهان دستش از رکاب ندارد
سرو ز آزادگی ستاده به یک جا
هر که گذشت از جهان شتاب ندارد
پس نستاند کریم، داده ی خود را
ابر ز گوهر امید آب ندارد
تا در دل شد گشوده بر رخ صائب
روی توجه به هیچ باب ندارد
***
در دل ما بخت سبز بار ندارد
دانه ی ما زنگ نوبهار ندارد
چشم شرر در کمین سوختگان است
با دل افسرده عشق کار ندارد
شیشه دلان راست بیم سنگ ملامت
سیل محابا ز کوهسار ندارد
عشق بود فارغ از کشاکش عشاق
گنج غم پیچ و تاب مار ندارد
هر که به مرهم گرفت رخنه ی دل را
راه برون شد ازین حصار ندارد
درد به اندازه ی طبیب فرستند
نیست غم آن را که غمگسار ندارد
برگ نشاط زمانه پنبه ی گوش است
گل خبر از ناله ی هزار ندارد
سر ز گریبان برون میار که این بحر
موج بجز تیغ آبدار ندارد
در دل خرسند نیست حسرت دنیا
نعمت آماده انتظار ندارد
قافله ی شوق بی نیاز ز خضرست
ریگ روان با دلیل کار ندارد
چهره ی زرین خراج هر دو جهان است
عاشق اگر قصر زرنگار ندارد
پاره بود همچو صبح پرده ی رازش
از دل شب هر که رازدار ندارد
هر که نگیرد کناره از همه عالم
راه در آن بحر بیکنار ندارد
سنبل فردوس اگر چه دیده فریب است
رتبه ی آن زلف مشکبار ندارد
سوخت دل عالم از نوای تو صائب
هیچ دل گرمی این شرار ندارد
***
قد تو را سرو اعتدال ندارد
این خم و چم ابروی هلال ندارد
رتبه ی درویش را به شاه چه نسبت؟
دولت آزادگی زوال ندارد
هیچ دلی نیست بی غبار کدورت
روی زمین چشمه ی زلال ندارد
در سر این چارسو که سنگ عقیق است
گوهر ما قیمت سفال ندارد
شبنم من از رخ زوال چکیده است
طاقت خورشید بی زوال ندارد
راستی قول، سرو گلشن جان است
حیف که باغ تو این نهال ندارد
صائب پشمینه پوش را که شناسد؟
مهر طلا بر قبای آل ندارد
***
دولت روشندلی زوال ندارد
آب گهر بیم خشکسال ندارد
سوخته را هیچ کس دوبار نسوزد
اختر اهل سخن وبال ندارد
نیست کم از وصل گل، ندیدن گلچین
بلبل ما از قفس ملال ندارد
خاک نشینی کمال صافدلان است
آب لباسی به از سفال ندارد
ابر بهاران چرا خموش نشسته است؟
گر صدف ما لب سؤال ندارد
هر که دل خویش را چو عود نسوزد
ذوق پریخوانی خیال ندارد
از دل منعم مجو نسیم گشایش
خانه ی تن پروران شمال ندارد
صائب اگر چشم موشکاف تو را هست
جامه ی اطلس قماش شال ندارد
***
دامن دشت عدم گیاه ندارد
وای بر آن کس که زاد راه ندارد
راز دل عاشقان ز سینه عیان است
عرصه ی محشر گریزگاه ندارد
بیخبرست از بهار عالم بالا
باغ وجودی که سرو آه ندارد
روشنی سینه ها ز روزن داغ است
تیره بود هر شبی که ماه ندارد
هر سر موی تو تیغ ملک گشایی است
هیچ شهی این چنین سپاه ندارد
در دل خرسند آه سرد نباشد
باد خزان در بهشت راه ندارد
سیر نشد تشنه ای ازان لب نوخط
آب حیات این دل سیاه ندارد
اشک مرا چون صدف دلی نپذیرفت
وای به ابری که خانه خواه ندارد
رنگ برون می زند ز شیشه ی صافی
چرخ عنان مرا نگاه ندارد
هر که برآید ز سردسیر تعین
فکر لباس و غم کلاه ندارد
تا نشوی آشنای عالم مشرب
قصر وجود تو پیشگاه ندارد
عذر پسندیده است، لیک ز نادان
جرم خردمند عذرخواه ندارد
در نظر اعتبار عشق عزیزست
صائب اگر قدر خاک راه ندارد
***
مستی ما از می شبانه نباشد
مطرب ما از برون خانه نباشد
سلسله جنبان چه می کند سر پرشور؟
گردش گردون به تازیانه نباشد
گربودت دل به جای خویش چو مرکز
دایره ی عیش را کرانه نباشد
لفظ بود جلوه گاه معنی روشن
لیلی ما بی سیاه خانه نباشد
بر دل درویش میهمان نشود بار
پای تکلف چو در میانه نباشد
در گذر از جمع زر که اهل کرم را
غیر کف سایلان خزانه نباشد
با دل پرخون زبان شکوه نداریم
آتش یاقوت را زبانه نباشد
پیش زبان دان درد عشق چو صائب
نیست نوایی که عاشقانه نباشد
***
مستی ما از می شبانه نباشد
مطرب ما از برون خانه نباشد
جوش شکایت کجا و خون شهیدان؟
آتش یاقوت را زبانه نباشد
عشق مقید به خط و خال نگردد
رهزن مرغان قدس دانه نباشد
بوالهوس وعشق بی غرض چه خیال است؟
گریه ی اطفال بی بهانه نباشد
کار سپر می کند گشاده جبینی
وای بر آن کس که شادمانه نباشد
سلسله جنبان چه می کند دل عاشق؟
جنبش گردون به تازیانه نباشد
لازم فقرست تیره رویی دارین
لیلی ما بی سیاه خانه نباشد
عشق به رنگ هوس ز پرده برآید
صائب اگر شرم در میانه نباشد
***
غنچه ی مستور از نقاب برآمد
گل ز پریخانه ی حجاب برآمد
برخوری از عمر، کز نظاره ی رویت
عمرسبکسیر از شتاب برآمد
از غم روی که آه سرد سحرگاه
از جگر گرم آفتاب برآمد؟
رشته ی امید تا ز خلق گسستم
رشته ی جانم ز پیچ و تاب برآمد
دامن الفت ز چنگ خلق کشیدم
کبک من از پنجه ی عقاب برآمد
شکوه ز دوران کنم دگر به چه امید؟
خون به قدح ریختم شراب برآمد
قطره ی بسیار زد سرشک ندامت
تا دل غافل مرا از خواب برآمد
از لب خود برنداشت مهر خموشی
آبله سیراب از سیراب برآمد
دامن شب را ز کف چو صبح ندادم
تا ز گریبانم آفتاب برآمد
آه که از چله خانه ی صدف آخر
گوهر من پوچ چون حباب برآمد
از صدف تربیت نداشت امیدی
قطره ی من گوهر از سحاب برآمد
از تری روزگار تیره نگشتیم
اخگر ما زنده دل ز آب برآمد
گرچه نهفتم ز خلق سوختگی را
گرد جهان بوی این کباب برآمد
چون به عتابش امیدوار نباشم؟
خون به دلم کرد مشک ناب برآمد
شد می گلرنگ، اشک تلخ ندامت
گل به بغل ریختم گلاب برآمد
گرد علایق کجا و سینه ی صائب؟
سیل تهیدست ازین خراب برآمد
***
از کمرش کام دل چگونه برآید؟
خرد شود شیشه ای که بر کمر آید
گل شود از اضطراب دست زلیخا
یوسف ماچون ز صحن باغ برآید
محنت روی زمین رسید به مجنون
سنگ به هر نخل در خور ثمر آید
بیهده از داغ، سینه چشم گشوده است
دل نه چنان رفته است کز سفر آید
هر سرمو بر تنش شود رگ ابری
ناله ی ما در دلی که کارگر آید
سیر خراباتیان عشق به دوش است
کیست به پای خود از بهشت برآید؟
فیض دعا می برد ز تلخی دشنام
هر که دلش خوش بود به هر چه برآید
جوهر ذاتی درون پرده نماند
خودبخود این تیغ از نیام برآید
از ادب عشق حلقه ی در باغ است
فاخته را سرو اگر چه زیر پر آید
جز رخ جانان که از صفا نتوان دید
بار نگاه است هرچه در نظر آید
از در حق کن طلب شکسته دلان را
شیشه چو بشکست پیش شیشه گر آید
پا به رکاب است پیش حسن تو خورشید
خوبی مه نیست در دو هفته سرآید
در نظرش پرده ی حجاب نماند
عشق به هردل که بی حجاب درآید
نغمه ی حافظ شنو ز خامه ی صائب
چند نشینی که خواجه کی بدر آید؟
***
چون مه روی تو از حجاب برآید
از طرف مغرب آفتاب برآید
جان ز تن تیره با شتاب برآید
برق به تعجیل از سحاب برآید
در جگر اهل عشق آه نباشد
دود محال است ازین کباب برآید
شرم محبت همان کشیده عنان است
حسن اگر از پرده ی حجاب برآید
آب نیارد زدن بر آتش بلبل
نکهت گل گرچه از گلاب برآید
صبح امیدست در سیاهی شبها
موی سفید از ته خضاب برآید
پرده ی شرم آبروی حسن فزاید
ماه ازین ابر آفتاب برآید
حرص تسلی به جمع مال نگردد
تشنه همان تشنه از سراب برآید
بس که خورد دل زرشک گوهر اشکم
دُر ز صدف پوچ چون حباب برآید
مرده شود زنده گر به نوحه ی ماتم
بخت به فریاد هم ز خواب برآید
کشتی نوح است ناامید ز ساحل
سالم ازین بحرچون حباب برآید؟
عقل نگردد حریف عشق زبردست
کبک محال است با عقاب برآید
هست سر و کار او به سلسله مویان
چون دل صائب ز پیچ و تاب برآید؟
***
فتنه چشم تو چون ز خواب برآید
از طرف مغرب آفتاب برآید
دست دعای ملک دود ز دو جانب
چون به بغل خانه ی رکاب برآید
ماه شب چارده ستاره ی روزست
چون به لب بام بی نقاب برآید
لعل لبت آب بست بر لب خشکم
تا دُر گوش تو چون ز آب برآید
صبح ز شرم تو زد گره به شکرخند
مهر به دور تو با نقاب برآید
هر سر مو گر شود زبان سؤالی
چشم تو از عهده ی جواب برآید
از غلط اندازی فلک عجبی نیست
چشمه ی حیوان گر از سراب برآید
دولت بیدار سر نهد به کنارش
هرکه به رویت سحر ز خواب برآید
گر به گلستان رسد ترانه ی صائب
غنچه ز پیراهن حجاب برآید
***
سری را که سودا ز سامان برآرد
به یوسف سر از یک گریبان برآرد
شود دولت یوسف آن روز صافی
که صد چله در کنج زندان برآرد
به زندان تن جان مخلد نماند
که یوسف سر از چاه کنعان برآرد
ازین میوه داران نشد سنگ روزی
مگر سرو دستی به احسان برآرد
ز پیری جوانتر شود آرزوها
به صد سالگی حرص دندان برآرد
کسی را که درد طلب خضر ره شد
ز سنگ سیه آب حیوان برآرد
بود پخته نانش چو خورشید تابان
تنوری که از خویش طوفان برآرد
سپندی است در بزم آتش عذاران
ز آتش خلیلی که ریحان برآرد
به آسانی آرد برون بیژن از چه
کسی کز تنور فلک نان برآرد
چو برگ خزان بلبل از شاخ ریزد
کجا صائب از سینه افغان برآرد
***
دل صاف پروای محشر ندارد
که دریا غم از دامن تر ندارد
بساز ای خردمند با تیره بختی
که دریا گزیری ز عنبر ندارد
شود تخته ی مشق هر خار و خس را
چو دریا بزرگی که لنگر ندارد
شود خشک همچون سبو دست آن کس
که باری ز دوش کسی برندارد
ز طعن خسان پاک گوهر نترسد
رگ لعل پروای نشتر ندارد
دل روشن از انقلاب است ایمن
ز طوفان خطر آب گوهر ندارد
نخواهد سر گرم دستار، صائب
که خورشید حاجت به افسر ندارد
***
چرا با دل من صفایی ندارد؟
اگر درد امشب بلایی ندارد
ره کعبه و دیر را قطع کردم
بجز راهزن رهنمایی ندارد
که را می توان شیشه ی دل شکستن؟
کدامین بت اینجا خدایی ندارد؟
سفر می کنی، در رکاب جنون کن
خرد در سفر دست و پایی ندارد!
علم نیست در حلقه ی زهدکیشان
کسی کاو عصا و ردایی ندارد
نگیرد دل عارفان نقش هستی
زمین حرم بوریایی ندارد
سپهری است بی آفتاب درخشان
بزرگی که دست سخایی ندارد
ازان است یکدست افکار صائب
که جز دست خود متکایی ندارد
***
دل از خاکساری بهشت خدا شد
ز گرد یتیمی گهر بی بها شد
طبیبان همان روز گشتند مجنون
که دیوانه ی ما به دارالشفا شد
نیفتد ز پرگار آن نقطه ی دل
که در حلقه ی زلف او مبتلا شد
به آهی ز دل زنگ هستی زدودم
چراغ مرا باد دست دعا شد
شد آن روز بی بادبان کشتی من
که دامان فرصت ز دستم رها شد
سبک چون پر کاه شد در نظرها
رخی کز طمع زرد چون کهربا شد
شکر خواب فرش است در چشم آن کس
که از فرش، خرسند با بوریا شد
عنانداری سیل از پل نیاید
دل از عمر بردار چون قد دوتا شد
بپیوند با هر که پیوست خواهی
جدا شو ز هر کس که باید جدا شد
من آن روز در مغز دولت رسیدم
که در استخوان سگ شریک هما شد
مگر روز محشر به کار من آید
نمازی که در بیخودیها قضا شد
ز شرم گنه، قلب من گشت رایج
غبار خجالت مرا کیمیا شد
به ساحل رسد صائب از شور دریا
چو خاشاک هر کس که بی دست و پا شد
***
چه گل از خود آن مرده دل چیده باشد؟
که زخمی به درویش نخندیده باشد
تواند به مجنون کسی کرد کاوش
که پیشانی شیرخاریده باشد
کسی را رسد پا به دامن کشیدن
که صد بار بر خویش گردیده باشد
کند با گهر در میان دست آن کس
که چون رشته بر خویش پیچیده باشد
شود مایه ی بیغمی، تلخکامی
که یک چند چون باده جوشیده باشد
کسی را رسد دعوی پاک چشمی
که چشم خود از عیب پوشیده باشد
ازین ششدر آن کس برد مهره بیرون
که بر مهره ی گل نچسبیده باشد
درین مزرع آن دانه سرسبز گردد
که در قبضه ی خاک پوسیده باشد
سرافرازی آن را رسد در گلستان
که چون سرو دامن ز خود چیده باشد
درین ره که پا در رکاب است منزل
چه آید ز پایی که خوابیده باشد؟
محیطی است کز گوهرش نیست لنگر
بزرگی که حرفش نسنجیده باشد؟
نیاید به یکدیگر آغوش آن کس
که در خانه ی زین تو را دیده باشد
ز رنگین کلامان شود همچو صائب
به خون جگر هر که غلطیده باشد
***
نشاط جهان را بقایی نباشد
گل رنگ و بو را وفایی نباشد
خوشا رهنوردی که خود را به همت
به جایی رساند که جایی نباشد
کند سیر در لامکان مرغ روحش
فقیری که او را سرایی نباشد
حضورست فرش دل گوشه گیری
که در کلبه اش بوریایی نباشد
مجو دعوی از رهروان طریقت
که این کاروان را درایی نباشد
به منزل رسد سالک از عزم صادق
که سیلاب را رهنمایی نباشد
جدایند در زیر یک پوست از هم
میان دو دل گر صفایی نباشد
که آرد برون رشته از پای سوزن؟
اگر جذب آهن ربایی نباشد
همان به سر از حکم چوگان نپیچد
چو گو هر که را دست و پایی نباشد
به از راستی، رهنورد جهان را
درین راه پُر چَه عصایی نباشد
کسی را که بیمار عشق است صائب
به از خوردن خون دوایی نباشد
***
سخن کی به جانهای غافل نشیند؟
ز دل هر چه برخاست در دل نشیند
غبار یتیمی است جویای گوهر
غم عشق در جان کامل نشیند
اگر صید غافل شود عذر دارد
ز صیاد عیب است غافل نشیند
مرا می کند سنگ طفلان حصاری
اگر جوش دریا به ساحل نشیند
به دنیا نگردد مقید سبکرو
به ویرانه سیلاب مشکل نشیند
تو کز اهل جسمی سبک ساز خود را
که دل کشتیی نیست در گل نشیند
چو دریا نگردد تهیدست هرگز
کریمی که در راه سایل نشیند
شود محو در یک دم از جلوه ی حق
دو روزی اگر نقش باطل نشیند
مرا خاک گشتن درین راه ازان به
که گردم به دامان منزل نشیند
به افشاندن دست صائب نخیزد
غباری که بر دامن دل نشیند
***
مرا ناله از پرده ی دل برآید
به نازی که لیلی ز محمل برآید
درین باغ، چون سرو، آزادگان را
به جای ثمر عقده ی دل برآید
اگر مزرع هستی این رنگ دارد
بر آن دانه رحم است کز گل برآید
خوشا کعبه ی دل که در آستانش
به یک آه صد کار مشکل برآید
ز صحرای فردوس دلگیر گردد
غریبی که با گوشه ی دل برآید
در آن حلقه ی چشم دل ماند حیران
که کشتی ز گرداب مشکل برآید
پر و بال طوفان بود موج دریا
به مجنون ما کی سلاسل برآید؟
به صد لب اگر زخم گویا نگردد
که از عهده ی شکر قاتل برآید؟
ز آگاهی خویش در زیر تیغم
خوشا حال صیدی که غافل برآید
جگر تشنگان محیط فنا را
چه کام از لب خشک ساحل برآید؟
بر آن خال شد دلبری ختم صائب
ز صد بنده یک بنده مقبل برآید
به دردی بنالم درین راه صائب
که فریاد از راه و منزل برآید
***
به همچون منی آسمان چون برآید؟
خم می چسان بافلاطون برآید؟
چنان هویی از دل به صحرا برآرم
که لیلی نداند ز حی چون برآید
مرا دانه گویی چنین نذر کرده است
که از خاک همراه قارون برآید
مبیناد روی خوشی عقل ناقص
که نگذاشت این طفل مجنون برآید
برآید به شبرنگ الفاظ، معنی
چوشیرین که بر پشت گلگون برآید
ز بس ریختم اشک خونین به مستی
رگ تاک را گر زنی خون برآید
چه شرم است با عشقبازان، که نرگس
نظر بسته از خاک مجنون برآید
عجب نیست از حرص زر جمع کردن
که گل بی زر از خاک قارون برآید
نگردد اگر شانه خضر ره من
دلم چون ازان زلف شبگون برآید؟
گل و شاهد و مطرب و جوش باده است
چرا از خم می فلاطون برآید؟
زند تیشه بر پای پرویز، غیرت
چو بر دوش فرهاد گلگون برآید
فدای سر باده شد عقل ناقص
ازین بحر پر شور، خس چون برآید؟
حصاری چرا شد ز وحشی غزالان؟
بگویید مجنون ز هامون برآید
خرد با کدویی که بر سینه بندد
ز آب گرانسنگ می چون برآید؟
گرفته است آفاق را شعر صائب
دگر آفتاب از افق چون برآید؟
***
چرا از خم می فلاطون برآید؟
ز دریای رحمت کسی چون برآید؟
غزالان کنند آن زمان ته دو زانو
که دیوانه ی ما به هامون برآید
برآید شکرخند ازان لعل میگون
به نازی که شیرین به گلگون برآید
تبسم به خون غوطه زد تا برآمد
ازین تنگنا تا سخن چون برآید
چون مستی است کآید ز میخانه بیرون
حدیثی کز آن لعل میگون برآید
به دنبال او سرو از باغ بیرون
پریشانتر از بید مجنون برآید
ز ابر سیاه است امید باران
مگر کامم از خط شبگون برآید
در آغوش قمری است نشو و نمایش
عجب نیست گر سرو موزون برآید
ز شرم گنه سرو موزون ز خاکم
سرافکنده چون بید مجنون برآید
سرنوح، لرزان حبابی است اینجا
ازین بحر سالم کسی چون برآید؟
گسسته است سررشته امیدها را
چسان ناله از دل به قانون برآید؟
فرو رفت هرکس که در فکر دنیا
سرش از گریبان قارون برآید
ز دامان دولت جدایی است مشکل
ز پای خم می کسی چون برآید؟
نیم ایمن از عهد پا در رکابش
که می ترسم این نعل وارون برآید
ز بس خاک خورده است خون عزیزان
به هرجا که ناخن زنی خون برآید
نباشد در بسته را خیر صائب
ازان غنچه لب کام من چون برآید؟
***
بس که در زلف تو دلها آب شد
حلقه هایش سربسر گرداب شد
دل شد از روی عرقناکش خراب
گنج در ویرانه ام سیلاب شد
زاهد خشک از هوای قامتش
سربسر آغوش چون محراب شد
باده خورد و چاک پیراهن گشود
می بده ساقی که فتح الباب شد
ز اشتیاق ماهی سیمین او
ماه عالمتاب چون قلاب شد
در حریم حسن محرم شد چو زلف
عمر هر کس صرف پیچ و تاب شد
در زمان حسن شورانگیز او
خاک ساکن یک دل بیتاب شد
بس که شد سیراب سرو از اشک من
طوق قمری حلقه ی گرداب شد
لعل سیرابش ز خط شد خوش سخن
پاک گردد خون چو مشک ناب شد
می شود بیدار بخت عاشقان
چشم ساقی چون گران از خواب شد
خوشدلی فرش است در ویرانه ای
کز می روشن پر از مهتاب شد
وقت چشمی خوش که چون چشم حباب
محو در روی شراب ناب شد
هر که خم شد قامتش از بار درد
سجده گاه خلق چون محراب شد
خاکساری در جگر آبی نداشت
این سفال از اشک ما سیراب شد
هر که زیر بار دلها صبر کرد
چون صنوبر از اولوالالباب شد
وقت چون شد، غنچه را از شش جهت
بی نسیم صبح فتح الباب شد
از دل روشن جهان خالی نبود
این گهر در عهد ما سیماب شد
چشم شوخش در دلم خونی که کرد
از نسیم زلف مشک ناب شد
چشم صائب از تماشای رخش
چشمه ی خورشید عالمتاب شد
***
تا به زانو پای من در خار شد
کاسه ی زانوی من مودار شد
گرد خواری پیش خیز عزت است
خار پا خواهد گل دستار شد
حرف حق بگذار بر طاق بلند
زین سخن منصور واجب دار شد
عشق اگر چه کار بیکاران بود
هر دو عالم در سر این کار شد
پنبه ساقی از سر مینا گرفت
رنگ عقل و هوش چون دستار شد
کهکشان را آه ما اندام داد
این کج از سوهان ما هموار شد
بلبل ما چند باشد در قفس؟
گل سراسر گرد هر بازار شد
زلف پهلو کرد خالی از رخت
روزگار حرف پهلودار شد
تا تو در وا می کنی ای باغبان
حسن گل خواهد ازین گلزار شد
یک نظر روی تو را خورشید دید
صاحب مژگان آتشبار شد
بردل موری اگر ناخن رسید
سینه ی صائب ازان افگار شد
***
رنگ خط برلعل جانان ریختند
خار در پیراهن جان ریختند
سبزه ی خط جوش زد از لعل یار
طوطیان در شکرستان ریختند
در تماشای تو ارباب نظر
بر سر هم همچو مژگان ریختند
تا ز ابر شیشه برق باده جست
می پرستان همچو باران ریختند
زاهدان از حیرت رخسار تو
باده ها بر روی قرآن ریختند
خنده کردی در گلستان، غنچه ها
شور محشر در نمکدان ریختند
از شکرخند تو موران زیر خاک
قندها از شیره ی جان ریختند
از شراب لایزالی ساقیان
جرعه ای بر خاک انسان ریختند
هر کسی را هر چه بایست از ازل
در کنار رغبتش آن ریختند
سبحه پیش زاهدان انداختند
نقل پیش می پرستان ریختند
بر سر بالین بیماران عشق
سنبل خواب پریشان ریختند
خاکساران را به چشم کم مبین
چون عبیر از زلف جانان ریختند
دلبران از قامت همچون خدنگ
در جگرها تخم پیکان ریختند
نُه لگن در گریه ی ما غوطه زد
شمع ما را خوش به سامان ریختند
گوهر جان را سبکروحان عشق
چون عرق از جبهه آسان ریختند
از محیط تلخکامیهای ما
قطره ای در کام عمان ریختند
جرعه ای آمد فزون از ظرف ما
صبحدم را در گریبان ریختند
چون نریزد گوهر دندان خلق؟
خون نعمتهای الوان ریختند
صائب از شرم تو ارباب سخن
یکقلم در آب، دیوان ریختند
***
بخل ممسک از می افزونتر شود
سخت تر گردد گره چون تر شود
گوشه گیری آب روی عزت است
قطره در جیب صدف گوهر شود
حرص را نشو و نما از آرزوست
خار و خس بر شعله بال و پر شود
سایه گستر باش کافتد در زوال
سایه ی خورشید چون کمتر شود
در دل روشن نباشد پیچ و تاب
از جلا آیینه بی جوهر شود
با تهیدستی قناعت کن که نی
بینوا گردد چو پر شکر شود
قرب خوبان رنج باریک آورد
رشته در عقد گوهر لاغر شود
سر مپیچ از تیره بختیها که حسن
از خط مشکین نکو محضر شود
گر ببیند ماه شبگرد مرا
مه سپند و هاله اش مجمر شود
آن سبکروحم که در دریای عشق
بادبان بر کشتیم لنگر شود
پیشوایی را بلاها در قفاست
وای بر فردی که سر دفتر شود
گوش گیرد عندلیب از گل به وام
هر کجا صائب سخن گستر شود
***
زخم ما پهلو به خنجر می دهد
شیشه ی ما سنگ را پر می دهد
سینه ی ما از هجوم درد و داغ
یادی از صحرای محشر می دهد
شوق از افتادگان راه عشق
می ستاند پا و شهپر می دهد
بی مگس هرگز نماند عنکبوت
رزق را روزی رسان پر می دهد
ناامیدی اول امیدهاست
نخل ما چون خشک شد بر می دهد
هوشیاری گرچه جان گفتگوست
می سخن را رنگ دیگر می دهد
از بزرگی برخورد یا رب محیط
می ستاند موم و عنبر می دهد
همت مردان مگر کاری کند
نقش ما کی داد ششدر می دهد؟
می دهد زر را به زر، هر کس چو گل
خرده ی خود را به ساغر می دهد
می شود چون خامه صائب سرخ رو
هرکه در راه سخن سر می دهد
***
شش جهت راه است و منزل ناپدید
دشت هموارست و محمل ناپدید
ز اشتیاق آب دریا ماهیان
خاک می لیسند و ساحل ناپدید
برگ برگ این گلستان همچو گل
جمله تن گوشند و قایل ناپدید
شد ز خون بی دریغ کشتگان
خاک اطلس پوش و قاتل ناپدید
عاقلان چون عهد دیوانگان
جمله در بند و سلاسل ناپدید
در دل هر ذره آن خورشید هست
شد تو را آیینه در گل ناپدید
رست چون پرگار از سرگشتگی
هر که شد در نقطه ی دل ناپدید
می شمارند این گروه ساده لوح
خویش را صاحبدل و دل ناپدید
از غم گم کرده راهان فارغ است
هر که صائب شد به منزل ناپدید
***
برانگیزد غبار از مغز جان درد
برآرد گرد از آب روان درد
که می گیرد عیار صبرها را؟
اگر گیرد کناری از میان درد
تو مست خواب و ما را تا گل صبح
سراسر می رود در استخوان درد
نمی دادند درد سر دوا را
اگر می داشتند این ناکسان درد
به درد آمد دلت از صحبت من
ندانستی که می باشد گران درد
به دنبال دوا سرگشته زانم
که در یک جا نمی گیرد مکان درد
همان دردی که ما داریم، خورشید
چو برگ بید می لرزد ازان درد
اگر بازوی مردی را بگیرد
نخواهد کرد دست آسمان درد
اگر هر موی صائب را بکاوند
فتاده کاروان در کاروان درد
***
نمی گردد به خاموشی نهان درد
ز رنگ چهره دارد ترجمان درد
اگر دل ز آهن و فولاد باشد
کند چون موم نرمش در زمان درد
ترا آن روز آید بر هدف تیر
که سازد قامتت را چون کمان درد
بود روشن چراغش تا سحرگاه
به هر منزل که گردد میهمان درد
به سیم قلب ارزان است یوسف
به نقد جان نمی گردد گران درد
سمندر سالم از آتش برآید
به اهل عشق باشد مهربان درد
شود محکم بنای دردمندی
دواند ریشه چون در استخوان درد
منال از درد اگر کامل عیاری
که مردان راست سنگ امتحان درد
اگر آلوده ی درمان نسازی
کند درد تو را درمان همان درد
حبابی چون محیط بحر گردد؟
چه سازد نیم دل با یک جهان درد؟
گره گردد چو داغ لاله در دل
نسازد آه را گر خوش عنان درد
ز حال دردمندان گر بپرسی
نخواهد کردنت آخر زبان درد
چه می کردند صائب دردمندان؟
اگر پیدا نمی شد در جهان درد
***
درین عالم که جز وحشت نباشد
چه سازد کس اگر خلوت نباشد؟
درین آشوبگاه وحشت افزا
حصاری بهتر از عزلت نباشد
اگر دارالامانی در جهان هست
بغیر از گوشه ی خلوت نباشد
گلابی خشک مغزان جهان را
به از پاشیدن صحبت نباشد
پریشان کی شود سی پاره ی دل؟
در آن محفل که جمعیت نباشد
نداند قدر وحدت هیچ سالک
اگر هنگامه ی کثرت نباشد
دل خود را کسی چون جمع سازد؟
در آن کشور که امنیت نباشد
مشو از پاس نقد وقت غافل
که بخل اینجا کم از همت نباشد
بود تیر خطا در کیش عارف
نگاهی کز سر عبرت نباشد
ز قید بندگی آزاد گردد
پرستاری که کم خدمت نباشد
مشو غافل که برق گرم رفتار
سبک جولانتر از فرصت نباشد
پریشان می شود اوراق هستی
اگر شیرازه ی غفلت نباشد
شود هر قطره ای دریای گوهر
ز ریزش گر غرض شهرت نباشد
کجا شبنم رسد در وصل خورشید؟
اگر بال و پرغیرت نباشد
به دست آید ز دولت هر دو عالم
اگر سرمایه ی نخوت نباشد
ز اخلاق بزرگان هیچ خُلقی
به از احسان بی منت نباشد
مدار از حسن نیت دست صائب
که اکسیری به از نیت نباشد
***
تو را چون صبح، خندان آفریدند
مرا چون ابر، گریان آفریدند
من آن روز از سلامت دست شستم
که آن چاه زنخدان آفریدند
بلاهای سیه را جمع کردند
ازان زلف پریشان آفریدند
دونیم آن روز شد چون پسته دلها
که آن لبهای خندان آفریدند
شکست آن روز شاخ زلف خوبان
که آن خط چو ریحان آفریدند
لطافتهای عالم گرد کردند
ازان سیب زنخدان آفریدند
برای شمع آن روی دل افروز
ز بخت ما شبستان آفریدند
ازان مژگان شرم آلود در دل
جراحتهای پنهان آفریدند
شکست آن روز بر قلب دل افتاد
که آن صفهای مژگان آفریدند
فلکها شد چو گو آن روز غلطان
که آن زلف چو چوگان آفریدند
سرزلف سبکدست بتان را
پی تاراج ایمان آفریدند
اگر در حسن خوبان هست آنی
سراپای تو را زان آفریدند
پی تاراج خرمنگاه هستی
نگاه برق جولان آفریدند
چو چشم یار، ما دلخستگان را
ز عین درد، درمان آفریدند
به خود پرداختن زان دل نیاید
که چون آیینه حیران آفریدند
ازان لبها شراب و نقل، صائب
برای می پرستان آفریدند
***
چه کار از یاری دوران برآید؟
به همت کارها آسان برآید
سرآید چون زمان ناامیدی
به خوابی یوسف از زندان برآید
هم از کودک مزاجیهای حرص است
که در صد سالگی دندان برآید
نمی گیرد تنور سرد نان را
تن افسرده چون با جان برآید؟
بود مژگان خونین حاصل عشق
ز دریا پنجه ی مرجان برآید
چو شبنم هر که خود را جمع سازد
سبک از گلشن امکان برآید
رهی سر کن خدا را ای سبکدست
که جان از جسم دست افشان برآید
ندارد حاصلی آمیزش خلق
که شمع از انجمن گریان برآید
به صبر از ورطه ی هستی توان رست
به لنگر کشتی از طوفان برآید
ز زیر پوست، هر دل را که مغزی است
چو پسته با لب خندان برآید
چو می باید گذشت آخر ز سامان
خوشا آن سر که بی سامان برآید
دل از باد مراد عشق، صائب
ازین دریای بی پایان برآید
***
از ناله ی نی هر کس هشیار نمی گردد
از صور قیامت هم بیدار نمی گردد
در غمکده ی هستی بر کوچه ی مستی زن
کاین راه به هشیاری هموار نمی گردد
از طینت زاهد می خشکی نبرد بیرون
این شوره زمین هرگز گلزار نمی گردد
ز افشردن پا گردد گفتار جهان پیما
بی نقطه ی پا برجا پرگار نمی گردد
از نعمت بی پایان قسمت نشود افزون
آب گهر از دریا بسیار نمی گردد
در ابر نمی ماند از گردش خود اختر
از خواب دو چشم او بیکار نمی گردد
چشم تو و دلجویی دورند ز همدیگر
هر خانه براندازی معمار نمی گردد
با نرگس مخمورت خون دو جهان چبود؟
این جام به صد دریا سرشارنمی گردد
کف خاک نشین گردد چون دیگ به جوش آید
گرد سردیوانه دستار نمی گردد
کوتاه نشد از خط دست ستم زلفش
خوابیده چو افتد ره بیدار نمی گردد
از حسن جدایی نیست بیتاب محبت را
این گنج جدا هرگز از مار نمی گردد
بار از دل بی برگان هر نخل که بردارد
بی برگ نمی ماند، بی بار نمی گردد
از جوش سخن صائب پیوسته بود بیخود
در موسم گل بلبل هشیار نمی گردد
***
هر ذره ازو در سر، سودای دگر دارد
هر قطره ازو در دل، دریای دگر دارد
از مصحف روی او دارد سبقی هر کس
در هر نظر آن عارض سیمای دگر دارد
در سایه ی هر خاری زین وادی بی پایان
آن لیلی بی پروا شیدای دگر دارد
در ابر فروغ مه پوشیده نمی ماند
آن را که تویی در دل سیمای دگر دارد
هر چند علم رعناست در معرکه ی هستی
آن کز سر جان خیزد بالای دگر دارد
نبض دل بیتابان زین دست نمی جنبد
این موج سبک جولان دریای دگر دارد
در دایره ی امکان این نشأه نمی باشد
پیمانه ی چشم او صهبای دگر دارد
در شیشه ی گردون نیست کیفیت چشم او
این ساغر مرد افکن مینای دگر دارد
شوخی که دلم خون کرد از وعده خلافیها
فردای قیامت هم فردای دگر دارد
از شهد سخن هر کس شیرین نکند لب را
در طبله ی خاموشی حلوای دگر دارد
چشمی که شود گریان از پرتو خورشیدش
در هر گره قطره دریای دگر دارد
افتاده به جا هر چند در کنج دهن خالش
برطرف بناگوشش خط جای دگر دارد
چون سیر کسی بیند رویش که ز هر جانب
از خال و خط مشکین لالای دگر دارد
گر نیست بجا، عذرش برجاست ز بی جایی
بیرون ز دو عالم دل مأوای دگر دارد
زنهار مجو راحت از عالم آب و گل
کاین آهوی رم کرده صحرای دگر دارد
در حلقه ی زلف او دل راست عجب شوری
در سلسله دیوانه غوغای دگر دارد
از مستی شوق او در راه طلب عاشق
لغزید اگر پایش صد پای دگر دارد
زین غمکده چون هرگز بیرون نگذارد پا؟
غیر از دل ما دلبر گر جای دگر دارد
سیمرغ به چشم ما از پشه بود کمتر
در مد نظر این دام عنقای دگر دارد
هر چند به شبنم گل شوید رخ گلگون را
رخسار به خون شسته سیمای دگر دارد
در سینه ی خم هر چند بی جوش نمی باشد
در کاسه ی سرها می غوغای دگر دارد
ای خواجه ی کوته بین بیداد مکن چندی
کاین بنده ی نافرمان مولای دگر دارد
از گفته ی مولانا مدهوش شدم صائب
این ساغر روحانی صهبای دگر دارد
***
از بیم خط آن لب شد باریک و چنین باشد
آن را که چنین زهری در زیر نگین باشد
در خانه ی زین هر کس شمشاد تو را بیند
داند که رعونت را معراج همین باشد
آن خال معنبر نیست محتاج به کنج لب
دزدی که جگردارست فارغ ز کمین باشد
از دُر ثمین گردید پهلوی صدف لاغر
با هر که شود جانان همخانه چنین باشد
سر رشته ی یکتایی در ترک خودی بسته است
شیرازه ی این اوراق از چین جبین باشد
عیسی ز سبکروحی بر چرخ کند جولان
قارون ز گرانجانی در زیر زمین باشد
هر جا دل هر کس هست آنجاست مقام او
در روی زمین عارف برعرش برین باشد
هرگز نشود سرسبز در کان نمک ریحان
مشکل که بر آرد خط لب چون نمکین باشد
از ناله ی مجنون شد پرشور بیابانها
گفتار جگر ریشان صائب نمکین باشد
***
از بیم خط آن لب شد باریک و چنین باشد
آن را که چنین زهری در زیر نگین باشد
در گوشه ی آن چشم است یا کنج دهن خالش
چون دزد که پیوسته جویای کمین باشد
از شرم عذار تو با آن همه زیبایی
هر جا که رود خورشید چشمش به زمین باشد
از پرتو نور مهر، بالیدن ماه نو
چون فربهی رشته از دُر سمین باشد
آب از گره محکم سختی نبرد بیرون
از می نشود خرم هر دل که حزین باشد
در روی زمین هر کس بندد به گره زر را
خوب است که چون قارون در زیرزمین باشد
شد تازه ز پیغامش زخم دل من صائب
هر کس نمکین افتاد حرفش نمکین باشد
***
می می چکد از چشمش جانانه چنین باید
از گردش خود مست است پیمانه چنین باید
افسوس نمی داند، انصاف نمی فهمد
از رحم دل جانان بیگانه چنین باید
تا بال زند برهم آتش جهد از بالش
مشتاق فنای خود پروانه چنین باید
بالی است سبک پرواز اسباب سرای ما
در رهگذر سیلاب کاشانه چنین باید
خجلت زده بیرون رفت سیل از دل ویرانم
ز اسباب تعلق پاک ویرانه چنین باید
از فکر دو عالم شد دل پاک ز عشق او
از قید صدف فارغ دُردانه چنین باید
از سنگ گهر چیند، از خنده شکر ریزد
هنگامه ی طفلان را دیوانه چنین باید
از ناله ی ما جستند از خواب گرانجانان
بیداری دلها را افسانه چنین باید
در جام فلک زد دست آخر دل خونخوارم
آن را که بود می خون، پیمانه چنین باید
از پاس ادب هرگز با شمع نمی جوشد
گرد دل خود گردد پروانه چنین باید
هرگز نشود خون کم از سینه ی اهل دل
از خویش برآرد می میخانه چنین باید
شد دایره ی گردون پیمانه ی ما صائب
مشرب چو وسیع افتاد پیمانه چنین باید
***
از نمک تبسمت رنگ شراب می پرد
در هوس نظاره ات چشم حباب می پرد
چون به کرشمه واکنی نرگس پر خمار را
از مژه ی غزال چین سرمه ی خواب می پرد
چون پر و بال واکند چنگل شاهباز تو
از سر شاخ بابزن مرغ کباب می پرد
در چمنی که باغبان شرم بهانه جو بود
رنگ حیا ز دیدن رنگ شراب می پرد
قصه ی اشتیاق را بال و پری دگر بود
نامه ی من چو نامه ی روز حساب می پرد
چشمه ی جود اگر نشد خشکتر از دهان ما
مرغ امید ما چرا رو به سراب می پرد؟
چون به رباب می زند مطرب عشق چنگ را
ناخن شیر گویی از چنگ و رباب می پرد
قطع نظر چگونه از چشمه ی تیغ او کنم؟
من که ز تشنگی دلم همچو سراب می پرد
صائب اگر خیال او در نظرست، از چه رو
دیده ی استراحتت از پی خواب می پرد؟
***
جان غریب ازین جهان، میل وطن نمی کند
شد چو عقیق نامجو، یاد یمن نمی کند
عشق مگر به جذبه ای از خودیم بر آورد
چاره ی یوسف مرا دلو و رسن نمی کند
بیخبری ز پای خم برد به سیر عالمم
ورنه به اختیار کس ترک وطن نمی کند
پیرهنش ز بوی گل خلوت غنچه می شود
هر که ز شرم بلبلان سیر چمن نمی کند
نیست ز تشنگان خبر در ظلمات خضر را
دل به حریم زلف او یاد ز من نمی کند
زخم زبان نمی شود مانع گفتگوی من
خامه اگر سرش رود ترک سخن نمی کند
بس که ز بخل خشک شد گوهر جود در صدف
از کف خود غریق را بحر کفن نمی کند
جامه ی خضر را دهد آب حیات شستشو
دل چو ز عشق تازه شد چرخ کهن نمی کند
نظم کلام غیر را رشته ز زلف می دهد
آن که حدیث چون گهر گوش زمن نمی کند
لعل حیات بخش او مرحمتی مگر کند
ورنه علاج تشنگان چاه ذقن نمی کند
در سیهی کجا بود نشأه ی آب زندگی؟
گوشه ی چشم مرحمت کار سخن نمی کند
حسن ز حصن آهنین جلوه طراز می شود
جمع فروغ شمع را هیچ لگن نمی کند
کوتهی از چه می کند دست دراز شاخ گل؟
مرغ شکسته بال اگر عزم چمن نمی کند
هست به یاد دوستان زندگی و حیات من
گر چه ز دوستان کسی یاد ز من نمی کند
صائب اگر ز کلک من جای سخن گهر چکد
یار ستیزه خوی من گوش به من نمی کند
***
شوخی حسن کی نهان زیر نقاب می شود؟
خنده ی برق را کجا ابر حجاب می شود؟
شوری بخت اگر چنین بی نمکی ز حد برد
گرد نمک به دیده ام پرده ی خواب می شود
سوخته ی محبتم، غیرت عشق می کشم
من دل خویش می خورم هر که کباب می شود
از دم سرد ناصحان گرمی من زیاده شد
غوره به چشم پختگان باده ی ناب می شود
رنگ نماند در لبش از نفس فسردگان
باده هوا چو می خورد پا به رکاب می شود
با همه کس یگانه ام، از اثر یگانگی
گرد برآید از دلم هر که خراب می شود
مردم چشم می شود دایره ی محیط را
کاسه ی هر که سرنگون همچو حباب می شود
صائب اگر چنین زند جوش عرق ز عارضش
خانه ی عقل و صبر و دین زود خراب می شود
***
چه خوش است ناله ی من به نوا رسیده باشد
دل پا شکسته ی من به دوا رسیده باشد؟
نفس آن زمان برآرم به فراغت از ته دل
که غبار هستی من به هوا رسیده باشد
همه روز بیقرارم، همه شب در انتظارم
که دل رمیده ی من به کجا رسیده باشد
به کسی بود مسلم چو نظر جهان نوردی
که درون خانه باشد همه جا رسیده باشد
به کجا رسیده باشد تک و پوی عقل ناقص؟
چه به کُنه راه کوری ز عصا رسیده باشد؟
پر جبرئیل اینجا گره شکست دارد
به دلیل عقل زاهد به کجا رسیده باشد؟
اگر از روندگانی نفس از کسی طلب کن
که به آب زندگانی ز فنا رسیده باشد
همه حیرتیم و دهشت ز شکوه حسن جانان
نرود به جایی آن کس که به ما رسیده باشد
اثر جمال یوسف ز جبین گرگ تابد
اگر آبگینه ی دل به صفا رسیده باشد
دوسه روز شد که گردون به جفا سری ندارد
به بلای آسمانی چه بلا رسیده باشد؟
کسی آگه است صائب ز تب نهانی من
که به مغز استخوانها چو هما رسیده باشد
***
چه خوش است اتحادی که حجاب تن نماند
که من آن زمان شوم من، که اثر ز من نماند
شده محو جان روشن تن ساده لوح، غافل
که ز شمع غیرداغی به دل لگن نماند
ز کلام پوچ، عالم جرسی است پر زغوغا
به چه خلوت آورم رو که به انجمن نماند؟
ز نشان و نام بگذر به امید بازگشتن
که عقیق نامجو را هوس یمن نماند
چو قلم ازان ز خجلت سر خود به زیر دارم
که ز من به جای چیزی بجز از سخن نماند
همه شب در انتظارم که چو شمع صبحگاهی
نفسی بر آرم از دل که نفس به من نماند
نگذاشت جان روشن اثری ز جسم صائب
که زشمع هیچ بر جا ز گداختن نماند
***
هر که رنگ شکسته ای دارد
دل در خون نشسته ای دارد
حرف عشق از کسی درست آید
که زبان شکسته ای دارد
در سرایی است فرش، نور حضور
که چراغ نشسته ای دارد
حاجت خود به چرخ سفله مبر
که دل زنگ بسته ای دارد
چون سپند آن که سوزش از خود نیست
ناله ی جسته جسته ای دارد
گر کمان پا شکسته است، چون تیر
قاصد پی خجسته ای دارد
همچو ابرو دلش دونیم بود
هر که چون چشم، خسته ای دارد
روی او را چه نسبت است به ماه؟
ماه روی نشُسته ای دارد
هر که افتاده است پسته دهان
دل زنگار بسته ای دارد
می کند صید آن رمیده غزال
هر که دام گسسته ای دارد
برکهنسال شعر تازه مخوان
که دل پینه بسته ای دارد
هیچ اگر در بساط صائب نیست
دل از قید رسته ای دارد
***
دل ز سیر و سلوک بینا شد
قطره بر خویش گشت دریا شد
یافتم در دل آنچه می جستم
خضر من نقطه ی سویدا شد
رنگ می تا ز شیشه بیرون تاخت
وحشی هوش، دشت پیما شد
در دبستان عشق هر طفلی
که ورق ساده کرد دانا شد
راه تجرید سخت باریک است
سوزنی سد راه عیسی شد
سر کوی تو آتشین جولان
از دل آب کرده دریا شد
بخیه ی خال او به رو افتاد
دزد در ماهتاب رسوا شد
صائب از چرخ آفرین برخاست
هر کجا خامه ی تو گویا شد
***
محو تو بهشت جو نباشد
آیینه ی دل دو رو نباشد
در حلقه ی ماتم فلک، مرد
شرط است که خنده رو نباشد
چون کعبه خوش است دل، که سالی
ده روز گشاده رو نباشد
غمازی عشق اضطراب است
چون زلف عبیر بو نباشد
بگشای نظر، که عارفان را
روزی ز ره گلو نباشد
در شرع شریف اهل غیرت
نان بهتر از آبرو نباشد
هر چند تیمم است جایز
در مرتبه ی وضو نباشد
چون موج در استخوان قانع
تب لرزه ی جستجو نباشد
از باده کشان مجوی تدبیر
عقلی به سر کدو نباشد
چون غنچه خموش باش صائب
تا باعث گفتگو نباشد
***
خوش آن که به گوشه ای نشیند
مردم چه، که خویش را نبیند
چون بال شود وبال طاوس
نقشی که به مدعا نشیند
از وی چو ندید هیچ کس خیر
چون خواجه ز مال خیر بیند؟
غیر از انسان که وقت نعمت
از شکر کرانه می گزیند
بی سجده ی شکر، هیچ مرغی
یک دانه ز خاک برنچیند
مشهور شود چو بیت معمور
صائب بیتی که برگزیند
***
آتش لعل از رخت در عرق شرم مرد
سیب زنخدان تو دست ز خورشید برد
نقش شب و روز ما با مه و خور بدنشست
یک ره ازین کعبتین خنده نزد نقش برد
گرچه سرم رفته است صرفه همان با من است
تیغ کشید آفتاب قطره ی شبنم سترد
قدرشناسان وقت جان به صبوحی دهند
بر سر پیمانه ای صبح نفس را سپرد
از ستم روزگار صائب آسوده باش
هر کس نیشی که داشت در جگر ما فشرد
***
خطی کان رخ تازه می آورد
جهان را به شیرازه می آورد
شرابی است لبهای میگون یار
که مستی و خمیازه می آورد
ز رخسار خوبان شراب کهن
برون صد گل تازه می آورد
ازان ساختم با خیال از وصال
که مستی به اندازه می آورد
دلی را که آشفته شد از خمار
خط جام شیرازه می آورد
به آهستگی آنچه انشا کنند
بلندی آوازه می آورد
مگو پوچ تا نشنوی حرف پوچ
که خمیازه خمیازه می آورد
ز گفتار صائب ازان خون چکد
که از خون دل غازه می آورد
***
خال او یک نظر از دیده ی ما دور نباشد
دانه ی سوخته اینجاست که بی مور نباشد
زند آتش به جهان بلبل آتش نفس من
اگرم چون قفس از شجر طور نباشد
دو نگاهت ز پریشان نظری نیست به یک کس
چون زید عاشق بیچاره اگر کور نباشد؟
سخن حق نکند گوش کس امروز، وگرنه
هیچ کس نیست که در پله ی منصور نباشد
هر گه از فیض هوا قد بکشد سبزه ی مینا
پنبه ی شیشه گل ابر شود دور نباشد
خون دل نغز شرابی است اگر کام نسوزد
خوش کبابی است کباب دل اگر شور نباشد
دمبدم تشنه ی دیدار کند ساده رخان را
آب آیینه عجب دارم اگر شور نباشد
چه رسایی است که با طبع تو آمیخته صائب
مصرعی نیست ز دیوان تو مشهور نباشد
***
مورنه ای، پیش قند تنگ میان را ببند
خاک قناعت بمال بر لب و شکر بخند
بر سر دست دعاست روی به هر جا کند
ابر که بر خار و خس سایه ی رحمت فکند
سلسله پردازشو رو به بیابان گذار
چند سراسر توان رفت درین کوچه بند
نغمه ی اول که ریخت غنچه ی منقار من
بر نفس گرم من سوخت زر گل سپند
صحبت ارباب حال جای شروشور نیست
سرمه به آواز خود می دهد اینجا سپند
***
صوفیان صاف روان می باشند
چون صدف پاک دهان می باشند
در ته سبزه ی شمشیر بلا
صاف چون آب خزان می باشند
روز آسوده و شبهای دراز
همچو انجم نگران می باشند
گنج زیر قدم و بر در خلق
شیء لله زنان می باشند
گل خامی است سخن پردازی
پختگان بسته زبان می باشند
بلبلانی که چمن مشتاقند
در قفس بال زنان می باشند
تا نسیم سحری جلوه گرست
برگها بال فشان می باشند
چون کف بحر سبک جولانان
بر سر آب، روان می باشند
فلک از ناله ی ما نرم نشد
کجروان سخت کمان می باشند
با قلم راز تو را چون گویم؟
دل سیاهان دو زبان می باشند
تا دم بازپسین اهل نظر
چون شرر دل نگران می باشند
بیشتر خوش نفسان چون نافه
در ته خرقه نهان می باشند
نافه ی دامن صحرای وجود
ژنده پوشان جهان می باشند
شعله ها پیش لب ما صائب
خامش و بسته زبان می باشند
***
عشق تو ز دل بدر نمی آید
سیمرغ ز قاف برنمی آید
مأوای دل از دو کَون بیرون است
این بیضه به زیر پر نمی آید
تر دامنی و صفای دل هیهات
آیینه ز آب برنمی آید
شبنم ز کنار آفتاب آمد
از یوسف ما خبر نمی آید
دل پخته چو شد به خاک می افتد
خودداری ازین ثمر نمی آید
تا پای تو را رکاب بوسیده است
پایش به زمین دگر نمی آید!
امید نگاه دارم از چشمش
از بیخبران خبر نمی آید
از کوچه ی نی کدام شب صائب
صد قافله ی شکر نمی آید