صائب تبریزی

جلد  5

***

ای زیاد لعل میگون تو کام جان لذیذ

در فراقت در دل شبهای تار افغان لذیذ

گر چه در شیرینی لذت مثل آمد نبات

حاش لله کان بود همچون لب جانان لذیذ

از در و دیوار جانان حسن می ریزد تمام

زان زلیخا را بود نظاره ی زندان لذیذ

بردن نام خدنگت کام جان شیرین کند

تیر مژگان ترا از بس بود پیکان لذیذ

گر چه آب تیغ او باشد گوارادر مذاق

لیک صائب راست آب خنجر مژگان لذیذ

***

قلم ز بال سمندر کند مگرکاغذ

که نیست در خور گفتار عشق هر کاغذ

به ساده لوحی من روزگار می خندد

که پیش برق حوادث کنم سپر کاغذ

رسد به خون جگر دل به وصل نقش مراد

که مهر خوب نگیرد نگشته تر کاغذ

کنم ز مشق جنونش سیاه در یک روز

شود سراسر روی زمین اگر کاغذ

زبان خامه به بانگ بلند می گوید

که از دورویی خویش است پی سپر کاغذ

ندیدی آهوی مشکین اگر به دشت بیاض

به سیر خامه ی من کن نظاره بر کاغذ

ز برق و باد سبکبالتر بود در سیر

اگر چه مرغ سخن راست بال و پر کاغذ

ز نیشکر قلمم دست می برد صائب

کنم چو وصف لب یار ثبت بر کاغذ

***

ز شور عشق مرا شد دل خراب لذیذ

که می شود، چو نمکسود شد کباب لذیذ

به کام نشأه شناسان شیوه ی معشوق

بود چو تلخی می تلخی عتاب لذیذ

ز خط به خوردن خون چشم یار مایل شد

که در بهار به مستان بود شراب لذیذ

مدار از دل من تیغ آبدار دریغ

که هست بر جگر تشنه همچو آب لذیذ

غم از عتاب ندارم که در مذاق من است

نگاه تند تو چون تلخی شراب لذیذ

در آفتاب توان زیر ابر دید دلیر

جمال یار بود در ته نقاب لذیذ

به وعده های دروغ از تو قانعم که بود

به چشم تشنه لبان موجه ی سراب لذیذ

ز خط رقیب شد از حسن یار روگردان

که با شعور بود صحبت کتاب لذیذ

به چشم آن که به شیرین لبی نظر دارد

بود چو شیر و شکر سیر ماهتاب لذیذ

جواب خشک ازان لعل آبدار، بود

به گوش تشنه لبان چون صدای آب لذیذ

ز روی گرم سخن پخته می شود صائب

که می شود ثمر خام از آفتاب لذیذ

***

از حب جاه، خواری دنیا شود لذیذ

از ذوق نشأه تلخی صهبا شود لذیذ

از طفل مشربی است که در کام ناقصان

این میوه های خام تمنا شود لذیذ

خوش کن به شور عشق دهن تاچو ماهیان

در مشرب تو تلخی دریا شود لذیذ

دیوانه شو که سنگ ملامتگران ترا

درکام همچو میوه ی طوبی شود لذیذ

آن دم رسی به کام که چون گوشه ی دهن

عزلت ترا به دیده ی بینا شود لذیذ

این تلخی سپهر ز راه مروت است

تا بر تو زهر مرگ چو حلوا شود لذیذ

صائب به تلخی آن که بسازد درین چمن

چون میوه ی بهشت سراپا شود لذیذ

***

چندان که خواب صبح بود بر جوان لذیذ

بیداری شب است به صاحبدلان لذیذ

پیکان آبدار تو چون میوه ی بهشت

گردیده است زخم مرا در دهان لذیذ

هست از طعام لذت اطعام بیشتر

بر میزبان خورش شود از میهمان لذیذ

از باده ی جنون سر هر کس که گرم شد

سنگ ملامت است چو رطل گران لذیذ

آن تیغ آبدار در آغوش زخم من

در کام تشنه است چو آب روان لذیذ

اندیشه از عتاب ندارم که می شود

دشنام تلخ ازان لب شکر فشان لذیذ

در پای نخل، میوه دهد لذت دگر

دشنام روبرو بود از دلستان لذیذ

ماهی ز آب بحر ندارد شکایتی

باشد شراب تلخ به میخوارگان لذیذ

این چاشنی که دست ترا هست، می شود

چون نیشکر خدنگ تو در کام جان لذیذ

هر کس به کیمیای قناعت رسیده است

در کام او بود چو هما استخوان لذیذ

در کام قانع آب حیات است نان خشک

بی نان خورش به منعم اگر نیست نان لذیذ

آن مست ناز سوخت دلم را ز انتظار

غافل که این کباب بود خونچکان لذیذ

صائب ز فیض چاشنی عشق گشته است

اشعار آبدار تو در هر دهان لذیذ

***

پاک گوهر را سزوارست اوج اعتبار

در سواری می رسد فیض نگین نامدار

همت دریادلان ظاهر به دولت می شود

در بلندی گوهر افشان می شود ابر بهار

برگ را در برگریز از خودفشاندن جود نیست

درهم و دینار را در زندگانی کن نثار

از زر و گوهر تهی چشمان نمی گردند سیر

نقش، جوی خشک باشد در عقیق آبدار

دل سیاهان را چه سود از طره ی دستار زر؟

گور ظلمانی نگردد روشن از شمع مزار

غافل از وقت زوال خود زسر گرمی شده است

آن که چون خورشید می نازد به اوج اعتبار

جوشن داود گردد سینه چون پر رخنه شد

دل دونیم از درد چون گردید، گردد ذوالفقار

از بدان نیکی، بدی از نیکوان شایسته نیست

راستی عیب نمایان می شود در تیر مار

هر که صائب بار دوش خلق گردد چون سبو

در شکستش سنگ می بندد کمر در کوهسار

***

آب گوهر از تهی چشمان نمی شوید غبار

نقش، جوی خشک باشد در عقیق آبدار

هست در دست فلاخن نبض سر گردانیم

چون رگ سنگ است در دستم عنان اختیار

شش جهت ار پنجه ی شیرست بر من تنگتر

گشته جوی شیر بر تن استخوانم از فشار

نه ز کار خود، نه از مردم گشایم عقده ای

برده است آزادگی چون سرو دستم را ز کار

گرد من بسته است نقش از ناتوانی بر زمین

زآستین افشانیم آسوده چون خط غبار

زخم تیر راست از کج بیش در دل می خلد

سخت می ترسم شود بامن مساعد روزگار

حجت سیری بود از میهمان بوالفضول

میزبان تلخرو را سفره ی بی انتظار

خرقه پوشان را ز مردم بردباری لازم است

رخت حمالی برون کن چون نداری تاب بار

در تلافی کوه غم بردارمش صائب ز دل

چون سبوی باده هر دوشی که آرم زیر بار

***

برد دستم رابیاض گردن جانان ز کار

دست را سازد بیاض خوش قلم بی اختیار

از بیاض گردن او در نظرها شد عزیز

بود اگر حکم بیاضی پیش از بی اعتبار

چون چراغ صبحدم خورشید می لرزد به جان

تا بیاض گردن سیمین او شد آشکار

عاشقان را از تماشای بهشت وجوی شیر

کرد مستغنی بیاض گردن آن گلعذار

نیست گر صبح قیامت گردنش،چون دیده ها

می پرد چون نامه در نظاره اش بی اختیار؟

آنچه با رخسار یوسف سیلی اخوان نکرد

می کند با گردن او عکس زلف تابدار

زلف مشکین کی حجاب گردن او می شود؟

پرده شب را فروغ صبح سازد تارومار

بی نیاز از شمع کافوری است صائب مرقدش

خون هر کس رابه گردن گیرد آن سیمین عذار

***

زخم را آماده شو چون شد مساعد روزگار

کزکجی بیش است عیب راستی در تیرمار

می زند ناخن به داغ عشق،سیر لاله زار

شاخ وبرگی می دهد دیوانگی را نو بهار

در بیابانی که مارا می دواند شور عشق

کوهکن با بیستون طفلی بود دامن سوار

پیر کنعان ار نظر بازی ندارد شکوه ای

پاکبازست از پشیمانی حریف این قمار

حلقه ی زهگیر شد قد خدنگ سرو را

طوق قمری ز انفعال قامت موزون یار

همچو مستان سر به پای یکدگر بنهاده اند

در حریم نرگس بیمار او خواب و خمار

غنچه هر وقتی که خواهد می تواند گل شدن

گل نگردد غنچه، دل را از شکفتن پاس دار

جای خود را تا به چشم فتنه جوی او سپرد

در شکر خواب فراغت رفت چشم روزگار

از دل ما بیقراری گرد کلفت می برد

می زداید آستین موج از دریا غبار

گر چه عقل و هوش و دین و دل به پای او فشاند

می کشد شرمندگی صائب همان از عشق یار

***

بیشتر گردد دل نازک ز غمخواران فگار

وای بر چشمی که از دستش بود بیماردار

هر تهی مغزی ندارد جوهر میدان فقر

کز تهیدستی زند درجان خود آتش چنار

آنچه می آید به کار از شعر، می ماند به جا

سوده گردد از جواهر آنچه ننشیند به کار

سست در گفتار مانند گنهکاران مباش

سعی کن چون بیگناهان بر سخن باشی سوار

پله ای کز عشق و رسوایی مرا قسمت شده است

هست طفل نی سوارم در نظر منصورودار

باشد از نقص جنون پهلو تهی کردن ز سنگ

کز محک پروا نمی دارد زرکامل عیار

حسن رابا خال باشد گوشه ی چشم دگر

مهر کوچک را بود از مهرها بیش اعتبار

وحشتی دارم که چون حرف بیابان بگذرد

می دود از سینه ی من دل برون دیوانه وار

بر شهیدان پرتو منت گرانی می کند

لاله ی خونین کفن دارد ز خود شمع مزار

در دویدن خواب نتوان کرد بر پشت سمند

اهل دولت را به غفلت چون سرآمد روزگار؟

سرو از بی حاصلی بر یک قرار استاده است

از تزلزل نیست ایمن هیچ نخل میوه دار

با تزلزل چشم نگشایند از خواب غرور

وای اگر می بود دولتهای دنیا پایدار

شد فزون ناز وغرورحسن او صائب ز خط

می شود خواب سبک، سنگین در ایام بهار

***

مردمک را سیر کن در حلقه ی چشم نگار

گر ندیدی درمیان جرگه آهوی تتار

جام لبریزی است در گردش میان میکشان

مردمک در حلقه ی آن چشمهای پر خمار

نور و ظلمت راکه از سحرآفرینان کرده است

جمع در یک کاسه، غیر از مردمک درچشم یار؟

مردمک چون خانه ی کعبه است و مژگان حاجیان

کز برای سجده اش صف بسته اند از هر کنار

خیمه ی لیلی است در دشت بیاض آن مردمک ؟

یاز ناف روز روشن، شد دل شب آشکار

مردمک راکن نظر در چشم شرم آلود او

گر ندیدی مریم آورده عیسی در کنار

مردمک هرچند باشد مرکز پرگار چشم

مرکز اینجا بیش از پرگار باشد بیقرار

ناف مشکین غزال چشم باشد مردمک

دوربادا چشم بد زین آهوی مردم شکار

سینه چاکان دارد از مژگان به گرد خویشتن

مردم آن چشم، مستغنی است از عشاق زار

بود اگر چتر سلیمان از پروبال پری

مردمک دارد ز نور خویش چتر زرنگار

گر سیه کاسه است در چشمش به ظاهرمردمک

عالمی را دارد از مردم نوازی شرمسار

حوریان از روزن جنت برون آرند سر

چون نگه زان مردمان چشم گردد آشکار

چند روزی دور خوبی زلف و خط را بیش نیست

دورحسن مردمک هرگز نیفتد از مدار

می شود نرگس به هر رنگی که باشد آب او

سرخ ازان شد مردمک در نرگس خونخوار یار

می کند هر دم کمندی حلقه از تار نگاه

نیست سیری مردمان چشم او را از شکار

گر چه دارد مهر خاموشی به لب از مردمک

چشم مست او بود در گفتگو بی اختیار

ازحیا گر مردم چشمش به ظاهر ننگرد

می برد در پرده دل از مردمان بی اختیار

دامن لیلی، سر سودایی مجنون بود

مردمک در پرده ی چشم حجاب آلود یار

در سواد چشم او بنگر نگاه گرم را

گر ندیدی برق در ابر سیاه نوبهار

دل ز دست مردم چشمش گرفتن مشکل است

کشتی از گرداب ممکن نیست آید برکنار

کاسه اش هر چند در ظاهر نگون افتاده است

تر نمی سازدلبی را از شراب خوشگوار

می برد در بردن دلها ز مژگان بلند

مردم چشم سیه مستش ید طولی به کار

می رساند خانه ی چشم نظربازان به آب

مردم چشمش زمژگان سیه عیاروار

گر زمستیهاصف مژگان رگ خوابش شود

مردم آن چشم از شوخی نمی گیرد قرار

در زمان مردم آن چشم،چشم آهوان

در نظر چون نقطه های سهو شد بی اعتبار

مردم خونریز چشم او به قصد عاشقان

دارد از مژگان حمایل تیغهای آبدار

می کند نام غزالان ختن را حلقه زود

مردم آن چشم از مد نگاه مشکبار

چشم شرم آلود او رامردمک چون مهر شرم

از پریشان گردی نظاره دارد در حصار

آن که دلهای پریشان راکند گرد آوری

نیست غیر از مردمک در دور چشم آن نگار

در بیاض چشم او تا مردمک را دیده است

بر عذار خود نقاب افکنده عنبر از بهار

کرده از یک آستین صد دست مژگانش برون

تا نیفتد چشم مستش هر طرف بی اختیار

خضر اگر تیری به تاریکی فکند از ره مرو

در سواد چشم او بین آب حیوان آشکار

این غزل صائب به فرمان سلیمان زمان

از زبان خامه ی سحرآفرین شد آشکار

تا بود از مردمک روشن چراغ دیده ها

دور بادا چشم بد زین خسرو عالم مدار

***

پرده مشکین به چشم شوخ بسته است آن نگار؟

یا شده است از ناف آهوی ختن مشک آشکار

چشم عیارش لباس شبروان پوشیده است؟

یا ز موج افکنده بحر حسن عنبر بر کنار

پاره ای گشته است از خورشید تابان منکسف؟

یا شده است ابرسیه بر لاله زاری پرده دار

منخسف شد پاره ای ماه تمامش، یا شده است

از نگاه گرم، برگ لاله ی او داغدار؟

عنبرین مویی غزالی را به دام آورده است؟

یا شده است از چشمه ی خورشید سنبل آشکار

هیچ رنگی از سیاهی نیست بالاتر،چرا

لاله رنگ از درد شد چشم سیاه آن نگار؟

چشم خونخوارش همانا در گریبان ریخته است

از سیه مستی شراب لعل را بی اختیار

می شود نرگس به هر رنگی که باشد آب او

چون نگردد سرخ چون گل نرگس خونخوار یار؟

پرده ی نیلوفری بر چشم گلرنگش ببین

گر ندیدی قطعه ی ابر سیه بر لاله زار

همچو شاهینی است چشم لاله رنگ آن پری

شهپر خود را نگارین کرده از خون شکار

گرچه می مالید بر لب چشم او از سرمه خاک

شد به مردم عاقبت خونخواری او آشکار

نرگس میگون او از پرده ی نیلوفری

می نماید چون شفق از دامن شبهای تار

همچو ابر قبله دارد گریه ها در آستین

پرده ی نیلوفری بر گوشه ی ابروی یار

از چه رو بسته است چشم خویش راآن سنگدل؟

چون برآهوی حرم هرگز نباشد گیرودار

بوی خون می آید از چشمش، همانا غمزه اش

شست تیغ خود درین سرچشمه از خون شکار

جای حیرت نیست سرخی بر بیاض چشم او

کز شراب لعل باشد رخت مستان داغدار

خواب گردیده است بر چشم نظربازان حرام

تا لباس شبروان کرده است چشمش اختیار

زیر دامن کعبه راآهوی زنهاری بود

در نقاب مشکفام آن دیده ی مردم شکار

شد سیه عالم به چشم من،که آن خورشید رو

پرده ی نیلوفری بسته است برطرف عذار

می درخشد همچو برق از پرده ی ابر سیاه

از حجاب پرده ی نیلی نگاه گرم یار

همچو آهویی است کز مستی همی غلطد به مشک

در حجاب پرده ی شبرنگ، چشم مست یار

در سواد آفرینش غیر چشم ظالمش

کیست کز خون خانه ی خود را کند نقش و نگار؟

نیست حیرت چشم او گر لاله رنگ از درد شد

جوش مستی می زند میخانه در فصل بهار

صائب از بیماری آن چشم حال دل مپرس

چون بود احوال بیماری که شد بیماردار؟

***

می برد خواهی نخواهی دل زمردم خط یار

چشم بندی می کند در بردن دل این غبار

زود در دل جای خود را نوخطان وامی کنند

در بغلها جای دارد مصحف خط غبار

عشق عالمسوز بر عشاق ابر رحمت است

لعل از سر چشمه ی خورشید گردد آبدار

ماتم و سور جهان با یکدگر آمیخته است

آب می گردد به چشم از خنده ی بی اختیار

ناقصان را می کند کامل، سفر کردن ز خویش

می شود ابر بهاران چون هوا گیرد بخار

می کند آزاد جان را سختی دوران ز جسم

سنگ راآهن فلاخن می کند بهر شرار

نسیه سازد نعمت آماده را چشم حریص

در دل خرسند باشد نعمت بی انتظار

هر که خود را باخت صائب می زند نقش مراد

پاکبازست از پشیمانی حریف این قمار

***

ای دل غافل زمانی از گریبان سر برآر

نیستی از مور کم، از شوق شکر پر برآر

نبض هر خاری که می جنبد درین صحرا بگیر

از گریبان فنا چون برق، دیگر سر برآر

درکتاب عالم از روی بصیرت غور کن

چون به معنی راه بردی دود ازین دفتر برآر

بر دلها چه می گردی برای حبه ای؟

دست کن در جیب خود چون غنچه ی گل زر برآر

پیش نیسان چون صدف تا کی دهن خواهی گشود؟

دم چو غواصان گره کن در جگر،گوهر برآر

ساده کن لوح دل از نقش و نگار آرزو

هر نفس از جیب خود آیینه ی دیگر برآر

چند باشی عنکبوت رشته ی طول امل؟

از گریبان تجرد همچو سوزن سر برآر

گوشه ی بی توشه ای کن از دو عالم اختیار

از غبار دل به روی آرزوها در برآر

از نسیمی شعله ی هستی شود پا در رکاب

فرصتی تا هست سر از روزن مجمر برآر

تا نیفسرده است دل، زین خاکدان یک سو نشین

تا حیاتی هست با اخگر، ز خاکستر برآر

بی تزلزل نیست بنیاد جهان آب و گل

کشتی خود را ازین دریای بی لنگر برآر

دل دونیم از آه چون شد ذوالفقار حیدرست

در جهاد نفس این شمشیر پر جوهر برآر

شکوه ی تاریکی دل را به اهل دل بگو

از بغل آیینه را در پیش روشنگر برآر

صلح کن با نان خشک از نعمت الوان دهر

از جگر این خون فاسد را به این نشتر برآر

غوطه زن درآب چشم خویش در دلهای شب

پیش آن خورشید تابان سر چو نیلوفر برآر

خویش راصائب درین عبرت سرا پامال کن

از سرافرازی علمها در صف محشر برآر

***

پیچ وتاب خط برآن رخسار گلرنگ است بار

جلوه ی طوطی براین آیینه چون زنگ است بار

هر که خود را یافت، پهلو می کند خالی ز خلق

بردرخت خوش ثمر، پیوند چون سنگ است بار

بی دماغان را دماغ ناله ی بلبل کجاست ؟

بوی گل چون غنچه ما را بر دل تنگ است بار

جوش اشکم شیشه ی افلاک را در هم شکست

برتنگ ظرفان می پرزور چون سنگ است بار

نیست پروای نفس آیینه ی تاریک را

بردل روشن حضور خلق چون زنگ است بار

صلح اگر خوشتر بود از جنگ پیش عاقلان

بر دل آزادگان، هم صلح وهم جنگ است بار

گله ی آهوی وحشی را شبان در کار نیست

بر دل سوداییان عشق، فرهنگ است بار

شیشه ی سربسته خون در دل کند مخمور را

طوطی خاموش برآیینه چون زنگ است بار

دلخراشان پرده ی چشم و غبار خاطرند

سایه ی فرهاد بر کوه گرانسنگ است بار

گر سخن بی پرده گوید کلک صائب دور نیست

بر نوای بلبل شوریده، آهنگ است بار

***

برلب بام خطر باشد مکان اعتبار

خواب امنیت نباشد در جهان اعتبار

چون گل رعنا بهارش باخزان آمیخته است

دل نبندی غنچه سان بر گلستان اعتبار

نیک چون وابینی از یک سنگ وآهن جسته اند

تابش برق و چراغ دودمان اعتبار

از ورق گردانی بال هما غافل مشو

ای که می لرزی به چتر زرنشان اعتبار

پرده ی ادبار باشد اطلس اقبال او

تخته کن، گربینشی داری، دکان اعتبار

از غرور کهنه ها چندان مکدر نیستیم

کشت ما را ناز این نوکیسگان اعتبار:

این گمان دارند کز رحمت چو بگشایند چشم

می شود سوراخها در آسمان اعتبار

هیچ آبی غیر آب سرد تیغ این فرقه را

برنمی انگیزد از خواب گران اعتبار

یک زمان در گوشه ی ویرانه کردن خواب امن

خوشترست از گنجهای بیکران اعتبار

تا زمان بی سرانجامی مکانی باشدت

سعی در تعمیر دلها کن زمان اعتبار

شمع دولت را به از دست دعا فانوس نیست

دست درویشان بگیر ای کامران اعتبار

دامن شبها بود خط امان از حادثات

مگذر از شب زنده داری در زمان اعتبار

عالم بی اعتباری عالم بی آفتی است

زود بیرون آی صائب از جهان اعتبار

***

می پرستان را به دل ننشیند از دشمن غبار

زود بردر می زند از خانه ی روشن غبار

کار مشکل را به همت می توان از پیش برد

می کند درکشور ما رخنه در آهن غبار

آن سیه روزم که از هر جا که خیزد سیل غم

در مصیبت خانه ام افشاند از دامن غبار

خاکساران از دل ما زنگ کلفت می برند

در دیار ما کند آیینه را روشن غبار

بس که راه عشق را افتان وخیزان می روم

می رود در هر قدم سبقت کند بر من غبار

یک نظر دزدیده در صبح بنا گوش تو دید

پرتو خورشید شد در دیده ی روزن غبار

چون شوم صائب غبار خاطریاران ،که من

شسته ام با اشک شادی از رخ دشمن غبار

***

پاس درد و داغ عشق از دیده های شوردار

در میان زنگیان آیینه را مستور دار

نیست در دست سبوی می عنان اختیار

راز عشق از دل تراوش گر کند معذور دار

ریزه چینان قناعت پرده دار آفتند

خرمن خود را نهان در زیر بال مور دار

بی نمک نتوان جگر خوردن درین ماتم سرا

حق بخت شور را ای بی نمک منظور دار

از دودست خویش کن ظرف طعام وآب خویش

ملک چین را سر بسر ارزانی فغفور دار

دور تا از توست درمهمانسرای روزگار

کاسه ی خود سرنگون چون نرگس مخمور دار

نیستی صائب حریف برق بی زنهار ما

زینهار از آتش ما دست خود را دور دار

***

شوختر گردد شود چون خال از خط بالدار

فتنه در دنبال دارد اختر دنبالدار

در بیابان جنون از حلقه ی زنجیر من

هر کجا وحشی غزالی بود، شد خلخالدار

چون سیه مستی است شمشیر سیه تابش به کف

چشم فتانی که دارد سرمه ی دنبالدار

زلف ازان حسن بسامان برنمی دارد نظر

چون پریشانی که باشد دیده اش بر مالدار

با کهنسالان مکن ای نوجوان کاوش که هست

آتشی پوشیده در مغز چنار سالدار

نیست ممکن سوز دل در پرده پنهان داشتن

می تراود شکوه خونین از لب تبخالدار

نقش داغ عیب باشد لوحهای ساده را

قیمتش نازل شود الماس چون شد خالدار

می شد از اهل سعادت گر به گنج زر کسی

جغد می بایست باشد چون هما اقبالدار

از کهنسالی نگردد تیز مغزی بر طرف

سرکه گردد تندتر هر چند گردد سالدار

دلنشین افتاده است از بس که عکس روی او

می کند آیینه ی تصویر را تمثالدار

گر ز نبضم سوخت انگشت طبیبان دور نیست

شد لب بام از تب سوزان من تبخالدار

درد اگر بر دل شب هجران چنین زورآورد

ساق عرش از آه من صائب شود خلخالدار

***

غیر عبرت هیچ چیز از دار دنیا برمدار

هر چه را خواهی ز چشم انداخت از جا برمدار

لنگر پرواز روح عرش جولان می شود

سوزنی زین خاکدان باخود چو عیسی برمدار

چشم اگر داری که گردی عین دریا چون حباب

تا دم آخر نظر از روی دریا برمدار

حرف حق گفتن به خون خویش فتوی دادن است

پنبه چون حلاج از مستی ز مینا برمدار

مد عمر جاودان در خاکدان دهر نیست

دست خود چون موج از دامان دریا برمدار

تا به حسن کار خود گردن نیفرازی چو کوه

چشم خود ای کوهکن از کارفرما برمدار

ز انتظار خارهای تشنه لب غافل مشو

بی توقف در بیابان طلب پا برمدار

اره گر بر سرگذارندت درین بستانسرا

دست خود چون شانه زان زلف چلیپا برمدار

زندگانی بی شراب تلخ باشد ناگوار

تا لب گور از لب پیمانه لب را برمدار

دامن ساقی مده از دست تا از توست دست

چشم تا بازست، چشم از چشم شهلا برمدار

گرچه صائب چون صدف گوهرفشانی از دهن

مهر خاموشی ز لب در پیش دریا برمدار

***

از زمین برخاستن چشم از زمین داران مدار

راست گردیدن توقع زین گرانباران مدار

حسن بیتاب است در اظهار راز عاشقان

پرده پوشی چشم ازین آیینه رخساران مدار

چون علم شد سرنگون لشکر پریشان می شود

پای چون لغزید امید از هواداران مدار

در خزان از عندلیبان بانگ افسوسی نخاست

چون ورق بر گشت چشم یاری از یاران مدار

مردم بیدرد را پروای اهل درد نیست

مهربانی چشم زنهار از پرستاران مدار

خانه ی آب و گل از سیلاب می لرزد به خویش

چون شدی از خانه بردوشان غم باران مدار

کاروان عمر را نعل سفر درآتش است

ایستادن چشم ازین سیلاب رفتاران مدار

سد راه نشأه می می شود چین جبین

روترش زنهار در بزم قدح خواران مدار

جز ندامت نیست حاصل دانه ی بی مغز را

گوش بر افسانه ی بیهوده گفتاران مدار

حرف دل صائب مکن سر پیش ارباب هوس

زینهار آیینه پیش این سیه کاران مدار

***

آرزو در دل بسوزان، عود در مجمر گذار

خاک بر لب مال، لب را بر لب کوثر گذر

قطره ی خود را درین دریا چوگوهر ساختی

دست خود را چون صدف بر روی یکدیگرگذار

تا رسد وقتی که سازی تختگاه از تاج زر

سر به زانوی صدف یک چند چون گوهر گذار

در سرای مردم بی برگ چون مهمان شوی

مهر بر لب زن، فضولی را برون در گذار

می شود جان تازه از آمیزش سیمین بران

سینه ی تفسیده را بر سینه ی خنجر گذار

می توانی حرف حق بر دار اگر بی پرده گفت

پای چون منصور بر بالای این منبر گذار

در بیابان طلب گر سر نخواهی باختن

از نشان پای خود مهری براین محضر گذار

گوهر دل را چو آوردی سلامت بر کنار

کشتن تن را به این دریای بی لنگر گذار

از دم آتش فشان، آیینه ی تاریک خود

گر نسازی آب، باری پیش روشنگر گذار

مزد طاعات ریایی دیدن خلق است و بس

پشت بر محراب کن، پا بر سر منبر گذار

تا نپیچد آسمانها گردن از فرمان تو

پا مکش از راه حق، بر خط فرمان سرگذار

وصل آتش طلعتان چون برق باشد در گذر

تیزدستی کن سپند خود درین مجمرگذار

شکوه و شکر از شکست وبست،کوته دیدگی است

شیشه را با شیشه گر، دل را به آن دلبر گذار

جنگ دارد دولت و آسودگی با یکدگر

بر نمی آیی به دردسر، ز سر افسر گذار

از می جان بخش زنگ تیرگی از دل بشوی

آرزوی آب حیوان را به اسکندر گذار

آب گوهر ترجمان حالت گوهر بس است

عرض حال خویش را صائب به چشم تر گذار

***

فارغ از دامند مرغان سبک پر درگذار

خامه را مانع زجولان نیست مسطر درگذار

نقد دنیا همچو گل هر روز در دست کسی است

هست چون سیماب اینجا خرده ی زر درگذار

چون تواند کاه پشت خویش بر دیوار داد؟

کوه در جایی که باشد همچو صرصر درگذار

دل منه بر نقش امید سبک جولان، که هست

در حصار آهن و فولاد جوهر در گذار

دست بر دل نه که رنگ اعتبارات جهان

همچو اوراق خزان دیده است یکسر درگذار

در شبستانی که من در خواب غفلت رفته ام

چون سپند گرم جولان است مجمر درگذار

ناقصان را می کند درد طلب کامل عیار

آب ساکن، می شود تیغ بجوهر درگذار

دیده از روی عرقناک سمن رویان مپوش

مغتنم دان وقت را تا هست اختر درگذار

نعل وارونی است تبخال لب من، ور نه هست

در دل من زان بهشتی روی، کوثر درگذار

زان دهنها چون صدف بازست از حیرت، که هست

از عرق آن چهره را پیوسته گوهر درگذار

شوخی جولان زاحسان نیست مانع حسن را

فیض می بخشد نسیم روح پرور درگذار

در حضور بادپیمایان مزن لاف سخن

خامشی از شمع به، تا هست صرصر درگذار

نیست موقوف طلب احسان ارباب کرم

می شود باد از وصال گل معطر درگذار

پای من دست حمایت بود بر سر مور را

از چه پامال حوادث شد مرا سر درگذار؟

هست بی صورت ترا لاف سبکباری زدن

می شود تا از تو نقش پا مصور درگذار

شکوه کردن از شتاب عمر، کافر نعمتی است

عمر چون آب است و باشد آب خوشتر درگذار

نیست صائب بحر امکان جای آرام و قرار

هست با استادگیها آب گوهر درگذار

***

دل چو شبنم آب کن رو در گلستانش گذار

روی اشک آلود بر رخسار خندانش گذار

می دهد شیرازه ترتیب این کهن اوراق را

کار دل زنهار با زلف پریشانش گذار

گر به نقد جان توان در بزم وصلش باریافت

خرده ی جان را ببوس و پیش دربانش گذار

هر که خواهد از تو سر، چون گل درین بستانسرا

بی تأمل با لب خندان به دامانش گذار

با تن خاکی میسر نیست سیرابی ز وصل

کوزه بشکن، سر به جوی آب حیوانش گذار

نیست کم میزان انصاف از ترازوی حساب

در همین جا کرده های خود به میزانش گذار

چون درین میدان نداری دست و پایی همچو گوی

اختیار سر به زلف همچو چوگانش گذار

خاک، بازیگاه طفلان است ای بالغ نظر

گر نشانی داری از مردی به طفلانش گذار

حاصل این مزرع ویران بجز تشویش نیست

از خراج آسودگی خواهی، به سلطانش گذار

نسخه ی مغلوط عالم قابل اصلاح نیست

وقت خود ضایع مکن، بر طاق نسیانش گذار

صائب از اشگ ندامت چون نداری بهره ای

شستشوی نامه را با ابر احسانش گذار

***

من نمی آیم به هوش از پند، بیهوشم گذار

بحر من ساحل نخواهد گشت، در جوشم گذار

گفتگوی توبه می ریزد نمک در ساغرم

پنبه بردار از سر مینا و در گوشم گذار

از خمار می گرانی می کند سر بر تنم

تا سبک گردم سبوی باده بر دوشم گذار

کرده ام قالب تهی از اشتیاقت عمرهاست

قامت چون شمع در محراب آغوشم گذار

گر به هوشیاری حجاب حسن مانع می شود

در سر مستی سری یک بار بر دوشم گذار

شرح شبهای دراز هجر از زلف است بیش

پنبه ای بر لب ازان صبح بناگوشم گذار

می چکد چون شمع صائب آتش از گفتار من

صرفه در گویایی من نیست، خاموشم گذار

***

اشک در چشم من بیتاب چون گیرد قرار؟

درکف لرزنده این سیماب چون گیرد قرار؟

نیست ممکن راز عشق از دل نیاید بر زبان

در صدف این گوهر سیراب چون گیرد قرار؟

در گذار سیل نتوان پشت بر دیوار داد

در سواد دیده ی من خواب چون گیرد قرار؟

از دل آسایش مجو تا آسمان در گردش است

مشت خاشاکی درین سیلاب چون گیرد قرار؟

عالم اسباب باشد بر دل روشن گران

زیر ابر این ماه عالمتاب چون گیرد قرار؟

می تراود شکوه ی خونین ز لب بی اختیار

در دهان زخم این خوناب چون گیرد قرار؟

پیش دریا نعل هر موجی ازو در آتش است

در جهان آب وگل سیلاب چون گیرد قرار؟

نیست بی اخگر درین عبرت سرا خاکستری

دوربین بر بستر سنجاب چون گیرد قرار؟

اختر دولت چو دولت دارد آتش زیر پا

از روش خورشید عالمتاب چون گیرد قرار؟

کشوری را یک دل بیتاب بر هم می زند

زلف با چندین دل بیتاب چون گیرد قرار؟

می تراود گریه ی حسرت ز دلهای دو نیم

سبحه از گردش درین محراب چون گیرد قرار؟

خانه ی در بسته زندان است بر روشندلان

در خم و مینا شراب ناب چون گیرد قرار؟

حسن هر جایی به یک آغوش کی تن در دهد؟

درحصار هاله این مهتاب چون گیرد قرار؟

در غریبی نیست صائب دل به جای خویشتن

دردل زندان گوهر آب چون گیرد قرار؟

***

دل کجا در سینه ی ویرانه می گیرد قرار؟

کوچه گرد زلف کی درخانه می گیرد قرار؟

غنچه ی منقار مارا برگریز ناله نیست

عندلیب است آن که بیدردانه می گیرد قرار

جوش سودامغز را چون گل پریشان می کند

مرغ چون بر تارک دیوانه می گیرد قرار؟

جز تو کز غمخانه ی دل می روی چون برق و باد

سیل گرآید به این ویرانه، می گیرد قرار

داروی بیهوشی عاشق بود هجران یار

صبح چون روشن شود پروانه می گیرد قرار

تا دل از خون شد تهی، چشم از پریدن باز ماند

شیشه چون خالی شود پیمانه می گیرد قرار

عرض اهل درد پروانه ی بیدرد برد

زیر تیغ شمع نامردانه می گیرد قرار

پایتخت بیستون و دامن دشت جنون

عشق اگر خواهد، به این دیوانه می گیرد قرار

آستین در منع اشک ما عبث پیچیده است

طفل بازیگوش کی در خانه می گیرد قرار؟

می کند مژگان صائب قطع الفت از سرشک

تاک اگر از گریه ی مستانه می گیرد قرار

***

بیقرار عشق در یک جا نمی گیرد قرار

کوه اگر لنگر شود دریا نمی گیرد قرار

آسمان بیهوده در اندیشه ی تسخیر ماست

باده ی پر زور در مینا نمی گیرد قرار

دیو را شیشه ی سر بسته نتوان بند کرد

هیچ دل در قبه ی خضرا نمی گیرد قرار

بخیه نتوان زد به شبنم دیده ی خورشید را

خواب در چشم ودل بینا نمی گیرد قرار

رشته ی شیرازه ی اوراق افلاکیم ما

نظم عالم بی وجود ما نمی گیرد قرار

تا نظر بازست، دل در سینه دارد اضطراب

شمع بی فانوس در صحرا نمی گیرد قرار

می دود درکوچه و بازار آخر راز عشق

این شرر در سینه ی خارا نمی گیرد قرار

غیر دل کز پهلوی من برنخیزد روز وشب

هیچ پیکان در بدن یک جا نمی گیرد قرار

غیر دریا، سیل در هر جا بود زندان اوست

عاشق شوریده در دنیا نمی گیرد قرار

پرتو خورشید بستر بر سر دریا فکند

عکس او در چشم خونپالا نمی گیرد قرار

هر که چون دل کوچه گرد زلف وکاکل گشته است

در فضای جنة المأوی نمی گیرد قرار

شیشه ی ساعت بود گردون و غم ریگ روان

یکدم از گردش غم دنیا نمی گیرد قرار

محنت دنیا به نوبت سیر دلها می کند

کاروان ریگ در یک جا نمی گیرد قرار

عاقبت از خانه ی آیینه هم دلگیر شد

در بهشت آن شوخ بی پروا نمی گیرد قرار

گر نباشد گوشه ی چشم غزالان در نظر

یک نفس مجنون درین صحرا نمی گیرد قرار

بوی پیراهن سفیدی می برد از چشم ما

ابر دایم بر سر دریا نمی گیرد قرار

روح قدسی چون کند لنگر درین وحشت سرا؟

کوه در دامان [این] صحرا نمی گیرد قرار

کوه غم لنگر نیفکنده است صائب در دلش

نقش پای هرکه در خارا نمی گیرد قرار

***

خون دل تا هست چشم تر نمی گیرد قرار

تا بود در شیشه می ساغر نمی گیرد قرار

جان چو کامل شد تن خاکی بود زندان او

در صدف غلطان چو شد گوهر نمی گیرد قرار

خرده ی جان را بود درجسم آتش زیر پا

این سپند شوخ در مجمر نمی گیرد قرار

تابه دریا قطره ی خود را نسازد متصل

آب روشن در دل گوهر نمی گیرد قرار

دست کوته دار ناصح از دل پرشور من

کشتی دریایی از لنگر نمی گیرد قرار

می برد از آسمان بیرون دل روشن مرا

اخگر من زیر خاکستر نمی گیرد قرار

زیر گردون نیست ممکن بی کشاکش زیستن

موج در دریای بی لنگر نمی گیرد قرار

چرخ از گردش نیفتد تا نریزد خون خلق

هست تا در شیشه می ساغر نمی گیرد قرار

تا پر کاهی ز خرمن هست در کشت وجود

از پریدن دیده ی اختر نمی گیرد قرار

داد نرگس از سبک مغزی سر خود را به باد

بر سر بی مغز،تاج زر نمی گیرد قرار

می شود طالع هلال خط ز طرف روی یار

در نیام این تیغ خوش جوهر نمی گیرد قرار

زلف آن دلدار بی پروا مگر رحمی کند

ورنه دل در عالم دیگر نمی گیرد قرار

خون چو گردد مشک از گرداب ناف آید برون

دل چو سودایی شود در بر نمی گیرد قرار

کرد گردون را زانجم پاک صبح خوش نسیم

در بساط باد دستان زر نمی گیرد قرار

برق هیهات است نشکافد لباس ابر را

حسن عالمسوز در چادر نمی گیرد قرار

می کند خشت از سرخم باده چون پرزور شد

برتن پرشور عاشق سرنمی گیرد قرار

دانه ی دل راجدا ناکرده از کاه بدن

آه در دلهای غم پرور نمی گیرد قرار

هرکه چون شبنم نظر دارد به وصل آفتاب

گر چه سازندش ز گل بستر نمی گیرد قرار

در نبندد خلق خوش صائب به روی سایلان

زیر دریا چون صدف گوهر نمی گیرد قرار

برد صائب رفتن دل صبر و عقل و هوش من

شاه چون راهی شود لشکر نمی گیرد قرار

***

هر که می داند که برگردد سخن درکوهسار

کی به حرف سخت بگشاید دهن درکوهسار؟

تنگ خلقی لازم سنگین دلی افتاده است

این پلنگ خشمگین دارد وطن در کوهسار

تا قیامت ماتم فرهاد ناحق کشته را

تازه دارد لاله ی خونین کفن در کوهسار

ناله ی عشاق در فریاد آرد سنگ را

از هم آوازست فارغ کوهکن درکوهسار

کاوش مژگان شیرین آنچه با فرهاد کرد

نقش شیرین می کشد از کوهکن در کوهسار

می کنم هموار بر خود سختی ایام را

برنمی خیزد صدا از پای من درکوهسار

هر رگ سنگی کمر بندد به خون من چو مار

گوشه ی غاری اگر سازم وطن در کوهسار

لاله ی من بی نیازست از شراب عاریت

می زند ساغر ز خون خویشتن در کوهسار

آن نواسنجم که سازد پایکوبان چون سپند

سنگها را شعله ی آواز من در کوهسار

بیستون را بر کمر زنار گردد جوی شیر

گر کند تصویر آن بت کوهکن در کوهسار

از بزرگان می شود قدر سخن سنجان بلند

صاحب آوازه می گردد سخن در کوهسار

در عزای کوهکن هر نوبهار از بیکسی

چاک سازد لاله چندین پیرهن در کوهسار

تا به خارا کوهکن تمثال شیرین نقش بست

چشمه ها را می رود آب از دهن در کوهسار

نیست از سنگ ملامت غم من دیوانه را

می شود چون سیل افزون شور من درکوهسار

مومیایی سنگ گردد در شکست استخوان

از نسیم عهد آن پیمان شکن درکوهسار

می شود خونش گران قیمت تر از یاقوت ولعل

می دهد هر کس به زیر تیغ تن در کوهسار

برامید آن که کارم صورتی پیدا کند

صرف کردم عمر خود چون کوهکن در کوهسار

این جواب آن غزل صائب که زاهد گفته است

درمیان شهرم و دارم وطن در کوهسار

***

اهل دل را یاری دوران نمی آید به کار

تیغ را همواری سوهان نمی آید به کار

در بساط آفرینش، مردم آگاه را

هیچ غیر از دیده ی حیران نمی آید به کار

نور مطلق بی نیاز از پرده های چشم ماست

آتش خورشید را دامان نمی آید به کار

عقده ی دل از درون چون غنچه خود وامی شود

این گره را ناخن و دندان نمی آید به کار

عشق می خواهد دل مجروح و چشم اشکبار

کشت بی نم، ابر بی باران نمی آید به کار

قدر خط سبز را سوداییان دانند چیست

چشم خواب آلود را ریحان نمی آید به کار

هر سحابی از دل عاشق نمی شوید غبار

تشنه دیدار را باران نمی آید به کار

خاطر آسوده خواهی ،چشم از عالم بپوش

دیده ی روشن درین زندان نمی آید به کار

از سبکروحی و تمکین آدمی را چاره نیست

تیر چون شد بی پروپیکان، نمی آید به کار

تا نگردیده است دل افسرده، کاری پیش گیر

دانه ی پوسیده، ای دهقان نمی آید به کار

گر نخواهد شد سپند روی آتشناک او

چون شرار این خرده های جان نمی آید به کار

دست وپایی می زند بهر حضوردیگران

ورنه صائب را سر و سامان نمی آید به کار

***

تخم مهری گر به دلها می فشاند روزگار

دانه از بهر درودن می دماند روزگار

برد چون خورشید هرکس را به اوج اعتبار

بر زمین چون سایه آخر می کشاند روزگار

از سگ دیوانه نتوان آشنایی چشم داشت

زخم دندانی به هرکس می رساند روزگار

تا دل مغرور من جایی نمی گیرد قرار

گر به سهو از چهره ام گردی فشاند روزگار

از تو باشد گر همه روی زمین، از خودمدان

کانچه داد امروز، فردا می ستاند روزگار

می کند استاده دار عبرتی هم برسرش

هر که را بر کرسی زر می نشاند روزگار

با کمال بی حیایی، همچو شرم آلودگان

می دهد رنگی و رنگی می ستاند روزگار

دستگیری می کند بهر فکندن خلق را

نخل از بهر بریدن می نشاند روزگار

صائب لب تشنه را عمری است چون موج سراب

بر امید آب هر سو می دواند روزگار

***

می شود رنگین تر آن لعل سخنگو در خمار

می توان گل چید از خمیازه ی او در خمار

خواهد افتادن ز چشمش مستی دنباله دار

گر ببیند چشم او را چشم آهو در خمار

در سرمستی چه خواهد کرد با نظارگی

تیر مژگانی که می گردد ترازو در خمار

ابر چون بی آب شد بر قلب دریا می زند

می شود خونخوارتر آن چشم جادو در خمار

می توان کردن در آتش سیر گلزار خلیل

ز انقلاب رنگ بر رخساره ی او در خمار

بی شراب لاله رنگ از عیش تلخ من مپرس

بر تنم انگشت زنهاری است هر مو در خمار

سرو با آن تازه رویی، می کند در دیده ام

جلوه ی مینای خالی بر لب جو در خمار

بر دلم بار دو عالم نیست در مستی گران

بردماغ من گرانی می کند بو در خمار

باز می ریزد می خونگرم رنگ آشتی

با حریفان می کنم هر چند یکرو در خمار

گر به پهلو دیگران رفتند راه کعبه را

من ره میخانه را رفتم به پهلو در خمار

در سر مستی بود ابروی ماه عید تیغ

برسرم شمشیر خونریزست ابرو در خمار

جلوه ی زهر هلاهل می کند در آب تیغ

سبزه ی سیراب بر طرف لب جو در خمار

در تلافی کاسه ی زانو شود جام جمش

هر که یک چندی گذارد سربه زانو در خمار

جام چون خالی شد از می ،خشک می آید به چشم

می چکد صائب می از لعل لب او در خمار

***

سر نمی پیچم ز خار سرزنش دیواروار

تیغ را جا بر سر خود می دهم کهساروار

برنمی دارد ترا از خاک بوی پیرهن

تا نسازی از گرستن چشم خود دستاروار

چون سلیمانی است هر لخت از دل صد پاره ام

بس که پیچیده است در دل آه من زناروار

با کمال خرده بینی نقطه ی خالش مرا

کرد در سرگشتگی ثابت قدم پرگاروار

طوطی شیرین زبانم لیک آن آیینه رو

می شمارد سبزه ی بیگانه ام زنگاروار

برگ عیشم چون خزان پا در رکاب رحلت است

یک دهن افزون نباشد خنده ام گلزاروار

گرچه نیل چشم زخمم شاهدان باغ را

می زنند آتش به جان ناتوانم خاروار

تا میسر می شود، کردار خود پوشیده دار

تا نیفتی در دهان مردمان گفتاروار

میل عقبی کن ز دنیا، کآدم خاکی نهاد

می فتد، مایل به هر جانب شود، دیواروار

بس که کردم سازگاری، غم به آن سنگین دلی

می کند اکنون پرستاری مرا غمخواروار

گر نپیچم یک زمان بر خود، پریشان می شوم

می کند شیرازه، پیچیدن مرا طوماروار

بی تو گر بالین من سازند از زانوی حور

می کنم تغییر بالین هر زمان بیماروار

می شود مهر لب اظهار من شرم حضور

ور نه دارم شکوه ها در آستین طوماروار

پیش از این اغیار در چشمم نمود یار داشت

این زمان از یار وحشت می کنم اغیاروار

ذره ای از حسن عالمگیر او بی بهره نیست

از درو دیوار لذت می برم دیداروار

رشته ی عمرش ز پیچ و تاب می گردد گره

هر که با موی میان دارد سری زناروار

تا تو ای سرو روان از باغ بیرون رفته ای

می تراود ناله از هر غنچه ای منقاروار

پیش ارباب بصیرت چشم خواب آلوده ای است

گر به ظاهر دولت دنیا بود بیداروار

عشرتم را گریه ی خونین بود در آستین

بوی خون گل می کند از خنده ام سوفاروار

می توان دانست گنجی هست در ویرانه اش

هر که می دزدد ز مردم خویش را عیاروار

زنده کن دل را به نور عشق، بر افلاک رو

ورنه خرج کرکسان خواهی شدن مرداروار

نیست صائب در محبت پیچ و تاب من عبث

حلقه بر در می زنم گنج گهر را ماروار

***

از فروغ لاله آتش زیر پا دارد بهار

چون گل رعنا خزان را در قفا دارد بهار

با کمال آشنایی می رمد بیگانه وار

گوییا بویی از آن ناآشنا دارد بهار

گوش گل از شبنم غفلت گران گردیده است

ورنه در هر پرده ای چندین نوا دارد بهار

گرچه گوهر می فشاند در کنار خار و خس

جبهه ای دایم تر از شرم سخا دارد بهار

سبحه دورافکن درین موسم، که سنگ تفرقه است

جام پیش آور که چشم رونما دارد بهار

خاکیان را از شکر خواب عدم بیدار کرد

سرخط جان بخشی از صبح جزا دارد بهار

درد و صاف عالم امکان به هم آمیخته است

آبها ناصاف باشد تا صفا دارد بهار

***

از فروغ لاله آتش زیر پا دارد بهار

چون گل رعنا خزان را در قفا دارد بهار

چشم تا وا کرده ای چون شبنم گل رفته است

در رکاب زرنگار برق، پا دارد بهار

غنچه های تنگ میدان را مقام جلوه نیست

ورنه چندین جلوه چون باد صبا دارد بهار

زاهدان خشک را گوش زبان فهمی کرست

ورنه ازآن بی نشان پیغامها دارد بهار

چشم ظاهر بین چو شبنم نگذرد از رنگ و بو

دیده ی دل باز کن بنگر چها دارد بهار

خار خار عشق را پوشیده نتوان داشتن

خار در پیراهن [از] نشو و نما دارد بهار

چشم اگر گردد سفید از گریه، خون دل مخور

چون نسیم مصر با خود توتیا دارد بهار

می کند در هر مزاجی کار دیگر چون شراب

زاهد میخواره را سر در هوا دارد بهار

جوش حسن لاله و گل نیست بیش از هفته ای

حسن [روز] افزون مشرب را کجا دارد بهار؟

پرده از پوشیده رویان تجلی باز کرد

طرفه دستی بر گریبان حیا دارد بهار

***

از دل پرخون بلبل کی خبردارد بهار؟

هر طرف چون لاله صد خونین جگر دارد بهار

شاهدان غیب را بی پرده جولان می دهد

منت بسیار بر اهل نظر دارد بهار

مستی غفلت حجاب نشأه ی بیگانه است

ورنه بیش از باده در دلها اثر دارد بهار

از قماش پیرهن غافل زیوسف گشته اند

شکوه ها از مردم کوته نظر دارد بهار

خواب آسایش کجا آید به چشم شبنمش؟

همچو بوی گل عزیزی در سفر دارد بهار

از سرشک ابر وآه برق و های و هوی رعد

می توان دانست شوری در جگر دارد بهار

رنگ و بورا دام اطفال تماشا کرده است

ورنه صد دام تماشای دگر دارد بهار

از عزیزیهای شبنم می تراود درچمن

گوشه چشمی که با اهل نظر دارد بهار

از برای موشکافان در رگ هر سنبلی

معنیی پیچیده چون موی کمر دارد بهار

هر زبان سبزه ی او ترجمان دیگرست

ازضمیر خاکیان یکسر خبر دارد بهار

ناله ی بلبل کجا از خواب بیدارش کند؟

بالش نرمی که از گل زیر سر دارد بهار

بس که می بالد زشوق عالم بالا به خود

خاک را نزدیک شد از جای بردارد بهار

می کند از طوق قمری حلقه نام سرورا

قد موزون که را تا در نظر دارد بهار

عشق در دلهای سنگین شور دیگر می کند

جلوه ی مستانه در کوه و کمر دارد بهار

قاصد مکتوب ما صائب همان مکتوب ماست

از شکوفه نامه های نامه بردارد بهار

***

از خرام ناز منت بر زمین دارد بهار

هر طرف صد خرمن گل خوشه چین دارد بهار

تختش از بادست و چتر از ابرولشکر از پری

اسم اعظم چون سلیمان بر نگین دارد بهار

یک نفس یک جا ز شوخیها نمی گیرد قرار

طرفه گلگونها زگل در زیرزین دارد بهار

می تواند یک نفس تسخیر کرد آفاق را

صبح اقبالی چو شاخ یاسمین دارد بهار

نامه ای سربسته از هر غنچه ی نشکفته ای

از برای بلبلان در آستین دارد بهار

ازدل و دین می کند بی برگ هر کس را که یافت

دست تاراج خزان درآستین دارد بهار

خنده های دلگشا صائب بود در سینه اش

گربه ظاهر بر جبین از غنچه چین دارد بهار

***

سنبل او می خرامد دست بر دوش بهار

تاکند در وقت فرصت حلقه درگوش بهار

از نگاه اولینم چشم او دیوانه کرد

نشأه جام نخستین است سر جوش بهار

در چمن تا قامت موزون او پیدا نشد

در کشاکش بود از خمیازه آغوش بهار

کی توانستی ز شور عندلیبان خواب کرد؟

از شکوفه گر نبودی پنبه در گوش بهار

خط دمید و همچنان رنگینی حسنش به جاست

درخزان ننشست این گلزار از جوش بهار

صائب از چندین هزاران خرمن امید خلق

دانه ی بی حاصلی باشد فراموش بهار

***

کوه سنگین را سبک جولان کند جام بهار

پر برآرد لنگر تمکین در ایام بهار

خنده ی شادی نمی دارد دوامی همچو برق

طی به لب وا کردنی می گردد ایام بهار

نعل ابر نوبهاران است در آتش ز برق

جام می را بر زمین مگذار هنگام بهار

می شود در جلوه ای کوتاه چون مد شهاب

دل منه چون غافلان بر طول ایام بهار

تا چو شبنم از سحرخیزی است روشن دیده ات

آب ده چشم خود از رخسار گلفام بهار

چون شکوفه پنبه ی غفلت برون آور ز گوش

تا شوی صاحب ثمر از لطف پیغام بهار

پرده ی غفلت اگر برداری از پیش نظر

خوش تماشاهای رنگین است در دام بهار

طاق ابروی بهاران است از قوس قزح

از رگ ابرست زلف عنبرین فام بهار

همچو طوق قمریان هرکس سراپا چشم شد

گل تواند چید از سرو گل اندام بهار

دانه ی ما را سموم ناامیدی سوخته است

ورنه کوتاهی ندارد مد انعام بهار

در حریم کعبه هر ناشسته رو را بار نیست

تازه در هر جام می کن غسل احرام بهار

آرزوها را کند بیدار چون اصحاب کهف

از سحاب گوهرافشان رحمت عام بهار

خنده بیدردی بود چون صبح با موی سفید

از شکفتن کام دل بردار هنگام بهار

باده ی روشن علاج ظلمت غم می کند

از هلال جام، صبح عید کن شام بهار

چیست نقد جان کزان جان جهان داری دریغ؟

با رخ خندان چو گل تسلیم کن وام بهار

چون گل رعنا شود طی در ورق گرداندنی

در جهان بیوفا آغاز و انجام بهار

تخم امید جهانی تشنه ی جولان اوست

تا که را از خاک بردارد دلارام بهار

ابرهای تیره بی می می کند دل را سیاه

باده ی روشن به دست آور در ایام بهار

خار و گل در پله ی میزان تردستان یکی است

چون کنم قطع امید از رحمت عام بهار؟

نامداری چشم اگر داری، سخاوت پیشه کن

کز ره ریزش بلند آوازه شد نام بهار

ز انقطاع فیض، کوته گردد ایام خزان

هست روزافزون ز راه فیض، ایام بهار

بر مجاور عزت مهمان غیبی واجب است

سعی کن زنهار در تعظیم و اکرام بهار

از رخ چون آفتاب گل نظر را آب ده

تا نگردیده است غایب از لب بام بهار

چشم پوشیدن ز پاس وقت صائب مشکل است

خواب بلبل کی شود سنگین در ایام بهار؟

***

بوی گل می آید از چاک گریبان بهار

تا ز تیغ کیست این زخم نمایان بهار

می توان دانست داغ آتشین رخساره ای است

زآتشی کز لاله افتاده است در جان بهار

بهر ایمان باختن هر شبنم گل چشمکی است

دین کجا ماند بجا در کافرستان بهار

کی برآید بوی گل از عهده ی خرج نسیم؟

زود خواهد رفت هوش ما به جولان بهار

از نسیم اولم چون گل گریبان چاک کرد

تا چه گلها بشکفد دیگر ز احسان بهار

تازه رویان توکل فارغند ازفکر رزق

کی شود خالی زبرگ عیش، دامان بهار؟

در فضای سینه ام پر در پر هم بافته است

آه اشک آلود چون ابر پریشان بهار

هست صائب چشم اشک آلود ابر تلخروی

در حقیقت چشم زخم روی خندان بهار

***

خاک را جان کرد در تن ابر احسان بهار

صبح محشر سرزد از چاک گریبان بهار

چون پرو بال پری، ابر پریشان سایه کرد

بر سریر عالم آرای سلیمان بهار

سر برآوردند چون طوطی ز جیب شاخسار

برگها از اشتیاق شکرستان بهار

هر سر شاخ از شکوفه دفتر احسان گشود

از برات عیش پر شد جیب و دامان بهار

جامه ی احرام پوشیدند اشجار چمن

شد جهان پرغلغل ار لبیک گویان بهار

چون لب سوفار می خندد در آغوش کمان

غنچه ی پیکان ز فیض عام احسان بهار

می فروشند جلوه ی رنگین به طاوس بهشت

خار بن از فیض تشریف نمایان بهار

رفت بیرون خشکی زهد از مزاج روزگار

تا برآمد از تنور خاک، طوفان بهار

شرم معشوقی نمی گردد حجاب خنده اش

زعفران خورده است گل از روی خندان بهار

می دهد دیوانگی را شاخ و برگ تازه ای

دست صائب بر مدار از طرف دامان بهار

***

نیست بی می باغ را نوری می روشن بیار

تیره می سوزد چراغ لاله ها روغن بیار

صندلی شد آبها و توبه درد سر نبرد

وقت امدادست ساقی رطل مردافکن بیار

پیش راه ما که در ظلمات غم سرگشته ایم

لطف کن ساقی چراغ از باده ی روشن بیار

نقد عیش و شادمانی بر سر هم ریخته است

سعی کن چون گل به این بستانسرا دامن بیار

نیست جان کهنه را پروای این جسم خراب

از شراب کهنه جان نو مرا در تن بیار

آنچه باید با خود آورده است حسن نوبهار

همچو شبنم دیده ی پاکی به این گلشن بیار

عافیت در بیخودی،آسودگی در نیستی است

تا حیاتی هست رخت خود به این مأمن بیار

نیست غیر از رخنه ی دل روزنی این خانه را

سیر اگر خواهی سری بیرون ازین روزن بیار

خاطر آزاده می خواهد ره باریک عشق

رشته ی خود بی گره کن روبه این سوزن بیار

بی دم گرم تو صائب بوستان افسرده است

سینه ی گرمی به این هنگامه چون گلخن بیار

***

دل به آن زلف چلیپا می کشد بی اختیار

رشته ی مجنون به سودا می کشد بی اختیار

آب چون شد دل، غم دوری خیال باطل است

مهر شبنم را به بالامی کشد بی اختیار

اختیاری نیست در کوی مغان افتادگی

زور می دامان دلها می کشد بی اختیار

برنمی دارد ز روزن مرغ زیرک چشم خود

دل به آن خورشید سیما می کشد بی اختیار

خودنمایی لازم افتاده است حسن شوخ را

باده از خم سر به مینا می کشد بی اختیار

لیلی از تمکین عبث بر خود بساطی چیده است

شوق محمل را به صحرا می کشد بی اختیار

آه عاشق در زمان خط دو بالا می شود

در بهاران سرو بالا می کشد بی اختیار

در ته دیوار، کاه از کهربا دارد خبر

عشق دلها را به دلها می کشد بی اختیار

چشم بر منزل بود از راه صائب شوق را

دوربین را دل به عقبی می کشد بی اختیار

***

گلعذار من برون از پرده بوی خود میار

بیقراران را بجان از آرزوی خود میار

نیست ممکن چون رسیدن درتوای جان جهان

عالم آسوده را درجستجوی خود میار

نیست چون پروای دلجویی ترا از سرکشی

از کمند جذبه دلها را به سوی خود میار

دردسر خواهی کشیدن از هجوم بلبلان

از لباس غنچه بیرون رنگ و بوی خود میار

می گدازد آه محرومان دل فولاد را

بی سبب آیینه را در پیش روی خود میار

از دو زلف خویش دست شانه را کوتاه کن

صد دل آشفته را بیرون ز موی خود میار

تا به اشک گرم بتوان دست ورویی تازه کرد

از دگر سرچشمه ای آب وضوی خود میار

دارد آتش زیر پا این رنگهای عارضی

غیر بیرنگی دگر رنگی به روی خود میار

از ته دل گفتگوی اهل حق را گوش کن

خالی از سرچشمه ی حیوان سبوی خود میار

گر به جرم سینه صافی سنگبارانت کنند

همچو آب از بردباریها به روی خود میار

رزق فرزندان حوالت کن به خیرالرازقین

چون کبوتر طعمه بیرون از گلوی خود میار

نیست ظرف باده ی پرزور هرکم ظرف را

سیل بی زنهار را صائب به جوی خود میار

***

بی دل بیدار، سر از خرقه ی تن برمیار

پای خواب آلود را از زیر دامن برمیار

پشت برآیینه کن تا برخوری از آب خضر

چون سکندر پیش رو دیوارآهن برمیار

بگسل از زینت پرستی رشته ی طول امل

از لباسی هر زمان سر همچو سوزن برمیار

سرسری مگذر ز درد و داغ عالمسوز عشق

دست و دامان تهی از سیر گلشن برمیار

می کند خورشید تابان صبح را عالم فروز

تا نسوزد دل، نفس از جان روشن برمیار

مهر خاموشی به لب زن، آه را در دل شکن

سر به غمازی چو دود از هیچ روزن برمیار

نامداری نشتر الماس دارد در کمین

چون عقیق از ساده لوحی سر زمعدن برمیار

از گرانجانان جدایی قابل افسون نیست

در فراق سنگ افغان چون فلاخن برمیار

از درشتیهای ره در چشمه آب آسوده است

تا نیاید پا به سنگ سر زمسکن برمیار

تا نسازی صیقلی صائب ز زنگار خودی

زینهار آیینه ی خود را ز گلخن بر میار

***

شد خرابات مغان از توبه ام زیر و زبر

می زند باد مخالف بحر را بر یکدگر

توبه ی من بازگشت عالمی را شد سبب

لشکری را گاه بیدل می کند یک بیجگر

از لب میگون او قانع به دشنامم که می

از رگ تلخی دواند ریشه در دل بیشتر

در نمی آید به چشم موشکاف از نازکی

ورنه بیش از جوهر تیغ است تاب آن کمر

خط به لعل آتشین یار شد خضر رهم

روز روشن دود می گردد به آتش راهبر

نیست جز کاهش نصیب عاشق از سیمین بران

رنج باریک است رزق رشته از قرب گهر

بس که چرخ آهنین بازو مرا درهم فشرد

مغز من صد پیرهن از استخوان شد خشک تر

رشته ی اشک از درازی در نمی آید به چشم

دستگاه خنده است از چشم سوزن تنگتر

شهپر زرین زنور خود چو طاوسش دهد

شمع اگر پروانه را سوزد به ظاهر بال وپر

نیستم نومید از تردستی پیر مغان

چون سبو هر چند دستم خشک شد در زیر سر

حسن را فیض نظر بازان کند صائب تمام

تا نپیوندد به شبنم گل نگردد دیده ور

***

ای بر روی تو از آیینه ی گل صافتر

فتنه ی روی زمین زلف تو را در زیر سر

هر که از بت روی گردان شد نبیند روی حق

هر که از زنار برگردد نمی بندد کمر

آتش سوزنده را نتوان به چوب اندام داد

چوب گل دیوانگان را می کند دیوانه تر

دوربینان از خزان تنگدستی فارغند

مرغ زیرک در بهاران می کشد سر زیرپر

گاه باشد کز غباری لشکری بر هم خورد

تا خطش سرزد، سپاه زلف شد زیرو زبر

در رگ جان هرکه را چون رشته پیچ وتاب نیست

زود باشد سر برآرد از گریبان گهر

بس که در شر خیر و در خیرجهان شر دیده ام

مانده ام عاجز میان اختیار خیروشر

نیست ذوق سلطنت ما را، وگرنه ریخته است

چون حباب و موج در بحر فنا تاج وکمر

تا ازان شیرین سخن حرفی مکرر بشنوم

خویش را صائب کنم در بزم او دانسته کر

***

ترک من کز پسته اش بی خواست می ریزد شکر

چشم تنگی دارد از بادام کوهی تلختر

با سبکباران چه سازد قلزم پر شور و شر؟

کف به ساحل می رسد از سیلی موج خطر

صحبت نیکان بدان را خوب رسوا می کند

می نماید تلخی بادام افزون در شکر

دعوی منصور از دار فنا این اوج یافت

منزل تیر از کمان سخت باشد دورتر

گفتگوی ناصحان با دست چون دل شد سیاه

نیست خون مرده را پروای زخم نیشتر

ازمیان زنار کافر نعمتی را باز کن

تا فلک چون بندگان در خدمتت بندد کمر

هر که را در پرده های چشم آب شرم هست

زود می آید برون از پوست چون بادام تر

لاله ی داغ است باغ دلگشای عاشقان

برندارد مرغ زیرک صائب از روزن نظر

***

بوسه ای در کار من کن زان لب همچون شکر

تا به چشم شاه شیرین باشی ای صوفی پسر

پوست برتن ناتوانان را گرانی می کند

بهله را کوتاه کن دست تعدی زان کمر

کاملان را ابجد بیرحمیی در کار نیست

صید عاشق کن، مرو درخون چندین جانور

طره ی دستار خوبان کار شاهین می کند

نیست حاجت دلربایان را به شاهین دگر

دوستان را از نظر انداختن انصاف نیست

ترک می باید که دشمن را نیارد در نظر

چون غبارآلود برگردی ز صحرای شکار

آب گردد هرکه اندازد به رخسارت نظر

گرچه از موی میان او دلی دارم دو نیم

دارم از تیغش هلال عید قربان در نظر

گر به این تمکین گذاری پای برچشم رکاب

خانه ی زین را تزلزل می کند زیر و زبر

بر ضعیفان ظلم کردن می کند دل را سیاه

باز کن یک لحظه آن شمشیر کج را از کمر

می رباید حلقه های دیده ی عشاق را

چون سنان هر جا شود با قد رعناجلوه گر

بوی خون بیدار سازد فتنه ی خوابیده را

چشم او از باده شد در خون عاشق گرمتر

از خرامی می کند زیر و زبر آفاق را

از نگاهی لشکری را می زند بر یکدگر

گر به ظاهر سر به پیش افکنده است از شرم حسن

تیغها دارد ز پرکاری نهان زیر سپر

رو به هر جانب که آرد، دل فتد بر روی دل

هر طرف تازد، به جان گرد خیزد الحذر

گر درین میخانه می خواهی شراب بی خمار

نیست غیر از خون عاشق باده ی بی دردسر

نیست ممکن ترک من برفارسی دندان نهد

گر ز قند فارسی سازم جهان را پرشکر

رحم کن ای سنگدل بر صائب شیرین سخن

ورنه خواهد شکوه کردن پیش شاه دادگر

***

از فروغ ماه می گردد به آب و تاب ابر

جلوه ی شکر کند با شیر، در مهتاب ابر

گر چنین بندد به خشکی کشتی احسان محیط

یکقلم چون کاغذ ابری شود بی آب ابر

در گره بسته است دریا آب خود را چون گهر

خشک می آید برون از بحر چون قلاب ابر

پیش ازین می ریخت از دستش گهر بی اختیار

در زمان کشت ما شد گوهر نایاب ابر

خازن گوهر ندارد از ترشرویی گزیر

بر سیاهی می زند چون می شود شاداب ابر

می کند دلهای شب در گریه طوفان، دیده ام

می شود گویا به چشمم پرده های خواب ابر

در زمان تنگدستی دل به حق روی آورد

روبه دریا می رود چون می شود بی آب ابر

زیر بار منت احسان، نمی ماند کریم

وام دریا را کند تسلیم از سیلاب ابر

در کف دست کریمان نیست گوهر را قرار

قطره را از بیقراری می کند سیماب ابر

آبرو صائب نریزد پیش دریا بعد ازین

گر شود از دیده ی خونبار من سیراب ابر

***

حسن از چشم نظربازان شود شاداب تر

چهره ی گل را کند شبنم به آب و تاب تر

بر چراغ صبح می لرزد دل پروانه بیش

حسن دل را کرد در دوران خط بیتاب تر

هر قدر در موج سنبل چشمه طوفان می کند

نیست از چشم تر عاشق پریشان خواب تر

گر چه بود از زلف او حال پریشانی مرا

شد رگ جانم ازان موی کمر پرتاب تر

پا ز چشم خویش کن در کوچه باغ زلف یار

کاین ره خوابیده از مخمل بود خوش خواب تر

هیچ روزن گرچه خالی از فروغ ماه نیست

خانه های بی درو بام است خوش مهتاب تر

ساغرناکامی از خود آب برمی آورد

می شود تبخال از لب تشنگی سیراب تر

می تراود رازهای سر به مهر ازسینه زود

گوهر غلطان صدف را می کند بیتاب تر

گرچه از عنقا اثر در عالم ایجاد نیست

گوهر انصاف از عنقا بود نایاب تر

یکقلم اسباب دنیا پرده ی بیگانگی است

آشناتر با خدا هرکس که بی اسباب تر

طاعت صدساله را بر طاق نسیان نه، که نیست

پیش رحمت از تهیدستی متاعی باب تر

نیست کار مهردلها را منور ساختن

روی جانان است از خورشید عالمتاب تر

رشته ی امید را طی کن که در ایام ما

بحرجود از چشمه ی سوزن بود بی آب تر

شد زخط صائب صفای آن لب لعلی زیاد

گوهر از گرد یتیمی می شود شاداب تر

***

می شود در وسمه ابروی بتان خونخوارتر

درنیام این تیغ خونریزست بی زنهارتر

دور عیش مرکز از پرگار می گردد تمام

شد ز خط عنبرین آن خال خوش پرگارتر

باده ی ممزوج را زور شراب صرف نیست

چشم مست یار از می می شود هشیارتر

می شود رسوا زدیدنهای پنهان راز عشق

روی این آیینه است از پشت خود ستارتر

چرب نرمیهای ظاهر نیست بی مکر و فریب

پرده ی دام است هر خاکی که شد هموارتر

سیل را سنگ فسان گردد زمین سنگلاخ

خواب سنگین عمر را سازد سبکرفتارتر

خط آزادی است سرو و بید را بی حاصلی

سنگ افزون می خورد نخلی که شد پربارتر

رغبت می در بهار افزون شود مخمور را

چشم خوبان می شود در وقت خط خونخوارتر

شیوه های حسن را خط پرده ی نسیان شود

صفحه ی عارض بود در سادگی پرکارتر

دشمن نقش است لوح ساده ی دیوانگان

ورنه مجنون است از فرهاد شیرین کارتر

مار گردد اژدها از امتداد روزگار

گشت در ایام پیری نفس بدکردارتر

غم درین محنت سرا باشد به قدر غمگسار

از غم آزادست هرکس هست بی غمخوارتر

شوق چون پا در رکاب بیقراری آورد

کوه را از کبک می سازد سبکرفتارتر

سبزه ی خط بال و پر گردید سودای مرا

در بهاران می شود دیوانگی سرشارتر

از زمین نرم، صائب گرد برمی آورند

می کشد آزار افزون هر که بی آزارتر

***

از دم تیغ است آن موی کمر خونریزتر

هست از مژگان میان آن پسر خونریزتر

گر چه شور و شر بود کم فتنه ی خوابیده را

خواب او صد پرده باشد از نظر خونریزتر

کشت از دزدیده دیدنها نگاهش عالمی

تیغ خوبان است در زیر سپر خونریزتر

رخنه در دلها نه تنها می کند مژگان تو

کز تو هر مویی بود از نیشتر خونریزتر

چون دهم آب از تماشای تو چشم تر،که هست

چین ابروی تو از موج خطر خونریزتر

می گشایم چون نظر بر عارض گلرنگ او

می شود هر مویم از مژگان تر خونریزتر

در خودآرایی مکن اوقات چون طاوس صرف

کزدم تیغ است حسن بال و پر خونریزتر

سفله چون شد مست، در بیداد طوفان می کند

می شود از آب، تیغ بدگهر خونریزتر

گر چه از زنگار می گردد برش کم تیغ را

شد ز خط مژگان آن شیرین پسر خونریزتر

از کجی هر چند آرد تیر را آتش برون

خلق کج از تیغ گردد در سفرخونریزتر

صائب از هم پیشگان از تیغ افزون کن حذر

کز دم تیغ است رشک هم گهر خونریزتر

***

هرکه وحشت می کند ز آمیزش ما بیشتر

در دل سودایی ما می کند جا بیشتر

توسن سرکش چو میدان یافت طوفان می کند

شورش مجنون شد از دامان صحرا بیشتر

آنچنان کز برگ، بوی گل سبک پرواز شد

راز ما را پرده پوشی کرد رسوا بیشتر

می شود سیل ضعیف از بند بی زنهارتر

از خموشی راز من شد آشکارا بیشتر

دارد آتش زیر پا اشکم ز شوق دیدنش

در دل طفلان بود ذوق تماشا بیشتر

حیرتی دارم که چون آهوی چشم گلرخان

در دل تنگ از رمیدن واکند جا بیشتر؟

گر به این عنوان شود روی تو گلگل از شراب

می گشد طاوس از پر خجلت از پا بیشتر

دور بر خود می کند صائب ره نزدیک را

می دود هرکس پی تحصیل دنیا بیشتر

***

ناقص از کامل برد لذت ز دنیا بیشتر

دیده ی احول کند عیش دو بالا بیشتر

زشت راآیینه ی تاریک باشد پرده پوش

می رسد آزار بدگوهر به بینا بیشتر

گوشه گیران را مسلم کی گذارد روزگار؟

از گرانان می کشد آزار، عنقا بیشتر

هیچ باغ دلگشا چون جبهه ی واکرده نیست

می کشد صاحبدلان را دل به صحرا بیشتر

عمر در برچیدن دامن سرآمد سرو را

می کنند آزادگان وحشت ز دنیا بیشتر

چون زمین نرم از من گرد بر می آورند

می کنم هر چند با مردم مدارا بیشتر

آب گوهر می فزاید تشنگی چون آب شور

می تپد از تشنگان برخاک دریا بیشتر

در سر بی مغز باشد باده را شور دگر

در نیستان می شود این شعله رعنا بیشتر

تلخ شد از کوهکن بر چشم شیرین خواب ناز

کار شیرین دل برد از کارفرما بیشتر

گشت از دشنام شوق آن لب میگون زیاد

گردد از تلخی می لعلی گوارا بیشتر

در سیاهی می توان گل چید از آب حیات

گریه را باشد اثر دامان شبها بیشتر

خانه های کهنه صائب مسکن مارست و مور

درکهنسالان بود حرص وتمنا بیشتر

***

باده دارد بر سر پامیکشان را بیشتر

زندگی از آب باشد ماهیان را بیشتر

چین زابروی تو زور باده ی روشن نبرد

گرچه آتش نرم می سازد کمان را بیشتر

غفلت من بیشتر گردید از موی سفید

صبح سنگین می کند خواب گران را بیشتر

نیست بیصورت جدال زاهدان با صوفیان

می کندآیینه رسوا زنگیان را بیشتر

عمر پیران از جوانان زودتر طی می شود

قرب منزل گرم سازد رهروان را بیشتر

پشت هر شاخی که خم از بار منت گشته است

از بهاران می کند شکر خزان را بیشتر

هرکه از تن پروری زآیینه ی دل غافل است

پاس می دارد زگرد آیینه دان را بیشتر

در سبوی کهنه ممکن نیست گرددآب سرد

دل خنک می گردد از دنیا جوان را بیشتر

درد بر عضو ضعیف از عضوهاریزد فزون

پیچ و تاب از زلف باشد آن میان را بیشتر

کور مادرزاد از خواب پریشان فارغ است

می گزد وضع جهان روشندلان را بیشتر

در سبک مغزان اثر افزون کند رطل گران

برق در فریاد آرد نیستان را بیشتر

سردمهریهای معشوق است بر عاشق گران

پرتو مهتاب می سوزد کتان را بیشتر

از توکل گر به حفظ حق سپارد گله را

گرگ غمخواری کند از سگ شبان را بیشتر

عارفان را جوز پوچ چرخ نتواند فریفت

می فریبد این سبکسر کودکان را بیشتر

صیقل جانهای تاریک است صائب جستجو

سبز سازد کاهلی آب روان را بیشتر

***

دل ز خط بر عارض جانانه لرزد بیشتر

بر چراغ صبحدم پروانه لرزد بیشتر

چون ز می گردد غزال چشم جانان شیرگیر

از نیستان پنجه ی مستانه لرزد بیشتر

دل زشوق آن لب میگون درون سینه ام

در کف مخمور از پیمانه لرزد بیشتر

در حریم سینه ی عاشق ندارد دل قرار

در صدف این گوهر یکدانه لرزد بیشتر

عاشق گستاخ سازد مضطرب معشوق را

شمع در زیر پر پروانه لرزد بیشتر

چون شمارم در قناعت خویش را ثابت قدم؟

من که از خرمن دلم بر دانه لرزد بیشتر

بیقراری اشک را در دیده بیش از دل بود

از صراحی باده در پیمانه لرزد بیشتر

اشک مظلومان بود سیلاب بنیاد ستم

خانه ی ظالم ز صاحبخانه لرزد بیشتر

نخل بارآور خطر دارد ز سنگ کودکان

در میان عاقلان دیوانه لرزد بیشتر

می کشد ناموس عالم هر که عاقل می شود

ازخطای جاهلان فرزانه لرزد بیشتر

گرچه لرزد پنجه ی خورشید در گیسوی شب

درگشاد زلف دست شانه لرزد بیشتر

شمع را هر چند صائب می کند بی دست وپا

از نسیم صبحدم پروانه لرزد بیشتر

***

خار و خس را چرخ گل برسرفشاند بیشتر

خار در راه عزیزان می دماند بیشتر

می دهد مهلت بدان را خاک بیش از نیکوان

در سفال تشنه، درد از صاف ماند بیشتر

غوطه در خون می زند مهر از شفق هر صبح وشام

سرکشان را آسمان در خون نشاند بیشتر

نور بینش هست اگر در دیده ی گردون، چرا

در زمین شور تخم خود فشاند بیشتر؟

از تلاش قرب دوری کن که از پاس ادب

ماه از خورشید پرتو می ستاند بیشتر

زندگی خواهی، سخاوت کن که بر روی زمین

بیش ماند هرکه فیض خود رساند بیشتر

پایه ی دولت کریمان را نمی سازد خسیس

در بلندی ابر فیض خود رساند بیشتر

مجمر افلاک از آهن دلیها چون سپند

بیقراران را بر آتش می نشاند بیشتر

در زمین شور بر رغم لب خشک صدف

ابر نیسان گوهر خود می فشاند بیشتر

همچو کاغذ باد،گردون هر سبک مغزی که یافت

در تماشاگاه دنیا می پراند بیشتر

لطف افکار ترا صائب ز افکار دگر

می کند ادراک افزون، هرکه خواند بیشتر

***

تلخکام ایمن ز چشم شور ماند بیشتر

باده ی انگور از انگور ماند بیشتر

محفل آرایان شهرت، خرج چشم بد شوند

هرکه ماند از دیده ها مستور، ماند بیشتر

خاکساران را بقا از سرفرازان است بیش

کاسه ی چین از سر فغفور ماند بیشتر

پرده ی گنج است ویرانی درین عبرت سرا

دل چو شد زیر و زبر معمور ماند بیشتر

حرص در هنگام پیری از غلاف آید برون

بال و پر پیدا کند چون مور ماند بیشتر

زندگی بیش از تنومندی نمی گرددکه تیر

در کمان سست از پرزور ماند بیشتر

قسمت اشرار گردد از قضا عمر دراز

در بساط خاک مار از مور ماند بیشتر

چون نباشد عزم صادق جستجو بی حاصل است

از کجی تیر از هدف مهجور ماند بیشتر

نوش و نیش این جهان تلخ صائب باهم است

خانه ی پرشهد از زنبور ماند بیشتر

***

یار نوخط زنگ از دل می زداید بیشتر

برگ عیش از نوبهاران می فزاید بیشتر

مستی چشمش یکی صدگشت در دوران خط

در بهاران آب از سرچشمه زاید بیشتر

در لباس لطف، دل را قهر افزون می گزد

تلخی بادام در شکر نماید بیشتر

لب گشودن رخنه در ناموس همت کردن است

ازکریمان بی طلب حاجت برآید بیشتر

زخم خصم ناتوان است از قوی جانکاهتر

نیشتر از تیغ خون را می گشاید بیشتر

آرزو را صبح بیداری بود موی سفید

حرص در ایام پیری می فزاید بیشتر

گرچه لبهای شکر گفتار می چسبد به دل

دل ز من چشم سخنگو می رباید بیشتر

قسمت تن پروران از تنگدستی کاهش است

آسیا بی دانه چون گردید ساید بیشتر

می کند صائب زبان عیبجویان را دراز

کوته اندیشی که خود را می ستاید بیشتر

***

می کشد از بی هنر کلفت هنرور بیشتر

می خورد دل در تمامی ماه انور بیشتر

گنج بیش از اژدها صاحبدلان را می گزد

هست از دریا خطر درآب گوهر بیشتر

بهره ی مست از پشیمانی زیاد از زاهدست

اشک و آه از خشک دارد هیزم تر بیشتر

در نیستان برق عالمسوز طوفان می کند

می کند تأثیر صهبا در سبکسر بیشتر

می کند سنگ ملامت شور عاشق را زیاد

می شود شوریده این دریا زلنگر بیشتر

طفل بدخو هر قدر خون در دل مادر کند

می شود از مهربانی شیر مادر بیشتر

منت دست حمایت شمع مغرور مرا

می کند بی دست و پا از باد صرصر بیشتر

نیست صائب چشم ظاهر محرم سوز نهان

ورنه از پروانه می سوزد سمندر بیشتر

***

شورش دیوانه گردد از بیابان بیشتر

می شود وحشت فزون چون گشت میدان بیشتر

نیست ممکن دل شود ساکن زدست رعشه دار

وحشت مجنون شد از وحشی غزالان بیشتر

شوخ چشمی در بساط صنع عین غفلت است

هرکه بیناتر درین هنگامه حیران بیشتر

خشک سازد ریشه ی نخل هوس را نان خشک

آرزو گردد ز نعمتهای الوان بیشتر

می شود طول امل در موسم پیری زیاد

موج دارد در سراب خشک جولان بیشتر

لقمه ی بیش از دهن سرمایه ی حسرت بود

تلخ گردد عیش مور از شکرستان بیشتر

منت دست حمایت کار صرصر می کند

شمع می لرزد به جان در زیر دامان بیشتر

نیست در زندان تن جانهای کامل را قرار

خصم آرامند گوهرهای غلطان بیشتر

شسته رویان گرچه می شویند از خاطر غبار

می دواند ریشه در دل خط ریحان بیشتر

چرخ صائب بر مراد سفلگان گردد مدام

در زمین شور بارد ابر احسان بیشتر

***

می کشد عزت طلب خواری زدوران بیشتر

هست یوسف را خطر از چاه و زندان بیشتر

از بخیلان خط آزادی مرا بر گردن است

چون نگویم شکر این قوم از کریمان بیشتر؟

از وفور زر تهیدستان قسمت را چه سود؟

خشک گردد در میان بحر، مرجان بیشتر

سگ ز صاحب روی گردان می شود چون سیر شد

نفس باشد در تهیدستی به فرمان بیشتر

دولت از دست دعا دارد حصار عافیت

خوابگاه شیر باشد در نیستان بیشتر

زشت را آیینه ی تاریک باشد پرده پوش

می نماید روی دل گردون به نادان بیشتر

آب در ظرف سفالین خوشترست از جام زر

می برند از عمر لذت خاکساران بیشتر

می رسد آزار سگ سیرت به درویشان فزون

خرقه را از بخیه باشد زخم دندان بیشتر

همت از تیغ زبان شکر خجلت می کشد

در زمین شور بارد ابر احسان بیشتر

حیرت هرکس درین عالم به قدر بینش است

هرکه بیناتر درین هنگامه، حیران بیشتر

رتبه ی بسط است بیش از قبض پیش عارفان

فیض در سی پاره می باشد ز قرآن بیشتر

هرکه را آیینه ی تارست صائب در بغل

می کشد خاطر به گلخن از گلستان بیشتر

***

دل بود مایل به خط عنبرافشان بیشتر

هست در ابر سیاه امید باران بیشتر

خط برون می آورد شیرین لبان را از حجاب

می شود در پرده ی شب غنچه خندان بیشتر

خار خار دلبری از خط فزون شد حسن را

حرص گل در جمع زر گردد زدامان بیشتر

ناز خوبان می شود در روزگار خط زیاد

خواب می گردد گران از بوی ریحان بیشتر

می برد دل بیش ازان لبهای شیرین خط سبز

رتبه ی این ظلمت است از آب حیوان بیشتر

گرچه امید ظفر با لشکر برگشته نیست

می کند صید دل آن برگشته مژگان بیشتر

روزی بی دست و پایان می رسداز خوان غیب

قسمت دیوانه گردد سنگ طفلان بیشتر

پرده پوشی می کند بی پرده راز عشق را

می کشد این شمع قد در زیر دامان بیشتر

در بساط بی سرو پایان مجو صبر و قرار

تشنه سیرست گوهرهای غلطان بیشتر

سیل بی زنهار در معموره طوفان می کند

شور مجنون است در شهر از بیابان بیشتر

گر چه گردد کم صدا چون کاسه ی چینی شکست

در شکستن می کند دل صائب افغان بیشتر

***

جانب اغیار دارد آن جفاجو بیشتر

با گرانجانان بود میل ترازو بیشتر

دزد را در پرده ی شب می شود جرأت زیاد

می برد در دور خط دل خال هندو بیشتر

می دواند ریشه در دل جوهر تیغ عتاب

عشق را باشد نظر بر چین ابرو بیشتر

بیشتر سنگین دلان بال و پر یکدیگرند

می کند در قاف پرواز آن پریرو بیشتر

چشمه ها سیلاب گردد چون به هم پیوسته شد

وحشت مجنون ما گردید از آهو بیشتر

زنگ غفلت فرش باشد در دل آسودگان

سبز گردد آبهای مرده درجو بیشتر

با سخن صاحب سخن را التیام دیگرست

دل ز صائب می برد چشم سخنگو بیشتر

***

می شود مغلوب، خصم از بردباری بیشتر

تیغ لنگردار دارد زخم کاری بیشتر

هرکه را چون شانه در دل زخم کاری بیشتر

می کند زلف سخن را شانه کاری بیشتر

بر کم و بیش محبت بیقراری شاهدست

هر قدر افزون محبت، بیقراری بیشتر

هر قدر پیغام نومیدی ز معشوقان رسد

عاشقان را می شود امیدواری بیشتر

دورتر شد راه ما از سعی بی هنجار ما

کودکان را مانده سازد نی سواری بیشتر

هرکه امیدش به عصیان کمتر از طاعت بود

می برد روز قیامت شرمساری بیشتر

گر چه می گردد ز آتش پخته هر خامی که هست

خامتر هرکس که دارد جزو ناری بیشتر

دانه بهتر در زمین نرم بالا می کشد

سرفرازی بیشتر چون خاکساری بیشتر

در بلندی گرمی خورشید می گردد زیاد

حسن، عالمسوز گردد در سواری بیشتر

زلف از سر در هوایی هر نفس در عالمی است

می نماید حسن را خط پرده داری بیشتر

فیض ریزش دارد ارباب کرم را تر دماغ

خنده ی برق است در ابر بهاری بیشتر

می شود چون ماه کنعان عاقبت مالک رقاب

از عزیزان می کشد هر کس که خواری بیشتر

می کند خواب فراغت در شبستان لحد

هر که اینجا می کند شب زنده داری بیشتر

از دلیل پوچ دایم فلسفی در زحمت است

کودکان را مانده سازد نی سواری بیشتر

می شود صائب دعا در دامن شب مستجاب

وقت خط هست از بتان امیدواری بیشتر

***

عشق را باشد به عاشق دلنوازی بیشتر

می کند بیچارگان را چاره سازی بیشتر

می کشد قامت به قدر ریشه هر نخلی که هست

هر قدر پستی فزونتر، سرفرازی بیشتر

عشق عالمسوز کی فارغ گذارد حسن را؟

شمع از پروانه دارد جانگدازی بیشتر

می شود هرچند محو از روی گرم آفتاب

می کند شبنم همان آیینه سازی بیشتر

در خرابات مغان از پرتو دلهای پاک

هر قدر آلوده تر دامن نمازی بیشتر

می کشد قامت نی بی مغز بیش از نیشکر

در سبک مغزان بود گردن فرازی بیشتر

پیش راه شکوه ی خونین نگیرد خامشی

رشته ی اشک از گره گیرد درازی بیشتر

ظالمان را نرم می گردد دل از فرمان عزل

حسن نو خط می کند عاشق نوازی بیشتر

تا نگردیده است صائب آدمی بالغ نظر

می زند ناخن به دل عشق مجازی بیشتر

***

گرچه از جان نیست چیزی با بدن نزدیکتر

باشد آن جان جهان از جان به تن نزدیکتر

می کشم دوری ز حیرت، ورنه با یوسف بود

چشم چون دستار من از پیرهن نزدیکتر

خال با آن قرب ازان لبها دهن شیرین نکرد

تلختر هر کس به آن شیرین دهن نزدیکتر

پرده ی شرم است مانع، ورنه چشم پاک من

باشد از شبنم به آن گل پیرهن نزدیکتر

نعل لیلی را در آتش وحشت مجنون گذاشت

از رمیدن شد به جانان راه من نزدیکتر

چون عزیز مصر با غربت مدارا کن که هست

پله ی غربت به دولت از وطن نزدیکتر

گر چه با فانوس باشد در ته یک پیرهن

هست با پروانه شمع انجمن نزدیکتر

از سخن دست سلیمان تکیه گاه مور شد

قرب را راهی نباشد از سخن نزدیکتر

می شود بی دست و پایی شهپر پرواز رزق

آب این چاه است بی دلو ورسن نزدیکتر

از جوانان گرچه نبود دور مرگ، اما بود

موی چون کافور پیران با کفن نزدیکتر

صائب از پاس ادب گردید ازان زلف دراز

دست کوتاهم به آن سیب ذقن نزدیکتر

***

زاهد از آلوده ی دنیاست دنیا خواه تر

رهرو این راه از رهزن بود گمراه تر

دستگاه غم به قدر دستگاه بینش است

می خورد خون بیشتر هر کس بودآگاه تر

فکر آن موی کمر نگذاشت در من زندگی

درد پنهانی بود از دردها جانکاه تر

می تواند کرد داغ عشق، اگر خواهد دلش

سینه ی تار مرا از آسمان خوش ماه تر

شورش مجنون یکی صدگشت از زخم زبان

می کند مهمیز اسب تند را بد راه تر

لطف گردون بیشتر از قهر می سوزد مرا

تلختر هر چند می در کام، بی اکراه تر

هرقدر سر رشته ی آمال می گردد دراز

دست ما از دامن دنیا شودکوتاه تر

مستی رطل گران بالاتر از پیمانه است

بیخبرتر ازجهان هرکس که صاحب جاه تر

گر چه بیرون رفتن از راه است تقصیر عظیم

برنمی گردد هر که بعد از آگهی، بیراه تر

خوش بود دلخواه بستن با پریرویان جناغ

گر فراموشی ازان جانب بود، دلخواه تر!

هر کجا صائب شود بی پرده آن شیرین سخن

لیلی از داه عرب بسیار باشد داه تر

***

خامشی سازد من بیتاب را دیوانه تر

می کند بند گران سیلاب را دیوانه تر

بیش شد از بستن لب بیقراریهای دل

بخیه سازد زخم پرخوناب را دیوانه تر

در فلاخن می شود بال و پر پرواز،سنگ

صبر می سازد دل بیتاب را دیوانه تر

اشک را در سینه ی روشندلان آرام نیست

می کند آیینه این سیماب را دیوانه تر

قلقل مینا به دور انداخت جام باده را

شور دریا می کند گرداب را دیوانه تر

جلوه ی هم چشم، سیلاب بنای طاقت است

طاق ابرو می کند محراب را دیوانه تر

شد فزون از پند ناصح بیقراریهای من

می کند افسانه اینجا خواب را دیوانه تر

می کند از روشنی آیینه ی دلهای پاک

پرتو خورشید عالمتاب را دیوانه تر

بالب خشک صدف تردستی نیسان کند

تشنگان گوهر سیراب را دیوانه تر

نوبهار خط مشکین هر قدر گردد کهن

می کند صائب من بیتاب را دیوانه تر

***

هرطرف صد راه پیما هست سرگردان خضر

تاکه را افتد درین وادی به کف دامان خضر

بی رفیقان موافق آب خوردن سهل نیست

می دهد یاد ازخجالت جلوه ی پنهان خضر

قسمت آیینه از آب روان جز زنگ نیست

رزق اسکندر نگردد چشمه ی حیوان خضر

سعی در تعمیر دیوار یتیمان کن که شد

ایمن از سیل فنا زین رهگذر بنیان خضر

دستگیری فیضها دارد درین ظلمت سرا

تا به دامان قیامت می کشد دوران خضر

تا نگردد سبز در جوی توآب زندگی

خشک بگذر زینهار از چشمه ی حیوان خضر

تا چه باشد هستی ده روزه ی ما خاکیان

چون بنابر آب دارد عمر جاویدان خضر

می کنم داغ عزیزان زندگی را ناگوار

آه افسوسی است مد عمر بی پایان خضر

آه کز بیمایگی در دفتر ایجاد نیست

مد احسانی بغیر از عمر جاویدان خضر

سبز گردد کشت امیدش ز آب زندگی

هرکه شد صائب درین مهمانسرا مهمان خضر

***

یاسمینش لاله گون می گردد از تاب نظر

از تماشایش بود خون رزق ارباب نظر

تا نپوشد جوشن داودی از خط روی او

از لطافت نیست ممکن آورد تاب نظر

هست در هر نقطه پنهان معنی پیچیده ای

ورنه زلف و خط نگردد دام ارباب نظر

می توان کردن به چشمش نسبت چشم غزال

شوخی مژگان اگر دارد رگ خواب نظر

بر سراپایش مبین گستاخ کان موی میان

می شود چون موی آتش دیده از تاب نظر

گرد بر می آرد رنگین لباسان چشم شور

داد شبنم دفتر گل را به سیلاب نظر

گر زابرو تیغ بارد همچو مژگان بر سرش

بر ندارد چشم، صاحبدل ز محراب نظر

صبح رخساری کز او شد دیده ام انجم فشان

آفتابی می شود رنگش ز مهتاب نظر

نسبت بیداری و خواب گران من بود

چون شرار و سنگ در میزان ارباب نظر

آن که بست از هر دو عالم چشم حیران مرا

کاش می آورد روی نازکش تاب نظر

می شود صائب ز چشمش جویهای خون روان

این غزل را هر که می گوید ز اصحاب نظر

***

لاله ها چشم غزالان می نماید در نظر

خارها صفهای مژگان می نماید در نظر

هر غباری کز زمین خیزد درین آب و هوا

سرو سیم اندام جولان می نماید در نظر

از خروش بلبلان و جوش گلها صحن باغ

مجلس پر شور مستان می نماید در نظر

ظاهر سنگ از هجوم لاله های آبدار

باطن کان بدخشان می نماید در نظر

خنده ی گل خاک را یک روی خندان کرده است

آسمان یک چشم حیران می نماید در نظر

از رگ ابر بهاران آسمان تلخروی

خوشتر از زلف پریشان می نماید در نظر

یک دهن خنده است صحرا از نشاط نوبهار

چون کواکب ریگ خندان می نماید در نظر

تا که زلف افشاند بر صحرا، که از موج سراب

روی صحرا سنبلستان می نماید در نظر

از هجوم داغ، هر زخم نمایان بر تنم

رخنه ی دیوار بستان می نماید در نظر

چشم تنگ مور از تنگی دل تنگ مرا

عرصه ی ملک سلیمان می نماید در نظر

شوخ چشمی را که شوخی سر به صحرا می دهد

خلوت آیینه زندان می نماید در نظر

بس که شور عشق پیچیده است در پیکر مرا

داغها صائب نمکدان می نماید در نظر

***

نیست در ظاهر مرا گر گلعذاری در نظر

از دل صد پاره دارم لاله زاری در نظر

کاروانها داشتم از جنس یوسف، این زمان

نیست یعقوب مرا غیر از غباری در نظر

مد عیش من چو ابرو در بلندی طاق بود

داشتم تا نرگس دنباله داری در نظر

می چکید از سبزه ی امید من آب حیات

زخم من تا داشت تیغ آبداری در نظر

از سبک مغزی نمی پیچد به خود چون گردباد

نیست هر کس را که اوج اعتباری در نظر

خاک درچشمش، به جنت گر نظر سازد سیاه

هر که را باشد ز کویش سرمه واری در نظر

تا برآمد از حجاب کفش، پای سیر من

دارم از هر خار این وادی بهاری در نظر

از تهی مغزی کنند انفاس را نشمرده خرج

نیست گویا خلق را روز شماری در نظر

سیل در آغوش دریا در کنار ساحل است

هست تا از گرد هستی سرمه داری در نظر

نیست غافل چشم دام از صید، زیر خاک و ما

چشم می پوشیم اگر آید شکاری در نظر

می کشم با دل سیاهی خجلت از کردار خویش

آه اگر می داشتم آیینه داری در نظر

دانه ی من صائب از برق حوادث سوخته است

وقت تخمی خوش که دارد نوبهاری در نظر

***

نیست رخساری زخال و خط نگارین اینقدر

نیست در دشت ختن آهوی مشکین اینقدر

می دهد نظارگری را غوطه در خون، دیدنش

کس ندارد یاد هرگز چهره رنگین اینقدر

رخنه در دل عاشقان را از شکر خندش نماند

شهد شیرین است اما نیست شیرین اینقدر

خنده ی کبک است در گوشش نوای عاشقان

نیست کوه قاف را سامان تمکین اینقدر

تشنه ی تقریب باشد موجه ی آغوش ها

هر طرف مایل مشو در خانه ی زین اینقدر

حسن را مشاطه ای چون صافی آیینه نیست

از دل ما حسن خوبان گشت خودبین اینقدر

از نگاه آشنا شد بوالهوس صاحب جگر

شد ز شکر خند گل گستاخ گلچین اینقدر

بوسه ای از لعل سیرابش نصیب ما نشد

آب در گوهر نمی باشد به تمکین اینقدر

دل زچشم شوخ او در عرض مطلب شد دلیر

لطف ساقی ساخت مستان را شلایین اینقدر

عقل و هوش و دین و ایمان در تماشای تو باخت

غافل از صائب مشو ای آفت دین اینقدر

***

حسن را در کار نبود باده ی ناب دگر

چشمه ی خورشید مستغنی است از آب دگر

هرکه را بر طاق ابروی تو افتاده است چشم

نیست ممکن سر فرود آرد به محراب دگر

صبح آگاهی شود گفتم مرا موی سفید

چشم بی شرم مرا شد پرده ی خواب دگر

از کهنسالی امید سیرچشمی داشتم

قامت خم شد ز حرص طعمه قلا ب دگر

این زمین شور از خود آب بر می آورد

نیست حاجت خانه ی ما را به سیلاب دگر

گرچه در ظاهر ز دنیا چشم خود پوشیده ام

می تراود هر نفس زین زخم خوناب دگر

گفتم از دنیا بشویم دست چون دل خون شود

این شفق شد از هواجویی می ناب دگر

از مروت نیست ای ابر بهار استادگی

مزرع ما خوشه می بندد به یک آب دگر

در حریم سینه ی ما فرش باشد آه سرد

نیست حاجت کلبه ی ما را به مهتاب دگر

گرچه در حاجت روایی کعبه طاق افتاده است

دردمندان را دل چاک است محراب دگر

آه کز سرگشتگی آب روان عمر را

هست چون زنجیر از هر حلقه گرداب دگر

از نصیحت گوهری هر کس به گوش من کشید

صائب از بهر گرانی گشت سیماب دگر

***

چشم ما را صبح پیری شد شکرخواب دگر

قامت خم شد کمند عمر را تاب دگر

خواب غفلت خانه در چشم گرانجانی که کرد

می شود شور قیامت پرده ی خواب دگر

از دل چاک است ما را قبله ی حاجت روا

رو نمی آریم هر ساعت به محراب دگر

شسته ایم از عالم اسباب ما هرچند دست

حلقه بر در می زند هر لحظه سیلاب دگر

گرچه پیری قامت ما را کمان حلقه ساخت

بهر سرگردانی ما گشت گرداب دگر

گرچه پیری برد گیرایی ز دست اختیار

هر سر مو گشت بر تن نبض بیتاب دگر

گرچه در جمعیت اسباب پریشانی است جمع

می پرد چشمم همان در جمع اسباب دگر

***

از عزیزان با تو ما را هست پیوند دگر

جای یوسف را نگیرد هیچ فرزند دگر

خار دیوار تو از مژگان بود گیرنده تر

هر سر مو از تو چون زلف است دلبند دگر

از گرفتاران، سر بندی است هرکس را جدا

هست ما را با تو از هر بند پیوند دگر

می رسیدش، بنده ی شایسته گر می کرد ناز

جز تو گر می بود در عالم خداوند دگر

شور من چون بلبلان از نوشخند غنچه نیست

تلخ دارد زندگی بر من شکرخند دگر

خو به وحدت کرده مستغنی است از همصحبتان

نیست نخل خوش ثمر محتاج پیوند دگر

شد ز سنگ کودکان روشن که باغ دهر را

نیست چون دیوانگان نخل برومند دگر

گرچه هرکس راست پیوندی به آن نخل امید

قطع پیوند از دو عالم هست پیوند دگر

چون نباشد خواب من شیرین در آغوش لحد؟

من که نشکستم به دل جز آرزو قند دگر

کی به فکر صائب بی آرزو خواهد فتاد؟

آن که در هر گوشه دارد آرزومند دگر

***

می برد دل حسن او هر دم به نیرنگ دگر

می تراود هر نفس زین پرده آهنگ دگر

اختلافی نیست در شست و کمان و تیر، لیک

می کند پرواز هر تیر از کمان رنگ دگر

گرچه غیر از یک نوا در پرده ی خورشید نیست

می شود هر ذره دست افشان به آهنگ دگر

وحشت ما از جهان موقوف دست افشاندنی است

می کند آواره این دیوانه را سنگ دگر

مرهم کافور از ناسازگاریهای بخت

می شود بهر خراش سینه ام چنگ دگر

طفل بدخویم، دلم را برده شیرینی ز راه

بر امید صلح هر دم می کنم جنگ دگر

در چنین وقتی که شد چون شیشه نازک پای من

می شود در راه من هر نقش پا، سنگ دگر

غیر زنگ منت صیقل که می ماند بجا

می رود از خاطر آیینه هر زنگ دگر

گرچه بیرنگ است صائب باده ی پر زور عشق

زین قدح هر چهره ای بر می کند رنگ دگر

***

ای ز رویت هر نگاهی را گلستان دگر

در دل هر ذره ای خورشید تابان دگر

وای بر من کز غرور حسن هر چین می شود

گوشه ی ابروی او را طاق نسیان دگر

بیقراری هر که را پیچد بهم چون گردباد

می کند هر لحظه جولان در بیابان دگر

لامکانی شو که تبدیل مکان آب و گل

نقل کردن باشد از زندان به زندان دگر

صبر بر زخم زبانها کن که هر زخم زبان

کعبه ی دل را بود خار مغیلان دگر

از جگر خوردن نمی دارند سیری، گر شود

اشک ریزان ترا هر قطره دندان دگر

عالمی چون سیر چشمی نیست در ملک وجود

هست هر موری درین وادی سلیمان دگر

از سر خوان فلک برخیز کاین باریک بین

می شمارد لب گزیدن را لب نان دگر

نیست در بیداری من صرفه ای، صائب که هست

نسخه ی تعبیر من خواب پریشان دگر

***

حسن دارد در سواری شوکت و شان دگر

جلوه را در خانه ی زین هست میدان دگر

روی شرم آلود او را دیده بان در کار نیست

می کند هر قطره خوی کار نگهبان دگر

من که با اسلام کار خویش یکرو کرده ام

غمزه ی کافر نباشد، نامسلمان دگر!

جان رسمی زندگی را تلخ بر من کرده بود

از دم تیغ شهادت یافتم جان دگر

طوق منت برنتابد گردن آزادگان

ترک احسان از کریمان است احسان دگر

از گریبانش برآید آفتاب بی زوال

هر که جز دامان شب نگرفت دامان دگر

گرچه ساقی و شراب و شیشه و ساغر یکی است

هر حبابی را درین بحرست دوران دگر

گرچه هر شیرینیی دل می برد بی اختیار

شهد گفتار ترا صائب بود شان دگر

***

داده ام دل را به دست دشمن دین دگر

بسته ام عهد مودت با نوآیین دگر

با غزالان سخن کارست صیاد مرا

کی مرا از جا برد آهوی مشکین دگر؟

کوه دردی را که من فرهاد او گردیده ام

هست بر هر پاره سنگش نقش شیرین دگر

مرده ی دل را بغیر از ناله ی جان بخش من

بر نمی انگیزد از جا هیچ تلقین دگر

سر مجنبان بهر تحسینم که گفتار مرا

نیست غیر از جنبش دل هیچ تحسین دگر

از گلستانی که آن سرو خرامان بگذرد

می شود هر شاخ پر گل دست گلچین دگر

ناامیدی هر قدر دل را کشد در خاک و خون

آرزو در سینه چیند بزم رنگین دگر

هر سر موی تو چون مژگان گیرا می کند

در شکارستان دلها کار شاهین دگر

گفتم از پیری شود کوتاه، دست رغبتم

قامت خم شد کمند حرص را چین دگر

گفتم از خواب گران پیری برانگیزد مرا

موی همچون پنبه ام گردید بالین دگر

در سر بی مغز هر کس نیست صائب نور عقل

دولت بیدار، گردد خواب سنگین دگر

***

چند روزی می دهم دل را به دلجوی دگر

می کنم محراب خود از طاق ابروی دگر

گرچه اوراق دل من قابل شیرازه نیست

می کنم شیرازه اش از تار گیسوی دگر

گرچه از ریحان جنت می چکد آب حیات

سبزه ی پشت لب او راست نیروی دگر

گر زمین باغ مشک و خاک او عنبر شود

نشنود بلبل بغیر از بوی گل بوی دگر

تا به چشمم نور وحدت سرمه ی حیرت کشد

گشت هر داغ پلنگم چشم آهوی دگر

تا ز سیر گلشن آن سرو خرامان پا کشید

شد نسیم صبح را هر غنچه زانوی دگر

وای بر من کز غرور حسن شد خط غبار

مستی چشم ترا بیهوشداروی دگر

تا به گرد شمع او گردیده ام پروانه وار

می کشم از هر پری ناز پریروی دگر

نیست از دنیا بریدن کار هر بیجوهری

دست دیگر خواهد این شمشیر و بازوی دگر

بعد عمری داد گردون گر لب نانی مرا

بهر آزار دلم شد چین ابروی دگر

روز و شب آورده ام در معنی بیگانه روی

چون کنم صائب، ندرام آشنا روی دگر

***

می شود طی در ورق گرداندنی دیوان عمر

داغ دارد شعله ی جواله را دوران عمر

از نسیمی می شود زیر وزبر شیرازه اش

چون قلم گردیده ام صدبار بر دیوان عمر

هست بر چرخ مقوس جلوه ی تیر شهاب

در زمین طینت ما خاکیان جولان عمر

نقطه ی آغاز باشد چون شرر انجام او

دل منه چون غافلان بر چهره ی خندان عمر

گر چه از قسمت بود صدسال بر فرض محال

طی به یک تسبیح گرداندن شود دوران عمر

مانع است از سبز گردیدن روانی آب را

ترمکن چون خضر لب از چشمه ی حیوان عمر

موجه ی ریگ روان را نعل در آتش بود

ساده لوح آن کس که می پیچد به کف دامان عمر

در جوانی خاکساری پیشه کن آسوده شو

بر زمین چون نقش خواهی بست در پایان عمر

نیست جز خون روزی اطفال صائب در رحم

می توان بردن به پایان راه از عنوان عمر

***

سبزه ی خط می دمد از لعل جانان غم مخور

می شود سیراب خضر از آب حیوان غم مخور

بر سر انصاف خواهد آمد آن چشم سیاه

می شود آن غمزه ی کافر مسلمان غم مخور

حسن بی پروا به فکر عاشقان خواهد فتاد

می شود عالم ز عدل خط گلستان غم مخور

از نزول کاروان خط به منزلگاه حسن

دل برون می آید از چاه زنخدان غم مخور

خط مشکین می کند کوتاه دست زلف را

می رسد غمهای بی پایان به پایان غم مخور

آتش بی زینهار حسن در دوران خط

بر دل بیتاب خواهد شد گلستان غم مخور

خط حمایت می کند دل را ز دست انداز زلف

مصر اعظم می شود این ملک ویران غم مخور

صبح امیدی که پنهان است در دلهای شب

می شود طالع ازان چاک گریبان غم مخور

بوی پیراهن نخواهد ماند در زندان مصر

خواهد افتادن به فکر پیرکنعان غم مخور

دیده ی لب تشنه از رخسار شبنم خیز او

غوطه خواهد خورد در دریای احسان غم مخور

ازره گفتار، این مور به خاک افتاده را

می دهد مسند زدست خود سلیمان غم مخور

گرد خواری پیش خیز شهسوار عزت است

زینهار ای ماه مصر از چاه و زندان غم مخور

چون فتد دامان ساحل کشتی ما را به دست

خاک خواهد زد به چشم شور طوفان غم مخور

چون خط شبرنگ، صائب از لب سیراب او

غوطه ها خواهی زدن درآب حیوان غم مخور

***

می شود از درد و داغ عشق دلها دیده ور

در بهاران می شود از لاله صحرا دیده ور

نیست غیر از داغ درمانی دل افسرده را

کز شرار شوخ گردد سنگ خارا دیده ور

آنچنان کز دیدن خورشید آب آید به چشم

از تماشای تو می گردد تماشا دیده ور

از نظربازان کمال حسن افزون می شود

کز حباب شوخ گردد روی دریا دیده ور

همچو نرگس بسته چشم آید برون فردا ز خاک

هر که از غفلت نگردیده است اینجا دیده ور

دیده ی روشن نمی ماند چو سوزن بر زمین

سربرآرد از گریبان مسیحا دیده ور

داشتم امید آزادی ز خط، غافل که حسن

گردد از هر حلقه ای در صید دلها دیده ور

می کند اهل بصیرت راهرو را سوز عشق

در ره تفسیده می گردد کف پا دیده ور

دیده ی امیدواران خانه روشن می کند

تا زیوسف گشت یعقوب و زلیخا دیده ور

نور بینش بود در صحرای امکان توتیا

ذره ها را کرد مهر عالم آرا دیده ور

دیده ی شب زنده داران را ز ظلمت باک نیست

روز روشن شمع خاموش است و شبها دیده ور

نیست در آهن دلان اکسیر صحبت را اثر

سوزن ناقص نشد از قرب عیسی دیده ور

از جواهر سرمه ی خال تو اکنون روشن است

پیش ازین گر بود دلها از سویدا دیده ور

وقت آن گل پیرهن خوش کز نسیم مرحمت

کرد در پیرانه سر یعقوب ما را دیده ور

دور بینان پیش پای خویش نتوانند دید

نیست مرد آخرت در کار دنیا دیده ور

آنچنان کز روزن و جام است روشن خانه ها

می شود صائب به قدر داغ، دلها دیده ور

***

کی ز خواریهای غربت می کند پروا گهر؟

دایه از گرد یتیمی داشت در دریا گهر

خاکساری قسمت صاحبدلان امروز نیست

در صدف گرد یتیمی داشت بر سیماگهر

جوهر ذاتی به نور عاریت محتاج نیست

درشب تار از فروغ خود شود پیدا گهر

ماه کنعان را برابر می کند با سیم قلب

در ترازو آن که می سنجد سخن را با گهر

از تجرد پایه ی روشندلان گردد بلند

جای بر سر می دهندش چون شود یکتا گهر

روزی روشندلان از عالم بالا بود

آب از دریا نمی گیرد ز استغنا گهر

زیر پای خود نبیند همت سرشار من

گر مرا ریزند چون دریا به زیر پاگهر

بی سخن کش هم سخن می آید از دل بر زبان

گر به پای خویش بیرون آید از دریا گهر

نیست ممکن از روانی اشک را مانع شدن

دارد از بی دست و پایی در گره صد پا گهر

ماه کنعان از غریبی شد عزیز روزگار

پای می پیچد به دامان صدف بیجا گهر

می کند از ساده لوحیها همان یاد وطن

گر چه در خاک غریبی می شود بینا گهر

خاکساری کم نسازد صائب آب روی مرد

از بهای خود نمی افتد به زیر پا گهر

***

تا نسازد پای خود از سر طلبکارگهر

همچو غواصان نمی گردد گرانبار گهر

هر که را چون رشته دور چرخ پیچ و تاب داد

سر به آسانی برآرد از گره زار گهر

نیست در تسخیر دلها به ز همواری کمند

رشته از همواری خود شد گرانبار گهر

از پریشانی است دل ایمن چو خود را جمع کرد

بیمی از ریزش ندارد جام سرشار گهر

می کند وحشت ز هر موجی چو تیغ آبدار

تا صدف از ساده لوحی شد گرانبار گهر

صلح کن از دانه ی گوهر به اشک خود، که هست

بیش از دریا خطر درآب هموار گهر

می گدازد روح را آمیزش سیمین بران

رنج باریک آرد از قرب گهر، تار گهر

خواری روشن ضمیران پیش خیز عزت است

گردد از گرد یتیمی گرم، بازار گهر

شد فلک پرواز دل تا پا به دامن جمع کرد

بیشتر از بی سر و پایی است رفتار گهر

از لب خامش صدف دندانه سازد تیغ را

بس که شد در عهد ما قحط خریدار گهر

هر سبک مغزی سخن نتواند از عارف کشید

گوش ماهی چون صدف نبود سزاوار گهر

انتقام خویش را از مغز گوهر می کشد

رشته را چندان که لاغر می کند بار گهر

ره مده طول امل در دل که می افتد گره

بیشتر از رهگذار رشته در کارگهر

خودنمایی لازم نودولتان افتاده است

در گهر صائب نمی ماند نهان تار گهر

***

سود ندهد عامل بیدادگر را کار خیر

شاهد ظلم است از اهل عمل آثار خیر

کوته اندیشی که خیر از مال مردم می کند

دست و دامان تهی برگردد از بازار خیر

پایه ی ظلم وستم را عامل بیدادگر

می دهد بر اهل بینش عرض از آثار خیر

روزی مرغان شود تخمی که زیر خاک نیست

پیش مردم از تنگ ظرفی مکن اظهار خیر

صرف کن در خیر نقد زندگانی را که نیست

در شبستان عدم شمعی بجز انوار خیر

نور از آیینه می بارد سکندر را به خاک

بی گهر هرگز نگردد ابر گوهربار خیر

نام جم از جام در دورست تا افلاک هست

ماندگی هرگز ندارد گردش پرگار خیر

صحبت نیکان بود مشاطه ی بدگوهران

رتبه ی تمکین بود تعجیل را در کار خیر

تامی لعل شفق در شیشه ی افلاک هست

صائب از گردش نیفتد ساغر سرشار خیر

***

از می گلرنگ می گردد اگر پیمانه سیر

می شود از خوردن خون هم دل دیوانه سیر

میوه ی جنت اگر برآدمی گردد گران

می شود از سنگ طفلان هم دل دیوانه سیر

اشتهای آتش سوزان ندارد سوختن

حرص را کی می توان کردن زآب و دانه سیر؟

می شود سیراب از شبنم اگر ریگ روان

می کند مخمور را از باده هم پیمانه سیر

چرخ سنگین دل نگردداز شکست دل ملول

نیست ممکن آسیارا ساختن از دانه سیر

سیری از خوان سپهر سفله محض آرزوست

از جگرخوردن مگرگردم درین غمخانه سیر

حلقه های زلف سیر از دلربایی می شود

گر بود ممکن که گرددچشم دام از دانه سیر

عارفان از دیدن حسن مجازآسوده اند

تشنه ی خم کی شود از شیشه و پیمانه سیر

لقمه ای برخوان گردون نیست بی خون جگر

چون نگردد میهمان از جان درین غمخانه سیر؟

کیست صائب از تردد نفس را مانع شود؟

کی شود مور حریص از جستجوی دانه سیر؟

***

گر کند مادر زخشکی بخل در اعطای شیر

اشگ طفلان را ید بیضاست در اجرای شیر

ساغر لب تشنه آرد خون مینا را به جوش

جذب کودک را دم عیسی است در احیای شیر

کهربا بال و پر پروازگرددکاه را

مهر مادر می کند اطفال را جویای شیر

می رساند رزق هرکس را به قدر ظرف،حق

هست در خورد دهان کودکان مجرای شیر

آنکه تعلیم مکیدن می دهد اطفال را

می دهد خون سیه را کسوت بیضای شیر

روزی که ما بی زبانان بی طلب خواهد رساند

آنکه پیش از طفل در پستان کند انشای شیر

ترک عادت بر سبک مغزان بود ناخوشگوار

پیش طفلان نعمت الوان نگیرد جای شیر

روی ممسک تلخ از آن باشد که پستان سیاه

از سر اطفال بیرون می برد سودای شیر

شکوه باشد حاصل نیکی به کافرنعمتان

در دل مادر کند خون طفل بدخو جای شیر

چشم زاهد از لقای دوست باشد بر بهشت

کی توان بردن ز طبع طفل استسقای شیر؟

کفر نعمت می کند رزق حلال خود حرام

می خورد خون طفل از پستان گزیدن جای شیر

حرص پیران از سفیدی های مو گردد زیاد

برنیارد از وجود این زهر را دریای شیر

حرص زر نتوان جدا کرد از کهنسالان به تیغ

آب نتواند سفیدی را برد از سیمای شیر

از سفیدی های مو شد تنگ صائب خلق من

خشک مغزی های من افزود ازین دریای شیر

***

آنکه می آید ز طفلی از دهانش بوی شیر

می گدازد عاشقان را چون شکر در جوی شیر

صحبت سیمین تنان شیرین لبان را آتش ا ست

کاهش شکر بود از چربی پهلوی شیر

می کند بی دست و پایی نعمت فردوس نقد

روزی اطفال اینجا می رسد از جوی شیر

سخت طفلانه است سنجیدن به مردان جهان

کوهکن را کز دهان تیشه آید بوی شیر

سخت رویان را به خلق خوش توان مغلوب کرد

قند را درهم شکست از چرب نرمی خوی شیر

پاک طینت عیب خود را بر زبان می آورد

موی را پنهان نیارد کرد هرگز روی شیر

نیست در مصر قناعت تشنه چشمی حرص را

خشک می آید برون اینجا شکر از جوی شیر

وقت حاجت راه روزی خود هویدا می شود

طفل بی مادر کند زانگشت جست و جوی شیر

وعده های خشک بی ریزش نمی آید به کار

طفل را نتوان خمش کردن به گفت و گوی شیر

در حریم صبح صائب پاک کن دل از خودی

کز غباری از صفا بیمایه گردد روی شیر

***

زیر تیغ از مرغ بسمل پرفشانی یادگیر

از سبکروحان نصیحت بی گرانی یادگیر

عمر فرصت درگذار و وقت پروازست تنگ

در حریم بیضه بال و پر فشانی یادگیر

ای که تمکین یاد می گیری زجسم خاکسار

از بهار عمر هم آتش عنانی یادگیر

شهپر پرواز سامان می دهد از برگ عیش

شیوه ی رفتار از باد خزانی یادگیر

نیست ممکن راست کردن چوبهای خشک را

پند پیران را در ایام جوانی یادگیر

مور را از دست خود بخشد سلیمان پایتخت

با فرودستان طریق مهربانی یادگیر

گر بود چون غنچه ی گل صد زبانت در دهان

سرفروبر در گریبان، بی زبانی یاد گیر

در رگ زنار تاب و در دل سبحه است تار

از دل خوش مشرب ماخوش عنانی یادگیر

گر دل شب را نیفروزی به آه آتشین

از فلک هر صبحدم اختر فشانی یادگیر

می دهد در پرده ی شب عمر جاویدان به خضر

شرم همت را زآب زندگانی یادگیر

از ته دل برتو گر دشوار باشد دوستی

از برای مصلحت لطف زبانی یادگیر

می فشاند گوهر شهوار از لب زیر تیغ

از صدف صائب طریق زندگانی یادگیر

***

برگ عیش خویش را چون گل زهم پاشیده گیر

این دکانی را که برخود چیده ای برچیده گیر

می کند عریان چو مرگ از کسوت هستی ترا

چند روزی این لباس عاریت پوشیده گیر

عمر جاویدان این عالم همین روز و شبی است

پشت وروی این ورق را تا قیامت دیده گیر

چون ز هر برگی به چندین چشم می باید گریست

یک دهن چون گل درین بستانسرا خندیده گیر

چشم می باید چون پوشیدن زدنیا عاقبت

دیده را نادیده و نادیده ها را دیده گیر

چون فزایش را نباشد غیر کاهش حاصلی

چند روزی خویش را چون ماه نو بالیده گیر

از خط و زلف نکویان دیده ی رغبت بپوش

از دل بیدار، این خواب پریشان دیده گیر

گر نخواهی بست چون حلاج لب از حرف راست

ریسمان بهر گلوی خویشتن تابیده گیر

چون گرانبارست از خواب گران این کاروان

با دل صد چاک چندی چون جرس نالیده گیر

گوش سنگین، سنگ دندان سبک مغزان بود

هر چه در حق تو گوید مدعی نشنیده گیر

چون به ارباب بصیرت عرض دادی جنس خویش

در ترازوی قیامت خویش را سنجیده گیر

نیست صائب حاصلی این عالم پرشور را

در زمین شور تخم خویش را پاشیده گیر

***

بوسه را کنج دهان یار دارد گوشه گیر

گوشه های دلنشین بسیار دارد گوشه گیر

سربه صحرا داد حشر آسودگان خاک را

همچنان ما را خیال یار داردگوشه گیر

نیست از عزلت غرض زهاد را جز صید خلق

عنکبوتان را مگس در غار دارد گوشه گیر

سخت می گیرد فلک بر مردم روشن گهر

لعل را خورشید در کهسار دارد گوشه گیر

حسن عالمگیر او خورشید عالمتاب را

از حیا در رخنه ی دیوار دارد گوشه گیر

از تریهای فلک دل در حجاب غفلت است

در نیام این تیغ را زنگاردارد گوشه گیر

می کنند از فتنه مردم گوشه گیری اختیار

فتنه را آن نرگس خونخوار دارد گوشه گیر

از گزند خال زیر زلف او ایمن مباش

زهر را در مهره اینجا مار داردگوشه گیر

از ملامت اهل دل صائب به عزلت ساختند

غنچه را زخم زبان خار دارد گوشه گیر

***

می شوی آواره از عالم عنان ما مگیر

راه بر سیلی که دارد روی دریا مگیر

بخیه ی منت جراحت را کند ناسورتر

رشته از مریم مخواه و سوزن از عیسی مگیر

رتبه ی کامل عیاران از محک ظاهر شود

تن به سنگ کودکان ده، دامن صحرا مگیر

گریه های تلخ دارد خنده های شکرین

گر دهد دامن به دستت گل ز استغنا مگیر

دوزخ نقدست صحبت با خدا بیگانگان

رحم برخود کن، درین زندان وحشت جا مگیر

جوش این میخانه از رخسار آتشناک توست

ای بهشتی روی از خاک شهیدان پا مگیر

می کند ناسور داغ تشنگی راآب شور

چون صدف دندان به دل نه،آب از دریا مگیر

می شود آخر بیابان مرگ، جویای سراب

رحم اگر برپای خود داری پی دنیا مگیر

در سیاهی یافت صائب خضر آب زندگی

هیچ دامانی بغیر از دامن شبها مگیر

***

به نادانی کند اقرار هرکس هست داناتر

زحیرت پرده ی خواب است هر چشمی که بیناتر

نهفتم در دل صد پاره راز عشق ازین غافل

که بوی گل زبرگ گل شود صد پرده رسواتر

به پیری گفتم از دامان دنیا دست بردارم

ندانستم که درخشکی شود این خار گیراتر

زسنگینی شودکم لنگر تمکین فلاخن را

دل دیوانه از بند گران گردد سبکپاتر

مکن فکر اقامت در جهان گر بینشی داری

که از ریگ روان کوه است اینجا دشت پیماتر

رعونت از شکست آرزو شد نفس را افزون

که سازد آتش افسرده را خاشاک رعناتر

یکی صد شد زحرف تلخ، شور آن لب میگون

که از تلخی می گلرنگ می گردد گواراتر

ریاض حسن او آب و هوای سرکشی دارد

که باشد سبزه ی خوابیده اش از سرو رعناتر

نبندد حجت ناطق زبان منکران، ورنه

زعیسی روی شرم آلود مریم بود گویاتر

سفیدیهای مو غماز گردد رو سیاهی را

که باشد در میان شیر خالص موی رسواتر

زبال افشانی پروانه روشن می شود صائب

که عاشق در فراق از وصل می باشد شکیباتر

***

رخ گلرنگش از مژگان خونخوارست گیراتر

گل بی خار این گلزار از خارست گیراتر

زمستی گر چه نتواند گرفتن چشم او خود را

زخون ناحق آن روی چو گلنارست گیراتر

نباشد دانه را هرچند همچون دام گیرایی

ز زلف پرشکن آن خال طرارست گیراتر

اگرچه می نماید خویش را بیمار در ظاهر

ز خواب صبحدم آن چشم عیارست گیراتر

خلاصی نیست هردل را که افتد در کمند او

زقلاب آن سرزلف سیه کارست گیراتر

نباشد کبک را هرچند چون شهباز گیرایی

زشاهین جلوه ی آن کبک رفتارست گیراتر

یکی صد می شود در پرده ی شب دزد را جرائت

به دور خط مشکین، خال طرارست گیراتر

به جرأت در رخ نورانی مه طلعتان منگر

که این نور جهان افروز از نارست گیراتر

به آسانی زجسم عنصری جان چون برون آید؟

که از قید فرنگ این چار دیوارست گیراتر

به دام زلف حاجت نیست صیاد مرا صائب

زدام آن حلقه های چشم پرکارست گیراتر

***

خط سبز از دعای صبح خیزان است گیراتر

لب میگون زخون بیگناهان است گیراتر

ز روی نو خط آن خوش پسر چون چشم بردارم؟

کز او هرحلقه ای ازچشم فتان است گیراتر

اگر چه دانه را کمتر بود از دام گیرایی

ز زلف عنبرافشان خال جانان است گیراتر

درآن گلشن که من دارم به خاطر فکر آزادی

گل بی خارش از خار مغیلان است گیراتر

کسی چون چشم از آن چشم خمارآلود بردارد؟

که از قلاب،آن برگشته مژگان است گیراتر

گزیدم راستی تا ایمن از زخم زبان گردم

ندانستم که آتش در نیستان است گیراتر

به دنیا بیش می چسبند پیران در کهنسالی

که خار خشک در تسخیر دامان است گیراتر

به عنوانی مبدل شد به خشکی چرب نرمیها

که شیر از استخوان در کام طفلان است گیراتر

سروکار من افتاده است با شیرین لبی صائب

که حرف تلخ او از شکرستان است گیراتر

***

شود از پرده پوشی سوز اهل حال رسواتر

که تب را می نماید پرده ی تبخال رسواتر

خود آرایی کند بی پرده عیب روسیاهان را

که گردد پای طاوس از نگار بال رسواتر

نگردد پرده ی عیب خسیسان دولت دنیا

سیه رو را کند آیینه ی اقبال رسواتر

درین میخانه با ته جرعه ی قسمت قناعت کن

که گردد تنگ ظرف از جام مالامال رسواتر

ازان با صوفیان صافدل زاهد نیامیزد

که از آیینه گردد زشتی تمثال رسواتر

مزن پر دست و پا گر عیب خود پوشیده می خواهی

که می گردد ز ایما و اشارت لال رسواتر

به زینت نیست ممکن زشتی رخسار کم گردد

که ساق بی صفا را می کند خلخال رسواتر

نداری چون ز معنی بهره ای باری مکن دعوی

که در پرواز گردد مرغ کوته بال رسواتر

نیاید پرده پوشی از لباس عاریت صائب

که نادرویش را سازد قبای شال رسواتر

***

شراب زندگی در خاکساریهاست بی غش تر

بود نخل برومند از زمین نرم سرکش تر

به خون آرزویی می تپد هر ذره از خاکم

ندارد گردبادی دشت عشق از من مشوش تر

جهانسوزی کز او من منصب پروانگی دارم

گل رخسار او درعالم آب است آتش تر

بهشتی کزخیالش خواب زاهد تلخ می گردد

نداردگوشه ای از گوشه ی چشم تو دلکش تر

نلغزد چون زبان طوطی من، کان شکرلب را

بر رویی است از آیینه ی ادراک بی غش تر

فلک درکار بی رویان کند هر زینتی دارد

که پشت آیینه را از روی می باشدمنقش تر

در ایام خزان صاف است آب جویها صائب

زلال زندگی در موسم پیری است بی غش تر

***

زمهر خامشی شد خرده ی رازم پریشانتر

که زخم صبح گشت از بخیه ی انجم نمایانتر

نه از گل نکهتی بردم نه زخمی خوردم از خاری

نسیمی زین چمن نگذشت از من دامن افشانتر

درآغوش گلم از غنچه خسبان برون در

ندارداین گلستان شبنم از من پاکدامانتر

به ذوقی سینه پیش تیر دلدوزش هدف سازم

که گردد غنچه ی پیکانش از سوفار خندانتر

نشد سنگ ملامت از دویدن مانع مجنون

که در کهسارها سیلاب می باشد شتابانتر

مبین گستاخ در رخسار شرم آلوده ی خوبان

که باشد در نیام این تیغ بی زنهار عریانتر

به گرمی گرچه اخگر بر کباب تازه می چسبد

به دل می چسبد آن لبهای چون یاقوت چسبانتر

اگر بیند غزال آن گوشه ی چشمی که من دیدم

شود از دیده ی قربانیان صد پرده حیرانتر

تمنا در دل مرغ قفس بسیار می باشد

نسازد تنگدستی آرزو را تنگ میدانتر

ثمر را می کند پیوند در چشم جهان شیرین

سر منصور از دار فنا گردد به سامانتر

زگنج اندوختن گفتم شود طول امل ساکن

ندانستم که در گوهر شود این رشته پیچانتر

شد از موی سفید آسودگی از رشته ی جانم

که وقت صبحدم شمع از دل شبهاست لرزانتر

بغیر از سنگ، دندان طمع را نیست درمانی

که گردد اره از چوب ملایم تیز دندانتر

چنان کز برگ گل گردید رسوابوی گل صائب

ز مهر خامشی راز نهانم گشت عریانتر

***

زمی شد چهره ی آن مهرعالمتاب روشنتر

چراغ آسمانی می شود ازآب روشنتر

کدامین آتشین رخساره می آید به بالینم؟

که از عینک مرا شد پرده های خواب روشنتر

چراغ مسجد از تاریکی میخانه افروزد

شب آدینه باشد گوشه ی محراب روشنتر

مشو با روشنی از صحبت روشندلان غافل

که در آیینه ی گوهر نماید آ ب روشنتر

در گوشش به چشم حلقه ی زلف آب گرداند

که دیده است اختر ازخورشید عالمتاب روشنتر؟

ندارد گردکلفت بر جبین آیینه ی قانع

که آب چشمه ساران است از سیلاب روشنتر

چنان کز رشته ی بسیار گردد نور شمع افزون

مرا دل گردد از جمعیت احباب روشنتر

کدامین گوهر شب تاب ازین دریا فروزان شد؟

که از فانوس آید در نظر گرداب روشنتر

فروغ عاریت با نور ذاتی برنمی آید

که روز ابر باشد از شب مهتاب روشنتر

اگرچه آب گردد صاف از استادگی صائب

زموج بیقراری شد دل بیتاب روشنتر

***

سخن کز عشق شادابی ندارد در دهان بهتر

عقیقی راکه رنگی نیست در زیر زبان بهتر

سفر بیش از وطن رسوا کند ناقص بصیرت را

ندارد تیر کج دارالامانی از کمان بهتر

چه مشکل حل شود از اقبال فیل مست موران را؟

اگر بر مدعای ما نگردد آسمان بهتر

مروت نیست با پرورده ی خود دشمنی کردن

اگرگل را به دست خود نچیند باغبان بهتر

برومندی بود در خاکساری تازه رویان را

اگر در خاک باشد ریشه ی نخل جوان بهتر

می لعلی عنانداری کند عمر سبکرو را

ندارد بحر هستی لنگر از رطل گران بهتر

خزان بیوفایی شاخ گل درآستین دارد

به شاخ سرو بندد مرغ زیرک آشیان بهتر

بود در زیرلب پیوسته منزل جان عاشق را

نباشد رفتنی را هیچ جا از آستان بهتر

کند استادگی آیینه آب تیره را صائب

خموشی می کند اسرار پنهان را نهان بهتر

***

نمی دانند اهل غفلت انجام شراب آخر

به آتش می روند این غفلان از راه آب آخر

هواجویی که کشتی در محیط باده اندازد

سرخود در سر می می کند همچون حباب آخر

اگر در آتش افتد پاک طینت فیض می بخشد

که گل گردد برای رفع دردسر گلاب آخر

زکار افتاد چون ظالم به اهل ظلم پیوندد

که بال تیر می گردد پر و بال عقاب آخر

مکرر می گزد دل را اگر شهد و شکر باشد

نشد صائب ترا سیری نصیب از خورد و خواب آخر؟

***

ترا در خواب غفلت رفت عمر خوش عنان آخر

نکردی دست و رویی تازه زین آب روان آخر

به غفلت مگذران یکسر بهار زندگانی را

چراغی برفروز از آتش این کاروان آخر

اگر از نوبهاران برگ سبزی نیست دربارت

رخ زردی به دست آور در ایام خزان آخر

ز شور عشق دروجدند ذرات جهان یکسر

اگر پایی نکوبی، آستینی برفشان آخر

نمی گویم بپرداز، آنقدر فرصت کجا داری

برآر آیینه ی دل یک ره از آیینه دان آخر

نمی دانی چه گرگان ای شبان بیخبرداری

شمار گوسفندان کن برای امتحان آخر

غرور خواجگی چشم ترا بسته است از دزدان

ببین یک بار ای بیدرد عرض این دکان آخر

به فرصت مرگ را ای بیخبر کم کم گوارا کن

چو می باید کشیدن بر سر این رطل گران آخر

سر آمد در غم سود و زیان سرمایه ی عمرت

غم سرمایه خور، تا چند از سود و زیان آخر؟

تو کز اندیشه ی نان برنمی آیی به مردن هم

لحد خواهد ترا گشتن تنور از فکر نان آخر

زآه خود مشو نومید اگر صدق طلب داری

که تیر راست خواهد خورد روزی بر نشان آخر

به فکر آشیان آرایی افتادی، نمی دانی

که ماری می شود هر خار و خس زین آشیان آخر

به خواب غفلت از دامان شبها دست می داری

نمی دانی که خواهد دستگیرت شد همان آخر

مراد خویش از خاک مراد خاکساری جو

که یابد هرچه خواهد هرکسی زین آستان آخر

به خون غلطان شکاری چند، تازه بر کمان داری

چو می دانی که خواهی حلقه گردید این کمان آخراگر در کعبه نتوانی رسیدن از گرانجانی

مده از دست صائب دامن سنگ نشان آخر

***

بیا ای محتسب از وادی دردی کشان بگذر

ازین یک گل زمین، دانسته ای باد خزان بگذر

نمی گفتم حریفم نیستی کاوش مکن با من؟

به چندین کشتی از دریای چشمم این زمان بگذر

ازین صحرای کنعان کز حسد چاهی است هرگامش

زلیخا گوش بر زنگ است زود ای کاروان بگذر

غبار آلوده اشکی، درخمار سرمه بیتابی

بگیر از گوشه ی چشمم به خاک اصفهان بگذر

***

فریب دل مخور از دیده ی شیرانه ی اخگر

که از یک قطره [می] پر می شود پیمانه ی اخگر

دل عشاق در یک پله دارد شادی و غم را

به یک نرخ است عود و خس به وحدتخانه ی اخگر

اگر چون گل گریبان چاک سازد جای آن دارد

زدل آن را که در پیراهن افتد دانه ی اخگر

فضایی همچو آب زندگانی در نظر دارد

شرر را کی نشیند دل به ماتمخانه ی اخگر؟

ز داغ لاله درتابم که با این تنگ ظرفیها

جگر دارانه بر سر می کشد پیمانه ی اخگر

زدلسوزی به چشم روشن خود می دهد جایش

اگر خاشاک می آید به مهمانخانه ی اخگر

دل ما می جهد آخر ز قید چرخ بر انجم

سپند ما نخواهد ماند در غمخانه ی اخگر

چه آتش بود عشق انداخت در دامان این صحرا

که شد هر دانه ی زنجیر مجنون دانه ی اخگر

بررویی که من زان آتشین رو دیده ام صائب

به یک صحبت سمندر را کند بیگانه ی اخگر

***

ندارد خاطر آگاه جز غفلت غم دیگر

بغیر از فوت وقت اینجا نباشد ماتم دیگر

غم عالم چه حد دارد به گرد عاشقان گردد؟

نمی باشد بغیر از بیغمی اینجا غم دیگر

به خون خوردن توان مسدود کردن رخنه ی دل را

که این زخم نمایان را نباشد مرهم دیگر

اگر از خود به تنگی، دست در دامان ساقی زن

که اندازد به هر ساغر ترا در عالم دیگر

مشو ای کعبه رو زنهار از لب تشنگان غافل

که گردد جاری از هر نقش پایت زمزم دیگر

در آن گلشن که بلبل اشک نتواند فرو خوردن

عجب دارم که جوشد خون گل با شبنم دیگر

به آن بلبل سپارد خرده های راز خود را گل

که غیر از زیر بال خود ندارد محرم دیگر

به حسن خلق بر دلها توان فرمانروا گشتن

بجز کوچکدلی اینجا نباشد خاتم دیگر

دل آگاه بر صبح نخستین می برد غیرت

که دارد در بساط عمر امید دم دیگر

دلی پیش خیال یار خالی می کنم صائب

ندارد کوهکن جز نقش شیرین همدم دیگر

***

جز آن لبهای میگون دل را چاره ی دیگر

نمی چسبد کباب من به آتشپاره ی دیگر

به تسلیم از محیط بیکران جان می توان بردن

بجز بیچارگی عاشق ندارد چاره ی دیگر

به یک دیدن سرآمد عمر من چون چشم قربانی

خوشا چشمی که دارد فرصت نظاره ی دیگر

اگر از اهل قرآن نیستی باری خمش منشین

که دندان بهر ذکر حق بود سی پاره ی دیگر

مرا از وادی سر گشتگی دل چون برون آرد؟

چسان رهبر شود آواره را آواره ی دیگر

ربودن همچو موران دانه تا چند از دهان هم؟

چه جویی روزی خود را ز روزی خواره ی دیگر؟

مباش از بیکسی غمگین که چون گوهر یتیم افتد

کند آماده بحر از هر صدف گهواره ی دیگر

زخامی بر نمی آرد مرا دوزخ، مگر صائب

دهم هر پاره ی دل را به آتشپاره ی دیگر

چنان از داغ روشن شد دل صد پاره ام صائب

که از هر پاره دارم در نظر مه پاره ی دیگر

***

نخواهد دردمند عشق او میخانه ی دیگر

که از هر داغ دارد در نظر پیمانه ی دیگر

پریشان سیر ناقوسی ز دل در آستین دارم

که آوازش برآید هر دم از بتخانه ی دیگر

درین دریای پرشور آن حبابم من، که می سازد

به امید خرابی هر نفس غمخانه ی دیگر

من آن مرغ غریبم بوستان آفرینش را

که غیر از زیر بال خود ندارم خانه ی دیگر

ز حرف سرد ناصح غفلتم افزود بر غفلت

نسیم صبح شد خواب مرا افسانه ی دیگر

به دل خوردن قناعت کن اگر از اهل دنیایی

که مرغ این قفس جز دل ندارد دانه ی دیگر

نمی کوشید چندین عشق در ویرانی دلها

اگر می داشت آن گنج گهر ویرانه ی دیگر

ندارد زلف بی پروای او فکر هواداران

وگرنه هر دل صد چاک دارد شانه ی دیگر

ندارم با یتیمی چون گهر پروایی از غربت

که از تاج شهان هرگوشه دارم خانه ی دیگر

اگر دست از عنان این دل پرشور بردارم

ز هر مویم چو مجنون سرزند دیوانه ی دیگر

چنین ویران کند گر خانه ها را شهسوار من

نخواهد ماند غیر از خانه ی زین خانه ی دیگر

نمی سوزد چراغ عالم افروزی که من دارم

بغیر از آرزوی عاشقان پروانه ی دیگر

مخور صائب فریب مردمی از چشم جادویش

که هر کس را کند در خواب از افسانه ی دیگر

***

نیست بی خار درین بادیه یک آبله وار

پای فرسوده چه گل چیند ازین نشترزار؟

رفرف موج درین بحر به ساحل نرسید

کشتی ما چه خیال است که آید به کنار

در گرانجان نکند پند و نصیحت تأثیر

پای خوابیده به فریاد نگردد بیدار

طاقت دست تهی نیست کهنسالان را

مشرق آتش سوزنده ازان گشت چنار

سر برون آورد گرد گریبان گهر

رهنوردی که کند رشته ی جان را هموار

تا نگشته است دو تا قد به عبادت کن راست

که محال است شود راست چو کج شد دیوار

تا تو دامان تر خود نکنی خشک از آه

نیست ممکن، شود آیینه ی دل بی زنگار

چون به گرد تو چو پرگار نگردم،که شده است

نقطه ی خال تو از حلقه ی خط خوش پرگار

دل سودازده از باده نگردد خوشوقت

دانه چون سوخت برومند نگردد زبهار

چون مه بدر، هلالی شود از دیده ی شور

ساغر هر که درین میکده گردد سرشار

حرص را جمع زر وسیم نسازد خرسند

گنج بیرون نبرد پیچ و خم از طینت مار

باش سنجیده که هر چند بود راه درشت

می توان کرد به آهسته رویها هموار

در کمان قصد اقامت نکند صائب تیر

قد چو خم گشت دل از عمر سبکرو بردار

***

باد دستانه مکن خرج نفس را زنهار

که برآرد نفسی را زجگر صبح دوبار

به صدف بازنگردد گهر از دامن بحر

مهر ازاین حقه ی گوهر به تأمل بردار

دل اگر تیره نخواهی بسخن لب مگشا

که ازین رخنه درآید به دل صاف غبار

می کشد مهرخموشی ز جگر زهر سخن

زخم این مار شود به، به همین مهره ی مار

خامشی مهرسلیمان بود و دیو، سخن

به کف دیو مده مهر سلیمان زنهار

تانبندی زسخن لب، نشود دل گویا

عیسی از مریم خاموش پذیردگفتار

خامشی آینه و نطق بود زنگارش

مکن این آینه را تخته ی مشق زنگار

سر خود داد به باد از سخن پوچ حباب

برمدار از لب خود مهر درین دریابار

نبرد زور کمان عیب کجی را از تیر

تا سخن راست نباشد به لب خویش میار

بر لب چاه بود قیمت یوسف زر قلب

چون سخن تازه برآید زقلم، باشد خوار

گوش تا تشنه ی گفتار نباشد چو صدف

مفشان قطره ی خود همچو رگ ابر بهار

تا زآیینه ی بی زنگ نیابد میدان

متکلم نشود طوطی شیرین گفتار

گفتن حرف بود خرج و شنیدن چون دخل

خرج بر دخل میفزا که شوی بی مقدار

نتوان فضل خموشی به سخن صائب گفت

خامشی بحر بود، کوزه ی خالی گفتار

***

گربه ما همسفری سلسله از پا بردار

پشت پا زن دو جهان را و پی ما بردار

ماقدم بر قدم سیل بهاران داریم

گرتو هم تشنه ی بحری قدم از جا بردار

نیست عالم بجز از سلسله ی موج سراب

قدمی پیش نه این سلسله از پا بردار

جوش می از سر خم خشت به یک سو انداخت

تو هم از دل غم معموره ی دنیا بردار

پیش بینا دو جهان چون دو صف مژگان است

چشم بینش بگشا این دو صف از جا بردار

چشم آهوست سیه خانه ی صحرای جنون

توشه ی وحشت جاوید از اینجا بردار

خون مرده است سودای که در او مجنون نیست

زین سیه خانه ی ماتم ره صحرا بردار

خار صحرای طلب راه ترا می پاید

تشنگی از جگرش ز آبله ی پا بردار

کاسه پرداز بود باده ی منصوری عشق

بگذر از کاسه ی سر، پنبه ز مینا بردار

صحبت خاک نهادان جهان اکسیرست

توتیایی ز پی دیده ی بینا بردار

گر ز رفتار به مردم نتوانی ره برد

نسخه ی نیک و بد خلق ز سیما بردار

دست خالی مرو از تربت روشن گهران

مشت خاکی ز پی دیده ی بینا بردار

رنگ این خانه ز خاکستر دل ریخته اند

دل ز نظاره ی آن نرگس شهلا بردار

تا غبار خط شبرنگ نگشته است بلند

از بناگوش بتان کام تماشا بردار

رزق سیماب ز آیینه جلای وطن است

چشم از دیدن هر آینه سیما بردار

تابه روشن گهری نام برآری صائب

گرد راه از رخ سیلاب چو دریا بردار

***

نسخه ی کفر از آن زلف پریشان بردار

چون به این حلقه درآیی دل از ایمان بردار

از جگرسوختگان خشک گذشتن ستم است

توشه ی آبله ای بهر مغیلان بردار

سوزنی لنگر عزم سفر عیسی شد

خس و خاشاک تمنا زره جان بردار

بر دل تازه خیالان مخور از زخم زبان

از ره نوسفران خار به مژگان بردار

چشمه ی خون ز دل سنگ گشودن سهل است

نامه ی درد مرا مهر ز عنوان بردار

شاهی و عمر ابد هر دو به یک کس ندهند

ای سکندر طمع از چشمه ی حیوان بردار

از شکرخنده ات ای صبح، حلاوت رفته است

نسخه ای تازه ازان چاک گریبان بردار

از صدف تا کف خود بحر گشوده است، ای ابر

تخم اشکی بفشان، گوهر غلطان بردار

حسن اهلیت و صورت نشود با هم جمع

نظر از صورت بی معنی خوبان بردار

صائب از سرمه ی توفیق نظر روشن کن

بعد ازان کام دل از سیر صفاهان بردار

***

نیست بیرون ز تو مقصود، تکاپو بگذار

چند روزی سر خود بر سر زانو بگذار

با حجاب تن خاکی نتوان واصل شد

کوزه ی خود بشکن، لب به لب جو بگذار

لعل و یاقوت درین داد و ستد سنگ کم است

وصل یوسف طلبی جان به ترازو بگذار

نقطه را دایره ی عیش ز پرگار بود

سر سودازده را در قدم او بگذار

خون شود مشک ز همصحبتی ناف غزال

دل خون گشته به آن حلقه ی گیسو بگذار

منه آیینه به زانو چو زنان گر مردی

غنچه شو، روی در آیینه ی زانو بگذار

حسن از دایره ی عشق نباشد بیرون

نعل وارون مزن ای فاخته ،کوکو بگذار

عاشقان رابه اشارت بود ربط دگر

هرچه نتوان به زبان گفت به ابرو بگذار

بیش ازین رنج سخن برلب نازک مپسند

شغل گفتار به آن چشم سخنگو بگذار

روی در دامن صحرا کن و از حلقه ی زلف

طوق چون فاخته برگردن آهو بگذار

نیست صائب به زر و سیم گران باده ی لعل

صرفه در کوی خرابات به یک سو بگذار

***

کار دنیا کن و اندیشه ی عقبی مگذار

تا به عقبی نرسی دامن دنیا مگذار

خود حسابی خط پاکی است ز دیوان حساب

آنچه امروز توان کرد به فردا مگذار

سر درین بادیه چون ریگ روان ریخته است

بی تأمل به بیابان جنون پا مگذار

می کنی گوشه نشینان جهان را بدنام

اثر از نام درین نشأه چو عنقا مگذار

گوهر از بحر نیاید به رعونت بیرون

تا ز سر پا نکنی روی به دریا مگذار

بهترین پند بزرگان طریقت این است

که ز کف دامن دریوزه ی دلها مگذار

سنگ راه تو شود بار به هر دل که نهی

تا به منزل برسی بار به دلها مگذار

دیده ی شیر بود لاله ی صحرای جنون

پای گستاخ به این دامن صحرا مگذار

نگه تندگران است به روشن گهران

بار سوزن به دل نازک عیسی مگذار

سیل را مانع رفتار نمی گردد موج

من سودازده را سلسله بر پا مگذار

می شود شهپرتوفیق، سبکباری خلق

بار مردم بکش و بار به دلها مگذار

گوشه ای گیر در ایام کهنسالی ها

خرمنت پاک چو گردید به صحرا مگذار

گر سر صحبت آن لیلی عالم داری

پای بیرون ز سیه خانه ی سودا مگذار

حسن ازآینه ی تار گریزد صائب

دل غفلت زده را پیش دلارا مگذار

***

نفس هرزه مرس رابه کشیدن مگذار

سرکش افتاد چو توسن به دویدن مگذار

چون نگه درنظر وحشی آهو چشمان

رام مردم شو و از دست رمیدن مگذار

ماه کنعان نه عزیزی است که از دست دهند

دامن صحبتش از دست بریدن مگذار

وعده ی توبه ز اهمال به پیری مفکن

پنبه درگوش به انداز شنیدن مگذار

درجوانی سبک از خواب گران کن خود را

تن به این بار گران وقت خمیدن مگذار

گوشه گیری پی تسخیر دل خلق مکن

دام در خاک به انداز کشیدن مگذار

درد ازان بیشتر افتاده که تقریر کنند

خبر خسته ی ما را به شنیدن مگذار

برشریف است گران، منت احسان خسیس

کاه بردیده به هنگام پریدن مگذار

شیراگر دایه ی قسمت ز تو امساک کند

تو چو طفلان، سرانگشت مکیدن مگذار

در دهنها ز رسیدن ثمر خام افتد

 گرنه ای خام، تن خود به رسیدن مگذار

بی تأمل سخن خود مده از دل به زبان

غنچه تا گل نشود دست به چیدن مگذار

این می لعل، زیاد از دهن تیغ تو نیست

خون ما بیگنهان را به چکیدن مگذار

صائب این آن غزل شاه مطیعاست که گفت

سجده ی وقت جوانی به خمیدن مگذار

***

ناله ای از ته دل کرد سپند آخر کار

سوخت خود را و برون جست ز بند آخر کار

از دل سوخته نومید نمی باید شد

می شود خال رخ شعله سپند آخر کار

عرق سعی محال است که گوهر نشود

می رسد ذره به خورشید بلند آخر کار

هرکه از پوست در آغاز نیامد بیرون

همچو بادام نپیوست به قند آخر کار

جان محال است که در جسم بماند جاوید

می رهد یوسف بی جرم ز بند آخر کار

سخن حق چه خیال است که افتد بر خاک؟

می شود رتبه ی منصور بلند آخر کار

که دعا کرد ندانم ز جگرسوختگان؟

که شود روزی مور آن لب قند آخر کار

چون کمان گر چه به خود خلق کنندت نزدیک

همچو تیر از بر خود دور کنند آخر کار

دلگشای است نسیم سحری، می ترسم

که شود غنچه ی من بیهده خند آخر کار

همت آن نیست که آتش نزند در عالم

می جهد برقی ازین ابر بلند آخر کار

کاش در زندگی از خاک مرا برمی داشت

آن که بر تربت من سایه فکند آخر کار

زینهار ای نی بی مغز سر از بند مپیچ

که شود تنگ شکر هر سر بند آخر کار

مشت خاک من سودازده را صائب چرخ

از چه برداشت نخست، از چه فکند آخر کار؟

***

چین پیشانی ما شد مه عید آخر کار

آن چه می جست دل غمزده، دید آخر کار

بی نسیم سحری غنچه ی ما خندان شد

قفل از پره ی خود ساخت کلید آخر کار

ماه عیدی که ز آفاق طلب می کردیم

از غبار دل ما گشت پدید آخر کار

دانه ی سوخته ی ما ز عرق ریزی سعی

چون شرر از جگر سنگ دمید آخر کار

آب شد گر چه دل شبنم ما از گردش

اینقدر شد که به خورشید رسید آخر کار

ورق دیده ی یعقوب همین مضمون است

که شود صبح طرب چشم سفید آخر کار

گر چه از چهره ی گل شبنم ما دور افتاد

به لب تشنه ی خورشید رسید آخرکار

کاش در جوش گل از خاک مرا بر می داشت

پر و بالی که به فریاد رسیدآخرکار

ثمر تلخی ایام تهیدستی بود

از نبات آنچه چشاندند به بید آخرکار

از وصال رخ او کامروا شد صائب

انتقام خود از ایام کشید آخرکار

***

ای رخت شسته تر از دامن مهتاب بهار

چشم مخمور تو گیرنده تر از خواب بهار

ابر خشکی است که در شوره زمین می گردد

با گل روی تو شادابی مهتاب بهار

مستی چشم ترا رطل گران حاجت نیست

بی نیازست ز افسانه شکر خواب بهار

برق خار و خس تقوی است شکرخنده ی گل

سیل ناموس بود چهره ی شاداب بهار

لازم عهد جوانی است سیه کاریها

روشن است این سخن از تیرگی آب بهار

پیش ازان دم که خزان زرد کند رخسارش

آب ده چشم ز خورشید جهانتاب بهار

عقل پیری ز من ایام جوانی مطلب

که در ایام خزان صاف شود آب بهار

جگر سوخته ی لاله خبر می بخشد

صائب از شعله ی دیدار جگرتاب بهار

***

دوسه روزی است صفای رخ گلپوش بهار

دیده ای آب ده از صبح بناگوش بهار

دانه ی سوخته از ابر نمی گردد سبز

چه کند با دل افسرده ی ما جوش بهار؟

دامن پاک حصاری است نکورویان را

سرو را سرکشیی نیست از آغوش بهار

موی ژولیده چو دود از سر من باز شود

گرچنین جوش زند مغز من از جوش بهار

چون زند بلبل بی طالع ما بر آهنگ

صدف گوهر سیماب شود گوش بهار

در حبابی چه پر و بال گشاید طوفان؟

ظرف بلبل چه کند با می سرجوش بهار؟

چمن از جوش گل و لاله گرانبار شده است

جلوه ای کن که سبکبار شود دوش بهار

***

سینه ای چاک نکردیم درین فصل بهار

صبحی ادراک نکردیم درین فصل بهار

گریه ای از سر مستی به تهیدستی خویش

چون رگ تاک نکردیم درین فصل بهار

ابر چون پنبه ی افشرده شد از گریه و ما

مژه ای پاک نکردیم درین فصل بهار

جگر سنگ به جوش آمد و ما سنگدلان

دیده نمناک نکردیم درین فصل بهار

لاله شد پاک فروش از عرق شبنم و ما

عرقی پاک نکردیم درین فصل بهار

غنچه از پوست برون آمد و ما بیدردان

جامه ای چاک نکردیم درین فصل بهار

دامن تازه گلی صید به سرپنچه ی سعی

همچو خاشاک نکردیم درین فصل بهار

حیف و صد حیف که در راه نسیم سحری

خویش را خاک نکردیم درین فصل بهار

با دو صد خرمن امید، ز غفلت صائب

تخم در خاک نکردیم درین فصل بهار

***

ای صبا برگی ازان گلشن بی خار بیار

حرف رنگینی ازان لعل گهربار بیار

به بهاران برسان قصه ی بی برگی من

برگ سبزی پی آرایش دستار بیار

به کف خاکی ازان راهگذر خرسندم

توتیایی پی این دیده ی خونبار بیار

هر چه می گویی ازان لعل شکربار بگو

هرچه می آوری از مژده ی دیدار بیار

هر چه از دوست رسد روشنی چشم من است

گل اگر لایق من نیست خس وخار بیار

وعده ی آمدنی، گر همه باشد به دروغ

به من ساده دل از یار جفاکار بیار

خبری داری اگر از دهن یار، بگو

حرف سربسته ای از عالم اسرار بیار

چند زنجیر کند پاره دل بیتابم؟

تار پیچانی ازان طره ی طرار بیار

خون چشمم ز گرستن به سفیدی زده است

بوی پیراهن یوسف به من زار بیار

حرف آن طره ی طرار درافکن به میان

موکشان راز مرا بر سر بازار بیار

طوطی از صحبت آیینه سخنساز شود

روی بنما و مرا بر سر گفتار بیار

دل بپرداز ز هر نقش که در عالم هست

بعد ازان آینه پیش نظر یار بیار

بی گل روی تو ذرات جهان در خوابند

رخ برافروز و جهان را به سر کار بیار

نیست بر همنفسان زندگی من روشن

روی چون آینه پیش من بیمار بیار

صائب این آن غزل حافظ شیرین سخن است

کای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار

***

جام در دور به اندازه ی مخمور بیار

پیش آشفته دماغان سر پرشور بیار

نشد از مرهم کافور خنک سینه ی ما

کف خاکستری از انجمن طور بیار

جلوه در دیده  ی پوشیده کند شاهد غیب

تحفه ی باد سحر، غنچه ی مستور بیار

جامه ی کعبه به زنار رفو نتوان کرد

نظری پاکتر از چهره ی منظور بیار

روزگاری است که از لای قدح محرومیم

مرهمی از پی این سینه ی ناسور بیار

خویشتن را چو فکندی همه در خاک تواند

این که برخصم کنی زور، به خود زور بیار

سخن عشق کجا، حوصله ی عقل کجا

توشه ای در خور تاب کمر مور بیار

این که دامن صحرای طلب می گردی

زور بر دست دعا در شب دیجور بیار

چون کنی عزم صفاهان ز خراسان صائب

برگ سبزی به من از خاک نشابور بیار

***

این نه هاله است نمایان شده از دور قمر

پیش رخسار منیر تو مه افکنده سپر

دل به مضمون خط پشت لب او نرسید

آه کاین حاشیه از متن بود مشکلتر

بهر صید دل عشاق، که چشمش مرساد

گشت هر حلقه ای از خط تو گلدام دگر

بود چون زلف پریشان دل صدپاره ی من

گشت شیرازه ی اوراق دل آن موی کمر

نه چنان ریشه دوانده است مرا در دل و چشم

که رود سرو خرامان تو از مد نظر

در وطن دل چه خیال است گشاید صائب؟

در صدف چشم محال است کند باز گهر

***

برفروز از می و زنگ از دل آگاه ببر

بر فلک جرعه بیفشان کلف از ماه ببر

ثمری نیست دل خام که بر شاخ رسد

چند روزیش به آتشکده ی آه ببر

فیض، پروانه ی هر شمع تنک پرتو نیست

از دل زنده چراغی به سر راه ببر

رزق لب تشنه ی ارباب توکل باشد

بگذر از دلو ورسن، یوسف ازین چاه ببر

خبرحسرت آغوش تهیدست مرا

یک ره ای هاله ی بیدرد، به آن ماه ببر

صیقل آینه ی سینه بود روی گشاد

حاجت خویش به دیوان سحرگاه ببر

صائب از چرخ شکایت ز جوانمردی نیست

این غبار از دل آگاه به یک آه ببر

***

ای دهان تو و گفتار ز هم شیرین تر

لب لعل تو و رخسار ز هم رنگین تر

درمیان لب لعل و سخنت حیرانم

که ازین هردو کدام است زهم رنگین تر

گر چه در شرم و حیا چهره ی مریم مثل است

هست رخسار تو صد پرده ازو شرمین تر

قاف هر چند گرانسنگ و گران تمکین است

کوه تمکین تو صد پله بود سنگین تر

چه گشایش طمع از باغ و بهاری دارم

که جبین گلش از غنچه بود پرچین تر

برندارد نظر از بال و پر خود طاوس

هرکه آراسته تر از همه کس خودبین تر

دولت هرکه درین دایره بیدارترست

خواب او هست به میزان نظر سنگین تر

کبر مفروش به مردم که به میزان نظر

زود گردد سبک آن کس که بود سنگین تر

ازجهان تلخی بسیار کشیدم صائب

که ز شیرین سخنان شد سخنم شیرین تر

***

الفت خلق عذاب دل فرزانه شمر

هرکه بیگانه شود معنی بیگانه شمر

تلخی باده شمر تلخی جان کندن را

دهن تیغ فنا را لب پیمانه شمر

نشأه ی فیض به اندازه ی آزار دهند

هر شکاف دل خود را در میخانه شمر

در خرابات جهان حوصله ای پیدا کن

چین پیشانی مردم خط پیمانه شمر

خلوتی کز خودی خویش ترا نستاند

گرچه باشد حرم کعبه، صنمخانه شمر

هرچه جز جذبه ی توفیق ترا پیش آید

گر همه خضر بود سبزه ی بیگانه شمر

برگریزان فنا جوش بهار طرب است

هرکجا بال و پرت ریخت پریخانه شمر

شکوه ی رزق مکن همچو تنک حوصلگان

درگلو گریه گره چون شودت دانه شمر

سخنی کز اثرش خواب نسوزد در چشم

گر همه سحر حلال است که افسانه شمر

راه چون در حرم شمع نداری صائب

ورق دفتر بال و پر پروانه شمر

***

چشم آرام مدارید ز سر منزل عمر

که سبک سیرتر ازموج بود ساحل عمر

سیل ازکوه گرانسنگ به تعجیل رود

خواب غفلت نشود سنگ ره محمل عمر

همچو برگی که پریشان شود از باد خزان

نیست غیر از کف افسوس مرا حاصل عمر

از نسیم پر پروانه شود پا به رکاب

بی ثبات است ز بس روشنی محفل عمر

نتوان ریگ روان را ز سفر مانع شد

دل مبندید به آسودگی منزل عمر

دایم از داغ عزیزان جگرش پرخون است

هرکه چون خضر دراین نشأه بود مایل عمر

خبر عمر ز هم بیخبران می گیرند

هیچ کس نیست که گیرد خبر از حاصل عمر

کیسه چون غنچه براین خرده چه دوزی صائب؟

که درخشیدن برق است چراغ دل عمر

***

تیغ الماس بر اطراف کمر دارد مهر

از صف آرایی شبنم چه خطر دارد مهر؟

حسن هر روز به آیین دگر جلوه کند

هر سحر تکیه به بالین دگر دارد مهر

نیست سرگشتگی عشق به جمعی مخصوص

همه اجزای جهان را به سفر دارد مهر

برسر خشت عناصر چه قدر جلوه کند؟

شکوه از تنگی میدان سفر دارد مهر

عشق هر سوخته جان را به زبانی دارد

پاس هر ذره به آیین دگر دارد مهر

چه کند داغ جنون را سرشوریده ی عشق؟

افسر از کوکبه ی خویش به سر دارد مهر

صائب از زردی رخسار و دم گرم سحر

می توان یافت که خاری به جگر دارد مهر

***

چند روزی چو قلم سر به ته انداخته گیر

ورقی چند به بازیچه سیه ساخته گیر

نیست در عالم ناساز چو امید ثابت

خانه ها درگذر سیل فنا ساخته گیر

این گهرها که به جمعیت آن می نازی

آخرالامر چو اشک از نظر انداخته گیر

نقش هر لحظه به روی دگری می خندد

هرچه بردی ز حریفان دغا، باخته گیر

نیست چون حوصله ی یک نگه دور ترا

پرده از چهره ی مقصود برانداخته گیر

بی مثال است چو رخساره ی آن جان جهان

از علایق دل چون آینه پرداخته گیر

نیست شایسته ی افسون، جدایی از خلق

جامه ی پرشپش از دوش خود انداخته گیر

نیست امید اجابت چو فغان را صائب

علم ناله به افلاک برافراخته گیر

***

گشاده رویی من برد دست خصم از کار

شراب شیشه شکن در پیاله شد هموار

کباب سینه ی گرم من است داغ جنون

زمین سوخته جان می دهد به تخم شرار

مکن ز سختی ره شکوه همچو نوسفران

که خاک نرم کند آب را گران رفتار

یکی هزار شد از باده زنگ کلفت من

که آب سبزه ی خوابیده را کند بیدار

به زهد خشک به جایی نمی رسد زاهد

که پای آبله دارست دست سبحه شمار

میان بلبل و پروانه فرق بسیارست

کجا به رتبه ی کردار می رسد گفتار؟

شده است سرو حصاری ز طوق فاختگان

قد خدنگ تو تا گشته در چمن سیار

گناه مانع ایجاد ما نشد اول

چگونه مانع غفران شود در آخر کار؟

ز موج، ریگ روان است بر جناح سفر

مدار چشم اقامت ز عمر خوش رفتار

جگرخراش تر از شیشه است باده ی عشق

بشوی دست ز جان، لب براین پیاله گذار

شود پر از گهر از حفظ آبرو صائب

صدف اگر نگشاید دهن به ابر بهار

***

به زندگی دل آزاده را ز تن بردار

سبک چو باد صبا شو، ره چمن بردار

به گرگ باید اگر داد چون مه کنعان

مکن مضایقه و دل ز پیرهن بردار

ز جان کهنه محال است تازه گردد دل

بکوش و جان نو از باده ی کهن بردار

بهار چون ز لطافت به چشم در ناید

تمتعی ز گل و سرو و یاسمن بردار

چون از نظاره ی یوسف ترا نصیبی نیست

ذخیره ی نظر از وصل پیرهن بردار

ترا که دیدن سیمین بران میسر نیست

تمتعی ز تماشای جامه کن بردار

دهان و چشم ولب خویش گوش کن چون جام

دگر چو شیشه مرا مهر از دهن بردار

چو شبنم از رخ گل چشم آب ده صائب

چو آفتاب برآید دل از چمن بردار

***

چو غنچه نکهت خود از صبا دریغ مدار

ز آشنا سخن آشنا دریغ مدار

شکستگان جهان را خوش است دل دادن

دل شکسته ز زلف دوتا دریغ مدار

مکن مضایقه باآن نگار در کف خون

ز دست و پای بلورین حنا دریغ مدار

به شکر این که ترا خون چو نافه مشک شده است

نفس ز سینه ی مجروح ما دریغ مدار

ز رهروی که به دنبال کاروان ماند

نوای خویش چو بانگ درا دریغ مدار

ز تلخکام، شکر بازداشتن ستم است

ز هیچ تلخ زبانی دعا دریغ مدار

درین بساط کمالی چو عیب پوشی نیست

ز دوستان لباسی، قبا دریغ مدار

ز تنگدستی اگر خرده ای نیفشانی

گشاده رویی خود از گدا دریغ مدار

مباش کم ز نی خشک در جوانمردی

اگر شکر نفشانی، نوا دریغ مدار

به میوه کام جهان چون نمی کنی شیرین

چو سرو سایه ز هر بینوا دریغ مدار

زکات راستی از کجروان مگردان راه

ز هیچ کور درین ره عصا دریغ مدار

شود حلاوت شکر دو مغز از بادام

شکر ز طوطی شیرین نوا دریغ مدار

یکی هزار شود قطره چون به بحر رسد

ز صاحبان نظر توتیا دریغ مدار

درین ریاض چو ابر بهار شو صائب

ز خار قوت نشو و نما دریغ مدار

***

ز طوطیان شکر ناب را دریغ مدار

ز سبز کرده ی خود آب را دریغ مدار

نگاه تشنه لبان شیشه در جگر شکند

ازین سفال می ناب را دریغ مدار

درین دو هفته که میراب این چمن شده ای

ز هیچ تشنه جگر آب را دریغ مدار

به شکر این که ترا عیسی زمان کردند

ز خسته شربت عناب را دریغ مدار

زهر که همچو صدف واکند دهن به سئوال

چو ابر گوهر سیراب را دریغ مدار

دهان شکوه ی سایل نهنگ خونخوارست

ازین نهنگ تو اسباب را دریغ مدار

ز هر که بر تو و بر دولت تو می لرزد

سمور و قاقم و سنجاب را دریغ مدار

دماغ سوختگان را به مأمنی برسان

ز شمع گوشه ی محراب را دریغ مدار

به هر روش که توانی خراب کن تن را

ازین ستمکده سیلاب را دریغ مدار

به هر کس آنچه سزاوار آن بود آن ده

ز چشم فتنه شکر خواب را دریغ مدار

یکی هزار شود در زمین قابل، تخم

ز آب، پرتو مهتاب را دریغ مدار

خوش است صحبت آشفتگان به هم صائب

ز زلف او دل بیتاب را دریغ مدار

***

چو شمع، جان ز نسیم سحر دریغ مدار

ز دوستان سبکروح سر دریغ مدار

ز بوی سوختگی روح تازه می گردد

ز شمع خرده ی جان چون شرر دریغ مدار

درین حدیقه اگر دوستدار چشم خودی

نظر ز مردم روشن گهر دریغ مدار

یکی است کام نهنگ و صدف درین دریا

ز هر که لب بگشاید گهر دریغ مدار

به کار دشمن خونخوار خود گره مپسند

ز هیچ آبله ای نیشتر دریغ مدار

به یک نظر سر شبنم به آفتاب رسید

توجه از من بی پا وسر دریغ مدار

جبین روشن خورشید لوح تعلیمی است

که روی زرد خود از هیچ در دریغ مدار

چو آفتاب اگر میل تاج زر داری

ز هیچ ذره فروغ نظر دریغ مدار

شکوفه گل ز وصال ثمر به ریزش چید

ز خاک راهگذر سیم و زر دریغ مدار

سری ز رخنه ی دیوار باغ بیرون کن

ز هیچ راهنوردی ثمر دریغ مدار

درین دو هفته که میراب این چمن شده ای

نظر ز صائب آتش جگر دریغ مدار

***

نخست کعبه و بتخانه را بجا بگذار

دگر به وادی خونخوار عشق پا بگذار

درین محیط به همت کم از حباب مباش

نظر بلند چو شد دامن هوا بگذار

علاج قلزم خونخوار عشق تسلیم است

بشوی دست زدامان جان، شنا بگذار

چو سایه دولت دنیاست بر جناح سفر

تلاش سایه ی بال و پر هما بگذار

کنی چو خرمن خود نقل خانه، دانه ی چند

برای دلخوشی خوشه چین بجا بگذار

مجو ز ریگ روان جهان ثبات قدم

ز دست دامن این شوخ بیوفا بگذار

شکستگان جهانند مومیایی هم

دل شکسته به آن طره ی دو تا بگذار

به شکر این که شدی پیشوای گرمروان

ز نقش پای،چراغی به راه ما بگذار

هر آنچه با تو نیاید به آن جهان صائب

نگشته تنگ زمان سفر بجا بگذار

***

ز آب تیغ اثر در گلوی ما بگذار

ازین شراب نمی در سبوی ما بگذار

شکسته رنگی ما ترجمان گویایی است

به روی ما بنگر گفتگوی ما بگذار

شعور در حرم بیخودی ندارد راه

ز خود برآی، دگر پا به کوی ما بگذار

ز خود برون شده را نقش پا نمی باشد

اگر نه ساده دلی، جستجوی ما بگذار

به دست بسته گل از نوبهار نتوان چید

عنان خاطر بی آرزوی ما بگذار

نسیم گرد یتیمی نمی برد ز گهر

نفس مسوز عبث، رفت و روی ما بگذار

نبست بخیه ی انجم شکاف سینه ی صبح

نه ای حریف خجالت، رفوی ما بگذار

برای آینه ی بی غبار، آه مکش

قدم به سینه ی بی آرزوی ما بگذار

توان به آینه از طوطیان کشیدسخن

زچهره آینه ای پیش روی ما بگذار

اگرچه سلسله ی ما به عشق پیوسته است

ز زلف سلسله ای بر گلوی ما بگذار

نمی کند ره خوابیده را جرس بیدار

به غافلان چو رسی گفتگوی ما بگذار

به کوزه سیر زآب حیات نتوان شد

دهان تشنه ی خود را به جوی ما بگذار

اگر به چاشنی حرف می رسی طوطی

سخن به صائب خوش گفتگوی ما بگذار

***

دل رمیده به امید این جهان مگذار

به شاخ بی ثمر بیدآشیان مگذار

بهشت، تشنه ی دیدارخود حسابان است

حساب خود زکسالت به دیگران مگذار

ترابه چاه خطا سرنگون نیندازد

دلیر توسن گفتار را عنان مگذار

اگر به دست و لب خویش دوستی داری

به هرچه می رود از دست، دل بر آن مگذار

به مهر و ماه فلک چشم را سیاه مکن

به این تنور دل از بهر یک دو نان مگذار

نفس به کام من از ضعف، استخوان شده است

توهم به لقمه ام ای چرخ استخوان مگذار

صلاح در سپر افکندن است عاجز را

به انتقام فلک، تیر در کمان مگذار

زدام لاغری این صید را رهایی نیست

عبث تو ناوک دلدوز در کمان مگذار

عنان سیل سبکرو به دست خودرایی است

سخن چو روی دهد مهر بر دهان مگذار

به لامکان تجرد برآی عیسی وار

چو مهر بیضه درین تیره خاکدان مگذار

عزیز مصر به جان می خرد متاع ترا

متاع یوسفی خود به کاروان مگذار

حریف موجه ی کثرت نمی شوی صائب

قدم زگوشه عزلت به آستان مگذار

***

بیاکه عقده زکار جهان گشاد بهار

بهشت سر به گریبان غنچه داد بهار

نهشت یک دل افسرده در قلمرو خاک

برات عیش به خلق از شکوفه داد بهار

زخرمی در و دیوار گلستان شد مست

زهر گلی در میخانه ای گشاد بهار

به روشنایی مهتاب گل نشد قانع

چراغ لاله به هر رهگذر نهاد بهار

کشید دشنه ی برق از نیام ابر برون

به خرمن غم بی حاصلان فتاد بهار

گشت آنکه زدی طبل رعد زیرگلیم

صلای عیش به بانگ بلند داد بهار

برآر سر زگریبان خامشی صائب

کنون که غنچه ی منقارها گشاد بهار

***

سخن دریغ مدار از سخن کشان زنهار

به تشنگان برسان آب را روان زنهار

ز آستانه ی دل جوی آنچه می جویی

مبر نیاز به هر خاک آستان زنهار

نشست و خاست درین بوستان چو شبنم کن

مشو به خاطر نازکدلان گران زنهار

به پاره ی دل و لخت جگر قناعت کن

مریز آب رخ خود برای نان زنهار

مباد خواب گرانت کند بیابان مرگ

مده زدست سر راه کاروان زنهار

به عیب خویش بپرداز تا شوی بی عیب

مباش آینه ی عیب دیگران زنهار

نمی توانی اگر تن به بی نیازی داد

مگیر هیچ بجز عبرت از جهان زنهار

نظر به عاقبت حرف کن دهن بگشا

نشان ندیده منه تیر در کمان زنهار

اگر چه صدق به خون شست صبح را رخسار

میار جز سخن راست بر زبان زنهار

اگر به ساحل مقصد رسیدنت هوس است

چو موج باش درین بحر خوش عنان زنهار

جهان رباط خراب و جهانیان سفری

مخواه خاطر جمع از مسافران زنهار

کجی و راستی آ ب روشن است از جوی

مبند کجروی خود به آسمان زنهار

تراکه هست پریزاد معنوی صائب

مبین به صورت بی معنی بتان زنهار

***

مبند دل به تماشای این جهان زنهار

برآ به چرخ ازین تیره خاکدان زنهار

بگیر دامن خورشید طلعتی چون صبح

مرو چو سایه به دنبال این و آن زنهار

گرفت دامن ساحل خس از سبکروحی

گران مباش درین بحر بی کران زنهار

ز هیچ و پوچ بود تار و پود موج سراب

مرو ز راه به آرایش جهان زنهار

در آستانه ی عشق است فتح باب امید

مبر سجود بر هر خاک آستان زنهار

چه حاجت است کز این قبله بر نمی آید؟

مکن ز رخنه ی دل رو به آسمان زنهار

ز صبح صادق بشناس صبح کاذب را

مخور به جای طباشیر استخوان زنهار

به قدر دانه دهد آرد آسیا بیرون

نبرده رنج مجو کام از آسمان زنهار

گشاد عقده ی روزی به دست تقدیرست

مکن ز رزق شکایت به این و آن زنهار

چو آبروی نباشد گهر چه کار آید؟

به ابر همچو صدف وا مکن دهان زنهار

عنان موج به دست اراده ی دریاست

مکن ز کجروی آسمان فغان زنهار

به شکر این که ترا ره درین چمن دادند

مباش در پی تاراج بوستان زنهار

کنون که شاهسواری نمانده در دنبال

مرو به خواب به دنبال کاروان زنهار

حریف سوده ی الماس انتقام نه ای

مشو به هیچ جراحت نمک فشان زنهار

چو ره به کعبه ی مقصد نمی بری تنها

مده ز دست سر راه کاروان زنهار

حریف سیل حوادث نمی شوی صائب

مساز خانه درین تیره خاکدان زنهار

***

ز حال تشنه لبان خنجر ترا چه خبر؟

فرات را ز شهیدان کربلا چه خبر؟

تمام عمر به بیگانگان برآمده ای

دل ترا ز سخنهای آشنا چه خبر؟

مرا چگونه شناسد سپهر خود نشناس؟

خبر نیافته از خویش را ز ما چه خبر؟

ز پشت آینه روی مراد نتوان دید

ترا که روی به خلق است از خدا چه خبر؟

یکی است نسبت خار و حریر در ره من

مرا که از سر خود فارغم ز پا چه خبر؟

ترا که نیست خبر از هوای عالم آب

ز لطف آب و ز کیفیت هوا چه خبر؟

توان به درد رسیدن ز راه آگاهی

مرا که محو بلا گشتم از بلا چه خبر؟

ز حال صائب مسکین که خاک ره شده است

تراکه نیست نگاهی به زیر پا چه خبر؟

***

ترا لبی است ز چشم ستاره خندانتر

مرا دلی ز دهان تو تنگ میدانتر

دلی است در بر من زین جهان پر وحشت

ز چشم شوخ تو از مردمان گریزانتر

حذر ز خیرگی من مکن که دیده ی من

ز چشم آینه صد پرده است حیرانتر

اگر چه در کمر یار حلقه کردم دست

همان ز زلف بود خاطرم پریشانتر

برآن عذار جهانسوز، قطره ی عرق است

ستاره ای که بود ز آفتاب رخشانتر

اگر چه سینه ی آیینه از غرض پاک است

ز دیده ی تر من نیست پاکدامنتر

شد از سفیدی مو بیش بیقراری دل

که می شود به دم صبح شمع لرزانتر

صلاح خالص ازان کن طلب که طاعت را

کند ز دیده ی خلق از گناه پنهانتر

ز سوز عشق رگ جان به تن مرا صائب

ز مو برآتش سوزنده است پیچانتر

***

اگر چه چهره بود بی نقاب روشنتر

شود عذار بتان از حجاب روشنتر

ز لفظ، معنی نازک برهنه تر گردد

رخ لطیف تو شد از نقاب روشنتر

بجز عرق که کند گل زروی یار، که دید

ستاره ای که بود ز آفتاب روشنتر؟

صفای روی تو از خط سبز افزون شد

که در بهار بود ماهتاب روشنتر

سیاه گشت ز پیری روان روشن من

اگر چه فصل خزان است آب روشنتر

ز گریه گفتم گردد دلم خنک، غافل

که گردد آتش از اشک کباب روشنتر

شود فزون ز نگین خانه آب و رنگ گهر

که در پیاله نماید شراب روشنتر

***

صفای یار به دیدن نمی شود آخر

گلی است این که به چیدن نمی شود آخر

شکایتی که ز زلف دراز اوست مرا

به گفتن و به شنید ن نمی شود آخر

فغان که سیب زنخدان یار را آبی است

که چون گهر به چکیدن نمی شود آخر

چرا لبت به جگر تشنگان نمی جوشد؟

عقیق چون به مکیدن نمی شود آخر

مگر به لطف خموشم کنی، وگر نه چو شمع

زبان من به بریدن نمی شود آخر

فلک زگردش خود ماندگی نمی داند

جنون من به دویدن نمی شود آخر

به آستین نتوان پاک کرد چشم مرا

گلاب من به کشیدن نمی شود آخر

چه سود ازین که به دریا رسید سیلابم؟

چو شوق من به رسیدن نمی شود آخر

چنان گزیده زوضع جهان شدم صائب

که وحشتم به رمیدن نمی شود آخر

***

بهار در بغل غنچه ریخت پنهان زر

کند کریم به سایل نهفته احسان زر

زهرکه دل بگشاید ترا گرامی دار

که گل دهد به نسیم سحر به دامان زر

مدارحاصل خود را ز غمگسار دریغ

که می دهند به می بی دریغ مستان زر

چو غنچه زر به گره اهل دل نمی بندند

که هست برگ خزان پیش باددستان زر

همان ز حرص پرد دیده ات چوموج سراب

اگر به فرض شود ریگ این بیابان زر

بهوش باش که دندان نمودن است از شیر

شد به روی تو گرچون ستاره خندان زر

نبسته است چنان فلس را به تن ماهی

که خواجه بسته زحرص خسیس برجان زر

چنان که مار شود اژدها زطول زمان

شود بلای خدا چون رود به همیان زر

ز ریگ روغن بادام می کشد صائب

گرفت هر که به ابرام از بخیلان زر

***

ترا به هرگذری هست بیقرار دگر

مرا بجز تو درین شهر نیست یار دگر

ترا اگر غم من نیست غم مباد ترا

که جز غم تو مرا نیست غمگسار دگر

بگیر خرده ی جان مرا و خرده مگیر

که در بساط ندارم جز این نثار دگر

به کوچه باغ بهشتم ز کوی او مبرید

که وا نمی شودم دل ز رهگذار دگر

ز آستان تو چون نا امید برگردم؟

که هست هر سرمویم امیدوار دگر

بغیر عشق که از کار برده دست و دلم

نمی رود دل و دستم به هیچ کار دگر

مرا ازان گل بی خار، خارخاری بود

زیاده شد زخط سبز خار خار دگر

ز طوق فاخته درخاک دامها دارد

ز شوق صید تو هر سروجویبار دگر

غبار خط نشد امسال هم عیان ز رخش

فتاد مشق جنونم به نوبهار دگر

گرفته ام زجهان گوشه ای که دل می خواست

چه دام پهن کنم از پی شکار دگر؟

مرا بس است سویدای خال او صائب

که مهر کوچک شه راست اعتبار دگر

***

ربوده خواب مرا حسن بی مثال دگر

گران چو خواب به چشمم بود خیال دگر

زخشم و ناز فزون می شود محبت من

که هر جلال بود عشق را جمال دگر

گذشتن از سر تقصیر من به روی گشاد

به انفعال من افزود انفعال دگر

زضعف قوت نقل مکان نمانده مرا

چگونه نقل زحالی کنم به حال دگر؟

نمی شود زگهر چشم شور چشمان سیر

که هست هرکف دریا کف سئوال دگر

اگر دهم ز نفس جان به خلق چون عیسی

نفس مکش که خموشی بود کمال دگر

به چشم اگر پر کاهی ز خرمن دونان

نهم، شود پی پرواز چشم بال دگر

گدا زلقمه محال است سیر چشم شود

که می شود لب نانش لب سئوال دگر

زیان نکرد سلیمان زدلنوازی مور

به حسن سلطنت خود فزود خال دگر

مساز روترش از خوردن غضب صائب

که در جهان نبود لقمه ی حلال دگر

***

ربوده است مرا ذوق جستجوی دگر

برون ز شش جهت افتاده ام به سوی دگر

مرابه سوختگان رهنما شوید، که نیست

دماغ خشک مرا سازگار بوی دگر

میسرست مرا چون به بحر پیوستن

چرا چوآب روم هرزمان به جوی دگر؟

جز این که محو کنم از دل آرزوها را

نمانده است مرا در دل آرزوی دگر

نشسته دست زدنیا مکن پرستش حق

که این نماز ندارد جز این وضوی دگر

چوزاهدان نکنم بندگی برای بهشت

زرنگ و بو نگریزم به رنگ و بوی دگر

برون نرفته زتن جان، دلی به دست آور

که این شراب ندارد جز این سبوی دگر

جز آستانه ی عشق است شوره زار، جهان

مریز آب رخ خود به خاک کوی دگر

برون زشش جهت است آنچه قبله گاه دل است

چه التفات کنی هرنفس به سوی دگر؟

به گفتگو نرود کار عشق پیش و مرا

نمی کشد دل غمگین به گفتگوی دگر

بس است درد طلب چاره جو ترا صائب

مباش در پی تحصیل چاره جوی دگر

***

درین جهان مزور به ترس و باک نگر

به دام بیشتر از دانه زیر خاک نگر

مشو چون دام درین صیدگه سراپا چشم

به دیده های پر از خاک زیر خاک نگر

زخون سوختگان طشت خاک لبریزست

به جام لاله ی پرخون درین مغاک نگر

مسیح بر فلک از راه خاکساری رفت

اگر به چرخ برآیی همان به خاک نگر

به شکر این که ترا عیسی زمان کردند

زروی لطف به دلهای دردناک نگر

خزان عمر، شب عید باددستان است

به دستهای نگارین برگ تاک نگر

مگیر دامن پاکان به پنجه ی خونین

به چشم پاک درآن روی شرمناک نگر

لباس کعبه به زنار دوختن کفرست

در آن شکاف گریبان به چشم پاک نگر

مباد فتنه ی خوابیده را کنی بیدار

به احتیاط درآن چشم خوابناک نگر

فریب سوزن مژگان آن نگار مخور

به سینه هاکه زبیداد اوست چاک نگر

گذشت عمر، چه از کار رفته ای صائب؟

دلیل بر رخ او در دم هلاک نگر

***

مکن دلیر تماشای تاب موی کمر

که زیر تیغ بود کامیاب موی کمر

همیشه درد به عضو ضعیف می ریزد

ز زلف بیش بود پیچ و تاب موی کمر

به خواب رفته غزالی است شوخی مژگان

نظر به پیچ و خم بی حساب موی کمر

گشاده اند به امید، عالمی آغوش

فتد به دست که تا نبض خواب موی کمر

ز ابر جوهر خود برق می کند ظاهر

نمی شود کمر زر حجاب موی کمر

خراب زلف بتان می شود ز خط معمور

مباد هیچ مسلمان خراب موی کمر

یکی هزار شد آن روز بیقراری من

که شد دو زلف درازش نقاب موی کمر

به نازکی کمر مور اگر چه مشهورست

به کیش ما نبود در حساب موی کمر

فغان که جوهر شمشیر آن کمان ابرو

یکی هزار شد از پیچ و تاب موی کمر

مکن به عیب نظر از هنر که موی شکاف

کند ز مور ضعیف انتخاب موی کمر

نبسته است درین رشته جز ندامت هیچ

مرو ز راه به موج سراب موی کمر

ربوده است قرار و شکیب من صائب

خیال نازک، چون پیچ و تاب موی کمر

***

اگر چه در دلم از ترکش است افزون تیر

همان به شست تو خمیازه می کشم چون تیر

به بال عاریه دارم طمع ز ساده دلی

که از سپهر مقوس برون جهم چون تیر

کند جلای وطن سرخ روی مردان را

که در کمان نکند روی خویش گلگون تیر

نمی شود دو جهان سنگ ره خداجو را

کز این دو خانه به یکبار می جهد چون تیر

مکن به حرف بزرگان زبان طعن دراز

ز عقل نیست فکندن به سوی گردون تیر

به لب ز سینه به تدریج می رسد آهم

به یک نفس نکند قطع بر مجنون تیر

چو سود آه ندامت چو فوت شد فرصت؟

به صید کشته، زترکش میار بیرون تیر

به خاک و خون سفرش منتهی شود صائب

به بال عاریه هر کس سفر کند چون تیر

***

فروغ دولت بیدار از شراب بگیر

می شبانه بکش صبح را به خواب بگیر

وصال شیر و شکر تازه می کند دل را

پیاله ای دو سه بر روی ماهتاب بگیر

درین دو هفته که مهمان این خراباتی

غذای روح ز دود دل کباب بگیر

به دانه دزدی انجم نظر سیاه مکن

چو ماه نو لب نانی ز آفتاب بگیر

به دست عجز گریبان مده چو بیجگران

غمی فرو چو بگیرد ترا، شراب بگیر

گواهی دل آگاه، خضر مطلبهاست

به هر طرف که روی فال ازین کتاب بگیر

در آب و خاک عمارت حضور خاطر نیست

سراغ عافیت از منزل خراب بگیر

ز حسن شوخ تسلی مشو به دیدن خشک

گلی که می رود از دست، ازو گلاب بگیر

سبک عنان تواضع نمی شود مغلوب

اگر به جنگ تو آید فلک، رکاب بگیر

شکفته روی تر از زخم باش با دشمن

بغل گشاده سر راه مشک ناب بگیر

ز روی صبح بناگوش پرده یک سو کن

زمین تشنه جگر را به ماهتاب بگیر

درین دو روز که میدان داروگیر از توست

بکوش صائب و داد دل از شراب بگیر

***

بهار می گذرد ساغر چون لاله بگیر

هزار بوسه ز کنج لب پیاله بگیر

ز نشاه ی پر طاوسی ار نداری رنگ

به طاق ابروی قوس قزح پیاله بگیر

بهار عمر سبکتر ز برق می گذرد

چو لاله کام دل از باده ی دوساله بگیر

بنوش باده ی گلرنگ و رو به بستان کن

هزار نکته ی رنگین به برگ لاله بگیر

مراج ساغر گل نازک است ای بلبل

خدای را پر خود پیش سنگ ژاله بگیر

نصیحتی است ز پیر مغان به یاد مرا

غمی فرو چو بگیرد ترا پیاله بگیر

به عمر خضر چه خمیازه می کشی صائب؟

تو نیز کام دل از باده ی دو ساله بگیر

***

ز داغ عشق مرا چون شود جگر دلگیر؟

که هیچ سوخته ای نیست از شرر دلگیر

ز درد و داغ دل عاشقان به تنگ آید

فقیر اگر شود از جمع سیم و زر دلگیر

حضور تنگدلان در گرفتگی باشد

شود ز باد سحر غنچه بیشتر دلگیر

به اهل دید بهشتی است ترک هستی پوچ

حجاب را نکند موجه ی خطر دلگیر

به قدر تنگی جا جمع می شود خاطر

ز تنگنای صدف کی شود گهر دلگیر؟

به پای نرم روان منزل است راه دراز

چگونه ریگ روان گردد از سفر دلگیر؟

شود ز دست حمایت چراغ روشنتر

مباش از خط شبرنگ ای پسر دلگیر

چگونه خط ز لب یار چشم بردارد؟

که مور حرص نمی گردد از شکر دلگیر

ز قحط سوختگان، دیده ور چرا گردد

ز عمر مختصر خویش چون شرر دلگیر؟

سخن تراش ز زخم زبان نیندیشد

ز ذکر اره نگردد درودگر دلگیر

کشیده دار زبان از سیه دلان صائب

که خون مرده نگردد ز نیشتر دلگیر

***

از انقلاب دهر نیفتم ز اعتبار

گرد یتیمی گهرم، چون شوم غبار

چون سرو نیست بی ثمری بار خاطرم

کج می کنم نگه به درختان میوه دار

از مشرب وسیع، درآفاق گشته ام

با مهر، هم پیاله و با صبح، هم خمار

از روی گرم عشق فروزد چراغ من

آتش مرا به رقص درآرد سپندوار

کاه سبک عنان ز ملاقات کهربا

در عهد بی نیازی من می کند کنار

ما چون صدف به کد یمین آب می خوریم

از بحر نیستیم به یک قطره شرمسار

بر هر زمین که سایه کند سبز می شود

از کلک من ترست ز بس سرو جویبار

صائب که مرغ خانگیش نسر طایرست

در راه جغد کی فکند دام انتظار؟

***

درویش را زخرقه ی صد پاره نیست عار

محضر به قدر مهر بود صاحب اعتبار

زنگ از جبین آینه صیقل نمی برد

زینسان که می برد لب خامش زدل غبار

گردید رشته آه ندامت ز زخم من

سوزن شد از جراحتم انگشت زینهار

عیش جهان، نظر به غم بی شمار او

برقی است کز سحاب شود گاهی آشکار

جوهر قبول پرتو منت نمی کند

آتش برآورد ز دل خویشتن چنار

ز افتادگی به پله ی عزت توان رسید

بوی گل پیاده بود بر صبا سوار

از ریزش آبروی کریمان شود ز باد

آب گهر بود ز چکیدن به یک قرار

دلهای صاف راست نگهبان ملایمت

آیینه را ز موم بود آهنین حصار

دست نوازشی چو به زلف آشنا کنی

غافل مشو ز صائب آشفته روزگار

***

دل را ز سینه در نظر دلستان برآر

آیینه پیش یوسف از آیینه دان برآر

کار غیور عشق شراکت پذیر نیست

دل را به نقد از همه کار جهان برآر

مگذار رنگ جسم پذیرد روان پاک

این مغز را به نرمی ازین استخوان برآر

با برق همرکاب بود جلوه ی بهار

خود را به زخم خار درین گلستان برآر

آزادگی و بی ثمری کن شعار خویش

دامان خود چو سرو ز دست خزان برآر

گلزار خود ز سبزه ی بیگانه پاک کن

آنگاه در ملامت مردم زبان برآر

در شوره زار تخم نکویی ثمر دهد

چون دوستان مراد دل دشمنان برآر

در بند خارزار علایق چه مانده ای؟

دستی به جمع کردن دامان جان برآر

چون پای قطع راه نداری ز کاهلی

خاری به دست از قدم رهروان برآر

شاید دچار دامن اهل دلی شوی

چون آفتاب دست به گرد جهان برآر

صائب حریف سیل حوادث نمی شوی

مردانه رخت خویش ازین خاکدان برآر

***

در زیر خرقه شیشه ی می را نگاه دار

این ماه را نهفته در ابر سیاه دار

از ریشه بر میار نهال امید را

ته شیشه ای برای صبوحی نگاه دار

بی شاهد و شراب شب ماه مگذران

چشمی به روی ساقی و چشمی به ماه دار

پیر مغان ز توبه ترا منع اگر کند

زنهار گوش هوش به آن خیرخواه دار

بال و پری است نشو و نما را زمین پاک

پاس نفس برای دم صبحگاه دار

خودبین شود ز آینه ی بی غبار، نفس

دل را نهفته در ته گرد گناه دار

عرض صفای سینه مده پیش غافلان

در پیش زنگی آینه ی خود سیاه دار

ماهی محیط را بسر از خامشی کشید

صائب به بزم باده زبان را نگاه دار

***

از بیغمان جمیله ی غم را نگاه دار

از چشم شور درد و الم را نگاه دار

شادی به حسن عاقبت غم نمی رسد

بیش از نشاط، عزت غم را نگاه دار

مشکن به حرف سخت دل اولیای حق

پاس کبوتران حرم را نگاه دار

رحمی به روزنامه ی اعمال خویش کن

از کجروی زبان قلم را نگاه دار

فتح و ظفر به آه سحرگاه بسته است

از تیغ بیش پاس علم را نگاه دار

بی روزی حلال دعا نیست مستجاب

از لقمه ی حرام شکم را نگاه دار

آه ستم رسیده محال است رد شود

ای سنگدل عنان ستم را نگاه دار

مگذار لب به حرف طمع واکند فقیر

زنهار آبروی کرم را نگاه دار

چون مایه ات وفا به فشاندن نمی کند

باری به حسن خلق خدم را نگاه دار

هنگام صبح نغمه سرایان بوستان

فریاد می کنند که دم را نگاه دار

از قیل و قال تیره مکن وقت اهل حال

صائب به پیش آینه دم را نگاه دار

***

ای دل عنان توسن طاقت نگاه دار

پاس شکوه عشق و محبت نگاه دار

ای عقل نیست جای تو سر منزل جنون

این شیشه را ز سنگ ملامت نگاه دار

چون داده ای عنان به کف خلق، دل مده

یاری برای گوشه ی عزلت نگاه دار

لب تر به وصف آب خضر بیش ازین مکن

شرم حضور تیغ شهادت نگاه دار

رغبت مکن به نعمت الوان روزگار

ای شوخ چشم، شرم قناعت نگاه دار

در عالم مجاز نفس را شمرده زن

دم را برای بحر حقیقت نگاه دار

دندان فرو مبر به لب جام بیش ازین

زخمی برای دست ندامت نگاه دار

ای دل چه گرم آه شرربار گشته ای؟

مدی برای صبح قیامت نگاه دار

ما را که چون سپند بر آتش نشانده ای

آخر برای گرمی صحبت نگاه دار

داغی است داغ می که به شستن نمی رود

از آب تلخ، دامن عصمت نگاه دار

نتوان گرفت دامن دولت به دست زور

دست دعا برای حمایت نگاه دار

در بزم عشق رخصت جولان شکوه نیست

صائب عنان توسن جرأت نگاه دار

***

ای دل عنان توسن طاقت نگاه دار

پاس شکوه عشق و محبت نگاه دار

از دست و پا زدن نرود کار عشق پیش

بی دست باش و دامن فرصت نگاه دار

صرف حضور قلب مکن در تلاش رزق

این نقد را برای عبادت نگاه دار

تا دانه خاک خورد نگردد نمی دمد

یک چند، پا به دامن عزلت نگاه دار

زنهار در لباس شکایت مکن ز فقر

چون آب خضر پرده ی ظلمت نگاه دار

رنج زیادتی مکش از بهر آب و نان

تا ممکن است عزت قسمت نگاه دار

خواهی که در خزان نشوی بینوا چو سرو

در نوبهار دست سخاوت نگاه دار

عیسی به اوج چرخ به همت رسیده است

با هر دو دست دامن همت نگاه دار

این آبگینه ای است که صیقل پذیر نیست

ناخن ز داغ اهل سلامت نگاه دار

کشتی هزار شمع به دامن فشاندنی

یک شمع را به دست حمایت نگاه دار

زان پیشتر که خار ملامت ز پاکشی

ای گل ز خار دامن صحبت نگاه دار

بی پرده رو به عرصه ی روز جزا منه

خود را زچشم شور قیامت نگاه دار

***

یارب مرا ز پوتو منت نگاه دار

شمع مرا ز دست حمایت نگاه دار

عاجز بود ز حفظ عنان دست رعشه دار

وقت شباب دامن فرصت نگاه دار

نشتر ز خون مرده گرانی نمی برد

از غافلان زبان نصیحت نگاه دار

چشم طمع به نعمت الوان مکن سیاه

زنهار آبروی قناعت نگاه دار

چون کودکان مکن به تماشا نگاه صرف

این رشته بهر گوهر عبرت نگاه دار

دولت ز دست بسته شود پای در رکاب

با دست باز دامن دولت نگاه دار

در قسمت خدای جهان حیف و میل نیست

ای بی ادب زبان شکایت نگاه دار

در زندگی به خواب مکن صرف عمر خویش

از بهر گور خواب فراغت نگاه دار

غافل مشو ز پاس پریخانه ی حضور

دل را ز چار موجه ی کثرت نگاه دار

منصور سر به باد ز افشای راز داد

صائب زبان ز راز حقیقت نگاه دار

***

پیکان یار را به دل و جان نگاه دار

تا ممکن است عزت مهمان نگاه دار

عینک به چشم هر که نهد شیشه دل شود

ای شوخ چشم، عزت پیران نگاه دار

رم می کند غزال من از نوشخند گل

ای غنچه دست خود ز گریبان نگاه دار

در هر گذر سبیل مکن آبروی خویش

ای خضر پاس چشمه ی حیوان نگاه دار

ای خط مبر طراوت آن روی را تمام

یک قطره بهر سیب زنخدان نگاه دار

ای سینه صرف صبح مکن آه را تمام

مدی برای شام غریبان نگاه دار

صائب مده به دست هوا اختیار دل

این کشتی شکسته ز طوفان نگاه دار

***

از بوسه ظلم بر رخ جانان روا مدار

سیلی به روی یوسف کنعان روا مدار

جان چیست تا نثار کنی در طریق عشق؟

این گرد را به دامن جانان روا مدار

در بارگاه عشق مبر زهد خشک را

پای ملخ به بزم سلیمان روا مدار

دستی که دامن تو گرفته است بارها

زین بیشتر به چاک گریبان روا مدار

چشم مرا که ره به شبستان زلف داشت

در پیچ و تاب خواب پریشان روا مدار

در قتل من لبان می آلود خویش را

زین بیش در شکنجه ی دندان روا مدار

احرام طوف دامن پاک تو بسته است

خون مرا به خار مغیلان روا مدار

ای عشق، بی گناه چو یوسف دل مرا

گاهی به چاه و گاه به زندان روا مدار

بگشای چشم من چو فکندی سرم به تیغ

زین بیش ظلم بر من حیران روا مدار

واکن گره ز غنچه ی دل از نسیم لطف

این عقده را به ناخن و دندان روا مدار

بر عاجزان ستم نه طریق مروت است

بر دوش درد، منت درمان روا مدار

در بزم باده راه مده هوشیار را

این خار خشک را به گلستان روا مدار

از شور عشق، داغ مرا تازه روی کن

دلجویی مرا به نمکدان روا مدار

عیش جهان ز گریه ی من تلخ می شود

این شمع را به هیچ شبستان روا مدار

صائب ز قید عقل دل خویش را برآر

این طفل شوخ را به دبستان روا مدار

***

سنجیدگی ز هیچ سبکسر طمع مدار

از بادبان گرانی لنگر طمع مدار

دیدی به ماه مصر ز اخوان چها رسید

زنهار دوستی زبرادر طمع مدار

افیون خمار باده ی خونگرم نشکند

ازدایه مهربانی مادر طمع مدار

با عمر جاودان نشودجمع سلطنت

آب خضر زجام سکندر طمع مدار

حاصل دهد ز دانه فشانی زمین پاک

بی ابر از صدف در و گوهر طمع مدار

در چشم مور ملک سلیمان چه می کند؟

وسعت ازین جهان محقر طمع مدار

از دل مجو به سینه ی سوزان من قرار

خودداری از سپند به مجمر طمع مدار

نبود صفای حسن گلوسوز را زوال

واسوختن ز هیچ سمندر طمع مدار

دادند چون ترا دل روشن درین سرا

زنهار روشنایی دیگر طمع مدار

فیض از سیاه کاسه به سایل نمی رسد

از جام لاله باده ی احمر طمع مدار

دست دعاست حاصل آزادگان و بس

صائب ثمر ز سرو و صنوبر طمع مدار

***

عارف ز نه سپهر چو صرصر کند گذار

چون برق ازین سیاهی لشکر کند گذار

از پیچ و تاب جسم، مسیح از فلک گذشت

باریک شد چو رشته ز گوهر کند گذار

هرکس که تن به آتش سوزان دهد چو عود

از تنگنای دیده ی مجمر کند گذار

از سر سبک برآ که درین بحر، چون حباب

دولت در آن سرست که از سر کند گذار

از پیچ و تاب رشته ی جانی که خشک شد

سالم ز آب تیغ چو جوهر کند گذار

همت بلنددار که با زور این کمان

از سنگ خاره ناوک بی پر کند گذار

بردار بار از دل مردم که از صراط

هر کس گرانترست سبکتر کند گذار

از نه سپهر آه جگردار من گذشت

چون تیر کز شکاری لاغر کند گذار

تیغ از گلوی سوختگان تند نگذرد

آب از زمین تشنه به لنگر کند گذار

زینت دهد،چو مصرع رنگین کلام را

چون کشته ی تو بر صف محشر کند گذار

از دست و پا زدن نرود کار عشق پیش

از بحر مشکل است شناور کند گذار

از خود سبک برآی که دست دعا شود

بر هر زمین که مرغ سبک پر کند گذار

از دامگاه حادثه، پای سبکروان

چون خامه از قلمرو مسطر کند گذار

با عاشقان حرارت دوزخ چه می کند؟

آتش سبک ز بال سمندر کند گذار

جنت خمار تشنه ی دیدار نشکند

لب تشنه ی تو خشک ز کوثر کند گذار

غافل مشو ز خنده ی دندان نمای او

دست از دعا مدار چو اختر کند گذار

چون آب در زمین ز خجالت فرو رود

گر قامتش به سرو و صنوبر کند گذار

روشندلان ز سختی ایام خوشدلند

کز سنگلاخ آب سبکتر کند گذار

صائب ز هر چه هست تواند سبک گذشت

رندی که در خمار ز ساغر کند گذار

***

خشتی به خیر چون خم می بر زمین گذار

دیگر قدم به قصر بهشت برین گذار

اینک سپاه برق عنان ریز می رسد

دست مروتی به دل خوشه چین گذار

چون سوزن از لباس تعلق برهنه شو

پا چون مسیح برفلک چارمین گذار

بر چین چو عنکبوت کمند فریب را

زنبوروار خانه ی پرانگبین گذار

کمتر نه ای ز خامه ی بی مغز در وجود

بر صفحه ی جهان، سخن دلنشین گذار

حرص توانگران ز گدایان فزونترست

جان را ببوس و پیش خضر برزمین گذار

جویای توست خوشه ی گندم به صد زبان

برپای سعی سلسله ی آهنین گذار

اول بگیر رخنه ی طوفان نوح را

دیگر بیا به دیده ی من آستین گذار

صائب علاج آتش سوداست چوب گل

کار عدو به کلک سخن آفرین گذار

***

داغ است برگ عیش گلستان روزگار

دود دل است سنبل و ریحان روزگار

چون شمع تا تمام نسوزی نمی دهند

خط امان ترا ز شبستان روزگار

نتوان گرفت دامن موج سراب را

زنهار دل مبند به سامان روزگار

در نوشخند برق خطرهاست، زینهار

بازی مخور ز چهره ی خندان روزگار

در چشم من ز خانه ی گورست تنگتر

گر دلگشاست پیش تو ایوان روزگار

رغبت به آب و نان بخیلان نمی شود

دل خوردن است قسمت مهمان روزگار

دندان به دل فشار کز این راه کرده اند

جانهای پاک، رخنه به زندان روزگار

داده است همچو دیده ی قربانیان نجات

حیرت مرا ز خواب پریشان روزگار

تا برده ایم سربه گریبان، ربوده ایم

گوی سعادت از خم چوگان روزگار

گردید توتیای قلم استخوان ما

صائب ز بار منت احسان روزگار

***

بیرون میا ز گوشه ی میخانه در بهار

لب بر مدار از لب پیمانه در بهار

بی موج سبزه نشأه ی می گل نمی کند

زندان می پرست بود خانه در بهار

تا گل شکفت شمع دگر سر برون نکرد

داغم ز تیره بختی پروانه در بهار

بی اختیار، چشم ترا هوش می برد

محتاج نیست خواب به افسانه در بهار

آغاز عاشقی است، ز قربم حذر کنید!

جهل است آشنایی دیوانه در بهار

صائب به فیض عالم بالا برابرست

یک هایهای گریه ی مستانه در بهار

***

ای زلف و عارض تو ز هم دیده زیب تر

خطت ز خال و خال ز خط دلفریب تر

چشم بدت مباد، که حسن لطیف توست

صد پیرهن ز یوسف مصری غریب تر

هر حلقه ای ز خط تو گلدام دیگرست

ماه تو شد ز هاله ی خط دلفریب تر

ما دیده ایم تازه نهالان باغ را

سروی ندارد از تو چمن جامه زیب تر

موج سراب، شب نفسی راست می کند

دلهای شب ز روز منم ناشکیب تر

دلوی که خالی از چه کنعان برآورند

در بزم وصل نیست ز من بی نصیب تر

صائب اسیر حسن تو شد در زمان خط

شد در خزان ریاض تو خوش عندلیب تر

***

ای زلفت از کمند تمنا بلندتر

مژگان ز زلف و زلف ز بالا بلندتر

هر چند عمر رشته شود کوته از گره

زلف تو شد ز عقده ی دلها بلندتر

از سر هوای عشق به سعی سفر نرفت

این شعله شد ز دامن صحرا بلندتر

هرگز گلی به سر نزدم از ریاض وصل

پیوسته بود دست من از پا بلندتر

در تنگنای قطره بسر چون برد کسی؟

با مشربی ز گردن مینا بلندتر

هر چند نارسایی طالع فزون شود

گردد زبان عرض تمنا بلندتر

پوشیده است یوسف ما از فریب ناز

پیراهنی ز دست زلیخا بلندتر

شد دام زیر خاک ز گرد و غبار خط

زلفی که بود از شب یلدا بلندتر

تا چند خاکمال اسیران دهی، بس است

خطت شد از غبار دل ما بلندتر

صائب شکست اگر چه بود سرمه ی صدا

شد از شکست دل سخن ما بلندتر

***

از خط سبز چهره شود آبدارتر

در نو بهار، صبح بود بی غبارتر

با هم خوش است لطف و عتاب پریرخان

ممزوج شد چو باده، بود کم خمارتر

در دل خلد ز قهر فزون لطف بی محل

درچشم، گل ز خار بود ناگوارتر

در پرده بیش جلوه کند حسن شوخ چشم

در زیر ابر، ماه بود بیقرارتر

گیراست گرچه پنجه ی شهباز در شکار

دست نگار بسته بود دل فشارتر

باشد وصال سیمبران بوته ی گداز

در گوهرست رشته دمادم نزارتر

عشق از دلم نبرد برون آرزوی خام

شد از گداز، نقره ی من کم عیارتر

افزود اشک حسرتم از آه آتشین

تبخال را کند تب گرم آبدارتر

کردی خمش مرا به نفس راست کردنی

باآتش است آب ازین سازگارتر

در پیر هست طول امل از جوان زیاد

از نخلهاست نخل کهن ریشه دارتر

در دیده ها عزیزتر از توتیا شود

در دولت آن کسی که شود خاکسارتر

باشد به قدر ریشه سرافرازی نهال

دولت شود ز دست دعا پایدارتر

گردون گل پیاده نماید به چشم من

امروز کیست بر سخن از من سوارتر

صائب امید من به محبت زیاده شد

چندان که بیش کرد مرا خوار و زارتر

***

دل روشن از سیاهی سوداست بیشتر

سوز و گداز شمع به شبهاست بیشتر

در زیر خاک دانه به ابرست امیدوار

دل را نظر به عالم بالاست بیشتر

در دل گره زیاده ز چشم است اشک من

گوهر نهفته در ته دریاست بیشتر

پوشیده است در دل عنبر بهارها

صبح امید در دل شبهاست بیشتر

سوزن همیشه خون خورد از خارپای خلق

زحمت نصیب دیده ی بیناست بیشتر

دولت شود ز پله تمکین گران رکاب

در کوه قاف شوکت عنقاست بیشتر

دشنام در مذاق من از بوسه خوشترست

چون باده تلخ گشت گواراست بیشتر

اشک ندامت است سیه کار را فزون

باران در ابر تیره مهیاست بیشتر

گر نیست تخم سوخته نشو و نما پذیر

چون در بهار شورش سوداست بیشتر؟

ویرانه های کهنه بود جای مور و مار

در طبع پیر حرص و تمناست بیشتر

در پرده ی حجاب کند غنچه نوشخند

دلهای شب گشایش دلهاست بیشتر

میدان دهد به سرکشی اسب بال و پر

شور جنون به دامن صحراست بیشتر

مجنون حسد به شورش فرهاد می برد

درکوهسار سیل به غوغاست بیشتر

صائب کسی که عاقبت اندیش اوفتاد

روی دلش به عالم عقباست بیشتر

***

نادان ز حرص در تب و تاب است بیشتر

در شوره زار موج سراب است بیشتر

در عالمی که خرج تماشا شود نگاه

در چشم باز، پرده ی خواب است بیشتر

آتش دل از فغان به نیستان تهی کند

در مغز پوچ شور شراب است بیشتر

نقصان درین بساط بود خوشتر از کمال

بدر از هلال پا به رکاب است بیشتر

از دل، غرض گداختن و آب گشتن است

گلهای باغ خرج گلاب است بیشتر

کام زمانه پرده ی ناکامی دل است

این آبها نقاب سراب است بیشتر

محرم ترست آتش جانسوز عشق را

هر سینه ای که داغ و کباب است بیشتر

زین آبها که در گره سخت گوهرست

امید من به موج سراب است بیشتر

افزود از دمیدن خط پیچ و تاب زلف

بیم ستمگران ز حساب است بیشتر

صائب به وصل گنج گهر زود می رسد

از عشق هردلی که خراب است بیشتر

***

از سعی، کار عشق شود خام بیشتر

پیچد به مرغ بال فشان دام بیشتر

از خط فزود شوخی آن چشم پرخمار

در نوبهار دور کند جام بیشتر

تا بر محک زدم می شیرین و تلخ را

دارم ز بوسه رغبت دشنام بیشتر

از سنگها عقیق به همواریی که داشت

تحصیل نام کرد در ایام بیشتر

پیران تلاش رزق فزون از جوان کنند

حرص گدا شود صرف شام بیشتر

از اوج اعتبار نیفتند اهل خلق

مست غرور افتد ازین بام بیشتر

موی سفید مرهم کافوری دل است

بیمار را سحر بود آرام بیشتر

از زاهدان سرد نفس پختگی مجوی

در سردسیر میوه بود خام بیشتر

مانند آب چشمه ز کاوش فزون شود

چندان که می خوری غم ایام بیشتر

از ره مرو به ظاهر هموار مردمان

در خاکهای نرم بود دام بیشتر

صائب به گریه کوش که از دیده ی سفید

آن کعبه راست جامه ی احرام بیشتر

***

در سینه های تنگ بود آه بیشتر

یوسف کند طلوع ازین چاه بیشتر

چندان که عشق راهزنی بیش می کند

رو می نهند خلق به این راه بیشتر

شب زنده دار باش که آب حیات فیض

دلهای شب بود ز سحرگاه بیشتر

زنگار روی آینه را می کند سیاه

کلفت رسد به مردم آگاه بیشتر

از خود سبک برآ که درین کهنه آسیا

سختی به دانه می رسد از کاه بیشتر

درمطلب بلند به سختی توان رسید

در کوه پیچ و تاب خورد راه بیشتر

دارد نظر به خانه خرابان همیشه عشق

ویرانه فیض می برد از ماه بیشتر

هر کس که در جبلت او نیست زادگی

تغییر وضع می کند از جاه بیشتر

صائب ز آفتاب فزون فیض می برد

هرچند می خورد دل خود ماه بیشتر

***

ای چشمت از غزال ختن خوش نگاه تر

از روز عاشقان شب زلفت سیاه تر

از خط سبز اگر چه شد حسن مهربان

حسن تو شد ز سبزه ی خط دلسیاه تر

سیر غزال اگر چه مقید به راه نیست

از چشم وحشی تو بود سر به راه تر

در بارگاه رحمت و دیوان عفو تو

لرزانترست هرکه بود بیگناه تر

در یوزه ی نگه کنی از دیده های دام

آهو ندیده ام ز تو عاشق نگاه تر

هر چند روزگار ستمکار و کینه جوست

چشم ستمگر تو بود کینه خواه تر

صائب دل شکسته ی من در بساط خاک

از مرغ پر شکسته بود بی پناه تر

***

ای زلف و خط و خال تو از هم کشنده تر

مژگان ز چشم و چشم زابرو زننده تر

ابرویی از کمان قضا راست خانه تر

مژگانی از خدنگ حوادث رسنده تر

مجنون که بود قافله سالار وحشیان

هرگز نداشت از تو غزالی رمنده تر

مپسند ناامید مرا از شمیم خویش

ای بوی نافه تو زآهو دونده تر

در وادیی که عشق مرا جلوه می دهد

خارش بود ز پنجه ی شیران درنده تر

در باغ روزگار ندیده است هیچ کس

یک شاخ میوه دار ز من سر فکنده تر

صائب چرا شکایت دزدان کند کسی؟

جایی که هست شحنه زدزدان برنده تر!

***

ای زلف سرکش تو ز بالا کشید ه تر

مژگان و چشم شوخ تو از هم رمیده تر

از من مپوش چهره که فردوس تازه روی

شبنم نداشته است ز من پاک دیده تر

حیرانی جمال تو شد انجمن فروز

سیماب را ز آینه کرد آرمیده تر

عاشق چگونه در نظر آرد ترا، که هست

سر تا به پای حسن تو از هم رمیده تر

هر چند آفتاب به هر کوچه ای دوید

رسوایی من است به عالم دویده تر

عاشق کسی بود که چو بی اختیار شد

دارد عنان شرم و ادب را کشیده تر

زنهار پا ز عالم حیرت برون منه

کانجاست آسمان ز زمین آرمیده تر

زندان به روزگار شود دلنشین و ما

هر روز می شویم ز دنیا گزیده تر

شاخ از ثمر خم و بی حاصلی فزود

هر چند بیشتر قد ما شد خمیده تر

در کام مار دم زده، انگشت مارگیر

هرگز نبوده است ز من دل گزیده تر

صائب مقام دام بود خاکهای نرم

پرهیز کن ز هر که بود آرمیده تر

***

شد ناله ام به دور خطش عاشقانه تر

بلبل به نوبهار شود خوش ترانه تر

دلسوزتر شد از خط شبرنگ عارضش

آتش ز قرب خار شود پرزبانه تر

باشد مقام عشق به قدر عروج حسن

قمری ز بلبل است بلند آشیانه تر

از تشنگی چو گوهر تبخال می شود

کشت من ستم زده سیراب دانه تر

دارد تمام سکه ناسور، داغ من

عاشق نبوده است ز من خوش خزانه تر

چندان که عشق کرد برابر مرا به خاک

گشتم به چشم خلق بلند آشیانه تر

زین پیش گرچه بود سمر گفتگوی من

سودای عشق کرد مرا خوش فسانه تر

دیوانه شو که بیشتر افتد به قعر چاه

هر کس به راه عشق رود عاقلانه تر

زنجیر زلف چاره ی دلهای سرکش است

اینجا ز موم سنگ شود نرم شانه تر

قانع به هر چه می رسد از رزق شاکرست

از طفلها، یتیم بود کم بهانه تر

از حرف راست بیش به دل می خلد چو تیر

هر کس که هست همچو کمان راست خانه تر

کوتاه دیدگی است ترا پرده ی حجاب

ورنه ز بحر قطره بود بیکرانه تر

صائب زبس گرفت مرا در میان ملال

از چشم روزگار شدم تنگخانه تر

***

معشوق در برابر و مهتاب در نظر

آید دگر چگونه مرا خواب در نظر؟

از روی آتشین تو دل آب می شود

گردد زآفتاب اگر آب در نظر

در حلقه های زلف تو هر رشته را بود

چون تار سبحه صد دل بیتاب در نظر

آن را که نیست نور بصیرت نقابدار

باشد بیاض چشم، شکرخواب در نظر

در آتشم ز حسن گلوسوز تشنگی

تیغ برهنه است مراآب در نظر

تا بوریای فقر مرا خوابگاه گشت

شد خارپشت بستر سنجاب در نظر

این بیخودی که دولت بیدار نام اوست

آید مرا چو چشم گرانخواب در نظر

از وحشت است ماهی رم خورده ی مرا

هر موج ازین محیط چو قلاب در نظر

صائب دل مراست در آن زلف تابدار

از لعل او همیشه لب آب در نظر

***

ای هر نظر خیال ترا منزل دگر

وز هر نفس به کوی تو راه دل دگر

جویای عشق باش که جز درد و داغ عشق

نخل حیات را نبود حاصل دگر

در غیرتم زگریه که مغرور عشق راست

هر قطره اشک، عاشق خونین دل دگر

بیرون مرو ز خویش که آن چشم شوخ را

جز پرده های دل نبود محمل دگر

سیلاب اگر به خانه ی این غافلان فتد

گیرند گل درآب پی منزل دگر

گردن مکش که نیست درین باغ سرو را

جز عقده های مشکل خود حاصل دگر

بر هرکه در مقام رضا قطره می زند

هر موج از این محیط بود ساحل دگر

دل بسته ام به پرتو شمعی که هر نفس

در روزن دگربود و محفل دگر

خوش باش با غبار دل وآب چشم خویش

کامروز فیض نیست درآب وگل دگر

غافل مشو زحق که کشیده است هرطرف

موج سراب، سلسله ی باطل دگر

دل در جهان مبند که بیرون ز نه سپهر

آراستند بهر تو سر منزل دگر

صائب به گریه کوش کن در زیر خاک نیست

جز قطره های اشک چراغ دل دگر

***

ای هر دل از خیال تو میخانه ی دگر

هر گردشی ز چشم تو پیمانه ی دگر

هرمرغ پرشکسته ز فکر و خیال تو

دارد بزیر بال پریخانه ی دگر

از چشم نیم مست تو هر گوشه گیر را

در کنج فقر گوشه ی میخانه ی دگر

از راه عقل برده برون سرو قامتت

هر فرقه را به جلوه ی مستانه ی دگر

هر رشته ای زشمع جهانسوز عارضت

دامی کشیده در ره پروانه ی دگر

از اشتیاق ذکر تو در دیده ها شده است

هر تار اشک سبحه ی صد دانه ی دگر

در بوستان ز جلوه ی مستانه ات شده است

هر طوق قمریی خط پیمانه ی دگر

هردم ز سایه ی طره ی کافر نهاد تو

در کعبه رنگ ریخته بتخانه ی دگر

غیر از دل شکسته ی معمار عقل نیست

در شهر بند عشق تو ویرانه ی دگر

بیدار هرکه راکه درین بزم یافته است

چشمت به خواب کرده ز افسانه ی دگر

زلف تراست از دل صد چاک عاشقان

در هر خم و شکنج و نهان شانه ی دگر

در خاک و خون تپیده ی تیغ ترا بود

هر رخنه ای ز دل در میخانه ی دگر

مرغی که دانه خور شده زان خال دلفریب

چشمش نمی پرد ز پی دانه ی دگر

صائب مرا ز نشأه ی سرشار عشق او

هر داغ آتشین شده پیمانه ی دگر

***

از زیر چشم در رخ مستور می نگر

مستور را به دیده ی مستور می نگر

از پاکدامنی نکنی گر به می نگاه

باری در آن دو نرگس مخمور می نگر

بگشای چاک سینه و سیر بهشت کن

آیینه پیش رو نه و در حور می نگر

غمگین و شادمان مشو از هیچ حالتی

در انقلاب عالم پرشور می نگر

سیری زخاک نیست تهی چشم حرص را

در کاسه های خالی فغفور می نگر

آخر به آتش است سروکار ظلم را

انجام کار خانه ی زنبور می نگر

روی زمین اگر چو سلیمان ازان توست

خود را به زیر پای کم از مور می نگر

فربه مساز لقمه ی تن را به آب و نان

آخر به تنگی دهن گور می نگر

شبنم به آفتاب ز پاس ادب رسید

با یار دل یکی کن و از دور می نگر

تاممکن است از سخن حق خموش باش

صائب به دار عبرت منصور می نگر

***

برق سبک عنان نرسد در شتاب عمر

زنهار دل مبند به مد شهاب عمر

گر بنگری به دیده ی عبرت، اشاره ای است

هر ماه نو به جلوه ی پا در رکاب عمر

طول امل چه رشته که بر هم نتافته است

شیرازه گیر نیست دریغا کتاب عمر

تا ممکن است ضبط نفس کن که هر نفس

تکبیر نیستی است به قصر حباب عمر

داغم ز عمر کوته و رعنایی امل

می بود کاش طول امل در حساب عمر

صائب اگر امان دهدم عمر، می کنم

از بوسه های کنج لبی انتخاب عمر

***

از ره مرو به جلوه ی ناپایدار عمر

کز موجه ی سراب بود پود و تار عمر

فرصت نمی دهد که بشویم ز دیده خواب

از بس که تند می گذرد جویبار عمر

برگ سفر بساز که با دست رعشه دار

نتوان گرفت دامن باد بهار عمر

کمتر بود ز صحبت برق و گیاه خشک

در جسم زار جلوه ی ناپایدار عمر

بر چهره ی من آنچه سفیدی کند نه موست

گردی است مانده بررخم از رهگذار عمر

آبی که ماند در ته جو سبز می شود

چون خضر زینهار مکن اختیار عمر

زنگ ندامتی است که روزم سیاه ازوست

در دست من ز نقره ی کامل عیار عمر

دست از ثمر بشوی که هرگز نرسته است

جز آه سرد، سنبلی از جویبار عمر

فهمیده خرج کن نفس خود که بسته است

در رشته ی نفس گهر آبدار عمر

مشکل که سر برآورد از خاک روز حشر

آن را که کرد بی ثمری شرمسار عمر

زهری است زهر مرگ که شیرین نمی شود

هرچند تلخ می گذرد روزگار عمر

روز مبارکی است که با عشق بوده ام

روز گذشته ای که بود در شمار عمر

اشک ندامتی است چو باران نوبهار

چیزی که مانده است به من از بهار عمر

تا چند بر صحیفه ی ایام چون قلم

صائب به گفتگو گذرانی مدار عمر

***

صبح است ساقیا می چون آفتاب گیر

عیش رمیده را به کمند شراب گیر

بردار پنبه از سر مینای می به لب

مهر از دهان شیشه به یاقوت ناب گیر

فیض صبوح پا به رکاب است، زینهار

دستی برآر و این سفری را رکاب گیر

دستار صبح را به می ناب کن گرو

تسبیح را ز دست بیفکن شراب گیر

هنگام ناله ی سحری فوت می شود

سوز دلی به وام ز اشک کباب گیر

در دیده ی ستاره فشان است نور فیض

چندان که ممکن است ازین گل گلاب گیر

دل می شود سیاه ز فانوس بی چراغ

در روز ابر باده ی چون آفتاب گیر

با سینه ی کباب ز تردامنی مترس

دامان تر به دود دل این کباب گیر

زان پیشتر که حشر به دیوان کشد ترا

کنجی نشین و از نفس خود حساب گیر

دست هوس بشوی ز تعمیر این جهان

در خانه ای که دل ننشیند خراب گیر

در پرده ی سیاهی فقرست آب خضر

از راه صدق دامن موج سراب گیر

صائب برو ز عالم صورت به گوشه ای

از روی شاهدان معانی نقاب گیر

***

منصوروار پختگی از چوب دار گیر

این میوه ی رسیده ازین شاخسار گیر

جنگ گریز چندتوان کرد چون سپند؟

یاقوت وار در دل آتش قرار گیر

چون سرو سر به حلقه ی آزادگان درآر

خط امان ز حادثه ی روزگار گیر

زین بیشتر کبوتر چاه وطن مباش

بر تخت مصررو، به عزیزی قرار گیر

نام بلند، مزد خراش جگر بود

یاد از عقیق این سخن نامدار گیر

این تیره باطنان همگی زنگ طینت اند

تاممکن است آینه را در غبار گیر

برگ خزان رسیده به دامن کشید پای

ای دل تو نیز اگر بتوانی قرار گیر

دست طلب به دامن شبنم گره مکن

دامان بحر چون گهر شاهوار مگیر

صائب بهار رفت، چه از کار رفته ای؟

تاوان عیش رفته ز فصل بهار گیر

***

سرمایه ی جنون ز نسیم بهار گیر

داغت اگر کمی کند از لاله زار گیر

داغی که نیست سکه ی ناسور بر رخش

بی اعتبارتر ز زر کم عیار گیر

باد مراد رفت به طوفان نیستی

ای کشتی شکسته ز دریاکنار گیر

دیدی چگونه زد به زمین آفتاب را

از گردش زمانه ی دون اعتبار گیر

ذوقی است جانفشانی یاران به اتفاق

هم رقص نیستی شو و دست شرارگیر

***

فصل شباب رفت ره خانه پیش گیر

کنجی نشین و سبحه ی صد دانه پیش گیر

چون جغد در خرابه ی دنیا گره مشو

چون سیل راه بحر ز ویرانه پیش گیر

با عشق پیشگان سخن از لوح ساده کن

با اهل عقل ابجد طفلانه پیش گیر

نتوان به حق رسید به این پنج روزه عمر

تنگ است وقت، راه صنمخانه پیش گیر

لنگر مکن به دامن مریم مسیح وار

راه فلک به همت مردانه پیش گیر

تاهست در پیاله نم از باغ برمیا

چون می تمام شد ره میخانه پیش گیر

بیرون میا ز خانه به تکلیف هیچ کس

در فقر شیوه های ملوکانه پیش گیر

نتوان به پای هوش رسیدن به هیچ جا

در راه عشق لغزش مستانه پیش گیر

مردان رسیده اند ز کوشش به مدعا

صائب تو نیز کوشش مردانه پیش گیر

***

نخل خزان رسیده ی ما را فشانده گیر

برگ ز دست رفته ی ما را ستانده گیر

تعجیل در گرفتن دل اینقدر چرا؟

آهوی زخم خورده ی ما را دوانده گیر

زان پیشتر که خرج نسیم خزان شود

این خرده ای که هست چو گل برفشانده گیر

چون عاقبت گذاشتی و گذشتنی است

خود را به منتهای مطالب رسانده گیر

از مغرب زوال چو آخر گزیر نیست

چون آفتاب روی زمین را ستانده گیر

چون دست آخر از تو به یک نقش می برند

نقش مراد بر همه عالم نشانده گیر

درخاک، نعل تیر هوایی در آتش است

مرکب به روی پشته ی گردون جهانده گیر

این آهوی رمیده که رام تو گشته است

تا هست درکمند تو، از خود رمانده گیر

چون کندنی است ریشه ازین تیره خاکدان

در دل هزار نخل تمنا نشانده گیر

زین صید گاه هیچ غزالی نجسته است

در خاک و خون شکاری خود را نشانده گیر

خواری کشیدگان به عزیزی رسند زود

از بند و چاه، یوسف خود را رهانده گیر

دنیا مقام و مسکن جان غریب نیست

این شاهباز را زنشیمن پرانده گیر

چون نیست هیچ کس که به داد سخن رسد

صائب به اوج عرش، سخن را رسانده گیر

***

جز گوشه ی قناعت ازین خاکدان مگیر

غیر از کنار هیچ ز اهل جهان مگیر

حرف از صفای سینه مگو پیش زاهدان

آیینه پیش طلعت این زنگیان مگیر

از پیچ و تاب راه به منزل رسیده است

بریک زمین قرار چو سنگ نشان مگیر

جز سرو پایدار درین بوستانسرا

برهیچ شاخسار دگر آشیان مگیر

چون عزم صادق است ز کوشش مدار دست

در راه راست توسن خود را عنان مگیر

این برق خانه سوز مهیای جستن است

ای خون گرفته، نبض من ناتوان مگیر

سوزانترم ز آتش بی زینهار عشق

ای بیخبر، دلیر مرا بر زبان مگیر

تا بی حجاب، روز توانی سفید شد

خفاش وار از نفس خلق جان مگیر

صائب به قدر مستمعان خرج کن سخن

از طوطیان شکر، زهما استخوان مگیر

***

از هیچ آفریده به دل گرد کین مگیر

در زندگی قرار به زیر زمین مگیر

نتوان به علم رسمی از آتش نجات یافت

در پیش روی خود سپر کاغذین مگیر

سیلاب را ملاحظه از کوچه بند نیست

زنهار پیش دیده ی من آستین مگیر

شمع از گداز یافت به افسردگی نجات

راه سلوک بی نفس آتشین مگیر

پیوست نور شمع به صبح آفتاب شد

دامان یار جز به دم واپسین مگیر

از روی آتشین دل سنگ آب می شود

آیینه پیش طلعت آن مه جبین مگیر

دل را مکن شکار به دزدیدن نگاه

این صید رام را به کمند و کمین مگیر

صائب گزیده می شوی از نیش منتش

زنهار شهد از مگس انگبین مگیر

***

هرچند جهانسوز بود جلوه ی دلدار

این شعله دو بالا شود از جامه ی گلنار

درجامه ی گلگون، کمر نازک آن شوخ

از لعل بود همچو رگ لعل نمودار

چون آب که از پرده ی یاقوت نماید

پیداست تن نازکش از جامه ی گلنار

درجامه ی آل آن گل رخسار عرقناک

در عرصه ی گلزار بود ساغر سرشار

مهری است که از کوه بدخشان شده طالع

در جامه ی لعلی رخ نورانی دلدار

در جامه ی گلگون ز می افروخته عارض

با این دو سه آتش چه کند تشنه ی دیدار؟

خونریزتر از تیغ بود موج خرامش

جان چون به کنار آید ازین قلزم خونخوار؟

فریاد که بی پرده شد از جامه ی گلرنگ

خون خوردن پنهانی آن غمزه ی خونخوار

پوشیدن خون نیست به نیرنگ میسر

این بخیه محال است بیفتد به رخ کار

از خجلت آن چهره گل آواره شد از باغ

سهل است اگر لاله نهد پای به کهسار

افزوده شد اسباب جگرخواری صائب

زان پیکر سیمین به ته جامه ی گلنار

***

از صحبت خامان، دل آگاه نگه دار

این آینه را در بغل از آه نگه دار

شب را اگر از مرده دلی زنده نداری

جهدی کن و دامان سحرگاه نگه دار

از آه بود راهی اگر هست به مقصود

گو رشته ی جان پاره شود آه نگه دار

چون سنگ نشان راهی اگر طی ننمایی

در دامن خود پا بشکن، راه نگه دار

گامی نتوان یافت درین بادیه بی چاه

زنهار عنان دل آگاه نگه دار

زان پیش که مجروح کند خار ندامت

دست از گل این باغچه کوتاه نگاه دار

در بیخبری صرف مکن عمر گرامی

ته شیشه ای از بهر سحرگاه نگه دار

سر رشته ی حق در همه حالی مده از دست

درخواب گران نیز سر راه نگه دار

از چاه به بازار بود جلوه ی یوسف

زنهار که اسرا خود از چاه نگه دار

هر چند درین بادیه خضرست دلیلت

دامان دل ای رهرو آگاه نگه دار

صائب اگر از سینه سیاهی نزدایی

باری چو کلف پرده ی آن ماه نگه دار

***

ای بیجگر از تلخی عالم گله بگذار

این می به حریفان تنک حوصله بگذار

در چشمه ی سوزن نبود راه گره را

از سر بگذر، پای درین سلسله بگذار

در قافله ی ما جرس هرزه درا نیست

دستی زخموشی به دهان گله بگذار

شاید سری از منزل مقصود برآری

چون گرد سری در پی هر قافله بگذار

دلجویی دشمن در توفیق گشاید

جای سخن خصم به هر مسئله بگذار

از خوشه دو سر خواستن از بی بصریهاست

تحسین بجا هست، حدیث صله بگذار

صائب مکن اظهار تهیدستی خود را

سرپوش به خوان تهی حوصله بگذار

***

دارم ز تو از ساده دلیها گله بسیار

پهن است درین دامن دشت آبله بسیار

از سختی ره زود شود آبله پامال

ورنه ز دل سنگ تو دارم گله بسیار

بارست به دل تهمت ناگاه، و گرنه

بر یوسف ما نیست گران سلسله بسیار

زنهار به هر چیز ملرزان دل خود را

کاین خانه خطر دارد ازین زلزله بسیار

چون صبح به این عمر تنک مایه مشو شاد

کاین یک دو نفس را نبود فاصله بسیار

نتوان سخن تلخ به شیرین دهنان گفت

ورنه ز لب لعل تو دارم گله بسیار

در روی زمین نیست گهرسنج، و گرنه

در پرده ی دل هست مرا آبله بسیار

از خرده ی اسرار نشد هیچ کس آگاه

گم گشت درین ریگ روان قافله بسیار

پیمانه ی می کشتی طوفان زده باشد

بزمی که در او هست تنک حوصله بسیار

گرآب حیات است، چو استاد شود سبز

چون خضر مکن مکث درین مرحله بسیار

گرد رمه افزون بود از فوج گرانسنگ

سر برکت هست نهان درگله بسیار

چون ریگ ز هر موج مراتخت روانی است

ایجاد کند شوق ز خود راحله بسیار

این دایره ها تابع پرگار قضا یند

صائب مکن از گردش گردون گله بسیار

***

ای صفحه ی رخسار تو از گل بصفاتر

مژگان بلندت ز سر زلف رساتر

از صلح بود چاشنی جنگ تو افزون

دشنام تو از بوسه بود روح فزاتر

ازنعمت دیوار محال است شود سیر

چشمی که شد از کاسه ی دریوزه گداتر

از چشم هوسناکتر افتاده دل من

از برگ بود ریشه ی من سر به هواتر

بر نسبت خود رشک برد عاشق مغرور

نزدیکی دل کرد مرا از تو جداتر

گردید ز خط حسن غریب تو یکی صد

گوهر شود از گرد یتیمی به صفاتر

حسن می گلرنگ یکی صد شود از موج

از خط لب میگون تو شد هوش رباتر

اینطرفه که گنجایش غم می شود افزون

هرچند شود سینه ی من تنگ فضاتر

خون است ز رنگینی لفظم دل معنی

از باده بود شیشه ی من هوش رباتر

صائب چه نهان دارم ازو صورت احوال؟

کز آینه آن روی بود روی نماتر

***

از درد بود پرسش اغیار گرانتر

سربار در اینجا بود از بار گرانتر

هرچند گرانسنگ بود کوه غم عشق

غمخوار بود بردل افگارگرانتر

برخاطرآزرده ی من پرسش رسمی

از شربت تلخ است به بیمارگرانتر

برگوهر بی قیمت من جوش خریدار

از گرد کسادی است به بازارگرانتر

در دیده ی صاحب نظران دیده ی بیشرم

از ساغرخالی است به خمارگرانتر

با چهره ی زرین، طمع زر ز خسیسان

از سکه ی قلب است به دینار گرانتر

بندست سبکروحتر از پند به عاشق

پرهیز ز دردست به بیمار گرانتر

چون باز کنم من سرطومار شکایت؟

جایی که خموشی است ز گفتار گرانتر

مزدی که زاندازه ی کارست سبکتر

در پله ی میزان بود از کار گرانتر

گردد سیه از حرف مکرر دل روشن

بر آینه طوطی است ز زنگار گرانتر

نادیدن یارست گران گرچه به عاشق

با یار بود دیدن اغیار گرانتر

از موی سفید آینه ام زنگ برآورد

این صبح به من شد زشب تار گرانتر

بر فرق سبکروح من از طشت پرآتش

صد پرده بود طره ی زرتار گرانتر

بر دوش سبکروحی من دست نوازش

صائب بود از لنگر کهسار گرانتر

***

ای هر ورق گل زتو آیینه ی دیگر

هر غنچه ز اسرار تو گنجینه ی دیگر

بی باده ی گلرنگ، بود در نظر من

هر ابر سیاهی شب آدینه ی دیگر

از سینه ی من گرچه اثر داغ تو نگذاشت

می بود مرا کاش دو صد سینه ی دیگر

درآرزوی داغ چو خورشید تو هر روز

از صدق دهد صبح صفا سینه ی دیگر

بر خرقه ی صد پاره ی ارباب توکل

جز رقعه ی حاجت نبود پینه ی دیگر

خورشید نمی سوخت نفس در طلب صبح

می بود اگر سینه ی بی کینه ی دیگر

بیناست درین بحرحبابی که ندارد

غیر از سر زانوی خودآیینه ی دیگر

آن دلبر بیباک چه میکرد به عاشق

می داشت اگر غیر دل آیینه ی دیگر

درپاره ی دل گم شود صائب گهر من

چون حلقه زنم بر در گنجینه ی دیگر؟

***

هر چند ترا دیده ی بدکرد زمن دور

درکنج قفس نیست زگل مرغ چمن دور

با تلخی غربت چه کند مصرشکرخیز؟

از بهرعزیزی نتوان شد زوطن دور

درکوثر اگرغوطه زند تشنه برآید

هرسوخته جانی که شد از چاه ذقن دور

در خانه نشینی نتوان نام برآورد

گمنام عقیقی که نگردد زوطن دور

گر مورکند تکیه گه از دست سلیمان

بسیار مدانید زاعجاز سخن دور

شد موی سرش پاک سفید از غم هجران

تا نافه شد از ناف غزالان ختن دور

خوردند به کف آب زچاه اهل توکل

برتشنه ی ما آب شد از دلو و رسن دور

هر چند بود درته پیراهن من یار

چون جامه ی فانوسم ازان سیم بدن دور

صائب زنظر بازی این تازه جوانان

از دل نشود دوستی یار کهن دور

***

کام دل ازان چهره ی افروخته برگیر

در هر نگهی دیده ی خود را به گهر گیر

دیوانه ی ما سلسله بسیار گسسته است

زنهار ز دل در خم آن زلف خبرگیر

از آتش گل سینه ی من گرم نگردید

ای بلبل بیدرد مرا در ته پرگیر

از جبهه ی واکرده طلب حاجت خود را

چون غنچه ی نشکفته سر راه سحر گیر

مگذار درین سبز چمن شبنم خود را

این آینه رازود ازین دامن ترگیر

جز خواب گران نیست درین قافله باری

تا باز نمانی دل ازین قافله برگیر

مگذارکه پژمرده شود غنچه ی دل را

هرچشم زدن ساغری از خون جگر گیر

ای سرو اگر آسودگیت می دهد آزار

از برگ بشو دست، گریبان ثمر گیر

این آن غزل خواجه نظیری است که فرمود

ای مطرب جان سوخت دلم، راه دگر گیر

***

مطربا چنگ را بکش به کنار

رگ این خشک مغز را بفشار

به نفسهای آتشین چون برق

از نیستان جسم دود برآر

میر این کاروان تویی امروز

خفتگان را زخواب کن بیدار

خون مارا بخر ز قبضه ی خاک

سیل مارا ببر به دریا بار

حدی عاشقانه ای سر کن

بار غم از دل جهان بردار

به نوا نرم ساز دلها را

تا شود نقش را پذیرفتار

پوست بر مغز پخته زندان است

مغز را از حجاب پوست برآر

حسن یوسف حریف زندان نیست

پرده بردار از رخ اسرار

در فلاخن گذار دلها را

پس میفکن به کوچه ی دلدار

سینه ی زنگ بسته ی ما را

صیقلی کن چو چهره ی دلدار

سخن از زلف دلستان سر کن

رگ جان را به پیچ وتاب درآر

نی سواران ناله ی نی را

نیست میدان بجز دل افگار

کشتی از بادبان برآرد پر

آه دل را کند سبکرفتار

عشق چون ناله سرکند، عشاق

پای کوبان روند بر سر دار

چون زندکف به یکدگر عاشق

هر دو عالم بهم خورد یکبار

ترک دستارکن که نخل امید

چون فشاند شکوفه، آرد بار

دیگ جوشان چه می کند سرپوش؟

سر عاشق کجا برد دستار؟

نیست دریای عشق لنگر گیر

دل بپرداز از شکیب و قرار

جلوه ی شاهدان خوش حرکات

آ ب را باز دارد از رفتار

چه قدر دست و پا زدم صائب

که دل از دست رفت و دست از کار

***

مطربا مهر از دهان بردار

بند خاموشی از زبان بردار

راه صحرای لامکان سر کن

پی آن یار بی نشان بردار

کشتی جسم را بهم بشکن

تخته از پیش این دکان بردار

می رود بی دلیل سیل به بحر

شوق را دست از عنان بردار

تخم اشکی به خاک کن امروز

خرمنی گل در آن جهان بردار

تا نخورده است مار طول امل

بیضه ی دل ز آشیان بردار

طاق نسیان شمار گردون را

دل چو پیکان ازین کمان بردار

به سگ نفس جسم را بگذار

دل ازین مشت استخوان بردار

صبر کن بر بلای ناکامی

کام دل صائب از جهان بردار

***

از سنگلاخ دنیا ای شیشه بار بگذر

چون سیل نوبهاران زین کوهسار بگذر

هنگام باز گشت است نه وقت سیر و گشت است

با چهره ی خزانی از نوبهار بگذر

برگ نشاط عالم خاکی به خون سرشته است

چون باد بی تأمل زین لاله زار بگذر

آبی که ماند در جو آخر غبار گردد

گر تشنه ی محیطی از جویبار بگذر

یک میوه ی رسیده بر نخل آرزو نیست

زین میوه های نارس ای خامکار بگذر

یکروی و یک جهت شو چشم از دویی بپوشان

بگذار پنج و شش را از هفت و چار بگذر

خواب گران غفلت دارد ترا زمین گیر

چون آه راست کن قد زین نه حصار بگذر

عریان به چشم رهزن تیغ برهنه باشد

تاب خزان نداری از برگ و بار بگذر

بر سیر روزگاران تا چند تن توان داد؟

یک ره تو هم به مردی زین روزگار بگذر

صائب جمال باقی جویای لوح ساده است

زین نقشهای فانی آیینه وار بگذر

***

مرو ز گوشه ی عزلت به هیچ منظر دیگر

مجو بغیر در دل گشایش از در دیگر

بجز سفال پر از خون دل که نیست خمارش

مساز تر لب خود را ز هیچ ساغر دیگر

بغیر درگه یزدان که چوب منع ندارد

مشو به قامت خم گشته حلقه ی در دیگر

بجز ستاره ی اشکی کزاوست روشنی دل

نظر سیاه مگردان به نور اختر دیگر

ز گریه ی دل شبها توان رسید به مقصد

که جز ستاره درین بحر نیست رهبر دیگر

مدار دست زدامان صبر در همه حالی

که دل سکون نپذیرد به هیچ لنگر دیگر

دل شکسته به دست آر ز جوهریانی

که نیست در صدف نه سپهر گوهر دیگر

ز راستی طمع حاصل است شاهد خامی

که غیر عقده ی دل نیست سرو را بر دیگر

تراست پرده ی غفلت حجاب چشم بصیرت

وگرنه هردم صبح است صبح محشر دیگر

بغیر اشک کزاو گاه گاه آب دهم چشم

نمانده است مرا در بساط گوهر دیگر

بغیر داغ که دلسرد می کند ز جهانم

سرم فرود نیاید به هیچ افسر دیگر

درین محیط ز طوفان مکن ملاحظه صائب

که همچو موج شود هر شکست شهپر دیگر

***

جوشن داودی قلمرو تدبیر

نقش بر آب است پیش ناوک تقدیر

با جگر آفتاب، صبح چه سازد؟

گرمی دل کم نمی شود به طباشیر

بار نفسها نه ایم چون نی بی مغز

ناله ی ما خانه زاد ماست چو زنجیر

از خس و خار شکسته پای چه آید؟

برق درین راه گشته است زمین گیر

بس که کشیده است دردسر ز جنونم

کوچه دهد، چون شوم دچار به زنجیر

چون ورق آفتاب عمر بگردد

مرده گلیم فناست سایه ی نخجیر

یار سبکروح شو که بر هدف آید

آهن پیکان به زور بال و پر تیر

تنگترست از فضای چشمه ی سوزن

روزن جنت نظر به حلقه ی زنجیر

خاطر صائب خیال گنج ندارد

چشم و دل سیر فارغ است ز اکسیر

نسبت معنی به لفظ تازه ی صائب

همچو ظفرخان بود به خطه ی کشمیر

***

از شراب ارغوانی چهره را گلرنگ ساز

بر نسیم از جوش گل جای نفس را تنگ ساز

می رسد روزی که بر بالینت آید آفتاب

همچو شبنم سعی کن آیینه را بی زنگ ساز

از تماشای تو دلهای اسیران آب شد

بعد ازین آیینه ی خود از دل چون سنگ ساز

چون میسر نیست قانون فلک را گوشمال

این نوای تلخ را از پنبه سیر آهنگ ساز

پاکدامانی میسر نیست بی خون جگر

تا به بیرنگی رسی یک چند با نیرنگ ساز

یوسف از زندان قدم بر مسند عزت گذاشت

چند روزی مصلحت را با جهان تنگ ساز

گر نداری ظرف خون خوردن درین بستان چو گل

زین شراب لعل دست و دامنی گلرنگ ساز

تا چو شبنم صائب از دامان گلها برخوری

گریه ی خود را درین بستانسرا بیرنگ ساز

***

بهر روی خلق تا کی آرزو کردن نماز؟

چند در یک قبله خواهی بادورو کردن نماز؟

پیش این ناشسته رویان آبروی خود مریز

تا توانی پیش حق با آبرو کردن نماز

تا نشویی دست از دنیا میاور رو به حق

نیست جایز در شریعت بی وضو کردن نماز

با حدیث نفس احرام عبادت باطل است

جمع هرگز کی شود با گفتگو کردن نماز؟

گوشه گیر از عالم پر شور اگر خواهی حضور

کز پریشان خاطری نتوان دراو کردن نماز

نیست حاجت با وضو دست از علایق شسته را

تا قیامت می توان بااین وضو کردن نماز

ماه کنعان را به سیم قلب سودا کردن است

پیش چشم خلق ظاهربین نکو کردن نماز

دست خود ناشسته از دنیا، تلاش قرب حق

در حریم کعبه باشد بی وضو کردن نماز

نیست صائب از عبادت چشم عارف بر بهشت

کار مردان نیست بهر رنگ و بو کردن نماز

***

شد جدا از زخم من آن خنجر سیراب سبز

چون بماند از روانی، زود گردد آب سبز

آب بی یاران مخور کز خجلت تنها خوری

خضر نتواند شدن درحلقه ی احباب سبز

گوشوار از شرم آن صبح بناگوش آب شد

شمع نتواند شد از خجلت درین مهتاب سبز

نیست امید رهایی زین سپهر آبگون

کشتی ما می شود آخر درین گرداب سبز

شست از دل آرزوی عمر جاویدان مرا

تا شد از استادگی در جوی خضر این آب سبز

هر قدر کز دیده افشاندم سرشک لاله گون

تخم مهر من نشد در سینه ی احباب سبز

پیش او طاعت ندارد آبرویی، ورنه شد

از سرشکم دانه ی تسبیح در محراب سبز

ازدم سرد خزان صائب نگردد زردرو

بخت هرکس شد چو مینا از شراب ناب سبز

***

کی شود کشت امید از دیده ی نمناک سبز؟

تاک را هرگز نسازد آب چشم تاک سبز

خط مشکین سرزد از خالش به اندک فرصتی

تخم قابل زود گردد در زمین پاک سبز

از دل خوش مشرب ما دست آفت کوته است

در دل آتش شود این دانه ی بیباک سبز

کشت ما بی حاصلان رفته است از یاد بهار

زنگ سازد دانه ی ما را مگر در خاک سبز

سینه ی روشن سخنور را به گفتار آورد

نطق طوطی را کند آیینه های پاک سبز

خشکی زاهد به صد دریا نگردد برطرف

نیست ممکن، گردد از آب دهن مسواک سبز

بی نیازی هرزه گویان را شود بند زبان

دامن رهرو نگیرد تا بود خاشاک سبز

کی به درد آید دلش از رنگ زرد سایلان؟

رو سیاهی را که نان شد در بغل ز امساک سبز

خاکساری اهل دل را پله ی نشو و نماست

دانه هیهات است گردد بی وجود خاک سبز

زان بود بی وسمه ابرویش که نتواند شدن

زهر با آن زهره پیش تیغ آن بیباک سبز

میکشان را بی نیاز از میفروشان می کند

باغبان سازد کدو را گرز اشک تاک سبز

جانگدازان فارغند از منت ابر بهار

شمع دارد خویش را از دیده ی نمناک سبز

بی غبار غم نخیزد آه سرد از سینه ها

در سفال خشک ریحان کی شود بی خاک سبز؟

صائب از سیمای ما گردکدورت را نشست

خوشه ی اشکی کزو شد طارم افلاک سبز

***

شعله ای در مغز هست از آتش سودا هنوز

می تراود بوی می از پنبه ی مینا هنوز

شعله ی بیباکی عشق از جبینم روشن است

می کند پهلو تهی از شیشه ام خارا هنوز

گرچه موج ناتوانی می زند پهلوی من

موج اشکم می زند سرپنجه با دریا هنوز

چشم او روزی که ما را گوشه گیر از خلق کرد

گوشه ای نگرفته بود از مردمان عنقا هنوز

کوهکن از پهلوی گرمی که بر خارا گذاشت

می جهد آتش ز چشم بستر خارا هنوز

داغ مجنون پریشان گرد دیدن سهل نیست

میچکد آتش ز چشم لاله ی حمرا هنوز

شور محشر نقش دیبا را نمک در چشم ریخت

برنگیرد سر زبالین چشم بخت ما هنوز

نخل طوبی از خجالت سر به زیر خاک برد

کلک گوهربار صائب می کشد بالا هنوز

***

با قیامت قامتش همدوش می گردد هنوز

از خرامش بوی گل مدهوش می گردد هنوز

از نگاه تلخ، بادامش همان دل می گزد

زهر در دنباله ی ابروش می گردد هنوز

کم نشد از خط حجاب روی چون برگ گلش

از نگاه گرم شبنم پوش می گردد هنوز

در پی طوطی نهان شد گر چه تنگ شکرش

خانه ها از خنده اش پرنوش می گردد هنوز

سرمه ی خط پرده ی گویایی چشمش نشد

شرم گرد آن لب خاموش می گردد هنوز

لطف اندامش همان می پرورد خمیازه را

سرو او پیرایه ی آغوش می گردد هنوز

گر چه از خط شد لب میگون او پا در رکاب

از شرابش سینه ها پرجوش می گردد هنوز

چون سبو صدخانه ی عقل است ازو زیروزبر

گرچه از طفلی سوار دوش می گردد هنوز

گرچه از کیفیت حسنش اثر نگذاشت خط

صائب از یاد لبش مدهوش می گردد هنوز

***

حسنش از خط عالمی زیر و زبر دارد هنوز

سینه چاکان چون قلم در هرگذر دارد هنوز

گرچه شد در ابر خط خورشید رخسارش نهان

تیغها چون برق در زیرسپر دارد هنوز

کم نشد از خاکمال خط غرور حسن او

منت روی زمین بر هر نظر دارد هنوز

جلوه ی مستانه اش سیلاب صبر و طاقت است

کوه را بی سنگ از تاب کمر دارد هنوز

زیر ابرخط فرو غ آفتاب عارضش

دیده ی روشندلان را پرگهر دارد هنوز

چشم شبنم در هوای لاله زارش می پرد

دامنی از دامن گل پاکتر دارد هنوز

در غبار خط نهان شدگرچه دام زلف او

صیدی از هر حلقه در مد نظر دارد هنوز

گرچه زلف سرکش او سرکشی از سرگذاشت

کاکل او فتنه ها در زیر سر دارد هنوز

در ته دامان خط، شمع جهان افروز او

یک جهان پروانه ی بی بال و پر دارد هنوز

زان خط ظالم مشو غافل که در هر حلقه ای

فتنه ها آماده چون دور قمر دارد هنوز

گر چه از خط گوشه ی نسیان شد آن کنج دهن

از خمار آلودگان صائب خبر دارد هنوز

***

چشم حیران را حجابش دام می داند هنوز

عاشق ناکام را خودکام می داند هنوز

کیست حرف بوسه بر رویش تواند فاش گفت؟

دیدن دزدیده را ابرام می داند هنوز

بوی شیر خام می آید ز تنگ شکرش

بوسه را شیرین تر از دشنام می داند هنوز

دیده ی قربانیان را چشم آن وحشی غزال

در ره خود حلقه های دام می داند هنوز

عالم از شوخی نگردیده است در چشمش سیاه

وقت آزادی ز مکتب شام می داند هنوز

هر چه می خواند، زشوخی ها فرامش می کند

کی زبان نامه و پیغام می داند هنوز؟

ناله ی گرمی نه پیچیده است گوشش را چوگل

عشق را بازیچه ی ایام می داند هنوز

ساده لوح و طفل و بازیگوش و شوخ و سرکش است

قدر عاشق را کی آن خودکام می داند هنوز؟

پختگان را گرچه افکنده است آتش در جگر

طبع صائب فکر خود را خام می داند هنوز

***

بی صفا از خط نگردیده است رخسارش هنوز

می توان صد رنگ گل چیدن زگلزارش هنوز

در پر طوطی نهان شد گر چه تنگ شکرش

همچنان دل می برد در پرده گفتارش هنوز

خط ظالم گرچه یک گل درگلستانش نهشت

ریشه در دل می دواند خار دیوارش هنوز

گر چه نزدیک است پرهیز نگه را بشکند

می توان مرد از برای چشم بیمارش هنوز

تیغ ابرویش ز زنگ خط نگردیده است کند

کارها دارد به مردم چشم پرکارش هنوز

گر چه خط پشت سپاه زلف را برهم شکست

در صف آرایی بود مژگان خونخوارش هنوز

مستی حسن از سرش خط گرچه بیرون برده است

می توان گل چیدن از آشفته دستارش هنوز

گر چه از خط حلقه های زلف بی پرگار شد

هست پابرجا چو مرکز خال طرارش هنوز

گر چه زلف کافرش را خط مسلمان کرده است

سبحه در دل صد گره دارد ز زنارش هنوز

بی طراوت گرچه از خط شد نهال قامتش

خانه پردازست چون سیلاب رفتارش هنوز

گرچه شست از دلربایی دست، سرو قامتش

هست چندین حلقه از قمری گرفتارش هنوز

ته بساطی گر چه از سامان حسنش مانده است

از هجوم مشتری گرم است بازارش هنوز

گوهرش هر چند در گرد کسادی شد نهان

صائب بیدل بود از جان خریدارش هنوز

***

رخنه در دل می کند مژگان قتالش هنوز

می کشد آب ازجگرها دانه ی خالش هنوز

شاهباز غمزه اش را گرچه خط در بوته کرد

در کمین سینه ی کبک است چنگالش هنوز

گر چه ازخط غمزه ی شوخش حصاری گشته است

موج جوهر می زند شمشیر اقبالش هنوز

گر چه دود از خرمن حسنش برآورده است خط

ریشه در دل می دواند دانه ی خالش هنوز

گشت در چشم غزالان گرد مجنون گوشه گیر

برندارد سنگ طفلان سر زدنبالش هنوز

از غم فرهاد آن زخمی که بر شیرین رسید

اشگ خونین می چکد از چشم تمثالش هنوز

گرچه موی صائب از گرد حوادث شد سفید

همچنان دارد طراوت کشت آمالش هنوز

***

خط برآورد و تر و تازه است بستانش هنوز

می چکد خون بهار از خار مژگانش هنوز

می توان گل چید از روی عرقناکش همان

می توان می خورد از لبهای خندانش هنوز

می تواند همچو مغز پسته در شکرگرفت

طوطیان خوش سخن را شکرستانش هنوز

رشته ی طول امل را می دهد عمر دراز

باکمال کوتهی زلف پریشانش هنوز

ناله ی زنجیر نتواند نفس را راست کرد

از هجوم بندیان در کنج زندانش هنوز

گر چه صبح عارضش شام غریبان شد ز خط

داغ دارد صبح را شام غریبانش هنوز

گر چه رنگ آشتی خط برعذارش ریخته است

می چکد زهر عتاب از تیغ مژگانش هنوز

می نشاند صبح را درخون بیاض گردنش

خنده برگل میزند چاک گریبانش هنوز

گرچه سنگ و تیغ مژگان اوکرده است مهر

بوی خون می آید از چاه زنخدانش هنوز

گر چه گردیده است از خط حسن او پا در رکاب

چشم روشن می شود از گرد جولانش هنوز

گرچه خضر تشنه لب جانی در او نگذاشته است

می توان مرد از برای آب حیوانش هنوز

گرچه پروای کمانداری ندارد ابرویش

میشود از دل ترازو تیر مژگانش هنوز

گرچه طی شد روزگار دولت طومار زلف

از خط سحرآفرین باقی است دیوانش هنوز

[گرچه در ابر سیاه خط نهان کرده است رو

خیره می گردد نظر از ماه تابانش هنوز]

در خزان حسن، صائب از هجوم بلبلان

نیست جای ناله کردن در گلستانش هنوز

***

در تن خود یک هدف وار استخوان دارم هنوز

نسبت دوری به آن ابروکمان دارم هنوز

گرچه از بیماری دل رنگ بر رویم نماند

یک دو جنگ روبرو بازعفران دارم هنوز!

چشم تا بازست راه گفتگو مسدود نیست

از زبان افتاده ام اما زبان دارم هنوز

جوش گل پر کرد جیب رخنه ی دیوار را

دست خالی من به پیش باغبان دارم هنوز

گر چه چون منقار اوقاتم به نالیدن گذشت

ناله ای سربسته در هر استخوان دارم هنوز

چون گل رعنا بهارم با خزان آمیخته است

درحریم وصل از هجران فغان دارم هنوز

گر به ظاهر چون شراب کهنه افتادم زجوش

در بهار فکر، جوش ارغوان دارم هنوز

گرچه بر چشمم سفیدی پرده ی نسیان کشید

از نسیم مصرچشم ارمغان دارم هنوز

چون میان خانه بردوشان توانم سبز شد؟

مشت خاشاکی گمان درآشیان دارم هنوز

گرچه صائب گرد غم از خاطرم هرگز نشست

آرزوی زنده رود اصفهان دارم هنوز

***

غوطه خوردم در شراب ناب و مخمورم هنوز

گم شدم در چشمه ی خورشید و بی نورم هنوز

گرچه شور من جهانی را به شور آورده است

از  نظرها چون دهان یار مستورم هنوز

پاره شد زنجیر تاک از باده ی پرزور من

تا چه با خمخانه ی گردون کند زورم هنوز

عمرها شد تا چو موم از شهد دور افتاده ام

می خلد در پرده ی دل نیش زنبورم هنوز

گرچه از ویرانه ی من جغد وحشت می کند

درخرابات مغان دانند معمورم هنوز

باده ی منصور از جوش زبردستی نشست

میزندجوش اناالحق خون مغرورم هنوز

در سفر هرچند چون ریگ روان عمرم گذشت

از وصال کعبه چون سنگ نشان دورم هنوز

اهل عالم غافلند از صورت احوال من

در میان صد هزارآیینه مستورم هنوز

خاکساری گرچه با خاکم برابرکرده است

حرف در کار سلیمان می کند مورم هنوز

غوطه درخون شفق زد پنبه ی صبح جزا

میزند بر قلب ناخن داغ ناسورم هنوز

گرچه صائب شهرت من داغ دارد مهر را

عشق اگر این است خواهد کرد مشهورم هنوز

***

خاک من برباد رفت و دردی آشامم هنوز

توتیا شد جام و می باقی است در جامم هنوز

زان فروغی کز رخش افتاد در کاشانه ام

آتشین تبخاله جوشد از  لب بامم هنوز

برگرفت از خاک بوی زلف او یک شب مرا

مشک می گردد شفق در نافه ی شامم هنوز

گر چه عمری شد درین بحر نمک افتاده ام

می تراود همچنان تلخی ز بادامم هنوز

نقش من شد محو و از آب گهر شوید دهن

آن عقیق آبدار از بردن نامم هنوز

شوخی مژگان او یک شب مرا در دل گذشت

تیغ بازی می کند هر مو براندامم هنوز

سالها شد گر چه آن وحشی غزال از دیده رفت

می تپد بر خاک چشم حلقه ی دامم هنوز

گرچه دیگ فکر من ننشست چون دریا زجوش

چون گهر در حلقه ی روشندلان خامم هنوز

سر به صحرا داد در آغازم آن زنجیرزلف

تاکجا خواهدکشید از خط سرانجامم هنوز

زان سرانگشتی که هجر تلخ در کامم کشید

پوست اندازد سخن از تلخی کامم هنوز

چون توانم گشت باوحشی غزالان همرکاب؟

می رسد گاهی به خاطر یاد آرامم هنوز

گرچه روشن کرد صبح دولتش آفاق را

صائب از بخت سیه در پرده ی شامم هنوز

***

از سرشک گرم زرین است مژگانم هنوز

می چکد آتش چو شمع از رشته ی جانم هنوز

گرچه عمری رفت در کنعان سراسر می روم

بوی پیراهن نرفته است از گریبانم هنوز

دفتر برگ خزان را باغبان شیرازه بست

کاغذ باد است اوراق پریشانم هنوز

صبح را در پرده ی گوش گران آتش گرفت

عندلیب ایمان نمی آرد به افغانم هنوز

از گلاب صبح محشر خواب مخمل تلخ شد

فکر بالین می کند بخت گران جانم هنوز

آخرای عمر سبکرو اینقدر تعجیل چیست؟

گرد راه از خود نیفشانده است دامانم هنوز

***

می دهد یادی ز چشمش نرگس پر فن هنوز

زان چراغ کشته دودی هست در روزن هنوز

گر چه خورشید عذارش روی در زردی نهاد

از شفق خون می کند در دیده ی روزن هنوز

عهد یوسف گرچه طی گردید، می یابد مشام

از درو دیوار کنعان بوی پیراهن هنوز

زان شکر خندی که زد برق تجلی بردرخت

خیره می گردد نظر در وادی ایمن هنوز

در ته دامان خط، رخسار آتشناک او

شمع امیدجهانی می کند روشن هنوز

سبزه ی خط گر چه از رویش طراوت برده است

میتوان گل برد ازان رخسار بادامن هنوز

شوخی مژگان تلافی می کند رخسار را

می زند ناخن به دلها خار این گلشن هنوز

نرگسش از دود تلخ خط اگر پژمرده شد

چین ابرو در زبان بازی است چون سوسن هنوز

گر چه شد بر باد خرمن، می تواند برد فیض

سالها از خوشه چینی مور این خرمن هنوز

چشم گستاخ هوس از دور نتواند گذشت

حسن شرم آلوده ی او را ز پیرامن هنوز

پردگی شد شوخی حسنش، ولی مژگان شوخ

می خلد در پرده های دیده چون سوزن هنوز

گر چه از باد خزان زیر وزبر شد گلشنش

می پرد چشم و دل صائب در آن گلشن هنوز

***

دشت بیرون نامده است از ماتم مجنون هنوز

داغها از لاله دارد سینه ی هامون هنوز

دامن از خون شفق صبح قیامت پاک کرد

می تراود از سر خاک شهیدان خون هنوز

گر چه شیرین سبکرو عمرها شد رفته است

شمع روشن می توان کرد از پی گلگون هنوز

نگسلد پیوند روحانی ز دست انداز مرگ

می توان از خم شنید آواز افلاطون هنوز

عشق بر لوح دلم روزی که رنگ داغ ریخت

ساده بود از نفش اختر صفحه ی گردون هنوز

زان می روشن که در پیمانه ی خورشید ریخت

عشق آتشدست، می گردد سرگردون هنوز

صائب از اشکی که چشم من نثارش کرده است

می جهد چون برق نبض موجه ی جیحون هنوز

***

می روی با قامت خم در پی دنیی هنوز

با چنین محراب، داری پشت بر عقبی هنوز

برده است از راه، صبح کاذب دعوی ترا

غافلی از نور صبح صادق معنی هنوز

می کند هر چند از هر مو سفیدی راه مرگ

دل نمی افتد به فکر توشه ی عقبی هنوز

گر چه دست از رعشه می لرزد چو اوراق خزان

همچنان چسبیده ای بر دامن دنیی هنوز

از علایق رشته ی الفت بریدن مشکل است

می پرد بی خواست چشم سوزن عیسی هنوز

شیر از اقبال جنون گردنکشی از سر گذاشت

می کند خون در دل مجنون، سگ لیلی هنوز

طاق کسری با زمین هموار شد، و زفیض عدل

طاق گردون است پرآوازه ی کسری هنوز

گر چه جای سنگ طفلان بر تن مجنون نماند

برکبودی می زند خال رخ لیلی هنوز

عمرها رفت و همان لرزد به خود چون برگ بید

تیغ کوه طور از گستاخی موسی هنوز

خامه ی صائب زانشای سخن بس کی کند؟

از هزاران گل یکی نشکفته از طوبی هنوز

***

ریخت دندانها و در فکر لب نانی هنوز

مهره ی بازیچه گردون گردانی هنوز

شد بناگوشت سفید و ظلمت غفلت بجاست

صبح روشن گشت و در خواب پریشانی هنوز

شاهراه کشور مرگ است هر موی سفید

ره نمایان گشت و در رفتن گرانجانی هنوز

شد بلند، آوازه ی طبل رحیل کاروان

از پریشان خاطری در فکر سامانی هنوز

قامت خم گشته چوگان است گوی مرگ را

تو همان سرگرم بازی همچو طفلانی هنوز

گر چه پیری در سر دست تو گیرایی نهشت

با هزاران آرزو دست و گریبانی هنوز

شد طناب عمر سست و خیمه بیرون زد حواس

در سرانجام عمارت سخت بنیانی هنوز

در چنین وقتی که می باید به خود پرداختن

واله خال و خط رخسار خوبانی هنوز

در چنین وقتی که صائب ساده لوحیهاست باب

تو ز کوته بینشی در جمع دیوانی هنوز

***

دل مکدر ز غم یار نگردد هرگز

از پری شیشه گرانبار نگردد هرگز

به پریشان نفسان راه سخن گر ندهد

قسمت آینه زنگار نگردد هرگز

تشنه ی حسن بود دیده ی حیرت زدگان

سیر آیینه ز دیدار نگردد هرگز

چه کند دل، نکند شکوه ازین سنگدلان؟

سیل خاموش به کهسار نگردد هرگز

مزه ی هوش جز انگشت پشیمانی نیست

مست خوب است که هشیار نگردد هرگز

مکن از فقر شکایت که شکر خواب حضور

جمع با دولت بیدار نگردد هرگز

چون کف دست، بیابان جنون هموارست

راه عقل است که هموار نگردد هرگز

شبنم از باغ به یک چشم زدن بیرون رفت

که سبکروح به دل بار نگردد هرگز

کف بی مغز بلنگر نکند دریا را

شور پوشیده به دستار نگردد هرگز

می خلد در دل نظارگیان چون نشتر

رگ ابری که گهربار نگردد هرگز

سخن سخت گران نیست به سودازدگان

سیل دلگیر ز کهسار نگردد هرگز

صائب آزاده روانند ز غم فارغبال

قامت سرو خم از بار نگردد هرگز

***

محو رخسار تو دلگیر نگردد هرگز

چشم و دل آینه را سیر نگردد هرگز

پرده ی صبح امیدست شب نومیدی

تا غذا خون نشود شیر نگردد هرگز

نیست دلگیر ز سرگشتگی خود عاشق

آسمان از حرکات سیر نگردد هرگز

زاهد خشک کجا، گریه ی مستانه کجا

آب در دیده ی تصویر نگردد هرگز

قسمت دل ز جهان نیست بجز گریه ی خشک

نقش را آینه زنجیر نگردد هرگز

شوخی عشق نگردد به کهنسالی کم

دل چو افتاد جوان، پیر نگردد هرگز

کجی از مار به افسون نتوان بیرون برد

زهر تریاق به تدبیر نگردد هرگز

دل بیدار به دست آر که صاحب دل را

خواب سنگ ره شبگیر نگردد هرگز

آب بر آتش خورشید نزد خنده ی صبح

سوز دل کم به طباشیر نگردد هرگز

جگر معرکه از اهل طرب چشم مدار

لب ساغر دم شمشیر نگردد هرگز

عقل با عشق محال است کند همراهی

که کمان همسفر تیر نگردد هرگز

نیست بر معنی احباب، نظر صائب را

گرد صید دگران شیر نگردد هرگز

***

صحبت عشق و خرد ساز نگردد هرگز

بلبل و جغد هم آواز نگردد هرگز

من میخواره و همراهی زاهد، هیهات

صحبت سنگ و سبو، ساز نگردد هرگز

با سیه دل چه کند صحبت روشن گهران؟

زنگ از آیینه سخنساز نگردد هرگز

از خود آرا طمع سیرت شایسته خطاست

که برون ساز، درون ساز نگردد هرگز

تا کسی گل نزند روزن بینایی را

بر رخش رخنه ی دل باز نگردد هرگز

عجز را مهر به لب زن چو بلا نازل شد

به کمان تیر قضا باز نگردد هرگز

کبک اگر خنده ی بیجا نکند من ضامن

که گرفتار به شهباز نگردد هرگز

تا تو صائب ز خس و خار نیفشانی دست

شعله آه سرافراز نگردد هرگز

***

دل ما روشن از افلاک نگردد هرگز

تیغ از دامن تر پاک نگردد هرگز

صافی و تیرگی آب ز سرچشمه بود

بی دلی پاک، سخن پاک نگردد هرگز

چشمه ی روشن خورشید اگر خشک شود

آب در دیده ی افلاک نگردد هرگز

صرف پاکی مکن اوقات که سیلاب بهار

تا به دریا نرسد پاک نگردد هرگز

جام جم تا اثر از چرخ بود در دورست

چون اثر خیر بود، خاک نگردد هرگز

چهره ی عالم ازو رنگ بهاران دارد

کز خزان خشک رگ تاک نگردد هرگز

پرده ی شوخی آن حسن نشد سبزه ی خط

برق پوشیده ز خاشاک نگردد هرگز

نگشاید گره از غنچه ی پیکان به نسیم

دل که افسرده شود چاک نگردد هرگز

غیر وقت آنچه شود فوت ز اسباب جهان

عارفان را مژه نمناک نگردد هرگز

خنده زخمی است که جان بردن از و دشوارست

زنده دل آن که طربناک نگردد هرگز

هر که از عاقبت بیخبری با خبرست

صائب از باده طربناک نگردد هرگز

***

عشق گرد دل فرزانه نگردد هرگز

خانه ی دیو، پریخانه نگردد هرگز

شهپر عشق سبکسیر، شکست دل ماست

آسیا بی مدد دانه نگردد هرگز

عشق از کوی خرابات به جایی نرود

گنج دلگیر ز ویرانه نگردد هرگز!

گرچه در دایره ی چشم غزالان باشد

روی مجنون ز سیه خانه نگردد هرگز

هر که ترجیح دهد عقل و خرد را به جنون

دارم امید که دیوانه نگردد هرگز!

عشق با عقل محال است شود در دل جمع

این دو تیغ است که همخانه نگردد هرگز

دل غفلت زدگان زنده نگردد به سخن

پرده ی خواب به افسانه نگردد هرگز

گر صبا با خبر از درد غریبی باشد

گرد خاکستر پروانه نگردد هرگز

آشنایی به سخن کن که پریزاد سخن

آشنایی است که بیگانه نگردد هرگز

کجرویهای فلک علت کج بینی توست

تا نگردد سرت، این خانه نگردد هرگز

بر رخ هر که گشودند در دل صائب

طالب کعبه و بتخانه نگردد هرگز

***

نیست بی خون دل آن زلف پریشان هرگز

نبود بی شفق این شام غریبان هرگز

می زند موج سراب آتش ما را دامن

نیست این بادیه بی سلسله جنبان هرگز

تیرباران ملامت چه کند با عاشق؟

شیر دلگیر نگردد ز نیستان هرگز

جای مجنون چه خیال است که خالی ماند؟

خالی از سوخته ای نیست بیابان هرگز

در خراش دل خود باش که بی کوشش تیغ

لعل بیرون ندهد کان بدخشان هرگز

عکس هر چند در آیینه بود پا به رکاب

نرود نقش تو از دیده ی حیران هرگز

پاس آن لعل لب از زلف به خط یافت قرار

بی سیاهی نبود چشمه ی حیوان هرگز

نیست بی داغ ندامت دل دنیاداران

جغد بیرون نرود زین ده ویران هرگز

عشق در جنبش گهواره ی دل بیتاب است

که نماند به زمین تخت سلیمان هرگز

برگ گل بر تن سیمین تو بیدادی کرد

که به یوسف نکند سیلی اخوان هرگز

از سواد شب هستی چه کشیدم صائب

که نبیند کسی این خواب پریشان هرگز!

***

هیچ جا از خوشی آثار نمانده است امروز

خیر در خانه ی خمار نمانده است امروز

پرده ی خواب گرفته است جهان را چون ابر

اثری از دل بیدار نمانده است امروز

نیست یک چهره ی شبنم زده در ساحت باغ

شرم در دیده ی گلزار نمانده است امروز

دل غمگین به چه امید شود گوشه نشین؟

فیض در کنج لب یار نمانده است امروز

نیست در زلف دلارای صنم کوتاهی

کمری لایق زنار نمانده است امروز

چه خیال است که در صومعه ها بتوان یافت

در خرابات چو هشیار نمانده است امروز

صدف آن به که بسازد به جگر سوختگی

جود در ابر گهربار نمانده است امروز

پیر کنعان نکشد سر به گریبان، چه کند؟

یوسفی بر سر بازار نمانده است امروز

چه توقع ز لب خشک صدف باید داشت؟

آب در گوهر شهوار نمانده است امروز

همدمی کز سر اشفاق بگیرد یک بار

خبری زین دل بیمار، نمانده است امروز

سبحه را کیست که از خاک مذلت گیرد؟

حرمت رشته ی زنار نمانده است امروز

غیر صائب که دمی می زند از سوز جگر

اثر از گرمی گفتار نمانده است امروز

***

از جبینش عرق شرم روان است هنوز

چشم امید به رویش نگران است هنوز

گرچه خط گرد برآورد ز شکرزارش

بوسه بر گرد لبش بال فشان است هنوز

در ته ی سبزه ی خط، حکم لب میگونش

بر دل سوخته چون آب روان است هنوز

رویش از سبزه ی خط گرچه زره پوش شده است

دل ز هر حلقه به رویش نگران است هنوز

گرچه زنگار گرفته است ز خط شمشیرش

چین ابروی غضب سخت کمان است هنوز

جلوه اش می برد از دست نظربازان را

قامتش حلقه رباتر ز سنان است هنوز

نکند گوش به پروانه ی معزولی خط

چشمش از هر مژه ای فتنه نشان است هنوز

ملکش از لشکر بیگانه ی خط شد پامال

حسن غافل لمن الملک زنان است هنوز

غمزه ی شوخ به ویرانی دل مشغول است

زلف در غارت جان برق عنان است هنوز

به جگرسوزی احباب نمی پردازد

غنچه ی سنگدلش تلخ زبان است هنوز

نتوانست خط آورد به اصلاح او را

فتنه ی عالم و آشوب جهان است هنوز

گرچه ته جرعه ای از باده ی حسنش مانده است

صائب از جمله ی خونابه کشان است هنوز

***

لاله داغ است ازان عارض گلفام هنوز

سرو را قامت او می دهد اندام هنوز

گرچه از مستی چشمش دو جهان است خراب

نرسیده است لب او به لب جام هنوز

در حریم دهنش دست و گریبان همند

بر سر تنگی جا، بوسه و دشنام هنوز

مو برآورد زبان قلمش از خط سبز

می کند ننگ ز نام من بدنام هنوز

خار در پیرهن یوسف مصر اندازد

بوی پیراهن آن سرو گل اندام هنوز

باش تا صبح رعونت ز نهالش بدمد

نکشیده است قد آن فتنه ی ایام هنوز

آهوی چشم غزالان ز رمیدن استاد

دل وحشت زده با من نشود رام هنوز

بر لب جام زدی بوسه و یک عمر گذشت

لب خود می مکد از ذوق لب جام هنوز

دعوی پختگی اینجا ثمر خامیهاست

عود ما در جگر شعله بود خام هنوز

تو که از پختگی عشق نداری خبری

فکر صائب به مذاق تو بود خام هنوز

***

درآ به زمزمه ای مطرب غزال پرداز

که تازیانه ی شوق است شعله ی آواز:

مگر به روشنی این چراغ ربانی

به پیشگاه حقیقت رسم ز راه مجاز

برآر از جگر گرم ناله ی گرمی

که شیشه خانه ی دلها ازان رود به گداز:

مگر به بدرقه ی این براق گردون سیر

رسم به منزل ازین راه پرنشیب و فراز

بریز در قدح گوش ازان می بیرنگ

که دل شکاف بود موجه اش چو ناخن باز:

مگر به بال و پر این شراب روحانی

ازین خرابه ی وحشت فزا کنم پرواز

خدای را حدی عاشقانه ای سرکن

که بی حدی نشود قطع راه دور حجاز

ز دوش خاطر ما بختیان سنگین بار

غم گرانی بار وجود دور انداز

گره ز بال پری پیکران دل واکن

به نغمه های سبکروح ای نوا پرداز

چراغی از نفس گرم پیش راهم دار

به این فروغ مگر روی دل ببینم باز

درخت خشک به آب و هوا نمی جوشد

به زاهدان چه سرایت کند ترانه و ساز؟

درآ به انجمن صوفیان تماشا کن

که مرغ با قفس آهنین کند پرواز

شگفت نیست ز شور خمیر مایه ی عشق

که هم تنور درآید به چرخ و هم خباز

خوشا سری که ز شور جنون بود در گرد

خوشا دلی که به بال تپش کند پرواز

دل رمیده به تدبیر بر نمی گردد

شرر به آتش سوزان چگونه گردد باز؟

ز آفتاب محال است رنگ گرداند

دلی که پخته نگردد به شعله ی آواز

وصال می طلبی، یک نفس قرار مگیر

که از تپیدن دلهاست طبل آن شهباز

رسد به مغز ز دلها نسیم سوختگی

در آن حریم که صائب سخن کند آغاز

***

دگر که را کنم از اهل درد محرم راز؟

که رنگ من به زبان شکسته شد غماز

مباش ایمن ازان چشمهای شرم آلود

که چشم دوخته گیرد شکار خود این باز

چو دید طاق دو ابروی یار، برگردید

کسی که گفت روا در دو قبله نیست نماز

ازان ز حلقه بگوشان خط مشکینم

که کرد حسن ترا خط نیازمند نیاز

ز عرض حال در ایام خط مشو غافل

که وقت شام بود تنگ در ادای نماز

دلی که از نفس گرم عشق آب نشد

ز آفتاب قیامت نمی رود به گداز

چنان که سیل خس و خار را به دریا برد

مرا به عشق حقیقی کشید عشق مجاز

حباب مانع جوش و خروش دریا نیست

نگشت مهر خموشی نقاب چهره ی راز

ترا تردد خاطر کشیده است به بند

که آب، می شود از موج خویش سلسله ساز

به فکر صائب ازان می کند رغبت خلق

که یاد می دهد از طرز حافظ شیراز

***

نمی رسد به حقیقت کس از سرای مجاز

پلی است آن طرف آب، عشقهای مجاز

ز مرگ بیم ندارم که در قلمرو خاک

عذاب قبر کشیدم ز تنگنای مجاز

اسیر دایره ی رنگ تا به کی باشم؟

دلم چو لاله سیه شد ازین سرای مجاز

بپوش خرقه ی عریان تنی ز حضرت عشق

که بند خانه ی غفلت بود ردای مجاز

مباد هیچ مسلمان اسیر قید فرنگ!

بجان رسیده ام از دست عشوه های مجاز

مبند دل به تماشای این جهان صائب

که یک دو هفته بود همچو گل وفای مجاز

***

نخست دفتر هوش و خرد درآب انداز

دگر نگاه به آن چشم نیمخواب انداز

چراغ رنگ به یک جلوه می شود خاموش

محبت گل این باغ بر گلاب انداز

مرید شبنم تردست شو درین گلزار

سر بریده به دامان آفتاب انداز

نقاب دولت بیدار، خواب سنگین است

به زور گریه به یک جانب این نقاب انداز

حذر کن از مژه ی تیز چنگ او صائب

نهفته چشم برآن چشم نیمخواب انداز

***

بگیر جام هلالی ز رخ نقاب انداز

ز رعشه سنگ به مینای آفتاب انداز

فریب حسن سبکسیر رنگ و بوی مخور

محبت گل این باغ بر گلاب انداز

کمند جاذبه ی گوهرست بیتابی

همین تو رشته ی جان را به پیچ و تاب انداز

میی که پشت ندارد نخوردنش اولاست

به پای خم بنشین در قدح شراب انداز

مشو چو قطره ی شبنم گره درین گلزار

سر بریده به دامان آفتاب انداز

ترا چه کار که این خاک پاک و آن شورست؟

به هر زمین که رسی تخم چون سحاب انداز

اگر قبول نداری که بی تو چون داغیم

بیا به سینه ی سوزان ما کباب انداز

نصیب کوزه ی سر بسته است باده ی ناب

نهفته چشم برآن چشم نیمخواب انداز

جواب آن غزل است این که خواجه حافظ گفت

مرا به میکده بر در خم شراب انداز

***

چو آفتاب به هر ذره ای نگاه انداز

چو ابر سایه ی رحمت به هر گیاه انداز

بلند و پست جهان در قفای یکدگرست

اگر به ماه برآیی نظر به چاه انداز

مریز حاصل خود را به بحر چون سیلاب

چو ابر گوهر خود را به خاک راه انداز

مکن چو شمع به یک خانه عمر خود را صرف

چو آفتاب به هر روزنی نگاه انداز

در انتظار تو چشم ستاره آب آورد

چو شمع قافله ی اشک را براه انداز

شبی برآی به گلگشت ماهتاب برون

چو مهر رعشه ی غیرت به جان ماه انداز

نفس شمرده زن، از قید سبحه فارغ باش

به راه نه قدم و راهبر به چاه انداز

سزای توست به ناخن زمین خراشیدن

ترا که گفت که برآسمان کلاه انداز؟

بپوش جامه ی فتح از شکست خود صائب

کتان طاقت خود را به پیش ماه انداز

***

به یاد سنبل آن زلف با صبا می ساز

به بوی مشک سبکروح باختا می ساز

به بوی پیرهن غنچه با صبا می ساز

ز آشنا به سخنهای آشنا می ساز

مگر به منزل مقصود ره توانی برد

ز دستگیری افتادگان عصا می ساز

مشو چو دانه ی گندم به پاکی از خود امن

شدی چو پاک زغش، برگ آسیا می ساز

جمال شاهد مقصود را نقابی نیست

همین تو سعی کن آیینه با صفا می ساز

کلید قفل خود از جیب دیگران مطلب

چو غنچه از گره خود گرهگشا می ساز

اگر ز آتش سوزان گذشتنت هوس است

دعای جوشنی از نقش بوریا می ساز

کنون که قد تو گردید حلقه ی در مرگ

تهیه ی سفر عالم بقا می ساز

اگر چو سرو سر سبز آرزو داری

زجامه خانه ی قسمت بیک قبا می ساز

درآ به ملک توکل ،چو خسروان بنشین

ز آسمان و زمین باغ وآسیا می ساز

اگر هوای شکرخواب عافیت داری

ز فرشهای منقش به بوریا می ساز

خمارنعمت الوان به خون شکسته شود

به استخوانی ازین سفره چون هما می ساز

اگر مقام به ویرانه می کند سیلاب

تو نیز برگ اقامت درین سرا می ساز

چوآفتاب رخ از سوز دل طلایی کن

به کیمیای نظر خاک را طلا می ساز

ز قصر دولت اگر پایداریت هوس است

نخست، شمسه اش از پنجه ی دعا می ساز

مباش زیر سیه خیمه ی فلک صائب

برای خویشتن از دود دل سما می ساز

***

ز خط چو یار رخ آل را کند سرسبز

امید، مزرع آمال را کند سرسبز

بهار حسن تو افتاده آنقدر تردست

که تخم سوخته خال را کند سرسبز

کسی به وصل شکرمی رسد که چون طوطی

زاشک تلخ پر و بال را کند سرسبز

کند امید من آن روز صورتی پیدا

که آب آینه تمثال را کند سرسبز

ز فکر تازه برومندگشت خامه ی من

که فتح، رایت اقبال را کند سرسبز

ز باده نشو و نماکرد زنگ کلفت من

که آب سبزه ی پامال را کند سرسبز

کنون که ابر مروت شده است خشک، مگر

بخون دل کسی آمال را کند سرسبز

زآه و ناله توان یافت حال دل صائب

که ترجمان، سخن لال را کند سرسبز

***

ز سرو قد تو شد شوره زار امکان سبز

ز شمع سبز تو شد بخت این شبستان سبز

ز خط پشت لبت زنده می شود دلها

چنین بود چو کند سبزه آب حیوان سبز

میان اهل جنون سبز چون توانم شد؟

نشد ز گریه ی من خار این بیابان سبز

به رود نیل رسان خویش را که هیهات است

کز آب چاه شود بخت ماه کنعان سبز

ز هم گزیر ندارند نوش و نیش جهان

که بی گره نشود نی ز شکرستان سبز

چو زنگ از دل من برد باده دانستم

که تخم سوخته گردد به ابر احسان سبز

تجردی که بود در لباس، محفوظ است

پناه شیر بود، هست تا نیستان سبز

دل حریص به زنگ قساوت آلوده است

که نان همیشه گدا را شود در انبان سبز

زچشم شور کواکب مجو برومندی

که هیچ دانه نگردد به زیر دندان سبز

اگر گشایش دل خواهی از بلا مگریز

که دانه می شود اینجا ز تیرباران سبز

به باده جوش نزد خون خشک من صائب

نشد ز تربیت بحر شاخ مرجان سبز

***

نبسته ای گره ی عهد بر قبا هرگز

نرفته ای به سر وعده ی وفا هرگز

همیشه گرچه درآیینه خانه می گردی

ندیده ای رخ خود سیر از حیا هرگز

عیار جنبش مژگان او چه می دانی؟

نگشته ای هدف ناوک قضا هرگز

حدیث دل نگرانی ز ما چه می پرسی؟

نکرده ای سفری روی بر قفا هرگز

اگرچه شبنم گستاخ این گلستانم

ندیده ام رخ گل را به مدعا هرگز

به گرد رفت زحرص تو خرمن افلاک

دهان شکوه نبستی چو آسیا هرگز

ندیده ام اثر از آه سرد خود صائب

گلی نچیده ام از صحبت صبا هرگز

***

حدیث عشق نگیرد به زاهدان هرگز

ز بوی گل نشود جغد شادمان هرگز

به عاقلان نتوان دوخت داغ سودا را

تنور سرد نگیرد به خویش نان هرگز

اگر چه کوه غم روزگار بر دل ماست

نبوده ایم به طبع کسی گران هرگز

به تلخ و شور جهان همچو بحر ساخته ایم

نخورده ایم غم رزق در جهان هرگز

همیشه همسفر همت بلند خودیم

نداده ایم به دست کسی عنان هرگز

اگر چه نغمه طرازی مسلم است به ما

نخوانده ایم نوایی به بلبلان هرگز

همیشه در صدد عیبجویی خویشیم

نبوده ایم پی عیب دیگران هرگز

[میان آینه و زشت رو صفایی نیست

به اهل دل نشود چرخ مهربان هرگز]

اگر چه غنچه ی آن گلشنیم ما صائب

نبسته ایم دل خود به گلستان هرگز

***

که را به گوشه ی گلخن کشیده اند امروز؟

که شعله ها همه گردن کشیده اند امروز

ز بخیه زخم کهن پاره می کند زنجیر

کدام رشته به سوزن کشیده اند امروز؟

کدام آبله پا عزم این بیابان کرد؟

که خارها همه گردن کشیده اند امروز

چو کوه خاطر آسوده زان گروه طلب

که پای خویش به دامن کشیده اند امروز

مجوی تفرقه ی خاطر از رضاکیشان

که رخت خویش به مأمن کشیده اند امروز

که قد به عزم تماشای گلستان افراخت؟

که سروها همه گردن کشیده اند امروز

چه فارغند ز بیم فشار تنگی قبر

کسان که تنگی مسکن کشیده اند امروز

جماعتی گذرند از پل صراط چو سیل

که بار خلق به گردن کشیده اند امروز

اجل چه کار کند با جماعتی صائب

که تلخکامی مردن کشیده اند امروز

***

مگر به فکر سواری است آن نگار امروز؟

که نیست فتنه ی خوابیده را قرار امروز

کدام سنگ ملامت هوای من دارد؟

که نیست در دل دیوانه ام قرار امروز

گذشت آن که خزف اعتبار گوهر داشت

به نرخ خاک بود در شاهوار امروز

همیشه انجمن روزگار ناخوش بود

ترا خیال که خوش نیست روزگار امروز

مدار چشم ترحم ز تیغ یار که نیست

نم مروت در هیچ جویبار امروز

دلیر در سر بازار حشر خرج کند

گرفت هر که زر خویش را عیار امروز

فغان که نیست درین شیشه های سیمابی

می آنقدر که مرا بشکند خمار امروز

همیشه فکرت صائب شکار دل می کرد

کمند ناله او نیست دل شکار امروز

***

بیا و تازه کن ایمان به نوبهار امروز

که شد قیامت موعود آشکار امروز

شکوفه از افق شاخ همچو اختر ریخت

نشان صبح قیامت شد آشکار امروز

محیط رحمت حق در تلاطم آمده است

کف از شکوفه فکنده است بر کنار امروز

ز تازیانه ی پی در پی نسیم بهار

زمین شده است چو افلاک بیقرار امروز

ز جوش لاله و گل کز رکاب می گذرد

پیاده جلوه کند در نظر سوار امروز

چمن چنان به صفا شد که هر نهالی را

توان کشید به آغوش چون نگار امروز

ز جوش لاله و گل خار بر سر دیوار

شده است همچو رگ لعل آبدار امروز

گشوده است بساط ملایمت ایام

لطیفتر ز رگ گل شده است خار امروز

ز جوش قطره ی شبنم شده است روی زمین

ستاره خیز چو رخسار شرمسار امروز

هوا خمار شکن، گل پیاله گردان است

پیاله نوش و میندیش از خمار امروز

به شغل عیش، شب و روز را برابردار

که عدل گشت ترازوی روزگار امروز

به دام و دانه چه حاجت، که موج سبزه و گل

شده است سلسله ی گردن شکار امروز

همین برآینه ی سیل نوبهاران است

اگر بود اثری ظاهر از غبار امروز

ز لاله جوش خم باده می زند کهسار

شراب لعل برآید ز چشمه سار امروز

چراغ لاله گره کرده دود را در دل

که بی صفا نشود بزم نوبهار امروز

چه بادبان که مهیا نکرده است از ابر

برای کشتی می موسم بهار امروز

بهشت نقد طلب می کنی اگر صائب

چو غنچه سر ز گریبان خود برآر امروز

***

نبرده خط ز عذار تو آب و تاب هنوز

بر آتش تو جگرها شود کباب هنوز

شد آفتاب تو در ابر خط نهان هر چند

ز عارض تو شود دیده ها پر آب هنوز

ز خط شد آن لب میگون اگر چه پا به رکاب

توان رساند ز نظاره اش شراب هنوز

کشید حسن ترا گرچه خط به پای حساب

نمی کند نگهت ترک بیحساب هنوز

مه تو گر چه حصاری ز هاله ی خط شد

حذر کند ز شبیخونش آفتاب هنوز

ز خط قلمرو حسن تو گشت زیر و زبر

ز غفلت است دو چشم تومست خواب هنوز

ز نقش خط لب لعل تو گرچه شد بی آب

ز عارض تو تراوش کند حجاب هنوز

نهشت رنگ حیا بر رخت ز تردستی

چه نقشها که زند خط دگر برآب هنوز

اگر چه خط رقم رخصت تماشایی است

کند ز دیده ی من صائب اجتناب هنوز

***

چه شد که یار خط آورد، با صفاست هنوز

فروغ صبح بناگوش دلگشاست هنوز

اگر چه خط رقم عزل خواند درگوشش

درازدستی مژگان او بجاست هنوز

به یاد بوسه دهن خوش کنید ازان نوخط

که نوسواد سخنهای آشناست هنوز

به دستهای نگارین، عذار نو خط او

ز کار درهم عاشق گرهگشاست هنوز

اگر چه دود برآورد خط ز رخسارش

هزار تشنه جگر را لبش دواست هنوز

به ناامیدی از اینجا مرو که حاجتها

ز فیض صبح بناگوش او رواست هنوز

ازو توقع حلوای آتشی زودست

عتاب و رنجش بیجای او بجاست هنوز

هزار تشنه جگر را به چشمه ی حیوان

لبش به خضر خط سبز رهنماست هنوز

فسانه می شمرد حرف بیوفایی حسن

ازو توقع مهر و وفا خطاست هنوز

نگشته است به دلها گران غبار خطش

عزیز دیده ی مردم چو توتیاست هنوز

به عرض حال زبان آشنا مکن صائب

که تیغ غمزه ی او بر سر جفاست هنوز

***

نکرد در دل من کار، عشق شورانگیز

زهیزم تر من شد فسرده آتش تیز

عجب که راه به دیر مغان توانم یافت

مرا که نیست بجز سبحه هیچ دستاویز

به زاهدان نکند می ز ننگ آمیزش

وگرنه هیزم خشک است مفت آتش تیز

دلی که رفت به دارالامان بیرنگی

چه فارغ است ز ناز جهان رنگ آمیز

ز صبح دانه ی انجم تمام می سوزد

به هیچ شوره زمین تخم پاک خویش مریز

چه نعمتی است که سنگین دلان نمی دانند

که شیشه هاست مرا زیر خرقه ی پرهیز

سحر که مرغ سحرخیز در خروش آید

اگر ز جای نخیزد دلت تو خود برخیز

ترا ز هر که رسد تلخیی درین عالم

محصلی است که از خلق در خدا بگریز

مکن به کاهلی امروز خویش را فردا

که خود حساب ندارد حذر ز رستاخیز

ز حسن طبع تو صائب که در ترقی باد

بلند نام شد از جمله شهرها تبریز

***

سبک ز سینه ی ما ای غبار غم برخیز

ز همنشینی ما می کشی الم برخیز

سر قلم بشکن، مهر کن دهان دوات

به این سیاه دلان کم نشین و کم برخیز

گذشتن از سر گنج گهر سخاوت نیست

کریمی از سر آوازه ی کرم برخیز

کلید گلشن فردوس دست احسان است

بهشت می طلبی از سر درم برخیز

بدار عزت موی سفید پیران را

ز جای خویش به تعظیم صبحدم برخیز

درین دو وقت، اجابت گشاده پیشانی است

دل شب ار نتوانی سپیده دم برخیز

گرفت دامن گل شبنم از سحرخیزی

زگرد خواب بشو دست و رو، توهم برخیز

امید فتح و ظفر هست تا علم برجاست

فروغ صبح نخوابانده تا علم برخیز

درین جهان نبود فرصت کمر بستن

زخاک تیره کمر بسته چون قلم برخیز

به فکر دوست به بالین گذار سر صائب

چو آفتاب ز آغوش صبحدم برخیز

***

به اختیار ز نزهت سرای جان برخیز

گران نگشته ازین خاک آستان برخیز

گره مشو به دل خاک تیره چون قارون

چوعیسی از سر این تیره خاکدان برخیز

چو تخم اشک ممان از فسردگی در خاک

چو آه گرم شو از سینه ی جهان برخیز

اجل نیامده جان را به طاق نسیان نه

روان نگشته قضا از سر روان برخیز

دمادم است که در خرمن تو افتاده است

ز زیر تیغ شرربار کهکشان برخیز

ز گریه ی دل شب، روی شمع نورانی است

تو نیز شب به دو چشم شررفشان برخیز

مده ز دست گریبان غنچه خسبی را

گل صباح، گل از بستر گران برخیز

تلاش عالم بالای خاکساری کن

به صدر اگر بنشینی، ز آستان برخیز

نفس شمرده زدن صبح را جوان دارد

توهم شمرده نفس خرج کن، جوان برخیز

پل شکسته به سیلاب برنمی آید

ز راه اشک من ای طاق کهکشان برخیز

محک چه صرفه برد از زر تمام عیار؟

ز پیش راه من ای سنگ امتحان برخیز

منه به دوش عصا بار ناتوانی خویش

شراب کهنه به دست آور و جوان برخیز

زبان طراز نظیری است صائب این مصرع

که پیش ازان که نگردیده ای گران برخیز

***

ترا که نور نظر نیست اعتبار آمیز

نظر به هر چه کنی می شود غبار آمیز

جواب تلخ به نقد از لب ترشرویان

هزار بار به از قند انتظار آمیز

برآن بلند نظر لاف همت است حلال

که ننگ دارد ازین فخرهای عارآمیز

ندید از آینه ی عمر روی نقش مراد

ز خون هر که نشد پنجه ای نگارآمیز

شمار داغ به اندازه ی هوس باشد

به قدر خار و خس آتش بود شرارآمیز

مقام گوهر شهوار سینه ی دریاست

شکار خار کند موجه ی کنارآمیز

به زلف و خال نکویان نظر سیاه مکن

چه دل گشاید ازین مهره های مارآمیز؟

به نیم چشم زدن شد تهی ز نقد حیات

بساط هستی، چون کاغذ شرارآمیز

مبین به زردی ظاهر که چون گل رعنا

خزان چهره ی عاشق بود بهارآمیز

به گردباد غلط می کنند آه مرا

زبس که شد زجهان خاطرم غبارآمیز

مخور ز خلق فریب ملایمت صائب

که چرب نرمی مردم گلی است خارآمیز

***

در کاهش است از سخن خود سخن طراز

در سمین به رشته بود بوته ی گداز

در کم زدن زیادتی آنها که دیده اند

چون شمع می کنند زبان در دهان گاز

زیباست این کمند برای شکار خلق

زاهد مکن دراز برای خدا نماز

جز مهر خامشی که کند عمر را فزون

نشنیده ام شود ز گره رشته ای دراز

بردل مرا غبار علایق نشسته بود

روی عرق فشان توام کرد پاکباز

تا چون صدف کنند ترا مخزن گهر

بردار سوی عالم بالا کف نیاز

شبنم اگر ز سیر کند منع بوی گل

صائب شود به مهر خموشی نهفته راز

***

زان چهره خط قیامتی انگیخته است باز

رنگی برای بردن دل ریخته است باز

بس ملک دل که زیر نگین آورد ترا

زین لشکری که خط تو انگیخته است باز

هر چند خط صلای خزان داد در چمن

برگ نشاط بر سر هر ریخته است باز

زان لب هنوز می شکند یک جهان خمار

زان زلف خوشه های دل آویخته است باز

دارد سر خرابی دلهای خونچکان

مشکی لبش به باده برآمیخته است باز

از رفت و روی آه محال است کم شود

مشکی که بر دلم خط او بیخته است باز

هر فتنه ای که در شکن زلف جای داشت

در گوشه های چشم تو بگریخته است باز

هر چند خط به حسن تو آورده است زور

پیوند دل ز موی تو نگسیخته است باز

گر شد شکسته زلف تو، هرمو ز خط سبز

در دست حسن خنجر آهیخته است باز

صائب ز وصف خط و رخ او درین غزل

ایمان و کفر را به هم آمیخته است باز

***

اشکم ز دل به چهره دویدن گرفت باز

این خانه ی شکسته چکیدن گرفت باز

آه ضعیف من که به روزن نمی رسید

بر روی چرخ، نیل کشیدن گرفت باز

شد تازه داغ کهنه ام از روی گرم عشق

این میوه های خام رسیدن گرفت باز

نیش شکستگی به سویدای دل رسید

این خون نیم مرده چکیدن گرفت باز

هر دانه اشک را که فرو خورده بود دل

از تنگنای حوصله چیدن گرفت باز

باد مراد آه دلم را ز جا ربود

این بحر آرمیده تپیدن گرفت باز

از ترکتاز غم دل صد پاره هر طرف

چون لشکر شکسته دویدن گرفت باز

آهی علم کشید ز هر ذره خاک من

مور ضعیف بال پریدن گرفت باز

نبضی که بود از رگ خواب آرمیده تر

از شوق دست یار جهیدن گرفت باز

از لاله دشت دام تماشا به خاک کرد

دل از سواد شهر رمیدن گرفت باز

دیگر دل ضعیف من از رشته های آه

برخود چو کرم پیله تنیدن گرفت باز

هر دانه ی امید که در زیر خاک بود

از نوبهار وصل، دمیدن گرفت باز

هر مویم از حلاوت آن لعل آبدار

انگشت خود چو شمع مکیدن گرفت باز

چشمی که با خیال تو در خواب ناز بود

از مژده ی وصال، پریدن گرفت باز

این آن غزل که مولوی روم گفته است

سیمرغ کوه قاف، رسیدن گرفت باز

***

با عشق او ز هر دو جهانیم پاکباز

ما از دو خانه همچو کمانیم پاکباز

از خاک منت گل بی خار می کشیم

با آن که همچو آب روانیم پاکباز

از زخم خار شکوه نفهمیده ایم چیست

چون ماهیان ز تیغ زبانیم پاکباز

آهی است سرد در جگر آتشین ما

از برگ عیش همچو خزانیم پاکباز

آیینه ایم لیک ز حیرت درین بساط

از نقش دلفریب جهانیم پاکباز

چون سینه ی گشاده ی مستان ساده لوح

از خرده های راز نهانیم پاکباز

زان همچو شبنمیم درین بوستان عزیز

کز رنگ و بوی باغ جهانیم پاکباز

زان بی نشان به نام قناعت نموده ایم

هرچند ما ز نام و نشانیم پاکباز

صائب اگر چه هیچ نداریم در بساط

از چشم و خاطر نگرانیم پاکباز

***

باشد ز زلف آن رخ چون لاله بی نیاز

از دامن است شعله ی جواله بی نیاز

ماه تمام را به معرف چه حاجت است؟

آن حسن کامل است ز دلاله بی نیاز

از خط گزیر نیست رخ همچو ماه را

ماه تمام اگر شود از هاله بی نیاز

دانسته ام عیار دل سخت یار را

مستغنیم ز گریه و از ناله بی نیاز

حاجت به خلق، سوخته جانان نمی برند

از مرهم است داغ دل لاله بی نیاز

این شکر چون کنم که لب تشنه ی مرا

از آب کرد ساغر تبخاله بی نیاز؟

کام کسی که شهد قناعت چشیده است

باشد ز ناز شکر بنگاله بی نیاز

منت مکش ز سرمه که آن چشم خوش نگاه

در بردن دل است ز دنباله بی نیاز

بر رهنورد شوق گران است برگ گل

اشک روان ماست ز پرگاله بی نیاز

صائب ز غم منال که یک دیدن رخش

دل را کند ز شادی صد ساله بی نیاز

***

منقار من ز صبح ازل بود دانه سوز

در بیضه بود ناله ی من آشیانه سوز

ای بخت، چشم باز کن این بزم را ببین

ماییم و آن نگار و شراب بهانه سوز

از چشم او مدار تمنای مردمی

هرگز که دید مردمی از مست خانه سوز

خاکسترش به دامن صرصر گره زند

بر طور اگر نظر فکند حسن خانه سوز

بلبل دگر به شعله ی آواز من کجاست؟

گلبانگ من چو برق بود آشیانه سوز

صائب به قطع این غزل تازه تا رسید

آتش چکاند از مژه کلک زبانه سوز

***

بر شیشه و پیاله ظفر یافت دست ما

ای آفتاب داغ شو، ای آسمان بسوز

راهی است راه عشق که ناچار رفتنی است

یوسف تو هم در آتش این کاروان بسوز

بر کوه ی گلابگر افتاد راه گل

بلبل تو نیز خار و خس آشیان بسوز

مردانه زیر تیغ چو شمع ایستاده شو

تا ممکن است تن زن و تا می توان بسوز

زین بیش پایمال درین خاکدان مباش

از بوسه ی وداع دل آسمان بسوز

خاکستر مرا ز حسد چشم می زنند

پروانه ی مرا ز نظرها نهان بسوز

صائب ز آستانه ی جانان، دل شبی

بربای بوسه ای و دل پاسبان بسوز

***

بالا نکرده ساعد او را حیا هنوز

بیعت نکرده است به دستش حنا هنوز

آواز عندلیب به گوشش نخورده است

برگرد او نگشته نسیم صبا هنوز

در غنچه است جلوه ی گلزار شوخیش

دستش گلی نچیده ز رنگ حنا هنوز

گل عیب بیوفایی خود را علاج کرد

نشنیده است عهد تو بوی وفا هنوز

صدبار چین ابروی او داد رخصتم

من سر نمی کشم ز کمند وفا هنوز

ای دیده از غبار ره او چه دیده ای

در پرده است خاصیت توتیا هنوز

صائب هزار قاصد یأس آمد و گذشت

چون برق می پرد به رهش چشم ما هنوز

***

از کاو کاو آن مژه ام بیخبر هنوز

نگرفته خون من به زبان نیشتر هنوز

باآن که عمرهاست که از سر گذشته ام

صندل نمی برد ز سرم دردسر هنوز

روزی که آه من به هواداری تو خاست

درخواب ناز بود نسیم سحر هنوز

شامی که طره ی تو میان را به فتنه بست

سنبل نبسته بود به گلشن کمر هنوز

صبحی که چشم من به رخ اشک باز شد

پیمان نبسته بود صدف با گهر هنوز

در خواب بوسه ای ز دهانش ربوده ام

می سوزد از حلاوت آنم جگر هنوز

باآن که شد ز سنگ حوادث حریربیز

این شیشه هست گوش به زنگ خطر هنوز

الماس را دونیم تیغ کند آه من

گرم است زخم خصم، ندارد خبر هنوز

دل خون شد و همان ستم آسمان بجاست

گل کرد شمع [و] باد صبا در بدر هنوز

صائب اگر چه بر سر طوبی است جای من

درآتشم ز کوتهی پال و پر هنوز

***

از خود برون نیامده دیوانه ام هنوز

مشغول خاکبازی طفلانه ام هنوز

درخون خود مضایقه با تیغ می کنم

خام است جوش باده ی میخانه ام هنوز

هرچند عمرهاست که بیگانه ام ز عقل

در باغ عشق سبزه ی بیگانه ام هنوز

عمری است گر چه دور ز میخانه مانده ام

گردد ز بوی می سر پیمانه ام هنوز

خاکسترم به باد فنا رفت و شمعها

خون می کنند بر سر پروانه ام هنوز

هرچند هفتخوان را شکسته ام

در ششدرست همت مردانه ام هنوز

باآن که خوشه ام ز ثریا گذشته است

از روی غیرت است خجل، دانه ام هنوز

پیری اگر چه بال و پرم را بهم شکست

دل می پرد به صحبت طفلانه ام هنوز

صائب گذشته است ز سرآب و می جهد

بی اختیار العطش از دانه ام هنوز

***

تا دست دست توست میی در ایاغ ریز

بر هر زمین که رسی رنگ باغ ریز

جام جم و سفال، گل یک حدیقه اند

مانند شیشه می به لب هر ایاغ ریز

زان باده ای که ریگ روان تردماغ ازوست

یک قطره در پیاله این بی دماغ ریز

ذوق کدام باده به از خوش دشمن است؟

تا عندلیب مست شود خون زاغ ریز

بلبل برای چیست خس و خار آشیان؟

مشتی به چشم رخنه ی دیوار باغ ریز

دستت اگر به سوده ی الماس می رسد

درآستین زخم و گریبان داغ ریز

صائب بکش ز میکده ی عشق ساغری

ته جرعه ی نشاط به رخسار باغ ریز

***

چون شمع اشک در طلب مدعا مریز

نقد حیات خود چو شرر بر هوا مریز

بی عزتی به اهل سخن مایه ی غم است

زنهار خرده های قلم زیر پا مریز

باید اگر به مردم بیگانه جان فشاند

زنهار آبرو به درآشنا مریز

آتش تمیز خار و خس از گل نمی کند

ای ساده لوح گل به گریبان ما مریز

از مفلسان زبان ملامت کشیده دار

زنهار خون ماهی بی فلس را مریز

صائب گذشت از دو جهان در وفای تو

خونش به خاک راه به تیغ جفا مریز

***

چون غنچه ز جمعیت دل انجمنی ساز

برگ طرب خویش ز رنگین سخنی ساز

هنگامه ی صحبت شود از سوختگان گرم

از داغ به گرد دل خود انجمنی ساز

تا دامن پیراهن یوسف به کف آری

یک چند چو یعقوب به بیت الحزنی ساز

کمتر ز حبابی نتوان بود درین بحر

از دیده ی پوشیده ی خود پیرهنی ساز

چون کرم بریشم نظر از مرگ مپوشان

در زندگی از پیرهن خود کفنی ساز

در پرده ی غیب است فتوحات نهفته

چون خال سیه چشم به کنج دهنی ساز

از جسم مکن بستر و بالین فراغت

زین پنبه چو حلاج مهیا رسنی ساز

تا از تو رسد سنگ ملامت به نوایی

از شیشه به هنگامه ی اطفال تنی ساز

ای قاصد اگر نامه ز دلدار نیاری

از بهر تسلی ز زبانش سخنی ساز

نقصان نکند هرکه زرخویش به زر داد

نقد دل و جان صرف بت سیم تنی ساز

ای بلبل بیدرد چه موقوف بهاری؟

از بال و پر خویش چو طوطی چمنی ساز

صائب به عقیق دگران چشم مکن سرخ

از پاره ی دل، دامن خود را یمنی ساز

***

پیغامی ازان غنچه دهن می رسد امروز

خوشحالیی از غیب به من می رسد امروز

این شادی از اندازه ی پیغام فزون است

بوسی ز لب یار به من می رسد امروز

مغز دو جهان راکند از عطسه پریشان

این نافه که از ناف ختن می سد امروز

ز آغوش وداعی که گل و لاله گشوده است

پیداست که گلچین به چمن می رسد امروز

حمام زنانه است جهان از سخن پوچ

گوش که به فریاد سخن می رسد امروز؟

جز زلف دراز تو که ترخان خدایی است

دست که به آن سیب ذقن می رسد امروز؟

دخلی است که بسیار ز خرج است گرانتر

چیزی که به ارباب سخن می رسد امروز

صائب نرود جز سخن حق به زبانم

پیمانه منصور به من می رسد امروز

***

لب ساقی شکربارست امروز

شراب و نقل بسیارست امروز

سپهر نیلگون یک شیشه ی می

زمین یک جام سرشارست امروز

هوا از ابر و باغ از جوش شبنم

دل و دست گهربارست امروز

لب پیمانه ها از آبداری

لب میگون دلدارست امروز

شب آدینه و ایام روزه است

گرانجانی که هشیارست امروز

اگر داری کلاهی رهن می کن

که جوش مغز دستارست امروز

قماش دلپذیر ماه کنعان

متاع روی بازارست امروز

چو پای خم حریفانند ساکن

همین پیمانه سیارست امروز

شب آدینه نیل چشم زخمی است

که بر رخساره ی یارست امروز

میان بگشا که درآیین مستان

کمر بستن چو زنارست امروز

***

به مژگان اشک پاشیدن میاموز

به ابر تیره باریدن میاموز

به زلف آه، پیچیدن مده یاد

به در اشک، غلطیدن میاموز

دل ما را به درد خویش بگذار

به ماتم دیده نالیدن میاموز

نمی آید عنانداری ز سیلاب

به عاشق پای لغزیدن میاموز

مکن تکلیف جان دادن به عشاق

به مستان جامه بخشیدن میاموز

به شام هجر، دلگیری مده یاد

به مهر و مه درخشیدن میاموز

مده تعلیم خونریزی به نشتر

به مژگان ، سینه کاویدن میاموز

هوس بیطاقتی را خوب دارد

به سرما خورده لرزیدن میاموز

مگو با عاقلان افسانه عشق

به خون مرده جوشیدن میاموز

مجو وجد و سماع از زاهد خشک

به نبض مرده جنبیدن میاموز

ز خود بیرون شدن زاهد چه داند؟

به چوب خشک بالیدن میاموز

هوس در بوسه دزدی اوستادست

به طفل شوخ گل چیدن میاموز

خدادادست ناز و شیوه ی حسن

به چشم آهوان دیدن میاموز

مرا کز دودمان اهل عشقم

به گرد شمع گردیدن میاموز

خدادادست علم عشقبازی

به صائب عشق ورزیدن میاموز

***

ای چشم تو پرده دار اعجاز

مژگان تو سایه پرور ناز

از قافله ی شکایت ما

چون ریگ روان نخیزد آواز

پیشانی صبح و آفتاب است

در سینه ی پاک گوهران راز

بر زنده قبای خاک مپسند

دل را ز غبار کین بپرداز

در پرده ی خون دل حصاری است

از لعل لب تو آب اعجاز

گردانده ز خلق روی امید

کار صائب بود خداساز

***

خضر راه حقیقت است مجاز

مکن این در به روی خویش فراز

دل محمود اگر همی خواهی

دست کوته مکن ز زلف ایاز

عاشق از سرزنش نیندیشد

شمع را نیست سرکشی از گاز

دست خون است داو اول ما

دوشش ماست نقش سینه ی باز

پرده ی نام و ننگ یک سو کن

زن نه ای، ای عشق در لباس مباز

سیل تقوی و برق ناموس است

می گلرنگ و شعله ی آواز

آخر کار خوشه را دیدی

گردن سرکشی دگر مفراز

خنده ی کبک در کمین دارد

اشک خونین چنگل شهباز

پای در دامن قناعت کش

تا نسوزی به آتش تک و تاز

گل و زر داری و دو روزه نشاط

سرو و بی حاصلی و عمر دراز

بردباری است معدن گوهر

خاکساری است مسند اعزاز

چون فلاخن به گرد خویش بگرد

هر چه بردل گران، به دور انداز

صائب از خاک پاک تبریزست

هست سعدی گر از گل شیراز

***

روز روشن را شب تارست پنهان درلباس

چهره ی گلرنگ دارد خط ریحان در لباس

ماتم و سور جهان با یکدگر آمیخته است

خنده ها چون برق دارد ابر گریان در لباس

ریزش بی پرده آب روی سایل می برد

زان کند دریا به دست ابر، احسان در لباس

شرم همت یادگیر از یوسف مصری که داد

نور بینش را به چشم پیر کنعان در لباس

تا نگردد عیش شیرینش ز چشم شور تلخ

از سر پر مغز گردد پسته خندان در لباس

از خودآرایی دل روشن نگردد شادمان

شمع از فانوس رنگین است گریان در لباس

گر به ظاهر شمع در فانوس رفت از راه رحم

می زند برآتش پروانه دامان در لباس

راز عشق از پرده پوشی می شود رسوا که هست

با وجود نافه، بوی مشک عریان در لباس

تاروپود حله ی فردوش گردد موج اشک

چشم گریان راست تشریفات الوان در لباس

گر به ظاهر کلک صائب تیره روز افتاده است

صبحها پوشیده دارد این شبستان در لباس

***

درد پیری را جوانی می کند درمان و بس

آه کاین درمان نباشد در دکان هیچ کس

در بیابان طلب چون گردباد از ضعف تن

گرد می خیزد زمن تا راست می سازم نفس

از فغان و ناله ی خود در بیابان طلب

حاصلی غیر از غبار دل ندارم چون جرس

عندلیب دوربینی کز خزان دارد خبر

در بهاران بر نمی آرد سر از کنج قفس

حرص را بسیاری نعمت نسازد سیر چشم

می زند در شکرستان دست خود بر سر مگس

دل چو روشن شد کند کوتاه دست نفس را

پرتو مهتاب با دزدان کند کار عسس

تازه رو را در نظرها اعتبار دیگرست

صرف می گردد به عزت میوه های پیشرس

حرص از آب و علف سیری نمی داند که چیست

اشتهای شعله را هرگز نسوزد خارو خس

نفس چون مطلق عنان گردید طغیان می کند

این سگ دیوانه راکوتاه کن صائب مرس

***

می کنم سیر گل از چاک گریبان قفس

نبض گلشن را به دست آورده ام از خاروخس

عندلیبی را که از گل با خیال گل خوش است

هیچ باغ دلگشایی نیست چون چاک قفس

می شود شمع امیدش روشن از باد صبا

هرکه در راه طلب چون لاله می سوزد نفس

ناله ی دل ،زندگی را مانع تعجیل نیست

کاروانی را نسوزد دل به فریاد جرس

اهل معنی دل به معنی از جهان خوش کرده اند

بلبلان را نیست جز فریاد خود فریادرس

از فروغ دل، سیه گردد جهان بر چشم من

پرتو مهتاب با دزدان کند کار عسس

نیست جز باد بروت از عشق زاهد را نصیب

ساحل از دریا چه دارد غیرمشتی خاروخس؟

بر نمی آید به قانع زور بازوی حریص

از لعاب عنکبوتی می شود عاجز مگس

سرو جنت می شود چون کرد تغییر لباس

هر دلی کامروز شد آزاد از قید هوس

چشم تحسین نیست صائب را ازین گفتارها

از عزیزان جهان دارد دعایی ملتمس

***

شربت بیماری دل تیغ سیراب است وبس

صندلی دردسر ویرانه سیلاب است وبس

گم مکن ره، خضر اگر تیری به تاریکی فکند

چشمه ی حیوان دم شمشیر سیراب است وبس

مجلس اهل ریا چون بوریا افسرده است

آن که دارد آتشی در سینه محراب است وبس

تاگریبان مردم عالم به خون آلوده اند

پاکدامانی که می بینیم قصاب است وبس

ای که می پرسی که در ملک محبت باب چیست

اشک گرم و چهره ی خونین همین باب است وبس

تیره روزان را خبر از گردش سیاره نیست

بشکند چون رنگ بر رخسار، مهتاب است وبس

نیست صائب زاهدان خشک را نورشعور

مشرق روشن ضمیران عالم آب است وبس

***

گوهر کامل عیاران چشم نمناک است وبس

تحفه ی روشندلان آیینه ی پاک است وبس

هرگروهی قبله ای دارند ارباب نیاز

قبله ی حاجت روای ما دل چاک است وبس

شیر و شکر از عداوت خون هم را می خورند

سازگاری درمیان برق و خاشاک است وبس

خرمن بی حاصلان پهلو به گردون می زند

در شکست خوشه ی ما برق چالاک است وبس

صبح را زخم نمایان مشرق خورشید شد

روزنی گر دارد این غمخانه فتراک است وبس

ذره تا خورشید از جام طلب سرگشته اند

نه همین سرگشتگی مخصوص افلاک است وبس

کاسه لیسان فروغ مه گروه دیگرند

ماهتاب کلبه ی ما نور ادراک است وبس

گریه ی اطفال آرد خون مادر را به جوش

بحر رحمت را نظر بر چشم نمناک است وبس

ذوق مستی از حضور خسروی بالاترست

دولت بال هما در سایه ی تاک است وبس

از نکورویان به دیداری قناعت کرده است

دامن آیینه از گرد هوس پاک است وبس

دست حاتم هم بساط جود را طی کرده است

نه همین قارون زخست درته خاک است وبس

مشکلی چون رو دهد سر درگریبان می برند

فتح باب اهل دل از سینه ی چاک است وبس

تابه کی غربال خواهی کرد روی خاک را؟

گوهر آسودگی در سینه ی خاک است وبس

بی شعوران از شراب کامرانی سرخوشند

زهر در پیمانه ی ارباب ادراک است وبس

نیستی از ورطه ی هستی خلاصت می کند

صندل این دردسر در قبضه ی خاک است وبس

صائب ارباب هوس در عهد اوآسوده اند

غمزه اش در کشتن عشاق بیباک است وبس

***

دوزخ ارباب معنی صحبت قال است وبس

هست اگر دارالامانی صحبت حال است وبس

داوری بیهوشی حیرت جهان را برده است

نه همین سوسن درین بستانسرا لال است وبس

می رسند از عاجزی اینجا به منزل رهروان

بی پر و بالی درین وادی پروبال است وبس

موج در هرجنبش از حالی به حالی می رود

بحر لنگردار یکتایی به یک حال است وبس

همچو مجنون هیچ کس از رفتن ما داغ نیست

چشم آهو در قفای ما به دنبال است وبس

نه همین سرگشته دارد خاکیان را دانه اش

مرکز افلاک هم آن نقطه ی خال است و بس

قصر دولت پایدار از دست ارباب دعاست

پشتبان طاق کسری کلبه ی زال است وبس

از خط و خال تو صائب معنیی فهمیده است

ورنه دام اهل معنی نه خط وخال است وبس

***

از دل آگاه در عالم همین نام است و بس

چشم بیداری که دیدم حلقه ی دام است وبس

رو به هر خاری که کردم خانه ی صیاد بود

هر کف خاکی که دیدم پرده ی دام است وبس

چشم اگر پوشیده باشد دل نمی گردد سیاه

بیشتر تاریکی این خانه از جام است وبس

سیر نرگس زار چشم لاله رویان کرده ام

پرده ی شرم و حیا در چشم بادام است وبس

نام شاهان از بنای خیر می گردد بلند

حاصل جم از جهان آوازه ی جام است وبس

سرنوشت برگ برگ این چمن را خوانده ام

حاصل نخل تمنا میوه ی خام است وبس

پی به کنه خویش نتوان برد بی ترک خودی

راه این ویرانه ی در بسته از بام است وبس

در گرفتاری بود جمعیت خاطر مرا

رشته ی شیرازه ی بال و پرم دام است وبس

از سر مژگان نگاه حسرت ما نگذرد

عمر بال افشانی ما تا لب بام است وبس

از توکل در حنا مگذار دست سعی را

قفل روزی گر کلیدی دارد ابرام است وبس

هرکه را دیدیم صائب پخته می گوید سخن

در میان اهل معنی فکر ما خام است وبس

***

میوه ی باغ امیدم داغ حرمان است و بس

یار دلسوزی که می بینم نمکدان است وبس

پشت و روی این ورق را بارها گردیده ام

عالم از جهل مرکب یک شبستان است وبس

نور شرم از دیده ی خوبان بازاری مجوی

این جواهر سرمه در چشم غزالان است و بس

سنگ را یاقوت می سازم به صد خون جگر

روزیم چون آفتاب از چرخ یک نان است و بس

آن که گاهی عقده ای وا می کند ازکارمن

دربیابان طلب خار مغیلان است و بس

می کشد هرکس که در قید لباس آرد مرا

حلقه ی فتراک من طوق گریبان است وبس

چون نگردم گرد سرتاپای او چون گردباد؟

پاکدامانی که می بینم بیابان است و بس

دل نیازردن اگر شرط مسلمانی بود

می توان گفتن همین هندو مسلمان است و بس

چشم عبرت باز کن صائب ز شبنم پندگیر

حاصل قرب نکویان چشم گریان است وبس

***

پامنه بیرون زحد خود کمال این است و بس

پیش اهل دید ملک بی زوال این است و بس

درد خودبینی بود صد پرده از کوری بتر

اختر ارباب بینش را وبال این است وبس

خون دل خوردن پشیمانی ندارد در قفا

گر شرابی هست در عالم حلال این است و بس

چشم پوشیدن جهان را زیر بال آوردن است

شاهباز معرفت را شاهبال این است و بس

باطن خود را مزین کن به اخلاق جمیل

کانچه می ماند به حسن لایزال این است و بس

گوش سنگین، سنگ دندان سبک مغزان بود

هرزه گویان جهان را گوشمال این است وبس

از گناه خود اگر شرمنده ای دیگر مکن

شاهد خجلت، دلیل انفعال این است و بس

خویش را نزدیک می دانی، ازان دوری ز حق

دورشو ز اندیشه ی باطل،وصال این است و بس

عشرت ما در رکاب معنی نازک بود

عید ما نازک خیالان را هلال این است وبس

تا مگر بر چون خودی در گفتگو غالب شوند

مطلب ارباب علم از قیل و قال این است و بس

تا به خودداری گمان علم و دانش، ناقصی

چون به نقص خود شدی قایل، کمال این است و بس

دست تحسین برسر دوش قلم صائب بکش

منتهای فکر ارباب کمال این است و بس

***

یارب این جانهای غربت دیده را فریادرس

روحهای گل به رو مالیده را فریادرس

با کمند جذبه ای، ای آفتاب بی نیاز

سایه های بر زمین چسبیده را فریادرس

از کشاکشهای بحر ای ساحل آرام بخش

این خس و خاشاک طوفان دیده را فریادرس

از ره پنهان، به روی گرم ای پیر مغان

باده های خام ناجوشیده را فریادرس

می شود از قطع، راه عشق هر دم دورتر

رهروان این ره خوابیده را فریادرس

ای بهار عشق کز رخسارت آتش می چکد

این زسرمای هوس لرزیده را فریادرس

ای که رگ از سنگ چون مو از خمیر آری برون

رشته ی جان به تن پیچیده را فریادرس

ای که کردی از صدف گهواره ی در یتیم

این گهرهای به گل چسبیده را فریادرس

بلبلان گلها ز باغ کامرانی چیده اند

این گل از باغ جهان ناچیده را فریادرس

گرچه می دانم به داد پاکبازان می رسی

این به خون آرزو غلطیده را فریادرس

در جهان پر ملال ای کیمیای خوشدلی

رحمتی کن صائب غم دیده را فریادرس

***

شرح دشت دلگشای عشق را از ما مپرس

می شوی دیوانه، از دامان آن صحرا مپرس

تیغ سیراب است موج قلزم خونخوار عشق

غوطه در خون می دهی ما را، ازان دریا مپرس

می کنی زیر و زبر مارا، ازان کشور مگوی

سر به صحرا می دهی مارا، ازان صحرا مپرس

نقش حیران را خبر از حالت نقاش نیست

معنی پوشیده را از صورت دیبا مپرس

قسمت ساحل ز دریا جز کف افسون نیست

حال گوهرهای بحر از مشت خاک ما مپرس

عاشقان دور گرد آیینه دار حیرتند

شبنم افتاده را از عالم بالا مپرس

در تنور سینه ی خم جوش این می را ببین

نشأه ی این باده را از ساغر و مینا مپرس

سوزن دجال چشم از حال عیسی غافل است

عشق بالا دست را از عقل نابینا مپرس

زاهد خشک از شراب عشق رنگی دیده است

زینهار از شیشه حال نشأه ی صهبا مپرس

می زند آتش به عالم، حرف روی او مگو

می کنی قایم قیامت را، ازان بالا مپرس

اشک خونین می شود، زان چهره ی رنگین مگو

آه بالا می کشد، زان قامت رعنا مپرس

کاسه در خون جگرداران عالم می زند

از خمار ظالم آن چشم بی پروا مپرس

حلقه ی بیرون در از خانه باشد بی خبر

حال جان خسته را از چشم خونپالا مپرس

پشت و روی نامه ی ما هر دو یک مضمون بود

روز ما را دیدی از شبهای تار ما مپرس

گل چه می داند که سیر نکهت او تا کجاست

عاشقان را از سرانجام دل شیدا مپرس

چون شرر انجام ما در نقطه ی آغاز بود

دیگر از آغاز و از انجام کار ما مپرس

برنمی آید صدا از شیشه چون شد توتیا

سرگذشت سنگ طفلان از من شیدا مپرس

نشأه ی می می دهد صائب حدیث تلخ ما

گر نخواهی بیخبر گردی خبر از ما مپرس

***

هیچ کار از ما نمی آید ز کار ما مپرس

رفته ایم از خویش بیرون از دیار ما مپرس

کوه تمکین حبابیم از شکیب ما مگوی

جلوه ی موج سرابیم از قرار ما مپرس

بید مجنونیم برگ ما زبان خامشی است

گل بچین از برگ ما، احوال بار ما مپرس

دامن آرام بر دامان صرصر بسته ایم

از پریشان حالی مشت غبار ما مپرس

دیده ی خورشید، فتراک سحرخیزان بود

حلقه ی فتراک ما بین از شکار ما مپرس

ازدیار حسن خیز عشق می آییم ما

می شوی آواره احوال دیار ما مپرس

نقل ارباب جنون دیوانگی می آورد

رحم کن بر خویش از جوش بهار ما مپرس

سبحه ی ریگ روان انگشت حیرت می گزد

از شمار داغهای بی شمار ما مپرس

شرح حال دردمندان دردسر می آورد

میل دردسر نداری از خمار ما مپرس

حلقه ی تأدیب در گوش معلم می کشند

از فضولیهای اطفال دیار ما مپرس

یک نگاه گرم در سرچشمه ی خورشید کن

پیش رویش حال چشم اشکبار ما مپرس

کار ما چون زلف خوبان در گره افتاده است

می کنی سر رشته گم صائب ز کار ما مپرس

***

سرگرانیهای او را از من حیران مپرس

وزن کوه قاف را از پله ی میزان مپرس

ذکر وحشت، داغ وحشت دیدگان را ناخن است

یوسف بی جرم را از چاه و از زندان مپرس

شور بحر از لوح کشتی می توان چون آب خواند

در دل صد پاره ی ما بنگر از طوفان مپرس

از سیاهی می شود سر رشته ی گفتار گم

زینهار از تیرگیهای شب هجران مپرس

چشم و زلف و قامت آن آفت جان را ببین

عاشقان را از دل و از دین و از ایمان مپرس

ازهدف تیر هوایی را نمی باشد خبر

خانه بردوشان غربت را زخان ومان مپرس

گردباد وادی حیرت ز منزل غافل است

راه کوی لیلی از مجنون سرگردان مپرس

از مروت نیست آزردن دل بیمار را

چون نداری چاره ای، از درد بی درمان مپرس

برنمی آید صدا از شیشه چون شد توتیا

از دل ما سرگذشت سختی دوران مپرس

نیست صائب زاهد بی مغز را از دل خبر

از حباب پوچ حال گوهر غلطان مپرس

***

حرف آن حسن بسامان از من مجنون مپرس

شوکت بزم سلیمان از من مجنون مپرس

می شود شق جامه ی صبح از شکوه آفتاب

باعث چاک گریبان از من مجنون مپرس

نیست ملک بیخودی را ابتدا و انتها

عرض و طول آن بیابان از من مجنون مپرس

آتش سوزان نمی دارد خبر از زخم خار

تیزی خار مغیلان از من مجنون مپرس

نخل بی برگ از دم سرد خزان آسوده است

سرد مهریهای دوران از من مجنون مپرس

سنگ چون یاقوت شد، ایمن شود از انقلاب

حال چرخ حال گردان از من مجنون مپرس

سنگ و گوهر، دیده ی حیران میزان را یکی است

امتیاز کفر و ایمان از من مجنون مپرس

زین قفس عمری است مرغ وحشی ما جسته است

تنگی صحرای امکان از من مجنون مپرس

پیچ و تاب رشته ی جان را مسلسل می کنی

قصه ی زنجیر مویان از من مجنون مپرس

برنمی خیزد صدا از شیشه چون شد توتیا

سرگذشت سنگ طفلان از من مجنون مپرس

صائب آن زلف پریشان سیر را نظاره کن

باعث خواب پریشان از من مجنون مپرس

***

در جنون فکر سرو سامان ندارد هیچ کس

مدعا چون دیده ی حیران ندارد هیچ کس

در دیار ما که روزی از دل خود می خورند

آرزوی نعمت الوان ندارد هیچ کس

زیر چرخ نیلگون، چون پسته، آن هم زیر پوست

با دل پرخون لب خندان ندارد هیچ کس

در دیار ما که جان از بهر مردن می دهند

آرزوی عمر جاویدان ندارد هیچ کس

عالمی را رفته است از خانه سازی پا به گل

فکر خودسازی درین دوران ندارد هیچ کس

می شود اوقات مردم صرف در تعمیر تن

فکر آزادی ازین زندان ندارد هیچ کس

بر ندارد طوق منت گردن آزادگان

شکرلله دست در احسان ندارد هیچ کس

میوه های سردسیر عقل، صائب نارس است

سینه ی گرم و دل سوزان ندارد هیچ کس

***

نیست ما را شکوه ای از تنگی جا در قفس

کز دل واکرده ما داریم صحرا در قفس

بلبل از کوتاه بینی چشم برگل دوخته است

ورنه آماده است صددام تماشا در قفس

نیست ممکن دل شود در سینه ی صد چاک باز

چون تواند بال و پر واکرد عنقا در قفس؟

از هم آوازان شود زندان بهشت دلگشا

وای بر مرغی که افتاده است تنها در قفس

نامه ی در رخنه ی دیوار نسیان مانده ای است

از غبار کاهلی بال و پر ما در قفس

برگ عیش از دوری احباب داغ حسرت است

نیست آب و دانه بر بلبل گوارا در قفس

داغ غربت شعله ی آواز را روشنگرست

ناله ی مرغ چمن گردد دو بالا در قفس

لب درین بستانسرا چون غنچه ی گل وامکن

کز زبان خویش باشد مرغ گویا در قفس

می رسد رزق گرفتاران دنیا بی طلب

هست آب و دانه ی مرغان مهیا در قفس

روح از طول امل مانده است در زندان جسم

بر نیارد هیچ مرغی رشته از پا در قفس

دور باش شرم اگر حایل نگردد در میان

تنگ بر بلبل شود از جوش گل جا در قفس

بوی گل را بود پای دلنوازی در نگار

بلبل بی طالع ما داشت تا جا در قفس

ما همان از بدگمانیها دل خود می خوریم

گرچه آماده است صائب روزی ما در قفس

***

گر ببینم روی گل را صبحگاهی در قفس

خط آزادی شود هر مد آهی در قفس

گوشه ی چشمی است از صیاد ما را التماس

هست باغ دلگشای ما نگاهی در قفس

بند و زندان بر دل خوش مشرب من بار نیست

کز دل واکرده دارم پیشگاهی در قفس

خاطر صیاد را نتوان پریشان ساختن

ورنه دارد سینه ی صد چاک، آهی در قفس

در گرفتاری است اندک التفاتی بی شمار

می زند پهلو به شاخ گل، گیاهی در قفس

دامگاه تازه ای پرواز را منظور بود

این که می کردم نفس را راست گاهی در قفس

گر ز تنهایی بنالد محض کافر نعمتی است

هرکه چون صیاد دارد خانه خواهی در قفس

چشم وا کردن به روی بیوفایان مشکل است

کاش می بود از حریم بیضه راهی در قفس

از دل صدچاک می بینم جمال یار را

بر گلستان دارم از حسرت نگاهی در قفس

چاره ی زندانی افلاک تسلیم است و بس

نیست غیر از زیر بال خود پناهی در قفس

دل نشد عبرت پذیر از تنگنای آسمان

می رود هر مویم از غفلت به راهی در قفس

سایه ی گل نیست جای خواب و ما دلمردگان

راست می سازیم هر دم خوابگاهی در قفس

بی پر و بالی مگر صائب به داد ما رسد

کز پر خود گاه در دامیم و گاهی در قفس

***

شد ز خط لعل تو ایمن ز شبیخون هوس

در شب تار بود شهد مسلم ز مگس

در حرامی است اگر باده نشاطی دارد

دختر رز به حلالی نشود قسمت کس

نفس را غفلت دل باعث جرأت گردد

دزد را سرمه ی توفیق بود خواب عسس

از نصیحت دل مغرور نگردد بیدار

رهرو مانده کند خواب به آواز جرس

از هوس سینه ی عشاق مکدر گردد

صفحه ی آینه را تیره کند مشق نفس

چه کند زخم زبان با دل عاشق صائب ؟

شعله اندیشه ندارد ز زبان بازی خس

***

طاق ابروی تو از کون و مکان ما را بس

گوشه ی چشم تو از ملک جهان ما را بس

هوس بوس نداریم و تمنای کنار

جلوه ی خشکی ازان سرو روان ما را بس

ماکه باشیم که زخم تو شود قسمت ما؟

دیدن تیر درآغوش کمان ما را بس

می توان دفتری از نیم سخن انشا کرد

حرف رنگینی ازان غنچه دهان ما را بس

خضر در چشمه ی حیوان ز سیاهی ره برد

خال و خط رهبر آن کنج دهان ما را بس

ساغر می بدل چشمه ی کوثر داریم

روی ساقی عوض باغ جنان ما را بس

واصل بحر شود خاک ز همراهی سیل

مرکب تن می چون آب روان ما را بس

صائب این آن غزل حافظ شیراز که گفت

این اشارت ز جهان گذران ما را بس

***

حجت شور قیامت لب خندان تو بس

هم نبرد صف محشر صف مژگان تو بس

قبله ی زنده دلان غنچه ی خندان تو بس

زمزم سوختگان چاه زنخدان تو بس

گر همه روی زمین لشکر ایمان گیرد

علم افراختن زلف پریشان تو بس

نگشایند در جنت اگر بر رخ ما

دلگشاینده ی ما چاک گریبان تو بس

خط یاقوت اگر از لوح جهان محو شود

سرخط سبزه ی جنت خط ریحان تو بس

گل رخسار ترا شبنم بیگانه مباد

عرق شرم به صد چشم نگهبان تو بس

لاله زاری شود از نامه سیاهان گر خاک

همه را شبنمی از قلزم احسان تو بس

مهر و مه گر به شبستان تو پرتو ندهند

چون گهر، صافدلی شمع شبستان تو بس

ای دل از شور قیامت چه توقع داری؟

شوری بخت، نمکدان سر خوان تو بس

گر نبخشد گل جنت به تهیدستی ما

دامن پرگل ما گوشه ی دامان تو بس

صائب این آن غزل خواجه نظیری است که گفت

هر که برهان طلبد قول تو برهان تو بس

***

داشت امروز رخ یار حجابی که مپرس

زد به روی دل مدهوش گلابی که مپرس

اگر از شرم و حیا بود دو چشمش مخمور

از عرق داشت رخش عالم آبی که مپرس

خنده می کرد، ولی داشت ز پر کاری حسن

در شکرخنده نهان زهر عتابی که مپرس

گرچه می زد نگه شوخ به بازی در صلح

داشت با بوسه دهانش شکرابی که مپرس

داشت از سنگدلی هر مژه ی خونخوارش

پیش دست از دل صدپاره کبابی که مپرس

هر سؤالی که ازو خیرگی شوق نمود

داد در زیر لب خویش جوابی که مپرس

گرچه بی پرده برون آمده بود ازخلوت

داشت از حیرت دیدار نقابی که مپرس

ناز هر چند به دامان نگه می آویخت

می دوید از پی دلها به شتابی که مپرس

با خط و زلف خود از رهگذر دلها داشت

موشکافانه حسابی و کتابی که مپرس

از خیال لب میگون خراباتی خود

داشت در ساغر اندیشه شرابی که مپرس

با خیالش دل سودایی صائب همه شب

بود مشغول سؤالی و جوابی که مپرس

***

بازدارم به نظر خط غباری که مپرس

سایه کرده است به من ابر بهاری که مپرس

نیست در رفتن دل هیچ گناهی از من

کششی دیده ام از جلوه ی یاری که مپرس

گر چو گل چاک زنم جامه ی جان معذورم

دیده ام صبح بناگوش نگاری که مپرس

عجبی نیست زمن طاقت اگر وحشی شد

زده ناخن به دلم شیر شکاری که مپرس

چه خیال است دل از پای نشیند دیگر؟

جلوه ای دیده ام از شاهسواری که مپرس

دیده ام نقش مرادی که تماشا دارد

داده ام دست ارادت به نگاری که مپرس

من حیران نکنم مشق جنون، پس چه کنم؟

هست در مد نظر خط غباری که مپرس

چون نسوزد جگر سنگ به نومیدی من؟

روی گردانده ز من لاله عذاری که مپرس

کرده ام عهد که کاری نگزینم جز عشق

بی تأمل زده ام دست به کاری که مپرس

شب که آن مور میان تنگ در آغوشم بود

داشتم از غم ایام کناری که مپرس

من نه آنم که خورم بار دگر بازی چرخ

خورده ام زین قفس تنگ فشاری که مپرس

چون به شکرانه نسازم دو جهان را آزاد؟

چشم دامم شده روشن به شکاری که مپرس

نکند وقت مرا زیر و زبر صحبت خلق

کز دل تنگ مرا هست حصاری که مپرس

غنچه خسبان گلستان جهان را صائب

هست در پرده ی دل باغ و بهاری که مپرس

***

زپرده داری هستی است در حجاب، نفس

که در فنا ز ته دل کشد حباب، نفس

ز اضطراب دل آید به اضطراب نفس

زآرمیدگی دل رود به خواب نفس

میان گریه و گفتار من تفاوت نیست

زبس که در دل گرمم شده است آب نفس

درین محیط، نشان گهر زجمعی جوی

که سر به مهر کشیدندچون حباب نفس

علاج خنجر سیراب عشق تسلیم است

چه دست و پای تواند زدن در آب نفس؟

به مرگ باز نمانند سالکان ز طلب

همان تردد خود می کند به خواب نفس

غبار حادثه از یکدیگر نمی گسلد

بجان رسید درین منزل خراب نفس

چو آب خضر سیه پوش شد محیط سراب

ز بس که سوخت درین دشت سینه تاب نفس

ز عرض حال ازان خامشند سوختگان

که شعله می کشد از جانب کباب نفس

به جستجو نتوان دامن وصال گرفت

وگرنه سوخت درین راه آفتاب نفس

ز وصف لعل لبش شد حدیث من رنگین

اگر چه رنگ نمی گیرد از شراب نفس

محاسبان قیامت حساب می طلبند

درین بساط مکن خرج بی حساب نفس

بنای خانه ی گردون چو همتش پست است

چگونه راست کند قد درین خراب نفس

زبیم خوی تو چون موی زنگیان شده است

درون سینه ی صائب ز پیچ و تاب نفس

***

دردی که سازگار تو گردد دواشناس

زهری که خوشگوار شد آب بقاشناس

نان جوین خویش به از گندم کسان

پهلوی خشک خویش به از بوریاشناس

هر طایری که سایه به فرق تو افکند

از بهر فال، سایه ی بال هماشناس

از هردری که دست کرم رو گشاده نیست

چون برق و باد بگذر و دارفناشناس

هرخون که در دل تو کند دور آسمان

خون جگر مخور، می لعلی قباشناس

آب مروت از قدح هیچ کس مجوی

خود را حسین و روی زمین کربلاشناس

چون عقل عشق را بشناسد چنان که هست؟

عیسی شناس نیست طبیب گیاشناس

خود را ز چار موجه ی تدبیر وارهان

دارالامان خاک، مقام رضاشناس

هر آدمی که نیست در او رنگ مردمی

بی قدر و اعتبار چو مردم گیاشناس

این آن غزل که گفت نظیری خوش سخن

اقبال اهل دل ز قبول خداشناس

***

از ما حدیث زلف و رخ دلستان مپرس

طوفان رسیده را زکنار و میان مپرس

حیران عشق را خبر از هجر و وصل نیست

از خار خشک حال بهار و خزان مپرس

ناخن مزن به سینه ی ماتم رسیدگان

از بیدلان حدیث دل خونچکان مپرس

پیش خدنگ او سخن از نیشکر مگو

تا مغز هست، یکقلم از استخوان مپرس

چون گل نظر به سینه ی صد چاک من فکن

از تیغ بازی مژه ی دلستان مپرس؟

از دشمنان خود نتوان بود بی خبر

آخر ترا که گفت که از دوستان مپرس؟

دوری نیازموده چه داند که هجر چیست

از موج آب، حال جگر تشنگان مپرس؟

تیر کج از نشان خبر راست چون دهد؟

از طالب نشان، خبر بی نشان مپرس

آن را که هست با تو زبان و دلش یکی

دل را به خامه تا نکنی یکزبان مپرس

در زیر کوه قاف پر مور را ببین

از بار عشق، حال دل ناتوان مپرس

تا می توان شنید ز موران تلخکام

وصف شکر ز طوطی شیرین زبان مپرس

در خاک و خون تپیدن خورشید را ببین

دیگر ز بی نیازی آن آستان مپرس

بنگر چه رغبت است به ساحل غریق را

صائب عیار شوق من و اصفهان مپرس

***

از زلف کافر تو نجسته است هیچ کس

قید فرنگ را نشکسته است هیچ کس

از خود برون نیامده نتوان به حق رسید

گوهر به چشم بسته نجسته است هیچ کس

غیر از سپند خال که رو سخت کرده است

در آتش این چنین ننشسته است هیچ کس

با زاهد فسرده مگو حرف درد و داغ

نان در تنور سرد نبسته است هیچ کس

پرهیز چون کنم ز می ایام نوبهار؟

ازآب خضر دست نشسته است هیچ کس

غیر از قبا کسی ز اسیران سینه چاک

بر قامت تو بند نبسته است هیچ کس

جز خط دل سیاه که آن زلف را شکست

بال و پر هما نشکسته است هیچ کس

جز من که مایلم به دهان و میان تو

دل را به هیچ و پوچ نبسته است هیچ کس

یک مو نمانده است تعلق به جان مرا

این رشته را چنین نگسسته است هیچ کس

زین سرکشان که دعوی زورآوری کنند

شاخ غرور را نشکسته است هیچ کس

در هیچ ذره نیست که شوری ز عشق نیست

صائب ز قید عشق نجسته است هیچ کس

***

از ناکسان وفا نشنیده است هیچ کس

بوی گل از گیا نشنیده است هیچ کس

از روزگار تلخ بود ناله ی حزین

از نیشکر نوا نشنیده است هیچ کس

بیگانه شو زخلق کز این دورمطلبان

پیغام آشنا نشنیده است هیچ کس

خامش نشین که ناله ی جانسوز از سپند

در محفل رضا نشنیده است هیچ کس

کردار بی نیاز ز گفتار بیهده است

دعوی ز کیمیا نشنیده است هیچ کس

عاشق به بال جذبه ی معشوق می پرد

تمکین ز کهربا نشنیده است هیچ کس

گفتار در میان صواب و خطا بود

از خامشان خطا نشنیده است هیچ کس

عشق از دوکون گرد برآورد نرم نرم

سیلاب بی صدا نشنیده است هیچ کس

صائب خموش باش کز این حرف دشمنان

آواز مرحبا نشنیده است هیچ کس

***

صد گل به باد رفت و گلابی ندید کس

صد تاک خشک گشت و شرابی ندید کس

با تشنگی بساز که در ساغر سپهر

غیر از دل گداخته ،آبی ندیدکس

آب حیات می طلبد حرص تشنه لب

در وادیی که موج سرابی ندید کس

طی شد جهان واهل دلی از جهان نخاست

دریا به ته رسید و سحابی ندید کس

این ماتم دگر که درین دشت آتشین

دل آب گشت و چشم پرآبی ندید کس

حرفی است این که خضر به آب بقا رسید

زین چرخ دل سیه دم آبی ندید کس

از گردش فلک ،شب کوتاه زندگی

زان سان بسر رسید که خوابی ندید کس

از دانش آنچه داد، کم رزق می نهد

چون آسمان درست حسابی ندید کس

بشکن طلسم هستی خود را که غیر ازین

بر روی آن نگار نقابی ندیدکس

باد غرور در سرحیران عشق نیست

در بحر آبگینه حبابی ندید کس

صائب به هر که می نگرم مست و بیخودست

هر چند ساقیی و شرابی ندید کس

***

بی نوش لبان آب بقا را چه کند کس؟

بی سبز خطان برگ و نوا را چه کندکس؟

توفیق در ایام جوانی مزه دارد

بی قوت پا راهنما را چه کند کس؟

چون دفتر دل هر ورقی در کف بادی است

شیرازه ی آن زلف رسا را چه کند کس؟

بی آب، هوا سلسله جنبان غبارست

هرجا نبود باده هوا را چه کند کس؟

پیش رخ او حرف گرفتم که نگویم

آیینه ی اندیشه نما را چه کند کس؟

دولت که دهد رو، به جوانی مزه دارد

چون سر نبود بال هما را چه کندکس؟

بیماری آن نرگس خونخوار مرا کشت

این ظالم مظلوم نما را چه کند کس؟

همراهی دل تا سرآن کوی ضرورست

در صحن حرم قبله نما را چه کند کس؟

صائب اگر آن دشمن جانها نپذیرد

آخر چو شرر نقد بقا را چه کند کس؟

***

معشوق پریشان نظری را چه کند کس؟

این صندل هر دردسری را چه کند کس؟

آن به که صبا از سر آن زلف نیاید

غماز پریشان خبری را چه کند کس؟

چشم هوس از جنبش مژگان تو بستیم

ناخن زن داغ جگری را چه کند کس؟

از زلف پریشان رقمش دست کشیدیم

سر حلقه ی هر فتنه گری را چه کند کس؟

صائب نظر از دیده ی بی اشک فرو بست

آخر صدف بی گهری را چه کند کس؟

***

حیف است که سر در سر مینا نکند کس

با دختر رز عیش دوبالا نکند کس

زان پیش که در خاک رود، قطره ی خود را

حیف است که پیوسته به دریا نکند کس

در گرگ نبیند اثر جلوه ی یوسف

تا آینه ی خویش مصفا نکند کس

دیوانه درین شهر گران است به سنگی

چون سیل چرا روی به صحرا نکند کس؟

در چشم کند خانه، مگس را چو دهی روی

با سفله همان به که مدارا نکند کس

حال دل صائب ز جبین روشن و پیداست

این آینه ای نیست که رسوا نکند کس

***

صبح شد مطرب، قدح را پر کن از می زود باش

از دم جان بخش جان کن در تن نی زود باش

می پرد گوش اجابت در هوای ناله ات

هایهایی سر کن ای بیدرد، هی هی زود باش

این که می ازخم به مینا می کنی، در جام کن

این دو منزل را یکی کن ای سبک پی زود باش

فیض از آیینه ی تاریک روگردان شود

صیقلی کن سینه را از ساغر می زود باش

ناله ی نی کشتی می را بود باد مراد

دور ساغر در گره افتاد ای نی زود باش

تا به خود جنبیده ای از دست فرصت رفته است

جام را پر، شیشه راخالی کن از می زود باش

بار غم در سینه ی مجنون نفس نگذاشته است

گر به صحرا می روی ای ناقه از حی زود باش

تا ندزدیده است مطرب دست را در آستین

گر بساط زندگانی می کنی طی زود باش

این جواب آن غزل صائب که می گوید و دود

ساقیا مصر قدح خالی است، هی هی زود باش

***

هیچ نوشی نیست بی نیش ای پسر هشیار باش

خواب شیرین پشه دارد درکمین بیدار باش

قرب آتش طلعتان تردامنی می آورد

آب پای گل مشو، خار سر دیوار باش

نشأه زندانی بود در شیشه های سر به مهر

گر سری داری به شور عشق، بی دستار باش

جز سرانگشت ندامت نیست رزق کاهلان

مزد می خواهی، چو مردان روز و شب در کار باش

مهر خاموشی صدف را کرد معمور از گهر

لب ببند از گفتگو، گنجینه ی اسرار باش

آب را استادگی آیینه ی گلزار کرد

پا به دامن کش درین بستانسرا سیار باش

خار بی گل را گل بی خار سازد احتیاط

جمع کن دامان خود فارغ ز زخم خارباش

صحبت پل می کند سیلاب را پا در رکاب

چون دوتا گردید قد صائب سبکرفتار باش

***

مرد صحبت نیستی، از دیده ها مستور باش

از بلا دوری طمع داری، ز مردم دور باش

نیستی چون می حریف صحبت تردامنان

در حجاب پرده ی زنبوری انگور باش

پیش شاهان قرب درویشان به ترک حاجت است

دست از دنیا بشو همکاسه ی فغفور باش

گر ترا بخشند از دست سلیمان پایتخت

در تلاش گوشه ی ویران خود چون مور باش

مور بی آزار دایم خون خود را می خورد

خانه ی پر شهد می خواهی، برو زنبور باش

بدر از بیماری منت هلالی گشته است

از فروغ عاریت تا می توانی دور باش

تا نسازندت کباب از چشم شور اهل حسد

همچو عنقا صائب از چشم خلایق دور باش

***

از تماشای پریشان جهان دلگیر باش

واله یک نقش چو آیینه ی تصویر باش

چو تو بیرون آمدی از بند و زندان لباس

سر بسر روی زمین گو خار دامنگیر باش

خصم روگردان چو شد از زخم او ایمن مشو

واقف پشت کمان بیش از دم شمشیر باش

رزق صرصر می شود آخر چراغ عاریت

از فروغ خود فروزان همچو چشم شیر باش

شیر خالص می شود هر خون که اینجا می خوری

چند روزی صبر کن، میراب جوی شیر باش

از حدیث راست، رو گردان مشوچون بیدلان

چون هدف ثابت قدم در رهگذار تیر باش

سیر چشمی هر که را دادند نعمتها ازوست

گر تو عاشق نعمتی جویای چشم سیر باش

تا بخندد بر رخت پیشانی منزل چو صبح

هم به همت، هم به دست و پای در شبگیر باش

از گرفتاری مشو غافل در ایام نشاط

گر به گلشن می روی چون آب با زنجیر باش

تا چو خضر نیک پی از زندگانی برخوری

هر کجا افتاده ای بینی پی تعمیر باش

مرد نیرنگ خزان و نوبهاران نیستی

در بساط خاک، صائب غنچه ی تصویر باش

***

چون صدف در حلقه ی دریادلان خاموش باش

با دهان گوهرافشان پای تا سرگوش باش

صرف استغفار کن انفاس را در خانقاه

در حریم میکشان گلبانگ نوشانوش باش

نغمه ی عشاق را شرط است حسن استماع

در حضور بلبلان چون گل سراپا گوش باش

تا شود گلگونه ی مینای گردون خون تو

همچو صهبا تا درین خمخانه ای در جوش باش

با کمال هوشیاری چون به مستان برخوری

زینهار اظهار هشیاری مکن، مدهوش باش

می کند میخواره را گفتار بیش از باده مست

چون نهادی لب به لب پیمانه را خاموش باش

هدیه ی ما تنگدستان را به چشم کم مبین

ازمروت بر سر خوان تهی سرپوش باش

پرده ی نیش است هر نوشی که دارد این جهان

برنمی آیی به زخم نیش، دور از نوش باش

تا شود چون شمع از روی تو روشن دیده ها

با زبان آتشین در انجمن خاموش باش

بی زر از سیمین بران داری اگر امید وصل

مستعد صد بغل خمیازه ی آغوش باش

از زبان نرم دشمن احتیاط از کف مده

برحذر زنهار صائب زین چه خس پوش باش

***

چون لب پیمانه زنهار از سخن خاموش باش

صد سخن گر بگذرد در انجمن خاموش باش

عشرتی گر هست در دارالامان خامشی است

غنچه سان با صد زبان خوش سخن خاموش باش

نقش شیرین، شاهد شیرینی کارت بس است

پشت خود بر کوه نه ای کوهکن خاموش باش

حالت آیینه بر ارباب بینش روشن است

جوهری گر داری ای روشن سخن خاموش باش

غنچه را لب بستگی بند ملال از دل گشود

چشم فتح الباب داری، یکدهن خاموش باش

تا چو شمع انگشت بر حرف تو نگذارد کسی

با زبان آتشین در انجمن خاموش باش

کار شبنم از خموشی این چنین بالا گرفت

قرب گل می خواهی ای مرغ چمن خاموش باش

صفحه ی آیینه طوطی را به گفتار آورد

تا تو هم میدان نیابی، از سخن خاموش باش

گر زبان غنچه داری در دهن ای عندلیب

پیش کلک صائب رنگین سخن خاموش باش

***

باده ی گلرنگ شو یا شیشه ی بیرنگ باش

بوی خون می آید از نیرنگ، بی نیرنگ باش

چند در نیرنگ سازی روزگارت بگذرد؟

شبنم بیرنگ شو، با خار و گل همرنگ باش

در حریم عشق و بزم حسن تا راهت دهند

سینه ی بی کینه و آیینه ی بی زنگ باش

نخل از جوش ثمر در دست طفلان عاجزست

بیدشو، دندان ارباب طمع را سنگ باش

بزم می را شیشه ی بی باده سنگ تفرقه است

سنگ گرد و در شکست چرخ مینارنگ باش

با لباس جسم ما را بخیه ی پیوند نیست

سبزه ی شمشیر گو فرسنگ در فرسنگ باش

تا مگر صائب در فیضی به رویت وا شود

غنچه آسا در گلستان جهان دلتنگ باش

***

از زمین دامن بیفشان همسفر با ماه باش

خانه را زیر و زبرکن آسمان خرگاه باش

شبنم بی دست و پا شد همسفر باآفتاب

چون بلند افتاد همت، دست گو کوتاه باش

با سبکروحان گرانجان بودن از انصاف نیست

چون دچار کهربا گردی، سبک چون کاه باش

در حریم عفو لاف بیگناهی می زنی

همچو یوسف مستعد تهمت ناگاه باش

شمع از تیغ زبان خود بود در زیر تیغ

زینهار از آفت تیغ زبان آگاه باش

خصم عاجز را قوی دان تا نگردی پایمال

گرچه شیری، برحذر ار حیله ی روباه باش

یوسف من، دردسر بسیار دارد اعتبار

با عزیزی برنمی آیی، همان در چاه باش

در گنهکاری به جرم خویشتن اقرار کن

می کنی چون خواب، باری در میان راه باش

تا مگر صائب شکست خویش را سازی درست

درپی خورشید تابان روز و شب چون ماه باش

***

گاه در پای خم و گه بر سر سجاده باش

باسفال و جام زر یکرنگ همچون باده باش

کوته است از صفحه ی ننوشته دست اعتراض

از قبول نقش، اگر داری بصیرت، ساده باش

طوطی از همواری آیینه می آید به حرف

پیش ارباب سخن زنهار لوح ساده باش

خون رحمت را نگاه عجز می آرد به جوش

پیش ابر نوبهاران چون زمین افتاده باش

سر مپیچ از راستی هر چند اهل غفلتی

می کنی چون خواب، باری در میان جاده باش

ای که داری دست کوتاه از گشاد کار خلق

برگریز ناخن تدبیر را آماده باش

گرنداری ازگرانی پای رفتن چون دلیل

رهنمای خلق با افتادگی چون جاده باش

صفحه ی آیینه لغزشگاه پای خامه است

زیر شمشیر حوادث جبهه ی بگشاده باش

گر دل روشن طمع داری درین ظلمت سرا

بر سر یک پا تمام شب چو شمع استاده باش

خنده رسوا می نماید پسته ی بی مغز را

چون نداری مایه، از لاف سخن آزاده باش

ای که داری چون هدف ذوق لباس سرخ و زود

تیر باران نگاه خلق را آماده باش

قسمت غواص، گوهر گشت صائب از صدف

زینهار از خاکروبان در نگشاده باش

[می خورد آهن ز روی سخن صائب زخم سنگ

سخت رویی، سیلی ایام را آماده باش ]

***

چشم و گوش و لب ببند، از شور و شر آسوده باش

خویش را گردآوری کن از سپر آسوده باش

ازکمان توست هر تیری که در دل می خلد

راست شو، از تیر طعن کج نظر آسوده باش

هر چه صورت می پذیرد سایه ی کردار توست

لب بگز از حرف تلخ، از نیشتر آسوده باش

تا ثمر دارد رگ خامی، ز دار آویخته است

پخته شو، ازدار و گیر این شجر آسوده باش

از جهانگردی غبار خاطر افزون می شود

از تو بیرون نیست منزل، از سفر آسوده باش

پرتو خورشید هیهات است ماند بر زمین

از شبیخون فنا ای بیجگر آسوده باش

خلوت آیینه روشن از فروغ حیرت است

ز اختیار خوب و زشت و خیر و شر آسوده باش

شد زمین از بردباری مظهر حسن بهار

گرچه خاک ره کنندت پی سپر آسوده باش

چون صدف صائب ز دریا گوشه ای کن اختیار

ز انقلاب موج چون آب گهر آسوده باش

***

روشناس اهل مشرب چون در میخانه باش

آشناتر با می از خط لب پیمانه باش

دیده بانی رابه بلبل داد آخر باغبان

چشم بدبینی ببند و چشم صاحب خانه باش

در غبار خط نهان شد خال، رحمی پیش گیر

دام را در خاک چون کردی به فکر دانه باش

صائب امشب نوبت افسانه ی مژگان اوست

چشم اگر داری به فکر گریه ی مستانه باش

***

در گلستان بلبل و در انجمن پروانه باش

هرکجا دام تماشایی که بینی دانه باش

کفر و دین را پرده دار جلوه ی معشوق دان

گاه در بیت الحرام و گاه در بتخانه باش

نور حسن لاابالی تا کجا سر بر زند

بلبل هر بوستان و جغد هر ویرانه باش

جلوه ی مردان راه از خویش بیرون رفتن است

جوهر مردی نداری، چون زنان در خانه باش

دامن هرگل مگیر و گرد هر شمعی مگرد

طالب حسن غریب و معنی بیگانه باش

خضر راه رستگاری دل به دست آوردن است

در مذاق کودکان شیرینی افسانه باش

دست تا از توست، دست از دامن ریزش مدار

تا نمی در شیشه داری تشنه ی پیمانه باش

تا شوی چشم و چراغ این جهان چون آفتاب

پوشش هر تنگدست و فرش هر ویرانه باش

بی محبت مگذران عمر عزیز خویش را

در بهاران عندلیب و در خزان پروانه باش

سنگ طفلان می دهد کیفیت رطل گران

نشأه ی سرشار می خواهی برو دیوانه باش

صحبت شبهای میخواران ندارد بازگو

چون ز مجلس می روی بیرون لب پیمانه باش

ما زبان شکوه را در سرمه خوابانیده ایم

ای سپهر بی مروت، در جفا مردانه باش

تا مگر صائب چراغ کشته ات روشن شود

هر دل گرمی که یابی گرد او پروانه باش

***

پیش میخواران سبک چون پنبه ی مینا مباش

از سبکساری چو کف سیلی خور دریا مباش

دختر رز کیست تا مردان زبون او شوند؟

بیش ازین مغلوب این معشوقه ی رسوا مباش

از محیط می برون آور گلیم خویش را

بیش ازین چون موج بی لنگر درین دریا مباش

طاق نسیان انتظار شیشه ی می می کشد

بیش ازین شیدایی این شوخی نارعنا مباش

از رگ گردن سر مینا به خون غلطیده است

چون قدح سر بر خط تسلیم نه، مینا مباش

خون دل از انتظارت خون خود را می خورد

بیش ازین آلوده ی کیفیت صهبا مباش

مغز گفتارست خاموشی، ازان روبی صداست

نیستی طبل تهی، آبستن غوغا مباش

دیده ی روشندلان از انتظارت شد سفید

چون شرر زین بیشتر در سینه ی خارا مباش

تا نظر گردانده ای، گلها ورق گردانده اند

زینهار ایمن ز نیرنگ چمن پیرا مباش

دیده از روی عرقناک سمن رویان بپوش

بیش ازین در رهگذار سیل بی پروا مباش

فیض خورشید بلند اختر به عریانان رسد

در حجاب رخت صوف و جامه ی دیبا مباش

حاصل بیهوده گردیها غبار خاطرست

از تردد گردباد دامن صحرا مباش

خاک از همراهی سیلاب شد دریانشین

در دل این خاکدان بی چشم خونپالا مباش

سایبانی بهر خورشید قیامت فکر کن

غافل از بی سایگان در موسم گرما مباش

باده ی صافی به مغز هوشمندان می دود

در خرابات مغان درد ته مینا مباش

فکر امروز ترا نوعی که باید کرده اند

ای ستمگر غافل از اندیشه ی فردا مباش

نیستی مرد مصاف تیرباران سؤال

تا به نادانی توان گشتن علم، دانا مباش

تقویت کن چون حکیمان عقل دوراندیش را

دشمن هوش و خرد چون نشأه ی صهبا مباش

همدمی چون ذکر حق در پرده ی دل حاضرست

خلوتی چون رو دهد از مردمان، تنها مباش

گوشه ی عزلت ترا با شمع می جوید ز خلق

بیش ازین صائب درین هنگامه ی غوغا مباش

***

تاتوان دزدید سر در جیب خود سرور مباش

می توان گردید تا از پیروان رهبر مباش

تا کسی انگشت نگذارد به حرفت چون قلم

خودحسابی پیشه ی خودساز، سر دفتر مباش

در حضور اهل دل چون گل سراپا گوش شو

پیش اهل حال چون سوسن زبان یکسر مباش

از زبان خوش چو جوهر ریشه در دلها دوان

تشنه ی خون کسان چون تیغ بدگوهر مباش

تیغ را جوهر بود به از نیام زرنگار

گر ز ارباب کمالی، بسته ی زیور مباش

تشنگان را می دهد تسکین به آب خشک خویش

در مروت از عقیق سنگدل کمتر مباش

تیرگی در آستین دارد لباس عاریت

چون مه ناقص به نور دیگری انور مباش

سکه از بهر روایی پشت بر زر کرده است

زاهدان را معتقد از ترک سیم و زر مباش

می توان تا شد بیابان مرگ از درد طلب

نقش بالین و غبار خاطر بستر مباش

صبح نزدیک است، نور شمع می گیرد هوا

بیش ازین ای بیخبر در بند بال و پر مباش

گر درین دریا نگردی بال و پر چون بادبان

سنگ راه کشتی سیار چون لنگر مباش

تا به خون خود نسازی تشنه صائب خلق را

از رگ گردن به چشم مردمان نشتر مباش

***

می کشی چون با حریفان باده لایعقل مباش

از خدا چون غافلی باری ز خود غافل مباش

دعوی خون را همین جا با نگاهی صلح کن

روز محشر درکمین دامن قاتل مباش

در میان شبنم ما و فروغ آفتاب

ای سحاب بی مروت بیش ازین حایل مباش

سبحه ی تزویر را در گردن زاهد فکن

روز و شب محشور با صد عقده ی مشکل مباش

می دهد خار و خس اندیشه را حیرت به آب

محو حق شو، پیرو اندیشه ی باطل مباش

رو نمی بیند خدنگ موشکاف انتقام

گر شکست خود نخواهی در شکست دل مباش

گوشه ای گیر از محیط بیکنار آرزو

بیش ازین خاشاک این دریای بی ساحل مباش

داغ محرومی منه بر جبهه ی اهل سؤال

نور استحقاق گو در جبهه ی سایل مباش

ریزش خود را چو ابر نوبهاران عام کن

چون تو داری قابلیت گو طرف قابل مباش

هر چه از خرمن نصیب مور شد آن رزق توست

گرنه از بی حاصلانی در غم حاصل مباش

طی عرض راه، طول راه را سازد زیاد

در ره حق همچو مستان هر طرف مایل مباش

صائب اوراق هوس را درگذار باد ریز

بیش ازین شیرازه ی این دفتر باطل مباش

***

از خدا در عهد پیری یک زمان غافل مباش

از نشان زنهار در بحر کمان غافل مباش

چون گل رعنا خزان را در قفا دارد بهار

از ورق گردانی باد خزان غافل مباش

چون خبر از کاروان گر پیش نتوانی فتاد

چشم بگشا از غبار کاروان غافل مباش

گر به طوف کعبه ی مقصود نتوانی رسید

سعی کن زنهار از سنگ نشان غافل مباش

می کند زهر هلاهل کار خود در انگبین

از گزند دشمن شیرین زبان غافل مباش

تا نسازی راست در دل حرف را بر لب میار

تیر تا بیرون نرفته است از کمان غافل مباش

قطره را دریا به شیرینی گرفت از دست ابر

اینقدر از حال دورافتادگان غافل مباش

مهر با چندین عصا در چاه مغرب اوفتاد

زینهار از چاه خس پوش جهان غافل مباش

آب زیر کاه را باشد خطر از بحر بیش

صائب از همواری اهل زمان غافل مباش

***

از خدنگ آه پیران ای جوان غافل مباش

چون دم شمشیر از پشت کمان غافل مباش

از فریب صبح دولت ای جوان غافل مباش

خنده ی شیرست لطف آسمان، غافل مباش

می کند بند گران سیلاب را دیوانه تر

از دل پرشکوه ی این بی زبان غافل مباش

از خرام توست آب روشن این لاله زار

از شهیدان خود ای سرو روان غافل مباش

می خورد گوهر به چشم تنگ آخر رشته را

از دل بیتاب ای نازک میان غافل مباش

وقت بی برگی کرم با بینوایان خوشنماست

در خزان از بلبلان ای باغبان غافل مباش

حلقه ی گرداب،کشتی را کند سرگشته تر

چون بگردد بر مرادت آسمان غافل مباش

یاد یوسف ساکن بیت الحزن را زنده داشت

در قفس صائب ز فکر بوستان غافل مباش

***

از هوسناکی گران بر خاطر دوران مباش

از فضولی بار صاحبخانه چون مهمان مباش

تا در ایام خزان برگ و نوایی باشدت

در بهاران غافل از احوال بی برگان مباش

خجلت روی زمین از تشنه جانان می کشی

در ریاض آفرینش ابر بی باران مباش

آیه ی نومیدی سایل مشو از چوب منع

مانع آمد شد محتاج چون دربان مباش

سیم و زر را نیست چون سیماب در یک جا قرار

چون صدف در فکر جمع گوهر غلطان مباش

می توان تا از قناعت سنگ بستن بر شکم

روز و شب چون آسیا در فکر آب و نان مباش

از تمامی ماه را دیدی که چون باریک شد؟

بر کمال خویشتن از سادگی نازان مباش

نعمت الوان ثمر غمهای گوناگون دهد

خون دل خور در تلاش نعمت الوان مباش

برنمی آری اگر دست حمایت ز آستین

از هواجویی به شمع زندگی دامان مباش

نیست چون از روشنی جز اشک و آهی حاصلت

همچو شمع صبحدم برزندگی لرزان مباش

چرخ نیلی حلقه ی ماتم بود بر غافلان

تا درین ماتم سرایی یک نفس خندان مباش

از وصال سست پیوندان بریدن نعمتی است

دلگران در پیری از افتادن دندان مباش

عدل بخشد پادشاهان را حیات جاودان

چون سکندر در تلاش چشمه ی حیوان مباش

نیل چشم زخم می باید کمال حسن را

دلگران ای ماه مصر از سیلی اخوان مباش

باش صائب در تلاش شاهدان معنوی

نیستی آیینه، در هر صورتی حیران مباش

***

روح قدسی، بیش ازین در تنگنای تن مباش

عیسی وقتی، گره در چشمه ی سوزن مباش

از لباس تن مجرد کن روان پاک را

یوسف سیمین تنی، در قید پیراهن مباش

سرمه کن از برق بینش پرده های خواب را

بیش ازین در زیر ابر ای دیده ی روشن مباش

از سنان آه، بام چرخ را سوراخ کن

بیگنه چندین درین زندان بی روزن مباش

می توان دل را به همت بر فراز عرش برد

رستمی داری، اسیر چاه چون بیژن مباش

شد سفید از انتظارت چشم خلد از جوی شیر

همچو بلبل محو آب و رنگ این گلشن مباش

چون سلیمان خاتم فرمان برآر از دست دیو

قهرمان عالمی، فرمان پذیر تن مباش

در زمین چهره ی خود دانه ی اشکی بکار

در غم آب و زمین و دانه و خرمن مباش

چون ز زنگار خودی آیینه را پرداختی

همچو خاکستر مقیم گوشه ی گلخن مباش

با درشت و نرم یکسان چون ترازو کن سلوک

در مقام عیبجویی چشم پرویزن مباش

می توان دیدن به چشم عیبجویان عیب خویش

تا میسر می شود زنهار بی دشمن مباش

این جواب آن که می گوید حکیم غزنوی

ای سنایی خواجه ی جانی غلام تن مباش

***

چون ترا مسکن میسر شد پی تزیین مباش

تخته کز دریا ترا بیرون برد رنگین مباش

چون سبکروحان لباس از اطلس افلاک کن

همچو صوفی زیر بار خرقه ی پشمین مباش

راهرو را بستر و بالین بود خواب گران

چون تن آسانان به فکر بستر و بالین مباش

رنگ بیرنگی زآسیب شکستن ایمن است

چون پرطاوس، فرد دفتر تلوین مباش

علم یکتایی حق بر نمی دارد دویی

نیستی گر اهل شرک ای بی بصر خودبین مباش

تا چو شکر نی به ناخن نشکند دوران ترا

صبر کن بر تلخکامی، یکقلم شیرین مباش

نیستی صائب حریف چشم شور روزگار

گر نگردد بر مرادت آسمان غمگین مباش

***

چون ترا مسکن میسر شد تزیین مباش

تخته کز دریا ترا بیرون برد رنگین مباش

دیده ی بد می کشد رنگین لباسان را به خون

شمع ما را جامه ی فانوس گو رنگین مباش

افسر زرین سر خورشید را در کار نیست

داغدار عشق را گو شمع بر بالین مباش

تخم قابل در زمین پاک گوهر می شود

وقت صبح صافدل بی گریه ی خونین مباش

برگریزان کرم را نوبهاران در قفاست

تا گلی در باغ داری مانع گلچین مباش

پرده ی بینش نگردد موشکافان را لباس

همچو شیادان نهان در خرقه ی پشمین مباش

از گرانقدری است هر مطلب که دیر آید به دست

از تهی بر گشتن دست دعا غمگین مباش

نیست در بند زر و آهن تفاوت، زینهار

تا میسر می شود در قید مهر و کین مباش

گر طمع داری که صائب از خدابینان شوی

خودپسند و خودنما و خودسر و خودبین مباش

***

دل ز تن چون دور شد وامی شود غمگین مباش

کور را فرزند بینا می شود غمگین مباش

گر ترا از کار کردن فرصت گفتار نیست

رفته رفته کار گویا می شود غمگین مباش

چون حباب این عقده کز کسب هوا در کار توست

از نسیمی عین دریا می شود غمگین مباش

گر ترا در پرده ی دل هست حسن یوسفی

مشتری بسیار پیدا می شود غمگین مباش

در کنار گل نخواهد ماند شبنم جاودان

آخر از پستی به بالا می شود غمگین مباش

این پر و بالی که کوتاه است از بام قفس

سایبان فرق طوبی می شود غمگین مباش

گر نسیم صبح غافل از گشاد دل شود

این گره چون غنچه خود وامی شود غمگین مباش

خون به مهلت مشک شد در ناف آهوی ختن

گریه های تلخ صهبا می شود غمگین مباش

جوهر تیغ زبان لاف یک دم بیش نیست

صبح کاذب زود رسوا می شود غمگین مباش

نقطه ی خاک سیه، صائب اگر صاحبدلی

دلنشین تر از سویدا می شود غمگین مباش

***

عاشقان را مغز در سر گر نباشد گو مباش

کف اگر در بحر پرگوهر نباشد گو مباش

داغ در دل هست، اگر بر سر نباشد گو مباش

حلقه ی بیرون در گر زر نباشد گو مباش

سیل واصل شد به دریا بی دلیل و رهنما

عزم صادق را اگر رهبر نباشد گو مباش

می شود نقش مراد از ساده لوحی جلوه گر

بر رخ آیینه گر جوهر نباشد گو مباش

می توان کردن به روی گرم تسخیر جهان

گر زانجم مهر را لشکر نباشد گو مباش

سخت رویی میهمان را روی گردان می کند

خانه ی آیینه را گر در نباشد گو مباش

ناله ی نی راست صد تنگ شکر در آستین

بندبندش گر پر از شکر نباشد گو مباش

نیست جای پرفشانی تنگنای آسمان

گر مرا سامان بال و پر نباشد گو مباش

نامش از آیینه دارد عمر جاویدان، اگر

آب حیوان رزق اسکندر نباشد گو مباش

نیست لنگرگیر دریای پرآشوب جهان

کشتی ما را اگر لنگر نباشد گو مباش

انفعال روسیاهی آب می سازد مرا

آب در صحرای محشر گر نباشد گو مباش

بس بود خاکی که بر سر کرده ام در زندگی

برسر خاکم عمارت گر نباشد گو مباش

دل ز شکر می برد صائب ز شیرینی سخن

طوطی ما را اگر شکر نباشد گو مباش

***

ظاهر مردان به زیور گر نباشد گو مباش

حلقه ی بیرون در گر زر نباشد گو مباش

رخنه های دام، فتح الباب صید بسته است

سینه ی ما را رفوگر گر نباشد گو مباش

حلقه ی زنجیر اگر از هم بریزد گو بریز

کار دنیا را نظامی گر نباشد گو مباش

بی زبانی آیه ی رحمت بود در شان جهل

طفل را در دست اگر خنجر نباشد گو مباش

در عقیق بی نیازی هست آب صد محیط

نم اگر در قلزم اخضر نباشد گو مباش

چون صدف در پرده ی دل اشک باریدن خوش است

گر به ظاهر چشم عاشق تر نباشد گو مباش

از تپیدن می توان کوتاه کرد این راه را

قوت پرواز اگر در پر نباشد گو مباش

سایه ی بیدست، آه سرد اهل جرم را

سایه گر در عرصه ی محشر نباشد گو مباش

خازن گنج گهر را خلق خوش دام بلاست

در بساط بحر اگر عنبر نباشد گو مباش

از گداز جسم، خون خویش خوردن غافلی است

درد اگر در باده ی احمر نباشد گو مباش

سوده ی یاقوت سازد پرتو می مغز را

میکشان را تاج گوهر گر نباشد گو مباش

تخم امیدی ندارم تا کنم باران طلب

آب اگر در دیده ی اختر نباشد گو مباش

از تماشا به ندارد حاصلی دنیای خشک

صورت دیوار اگر در بر نباشد گو مباش

خوابگاه نرم، صائب سنگ راه رهروست

بستر و بالین ما گر پر نباشد گو مباش

***

هست چون دلبر بجا، دل گر نباشد گو مباش

مدعا لیلی است محمل گر نباشد گو مباش

می شناشد ذره خورشید جهان افروز را

حق شناسان را دلایل گر نباشد گو مباش

مدعا از انجمن پروانه را جز شمع نیست

شمع چون برجاست محفل گر نباشد گو مباش

نارسایی در کمند جذبه ی معشوق نیست

گردن ما را سلاسل گر نباشد گو مباش

نیست جان بیقراران را به تن دلبستگی

پیش پای موج، ساحل گر نباشد گو مباش

تا هدف جایی نمی استد خدنگ گر مرو

در میان راه، منزل گر نباشد گو مباش

کشتی دریای بی ساحل نمی دارد خطر

اهل دل را خانه ی گل گر نباشد گو مباش

تشنه ی بحر فنا را مد احسان است زخم

رحم در شمشیر قاتل گر نباشد گو مباش

مور از درد طلب آورد بال و پر برون

جانب ما یار مایل گر نباشد گو مباش

می رسد احسان به هر کس قابل احسان شود

تنگدستان را وسایل گر نباشد گو مباش

دل چو شد بی عشق، لرزیدن بر او بی حاصل است

در بغل این فرد باطل گر نباشد گو مباش

صد هزاران پرده شرم عشق سامان می دهد

بر رخ دلدار حایل گر نباشد گو مباش

نیست صائب عالم امکان بجز موج سراب

در نظر این نقش باطل گر نباشد گو مباش

***

شمع بر خاک شهیدان گر نباشد گو مباش

لاله در کوه بدخشان گر نباشد گو مباش

سبزه ی تیغ تو می باید که باشد تازه روی

باغ ما را شبنم جان گر نباشد گو مباش

فرش ما افتادگی، اسباب ما آزادگی

خانه ی ما را نگهبان گر نباشد گو مباش

اشتها چون سوخت، دارد لذت مرغ کباب

خوان ما را مرغ بریان گر نباشد گو مباش

شور بختی وقت حاجت می کند کار نمک

سفره ی ما را نمکدان گر نباشد گو مباش

ما که چون دل گوشه ای داریم از گلزار قدس

دامن صحرای امکان گر نباشد گو مباش

بی سرانجامی غبار لشکر جمعیت است

روزگار ما به سامان گر نباشد گو مباش

مرکب آزادگان تخت روان بیخودی است

توسن گردون به فرمان گر نباشد گو مباش

زینب ظاهر چه کار آید دل افسرده را؟

نقش بر دیوار زندان گر نباشد گو مباش

این قدر دلبستگی صائب به زلف یار چیست؟

نسخه ی خواب پریشان گر نباشد گو مباش

***

خانه ی دنیا به سامان گر نباشد گو مباش

نقش بر دیوار زندان گر نباشد گو مباش

حسن گیرا را نباشد حاجت دام و کمند

زلف بر رخسار جانان گر نباشد گو مباش

لعل سیرابش به داد تشنه جانان می رسد

آب در چاه زنخدان گر نباشد گو مباش

حسن آب و رنگ در گوهری ز غلطانی است بیش

دانه ی یاقوت غلطان گر نباشد گو مباش

چشم پوشیدن ز دنیا قابل افسوس نیست

در نظر خواب پریشان گر نباشد گو مباش

نیست جای شکوه بیرحمند اگر سنگین دلان

مؤمنی در کافرستان گر نباشد گو مباش

با فروغ روی ساقی حاجت مهتاب نیست

کرم شب تابی فروزان گر نباشد گو مباش

بی کمالان راست لب بستن به از گفتار پوچ

پسته ی بی مغز خندان گر نباشد گومباش

از لب خامش ندارد شکوه ای رنگین سخن

رخنه در دیوار بستان گر نباشد گو مباش

بیکسان را دور باشی نیست به از خامشی

در چو باشد بسته، دربان گر نباشدگو مباش

آتش سوزان نمی دارد به دامان احتیاج

در دهان حرص دندان گر نباشد گو مباش

مد عمر جاودان ماست شعر آبدار

قسمت ما آب حیوان گر نباشد گو مباش

نیست صائب چشم ما بر فتح باب آسمان

شیر خون آشام خندان گر نباشد گو مباش

***

خال بر رخسار جانان گر نباشد گو مباش

مور در ملک سلیمان گرنباشد گو مباش

می فشاند خار در راه تماشا شرم عشق

خار دیوار گلستان گر نباشد گو مباش

قیمت یوسف عزیز مصر می داند که چیست

اعتبارش پیش اخوان گر نباشد گو مباش

حسن را شرم محبت پرده داری می کند

چشم بیدار نگهبان گر نباشد گو مباش

عندلیب مست را، هم نغمه ای در کار نیست

نغمه سنجی در گلستان گر نباشد گو مباش

طوق زنجیر جنون کار گریبان می کند

جامه ی ما را گریبان گر نباشد گو مباش

از سر ما گو سر خود گیر عقل خشک مغز!

کف به روی بحر عمان گر نباشد گو مباش

ماکه از درد طلب مطلوب خود را یافتیم

کعبه ی مقصد نمایان گر نباشد گو مباش

خامه ی صائب به طوفان می دهد آفاق را

در بساط ابر، باران گر نباشد گو مباش

***

دیده ی ما گر ز خون رنگین نباشد گو مباش

حلقه ی بیرون در زرین نباشد گو مباش

نیل چشم زخم باشد باده را جام سفال

اهل دل را جامه [گر] رنگین نباشد گو مباش

می شود از وسعت مشرب گوارا تلخ و شور

نقل میخواران اگر شیرین نباشد گو مباش

چون بنای زندگی نقش بر آبی بیش نیست

ساحت منزل اگر سنگین نباشد گو مباش

لذت ادراک معنی دلگشای ما بس است

رزق ما گر از سخن تحسین نباشد گو مباش

روی آتشناک را پیرایه ای در کار نیست

شمع را فانوس اگر رنگین نباشد گو مباش

خواب سنگین می کند هموار خشت و خاک را

گر ز مخمل بستر و بالین نباشد گو مباش

نیست از قحط سخن سنجان سخنور را ملال

گر درین بستانسرا گلچین نباشد گو مباش

دیده ی آلودگان شایسته ی دیدار نیست

خلق را گر دیده ی حق بین نباشد گو مباش

می کند منقار طوطی را سخن تنگ شکر

عیش ما صائب اگر شیرین نباشد گو مباش

***

چهره ی زرین چو باشد مخزن زر گو مباش

هست چون سد رمق سد سکندر گو مباش

ازخشن پوشی چه پروا عارف دل زنده را؟

پشت این آیینه ی روشن گهر زر گو مباش

در گلستان بی پر و بالی است تشریف وصال

بلبلان را قوت پرواز در پر گو مباش

با دل روشن چراغ روز باشد آفتاب

در بساط آسمان خورشید انور گو مباش

ساده لوحی خار پیراهن شمارد نقش را

خانه ی آیینه ی روشن مصور گو مباش

همت عالی است مستغنی ازین دنیای پوچ

بیضه ی عنقا هما را در ته پر گو مباش

از گل ابری چه شوکت می فزاید بحر را؟

دل چو شد از عشق پرخون دیده ی تر گو مباش

غنچه خسبان را چو هست از کاسه ی زانو شراب

باده ی گلرنگ در مینا و ساغر گو مباش

چون خودآرایان دنیا خرج چشم بد شوند

جامه و دستار ما را بر سر و بر گو مباش

من که صائب لعل سازم سنگ را ازخون دل

در زمین چون تنگ چشمان گنج گوهر گو مباش

***

چون بود گلچهره ساقی باده رنگین گو مباش

ساعد سیمین چو باشد جام سیمین گو مباش

دست رنگین می کند کار شراب لعل فام

باده ی گلرنگ در دست نگارین گو مباش

هر سفالی را فروغ می بلورین می کند

باده چون روشن بود جام بلورین گو مباش

داغ ما خون را به همت می تواند مشک کرد

کاکل عنبرفشان و زلف مشکین گو مباش

صحبت دلدار، ما را فارغ از دل کرده است

چون سوار از ماست هرگز خانه ی زین گو مباش

خامه ی صائب معطر می کند آفاق را

در بیابان ختا آهوی مشکین گو مباش

***

جسم اگر از یکدگر ریزد غباری گو مباش

روح اگر از تن هوا گیرد بخاری گو مباش

برنیاید صبح را گر دست مهر از آستین

بر دل آفاق دست رعشه داری گو مباش

گر زجولان باز ماند آسمان طفل طبع

خاکدان دهر را دامن سواری گو مباش

گر نباشد آسمان و ثابت و سیار او

گلخن ایجاد را دود و شراری گو مباش

از زمین و آسمان عالم اگر خالی شود

بر سر گور خرابی سوکواری گو مباش

ما حریف برق جانسوز حوادث نیستیم

مزرع امید ما را نوبهاری گو مباش

نفس را در دست اگر نبود عنان اختیار

در کف بد مست تیغ آبداری گو مباش

دست ما خالی اگر باشد ز دنیای خسیس

یوسف گل پیرهن را مشت خاری گو مباش

گر چراغ مه شود بر چرخ مینایی خموش

کرم شب تابی میان سبزه زاری گو مباش

نیست صائب شکوه ای از ساده لوحیها مرا

بر ید بیضای من نقش و نگاری گو مباش

***

گر نباشم من غبار آستانی گو مباش

در بهشت جاودان برگ خزانی گو مباش

گرنباشد طوطی من در شکرزار جهان

سبزه ی بیگانه ای در بوستانی گو مباش

موج دریای کرم شیرازه ی گوهر بس است

چون گهر برگردن ما ریسمانی گو مباش

با مکان ربطی نباشد لامکان پرواز را

جان قدسی را زمین و آسمان گو مباش

بازگشت ما چو با دریای آب زندگی است

در بساط هستی ما نیم جانی گو مباش

تاروپود جسم اگر از هم بریزد گو بریز

ماه روشن چون به جا باشد کتانی گو مباش

گوهر از گرد یتیمی در کنار مادرست

جان روشن گوهران را خاکدانی گو مباش

جان چو پا برجاست پروا از فنای جسم نیست

در شبستان سبکروحان گرانی گو مباش

بلبل از هر غنچه دارد خانه ی دربسته ای

از خس و خاشاک ما را آشیانی گو مباش

نیست مجنون مرا از دامن صحرا ملال

بر سر هر کوچه از من داستانی گو مباش

حسن و عشق آیینه ی اسرار پنهان همند

در میان بلبل و گل ترجمانی گو مباش

روزی ما از سعادتمندی ذاتی بس است

چون هما ما را ز عالم استخوانی گو مباش

طوطیان را سینه ی روشن کم از آیینه نیست

کلک شکربار ما را همزبانی گو مباش

گر به چاه افتد کسی، بهتر که از قیمت فتد

یوسف ما را به طالع کاروانی گو مباش

رفتن دل می کند انشای مطلبهای من

کلک کوتاه مرا طبع روانی گو مباش

جبهه ی آشفته حالان نامه ی واکرده ای است

داستان شکوه ی ما را زبانی گو مباش

بی نشانی در جهان بی نشانی رهبرست

در بیابان طلب سنگ نشانی گو مباش

چند صائب بر فنای جسم خواهی خون گریست

شاهباز لامکان را آشیانی گو مباش

***

عقل اگر از سر پرد زاغ جگر خواری مباش

مغز اگر بیجا شود آشفته دستاری مباش

حلقه ی تن گر ز سیلاب فنا صحرا شود

در سواد اعظم دل چار دیواری مباش

رشته ی جان گر شود کوته ز مقراض اجل

بر میان جسم کافر کیش زناری مباش

باد هستی از سر بی مغز اگر بیرون رود

یک حباب پوچ در دریای زخاری مباش

از شنیدن گر شود معزول گوش ظاهری

در بساط قلزم و عمان صدف واری مباش

لب اگر خامش شود، یک رخنه ی غم بسته گیر

چشم اگر پوشیده گردد، داغ خونباری مباش

پای سیر از خواب سنگین اجل گر بشکند

خاکدان دهر را بیهوده رفتاری مباش

چند صائب بردل گم گشته خواهی خون گریست؟

در جگر پیکان زهرآلود خونخواری مباش

***

یوسف من بیش ازین در چاه ظلمانی مباش

تخت کنعان خالی افتاده است زندانی مباش

در هوایت شاخ گل آغوش خالی کرده است

بیش ازین در تنگنای دام زندانی مباش

خنده رو بودن به از گنج گهر بخشیدن است

تا توانی برق بودن ابر نیسانی مباش

پادشاهی بی حضور قلب بار خاطرست

دل چو برجا نیست گو تخت سلیمانی مباش

دل نمی لرزد به صید رام این صیاد را

در قفس زنهار بی بال و پر افشانی مباش

در رکاب برق دارد پای، حسن نوبهار

تا گلی در باغ داری غنچه پیشانی مباش

سعی کن تاعشق سنگین دل به فریادت رسد

امت پیغمبر عقل از گرانجانی مباش

آتش بیتابی من بس بلند افتاده است

ای نصیحتگر به فکر دامن افشانی مباش

من که گوی همت از خورشید تابان برده ام

در رکاب همتم گو اسب چوگانی مباش

چند صائب بر دل گم گشته خون خواهی گریست؟

در بساط سینه گو یک لعل پیکانی مباش

***

نازپروردی که من گردیده ام پروانه اش

گل زنند اطفال جای سنگ بر دیوانه اش

بنده ی آن سرو بالایم که طوق قمریان

می شود موج شراب از جلوه ی مستانه اش

کعبه نتواند قدم در کوی آن کافر گذاشت

نیست خال عاریت بر چهره ی بتخانه اش

هر حبابی یوسفی دارد به زیر پیرهن

هر کف می چشم یعقوبی است در میخانه اش

خال او از موشکافان بیشتر دل می برد

مرغ زیرک را به دام آرد فریب دانه اش

شمع تردامن ندارد راه در درگاه او

از فروغ روی چون لعل است شمع خانه اش

سیر جنت می کند در خانه ی خشک صدف

هر که باشد چون گهر از خویش آب و دانه اش

هرنگاه از چشم او صائب بود پیمانه ای

وقت آن کس خوش که گردد سرخوش از پیمانه اش

***

رنگ می بازد ز نام بوسه یاقوت لبش

از اشارت آب می گردد هلال غبغبش

از گریبان حیات جاودان سر برزند

چون قبا هرکس که درآغوش گیرد یک شبش

عاشقان بی دهن را زهره ی گفتار نیست

ورنه جای بوسه پرخالی است درکنج لبش !

از نیستان داشت شیران جهان را در قفس

بود در عهدی که از نی همچو طفلان مرکبش

کوچه و بازار را پرشور می بینم دگر

تا کدامین سنگدل آزاد کرد از مکتبش

بوسه های تشنه لب، پر در پر هم بافته است

چون کبوترهای چاهی، گرد چاه غبغبش

هر که را در هم فشارد درد بی زنهار عشق

گوش گیرد آسمان سنگدل از یاربش

در گذر صائب ز مطلبها که در دیوان عشق

هرکه بی مطلب نگردد برنیاید مطلبش

***

هرکه وقت صبح در ساغر شرابی نیستش

ازسیه روزی به طالع آفتابی نیستش

دل به دست آور که می در ساغرش خون می شود

باده پیمایی که بر آتش کبابی نیستش

گوشه ی ابروی او پیوسته باشد در نظر

چون مه نو جلوه ی پا در رکابی نیستش

بادپیمایی که دریا را نمی آرد به چشم

پیش روشن گوهران عمر حبابی نیستش

هرکه چون قمری سرافرازی طمع دارد ز سرو

به ز طوق بندگی مالک رقابی نیستش

بیشتر در راه می مانند خواب آلودگان

خواب در منزل کند آن کس که خوابی نیستش

بر نینگیزد ز خواب غفلتش طوفان نوح

هر که از اشک پشیمانی گلاب نیستش

از خمار باده دایم زردرویی می کشد

هرکه در ساغر ز خون دل شرابی نیستش

می دهد خار ملامت کوچه، هرجا بگذرد

هرکه از اسباب دنیا رشته تابی نیستش

سرو ازان در چار موسم تازه روی و خرم است

کز تهیدستی به دل بیم حسابی نیستش

هرکه پهلو بر دم شمشیر نتواند نهاد

در رگ جان همچو جوهر پیچ وتابی نیستش

می کند بی آبرویی زندگی را ناگوار

خون خود را می خورد تیغی که آبی نیستش

از ادب دورست صائب معذرت روز سؤال

وقت آن کس خوش که جز خجلت جوابی نیستش

***

هرکه در مد نظر نازک میانی نیستش

در بساط زندگانی نیم جانی نیستش

خون گل در باغ بی دیوار می باشد هدر

وای بر حسنی که بر سر دیده بانی نیستش

برگ برگ این گلستان را سراسر دیده ام

چون گل رعنا بهار بی خزانی نیستش

هرکه را از بیقراری نبض جان آسوده است

در ریاض زندگی آب روانی نیستش

جان عاشق هیچ جا یک دم نمی گیرد قرار

می توان دانست کاینجا آشیانی نیستش

چون نمکدان در نمک پاشی است سر تا پا دهان

آن که وقت بوسه دادنها دهانی نیستش

هر که را چون صبح موی سر ز پیری شد سفید

می شود بیدار اگر خواب گرانی نیستش

خلق را بی حفظ حق نگشاید از هم هیچ کار

گله از گرگ است چون بر سر شبانی نیستش

گرمی هنگامه ی فکرش دو روزی بیش نیست

در سخن هر کس طرف آتش زبانی نیستش

می شود چون مرغ یک بال از پر افشانی ملول

در طریق فکر هر کس همعنانی نیستش

آن که دولت در رکاب سایه ی او می رود

چون هما از خوان قسمت استخوانی نیستش

بر فقیران محنت پیری نباشد ناگوار

کی غم دندان خورد آن کس که نانی نیستش؟

گرچه آن آیینه رو دارد نوا سنجان بسی

همچو صائب طوطی شیرین زبانی نیستش

***

گر نبیند همچو نرگس زیر پا می زیبدش

گر نخیزد پیش پای گل زجا می زیبدش

حسن محجوبی که با خود می کند بیگانگی

گر نپردازد به حال آشنا می زیبدش

گل که در یک هفته خواهد شاد سازد عالمی

گر بود در آشنایی بیوفا می زیبدش

گوهر شهوار را آرایشی در کار نیست

ترک زینت گر کند، نام خدا، می زیبدش

می توان رو دید در اندام او چون طفل اشک

پرده های چشم اگر سازد قبا می زیبدش

از لطافت پنجه ی سیمین او نازکدل است

ورنه خون عاشقان بیش از حنا می زیبدش

غیر گستاخ است، می گردد دلیر از التفات

رنجش بیجا به از لطف بجا می زیبدش

هرکه باشد می کند از دیده ی بیگانه شرم

هرکه از خود منفعل گردد حیا می زیبدش

این جواب آن غزل صائب که می گوید اسیر

هرچه می پوشد چوگل نام خدا می زیبدش

***

هرکه زین گلشن لبی خندانتر از گل بایدش

خاطری فارغ ز عالم چون توکل بایدش

پیش تیغ آسمان هرکس نیندازد سپر

جوشن داودی صبر و تحمل بایدش

خرده ای از مال دنیا در بساط هرکه هست

جبهه ی واکرده ای پیوسته چون گل بایدش

نغمه پردازی که خواهد روی گل با خود کند

صدهزاران ناله ی رنگین چو بلبل بایدش

نازک اندامی که خواهد در کمند آرد مرا

تاب در موی میان افزون زکاکل بایدش

هرکه می خواهد که ازسنجیده گفتاران شود

بر زبان بند گرانی از تأمل بایدش

صبر بر جور فلک کن تا برآیی روسفید

دانه چون در آسیا افتد تحمل بایدش

این کهن معمار، پیری را که برگیرد ز خاک

زیر بار رهنوردان صبر چون پل بایدش

قطره ی آبی که دارد در نظر گوهر شدن

از کنار ابر تا دریا تنزل بایدش

هرکه صائب کرد پیش یار اظهار نیاز

زهره ی تیغ جگرسوز تغافل بایدش

***

خیره می سازد نظر را در قبا سیمین برش

می نماید در صدف خود را فروغ گوهرش

با وجود خط عذارش ساده می آید به چشم

در صفا مستور چون آیینه باشد جوهرش

خنده می گردد تبسم، لفظ معنی می شود

تا برون می آید از تنگ لب چون شکرش

سرخ می دارد به سیلی روی ماه مصر را

کوته اندیشی که ریزد برگ گل در بسترش

می کند پروانه را خامش ز حرف خونبها

سرمه ی دنباله دار شمع از خاکسترش

هرکه از همصحبتان دارد می گلگون دریغ

می شود چون لاله خون مرده، می در ساغرش

کشتی هرکس درین دریای پرشورش فتاد

نیست فرقی در میان بادبان و لنگرش

ازخط تسلیم هرکس می کند گردنکشی

گوی چوگان حوادث می کند دوران سرش

دل بود درسینه اش دایم به مو آویخته

هرکه از تار نفس شیرازه دارد دفترش

هر سبک مغزی که اینجا گردن افرازی کند

در قیامت از گریبان برنمی آید سرش

در گلستان بی پرو بالی است صائب برگ عیش

وای بر مرغی که ریزد در قفس بال و پرش

***

در سر زینت خودآرا می رود آخر سرش

حلقه ی فتراک طاووس است از بال و پرش

هرکه دارد خرده ی خود از نواسنجان دریغ

همچو گل در هفته ای می ریزد از هم دفترش

چون سبو هرکس کند، بالین زدست خشک خویش

ازشراب لاله گون ریزند گل در بسترش

شمع من در هر که آتش می زند پروانه وار

رنگ عشق تازه ای می ریزد از خاکسترش

روزن آهی شود هرموی بر اندام او

هر که باشد عود خام آرزو در مجمرش

سوخت هرکس را که داغ آتشین رخساره ای

پرده دار اخگر خورشید شد خاکسترش

گر چنین از زنگ می آید برون آیینه ام

چشم می بازد به اندک فرصتی روشنگرش

می کند چون موی آتشدیده مشق پیچ و تاب

رشته ی زنار از شرم میان لاغرش

بیضه ی اسلام گردید آن دل سنگین ز خط

همچنان صلب است در بیداد چشم کافرش

دولت دنیا نگردد جمع صائب با حضور

شمع می لرزد تمام شب به زرین افسرش

***

هرکه از داغ نهان عشق سوزد پیکرش

آتش ایمن برون می آید از خاکسترش

عشق هر کس را نهد بر چهره خال انتخاب

همچو داغ لاله ریزد طشت آتش بر سرش

تیغ او خوش بی محابا می رود در خون ما

حلقه ی ماتم نگردیده است زلف جوهرش

ازهواداران آن شمعم که بتوان هر سحر

همچو برگ گل پر پروانه رفت از بسترش

گر چنین آیینه ی دل از غبار آید برون

زود خواهد شد ید بیضا کف روشنگرش

مستی چشمش به دور خط فزونتر شد، مگر

گرد خط بیهوشدارو می کند در ساغرش؟

نوح اگر کشتی به دریای محبت افکند

در فلاخن می نهد باد مخالف لنگرش

خواب امن و دولت بیدار، آب و آتشند

شمع می لرزد تمام شب به زرین افسرش

چون دل صائب خورد آب از تماشای بهشت؟

تلخی چین جبین موج دارد کوثرش

***

گه درون خرقه گاهی در کفن می جویمش

او درون جان و من درپیرهن می جویمش

او درون خلوت اندیشه گرم صحبت است

من چراغ دل به کف در انجمن می جویمش

آن پریرو همچو حسن خود غریب افتاده است

من سفر ناکرده در خاک وطن می جویمش

نوگلی کز پرده ی دل پا برون ننهاده است

با چراغ شبنم از صحن چمن می جویمش

خاتم اقبال در دست سلیمان دل است

از پریشان خاطری من ز اهرمن می جویمش

لامکان تنگ است بر جولان آن مشکین غزال

شوخ چشمی بین که در ناف ختن می جویمش

گرچه می دانم به گل خورشید را نتوان نهفت

همچنان در مشت خاک خویشتن می جویمش

چرخ با صد دیده ی بینا نشان او نیافت

من به چشم بسته در بیت الحزن می جویمش

می پرد در آرزوی دیدنش چشم سهیل

آن عقیقی را که من اندر یمن می جویمش

با سیه روزان سری دارد مه شبگرد او

می شوم باریک، در زلف سخن می جویمش

لاله رخساری که جنت تشنه ی دیدار اوست

در حریم غنچه ی گل پیرهن می جویمش

این جواب آن غزل صائب که وقتی گفته اند

سخت نایاب است آن گوهر که من می جویمش

***

گر کنند از رشته ی جانها زه پیراهنش

از لطافت رنگ گرداند بیاض گردنش

دور باش شرم را نازم که با آن خیرگی

دست خالی می رود بیرون نسیم از گلشنش

آن که با تیغ تغافل می کشد صید حرم

کی به خون چون منی آلوده گردد دامنش؟

خانه ای کز روی آتشناک او روشن شود

تا قیامت می جهد آتش ز چشم روزنش

کاسه ی دریوزه سازد دیده ی یعقوب را

ماه کنعان در هوای نکهت پیراهنش

چشم شوخ آهوان در پرده نتواند پرید

چون کمند انداز گردد غمزه ی صیدافکنش

تاجر کنعان ندارد صائب این سامان حسن

گل یکی از خوشه چینان است گرد خرمنش

***

آن که دارم در نظر دامن به کف پیچیدنش

می برد گیرایی از خوانهای ناحق، دیدنش

چون تواند دیده ی گستاخ من بی پرده دید؟

آن که نتوان سیر دیدن در نظر پوشیدنش

از زمین بوسش دهنها می شود تنگ شکر

تا چه لذتها بود درکنج لب بوسیدنش

پیرهن را چون قبا از سینه چاکان می کند

از شراب لاله گون چون شاخ گل بالیدنش

هیچ کس یارب هدف تیر هوایی را مباد!

نیست یک ساعت بجا دل از پریشان دیدنش

یوسفی کز انتظارش دیده ی من شد سفید

پله ی میزان ید بیضا شد از سنجیدنش

در سر هرکس کند سودای لیلی آشیان

هست چون مجنون به پای مرغ سرخاریدنش

هر دل مجروح کز مه طلعتی باشد کباب

هست در مهتاب گشتن در نمک خوابیدنش

هرکه بر سر می کشد رطل گران آفتاب

می رسد چون صبح صادق بر جهان خندیدنش

می شمارد گر چه خود را سرو از آزادگان

شاهد گویاست بر دلبستگی، لرزیدنش

هرکه را مستانه شوق کعبه در راه افکند

کار طی الارض می آید ز هر لغزیدنش

هرکه از خواب گران بیخودی بیدار شد

چشم واکردن بود، چشم از جهان پوشیدنش

گر به ظاهر یار صائب سرگران افتاده است

به زصد لطف نمایان است پنهان دیدنش

***

می کند بر تن گرانی سر چو می افتد زجوش

چون سبو خالی شد از می بار می گردد به دوش

صحبت اشراق را تیغ زبان در کار نیست

صبح چون گردید روشن شمع می گردد خموش

می شود دست نوازش باعث آرام دل

خشت اگر مانع تواند شد خم می را زجوش

در سخن لب جلوه ی زخم نمایان می کند

می شود تیغ دودم هرگاه می گردد خموش

صبح آگاهی شود گفتم مرا موی سفید

پرده ی دیگر فزون شد بر گرانیهای گوش

بازی جنت مخور، کز بهر عبرت بس بود

آنچه آدم دید از آن گندم نمای جوفروش

شورش عشق است در فرهاد از مجنون زیاد

سیل در کهسار صائب بیشتر دارد خروش

***

پوچ شد از دعوی بیهوده مغز خودفروش

آب را کف می کند دیگی که ننشیند ز جوش

می کنند از سود، مردم خرج و از بی حاصلی

می کند از مایه ی خود خرج دایم خودفروش

از هزار آهو یکی را ناف مشکین داده اند

صوفی صافی نگردد هر که شد پشمینه پوش

هرچه می گویند با من ناصحان شایسته ام

بی تأمل پنبه ی غفلت بر آوردم ز گوش

می کند مستی گوارا تلخی ایام را

وای برآن کس که می آید درین محفل به هوش

می زند حرفی برای خویش واعظ، می بکش

نیست پشمی در کلاه محتسب، ساغر بنوش

خرقه ی آلوده ی ما را بهای می گرفت

نیست در اندک پذیری کس چو پیر میفروش

عاشقان را از گرستن دل نمی گردد خنک

چشمه ی خورشید را شبنم نیندازد ز جوش

نیست گر پیوسته با هم تاروپود حسن و عشق

چون شود پروانه ساکن؟ شمع چون گردد خموش

دست بر دل می نهم چون شوق غالب می شود

می کنم با خاک آتش را ز بی آبی خموش

گرچه از نطق است صائب جوهر تیغ زبان

در نظر دارد شکوه تیغ، لبهای خموش

***

تا به همواری برآید کار در تندی مکوش

بدخماری دارد از پی این شراب خامجوش

طوطی از همواری آیینه می آید به حرف

ای که می خواهی سخن از ما، به همواری بکوش

شاهد خامی بود وجد و سماع صوفیان

تا رگ خامی بود در باده ننشیند ز جوش

دست بر سر چون سبو فردا برآرد سر زخاک

هرکه باری برنگیرد ناتوانی را ز دوش

پرده ی مردم دریدن پرده ی عیب خودست

عیب خود می پوشد از چشم خلایق عیب پوش

چرخ با ما بی سبب دندان نمایی می کند

هرشراری دیگ سنگین را نمی آرد به جوش

تشنه چشمان را ز نعمت سیرکردن مشکل است

دانه و آب آسیا را لب نبندد از خروش

لوح تعلیم دلیل راه گردد بی سخن

هرکه در راه طلب چون نقش پا باشد خموش

زود می گیرد به دندان ندامت پشت دست

هر که حرف نیکخواهان را نمی گیرد به گوش

عقل کامل در سر ما شور سودا می شود

در کدوی ما شراب کهنه می آید به جوش

درکرم چندان که افزایند ارباب کرم

تن به خواری در مده صائب در استغنا بکوش

***

می کند دست نوازش هم دل ما را خموش

خشت اگر مانع تواند شد خم می را ز جوش

بازی جنت مخور، ازحال آدم پندگیر

درگذر مردانه زین گندم نمای جوفروش

پوچ گویی می دهد بر باد نقد عمر را

زود خالی می شود دیگی که ننشیند ز جوش

دیگران را گرم اگر سازد شراب آتشین

خون ما را شعله ی آواز می آرد به جوش

***

می کند جان در تن امید، لعل باده نوش

روی آتشناک، خون بوسه می آرد به جوش

چین ابرو در شکست دل قیامت می کند

ساعد سیمین سبکدست است در تاراج هوش

از هوسناکان خطر دارند گل پیراهنان

وای بر آن گل که می افتد به دست گلفروش

در سیه مستان نمی باشد نصیحت را اثر

سرمه نتوانست کردن چشم گویا را خموش

غنچه در دست نسیم صبح عاجز می شود

برنیاید با نگاه خیره، شرم پرده پوش

کم نشد از گریه شوری کز محبت داشتم

آب گوهر دیگ دریا را نیندازد زجوش

عقل پیش عشق نتواند نفس را راست کرد

تا لب دریا بود سیلاب را صائب خروش

***

باتن خاکی، نظر زان عالم روشن بپوش

پای در زنجیر داری، چشم از روزن بپوش

پوست چون کرباس برتن می درد زور جنون

ناصح بی درد می گوید که پیراهن بپوش

شبنم گستاخ را بنگر چه برد از بوستان

از وفای لاله رویان دیده ی روشن بپوش

در غبار دل نهانم چون چراغ آسیا

گر غبارآلود باشد حرف من، بر من بپوس

باسبکروحان بهار زندگی را بگذران

چشم با گل واکن و با شبنم گلشن بپوش

جوشن داودی اینجا شاهراه ناوک است

از دل محکم زره در زیر پیراهن بپوش

خلوت عشق است و صد غماز صائب درکمین

رخنه ی در را ببند و دیده ی روزن بپوش

***

خون ما از روی آتشناک می آید به جوش

از دم گرم بهاران خاک می آید به جوش

جسم خاکی مانع از سیرست جان پاک را

چون شود سرچشمه از گل پاک، می آید به جوش

در دل افسرده ی ما نیست سامان نشاط

در چنین فصلی که خون خاک می آید به جوش

باده ی پر زور در ساغر کند دیوانگی

خون ما در حلقه ی فتراک می آید به جوش

میکند تأثیر عاجز نالی ما در دلش

دیگ سنگین از خس و خاشاک می آید به جوش

در جدایی می شود مژگان ما گوهرفشان

در بریدن آب چشم تاک می آید به جوش

در خم سربسته می وا می کند بال نشاط

در تن خاکی، روان پاک می آید به جوش

فکر رنگین صائب از دریافتن گردد رسا

این شراب از شعله ی ادراک می آید به جوش

***

می زدم با یاد ابرویش شراب ناب خوش

داشتم وقت خوشی امشب در آن محراب خوش

در خمار باده آب سرد، آب زندگی است

توبه تا کردم زمی دیگر نخوردم آب خوش

بیدلان را حیرت بسمل کند تلقین که نیست

غیر زیر سایه ی تیغ شهادت خواب خوش

می کند روشن دل تاریک را موی سفید

بهره ی ما نیست غیر از خواب ازین مهتاب خوش

زان مه شبگرد تا صائب جدا افتاده ام

می کند کار نمک در دیده ام مهتاب خوش

***

می شود تعجیل عمر از غفلت سرشار بیش

سیل را سازد گرانسنگی سبکرفتار بیش

هست ناهمواری از آفت حصار عافیت

تخته ی مشق حوادث می شود هموار بیش

تن به سختی ده اگر از اهل ایمانی، که هست

سبحه را در دل گره از رشته ی زنار بیش

تیرگی دارد درست آیینه را در زنگبار

می کشد روشندل از چرخ کبود آزار بیش

بد گهر را مستی دولت سیه دلتر کند

تیغ چون سیراب گردد می شود خونخوار بیش

تاکند ابر بهاران دامنت را پرگهر

چون صدف مگشای در سالی دهن یک بار بیش

رتبه ی ریزش بود بالاتر از اندوختن

در خزان فیض از بهاران است در گلزار بیش

تنگدستی نفس را مانع شود از کجروی

می شود از وسعت ره پیچ و تاب مار بیش

سرو را دارد بهار بی خزان در پیچ وتاب

برگ بر آزادگان باشد گران از بار بیش

تازه گردد داغ آب از جلوه ی موج سراب

تشنه می گردد ز کوثر تشنه ی دیدار بیش

از شکایت می شود گر دیگران را دل تهی

می شود درد دل من صائب از اظهار بیش

***

در غریبی تا به چند افتد کسی از یادخویش؟

کو جنونی تا برآرم گرد از بنیاد خویش

غفلت صیاد از نخجیر عین رحمت است

وای بر صیدی که غافل گردد از صیاد خویش

شکوه ما را ازحریم وصل دور انداخته است

حلقه در بیرون در مانده است از فریاد خویش

جوی شیر از سنگ آوردن عجب طفلانه بود

بی تأمل کند کردم تیشه ی فولاد خویش

چون خدنگ آه، برگشتن نمی دانم که چیست

درچه ساعت برد یاد او مرا از یاد خویش؟

کلک صائب را چه لذت از صفیر خود بود؟

عندلیب مست بی بهره است از فریاد خویش

***

کاش می دیدی به چشم عاشقان رخسار خویش

تا دریغ از چشم خود می داشتی دیدار خویش

سربه دلها داده ای مژگان خواب آلود را

برنمی آیی مگر با تیغ لنگردار خویش؟

حسن عالمسوز را مشاطه ای در کار نیست

گرم دارد از فروغ خود گهر بازار خویش

ای که می جویی گشاد کار خود از آسمان

آسمان از ما بود سرگشته تر در کار خویش

شرم دار از غنچه ی خاموش با چندین زبان

همچو بلبل چند باشی عاشق گفتار خویش؟

هیچ کس را کار یارب با خودآرایی مباد!

گل به خون می غلطد از رنگینی دستار خویش

روزگار برق فرصت خنده واری بیش نیست

مگذران در خواب غفلت دولت بیدار خویش

در دهانش خاک بادا، نام شکر گر برد

هرکه بتواند زبان مالید بر دیوار خویش

برنمی دارد گرانباری ره دور عدم

چون گرانی می بری، باری سبک کن بارخویش

لب به آب تیغ می شوید ز شهد زندگی

هرکه چون منصور بیرون می دهد اسرار خویش

می روم چون لغزش مستان به پای بیخودی

تا کجا سر برکنم زین سیر بی پرگار خویش

این جواب آن غزل صائب که فرمود اوحدی

مؤمن و سجاده ی خود، کافر و زنار خویش

***

برگ عیش من بود رنگینی افکار خویش

از تماشای بهشتم فارغ از گلزار خویش

از فروغ عاریت دل تیره گردد بیشتر

قانع از شمع و چراغم با دل بیدار خویش

نیست ممکن بار بر دلها ز آزادی شوم

تا توان چون سروبستن بر دل خود بار خویش

خودفروشی پیشه ی من نیست چون بیمایگان

نیستم افسرده دل ازسردی بازار خویش

خنده بر سیل حوادث می زنم چون کبک مست

داده ام از سخت جانی پشت بر کهسار خویش

نست چون فرهاد چشم مزد از شیرین مرا

می شود شیرین به شکرکام من از کار خویش

تیغ جوهردار من بیرون نیامد از نیام

تا نکردم رهن صهبا جبه و دستار خویش

خواب امنی را که می جستم به صد چشم از جهان

بعد عمری یافتم در سایه ی دیوار خویش

از جنون تا حلقه ی اطفال را مرکز شدم

داغ دارم چرخ را از عیش خوش پرگار خویش

درد بستان وجود از تیره بختی چون قلم

رزق من کوتاهی عمرست از گفتار خویش

از حیات بیوفا استادگی جستن خطاست

ماندگی آب روان را نیست از رفتار خویش

بادپیمایی است صائب ناله بی فریادرس

می زنم مهر خموشی بر لب اظهار خویش

***

زیر یک پیراهن از یکرنگیم با یار خویش

بوی یوسف می کشم از چشم چون دستار خویش

بیم افتادن نمی باشد ز پا افتاده را

در حصار آهنم از پستی دیوار خویش

برندارد چون سلیمانی مرا دست از کمر

صد گره چون سبحه در دل دارم از زنار خویش

از دم جان بخش در آخر تلافی می کند

عیسی ما گر خبر کم گیرد از بیمار خویش

قدر باشد سی شب آن کس را که نبود درسرا

مجلس افروزی بغیر از دیده ی بیدار خویش

نیستم بیکار اگر از خلق روگردان شدم

خط به مژگان می کشم بر صفحه ی دیوار خویش

گوش خود را کاسه ی در یوزه ی تحسین کند

هرتهی مغزی که باشد عاشق گفتار خویش

خار دیوارم، وبال دامن گل نیستم

رزق من نظاره ی خشکی است از گلزار خویش

با دل آلوده بی شرمی است اظهار صلاح

می کشم بیش از گنه خجلت ز استغفار خویش

نیست صائب قدردانی در بساط روزگار

از صدف بیرون چه آرم گوهر شهوار خویش؟

***

نیست رزقم تیر تخشی چون کمان از تیر خویش

قسمتم خمیازه ی خشکی است از نخجیر خویش

گرچه صید لاغر من لایق فتراک نیست

می توان کردن به سوزن امتحان شمشیر خویش

تا توان چون خضر شد معمار دیوار یتیم

از مروت نیست کردن سعی در تعمیر خویش

جاهل از کفران کند زرق حلال خود حرام

طفل از پستان گزیدن می کند خون شیر خویش

یکقلم گردید پای آهوان خلخال دار

بس که پاشیدم به صحرا دانه ی زنجیر خویش

چون گهر بر من کسی را دل درین دریا نسوخت

کردم از گرد یتیمی عاقبت تعمیر خویش

زنگ بست از مهر خاموشی مرا تیغ زبان

چند در زیر سپر پنهان کنم شمشیر خویش؟

آن ستمگر را پشیمان از دل آزادی نکرد

زیر بار منتم از آه بی تأثیر خویش

نیست در ظاهر مرا صائب اگر نقدی به دست

زیر بار منتم از آه بی تأثیر خویش

***

جوهر ذاتی نمی خواهد ز کس اکسیر خویش

گوهر از گرد یتیمی می کند تعمیر خویش

کاسه ی فغفور را بر فرق خاقان بشکند

هرکه را باشد ولی نعمت ز چشم سیر خویش

پیچ و تاب بیقراری رشته ی جان من است

می برم چون آب هرجا می روم زنجیر خویش

آهوان ناز سگ لیلی به مجنون می کنند

عشق در هر جا که باشد می کند تأثیر خویش

زخم من از گرد خجلت رخنه ی دیوار شد

اینقدر غافل نباید بود از نخجیر خویش

می برد رنگ از رخ یاقوت خون گرم ما

رحم کن ای سنگدل بر جوهر شمشیر خویش

در رکاب سیل نتوانی شدن واصل به بحر

تا نشویی دست رغبت صائب از تعمیر خویش

***

کوته اندیشی که نفرستد به عقبی مال خویش

چشم امیدش بود پیوسته در دنبال خویش

چون مگس در دامگاه عنکبوتان، کرده ام

دست و پا گم از هجوم رشته ی آمال خویش

خواب راحت می کنم در سایه ی بال هما

تا ز استغنا کشیدم سر به زیر بال خویش

می شود بر دیده ی خونبار من عالم سیاه

هرگه اندازم نظر بر نامه ی اعمال خویش

جوی خون از دیده ی آیینه می گردد روان

پرده بردارم اگر از صورت احوال خویش

نیست اظهار جوانی، خجلت بی حاصلی است

این که می دارم نهان از همنشینان سال خویش

داغ می بخشد ثمر گفتار هرجا درد نیست

پیش بیدردان مکن اظهار صائب حال خویش

***

برنمی آیم به تسکین دل خودکام خویش

چون فلک در بیقراری دیده ام آرام خویش

موجه ی بی دست و پا را دایه ای چون بحر نیست

فارغم از فکر آغاز و غم انجام خویش

چشمه ی امید را نتوان به خاک انباشتن

ورنه می گشتم ز بی صیدی شکار دام خویش

شکرستانی برای تلخکامان گشته است

غفلت شیرین لبان از لذت دشنام خویش

دردسر بسیار دارد دردمندیها که من

سوختم چون لاله تا پرکردم از خون جام خویش

حرص برمن دردهای نسیه را کرده است نقد

صبح نا گردیده می افتم به فکر شام خویش

گرچه مطلب نیست در پیغام دردآلود من

خجلتی دارم،که نتوان گفت، از پیغام خویش

شرم یوسف مانع رسوایی یعقوب ماست

چشم ما در پرده دارد جامه ی احرام خویش

قوت گویاییی تا در زبان خامه هست

ثبت کن بر صفحه ی ایام صائب نام خویش

***

هر که می کوشد به تعمیر تن ویران خویش

گل ز غفلت می زند بر رخنه ی زندان خویش

ساده لوحی کز دوا انگیز شهوت می کند

می کند بیدار دشمن را به قصد جان خویش

در حنا بندد ز غفلت پای خواب آلود را

هر که دارد سعی در رنگینی دکان خویش

می شود گنجینه ی گوهر حریم سینه اش

می کشد چون کوه هرکس پای در دامان خویش

خضر ره گم کرده ای هرگز درین وادی نشد

چون جرس دارم دلی صد چاک از افغان خویش

درد را درمان کند دندان فشردن بر جگر

از طبیبان چند جست و جو کنی درمان خویش؟

از دلم شد خار خار شادمانی ریشه کن

غنچه تا زد غوطه در خون از لب خندان خویش

چون نکردی راست کار خود به قد چون سنان

گویی از میدان ببر با قد چون چوگان خویش

دست جرأت خون ناحق را بلند افتاده است

قاتل ما جمع می سازد عبث دامان خویش

یوسفستان است عالم بر نظر پوشیدگان

در بهشت افتاده ام از دیده ی حیران خویش

صدق پیش آور که صبح صادق از صدق طلب

از تنور سرد آرد گرم بیرون نان خویش

جمع سازد برگ عیش از بهر تاراج خزان

در بهار آن کس که می بندد در بستان خویش

تا ز ناز چاره جویان بی نیازم ساخته است

ناز عیسی می کشم از درد بی درمان خویش

چون شرر صائب نثار آتشین رویی نما

در گره تا چند خواهی بست نقد جان خویش؟

***

می تراشم رزق خود چون تیر از پهلوی خویش

می کنم تا هست ممکن حفظ آب روی خویش

بار منت برنمی تابد تن آزادگان

بید مجنون را لباسی نیست غیر از موی خویش

روزی بی رنج گردد تخم رنج بی شمار

وقت آن کس خوش که باشد رزقش از بازوی خویش

چون مگس ناخوانده هر کس برسرخوانی رود

ای بسا سیلی به دست خود زند بر روی خویش

هرکه را چون تیغ باشد آب باریکی به جوی

می کند چون موج از دریا تهی پهلوی خویش

شکوه ی خونین تراوش می کند بی اختیار

نیست ممکن در گره چون نافه بستن بوی خویش

می تواند چهره ی مقصود را بی پرده دید

هرکه رو آورد در آیینه ی زانوی خویش

هرکه چین تنگ خلقی از جبین بیرون نکرد

متصل در زیر شمشیرست از ابروی خویش

نامه اش چون نامه ی صبح است در محشر سفید

هر که از اشک ندامت داد شست و شوی خویش

می کشم هر لحظه صائب آه افسوسی ز دل

یک نفس فارغ نمی گردم ز رفت و روی خویش

***

از غبار خط رخ آن ماه می بالد به خویش

آنچنان کز گرد لشکر شاه می بالد به خویش

تامبدل شد به خط زلفش دلم آسوده شد

راهرو از منزل کوتاه می بالد به خویش

پشت آن لب زودتر گردید سبز از عارضش

بر لب جو سبزه خاطرخواه می بالد به خویش

آنچنان کز طوق قمری سرو رعنا می شود

هر قدر دل تنگ گردد آه می بالد به خویش

نیل چشم زخم، خوبی را دعای جوشن است

از سیه بختی دل آگاه می بالد به خویش

تشنگی گردد ز احسان تهی چشمان زیاد

وای بر کشتی کزآب چاه می بالد به خویش

زود می آید بسر دوران آن کوتاه بین

کز فروغ عاریت چون ماه می بالد به خویش

فربه از مدح سبک مغزان شود نفس خسیس

این ستور خوش علف از کاه می بالد به خویش

زود می گردد ز حال خویش حسن عاریت

ماه ازان، گه می گدازد گاه می بالد به خویش

در بلندی گرچه می بیند زوال آفتاب

همچنان نادان زعزو جاه می بالد به خویش

اهل همت کاسه ی محتاج را خواهد تهی

مهر تابان از گداز ماه می بالد به خویش

ناخن دخل است صائب باعث جوش سخن

آنچنان کز کاوش آب چاه می بالد به خویش

***

ز مستی در شکر خندست دایم لعل سیرابش

گریبان چاک دارد شیشه را زور می نابش

لب میگون او را نیست وقت خط برآوردن

ز موج بوسه نو خط می نماید لعل شادابش

ز خواب ناز گفتم چشم او را خط برانگیزد

ندانستم کز این ریحان گرانتر می شود خوابش

ندیده حسن خود را، کس حریف او نمی گردد

نگه دارد خدا از صحبت آیینه و آبش!

اگر افتد به مسجد راه آن سرو خرامان را

عجب دارم نگیرد تنگ در آغوش، محرابش

زسیر باغ جنت دامن افشان می رود بیرون

نگاهی را که سازد شوق رخسار تو بیتابش

بغیر از خودپرستی طاعتی از وی نمی آید

خودآرایی که باشد خانه ی آیینه محرابش

به زینت خواجه مغرورست از دنیا، نمی داند

که چون خاکستر اخگرهاست پنهان زیر سنجابش

تمنای رهایی دارم از دریای خونخواری

که چون لاله است خونین، کاسه های چشم گردابش

ز دریا کم نگردد سوزش پنهان من صائب

مگر آبی زند بر آتش من لعل سیرابش

***

یکی صد شد ز خط کیفیت چشم گرانخوابش

مگر خط می کند بیهوشدارو در می نابش؟

کجا تاب نگاه گرم دارد سایه پروردی

که گردد آفتابی چهره از گلگشت مهتابش

چه پروا دارد از فریاد مظلومان سیه چشمی

که مژگان چون رگ سنگ است از سنگینی خوابش

ریایی چون نگردد طاعت زاهد در آن مسجد

که باشد از خدا در خلق دایم روی محرابش

توانگر از نشاط فربهی در خود نمی گنجد

ازین غافل که هم پهلوی چرب اوست قصابش

درین دریا کدامین سیل جوش خودنمایی زد؟

که مهر خامشی بر لب نزد دریا ز گردابش

بود یک چشمه از کیفیت سرشار حسن او

که ساغر برنمی گردد تهی از لعل سیرابش

ز خون خوردن ندارد چشم خواب آلود او سیری

چه سیرابی دهد آبی که نوشد تشنه در خوابش؟

مشو آلوده ی دنیا و لذتهای او صائب

که دارد درد غم در چاشنی، صاف می نابش

***

ز سوز سینه ی پروانه ی من آب شد آتش

زسیر و دور من سرگشته چون گرداب شد آتش

به داغ از روی آتشناک او خوش می کنم دل را

شرر تسبیح باشد هرکه را محراب شد آتش

ز بس خون گریه کرد از رشک روی آتشین او

چو رنگ لعل پنهان در دل خوناب شد آتش

ز برق می کف خاکستری شد زهد خشک من

کتان بیجگر را پرتو مهتاب شد آتش

اگر چه بود از روشن روانی شمع محفلها

ز آب دیده ی من گوهر نایاب شد آتش

من عاجز عنان عمر مستعجل چسان گیرم؟

که از بس گرمی رفتار، این سیلاب شد آتش

ز فیض کیمیای عشق آتش آب می گردد

گوارا بر سمندر چون شراب ناب شد آتش

به همواری توان مغلوب کردن خصم سرکش را

که با چندین زبان، خامش به مشتی آب شد آتش

گر از اسباب افزود آب روی دیگران صائب

دل آزاده را جمعیت اسباب شد آتش

***

کجا پروانه را با خویش سازد همنشین آتش؟

که دارد هر طرف چون شمع چندین خوشه چین آتش

زخوی سرکش او شد چنین بالانشین آتش

وگرنه بود در خارا مقید پیش ازین آتش

گره چون گریه گردیده است شبنم در گلوی گل

ننوشد آب خوش هرکس که دارد در کمین آتش

مگر تسکین به لعل آبدار خود دهی دل را

وگرنه هیچ دریا برنمی آید به این آتش

ز فیض عشق او خورشید شد هر ذره خاک من

کند یکرنگ خود با هر چه می گردد قرین آتش

نباشد لاله در دامان این صحرا، که افتاده

ز برق آه من در خیمه ی صحرانشین آتش

چه باشد مست خارخشک من، کز بیم خوی او

ز مجمر می گریزد درحصار آهنین آتش

ز فرش بوریا گفتم مگر لاغر شود نفسم

ندانستم که از خاشاک می گردد سمین آتش

فروخور خشم را گر زنده می خواهی دل خود را

که کار آب حیوان می کند در خوردن این آتش

خطش زان در نظر چون موی آتش دیده می آید

که یاقوت لب او راست در زیر نگین آتش

امید سازگاری دارم از حسن جهانسوزی

که نقش از خوی او چون لاله بندد بر زمین آتش

سمندرشو اگر از نی تمنای نوا داری

که دارد ناله ی جانسوز نی درآستین آتش

ز برق حسن، کوه طور صحراگرد شد صائب

سپندی چون نگهداری کند خود را درین آتش؟

***

چه سازد صنعت مشاطه با حسن خدادادش؟

ز طوق قمریان خلخال دارد سرو آزادش

نمی دانم ز خونریز کدامین صید می آید

که می پیچد به خود چون زلف جوهر تیغ فولادش

زبس از زلف او در شانه کردن مشک می ریزد

چو پای شمع تاریک است پای سرو آزادش

گرانی می کند بر خاطرش یادم، نمی دانم

که با این ناتوانی چون توانم رفت از یادش

ندارد بلبل ما طاقت ناکامی غربت

مگر رحمی کنند و با قفس سازند آزادش

نه لاله است این که دارد تربت فرهاد را در بر

که با این گوش سنگین خون چکاند از سنگ فریادش

اگر صائب مقیم گلشن فردوس خواهد شد

نخواهد رفت از خاطر هوای سیر بغدادش

***

نشد روشن چراغم از عذار آتش اندودش

مگر چشمی دهم در موسم خط آب از دودش

اجابتهاست در طالع دعای دامن شب را

یکی صد شد امید من زخط عنبرآلودش

دل سنگش کجا برتشنه ی دیدار می سوزد؟

سبکدستی که برمی آید از آیینه مقصودش

به دوری از حریم او نشد قطع امید من

که برگردد به محفل شمع، چون خامش کنی زودش

ز احسان نهانی جان سایل تازه می گردد

خوشا زخمی که سازد خنده ی پنهان نمکسودش

مدان چون تنگدستان جهان محتاج عاشق را

که یاد از بی نیازی می دهد روی زراندودش

مزن مهر خموشی بر دهن آتش زبانان را

کز این روزن برآید دود چون سازند مسدودش

برهمن از حضور بت دل آسوده ای دارد

نباشد دل به جا آن را که در غیب است معبودش

چه بگشاید ز خلق سفله صائب، ما و درگاهی

که هر موری سلیمان می شود از سفره ی جودش

***

نمی تابد ز آتش روی، خط عنبرآلودش

چه شمع است این که چون پروانه گردد گرد سر دودش

تماشای گل و شبنم گوارا باد بر بلبل

که بوی گل نمی ارزد به روی گریه آلودش

خدا از وعده ی دور و دراز او نگه دارد!

که دارد وعده با فردای محشر وعده ی زودش

جهان پرتیر و شمشیرست و من پیراهنی دارم

که تارش رشته ی جان است و جسم ناتوان پودش

سپند شوخ چشمی نذر آتش کرده ام صائب

که خواهد چشم مجمرروشنایی یافت از دودش

***

سخن دارد به آب زندگی لعل گهربارش

زبان بازی به کاکل می کند مژگان خونخوارش

عرق را روی آتشناک او در پرده می سوزد

ز استغنا نمی جوشد به شبنم خون گلزارش

اگر چون بوسه حرف تلخ او شیرین بود، شاید

که در تنگ شکر شبها به روز آورده گفتارش

اگر چه کبک خوشرفتار منت بر زمین دارد

به تیغ کوه خود را می زند از شرم رفتارش

شمارد تیغ زهرآلود سرو بوستانی را

اگر قمری کند نظاره ی نخل شکربارش

[عجب دارم به فکر کار بی پرگار من افتد

که غیر از دلبری صد کار دارد چشم پرکارش]

مرا سرگشته دارد گرد عالم آب رفتاری

که نتوان از لطافت دید در آیینه رخسارش

زچشم بد خدا این باغ و بستان را نگه دارد!

که پنهان است درگل تا به گردن خار دیوارش

نواسنجی که گلبن گوش بر فریاد او باشد

شود چون پسته خندان در حریم بیضه منقارش

ز بی برگی ز کنج آشیان سر برنمی آرد

اگر چه عندلیبی نیست چون صائب به گلزارش

***

همان یوسف که مصر آمد به تنگ از بس خریدارش

به پشت کار حسن او نیرزد روی بازارش

زبس آب صباحت صیقلی کرده است رویش را

نگه صد جای لغزد تا گلی چیند ز رخسارش

چه خرم گلستانی، خوش بلند اقبال بستانی

که از مژگان بلبل آبی نوشد خار دیوارش

درین مزرع کدامین دانه ی امید افشانم؟

که در خاک فراموشی نسازد سبز زنگارش

هر آن بلبل که با من دعوی هم نالگی دارد

به خون او گواهی می دهد سرخی منقارش

چو از هند دوات آید برون طاوس کلک من

خورد صد مارپیچ رشک، کبک از طرز رفتارش

چو صائب این غزل را بر بیاض دل رقم می زد

قلم را نیشکر می کرد شیرینی گفتارش

***

عرق را می کند بی دست و پا لغزنده رخسارش

دهد از دور شبنم آب، چشم خود ز گلزارش

ز دست رعشه داران ساغر سرشار می ریزد

تراوش می کند خون خوردن از مژگان خونخوارش

به هر گلشن که آن شمشاد قامت در خرام آید

خیابان می کشد چون سروقد از شوق رفتارش

سفید از گریه شد چون قند بادام سیه چشمان

زخط سبز تا شد پسته ای لعل شکربارش

امان برخیزد از شهری که دزدش باعسس سازد

بلایی شد به خط همدست تا شد خال طرارش

ز روی آتشین خون سمندر را به جوش آرد

ز شکر طوطیان را می کند دلسرد گفتارش

نظر چون از گل بی خار این گلزار بردارم؟

که چون مژگان دواند ریشه در دل خار دیوارش

شود جای نفس بر شمع تنگ از جوش پروانه

کند گر اقتباس روشنی صائب ز رخسارش

***

حساب دین و دل را پاک کن با چشم عیارش

که شب را نیمه خواهد کرد از خط حسن طرارش

دو عالم چون صف مژگان اگر زیرو زبر گردد

من و آن چشم کافر کز رگ خواب است زنارش

به هرجا سرو او در جلوه آید، کبک می سازد

به تیغ کوه خون خود حلال از شرم رفتارش

شود گرداب دریای حلاوت دیده ی روزن

در آن محفل که آید در سخن لعل شکربارش

فروغ عارض او ذره را خورشید می سازد

خوشا انجام آن شبنم که گردد محو دیدارش

گل اندامی که در پیراهن من خار می ریزد

ز جوش گل رگ لعل است هر خاری ز دیوارش

به اشک شبنم خونین جگر صائب که پردازد؟

که می داند عرق را شبنم بیگانه گلزارش

***

من و عشقی که دست چرخ را چنبرکند زورش

گذارد در فلاخن کوه قاف عقل را شورش

کمان نرم تیر سخت را در چاشنی دارد

مشو زنهار ایمن از فریب چشم رنجورش

ز خال دلفریب یار مشکل جان توان بردن

کنون کز گرد خط گردیده خاک آلود زنبورش

سیاهی عذرخواهی همچو آب زندگی دارد

مکن قطع امید از زلف و از شبهای دیجورش

در ایام بهاران دیده ی نرگس شود گویا

چه مستیها کند در دور خط تا چشم مخمورش

به دامانش ز سیلاب حوادث گرد ننشیند

خرابی را که سازد گوشه ی چشم تو معمورش

چه سازد با شراب عشق او یارب سبوی من

که خندان می کند چون نار این نه شیشه را زورش

زمین سیر چشمان قناعت وسعتی دارد

که دارد خنده بر ملک سلیمان دیده ی مورش

چه آسوده است از دلگرمی غمخوار، بیماری

که بر بالین ز آه سرد باشد شمع کافورش

اثر دل زنده دارد شمع اقبال سکندر را

که از آیینه بارد تا قیامت نور برگورش

ز اقبال محبت در مقامی می زنم جولان

که طفل نی سوار آید به چشمم دارو منصورش

خوشا ابری که اشک خود به دامان صدف ریزد

خوشا تاکی که گردد قسمت میخانه انگورش

چنین گیرد اگر دنبال ظالم اشک مظلومان

برآرد جوش طوفان چون تنور نوح از گورش

خمار بحر هرگز نشکند از قطره ای، صائب

لب میگون چه سازد با خمار چشم مخمورش؟

***

شرابی را که چون پروانه گردد گرد سر طورش

نسازد پرده ی رنبوری انگور مستورش

کسی تاکی بود در خرقه ی ناموس زندانی؟

میی خواهم که بشکافد گریبان شیشه را زورش

نوای پرده سوز عشق، آهنگ دگر دارد

کجا گردد به قانون خرد آهنگ، طنبورش؟

در هر دل که واکردم نگارین بود از رویت

خوشا ملکی که هر ویرانه باشد بیت معمورش

به گرد چشم نرگس خواب آسایش نمی گردد

نمی دانم که دارد چشم بیمار که رنجورش

عزیزی چشم اگر داری به صحرای قناعت رو

که پای تخت از دست سلیمان می کند مورش

کلام صائب ما چون نگیرد رتبه ی حافظ؟

که استمداد همت می کند از خاک پرنورش

***

ز شست صاف از دل می جهد گرم آنچنان تیرش

که از بوی کباب افتد به فکر زخم، نخجیرش

زخون صید اگر صحرا شود دریا،چه غم دارد؟

که از سنگین دلی برکوه باشد پشت شمشیرش

مخور ازطفل طبعی روی دست دایه ی گردون

که سد راه روزی می شود چون استخوان شیرش

درین مکتب سرآمد می شود طفل جگرداری

که لوح مشق باشد تخته ی پیشانی شیرش

اگر چه خواب یوسف را به بند انداخت، در آخر

همان از محنت زندان برون آورد تعبیرش

به تاریکی سرآمد روزگار من ،خوشا مجنون

که بر بالین چراغی می فروزد دیده ی شیرش

عجب دارم که تا صبح قیامت بی صفا گردد

که در زنجیر دارد حسن را خط چو زنجیرش

زبان خنجر الماس چون برگ خزان ریزد

زبان بازی کند چون موج اگر با آب شمشیرش

گرفتاری که داغ بیگناهی بر جبین دارد

دل آهن شود سوراخ از آواز زنجیرش

درین زندان سرا ثابت قدم دیوانه ای دارم

که چون جوهر نمی خیزد صدا صائب ز زنجیرش

***

شکارانداز صیادی که من هستم نظر بازش

ز گیرایی نریزد خون صید از چنگل بازش

به صد بیتابی یوسف ز خلوت می دود بیرون

اگر در خانه ی آیینه گردد عکس دمسازش

ز راه آب چون دزدان رود سرو چمن بیرون

به هر گلشن که گردد جلوه گر سرو سرافرازش

خدا از آفت نزدیکی این ره را نگه دارد!

که من کیفیت انجام می یابم ز آغازش

مشو نومید از لطفش به خواری ها که پرتو را

به خاک ار افکند خورشید، با خود می برد بازش

اگر صد بار برخیزد، همان بر خاک بنشیند

به بال دیگران هرکس بود چون تیر پروازش

مگر مژگان گیرایش عنانداری کند، ورنه

نگه می لغزد از رخساره ی آیینه پردازش

سر سودا ندارد بی نیازیهای او صائب

وگرنه می فروشم من دو عالم را به یک نازش

***

اگر صیدی برد جان از نگاه ناوک اندازش

به یک انداز آرد در کمند خویش آوازش

بت خوش نغمه ی من قدر عاشق را نمی داند

که دارد عندلیب خانه زادی همچو آوازش

به شکر خنده ی آن لب چرا ایمان نیارد گل؟

که پرورده است عمری در کنار خویش اعجازش

چه یکرنگی است با هم عشق عالمسوز و آتش را

که رسواتر شود از پرده پوشی خرده رازش

به دام زلف کافر کیش او صائب من آن مرغم

که از ذوق گرفتاری ز خاطر رفت پروازش

***

ازان از دست نگذارد قدح چشم فسونسازش

که هر پیمانه چون آیینه آرد برسر نازش

لب حرف آفرینش تا حدیثی را به هم بندد

هزاران دفتر انشا می کند چشم سخنسازش

نگاه موشکافان بی خبر بود از دهان او

نشد تا خط مشکین چون لب پیمانه دمسازش

ز صید لاغر من میهمانداری نمی آید

خوشا کبکی که سازد سینه پای انداز شهبازش

کجا دارد خبر از اوج استغنای شاخ گل؟

گرفتاری که از بام قفس نگذشته پروازش

اگر چون تیغ خاموشی شعار خود کند عاشق

همان بر روی کار افتد چو جوهر بخیه ی رازش

حریف گوشه ی ابروی صیقل نیستم صائب

من و آیینه ی تاری که نتوان داد پردازش

***

چه می پرسی ز احوال شرار ما و پروازش

که در یک نقطه طی شد جلوه ی انجام و آغازش

ازان چون مهر تابان است حسنش از زوال ایمن

که لغزد پای خط از چهره ی آیینه پردازش

به جای سبزه گر صبح قیامت از زمین روید

ز تمکین زیرپای خود نبیند حسن طنازش

چو مژگان هر دو عالم را به هم افکند از شوخی

همان ناخن زند بر یکدگر چشم سخنسازش

پریشان گر شود اجزای مجلس جمع کن دل را

که مطرب می کند شیرازه باز از رشته ی سازش

یکی باشد خط آزادی و پروانه ی کشتن

قفس افتاده مرغی را که رفت از یاد پروازش

چه گل چیند کنار ما زشمع نازک اندامی

که از بال و پر پروانه باشد زحمت گازش

درین یک قطره خون راز عشقش را نگه دارم؟

که تنگی می کند این نه صدف بر گوهر رازش

مگر در خواب بیند وصل گل، کوتاه پروازی

که هم در آشیان خود بود چون چشم، پروازش

لبش راه سخن بسته است بر عاشق، ولی دارد

ز هر مژگان زبانی در دهن چشم سخنسازش

چه خواهد شد سرانجام دل مومین من صائب؟

که خارا سینه ی کبک است پیش چنگل بازش

***

به خط است این نمایان گشته از طرف بناگوشش

که شد گرد یتیمی سایه افکن از درگوشش

ز طبل باز گشت حشر هوشش برنمی گردد

می آشامی که سازد گردش چشم تو مدهوشش

در آن محفل که شمع آن روی حیرت آفرین باشد

سپند از جای خود برخاستن گردد فراموشش

به هرکس بگذری چون شمع با آن قامت رعنا

نمی آید به هم تا حشر چون محراب آغوشش

کدامین قلب را از جلوه ی مستانه برهم زد؟

که کاکل می کشد دست نوازش باز بر دوشش

به حرف عاشق سرگشته از تمکین نپردازد

مگر قلاب خط این پنبه بیرون آرد از گوشش

کسی کز جلوه ی مستانه ی او بیخبر گردد

به دیوان قیامت آورند از خاک با دوشش

صباحت بیش ازین در مشرق امکان نمی باشد

که از آب گهر شد بی صفا شیرین بناگوشش

عیار گفتگوی او نمی دانم ،همین دانم

که در فریاد آرد بوسه را لبهای خاموشش

به تمکین خرد بی تابی عاشق نمی سازد

من و آن می که خم را پایکوبان می کند جوشش

ز وصل آن دهن بردار صائب کام پیش از خط

که پی گم می کند در دور خط سرچشمه ی نوشش

***

که حد دارد تواند شد طرف با حسن بیباکش؟

که با آن سرکشی چون سایه باشد سرو در خاکش

نمی دانم به چشم خیره ی شبنم چه می سازد

گل رویی که نتوان از لطافت کرد ادراکش

به خون یک جهان عاشق چه خواهد کرد، حیرانم

که داغ می گرانی می کند بر دامن پاکش

هنوز از نی سواران بود حسن خردسال او

که آهوی حرم بوداز نظربازان فتراکش

مرا چون گل گریبان چاک دارد نازک اندامی

که در پیراهن یوسف سراسر می رود چاکش

به ترسازاده ی عیسی دمی دل داده ام صائب

که شرم مریمی می ریزد از روی عرقناکش

***

گل اندامی که من دارم نظر برروی گلرنگش

ز رنگ آفتابی، آفتابی می شود رنگش

نمی دانم قماش دست سیمینش، همین دانم

که کار مومیایی می کند با شیشه ام سنگش

نمی آید برون از خانه از شرم تماشایی

ز بس چسبیده بر اندام سیمین جامه ی تنگش

چه باشد صلح آن شیرین پسر را چاشنی یارب

که چون حلوای صلح از عاشقان دل می برد جنگش

بود چون سبزه زیر سنگ از نشو و نما عاجز

زبان عرض حال من زتمکین گرانسنگش

چه باشد حال دل در دست او یارب،که می پیچد

به خود چون زلف جوهر بیضه ی فولاد در چنگش

ز ترک تنگ چشمی مردمی صائب طمع دارم

که تلخ افتاده چون بادام کوهی دیده ی تنگش

***

چسان دل را نگه دارد کسی از چشم قتالش؟

که گیراتر ز شاهین است مژگان سبکبالش

نگردد چون نگاه خلق حیران خط و خالش؟

که گیراتر بود از خون ناحق چهره ی آلش

ازان آن چهره ی زیباست از عین الکمال ایمن

که برآتش سپند خانه زادی دارد از خالش

همان در خواب خون خلق را چون آب می نوشد

به خون مردمان تشنه است از بس چشم قتالش

ز حسن بی مثالی دارم امید هم آغوشی

که نگرفته است در آغوش خود آیینه تمثالش

ندیده است از غرور حسن هرگز سایه ی خود را

ندارد رحم برخود هر که می افتد به دنبالش

چرا پروانه ای ممنون شمع انجمن گردد

که آتش می جهد چون سنگ و آهن از پرو بالش

مرا آیینه رویی همچو پرتو مضطرب دارد

که از شوخی نبندد نقش در آیینه تمثالش

زرویش چون نگه دارم نگاه طفل مشرب را؟

که صد دام تماشا هست در هر دانه ی خالش

نمی دانم کجا می خورده است آن شوخ بی پروا

که شرم آلود می ریزد عرق از چهره ی آلش

[نمی آید به حال خود ز تدبیر مسیحا هم

کسی کز گردش چشمی دگرگون گشت احوالش ]

ندارد زهره ی گفتار صائب در قیامت هم

نظر بازی که می سازد شکوه حسن اولالش

***

چسان در بر کشم گستاخ چون پیراهن اندامش؟

که رنگ از بوسه ی خورشید می بازد لب بامش

چه آگاهی ز حال ما خمارآلودگان دارد؟

می آشامی که خالی برنمی گردد ز لب جامش

نهالی راکز او امید من چشم ثمر دارد

زبان مار می سازد نگه را، تلخ بادامش

تمنای رهایی دارم از زلف گرهگیری

که از دلبستگی باد صبا شد عقده ی دامش

چه گویم شکر این نعمت که آن بدخو نمی داند

که من از بوسه و پیغام خرسندم به دشنامش

کیم من تا نگردم خاک راه انتظار او؟

که برآتش نشاند پختگان را وعده ی خامش

که دارد یاد صائب این چنین آیینه رخساری؟

که پیراهن شود بال پری از لطف اندامش

***

چسان گستاخ گیرم بوسه از لعل می آشامش؟

که رنگ از بوسه خورشید می بازد لب بامش

نماید سرمه را بیهوشدارو نرگس مستش

عرق را چشم قربانی کند رخسار گلفامش

ازان حسن تمام اجزا کسی چون چشم بردارد؟

که در یک کاسه دارد نقل و می چشم چو بادامش

به حرفی چون دهان شکوه ی ما را نمی بندد؟

لب لعلی که کار بوسه می آید زدشنامش

تمنای رهایی دارم از صیاد بیرحمی

که گیراتر بود از خون ناحق حلقه ی دامش

به فکر ما خمارآلودگان ساقی کجا افتد؟

که می گردد می نارس ز تمکین کهنه در جامش

سگ لیلی ز آهو صد بیابان است وحشی تر

من مجنون به مشت استخوانی چون کنم رامش؟

نباشد هرکه را امروز در خاطر غم فردا

شب آدینه ی اطفال باشد جمله ایامش

***

در آن محفل که از می برفروزد روی گلفامش

می لعلی تراود چون لب جام از لب بامش

شراب صرف در پیمانه اش ممزوج می گردد

فتاده است آبدار از بس که لعل باده آشامش

نگه دارد خدا ناموس عشق پاکدامن را

که خون بوسه می آید به جوش از روی گلفامش

نباشد زان گزند از چشم بد آن سرو سیمین را

که دارد از لطافت نیل چشم زخم اندامش

کند مژگان زهرآلود را انگشت زنهاری

ز تأثیر نگاه تلخ، چشم همچو بادامش

چه باشد بوسه اش یارب، که قاصد زان لب شیرین

به عاشق نامه ی سربسته می آرد ز پیغامش

ندانم تنگ چون دربر کشم آن سرو سیمین را؟

که از پیراهن گل رنگ می گرداند اندامش

چسان در حلقه ی آغوش گیرم سرو نازی را

که از شوخی نگین را از نگین دان می کند نامش

نگردد آب چون آیینه از عکسش، که می سازد

عرق را چشم قربانی زحیرت روی گلفامش

گره از غنچه ی پیکان به زور عطسه بگشاید

نسیمی را که راه افتد به زلف عنبرین فامش

ز خط گفتم به عاشق مهربان گردد، ندانستم

که افزاید رگ تلخی به چشم همچو بادامش

من آن آتش نوا مرغم که صید هر که گردیدم

کند رقص سپند از شادمانی دانه در دامش

سر از دنبال من چون سایه صائب برنمی دارد

چو مجنون هر غزالی کز نظر بازی کنم رامش

***

اگر چه می زند آتش به عالم روی تابانش

گلو تر می شود از دیدن سیب زنخدانش

عتاب و ناز و دشنامش چه خواهد بود حیرانم

ستمکاری که باشد چین ابرو مد احسانش

گل و شبنم به چشمش روی اشک آلود می آید

نگاه هر که افتاده است بر رخسار خندانش

چه باشد حال ما سرگشتگان در حلقه ی زلفی

که گوی آسمان سالم نجست از زخم چوگانش

ز حیرت آب چون آیینه برجا خشک می ماند

به هر گلشن که گردد جلوه گر سرو خرامانش

نسیمی را که راه افتد به زلف مشکبار او

شود ناسور داغ لاله زار از گرد جولانش

من آن روزی که نخلش بارور می گشت می گفتم

که خونها در دل عالم کند سیب زنخدانش

به عزم رفتن از گلزار چون قامت برافرازد

گل از بی طاقتی چون خار آویزد به دامانش

چه برخود راست چون فانوس می سازی لباسی را

که هر شب شمع دیگر سر برآرد از گریبانش

به آب زندگانی چهره شوید تازه رخساری

که چون صائب نواسنجی بود درباغ و بستانش

***

خوشا قزوین و باغ شاه و گلگشت خیابانش

که از آیینه ی پیشانی صبح است میدانش

گلش بار نسیم صبحگاهی برنمی تابد

نفس دزدیده عیسی می کند سیر گلستانش

نسیم چاشتگاهش آنقدر شاداب می آید

که گردد سبز اگر خاری درآویزد به دامانش

درین گلشن نهال غنچه پیشانی نمی باشد

نسیم صبح فارغبال می گردد به بستانش

اگر آهی به سهو از سینه ی عاشق برون آید

نسیم کیمیاگر می کند چون شاخ ریحانش

برآرد سرو اگر از طوق قمری سر عجب نبود

که بلبل می کند از غنچه بالین در گلستانش

ز دیوار و درش پای دل خورشید می لغزد

که دارد طاقت نظاره ی آیینه رویانش؟

مرا افکنده در دریای غم نیلوفری چشمی

که چون خورشید عالمسوز زرین است مژگانش

چه خواهد کرد یارب با دل مجروح من صائب

که بر شور جزا حق نمک دارد نمکدانش

***

بلاجویی که من دارم نظر بر چشم فتانش

خطر دارد ترنج آفتاب از تیر مژگانش

نمی دانم شمار کشتگانش را، همین دانم

که شد کان بدخشان خاک از خون شهیدانش

ز دامنگیری او آستینها جوی خون گردد

ز خون کشتگان از بس که سیراب است دامانش

ندارد حاجت آیینه از بهر خودآرایی

ز بس کز هرطرف آیینه رویانند حیرانش

گوارا باد شرم همت آن لبهای نوخط را

که جان بخشی کند در پرده ی شب آب حیوانش

ازان بر میوه ی فردوس باشد دیده ی زاهد

کز آن سیب ذقن خونین نگردیده است دندانش

رسانیده است خوشی را خرام او به معراجی

که ننشیند ز پا گردی که برخیزد ز جولانش

کجا افتد به فکر ما اسیران عشق بیباکی

که ماه مصر باشد از فراموشان زندانش

ز خامی دارم امید کشش از کعبه ی کویی

کز استغنا نگیرد دامن رهرو مغیلانش

مکن در ملک دنیا آرزوی سلطنت صائب

که از زنبیل بافی می خورد روزی سلیمانش

***

چگونه جان برد صید از کمین چشم فتانش؟

که گیراتر بود از خون ناحق تیغ مژگانش

ز فیض عشق بر خورشید رخساری نظر دارم

که می ساید به ابر از بس بلندی تیغ مژگانش

اگر شمع سهیل از آفت صرصر فرو میرد

توان روشن نمود از پرتو سیب ز نخدانش

پی تسکین خاطرآرزویی می کنم رنگین

وگرنه من کیم تا باشم از خیل شهیدانش؟

سری شایسته ی سرگشتگی زلفش نمی یابد

ازان رو بر هوا مانده است دایم دست و چوگانش

چو مغز پسته در شکر شود گم حنظل گردون

تبسم ریزچون گردد دهان شکر افشانش

گذارد بند بر پا آسمان را کوه تمکینش

قیامت را به رفتار آورد سرو خرامانش

دل خود می خورد موری اگر مهمان او گردد

مخور صائب فریب آسمان و خوان احسانش

***

ز گرد سرمه نتوان دید در چشم سخندانش

مگر این گردرا بشکافد از هم تیر مژگانش

شکوه حسن او بی دست و پا دارد تماشارا

ازان خواب فراغت می کند دایم نگهبانش

زطفلی گرچه پشت وروی تیغ از هم نمی داند

سراسر می رود در سینه ها زخم نمایانش

به چشم من سیه کرده عالم را سیه چشمی

که گیرد صبح محشر نسخه از چاک گریبانش

ز بیماری ندارد چشم او پروای دل بردن

ولی در صید دلها پنجه ی شیرست مژگانش

چه گل چیند ز رخسار حجاب آلود او عاشق ؟

که گلچین می رود با دست خالی از گلستانش

کجا افتد به فکر ما اسیران ناز پروردی

که باشد یوسف مصر از فراموشان زندانش

چرا از دست می رفتم، چرا بیمار می بودم؟

اگر می بود بربالین من سیب زنخدانش

مرا سیمین بری آتش به خرمن می زند صائب

که برگ گل نماید کار اخگر درگریبانش

***

رگ ابری است آن لبهای نوخط، بوسه بارانش

که عمر جاودان بخشد به عاشق مد احسانش

سرانگشت سهیل از زخم دندان جوی خون گردد

ز می گر این چنین رنگین شود سیب زنخدانش

کشد در هر قدم جای قدح مینای می برسر

زمین از جلوه ی مستانه ی سرو خرامانش

به هر گلشن که آن سرو خرامان جلوه گر گردد

نمی آید بهم تا حشر آغوش خیابانش

زبان العطش گویی است هر گردی کز او خیزد

به خون عاشقان تشنه است از بس خاک میدانش

چه بال و پر گشاید در دل چون چشم مور من؟

پریزادی که باشد چون قفس ملک سلیمانش

به آزادان کسی را می رسد پیوند چون قمری

که باشد حلقه ی فتراک از طوق گریبانش

کجا آن نوش لب دارد غم اهل سخن صائب؟

که از خود می کند ایجاد طوطی شکرستانش

***

به سرخی می زند چون مشک خط عنبرافشانش

چه حسن نشأه خیزست این که میگون است ریحانش

نباشد دور اگر خطش طلایی در نظر آید

که طوق هاله زرین می شود از ماه تابانش

به نور دیده ی خود چون چراغ صبح می لرزد

سهیل شوخ چشم از پرتو سیب زنخدانش

دل عشاق چون برگ خزان بر خاک می ریزد

به هر جانب که مایل می شود سرو خرامانش

عیار شوق بلبل را نمی دانم، همین دانم

که آتش زیر پا دارد گل از شوق گریبانش

به باد بی نیازی می دهد شور قیامت را

اگر بردارد از لب مهر خاموشی نمکدانش

درین بستانسرا سروی بلند آوازه می گردد

که باشد همچو صائب نغمه سنجی در گلستانش

***

به جوش آرد شراب شوق را رخسار گلگونش

گریبان می درد خمیازه از لبهای میگونش

اگر ذوق تماشای خودآن مغرور دریابد

که می آرد دگر از خانه ی آیینه بیرونش؟

در آن وادی که من چون سیل فارغبال می گردم

ز چشم آهوان دایم نظر بندست مجنونش

دگر عاشق به شیرین کاری صنعت چه دل بندد؟

که شیرین دهان تیشه ی فرهاد از خونش

چنان قالب تهی کرده است صائب از تماشایش

که همچون صبح صادق بر سفیدی می زند خونش

***

اگر باید در آتش رفت از رخسار گلگونش

به دندان خون خود می گیرم از لبهای میگونش!

ندارد در هوسناکی گناهی عشق پاک من

به جوش آورد خون بوسه را رخسار گلگونش

مرا در یک نظر چون سرمه گردانید سودایی

بلای آسمانی بود چشم آسمان گونش

به آه سرد من آن شاخ گل سر در نمی آرد

وگرنه هر نسیمی می برد از راه بیرونش

سفال از بوی ریحان غوطه در دریای عنبر زد

همان خشک است مغز عاشقان از خط شبگونش

سفر در خویش کردن بی نیازی بار می آرد

خوشا دیوانه ای کز سینه باشد بر مجنونش

ز عقل خام طینت پختگی جویی، نمی بینی

که در خم جای دارد چون می نارس فلاطونش

ز فیض عشق دارم لاله رویی در نظر صائب

که می چسبد چو داغ لاله بر دل خال موزونش

***

شراب لعل می سازد عرق را روی گلگونش

قدح لبریز برمی گردد از لبهای میگونش

ز طوق خویش سازد حلقه نام سرو را قمری

درآن گلشن که گردد جلوه گر شمشاد موزونش

غبارش لاله گون خیزد، نسیمش گلفشان باشد

به هر خاکی که افتد پرتو رخسار گلگونش

قدح را شوق آن لب شهپر پرواز می بخشد

به ساقی احتیاجی نیست در بزم همایونش

چه پروا دارد از سنگ ملامت دشت پیمایی

که از پیشانی واکرده باشد بر مجنونش

اگر شیرین ز ناز و سرکشی آتش عنان گردد

کند فرهاد را ممنون به عذر لنگ، گلگونش

چه لازم دورکردن از حریم خود سپندی را

که بی آرامی دل می برد از بزم بیرونش

مرا رعنا غزالی می کشد در خاک و خون صائب

که جای گرد، مجنون خیزد از دامان هامونش

***

اگر چه بی نیاز ست از دو عالم ناز و تمکینش

چه بیتابانه می چسبد به دل لبهای شیرینش

ازان در چشم او عاشق بود از خاک ره کمتر

که قمری می کند نقش قدم را سرو سیمینش

مرا چون مهرتابان داغ دارد آسمان چشمی

که تابد پنجه ی الماس را مژگان زرینش

دگر ماه نوی بر سینه ی من می زند ناخن

که گوهر در صدف پنهان شده است از شرم پروینش

به بوی مشک بتوان صد بیابان رفت دنبالش

ز شوخیها اگر پی گم کند آهوی مشکینش

درین بستان شبی را هر که دارد زنده چون شبنم

چراغ آفتاب آید به پای خود به بالینش

نگین را در نگین دان رتبه ی دیگر بود صائب

اگر باور نداری سیر کن در خانه ی زینش

***

بهار آرزو گلگل شکفت از روی رنگینش

به جوش آورد خون بوسه را دست نگارینش

ز استغنا به چشمش گرچه عالم درنمی آید

به دل طفلانه می چسبد تبسمهای شیرینش

میان مشک و خون در اصل فطرت هست یکرنگی

دل مجروح چون گردد جدا از زلف مشکینش؟ چه فارغبال صبح رستخیز از خواب برخیزد

می آشامی که باشد چون سبو از دست بالینش

نگردد گر حجاب عشق مهر لب، چنان نالم

که از فریاد من برخود بلرزد کوه تمکینش

دل بیطاقتی چون طفل بدخو در بغل دارم

که نتوانم به کام هر دو عالم داد تسکینش

ز شوخی می کند زیروزبر هر روز شهری را

کدامین سنگدل شد رهنمای خانه ی زینش؟

خیال یار در هر خانه ی چشمی که ره یابد

ز شوخی در فلاخن می گذارد خواب سنگینش

به دست باد نتوان دید صائب خرمن خود را

نبیند هیچ کس یارب چو من در خانه ی زینش

***

شود دیوانه آخر هر که سودایی است همراهش

سر از صحرا برآرد هرکه صحرایی است همراهش

نسازد گرم چشم خود مگر در دامن منزل

سبکسیری که چون خورشید تنهایی است همراهش

توکل می کند پوشیده چشمان را نگهداری

به چاه افتد درین ره هر که بینایی است همراهش

به آن خورشید سیما همسفر گشتم، ندانستم

که تنها می رود هرکس که هر جایی است همراهش

نهان سر کرد دل راه سرزلفش ،ازین غافل

که آتش در شب تاریک، رسوایی است همراهش

به چشم دوربینان چون پلنگ آید غزال من

زبس کز هر طرف چشم تماشایی است همراهش

ز نور علم صائب شب شود از روز روشنتر

ندارد شمع حاجت هر که دانایی است همراهش

***

به عاشق صید عاشق می کند قد دلارایش

ز طوق قمریان فتراک دارد سرو بالایش

ز مستی گرچه نتواند گرفتن چشم او خود را

ندارد در گرفتن کوتهی مژگان گیرایش

گلستان کاسه ی دریوزه سازد لاله و گل را

زتاب می چو گردد شبنم افشان روی زیبایش

عجب دارم به فکر ما خمارآلودگان افتد

پریرویی که از لبهای میگون است صهبایش

نگه دارد خدا از چشم بدآن آتشین رو را

که گل درغنچه می گردد گلاب از شرم سیمایش

برآرد گو در میخانه ها را محتسب با گل

که بی می عالمی را مست دارد چشم شهلایش

دهان صورت دیوار را تنگ شکر سازد

درآن محفل که آید در سخن لعل شکرخایش

ز اقبال جنون خورشید رویی در نظر دارم

که مغز صبح را دارد پریشان جوش سودایش

اگر مرد ملامت نیستی از عشق دوری کن

که کوه قاف یک سنگ است از دامان صحرایش

به ناخن از رگ الماس جوی خون روان سازد

سبکدستی که ذوق کار باشد کارفرمایش

سپند روی او می گشت صائب خرده ی جانها

اگر بی پرده می گردید حسن عالم آرایش

***

ندارد سرکشی از اهل دل قد دلارایش

پری در شیشه دارد از تذروان سرو بالایش

زبان العطش گویی است هر مژگان آن ظالم

به خون عاشقان تشنه است از بس چشم شهلایش

ز مژگان قدسیان را رخنه ها افکند در ایمان

ز دل روی زمین شد پاک از زلف زمین سایش

فلک پیمانه ی پر می شود از گردش چشمش

زمین بر سر کشد مینای می از سرو بالایش

که حد دارد زطومار شکایت مهر بردارد؟

که می پیچد عنان سیل را مژگان گیرایش

لبش هر چند در ظاهر نمی گردد جدا از هم

سخن چون خامه ریزد از به هم پیوسته لبهایش

گریبان چاک چون محراب می آرد برون صائب

زمسجد زاهدان خشک را ذوق تماشایش

***

به مژگان بر نمی گردد نگاه از چشم گیرایش

غزالان را ز وحشت باز می دارد تماشایش

نگردد خامه ی بی شق سخن پرداز، حیرانم

که چون آید برون حرف از به هم چسبیده لبهایش؟

نبیند گرچه سرو از سرکشیها زیرپای خود

کشد خط بر زمین از سایه پیش قد رعنایش

به اندک فرصتی خلخال سازد طوق قمری را

به این عنوان اگر قامت کشد سرودلارایش

نه گستاخی است گر برگرد آن سرو روان گردم

که پیش از سایه من افتاده ام یک عمر در پایش

ز طفلی از دهانش گرچه بوی شیر می آید

شکر را نی به ناخن می کند لعل شکرخایش

کسی چون چشم خود صائب ازان رخسار بردارد؟

که مانع شد عرق را از چکیدن روی زیبایش

***

به وحشت دل کجاگردد خلاص ازچشم شهلایش؟

که آهو چشم قربانی شد از مژگان گیرایش

به هرجانب نظر جولان کند گل می توان چیدن

که شد یک دسته گل عالم ز حسن عالم آرایش

چه قد دلفریب است این، که گردیدند خوش چشمان

چوآهو سر بسر خوش گردن از ذوق تماشایش

به کار سخت می چسبد دل و دستش به آسانی

بود چون کوهکن هرکس که شیرین کارفرمایش

مرا شمشاد قدی می کشد در خاک و خون صائب

که سر چون بید مجنون برندارد سرو از پایش

***

سهی سروی که من دارم نظر بر قد رعنایش

دو عالم چون دو زلف عنبرین افتاده در پایش

خمار و خواب و بیماری و شوخی و سیه مستی

ز یک پیمانه می نوشند می در چشم شهلایش

سخن چندان که می ریزد زچشم او به آسانی

به دشواری برون می آید از لعل شکرخایش

اگر چه سرو دارد در بغل منشور رعنایی

به جای قد خجالت می کشد از نخل بالایش

به دامان قیامت می کشد دوران حسن او

که خوبی را رهایی نیست از مژگان گیرایش

ز بار دل به لرزیدن صنوبر را سبک سازد

اگر در بوستان در جلوه آید سرو بالایش

ازان آن سرو سیمین در نظرها سبز می آید

که پیچیده است دود آه عاشق بر سراپایش

به آب زندگی چون نسبت جانان کنم صائب؟

که سیری هست از جان، نیست سیری از تماشایش

***

چه نسبت با نسیم مصر دارد شوخی بویش؟

که خون را مشک سازد در دل صیاد، آهویش

ز گل پیراهنی چشم نسیم آشنا دارم

که از رنگ است پابرجاتر از دلبستگی بویش

تمنای ترحم دارم از خورشید رخساری

که یک زخم نمایان است صبح از دست و بازویش

رگ خوابش عنان دولت بیدار می گردد

دلی کافتاد در سرپنجه ی مژگان دلجویش

ازان در دل گره چون لاله دارم شکوه ی خونین

که خاکستر شود اشک کباب از گرمی خویش

کجا دامان آن آتش عنان را خون ما گیرد؟

به خون رنگین نمی گردد زتیزی تیغ ابرویش

کمند از طوق قمری حلقه سازد سرو بستانی

اگر بر طرف باغ افتد ز شوخی راه آهویش

میسر نیست چشم از روی او برداشتن صائب

که چون خواب بهاران است گیرا چشم جادویش

***

رگ لعل است از دلهای خونین قد دلجویش

زجانهای پریشان رشته ی جان است هر مویش

قبای اطلس افلاک شد پیراهن یوسف

زبس پیچید در مغز پریشان جهان بویش

ز هر زخم نمایان مشرق خورشید می گردد

شهیدی [را] که باشد شمع بالین پرتو رویش

سجود آسمانها حلقه ی بیرون در باشد

چه باشد سجده ی من در حضور طاق ابرویش

***

کجا چشم تر من زهره دارد بنگرد سویش؟

که می ساید به ابر از بس بلندی تیغ ابرویش

ز خواب ناز،کار دولت بیدار می آید

مشو زنهار غافل از فریب چشم جادویش

نگردد دزد را تاریکی شب مانع دزدی

همان دل می برد در پرده ی خط خال هندویش

یکی از سینه چاکان می شمارد صبح محشر را

جهانسوزی که من چشم ترحم دارم از خویش

چه گل چیند ازان رخسار چشم شرمناک من؟

که با آن خیرگی خورشید لرزد برسر کویش

نظر بازی که دارد در نظر آن سرو قامت را

سراسر می رود آب خضر پیوسته در جویش

اگر از حیرت دیدار، عاشق از زبان افتد

زهر مژگان زبانی می دهد چشم سخنگویش

به فکر پیچ و تاب عاشقان آن روز می افتد

که ظاهر گردد از خط جوهر آیینه ی رویش

سر زلف پریشانی دماغ من کجا دارد؟

که در مغز نسیم مصر زندانی بود بویش

کجا مایل به قلب ناروای ما شود صائب؟

خریداری که سر می پیچد از یوسف ترازویش

***

چنان افکنده است از طاق دلها کعبه را کویش

که پهلو می زند با طاق نسیان طاق ابرویش

به این عنوان غبار خط اگر برخیزد از رویش

به زیر خاک ماند دام زلف عنبرین بویش

اگر چه مهر خاموشی به لب چون مردمک دارد

سخن چون خامه می ریزد ز مژگان سخنگویش

میان گوهر و آیینه صحبت در نمی گیرد

نگه دارد چسان خود را عرق بر صفحه ی رویش؟

ز خون صید اطلس پوش شد صحرا و از شوخی

اشارت برنمی دارد سر از دنبال ابرویش

دلی کز تیغ سیراب تو زخمی بر جگر دارد

سراسر می رود آب خضر پیوسته در جویش

اگر از دل تراوش کم کند خوناب، معذورم

کباب من ندارد اشک از بس گرمی خویش

مکن تخم امید عالمی را روزی موران

نگه دارای خط بیرحم دست از خال دلجویش

سیه بختی به خون چون لاله غلطیده است هرجانب

زمین کربلا را داغ دارد عرصه ی کویش

به موج پیچ و تاب غیرت افتاده است چون جوهر

مگر آیینه روی خویش را دیده است در رویش؟

دل از بالا بلندان می رباید سرو ناز من

صنوبر چون نگه دارد دل از بالای دلجویش؟

تواند کج نشستن در صف روشندلان صائب

نشیند هرکه چون مینا شبی زانو بزانویش

***

ز جولان نظر مجروح می شد روی نیکویش

چسان دل دارد خط را کاین چنین استاد بر رویش؟

رمیدن جمع با خواب گران هرگز نمی گردد

چسان این هر دو را آمیخت با هم چشم جادویش؟

به خال او سپردم خرده ی جان را، ندانستم

که در ایام خط پنهان کند رو خال هندویش

به تیغ بی نیازی می کشدخضر و مسیحا را

به صید من کجا رغبت کند مژگان دلجویش؟

مدار دلبری بر نعل وارون است خوبان را

مشو زنهار صائب ناامید از چین ابرویش

***

برتو دوزخ شده از کثرت عصیان آتش

ورنه در چشم خلیل است گلستان آتش

زلف و خط چهره ی او را نتواند پوشید

در ته دامن شبهاست نمایان آتش

دوزخ از سردی ایام بهشتی شده است

می کند جلوه ی گل فصل زمستان آتش

گر چه از سنگدلان است، ز خوی تو شده است

چون شرر در جگر سنگ گریزان آتش

دوزخ سوختگان صحبت بی مغزان است

که به فریاد درآید ز نیستان آتش

برحذر باش ازان لب چو شود گرم عتاب

طرفه شوری است چو افتد به نمکدان آتش

ژاژخا را نبود بی سخن پوچ، حیات

می شود از خس و خاشاک فروزان آتش

سرو دودی است که ازآتش گل خاسته است

تا که زد از نفس گرم به بستان آتش؟

چه کند زخم زبان با جگر سوختگان؟

خار را گل کند از سینه ی سوزان آتش

نیست از هیزم تر گریه ی آتش که شده است

پیش رخسار عرقناک تو گریان آتش

برق با شوخی مژگان تو دامی است به خاک

هست با تندی خوی تو به فرمان آتش

حسن یوسف کند آن روز جهان را روشن

که ز رویش جهد از سیلی اخوان آتش

در ته دامن فانوس گریزد صائب

بس که داغ است ازان چهره ی خندان آتش

***

بس که آمیخته ی ناز بود رفتارش

باشد ایمن ز چکیدن عرق رخسارش

گو بیا سیر رخ و زلف و بناگوشش کن

هر که دین و دل و طاقت نبود در کارش

می کند نامه ی سربسته لب قاصد را

نقل پیغام ز لعل لب شکربارش

شبنم از لاله و گل نعل در آتش دارد

که نظر آب دهد چون عرق از رخسارش

سپر هاله ز مه وام ستاند خورشید

هر کجا تیغ کشد غمزه ی بی زنهارش

می کند حور صف آرایی مژگان درخلد

به امیدی که شود خار سر دیوارش

چه خیال است که در حلقه ی اسلام آید

کافری را که بود موی میان زنارش

بلبلی را که شکسته است ازو در دل خار

می جهد آتش گل چون شرر از منقارش

می دهد مرده دلان را چو دم عیسی جان

چون نسیم سحری هر که بود بیمارش

ما ز خار سر دیوار گل خود چیدیم

تا نصیب که شود وصل گل بی خارش

دل چون شیشه ی ما را که پریخانه ی اوست

یارب از سنگ ملامت به سلامت دارش

آنقدرها لب شیرین سخنش دلچسب است

که رسد پیشتر از گوش به دل گفتارش

می شود مشرق پروین ز خجالت خورشید

چون ز مستی عرق آلود شود رخسارش

نبرد جلوه ی خورشید قیامت از جا

شبنمی را که نظر بند کند گلزارش

سفته ریزد گهر اشک به دامن صائب

چشم هرکس که فتد بر مژه ی خونخوارش

***

عندلیبی که به دل هست ز غیرت خارش

نفس صبح قیامت دمد از منقارش

از بهار چمن افروز چه گل خواهد چید؟

می پرستی که نباشد به گرو دستارش

دست از پرورش شاخ امل کوته دار

کاین نهالی است که باشد گره دل بارش

گلشنی راکه بود دیده ی گلچین در پی

مژه بر هم نزند خار سر دیوارش

حاصل نعمت دنیا همه زرق است و فریب

این درختی است که پوچ است سراسر بارش

کیست امروز درین باغ بغیر از صائب؟

عندلیبی که چکد خون دل از منقارش

***

در نقاب است و نظر سوز بود دیدارش

آه ازان روز که بی پرده شود رخسارش

نازک اندام نهالی است مرا رهزن دین

که ز موی کمر خویش بود زنارش

نفسی کز جگر سوخته بیرون آید

تا دم صبح جزا گرم بود بازارش

لاله ای نیست که بی داغ تجلی باشد

محملی نیست که لیلی نبود دربارش

به که از کوی خرابات نیاید بیرون

هر که چون دختر زر شیشه بود دربارش

جان انسان چه خیال است که بی تن باشد؟

این نه گنجی است که بر سر نبود دیوارش

نشد از هیچ نوایی دل صائب بیدار

ناله ی نی مگر از خواب کند بیدارش

***

شد گلو سوزتر از خط لب همچون شکرش

قیمتی گشت ازین گرد یتیمی گهرش

پسته می گشت نهان در دل شکر دایم

چون نهان شد به خط سبز لب چون شکرش؟

زلف وقت است که به چهره ی او خال شود

بس که پیچد به خود از غیرت موی کمرش

گر چنین نشو و نما می کند آن تازه نهال

سرو چون سبزه ی خوابیده شود پی سپرش

حاصلی نیست ازان نخل برومند مرا

تا نصیب لب و دندان که باشد ثمرش

بلبلی راکه به بی برگ و نوایی آموخت

برگ گل ناخن الماس بود بر جگرش

نتوان بست به زنجیر خودآرایان را

نعل طاوس درآتش بود از بال و پرش

عشق کرده است مرا بر سر خوانی مهمان

که زجان سیر شدن هست کمین ماحضرش

گر به گوهر رسد از سنگ شکستی سهل است

وای برآن که شکستی رسد از هم گهرش

صائب از بوسه ی آن لب دهنی شیرین کن

تا نگشته است نهان در پر طوطی شکرش

***

خواب چشم تو که از ناز بود تعبیرش

مژه را سبزه ی خوابیده کند تقریرش

بسمل او به سر جان نتواند لرزید

بس که از لنگر نازست گران شمشیرش

این چه مژگان بلندست که نگشوده، شود

درکمانخانه ز نخجیر ترازو، تیرش

اگر از سلسله ی زلف رهایی یابد

چه کند دل به غبار خط دامنگیرش؟

هرکه را شوخی چشم تو بیابانی کرد

حلقه ی چشم غزالان نکند زنجیرش

حسن مغرور چو افتاد نسازد با خود

چه عجب خانه ی آیینه کند دلگیرش؟

بادل بیخبر، اظهار ندامت ز گناه

همچو خوابی است که در خواب کنی تعبیرش

حذر از آه جگردوز کهنسالان کن

کاین کمانی است که برخاک نیفتد تیرش

پای ویرانه ی هر کس که فرو رفت به گنج

نیست صائب غم معمار و سر تعمیرش

***

حرف عقبی که درین نشأه کنی تقریرش

همچو خوابی است که درخواب کنی تعبیرش

عشق از پرده ی ناموس برون می آید

این نه شمعی است که فانوس کند تسخیرش

بی نیازی است محبت که به تکلیف گناه

دست در گردن یوسف نکند زنجیرش

هر که را دایره ی خلق وسیع افتاده است

چار دیوار عناصر نکند دلگیرش

جز دهان توکه در سبزه ی خط پنهان شد

نکته ای نیست که پوشیده کندتفسیرش

آنچه روشن به من از شوخی آن حسن شده است

چشم آیینه به صد سال نبیند سیرش

هر که بیرون رود از شهر به امید نجات

حکم عشق است نظر بندکند نخجیرش

می رسند اهل قلم از سخن آخر به نوال

این نه طفلی است کز انگشت نزاید شیرش

صائب از حلقه ی این سخت کمانان سخن

خامه ی ماست که بر سنگ نیامد تیرش

***

آب گردد می گلرنگ ز رنگ آلش

دیده ی آینه پرخون شود از تمثالش

شبنم از پرتو خورشید بلندی گیرد

به فلک می رسد آن سر که شود پامالش

تر شود پیرهنش از عرق شرم و حیا

اگر آیینه درآغوش کشد تمثالش

چون نسیم سحر از لاله ستان می گذرد

از سر خاک شهیدان دل فارغبالش

همچو پرگار به گرد دل خود می گردم

تا سویدای دل خسته ی من شد خالش

همچنان یاد لب او جگرش می سوزد

بر لب کوثر اگر خیمه زند تبخالش

شهسواری که مرا ذوق عنانگیری اوست

هر قدم سایه عنان می کشد از دنبالش

سیم ساقی که گرفته است دل از دست مرا

پری ساق بود مهر لب خلخالش

از سر شیشه گشودن دو جهان رفت از دست

خود مگر نوش کند ساغر مالامالش

نفس سوخته اش جلوه ی شبدیز کند

هرکه بیرون دود از خویش به استقبالش

گر فتد آب روان را به گلستان تو راه

حیرت روی تو چون آینه سازد لالش

نیست بی اشک ندامت خوشی عالم خاک

خنده برقی است که باران بود از دنبالش

صائب از مرشد کامل، نظری می خواهد

که جهانگیر شود طبع بلند اقبالش

شاه عباس جوان بخت که شد چرخ کهن

نوجوان از اثر بخت همایون فالش

چون فلک روی زمین زیر نگین آوردن

نقش اول بود از آینه ی اقبالش

تاشب و روز درین دایره باشد به قرار

سالش از ماه بود خوشتر و ماه از سالش

***

شوختر می شود از خواب گران، مژگانش

چون فلاخن که کند سنگ سبک جولانش

شهسواری که منم گرد ره جولانش

آفتاب از مژه جاروب کند میدانش

برگ آسایش ازین خاک سیه کاسه مجو

که بود از نفس سوختگان ریحانش

مور صحرای قناعت دل شادی دارد

که بود دست سلیمان به نظر زندانش

تهمت سرمه به آن چشم سیه، عین خطاست

سرمه گردی است که خیزد ز صف مژگانش

می توان با عرق روی تو نسبت کردن

گوهری را که زآیینه بود میدانش

صفحه ی آینه را کاغذ سوزن زده کرد

تا چه با سینه ی مجروح کند مژگانش

می رود آبله ی دست صدف دست بدست

رنج ما نیست که پامال کند دورانش

عافیت می طلبی رو سر خود گیر که عشق

قهرمانی است که از دار بود چوگانش

نظر تربیت از ابر ندارد صائب

گلستانی که منم بلبل خوش الحانش

***

خط دمیده است ز لعل لب شکرشکنش؟

یا به خون چشم سیه کرده عقیق یمنش

این چه لطف است که برخود چو نظر اندازد

یوسفستان شود از پرتو عارض بدنش

آتشین لعل لب یار فروغی دارد

که سخن همچو گهر آب شود در دهنش

یوسفی را که من از خیل نظر بازانم

پرده ی دیده ی یعقوب بود پیرهنش

داغ عشق از دل افسرده ی اغیار مجو

این سهیلی است که باشد دل خونین یمنش

یکی از جمله ی خونابه کشان است سهیل

دلبری را که منم واله سیب ذقنش

هرگز از سیلی اخوان نرود بر یوسف

آنچه از سبزه ی خط رفت به برگ سمنش

چشم روزن ز شکرخواب نگردد بیدار

در حریمی که بخندد لب شکرشکنش

گر چه در بسته به یک کس نگذارند بهشت

چه بهشتی است گذارند حریفان به منش!

صائب آن لب به خموشی جگر عالم سوخت

تا چه باشد نمک خنده و شور سخنش

***

دلپذیرست چنان پسته شکرشکنش

که رسد پیشتر از گوش به دلها سخنش

خط شبرنگ دمیده است ز لعل لب او؟

یا به خون چشم سیه کرده عقیق یمنش

مرکز دایره ی عشرت جاوید شود

بوسه ای را که فتد راه به کنج دهنش

آفتابی است که از آب نماید دیدار

تن لرزنده سیمین ز ته پیرهنش

در حریم صدفش گوهر بینایی نیست

دل هر کس که نیفتاده به چاه ذقنش

اشک و آهش گهر و عنبر سارا گردد

هرکه چون شمع بود راه در آن انجمنش

سرو قدی که من از جلوه ی او پامالم

آسمان سبزه ی خوابیده بود در چمنش

مغز هرکس که ز فکر تو پریشان گردد

سنبل باغ بهشت است پریشان سخنش

عاشقان منت آمد شد قاصد نکشند

که دهد رفتن دلها خبر از آمدنش

کی درآید به نظر آن تن سیمین، که شده است

پیرهن بال پریزاد ز لطف بدنش

تا فتاده است به فکر سرکویش صائب

هست دلگیرتر از شام غریبان وطنش

***

کم نگردید ز خط خوبی روز افزونش

سبز در سبز شد از خط رخ گندم گونش

گفتم از خط لب او ترک کند خونخواری

تشنه تر گشت ازین سبزه لب میگونش

داشتم از خطش امید خط آزادی

سرخط مشق جنون گشت خط شبگونش

هیچ مضمون خط یار ندانستم چیست

حسن خط کرد مرا بی خبر از مضمونش

سرو چون سبزه ی خوابیده کشد خط به زمین

در ریاضی که کند جلوه قد موزونش

برده از کار مرا لیلی آهو چشمی

که روانی برد از ریگ روان هامونش

می چکد زهر ز تیغ نگه او صائب

تا نهان شد به خط سبز رخ گلگونش

***

داغدار از عرق شرم شود نسرینش

آب گردد ز اشارت بدن سیمینش

بوی مشک از نفس سوخته اش می آید

در دل هرکه کند ریشه خط مشکینش

این چه لطف است که چون سرو شود مینارنگ

از بغل گیری آیینه تن سیمینش

آب چون آینه رفتار فراموش کند

سایه برآب روان گر فکند تمکینش

نتوان یافت بغیر از لب و دندان نگار

ماه عیدی که هم آغوش بود پروینش

نه چنان چشم چو بادام تو تلخ افتاده است

که شکر خواب به افسانه کند شیرینش

سینه اش کان بدخشان شود از باده ی لعل

هر که از دست بود همچو سبو بالینش

آتشی هست نهان در دل صائب که مدام

می چکد خون چو کباب از نفس رنگینش

***

ای فلکها ز فروغ رخ زیبای تو خوش

عالم خاک هم از سایه ی بالای تو خوش

چه بهشتی تو که چون کنج لب و گوشه ی چشم

نیست جایی که نباشد زسراپای تو خوش

روزت از روز دگر خوشتر و نیکوتر باد

که شد امروز من از وعده ی فردای توخوش

نیست ممکن که گشاید ز تماشای بهشت

دل هرکس که نگردد ز تماشای تو خوش

فیض در ابر سیاه و دل شب می باشد

می شود وقت دل از زلف سمن سای تو خوش

فارغ از عذر ستم باش که در مشرب ما

هست چون لطف بجا، رنجش بیجای تو خوش

چون مه عید به انگشت نمایندش خلق

لب هرکس شود از لعل شکرخای تو خوش

چیست دربار تو ای تاجر کنعان، که شده است

دل یک شهر زاندیشه ی سودای تو خوش

چشم بد دور زابری بلند تو که هست

چون مه عید دل خلق به ایمای تو خوش

بر تو صائب نمک عشق و جنون باد حلال

که مرا وقت شد از شور سخنهای توخوش

***

دین به دنیای دنی ای دل نادان مفروش

آنچه در مصر عزیزست به کنعان مفروش

همتی را که به روشن گهری مشهورست

چون گدایان تنک مایه به یک نان مفروش

نبرد آب گهر تلخی منت ز مذاق

چون صدف آب رخ خویش به نیسان مفروش

دامن وصل، طلبکار تهیدستان است

فقر را ای دل آگاه به سامان مفروش

باد دستانه مکن عمر گرامی را صرف

آنچه ارزان به تو دادند تو ارزان مفروش

رشته ی عمر ابد بی گره منت نیست

جگر تشنه به سرچشمه ی حیوان مفروش

ساکنان حرم از قبله نما آزادند

رهنمایی به من ای خضر بیابان مفروش

گریه ی ساخته در انجمن عشق مکن

بیش ازین دانه ی پوسیده به دهقان مفروش

پیش من بحر ز گرداب بود حلقه بگوش

دیده ی تر به من ای ابربهاران مفروش

عارفان زهد لباسی به جوی نستانند

برو ای شیخ، به ما پاکی دامان مفروش

سطحیان غور معانی نتوانند نمود

بیش ازین جلوه به آیینه ی حیران مفروش

سخن از پردگیان حرم توفیق است

صائب او را به زر و سیم لئیمان مفروش

***

لب خمیازه ی ما شد ز می ناب خموش

که صدف می شود از گوهر سیراب خموش

بحر از پنجه ی مرجان نپذیرد آرام

نشد از دست نوازش دل بیتاب خموش

گریه برآتش بیتابی ماآب نزد

که ز شبنم نشود مهر جهانتاب خموش

نیست در صحبت اشراق زبانی در کار

شمع آن به که بود در شب مهتاب خموش

چه عجب درگل اگر دیده ی ما حیران شد

که چو آیینه درین باغ شود آب خموش

نیست بی داغ ملامت جگر چاک مرا

نشود شمع درین گوشه ی محراب خموش

شمع در پرده ی فانوس نیفتد ز زبان

نشود چشم سخنگوی تو در خواب خموش

چه کند مهر خموشی به لب شکوه ی ما؟

نشود سیل گرانسنگ به گرداب خموش

گریه و ناله بود لازم سرگردانی

نیست ممکن شود از زمزمه دولاب خموش

شد غبار خط او باعث تسکین دل را

چاره خاک است چو آتش نشد از آب خموش

روز روشن شب تاریک شود در نظرش

هر که را گشت چراغ دل بیتاب خموش

شور من بیش شد از سنگ ملامت صائب

چه خیال است به کهسار شود آب خموش؟

***

سرو اگر جلوه کند پیش قد رعنایش

قمری از شهپر خود اره نهد برپایش!

جرعه ی اولش از خون مسیحا باشد

چون کشد تیغ ستم غمزه ی بی پروایش

علم صبح قیامت به زمین خوابیده است

تا فکنده است به ره سایه قد رعنایش

نه همین خون شفق در جگر خورشیدست

جگر کیست که خون نیست زاستغنایش؟

دو جهان فتنه به هم دست و گریبان گردد

مژه برهم چو زند چشم قیامت زایش

شکر از چاک دل مور به فریاد آید

چون درآید به سخن پسته ی شکرخایش

وقت شوخی زنگارین قدمان می شمرد

رم آهوی ختا را مژه ی گیرایش

بی تکلف به نگه سوزی آن عارض نیست

لاله هر چند که آتش چکد از سیمایش

عالم بیخبری طرفه تماشاگاهی است

رهروی نیست درین ره که نلغزد پایش

تنگ خلقی است که بر جمله بدیهاست محیط

نیست دیوی که درین شیشه نباشد جایش

چهره ی زرد، نشان جگر سوخته است

نیست یک شمع که تاریک نباشد پایش

صائب این آن غزل خواجه کمال است که گفت

سرو دیوانه شده است از هوس بالایش

***

سرو گلزار بهشت است قد دلجویش

لاله ی داغ تجلی است رخ نیکویش

من که از رشک دل روشن خود می سوزم

چون ببینم که بود آینه همزانویش؟

بخیه ی راز نهان جوهر شمشیر شده است

بس که شد آینه پردرد و الم از بویش

خانه اش گر شود از موج حوادث ویران

صائب آن نیست که لنگر نکند در کویش

***

دل به دنیا نگذارد خرد دوراندیش

نشود برق سبکسیر مقید به حشیش

ترک دنیای فرومایه سر همتهاست

ورنه شاهان ز چه همت طلبند از درویش؟

زاهد خشک که در بوته ی ریش است نهان

خارپشتی است که در هر سر مو دارد نیش

با عمل دامن تقوی ز مناهی چیدن

احتراز سگ مسلخ بود از شاشه ی خویش!

صائب آرامگهش قلعه ی فولاد بود

هر که بیرون ننهد پای زاندازه ی خویش

***

در کرم ساغر اگر هست زمینا در پیش

ابر از بخشش دریاست ز دریا در پیش

ما پریشان سفران قافله ی سیلابیم

چه خیال است که افتد خبر از ما در پیش؟

روز محشر نکشد خط زخجالت به زمین

شرمگینی که فکنده است سراینجا در پیش

سبک از یاد گرانان جهان می گردد

کوه قافی که مرا هست چو عنقا در پیش

حسن غافل نتواند ز دل روشن شد

دارد آیینه شب و روز خودآرا در پیش

ساحلی نیست به از شستن دست ازجانش

آن که سیلاب ز پی دارد و دریا در پیش

قلم مشق جنون بود مرا هر سر موی

بود روزی که مرا صفحه ی صحرا در پیش

هر نهالی که درین باغ کند قامت راست

سر خطی دارد ازان قامت رعنا در پیش

پرده ی خواب شود هرچه ز اوراق نهد

بجز از نامه ی خود، دیده ی بینا در پیش

همه دانند که مطلب ز دعا آمین است

اگر افتاد ز خط زلف چلیپا در پیش

به سخن دل ندهند آینه رویان جهان

زنگ اینجا بود از طوطی گویا در پیش

از گل آتش به ته پا بود آن را که بود

همچو شبنم سفر عالم بالا در پیش

صائب امروز محال است نفس راست کند

عاقلی را که بود محنت فردا در پیش

***

چون برون آورم از جیب سر خجلت خویش؟

که ز عصیان خجلم بیش من از طاعت خویش

آن که در آینه بیتاب شد از طلعت خویش

آه اگر در دل عاشق نگرد صورت خویش

بر غزالان چه کنم دامن صحرا را تنگ؟

من که در خانه بیابانیم از وحشت خویش

فرصت از خنده ی برق است سبک جولانتر

مده از دست چو کوته نظران فرصت خویش

حرف سایل اگر از آب گهر سبز کنم

غوطه در بحر زنم از عرق خجلت خویش

چشم سیری ز طعام است ترا، زین غافل

که به اطعام توان سیر شد از نعمت خویش

نشود شسته رخ سایلش از گرد سؤال

هر کریمی که نگردد خجل از همت خویش

یوسف آنجا که به سیم و زر قلب است گران

چه برآرم ز صدف گوهر بی قیمت خویش؟

گذرد جنت اگر از در ویرانه ی من

نیست ممکن که برون پا نهم از خلوت خویش

گر چه باشد دهن تیغ لب جام، مرا

همچنان خون خورم از جرأت بی غیرت خویش

من که پشتم خم ازین بار گران گردیده است

چون گرانبار کنم پشت کس از منت خویش؟

حاصل من چو مه نو ز کمانخانه ی چرخ

تیرباران اشارت بود از شهرت خویش

زان سیاه است رخ ماه که چون لاغر شد

می کشد تیغ به سیمای ولی نعمت خویش

چشم من نیست به آسودگی خود صائب

هست در راحت احباب مرا راحت خویش

***

ساده لوحی که شکایت کند از قسمت خویش

می کشد تیغ به سیمای ولی نعمت خویش

حسن از پاکی دامن نفس خوش نکشید

غنچه پیوسته به زندان بود از عصمت خویش

سرو و شمشاد و صنوبر همه بر خاک افتند

هرکجا قامت او جلوه دهد رایت خویش

گر چه شد صورت دیوار زخشکی زاهد

به تماشای تو بیرون دود از خلوت خویش

چه خبر داشته باشم ز عزیزان دگر؟

من که از خود نگرفتم خبر از وحشت خویش

خواب خرگوش به مهلت رم آهو گردید

چشم نرم تو پشیمان نشد از غفلت خویش

تا از آب گهرم خاک نگردد سیراب

نیست ممکن که تسلی شوم از همت خویش

زین چه حاصل که گناهان مرا بخشیدند؟

من که در آتش سوزنده ام از خجلت خویش

گر چه از سایه ی من روی زمین آسوده است

چون هما نیست مرا بهره ای از دولت خویش

درد کم قیمتی از درد شکستن بیش است

به که برسنگ زنم گوهر بی قیمت خویش

راه خوابیده به فریاد جرس شد بیدار

هست بر کوه همان پشت تو از غفلت خویش

گر چه غایب ز نظرها شده ام چون عنقا

کوه قاف است همان بر دلم از شهرت خویش

تا خراشیدن دل هست میسر صائب

چه خیال است که از دست دهم فرصت خویش

***

نکشیدیم شبی سیمبری در بر خویش

دست ما همچو سبو ماند به زیر سر خویش

نیست پروانه ی من قابل دلسوزی شمع

مگر از گرمی پرواز بسوزم پر خویش

گردن شیشه ی می حکم بیاضی دارد

که کسی از خط پیمانه نپیچد سر خویش

چند مژگان تو با اهل نظر کج بازد؟

هیچ کس تیر نینداخته بر لشکر خویش

نیستی اخگر، ازین پرده ی نیلی بدرآی

چند در پرده توان بود زخاکستر خویش؟

کشتی خویش به ساحل نتوانی بردن

تادرین بحر فلاخن نکنی لنگر خویش

چون به بیداری ازان روی نظر بردارد؟

آنکه در خواب نهد آینه زیر سر خویش

خبر از مستی سرشار ندارد صائب

هرکه مستانه نزد در دل خم ساغر خویش

***

رفته پایم به گل از پرتو چشم تر خویش

نخل شمعم که بود ریشه ی من در سر خویش

بر نیایم ز قفس گر قفسم را شکنند

خجلم بس که ز کوتاهی بال و پر خویش

چون گهرگرد یتیمی است لباسی که مراست

گرد می خیزد اگر دست زنم بر سر خویش

ازگهرسنجی این جوهریان نزدیک است

که ز ساحل به صدف بازبرم گوهر خویش

عالم از خامه ی شیرین سخنم پرشورست

نیستم نی که ببندم به گره شکر خویش

تا خلافش به دل جمع توانم کردن

راه گفتار نبندم به نصیحتگر خویش!

به شکر خنده ی شادی گذرد ایامش

هرکه چون صبح به آفاق نبندد در خویش

چه فتاده است در اندیشه ی سامان باشم؟

من که چون شاخ گل از خویش ندانم سر خویش

صائب از شرم همان حلقه ی بیرون درم

سرو چون فاخته گر جا دهدم در بر خویش

***

ریخت از رعشه ی خجلت به زمین ساغر خویش

ما و دریا چو نمودیم به هم گوهر خویش

بس که چون آینه ترسیده ام از دیده ی شور

زره زیر قبا ساخته ام جوهر خویش

هر که ناخوانده به هر بزم چو پروانه رود

بایدش قطع نظر کرد ز بال و پرخویش

از چه چون شمع ز باد سحر اندیشه کنم؟

دیده ام من که مکرر به ته پا سر خویش

گریه ی تلخ بود حاصلش از برگ نشاط

در بهار آن که چو گل صرف نسازد زر خویش

نرود پیچ و خم از رشته ی جانم بیرون

تا ز تیغ تو چو جوهر نکنم بستر خویش

چه کند شورش دریای حوادث با من؟

من که از موج خطر ساخته ام لنگر خویش

نیست ممکن چو سبو کاسه ی دریوزه کنم

دست خشکی که مرا هست به زیر سر خویش

چون خرامش به چمن تخم قیامت کارد

سرو از بیم به صد دست بگیرد سر خویش

پیش آن غنچه دهن حرف مرا سبز نکرد

ترم از گریه ی بی حاصل چشم تر خویش

گل نیلوفری از یاسمنش جوش زند

اگر از نکهت گل جامه کند در بر خویش

نیست در روی زمین جای سخن گفتن حق

مگر از دار چو منصور کنم منبر خویش

عجبی نیست اگر گوهر سنجیده ی من

بحر را مانع طوفان شود از لنگر خویش

گرچه چون تیر بود سیر من از زور کمان

می کشم منت پرواز ز بال و پر خویش

نکند باد خزان رحم به مجموعه ی گل

من به امید چه شیرازه کنم دفتر خویش؟

***

خجلت از خرده ی جان می کشم از قاتل خویش

نشود هیچ کریمی خجل از سایل خویش!

دلی آباد نگردید ز معماری من

حاصلم لغزش پا بود زآب و گل خویش

ره نبردم به دلارام خود از بی بصری

گرچه گشتم همه ی عمر به گرد دل خویش

آه و صد آه که چون قافله ی ریگ روان

می روم راه و ندارم خبر از منزل خویش

نشد از آب شدن در صدف سینه گهر

چه کنم گر نکنم خون دل ناقابل خویش؟

عالم از دست حنا بسته نگارستانی است

من درمانده به پیش که برم مشکل خویش؟

چه زنم قطره درین بحر به امید کنار؟

چون گهر گرد یتیمی است مرا ساحل خویش

آب چون ابر کند همت سرشار، مرا

از گهر مهر زنم گر به لب سایل خویش

به تماشای تو هرکس ز خود آید بیرون

تا قیامت نکند یاد ز سر منزل خویش

زود باشد که به صد شمع و چراغم جوید

دور کرد آن که مرا بیگنه از محفل خویش

نیست از رحم به عاشق سخن سخت زدن

چه به هم می شکنی بال و پر بسمل خویش؟

نیست صائب بجز از چشم تهی، چون غربال

حاصل سعی من از خرمن بی حاصل خویش

***

کرد بیهوش مرا نعره ی مستانه خویش

خواب من گشت گرانسنگ ز افسانه ی خویش

بحر و کان را کف افسوس کند بی برگی

گر به بازار برم گوهر یکدانه ی خویش

از شبیخون نسیم سحر ایمن می بود

شمع می کرد اگر رحم به پروانه ی خویش

وقت آن خوش که درین دایره همچون پرگار

ازسویدای دل خویش کند دانه ی خویش

عمر چون باد به تعجیل ازان می گذرد

که تو غافل کنی از کاه جدا دانه ی خویش

باعث غفلت من شد سخن من صائب

خواب من گشت گرانسنگ ز افسانه ی خویش

***

به دم چوآتش سوزان، به چهره چون زرباش

بر آسمان سخن آفتاب انور باش

صدف به دست تهی صد یتیم را پرورد

تو هم ز آبله ی کف یتیم پرور باش

دل شکسته به دست آر با تهیدستی

همیشه سبز و سرافراز چون صنوبر باش

گل ضعیف نوازی است سرفراز شدن

به ذره فیض رسان، آفتاب انور باش

به میوه کام جهان چون نمی کنی شیرین

چو سرو و بید به هر حال سایه گستر باش

غنای طبع بود کیمیای روحانی

چو نیست مال میسر، به دل توانگر باش

ز گاهواره ی تسلیم کن سفینه ی خویش

میان بحر بلا در کنار مادر باش

مباد دنبه گدازت کنند چون مه بدر

چو ماه عید درین صیدگاه لاغر باش

به دست دیو مده خاتم سلیمان را

نگاهبان خرد از شراب احمر باش

به تیره رویی فقر از سیه دلان بگریز

چون خون مرده مسلم ز زخم نشتر باش

خزان فسرده نسازد بهار عنبر را

درین جهان خنک چون بهار عنبر باش

اگر گرفته دلی از جهانیان صائب

زخویش خیمه برون زن جهان دیگر باش

***

به نوحه خانه ی ایام شاد و خرم باش

بگیر ساغر گلرنگ، گو محرم باش

مشو چو سبزه زمین گیر از گرانجانی

درین بساط سبکروح تر ز شبنم باش

مکن نمک بحرامی به سوده ی الماس

چو داغ پنبه به گوش از حدیث مرهم باش

چو آفتاب سرت تا زآسمان گذرد

چو ابر، فیض رسان تمام عالم باش

ز شرم توست که آزار می کشی صائب

تو نیز بر در عرفان زن و مکرم باش

***

زخارزار تعلق کشیده دامان باش

به هر چه می کشدت دل ،ازان گریزان باش

قد نهال خم از بار منت ثمرست

ثمر قبول مکن سرو این گلستان باش

درین دو هفته که چون گل درین گلستانی

گشاده روی تر از راز می پرستان باش

تمیز نیک و بد روزگار کار تو نیست

چو چشم آینه در خوب و زشت حیران باش

ز گریه شمع به پروانه ی نجات رسید

تو نیز در دل شب همچو شمع گریان باش

ز بخت شور مکن روی تلخ چون دریا

گشاده روی تر از زخم با نمکدان باش

کدام جامه به از پرده پوشی خلق است؟

بپوش چشم خود از عیب خلق و عریان باش

درون خانه ی هر گدا شهنشاهی است

قدم برون منه از حد خویش، سلطان باش

کلید رزق ترا، سین جستجو دارد

چو آسیا پی تحصیل رزق گردان باش

خودی به وادی حیرت فکنده است ترا

برون خرام ز خود خضر این بیابان باش

هوای نفس ترا ساخته است مرکب دیو

به زیر پای درآور هوا، سلیمان باش

ز بلبلان خوش الحان این چمن صائب

مرید زمزمه ی حافظ خوش الحان باش

***

بپوش چشم ز عیب کسان، هنربین باش

بساز با خس و خار و همیشه گلچین باش

ز سنگ خاره دم تیغ زود برگردد

درین قلمرو آفت چو کوه سنگین باش

به خون ز نعمت الوان دهر قانع شو

گرانبها و گرامی چو نافه ی چین باش

به یک نظر نتوان دید خلق و خالق را

بپوش دیده ی خودبینی و خدابین باش

درآ به حلقه ی روشندلان عالم خاک

ز سنگ تفرقه ایمن چو عقد پروین باش

شکسته پایی برق است سبزه ی ته سنگ

به بال سعی گریزان ز خواب سنگین باش

نخست از نفس پاک مشک کن خون را

دگر چو نافه ی چین در لباس پشمین باش

بهشت نقد اگر صائب آرزو داری

برو زخاک نشینان شهر قزوین باش

***

زنوبهار خط یار ناامید مباش

ز حسن عاقبت کار ناامید مباش

به نوش جاده ی نیش منتهی گردد

به زخم خار ز گلزار ناامید مباش

در ابرهای سیه بیشتر بود باران

ز تیرگی شب تار ناامید مباش

می رسیده نگیرد قرار در مینا

به دور خط ز لب یار ناامید مباش

دلیل کعبه ی مقصود، نعل وارون است

ز چین ابروی دلدار ناامید مباش

نمی شود نکند آه کار خود آخر

ز آه سینه ی افگار ناامید مباش

نه از بهار خط سبز خال شد سرسبز؟

ز تخم سوخته زنهار ناامید مباش

اگر چو رشته تن خویش را گداخته ای

ز وصل گوهر شهوار ناامید مباش

به آفتاب رسد شبنم ازسحرخیزی

ز فیض دیده ی بیدار ناامید مباش

گرفت نبض خس و خار، برق آتشدست

ز خارخار دل زار ناامید مباش

به فکر غنچه نسیم بهارمی افتد

عبث ز بستگی کار ناامید مباش

به جذبه کاهربا برگ کاه را دریافت

تو نیز از کشش یار ناامید مباش

به فکرآینه خواهد فتاد روشنگر

ز پرده داری زنگار ناامید مباش

به مکر خویش گرفتار می شود غدار

ز مکر عالم غدار ناامید مباش

زحرف مور سلیمان شکفته شد صائب

درین بساط ز گفتار ناامید مباش

***

شکست رنگ مرا رنگ همچو مهتابش

ربود خواب مرا نرگس گرانخوابش

میان برهمن و بت حصار سنگ کشد

نظر فریبی ابروی همچو محرابش

عقیق خون مسیحا به زیر لب دارد

هنوز تشنه ی خون است لعل سیرابش

خلیل کو گل ازان روی آتشین چیند؟

کجاست خضر که بیند به عالم آبش ؟

به جامه خانه ی گردون نظر سیاه مکن

حذر،که گرد رخ اخگرست سنجابش

محیط عشق محال است آرمیده شود

به تیغ موج بریدند ناف گردابش

هنوز مست غرورست چشم او صائب

نکرده سبزه ی خط زهر در شکرخوابش

***

لطیفه ای عجب است این که لعل سیرابش

مدام می چکد وکم نمی شود آبش

کسی که راه به بحر محیط وحدت برد

غریب نیست درآغوش دشت سیلابش

چو مرده ای است که خوابانده اند در کافور

کسی که در شب مهتاب می برد خوابش

چو تیر سخت کمان می جهد برون عارف

ز مسجدی که بود رو به خلق محرابش

قدمی که خم شود از بار درد و غم صائب

نهنگ می کشد از بحر عشق قلابش

***

خوشا سری که ز سرگشتگی رهانندش

به کرسی از سرزانوی خود نشانندش

مده به سوختگی دامن امید از دست

که دانه ای که نسوزد نمی دمانندش

سپند تا نزند مهرخامشی بر لب

به روی مسند آتش نمی نشانندش

ز شوق بیخبری دست می دهد عارف

اگر ز خود به زر قلب می ستانندش

به خاک، حسرت پرواز می برد مرغی

که کودکان به بغل بال و پر رسانندش

سری که گرم زسودای عشق می گردد

چو آفتاب به هر کوچه می دوانندش

به یک دو جلوه زمین گیر گشت کاغذ باد

به هیچ جا نرسد هرکه می پرانندش

گل شکفته بود از نسیم فارغبال

ز پوست هر که برآید نمی درانندش

ز انقلاب جهان بی بران نمی لرزند

که هرچه میوه ندارد نمی فشانندش

ز مرگ غوطه به دریای شهد زد زنبور

که هرکه هرچه چشانده است می چشانندش

چو گل به خنده دهن باز می کند صائب

هزارخار اگر در جگر خلانندش

***

گهر ز شرم عرق می کند به بازارش

چگونه آب نگردد دل خریدارش؟

مرا به دام کشیده است نازک اندامی

که هم زموی میان خودست زنارش

کجابه اهل نظر بنگرد خودآرایی

که صبح آینه سازد ز خواب بیدارش

به گرمسیر فنا رسم سرد مهری نیست

بغل گشاده به منصور می دود دارش

شهید لاله عذاری شوم که تا دم خط

نرفت شرم ز بالین چشم بیمارش

برهنه پا سر گلگشت وادیی دارم

که دشنه بر جگر برق می زند خارش

که یک گل از چمن روزگار بر سر زد؟

که همچو صبح پریشان نگشت دستارش

به خون تپیدن خورشید پر مکرر شد

به یک کرشمه ی دیگر تمام کن کارش!

مرید مولوی روم تا نشد صائب

نکرد در کمر عرش دست گفتارش

***

نشد زسیلی خط چشم مست، هشیارش

دگر که می کند از خواب ناز بیدارش

چگونه عاشق ازان روی چشم بردارد؟

که آب، رو به قفا می رود ز گلزارش

ز جان و دل شود از جمله ی پرستاران

فتاد دیده هر کس به چشم بیمارش

میان نازک او همچون به خود پیچد

اگر ز رشته ی جانها کنند زنارش

فتاده است سخنهاش آنقدر دلچسب

که می رسد به دل از گوش پیش، گفتارش

به چشم پاک نیاید مرا پریرویی

که شسته از عرق شرم نیست رخسارش

به سیم قلب خریده است ماه کنعان را

دهد به قیمت اگر نقد جان خریدارش

ز رفتنش نروم چون ز جای خود صائب؟

که سیل خار و خس طاقت است رفتارش

***

چنین که گم شده در زلف پای تا به سرش

به پیچ و تاب توان یافتن مگر کمرش

به دور چهره ی او آتشین عذاری نیست

که همچو لاله گره نیست آه در جگرش

ز سایه ی مژه پایش شود نگارآلود

اگر به دیده ی روشندلان فتد گذرش

بنفشه رنگ شود یاسمین اندامش

اگر نسیم صبا تنگ آورد به برش

ز دل اگر چه ترازو شد از سبکدستی

نیافت چاشنی خون زبان نیشترش

اگر زنند رگش با خبر نمی گردد

کسی که گردش چشم تو کرد بیخبرش

چنین که تنگ به عاشق گرفته، هیهات است

که مور خط نکند تنگ کار بر شکرش

ز نوک آن مژه امروز می چکد آتش

مگر به آبله ی دل رسیده نیشترش؟

مرا به شام فراقی فتاده کار که هست

ز آفتاب قیامت ستاره ی سحرش

غم از شکستن کشتی مخور به قلزم عشق

که هست شهپر توفیق موجه ی خطرش

چه لاف قوت پرواز می زند عنقا؟

ز نقش ساده نگردیده است بال و پرش

حریف گریه ی خونین نمی شود صائب

نزاکت که شکسته است شیشه در جگرش؟

***

که می رهد زخم طره ی گرهگیرش؟

که چشم بررخ یوسف گشوده زنجیرش

هزار زخم نمایان ز غمزه ای دارم

که برنیامده از خانه ی کمان تیرش

هنوز شیوه ی چین جبین نمی داند

هنوز نو خط جوهر نگشته شمشیرش

به خوان حسن تو یعقوب اگر شود مهمان

کنی ز نعمت دیدار،چشم و دل سیرش

به گرد تربت مجنون که می تواند گشت؟

هنوز شمع مزارست دیده ی شیرش

***

مگر ز موج شراب است رشته ی سازش؟

که می دود به رگ و پی چو روح آوازش

کباب مطرب رنگین نوای عشق شوم

که ساخت گوشه نشین عندلیب را سازش

چو شیشه هرکه به آوازه می کند احسان

گران به گوش خورد بانگ مغز پردازش

کریم اوست که صد جام اگر دهد چون خم

چنان دهد که نگردد بلند آوازش

سر جدال به صیاد پیشه ای دارم

که سنگ، سینه ی کبک است پیش شهبازش

زخون کبک، بدخشان شده است سینه ی کوه

هنوز تشنه ی خون است چنگل بازش

کلاه گوشه به خورشید و ماه می شکند

کسی که خامه ی صائب کند سرافرازش

***

نمانده زنده کس از دست و تیغ چالاکش

هنوز می پرد از شوق، چشم فتراکش

علم به خون مسیحا و خضر چرب کند

چو از نیام کشد تیغ، حسن بیباکش

رخی که هر دو جهان در فروغ او محوست

نظر چگونه کند بی نقاب ادراکش؟

به خاک هر که نهال تو سایه اندازد

زبان شکر برآید چو سبزه از خاکش

ازان شراب مرا شیر گیر کن ساقی

که همچو پنجه ی شیرست پنجه ی تاکش

درین بساط هرآن کس نفس به صدق کشد

چو صبح، مهر شود طالع از دل چاکش

کسی که پاک نسازد دهن ز غیبت خلق

همان کلید در دوزخ است مسواکش

اگر چه خون جهان ریخت غمزه اش صائب

هنوز رغبت خون می چکد ز فتراکش

***

توانگری که نباشد به خیر اقبالش

نصیب مردم بیگانه می شود مالش

گذشت خواجه و چون عنکبوت مرده هنوز

مگس شکار کند رشته های آمالش

ازان به نان جو وآب شور ساخته ام

که نیست چشم و دل هیچ کس به دنبالش

تذرو باغچه ی قدس وحشتی دارد

که نقش ،چنگل بازست بر پروبالش

ز چرخ سفله تمنای آبروی مدار

که نم برون ندهد چشمه های غربالش

***

کسی که دیدن روی تو کرد حیرانش

به دیده آب نگردد ز مهر تابانش

گل عذار ترا حاجت نگهبان نیست

که هست از عرق شرم خود نگهبانش

کند ز لطف بدن کار اخگر سوزان

فتد اگر گل بی خار در گریبانش

اگر چه مایده ی حسن را نهایت نیست

ز پاره ی دل خویش است رزق مهمانش

گل صباح، در بسته آیدش به نظر

فتاد دیده ی هرکس به روی خندانش

مرا ز پسته دهانی است چشم دلسوزی

که شور حشر بود گرده ی نمکدانش

به هیچ قطره ی باران به چشم کم منگر

که هست مخزن گوهر ز سینه چاکانش

ز لقمه حرص گدا کم نمی شود صائب

لب سؤال دگر می شود لب نانش

***

مدار چشم مروت ز خضر و احسانش

که سر به مهر حباب است آب حیوانش

به آب می برد و تشنه باز می آرد

هزار تشنه جگر را چه زنخدانش

بنای عمر مسیح و خضر به آب رسید

هنوز تشنه ی خون است تیغ مژگانش

زگرد خوان فلک دست حرص کوته دار

که سنگ ریزه ی منت سرشته با نانش

گشاده روی بود در حریم دیده ی مور

دلی که وسعت مشرب بود بیابانش

***

دلی که خانه ی زنبور شد ز پیکانش

شفای خسته دلان است شیره ی جانش

به خون خود نکند کشته اش دهن شیرین

ز بس که تشنه ی خون است تیغ مژگانش

بغیر عشق کدامین محیط خونخوارست

که دست، پنجه ی مرجان شود ز دامانش؟

امید گوهر سیراب ازین محیط مدار

که غیر چین جبین نیست مد احسانش

نفس گداختگانند موجهای سراب

که شسته اند ز جان دست در بیابانش

بساز با جگر تشنه همچو اسکندر

نظر سیاه مگردان به آب حیوانش

به سرمه ی دل شب چشم خویش روشن دار

که تیغ سینه شکافی است صبح خندانش

ز میر قافله ی عشق، چشم رحم مدار

که پر ز یوسف مصری است چاه نسیانش

زخوان چرخ فرومایه دست کوته دار

که قدر خود شکند هرکه بشکند نانش

به صدق هرکه برآورد دم ز دل صائب

چو صبح، مشرق خورشید شدگریبانش

***

چنان ز دل گذرد صاف تیر مژگانش

که گرد سرمه نریزد ز طرف دامانش

به نشتر مژه خون می گشاید از رگ سنگ

ز بس که تشنه ی خون است چشم فتانش

نهفته است درین رشته عقد گوهرها

مشو به چین جبین ناامید از احسانش

دگر به رشته ی تدبیر برنمی آید

نگاه هر که فتد بر چه زنخدانش

چو شانه هر دل چاکی کف نیاز شده است

فتد به دست که تا زلف عنبرافشانش

سرش زگوی سبکتر ز تن جدا گردد

فتاد دیده ی هر کس به دست و چوگانش

به آب تیغ کند سبز، خط مشکین را

زبس که تشنه ی خضرست آب حیوانش

به زور چهره ی خود را شکفته می دارم

چو پسته ای که کند زخم سنگ خندانش

چهار فصل بهارست عندلیبی را

که زیر بال و پر خود بودگلستانش

به راه عشق قدم را شمرده نه صائب

که هست از آبله پا دیده ور بیابانش

جواب آن غزل حافظ است این صائب

که جان زنده دلان سوخت در بیابانش

***

کراست تاب شکر خنده های پنهانش؟

که شور حشر بود گرده ی نمکدانش

ز خون صید حرم کعبه داغ لاله شده است

هنوز تشنه خون است تیغ مژگانش

ازین صید جهان به جهان دگر رساند مرا

خوشا سری که دود پیش پیش چوگانش

به حلقه ی سر زلف تو چشم بد مرساد!

که آفتاب بود روزن شبستانش

به پاکدامنی از قید عشق نتوان رست

که چشم بر رخ یوسف گشوده زندانش

چه عارض است که در آفتاب زرد خزان

بهار می چکد از خط همچو ریحانش

به داغ العطشم سوخته است سنگدلی

که نیست ریگ روان تشنه در بیابانش

ز جبهه ی عرق شرم می توان دانست

که سر به مهر حباب است آب حیوانش

کدام نامه ی صائب نگشت طی چون صبح

که آفتاب نگردید مهر عنوانش

***

رسیده است به جایی لطافت بدنش

که از نسیم شود داغدار یاسمنش

اگر ز نکهت گل پیرهن کند در بر

شگفت نیست که نیلوفری شود سمنش

سخن چو بال و پر طوطیان شود سرسبز

زآبداری لعل لب شکرشکنش

شکوه حسن ازین بیشتر نمی باشد

که از سپند نخیزد صدا در انجمنش

زاشک شمع توان نقل در گریبان ریخت

به محفلی که بخندد لب شکرشکنش

به این فروغ ندارد یمن عقیقی یاد

سهیل برگ خزان دیده ای است از چمنش

حلاوت لب ازین بیشتر نمی باشد

که همچو نامه ی سربسته است هر سخنش

عبیر پیرهن چشم می کند یوسف

اگر به مصر برد باد بوی پیرهنش

چه لذتی است شنیدن نوای جان پرور

ز مطربی که توان بوسه داد بر دهنش

ز دام موج، نجات حباب ممکن نیست

چگونه دل بدر آید ز زلف پرشکنش؟

نشد گشایشی از راه گفتگو صائب

مگر به خال توان یافت نقطه ی دهنش

***

جدا نمی شود از پیش لعل میگونش

چه بوسه گاه شناس است خال موزونش!

سرش به دولت دنیا فرو نمی آید

به هر که سایه کند طره ی همایونش

شب امید من آن روز صبح عید شود

که سر زند بنا گوش، خط شبگونش

درین ریاض ترا چشم موشکافی نیست

وگرنه طره ی لیلی است بید مجنونش

منم که روی زچین جبین نمی تابم

وگرنه رهزن خضرست نعل وارونش

مرا به وادیی افکنده است شور جنون

که ناز سرو کند گردباد هامونش

سیه دلی که به دامان اوست چشم مرا

چو داغ لاله گرفته است در میان خونش

به دام شاهسواری فتاده ام صائب

که لاله لاله چکد خون ز نعل گلگونش

***

گرفت ازسرخم خشت پیر باده فروش

چراغ عیش برون آمد از ته سرپوش

ز حرف تلخ ملامتگران نیندیشد

به گوش هرکه رسیده است بانگ نوشانوش

هزار خرقه ی آلوده را به قیمت می

گرفت از ره انصاف پیر باده فروش

زجوش کم نشود آب بحر، دل خوش دار

مکن چو دیگ تنک ظرف کوتهی در جوش

به آفتاب رسانیده ایم پرتو را

ز باد صبح نگردد چراغ ما خاموش

ترا که بهره زنوش است نیش چون زنبور

ازین چه سودکه داری هزار چشمه ی نوش؟

در آفتاب قیامت عرق نمی ریزد

ز بار خلق ندزدد کسی که اینجا دوش

مخور به هیچ دل زار و هرچه خواهی خور

بپوش چشم خود از عیب و هرچه خواهی پوش

ز جوش لاف دل چشمه ها تهی گردید

درین دو هفته که دریای ما نشست از جوش

فغان که تشنه لبان سخن نمی دانند

که کار تیغ دو دم می کند لب خاموش

خموش بگذر ازین خاکدان چو سایه ی ابر

مکن چو سیل ز پست و بلند راه خروش

شراب تلخ کجا چاره ی تو خواهد کرد؟

ترا که ناله ی صائب نمی برد از هوش

***

چراغ عشق نمی گردد از لحد خاموش

کی آتش جگر سنگ می شود خاموش؟

ز پند ناصح بی مغز، عشق آسوده است

که بحر را نکند پرده ی ز بد خاموش

چو شمع کشته نلرزد به زندگانی خویش

زبان هر که شد از حرف نیک و بد خاموش

به گفتگوی تنک مایگان مبر غیرت

که زود می شود این سیل بی مدد خاموش

ز رهگذار نفس تیره می شود دلها

ز هیچ آینه خجلت نمی کشد خاموش

شکایت تو ز افلاک از درشتی توست

که خاک نرم بود در ته لگد خاموش

ز قحط شیر مروت سپهر خشک مزاج

مرا به جنبش گهواره می کند خاموش

چنان که طفل به تدریج می شود گویا

زبان عقل به تدریج می شود خاموش

اگر نسیم دم عیسوی شود صائب

چو غنچه تن به شکفتن نمی دهد خاموش

***

الف قدی که منم سینه چاک بالایش

سپهر سبزه ی خوابیده ای است در پایش

ز سایه سرو و صنوبر الف کشد بر خاک

به هر چمن که کند جلوه قد رعنایش

دل نظارگیان را ز جلوه آب کند

ازان همیشه بود تازه سرو بالایش

چو مغز پسته نهان در شکر شود طوطی

به گفتگو چو درآید لب شکر خایش

نظر به کنج دهانش که می تواندکرد؟

که خون بوسه زند جوش می زسیمایش

ز گرد خانه خرابان جهان سیاه شود

به هر طرف که فتد چشم باده پیمایش

شود ز حیرت سرشار، پای خواب آلود

فتد به چشم غزالی که چشم گیرایش

به عرض حال دهن وانمی توانم کرد

که گیرد از لب من حرف ،چشم گویایش

غزاله ای که مرا کرده است صحرایی

سیاه خیمه ی لیلی است داغ سودایش

مدام دور زند جام عاشقی صائب

که باشد از دل پر خون خویش صهبایش

***

گذشته است ز تعریف، قد رعنایش

الف کشد به زمین سرو پیش بالایش

زسوزن مژه ی خویش چشم آن دارم

که چشم خویش بدوزم به چشم شهلایش

حریف تلخی بادام چشم او که شود؟

تلافی ار ننماید لب شکرخایش

به رنگ هاله فلکها تمام آغوشند

که سر زند ز افق ماه عالم آرایش

همان حلاوت کنج دهان به کام رسد

به هرکجا که زنی بوسه از سراپایش

ز انفعال فلاخن کند ترازو را

اگر به خانه ی زین بنگرد زلیخایش

مرا به عالمی افکنده است شور جنون

که شیر پنجه نهد پیش خار صحرایش

[فتدرهش به خیابان عمر جاویدان

چو سایه هرکه تواند فتاد در پایش ]

مرا به گلشن جنت چه می بری صائب؟

فکنده است مرا در بهشت سودایش

***

رود چگونه به این ضعف کار من از پیش؟

که من به پای نسیم سحر روم از خویش

شود عیار بد و نیک در سفر ظاهر

یکی است تیر کج و راست تا بود درکیش

عجب که برق فنا گرد من تواند یافت

چنین که جلوه ی اومی برد مرا از خویش

مشو ز ساقی یاقوت لب به می قانع

مده به مطلب جزئی کریم را تشویش

لب سؤال سزاوار بخیه بیشترست

عبث به خرقه ی خود بخیه می زند درویش

زکاوش مژه ی او حلاوتی دارم

که جوی شهد بود در نظر مرا هر نیش

به خوردن دل خود همچو ماه قانع شو

که در بساط فلک نیست رزق بی تشویش

همان ز شرم کرم چهره اش عرق ریزست

کریم اگر دو جهان را دهد به یک درویش

دلم به فقر و غنا ازقرار خویش نگشت

به خشکی و تری آب گهر نشد کم و بیش

عیار ناله ی صائب مپرس از بیدرد

نمک چه کار کند با دلی که نبود ریش؟

***

مخور چو لاله و گل، روی دست ساغر عیش

که در رکاب نسیم فناست دفتر عیش

ستاره ی سحری و چراغ صبحدم است

به چشم وقت شناسان فروغ اختر عیش

مده به عیش سبکسیر صحبت غم را

که همچو شبنم گل بی بقاست گوهر عیش

به حسن عاقیت غم کجا رسد شادی؟

طرب رسول ملال است و غم پیمبر عیش

چنان که فتنه ی عالم ز باده می زاید

به صد هزار غم آبستن است مادر عیش

به آفتاب حوادث بساز چون مردان

که همچو میوه ی خام است سایه پرور عیش

گمان حور و پری داشتم، ندانستم

که دیو غم بدر آید ز زیر چادر عیش

کجاست گرد سپاه غم و غبار ملال؟

که خاکهای جهان را کنیم بر سر عیش

گزیده است مرا بس که شادی ایام

به چشم حلقه ی مارست حلقه ی در عیش

مقیم گوشه ی غم باش اگر مسلمانی

که دین ضعیف شود در زمین کافر کیش

ز داغ لاله ی عاشق مدام، معلوم است

که دل سیاه کند صحبت مکرر عیش

جواب آن غزل مولوی است این صائب

زهی خدا که کند مرگ را پیمبر عیش

***

مده ز دست چو گل در بهار ساغر عیش

که از شکوفه بود در گذار، اختر عیش

برات خوشدلی از روزگار کن تحصیل

نبسته است به هم تا شکوفه دفتر عیش

کنون که رشته ی باران ز هم نمی گسلد

مگیر شغل دگر غیر نظم گوهر عیش

اگر گرفته دلی خویش را به باغ رسان

که باز کرده ز هر غنچه بوستان در عیش

وصال سیمبران شکوفه را دریاب

که می توان شد ازین نقدها توانگر عیش

شکوفه شاهد سیمین نوبهاران است

مپوش دیده ازین شاهد سمنبر عیش

درین بهار کسی می شود بلند اختر

که از شکوفه کند انتخاب اختر عیش

تو نیز خیمه ز خود چون شکوفه بیرون زن

که شد سفید بساط زمین ز چادر عیش

سبک مگیر بهار شکوفه را زنهار

که زیر این کف پوچ است بحر گوهر عیش

بهار از گل و لاله است بر جناح سفر

مده ز دست درین وقت تنگ ساغر عیش

فغان که مردم کوته نظر نمی دانند

که در نقاب شکوفه است روی دختر عیش

بهشت نقد شده است از شکوفه، باده بیار

که در بهشت حلال است جام احمر عیش

مخور ز ساده دلیها غم تهیدستی

که از شکوفه به دامن دهد چمن زر عیش

نظر به ابر گهربار و باغ پرگل کن

که آسمان و زمین را گرفته لشکر عیش

به گردش آر سبک، رطلهای سنگین را

که بادبان نشاط است جام و لنگر عیش

ز زهد خشک برآتش بنه تو هم عودی

کنون که لاله برافروخته است مجمر عیش

نشاط و عشرت و شادی ز باده می زاید

که نیست غیر خم پرشراب مادر عیش

اگر رود گرو باده، گو برو دستار

مرا ز باده ی لعلی بس است افسر عیش

فروغ روی گل و لاله می کند فریاد

که از وبال برون آمده است اختر عیش

گشایش ار طلبی روی در گلستان کن

که نیست غیر گل و لاله حلقه ی در عیش

چه همچو خوشه گره گشته ای، شراب بنوش

که داد خرمن غم را به باد،صرصر عیش

مهل که فاصله در دور می شود زنهار

که صیقل دل تیره است عیش بر سر عیش

چو گل ز باده ی گلگون تمتعی بردار

نسوخته است ترا تا چو لاله اختر عیش

اگر بهار کند این چنین صف آرایی

زمین وفا ننماید به عرض لشکر عیش

به هر کجا که شوی مست، می توان افتاد

که موج سبزه ز مخمل فکنده بستر عیش

عجب که یک دل پژمرده در جهان ماند

که شد گشاده ز گل بر رخ جهان در عیش

به هم چو شانه نیاید ز شوق، مژگانش

به دست هرکه فتد طره ی معنبر عیش

نبرد جلوه ی ساقی ز دل ملال مرا

به من چه نشأه دهد ساغر محقر عیش؟

سر پیاله کشان چون به آسمان نرسد؟

که کوچه ها شده چون کهکشان ز اختر عیش

ز حسن نیت عباس شه بود صائب

که ریخته است درین عهد عیش بر سر عیش

چو گل ز باده ی گلرنگ وقت او خوش باد

مدام تا می شادی فزاست مصدر عیش

***

به احتیاط نظر کن به چشم جادویش

که در کمین رمیدن نشسته آهویش

گلی که از عرق شرم نیست شبنم ریز

پلی است آن طرف آب، طاق ابرویش

هزار صید به یک تیر می تواند کشت

فتاده بر سر هم بس که صید در کویش

عزیز مصر چنین یوسفی ندارد یاد

که سنگ خاره شود لعل در ترازویش

به غنچه ای سرو کارست عندلیب مرا

که از حیا به گریبان نمی رسد بویش

اگر به گل قدم دیگران فرو رفته است

مرا به سنگ فرو رفته پای در کویش

ز رشک زلف سیاه تو خورد چندان خون

که نافه هم به جوانی سفید شد مویش

همان ز موج صفا زنگ می برد از دل

ز خط اگر چه نشسته است گرد بر رویش

حریف ناوک مژگان نمی شوی صائب

مکن دلیر تماشای چشم جادویش

***

ز دل برون نرود چشم آشنا رویش

سری به دامن مجنون نهاده آهویش

فکند از سر گردنکشان عالم خاک

کلاه عقل، تماشای طاق ابرویش

ز خواب حیرت، آیینه را کند بیدار

اگر چنین شود از می عرق فشان رویش

ز حال دل خبرم نیست، اینقدر دانم

که دست شانه نگارین برآمد از مویش

ز خواب مرگ چو گل تازه روی برخیزند

اگر به خاک شهیدان گذر کند بویش

که دیده نافه ز آهو دونده تر باشد؟

که دیده زلف که باشد رساتر از بویش؟

که آب می دهد از روی آتشینش چشم؟

اگر عرق نکند پرده داری رویش

ز بار دل کند آزاد سرو را صائب

در آن چمن که کند جلوه قد دلجویش

***

نهفته چون گنه از خلق دار طاعت خویش

به اطلاع خدا صلح کن ز شهرت خویش

ز ارتکاب گنه نیست شرمگینان را

خجالتی که مرا هست از عبادت خویش

دهان سایل اگر پرگهر کنم چو صدف

چو ابر آب شوم از قصور همت خویش

بهشت اگر ز در خانه ام گذار کند

قدم برون نگذارم ز کنج خلوت خویش

درین جهان پرآشوب اگر حضوری هست

ازان کس است که قانع بود به قسمت خویش

گرت هواست که فرمانروا شوی صائب

مپیچ از خط فرمان، سر اطاعت خویش

***

چمن برید به مقراض رشک، سنبل خویش

سرآمدی ز نکویان به زلف و کاکل خویش

اگر چه هست لبت بی نیاز از پرسش

بپرس حال مرا گاهی از تغافل خویش

فتادگی است که پشتش نمی رسد به زمین

به خصم خویش سوارم من از تحمل خویش

کمینه حکم شهنشاه عشق این حکم است

که گل پیاده رود در رکاب بلبل خویش

چه نعمتی است درین راه پر خطر صائب

که بسته ایم گران، توشه ی توکل خویش

***

مکن خراش دل سنگ نیز پیشه ی خویش

که کشته می شوی آخر به زخم تیشه ی خویش

زشرم صورت شیرین مرا میسر نیست

ز دور بوسه زدن بر دهان تیشه ی خویش

مرا به دار فنای زمانه چون حلاج

بجز رسن نبود بهره ای ز پیشه ی خویش

که غیر سبزه ی خط تو ای بهار امید

رسانده است در آتش به آب، ریشه ی خویش؟

به لطف شیشه گر، امید من درست بود

ازان دریغ ندارم زسنگ شیشه ی خویش

دوام خنده ی شادی چو غنچه یک دهن است

خوشم به تنگدلی با غم همیشه ی خویش

چو پیش صرصر مرگ است کوه و کاه یکی

به سنگ خاره چه محکم کنیم ریشه ی خویش؟

نمی رسد به غزالان فربه آسیبی

اگر ز پهلوی لاغر کنند بیشه ی خویش

شدم به خوردن دل قانع از جهان صائب

چو شیر پا نگذارم برون ز بیشه ی خویش

***

نمی روم به بهشت برین ز خانه ی خویش

به گل فرو شده پایم در آستانه ی خویش

به گنجها نتوان درد را خرید از من

به زر بدل نکنم رنگ عاشقانه ی خویش

به نغمه ی دگران احتیاج نیست مرا

که هست چون خم می مطربم ز خانه ی خویش

چو یوسفم که به چاه افتد از کنار پدر

اگر به چرخ برآیم ز آستانه ی خویش

اگر چه هر نفسم گرد کاروان غمی است

بجان رسیده ام از وضع بیغمانه ی خویش

بلاست رتبه ی گفتار چون بلند افتاد

به خواب چند توان رفتن از فسانه ی خویش؟

به بینوایی و آزادگی خوشم صائب

مرا قفس نفریبد به آب و دانه ی خویش

***

به هر سیاه درون مشنوان ترانه ی خویش

زمین پاک طلب کن برای دانه ی خویش

زبان خویش به دیوار تا توان مالید

قدم برون مگذار از درون خانه ی خویش

گناه زشتی خود را بر آبگینه منه

مکن چو تنگدلان شکوه از زمانه ی خویش

دل خراب ز خاک مراد کمتر نیست

بخواه حاجت خود را ز آستانه ی خویش

درین دو هفته که گل میهمان این چمن است

مباش درپی تعمیر آشیانه ی خویش

چو زلف ماتمیان در هم است کار جهان

ازین بلای سیه دور دار شانه ی خویش

کمند گوهر مقصود رشته ی اشک است

مکن چو شمع قضا گریه ی شبانه ی خویش

به نیم جو نخرد خرمن فلک صائب

ز عقده ی دل خود هر که ساخت دانه ی خویش

***

مکن به لهو و لعب صرف نوجوانی خویش

به خاک شوره مریز آب زندگانی خویش

هوای نفس ز دست اختیار برده مرا

خجل چو موج سرابم ز خوش عنانی خویش

نیم به خاطر صحرا چو گردباد گران

نفس چو راست کنم می برم گرانی خویش

همان ز چشم حسودان مرا نمکدان است

اگر خورم جگر خود ز بی دهانی خویش

درین جهان دل بی غم نمی شود پیدا

اگر برون دهم از دل غم نهانی خویش

فغان که نیست بغیر از دریغ و افسوسی

به دست آنچه مرا مانده از جوانی خویش

خجالت است نصیبم ز تنگدستیها

چو میهمان طفیلی زمیزبانی خویش

به تار خود نبود هیچ عنکبوتی را

علاقه ای که تو داری به زندگانی خویش

دلم همیشه دو نیم است چون قلم صائب

ز بس که منفعلم از سیه زبانی خویش

***

با صبح روگشاده تر از آفتاب باش

از هر که دم شمرده زند در حساب باش

خواهی درست از آب برآید سبوی تو

خاموش چون پیاله به بزم شراب باش

خونهای گرم زود به هم جوش می زنند

چون برخوری به سوخته جانان کباب باش

هر ماه نو که گوشه ی ابرو کند بلند

از غیب اشاره ای است که پا در رکاب باش

چون در سر تو دیده ی عبرت پذیر نیست

در عین نوبهار چو نرگس به خواب باش

هرچند آب خضر رود در رکاب تو

در چشم خلق تشنه جگر چون سراب باش

یکرنگ می شوند به هم زود میکشان

با هر که خون خویش خورد هم شراب باش

گر هست قابلیت ذاتی ترا چو لعل

امیدوار تربیت آفتاب باش

از پیچ و تاب رشته به وصل گهر رسید

در عین بحر، موجه ی پرپیچ و تاب باش

از خانه ی شکسته بلا می کند حذر

در رهگذار سیل حوادث خراب باش

گر هست در دماغ ترا باد نخوتی

آماده ی شکستن خود چون حباب باش

هرگاه سایه ی تو نهد رو به کوتهی

آماده ی زوال خود ای آفتاب باش

پروانه کامیاب شد از روی گرم شمع

چون یار بی حجاب شود بی حجاب باش

فردی که باطل است ندارد شکستنی

صائب شکسته چون ورق انتخاب باش

***

فارغ ز دار و گیر جهان خراب باش

مردانه ترک کام بگو،کامیاب باش

این شعله های عاریتی نیست پایدار

چون لاله زآتش جگر خود کباب باش

خود را چو آفتاب نکردی به نور عشق

باری چو سایه در قدم آفتاب باش

قدر تو کم چرا بود از قدر دیگران؟

از خود زیاده از همه کس در حجاب باش

چشمت اگر به دولت بیدار می پرد

ازشورش درون، نمک چشم خواب باش

خواهی که بی حساب به جنت ترا برند

صائب نفس شمرده زن و خود حساب باش

***

چون سرو در مقام رضا پایدار باش

آزاده ز انقلاب خزان و بهار باش

چون بیدلان ز سنگ ملامت متاب روی

خندان چو کبک مست درین کوهسار باش

پیش خسان به خاک مریز آبروی خویش

از حفظ آبرو گهر آبدار باش

اخفای عیب دل سیهان از سیه دلی است

در پیش زنگی آینه ی بی غبار باش

تا از نظاره ی گل خورشید برخوری

در باغ دهر شبنم شب زنده دار باش

پیرایه ی قبول بود در شکست نفس

بیش از گنه ز طاعت خود شرمسار باش

در نوش و نیش کن به حریفان موافقت

با هر که هم پیاله شدی، هم خمار باش

با درد صاف کن دل پرخون خویش را

خندان چو لاله با جگر داغدار باش

ازتند باد حادثه چین بر جبین مزن

در بحر همچو آب گهر برقرار باش

خواهی یکی هزار شود نقد هستیت

در جستجوی سوختگان چون شرار باش

فیض گل نچیده ز چیده است بیشتر

باخار خار قانع ازان گلعذار باش

صائب مکن ز زخم زبان تلخ روی خویش

مانند گل شکفته درین خارزار باش

***

گاهی رهین ظلمت و گه محو نور باش

گاهی چراغ ماتم و گه شمع سور باش

شیر و شکر به طفل مزاجان سبیل کن

قانع ز خوان رزق به هر تلخ و شور باش

کشتی چو باخت لنگر خود، زود بشکند

زنهار در کشاکش دوران صبور باش

بستان ز خلق خام و بده پخته در عوض

سرگرم خوش معاملگی چون تنور باش

چشم کلیم چون ید بیضا سفید شد

رخ بر فروز وحوصله پرداز طور باش

باری چو ره به محفل قربت نمی دهند

از دور دیده بان نگه های دور باش

دور شعور چون به نهایت رسیده است

صائب تو نیز چون دگران بی شعور باش

***

گوهر فروز دیده ی بیدار خویش باش

برق فنای خرمن پندار خویش باش

از چاه مکر، روی زمین موج می زند

ای یوسف زمانه خبردار خویش باش

خود را چو یافتی همه عالم ازان توست

چشم از جهان بپوش، طلبکار خویش باش

در سایه ی حمایت دست دعا گریز

فانوس شمع دولت بیدار خویش باش

کار جهان به مردم بیکار واگذار

فرصت غنیمت است پی کار خویش باش

گفتار را به خامه ی بی مغز واگذار

آیینه وار شاهد کردار خویش باش

در زیر بار منت بال هما مرو

مسند نشین سایه ی دیوار خویش باش

روشندلی در انجمن روزگار نیست

از داغ دل چراغ شب تار خویش باش

در پیش ابر همچو صدف آبرو مریز

روزی خور دو چشم گهربار خویش باش

دولت زشش جهت به توآورده است روی

از شش جهت تو نیز خبردار خویش باش

تو غافلی وگرنه درین بحر هر حباب

سر بسته نکته ای است که هشیار خویش باش

قد خمیده صیقل زنگار غفلت است

در وقت شیب، صیقل زنگار خویش باش

صائب کنون که کار تو با خود فتاده است

رحمی به حال خود کن و غمخوار خویش باش

***

گوهر فروز دیده ی بیدار خویش باش

برق فنای خرمن پندار خویش باش

پا از گلیم مرتبه ی خود مکن دراز

چون نقطه پاشکسته ی پرگار خویش باش

ارباب کام،تشنه ی لغزیدن تواند

ای سرو خوش خرام خبردار خویش باش

گلزار حسن شبنم خلق است تازه روی

از حسن خلق، شبنم گلزار خویش باش

درمانده اند خلق به درمان درد خود

رحمی به حال خودکن و غمخوار خویش باش

پیچیده ای به طول امل از سر غرور

در فکر باز کردن زنار خویش باش

یک بوسه نذر صائب بیمار کرده ای

تنگ است وقت، بر سر گفتار خویش باش

***

با خلق آشتی کن وبا خود به جنگ باش

فیروز جنگ معرکه ی نام و ننگ باش

انجام بت پرست بود به ز خودپرست

در قید خود مباش و به قید فرنگ باش

خلق وسیع و رزق به یک کس نمی دهند

خلق وسیع داری، گو رزق تنگ باش

چون ماهی ات مباد ز نرمی فرو برند

در کام خلق، اره ی پشت نهنگ باش

بر صلح و جنگ اهل جهان اعتماد نیست

چون صلح می کنند مهیای جنگ باش

از چشمه سار تیغ بشو دست و روی خویش

در آفتاب زرد خزان لاله رنگ باش

گر پشت پا به عالم صورت نمی زنی

تا حشر در شکنجه ی این کفش تنگ باش

صائب هزار بار ترا بیش گفته ام

با خلق صلح کل کن و با خود به جنگ باش

***

ساقی ز میکشان خبری می گرفته باش

از خویش رفتگان خبری می گرفته باش

رفتیم ما ولی دل و جان ماند پیش تو

از بازماندگان خبری می گرفته باش

ما را کسی بجز تو درین شهر و کوی نیست

گاهی ز بیکسان خبری می گرفته باش

چون تیر کج به راه خطا تا به کی روی؟

گاهی هم از نشان خبری می گرفته باش

از خار خشک ما که زمین گیر گشته است

ای برق خوش عنان خبری می گرفته باش

هر چند پایه ی تو به گردون رسیده است

ای ماه از کتان خبری می گرفته باش

***

ای دل ازان جهان خبری می گرفته باش

زآرامگاه جان خبری می گرفته باش

تا کی روی چو تیر هوایی به هر طرف؟

گاهی هم از نشان خبری می گرفته باش

در عالم خودی خبر دلپذیر نیست

از خویش رفتگان خبری می گرفته باش

بر پاسبانی سگ نفس اعتماد نیست

ازگله، ای شبان خبری می گرفته باش

از خار راه آبله پایان کوی عشق

ای برق خوش عنان خبری می گرفته باش

از پا شکستگان که به دنبال مانده اند

ای میر کاروان خبری می گرفته باش

این یک دو هفته ای که ترا هست خرده ای

ای گل ز بلبلان خبری می گرفته باش

ای ماه مصر چون به عزیزی رسیده ای

زان پیر ناتوان خبری می گرفته باش

گاهی ز دوستان خود ای نور چشم من

کوری دشمنان خبری می گرفته باش

تا برخوری ز ساغر خورشید سالها

ای ماه ازکتان خبری می گرفته باش

زان کس که مرده ی نفس روح بخش توست

ای عیسی زمان خبری می گرفته باش

در گرد بی نشان نرسد گر چه جستجو

صائب ازان دهان خبری می گرفته باش

***

در جلوه گاه حسن، سراپای دیده باش

در پیش زنگی آینه ی زنگ دیده باش

در جویبار عقل به لنگر خرام کن

در بحر عشق کشتی طوفان رسیده باش

در جستجوی خانه ی در بسته است فیض

دایم چو غنچه سر به گریبان کشیده باش

ماهی زبان بحر شد از فیض خامشی

در بزم اهل حال زبان بریده باش

یاد از نگاه گیر طریق سلوک را

در عین آشنایی مردم رمیده باش

پای گریز، شهپر پرواز دشمن است

گر پیش سیل روی آرمیده باش

صائب ببند لب ز بد و نیک مردمان

در دفتر جهان، سخن ناشنیده باش

***

تسلیم در کشاکش اهل زمانه باش

هرکس کمان طعن کند زه، نشانه باش

در رهگذار سیل که لنگر فکنده است؟

از خاکدان دهر به سرعت روانه باش

تا درحریم زلف توانی نخوانده رفت

با ده زبان به کم سخنی همچو شانه باش

ازبهر آب خضر به ظلمت چه می روی؟

گوهر فروز جان ز شراب شبانه باش

میراب زندگی به سکندر ندادآب

دلسرد گرمخونی اهل زمانه باش

تا بوسه گاه صدرنشینان شود درست

در صدر، خاکسارتر از آستانه باش

کوته زبان خمار ندامت نمی کشد

گر آتش کلیم شوی بی زبانه باش

صائب مریز پیش خضر آبروی خویش

از بحر شعر آب بخور جاودانه باش

***

غافل ز حال عاشق خونین جگر مباش

مغرور حسن پا به رکاب اینقدر مباش

هرگاه بهله را به کمر آشنا کنی

از دست کار رفته ی ما بی خبر مباش

هنگامه ی شراب کمینگاه آفت است

در محفلی که باده خوری بیخبر مباش

همراه بد ز رهزن بیگانه بدترست

با هر نیازموده رفیق سفر مباش

نقش مراد نیست درین باغ جز یکی

زنهار همچو آب پریشان نظر مباش

هرگز به دست پیش زوالی نمی رسد

گر برخوری به تیغ فنا بیجگر مباش

از جام نام جم به زبانها فتاده است

زنهار در بساط جهان بی اثر مباش

غمگین مکن، اگر نکنی شاد خاطری

گر مرهم دلی نشوی نیشتر مباش

چون نی گر از نوای گلوسوز مفلسی

در کام تلخ سوختگان بی شکر مباش

از هر دو سر مشو ترازوی چرخ قلب

گر صندل سری نشوی دردسر مباش

پیشانی گشاده به از گنج گوهرست

دلتنگ چون صدف ز وداع گهر مباش

دل را چو سرو و بید خنک کن به سایه ای

یکبارگی چو دار فنا بی ثمر مباش

عمری است تا چو شبنم گل در رکاب توست

غافل ز حال صائب خونین جگر مباش

***

غافل ز حال طوطی شیرین زبان مباش

با سبز کرده های سخن سرگران مباش

ای غنچه ای که دل به زر خویش بسته ای

غافل ز باد دستی فصل خزان مباش

در جبهه ی گشاده ی گلها نگاه کن

دلگیر از گرفتگی باغبان مباش

از ره مرو به جلوه ی خوبان سنگدل

قانع ز وصل کعبه به سنگ نشان مباش

سنگ فسان تیغ نشاط است کوه غم

زنهار از گرانی غم دلگران مباش

صبح امید در دل شبهاست بی شمار

قانع ز خوان فیض به یک استخوان مباش

سالمترست از دم شمشیر پشت تیغ

دلتنگ از نیامد کار جهان مباش

در چشمها سبک ز گرانی شوند خلق

در محفلی که راه بیابی گران مباش

هرکس زخوان قسمت خود رزق می خورد

از کم بضاعتی خجل از میهمان مباش

یاران رفته را به نکویی کنند یاد

گر عمر زود می گذرد دلگران مباش

آب روان عمر ز استاده خوشترست

آزرده از گذشتن این کاروان مباش

یکسان سلوک به کج و راست چون کمان

غماز عیب ناوک کج چون نشان مباش

در موسمی که روی زمین یک طبق گل است

صائب چو بیضه در بغل آشیان مباش

***

هرجا نمی خرند متاعت گران مباش

پرواز گیر و خار و خس آشیان مباش

چون بوی گل ردای سیاحت فکن به دوش

چون سبزه پاشکسته ی یک بوستان مباش

ای شاخ گل به صحبت بلبل سری بکش

بسیار بر رضای دل باغبان مباش

یک حرف بشنو از من و در خلد سیر کن

در مجلسی که گوش توان شد زبان مباش

صائب که منع می کند از جلوه یار را؟

خورشید را که گفته که آتش عنان مباش؟

***

در محفل که راه بیابی گران مباش

از حرف سخت بار دل دوستان مباش

یاد از حباب گیر طریق نشست و خاست

در بزم چون محیط بزرگان گران مباش

با نیک و بد چوآینه هموار کن سلوک

غماز عیب چون محک امتحان مباش

شرط است پاس نوبت مردم در آسیا

در انجمن چو شمع سراپا زبان مباش

طی کن چو ریگ، راه طلب را به خامشی

بیهوده نال چون جرس کاروان مباش

تاابر نوبهار پریشان نگشته است

دستی بلند کن صدف بی دهان مباش

نقش قدم به کعبه رسانید خویش را

پای به خواب رفته ی این کاروان مباش

یک برگ را برات اقامت نداده اند

غافل ز سردمهری باد خزان مباش

هر چند خرمنت ز ثریا گذشته است

ایمن ز برق حادثه ی آسمان مباش

در آتش است نعل گل ای خانمان خراب

در فکر جمع خار و خس آشیان مباش

ما وصل گل به نغمه سرایان گذاشتیم

ای باغبان تو نیز درین بوستان مباش

صائب غریب و بیکس و دلگیر می شوی

پر در مقام تجربه ی دوستان مباش

***

هردل که داغدار شود از نظاره اش

پهلو به آفتاب زند هر ستاره اش

باشد ستاره در شب تاریک رهنما

شد زیر زلف رهزن من گوشواره اش

ابروی او اگرچه هلال گرفته ای است

تیغ برهنه ای است زبان اشاره اش

شرمنده است پیش قدش در نشست و خاست

باغ از گل پیاده و سرو سواره اش

ازگریه چشم هر که چو بادام شد سفید

نظاره ی بنفشه خطان است چاره اش

آن را که در بساط چو گل هست خرده ای

در دست صد کس است گریبان پاره اش

زاهد نظر به مردم بالغ نظر، بود

طفلی که زهد خشک بود گاهواره اش

بر شیشه ی دل است گواراتر از شراب

زخمی که می زند دل چون سنگ خاره اش

صائب فتاد هر که درین بحر بی کنار

چون گوهرست گرد یتیمی کناره اش

***

حسن تو باده ای است که شرم است شیشه اش

خال تو دانه ای است که دام است ریشه اش

روی تو آتشی است که زلف است دود او

شیری است غمزه ی تو که دلهاست بیشه اش

سروی است قامت تو که از جای می کند

در هر دلی که پنجه فرو برد ریشه اش

دست از هنر چگونه نشوید کسی به خون؟

فرهاد را ز پای درآورد تیشه اش

چون اختیار پیشه و شغل دگر کند؟

صائب که شد ز روز ازل عشق پیشه اش

***

هر رهروی که شوق تو سازد روانه اش

از موج خود چوآب بود تازیانه اش

مرغی است روح، قطره ی می آب و دانه اش

دل توسنی است ناله ی نی تازیانه اش

هر دم هزار بوسه طلب را به گفتگو

وامی کند ز سر لب شیرین بهانه اش

در قلزمی که موجه ی من سیر می کند

خارو خسی است هر دو جهان بر کرانه اش

مرغی که در بهار چکد خونش از فغان

در فصل برگریز چه باشد ترانه اش

در وقت خویش هر که دهن باز می کند

از گوهرست همچو صدف آب و دانه اش

امید هیچ کس به قیامت نمانده است

از بس که روز می گذراند بهانه اش

نرمی ز حد مبر که چو دندان مار ریخت

هر طفل نی سوار کند تازیانه اش

هرکس کند ز پایه ی خود بیشتر بنا

فال نزول می زند از بهر خانه اش

از حسن اتفاق مگر بر هدف خورد

تیر هوائیی که نباشد نشانه اش

کو روی سخت، تا چوکمان افکند به دور

چون تیر هرکه سر زده آید به خانه اش

افسانه ای است عمر که مرگ است خواب او

زنهار گوش هوش منه بر فسانه اش

بیچاره رهروی که دل از دست داده است

سرگشته ناوکی که نباشد نشانه اش

ما را زبان شکوه برآتش نشانده است

آسوده آتشی که نباشد زبانه اش

از قرب حسن اگر نه دماغش مشوش است

چون حرف می زند به سر زلف، شانه اش

صائب اگر به یار سخن فهم می رسید

می شد جهان پر از غزل عاشقانه اش

***

گر این چنین چکد می گلرنگ از لبش

جام پر از شراب شود طوق غبغبش

میگون لبی که سوخت مرا در خمار می

پیمانه برنگشته تهی هرگز از لبش

در چشم خاک راه نشینان انتظار

کار هلال عید کند نعل مرکبش

چون سرو، قمریان همه گردن کشیده اند

در آرزوی طوق گلوسوز غبغبش

در سینه دل به زلف تو گردد طفل شوخ

در کوچه است اگر چه بود جا به مکتبش

سرچشمه ای که ریشه به دریا رسانده است

از جوش تشنگان نشود تنگ مشربش

راه سخن به سایل مبرم نمی دهند

رحم است بر کسی که برآرند مطلبش

صائب به خون دل نزند کاسه، چون کند؟

هرکس که نیست دست به جام لبالبش

***

صبح است ساقیا قدح خوشگوار بخش

جامی چو آفتاب به این خاکسار بخش

چون تاک اگر چه پای ادب کج نهاده ایم

ما را به ریزش مژه ی اشکبار بخش

دور نشاط نقطه به پرگار بسته است

سر چون گران شد از می وحدت به دار بخش

دستم اگر ز نقد دل و دین تهی شده است

کوتاهی مرا به سر زلف یار بخش

آب حیات می چکد از میوه ی بهشت

جان را به بوی سیب زنخدان یار بخش

درکوچه باغ خلد خزان را گذار نیست

دل را به آن دو سلسله ی مشکبار بخش

زان پیشتر که خون تو رزق اجل شود

این جرعه را به نرگس مخمور یار بخش

ای آفتاب رو که چنین گرم می روی

تشریف پرتوی به من خاکسار بخش

بردار هر که را که دلت می کشد، ز خاک

ما را به خاک رهگذر انتظار بخش

ای آن که پای کوه به دامن شکسته ای

یک ذره صبر هم به من بیقرار بخش

چون برق، خشک مگذر ازین دشت آتشین

آبی ز جوی آبله ی دل به خار بخش

نقصان نکردخضر ز سرچشمه ی حیات

جان را به جبهه ی عرق آلود یار بخش

می در سر برهنه پر و بال واکند

دستار خویش را به می خوشگوار بخش

دل نازک است [و]پرتو منت گران رکاب

آیینه را به طلعت آیینه دار بخش

هنگامه ی وصال نیرزد به داغ رشک

پیشانی گشاده ی گل را به خار بخش

این آن غزل که حافظ شیراز گفته است

زان بحر قطره ای به من خاکسار بخش

***

میخانه ای است باغ که گلهاست ساغرش

تر کن دماغ جان ز می روح پرورش

هر نخل پرشکوفه درین باغ لیلیی است

کز خیرگی فکنده به یک شاخ، چادرش

گلگل شده است پیکر سیمین بوستان

از بس که ابر تنگ کشیده است در برش

جز نخل پرشکوفه ندارد جهان خاک

چرخی که بر مراد بود سیر اخترش

گل آنچنان فریفته ی حسن خود شده است

کز شبنم است آینه دایم برابرش

در فصل نوبهار، چمن بزم چیده ای است

کز غنچه و گل است صراحی و ساغرش

بستان برات عیش ز دیوان نوبهار

اکنون که از شکوفه گشوده است دفترش

صائب چو لاله هر که بود کاسه سرنگون

خالی نمی شود ز می لعل ساغرش

***

گردون که زهر می چکد از روی شکرش

خون نقابدار بود شیر مادرش

هر ساده دل که شهد تمنا کند ازو

گردد ز نیش، خانه ی زنبور پیکرش

بحر محیط اگر چه ز بزمش پیاله ای است

شبنم گداست دیده ی خورشید انورش

این تیغ آبدار که چرخ است نام او

از پیچ و تاب خسته دلان است جوهرش

صائب اگر چه با تو دم از دوستی زند

زهر نفاق می چکد از چشم اخترش

***

از خط نگشته سبز لب روح پرورش

ننشسته است گرد یتیمی به گوهرش

از انفعال، مشرق پروین شود رخش

گردد ز ساده لوحی اگر مه برابرش

از چشم آفتاب کند جوی خون روان

در زیر زلف جلوه ی رخسار انورش

رنگی ز بوی پیرهنش نیست باد را

از بس گرفته است قبا تنگ در برش

گر در خیال تیغ کند غمزه اش گذار

ابریشم بریده شود زلف جوهرش

هر مطربی که درد دلش را فشرده است

سیلاب عقل و هوش بود نغمه ی ترش

چون نخل پرشکوفه بود هرکه باد دست

بی سکه خرج خاک نشینان شود زرش

چون صبر بر شکنجه ی دام و قفس کند؟

آزاده ای که نقش گران است بر پرش

اندیشه ی شکر شکند نی به ناخنش

موری که کرد خاک قناعت توانگرش

گر در سیاهی سخن آب حیات نیست

سبزست چون همیشه خط روح پرورش؟

صائب به خنده هر که دهن باز می کند

چون گل به خرج باد رود زود دفترش

***

شوخی که جلوه گاه بود دیده ی منش

چون طفل اشک، روی توان دید در تنش

هر چند نیست قتل مرا احتیاج حکم

حکم بیاضیی گذرانده است گردنش

پیداست همچو قبله نما از ته بلور

از سینه ی لطیف دل همچو آهنش

آب حیات جامه به شبنم بدل کند

شاید که در لباس کند سیر گلشنش

پای چراغ می شمرد آفتاب را

چشمی که کرد دیدن آن روی روشنش

هرکس که دید سرو ترا در خرام ناز

در خواب نوبهار رود پای رفتنش

مجنون که ناز از سگ لیلی نمی کشید

امروز خوابگاه غزال است دامنش

صائب تلاش گلشن جنت چرا کند؟

آزاده ای که گوشه ی فقرست مسکنش

***

خوش باد سال و ماه و شب و روز میفروش

کز یک پیاله برد زمن صبر و عقل و هوش

دیروز بود بار جهانی به دوش من

امروز می کشند مرا چون سبو به دوش

ازآب خضر باد برومند دانه اش

آورد هر که این دل افسرده را به جوش

عمر دوباره از نفس گرم شیشه یافت

در مجلس شراب چراغی که شد خموش

از جوش دیگ، آب کف پوچ می شود

از گفتگو به خرج رود مغز خودفروش

آب روان به قوت سرچشمه می رود

بی جوش گل مدار ز بلبل طمع خروش

هرگز ز زنگ زهر ندامت نمی چشد

شد همچو پشت آینه هرکس که پرده پوش

چندان که دخل هست مکن خرج اختیار

تا می توان شنید سخن، در سخن مکوش

صائب چو ماه عید فلک قدر می شود

ازحرف نیک و بد لب هرکس که شد خموش

***

هر چند خط باطلم از تار و پود خویش

خجلت کشم چو موج سراب از نمود خویش

چون ابر غوطه در عرق شرم می زنم

بندم لب هزار صدف گر به جود خویش

تیغ دو دم شود چو برون آیی از غلاف

هردم که صوف عشق کنی از وجود خویش

شد اشک ابر گوهر شهوار در صدف

از پاک گوهران مکن امساک جود خویش

ابر زکام، پرده ی مغز جهان شده است

در آتش افکنیم چه بیهوده عود خویش؟

از فیض بوی سوختگی خلق غافلند

در سینه همچو لاله گره ساز دود خویش

چون هرچه وقف گشت بزودی شود خراب

کردیم وقف عشق تو ملک وجود خویش

خاک سیه به کاسه ی چشم غزاله کرد

ای سنگدل بناز به چشم کبود خویش

هرچند تاجریم فرومایه نیستیم

تا بر زیان خلق گزینیم سود خویش

من کیستم که سجده بر آن آستان کنم؟

در خاک می کنم ز خجالت سجود خویش

جای ترحم است برآتش نشسته را

صائب چه انتقام کشم از حسود خویش؟

***

ازآب بازی مژه ی اشکبار خویش

کردیم همچو دامن صحرا کنار خویش

راه سخن به محمل مقصود یافتیم

همچون جرس ز ناله ی بی اختیار خویش

ناموس دودمان حیا می رود به باد

چون گل مساز خنده ی رنگین شعار خویش

خون لاله لاله می چکد از چشم آفتاب

تر کرده ای ز شبنم می تا عذار خویش

سنگ غرور بر دهن جام جم زنیم

چون بشکنیم از ان لب میگون خمار خویش

سهل است کار دشمنی خصم کینه جوی

غافل مشو ز دوستی دوستدار خویش

***

درخون نشستم از نفس مشکبار خویش

چون نافه عقده ای نگشودم زکار خویش

انجم به آفتاب شب تیره را رساند

دارم امیدها به دل داغدار خویش

تا یک دل گرفته بود در بساط خاک

چون تاک عقده ای نگشایم ز کار خویش

انصاف نیست گرد یتیمی شود غریب

ورنه شکستمی گهر آبدار خویش

از وقت تنگ، چون گل رعنا درین چمن

یک کاسه کرده ایم خزان و بهار خویش

سنگ تمام درکف اطفال هم نماند

آخر جنون ناقص ما کرد کار خویش!

دارد مرا ز دولت بیدار بی نیاز

شمعی که دارم از دل شب زنده دار خویش

صائب چه فارغ است ز بی برگی خزان

مرغی که در قفس گذراند بهار خویش

***

حرف سبک نمی بردم از قرار خویش

از هر صدا چو کوه نبازم وقار خویش

گر بگذرد چو خوشه ی پروین سرم ز چرخ

افتم چو سایه در قدم شاخسار خویش

بر شمع مضطرب شده دست حمایتم

عاجزکشی چو باد نسازم شعار خویش

چون آفتاب، گوهرم از کان عزت است

برخاک اگر فتم، نفتم ز اعتبار خویش

ا زمن کلاه گوشه ی شاخی نگشته خم

چون سرو بسته ام به دل تنگ بارخویش

چون شمع آتشم به رگ جان اگر زنند

بر هم نمی زنم مژه ی اشکبار خویش

شیرین به خون کنند دهن تیشه ی مرا

چون کوهکن ندارم طالع زکار خویش

از دیده ی حسود، همان نیش می خورم

چون داغ لاله گر کنم آتش حصار خویش

عشق غیور تن به گرستن نمی دهد

این شعله تشنه است به خون شرار خویش

صد وعده ی امید به دل داده ام دروغ

چون من مباد هیچ کسی شرمسار خویش

رحمی به پشت دست نگارین خویش کن

زنهار بر مدار نظر از شکار خویش

خط تیغ در قلمرو رخسار او گذاشت

آخر سیه زبانی ما کرد کار خویش

دزدان بوسه خال ز رخسار می برند

غافل مشو ز لعل لب آبدار خویش

آغوشم از کشاکش حسرت چو گل درید

شاخ گلی ندید شبی در کنار خویش

تاکی کسی به سبحه ی ریگ روان کند

در دشت غم، شمار غم بی شمار خویش

جوش سرشک برسر مژگان ندیده ای

ای شعله پر مناز به رقص شرار خویش

شیطان راه ما نشود گندم بهشت

ما را بس است نان جوین دیار خویش

فرصت به شور چشمی اختر نمی دهیم

خود می شویم چشم بد روزگار خویش

پوشیده چشم می گذرد از در بهشت

صائب فتاده است به فکر دیار خویش

***

پیش از خزان به خاک فشاندم بهار خویش

مردان به دیگری نگذارند کار خویش

چون شیشه ی شکسته و تاک بریده ام

عاجز به دست گریه ی بی اختیار خویش

از خاک برگرفته ی دست قناعتم

عیش چراغ طور کنم با شرار خویش

سیل از در خرابه ی ما راست می رود

تا کرده ایم خانه بدوشی شعار خویش

تیغ تمام جوهر این کارخانه ام

در زیر سنگ مانده ام از اعتبار خویش

پیمانه ی شعور فریبی نیافتم

چون گل به خون خویش شکستم خمار خویش

در قطع راه عشق ندیدم سبکروی

کردم گره به دامن صرصر غبار خویش

بال هما و شهپر طاووس نیستم

تا کی درین بساط نیایم به کارخویش؟

دایم میانه ی دو بلا سیر می کند

هر کس شناخته است یمین و یسار خویش

زان پیشتر که سنگ کمی بر سرش نهند

بر سنگ می زنم گهر شاهوارخویش

از نور فیض نیست تهی هیچ روزنی

بیناست چشم سوزن ناقص به کار خویش

صائب دماغ پرتو منت نداشتم

افروختم به آه چراغ مزار خویش

***

همچون کمان سخت ز طبع غیور خویش

آسوده از کشاکش خلقم ز زور خویش

از آفتاب اگر به سرم تاج زر نهند

سر در نیاورم به فلک از غرور خویش

چون کرم شبچراغ،زر اندودآتشم

مستغنی از ستاره و ماهم زنورخویش

حیرات مرا به عالم وحدت کشیده است

نتوان زمن گرفت به کثرت حضور خویش

سیلاب با تلاطم دریا چه می کند؟

پروای شور حشر ندارم ز شور خویش

نه تاب وصل دارد و نه طاقت فراق

درمانده ام به دست دل ناصبور خویش

صائب مرا به عالم بالا دلیل شد

در زیر بار منتم از فکر دور خویش

***

سرسبز آن که سعی کند در هلاک خویش

چیند چو سرو دامن همت ز خاک خویش

هرکس نداشت زنده شبی را برای دوست

در زندگی نبرد چراغی به خاک خویش

ازدشمن غیور تنزل نمی کنم

در دیده ی سپهر زنم مشت خاک خویش

جرأت به تیزدستی من فخر می کند

از کوهکن دلیر ترم در هلاک خویش

آن زلف همچو دام، که عمرش دراز باد

هرگز نکرد یاد اسیران خاک خویش

عاشق چرا امید نبندد به عشق پاک؟

شبنم عزیز باغ شد از چشم پاک خویش

صائب نیم ز تنگی دل غنچه سان ملول

چون گل شکفته ام ز دل چاک چاک خویش

***

چون ماهیان زفلس مده عرض مال خویش

محضر مکن درست به خون حلال خویش

تا کی توان به خرقه ی صد پاره بخته زد؟

یک بخیه هم بزن به دهان سؤال خویش

معراج اعتبار مقام قرار نیست

چون آفتاب سعی مکن در زوال خویش

از عالم وجود سبکبار می رود

پیش از رحیل هر که فرستاد مال خویش

یوسف ز کاروان تو غارت رسیده ای است

معمور کن جهان ز زکات جمال خویش

آفت کم است مردم پوشیده حال را

صائب برون میار سر از زیر بال خویش

***

دلدار ماست محو خط مشکفام خویش

صیاد را که دیده که افتد به دام خویش؟

کیفیتی که هست ز جولان خود ترا

طاوس مست را نبود از خرام خویش

زان پیشتر که خط کندش پای در رکاب

بشکن خمار من به می لعل فام خویش

انصاف نیست کز لب حاضر جواب تو

خجلت بود وظیفه ی من از سلام خویش

از بس که سرکش است دل بدگمان تو

نتوان به چشم پاک ترا کرد رام خویش

دارد کجا خبر ز سر پرخمار ما؟

آن را که از لب است می لعل فام خویش

مه را بود تمام شدن بوته ی گداز

ای شوخ پر مناز به ماه تمام خویش

در پیری از حیات ز بس سیرگشته ام

خود می کنم ز قامت خم حلقه نام خویش

غافل که امن می کندش زانتقام حق

هرکس که می کشد ز عدو انتقام خویش

آب حیات نیست گوارا ز جام خلق

زهر هلاهل است گوارا ز جام خویش

بودم به جنت از دل بی آرزو مقیم

در دوزخم فکند تمنای خام خویش

صائب مرا به نامه بران نیست اعتماد

خود می برم به خدمت جانان پیام خویش

***

ازگفتگوی عشق گزیدم زبان خویش

از شیر ماهتاب بریدم کتان خویش

گر بیخبر روم ز جهان جای طعن نیست

یک کس نیافتم که بپرسم نشان خویش

نانش همیشه گرم بود همچو آفتاب

هرکس به ذره فیض رساند زخوان خویش

چون سرو در مقام رضا ایستاده ام

آسوده خاطرم ز بهار و خزان خویش

آن ساقی کریم که عمرش دراز باد

فرصت نمی دهد که بگیرم عنان خویش

ساغر به احتیاط ستاند ز دست خضر

درمانده ام به دست دل بدگمان خویش

پروای خال چهره ی یوسف نمی کند

صائب ز نقطه ی قلم امتحان خویش

***

خود کرده ام به شکوه ترا خصم جان خویش

کافر مباد کشته ی تیغ زبان خویش!

یک مرد در قلمرو جرأت نیافتم

در دل چوآفتاب شکستم سنان خویش

هرگز چنان نشد که درین دشت پرشکار

دست نوازشی بکشم بر کمان خویش

آتش به مصحف پر پروانه می زند

این شمع هیچ رحم ندارد به جان خویش

در وادیی که خضر زند جوش العطش

دارم عقیق صبر به زیر زبان خویش

چون موج از کشاکش این بحر نیلگون

فرصت نیافتم که بگیرم عنان خویش

بلبل به خاکساری من رشک می برد

افتاده ام ز جوش گل از آشیان خویش

صائب به گردکعبه ی مقصد کجا رسد؟

دارد هزار مرحله تا آستان خویش

***

از بیقراری دل اندوهگین خویش

خجلت کشم همیشه ز پهلونشین خویش

در وادیی که رو به قفا می روند خلق

در قعر چاهم از نظر دوربین خویش

ای وای اگر مرا نکند آب، انفعال

زین تخمها که کاشته ام در زمین خویش

آن خرمنم که خوشه ی اشک است حاصلم

از جیب و دامن تهی خوشه چین خویش

یوسف به سیم قلب فروشی ز عقل نیست

ما صلح کرده ایم ز دنیا به دین خویش

یک نقش بیش نیست نگین را و لعل او

دارد هزار رنگ سخن در نگین خویش

از بس گرفته است مرا در میان گناه

از شرم ننگرم به یسار و یمین خویش

دایم به خون گرم شفق غوطه می خورم

چون صبح صادق از نفس راستین خویش

چون شبنم است بستر و بالین من ز گل

در خارزار، از نظر پاک بین خویش

گرد یتیمی گهر پاک من شود

گرد از دلی که بسترم از آستین خویش

چون گل فریب خنده ی شادی نمی خوریم

نقش مراد ماست ز چین جبین خویش

صید مراد ازوست که در صید گاه عشق

گردد تمام چشم و بود درکمین خویش

صائب ز هر که هست به کردار کمترم

در گفتگو اگر چه ندارم قرین خویش

***

از ترک مدعاست دل من به جای خویش

آسوده ام ز خاطر بی مدعای خویش

غافل ز سیر عالم بالا نمی شوم

افتد چو شمع اگر سر من زیر پای خویش

از امتیاز دست چو آیینه شسته ام

با خوب و زشت صافدلم از صفای خویش

پهلوی لاغرست مرا بوریای فقر

فرش دگر مرا نبود در سرای خویش

بیدار کی شوند به فریاد غافلان؟

دیوار چون فتاد نخیزد ز جای خویش

غفلت نگر که با دم جان بخش چون مسیح

دریوزه می کنم ز طبیبان دوای خویش

بر من ره گریز نبسته است هیچ کس

دارم به پای، بند گران از وفای خویش

شمعی فروختم به ره بازماندگان

خاری که در ره تو کشیدم ز پای خویش

هر برگ سبز او کف افسوس می شود

نخلی که میوه ای نفشاند به پای خویش

گردد به قدر ریشه دواندن بلند نخل

در فکر زینهار بیفشار پای خویش

گر روضه ی بهشت بود دوزخ من است

صائب به هر کجا روم از سرای خویش

***

از جا نمی روم چو سپند از نوای خویش

آتش زنم به محفل و باشم به جای خویش

زان مطرب بلند نوا در ترانه ام

چون نی نمی زنم نفسی بر هوای خویش

زان ساقی خودم که نیابم درین جهان

مردی سزای باده ی مردآزمای خویش

چون نیست هیچ کس که به فریاد من رسد

خود رقص می کنم چو سپند از نوای خویش

صائب من آن بلند نوایم که می زنم

در برگریز جوش بهار از نوای خویش

***

تا بی نشان کشم نفسی بر هوای خویش

چون گردباد محو کنم نقش پای خویش

مستغنی از بهارم وآسوده از خزان

در دشت ساده ی دل بی مدعای خویش

خلوتگهم ز بکر معانی است پر ز حور

آماده است جنت من در سرای خویش

ازآب زندگی نکشم منت حیات

چون خضر، سبزم از سخن جانفزای خویش

رد و قبول خلق به یک سو نهاده ام

یکروی و یک جهت شده ام با خدای خویش

ساکن ز آرمیدگی من بود زمین

گردون ز جا رود چو درآیم زجای خویش

صائب مرا به باغ و بهار احتیاج نیست

صد باغ دلگشاست مرا از نوای خویش

***

حسن تو غافل است ز قدر و بهای خویش

آیینه راخبر نبود از صفای خویش

چون شمع تا به خلوت او راه برده ام

صد بار دیده ام سر خود زیر پای خویش

آمیخته است مستی و مستوریم به هم

افکنده ام به گردن مینا ردای خویش

از هاله مه به حلقه ی ماتم نشسته است

شرمنده است پیش رخش از صفای خویش

ازبس که دل زدیدنت از جای رفته است

تا روز بازخواست نیاید به جای خویش

از بس به کار ما گره افکنده اند خلق

پهلو تهی کنیم ز بند قبای خویش

تا چند پاسبانی عیب نهان کنم؟

یکبار پرده می کشم از عیبهای خویش

رفتم که حلقه بر در بیگانگی زنم

شاید به این وسیله شوم آشنای خویش

صائب مقیم گلشن فردوس گشته ام

تا محو کرده ام به رضایش رضای خویش

***

رستم کسی بود که برآید به خوی خویش

در وقت احتیاج بگیرد گلوی خویش

آبی است آبرو که نیاید به جوی باز

از تشنگی بسوز و مریز آبروی خویش

هرکس که همچو صبح نفس را شمرده زد

پرنور کرد عالمی از گفتگوی خویش

بیدارشو به چشم تأمل نظاره کن

هر صبحدم در آینه ی حشر روی خویش

صرصر به گرد من نرسد درگذشتگی

دلبستگی چو غنچه ندارم به بوی خویش

زین بیش بحر را نتوان انتظار داد

چون سنگ می زنیم به قلب سبوی خویش

فردا چو برق از آتش سوزان گذر کند

امروز هر که بگذرد از آرزوی خویش

صائب نصیب دشمن خونخوار ما شود

طرفی که بسته ایم ز جام و سبوی خویش

***

سیراب در محیط شدم ز آبروی خویش

در پای خم ز دست ندادم سبوی خویش

درحفظ آبرو ز گهر باش سخت تر

کاین آب رفته باز نیاید به جوی خویش

خاک مراد خلق شود آستانه اش

هر کس که بگذرد ز سر آرزوی خویش

از نوبهار عمر وفایی نیافتم

چون گل مگر گلاب کنم رنگ و بوی خویش

ازمهلت زمانه ی دون در کشاکشم

ترسم مرا سپهر برآرد به خوی خویش

دایم ز گفتگوی حق آزار می کشم

درمانده ام چون عنبر سارا به بوی خویش

صائب نشان به عالم خویشم نمی دهند

چندان که می کنم زکسان جستجوی خویش

***

از صحبت افسرده روانان به حذر باش

جویای جگر سوختگان همچو شرر باش

بی درد و غم عشق، گرامی نشود دل

از گرد یتیمی پی تعمیر گهر باش

چون سیل به ویرانه نهد گنج گهر روی

جمعیت اگر می طلبی زیر و زبر باش

هموار کن از تاب زدن رشته ی خود را

شیرازه ی جمعیت صد عقد گهر باش

چون لاله درین انجمن از نعمت الوان

قانع به دل سوخته و لخت جگر باش

این نکته ی سربسته به هشیار نگویند

در بیخبری گوش برآواز خبر باش

بی آب محال است شود دایره آهنگ

در دایره ماتمیان دیده ی تر باش

در دیده ی من رقعه ای از عالم بالاست

هر برگ خزان دیده که در فکر سفر باش

صائب مکن از سختی ایام شکایت

چون کبک سبکروح درین کوه و کمر باش

***

فارغ ز تمنای جهان گذران باش

بی داعیه چون دیده ی حیرت زدگان باش

از راه تواضع به فلک رفت مسیحا

با ذره تنزل کن و خورشید مکان باش

زان پیش که ایام بهاران بسر آید

آماده ی پرواز چو اوراق خزان باش

در حقه ی سربسته گذارند گهر را

خاموش نشین، محرم اسرار نهان باش

آیینه ی خورشید شود دیده ی بیدار

چون شبنم گل تا دم آخر نگران باش

شد مخزن گوهر صدف از پاک دهانی

یک چند درین بحر تو هم پاک دهان باش

سررشته ی میزان عدالت مده از دست

زنهار که با هر که گران است گران باش

جایی که به کردار بود قیمت مردم

صائب که ترا گفت که چون تیغ، زبان باش؟

***

چون غنچه ی نشکفته درین باغ غمین باش

شیرازه ی اوراق دل از چین جبین باش

چون آتش سوزان مشو از باد سبکسر

چون آب ز روشن گهری خاک نشین باش

از خشکی اگر ابر گهربار نگردی

در پرورش دانه ی افشانده، زمین باش

در بستن چشم است اگر هست گشادی

در رهگذر صید، طلبکار کمین باش

دنباله روان راست خطر بیش ز رهزن

آگاه ز خود در نفس بازپسین باش

خواهی که به روشن گهری نام برآری

در روی زمین خانه نشین همچو نگین باش

شاید دری از غیب به روی تو گشایند

چون خال در آن کنج دهن گوشه نشین باش

صائب نبود زیر فلک جای اقامت

چون موج، سبکسیر درین شوره زمین باش

***

آن لاله عذاری که منم داغ و کبابش

از خون جگر سوختگان است شرابش

بیهوشیش از کاوش دل باز ندارد

چشمی که بود شوخ چو مژگان رگ خوابش

این لنگر تمکین که به خود حسن سپرده است

مشکل که کند حلقه ی خط پا به رکابش

از خانه به بازار صبوحی زده آید

حسنی که زآیینه بود عالم آبش

چشمی که شود صیقلی باده ی روشن

از خشت سر خم بود آماده کتابش

***

شوخی که مرا هست تمنای وصالش

وحشی تر از آهوی رمیده است خیالش

چشم و دل من تشنه ی حسنی است که از لطف

در آینه و آب نیفتاده مثالش

هر چند که گیرنده بود خون شهیدان

چون لاله بود داغدل از چهره ی آلش

گردید مه عید مرا ناخنه ی چشم

تا چشم من افتاد به ابروی هلالش

***

شد سرمه سویدای دل از نور جمالش

ای وای اگر تیغ کشد برق جلالش

چون مور، دل خام طمع بال برآورد

تا شد ز ته زلف عیان دانه ی خالش

خط بر سر رعنایی شمشاد کشیده است

هر چند که بیش از الفی نیست نهالش

چون آینه آن کس که ز صاحب نظران شد

درکوچه و بازار بود صحبت حالش

در پوست نگنجد گل از اندیشه ی شادی

غافل که شکرخند بود صبح زوالش

رنگین سخن آن به که بسازد به خموشی

طاوس همان به که نبیند پروبالش

چون بر سر گفتار رود خامه ی صائب

دیوانه شود بوی گل از لطف مقالش

***

آن کس که نشان داد برون از دو جهانش

سرگشته تر از تیر هوایی است نشانش

مادر چه شماریم، که سر پنجه ی خورشید

در خون شفق می تپد از شوق عنانش

چشم دو جهان واله آن قامت رعناست

خوش حلقه ربایی است قد همچو سنانش

از چین جبینش دل عشاق دو نیم است

کار دم شمشیر کند پشت کمانش

سر تا قدمش کنج لب و گوشه ی چشم است

رحم است به چشمی که نگردد نگرانش

پیداست که با روی لطیفش چه نماید

ماهی که به انگشت توان داد نشانش

باریک شو ای دل که بسی موی شکافان

کردند به زنار غلط موی میانش

بیم است که برخاک چکد لعل لب او

چون قطره ی خون از سر شمشیر زبانش

گفتم شود از خواب کم آن تیزی مژگان

غافل که شود خواب گران سنگ فسانش

در پیش اگر ز لعل لبش شمع نمی داشت

می کرد نفس گم، ره باریک دهانش!

ترکی که به شمشیر گرفته است زمن دل

پیچیده تر از موی میان است زبانش

سر رشته ی تمکین رود از قبضه ی یوسف

چون دیده ی قحطی زدگان بر سر خوانش

صائب جگر خضر و مسیحاست ازو خون

شوخی که منم داخل خونابه کشانش

***

از رشته ی جان تاب برد موی میانش

از رفتن دل آب خورد سرو روانش

آن شاهسواری که منم دل نگرانش

تیری است که از خانه ی زین است کمانش

چون نقطه ی موهوم که قسمت کندش هیچ

پوشیده تر از خنده شود راز دهانش

در جلوه گهش زخم نمایان بود آغوش

ترکی که به شمشیر زند حرف، میانش

از جلوه کند آب دل اهل نظر را

پیوسته ازان تازه بود سرو روانش

از گرد لبش چون خط مشکین نشود دور

حرفی که ندانسته برآید ز دهانش

از خانه ی آیینه صبوحی زده آید

از چشم خود آن کس که بود رطل گرانش

گر تیغ زبانش نکند موی شکافی

مشکل که حدیثی به لب آید ز دهانش!

دارد چو هدف در خم من سخت کمانی

کز تیر کجی برد برون زور کمانش

موری است کشیده است به بر تنگ شکررا

خالی که نمایان شده از کنج دهانش

صائب چه خیال است که در دست من افتد

سیبی که سهیل است ز خونابه کشانش

***

آن ترک که خون می چکد از تیغ نگاهش

برقی است که از چشم بود ابر سیاهش

این زخم نمایان من از شاهسواری است

کز سوده ی الماس بود گرد سپاهش

طفلی به دلم پنجه فشرده است که باشد

خون دو جهان لاله ای از طرف کلاهش

از سنبل آهش گل خورشید توان چید

بر خرمن هر دل که زند برق نگاهش

خورشید جهانتاب شود مردمک او

هر حلقه ی چشمی که شود هاله ی ماهش

سیلی است خرامش که جهان خاروخس اوست

در حوصله ی کیست که گیرد سر راهش؟

هر دانه ی دل کز نظر عشق خورد آب

تا خرمن افلاک رسد خوشه ی آهش

درخواب به ریحان بهشتش نتوان کرد

چشمی که شود شیفته ی زلف سیاهش

سیمین ذقنی برده دلم را که به یوسف

یک دم ندهد آب رسن بازی چاهش

صائب شود ایمن ز شبیخون حوادث

هر دل که شود آن شکن زلف پناهش

***

جز چشم تو ای شوخ که جانهاست فدایش

بیمار ندیدم که توان مرد برایش

ازحلقه به زنجیر محال است رسد نقص

کوتاه نگردد به گره زلف رسایش

در بسته ی نازست سراپرده ی محمل

بیرون مرو از راه به آواز درایش

هر سو که رود، در حرم کعبه کند سیر

آن را که بود از دل خود قبله نمایش

بر هرکه فتد پرتو خورشید قناعت

دل تیره کند سایه ی اقبال همایش

هر عقده ی مشکل که به ناخن نگشاید

از آه سحرگاه بود عقده گشایش

چون عضو ز جا رفته، شود هر که مسافر

بسیار خورد خون که فتد باز به جایش

ازگوشه ی عزلت چه ضرورست برآید؟

صائب که زند موج پریزاد، سرایش

***

در دل اثر از تیغ کند زخم زبان بیش

صد پیرهن از تن بود آزردن جان بیش

از جنبش مهدست گرانخوابی اطفال

از زلزله شد غفلت ابنای زمان بیش

با حرص محال است که اندازه شود جمع

پیوسته بود لقمه ی موران ز دهان بیش

از قامت خم رفت دل و دست من از کار

از حلقه شدن گرچه شود زورکمان بیش

چون دام که در خاک سراپای بود چشم

گردد ز لحد چشم حریصان نگران بیش

مانع نشود طول امل خرده ی جان را

از موج شود بال و پر ریگ روان بیش

بیهوشی دولت شود از باده دو بالا

در جوش بهاران شود این خواب گران بیش

بی برگ نترسد ز شبیخون حوادث

لرزد دل برگ از نفس سرد خزان بیش

از بی گهری دست صدف شد کف سایل

از ریزش دندان شود اندیشه ی نان بیش

از پرورش دل همه مشغول به جسمند

از آینه دارند غم آینه دان بیش

در فصل خزان برگ به صد رنگ برآید

در پیر بود حسرت الوان ز جوان بیش

از مزد شود سختی هرکار گوارا

حمال ببالد به خود از بار گران بیش

از خصم برونی است بتر خصم درونی

ازخواب حذر می کند از گرگ شبان بیش

از دشمن بیگانه اگر خلق هراسند

صائب کند اندیشه ز اخوان زمان بیش

***

نریزد اگر آب لطف از جمالش

بسوزد دو عالم ز برق جلالش

مه نو به ناخن زمین می خراشد

ز شرم دو ابروی همچون هلالش

کشیده است سر در گریبان سوزن

دم عیسی از شرم لطف مقالش

ز معموره ی لامکان گرد خیزد

چو در خانه ی رم نشیند غزالش

سپندی که از آتش او گریزد

به صد چشم، مجمر بگرید به حالش

***

سری را که بالین شود آستانش

بود بخت بیدار خواب گرانش

فتاده است کارم به خونریز طفلی

که گلگون شود اسب نی زیر رانش

رسانده است ناسازگاری به جایی

که نتوان سخن ساختن از زبانش

ز دل پاک سازد بساط جهان را

نسیمی که برخیزد از بوستانش

شکوه جمالش رسیده است جایی

که خواب بهاران کند پاسبانش

به نازک میانی است کارم که دیدن

کند کار آتش به موی میانش

ز می جان کند در تن می پرستان

لب جام تا بوسه زد بر دهانش

گرفتم که افتد گذارش به خاکم

که را هست دستی که گیرد عنانش؟

سپندی که از روی گرم تو سوزد

شود سرمه درکام، آه و فغانش

نمانده است سامان پرواز دل را

رباید مگر بیخودی از میانش

حجاب است مهر دهان هنرور

ز جوهر بود تیغ، بند زبانش

چه فارغ ز چرخ است آزاد طبعی

که از همت خود بود آسمانش

میندیش از چین ابروی گردون

که نرم است بسیار پشت کمانش

نشد مهربان از دعای دل شب

کجا خط به صائب کند مهربانش؟

***

سخن تا نگردد چو موی میانش

محال است آید برون از دهانش

به مژگان دگر بازگشتن ندارد

نگاهی که افتد به سرو روانش

ز بس لطف، چون رشته از عقد گوهر

نمایان بود مغز از استخوانش

دل پر مرا خالی آن روز گردد

که از بوسه خالی کنم بوسه دانش

مجویید اسلام ازان نامسلمان

که زنار باشد ز موی میانش

مجرد زالفاظ گردد چو معنی

سخن تا برآید ز تنگ دهانش

مرا برده از راه بیرون عزیزی

که گل یک پیاده است از کاروانش

منه تهمت گوشه گیری به عنقا

که از کوه قاف است سنگ نشانش

دل سنگ شد آب صائب زآهم

نشد نرم گردد دل پاسبانش

***

که یابد رهایی ز دام نگاهش؟

که یک حلقه ی اوست چشم سیاهش

دل تنگ با جلوه اش چون برآید؟

گه گردون غباری است از جلوه گاهش

کمر بسته چون بندگان بهر خدمت

مه از هاله پیش رخ همچو ماهش

اگر آب گردد رهایی نیابد

به هر دل که پیچد زلف سیاهش

زراندود شد چون خطوط شعاعی

خس و خار عالم ز برق نگاهش

نکردند دلها دگر راست قامت

شکستند روزی که طرف کلاهش

طلبکار او راست چون تیغ پایی

که سنگ فسان می شود سنگ راهش

چه گل چیند از سرکشی دست صائب؟

که دامن ز گل می کشد خار راهش

***

اگر چشم کافر فتد بر لقایش

نیاید به لب غیر نام خدایش

شود گریه ی شمع یاقوت احمر

به بزمی که افروزد از می لقایش

زمین گیر سازد تماشاییان را

چو در جلوه آید قد دلربایش

ز اندیشه ی آن تن نازپرور

چو فانوس دور استد از تن قبایش

ز عیسی چه بگشاید آن خسته ای را

که بیماری چشم باشد دوایش

برآرد سر از جیب دریای گوهر

دهد چون حباب آن که سر در هوایش

چو آسودگی خواهی ازآسمانی

که بی آب، گردان بود آسیایش

چنان کز کمان تیر صائب گریزد

ز خود می گریزد چنان آشنایش

***

حضوری داشتم شب با خیالش

که در خاطر نمی آمد وصالش

پریرویی که من جویای اویم

اشارت بر نمی دارد هلالش

گل از شبنم کند دریوزه ی چشم

که گردد محو خورشید جمالش

کند در لامکان خاکسترش سیر

به هر خرمن که زد برق جلالش

به چندین رنگ هرساعت برآید

بهار از انفعال رنگ آلش

اگر گوهر شود همچشم با او

دهد گرد یتیمی خاکمالش

ازان رخسار چون گل چشم بد دور

که از شبنم بود عبن الکمالش

الفها سینه ی شهباز دارد

ز شرم چهره ی پر خط و خالش

زبان شکر جای سبزه روید

به هر جا سایه اندازد نهالش

به صحرا افکند چون نافه ی مشک

ز وحشت سایه را وحشی غزالش

به کف دارد کمند آسمان گیر

زمین از سایه ی نازک نهالش

کلاه از فرق گردون می رباید

سر هر کس که گردد پایمالش

به چشم ذره شب را روز کرده است

فروغ آفتاب بی زوالش

دل آیینه ها را آب کرده است

ز شوخی برق حسن بی مثالش

که دارد زهره ی تکلیف، صائب؟

نیابد بی تکلف گر خیالش

***

شده است از شوق تیغ جان ستانش

وبال خضر، عمر جاودانش

به جای نافه دل بر خاک ریزد

ز زلف و کاکل عنبرفشانش

غبار آلوده ی گرد کسادی است

نسیم پیرهن در کاروانش

چه باغ است این که دلها را کند آب

ز پشت در صدای باغبانش

ز حیرت آنقدر فرصت ندارم

که درد خود کنم خاطرنشانش

چنان ناسازگارست آن جفا جوی

که نتوان ساخت پیغام از زبانش

ندارد برگ سبزی رنگ، صائب

به این سامان ز باغ و بوستانش

***

ز موج لطف ،آن سیمین بناگوش

مرا کرده است چون خط حلقه در گوش

به چشم من بهشت و جوی شیرست

رخ گلرنگ و آن صبح بناگوش

همان در زیر خاکم می پرد چشم

که این می در قدح ننشیند از جوش

نیاسوده است تا واکرده ام چشم

مرا چون غنچه از خمیازه آغوش

چو خط از چهره ی خوبان، هویداست

به چشم موشکافان بیت ابرویش

خلد چون خار، گل در پرده ی چشم

گران چون سنگ باشد پنبه در گوش

خرام خامه ی مشکین صائب

بود از شوخ چشمان خطاپوش

***

در جهان دل مبند و اسبابش

می جهد برق از ابر سنجابش

گل سیراب ازین چمن مطلب

العطش می زند لب آبش

هر که پهلو ز لاغری دزدید

پهلوی چرب اوست قصابش

ملک حیرت چه عالمی دارد!

آرمیده است نبض سیمابش

بس که بادام چشم او تلخ است

زهر می بارد از شکر خوابش

کی کند یاد از فراموشان؟

طاق نسیان شده است محرابش

صائب ازآسمان امان مطلب

که به خون تشنه است دولابش

***

هرکه بیند به چشم بیمارش

می شود در زمان پرستارش

توبه را می کند خراباتی

لب میگون و چشم خمارش

زندگانی به خضر بخشیده است

آب حیوان ز شرم گفتارش

صبح عیدست در دل شب قدر

در شبستان زلف، رخسارش

مغز در استخوان شود شیرین

چون بخندد لب شکربارش

سنگ برسینه می زند از کوه

کبک در روزگار رفتارش

صلح داده است آب و آتش را

آتش آبدار رخسارش

تاب نگذاشتند در دلها

خط مشکین و زلف طرارش

خون به دلهای عاشقان کردن

می چکد چون عرق ز رخسارش

خار دیوار می شود مژه اش

هرکه آید به سیر گلزارش

در ترازو به جای سنگ نهد

یوسف مصر را خریدارش

لرزش زلف یار بیجا نیست

شیشه ی صد دل است دربارش

قامت اوست سر خط صائب

چون نگردد بلند گفتارش؟

***

می ز شرم لب می آشامش

عرق شرم گشت در جامش

خال دلکشترست یا زلفش؟

دانه گیراترست یا دامش؟

در دل آفتاب،خون ز شفق

می کند بوسه ی لب بامش

من که بودم ز پسته یکدل تر

دو دلم کرد چشم بادامش

آن که روزم چو پشت آینه کرد

می توان دید رو در اندامش

عشق خونخوار خلوتی دارد

که بود چشم شیر گلجامش

می توان خواند همچو آب روان

از عقیق سرشک من نامش

می کند وحشت از جهان ،صائب

دل هر کس که می شود رامش

***

هر که خموش از شکایت است زبانش

حلقه ی ذکر خفی است مهر دهانش

وقت کسی خوش درین ریاض که باشد

چون گل رعنا یکی بهار و خزانش

دست ز خوان سپهر سفله نگه دار

کز لب گورست خشکتر لب نانش

زود سر سبز خود کند علف تیغ

هرکه نگردد حریف تیغ زبانش

روی تو آیینه ای بود که چو خورشید

هم ز فروغ خودست آینه دانش

بس که لطف اوفتاده آن تن سیمین

خار به پیراهن است از رگ جانش

نقش پذیری شود زلوح دلش محو

دیده ی آیینه ای که شد نگرانش

نرم نگردد به آفتاب قیامت

بس که فتاده است سخت پشت کمانش

آه چه سازم که نیست جز الف آه

قسمت من از وصال موی میانش

چون صدف ازآب گوهرست لبالب

دیده ی من از رخ ستاره فشانش

پیش کریمان غیور لب نگشاید

صائب اگر پر گهر کنند دهانش

***

بس که زند موج نور سرو روانش

هاله ی ماه است طوق فاختگانش

قطره ی اشکی به روی نامه سیاهی است

چشمه ی حیوان ز انفعال دهانش

خشک چو سوزن شده است از عرق شرم

رشته ی مریم ز شرم موی میانش

شهپر سیمرغ بسته است به بازو

ناوک بی بال و پر ز زور کمانش

حلقه ی گردون به خاک راه فتاده است

تا برباید به قد همچو سنانش

گرچه لب غنچه سر به مهر حجاب است

نامه ی واکرده ای است پیش دهانش

چشمه ی خورشید را سراب شمارد

هرکه ببیند رخ ستاره فشانش

هر که به دامان آن نگار زند دست

خوش گذرد چون حنا بهار و خزانش

شاهسواری که من ربوده ی اویم

دست تصور نمی رسد به عنانش

هیچ نصیبی بغیر داغ ندارد

صائب مسکین ز سیر لاله ستانش

***

برسر حرف آمده است چشم سیاهش

نو خط جوهر شده است تیغ نگاهش

آینه را پشت و رو ز هم نشناسد

می شکند دیگری هنوز کلاهش

گر چه لبش سر به مهر شرم و حجاب است

داد سخن می دهد زبان نگاهش

با همه کس گرم الفت است چو خورشید

ساده دل افتاده است روی چو ماهش

گرد برآورده است از صف دلها

گرچه ز طفلی است نی سوار سپاهش

دایره ی حیرت است حلقه ی زلفش

مرکز سرگشتگی است خال سیاهش

نیست ز سامان حسن خویش خبردار

سیر سراپای خود نکرده نگاهش

آه اسیران نگشته است به گردش

نیست حصاری ز هاله روی چو ماهش

[دست کشیده است از تصرف دلها

زلف نکویان ز شرم موی کلاهش]

گرنکند روی التفات به صائب

پرده ی شرم است عذرخواه نگاهش

***

از هر صدا نبازم چون کوه لنگر خویش

بحر گران وقارم در پاس گوهر خویش

شمع حریم عشقم پروای کشتنم نیست

بسیار دیده ام من در زیر پا سرخویش

از خشکسال ساحل اندیشه ای ندارم

پیوسته در محیطم از آب گوهر خویش

دریافت مرغ تصویر معراج بوی گل را

ما رنگ گل ندیدیم از سستی پر خویش

شهد وصال شکر می خواست دور باشی

از زهر سبز کردیم چون طوطیان پر خویش

تا در میان آتش در باغ خلد باشی

ازآبروی خود کن زنهار گوهر خویش

زان گوهر گرامی هرگز خبر نیابی

تا بادبان نسازی در بحر لنگر خویش

روزی که در گلستان انشای خنده کردیم

دیدیم برکف دست چون شاخ گل سر خویش

دولت مساعدت کرد صیاد چشم پوشید

در کار دام کردم نخجیر لاغر خویش

غافل نیم ز ساغر هرچند بی شعورم

چون طفل می شناسم پستان مادر خویش

کردار من به گفتار محتاج نیست صائب

در زخم می نمایم چون تیغ جوهر خویش

***

بر دشمنان شمردم عیب نهانی خویش

خود را خلاص کردم از پاسبانی خویش

خلق محمدی را با زر که جمع کرده است؟

یارب که برخورد گل از زندگانی خویش!

ازتیشه ی حوادث از پای در نیایم

پشتم به کوه طورست از سخت جانی خویش

در پیش چشم من گل خندید، سوختندش

چون صرف خنده سازم عهد جوانی خویش؟

از فیض خامشیهاست رنگینی کلامم

چون غنچه صد زبانم از بی زبانی خویش

خون من و می لعل با یکدگر نجوشند

چون گل عزیز دارم رنگ خزانی خویش

از طاق دل فکنده است آیینه را غرورش

خود هم ملال دارد از سرگرانی خویش

دیدم که خاطر گل از من غبار دارد

چون شبنم سبکروح بردم گرانی خویش

در دشت با سرابم، در بحر یار آبم

چون موج در عذابم از خوش عنانی خویش

صائب ز کاردانی در دام عقل افتاد

اینش سزا که نازد بر کاردانی خویش

***

در خرابات مغان ستار باش

چون لب پیمانه بی گفتار باش

مهر خاموشی به لب زن چون حباب

در محیط معرفت سیار باش

فردشو چون نقطه از خط وجود

مرکز این آتشین پرگار باش

خط جوهر بی صفا دارد ترا

ساده شو آیینه ی اسرار باش

جزو را کل می نماید صلح کل

از شراب بیخودی  سرشار باش

از شبیخون گرانخوابی بترس

دیده بان دولت بیدار باش

بر نمی داری خرابیهای سیل

چون بیابان جنون هموار باش

صحبت دریا اگر داری هوس

در رکاب سیل خوشرفتار باش

حلقه ی تسبیح، شرط ذکر نیست

ذکر کن، در حلقه ی زنار باش

خار بی گل عمرها بودی بس است

روزگاری هم گل بی خار باش

درد شد چون کهنه، درمان می شود

دایم از درد طلب بیمار باش

گر کنی چون شبنم گل خویش را

چشم برراه فروغ یار باش

مرغ یک پر زود می افتد به خاک

از رجا و خوف برخوردار باش

کاسه ی دریوزه را بشکن چو ماه

از فروغ عاریت بیزار باش

هست اگر در زیر پا آتش ترا

گو همه روی زمین پرخار باش

ترک کن گفتار بی کردار را

بعد ازین کردار بی گفتار باش

برگ و بار خویش را صائب بریز

از نهال وصل برخوردار باش

***

از کفر توان رستن ای یار به آمیزش

سجاده تواند شد زنار به آمیزش

سیلاب شود قطره انگور شود باده

تا فرد روان آرند اقرار به آمیزش

نتوان گره دل را واکرد به یک ناخن

بسته است درین عالم هرکار به آمیزش

ماننده ی دوناخن بس عقده که بگشایند

چون دست یکی سازند دو یار به آمیزش

در ساز به همجنسان زنهار که می گردد

چون حبل متین محکم یک تار به آمیزش

مقصود زآمیزش ،آمیزش روحانی است

آمیزش ظاهر را مشمار به آمیزش

در گوشه ی تنهایی هموار نمی گردد

هر کس که نشد صائب هموار به آمیزش

***

عشق درآمد به دل، رفت ز سر عقل و هوش

روی به ساحل نهد کف چوزند بحر جوش

صحبت ما حال شد قال سر خودگرفت

سیل به دریا رسید ماند به ساحل خروش

مغز به باد فنا رفت ز سودای عشق

کف سر خود را گرفت دیگ چوآمد به جوش

خضر ره اتحاد ترک لباس خودی است

نغمه چو بی پرده شد راست درآید به گوش

چند توان داشتن در نمد آیینه را؟

دست بکش زآستین ،خرقه بیفکن زدوش

نیست بجز یک شراب درخم و مینا و جام

دیده ی غفلت بمال باده ی وحدت بنوش

این شرر شوخ کرد پاره گریبان سنگ

بر رخ عشق ازل پرده ی طاقت مپوش

مرهم راحت کجا داغ مرا به کند؟

آتش خورشید را ابر نسازد خموش

مهر لب هزره گو پرده ی آهستگی است

پنبه به نرمی کند طفل جرس را خموش

برق فنا خنده زد خرمن پندار سوخت

هر چه درین خاکدان بود شد آیینه پوش

رو به بیابان نهاد عقل چو موج سراب

تا صف مژگان او زد به صف اهل هوش

دامن توفیق را جهد تواند گرفت

پا اگر افتد زکار از سر همت بکوش

هیچ کس از اهل هوش نیست درین انجمن

چون سر منصور را دارنگیرد به دوش؟

از دل روشن به خاک با خود شمعی ببر

شیر ز پستان صبح تا به قیامت بدوش

سردی ابنای دهر گرمی از آتش ربود

دیگ تمنای ما چون ننشیند ز جوش؟

صائب اگر شق کنی پرده ی تقلید را

از دل ناقوس کفر ذکر حق آید به گوش

***

هر حلقه ز کاکل رسایش

چشمی است گشاده در قفایش

تیزی زبان مار دارد

دنباله ی ابروی رسایش

صد جام لبالب است در گرد

درحلقه ی چشم سرمه سایش

در هیچ دلی غبار نگذاشت

شادابی لعل جانفزایش

تا دامن حشر لاله رنگ است

چشمی که فتاد بر لقایش

کرده است دودل یکان یکان را

نظاره ی طره ی دوتایش

دیوانه ی بند پاره کرده است

از نازکی بدن قبایش

یک گوهر دل، نسفته نگذاشت

مژگان کج گرهگشایش

چشمی است به خواب رفته گردون

با شوخی چشم فتنه زایش

هر شاخ گلی درین گلستان

دستی است بلند در دعایش

در هیچ سری کلاه نگذاشت

نظاره ی قامت رسایش

بر خاک کشد ز سایه خط سرو

از خجلت قامت رسایش

می برد ز آبها روانی

با گل می بود اگر صفایش

چون سایه نفس گسسته آید

آهوی رمیده از قفایش

انگشت ندامتی است خونین

شمعی که نسوخت در هوایش

بیگانه شدم زهر دو عالم

از نیم نگاه آشنایش

آن را که دل شکفته ای هست

نقدست بهشت در سرایش

بی برگ نگردد آن که چون نی

ناخن به دلی زند نوایش

هر چند که در جهان نگنجد

جز در دل تنگ نیست جایش

عشق است شهنشهی که باشد

برخاستن از جهان لوایش

دریافت بهشت نقد صائب

هرخرده ی جان که شد فدایش

***

از قناعت می رود بیرون ز سر سودای حرص

ره ندارد در دل خرسند استسقای حرص

چین ابرو می شود سوهان دندان طمع

از ترشرویی یکی صد می شود صفرای حرص

سنگ ره راه می کند سنگ فسان درقطع راه

خار را بال و پر پرواز سازد پای حرص

تاک را نشو و نما از قطع می گردد زیاد

از بریدن می کشد قامت ید طولای حرص

گرچه می داند که می سوزد برای خرده ای

می زند بر قلب آتش طبع بی پروای حرص

قامت خم خواب غفلت را دو بالا می کند

موی پیران را ید بیضاست در انشای حرص

بی تردد نیست زیر خاک هم جان حریص

کم نمی گردد به لنگر شورش دریای حرص

می توان کردن به شستن روی زنگی را سفید

تیرگی نتوان به صیقل بردن از سیمای حرص

ازخس و خاشاک گردد آتش افزون شعله ور

بیشتر گردد ز جمع مال استیلای حرص

می تند در خانه های کهنه اکثر عنکبوت

بیشتر در طینت پیران بود مأوای حرص

هر که چون موج سراب از کف عنان حرص داد

می شود صائب بیابان مرگ در صحرای حرص

***

زاضطراب دل کند آن زلف عنبر فام رقص

می کند آری به بال مرغ وحشی دام رقص

پرتو خورشید را آیینه در وجد آورد

در دل روشن کند آن یار سیم اندام رقص

پیش عاقل در بلا بودن به از بیم بلاست

مرغ زیرک می کند در حلقه های دام رقص

شوق در هر دل که باشد مطربی در کار نیست

بی دف و نی می کند گردون مینافام رقص

در محیط عشق بیتابی بود باد مراد

برد کف را بر کران زین بحر خون آشام رقص

ذره را نظاره ی خورشید در رقص آورد

آتشین رویی چو باشد نیست بی هنگام رقص

تا رگ خامی بود در باده ننشیند ز جوش

می کنند از نارسایی صوفیان خام رقص

اوج دولت جای بازی و نشاط و لهو نیست

از بصیرت نیست کردن برکنار بام رقص

هر کجا آن مطرب خورشیدرو طالع شود

خرده ی جان را کند چون ذره بی آرام رقص

شمع می سازد قبا پیراهن فانوس را

چون کند در انجمن آن یار سیم اندام رقص

طعمه ی دریا نگردد هر که از خود شد تهی

تا بود خالی، کند بر روی صهبا جام رقص

فتنه سازان جهان را نیست در فرمان زبان

می کند بی خواست آتش را زبان درکام رقص

ازسیه مستان نمی آید تمیز درد و صاف

می کنم یکسان به ذوق بوسه و دشنام رقص

پایکوبان می رود سیلاب صائب تا محیط

هر که را شوقی است در سر می کند هر گام رقص

اختیاری نیست صائب بیقراری های ما

ذره چون خورشید بیند می کند ناکام رقص

***

محبت تو ز دل داد پیچ و تاب عوض

گرفت خاک سیه، داد مشک ناب عوض

ستاره ای به دل از داغ عشق او دارم

که نه به ماه کنم نه به آفتاب عوض

به نور عقل درین انجمن کسی بیناست

که کرد دولت بیدار را به خواب عوض

شدم خراب زبیم خراج، ازین غافل

که گنج می طلبند از من خراب عوض

متاع دل به کسی داده ام که خرسندم

ز بد معاملگی گر دهد حساب عوض

که می خرد به می ناب، زهد خشک مرا؟

که با محیط گهر می کند سراب عوض؟

بهشت نقد شود رزق خوش معامله ای

که می فروشد و گیرد ز من کتاب عوض

مگر به عشق دل خویش خوش کنم صائب

وگرنه عمر ندارد به هیچ باب عوض

***

در رکاب برق دارد پای، ایام نشاط

در بهار از کف مده چون شاخ گل جام نشاط

پیش هرکس پنبه ی غفلت برون آرد ز گوش

در بهار آوازه ی رعدست پیغام نشاط

خنده ی برق است بر خوشوقتی گردون دلیل

سایه ی ابرست بر روی زمین دام نشاط

نعل ایام بهاران است در آتش ز برق

از گرانخوابی مشو غافل ز هنگام نشاط

توبه در آغاز عمر از نقل و می کردن خطاست

سعی کن تا هست فرصت در سرانجام نشاط

همچو شبنم، تا زبرگ عیش لبریزست باغ

دیده ی خود آب ده از روی گلفام نشاط

خنده رویان صیقل آیینه ی یکدیگرند

خوش بود در موسم گل گردش جام نشاط

نوش و نیش عالم امکان به هم آمیخته است

می شود از تلخی می، شکرین کام نشاط

وقت ساقی خوش که در یک دم کند ماه تمام

از می روشن هلال جام را شام نشاط

چاره نبود حسن کامل را ز نیل چشم زخم

از شب آدینه باشد نیل ایام نشاط

در دل ساده است عیش عالم ایجاد فرش

جامه ی بی نقش باید بهر احرام نشاط

گرم کن هنگامه ی افسردگان خاک را

تا سرت گرم است چون خورشید از جام نشاط

تا سلیمان زمان صائب به تخت جم نشست

کامرانی را زسر بگرفت ایام نشاط

***

ندارد صفحه ی رخسار خوبان اعتبار خط

در آتش دارد از هر حلقه نعلی بیقرار خط

هزاران چشم روشن ساختی در روزگار خط

کرامت کن به ما هم سرمه واری از غبار خط

نخواندی چون به سیر باغ خود در جوش گل ما را

به برگ سبز باری یاد کن در نوبهار خط

به روی گرم کن این شمع ناحق کشته را روشن

که شد چشم امید من سفید از انتظار خط

نکردی در زمان زلف اگر شیرازه دلها را

مشو غافل به عهد دولت ناپایدار خط

اگر چه خال باشد مرکز پرگار خوبی را

کند از شرمساری روی پنهان در غبار خط

به این خاک مراد امیدها را وعده می دادم

ندانستم نمک در دیده ام ریزد غبار خط

ز حسن نوخطان بسیار دشوارست دل کندن

دواند ریشه چون جوهر در آهن خارخار خط

صفای گوهر از گرد یتیمی بیش می گردد

غباری نیست بر خاطر مرا از رهگذار خط

چنان کافزاید از بیهوشدارو نشأه ی صهبا

دو بالامی شود کیفیت لب از غبار خط

چه نسبت خط مشکین را به روی ساده ی خوبان؟

درآتش دارد از هر حلقه نعلی بیقرار خط

بود خواب پریشان سنبل فردوس در چشمش

چرانیده است هرکس چشم خود در سبزه زار خط

کند از سر کشی هر خون که در دل زلف، عاشق را

تلافی می کند آخر نسیم مشکبار خط

خمار صبح را ته شیشه ی شب می کند درمان

مشو غافل ز رخسار بتان در روزگار خط

نثاری هست لازم، خواندن فرمان شاهان را

نسازم نقد دین و دل چرا صائب نثار خط؟

***

مکن با خاکساران سرکشی در روزگار خط

که می پیچد بساط حسن را بر هم غبار خط

برات آسمانی باز گردیدن نمی داند

به آب تیغ هیهات است بنشیند غبار خط

نباشد سرفرازی یک دم افزون شعله ی خس را

منه زنهار دل بر دولت ناپایدار خط

تبسم می کنی چون برق بی پروا، نمی دانی

که دارد گریه ها در آستین ابربهار خط

مکن استادگی زین بیش در تعبیر احوالم

که آمد آفتابت بر لب بام از غبار خط

اثر بسیار می باشد دعای دامن شب را

به حسن امیدها دارد دلم در روزگار خط

ترا گر شسته رویان زنگ می شویند از خاطر

مرا زنگار از دل می زداید سبزه زار خط

شب کوته به خورشید درخشان زود پیوندد

به چشم من زیاد از زلف باشد اعتبار خط

به روز ما چه می کردند این سنگین دلان صائب

اگر می داشت چون زلف امتدادی روزگار خط

***

پرست دفتر افلاک از حساب غلط

بدار دست ز اصلاح این کتاب غلط

نه انجم است، که هر کس به قدر دانش خود

نهاده نقطه ی سهوی بر این کتاب غلط

به وعده های تو دل بسته ام، چه ساده دلم

که آب خضر طمع دارم از سراب غلط

تو هر قدر که دلت می کشد سؤال بکن

که چرخ سفله کریم است در جواب غلط

گشود صفحه ی دیوان خود مگر صائب؟

که گل زطاق دل افتاد چون کتاب غلط

***

چون برق زود می گذرد آب و تاب خط

زنهار دل مبند به موج سراب خط

چون مو برآتش است دمی پیچ وتاب خط

غافل مشو ز دولت پا در رکاب خط

زینسان که چشم مست تو در خواب غفلت است

ترسم ترا به هوش نیارد گلاب خط

تا چند بیحساب به اهل نظر کنی؟

اینک رسید نوبت روز حساب خط

ازبس که چشم بوالهوسان خیرگی نمود

رفت آفتاب حسن به زیر نقاب خط

ریحان خلد نیست سزاوار هر سفال

تا در دل که ریشه کند پیچ و تاب خط؟

خط بر سر بنفشه ی فردوس می کشد

در چشم هر که کشد انتخاب خط

از هاله مه به حلقه ی ماتم نشسته است

تا کرد احاطه چهره ی او را سحاب خط

چون داغ لاله مرهمش از مشک سوده است

صائب دلی که گردد داغ و کباب خط

***

افتاد ماه عارض او در وبال خط

زلفش هوا گرفت به یک گوشمال خط

منسوخ گشت چون خط کوفی ز خط نسخ

طغرای چین ابروی او از مثال خط

گر صد هزار تبت وارونه خوانده ای

بیرون نمی رود ز ضمیرت ملال خط

قیر دوال پا که شنیدی خط است و بس

چند آبروی تیغ بری در زوال خط؟

خواهد فتاد کوکب بخت بلند تو

از آه و دود سوختگان در وبال خط

رحمی به خاکساری عاشق نمی کنی

تا روی نازکت نخورد خاکمال خط

صائب چه دولتی است که روشن نموده است

چشمم سواد خط غبار از خیال خط

***

زلف تو نرم شانه شد از گوشمال خط

هر مویی از تو شد شب عید از هلال خط

گردد دعا به دامن شب بیش مستجاب

نومید نیستیم ز حسن مآل خط

دریای رحمتی است که موجش زعنبرست

روی عرق فشان تو در زیر بال خط

سودای زلف، حلقه ی بیرون در شود

در هر دلی که ریشه دواند خیال خط

قدر گهر ز گرد یتیمی شود زیاد

در دل مده غبار ره از خاکمال خط

ناقص ز پیچ و تاب شود گرچه رشته ها

گردد ز پیچ و تاب یکی صد کمال خط

شکر نزول آیه ی رحمت شکفتگی است

پنهان مساز روی خود از انفعال خط

از پیچ و تاب حلقه کند نام آفتاب

اصلاح دست اگر نزند بر جمال خط

از آب تیغ سبزه ی خط می شود بلند

سعی از تراش چند کنی در زوال خط؟

گر از بهار سبز شود تخم سوخته

آید برون ستاره ی خال از وبال خط

مار از هجوم مور دل از گنج برگرفت

زلف تو کرد ترک جمال از جلال خط

آوازه اش اگر چه جهانگیر گشته بود

گلبانگ خوبی تو فزود از بلال خط

هرچند بود زلف تو در پردلی علم

پس خم زد از غبار سپاه جلال خط

نعلش در آتش است ز هر حلقه ای جدا

نازش مکن به حسن سریع الزوال خط

شد ملک حسن از ستم بی حساب تو

زیر و زبر ز لشکر بی اعتدال خط

صائب شد از دمیدن او سبز حرف من

چون آب چشم خویش نسازم حلال خط؟

***

ز گنج های گرانمایه بی نثار چه حظ؟

اگر ز خود نفشانی ز برگ و بار چه حظ؟

بهار تازه کند داغ تخم سوخته را

دماغ سوخته را از وصال یار چه حظ؟

خوش است دامن تحریک نیم سوخته را

جنون کامل مارا زنوبهار چه حظ؟

چراغ صبح به یک جلوه می شود خاموش

مرا به موسم پیری ز اعتبار چه حظ؟

درخت خشک به نشو و نما نمی جوشد

ترا که نیست جنون درسر، از بهار چه حظ؟

تمام دلخوشی روزگار در عشق است

ترا که عشق نوروزی ز روزگار چه حظ؟

خوش است سوختن داغ با سیه چشمان

ترا که داغ نسوزی ز لاله زار چه حظ؟

ز انتظار شود آب تلخ آب حیات

ز وصل باده ی گلرنگ بی خمار چه حظ؟

ترا که غم نگرفته است در میان صائب

ز مهربانی یاران غمگسار چه حظ؟

***

گر چه دارد تلخی زهر اجل جام وداع

بر امید مرگ می نوشم به هنگام وداع

آخر بیماری جانکاه می باشد هلاک

اول هجران جانسوزست انجام وداع

حیرتی دارم که چون خواهم سفر کردن ز خویش؟

تیره شد عالم به چشمم بس که از شام وداع

در وداع دوستان از بس که تلخی دیده ام

می روم از خویش هرکس می برد نام وداع

دوری جانان بود از دوری جان تلختر

در شمار زندگانی نیست ایام وداع

همچو شمع صبحگاهی در شبستان جهان

تا نفس را راست کردم بود هنگام وداع

بیقراران در سفر بی اختیار افتاده اند

چون سپند از من مجو صائب سرانجام وداع

***

در عروج نشأه ی می می کند طوفان سماع

کار دامن می کند بر آتش مستان سماع

از غبار کلفت و گرد غم و زنگ ملال

پاک سازد صحن مجلس را به یک جولان سماع

عقده ی دلها ز رقص بیخودی وا می شود

می کند این پسته ی لب بسته را خندان سماع

چون خم چوگان به دست افشاندن مستانه ای

گوی دلها را برد بیرون ازین میدان سماع

می کند جان مجرد را خلاص از قید جسم

ماه کنعان را برون می آرد از زندان سماع

لنگر تمکین زاهد بادبان خواهد شدن

فیض خود را عام سازد گربه به این عنوان سماع

گر چه از دامن برافشاندن خطر دارد چراغ

شمع صحبت را کند روشنتر از دامان سماع

کشتی می را کند مستغنی از باد مراد

چون شود در بزم مستان آستین افشان سماع

در فلاخن می نهد برق تجلی طور را

کوه را چون ابر می سازد سبک جولان سماع

شوق در هر دل که باشد مطربی در کار نیست

چون کف دریا کند دستار سرمستان سماع

گر چنین آهنگ خواهد شد سرود قمریان

سروها را ریشه کن می سازد از بستان سماع

کوچه ها پیدا شود در آسمان چون رود نیل

چون شود از مستی سرشار دست افشان سماع

رقص هر جا هست باغ و بوستان در کار نیست

بزم را از نونهالان می کند بستان سماع

گر به رقص آیند ارباب عمایم دور نیست

آسیای آسمان را می کند گردان سماع

صائب از رقص فلک هوش از سر من می رود

با قد خم گرچه زیبا نیست از پیران سماع

***

می پرستان در سر کوی مغان گردند جمع

تیرهای راست در پیش نشان گردند جمع

گرچه در تاریکی شب راه را گم کرده اند

صبح چون روشن شود این کاروان گردند جمع

گر چه چون برگ خزان امروز بی شیرازه اند

زیر یک پیراهن آخر غنچه سان گردند جمع

گرچه هر یک در مقامی لاف یکتایی زنند

چون براه افتند چون ریگ روان گردند جمع

این پریشان قطره ها کز هم جدا افتاده اند

در کنار لطف بحر بیکران گردند جمع

تنگی صحرای امکان مانع جمعیت است

جمله با هم در فضای لامکان گردند جمع

در ته دریای وحدت چون گهرهای صدف

زیر یک پیراهن این سیمین بران گردند جمع

چون بسوزد نور وحدت پرده های امتیاز

ثابت و سیار دریک آسمان گردند جمع

چون شود بی پرده خورشید حقیقت آشکار

جمله ذرات جهان در یک زمان گردند جمع

راست کیشان محبت ناوک یک ترکشند

چون گشادی شد به نزدیک نشان گردند جمع

بر فراز ای قهرمان عشق قد چون علم

تا ز اطراف این سپاه بیکران گردند جمع

صائب از درد جدایی خون خود را می خورم

هرکجا با هم دو یار مهربان گردند جمع

***

در کشاکش از زبان آتشین بودم چو شمع

تا نپیوستم به خاموشی نیاسودم چو شمع

دیدنم نادیدنی، مد نگاهم آه بود

در شبستان جهان تا چشم بگشودم چو شمع

سوختم تا گرم شد هنگامه ی دلها ز من

بر جهان بخشودم و بر خود نبخشودم چو شمع

اشک وآه برق جولان را براه انداختم

در طریق عشق پای خود نفرسودم چو شمع

سوختم صدبار و از بی اعتباریها نگشت

قطره ی آبی به چشم روزن از دودم چو شمع

پاس صحبت داشتن آسایش از من برده بود

زیر دامان خموشی رفتم آسودم چو شمع

این که گاهی می زدم برآب و آتش خویش را

روشنی در کار مردم بود مقصودم چو شمع

چون صدف در پرده های دل نهفتم اشک را

گوهر خود را به هر بیدرد ننمودم چو شمع

روزی من بردل این تنگ چشمان بار بود

گرچه در محفل زبان برخاک می سودم چو شمع

پرده های خواب را می سوختم از اشک گرم

دیده بان دولت بیدار خود بودم چو شمع

مایه ی اشک ندامت گشت و آه آتشین

هرچه از تن پروری بر جسم افزودم چو شمع

این زمان افسرده ام صائب، وگر نه پیش ازین

می چکید آتش ز چشم گریه آلودم چو شمع

***

سوز دل برداشت آخر پرده از کارم چو شمع

از گریبان سر برون آورد زنارم چو شمع

از گلاب من داغ اهل دردی تر نشد

طعمه ی مقراض شد گلهای بی خارم چو شمع

گرچه از تیغ زبان مشکل گشای عالمم

صد گره از اشک دارد رشته ی کارم چو شمع

می شمارم بوی پیراهن نسیم صبح را

من که دایم از فروغ خود در آزارم چو شمع

آب می گردد دل سنگین خصم از عجز من

می تراود آتش از انگشت زنهارم چو شمع

از نسیم صبح برهم می خورد هنگامه ام

در دل شبهاست دایم روز بازارم چو شمع

از گذشت آه حسرت آنچه آید درشمار

مشت اشکی در بساط زندگی دارم چو شمع

خار اگر ریزند ارباب حسد در دیده ام

مایه ی بینش شود در چشم خونبارم چو شمع

دشمن من از درون خانه می آید برون

پست می گردد ز اشک گرم دیوارم چو شمع

از نسیمی میوه ی من می نهد پهلو به خاک

پختگی روشن بود از رنگ رخسارم چو شمع

حاصل من آه افسوس است و اشک حسرت است

وای برآن کس که می گردد خریدارم چو شمع

طعنه ی خامی همان صائب ز مردم می کشم

گر چه می ریزد شرر از سوز گفتارم چو شمع

***

روزها گر نیست نم در جویبارم همچو شمع

در دل شبها رگ ابر بهارم همچو شمع

خضر اگر خود را به آب زندگانی سبز داشت

من به آب چشم خود را تازه دارم همچو شمع

تا گشودم دیده ی روشن درین ظلمت سرا

خرج اشک وآه شد جسم نزارم همچو شمع

می زدایم زنگ کفر از دل شب تاریک را

ذوالفقار از شهپر پروانه دارم همچو شمع

زنده دارم تا به بیداری شب دلمرده را

نور می بارد زچشم اشکبارم همچو شمع

رشته ی اشک است و مد آه از بی حاصلی

در بساط آفرینش پود و تارم همچو شمع

چون تمام شب نسوزم، چون نگریم تا سحر؟

در کمین خصمی چو باد صبح دارم همچو شمع

گرچه نتوانم ز پیش پای خود ظلمت زدود

رهنمای عالمی شبهای تارم همچو شمع

حلقه ی صحبت ندارد جز ندامت حاصلی

زان بود خاییدن انگشت کارم همچو شمع

گر چه در ظاهر ز من محراب و منبر روشن است

صد کمر زنار زیر خرقه دارم همچو شمع

تا نپیوندم به دریا جویبار خویش را

نیست ممکن برزمین پهلو گذارم همچو شمع

داشتم صائب امید دلگشایی از سرشک

شد فزون صد عقده ی دیگر به کارم همچو شمع

***

می گدازد زین شراب آتشین مینای شمع

تا چه با پروانه ی بیدل کند صهبای شمع

حسن را در پرده ی شرم است جولان دگر

جامه ی فانوس زیبنده است بر بالای شمع

برق بی زنهار باشد خرمن پروانه را

گرچه می بارد به ظاهر نور از سیمای شمع

گر شود بازیچه ی باد صبا خاکسترش

از سر پروانه کی بیرون رود سودای شمع؟

نیست هر ناشسته رو شایسته ی اقبال عشق

مه کجا در دیده ی پروانه گیرد جای شمع؟

می کند دل را سیه نزدیکی سیمین بران

گرچه کافوری بود، تاریک باشد پای شمع

رشته ی جان جسم خاکی را کند گردآوری

کز درون خود بود شیرازه ی اجزای شمع

قسمت پروانه جز خمیازه ی آغوش نیست

در شبستان وصال از قامت رعنای شمع

ظاهرآرایی کند روشندلان را شادمان

گر برد زردی برون فانوس از سیمای شمع

می پرد در جستن پروانه چشم روشنش

گرچه در ظاهر بلند افتاده استغنای شمع

از نظر بازی اثر از جسم زار من نماند

می شود خرج فروغ خویش سرتاپای شمع

عشق عالمسوز دل را پاک کرد از آرزو

چون برآید مشت خاشاکی به استیلای شمع؟

در غلط افکنده فانوس مکرر خلق را

ورنه افتاده است یکتا قامت رعنای شمع

روز دود و شب فروغش رهنمایی می کند

نیست محتاج دلیل و راهبر جویای شمع

هر نهالی دارد از دریای رحمت بهره ای

نیست غیر از اشک خود آب دگر در پای شمع

آتشین چنگ است در صید دل پروانه ها

گر چه هست از موم کافوری ید بیضای شمع

لازم سر در هوایان است صائب سرکشی

کی غم پروانه دارد حسن بی پروای شمع؟

***

آبرو را می برد از چهره ی اظهار طمع

ابر آب روی مردان است گفتار طمع

خواری روی زمین خاری است از دیوار او

زرد رویی یک گل است از طرف دستار طمع

در زمینش گر گل بی خار کارد باغبان

خار دامنگیر می روید ز گلزار طمع

خستگان را هست پرهیزی به هر عنوان که هست

می کند پرهیز از پرهیز بیمار طمع

می توان جستن به مکر و حیله از قید فرنگ

نیست امید رهایی با گرفتار طمع

از بریدن و ز گسستن چون رگ سنگ ایمن است

حرص بندد بر میان هرکه زنار طمع

چون میان روز روشن خواهد از مردم چراغ؟

روز را گر شب نمی داند سیه کار طمع

حاصلش نبود بغیر از برگ سبز سایلان

در دل هرکس دواند ریشه زنگار طمع

صائب از بی آبرویان تا توانی دور باش

کز برص مسری تر افتاده است ادبار طمع

***

گر چه صاحب نظرانند تماشایی شمع

بهر پروانه بود انجمن آرایی شمع

هیچ جا تا دل پروانه نگیرد آرام

هر شراری که جهد از دل شیدایی شمع

هرچند در خاطر پروانه عاشق مصور گردد

می توان دید در آیینه ی بینایی شمع

جوهر عشق ز پیشانی عاشق گویاست

نشود سوختگی سرمه ی گویایی شمع

عشق روزی که قرار از دل پروانه ربود

رعشه افتاد به سرپنچه ی گیرایی شمع

دل چو روشن شود از عشق، زبان کند شود

تا دم صبح بود جلوه ی رعنایی شمع

خط به آن چهره ی روشن چه تواند کردن؟

شب تاریک بود سرمه ی بینایی شمع

عشق در پرده ی ناموس نهفتم، غافل

که ز فانوس بود جامه ی رسوایی شمع

یارب این بزم چه بزم است که از گریه و آه

غم پروانه ندارد سر سودایی شمع

تا درین انجمن از سوختنی هست نشان

پا به دامن نکشد جلوه ی هر جایی شمع

کثرت خلق به توحید چه نقصان دارد؟

چه خلل می رسد از رشته به یکتایی شمع؟

می کند گریه و همدرد ندارد، صائب

جای رحم است درین بزم به تنهایی شمع

***

هر که گردید ز عبرت به تماشا قانع

به کف پوچ شد از گوهر دریا قانع

زود عاجز شود از دیدن یوسف، چشمی

که به دیدار نگردد چو زلیخا قانع

نتوان کرد به دیوار هوس را خرسند

طفل از باغ نگردد به تماشا قانع

خاک در کاسه ی چشمی که ز کوته نظری

به نظر بازی آهوست زلیلی قانع

هر زمان روی سخن در دگری نتوان کرد

طوطی ماست به یک آینه سیما قانع

با کلام شکرین شکوه مکن از تلخی

کز شکر شد به سخن طوطی گویا قانع

هر سحر سر زند از مشرق دیگر خورشید

چون به یک سینه شود داغ تو تنها قانع؟

هرکه با وسعت مشرب طرف زهد گرفت

به کف خاک شد از دامن صحرا قانع

جای رحم است برآن فاخته ی کوته بین

که به یک سرو شد از عالم بالا قانع

بی نیاز از در ابنای زمان شد صائب

شد فقیری که به دریوزه ی دلها قانع

***

ما به خون جگریم از می گلگون قانع

با خماریم ز لعل لب میگون قانع

هرگز از می نشود جام نگونش خالی

هرکه چون لاله شود با دل پر خون قانع

می شود ساغرش از باده ی حکمت لبریز

شد به خم هرکه ز مسکن چو فلاطون قانع

فارغ از دردسر جاه شود، هرکس شد

به کلاه نمد از تاج فریدون قانع

حفظ اندازه محال است توان در می کرد

چون به صد بوسه شوم زان لب میگون قانع؟

از نظربازی آن لیلی عالم صائب

به تماشای غزالیم چو مجنون قانع

***

قرار و صبر ندارند عاشقان سماع

همیشه بر سر کوچ است کاروان سماع

چو برق و باد مهیای بیقراری شو

که نیست اختر ثابت در آسمان سماع

چنان که صور قیامت محرک جانهاست

به دست نای بود روح و جد و جان سماع

چو رود نیل دهد کوچه چرخ مینایی

کند چو دست بلند آستین فشان سماع

صفای وقت کم از آفتاب تابان نیست

چه احتیاج به شمع است در جهان سماع؟

ز برگریز فنا ایمنند تا محشر

چو سرو، سبز قبایان بوستان سماع

به خاکدان جهان کی سرش فرود آید؟

سبکروی که برآید به لامکان سماع

به خون مرده بود نیشتر فرو بردن

به گوش مردم افسرده داستان سماع

سماع را دلی از موم نرمتر باید

ز صد هزار نفهمد یکی زبان سماع

جواب آن غزل است این که گفت عارف روم

بیابیا که تویی سرو بوستان سماع

***

ز سیر باغ نگردد دل پریشان جمع

که خویش را نکند آب در گلستان جمع

مرا به غنچه درین باغ رشک می آید

که بهر پاره شدن می کند گریبان جمع

کمند طول امل درکشاکش است مدام

ز صید دل نشود طره ی پریشان جمع

به روشنایی فهم از چراغ قانع شو

که این دو شمع نگردد به یک شبستان جمع

مرا که بحر گهر از کنار می گذرد

چرا کنم چو صدف آب چشم نیسان جمع؟

مجو بلندی اگر رحمت آرزو داری

که می شود به زمینهای پست باران جمع

تمام شب ز برای ذخیره ی فردا

کنم ز کوچه وبازار، سنگ طفلان جمع

چو گل شکفت محال است غنچه گردد باز

به هیچ حیله نگردد دل پریشان جمع

ز موج حادثه مردان نمی روند از جا

که زیر تیغ کند کوه پا به دامان جمع

کجا ز سیر پریشان ما خبر داری؟

ترا که هست دل آهنین چو پیکان جمع

بلاست دایره ی خلق چون وسیع افتاد

که دام و دد همه باشند در بیابان جمع

به آفتاب جهانتاب می رسد صائب

چو شبنم آن که کند دل درین گلستان جمع

***

ز روشنی جگر داغدار دارد شمع

ز راستی مژه ی اشکبار دارد شمع

چراغ روز ندارد ز پرتو خورشید

خجالتی که ز رخسار یار دارد شمع

تمام شب به امید وصال پروانه

ستاده بر سر پا انتظار دارد شمع

ز هم نمی گسلد آب چشم زنده دلان

که رشته از رگ ابر بهار دارد شمع

همیشه غوطه زند در میان آتش و آب

که زندگانی ناپایدار دارد شمع

ز حال عاشق سرگشته حسن غافل نیست

ز اهل بزم به پروانه کار دارد شمع

چو سود ازین که برآمد ز جامه ی فانوس؟

همان ز شرم و حیا پرده دار دارد شمع

ز تیره روزی پروانه غافل افتاده است

اگر چه دیده ی شب زنده دار دارد شمع

ز بخت تیره ندارند شکوه زنده دلان

حضور در دل شبهای تار دارد شمع

ز شوق عالم بالا همیشه گریان است

اگر چه در لگن زر قرار دارد شمع

نظر به رشته ی اشکم رهی است خوابیده

اگر چه گریه ی بی اختیار دارد شمع

نبیند زنده دلان از مآل خود غافل

زآب چشم خود آیینه دار دارد شمع

نشان زنده دلی چشم تر بود صائب

دگر بغیر گرستن چه کار دارد شمع؟

***

ز سوز عشق بود خارخار گریه ی شمع

به دست شعله بود اختیار گریه ی شمع

ز خاک سوخته پروانه را برانگیزد

بنفشه وار، هوای بهار گریه ی شمع

بیا که تا تو چو گل رفته ای ز بزم برون

ز هم نمی گسلد پود و تار گریه ی شمع

اگر چه دورم ازان بزم، می توانم داد

حساب خنده ی گل با شمار گریه ی شمع

خبر نداشتم از شعله های بی زنهار

به آب راند مرا جویبار گریه ی شمع

چه سود ازین که بلندست دامن فانوس؟

چو هیچ وقت نیامد به کار گریه ی شمع

حذر ز گریه ی آتش عنان صائب کن

که نیست گریه ی او در شمار گریه ی شمع

***

منم به گوشه ی چشمی ز آشنا قانع

به خاک پای قناعت ز توتیا قانع

ازان شده است به چشم جهانیان شیرین

که از لباس، شکر شد به بوریا قانع

زمال خویش به احسان تمتعی بردار

مشو ز گنج به نامی چو اژدها قانع

به دامن عرق انفعال دست زنید

به عذر خشک مگردید از خطا قانع

همیشه راه به آب بقا نمی افتد

مشو به دیدن ازان لعل جانفزا قانع

خطر زچشم بد چه ندارد آن رهرو

که شد به راستی خویش از عصا قانع

[نظر به عاقبت کار کن قدم بردار

مشو ز دیده ی بینا به پیش پا قانع]

ز لاله زار شهادت گلی بچین صائب

به بوی خون مشو از خاک کربلا قانع

***

به خط ازان رخ چون برگ لاله ام قانع

ز صاف باده به درد پیاله ام قانع

خوشم به یک نگه دور از سیه چشمان

به بوی مشک ز ناف غزاله ام قانع

به خط مرا نظر از روی ساده بیشترست

ز حسن ماه جبینان به هاله ام قانع

وبال گردن مینا نمی شود دستم

ز می به گردش چشم پیاله ام قانع

اگر چه ماه تمامم، ز هفت خوان سپهر

به خوردن دل خود از نواله ام قانع

درین دبستان آن طفل بیسوادم من

که با شمار ورق از رساله ام قانع

درین ریاض من آن عندلیب دلگیرم

که از بهار به فریاد و ناله ام قانع

ز برگ عیش به لخت جگر خوشم صائب

به خون ز نعمت الوان چو لاله ام قانع

***

منم به نکهت خشکی ز بوستان قانع

ز وصل گل به خس و خار آشیان قانع

درون خانه شکارش همیشه آماده است

کسی که گشت به خمیازه چون کمان قانع

زبان دراز بود، هر که همچو تیغ شود

به خون ز نعمت الوان این جهان قانع

چرا طفیلی زاغ سیاه کاسه شود؟

کسی که همچو هما شد به استخوان قانع

به سیم، دامن یوسف ز دست نتوان داد

ازان جهان نتوان شد به این جهان قانع

همیشه بر لب بام خطر بود در خواب

ز صدر هرکه نگردد به آستان قانع

ز آب خضر حیات ابد تمنا کن

مشو ز تیغ شهادت به نیم جان قانع

شود خزینه ی اسرار سینه اش صائب

کسی که شد به لب خامش از بیان قانع

***

مشو به دیدن خشک از سمنبران قانع

مشو ز خوان سلیمان به استخوان قانع

چو غنچه دوخته ام کیسه ها به خرده ی گل

به برگ سبز شوم چون ز باغبان قانع؟

حلال باد به یعقوب بوی پیراهن

که من ز دور به گردم زکاروان قانع

خطا چگونه شودتیر من،که گردیم

ز صید خویش به خمیازه چون کمان قانع

مرا ز خویش درین آسیا چو باری نیست

شدم به گردش خشکی ز آسمان قانع

خوش است لقمه که چشمی نباشد از پی آن

به خوردن دل خود گشته ام ازان قانع

ز بوسه صلح به پیغام خشک نتوان کرد

به نیم جان نشوم زان جهان جان قانع

همان ز رهگذر رزق می کشم سختی

اگر چه من چو همایم به استخوان قانع

به یک دو کف نتوان سیر شد زآب حیات

به یک دو زخم زتیغش شوم چسان قانع؟

ز زخم خار شود امن بلبلی صائب

که شد به رخنه ی دیوار گلستان قانع

***

دل مست حیرت و سر پرشور در سماع

موسی به خواب بیخودی و طور در سماع

خلقی به یکدیگر کف افسوس می زنند

خون از نشاط در رگ منصور در سماع

جایی که ریگ رقص روانی نمی کند

مجنون ساده لوح کند شور در سماع

خوش باده ای است عشق که چندین هزار بط

آمد به بال این می پرزور در سماع

سر سبز باد هند که از آرمیدگی

در زیر پای فیل بود مور در سماع

صائب زشور فکر توآمد به زیر خاک

مرغ دل امیدی و شاپور در سماع

***

دل چون شود جدا ز سر زلف یار جمع؟

کز رشته می شود گهر شاهوار جمع

گردید مخزن گهر و لعل سینه اش

تا کرد پا به دامن خود کوهسار جمع

در یک نفس به باد فنا می دهد خزان

چندان که برگ عیش کند نوبهار جمع

شستم ز کار هردو جهان دست، چون نشد

کار غیور عشق تو با هیچ کار جمع

هر خرده ای که جمع کنی خرج آتش است

زنهار زر چو غنچه مکن در بهار جمع

خوش وقت آن که چون گل رعنا درین چمن

دل از خزان نمود به فصل بهار جمع

در برگریز سبز بود، هر که می کند

دامان خود چو سرو درین خارزار جمع

باگریه همرکاب بود خنده اش چو برق

دل چون کنم ز شادی ناپایدار جمع؟

ته جرعه ای است از جگر داغدار من

داغی که هست در جگر لاله زار جمع

یکرنگی از دورنگ طمع داشتن خطاست

چون دل کنم ز گردش لیل و نهار جمع؟

چون تاک هر رگم به رهی سیر می کند

خاطر شود چگونه مرا درخمار جمع؟

صائب ز باد دستی حسرت به خرج رفت

چندان که کرد آه دل بیقرار جمع

***

این سرشک آتشین کز دیده می بارد چراغ

تخم مهری در دل پروانه می کارد چراغ

گریه ی ظاهر ندارد جنگ با سنگین دلی

می کشد پروانه را و اشک می بارد چراغ

جامه ی فانوس شد خاکستری از برق آه

همچنان از سرکشی سر در هوا دارد چراغ

شور بیداری همین در دیده ی پروانه نیست

تا سحر کوکب ز اشک خویش بشمارد چراغ

می کند یک جلوه پیش تشنگان آب و سراب

پرتو مهتاب را پروانه پندارد چراغ

چون نسیم صبح دارد دشمنی در چاشنی

فرصتی کو تا سر پروانه را خارد چراغ؟

شعله ی ادراک را لازم بود بخت سیاه

زیر پای خویش را روشن نمی دارد چراغ

می کند کان بدخشان را به برگ لاله یاد

بر سر خاک شهیدان هر که می آرد چراغ

می کشد پیوسته آه و اشک می بارد مدام

از مآل کار خود صائب خبر دارد چراغ

***

شعله ور گردد ز شور عشق آواز چراغ

از پرپروانه باشد پرده ی ساز چراغ

بس که سودا کرده عالم را سیه در چشم من

می کند هر کرم شب تابی به من ناز چراغ

صحبت روشن ضمیران پرده سوز غفلت است

خواب می سوزد چشم از دیده ی باز چراغ

ما به مهر و مه ز قحط حسن قانع گشته ایم

کز تهی چشمی شود روزن نظرباز چراغ

دل چو روشن شد زبان لاف کوته می شود

کز نسیم صبح باشد بال پرواز چراغ

شرم نتواند حجاب حسن عالمسوز شد

کی نهان در پرده ماند نور غماز چراغ؟

چاره ی بیهوده نالان منحصر در کشتن است

غیر خاموشی ندارد سرمه آواز چراغ

رازهای سر به مهر سینه پروانه را

می توان دید از رخ آیینه پرداز چراغ

کرد رسوا داغ صائب سوز پنهان مرا

شد دهان روزن خاموش غماز چراغ

***

هر سرایی را که باشد از دل روشن چراغ

می جهد شبهای تار از دیده ی روزن چراغ

می خورد خون از فروغ سینه ی من داغ عشق

می کشد خجلت ز خود در وادی ایمن چراغ

سوختم ز افسردگی یارب درین محفل، کجاست

سینه ی گرمی که بتوان کرد ازو روشن چراغ؟

نیست غیر از گرم رفتاری درین ظلمت سرا

یار دلسوزی که دارد پیش پای من چراغ

صحبت ناجنس آتش را به فریاد آورد

آب در روغن چو باشد می کند شیون چراغ

درمیان عشق و دل مشاطه ای در کار نیست

جای خود وا می کند در دیده ی روزن چراغ

تیره بختی لازم طبع بلند افتاده است

پای خود را چون تواند داشتن روشن چراغ؟

قدر عاشق می شناسد، مشهدش پر نور باد!

ماتم پروانه دارد تا دم مردن چراغ

در دل و در سینه ی من روشنایی کیمیاست

ورنه دارد سینه ی سنگ و دل آهن چراغ

دودمان دوستی از پرتو من روشن است

می فروزد خون گرمم در ره دشمن چراغ

در شبستانی که گردد کلک صائب شعله ریز

چاک سازد جامه ی فانوس را بر تن چراغ

***

دل چه باشد تا کسی از دلستان دارد دریغ؟

عاشق از معشوق هیهات است جان دارد دریغ

آن که از دندان ترا بخشید چندین آسیا

بی دهن وا کردنی حاشا که نان دارد دریغ

حسن را با سینه چاکان التفات دیگرست

ماه ممکن نیست پرتو از کتان دارد دریغ

نیست بخل، از دورباش بی نیازیهای ماست

نعمت خود را اگر از ما جهان دارد دریغ

آن که می بخشد سگان را لقمه ی بی استخوان

از همای ما ز خشکی استخوان دارد دریغ

آن که از دندان دهانت پر ز گوهر ساخته

نیست ممکن تا لب گور از تو نان دارد دریغ

نیست جز روی زمین خورشید را جولانگهی

عشق هیهات است لطف ازخاکیان دارد دریغ

آب را کافر نمی دارد دریغ از تشنگان

چون کسی از تیغ خونخوار تو جان دارد دریغ؟

عاقبت خط لعل سیراب ترا بی آب کرد

این سزای آن که آب از تشنگان دارد دریغ!

سخت می ترسم که از سنگین دلیها آسمان

از من دیوانه سنگ کودکان دارد دریغ

بهتر از سیری دهن بندی نباشد شیر را

غافل است آن کس که مال از دشمنان دارد دریغ

درکنار بحر صائب قطره دریا می شود

کس چرا جان را ازان جان جهان دارد دریغ؟

***

جان چرا عاشق ازان گل پیرهن دارد دریغ؟

کس چرا آب روان را از چمن دارد دریغ؟

قطره ی باران گهر می گردد از گوش صدف

از سخن فهمان سخنور چون سخن دارد دریغ؟

شمع با آن سرکشی پروانه را در برکشید

روی آتشناک او پرتو زمن دارد دریغ

می شود آب روان شکر زجوی نیشکر

جان شیرین چون زشیرین کوهکن دارد دریغ؟

مصر غربت می گذارد تاج عزت بر سرش

گر زیوسف پیرهن چاه وطن دارد دریغ

می شود در بوته ی خجلت به صد تلخی گلاب

هر که چون گل زر ز مرغان چمن دارد دریغ

می چکد آب از لب میگون او بی اختیار

آب اگر از تشنگان چاه ذقن دارد دریغ

گرچه چون یعقوب چشمم شد سفید از انتظار

آن فرامشکار از من پیرهن دارد دریغ

می شود خون مشک در ناف غزالان ختن

دل چرا عاشق ز زلف پرشکن دارد دریغ؟

چون سهیل آن کس که خواهد سرخ روی سایلان

نیست ممکن پرتو خود از یمن دارد دریغ

زر به زر دادن پشیمانی ندارد در قفا

خرده ی جان کس چرا زان سیمتن دارد دریغ؟

گرچه رزق مور خط می گردد آخر شکرش

حرف تلخ از عاشق آن شیرین دهن دارد دریغ

گرچه از چشم تر من قامتش بالا کشید

جلوه ی خشک ازمن آن سرو چمن دارد دریغ

اختیار چیدن گل چون دهد دست مرا؟

آن که خار راه خود از پای من دارد دریغ

هرکه صائب لذت از گفتار شیرین یافته است

چون شکر از طوطی شیرین سخن دارد دریغ؟

***

به که نطق خویش از اهل زمان دارم دریغ

نغمه ی داودی ازآهن دلان دارم دریغ

حرفهای راست را چون تیر در دل بشکنم

این خدنگ راست رو را از کمان دارم دریغ

درخور بی جوهران گوهر به بازار آورم

حرف جوهردار از تیغ زبان دارم دریغ

گوش گل از پرده ی انصاف چون مفلس شده است

به که من هم نغمه را از بوستان دارم دریغ

در نقاب خامشی یک چند رو پنهان کنم

بکر معنی را ازین نامحرمان دارم دریغ

دیده ی یوسف شناسی نیست در مصر وجود

به که جنس خویش را از کاروان دارم دریغ

گوهر من بی بها و اهل عالم مفلسند

گوهر خود را ز چشم مفلسان دارم دریغ

من که شهری تر ز مجنونم در آیین جنون

چون سر خود را زسنگ کودکان دارم دریغ؟

***

عالم بالا ندارد فیض از پاکان دریغ

قطره ی خود را ندارد از صدف نیسان دریغ

زر که صرف کیمیا گردد یکی صد می شود

خرده ی جان را چرا کس دارد از جانان دریغ؟

رزق می آید به پای میهمان از خوان غیب

بی نصیب آن کس که نعمت دارد از مهمان دریغ

صاف کن دل تا ازان رخسار صافی برخوری

تا به چند آیینه داری از مه کنعان دریغ؟

دامن دولت چو هر ساعت به دست دیگری است

دست تا از توست از سایل مدار احسان دریغ

آن که از دندان دهانت پر ز گوهر ساخته

نیست ممکن تا لب گور از تودارد نان دریغ

بس که شد امساک صائب عام در دوران ما

سنگ می دارند از دیوانگان طفلان دریغ

***

گرمی گلگون ندارد روزگار از من دریغ

سهل باشد فیض اگر دارد بهار از من دریغ

نیست آن بیرحم آگاه از دل سوزان من

ورنه کی می دانست لعل آبدار از من دریغ؟

گلستانی را که پروردم به آب چشم خویش

نکهت خودداشت در فصل بهار از من دریغ

گر ندارد لطف پنهان با من آن امیدگاه

چون نمی دارد دل امیدوار از من دریغ؟

آرزوی وصل چون گردد به گرد خاطرم؟

کان گل بی خار دارد خارخار از من دریغ

کی چراغ خلوت و شمع مزار من شود؟

آتشین رویی که می دارد شرار از من دریغ

می کند از مهربانی حفظ طفل نوسوار

آن که می دارد عنان اختیار از من دریغ

آب می بندد به روی تشنگان کربلا

هر که دارد جام می را در خمار از من دریغ

از وجود خاکی من سرمه واری مانده است

گوشه ی چشم مروت را مدار از من دریغ

دست گل چیدن ندارد دیده ی حیران من

وصل خود دارد چرا آن گلعذار از من دریغ؟

قطره اش را چون صدف تشریف گوهر می دهم

فیض خود دارد چرا ابر بهار از من دریغ؟

چون حنا هر چند خون من ندارد بازخواست

پای بوس خویش دارد آن نگار از من دریغ

می فشاند سنبل و ریحان به دامن شانه را

آن که دارد بوی زلف مشکبار از من دریغ

کی دهد صائب مرا در بزم خاص خویش بار؟

آن که دارد خاک راه انتظار از من دریغ

***

سخن عشق مدار از دل افگار دریغ

که ندارند چراغ از سر بیمار دریغ

قطره را سلسله ی موج رساند به محیط

دل مدارید ازان طره ی طرار دریغ

آن سبکروح درین راه به معراج رسد

که ندارد سر خود از قدم یار دریغ

آب آن نرگس بیمار بغیر از خون نیست

آب زنهار مدارید ز بیمار دریغ

مکن از لاله رخان نقد روان را امساک

آب خود را نتوان داشت ز گلزار دریغ

خاکساران ز تو محروم چرا می باشند؟

نیست چون پرتو مهر از در و دیوار دریغ

نرهاندیم ازین جسم گرانجان دل را

ماند این گنج نهان در ته دیوار دریغ

نیست جز بی ثمری حاصل پیوند جهان

برگ این نخل ز افسوس بود، بار دریغ

روزی بیهده گویان جهان است افسوس

هیچ خاموشی نخورده است به گفتار دریغ

ماند در سلسله ی طول امل گوهر دل

مهره ی خود نربودیم ازین مار دریغ

از گران محملی خواب زمین گیر شدیم

نرسیدیم به آن قافله سالار دریغ

گر چه گردید دوتا قامت ما چون صیقل

تیغ خود را نزدودیم ز زنگار دریغ

گرچه صد غوطه درین قلزم خونخوار زدیم

ره نبردیم به آن گوهر شهوار دریغ

چون نکردی دل خود صاف ز زنگار، مدار

سنگ را باری ازین آینه ی تار دریغ

گرچه از خامه ی من شعر به معراج رسید

حیف ازان عمر که شد صرف درین کار دریغ

چاک شد چون صدف از فکر دل ما و ندید

روی گرمی گهر ما ز خریدار دریغ

خورد خون من و از تنگی فرصت صائب

خون خود را نگرفتم ز لب یار دریغ

***

چنان که بلبل مسکین بود خزان در باغ

ز یار و دوست جدا مانده ام چنان در باغ

سبک در آیم وبیرون روم سبک چو نسیم

نیم به خاطر نازکدلان گران در باغ

فتاده ایم پی هم چو برگهای خزان

اگر چه یک دو سه روزیم میهمان در باغ

ز خویش خیمه برون زن، غم رفیق مخور

که شد ز بوی گل آماده کاروان در باغ

بگیر خون خود از جام ارغوانی رنگ

که یک دو هفته بود جوش ارغوان در باغ

ز نارسایی مشرب، میان باده کشان

خجل ز خشکی خویشم چو آشیان در باغ

چو برگ غنچه ی نشکفته ما گرفته دلان

نشد که سر به هم آریم یک زمان در باغ

مرا که چشم به پای خودست چون نرگس

چه سود ازین که بود منزل و مکان در باغ ؟

ترست از عرق شرم جیب و دامن گل

شب گذشته که بوده است میهمان در باغ ؟

که خوشه چین شده یارب دگر ز خرمن گل؟

که برق می جهد از چشم بلبلان در باغ

دلیل تنگدلی بس بود همین صائب

که همچوغنچه خموشم به صد زبان در باغ

***

شده است هرسو بر تنم فتیله ی داغ

که خانه زاد بود عشق را وسیله ی داغ

دگر که دست گذارد مرا به دل، که شده است

ز سوز سینه هر انگشت من فتیله ی داغ

چنان که چشم غزالان محیط مجنون شد

چنان گرفته مرا در میان قبیله ی داغ

به آن رسیده که انگشت زینهار شود

ز سوز سینه ی خونگرم من فتیله ی داغ

چنان که در ظلمات آب زندگی است نهان

بود به زیر سیاهی مرا جمیله ی داغ

ستاره سوخته ای همچو من ندارد عشق

که تار بخیه به زخمم شود فتیله ی داغ

به ما سیاهی بیهوده لاله گو مفروش

کز اهل درد نگردد کسی به حیله ی داغ

ز دودمان فتیله است رشته ی جانم

که داغ کردن من می شود وسیله ی داغ

ز دوری تو چنان بزم عیش افسرده است

که پنبه بر سر میناست چون فتیله ی داغ

فضای سینه ی من صائب از توجه عشق

چو لاله زار بهشت است پر جمیله ی داغ

***

دمید صبح و نگشتیم آشنای چراغ

شبی به روز نکردیم زیر پای چراغ

به ناامیدی من رحم کن که می سوزد

طبیب بر سر بالین من به جای چراغ

همیشه زیر سیاهی است داغ روزن من

درآن حریم که تاریک نیست پای چراغ

بس است معذرت کشتنم پشیمانی

که آه سرد نسیم است خونبهای چراغ

اگر چه ریخت ز هم تار و پود فانوسم

به گردش است همان در سرم هوای چراغ

اگر ستاره به خورشید می رسد صائب

کجا رسد به رخ آتشین صفای چراغ ؟

***

به فکر دل نفتادی به هیچ باب دریغ

به گنج راه نبردی درین خراب دریغ

تمام عمر تو در فکرهای پوچ گذشت

نشد محیط تو صافی ازین حباب دریغ

به عالمی که دل ساده می خرند آنجا

هزار نقش پریشان زدی بر آب دریغ

غذا ز بوی دل خود کنند سوختگان

تو هیچ بوی نبردی ازین کباب دریغ

به خط و خال مقید شدی ز چهره ی دوست

نشد نصیب تو جز گرد ازین کتاب دریغ

درین بهار که یک چهره ی نشسته نماند

رخی به اشک نشستی ز گرد خواب دریغ

به نور ذره سفر می کنند گرمروان

تو پیش پای ندیدی به آفتاب دریغ

به وعده های دروغ زمانه دل بستی

شدی فریفته ی موجه ی سراب دریغ

ز پیچ و تاب شود رشته ی امل کوتاه

تو تن چو رشته ندادی به پیچ و تاب دریغ

ز باده ای که حریفان سبو سبو خوردند

به نیم دور شدی پای در رکاب دریغ

زوصل دوست به فردوس آشتی کردی

صفای چهره ندانستی از نقاب دریغ

ز عکس، دیده ی آیینه سیر شد صائب

تو سیر چشم نگشتی ز خورد و خواب دریغ

***

چندان که بهارست و خزان است درین باغ

چشم و دل شبنم نگران است درین باغ

از برگ سفر نیست تهی دامن یک گل

آسوده همین آب روان است درین باغ

بلبل نه همین می زند از خون جگر جام

گل نیز ز خونابه کشان است درین باغ

پیداست ز دامن به میان بر زدن گل

کآماده ی پرواز خزان است درین باغ

معموره ی امکان نبود جای نشستن

استادگی سرو ازان است درین باغ

مهر لب خود باش که خمیازه ی افسوس

با خنده ی گل دست و دهان است درین باغ

صد رنگ سخن در لب هر برگ گلی هست

فریاد که گوش تو گران است درین باغ

چون بلبل اگر چشم ترا عشق گشوده است

هر شبنم گل رطل گران است درین باغ

هر گل که سر از پیرهن غنچه برآرد

برغفلت ما خنده زنان است درین باغ

در عمری اگر روی دهد صبح نشاطی

چون خنده ی گل برق عنان است درین باغ

آن شعله که سر از شجر طور برآورد

از جبهه ی هر خار عیان است درین باغ

ای دیده ی گلچین به ادب باش که شبنم

از دور به حسرت نگران است درین باغ

غم گرد دل مردم آزاد نگردد

پیوسته ازان سرو جوان است درین باغ

یک گل به قماش بر روی تو ندیده است

زان روز که شبنم نگران است درین باغ

بردامن گل گرد کدورت ننشیند

تا بلبل ما بال فشان است درین باغ

خاموش شد از خجلت گفتار تو صائب

سوسن که سراپای زبان است درین باغ

***

نیست بر آیینه ی دردی کشان گرد خلاف

می توان چون جام می دیدن ته دلهای صاف

زان شراب لعل سرگرمم که کمتر قطره اش

سوخت کام لاله ی آتش زبان را تا به ناف

باده ی بی درد از میخانه ی دوران مجوی

لاله نتوانست یک پیمانه می را کرد صاف

خاکساران محبت را شکوه دیگرست

سبزه از بال و پر سیمرغ دارد کوه قاف

ما کجا، اندیشه ی برگرد سرگشتن کجا؟

می کند خورشید تابان ذره را گرم طواف

در نگیرد صحبت عشق و خرد با یکدگر

چون دو شمشیرست عقل و عشق و دل چون یک غلاف

رو نگردانند عشاق از غبارحادثات

آبروی جوهر مردی بود گرد مصاف

هر صفت را از بهارستان قدرت صورتی است

زان به شکل خنجر الماس می روید خلاف

غمزه اش از قحط دل، دزدیده می آید به چشم

هیچ کافر برنگردد دست خالی از مصاف!

هر که دستش بر زبان سبقت کند مردست مرد

ورنه هر ناقص جوانمردست در میدان لاف

در دل تنگم خیال طاق ابرویش ببین

گر ندیدستی دو تیغ بی امان در یک غلاف

در جواب این غزل گستاخ اگر پیش آمده است

قاسم انوار خواهد داشت صائب را معاف

***

صد گره در دل ز بحر تلخرو دارد صدف

گریه ها از آب گوهر در گلو دارد صدف

رزق ارباب توکل می رسد از خوان غیب

نیست از دریا اگر آبی به جو دارد صدف

سد راه رزق گردد چون هنر کامل شود

استخوان از گوهر خود در گلو دارد صدف

نیست کارش خودنمایی پیش دریا چون حباب

گرچه مغزی همچو گوهر درکدو دارد صدف

می کشد خجلت همان از دامن پاک محیط

گرچه از آب گهر دایم وضو دارد صدف

از رفوی سینه مطلب نیست جز حفظ گهر

رفت چون گوهر چه پروای رفو دارد صدف؟

در حضور تلخرویان لب نمی باید گشود

به که پیش بحر پاس آبرو دارد صدف

تنگ چشمی بین که بر خوان محیط بیکران

هر دو دست خود ز خست برگلو دارد صدف

صد یتیم بی پدر را در کنار مرحمت

با وجود خشک مغزی تازه رو دارد صدف

از هنر در کار می افتد هنرور را شکست

سنگها از گوهر خود در سبو دارد صدف

با وجود پاکی گوهر، درین دریای قدس

از خجالت هردو دست خود به رو دارد صدف

در طلب سستی مکن صائب که در دریای تلخ

آب شیرین در قدح از جستجو دارد صدف

***

نیست غمگین گوهرم از تنگی جا در صدف

می کند از آبداری سیر دریا در صدف

گوهر ما را ز عزلت نیست بر خاطر غبار

دارد از پیشانی واکرده صحرا در صدف

لفظ نتواند حجاب معنی روشن شدن

چون نهان ماند فروغ گوهر ما در صدف؟

تا ز خود بیرون نیاید دل نگردد دیده ور

قسمت گوهر نگردد چشم بینا در صدف

درتن خاکی دل پر خون چه دست و پا زند؟

چون تواند بال و پر واکرد دریا در صدف؟

مایه داران مروت بر یتیمان مشفقند

مهد گوهر را کند دریا مهیا در صدف

عالم پرشور بر خلوت نشینان بار نیست

تلخی بحرست برگوهر گوارا در صدف

گوشه گیری می کند شیرین حیات تلخ را

گوهر شهوار گردد آب دریا در صدف

موجه ی کثرت نسازد گوشه گیران را ملول

تنگ از دریا نگردد بر گهر جا در صدف

قطره ی شبنم به خورشید از سبکروحی رسید

از گرانجانی خورد دل گوهر ما در صدف

جمع کن خود را دل روشن اگر خواهی، که ساخت

گوهر از گردآوری دل را مصفا در صدف

بر یتیمان از در و دیوار می بارد ملال

می نشیند گرد گوهر را به سیما در صدف

دل زبس سرگشتگی در سینه ام، در سینه نیست

گوهر غلطان ندارد در صدف، جا در صدف

در غریبی می گشاید خاطر اهل کمال

از دل گوهر نمی گردد گره وا در صدف

از حدیث پوچ می بالد به خود چندین حباب

آه اگر می داشت در این بادپیما در صدف

در خموشی جوهر مردم نمی گردد عیان

رتبه ی گوهر چسان گردد هویدا در صدف؟

سنگ میزان یوسف از قحط خریداران شده است

گوهر ما از گرانقدری است بر جا در صدف

عالم پرشور، دل را خانه ی زنبور ساخت

از خروش بحر پیچیده است غوغا در صدف

عیش قانع رانسازد عالم پرشور تلخ

آب گوهر تلخ کی گردد ز دریا در صدف؟

دل شد از طول امل محبوس در زندان جسم

گوهر ما را برآمد رشته از پا در صدف

دارد آتش زیر پا در سینه ی عشاق دل

گوهر غلطان نمی باشد شکیبا در صدف

نیست صائب در بساط بحر باآن دستگاه

آنقدر گوهر که دارد دیده ی ما در صدف

***

تا شد از نیسان رهین منت احسان صدف

شد ز خجلت زیر دامن بحر را پنهان صدف

از قناعت گرد اگر می کرد آب روی خویش

زود می شد سیر چشم از گوهر غلطان صدف

بحر نتواند دهان حرص را از شکوه بست

می کشد خمیازه بر هر قطره ی باران صدف

از لب بیجا گشودن بسته گردد راه رزق

شد دهانش بسته تا شد صاحب دندان صدف

عمر کوتاه از سخن بسیار گفتن می شود

کز گهر خالی چو گردد می شود بی جان صدف

از گهر گرد یتیمی پاک نتوانست کرد

گرچه از اشفاق سرتاپای شد دامان صدف

در وطن آسوده باشد تا هنرور ناقص است

چون گهر گردید کامل، می شود زندان صدف

نیست بیجا لب گشودن پیش ارباب کرم

مخزن گوهر شد از تردستی نیسان صدف

شرط غواص گهرجو، دست از جان شستن است

کی به هر ناشسته رویی می کند احسان صدف؟

دل نمی سوزد به حال تشنگان سیراب را

پیش ابر آید گریبان چاک از عمان صدف

عارفان با جبهه ی واکرده جان را می دهند

زیر تیغ از پاکی گوهر شود خندان صدف

درد نوشان را ز می مطلب صفای سینه است

می کشد از بهر گوهر تلخی عمان صدف

می دهد گهواره سامان از پی در یتیم

با تهیدستی درین دریای بی پایان صدف

هر که را باشد زمین پاک،خواهد تخم پاک

تشنه ی ابر بهاران است چون دهقان صدف

چون نباشد گوهر دندان، دهن خمیازه ای است

دست افسوسی بود بی گوهر غلطان صدف

لب گشودن رخنه در جمعیت دل کردن است

می شود مفلس ز گوهر، چون شود خندان صدف

با تهیدستی ز روشن گوهری می پرورد

صد یتیم بی پدر را در ته دامان صدف

بی تأمل دم مزن کز بهر گوهر سالها

می نهد دندان خود را بر سر دندان صدف

شاهد ناطق بود برحال، ترک قیل و قال

کز لب خاموش دارد گوهر عرفان صدف

نیل چشم زخم بر پاکیزه گوهربار نیست

رو نگرداند ترش از تلخی عمان صدف

خواب آسایش نباشد در دل نازک خیال

دارد از بیتابی گوهر به دل پیکان صدف

خارن گوهر ز هر موجی بود در زیر تیغ

می برد حسرت به دست خالی مرجان صدف

می دهد صائب حباب از پوچ گویی سر به باد

با لب خاموش آسوده است از طوفان صدف

***

گر کنی پنهان گهر را زیر دامان صدف

سر برون آرد ز شوخی از گریبان صدف

نیست ممکن پاک گوهر برزمین ماند مدام

زیب گوش دلبران شد اشک غلطان صدف

بگذر از دریوزه ی گوهر که گردد عاقبت

لب گشودن باعث زخم نمایان صدف

تا چرا لب پیش ابر از تنگدستی باز کرد

از دهن یک یک برآوردند دندان صدف

دل چو روشن شد چراغ عاریت در کار نیست

شمع کافوری است گوهر در شبستان صدف

از فرو خوردن سرشکم از اثر شد کامیاب

اشک نیسان را گهر گرداند زندان صدف

در وطن تن ده به ناکامی که نتوان پاک کرد

از گهر گرد یتیمی را به دامان صدف

آیه ی رحمت ز ابر گوهرافشان، می شود

نازل از راه دهان پاک، درشان صدف

مهر خاموشی سپرداری کند اسرار را

بستن لب از گهر باشد نگهبان صدف

خاطر خرم نگردد جمع صائب با گهر

کز تهیدستی بود لبهای خندان صدف

***

نیست چون صاحبدلی تا گویم از اسرار حرف

می زنم از بیکسی با صورت دیوارحرف

معنی پیچیده بی زحمت نمی آید به دست

می شود از پیچ وتاب فکر جوهردارحرف

می کند سنجیده دلهای متین گفتار را

نیست چون مرکز به جا، می افتد از پرگار حرف

نیست در روی زمین گوشی سزاوار سخن

چون نبندد طوطیان را زنگ در منقار حرف؟

می شود طومار عمرش طی به اندک فرصتی

هر تهی مغزی که گوید چون قلم بسیار حرف

نیست چشم غافلان از خرده بینی بهره مند

ورنه در هر نقطه ای درج است صد طومار حرف

مردم سنجیده کم گویند حرفی را دوبار

می شود قند مکرر گر چه از تکرار حرف

رزق خواب آلودگان زین نشأه جز خمیازه نیست

می دهد کیفیت می در دل بیدار حرف

از دم بیجا شود آیینه ی روشن سیاه

بی تأمل پیش اهل دل مزن زنهار حرف

میکشان را می کند گفتار بیش از باده مست

تا نگردی مست در محفل مزن بسیار حرف

مرغ بی هنگام سر را داد ازین غفلت به باد

می کند بی وقت، کار تیغ بی زنهار حرف

می کند بی پرده عیبش را به آواز بلند

می زند هرکس که درگوش گران هموار حرف

حرف حق بی پرده پیش باطلان گفتن خطاست

از بلندی گشت بر منصور چوب دارحرف

سینه های بی غبار آیینه ی یکدیگرند

هست در هنگامه ی اشراقیان بیکار حرف

ناله ی بلبل به گوش باغبان آید گران

می شود از گفتن بسیار، بی مقدار حرف

تا به گوش عاشقان افتان و خیزان می رود

بس که زان لبهای میگون می رود از کار حرف

چون سیه مستی است کز میخانه می آید برون

چون برآید از لب میگون آن دلدار حرف

من که رگ از لعل می آرم به آسانی برون

نیست ممکن واکشم زان لعل گوهربارحرف

همزبانی نیست چون درگوشه ی خلوت مرا

می کشم از خامه ی کوته زبان ناچار حرف

تخم قابل را زمین شور باطل می کند

پیش دلهای سیه صائب مکن اظهار حرف

***

غافلی از دردمندی ای دل بیمار حیف

پیش عیسی درد خود را می کنی اظهار حیف

نیستی در فکر آزادی ازین جسم گران

دامن خود برنیازی زین ته دیوار حیف

بر خموشی می دهی ترجیح حرف پوچ را

می شوی قانع به کف از بحر گوهربار حیف

شد سفید از انتظارت دیده ی عبرت پذیر

برنیاوردی ازین روزن سری یک بار حیف

دولت دنیا سبک پرواز چون بال هماست

تو وفاداری طمع زین ناکس غدار حیف

ساده لوحان از خیال خود گریزانند و تو

می گشایی هر زمان آیینه در بازار حیف

پر برآوردند از درد طلب موران و تو

پای ننهادی برون چون نقطه از پرگار حیف

در بیابانی که برق و باد ازو بیرون نرفت

از علایق داده ای دامن به دست خار حیف

استخوانت توتیا گردید از خواب گران

تر نشد ز اشک ندامت دیده ات یک بار حیف

آمدی انگاره و انگاره رفتی از جهان

با دو صد سوهان نکردی خویش را هموار حیف

مغز را وامی کنند از سر سبکروحان و تو

می زنی چون بیغمان گل بر سر دستار حیف

مزدها بردند صائب کارپردازان و تو

از تن آسانی نکردی اختیار کار حیف

***

کجا روشن شود چشم زلیخا بر تن یوسف؟

که عصمت سرزد از یک جیب با پیراهن یوسف

محبت کرد چون دستار چشم پیر کنعان را

در آن ساعت که تهمت چاک زد پیراهن یوسف

بیاض و خط دیوانی به یکدیگر نمی خوانند

چه نسبت طره ی زنجیر را با گردن یوسف؟

به خون زن کجا رنگین کند سرپنجه ی غیرت؟

دل از مردان رباید غمزه ی مردافکن یوسف

مه و خورشید را در سجده ی خود دیده در طفلی

کجا حسن زنان مصر گردد رهزن یوسف؟

[چو از درد غریبی بندبندش در فغان آید

شود زنجیر آهن دل، شریک شیون یوسف]

منال ای صاحب بیت الحزن از چشم تاریکی

که خواهی گشت بینا از جمال روشن یوسف

عزیز مصر عزت زحمت خواری نمی بیند

چه پیه گرگ می مالند بر پیراهن یوسف؟

چرا از تهمت ناگاه غمگین می شوی صائب؟

نرست از خار تهمت دامن پیراهن یوسف

***

زخط سبز شود بیش لعل دلبر صاف

هنوز از پر طوطی نگشته شکر صاف

عجب که حسن گذارد اثر ز من باقی

که می کنم به کتان ماهتاب انور صاف

دل تو نیست پذیرای آه من، ورنه

ز سنگ می جهد این ناوک سبکپر صاف

نزاکت تو کند ثفل از نبات برون

وگرنه کرده ام این قند را مکرر صاف

چو آب خضر ز خط غوطه در سیاهی زد

رخی که بود چو آیینه ی سکندر صاف

قدم برون منه از حد خود که می گردد

ز آرمیدگی خویش آب گوهر صاف

مکن ز تیرگی بخت شکوه چون خامان

که در حمایت خاکسترست اخگر صاف

خوشم چو نافه ی خونین جگر به خر قه ی فقر

که می شود ز نمد به شراب احمر صاف

اگر به آینه دل صاف می کند زنگی

امید هست شود چرخ باهنرور صاف

ز آب، آینه ی تار تیره تر گردد

کجا ز باده شود خاطر مکدر صاف؟

ز دل به جام هلالی برآر ریشه ی غم

که صیقل آینه را می کند ز جوهر صاف

کنند آینه وآب صلح اگر با هم

به خضر نیز شود سینه ی سکندر صاف

ز خاکمال حوادث متاب رو صائب

که از غبار یتیمی است آب گوهر صاف

***

مدار چشم ازین کور باطنان انصاف

که گشته است به عنقا هم آشیان انصاف

زبس به فرق لگد خوردم و ننالیدم

به بردباری من داد آستان انصاف

به سیم قلب خریدند ماه کنعان را

نمی دهند هنوز اهل کاروان انصاف

مباد لب به حدیث طمع بیالایی

نمی دهند ز بخل اهل این زمان انصاف

شکر به سعی بهار از زمین شوره نرست

مجو ز مردم این تیره خاکدان انصاف

تو نیز گوشه بگیر از جهانیان صائب

کنون که گوشه گرفته است از جهان انصاف

***

ز تلخرویی دریاست بی نیاز صدف

کند به ابر گهربار لب فراز صدف

کمند جذبه ی ارباب حاجت است کرم

که ابر را کند از بحر پیشواز صدف

ز خوان عالم بالاست روزی دل پاک

نمی کند دهن خود به بحر باز صدف

مگر که خنده ی دندانمای او را دید؟

که شد به عقد گهر بوته ی گداز صدف

دهان لاف پر از خاک باد دریا را!

که پیش ابر کند دست خود دراز صدف

ز وصل گوهرازان کامیاب شد صائب

که شد ز صدق سراپا کف نیاز صدف

***

زده است شرم لبت مهر بر دهان صدف

گره چگونه شود باز از زبان صدف؟

ز حسرت گهر آبدار گفتارت

گهر چو آب، روان گردد از دهان صدف

به انتقام، گهر از دهن فرو ریزم

نهند بر جگرم تیغ اگر بسان صدف

ز اهل فیض چنان روزگار خالی شد

که چون حباب ندارد گهر میان صدف

مکن ذخیره اگر زندگی هوس داری

که رفت بر سر این نقد جان صدف

به پیش بحر دهن وانکرده، جا دارد

سحاب اگر ز گهر پر کند دهان صدف

سرشک گرم که در جان بحر آتش زد؟

که آب شد ز تب گرم استخوان صدف

بغیر کلک تو صائب کدام ابر بهار

گهر فشاند به این رنگ در بیان صدف؟

***

از بس که شد زلعل تو با آب و تاب حرف

شوید غبار عقل زدل چون شراب حرف

غیر از دهان تنگ سخن آفرین تو

در نقطه کس ندیده نهان یک کتاب حرف

هر حرفی از دهان تو پیچیده نامه ای است

از بس خورد زتنگی جا پیچ و تاب حرف

شادابی لب تو از آن است کز حجاب

در لعل آتشین تو می گردد آب حرف

گر هوش کوتهی نکند می توان شنید

از چشمهای شوخ تو در عین خواب حرف

در خوبی تو نیست کسی را سخن، ولی

دارد خط عذار تو با آفتاب حرف

در خامشان شراب سرایت نمی کند

مستی دهد زیاده ز جام شراب حرف

صائب ره صواب خموشی است یکقلم

ورنه بود میان خطا و صواب حرف

***

گلها تمام یک طرف آن رو به یک طرف

چین و ختا به یک طرف آن مو به یک طرف

بد مستی سپهر جفاجو به یک طرف

مستانه جلوه های قد او به یک طرف

آخر نشانه ای چه کند با هزار تیر؟

دل یک طرف هزار پریرو به یک طرف

از پیچ و تاب، رشته ی عمرش شود تمام

با هر که افتد آن خم گیسو به یک طرف

اکنون که زلف بر خط انصاف سر نهاد

افتاده است خال لب او به یک طرف

در وادیی که لیلی بیگانه خوی ماست

مجنون به یک طرف رود آهو به یک طرف

گردد عصای موسوی انگشت زینهار

هرجا فتاد غمزه ی جادو به یک طرف

با دوست هم لباسم و چون اشک و آه شمع

من میروم به یک طرف و او به یک طرف

عام است فیض عشق به ذرات کاینات

حاشا که آفتاب کند رو به یک طرف

بیرون فتاد مهره اش از ششدر جهات

آن را که برد جاذبه ی او به یک طرف

باشش جهت توجه آن بی جهت یکی است

بیچاره رهروی که کند رو به یک طرف

معنی ز لفظ جوهر خود را عیان کند

زان چهره ی لطیف مکن مو به یک طرف

تاسر برآورد ز گریبان پیرهن

هر دم کند نسیم تکاپو به یک طرف

یکسان به دیر و کعبه نظر کن که میل نیست

شاهین عدل را زترازو به یک طرف

حیرت نگر که بی سروسامان عشق را

چوگان به یک طرف رود و گو به یک طرف

صائب مدار فیض خود از تشنگان دریغ

این آب تا نرفته ازین جو به یک طرف

***

هرکجا دلمرده ای را یافت احیا کرد عشق

جمله ی ذرات عالم را سویدا کرد عشق

ریخت دریا در گریبان قطره ی کم ظرف را

ذره ی ناچیز را خورشید سیما کرد عشق

جلوه ی زلف پریشان می کند موج سراب

بس که بر اوراق هستی مشق سودا کرد عشق

صبح شورانگیز محشر زد نمکدان برزمین

تا ز خلوتگاه وحدت رو به صحرا کرد عشق

عقل با لوح و قلم دارد چو طفلان احتیاج

می تواند بی قلم صد دفتر انشا کرد عشق

چون نیاید آب در چشم تماشایی به رقص؟

برگ برگ این چمن را دست موسی کرد عشق

سهل باشد طور اگر از یکدگر پاشیده است

صد چنین مجموعه را از هم مجزا کرد عشق

محو شد چون شبنم گل در فروغ آفتاب

تا رخ خود را به چشم ما تماشا کرد عشق

هر دو عالم خاک شد تا عشق سر پایین فکند

غوطه در خون زد جهان تا دست بالا کرد عشق

کوهکن از فکر مرغ نامه برآسوده است

قاصدی چون جوی شیر از سنگ پیدا کرد عشق

نعمت الوان راحت را به بیدردان فشاند

درد خود را بهر ما صائب مهیا کرد عشق

***

شوره زار خاک را [یکسر گلستان] کرد عشق

حنظل افلاک را چون نار خندان کرد عشق

خاک را چون مرغ عیسی شهپر پرواز داد

آسیای چرخ را بی آب، گردان کرد عشق

مشت داغی در گریبان کرد هر کس را گرفت

خاکدان دهر را کان بدخشان کرد عشق

نسیه ی فردوس را بر اهل عالم نقد ساخت

شور محشر را حصاری در نمکدان کرد عشق

یک دل بی آه در معموره ی عالم نهشت

این سفال خشک را لبریز ریحان کرد عشق

نعل کوه طور در آتش سراسر می رود

پای خواب آلودگان را برق جولان کرد عشق

ابر چون در پیش صرصر پای در دامن کشد؟

مغز ما را چون کف دریا پریشان کرد عشق

کرد از زخم نمایان پیکرم را شاخ شاخ

این قفس را بر من عاجز نیستان کرد عشق

تا به زهر بی نیازی تیغ خود را آب داد

بر خضر عمر ابد را تنگ میدان کرد عشق

خانه ی دل را که بود از کعبه صد ره پاکتر

تندخویی کرد و آتشگاه گبران کرد عشق

حکم ما بر وحش و طیر این بیابان می رود

داغ ما را خاتم دست سلیمان کرد عشق

دست تا دارد، سرانگشت حلاوت می مکد

هر که را بر خوان خود یک بار مهمان کرد عشق

کرد مشهور دو عالم صائب گمنام را

ذره ی ناچیز را خورشید تابان کرد عشق

***

می نماید صد گره را یک گره زنار عشق

سبحه داران چون برون آیند از بازار عشق؟

بوی این می آسمانها را به دور انداخته است

کیست تا بر لب گذارد ساغر سرشار عشق؟

تخم راز عشق را در خاک کردن مشکل است

چون شرر از سنگ بیرون می جهد اسرار عشق

در سر هرذره ای اینجا هوای دیگرست

اختر ثابت ندارد چرخ خوش پرگار عشق

عشق ظاهر ساختن معشوق را کامل کند

ورنه عاشق را نباشد صرفه در اظهار عشق

لاله ی خورشید بی تقریب می سوزد نفس

سر فرو نارد به هر گل گوشه ی دستار عشق

می خورد از سایه ی بال هما طبل گریز

بر سر هرکس که افتد سایه ی دیوار عشق

چون توانم از گل بی خار او دفتر گشود؟

می زند پهلو به مژگان غزالان خار عشق

شوق موسی نخل ایمن را به حرف آورده بود

خامه ی صائب چرا بندد لب از گفتار عشق؟

***

پر صدا شد چینی افلاک از فغفور عشق

چون شرر هر ذره ای بیدار شد از شور عشق

دست بیباکی چو حسن از آستین بیرون کند

شمسه ی دار فنا گردد سر منصور عشق

چون انار از خنده ی بیجای خود دارد خطر

شیشه ی نه آسمان از باده ی پرزور عشق

چون چراغ صبحگاهی از فروغ آفتاب

پرتو خورشید تابان محو شد در نور عشق

ناامیدی و امید اینجا هم آغوش همند

صبح را درآستین دارد شب دیجور عشق

در سواد شهر [خون] چون لاله میرد در دلش

هرکه در صحرا نمکچش کرد آب شور عشق

عاشق و اندیشه از زخم زبان، حرفی است این

می کند خون در جگر الماس را ناسور عشق

از دلم هر پاره ای چون گل به راهی می رود

برق دایم تیغ بازی می کند در طور عشق

عاشقان در پرده ی دل شادمانی می کنند

خنده ی رسوا ندارد غنچه ی مستور عشق

بستر و بالین چه می داند مریض عشق چیست

چون سبو از دست خود بالین کند رنجور عشق

***

از پس صد پرده می تابد فروغ راز عشق

سرمه نتواند گرفتن راه بر آواز عشق

سد اسکندر که چون آیینه ناخن گیر نیست

سینه ی کبک است پیش چنگل شهباز عشق

کوچه باغ زلف سازد کوچه ی زنجیر را

هرکه را دربار باشد نافه ی غماز عشق

می شود ناساز هر ناخن زدن طنبور عقل

تا نوای صور از قانون نیفتد ساز عشق

من کیم تا در نبرد عشق پا محکم کنم؟

کوه لرزد برکمر از بیم دست انداز عشق

طوق بر [گردن] گذارد آهوان قدس را

دست چون بیرون کند زلف کمند انداز عشق

خرمن امید نه گردون شود پامال برق

چون فشاند آستین بی نیازی ناز عشق

از کسادی می زند یوسف ترازو بر زمین

هرکجا دکان گشاید دلبر طناز عشق

دوستان یک جهت از قرب و بعدآسوده اند

می رسد، در هر کجا باشد، به دل آواز عشق

سینه ای کز تیرگی همچشم داغ لاله بود

آب گرداند به چشم داغ، از پرواز عشق

فکر صائب گر چه نازک بود از روز ازل

رنگ دیگر برگرفت از پرتو اعجاز عشق

***

آتشین شد چهره ی خاک از می گلرنگ عشق

چرخ شد خاکستری از آتش بی رنگ عشق

می نماید چون گل خورشید از آب روان

چهره ی اندیشه از آیینه ی بی زنگ عشق

چون گذشتی از فضای دل درین وحشت سرا

درخور جولان ندارد عرصه ای شبرنگ عشق

با کدامین شیشه دل گویم، که در میدان رزم

کرد کار مومیایی با دل من سنگ عشق

یک سیه خانه است در سرتاسر صحرای عقل

کعبه ای سرگشته می گردد به هر فرسنگ عشق

نیست ابر و آفتاب نوبهاران را بقا

ساده لوح آن کس که دل بندد به صلح و جنگ عشق

زور بازوی یداللهی بلند افتاده است

چون ننالد نه کمان آسمان در چنگ عشق؟

خامسوزان هوس بر خود بساطی چیده اند

ورنه خاکستر ندارد آتش بی رنگ عشق

تا به حشر ازچشم زخم نیستی آسوده است

چهره ی هرکس که شد نیلوفری از سنگ عشق

جوشن داودی اینجا شاهراه ناوک است

من کیم تاسینه را سازم سپر در جنگ عشق؟

ذره تا خورشید گلبانک اناالحق می زنند

نغمه ی خارج ندارد ساز سیر آهنگ عشق

دامن رغبت زلیخا از کف یوسف کشد

دست چون بیرون کند از آستین نیرنگ عشق

خامه اش را شق به شمشیر شهادت می زنند

هر که چون شیر خدا صائب بود یکرنگ عشق

***

از نقاب سنگ تابد شعله ی عریان عشق

پرده چون پوشد کسی بر سوزش پنهان عشق؟

درکف موجی فتد هر خشت یونان خرد

از تنور دل برآرد جوش چون طوفان عشق

صبر و طاقت را که پشت عقل بر کوه است ازو

با شرر هم رقص سازد آتش سوزان عشق

بگذر از سر تا حیات جاودان یابی، که هست

تیغ زهرآلود خضر چشمه ی حیوان عشق

عاشقی، نقش تعلق از ضمیر دل بشوی

فلس بر پیکر ندارد ماهی عمان عشق

عشق شوری نیست کز مردن زسر بیرون رود

سرکشد چون گردباد از خاک سرگردان عشق

من کدامین ذره ام صائب که وصف او کنم؟

گوی گردون را خلاصی نیست از چو گان عشق

***

تیغ سیراب است موج بحر طوفان زای عشق

داغ ناسورست فلس ماهی دریای عشق

پرده ی گوش فلک گردید شق از کهکشان

نیست هر نازکدلی را طاقت غوغای عشق

نور عقلی کز فروغش چشم عالم روشن است

پرده ی خواب است پیش دیده ی بینای عشق

سینه صافان سبز می سازند حرف خصم را

زنگ را طوطی کند آیینه ی سیمای عشق

جای حیرت نیست گر شد سینه ی ما چاک چاک

شیشه را چون نار خندان می کند صهبای عشق

پیش چشم هر که چون مجنون غبار عقل نیست

خیمه ی لیلی است داغ لاله ی صحرای عشق

پرده ی ناموس زیبنده است بر بالای عقل

تن به هر تشریف ناقص کی دهد بالای عشق؟

در سر شوریده ی ما عقل سودا می شود

می کند عنبر کف بی مغز را دریای عشق

دست خود بوسید هرکس دامن پاکان گرفت

شد زلیخا رفته رفته یوسف از سودای عشق

در وصال و هجر صائب اضطراب دل یکی است

هیچ جا لنگر نمی گیرد به خود دریای عشق

***

نیست آب صافی خاطر روان در جوی خلق

می چکد زهر نفاق از گوشه ی ابروی خلق

پهلویم سوراخ شد از حرف پهلو دار و من

همچنان چشم گشایش دارم از پهلوی خلق

در حریم خاک اگر با مرگ هم بستر شوی

به که باشی زنده ی جاوید جان داروی خلق

چشمه نبود این که در کوه و کمر در گریه است

سنگ خارا آب شد از سرکه ی ابروی خلق

پیش ازین چون گل جبینم چین دلتنگی نداشت

تنگ شد خلق من از بس تنگ دیدم خوی خلق

تا دم آبی ز جوی بی نیازی خورده ام

تیغ سیراب است در خلق من آب جوی خلق

ناز پرورد حضورگوشه ی تنهاییم

می خورد چون صید وحشی بر دماغم بوی خلق

بر زبان چند آوری چون تیر حرف راست را

تیغ کج در دست دارد گوشه ی ابروی خلق

چون نریزد از بن هر موی من سیلاب خون؟

نشتری در آستین دارد نهان هر موی خلق

نیست چون صائب ترا از خلق امید روی دل

بهتر آن باشد که سال و مه نبینی روی خلق

***

به هر طوفانی از جا در نیاید لنگر عاشق

شمارد داغ، خورشید قیامت را سر عاشق

ز داغ بیقراری چون پلنگ از خواب برخیزد

ز غفلت شیر اگر پهلو نهد بر بستر عاشق

که را زهره است راز عشق را در دل نگه دارد؟

صدف را سینه چاک آرد به ساحل گوهر عاشق

به اوج لامکان پرواز کردن از که می آید؟

نگردد گر تپیدنهای دل بال و پر عاشق

به داغ تازه ای هر لحظه می سوزد دل گرمم

برآتش هست عودی روز و شب در مجمر عاشق

سر مجنون به زانو می نهد لیلی، نمی داند

که کوه طور خاکستر شود زیر سر عاشق

مرا چون سوختی بگذار بر گرد سرت گردم

که می گردد حصار عافیت خاکستر عاشق

فلکها سیر شد از سیرو دور خویشتن صائب

همان رقص پریشانی کند خاکستر عاشق

***

چه غم ازکار فرو بسته ی ما دارد عشق؟

چون فلک در دل خود آبله ها دارد عشق

نیست چون غنچه ی پیکان دل ما ناخن گیر

ورنه چون صبح، دم عقده گشا دارد عشق

گرچه در پرده ی غیب است نهان خورشیدش

ذره ای چون فلک بی سر و پا دارد عشق

نیست هر آب و زمین قابل تخم شررش

در دل سوختگان نشو و نما دارد عشق

نه همین در دل ما بزم سلیمان چیده است

عالمی در دل هر مور جدا دارد عشق

دامن خاک نگارین شود از جولانش

گرچه از خون جگر پا به حنا دارد عشق

شاخ و برگش بود از عالم امکان بیرون

ریشه هر چند در اندیشه ی ما دارد عشق

چون فلک دایره ی بینش خودساز وسیع

تا بدانی که چه مقدار صفا دارد عشق

آسمان موج سرابی است در آن دامن دشت

که من سوخته را آبله پا دارد عشق

چشم خفاش ز خورشید چه بیند صائب؟

عقل بیچاره چه داند که چها دارد عشق؟

***

فتنه ی روز جزا در ته سر دارد عشق

نمک شور قیامت به جگر دارد عشق

گر چه از ساغر توحید ز خود بی خبرست

از ضمیر دل هر ذره خبر دارد عشق

نه همین جاده را سر [به] بیابان داده است

همه اجزای جهان را به سفر دارد عشق

عشق، خورشید [و] جهان شبنم بی بنیاد است

از صف آرایی شبنم چه خطر دارد عشق؟

نیست چون برق تجلی که سر از طور کشد

چون شرر در دل [هر] سنگ مقر دارد عشق

نیست چون خضر گرانجان که خورد تنها آب

آب حیوان مروت به جگر دارد عشق

عقل را دل به سر بیضه ی گردون لرزد

چند ازین بیضه فزون در ته پر دارد عشق

سر من چون سر خورشید به بالین نرسید

با من خسته بپرسید چه سر دارد عشق

چشم شبنم چه به خورشید جهانتاب کند؟

چه غم ازمردم کوتاه نظر دارد عشق؟

صائب از دل خبر عشق هنرمند بپرس

عقل کج فهم چه داند چه هنر دارد عشق

***

مشرق سینه ی چاک است در خانه ی عشق

چشم بیدار بود روزن کاشانه ی عشق

صندل از بهر سر مردم بیدرد بود

چوب دارست علاج سر دیوانه ی عشق

عالمی حلقه صفت چشم براین در دارند

تا به روی که گشاید در میخانه ی عشق

نیست در صومعه ی عقل بجز فکر معاش

گنج بر روی هم افتاده به ویرانه ی عشق

شور عشق است که در مغز جهان پیچیده است

گردش چرخ بود گردش پیمانه ی عشق

هر سر خار درین بادیه مجنون می بود

کعبه می داشت اگر حسن سیه خانه ی عشق

گرچه افسانه بود باعث شیرینی خواب

خواب ما سوخت ز شیرینی افسانه ی عشق

چون سیاووش مسلم گذرد از آتش

اگر از موم بود شهپر پروانه ی عشق

عقل اندیشه ز خورشید قیامت دارد

کرده صد داغ چنین به، سر دیوانه ی عشق

موسی از زلزله ی طور چه پروا دارد؟

سنگ طفلان چه کند با سر دیوانه ی عشق؟

بستر از گرد یتیمی چو گهر ساخته است

عقل داغ است ز اوضاع غریبانه ی عشق

شارع کعبه ی مقصود شود زنارش

هرکه از صدق کند خدمت بتخانه ی عشق

از من آداب مجویید که چون سیل بهار

خانه پرداز بود جلوه ی مستانه ی عشق

عقل بیهوده به گرد دل ما می گردد

دیو را راه نباشد به پریخانه ی عشق

تا دل خونشده ات آب نگردد صائب

نیست ممکن که برومند شود دانه ی عشق

***

آسمان کهنه سبویی است ز میخانه ی عشق

بحر یک قطره ی تلخی است زپیمانه ی عشق

مکن از داغ شکایت که ازین روزنه ها

می رسد پرتو خورشید به کاشانه ی عشق

عقل با مهره ی گل نرددغا می بازد

دل صد پاره بود سبحه ی صد دانه ی عشق

روی در دامن صحرای جنون آورده است

کعبه از حسن خدا داد صنمخانه ی عشق

جام عقل است که در میکده طرح افتاده است

بوسه فرسود نگردد لب پیمانه ی عشق

عشق ازان شوختر افتاده که پنهان گردد

چون شرر می جهد از سنگ برون دانه ی عشق

همه در خواب غرورند حریفان صائب

به چه امید کسی سر کند افسانه ی عشق؟

***

پای گستاخ منه بر در کاشانه ی عشق

سر منصور بود کنگره ی خانه ی عشق

حیف فرهاد که با آنهمه شیرین کاری

شد به خواب عدم از تلخی افسانه ی عشق

گر درآتش روی از خامیت آتش سوزد

تا سرت گرم نگشته است ز پیمانه ی عشق

شیشه بندان ظرافت بهمش می شکنند

محتسب گر گذرد از دل میخانه ی عشق

با چه رو، روی به طوف حرم کعبه کنیم؟

نیست بر جبهه ی ما صندل بتخانه ی عشق

چو سبو شانه ندزدیده ام از باده کشی

کرده ام از دل و جان خدمت میخانه ی عشق

من به معموره ی عقلم به پشیزی محتاج

گنج بر روی هم افتاده به ویرانه ی عشق

قطره ای نیست هوایی نبود در سر او

می پرد چشم حباب از پی پیمانه ی عشق

شعله را با خس و خاشاک بهم درپیچد

چون شود برق عنان گریه ی مستانه ی عشق

رفته ام در رگ و در ریشه ی دیوار چوکاه

نتوان کرد مرا دور ز کاشانه ی عشق

چشم زخمی به سبکدستی آن کس مرساد

که ز خاکستر دل ریخت پی خانه ی عشق

خون دل نیز شریک است درین آمیزش

نه همین اشک بود گوهر یکدانه ی عشق

سر پیچیدن دستار ندارم صائب

می روم گرد سر وضع غریبانه ی عشق

***

زبان مار بود خار آشیان فراق

که باد جلوه گه برق، خانمان فراق!

چو آفتاب زبانهای آتشین خواهم

که الامان زنم از تیغ بی امان فراق

هزار شق شود از درد همچو خامه ی موی

زبان خامه ی فولاد از بیان فراق

چو برگ لاله شود داغدار پرده ی گوش

شود چو گرم سخن آتشین زبان فراق

حبابش از سر نوح است و موجش از دم تیغ

برون میار سر از بحر بیکران فراق

نهشت با کمرش دست در میان آریم

که بشکند کمر دوری و میان فراق!

چو موج محو شدم در محیط وصل و هنوز

به روی بحر کشم مد داستان فراق

نمی رسد به پریشانیم، اگر صائب

ز تار زلف کنم مد داستان فراق

***

دل شکسته بود گوهر یگانه ی عشق

بود ز چهره ی زرین زر خزانه ی عشق

به زور عقل گذشتن ز خود میسر نیست

مگر بلند شود دست و تازیانه ی عشق

به هر چه دل نهی از پیش چشم بردارد

کناره سوز بود بحر بیکرانه ی عشق

ستاده اند به امید گوشه ی چشمی

هزار یوسف مصری برآستانه ی عشق

خم سپهر برین را به دست بردارند

سبو کشان ضعیف شرابخانه ی عشق

مگر ز سنگ بود پرده های گوش کسی

که ناخنش به جگر نشکند ترانه ی عشق

حدیث باده چه گویم، که آب می گردد

به هر دلی که زند برق شیشه خانه ی عشق

بیار جیب و ببر هرگهر که می خواهی

که قفل منع ندارد در خزانه ی عشق

چو آفتاب ز آتش بهم رسان رویی

که چهره سوز بود خاک آستانه ی عشق

کسی چگونه کند ضبط خویشتن صائب؟

که نه سپهر به وجدست از ترانه ی عشق

***

جان آرمیده می شود از اضطراب عشق

این رشته را دراز کند پیچ و تاب عشق

صبح قیامت از دهن خم کند طلوع

چون بر لب آورد کف مستی شراب عشق

مغزش ز جوش پرده ی افلاک می درد

بر هر سری که سایه کند آفتاب عشق

آتش چه می کند به سپندی که سوخته است؟

از آفتاب حشر نسوزد کباب عشق

از خاک اهل عشق نظر خیره می شود

از ابر پردگی نشود آفتاب عشق

نبض از هجوم درد شود بیقرارتر

ساکن ز کوه غم نشود اضطراب عشق

نظاره ی شکسته دلان وحشت آورد

سیلاب تند می گذرد از خراب عشق

صید مراد هر دو جهان درکمند اوست

در هر دلی که ریشه کند پیچ وتاب عشق

اکسیر بی نیازی ازین خاک می برند

صائب چگونه پای کشد از جناب عشق؟

***

جان تازه می شود ز نسیم بهار عشق

از یک سرست جوش گل و خار خار عشق

در شوره زار عقل به درمان گیاه نیست

پیوسته سرخ روی بود لاله زار عشق

خاری است خار عشق که در پای چون خلید

نتوان کشید پا دگر از رهگذار عشق

از جان مگو که در گرو نقش اول است

سرمایه ی دوکون به دارالقمار عشق

رحمی به بال کاغذی خود کن ای خرد

خود را مزن برآتش بی زینهار عشق

عشقی که بی شمار نباشد بلای او

پیش بلاکشان نبود در شمار عشق

دایم به زیر دار فنا ایستاده ایم

بیرون نمی رویم ز دارالقرار عشق

اینجا مدار کارگزاری به همت است

از بحر آتشین گذرد نی سوار عشق

تکلیف بار عشق دوتا کردچرخ را

من کیستم که خم نشوم زیر بار عشق؟

صائب هزار مرتبه کردیم امتحان

با هیچ کار جمع نگردید کار عشق

***

نتوان به پای سعی رسیدن به طور عشق

خوابیده تر ز زلف بود راه دور عشق

دست ستیزه در کمر بیستون کند

در هر سری که هست می تازه زور عشق

از ظلمت وجود که می برد ره برون؟

گر شمع پیش پای نمی داشت نور عشق

سیری ز شغل عشق ندارند عاشقان

چون آب شور تشنگی افزاست شور عشق

گر جای خار نشتر الماس سر زند

صائب قد نمی کشد از راه دور عشق

***

قامت ز آه شرط بود در نماز عشق

بی آب دیده نیست نمازی نیاز عشق

خونابه اش به صبح قیامت شفق دهد

ناخن به هر دلی که زند شاهباز عشق

گر در نماز عقل حضور دل است شرط

غیر از حضور قلب نباشد نماز عشق

بیقدرتر ز اشک شرارست پیش شمع

نقد دوکون در نظر بی نیاز عشق

آن ساز نیست عشق که گیرند گوش ازو

از پرده های گوش کند پرده، ساز عشق

شبنم چه عقده بر نفس بوی گل زند؟

لبهای سر به مهر چه سازد به راز عشق؟

چون سایه ی همای خرد نیست رایگان

تا بر سر که سایه کند شاهباز عشق ؟

منصور را ببین که چه از دار می کشد

صائب خموش باش از افشای راز عشق

***

گردی است صبح ازنفس راستین عشق

داغی است مهر از جگر آتشین عشق

قفل در نشاط و سرورست قاف عقل

دندانه ی کلید بهشت است شین عشق

در چشم آفتاب کشد میل خوشه اش

هر دانه ای که غوطه خورد در زمین عشق

چون گل تمام پرده ی گوش است آسمان

از اشتیاق زمزمه ی دلنشین عشق

نزدیک گشته است که چون نار شق شود

این نه صدف ز شوکت در سمین عشق

حسن آنچنان که هست تماشای خود نکرد

آیینه دار حسن نشد تا جبین عشق

صائب هوای گلشن جنت نمی کند

در مغز هر که ریشه کند یاسمین عشق

***

نقش و نگار مار بود سرنوشت خلق

با زهر کرده اند همانا سرشت خلق

هر خوشه صد زبان ملامت کشیده است

زنهار چشم رزق نداری ز کشت خلق

از بهر نان در آتش حرصند روز و شب

بود از گل تنور همانا سرشت خلق

مردم ز بیم آتش دوزخ در آتشند

ما را خدا پناه دهد از بهشت خلق!

سوزن به دل ز رشته ی مریم شکسته ام

بر زخم من چه بخیه زند دست رشت خلق؟

چون غنچه بالشم سر زانوی وحدت است

در زیر سنگ نیست سر من زخشت خلق

با صد چراغ می طلبم عیب خویش را

کو فرصتی که فرق کنم خوب و زشت خلق؟

در تنگنای بیضه ی عنقا گریخته است

صائب ز بس رمیده از اطوار زشت خلق

***

آزرده است گوشه نشین از وداع خلق

غافل که اتصال حق است انقطاع خلق

در اختلاط خلق ضررهاست، زینهار

بگذر ز خلق و صحبت بی انتفاع خلق

جانسوزتر زمرگ طبیعی است فوت وقت

کاین انقطاع حق بود، آن انقطاع خلق

بر اجتماع خلق مکن تکیه کز غرور

گوساله را خدای کند اجتماع خلق

صائب به یاد حق ز جهان صلح کرده ایم

فارغ نشسته ایم ز صلح و نزاع خلق

***

در دل خلد چو تیر قضا هر ادای خلق

رحم است بر کسی که شود آشنای خلق

صبح قیامت است جبین گشاده شان

برق فناست خنده ی دندان نمای خلق

در شوره زار ریختن آب زندگی است

از عمر آنچه صرف کنی در رضای خلق

در چار موجه لنگر کشتی است بادبان

آسودگی طمع مکن از آشنای خلق

مرغی است کز گسستن دام است دلگران

آن ساده دل که شکوه کند از جفای خلق

درآب زیر کاه خطر بیشتر بود

از ره مرو به ظاهر صلح و صفای خلق

هرکس که بر تو پشت کند مغتنم شمار

کز روی کار خلق بود به، قفای خلق

تا رو به خلق داری، پشتت به قبله است

بر خلق پشت کن که شوی مقتدای خلق

سیری ز حرف پوچ ندارند مردمان

بی دانه سیر و دور کند آسیای خلق

از پنبه ناز مرهم کافور می کشد

گوشی که شد گزیده زآواز پای خلق

دلسوزیش به اشک ندامت سرشته بود

بستیم چشم یکقلم از توتیای خلق

تا وحشتم به وادی تنها روی فکند

بر من دهان شیر بود نقش پای خلق

در دیده ها سبک نشوی تا چو برگ کاه

از جا مرو به جاذبه ی کهربای خلق

صائب به درد خویش ز درمان کن اختصار

کز درد بی دواست گرانتر دوای خلق

***

صبح قیامت بود چاک گریبان عشق

شور دو عالم بود گرد نمکدان عشق

کورسوادان عقل محو کتابند و لوح

سینه ی روشن بود لوح دبستان عشق

هر سو مو بر تنش شمع تجلی شود

در رگ هرکس دوید باده ی سوزان عشق

خاک وجودش شود همسفر گردباد

در قدم هرکه رفت خار بیابان عشق

چون نتواند گرفت گردش خود را عنان؟

نیست اگر گوی چرخ زخمی چوگان عشق

آینه ی اهل دل نقش نگیرد به خود

فلس ندارد به تن ماهی عمان عشق

آب شود هرکه دید چهره ی شرمین حسن

محو شود هرکه یافت چاشنی خوان عشق

از پی رزق اهل عقل گرد جهان می دوند

از جگر خود بود روزی مهمان عشق

تیغ ستم دل شکاف ناوک غم دیده دوز

کیست که آید دلیر بر سر میدان عشق؟

ریخت چو برگ خزان ناخن تدبیر را

عقده ی سر درگم زلف پریشان عشق

خامه ی صائب عبث عرض سخن می دهد

پای ملخ را چه قدر پیش سلیمان عشق؟

***

در زلف تو آویخت دل از قید علایق

سررشته ی پیوند بود تاب موافق

پهلو به حیات ابدی می زند آن زلف

این است سوادی که به اصل است مطابق

از عشق شکایت گنه حوصله ی ماست

با کودک بدخو چه کند دایه ی مشفق؟

دیگر نشود جمع به شیرازه ی محشر

هر دل که پریشان شود از ناله ی عاشق

همت ز دل و عرض تجمل بود از دست

منت ز خلایق بود و رزق ز خالق

ای سرو مزن باقد او لاف رعونت

کاین جامه به هر بی سر و پا نیست موافق

آگاه ز عیب و هنر خویش نگردد

تا چشم نپوشد کسی از عیب خلایق

نشگفت اگر از تیغ تو وا شد دل صائب

جان تازه کند صحبت یاران موافق

***

از ملامتگر ندارد یوسف بی جرم، باک

گرد تهمت پاک می سازد ز رخ دامان پاک

عیب می گردد هنر در دیده های پاک بین

نور ماه ناقص از روزن تمام افتد به خاک

از سر تقصیر ما ای محتسب گر نگذری

مرحمت کن حد ما باری بزن با چوب تاک!

چرب نرمی سد راه سیل آفت می شود

باده ی زورین نمی سازد کدو را سینه چاک

هست ماه عید، صیقل در نظر آیینه را

عاشق پر دل نمی اندیشد از تیغ هلاک

خاکساری سرکشان را بر سر رحم آورد

ورنه تیر آن کمان ابرو نمی افتد به خاک

گلعذاری کز تراش خط صفا دارد طمع

زنگ را با دامن تر می کند ز آیینه پاک

دیدن وضع جهان بارست بر روشندلان

نیست صائب شکوه ای ما را ز چشم خوابناک

***

عاشق سرگشته را از گردش دوران چه باک؟

موج دریا دیده را از شورش طوفان چه باک؟

کشتی بی ناخدا را بادبان لطف خداست

موج از خود رفته را از بحر بی پایان چه باک؟

سد راه عشق نتواند شدن تدبیر عقل

سیل بی زنهار را از تنگی میدان چه باک؟

نیست وحشت از غبار تن دل آگاه را

پرتو خورشید را از خانه ی ویران چه باک؟

نیست در کنعان زیوسف دور بوی پیرهن

روح بالا دست را از عالم امکان چه باک؟

پاکدامانی است باغ دلگشا آزاده را

یوسف بیجرم را از تنگی زندان چه باک؟

فارغند از خصمی اختر ملایم طینتان

میوه ی فردوس را از تیری دندان چه باک؟

از محک پروا ندارد نقره ی کامل عیار

خود حسابان را ز روز محشر و دیوان چه باک؟

می کند رسوا ترازو جنس ناسنجیده را

مردم سنجیده را در حشر از میزان چه باک؟

نیست گردون منفعل از تلخکامیهای خلق

میزبان سفله را از شکوه ی مهمان چه باک؟

رو نمی تابد ز حرص از نان سوزن دار، سگ

دیده های نرم را از تیزی دربان چه باک؟

شمع می لرزد به جان خویش از بیمایگی

شعله ی پرمایه را زافشاندن دامان چه باک؟

سرو از بیمهری باد خزان آسوده است

صائب آزاده را از سردی دوران چه باک؟

***

زلف کافر کیش راز آزار دین چه باک؟

دل سیاهان را ز آه و ناله و نفرین چه باک؟

دل نشد از گریه نرم آن خونی انصاف را

دامن قصاب را از پنجه ی خونین چه باک؟

دیده ی خفاش را میلی است هر خط شعاع

مهر عالمتاب را از دیده ی بدبین چه باک؟

چون درون خانه رنگین است گو بیرون مباش

خشت اگر باشد خم پرباده را بالین چه باک؟

اشتهای آتش افزون می شود از چوب منع

چشم شوخ حرص را از جبهه ی پرچین چه باک؟

در نظرها عزت طوطی ز طاوس است بیش

نیست گر رنگین سخن را جامه ی رنگین چه باک؟

حرف شیرین تنگ شکر می کند منقار را

کام طوطی گر نسازند از شکر شیرین چه باک؟

جان غافل را ملالی نیست از زندان تن

خواب غفلت برده را از پستی بالین چه باک؟

حسن مستور از نگاه خیره چشمان ایمن است

غنچه ی نشکفته را از غارت گلچین چه باک؟

خار سازد ریشه محکم، نیست هرجا سوزنی

هرکه را غمخوار باشد، از دل غمگین چه باک؟

ریشه نتواند دواندن در دل آیینه نقش

ساده چون افتاد دل، از خانه ی رنگین چه باک؟

نافه مستغنی است از آهو چو خونش مشک شد

گر نپردازد به دل آن آهوی مشکین چه باک؟

از شفق گلگونه ای در کار نبود صبح را

گرنباشد دست سیمین از حنا رنگین چه باک؟

هر چه را فهمند کوته دیدگان تحسین کنند

گر کلام ما بود بی بهره از تحسین چه باک؟

تیر برگردد به آغوش کمان صائب ز سنگ

هر که را دل سخت گردیده است، از نفرین چه باک؟

***

می توان با تازه رویان شد قرین از چشم پاک

در گلستان است شبنم خوش نشین از چشم پاک

برندارد شاخ نرگس از حجاب حسن او

با کمال شوخ چشمی آستین از چشم پاک

جویبار از صافی سرچشمه می گیرد صفا

می شود حسن نکویان شرمگین از چشم پاک

ترک شوخی کن که در بزم بهشت آیین گل

شبنم افتاده شد بالانشین از چشم پاک

می توان از پاک چشمی حسن را تسخیر کرد

شد صدف گهواره ی در ثمین از چشم پاک

تلخ شد بر شور چشمان خواب، تا بادام کرد

بستر و بالین خود را شکرین از چشم پاک

می کند آب گهر را تلخ در کام صدف

قطره ی اشکی که افتد بر زمین از چشم پاک

دایم از گرد یتیمی روزگارش تیره است

نیست حسنی را که ابری درکمین از چشم پاک

می کند دندانه تیغ آتشین برق را

خرمن حسنی که دارد خوشه چین از چشم پاک

شبنم از تر دامنی می گیرد ازگل بوسه ها

بلبل بیچاره می بوسد زمین از چشم پاک

می نشیند زود نقش ساده لوحان بر مراد

بوسه ها بردست خوبان زد نگین از چشم پاک

هرکه چون آیینه صائب شست دست ازآرزو

درحریم حسن شد زانونشین از چشم پاک

***

کیست آرد پشت گردون ستمگر را به خاک؟

می زند این کهنه کشتی گیر یکسر را به خاک

غوطه زن در بحر سیل از کدورت پاک شو

تا به کی خواهی کشیدن دامن تر را به خاک؟

روزی ما شد چو موران عشرت روی زمین

از قناعت تا بدل کردیم شکر را به خاک

خاک راهند این خسیسان، آبرو و آب گهر

چند ریزی ای ستمگر آب گوهر را به خاک؟

از پشیمانی زپشت دست خود سازد گزک

کوته اندیشی که ریزد درد ساغر را به خاک

حسن عالمسوز را پروای آه سرد نیست

می کشد این شعله ی بیباک صرصر را به خاک

در تلاش نعمت دنیا عرق ریزی مکن

ای بهشتی رو چه ریزی آب کوثر را به خاک؟

می توان تا تشنه ای را چون صدف سیراب کرد

نیست از همت، فشاندن آب گوهر را به خاک

سیل از ویرانه با رخسار گردآلود رفت

زود می مالد فلک روی ستمگر را به خاک

هر که نقش خویش را در خاکساری دیده است

می نهد چون بوریا پهلوی لاغر را به خاک

سعی دارد در زوال آفتاب عمر خود

هرکه اندازد درخت سایه گستر را به خاک

مور گویا را سلیمان پایتخت از دست داد

می کشند اکنون سبک مغزان سخنور را به خاک

با سیه بختی شدم خرسند، تا دیدم که چرخ

می کشد گیسوکشان خورشید انور را به خاک

نقد خود را نسیه کردن صائب از عقل است دور

بهر زر تاچند مالی روی چون زر را به خاک؟

***

می شود خرج زمین چون میوه خام افتد به خاک

وای برآن کس که اینجا ناتمام افتد به خاک

از طلوع و از غروب مهر روشن شد که چرخ

هر که را برداشت صبح از خاک، شام افتد به خاک

بی تأمل از لب هرکس که حرفی سر زند

مست خواب آلوده ای از پشت بام افتد به خاک

هست بیرنگی همان در گوهر او برقرار

پرتو خورشید اگر رنگین ز جام افتد به خاک

نیست کبر و سرکشی در طینت روشندلان

پرتو خورشید پیش خاص و عام افتد به خاک

بس که دارد سرو او را تنگ در بر سرکشی

نیست ممکن سایه ی آن خوشخرام افتد به خاک

هست از دشمن تواضع ریشه ی مکر و فریب

کی بود از خاکساران گرچه دام افتد به خاک؟

در وصال از حسرت سرشار من دارد خبر

هر که را در پای گل از دست جام افتد به خاک

از نوای دلخراش من به یاد گلستان

اشک گردد دانه و از چشم دام افتد به خاک

از هوا گیرد سخن را چون طرف باشد رسا

مستمع چون نارسا باشد کلام افتد به خاک

دم زدن کفرست در بزم حضور خامشان

برهمن پیش صنم جای سلام افتد به خاک

دیده های پاک سازد ناتمامان را تمام

نور ماه ناقص از روزن تمام افتد به خاک

می فتد از پختگی برخاک هرجا میوه ای است

جز سخن صائب که چون افتاد خام، افتد به خاک

***

زخمی تیغ شهادت زنده می خیزد زخاک

همچو گل با جبهه ی پرخنده می خیزد زخاک

از حجاب حسن شرم آلوده ی لیلی هنوز

بید مجنون سر به پیش افکنده می خیزد زخاک

می شود مرغابی دریای خجلت عندلیب

بس که گل در عهد او شرمنده می خیزد زخاک

هر که دارد آگهی از چاه خس پوش جهان

با عصا چون نرگس بیننده می خیزد زخاک

هر که چون طاوس عمرش رفت در پرداز بال

در قیامت طایر پرکنده می خیزد زخاک

هر که اینجا خنده را چون غنچه دارد زیر لب

صبح محشر با لب پرخنده می خیزد زخاک

شرمساری می برد صائب به خلدش بی حساب

هرکه در محشر ز خود شرمنده می خیزد زخاک

***

بیشتر شد حسرتم از خط آن محبوب خشک

می شود افزون غبارخاطر از مکتوب خشک

در بهار خط که گلریزان ابر رحمت است

تر نشد کام امید من ازان محبوب خشک

گر زخوبان حاصل عاشق همین دیدن بود

نیست فرق از صورت دیوار تا مطلوب خشک

دود از کنعان برآمد، بوی پیراهن کجاست؟

تا شود چون نرگس تر، دیده ی یعقوب خشک

تا نهال قامت شاداب او را دیده اند

سرو می آید به چشم قمریان چون چوب خشک

زاهدان تیغ زبان بر خاکساران می کشند

در زمین نرم طوفان می کند جاروب خشک

از خطش صائب امید چرب نرمی داشتم

عاقبت سوهان روح من شد آن مکتوب خشک

***

نشأه می گرچه نتوان یافتن از جام خشک

گاه کار بوسه ی تر می کند پیغام خشک

گر به بوسی تر نمی سازی لب خشک مرا

قانعم از لعل سیراب تو با دشنام خشک

مردمی هرگز ز چشم او ندیدم،گر چه من

می کشم روغن به زور جذبه از بادام خشک

وای برمن کز عقیق آبدار او مراست

چون نگین دان، با کمال قرب، قسمت کام خشک

در تلاش نام خون دل مخور چندین، که شد

روسیاهی حاصل من چون عقیق از نام خشک

حاصل من از تهی چشمی زوصلش حسرت است

همچو صیادی که از دریا برآرد دام خشک

نیست پیش عارفان درخانه پردازی تمام

تا نسازد بوریا درویش از اندام خشک

می شود از خال افزون دلربایی زلف را

تا نباشد دانه،گیرایی ندارد دام خشک

آنچنان کز خامشی بحر کرم آید به جوش

خشک سازد چشمه ی انعام را ابرام خشک

نیست صائب بر دل من بار، بی برگی چونی

می تراود نغمه های تر ز من با کام خشک

***

نیست نم در جوی من چون گردن مینای خشک

یک کف خاک است بر سر مغزم از سودای خشک

نقطه ی خال پریرویی اگر مرکز شود

می توان صد دور چون پرگار زد با پای خشک

می شود نقد حیاتش همچو قارون خرج خاک

هر که از عقبی قناعت کرد با دنیای خشک

نسبت دشت ختن با وادی مجنون خطاست

لاله را خون در جگر شد مشک ازین صحرای خشک

نیست غیر از مغز ما سوداییان بی دماغ

زیر چرخ آبگون پیدا شود گر جای خشک

در سر کوی تو پایم تا به زانو در گل است

من که از دریا گذشتم بارها با پای خشک

می رساندم پیش ازین از شیشه ی خالی شراب

می خلد می در دلم امروز چون مینای خشک

قمریان را در نظر گشته است چون سوهان روح

پیش نخل آبدارش سرو را بالای خشک

***

غوره ی من شد مویز از سردی دنیای خشک

سوخت خون چون نافه ام در دل ازین صحرای خشک

عالم خاک از وجود تازه رویان مفلس است

برنمی خیزد گل ابری ازین دریای خشک

چشم بی اشک و دل بی آه زیر گل خوش است

زهر می بارد زروی ساغر و مینای خشک

ساده لوحی بین که پیش برق بی زنهار عشق

هیزم تر می فروشد زاهد از سیمای خشک

چون قلم برداشته است از مردم دیوانه حق

نی چرا در ناخن من می کند سودای خشک؟

زهد را خون در جگر از باده ی گلرنگ کن

آتش تر می کند درمان این سرمای خشک

کشتی ما شد بیابان مرگ چون موج سراب

قطره زد از بس که هر جانب درین دریای خشک

از نهال او که چندین میوه ی تر می دهد

قسمت صائب چرا گردید استغنای خشک؟

***

زخم ما را بستر آرام باشد از نمک

سرمه ی خواب کباب خام باشد از نمک

از ملاحت آن لب میگون چنین نازک شده است

آب می گردد ز می چون جام باشد از نمک

دلپذیر از عشق شورانگیز شد خوان زمین

سفره خوش آغاز و خوش انجام باشد از نمک

غفلت بیدرد می گردد زیاد از حرف تلخ

بستر خواب کباب خام باشد از نمک

از نمک شیرین شود صائب اگر بادام تلخ

تلخی آن چشم چون بادام باشد از نمک

***

قیمت خاک ندارد به نمکزار نمک

شور محشر نفروشد به لب یار نمک

پسته ی شور به شکر نگرفته است کسی

چه غریب است درآن لعل شکربار نمک

می شود پیش لب خوش نمک یار سفید

پرده ی شرم فکنده است به یکبار نمک!

دل مجروح مرا مرهم راحت نشود

شور عشقی که ازو نیست به زنهار نمک

می کند کار خود آخر نمک، اما صائب

آنقدر صبر که دارد که کند کار نمک؟

***

نه شبنم است چمن را به روی آتشناک

عرق زروی تو کرده است گل به دامن پاک

چنین که از شب هستی دماغ من تیره است

به چشم آینه ام صیقل است تیغ هلاک

تو از فشاندن تخم امید دست مدار

که در کرم نکند ابر نوبهار امساک

به آفتاب ازین راه صبحدم پی برد

قدم برون منه از شاهراه سینه ی چاک

فروغ آینه ی جام جم به گرد رود

ز گرد کینه اگر سینه ی تو گردد پاک

تو فکر نامه ی خود کن می پرستان را

سیاه نامه نخواهد گذاشت گریه ی تاک

به چشم همت ما سرگذشتگان صائب

یکی است طوق گریبان و حلقه ی فتراک

***

زبس که کرد نهان چرخ نقد جان درخاک

هزار چشمه ی حیوان بود روان در خاک

ریاض جود همان روز بی طراوت شد

که کرد ریشه ی قارون فلک نهان در خاک

مرا چگونه تواند ز خاک برگیرد؟

چنین که تا به کمر مانده آسمان در خاک

جماعتی که نخوردند آب زنده دلی

چو تخم سوخته ماندند جاودان در خاک

شده است گرد ز افتادگی به باد سوار

نشسته است ز گردنکشی نشان در خاک

ترا که دست تصرف به زیر سنگ بود

چه سود ازین که بود گنج بیکران در خاک؟

کمان چرخ شود وقتی از کشاکش سیر

که همچو تیر نشینند راستان در خاک

تمیز نیک و بد از سفلگان مجو زنهار

یکی است مرتبه ی کاه و زعفران در خاک

به مرگ دست ندارم ز تیر یار،که هست

هزار صبح امیدم ز استخوان در خاک

مرا به خاک نشانده است آتشین شستی

که ماه نو کند از شرم اوکمان در خاک

ز تخم اشک درآن آستان نیم نومید

امیدهاست مرا همچو باغبان در خاک

درآن ریاض که تیغ زبان کشد صائب

کنند تیغ زبان بلبلان نهان در خاک

***

کناره گیر ازین قوم بی مروت خشک

که داغ تشنه لبی به بود ز منت خشک

نزد برآتش من آب، سبزه ی خط او

فزود تشنگی شوق ازین کتابت خشک

به بوسه ای جگرم تازه کن که ممکن نیست

کز آن عقیق تسلی شوم به منت خشک

ز روی خوب طلبکار حسن معنی باش

مرو ز راه چو نادیدگان به صورت خشک

مرا به عالم آب ای خضر هدایت کن

که سوخت مغز من از زاهدان و صحبت خشک

خوشم به شیشه که آب حیات می بخشد

بس است اگر چه ز گردنکشان اطاعت خشک

ازان به کام گرانمایگان گوارایم

که همچو آب گهر قانعم به عزت خشک

ز دود، قطره ی آبی به چشم می آید

چه حاصل است ازین ابر بی مروت خشک؟

ز تاره رویی بحر گهر چه گل چیدم؟

که در سراب کنم پهن، دام رغبت خشک

به ناامیدی من رحم کن، مروت نیست

که از محیط قناعت کنم به رخصت خشک

درین محیط گرانمایه آن کف پوچم

که در بساط ندارم بجز ندامت خشک

مرا به موجه ی رحمت ز دست من بستان

که در محیط زمین گیرم از خجالت خشک

مگر قبول توآبی به روی کار آرد

وگرنه گرده ی شرمندگی است طاعت خشک

فغان که زاهد بی معرفت نمی داند

که کار هیزم ترمی کند عبادت خشک

سخن که نیست در او درد، تیغ بی آب است

زبان خویش بشو صائب از نصیحت خشک

***

بر من مریز اشک ترحم به زیر خاک

آن دانه نیستم که شوم گم به زیر خاک

از دل به مرگ شور محبت نمی رود

جوش نشاط می زند این خم به زیر خاک

سرسبزی بهار نیرزد به برگریز

خوش وقت دانه ای که شود گم به زیر خاک

دامان خاک کلبه ی بزاز گشته است

مانده است بس که دامن مردم به زیر خاک

در روی خاک گرسنه ای را بگیردست

از خنده لب مبند چو گندم به زیر خاک

چون سرمه خوردگان نفس خاک تیره است

شد سرمه بس که دیده ی مردم به زیر خاک

گل می کند زباده ی گلرنگ زهر خصم

چون در بهار ماند کژدم به زیر خاک؟

از دانه های آبله صائب سبکروان

چون مور می کنند تنعم به زیر خاک

***

از بس شدند زهره جبینان نهان به خاک

گردون نشست تا کمر کهکشان به خاک

از آستان عشق غباری است نوبهار

سرسبز آن که رفت درین آستان به خاک

چون لاله سرخ روی برون آید از زمین

با خویش هرکه برد دل خونچکان به خاک

آزادگان ز آب حیاتند بی نیاز

هرسرو کرده است دو صد باغبان به خاک

قارون زبار حرص به روی زمین نماند

دام از گرسنه چشمی خود شد نهان به خاک

چون تیغ آبدار درین میهمانسرا

خون می خورد کسی که نمالد زبان به خاک

چون تیر هر که راست کند قد درین بساط

با قامت خمیده رود چون کمان به خاک

آیینه دار سرو و گل و یاسمن شود

پهلو کند کسی که چو آب روان به خاک

می هرچه بود در دلم آورد بر زبان

در نوبهار دانه نماند نهان به خاک

با نور آفتاب عنان بر عنان رود

چون سایه رهروی که نباشد گران به خاک

پهلو به دست جوهریان می زند زمین

از بس که ریخت لعل لب دلبران به خاک

در گرد سرمه گشت سواد جهان نهان

شد سرمه بس که چشم تماشاییان به خاک

آید بساط خاک زره پوش در نظر

از بس که ریخت حلقه ی زلف بتان به خاک

تا می توان به دامن پاک صدف فشاند

صائب مریز گوهر خود رایگان به خاک

***

جمعی که پیش خلق گذارند رو به خاک

پیش از اجل روند ز خست فرو به خاک

نیرنگ عاقبت چه کند با سیه دلان

جایی که آفتاب رود زرد رو به خاک

بر مور و مار جای نفس تنگ گشته است

بردند بس که آدمیان آرزو به خاک

از هجر شکوه با در و دیوار می کنم

چون داغ دیده ای که کند گفتگو به خاک

نیش است در نظر رگ ابری که خشک شد

چندان که ممکن است مریز آبرو به خاک

مرگ از هوای عشق سرم را تهی نساخت

خالی نشد زباده مرا این کدو به خاک

از چشم حرص، دل نگرانی نبرد مرگ

این زخم جانستان نپذیرد رفو به خاک

از حسرتش به سینه زند سنگ، لامکان

آن گوهری که می کنیش جستجو به خاک

زان لعل آبدار خوشم با جواب خشک

سازند در مقام ضرورت وضو به خاک

غافل به ماندگان نظر از رفتگان کند

گر صد هزار خلق رود پیش ازو به خاک

شرط سجود حق ز جهان دست شستن است

زنهار روی خود ننهی بی وضو به خاک

صائب ز داغ لاله سیه روزتر شود

هر قطره خون که می چکد از تیغ او به خاک

***

داده است بس که سینه ی صافم جلای اشک

گردد به دیده آب مرا از صفای اشک

چون عقد گوهری که شود پاره رشته اش

ریزد مسلسل از مژه ام قطره های اشک

تا همچو تاک پای نهادم درین چمن

از چشم من بریده نگردید پای اشک

چشم تو این چنین که زغفلت شده است سخت

مشکل به زور خنده شود آشنای اشک

کوتاه می شود ز گره رشته، وز گره

گردد دراز رشته ی بی منتهای اشک

آید به رنگ صفحه ی تقویم در نظر

رخسار زعفرانیم از رشته های اشک

چون شمع کز گداز شود خرج اشک گرم

گردید رفته رفته دل من فدای اشک

هر عقده ای که در دل من بود باز کرد

باشد بجا اگر دهم از دیده جای اشک

چون آب تلخ و شور، خورم هر قدر فزون

گردد زیاده چشم مرا اشتهای اشک

شد بحر و کان ز ریزش او جیب و دامنم

آیم برون چگونه زشکر عطای اشک؟

در آسمان به روز شمارم ستاره را

روزی که چشم آب دهم از لقای اشک

روی زمین چو صفحه ی مسطر کشیده ساخت

چشم ترم زکثرت مد رسای اشک

صائب نمی شود رخ مقصود جلوه گر

تا چهره صیقلی نشود از جلای اشک

***

از خشک طینتان مطلب جز جواب خشک

بحر سراب را چه بود جز سحاب خشک؟

در زهد من نهفته بود رغبت شراب

چون نغمه های تر که بود در رباب خشک

از سوز عشق گریه ی من شد بدل به آه

خون مشک گشت در جگر این کباب خشک

بگذشت آب عمر و مرا در بساط ماند

چون موجه ی سراب همین پیچ و تاب خشک

آخر مروت است کز آن لعل آبدار

باشد نصیب سوخته جانان جواب خشک؟

جز آه سرد، آینه ام حاصلی نداشت

زنگ است سبزه ای که بروید زآب خشک

با آبرو بساز که جاوید زنده ماند

چون خضر هر که کرد قناعت به آب خشک

از روشنان چرخ سخاوت طمع مدار

کز شبنم آبرو طلبد آفتاب خشک

دایم بود چو آبله سیراب گوهرش

هرکس قدم به صدق نهد در سراب خشک

باور که می کند که ازان تیغ آبدار

چون جوهرست قسمت من پیچ و تاب خشک؟

صائب امید من ز بزرگان بریده شد

تا شد ز کوه قسمت سایل جواب خشک

***

از ترزبانیم نشد آسوده کام خشک

کز آب تیغ، سبز نگردد نیام خشک

زنهار تن به نام مده چون نگین، که شد

عالم سیاه در نظر من ز نام خشک

غیر از جواب خشک ندارد نتیجه ای

آن را که هدیه ای نبود جز سلام خشک

از ریزش است دست تو چون ابر اگر تهی

از سایلان دریغ مدار احترام خشک

بی خال کرد زلف تو صید هزار دل

هر چند کار دانه نیاید ز دام خشک

پروای مرگ نیست تهیدست را، چرا

از سرنگون شدن کند اندیشه جام خشک؟

خوبان به بوسه گر لب عشاق ترکنند

تر می شود ز نام عقیق تو کام خشک

تا شعر آبدار نباشد به کس مخوان

سوهان روح خلق مشو از کلام خشک

زان لعل آبدار که می می چکد ازو

صائب نصیب ما نبود جز پیام خشک

***

خامش نمی شوم چو جرس با دهان خشک

دارم هزار نغمه ی تر با زبان خشک

از سایه ام اگر چه به دولت رسند خلق

باشد نصیب من چو هما استخوان خشک

بی آب، نان خشک گلوگیر می شود

گر آبرو به جاست گواراست نان خشک

چون تیغ آبدار کند جلوه در نظر

آن را که آبروست به جا در جهان خشک

چون ماهیان ز نعمت الوان روزگار

ماصلح کرده ایم به آب روان خشک

سر برنیاورم ز زمین روز بازخواست

از بس که دیده ام تری از آسمان خشک

آب مروت از قدح آسمان مجوی

بگذر چو تیر راست ز بحر کمان خشک

روزی که نیست ابر تری در نظر مرا

چون شیشه می خلد به دلم آسمان خشک

ساقی کجاست تا در میخانه واکند

تا اهل زهد تخته کنند این دکان خشک

از جان پرغبار سخنهای تر مرا

چون لعل آبدار برآید ز کان خشک

چون پای قطع راه نداری ز کاهلی

بیرون مرو ز راه چو سنگ نشان خشک

چون تیغ اگر چه تشنه لبی داردم کباب

تر می کنم گلوی جهان با زبان خشک

حیرت ز بس که کرد زمین گیر خلق را

این دشت، سنگلاخ شد از رهروان خشک

نازک خیال هم ز سخن می رسد به کام

گر تر شود زآب گهر ریسمان خشک

آه ندامتی است که در دل خلد چو تیر

حاصل مرا ز قامت همچون کمان خشک

مهمان آسمان و فضولی، چه گفتگوست

نگذاشت آرزو به دل این میزبان خشک

صائب شده است دام و قفس گلستان من

از بس گزیده است مرا آشیان خشک

***

دل را نکند گریه ز اندوه جهان پاک

از داغ به باران نشود لاله ستان پاک

از پرتو خورشید دلم داغ و کباب است

کآمد به جهان پاک و برون شد ز جهان پاک

سیلاب حوادث شود افسانه ی خوابش

آن را که بود خانه ز اسباب جهان پاک

چون تیر هدف را نکنی دست درآغوش

تا خانه ی خود را نکنی همچو کمان پاک

در حوصله اش قطره شود گوهر شهوار

آن را که بود همچو صدف کام و دهان پاک

گر غوطه به دریا دهیش پاک نگردد

هرکس که نشد از نظر پیر مغان پاک

بر سر زدم از بس که ز بیطاقتی شوق

شد بادیه ی عشق تو از سنگ نشان پاک

خون می خورم از غیرت آن تیغ که کرده است

از صفحه ی رخسار تو خط را به زبان پاک

خون سنگ که از پرتو خورشید شود لعل

از عشق مرا گشت دل و جان و زبان پاک

در هیچ دلی نیست غم رزق نباشد

صائب نشد این سفره ز اندیشه ی نان پاک

***

از گرد خط آن غنچه ی مستور شود خشک

در جام سفالین می پرزور شود خشک

شهدی که توان کرد لب خشکی ازو تر

حیف است که در خانه ی زنبور شود خشک

داغی که به امید نمک چشم گشوده است

مپسند که از مرهم کافور شود خشک

از سردی دوران چه غم آتش نفسان را؟

حاشا که ز سرما شجر طور شود خشک

وقت است ز افشردن سرپنجه ی مژگان

چون آینه در دیده ی من نور شود خشک

خط گرد برآورد ازان روی عرقناک

دریای محیط از نظر شور شود خشک

گر آب شود تیشه ی فرهاد عجب نیست

جایی که قلم در کف شاپور شود خشک

بزمی که در او نغمه ی تر پرده نشین است

رگ در تن من چون رگ طنبور شود خشک

پیچیدن سرپنجه ی من کار فلک نیست

کز دهشت من پنجه ی هم زور شود خشک

از جوش نشاطی که زند خون شهیدان

تاحشر محال است لب گور شود خشک

از چوب محابا نکند شعله ی آتش

از دار کجا جرأت منصور شود خشک؟

چون تر شود از سرکه ی پیشانی زهاد؟

آن را که دماغ از می انگور شود خشک

تا حکم تو بر شیشه و پیمانه روان است

مگذار لب صائب مخمور شود خشک

***

زلف تو نفس در جگر باد کند مشک

آهوی تو خون در دل صیاد کند مشک

در هیچ سری نیست که سودای ختن نیست

تا نغز که از بوی خود آباد کند مشک؟

تا هست سخن، زنده بود نام سخنور

ارواح غزالان ختا شاد کند مشک

در زیر فلک دل چه پر وبال گشاید؟

در نافه ی سربسته چه فریاد کند مشک؟

بیخواست جهد از جگر سوخته اش آه

هرگاه که از ناف ختن یاد کند مشک

گر راه تو افتد به ختا، آهوی چین را

بر گرد تو گرداند و آزاد کند مشک

بیرون نتواند شدن از کوچه ی آن زلف

صد سال اگر همرهی باد کند مشک

تا گرد سر زلف دلاویز تو گردد

از نکهت خودبال پریزاد کند مشک

فارغ بود از منت قاصد دل خونین

صد نامه بر از بوی خود ایجاد کند مشک

در چشم غزالان ختا خواب شود خون

افسانه ی زلف تو چو بنیاد کند مشک

بهر جگر زخمی ما چرخ سیه کار

هر شام ز خون شفق ایجاد کند مشک

چون خامه ی صائب گره نافه گشاید

دامان زمین را ختن آباد کند مشک

***

ندامت بود بار مطلوب خشک

مپیوند زنهار با چوب خشک

به نخل ثمردار پیوند کن

مده دل چو قمری به محبوب خشک

مزن با خط سبز چین بر جبین

که سوهان روح است مکتوب خشک

مگر بوی یوسف به کنعان گذشت؟

که چون سرو شد تازه یعقوب خشک

به اهل خرابات مفروش زهد

که آتش فتد زود در چوب خشک

بود زاهد ژاژخا را کلام

چو گردی که خیزد ز جاروب خشک

ز آیینه سیراب نتوان شدن

گذشتیم صائب ز مطلوب خشک

***

جلوه های مختلف دارد شراب لاله رنگ

آب، جوهر می شود در تیغ و در آیینه زنگ

خشم دل را غوطه در زنگ قساوت می دهد

برنمی خیزد سیاهی از سر داغ پلنگ

راست ناید صحبت پیرو جوان با یکدگر

پر برون آرد در آغوش کمان تیر خدنگ

اندکی دارد خبر از حال دل در بند زلف

هر مسلمانی که افتاده است در قید فرنگ

داغ می رویاند از دل خالهای عنبرین

می کشد درخون نگه را چهره های لاله رنگ

یک سر مو در اطاعت گرچه کوتاهی نکرد

با دل من زلف او دارد همان صد حلقه جنگ

این هما از بیضه ی فولاد می آید برون

دامن دولت به آسانی نمی آید به چنگ

نیست حرف سخت برخاطر گران آن را که زد

شیشه ی ناموس را بر سنگ صائب بی درنگ

***

پای سعی دیگران آمد گر از صحرا به سنگ

در وطن آمد مرا از خواب سنگین پا به سنگ

بر دل پرخون عاشق نیست کوه غم گران

می زند پهلو به زور باده این مینا به سنگ

خنده ی کبک از ترحم هایهای گریه شد

تا که را در کوهسار عشق آمد پا به سنگ

از شکست زلف کی گردد پریشان خاطرش؟

آن که چندین شیشه ی دل را زند یکجا به سنگ

باد از عکس مراد آیینه اش صورت پذیر

آن که از سنگین دلی زد شیشه ی ما را به سنگ

نیست جز دندان شکستن چاره ای کج بحث را

از دم عقرب گره نتوان گشود الا به سنگ

گر نگشتی جذبه ی فرهاد دامنگیر او

کی ز شوخی می گرفتی نقش شیرین پا به سنگ؟

من به افسون نرم کردم آن دل چون سنگ را

جوی شیر از تیشه گر فرهاد کرد انشا به سنگ

راه سخت و همراهان ناساز و مرکب کندرو

هیچ رهرو را چندین جا نیاید پا به سنگ!

همچنان در جستجوی رزق خود سرگشته ام

گرچه گشتم چون فلاخن قانع از دنیا به سنگ

بیش و کم را با نظر سنجند روشن گوهران

احتیاجی نیست میزان قیامت را به سنگ

با گرانجانی به معراج هنر نتوان رسید

سخت دشوارست سیر عالم بالا به سنگ

آب چشم من ندارد در دل سخت تو راه

ورنه سازد چشمه حکم خویش را اجرا به سنگ

ناتوانی عقده های سهل را مشکل کند

خامه های سست را از نقطه آید پا به سنگ

بود از سنگ ملامت مهره ی گهواره ام

نیست امروز از جنون ربط من شیدا به سنگ

حرف سخت از بردباری بر دل ما بار نیست

می دهد پهلو درخت میوه دار ما به سنگ

آه کز خواب گران در راه سیل حادثات

همچو دست آسیا رفته است پای ما به سنگ

بر دل پرخون ندارد سختی ایام دست

نیست ممکن کشتی آید در دل دریا به سنگ

از دل شب تیرگی بسیاری انجم نبرد

از سر مجنون کجا بیرون سودا به سنگ؟

می شود از مهره ی موم این زمان دندانه دار

بود اگر چون تیشه چندی ناخنم گیرا به سنگ

گر به سنگ آمد ز ساحل کشتی امید خلق

صائب آمد کشتی ما در دل دریا به سنگ

***

می کند بتگر اگر بت زمان حاصل ز سنگ

من بتی دارم که هر دم می تراشد دل ز سنگ

از محک پروا ندارد نقره ی کامل عیار

سر نپیچد هر که در سودا شود کامل ز سنگ

لاله ی کوهم، شراب من ز جوش غیرت است

می کنم زنگی به صد خون جگر حاصل ز سنگ

همچنان از شوخ چشمی بر سر بازارهاست

راز او را چون شرر سازم اگر محمل ز سنگ

در جنون از سنگ طفلان شکوه کافر نعمتی است

کرد خوانسالار قسمت نقل این محفل ز سنگ

تا مبادا از تهیدستی ز من غافل شوند

می کنم پر دامن اطفال را غافل ز سنگ!

[ساده لوحی بین که دارد شیشه ی خونگرم ما

با کمال دشمنی امید روی دل ز سنگ]

عاقلان ز اندیشه ی روزی دل خود می خورند

برگ عیش کوچه گردان می شود حاصل زسنگ

زاهد افسرده را رطل گران آدم نکرد

تیغ چوبین کی بریدن را شود قابل ز سنگ؟

چون نگیرند از هوا سنگ ملامت عاشقان؟

رو سفیدی دانه ها را می شود حاصل زسنگ

در گذر از بیستون چون برق ای شیرین، مباد

سر زند چون لاله خونین پنجه ای غافل زسنگ

تن پرستان زیر دیوار از گرانی مانده اند

ورنه می آید شرر بیرون به بوی دل زسنگ

[شام غفلت گر چنین افسانه پردازی کند

پای خواب آلود می آید برون مشکل زسنگ]

این جواب آن غزل صائب که میربلخ گفت

نیستم غافل که دارد دلبر من دل زسنگ

***

می شود دایره ی خلق ز بیماری تنگ

زین سبب چشم تو پیوسته بود بر سر جنگ

تندخو را نشود آینه ی دل بی زنگ

که محال است سیاهی فتد از داغ پلنگ

در دل سخت بتان عجز چه تاثیر کند؟

نخل مومین چه رگ و ریشه دواند در سنگ؟

چشم آسودگی از عالم پرشور خطاست

مهد آسایش این بحر بود کام نهنگ

عجبی نیست اگر پشت کمان راست شود

از هم آغوشی آن قامت چون تیر خدنگ

داده خویش نگیرند کریمان واپس

لعل و یاقوت ز خورشید نمی بازد رنگ

نشود روزی شیرین سخنان آزادی

تا برآمد شکر از بند نی، افتاد به تنگ

در ریاضی که بود شبنم گلها سیماب

به چه امید زند بلبل ما برآهنگ؟

دل ازان زلف محال است رهایی یابد

چه خیال است مسلمان جهد از قید فرنگ؟

به شکوهی که نشسته است مرا در دل عشق

هیچ شاهی ننشسته است چنان بر او رنگ

محمل لیلی اگر در صدد جولان نیست

چون درین بادیه هر ذره بود گوش به زنگ؟

هر که را درد طلب هست ز پا ننشیند

نیست در قافله ی ریگ روان صائب لنگ

***

می زنم گرم زبس تیشه ی خود بر رگ سنگ

می زند پیچ و خم موی بر آذر رگ سنگ

تا شد از سرمه ی وحدت نظر من روشن

رشته ی تجلی است مرا هر رگ سنگ

بیستون را منم آن کوهکن آتشدست

که شده است از عرقم رشته ی گوهر رگ سنگ

نیست روشن گهر از سختی دوران دلتنگ

خون یاقوت همان جوش زند در رگ سنگ

شکوه از سختی ایام ز کم ظرفیهاست

جوی شیر است مرا پیش نظر هر رگ سنگ

که دگر دست برآورد به شیرین کاری؟

که شد از جوش حلاوت شکر رگ سنگ

شد به فرهاد ز کیفیت حسن شیرین

بیستون رطل گران و خط ساغر رگ سنگ

از دل سخت محال است برون آید آه

در کف سنگ بود عاجز و مضطر رگ سنگ

از دم تیشه ی آتش نفس من کرده است

علم انگشت به زنهار مکرر رگ سنگ

تیغ کهسار درآید به نظر جوهردار

بس که پیچیده زسوز دل من هر رگ سنگ

آنقدر گوش به افسانه ی غفلت دادم

که شد از خواب گرانم مژه ی تر رگ سنگ

نیست از زخم زبان سنگدلان را پروا

نگشاید دهن شکوه ز نشتر رگ سنگ

بیستون بس که شد از کشتن فرهاد غمین

مژه ی اشک فشان است سراسر رگ سنگ

خون فرهاد محال است که پامال شود

که به خونخواهی او بسته کمر هر رگ سنگ

دل مخور در طمع مزد که سازد ز شرار

دهن تیشه ی فرهاد پر از زر رگ سنگ

نر م کن نرم، رگ گردن خود را زنهار

که زسختی نشود رشته ی گوهر رگ سنگ

صائب از شوق گهر، جوش نشاطی دارم

که رگ ابر بهارست مرا هر رگ سنگ

***

شد ز تر دستی من بس که توانگر رگ سنگ

گشت سیرابتر از لعل، شرر در رگ سنگ

پای در دامن تسلیم و رضاکش، که کشید

لعل در رشته ی تسخیر ز لنگر رگ سنگ

غوطه دادند چو فرهاد به خونم هر چند

شد ز تردستی من موجه ی کوثررگ سنگ

سنگ را موم نماید نفس خونگرمان

چه عجب لاله اگر ریشه کند در رگ سنگ؟

عشق در سنگ کند ریشه که چون تیر شهاب

شد ز سوز دل فرهاد منور رگ سنگ

تا ز آوازه ی فرهاد تهی شد کهسار

می گزد بیشتر از مار مرا هر رگ سنگ

چه عجب گر شود از سنگ، ترازو تیرم؟

که برآرد زسبکدستی من پر رگ سنگ

همت از تیشه ی فرهاد گدایی دارد

ناخنی تیشه ی هر کس که زند بر رگ سنگ

پیش چشمی که ز کان لعل برون آورده است

می کند جلوه ی موج می احمر رگ سنگ

گر به تمکین گرانسنگ تو گویا گردد

خامه گردد به کف دست سخنور رگ سنگ

گر چه پرورده به صد خون جگر خورشیدم

هست چون لعل مرا بالش و بستر رگ سنگ

چون تن زار من از حادثه سالم ماند؟

نیست آسوده درین عهد ز صرصر رگ سنگ

ممکن است از دل من آه برآید صائب

گر رود در جگر سنگ سراسر رگ سنگ

***

جهان فروز چنان گشت باده ی گلرنگ

که از شمار شرر می دهد خبر دل سنگ

چکیده ی جگر شعله است نغمه ی عود

کمند عشرت رم کرده است رشته ی چنگ

هوای چیدن گل دارم از گلستانی

که باغبان جهد از خواب از پریدن رنگ

سفینه ی املم در محیطی افتاده است

که هست رشته ی شیرازه اش ز پشت نهنگ

دلم به اختر بد روز سینه صاف شود

ستاره پنبه گذارد اگر به داغ پلنگ

شراب عشق درآید اگر به خانه ی زور

شود ز سایه ی مینا کبود چهره ی سنگ

به قید رسم گرفتار شد دل صائب

مباد هیچ مسلمان اسیر قید فرنگ!

***

به چشم راه شناسان بود بیابان تنگ

که از نشانه شود برخدنگ میدان تنگ

به ماه مصر چه نسبت ترا، که گردیده است

جهان ز جوش خریدار همچو زندان تنگ

قرار نیست به یک جای بیقراران را

ز بلبلان نشود جای بر گلستان تنگ

صبور باش به زندان و چاه چون یوسف

که یک دو روز بود کار بر عزیزان تنگ

گرهگشاست دم تازه ی سبکروحان

که بر نسیم نگردد ز غنچه میدان تنگ

به خلق کوش جهان را گشاده گر خواهی

که کفش تنگ به رهرو کند بیابان تنگ

فشار قبر کند سرمه استخوان ترا

اگر شود تو یک خاطر پریشان تنگ

گلوی حرص نگردد گشاده از نعمت

که بر غنی و فقیرست رزق یکسان تنگ

ز تنگنای جهان عشق تنگ می آید

اگر برآتش سوزان شود نیستان تنگ

دل حبابی اگر بشکند ز تندی باد

چو چشم مور شود ملک بر سلیمان تنگ

به قدر کاوش ازین چشمه آب می جوشد

ز سایلان نشود دستگاه احسان تنگ

به چشم هر که ز همت گشاده شد صائب

فضای چرخ بود چون دل بخیلان تنگ

***

آمد بهار و شد در و دیوار لاله رنگ

از جوش لاله شیشه ی پرباده گشت سنگ

از بس کشید ابر به بر تنگ باغ را

میدان خنده بر دهن غنچه گشت تنگ

باغ از بنفشه صفحه ی رخسار یوسف است

گردیده از تپانچه ی اخوان کبود رنگ

بتخانه ی فرنگ کن از باده مغز را

اکنون که گشت روی زمین صورت فرنگ

مطرب چه حاجت است کسی را که می زند

بر سنگ خاره شیشه ی ناموس بی درنگ؟

چون سرو می کند به نظر جلوه گردباد

از بس زدود دامن صحرا ز سینه زنگ

صائب درین دو هفته که گل جوش می زند

چون داغ لاله باده ی لعلی مده ز چنگ

***

از روی لاله گون تو در خون تپید رنگ

دیوانه وار پیرهن گل درید رنگ

تا روی آتشین تو در باغ جلوه کرد

از روی گل چو قطره ی شبنم چکید رنگ

تا چهره ی لطیف تو گلگل شد از شراب

در تنگنای غنچه ز خجلت خزید رنگ

شد تا رخ همیشه بهار تو بی نقاب

پیوند خود ز چهره ی گلها برید رنگ

در جام لاله و قدح گل غریب بود

در دور عارض تو به مصرف رسید رنگ

بال و پر رمیدن رنگ است موج آب

در لعل آبدار تو چون آرمید رنگ؟

باشد به زیر تیغ زآسیب چشم زخم

بر رخت هرکه پنجه ی خونین کشید رنگ

پای حنا گرفته ز رفتار عاجزست

هرگز به گرد بو نتواند رسید رنگ

بال و پر همند حریفان سست عهد

بو می رود به باد چو از گل پرید رنگ

امید باز گشت، گل بی بصیرتی است

آن را کز آفتاب قیامت پرید رنگ

شد روی آسمان شفقی از سرشک من

از باده شیشه را به رگ و پی دوید رنگ

آلوده کی شود به علایق روان پاک؟

کز زخم، تیغ تیز برآید سفید رنگ

صائب شکسته باش که این شوخ دیدگان

بر روی هیچ کس نتوانند دید رنگ

***

از تنک رویی شود همصحبت هر خار گل

می کشد دایم ز حسن خلق خود آزار گل

نوبهاران را اگر میخانه در پرده نیست

از کدامین باده رنگین می کند رخسار گل؟

دارد از شبنم بهار آیینه اش پیش نفس

بس که رفت از دیدن رخسار او از کار گل

نیست دور شادمانی را بقایی همچو برق

تا به خود جنبیده ای می افتد از پرگار گل

از سحرخیزان چراغ عیش گیرد روشنی

می شود از اشک شبنم هر سحر بیدار گل

درگذر از شادی بی عاقبت، کز سادگی

عمر خود کوتاه کرد از خنده ی بسیار گل

نیست از آتش عنانی در بساط نوبهار

آنقدر فرصت که بیرون آرد از پاخارگل

رشته نبود این که بر گلدسته ها پیچیده است

بر کمر بسته است از دست رخت زنار گل

احتیاط بی شمار آخر به رسوایی کشد

بوی خود را فاش کرد از پرده ی بسیار گل

از الف چون حرفهای مختلف پیدا شود؟

در بهاران آنچنان می جوشد از هر خار گل

قطره های شبنمش هرگز به این شوخی نبود

چیده با دامن عرق گویا ازان رخسار گل

با لب میگون شراب لعل خون مرده ای است

گلعذاری هر کجا باشد بود بیکار گل

حسن را در خانه ی زین سیر می باید نمود

جلوه ی دیگر کند بر گوشه ی دستار گل

خط برآورد از حجاب آن چهره ی مستور را

در بهار از پوست می آید برون ناچار گل

آنچنان کز زخمهای تازه جوشد خون گرم

می زند جوش آنچنان از رخنه ی دیوار گل

چرب نرمی کن که می آرد به همواری برون

دامن خود را درست از پنجه ی صد خار گل

خون به خون شستن ندارد جز ندامت حاصلی

کی برد زنگ کدورت از دل افگار گل؟

هایهوی بلبلان مهر دهان گفتگوست

ورنه دارد در لب خامش سخن بسیار گل

می نماید جا به اشک عندلیبان در لباس

این که شبنم را دهد در دامن خود بارگل

چون زلیخا کز پی یوسف برآمد بی حجاب

آنچنان دنبال آن سرو آید از گلزار گل

با لب خندان و روی تازه ی یار من است

غنچه، بالین مریض و بستر بیمار، گل

می دهد رنگی و رنگی می ستاند هر زمان

بس که دارد انفعال از چهره ی دلدار گل

صحبت روشن ضمیران توتیای بینش است

می شود از قرب شبنم از اولوالابصار گل

عشق دارد فیضها، نبود عجب گر سرزند

بلبل یکرنگ را از غنچه ی منقار گل

سازگاری بین که با آن بی نیازی می کشد

دامن الفت به دست دیگران از خار گل

صبر کن بر تنگ چشمیهای گردون خسیس

کاین چنین از تنگنای غنچه شد هموار گل

در لباس از خون بلبل جامه رنگین می کند

هر که صائب می زند بر گوشه ی دستار گل

***

چون قفس پر رخنه شد دیوار باغ از جوش گل

بال مرغان غنچه گشت از تنگی آغوش گل

جلوه گاه یار هم دیوانگی می آورد

نیست ممکن در خزان آید به خود مدهوش گل

رخنه ی منقار بلبل زود می آید بهم

هست اگر این چاشنی با خنده ی چون نوش گل

دوش کان سروروان مستانه از گلشن گذشت

باغ تنگی کرد بر خمیازه ی آغوش گل

من که چشم پاک شبنم را شمارم چشم شور

چون توانم دید صائب خار را همدوش گل؟

***

خنده کردی درگلستان تازه شد ایمان گل

آتش بیطاقتی بالا گرفت از جان گل

رخنه ای تا هست فیض آفتاب حسن هست

بلبل ما در قفس مست است از احسان گل

بلبلان را در میان آب و آتش غوطه داد

گریه ی رسوای شبنم، خنده ی پنهان گل

حسن می باید که باشد، عشق گو هرگز مباش

صد قفس بال و پر بلبل بلا گردان گل

ای نسیم مرگ با باد خزان همراه باش

عندلیب ما ندارد طاقت هجران گل

یاد ایامی که می بست از محبت باغبان

گوشه ی دامان ما بر گوشه ی دامان گل

***

عندلیب ما ندارد تاب استغنای گل

می شود دست و دل ما سرد از سرمای گل

ما به روی گرم چون پروانه عادت کرده ایم

چشم چون شبنم نمی دوزیم بر سیمای گل

آفتابش بر لب بام است و شادی می کند

گریه ی شبنم بود بر خنده ی بیجای گل

رنگی از هستی ندارد نقطه ی مرهوم من

شوخ چشمی می کنم چون شبنم از بالای گل

پند ناصح می کند تاثیر، اگر باد بهار

از دماغ بلبلان بیرون برد سودای گل

روزگاری آبروی ناله را بردی بس است

شرم دار ای عندلیب از طبع بی پروای گل

***

نیست امروزی چو شبنم عشق من با روی گل

در حریم بیضه خلوت داشتم با بوی گل

آب چشم بلبلان آیینه داری می کند

می نهد شبنم عبث آیینه بر زانوی گل

در گلستانی که رخسار تو گردد بی نقاب

رنگ نتواند گرفتن خویش را بر روی گل

عشق در مستی عنان شرم می دارد نگاه

ناله ی بلبل نپیچد از ادب با بوی گل

بلبلان چون سر ز زیر بال بیرون آورند؟

در گلستان که باشد خار همزانوی گل

فارغم از دور باش خار و منع باغبان

من که از گل قانعم صائب به گفت و گوی گل

***

نتابد از شکست خلق رو گوهرشناس دل

که از سنگ ملامت می شود محکم اساس دل

ز رنگ و بوی این گلزار بر چین دامن همت

نگردیده است تا چون غنچه زنگاری لباس دل

دلیل کعبه ی گل هست از ریگ روان افزون

ز چندین راهرو یک تن نگردد ره شناس دل

زمین سینه ی تاریک، روزن آرزو دارد

محال است این که مستحکم شود هرگز اساس دل

نیم زان نوبهار بی خزان آگه، همین دانم

که هر ساعت به چندین رنگ می گردد لباس دل

به سعی پیچ و تاب دل به زلف یار پیوستم

که می آید برون از عهده ی شکر و سپاس دل؟

کیم من، کز صنوبر قامتان صائب نمی آید

که با گیرایی مژگان او دارند پاس دل

***

نمی گردند ارباب بصیرت از خدا غافل

محال است این که سوزن گردد از آهن ربا غافل

چرا بی بوی پیراهن به کنعان باد مصر آید؟

مشو در هر نفس زنهار از یاد خدا غافل

بود باد مراد از ذکر حق دریانوردان را

تو از کوتاه بینی نیستی از ناخدا غافل؟

چو آهن پاره ی پرگار غافل نیست از مرکز

شود در وجد چون صاحبدلان از یاد خدا غافل؟

اگر چه روسیاهم گوش برآواز توفیقم

که ره گم کرده کم می گردد از بانگ درا غافل

چو آبستن که از فرزند خود غافل نمی گردد

مشو مشغول هرکاری که باشی از خدا غافل

به هر قفلی کلید صبح خیزان راست می آید

مشو دلهای شب زنهار از دست دعا غافل

به شکر این که هست از دستها دست تو بالاتر

مشو تا ممکن است از دستگیری چون عصا غافل

درین دریا که باشد هرکفش مشتی پر از گوهر

نگشتی چون حباب پوچ از کسب هوا غافل

گشایشهاست باد صبح را در آستین پنهان

مشو چون غنچه ی گل زین نسیم آشنا غافل

مکافات عمل از هیچ کس رشوت نمی گیرد

گرفتم شد به فرض از ظلم ظالم پادشا غافل

ندای ارجعی پیچیده در طاس فلک صائب

ترا گوش گران دارد ازین صوت و صدا غافل

***

بدر از روشنی عاریه گردید هلال

کوته اندیش محال است کند فکر مآل

در سیه دل نکند صحبت نیکان تاثیر

پای طاوس نگارین نشود از پر و بال

از چراغی که گدا می طلبد، روشن شد

که شود روز شب تیره به ارباب سوال

تا به خسرو نکند زندگی شیرین تلخ

خون فرهاد محال است که گردد پامال

چه خیال است نفس راست تواند کردن

هر که را جاذبه ی شوق کند استقبال

چون مه بدر کنندش به نظر دنبه گداز

ساغر هرکه درین بزم شود مالامال

شرکت آینه بر عشق غیورست گران

من وآن حسن لطیفی که ندارد تمثال

خط آزادی غمهاست گرفتاری عشق

در قفس مرغ ز آفات بود فارغبال

از حرام است ترا کاهلی از طاعت حق

که بود ذوق عبادت ثمر رزق حلال

تا بود دایره ی چرخ به جا چون مرکز

اختر ما چه خیال است برآید ز وبال

گردش چرخ به اصلاح نیاورد مرا

خرمن هستی من پاک نشد زین غربال

در حضور آن که مرا کرد فراموش و نخواند

به چه امید کنم نامه ی خود را ارسال؟

می گشاید دل روشن گهر از خوش سخنان

کار زنگار به آیینه کند طوطی لال

( . . . )

نعمتی را که بود دیده ی شور از دنبال

هرکه با توسن سرکش کند اندیشه ی تاخت

مرگ را می کند از ساده دلی استقبال

مور را تا به کف دست سلیمان جا داد

حسن فرماندهیش گشت یکی صد زین خال

سیر افلاک دلیل است به آن عالم نور

شمع باشد سبب گردش فانوس خیال

به ثمر بارور از آب دو چشمم شده است

قطع پیوند کنم چون من ازان تازه نهال؟

چون کمالات ندارد ثمری جز خواری

جای رحم است برآن کس که کند کسب کمال

قسمت خاک نهادان نشود تلخی عیش

که می ناب ز دردست فزون رزق سفال

ماه نوگشت تمام از ره کاهش صائب

بی ریاضت نشود هیچ کس از اهل کمال

***

عشق را نغمه ی داود بود شیون دل

حسن را آمدن آب بود، رفتن دل

حاصل عمر گرانمایه چه خواهد بودن؟

خرج آن مور میان گر نشود خرمن دل

می رسد آهن پیکان به هدف از کوشش

نیست ممکن که به جایی نرسد رفتن دل

شیشه ای نیست که گردن نکشیده است اینجا

تا نصیب که شود باده ی مردافکن دل

بادبان بال و پر کشتی لنگردارست

مده از دست درین قلزم خون دامن دل

شب تاریک بود سرمه ی بینایی دزد

خال در پرده ی خط بیش شود رهزن دل

بحر و کان در نظرش آبله ی پرخونی است

بر رخ هرکه گشودند در مخزن دل

هست امید که چون ماه به خورشید رسد

هرکه را توشه ی ره نیست بجز خوردن دل

روح بیچاره چه می کرد درین خاکستان؟

خانه ی جسم نمی داشت اگر روزن دل

می پرد دیده ی امید دو عالم صائب

تا به مغز که رسد نکهت پیراهن دل

***

مکش ای سلسله مو رو به هم از زاری دل

که شب زلف بود زنده زبیداری دل

بند و زنجیر مرا کیست که از هم گسلد؟

من که آزاد نگشتم ز گرفتاری دل

تیغ خورشید ز خاکستر شب نورانی است

سبزی بخت بود پرده ی زنگاری دل

از گرفتاری پیوند سبک کن دل را

که بود شهپر توفیق سبکباری دل

کیست جز دیده ی خونبار درین خاکستان؟

که سرانجام دهد شربت بیماری دل

بر تهیدستی دریای گهر می خندد

شوره زار تن خاکی ز گهرباری دل

تلخی زهر بود باده ی لب شیرین را

هست در تلخی ایام شکرخواری دل

دو سه روزی که درین غمکده مهمان بودم

بود چون غنچه مدارم به جگرخواری دل

خاک تن را دهد از جلوه ی مستانه به باد

نشود غفلت اگر پرده ی هشیاری دل

در ره سیل کشد پای به دامن چون کوه

هرکه با جلوه ی او کرد عنانداری دل

ننهد پشت به دیوار فراغت هرگز

پای هرکس که به گل رفت زمعماری دل

رگ کانی است که در لعل نهان گردیده است

قامت همچو نهال تو زبسیاری دل

به پرستاری دل روز جزا درماند

هرکه صائب نکند چاره ی بیماری دل

***

تو و آوازه ی خوبی و من و زاری دل

تو و بیماری چشم و من و بیماری دل

شکن بی سرو پا حلقه ی بیرون درست

در سواد سر زلف تو زبسیاری دل

برس ای عشق جوانمرد به فریاد مرا

که ازین بیش ندارم سر غمخواری دل

نیست یک ذره که همرنگ سویدا نبود

در سراپای وجودم ز سیه کاری دل

می کند عشق مرا از دو جهان فارغبال

چون گرفتار نباشم به گرفتاری دل؟

محو عشق است و زهر نحو در او نقشی هست

ساده لوحی نتوان یافت به پرکاری دل

هست هر آینه را صیقل دیگر صائب

جز به خاکستر تن نیست صفاکاری دل

***

دل شبها مشو از دیده ی گریان غافل

در سیاهی مشو از چشمه ی حیوان غافل

نیست بی خار درین شوره زمین یک کف خاک

مشو ای راهرو از چیدن دامان غافل

قد خم گشته رسول سفر آخرت است

مشو ای گوی سبک مغز ز چوگان غافل

نقش درآینه ی صاف نگردد پنهان

چون زمعشوق شود عاشق حیران غافل؟

هست هر صفحه ی گل نامه ای از عالم غیب

در بهاران مشو از سیر گلستان غافل

فیض در دامن شب بیشتر از روز بود

مشو ایام خط از آینه رویان غافل

پرده ی خواب بود عینک جویای گهر

که صدف را نکند بحر زنیسان غافل

نکند حسن فراموش نظربازان را

که زیعقوب نگردد مه کنعان غافل

دوسه روزی به مراد تو اگر گشت فلک

مشو از گردش این مهره ی غلطان غافل

چون گشودی به شکر خنده لب از بی مغزی

از سر خود مشو ای پسته ی خندان غافل

در غریبی زوطن کامروا می گردد

در وطن هرکه نگردد ز غریبان غافل

شمع بی رشته محال است کند قامت راست

مشو ای دیده ور از پاس ضعیفان غافل

کف افسوس شود برگ نشاطش صائب

هر که گردید زبی برگ و نوایان غافل

***

من که هر پاره دلم هست به صد جا مشغول

با دل جمع شوم چون به تو تنها مشغول؟

خدمت دور به نزدیک نمی فرمایند

اهل دل را نکند عشق به دنیا مشغول

ماند از جلوه ی بی قیمت یوسف محروم

هر که در قافله گردید به سودا مشغول

ماند چون آینه در دایره ی حیرانی

هر که از ساده دلی شد به تماشا مشغول

قسمت دیده ز هر عضو جدا می گیرم

به تماشای توام بس که سراپا مشغول

هر نفس عشق دو صد نقش بدیع انگیزد

تا نگردد به خود آن آینه سیما مشغول

می شود صائب از اندیشه ی دنیا فارغ

شد دل هر که به اندیشه ی عقبی مشغول

***

شکوه حسن فزون گردد از لباس جلال

شود دو آتشه رنگ بتان ز جامه ی آل

ازان به جامه ی گلرنگ مایل است آن شوخ

که در لباس کند خون عاشقان پامال

چو آب از جگر لعل آتشین پیداست

صفای پیکر سیمین او ز جامه ی آل

کدام چشم ترا سیر می تواند دید؟

کنون که قد تو از جامه یافت رنگ جمال

به پاکدامنی افتاده است کار مرا

که جامه را نکند رنگ جز به خون حلال!

زمین ز جلوه ی رنگین آن بهار امید

ز باده ی شفقی ساغری است مالامال

به دور روی تو بلبل ز خجلت افشاند

فروغ چهره ی گل را چو گرد از پر و بال

ز سایه در جگر خاک خون کند صائب

کشید بس که به خون دامن آن بلند نهال

***

خمار من نشکست از ایاغ چشم غزال

فزود داغ جنونم ز داغ چشم غزال

به داغ لاله کجا التفات خواهد کرد؟

رمیده ای که ندارد دماغ چشم غزال

به دیده ای که زوحدت سیاه مست شده است

یکی است داغ پلنگ و ایاغ چشم غزال

اگر ز باد خزان شمع لاله کشته شود

بس است بر سر مجنون چراغ چشم غزال

ز آتشی که به دامان دشت مجنون زد

هنوز زیر سیاهی است داغ چشم غزال

نمی شود نکند شوق، سرمه خاکم را

مرا که سوخت نفس در سراغ چشم غزال

خوشا کسی که چو مجنون ازین جهان صائب

کشید رخت به کنج فراغ چشم غزال

***

گرفته اوج ز بس فیض نوبهار امسال

یکی شده است لب بام و جویبار امسال

خمیر مایه ی چندین بهار آینده است

زمین ز ابر شد از بس که مایه دار امسال

نکرده راست نفس، سرو خوشخرام شود

اگر بلند شود از زمین غبار امسال

چنین که رشته ی باران ز هم نمی گسلد

دل دو نیم نماند به روزگار امسال

اگر نه صبح قیامت بود شکوفه، چرا

نهفته های زمین گشت آشکار امسال؟

شکوفه همچو ثمر پشت شاخ خم سازد

چنین هجوم کند گر به شاخسار امسال

غریب نیست که زاهد برآید از خشکی

چنین که شد درو دیوار میگسار امسال

ز نوبهار هوا شد چنان به کیفیت

که میکشان شکنند از هوا خمار امسال

ز دست توبه گرفته است جوش لاله و گل

چو برگهای خزان دیده اختیار امسال

به دیده تیغ مرصع نیام می آید

ز جوش لاله و گل تیغ کوهسار امسال

بجز گرفتن جام و نظاره ی ساقی

نمی رود دل و دستم به هیچ کار امسال

غنی زآب خمارند میکشان صائب

ز بس هوا ز رطوبت شد آبدار امسال

***

نیم ز پرسش محشر به هیچ باب خجل

که خود حساب نمی گردد از حساب خجل

نکرد تربیت عشق در دلم تاثیر

چو تخم سوخته گردیدم از سحاب خجل

چنین که من خجل از سایلم ز بی برگی

ز تشنگان نبود موجه ی سراب خجل

ز سنگ، ناوک ابرام برنمی گردد

گدا نمی شود از سختی جواب خجل

پس از تمام شدن از چه روی می کاهد؟

ز نور عاریه گر نیست ماهتاب خجل

دهد گشودن لب انفعال نادان را

که هست خانه ی مفلس ز فتح باب خجل

ز خط به چشم هوسناک شد جهان تاریک

که کور فهم شد زود از کتاب خجل

نظاره اش به نظر اشک گرم می آرد

شد از عذار تو از بس که آفتاب خجل

جواب آن غزل حافظ است این صائب

که کس مباد ز کردار ناصواب خجل

***

چراغ ماه خطر دارد از رمیدن دل

به ساق عرش فتد لرزه از تپیدن دل

طلسم هستی خود هر که نشکند چو حباب

نمی رسد به مقام نفس کشیدن دل

فغان که نیست درین روزگار بی حاصل

غمی که تنگ کند جای بر تپیدن دل

ز شارع کشش دل قدم برون مگذار

که خضر کعبه ی مقصد بود کشیدن دل

خرد به پرده سرای حواس محتاج است

به گوش و لب نبود گفتن و شنیدن دل

چه فتنه بود نگاه تو در جهان انداخت

که جست عالمی از خواب آرمیدن دل

بیا که می خلد از انتظار آمدنت

چو دشنه ام به جگر شهپر تپیدن دل

چو غنچه جامه ی رنگین به روی هم مگذار

که می شود همه اسباب لب گزیدن دل

نفس رسید به پایان و در قلمرو خاک

نیافتیم فضای نفس کشیدن دل

ترا که هست دل آرمیده ای خوش باش

که من افتاده ام از چشم آرمیدن دل

چسان به بستر آسودگی نهم پهلو؟

مرا که سنگ به پهلو زند تپیدن دل

ز شیشه های فلک بانگ الامان خیزد

در آن مقام که میدان کشد رمیدن دل

به گوش هر که گران نیست از شراب غرور

نوای طبل رحیل است هر تپیدن دل

در آن مقام که صائب به نغمه پردازد

ز شاخسار فتد بلبل از تپیدن دل

***

نمی روم قدمی راه بی اشاره ی دل

که خضر راه نجات است استخاره ی دل

دعای جوشن کشتی است موجه ی خطرش

فتاد هر که به دریای بیکناره ی دل

کسی به کعبه ی مقصود ازین بیابان رفت

که برنداشت دو چشم خود از ستاره ی دل

تهی نمی شود از برگ عیش دامانش

چو غنچه هرکه قناعت کند به پاره ی دل

به خوابگاه غلط کرده ای تو از طفلی

وگرنه محمل لیلی است گاهواره ی دل

اگر ز اهل دلی آسمان مسخر توست

که سیر چرخ بود تابع اشاره ی دل

پیاده وار مکرر سپهر سرکش را

فکنده در جلو خویش یکسواره ی دل

اگر چه پرده ی شرم است مانع دیدار

ز هم نمی گسلد رشته ی نظاره ی دل

مشو ز آه شرربار عاشقان غافل

که سینه چاک کند سنگ را شراره ی دل

چنان که روشنی خانه است از روزن

ز داغ عشق بود عیش بی شماره ی دل

علاج کودک بدخو ز دایه می آید

کجاست عشق که درمانده ام به چاره ی دل

سواد هردو جهان است در سویدایش

مپوش دیده ی خود صائب از نظاره ی دل

***

قدم برون منه از آستان خانه ی دل

که نقد هر دو جهان است در خزانه ی دل

ز کاسه ی سر خود فیل مست می گردد

ز خود شراب برآرد زمین خانه ی دل

سفر به بال و پر موج می کند دریا

ز آه و ناله ی خویش است تازیانه ی دل

ز لفظ راه به معنی برند بینایان

وگرنه نیست خط و خال، دام و دانه ی دل

فلک که نقطه ی پرگار اوست مرکز خاک

جزیره ای است ز دریای بیکرانه ی دل

فریب کارگشایان روزگار مخور

ببر زآه چراغی به آستانه ی دل

دو عالمند طلبکار این گهر صائب

فتد به دست که تا گوهر یگانه ی دل

***

گذشت عمر ازین خاکدان برآ ای دل

چه همچو سنگ نشان مانده ای به جا ای دل؟

جدا ز جسم چو بی اختیار خواهی شد

به اختیار نگردی چرا جدا ای دل؟

به باد داد هوا صد هزار سرچو حباب

چه می زنی به گره هر نفس هوا ای دل؟

شود چو پرده ی بیگانگی حجاب ترا

به هر چه غیر خدا گردی آشنا ای دل

جمال شاهد مقصود چشم بر راه است

چرا نمی دهی آیینه را جلا ای دل؟

برون نرفته ز خود پشت را به دنیا کن

مباد حشر شوی روی بر قفا ای دل

شود به صبر دوا دردهای بی درمان

چه درد خود کنی آلوده ی دوا ای دل؟

ز پوست غنچه برآمد، ز سنگ لاله دمید

تو نیز از ته دیوار تن برآ ای دل

به هر که بود درین عالم آشنا گشتی

چرا به خویش نمی گردی آشنا ای دل؟

اگر نه از تو دلارام برده است آرام

چرا قرار نگیری به هیچ جا ای دل؟

نه برق در تو، نه باد جهان نورد رسد

به این شتاب کجا می روی، کجا ای دل؟

به خون خویش اگر تشنه نیستی چون شیر

زنی برای چه سر پنجه با قضا ای دل؟

ترا چو آه سحرگاه گرهگشایی هست

به کار خویش فرو مانده ای چرا ای دل؟

غریق را نتواند غریق دست گرفت

چه می بری به کسی هر دم التجا ای دل؟

درین سفر که زریگ روان خطر بیش است

مشو ز صائب بی دست و پا جدا ای دل

***

قدم برون منه از خلوت نهانی دل

که می کنند گرانبارت از گرانی دل

سوار دل شو اگر ذوق لامکان داری

که نیست هیچ براقی به خوش عنانی دل

چنان مکن که دل ما در اضطراب آید

که عرش می تپد از بال و پرفشانی دل

ستاره ی دل خوش شبنم سحرگاه است

چو غنچه زود زوال است کامرانی دل

مخور چو پسته ی خندان فریب خنده ی خشک

شکر به کار بر از خنده ی نهانی دل

رخ تو چون نشود گلگل از توجه ما؟

ز سنگ لاله بروید زباغبانی دل

کجا شکسته ی ما را درست خواهی کرد؟

ترا که زلف شکسته است از گرانی دل

کجاست اهل دلی تا بیان کنم صائب

که کار تیغ زبان کرد بی زبانی دل

***

اگر شود زنی بوریا شکر حاصل

شود ز خامه ی بی مغز هم ثمر حاصل

اگرچه بر سر خوان محیط مهمان است

صدف به کد یمین می کند گهر حاصل

به سالها نشود آنچه حاصل از خلوت

ز پیر میکده گردد به یک نظر حاصل

سفید ساز نظر تا به مدعا برسی

که بی شکوفه نمی گردد این ثمر حاصل

کند جلای وطن عالمی، اگر گویم

مرا چه تجربه ها گشت از سفر حاصل

توان ز سختی ایام سرخ رویی یافت

که لعل می شود از کوه و از کمر حاصل

ببند لب ز طمع تا ترا دهند از غیب

گشایشی که نگردد ز هیچ در حاصل

بپوش دیده ز خورشید طلعتان که مرا

نشد ز دیدنشان غیر چشم تر حاصل

بجز ندامت و افسوس و حسرت بسیار

نگشت صائب ازین عمر مختصر حاصل

***

ازان زمان که ترا دیده در گلستان گل

ز شبنم است سراپای چشم حیران گل

ز بیغمی دل ما پاره پاره گردیده است

ز هرزه خندی خود می شود پریشان گل

نشد که غنچه ی منقار ما شکفته شود

درآن چمن که شود بی نسیم خندان گل

فتاده است براین دشت سایه ی لیلی

مزن ز آبله بر خار این بیابان گل

درآن چمن که تو برداری آستین زدهن

درآستین کند از شرم، خنده پنهان گل

خیال بستر و بالین کمال بی شرمی است

درآن ریاض که باشد ز غنچه خسبان گل

ز تاب روی که خونش به جوش آمده است؟

که ریزد از عرق شرم رنگ طوفان گل

گره چو گریه خونین شده است در رگ شاخ

ز خجلت رخ شبنم فشان جانان گل

یکی هزار شد امید اشک ریزان را

گذاشت تا سر شبنم به روی دامان گل

مپوش چشم چو شبنم درین چمن صائب

که چون ستاره ی صبح است برق جولان گل

درآن چمن که گشاید سفینه را صائب

شود به زیر پر عندلیب پنهان گل

***

زهی به جوش زرشکت شراب خنده ی گل

به خون نشسته ی لعل تو آب خنده ی گل

به داغ سینه ی مجروح بلبلان چه کند

لبی که ریخت نمک در شراب خنده ی گل

فغان که طبل رحیل خزان نداد امان

که عندلیب شود کامیاب خنده ی گل

مرا که تشنه لب آن عقیق سیرابم

زند چه آب برآتش سراب خنده ی گل؟

ترا که هست دلی، گل بریز و عشرت کن

که عندلیب مرا نیست تاب خنده ی گل

ز بیم روز جزا فارغند تنگدلان

خزان ز غنچه نگیرد حساب خنده ی گل

عنان دولت بیدار داشتم روزی

که بود شبنم من در رکاب خنده ی گل

لباس نغمه سرایان باغ فاخته ای است

چه برق بود که جست از سحاب خنده ی گل

چو پسته خنده ی خشکی به بوستان مانده است

زبس که خنده ی او برد آب خنده ی گل

چنین که دست و دل از کار رفته بلبل را

مگر نسیم گشاید نقاب خنده ی گل

نه دل، که غنچه ی پیکان زنگ بسته بود

دلی که آب نگردد ز تاب خنده ی گل

مرا که می روم از دست بی نسیم بهار

کجاست حوصله ی انتخاب خنده ی گل؟

به حیرتم که دل عندلیب چون شبنم

چگونه آب نشد از حجاب خنده ی گل

برون نیامده از بیضه در قفس افتاد

نکرد بلبل ما فتح باب خنده ی گل

دودل شدند اسیران گلستان، تا داد

لب چو برگ گل او جواب خنده ی گل

ببین درآتش سوزنده خرمن گل را

مگو خمار ندارد شراب خنده ی گل

هنوز دیده ی بلبل به خواب غفلت بود

که گشت صائب مست و خراب خنده ی گل

***

مشو چو بیخبران غافل از نظاره ی گل

که یک دو صبح بود شوخی ستاره ی گل

برآن سیاه گلیم است سیر باغ حلال

که همچو سوخته درگیرد از شراره ی گل

گلی که آفت پژمردگی نمی بیند

همان گل است که چینند از نظاره ی گل

چه خوشنماست ز معشوق شیوه ی عاشق

کباب کرد مرا جیب پاره پاره ی گل

برد ز هوش نگاهی لطیف طبعان را

ز یک پیاله بود مستی گذاره ی گل

دلیل عشق حقیقی است عشقهای مجاز

به آفتاب رسد شبنم از نظاره ی گل

فغان که بلبل ما در نیافت از مستی

که یک کتاب سخن بود هر اشاره ی گل

نه شبنم است که از گوش گل چکد صائب

که شد ز ناله ی ما آب گوشواره ی گل

***

جدا ز دولت وصلش به گریه ام مشغول

به سبحه است سرو کار عامل معزول

به آب تا نرساند روان نمی گردد

به خانه ای که کند قهرمان عشق نزول

سپهر دشمن جانهای آرزومندست

که بر بخیل گران است میهمان فضول

تمام سجده ی سهوست طاعتی که مراست

مگر به قبله ی ابروی او شود مقبول

نظر سیاه نسازد به کام هردو جهان

ز گرد راه تو هر دیده ای که شد مکحول

تلاش کام ترا زیر چرخ زیبنده است

به صید ماهی اگر غرقه می شود مشغول

مرا ز پست و بلند سپهر باکی نیست

به یک قرار بود مهر در طلوع و افول

بود چو سنگ فلاخن همیشه سرگردان

سبکسری که ز میزان عدل کرد عدول

مراست گوشه ی دل خوشتر از چمن صائب

که زیر بال بود گلستان مرغ ملول

***

رخسار همچو ماه تو از عنبرین هلال

درگوش آفتاب کشد حلقه ی زوال

فارغ زرشک آینه وآب کرده است

عشاق را نظاره ی آن حسن بی مثال

بر لعل او عقیق کند آب خود سبیل

بر سیب او سهیل کند خون خود حلال

لب نیست رخنه ای که توان بست چون گشود

چندان که ممکن است بپرهیز از سوال

صائب دلش فسرده نگردد ز برگریز

مرغی که در بهار کشد سر به زیر بال

***

دارم ز دست رفته عنانی ز دود دل

چون زلف، تاب داده سنانی ز دود دل

چون لاله سرخ روست درین بوستانسرا

آن را که هست سوخته نانی ز دود دل

بر جا نماند آن که بود چون شراره اش

در زیر پای، تخت روانی ز دود دل

چون خامه رهنورد تو هرجا که بگذرد

ماند به یادگار نشانی ز دود دل

دارد خط امان ز تریهای روزگار

آن را که هست آینه دانی ز دود دل

از ما حذر، که در دهن آتشین ماست

چون لاله داغ دیده زبانی ز دود دل

در تنگنای سینه ی من جلوه می کند

هر گوشه سبز مور میانی ز دود دل

تیرش ز سنگ خاره چو ابرو گذر کند

در دست هرکه هست کمانی ز دود دل

افتاده تا به روز قیامت سیاه مست

هرکس که تلخ ساخت دهانی ز دود دل

زان تازه و ترم که رسانیده است عشق

در سینه ام بنفشه ستانی ز دود دل

صائب هوای چشمه ی حیوان نمی کنم

دارم اگر چه سوخته جانی ز دود دل

***

از سوختن زیاده شود برگ و بار دل

چون داغ لاله است درآتش بهار دل

ماهی ز آب بحر ندارد شکایتی

چون باده است تلخی غم سازگار دل

از مرکزست گردش پرگار، زینهار

غافل مشو ز نقطه ی گردون مدار دل

آب گهر ز قرب صدف سنگ گشته است

افتاده است در گره از جسم کار دل

گرد یتیمی به غریبی فتاده ای است

جز دل به هر کجا که نشیند غبار دل

بر شیشه ی حباب هوا سنگ می شود

دارد خطر ز سایه ی خود شیشه بار دل

یک بار راست کن به غلط وعده ی مرا

کز وعده ی دروغ شدم شرمسار دل

نازکدلان به پرتوی از کار می روند

مهتاب کار سیل کند در دیار دل

دیوی است در لباس پریزاد جلوه گر

عکس جهان درآینه ی بی غبار دل

زنهار در کشاکش دوران صبور باش

کز گوشمال چرخ بود گوشوار دل

گویی است چرخ در خم چوگان قدرتش

چون پای در رکاب کند شهسوار دل

مشغول خاکبازی طفلانه است اشک

در تنگنای سینه ی من از غبار دل

این تار چون گسسته شد آهنگ می شود

خوش باش اگر زهم گسلد پود و تار دل

صائب سرش همیشه بود همچو سرو سبز

آزاده ای که سعی کند در شکار دل

***

چرخ است حلقه ی در دولتسرای دل

عرش است پرده ی حرم کبریای دل

باآن که پای بر سر گردون نهاده است

بر خاک می کشد ز درازی قبای دل

دل را به خسروان مجازی چه نسبت است؟

دارد به دست لطف یدالله لوای دل

چندان که می روی به نهایت نمی رسد

بی انتهاست عالم بی ابتدای دل

دل آنچنان که هست اگر جلوه گر شود

نه اطلس سپهر نگردد قبای دل

با نور آفتاب به انجم چه حاجت است؟

با خلق آشنا نشود آشنای دل

در زیر آسمان نفسش تنگ می شود

هرکس کشیده است نفس در فضای دل

هرگز نمی شود سفر اهل دل تمام

در خاک هم به گرد بود آسیای دل

گرگی که زیر پوست به خون تو تشنه است

یوسف شود ز پرتو نور و صفای دل

ما خود چه ذره ایم، که نه محمل سپهر

رقص الجمل کنند ز بانگ درای دل

دست از کتابخانه ی یونانیان بشوی

صد شهر عقل، گرد سر روستای دل

خود را اگر گرفت جگردار عالم است

آن را که از خرام تو لغزید پای دل

صائب اگر به دیده ی همت نظر کنی

افتاده است قصر فلک پیش پای دل

***

تا چند گرد کعبه بگردم به بوی دل؟

تا کی به سینه زنم ز آرزوی دل؟

افتد ز طرف کعبه و بتخانه دربدر

سرگشته ای که راه نیابد به کوی دل

یوسف یکی و نکهت پیراهنش یکی است

از هیچ غنچه ای نتوان یافت بوی دل

ساحل ز جوش سینه ی دریاست بی خبر

با زاهدان خشک مکن گفتگوی دل

فانوس نیست پرده ی بیداری چراغ

باطل ز خواب چشم نگردد وضوی دل

دشنام تلخ در قدحش باده می شود

در بیخودی بهانه تراش است خوی دل

شاید درین غبار بود آن در یتیم

فارغ مباش یک نفس از رفت و روی دل

بیهوشی من است گرانخواب، ورنه من

دریا به جای آب فشاندم به روی دل

دیوار و در حجاب نگردد فرشته را

هرگز نبسته است کسی در به روی دل

گر عاشقی ز گرد علایق غمین مباش

کان لعل آبدار دهد شستشوی دل

هر ذره ای که هست دل از دست داده است

بیچاره عاشق از که کند جستجوی دل؟

در هر شکست، فتح دگر هست عشق را

پرمی شود ز سنگ ملامت سبوی دل

تا سینه ی تو پاک نگردد ز آرزو

هرگز خبر نیابی ازان آرزوی دل

طفل بهانه جو جگر دایه می خورد

بیچاره آن کسی که شود چاره جوی دل

میخانه است کاسه ی سر فیل مست را

صائب ز خود شراب برآرد سبوی دل

***

آن کس که درد را به دوا می کند بدل

راه صواب را به خطا می کند بدل

دنیا گذشته ای که بهشت است مطلبش

از سادگی هوا به هوا می کند بدل

دل در تنم ز بیم شبیخون غمزه اش

هر شب هزار مرتبه جا می کند بدل!

با خواب امن، دولت اگر جمع می شود

شب شاه جای خویش چرا می کند بدل؟

آن سرو جامه زیب که عمرش دراز باد

هر روز صد هزار قبا می کند بدل

از ظلم خویش ظالم اگر در هراس نیست

پیکان به جسم بهر چه جا می کند بدل؟

گر ره برد جوان به مآل شکستگی

قد خدنگ خود به عصا می کند بدل

گر درد پای خویش چنین سخت می کند

بیتابی مرا به رضا می کند بدل

بی دولت آن که سایه ی دیوار خویش را

با سایبان بال هما می کند بدل

آرام اگر نمی برد از دل طمع، چرا

هر روز جای خویش گدا می کند بدل؟

صائب ز نقش هرکه دل خویش ساده کرد

آیینه را به آب بقا می کند بدل

***

روزی که سوخت برق تجلی نقاب گل

بلبل چگونه آب نشد از حجاب گل؟

حاجت به سر گشودن مینای غنچه نیست

ما را بس است دیدن رنگ شراب گل

بلبل ز زخم خار به فریاد آمده است

آه آن زمان که تیغ کشد آفتاب گل

در خار غوطه می زنم و خنده می کنم

بلبل نیم که ناله کنم در رکاب گل

از باغ چون نسیم تهیدست می روم

با آن که چشم باختم از انتخاب گل

بلبل به خواب مستی و طفل نسیم شوخ

از یکدگر چگونه نریزد کتاب گل؟

عاشق زبوی سوختگی تازه می شود

اینجا گل چراغ بود در حساب گل

تا آمده است بلبل ما در حریم باغ

خمیازه می کشد به دریدن نقاب گل

صائب جواب آن غزل است این که گفته اند

بلبل ز جام لاله ننوشد شراب گل

***

تا بدر شد ز دیده نهان شد هلال گل

طی شد به یک دو هفته کمال و زوال گل

گلگونه ی نشاط بود رنگ آل گل

چون شبنم آب ده نظری از جمال گل

تا شبنمت هوا نگرفته است ازین چمن

بگشا نظر به چهره ی فرخنده فال گل

فرصت نیافت بال و پر افشانیی کند

در بیضه های غنچه فرو ریخت بال گل

مگشا دهن به خنده درین بوستان که شد

این زخم خونچکان سبب انتقال گل

هر چند با نظارگیان خوش برآمده است

مخصوص بلبل است جواب و سوال گل

تاثیر گریه ی سحر عندلیب بود

کز غنچه سرخ روی برآمد جمال گل

در بسته باغ را به ته بال خود گرفت

هر بلبلی که ساخت ز گل با خیال گل

در بوته ی گداز درآمد گلاب شد

در آتش است لاله ز حسن مآل گل

جز دیده ی پرآب که همراه خویش برد

شبنم چه زله بست زخوان وصال گل؟

گل گر به این قرار زند جوش خرمی

خواهد چو سبزه سرو شدن پایمال گل

شد نخل ماتم از دم افسرده ی خزان

تا راست کرد قامت خود را نهال گل

دیوانه ای که بی دف و نی در سماع بود

ساکن شود چگونه به دور جمال گل؟

گر ماه مصررا گذر افتد به گلستان

صد پیرهن عرق کند از انفعال گل

دارد خطر ز باده ی پرزور شیشه ها

با ظرف بلبلان چه کند تا وصال گل

واصل شود به چشمه ی خورشید شبنمش

هر دل که آب شد ز فروغ جمال گل

تا دفتر بهار پریشان نگشته است

بردار نسخه ای ز رخ بی مثال گل

زان دم که تایب از می گلرنگ گشته است

صائب نمی رود به چمن ز انفعال گل

***

حیرت نگر که در بغل غنچه بوی گل

زنجیر پاره می کند از آرزوی گل

رفتی و در رکاب تو رفت آبروی گل

چون سایه افتاد در قفای تو بوی گل

در گلشنی که بلبل ما ناله سر کند

شبنم گره چو گریه شود در گلوی گل

مینا شکسته ای است مرا سرو در نظر

تا مست گشتم از قدح رنگ و بوی گل

دود خموشی از دل آتش برآورد

خاری که ترزبان شود از گفتگوی گل

ناز دم مسیح گران است بر دلم

این خار را نگر که گرفته است خوی گل

از چاک سینه سیر خیابان گل کند

آن را که بی نیاز ز گل ساخت بوی گل

آبی نزد بر آتش بلبل درین بهار

خالی است از گلاب مروت سبوی گل

از گلشنی که دست تهی می رود نسیم

پر کرده ام چو غنچه گریبان ز بوی گل

شبنم ز شوق روی تو ای نوبهار حسن

خوناب حسرتی است به جام و سبوی گل

شرم رمیده را نتوان رام حسن کرد

رنگ پریده باز نیاید به روی گل

هر چند خنده رو به نظر جلوه می کند

ایمن مشو ز برق جهانسوز خوی گل

گیرد ز اشک من رگ تلخی گلابها

تا ریشه کرد در دل من آرزوی گل

از وصل، ناتوان محبت شود خراب

بیماری نسیم فزاید ز بوی گل

ظلم است حال مرغ قفس را نهان کند

آن را که چون نسیم بود راه سوی گل

کردم نهفته در دل صد پاره راز عشق

غافل که بیش می شود از برگ بوی گل

در آتشم چو لاله ز پیشانی گشاد

از مشرب وسیع به تنگم چو بوی گل

صائب تلاش قرب نکویان نمی کنم

چشم ترست حاصل شبنم ز روی گل

***

تا چند کشم دردسر از رهگذر دل؟

کو عشق که فارغ شوم از دردسر دل

بیم است که چون شهپر پروانه بسوزد

نه پرده ی نیلی ز فروغ گهر دل

آشفته دماغان خبر از خویش ندارند

از زلف همان به که نپرسم خبر دل

تا در نظرت سبحه و زنار یکی نیست

دریاب که دارد رگ خامی ثمر دل

گنج گهرست آن که توان پی به سرش برد

هر بیهده گردی نبرد پی به سر دل

شد سرمه درین وادی سوزان نفس برق

ای راهرو خام مرو براثر دل

صد مرحله از کعبه ی مقصود فتد دور

هرکس که کند رو به قفا در سفر دل

بی رخنه ی دل راه به جنت نتوان برد

دست من و دامان تو ای رخنه گر دل

چندان که نظر کار کند بیخبرانند

ای دلشدگان از که بپرسم خبر دل؟

گورست سرایی که در او نیست چراغی

هر شب ببر ازآه چراغی به سر دل

خورشید که روشنگر ذرات وجودست

دریوزه ی اکسیر کند از نظر دل

صائب گهر دل اگر از پرده برآید

در نه صدف چرخ نگنجد گهر دل

***

از سرکشی و ناز ندارد سر ما گل

سر پیش فکنده است به تقریب حیا گل

کو فرصت دلجویی مرغان گرفتار؟

خاری نتوانست برآورد ز پا گل

یکرنگی عشق است که از خاک برآید

با جامه ی خونین به طریق شهدا گل

غافل مشو از شبنم این باغ که چیده است

زان رو عرق شرم به دامان قبا گل

از زخم زبان است نشاط دل افگار

در دامن خاشاک کند نشو و نما گل

حسن از نظر پاک محابا ننماید

از دیده ی شبنم نکند شرم و حیا گل

مگشا به شکر خنده لب خویش که باشد

در مرتبه ی غنچگی انگشت نما گل

چشم نگران است سراپای ز شبنم

تا زان رخ گلرنگ کند کسب صفا گل

رنگین سخنان در سخن خویش نهادنند

از نکهت خود نیست به هر حال جدا گل

دلتنگی جاوید نگهبانی عمرست

از خنده ی خود رفت به تاراج فنا گل

از پاکی عشق است که در پرده ی شبها

در خواب رود مست به زیر پر ما گل

با نیک و بد خلق بود لطف تو یکسان

خندد به یک آیین به رخ شاه و گدا گل

صائب ز نواسنجی ما غنچه شد آن شوخ

هر چند که خندان شود از باد صبا گل

***

مرو بیرون ز عشرتخانه ی دل

که می می جوشد از پیمانه ی دل

شراب و شاهد و ساقی و مطرب

برون آرد ز خود میخانه ی دل

زمین گیرست سیر آسمانها

نظر با گردش پیمانه ی دل

کند در چشم انجم سرمه سایی

غبار جلوه ی مستانه ی دل

ندارد قلزم پر شور امکان

کناری غیر خلوتخانه ی دل

به منزل می رساند سالکان را

تیپدنهای بیتابانه ی دل

پر پروانه گردد پرده ی خواب

به هر جا بگذرد افسانه ی دل

حجاب آسمانها را بسوزد

فروغ گوهر یکدانه ی دل

ز سیلاب فنا بر خود نلرزد

بنای محکم کاشانه ی دل

به قدر روزن داغ است روشن

درین ظلمت سرا غمخانه ی دل

توان چون برق از عالم گذشتن

به پای همت مردانه ی دل

مرا بیگانه کرد از هر دو عالم

تلاش معنی بیگانه ی دل

نگردد سبز هر تخمی که سوزد

درین مزرع بغیر از دانه ی دل

چراغ مهر و مه خاموش گردد

اگر ساکن شود پروانه ی دل

شود رطل گران سنگ ملامت

ز بی پروایی دیوانه ی دل

ندارد صیدگاه عالم غیب

کمینگاهی بجز ویرانه ی دل

دل از دست سلیمان می ربایند

پریرویان وحدتخانه ی دل

چو برگ بید می لرزد ز دهشت

فلک درمجلس شاهانه ی دل

زبون چون کبک در چنگ عقاب است

جهان در پنجه ی شیرانه ی دل

قیامت می شود هرجا که صائب

ز مستی سرکند افسانه ی دل

***

تو در تن غافل از جانی چه حاصل

اسیر چاه و زندانی چه حاصل

تن خاکی است زندانی و تو از جهل

در استحکام زندانی چه حاصل

به دل خوردن شود جان سیر از تن

تو در اندیشه ی نانی چه حاصل

به جان دادن توان عمر ابد یافت

تو لرزان بر سر جانی چه حاصل

عزیزان جهان جویای دردند

تو در تحصیل درمانی چه حاصل

به ظاهر بنده ی رحمانی، اما

ز مردودان شیطانی چه حاصل

لباس آدمیت خلق نیکوست

تو زین تشریف عریانی چه حاصل

به بیداری توان فرمانروا شد

تو زین دولت گریزانی چه حاصل

بود بی پرده نور حق هویدا

تو از پوشیده چشمانی چه حاصل

شود کوته به شبگیر این ره دور

تو در رفتن گرانجانی چه حاصل

خط آزادگی چون سرو داری

ز رعنایی نمی خوانی چه حاصل

شب قدری، ولی از دل سیاهی

تو قدر خود نمی دانی چه حاصل

دهن می باید از غیبت کنی پاک

تو در پرداز دندانی چه حاصل

توان شد از خرابی مخزن گنج

تو در تعمیر ایوانی چه حاصل

نفس ذکرست چون باشد شمرده

تو ظاهر سبحه گردانی چه حاصل

چو خواهی عاقبت شد رزق موران

به دولت گر سلیمانی چه حاصل؟

چو آخر می شود تابوت تختت

اگر جمشید و خاقانی چه حاصل؟

چو دوران می کند در کاسه ات خاک

تو گر فغفور دورانی چه حاصل؟

به عالم نیست چون صائب سخن سنج

تو در ترتیب دیوانی چه حاصل

***

ز خلوت برنمی آیی چه حاصل

به چشم تر نمی آیی چه حاصل

ندارد حسن، منظر بهتر از چشم

به این منظر نمی آیی چه حاصل

سرآمد زندگانی و تو بیرحم

مرا بر سر نمی آیی چه حاصل

تو چون قمری مرا ای سرو آزاد

به زیر پر نمی آیی چه حاصل

می نابی ولی از خلوت خم

چو در ساغر نمی آیی چه حاصل

ز آغوش صدف از شرم بیرون

تو چون گوهر نمی آیی چه حاصل

ز پیوندست هر نخلی برومند

به عاشق در نمی آیی چه حاصل

به صد مینای می از پرده ی شرم

تو ظالم بر نمی آیی چه حاصل

گرفتم با تو عالم برنیاید

تو با خود بر نمی آیی چه حاصل

برون از تخته بند جسم، چون تیغ

تو بیجوهر نمی آیی چه حاصل

گرفتم عمر صائب باز گردید

تو چون کافر، نمی آیی چه حاصل

***

ای از رخت هر خار را سامان بستان در بغل

هر ذره را از داغ تو خورشید تابان در بغل

هر حلقه ی زلف ترا صد ملک چین در آستین

هر پرده ی چشم ترا صد کافرستان در بغل

کی چشم گستاخ مرا راه تماشا می دهد؟

رویی که دارد از عرق چندین نگهبان در بغل

یک ره برآر از آستین دست نگارین در چمن

تا دستها پنهان کند سروخرامان در بغل

هر جا که دفتر واکند آن یوسف گل پیرهن

صبح قیامت می نهد از شرم دیوان در بغل

جوش قیامت می زند خونم ز پند ناصحان

باد مخالف را بود سامان طوفان در بغل

زان سان که سنبل چشمه را از دیده ها پنهان کند

دارد چنان چشم مرا خواب پریشان در بغل

چون غنچه سر از جیب خود بهر چه بیرون آورم؟

من کز خیال روی او دارم گلستان در بغل

امروز عاجز گشته ام در راز پنهان داشتن

من کآسمان را کردمی چون شیشه پنهان در بغل

کو جذبه ای تا بگذرم زین خارزار بی امان؟

تا کی فراهم آورم چون غنچه دامان در بغل؟

صد تیره آه از سینه اش یکبار می آید برون

آن را که چون ترکش بود صدرنگ پیکان در بغل

از گنج بی پایان حق دخل کریمان می رسد

هرگز نماند مهر را دست زرافشان در بغل

دست حوادث کوته است از دامن آزار من

دارم چو بحر از موج خود صد تیغ عریان در بغل

ما و خرابات مغان، کز وسعت مشرب بود

هر مور از خود رفته را ملک سلیمان در بغل

عرض صفای دل مده در حلقه ی تن پروران

عاقل کند در زنگبار آیینه پنهان در بغل

از ناتوان جهان گیرند همت پردلان

شیر ژیان را پرورد دایم نیستان در بغل

گل می کند صائب همان از سینه ی پر خون من

چندان که سازم داغ را چون لاله پنهان در بغل

***

گلبانگ به از زرست ای گل

غافل نشوی ز حال بلبل

با گوش تو نسبت در گوش

سرگوشی شبنم است با گل

کاری نگشود ناخن عجز

مردانه زدیم بر تغافل

دیری است خصم آهنین تن

در خاک من است از تنزل

تا بود دلم خراب غم بود

از موج کمر نبست این پل

صائب ز نوای آتشینت

خاکستر شد هزار بلبل

***

گر تشنه ی اسراری، پیش آر شراب اول

گر گنج خواهی، می گرد خراب اول

آن نقطه ی خاموشی در حرف نمی گنجد

بر طاق فراموشی بگذار کتاب اول

از ترک هوا آخر با بحر یکی گردند

هر چند هوا جویند مردم چو حباب اول

از لطف بهار آخر دریای گهر گردد

جز دود و بخاری نیست هر چند سحاب اول

تا در پس این پرده است دل صاف نمی گردد

چون زنده دلان بگذر از پرده ی خواب اول

از خنده ی عشق ای دل زنهار مشو ایمن

بستر ز نمک سازند از بهرکباب اول

حاشا که طمع گردد دل سایل

گر عرض دهد بر دل تلخی جواب اول

آنان که خبر دارند از آخر کار خود

شرط است که بگذارند پا را به حساب اول

افسرده تر از پیری است دولت چو کهن گردد

هر چند دل افروزست چون عهد شباب اول

هر چند چمن پیرا در پاس چمن کوشد

آتش نفسان از گل گیرند گلاب اول

با ما سخنی سرکن کان مهر جهان آرا

ذرات جهان را داد تشریف خطاب اول

هشیار به حرف ما صائب نتوان پی برد

ترطیب دماغی کن از باده ی ناب اول

***

عاشق صادق نمی دارد تمناهای خام

تخم انجم در زمین صبح می سوزد تمام

کام و ناکامی درین گلشن هم آغوش همند

بیشتر از فصلها در فصل گل باشد زکام

فسق پیش من زطاعات ریایی بهترست

استخوان صد پیرهن باشد به از مغز حرام

تیرگی بیرون نرفت از دل به علم ظاهری

خانه را روشن نمی سازد چراغ پشت بام

ز انتقام حق کند ایمن عدوی خویش را

می کشد هرکوته اندیشی که از خصم انتقام

می توان آسان گسستن دامهای سست را

دل مخور گر کار دنیای تو باشد بی نظام

سالکی کز نور وحدت صیقلی شد دیده اش

می کند چون کعبه هر سنگ نشان را احترام

عالم روشن به چشم خویش می سازد سیاه

چون عقیق از سادگی هرکس کند تحصیل نام

از گرانسنگی پرستاران مودب می شوند

سجده پیش بت برهمن می کند جای سلام

چشم بد را ناتمامیهاست نیل چشم زخم

روی در نقصان گذارد ماه چون گردد تمام

از طمع پیش خسان مگشا لب خواهش که نیست

تا لب گور این جراحت را امید التیام

اره با آهن دلی با نخل بارآور نکرد

آنچه با عزلت گزینان می کند سین سلام

نفس چون مطلق عنان گردید طغیان می کند

سرکشی بارآورد چون نخل، آب بی لجام

می شود کام سخنور تر ز شعر آبدار

سبز سازد تیغ اگر از آب خود صائب نیام

***

سعی کن در عزت سی پاره ی ماه صیام

کز فلک از بهر تعظیمش فرود آمد کلام

آدمی ممتاز شد از سایر حیوان به صوم

نامه ی انسان به این مهر خدایی شد تمام

چون در دوزخ دهان گر چند روزی بسته شد

باز شد چندین در از جنت به روی خاص و عام

خال روی مه جبینان گر ز مشک و عنبرست

از شب قدرست خال چهره ی ماه صیام

نیست در سالی دو عید افزون و از فرخندگی

عید باشد مردمان را سی شب این ماه تمام

لذت افطار در دنبال باشد روزه را

صبح اگر بندد دری ایزد گشاید وقت شام

روزه سازد پاک صائب سینه ها را از هوس

ز آتش امساک می سوزد تمناهای خام

***

مو بمو دارم به خاطر خط جانان را تمام

هیچ کس چون من ندارد حفظ قرآن را تمام

صفحه ی رخسار خوبان را قماش دیگرست

دیده ام چون شبنم اوراق گلستان را تمام

نیست جز خورشید تابان مومیایی ماه را

عشق کامل می کند ناقص عیاران را تمام

حسن می بالد به خود در پرده ی شرم و حیا

می نماید چاه و زندان ماه کنعان را تمام

باده ی بی پشت، پیش باده خواران نارس است

کرد خط پشت لب، آن لعل خندان را تمام

نیست یک دل در جهان بی داغ عالمسوز عشق

هست در زیر نگین عالم سلیمان را تمام

نیست ممکن نیم بسمل عشق بگذارد مرا

می کنند اهل مروت زود احسان را تمام

بازگشتی آتش را به شمع نیم سوز

می کند سوز محبت ناتمامان را تمام

رفت در دنیای بی حاصل سراسر عمر تو

ریختی در شوره زار این آب حیوان را تمام

می شود از صاحبان دل، شکست دل درست

می کند خورشید صائب ماه تابان را تمام

***

روی گرم لاله شد برق کتان توبه ام

سوخت استغفار را گل در دهان توبه ام

غنچه ی گل دامن پاک مرا در خون کشید

از شکوفه ماهتابی شد کتان توبه ام

جست تیر هوایی خشکی زهد از سرم

نرم شد از جوش گل پشت کمان توبه ام

شاخ گل ازآستین آورد بیرون هر طرف

پنجه ی خونین به انداز عنان توبه ام

دولت بیدار می بر روی من افشاند آب

بود چون گل هفته ای خواب گران توبه ام

محو کرد از گریه ی شادی رگ ابر بهار

چشم تا برهم زدم نام و نشان توبه ام

مشت خاری پنجه با دریای آتش چون زند؟

عاقبت مقهور می شد قهرمان توبه ام

سالم از صحرای زهد خشک بیرون آمدم

آتش می شد دلیل کاروان توبه ام

بار دیگر دختر رز برد از راهم برون

تا چه خواهد کرد این ظالم به جان توبه ام

طبع سرکش در ربود از من عنان اختیار

تا کی این گلگون درآید زیر ران توبه ام

از شکست توبه ام قند مکرر می خورد

کام هرکس تلخ بود از داستان توبه ام

سوخت از برق شراب کهنه صائب ریشه اش

بر نخورد از زندگی نخل جوان توبه ام

***

گر چه از دریا به ظاهر چون گهر بگسسته ام

از ره پنهان به آن روشن روان پیوسته ام

در سرانجام جهان از بی دماغیهای من

می توان دانست دل بر جای دیگر بسته ام

چون شود مانع مرا از سیر، زنجیر جنون؟

من که از بند فرنگ عقل بیرون جسته ام

آشنا جویان عالم خویش را گم کرده اند

فارغم از آشنایان تا به خود پیوسته ام

در شکست کشتی من موج خونخواری شده است

هر لب نانی که بر خوان فلک بشکسته ام

گر چه عالم منتظم از فکر باریک من است

در نظر بیقدرتر از رشته ی گلدسته ام

بگذرانم چون سلام آشنایی را ز خود

از دهان شیر پندارم مسلم جسته ام!

می شمارد عشق صائب از تن آسانان مرا

گر چه از درد طلب هرگز ز پا ننشسته ام

***

از تحمل راه گفت و گو به دشمن بسته ام

پیش سیلاب حوادث سد آهن بسته ام

همچنان دارد مرا سرگشته دوران، گرچه من

برشکم سنگ از قناعت چون فلاخن بسته ام

در دل آهن دم جان بخش را تاثیر نیست

بی سبب خود را به عیسی همچو سوزن بسته ام

از سبکباران راه عشق خجلت می کشم

بر کمر هر چند جای توشه دامن بسته ام

نیست جز واکردن و پوشیدن چشم از جهان

چون شرر طرفی که من از چشم روشن بسته ام

ظلمت از کاشانه ام چون دود بیرون رفته است

از فروغ عاریت تا چشم روزن بسته ام

زخم سنگ آسوده سازد مار را از پیچ وتاب

از جوانمردی کمر در خون دشمن بسته ام!

دانه ای هر چند صائب بس بود سالی مرا

من کمر چون مور در تاراج خرمن بسته ام

***

گر چنین شوید غبار زهد از دل باده ام

بادبان کشتی می می شود سجاده ام

چون نگردد آب در چشم جهان از دیدنم؟

از یتیمی در غریبی چون گهر افتاده ام

عالم قسمت ندارد سیر چشمی همچو من

قانع از خرمن به برگ کاه چون بیجاده ام

شسته ام دست از لباس زود سیر نوبهار

همچو سرو از برگریز نیستی آزاده ام

باطنم از جوهر ذاتی است پر نقش و نگار

گرچه چون آیینه در ظاهر زمین ساده ام

نیست ناخن گیر دلهای عزیزان، ورنه من

ناوک خارا شکافم این چنین کاستاده ام

زردرویی می کشم چون نی ز همراهان خویش

من که از ذوق سفر هرگز کمر نگشاده ام

عاجزم در عقده ی دل گرچه صائب بارها

عقده ی سردرگم افلاک را بگشاده ام

***

فکر حاصل ره ندارد در دل آزاده ام

تخم، خال عیب باشد در زمین ساده ام

قطره ی بی ظرفم اما چون به جوش آید دلم

می کند تنگی خم گردون به جوش باده ام

گر چه صحرایی است بر مشت غبارم چشم مور

در بغل دارد فلکها را دل بگشاده ام

هیچ کس را دل نمی سوزد به من چون آفتاب

گرچه از بام بلند آسمان افتاده ام

اختیاری نیست سیر موجه ی بیتاب من

سالها شد تا عنان خود به دریا داده ام

می زنم در لامکان پر با پریزادان قدس

پشت بر دیوار جسم از کاهلی ننهاده ام

گردش چشمی که من زان دشمن دین دیده ام

بادبان کشتی می می کند سجاده ام

از بزرگان، دیدن دربان مرا دلسرد ساخت

کرد یک دیدن ز صد نادیدنی آزاده ام

می شود قفل خموشی غنچه ی منقار او

گر شود آیینه ی طوطی ضمیر ساده ام

انتظار همرهان صائب عنانگیر من است

ورنه من عمری است تا پرواز را آماده ام

***

چون قدح از عکس ساقی در بهشت افتاده ام

در خرابات مغان خوش سرنوشت افتاده ام

در جهان آب و گل از درد و داغ عشق او

دوزخی دارم که از یاد بهشت افتاده ام

خارو گل آب از بهارستان وحدت می خورد

من ز غفلت در تمیز خوب و زشت افتاده ام

خم به فکر خاکساریهای من خواهد فتاد

چند روزی بر زمین گر همچو خشت افتاده ام

چون به داغ غربت من دل نسوزد سنگ را؟

خال موزونم که بر رخسار زشت افتاده ام

من که صائب تا به گردن در گل تن مانده ام

زین چه حاصل کز ازل گردون سرشت افتاده ام؟

***

روزگاری شد ز چشم اعتبار افتاده ام

چون نگاه آشنا از چشم یار افتاده ام

دست رغبت کس به سوی من نمی سازد دراز

چون گل پژمرده بر روی مزار افتاده ام

اختیارم نیست چون گرداب بر سرگشتگی

نبض موجم، در تپیدن بیقرار افتاده ام

عقده ای هرگز نکردم باز از کار کسی

در چمن بیکار چون دست چنار افتاده ام

نیستم یک چشم زد ایمن ز آسیب شکست

گوییا آیینه ام در زنگبار افتاده ام

همچو گوهر گر دلم از سنگ گردد دور نیست

دور از مژگان ابر نوبهار افتاده ام

من که صائب کار یکرو کرده ام با کاینات

در میان مردم عالم چه کار افتاده ام؟

***

در نمود نقشها بی اختیار افتاده ام

مهره ی مومم به دست روزگار افتاده ام

ز انقلاب چرخ می لرزم به آب روی خویش

جام لبریزم به دست رعشه دار افتاده ام

نیست دستی بر عنان عمر پیچیدن مرا

سایه ی سروم به روی جویبار افتاده ام

چون نگردد داغ حسرت فلس براندام من؟

از محیط بیکران در چشمه سار افتاده ام

دیده ام در نقطه ی آغاز، انجام فنا

چون شرر در جانفشانی بیقرار افتاده ام

هرکه بردارد مرا از خاک، اندازد به خاک

میوه ی خامم به سنگ از شاخسار افتاده ام

بر لب بام خطر نتوان به خواب امن رفت

در بهشتم تا ز اوج اعتبار افتاده ام

دست موج از زخم دندان گهر نیلی شده است

تا من از دریای هستی برکنار افتاده ام

هیچ کس حق نمک چون من نمی دارد نگاه

داده ام حاصل اگر در شوره زار افتاده ام

خنده ی گل در رکاب چشم خونبار من است

گریه رو هرچند چون ابر بهار افتاده ام

تار و پود هستی من جامه ی فانوس نیست

من همان نورم که بیرون زین حصار افتاده ام

خواری و بیقدری گوهر گناه جوهری است

نیست جرم من اگر در رهگذار افتاده ام

نیست غیر از ساده لوحی خط پاکی در جهان

من چو طفلان در پی نقش و نگار افتاده ام

نیست صائب بی سرانجامی مرا مانع ز عشق

گرچه بد نقشم ولی عاشق قمار افتاده ام

***

در ته یک پیرهن از یار دور افتاده ام

آه کز نزدیکی بسیار دور افتاده ام

می کشم خمیازه بر آغوش در آغوش یار

همچو مرکز از خط پرگار دور افتاده ام

نیست تدبیری بجز دوری ز نزدیکی مرا

من که از نزدیکی بسیار دور افتاده ام

از بهشت افتاد بیرون آدم و خندان نشد

چون نگریم من که از دلدار دور افتاده ام؟

تیشه ی فرهاد گردیده است هرمو برتنم

تا ازان معشوق شیرین کار دور افتاده ام

شد نفس انگشت زنهار از دهان تلخ من

تا ازان لبهای شکربار دور افتاده ام

نیست ممکن بازگشت من به عمر جاودان

این چنین کز بزم او این بار دور افتاده ام

پیرکنعان چون به من در گریه همچشمی کند؟

او ز یوسف، من ز یوسف زار دور افتاده ام

چون توانم عمر صرف جستجوی یار کرد؟

من که از خود بیشتر از یار دور افتاده ام

می پرد چشمم به خواب نیستی همچون شرار

از تو تا ای آتشین رخسار دور افتاده ام

گاه می خندم ز شادی، گاه می گریم ز درد

زان که هم از یارو هم زاغیار دور افتاده ام

کیست صائب تا زحال او خبر بخشد مرا؟

مدتی شد کز دل افگار دور افتاده ام

***

تا به فکر شبرویهای خیال افتاده ام

مست لذت در شبستان وصال افتاده ام

نیست غیر از ناامیدی حاصل دیگر مرا

دانه ی بی طالعم، در خشکسال افتاده ام

می شود هر روز فکرم یک سرو گردن بلند

تا به فکر قامت آن نونهال افتاده ام

با همه مشکل گشایی خاک باشد رزق من

بر سر ره چون کلید اهل فال افتاده ام

صحبت من نیست بار خاطر نازکدلان

هر کجا افتاده ام خوشتر ز خال افتاده ام

هست اگر کیفیتی با زندگی، در بیخودی است

تا به حال خویش می آیم ز حال افتاده ام

دور از انصاف است در محشر به دوزخ بردنم

من که در آتش مکرر ز انفعال افتاده ام

هر سر موی حواس من به راهی می رود

تا به دام زلف آن وحشی غزال افتاده ام

شاهد بیداری شبهاست خواب بی محل

من زخواب چشم او در صد خیال افتاده ام

چرخ هر خواری که بامن می کند شایسته ام

میوه ی خامم سزای خاکمال افتاده ام

چون نباشد ذره ی من ایمن از بیم زوال؟

همعنان آفتاب بی زوال افتاده ام

آرزویی هر دم از گردون تمنا می کنم

کودک شوخم سزای گوشمال افتاده ام

چند پرسی صائب احوال پریشان مرا؟

نیست حالی تا بگویم چون زحال افتاده ام

***

بوالعجب مجموعه ها از کف به حسرت داده ام

حاصل عمر گرامی را به غارت داده ام

تا چرا چون گل به چشم خود ندادم جای او

خار مژگان را به سیلاب ندامت داده ام

با چه رو در چارسوی مصر دکان واکنم؟

کاروان حسن یوسف را به غارت داده ام

مبدا فیاض اگر با من کند خصمی رواست

با وجود حسن معنی دل به صورت داده ام

مردم آزاده را یک جامه چون سروست بس

کافرم در عمر خود گرتن به زینت داده ام

چشم آن دارم که از ملک اثر یابد نشان

از ته دل گریه را امروز رخصت داده ام

چرخ را بر خویشتن فرمانروا گردانده ام

تیغ بیرحمی به دست بی مروت داده ام

عذرخواه معصیت اشک پشیمانی بس است

نامه ی خود را به دست ابر رحمت داده ام

صائب این شعرتر آتش زبان را گوش کن

تا بدانی در سخن داد فصاحت داده ام

***

از جنون این عالم بیگانه را گم کرده ام

آسمان سیرم زمین خانه را گم کرده ام

نه من از خود، نه کسی از حال من دارد خبر

دل مرا و من دل دیوانه را گم کرده ام

چون سلیمانم که از کف داده ام تاج و نگین

تا زمستی شیشه و پیمانه را گم کرده ام

از من بی عاقبت، آغاز هستی را مپرس

کز گرانخوابی سر افسانه را گم کرده ام

در چنین وقتی که بی پرداز شد زلف سخن

از پریشان خاطریها شانه را گم کرده ام

بس که در یک جا ز غلطانی نمی گیرد قرار

در نظر آن گوهر یکدانه را گم کرده ام

طفل می گرید چو راه خانه را گم می کند

چون نگریم من که صاحبخانه را گم کرده ام؟

به که در دنبال دل باشم به هر جا می رود

من که صائب کعبه و بتخانه را گم کرده ام

***

ناف سوز لاله، داغ مشکسود آورده ام

چون کنم، در خانه ی دل آنچه بود آورده ام

از سفر می آیم و لخت جگر دارم به بار

مجمر خود را بشارت ده که عود آورده ام

گوهرم را چون به سنگ بی تمیزی نشکند؟

آب مروارید در چشم حسود آورده ام

چون نگردد اشک نومیدی به گرد چشم من؟

رونمای آتش بی دود، دود آورده ام

ای زمین هند، آیین برومندی ببند

از صفاهان دیده ای چون زنده رود آورده ام

جراتی گو داری ای بلبل قدم در پیش نه!

صائبا را بر سر گفت و شنود آورده ام

***

سر چو دود از روزن اختر برون آورده ام

شعله ی شوخم سر از مجمر برون آورده ام

تیغ می مالد زبان بر خاک پیش جراتم

پیچ و تاب از قبضه ی جوهر برون آورده ام

نیست چون خورشید در طالع مرا آسودگی

ورنه از هر روزنی من سر برون آورده ام

دیگران از بحر اگر گوهر برون آورده اند

من دهان خشک و چشم تر برون آورده ام

با دل بی نقش از مجموعه ی عالم خوشم

من همین یک فرد ازین دفتر برون آورده ام

غیر سربازی ندارم مدعایی چون حباب

گاه گاهی گر ز دریا سربرون آورده ام

نیست رنگی از عقیق آبدار او مرا

گرچه آب و رنگ از گوهر برون آورده ام

درد و داغ عشق دارد از بهشتم بی نیاز

در دل دوزخ سر از کوثر برون آورده ام

حیرت سرشار دارد از وصالم بی نصیب

در دل دریا چو ماهی پر برون آورده ام

درگشاد دل ز قید زلف و کاکل عاجزم

من که صدره مهره از ششدر برون آورده ام

از حجاب عشق در بیرون در چون حلقه ام

با تو گر از یک گریبان سر برون آورده ام

این جواب آن غزل صائب که می گوید فرج

قطره ای از دست صد گوهر برون آورده ام

***

ماه مصرم در حجاب چاه کنعان مانده ام

شمع خورشیدم نهان در زیر دامان مانده ام

از عزیزان هیچ کس خوابی برای من ندید

گرچه عمری شد که چون یوسف به زندان مانده ام

منزل آسایش من خاک بر سر کردن است

سیل بی زورم جدا از بحر عمان مانده ام

می گذارم سینه بر ریگ روان از تشنگی

از رکاب خضر تنها در بیابان مانده ام

خون خود را می خورد دل در تن افسرده ام

در طلسم استخوان عاجز چو پیکان مانده ام

جلوه ی زندان کند در چشم من شهر سبا

هدهد خوش مژده ام دور از سلیمان مانده ام

هر نفس در کوچه ای جولان حیرت می زند

در سرانجام غبار خویش حیران مانده ام

هیچ کس از بی سرانجامی نمی خواند مرا

نامه ی در رخنه ی دیوار نسیان مانده ام

جذبه ی دریا به فکر سیل من خواهد فتاد

پا به گل هر چند در صحرای امکان مانده ام

نیستم نومید از تشریف سبز نوبهار

گرچه چون نخل خزان از برگ عریان مانده ام

بی کمین نتوان به صید وحشی مطلب رسید

از برای مصلحت درچاه کنعان مانده ام

از مروت بر هم آوازان ترحم می کنم

من نه از کج نغمگی بیرون بستان مانده ام

قاف تا قاف جهان آوازه ی من رفته است

گرچه چون عنقا ز چشم خلق پنهان مانده ام

از بلندی شمع من پرتو به دور انداخته است

غیر پندارد که من در زیر دامان مانده ام

چون سکندر تشنه لب بسیار دارم هر طرف

گرچه در ظلمت نهان چون آب حیوان مانده ام

طوطی من فارغ است از چوب منع نیشکر

از ادب دور از وصال شکرستان مانده ام

گرچه در دنیا مرا بی اختیار آورده اند

منفعل از خویش چون ناخوانده مهمان مانده ام

بهر رم کردن چو آهو راست می سازم نفس

ساده لوحی آن کس که پندارد ز جولان مانده ام

می رساند بال و پر از خوشه صائب دانه ام

در ضمیر خاک اگر یک چند پنهان مانده ام

***

بی تن خاکی چو نام نیکمردان زنده ام

سالها شد این لباس عاریت را کنده ام

گرچه برگ من زبان شکر و بار افتادگی است

همچنان از حسن سعی باغبان شرمنده ام

بس که چون یوسف گران بر خاطراخوان شدم

از وطن هرکس مرا آزاد سازد، بنده ام

مطلبم زین نعل وارون جز تلاش نام نیست

چون عقیق از نام در ظاهر اگر دل کنده ام

چون قلم تنگ بر من از سیه کاری جهان

نیست جز یک پشت ناخن دستگاه خنده ام

نیست صائب غیر آه نا امیدی خوشه اش

تخم امیدی که من در شوره زار افکنده ام

***

مدتی چون غنچه در خون جگر پیچیده ام

تا درین گلزار چون گل یک دهن خندیده ام

از سر هر خار صد زخم نمایان خورده ام

تا چو شبنم روشناس این چمن گردیده ام

خضر دارد داغها بر دل ز استغنای من

روی آب زندگی را بر زمین مالیده ام

شعله ی بی مایه ام با خار و خس در داروگیر

خورده ام صد زخم تا یک پیرهن بالیده ام

از سر غیرت سپند آتش خود گشته ام

پیش اغیار از جفای او اگر نالیده ام

زود بر فتراک می بندد سر خورشید را

شهسواری راکه من در خانه ی زین دیده ام

پر برآورده است از درد طلب سنگ نشان

از گرانجانی همان من بر زمین چسبیده ام

می کند تیغ زبان شعله را دندانه دار

جامه ی فتحی که من از بوریا پوشیده ام

تا چو می صائب کلامم پخته و رنگین شده است

در حریم سینه ی خم سالها جوشیده ام

***

تا شده است از دوربینی عاقبت بین دیده ام

در ترازوی قیامت خویش را سنجیده ام

منت دست نوازش می کشم از دست رد

از قبول خلق از بس بی تمیزی دیده ام

کی نظر بندم به صحرا می کند چشم غزال؟

این نوازشها که من از سنگ طفلان دیده ام

می کند در پیش پا دیدن نگاهم کوتهی

بس که از شرم غدار او نظر دزدیده ام

بوده ذوق پاره گردیدن گریبانگیر من

جامه ای چون کعبه در سالی اگر پوشیده ام

برزمین ناید ز شادی پای من چون گردباد

تا خس و خاشاک هستی را بهم پیچیده ام

زینهار از کامجویی دست خود کوتاه دار

کز گل ناچیده من صد دامن گل چیده ام

کرده ام از بهر کاهش خویش را گردآوری

چون مه نو ز التفات مهر اگر بالیده ام

مد احسان می شمارم پیچ و تاب مار را

چین ابرویی که من از اهل دولت دیده ام

آیه ی رحمت شمارم سبزه ی زنگار را

از جهان نادیدنی از بس که صائب دیده ام

***

تا نظر از عارض گلفام او پوشیده ام

خار در چشمم اگر روی فراغت دیده ام

در بهم پیچیدن زلف درازش عاجزم

من که طومار دو عالم را بهم پیچیده ام

سالها در پرده ی دل خون خود را خورده ام

تا درین گلزار چون گل یک دهن خندیده ام

من که شمع محفل قربم، درین وحشت سرا

کافرم گر پیش پای خویشتن را دیده ام

در دهان آتش سوزان به جرات می روم

جامه ی فتحی ز نقش بوریا پوشیده ام

باد می سنجم کنون و شکر طالع می کنم

در ترازویی که گوهر بارها سنجیده ام

می توان چون آب خواندن از بیاض چشم من

نامه ی او را ز بس بر چشم تر مالیده ام

[کوه در دامن نگنجد در فضای لامکان

زیر گردون حیرتی دارم که چون گنجیده ام]

[جبهه ی من غوطه در گرد کدورت خورده است

غیر پندارد که صندل بر جبین مالیده ام]

[در بیابان طلب در اولین گامم هنوز

من که چون خورشید بر گرد جهان گردیده ام]

کی پریشان می کند خواب اجل صائب مرا؟

من که در بیداری این خواب پریشان دیده ام

***

این منم در دست زلف یار را پیچیده ام

در سخن آن شکرین گفتار را پیچیده ام

تن به خوی آتشین لاله رویان داده ام

در حریر شعله این طومار را پیچیده ام

سر اگر خواهند از من، بی تامل می دهم

بهر واکردن من این دستار را پیچیده ام

عاجزم در باز کردنهای آن بند قبا

من که قفل صد در گلزار را پیچیده ام

چون نفس صائب نیاید سرمه آلود از جگر؟

کم عنان آه آتشبار را پیچیده ام؟

***

اشک را در پرده های چشم تر پیچیده ام

ساده لوحی بین که در کاغذ شرر پیچیده ام

من نه آن نخلم که ننگ بی بری بارآورم

سر ز بیم سنگ طفلان از ثمر پیچیده ام

گر چه مور لاغرم اما شکارم فربه است

رشته ی بی جانم اما بر گهر پیچیده ام

خود نمایی شیوه ی من نیست چون طفل سرشک

دود آهم، در زوایای جگر پیچیده ام

نیستم چون کعبه در بند لباس عاریت

بید مجنونم که موی خود به سر پیچیده ام

چشم آن دارم که دامان مرا پر گل کند

پای پرخاری که در دامان تر پیچیده ام

گر کشند از سینه ام پیکان، نگردم با خبر

بس که بر قاصد به تحقیق خبر پیچیده ام

از غرور بی نیازی، بارها بال هما

بر سر من سایه افکنده است و سر پیچیده ام

شبنمم صائب ولی از قوت بازوی عشق

پنجه ی خورشید را بر یکدگر پیچیده ام

***

گاه گاه از دیده ی عبرت به دنیا دیده ام

کی به این هنگامه از بهر تماشا دیده ام؟

چرخ تر دامن که باشد دعوی عصمت کند؟

آفتابش را در آغوش مسیحادیده ام!

پیش چشم من سواد شهر خون مرده ای است

نقش خود چون لاله در دامان صحرا دیده ام

تیغ اگر از آسمان بر فرق من باریده است

خار در چشمم اگر هرگز به بالا دیده ام

درته پیراهن هستی نگنجم چون حباب

قطره ی ناچیز خود را تا به دریا دیده ام

در کنار گل چو شبنم خار دارم زیر پا

روی گرمی تا ازان خورشید سیما دیده ام

سنگ خواهد داد مزد سخت جانیهای من

دیده ی نرمی که من از کارفرما دیده ام

نشاه ی صهبای عشرت را نمی دانم که چیست

خوشه ای از دور در دست ثریا دیده ام

نیست صائب هیچ کس در خرده بینی همچو من

صد سواد اعظم از خال سویدا دیده ام

***

آب حیوان من نهان در ظلمت شب دیده ام

نور بیداری همین در چشم کوکب دیده ام

گر بگویم، خواب شیرین تلخ بر مردم شود

آنقدر فیضی که من در پرده ی شب دیده ام

لب که عقد اوست در افواه مردم سی و دو

در درون حقه اش سی ودو کوکب دیده ام

من که نتوانم سفیدی از سیاهی فرق کرد

شیشه ی گردون پر از جهل مرکب دیده ام

در گره چیزی ندارند این هوسناکان پوچ

رشته ی امیدها را رشته ی تب دیده ام

پای لغز صد هزاران عاشق لب تشنه است

چاه سیمینی که من در سیب غبغب دیده ام

جمله آفاق جهان را قطع با سر کرده ام

تا چو ماه از مهر جام خود لبالب دیده ام

مهرتابان چون چراغ روز باشد پیش او

آفتابی را که من در پرده ی شب دیده ام

جای آرام و قرار از کوته اندیشان شده است

ورنه من روی زمین را پشت مرکب دیده ام

چون به تلخی نگذرانم روزگار خویش را؟

من که نوش خلق را در نیش عقرب دیده ام

به که مهر خامشی بر لب زنم اظهار را

من که صائب قتل خود در عرض مطلب دیده ام

***

عشرت روی زمین در بردباری دیده ام

نقش پایم، نقش خود در خاکساری دیده ام

وای بر جانم اگر عزت پرستان پی برند

اعتباری را که در بی اعتباری دیده ام

خضر در ظلمت سرای چشمه ی حیوان ندید

آنچه من از فیض در شب زنده داری دیده ام

حسن در زندان همان بر مسند فرماندهی است

من عزیز مصر را در وقت خواری دیده ام

لخت دل بسیار از چشمم به دامن رفته است

داغ چندین لاله چون ابر بهاری دیده ام

***

تا ز می قانع به خوناب جگر گردیده ام

سرخ رو از باده ی بی درد سر گردیده ام

تا مگر داغی به دست آرم درین بستانسرا

همچو برگ لاله سر تا پا جگر گردیده ام

نیست چون شبنم مرا مانع کسی از قرب گل

از ادب من حلقه ی بیرون در گردیده ام

گر چه از پیوند گردد هر نهالی بارور

من ز پیوند علایق بی ثمر گردیده ام

از حریم قرب چون سنگم به دور انداخته است

چون فلاخن هرکه را برگرد سرگردیده ام

رویم از دل واپسی از قبله برگردیده است

در بیابان طلب تا راهبر گردیده ام

تلخ و شور بحر را بر خود گوارا کرده ام

تا به چشم خلق شیرین چون گهر گردیده ام

روزگاری خورده ام در تنگنای نی فشار

تا به کام خلق شیرین چون شکر گردیده ام

نفس سرکش همچنان گردن فرازی می کند

گرچه زیر پای موران پی سپر گردیده ام

داغ دارم توسن چوگانی افلاک را

تا درین میدان چو گو بی پا و سر گردیده ام

بی محل چون مرغ هنگام لب مگشا که من

چون جرس از هرزه نالی بی اثر گردیده ام

کی به آب شور این دلمردگان لب ترکنم؟

من کز آب زندگانی تشنه برگردیده ام

کرده است از بس که غفلت ریشه در رگهای من

همچو مخمل در گرانخوابی سمر گردیده ام

کرده ام صائب دل خود آب از آه آتشین

تا درین گلشن چو شبنم دیده ور گردیده ام

***

سالها گرد زمین چون آسمان گردیده ام

تا چنین صافی دل و روشن روان گردیده ام

سبز گردیده است چون طوطی پروبالم ز زهر

تا درین عبرت سرا شیرین زبان گردیده ام

استخوانم را هما تعویذ بازو می کند

تا نشان تیر آن ابرو کمان گردیده ام

هر گلی داغی و هر خاری زبان شکوه ای است

گرد این گلزار چون آب روان گردیده ام

زندگی در چار دیوار عناصر چون کنم؟

من که در دامان دشت لامکان گردیده ام

سایه ی من گرچه می بخشد سعادت خلق را

از جهان قانع به مشتی استخوان گردیده ام

نیست آبی غیر آب تیغ با من سازگار

من که از زخم نمایان گلستان گردیده ام

ذره ام اما ز فیض داغ عالمسوز عشق

روشنی بخش زمین و آسمان گردیده ام

بی دماغی صائب از عالم مرا بیگانه کرد

با که سازم من که از خود دلگران گردیده ام؟

***

می دود اشک یتیمی بس که بر رخساره ام

سینه چون کشتی به دریا می زند گهواره ام

بس که درد او دل سخت مرا درهم فشرد

نقش می گیرد به خود چون موم سنگ خاره ام

سنگ طفلان چون فلاخن بال پرواز من است

سختی دوران چه سازد با دل چون خاره ام؟

نونیاز عشق چون فرهاد و مجنون نیستم

بود از سنگ ملامت مهره ی گهواره ام

شرم رخسار تو می سوزد پر و بال نگاه

نیست حاجت روی گردانیدن از نظاره ام

دانه ی من چون شرار از سنگ می آید برون

فارغ است از فکر روزی مرغ آتشخواره ام

بیخودی چون غنچه در من دست و دل نگذاشته است

می کند باد سحرگاهی، گریبان پاره ام

بیستون عشق چون من کارپردازی نداشت

حیرت دیدار او کرد این چنین بیکاره ام

نیست ریگ تشنه لب را سیری از آب روان

از غم عالم نیندیشد دل غمخواره ام

دیدن یک روی آتشناک را صد دل کم است

من به یک دل عاشق صد آتشین رخساره ام

بس که صائب ریزد از چشمم سرشک آتشین

رشته ی شمع است گویی رشته ی نظاره ام

***

با کمال محرمی محرم ازان رخساره ام

درکنار گل چو بوی گل همان آواره ام

روی آتشناک خوبان آب حیوان من است

هست از آتش زندگی چون مرغ آتشخواره ام

آن سپهر عالم افروزم جهان درد را

کز سرشک و داغ باشد ثابت و سیاره ام

غم به قدر غمگسار از آسمان نازل شود

زان غم من زود آخر شد که بی غمخواره ام

حلقه تا بر در زنند از خویش می آیم برون

چون شرر هر چند در زندان سنگ خاره ام

اعتماد رزق بر رازق مرا امروز نیست

تخته ی مشق توکل بود از گهواره ام

دور از انصاف است از گلزار بیرون کردنم

من که چون شبنم ز گل قانع به یک نظاره ام

بید مجنون میوه داد و من همان بی حاصلم

چرخ ناهموار شد هموار و من انگاره ام

دل نهاد درد تا بودم فراغت داشتم

چاره جویی کرد صائب این چنین بیچاره ام

***

داشت از طفلی جنون جا در دل آواره ام

بود از سنگ ملامت مهره ی گهواره ام

همچو اوراق گلستان زاول نشو و نما

هم دبستان بود با طفلان دل صدپاره ام

پیشتر زان کز شفق رنگین شود جام هلال

کاسه در خون جگر می زد دل خونخواره ام

پیش ازان کز شورمجنون دشت پرغوغا شود

قطره می زد در رکاب آهوان نظاره ام

پیش ازان کز گلستان بلبل کند روشن سواد

فال می دیدند طفلان از دل سی پاره ام

دل به اشک و داغ صائب از جهان خوش کرده ام

نیست چشم التفات از ثابت و سیاره ام

***

نوخطان را بر سر ناز آورد نظاره ام

زنگ از آیینه ی دل می برد نظاره ام

زخم من در آرزوی مشک می غلطد به خون

بهر نوخطان گریبان می درد نظاره ام

همچو آهویی که غلطد در میان سبزه زار

آنچنان در سبزه ی خط می چرد نظاره ام

چون زمین ساده ای کز بهر حاصل پرورند

ساده رویان را پی خط پرورد نظاره ام

حسن ظالم قدردان از گوشمال خط شود

یار نوخط را به صد جان می خرد نظاره ام

غنچه را گل می کند آه سبک جولان من

پرده ی بیگانگی را می درد نظاره ام

آن لب میگون به نقل و می تلافی می کند

هر قدر از چشم او خون می خورد نظاره ام

وحشیان را رام می سازد به خود مجنون من

حسن را از راه بیرون می برد نظاره ام

آنچنان کز حسن یوسف بود رزق مصریان

روزی از دیدار خوبان می خورد نظاره ام

چشم من صائب به روی نوخطان واکرده اند

ماه را کی در نظر می آورد نظاره ام؟

***

آسمان نیلگون را سبز کرد اندیشه ام

بیستون کان زمرد شد زآب تیشه ام

غوطه در خون زد سپهر از ناخن اندیشه ام

بیستون یک دانه ی یاقوت شد از تیشه ام

داغ جانسوزی بود هر نقطه ای از کلک من

دیده ی شیرست کرم شبچراغ بیشه ام

از گلابم در فلکها شیشه ای خالی نماند

می گدازد دل همان در بوته ی اندیشه ام

آن سبکدستم که چون در بیستون رو آورم

چون سپند از جای خیزد پیش پای تیشه ام

مطرب و ساقی نمی خواهد دل پرشور من

باده ی منصور برمی آرد از خود شیشه ام

تا چه گلها سایه ام در دامن گردون کند

کوچه باغ خلد شد مغز زمین از ریشه ام

شوربختی بین که باصد شکرستان، حسن او

هم به خون من کند شیرین دهان تیشه ام

چون کشم در گوش صائب حلقه ی فرمان عقل؟

من که از زناریان عشق کافر پیشه ام

***

بر دل نازک گرانی می کند اندیشه ام

سنگ می گردد ز ناسازی پری در شیشه ام

خنده ی سوفار از دلتنگیم پیکان شود

بگذرد گر ناوک او از دل غم پیشه ام

نیست یک مو برتنم بی داغ عالمسوز عشق

دیده ی شیرست کرم شبچراغ بیشه ام

زود می پیچم بساط خودنمایی را بهم

گردبادم، نیست در خاک تعلق ریشه ام

هیچ کس از مستی سرشار من آگاه نیست

بوی می نتوان شنیدن از دهان شیشه ام

نامدار از کان برآید در زمان من عقیق

تیزی الماس دارد ناخن اندیشه ام

شرم می آید ز تردستان مرا، هر چند ساخت

آتش یاقوت راخاموش، آب تیشه ام

بر دلم صائب چو کوه قاف می آید گران

گر پری داخل شود در خلوت اندیشه ام

***

چشم سوزن خیره گردد از صفای خرقه ام

بخیه چون انجم شود گم در ضیای خرقه ام

بخیه را بر خرقه ی من چون سپند آرام نیست

کارآتش می کند نور و ضیای خرقه ام

استخوان در پیکرش چون ماه نو زرین شود

سایه بر هرکس که اندازد همای خرقه ام

چون لباس غنچه تنگی می کند بر بوی گل

آسمان نیلگون بر کبریای خرقه ام

گر چه عمری شد که از وجد و سماع افتاده ام

می رباید کوه را از جا هوای خرقه ام

سیر دریا می کند در خانه ی تنگ حباب

آن که پندارد که من درتنگنای خرقه ام

گوهر بی قیمتم، مرگ صدف عید من است

کی دگرگون می شود رنگ از فنای خرقه ام؟

چاک در پیراهن رسوایی خود می زند

آن که افتاده است چون سگ در قفای خرقه ام

نیست کسبی فقر من چون خرقه پوشان دگر

نافه ی مشکم، ز طفلی آشنای خرقه ام

خرقه پوش از شاخ چون گل سر برون آورده ام

نیست رنگ عاریت بر پاره های خرقه ام

بس که گردیدم به گرد خویش صائب چون فلک

دانه ی دل نرم شد در آسیای خرقه ام

***

شد گل صد برگ خار از اشک خوش پرگاله ام

سبزه ی خوابیده در گلشن نماند از ناله ام

گردد از سرگشتگی دوران عیش من تمام

در بساط آفرینش شعله ی جواله ام

شد غبارم سرمه ی چشم غزالان و هنوز

چشم لیلی بر نمی دارد سر از دنباله ام

یک سر ناخن ز خار این چمن ممنون نیم

تازه رو از خون خود دایم چو داغ لاله ام

با سبکروحان گرانی کردن از انصاف نیست

جلوه ی شبنم کند بر چهره ی گل ژاله ام

گوهر سیراب را عین الکمالی لازم است

نیست از سوز جگر برگرد لب تبخاله ام

گر چه دایم در کنارم بود آن ماه تمام

رفت در خمیازه ی آغوش عمر هاله ام

در گلستانی که من صائب نواسنجی کنم

گوش گل چون لاله گردد داغدار از ناله ام

***

بس که باشد شکوه های آتشین در نامه ام

دود بر می آرد از بال سمندر نامه ام

پیش ازین گر بود محتاج کبوتر نامه ام

می کند از شوق اکنون کار شهپر نامه ام

گرچه از خامی سیه گردیده یکسر نامه ام

می کند در بحر رحمت کار عنبر نامه ام

داغ خورشید قیامت در سیاهی گم شود

چون گشاید بال در صحرای محشر نامه ام

همچنان از ساده لوحی می زنم نقشی برآب

می شود هرچند محو از دیده ی تر نامه ام

چون چراغ زیر دامن از حدیث آتشین

می درخشد از ته بال کبوتر نامه ام

از جواب تلخ، چون تیری که بر گردد ز سنگ

باز می گردد به من از کوی دلبر نامه ام

هر که را قاصد کنم از گرم رفتاران شوق

از گریبان افکند بیرون چو اخگر نامه ام

راز با هر ساده لوحی در میان نتوان نهاد

نیست چون پروانه ی مغرور جز پر نامه ام

یاد ایامی که از شوق بلند اقبال بود

تیر روی ترکش بال کبوتر نامه ام

التماس قتل کردم، ز انتظارم می کشد

آه اگر می برد مضمون دگر در نامه ام

نافه می ریزد به خاک از سایه مرغ نامه بر

تا ز وصف کاکل او شد معنبر نامه ام

در زمان حسن عالمسوز او بیقدر شد

ورنه می زد شمع چون پروانه بر سر نامه ام

گفتم آن ناآشنا از نامه گردد آشنا

پرده ی بیگانگی شد عاقبت هر نامه ام

از مروت نیست خون کردن دل احباب را

ورنه دارد شکوه ها در سینه مضمر نامه ام

می برم خود نامه ی خود را و می سوزم زرشک

آه اگر می بود محتاج کبوتر نامه ام

گرچه می دانم جوابش نیست صائب غیر جنگ

می رساند همچنان خود را به دلبر نامه ام

***

بس که محکم کرده در سستی بنا کاشانه ام

جلوه ی مهتاب سیلاب است در ویرانه ام

صبر من از خارخار شوق پا بر جا نماند

ریشه از دندان موران داشت دایم دانه ام

آن سیه روزم خود که در ایام عمر خود ندید

نور را در خواب، چشم روزن کاشانه ام

تا شنیدم کز ندیمان حریم خواب اوست

از ته دل تا قیامت دشمن افسانه ام

من کجا و طالع برگرد سر گشتن کجا؟

شمع چون گل می کند، گل می کند پروانه ام

نیست امید برومندی ازین طالع مرا

هم مگر زنگار روزی سبز سازد دانه ام

***

از سواد شهر وحشت می کند دیوانه ام

می کشد از لفظ دامن معنی بیگانه ام

داغ دارد پاکی دامان من فانوس را

شمع را دست حمایت می شود پروانه ام

دل به درد آید ز عاجزنالی من سنگ را

آسیا را باز می دارد ز گردش دانه ام

خانه ی من چون کمان پاک است از اسباب عیش

پر برآرد میهمان چون تیر در کاشانه ام

باده ی گلرنگ نتواند مرا سیراب کرد

می مکد انگشت ساقی را لب پیمانه ام

گر چه چشم نوبهار از لاله ی من روشن است

باده را می سوزد از لب تشنگی پیمانه ام

با خرابیهای ظاهر، باطنی دارم چو گنج

جغد باشد نیل چشم زخم در ویرانه ام

گرچه زندانی است دست خالیم در آستین

کارساز عالمی از همت مردانه ام

نیست از موج حوادث بر دلم صائب غبار

جوهر شمشیر باشد ابجد طفلانه ام

***

کس نگردد از جنون گرد دل دیوانه ام

چون کمان از زور خود دارد نگهبان خانه ام

شیر می بازد جگر از شورش سودای من

حلقه از داغ جنون دارد در غمخانه ام

کیست مجنون تا نتواند هم ترازو شد به من؟

می شمارد سنگ طفلان کوه را دیوانه ام

بارها از افسر خورشید سر دزدیده ام

داغ دارد آسمان را همت مردانه ام

خانه پردازی مرا پیوسته در دل ساکن است

سیل مار گنج گردیده است در ویرانه ام

در بنای صبر من غم رخنه نتواند فکند

من نه آن تیغم که هر سنگی کند دندانه ام

مومنی را می کند آزاد از قید فرنگ

هرکه می سازد درین محفل ز خود بیگانه ام

تا به کی در خوردن دل روزگارم بگذرد؟

چند چون پرگار باشد مرکز خود دانه ام؟

از کتان صد پیرهن بنیاد من نازکترست

می کند مهتاب کار سیل در ویرانه ام

در سر شوریده ی من عقل سودا می شود

می کند گرد یتیمی درد را پیمانه ام

کوه غم رطل گران طبع خرسند من است

چون گهر در سنگ سیراب است دایم دانه ام

عشق او کرد این چنین شوریده مغزم، ورنه بود

سرنوشت آسمانها ابجد طفلانه ام

خشکسال زهد نم درجوی من نگذاشته است

تشنه ی یک هایهای گریه ی مستانه ام

شمع نازکدل غبار آلود غیرت می شود

ورنه برمی آورد آتش ز خود پروانه ام

هر چراغی صائب از جا درنمی آرد مرا

سینه بر شمع تجلی می زند پروانه ام

***

نیست از عزلت غباری بر دل دیوانه ام

در بهاران از زمین سر بر نیارد دانه ام

بس که شد از گرد کلفت دلگران غمخانه ام

آیه رحمت شمارد سیل را ویرانه ام

می گشایم با تهیدستی گره از کار خلق

بر سر مردم ازان فرمانروا چون شانه ام

هر کجا هنگامه ی گرمی است می گردم سپند

در بهاران عندلیب و در خزان پروانه ام

سیل در ویرانی من بی گناه افتاده است

آب بر می آورد چون چشم از خود خانه ام

در مذاق من شراب تلخ آب زندگی است

شیشه چون خالی شد از می، پر شود پیمانه ام

گرچه از گنج گهر کردم جهان را بی نیاز

نیست شمعی غیر چشم جغد در ویرانه ام

بس که از سوز دلم پیوسته باشد در عذاب

آیه ی رحمت شمارد سیل را ویرانه ام

ناقصان را می کند کامل جنون کاملم

نیست سنگ کم در آن کشور که من دیوانه ام

گرچه عالم از  فروغ گوهر من روشن است

نیست شمعی غیر چشم جغد در ویرانه ام

گر نشوید ابر صائب نامه ی اعمال من

می کند پاک از گناهان گریه ی مستانه ام

***

در نبندد چون کمان برروی مهمان خانه ام

می ستاند چوب منع از دست دربان خانه ام

در پناه نیستی آزادم از تشویق خلق

همچو دار از بوی خون دارد نگهبان خانه ام

نیست بی شور محبت یک سر مو بر تنم

زین نمک لبریز باشد چون نمکدان خانه ام

چون کمان هر کس به من پیوست، می گردد جدا

می کشد شرمندگی از روی مهمان خانه ام

در قدوم میهمان رنگینی من بسته است

چون سر دارست مستغنی زسامان خانه ام

نیست با معموری ظاهر مرا دلبستگی

از نسیمی می شود چون غنچه ویران خانه ام

تهمت خامی همان چون عود می سوزد مرا

گرچه چون مجمر شده است ازآه سوزان خانه ام

نیستم چون خار و خس بازیچه ی اطفال موج

کشتی نوحم که می خندد به طوفان خانه ام

چون صدف با تلخرویان نیست آمیزش مرا

می گشاید در به روی ابر نیسان خانه ام

می کشد از رخنه ی دیوار و در خمیازه ها

در هوای ساغر سرشار طوفان خانه ام

این زمان بی مغز گردیدم، وگرنه پیش ازین

می شد از زور جنون چون پسته خندان خانه ام

نقش برآیینه نتواند نفس را تنگ کرد

از هجوم غم نگردد تنگ میدان خانه ام

نیست از دریا مرا صائب شکایت چون حباب

از هوای خود شود پیوسته ویران خانه ام

***

ساغر می کی بشوید گرد غم از سینه ام؟

همچو جوهر ریشه کرده زنگ در آیینه ام

هر سر مویم چو سوزن رخنه ای دارد زغم

مشرق آه است چون مجمر سراسر سینه ام

گرچه خود عاجزترم از مور در جنگاوری

ناخن شیر از جگرها می دماند کینه ام

لاله زاری در جگر دارم ز زخم مشکسود

می چکد چون نافه خون از خرقه ی پشمینه ام

حرف مهر از دشمن خونخوار باور می کنم

داغ دارد صبح را در ساده لوحی سینه ام

سینه ام از پرتو داغ است روشن این چنین

از فروغ این گهر فانوس شد گنجینه ام

بس که دارم بر جگر سوراخها از نیش خلق

سفته می آید برون گوهر ز بحر سینه ام

تا گذشتم همچو صائب از می لعلی قبا

چون ردای زاهدان در مجلس می پینه ام

***

نیست از گردون غباری بردل بی کینه ام

جلوه ی طوطی کند زنگار درآیینه ام

سبزه ی من می کند نشو و نما در زیر سنگ

نیست کوه غم گران بر خاطر بی کینه ام

نیستم محتاج کسوت چون فقیران دگر

همچو به می روید از تن خرقه ی پشمینه ام

گر چه صد پیراهن از خورشید روشنتر شدم

همچنان در خلوت روشن ضمیران پینه ام

می کند روز جزا بر طفل بازیگوش من

صبح شنبه را خمار عشرت آدینه ام

مهره ی گل گشتم از گرد کسادی، گرچه بود

کشتی دریایی از آب گهر گنجینه ام

من که از نظاره ی یوسف نمی رفتم ز جا

نوخطی دیدم که بازی کرد دل در سینه ام

نیست صائب بر دل صاف من از دشمن غبار

طوطی خوش حرف سازد زنگ را آیینه ام

***

صاف چون صبح است با عالم دل بی کینه ام

می توان رو دید از روشندلی در سینه ام

از می روشن سیاهی آب حیوان می شود

نیست بر خاطر غباری از شب آدینه ام

گر زنم مهر خموشی برلب خود، می شود

کشتی دریایی از آب گهر گنجینه ام

داشت چون طوطی نهان در زنگ، خودبینی مرا

تا نظر بستم ز خود، بی زنگ شد آیینه ام

نیستند ایمن ز چشم زخم روشن گوهران

دارد از جوهر زره زیر قبا آیینه ام

فقر بر من از خسیسی چون گدایان پینه نیست

رقعه ی حاجت ندارد خرقه ی پشمینه ام

تا سفیدی از سیاهی فرق کردم چون قلم

بود دایم مشرق زخم نمایان سینه ام

یکقلم گر موج دریا دست یغمایی شود

صائب از گوهر نمی گردد تهی گنجینه ام

***

بس که از نادیدنی دارد غبار آیینه ام

می شمارد زنگ کلفت را بهار آیینه ام

از سواد نامه ی اعمال می بخشد خبر

بس که از تردامنی گردیده تار آیینه ام

بی تامل سینه پیش سنگ می سازم سپر

تا ز عکس خلق شد صورت نگار آیینه ام

از هوا گیرم غبار کلفت و زنگ ملال

تا شده است از سخت رویان سنگسار آیینه ام

می زند از سخت جانی این زمان پهلو به سنگ

داشت از نازکدلی گر شیشه بارآیینه ام

جای خود می بایدش دیدن چو قارون زیرخاک

آن که می خواهد که سازد بی غبار آیینه ام

گر ز ره زیر قبا پوشد چو جوهر دور نیست

نیست امن از چشم زخم روزگار آیینه ام

کرد بر لب تشنه ی دیدار بی خواهش سبیل

آب خشکی داشت گر در جویبار آیینه ام

دیده اش حیران نقش پایدار دیگرست

دل نمی بندد به هر نقش و نگار آیینه ام

خجلت روی زمین صائب ز مردم می کشم

کرد تا بی پرده گویی را شعار آیینه ام

***

کم نگردد میهمان از خانه چون آیینه ام

نیست قفلی بر در کاشانه چون آیینه ام

هر غبار آلوده ای کز خاک بر دارد مرا

شسته رو بیرون رود از خانه چون آیینه ام

زشت و زیبا و بلند و پست از روشندلی

در نظر آید به یک دندانه چون آیینه ام

کفر و دین را کرده ام تسخیر از روشندلی

روشناس کعبه و بتخانه چون آیینه ام

صاف اگر باشد شراب مشرب من دور نیست

کز نمدپوشان این میخانه چون آیینه ام

هر چه هر کس آورد باخویش مهمانش کنم

پاک باشد از تکلف خانه چون آیینه ام

چون توانم پاس روی آشنایان داشتن؟

من که از حیرت ز خود بیگانه چون آیینه ام

پرده ی خوابم به چشم دل سیاهان جهان

گرچه در روشندلی افسانه چون آیینه ام

از حجاب عشق در بیرون در چون حلقه ام

گرچه با عکس رخش همخانه چون آیینه ام

می پذیرم گرچه هر نقشی که می آید به چشم

در برون کردن زدل مردانه چون آیینه ام

تخته ی مشق دوصد نقش پریشان کرده است

از تهی چشمی دل دیوانه چون آیینه ام

من که بودم کعبه ی صدق و صفا صائب، کنون

از فرنگی طلعتان بتخانه چون آیینه ام

***

شد جهان پرنور تا دل را مصفا ساختم

خاک یوسف زار شد تا سینه را پرداختم

تا شدم آواره از دارالامان نیستی

تیغ می زد موج، گردن هرکجا افراختم

چون توانم دور گردان را به یک دیدن شناخت؟

من که با این قرب خود را سالها نشناختم

سرمه شد در استخوانم مغز از دود چراغ

تا دو چشم سرمه سایش را سخنگو ساختم

گوش سنگین سنگ دندان ملامت بوده است

رخنه ی غم بسته شد تا گوش را کر ساختم

گردن افرازی سرم را داشت دایم برسنان

بدنیامد پیش من تا سر به پیش انداختم

از بساط خاک نقشی دلنشین من نشد

جز همان نقشی که خود را بی تامل باختم

نیست از سیل حوادث بر دلم صائب غبار

من که از روی زمین با گوشه ی دل ساختم

***

گفتگوی عشق را من در میان انداختم

طرح جوهر من به شمشیر زبان انداختم

نامی از شور محبت بر زبانها مانده بود

این نمک من در خمیر خاکیان انداختم

داشت بر دور هدف جولان خدنگ اهل فکر

این پریشان سیر را من بر نشان انداختم

روی دریای سخن را خاروخس پوشیده داشت

این خس و خاشاک را من برکران انداختم

چرخ کاه کهنه ای می داد پیش از من به باد

دانه من در آسیای آسمان انداختم

من ز لوح خاک شستم ابجد عشق مجاز

شورش عشق حقیقی در جهان انداختم

جلوه ی یوسف نیفکنده است در بازار مصر

از سخن شوری که در اصفهان انداختم

***

زان لب جان بخش با خط معنبر ساختم

من به ظلمت ز آب حیوان چون سکندر ساختم

در محیط عشق غواصی نمی آمد ز من

با کف بی مغز ازان دریای گوهر ساختم

بازشد از شش جهت بر روی من هر در که بود

تا ازین درهای بی حاصل به یک در ساختم

همچنان چون عود خامم در محبت، گرچه من

سینه را از آه آتشباز مجمر ساختم

من که دریا در نمی آمد به چشم همتم

عاقبت با قطره ی آبی چو گوهر ساختم

می شمارند اهل درد از بیغمانم، گرچه من

داغ خود را خوش نمک از شور محشر ساختم

می کشم خجلت زبینایان ز کوته دیدگی

تا ترا با آفتاب و مه برابر ساختم

حاصلی جز سنگ طفلان در برومندی نبود

من به برگ از گلشن ایجاد از بر ساختم

آفتاب مغفرت می خواست میدان وسیع

دامن خود را به جای دیده من تر ساختم

شوق من از نامه پردازی به دیدارش فزود

چشم خود را حلقه ی پای کبوتر ساختم

هر سر بی مغز درخورد کلاه فقر نیست

من زناشایستگی با افسر زر ساختم

شیشه ی خشک است در کامم شراب لعل فام

تا به خون دل دهان خویش را ترساختم

چهره ی زرین ز چشم زخم صائب ایمن است

از زر و سیم جهان با روی چون زر ساختم

***

از فروغ حسن گل در آشیان می سوختم

ماه گرم جلوه و من درکتان می سوختم

در خزان دست و دلی کو تا کسی کاری کند؟

کاش در جوش بهاران آشیان می سوختم

ناله ی بی پرده را در خلوت او راه نیست

ورنه این نه پرده را از یک فغان می سوختم

در سرم تابود شور عشق، چون طفلان شوخ

مرکبم می بود اگر از نی، عنان می سوختم

گر نمی شد مهر لب شرم حضور بلبلان

پنبه در گوش گران باغبان می سوختم

داغ من آسان نشد سر حلقه ی ارباب درد

عمرها در زیر دیگ این استخوان می سوختم

این جواب آن غزل صائب که می گوید مسیح

شمع شد خاموش اما من همان می سوختم

***

از هوای تر برافروزد چراغ عشرتم

رشته ی باران بود شیرازه ی جمعیتم

نیست جز مهر خموشی حلقه ای بر در مرا

می خورد بر یکدگر از چشم گویا خلوتم

از کمال بی دماغی صحبت ارباب حال

خانه ی زنبور می آید به چشم وحشتم

تلخ دارد عیش بر کنج دهان گلرخان

از شکر شیرینی بسیار کنج عزلتم

آبروی من چو گوهر سر به مهر عزت است

روزه از حرف طمع دارد زبان حاجتم

مستی و دیوانگی می ریزد از رفتار من

نقش پا رطل گران می گردد از کیفیتم

از تماشای شکار جرگه دارد بی نیاز

شادی جمعیت دل در کمند وحدتم

می گذارم گرچه چون خورشید پهلو بر زمین

آسمان را داغ دارد از بلندی همتم

حرف حق را برزبان می آورم منصوروار

تیغ می مالد زبان بر خاک پیش جراتم

با همه بی حاصلی دارم دل آزاده ای

برنیاید از بغل چون سرو دست حاجتم

همچو عنقا سعی درگمنامی خود می کنم

نیست صائب چون نواسنجان تلاش شهرتم

***

راه حرفی پیش آن لب چون سخن می خواستم

بوسه واری جا درآن کنج دهن می خواستم

در لباس اظهار مطلب شاهد تردامنی است

با تو خود را در ته یک پیرهن می خواستم

چرخ سنگین دل نصیب آن خط شبرنگ ساخت

از لب میگون از کامی که من می خواستم

از دو سر خوب است باشد دوستیها برقرار

با تو خود را و ترا با خویشتن می خواستم

انجمن گردید از فکر پریشان خلوتم

با تو کنج خلوتی در انجمن می خواستم

از دل پر خون من گردید طالع چون سهیل

آن عقیق نامداری کز یمن می خواستم

سر به جیب خویش بردم در گریبان یافتم

نکهتی کز یوسف گل پیرهن می خواستم

چهره ی یوسف ز سیلی گرمی بازار یافت

سایه ی دستی از اخوان وطن می خواستم

جامه ای کز تن نروید می کند دل را سیاه

کشته ی خود را ز خون خود کفن می خواستم

چیدن گل صائب از سیر چمن مطلب نبود

ناله ی گرمی ز مرغان چمن می خواستم

***

من به آب و نان اگر چون بیغمان می زیستم

بی محبت کافرم گر یک زمان می زیستم

زنده از یاد حقم من، ورنه در این خاکدان

صد کفن پوسانده بودم گر به جان می زیستم

مرگ بر من زندگانی را گوارا کرده بود

در بهاران من به امید خزان می زیستم

گر نمی شد پرده ی چشم جهان بین بیخودی

من چسان در وحشت آباد جهان می زیستم؟

حاصلم از زندگی چون شمع اشک وآه بود

من درین محفل برای دیگران می زیستم

خنده می آمد مرا چون گل بر اوضاع جهان

با لب خندان اگر در گلستان می زیستم

بر سمندر آتش سوزان بود آب حیات

من به دوزخ در بهشت جاودان می زیستم

گر ز کاوش خانه ی خود می رسانیدم به آب

چون خضر من هم به عمر جاودان می زیستم

ماهی بی آب در خشکی چسان غلطد به خاک؟

دور ازان جان جهان صائب چنان می زیستم

***

گرچه در تعمیر جسمم غافل از دل نیستم

دست در گل دارم اما پای در گل نیستم

خط شناس جوهر آیینه ی دل نیستم

ورنه از راز نهان چرخ غافل نیستم

پیش انوار تجلی نعل من در آتش است

چون شرر پروانه ی هر شمع محفل نیستم

با اثر کاری ندارد اشک بی پروای من

تخم می افشانم و در فکر حاصل نیستم

ماه نتواند به دام هاله آوردن مرا

پیش هر ناشسته رویی پای در گل نیستم

کشتی نوحم، دل دریاست لنگرگاه من

چون کمند موج در انداز ساحل نیستم

گرچه از منزل برون ننهاده ام هرگز قدم

بی خبر از راه و رسم هیچ منزل نیستم

با همه آزردگی، از من کسی آزرده نیست

آهنین جانم ولیکن آهنین دل نیستم

در نمی آیم ز جا از روی گرم انجمن

چون سپند بی ادب نادیده محفل نیستم

پیچ و تاب فارغ البالی بلایی بوده است

جسته ام بیرون ز بند و بی سلاسل نیستم

وحشیان آرزو را سر به صحرا داده ام

همچو مجنون گوش برآواز محمل نیستم

دامن مطلب به جست و جو نمی آید به دست

ورنه من در قطع راه شوق کاهل نیستم

می زند موج شکستن پیکرم چون بوریا

در دبستان ریاضت فرد باطل نیستم

گرچه از زخم نمایان شاخ گل گردیده ام

همچنان از چشم زخم خار، غافل نیستم

در بیابان طلب چون لشکر ریگ روان

می کنم قطع ره و در فکر منزل نیستم

گر چه صائب شسته ام از دل غبار آرزو

یک نفس بی آه و یک دم بی غم دل نیستم

***

گر نگردد بر مرادم چرخ در غم نیستم

جوهر تیغم، ز پیچ و تاب درهم نیستم

جنگ دارد طرز من با مردم این روزگار

در میان عالمم وز اهل عالم نیستم

خارخشکم، دودمان گلخن از من روشن است

روشناس لاله و گل همچو شبنم نیستم

گل فتد از پنبه ی راحت به چشم داغ من

زیر بار چوب نرمیهای مرهم نیستم

یک سر سوزن تعلق نیست با دنیا مرا

در تجرد کمتر از عیسی مریم نیستم

[نیستم داغ عزیزان، چند سوزم بی سبب؟

در کشاکش چند باشم، زلف ماتم نیستم]

بس که بر حسن گلوسوز تو دل می سوزدم

در حرم ایمن ز چشم شور زمزم نیستم

زین گلستان طرز گل صائب خوشم افتاده است

تا نباشم در میان خار خرم نیستم

***

شهری عشقم، چو مجنون در بیابان نیستم

اخگر دل زنده ام، محتاج دامان نیستم

دست خود چون خوشه پیش ابر می سازم دراز

خوشه چین کشت این خرمن گدایان نیستم

قطره ی خود را ز کاوش می کنم بحر گهر

چون صدف در انتظار ابر نیسان نیستم

شبنم خود را به همت می برم برآسمان

در کمین جذبه ی خورشید تابان نیستم

گرچه خاررهگذارم، همتم کوتاه نیست

هر زمان بادامنی دست و گریبان نیستم

دور کردن منزل نزدیک را از عقل نیست

چون سکندر در تلاش آب حیوان نیستم

بوی یوسف می کشم از چشم چون دستار خویش

چشم بر راه صبا چون پیر کنعان نیستم

خویش را فربه نمی سازم ز خوان دیگران

چون مه نو، کاسه لیس مهر تابان نیستم

بر سر میدان جانبازان بود جولان من

در قفس چون شیر بیدل از نیستان نیستم

کرده ام با خاکساری جمع اوج اعتبار

خار دیوارم، وبال هیچ دامان نیستم

نیست چون بوی گل از من تنگ جا بر هیچ کس

در گلستانم، ولیکن در گلستان نیستم

بر دل آزادگان هرگز نمی گردم گران

همچو قمری بار دوش سرو بستان نیستم

دار نتواند حجاب جرات منصور شد

آتشم، از چوب دربان روی گردان نیستم

نان من پخته است چون خورشید، هر جا می روم

در تنور آتشین ز اندیشه ی نان نیستم

رفته چون مور از قناعت پای سعی من به گنج

در تلاش مسند دست سلیمان نیستم

می برم از کنج عزلت لذت کنج دهان

از حلاوتخانه ی وحدت گریزان نیستم

نیست از خواری به عزت پله ای نزدیکتر

همچو یوسف دلگران از چاه و زندان نیستم

دشمنان را در نظر، دارم شکوه کوه قاف

از گرانقدری سبک در هیچ میزان نیستم

گوش تاگوش زمین از گفتگوی من پرست

در سخن صائب چو طوطی تنگ میدان نیستم

***

تا ز اهل حیرتم خاطر پریشان نیستم

شمع بی فانوسم آن روزی که حیران نیستم

تیغ بی آبم به دست کارفرمایان عشق

چون رگ ابر بهارانم که گریان نیستم

همچو داغ عشق می جویم دل صد پاره ای

لاله ی هر باغ و شمع هر شبستان نیستم

با خس و خاشاک عالم تازه رو برمی خورم

در لباس تلخ همچون آب حیوان نیستم

می کنم گوهر به همت اشک تلخ خویش را

چون صدف در زیر بار ابر نیسان نیستم

می رسانم خانه ی آیینه ی خود را به آب

چون سکندر در تلاش آب حیوان نیستم

برق آفت در کمین خرمن جمعیت است

تا پریشان خاطرم، خاطر پریشان نیستم

بید مجنونم، لباس من بود موی سرم

از لباس شرم چون آیینه عریان نیستم

هر زمان در کوچه ای جولان وحشت می زنم

همچو مجنون بار دوش یک بیابان نیستم

نیست از دار فنا اندیشه منصور مرا

آتشم، از چوب دربان روی گردان نیستم

نقش امیدی که من از عشق دارم در نظر

گر ببازم هر دو عالم را پشیمان نیستم

رزق می آید به پای خویش تا دندان به جاست

آسیا تا هست در اندیشه ی نان نیستم

سینه چون پروانه بر شمع تجلی می زنم

چون شرار از صحبت آتش گریزان نیستم

بوته ی خاری مرا از دامن صحرا بس است

در قفس پیوسته از فکر گلستان نیستم

تا گریبان دامن از خار تعلق چیده ام

همچو بحر از خار و خس آلوده دامان نیستم

چون نباشم ایمن از درد بلند اقبال عشق؟

نزل خاصان است درد و من ازیشان نیستم

رهروان را می دهم در چشم خود چون اشک جا

تشنه ی آزار چون خار مغیلان نیستم

همچو جان آثار من پیداست بر لوح وجود

گرچه پنهانم به ظاهر، لیک پنهان نیستم

هیچ نقشی را نمی گیرم بغیر از سادگی

مهره ی مومین چرخ حال گردان نیستم

سایه ی دیوار را از دور می بوسم زمین

همچو شبنم خوش نشین باغ و بستان نیستم

آبهای شکرین مصر غربت خورده ام

من حریف آب تلخ چاه کنعان نیستم

شربت بیماری من گریه ی تلخ من است

چون هوس بیمار آن سیب زنخدان نیستم

این جواب آن غزل صائب که می گوید حکیم

من حریف باد دستیهای مژگان نیستم

***

من حریف ننگ و عار بیوفایی نیستم

بندبندم کن که من مرد جدایی نیستم

تلخ دارد خواب شیران جهان را مور من

خاک راه مردم از بی دست و پایی نیستم

کرده ام من ترک دنیا را، نه دنیا ترک من

در لباس اهل فقر از بی قبایی نیستم

بیشتر عزلت گزینان در کمین شهرتند

من ز عزلت در مقام خودنمایی نیستم

بسته ام عهد درستی با شکستن در ازل

از فلک امیدوار مومیایی نیستم

گو برآرد وحشت تنهایی از جانم دمار

من حریف راه و رسم آشنایی نیستم

ماه از من قرص بیهوده پنهان می کند

سیر چشمم، در پی نان گدایی نیستم

پشت بر دیوار حیرت همچو ساحل داده ام

روز و شب چون موج در زنجیر خایی نیستم

می توانم خاک پای عارف رومی شدن

در سخن هر چند عطار و سنایی نیستم

***

چون صدف دستی که از بهر گهر برداشتم

گر به دندان می گرفتم عقد گوهر داشتم

بستر و بالین من بود از پر و بال هما

تا درین بستانسرا سر در ته پر داشتم

دامن پاک قیامت را چرا در خون کشم؟

من که زخم از خنده ی خود همچو گل برداشتم

تیرم از تسخیر آن آیینه رو آمد به سنگ

من که در پیشانی اقبال سکندر داشتم

کار روغن می کند با شعله ی بیباک آب

شد زیاد از تیغ او شوری که در سر داشتم

پای سیرم خشک گردید از غرور زهد، کاش

بادبانی چون حباب از دامن تر داشتم

نشتر از نامردمی در پرده ی چشمم شکست

از ره هر کس به مژگان خار و خس برداشتم

سبزه ی خط زهر قاتل شد بر آن تیغ نگاه

من به این فصل بهار امید دیگر داشتم

آه سردی بود کز دل از ندامت جسته بود

سایه ی بیدی که در صحرای محشر داشتم

از رگ خامی همان در پیچ و تابم، گرچه من

بستر و بالین زآتش چون سمندر داشتم

هرگز از وحشت نیاسودم درین آرامگاه

تکیه بر شمشیر از پهلوی لاغر داشتم

چون سبو در گردن می شد حمایل عاقبت

دست کوتاهی که دایم در ته سر داشتم

بی نیاز از خلق از دست دعای خود شدم

حاصل عالم ازین یک کف زمین برداشتم

طوطی من صائب از گفتار شکر می فشاند

تا ز عشق آیینه رویی در برابر داشتم

***

شب که آن آیینه رو را در برابر داشتم

طالع فغفور و اقبال سکندر داشتم

شرح می دادم به آن لب تلخکامیهای خویش

راه حرفی همچو طوطی پیش شکر داشتم

بر لب سرچشمه ی کوثر ز روی شرمگین

سینه ای سوزانتر از صحرای محشر داشتم

آن که در گردنکشی مینای می را داغ داشت

تا سحر لب بر لب او همچو ساغر داشتم

نعل وارون دوربینان را حصار آهن است

دل به جایی و نظر بر جای دیگر داشتم

سادگی آیینه ام را شد حصار عافیت

روزیم خون بود تا چون تیغ جوهر داشتم

زنده ام فکر عمارت کرد چون قارون به خاک

یاد ایامی که خشتی در ته سر داشتم

در گرفتاری همان بودم گرفتاری طلب

در قفس بودم، نظر بر دام دیگر داشتم

تا سر شوریده ام از داغ سودا گرم بود

چون مسیحا چتر از خورشید بر سر داشتم

تشنه چشمی چون صدف مهر از دهانم برگرفت

ورنه من در پرده ی تبخاله کوثر داشتم

در محیط آفرینش از سخنهای گزاف

لال بودم چون صدف با آن که گوهر داشتم

نیست صائب آتشین گفتاری من این زمان

آتشی در سینه دایم همچو مجمر داشتم

***

تا لب لعل ترا مهر از دهن بر داشتم

فیض داغ تازه از داغ کهن برداشتم

روی تلخ بحر بر من راه خواهش بسته داشت

پیش نیسان چون صدف دست از دهن برداشتم

منفعل از آزادگانم، گرچه غیر از دل نبود

توشه ای کز عالم ایجاد من برداشتم

از چمن پیرا چه افتاده است ناز گل کشم؟

من که از کنج قفس فیض چمن برداشتم

گرچه می دانم نخواهد آمد از بیطاقتی

وعده ی آن یار جانی را به تن برداشتم

از ندامت می زنم در روزگار خط به سر

دست گستاخی کز آن سیب ذقن برداشتم

فکر داغ تازه ای می گشت گرد دل مرا

پنبه ای گاهی گر از داغ کهن برداشتم

چون نظر بردارم از زلفی که از هر حلقه اش

بهره ی ناف غزالان ختن برداشتم

بر سپند من ز اهل بزم کس را دل نسوخت

گرچه من آفات چشم از انجمن برداشتم

یوسفستان گشت زندان غریبی در نظر

تا ز دل یاد زمین گیر وطن برداشتم

در غریبی گشت صرف نامجویی چون عقیق

مشت خونی کز جگرگاه یمن برداشتم

با زبردستی سپهر آهنین پی برنداشت

از امانت بار سنگینی که من برداشتم

شکوه از راه درشت عشق کافر نعمتی است

من ز خارش فیض بوی پیرهن برداشتم

مرغ بی بال و پر شب آشیان گم کرده ام

تا دل خود را ز زلف پرشکن برداشتم

هر دو عالم چون صف مژگان فتاد از چشم من

خار راهت تا به چشم خویشتن برداشتم

جز ندامت حاصل دیگر سوال من نداشت

رزق دندان گشت دستی کز دهن برداشتم

مشت خون کشته ی من قابل دعوی نبود

دست از دامان آن سیمین بدن برداشتم

حاصل صورت پرستی غوطه در خون خوردن است

عبرت از انجام کار کوهکن برداشتم

چون صراحی نشاه ی می می دهد گفتار من

بزم شد پرشور تا مهر از دهن برداشتم

صائب از نظاره ی فردوس گشتم بی نیاز

پرده تا از روی گلرنگ سخن برداشتم

***

یاد ایامی که شور عشق بلبل داشتم

از دل صد پاره دامانی پر از گل داشتم

از نسیم شوق هر مو داشت رقصی بر تنم

از پریشانی دل جمعی چو سنبل داشتم

خانه ام بی انتظار خانه پردازی نبود

چشم دایم در ره سیلاب چون پل داشتم

آرزو در سینه ام هرگز نشد مطلق عنان

سد راهی دایم از تیغ تغافل داشتم

من که روشن بود چشم نوبهار از دیدنم

یک چمن خمیازه در آغوش چون گل داشتم

روی شرم آلود گل شد سرمه ی آواز من

ورنه من هم شعله ی آواز بلبل داشتم

پای در دامان حیرت داشت رقص گردباد

در بیابانی که من سیر از توکل داشتم

قطره ام در ابر نیسان داشت آتش زیر پا

بس که امید ترقی در تنزل داشتم

خصم را مغلوب کردن از مروت دور بود

ورنه من غالب حریفی چون تحمل داشتم

می درد گوهر گریبان صدف را، ورنه من

از شرافت ننگ از عرض تجمل داشتم

ربط من صائب به این بستانسرا امروز نیست

گفتگوها در حریم بیضه با گل داشتم

***

یاد ایامی که رو بر روی جانان داشتم

آبرویی همچو شبنم در گلستان داشتم

باغبان بی رخصت من گل نمی چید از چمن

امتیازی در میان عندلیبان داشتم

شاخ گل یک آب خوردن غافل از حالم نبود

برگ بخت سبز بر سر در گلستان داشتم

هر سحر کز خار خار عشق می جستم زجا

همچو گل بر سینه صد زخم نمایان داشتم

این زمان آمد سرم بر سنگ، ورنه پیش ازین

بالش آسایش از زانوی جانان داشتم

بوی گل بیرون نمی برد از چمن دزد نسیم

پاسبانی در بن هر خار پنهان داشتم

سرمه را دست خموشی بر دهان من نبود

راه حرفی پیش آن چشم سخندان داشتم

هر غباری کز سرکوی تو می رفتم به چشم

منت روی زمین بر دوش مژگان داشتم

صائب آن روزی که می خندیدم از وصلش چو صبح

کی خبر از روزگار شام هجران داشتم؟

***

گر چه زیر تیغ لنگردار مسکن داشتم

پای چون کوه از گرانسنگی به دامن داشتم

نیل چشم زخم شد سودای مجنون مرا

جای هر سنگی که از اطفال بر تن داشتم

ذوق دلتنگی گریبانگیر شد چون غنچه ام

ورنه برگ عیش چون گل من به دامن داشتم

کاسه ی دریوزه از روزن نبردم پیش ماه

خانه ی خود را ز برق آه روشن داشتم

بیخبر نگذشتم از پایی که زخم خار داشت

چشم در دنبال دایم همچو سوزن داشتم

تا چو ماهی برکنار افتادم از بحر عدم

داغ حسرت گشت هر فلسی که بر تن داشتم

قامت خم برنیاورد از گرانخوابی مرا

پشت خود بر کوه چون سنگ از فلاخن داشتم

برگ کاهی قسمت مور حریص من نشد

از عزیزانی که من امید خرمن داشتم

سرو را آزادیم در پیچ و تاب رشک داشت

گرچه طوق بندگی صائب به گردن داشتم

***

یاد ایامی که پیش او وجودی داشتم

در حریم او ره گفت و شنودی داشتم

بود اقلیم جنون در حلقه ی فرمان من

ناف سوز لاله، داغ مشکسودی داشتم

این زمان چون غنچه خاموشم، وگرنه پیش ازین

در گلستانش لب عاشق سرودی داشتم

از هواداران به این روز سیاه افتاده ام

در ترقی بود کارم تا حسودی داشتم

در جگر اکنون ندارم آه صائب، ورنه من

پیش ازین چون خاروخس سامان دودی داشتم

***

یاد ایامی که در دل خار خاری داشتم

در جگر چون لاله داغ گلعذاری داشتم

از تهی پایی به هر صحرا که راهم می فتاد

از سر هر خار، امید بهاری داشتم

سکه ی فرمانروایی داشت روی چون زرم

در کنار خویش تا سیمین عذاری داشتم

میل چشم غیر بود آن روز مد عیش من

کز دو چشمش مستی دنباله داری داشتم

سبزه ی امید من آن روز چون خط تازه بود

کز لب لعلش شراب بی خماری داشتم

عشرت روی زمین در دل مرا آن روز بود

کز خط ریحان او بر دل غباری داشتم

خرمن گل بود کوه بیستون در دیده ام

در نظر تا جلوه ی گلگون سواری داشتم

گلعذاران می ربودندم ز دست یکدگر

تا چو شبنم دیده ی شب زنده داری داشتم

نعل برگ عیش چون برگ خزان در آتش است

ورنه من هم پیش ازین باغ و بهاری داشتم

شد به کوری خرج روی سخت این آهن دلان

در دل چون سنگ، پنهان گر شراری داشتم

کم نشد چون موج از آغوش دریا وحشتم

گرچه بودم در میان دایم کناری داشتم

آسمان با آن زبردستی مرا در خاک بود

از غبار خاکساری تا حصاری داشتم

گرچه از بی حاصلی بودم علم در بوستان

بر دل از آزادگی چون سرو باری داشتم

صورت احوال من بی خال عیب آن روز بود

کز سر زانوی خود آیینه داری داشتم

بود ماه عید صائب در نظر سی شب مرا

در نظر تا طاق ابروی نگاری داشتم

***

گر به ملک بیخودی امید جامی داشتم

می شدم بیرون ز خود چندان که پا می داشتم

نرمی ره شد چو مخمل تاروپود خواب من

جای گل ای کاش آتش زیر پا می داشتم

کاسه ی من هم اگر بی مغز می بود از ازل

بهره ای از سایه ی بال هما می داشتم

دست ازین دار فنا گر می توانستم کشید

کرسی افلاک را در زیر پا می داشتم

قسمت آتش نمی شد خرده ی من همچو گل

گر درین گلزار بویی از وفا می داشتم

پرده ی بیگانگی شد پاکدامانی مرا

ورنه من هم راه حرف آشنا می داشتم

بی زبانی حلقه ی بیرون در دارد مرا

ورنه در گیسوی او چون شانه جا می داشتم

عاقبت زد بر زمینم آن که از روی نیاز

سالها بر روی دستش چون دعا می داشتم

گوشه ی دل گر نمی شد پرده دار گوهرم

من درین دریای پرشورش کجا می داشتم؟

عشرت روی زمین می بود صائب زان من

جای پایی گر در اقلیم رضا می داشتم

***

از سر کوی تو گر عزم سفر می داشتم

می زدم بر بخت خود پایی که بر می داشتم

داشتم در عهد طفلی جانب دیوانگان

می زدم بر سینه هر سنگی که بر می داشتم

حلقه ای کم می شد از زنجیر، مجنون مرا

دیده ی رغبت ز روی هر چه بر می داشتم

زندگی را بیخودی برمن گوارا کرده است

می شدم دیوانه گر از خود خبر می داشتم

دل چو خون گردید بی حاصل بود تدبیرها

کاش پیش از خون شدن دل از تو بر می داشتم

می کشیدم پای استغنا به دامان صدف

قطره ی آبی اگر همچون گهر می داشتم

می ربودندم ز دست و دوش هم دردی کشان

چون سبو دست طلب گر زیر سر می داشتم

بی پر و بالی مرا محبوس دارد در فلک

می شکستم بیضه را گر بال و پر می داشتم

در جگر می ساختم پنهان ز بیم چشم زخم

از دم تیغ تو هر زخمی که بر می داشتم

می فشاندم آستین بر رنگ و بوی عاریت

زین چمن گر چون خزان برگ سفر می داشتم

در برومندی ندادم نامرادی را ز دست

گردنی دایم کج از جوش ثمر می داشتم

دست من هر چند ازان موی میان کوتاه بود

در رگ جان پیچ و تاب آن کمر می داشتم

عاقبت مشق جنون من به جایی می رسید

روی نو خط ترا گر در نظر می داشتم

جیب و دامان فلک پر می شد از گفتار من

در سخن صائب هم آوازی اگر می داشتم

***

می زدم بر قلب هجران گر جگر می داشتم

دست بر دل می نهادم دل اگر می داشتم

می توانستم رگ خواب حریفان را گرفت

گر زبان آهنین چون نیشتر می داشتم

گوهر شهوار عبرت گر نمی آمد به دست

از بساط آفرینش من چه برمی داشتم؟

حلقه ی بیرون در هرگز نمی شد چشم من

در حریم وصل اگر پاس نظر می داشتم

گر نمی افشرد ذوق گریه مژگان مرا

این زمان دریایی از خون جگر می داشتم

می توانستم درین میخانه خواب امن کرد

چون سبو از دست خود بالین اگر می داشتم

[می گرفتم گر عنان آفتاب از روی صدق

همچو ماه نورکاب از سیم و زر می داشتم]

تهمت عجزست سد راه، صائب ورنه من

از ره دشمن به مژگان خار برمی داشتم

***

گر زخود بیرون کسی فریادرسی می داشتم

می کشیدم ناله از دل تا نفس می داشتم

سود من در پله ی نقصان ز بی سرمایگی است

می شدم سیمرغ اگر بال مگس می داشتم

صحبت همدرد زندانم را گلستان می کند

هم نوایی کاش در کنج قفس می داشتم

وحشت ذاتی گوارا کرد عزلت را به من

می شدم دیوانه گر الفت به کس می داشتم

این زمان شد سینه ام تاریک، ورنه پیش ازین

صبح را آیینه در پیش نفس می داشتم

شد ز قحط آه از مطلب کمندم نارسا

کاش دودی در جگر چون خاروخس می داشتم

پله ی دوری ز محمل بود منظور ادب

گوش اگر گاهی به آواز جرس می داشتم

حرف تلخی از دهان او به من هم می رسید

گر زبان شکوه چون اهل هوس می داشتم

بیکسیها ناله را بر من گوارا کرده است

مهر بر لب می زدم گر دادرس می داشتم

پختگی دریای پرشور مرا خاموش کرد

کاش جوشی چون شراب نیمرس می داشتم

تا دل از ذوق گرفتاری به آزادی رسید

شد تمام امید، بیمی کز عسس می داشتم

از نفسهای پریشان تیره شد آیینه ام

صبح می گشتم اگر پاس نفس می داشتم

گر نمی گردید در عالم کس من بی کسی

از کسان صائب من بیکس چه کس می داشتم؟

***

گر در اقلیم رضا کاشانه ای می داشتم

در بهشت نقد اینجا خانه ای می داشتم

کرد تنهایی به من این خاکدان را دلنشین

می شدم آواره گر همخانه ای می داشتم

می کشیدم قامت همچون خدنگش را به بر

چون کمان من هم اگر سر خانه ای می داشتم

بی سرانجامی مرا دارد مسلمان این چنین

می شدم کافر اگر بتخانه ای می داشتم

باعث آزادی چندین دبستان طفل شد

کاش من هم طالع دیوانه ای می داشتم

نامه ی اعمال را زین بیش می کردم سیاه

گر امید گریه ی مستانه ای می داشتم

گرد ویرانی نمی گردید از جایی بلند

درخور سیلاب اگر ویرانه ای می داشتم

از نزول غم نمی شد خانه ی یک دل خراب

گر به قدر درد و غم کاشانه ای می داشتم

آنچه از خون جگر در کاسه ی من کرد چرخ

جمع اگر می ساختم میخانه ای می داشتم

می توانستم گره صائب به بال برق زد

گر به کشت خود امید دانه ای می داشتم

***

می شدم بیرون ز خود گر منزل می داشتم

دست و پایی می زدم گر ساحلی می داشتم

بهترست از عقل ناقص چون جنون کامل فتاد

کاشکی من هم جنون کاملی می داشتم

ای که گویی دست بر دل نه مکن بیطاقتی

می نهادم دست بر دل گر دلی می داشتم

دانه ی اشکی که دارم چون صدف در دل گره

می فشاندم گر زمین قابلی می داشتم

بیقراریهای من می داشت پایان چون سپند

راه فریادی اگر در محفلی می داشتم

در گرفتاری است آزادی درین بستانسرا

می شدم آزاد اگر پا در گلی می داشتم

دیگ بحر از احتیاج ابر می آید به جوش

جوش احسان می زدم گر سایلی می داشتم

گرد من بیرون نمی رفت از بیابان جنون

همچو مجنون گر امید محملی می داشتم

از دل بی حاصل خود شرمسارم، جای دل

در بغل ای کاش فرد باطلی می داشتم

از تلاش گلشن فردوس فارغ می شدم

جا اگر در خاطر صاحبدلی می داشتم

باده را می داشت خونم داغ از جوش نشاط

در نظر گر دست و تیغ قاتلی می داشتم

آه من صائب نمی شد سرد چون باد خزان

از بهار زندگی گر حاصلی می داشتم

***

سوختم تا ره در آن زلف معنبر یافتم

خشک چون سوزن شدم کاین رشته را سر یافتم

می توانم از نگاهی ذره را خورشید کرد

فیض آن صبح بنا گوشی که من دریافتم

زان به گرد خویش چون پرگار می گردم که من

از سویدای دل خود کعبه را دریافتم

سایه ی ارباب دولت شمع راه ظلمت است

آب حیوان را به اقبال سکندر یافتم

چون غبار خاکساران را نسازم توتیا؟

من که در گرد یتیمی آب گوهر یافتم

رخنه ی گفتار بر من زندگی را تلخ داشت

تا شدم خاموش خود را تنگ شکر یافتم

دامن داغ جنون آسان نمی آید به دست

سوختم چون شمع تا از آتش افسر یافتم

باغ جنت را که تنگ است آسمان بر جلوه اش

سر به زیر بال بردم، در ته پر یافتم

به که بردارم زلب مهر خموشی شکوه را

من که صائب دست بر دامان دلبر یافتم

***

کعبه مقصود را در نقطه ی دل یافتم

چون ز خود بیرون روم اکنون که منزل یافتم؟

گوشه ای و توشه ای می خواستم از روزگار

غنچه گشتم هر دو را بی منت از دل یافتم

تا فشاندم آستین بی نیازی بر جهان

دست خود در گردن مطلب حمایل یافتم

از کرم دریوزه ی نام است مطلب خلق را

دستگاه جود را دامان سایل یافتم

خضر با عمر ابد از چشمه ی حیوان نیافت

آنچه من در یک دم از شمشیر قاتل یافتم

هیچ نقدی نیست در میزان بینایی تمام

بود از ناقص عیاری هر چه کامل یافتم

دامن دشت جنون ارزانی مجنون که من

لیلی خود را نهان در پرده ی دل یافتم

نیست از حق ناشناسی خواهش دنیای من

توشه ی راه حق از دنیای باطل یافتم

از گرفتاران این گلشن چه می پرسی، که من

همچو سرو آزادگان را پای در گل یافتم

صائب افتادم ز راه بدگمانی در گناه

نفس خود را تا به کار خیر مایل یافتم

***

خال را سرمایه ی زلف پریشان یافتم

در سواد نقطه ای، سی جزو قرآن یافتم

در سواد خال سیر زلف کردم مو بمو

مد بسم الله را در نقطه پنهان یافتم

از دو رنگی دست شستم بر لب بحر وجود

قطره را آیینه دار بحر عمان یافتم

موجه ی کثرت نشد دام ره وحدت مرا

باغ را در زیر بال عندلیبان یافتم

خویش را بر هم شکستم قبله ی حاجت شدم

کعبه را در بوته ی خار مغیلان یافتم

ترک جان کردم حیات جاودانم شد نصیب

در سراب ناامیدی آب حیوان یافتم

نوگلی را کز نسیم صبح می جستم خبر

پای در دامن کشیدم در گریبان یافتم

منت ایزد را که رنجم چون صبا ضایع نشد

عاقبت بویی ازان سیب زنخدان یافتم

سر فرو بردم به جیب خود برآوردم ز عرش

نه فلک را تکمه ی چاک گریبان یافتم

استخوانم توتیا و جسم زارم سرمه شد

تا ره حرفی به آن چشم سخندان یافتم

در قفس بردم به فکر او سری در زیر بال

چشم کردم باز، خود را در گلستان یافتم

تا برون رفتم ز خود، چشمم به روی دل فتاد

یوسف خود را عجب دست و گریبان یافتم

تیر باران ملامت سد راه من نشد

راه بیرون شد چو شیران در نیستان یافتم

از کشاکشهای گوناگون دلم شد شاخ شاخ

تا چو شانه ره در آن زلف پریشان یافتم

گریه ی دلهای شب آیینه ام را صاف کرد

نور بینش همچو شمع از چشم گریان یافتم

وصل آن موی کمر آسان نمی آمد به دست

قطره ی خونی شدم تا این رگ کان یافتم

من که شادی مرگ می گردیدم از دشنام تلخ

از شکرخند تو چندین شکرستان یافتم

سالها دنبال کردم این دل آواره را

عاقبت در گوشه ی چشم غزالان یافتم

در سواد زلف می گشتم به دل چشمم فتاد

آشنا رویی در آن شام غریبان یافتم

یک سر مو بر تن من بی نشاط عشق نیست

کاه این دیوار را چون برق خندان یافتم

شبنم من در کنار باغ مست خواب بود

رتبه ی معراج از خورشید تابان یافتم

شور دریای محبت، شیخ دریادل حسین

کز حضور او حضور دل فراوان یافتم

صائب از خاک سیاه هند پوشیدم نظر

سرمه ی روشندلی را در صفاهان یافتم

***

برگ عیش بی خزان در بینوایی یافتم

آنچه می جستم ز شاهی در گدایی یافتم

خاکساری دانه را بال و پر نشو و نماست

بال گردون سیر از بی دست و پایی یافتم

از دو عالم قطع کردم رشته ی پیوند را

تا به آن بیگانه پرور آشنایی یافتم

تا شدم چون سکه ی خوش نقش رو گردان زر

رو به هر مطلب که آوردم روایی یافتم

در شمار خلق بودم، داشتم تارو به خلق

پشت کردم بر خلایق، مقتدایی یافتم

می شمارم مهد آسایش دهان شیر را

تا ز قید عقل چون مجنون رهایی یافتم

گر شود عالم به چشم خلق از بستن سیاه

من ز راه چشم بستن روشنایی یافتم

تا به زانو پای من از پیروی فرسوده شد

تا میان رهنوردان پیشوایی یافتم

نیست امیدم به جنت کز قبول مردمان

مزد خود اینجا زطاعات ریایی یافتم

چون ز سنگ کودکان صائب کنم پهلو تهی؟

من که در سختی کشیدن مومیایی یافتم

***

از دل گم گشته ی خود گر نشان می یافتم

یوسف خود را میان کاروان می یافتم

چشم من از نقش تا بر خامه ی نقاش بود

برگ عیش نوبهاران از خزان می یافتم

می توانستم به گرد خود حصاری ساختن

خاکساری همچو خود گر درجهان می یافتم

رشته ی پرواز من تا در کف تسلیم بود

در قفس دایم حضور آشیان می یافتم

بلبلان چون برگ گل از آشیان می ریختند

رخصت یک ناله گر از باغبان می یافتم

روزاول کاش خود را راست می کردم چو تیر

تا خلاصی از کشاکش چون کمان می یافتم

این زمان در کعبه چون سنگ نشانم بیخبر

من که فیض کعبه از سنگ نشان می یافتم

این زمان بیداریم خواب است، ورنه پیش ازین

دولت بیدار در خواب گران می یافتم

ناله ی تنهایی من باغ را دیوانه کرد

آه اگر هم ناله ای در بوستان می یافتم

گر نمی شد تنگ صائب خلق من از روزگار

هم درین عالم بهشت جاودان می یافتم

***

شیشه لرزد بر خود از روز شراب غفلتم

از سبک مغزی گرانسنگ است خواب غفلتم

جست خون مرده از خواب گرانسنگ عدم

من ز بیدردی همان مست [و] خراب غفلتم

تیغ خورشید قیامت را کند دندانه دار

گر چنین بر روی هم بندد سحاب غفلتم

گردد از باد مخالف پله ی خوابش گران

چشم نرم افتاده است از بس حباب غفلتم

در زمان فیض، خواب من گرانتر می شود

چون سگان از صبح باشد فتح باب غفلتم

بود از موی سفید امید بیداری مرا

بالش پرگشت آن هم بهر خواب غفلتم

گرچنین سنگین شود خواب از گرانجانی مرا

صبح محشر می شود صائب نقاب غفلتم

***

تا به زانو رفته پای من به گل از لای خم

پای رفتن نیست از میخانه ام چون پای خم

کرد حلاجی می وحدت سر منصور را

خشت بردارد می پرزور از بالای خم

رخنه ی دل از می صافی نمی آید بهم

می کنم اندود این ویرانه را از لای خم

از دل پرجوش نتوانم به بالین سر نهاد

نیست ممکن کف شود آسوده بر بالای خم

چون توانم باده ی گلرنگ را بی پرده دید؟

من که مستی می کنم از دیدن سیمای خم

گر ز موج می به فرقم تیغ بارد چون حباب

نیست ممکن از سرم بیرون رود سودای خم

سفلگان در نعمت از منعم نمی آرند یاد

چون سبو خالی شد از می، می شود جویای خم

دخل دریا ابر را در خرج می سازد دلیر

می کنم خالی به جرات شیشه را در پای خم

از دهان بسته باشد قفل روزی را کلید

پر برآید کوزه ی لب بسته از دریای خم

کیست عقل شیشه دل تا کوس دانایی زند؟

در خراباتی که افلاطون نگیرد جای خم

مذهب و مشرب به هم آمیختن حق من است

می فشانم گرد راه کعبه را در پای خم

می گشاید دفتر صبح قیامت آسمان

چون ز جوش باده آرد کف به لب دریای خم

شیشه ی نشکسته در پا گرچه کمتر می خلد

توبه ی نشکسته افزون می خلد در پای خم

گربه این عنوان می روشن تجلی می کند

همچو کوه طور می پاشد زهم اجزای خم

صیقل روح است صائب صحبت روشندلان

می توان رودید در آیینه ی سیمای خم

***

داده ام دست ارادت با حنای لای خم

پای رفتن نیست از میخانه ام چون پای خم

بیت معمور خرابات است یارب کم مباد

تا قیامت خشتی از بنیاد پا بر جای خم

همت ساقی دو چندانم شراب لعل داد

گوهر عقلم اگر پامال شد در پای خم

با بزرگان یک طرف افتادن از عقل است دور

محتسب بیجا کمر بسته است در ایذای خم

تنگ ظرفی را چو مینا بر کنار طاق نه

کوه تمکین شو که در میخانه گیری جای خم

سر به گردون در نمی آرم زاستغنای عشق

همت دریاکشان را کی بود پروای خم

می توان از صورت هرکس به معنی راه برد

جوهر می را توان دریافت از سیمای خم

چند صائب همچو ساغر هرزه پروازی کنم؟

مدتی قصد اقامت می کنم در پای خم

***

جامه ای می خواست دل بر قامت رعنای زخم

آخر آمد ناوک او راست بر بالای زخم

در حریم سینه ام هر جا نفس پا می نهد

کاروان زخم افتاده است بر بالای زخم

خنده بیدردی است در آیین ماتم دوستان

می کشد آخر مرا این خنده ی بیجای زخم

غیر حرف شکوه ی مرهم نیارد بر زبان

ناوک او گر زند انگشت بر لبهای زخم

می شود بر دست من هر داغ گردابی ز خون

آستین هر گه کشم بر چشم خونپالای زخم

گشته ام صائب خلاص از دستبرد بیغمی

تا کشیده تیغ او بر سینه ام طغرای زخم

***

حنظل افلاک شکربار باشد صبحدم

شاخ خشک کهکشان پربار باشد صبحدم

آفتاب فیض حق از رخ نقاب افکنده است

هر طرف چشم افکنی دیدار باشد صبحدم

می توان شب خرج کردن قلب روی اندود را

روز بازار دل بیدار باشد صبحدم

دست جمعی را که می لرزند در عرض دعا

آفتاب انگشتر زنهار باشد صبحدم

رحمت تقریب جوی کردگار بی نیاز

گوش بر آواز استغفار باشد صبحدم

آبروی دیده ی بیدار اشک حسرت است

وقت چشمی خوش که طوفان بار باشد صبحدم

رحمت حق مرهم کافور سامان می دهد

عاشقانی را که دل افگار باشد صبحدم

از گریبانش نسیم مصر سر بیرون کند

دیده ی هر کس که چون دستار باشد صبحدم

زود بر فتراک می بندد سر خورشید را

دام هر کس دیده ی بیدار باشد صبحدم

نافه ی آهوی شب را می شکافد تیغ مهر

آسمانها طبله ی عطار باشد صبحدم

دیده لبریز سرشک و سینه مالامال آه

کس به این سامان چرا بیکار باشد صبحدم؟

می تواند فیض برد از آفتاب لطف حق

هر که چون صائب دلش بیدار باشد صبحدم

***

غوطه در آتش زدم از آب حیوان سر زدم

سنگ بر آیینه ی اقبال اسکندر زدم

جز در دولتسرای دل درین عبرت سرا

بانگ نومیدی برآمد هر در دیگر زدم

آن سپند کلفت آلودم در آتشگاه عشق

کز غبار سینه گل بر روزن مجمر زدم

تشنه ی دیدار برگردد ز دریا خشک لب

نعل وارون بود هر جامی که بر کوثر زدم

اخگر افسرده ی من مرده ی خاکسترست

ورنه من بر آتش خود دامن محشر زدم

در نقاب تاک روی دختر رز شد کبود

بس که بیرحمانه سنگ توبه بر ساغر زدم

قفل وسواس خرد اوقات ضایع می کند

از جنون آتش به کلک و کاغذ و دفتر زدم

رشته ی پرواز من چون سبزه ی خوابیده بود

در هوای سرو او چندان که بال و پر زدم

کشت عالم دانه ی شوخی ندارد همچو من

آسمان جنبید بر خود از زمین تا سر زدم

در عقیق بی نیازی بود دریاهای فیض

ساغر خود را عبث بر چشمه ی کوثر زدم

هر قدر صائب ز پا انداخت دریا خیمه ام

چون حباب از ساده لوحی خیمه ی دیگر زدم

***

ترک سر کردم، زجیب آسمان سر برزدم

بی گره چون رشته گشتم، غوطه در گوهر زدم

تن پرستی پرده ی بینایی من گشته بود

شمع عریان بود چون آتش به بال و پر زدم

صبح محشر عاجز از ترتیب اوراق من است

بس که خود را در سراغ او به یکدیگر زدم

شد دلم از خانه ی بی روزن گردون سیاه

همچو آه از رخنه ی دل عاقبت بر در زدم

تنگ گیری بر من ای گردون عاجز کش بس است

سوختم از بس نفس در زیر خاکستر زدم

آن سیه رویم که صد آیینه را کردم سیاه

وز غلط بینی در آیینه ی دیگر زدم

سعی بی قسمت، پریشانی دهد بر، ورنه من

قطره در ظلمات هستی بیش از اسکندر زدم

چون کف دریا پریشان سیر شد دستار من

بس که چون دریا کف از شور جنون بر سر زدم

در میان آتش سوزان نشستم تا کمر

تا دمی خوش در بساط خاک چون مجمر زدم

بی تو رضوانم به سیر گلشن فردوس برد

ناله ای کردم که آتش در دل کوثر زدم

می خوردم بر یکدگر از جنبش مژگان او

من که چندین بار تنها بر صف محشر زدم

درسواد آفرینش هیچ کس در خانه نیست

ورنه من چون مهر تابان حلقه بر هر در زدم

هر چه می آرد رعونت دشمن جان من است

تیغ خون آلود شد گر شاخ گل بر سر زدم

تلخی گفتار بر من زندگی را تلخ داشت

لب ز حرف تلخ شستم، غوطه در شکر زدم

خاک شد در زیر اوراق پر و بالم نهان

در تمنای تو از بس گرد عالم پر زدم

سوز دل را تشنگی دست از گریبان بر نداشت

ساغر تبخال را چندان که برکوثر زدم

این جواب آن که می گوید نظیری در غزل

تا کواکب سبحه گردانید من ساغر زدم

***

رفت آن عهدی که من بی یار ساغر می زدم

بر کمر دارم کنون دستی که بر سر می زدم

بود طرق قمریان انگشتر پا سرو را

در گلستانی که من با او سراسر می زدم

می دواندم ریشه در دل قاتل بیرحم را

زیر تیغش پیچ وتابی گر چو جوهر می زدم

با کمال تنگدستی، از شکست آرزو

خار و خس در دیده ی تنگ توانگر می زدم

جوشن داودیی از عشق اگر می داشتم

خویش را بر قلب آتش چون سمندر می زدم

زنگ کلفت را اگر می شد برون دادن زدل

خیمه با گردون زنگاری برابر می زدم

بوریا بر خاک پشت دست خود را می گذاشت

هر کجا من تکیه با پهلوی لاغر می زدم

این که کردم حلقه ی درها دو چشم خویش را

کاش دل را حلقه ی امید بر در می زدم

جلوه ی لشکر تن تنها کند در دیده ام

من که تنها چون علم بر قلب لشکر می زدم

می کشم اکنون الف چون سوزن از بهر خزف

من که همچون رشته پشت پا به گوهر می زدم

نی به ناخن می کند دوران تلخم این زمان

زان تغافلها که من بر تنگ شکر می زدم

می کنم آب حیات خویش صرف شوره زار

من که از نخوت سیاهی بر سکندر می زدم

می شدم خامش اگر چون شانه با چندین زبان

دست در دامان آن زلف معنبر می زدم

صائب اکنون بادهان خشک و چشم تو خوشم

من که استغنا به خلد و آب کوثر می زدم

***

پیش چشمم شد روان گر تشنه ی دریا شدم

یافتم جویاتر از خود هر چه را جویا شدم

چون الف کز مد بسم الله بیرون شد نیافت

محو در نظاره ی آن قامت رعنا شدم

چون شرر بر نقد جان می لرزم از آهن دلان

در ته سنگ ملامت گرچه ناپیدا شدم

کور بودم تا نظر بر عیب مردم داشتم

از نظر بستن به عیب خویشتن بینا شدم

دام زیر خاک شد رگ در تنم از خاکمال

تا چو سیل نوبهاران واصل دریا شدم

از گرانسنگی به کوه قاف پهلو می زنم

تا ز وحشت گوشه گیر از خلق چون عنقا شدم

در میان مردمان بودم به گمراهی علم

رهبر عالم شدم چون خضر تا تنها شدم

نامه ی سربسته بودم تا زبانم بسته بود

چون قلم شق در دلم افتاد تا گویا شدم

بر سر هر برگ می لرزد دل بی حاصلم

گرچه در آزادگی چون سرو پا برجا شدم

شد به کاغذ باد اوراق حواسم همسفر

تا درین بستانسرا چون غنچه ی گل وا شدم

در شکستم هر خم طاقی میان بسته ای است

تا تهی از باده ی گلرنگ چون مینا شدم

من که بودم گردباد این بیابان، عاقبت

چون ره خوابیده بار خاطر صحرا شدم

در کنار لاله و گل دارم آتش زیرپا

تا چو شبنم با خبر از عالم بالا شدم

از لگدکوب حوادث صائب ایمن نیستم

در بساط خاکساری گرچه نقش پا شدم

***

بی گل رخسار او هرگاه در بستان شدم

خنده ی بیدردی گل دیدم وگریان شدم

عشق بر هر کس که زورآورد من گشتم خراب

سیل در هر کجا که پا افشرد من ویران شدم

لقمه ی بی استخوان من لب افسوس بود

در چه ساعت بر سر خوان فلک مهمان شدم؟

برگ کاه من ز حیرت پشت بر دیوار داشت

جذبه ای از برق دیدم آتشین جولان شدم

بیقراران پای نتوانند در دامن کشید

دامن مطلب به دست افتاد سرگردان شدم

خنده می گویند صبح نوبهار عشرت است

من ندیدم روزخوش چون غنچه تا خندان شدم

بحر رحمت را تصور کرده بودم بیکنار

از غبار خط به گرد عارضش حیران شدم

کاسه ی دریوزه پیش خضر صائب چون برم؟

من که از فکر دهانش چشمه ی حیوان شدم

***

گرچه چون مجنون زشور عشق صحرایی شدم

خار را دست حمایت از سبک پایی شدم

داشت چشم باز عالم را سیه در دیده ام

تا نظر بستم ز دنیا عین بینایی شدم

تابع خورشید باشد سایه در سیر و سکون

چون تو هر جایی شدی من نیز هر جایی شدم

خاکساری پیشه ی خود کن که من چون آفتاب

در نظرها سربلند از جبهه فرسایی شدم

آنچنان کز لفظ گردد معنی بیگانه دور

من ز وحشت در سواد شهر صحرایی شدم

طاقت دیدار چشم تنگ ظرف من نداشت

محو در نظاره ی چشم تماشایی شدم

داشت فارغبال خاموشی من آزاده را

در قفس محبوس چون طوطی ز گویایی شدم

علم رسمی می کند دلهای روشن را سیاه

من به نادانی ازان قانع ز دانایی شدم

نیستم فارغ ز پیچ و تاب از شرمندگی

تا علم چون سرو در گلشن به رعنایی شدم

نقش بست از کوتهی بر خاک، بال و پر مرا

بس که چون طاوس مشغول خودآرایی شدم

داشتم روشن تر از شبنم درین بستان دلی

دل سیه چون لاله من از باده پیمایی شدم

چون توانم سر برآورد از محیط بیکنار؟

من که در سیر وجود قطره دریایی شدم

پاس صحبت داشتن آسایش از من برده بود

قانع از همصحبتان صائب به تنهایی شدم

***

هر که می آید به ملک هستی از کوی عدم

بازمی گردد به جان بی نفس سوی عدم

هرکه می داند چه آشوب است در ملک وجود

بی تامل برندارد سر ز زانوی عدم

هست در میزان هستی راه و رسم امتیاز

خاک و زر باشد برابر در ترازوی عدم

هرکه رفت آنجا ز فکر بازگشت آسوده شد

دلنشین افتاده است از بس سرکوی عدم

سجده ی شکرش به دامان قیامت می کشد

هر که را محراب گردد طاق ابروی عدم

تا بیفتی از نفس چون دیده ی قربانیان

رو مکن زنهار در آیینه ی روی عدم

نیست در ملک پرآشوب وجود آسودگی

چون نفس از پای منشین در تکاپوی عدم

خاک می مالد به لب صائب ز بیم چشم زخم

ورنه سیراب است از آب زندگی جوی عدم

***

شد ز بیقدری غبار دیده ها شعر ترم

مهره ی گل گشت از گرد کسادی گوهرم

بس که کشتی را به خشکی بست پیر میفروش

دست خواهش چون سبو شد خشک در زیر سرم

گفتم از می گرد کلفت را فرو شویم زدل

می چو داغ لاله خون مرده شد در ساغرم

عندلیبی را دهن پر زر نکردم در بهار

عاقبت چون گل به کوری خرج آتش شد زرم

گرچه پیری آتش شوق مرا خاموش کرد

می شود روشن چراغ مرده از خاکسترم

غوطه در دریای آتش تا ز یکرنگی زدم

چون سمندر جوشن داود شد بال و پرم

دیده ی من تا به خورشید جمال او فتاد

می کند رقص روانی در چشم ترم

***

شست نقش انجم از افلاک مژگان ترم

ابر شد مستغنی از دریا ز آب گوهرم

آتشین جانی ندارد همچو من این خاکدان

پیچ و تاب برق دارد استخوان در پیکرم

دلومن در ساعت سنگین به چاه افتاده است

شور محشر از گریبان بر نمی آرد سرم

از رخ چون آفتاب اوست روز من سیاه

در لباس زنگ از تردستی روشنگرم

سوختن برآتش من آب نتواند زدن

می توان رنگ قیامت ریخت از خاکسترم

شمع بر بالین من انگشت زنهاری شود

برگ گل چون لاله گردد داغدار بسترم

دوری او بس که بیرحمانه می سوزد مرا

شمع بالین می شود گر دشمن آید برسرم

من که بودم از سبک مغزان دریا چون حباب

از گرانی غوطه زد در کاسه ی زانو سرم

گرچه می دارم به سیلی سرخ روی خویش را

می شود چون لاله خون مرده می در ساغرم

می گذارد همچو مجنون شیر پیشم پشت دست

صیدگاه عشق را هر چند صید لاغرم

کرد چنبر دست بیداد فلک را صبر من

پای خواب آلود شد موج خطر از لنگرم

شبنم محجوب از گلچین بود گستاختر

در گلستانی که من چون حلقه بیرون درم

این گل روی عرقناکی که من دیدم ازو

نیست ممکن در نظر آید بهشت و کوثرم

مانع پرواز من صائب نمی گردد قفس

می جهد چون سنگ و آهن آتش از بال و پرم

***

نیست امروز از جنون این شور و غوغا بر سرم

در حریم غنچه زد چون لاله سودا بر سرم

کرده ام هموار بر خود عالم ناساز را

جلوه ی دست نوازش می کند پا برسرم

قامتم خم گشت و از کودک مزاجیها هنوز

بر لب بام است چون طفلان تماشا بر سرم

من که می دانم حیات خویش در جان باختن

زیر شمشیرم اگر باشد مسیحا بر سرم

پای نگذارم برون از حلقه ی فرمان عشق

گر کند سنگ ملامت چون نگین جا بر سرم

چون توانم ترک کار دلپذیر عشق کرد؟

من که ذوق کار باشد کارفرما بر سرم

بر امید عشق کردم اختیار زندگی

من چه دانستم که افتد کار دنیا بر سرم؟

بی می روشن، دل شبها نمی گیرم قرار

شمع بر بالین بیمارست مینا بر سرم

شعله ی بیتابیم چون پنجه ی مرجان بجاست

ریخت چشم خون فشان هرچند دریا برسرم

آفتاب زندگانی بر لب بام آمده است

سایه خواهی کرد اگر ای سرو بالا بر سرم

جلوه ی مستانه حشر آرزوها می کند

وقت مستیها میا زنهار تنها بر سرم

دامن دشت جنون ملک سلیمان من است

خوشتر از چتر پریزادست سودا بر سرم

همچنان گرد یتیمی در میان دارد مرا

چون گهر صائب اگر ریزند دریا بر سرم

***

می شود از اشک، چشم عاشق دیوانه گرم

کز شراب تلخ گردد دیده ی پیمانه گرم

برگ عیش ما بود چون لاله داغی از بهار

می توان کردن سر ما را به یک پیمانه گرم

ریزش ابر آورد در خنده ما را همچو برق

صحبت ما می شود از گریه ی مستانه گرم

در دل ما غنچه ی پیکان او گلگل شکفت

شاد گردد میهمان، باشد چو صاحبخانه گرم

در بساط دل مرا از پاکبازی آه نیست

بگذرد سیل گران تمکین ازین ویرانه گرم

خاکدان عالم از بی رونقی افسرده بود

شد ز آه من در و دیوار این غمخانه گرم

حلقه ی بیرون در دارد مرا افسردگی

ورنه با شمع است دایم صحبت پروانه گرم

یک دل بی غم، کند آزاد صد دل را ز غم

می شود هنگامه ی اطفال از دیوانه گرم

نیست جای خواب آسایش گذرگاه جهان

تا به کی سازی به پهلو بستر بیگانه گرم؟

روزی دیوانه می آید برون صائب زسنگ

هست تا در کوچه ها هنگامه ی طفلانه گرم

***

تا به کی بر دل زغیرت زخم پنهانی خورم؟

با تو یاران می خورند و من پشیمانی خورم

نیست ممکن تازه رو گردد سفال خشک من

زان لب نو خط اگر صهبای ریحانی خورم

گرچه پیش افتاده ام در راه شوق از برق و باد

همچنان از همرهان نیش گرانجانی خورم

از شکر، چشم سفید مصر در راه من است

چند گرد کاروان چون ماه کنعانی خورم؟

من که عالمگیر می گردم ز طوفان چون تنور

در دهانم خاک اگر نان تن آسانی خورم

تشنه ی مرگم به عنوانی که چون آب خمار

زخم شمشیر شهادت را به آسانی خورم

می کنم در کار ساحل این کهن تابوت را

تا به کی سیلی درین دریای طوفانی خورم؟

در دماغ تیره ی من مایه ی سودا شود

لقمه ی خورشید اگر چون شام ظلمانی خورم

من که هر جا می روم چون مور رزقم با من است

روزی خود را چه از خوان سلیمانی خورم؟

سینه ی من نیست خالی ازگهر تا چون صدف

در سخاوت روی دست ابر نیسانی خورم

بر ندارد سر ز بالین دیده ی حیران من

گر ز هر مژگان خدنگی همچو قربانی خورم

من که شمشیر از برای نفس کافر می زنم

صائب از غفلت چرا نان مسلمانی خورم؟

***

دل به رغبت چون نمالد خط خوبان را به چشم؟

جامه ی کعبه است دود آتش پرستان را به چشم

بوی پیراهن غبار از دیده ی یعقوب برد

بازگشتی هست حسن پاکدامان را به چشم

عمر جاویدان به چشمش سبزه ی خوابیده ای است

هرکه آورده است آن سرو خرامان را به چشم

از غبار کوی جانان دیده ی رغبت مپوش

مردمی کن، جای ده زنهار مهمان را به چشم

از دهان تنگ او دل برنمی دارد نمک

ورنه خالی می کند داغم نمکدان را به چشم

کوته است از میوه ی فردوس دست آسیب را

گرد خط به می کند سیب زنخدان را به چشم

از تهی چشمی است سنجیدن ترا با آفتاب

گوهر و سنگ است یکسان هر دو میزان را به چشم

گر چنین خواهد به خشکی بست کشتی آسمان

ابر می گردد شب آدینه مستان را به چشم

عاشقان را جامه ی ناموس نتواند نهفت

می توان در پرده ی شب یافت شیران را به چشم

سیر چشمان قناعت را غرور دیگرست

مور این وادی نمی آرد سلیمان را به چشم

یک نظر رخسار او را دید و مدتها گذشت

آب می گردد همان خورشید تابان را به چشم

نعل هرکس را که شوق کعبه در آتش گذاشت

جای چون مژگان دهد خار مغیلان را به چشم

بحر نتوانست شستن رنگ خون از چهره اش

تا که مالیده است یارب دست مرجان را به چشم؟

دیده را از روی خوبان نیست سیری، ورنه من

می کنم سیراب ریگ این بیابان را به چشم

چون صدف با آبروی خود قناعت کن که نیست

قطره ای آب مروت ابر احسان را به چشم

سرو سیم اندام من تا در گلستان جلوه کرد

شاخ گل شد میل آتش عندلیبان را به چشم

غیرت بلبل مگر صائب سپرداری کند

ورنه شبنم می خورد گلهای خندان را به چشم!

***

گر فروغ مهر تابان آب می آرد به چشم

روی آتشناک او خوناب می آرد به چشم

بیقرار گل نپردازد به اوراق خزان

مهر و مه را کی دل بیتاب می آرد به چشم؟

گردش چشم تو گردون را کند زیر و زبر

کشتی ما را کی این گرداب می آرد به چشم؟

از شکرخند تو می ریزد نمک در چشم خواب

گر چه صبح نوبهاران خواب می آرد به چشم

پیش ابروی تو می بوسد زمین نه آسمان

سجده ی ما را کی این محراب می آرد به چشم؟

صرف گردد باده ی ممزوج در پیمانه ات

بس که رخسارت قدح را آب می آرد به چشم

اشتیاق بوسه ی لعل لب میگون تو

جام خالی را شراب ناب می آرد به چشم

مگسل از ما ناتوانان کز برای مصلحت

رشته را هم گوهر سیراب می آرد به چشم

دورباش پاکی دامان آن آیینه رو

اشک را لرزانتر از سیماب می آرد به چشم

شعله ی بیمایه می پیچد به هر خار و خسی

کی پر پروانه را مهتاب می آرد به چشم؟

بس که خوار و زار شد در روزگار حسن تو

دیدن خورشید تابان آب می آرد به چشم!

هر که را صائب دل از ترک علایق گرم شد

کی سمور و قاقم و سنجاب می آرد به چشم؟

***

بیغمان را دود دل ابر بهار آید به چشم

سینه ی پرداغ عاشق لاله زار آید به چشم

بی تامل، کمتر از قطره است بحر بیکنار

با تامل، قطره بحر بیکنار آید به چشم

عارفان زنده دل را بر سر دلمردگان

طره ی زر تار چون شمع مزار آید به چشم

بیجگر را هر سر خاری است تیغ آبدار

پردلان را تیغ بی زنهار خار آید به چشم

با وجود جسم خاکی، دیدن حق مشکل است

چون نشیند این غبار، آن شهسوار آید به چشم

ترک دعوی کن که پیش مردم بالغ نظر

دار با منصور، طفل نی سوار آید به چشم

سینه چون پر رخنه شد از آه، می گردد زره

دل دو نیم از درد چون شد ذوالفقار آید به چشم

صاحب هیبت ضعیفان می شوند از اتفاق

چون به هم پیوسته گردد مور، مار آید به چشم

بس که شد در روزگار حسن او خورشید خوار

اشک گرم از دیدنش بی اختیار آید به چشم

روی زرین را بهار بی خزان در پرده است

گرچه در ظاهر خزان بی بهار آید به چشم

خط نگردد گر جواهر سرمه ی نظارگی

نیست ممکن از لطافت آن عذار آید به چشم

در سر کویی که خورشیدست یک خونین جگر

نیست ممکن صائب بی اعتبار آید به چشم

***

سرو چون با آن قد استاده می آید به چشم

سایه ی در زیر پا افتاده می آید به چشم

پرده ی جوهر بود آیینه های صیقلی

با وجود خط عذارش ساده می آید به چشم

در سر کوی تو خورشید از شفق هر صبح و شام

بسمل در خاک و خون افتاده می آید به چشم

دیده ای کز اشک خون آلود مالامال نیست

چون نگین دان نگین افتاده می آید به چشم

دارد از بی حاصلی در باطن خود صد گره

سرو در ظاهر اگر آزاده می آید به چشم

دیده ی هر کس که حیوان نیست در بحر وجود

کشتی از دست لنگر داده می آید به چشم

گرم جولانتر بود از سایه ی بال هما

دولت دنیا اگر استاده می آید به چشم

باده خون دل بود در دیده ی غم دیدگان

بیغمان را خون دل چون باده می آید به چشم

بس که گردون سیه دل تلخ رو افتاده است

صبح خندانش در نگشاده می آید به چشم

عزم صادق بی نیازست از دلیل و رهنما

سیل را در قطع ره کی جاده می آید به چشم؟

هرکه را صائب بلند افتاده جولان خیال

آسمان در پیش پا افتاده می آید به چشم

***

تا به کی بار دل از گردون بی حاصل کشم؟

استخوانم توتیا شد، چند بار دل کشم؟

هستی موهوم ما موج سرابی بیش نیست

به که بر لوح وجود خود خط باطل کشم

صحبت من در نمی گیرد به کاهل مشربان

هر نفس چون بحر، دامن از کف ساحل کشم

تا کمر دل در غبار جسم پنهان گشته است

کو چنان دستی که این آیینه را از گل کشم؟

خار صحرای ملامت خون خود را می خورد

پای آسایش اگر در دامن منزل کشم

آتشین رخساره ای در چاشنی دارد سپند

با کدام امید [من] آواز در محفل کشم؟

من که دیدم بارها از رخنه ی دل کعبه را

خاک در چشمم اگر دست از رکاب دل کشم

صائب از سودای زلفش دست رغبت می کشم

تا به کی در رشته ی جان عقده ی مشکل کشم؟

***

تیغ کوه همتم دامن ز صحرا می کشم

می روم تا اوج استغنا، دگر وامی کشم

دست از مشاطه در نازک ادایی برده ام

سایه از مژگان برآن زلف چلیپا می کشم

در قناعت از صدف کمتر چرا باشد کسی؟

می ربایم قطره ای و سر به دریا می کشم

در پناه اهل عزلت می گریزم چندگاه

پرده ای بر روی خود از بال عنقا می کشم

ای سموم بی مروت شعله ای از دل برآر

جاده جوی خون شد از بس خار از پا می کشم

تا دهن بازست چون پیمانه می نوشم شراب

چون سبو تا دست بر تن هست صهبا می کشم

می زنم هر دم به دل نقش امید تازه ای

خامه ای در دست دارم نقش عنقا می کشم

***

شیوه های یوسف از اخوان دنیا می کشم

ناز یکرنگان ازین گلهای رعنا می کشم

استخوان بختیان چرخ را سازد غبار

آنچه من از بار غم در عشق تنها می کشم

بر فنای رنگ و بو بسیار می لرزد دلم

شبنم خود را ازین گلزار بالا می کشم

زندگانی گرچه چون موج است از دریا مرا

تیغ از هر جنبشی بر روی دریا می کشم

آتش گم کرده راهان محبت می شود

در بیابان طلب خاری که از پا می کشم

گر به جرم پاکدامانی به زندانم کنند

همچو یوسف دامن از دست زلیخا می کشم

گوشه گیری کشتی نوح است طوفان دیده را

دامن دل را برون از دست دنیا می کشم

موشکافیها حواسم را پریشان کرده است

از تغافل پرده ای بر چشم بینا می کشم

سرمه می سازد نفس را گرمی صحرای حشر

از جگر امروز آه از بهر فردا می کشم

چشم بیمارم، ز بیماری ندارم شکوه ای

تلخی مرگ از دم جان بخش عیسی می کشم

میخورد خون تیغ جوهردار در بند نیام

از سواد شهر رخت خود به صحرا می کشم

می کشم چون موج تیغ خود ز ساحل برفسان

گاه گاهی عنان از دست دریا می کشم

از لطافت خار پای دل نمی آید به چشم

ورنه سوزن از گریبان مسیحا می کشم

از گزند چشم زخم عقل ایمن نیستم

بر رخ خود همچو مجنون نیل سودا می کشم

شیشه از گردنکشی در پای ساغر سر نهاد

من همان از سادگی گردن چو مینا می کشم

استخوانم صائب از داغ غریبی سرمه شد

خویش را در گوشه ی آن چشم شهلا می کشم

***

پرده از حسن عمل بر دامن تر می کشم

چون صدف دامان تر در آب گوهر می کشم

مهر گل را بر گلاب انداختن کا ر من است

ناز آن لبهای میگون را ز ساغر می کشم

راهرو را در قفا دیدن دلیل کاملی است

انتظار خویش در دامان محشر می کشم

من که چون خورشید افسر کرده ام از موی خویش

کافرم گر یک سر مو ناز افسر می کشم

عشق را غیرت به کامم زهر قاتل کرده است

تلخی مردن ازین تریاک اکبر می کشم

گر زند پیش عقیق آبدارش موج لاف

پنجه ی خونین به روی آب کوثر می کشم

جذبه ای دارم که گر مانع نگردد شرم عشق

شعله را بیرون ز آغوش سمندر می کشم

تن پرستی می کنم چندان که جان فربه شود

جان چو فربه گشت، دست از جسم لاغر می کشم

زلف او از بار دل بر خاک افتاده است و من

از تهید ستی دل از دست صنوبر می کشم

صائب از رضوان کسی ترخنده تا کی وا کند(کذا)

چشم اشک آلود را بر روی کوثر می کشم

***

خاک صحرای جنون در چشم گریان می کشم

ناز سرو از گردباد این بیابان می کشم

دورباش حسن را با پاک چشمان کار نیست

از حجاب خویشتن در وصل هجران می کشم

نیست خون مرده لایق چنگل شهباز را

پای خواب آلود از خار مغیلان می کشم

از کنار عرصه می گویند بازی خوشترست

خویش را در رخنه ی دیوار نسیان می کشم

چون صدف در پرده ی غیب است دایم رزق من

در کنار بحر ناز ابر نیسان می کشم

می کنم از زخم تیغش شکوه پیش بیدلان

پنجه ی خونین به روی آب حیوان می کشم

نیست مور قانع من در پی تن پروری

منت پای ملخ بهر سلیمان می کشم

نیست از بی دست و پایی گر نمی آیم به خود

بهر برگشتن به کوی یار میدان می کشم

عاقلان دیوار زندان رخنه می سازند و من

نقش یوسف بر در و دیوار زندان می کشم

می شود بر دیده ی خونبار من عالم سیاه

از دل صد پاره تا آهی بسامان می کشم

نیست صائب بهر دنیا آه دردآلود من

بر سواد آفرینش خط بطلان می کشم

***

با تجرد چون مسیح آزار سوزن می کشم

می کشد سر از گریبان زآنچه دامن می کشم

کوه آهن پیش ازین بر من سبک چون سایه بود

این زمان از سایه ی خود کوه آهن می کشم

می دود چون سایه دنبالم به جان بی نفس

از زلیخای جهان چندان که دامن می کشم

دانه در زیر زمین ایمن ز تیغ برق نیست

در خطرگاهی که من چون خوشه گردن می کشم

عاشق یکرنگ با گل زیر یک پیراهن است

از دل صد پاره ی خود ناز گلشن می کشم

تا چو موسی نور وحدت سرمه در چشمم کشید

از عصای خویش ناز نخل ایمن می کشم

می شود فواره ی آتش ز اشک آتشین

آستین چون شمع اگر بر چشم روشن می کشم

گوشه گیری چشم بد بسیار دارد در کمین

میل آهی هر نفس در چشم روزن می کشم

تنگ شد جای نفس بر من زچشم تنگ خلق

رشته ی خود را برون زین چشم سوزن می کشم

کشتی از بی لنگریها می رود در زیر بار

از سبک سنگی گرانی چون فلاخن می کشم

در گلستانی که یک نخل خزان دیده است خضر

از رعونت بر زمین چون سرو دامن می کشم

هر که را آیینه بی رنگ است می داند که من

از دل روشن چه زین فیروزه گلشن می کشم

نیستم غافل زاحوال دل آزاران خویش

سنگ بهر کودکان شبها به دامن می کشم

در تلافی سینه پیش برق می سازم سپر

دانه ای چون مور اگر گاهی ز خرمن می کشم

جذبه ی دیوانه ای صائب به من داده است عشق

سنگ را بیرون ز آغوش فلاخن می کشم

***

رخت ازین دنیای پر وحشت به یک سو می کشم

خویش را در گوشه ی آن چشم جادو می کشم

می کند موج سرابش کار تیغ آبدار

در بیابانی که من گردن چو آهو می کشم

تا مگر مغزم به بوی آشنایی برخورد

عمرها شد چون صبا در گلستان بو می کشم

کو سر فردی که از عالم سبکبارم کند؟

کز دو سر دایم گرانی چون ترازو می کشم

تا شنیدم می شود از شکر، نعمتها زیاد

هر که رو گردان شد از من دست بررو می کشم

پیش ازین آهو به چشمم اعتبار سگ نداشت

این زمان ناز سگ لیلی ز آهو می کشم

نیست تاب بار منت سرو آزاد مرا

دست بر دل می نهم، پا زین لب جو می کشم

از دل بی دست و پای خویش می گیرم خبر

دست اگر گاهی به زلف و کاکل او می کشم

چشم اگر افتد به مهر خامشی صائب مرا

حرف ازو بی پرده چون چشم سخنگو می کشم

***

از سبکروحی ز بوی گل گرانی می کشم

از پری آزار سنگ از شیشه جانی می کشم

چون نگردد استخوان در پیکر من توتیا؟

سالها شد کز گرانجانان گرانی می کشم

از غم دنیا و عقبی یک نفس فارغ نیم

چون ترازو از دو سر دایم گرانی می کشم

زندگی بی دوستان چون خضر، بار خاطرست

تلخی مرگ از حیات جاودانی می کشم

آن سبکروحم درین وادی که چون موج سراب

کلفت روی زمین از خو ش عنانی می کشم

دست و پا گم می کنم زان نرگس نیلوفری

من که عمری شد بلای آسمانی می کشم

خط مرا چون آن لب جان بخش می بخشد حیات

از سیاهی ناز آب زندگانی می کشم

از دهان باز شد گنجینه ی گوهر صدف

من به دریا تشنگی از بی دهانی می کشم

می گذشتم پیش ازین از ماه کنعان بسته چشم

ناز یوسف این زمان از کاروانی می کشم

می کشم گر در جوانی اه افسوس از جگر

نیل چشم زخم بر روی جوانی می کشم

عجز در کاری که نتوان پیش بردن قدرت است

من ز کار خویش دست از کاردانی می کشم

می کند ذوق سبکباری گرانان را سبک

بر امید مرگ، ناز زندگانی می کشم

سخت جانی نیست از دلبستگی با جان مرا

تیغ او را بر فسان از سخت جانی می کشم

حسن گندم گون اگر صائب نباشد در نظر

رخت بیرون از بهشت جاودانی می کشم

***

از دل چون سرمه ی خود میل آهی می کشم

خویش را در گوشه ی چشم سیاهی می کشم

از حجاب عشق صد زخم نمایان می خورم

تا ز چشم شرمگین او نگاهی می کشم

گرچه دارم چون گل از تخت سلیمان تکیه گاه

همچنان خمیازه بر طرف کلاهی می کشم

چون قفس مجموعه ی چاکی است سرتا پای من

بس که دست انداز مژگان سیاهی می کشم

تا در گلزار وحدت بر رخم واکرده اند

بوی ریحان بهشت از هر گیاهی می کشم

گرچه عمری شد که از مشق جنون افتاده ام

کار چون افتد به دعوی مد آهی می کشم

می کنم طومار شکریار انشا در ضمیر

گر به ظاهر از جفای دوست آهی می کشم

من حریف زهر چشم این حسودان نیستم

همچو یوسف خویش را در قعر چاهی می کشم

چون علم هر چند تنهایم درین آشوبگاه

با سر شوریده ناموس سپاهی می کشم

از تنور رزق تا قرصی برون می آورم

بیژنی گویا برون از قعر چاهی می کشم

گر چه از دامان مطلب دست سعیم کوته است

مد آهی صائب از دل گاه گاهی می کشم

***

خار دیوارم که از برگ و نوا بی طالعم

از ثبات خویش در نشو و نما بی طالعم

با من غم دیده نه دلدار می سازد نه دل

من هم از بیگانه، هم از آشنا بی طالعم

سایه ی من گرچه می بخشد سعادت خلق را

کار چون با قسمت افتد چون هما بی طالعم

هرکه را از خاک بردارم، زند خاکم به چشم

در بساط آفرینش چون صبا بی طالعم

خانه ی آیینه دارد زنده دل نام مرا

چون سکندر گرچه ازآب بقا بی طالعم

داغ دارد چشم پاکم دامن آیینه را

حیرتی دارم که از خوبان چرا بی طالعم

منت بیگانگان از آشنایان خوشترست

منت ایزد را که من از آشنا بی طالعم

داغ دارد شانه را در موشکافی دقتم

در به دست آوردن زلف دو تا بی طالعم

می نمایم ره به خلق و می خورم بر سر لگد

در میان رهبران چون نقش پا بی طالعم

چون سویدا اگرچه راهی هست در هر دل مرا

همچو تخم خال از نشو و نما بی طالعم

راستی چون سرو صائب بی ثمر دارد مرا

من ز صدق خود درین بستانسرا بی طالعم

***

سیر چشم فقرم از تحصیل دنیا فارغم

ابر سیرابم ز روی تلخ دریا فارغم

پیش پا دیدن نمی آید زمن چون گردباد

از خس و خاشاک این دامان صحرا فارغم

بی نیاز از خواب و خورکرده است حیرانی مرا

بیخودی کرده است از اندیشه ی جا فارغم

ذکر او دارد زیاد دیگران غافل مرا

فکر او کرده است از سیر و تماشا فارغم

دیده ام در دیدن نقاش نقش خویش را

از خط و خال و رخ و زلف چلیپا فارغم

بیکسی روی مرا از مردمان گردانده است

درد بی درمان او دارد ز عیسی فارغم

چشم یکرنگی ندارم از دورنگان جهان

از ورق گرداندن گلهای رعنا فارغم

با وجود صد هنر بر عیب خود دارم نظر

بال طاوسی نمی گرداند از پا فارغم

برده شیرین کاری از دستم عنان اختیار

همچو فرهاد از شتاب کارفرما فارغم

بر نگردانم ورق چون دیده ی قربانیان

حیرت سرشار دارد از تماشا فارغم

می برد بیطاقتی از بزم او بیرون مرا

چون سپند از دورباش مجلس آرا فارغم

مغز تا باشد به فکر پوست افتادن خطاست

صائب از اندیشه ی عقبی ز دنیا فارغم

***

با زبان گندمین از بینوایی فارغم

خوشه ای دارم که از خرمن گدایی فارغم

موج را سر رشته ی وحدت زدریا نگسلد

بند بندم گر کند عشق از جدایی فارغم

جوهر من از دهان زخم گویا می شود

چون لب خاموش تیغ از خودستایی فارغم

کاسه ی لبریز دریا را نمی آرد به چشم

چشم پر خون، دارد از شبنم گدایی فارغم

بستر خار است بر دیوانه سختیهای عشق

سنگ طفلان کرده است از مومیایی فارغم

همت من سر فرو نارد به مقصدهای پست

از هدف عمری است چون تیر هوایی فارغم

نیست چون طاوس از هر پر در آتش نعل من

جغد بی بال و پرم، از خودنمایی فارغم

آفتاب از لعل غافل نیست در زندان سنگ

از تلاش رزق با بی دست و پایی فارغم

در بهشت عافیت افتاده ام، تا کرده است

پاس وقت خود ز پاس آشنایی فارغم

ازمسلمانان نمی داند اگر زاهد مرا

منت ایزد را ز کافر ماجرایی فارغم

چون نگاه وحشیان الفت نمی دانم که چیست

در میان مردمان از آشنایی فارغم

مشتری بسیار دارد چون گهر شد کم بها

از شکست خویشتن از ناروایی فارغم

خاکساری بس بود صائب مرا خاک مراد

بر در دونان ز ننگ جبهه سایی فارغم

***

خط نمی سازد طراوت زان سمن رخسار کم

آبروی گل نمی گردد ز قرب خار کم

شمع را از پرده ی شب گشت رعنایی فزون

نخوت جانان نشد از خط عنبربار کم

منقطع گردید آب خوشدلی از جویبار

هرکجا دیوانه شد در کوچه و بازار کم

عالم روشن به چشم من سیاه از توبه شد

ظلمت دل می شود هرچند ز استغفار کم

از علایق بیشتر کلفت گرانباران کشند

زحمت خارست بر پای سبکرفتار کم

ظلمت است از زندگانی قسمت پای چراغ

زیر پای خویش بیند دولت بیدار کم

می شود از تنگدستی نفس کجرو مستقیم

در ره باریک گردد پیچ وتاب مار کم

نیست از زخم زبان روشن ضمیران را گریز

خار و خس کم گردد از دامان دریا بار کم

ظاهرآرایی است کز تعمیر باطن غافل است

رتبه ی گفتار هرکس باشد از کردار کم

از صلاح ظاهری بسیار کس گمره شدند

نیست در قطع ره دین سبحه از زنار کم

سایه ی دست نوازش بر سر آزادگان

درگرانی نیست از شمشیر لنگردار کم

حسن او در روزگار خط به حال خویش ماند

از خزان برگی نشد صائب ازین گلزار کم

***

داغ عالمسوز برگ عیش گردد در دلم

شمع ماتم گریه ی شادی کند در محفلم

دست من پیش از لب خواهش چو گل وامی شود

درگره باشد چو شبنم آبروی سایلم

می کند در لامکان جولان دل آزاده ام

گر به ظاهر همچو سرو بوستان پا در گلم

از سماعم گرچه رنگین است بزم روزگار

نیست در طالع نثاری همچو رقص بسملم

حفظ آب رو بود بر من گواراتر زآب

دست رد بر سینه ی دریا گذارد ساحلم

گو نیارد هیچ کس صائب به خاک من چراغ

بس بود شمع مزار از دست و تیغ قاتلم

***

عافیت زان غمزه ی خونخوار می خواهد دلم

آب رحم از تیغ بی زنهار می خواهد دلم

راه حرفی پیش لعل یار می خواهد دلم

خلوتی در پرده ی اسرار می خواهد دلم

قصه ی سودای من دور و دراز افتاده است

کوچه راهی همچو زلف یار می خواهد دلم

نیستم چون بلبلان قانع به گفت وگوی گل

باغ را در غنچه ی منقار می خواهد دلم

تا نگردیده است از خط تنگ وقت آن دهان

بوسه ای زان لعل شکربارمی خواهد دلم

مست و خواب آلود اگر گردد دچار من شبی

خون خود زان لعل گوهربار می خواهد دلم

روی حرفم چون قلم با لوحهای ساده است

صحبت دیوانگان بسیار می خواهد دلم

پیش همت از ادب دورست تکرار سؤال

هر دو عالم را ازو یکبار می خواهد دلم

مرهم راحت مرا در خواب بیدردی فکند

کاو کاو نشتر آزار می خواهد دلم

ساده لوحی بین که با چندین نسیم پرده در

غنچه ی مستور ازین گلزار می خواهد دلم

وادی سرگشتگی دارد سراپا گشتنی

پایی از فولاد چون پرگار می خواهد دلم

دیده ی بیدار نتوان یافت در روی زمین

زین گرانخوابان دل بیدار می خواهد دلم

می کند تنگی قفس بر خنده ی سرشار من

کبک مستم، دامن کهسار می خواهد دلم

اختلاف کفر و دین از وحدتم بیگانه ساخت

رشته ی تسبیح از زنار می خواهد دلم

هیچ کس خون کباب از آتش سوزان نخواست

خونبهای دل ازان رخسار می خواهد دلم

نیست تاب چشم زخم آیینه های صاف را

چند روزی مرهم زنگار می خواهد دلم

سیل هیهات است تا دریا کند جایی مقام

لنگر از عمر سبکرفتار می خواهد دلم

توبه ی مستی و مخموری ندارد اعتبار

فرصتی از بهر استغنار می خواهد دلم

در رهی کز خار مجروح است پای آفتاب

سوزن عیسی برای خار می خواهد دلم

در علاج درد من صائب مسیحا عاجزست

چاره ی درد خود از عطار می خواهد دلم

***

با فقیری در سخاوت بی نظیر عالمم

چون دعا با دست خالی دستگیر عالمم

چون هما هرچند بی منت دهم دولت به خلق

بهر مشتی استخوان منت پذیر عالمم

خودفروشی پیشه ی من نیست چون بیمایگان

فارغ از رد و قبول و داروگیر عالمم

از سخنهایی که می آید به کار مردمان

تا به دیوان قیامت ناگزیر عالمم

گوش سنگین چمن پیراست مهر لب مرا

ورنه من از بلبلان خوش صفیر عالمم

پرده ی مردم دریدن نیست لایق، ورنه من

از صفای سینه آگاه از ضمیر عالمم

خواری دایم به است از عزت پا در رکاب

بی نیاز از اعتبار زودسیر عالمم

با جهان آب و گل دلبستگی نبود مرا

می توان چون مو برآورد از خمیر عالمم

می نهند انگشت بر حرفم خطاکاران همان

گرچه از افکار صائب بی نظیر عالمم

***

شمع فانوسم که در پرده است اشک افشاندنم

از گرستن تر نگردد دامن پیراهنم

نیست شمعی در سرای من، ولی از سوز دل

می درخشد همچو چشم شیر شبها روزنم

دشمنان را می کنم از چرب نرمی سازگار

خار می گردد گل بی خار در پیراهنم

خون رحم آید به جوش از چشم شرم آلود من

دست خالی می رود گلچین برون از گلشنم

تا گسستم رشته ی پیوند از زال جهان

سر برآورد از گریبان مسیحا سوزنم

بعد ایامی که گلها از سفر باز آمدند

چون نسیم صبحدم می باید از خود رفتنم

شوق اگر صائب چنین گردد گریبانگیر من

می کند کوتاه دست خار را از دامنم

***

یوسفستان گشت دنیا از نظر پوشیدنم

یک گل بی خار شد عالم زدامن چیدنم

گرد دل می گشت بر گرد جهان گردیدنی

کرد مستغنی ز عالم گرد دل گردیدنم

دوری ره سرمه می کرد استخوانهای مرا

گر نمی آورد پایی در میان، لغزیدنم

داغ دارد شعله ی سرگرمیم خورشید را

هر سر ناخن هلالی شد ز سر خاریدنم

می گشایم در هوای رفتن آغوش وداع

نیست از غفلت چو گل در بوستان خندیدنم

گر به این تمکین مرا از خاک خواهی بر گرفت

بیقراریهای دل خواهد ز هم پاشیدنم

پیچ و تاب دل مرا آخر به زلف او رساند

این ره خوابیده شد کوتاه از پیچیدنم

می زنم برهم ز شوق نیستی بال نشاط

نیست بهر خرده ی جان چون شرر لرزیدنم

ذره ی ناچیزم اما از فروغ داغ عشق

آب می گردد به چشم آفتاب از دیدنم

بی دماغی باعث بیماری من گشته است

بیشتر سنگین شود بیماری از پرسیدنم

ظرف وصل او که دارد، کز نسیم مژده ای

تنگ شد بر آسمانها جای از بالیدنم

آن گرامی گوهرم صائب که در مصر وجود

پله ی میزان ید بیضا شد از سنجیدنم

***

خنده بر حال گرانباران دنیا می زنم

از سبکباری چو کف بر قلب دریا می زنم

بادبان کشتی من شهپر پروانه است

سینه بر دریای آتش بی محابا می زنم

تا چو سوزن رشته ی الفت گسستم از جهان

سر برون از یک گریبان با مسیحا می زنم

ذره ی بیقدرم اما افسر خورشید را

گر گذارد بر سر من چرخ، سر وا می زنم

چون صدف تا دست بر بالای هم بنهاده ام

کاسه در آب گهر در عین دریا می زنم

می گشایم عقده های گریه ی خونین زدل

گر به ظاهر خنده ی خونین چو مینا می زنم

دست من گیرای گران تمکین که چون موج سراب

سالها شد قطره در دامان صحرا می زنم

از پریشان گردی نظاره صائب سوختم

بخیه ی حیرانیی بر چشم بینا می زنم

***

چند روزی از در میخانه سر وا می زنم

پشت دستی بر قدح، سنگی به مینا می زنم

چند در گرداب سرگردان بگردم چون حباب؟

می کشم چون موج میدان و به دریا می زنم

بر نمی تابد غبار کلفتم آغوش شهر

می شوم سیلاب و بر دامان صحرا می زنم

بلبلم اما می گلرنگ معشوق من است

قمریم اما نوا بر سرو مینا می زنم

خویش را مرغابیان اشک بر مژگان زنند

من کجا مژگان به هم بهر تماشا می زنم؟

حسن او در دیده ی خورشید مژگان را گداخت

من همان از سادگی فال تماشا می زنم

شیشه ای کز غمزه ی خوبان دلش نازکترست

از جنون من دمبدم بر سنگ خارا می زنم

[من که جان بخشی چو خضر شیشه دارم در بغل

خنده  قهقه بر اعجاز مسیحا می زنم]

می فتد هر روز در کارش شکست تازه ای

من ز سودای سر زلفی که سر وا می زنم

عمرها صائب به شهر عقل بودم کوچه بند

مدتی هم با غزالان سر به صحرا می زنم

***

مشت آبی بر رخ از اشک ندامت می زنم

نیش بیداری به چشم خواب غفلت می زنم

پیش ازان کز خواب سنگین توتیا گردد تنم

خار در چشم شکر خواب فراغت می زنم

کوثر و زمزم نشوید گرد عصیان مرا

خویش را چون موج بر دریای رحمت می زنم

از پریشان دیدنم خاطر پریشان گشته است

بر در این خانه چندی قفل حیرت می زنم

غوطه در خون می زنم از خارخار انتقام

گل اگر بر دشمن خود از عداوت می زنم

آهوی رم خورده ام، از پاس من غافل مشو

ناگهان بر دامن صحرای وحشت می زنم

می کنم در پرده پنهان داغ عالمسوز را

مهر بر بالای خورشید قیامت می زنم

ساده لوحی بین که چون شبنم درین بستانسرا

فال همچشمی به خورشید قیامت می زنم

روزگاری هرزه گردیدم درین عالم، بس است

مدتی هم زور بر بازوی عزلت می زنم

چند در دامانم آویزد غبار آرزو؟

آستین بر روی این گرد کدورت می زنم

چند هر ساعت برون آید به رنگی قطره ام؟

خویش را بر قلزم بیرنگ وحدت می زنم

می کنم سیراب اول همرهان خویش را

این نمک بر زخم خضر بی مروت می زنم

عاشق شهرت نیم صائب چو ماه و آفتاب

آستین بر شمع عالمسوز شهرت می زنم

***

تیغ سیرابم دم از پاکی گوهر می زنم

هر که را در جوهرم حرفی بود سر می زنم!

ابرم اما تشنه ی هر آب تلخی نیستم

خیمه بر دریا به قصد آب گوهر می زنم

صبر ایوبی به خونی طاقت من تشنه است

لب پر از تبخال و استغنا به کوثر می زنم

از جواب تلخ، گوشم چون دهان مار شد

من همان از ساده لوحی حلقه بر در می زنم

آن غیورم کز حرم گر نامه بنویسم به او

مهر بر مکتوب از خون کبوتر می زنم

دسته  ی گل شد سر دستار بیدردان و من

پنجه ی خونین به جای لاله بر سر می زنم

بیغمان بر خاک می ریزند ساغر را و من

بر رگ تاک از خمار باده نشتر می زنم

بلبل آزرده ام پاسم بدار ای باغبان

ناگهان از رخنه ی دیوار بر در می زنم

دل حریف خنده ی دندان نمای شانه نیست

پشت دستی بر سر زلف معنبر می زنم

عاشقم اما نمی بینم به رویش ماه ماه

طوطیم لیکن تغافلها به شکر می زنم

زخم کافر نعمت از کان نمک لذت نیافت

بعد ازین خود را به قلب شور محشر می زنم

صائب از بس دست و پا در عاشقی گم کرده ام

گل به زیر پای دارم، دست بر سر می زنم

***

همتی یاران که جوشی از ته دل می زنم

می شوم طوفان، به قلب عالم گل می زنم

موج بیتابم عنانداری نمی آید زمن

بی تأمل سینه بر دریای هایل می زنم

نیست از شوق رهایی بیقراریهای من

بهر مردن دست و پا چون مرغ بسمل می زنم

می زند بهر شکستن دل همان بر سینه سنگ

سنگ عالم را اگر بر شیشه ی دل می زنم

پی به عیش بی زوال تلخکامی برده ام

کاسه چون چشم تو در زهر هلاهل می زنم

زلف جوهر را به باد بی نیازی می دهد

این تغافلها که من بر تیغ قاتل می زنم

تیشه ی فولاد می گردد به قصد پای من

در طریق عشق هر گامی که غافل می زنم

بحرم اما جان برای خاکساران می دهم

بوسه در هر جنبشی بر روی ساحل می زنم

وصل نتواند مرا صائب ز افغان بازداشت

چون جرس فریادها در پای محمل می زنم

***

چند روزی بر در صبر و تحمل می زنم

دست امیدی به دامان توکل می زنم

چند پاداش تنزل سرگرانی واکشم؟

بعد ازین من هم تغافل بر تغافل می زنم

در خور پروانه ی من نیست سوز هر چراغ

خویش را بر شعله ی آواز بلبل می زنم

چون ندارم دسترس بر طره ی طرار او

درگلستان شانه ای برزلف سنبل می زنم

سوختم از غصه صائب، بعد ازین چون بیغمان

می کشم جام شراب و خنده بر گل می زنم

***

می روم بر قله ی قاف قناعت جا کنم

بیضه ی امید را زیر پر عنقا کنم

پای خم گیرم ز دست انداز کلفت وارهم

دست بردارم [ز] سر درگردن مینا کنم

از حضیض پستی فطرت برآرم خویش را

آشیان بر شاخسار اوج استغنا کنم

سرو آهم یک سرو گردن ز طوبی بگذرد

چون خیال قامت آن شعله ی رعنا کنم

شد بناگوشم سیه چون لاله از حرف درشت

بخت سبزی کو که جا در دامن صحراکنم؟

رشته ی امید را تا چند پیوندم به خلق؟

تا به کی شیرازه ی بال و پر عنقا کنم؟

می ربایندش ز دست یکدگر خوبان چوگل

من دل گم گشته ی خود را کجا کنم پیدا کنم؟

با چنین کامی که از تلخی سخن را می گزد

حیفم آید تف به روی مردم دنیا کنم!

هر کسی برق تجلی را نمی داند زبان

چون ابوطالب کلیمی از کجا پیدا کنم؟

***

می کنم دل خرج تا سیمین بری پیدا کنم

می دهم جان تا زجان شیرین تری پیدا کنم

هیچ کم از شیخ صنعان نیست درد دین من

به که ننشینم ز پا تا کافری پیدا کنم

تا ز قتل من نپردازد به قتل دیگری

هر نفس چون شمع می خواهم سری پیدا کنم

پاس ناموس وفا دارد مرا از بیکسان

ورنه من هم می توانم دیگری پیدا کنم

ساده خواهد شد ز کوه درد و غم صحرای عشق

تا من بی صبر و طاقت لنگری پیدا کنم

رشته ی عمرم ز پیچ و تاب می گردد گره

تا ز کار درهم عالم سری پیدا کنم

از بصیرت نیست آسودن درین ظلمت سرا

دست بر دیوار مالم تا دری پیدا کنم

این قفس را آنقدر مشکن بهم ای سنگدل

تا من بی دست و پا بال و پری پیدا کنم

می گرفتم تنگ اگر در غنچگی بر خویشتن

می توانستم چو گل مشت زری پیدا کنم

چون ندارم حاصلی صائب بکوشم چون چنار

تا به عذر بی بریها جوهری پیدا کنم

***

جرأتی کو تا ز خواب ناز بیدارش کنم؟

ساغری چون دولت بیدار در کارش کنم

قلب من شایسته ی سودای ماه مصر نیست

خرده ی جان را مگر صرف خریدارش کنم

چون توانم دامن افشاند از گل بی خار او؟

من که نتوانم ز پای خود برون خارش کنم

ره به آن موی میان بردن نمی آید ز من

رشته ی جان را مگر پیوند زنارش کنم

حسن بی پروا نمی گردد به عاشق مهربان

هر نفس از ناله ی گرمی چه آزارش کنم؟

باردوش هر که گردم چون سبوی پرشراب

در تلافی از غم عالم سبکبارش کنم

رحم اگر مانع نمی گردید از جرات مرا

می توانستم به درد خود گرفتارش کنم

مورم اما گر سلیمان را گذار افتد به من

صائب از راه نصیحت حرف در کارش کنم

***

جرأتی کو تا تماشای گلستانش کنم؟

چشم حیران را سفال خط ریحانش کنم

حلقه ی چشمی چو دور آسمان می خواستم

تا به کام دل نظر بر ماه تابانش کنم

پسته ی لب بسته ی او سنگ را دندان شکست

من به زور دست می خواهم که خندانش کنم

میوه ی فردوس را تاب نگاه گرم نیست

چون نظر گستاخ بر سیب زنخدانش کنم؟

از لطافت شمع من عریان نمی آید به چشم

به که از بیرون در سیر شبستانش کنم

بر ندارد سر زبالین دیده ی حیران من

گر به جای اشک اخگر در گریبانش کنم

خانه ای از خانه ی آیینه دارم پاکتر

هرچه هرکس آورد با خویش مهمانش کنم

هر خم موی گرهگیرش کمینگاه دلی است

من به این یک دل چه با زلف پریشان کنم؟

مرکز پرگار حیرانی است چشم عاشقان

هم به چشم او مگر سیر گلستانش کنم

گرچه مورم صائب اما در مقام گفتگو

می توانم حرف در کار سلیمانش کنم

***

من نه آن نقشم که هر ساعت نگینی خوش کنم

چون نسیم خوش نشین هر دم زمینی خوش کنم

چون سویدا از جهان با گوشه ی دل قانعم

نیستم تخمی که هر ساعت زمینی خوش کنم

در دلم چون تیر این پهلو نشینان می خلند

از خدنگ او مگر پهلو نشینی خوش کنم

هر کمان سست نبود در خور بازو مرا

می کشم ناز بتان تا نازنینی خوش کنم

می زند خون عقیق از شوق من جوش نشاط

می شود از نامداران، چون نگینی خوش کنم

نیست چون آب گهر نقل مکان در طالعم

قطره ی باران نیم هردم زمینی خوش کنم

حسن شهری مغز سودا را نمی آرد به جوش

می روم تا لیلی صحرانشینی خوش کنم

آه کز بی حاصلیها نیست در خرمن مرا

آنقدر حاصل که وقت خوشه چینی خوش کنم

زخم تیغ او کجا صائب نصیب من شود؟

خاطر خود از شکست آستینی خوش کنم

***

چند چون تن پروران تعمیر آب و گل کنم؟

رخنه های جسم را محکم ز لخت دل کنم

کیمیا ساز وجود خاکسارانم چو عشق

گر فتد بر مهره ی گل پرتو من، دل کنم

می شود دل چون صدف در سینه ی تنگم دو نیم

تا درین دریای پرخون گوهری حاصل کنم

کوه می لرزد ز بی سنگی درین آشوبگاه

من چسان لنگر درین دریای بی ساحل کنم؟

همت من در فضای عرش جولان می زند

سر برآرد از فلک تخمی که زیر گل کنم

بس که از گرد یتیمی مایه دارد گوهرم

در دل دریا اگر لنگر کنم ساحل کنم

می شود روشن چراغ نیکی از آب روان

خرده ی جان را نثار خنجر قاتل کنم

می گدازد شرم همت گوهر پاک مرا

بحر را صائب اگر در دامن سایل کنم

***

چند اوقات گرامی صرف آب و گل کنم؟

در زمین شور تا کی تخم خود باطل کنم؟

تلخ گردیده است بر من خواب از شرم حضور

کاش خود را می توانستم ازو غافل کنم

از جدایی همچنان چون زلف می لرزد دلم

دست اگر چون خون خود در گردن قاتل کنم

نارسایی کرد آه بی مروت، ورنه زود

می توانستم به خود سرو ترا مایل کنم

راه را خوابیده سازد چشم خواب آلودگان

بهر شبگیرست هر خوابی که در منزل کنم

چون گهر با تلخ رویان تازه رو بر می خورم

گرچه از گرد یتیمی بحر را ساحل کنم

می دهد شرم کرم در بحر گوهر غوطه ام

چون صدف گوهر اگر در دامن سایل کنم

گر شود از تیغ او قسمت دم آبی مرا

خاک را خون در جگر چون طایر بسمل کنم

خرده ی جان از خجالت بر نمی آرد مرا

خونبهای خود مگر در دامن قاتل کنم

من که در دامان صحرا در کنار لیلیم

جای بر لیلی چه لازم تنگ در محمل کنم؟

در گشاد کارها همت بلند افتاده ام

کار آسانی چو پیش آید مرا، مشکل کنم

من که گوش خویش می گیردم ز فریاد سپند

چون بلند آواز خود صائب درین محفل کنم؟

***

برق آهی کو که رو در خرمن گردون کنم

این گره را باز از پیشانی هامون کنم

زان خوشم با دامن صحرا که از چشم غزل

حلقه ای هر لحظه بر زنجیر خود افزون کنم

من گرفتم رام گردیدند با من آهوان

بر خمار سنگ طفلان صبر یا رب چون کنم؟

موی جوهر از خمیر آیینه را نتوان کشید

خارخار عشق را از سینه چون بیرون کنم؟

از سواد شهر خاکسترنشین شد اخگرم

تربیت این شعله را از دامن هامون کنم

چون کنم در خدمت پیر مغان گردنکشی؟

من که خم را از ادب تعظیم افلاطون کنم

از دهان یار دارد چاشنی گفتار من

خامه ها را بی شق از شیرینی مضمون کنم

شاهد خامی است جوش باده در آغوش خم

حاش الله شکوه از ناسازی گردون کنم

از صفای سینه ام چشم جهان آورد آب

آه اگر آیینه ی دل از بغل بیرون کنم

از مروت نیست خوردن بر دل آزاد سرو

ورنه من هم می توانم مصرعی موزون کنم

چون به بیدردان کنم تکلیف صائب جام خویش؟

من که خونها می خورم تا ساغری پر خون کنم

***

جذبه ای کوتا سر از زندان تن بیرون کنم؟

چند لنگر در ضمیر خاک چون قارون کنم؟

من که بر سر خاک می ریزم به دست دیگران

در جهان بیوفا طرح عمارت چون کنم؟

رهنمایی می کنم مرغان فارغبال را

گاه گاهی گر سر از کنج قفس بیرون کنم

تیره نتوان کرد آب زندگانی را به خاک

جان چه باشد تا نثار آن لب میگون کنم

نسبتی در خاکساری نیست با مجنون مرا

کز غبار خاطر خود طرح صد هامون کنم

من که پر در لامکان بی نیازی می زنم

حاش لله شکوه از ناسازی گردون کنم

آب در چشم غزال از آه گرم من نماند

با خمار نرگس میگون لیلی چون کنم؟

غیرت همکار بنددست و پای جرات است

می روم زین بزم تا پروانه را ممنون کنم

صائب از شرم سبکباری گذارد پا به کوه

کوه درد خویش را گر عرض بر مجنون کنم

***

رو به هر صحرا که با این شور چون مجنون کنم

پایکوبان کوه را در دامن هامون کنم

خاکساری دست من کوتاه دارد، ورنه من

می توانم خاکها در کاسه ی گردون کنم

از ازل آورده با خود پختگی صهبای من

نیستم نارس که جا در خم چو افلاطون کنم

خشکی سودای من ابر بهار عالم است

هرکه زین دامان صحرا بگذرد مجنون کنم

بلبلان را چون توانم مست در گلزار دید؟

من که خواهم باغبان را از چمن بیرون کنم

من که می دانم سبکروحان عالم را ثقیل

یک جهان بد هضم را بر خود گوارا چون کنم؟

من که نتوانم برآوردن ز پا خار رهش

خارخار عشق او را چون زدل بیرون کنم؟

از چه ناز سرو نارعنا کشم چون قمریان؟

من که صائب می توانم مصرعی موزون کنم

***

دل اسیر طره ی عنبرفشانش چون کنم؟

با دل مجروح با مشکین سنانش چون کنم؟

می چکد خون از گل رخسارش از تاب نگاه

بوسه بر رخساره ی چون ارغوانش چون کنم؟

تیر آن ابرو کمان از جوشن الماس جست

سینه ی خود را هدف پیش کمانش چون کنم؟

چشم او چشم مرا در سرمه خوابانیده است

همزبانی با نگاه نکته دانش چون کنم؟

حرف نتواند برآورد از دهانش سر برون

من درین فکرم زبان را در دهانش چون کنم

آب شد بال سمندر از فروغ عارضش

پرده های دیده را آیینه دانش چون کنم؟

ماه نورا هاله در آغوش نتواند گرفت

حیرتی دارم که با موی میانش چون کنم

تا نگیرم تنگ آن موی میان را در بغل

پیچ و تاب خویشتن خاطرنشانش چون کنم؟

چشم دل دارد زمن هر حلقه ای از زلف او

من به این یک دل به زلف دلستانش چون کنم؟

خون ز فریادم چکید و در به رویم وانکرد

با دل سنگین گوش باغبانش چون کنم؟

صائب آتش نفس گر شعله در عالم زند

با زبان خامه ی آتش فشانش چون کنم؟

***

ترک تن دل را نگردانیده روشن چون کنم؟

پشت چون آیینه ی مظلم به گلخن چون کنم؟

دیده ی روشن به خون دل زمن قانع شده است

من ز قندیل حرم امساک روغن چون کنم؟

از لطافت بار شبنم بر نمی دارد گلش

خار خشک خویش من درکار گلشن چون کنم؟

باغ را نتوان تمام از رخنه ی دیوار دید

دل تسلی از تماشایش به دیدن چون کنم؟

من گرفتم عیب خود از دیده ها کردم نهان

عیب خود پوشیده از دلهای روشن چون کنم؟

پرده ی ناموس نتواند حریف عشق شد

شعله ی جواله را پنهان به دامن چون کنم؟

از نسیمی من که می لرزم به جان چون برگ بید

دعوی آزادگی چون سرو و سوسن چون کنم؟

من گرفتم خار راهش را برآوردم زپا

خارخارش راز دل بیرون به سوزن چون کنم؟

چون کنم تسخیر آن حسن پریشان گردرا؟

ماه را گردآوری با چشم روزن چون کنم؟

باز من در آن جهان مسند ز دست شاه داشت

از نظر بستن خرامش آن نشیمن چون کنم؟

لامکان چون چشمه سوزن بر دل من تنگ بود

در جهان تنگتر از چشم سوزن چون کنم؟

از تجلی هر سر خاری است میل آتشین

حفظ چشم خویش در صحرای ایمن چون کنم؟

در فلاخن می نهد سیل حوادث کوه را

جمع پای خویش صائب من به دامن چون کنم؟

***

دعوی گردن فرازی با اسیری چون کنم؟

در صف آزاد مردان این دلیری چون کنم؟

فقر تنها بی فنا چون دعوی بی شاهدست

با وجود هستی اظهار فقیری چون کنم؟

خوان خالی می شود رسوا چو بی سر پوش شد

نیستم سیر از حیات، اظهار سیری چون کنم؟

عیبجویی زشت و از معیوب باشد زشت تر

سنگ کم دربار دارم بارگیری چون کنم؟

من که نتوانم گلیم خود برآوردن ز آب

دیگری را از رفیقان دستگیری چون کنم؟

گرندارم گوشه ای در فقر، عذر من بجاست

از گرفتن عار دارم گوشه گیری چون کنم؟

نیستم دلگیر اگر آیینه ام در زنگ ماند

من که اهل معنیم صورت پذیری چون کنم؟

من که از زاغ وزغن صائب خجالت می کشم

با نواسنجان قدسی هم صفیری چون کنم؟

***

گر کند آن بیوفا از من جدایی، چون کنم؟

من که از اهل وفایم بیوفایی چون کنم؟

زلف بندی نیست کز تدبیر بتوان پاره کرد

کند دندان خود از زنجیر خایی چون کنم؟

در میان رشته ی زنار و آن موی کمر

فرق بسیارست، کافر ماجرایی چون کنم؟

آب شمشیر شهادت دانه را خرمن کند

در نثار خرده ی جان بدادایی چون کنم؟

آسمان چون قمریان در حلقه ی فرمان اوست

از کمند زلف او فکر رهایی چون کنم؟

بر خدنگ غمزه ی او شش جهت بال و پرست

خویشتن را جمع ازین تیرهوایی چون کنم؟

موج چون خار و خس اینجا دست و پا گم کرده است

من درین دریا به این بی دست و پایی چون کنم؟

با دل روشن نمی بینند مردان پیش پا

من درین ظلمت سرا، بی روشنایی چون کنم؟

سازگاری با گرانجانان نمی آید زمن

نرم بر خود سنگ را چون مومیایی چون کنم؟

دیده ی یوسف شناسی نیست در مصر وجود

از برای چشم کوران سرمه سایی چون کنم؟

دیده ی خود را درین بستانسرا چون آفتاب

کاسه ی دریوزه ی شبنم گدایی چون کنم؟

بیستون عشق می گوید به آواز بلند

رتبه ی کار مرا، من خودستایی چون کنم؟

من که مردم را توانم چون عصا شد تکیه گاه

صائب از آتش زبانی اژدهایی چون کنم؟

***

جسم خاکی را زغفلت چند معماری کنم؟

چند اوقات گرامی صرف گلکاری کنم؟

قامت خم گشته را نتوان به حکمت راست کرد

چند این دیوار مایل را نگهداری کنم؟

شد زپیری ناتوان هر عضوی از اعضای من

یک جهان بیمار را من چون پرستاری کنم؟

ساده لوحی بین که می خواهم به دست رعشه دار

توسن عمر سبکرو را عنانداری کنم

آفتاب تیغ زن اینجا سپر انداخته است

من درین میدان چه اظهار جگرداری کنم؟

در دبستان جهان تا چند با موی سفید

صرف مد عمر خود را در سیه کاری کنم؟

از در و دیوار این غمخانه می بارد ملال

من که را با این غم بسیار غمخواری کنم؟

هست در خرمن مرا مور و ملخ از دانه بیش

خوشه چینان را به احسان چون هواداری کنم؟

چون ز غفلت صرف مستی شد مرا سرجوش عمر

به که این ته جرعه را در کار هشیاری کنم

من که نیش پشه ای در خاک و خونم می کشد

چون دم تیغ حوادث را سپر داری کنم؟

چون ز طوف کعبه ی مقصود گردم کامیاب؟

من که در هر گام منزل از گرانباری کنم

من که می دانم عزیزی می دهد خواری ثمر

چون مه کنعان چرا اندیشه از خواری کنم؟

من که نتوانم گلیم خود بر آوردن ز آب

دیگران را باکدامین دست و دل یاری کنم؟

می کند سیل حوادث کوه را صائب ز جا

من که از خار و خسم کمتر، چه خودداری کنم؟

***

در سماع بیخودی چون دست بالا می کنم

کوچه ها در رود نیل چرخ پیدا می کنم

با سویدای دل از سیر فلکها فارغم

گردش پرگار در مرکز تماشا می کنم

طور را گستاخی موسی بیابان مرگ کرد

من همان از سادگی عرض تمنا می کنم

بیخودی مرهم به داغ تنگدستی می نهد

هر دو عالم را به یک پیمانه سودا می کنم

بادبان کشتی می می کنم سجاده را

با پریرویان مشرب سیر دریا می کنم

دامن اکسیر خرسندی به دست آورده ام

زهر اگر ریزند در جامم گوارا می کنم

مردم از مینا به ساغر باده می ریزند و من

از تنک ظرفی می از ساغر به مینا می کنم

تا به کی صائب عنانداری کنم سیلاب را؟

دست برمی دارم از دل، رو به صحرا می کنم

***

رشته ی جسم گرانجان را ز سر وا می کنم

سر برون چون سوزن از جیب مسیحا می کنم

چون می نارس امید پختگیها مانع است

در شکست خم دو روزی گرمدارا می کنم

آه آتشبار من در حسرت اسباب نیست

سینه را پاک از خس و خار تمنا می کنم

یک صدف بی گوهر عبرت ندارد روزگار

نیست از غفلت چو طفلان گر تماشا می کنم

چشم احسان دارم از بی حاصلان روزگار

زیر سرو و بید دامان از طمع وا می کنم

از گریبان صدف بهر چه آرم سر برون؟

من کز آب گوهر خود سیر دریا می کنم

دیگران گرباده از مینا به ساغر می کنند

من زکم ظرفی می از ساغر به مینا می کنم

بی محابا می زنم بر قلب آتش چون سپند

مصرع بر جسته ای هرگاه انشا می کنم

حاش لله خانه ی گل را کنم نقش و نگار

من که دل را ساده از خال سویدا می کنم

آنچنان با فقر خرسندم که گر بال هما

بر سر من سایه اندازد ز سر وامی کنم

دشمن آیینه ی صافند معیوبان و من

از برای عیب خود آیینه پیدا می کنم

نیست از عزلت مرا مطلب اگر شهرت، چرا

قاف را سنگ نشان صائب چو عنقا می کنم؟

***

از تحمل خصم را چین از جبین وا می کنم

با کلید موم قفل آهنین وا می کنم

بر گشاد عقده ی دل نیست دستم، ورنه من

غنچه پیکان به باد آستین وا می کنم

هر قدر پهلو تهی سازد زمن از سادگی

جای خود از نامداری در نگین وا می کنم

می چکد صد لاله خون بر خاک از هر ناخنم

یک گره تازان دو زلف عنبرین وا می کنم

جای خود را در دل سخت فلک از راستی

با دم گیرا چو صبح راستین وا می کنم

گرچه از بی حاصلی تخم امیدم سوخته است

پیش خرمن دامنی چون خوشه چین وا می کنم

نام خود سازند مردان محو و من از سادگی

در تلاش نام میدان چون نگین وا می کنم

چاردیوار صدف شایسته ی اقبال نیست

در غریبی چشم چون در ثمین وا می کنم

خاکساری پرده ی چشم حسودان می شود

بال و پر چون ریشه در زیرزمین وا می کنم

می کنم شکر گل بی خار از فهمیدگی

گر به روی خار چشم پاک بین وا می کنم

در دل هرکس که از غم هست صائب عقده ای

از نسیم گفتگوی دلنشین وا می کنم

***

فقر را از حفظ آب رو توانگر می کنم

نان خشک خود به آب زندگی تر می کنم

تشنه ی ساحل نیم چون کشتی بی بادبان

هر کجا امید طوفانی است لنگر می کنم

چند در خامی سرآید روزگارم، سوختم

عود خام خویش را در کار مجمرمی کنم

باسبکدستان سخاوت سرخ رویی بردهد

هرچه سازم جمع چون مینا به ساغر می کنم

دانه ی من با زمین خاکساری آشناست

می کنم نشو و نما چون خاک بر سرمی کنم

ناتوانی پرده ی چشم حسودان می شود

عیشهای فربه از پهلوی لاغر می کنم

برفقیران پیشدستی کردن از انصاف نیست

میوه چون در شهر شد بسیار، نوبر می کنم

چون صدف هر قطره ی آبی که می گیرم زابر

از صفای سینه ی بی کینه گوهر می کنم

موج دریا گر شود شمشیر، من چون ماهیان

جوشن داودی تسلیم در بر می کنم

چون فلاخن بیستون بر گرد سر گردد مرا

بس که موزون نقش شیرین را مصور می کنم

تا چو عیسی دست خود از چرک دنیا شسته ام

دست در یک کاسه با خورشید انور می کنم

در ریاض آفرینش صد دل بی برگ را

با تهیدستی رعایت چون صنوبر می کنم

بر دل من کلفتی از درد و داغ عشق نیست

بستر و بالین ز آتش چون سمندر می کنم

خوار می گردند دنیا دوستان در چشم من

چون نظر صائب به دنیای محقر می کنم

***

پرتو مه را قیاس از نور انجم می کنم

در محیط قطره سیر بحر قلزم می کنم

نیست از منصور کمتر جوش خون گرم من

خشت را آواره از بالای این خم می کنم

خنده و جان بر لبم یکبار می آید چو برق

ابر می گرید به حالم چون تبسم می کنم

تشنه چشمان آب شهواری ز گوهر می برند

داغ سودا را نهان از چشم مردم می کنم

مرگ را ترجیح بر تیغ شهادت می دهم

آب در مد نظر دارم، تیمم می کنم

چون توانم شمع عالمسوز را در بر گرفت؟

من که از نور شراری دست و پا گم می کنم

مطرب از بیرون ندارد خلوت صاحبدلان

همچو جوش می به ذوق خود ترنم می کنم

از ره گم کردن اینجا یافت هر کس هر چه یافت

خویش را دانسته در راه طلب گم می کنم

هرزه خندی شیوه ی من نیست چون گلهای باغ

می برم سر در گریبان و تبسم می کنم

این جواب آن غزل صائب که می گوید فصیح

می روم در آتش و از دود پی گم می کنم

***

خاک را از آب روی خود گلستان می کنم

قطره ای تا در بساطم هست طوفان می کنم

آنچنان کز لفظ گردد معنی بیگانه دور

در سواد شهر جولان در بیابان می کنم

گرچه از قسمت دم آبی نصیب من شده است

صد دهان زخم را چون تیغ خندان می کنم

از جهان آب و گل تا دست شستم چون مسیح

دست در یک کاسه با خورشید تابان می کنم

تیر باران حوادث تر نمی سازد مرا

خواب راحت همچو شیران در نیستان می کنم

دیده ی من تا سفید از گریه چون دستار شد

خواب در یک پیرهن با ماه کنعان می کنم

***

گر ز دلتنگی لبی چون غنچه خندان می کنم

ترک سرزین رهگذر بر خویش آسان می کنم

سایلان از شرم احسان آب می گردند و من

می شوم آب از حیا با هر که احسان می کنم

تا چو عیسی دست خود از چرک دنیا شسته ام

دست در یک کاسه با خورشید تابان می کنم

تنگ ظرفی دستگاه عیش را سازد وسیع

هست تا یک قطره می در شیشه طوفان می کنم

گر چه خون در پیکرم ز افسردگی پژمرده است

پنجه در سر پنجه ی دریا چو مرجان می کنم

هر که از سنگین دلی خون می کند در کاسه ام

از دل خونگرم من لعل بدخشان می کنم

***

چشم می پوشم نظر بر روی جانان می کنم

در وصال از دوربینی مشق هجران می کنم

دیده ی افسردگان گرمی ز آتش می برد

داغ را در رخنه های سینه پنهان می کنم

پنبه ی صبح وطن داغ مرا ناسور کرد

مرهم از خاکستر شام غریبان می کنم

حق آبی هرکه را بر من بود چشم من است

در کنار نیل یاد چاه کنعان می کنم

ذره ام اما زمن خورشید باشد در حساب

مورم اما حرف در کار سلیمان می کنم

سر برآرند از گریبان در تماشا خلق و من

می برم سر در گریبان سیر بستان می کنم

اصفهان تا چند صائب سرمه در کارم کند؟

زین زمین حرف دشمن رو به کاشان می کنم

***

قبله را تغییر ازان محراب ابرو می کنم

می روم با آستانش کار یکرو می کنم

می نویسم خط بیزاری به طرف عارضش

باطل السحری به کار نرگس او می کنم

عجز در درگاه استغنای او کاری نساخت

می فرستم آه گرمی را ویکرو می کنم

آیه ی نومیدی از چین جبینش خوانده ام

همتی یاران وداع آن سر کو می کنم

حسن را در شیوه کامل ساختن حق من است

چشم آهو را به تعلیمی سخنگو می کنم

می دهم جان در بهای حسن تا در پرده است

من گل این باغ را در غنچگی بو می کنم

چند با داغ جنون همکاسه باشم، سوختم

مدتی صائب به درد بیغمی خو می کنم

***

پرده ی شرم حجاب امروز یک سو می کنم

با نقاب بی مروت کار یکرو می کنم

پیش گام همت من آب باریکی است بحر

کی چو سرو استادگی در هر لب جو می کنم؟

بوی پیراهن ز شوق من گریبان چاک و من

غنچه تصویر را از سادگی بو می کنم

سنگ و آهن را به همت می توانم بال داد

صید اگر خواهم به شاهین ترازو می کنم

از نگاه گرم دارم برق را در پیچ و تاب

گر به خاکستر ببینم آتشین رو می کنم

گرچو مجنون پیش من یک روز زانو ته کند

چشم بازیگوش آهو را سخنگو می کنم

چون به مهر و مه بسنجم حسن او را در خیال

از ترنج غبغب یوسف ترازو می کنم

اختیار باغ اگر صائب بود در دست من

خرده ی گل را سپند آن گل رو می کنم

***

می شود پرشور هر وادی که مجنونش منم

وقت ملکی خوش که در صحرا و هامونش منم

از دم تیغ است پشت تیغ بی آزارتر

هرکه می گرداند از من روی، ممنونش منم

می شود چون غنچه کار دل به خون خوردن تمام

نیست هرکس تشنه ی خون، تشنه ی خونش منم!

هرکه کرد ادراک من دریافت راز چرخ را

آسمان سر بسته مکتوبی است، مضمونش منم

زاهل همت کم شود خمخانه ی گردون تهی

گر فلاطون رفت از عالم، فلاطونش منم

عشق خوش دارد مرا بهر فریب دیگران

پیش پای ساده لوحان نعل وارونش منم

چارباغ عالم از طبع روانم تازه است

دجله و نیل و فرات ورود جیحونش منم

نیستم شرمنده ی حرفی، چه جای بوسه ای

گرچه عمری شد اسیر لعل میگونش منم

می خورم دانسته بازی از فریب وعده اش

ورنه از پی بردگان نعل وارونش منم

ناله ی من می رسد صائب به آن عشرت سرا

گر به ظاهر دور از بزم همایونش منم

***

چند از غفلت به عیب دیگران گویا شوم؟

سرمه ای کو تا به عیب خویشتن بینا شوم؟

غیرتی کو تا ز خود آتش برآرم چون چنار؟

تا به چند از بی بری بار چمن پیرا شوم؟

چون کمان از خانه آرایی ندیدم حاصلی

وحشتی کو تا جدا از خود به منزلها شوم؟

از گرانجانان چو کوه قاف ایمن نیستم

گر نهان از دیده ها در خلوت عنقا شوم

همچو پیکان باشد از آتش کلید قفل من

غنچه ی گل نیستم کز هر نسیمی واشوم

دستگیری کن مرا ساقی به یک رطل گران

تا سبکبار از غم دنیا و مافیها شوم

ناتمامان چون مه نو یاد من خواهند کرد

از نظر روزی که چون خورشید ناپیدا شوم

سنگ طفلان است دامنگیر مجنون مرا

ورنه من هم می توانم سیل این صحرا شوم

لنگری کو تا چو گوهر جمع سازم خویش را؟

چون حباب و موج تا کی خرج این دریا شوم؟

فکر شنبه تلخ دارد جمعه را بر کودکان

من چسان غافل به پیری از غم فردا شوم؟

می شمارد چرخ بی انصاف صبح کاذبم

گر زنور صدق روشن چون ید بیضا شوم

در گلستان که شبنم مهر از لب برنداشت

چون زر گل چند خرج خنده ی بیجا شوم؟

همچنان از خلق طعن خودنمایی می کشم

با زمین هموار اگر صائب چو نقش پا شوم

***

سوختم، چند از هوای نفس بی لنگر شوم؟

تا به کی چون خار و خس بازیچه ی صرصر شوم؟

از بلندی کم نگردد فیض من چون آفتاب

بیش گردد سایه ام چندان که بالاتر شوم

خودنمایی شیوه ی من نیست چون نادیدگان

از صدف بیرون نمی آیم اگر گوهر شوم

آفتاب بی زوال آسمان همتم

نیستم مه کز گدایی فربه و لاغر شوم

بی پرو بالی گلستانی است بر مرغ قفس

از چه زیر آسمان ممنون بال و پر شوم؟

چون غم عالم تواند کار بر من تنگ کرد؟

من که در هر ساغر می عالم دیگر شوم

قدردانی قطره را دریا کند در ظرف من

نیست کم ظرفی اگر بیخود به یک ساغر شوم

گر ز سنگینی غبار آیینه ام را بشکند

روی من بادا سیه گر پیش روشنگر شوم

عاقبت چون قامتم را حلقه می سازد سپهر

به که صائب در جوانی حلقه ی آن در شوم

***

هرکه کرد ادراک زلف و روی جانان را به هم

دید با صبح وطن شام غریبان را به هم

روزگاری بود با هم کفر و ایمان جنگ داشت

صلح داد آن زلف و عارض کفر و ایمان را به هم

چون کسی بندد به روی خود در فردوس را؟

پیش رویش چون گذارم چشم حیران را به هم؟

گر رقم یکدست باشد خامه ی فولاد را

چون نمی جوشد ز غیرت خون شهیدان را به هم؟

لنگر تمکین نمی گردد خزان را سنگ راه

لاله می بندد عبث با کوه دامان را به هم

زنده می سوزد برای مرده در هندوستان

دل نمی سوزد درین کشور عزیزان را به هم

از محبت نیست انجم را به هم پیوستگی

چرخ می ساید زروی خشم دندان را به هم

سردمهری صائب اوراق خزان را لازم است

کی توان پیوست دلهای پریشان را به هم؟

***

تاخط شیرنگ آورد از دو جانب سر به هم

می زند حسن سبک پرواز بال و پر به هم

خط ظالم کرد تسخیر لب میگون یار

تا لب خمیازه ی ما کی رسد دیگر به هم

خم به یک اندازه شد بازو دو ابروی ترا

خوش قدر افتاده جنگ این دو زورآور به هم

در نگاه اولین کار دو عالم ساختند

می دهند اکنون دو چشم مست او ساغر به هم

مشکل است از هم جدا کردن دو فیل مست را

داد آخر عشق او ما و جنون را سر به هم

چند گویی حرف کفر و دین، قدم در راه نه

کاین دو راه مختلف آخر گذارد سر به هم

نیست غیر از باد دستی عمر را شیرازه ای

مد احسان آورد اوراق این دفتر به هم

بسته شد از نوشخند او دهان شکوه ام

رخنه ی منقار طوطی آمد از شکر به هم

عالم آب است از پاس نفس غافل مشو

کز نسیمی می خورد بحر گران لنگر به هم

از حجاب عشق کوه قاف دارم در میان

گرچه در یک شیشه ام با آن پری پیکر به هم

روی آتشناک و چشم آسمان گونش ببین

گر ندیدی چشمه ی خورشید و نیلوفر به هم

بر نمی آید فلک با دل تپیدنهای من

قاف لرزد چون زند سیمرغ بال و پر به هم

ترک کی می کرد ابراهیم ادهم تاج را؟

جمع اگر می شد سر آزاده و افسر به هم

روح هیهات است پیوند بدن را نگسلد

نیست از دل التیام رشته و گوهر به هم

آن سپندم من که بر آتش زنم گر خویش را

می نهد از دود تلخم دیده را مجمر به هم

نیست صائب بر دل من از سیه بختی غبار

کی کشد آیینه روی خود ز خاکستر به هم؟

***

ساده لوحان غافلند از الفت بیجای هم

می نهند از دوستی زنجیرها بر پای هم

صاف اگر باشد هوای بی غبار دوستی

حال دل را می توان دریافت از سیمای هم

روزیش چون شیر آماده است در مهد زمین

هر که چون طفلان گذارد دست بر بالای هم

داغ آن دریانوردانم که چون زنجیر موج

وقت شورش برنمی دارند سر از پای هم

در نظرها چون سفال و سنگ گردیدند خوار

سخت رویان از شکست قیمت کالای هم

گرچه در پهلوی هم چون سبحه ی صد دانه اند

صد بیابان در میان دارند از دلهای هم

از نمک تجدید زخم کهنه ی هم می کنند

این نفاق آلودگان گردند اگر جویای هم

مایه ی افسوس را از جهل افزون می کنند

ساده لوحانی که می دزدند از دنیای هم

صائب از تن پروران یاری طمع کردن خطاست

اهل دل را نیست چون در عهد ما پروای هم

***

معنی بسیار را از لفظ کم جان می دهم

بحر را در کاسه ی گرداب جولان می دهم

گوهر من خرقه از دست صدف پوشیده است

تیغ بر سرم می خورم گوهر به دامان می دهم

کعبه را چون محمل لیلی به یک بانگ بلند

می کنم دیوانه و سر در بیابان می دهم

از گل بی خار جان خود چرا دارم دریغ؟

من که خار بی ادب را آب حیوان می دهم

تا مگر خوابی عزیزان را برانگیزد ز خواب

تن به زندان قضا چون ماه کنعان می دهم

دانه ی دل سبز گردیدن ندارد، ورنه من

مدتی شد آبش از چاه زنخدان می دهم

مدتی شد صحبتم از نغمه ی عشرت تهی است

شیشه ی دل را به دست سنگ طفلان می دهم

برقم اما خرمن ماه است جولانگاه من

کی به دست هر خس و خاری گریبان می دهم؟

بس که دارم خط نو اصلاح او را در نظر

در میان خواب هم تصحیح قرآن می دهم

چشم من صائب به روی خط مشکین وا شده است

کی دل خود را به هر زلف پریشان می دهم؟

***

خاکمال دشمن سرکش به تمکین می دهم

در گذار سیل، داد خواب سنگین می دهم

گردم آبی درین بستان چو گلبن می خورم

از برومندی عوض گلهای رنگین می دهم

بوی خود چون گل چرا از بلبلان دارم دریغ؟

من که بی منت سر خود را به گلچین می دهم

هر چه از شبها به بیداری سرآید نعمت است

من نه از تن پروری تغییر بالین می دهم

در بهای بوسه حیرانم چه سازم چون کنم

من که بهر حرف تلخی جان شیرین می دهم

چون طلا گردید دست افشار، می گردد عزیز

اختیار دل به آن دست نگارین می دهم

گرچه خود خون می خورم از تنگدستی چون عقیق

تشنه جانان را به آب خشک تسکین می دهم

پیش اهل دل ز زهد خشک می گویم سخن

جلوه در میدان آتش اسب چوبین می دهم

از زبان یار می گویم به دل پیغامها

خاطر خود را به حرف و صوت تسکین می دهم

بس که صائب تشنه ی خون خودم از بیغمی

سر چو گل با چهره ی خندان به گلچین می دهم

***

از حجاب عشق محروم از گل روی توایم

ورنه ما صد پیرهن محرم تر از بوی توایم

گر به ظاهر چون نگاه از چشم دور افتاده ایم

هرکجا باشیم در محراب ابروی توایم

گرچه در چون غنچه بر روی دو عالم بسته ایم

چشم بر راه نسیم آشنا روی توایم

ما ز چشم پاک، چون آیینه بر بزم حضور

بر سر دست تو و بر روی زانوی توایم

نیست ما را در وفاداری به مردم نسبتی

دیگران آبند و ما ریگ ته جوی توایم

سنگ را هرچند با گوهر نمی سنجد کسی

قدر ما این بس که گاهی [در] ترازوی توایم

کیست تا چون سایه ما را جز تو برگیرد ز خاک؟

بر زمین افتاده ی بالای دلجوی توایم

سرکشان عشق را در کاسه ی سر خاک کن

ورنه ما پیوسته زیر تیغ ابروی توایم

ما که چون شبنم ز گل بالین و بستر داشتیم

این زمان از غنچه خسبان سر کوی توایم

ما که صائب ره به حرف آشنایان بسته ایم

گوش برآواز حرف آشنا روی توایم

***

ما ز حرف پوچ مانند صدف لب بسته ایم

چون گهر در خلوت روشندلی بنشسته ایم

تنگ نتواند زمین و آسمان بر ما گرفت

چون شرار از تنگنای سنگ و آهن جسته ایم

اهل مجلس در شکست ما چه یکدل گشته اند؟

ما نه مینای تهی، نه توبه ی نشکسته ایم

تاج اقبال سکندر این چنین لعلی نداشت

پیش یأجوج سخن سد خموشی بسته ایم

در محیط عشق، خون نوح در جوش است و ما

چون حباب از سادگی بر موج محمل بسته ایم

چشم ما از بس که ترسیده است از پیوند خلق

ابروی پیوسته را از لوح خاطر شسته ایم!

یاد ما از خاطر احباب صائب چون رود؟

در بیاض آفرینش مصرح برجسته ایم

***

ما ز فیض بیخودی از خودپرستی رسته ایم

قطره ی خود را به دریای بقا پیوسته ایم

سیل ما از خاکمال کوه و صحرا فارغ است

در تن خاکی به دریا جوی خود پیوسته ایم

برده ایم از رشته ی جان پیچ و تاب حرص را

چون رگ سنگ از کشاکشهای بیجا رسته ایم

سهل باشد رخنه در سد سکندر ساختن

ما که پیوند علایق را ز هم بگسسته ایم

بی نیازیم از وضو چون زاهدان در هر نماز

ما که یکجا دست خود از آرزوها شسته ایم

حلقه بر در کوفتن ما را ندارد حاصلی

ما در منزل به روی خود ز بیرون بسته ایم

پرده ی دام است خاک نرم این وحشت سرا

بیشتر ما برحذر از مردم آهسته ایم

برنمی آییم با خار علایق، ورنه ما

چون سپند از آتش سوزان مکرر جسته ایم

نیست در راه نسیم مصر صائب چشم ما

ما به کنعان یوسف گمگشته ی خود جسته ایم

***

ما رگ جان را به آن زلف پریشان بسته ایم

پیچ و تاب زلف او را بر رگ جان بسته ایم

از دل پرخون که قربان شهادت می رود

لاله ی داغی به تابوت شهیدان بسته ایم

شبنمیم اما ز فیض شوخ چشمیهای عشق

با گل خورشید، مژگان را به مژگان بسته ایم

دوری ما یک سر تیرست ازان ابرو کمان

بر خدنگ راست کیشش دل چو پیکان بسته ایم

دست دریا زیر بار گریه ی خونین ماست

ما حنای رنگ بست دست مرجان بسته ایم

کی رویم از جا به سنگ کودکان شوخ چشم؟

ما و صحرای جنون دامان به دامان بسته ایم

بر زبان افتاده راز بوسه دزدیهای ما

این نمک را ما به چشم پاسبانان بسته ایم

پر برآورده است چون مرغ نگاه از اشتیاق

نامه ی خود را اگر بر بال مژگان بسته ایم

چون نسوزیم از ندامت، چون نمیریم از خمار؟

ما به زخم خود در فیض نمکدان بسته ایم

چشم حسرت از گل روی وطن پوشیده ایم

دل به زلف سرکش شام غریبان بسته ایم

تا به کی ناخن زنی ای شانه دستت خشک باد!

دل به امیدی در آن زلف پریشان بسته ایم

کعبه از باب السلام آغوش واکرده است و ما

دامن محمل به مژگان مغیلان بسته ایم

محمل ما همچو شبنم هست بر دوش وداع

ما نه همچون غنچه صائب دل به بستان بسته ایم

***

ما ز بیکاری ز فکر کار فارغ گشته ایم

از زیان و سود این بازار فارغ گشته ایم

کرده ایم از راحت دنیا به خواب امن صلح

از تلاش دولت بیدار فارغ گشته ایم

از بلند و پست عالم نیست ما را شکوه ای

ما ازین سوهان ناهموار فارغ گشته ایم

خرقه ی تزویر را از دوش خود افکنده ایم

از حجاب پرده ی پندار فارغ گشته ایم

بر حواس خویش راه آرزوها بسته ایم

از علاج یک جهان بیمار فارغ گشته ایم

هیچ افسونی ندارد مار دنیا به ز ترک

ما به این افسون ز زخم مار فارغ گشته ایم

نیست ما را کار با رد و قبول کفر و دین

هم ز اقرار و هم از انکار فارغ گشته ایم

از دو عالم فکر حق ما را برون آورده است

ما ز قید این و آن یکبار فارغ گشته ایم

سایه ی بال هما و جغد پیش ما یکی است

ما که از اقبال و از ادبار فارغ گشته ایم

در غم دستار بی مغزان اگر پیچیده اند

ما به سر پیچیدن از دستار فارغ گشته ایم

کرده ایم از خود حسابی نقد بر خود حشر را

از حساب درهم و دینار فارغ گشته ایم

چون گل رعنا خزان و نوبهار ما یکی است

ز انقلاب عالم غدار فارغ گشته ایم

برنمی آریم صائب سر ز زیر بال خویش

از ورق گردانی گلزار فارغ گشته ایم

***

در ره باطل ز پا چون نقش پا افتاده ایم

کعبه ی مقصد کجا و ما کجا افتاده ایم

خجلت روی زمین داریم از بحر کمان

از هدف تا دور چون تیر خطا افتاده ایم

چون نگاه دیده ی وحشی غزالان از حجاب

در میان مردمان ناآشنا افتاده ایم

خاک می لیسد زبان موج ما در جویبار

تا ازان دریای بی ساحل جدا افتاده ایم

از دم سرد فلک آیینه ی ما تیره نیست

ما ز دامان تر خود از جلا افتاده ایم

عذر نامقبول ما را کی پذیرند اهل دید؟

ما که در چاه ضلالت با عصا افتاده ایم

از سعادت مشرق خورشید دولت گشته است

هر کجا چون سایه ی بال هما افتاده ایم

چون کمان و تیر در وحشت سرای روزگار

تا به هم پیوسته ایم از هم جدا افتاده ایم

این جواب آن غزل صائب که والی گفته است

هرکه را از پیش پا رفته است ما افتاده ایم

***

ما درین وحشت سرا آتش عنان افتاده ایم

عکس خورشیدیم در آب روان افتاده ایم

ناامید از جذبه ی خورشید تابان نیستیم

گرچه چون پرتو به خاک از آسمان افتاده ایم

تا نظر واکرده ای از یکدگر پاشیده ایم

پیش پای ماه چون فرش کتان افتاده ایم

رفته است از دست ما بیرون عنان اختیار

در رکاب باد چون برگ خزان افتاده ایم

نه سرانجام اقامت، نه امید بازگشت

مرغ بی بال و پریم از آشیان افتاده ایم

از زمین گیران بود چون سبزه ی خوابیده خضر

در بیابانی که ما سرگشتگان افتاده ایم

دل بود زاد ره مردان و ما تن پروران

در تنور آتشین از فکر نان افتاده ایم

سخت جانی بر دل ما کار مشکل کرده است

همچو پیکان در طلسم استخوان افتاده ایم

در خطر گاهی که با کبک است هم پرواز کوه

ما گرانجانان به فکر خانمان افتاده ایم

برنمی دارد عمارت این زمین شوره زار

ما عبث در فکر تعمیر جهان افتاده ایم

از کشاکش یک نفس چون موج فارغ نیستیم

گرچه در آغوش بحر بیکران افتاده ایم

سیر و دور ما ز نه پرگار گردون برترست

گر به ظاهر همچو مرکز در میان افتاده ایم

آرزوی خام افکنده است نان ما به خون

از فضولیها ز چشم میزبان افتاده ایم

می شود آسوده از نشو و نما تخمی که سوخت

ما ز دوزخ در بهشت جاودان افتاده ایم

می کند جوش ثمر بر دیده با نان خواب تلخ

از برومندی ز چشم باغبان افتاده ایم

چهره ی آشفته حالان نامه ی واکرده ای است

گرچه ما در عرض مطلب بی زبان افتاده ایم

کجروی در کیش ما کفرست صائب چون خدنگ

از چه دایم در کشاکش چون کمان افتاده ایم؟

***

ما چو موج خوش عنان در بحر و بر افتاده ایم

نیستیم آتش ولی در خشک و تر افتاده ایم

بحر نتواند ز ما گرد یتیمی را فشاند

قطره ی آبیم در حبس گهر افتاده ایم

بی بری بر خاطر آزاده ی ما بار نیست

ما درین معنی ز سرو آزادتر افتاده ایم

مفلسان را گوهر شهوار خون در دل کند

از گرانقدری جهان را از نظر افتاده ایم

می شود چون بید نخل ما برومند از نبات

گر به ظاهر چند روزی بی ثمر افتاده ایم

وحشت آهو دو بالا گردد از دام و کمند

ما عبث دنبال آه بی اثر افتاده ایم

برگداز جسم موقوف است امید نجات

ما که در بند نیستان چون شکر افتاده ایم

رشته ی جان در تن ما موی آتشدیده است

تا به فکر پیچ و تاب آن کمر افتاده ایم

این جواب آن غزل صائب که انشا کرد فیض

دوستان بهر چه دور از یکدگر افتاده ایم

***

ما وفاداری به اسباب جهان نسپرده ایم

لنگر تمکین به این ریگ روان نسپرده ایم

از ورق گردانی باد خزان آسوده ایم

دل به رنگ و بوی باغ و بوستان نسپرده ایم

از شتاب عمر ما را نیست بر خاطر غبار

ایستادن ما به این آب روان نسپرده ایم

از عزیزی شاد و از خواری مکدر نیستیم

امتیازی ما به ابنای زمان نسپرده ایم

قفل ما چون غنچه دارد از درون خود کلید

ما گشاد دل به دست دیگران نسپرده ایم

می کشد از خانه ما را جذبه ی طفلان برون

از جنون زوری به خود ما چون کمان نسپرده ایم

خودنمایی شیوه ی ما نیست چون نادیدگان

جوهر دل را به شمشیر زبان نسپرده ایم

با بزرگی از زمین صد پله ایم افتاده تر

شوکت و شانی به خود چون آسمان نسپرده ایم

هرچه از دولت به آگاهی سرآید نعمت است

هوشیاری ما به این رطل گران نسپرده ایم

بر لباس عاریت چون بخیه چسبیدن خطاست

ما به دولت دل چو این نودولتان نسپرده ایم

گر به سیم قلب می گیرند ما را مفت ماست

نقد انصافی به اهل کاروان نسپرده ایم

قانعیم از سرو و بید این چمن با سایه ای

ما برومندی به این بی حاصلان نسپرده ایم

با جنون ساده دل بوده است صائب کار ما

اختیار خود به عقل کاردان نسپرده ایم

***

زیر سقف چرخ بیدردانه پا افشرده ایم

سیل بی زنهار ما در خانه پا افشرده ایم

بر در هرکس نمی ساییم رخ چون آفتاب

گنج سان در گوشه ی ویرانه پا افشرده ایم

چون گل پیمانه هردم بر سر دستی نه ایم

چون خم می در دل میخانه پا افشرده ایم

کوچه گرد آستین چون اشک حسرت نیستیم

همچو مژگان بر در یک خانه پا افشرده ایم

صد کبوتر گر فرستد کعبه، بالین نشکنیم

ما و بت یک روز در بتخانه پا افشرده ایم

شکوه ی زلف از زبان ما نمی آید برون

زیر دست انداز او چون شانه پا افشرده ایم

گر سر ما بگذرد چون خوشه از گردون، رواست

در زمین قابلی چون دانه پا افشرده ایم

چون خمار می به طرف باغ رو آورده است

بر گلوی تاک بیرحمانه پا افشرده ایم

ریشه در فولاد جوهر اینقدر محکم نکرد

زیر تیغ او عجب مردانه پا افشرده ایم

خال او صائب هزاران مور دل پامال کرد

ما عبث در بردن این دانه پا افشرده ایم

***

ما به اکسیر قناعت خاک را زر کرده ایم

زهر را بسیار از یک خنده شکر کرده ایم

نیست غیر از ساده لوحی در بساط ما کمال

صفحه ی آیینه ای چون طوطی از بر کرده ایم

در شکست ما تأمل چیست ای موج خطر؟

ما درین دریا به امید تو لنگر کرده ایم

بیمی از آتش ندارد شوخی ما چون سپند

رقصها در دامن صحرای محشر کرده ایم

پوست می اندازد از اندیشه اش کام صدف

آب تلخی را که ما در سینه گوهر کرده ایم

روز محشر جرم ما را پرده داری می کند

مشت خاکی کز سر کوی تو بر سر کرده ایم

از سر تن پروری بگذر که ما صیاد را

در قفس از جلوه ی پهلوی لاغر کرده ایم

صائب از تسخیر آن آهوی وحشی عاجزیم

از سخن هرچند عالم را مسخر کرده ایم

***

ما ره نزدیک دور از طبع کاهل کرده ایم

در میان ره زغفلت خواب منزل کرده ایم

ما چو گل با روی خندان در شهادتگاه عشق

خون خود با خونبها در کار قاتل کرده ایم

رانده ی درگاه حق را داغ محرومی سزاست

ما نه از راه بخیلی رد سایل کرده ایم

از دهان گاز صد زخم نمایان خورده ایم

تا زبان آتشین را شمع محفل کرده ایم

پیش سروی کز خرامش آب حیوان می چکد

ما نظر بازی به سرو پای در گل کرده ایم

روی خود بر خاک می مالیم از شکر وصول

روی اگر چون موج از دریا به ساحل کرده ایم

جلوه گاه یار هم دیوانگی می آورد

صلح ما از جلوه ی لیلی به محمل کرده ایم

شانه با زلف پریشان، باد با سنبل نکرد

آنچه از زور جنون ما با سلاسل کرده ایم

کم نشاطی نیست آزادی ازین وحشت سرا

زیر شمشیر شهادت رقص بسمل کرده ایم

دادخواهی می شود در نوبهار رستخیز

در زمین شور هر تخمی که باطل کرده ایم

صائب از زخم زبان موج خونها خورده ایم

تا به دریا جویبار خویش واصل کرده ایم

***

ما به روی تلخ صلح از اهل عالم کرده ایم

چشم شور خلق را بر خویش زمزم کرده ایم

مردمی دورست ازین شیرین دهانان، ور نه ما

سنگ را بسیار چون فرهاد آدم کرده ایم

نیست چندانی که گردد سیر چشم مور ازان

خرمنی کز خوشه چینی ها فراهم کرده ایم

در کهنسالی همان مغلوب نفس سرکشیم

قامت خم را به دست دیو خاتم کرده ایم

چون نیاید بوی خون از آه دردآلود ما؟

ما به آب چشم، سبز این نخل ماتم کرده ایم

از گذشت نارسای خود همان شرمنده ایم

گرچه اول گام ترک هر دو عالم کرده ایم

تا در الفت به روی آشنایان بسته ایم

جنت در بسته را بر خود مسلم کرده ایم

از خزان صائب نبازد رنگ تا دامان حشر

گلستانی را که ما از فکر خرم کرده ایم

***

عشق را در تنگنای سینه پنهان کرده ایم

شور محشر را حصاری در نمکدان کرده ایم

در صفای سینه ی ما طوطیان را حرف نیست

از تریهای فلک آیینه پنهان کرده ایم

سنگ طفلان را دهد گرد یتیمی خاکمال

از سواد شهر تا رو در بیابان کرده ایم

نیست طول عمر را کیفیت عرض حیات

ما به آب تلخ صلح از آب حیوان کرده ایم

تا عزیزان جهان ما را فرامش کرده اند

سجده های شکر پیش طاق نسیان کرده ایم

مطلب ما ترک سر بر خویش آسان کردن است

گر لبی چون پسته زیر پوست خندان کرده ایم

کشت ما را خوشه ای گر هست آه حسرت است

در زمین شور تخم خود پریشان کرده ایم

در شبستان عدم صبح امید ما بس است

آنچه از انفاس صرف آه و افغان کرده ایم

چون به صید جغد چون دون همتان قانع شویم؟

ما که خود را بر امید گنج ویران کرده ایم

چون سمندر صائب از اقبال عشق بی زوال

آتش سوزنده را بر خود گلستان کرده ایم

***

ما دماغ خشک را از باده گلشن کرده ایم

بارها این شمع را از آب روشن کرده ایم

هرکه را دیدیم دارد حاصلی از عمر و ما

عقده ی مشکل به جای دانه خرمن کرده ایم

دیگران را دست بر دل نه، که ما سوداییان

با دل سرگشته عادت چون فلاخن کرده ایم

رتبه ی ما خاکساران را به چشم کم مبین

خاکها ز افتادگی در چشم دشمن کرده ایم

جوهر شمشیر را در پیچ و تاب آورده است

جامه ی فتحی که ما از زخم بر تن کرده ایم

حسن گل عالم فروز از شعله ی آواز ماست

این نهال خشک را ما نخل ایمن کرده ایم

بخیه را چون محرم زخم نهان خود کنیم؟

ما که از غیرت نمک در چشم سوزن کرده ایم

چون نسازد ذوق صید ما قفس را سینه چاک؟

بیضه را چون خلوت خلوت فانوس روشن کرده ایم

از فروغ داغ ما چشم سمندر خیره است

ما چراغ خود ز روی گرم روشن کرده ایم

صائب از گوش گران باغبانان فارغیم

ما که از افکار رنگین طرح گلشن کرده ایم

***

ما ز سر بیرون هوای سیر گردون کرده ایم

دست ازین نه خرقه در گهواره بیرون کرده ایم

چون خمار خود به آب زندگانی بشکنیم؟

ما که می در جام ازان لبهای میگون کرده ایم

چون به پای کاروان عقل بسپاریم راه؟

ما که با فرهاد و مجنون سیر هامون کرده ایم

ساعت بد نیست در تقویم ما روشندلان

صلح کل با ثابت و سیار گردون کرده ایم

از جنون مایه دار ماست شور نوبهار

از زکات عشق خود، تعمیر مجنون کرده ایم

عمر اگر باشد تماشای اثر خواهید کرد

نعره ی مستانه ای در کار گردون کرده ایم!

گرچه در پرده است صائب عشق شرم آلود ما

ای بسا لیلی نگاهان را که مجنون کرده ایم

***

چون سبو تا ما ز دست خویش بالین کرده ایم

خانه ی خود از شراب لعل رنگین کرده ایم

در خطر گاهی که دامن بر کمر بسته است کوه

بستر و بالین خود ما خواب سنگین کرده ایم

تکیه بر سنگین دلی پیش فغان ما مکن

ما به فریادی سبک صد کوه تمکین کرده ایم

از مروت نیست کردن حق ما را پایمال

ما به خون دست ترا اول نگارین کرده ایم

محضر آماده ای خواهد به خون ما شدن

این پر و بالی که چون طاوس رنگین کرده ایم

بیدلان از مرگ می ترسند و ما چون کبک مست

خنده ی خود را دلیل راه شاهین کرده ایم

چشم آسایش ز منزل داشتن فکری است پوچ

ما ز غفلت خواب خود در خانه ی زین کرده ایم

بیغمان گر طره ی دستار زرین کرده اند

ما ز درد عشق روی خویش زرین کرده ایم

نغمه پردازان گلشن را به شور آورده ایم

مصرعی چون شاخ گل هرگاه رنگین کرده ایم

چون کنیم استادگی در دادن سر همچو گل؟

ما که خواب امن در دامان گلچین کرده ایم

نیست صائب ناله ی ما را اثر در بیغمان

ورنه خون مرده را احیا به تلقین کرده ایم

***

چهره از عشق جوانان ارغوانی کرده ایم

شوخ چشمی بین که در پیری جوانی کرده ایم

کس زبان چشم خوبان را نمی داند چو ما

روزگاری این غزالان را شبانی کرده ایم

صد قدم پیش است از ما خاک ره در اعتبار

گرچه در راه تو عمری جانفشانی کرده ایم

سایه ی ما بر دل یاران گرانی می کند

تا کجا بر خاطر موری گرانی کرده ایم؟

چون نباشد اول بیداری ما خواب مرگ؟

ما که خواب خویش را در زندگانی کرده ایم

نامرادیهای ما صائب به عالم روشن است

بر مراد خلق دایم زندگانی کرده ایم

***

ما که سطر کهکشان از لوح گردون خوانده ایم

در خط دیوانی زنجیر، عاجز مانده ایم

در سر بازار محشر دست ما خواهد گرفت

در مصاف آرزو دستی که بر دل مانده ایم

رنجش بیجا گل خودروی باغ دوستی است

ورنه ما کی دشمن خود را ز خود رنجانده ایم؟

عقده می افتد به کار غنچه ی گل از نسیم

در گلستانی که ما سر در گریبان مانده ایم

چشم کوته بین تمنای قیامت می کند

ما ز پشت این نامه را نوعی که باید خوانده ایم

این زمان در ضبط اشک خویش صائب عاجزیم

ما که از دریا عنان سیل را پیچانده ایم

***

ما چو سرو از راستی دامن به بار افشانده ایم

آستین چون شاخ گل بر نوبهار افشانده ایم

در زمین قابل و ناقابل از دریادلی

تخم مهری همچو ابر نوبهار افشانده ایم

همچنان باریم بر دلها چو نخل بی ثمر

گر چه از هرکس که سنگی خورده بار افشانده ایم

سر برآورده است چون مژگان ز پیش چشم ما

از عداوت زیر پای هرکه خار افشانده ایم

حاصل ما از سخن جز دود آهی بیش نیست

در زمین کاغذین تخم شرار افشانده ایم

شهپر دریا رسیدن نیست ما را همچو موج

مشت خاری پیش سیل نوبهار افشانده ایم

ساحل آماده ای گشته است هر آغوش موج

گر غبار از دل به بحر بیکنار افشانده ایم

نیست غیر از بحر چون سیلاب ما را منزلی

گرد راه از خویش در آغوش یار افشانده ایم

نونیاز سنگ طفلان نیست جان سخت ما

ما در آغاز جنون این شاخسار افشانده ایم

نیستیم از جلوه ی باران رحمت ناامید

تخم خشکی در زمین انتظار افشانده ایم

خواب غفلت شسته ایم از چشم خواب آلودگان

هرکجا اشکی ز چشم اشکبار افشانده ایم

سنبلستانی شده است از پرده ی غیب آشکار

هرکجا چون خامه جعد مشکبار افشانده ایم

دست بیدادی گریبانگیر ما گردیده است

از رعونت دامن خود گر زخار افشانده ایم

دست ما در دامن روز جزا خواهد گرفت

بر ثمردستی که چون سرو و چنار افشانده ایم

سرفرازان جهان در پیش ما سر می نهند

تا چو نخل دار از خود برگ و بار افشانده ایم

گرچه از دریاست دخل ما چو ابر نوبهار

در کنار بحر گوهر بی شمار افشانده ایم

اشک ما را نیست جز دامان خود سرمنزلی

تخم خود از بی زمینی در کنار افشانده ایم

باشد از آهن دلان صائب گشاد کار ما

تخم خود در سنگ ما همچون شرار افشانده ایم

***

ما به چشم انجم و افلاک خار افشانده ایم

آستین چون شعله بر دود و شرار افشانده ایم

این طراوت نیست راه آورد ابر تنگدست

آستین ما در گریبان بهار افشانده ایم

داغ انجم بر دل گردون ز آه گرم ماست

ما بر این خاکستر این مشت شرار افشانده ایم

چون سبو در خون چندین ساغر می رفته ایم

تا ز روی چشم او گرد خمار افشانده ایم

آسمان را غوطه در گرد کدورت داده ایم

هرگه از آیینه ی خاطر غبار افشانده ایم

چون نیندازند در آتش، چگونه نشکنند؟

میوه بر فرق جهان چون شاخسار افشانده ایم

آه ما دارد بناگوش فلکها را کبود

سنگ انجم ما بر این نیلی حصار افشانده ایم

از بیابان لاله و از بحر مرجان سر زده است

خون گرمی تا ز چشم شعله بار افشانده ایم

غیر دود دل چه خیزد از کلام آتشین؟

در زمین کاغذین تخم شرار افشانده ایم

چون به لفظ و معنی ما می رسی باریک شو

طره ی سنبل به روی نوبهار افشانده ایم

شعر یکدست تو صائب تا چمن افروز شد

آستین بر روی گلهای بهار افشانده ایم

***

لطف کن مطرب رهی سر کن که بر جا مانده ایم

از رفیقان سبک پرواز تنها مانده ایم

مرکز پرگار حیرانی است نقش پای خضر

در بیابانی که ما از کاروان وامانده ایم

یوسف مصریم کز مکر زلیخای هوس

در فرامشخانه ی زندان دنیا مانده ایم

چون خس و خاری که بر جا ماند از سیل بهار

از دل و دین و خرد یکباره تنها مانده ایم

سد راه پیر کنعان بود بی چشمی ز سیر

ما درین بیت الحزن با چشم بینا مانده ایم

شبنم بی دست و پا شد همسفر با آفتاب

ما به چندین شهپر پرواز بر جا مانده ایم

هرکسی از کارفرما مزدکار خویش یافت

ما ز بیکاری خجل از کارفرما مانده ایم

خودحسابان فارغ از اندیشه ی فردا شدند

ما حساب خویش از غفلت به فردا مانده ایم

دست ما گیر ای سبک جولان که چون نقش قدم

خاک بر سر، دست بر دل، خار در پا مانده ایم

عیسی از دامان مریم شهپر پرواز یافت

ما به بال همت مردانه برجا مانده ایم

سیل بی زنهار رحمت کو، که چون سنگ نشان

روزگاری شد که در دامان صحرا مانده ایم

شهپر پرواز گردون سیر سامان می دهیم

زیر گردون گردو روزی چون مسیحا مانده ایم

گر چه صائب در نخستین منزلیم از راه عشق

برنمی آید نفس از ما ز بس وا مانده ایم

***

گر چه ما سر پیش از جوش ثمر افکنده ایم

همچنان از حسن سعی باغبان شرمنده ایم

هر سر خاری به خون ما گواهی می دهد

گر چه چون گل پیش هر خاری سپر افکنده ایم

جای نیش تازه ای وا کرده ایم از شوق درد

در بیابان طلب خاری گر از پا کنده ایم

زین بیابان گرمتر از ما کسی نگذشته است

ما ز نقش پا چراغ مردم آینده ایم

یوسف مصر وجودیم از عزیزیها، ولیک

هرکه با ما خواجگی از سر گذارد بنده ایم

نیست ما را جز خموشی لذتی از زندگی

ما به جان بی نفس مانند ماهی زنده ایم

آتش دوزخ شود بر ما گلستان خلیل

بس که از اعمال ناشایست خود شرمنده ایم

چون گل صد برگ صائب در میان خارزار

زیر شمشیر حوادث با لب پرخنده ایم

***

عشق را در بند جسم از پیچ و تاب افکنده ایم

خضر را در دام از موج سراب افکنده ایم

با سیه مستان غفلت تازه رو برمی خوریم

پیش پای سایه فرش آفتاب افکنده ایم

دوربینان بر فراز کوه بیدارند و ما

در ره سیل حوادث رخت خواب افکنده ایم

چون سمندر غوطه در دریای آتش خورده ایم

تا ز روی آتشین او نقاب افکنده ایم

با خیال روی او تا آشنا گردیده ایم

پرده ی بیگانگی بر روی خواب افکنده ایم

زان رخ گلگون به خون دل قناعت کرده ایم

مهر گل از دوربینی بر گلاب افکنده ایم

زاهدان خشک می ترسند از برق فنا

ما بر این آتش ز تردستی کباب افکنده ایم

در چنین بحری که موجش می رباید کوه را

کشتی بی لنگر خود چون حباب افکنده ایم

می شود آسان ز همت مشکل عالم، که ما

بارها گنجشک خود را بر عقاب افکنده ایم

همچو چشم دلبران صائب مدار خویش را

از سیه مستی به بیداری و خواب افکنده ایم

***

روزگاری در رگ جان پیچ و تاب افکنده ایم

تا ز روی شاهد معنی نقاب افکنده ایم

هم خیالان را به همت دستگیری می کنیم

نیست از غفلت اگر خود را به خواب افکنده ایم

همره کاهل گرانی می برد از پای سعی

سیل را در ره مکرر از شتاب افکنده ایم

ما ز روشن گوهری از پله ی افتادگی

سر چو شبنم در کنار آفتاب افکنده ایم

از لب میگون او قانع به می گردیده ایم

مهر گل از دوربینی بر گلاب افکنده ایم

هیچ کس در خاکساری نیست چون ما خوش عنان

چشم پیش پای مردم چون رکاب افکنده ایم

بهر دیدارت نظر را شستشویی می دهیم

بی تو گر چشمی به روی آفتاب افکنده ایم

عارفان دل ساده می سازند از نقش و نگار

ما نظر از دل سیاهی بر کتاب افکنده ایم

***

ما ز وری آتشین او نقاب افکنده ایم

بار اول ما بر این آتش کباب افکنده ایم

نیست چون شبنم و بال دامن گل خون ما

ما سر خود در کنار آفتاب افکنده ایم

خار این صحرا به آب زندگی خود را رساند

ما همان چون موج لنگر در سراب افکنده ایم

جلوه در پیراهن دریای وحدت می کنیم

پرده از روی نفس تا چون حباب افکنده ایم

***

ما دل خود را ز غفلت در گناه افکنده ایم

یوسف خود را ز بی چشمی به چاه افکنده ایم

همچو مخمل تار و پود خواب غفلت گشته است

سوزن الماس اگر در خوابگاه افکنده ایم

هر دو عالم چیست تا ما قیمت یوسف کنیم

می توان بخشید اگر سنگی به چاه افکنده ایم

در سخن استادگی از ما سبکساران مخواه

چون قلم ما حرف گفتن را به راه افکنده ایم

نیست ممکن لیلی از مجنون ما وحشت کند

ما غزالان را به دنبال نگاه افکنده ایم

نیست غیر از شستشوی دیده ما را مطلبی

بی تو بر خورشید تابان گر نگاه افکنده ایم

در میان ما و آتش می شود صائب حجاب

پرده ی شرمی که بر روی گناه افکنده ایم

***

ما به چشم کوته اندیشان چنین آسوده ایم

ورنه در هر کوچه ای پای طلب فرسوده ایم

در ضمیر روشن ما چهره ی نگشوده نیست

گر به ظاهر تیره چون آیینه ی نزدوده ایم

صرفه ی خود چون صدف در بستن لب دیده ایم

ورنه ما چون موج، بر و بحر را پیموده ایم

پرتو خورشید داغ خاکساریهای ماست

گرچه سر از شعله ی فطرت به گردون سوده ایم

هرقدر سنگ جفا از دست طفلان خورده ایم

در تواضع همچو شاخ پرثمر افزوده ایم

چون نیفتد زلف مشکین سخن بر پای ما؟

ما به مژگان زلف شب را عمرها پیموده ایم

فکر ما نشگفت اگر چون برگ گل رنگین بود

سالها از غنچه خسبان گلستان بوده ایم

لب به تبخال جگر در تشنگی تر کرده ایم

پیش نیسان چون صدف هرگز دهن نگشوده ایم

نونیاز سینه ی صد چاک، چون گل نیستیم

روزها با صبح صادق هم گریبان بوده ایم

استخوان ما ندارد پرده ی چربی چو نی

بس که از مغز استخوان خویش را پالوده ایم

گر چه بر پیشانی ما نیست قفل بستگی

مستعد سنگ، دایم چون در نگشوده ایم

خواه در مصر غریبی، خواه در کنج وطن

همچو یوسف بی گنه در چاه و زندان بوده ایم

هرقدر احباب عیب از ما برون آورده اند

در برابر ما ز غیرت بر هنر افزوده ایم

حسرت ما را به عمر رفته، چون برگ خزان

می توان دانست از دستی که بر هم سوده ایم

دیو را در شیشه ی سربسته نتوان بند کرد

ما چه از فکر سفر زیر فلک آسوده ایم؟

[روح را در تنگنای جسم پنهان کرده ایم

چهره ی خورشید تابان را به گل اندوده ایم]

گر چه آب زندگی از خامه ی ما می چکد

ما ز بخت تیره صائب در لباس دوده ایم

***

ما به بوی گل ز قرب گلستان آسوده ایم

از گزند خار و منع باغبان آسوده ایم

جام می بر مدعای ما چو گردش می کند

گر به کام ما نگردد آسمان آسوده ایم

شعله را خاشاک نتواند عنانداری کند

در طریق عشق از زخم زبان آسوده ایم

نفس غافل گیر ما در انتظار فرصت است

خاطر ما خوش که از فکر جهان آسوده ایم

نعمت الوان نگردد خونبهای آبرو

ما ز نعمتهای الوان جهان آسوده ایم

دیده ی ما را نبندد خواب سنگین اجل

با خیال یار از خواب گران آسوده ایم

آستین بی نیازی بر ثمر افشانده ایم

همچو سرو از سیلی باد خزان آسوده ایم

سیلی بی زنهار را در زیر پل آرام نیست

ما ز غفلت زیر طاق آسمان آسوده ایم

رخنه ی تقدیر را خس پوش کردن مشکل است

ورنه ما از مکر اخوان زمان آسوده ایم

عقل بی حاصل سر ما گر ندارد گو مدار

خانه ی ویرانه ایم، از پاسبان آسوده ایم

دامن دریای خاموشی به دست آورده ایم

چون دهان ماهی از پاس زبان آسوده ایم

در چراگاه جهان بر ما کسی را حکم نیست

چون غزال وحشی از خواب شبان آسوده ایم

آفتاب زندگانی روی در زردی نهاد

ما سیه مستان غفلت همچنان آسوده ایم

دنیی و عقبی تماشاگاه اهل غفلت است

ما خداجویان ز فکر این و آن آسوده ایم

این جواب آن غزل صائب که سعدی گفته است

گر بهار آید و گر باد خزان آسوده ایم

***

در دل صد پاره عیش جاودان پوشیده ایم

نوبهار خویش در برگ خزان پوشیده ایم

مطلب ما بی نیازان از سفر سرگشتگی است

چشم چون تیر هوایی از نشان پوشیده ایم

چون هما از روزی خود نیست ما را شکوه ای

مغز را از چشم بد در استخوان پوشیده ایم

موج آب زندگانی در پرده ی ظلمت خوش است

در خموشی جوهر تیغ زبان پوشیده ایم

رود نیل از چهره ی ما گرد غربت می برد

گر دو روزی در غبار کاروان پوشیده ایم

گل ز شوخی می گذارد در میان با خار و خس

خرده ی رازی که ما از باغبان پوشیده ایم

شهپر رسوایی راز نهان ما شده است

پرده ای کز دل به اسرار نهان پوشیده ایم

شرم بیدار ترا در خواب نتوانیم کرد

گر چه از افسانه چشم پاسبان پوشیده ایم

خاطری مجروح از تیغ زبان ما نشد

ار چه ما چون بید در زخم زبان پوشیده ایم؟

ما به روی تازه در گلزار عالم همچو سرو

تنگدستی را ز چشم این و آن پوشیده ایم

پیچ و تاب ما جهانی را به شور آورده است

از نظرها گرچه چون موی میان پوشیده ایم

تیغ خورشید قیامت را کند دندانه دار

پرده ی خوابی که ما بر چشم جان پوشیده ایم

از نسیمی تار و پودش دست بردارد ز هم

جامه ای کز موج چون آب روان پوشیده ایم

در چنین صبحی که جست از خواب سنگین کوه قاف

پرده بر روی دل از خواب گران پوشیده ایم

چشم خوبان جهان چون سرمه در دنبال ماست

گر چه صائب در سواد اصفهان پوشیده ایم

***

ما ز شغل آب و گل آیینه را پرداختیم

خانه سازی را به خودسازی مبدل ساختیم

می کند خون در جگر باد خزان را همچو سرو

رایت سبزی که از آزادگی افراختیم

تا نسوزد آرزو در دل، نگردد سینه صاف

ما به این خاکستر این آیینه را پرداختیم

گوهر درد طلب در دامن ساحل نبود

قطره ی خود را عبث واصل به دریا ساختیم

از نفس آیینه ی ما داشت زنگ تیرگی

صاف شد آیینه ی ما تا نفس را باختیم

بخت رو گردان شد از ما تا برآوردیم تیغ

فتح از ما بود در هرجا سپر انداختیم

نیست صائب خاکساران را دماغ انتقام

ما به فردای جزا دیوان خود انداختیم

***

ما چو مهر گرمرو بر اوج گردون تاختیم

همچو رنگ می ازین ته شیشه بیرون تاختیم

همت سرشار، خون مرده ی ما را خرید

از سواد شهر، گلگون رو به هامون تاختیم

قطره سان یک عمر جوش بی سروپایی زدیم

تا ازین ابر سیاه تن به جیحون تاختیم

در ته خم مدتی چون درد منزل ساختیم

عاقبت از خم چو خون باده بیرون تاختیم

دور گردون جرعه ی سامان ما بر خاک ریخت

تا چو لاله از ضمیر خاک بیرون تاختیم

دامن مقصد به پای جستجو نتوان گرفت

ورنه ما از توسن افلاک افزون تاختیم

صد بیابان راه دارد توسن مجنون ما (کذا)

با وجود آن که ما دنبال مجنون تاختیم

دست خونخواهی چرا بر دامن گردون زنیم؟

ما که خود در دامن خونخوار گلگون تاختیم

تنگنای رسم صائب کار بر ما تنگ داشت

همچو عشق از شهر بند رسم بیرون تاختیم

***

ما زآب زندگی با دیده ی تر ساختیم

با دل روشن ز ظلمت چون سکندر ساختیم

تشنگی می شد زیاد از آب تلخ و شور بحر

در صدف با قطره ی آبی چو گوهر ساختیم

فارغیم از منع رضوان و بهشت جاودان

ما که آب تلخ را بر خویش کوثر ساختیم

حرص شکر زندگی چون مور بر ما تلخ داشت

از قناعت خاک را قند مکرر ساختیم

باز شد بر روی ما هر در که این غمخانه داشت

تا ازین درهای بی حاصل به یک در ساختیم

غوطه ها خوردیم چون خورشید در خون جگر

تا دل چون سنگ خود یاقوت احمر ساختیم

می زند بر سینه سنگ از شوق ما آب نبات

تا نهال خویش را چون بید بی بر ساختیم

همچو مردان غوطه ها در آب و در آتش زدیم

تا زپیچ و تاب تیغ خود به جوهر ساختیم

برنمی آریم سر از بحر خجلت چون صدف

آب رو را گرچه با گوهر برابر ساختیم

شکوه از ناسازگاریهای مردم چون کنیم؟

ما که با ناسازی چرخ بداختر ساختیم

فکر آزادی گرفتاری به دام تازه ای است

ما که خود را در قفس بی بال و پر ساختیم

پنبه ی خشکی ازین می قسمت حلاج شد

ما ازین مینا لب خود چون قدح تر ساختیم

پرتو منت زما ذوق عبادت برده بود

شمع محراب خود از رخسار چون زر ساختیم

گوشه ی گمنامیی کردیم صائب اختیار

خویش را ایمن ز چشم شور اختر ساختیم

***

از نگاه گرم روی یار را افروختیم

ما زخامی عاقبت در آتش خود سوختیم

شد سواد چشم خوبان روشن از تعلیم ما

ما سخن سازی به این لب بستگان آموختیم

از گل کاغذ کنون دریوزه ی بو می کنیم

ما که چشم از بوی پیراهن مکرر دوختیم

حرص ما افزود چون حرص بخیل از سیم و زر

درد و داغ عشق را چندان که بیش اندوختیم

برق عالمسوز شد در خرمن ما اوفتاد

هر چراغی را که از پهلوی چرب افروختیم

غیرت ما بود صائب کارفرما عشق را

سرد شد هنگامه ی عشاق تا ما سوختیم

***

از ادب ما در برون در سراپا سوختیم

شمع از پروانه ها واسوخت تا ما سوختیم

ما دماغ خود عبث در فکر دنیا سوختیم

در زمین شور تخم خویش بیجا سوختیم

از لب یک کس نگردید آه افسوسی بلند

گرچه ما چون شمع در محفل سراپا سوختیم

خانه را روشن نمی سازد چراغ پشت بام

بی سبب ما بر سر خود داغ سودا سوختیم

گرد سر گردیدن ما هاله ی آن ماه بود

گشت بزم حسن بی پرگار تا ما سوختیم

گریه بر سوز دل ما آب نتوانست زد

همچو چشم ماهیان در عین دریا سوختیم

چون چراغ روز در وحشت سرای روزگار

ما زبیقدری تمام عمر بیجا سوختیم

رحم بر تنهایی ما هیچ دلسوزی نکرد

در میان جمع چون پروانه تنها سوختیم

شرم ما را طاقت رسوایی محشر نبود

زانفعال کرده های خود همین جا سوختیم

چون نگردد روشن از خاکستر ما دیده ها؟

کز نگاه گرم آن خورشید سیما سوختیم

می شود حسن از نگاه گرم ما عالم فروز

شد خنک در دیده ها از هر که ماوا سوختیم

سخت جانی گرمی خورشید را مانع نشد

چون چراغ لعل در فانوس خارا سوختیم

گوهر مقصود بود آماده دل را در صدف

ما چو غواصان نفس در بحر بیجا سوختیم

هر کجا پروانه ای در پای شمعی جان فشاند

ما ز بی بال و پری صائب دو بالا سوختیم

***

ما نه آسان خار نمناک هوس را سوختیم

سوختیم از دود تا این خاروخس را سوختیم

نقطه ی خاکستر ما شد سویدای محیط

گرچه ما در سینه ی دریا نفس را سوختیم

گر نشد از شعله ی آواز ما روشن دلی

اینقدر شد چاردیوار قفس را سوختیم

همت ما تا چراغ بی نیازی برفروخت

آرزوی شهد در خاطر مگس را سوختیم

سرمه ی آواز پای کاروانی می شود

ناله ی گرمی که ما در دل جرس را سوختیم

در دل دریا چه خواهد بود صائب حال ما

ما که در بیهوده گردیها نفس را سوختیم

***

ما کمند وحدت از دور قمر می خواستیم

خط آزادی ز گرداب خطر می خواستیم

شبنم ما نه زبی جایی سفر کرد از چمن

دامنی از دامن گل پاکتر می خواستیم

نیست در میخانه ی گردون شراب بی خمار

زان لب میگون می بی دردسر می خواستیم

کوتهی در پیچ و تاب رشته ی ما می کنند

آه اگر پهلوی چربی چون گهر می خواستیم

شد زخورشید قیامت میوه ی ما خامتر

از دل خود آفتابی گرمتر می خواستیم

بحر را در برکشیدن کار یک آغوش نیست

هر نفس چون موج آغوش دگر می خواستیم

برنیاید یک جگر از عهده ی این داغها

زین چمن چون لاله یک دامن جگر می خواستیم

وقت ما را می کند شوریده اسباب سفر

خویش را در بزم او بی بال و پر می خواستیم

خون دل را آسمان در کاسه ی زهر کرد

ما که چشم مور را تنگ شکر می خواستیم

یاد ایامی که بی خون جگر آماده بود

مطلبی کز قبله ی چاک جگر می خواستیم

سر برون آورد آخر از گریبان نگاه

شوخ چشمی را که در مدنظر می خواستیم

تکمه ی پیراهن ما بود از روز ازل

لعل سیرابی که در کوه و کمر می خواستیم

چشم آب از بحر، ابر بی نیاز ما نداشت

جامه ی گرد یتیمی از گهر می خواستیم

برگ عیش بینوایان بود صائب در نظر

ما درین گلزار اگر چون غنچه زر می خواستیم

***

ما دل از دنیای پوچ بی بقا برداشتیم

یکقلم زین استخوان دل چون هما برداشتیم

نه فتوحی از دعا شد، نه گشادی از طلب

پا کشیدیم از طلب، دست از دعا برداشتیم

در شکست دانه ی خود روزگار ما گذشت

بار خود از دوش این نه آسیا برداشتیم

چشم صاحب خرمنان را شهپر پرواز شد

ما پر کاهی اگر چون کهربا برداشتیم

بی توکل وادی امکان سراسر چاه بود

راه شد هموار تا دست از عصا برداشتیم

مرگ را در زندگی کردیم بر خود خوشگوار

این ره خوابیده را از پیش پا برداشتیم

بی عزیزان مرگ پابرجاست عمر جاودان

ما چو اسکندر دل از آب بقا برداشتیم

پس گرفت از ما سپهر سفله صائب عاقبت

غیر عبرت هرچه زین دار فنا برداشتیم

***

در محبت لب به دندان، دست بر دل داشتیم

از ادب تا کعبه دایم یک دو منزل داشتیم

عمر در تمهید اسباب سفر کوتاه شد

ما امید خواب در دامان منزل داشتیم

اضطراب شعله در چرخ آورد فانوس را

چرخ ساکن بود تا ما دست بر دل داشتیم

از شب وصل و دل پراضطراب ما مپرس

سیل گرم جلوه و ما پای در گل داشتیم

این زمان از دور گردانیم، ورنه پیش ازین

راه حرفی چون جرس در پیش محمل داشتیم

در شهادتگاه دنیا از نشاط ما مپرس

در میان خاک و خون رقصی چو بسمل داشتیم

شمع را در خلوت فانوس هرگز رو نداد

صحبت گرمی که ما در پرده ی دل داشتیم

دست شستیم از عمارت، صاحب منزل شدیم

خانه ویران بود تا ما دست در گل داشتیم

شکرلله صائب از اقبال عشق بی زوال

روزی ما گشت هر خونی که در دل داشتیم

***

ما زغفلت رهزنان را کاروان پنداشتیم

موج ریگ خشک را آب روان پنداشتیم

خاکدان دهر را دارالامان پنداشتیم

خانه ی صیاد را ما آشیان پنداشتیم

تا ورق برگشت محضرها به خون ما نوشت

چون قلم آن را که با خود یکزبان پنداشتیم

شهپر پرواز ما خواهد کف افسوس شد

کز غلط بینی قفس را آشیان پنداشتیم

بس که چون منصور بر ما زندگانی تلخ شد

دار خون آشام را دارالامانی پنداشتیم

بیقراری بس که ما را گرم رفتن کرده بود

کعبه ی مقصود را سنگ نشان پنداشتیم

نشاه ی سودای ما از بس بلند افتاده بود

هر که سنگی زد به ما رطل گران پنداشتیم

بس که در اندیشه ی دنیا فرو رفتیم ما

همچو قارون ما زمین را آسمان پنداشتیم

خون ما گرریخت گردن در لباس دوستی

از سلیمانی گرگ را صائب شبان پنداشتیم

***

ما عبث تخم امل در دار دنیا کاشتیم

دانه ی خود در زمین شور بیجا کاشتیم

بود جای گوهر عبرت زمین پاک چشم

ما ز کودک مشربی تخم تماشا کاشتیم

در زمین دل که جای درد و داغ عشق بود

ما ز ناقص طینتی تخم تمنا کاشتیم

بر زمین آتشین گر راه حرص ما فتاد

دانه ی خود چون سپند بی محابا کاشتیم

خوشه اش اشک ندامت بود و آه آتشین

هر قدر تخم محبت ما به دلها کاشتیم

چشم نرم خاک، آب شرم در ساغر نداشت

تخم خود را چون شرر در سنگ خارا کاشتیم

هر کسی تخمی به خاک افشاند و ما دیوانگان

دانه ی زنجیر در دامان صحرا کاشتیم

چون سبکبار از ترازوی قیامت نگذریم؟

ما که سرتاسر درودیم آنچه اینجا کاشتیم

ربط ما با خال آن کنج دهن امروز نیست

تخم مهر او به دل پیش از سویدا کاشتیم

تخم اشک خود چو انجم در زمین پاک صبح

اختر اقبال یاری کرد، یکجا کاشتیم

در کدامین ساعت سنگین، نمی دانیم ما

در دل آن سنگدل تخم تمنا کاشتیم؟

رزق ما بی حاصلان از مزرع سبز فلک

گر همه یک دانه بود، از بهر فردا کاشتیم

آه افسوس و ندامت بود صائب خوشه اش

غیر تخم اشک هر تخمی که اینجا کاشتیم

***

خیمه ی دل در سواد اعظم سودا زدیم

دست از ما بود، مهر خویش بر بالا زدیم

چون حباب از روزن هستی که عین نیستی است

سر برآوردیم و دیگر غوطه در دریا زدیم

آب حیوان در عقیق بی نیازی بوده است

ما به ظلمت چون سکندر قطره ی بیجا زدیم

از جبین ما غبار کلفت آسان برنخاست

غوطه ها در خون دل چون لاله ی حمرا زدیم

با دل رم کرده یک جا آرمیدن مشکل است

دامن خود را گره بر دامن صحرا زدیم

تشنه ی هر آب تلخی نیست ابر خشک ما

ما به ذوق آب گوهر خیمه بر دریا زدیم

دست ما و دامن بی دست و پایی بعد ازین

خامتر شد کار ما چندان که دست و پا زدیم

خاک را دریا شمردیم، آرزو را موج خون

بر سر قاف قناعت خیمه چون عنقا زدیم

آستین بر هر چه افشاندیم دست ما گرفت

رو به ما آورد بر هر چیز پشت پا زدیم

کیست خاک تیره صائب تا کند تسخیر ما؟

خاک در چشم سپهر از همت والا زدیم

***

ما سیه بختان تفاوت را قلم بر سر زدیم

همچو مژگان سر ز یک چاک گریبان برزدیم

نیست ممکن از پشیمانی کسی نقصان کند

شاخ گل شد دست افسوسی که ما بر سر زدیم

همچو مرغ بیضه گرد خویش می کردیم طوف

در فضای آسمان چندان که بال و پر زدیم

تا به خلق خوش درین محفل برآوردیم نام

بارها در آب و آتش غوطه چون عنبر زدیم

همچنان از دیده ی بدبین دل خود می خوریم

گرچه در خاکستر خود غوطه چون اخگر زدیم

غیرت همچشمی ما چرخ را بیدار کرد

ما زبیخوابی نمک بر دیده ی اختر زدیم

کوه غم دیدیم می گردد زکاوش بیشتر

تیشه ی خود عاقبت چون کوهکن بر سر زدیم

بیغمان را سوی جنت رهنمایی کن که ما

خون خود خوردیم اگر پیمانه بر کوثر زدیم

هیچ کاری وانشد از سعی ما بی حاصلان

پره های قفل شد دستی که ما بر در زدیم

نیست صائب قابل اصلاح این افسردگی

ورنه ما بر آتش دل دامن محشر زدیم

***

مدتی چون شعله زین مجمر زبان آور شدیم

باز چون اخگر نهان در زیر خاکستر شدیم

در محیط آب حیوان نیستی را راه نیست

چون حباب از پرده ای در پرده ی دیگر شدیم

سالها خوردیم از گرد یتیمی خاکمال

تا سزاوار کنار بحر چون گوهر شدیم

تنگ چشمی های گردون کار بر ما تنگ داشت

چون سپند از ناله ای آزاد ازین مجمر شدیم

تن به پیچ و تاب در دادیم چون مردان مرد

تا که فربه از گهر چون رشته ی لاغر شدیم

جان ما بر لب رسید از تلخی دوران چرخ

تا محیط گوهر می چون خط ساغر شدیم

چون فلک آسان نشد سرسبز، کشت بخت ما

کاسه های زهر پیمودیم تا اخضر شدیم

شوخی پرواز در بال و پر ما زنگ بست

بس که چون طاوس محو نقش بال و پر شدیم

کم نشد در سربلندی فیض ما چون آفتاب

سایه ی ما بیش شد چندان که بالاتر شدیم

حسن بحر رحمت از روی سیاه ما فزود

خال روی این محیط  صاف چون عنبر شدیم

چشم ما افتاد بر رخسار شرم آلود یار

بی نیاز از باغ خلد و چشمه ی کوثر شدیم

غوطه در زنگ ندامت زد چو سوسن تیغ ما

ما همان روزی که در گلشن زبان آور شدیم

از خس و خاشاک جوهر وقت ما ناصاف بود

از صفای سینه چون آیینه بی جوهر شدیم

ما که صائب در سفر بودیم دایم، عاقبت

نقش بالین و غبار خاطر بستر شدیم

***

ما به زهر چشم از آن ناآشنا قانع شدیم

ما به گرد از گردش این آسیا قانع شدیم

رشته ی جان را ز دست انداز نتوان رنجه ساخت

ما به پیچ و تاب از آن زلف رسا قانع شدیم

پیش راه ما نگیرد چوب منع باغبان

تا به نکهت از گلستان چون صبا قانع شدیم

نعمت الوان نمی ارزد به چشم شور خلق

ما به مشتی استخوان زان چون هما قانع شدیم

دیده ی ما تنگ شکر شد زشکر خواب امن

تا چو بی برگان به فرش بوریا قانع شدیم

پیش این بی حاصلان گردن چه لازم کج کنیم؟

ما که با یک کف زمین همچون دعا قانع شدیم

بند بند ما ز غفلت ناله ای دارد جدا

تا چو نیشکر به شکر از نوا قانع شدیم

می توان از پیروی افتاد پیش از رهروان

ما زغفلت از عصاکش با عصا قانع شدیم

دور از انصاف است مهر خامشی بر لب زدن

ما کزان لبها به حرف آشنا قانع شدیم

بود زهرآلود منت نعمت  الوان دهر

ما به دل خوردن ازین مهمانسرا قانع شدیم

سر برآورد از پی تاراج ما چشم حسود

ما به برگ کاه اگر چون کهربا قانع شدیم

آه کز دریای پرگوهر ز کوته دیدگی

چون حباب پوچ با کسب هوا قانع شدیم

در بهشت جاودان صائب فتاده ایم از جحیم

تا زیاد خلق با یاد جزا قانع شدیم

***

ما ز سیر و دور گردون از خدا غافل شدیم

ما ز آب از گردش این آسیا غافل شدیم

در محیط آفرینش چون حباب پوچ مغز

ما ز وصل گوهر از کسب هوا غافل شدیم

لب به حرف توبه نگشودیم با موی سفید

در چنین صبحی زغفلت از دعا غافل شدیم

یاد شنبه تلخ دارد جمعه ی اطفال را

ما چرا ز اندیشه ی روز جزا غافل شدیم؟

گرچه پیری قامت ما را چو صیقل ساخت خم

با چنین روشنگری ما از جلا غافل شدیم

عمر چون سیل بهاران رفت با چندین خروش

ما زخواب آلودگی ها زین صدا غافل شدیم

برد چون طاوس ما را حسن بال و پر ز راه

رفته رفته ما زعیب پیش پا غافل شدیم

کرد پل در رهگذار سیل قالب را تهی

ما زمرگ خویش با قد دوتا غافل شدیم

در بیابانی که روشن دیدگان ره گم کنند

با دو چشم بسته ما از رهنما غافل شدیم

این جواب آن غزل صائب که منصف گفته است

منزل ما گام اول بود و ما غافل شدیم

***

ما گرانی از دل صحرای امکان می بریم

یوسف بی قیمت خود را زکنعان می بریم

چند اوقات گرامی در کشاکش بگذرد؟

این چراغ مضطرب را زیر دامان می بریم

همچو گل یک چند خندیدیم در گلشن، بس است

مدتی هم غنچه سان سر در گریبان می بریم

ریشه ی ما نیست در مغز زمین چون گردباد

رخت هستی از بساط خاک آسان می بریم

گرچه چندین خرمن گل را به یکدیگر زدیم

دامن و دست تهی زین باغ و بستان می بریم

ما حریف خشک مغزیهای منت نیستیم

کاسه ی خود را تهی از بحر عمان می بریم

نیست برق خرمن گل پنجه ی گستاخ ما

ما به جای گل ز گلشن چشم حیران می بریم

گرچه مور عاجزیم اما به اقبال سخن

مسند خود بر سر دست سلیمان می بریم

مغز ما را بوی خون گرم می آرد به جوش

فیض آب خضر از خاک شهیدان می بریم

می کند منزل تلافی راه ناهموار را

ما به امید فنا از زندگی جان می بریم

نیست صائب بیغمی از وصل گل آیین ما

ما زقرب گل چو شبنم چشم گریان می بریم

***

ما نفس بر لب به صد رنج و تعب می آوریم

پیر می گردیم تا روزی به شب می آوریم

روزه ی حرف طلب دارد لب اهل کرم

ما به منزل میهمان را بی طلب می آوریم

رزق اگر دارد کلیدی در کف دست دعاست

بی سبب ما زور بر پای طلب می آوریم

منت مشکل گشایان نی به ناخن می کند

زور بر دست دعای نیمشب می آوریم

شوخ چشمی بین که پیش در شهوار حسب

استخوان پوسیده ای چند از نسب می آوریم

بیستون را تیشه ی ما در فلاخن می نهد

برجبین چون چین جوهر از غضب می آوریم

صائب از اوضاع ما شوریده احوالان مپرس

گوشه ای داریم و روزی را به شب می آوریم

***

از شکست آرزو قند مکرر می خوریم

بر لب خود خاک می مالیم و شکر می خوریم

با سپهر تلخ سیما خنده رو بر می خوریم

زهر اگر در جام ما ریزند، شکر می خوریم

از تو تا دوریم، از ما دور می گردد حیات

با تو چون بر می خوریم، از زندگی برمی خوریم

شیوه ی ما نیست از بیداد روگردان شدن

سیلی دریا ز خلق خوش چو عنبر می خوریم

از عزیز مصر و شکرزار او آسوده ایم

ما که گرد کاروان را همچو شکر می خوریم

گر چه چون تبخال خون داریم ظاهر در قدح

بی گزند دیده ی بد آب کوثر می خوریم

نعمت الوان عالم را کند خون در جگر

کاسه ی خونی که ما از دست دلبر می خوریم

می کند از روزی ما کم سپهر تنگ چشم

گاهی از بی دست و پایی گر سکندر می خوریم

میوه های خام انجم پخته شد بر خاک ریخت

ما زخامی همچنان گرمای محشر می خوریم

خودنمایی نیست در زیر فلک آیین ما

زیر خاکستر دل خود همچو اخگر می خوریم

برنمی داریم دست از زلف مشکین سخن

چون قلم چندان که زخم تیغ بر سر می خوریم

در تلافی میوه ی شیرین به دامن می دهیم

همچو نخل پرثمر سنگی که بر سر می خوریم

صائب از فیض خموشی در دل دریای تلخ

آب شیرین چون صدف از جام گوهر می خوریم

***

ما ز حیرت در حریم وصل هجران می کشیم

دلو خود خالی برون از چاه کنعان می کشیم

منعمان گر پیش مهمان نعمت الوان کشند

ما به جای سفره خجلت پیش مهمان می کشیم!

از فشار قبر هرگز قسمت کفار نیست

آنچه ما از تنگی صحرای امکان می کشیم

دامن خاک است از خون عزیزان لاله زار

از رعونت ما همان بر خاک دامان می کشیم

فکر رنگین است باغ دلگشای اهل فکر

چون غمی رو می دهد سر در گریبان می کشیم

در هوای کام دنیا نیست آه سرد ما

بر سواد آفرینش خط بطلان می کشیم

بر شکار لاغر از سرپنجه ی شیران نرفت

آنچه از دست نوازش ما ضعیفان می کشیم

دیگران صائب به تلخی باده می نوشند و ما

جام پر خون را به سر با روی خندان می کشیم

***

ما به دشنام از لب شیرین دلبر قانعیم

با جواب تلخ ما زان تنگ شکر قانعیم

دامن ما از هوس پاک است چون آب روان

ما ز سرو قامت او با سراسر قانعیم

نیست چون پروانه ما را چشم بر بوس و کنار

ما به روی گرم از آتش چون سمندر قانعیم

موشکافی نیست همچون شانه کار دست ما

ما به بوی خوش از آن زلف معنبر قانعیم

خلق خوب سرفرازان از ثمر شیرین ترست

ما به روی تازه از سرو و صنوبر قانعیم

از چه گردن چون صراحی پیش ساغر کج کنیم؟

ما که با خون دل از صهبای احمر قانعیم

چون نی بی مغز از حسن گلوسوز شکر

ما درین بستانسرا با نغمه ی تر قانعیم

چون صدف نتوان لب ما را جدا کردن به تیغ

ما به حفظ آبروی خود ز گوهر قانعیم

هر چه نتوان برد زیر خاک با خود، مال نیست

ما ز گنج سیم و زر با روی چون زر قانعیم

از تهیدستی دعا دارد پر و بال عروج

ما به دست خالی از دامان پرزر قانعیم

ره ندارد در دل خرسند استسقای حرص

چون گهر با قطره ای زین بحر اخضر قانعیم

آب باریک قناعت را نمی باشد زوال

ما به یک دم آب چون تیغ بجوهر قانعیم

چون سکندر نیست ما را چشم بر آب حیات

ما ز آب زندگی با دیده ی تر قانعیم

خوابگاه نرم، غفلت را دو بالا می کند

ما به خشت و خاک از بالین و بستر قانعیم

نعمت آن باشد که چشمی نیست در دنبال او

ما به نان خشک خود با دیده ی تر قانعیم

می شود در جامه ی رنگین دل روشن سیاه

ما به خاکستر ازین گلخن چو اخگر قانعیم

طره ی زر تار آخر می دهد سر را به باد

ما به داغ آتشین از افسر زر قانعیم

حلقه ی هر در نگردد دیده ی مغرور ما

ما ازین درهای بی حاصل به یک در قانعیم

شهپر طاوس را آخر مگس ران می کنند

ما به بی بال و پری زآرایش پر قانعیم

طعمه ی گردون کجرفتار بی قلاب نیست

ما به آب خشک ازین دریای اخضر قانعیم

چون گل رعناست جام زر پر از خون جگر

با سفال خشک، ما از ساغر زر قانعیم

تشنه ی دیدار را کوثر بود موج سراب

با لقای دوست ما صائب ز کوثر قانعیم

***

ما ز اهل عالمیم اما ز عالم فارغیم

از غم و شادی و نوروز و محرم فارغیم

چون گل کاغذ به رنگ خشک قانع گشته ایم

از تریهای سحاب و ناز شبنم فارغیم

ما به خون چون لاله داغ خویش را به می کنیم

از نمک آسوده ایم، از ناز مرهم فارغیم

سینه را یک روز با خورشید صیقل داده ایم

از غم زنگار و از اندیشه ی نم فارغیم

نغمه در سازست اما فارغ است از گوشمال

ما درین عالم ز محنتهای عالم فارغیم

هر چه می خواهیم صائب هست در دیوان او

با کلام مولوی زاشعار عالم فارغیم

***

ما چو صبح از راست گفتاری علم در عالمیم

محرم آیینه ی خورشید از پاس دمیم

از گرانقدری درین دریا گره گردیده ایم

ورنه چون آب گهر ما فارغ از بیش و کمیم

سروآزادیم، بر ما بی بریها بار نیست

با کمال تنگدستی تازه روی و خرمیم

خواهد افتادن به فکر ما سلیمان زمان

گر به دست دیو نفس افتاده همچون خاتمیم

در دل سنگین او داریم راهی چون شرار

گر به ظاهر در حریم وصل او نامحرمیم

دست افسون است برگ ما و بار دل ثمر

ما درین بستانسرا گویا که نخل ماتمیم

پرده برداریم اگر از داغ عالمسوز عشق

خاکدان آفرینش را سواد اعظمیم

سعی در طی کردن طومار شهرت می کنیم

ورنه ما در باد دستی پیش پیش حاتمیم

مدتی آدم گل از نظاره ی فردوس چید

ای بهشت عاشقان آخر نه ما هم آدمیم؟

چشم ما پوشیده گردیده است از شرم حضور

ورنه با گل در ته یک پیرهن چون شبنمیم

دم زدن کفرست در جایی که عیسی ناطق است

حق به دست ماست گر خاموش همچون مریمیم

برنمی آید ز ابر آن آفتاب بی زوال

ورنه ما آماده ی فانی شدن چون شبنمیم

در ته یک پیرهن چون بوی گل با برگ گل

هم زیکدیگر جدا افتاده و هم با همیم

بی زبانی مخزن اسرار را باشد کلید

ما به مهر خامشی مستغنی از جام جمیم

روزی فرزند گردد هر چه می کارد پدر

ما چو گندم سینه چاک از انفعال آدمیم

چشم بد باشد به قدر نقش چون افتد زیاد

ما ز چشم شور مردم ایمن از نقش کمیم

عقده ها داریم در دل صائب از بی حاصلی

گر چه از آزادگی سرو ریاض عالمیم

***

گرد باد دامن صحرای بی سامانیم

هیچ کس را دل نمی سوزد به سرگردانیم

چون فلاخن سنگ باشد شهپر پرواز من

هست در وقت گرانیها سبک جولانیم

گر چه چیزی در بساطم نیست غیر از درد و داغ

صبح را خون از شفق در دل کند خندانیم

راز پنهانی که دارم در دل روشن، چو آب

بی تامل می توان خواند از خط پیشانیم

کرده ام آب حیات خود سبیل تیغها

دشمن خونخوار را از دوستان جانیم

گرچه اینجا تیره بختی پرده ی حالم شده است

مجلس روحانیان را باده ی ریحانیم

می توان گوی سعادت یافت از اقبال من

هست محراب دعاها قامت چوگانیم

خون خود را می خورم چون زخم از جوش مگس

گر پری داخل شود در خلوت روحانیم

هر کجا باشم بغیر از گوشه ی دل در جهان

گر همه پیراهن یوسف بود، زندانیم

برنمی دارم عمارت جغد وحشت دیده ام

بیت معمورست در مد نظر ویرانیم

در غریبی می توان گل چید از افکار من

در صفاهان بو ندارم، سیب اصفاهانیم

در چنین وقتی که می باید گزیدن دست و لب

از خجالت مهر لب گردیده بی دندانیم

دامنم پاک است چون صبح از غبار آرزو

می دهد خورشید تابان بوسه بر پیشانیم

حسن اگر بر پیچ و تاب خط چنین خواهد فزود

می کند دیوانه آخر این خط دیوانیم

می کند بی برگی از آفت سپرداری مرا

وحشت شمشیر دارد رهزن از عریانیم

بر سر گنج است پای من چو دیوار یتیم

می شود معمور صائب هر که گردد بانیم

***

چند چون اخگر نفس در زیر خاکستر زنیم؟

خیز تا از چرخ نیلی خیمه بالاتر زنیم

از بساط خاک برچینیم بزم عیش را

با مسیحا در سپهر چارمین ساغر زنیم

بزم گل بازی فرو چینیم در گلزار قدس

ثابت و سیار را چون گل به یکدیگر زنیم

در بساط آفرینش هر چه درد و داغ هست

دسته بندیم و به رغبت همچو گل برسر زنیم

راه امن بیخودی را کاروان در کار نیست

چون قدح تنها به قلب باده ی احمر زنیم

خار و خاشاک وجود خویش را چون گردبار

جمع سازیم و زبرق آه آتش در زنیم

نیست پروای سیاهی برق عالمسوز را

یکقلم آتش به کلک و کاغذ و دفتر زنیم

گرد هستی را فرو شوییم از رخسار روح

در دل تیغ شهادت غوطه چون جوهر زنیم

بستر از خون، بالش از شمشیر، مردان کرده اند

چون زنان پیر تا کی تکیه بر بستر زنیم؟

بیقراری بادبان کشتی وامانده است

موج گردیم و بر این دریا بی لنگر زنیم

مجمر گردون ندارد عرصه ی جولان ما

سر برون چون شعله ی بیباک ازین مجمر زنیم

نه دماغ انجمن، نه برگ خلوت مانده است

عالم دیگر بجوییم و در دیگر زنیم

این جواب آن که می گوید حکیم غزنوی

تا کی از هجران او ما دستها بر سر زنیم؟

***

در وصالیم و زهجران دست برسر می زنیم

ما به جای نعل وارون حلقه بر در می زنیم

پرفشانیهای ما در حسرت پرواز نیست

دامنی بر آتش گل هردم از پر می زنیم

حلقه ی فتراک می گردد به قصد خون ما

دست اگر در حلقه ی زلف معنبر می زنیم

خضر می لیسد زمین اینجا و ما از سادگی

فال آب زندگانی چون سکندر می زنیم

برنمی خیزد چو خون مرده از خواب گران

بخت خواب آلود را چندان که نشتر می زنیم

ما چو داغ لاله صائب خون خود را می مکیم

بیغمان از دور پندارند ساغر می زنیم

***

مستیی کو تا ره صحرای محشر سرکنیم؟

شیشه را سرو کنار چشمه ی کوثر کنیم

چهره ی وحدت نهان در زیر زلف کثرت است

خواب آسایش مگر در شورش محشر کنیم

تخم حرص ما ندارد ریشه در ریگ روان

ما به اشک تاک، کشت خویشتن را تر کنیم

بر قفس زورآوران مرغان باغ دیگرند

ما شکست بیضه را در کار بال و پر کنیم

شعله ی سرگرمی ما داغ دارد مهر را

می شود بیهوشدارو خاک اگر بر سر کنیم

گر نباشد در میان روی تو، از یک آه گرم

آب را در دیده ی آیینه خاکستر کنیم

هر چه کیفیت ندارد صحبتش بار دل است

طاعت صدساله را در کار یک ساغر کنیم

همت ما پنجه ی فولاد را برتافته است

رخنه از مژگان تر در سد اسکندر کنیم

نیست شوری در نمکدان بزم هستی را، مگر

داغ خود را خوش نمک از شورش محشر کنیم

قدر در اشک را مژگان چه می داند که چیست

رشته ی جان را امانت دار این گوهر کنیم

حنظل گردون نسازد عیش ما را تلخکام

ما به اکسیر قناعت زهر را شکر کنیم

چشم می پوشیم از آن زلف پریشان، تا به چند

دیده را آیینه دار شورش محشر کنیم؟

این غزل را خامه ی صائب به دیوان می برد

جای دارد صفحه ی خورشید را مسطر کنیم

***

عشق کو تا همچو گل با خون خودبازی کنیم

جمله تن ناخن شویم و سینه پردازی کنیم

نیست جای طعن اگر از خلق روگردان شدیم

تا به کی در زنگبار آیینه پردازی کنیم؟

تخته ی تعلیم ما کردند لوح خاک را

حیف باشد عمر خود را صرف در بازی کنیم

شیوه ی ما نیست با ناسازگاران ساختن

خاک در چشم فلک هنگام ناسازی کنیم

صد نوای شکرین داریم چون نی در گره

نغمه پردازی نمی یابیم دمسازی کنیم

دوزخ ارباب غیرت جبهه ی نگشاده است

ما به روی گرم چون پروانه جانبازی کنیم

دوری راه طلب از فکر زاد و راحله است

کعبه نزدیک است اگر ما توشه پردازی کنیم

منزل مقصود ما در پیش پا افتاده است

چون شرر تا چند صائب هرزه پروازی کنیم؟

***

ما کجا دست آشنا با مهره ی گل می کنیم؟

مشورت چون غنچه با سی پاره ی دل می کنیم

بحر پرشور حوادث در کف ما عاجزست

موج را از لنگر تسلیم ساحل می کنیم

همچو مژگان روز و شب در پیش چشم استاده است

از خیالش خویش را چندان که غافل می کنیم

داغ عشقی را که در صد پرده می باید نهان

لاله ی دامان دشت و شمع محفل می کنیم

ناخن فولاد دارد منت روشنگران

تیغ جان را روشن از خاکستر دل می کنیم

دولتی کز سایه خیزد تیرگی بار آورد

صفحه ی بال هما را فرد باطل می کنیم

کی به دست سنبل فردوس دل خواهیم داد؟

ما که در سودای زلف یار دل دل می کنیم

شبنمیم اما ز بس گرد حوادث خورده ایم

چشمه ی خورشید عالمتاب را گل می کنیم

فکر ما صائب سحاب نوبهار رحمت است

ما زمین شور را یک لحظه قابل می کنیم

***

ما پریشان حاصل خود را زمستی می کنیم

خرمن خود پاک ما از باد دستی می کنیم

نیست ممکن خودشکن غالب نگردد برغنیم

در شکست خود به دشمن پیشدستی می کنیم

خضر با عمر ابد پوشیده جولان می کند

ما به این ده روزه عمر اظهار هستی می کنیم

نعل وارون رهنوردان را حصار آهن است

در لباس بت پرستی حق پرستی می کنیم

ما به حرف تلخ از آن لبهای میگون قانعیم

از تنک ظرفی به بوی باده مستی می کنیم

هر که دست رد نهد بر سینه ی افگار ما

از دعا در کار او تیغ دودستی می کنیم

می پرستی جز هواجویی ندارد حاصلی

ما به رغم میکشان ساقی پرستی می کنیم

گرچه می گردد پریشان زلف جمعیت ز باد

خرمن خود حفظ ما از باد دستی می کنیم

صائب از افتادگی خورشید عالمگیر شد

پایه ی خود را بلند از زیردستی می کنیم

***

دست اگر کوتاه باشد آرزویی می کنیم

زلف مشکین ترا از دور بویی می کنیم

طاعت ما نیست غیر از شستن دست از جهان

گر نماز از ما نمی آید وضویی می کنیم

نیست غمخواری که بخشد خانه ی ما را صفا

سینه را از آه گاهی رفت و رویی می کنیم

تا رسد وقتی که باید بر زمین انداختن

خرقه ی تن را به آب و نان رفویی می کنیم

گر چه می دانیم گل مست شراب غفلت است

همچو بلبل در گلستان هایهویی می کنیم

نیست بویی از وفا هر چند این گلزار را

گر گل کاغذ به دست افتاد بویی می کنیم

چون حباب شوخ، چشم ما به صاف باده نیست

صلح ازین میخانه با درد سبویی می کنیم

قطره چون در موج بهر آویخت دریا می شود

جان زار خویش را پیوند مویی می کنیم

مور ما را نیست پروای شکوه سلطنت

گر دهد رو با سلیمان گفتگویی می کنیم

بیش ازین از زاهدان امساک می انصاف نیست

این غبارآلودگان را شستشویی می کنیم

در جهان بیوفا اندیشه ی منزل خطاست

می رود سیلاب تا ما فکر جویی می کنیم

گر چه نتوان یافتن آن گوهر نایاب را

تا نفس باقی است صائب جستجویی می کنیم

***

دل درون سینه و ما رو به صحرا می رویم

کعبه ی مقصد کجا و ما کجاها می رویم

جام جم آیینه دار کاسه ی زانوی ماست

ما چون طفلان هر طرف بهر تماشا می رویم

شمع طور از انتظار ما گدازان است و ما

هر شراری را که می بینیم از جا می رویم

هر سر خاری به خون ما کشد تیغ از نیام

ما چه فارغبال در دامان صحرا می رویم

کاروانگاه حوادث سینه ی مجروح ماست

رو به ما دارد غم عالم به هر جا می رویم

بر سر بخت سیه خاک سیه زیبنده است

ما به هندوستان نه بهر مال دنیا می رویم

دامن دشت است باغ دلگشای وحشیان

غم چو زور آورد بر خاطر به صحرا می رویم

اشک در دامان و آه آتشین در زیر لب

چون چراغ صبحدم بیرون ز دنیا می رویم

این زمان صائب حریفان مست خواب غفلتند

قدر ما خواهند دانستن چو زینجا می رویم

***

گرچه ما راه طلب را پای در گل می رویم

پیشتر از برق رفتاران به منزل می رویم

وصل دادیم شوق را افسرده سازد، زان چو موج

گاه گاهی از دل دریا به ساحل می رویم

گر به ظاهر نیست دست ما به زیر بار خلق

ما به زیر بار مردم از ته دل می رویم

دیگران از دوری ظاهر اگر از دل روند

ما ز یاد همنشینان در مقابل می رویم

گر چه می دانیم گوهر نیست در بحر سراب

همچنان ما از پی دنیای باطل می رویم

گر چه از دل می رود از دیده غایب هر چه شد

ما ز دل چون مصرع برجسته مشکل می رویم

سنگ راه ما نگردد پله ی افتادگی

با زمین گیری چو نقش پا به منزل می رویم

از در دل می توان شد از دو عالم بی نیاز

ما به هر در صائب از غفلت چو سایل می رویم

***

گر چنین از کف عنان توسن دل می دهیم

رفته رفته پشت بردیوار منزل می دهیم

خلوت در انجمن را اعتبار دیگرست

ما ز خلوت دوستیها تن به محفل می دهیم

امتحان قوت بازوی دریا می کنیم

ما عنان چون موج اگر گاهی به ساحل می دهیم

خاک ما افتادگان را دست دامنگیر نیست

جان به آواز جرس در پای محمل می دهیم

آه اگر افتد به روی کعبه ی دل چشم ما

ما که دل از کف زطوف کعبه ی گل می دهیم

با سبکروحان گرانجانی نمودن مشکل است

پیش باد صبح جان چون شمع محفل می دهیم

زخم خاری صید ما را می کشد در خاک و خون

بی سبب تصدیع دست و تیغ قاتل می دهیم

بحر اگر چون پنجه ی مرجان بود در دست ما

چون جواب تلخ، بی منت به سایل می دهیم

صائب از قحط هم آوازست در دشت جنون

گوش اگر گاهی به فریاد سلاسل می دهیم

***

حدیث تلخ ناصح کرد بیخود چون می نابم

زبان مار شد از مستی غفلت رگ خوابم

به گرد من رسیدن کار هر سبک جولان

که از دریا غبارآلود بیرون رفت سیلابم

چنان ناسازگاری ریشه دارد در وجود من

که از شیرازه ی مژگان پریشان می شود خوابم

همان چشم چراغ از تنگدستان جهان دارم

اگرچه طاق در حاجت روایی همچو محرابم

به زور جذبه ی من زور دریا برنمی آید

به ساحل می کشانم گر نهنگ افتد به قلابم

مباش ای ساده لوح از ظاهر هموار من ایمن

که دارد برقها پوشیده زیر ابر سنجابم

نگردید از سفیدیهای مو آیینه ام روشن

زهی غفلت که در صبح قیامت می برد خوابم

پس از عمری که از نیسان گرفتم قطره ی آبی

گره شد چون گهر از تشنه چشمان در گلو آبم

به نسبت گر شود سررشته ی پیوندها محکم

مرا این بس که با موی میان یار همتابم

مکن ای شمع با من سرکشی کز پاکدامانی

به یک خمیازه ی خشک از تو قانع همچو محرابم

خموشی بر نیاید با دل پرشور من صائب

نه آن بحرم که مهر لب تواند گشت گردابم

***

ز کوشش حاصلی غیر از غبار دل نمی یابم

به از افتادگی این راه را منزل نمی یابم

که گردانید از عالم ندانم روی دلها را؟

که از صاحبدلان عهد، روی دل نمی یابم

چه ساعت بود بند از پای من برداشت بیتابی؟

که چون ریگ روان می گردم و منزل نمی یابم

ظهور حق ز باطل چشم من بسته است ای خودبین

تو لیلی را نمی یابی و من محمل نمی یابم

به احسان می توان جان برد ازین دریای پرشورش

کنار این بحر را جز دامن سایل نمی یابم

که از گرداب افکند این گره در کار دریا را؟

که چندانی که می گردم در او ساحل نمی یابم

درون سینه خرمنها ز تخم دوستی دارم

زمین سینه ی احباب را قابل نمی یابم

ز آب و گل ترا گر حاصلی باشد غنیمت دان

که من جز مایه ی لغزش در آب و گل نمی یابم

چنان از موج رحمت دامن این بحر خالی شد

که جوهر در جبین خنجر قاتل نمی یابم

ز بار طوق چون قمری چرا گردن سیه سازم؟

که من چون سرو ازین گردنکشان حاصل نمی یابم

ترا گر هست ازین دریا گهر در کف غنیمت دان

که من گوهر بغیر از عقده ی مشکل نمی یابم

ندارد فکر رحلت راه در جسم گرانجانم

به افتادن من این دیوار را مایل نمی یابم

به بار دل بساز از خلوت آن شمع بی پروا

که با پروانگی من بار در محفل نمی یابم

مجو صائب نوای دلپذیر از عندلیب من

که در عالم نشان از هیچ صاحبدل نمی یابم

***

نظر تا باز کردم بر رخش بار سفر بستم

به یک نظاره چشم از روی آتش چون شرر بستم

غرور دولت دیدار شرکت بر نمی دارد

کشیدم آهی از دل، دیده ی آیینه بر بستم

عجب دارم که پای من به دامن آشنا گردد

که با ریگ روان یک روز احرام سفر بستم

گریبانگیر شد دامن زهر خاری که برچیدم

ز دیوار اندرون آمد به هر محنت که در بستم

همان تیر سبکسیر نظر سیخ کبابش شد

به هر صیدی که من از پرتو همت نظر بستم

چه شبها روز کردم در شبستان سر زلفش

که اوراق دل صد پاره را بر یکدگر بستم

نظر تا داشتم بر خود نمی دیدم دو عالم را

دو عالم چون دو عینک گشت تا از خود نظر بستم

خوشا ایام بی برگی و خواب عافیت صائب

که می لرزد دلم چون برگ تا بر خود ثمر بستم

***

ز گیرایی چنان گشته است بی برگ و نوا دستم

که نتواند گرفت افتادگی را از هوا دستم

نگیریم تنگ در آغوش تا آن خرمن گل را

نمی آساید آغوشم، نمی آید به جا دستم

همانا از گل بیت الحزن کردند تخمیرم

که هرگز چون سبو از سر نمی گردد جدا دستم

به فکر دامن آن غنچه ی مستور افتادم

گره در آستین چون غنچه گردید از حیا دستم

ز حسن بی نیازی پنجه می زد با ید بیضا

به چشم خلق گردید از طمع چون اژدها دستم

گریبان می درد دامان گل از اشتیاق من

چه سر سبزی است با بختم، چه اقبال است با دستم

کمند موج را در تاب دارد اضطراب من

به دریای غم افتدگر بگیرد ناخدا دستم

اگر صائب ندارم گوهر ارزنده ای در کف

بحمدالله که خالی نیست از نقد دعا دستم

***

در آن شبها که از یاد تو ساغر بود در دستم

ز هر ناخن هلال عید دیگر بود در دستم

ز طوفان حوادث زان نکردن دست و پا را گم

که از رطل گران پیوسته لنگر بود در دستم

به اشک تلخ قانع گشته ام، صورت نمی بندد

از آن دریا که دایم عقد گوهر بود در دستم

دو عالم چون سلیمان بود در زیر نگین من

درین میخانه چندانی که ساغر بود در دستم

در آن گلشن که می از ساغر توحید می خوردم

ز هر برگ گلی دامان دلبر بود در دستم

چه با من می تواند شورش روز جزا کردن؟

که از دل سالها دیوان محشر بود در دستم

ز هشیاری زبون گردش گردون شدم، ورنه

به مستیها عنان سیر اختر بود در دستم

نمی جنبم چو خون مرده از نشتر، خوشا وقتی

که خون از اضطراب عشق، نشتر بود در دستم

ز قحط دلربایان ریختم در پای خود صائب

وگرنه یک جهان دل چون صنوبر بود در دستم

***

ز شور عشق اگر گل بر سر دستار می بستم

سر شوریده ی منصور را بر دار می بستم

من آن روزی که در عشق سخن ثابت قدم بودم

کمر در خدمت هر نقطه چون پرگار می بستم

زدینداری اسیر صد گره چون سبحه گردیدم

رهین یک گره بودم اگر زنار می بستم

تو با اغیار در سیر چمن بودی و من در دل

ز آه سرد نخل ماتم اغیار می بستم

به تکلیف بهاران شاخسارم غنچه می بندد

اگر در دست من می بود اول بار می بستم

اگر صائب هوا می بود در فرمان عقل من

به دوش باد تخت خود سلیمان وار می بستم

***

نه آن جنسم که در قحط خریدار از بها افتم

همان خورشید تابانم اگر در زیر پا افتم

به ذوق ناله ی من آسمان مستانه می رقصد

جهان ماتم سرا گردد اگر من از نوا افتم

درین دریای پرآشوب پنداری حبابم من

که در هر گردش چشمی به گرداب فنا افتم

چو آتش صاف از قید علایق کرده ام خود را

نگیرد نقش پهلویم اگر بر بوریا افتم

خبر از خود ندارم چون سپند از بیقراریها

نمی دانم کجا خیزم، نمی دانم کجا افتم

نیفتم از صدا گر صد شکستم بر شکست آید

نیم چینی که از اندک شکستی از صدا افتم

عنان اختیار از دست چون برگ خزان دادم

چو برق و باد، خاکم می دواند تا کجا افتم

ز من چون پرتو خورشید ناسازی نمی آید

اگر خاری به دامانم درآویزد ز پا افتم

تلاش مسند عزت ندارم چون گرانجانان

عزیزم هر کجا چون سایه ی بال هما افتم

گشایش نیست در پیشانی تخم امید من

گره در کار آب افتد اگر در آسیا افتم

پی تحصیل روزی دست و پایی می زنم صائب

نمی روید زر از جیبم که چون گل بر قفا افتم

***

به یاد آتشین رخساره ای در انجمن رفتم

به پای شمع افتادم چو اشک از خویشتن رفتم

نشد قسمت کز آن آهوی وحشی نقش پا یابم

به بویش گر چه صد نوبت به صحرای ختن رفتم

به نزدیکی مشو از مکر یوسف طلعتان ایمن

که من با داغ حرمان از ته یک پیرهن رفتم

چه صورت دارد از تنگی توان دیدن دهانش را؟

که من خود را ندیدم تا به فکر آن دهن رفتم

تمام از گردش چشم تو شد کار من ای ساقی

زدست من بگیر این جام را کز خویشتن رفتم

زهمراهان کسی نگرفت شمعی پیش راه من

به برق تیشه زین ظلمت برون چون کوهکن رفتم

گل از من رنگ و بلبل داشت آهنگ از نوای من

نماند از حسن و عشق آثار تا من از چمن رفتم

به بوی پیرهن نتوان مرا از خود برآوردن

که من در ساعت سنگین به این بیت الحزن رفتم

ز ذرات جهان نگسست چون خورشید فیض من

به ظاهر چند روزی گرچه در ابر کفن رفتم

در اقلیم تجرد پادشاه وقت خود بودم

نمی دانم چه کردم تا به زندان بدن رفتم

به عمر جاودان باز آمدن صورت نمی بندد

ره دوری که یک مژگان زدن بی خویشتن رفتم

گریبان سخن صائب به دست آسان نمی آید

دلم شق چون قلم شد بس که دنبال سخن رفتم

***

به پای خفته دایم حرف از شبگیر می گفتم

ز آزادی سخن در حلقه ی زنجیر می گفتم

نشد قسمت درین عالم مرا یک چشم بیداری

همان در خواب، خواب دیده را تعبیر می گفتم

من آن روزی که در آوارگی ثابت قدم بودم

ز وحشت ناف آهو را دهان شیر می گفتم

در آن فرصت که چشم عاقبت بین داشت بینایی

گل بی خار را من خار دامنگیر می گفتم

من آن روزی که برگ شادمانی داشتم چون گل

بهار خنده رو را غنچه ی تصویر می گفتم

هنوزم از دهان چون صبح بوی شیر می آمد

که چون خورشید مطلعهای عالمگیر می گفتم!

غبارآلود می آمد سخن بر لب مرا صائب

اگر گاهی به سهو افسانه ی تعمیر می گفتم

***

زبیتابی عنان خواهش دل را چسان پیچم؟

که من چون تاب می خواهم بر آن موی میان پیچم

چنان گستاخ گشتم چون نسیم از پاکدامانی

که دست شاخ گل را در حضور باغبان پیچم

اگر چون قطره ی شبنم کنند از گل مرا بستر

چو مو بر روی آتش دور از آن نازک میان پیچم

حدیث روی او در پرده ی خورشید و مه گویم

زبیم چشم بد گل را در اوراق خزان پیچم

بهشت نسیه دارد مشتری بسیار چون زاهد

به نقد امروز در دامان آن سرو روان پیچم

به جرم خنده ای کز من نصیب دیگران گردد

درین بستانسرا تا کی به خود چون زعفران پیچم

ندارم چون همای سخت جان اندیشه ی روزی

که گردد نرمتر از مغز اگر براستخوان پیچم

اگر از قهرمان عشق یابم سایه ی دستی

بساط هر دو عالم را بهم در یک زمان پیچم

نسوزد زین گلستان غنچه ای را دل به من صائب

تمام عمر اگر بر خویش چون آب روان پیچم

***

اگر چه بی ثمر مانند سرو و بید و شمشادم

زسنگ کودکان آسوده، از پیوند آزادم

خوشا صیدی که داند کیست صیادش من آن صیدم

که از ذوق گرفتاری ندانم کیست صیادم

ز گفت و گوی سرد ناصحان برخود نمی لرزم

که از سنگ ملامت عشق افکنده است بنیادم

اگر چه خویش را گم کردم از نسیان پیریها

به این شادم که ایام جوانی رفت از یادم

در اصلاحم عبث اوقات ضایع می کند گردون

من آن طفلم که از شوخی معلم کرد آزادم

چه تهمت بر فلک بندم، چرا از دیگران نالم؟

که من در پیچ و تاب از جوهر خود همچو فولادم

ز بیکاری نمی آیم به کار هیچ کس صائب

نمی دانم چه حکمت بود ایزد را در ایجادم

***

به رغبت نقد جان به یار سیمبر دارم

ازین سودا پشیمان نیستم چون زر به زر دادم

نشد شایسته ی رخسار پاکش، گرچه چندین ره

به خورشید درخشان شستشوی چشم تر دادم

ز خجلت برنیارم سر چون شاخ بی ثمر، گر چه

ز هر کس سنگ خوردم در تلافی من ثمر دادم

ز طوفان می کند رقص روانی بادبان من

عنان کشتی خود تا به دریای خطر دادم

اگر چون نیشکر سنگین دلان در هم شکستندم

نگفتم حرف تلخی در تلافی من شکر دادم

نواپرداز شد مرغ سحر از هایهوی من

به نی من در میان ناله پردازان کمر دادم

عنانداری نمی آمد ز من سیل بهاران را

دل دیوانه را در کوچه و بازار سر دادم

به خون چون تیشه شیرین کرد چرخ آخر دهانم را

چه حاصل زین که من چون کوهکن داد هنر دادم

ز هر نیشی مرا سر چشمه ی نوشی است در طالع

نه از عجزست گر من تن به زخم نیشتر دادم

فرو رفتم چنان در خویشتن از خرده بینی ها

که از راز شرر در سینه ی خارا خبر دادم

دهن وا کرد چون سوفار در خون خوردنم صائب

به هر کس چون خدنگ آهنین دل بال و پر دادم

***

به ناکامی ز خاک آستانت دردسر بردم

دعای طاق ابرویت به محراب دگر بردم؟

درین مدت که عمر من سرآمد در نظر بازی

چه از خورشید خسارت بغیر از چشم تر بردم؟

به کوته دستی من خون اگر گریند جا دارد

که من دست تهی چون بهله زان موی کمر بردم

مرا زیبد به سربازان عالم گردن افرازی

که گوی دل زچوگان خم زلفت بدر بردم

برهمن گرمرا سوزد به صندل جای آن دارد

که بر پای صنم تا جبهه سودم دردسر بردم

***

غبار هستی خود سرمه ی چشم فنا کردم

کفی خاکستر افسرده در کار صبا کردم

نمی سوزم اگر برق اجل در خرمنم افتد

که من در خوشگی از کاه گندم را جدا کردم

ز فوت وقت اگر در خون نشینم جای آن دارد

که از کف دامن پیراهن یوسف رها کردم

به آب روی همت خاک را زر می توان کردن

غلط کردم که عمر خویش صرف کیمیا کردم

سرانگشت ندامت چون نگرید خون به حال من؟

مکرر دامن دولت به دست آمد، رها کردم

دل چرخ از غبار خاطر من چون نیندیشد؟

مکرر آفتابش را چراغ آسیا کردم

چه مرغم من که از اندازه ی پرواز خود گویم؟

چو برگ کاه پروازی به بال کهربا کردم

به اکسیر قناعت خون آهو مشک می گردد

به خون دل من این تحقیق در چین و ختا کردم

زپیغام من مشتاق، پهلو می کنی خالی

سزای من که مکتوب ترا بند قبا کردم

چرا صائب نباشد آسمان زیر نگین من؟

سخن خورشید شد تا مدح شاه اولیا کردم

نمی آید به کوشش دامن روزی به کف صائب

وگرنه من تردد بیشتر از آسیا کردم

***

نظر را تا چراغ گوشه ی محراب خود کردم

تماشای فروغ گوهر نایاب خود کردم

چه سازد با دل دریا کش من تلخی عالم؟

مکرر بحر را در کاسه ی گرداب خود کردم

ندارد خواب عاشق، ورنه من افسانه ی عالم

به کار چشم بیدار و دل بیخواب خود کردم

از آن شد تاج شاهان پایتخت اعتبار من

که از دریا قناعت چون گهر با آب خود کردم

ز خواب مرگ چون نبود مرا امید بیداری؟

که من در روزگار زندگانی خواب خود کردم

خودی پیچیده بود از قبله ی حق روی من صائب

نمازم رد نشد تا پشت بر محراب خود کردم

***

زغفلت عمر خود را چون قلم صرف سخن کردم

ندید از برق، نی ظلمی که من بر خویشتن کردم

اگر می بود در دل، آفتاب روشنی می شد

دم گرمی که من چون شمع صرف انجمن کردم

زدم پای سلامت آنقدر بر سنگ از غیرت

که هر جا سنگلاخی بود رنگین چون یمن کردم

اگر بر کوهکن شد نرم کوه بیستون تنها

زبرق تیشه چندین سنگدل را نرم من کردم

دماغ بوشناسان می برد بو، کز دم مشکین

چو خونها در دل رعنا غزالان ختن کردم

شکرا ز تلخرویی می کند در ناخن من نی

چو طوطی تا دهان خویش شیرین از سخن کردم

ز پیه گرگ روشن ساختند اخوان چراغ من

اگرچه دیده ها روشن ز بوی پیرهن کردم

به سیم قلب بار کاروان شد ماه کنعانم

غلط کردم اقامت در ته چاه وطن کردم

نیامد غنچه ای را دل به درد از ناله های من

چو بلبل گرچه از افغان قیامت در چمن کردم

مرا سازد سخن گر زنده ی جاوید، جا دارد

که من از خامه ی جان بخش ایجاد سخن کردم

به همت تا حجاب بال و پر را سوختم صائب

سر از یک پیرهن بیرون به شمع انجمن کردم

***

نخوردم نیش خاری تا وداع رنگ و بو کردم

ز شر ایمن شدم تا خیرباد آرزو کردم

برو ای خرقه ی تقوی هوایی گیر از دوشم

که من دوش و بر خود وقف مینا و سبو کردم

مبادا بخیه ی هشیاریم بر روی کار افتد

گریبان چاکی خمیازه را از می رفو کردم

نمی دانم چه خواهم کرد با دشنام تلخ او

برآمد خون ز چشمم تا به زهر چشم خو کردم

کجا افتادی ای دردانه ی مقصود از دستم؟

که من با سیل خون این خاکدان را ریگ شو کردم

چو سرمه پرده پرده بر سواد چشم او گشتم

چو شانه در سر زلفش تصرف مو بمو کردم

چو مرجان سرخ رو از آبروی همت خویشم

نه چون گوهر به آب چشمه ی نیسان وضو کردم

درین گلشن نکردم در رعایت هیچ تقصیری

ز اشک تاک دایم آب در پای کدو کردم

سراسر حاصل جنت به یک جو برنمی گیرم

نگه را دانه خور از روی گندم گون او کردم

ز بخت سبز خود در زیر بار منتم صائب

چو طوطی از سخن تسخیر آن آیینه رو کردم

***

نه از خامی در آتش ناله و فریاد می کردم

ازین دولت جدا افتادگان را یاد می کردم

نمی گردید اگر ذوق گرفتاری عنانگیرم

ز وحشت خون عالم در دل صیاد می کردم

اگر چون خضر این روز سیه را پیش می دیدم

سکندر را به آب زندگی ارشاد می کردم

نمی لرزید از باد فنا بر خود چراغ من

گر از دلهای روشن همت استمداد می کردم

نمی دادم به چنگ عشق آتشدست اگر دل را

من عاجز چه با این بیضه ی فولاد می کردم

ره بی منتهای عشق کوتاهی نمی داند

وگرنه حلقه ها در گوش برق و باد می کردم

کنون از صید پهلو می کنم خالی، خوشا روزی

که خاطر را به نقش پای آهو شاد می کردم

اگر می بود در دل رحمی آن سلطان خوبان را

چرا در دادخواهی اینقدر بیداد می کردم؟

نمی پاشید از خمیازه ی من تار و پود من

خمارآلودگان را گر به می امداد می کردم

گر از قید خودی آزاد می گشتم، به شکر آن

هزاران بنده از قید فرنگ آزاد می کردم

دل شیرین غبارآلود غیرت می شود صائب

وگرنه پنجه ای در پنجه ی فرهاد می کردم

***

اگر بی پرده در گلزار افغان ساز می کردم

زر گل را سپند شعله ی آواز می کردم

نکردم روترش از سرزنش در عاشقی هرگز

زبان چون شمع دایم در دهان گاز می کردم

کنون از سایه ی خود می کنم وحشت، خوش آن جرات

که پیش پای شاهین سینه پاانداز می کردم

نبود از بیقراری ناله ی من در دل آتش

که دورافتادگان را چون سپند آواز می کردم

چو ماه نو به زیر تیغ در نشو و نما بودم

به ناخن تا گره از کار مردم باز می کردم

ز هر خاک سیه فیض جواهر سرمه می بردم

در آن فرصت که من آیینه را پرداز می کردم

کنون نی می کند در ناخنم مخمل، خوشاروزی

که بر روی زمین خشک خواب ناز می کردم

نمی گردید دامنگیر من گر ناله ی بلبل

سبک چون رنگ ازین بستانسرا پرواز می کردم

اگر ذوق گرفتاری نمی شد خضر راه من

به امید چه من از آشیان پرواز می کردم؟

نمی آمد اگر صائب به دستم دامن شبها

من عاجز به دامان که دست انداز می کردم؟

***

اگر می داشتم بال و پری پرواز می کردم

درین بستانسرا دیوان محشر باز می کردم

اگر می بود دامان شب زلفش به دست من

حدیث درد بی انجام خود آغاز می کردم

نسیم صبح از نامحرمان بود این گلستان را

در ایامی که من بند قبایش باز می کردم

سپند شوخ چشم از دور دستی داشت بر آتش

در آن محفل که من قانون صحبت ساز می کردم

حیا در پرده ی بیگانگی می خورد خون خود

که آهوی ترا من شیرگیر ناز می کردم

نسیم بی ادب زنجیر می خایید در عهدی

که من در زلف او چون شانه دست انداز می کردم

نمی زد آب اگر بر آتش من سردی عالم

چه دلها را کباب از شعله ی آواز می کردم

اگر روی دلی از پرتو خورشید می دیدم

سبک چون رنگ ازین بستانسرا پرواز می کردم

اگر می بود درد عشق صائب کارفرمایم

جهان را گلشن از کلک سخن پرداز می کردم

***

اگر دل را ز خاشاک علایق پاک می کردم

همان در خانه ی خود کعبه را ادراک می کردم

بهم پیچیدن طومار هستی بود منظورم

اگر از آستین دستی برون چون تاک می کردم

گشاد عالمی می بود در دست دعای من

اگر صبح بناگوش ترا ادراک می کردم

زبس ذوق شهادت برده بود از سر شعورم را

گریبان را خیال حلقه ی فتراک می کردم

زهشیاری کنون خون می خورم، یاد جوانیها

که از هر ساغری خون در دل افلاک می کردم

خبر می داد از بی حاصلیها خوشه ی آهم

من آن روزی که تخم دوستی در خاک می کردم

***

سواد شهر را از گریه گرهامون نمی کردم

درین وحشت سرا لنگر من مجنون نمی کردم

امید سنگ طفلان بود باغ دلگشا، ورنه

به تکلیف بهار از خانه سربیرون نمی کردم

نمی گشتم سفید از زردرویی در صف محشر

به خون گر دست و تیغ یار را گلگون نمی کردم

ز شغل خانه سازی زنده زیر خاک می رفتم

پناه خود خم می گر چو افلاطون نمی کردم

که می آمد برون از عهده ی دریا کشی چون من؟

قناعت از می لعلی اگر با خون نمی کردم

ز خود بیرون شدم آسوده گردیدم، چه می کردم

اگر این کفش تنگ از پای خود بیرون نمی کردم

اگر آیینه ی آن سنگدل می بود در دستم

نمی دادم به دستش تا دلش را خون نمی کردم

نمی شد بی بری بار دل آزاده ام صائب

اگر چون سرو من هم مصرعی موزون نمی کردم

***

به هر حالی که باشد گرد گل همچون صبا گردم

نیم نکهت که از گل در پریشانی جدا گردم

همین امید بر گرد جهان سرگشته ام دارد

که او برگرد دل، من گرد آن ناآشنا گردم

اگر چه از جگرداری برآتش می توانم زد

ندارم زهره تا برگرد آن گلگون قبا گردم

دری نگشود بر روی چو مهر از دربدر گشتن

مگر یک چند گرد خویشتن چون آسیا گردم

اگر شمشیر بارد بر سرم در دل نمی گیرم

نیم آیینه کز اندک غباری بی صفا گردم

وفا دین من و مهر بتان آیین من باشد

رخم از قبله برگردد گر از مهر و وفا گردم

چنان با بیوفایان صائب آن بدمهر می جوشد

که با این مهر نزدیک است من هم بیوفا گردم!

***

پریشان چند در وحشت سرای آب و گل گردم؟

دل از دنبال من گردد، من از دنبال دل گردم

به تعمیر تن خاکی دل من بر نمی آید

کدامین رخنه را معمار ازین یک مشت گل گردم؟

عجب دارم گذارد آه عالمسوز من فردا

که از تردامنی در حلقه ی پاکان خجل گردم

نخواهد نقطه ای از نامه ی اعمال من ماندن

به این عنوان اگر از روسیاهی منفعل گردم

من و گردن فرازی برامید خونبها، حاشا

گوارا نیستم بر تیغ اگر خون بحل گردم

توان تا زیر پا شد خاک آن سرو خرامان را

چرا چون قمریان برگرد سرو پا به گل گردم؟

فریب وعده ی او گر چه صائب بارها خوردم

همان خوشوقت از پیمان آن پیمان گسل گردم

***

نه بهر آب از سوز دل بیتاب می گردم

که چون تبخال من از تشنگی سیراب می گردم

سفیدی کرد چشمم را کف دریای نومیدی

همان من در تلاش گوهر نایاب می گردم

پر از گوهر کنم گر چون صدف دامان سایل را

همان چون ابرنیسان از خجالت آب می گردم

چه حاصل کز درازی رشته ی عمرم شود افزون؟

چو من از بیقراری خرج پیچ و تاب می گردم

جواب خشک می گوید به رویم ابر دریا دل

چو گوهر گر چه از یک قطره من سیراب می گردم

همان مشت خس و خاری است از گردش مرا حاصل

به گرد خویشتن چندان که چون گرداب می گردم

به صد جانب برد دل در نمازم از پریشانی

به رنگ سبحه من سرگشته در محراب می گردم

ندارد نفس کافر در مقام فیض دست از من

گران از خواب غفلت بیش در محراب می گردم

شبستان جهان را گرچه روشن از بیان دارم

همان چون شمع صائب از خجالت آب می گردم

***

شبی صدبار بر گرد دل افکار می گردم

به بوی یوسفی بر گرد این بازار می گردم

چنان افتاده از پرگار طاقت نقطه ی جانم

که بر گرد سر هر نقطه چون پرگار می گردم

خدا این طفل را ببخشد خواب آسایش

شبی صد بار از فریاد دل بیدار می گردم

کباب نسر طایر می کند خون گریه از شوقم

من ناکس چو کرکس در پی مردار می گردم

ز بوی گلشن فردوس پهلو می کنم خالی

سبکروحم هوا تا خورده ام بیمار می گردم

اگر چه نقش دیوارم به ظاهر در گرانخوابی

اگر رنگ از رخ گل می پرد بیدار می گردم

چنان سرشار افتاده است صائب خارخار من

که برگرد سرخار سر دیوار می گردم

***

به من گر درد و داغی می رسد خوشحال می گردم

که از لب تشنگی سیراب چون تبخال می گردم

زوحشت سایه را چون نافه از خود دور می سازد

غزال شوخ چشمی را که من دنبال می گردم

چو نقش پا گزیدم خاکساری تا شوم ایمن

ندانستم ز همواری فزون پامال می گردم

سگ از همراهی اصحاب کهف از شیرمردان شد

ندارم گر چه حالی، گرد اهل حال می گردم

کف خاکسترم اما اگر طالع کند یاری

زقرب شعله چون پروانه زرین بال می گردم

ز کوه درد لنگر می توانم گشت دریا را

چو بیدردان به ظاهر گرچه فارغبال می گردم

چنان حرص گران رغبت سبک کرده است عقلم را

که از بار گران، آسوده چون حمال می گردم

چرا بیهوده گردم گرد خرمن تنگ چشمان را؟

چو من قانع به گرد از دانه چون غربال می گردم

چه با من می تواند کرد صائب آتش دوزخ؟

چو من آب از حجاب زشتی اعمال می گردم

***

ز گفت و گو سبک چون موج طوفان دیده می گردم

ز خاموشی گران چون گوهر سنجیده می گردم

ز چشم شور آب زندگانی تلخ می گردد

از آن چون خضر برگرد جهان پوشیده می گردم

ز بس کاهیده ام از سرد مهریهای غمخواران

به اندک روی گرمی موی آتش دیده می گردم

نسیم مصر اگر در کلبه ی احزان من آید

زوحشت مضطرب چون شمع صرصر دیده می گردم

ندارد ریشه در خاک تعلق گردباد من

خس و خاشاک هستی را به هم پیچیده می گردم

در آن وادی که گل از زخم خارش می توان چیدن

ز کوته دیدگی با دامن برچیده می گردم

مرا روزی که آن خورشید سیما در نظر آید

چو اشک خود تمام شب به گرد دیده می گردم

مجو از من سخن در بزم آن آیینه رو صائب

که در بیرون محفل من نفس دزدیده می گردم

***

به قدر آشنایان از خرد بیگانه می گردم

اگر خود را نیابم یک زمان دیوانه می گردم

اگر چه همچو بو در زیر یک پیراهنم با گل

نسیمی گر وزد بر من ز خود بیگانه می گردم

کباب من ز بیم سوختن بر خویش می گردد

به ظاهر گرد عالم گر چه بیدردانه می گردم

به چشم قدردانان قطره دریایی است بی پایان

نه کم ظرفی است گر بیخود به یک پیمانه می گردم

نه از زهدست، بر سر گشتگانم رحم می آید

اگر گاهی شکار سبحه ی صددانه می گردم

زمام ناقه ی لیلی است هر موج سراب او

در آن وادی که چون مجنون من دیوانه می گردم

ندارد گردش ما و تو با هم نسبت ای حاجی

تو گرد خانه و من گرد صاحبخانه می گردم

نمی دانم جدا از عشق حسن آشنارو را

به یاد شمع برگرد سر پروانه می گردم

ندارد گر چه منزل خانه پردازی که من دارم

به گرد کعبه و بتخانه بیتابانه می گردم

خم سربسته جوش باده را افزون کند صائب

به لب مهر خموشی گر زنم دیوانه می گردم

***

نیم نومید از عقبی گر از دنیا گره خوردم

در آنجا باز خواهم شد اگر اینجا گره خوردم

نشد کوته ز دامان اجابت دست امیدم

چو تار اشک چندانی که سر تا پا گره خوردم

ز فیض راستی از جیب منزل سر برآوردم

چو راه از نقش پا هر چند چندین جا گره خوردم

نشد چشم پریشان گرد من سیر از هواجویی

مکرر گرچه زین دریا حباب آسا گره خوردم

مشو در منزل مقصود از سرگشتگی ایمن

که چون گرداب من در عین این دریا گره خوردم

نصیب شانه زان سنبلستان چندین گشایش شد

زدام زلف، جای دانه من تنها گره خوردم

شدم مشهور عالم گر چه از عزلت گزینی ها

به بال و پر ز کوه قاف چون عنقا گره خوردم

ز من حرف طلب نتوان شنیدن با تهیدستی

که از تبخال غیرت بر لب گویا گره خوردم

بحمدالله سر از فرمان ذکر حق نپیچیدم

چو تار سبحه از دوران اگر صد جا گره خوردم

ز سیر و دور گردون موبمو آگه شدم صائب

درین پرگار تا چون نقطه ی سودا گره خوردم

***

برآن می داردم همت که از افغان دهن بندم

ز سنگ سرمه سدی پیش یأجوج سخن بندم

گرفتم نیست در پیراهن من چاک رسوایی

ز مشت خون خود چون گرگ تهمت را دهن بندم؟

ز جوی شیر روشن ساخت راه قصر شیرین را

کمر چون تیشه می خواهم به خون کوهکن بندم

به نامم خاتم شه در غریبی خانه می سازد

چرا دل چون عقیق از ساده لوحی بر یمن بندم؟

ز چشم زخم کثرت دور، با خود خلوتی دارم

که در بر روی ماه مصر و بوی پیرهن بندم

به این افسره طبعان صحبت من در نمی گیرد

اگر چون شمع، آتش بر زبان خویشتن بندم

نه آسان است مروارید را یاقوت گرداندن

چه خونها می خورم تا رنگ بر روی سخن بندم

ز بس ترسیده چشمم صائب از قرب گرانجانان

نسیم مصر اگر آید در بیت الحزن بندم

***

دل صد پاره ی خود را به زلف یار می بندم

من این اوراق را شیرازه از زنار می بندم

به چشم خیره ی رسوا نگاهان برنمی آیم

به افسون گر چه چشم رخنه ی دیوار می بندم

دم سرد خریداران اگر این چاشنی دارد

شوم گر آب گوهر، یخ درین بازار می بندم

زبان در کام چون پیکانم از خشکی نمی گردد

لب خشک از تکلم چون لب سوفار می بندم

ز چشمم روی می تابد، ز حرفم گوش می گیرد

نگه در چشم می دزدم، لب از گفتار می بندم

ز تسخیر مزاح سرکش او عاجزم، ور نه

به تردستی زبان شعله را با خار می بندم

کمر در خون من صد عندلیب مست می بندد

گل داغی اگر بر گوشه ی دستار می بندم

فرستم نامه چون صائب به آن سنگین دل کافر

به بال نامه بر با رشته ی زنار می بندم

***

به پیغام زبانی از دهان یار خرسندم

به حرف و صوت از آن لبهای شکربارخرسندم

کیم من تا خیال بوسه گرد خاطرم گردد؟

به شکر خنده ای زان مشرق گفتار خرسندم

به شکر خنده گر شیرین نمی سازی دهانم را

به حرف تلخ از آن لبهای شکربار خرسندم

ز گل رنگین نمی سازی اگر جیب و کنارم را

زبی برگی به برگ سبز از آن گلزار خرسندم

تو در آیینه از نظاره ی خود کام دل بستان

که از دیدار، من با وعده ی دیدار خرسندم

ندارد حاصلی جز سنگ طفلان نخل بارآور

از آن چون سرو زین بستان به برگ از بار خرسندم

نباشد دولتی بالاتر از امنیت خاطر

به خواب امن، من از دولت بیدار خرسندم

گرانی می کند ناز طبیبان بر دل زارم

به درد بی دوای خود من بیمار خرسندم

ندارد دانه در دنبال چشم برق چون خرمن

چو موران من به رزق اندک از بسیار خرسندم

نگردد چون سیه عالم به چشمم از تهی مغزی؟

که من چون خامه با گفتار از کردار خرسندم

ز انصاف خریداران سنگین دل خبر دارم

به زندان صدف چون گوهر شهوار خرسندم

بزرگان می کنند از تلخرویی سرمه در کارم

اگرچه با جواب خشک ازین کهسار خرسندم

نریزم چون صدف در پیش دریا آبروی خود

به اندک ریزشی از ابر گوهربار خرسندم

به درد و داغ صلح از لاله رویان کرده ام صائب

به پیچ و تاب از گنج گهر چون مار خرسندم

***

نمی خوردم غم دنیا اگر دیندار می بودم

مآل خویش می دیدم اگر بیدار می بودم

گرفتم پرده از کار جهان، بی پرده گردیدم

چنین رسوا نمی گشتم اگر ستار می بودم

به روی نقطه ی دل باز می گردید اگر چشمم

به گرد خویشتن در طوف چون پرگار می بودم

زناهمواری خود می کشم از آسمان سختی

نمی خوردم ز سوهان زخم اگر هموار می بودم

تلاش عزت دنیا مرا افکند در خواری

عزیز هر دو عالم می شدم گر خوار می بودم

درین مدت که زیر سایه ی گردون بسر بردم

نهالی می شدم گر در ته دیوار می بودم

نمی شد کار من هرگز چنین نامنتظم صائب

اگر در نظم عالم اندکی در کار می بودم

***

به خون آغشته نعمتهای الوان جهان دیدم

زبان خویش چون خورشید بر دیوار مالیدم

مرا بیزار کرد از اهل دولت، دیدن در بان

به یک دیدن زصد نادیدنی آزاد گردیدم

به من هم چون خضر دادند عمر جاودان، اما

گره شد رشته ی عمرم ز بس برخویش پیچیدم

نشد روز قیامت هیچ کاری دستگیر من

بجز دستی که بر یکدیگر از افسوس مالیدم

زبان تا بود گویا، تیغ می بارید بر فرقم

جهان دارالامان شد تا زبان در کام دزدیدم

مکش سر از ملامت گر سرافرازی طمع داری

که من چون شعله ی آتش ز زخم خار بالیدم

ازین سنگین دلان صائب چرا چون تیرنگریزم؟

که پر خون شد دهانم از همان دستی که بوسیدم

***

ندیدم روز خوش تا چون قلم روی سخن دیدم

به زیر تیغ رفتم تا زبند آزاد گردیدم

ز پیچ و تاب جوهردار گردید استخوان من

زبس بر خویشتن در تنگنای فکر پیچیدم

بغیر از گریه ی تلخ ندامت چیست در دستم؟

چو گل زین دفتر رنگین که من بر یکدگر چیدم

منه انگشت بر حرفم اگر درد سخن داری

که بر هر نقطه من صدبار چون پرگار گردیدم

ز خون شکوه ام چون لاله دامانی نشد رنگین

کشیدم کاسه های خون و بر لب خاک مالیدم

سرآمد گرچه در انصاف دادن روزگار من

مسلمان نیستم از هیچ کس انصاف اگر دیدم

ندیدم روی دل از هیچکس غیر از سخن صائب

به لوح آفرینش چون قلم چندان که گردیدم

***

ز دست خشک مرجان ناامید از بحر گردیدم

ز روی تلخ دریا دامن از وصل گهر چیدم

به میزان نظر سنگین تر آمد پله ی خوابم

چو خواب امن را با دولت بیدار سنجیدم

به آسانی نشد باز این گره چون خامه از کارم

به زیر تیغ رفتم تا ز بند آزاد گردیدم

ز چوب دار، نخل میوه دارم گشت عریانتر

ز بس از سردی بی حاصلان بر خویش لرزیدم

ز چشم باز دایم در ره سیل خطر بودم

فتادم در حصار عافیت تا چشم پوشیدم

زمین تاج سر من بود تا سر در هوا بودم

فرو رفتم به خود افلاک را در زیر پا دیدم

نشد بر خاکساریهای من چون آب رحم آرد

به پای سرو این گلزار چندانی که غلطیدم

ز گوش بسته ی سنگین دلان تیرم به سنگ آمد

درین محفل ز بی برگی چونی چندان که نالیدم

به عهد من زمین نایاب چون اکسیر شد صائب

ز بس خون خوردم و بر لب ز غیرت خاک مالیدم

***

بر آن پای حنایی روی زرد خویش مالیدم

ازین گلشن که چیده است این گل رعنا که من چیدم؟

منم بی پرده می بینم ترا، یارب چه بخت است این؟

که می مردم ز شادی گر ترا در خواب می دیدم

من انداز سر من کرد دست از آستین بیرون

درین بستانسرا چون گل به روی هر که خندیدم

غذای روح شد در دل شکستم هر تمنایی

لباس عافیت گردید چشم از هر چه پوشیدم

ندیدم محرمی چون کوهکن تا درد دل گویم

به شیرین کاری صنعت ز سنگ آدم تراشیدم

همان خجلت ز طبع سازگار خویشتن دارم

به مژگان گرچه خار از رهگذار دشمنان چیدم

که بر من می تواند پیشدستی در خطا کردن؟

نماند از من نشان پا درین ره بس که لغزیدم

نشد یک بار آن سرو روان در زیر پا بیند

به زیر پای او چون آب چندانی که غلطیدم

که از آزاد مردان دارد اقبال چنین صائب؟

که در ساعت ربودند از کفم بر هر چه لرزیدم

***

پس از عمری ز چشمت یک نگاه آشنا دیدم

بحمدالله نمردم تا ترا بر مدعا دیدم

به خواب ناز هم آیینه را از دست نگذاری

اگر گویم که از نادیدن رویت چها دیدیم

دو عالم طاق نسیان شد مرا در دیده ی بینش

از آن روزی که من طاق دو ابروی ترا دیدم

نگه در دیده ی خورشید تابان آب می سازد

گل رویی که من در پرده ی شرم و حیا دیدم

تلاش صحبت خار ملامت بود منظورم

اگر در شاهراه عشق گاهی پیش پا دیدم

یکی گردید وصل و هجر و قرب و بعد در چشمم

ز بس از ابتدای کارها در انتها دیدم

زهی دولت اگر صائب به گرد خاطرش گردد

ستمهایی که من زان دشمن مهر و وفا دیدم

***

نبرد از سینه جام باده ی گلرنگ زنگارم

هلال منخسف شد صیقل از آیینه ی تارم

نهفتم در رگ جان کفر را چون شمع، ازین غافل

که خواهد از گریبان سر برون آورد زنارم

به زور بردباریها به خود هموار می سازم

درشتی می کند چون آسیا هر کس که در کارم

به آب روی خود از گوهرم قانع درین دریا

رهین منت خود گو مکن ابرگهر بارم

از آن هر روز آب گوهر من بیش می گردد

که گردد آب از شرم تهیدستی خریدارم

کنم در نوبهاران صرف برگ و بار خود صائب

خزان را نیست رنگ از باددستیها زگلزارم

***

چنان سرگرمیی از شوق آن گلگون قبا دارم

که بر گل می خرامم خار اگر در زیر پا دارم

کنار شوق من چون موج آسایش نمی داند

به دریا می روم دست و بغل تا دست و پا دارم

اگر چه در ته یک پیرهن با ماه کنعانم

به بوی پیرهن سر در پی باد صبا دارم

گره در کاکلش نگذاشت مژگان بلند او

چه خونها در جگر زان ناوک کاکل ربا دارم

ز خار خشک من ای شاخ گل دامن کشان مگذر

که رنگ مردم بیگانه بوی آشنا دارم

بیا ای عشق اگر داری دماغ جلوه پردازی

که از داغ جنون آیینه های خوش جلا دارم

به یک عالم توجه از تو چون قانع توانم شد؟

که من از جمله ی عالم ترا دارم، ترا دارم

چو بوی گل نمی گردد به دامن آشنا پایم

به ظاهر گرچه دست و پای کوشش در حنا دارم

زلال زندگی در ساغر من رنگ گرداند

همان خون می خورم گر در قدح آب بقا دارم

چنان در پاکبازی از علایق گشته ام عریان

که حال مهره ی ششدر ز نقش بوریا دارم

جنونم اختیاری نیست تا گردم عنانگیرش

چو برگ کاه پروازی به بال کهربا دارم

اگر چه دوربینان چشم دریا می شمارندم

حباب آسا به کف جای گهر مشتی هوا دارم

مرا نتوان به تیغ از درد بی درمان جدا کردن

که از هر بند خود با درد پیوندی جدا دارم

هوای عالم آزادگی کم مختلف گردد

از آن چون سرو من در چار موسم یک قبا دارم

زاکسیر قناعت خون آهو مشک می گردد

من این تعلیم صائب از غزالان ختا دارم

***

زبان شکوه فرسودی ز چرخ بیوفا دارم

دلی در گرد کلفت چون چراغ آسیا دارم

شکایت می کنم از یار و امید وفا دارم

به این بیگانگی چشم نگاه آشنا دارم

برید از سایه ی خود سرو و افتاد از قفای او

عنان دل چسان محکم من بی دست و پا دارم؟

مزن ای شکر بی شرم لاف پاکدامانی

که من چون نیشکر صد جا سر بند ترا دارم

اگر چه خاکسارم، آسمان را گوش می مالم

به این پستی عجب دست بلندی در دعا دارم

ز فکر خنجر مژگان او بیرون نمی آیم

اگر در سایه ی بیدم به زیر تیغ جا دارم

خبر شرط است ای دشمن ز خاک آستان او

مکن کوتاه پایم را که دستی در دعا دارم

به مخمل دستگاهان خواب شیرین تلخ می سازد

شکر خوابی که من بر روی فرش بوریا دارم

نسیم کاروان مصرم ای پوشیده بینایی

در بیت الحزن بگشا که بوی آشنا دارم

خدا فرصت دهد در دامن محشر فرو ریزم

گرههایی که در دل از تو ای بند قبا دارم

گذشت آن شاخ گل، نگرفت بیتابانه دامانش

دل پر حسرتی صائب ز تقصیر صبا دارم

***

به ظاهر گرچه مهری بر لب خاموش خود دارم

حباب آسا محیطی در ته سرپوش خود دارم

ندارد اختیاری آسمان در سیر و دور خود

که این خمخانه را من بیقرار از جوش خود دارم

نمی آساید از مشق کشاکش رشته ی جانم

اگر چه بحر را چون موج در آغوش خود دارم

کنم با روی خندان تلخکامان را دهن شیرین

نیم زنبور تا از نیش پاس نوش خود دارم

کند دل هر نفس در کوچه ای جولان ز خودکامی

چه خونها در جگر زین طفل بازیگوش خود دارم

به قدر بیخودی چون می توان گل چیدن از ساقی

درین محفل چه افتاده است پاس هوش خود دارم؟

سراپا یک دهن خمیازه ام صائب ز حیرانی

اگر چه ماه را چون هاله در آغوش خود دارم

***

ز خوی نازک آن سیمبر چندان حذر دارم

که یاد سر کند دستی که با او در کمر دارم

چو خواهد گشت آخر بیستون لوح مزار من

چه حاصل زین که چون فرهاد دستی در هنر دارم؟

ز دست کوته من هیچ خدمت برنمی آید

مگر دستی به آیین دعا از دور بردارم

تو تا رفتی ز پیش چشم، از دل محو می گردد

اگر صد نسخه از روی تو چون آیینه بردارم

نظر برداشت شبنم در هوای آفتاب از گل

به امید که من از عارض او چشم بردارم؟

دل از مهر خموشی برنمی دارد زبان من

وگر نه تیغها پوشیده در زیر سپر دارم

جهانی می دهند از دیدن من آب، چشم خود

اگرچه قطره ی آبی ز قسمت چون گهر دارم

نمی سازم حجاب پای، چون طاوس بال خود

که من بر عیب خود بیش از هنر صائب نظر دارم

***

دل پر رخنه ای چون سبحه از صد رهگذر دارم

درین یک مشت گل پوشیده چندین نیشتر دارم

زپای هر که خار آرم برون، ریزد به چشم من

زند بر شیشه ام، سنگی زراه هر که بردارم

نگردد چون دم تیغ زبانها از مصاف من؟

که از گردآوری من پیش روی خود سپردارم

ز دامان وسایل، گرد کلفت پیش می گردد

زغفلت نیست از دامان شب گر دست بردارم

زجنت می کند دلسرد مرغان بهشتی را

گلستانی که من از فکر او در زیر پر دارم

اگر چه می زند ناخن به دلها ناله ی بلبل

چو نی من در خراش سینه ها دست دگر دارم

درین وحشت سرا کز ابر تیغ برق می بارد

دلی از دیده ی قربانیان آسوده تر دارم

چه افتاده است چندین حلقه کردن زلف مشکین را؟

که من صد حلقه پیچ و تاب از آن موی کمر دارم

ز وحشت، خانه ی صیاد داند سایه ی خود را

غزالی را که من چون دام در مد نظر دارم

به خاک و خون چو مرغ نیم بسمل می تپم صائب

اگر یک دم از آن مژگان گیرا چشم بردارم

***

پریشان خاطری آماده از صد رهگذر دارم

صف آهی چو مژگان متصل پیش نظر دارم

به هر جا جلوه گر گردی نه ای از چشم من غایب

که چشم انتظار از نقش پا در هرگذر دارم

ز شوخی می شود از دیده ی حیران من غایب

اگر صد نسخه زان رخسار، چون آیینه بردارم

نفس در سینه ی برق سبک جولان گره گردد

اگر بیرون دهم خاری که پنهان در جگر دارم

مرا بگذار با خار ملامت ای سلامت رو

که من بی خار هیهات است پا از جای بردارم

عجب دارم درین دریا به فریادم رسد گوشی

که من گوش صدفها را گرانبار از گهر دارم

به همواری مشو از بحر لنگردار من ایمن

که تیغ آبدار موج در زیر سپر دارم

چو ماهی گرچه در ظاهر گرفتندم به سیم و زر

ز هر فلسی نهان در پوست چندین نیشتر دارم

به خورشید درخشان می رسم چون قطره ی شبنم

اگر صائب زوری گلعذاران چشم بردارم

***

به دل زخم نمایانی چو پرگار از دو سر دارم

که یک پا در حضر پیوسته یک پا در سفر دارم

نگردد عقده های من چرا هر روز مشکلتر؟

که چون سرو از رعونت دست دایم بر کمر دارم

اثر از گریه ی مستانه می جویم، زهی غفلت

که چشم شستشوی نامه از دامان تر دارم

زدم تا پشت پا مردانه نعلین تعلق را

ز هر خاری درین وادی بهاری در نظر دارم

چنان از عشق کاهیده است جسم ناتوان من

که گر افتم به فکر قطره از طوفان خطر دارم

همان بیطاقتم هر چند دریا را کشم در بر

که در هر جنبشی چون موج آغوش دگر دارم

مدان چون رشته از من، هر چه باشد جز تهیدستی

که این پهلوی چرب از پرتو قرب گهر دارم

شود شمشیر زهرآلوده ای چون سرو بهر من

چون ابر نوبهاران هر که را از خاک بردارم

مرا بگذار چون پروانه تا آتش زنم در خود

که بهر گرد سر گشتن پر و بال دگر دارم

نیم غافل ز حق راهبر گر رهنمایم شد

که من هم منت آوارگی بر راهبر دارم

مرا نتوان به شیرینی چو طوطی صید خود کردن

که در دل از شکست آرزو تنگ شکر دارم

اگر دانم به آن لب می رسد صائب شراب من

به جوشی می توانم سقف این میخانه بردارم

***

به صورت گر چه بر رخسار مه رویان نظر دارم

ولی در عالم معنی نظر جای دگر دارم

نباشد ننگ اگر عاجزکشی ارباب همت را

به آهی می توانم چرخ را از پیش بردارم

ز مشت خاک آتشدست من دامن کشان مگذر

که چون خشت خم می فتنه ها در زیر سر دارم

گره وا می کنم از کار مردم، دست شمشادم

نه سروم کز رعونت دست دایم بر کمر دارم

به خاموشی ز سر وا می کند شور قیامت را

سر شوریده ای کز فکر او در زیر پر دارم

چه خواهم کرد با گرداب این بحر خطر صائب؟

چو من از گردش چشم حبابی صد خطر دارم

***

حریفی کو که راه خانه ی خمار بردارم؟

ز مینا پنبه، مهر از مخزن اسرار بردارم

شود بار دلم آن را که از دل بار بردارم

نهد پا بر سرم از راه هر کس خار بردارم

نماید مهر و کین یک جلوه در آیینه ی پاکم

ز لوح ساده ناز طوطی از زنگار بردارم

سخن چون خط مشکین می تند گرد دهان او

چسان من دل از آن لبهای شکر بار بردارم؟

زبی برگی شکر خوابی که من در چاشنی دارم

چه افتاده است ناز دولت بیدار بردارم؟

کشیدن مشکل است از رشته ی جان دست یک نوبت

دل صد پاره از زلفش به چندین بار بردارم

نمی خواهد میانجی جنگهای زرگری، ورنه

نزاع از کفر و دین و سبحه و زنار بردارم

صدف آب گهر را مانع از قرب است در دریا

شوم در وصل مستغرق گر این دیوار بردارم

چو مینای پر از می فتنه ها دارم به زیر سر

شود پرشور عالم چون ز سر دستار بردارم

به فریاد آورد بیکاری من کارفرما را

اگر فرصت دهد غیرت که دست از کار بردارم

نگردانم ورق را در نظربازی، نیم شبنم

که چون خورشید بینم دیده از گلزار بردارم

اگر از شکوه خاموشم نه خرسندی است، می خواهم

که در دیوان محشر مهر ازین طومار بردارم

گذارند آستین بر چشم خود سنگین دلان صائب

اگر من آستین از دیده ی خونبار بردارم

***

برو ساقی که من در جام صهبای دگر دارم

پری در شیشه از آیینه سیمای دگر دارم

مرا بگذار چون نرگس خمارآلود ای ساقی

که من این جام زرین بهر صهبای دگر دارم

نگردد چشم من روشن به هر خورشید رخساری

من این شمع از برای مجلس آرای دگر دارم

به چشم سرو بستان تیغ زهرآلود می آید

که من این خارخار از سرو بالای دگر دارم

نگردد گوهر دریای امکان سنگ راه من

که من در سر هوای سیر دریای دگر دارم

مرا کوه غم از دل سیر صحرا بر نمی دارد

که من چون لاله داغ کوه و صحرای دگر دارم

نه مجنونم که چشم آهوان سازد نظربندم

نظر بر گوشه ی چشم دلارای دگر دارم

علاج این طبیبان می کند درد مرا افزون

من این درد گرامی از مسیحای دگر دارم

ز کلک صنع هر دل از سویدا نقطه ای دارد

من از داغش به هر عضوی سویدای دگر دارم

تو بهر جنتی در کار زاهد، من برای او

تو دل جای دگر داری و من جای دگر دارم

به من عرض متاع خود دهد یوسف، نمی داند

که من این خرده ی جان بهر سودای دگر دارم

مکن تکلیف سیر گلشن جنت مرا صائب

که من در سر هوای سرو بالای دگر دارم

***

امید چرب نرمی از خسیسان جهان دارم

چه مجنونم که چشم روغن از ریگ روان دارم

فروغ آفتابم، سرکشی از من نمی آید

اگر بر آسمان باشم نظر بر آستان دارم

به هر جانب که روآرم شکستم بر شکست آید

همیشه همچو رنگ عاشقان رو در خزان دارم

زبان گندمین نان مرا پخته است در عالم

چرا چون خوشه گردن کج به پیش این و آن دارم؟

به من از رخنه ی دیوار، خود را می رساند گل

چه لازم دامن دریوزه پیش باغبان دارم؟

به ظاهر خنده رو افتاده ام چون صبحدم، اما

تبی چون آفتاب گرمرو در استخوان دارم

ندارد ریشه در خاک تعلق سرو آزادم

دلی آماده ی پرواز چون برگ خزان دارم

ز چرخ آهنین بازو چرا چون تیر نگریزم؟

تن خشکی مهیای شکستن چون کمان دارم

به اندک سختیی چون نخل موم از هم نمی پاشم

اگرچه مغزم اما جان سخت استخوان دارم

زلیخا همتی در عرصه ی عالم نمی بینم

وگر نه جنس یوسف کاروان در کاروان دارم

مزاج نازک احباب را فهمیده ام صائب

چو غنچه مهر خاموشی به لب با صد زبان دارم

***

شبستان جهان را روش از صدق بیان دارم

که من از راستی چون شمع آتش در دهان دارم

نرفتم گر چه زیر بار خلق از گرم رفتاری

ز نقش پا چراغی پیش راه کاروان دارم

به زخمی چون توانم شد از آن ابرو کمان قانع؟

که من در خاک صد صبح امید از استخوان دارم

مرا سیراب از صحرای محشر می برد بیرون

عقیقی کز خیال لعل او زیر زبان دارم

تو ای شبنم وصال مهر تابان را غنیمت دان

که من بال و پری لرزانتر از برگ خزان دارم

نلرزم چون زر کامل عیار از صیرفی برخود

که من بر کوه پشت خود ز سنگ امتحان دارم

مرا چون سرو بی حاصل از آزادی بس این حاصل

که برگ عیش ایام بهاران در خزان دارم

***

هزاران معنی پیچیده در زلف سخن دارم

سر زلف سخن بی چشم زخم امروز من دارم

سراپا جوهرم چون تیشه در شیرین زبانیها

عجب نبود سر پرخاش اگر با کوهکن دارم

عجب نبود شود گر تنگ شکر پرده ی گوشم

که من در خانه ی خود طوطی شکرشکن دارم

ز دل آرام می جویم، بخند ای یأس بر رویم

که چشم سازگاری من ز خار پیرهن دارم

مرا چون حلقه در بیرون در تا چند بگذاری؟

لب حرف آفرینی درخور آن انجمن دارم

نشاط غربت از دل کی برد حب وطن بیرون؟

به تخت مصرم اما جای در بیت الحزن دارم

بخند ای آفتاب از شهرت از پیشانی بختم

که من از شام غربت روی در صبح وطن دارم

سر کلک گهربار به هر صیدی فرو ناید

من این مشکین خدنگ از بهر آهوی ختن دارم

عقیق خاتم شاهم، یمن زندان بود بر من

دل غربت پرستم، جنگ با حب الوطن دارم

مگر امروز مهر از مشرق مغرب برون آمد؟

که با خورشید رویی جای در یک پیرهن دارم

مگر از ابر ظلمت کوکب بختم برون آمد؟

که امشب کرم شب تابی در آغوش لگن دارم

لباس لفظ را من تار و پود تازگی دادم

ز فکر تازه حق بسیار بر اهل سخن دارم

ز خاک پاک تبریزست صائب مولد پاکم

از آن با عشقباز شمس تبریزی سخن دارم

***

من از گلبانگ رنگین روی گلهای چمن دارم

عقیق نامدارم حق شهرت بر یمن دارم

اگر بیرون نمی آیم ز خلوت، نیست بی صورت

سخن رو در من آورده است و من رو در سخن دارم

کجا همسنگ با من می شود مجنون بیجوهر؟

که من سنگ فسان از بیستون چون کوهکن دارم

نمی گردد حجاب نور وحدت پرده ی کثرت

نظر بر شمع چون پروانه من از انجمن دارم

ز آب زندگانی تازه دارد جان خشکم را

عقیق آبداری کز خموشی در دهن دارم

از آن از بوی پیراهن به یاد یوسفم قانع

که چشمی نیست در دنبال این نعمت که من دارم

ز غربت دیگران را داغ اگر بر دل بود صائب

به دل چون لاله من داغ غریبی در وطن دارم

***

نمی دانم چه نسبت با نسیم پیرهن دارم

که هم در مصرم و هم جای در بیت الحزن دارم

غبارآلود کرد آیینه ی صبح قیامت را

که دارد این زبان شکوه پردازی که من دارم؟

چه غم دارم اگر از من دو عالم روی گرداند؟

سخن رو در من آورده است و من رو در سخن دارم

نه خارم کز وجود من گلستان ننگ بار آرد

عقیق نامدارم، حق شهرت بر یمن دارم

عجب دارم به حرف و صوت از من دست بردارد

جهان آیینه و من طوطی شکر شکن دارم

چرا از سایه ی خود چون غزال از شیر نگریزم؟

گمان مشک در خود همچو آهوی ختن دارم

مزن دامن به شمع فطرت والای من صائب

که حقّ  گرمی هنگامه بر نه انجمن دارم

***

شد افزون از شهادت شوق بیتابی که من دارم

ز کشتن زنده تر گردید سیمابی که من دارم

به خضر از مرگ سازد تلختر عمر مؤبد را

ز شمشیر شهادت عالم آبی که من دارم

ندارد دیده ی تن پروران از بستر مخمل

ز فرش بوریا چشم شکرخوابی که من دارم

اگر شویم به خون چون لعل روی خویش جا دارد

نشد لب تشنه ای سیراب از آبی که من دارم

به هر جانب که آرم روی، در مد نظر باشد

نباشد در ته دیوار محرابی که من دارم

به هر صید زبون گردن نسازد همت من کج

نهنگ آرد برون از بحر قلابی که من دارم

نگه را پرده های چشم مانع نیست از جولان

ندارد جنگ با تجرید اسبابی که من دارم

چو ریزش کار کاوش می کند با چشمه سار من

چرا دارم دریغ از تشنگان آبی که من دارم

ز صبح حشر بر خوابش فزاید پرده ی دیگر

درین ظلمت سرا چشم گرانخوابی که من دارم

سیه سازد به چشم مهر تابان روز روشن را

ز آه نیمشب تیغ سیه تابی که من دارم

زه آه سرد خالی نیست هرگز سینه ام صائب

که راسی شب بود در خانه مهتابی که من دارم؟

***

چه سازد گرد کلفت با دل شادی که من دارم؟

ندارد پای در گل سروآزادی که من دارم

گریبان چاک سازد پرده ی گوش فلکها را

از آن بیدادگر در سینه فریادی که من دارم

ز حیرت چشم آهو را به آهو دام می سازد

نمی خواهد کمند و دام صیادی که من دارم

گرانی می کند چون تیشه بر من هر پر کاهی

ز بس فرسوده گردیده است بنیادی که من دارم

به تردستی ز خارا نقش شیرین محو می سازد

اگر تن در دهد در کار فرهادی که من دارم

سلیمان را ز تاج سلطنت دلسرد می سازد

ز سودا بر سر این چتر پریزادی که من دارم

به کوه قاف دارم از توکل پشت چون عنقا

ندارد هیچ رهرو بر کمر زادی که من دارم

به من کفرست در شرع محبت تهمت نسیان

که ذکر خیر احباب است اورادی که من دارم

که می گوید پری در دیده ی مردم نمی آید؟

که دایم در نظر باشد پریزادی که من دارم

به خون می شست از آب زندگانی خضر دست خود

اگر می دید دست و تیغ جلادی که من دارم

ز وحشت می رود چون دود جغد از روزنم بیرون

خراب افتاده است از بس غم آبادی که من دارم

از آن در غورگیها مویز انگور من صائب

که بر نگرفت از من چشم، استادی که من دارم

***

به قلب عشق می تازد دل زاری که من دارم

زبان بازی به آتش می کند خاری که من دارم

که آرد ریشه ی کفر از دل سنگین من بیرون؟

که محکم چون سلیمانی است ز ناری که من دارم

ندانم سنگ از دست کدامین طفل بستانم

که دارد در جنون آدینه بازاری که من دارم؟

ز صد دامن گل بی خار در چشمم بود خوشتر

زروی نو خط او در جگر خاری که من دارم

خورد چون شربت عناب خود بیگناهان را

ز بیباکی نظر بر چشم بیماری که من دارم

به سیم قلب از اخوان نگیرد ماه کنعان را

که دارد از عزیزان این خریداری که من دارم؟

نفس در سینه ی خورشید عالمتاب می سوزد

درین گلشن چو شبنم چشم بیداری که من دارم

کند گر در نوازش کارفرما کوتهی با من

ز ذوق کار، مزدش می رسد کاری که من دارم

سبک کرده است در میزان من سد سکندر را

به پیش روی خود از جسم دیواری که من دارم

تماشای بهشت از خانه ام بیرون نمی آرد

ز داغ آتشین در سینه گلزاری که من دارم

به درمان می توان تخفیف دادن درد را صائب

عجب دردی است بی درمان پرستاری که من دارم

***

ز دامن نگذرد پای زمین گیری که من دارم

گران محمل تر از خواب است شبگیری که من دارم

کند خون در جگر بسیار نعمتهای الوان را

درین مهمانسرا چشم و دل سیری که من دارم

شود سیر از جهان برهر که افتد چشم سیر من

کدامین کیمیاگر دارد اکسیری که من دارم؟

من و نالیدن از سودای عشق او، معاذالله

نمی آید صدا بیرون ز زنجیری که من دارم

ز وحشت، خانه ی صیاد داند سایه ی خود را

درین وادی نظر بر صید نخجیری که من دارم

ز خجلت آه بی تاثیر من در دل بود دایم

ز ترکش برنیاید از کجی تیری که من دارم

نمی باید سلاحی تیزدستان شجاعت را

که در سرپنجه ی خصم است شمشیری که من دارم

شراب کهنه در پیری مرا دارد جوان دایم

که دارد از مریدان این چنین پیری که من دارم؟

مگر در خواب بیند کعبه ی مقصود را صائب

درین وادی ز عزم سست شبگیری که من دارم

***

نمی آید برون از پرده آوازی که من دارم

کند مضراب را خون در جگر سازی که من دارم

زمهر خامشی بیهوده گویان را دهن بستم

سخن نتوان از خود ساخت غمازی که من دارم

نیاید هرزه نالی چون سپند از من درین محفل

همین در سوختن می خیزد آوازی که من دارم

چو گل آخر گریبان مرا صدچاک می سازد

به رنگ غنچه در دل خرده ی رازی که من دارم

نمی آید ز من چون چشم برگرد جهان گشتن

همین در خانه ی خویش است پروازی که من دارم

زحیرت صیقلی گردیده چون آیینه چشم من

ندارد خواب ره در دیده ی بازی که من دارم

فلک را منزل نقل مکان خویش می داند

گره در سینه این آه سبکتازی که من دارم

ندارد بر زلیخا ماه مصر از پاکدامانی

زفیض بی نیازی بر جهان نازی که من دارم

به چشم بسته در خون می کشد صیدی که می خواهد

زبس گیرنده افتاده است شهبازی که من دارم

چو مژگان می زند در هر نگه بر هم دو عالم را

زخوبان در نظر چشم فسونسازی که من دارم

نباشد جز صریر خامه ی سحرآفرین خود

درین وحشت سرا صائب هم آوازی که من دارم

***

زند پهلو به گردون کوه عصیانی که من دارم

به صد دریا نگردد پاک دامانی که من دارم

ز وحشت سایه برگرد من مجنون نمی گردد

ندارد کعبه گرد خود بیابانی که من دارم

تماشای بهشت از خلوتم بیرون نمی آرد

به است از جنت در بسته زندانی که من دارم

ز سهمش پنجه ی شیران چو برگ بید می لرزد

درون سینه از تیرش نیستانی که من دارم

ز اکسیر قناعت می شمارم نعمت الوان

اگر رنگین به خون گردد لب نانی که من دارم

توکل می دهد سامان کار من به آسانی

ندارد هیچ رهرو میرسامانی که من دارم

ز مد عمر جاویدان ندارد کوتهی صائب

ز دست و تیغ او زخم نمایانی که من دارم

***

دم گرمی طمع از ناله های آتشین دارم

که مشکل عقده ها در پیش از آن چین جبین دارم

مکن گستاخ سیر گلستانش ای تماشایی

که در هر رخنه ی دیوار آهی در کمین دارم

دمی صد بار در اشک را بر چشم می مالم

تهیدستم، چه سازم یادگار دل همین دارم

ز من دارند ابر و برق، سوز و گریه را صائب

به این بی حاصلی هر گوشه ای صد خوشه چین دارم

***

اگر چه چون دعا از دست خود یک کف زمین دارم

ز محتاجان به گرد خویش چندین خوشه چین دارم

مرا بی همدمی مهرلب و بند زبان گشته

وگرنه ناله ها چون نی گره در آستین دارم

به جای خوشه افشانم اگر خرمن به دامانش

همان از باددستی انفعال از خوشه چین دارم

مرا خونگرمی منت ز کوری بیش می سوزد

ز میل توتیا در چشم میل آتشین دارم

نیم ایمن ز تیغ انتقام چرخ کم فرصت

چو مینا خنده را با گریه در یک آستین دارم

نگردد سنبلستان چون بیابان جنون از من؟

که سرمشق جنون زان خط و خال عنبرین دارم

ز پاس دل مشو در زلف عنبرفام خود غافل

که روشن این شبستان راز آه آتشین دارم

شود مقبول در درگاه حق چون سجده ی شکرم؟

که داغ لعنت از درگاه دو نان بر جبین دارم

درین گلزار چون گل خرده ی خود جمع چون سازم؟

که از هر شبنم او چشم شوری در کمین دارم

نیم چون دیگران گر صاحب خرمن، نیم غمگین

بحمدالله که از قسمت زبان گندمین دارم

کند در یک نفس طی هفتخوان آسمانها را

براقی کز دل بیتاب، من در زیر زین دارم

نگردد چون به چشمم عالم روشن سیه صائب؟

که رو در مردمان از نامجویی چون نگین دارم

***

غبار خط یارم توتیا در آستین دارم

به دامن نور بینایی جلا در آستین دارم

نیند این بسته چشمان لایق تشریف پیراهن

وگر نه بوی یوسف چون صبا در آستین دارم

به ظاهر در نظرها چون قلم گر خشک می آیم

چو افتد کار بر سر، گریه ها در آستین دارم

مرا بی همدمی مهر لب و بند زبان گشته

وگرنه همچو نی فریادها در آستین دارم

به اوراق پر و بالم ز غفلت سرسری مگذر

که من از سایه دولت چون هما در آستین دارم

مدار از من دریغ ای ابر رحمت گوهر خود را

که من چون تاک صد دست دعا در آستین دارم

هزاران چشم در دنبال دارد هرپر کاهی

وگرنه جذبه ها چون کهربا در آستین دارم

ز بس چون غنچه ی گل زین جهان تنگ دلگیرم

مرا هر کس که چیند خونبها در آستین دارم

به خون گل مزن دست ای چمن پیرا به دامانم

که جوی خون از آن گلگون قبا در آستین دارم

مکن در راه من چاه حسد، ای خصم کوته بین

که من از راستی چندین عصا در آستین دارم

بیفشان برگ از خود گر نوا زین باغ می خواهی

که من چون نی ز بی برگی نوا در آستین دارم

حضور دل مرا چون غنچه در تنگی بود صائب

وگرنه خنده های دلگشا در آستین دارم

***

به دست بسته دستی در سخاوت چون سبو دارم

که چندین جام خالی را زاحسان سرخ رو دارم

چه با من می تواند کرد درد و داغ ناکامی؟

که من دارالامانی چون دل بی آرزو دارم

مرا در حلقه ی آزادگان این سرفرازی بس

که با بی حاصلی چون سرو خود را تازه رو دارم

غبارآلود مطلب نیست چون طوطی کلام من

از آن در خلوت آیینه راه گفتگو دارم

کنم گلگونه ی روی شجاعت شیرمردان را

درین بستانسرا چون تیغ اگر آبی به جو دارم

مرا جز پاکبازی مدعایی نیست از هستی

اگر پاس نفس دارم برای رفت و رو دارم

گر از من طاعت دیگر نمی آید به این شادم

که از اشک ندامت روز و شب دایم وضو دارم

تعجب نیست از گفتار من گر بوی خون آید

که تیغ آبدار اشک دایم بر گلو دارم

امید پرده پوشی دارم از موسی سفید خود

زهی غفلت که از تار کفن چشم رفو دارم

نشد از وصل چون پروانه کم بیتابی شوقم

همان از شمع آتش زیر پای جستجو دارم

چه افتاده است دردسر دهم صائب عزیزان را؟

که من چون خون شراب بی خماری در سبو دارم

***

اگر چه دورم از درگاه راه یاربی دارم

ندارم هیچ اگر در دست، دامان شبی دارم

ندارم در بساط آسمان گر اختر سعدی

ز داغ ناامیدی سینه ی پر کوکبی دارم

شوم با خار و گل یکرنگ، ناسازی نمی دانم

درین گلزار چون شبنم دل خوش مشربی دارم

ز دامان اجابت باد کوته دست امیدم

بغیر از ترک مطلب در دعا گر مطلبی دارم

ز فریاد گلو سوزم چو نی معلوم می گردد

که پیوند نهانی با بت شکر لبی دارم

از آن گوی سعادت در خم چوگان من رقصد

که در مد نظر دایم ترنج غبغبی دارم

نباشد چون مسلسل ناله ی درد آشنای من؟

که من در دست چون زلف دراز او شبی دارم

مزاج نازک دلدار را فهمیده ام صائب

به انداز زمین بوسش زبرگ گل لبی دارم

***

نگاه گرم را سرده به جانم تا دلی دارم

مرا دریاب ای برق بلا تا حاصلی دارم

تمنای رهایی چون به گرد خاطرم گردد؟

تو غافل گیر و من مرغ نگاه غافلی دارم

به ناخن جوی شیر از سنگ می باید برآوردن

به این بی دست و پایی طرفه کار مشکلی دارم

نپیچم گردن تسلیم اگر دشمن سرم خواهد

اگر چه تنگدست افتاده ام دست و دلی دارم

تو ای زاهد برو در گوشه ی محراب ساکن شو

که من چون درد و داغ عشق جا در هر دلی دارم

عجب دارم به دیوان قیامت در حساب آیم

که من از دفتر ایجاد، فرد باطلی دارم

به من باد مخالف حمله می آرد، نمی داند

که من چون دامن تسلیم در کف ساحلی دارم

زبیقدری چنین بی دست و پا گردیده ام صائب

اگر دست مرا گیرند دست قابلی دارم

***

لب خشک و دل خونین و چشم پر نمی دارم

نگه دارد خدا از چشم بد، خوش عالمی دارم

به جای جوهر از آیینه ام زنگار می جوشد

گوارا باد عیشم، خوش بهار خرمی دارم

دو عالم آرزو در سینه دارم با تهیدستی

بیابان در بیابان کشت و ابر بی نمی دارم

فراغت دارد از ناز طبیبان درد بی درمان

پریشان نیستم هر چند حال درهمی دارم

اشارت برنمی دارد دل وحشی نژاد من

چو ماه نو ازین هنگامه فکر پس خمی دارم

نسیم صبحم، از من خویشتن داری نمی آید

گره وا می کنم از کار مردم تا دمی دارم

شکوه لاله ام را کوه و صحرا برنمی تابد

که در هر نقطه ی داغی سواد اعظمی دارم

به نقش کم زبازیگاه عالم برنمی خیزم

امیدم بی شمار افتاده گر نقش کمی دارم

به خورشید بد اختر چون نمایم گوهر خود را؟

که در یک دم به چشمم می خورد گر شبنمی دارم

تو کز دل بی نصیبی سیر کن در عالم صورت

که من چون غنچه در هر پرده ی دل عالمی دارم

ز راز آسمانی چون نباشم با خبر صائب؟

که من چون کاسه ی زانوی خود جام جمی دارم

***

نیم بیدرد، دایم پیچ و تاب ساکنی دارم

چو نبض ناتوانان اضطراب ساکنی دارم

ز سوز عشق ازین پهلو به آن پهلو نمی گردم

درین دریای پر آتش کباب ساکنی دارم

مشو ای آهنین دل از کمند جذبه ام غافل

که چون آهن ربا در دل شتاب ساکنی دارم

ربایم هر که را از گلرخان بر من گذار افتد

ز حیرت گرچه چون آیینه آب ساکنی دارم

ندارم در گره چیزی که ارزد بیقراری را

درین دریای پرشورش حباب ساکنی دارم

گره گردیده ام چون کهربا هر چند در ظاهر

نهان در پرده ی دل اضطراب ساکنی دارم

به آواز جرس نتوان مرا بیدار گرداندن

که من همچون ره خوابیده خواب ساکنی دارم

علاج شعله ی سرکش ز آب نرم می آید

سوال تند دشمن را جواب ساکنی دارم

ز سرعت گر چه روی سیل را بر خاک می مالم

به قدر آرزومندی شتاب ساکنی دارم

اگر چه دور گردان می شمارندم ز بیدردان

به هر رگ چون ره خوابیده خواب ساکنی دارم

تو ای سیل سبکرو وصل دریا را غنیمت دان

که من چون آهن و فولاد آب ساکنی دارم

امید صلح هر جا هست از خود می دوم بیرون

به هر جا تند باید شد عتاب ساکنی دارم

به ظاهر چون کتان در پرتو مهتاب اگر محوم

به تار و پود هستی پیچ و تاب ساکنی دارم

ندارم با کمال ناامیدی موج بیتابی

درین دریای پروحشت سراب ساکنی دارم

به جای دعوی از حرفم تراوش می کند معنی

خم سربسته ام، بوی شراب ساکنی دارم

عجب دارم نسوزد دانه ام را برق نومیدی

که چشم آبیاری از سحاب ساکنی دارم

ز من صائب درین بستانسرا تندی نمی آید

گل نشکفته ام، بوی گلاب ساکنی دارم

***

نیم غمگین چو سرو از بی بریها شادیی دارم

ندارم هیچ اگر در کف، خط آزادیی دارم

به من کی می رسد با پای چوبین زاهد خودبین؟

که من چون جذبه ی دریای رحمت هادیی دارم

میفکن ای فلک در جنگ با من تخم سست خود

که از دل در بغل من بیضه ی فولادیی دارم

بر اوراق جهان از خط باطل چون جوانمردان

به اقبال سبکدستی خط آزادیی دارم

سبک از خود برون آیند چون آه از دل عاشق

اگر دانند بیدردان که من چون وادیی دارم

ز بیم آتش سوزان دلم چون بید می لرزد

دو روزی همچو گل در بوستان گر شادیی دارم

چرا چون سرو از بیم خزان بر خویشتن لرزم؟

که از بی حاصلی در کف خط آزادیی دارم

مکن صائب ملامت گر ندارم خواب در شبها

به ابکار معانی در نظر دامادیی دارم

***

به دنیا دست از دامان عقبی برنمی دارم

چو یوسف دیدگان ، ناز زلیخا برنمی دارم

مرا نتوان به دام صحبت از عزلت برآوردن

ز کوه قاف پشت خود چو عنقا برنمی دارم

به این شادم که بر دلها نیم بار از گرانجانی

اگر باری ز بی برگی ز دلها برنمی دارم

درین دریا نباشد یک صدف بی گوهر عبرت

نه از طفلی است گر چشم از تماشا برنمی دارم

به این ابر سیه امیدها دارد لب خشکم

به خط من دل از آن لعل شکرخا بر نمی دارم

نظر بر قامت بی سایه ی آن سیمتن دارم

ز سرو بوستان ناز دو بالا بر نمی دارم

نگردد تا چو صبح آیینه ی تاریک من روشن

دو دست عجز از دامان شبها بر نمی دارم

نمی سازد هنر از عیب، چون طاوس، محجوبم

به چندین بال رنگین چشم از پا بر نمی دارم

فشانم هر چه دارم بی طلب در دامن سایل

که من چون ابر از همت تقاضا بر نمی دارم

نباشد توشه ای در کار مهمان کریمان را

از آن امروز زاد از بهر فردا بر نمی دارم

تو کز آزار محرومی ره هموار پیدا کن

که من بی نیش خار از جای خود پا بر نمی دارم

تو کز غیرت نداری بهره ای بردار کام دل

که من از سرکشی عبرت ز دنیا بر نمی دارم

اگر از گردن افرازی سرم بر آسمان ساید

سر از پای قدح صائب چو مینا برنمی دارم

***

از آن چون زلف ماتم دیدگان ژولیده زنجیرم

که چون برگ خزان دیده است روز دست تدبیرم

ز اقلیم اثر برگشتن آه من نمی داند

به عنقا می رساند نسبت خود را پرتیرم

اگر غافل به صید بیگناهی شست بگشایم

چو زخم تازه خون گردد روان از چشم زهگیرم

بلند افتاده طاق سرگرانی کعبه ی او را

وگرنه چین کوتاهی ندارد زلف شبگیرم

از آن در جستجوی کام، چرخم در بدر دارد

که از هر در فزاید حلقه ی دیگر به زنجیرم

ز بس کز دور گردون محنت و غم دیده ام صائب

هلال عید آید در نظر چون ناخن شیرم

***

خوشا روزی که منزل در سواد اصفهان سازم

ز وصف زنده رودش خامه را رطب اللسان سازم

نسیم آسا به گرد سر بگردم چار باغش را

به هر شاخی که بنشیند دل من آشیان سازم

شود روشن دو چشمم از سواد سرمه خیز او

ز مژگان زنده رود گریه ی شادی روان سازم

ز شکر بشکنم خسرو صفت بازار شیرین را

به ملک اصفهان شبدیز را آتش عنان سازم

صلای آب حیوان می زند تیغ جوانمردش

چرا چون خضر کم همت به عمر جاودان سازم؟

به مژگان خواب مخمل می دهد جا جسم زارم را

چرا آرامگاه خویش از تیغ و سنان سازم؟

به این گرمی که من رو از غریبی در وطن دارم

اگر بر سنگ بگذارم قدم، ریگ روان سازم

میان آب و آتش طرح صلح انداختم، اما

نمی دانم ترا بر خویشتن چون مهربان سازم

بلند افتاده صائب آنقدر طبع خدادادم

که شمع طور را خاموش از تیغ زبان سازم

***

نه چون بید از تهیدستی درین گلزار می لرزم

که بر بی حاصلی می لرزم و بسیار می لرزم

ز بیخوابی مرا چون چشم انجم نیست پروایی

ز بیم چشم بد بر دیده ی بیدار می لرزم

در دولتسرای نیستی می آورد دهشت

ز بیم جان نه چون منصور زیر دار می لرزم

خطر از سبزه ی بیگانه بسیارست گلشن را

ز خط بر عارض گلرنگ او بسیار می لرزم

به مستی می توان بر خود گوارا کرد هستی را

درین میخانه به هر کس که شد هشیار می لرزم

نیم ایمن بر آن تنگ دهان از خال شبرنگش

ازین غماز بر گنجینه ی اسرار می لرزم

به چشم ناشناسان گوهرم سیماب می آید

ز بس بر خویشتن از سردی بازار می لرزم

نه بهر جان بود لرزیدنم چون مردم بیدل

ز جان سختی بر آن شمشیر بی زنهار می لرزم

حضور خیره چشمان حسن را بی پرده می سازد

نسیمی را چو می بینم در آن گلزار می لرزم

نه از پیری مرا این رعشه افتاده است بر اعضا

به آب روی خود چون ساغر سرشار می لرزم

اگر چه چون شرار از سنگ دارم مهر خاموشی

ز بی ظرفی همان بر خرده ی اسرار می لرزم

ز بیکاری نه مرد آخرت نه مرد دنیایم

به هر جانب که مایل گردد این دیوار می لرزم

ز زخم داس بر خود خوشه در خشکی نمی لرزد

به عنوانی که من زین چرخ کج رفتار می لرزم

تجرد در نظرها تیغ چوبین را سبک سازد

نه از دلبستگی بر جبه و دستار می لرزم

ز سنگ کودکان بر خود نلرزد نخل بارآور

به عنوانی که من زین خلق ناهموار می لرزم

کند بیتاب اندک پیچ و تابی رشته ی جان را

بر آن موی میان از پیچش زنار می لرزم

به زنجیر تعلق گر چه محکم بسته ام دل را

نسیمی گر وزد بر طره ی دلدار می لرزم

ندارد درد بی درمان بجز تسلیم درمانی

ز تدبیر طبیبان بر دل بیمار می لرزم

ندارد چهره ی پوشیده رویان تاب رسوایی

ز غیرت سخت بر فرهاد شیرین کار می لرزم

به صد زنجیر اگر بندند اعضای مرا صائب

چو آب از دیدن آن سرو خوش رفتار می لرزم

***

به دور خط از آن چاه زنخدان بیش می لرزم

ز آسیب چه خس پوش بر جان بیش می لرزم

عزیزی خواری و خواری عزیزی بار می آرد

در آغوش پدر از چاه و زندان بیش می لرزم

ز عریانی خطر افزون بود رنگین لباسی را

من آن شمعم که در فانوس بر جان بیش می لرزم

به عمر جاودان نتوان مرا ممنون خود کردن

که من بر آبرو از آب حیوان بیش می لرزم

ازان چون گنج پنهان می کنم حال خراب خود

که من بر تنگدستیها ز سامان بیش می لرزم

کمان بال و پر پرواز گردد تیر بی پر را

در آغوش وصال از بیم هجران بیش می لرزم

مرا چون مور می دانند قانع خلق ازین غافل

که بر هر دانه از ملک سلیمان بیش می لرزم

ز من بلبل کند پهلو تهی صائب، نمی داند

که من از باغبان بر این گلستان بیش می لرزم

***

ز جام بیخودی چون لاله مست از خاک برخیزم

ز مهد غنچه چون گل با دل صد چاک برخیزم

نه سروم کز رعونت سبزه را در زیر پامانم

چمن از خاک برخیزد چو من از خاک برخیزم

مرا هر شمع چو پروانه از جا در نمی آرد

مگر از جا به ذوق شعله ی ادراک برخیزم

مرا زافسردگی در تنگنای سنگ مردن به

که چون آتش به امداد خس و خاشاک برخیزم

چو شبنم کرده ام گردآوری خود را درین گلشن

به اندک جذبه ای از هستی خود پاک برخیزم

مرا با خاکساریهاست پیوندی درین گلشن

که می پیچم به خود تا از زمین چون تاک برخیزم

شلاین تر ز خون ناحقم در هر چه آویزم

نه گردم کز بر افشاندن از آن فتراک برخیزم

نخوابیده است با کین کسی هرگز دل صافم

ز بستر چون دعا از سینه های پاک برخیزم

دل بی غم زمین شوره باشد تخم پاکم را

بسامان همچو آه از سینه ی غمناک برخیزم

نه زنگم کز گرانجانی به خاطرها گران باشم

سبک چون عکس از آیینه ی ادراک برخیزم

من آن ابرم که در چشم گهرها آب نگذارم

ز هر بحری که با این دیده ی نمناک برخیزم

ز رشک بیقراران سوختم کو آتشین رویی

که من هم چون سپند از جای خود چالاک برخیزم

مرا از گوشه ی خلوت مخوان در مجلس عشرت

چه افتاده است بنشینم خجل، غمناک برخیزم

مرا چون سبزه زیر سنگ دارد آسمان صائب

شوم سروی اگر از سایه ی افلاک برخیزم

***

ز خال عنبرین افزون ز زلف یار می ترسم

همه از مار و من از مهره ی این مار می ترسم

بلای مرغ زیرک دام زیر خاک می باشد

ز تار سبحه بیش از رشته ی زنار می ترسم

از آن چون شبنم گل خواب در چشم نمی گردد

که از چشم تماشایی بر این گلزار می ترسم

به گرد چشم او گشتن چو مژگان آرزو دارم

ز خوی نازک آن نرگس بیمار می ترسم

ز خواب غفلت صیاد ایمن نیستم بر جان

شکار لاغرم، از تیغ لنگردار می ترسم

خطر در آب زیر کاه بیش از بحر می باشد

من از همواری این خلق ناهموار می ترسم

ز بس نامردمی از چشم نرم مردمان دیدم

اگر بر گل گذارم پا ز زخم خار می ترسم

چه باشد پشت و روی اژدها در پله ی بینش؟

نه از اقبال می بالم، نه از ادبار می ترسم

ز تیر راست رو چشم هدف چندان نمی ترسد

که من از گردش گردون کج رفتار می ترسم

سرشک گرم را در پرده ی دل می کنم پنهان

بر آب این گهر از سردی بازار می ترسم

بد از نیکان و نیکی از بدان پر دیده ام صائب

ز خار بی گل افزون از گل بی خار می ترسم

***

من از دشمن فزون از نفس کافر کیش می ترسم

ز دشمن دیگران ترسند و من از خویش می ترسم

نگاه موشکافان را نظر بر عاقبت باشد

ز نوش این جهان تلخ بیش از نیش می ترسم

میانجی سنگ ره می گردد ارباب توکل را

من از رهبر درین وادی ز رهزن بیش می ترسم

به عنوانی که می ترسند از رفتن گرانجانان

من از بودن درین زندان پر تشویش می ترسم

جنون سرکش من طوق فرمان برنمی دارد

ز بدمستان فزون از عقل دوراندیش می ترسم

دعای تنگدستان فتح را در آستین دارد

ز شاهان بیش من از مردم درویش می ترسم

گرانی می شود در صبح افزون خواب غفلت را

از آن صائب من از موی سفید خویش می ترسم

***

همان بیگانه ام با خلق هر چند آشنا باشم

چو نور دیده در یک خانه از مردم جدا باشم

ز گرد سرمه ی چشم غزالان است خاک من

شود بیگانه از عالم به هر کس آشنا باشم

سپهر از کجرویها توتیا کرد استخوانم را

چو بارم آرد شد دیگر چرا در آسیا باشم؟

اگر چه سایه ام منشور دولت در بغل دارد

برای استخوان سرگشته دایم چون هما باشم

به جان بخشی سیاهی از سرداغم نمی خیزد

همان از تیره بختانم اگر آب بقا باشم

کمند جذبه ی من کوه آهن بر کمر دارد

به سوزن برنمی آیم اگر آهن ربا باشم

همان بهتر کز این محفل برآیم آستین افشان

که بار گردن خلقم اگر دست دعا باشم

اگر چه سنگ را در ناله آرد بار درد من

فتد چون سیل اگر بر کوه راهم، بی صدا باشم

بحمدالله مکافات عمل از پیشدستیها

مرا نگذاشت در اندیشه ی روز جزا باشم

قمار پاکبازی مهره ی بی نقش می خواهد

چه افتاده است در ششدر ز نقش بوریا باشم؟

ندارم آبروی شبنمی در پیشگاه گل

به این خواری و بیقدری درین گلشن چرا باشم؟

ز پیش پا ندیدن سیل آمد راست تا دریا

چه غماز بلند و پست عالم چون عصا باشم؟

ز راه خاکساری کسب عزت کرده ام صائب

که چون خورشید هم بالای سر، هم زیر پا باشم

***

اگر با ماه کنعان در ته یک پیرهن باشم

همان از شرم دوراندیش در بیت الحزن باشم

همان از خار خار شوق بر خاشاک می غلطم

اگر چون بوی گل با باد در یک پیرهن باشم

ندارد از پریشانی سخن غیر از تهیدستی

چرا چون شانه در قید سر زلف سخن باشم؟

نبیند پیش پای سیر خود در آسمان انجم

اگر نه از دل بیدار شمع این لگن باشم

چراغ دولت بیدار، شرکت بر نمی تابد

نمی خواهم که با پروانه در یک انجمن باشم

تو از درد سخن می نالی و من حالتی دارم

که می میرم اگر یک لحظه بی درد سخن باشم

چو خون مرده تاکی پای در دامن بیفشارم؟

دو روزی همچو شبنم خوش نشین هر چمن باشم

اگر داغ غریبی سرمه سازد استخوانم را

از آن بهتر که چون گل بر کف دست وطن باشم

مرا چون خلوت دل سیر گاهی هست در پهلو

چرا چون بوی گل پروانه ی هر انجمن باشم؟

چه خود را می زنی بر تیغ آه خانه سوز من؟

مرا بگذار صائب تا به حال خویشتن باشم

***

چنان برد اختیار از دست آن سرو قباپوشم

که آید در نظرها خشک چون محراب آغوشم

ز بوی خون، دل نظار گی را آب می سازم

به ظاهر چون لب تیغ از شکایت گرچه خاموشم

جنون من شد از زخم زبان ناصحان افزون

نه آن دریای پرشورم که بتوان کرد خس پوشم

من آن حسن غریبم کاروان آفرینش را

که جای سیلی اخوان بود نیل بناگوشم

من از کم مایگی مهر خموشی بر دهن دارم

من آن بحرم که گوهر در صدف شد آب از جوشم

ز خواری آن یتیمم دامن صحرای امکان را

که گر خاکم سبو گردد نمی گیرند بر دوشم

فلک بیهوده صائب سعی در اخفای من دارد

نه آن شمعم که بتوان داشت پنهان زیر سرپوشم

***

نشد سروی درین بستانسرا یک بار همدوشم

ز آتش طلعتی روشن نشد محراب آغوشم

سرآمد گر چه در آغوش سازی عمر من چون گل

نشد یک بار دربر آید آن سرو قباپوشم

سراپایم چو ساغر یک دهن خمیازه می گردد

چو می گردد به خاطر یاد آن لبهای می نوشم

به هر افسانه نتوان همچو طفلان بست چشم من

که قدر وقت دان کرده است آن صبح بناگوشم

نه زان سان شعله ور شد آتش بیتابیم از دل

که لعل آبدار او تواند کرد خاموشم

نباشد بیوفایی شیوه ی من چون هوسناکان

که در دوران خط از بندگان حلقه در گوشم

لب جان پرورت بر من نه آن حق نمک دارد

که در روز سیاه خط شود از دل فراموشم

اگر چه می توانم زیر بار عالمی رفتن

گرانی می کند دست نوازش بر سر دوشم

چه خواهد کرد صائب باده ی من با تنک ظرفان

که خم را پایکوبان داشت در میخانه ها جوشم

***

به دامن می دود اشکم گریبان می درد هوشم

نمی دانم چه می گوید نسیم صبح در گوشم

هنوز از طعن خامی نیش می خوردم ز زنبوران

که بر می داشت از جا سقف این میخانه را جوشم

من آن بحر گهرخیزم بساط آفرینش را

که گوهر می شود سیماب اگر ریزند در گوشم

به اندک روزگاری بادبان کشتی می شد

ز لطف ساقیان سجاده ی تزویر بر دوشم

از آن روزی که بر بالای او آغوش وا کردم

دگر نامد بهم چون قبله از خمیازه آغوشم

ز هوش خود درآزارم نوایی آرزو دارم

که نتواند عنان خود گرفتن محمل هوشم

به کار دیگران کن ساقی این جام صبوحی را

که تا فردای محشر من خراب صحبت دوشم

تو دست از خودنمایی بر مدارای خصم بیجوهر

که من در جوهر خود همچو آب تیغ خس پوشم

ز چشمش مستی دنباله داری قسمت من شد

که شد نومید صبح محشر از بیداری هوشم

کنار مادر ایام را آن طفل بدخویم

که نتواند به کام هر دو عالم کرد خاموشم

***

ز پند ناصحان بی نمک پرشور شد گوشم

ازین بیهوده گویان خانه ی زنبور شد گوشم

شنیدم پوچ چندان زین سبک مغزان بی حاصل

که پوچ از مغز همچون کاسه ی طنبور شد گوشم

من و هنگامه ی بیهوده گفتاران، معاذالله

که حمام زنان ز آواز پای مور شد گوشم

بود صد پرده افزون از دهان مار در تلخی

ز گفتار شکرریز تو تا مهجور شد گوشم

ز پیغامی که آورد از لب شیرین او قاصد

پر از شهد و شکر چون خانه ی زنبور شد گوشم

نمی دانم چها گفت آن بهشتی رو، همین دانم

که چون قصر بهشت جاویدان پرحور شد گوشم

سرم روشن به چشم خلق چون فانوس می آید

ز گفتار گلوسوز تو تا پر نور شد گوشم

ز آواز پر جبریل بر هم می خورد و قتم

چو موسی آشنا تا با خطاب طور شد گوشم

ز گفت و گوی تلخ ناصحان بیدار چون گردم؟

که از غفلت گرانتر از نوای صور شد گوشم

سبک تا پنبه ی غفلت برون آوردم از مغزش

درین وحدت سرا پر نغمه ی منصور شد گوشم

شنیدم از شکست آرزو در سینه آوازی

که مستغنی ز ساز چینی فغور شد گوشم

نمی دانم چه خواهد کرد با من ناله ی بلبل

کز آواز شکست رنگ گل ناسور شد گوشم

کف افسوس بود از بحر چون ساحل نصیب من

از آن لبها ز گوهر چون صدف معمور شد گوشم

شمارم خنده ی مینای می را نوحه ی ماتم

ز آواز به دل نزدیک او تا دور شد گوشم

به حرفی از لب میگون خود بشکن خمارم را

که از خمیازه عاجز چون لب مخمور شد گوشم

نگردد تلخ از شور قیامت خواب شیرینم

به زیر پرده ی غفلت ز بس مستور شد گوشم

نمی دانم چه خواهد بادل مجروح من کردن

نمکدان قیامت زان لب پرشور شد گوشم

مرا چون غنچه از بی همدمیها بود دلتنگی

ز گلبانگ هزاران همچو گل مسرور شد گوشم

مشو از حرف عشق ای خامه ی آتش زبان خامش

کز این روشن بیان فانوس شمع طور شد گوشم

دی خالی ز غیبت در حضورم می توان کردن

نیم غمگین به سنگینی اگر مشهور شد گوشم

ز تلقین دم افسرده ی دلمردگان صائب

غبارآلود ماتم چون دهان گور شد گوشم

***

دو عالم شد ز یاد آن سمن سیما فراموشم

به خاطر آنچه می گردید شد یکجا فراموشم

نمی گردد ز خاطر محو چون مصرع بلند افتد

شدم خاک و نشد آن قامت رعنا فراموشم

چه فارغبال می گشتم درین عالم، اگر می شد

غم امروز چون اندیشه ی فردا فراموشم

زچشم آن کس که دور افتاد گردد از فراموشان

من از خواری به پیش چشم از دلها فراموشم

سپند او شدم تا از خودی آسان برون آیم

ندانستم شود برخاستن از جا فراموشم

چو گوهر گرچه در مهد صدف عمری است در خوابم

نشد زین خواب سنگین رغبت دریا فراموشم

ز من یک ذره تا در سنگ باشد چون شرر باقی

نخواهد شد هوای عالم بالا فراموشم

نه از منزل، نه از ره، نه ز همراهان خبر دارم

من آن کورم که رهبر کرده در صحرا فراموشم

به یا دمن که پیش آن فرامشکار می افتد؟

که با صد رشته کرد آن زلف بی پروا فراموشم

به استغنا توان خون در جگر کردن نکویان را

ولی از دیدنش می گردد استغنا فراموشم

مرا این سرافرازی در میان دور گردان بس

که کرد آن سنگدل از دوستان تنها فراموشم

به اشکی می توان شستن ز خاکم دعوی خون را

پس از گشتن مکن ای شمع بی پروا فراموشم

نیم من دانه ای صائب بساط آفرینش را

که در خاک فراموشان کند دنیا فراموشم

***

ز جوش سینه ی حرف آفرین میخانه ی خویشم

ز معنیهای رنگین باده ی پیمانه ی خویشم

نیم پروانه تا برگرد شمع دیگران گردم

که من از شعله ی آواز خود پروانه ی خویشم

حجاب از خوبی کردار گردیده است گفتارم

به خواب غفلت از شیرینی افسانه ی خویشم

ز خلوت حلقه ی صحبت مرا بیرون نمی آرد

که در هر جا که باشم چون کمان در خانه ی خویشم

ز نعمتهای الوان بوی خون آید به مغز من

درین مهمانسرا قانع به آب و دانه ی خویشم

نیم ثابت قدم در کفر و ایمان از دو رنگیها

گهی بیت الحرام خویش و گه بتخانه ی خویشم

ز جوی شیر کردم تلخ بر خود خواب شیرین را

خجل چون کوهکن زین بازی طفلانه ی خویشم

ز بار دل سبک سازم اگر دوش دو عالم را

همان در زیر بار همت مردانه ی خویشم

چو خون شد مشک، ممکن نیست دیگر بار خون گردد

عبث در فکر اصلاح دل دیوانه ی خویشم

ز قحط حسن با سوز دل خود عشق می بازم

درین وحدت سرا، هم شمع و هم پروانه ی خویشم

ربوده است آنچنان فکر و خیال او مرا صائب

که در صحبت همان در خلوت جانانه ی خویشم

***

غبارآلود عصیان بس که شد جان هوسناکم

سرشک شمع گردد مهره ی گل بر سر خاکم

ز خواب نیستی در حشر از آن سربر نمی آرم

که می ترسم کند گرد خجالت زنده در خاکم

چه به از شهپر توفیق باشد مرغ بی پر را؟

چرا اندیشد از تیغ شهادت جان بیباکم؟

ز من گل چیدن از رخسار محجوبان نمی آید

نیالاید به خون بیگناهان دامن پاکم

مرا از سینه صافی کین کس در دل نمی ماند

که طوطی می شود زنگار در آیینه ی پاکم

ز چشم شور اختر یک سر سوزن نیندیشم

نگیرد بخیه چون صبح از گشایش سینه ی چاکم

به گرد دانه بهر خرد کردن آسیا گردد

نه از مهرست اگر برگرد سر می گردد افلاکم

ز مسواک ربایی زنگ دندانم یکی صد شد

سرانگشت ندامت کاش می گردید مسواکم

ز کوه غم دل بیتاب من آرام می گیرد

نمی سازد شراب و شاهد و مطرب طربناکم

چو خار خشک دست از دامن شب بر نمی دارم

فتد چون کار با دامان مردم خار نمناکم

زمستی گریه گردن خون به خون شستن بود صائب

مگر زآلودگیها پاک سازد گریه ی تاکم

***

نیم خارج درین بستانسرا هر چند غمناکم

اگر هم خنده ی گل نیستم هم گریه ی تاکم

ز عشق است این که دارم در نظرها شوکت گردون

چو این تیغ از کفم بیرون رود یک قبضه ی خاکم

ندارم در نظرها اعتبار نقطه ی سهوی

چه حاصل کز سویدا مرکز پرگار افلاکم؟

ز خشکی گر چه نی در ناخن من می کند سودا

تهی پایی چو آید بر سر من خار نمناکم

به گرد خاطرم اندیشه ی رفتن نمی گردد

اگر چه پیش پای سیل افتاده است خاشاکم

از آن با چاکهای سینه ی خود عشق می بازم

که باشد چون قفس راهی به سوی گل زهر چاکم

من آن صیاد خوش خلقم در این صحرای پر وحشت

که خون صید مشک تر شود در ناف فتراکم

نمی آید گران بر خاطر آزرده ی بلبل

اگر بر روی گل غلط چو شبنم دیده ی پاکم

نسازم سبز چون صائب حدیث دشمن خود را؟

که طوطی می شود زنگار در آیینه ی پاکم

***

دل آسوده ای داری مپرس از صبر و آرامم

نگین را در فلاخن می نهد بیتابی نامم

ز بس زهر شکایت خوردم و بر لب نیاوردم

به سبزی می زند تیغ زبان چون پسته در کامم

اگر از شکوه ی دوران خموشم، نیست خرسندی

نمی خیزد صدا از بینوایی از لب جامم

به چشم همت من دولت دنیا نمی آید

مکرر آستین افشانده بر صید هما دامم

به زلف یار از هر بند پیوند دگر دارم

نه چون مرغ دل اهل هوس نوکیسه ی دامم

ز مجنون یادگاری نیست جز من، جای آن دارد

که سازد عشق از چشم غزالان حلقه ی دامم

سپند آتش رخسارم آسایش نمی دانم

اثر تا از وجودم هست در سیرست آرامم

شکست من ندارد حاصلی غیر از شکست خود

دل خارا به درد آید ز عاجز نالی جامم

در آغاز محبت دست و پا گم کرده ام صائب

نمی دانم کجا خواهد کشید آخر سرانجامم

***

نه از جام دگر هر دم درین میخانه سرگرمم

که چون خورشید تابان من به یک پیمانه سرگرمم

به یک آتش چو داغ لاله می سوزم درین گلشن

نه هر شمعی تواند کرد چون پروانه سرگرمم

شود از سنگباران ملامت تر دماغ من

ازین رطل گران چون مردم دیوانه سرگرمم

نظر چون مردم بالغ نظر بر نو خطان دارم

درین مکتب نسازد ابجد طفلانه سرگرمم

نگیرد پیش راه عزم من گردون کم فرصت

به هر کاری که سازد همت مردانه سرگرمم

زآبادی شود وحشت فزون جانهای وحشی را

از آن پیوسته در تعمیر این ویرانه سرگرمم

مرا دلگرمی صیاد دارد در قفس صائب

نه آن مرغم که سازد حرص آب و دانه سرگرمم

***

نه امروزست سودای جنون را ریشه در جانم

به چوب گل ادب کردی معلم در دبستانم

عزیز مصرم اما در فرامشخانه ی چاهم

گل خورشیدم اما بر کنار طاق نسیانم

به گرد خوان مردم چون مگس ناخوانده چون گردم؟

که من در خانه ی خود از حیا ناخوانده مهمانم

تمنای تنعم چون به گرد خاطرم گردد؟

که چشم شور باشد در جگرخوردن نمکدانم

ز من سنجیده وضع عالم و سنگ است رزق من

همانا من درین بازار پرآشوب میزانم

چنان محوم که اشک تلخ در چشمم نمی گردد

قیامت گر نمکدان بشکند در چشم حیرانم

لب افسوس اگر غافل به دندان آشنا سازم

دو چندان می برد مقراض قسمت از لب نانم

گلی گفتم به خواب از گلشن رخسار او چینم

پرید از چشم خواب از هایهوی عندلیبانم

نمی افتم چو اسکندر به دنبال خضر صائب

من آن خضرم که آب روی باشد آب حیوانم

***

اگر آرد برون آن دلستان سراز گریبانم

برآرد صد بهشت جاویدان سر از گریبانم

همان چون طوق قمری حلقه ی بیرون در باشم

برون آرد گر آن سرو روان سر از گریبانم

اگر با نو بهاران در ته یک پیرهن باشم

برآرد چون گل رعنا خزان سر از گریبانم

اگر در پرده سازی بگذرد چون غنچه عمر من

برآرد خرده ی راز نهان سر از گریبانم

زبیتابی همان صد چاک می سازم گریبان را

مه من گر برآرد چون کتان سر از گریبانم

نیم چون شمع ایمن هرگز از تیغ زبان خود

برآرد دشمن من چون زبان سر از گریبانم

اگر در خلوت عنقا روم، چون کوه قاف آنجا

گرانجانی برآرد در زمان سر از گریبانم

ز دلتنگی اگر چون غنچه خواهم گرد دل گردم

برآرد دور باش باغبان سر از گریبانم

ز زخم خار اگر سازم پناهی از قفس خود را

برآرد خار خار آشیان سر از گریبانم

چو عیسی گر بدوزم بر فلک خود را، برون آرد

چو سوزن تنگ چشمی ناگهان سر از گریبانم

ز دلگیری همان چون غنچه می پیچم به خود صائب

برون آرد اگر صد گلستان سر از گریبانم

***

کجا مایل به هر دل گردد ابرویی که من دانم؟

که سر می پیچد از یوسف ترازویی که من دانم

شمارد موج دریای سراب از بی نیازیها

سجود نه فلک را طاق ابرویی که من دانم

ز خاشاک جگر دوز علایق پاک می سازد

زمین سینه ها را آتشین رویی که من دانم

فلک را می کشد چون قمریان در حلقه ی فرمان

به گیسوی مسلسل سرو دلجویی که من دانم

کند هم سیر با تخت سلیمان در جهانگردی

ز شوخی شیشه ی دل را پریرویی که من دانم

به یک دیدن کند روشنتر از رخساره ی یوسف

چراغ دیده ی یعقوب را رویی که من دانم

جگرگاه زمین کان بدخشان زود می گردد

چنین گر تیغ راند دست و بازوئی که من دانم

چو مغز پسته می گیرد به شکر تلخکامان را

به حرف شکرین لعل سخنگویی که من دانم

گذارد مهر بر لب سحرپردازان بابل را

ز مژگان سخنگو چشم جادویی که من دانم

ز حرف آرزوی خام می بندد به هر جنبش

زبان عاشقان را چین ابرویی که من دانم

به زودی حلقه ی بیرون در سازد سویدا را

ز حسن دلپذیر آن خال هندویی که من دانم

اگر در پرده ی شرم و حیا رویش نهان گردد

به فکر دور گردان می فتد بویی که من دانم

به فکر عندلیب بینوای ما کجا افتد؟

که گل از غنچه خسبان است در کویی که من دانم

مشو نومید اگر یک چند خون در دل کند چشمش

که خون را مشک می گرداند آهویی که من دانم

ز حیرت طوطیان آسمانی را خمش دارد

زبس نور و صفا، آیینه ی رویی که من دانم

اگر خون دو عالم را کند در شیشه بیدادش

پشیمانی نمی داند جفاجویی که من دانم

چرا سازم بیابان مرگ ناکامی دل خود را؟

نمی گردد به مجنونم رام، آهویی که من دانم

پریشان می کند مغز نسیم صبح را صائب

ز شوخیهای نکهت عنبرین مویی که من دانم

***

ز رخسار که گل را در جگر خارست می دانم

نسیم صبح از بوی که بیمارست می دانم

نبیند ماه ماه از شرم در آیینه روی خود

ز شرم خویش بیش از من در آزارست می دانم

ز مستی گر چه نتواند گرفتن چشم او خود را

ولی در صید دل بسیار هشیارست می دانم

چه حد دارم که گویم آن بهشتی روی را کافر؟

کمربستن به خون خلق زنارست می دانم

نمی سازد فروغ لاله و گل آب دلها را

چراغی در ته دامان گلزارست می دانم

نمی دانم کجا می باشد آن سرو سبک جولان؟

به هر جا می روم جولانگه یارست می دانم

عبث از طوق قمری نعل وارون می زند هر دم

به صد دل سرو پیش او گرفتارست می دانم

از آن جان جهان نتوان کنار از بیم جان کردن

وگرنه مست و بی پروا و خونخوارست می دانم

زبیتابی همان بر گرد او چون سایه می گردم

اگر چه بوی گل بر خاطرش بارست می دانم

ز کوشش بی قضای آسمانی کار نگشاید

وگرنه از دو جانب شوق در کارست می دانم

نمی دانم چه رنگ از رحم و لطف و مردمی دارد

هوس پرور، ستمگر، عاشق آزارست می دانم

ز غیرت می شود عاشق به مرگ خویشتن راضی

وگرنه دوری از معشوق دشوار است می دانم

نمی دانم چها در بار دارد جلوه ی یوسف

به صد جان گر خرد مفت خریدارست می دانم

شعار حسن تمکین، شیوه ی عشق است بیتابی

وگرنه یار بیش از من گرفتارست می دانم

ندارد تنگنای خاک صائب اینقدر شکر

نی کلک تو از جایی شکربارست می دانم

***

ترا از خواندن مکتوب من ننگ است می دانم

جواب نامه ی ناخوانده ام جنگ است می دانم

ز آه و ناله ی بیجا چرا خود را سبک سازم؟

که تمکینش به کوه قاف همسنگ است می دانم

نیم از دورباش خار و منع باغبان درهم

که با خونین دلان آن غنچه یکرنگ است می دانم

چه دل در وعده ی شب در میان زلف او بندم؟

مرا صبح امید آن خط شبرنگ است می دانم

به اشک گرم و آه سرد خود امیدها دارم

دل بیرحم او هر چند از سنگ است می دانم

به نعل واژگون نتوان مرا گمراه گرداندن

تغافل، التفات و آشتی، جنگ است می دانم

امید بوسه هر دم دستگاه تازه می چیند

ز خط هر چند وقت آن دهان تنگ است می دانم

به رنگ تازه ای در هر دهن نالیدن بلبل

ز رنگ آمیزی آن حسن بیرنگ است می دانم

از آن چون زخم می سازم گریبان پاره از شادی

که خونم رزق آن لبهای گلرنگ است می دانم

چرا صائب ز سنگ کودکان پهلو تهی سازم؟

گشاد کار من چون شیشه از سنگ است می دانم

***

شکوه حسن را از دورباش ناز می دانم

عیار عشق را از لرزش آواز می دانم

از آن بر من شکست از مومیایی شد گواراتر

که بی بال و پری را شهپر پرواز می دانم

نمی گردد صدف از دیدن گوهر حجاب من

قماش نغمه را از پرده های ساز می دانم

من آن کبک ز جان سیرم شکارستان عالم را

که ماه عید خود را چنگل شهباز می دانم

همان بهتر که سازم توتیا آیینه ی خود را

که من زنگار را چون طوطیان غماز می دانم

ربوده است آنچنان درد طلب از کف عنانم را

که انجام سفر را پله ی آغاز می دانم

نه کافر نعمتم تا نالم از ناسازی گردون

که قدر گوشمال چرخ را چون ساز می دانم

نسازد لن ترابی چون کلیم از طور نومیدم

نمک پرورده ی عشقم، زبان ناز می دانم

زجیب خامشی چون شمع از آن سربرنمی آرم

که لب وا کردن خود را دهان گاز می دانم

درین بستانسرا صائب چنان خود را سبک کردم

که رنگ چهره ی گل را گران پرواز می دانم

***

خط شبرنگ را خوشتر ز زلف و خال می دانم

من این تقویم پارین را به از امسال می دانم

تو کز کیفیت حسن چمن بی بهره ای، می خور

که من هر شبنمی را رطل مالامال می دانم

مرنج از من اگر جان را به استقبال نفرستم

که از جا رفتن دل را من استقبال می دانم

بغیر از زیر بار عشق در زیر فلک هر کس

که زیر بار دیگر می رود، حمال می دانم

جنونی کز حصار شهر نتواند برون آمد

من صحرانشین بازیچه ی اطفال می دانم

غبار کلفت از معموره ی جسم آنقدر دارم

که جغد مرگ را مرغ همایون فال می دانم

ز دست انداز دوران گرچه یک مشت استخوان گشتم

ضمیر خلق را چون قرعه ی رمال می دانم

تو کز خط بی نصیبی عیش کن با نقطه ی خالش

که بی خط، خال را من چشم بی دنبال می دانم

ندارد فال بد راه سخن در بزم خرسندی

اگر ادبار روآرد به من، اقبال می دانم

سری از پیچ و تاب زلف او بیرون نمی آرم

وگرنه موبموی رشته ی آمال می دانم

نمی دانم چه حال است این که پیچیده است در جانم

که اهل قال را صائب ز اهل حال می دانم

***

سیه مست جنونم وادی و منزل نمی دانم

کنار دشت را از دامن محمل نمی دانم

خدنگ دور گردم، با هدف خون در میان دارم

بلایی بدتر از نزدیکی منزل نمی دانم

چه افتاده است مهر از غنچه ی منقار بردارم؟

به خود یک غنچه را در بوستان یکدل نمی دانم

من آن سیل سبکسیرم که از هر جا که برخیزم

بغیر از بحر بی پایان دگر منزل نمی دانم

نظر بر حال من دارند هر کس را که می بینم

کسی را چون خود از احوال خود غافل نمی دانم

خضر گوبهر خود اندیشه ی همراه دیگر کن

که من استادگی چون عمر مستعجل نمی دانم

شکار لاغرم، مشاطگی از من نمی آید

نگارین کردن سر پنجه ی قاتل نمی دانم

تو کز وحدت نداری بهره، جست و جوی لیلی کن

که من دامان دشت از دامن محمل نمی دانم

بغیر از عقده ی دل کز گشادش عاجزم عاجز

دگر هر عقده کآید پیش من مشکل نمی دانم

سپندی را به تعلیم دل من نامزد گردان

که آداب نشست و خاست در محفل نمی دانم!

اگر سحر این بود صائب که از کلک تو می ریزد

تکلف بر طرف، من سحر را باطل نمی دانم!

***

ز خود دور آن پریرو را نمی دانم نمی دانم

جدا از بحر این جو را نمی دانم نمی دانم

اگر چه پیرهن در مصر و در کنعان بود نکهت

ز پیران جدا بورا نمی دانم نمی دانم

به چشم من شب و روز جهان یکرنگ می آید

نزاع ترک و هندو را نمی دانم نمی دانم

نمی باشد گل رعنا بهارستان وحدت را

مسلمان را و هندو را نمی دانم نمی دانم

به گرد خامه ی نقاش می گردد نگاه من

ز نقش شیر آهو را نمی دانم نمی دانم

زبان جوهر پیچیده ی شمشیر می فهمم

اشارتهای ابرو را نمی دانم نمی دانم

لطافت پرده ی بینش شود سرشار چون افتد

قماش آن بر رو را نمی دانم نمی دانم

خوشا سیلی که می داند به دریا می رسد آخر

مآل این تکاپو را نمی دانم نمی دانم

به میزان قیامت بیش کم، کم بیش می آید

زبان این ترازو را نمی دانم نمی دانم

مرا صائب به زهر چشم پرورده است عشق او

نگاه آشنا رو را نمی دانم نمی دانم

***

چو بیدردان به روی سبزه غلطیدن نمی دانم

اگر گل از گریبانم دمد چیدن نمی دانم

زبان شکوه ام کندست از روی گشاد او

رخ آیینه با ناخن خراشیدن نمی دانم

مرا بیرون بر از گردون و گلبانگ سخن بشنو

زدلتنگی درون بیضه نالیدن نمی دانم

قماش مردم عالم اگر این است، من دیدم

لباس عافیت جز چشم پوشیدن نمی دانم

گل من از خمیر شیشه و جام است پنداری

که چون خالی شدم از باده، خندیدن نمی دانم

لباسی نیست چون پروانه عشق پرده سوز من

به گرد کعبه ی فانوس گردیدن نمی دانم

ز حرف خام هر بی ظرف از جا در نمی آیم

شراب کهنه ام، در شیشه جوشیدن نمی دانم

ز بس از دلخراشی سرد گردیده است دست و دل

ز کاغذ نقطه ی سهوی تراشیدن نمی دانم!

نگاه سرکشم در جستجوی گوشه ی چشمم

به هر شیرین لبی چون بوسه چسبیدن نمی دانم

ز بس بسته است راه گفتگو بر من لبش صائب

گناه خویش از آن بیرحم پرسیدن نمی دانم!

***

بیا در جلوه ای سرو روان تا جان برافشانم

بیفشان زلف کافر کیش تا ایمان برافشانم

مرو ای آفتاب گرمرو چندان ز بالینم

که جان چون صبح صادق با لب خندان برافشانم

نفس در سینه ی صبح قیامت بی صفا گردد

اگر از دل غبار کلفت دوران برافشانم

تو صبح عالم افروزی و من شمع سحرگاهم

گریبان باز کن تا بی تأمل جان برافشانم

به خون زخم می جوشم، به روی داغ می غلطم

نه بیدردم که در بستر گل و ریحان برافشانم

چو بر می گردد از آب روان نیکی، همان بهتر

که در سرچشمه ی شمشیر نقد جان برافشانم

به دست افشاندنی بی برگ می گردد نهال من

ندارم حاصلی چون بید تا دامان برافشانم

غبار دل چو سیل افزود از سیر مقاماتم

مگر گرد ره از خود در دل عمان برافشانم

شود خار سر دیوارها چون پنجه ی مرجان

به روی خاک اگر سرپنجه ی مژگان برافشانم

چون نقش پا به جا ننشسته گردون کرد پامالم

مرا فرصت نداد از گرد ره دامان برافشانم

من آن دیوانه ام کز شور من عالم به وجد آید

سر زنجیر اگر در گوشه ی زندان برافشانم

فغان کاین طارم نیلوفری چون غنچه ی سوسن

ندارد آنقدر میدان که من دامان برافشانم

ز بس کز دل غبارآلود می آید حدیث من

دو عالم گم شود در گرد اگر دیوان برافشانم

ز شغل بی شمار درد و داغ عاشقی صائب

ندارم آنقدر فرصت که دست از جان برافشانم

***

ز پستی بر فلک از پاکی گوهر شود شبنم

ز چشم پاک با خورشید هم بستر شود شبنم

به از همصحبت شایسته اکسیری نمی باشد

ز قرب لاله از یاقوت رنگین تر شود شبنم

به چشم پاک آسان است تسخیر نکورویان

یکی با آفتاب از دیده ی انور شود شبنم

به عشق پاک کردم صرف عمر خود، ندانستم

که از تر دامنی با غنچه هم بستر شود شبنم

به روشن طلعتان پیوند اگر معراج می خواهی

که از خورشید روشندل بلند اختر شود شبنم

ز آب چشم من گفتم شود بیدار، ازین غافل

که خواب ناز گل را پرده ی دیگر شود شبنم

ز چشم پاک عشرتهای رنگین می توان کردن

که گل را تکمه ی پیراهن احمر شود شبنم

در آتش می گذارد حسن نعل پاک چشمان را

که از خورشید چون سیماب بی لنگر شود شبنم

در آن گلشن که از می چهره را چون گل برافروزی

به روی آتشین لاله خاکستر شود شبنم

به چشم عندلیب از جمله ی تردامنان باشد

اگر در پاک چشمی قطره ی کوثر شود شبنم

مدار ای پاک گوهر دست سعی از دامن پاکان

که از آمیزش گلها پری پیکر شود شبنم

ندارد آبرو گل پیش رخسار عرقناکش

اگر از شوخ چشمی مهر آن محضر شود شبنم

نباشد راه در گلزار او هر شوخ چشمی را

مگر با دیده ی تر حلقه آن در شود شبنم

تن آسانی دل بیدار را غافل نمی سازد

کجا در خواب ناز از نرمی بستر شود شبنم

ز خورشید قیامت آب در چشمش نمی گردد

اگر آیینه دار آن رخ انور شود شبنم

مده از دست صائب دامن مژگان خونین را

که در گلزارها محرم ز چشم تر شود شبنم

***

قضا روزی که کرد از چار عنصر خشت بالینم

غبارآلود شد آیینه ی چشم جهان بینم

ز غفلت در بهشت بیخودی بودم، ندانستم

که دارد تلخی تعبیر در پی خواب شیرینم

زمین پست فطرت کیست تا نخجیر من گردد؟

که گردون سینه ی کبک است پیش چنگ شاهینم

ز سوز عشق هر مو برتنم شمع می سوزد

نه مجنونم که چشم شیر باشد شمع بالینم

مرا تهدید فردا می دهد واعظ، نمی داند

که من امروز در دوزخ ز چشم عاقبت بینم

نظر واکرده ام در وحشت آباد پریشانی

بنات النعش آید در نظر چون عقد پروینم

به کردار بد و افعال زشت من مبین صائب

همینم بس که از مدحتگران آل یاسینم

***

گر آن خورشید رو را همسفر خویشتن بینم

ز زلف شام غربت چهره ی صبح وطن بینم

ز بس چین جبین باغبان ترسانده چشمم را

نمی خواهم که از چاک قفس سوی چمن بینم

دلم از خار خار رشک، خار پیرهن گردد

ترا با برگ گل گر در ته یک پیرهن بینم

زهر یک قطره ی اشکم که دارد تکیه بر مژگان

زپا افتاده گلگونی به دوش کوهکن بینم

ز رنگ حرف، بوی غنچه ی راز نهان یابم

پریشان خاطری را از سر زلف سخن بینم

ز غیرت بندبندم همچو برگ بید می لرزد

نسیمی چون غبارآلود در صحن چمن بینم

خوش آن روزی که صائب از نهالش کام برگیرم

ترنج نیک بختی در کف از سیب ذقن بینم

***

فروغ مهر در پیشانی دیوار می بینم

صفای طلعت آیینه از زنگار می بینم

اگر در چاه، اگر در گوشه ی زندان بود یوسف

ز چشم دوربین من بر سر بازار می بینم

نمی گردد حجاب بینش من پرده ی ظاهر

که در سر هر چه هر کس دارد از دستار می بینم

فریب دانه نتواند مرا در دام آوردن

که از آغاز هر کار آخر آن کار می بینم

سرانجام دل سرگشته حیرانم چه خواهد شد

که من این نقطه را بسیار بی پرگار می بینم

تو کز اسرار وحدت غافلی اوراق برهم زن

که من هر غنچه را گنجینه ی اسرار می بینم

ز چشم اهل غفلت موبمو خواب پریشان را

دل شبها به نور دیده ی بیدار می بینم

ز لوح دیده صائب شسته ام تا گرد خودبینی

به هر جانب که رو می آورم دیدار می بینم

کدامین شاخ گل صائب هوای گلستان دارد؟

که گل را در کمین رخنه ی دیوار می بینم

***

تمتع با کمال قرب از آن رعنا نمی بینم

که زیر پا نبیند یار و من بالا نمی بینم

مگر از دور گرد محمل لیلی نمایان شد؟

که از مجنون اثر در دامن صحرا نمی بینم

کمینگاه نگاه حسرت آلودی است هر مویم

اگر در چهره ی محجوب او رسوا نمی بینم

فرامش وعده ی من گر نه مکری در نظر دارد

چرا امروز ذوق از وعده ی فردا نمی بینم؟

به راهم خار ریزد خصم کوته بین، نمی داند

که من چون شعله ی بیباک پیش پا نمی بینم

چه حاصل زین که چون پرگار پای آهنین دارم؟

چو من راه نجات از گردش بیجا نمی بینم

به درد و داغ غربت زان نهادم دل که چون گوهر

گشاد این گره از ناخن دریا نمی بینم

من و دامان شب، کامروز در آفاق دامانی

که داد من دهد، جز دامن شبها نمی بینم

نگاه عجز تیغ بد گهر را تیزتر سازد

فلک گر تیغ بارد بر سرم بالا نمی بینم

ربوده است آنچنان فکر و خیال او مرا صائب

که پیش پا به چندین دیده ی بینا نمی بینم

***

ز ناکامی گل از همصحبتان یار می چینم

گلی کز یار باید چیدن از اغیار می چینم

گل از نظاره ی آن آتشین رخسار می چینم

زبخت سبز از آتش گل بی خار می چینم

گلی کز حسن روزافزون آن دلدار می چینم

به جای خویشتن باشد اگر صد بار می چینم

ادب پرورده ی عشقم ندارد دست گستاخی

به چشم پاک، گل از عارض دلدار می چینم

ز رنگ آمیزی شرم و حیا در هر نگاهی من

هزاران رنگ گل زان آتشین رخسار می چینم

ز یک گل گر چه ممکن نیست رنگ گل چیدن

من از روی حجاب آلود آن دلدار می چینم

گر از سنگین دلی بر روی من در باغبان بندد

ز چشم دوربین گل از در و دیوار می چینم

مروت نیست رو گرداندن از چشم من حیران

که من درد و بلا زان نرگس بیمار می چینم

ز ناشایستگی در آستینم می شود پنهان

گل خورشید اگر از بهر آن دستار می چینم

گلی کز بوستان چون بلبلان زین پیش می چیدم

زیکرنگی کنون از غنچه ی منقار می چینم

به کام خضر آب زندگی را تلخ می سازد

گل زخمی که من زان تیغ بی زنهار می چینم

ز خارستان دنیا نیست بر خاطر مرا زخمی

که از باریک بینی گل ز نیش خار می چینم

همان ریزند خار از ناسپاسیها به چشم من

به مژگان گرچه از راه عزیزان خار می چینم

چنان ترسیده است از عقده ی دلبستگی چشمم

که بیش از خار، دامن از گل بی خار می چینم

به نعل واژگون نتوان مرا گمراه گرداندن

گل تسبیح من از حلقه ی زنار می چینم

از آن سالم بود چون گردباد از سنگ پای من

که با این سرکشی از راه مردم خار می چینم

زقرب گل نصیب دیده ی شبنم نمی گردد

گلی کز دور من از رخنه ی دیوار می چینم

سحر گل می کند چون آفتاب از جبهه ای صائب

دل شب هر گلی کز عالم انوار می چینم

که دارد حسن عالمگیر دلدار مرا صائب؟

به هر جانب که رو آرم گل از دیدار می چینم

***

ز تیغش خونبهای دل به صد امید می خواهم

چه گستاخم که خون شبنم از خورشید می خواهم

به صد لب چون نخندد بخت بر امید نایابم؟

نبات از سرو می جویم، ثمر از بید می خواهم

چو شبنم صاف از قید تعلق کرده ام خود را

همین روی دلی از پرتو خورشید می خواهم

به من تکلیف آب زندگی کردن، بود کشتن

ترا ای خضر در قید جهان جاوید می خواهم

سرو برگ شکفتن نیست همچون غنچه ام صائب

دلی از واشدن پیکان صفت نومید می خواهم

***

نه رنگ و بو درین گلشن، نه برگ و بار می خواهم

سرآزاده ای چون سرو ازین گلزار می خواهم

به سیم قلب یوسف را نمی گیرند از اخوان

من انصاف از خریداران درین بازار می خواهم

به قدر سنگ گلبانگ نشاط از شیشه می خیزد

دل دیوانه را در کوچه و بازار می خواهم

ز چشم بد به عریانی دلم چون بید می لرزد

نه از تن پروریها جبه و دستار می خواهم

نمی سازم به سنگ کم سبک میزان همت را

مراد هر دو عالم را ازو یکبار می خواهم

به آب تلخ دریا لب نسازد تر غرور من

من آن ابرم که آب از گوهر شهوار می خواهم

سرخاری چو مژگان نیست بیجا باغ عالم را

چو شبنم چشم حیرانی درین گلزار می خواهم

نمی گیرد به خود شیرازه اوراق وجود من

عبث گه رشته ی تسبیح و گه زنار می خواهم

مگر کار مرا هم صورتی پیدا شود صائب

دمی از تیشه ی فرهاد شیرین کار می خواهم

***

دل پر خون از آن زلف شکار انداز می خواهم

چه گستاخم که خون کبک از شهباز می خواهم

چو شبنم شسته ام دست امید از دامن گلشن

ز خورشید بلند اختر پر پرواز می خواهم

ز گردون بد اختر کام جویم، ساده لوحی بین

که من خط نجات از سینه ی شهباز می خواهم

دماغی از چراغ تنگدستان تیره تر دارم

میی خونگرم تر از شعله ی آواز می خواهم

چو زلف چنگ چون در دامن مطرب نیاویزم؟

کمند عشرت رم کرده را از ساز می خواهم

ندارد قوت برخاستن از جا سپند من

ز روی گرم آتش شهپر پرواز می خواهم

در آن مجلس که نبود روی گرمی، پای نگذارم

سپندم، از حریر شعله پای انداز می خواهم

ز زلفش سازگاری چشم دارم صائب از خامی

ثمر از شاخسار چنگل شهباز می خواهم

***

نوای عندلیبان را زهم نگسسته می خواهم

چو موج این نغمه ی سیراب را پیوسته می خواهم

می خامم، کمال من بود در جوش تنهایی

ازین میخانه چون خم، خانه ای در بسته می خواهم

زتنهایی گره در رشته ی پرواز می افتد

سبک پروازی از قید علایق جسته می خواهم

کمند عشق دنبال سر آزاده می گردد

ز فکر هر دو عالم خاطر وارسته می خواهم

زمین نرم رعنا می کند نازک نهالان را

سخنهای بلند از مردم آهسته می خواهم

ندارم حسرت تخت سلیمان و سریر جم

به دامان تو گرد خویش را بنشسته می خواهم

به دیدن نیستم قانع چو طفل اشک از گلشن

ز اوراق دل و لخت جگر گلدسته می خواهم

نسازم تلخ عیش خود به خواهشهای گوناگون

دهن گر وا کنم وصل شکر چون پسته می خواهم

مکن منعم اگر بر آتش سوزان زنم خود را

سپند شوخ چشمم، معنی برجسته می خواهم

اگر از گریه فارغ نیستم شمع معذورم

به دریا جویبار خویش را پیوسته می خواهم

ز گفتار ملایم وحشت من می شود ساکن

همیشه تندرستی از نسیم خسته می خواهم

شکست خاطر احباب صائب نیست کار من

که قلب دشمن خونخوار را نشکسته می خواهم

***

رخی در ماتم مطلب به خون اندوده می خواهم

دلی چون دیده ی قربانیان آسوده می خواهم

زبانی سر به مهر خامشی چون غنچه ی پیکان

سری فارغ ز فکر بوده و نابوده می خواهم

ز صد رهرو به پیمودن یکی منزل نمی یابد

من از منزل نشان در راه ناپیموده می خواهم

ندارد ساده لوحی همچو من دنیای بی حاصل

که روی مطلب از آیینه ی نزدوده می خواهم

ز گلزاری که چون باد صبا صد پرده در دارد

من از مشکل پسندی غنچه ی نگشوده می خواهم

زهی غفلت که از ماتم سرای چرخ مینایی

دل خوش، جان بی غم، خاطر آسوده می خواهم

ز آهویی که نتوان یافت از شوخی غبارش را

من از غفلت برای زخم، مشک سوده می خواهم

نمی آید ز من همراهی هر نو سفر صائب

رفیقی پای در راه طلب فرسوده می خواهم

***

زمین کان نمک گردیده است از شور سودایم

به جای گرد مجنون خیزد از دامان صحرایم

ریاض دردمندی را من آن نخل برومندم

که می ریزد چو اوراق خزان داغ از سراپایم

خلل در لنگر تمکین من طوفان نیندازد

ز بس از گوهر سنجیده لبریزست دریایم

ندارد نقطه ی خاک سیه روشندلی چون من

فلک واکرده مکتوبی است پیش چشم بینایم

درین دریای پر آشوب خود را جمع چون سازم؟

که وحشت می کنند از یکدگر چون موج اعضایم

به دنبال تمنا می روم با آن که می دانم

که می سازد بیابان مرگ ناکامی تمنایم

فریب مهربانی خوردم از گردون، ندانستم

که در دل بشکند خاری که بیرون آرد از پایم

درین معموره ی وحشت فزا در هر کجا باشم

بغیر از گوشه ی دل، عضو بیرون رفته از جایم

ز فکر نرگس مخمور او بیماریی دارم

که می سوزد به جای شمع بر بالین مسیحایم

خدا از برگریز این نوبهاران را نگه دارد

که از فیض هوا قد می کشد چون سرو مینایم

در احیای سخن می کرد انفاسم مسیحایی

اگر درد سخن می داشت صائب کارفرمایم

***

ز بی ظرفی به روی گرم جانان برنمی آیم

چو نخل موم با خورشید تابان برنمی آیم

میان نغمه سنجان چمن آن عندلیبم من

که در ایام بی برگی ز بستان بر نمی آیم

رگ سنگ است هر مو از گرانجانی براندامم

من از خواب گران غفلت آسان بر نمی آیم

نمی دزدم ز کوه قاف دوش از بردباریها

ولی از عهده ی ثقل گرانجان بر نمی آیم

نیفشانم چو یوسف تا ز دامن گرد تهمت را

به تکلیف عزیزان من ز زندان بر نمی آیم

ز جرأت می توانم بر صف محشر زدن، اما

به آه و دود دلهای پریشان بر نمی آیم

مرا با بوریای فقر چسبان است آمیزش

به پای خود چو شکر زین نیستان بر نمی آیم

ز نعمت خوارگی هر چند شد فرسوده دندانم

همان صائب من از اندیشه ی نان بر نمی آیم

***

نشست از آسیای چرخ گرد شیب بر رویم

سفیدی می کند راه فنا از هر سر مویم

از آن بیماری من می شود هر روز سنگین تر

که گیرد گوش خود با هر که درد خویش می گویم

بود در دیده ی حق بین من دیر و حرم یکسان

ندارد سنگ کم در پله ی بینش ترازویم

از آن ساغر که در آغاز عشق از دست او خوردم

همان بیخود شوم هر گاه دست خویش می بویم

کلید از خانه دارد قفل وسواس و من از حیرت

گشاد عقده ی دل را ز هر بیدرد می جویم

می گلگون چه سازد با دل پر خون من صائب؟

که من از ساده لوحی خون به خون پیوسته می شویم

***

گهی از دل، گهی از دیده، گاه از جان ترا جویم

نمی دانم ترا ای یار هر جایی کجا جویم

ز شوخی هر نفس در عالم دیگر کنی جولان

ترا با بی پرو بالی من حیران کجا جویم؟

ندارم همچنان یک جا قرار از بیقراریها

اگر چه در حقیقت حاضری هر جا ترا جویم

اگر چه از رگ گردن تویی نزدیکتر با من

ترا هر لحظه از جایی من سر در هوا جویم

ز محراب اجابت می شود مقبول طاعتها

نجویم گر ترا ای قبله ی عالم که را جویم؟

ز بیم شور چشمان افکنم تیری به تاریکی

اگر عمر ابد چون خضر از آب بقا جویم

شفا چون آیه ی رحمت شود از آسمان نازل

من مجنون علاج خویش از دارالشفا جویم

نمی سازد دو دل بسیاری آیینه عارف را

تویی منظور از آیینه رویان هر که را جویم

اثر از گرم رفتاران درین عالم نمی ماند

چه از پروانه در دریای آتش نقش پا جویم؟

کلید خانه زاد از پره دارد قفل دلتنگی

گشاد دل چرا چون غنچه از باد صبا جویم؟

سیه دل خون مردم را به جای آب می نوشد

دل خون گشته ی خود را چه از زلف دو تا جویم؟

اگر چه نور ایمان در فرنگستان نمی باشد

از آن چشم سیه دل من نگاه آشنا می جویم

هما از سایه ام کسب سعادت می کند صائب

نه بی مغزم که دولت از پر و بال هما جویم

***

به اشک از اطلس افلاک داغ شام می شویم

به نور دل، سیاهی از رخ ایام می شویم

ز خاموشی بهاری در دل خود چون صدف دارم

که در دریای تلخ از آب شیرین کام می شویم

لباس کعبه شد از داغ عصیان پرده های دل

من از غفلت به ظاهر جامه ی احرام می شویم

به ابر نو بهاران نسبت من نیست بینایی

که من از گریه ی مستانه خط جام می شویم

هلاک من بود در جلوه ی مستانه ساقی

به آب خضر دست از جان بی آرام می شویم

ز پیغام وصالش نیست بیجا گریه ی تلخم

که قاصد را ز لب شیرینی پیغام می شویم

به درد آرد دل صیاد را از لاغری صیدم

غبار بال و پر از آب چشم دام می شویم

همان از طاعت من بوی کیفیت نمی آید

اگر سجاده ی خود در می گلفام می شویم

ندارد مو شکافی حاصلی غیر از پریشانی

ازین خواب پریشان، دیده ی خودکام می شویم

همان قدمی کشد چون سبزه از آب روان صائب

ز دل چندان که نقش آرزوی خام می شویم

***

اشک در دیده ی غم دیده نگیرد آرام

دانه در تابه ی تفسیده نگیرد آرام

بخیه مهر لب خوناب نگردد در زخم

شکوه در خاطر رنجیده نگیرد آرام

اشک من چشم چو شبنم به گلی دوخته است

که مرا در دل و در دیده نگیرد آرام

گریه ی سوخته جانان نشود پرده نشین

جز سر راه، ستم دیده نگیرد آرام

از پریشان سفران لنگر تمکین مطلب

در وطن هیچ جهان دیده نگیرد آرام

کوه تمکین نشود سد ره شوخی حسن

در صدف گوهر سنجیده نگیرد آرام

دل بیتاب در آن زلف نیاسود دمی

دوربین در ره خوابیده نگیرد آرام

تا به فهمیده ی دیگر نرساند خود را

سخن مردم فهمیده نگیرد آرام

نظر پاک بود شیفته ی دامن پاک

طبع بلبل به گل چیده نگیرد آرام

هر که داده است ز کف دامن فرصت، داند

که چرا صائب غم دیده نگیرد آرام

***

در بهاران دل دیوانه نگیرد آرام

تابه چون گرم شود دانه نگیرد آرام

مرکز از دایره غافل نتواند گردید

شمع استاده که پروانه نگیرد آرام

از پریشان نظری حلقه ی هر در گردد

چون نگین هر که به یک خانه نگیرد آرام

تن زن ای ناصح پر گو که دل بازیگوش

جز به هنگامه ی طفلانه نگیرد آرام

جسم در دامن جان بیهده آویخته است

سیل در گوشه ی ویرانه نگیرد آرام

هر که از حلقه ی ارباب ریا سالم جست

هیچ جا تا در میخانه نگیرد آرام

بس که در میکده خورشید عذاران فرشند

آب در دیده ی پیمانه نگیرد آرام

سیل را منزل آرام بجز دریا نیست

عشق در کعبه و بتخانه نگیرد آرام

به نگاهی ز دل و دین و خرد پاک شدیم

هیچ کافر به صنمخانه نگیرد آرام!

حسن از آینه ی تار گریزد صائب

عشق در خاطر فرزانه نگیرد آرام

***

از نهانخانه ی عصمت به تماشا بخرام

آهوان چشم به راهند به صحرا بخرام

ای که از گوهر مقصود نشان می طلبی

بر بساط گهر آبله ی پا بخرام

ای صبا آتش غیرت به زبان آمده است

به ادب در خم آن زلف چلیپا بخرام

کوهکن سخت به سرپنجه ی خود می نازد

ناخنی تیز کن ای آه و به خارا بخرام

قیمتی گوهر ساحل صدف دست تهی است

گر گهر می طلبی در دل دریا بخرام

چند صائب ز پی درد به هر جا بدوی؟

قدمی چند به دنبال مداوا بخرام

***

من که از وسعت مشرب به فلک ساخته ام

پیش خوی تو مکرر سپر انداخته ام

روی بر تافتن از من ز مسلمانی نیست

مه که ابروی ترا قبله ی خود ساخته ام

برگ سبزی به من از سرو تو هرگز نرسید

گرچه سر حلقه ی عشاق تو چون فاخته ام

نفس گرم ازین بیش چه تاثیر کند؟

جامه ی سرو ترا فاخته ای ساخته ام

تکمه ی چاک گریبان خجالت مپسند

این سری را که به امید تو افراخته ام

حسن را هیچ مبصر نشناسد چون من

که چو یعقوب درین کار نظر باخته ام

گرگ در پیرهنم جلوه ی یوسف دارد

تا ز زنگار خودی آینه پرداخته ام

فارغ از خلدم و آسوده از دوزخ صائب

من که با سوختن از هر دو جهان ساخته ام

***

به نظر بازی از آن تنگ شکر ساخته ام

به همین رشته ز دریای گهر ساخته ام

زیر یک پیرهنم در همه جا با یوسف

من که زان یار گرامی به خبر ساخته ام

چون به آسانی از آن نخل کنم قطع امید؟

دهنی تلخ به امید ثمر ساخته ام

شعله ی عشق محال است به من پردازد

جگر سوخته را دام شرر ساخته ام

دل سودایی من روشن از آن است که من

همچو شمع از تن خود زاد سفر ساخته ام

نیست ممکن که دری بر رخ من نگشاید

این کلیدی که من از آه سحر ساخته ایم

خاکساری ز شکایت دهنم دوخته است

نقش پایم که به هر راهگذر ساخته ام

ناامید از شب اندوه مباشید که من

بارها از نفس سوخته پر ساخته ام

زهر اگر در قدحم همنفسان ریخته اند

به سبکدستی تسلیم شکر ساخته ام

منم آن لاله که از نعمت الوان جهان

با دل سوخته و خون جگر ساخته ام

منم آن موج سبکسیر که از بیخبری

هر نفس دام تماشای دگر ساخته ام

موی بر پیکر من حلقه ی زنار شده است

دست خود تا به میان تو کمر ساخته ام

زان ربایند ز هم جوهریانم صائب

که به یک قطره ز دریا چو گهر ساخته ام

***

تا نظر از گل رخسار تو برداشته ام

مژه دستی است که در پیش نظر داشته ام

بس که رخسار تو در مد نظر داشته ام

دیده ام روی تو، گر آینه برداشته ام

روز و شب چون مژه در پیش نظر جلوه گرست

نسخه ای کز خط مشکین تو برداشته ام

می روم هر قدم از هوش و به خود می آیم

تا پی قافله ی بوی تو بر داشته ام

با دل تنگ ز اسباب جهان ساخته ام

این گره را به عزیزی چو گهر داشته ام

بر گرانباری من رحم کن ای سیل فنا

که من این بار به امید تو بر داشته ام

شوخی عشق به بازار دوانده است مرا

خانه در سنگ اگر همچو شرر داشته ام

نیستم بی خبر از راز فلک چون نرگس

گر چه دایم به ته پای، نظر داشته ام

حاش الله که کنم شکوه ز قسمت، هر چند

خشک بوده است لبم گر مژه تر داشته ام

گر در آیینه بینم نشناسم خود را

بس که روی ادب پاس نظر داشته ام

چون زنم بال به هم در صف فارغبالان؟

من که هر پر زدنی دام دگر داشته ام

دلش از برق سبکدستی من آب شده است

پیش خورشید گر از موم سپر داشته ام

پرده چون از رخ مقصود به یک سو افتاد

گشت روشن که تماشای دگر داشته ام

چه کشم منت خورشید قیامت صائب؟

من که بر آتش دل دامن تر داشته ام

***

تا ز بی حاصلی خویش خبر یافته ام

از خزف گوهر و از بید ثمر یافته ام

برو ای کعبه رو از دامن دست بدار

که من از رخنه ی دل راه دگر یافته ام

آب گشته است درین باغ دلم چون شبنم

تا ز خورشید جهانتاب نظر یافته ام

پینه بسته است زخم چون صدف از سیلی موج

تا درین قلزم خونخوار گهر یافته ام

برسانید به من قافله ی کنعان را

که از آن یوسف گم گشته خبر یافته ام

چتر گل باد به مرغان چمن ارزانی

کآنچه من می طلبم در ته پر یافته ام

مشکلی نیست که همت نکند آسانش

بارها در دل شب فیض سحر یافته ام

به که در جستن آن تنگ شکر صرف کنم

پر و بالی که از آن تنگ شکر یافته ام

چون کشم پای به دامان اقامت صائب؟

من که سود دو جهان را ز سفر یافته ام

***

دست بر زلف پریشان سخن یافته ام

چشم بد دور، رگ جان سخن یافته ام

شسته ام روی به خوناب جگر لعل صفت

تا رگ کان بدخشان سخن یافته ام

نکنم چشم به عمر ابد خضر سیاه

عمر جاوید ز احسان سخن یافته ام

چون شکر رفته ام از گرمی فکرت به گداز

تا نصیب از شکرستان سخن یافته ام

مورم اما ز شکرریزی گفتار بلند

مسند از دست سلیمان سخن یافته ام

چه گهرهای گرانسنگ که در جیب امید

از هواداری نیسان سخن یافته ام

جوی شیری که سفیدست ازو روی بهشت

خورده ام خون و ز پستان سخن یافته ام

به ستم دست از آن زلف ندارم صائب

چه کنم، سلسله جنبان سخن یافته ام

***

غوطه در بحر گهر ز آبله ی پا زده ام

در دل خاک قدم بر سر دریا زده ام

سود من از سفر خاک، که چشمش مرساد

مشت خاکی است که در دیده ی دنیا زده ام

تا در فیض گشوده است به رویم توفیق

حلقه چون داغ بسی بر در دلها زده ام

به خراش جگر خویش نظر داشته ام

تیشه در ظاهر اگر بر دل خارا زده ام

چه کند سیل گرانسنگ به همواری دشت؟

خاک در دیده ی دشمن به مدارا زده ام

غوطه در خون زده چون پنجه ی مرجان دستم

بس که کف بر سر شوریده چو دریا زده ام

دست چون در کمر موج تهیدست زنم؟

من که چون رشته مکرر به گهر پا زده ام

این زمان در سفره قطره به جان می لرزم

من که صد مرتبه چون سیل به دریا زده ام

نیست بیکار درین مرحله یک نشتر خار

همه را بر محک دیده ی بینا زده ام

عاجزم در گره خویش گشودن صائب

من که نقب از مژه در سینه ی خارا زده ام

***

دست در دامن آن زلف معنبر زده ام

باز بر آتش خود دامن محشر زده ام

شمع بیداردلان روشنی از من دارد

آب حیوان به رخ خضر مکرر زده ام

برق عشقم که به بال و پر پرواز بلند

قدسیان را سر مقراض به شهپر زده ام

بسته ام از سخن عشق به خاموشی لب

مهر از موم به منقار سمندر زده ام

نیست یک سرو که پهلو به نهال تو زند

بارها در چمن خلد سراسر زده ام

سر خط راست روی جاده از من دارد

صفحه ی دشت جنون را همه مسطر زده ام

صفحه ی خرقه ام از بخیه ی هستی ساده است

همچو سوزن ز گریبان فنا سر زده ام

گر چه زاهد نیم، آداب وضو می دانم

شسته ام دست ز سجاده و ساغر زده ام

چون صدف کاسه ی دریوزه به نیسان نبرم

به گره آب رخ خویش چو گوهر زده ام

من و اندیشه ی آزادی از آن حلقه ی زلف؟

رزق پرواز شود بالم اگر پر زده ام!

صائب آن بلبل مستم که ز شیرین سخنی

نمک سوده به داغ دل محشر زده ام

***

گر چه از مشق جنون خواب پریشان شده ام

خط آزادی اطفال دبستان شده ام

خودفروشی است گران بر دل آزاده ی من

راضی از جوش خریدار به زندان شده ام

منم آن کشتی بی حوصله در بحر وجود

کز گرانباری خود تشنه ی طوفان شده ام

منت ابر بهارست مرا بر خس و خار

تا درین بادیه از آبله پایان شده ام

شهر افسرده تر از خاک فراموشان است

تا من از شهر چو مجنون به بیابان شده ام

غوطه ها در عرق خود زده ام چون گل صبح

تا سرافراز به یک زخم نمایان شده ام

آب را سرو اگر سر به گلستان داده است

من زمین گیر از آن سرو خرامان شده ام

بی تأمل دل سنگین تو می گردد آب

گر بدانی چه قدر تشنه ی باران شده ام

دل سیلاب به ویرانی من می سوزد

بس که در حسرت تعمیر تو ویران شده ام

مشق نظاره روی تو مرا منظورست

اگر از جمله ی خورشید پرستان شده ام

از کلف چهره ی من چون مه کنعان پاک است

رو سیاه از اثر سیلی اخوان شده ام

مژه در چشم ترم پنجه ی مرجان شده است

تا نظر باز به آن سیب زنخدان شده ام

می گزم در حرم وصل ز محرومی دست

خشک در بحر چو سرپنجه ی مرجان شده ام

به زبان آمده صائب در و دیوار به من

تا سخنگوی و سخنساز و سخندان شده ام

***

گر شوی با خبر از سوز دل بیتابم

دم آبی نخوری تا نکنی سیرابم

محرمی نیست در آفاق به محرومی من

عین دریایم و سرگشته تر از گردابم

شور من حق نمک بر همه دلها دارد

نیست ممکن که فراموش کنند احبابم

بس که آلوده ی عصیان شده ام، می ترسم

که درین گرد زمین گیر شود سیلابم

نبض من چون رگ سنگ است ز جستن ایمن

بس که سنگین شده ز افسانه ی غفلت خوابم

خامشی داردم از مردم کج بحث ایمن

نیست چون ماهی لب بسته غم قلابم

برگ عیش است مرا باعث غفلت صائب

همچو نرگس برد ایام بهاران خوابم

***

رفت آن روز که دامان بهار از دستم

رفت چون برگ خزان دیده قرار از دستم

گر چه چون موج ز دریا به کنار افتادم

لله الحمد نرفته است کنار از دستم

به سبکدستی من نیست کس از جانبازان

می جهد خرده ی جان همچو شرار از دستم

می برد دست و دل از کار غزالش، ترسم

که به یکبار رود دام و شکار از دستم

از رگ ابر قلم بس که فشاندم گوهر

چون صدف شد دل بحر آبله دار از دستم

خون ناحق شوم آنجا که فتد بر سر، کار

رفته هر چند که گیرایی کار از دستم

توتیا می شود آیینه ز جان سختی من

سنگ بر سینه زند آینه دار از دستم

تا بر آن چاک گریبان نظر افتاد مرا

رفت سررشته ی آرام و قرار از دستم

صائب از زخم ندامت جگرم شد صد چاک

سینه ی موری اگر گشت فگار از دستم

***

به فلک از تن خاکی چو مسیحا رفتم

از دل خم به پریخانه ی مینا رفتم

منم آن شبنم افتاده که شد آب دلم

تا ز پستی به سوی عالم بالا رفتم

آن حبابم که مکرر به هوای دل خویش

سر ز دریا زدم و باز به دریا رفتم

غوطه در کام نهنگ و دهن شیر زدم

از سر کوی خرابات به هر جا رفتم

چون گهر گرد یتیمی به رخ سنگ نشست

تا من از حلقه ی اطفال به صحرا رفتم

روم اکنون چو عصا راه به پای دگران

من که صد بادیه را سلسله بر پا رفتم

دل چو وحشی است غم از کثرت همراهان نیست

که من این راه به صد قافله تنها رفتم

گر چه بیماری من روی به بهبود گذاشت

دردم این است که از یاد مسیحا رفتم

نرسیدم به مقامی که نباید رفتن

گر چه یک عمر به دنبال تمنا رفتم

اثری از دل خون گشته ندیدم، هر چند

در رگ و ریشه ی آن زلف چلیپا رفتم

نتوان برق سیه خانه ی لیلی گردید

به سیه خانه ی بی مانع سودا رفتم

عاجزم در ره باریک محبت صائب

من که راه کمر مور به شبها رفتم

***

سوختم بس که به دنبال تمنا رفتم

مردم از بس که پی آتش سودا رفتم

منم آن سیل که صد بار شدم زیر و زبر

تا از این وادی خونخوار به دریا رفتم

سرمه گردید نفس در جگر سوخته ام

تا به کنه دل خود همچو سویدا رفتم

می زدم جوش طرب در دل خم چون می ناب

به چه تقصیر به پیمانه و مینا رفتم؟

عرق سعی به مقصود رسانید مرا

بر بساط گهر از آبله ی پا رفتم

این زمان راه به پای دگران می سپرم

من که صد بادیه را سلسله بر پا رفتم

[جلوه ی گل نزند راه تماشای مرا

من که از کار ز حسن چمن آرا رفتم]

[درد عشق است خداداد، وگر نه صد بار

من بیچاره به دریوزه ی دلها رفتم]

***

عالم بیخبری بود بهشت آبادم

تا به هوش آمدم از عرش به فرش افتادم

عشق بر باد اگر داد مرا باکی نیست

می کشد جانب خود باز چو کاغذ بادم

نیستم از کشش موجه ی رحمت نومید

گر چه از قلزم رحمت به کنار افتادم

موجه ی ریگ روانم که به هر جنبش باد

می زند غوطه به دریای عدم بنیادم

منم آن طفل بدآموز شکر خواب عدم

که شب اول گورست شب میلادم

گره از غنچه ی پیکان نگشاید به نسیم

نتوان کرد به افسون طرب دلشادم

از دم تیغ که هر دم به سرم می بارد

می توان یافت که سهو القلم ایجادم

عزت عشق جهانسوز بود عزت من

گر چه خاکسترم، از آتش سوزان زادم

گوشمال عبثی می دهد استاد مرا

سبقی نیست محبت که رود از یادم

اختیاری نبود نقش بد و نیک مرا

کعبتینم که گرفتار کف نرادم

از گرفتاری من هست اگر عار ترا

می توان کرد به یک چین جبین آزادم

چه عجب صائب اگر شد سخن من یکدست؟

من که از فکر متین چون قلم فولادم

***

بیخودی داشت ز فکر دو جهان آزادم

تا به هوش آمدم از عرش به فرش افتادم

پای من بر سر گنج است چو دیوار یتیم

دست خود بوسه زند هر که کند آبادم

سفر بیخودیم پا به رکاب است، کجاست

باد دستی که به یک جرعه کند امدادم؟

کار من در گره از پرهنری افتاده است

دارد از جوهر خود مو قلم فولادم

باد یارب ز سعادت همه روزش نوروز

هر که در عید نیاید به مبارکبادم!

ناله ی مرغ گرفتار اثرها دارد

خواهد افتاد به دام دگران صیادم

خانه ی آینه را تنگ کند بر شیرین

بیستونی که مصور شود از فرهادم

منم آن گوهر شهوار که از غلطانی

از کنار صدف چرخ به خاک افتادم

شب آبستن امید شد آن روز عقیم

که من از مادر سنگین دل دوران زادم

به چه امید دهم دامن فریاد از دست؟

من که فریادرسی نیست بجز فریادم

نیست آن مصرع برجسته خدنگش صائب

که اگر بال برآرد، برود از یادم

***

گرچه چندی به زمین همچو غبار افتادم

عاقبت در پی آن شاهسوار افتادم

کشش بحر مرا جانب خود باز کشید

گر چه چون موج ز دریا به کنار افتادم

شد به یک چشم زدن خرج عدم خرده ی من

تا جدا ز آتش سوزان چو شرار افتادم

شد مگر قطره ی من بیخبر از شکر وصول؟

که ز دریا به کف ابر بهار افتادم

ز آهن و سنگ چه سختی که نیامد پیشم

در دل سوخته ای تا چو شرار افتادم

فتح بابی که مرا شد ز گلستان این بود

که ز خمیازه ی گلها به خمار افتادم

من که یک عمر به خود راه نبردم صائب

به چه امید به اندیشه ی یار افتادم؟

***

عمرها تربیت دیده ی بینا کردم

تا ترا یک نظر از دور تماشا کردم

رخنه از آه در آن دل نتوانستم کرد

من که صد غنچه ی پیکان به نفس وا کردم

هر قدر خون که به دلها طلب دنیا کرد

من ز گرداندن رو در دل دنیا کردم

نشد از ابر گهربار صدف را روزی

آنچه من جمع ز دریوزه ی دلها کردم

زور سیلاب به همواری صحرا چه کند؟

خاک در کاسه ی دشمن به مدارا کردم

منم آن غنچه ی غافل ز بی حوصلگی

سر خود در سر یک خنده ی بیجا کردم

از گل آتش به ته پای چو شبنم دارم

تا هوای سفر عالم بالا کردم

نفرت از دیدن مکروه یکی صد گردد

نیست از رغبت اگر روی به دنیا کردم

نفس از موج خطر راست نکردم صائب

سر برون تا چو حباب از دل دریا کردم

***

در مصافی که من از آه علم وا کردم

کوه اگر بود طرف، بادیه پیما کردم

توشه ی آخرت من ز خرابات وجود

مشت خاکی است که در کاسه ی دنیا کردم

گوهری نیست که درد امن این صحرا نیست

من قناعت به همین آبله ی پا کردم

سفری را که توان گفت به دل بار نبود

سفر بیخودیی بود که تنها کردم

کمر ساحل مقصود به دستم آمد

تا درین قلزم خونخوار کمر وا کردم

حیف ازین عمر گرانمایه که از بیخبری

صرف طول امل و عرض تمنا کردم

پاس اندوه بدارید که من همچو شرر

عمر خود در سر یک خنده ی بیجا کردم

چون معنبر نشود بزم دو عالم صائب؟

زین گرهها که من از زلف سخن واکردم

***

قطع امید ز هجران و وصالش کردم

سیر چشمانه قناعت به خیالش کردم

پشت دستم هدف زخم ندامت شده است

که چرا دست در آغوش خیالش کردم

مرغ تصویر در آرامگهم گر جنبید

نامه ی شوق ترا شهپر بالش کردم

سرو اگر کرد به شمشاد تو بی اندامی

به یک آه چمن افروز خلالش کردم

در شب تار پی دزد دویدن جهل است

دل اگر برد ز من زلف، حلالش کردم

سرو اگر بر سر من سایه ی رحمت افکند

من هم از نسبت قد تو نهالش کردم

قفل تبخال زدم بر دهن خود صائب

قطع امید ز خضر و ز زلالش کردم

***

مدتی صبر چو زنجیر به زندان کردم

تا نظر باز به روی مه کنعان کردم

تا ز یاقوت لب او نظری دادم آب

ریگ این بادیه را لعل بدخشان کردم

تا مرا کعبه ی مقصود به بالین آید

سالها بستر خود خار مغیلان کردم

سوخت چون لاله نفس در جگر خونینم

قطع این وادی خونخوار نه آسان کردم

روز عمرم به شب تیره مبدل گردید

تا شبی روز در آن زلف پریشان کردم

تا سر زلف تو چون شانه به دستم آمد

دست در گردن صد زخم نمایان کردم

شورش عشق مرا گرد جهان گردانید

سیر این بحر به بال و پر طوفان کردم

ابر این بادیه در شوره زمین می گردد

حیف و صد حیف ز تخمی که پریشان کردم

چه ضرورست به دامان بهار آویزم؟

من که سیر چمن از چاک گریبان کردم

لله الحمد که بعد از سفر حج صائب

عهد خود تازه به سلطان خراسان کردم

***

یاد آن عهد که در بحر سفر می کردم

کمر سعی خود از موج خطر می کردم

چون صدف قطره ی اشکی که به من می دادند

می زدم بر لب خود مهر و گهر می کردم

یک جهان سوخته دل می شد اگر مهمانم

به دم گرم چراغ همه بر می کردم

گر دو صد قافله مخمور به من بر می خورد

سر خوش از میکده ی خون جگر می کردم

از چمن محو جمال چمن آرا بودم

چشم پوشیده ز فردوس گذر می کردم

می گرفتند بتان گوش خود از افغانم

در دل سنگ به فریاد اثر می کردم

گر چه دنباله رو قافله ی دل بودم

خفتگان را به سر پای خبر می کردم

ز آشنایی بی طلسم ره و رسم افتادم

من که از معنی بیگانه حذر می کردم

ای خوش آن عهد که در مصر وجود از مستی

یوسفی بود به هر جای نظر می کردم

این که عمرم همه در مرحله پیمایی رفت

کاش یک بار هم از خویش سفر می کردم

یاد عهدی که به اکسیر قناعت صائب

زهر اگر قسمت من بود شکر می کردم

***

دست در دامن رنگین بهاری نزدم

ناخنی بر دل گلزار چو خاری نزدم

شبنمی نیست درین باغ به محرومی من

که دلم خون شد و بر لاله عذاری نزدم

دهشت سختی این راه گره کرد مرا

سینه چون آبله بر نشتر خاری نزدم

ساختم چون خس گرداب به سرگردانی

دست چون موج به دامان کناری نزدم

گنج پر گوهر من اشک ندامت کافی است

بر سر گنجی اگر حلقه چو ماری نزدم

در شکست دل من چرخ چرا می کوشد؟

سنگ بر شیشه ی پیمانه گساری نزدم

زان ز عیب و هنر خویش نگشتم آگاه

که به اخلاص در آینه داری نزدم

شد سرم خاک درین بادیه و ز پاس ادب

دست چون گرد به فتراک سواری نزدم

گشت خرج کف افسوس، حنای خونم

بوسه بر پای بلورین نگاری نزدم

گرچه سر حلقه ی دلسوختگانم چون داغ

ناخنی بر جگر لاله عذاری نزدم

تیر تخشی طمع از شیر شکاران دارم

که ز کوتاهی اقبال شکاری نزدم

سیل بر خانه ی من زور چرا می آرد؟

من چون بی وقت در خانه ی یاری نزدم

کار این نشأه سزاوار به اقبال نبود

نه ز عجزست اگر دست به کاری نزدم

به چه تقصیر زرم قسمت آتش گردید؟

خنده چون گل به تهیدستی خاری نزدم

گر چه چون شانه دو صد زخم نمایان خوردم

دست صائب به سر زلف نگاری نزدم

***

فیض در بیخبری بود چو هشیار شدم

صرفه در خواب گران بود چو بیدار شدم

دستم آن روز گرفتند که رفتم از دست

کارم آن روز نسق یافت که از کار شدم

من که از زیرکی از دام قضا می جستم

به دوپا در شکن زلف گرفتار شدم

سر برآورد ز پیراهن من آخر کار

یوسفی را که ز آفاق خریدار شدم

خرده ای را که ز جیب دگران می جستم

همه در نقطه ی من بود چو پرگار شدم

گرچه یکرنگ به آیینه نشد طوطی من

اینقدر بود که یکرنگ به زنگار شدم

چون گهر در نظر جوهریان شد شیرین

خزفی را که من از عشق خریدار شدم

می چکد زهر ندامت ز پر و بال مرا

که چرا طوطی هر آینه رخسار شدم

سود و سرمایه ی من چیست بغیر از افسوس؟

من که با دست تهی بر سر بازار شدم

داشت افسرده دلی حلقه ی بیرون درم

آب چون گشت دلم شبنم گلزار شدم

من که دارم به جگر خار ز ناسازی خویش

زین چه حاصل که جهان را گل بی خار شدم؟

سر من تکمه ی پیراهن خجلت گردید

بس که مشغول به آرایش دستار شدم

نفس خوش نکشیدند غزالان صائب

تا من این قافله را قافله سالار شدم

***

چند امید به خوی تو ستمگر بندم؟

نخل مومین به هواداری اخگر بندم

لب ز اظهار محبت نتوانستم بست

من که با موم دو صد روزن مجمر بندم

همچنان سبزه ی من گرد یتیمی دارد

جگر تشنه اگر بر لب کوثر بندم

زخم من چون گل صد برگ ز ناخن شده است

ننگ صد بوسه چرا بر لب خنجر بندم؟

زور فرهادی من چند بود پرده نشین؟

تیغ کوهی به کف آرم کمری بر بندم

دیگر از هیچ رخی نشأه ی می گل نکند

شوری بخت اگر بر لب ساغر بندم

چشم بر ابر ندارد صدف قانع من

آب شور از مژه افشانم و گوهر بندم

مهر کردم روش نامه فرستادن را

دوزخی را ز چه بر بال کبوتر بندم؟

صائب از خنده ی او تا نظری یافته ام

تهمت تلخی گفتار به شکر بندم

***

شفق آلود شراب است مگر دستارم؟

که فتاده است به پا همچو سحر دستارم

هیچ وقت از گرو باده نیامد بیرون

از سر پنبه ی میناست مگر دستارم؟

چه کنی سرزنش من، که قضا می بندد

هر گل صبح به عنوان دگر دستارم

داستان سر و دستار ز هم نشناسند

ریشه چون صبح ندارد به جگر دستارم

هیچ کس را گنهی نیست در آشفتن من

خودبخود گشت پریشان چو سحر دستارم

عشق از آن جوش که در مغز من انداخت، هنوز

مضطرب چون کف دریاست به سر دستارم

سر برون نازده از چاک گریبان وجود

رفت بر باد فنا همچو شرر دستارم

من و از کوی مغان پای کشیدن صائب؟

گرو باده نگیرند مگر دستارم

***

طمع بوسه از آن لعل شکر خا دارم

خیر از خانه ی در بسته تمنا دارم

چون قدح چشم به احسان صراحی است مرا

روزی خود طمع از عالم بالا دارم

چه کند با جگر سوخته ی چندین خار

دم آبی که من از آبله ی پا دارم

نیست از ریگ روان موج نفس سوخته را

لب خشکی که من از صحبت دریا دارم

دانه از دام به انداز رهایی چینم

توشه ی آخرت است آنچه ز دنیا دارم

نیست بی گوهر عبرت صدف عالم خاک

نه ز طفلی است اگر ذوق تماشا دارم

وحشت از دیدن مکروه فزون می گردد

نه ز حرص است اگر روی به دنیا دارم

تن خاکی که به معماری آن مشغولم

لب بامی است که از بهر تماشا دارم

در سیه خانه ی لیلی نبود مجنون را

این حضوری که من از پرده ی شبها دارم

صائب از محرمی شانه دلم صد چاک است

راه هر چند در آن زلف چلیپا دارم

***

قطره ی بی سرو پایم دل دریا دارم

ذره ی خاکم و پیشانی صحرا دارم

نیست از سیل گرانسنگ حوادث خطرم

خانه در کوچه ی گمنامی عنقا دارم

همچو شبنم چه به مجموعه ی گل دل بندم؟

من که در دیده ی خورشید فلک جا دارم

جگر سنگ به نومیدی من می سوزد

شیشه ی آبله ام، راه به خارا دارم

من تنک حوصله و دختر رز شیشه دل است

چه عجب گر هوس توبه ز صهبا دارم؟

به یک آغوش چه گل چینم از آن نخل امید؟

همچو گل یک بغل آغوش، تمنا دارم

موم از چرب زبانی نکند صید مرا

شعله ام شعله، سر عالم بالا دارم

گریه ی تاب نشست از رخ من گرد خمار

چشم بر خوشه ی انگور ثریا دارم

نقش امید محال است که صورت بندد

چند آیینه بر صورت عنقا دارم؟

روزگاری است ز چشم گهرافشان صائب

همچو گرداب وطن در دل دریا دارم

***

جگری تشنه تر از وادی محشر دارم

دم آبی طمع از ساقی کوثر دارم

گر گهر نیست مرا، چشم گهرباری هست

زر اگر نیست مرا، چهره ی چون زر دارم

همچنان داغ غریبی جگرم می سوزد

گر چه جا در دل آتش چو سمندر دارم

ریزش پیر مغان نیست به خواهش موقوف

چون سبو دست توقع به ته سر دارم

می کند روی مرا عاقبت الامر سفید

در دل خویش بهاری که چو عنبر دارم

پیش نیسان نکنم همچو صدف دست دراز

بس بود قطره ی آبی که چو گوهر دارم

از تر و خشک جهان دستم اگر کوتاه است

شکرلله لب خشک و مژه ی تر دارم

می روم هر نفس از بیم گسستن به گداز

گرچه چون رشته وطن در دل گوهر دارم

چون درین بحر ز سرنگذرم آسان چو حباب؟

که به هر چشم زدن عالم دیگر دارم

خار راه تو کند در دل گل خون از ناز

من درین ره به چه امید قدم بردارم؟

گر چه چون شانه مرا دست زکار افتاده است

پنجه در پنجه ی آن زلف معنبر دارم

سود و سرمایه ی من از سفر عالم خاک

کف خاکی است که در کوی تو بر سر دارم

از شکر چاشنی حرف گلوسوز ترست

طوطی خوش سخنم، ناز به شکر دارم

گر لبم تر نشد از چشمه ی حیوان صائب

دل چون آینه ز اقبال سکندر دارم

***

چند از ساده دلی زخم هوس بردارم؟

به که این آینه از پیش نفس بردارم

من که چون برگ خزان بال و پرم ریخته است

به چه امید دل از کنج قفس بردارم؟

آفت حرص ز شمشیر دو دم بیشترست

چون دو دست از سر خود همچو مگس بردارم؟

گل به دشمن نزنند اهل مروت، ورنه

من نه آنم که زبونی ز عسس بردارم

راه خوابیده ز بیداردلان می گردد

دست اگر از دهن خود چو جرس بردارم

عشق خواهد ز هوس کرد سبکبار مرا

از ره سیل چه افتاده که خس بردارم؟

آنقدر مهلت از ایام توقع دارم

که از آیینه ی دل زنگ هوس بردارم

زان بود بستر و بالین من از گل چو نسیم

که خس و خار ز راه همه کس بردارم

در شبستان جهان روشن از آنم چون صبح

که غبار از دل عالم به نفس بردارم

بلبلی نیست درین باغ ز من قانعتر

فیض آغوش گل از چاک قفس بردارم

***

از دل سوخته اخگر به گریبان دارم

سینه ای گرمتر از خاک شهیدان دارم

ساده از نقش تمناست دل خرسندم

عالمی امن تر از دیده ی حیران دارم

به تهیدستی من خنده زند موج سراب

دامن بحر به کف گرچه چو مرجان دارم

قسمت زنگی از آیینه ی روشن نشود

انفعالی که من از صاف ضمیران دارم

هر که محروم شد تا از نان جوین می داند

که چون خون در جگر از نعمت الوان دارم

خرقه پوشیدن من نیست ز بیدار دلی

پای خوابیده نهان در ته دامان دارم

بوی خون شفق از خنده ی من می آید

گرچه چون صبح به ظاهر لب خندان دارم

چون تو از پشت ورق روی ورق می خوانی

حال خود از تو چه پوشیده و پنهان دارم؟

گرچه چون شانه ز من باز شودهر گرهی

سری آشفته تر از زلف پریشان دارم

می کند شهپر پرواز قفس را صائب

خار خاری که من از شوق گلستان دارم

***

جگری سوخته چون لاله ی ایمن دارم

چون نسوزم، که سر داغ به دامن دارم

غوطه در زنگ زد از سیر چمن آینه ام

چشم امید به خاکستر گلخن دارم

من که هر آبله ام مرکز سرگردانی است

به که چون غنچه ی گل، پای به دامن دارم

تشنه ی چشمه ی خورشید بود شبنم من

چشم ازین خانه ی دربسته به روزن دارم

لاغری صید زبون از زره داودی است

چشم بد دور ازین جامه که برتن دارم

صائب از شعله ی آواز که چشمش مرساد

منت گرمی هنگامه به گلشن دارم

***

از سری کوی تو آهنگ جدایی دارم

بوسه ای توشه ی راه از تو گدایی دارم

در و دیوار به نومیدی من می گرید

کز سر زلف تو انداز رهایی دارم

نیست غیر از نفس سوخته و دست تهی

آنچه حاصل من ازین عقده گشایی دارم

چشم بد دور ز رخسار تو ای باد صبا

که ز احسان تو صد جان هوایی دارم

به لباس زر خورشید مبدل نکنم

سر و پایی که من از بی سر و پایی دارم

به سفر می روم از شهر صفاهان صائب

همتی از دل احباب گدایی دارم

***

کرده ام نذر که از دست سبو نگذارم

جانب باده ی گلرنگ فرو نگذارم

چند ترسانیم از آتش دوزخ واعظ؟

من به این [  ] دست سبو نگذارم

ادب بلبل اگر خاره ره من نشود

در دل غنچه ی گل، رنگ ز بو نگذارم

بهتر آن است که بر تشنه لبی صبر کنم

خال تبخال به طرف لب جو نگذارم

آه من از جگر سرد خزان می خیزد

برحذر باش به گلزار تو رو نگذارم

با تیمم که ز نقش قدم او باشد

کرده ام نذر نمازی به وضو نگذارم

دل من آب ز سرچشمه ی سوزن نخورد

کار زخم جگر خود به رفو نگذارم

گر چه در حلقه ی زنار مقیمم صائب

طرف سلسله ی سبحه فرو نگذارم

***

چند در خاک وطن غنچه بود بال و پرم؟

در سر افتاده چو خورشید هوای سفرم

پیه گرگ است که بر پیرهنم مالیدند

دست چربی که کشیدند عزیزان بر سرم

عیش موری ز ترشرویی من تلخ نشد

نی به ناخن ز چه کردند عبث چون شکرم؟

جگر سنگ به نومیدی من می سوزد

آب حیوانم و از ریگ روان تشنه ترم

سپر تیر حوادث سپر انداختن است

آه اگر صبر نمی داد به دست این سپرم

بس که بی مهری ایام گزیده است مرا

شش جهت خانه ی زنبور بود در نظرم

سنگ و آهن شده در سوختنم دشمن و دوست

گرچه با دشمن و با دوست چو شیر و شکرم

من که در حسرت پرواز به خاک افتادم

عجبی نیست پر تیر شود بال و پرم

مپسند ای فلک سفله که در صلب صدف

مهره ی گل شود از گرد کسادی گهرم

تا سر از حلقه ی بیدارلان برزده ام

خون مرده است سواد دو جهان درنظرم

صائب از کشمکش دهر چنان دلگیرم

که نفس ناخن الماس بود بر جگرم

***

چند خود را زخیال تو به خواب اندازم؟

چند از تشنه لبی سنگ در آب اندازم؟

در نهانخانه ی محوست عبادتگاهم

نیستم موج که سجاده بر آب اندازم

لاله ای نیست صباحت که مرا گرم کند

چه بر این آتش افسرده کباب اندازم؟

چند در پرده توان مشق نظر بازی کرد؟

طرح نظاره به آن روی نقاب اندازم

من که بر چشم خود از نور شرر می لرزم

به چه جرأت ز جمال تو نقاب اندازم؟

منت آب خضر سوخت مرا، نزدیک است

که نفس سوخته خود را به سراب اندازم

تلخیی نیست که بر خود نتوان شیرین کرد

به که مهر لب او را به شراب اندازم

چند در شعر کنم عمر گرامی را صرف؟

چند ازین گوهر نایاب در آب اندازم؟

به که کوتاه کنم زلف سخن را صائب

رگ جان را چه ضرورست به تاب اندازم؟

***

تا به کی افتم و تا چند بپا برخیزم؟

من که افتادنی ام چند زجا برخیزم؟

من که تا خاستم از خاک، به خون افتادم

در قیامت دگر از خاک چرا برخیزم؟

چون لب خشک صدف تشنه ی آب گهرم

نه حبابم که پی کسب هوا برخیزم

من که از پستی طالع به زمین بستم نقش

نیست امید که در روز جزا برخیزم

نه سرو برگ غریبی، نه سرانجام وطن

به چه طاقت بنشینم، به چه پا خیزم؟

چاره ی غفلت من صور قیامت نکند

این نه خوابی است که از وی به صدا برخیزم

خاک بادا به سر همت مردانه ی من

اگر از خاک به اقبال هما برخیزم

قدمی بر سر خاکم به زیارت بگذار

تا ز خواب عدم آغوش گشا برخیزم

من که گم کرده ی خود یافتم اینجا صائب

دیگر از کوی خرابات چرا برخیزم؟

***

جذبه ای کو که ز خود دست فشان برخیزم؟

از جهان بی دل و چشم نگران برخیزم

گرد من برتو گران است، بیفشان دستی

که ز دامان تو ای سرو روان برخیزم

مغز را پوست حجاب است ز آمیزش قند

کی بود که ز سر هر دو جهان برخیزم؟

پیش از آن دم که شوم خاک، ز خاکم بردار

تا به نقد از سر این خرده ی جان برخیزم

به شتابی که سپند از سر آتش خیزد

به هوای تو من از خویش چنان برخیزم

به سبکدستی سیلاب فنا ممکن نیست

کز سر راه تو چون سنگ نشان برخیزم

چند در سود و زیان عمر سرآید، کو عشق

تا ازین عالم پر سود و زیان برخیزم

سرو آزاده ی من تا نشود ساده ز نقش

نیست ممکن ز لب آب روان برخیزم

در کمانخانه ی افلاک اقامت کفرست

به میان آمده ام تا ز میان برخیزم

آنچنان پیکر من نقش نبسته است به خاک

که به بانگ جرس از خواب گران برخیزم

گرچه چون سایه زمین گیر ز پیری شده ام

به هواداری آن سرو جوان برخیزم

خوابم از سختی ایام سبک گردیده است

بستر نرم ندارم که گران برخیزم

مهلت عمر کم و فرصت خدمت تنگ است

مگر از خاک چو نی بسته میان برخیزم

آن سپندم که زتر دامنی خود صائب

از سر آتش سوزنده گران برخیزم

***

چند در دایره ی مردم عاقل باشم؟

تخته ی مشق صد اندیشه ی باطل باشم

فتح بابی نشد از کعبه و بتخانه مرا

بعد ازین گوش برآواز در دل باشم

من که از آب رخ خود چو گهر سیرابم

در دل بحرم اگر بر لب ساحل باشم

عالم از جلوه ی یارست خیابان بهشت

من به یک دیده ی حیران به که مایل باشم؟

همه اجزای جهان محمل معشوق من است

من سودازده حیران چه محمل باشم؟

سوخت پروانه ی بیدرد و مرا یاد نکرد

به چه امید درین گوشه ی محفل باشم؟

زعفران زار شود ریشه ی غم در جگرم

اگر از شادی غمهای تو غافل باشم

می شود خاطر صیاد خوش از غفلت من

ورنه از دام محال است که غافل باشم

از در حق به در خلق چرا باید رفت؟

نه ز بخل است اگر دشمن سایل باشم

صائب از دامن دل دست به خون می شویم

چند درمانده ی این عقده ی مشکل باشم؟

***

من که از داغ جنون ساغر سرشار کشم

خاک بر فرقم اگر منت دستار کشم

روی در دامن صحرای جنون می آرم

چند بنشینم و خط بر رخ دیوار کشم؟

مردمی مردمک چشم جهان بین من است

پرده ی دیده ی خود در قدم خار کشم

چشمم از نیش مکافات ز بس ترسیده است

زهره ام نیست که ناخن به رگ تار کشم

کاوش سینه ز صد کار برآورد مرا

دست خود بوسم اگر دست ازین کار کشم

از قماش سخنم صبح بناگوش ترست

با چنین جنس چرا ناز خریدار کشم؟

من که از خرقه ی ناموس برون آمده ام

چون سر دار چرا منت دستار کشم؟

به تغافل جگر خصم زبون می سوزم

نیستم برق که خنجر به رخ خار کشم

نیست در روی زمین گوشه ی امنی صائب

رخت ازین لجه ی پرخون به سردار کشم

***

منم آن سیل که دریا نکند خاموشم

کوه را کشتی طوفان زده سازد جوشم

از ملامت نکنم شکوه ز بی حوصلگی

سخن تلخ می تلخ بود در گوشم

جوش من لنگر آرام نمی داند چیست

نیست چون باده ی نارس دو سه روزی جوشم

از خرابات مغان پای بروی نگذارم

تا سبو دست نوازش نکشد بر دوشم

چشم پرکار بتان ساغر خالی است مرا

می گلرنگ چه باشد که رباید هوشم

نیم ایمن ز پشیمانی بی انصافان

به زر قلب اگر یوسف خود بفروشم

گر چه از شمع تهی نیست کنارم شبها

دایم از شرم چو محراب تهی آغوشم

نیست از نوش چو زنبور بجز نیش مرا

اگر چه نه دایره شد شان عسل از نوشم

منم آن کودک بدخو که ز ناسازی دل

نتوان کرد به کام دو جهان خاموشم

چون به پای خم می سر نگذارم صائب؟

من که از باده ی گلرنگ فزاید هوشم

***

تاخت از سینه به مژگان دل بازیگوشم

گشت بال و پر طوفان دل بازیگوشم

من که در صومعه سر حلقه ی پیران بودم

کرد بازیچه ی طفلان دل بازیگوشم

من کجا، خنده زدن چون گل بیدرد کجا؟

کرد چون غنچه پریشان دل بازیگوشم

گرچه در کنج قفس بال و پرم غنچه شده است

می کند سیر گلستان دل بازیگوشم

بیقرارست چو مو بر سر آتش، تا شد

زلف را سلسله جنبان دل بازیگوشم

همه شب در تن مجروح ز بی آرامی

می کند سیر چو پیکان دل بازیگوشم

هست چون برق نمایان ز رگ ابر بهار

از سر زلف پریشان دل بازیگوشم

نیست از ترکش پر تیر خطر پیکان را

می زند بر صف مژگان دل بازیگوشم

بس که زد قطره به هر کوچه، برآورد آخر

گرد از عالم امکان دل بازیگوشم

همچو طوطی که ز آیینه به گفتار آید

شد از آن چهره سخندان دل بازیگوشم

نیست ممکن که به فکر من بیدل افتد

صائب از حلقه ی طفلان دل بازیگوشم

***

بس که چون برگ خزان دیده پریشان حالم

سایه خود را به زمین می کشد از دنبالم

جگر پاره ولی نعمت سی روز من است

نکند دغدغه ی رزق پریشان حالم

کیست جز آینه و آب درین قحط آباد؟

که کند گریه به روز سفر از دنبالم

هر که را درد دلی هست به من شرح دهد

هر که را بار گرانی است منش حمالم

گه به خاکم کشد و گاه به خون غلطاند

چون پر تیر، و بال تن من شد بالم

گریه ی سنگدل از بس که فشرده است مرا

خار در دیده ی آیینه زند تمثالم

باده ی صاف بود آینه ی طوطی من

در حریمی که لب جام نباشد لالم

آب در دیده ی آتش ز ترحم گردد

صائب آن شمع اگر شعله زند در بالم

***

گوش ناز تو به فریاد حزین می مالم

تا جبین هوس خود به زمین می مالم

با لب تازه خطش، چند سیاهی بزند؟

چهره ی آب خضر را به زمین می مالم

روی بر پای تو می مالم و می مالم چشم

کاین منم بر کف پای تو جبین می مالم؟

منم آن جور وطن دیده که از ذوق سفر

رو به دیوار و در خانه ی زین می مالم

بال بر هم زدنم در قفس از شادی نیست

دست بردست ز افسوس چنین می مالم

روزگاری است که مشاطه ی فکرم صائب

رنگ بر چهره ی معنی نمکین می مالم

***

شوق کرده است ز بس گرم سفر چون قلمم

نقش پا، سوخته آید به نظر چون قلمم

بس که کرده است سیه مست مرا ذوق سخن

می زنم حرف و ز خود نیست خبر چون قلمم

جای اشک از مژه ام خون سیه می ریزد

می دود دود دل از بس که به سر چون قلمم

هست در قبضه ی فرمان قضا نبض مرا

از سیه کاری خود نیست خبر چون قلمم

صرف گفتار شد از دل سیهی عمر مرا

دل دونیم است ازین راهگذار چون قلمم

زینهمه نقش دلاویز که بر آب زدم

گریه و ناله و آه است ثمر چون قلمم

زان گهرها که از آن چشم جهان روشن شد

نیست جز آب سیه پیش نظر چون قلمم

گر چه سر از خط فرمان نکشیدم هرگز

عمر آمد به ته تیغ بسر چون قلمم

ره نبردم به سرا پرده ی معنی، هر چند

عمر کوتاه شد از سیر و سفر چون قلمم

راستی بود، اگر بود مرا تقصیری

از چه بستند و گشودند کمر چون قلمم؟

جز سخن نیست مرا باغ و بهاری صائب

آه اگر خشک شود دیده ی تر چون قلمم

***

چشم بیمار بلایی است که من می دانم

زیر این درد دوایی است که من می دانم

جلوه ی سرو برآورده ی بالای کسی است

خوبی گل ز لقایی است که من می دانم

هیچ جا گر چه ازو نیست که نازش نرسد

ناز آن شوخ ز جایی است که من می دانم

دست گلچین شود از خنده ی گلهای گستاخ

خشم او لطف بجایی است که من می دانم

جوهر خط که در آن آینه رو پنهان است

زره زیر قبایی است که من می دانم

از اداهای تو کوته نظران بیخبرند

هر ادا تیر قضایی است که من می دانم

گرچه این بادیه از بانگ جرس پرشورست

گوش لیلی به نوایی است که من می دانم

می شود باد مراد دل دریایی من

نی اگر نغمه سرایی است که من می دانم

همتی کز دو جهان است دست فشان می گذرد

در زخم زلف دوتایی است که من می دانم

در ره عشق که بال و پر او عریانی است

راهزن راهنمایی است که من می دانم

قبله ی مردم آزاده یکی می باشد

در سر سرو هوایی است که من می دانم

موج دریای حوادث دل چون آینه را

صیقل زنگ زدایی است که من می دانم

در خرابی است دو صد گنج سعادت مدفون

جغد را فر همایی است که من می دانم

زاهد کودن و ادراک لطایف، هیهات

می و نی آب و هوایی است که من می دانم

پیش قارون به ته خاک کند دست دراز

حرص اگر حبه گدایی است که من می دانم

راه از نشتر الماس نمی گرداند

شوق اگر آبله پایی است که من می دانم

عقده ی نه فلک از ناخن پا باز کند

عشق اگر عقده گشایی است که من می دانم

طبل رحلت که ازو بیجگران می ترسند

نغمه ی روح فزایی است که من می دانم

راز پنهان مرا باعث شهرت صائب

روی اندیشه نمایی است که من می دانم

***

کیستم من که ز فرمان تو سرگردانم؟

آب در دیده به صد خون جگر گردانم

نه چنان آمده عشقت که به افسون برود

نه چنان رفته ز دل صبر که برگردانم

دارم آن صبر که گر در قدحم زهر کنند

به سبکدستی تسلیم، شکر گردانم

برو ای ناصح بیدرد که روی دل من

در شمار ورقی نیست که برگردانم

پا مزن آنقدر ای باد به خاکستر من

که شبی در قدم شمع، سحر گردانم

چند در دیده ی من باشی و از حیرانی

گرد آفاق چو خورشید نظر گردانم؟

از عدم چون به وجود آمدی ای عمر عزیز

آنقدر باش که من رخت سفر گردانم

بشنوی ای صائب اگر قصه ی شیرین مرا

پرده گوش ترا تنگ شکر گردانم

***

هردم از شوق عدم ناله و فریاد زنم

نه حبابم که گره بیهده بر باد زنم

جوهر ذاتی من موجه ی دریای بقاست

پیچ و خم چند درین بیضه ی فولاد زنم؟

نعل من پیش محیط است در آتش چون سیل

تا به دریا نرسم ناله و فریاد زنم

این قیامت که من از هستی ناقص دیدم

نیست ممکن که به محشر در ایجاد زنم

چه گشادم ز جنون شد که خردمند شوم؟

از خرابات چه دیدم که به آباد زنم؟

چهره ی ساخته ی ماه دلم کرد سیاه

می روم صیقلش از حسن خداداد زنم

چون کسی نیست که باری ز دلم بردارد

چون جرس چند درین قافله فریاد زنم؟

صائب این زمزمه ها از سر بیدردی نیست

که صلا از نفس گرم به صیاد زنم

***

من نه آنم که چو گلچین در گلزار زنم

دست در دامن معشوق خس و خار زنم

مدت آمدن و رفتن ایام بهار

آنقدر نیست که گل بر سر دستار زنم

من که آزار به ارباب هوس نپسندم

گل چرا بر قفس مرغ گرفتار زنم؟

هدف چشم بد و نیک شدن دشوارست

به از آن نیست که آیینه به زنگار زنم

دل تسبیح ز بی قیدی من سوراخ است

دست چون در کمر رشته ی زنار زنم؟

بی توقف به ته خاک رود چون قارون

من به این درد اگر تکیه به کهسار زنم

به خموشی بگذارید دل زار مرا

خون علم گردد اگر زخمه برا ین تار زنم

می روم صائب ازین عالم افسرده برون

نان خود چند چو خورشید به دیوار زنم؟

***

چه شکایت ز تو ای خانه برانداز کنم؟

هر چند انجام ندارد ز چه آغاز کنم؟

در نهانخانه ی غیب است کلید دل من

این نه چشم است که برهم نهم و باز کنم

دام مرغان گرفتار بود ناله ی من

آه از آن روز که دام تو پرواز کنم

التفات تو مرا بر سر ناز آورده است

گر کنم ناز به عالم، به تو چون ناز کنم؟

خضر در بادیه ی شوق ز همراهی من

آنقدر دور نمانده است که آواز کنم

پرده ی طاقش از شیشه تنکتر گردد

سنگ را گر صدف گوهر این راز کنم

صورت حال من آن روز شود بر تو عیان

که دل سنگ ترا آینه پرداز کنم

می کند چرخ ستمگر به شکر خنده حساب

لب مخمور به خمیازه اگر باز کنم

صائب از عشق جوانمرد گدایی دارم

آنقدر صبر که خون در جگر ناز کنم

***

حال خود چون به تو ای غنچه دهن عرض کنم؟

به زبانی که ندارم چه سخن عرض کنم؟

چون بغیر از تو سخن را نبود دادرسی

سخن خود به که از اهل سخن عرض کنم؟

درد خود را زمسیحا نتوان داشت نهان

سرتویی، درد سر خود به که من عرض کنم؟

سخن بوسه که جنگ است گل پیشرسش

به چه امید من ای غنچه دهن عرض کنم؟

آرزویی که گره در دل گستاخ من است

ادب این است که با تیغ و کفن عرض کنم

مومیایی ز دل سنگ برون می آید

شکوه ی خود به که ای عهدشکن عرض کنم؟

محرم راز چو در دایره ی امکان نیست

رخصتم ده که به آن چاه ذقن عرض کنم

گر به طومار شکایت نتوانی پرداخت

آنقدر باش که من یک دو سخن عرض کنم

گل نفس سوخته از شاخ برآید صائب

گر تهیدستی خود را به چمن عرض کنم

***

گوشه ای کو که دل از فکر سفر جمع کنم؟

پا به دامان صدف همچو گهر جمع کنم

تخم خود چند درین خاک سیه چون انجم

شب پریشان کنم و وقت سحر جمع کنم؟

از پریشانی خاطر دو نفس را چون صبح

نیست ممکن که من خسته جگر جمع کنم

رخنه در کار ز تسبیح فزون است مرا

چون دل خویش ز صد رهگذر جمع کنم؟

از گهر سینه ی چاکی به صدف بیش نماند

به چه امید درین بحر گهر جمع کنم؟

حیف و صد حیف که چون فصل خزان مهلت عمر

آنقدر نیست که من برگ سفر جمع کنم

نه چنان دل ز فراق تو پریشان شده است

که به شیرازه ی آن موی کمر جمع کنم

هر سر موی ترا چشم نگاهی است ز من

به تماشای تو چون نور نظر جمع کنم؟

چند چون آبله صرف قدم خار شود؟

آبرویی که به صد خون جگر جمع کنم

من که در بیضه به گرد سر گل می گشتم

در گلستان چه خیال است که پر جمع کنم؟

سرو از بی ثمری خلعت آزادی یافت

چه فتاده است من خام، ثمر جمع کنم؟

پرده ی خواب شود دیده ی کوته بین را

از گرانجانی اگر برگ سفر جمع کنم

چشم امید از آن بسته ام از هر دو جهان

که به نظاره ی روی تو نظر جمع کنم

من نه آنم که به شیرازه ی محشر صائب

جسم ویران شده را بار دگر جمع کنم

***

چه بود هستی فانی که نثار تو کنم؟

این زر قلب چه باشد که به کار تو کنم؟

جان باقی به من از بوسه کرامت فرمای

تا به شکرانه همان لحظه نثار تو کنم

همه شب هاله صفت گرد دلم می گردد

که ز آغوش خود ای ماه حصار تو کنم

چون سر زلف امید من ناکام این است

که شبی روز در آغوش و کنار تو کنم

دام من نیست به آهوی تو لایق، بگذار

تا به دام سر زلف تو شکار تو کنم

زلف شد چشم سراپا و ترا سیر ندید

من به یک دیده چسان سیر عذار تو کنم؟

آنقدر باش که خالی کنم از گریه دلی

نیست چون گوهر دیگر که نثار تو کنم

من و بی روی تو نظاره ی یوسف، هیهات

چون به این جام تهی دفع خمار تو کنم ؟

حاش لله که به رخسار بهشت اندازم

دیده ای را که منقش به نگار تو کنم

همچنان بر کف پای تو دلم می لرزد

اگر از پرده ی دل راهگذار تو کنم

کم نشد درد تو صائب به مداوای مسیح

من چه تدبیر دل خسته ی زار تو کنم؟

***

من که از شرم گدازم چو خیال تو کنم

چه خیال است تمنای وصال تو کنم؟

نیست چون حوصله ی یک نگه دور مرا

به ازین نیست قناعت به خیال تو کنم

برگ بارست به نورسته نهالی که تراست

چون من اندیشه ی پیوند نهال تو کنم؟

چون به رخسار تو بی پرده توانم دیدن؟

من که می سوزم اگر یاد جمال تو کنم

سایه را نافه صفت دور ز خود می سازد

نظر از دور چسان من به غزال تو کنم؟

نیست محتاج به گلگونه عذاری که تراست

خون خود را به چه امید حلال تو کنم؟

از خدا می طلبم عمر درازی چون زلف

که به تفصیل نظر بر خط و خال تو کنم

طالعی چون عرض شرم تمنا دارم

که به صد چشم تماشای جمال تو کنم

بحر و کان در نظرت چشم ترست و لب خشک

به چه سرمایه تمنای وصال تو کنم؟

چون شوم از تو برومند، که در عالم آب

شرم نگذاشت لبی تر ز زلال تو کنم

نیم جانی که مرا هست کمین بخشش توست

چون من ای جان جهان بخل به مال تو کنم؟

نه ز اندیشه ی جان است، ز بی برگیهاست

اگر اندیشه ای از برق جلال تو کنم

از نگه غبغب سیمین تو می گردد آب

چون به انگشت اشارت به هلال تو کنم؟

گل رخسار تو داغ از نگه گرم شود

لاله را چون طرف چهره ی آل تو کنم؟

از لطافت گل رخسار ترا نیست مثال

تا چو آیینه قناعت به مثال تو کنم

من که چشم تر من شبنم گلزار تو بود

چون تسلی دل خود را به خیال تو کنم؟

نشد از وصل دل تنگ تو صائب خرم

به چه تدبیر دگر رفع ملال تو کنم؟

***

رخنه در سنگ اگر از آه سحرگاه کنم

نیست ممکن که اثر در دل آن ماه کنم

به کشیدن دل خود چون تهی از آه کنم؟

نیست در دست من این رشته که کوتاه کنم

می کند گریه تراوش از دل من بی خواست

نیست در دست من این رشته که کوتاه کنم

چه فتاده است که از خانه نهم بیرون پای؟

من که چون چشم قناعت به پرکاه کنم

من که هر پاره دلم پیش بتی در گروست

به چه دل بندگی حضرت الله کنم؟

در وطن شد به زر قلب برابر یوسف

به چه امید برون من سر ازین چاه کنم؟

مرکز حلقه ی ماتم زدگانش سازم

هر که را از غم جانکاه خود آگاه کنم

پرده ی نکهت گل، برگ نگردد صائب

چون گره در دل صد پاره ی خود آه کنم؟

***

دست در یوزه خسیسانه به بالا چه کنم؟

طرف وعده کریم است تقاضا چه کنم؟

نیست یک جبهه ی واکرده درین وحشتگاه

ننهم روی خود از شهر به صحرا چه کنم؟

از گرانان جهان قاف سبکروحترست

نکشم رخت بر سر منزل عنقا چه کنم؟

زندگی را کند احسان ترشرویان تلخ

برنگردم به لب تشنه ز دریا چه کنم؟

پیش هر کس نتوان کرد دل خود خالی

ننهم سر به خط جام چو مینا چه کنم؟

نه چنان مرده دل من که دگر زنده شود

دم جان بخش توقع ز مسیحا چه کنم؟

نوشداروی امان در گره حنظل نیست

شهد راحت طلب از قبه ی خضرا چه کنم؟

می توان چشم ز اوضاع جهان پوشیدن

با دل روشن و با جان مصفا چه کنم؟

مطلب روی زمین در ته دامان شب است

نزنم دست در آن زلف چلیپا چه کنم؟

سایه را سرکشی از سرو سبک جولان نیست

نروم در پی آن قامت رعنا چه کنم؟

بی کشاکش نبود موجه ی دریای سراب

طمع خاطر آسوده ز دنیا چه کنم؟

آب و رنگ چمن از برق سبکسیرترست

سربرآرم ز گریبان تماشا چه کنم؟

من که از خانه بدوشان جهانم چو حباب

از گرانسنگی سیلاب محابا چه کنم؟

نیست در عالم ایجاد چو فریادرسی

تلخ صائب دهن از شکوه ی بیجا چه کنم؟

***

با دل تشنه و سوز جگر خود چه کنم؟

در صدف آب نسازم گهر خود چه کنم؟

مرهم امروز تویی داغ جگرریشان را

ننمایم به تو داغ جگر خود چه کنم؟

صندل امروز تویی دردسر عالم را

پیش عیسی نبرم دردسر خود، چه کنم؟

من که از دوری منزل نفسم سوخته است

با درازی شب بی سحر خود چه کنم؟

چون خریدار گلوسوز درین عالم نیست

ندهم طرح به موران شکر خود چه کنم؟

خانه ی تنگ جهان جای پرافشانی نیست

گر بر آتش ننهم بال و پر خود چه کنم؟

نیست از سوخته جانان اثری چون پیدا

در دل سنگ ندزدم شرر خود چه کنم؟

[من که سررشته ی تدبیر ز دستم رفته است

نکنم خاک زمین را به سر خود، چه کنم؟]

هیچ کس را خبری نیست چو از خود صائب

من عاجز ز که پرسم خبر خود، چه کنم؟

***

شکوه از کجروی طالع وارون چه کنم؟

اژدها می شود این مار ز افسون چه کنم؟

دلم از زخم زبان کاغذ سوزن زده شد

همچو عیسی نکشم رخت به گردون چه کنم؟

در و دیوار به وحشت زدگان زندان است

ننهم روی خود از شهر به هامون چه کنم؟

آفت صحبت خلق از دد و دام افزون است

نروم در دهن شیر چو مجنون چه کنم؟

هست در گوشه نشینی دل جمعی گرهست

در خم می نگریزم چو فلاطون چه کنم؟

من که داغ است گران بر سر سودا زده ام

چتر کیخسروی و تاج فریدون چه کنم؟

چشم سخت فلک از آب مروت خالی است

طمع باده ازین کاسه ی وارون چه کنم؟

دردها کم شود از گفتن و دردی که مراست

از تهی کردن دل می شود افزون چه کنم؟

بود تا از دل صد پاره اثر، کردم صبر

رفت یکبارگی از دست دل اکنون چه کنم؟

من که از خون جگر نشأه ی می می یابم

لاله گون روی خود از باده ی گلگون چه کنم؟

سازگاران جهان را دل ازو پر خون است

من به این طالع ناساز به گردون چه کنم؟

من گرفتم به گرستن شودم دیده تهی

با لب پر سخن وبا دل پر خون چه کنم؟

من نه آنم که تراوش کند از من گله ای

می دهد خون جگر رنگ به بیرون چه کنم؟

نتوان ساخت تهی دل چو درین عالم تنگ

دست صائب ننهم بر دل پر خون چه کنم؟

***

به که بردیده ی گستاخ تمنا فکنم

پرده ای کز رخ آن آینه سیما فکنم

خوش نشین نیست چنان جوهر بینایی من

که به هر آینه رو طرح تماشا فکنم

بی تو گر چشم به رخسار بهشت اندازم

مشت خاری است که در دیده ی بینا فکنم

مایه ی عیش حیات ابدی می گردد

هر نگاهی که بر آن قامت رعنا فکنم

نیست در روی زمین کوه گران تمکینی

تا بر او سایه ی اقبال چو عنقا فکنم

کشتی خاک ز آب گهرم طوفانی است

به که این گوهر شهوار به دریا فکنم

برنتابد دو جهان درد گرانسنگ مرا

این نه کوهی است که در دامن صحرا فکنم

خاک در کاسه کنم دیده ی دون همت را

به غلط دیده اگر بر رخ دنیا فکنم

تا گمان نفسی هست مرا، ممکن نیست

بار خود بر دل گردون چو مسیحا فکنم

خجلم چون کف بی مغز ز روشن گهران

من که سجاده ی خود بر سر دریا فکنم

می شود مشرق خورشید سعادت صائب

چون هما سایه ی اقبال به هر جا فکنم

***

به که در پیش تو اظهار محبت نکنم

لب خود زخمی دندان ندامت نکنم

نگرفته است خراج از عدم آباد کسی

چون به یک بوسه ز لعل تو قناعت نکنم؟

آن غیورم که اگر شیشه به من کج نگرد

به قدح دست دراز از سر رغبت نکنم

دل بر این عمر سبکسیر نهادن غلط است

بر سر ریگ روان طرح عمارت نکنم

لب فرو بستنم از شکر نه از کفران است

شکر نعمت ز فراوانی نعمت نکنم

جان و دل زوست، چرا در قدمش نفشانم؟

چون به مال دگری جود و سخاوت نکنم؟

مشربم آب ز سرچشمه ی مینا خورده است

چون قدح سرکشی از خط اطاعت نکنم

شعله ی فطرت من نیست به از پرتو مهر

صائب از بهر چه با خاک قناعت نکنم؟

***

تا لبش کرد چو طوطی به سخن تلقینم

شد قفس چوب نبات از سخن شیرینم

موج دریای حوادث رگ خواب است مرا

بس که کوه غم او کرد گران تمکینم

طاقت جلوه ی او نیست مرا، می ترسم

که به فردوس برد دیده ی کوته بینم

حیف و صد حیف که در سینه بی حاصل من

نیست آهی که بساط دو جهان برچینم

تخته ی مشق تماشای جهان گردیدم

من که می خواستم از خویش جدا بنشینم

بحر از پنجه ی مرجان نپذیرد آرام

چند بر سینه نهی دست پی تسکینم؟

منم آن آهوی مشکین که سویدای زمین

نافه ی مشک شده است از نفس مشکینم

چه امیدست شود شمع مزارم صائب؟

آن که یک بار نیامد به سر بالینم

***

چه ضرورست که آلوده ی تعمیر شوم؟

در ره سیل چه افتاده زمین گیر شوم؟

خاک در دیده ی همت نتوان زد، ورنه

می توانم که چو خورشید جهانگیر شوم

چه گدازم ز ریاضیت جگر خود، که مرا

به زر قلب نگیرند گر اکسیر شوم

منت مهد امان می کشم از طالع خویش

اگر از زخم زبان در دهن شیر شوم

پیش دریا چه ضرورست کنم گردن کج؟

من که قانع به دمی آب چو شمشیر شوم

چون کمان گوشه گر از خلق کنم معذورم

چند از انگشت اشارت هدف تیر شوم؟

تو به صد آینه از دیدن خود سیر نه ای

من به یک چشم ز دیدار تو چون سیر شوم؟

می کند عشق جوانمرد تلافی صائب

چون زلیخا ز غم عشق اگر پیر شوم

***

بسته تر شد دل من داد چو خط دست به هم

کار زنجیر کند مور چو پیوست به هم

مژه بر هم زدن یار تماشا دارد

که شود دست و گریبان دو جهان مست به هم

نه چنان گشت پریشان دل صد پاره ی من

که به شیرازه ی آن زلف توان بست به هم

مگذر از صحبت یاران موافق زنهار

رشته و موم، شود شمع چو پیوست به هم

زلف او فتنه و خط آفت و خال است بلا

آه از آن روز که این هر سه دهد دست به هم

مگذر از چاشنی شهد خموشی صائب

که ز شیرینی آن، رخنه ی لب بست به هم

***

برگ عیش خود از آن تازه چمن می خواهم

یک گل بوسه از آن کنج دهن می خواهم

طفل گستاخم و کامم به شکر خو کرده است

بوسه می خواهم و از کنج دهن می خواهم!

خون من لاله و گل نیست که پامال شود

خونبهای خود از آن عهدشکن می خواهم

کربلا گشت زمین یمن از پرتو او

از عقیق لب او خون یمن می خواهم

نیستم از سخن ساده چو طوطی محفوظ

پیچ و تابی به سر زلف سخن می خواهم

روز و شب در طلب سینه ی صافم صائب

طوطیم، آینه ای بهر سخن می خواهم

***

ما به ناسازی ابنای زمان ساخته ایم

وسعت حوصله را مهر دهان ساخته ایم

وقت ما را نکند موج حوادث ناصاف

ما به این سلسله چون آب روان ساخته ایم

نه سر گفتن و نه ذوق شنیدن داریم

با لب خامش و با گوش گران ساخته ایم

نقش امید جهان روی به ما آورده است

تا چون آیینه به چشم نگران ساخته ایم

چون مه عید عزیزم به چشم همه کس

تا ز الوان نعم با لب نان ساخته ایم

با گل روی تو در پرده نظر می بازیم

ما از آن آینه با آینه دان ساخته ایم

از مروت نبود روی ز ما پوشیدن

ما که با داغی از آن لاله ستان ساخته ایم

هوس بوسه زیاد از دهن ساغر ماست

ما به پیغامی از آن غنچه دهان ساخته ایم

از هم آغوشی آن قامت چون تیر خدنگ

ما به خمیازه ی خشکی چو کمان ساخته ایم

داغ سودای ترا در دل سی پاره ی خود

چون شب قدر نهان در رمضان ساخته ایم

غوطه در آتش سوزنده چو پیکان زده ایم

تا دل خویش موافق به زبان ساخته ایم

صائب از کلک سخنور چو عصای موسی

چشمه ها از جگر سنگ روان ساخته ایم

***

ما به پیغامی از ان تنگ دهن ساخته ایم

چو نی خامه ز شکر به سخن ساخته ایم

چشم ما بر زر گل نیست ز بی برگیها

ما چو بلبل به نوایی ز چمن ساخته ایم

لقمه ی بوسه زیاد از دهن جرأت ماست

ما به حرف از لب آن غنچه دهن ساخته ایم

از شکر چاشنی حرف گلوسوزترست

همچو طوطی ز شکر ما به سخن ساخته ایم

محرم راز چو در دایره ی امکان نیست

مخزن راز خود آن چاه ذقن ساخته ایم

نیست در مصر غریبی ز عزیزان خبری

ما نه از بی پر و بالی به وطن ساخته ایم

بر تن از دار فنا بیجگران می لرزند

ما ازین پنبه چو حلاج رسن ساخته ایم

نرسد دست چو ما را به گریبان سهیل

با جگرگاه پر از خون چو یمن ساخته ایم

میل مرکز همه را نعل در آتش دارد

ما به یاد وطن خون ز وطن ساخته ایم

بار دندان نکشد میوه ی جنت صائب

ما به نظاره ی آن سیب ذقن ساخته ایم

***

نقد جان در بغل از بهر نثار آمده ایم

همه جا رقص کنان همچو شرار آمده ایم

عشق استاده و ما جای دگر مشغولیم

به طواف حرم از بهر شکار آمده ایم

نقد جان چیست که در راه فنا نتوان باخت؟

ما درین کار به صد حرص شرار آمده ایم

برگ ما لخت جگر، میوه ی ما بار دل است

ما چه نخلیم ندانیم به بار آمده ایم

چشم باطن بگشا، رم مخور از ظاهر ما

گنج عشقیم که در کسوت مار آمده ایم

چهره ی عیش در آیینه ی ما ننموده است

تا به این خانه ی پر گرد و غبار آمده ایم

پرده ی سنگ خطر دامن ساحل بوده است

دل ما خوش که ز دریا به کنار آمده ایم

نیست یک نقطه ی بیکار درین صفحه ی خاک

ما درین غمکده یارب به چه کار آمده ایم؟

چون گل از خاک به نظاره ی رویش صائب

با طبقهای پر از زر نثار آمده ایم

***

ما به دنیا نه پی ناز و نعم آمده ایم

بهر تحصیل غم و درد و الم آمده ایم

دامن از ما مکش ای ساحل امید که ما

به زمین بوس تو از بحر عدم آمده ایم

قطع و وصل شب و روز از نفس روشن ماست

نور صبحیم که با تیغ دودم آمده ایم

باش گو وقت سفر تنگتر از شق قلم

ما کمر بسته برون همچو قلم آمده ایم

نعل وارون نشود رهزن ماراست روان

کز ره دیر مکرر به حرم آمده ایم

بی نیازی ز دل یار گدایی داریم

ما به این در نه به امید درم آمده ایم

صائب از تیغ ز درگاه کرم پا نکشیم

ما درین راه به سر همچو قلم آمده ایم

***

گر چه با کوه گرانسنگ گناه آمده ایم

لیک چون سنگ نشان بر سر راه آمده ایم

بر سیه کاری ما هر سر مویی است گواه

گر چه خاموش ز اقرار گناه آمده ایم

نیستیم از کرم بحر چو عنبر نومید

گر چه از خامی دل نامه سیاه آمده ایم

پرده بردار ز رخسار خود ای صبح امید

که سیه نامه چو شبهای گناه آمدیم

رایت فتح ز انگشت شهادت داریم

گر چه در گرد نهان همچو سپاه آمده ایم

شب ظلمانی ما نامه سیه چون ماند؟

که به جولانگه آن روی چو ماه آمده ایم

سبز کن بار دگر مزرع بی حاصل ما

گر چه مستوجب آتش چو گیاه آمده ایم

هست امید که نومید ز غفران نشویم

ما که با هدیه ی مقبول گناه آمده ایم

جان ما را به نگهبانی عصمت دریاب

که ز کوته نظری بر لب چاه آمده ایم

رحم کن بر نفس سوخته ی ما یارب

که درین راه، عنان ریز چو آه آمده ایم

نیست ممکن که شود خدمت ما پا به رکاب

با قد خم شده آخر همه راه آمده ایم

خوشه ای چون مه نو قسمت ما خواهد شد

در تمامی به سر خرمن ماه آمده ایم

پاک کن از خودی آیینه ی خودبینی ما

که به درگاه تو از خود به پناه آمده ایم

این که در جامه ی زهدیم نه از دینداری است

که پی راهزنی بر سر راه آمده ایم

نیست انصاف نظر بسته گذاشتن از ما

به امیدی به سر راه نگاه آمده ایم

صائب این آن غزل حافظ والا گهرست

که درین بحر کرم غرق گناه آمده ایم

***

ما ز بیقدری اگر لایق دیدار نه ایم

قابل منع نگاه در و دیوار نه ایم

گر چه چون سرو درین باغ نداریم بری

از رخ تازه به نظاره گیان بار نه ایم

شیوه ی عشق بود بنده نوازی، ورنه

ما به این درد گرانمایه سزاوار نه ایم

به گل و خار رسد فیض بهاران یکسان

ناامید از نظر مرحمت یار نه ایم

گرچه از پاس نفس صورت دیوار شدیم

همچنان محرم آن آینه رخسار نه ایم

نیست دلبستگیی با تن خاکی ما را

برگ کاهیم ولی در ته دیوار نه ایم

گر چه باری نتوانیم از دلها برداشت

لله الحمد که بر خاطر کس بار نه ایم

چشم گویاست گرفتاری ما را باعث

به رخ و زلف و خط و خال گرفتار نه ایم

درد و داغیم که جا در همه دلها داریم

درس عشقیم که محتاج به تکرار نه ایم

خودفروشی نبود کار غیوران صائب

دلگران از جهت قحط خریدار نه ایم

***

از غم زلف تو در دام بلا افتادیم

چه هوا در سر ما بود و کجا افتادیم

بوی پیراهن مصریم که از بی قیدی

در گریبان گل و جیب صبا افتادیم

پوست بر پیکر ارباب جنون زندان است

سستی ماست که در بند قبا افتادیم

همچنان منتظر سرزنش خار و خسیم

گر چه چون آبله در هر ته پا افتادیم

خضر توفیق بود تشنه ی تنها گردان

بی سبب در عقب راهنما افتادیم

تکیه بر عقل مکن پیش زنخدان بتان

که درین چاه مکرر به عصا افتادیم

موجه ی سبزه ی زنگار گذشت از سر ما

تا از آن آینه رخسار جدا افتادیم

صائب افسانه ی زلفش به جنون انجامید

در کجا بود حکایت، به کجا افتادیم

***

صفحه ی دل، سیه از مشق تمنا کردیم

کعبه را بتکده زین خط چلیپا کردیم

از سیه کاری انفاس، دل روشن را

آخرالامر سیه خانه ی سودا کردیم

رشته ی گوهر سنجیده ی عبرتها بود

نگهی چند که ما صرف تماشا کردیم

نفسی چند که در غم گذراندن ستم است

همچو گل صرف شکر خنده ی بیجا کردیم

به زر قلب ز کف دامن یوسف دادیم

دل ما خوش که درین قافله سودا کردیم

عمر در بیهده گردی گذراندیم چو موج

از گهر صلح به خار و خس دریا کردیم

سیلی مرگی به عقبی نکند ما را روی

این چنین کز ته دل روی به دنیا کردیم

چه خیال است توانیم کمر بستن باز؟

ما که در رهگذر سیل کمر وا کردیم

هیچ زنگار به آیینه ی روشن نکند

آنچه ما با دل و با دیده ی بینا کردیم

نظری را که گشاد دو جهان بود ازو

شانه ی زلف گرهگیر تماشا کردیم

گرچه ز افسرده دلانیم به ظاهر صائب

عالمی را به دم گرم خود احیا کردیم

***

جز غبار از سفر خاک چه حاصل کردیم؟

سفر آن بود که ما در قدم دل کردیم

دامن کعبه چه گرد از رخ ما پاک کند؟

ما که هر گام درین راه دو منزل کردیم

دست از آن زلف بدارید که ما بیکاران

عمر خود در سر یک عقده ی مشکل کردیم

باغبان بر رخ ما گو در بستان مگشا

ما تماشای گل از روزنه ی دل کردیم

هر چه جز یاد حق، از دامن دل افشاندیم

خاک در دیده ی اندیشه ی باطل کردیم

آسمان بود و زمین، پله ی شادی با غم

غم و شادی جهان را چو مقابل کردیم

دل ما مفت نشد مشرق انوار یقین

چشم را در سر روشنگری دل کردیم

ای معلم سر خود گیر که ما چون گرداب

قطع امید ز سر رشته ی ساحل کردیم

آه اگر در جگر تیغ گوارا نشود

مشت خونی که نثار ره قاتل کردیم

رفت در کار سخن عمر گرامی صائب

جز پشیمانی ازین کار چه حاصل کردیم؟

***

خط به اوراق جهان، دیده و نادیده زدیم

پشت دستی به گل چیده و ناچیده زدیم

هر دم از ماتم برگی نتوان آه کشید

چار تکبیر بر این نخل خزان دیده زدیم

حاصل ما ز عزیزان سفر کرده ی خویش

مشت آبی است که بر آینه ی دیده زدیم

هدف ناوک دلدوز مکافات شدیم

بر سر خاری اگر پای نفهمیده زدیم

قدم از چشم نمودند سبک رفتاران

ما درین بادیه تن چون ره خوابیده زدیم

خار سیلاب پریشان نظری خواهد شد

بخیه ای کز مژه بر دیده ی نادیده زدیم

برشکست خزف اکنون دل ما می لرزد

گر چه بر سنگ دوصد گوهر سنجیده زدیم

شد گرانخواب تر از کوشش ما صائب بخت

لگدی چند بر این سبزه ی خوابیده زدیم

***

صبح در خواب عدم بود که بیدار شدیم

شب سیه مست فنا بود که هشیار شدیم

پای ما نقطه صفت در گرو دامن بود

به تماشای تو سرگشته چو پرگار شدیم

به شکار آمده بودیم ز معموره ی قدس

دانه ی خال تو دیدیم گرفتار شدیم

در کف عقل کم از قطره ی شبنم بودیم

کاوشی کرد جنون قلزم زخار شدیم

پای زنگار بر آیینه ی ما می لغزد

صیقلی بس که از آن آینه رخسار شدیم

نرود دیده ی شبنم به شکر خواب بهار

عبث افسانه طراز دل بیدار شدیم

خانه پردازتر از سیل بهاران بودیم

لنگر انداخت خرد، خانه نگهدار شدیم

چون مؤذن سر تسبیح شماران بودیم

گردشی کرد فلک، رشته ی زنار شدیم

جان به تاراج دهد خدمت سی روزه ی عشق

قوت طالع ما بود که بیمار شدیم

عالم بیخبری طرفه بهشتی بوده است

حیف و صید حیف که ما دیر خبردار شدیم!

صائب از کاسه ی دریوزه ی ما ریزد نور

تا گدای در شه قاسم انوار شدیم

***

گرچه از وعده ی احسان فلک پیر شدیم

نعمتی بود که از هستی خود سیر شدیم

نیست زین سبز چمن کلفت ما امروزی

غنچه بودیم درین باغ که دلگیر شدیم

حرص در آخر پیری کمر ما را بست

با قد همچو کمان همسفر تیر شدیم

گرچه از کوشش تدبیر نچیدیم گلی

اینقدر بود که تسلیم به تقدیر شدیم

شست آن روز قضا دست ز آبادی ما

که گرفتار به آب و گل تعمیر شدیم

استخوان سوخته ای بود شب هستی ما

دامن صبح گرفتیم طباشیر شدیم

دل خوش مشرب ما داشت جوان عالم را

شد جهان پیر همان روز که ما پیر شدیم

تن ندادیم به آغوش زلیخای هوس

راضی از سلسله ی زلف به زنجیر شدیم

می چکید از لب ما شیر ز طفلی چون صبح

کزدم گرم چو خورشید جهانگیر شدیم

تنگ شد شهر چون مجنون ز ملامت بر ما

آخر از زخم زبان در دهن شیر شدیم

سالها گرد سر سرو چو قمری گشتیم

تا سزاوار به یک حلقه ی زنجیر شدیم

ناز یوسف ز سیه رویی خود چون نکشیم؟

ما که شایسته ی عفو از ره تقصیر شدیم

صلح کردیم به یک نقش ز نقاش جهان

محو یک چهره چو آیینه ی تصویر شدیم

گره خاطر صیاد ز دام افزون است

منت ما بود درین بادیه نخجیر شدیم

گرچه اول مس ما قابل اکسیر نبود

آنقدر سعی نمودیم که اکسیر شدیم

جز ندامت چه بود کوشش ما را حاصل؟

ما که در صبحدم آماده ی شبگیر شدیم

صائب آن طفل یتیمیم در آغوش جهان

که به دریوزه به صد خانه پی شیر شدیم

***

خواب سنگینی از افسانه ی غفلت داریم

قطره ای چشم از آن ابر مروت داریم

سادگی بین که به این روی سیه چون دل شب

از دعای سحر امید اجابت داریم

عذر عصیان نتوان خواست به این عمر قلیل

نیست از غفلت اگر فکر اقامت داریم

در قیامت چه خیال است که گردیم سفید؟

از سیه رویی خود بس که خجالت داریم

کوه از سیل حوادث به کمر می لرزد

ما همان پشت به دیوار فراغت داریم

گوشه ای کو که چو قرآن دل ما جمع کند؟

دل سی پاره ای از حلقه ی صحبت داریم

شمع روشن گهران را غم سربازی نیست

جای سیلی به رخ از دست حمایت داریم

دل ما سوختگان را زده شیرینی جان

دم آبی طمع از تیغ شهادت داریم

برنگرداند اگر حسن غیور تو ورق

صبر بر وعده ی دیدار قیامت داریم

خجلت بی ثمری مانع دیوانه ی ماست

صائب اندیشه گر از سنگ ملامت داریم

***

چشم امید به مژگان تر خود داریم

روی خود تازه به آب گهر خود داریم

صحبت ما به نگهبانی دم می گذرد

تیغ بر کف همه جا پشت سر خود داریم

منت پرتو خورشید و پر کاه یکی است

ما که شمعی چو فروغ گهر خود داریم

به گل ابر بهاران نبود دهقان را

این امیدی که به دامان تر خود داریم

نیست بر ناخن ما نقش دل آزاری مور

هر چه داریم به لخت جگر خود داریم

قاصد و نامه نباشد سفر عنقا را

گوش بیهوده به راه خبر خود داریم

چیست فردوس که در دیده ی ما جلوه کند؟

ما گمانها به غرور نظر خود داریم

گوشه ی دامن خالی است، که چشمش مرساد!

آنچه از توشه ی ره بر کمر خود داریم

ما و اندیشه ی دستار، خدا نپسندد!

به سر دوست اگر فکر سر خود داریم

از عنانداری برق آبله زد دست سحاب

چون عنان دل عاشق سفر خود داریم؟

خشک گردید و نشد طفلی ازو شیرین کام

خجلت از نخل دل بی ثمر خود داریم

زانهمه قصر که کردیم بنا، قسمت ما

خشت خامی است که در زیر سر خود داریم

خضر این بادیه دنبال خبر می گردد

چه خبر ما ز دل بیخبر خود داریم؟

پایه ی حسن تو سهل است گر از ماه گذشت

بیش ازین فیض گمان با نظر خود داریم

شعله از عاقبت سیر شرر بیخبرست

چه خبر ما ز دل نو سفر خود داریم؟

از غباری که ربودیم ز جولانگاهش

منت روی زمین بر نظر خود داریم

صائب آن روز سیه باد که روشن سازیم

برق آهی که نهان در جگر خود داریم

***

گرچه از طول امل پا به سلاسل داریم

همچنان چشم امید از کشش دل داریم

پای ما بر سر گنج و ز پریشان نظری

چشم بر کاسه ی دریوزه ی سایل داریم

نیست چون ریگ روان در دل ما فکر مقام

ما ز آهسته روی راحت منزل داریم

به چه جرأت نفس تند برآریم از دل؟

ما که آیینه ی روی تو مقابل داریم

به فرو رفتن ازین بحر توان شد به کنار

ما ز کوته نظری چشم به ساحل داریم

می زند موج پریزاد ز حق عالم و ما

دیو در شیشه ز اندیشه ی باطل داریم

زان همه تخم امیدی که فشاندیم به خاک

کف افسوسی ازین مزرعه حاصل داریم

چون صدف لب چه گشاییم به نیسان صائب؟

ما که گنج گهر از آبله ی دل داریم

***

هر چه احسان تو داده است به ما آن داریم

ما چه داریم ز خود تا ز تو پنهان داریم؟

می رسد واجبی ما ز نهانخانه ی غیب

ما چه شرمندگی از عالم امکان داریم؟

چشم رغبت نگشاییم به سی پاره ی ماه

در نظر روی تو پیوسته چو قرآن داریم

تیرباران حوادث قفس ما نشود

دل شیریم، چه پروای نیستان داریم؟

خس بازیچه ی دریا، دل هشیاران است

ما که مستیم چه اندیشه ز طوفان داریم؟

گر قفس ز آهن و فولاد بود می شکنیم

طوطیانیم که رو در شکرستان داریم

دست در دامن ما زن که چو سیلاب بهار

از خرابات جهان روی به عمان داریم

داغ عشق تو ز اندازه ی ما افزون است

دستی از دور بر این آتش سوزان داریم

دست کوتاه ز دامان گل و پا در گل

حال خار سر دیوار گلستان داریم

خیمه در مصر چو پیراهن یوسف زده ایم

جلوه ها در نظر مردم کنعان داریم

زنگیان دشمن آیینه ی بی زنگارند

به کز این تیره دلان آینه پنهان داریم

رزق دست و دهن ما ز سر خوان فلک

پشت دستی است که پیوسته به دندان داریم

گر چه از تنگدلانیم به ظاهر صائب

چه فضاها که درین گوشه ی زندان داریم

روزی ما نبود غیر دل ما صائب

خبر از عاقبت نعمت الوان داریم

صائب این آن غزل عارف روم است که گفت

چه غم از زر نبود، چون مدد از کان داریم

***

گر چه پیریم تمنای جوانی داریم

نوبهاری به ته برگ خزانی داریم

ما اگر هیچ نداریم درین عبرتگاه

لله الحمد که چشم نگرانی داریم

مست خوابیم اگر مست می ناب نه ایم

عوض رطل گران، خواب گرانی داریم

گرچه هموار نماییم به ظاهر چون ابر

در سفرها نفس برق عنانی داریم

چهره ی زرد سپند نظر بدبین است

ورنه در پرده ی دل لاله ستانی داریم

می چریم این که درین دشت به غفلت شب و روز

می توان یافت که ما نیز شبانی داریم

دامن افشان مگذر از در غمخانه ی ما

که بر آتش دل خونابه چکانی داریم

صائب اظهار غم و شادی خود بی ظرفی است

ورنه ما نیز بهاری و خزانی داریم

***

ما لب خشک قناعت لب نان می دانیم

دست شستن ز طمع آب روان می دانیم

دل نبندیم به اسباب سبکسیر جهان

بادپیمایی اوراق خزان می دانیم

در تماشاگه این معرکه ی طفل فریب

هر که پوشد نظر، از دیده وران می دانیم

چیده ایم از دو جهان دامن الفت چون سرو

هر که از ما گذرد آب روان می دانیم

بهر برداشتن از خاک مذلت ما را

هر که قد راست کند تیر و سنان می دانیم

فکر در عالم حیرانی ما محرم نیست

خامشی را ز پریشان سخنان می دانیم

چه فتاده است برآییم چو یوسف از چاه؟

ما که خود را به زر قلب گران می دانیم

حسن از پرده محال است که آید بیرون

روی چون آینه را به آینه دان می دانیم

هرکه سنگ ره ما گرمروان می گردد

در بیابان طلب، سنگ فسان می دانیم

سنگ اگر بر سر دیوانه ی ما می بارد

صائب از بیخبری رطل گران می دانیم

***

خیز جان در ره صاحب نفسی افشانیم

مگر از سینه غبار هوسی افشانیم

سرو را نیست بجز دست فشاندن باری

ما چه داریم که در پای کسی افشانیم؟

نیست در طالع ما جرأت دامنگیری

مشت خاکی به ره دادرسی افشانیم

هوس محمل لیلی گرهی بربادست

ما که جان را به نوای جرسی افشانیم

شکری را که به شیرینی جان می گیرند

چه ضرورست به کام مگسی افشانیم؟

شرم داریم که بال چمن آلوده ی خویش

غوطه نا داده به خون در قفسی افشانیم

چه بود خرده ی جان پیش زر گل صائب؟

به که جان در قدم خار و خسی افشانیم

***

چند در پرده ی دل باده ی گلنار زنیم؟

ای خوش آن روز که می بر سر بازار زنیم

چه کند با دل دریایی ما عشق مجاز؟

چه قدر جوش به یک مشت خس و خار زنیم؟

نشد از سبحه و زنار گشادی ما را

دست چون زلف مگر بر کمر یار زنیم

سایه با شهپر اقبال هما گستاخ است

خیز تا دست در آن طره ی طرار زنیم

بیشتر زان که گذاریم درین راه قدم

گوهر آبله را بر محک خار زنیم

چون سررشته ی آهنگ به دست دگری است

تا به کی ناخن بیهوده بر این تار زنیم؟

دل پریشان و پریشانتر ازو زلف حواس

به چه جمعیت خاطر در گفتار زنیم؟

سخت ازین عالم افسرده به تنگ آمده ایم

نان خود چند چو خورشید به دیوار زنیم؟

دهن تیشه ی فرهاد به خون شیرین شد

به چه امید دگر تیشه به کهسار زنیم؟

تا گشودیم نظر، رزق فنا گردیدیم

چون شکوفه به زمین پیش که دستار زنیم؟

رشته ی جاذبه ی مهر به خاک افتاده است

چند چون شبنم گل خیمه به گلزار زنیم؟

صائب این آن غزل مرشد روم است که گفت

خاک در دیده ی این عالم غدار زنیم

***

***

دل به این عمر سبکسیر چرا شاد کنیم؟

برسر ریگ روان خانه چه بنیاد کنیم؟

مهره ی گل پی بازیچه ی اطفال خوش است

دل به بازیچه ی تعمیر چرا شاد کنیم؟

دشمن خانگی آدم خاکی است زمین

خانه ی دشمن خود را ز چه آباد کنیم؟

نظر تربیت از عشق حقیقی داریم

خوبی ساخته را حسن خداداد کنیم

دل سخت تو و امید ترحم، هیهات

طمع مرغ چه از بیضه ی فولاد کنیم؟

صید ما را نبود دغدغه ی آزادی

خواب در کنج قفس روی به صیاد کنیم

از ادب نیست به گرد سر زلفش گشتن

جان فدا در قدم شانه ی شمشاد کنیم

ای خوش آن روز که از شهر صفاهان صائب

دست توفیق به کف، روی به بغداد کنیم

***

چه قدر سرخوشی از باده ی انگور کنیم؟

به که پیمانه ی خود از سر منصور کنیم

ما که از پرتو مهتاب نظر می بازیم

به چه طاقت هوس انجمن طور کنیم؟

ما چو نرگس به تن خویش نظر باخته ایم

به چه رو چشم به رخساره ی منظور کنیم؟

نمکی نیست درین عالم پرشور، مگر

از نمکدان قیامت دهنی شور کنیم

برو ای برق سبکسیر که در خرمن ما

دانه ای نیست که قفل دهن مور کنیم

عارفان غوره ی خود را می گلگون کردند

ما برآنیم که صهبای خود انگور کنیم

جاده ی روشن شمشیر بود دست بدست

صائب از مرگ چرا منزل خود دور کنیم

***

پیش دل شرح زر و گوهر دنیا چه کنیم؟

عرض خر مهره ی دجال به عیسی چه کنیم؟

از گرانجانی ما روی زمین نیلی شد

آرزوی سفر عالم بالا چه کنیم؟

مهر آن نیست که از ذره فراموش کند

طرف وعده کریم است تقاضا چه کنیم؟

می رود قافله ی عمر به سرعت امروز

ما در اندیشه ی آنیم که فردا چه کنیم

جدل شبنم و خورشید بود مشت و درفش

سپر تیر قضا غیر مدارا چه کنیم؟

کوه برفی است ز دستار تعین عالم

ما به کنجی نگریزیم ز سرما، چه کنیم؟

سنگ را موم کند باده ی گلگون صائب

ما به این شیشه دلی روی به صهبا چه کنیم؟

***

عشق کو تا [به] نم اشک نظر تازه کنیم

نمک شور قیامت به جگر تازه کنیم

دست کوتاه کنیم از کمر رشته ی جان

عهد و پیوند به آن موی کمر تازه کنیم

از سر جان و دل آغوش گشا برخیزیم

بیعت هاله ی خود را به قمر تازه کنیم

تیشه در دست به جولانگه شیرین تازیم

نام فرهاد به هر کوه و کمر تازه کنیم

بر غبار دل ما صحبت دریا افزود

دست و رویی مگر از آب گهر تازه کنیم

هیچ کس نیست که بر داغ هنر ناخن نیست

چه ضرورست که ما داغ هنر تازه کنیم؟

منت باده به صد رنگ برآورد مرا

چهره ی خویش به خوناب جگر تازه کنیم

آن سبکسیر حبابیم درین بحر محیط

که به هر چشم زدن رخت دگر تازه کنیم

این غزل آن غزل خواجه نظیری است که گفت

سینه بر برق گشاییم و جگر تازه کنیم

***

نوبهارست بیا روی به میخانه کنیم

مغز را از می گلرنگ پریخانه کنیم

بوسه را گرد لب جام به دور اندازیم

جگر سوخته خال لب پیمانه کنیم

شیوه ی خانه بدوشی به سبو بگذاریم

پای محکم چو خم باده به میخانه کنیم

قصر گردون پی آسایش ما ساخته اند

چند در زیر زمین مور صفت خانه کنیم؟

خانه ی پست نفس را به گلو می شکند

به چه دل زیر فلک نعره ی مستانه کنیم؟

ادب شمع به بال و پر ما مقراض است

ما نه آنیم که اندیشه ز پروانه کنیم

بحر ته جرعه ی بر خاک ره افشانده ی ماست

ما به این ظرف چه با شیشه و پیمانه کنیم؟

تاک در معذرت مستی ما می گرید

چه ضرورست که ما گریه ی مستانه کنیم؟

صائب آن دست که پیمانه گران بود بر او

ما چسان مزرعه ی سبحه ی صد دانه کنیم؟

***

روزگاری است ز دل نقش خودی می شویم

راه چون سایه به پای دگران می پویم

چون قلم گوش برآواز دل خوش سخنم

هر چه آید به زبانم نه ز خود می گویم

با دل خونشده ام در ته یک پیرهن است

یوسف گمشده ای کز دگران می جویم

هست چون جوهر آیینه همان پابرجا

هر قدر نقش امید از دل خود می شویم

گر چه چون خال، مرا دانه ی دل سوخته است

اگر از حسن بود روی دلی، می رویم

روزی از باغ تو چیدم گل و یک عمر گذشت

دست خود را چو گل تازه همان می بویم

نیست صائب ز پی کام جهان گریه ی من

که ز آیینه ی دل نقش خودی می شویم

***

ما نه زان بیخبرانیم که هشیار شویم

یا به بانگ جرس قافله بیدار شویم

ما در آن صبح بناگوش صبوحی زده ایم

در قیامت چه خیال است که هشیار شویم؟

فتح بابی نشد آیینه ی ما را ز جلا

نیست بی صورت اگر در ته زنگار شویم

مغز ما را نه چنان عشق پریشان کرده است

که مقید به پریشانی دستار شویم

ما که از پشت ورق روی ورق می خوانیم

به که قانع به نقاب از رخ دلدار شویم

بحر و کان در نظرش چشم ترست و لب خشک

حسن او را به چه سرمایه خریدار شویم؟

ما که قانع زبهاریم به نظاره ی خشک

ادب این است که خار سر دیوار شویم

سرما در قدم دار فنا افتاده است

ما نه آنیم که بر دوش کسی بار شویم

عقل کرده است زمین گیر چون مرکز ما را

مگر از گردش آن چشم به پرگار شویم

می شود از نفس سوخته عالم تاریک

ما به این شوق اگر قافله سالار شویم

تا به کی صرف به گفتار شود نقد حیات؟

صائب آن به که دگر بر سر کردار شویم

***

مختلف چند ازین پرده ی نیرنگ شویم؟

پرده بردار که تا جمله یک آهنگ شویم

تخته ی مشق تجلی است دل ساده ی ما

ما نه طوریم به یک جلوه سبک سنگ شویم

نیست چون سوخته ای تا دل ما صید کند

به که پنهان چو شرر در جگر سنگ شویم

دانه ی سوخته خجلت کشد از روی بهار

ما نه آنیم که شاد از می گلرنگ شویم

باختن لازم رنگ است درین بازیگاه

هیچ تدبیر چنان نیست که بیرنگ شویم

خبر ازکوتهی بال و پر خود داریم

به چه امید برون زین قفس تنگ شویم؟

می شود بزم می افسرده ز هشیاری ما

چه بر آیینه ی روشن گهران زنگ شویم؟

دل تنگ است سراپرده ی آن جان جهان

صائب از تنگدلیها ز چه دلتنگ شویم؟

***

آنقدر عقل نداریم که فرزانه شویم

آنقدر شور نداریم که دیوانه شویم

چند سرگشته میان حق و باطل باشیم؟

تا کی از کعبه برآییم و به بتخانه شویم؟

سنگ بی منت اطفال به وجد آمده است

خوش بهاری است بیایید که دیوانه شویم

چون به سیلاب بلا بر نتوانیم آمد

چاره ای بهتر ازین نیست که ویرانه شویم

سخت بی حاصل و بسیار پریشان حالیم

چشم موری نشود سیر اگر دانه شویم

قسمت روز ازل خانه ی ما می داند

چه ضرورست که ما بر در هر خانه شویم؟

ما که در سینه چراغی چو دل خود داریم

چه ضرورست غبار دل پروانه شویم؟

سیر گل باعث آزادی طفلان شده است

صرفه ی وقت درین است که دیوانه شویم

رفت بر باد فنا عمر گرامی صائب

بیش ازین در شکن زلف چرا شانه شویم؟

***

چه خیال است که دیوانه و شیدا نشویم؟

بوی مشکیم، محال است که رسوا نشویم

عشق ما را پی کاری به جهان آورده است

ادب این است که مشغول تماشا نشویم

پرده ی راز بود حرف دلیرانه زدن

با تو گستاخ ازانیم که رسوا نشویم

خون بر هم زدن اوقات بزرگان هدرست

بی حجابانه چو سیلاب به دریا نشویم

عیش ما چون سر ناخن به گشاد گره است

تا نیفتد به گره کار کسی، وانشویم!

پای پر آبله باشد صدف بحر سراب

بهتر آن است پی عشوه ی دنیا نشویم

این غزل آن غزل خواجه نظیری است که گفت

تا سر شیشه ی می وا نشود وانشویم

***

گذشت عمر سبکرو به خورد و خواب تمام

به شوره زار مرا صرف گشت آب تمام

چه حاصل است ز قرب گهر چو رشته مرا؟

چو مد عمر سرآمد به پیچ و تاب تمام

چو ماه نو به تمامی به هم شکن خود را

که در دو هفته کند بازت آفتاب تمام

چه حاجت است به تسبیح سال، عمر مرا؟

که می شود به یک انگشت این حساب تمام

نگشته است چنان روی ما سیه ز گناه

که روسیاهی ما را کند خضاب تمام

تمامی دل عاشق به درد و داغ بود

اگر به گنج شود خانه ی خراب تمام

به چشم روشن خود پای میهمان جاده

که هیچ خانه ی زین نیست بی رکاب تمام

مده غبار به خاطر ز خط مشکین راه

که حس گردد ازین عنبرین نقاب تمام

در آن چمن که تو از رخ نقاب برداری

نسیم دفتر گل را دهد به آب تمام

مگر نسیم به گلزار بوی زلف تو برد؟

که خون لاله و گل گشت مشک ناب تمام

کسی نظر ز سراپای او کجا فکند؟

که هست دفتر گل فرد انتخاب تمام

صفای آن لب میگون ز خط سبز افزود

چنان که از رگ تلخی شود شراب تمام

ز ابر رحمت عشق است آبداری حسن

که آب دیده ی بلبل بود گلاب تمام

ز باده تا عرق آلود گشت چهره ی یار

رساند خانه ی یک شهر را به آب تمام

دگر چه چاره کنم تا تو بی حجاب شوی؟

که می به چشم تو شد پرده ی حجاب تمام

به چشم هر که چو مجنون شود بیابان گرد

سواد شهر بود آیه ی عذاب تمام

زبان کلک تو صائب همیشه گویا باد!

که هست فکر تو یکدست انتخاب تمام

***

به حرف پوچ مرا عمر شد تباه تمام

فغان که خرمن من گشت خرج آه تمام

فریفت طبع شریف مرا جهان خسیس

پریدنم چو نظر شد به برگ کاه تمام

ز من چو دیده ی قربانیان حساب مجو

که عمر من بسر آمد به یک نگاه تمام

چه نسبت است به مجنون ساده لوح مرا؟

که شد ز مشق جنونم زمین سیاه تمام

اگر چو شمع خموشم به روز معذورم

که شب شود نفسم خرج مد آه تمام

ز اهل فقر مرا می رسد کله داری

اگر به ترک تعلق شود کلاه تمام

نمی توان ز نشان پی بی نشان بردن

وگر نه سنگ نشان است سنگ راه تمام

چو سود ازین که چو یوسف عزیز خواهم شد؟

مرا که عمر به زندان گذشت و چاه تمام

کجاست نیستی جاودان، که بیزارم

از آن حیات که گردد به سال و ماه تمام

لباس پرده ی عیب است بی کمالان را

که زیر ابر نماید عیار ماه تمام

ز آفتاب چه تقصیر، کم عیاری ماست

که همچو ماه گهی ناقصیم و گاه تمام

گواه خام چه سازد به دعوی ناقص؟

ز عذر لنگ شود بیشتر گناه تمام

که می تواند بر حرف من نهاد انگشت؟

چنین که نامه ی خود کرده ام سیاه تمام

خوشا کسی که درین انجمن کند صائب

چو شمع زندگی خود به اشک و آه تمام

***

به حرف و صوت ز بوس و کنار ساخته ام

به بوی گل چو نسیم از بهار ساخته ام

توقع خوشی دیگر از جهانم نیست

به وقت خوش من ازین روزگار ساخته ام

نیم چو شبنم گستاخ بار خاطر گل

به خار خاری از آن گلعذار ساخته ام

به پای خم نبرم دردسر چون بی ظرفان

ز خون دل به می بی خمار ساخته ام

به آبروی خود از عقد گوهرم قانع

ز بحر من به همین چشمه سار ساخته ام

نظر سیاه نسازم به مرهم دگران

چو لاله با جگر داغدار ساخته ام

به من دورویی مردم چه می تواند کرد؟

که با دو رنگی لیل و نهار ساخته ام

چو کودکان به تماشا زعبرتم قانع

به رشته از گهر شاهوار ساخته ام

به من ز طالع ناساز غم نمی سازد

وگرنه من به غم از غمگسار ساخته ام

مگر شود دل روشن ز جسم تیره خلاص

چو شمع با مژه ی اشکبار ساخته ام

به راه سیل درین خاکدان ز همواری

بنای هستی خود پایدار ساخته ام

به خون ز نعمت الوان عالمم قانع

چو نافه با نفس مشکبار ساخته ام

شود خموش ز تردامنان ستاره ی من

از آن به سوختگان چون شرار ساخته ام

به پای گهر من چرا ننازد بحر؟

که قطره را گهر شاهوار ساخته ام

تهی زسنگ ملامت نمی کنم پهلو

چو کبک مست به این کوهسار ساخته ام

ز ممسکی فلک از من دریغ داشته است

به زخم خار اگر از خارزار ساخته ام

از آن به روی زمین بار نیست سایه ی من

که من به دست تهی چون چنار ساخته ام

ز بوسه صلح به پیغام کرده ام صائب

به حرف از آن لب شکر نثار ساخته ام

***

چه غوطه ها که درین بحر پرخطر زده ام

که سر چو رشته برون از دل گهر زده ام

به تر دماغی من نیست لاله ای امروز

که یک دو جام ز خونابه ی جگر زده ام

به یاد پنجه ی خونین دلخراشان است

ز بیغمی نبود گر گلی به سر زده ام

به مایه داری مژگان خونفشانم نیست

چو برق بر رگ هر ابر نیشتر زده ام

دهن چگونه گشایم به ابر همچو صدف؟

که پشت دست به دریای پر گهر زده ام

همان نفس ز شفق کرده اند خون به دلم

اگر ز ساده دلی خنده چون سحر زده ام

به جستجو نتوان آن جهان جان را یافت

وگرنه من دو جهان را به یکدگر زده ام

نکرده است کسی جمع شور و شیرین را

منم که بر نمک انگشت نیشکر زده ام

نیم چو سرو ز آزادگان، نمی دانم

که دست خود به چه امید بر کمر زده ام

شده است برق خس و خار هستیم صائب

اگر به سوخته ای خنده چون شرر زده ام

***

چو شانه مهر به لب با دو صد زبان زده ام

که دست در کمر زلف دلستان زده ام

درین بساط من آن سیل خانه پردازم

که پشت پای به معموره ی جهان زده ام

مرا به کنج قفس کیست رهنما گردد؟

که برق بر خس و خاشاک آشیان زده ام

به گوهرم صدف چرخ می کند تنگی

ز عجز نیست که مهر بر دهان زده ام

شده است خار ندامت جگر خراش مرا

به سهو برگ گلی گر به دشمنان زده ام

ز شرم بی ادبی آب گشته ام هر چند

ز دور بوسه بر آن خاک آستان زده ام

به زور نرم دل آسمان نمی گردد

وگرنه زور مکرر بر این کمان زده ام

حذر کنید ز زخم زبان ناله ی من

که من ز کوه غم این تیغ برفسان زده ام

ز سرد مهری احباب در ریاض جهان

تمام برگ سفر چون گل خزان زده ام

ز بس به تیر خدنگ تو داده ام پهلو

چو شیر دست به ترکش ز نیستان زده ام

چگونه خون نچکد از کلام من صائب

که تکیه بر دم شمشیر خونچکان زده ام

***

سبک به چشم تو از شیوه ی وفا شده ام

سزای من که به بیگانه آشنا شده ام

کسی به خاک چو من گوهری نیندازد

به سهو از گره روزگار وا شده ام

ز خون شکوه دهانم پرست چون سوفار

خدنگ راست روم، از هدف خطا شده ام

ملایمت شکند شاخ تندخویان را

ز خار نیست غمم تا برهنه پا شده ام

کیم من و چه بود رزق همچو من موری؟

که بار خاطر این هفت آسیا شده ام

نمک به دیده ی من رنگ خواب می ریزد

ز چشم سرمه فریب تو تا جدا شده ام

هنوز نقش تعلق به لوح دل باقی است

ز فقر نیست که قانع به بوریا شده ام

به ناله چون جرسم صد زبان آهن هست

ز بیم خوی تو چون غنچه بی صدا شده ام

ز هیچ همنفسی روی دل نمی بینم

چو پشت آینه زان روی بی صفا شده ام

میان اهل سخن امتیاز من صائب

همین بس است که با طرز آشنا شده ام

***

برون نیامده از برگ، بی ثمر شده ام

خبر نیافته از خویش، بیخبر شده ام

مرا ز سنگ ملامت چو نیست آزادی

ازین چه سود که چون سرو بی ثمر شده ام؟

به گرد کعبه ی مقصود اگر نگردیدم

به این خوشم که درین راه پی سپر شده ام

اگر رسد به سرم بی خبر چه خواهم شد؟

که از رسیدن پیغام بیخبر شده ام

قناعت از گل این باغ کرده ام به گلاب

ز آفتاب تسلی به چشم تر شده ام

ز نارسایی پرواز گشته ام طاوس

زبس فریفته ی نقش بال و پر شده ام

چو قطره گرچه فتادم ز چشم ابر بهار

سرم به ابر رسیده است تا گهر شده ام

بود ز آهوی رم کرده نافه ای بسیار

ز چشم شوخ تو قانع به یک نظر شده ام

نبود ناله ی من بی اثر چنین صائب

ز هرزه نالی بسیار، بی اثر شده ام

***

چو بید اگرچه درین باغ بی بر آمده ام

به عذر بی ثمری سایه گستر آمده ام

ز نقص خودبه امید کمال خرسندم

اگر چه همچو مه عید لاغر آمده ام

به پای قافله رفتن ز من نمی آید

چو آفتاب به تنها روی بر آمده ام

همان به خاک برابر چو نور خورشیدم

اگر چه از همه آفاق بر سر آمده ام

مدار روی دل از من دریغ کز غفلت

ز آستانه ی دلها به این در آمده ام

دل دو نیم مرا قدر، عشق می داند

چو ذوالفقار به بازوی حیدر آمده ام

مرا ز بی بری خویش نیست بر دل بار

که چون چنار به دست تهی بر آمده ام

جواب تلخ ز خشکی به ابر می گوید

به قلزمی که به امید گوهر آمده ام

چو موج اگر چه شکسته است بال من صائب

به ساحل از دل دریا مکرر آمده ام

***

به توبه راهنمون گشت باده ی نابم

کمند دولت بیدار شد رگ خوابم

مرا به گوشه ی ظلمت سرای خود ببرید

که زخم دیده نمکسود شد ز مهتابم

به پای خم برسانید سجده ای از من

که زنده در ته دیوار کرد محرابم

چه عقده وا شود از دل به زهد خشک مرا؟

چه دانه خرد کند آسیای بی آبم؟

به حکمت از لب من مهر خامشی بردار

که پر چو کوزه ی سربسته از می نابم

من رمیده کجا، تنگنای چرخ کجا؟

حریف شیشه ی سربسته نیست سیمابم

ز من تلاطم این بحر بیکنار مپرس

که خوشتر از کمر وحدت است گردابم

شده است یک گره از پیچ و تاب، رشته ی من

هنوز چرخ سبکدست می دهد تابم

نشد به یار رسد نامه ی شکایت من

غبار گشت به نزدیک بحر سیلابم

زبان شکوه بود سبزه تخم سوخته را

از آن نمی دهد این چرخ شیشه دل آبم

ز چشم شور فلک امن نیستم صائب

وگر نه در گذر سیل می برد خوابم

***

ز بیغمی نه ز مطرب ترانه می طلبم

برای گریه چو طفلان بهانه می طلبم

شده است سنگ نشان دل ز بی پر و بالی

ز آه سوختگان تازیانه می طلبم

سیاه کاسه فتاده است چشمه ی حیوان

ز عشق زندگی جاودانه می طلبم

نظر به عالم غیب است گوشه گیران را

ز خال کنج لب یار دانه می طلبم

ربوده است ز من شوق خاکبوس قرار

اگر چو موج ز دریا کرانه می طلبم

ز ریگ، روغن بادام چشم می دارم

مروت از دل اهل زمانه می طلبم

دهان تیشه ی فرهاد شد به خون شیرین

هنوز مزد ازین کارخانه می طلبم

گهر به گرد یتیمی نمی رسد اینجا

من از محیط محبت کرانه می طلبم

کجاست پله ی آزادی و گرفتاری؟

حضور کنج قفس ز آشیانه می طلبم

نمی رسد به هدف تیر کج به هیچ نشان

همان ز ساده دلی من نشانه می طلبم

نصیب خانه خرابان نمی شود صائب

گشایشی که من از کنج خانه می طلبم

***

ادب گذاشته بر روی یکدگر دستم

وگرنه همچو صدف نیست بی گهر دستم

تهی شود به لبم نارسیده رطل گران

ز بس که ریشه دوانده است رعشه در دستم

جدا چو دست سبو از سرم نمی گردد

ز بس به فکر تو مانده است زیر سر دستم

گره زکار دو عالم گشودن آسان است

نمی رود پی این کار مختصر دستم

کنون که شمع برون آمده است از فانوس

زبال و پر کف خاکستری است در دستم

ز آب گوهر من روی عالمی تازه است

چو خاک اگر چه تهی مانده از گهر دستم

به فکر مور میانی فتاده ام صائب

عجب رگی ز سخن آمده است در دستم

***

مرا که هست به دل کوه آهن از مردم

سبک چگونه توانم گذشتن از مردم؟

هزار رنگ گل از خار پای خود چینند

جماعتی که نخواهند سوزن از مردم

به چار موجه ی رد و قبول تن در ده

ترا که نیست میسر گسستن از مردم

تو آن زمان سر عیار پیشگان باشی

که خویش را بتوانی ربودن از مردم

به چشم بسته گل از خار می توان چیدن

به اعتزال توان طرف بستن از مردم

اگرنه تیرگی آرد طمع، چرا سایل

چراغ می طلبد روز روشن از مردم؟

برآورند سر از جیب آسمان صائب

جماعتی که کشیدند دامن از مردم

***

ز سادگی است تمنای سود ازین مردم

که شد به خاک برابر وجود ازین مردم

بغیر آبله ی دل که غوطه زد در خون

کدام عقده ی مشکل گشود ازین مردم؟

زمین شور کند تلخ آب شیرین را

ببر علاقه ی پیوند زود ازین مردم

بغل گشایی جان بود پیش تیغ اجل

گشایشی که مرا رو نمود ازین مردم

درین قلمرو آفت قدم شمرده گذار

که دام مکر بود تار و پود ازین مردم

ز خون تشنه لبان است موج بحر سراب

مرو ز راه به محض نمود ازین مردم

پلی است آن طرف آب پیش بینایان

دو تا شدن به رکوع و سجود ازین مردم

چونی ز حرص کمر بسته می دمند از خاک

چه بندها که ندارد وجود ازین مردم

به مردمی ز دد و دام، مردمند جدا

چو نیست مردمی آخر چه سود ازین مردم؟

ز بس فتاد بر او سایه ی گرانجانان

چو چرخ روی زمین شد کبود ازین مردم

کسی که سر به گریبان درین زمانه کشید

یقین که گوی سعادت ربود ازین مردم

مرا چو صورت دیوار در بهشت افکند

به گل زدن در گفت و شنود ازین مردم

کجاست برق جهانسوز نیستی صائب؟

که شد سیاه جهان وجود ازین مردم

***

منم که از جگر لاله داغ می دزدم

فروغ از گهر شب چراغ می دزدم

به نیم جنبش ابرو خموش می گردم

به یک نسیم، نفس چون چراغ می دزدم

اگر به مجلس می صد حدیث تلخ رود

به زیرلب همه را چون ایاغ می دزدم

سراغ می کنم از مردمان نشان ترا

دگر ز رشک، نشان از سراغ می دزدم!

ز داغ بی نمکی، چند زخم من سوزد؟

ز بزم عشق، نمکدان داغ می دزدم

دماغ نکهت تند نسیم زلف کراست؟

ز بوی سیب زنخدان دماغ می دزدم

دگر عجب گل داغی به دستش افتاده است

ز صائب این گهر شب چراغ می دزدم

***

درین ریاض چو شبنم اگر چه آب شدم

خوشم که محو تماشای آفتاب شدم

عجب که صبح قیامت مرا کند بیدار

که از نظاره ی آن چشم، مست خواب شدم

امید گنج گهر آب در گلم دارد

ز ترکتاز محبت اگر خراب شدم

ز پیچ و تاب اگر رشته می شود کوتاه

یکی هزار من از مشق پیچ و تاب شدم

وبال دامن گل نیست خون بلبل من

که من به شعله ی آواز خود کباب شدم

به سیر چشمی من گوهری نداشت محیط

ز چشم شور، تهی چشم چون حباب شدم

ز فکر پوچ درین شوره زار بی حاصل

عنان گسسته تر از موجه ی سراب شدم

تو از نظاره ی رخسار خود مشو غافل

که من ز هوش ز نظاره ی نقاب شدم

ز پشت پا که براین خاکدان زدم صائب

به یک نفس چو مسیح آسمان رکاب شدم

***

ز ناروایی خود این چنین که خوار شدم

به حیرتم که چسان خرج روزگار شدم

درین قلمرو آفت ز ناتوانیها

به هر کجا که نشستم خط غبار شدم

تو شاد باش که من همچو غنچه ی تصویر

خجل ز آمدن و رفتن بهار شدم

ز وحشتی که نکردند آهوان از من

به آشنایی لیلی امیدوار شدم

همان چو گرد یتیمی فزود قیمت من

ز بردباری خود گرچه خاکسار شدم

نمانده بود ز دل جز غبار افسوسی

ز خواب بیخبریها چو هوشیار شدم

همان ز سوزن کوته نظر در آزارم

اگر چه همچو مسیحا فلک سوار شدم

چه حاجت است به آغوش همچو موج مرا؟

چنین که محو در آن بحر بیکنار شدم

به پشت پاست مرا همچو لاله دایم چشم

ز دل سیاهی خود بس که شرمسار شدم

به گنج راه نبردم درین خراب آباد

اگرچه همچو زبان در دهان مار شدم

ز آب من جگر تشنه ای نشد سیراب

مرا ازین چه که چون گوهر آبدار شدم؟

ز اختیار مزن دم درین جهان صائب

که من ز راه ادب صاحب اختیار شدم

***

اگر دو روز درین تیره خاکدان ماندم

گمان مبر که ز پرواز لامکان ماندم

به بازگشت رفیقان امیدها دارم

اگر چه خفته به دنبال کاروان ماندم

به بوی وصل گل از آشیان سفر کردم

به وصل گل نرسیدم ز آشیان ماندم

من کناره طلب را که چشم بندی کرد؟

که همچو نقطه ی پرگار در میان ماندم

چنان که معنی نازک ز نارسایی لفظ

نهفته ماند، درین تنگنا چنان ماندم

نصیب کام و دهانی نگشت میوه ی من

چو بار سرو درین باغ و بوستان ماندم

ز گل نسیم سبکدست دفتری وا کرد

که من خموش چو سوسن به صد زبان ماندم

برای زاد سفر، نه حضور خاطر بود

اگر دو روز درین تیره خاکدان ماندم

غرور جمع روان شد راه توفیق است

گذشتم از دو جهان تا ز کاروان ماندم

ز فکر جسم نپرداختم به جان صائب

ز صد شکار به یک مشت استخوان ماندم

***

به حرف تلخ ز لبهای یار خرسندم

چو طوطیان نبود چشم بر شکرخندم

مرا مکن ز سر کوی خود به خواری دور

که من به یک نگه دور از تو خرسندم

اگر علاقه به مجنون من ندارد عشق

چرا از چشم غزالان کند نظربندم؟

چو سرو و بید ز بی حاصلی کفایت من

همین بس است که آسوده دل ز پیوندم

به خون بیگنهان نیست تشنه غمزه ی تو

چنین که من به وصال تو آرزومندم

رسیده است به جایی جنون من صائب

که هیچ کس ز عزیزان نمی دهد پندم

***

جمال یوسف ازین تیره خاکدان دیدم

عبیر پیرهن از گرد کاروان دیدم

ربود خواب ترا در کنارم از مستی

ترا چنان که دلم خواست آنچنان دیدم

جز این که آب شدم دست شستم از هستی

دگر چه بهره چو شبنم زگلستان دیدم؟

ز شست صاف نشد تیر راست را روزی

گشایشی که من از خانه چون کمان دیدم

دل گرفته ی من چون ز باغ بگشاید؟

که در گشودن در روی باغبان دیدم

برابرست به عیش تمام روی زمین

که روی خویش برآن خاک آستان دیدم

از آن گذشت به خمیازه عمر من چو کمان

که من ز دور همین گردی از نشان دیدم

میانه ی وطن و غربت است بادیه ها

منم که داغ غریبی در آشیان دیدم

چو گردباد نفس می کشم غبارآلود

ز بس که کلفت ازین تیره خاکدان دیدم

جواب آن غزل حاذق است این صائب

بهار دیدم و گل دیدم و خزان دیدم

***

ز ابر تربیت روزگار نومیدم

چو تخم سوخته از نوبهار نومیدم

ز وصل گل نبود خارپا چنان نومید

که من ز وصل تو ای گلعذار نومیدم

پرست از گل بی خار دامن هر خار

در آن چمن که من از نوبهار نومیدم

مرا به عالمی افکنده است حیرانی

که در کنار ز بوس و کنار نومیدم

ز چار موجه ی دریای غم کفایت من

همین بس است که از غمگسار نومیدم

ز بازگشت گهر چون صدف بود نومید؟

من آنچنان ز دل بیقرار نومیدم

چنین که بخت جفاکار در شکست من است

اگر گهر شوم از اعتبار نومیدم

نسیم مصر کجا یاد من کند صائب؟

چنین که من ز دیار و زیار نومیدم

***

به جرم این که متاع هنر بود بارم

یکی ز گرد کسادی خوران بازارم

گهر شود به نهانخانه ی صدف پنهان

ز غیرت گهر آبدار گفتارم

چه عرض گوهر خوش آب و رنگ خویش دهم؟

که مرده خون به رگ رغبت خریدارم

مگر فلک ز شفق دست در حنا دارد؟

که عقده ای نگشاید ز رشته ی کارم

من بلند نوا را درین چمن مپسند

که غنچه باشد در زیر بال، منقارم

نرفته است ز دل بر زبان دروغ مرا

کجی گذار ندارد به راست بازارم

بده به دست من اکسیر رنگ را ساقی

که همچو برگ خزان دیده است رخسارم

غرض زدوری چون من نگاهبانی چیست؟

به گرد گلشنت انگار خار دیوارم

چگونه جان برم از جور آسمان صائب؟

اگر نه لطف ظفرخان شود هوادارم

***

گمان مبر که بغیر از تو آشنا دارم

بجز تو ره به کجا می برم، که را دارم؟

به قدر زخم بود راه شانه را در زلف

به چاکهای دل خود امیدها دارم

ز بس که در تن من داغها به هم پیوست

گمان برند زره در ته قبا دارم

درین محیط که بازوی موج خار و خس است

به دست بسته تمنای آشنا دارم

ز خاکساری من چشم می شود روشن

به چشم مردم از آن جا چو توتیا دارم

چو روسفیدی من در شکستگی بسته است

دریغ دانه ی خود چون ز آسیا دارم؟

ز داغ تشنه لبی دل نمی توان برداشت

وگرنه راه به سرچشمه ی بقا دارم

به مدعا نرسیدن شده است مطلب من

وگرنه رخصت اظهار مدعا دارم

مرا به باغ کسان نیست حاجتی چون صبح

ز چاک سینه ی خود باغ دلگشا دارم

به پاره کردن من دوخته است عالم چشم

اگر چه چون حرم کعبه یک قبا دارم

ز راستی نبود شاخهای بی بر را

خجالتی که من از قامت دو تا دارم

گران چو سبزه ی بیگانه ام درین بستان

به جرم این که سخنهای آشنا دارم

علاقه ای که کتان را بود به ماه تمام

به پاره پاره ی دل، من جدا جدا دارم

چنان خوش است به آزادگی مرا صائب

که وحشت قفس از نقش بوریا دارم

***

به حرف و صوت ز لب مهر از چه بردارم؟

که پیش تیغ حوادث همین سپر دارم

درین ریاض من آن عندلیب دلگیرم

که در بهار سر خود به زیر پر دارم

سپهر مجمر و انجم سپند می گردد

اگر برون دهم آهی که در جگر دارم

مرا از زخم زبان نیست غم ز دل سیهی

چو خون مرده فراغت ز نیشتر دارم

میان اهل خرابات چون سفید شوم؟

که من ز بیخبریهای خود خبر دارم

اگر چه هر دو جهان را نثار او کردم

به پشت پای خجالت همان نظر دارم

کریم غافل از افتادگان نمی گردد

به پای خم چو سبو دست زیر سر دارم

ز تیغ راهزن از پیروی نمی ترسم

که من ز راهنما پیش رو سپر دارم

مگر ز گمشده ی خود خبر توانم یافت

هزار قافله ی اشک در سفر دارم

چنین که قافله ی عمر می رود به شتاب

کجاست فرصت آنم که توشه بردارم؟

ز بحر اگر چه ساحل رسیده ایم صائب

همان ملاحظه از موجه ی خطر دارم

***

ز سر کلاه نمد را چگونه بردارم؟

که زیر تیغ حوادث همین سپر دارم

چو تخم سوخته از خاک بر نمی آید

سری که من ز خیال تو زیر پر دارم

مرا ز برگ سفر شوق کعبه غافل کرد

مگر چو آبله در راه آب بر دارم

دهم ز شوق جمال تو شستشوی نگاه

به آفتاب اگر بی رخت نظر دارم

ز طوق فاخته دیوانه ای زنجیری

رعونتی که ز آزادگی به سر دارم

توان ز دشمن دانا کناره کرد به عقل

ز تیر کج حذر از راست بیشتر دارم

کجا به سایه ی بال هما کنم اقبال؟

سعادتی که من از عشق در نظر دارم

ز دستگیری پیر مغان نیم نومید

اگر چه همچو سبو دست زیر سر دارم

دل از غبار یتیمی نمی توان برداشت

وگرنه بحر گره در دل گهر دارم

ز شوق تیغ تو از گل کنم اگر بستر

زبیقراری خون خار در جگر دارم

به کار عالم فانی نمی رود دستم

ز عجز نیست اگر دست بر کمر دارم

چو نی به ناخن من همچو نیشکر کردند

ازین چه سود که در آستین شکر دارم؟

کدوی پوچ ز صهبا گرانبها گردد

علاقه بیشتر از سر به درد سر دارم

گزیده است مرا پاس آشنایی خلق

وگرنه آبله ها در دل از سفر دارم

من و جدایی و آنگاه زندگی صائب؟

لبی به خون خود از تیغ تشنه تر دارم

***

ز جوش عشق تو میخانه در بغل دارم

بهشتی از دل دیوانه در بغل دارم

ز تیر ناز تو دایم چو سینه ی ترکش

شب دراز پریخانه در بغل دارم

غم جهان نتواند به گرد من گردید

که شیشه در کف و پیمانه در بغل دارم

خراب حالی من دورباش چشم بدست

وگرنه گنج چو ویرانه در بغل دارم

از آن به جستن من پا ز سر کند غواص

که چون صدف در یکدانه در بغل دارم

چو رفته است مرا از خمار دست از کار

ازین چه سود که میخانه در بغل دارم؟

در انتظار بهارند اهل ظاهر و من

بهاری از دل دیوانه در بغل دارم

به فکر سنگدلان در نماز مشغولم

درون کعبه صنمخانه در بغل دارم

به دام می کشدم لذت گرفتاری

وگرنه از دل خود دانه در بغل دارم

چو چشم اگر چه به ظاهر دو دست من خالی است

هزار گوهر یکدانه در بغل دارم

جواب آن غزل است این که گفته است مطیع

کلید کعبه و بتخانه در بغل دارم

***

ز خال روز سیاهی که داشتم دارم

ز زلف رشته ی آهی که داشتم دارم

رسید اگر چه به پایان چو شمع هستی من

ز اشک و آه سپاهی که داشتم دارم

تو داد وعده خلافی بده به خاطر جمع

که من همان سر راهی که داشتم دارم

درین بهار که یک سبزه زیر سنگ نماند

ز زیر بال پناهی که داشتم دارم

چه سود ازین که سرم چون حباب رفت به باد؟

ز فکر پوچ کلاهی که داشتم دارم

به وصل گمشده ی خود رسید هر بی چشم

منم که چشم به راهی که داشتم دارم

ز خرمن است چه حاصل دل حریص مرا؟

که چشم بر پر کاهی که داشتم دارم

به رو اگر چه گناه مرا نیاوردند

ز انفعال، گناهی که داشتم دارم

ز خوان وصل نشد سیر دیده ام صائب

گرسنه چشم نگاهی که داشتم دارم

***

چگونه درد خود از مردمان نهان دارم؟

که از شکستگی رنگ ترجمان دارم

نمانده است مرا در بساط جز آهی

هزار دشمن و یک تیر در کمان دارم

سراب را ز جگر تشنگان بادیه نیست

خجالتی که من از روی میهمان دارم

به مرگ قطع امید از خدنگ او نکنم

هنوز صبح امیدی ز استخوان دارم

گناهکار ندارد ز آیه ی رحمت

توقعی که من از خط دلستان دارم

سر نیاز مرا پایمال ناز مکن

که حق سجده بر آن خاک آستان دارم

اگر به دامن یوسف نمی رسد دستم

به این خوشم که سر راه کاروان دارم

درین بهار که دادم به دست عقل عنان

هزار سلسله دیوانگی زیان دارم!

شکفتگی طلبم صائب از دل پرشور

ز شوره زار تمنای زعفران دارم

***

کنون که با تو مکان در یک انجمن دارم

هزار مرحله ره تا به خویشتن دارم

مدار رزق به اقبال قسمت است که من

در آستین شکر و زهر در دهن دارم

ز صبح مهر تمنا کنم، چه ساده دلم

که چشم بخیه ز سر رشته ی کفن دارم

چو گردباد غبار دل است جامه ی من

به مرگ و زیست بس است این قبا که من دارم

سپر ز شبنم گل کرده ام ز ساده دلی

سر مجادله با مهر تیغ زن دارم

نمی شود سر خود در سخن نکنم

چو خامه زخم نمایانی از سخن دارم

سپر فکندن من گرد من حصار بس است

به این سلاح چه پروای تیغ زن دارم؟

مرا به جوشن داودی احتیاجی نیست

ز جان سخت زره زیر پیرهن دارم

چو شمع صبح بپا ایستاده ام صائب

سر وداع حریفان انجمن دارم

***

چو خامه معنی نازک در آستین دارم

چرا ز سرزنش تیغ، دل غمین دارم؟

چو آفتاب، مرا چرخ خاکمال دهد

به جرم این که سخنهای آتشین دارم

به فکر معنی نازک شدم چو مو باریک

چه غم ز موی شکافان خرده بین دارم؟

ز زیر چرخ مقوس چگونه بگریزم؟

هزار ناوک دلدوز در کمین دارم

چو شاخ گل ز شکستن چگونه سرپیچم؟

هزار معنی رنگین در آستین دارم

چه از هزار طرف رونهاده اند به من؟

مگر چو آینه من جان آهنین دارم؟

بیا ز وادی من ای گرهگشا بگذر

که من به هر سر مو صد هزار چین دارم

میان اینهمه نازک طبیعتان صائب

منم که سر خط توفیق بر جبین دارم

***

نه ذوق صحبت و نه میل گفتگو دارم

لبی خموشتر از گوش آرزو دارم

معاشران همه در پای خم ز دست شدند

منم که بر سر خود دست چون سبو شدم

چه خنده های نمایان زبان زخمم کرد

هزار حلقه فزون جنگ با رفو دارم

ز بس که تند ز پهلوی محتسب گذرم

گمان برد که مگر سرکه در کدو دارم

دهن گشودن من از خمار خاموشی است

گمان برند که من ذوق گفتگو دارم

به بخشش فلک پست دل نمی بندم

خبر ز عادت طفل بهانه جو دارم

دمید صبح و نشد تر دماغ من صائب

دل پری ز تهیدستی سبو دارم

***

ز ضعف اگر نفس بال بسته ای دارم

ز رنگ چهره زبان شکسته ای دارم

امیدوار نباشم چرا به آزادی؟

دل رمیده و دام گسسته ای دارم

اگرچه ظاهر من خشک تر ز آبله است

به زیر پوست بهار خجسته ای دارم

ز من گشاده شود کار، می پرستان را

اگرچه همچو [سبو] دست بسته ای دارم

ز فکر لاله عذاران برون نمی آیم

همیشه زین گل بی خار، دسته ای دارم

بجان رسیده ام از دست بیقراری دل

سپند آتش رخسار جسته ای دارم

زخنده ام جگر روزگار پرخون است

چو پسته گرچه دل زنگ بسته ای دارم

ز تندباد حوادث به جان نمی لرزم

که در بساط، چراغ نشسته ای دارم

نیم ز صورت حال جهانیان غافل

اگر چه آینه ی زنگ بسته ای دارم

چو شمع، دیدن من چشم می کند روشن

ز گریه ی دل شب، روی شسته ای دارم

به تیغ حادثه از جای در نمی آیم

ز درد و داغ دل پینه بسته ای دارم

چو گل ز خنده نیاید لبم بهم صائب

اگرچه ساغر در خون نشسته ای دارم

***

لب خموش و زبان گزیده ای دارم

چو بوی گل نفس آرمیده ای دارم

سبک رکاب نیم همچو رنگ بیجگران

سلاح جنگ، عنان کشیده ای دارم

چو آفتاب خموشم به صد هزار زبان

نه همچو صبح دهان دریده ای دارم

کمند وحدت من چار موجه ی دریاست

ز بار درد، دل آرمیده ای دارم

چو تاک، هرزه مرس نیست آب دیده ی من

سرشک پای به دامن کشیده ای دارم

سر من از رگ سودا شده است خامه ی موی

همیشه در خم زلف خمیده ای دارم

به سایه ی پر و بال هما نمی لرزم

سر به جیب قناعت کشیده ای دارم

سزای بی ادبان را به من حوالت کن

که شست صاف و کمان کشیده ای دارم

ز آفتاب قیامت نمی روم از جای

سپند آتش رخسار دیده ای دارم

ز خانه گر چه چو مژگان نرفته ام بیرون

چو اشک، نام به عالم دویده ای دارم

مپرس حال دل از تیغ غمزه اش صائب

بهل که آبله ی خار دیده ای دارم

***

درین سفر که توکل شده است راهبرم

یکی است نسبت زنار و توشه با کمرم

چنان ربوده مرا لذت سبکباری

که تن به گرد یتیمی نمی دهد گهرم

سپهر نقطه ی پرگار شد ز حیرانی

همین منم که به پایان نمی رسد سفرم

چنین که در رگ من ریشه کرده خامیها

در آفتاب قیامت نمی رسد ثمرم

ز خانه دشمن من چون حباب می خیزد

نهان به پرده ی راز خودست پرده درم

درین ریاض من آن لاله ی سیه کارم

که آب خضر شود خون مرده در جگرم

چگونه خون نچکد از کلام من صائب؟

که موج اشک شکسته است شیشه در جگرم

***

به شور عشق و جنون همچو صبح مشهورم

شکسته است نمکدان چرخ را شورم

ز جوش سینه ی من خم به وجد می آید

چکیده ی کف عشقم، شراب منصورم

به روی گرم، غریبی چنان فریفت مرا

که دل ز صبح وطن سرد شود چو کافورم

به نکهتی که ازین باغ رزق من کردند

چه خانه ها که پر از شهد کرد زنبورم

چو صبح اگر چه جهان روشن است از نفسم

غبار خاطر محفل چو شمع بی نورم

چه نسبت است به مژگان مرا نمی دانم

که پیش چشمم و از پیش چشمها دورم

چه شعله بود که زد حرص در نهاد مرا؟

که دل خنک نشد از موی همچو کافورم

سبوی جسم کجا سد راه من گردد؟

شکست شیشه ی چرخ از شراب پرزورم

به راه راست دلالت مکن مرا صائب

که زه به خویش نگیرد کمان پرزورم

***

به لب نمی رسد از ضعف آه شبگیرم

ز بار دل چو کمان، خانه می کند تیرم

ز بس گداختگی در نظر نمی آیم

مگر به موی میان کرده اند تصویرم؟

چه بوریا همه تن استخوان نما شده ام

هما ز سایه ی خود می کشد به زنجیرم

گذشته است به تعمیر دل مدار مرا

نمی شود نکند روزگار تعمیرم

ز نقشهای مخالف همین خبر دارم

که همچو موم گرفتار دست تقدیرم

چنین که سرکشی از شست من برون جسته است

به حیرتم که چسان گرد می کند تیرم

نظر ز دیدن من همچو دود می پوشند

مس سیاه دلان را اگر چه اکسیرم

خدنگ ناله ی من بی کمان سبکسیرست

نمی پرد به پر و بال دیگران تیرم

جواب آن غزل است این که میرشوقی گفت

چو شیر از دو طرف می کشند زنجیرم

***

منم که فیض شراب از کتاب می گیرم

به همت از گل کاغذ گلاب می گیرم

هوای عالم آب است سازگار مرا

دل از پیاله و جان از شراب می گیرم

در آتش است صراحی ز صبح خیزی من

همیشه چشم قدح را به خواب می گیرم

ز چشم مست بتان چشم مردمی دارم

چه ظالمم که خراج از خراب می گیرم!

نشاط رفته ز عمر گذشته می خواهم

حساب موج ز بحر سراب می گیرم

به زور بازوی همت چو لعل در دل سنگ

فروغ تربیت از آفتاب می گیرم

اگر به گوش صدف صائب این غزل خوانم

هزار دامن در خوشاب می گیرم

***

ز بیم هجر شب وصل یار می لرزم

میان بحر ز بیم کنار می لرزم

یکی است نسبت هجران و وصل با دل من

به یک قرار من بیقرار می لرزم

زمین ز زلزله برخود چنان نمی لرزد

که من ز جلوه ی آن شهسوار می لرزم

شود ز سبزه ی بیگانه خون گل پامال

ز خط سبز بر آن گلعذار می لرزم

به یک جهان دل بیتاب، رشته ای چه کند؟

بر آن دو سلسله ی مشکبار می لرزم

کمان سخت پر و بال تیر می گردد

ز بیم هجر در آغوش یار می لرزم

چنان که بیجگر از غم به خویش می لرزد

من از مشاهده ی غمگسار می لرزم

کجاست سوخته ای تا دهد حیات مرا؟

که من به خرده ی جان چون شرار می لرزم

وطن به عزت غربت نمی رود از دل

چو آب در گهر شاهوار می لرزم

اگرچه هست گناه من از شمار افزون

همان ز پرسش روز شمار می لرزم

چه سرو تهمت آزادگی است بر من بار

که من به برگ خود افزون زبار می لرزم

خط مسلمی آفت است بی برگی

تو از خزان و من از نوبهار می لرزم

به راستی نتوان شد ز تیر مار ایمن

من از مساعدت روزگار می لرزم

به لاله زار نلرزد دل صبا صائب

چنین که من به دل داغدار می لرزم

***

اگر چه در چمن روزگار خار و خسم

چو لاله داغ بود گل ز گرمی نفسم

درین ریاض من آن بلبلم که می آید

صدای خنده ی گل از شکستن قفسم

به جرم هرزه درایی مرا ز باغ مران

که آرمیده تر از بوی گل بود نفسم

چنان گزیده مرا آستین فشانی خلق

که التفات به شکر نمی کند مگسم

بغیر سایه مرا نیست زان شکار دگر

که من از طول امل سالهاست در مرسم

ز من عزیزتری نیست ملک خواری را

اگرچه در نظر اعتبار هیچ کسم

اگر چه رفته ام از تنگنای چرخ برون

همان ز تنگی جا تنگ می شود نفسم

دو اربعین بسر آمد ز زندگانی من

هنوز در خم گردون شراب نیمرسم

مکن ز مردم بالغ نظر حساب مرا

که با سفیدی مو شیر خواره ی هوسم

روم به خواب چو افسانه از ترانه ی خویش

اگر چه باعث بیداری هزار کسم

ز حد خویش به مستی نمی روم بیرون

درین حظیره ی در بسته ایمن از عسسم

چه حاجت است به بند دگر مرا صائب؟

که من ز لاغری خود همیشه در قفسم

***

ز خال گوشه ی ابروی یار می ترسم

ازین ستاره ی دنباله دار می ترسم

چو مهره در دهن مار می توانم رفت

از آن دو سلسله ی تابدار می ترسم

ز رنگ و بوی جهان قانعم به بی برگی

خزان گزیده ام، از نوبهار می ترسم

ز نیش مار به نرمی نمی توان شد امن

من از ملایمت روزگار می ترسم

شکست دشمن عاجز نه از جوانمردی است

ترا گمان که من از نیش خار می ترسم

به تنگ حوصلگان بر نمی توان آمد

از بحر بیش من از چشمه سار می ترسم

مرا ز آتش دوزخ نمی توان ترساند

ز شرمساری روز شمار می ترسم

ز سیل حادثه از جا نمی روم صائب

ز شبنم رخ آن گلعذار می ترسم

***

چنان که نیل بود مانع رسیدن چشم

به خط رخ تو امان یافت از گزیدن چشم

شب گذشته کجا بوده ای، که خوابیده است

بساط سبزه ی خط تو از چریدن چشم

ز دل چو آینه چینم بساط حیرانی

نه شبنم که قناعت کنم به دیدن چشم

به آه و ناله محال است مهربان گردد

بتی که رام نشد از فسون دمیدن چشم

به بال بسته چه پرواز می توان کردن؟

چه قطع راه توان کرد از دویدن چشم؟

مباش بی حرکت زینهار کز گلشن

به آفتاب رسد شبنم از پریدن چشم

به روشنایی دل می توان جهان را دید

وگرنه سهل بود دیدن و ندیدن چشم

زبان و گوش چه حاجت چو هست بینایی؟

که با نگاه بود گفتن و شنیدن چشم

خبر ز گردش پرگار می دهد مرکز

دلیل رفتن دلهاست آرمیدن چشم

شریف را به خسیس احتیاج می افتد

که برگ کاه بود داروی پریدن چشم

چو مشت سرمه غبار وجود من صائب

به باد می رود از یک نفس کشیدن چشم

***

مرا که گفت که دست از عنان یار کشم؟

کشد رقیب رکاب و من انتظار کشم

مرا که هست میسر سبوکشی در دیر

چه لازم است که درد سر خمار کشم؟

مرا که صحبت داغی همیشه داشته ام

چه اوفتاده که دامن ز لاله زار کشم؟

مرا که دست و دل از روزگار سرد شده است

چسان به رشته گهرهای آبدار کشم؟

مرا که زندگی از آتش است همچون شمع

چرا ز شعله برون رخت چون شرار کشم؟

ز شوربختی من هر حباب گردابی است

چگونه کشتی ازین ورطه برکنار کشم؟

اگر نه خاطر روی تو در میان باشد

به روی آینه ی دل خط غبار کشم

چو خار خشک سزاوار سوختن شده ام

عبث چه منت مشاطه ی بهار کشم؟

به مصر رفتم و از مشتری ندیدم روی

متاع آینه ی خود به زنگبار کشم

به یک نسیم توجه ز خاک بردارم

ز ضعف، پا به زمین چند چون غبار کشم؟

ندیده هجر دل ناز پرورم صائب

عجب نباشد اگر ناله های زار کشم

***

ز بوی باده ی گلرنگ می پرد رنگم

ز برق شیشه ی می آب می شود سنگم

چرا دلیر نباشد غنیم در جنگم؟

که تا به شیشه رسد آب می شود سنگم

به آب گوهر من غوطه می خورد خورشید

پیاله از جگر لعل می زند رنگم

غبار حادثه در عین سرمه ساییهاست

نفس چگونه کشد بلبل خوش آهنگم؟

گلم ولی جگر شیر داده اند مرا

ز آفتاب تجلی نمی پرد رنگم

به یک دو جرعه ی دیگر خراب می گردم

به یک دو موجه ی دیگر به بحر یکرنگم

نوای من دل عشاق را به جوش آرد

به گوش مردم بیدرد خارج آهنگم

چنان ز سردی عالم فسرده دل شده ام

که زخم تیشه شرر بر نیارد از سنگم

چه شد که سینه ی موری نمی توانم خست

که در خراش دل خویش آهنین چنگم

شکسته پایی من شوق را ز پا انداخت

گره به کار فلاخن فتاد از سنگم

چو تار چنگ دل خویش را گداخته ام

که آمده است سر زلف فکر در چنگم

مگر فلاخن توفیق دست من گیرد

که پا شکسته چو سنگ نشان فرسنگم

تو کز سپهر برون رفته ای به خویش ببال

که من به زیر فلک سبزه ی ته سنگم

اگر چه تلخ جبینم چو نیشکر صائب

شکر به تنگ فتاده است در دل تنگم

***

ز بردباری ما خوار و زار شد عالم

ز کوه طاقت ما سنگسار شد عالم

بس است سلسله جنبان نسیم، دریا را

ز بیقراری ما بیقرار شد عالم

ز گوشه ی دل خود سر برون نیاوردیم

اگر خزان و اگر نوبهار شد عالم

بهشت برگ خزان دیده ای است عارف را

ز سیر چشمی ما شرمسار شد عالم

کدام دست برآمد ز آستین یارب؟

که یک پیاله می بی خمار شد عالم

کند فضولی مهمان بخیل را بدخو

ز سازگاری ما سازگار شد عالم

توان حریف دغا را به نقش کم دل برد

ز پاکبازی ما خوش قمار شد عالم

کباب سوخته را اشک نیست، حیرانم

که چون ز خون دلم لاله زار شد عالم؟

نداشت مایه ی ابر بهار عالم خشک

ز تر زبانی ما نوبهار شد عالم

ز ناله های جگرسوز خامه ی صائب

چو لاله یک جگر داغدار شد عالم

***

ز گمرهی خود از روی رهنما خجلم

شکسته کشتیم، از سعی ناخدا خجلم

من خراب کجا، جام لاله رنگ کجا؟

چو دست ماتمی از بیعت حنا خجلم

گهی به برگ گلی سرفراز می کندم

درین چمن ز هواداری صبا خجلم

چرا به خاک بماند نشان گمنامان؟

به شاهراه محبت ز نقش پا خجلم

من و جدایی و آنگاه زندگی بی تو؟

به زندگی تو کز عمر بیوفا خجلم

***

از آن زمان که به زلف تو مبتلاست دلم

اگر به کعبه رود روی برقفاست دلم

خبر ز سایه ی خود نیست صید وحشی را

من رمیده چه دانم که در کجاست دلم

چه نسبت است به آیینه اشتیاق مرا؟

که آب گشت و همان تشنه ی لقاست دلم

به خشم و ناز مرا ناامید نتوان کرد

به شیوه های غریب تو آشناست دلم

به من کشاکش گردون چه می تواند کرد؟

که در حمایت آن طره ی دوتاست دلم

نگاه حسرت من ترجمان مطلبهاست

اگر خموش از اظهار مدعاست دلم

به حسن شوخ ندانم چه نسبت است مرا

که هیچ جا نه و در صد هزار جاست دلم

برهنه را نتواند برهنه کرد کسی

چه نعمتی است که بی برگ و بی نواست دلم

مرا ز نعمت الوان حسن سیری نیست

گرسنه چشم تر از کاسه ی گداست دلم

میی چون خون شهیدان به من کرامت کن

که از خمار چو صحرای کربلاست دلم

ز مشت خار و خسم دود بر نمی خیزد

ز بس که واله آن آتشین لقاست دلم

ز انقلاب جهان نیستم غمین صائب

که در بلندی و پستی به یک هواست دلم

***

اگر چه نیک نیم در پناه نیکانم

عجب که تشنه بمانم، سفال ریحانم

ز اشک شمع به شبگردی اشک من پیش است

ز گریه زمزم صد کعبه ی شبستانم

چرا عزیز نباشم به دیده ها چون خال؟

کبوتر حرم آن چه زنخدانم

صدف به آب گهر تا دهن نمی شوید

نمی برد به زبان نام چشم گریانم

همان تلاش نهانخانه ی وطن دارم

اگر دهد به کف دست جا سلیمانم

به هر که منکر جوش سرشک من باشد

اگر بود پسر نوح، موج طوفانم

گشاده روی به احباب چون گل صبحم

به گرمخونی چون آفتاب تابانم

تلاش میوه ی جنت نمی کنم صائب

هلاک سیب زنخدان و نار پستانم

***

اگر چه نیک نیم، خاک پای نیکانم

عجب که تشنه بمانم، سفال ریحانم

چو رشته قیمتم از پهلوی گهر باشد

اگر گهر نبود من به خاک یکسانم

شوم به خانه ی مردم نخوانده چون مهمان؟

که من به خانه ی خود چون نخوانده مهمانم

ز ابر آب گرفتن وظیفه ی صدف است

من آن نیم که به هر سفله لب بجنبانم

بس است روی دلی مشت استخوان مرا

ز چشم شیر فتد برق در نیستانم

ز شرم ناله ام از بس به خاک ریخته است

زبان چو برگ توان رفت از گلستانم

نه ذوق بودن و نه روی باز گردیدن

چو خنده بر لب ماتم رسیده حیرانم

همین بس است که در آستانه ی عشقم

اگر چه سوختنی همچو چوب دربانم

مرا به کنج قفس بر ز بوستان صائب

که مغز می شود از بوی گل پریشانم

***

ز رعشه رفته برون دست و پا ز فرمانم

فتاده است تزلزل به چار ارکانم

شده است نقد قیامت مرا ز پیریها

عصا صراط من و عینک است میزانم

اگر نه صبح قیامت بود سفیدی موی

چرا چو انجم از افلاک، ریخت دندانم؟

شده است موی سرم تا سفید از پیری

چو شمع صبح به نور حیات لرزانم

ز ضعف تن به زمین نقش بسته ام چو غبار

به دست و دوش نسیم صباست جولانم

نمی گزم لب نانی ز سست مغزیها

خمیر مایه ی حسرت شده است دندانم

قرار نیست مرا همچو گوی بی سر و پا

اگر چه قامت چون تیر گشت چوگانم

دوام زندگی من نه از تنومندی است

ز ناتوانی بر لب نمی رسد جانم

زیاد مرگ همان غافلم ز دل سیهی

شده است قامت خم گشته طاق نسیانم

به حرف و صوت سرآمد حیات من صائب

نهشت باد خزان برگی از گلستانم

***

منم که قیمت یاقوت داغ می دانم

سرشک را گهر شبچراغ می دانم

نمی دهم به دو عالم جنون یکدمه را

ستاره سوخته ام، قدر داغ می دانم

چه لازم است به جام آشنا کنم لب را؟

نمک فشانی شور دماغ می دانم

ز پر شکستگیم بر ستم دلیر مشو

که راه رخنه ی دیوار باغ می دانم

ستاره ریزی کلک سیه زبان صائب

ز فیض خوردن دود چراغ می دانم

***

منم که مصرف نقد نگاه می دانم

به روی خوب ندیدن گناه می دانم

اگر چه شد تنم از داغ عشق لاله ستان

هنوز دعوی خود بی گواه می دانم

فتادگی است در آیین من پرستش حق

زمین میکده را خانقاه می دانم

کمند شوخی این ره چنان ربوده مرا

که گر به کعبه رسم سنگ راه می دانم

به حرفهای سبک قیمت مرا مشکن

که کوه درد ترا کم ز کاه می دانم

چنان زلف به چشمم جهان سیاه شده است

که آه را نفس صبحگاه می دانم

اگر چه مسند عزت به من قرار گرفت

هنوز یوسف خود را به چاه می دانم

ز عجز دشمن خونخوار می شود گستاخ

سبک عنانی برق از گیاه می دانم

توجهی که ترا در شکست دلها هست

ز بر شکستن طرف کلاه می دانم

همان ز مشق گنه دست بر نمی دارم

اگر چه نامه ی خود را سیاه می دانم

گناه را چو شفیعان عزیز می دارم

ز بس که عفو تو عاشق گناه می دانم

از آن چو آبله پیچیده ام به دامن پای

که گل به خار زدن را گناه می دانم

به رشته ی نگه آن کس که می کشد صائب

بغیر گوهر عبرت، گناه می دانم

***

ستاره سوخته ی آتشین عذارانم

چو داغ لاله سیه روز نوبهارانم

به پاک چشمی من شبنمی ندارد باغ

ز دست هم بربایند گلعذارانم

ز مشت خار و خس من سفر نمی آید

مگر به بحر برد سیل نوبهارانم

مرا به حلقه ی اطفال رهنما گردید!

که شیشه بارم و مشتاق سنگبارانم

ربوده است ز من اختیار، جذبه ی بحر

عنان گسسته تر از رشته های بارانم

چو داغ لاله به خون گرچه روی خود شستم

درین حدیقه هنوز از سیاهکارانم

هزار مرحله دارم به آن رمیده غزال

اگر چه قافله سالار بیقرارانم

اگرچه تخته ی مشتی حوادث فلکم

گشاده روی تر از شام روزه دارانم

بشوی دست ز تعمیر من که چون مجنون

خراب کرده ی جولان نی سوارانم

چو از هزار یکی ناله ام به گل نرسد

ازین چه سود که سر حلقه ی هزارانم؟

همان که داده غمم غمگسار خواهد شد

اگر به غم بگذارند غمگسارانم

به گرد من نرسد سیل خوش عنان صائب

که من گداخته ی آتشین عذارانم

***

اگر چه با گل دمساز می شود شبنم

چو صبح شد به فلک باز می شود شبنم

درین حدیقه ی زنگار گون نمی ماند

به وصل مهر سرافراز می شود شبنم

اگر ز دامن گل تکیه گاه سازندش

چو بوی گل به هوا باز می شود شبنم

درون دیده ی خورشید جای خود دیده است

که زود خانه برانداز می شود شبنم

صفای دل به کف آور کز این ره روشن

سبک به عالم آغاز می شود شبنم

ز جمع کردن دامن بود ز هر خس و خار

که بر فلک به یک انداز می شود شبنم

سحر به سیر چمن رو که چون هوا شد گرم

نهفته چون گهر راز می شود شبنم

ز پرده خیرگی عشق چون برون آید

به آفتاب نظرباز می شود شبنم

چه پا به دامن غفلت کشیده ای صائب؟

قرین مهر به پرواز می شود شبنم

***

به تنگ همچو شرر از بقای خویشتنم

تمام چشم ز شوق فنای خویشتنم

ره گریز نبسته است هیچ کس بر من

اسیر بند گران وفای خویشتنم

به بی نیازی من ناز می کند همت

توانگر از دل بی مدعای خویشتنم

ز دستگیری مردم بریده ام پیوند

امیدوار به دست دعای خویشتنم

به پاره ی دل خود می کنم چو غنچه مدار

رهین منت برگ و نوای خویشتنم

چرا ز غیر شکایت کنم، که همچو حباب

همیشه خانه خراب هوای خویشتنم

سفینه در عرق شرم من توان انداخت

ز بس که منفعل که کرده های خویشتنم

ز بند خصم به تدبیر می توان جستن

مرا چه چاره که زنجیر پای خویشتنم

گرفت تاج زر از آفتاب شبنم و من

همان ز پستی طالع به جای خویشتنم

به جای خویش نبودم چو جابجا بودم

کنون که در همه جایم به جای خویشتنم

به اعتبار جهان نیست قدر من صائب

عزیز مصر وجود از نوای خویشتنم

***

چگونه توبه ز می موسوم بهار کنم؟

من آن نیم که پشیمانی اختیار کنم

خوش آن که روز شب خود ز روی یار کنم

شبی به روز در آن زلف مشکبار کنم

مروت است که بوسد لب تو ساغر و من

ز دور بوسه بر آن لعل آبدار کنم؟

شبی چو روز قیامت دراز می خواهم

که بیحساب ترا یک به یک شمار کنم

خمار آن لب میگون به می نمی شکند

چه لازم است که خون در دل خمار کنم؟

ز آفتاب به چشم من آب می گردد

چگونه خیره نظر بر جمال یار کنم؟

حجاب جوهر آیینه می شود صیقل

چسان مطالعه ی آن خط غبار کنم؟

به بوسه تلخی هجران نمی رود ز مذاق

به حرف چون ز لب یار اختصار کنم؟

طراوت تو ز آب حیات مستغنی است

دو چشم خود به چه امید اشکبار کنم؟

فغان که نیست مرا عمر جاودان چون خضر

که حلقه حلقه ی آن زلف را شمار کنم

مرا غرض ز عنانداری حیات این است

که در رکاب تو این نیم جان نثار کنم

چنان ربوده ز من شوق دیدن تو قرار

که چشم بسته ز خلد برین گذار کنم

حذر ز صبح قیامت ندارد آن کافر

سفید چشم چه در راه انتظار کنم؟

بسر نیامده ایام عمر، می خواهم

شبی به روز در آن زلف مشکبار کنم

ز چشم او به نگاهی ز دور خرسندم

من آن نیم که غزال حرم شکار کنم

ز اشک و آه نگردید مهربان صائب

دگر چه با دل سنگین آن نگار کنم؟

***

چه دست در خم آن زلف دلنواز کنم؟

به ناخنی که ندارم چه عقده باز کنم؟

ببین چه ساده دل افتاده ام که می خواهم

ترا به نیم دل از خلق بی نیاز کنم

مرا که هر مژه در عالمی است پا در گل

نظر به شاهد وحدت چگونه باز کنم؟

فروغ عاریتی آنقدر گزیده مرا

که همچو شمع زبان در دهان گاز کنم

یکی هزار شود قطره چون به بحر رسید

چرا مضایقه ی جان به دلنواز کنم؟

مرا که نیست دلی، چون حضور دل باشد؟

مرا که نیست نیازی چرا نماز کنم؟

من آنچه می کشم از خویش می کشم صائب

چگونه از خودی خویش احتراز کنم؟

***

بر آن سرم که وطن در دیار خویش کنم

تأملی که ندارم به کار خویش کنم

کنم چو صیقل فولاد، رویی از آهن

جلای آینه ی پرغبار خویش کنم

نهم چو آینه روز شمار را در پیش

شمار معصیت بی شمار خویش کنم

به گوش تا نرسیده است بانگ طبل رحیل

ز جای خیزم و سامان کار خویش کنم

ز چشم عیب شناسان نگاه وام کنم

نظر به روز خود و روزگار خویش کنم

عنان کشم ز پی لشکر شکسته ی خلق

چو گرد، سر ز پی شهسوار خویش کنم

به کار خویش ببندم حواس را هر یک

نظام کارکنان دیار خویش کنم

میان خدمت میر و وزیر بگشایم

همین ملازمت کردگار خویش کنم

به عرصه تا محک امتحان نیامده است

علاج این زر ناقص عیار خویش کنم

کنم ز سنگ بنا، خانه ای به رنگ صدف

حمایت گهر آبدار خویش کنم

چو شمع، خلوت فانوسی اختیار کنم

غذای خویش ز جسم نزار خویش کنم

به بوی سیب قناعت کنم ز باغ جهان

لباس خویش چو به از غبار خویش کنم

به خون دل ز می لاله گون بشویم دست

به اشک تلخ علاج خمار خویش کنم

دگر سیاه نسازم نظر به هیچ کتاب

نظر به دفتر لیل و نهار خویش کنم

به نان خشک قناعت کنم ز ناز و نعیم

لبی تر ا ز مژه ی اشکبار خویش کنم

چو خار خشک بسازم به برگ بی برگی

خزان سرد نفس را بهار خویش کنم

برون کنم ز جگر خار خار گلشن را

نظاره ی جگر داغدار خویش کنم

دل رمیده ی خود را به حیله سازم رام

شکار خلق گذارم، شکار خویش کنم

به هر فسرده نفس عرض گفتگو ندهم

نثار سوخته جانان شرار خویش کنم

بس است آنچه به غفلت گذشته است از عمر

گذشته را سبق روزگار خویش کنم

قدم ز گوشه ی عزلت برون نهم وقتی

که نقد هر دو جهان در کنار خویش کنم

ز دامن طلب آن روز دست بردارم

که دست تنگ در آغوش یار خویش کنم

چو بوی سوخته ای در جهان نمی یابم

ز خلق رو به دل داغدار خویش کنم

کمین دشمن دانا، مربی مردست

نظر ز روی عداوت به کار خویش کنم

چو نیست آب مروت به چشم خلق، آن به

که تازه روی خود از جویبار خویش کنم

علاج سیل حوادث جز این نمی دانم

که خاکساری خود را حصار خویش کنم

اسیر کشمکش جلوه های تقدیرم

کجاست فرصت آنم که کار خویش کنم؟

جواب آن غزل اوحدی است این صائب

که او شمار خود و من شمار خویش کنم

***

چگونه پیش رخ نازک تو آه کنم؟

دلم نمی دهد این صفحه را سیاه کنم

نه آه بر لب و نه گریه در نظر دارم

چسان نگاه بر رخسار صبحگاه کنم؟

هزار رنگ گل داغ در بغل دارم

نه لاله ام که همین صفحه ای سیاه کنم

دوبار برخ او دیدن از مروت نیست

تمام عمر چو آیینه یک نگاه کنم

مرا به گوشه ی چشم ترحمی دریاب

که نیست طاقت آنم که نیم آه کنم

به سد آهن اگر کار آه من افتد

به نیم آه برابر به خاک راه کنم

***

دلم ز پاس نفس تار می شود چه کنم

وگرنه نفس کشم افگار می شود چه کنم

اگر ز دل نکشم یک دم آه آتشبار

جهان به دیده ی من تار می شود چه کنم

چو ابر منع من از گریه دور از انصاف است

دلم ز گریه سبکبار می شود چه کنم

به درد ساختن من ز بی علاجی نیست

دم مسیح به من بار می شود چه کنم

ز حرف حق لب از آن بسته ام که چون منصور

حدیث راست مرا دار می شود چه کنم

اگر ز دل سخن راست بر زبان آرم

پی گزیدن من مار می شود چه کنم

ز دوستان گله ی من ز تنگ ظرفی نیست

ز درد حوصله سرشار می شود چه کنم

نخوانده بوی گل آید اگر به خلوت من

ز نازکی به دلم بار می شود چه کنم

بر آبگینه ی من بار نیست خاکستر

ز روشنی دل من تار می شود چه کنم

توان به دست و دل از روی یار گل چیدن

مرا که دست و دل از کار می شود چه کنم

گرفتم این که حیا رخصت تماشا داد

نگاه پرده ی دیدار می شود چه کنم

درین حدیقه به غفلت نفس کشد هر کس

دل چو آینه ام تار می شود چه کنم

نفس درازی من نیست صائب از غفلت

دلم گشوده ز گفتار می شود چه کنم

***

اگر به روی تو بار دگر نظاره کنم

چو صبح زندگی خویش را دوباره کنم

مرا به سوی تو بال و پر دگر گردد

ز اشتیاق تو هر جامه ای که پاره کنم

مرا نگاه تو کرده است آنچنان وحشی

که از خیال تو دلهای شب کناره کنم

به اشک تلخ بشویم ز چشم انجم خواب

به آه گرم رخ ماه پر ستاره کنم

مرا که نیست بجا دست و دل، چه افتاده است

گره به کار خود افزون ز استخاره کنم؟

نماند در نظر از جوش اشک جای نگاه

مگر ز رخنه ی دل یار را نظاره کنم

اگر به قطره فتد راه دقت نظرم

تهیه ی سفر بحر بیکناره کنم

من آن لطیف مزاجم که گر به سایه ی تاک

فتد گذار مرا، مستی گذاره کنم

درین محیط اگر تخته ای به دست افتد

غلط ز طفل مزاجی به گاهواره کنم

تمام عمر دل خویش می خورم صائب

که یار را به چه افسون شرابخواره کنم!

***

صفای روی ترا از نقاب می بینم

به ماه می نگرم آفتاب می بینم

اگر چه از سر زلفش بریده ام عمری است

هنوز در رگ جان پیچ و تاب می بینم

غبار چهره ی خورشید طلعتی فرش است

به هر زمین که به چشم پر آب می بینم

نژاد گوهر من از محیط یکتایی است

به یک نظر همه را چون حباب می بینم

کشیده دار عنان دراز دستی را

که دور حسن تو پا در رکاب می بینم

دماغ خوردن دود چراغ نیست مرا

به روشنایی دل در کتاب می بینم

چو موی بر سر آتش نشسته مژگانم

زبس که گرم در آن آفتاب می بینم

کجا روم که درین صیدگاه ناکامی

هزار دام ز موج سراب می بینم

رخ گشاده ز دل زنگ می برد صائب

هلال عید به روی شراب می بینم

***

ز خط طراوت رخسار یار می بینم

صفای آینه را از غبار می بینم

کدام سوخته جان گشته است گرد سرت؟

که ماه روی ترا هاله دار می بینم

ز لال خضر ترا پیش مرگ خواهد شد

چنین [که] سرو ترا پایدار می بینم

ز وصل روی تو گل چید هر که چشمی داشت

همین منم که ره انتظار می بینم

مگر در آینه امروز دیده ای خود را؟

که آب آینه را بیقرار می بینم

متاع هر دو جهان را به آب خواهد داد

طراوتی که به رخسار یار می بینم

حجاب دیده ی حق بین نمی شود کثرت

تو گرد می نگری، من سوار می بینم

ز خاک، چشم مرا همچو دام سیری نیست

همان ز حرص به راه شکار می بینم

به دست لنگر تسلیم داده اند مرا

میان بحر حضور کنار می بینم

حجاب دیده ی من نیست چون شرر غفلت

درون سنگم و راه فرار می بینم

به فکر توبه در ایام پیری افتادم

ره نجات به شمع مزار می بینم

ز بیوفایی این باغ و بوستان صائب

گل پیاده ی خود را سوار می بینم

***

چو عکس چهره ی خود در پیاله می بینم

خزان در آینه ی برگ لاله می بینم

چرا به دست طبیبان دهم گریبان را؟

علاج خود ز شراب دو ساله می بینم

بیاض گردن میناست صبح صادق من

هلال عید ز موج پیاله می بینم

مرا ز سیر چمن غم، ترا نشاط رسد

تو خنده ی گل و من داغ لاله می بینم

گذشته است هلال رکابم از خورشید

من از فلک زدگی سوی هاله می بینم

درین چمن به چه امید تن زنم صائب؟

گشاد کار خود از آه و ناله می بینم

***

به سرمگی سوی آن خاک پا نمی بینم

به چشم کم طرف توتیا نمی بینم

بر این چمن چه شبیخون بوسه ره زده است؟

که رنگ لاله و گل را به جا نمی بینم

چه لازم است که خود را سبک کنم چون کاه؟

چو رنگ جاذبه در کهربا نمی بینم

نسیم صبحم و کارم دریدن جیب است

به تنگ گیری بند قبا نمی بینم

چه لازم است بر آیینه مشق بوسه کنم؟

چو نقش خویش در آن نقش پا نمی بینم

به بر گرفته مرا تنگ، ذوق دلتنگی

چو غنچه راه نسیم صبا نمی بینم

که بسته است حنا دست با دستان را؟

که غیر خاک به مشت گدا نمی بینم

اگر به دوزخ ازین خاکدان مرا خوانند

چو سیل می روم و بر قفا نمی بینم

چه چشمداشت ز بیگانگان گوشه نشین؟

که گوش را به سخن آشنا نمی بینم

چراغ طور اگر خضر راه من گردد

ز بخت تیره همان پیش پا نمی بینم

هزار غنچه ی تصویر باز شد صائب

منم که روی دلی از صبا نمی بینم

***

اثر ز غنچه درین گلستان نمی بینم

فغان که اهل دلی در میان نمی بینم

چه زهر بود که چشم ستاره ریخت به خاک؟

که شیر را به شکر مهربان نمی بینم

چنان غبار کدورت دواند ریشه به خاک

که خنده در دهن زعفران نمی بینم

چه نقش بود که بر آب زد سپهر دو رنگ؟

که شیشه را به قدح همزبان نمی بینم

چنان شکستگی از صفحه ی جهان شد محو

که رنگ عشق به روی خزان نمی بینم

جز آبروی خسیسان، که خاک بر سر آن

نشان آب درین خاکدان نمی بینم

ز چشم اختر بد آنچنان گریزانم

که ماه ماه سوی آسمان نمی بینم

شکوفه ی ید بیضا به خاک ریخته است

ز لاله زار تجلی نشان نمی بینم

چرا ز گوشه ی عزلت برون روم صائب؟

ز مردمی اثری در جهان نمی بینم

***

کجاست جذبه ی عشقی که بر کنار روم؟

به گوشه ای بنشینم به فکر یار روم

مرا ز باد مخالف چو موج پروا نیست

میان گشاده به دریای بیکنار روم

فضای چرخ مقام نفس کشیدن نیست

نفس کجاست که بر بام این حصار روم

مرا که دل خنک از برگریز می گردد

ز نو بهار چه لازم به زیر بار روم؟

به اختیار درین انجمن نیامده ام

که نقش چون ننشیند به اختیار روم

دعای جوشن ماهی ز موجه ی خطرست

چگونه بحر گذارم به جویبار روم؟

مرا که عشق سگ آستان خود خوانده است

چه لایق است به دنبال هر شکار روم؟

چو کوه پشت سر سیل دیده ام بسیار

سبک نیم که به یک جرعه چون خمار روم

چو گل ز خرده ی من روی باغ رنگین است

روا مدار که از کیسه ی بهار روم

درین ریاض من آن شبنم گرانجانم

که در خزان به شکر خواب نوبهار روم

همانقدر رگ خواب مرا مگیر ای بخت

که زیر سایه ی آن سرو پایدار روم

خمار من به می لاله گون نمی شکند

مگر به فکر لب لعل آن نگار روم

ز سنگ ناله برآرد وداع من چون سیل

قیامت است چو من از دیار یار روم

ز من شکست به دشمن نمی رسد صائب

سبک چو نکهت گل بر بساط خار روم

***

من آن نیم که به گلشن به اختیار روم

مگر زبیخبریها به بوی یار روم

به آب و رنگ مرا نوبهار نفریبد

به ذوق داغ مگر سوی لاله زار روم

دلم گرفت ازین سایه های پا به رکاب

به زیر سایه ی آن سرو پایدار روم

خمار موجه ی من از کنار افزون شد

بغل گشاده به دریای بیکنار روم

ز اشتیاق همان حلقه ی برون درم

اگر به خلوت آغوش آن نگار روم

دل رمیده ی من آن زمان بجا آید

که همچو شانه در آن زلف تابدار روم

مرا ازآن سفر بیخودی خوش آمده است

که رفته رفته ازین راه سوی یار روم

چنان فتاده ام از پا که وقت بیهوشی

به دست و دوش نسیم سحر ز کار روم

به خاکساری خود چون غبار از آن شادم

که در رکاب تو ای نازنین سوار روم

اگر چه صید زبونم، ولی مروت نیست

که تشنه از لب آن تیغ آبدار روم

ز ظلمت شب هستی مگر برون صائب

به روشنایی آن آتشین عذار روم

***

به هر که باده دهد یار، من خراب شوم

نگاه گرم به هر کس کند کباب شوم

ز من کناره کند موج اگر حباب شوم

فریب من نخورد تشنه گر سراب شوم

چو موج، صیقل دریا چو می توانم شد

گره چرا به دل بحر چون حباب شوم؟

درین زمانه که بوی گل است موی دماغ

چه لازم است خورم خون و مشک ناب شوم؟

به وصل گوهر ناسفته راه نتوان یافت

چرا چو رشته عبث خرج پیچ و تاب شوم؟

ز رنگ و بوی جهان مشکل است دل کندن

مگر چو شبنم گل محو آفتاب شوم

چنین که زلف تو شد نرم شانه از خط سبز

امید هست که من نیز کامیاب شوم

به گرد من نتواند رسید آبادی

اگر ز سیل حوادث چنین خراب شوم

به من دل کسی از دوستان نمی سوزد

به آتش جگر خود مگر کباب شوم

چو می توان به ریاضت ملک شدن صائب

چرا چو بیخبران خرج خورد و خواب شوم؟

***

چراغ طور نسوزد اگر گلیم شوم

شکفتگی نکند گل اگر نسیم شوم

بس است جوهر ذاتی مرا، نه آن گهرم

که گر صدف برود از سرم یتیم شوم

دم مسیح درین گلستان گرانجان است

به اعتماد کدام آبرو نسیم شوم؟

فلک مراد کریمان نمی دهد صائب

به مصلحت دو سه روزی مگر لئیم شوم

***

درین جهان نشود حال آن جهان معلوم

که مغز را نتوان کرد از استخوان معلوم

که دیده حاشیه باشد ز متن مشکلتر؟

نشد ز سبزه ی خط راز آن دهان معلوم

عیار ناز ترا اهل عشق می دانند

که بی کشش نشود زور هر کمان معلوم

اگر چه معنی نازک شود برهنه زلفظ

مرا نشد ز کمر هیچ ازان میان معلوم

ز شوق من چه تواند زبان خامه نوشت؟

ضمیر لال نگردد به ترجمان معلوم

توان ز سختی ایام صبر هر کس یافت

عیار زر شود از سنگ امتحان معلوم

جنون من به خط سبز گلرخان بسته است

که در بهار شود شور بلبلان معلوم

ز حسن عاقبت آغاز را توان دریافت

که هست تیر کج و راست در نشان معلوم

ز اشک راز دل بیقرار من شد فاش

که از ستاره شود سیر آسمان معلوم

بلندی سخن دلپذیر ما صائب

ز گرد سرمه نگردد در اصفهان معلوم

***

هوالغفور ز جوش شراب می شنوم

صریر باب بهشت از رباب می شنوم

تفاوت است میان شنیدن من و تو

تو بستن در و من فتح باب می شنوم

بر آستان خرابات چون نباشم فرش؟

که بوی زنده دلی زان تراب می شنوم

دویدن می گلرنگ را به کوچه ی رگ

به صد رسایی آواز آب می شنوم

صفای پردگیان خیال می بینم

صدای پای غزالان خواب می شنوم

ترانه ای که سر دار ازان شود رنگین

به هر چه می نگرم بی حجاب می شنوم

صدای شهپر جبریل عشق هر ساعت

ز رخنه دل پر اضطراب می شنوم

مگر ز سیر بناگوش یار می آید؟

که بوی یاسمن از ماهتاب می شنوم

مگر ز صحبت دلهای گرم می آیی؟

که از لباس تو بوی کباب می شنوم

چه حرفهای خنک صائب از سیاه دلان

به پشتگرمی آن آفتاب می شنوم

***

پیام دوست ز باد بهار می شنوم

ز چاک سینه ی گل بوی یار می شنوم

جنون من چه عجب گر یکی هزار شود؟

که وصف گل ز زبان هزار می شنوم

هزار نکته ی سربسته بی میانجی حرف

ز غنچه ی دهن تنگ یار می شنوم

ازان ز سیر چمن می برم ز خود پیوند

که ذکر اره ز هر شاخسار می شنوم

چه آتش است که در مغز خاک افتاده است؟

که العطش ز لب جویبار می شنوم

مرا چو تیشه ی فرهاد می خراشد دل

صدای کبک اگر از کوهسار می شنوم

شکایتی است که مردم زیکدگر دارند

حکایتی که درین روزگار می شنوم

گذشت از دل گرم که خط مشکینت؟

که بوی سوختگی زان غبار می شنوم

مباد نقش کسی بدنشین شود یارب

میان بحرم و طعن کنار می شنوم

به گوش، پنبه ی سیماب می نهم صائب

زهر که حرف دل بیقرار می شنوم

***

شدند جمع دل و زلف از آشنایی هم

شکستگان جهانند مومیایی هم

شود جهان لب پر خنده ای، اگر مردم

کنند دست یکی در گرهگشایی هم

فغان که نیست بجز عیب یکدگر جستن

نصیب مردم عالم ز آشنایی هم

شدند تشنه لبان جهان بیابان مرگ

چو موجهای سراب از غلط نمایی هم

درین قلمرو ظلمت چو رهروان نجوم

روند سوخته جانان به روشنایی هم

ز سنگ تفرقه ی روزگار بیخبرند

جماعتی که دلیرند در جدایی هم

شود بساط جهان پر زر تمام عیار

کنند کوشش اگر خلق در روایی هم

شدند شهره ی عالم چو بلبلان صائب

سخنوران جهان از سخنسرایی هم

***

نه می به جام و نه گل در کنار می خواهم

تبسمی ز لب لعل یار می خواهم

نیم ز رفتن گلهای بوستان غمگین

زمان حسن ترا پایدار می خواهم

چو گل برای تماشاییان دلتنگ است

گشایشی اگر از نوبهار می خواهم

به ساده لوحی من شیشه ای ندارد چرخ

که رحم از دل سنگین یار می خواهم

متاع هستی من هر چه هست باختنی است

ز عشق دست و دلی در قمار می خواهم

نرفت یک قدم از پیش، کارم از ماندن

هنوز مهلت ازین روزگار می خواهم

نمی توان خمش از سینه های گرم گذشت

چراغ داغی ازین لاله زار می خواهم

رسیده مشق جنونم چنان که نتوان گفت

نوازشی ز نسیم بهار می خواهم

یکی است محرم و بیگانه پیش غیرت من

ترا نهفته ز خود در کنار می خواهم!

ازان لب شکرین گر طمع کنم صائب

هزار بوسه، یکی از هزار می خواهم

***

کجاست باده که ناموس را به آب دهم

وداع هوش کنم، عقل را جواب دهم

من از نسیم چمن بیخودم چو شبنم گل

مگر پیاله ی خود را به آفتاب دهم

به این شکسته زبانی، اگر ضرور شود

زبان تیر و لب تیغ را جواب دهم

مرا که چشمه ی حیوان ز سینه می جوشد

چرا عنان به کف موجه ی سراب دهم؟

چو من ز پرتو مهتاب شیر مست شدم

چه لازم است که دردسر شراب دهم؟

به چشم بوسه زدن چون فراق می آرد

چگونه بوسه بر آن حلقه ی رکاب دهم؟

کجاست جرأت ، اگر صحبت اتفاق افتد

که یک پیاله به دست تو بی حجاب دهم

مرا که پرتو خورشید می برد به شتاب

نظر چگونه چو شبنم ز گلشن آب دهم؟

ربوده است نظر بازی خیال، مرا

من آن نیم که گریبان به دست خواب دهم

چو نیست یک دل بیدار در جهان صائب

همان به است که من نیز تن به خواب دهم

***

به مهر داغ رسیده است جمله اعضایم

ز پای تا به سر خویش چشم بینایم

چه لازم است چو مجنون شوم بیابان گرد؟

که از غبار دل خود بس است صحرایم

نمی شود نشود داغ لاله ها ناسور

که دشت کان نمک شد ز شور سودایم

بغیر خانه ی زنجیر ازین جهان خراب

به هیچ خانه ی دیگر نمی رود پایم

مرا به غیرت همکار احتیاجی نیست

ز ذوق کار مهیاست کارفرمایم

به سنگ رفته فرو پای من ز دل سختی

نمی برد سخن سرد ناصح از جایم

مرا ز قرب گرانان همین کفایت بس

که کوه قاف سبک شد به دل چو عنقایم

به نرخ خاک ز من مشتری نمی گیرد

ز بس که گرد کسادی گرفته کالایم

نهان چگونه کنم راز عشق را صائب؟

که همچو نامه ی واکرده است سیمایم

***

به اشک درد دل خود نوشته سر دادیم

خط نجات به مرغان نامه بر دادیم

ز عشق جان تهیدست را غنی کردیم

ز بوی گل به صبا توشه ی سفر دادیم

خزان سنگدل از مشت خون ما نگذشت

چو گل اگرچه زر سرخ با سپر دادیم

ز ما دعا برسانید میفروشان را

که ما قرار به خونابه ی جگر دادیم

خمار هستی ما آب تیغ می شکند

عبث به پیر خرابات دردسر دادیم

کدام تار به مضراب مطربان تن داد؟

به این نشاط که ما رگ به نیشتر دادیم

همان ز شرم کرم سرفکنده ایم چو بید

چو نخل در عوض سنگ اگر چه بر دادیم

به جان مضایقه با دوستان چگونه کنیم؟

چو گل به دشمن خونخوار خویش سر دادیم

تریم چون صدف از ابرو همتش صائب

اگرچه در عوض قطره اش گهر دادیم

***

به دوست پی دل خونچکان خود بردیم

به کعبه راه هم از آستان خود بردیم

ز ما دعا برسانید رهنمایان را

که ما ز راه دگر کاروان خود بردیم

نیافتیم درین روزگار اهل دلی

سری به جیب دل خونچکان خود بردیم

ز دوستان گرانجان درین دو روزه حیات

چه بارها که به این نیم جان خود بردیم

زبان دعوی بلبل دراز چون نشود؟

که ما به کام خموشی زبان خود بردیم

خزف به نرخ گهر می رود به کار امروز

که ما به خانه متاع دکان خود بردیم

ز نقد عمر، به کف مانده زنگ افسوسی

کنون که راه به سود و زیان خود بردیم

ز ظلمت شب اندوه، ره برون صائب

به نور آه ثریا فشان خود بردیم

***

ز میوه گرچه درین بوستان سبکباریم

همان چو سرو به آزادگی گرفتاریم

زمین مرده شد از نوبهار زنده و ما

به خواب بیخبری همچو نقش دیواریم

هزار پرده دل ما ز شب سیاهترست

به چشم ظاهر اگر چون ستاره بیداریم

مکن چو ذره ز وجد و سماع ما را منع

که ما به بال و پر آفتاب سیاریم

به چشم اگر چه به نقش و نگار مشغولیم

دلی ز خانه ی آیینه پاکتر داریم

جهان ز قیمت ما مفلس است و بی بصران

گمان برند که ما مفلس خریداریم

اگر چه طوطی ما سبز کرده ی سخن است

گران به خاطر آیینه همچو زنگاریم

چو ابر بر رخ ما تیغ می کشند از برق

به جرم این که درین بوستان گهرباریم

ز آب گوهر ما تر شود گلوی جهان

لبی اگر چه ز شمشیر خشک تر داریم

همان ز سنگدلی در شکست ما کوشند

چو آب آینه هر چند صاف و همواریم

اگر چه شهپر پرواز ماست لاله و گل

همان چو قطره ی شبنم به بوستان باریم

به قاف عزلت ازان رفته ایم چون عنقا

که ما شکار پریزاد در نظر داریم

چه نعمتی است که زاغ و زغن نمی دانند

که ما به کنج قفس در میان گلزاریم

کمند همت ما چین به خود نمی گیرد

به هر شکار محال است سر فرود آریم

توقع کرم از سفله داشتن کفرست

سپهر هر چه به ما می کند سزاواریم

ازان ترانه ی ما هوش می برد صائب

که پیرو سخن مولوی و عطاریم

***

چو گل به ظاهر اگر خنده در دهان داریم

به دیده خار ز اندیشه ی خزان داریم

جگر شکاف محیط است چون عصای کلیم

ز آه تیر خدنگی که در کمان داریم

شکسته رنگی ما نامه ای است واکرده

چگونه درد دل خویش را نهان داریم؟

همان به بال و پر خود چو تیر می لرزیم

اگر چه قوت پرواز از کمان داریم

بری ز پرورش ما نخورد در همه عمر

چو سرو و بید خجالت ز باغبان داریم

اگرچه بی ثمر افتاده ایم خوش وقتیم

که همچو سرو دل جمعی از خزان داریم

ز اعتبار شود بیش خاکساری ما

که ما به صدر همان جا در آستان داریم

ازان چو شمع ز ما روشن است محفلها

که هر چه در دل ما هست بر زبان داریم

عجب که محو شود یاد ما ز خاطرها

چو صبح حق نفس بر جهانیان داریم

فغان ز داغ غریبی برشته تر گردد

علاقه ما به قفس بیش از آشیان داریم

سگ در تو ز رزق هماست مستغنی

وگرنه ما هم یک مشت استخوان داریم

همین ز گرد یتیمی است چون گهر صائب

کناره ای که درین بحر بیکران داریم

***

عنان گسسته تر از سیل در بیابانیم

به هر طرف که قضا می کشد شتابانیم

نمی شود که در آغوش ما نیایی تنگ

تو شبنم گل و ما آفتاب تابانیم

نظر به عالم بالاست ما ضعیفان را

نهال بادیه و سبزه ی بیابانیم

به کوی عشق ز نقش قدم فتاده تریم

وگرنه در گذر خود ، فلک خیابانیم

ز برگریز خزان پای ما نمی لغزد

که در ثبات قدم سرو این خیابانیم

ازان ز ما همه عالم حساب می گیرند

که در قلمرو انصاف، خود حسابانیم

تو در حریم سویدا و ما سیه کاران

چو گردباد سراسر رو بیابانیم

به هر مقام که جمعیت است رحمت نیست

ازان چو سیل به بحر عدم شتابانیم

جواب آن غزل جامی است این صائب

که ما ز ساغر غفلت تنک شرابانیم

***

به جای باده اگر در پیاله آب کنیم

ز تنگ حوصلگی مستی شراب کنیم

چو نخل موم بر و بار ما ملایمت است

چگونه سینه سپر پیش آفتاب کنیم؟

چو موج بر صف دریا زنیم و خوش باشیم

به خویش کار چرا تنگ چون حباب کنیم؟

اگر نه خاطر روی تو در میان باشد

ز آه چشمه آیینه ی را سراب کنیم

بیاض گردن او گر به دست ما افتد

چه بوسه های گلوسوز انتخاب کنیم!

کدام عیش به این عیش می رسد صائب؟

که ما و دختر رز سیر ماهتاب کنیم

***

ز بحر کسب هوا چند چون حباب کنیم؟

به هیچ و پوچ دل خویش چند آب کنیم؟

نظر چگونه به روی تو بی حجاب کنیم؟

که ما حجاب ز نظاره ی نقاب کنیم

بود ز روز قیامت حیات ما افزون

ز عمر اگر شب هجر ترا حساب کنیم

چو نیست یک دو نفس بیش عمر شبنم ما

همان به است که در کار آفتاب کنیم

به ما دل کسی از دوستان نمی سوزد

مگر به آه دل خویش را کباب کنیم

به تشنه چشمی ما رحم نیست خوبان را

ز آفتاب مگر دیده ای پر آب کنیم

کنیم داغ ترا چون به مرهم آلوده؟

به گل چگونه نهان قرص آفتاب کنیم؟

چو نیست بهره ز خورشید طلعتان ما را

خنک دلی ز تماشای آفتاب کنیم

ز چشم شور همان در شکنجه می کوشند

اگر به خون جگر صلح از شراب کنیم

ز شور عشق دل خویش چون سبک سازیم؟

نمک جدا به چه تدبیر ازین کباب کنیم؟

گناه ما چو فزون است از حساب و شمار

چه لازم است که اندیشه از حساب کنیم؟

نظاره ی رخ او نیست حد ما صائب

مگر ز دور تماشای آن نقاب کنیم

***

ز بوستان تو عشق بلند می گویم

چو شبنم از گل روی تو دست می شویم

نمی توان دل مردم ربود و پس خم زد

سواد زلف ترا مو بموی می جویم

ز بس که تشنه ی بوی وفای نایابم

به دستم ار گل کاغذ دهند می بویم

حریف رشک نسیم دراز دست نیم

حنای بیعت گل را ز دست می شویم

وفا و مردمی از روزگار دارم چشم

ببین ز ساده دلیها چه از که می جویم

میان اینهمه نازک طبیعتان صائب

منم که شعر ظفرخان پسند می گویم

***

چو خامه نیست ز من هر سخن که می گویم

که من به دست قضا این طریق می پویم

نظر به عذر گناه است جرم من اندک

به خون ز دامن آلوده داغ می شویم

چو تخم، دانه ی اشکم نهان بود در خاک

ز بس که گرد حوادث نشسته بر رویم

ز دل سیاهی من آفتاب گم شد و من

هلال عید درین ابر تیره می جویم

ز خواب مرگ جهد خون مرده ی دلها

به هر طرف که رود آستین فشان بویم

شبی فتاد به کف زلف او و عمری رفت

همان ز هوش روم دست خود چو می بویم

ز پیچ و تاب شدم زلف و از پریشانی

به گردن تو حمایل نگشت بازویم

ز بس که گریه فرو خورده ام به دل صائب

ز جوش دل رگ ابری شده است هر مویم

***

جنون کجاست که دستی به کار بگشاییم

ز کار چرخ گره غنچه وار بگشاییم

ز برق آه بسوزیم مهر و ماهش را

گره ز رشته ی لیل و نهار بگشاییم

چنین که تنگ گرفته است روزگار به ما

امید نیست درین روزگار بگشاییم

گل از جدایی ما می کند گریبان چاک

چه لازم است گریبان به خار بگشاییم

متاع ما سخن و خلق پنبه در گوشند

درین قلمرو غفلت چه بار بگشاییم؟

فلک ز کاهکشان تنگ بسته است کمر

چگونه ما کمر کارزار بگشاییم؟

به زور بازوی اقبال کار پیش نرفت

مگر به قوت دل این حصار بگشاییم

چنین که مست غرورند عالمی صائب

سرفسانه ی شیرین چه کار بگشاییم؟

***

از سردی جهان لب گفتار بسته ام

چون بلبل خزان زده منقار بسته ام

چوب قفس ز گریه ی صیاد کرد گل

من دل بر آشیانه ی پر خار بسته ام

بر سینه سنگ سرمه زند اصفهان و من

دل بر سواد هند جگرخوار بسته ام

دست حنا گرفته ی گلگون به دوش من

پاداش همتی است که بر کار بسته ام

از بس شکستگی، نبود روی مجلسم

چون کاه روی زرد به دیوار بسته ام

آیینه ام ولی ز تریهای روزگار

بر رو هزار پرده ی زنگار بسته ام

آن به که آب گوهر خود را نهان کنم

فرداست یخ ز سردی بازار بسته ام

داغش ز چشم شور نمکسود گشته است

گر لاله ای به گوشه ی دستار بسته ام

در بزم روزگار بجز سوختن چو شمع

دیگر چه طرف از دل بیدار بسته ام؟

چون نقطه تنگدل شدم از پا شکستگی

احرام سیر و دور چو پرگار بسته ام

دل بد مکن که از ته دل نیست شکوه ام

این نغمه را به زور برین تار بسته ام

در زیر بار من نبود دوش هیچ کس

دایم چو سرو بر دل خود بار بسته ام

دزدیده ام به سینه نفسهای آتشین

در راه شعله سد خس و خار بسته ام

صائب ز بستن لب غماز عاجزم

هر چند کز فسون دهن مار بسته ام

***

زین نه صدف به روشنی دل گذشته ام

چون بحر بیکنار ز ساحل گذشته ام

مجنون به گرد من نرسد در گذشتگی

چون گردباد، راست ز محمل گذشته ام

از دیر و کعبه نیست خبر رهرو مرا

چون برق بر سیاهی منزل گذشته ام

دلبستگی به سایه مرا سنگ ره شده است

چون سرو و بید اگرچه ز حاصل گذشته ام

صید زبون چه عذر تواند ز تیغ خو است؟

در حشر چشم بسته ز قاتل گذشته ام

ظلم است بنده کردن آزادگان به جود

از راه رحم، خشک ز سایل گذشته ام

چون موج، قدردانی دریاست مطلبم

گاهی اگر به دامن ساحل گذشته ام

سایل به بی نیازی من نیست در جهان

لب بسته بارها ز در دل گذشته ام

صائب شده است سرمه نفس در گلوی من

تا از حجاب عالم باطل گذشته ام

***

روی سخن ز آینه رویان ندیده ام

گاهی ز پشت آینه حرفی شنیده ام

در قبضه ی من است رگ خواب هر چه هست

هر کوچه ای که هست به عالم دویده ام

لب تشنه ی فراقم و آماده ی وداع

تیر ز شست جسته، کمان کشیده ام

از جور روزگار ندارم شکایتی

این گرگ را به قیمت یوسف خریده ام

دامن فشان گذشته ام از باغ چون نسیم

چون گل به رنگ و بوی بساطی نچیده ام

مورم ولی به بال و پر حرف شکرین

خود را به روی دست سلیمان کشیده ام

جوشیده ام به دشمن خونخوار چون شراب

بر روی تیغ گرمتر از خون دویده ام

آن دانه ام که سرمه شده است استخوان من

تا خویش را ز خوشه به خرمن کشیده ام

چون شمع اگرچه هر رگ من جوی آتشی است

در کام اهل دل ثمر نارسیده ام

همت به سیر چشمی من ناز می کند

آب حیات را به تکلف چشیده ام

بر روی نازبالش گل تکیه می کند

عاشق به شوخ چشمی شبنم ندیده ام

اهل نظر به چشم مرا جای می دهند

آن قطره ام کز آبله ی دل چکیده ام

صائب چو نیست اهل دلی در بساط خاک

من نیز پا به دامن عزلت کشیده ام

***

روی دلی چو غنچه ز بلبل ندیده ام

نقش مراد از آینه ی گل ندیده ام

آن صید تشنه ام که درین دشت آتشین

آبی بغیر تیغ تغافل ندیده ام

در باغ اگر چه چشم چو شبنم گشوده ام

از شرم عندلیب رخ گل ندیده ام

زان زنده مانده ام که هنوز از حجاب عشق

رخسار یار را به تأمل ندیده ام

مرد مصاف در همه جا یافت می شود

در هیچ عرصه مرد تحمل ندیده ام

با خصم در مقام تلافی ازان نیم

کز تیغ انتقام تعلل ندیده ام

قانع به بوی پیرهن از وصل گل شده است

عاشق به سیر چشمی بلبل ندیده ام

دوری ز یار صائب و خامش نشسته ای

عاشق به این شکیب و تحمل ندیده ام

***

سر بر فلک ز همت والا کشیده ام

تسبیح را ز دست ثریا کشیده ام

هرگز نشد که بر سر حرف آورم ترا

من کز دهان غنچه سخن وا کشیده ام

گرکوه بیستون طرف بحث من شده است

در خاک و خون به موی مدارا کشیده ام

نیسان چرا گهر نکند قطره مرا؟

کم محنتی ز تلخی دریا کشیده ام؟

از پا کشند بی ادبان خار را و من

از خار راه او ز ادب پا کشیده ام

از خاکمال حادثه ایمن نبوده ام

چون سایه رخت خویش به هر جا کشیده ام

بارست بر تجرد من تهمت لباس

داغم که پا به دامن صحرا کشیده ام!

صائب دچار نشتر الماس گشته است

بیش از گلیم خویش اگر پا کشیده ام

***

از آفتاب رنگ نبازد ستاره ام

دل زنده از محیط برآید شراره ام

خورشید محشرست دل آتشین من

صبح قیامت است گریبان پاره ام

نور نگاه چشم غزالان وحشیم

هم در میان مردم و هم بر کناره ام

آن بیدلم که کشتی طوفان رسیده بود

در طفلی از تپیدن دل گاهواره ام

رطل گران خاک بود نقش پای من

تا از شراب عشق تو مست گذاره ام

تا قامت تو سایه نیفکند بر سرم

روشن نگشت معنی عمر دوباره ام

شد برگ زرد و رنگ نگرداند میوه ام

عمرم تمام گشت و همان نیمکاره ام

چون موج از تردد خاطر درین محیط

صائب یکی شده است میان و کناره ام

***

در عین وصل داغ جدایی چو لاله ام

خالی و پر ز ماه چو آغوش هاله ام

شد تشنه تر ز باده ی روشن پیاله ام

خالی و پر ز ماه چو آغوش هاله ام

مجنون من به گوش فلک حلقه می کشید

روزی که بود ناف غزالان پیاله ام

هر دانه ای به دام نمی آورد مرا

باشد ز کوه قاف چو عنقا نواله ام

پیر مرا فسرده نسازد چو دیگران

با کهنگی جوان چو می دیر ساله ام

ز افسردگی اگر می لعلی کنم به جام

چون لاله خون مرده شود در پیاله ام

داغی که بود بر جگر از چشم لیلیم

شد تازه از سیاهی چشم غزاله ام

دیگر عنان دل نتواند نگاه داشت

صائب به گوش هر که رسد آه و ناله ام

***

رنگین شده است بس که ز خونین ترانه ام

مرغان غلط کنند به گل آشیانه ام

هر پاره از دلم در توحید می زند

یک نقش بیش نیست در آیینه خانه ام

دل خوردن است قسمتم از گرد خوان چرخ

از مرکز خودست چو پرگار دانه ام

چون موجه ی سراب درین دشت آتشین

از پیچ و تاب خویش بود تازیانه ام

چشمم چو شمع نیست به جام و سبوی کس

از گریه خودست شراب شبانه ام

سودای زلف سلسله جنبان گفتگوست

کوته نمی شود به شنیدن فسانه ام

آن بلبل غریب نوایم که در چمن

ننشست جوش سینه ی گل از ترانه ام

مستغنی ام ز خلق که اکسیر عشق ساخت

چون آفتاب چهره ی زرین خزانه ام

چون غنچه داشتم دل جمعی درین چمن

برباد داد یک نفس بیغمانه ام

صائب ز جای خود نبرد حرف حق مرا

از تیر راست، روی نتابد نشانه ام

***

تا شد به داغ عشق هم آغوش سینه ام

صحرای محشری است سیه پوش سینه ام

درد ترا نکرده فراموش سینه ام

چون خم به زیر خاک زند جوش سینه ام

طوفان جلوه ی تو چو در دل گذر کند

دریا شود ز موجه ی آغوش سینه ام

از خون نوح آب خورد تیغ موجه اش

آن بحر را که ساخته خس پوش سینه ام

خورشید دیگر از بن هر موی من دمید

تا شد زداغ عشق قدح نوش سینه ام

آغوش صبح، زخمی اقبال من شده است

تیغ که را کشیده در آغوش سینه ام؟

چون بحر تا دلم صدف گوهر تو شد

هرگز نشد ز جوش تو خاموش سینه ام

آیینه ای است پیش رخ آفتاب حشر

زان خنده های صبح بناگوش سینه ام

چندین هزار حلقه ی منت کشیده است

از درد و داغ عشق تو در گوش سینه ام

گردیده همچو خانه ی زنبور در بهار

از نیش غمزه ی تو پر از نوش سینه ام

صحرای حشر داغ سیاهی فکنده ای است

تا شد ز داغ عشق سیه پوش سینه ام

عشق از هزار پرده مرا صاف کرده است

جامی شده است پر می سر جوش سینه ام

از داغهای تازه که فرش است هر طرف

صحرای محشری است سیه پوش سینه ام

صائب دگر چه کار کند آتش جگر

کز نه فلک گذشت به یک جوش سینه ام

***

هرگز نشد به حرف غرض آشنا لبم

آسوده است از دل بی مدعا لبم

هر چند چو صدف ز گهر سینه ام پرست

نتوان به تیغ ساختن از هم جدا لبم

آه مرا به رشته ی گوهر غلط کنند

از دل ز بس که آبله چیده است تا لبم

منت خدای را که یکی بود حرف من

هر چند شد به عالم صورت دو تا لبم

تبخاله ها به ناله درآیند چون جرس

از درد چون شود به فغان آشنا لبم

چون گل مگر ز زخم سراپا دهن شوم

کی می کند به حرف شکایت وفا لبم؟

چون اهل دل گشاد من از حرف حق بود

آن غنچه نیستم که گشاید هوا لبم

دایم ز گریه گر چه مرا چشم و دل پرست

از ناله همچو کاسه ی خالی لبا لبم

از بس ز لب گشودن بیجا گزیده شد

لرزد به خود ز گفتن حرف بجا لبم

این چاشنی که قسمت من شد زخامشی

مشکل که بعد ازین شود از هم جدا لبم

رنگ شکسته کم ز زبان شکسته نیست

از ضعف، حال من نکند گر ادا لبم

گر خون شود ز تنگدلیها، نمی برد

چون غنچه التجا به نسیم صبا لبم

جان می دهد ترانه ی من اهل عشق را

صائب به لعل یار رسیده است تا لبم

***

هر چند از گهر صدف آسا لبالبم

نتوان به تیغ ساختن از هم جدا لبم

تا کام من ز شهد خموشی گرفت کام

از یکدگر نشد ز حلاوت جدا لبم

هر چند در لباس شکرخند می زنم

از دل چو پسته زهر نهفته است تا لبم

چون صبح می کشم نفس ساده از جگر

آسوده است از سخن مدعا لبم

انگشت زینهار برآورد از زبان

از بس گزیده شد ز حدیث خطا لبم

مانند تیغ اگر چه به جوهر سرآمدم

صائب به حرف لاف نشد آشنا لبم

***

امشب که داغ بر دل افگار سوختم

گویا چراغ بر سر بیمار سوختم

جز عشق هر چه بود همه دام راه بود

تسبیح پاره کردم و زنار سوختم

جنس مرا به تاجر کنعان چه نسبت است؟

صد بار من ز گرمی بازار سوختم

در بزم آفتاب چه حال است ذره را

من در پناه سایه ی دیوار سوختم

صیقل به داد آینه ی من نمی رسد

آهی کشیده پرده ی زنگار سوختم

خورشید تیره روزتر از خون مرده بود

روزی که من ز شعله ی دیدار سوختم

گرد کدورت از دل من آه برنداشت

صد حیف ازان نفس که درین کار سوختم

صائب به حرف و صوت نشد فکر من بلند

من چون سپند بر سر این کار سوختم

***

دلتنگ از ملامت اغیار نیستم

چون گل، گرفته در بغل خار نیستم

در زهر روی پوش خطر بیشتر بود

امن از خط نرسته ی دلدار نیستم

از طوق بندگی نکشم سر به سیم قلب

یوسف صفت گران به خریدار نیستم

وضع جهان ز نقطه ی دل دیده ام تمام

محتاج سیر و دور چو پرگار نیستم

صبح قیامت از سر هر مو علم کشید

از خویشتن هنوز خبردار نیستم

ز آزادگی بریده ام از خویش عمرهاست

در پیش خود چو سرو گرفتار نیستم

از سایه ی هما نشود خواب من گران

مست از غرور دولت بیدار نیستم

روشن به نور شمسه ی عقل است مغز من

آتش پرست طره ی زر تار نیستم

دیوانه ام که بر سر من جنگ می شود

جنس کساد کوچه و بازار نیستم

صائب ز خود غبار گرانی فشانده ام

چون بوی گل به هیچ دلی بار نیستم

***

تا همچو لعل، رنگ به رخسار داشتم

خون در دل از شکست خریدار داشتم

هرگز قرین نگشت به هم قول و فعل من

کردار را همیشه به گفتار داشتم

تا با خدا افتاد مرا کار، به شدم

شربت نداشتم چو پرستار داشتم

تا چون حباب چشم گشودم ز یکدگر

سر در کنار قلزم خونخوار داشتم

هرگز دلم ز فکر غزالان تهی نبود

دایم درین خرابه دو بیمار داشتم

چون شبنم از تجلی خورشید محو شد

چشم تری که از غم گلزار داشتم

هرگز نداشت میل، ترازوی مشربم

دایم به دست سبحه و زنار داشتم

چون زلف، تار و پود حواسم نبود جمع

تا فکر جامه و غم دستار داشتم

فریاد من ز قحط هم آواز پست شد

کارم بلند بود چو همکار داشتم

داغ ترا به غیر نمودم ز سادگی

آیینه پیش صورت دیوار داشتم !

هرگز نصیب گوشه نشینان نمی شود

آن خلوتی که بر سر بازار داشتم

صائب هزار شکر که بر دل گذاشتم

دستی که بر سر از غم دلدار داشتم

***

با هرکه روی حرف بجز یار داشتم

آیینه پیش صورت دیوار داشتم

همچون سرو، برگ بر من آزاده بار بود

از بار اگر چه جان سبکبار داشتم

هموار بود وضع جهان در نظر مرا

تا روی خود ز خلق به دیوار داشتم

منظور بود کوری اغیار بدگمان

چشم عنایتی اگر از یار داشتم

هرگز به خواب دیده ی عاشق نداشته است

نازی که من به دولت بیدار داشتم

از عیب پاک ساخت دل پاک بین مرا

ورنه هزار آینه در کار داشتم

هر چند گوهر سخنم آبدار بود

خون در جگر زناز خریدار داشتم

زلف شکسته داشت سری با شکستگان

ورنه دل شکسته چه در کار داشتم؟

در زلف او نبود دلم برقرار خویش

دلبستگی چو نغمه به هر تار داشتم

صائب به حرف تلخ مرا یاد هم نکرد

امید بیش ازین به لب یار داشتم

***

از دست رفت دامن یاری که داشتم

سیماب شد شکیب و قراری که داشتم

برق فنا کجاست که از مشت خار من

دامن فشان گذشت بهاری که داشتم

غایب شد از نظر به نفس راست کردنی

در پیش چشم خویش شکاری که داشتم

برخاک ریخت ناشده شیرین ازو لبی

از برگریز حادثه باری که داشتم

در زنگ غوطه زد ز تریهای روزگار

آیینه ی تمام عیاری که داشتم

صد گلشن خلیل در آتش نهفته داشت

در سینه داغ لاله عذاری که داشتم

از چشم شور خلق میان محیط شد

زین بحر بیکنار کناری که داشتم

از شورش زمانه مرا داشت بیخبر

زان چشم نیم مست خماری که داشتم

داغم که صرف سوخته جانی نگشت و مرد

در سینه همچو سنگ شراری که داشتم

چون آسیا به باد فنا داد هستیم

از گردش زمانه دواری که داشتم

بی آب کرد گوهر دریا دل مرا

از تنگنای چرخ فشاری که داشتم

شد شسته از نظاره ی آن لعل آبدار

بر دل ز روزگار غباری که داشتم

صائب فدای جلوه ی آن شهسوار شد

عقل و شکیب و صبر و قراری که داشتم

***

چون زلف دست بر کمر یار یافتم

سر رشته ی نزاکت ز نار یافتم

چون شبنم به چهره ی گل جای می دهند

این منزلت ز دیده ی بیدار یافتم

آخر چو شبنم از اثر صاف طینتی

در پیشگاه خاطر گل بار یافتم

آن دولتی که بال هما صفحه ای ازوست

در زیر چتر سایه ی دیوار یافتم

میراب زندگی ز حیات ابد نیافت

فیضی که من ز چشم گهربار یافتم

طاق پل مجاز، اساس حقیقت است

من ساق عرش را ز سر دار یافتم

از عشق ره به مرتبه ی حسن برده ام

آب گهر ز رنگ خریدار یافتم

تا چشم همچو غنچه گشودم ز یکدگر

خود را چو خار بر سر دیوار یافتم

***

چشم دلم ستاره فشان بود صبحدم

هر گوشه بحر فیض روان بود صبحدم

می زد دم از بهشت برین کنج خلوتم

طاوس قدس بال فشان بود صبحدم

دل دامن از غبار عناصر فشانده بود

جولان من برون ز مکان بود صبحدم

اشکم ز رازهای نهان پرده می گشود

حیرت اگر چه بند زبان بود صبحدم

زلف امید داعیه ی سرکشی نداشت

طول امل گسسته عنان بود صبحدم

معمور گشته بود دماغم ز بوی یار

بوی گلم به مغز گران بود صبحدم

شاخ گلی که دیده ی شبنم ندیده بود

در پیش دیده جلوه کنان بود صبحدم

از خون دیده ام شفقی بود روی چرخ

خورشید اگر چه مهر دهان بود صبحدم

دل در برم چو برگ خزان دیده می تپید

در عین نوبهار، خزان بود صبحدم

نوری که پرده سوز نظر بود در نقاب

مانند آفتاب عیان بود صبحدم

تسبیحم از کشاکش غیرت گسسته بود

دستم به زیر رطل گران بود صبحدم

عیسی گرفته بود ز لب مهر خامشی

شربت مرا ز شیره ی جان بود صبحدم

در انتظار جلوه ی خورشید، شبنمم

با چشم خون فشان نگران بود صبحدم

می گشت هر سخن که به گرد زبان کلک

باریکتر ز موی میان بود صبحدم

صائب خدا نصیب همه دوستان کند

من شرح چون دهم که چسان بود صبحدم؟

***

امشب به آه سرد ره خواب می زدم

در کوی یار، سیر چو مهتاب می زدم

در جام دیده پاره ی دل می گداختم

جولانگه خیال ترا آب می زدم

مژگان به هم رساندنم از بیغمی نبود

هر لحظه نیشتر به رگ خواب می زدم

فکر دهان تنگ توام داشت در میان

تا صبح بی پیاله می ناب می زدم

چون موج، سینه بر دل دریای پر خطر

از اشتیاق گوهر نایاب می زدم

تا صبح بود صحبت من گرم با خیال

بر یاد شمع سینه به مهتاب می زدم

از شغل گریه مطلب دیگر نداشتم

آبی به روی بخت گرانخواب می زدم

سنگ از تپیدن دل بیتاب خویشتن

تا صبحدم به سینه ی محراب می زدم

می شد چو نقطه دایره ی حیرتم وسیع

چندان که سیر و دور چو گرداب می زدم

از ضعف اگر چه بال پریدن نداشت چشم

فال مراد دیدن احباب می زدم

صائب نبود بی سببی اضطراب من

دامن به آتش دل بیتاب می زدم

***

از خاکیان ز صافی طینت جدا شدم

از دست روزگار برون چون دعا شدم

آورد روی عشرت روی زمین به من

تا قانع از جهان به مقام رضا شدم

چون آب تیغ بود وفادار، شبنمم

آویختم به دامن گل بیوفا شدم

دست نسیم و پای صبا در نگار بود

در گلشنی که من به هوای تو وا شدم

بر کوه و دشت جلوه ی من جای تنگ داشت

چون سیل در محیط تو بی دست و پا شدم

داغ است نوبهار ز فیض جنون من

دیوانه شد به هر که دو روز آشنا شدم

در طبع بردبار هدف سرکشی نبود

چون تیر من زکجروی خود خطا شدم

صائب به زیر تیغ سرآمد حیات من

زان دم که چون قلم به سخن آشنا شدم

***

با صد زبان چو غنچه ی گل بی زبان شدم

تا پرده دار خرده ی راز نهان شدم

چون ماه مصر، قیمت من خواست عذر من

گر یک دو روز بار دل کاروان شدم

از خار راه من گل امید می دمد

اکنون که همچو سیل به دریا روان شدم

سیلاب من کجا به محیط بقا رسد؟

زینسان که از غبار علایق گران شدم

افتاد حرف من به زبان چون دهان یار

هر چند بیشتر ز نظرها نهان شدم

هرگز شکوفه ام به ثمر بارور نشد

چون صبح اگر چه پیر درین بوستان شدم

چون خار دلشکسته درین بوستانسرا

شرمنده ی نسیم بهار و خزان شدم

در موسمی که بال برآرد ز لاله سنگ

چون بیضه پا شکسته درین آشیان شدم

درد طلب به مرگ ز من دست بر نداشت

آخر چو موج کشتی ریگ روان شدم

رضوان نداشت منصب دربانی بهشت

روزی که من ریاض ترا باغبان شدم

تا شد قبول پیر خرابات خدمتم

صائب امیدوار به بخت جوان شدم

***

بی خواست بس که بار دل گلستان شدم

بی اعتبار در نظر باغبان شدم

نانم همان به خون شفق غوطه می زند

چون صبح اگر چه پیر درین آستان شدم

از سنگ خاره می گذرد تیر آه من

از بار درد اگر چه دو تا چون کمان شدم

تا کی چو سرو دست توان داشت در بغل؟

از بی بری به خار گلشن گران شدم

گرد ملال و زنگ الم بود حاصلم

از سینه گر چه آینه دار جهان شدم

تنگ شکر شد از سخنم گوش روزگار

هر چند چون دهان ز نظرها نهان شدم

نگرفت هیچ کس به ثمر دست من چو سرو

چندان که ایستاده درین بوستان شدم

اول ز رشک محرمیم سرمه داغ بود

چون خواب رفته رفته به چشمش گران شدم

نتوان شکست خاطر بلبل برای گل

با دست و دامن تهی از بوستان شدم

فیض شراب کهنه مرا کرد نوجوان

دل زنده از توجه پیر مغان شدم

رنگ من از شکستگی آن رو فتاده است

شرمنده ی توجه باد خزان شدم

***

عمری چو گرد در قدم کاروان شدم

تا همچو ناله با جرسی همزبان شدم

از عشق من ز چرخ گذشت آفتاب تو

سرو تو قد کشید چو من باغبان شدم

تا چند بانفاق کسی هم نمک شود؟

دلسرد از آشنایی این دوستان شدم

پرواز، دانه خور نکند بلبل مرا

چون سبزه پا شکسته ی این بوستان شدم

صائب کسی به رتبه ی شعرم نمی رسد

دست سخن گرفتم و بر آسمان شدم

***

موی میان نبود که من همچو مو شدم

بیرنگ بود حسن که یکرنگ او شدم

آن زلف فتنه ساز که عمرش دراز باد

نو خط تاب بود که من فتنه جو شدم

انگاره بود گوی سبکسیر آفتاب

روزی که من ربوده ی چوگان او شدم

دیروز سر ز بیضه برآورد عندلیب

گل در چمن نبود که من بذله گو شدم

شد محو طوق فاخته و طوق من به جاست

یارب چه روز بود گرفتار او شدم

واقف نمی شود به سرم تیغ اگر زنند

چون خط ز بس که محو بناگوش او شدم

گلزار بی حصار، بهشت نظارگی است

دیدم ترا خراب زمی، کامجو شدم

صد آرزو به گرد دلم در طواف بود

از حیرت جمال تو بی آرزو شدم

لبهای می چکان ترا در سر شراب

کردم نظاره تشنه ی صد آرزو شدم

بیمار داری دل بیمار مشکل است

جای شگفت نیست اگر تندخو شدم

آن کعبه را که می طلبیدم به صد نیاز

در پیش چشم بود چو بی جستجو شدم

مفتاح قفل کعبه ی دل مهر خامشی است

صد فتح روی داد چو بی گفتگو شدم

یک گوهر نسفته درین نه صدف نماند

صائب ز بس به بحر تفکر فرو شدم

***

خط تو ریشه در رگ جان می دواندم

خال تو تخم مهر به دل می فشاندم

این شرم نارسا که نگهبان حسن توست

از بهر یک دو بوسه بجان می رساندم

دانم همین که می کشدم دل به خاک و خون

آگاه نیستم که کجا می کشاندم

دارم اگرچه دست به معشوق در کمر

حیرت همان به کوه و کمر می دواندم

این آتشی که در جگر من علم زده است

در یک نفس به خاک سیه می نشاندم

مشکل که روز حشر بیابم سراغ خویش

زینسان که جلوه ی تو ز خود می ستاندم

غافل که غوطه در جگر خاک می زند

آن ساده دل که گرد ز رخ می فشاندم

دو دست سبزه دانه ی آتش برشته را

دهقان عبث به خون جگر می دماندم

نزدیکتر به لب بود از دست، رزق من

حرص زیاده سر، به سفر می دواندم

فربه چسان شوم، که درین دشت پر فریب

صیاد سنگدل به نظر می چراندم

در کام شیر مانده ام از دعوی خودی

خضر من است هر که ز خود می رهاندم

غفلت بلاست، ورنه من آن صید زیرکم

کز خواب خوش تپیدن دل می جهاندم

دستار مست و دامن اطفال نیستم

چندین فلک چرا به زمین می کشاندم؟

چون صبح پاکدل نفس مهر می زنم

چندان که چرخ نیش به دل می خلاندم

بیهوشی من از اثر نکهت گل است

ناصح عبث گلاب به رخ می فشاندم

ذوق سفر چنین که عنانگیر من شده است

صائب چو مهر گرد جهان می دواندم

***

با درد خشک ساخته ام، از دوا ترم

چشم غبار دیده ام، از توتیا ترم

در آفتابروی قناعت نشسته ام

از سایبان منت بال هما ترم

ای سیل بگذر از سر ویرانیم که من

از نقش پای ریگ روان بی بقا ترم

جرم مرا چو اشک میاور به روی من

کز جبهه تا [به] نقش قدم از حیا ترم

دورم مکن به تهمت بیگانگی که من

از معنی بلند به دل آشنا ترم

حسنش همان به ساغر می جلوه می کند

از اشک تاک اگر چه بسی باصفا ترم

روزی که در پیاله می لاله رنگ نیست

از عندلیب فصل خزان بینوا ترم

هر چند می دهم به غزل داد خسروی

صائب همان ز عرفی شیرین ادا، ترم

***

تا چند خون زرشک تماشاییان خورم؟

دل جای دانه چند درین گلستان خورم؟

تا هست خون چرا می چون ارغوان خورم؟

تا دل بجا بود چه غم آب و نان خورم؟

صد دل حریف یک غم فیروز جنگ نیست

من چون به نیم دل غم صددودمان خورم؟

آخر مروت است که زاغان درین دیار

شکر خورند و من چو هما استخوان خورم؟

در جبهه ی عزیمت من نور صدق نیست

چون تیر کج مگر به غلط برنشان خورم

هر قطره را کنم چو صدف گوهر خوشاب

من آن نیم که آب کسی رایگان خورم

خون دل است از دهن جام من زیاد

من کیستم که باده ی چون ارغوان خورم؟ و

آیینه ی عقیدت من صیقلی شود

هر چند خاکمال درین آستان خورم

درمان من ز برگ سبکبار گشتن است

زان پیشتر که سیلی باد خزان خورم

از سادگی به دست نوازش کنم حساب

از هر که روی دست من ناتوان خورم

درمانده ام به دست غم بی شمار خویش

آن فرصتم کجاست غم دیگران خورم؟

تا سیر می توان شدن از جان خویشتن

صائب چه لازم است غم آب و نان خورم؟

***

همت بلند نام شد از طبع سرکشم

گوگرد احمر خس و خارست آتشم

با آن که سنگ را به نظر لعل می کنم

از خاک تیره است چو خورشید مفرشم

در قبضه ی تصرف گردون کج نهاد

از راست خانگی چو کمان در کشاکشم

اندیشه از سیاهی لشکر چرا کنم؟

چون آفتاب مشرق تیرست ترکشم

از سوختن چگونه گریزم، که چون سپند

برآسمان اگر شده ام رزق آتشم

دارم چو موج تنگ در آغوش بحر را

وز جوش اشتیاق همان در کشاکشم

صائب چرا به رشته ی مریم برم پناه؟

شیرازه گیر نیست حواس مشوشم

***

چشمی به گریه تر نشد از دود آتشم

یارب چه بود مصلحت از بود آتشم؟

پروانه ی مرا به چراغ احتیاج نیست

چون کرم شبچراغ زراندود آتشم

آسوده اند سوختگان از گداز عشق

از خامیی که هست مرا، عود آتشم

پای چراغ سوختگان است سینه ام

از داغ عشق، کعبه ی مقصود آتشم

سوزی که هست در جگر من مرا بس است

خامی نمی کند هوس آلود آتشم

دیگر عنان گریه نیارد نگاه داشت

در دیده ای که سرمه کشد دود آتشم

نه مستحق عشقم و نه در خور هوس

بیگانه ی بهشتم و مردود آتشم

خاکسترست حاصل نشو و نمای من

بی عاقبت چو خرمن نابود آتشم

از آه کم نشد پرکاهی غم از دلم

شد چهره کهربایی ازین دود آتشم

چون گوهر گرامی آدم درین بساط

مسجود آفرینش و مردود آتشم

صائب نگشت نرم دل آهنین من

عمری است گرچه در کف داود آتشم

***

از شرم عشق بود مرا در نقاب چشم

شد زان رخ گشاده مرا بی حجاب چشم

سوزد به هر کجا که فتد اشک گرم من

دارد ز بس به دیدن رویت شتاب چشم

ترک حیات نیست به خاطر مرا گران

ترسم شود ز مرگ، بدآموز خواب چشم

امروز محو دختر رز نیست چشم من

واشد مرا به روی قدح چون حباب چشم

مشق نظاره ی گل روی تو می کنم

گر افکنم جدا ز تو برآفتاب چشم

پایم نمی رسد به زمین از شکفتگی

تا سوده ام به پای تو همچون رکاب چشم

از خط فزود مستی آن چشم پر خمار

در نوبهار سیر نگردد ز خواب چشم

گه اشک می فشاند و گه محو می شود

هر دم زند ز شوق تو نقشی بر آب چشم

از بحر، چون حباب، تهی کاسه است حرص

قانع دهد چو آبله آب از سراب چشم

فریاد کز نظاره ی خورشید طلعتان

خواهد رساند خانه ی دل را به آب چشم

باغ و بهار عشق، جگرهای سوخته است

آتش همیشه آب دهد از کباب چشم

هر کس که آبرو طلبد صائب از سخن

دارد ز حرص از گل کاغذ گلاب چشم

***

از گوهر سرشک بود آب و تاب چشم

چشمی که خشک شد نبود در حساب چشم

از چشم و دل مپرس که در اولین نگاه

شد چشم من خراب دل و دل خراب چشم

بیدار کردن دل خوابیده مشکل است

ور نه به یک دو قطره شود شسته خواب چشم

در دست رعشه دار گهر را قرار نیست

شد بیقرار اشک من از اضطراب چشم

از حیرت جمال تو آیینه خشک شد

از آفتاب اگر چه شود بیش آب چشم

خواهد دمید سبزه ی خط از عذار یار

تا خشک می کند عرق خود حجاب چشم

صبح از نظاره دیده ی خورشید را نبست

کی می شود سفیدی ظاهر نقاب چشم؟

هر چند از آفتاب بود تلخی گلاب

شد تلخ از ندیدن رویت گلاب چشم

از بس به روی تازه خطان چشم دوختم

چون مصحف غبار مرا شد کتاب چشم

هرگز نمی رسد لب خمیازه اش بهم

از خانه است اگر چه مهیا شراب چشم

صائب شکنجه ای بتر از چشم شور نیست

پروای شور حشر ندارد کباب چشم

***

از گریه ی شبانه فزاید جلای چشم

باشد ز اشک گرم چراغ سرای چشم

اجزای حسن زیر و زبر می شود ز خط

جز پیشگاه جبهه و دولتسرای چشم

از قید خط و زلف امید نجات هست

بیچاره عاشقی که شود مبتلای چشم

از باز چشم بسته نیاید اگر شکار

چون می برد ز اهل نظر دل حیای چشم؟

خیزد به رنگ دود ز مژگان نگه مرا

گرم است بس که از دل گرمم هوای چشم

در منزلت ز خنده اگر گریه بیش نیست

بالاتر از دهن ز چه دادند جای چشم؟

صائب غبار اگر چه به آیینه دشمن است

از خط چون غبار بود توتیای چشم

***

از زلف او چگونه دل ناتوان کشم؟

در دست دیگری است عنانم چسان کشم؟

مرکز شود ز تنگی دل در نظر مرا

خود را اگر به دایره ی لامکان کشم

دامان برگ گل نه به اندازه ی من است

خاری به آشیان مگر از گلستان کشم

از رشته ی سخن، به سخن واشود گره

حرف از زبان او به کدامین زبان کشم؟

از بیم چشم، چون گل رعنا درین چمن

بر روی نوبهار نقاب خزان کشم

چون موج در میان ز کنارم کشد محیط

هر چند خویش را به کنار از میان کشم

چون تیر کج مرا ز هدف دست کوته است

خمیازه ای ز دور مگر چون کمان کشم

گل را به بر چگونه کشم کز حجاب عشق

شرم آیدم که بوی گل از گلستان کشم

صائب ز گل چو قسمت من نیست غیر خار

بیهوده ناز خشک چه از گلستان کشم؟

***

آن بختم از کجاست سخن زان دهن کشم؟

این بس که گاهی از قلم او سخن کشم

باد خزان که خار به چشمش شکسته باد!

نگذاشت همچو غنچه نفس در چمن کشم

مرغی به آشیانه ی خود خار اگر برد

صد ناله ی غریب ز شوق وطن کشم

از بوسه غیر دلزده گردیده است و من

در فکر این که چون زلب او سخن کشم

تیغ اجل دو دست مرا گر قلم کند

مشق جنون همان به بیاض کفن کشم

خون از دماغ غنچه ی تصویر گل کند

در محفلی که شانه به زلف سخن کشم

صائب زبس که دست زعالم کشیده ام

شرم آیدم که دست به زلف سخن کشم

***

از روی نرم سرزنش خار می کشم

چون گل ز حسن خلق خود آزار می کشم

آزاده ام، مرا سرو برگ لباس نیست

از مغز خود گرانی دستار می کشم

هر چند شمع راهروانم چو آفتاب

از احتیاط دست به دیوار می کشم

آیینه پاک کرده ام از زنگ قیل و قال

از طوطیان گرانی زنگار می کشم

جان می رسد به لب من شیرین کلام را

تا حرف تلخی از دهن یار می کشم

نازی که داشتم به پدر چون عزیز مصر

در غربت این زمان ز خریدار می کشم

مژگان صفت به دیده ی خود جای می دهم

از پای هر که در ره او خار می کشم

از بس به احتیاط قدم می نهم به خاک

دست نوازشی به سر خار می کشم

بی پرده تر چو بوی گل از برگ می شود

هر چند پرده بر رخ اسرار می کشم

صائب به هیچ دل نبود دیدنم گران

بار کسی نمی شوم و بار می کشم

***

اول سری به رخنه ی دیوار می کشم

دیگر به آشیانه ی خود خار می کشم

سوزن تمام چشم شد از انتظار و من

با ناخن شکسته ز پا خار می کشم

چون زاهدان به مهره ی گل دل نبسته ام

از سبحه بیش غیرت ز نار می کشم

امسال خنده ام نه چو گل از ته دل است

خمیازه بر شکفتگی پار می کشم

از خار خار تیغ به تن پوست می درد

از خون فزون ز نیشتر آزار می کشم

دارم به هر دو دست دل نازک ترا

از موم گرد آینه دیوار می کشم

در حلقه ی جنون به چه رو سر درآورم؟

داغم به فرق و منت دستار می کشم

در حلقه ی جنون به چه رو سر درآورم؟

داغم به فرق و منت دستار می کشم

با شانه دست کرده یکی در شکست من

دست از میان طره ی طرار می کشم

آیینه ام، به جامه ی خاکستری خوشم

از بخت سبز زحمت زنگار می کشم

صائب ز کوچه گردی زلف آمدم به تنگ

خود را به گوشه ی دهن یار می کشم

***

تیغ برهنه را به بغل تنگ می کشم

چون ساغری ز باده ی گلرنگ می کشم

شبدیز عقل ترک حرونی نمی کند

گلگون باده را به ته تنگ می کشم

خال تو سنگ کم به ترازوی من نهاد

من هم متاع دل به همین سنگ می کشم!

قرب مکان تسلی عاشق نمی دهد

در پای ناقه ناله به فرسنگ می کشم

آتش ز چشم تیشه ی فرهاد می جهد

هر ناخنی که بر جگر سنگ می کشم

صائب خمار زور چو می آورد به من

مینای باده را به بغل تنگ می کشم

***

از فکر خلق عشق خدا کرد فارغم

این درد از هزار دوا کرد فارغم

هر چند سوخت تخم مرا عشق، خوشدلم

کز خار نشو و نما کرد فارغم

قد تو از قیامت نقدی که جلوه داد

از انتظار روز جزا کرد فارغم

شادم به غنچه ی دل مشکل گشای خویش

کز منت نسیم صبا کرد فارغم

چون مغز بی حجاب برون آمدم ز پوست

عشق یگانه از دو سرا کرد فارغم

حیرانیی که شد ز محبت مرا نصیب

از امتیاز درد و دوا کرد فارغم

صحرا به من ز راهنما تنگ گشته بود

آوارگی ز راهنما کرد فارغم

شکر خدا که دیدن آن لعل آبدار

از ناز خشک آب بقا کرد فارغم

مشرب درین جهان ندهد گر نتیجه ای

این بس که از عصا و ردا کرد فارغم

دریافتم حقیقت دنیای پوچ را

دل زین سراب آب نما کرد فارغم

صائب ربود جاذبه ی دل مرا ز خلق

زین همرهان آبله پا کرد فارغم

***

سرگرم عشقم از غم دستار فارغم

از کفر و دین و سبحه و زنار فارغم

در سینه لاله زار تجلی رسانده ام

از جلوه ی دو روزه ی گلزار فارغم

خاک وجود خویش رسانیده ام به آب

از ناز ابر و قلزم زخار فارغم

آفاق را ز رخنه ی دل سیر می کنم

از قبض و بسط دیده ی خونبار فارغم

رد و قبول خلق به یک سو نهاده ام

ز اقرار این گروه چو انکار فارغم

جغد و هماست در نظرم مرغ یک قفس

ز اقبال بی نیازم و ز ادبار فارغم

دانسته ام که دزد من از خانه ی من است

از پستی و بلندی دیوار فارغم

با نور آفتاب چو شبنم سفر کنم

از سنگ راه و کشمکش خار فارغم

راضی شوم به قیمت دل خاک اگر دهند

ز اندیشه کسادی بازار فارغم

مانند سرو و بید درین بوستانسرا

با برگ خویش ساخته از بار فارغم

شکر خدا که کار جگر خوار عشق را

جایی رسانده ام که زهمکار فارغم

دانسته ام شفا و مرض از دکان کیست

صائب ز نسخه بندی عطار فارغم

***

دل را ز جوش گریه نگردید تاب کم

زور شراب عشق نگردد ز آب کم

بی داغ عشق پختگی از دل طمع مدار

خام است میوه ای که خورد آفتاب کم

آتش حریف بال سمندر نمی شود

مستور را ز باده نگردد حجاب کم

از وعده ی دروغ، دلی شاد کن مرا

هر چند تشنگی نشود از سراب کم

می خار خار آن لب میگون ز دل نبرد

شوق لقای گل نشود از گلاب کم

کوته ز پیچ و تاب شود گر چه رشته ها

طول امل نمی شود از پیچ و تاب کم

صد بار اگر شکسته ی مه را کند درست

یک ذره روشنی نشود ز آفتاب کم

صائب ز رستخیز چه غم راست خانه را؟

اندیشه از حساب کند خود حساب کم

***

از موج اشک، کام نهنگ است مسکنم

وز برق آه، دیده ی شیرست روزنم

پرواز من به شهپر سنگ ملامت است

در دست روزگار همانا فلاخنم

سیل فنا مرا نتواند ز ریشه کند

آویخت بس که خار علایق به دامنم

نخل صنوبرم که درین باغ دلفریب

خوشوقت می شوند حریفان ز شیونم

چون عنبرست خامی من به ز پختگی

خجلت کشد رسیدگی از نارسیدنم

پروای باد صبح ندارد چراغ من

چون آه، زنده کرده ی دلهای روشنم

در خواب ناز بود نسیم سحرگهی

در فرصتی که بود دماغ شکفتنم

با این برهنگی که مرا نیست رشته ای

در پای هر که می شکند خار، سوزنم

از بس که در نیام خموشی نهفته ماند

زنگار بست تیغ زبان همچو سوسنم

چون بوی گل که می شود افزون ز برگ خویش

بی پرده گشت راز من از پرده بستنم

از میوه ی بهشت مرا بی نیاز کرد

دندان به پاره های دل خود فشردنم

آن گلشن همیشه بهارم که ره نیافت

از جوش گل خزان حوادث به گلشنم

از شش جهت اگر چه گرفتند راه من

نتوان گرفت دامن از خویش رفتنم

کو سیل اشک تا برد از جای خود مرا؟

کز باد آه پاک نگردید خرمنم

گردید کوه طاقت من پایدارتر

چندان که تیغ و تیر شکستند در تنم

دارد زبان به دشمن من تیغ من یکی

در راه زخم، دام کشیده است جوشنم

در طینت ملایم من نیست سرکشی

باریکتر ز موی میان است گردنم

صائب تلاش گلشن فردوس می کنم

چون خار و خس اگر چه سزاوار گلخنم

***

چون نیست پای آن که ز عالم بدر زنم

دستی به دل گذارم و دستی به سر زنم

گر می زنم به هم کف افسوس دور نیست

بال و پری نمانده که بر یکدگر زنم

اکنون که تیغ من سپر و تیر شد کمان

دستی مگر به ترکش آه سحر زنم

ای سرو خوش خرام ز پیش نظر مرا

چندان مرو که دامن جان بر کمر زنم

از گریه ی شمرده ی من شد جهان خراب

ای وای اگر به آبله ها نیشتر زنم

در زیر چرخ سعی به جایی نمی رسد

در تنگنای بیضه چه بیهوده پر زنم؟

از چشم بد چکیده ی الماس می شود

از گریه مشت آبی اگر بر جگر زنم

هر چند طوطیم، علف تیغ می شوم

از هر کجا چو سبزه ی بیگانه سر زنم

صائب هزار نیش ز هر خار می خورم

در راه عشق گامی اگر بیخبر زنم

***

کو ناخنی که رخنه به داغ جگر کنم؟

این خون گرم را هدف نیشتر کنم

نه سجده ای به جبهه و نه بوسه ای به لب

از آستان او به چه سامان سفر کنم؟

چون تیغ آبدار رود در گلوی من

گر بی لبت به آب خضر کام ترکنم

پروانه نیستم که به یک بال سوختن

معشوق را حواله به آه سحر کنم

از باغ رفتنم نه ز بیمهری گل است

چندان دماغ نیست که با گل بسر کنم

در کار عشق سعی مرا دست دیگرست

صد نخل شعله سبز ز تخم شرر کنم

آن به که از میان نبرم داغ لاله را

از باطن سیاه زبانان حذر کنم

چون شوق را به حرف تسلی کنم ز تو؟

چون تشنگی علاج به آب گهر کنم؟

صائب سرم چو گرم شود از می صبوح

خورشید را ز خنده ی مستانه تر کنم

***

چون شمع چند من به زبان گفتگو کنم؟

روشندلی کجاست به جان گفتگو کنم؟

تلقین خون مرده دلم را سیاه کرد

تا چند با سیاه دلان گفتگو کنم؟

روشندلی نمانده درین باغ و بوستان

با خود مگر چو آب روان گفتگو کنم

خیزد ز شیشه خانه ی دل بانگ الامان

هر جا من شکسته زبان گفتگو کنم

لوح سیاه کرده پذیرای نقش نیست

چون خامه من به ساده دلان گفتگو کنم

با تیغ او که از رگ جانهاست جوهرش

چون من برای خرده ی جان گفتگو کنم؟

صائب ز پیچ و تاب گره می شود سخن

گاهی کز آن دهان و میان گفتگو کنم

***

آغاز خط مفارقت از یار می کنم

در نوبهار پشت به گلزار می کنم

حرفی که از لب تو شنیدم چو طوطیان

روزی هزار مرتبه تکرار می کنم

بر دست کار رفته نباشد گرفت و گیر

چون بهله دست در کمر یار می کنم

هرگز به عاشقان نکند چشم نیمخواب

نازی که من به دولت بیدار می کنم

دندان مار را به نمد می توان کشید

چون گل ملایمت به خس و خار می کنم

هر نقش بد که رو دهد، از پاک گوهری

بر خویشتن چو آینه هموار می کنم

آورده ام ز هر دو جهان روی خود به دل

در نقطه سیر گردش پرگار می کنم

سنگین کند زگوش گران بار درد من

صائب به هر که درد خود اظهار می کنم

***

روزی که چشم بر رخ او باز می کنم

برخود زیاده از همه کس ناز می کنم

منظور من سبک ز سرخود گذشتن است

چون پسته لب به خنده اگر باز می کنم

آن حسن بی مثال ندارد مثال و من

از ساده لوحی آینه پرداز می کنم

سنگین کند ز گوش گران بار درد من

در پیش هر که درد دل آغاز می کنم

از پیچ و تاب رشته ی جان می شود گره

تا یک گره ز زلف سخن باز می کنم

در منزل نخست فنا می شود تمام

چندان که بیش برگ سفرساز می کنم

سنگ ره است دل نگرانی به ماندگان

با آشیان تهیه ی پرواز می کنم

ابرام در شکستن من اینقدر چرا؟

آخر نه من به بال تو پرواز می کنم؟

از بس رمیده است ز همصحبتان دلم

از بال خویش وحشت شهباز می کنم

از بس نشان دوری این ره شنیده ام

انجام را تصور آغاز می کنم

از سوختن سپند مرا نیست شکوه ای

احباب را به سوی خود آواز می کنم

با سینه ای که نیست در او آه را قرار

صائب تلاش محرمی راز می کنم

آن بلبلم که خرده ی گلهای باغ را

صائب سپند شعله ی آواز می کنم

***

دل را جلا به دیده ی نمناک می کنم

آیینه را به دامن تر پاک می کنم

دور نشاط نقطه به پرگار بسته است

سر را به کار حلقه ی فتراک می کنم

پاس صفای آیینه می دارم از غبار

جان را اگر ز تیغ تو امساک می کنم

بر هر زمین که می رسم، از پیچ و تاب خویش

دامی ز شوق صید تو در خاک می کنم

غافل نیم به مستی ازان قبله ی دعا

دستی بلند چون شجر تاک می کنم

دارم به اشک بی اثر خود امیدها

با آن که تخم سوخته در خاک می کنم

در باغ بی تو هر قدح خون که می خورم

دست و دهن به دامن گل پاک می کنم

هر چند عاقبت ثمر می ندامت است

خونی به نقد در دل افلاک می کنم

برقی کز اوست سینه ی ابر بهار چاک

از سادگی نهفته به خاشاک می کنم

صائب ز ضعف تن نفسم می شود تمام

تا چون حباب پیرهنی چاک می کنم

***

لب چون صدف به آب گهر تر نمی کنم

گوهر به آبروی برابر نمی کنم

شاخ شکوفه ام که سبیل است سیم من

با خاک ره مضایقه ی زر نمی کنم

در کام بی نیازی من آب و خون یکی است

نفی خزف ز پاکی گوهر نمی کنم

نتوان به آب راند مرا همچو زاهدان

تا هست می نگاه به کوثر نمی کنم

آیینه است تخته ی تعلیم طوطیان

بی جبهه ی گشاده سخن سر نمی کنم

با سینه ی برهنه به مژگان دویده ام

پهلو تهی ز دشنه و خنجر نمی کنم

در کعبه ی دل است شب و روز روی من

چون آفتاب سجده ی هر در نمی کنم

از چشم اهل هند سخن آفرین ترم

چون طوطیان حدیث مکرر نمی کنم

صائب ز بس به فکر دهانش فرو شدم

صبح قیامت آمد و سر بر نمی کنم

***

نزدیک من میا که ز خود دور می شوم

وز بیخودی ز وصل تو مهجور می شوم

حاجت به باز کردن بند نقاب نیست

چون من کباب ازان رخ مستور می شوم

آن چشم پر خمار مرا می برد ز کار

ورنه حریف باده ی پر زور می شوم

نزدیکتر کند به تو پاس ادب مرا

هر چند بیشتر ز نظر دور می شوم

از آفتابروی تجلی شدم کباب

پنهان به پرده ی شب دیجور می شوم

بالیدنم چو ماه به امید کاهش است

در انتظار سیل تو معمور می شوم

صورت پذیر نیست ز من ناتوانتری

کز ضعف تن در آینه مستور می شوم

با گمرهی دلیل شوم خلق را به راه

کورم ولی عصاکش صدکور می شوم

کوتاه دیدگان شمرندم ز قانعان

از حرص اگر چه توشه کش مور می شوم

از دیده هر چه رفت ز دل دور می شود

من پیش چشم خلق ز دل دور می شوم

از خویش می روند چو بیخود شوند خلق

آیم به خویش من چو ز خود دور می شوم

از ساحل است لنگر من گر چه بیشتر

از یک پیاله قلزم پرشور می شوم

از بس گزیده اند مرا در لباس، خلق

عریان به سیر خانه ی زنبور می شوم

صائب ز چشم شور کنم زخم خود نهان

آلوده گر به مرهم کافور می شوم

***

نتوان گرفت روزی هم از دهان هم

مرغان نمی کنند غلط آشیان هم

چون پل ز سیل حادثه از جا نمی روند

جمعی که بسته اند میان بر میان هم

ارباب ظلم تقویت یکدگر کنند

این فرقه اند از دل سنگین فسان هم

در آسیا دو دانه نجوشد به یکدگر

در زیر چرخ نیست دو دل مهربان هم

چشم زمانه سیر نمی گردد از نفاق

تا خلق توتیا نکنند استخوان هم

چندان که در بساط جهان می کنم نظر

جز سنگ و شیشه نیست دو دل مهربان هم

از رنگ چهره راز مرا شرم یار یافت

دانند خوب بسته زبانان زبان هم

در روزگار حسن سلوک تو اهل نظم

صائب شدند از ته دل مهربان هم

***

می می کشند لاله عذاران ز روی هم

مستند بی شراب ز جام و سبوی هم

خوبان به آشنایی هم بیوفا شدند

دلهای ساده زود پذیرند خوی هم

صاحبدلان ز ناز نسیمند بی نیاز

چون غنچه می درند گریبان به بوی هم

چون برگ گل درین چمن از پاک طینتی

پشت همند خاک نشینان و روی هم

خامان تلاش نکهت عنبر کنند و عود

تازه است مغز سوخته جانان ز بوی هم

آشفتگان که آه به هم قرض می دهند

فارغ نیند یک نفس از رفت و روی هم

با تشنگی بساز که این خشک طینتان

چینند همچو ریگ روان آبروی هم

هر چند هست خانه ی روشندلان جدا

چون آب می روند سراسر به جوی هم

از شرم حسن و عشق همان در دو عالمیم

ما و ترا کنند اگر روبروی هم

شکر ز بند خانه ی نی گو برون میا

ما را بس است چاشنی گفتگوی هم

از منت طبیب شود دردها زیاد

بیچارگان شوند مگر چاره جوی هم

صائب در بهشت برین است بی سخن

چشمی که واکنند دو یکدل به روی هم

***

تا چند پیر میکده را درد سر دهم؟

رفتم ز می قرار به خون جگر دهم

یکسر ز تاج و تخت برآیند خسروان

گر از حضور کنج قناعت خبر دهم

چون بهله بازگشت مبادا به ساعدش

روزی که دست خویش به دست دگر دهم

دل نیست وحشیی که شود رام با کسی

دیوانه را به کوچه و بازار سر دهم

بحر سخاوتم که به هر قطره وقت جوش

از موجه و حباب کلاه و کمر دهم

یوسف به سیم قلب فروشی ز عقل نیست

حاشا که فیض صبح به خواب سحر دهم

نقصان نمی کند دهد آن کس که زر به زر

زان نقدجان خویش به آن سیمبر دهم

گر آسمان کند نگه تلخ سوی من

نه خرمنش به باد ز آه سحر دهم

مجنون من ز سنگ ملامت گرفته نیست

چون کبک، داد خنده به کوه و کمر دهم

چون نخل میوه دار درین بوستانسرا

بارد اگر به فرق مرا سنگ، بر دهم

در حالت خمار ندارم اگر شعور

هنگام مستی از ته دلها خبر دهم

مرگ من است صحبت تردامنان دهر

جان از برای سوختگان چون شرر دهم

بی حاصل است نخل امیدم چو بید و سرو

صائب مگر به تربیت عشق بردهم

***

سنجد کسی که باده و تریاک را به هم

نسبت کند سخاوت و امساک را به هم

پای مرا به دامن عزلت شکسته است

بسته است آن که دامن افلاک را به هم

دارم امیدها به گرستن که دست داد

از گریه خوشه های گهر تاک را به هم

پای چراغ را نبود بهره از چراغ

خصمی است بخت و شعله ی ادراک را به هم

غافل مشو چو لاله ز ادراک نشأتین

یک کاسه ساز باده و تریاک را به هم

عاجز ز خارزار علایق شدم، کجاست

سیلی که آرد این خس و خاشاک را به هم؟

جز زلف دلفریب، که پیوند می دهد؟

چون تار سبحه صد دل غمناک را به هم

صائب صفا کسی ز که دیگر طمع کند؟

خصمی است آب و آینه ی پاک را به هم

***

کاری مکن که رو به در آسمان نهم

هر تیر ناله ای که بود در کمان نهم

کاری مکن که پا کشم از آستان تو

داغ صبوریی که ندارم به جان نهم

کاری مکن که بدعت وارستگی ز عشق

من در میان سلسله ی عاشقان نهم

کاری مکن که نیمشب از رخنه ی قفس

راه گریز پیش دل ناتوان نهم

کاری مکن که راز جگر سوز داغ را

با مرهم حرام نمک، در میان نهم

انصاف نیست کز چمنت بعد صد بهار

بی برگ سبزرو به در آشیان نهم

آخر چنان مکن که چو صائب ز زلف تو

دل بر گرفته رو به صف نیکوان نهم

***

دست طمع ز مایده ی چرخ شسته ایم

از جان سخت خود به شکم سنگ بسته ایم

دامان بادبان توکل گرفته ایم

در زورق حباب به لنگر نشسته ایم

برگ خزان رسیده ی گلزار عالمیم

پیوند شاخسار اقامت گسسته ایم

موقوف ترکتاز نسیمی است گرد ما

بر روی برگ گل به امانت نشسته ایم

چون قطره سر به دامن دریا نهاده ایم

وز موجه ی تردد خاطر نرسته ایم

در بند یک اشاره ی موج است این طلسم

دل چون حباب بر نفس خود نبسته ایم

کیفیت از عبادت ما می چکد به خاک

در آب تلخ دامن سجاده شسته ایم

فردا به روی مصحف دل چون نگه کنیم؟

شیرازه اش به رشته ی زنار بسته ایم

مردم چرا به خرمن ما اوفتاده اند؟

هرگز به سهو خاطر موری نخسته ایم

مکتوب خویش از الف آه کرده ایم

کاغذ دریده ایم و قلم را شکسته ایم

صائب به عیب خویش فتاده است کار ما

زان رو زبان زنیک و بد خلق بسته ایم

***

از دست رفت فرصت و ما پا شکسته ایم

در راه آرمیده چو منزل نشسته ایم

چون شیشه نیمه گشت کمر بسته می شود

شد عمر ما تمام و میان را نبسته ایم

سیلاب حادثات ز فریادیان ماست

تا همچو کوه پای به دامن شکسته ایم

داریم فکر ریشه دواندن ز سادگی

با آن که چون سپند بر آتش نشسته ایم

چون تن دهیم روز قیامت به زندگی؟

خون خورده تا ازین قفس تنگ جسته ایم

ما را امید وصل شکر باغ دلگشاست

در زیر پوست خنده زنان همچو پسته ایم

هر چند خون شود به مقامی نمی رسد

این شیشه ها که در ره دل ما شکسته ایم

داغ است چرخ شیشه دل از جان سخت ما

چون کوه زیر تیغ به تمکین نشسته ایم

صائب فضای سینه ی ما شیشه خانه ای است

از بس که آرزو به دل خود شکسته ایم

***

عمری است ما لب از طمع خام بسته ایم

از صبر سنگ بر دل ناکام بسته ایم

مینای باده با رگ گردن مطیع ماست

تا لب ز گفتگو چو لب جام بسته ایم

از شکرست بستر و بالین ما چو مغز

تا دیده از نظاره چو بادام بسته ایم

بی طالعیم، ورنه درین طرفه صیدگاه

چندان که چشم کار کند دام بسته ایم

زان لب کز او کسی نشنیده است حرف تلخ

امیدها به بوسه و پیغام بسته ایم

اسباب کامرانی خصم است سالها

طرفی که ما ازین دل خودکام بسته ایم

هر چند بر زمین پر ما نقش بسته است

احرام بوسه ی لب آن بام بسته ایم

ز آغاز می توان به سرانجام راه برد

ما دل عبث به فکر سرانجام بسته ایم

چون دانه نیست عاریتی سیر دام ما

ما دل به دام چون گره دام بسته ایم

صائب به ذوق ما نتوان یافت کافری

زنار را به رغبت احرام بسته ایم

***

طومار عمر طی شد و غافل نشسته ایم

در راه آرمیده چو منزل نشسته ایم

بالین ز تیغ کرده و آسوده خفته ایم

بر موج تکیه کرده و غافل نشسته ایم

موج وحباب تاج و کمر از محیط یافت

ما همچنان به دامن ساحل نشسته ایم

مشکل روان شود به دوصد نیش خون ما

از بس میان مردم کاهل نشسته ایم

حیرت نگر که بر دم شمشیر آبدار

در انتظار جلوه ی قاتل نشسته ایم

از دیر و کعبه دیده ی امیدوار خویش

پوشیده، روز و شب به در دل نشسته ایم

غفلت به ما چه ظلم ازین بیشتر کند؟

در دور چشم مست تو عاقل نشسته ایم

نومید از کشاکش بحر کرم نه ایم

صائب اگر چه تا مژه در گل نشسته ایم

***

خندان به زیر تیغ تغافل نشسته ایم

در خارزار بر ورق گل نشسته ایم

از انفعال،خار بیابان وحشتیم

چون خار اگر چه در قدم گل نشسته ایم

زیر سپهر پای به دامن کشیده ایم

در فصل نوبهار ته پل نشسته ایم

چون نوبهار جلوه ی ما یک دو هفته است

بر دامن گل و پر بلبل نشسته ایم

چون شبنم گداخته بر روی دست گل

آماده ی هزار تزلزل نشسته ایم

از شرم ناکسی جگر خویش می خوریم

بر شاخ گل اگر چه چو بلبل نشسته ایم

از چشم نرم خلق ز بس زخم خورده ایم

بر روی برگ گل به تأمل نشسته ایم

صائب ز فکر زلف پریشان آن نگار

آشفته تر ز طره ی سنبل نشسته ایم

***

خرسند با هزار تمنی نشسته ایم

با صد هزار درد تسلی نشسته ایم

از بادبان باد مرادیم بی نیاز

کشتی به خشک بسته تسلی نشسته ایم

بر آشیان ما نبود دست سنگ را

بر شاخسار سد ره و طوبی نشسته ایم

دامن ز خارزار تعلق کشیده ایم

بر مسند تجرد عیس نشسته ایم

از بخت تیره روز نداریم شکوه ای

زیر سیاه خیمه ی لیلی نشسته ایم

چون طفل شوخ، پیش ادیب بهانه جو

آماده ی تپانچه و سیلی نشسته ایم

از ترس خلق در دهن شیر رفته ایم

مجنون صفت به دامن وادی نشسته ایم

محتاج دستگیری طفلان ناقصیم

بر رهگذر چون مردم اعمی نشسته ایم

ما سایه پرور شجر طور نیستیم

در آفتاب روی تجلی نشسته ایم

ای ناخدا ز مصلحت ما بشوی دست

ما با خدای خویش به کشتی نشسته ایم

پروانه داغ شو که به این بخت خواب دوست

با شمع تا به صبح به دعوی نشسته ایم

صائب میان مردم عالم کمال ما

این بس که کم به مردم دنیی نشسته ایم

***

ما از امیدها همه یکجا گذشته ایم

از آخرت بریده ز دنیا گذشته ایم

سوداگری است خاک به زر ساختن بدل

ما بهر آخرت نه ز دنیا گذشته ایم

از ما مجو تردد خاطر که عمرهاست

کز آرزوی وسوسه فرما گذشته ایم

آسوده از پریدن حرص است چشم ما

از توتیا به کوری اعدا گذشته ایم

هر سایلی به ما نرسد در گذشتگی

ما از گدایی در دلها گذشته ایم

گشته است در میانه روی عمر ما تمام

ما از پل صراط همین جا گذشته ایم

عزم درست کار پر و بال می کند

با کشتی شکسته ز دریا گذشته ایم

آزادگان گر از سر دنیا گذشته اند

ما از سر گذشتن دنیا گذشته ایم

از نقش پای ما سخنی چند چون قلم

مانده است یادگار به هر جا گذشته ایم

افتاده است شهپر پرواز ما بلند

در بیضه از نشیمن عنقا گذشته ایم

هر کس که پا نهاد گرفتار می شود

بر هر زمین که سلسله بر پا گذشته ایم

ما چون حباب منت رهبر نمی کشیم

صدبار چشم بسته ز دریا گذشته ایم

هموار ساخته است به ما شوق راه را

در کوه اگر رسیده، ز صحرا گذشته ایم

صائب ز راز سینه ی بحریم با خبر

چون موج اگر چه تند ز دریا گذشته ایم

***

این سطرهای آه که هر جا نوشته ایم

از روی آن دو زلف چلیپا نوشته ایم

بر زخم جوی شیر نمکها فشانده است

سطری که ما به صفحه ی خارا نوشته ایم

گاهی که حرف زلف و خط و خال گفته ایم

بر کودکان برات تماشا نوشته ایم

افتاده است شق چو قلم بر زبان ما

تا از دل دو نیم سخن وا نوشته ایم

نتوان هزار سال به طوفان نوح شست

شرحی که ما به دل ز تمنا نوشته ایم

هر چند نیست درد دل ما نوشتنی

از اشک خود دو سطر به سیما نوشته ایم

رزق هزار خار درین دشت آتشین

بر دانه های آبله ی پا نوشته ایم

ما شرح بیقراری مجنون خویش را

از موجه ی سراب به صحرا نوشته ایم

صد پیرهن زیاده ز سودای یوسف است

سودی که ما به خویش ز سودا نوشته ایم

هر چند غرقه ایم، همان از حباب و موج

مکتوب سر به مهر به دریا نوشته ایم

بر صفحه ی دلی که غم عشق را سزاست

ما شوخ دیدگان غم دنیا نوشته ایم

در خواب غفلت است فلک، ورنه ما ز آه

طومارها به عالم بالا نوشته ایم

از پست فطرتی است که ما رزق خویش را

بر خوشه ی بلند ثریا نوشته ایم

دست ز کار رفته ی ما نیست بی شعور

از نبض، خط راه مسیحا نوشته ایم

بر فرد آفتاب قلم می کشیم ما

تا نسخه ای ازان رخ زیبا نوشته ایم

صائب ز طبع نازک روشندلان عهد

شرمنده ایم شعر به هر جا نوشته ایم

***

جا در سیاه خانه ی سودا گرفته ایم

از دست لاله دامن صحرا گرفته ایم

آسان به چنگ ما نفتاده است شمع طور

صد دست، پنجه با ید بیضا گرفته ایم

از همت بلند که عمرش دراز باد

دام مگس فکنده و عنقا گرفته ایم

انصاف نیست راندن ما از حریم وصل

پیش از سپند آمده و جا گرفته ایم

از ما زبان خامه ی تکلیف کوته است

خط امان ز ساغر صهبا گرفته ایم

دیوانه ایم لیک نظر بند نیستیم

پیش ز گردباد به صحرا گرفته ایم

تار کفن به زخم زبان بخیه می زند

سوزن عبث ز دست مسیحا گرفته ایم

دیوانگی علاج ندارد و گرنه ما

روغن ز ریگ آتش سودا گرفته ایم

صد نیزه موج خون ز سرما گذشته است

تا مصرعی ز عالم بالا گرفته ایم

صائب به زور جذبه ی طبع بلند خویش

خورشید را ز دست مسیحا گرفته ایم

***

از زلف یار رنگ دگر برگرفته ایم

مومیم اگر چه نکهت عنبر گرفته ایم

پیش کسی دراز نگشته است دست ما

ما چون چنار از آتش خود در گرفته ایم

چون سر بر آوریم ز دریا، که چون صدف

گوهر به آبروی برابر گرفته ایم

با دست رعشه دار چو شبنم درین چمن

دامان آفتاب مکرر گرفته ایم

گر دست ما تهی است ز سیم و زر نثار

از چهره آستان تو در زر گرفته ایم

کیفیت جوانی ما را خمار نیست

کز دست پیر میکده ساغر گرفته ایم

ما را به روی گرم چراغ احتیاج نیست

کز بال و پرفشانی خود در گرفته ایم

باور که می کند که درین بحر چون حباب

سر داده ایم و زندگی از سر گرفته ایم؟

در مشت خار ما به حقارت نظر مکن

کز دست برق، تیغ مکرر گرفته ایم

صائب ز نقطه ریزی کلک سخن طراز

روی زمین تمام به گوهر گرفته ایم

***

ما شمع را به شهپر خود، سر گرفته ایم

دایم ز شیشه پنبه به لب بر گرفته ایم

بر می خوریم با همه تلخی گشاده روی

سر مشق مشرب از خط ساغر گرفته ایم

خاموش کرده ایم به نرمی حریف را

دایم به موم، روزن مجمر گرفته ایم

باری که سنگ سرمه کند کوه قاف را

از دوش آسمان و زمین بر گرفته ایم

تسخیر کرده ایم فلک را به نیم آه

نمرود را به پشه ی لاغر گرفته ایم

سر پنجه ی تصرف ما آهنین قباست

در آب تیغ ریشه چو جوهر گرفته ایم

در زیر چرخ خواب فراغت نمی کنیم

از راه سیل بستر خود بر گرفته ایم

زان خط مشکفام که خون می چکد ازو

آیینه چون محیط به عنبر گرفته ایم

دلسوزتر ز حسن گلوسوز یار نیست

ما چاشنی قند، مکرر گرفته ایم

آن زلف را به دانه ی دل صید کرده ایم

سیمرغ را به دام کبوتر گرفته ایم

طوفان نوح سرد نسازد تنور ما

زینسان که ما ز آتش دل در گرفته ایم

نسبت به کوی دوست درست است عزم ما

از اضطراب دل ره دیگر گرفته ایم

از پیچ و تاب عشق که عمرش دراز باد

چون رشته جای در دل گوهر گرفته ایم

آن آتشی که جرأت پروانه داغ اوست

در زیر بال خود چو سمندر گرفته ایم

نتوان گرفت دل ز سر زلف، ورنه ما

برگ خزان رسیده ز صرصر گرفته ایم

از ما مجوی زینت ظاهر که چون صدف

ما اندرون خانه به گوهر گرفته ایم

صائب ز همزبانی عطار خوش زبان

منقار خود چو پسته به شکر گرفته ایم

***

یک عمر پشت دست به دندان گرفته ایم

تا بوسه ای ازان لب خندان گرفته ایم

گردیده است در نظر ما جهان سیاه

تا جرعه ای ز چشمه ی حیوان گرفته ایم

افتاده ایم در ته پا سالها چو مور

تا جا به روی دست سلیمان گرفته ایم

در بوته ی گداز چو مه آب گشته ایم

کز خوان آفتاب لب نان گرفته ایم

ما را ز چوب منع مترسان که همچو صبح

ما تیغ آفتاب به دندان گرفته ایم

آورده است معنی بیگانه رو به ما

تا ترک آشنایی یاران گرفته ایم

انگشت حیرتی است که داریم در دهن

کامی که ما ازان لب خندان گرفته ایم

چون دست ما ز چاک گریبان شود جدا؟

گستاخ دامن مه کنعان گرفته ایم

نگرفته است خضر ز سرچشمه ی حیات

کامی که ما ز چاه زنخدان گرفته ایم

چون صبح از عزیمت صادق به یک نفس

روی زمین به چهره ی خندان گرفته ایم

دلگیر نیستیم ز بخت سیاه خویش

فیض سحر ز شام غریبان گرفته ایم

جز پیچ و تاب نیست، که عمرش دراز باد

کامی که ما ز سلسله مویان گرفته ایم

بر روی بی طمع نشود بسته هیچ در

ما چوب منع از کف دربان گرفته ایم

رو تافتن ز جور بتان نیست کار ما

چون صبح تیغ مهر به دندان گرفته ایم

بی چشم زخم، گوهر شهوار عبرت است

صائب تمتعی که زدوران گرفته ایم

***

ما هوش خود به باده ی گلرنگ داده ایم

گردن چو شیشه بر خط ساغر نهاده ایم

بر روی دست باد مرا دست سیر ما

چون موج تا عنان به کف بحر داده ایم

یک عمر همچو غنچه درین بوستانسرا

خون خورده ایم تا گره دل گشاده ایم

از زندگی است یک دو نفس در بساط ما

چون صبح ما ز روز ازل پیر زاده ایم

بر هیچ خاطری ننشسته است گرد ما

افتاده نیست خاک، اگر ما فتاده ایم

چون طفل نی سوار به میدان اختیار

در چشم خود سوار ولیکن پیاده ایم

عمری است تا به پای زمین گیر همچو سنگ

در رهگذار سیل حوادث فتاده ایم

چون سبزه پا شکسته ی این باغ نیستیم

ز آزادگی چو سرو به یک پا ستاده ایم

گوهر نمی فتد ز بها از فتادگی

سهل است اگر به خاک دو روزی فتاده ایم

صائب بود ازان لب میگون خمار ما

بیدرد را خیال که مخمور باده ایم

***

ما نقض دلپذیر ورقهای ساده ایم

چون داغ لاله از جگر درد زاده ایم

با سینه ی گشاده در آماجگاه خاک

بی اضطراب همچو هدف ایستاده ایم

گویا برات عمر مؤبد گرفته ایم

پشتی که ما ز جسم به دیوار داده ایم

بر دوستان رفته چه افسوس می خوریم؟

با خود اگر قرار اقامت نداده ایم

از عاجزان کار فرو بسته ی دلیم

هر چند عقده های فلک را گشاده ایم

کوه گناه ما نتواند تمام کرد

سنگ کمی که ما به ترازو نهاده ایم

پوشیده نیست خرده ی راز فلک ز ما

چون صبح ما دوبار درین نشأه زاده ایم

در پرده نقشبند گلستان عالمیم

چون لوح آب اگرچه ز هر نقش ساده ایم

چون غنچه در ریاض جهان برگ عیش ما

اوراق هستیی است که بر باد داده ایم

از روی نرم سختی ایام می کشیم

در قبضه ی کشاکش گردون کباده ایم

ای زلف یار اینهمه گردنکشی چرا؟

آخر تو هم فتاده و ما هم فتاده ایم

صائب زبان شکوه نداریم همچو خار

چون غنچه دست بر دل پر خون نهاده ایم

***

هر چند همچو ذره محقر فتاده ایم

با آفتاب عشق برابر فتاده ایم

هر دامنی که بود گرفتیم در جهان

اکنون به فکر دامن محشر فتاده ایم

پهلوی چرب دشمن جان است صید را

زان زنده مانده ایم که لاغر فتاده ایم

تلخی کشیم تا دگران خوشدلی کنند

در بزم روزگار چو ساغر فتاده ایم

بر رشته ی گسسته ی عمر سبک عنان

دنبال هم چو رشته ی گوهر فتاده ایم

در دست عشق پاک گهر با دل دونیم

چون ذوالفقار در کف حیدر فتاده ایم

صائب زجوش فکر بود اعتبار ما

چون رشته در حمایت گوهر فتاده ایم

***

ما نام خود ز صفحه ی دلها سترده ایم

در دفتر جهان ورق باد برده ایم

چون سرو تازه روی درین بوستانسرا

در راه گرم و سرد جهان پا فشرده ایم

رقص فلک ز جوش نشاط درون ماست

چون خون مرده گرچه به ظاهر فسرده ایم

نزدیکتر به پرده ی چشم است از نگاه

راهی که ما به کعبه ی مقصود برده ایم

از صبح پرده سوز خدایا نگاه دار

این رازها که ما به دل شب سپرده ایم

گر خاک ره شویم فرامش نمی کنیم

از چشمه سار تیغ تو آبی که خورده ایم

از یک نگاه گرم شویم آتش و سپند

هر چند تخم سوخته در خاک مرده ایم

از آرزوی میوه ی فردوس فارغیم

دندان صبر بر جگر خود فشرده ایم

مجنون به ریگ بادیه غمهای خود شمرد

با عقده های دل غم خود ما شمرده ایم

بگذر ز دستگیری ما ای سبوی خام

ما التجا به پای خم می نبرده ایم

هر نقش نیک و بد که چو آیینه دیده ایم

صائب ز لوح خاطر روشن سترده ایم

***

ما توبه را به طاعت پیمانه برده ایم

محراب را به سجده ی بتخانه برده ایم

ابروی قبله در گره سبحه گم شده است

تا رخت خود ز کعبه به بتخانه برده ایم

آیینه ی شکسته تجلی پذیر نیست

دل را عبث برابر جانانه برده ایم

خمها چو فیل مست سر خود گرفته اند

از بس که دردسر سوی میخانه برده ایم

زان خرمنی که خوشه ی پروین در او گم است

روزی مور باد اگر دانه برده ایم

صائب به زور بازوی طبع بلند خویش

گوی سخن ز عرصه دلیرانه برده ایم

***

صلح از فلک به دیده ی بیدار کرده ایم

رو در صفا و پشت به زنگار کرده ایم

جان را ز قید جسم سبکبار کرده ایم

دامن خلاص ازین ته دیوار کرده ایم

زیبا و زشت در نظر ما یکی شده است

تا خویش را چو آینه هموار کرده ایم

برخود نچیده ایم بساطی ز شید و زرق

ترک ردا و جبه و دستار کرده ایم

طفلان به شوق ما همه صحرا گرفته اند

ما راه عشق را ره بازار کرده ایم

هموار گشته است به ما سنگلاخ دهر

تا روی خود ز خلق به دیوار کرده ایم

انگشت اعتراض به حرفی نمی نهیم

خود را خلاص ازین دهن مار کرده ایم

خورشید داغ گوهر عالم فروز ماست

دریا روان ز چشم خریدار کرده ایم

داغ است چرخ از دل بی آرزوی ما

این دشت را تهی ز خس و خار کرده ایم

از برگریز حادثه آسوده خاطریم

از گل به خار صلح چو دیوار کرده ایم

طبل از هجوم سنگ ملامت نمی خوریم

چون کبک مست خنده به کهسار کرده ایم

ما را فریب دانه نمی آورد به دام

اول نظر به آخر هر کار کرده ایم

آلوده از نظاره ی جنت نمی کنیم

چشمی که باز بر رخ دلدار کرده ایم

دانسته ایم سختی این راه دور را

خود را ز هر چه هست سبکبار کرده ایم

نتوان گره به رشته ی ما یافتن چو موج

قطع نظر ز گوهر شهوار کرده ایم

منظور ما چو لاله نبوده است غیر داغ

چشمی اگر سیاه به گلزار کرده ایم

چون شمع بود از پی پروانه ی نجات

دستی اگر بلند شب تار کرده ایم

بی حاصلی نگر که زکردار دلپذیر

صائب چو خامه صلح به گفتار کرده ایم

***

ما خیر باد لذت پرواز کرده ایم

تعویذ بال چنگل شهباز کرده ایم

گردون حریف ما به تغافل نمی شود

خونها به صبر در جگر ناز کرده ایم

صیاد بی مروت ما را خبر کنید

کز دام مدتی است که پرواز کرده ایم

گل را به رو اگر نشناسیم عیب نیست

ما چشم در حریم قفس باز کرده ایم

سوزی نداشت شعله ی آواز بلبلان

ما ناله را به طرز دگر ساز کرده ایم

صائب چو حال مردم عاقل شنیده ایم

شکر جنون خانه برانداز کرده ایم

***

ما پرده های گوش خود از هوش کرده ایم

پندی که داده اند به ما گوش کرده ایم

در آبگینه خانه ی بینش نشسته ایم

لب را ز حرف بیهده خاموش کرده ایم

گر حنظل سپهر به ساغر فشرده اند

با جبهه ی گشاده چو گل نوش کرده ایم

دارد چو تاک اگر رگ خامی شراب ما

تقصیر سعی ماست که کم جوش کرده ایم

بر خار خشک اگر نظر ما فتاده است

از یک نگاه، لاله بناگوش کرده ایم

داریم یاد هر که به ما کرده نیکویی

نیکی به هر که کرده فراموش کرده ایم

مگذار دست غیر به گردن رسد ترا

ما صبح را ز آه، سیه پوش کرده ایم

ما را اگر چو خامه ببرند سر، رواست

احباب را به نامه فراموش کرده ایم

صائب حرام باد به ما ذوق گفتگو

گر اینچنین سخن ز کسی گوش کرده ایم

***

ما رنگ گل ز بوی گل ادراک کرده ایم

سیر بهار در خس و خاشاک کرده ایم

چون اهل زهد شاخچه بندی نمی کنیم

ترک عصا و شانه و مسواک کرده ایم

چون ابر هر کجا قدم ما رسیده است

گنج گهر ز آبله در خاک کرده ایم

در سینه کرده ایم نهان راز عشق را

زنجیر برق از خس و خاشاک کرده ایم

ما را نظر به روزن قصر بهشت نیست

تا سر برون ز حلقه ی فتراک کرده ایم

چون آفتاب اگر چه نداریم لشکری

تسخیر عالم از نظر پاک کرده ایم

سعی از برای رزق مقدر نمی کنیم

ما این عرق ز جبهه ی خود پاک کرده ایم

نومید نیستیم ز احسان نوبهار

هر چند تخم سوخته در خاک کرده ایم

صائب چرا قبول نگردد دعای ما؟

ما قبله ی خود از جگر چاک کرده ایم

***

ما نقل باده را ز لب جام کرده ایم

عادت به تلخکامی از ایام کرده ایم

دانسته ایم بوسه زیاد از دهان ماست

صلح از دهان یار به پیغام کرده ایم

از ما متاب روی که از آه نیمشب

بسیار صبح آینه را شام کرده ایم

ما را فریب دانه نمی آورد به دام

کز دانه صلح با گره دام کرده ایم

در حسرت بنفشه خطان زمانه است

چشمی که ما سفید چو بادام کرده ایم

در آخرین نفس کفن خویش را چو صبح

از شوق کعبه جامه ی احرام کرده ایم

ما همچو آدم از طمع خام دست خویش

در خلد نان پخته ی خود خام کرده ایم

سازند ازان سیاه رخ ما که چون عقیق

هموار خویش را ز پی نام کرده ایم

چشم گرسنه حلقه ی دام است صید را

ما خویش را خلاص ازین دام کرده ایم

صائب به تنگ عیشی ما نیست میکشی

چون لاله اختصار به یک جام کرده ایم

***

چندین کتاب در گرو باده کرده ایم

تا از غبار، صفحه ی دل ساده کرده ایم

امروز نیست دست سبو زیر بار ما

دایم مدد به مردم افتاده کرده ایم

از ترکتاز حادثه از جا نمی رویم

بر گرد خود حصار، خم باده کرده ایم

در آفتاب زرد خزان خنده می زنیم

خود را چو سرو از ثمر آزاده کرده ایم

دشمن ز سنگ خاره اگر ساخته است دل

ما هم ز شیشه جوشنی آماده کرده ایم

راز دو کون در نظر ما دو عینک است

تا همچو آبگینه ورق ساده کرده ایم

صائب به طرف جبهه ی ما نیست چین منع

ما قفل خانه از دل بگشاده کرده ایم

***

از آه دام موج به دریا فکنده ایم

از اشک تخم لاله به صحرا فکنده ایم

یک روز با حباب به کشتی نشسته ایم

همراه موج سلسله بر پا فکنده ایم

بر چهره ای که آب شود از نگاه گرم

غفلت نگر که طرح تماشا فکنده ایم

ما انتظار شور قیامت نمی کشیم

سنگی به شیشه خانه ی دلها فکنده ایم

کی به شود به مرهم زنگار آسمان؟

زخمی که ما به دل ز تمنا فکنده ایم

توفیق از رفاقت ما دست شسته است

امروز را، ز بس که به فردا فکنده ایم

رنگ شکسته کم ز زبان شکسته نیست

ما عرض حال خویش به سیما فکنده ایم

امروز ریشه ی گل بی خار گشته است

خاری که ما به چشم تماشا فکنده ایم

صائب به دولت دو جهانی رسیده است

ما چون همای سایه به هر جا فکنده ایم

***

ما در محیط حادثه لنگر فکنده ایم

در آب تیغ، دام چو جوهر فکنده ایم

دستی است کهکشان که به عالم فشانده ایم

خورشید افسری است که از سر فکنده ایم

در دیده ی ستاره نمکدان شکسته است

شوری که ما به قلزم اخضر فکنده ایم

مانند عود خام، هوسهای خام را

بر یکدگر شکسته به مجمر فکنده ایم

از ما مجوی گریه ی ظاهر که چون صدف

در صحن دل بساط ز گوهر فکنده ایم

هر تلخیی که قسمت ما کرده است چرخ

می نام کرده ایم و به ساغر فکنده ایم

زان آستین که بر رخ عالم فشانده ایم

دیهیم نخوت از سر قیصر فکنده ایم

از عالم جهات به همت گذشته ایم

از زور نقش رخنه به ششدر فکنده ایم

ما از شکوه خصم محابا نمی کنیم

دایم به فیل پشه ی لاغر فکنده ایم

در سنگلاخ دهر ز پیشانی گشاد

آیینه را ز چشم سکندر فکنده ایم

بر آتش که دست کلیم است داغ آن

در بی خودی کباب مکرر فکنده ایم

صائب ز هر پیاله که بر لب نهاده ایم

در سینه طرح عالم دیگر فکنده ایم

***

ما گل به دست خود ز نهالی نچیده ایم

در دست دیگران گلی از دور دیده ایم

چون لاله صاف و درد سپهر دو رنگ را

در یک پیاله کرده و بر سر کشیده ایم

با بخت تیره ازستم چرخ فارغیم

در دست زنگی آینه ی زنگ دیده ایم

نو کیسه ی مصیبت ایام نیستیم

چون صبحدم هزار گریبان دریده ایم

روی از غبار حادثه در هم نمی کشیم

ما ناف دل به حلقه ی ماتم بریده ایم

دل نیست عقده ای که گشاید به زور فکر

بیهوده سر به جیب تأمل کشیده ایم

امروز نیست سینه ی ما داغدار عشق

چون لاله ما ز صبح ازل داغ دیده ایم

دور نشاط ما خم فتراک قاتل است

ما ماه عید را به رخ زخم دیده ایم

گل دام نکهت عبثی می کند به خاک

ما بوی پیرهن به تکلف شنیده ایم

جنگ گریز شیوه ی ما نیست چون شرار

صدبار چون نسیم بر آتش دویده ایم

از آفتاب تجربه سنگ آب می شود

ما غافلان همان ثمر نارسیده ایم

از جور روزگار نداریم شکوه ای

این گرگ را به قیمت یوسف خریده ایم

صائب زبرگ عیش تهی نیست جیب ما

چون غنچه تا به کنج دل خود خزیده ایم

***

ما همچو آفتاب به هر جا رسیده ایم

هر کوچه ای که هست به عالم دویده ایم

وحشت کنیم ازان که به خلق است آشنا

ما چون غزال، رام زهر خود رمیده ایم

گر خون عرق کنیم چو خورشید دور نیست

باری که آسمان نکشد ما کشیده ایم

چون میوه پخته گشت گرانی برد ز باغ

ما بار نخل چون ثمر نارسیده ایم

دلهای مرده را ز دمی زنده کرده ایم

هر جا که همچو صبح قیامت دمیده ایم

***

ما پرده از حقیقت عالم کشیده ایم

در غورگی به نشأه ی این می رسیده ایم

سرمشق بی نیازی ارباب همت است

این خط باطلی که به عالم کشیده ایم

از برگریز تفرقه آزاد گشته ایم

چون غنچه تا به کنج دل خود خزیده ایم

باریم، اگر چه بر دل کس بار نیستیم

خاریم، اگر چه در جگر خود خلیده ایم

چون خامه سوخته است نفس در گلوی ما

از لفظ تا به عالم معنی رسیده ایم

تیغ زبان به حوصله ی ما چه می کند؟

ما چون نگاه بر صف مژگان دویده ایم

***

مادام را ز دانه ی صیاد دیده ایم

در صلب بیضه جوهر فولاد دیده ایم

کفران نعمت است شکایت ز نیستی

آنها که ما ز عالم ایجاد دیده ایم

خواهد فتاد دامن زلفش به دست ما

این فال را ز شانه ی شمشاد دیده ایم

هرگز نبوده است به این رتبه حسن خط

ما سر بسر قلمرو ایجاد دیده ایم

طفلان به آشیانه ی ما راه برده اند

در بیضه ما شکنجه ی صیاد دیده ایم

بر حاصل حیات خود افسوس خورده ایم

هر خرمنی که درگذر باد دیده ایم

آن مرغ زیرکیم که آزادی دو کون

در صید کردن دل صیاد دیده ایم

صائب نمی توان لب ما را ز شکوه بست

ما بیدلان رعیت بیداد دیده ایم

***

ما رخت خود به گوشه ی عزلت کشیده ایم

دست از پیاله، پای ز صحبت کشیده ایم

مشکل به تازیانه ی محشر روان شود

پایی که ما به دامن عزلت کشیده ایم

خون در دل نعیم بهشت برین کند

میلی که ما به دیده ی رغبت کشیده ایم

در دانه خوشه ای شده هر خوشه خرمنی

تا خویش را به ملک قناعت کشیده ایم

گام نهنگ ساحل مقصود ما شده است

از بس که چار موجه ی کثرت کشیده ایم

گشته است توتیای قلم استخوان ما

تا سرمه ای به چشم بصیرت کشیده ایم

گردیده است سیلی صرصر به شمع ما

دامان هر که را به شفاعت کشیده ایم

تا صبح رستخیز به دندان گزیدنی است

دستی که ما ز دامن فرصت کشیده ایم

صبح وطن به شیر برون آورد مگر

زهری که ما ز تلخی غربت کشیده ایم

گردیده است آب دل ما ز تشنگی

تا قطره ای ز ابر مروت کشیده ایم

آسان نگشته است به آهنگ، ساز ما

یک عمر گوشمال نصیحت کشیده ایم

بوده است گوشه ی دل خود در جهان خاک

جایی که ما نفس به فراغت کشیده ایم

صائب چو سرو و بید ز بی حاصلی مدام

در باغ روزگار خجالت کشیده ایم

***

ما هر کجا که تیغ زبان برکشیده ایم

در گوش تیغ حلقه ی جوهر کشیده ایم

گردیده است گریه گره در گلوی شمع

در محفلی که رشته ز گوهر کشیده ایم

افسردگی علاج ندارد، وگرنه ما

خود را به زیر بال سمندر کشیده ایم

گشته است تازیانه ی گلگون اشک ما

هر آستین که بر مژه ی تر کشیده ایم

با تشنگی ز چشمه ی حیوان گذشته ایم

از خضر انتقام سکندر کشیده ایم

از کاروان رفته غباری است جسم ما

ما رخت خود به عالم دیگر کشیده ایم

آتش چه می کند به سپندی که سوخته است؟

ما در حیات خجلت محشر کشیده ایم

در روز حشر سلسله جنبان رحمت است

آه ندامتی که ز دل بر کشیده ایم

از ما طلب حقیقت وحدت که باغ را

در یکدیگر فشرده و بر سر کشیده ایم

ما را مبین به دیده ی ظاهر که از حجاب

خاکستری به چهره ی اخگر کشیده ایم

چون زخم، رزق ما ز میان سمنبران

تیغ برهنه ای است که در بر کشیده ایم

ما با خیال ساخته ایم از وصال دوست

سر در حضور گل به ته پر کشیده ایم

صائب ز اشک تلخ ندامت درین جهان

دامان تر به چشمه ی کوثر کشیده ایم

***

در محفلی که تیغ زبان بر کشیده ایم

در گوش تیغ حلقه ی جوهر کشیده ایم

گر حنظل سپهر به ساغر فشرده اند

ابرو ترش نساخته بر سر کشیده ایم

در پرده ی دل است شب و روز عیش ما

دایم چو غنچه سر به ته پر کشیده ایم

شاخ شکوفه ایم، سبیل است سیم ما

چون نوبهار رشته ز گوهر کشیده ایم

از داغ لاله نامه ی ما دل سیه ترست

چون لاله بس که باده ی احمر کشیده ایم

هرگز ز پیش چشم چو مژگان نمی رود

خاری که در ره تو ز پا بر کشیده ایم

از نقش بوریای قناعت، که سبز باد!

صائب همیشه صفحه ی مسطر کشیده ایم

***

ما همچو غنچه سر به گریبان کشیده ایم

گوی مراد در خم چوگان کشیده ایم

خون همچو نافه در تن ما مشک می شود

تا دست خود ز نعمت الوان کشیده ایم

شیرین شده است تا چو گهر استخوان ما

بسیار تلخ و شور ز عمان کشیده ایم

رنجیده ایم اگر ز وطن حق به دست ماست

آنها که ما ز سیلی اخوان کشیده ایم

گشته است توتیای قلم استخوان ما

از بس که بار منت احسان کشیده ایم

از موجه ی سراب درین دشت آتشین

بسیار ناز چشمه ی حیوان کشیده ایم

خود را ز مکردوست نمایان روزگار

گاهی به چاه و گاه به زندان کشیده ایم

چون مور خاکسار ز گفتار شکرین

خود را به روی دست سلیمان کشیده ایم

تا چشم ما به دولت بیدار وا شده است

یک عمر مشق خواب پریشان کشیده ایم

ما پرده ها ز آبله ی پای خود ز رشک

بر روی خارهای مغیلان کشیده ایم

صائب ز سیل حادثه از جا نمی رویم

ما پای خود چو کوه به دامان کشیده ایم

***

تا واله نظاره ی آن ماهپاره ایم

از خود پیاده ایم و به گردون سواره ایم

سیر وجود ما نتوان کرد سالها

هر چند قطره ایم ولی بیکناره ایم

هستی ما و نیستی ما برابرست

محو فروغ مهر چو نور ستاره ایم

در محفلی که شعله ندارد زبان لاف

ما گرم خودنمایی خود چون شراره ایم

نتوان به ریگ بادیه ما را شمار کرد

چون درد و داغ اهل هنر بی شماره ایم

خاک اوفتاده نیست اگر ما فتاده ایم

گردون پیاده است اگر ما سواره ایم

آسیب ما به سوخته جانان نمی رسد

هر چند آتشیم ولی بی شراره ایم

هشیار از تپانچه ی محشر نمی شویم

ما این چنین که از می غفلت گذاره ایم

تا کی ز جوی شیر و ز جنت سخن کنی؟

ای واعظ فسرده، نه ما شیرخواره ایم!

از چاره بی نیاز بود درد و داغ عشق

ما بهر چشم زخم، طلبکار چاره ایم

ماند چسان درست دل چون کتان ما؟

آیینه دان جلوه ی آن ماهپاره ایم

هرگز ز کار خود گرهی وا نکرده ایم

با آن که دستگیرتر از استخاره ایم

روز جزا که پرده بر افتد ز کار ما

روشن شود به بی بصران ما چه کاره ایم

این آن غزل که مولوی روم گفته است

در شکر همچو چشمه و در صبر خاره ایم

***

ما گر چه در بلندی فطرت یگانه ایم

صد پله خاکسارتر از آستانه ایم

دیدیم اگر چه سنگ در او بارها گداخت

ما غافل از گداز درین شیشه خانه ایم

در گلشنی که خرمن گل می رود به باد

در فکر جمع خار و خس آشیانه ایم

از ما مپرس حاصل مرگ و حیات را

در زندگی به خواب و به مردن فسانه ایم

چون صبح زیر خیمه ی دلگیر آسمان

در آرزوی یک نفس بیغمانه ایم

چون زلف هر که را که فتد کار در گره

با دست خشک عقده گشا همچو شانه ایم

دایم کمان چرخ بود در کمین ما

در خاکدان دهر همانا نشانه ایم

آنجاست آدمی که دلش سیر می کند

ما در میان خلق همان بر کرانه ایم

ما را زبان شکوه ز بیداد یار نیست

هر چند آتشیم ولی بی زبانه ایم

گر تو گل همیشه بهاری زمانه را

ما بلبل همیشه بهار زمانه ایم

در محفلی که روی تو عرض صفا دهد

سرگشته تر ز طوطی آیینه خانه ایم

صائب گرفته ایم کناری ز مردمان

آسوده از کشاکش اهل زمانه ایم

***

داغی ز عشق بر دل فرزانه سوختیم

قندیل کعبه را به صنمخانه سوختیم

هرگز صدای بال و پر ما نشد بلند

آهسته همچو شمع درین خانه سوختیم

چیدندگل ز شمع حریفان دور گرد

ما در کنار شمع غریبانه سوختیم

عاشق کجا و جرأت بوس و کنار یار؟

ما بیدلان به آتش پروانه سوختیم

می شد هزار قافله را شوق ما دلیل

صد حیف ازین چراغ که در خانه سوختیم

گنج از گهر به تربت ما شمعها فروخت

ما همچو جغد اگر چه به ویرانه سوختیم

ای آب زندگی ز شبستان برون خرام

کز انتظار جلوه ی مستانه سوختیم

هنگامه گرم ساز ضرورست عشق را

ما و سپند هر دو حریفانه سوختیم

آب حیات می چکد از ابر نوبهار

اکنون که ما ز تشنه لبی دانه سوختیم

از یک پیاله خار و خس زهد خشک را

مستانه سوختیم و چه مستانه سوختیم!

از شمع، خوشه تخم شراری نبسته بود

روزی که بال خویش چو پروانه سوختیم

در زیر تیغ شمع نکردیم اضطراب

صائب درین بساط دلیرانه سوختیم

***

ما اختیار خویش به صهبا گذاشتیم

سر بر خط پیاله چو مینا گذاشتیم

آمد چو موج دامن ساحل به دست ما

تا اختیار خویش به دریا گذاشتیم

از جبهه ی گشاده گرانی رود ز دل

چون کوه سر به دامن صحرا گذاشتیم

از حرف و صوت زیر و زبر بود حال ما

مهر سکوت بر لب گویا گذاشتیم

چون سیل گرد کلفت ما هر قدم فزود

تا پای در خرابه ی دنیا گذاشتیم

از سر زدن چو شمع شود بیش شوق ما

تا روی خود به عالم بالا گذاشتیم

از خلق روزگار گرفتیم گوشه ای

بر کوه قاف پشت چو عنقا گذاشتیم

شد مخمل دو خوابه ز خواب گران ما

پهلو اگر به بستر خارا گذاشتیم

دیوانه راست سلسله شیرازه ی جنون

دل را به آن دو زلف چلیپا گذاشتیم

از دست رفت دل به نظر باز کردنی

این طفل را عبث به تماشا گذاشتیم

صائب بهشت نقد درین نشأه یافتیم

تا دست رد به سینه ی دنیا گذاشتیم

***

چون غنچه دست بر دل شیدا گذاشتیم

گل را به باغبان خنک وا گذاشتیم

تا چند در سفینه توان بود تخته بند؟

موجی شدیم و روی به دریا گذاشتیم

چون داغ لاله از سر ما موج خون گذشت

پهلو اگر به بستر خارا گذاشتیم

تبخاله است لاله ی سرچشمه ی سراب

بیهوده [دل] به عشوه ی دنیا گذاشتیم

از جوش می، چو ابر [ز] دریا هوا گرفت

هر پنبه ای که بر سر مینا گذاشتیم

خود را به تیغ کوه کشیدند لاله ها

تا همچو سیل روی به صحرا گذاشتیم

افتاده تر ز سنگ نشان بود گردباد

روزی که ما به دشت جنون پا گذاشتیم

عشق غیور ننگ شراکت نمی کشد

ما آفتاب را به مسیحا گذاشتیم

تا کی به شیشه خانه ی مشرب زنند سنگ؟

زهاد را به باطن مینا گذاشتیم

صائب کسی به درد دل ما نمی رسد

ناچار دست بر دل شیدا گذاشتیم

***

ما داغ توبه بر دل ساغر گذاشتیم

دور طرب به نشأه ی دیگر گذاشتیم

اینجا کسی به داد دل ما نمی رسد

دیوان خود به دامن محشر گذاشتیم

ترک سرست خضر ره بازماندگان

ما کار شمع خویش به صرصر گذاشتیم

یک جبهه ی گشاده ندیدیم در جهان

پوشیده بود روی به هر در گذاشتیم

ابر ز کام مغز جهان را گرفته است

بیهوده عود خویش به مجمر گذاشتیم

تا در شمار آبله پایان در آمدیم

چون بحر پای بر سر گوهر گذاشتیم

روی زمین چو صفحه ی مسطر کشیده شد

از بس به خاک پهلوی لاغر گذاشتیم

روزی که گشت آهن ما تیغ آبدار

تن را به پیچ و تاب چو جوهر گذاشتیم

آیینه ای است آب نما ساغر سپهر

بیهوده لب بر این لب ساغر گذاشتیم

صائب ز انفعال نداریم روی خلق

تا خویش را به خاک برابر گذاشتیم

***

ما خنده را به مردم بیغم گذاشتیم

گل را به شوخ چشمی شبنم گذاشتیم

قانع به تلخ و شور شدیم از جهان خاک

چون کعبه دل به چشمه ی زمزم گذاشتیم

مردم به یادگار اثرها گذاشتند

ما دست رد به سینه ی عالم گذاشتیم

چیزی به روی هم ننهادیم در جهان

جز دست اختیار که بر هم گذاشتیم

دادند اگر عنان دو عالم به دست ما

از بیخودی ز دست همان دم گذاشتیم

الماس، بی نمک شده بود از موافقت

تدبیر زخم و داغ به مرهم گذاشتیم

بی حاصلی نگرکه حضور بهشت را

از بهر یک دو دانه چو آدم گذاشتیم

صائب فضای چرخ مقام نشاط نیست

بیهوده پا به حلقه ی ماتم گذاشتیم

***

ما کار دل به آن خم ابرو گذاشتیم

سر چون کمان حلقه به زانو گذاشتیم

بستیم لب به شهد خموشی ز گفتگو

شکر به طوطیان سخنگو گذاشتیم

حاشا که تیغ صبح قیامت جدا کند

از فکر او سری که به زانو گذاشتیم

شستیم دست خود ز ثمر پاک همچو سرو

روزی که پای بر لب این جو گذاشتیم

کردند همچو سرو نفس راست بلبلان

تا از چمن به کنج قفس رو گذاشتیم

دادند اختیار دو عالم به دست ما

تا سر چو زلف در قدم او گذاشتیم

از جرم ما مپرس چه مقدار و چند بود

ما کوه قاف را به ترازو گذاشتیم

نتوان دریغ داشت ز مستان کباب را

دل را به آن دو نرگس جادو گذاشتیم

صائب شدیم مرکز پرگار آسمان

از دست تا عنان تکاپو گذاشتیم

***

هموار از درشتی چرخ دغا شدیم

صد شکر رو سفید ازین آسیا شدیم

فرصت نداد تیغ که بالا کنیم سر

زان دم که چون قلم به سخن آشنا شدیم

از قطع ره به منزل اگر رهروان رسند

ما رفته رفته دور ز منزل چرا شدیم؟

از هیچ دیده قطره ی آبی نشد روان

در سنگلاخ دهر اگر توتیا شدیم

دستش به چیدن سر ما کار تیغ کرد

چون گل به روی هر که درین باغ وا شدیم

پهلو تهی ز سنگ حوادث نساختیم

خندان چو دانه در دهن آسیا شدیم

افتاده است رتبه ی افتادگی بلند

پر دست و پا زدیم که بی دست و پا شدیم

با کاینات بر در بیگانگی زدیم

تا آشنا به آن نگه آشنا شدیم

مغزی نداشتیم که گردیم روسفید

چون تخم پوچ منفعل از آسیا شدیم

درد سخن علاج ندارد، و گرنه ما

صائب رهین منت چندین دوا شدیم

***

گشتیم خاک تا ز فلک برتر آمدیم

مردیم تا ز بحر فنا بر سر آمدیم

چندین هزار بار فشاندیم خویش را

تا همچو آب در نظر گوهر آمدیم

چون باده آب شد ز لگد استخوان ما

تا از حریم خم به لب ساغر آمدیم

خوشوقت شد دماغ پریشان روزگار

روزی که ما چو عود به این مجمر آمدیم

ما را به چشم شور، حسودان گداختند

هر چند تشنه لب ز لب کوثر آمدیم

چون کاروان آینه از زنگبار چرخ

در گلخن جهان پی خاکستر آمدیم

آیینه را به دامن تر تا به کی نهیم؟

آخر به این جهان پی روشنگر آمدیم

ای قلزم کرم بفشان گرد راه ما

چون سیل اگر چه بی ادب و خودسر آمدیم

نقش مراد اگر چه نشد دستگیر ما

بیرون به زور همت ازین ششدر آمدیم

مردم همان ز سایه ی ما فیض می برند

مانند سرو و بید اگر بی بر آمدیم

از زهر سبز شد قلم استخوان ما

تا در مذاق اهل جهان شکر آمدیم

ای عمر برق سیر، شتاب اینقدر چرا؟

آخر به این جهان نه پی اخگر آمدیم

صائب فتاد اطلس گردون به پای ما

روزی که از لباس تعلق برآمدیم

***

ما تازه روی چون صدف از دانه ی خودیم

خرسند از محیط به پیمانه ی خودیم

چون غنچه روی دل به خود آورده ایم

ما برگ نشاط گوشه ی میخانه خودیم

ما را غریبی از وطن خود نمی برد

در کعبه ایم و ساکن بتخانه ی خودیم

از هوش می رویم به گلبانگ خویشتن

در خواب نوبهار ز افسانه ی خودیم

نوبت به کینه جویی دشمن نمی دهیم

سنگی گرفته در پی دیوانه ی خودیم

در چشم خلق اگر چه کم از ذره ایم ما

خورشید بی زوال سیه خانه ی خودیم

در بوم این سیاه دلان جغد می شویم

ورنه همای گوشه ی ویرانه ی خودیم

گرد گنه به چشمه ی کوثرنمی بریم

امیدوارم گریه ی مستانه ی خودیم

چون کوهکن به تیشه خود جان سپرده ایم

در زیر بار همت مردانه ی خودیم

از ما بغیر ما همه کس فیض می برد

ابر کسان و برق سیه خانه ی خودیم

دانسته ایم قیمت خود را چنان که هست

گنجینه دار گوهر یکدانه ی خودیم

در راه میهمان نگران است چشم ما

ما حلقه ی برون در خانه ی خودیم

پوشیده است صورت احوال ما ز خلق

دیر آشنا چو معنی بیگانه ی خودیم

صائب ز فیض خانه بدوشی درین بساط

هر جا که می رویم به کاشانه ی خودیم

***

ما در شکست گوهر یکدانه ی خودیم

سنگ ملامت دل دیوانه ی خودیم

چون بلبل از ترانه ی خود مست می شویم

ما غافلان به خواب ز افسانه ی خودیم

در خون نشسته ایم ز رنگینی خیال

چون لاله دل سیاه ز پیمانه ی خودیم

از پاس آشنایی احباب فارغیم

ممنون وحشت دل بیگانه ی خودیم

گیریم گل در آب به تعمیر دیگران

هر چند سیل گوشه ی ویرانه ی خودیم

چون تاک در بریدن خود فتح باب ماست

باران طلب ز گریه ی مستانه ی خودیم

ما را غرور راهنما نیست راهزن

بیت الحرام خلق و صنمخانه ی خودیم

چون غنچه نیست از دگران فتح باب ما

منت پذیر همت مردانه ی خودیم

دست فلک کبود شد از گوشمال و ما

مشغول خاکبازی طفلانه ی خودیم

ما چون کمال ز گوشه نشینی درین بساط

هر جا رویم معتکف خانه ی خودیم

صائب شده است برق حوادث چراغ ما

تا خوشه چین خرمن بی دانه ی خودیم

***

با هر که شکوه از دل افگار می بریم

مجروح را به سیر نمکزار می بریم

منت بود بر آینه ی صاف ما گران

از بخت سبز زحمت زنگار می بریم

پوشیدن نظر ز جهان، باز کردن است

از خواب، فیض دولت بیدار می بریم

لفظ از ظهور معنی روشن حجاب نیست

ما فیض صبحدم ز شب تار می بریم

در مه ز نور مهر توان فیض بیش برد

ما از نقاب لذت دیدار می بریم

مرغ چمن ز چاک گریبان گل نیافت

فیضی که ما ز رخنه ی دیوار می بریم

از گوشه ای که نیست در او ره خیال را

ما فیض گوشه ی دهن یار می بریم

در دست ما ز مال جهان نیست خرده ای

دایم خبر به خانه ز بازار می بریم

تا دست خود ز باده ی گلرنگ شسته ایم

صائب خجالت از رخ گلزار می بریم

***

در کوی جان به قطع مراحل نمی رسیم

تا گرد جسم هست به منزل نمی رسیم

نه دین ما به جا و نه دنیای ما تمام

از حق گذشته ایم و به باطل نمی رسیم

در دست و پا زدن گرو از موج می بریم

دانسته ایم اگر چه به ساحل نمی رسیم

کار شتابکار به پایان نمی رسد

این است اگر شتاب، به منزل نمی رسیم

خونی که بود در تن ما، سوخت چون نفس

وز بخت بد هنوز به قاتل نمی رسیم

دست کرم ز رشته ی تسبیح برده ایم

روزی نمی رود که به صد دل نمی رسیم

زینسان که موج حادثه دنبال ما گرفت

چون کشتی حباب به ساحل نمی رسیم

صائب درین محیط که هر قطره واصل است

ما در خود از طبیعت کاهل نمی رسیم

***

گاهی در آب دیده و گاهی در آتشیم

درمانده ی متابعت نفس سرکشیم

کردند پای بوس هدف تیرهای راست

ما از کجی مقید زندان ترکشیم

موج سراب در دل شب آرمیده است

ما روز و شب ز طول امل در کشاکشیم

چون خار اگر گلی نشکفت از وجود ما

از جسم زار سلسله جنبان آتشیم

در جام لاله ریخت نمک سردی خزان

ما از می غرور همان مست و سرخوشیم

چیدند گل ز دولت بیدار غافلان

ما همچو خوابهای پریشان مشوشیم

دیویم چون ز خویش خبر دار می شویم

چون بیخبر شویم ز هستی پریوشیم

صائب چو موج بر سر این بحر بیکنار

دایم ز خوش عنانی خود در کشاکشیم

***

ما همچو خار سلسله جنبان آتشیم

سنگ فسان تیزی مژگان آتشیم

تا تازه ایم نبض بهاریم همچو خار

چون خشک می شویم رگ جان آتشیم

از درد و داغ عشق نداریم شکوه ای

ما چون شرار طفل دبستان آتشیم

تا غنچه ایم پرده ی رازیم عشق را

چون باز می شویم گلستان آتشیم

بال پری ز غیرت ما می تپد به خاک

پروانه وار چتر سلیمان آتشیم

افسرده خاطریم چو پروانه روزها

شبها چو شمع دست و گریبان آتشیم

از اشک گرم آب حیاتیم خاک را

از آه سرد سنبل و ریحان آتشیم

خاشاک ما به عشق جهانسوز بار نیست

از پیچ و تاب، زلف پریشان آتشیم

از روی گرم ماست دل لاله سنگداغ

هر چند فرد باطل دیوان آتشیم

از ما اثر مجوی که چون دانه ی سپند

خرمن به باد داده ی جولان آتشیم

چون گل ز دامن تر ما آب می چکد

عمری است گر چه در ته دامان آتشیم

حیف است حیف سوخته گردد کباب ما

کز اشک لاله گون نمک خوان آتشیم

ما را چو داغ لاله امید نجات نیست

پای به خواب رفته ی دامان آتشیم

زین خاکدان به عالم بالاست چشم ما

چون دود، گردباد بیابان آتشیم

از درد و داغ عشق بود آب و تاب ما

ما همچو شمع زنده به احسان آتشیم

در دست ماست نبض دل داغدار عشق

چون رشته های شمع رگ جان آتشیم

پروانه ها ز ما به حیات ابد رسند

چون شمع، خضر چشمه ی حیوان آتشیم

کی سوختن بر آتش ما آب می زند؟

صائب چنین که تشنه ی طوفان آتشیم

***

تا کی به ذوق نشأه ی می دردسر کشیم؟

تلخی ز بحر چند برای گهر کشیم؟

تیر ترا ز سینه کشیدن نه کار ماست

آهی مگر به قوت عجز از جگر کشیم

قانع ز گل نه ایم به بویی چو عندلیب

ما سرو را چو فاخته در زیر پر کشیم

زان پیش کافتاب حوادث شود بلند

خود را ز خم به سایه ی کوه و کمر کشیم

کو بخت تا لباس گل آلود جسم را

در چشمه سار تیغ به آب گهر کشیم

خون مرده است در تن ما از فسردگی

منت چه لازم است که از نیشتر کشیم؟

از اشک شمع، دامن فانوس تر شود

در محفلی که رشته ز عقد گهر کشیم

تنگ است جا بر آن سگ کو از وجود ما

صائب بیا که رخت به جای دگر کشیم

***

ما زهر را به جبهه ی بگشاده چون کشیم؟

خمیازه را به چاشنی باده چون کشیم؟

از کوه قاف بال پریزاد عاجزست

بار جهان به خاطر آزاده چون کشیم؟

در فکر آسمان و زمینیم روز و شب

با این غبار ودود، نفس ساده چون کشیم؟

ما خون ز دست یار به صد ناز خورده ایم

از دست دیگران قدح باده چون کشیم؟

دریا و موج تشنه ی آمیزش همند

از عشق دامن دل آزاده چون کشیم؟

طوفان به بادبان ننهفته است هیچ کس

بر روی شید، پرده ی سجاده چون کشیم؟

ما ره به خط بی قلم یار برده ایم

منت ز حرفهای قلم زاده چون کشیم؟

فرمان قتل نیست چو پروانه ی مراد

ما ناز نوخطان ز رخ ساده چون کشیم؟

صائب بهشت جای خس و خار خشک نیست

زهاد را به انجمن باده چون کشیم؟

***

ما درد را به ذوق می ناب می کشیم

از آه سرد منت مهتاب می کشیم

از حیف و میل پله ی میزان ما تهی است

از سنگ، ناز گوهر سیراب می کشیم

پاکی است شرط صحبت پاکیزه گوهران

پیش از پیاله دست و دهن آب می کشیم!

بر خاک تشنه جرعه فشانی عبادت است

ما باده را به گوشه ی محراب می کشیم

از آب زندگی نکشد هیچ تشنه لب

نازی که ما ز خنجر سیراب می کشیم

داریم با کجی طمع راستی ز خلق

گوهر برون ز بحر به قلاب می کشیم

نتوان به خار و خس ره سیلاب را گرفت

دست از عنان این دل بیتاب می کشیم

ترسانده است دولت بیدار چشم ما

از بخت خفته ناز شکر خواب می کشیم

از رفتن حیات که بودیم دلگران

امروز ناز آمدن آب می کشیم

ما خواب را به دیده ی خود تلخ کرده ایم

شیر و شکر ز ساغر مهتاب می کشیم

صائب به زور گریه ی بی اختیار، ما

در گوش بحر حلقه ی گرداب می کشیم

***

ما تلخی جهان به رخ تازه می کشیم

این زهر را زیاده ز اندازه می کشیم

محتاج اشک ما نبود آب و رنگ حسن

از سادگی به چهره ی گل غازه می کشیم

آشفتگی است لازم جمعیت حواس

بیجا ز چرخ منت شیرازه می کشیم

افسرده است مستی ما چون خمار ما

ما جام را به تلخی خمیازه می کشیم

از گل هزار حلقه ی رنگین درین چمن

در گوش عندلیب ز آوازه می کشیم

می سوزد از شفق نفس خونچکان ما

تا همچو صبح یک نفس تازه می کشیم

بیشی کمی است شوق چو افتاد بی شمار

دریا کشیم و باده به اندازه می کشیم

چون بلبل دراز نفس منت بهار

صائب درین چمن پی آوازه می کشیم

***

با شوخ دیدگان هوس آشنا نیم

چون عقده ی حباب اسیر هوا نیم

دنبال بیقراری دل سر نهاده ام

چون کاروان ریگ پی رهنما نیم

دارم عقیق صبر به زیر زبان خویش

مانند خضر تشنه ی آب بقا نیم

دیوانه ام ولیک بغیر از دو زلف یار

دیگر به هیچ سلسله ای آشنا نیم

اصلاح هیچ شمع پریشان نمی کنم

ایمن ز تیغ بازی صبح جزا نیم

دارم چو غنچه دست تصرف در آستین

در بوستان گسسته عنان چون صبا نیم

در آفتابروی قناعت نشسته ام

در جستجوی سایه ی بال هما نیم

بیطاقتی همان در فریاد می زند

هر چند همچو بوی گل از گل جدا نیم

هر چند آبروی حیاتم به باد رفت

شرمنده ی غباری ازین آسیا نیم

بیرون ز تنگنای سپهرست سیر من

چون پست فطرتان به زمین آشنا نیم

نقش [امل] ز لوح دل خویش شسته ام

در ششدر تعلق چون بوریا نیم

آب حیات را به خضر باز می دهم

حمال بار منت اهل سخا نیم

با مردم سبک نکنم دست در میان

بی لنگر و سبکسر چون کهربا نیم

صائب حساب زندگی خود نمی کنم

از عمر آن نفس که با یاد خدا نیم

***

آیینه خانه ایم و دم از نور می زنیم

شمشیر برق بر جگر مور می زنیم

بر روی تخت دار، مربع نشسته ایم

می از شرابخانه ی منصور می زنیم

تا کی زند ز رخنه ی دل جوش، آرزو؟

مشت گلی به خانه ی زنبور می زنیم

هر جا کمان موی شکافی به زه کنیم

مژگان مور در شب دیجور می زنیم

آزرده می کنیم دلش را ز حرف سخت

از جهل، سنگ بر شجر طور می زنیم

اینجا کلیم رخصت پروانگی نیافت

بال و پری عبث به هم از دور می زنیم

این ناله های شعله فشان صائب از جگر

از شوق عندلیب نشابور می زنیم

***

چون صبح خنده با جگر چاک می زنیم

در موج خیز خون نفس پاک می زنیم

هر جا که موج حادثه ابرو بلند کرد

ما چون حباب پیرهنی چاک می زنیم

همت به هیچ مرتبه راضی نمی شود

در دام، فال حلقه ی فتراک می زنیم

در سردسیر خاک که یک روی گرم نیست

جوشی به زور شعله ی ادراک می زنیم

چون کاروان ریگ به منزل نمی رسیم

چندان که قطره بر ورق خاک می زنیم

ناخن حریف آبله ی دل نمی شود

بر قلب شیشه خانه ی افلاک می زنیم

صائب کدام غبن به این می رسد که ما

داریم می به ساغر و تریاک می زنیم

***

خیزید تا ز عالم صورت سفر کنیم

تا روشن است راه خرابات سر کنیم

هر چند نیست قافله در کار شوق را

هویی کشیم و همسفران را خبر کنیم

تا نقش پای گرمروان پیش راه ما

دارد چراغ، این ره تاریک سر کنیم

چون مور در هوای شکر پر برآوریم

بر هم زنیم بال و ز گردون گذر کنیم

شبرنگ روزگار اگر توسنی کند

رامش به تازیانه ی آه سحر کنیم

بیرون زنیم خیمه ز دارالغرور مصر

چون بوی پیرهن سوی کنعان سفر کنیم

از دودمان شعله بگیریم همتی

پرواز تا به اوج فنا چون شرر کنیم

هر چند رهروان سخن و راه گفته اند

ما راه طی کنیم و سخن مختصر کنیم

کسوت ز آفتاب بگیریم چون مسیح

از خرقه ی کبود فلک سر بدر کنیم

باد مراد زود نفس گیر می شود

دامن گره به دامن موج خطر کنیم

یا همچو موج بر لب ساحل شویم محو

یا چون حباب سر ز دل بحر بر کنیم

تا می توان به عالم معنی سفر نمود

صائب چرا به عالم صورت سفر کنیم؟

***

در شهر اگر ملول نگردیم چون کنیم؟

دامان دشت نیست که مشق جنون کنیم

ما کاسه سرنگون و فلک کاسه سرنگون

در خانمان خرابی هم سعی چون کنیم؟

چون رود نیل کوچه دهد چرخ آبگون

از آه سرد چون ید بیضا برون کنیم

ما مرد قطع کردن این راه نیستیم

خاری به خون خویش مگر لاله گون کنیم

صائب جدال شیوه ی ما نیست در مصاف

ما خصم را به چرب زبانی زبون کنیم

***

آن همت از کجاست که منزل یکی کنیم

با آن یگانه ی دو جهان دل یکی کنیم

انگوروار آب شویم از هوای می

چندین هزار عقده ی مشکل یکی کنیم

مجنون صفت میانه ی لیلی و ما ز عشق

نقش دویی نمانده که محمل یکی کنیم

ما را به نور شمع ز فانوس سنگدل

یک پرده مانده است که محفل یکی کنیم

شاید رسد به دست کریمی ز راه عجز

دامان خود به دامن سایل یکی کنیم

دیوانه ای دگر نتواند ز بند جست

گر پیچ و تاب خود به سلاسل یکی کنیم

داریم امید آن که چو مردان درین بساط

با قتل، رقص خویش چو بسمل یکی کنیم

چون با جنون عشق بسنجیم عقل را؟

صائب چگونه ما حق و باطل یکی کنیم؟

***

از خویش می رویم و ترا یاد می کنیم

در کوه قاف صید پریزاد می کنیم

هر قسم بندگی که برآید ز دست ما

نسبت به سرو و سوسن آزاد می کنیم

از اشتیاق بحر چو سیلاب نوبهار

در کوه و دشت ناله و فریاد می کنیم

در شادمانی دل خصم است فتح ما

با خلق در شکست خود امداد می کنیم

از دشمنان دریغ نداریم آب خویش

زهاد را به میکده ارشاد می کنیم

لذت نمانده است در آینده ی حیات

از عیشهای رفته دلی شاد می کنیم

محسود عالمیم، اگر چه دهان تلخ

شیرین به خون چو تیشه ی فرهاد می کنیم

چون سایه ی هما نظر التفات ما

صائب به هر زمین فتد آباد می کنیم

***

ما روی دل به هر کس و ناکس نمی کنیم

چون شعله التفات به هر خس نمی کنیم

خلق ملایم است قبای حریر ما

ما زیب تن ز جامه ی اطلس نمی کنیم

درگردشیم ما به سر خود چو آفتاب

مانند سایه پیروی کس نمی کنیم

پشت هزار سخت کمان را شکسته ایم

اندیشه از سپهر مقوس نمی کنیم

ما چون سبو ز خانه بدوشان مشربیم

در میکشی ملاحظه از کس نمی کنیم

سیل ار رسد به خانه ی ما، کوچه می دهیم

ما پیش طاق خانه مقرنس نمی کنیم

ما چون کمان ز خانه بدوشان جرأتیم

چون تیر ازان ز سیر و سفر بس نمی کنیم

بر طعمه ی خسان که پر از موی منت است

آلوده چنگ حرص چو کرکس نمی کنیم

***

برخیز تا به عالم بی چند و چون رویم

از خود به تازیانه ی آهی برون رویم

بیرون کنیم رخت گل آلود جسم را

سر پا برهنه بر فلک آبگون رویم

از فیل بند چرخ برآییم، تا به کی

کج کج بر این بساط چو اسب حرون رویم؟

بر صفحه ی جهان رقم نیستی کشیم

زان پیش کز قلمرو هستی برون رویم

از آفتاب کی سر ما گرم می شود؟

از دست، کی به این قدح واژگون رویم؟

با عشق جان شکار دلیری ز عقل نیست

در کام شیر، چند پی آزمون رویم؟

در آتش است شبنم گل از حضور ما

از بس که آرمیده درین بحر خون رویم

در اشک گرم غوطه زند چشم آهوان

روزی که ما ز دامن دشت جنون رویم

صائب ز تنگ خلقی ابنای روزگار

وقت است کز قلمرو هستی برون رویم

***

ما کنج دل به روضه ی رضوان نمی دهیم

این گوشه را به ملک سلیمان نمی دهیم

خاک مراد ماست دل خاکسار ما

تصدیع آستان بزرگان نمی دهیم

بی آبرو حیات ابد زهر قاتل است

ما آبرو به چشمه ی حیوان نمی دهیم

هر چند دست ما چو حباب از گهر تهی است

ما این صدف به گوهر غلطان نمی دهیم

از مفلسی کفایت ما چون ده خراب

این بس که باج و خرج به سلطان نمی دهیم

عریان تنی است جامه ی احرام شوق ما

دامن به دست خار مغیلان نمی دهیم

یوسف به سیم قلب فروشی نه کار ماست

از دست، نقد وقت خود آسان نمی دهیم

باشد سبکتر از همه ایام درد ما

روزی که درد سر به طبیبان نمی دهیم

بی پرده عیبهای خود اظهار می کنیم

فرصت به عیبجویی یاران نمی دهیم

جزو تن گداخته ی ما نمی شود

از رزق خویش هر چه به مهمان نمی دهیم

در کاروان ما جرس قال و قیل نیست

راه سخن به هرزه درایان نمی دهیم

در بزم اهل حال لب از حرف بسته ایم

جام تهی به باده پرستان نمی دهیم

صائب گهر به سنگ زدن بی بصیرتی است

عرض سخن به مردم نادان نمی دهیم

***

ما داغ خود به تاج فریدون نمی دهیم

عریان تنی به اطلس گردون نمی دهیم

در سینه می کنیم گره شور عشق را

عرض جنون به دامن هامون نمی دهیم

قانع به کوه درد ز سنگ ملامتیم

تصدیع اهل شهر چو مجنون نمی دهیم

دریا اگر به ساغر ما می کند سپهر

نم چون گهر ز حوصله بیرون نمی دهیم

از سیم و زر به چهره ی زرین خود خوشیم

زین گنج، خاک تیره به قارون نمی دهیم

ظلم است هر چه در خم می غیر می کنند

جای شراب را به فلاطون نمی دهیم

ما از گزیده است ز بس تلخی خمار

از ترس بوسه بر لب میگون نمی دهیم

خون خورده ایم تا دل پر خون گرفته ایم

آسان ز دست این قدح خون نمی دهیم

وحشی تر از فروغ تجلی است صید ما

دست از دل رمیده به گردون نمی دهیم

برگرد خویش سیر چو گرداب می کنیم

چون موج بوسه بر لب جیحون نمی دهیم

هر چند زیر خرقه بود خون غذای ما

صائب چو نافه رنگ به بیرون نمی دهیم

***

افزود گرانباری غفلت ز شتابم

شد آبله ی پای طلب پرده ی خوابم

آن سوخته جانم که به هر سوی دواند

مانند سگ هرزه مرس موج سرابم

خونابه ی اشک است مرا باده ی گلرنگ

هر چند جهان مست شد از بوی کبابم

در مشرب من تلخ می آب حیات است

از چشمه ی کوثر نتوان راند به آبم

افسوس بودحاصل تخمی که مرا هست

در شوره زمین صرف شود اشک سحابم

نومید نیم از کرم پیر خرابات

در بحر شکسته است سبو همچو حبابم

چون صبح شمرده است نفس در جگر من

نقدست ز روشن گهری روز حسابم

طول املم بسته به زنجیر اقامت

هر چند چو اوراق خزان پا به رکابم

صائب دگر از هوش و خرد طرف نبندد

هر کس دهنی تلخ کند از می نابم

***

روشن ز فروغ می ناب است حیاتم

چون آتش یاقوت ز آب است حیاتم

از کسب هوا نقش بر آب است حیاتم

یک چشم زدن همچو حباب است حیاتم

از رعشه عنان رگ جان رفته ز دستم

وز قامت خم پا به رکاب است حیاتم

از شور جزا شد جگر خاک نمکسود

وز جهل همان مست و خراب است حیاتم

با آن که سیه کرده در او نامه ی اعمال

در حسرت ایام شباب است حیاتم

مشکل که دهد فرصت برداشتن زاد

زین گونه که سرگرم شتاب است حیاتم

هر چند شوم پیر، شود غفلت من بیش

افسانه ی شیرینی خواب است حیاتم

از کهنگی افزون شودش مستی غفلت

در شیشه ی تن همچو شراب است حیاتم

از گریه ی من چون جگر سنگ نسوزد؟

کز گرمی رفتار کباب است حیاتم

از ساده دلی ریشه کند در جگر خاک

هر چند که چون نقش بر آب است حیاتم

در دیده ی کوته نظران گر چه بلندست

کوتاهتر از مد شهاب است حیاتم

فریاد که در رفتن ازین پیکر خاکی

بیتاب تر از موج سراب است حیاتم

جایی که بود عمر خضر نقش بر آبی

صائب چو شرر درچه حساب است حیاتم؟

***

آن حال ندارم که به فکر دگر افتم

کو قوت پا تا به خیال سفر افتم

من کز جگر شیر بود توشه ی راهم

تا کی پی این قافله ی بیجگر افتم؟

پرسند اگر از حاصل سرگشتگی من

برگرد سرش گردم و از پای در افتم

چون نگسلم از خضر، که در راه توکل

هر گه به عصا راه روم پیشتر افتم

چون گل سر پیوند به بیگانه ندارم

در پای برآرنده ی خود چون ثمر افتم

آن مشت خسم در کف این قلزم خونین

کز جنبش هر موج به دام دگر افتم

صد نامه ی حسرت کنم ارسال و ز غیرت

شهباز شوم در عقب نامه برافتم

ای ابر مرا رزق جگر سوخته ای کن

مپسند که در دست بخیل گهر افتم

صائب اگر از گوشه ی عزلت بدر آیم

چون روزی ارباب هنر دربدر افتم

***

تلخی ز لب لعل تو نشنفتم و رفتم

خوش باش که ناکام دعا گفتم و رفتم

کردم سفر از خویش به آوازه ی یوسف

بانگ جرس از قافله نشنفتم و رفتم

چون سیل سبکسیر به رخساره ی پرگرد

خار و خس این بادیه را رفتم و رفتم

غافل نگذشتم ز سر خار ملامت

از آبله هر گام گهر سفتم و رفتم

چون عود ز خامی نزدم جوش شکایت

بوی جگر سوخته بنهفتم و رفتم

نعل سفرم جای دگر بود در آتش

در سایه ی دنیا مژه ای خفتم و رفتم

دادند به من عرض متاع دو جهان را

جز عبرت از آنها نپذیرفتم و رفتم

چون غنچه زباغی که نسیمش دم عیسی است

از همت من بود که نشکفتم و رفتم

دود از جگر حوصله ی طور برآورد

این داغ جگرسوز که بنهفتم و رفتم

هر کس گهری سفت درین بزم چو صائب

من نیز ز مژگان گهری سفتم و رفتم

***

پیش از گل رخسار تو افروخته بودم

چون لاله به داغ تو جگر سوخته بودم

شد مشت شراری و مرا در جگر افتاد

چون غنچه اگر خرده ای اندوخته بودم

چون شمع درین انجمن از ساده دلیها

رفتم که نفس راست کنم، سوخته بودم

بی برگ نمی کرد مرا سردی ایام

گر زان که به کنج قفس آموخته بودم

تا صبحدم از خرمن من دود برآورد

شمعی که به راه تو برافروخته بودم

از من خبر خوبی این باغ مپرسید

چون لاله گرفتار دل سوخته بودم

شد سوخته از گرمروی منزل اول

هر توشه که بهر سفر اندوخته بودم

چون لاله ازو داغ جگرسوز به من ماند

شمعی که به صد خون دل افروخته بودم

بر آتش من حیرت رخسار تو زد آب

ورنه ز پریشان نظری سوخته بودم

شد پرده ی بیگانگی از جان مجرد

هر پاره که بر خرقه ی تن دوخته بودم

صائب جگرم داغ شد از ناله ی بلبل

هر چند درین کار نفس سوخته بودم

***

فریاد که از کوتهی بخت ندارم

دستی که ترا تنگ در آغوش فشارم

کو بخت رسایی که در آن صبح بناگوش

دستی به دعا همچو سر زلف برآرم

پروانه ی بزم تو مرا شمع امیدست

در خلوت خاص تو اگر بار ندارم

این دست نگارین که من از زلف تو دیدم

مشکل که گشاید گره از رشته ی کارم

در طالع من نیست به گرد تو رسیدن

چون گرد یتیمی است زمین گیر، غبارم

دلکشترم از خال لب و خط بناگوش

در حاشیه ی بزم تو هر چند که خوارم

بی نیشتر خار، گل از من نتوان چید

چون آبله در پرده ی غیب است بهارم

از من مطلب جبهه ی واکرده که پیچید

چون غنچه بهم، تنگی این سبز حصارم

چون بیخبران خام مدانم، که رسیده است

در نقطه ی آغاز به انجام، شرارم

صد شکر که جز ساده دلی نیست متاعی

چون آینه در دست ازین نقش و نگارم

صائب ز فلک نیست مرا چشم نوازش

چون ماه تمام از دل خویش است مدارم

***

آتش به دل از گرمی این مرحله دارم

پا بر سر گنج گهر از آبله دارم

آتش به زر اینجا نفروشند و من خام

گرمی طمع از مردم این قافله دارم

آن راهنوردم که تهی پایی خود را

پیوسته نهان از نظر آبله دارم

از سلسله ی زلف کسی طرف نبسته است

عمری است که من ربط به این سلسله دارم

مینای فلک ظرف می عشق ندارد

کی طاقت این می من بی حوصله دارم؟

گویند به هم مردم عالم گله ی خویش

پیش که روم من که زعالم گله دارم؟

صائب بجز از سینه ی خود چاک زدن نیست

شغلی که درین عالم پر مشغله دارم

***

وقت است که داغی به دل دام گذارم

برقی شوم و رو به لب بام گذارم

تا چند درین دایره همچون خط پرگار

سر در پی آغاز ز انجام گذارم؟

سر رشته ی گمراهی من در کف من نیست

چون خامه به دست دگری گام گذارم

گر چرخ به یک کاسه کند تلخی عالم

بیدردم اگر نم به دل جام گذارم

از من خبر دوری این راه مپرسید

چندان نفسم نیست که پیغام گذارم

شد سرمه ز دشواری این ره نفس برق

صائب چه درین دشت بلاگام گذارم؟

***

آن قدر ندارم که سزاوار تو باشم

آن به که گرفتار گرفتار تو باشم

خورشید درین ره بود از آبله پایان

من کیستم آخر که طلبکار تو باشم؟

غیر از کف افسوس مرا برگ دگر نیست

آخر به چه سرمایه خریدار تو باشم؟

یک فاخته ی سرو تو این طارم نیلی است

من در چه شمارم که هوادار تو باشم؟

زان پاکتر افتاده ترا دامن عصمت

کز دیده ی تر شبنم گلزار تو باشم

من کز رخ خورشید نظر را ندهم آب

قانع به نگاه در و دیوار تو باشم

معراج من این بس که چو خار سر دیوار

از دور تماشایی گلزار تو باشم

چون آب دهم چشم خود از چشمه ی کوثر؟

من کز دل و جان تشنه ی دیدار تو باشم

***

از تلخ زبانان نشود پست خروشم

طفلم، نتوان کرد به دشنام خموشم

نم در دل میخانه خمارم نگذارد

گر جلوه ی ساقی نشود رهزن هوشم

چیزی نشود بر دل آزاده ی من بار

جز دست نوازش که گران است به دوشم

بینا ز نظر بازی دریاست حبابم

فانی شوم از بحر اگر چشم بپوشم

ریحان بهشت است مرا خواب پریشان

تا خط بناگوش ترا حلقه بگوشم

آب گهرم بسته یخ از سردی بازار

هر چند که یوسف به زر قلب فروشم

چون سیل مرا هست ز خود سلسله جنبان

موقوف به طوفان نبود جوش و خروشم

این آن غزل حاجی صوفی است که فرمود

آن روی نداری که ز تو چشم بپوشم

***

دستی که به جامی نشود رهزن هوشم

چون پایه ی تابوت گران است به دوشم

دستی که به احسان نکند حلقه بگوشم

چون پایه ی تابوت گران است به دوشم

فریاد من از سوختگیهاست چو آتش

چون باده ز خامی نبود جوش و خروشم

نتوان چو لب جام کشید از لب من حرف

هر چند ز رنگین سخنی رهزن هوشم

با شعله ی خورشید چه سازد نفس صبح؟

روشنتر ازانم که توان کرد خموشم

در دل شکند شیشه مرا خنده ی گلها

آواز تو زان دم که رسیده است به گوشم

بر باده ی سر جوش نباشد نظر من

کز درد توان گرد برآورد ز هوشم

در عالم ایجاد من آن طفل یتیمم

کز شیر به دشنام کند دایه خموشم

چون کعبه، برازندگیم در نظر خلق

زان است که من جامه ی پوشیده نپوشم

صائب منم آن نغمه سرا کز دل پرجوش

موقوف بهاران نبود جوش و خروشم

***

بیخود ز نوای دل دیوانه ی خویشم

ساقی و می و مطرب و میخانه ی خویشم

شد خوبی گفتار ز کردار حجابم

درخواب ز شیرینی افسانه ی خویشم

زان روز که گردیده ام از خانه بدوشان

هر جا که روم معتکف خانه ی خویشم

هر چند که دادند دو عالم به بهایم

خجلت زده از گوهر یکدانه ی خویشم

بی داغ تو عضوی به تنم نیست چو طاوس

از بال و پر خویش پریخانه ی خویشم

دیوار من از خضر کند وحشت سیلاب

ویران شده ی همت مردانه ی خویشم

یک ذره دل سختم از اسلام نشد نرم

در کعبه همان ساکن بتخانه ی خویشم

آن زاهد خشکم که در ایام بهاران

در زیر گل از سبحه ی صد دانه ی خویشم

صائب شده ام بس که گرانبار علایق

بیرون نبرد بیخودی از خانه ی خویشم

***

تا چند به روزن نرسد نور چراغم؟

رنگین نشود پنبه ز خونابه ی داغم

هر چند که چون ذره ندارم به جگر آب

از چشمه ی خورشید خورد آب، دماغم

وقت است که بر تن بدرم اطلس افلاک

از جامه ی فانوس به تنگ است چراغم

در کنج قفس چند دل خویش توان خورد؟

شبنم زده گردید لب گل ز سراغم

غماز نباشد لب زخم جگر من

بیرون نرود بوی گل از رخنه ی باغم

میخواره ام و تشنه ی یاران موافق

هر جا گل ابری است بود پنبه ی داغم

این آن غزل خواجه نظیری است که می گفت

فصلی نگذشته است ز سرسبزی باغم

***

در هر که ترا دیده به حسرت نگرانم

عمی است که من زنده به جان دگرانم

بیداری دولت به سبکروحی من نیست

هر چند که در چشم تو چون خواب گرانم

از داغ جنون دیده ی من باز نگردید

چون عقل سبکسر کند از دیده ورانم؟

دستی که ز دقت گره از موی گشودی

در زیر زنخ ماند ازین خوش کمرانم

فریاد که از کوتهی دست نگردید

جز لغزش پا قسمت ازین سیمبرانم

هر چند که چون رشته نیایم به نظرها

شیرازه ی جمعیت روشن گهرانم

غافل نیم از گردش پرگار چو مرکز

هر چند که در دایره ی بیخبرانم

از بیجگری می تپدم دل ز شکستن

هر چند که در کارگه شیشه گرانم

صائب ثمری نیست بجز تلخی گفتار

قسمت ز دهان و لب شیرین پسرانم

***

جان را به دم خنجر قاتل برسانم

طوفان زده ی خویش به ساحل برسانم

چندان مرو ای جان که من از گریه ی شادی

آبی به کف خنجر قاتل برسانم

موجم که به هر آمدن و رفتن ازین بحر

فیضی به لب تشنه ی ساحل برسانم

صد بار جرس گشتم و پاس ادب عشق

نگذاشت که آواز به محمل برسانم

استادگی من نه پی راحت خویش است

درمانده ی خضرم که به منزل برسانم

از کشتن من رنگ رخش آب دگر یافت

کو دست که آیینه به قاتل برسانم؟

مفت است اگر از سفر پر خطر عشق

نقش قدم خویش به منزل برسانم

سرچشمه ی صحرای جنون زهره ی شیرست

خود را ز پی نو سفر دل برسانم

از اهل دل امروز کسی طالب دل نیست

چون غنچه چرا خون خورم و دل برسانم؟

کو رهبر توفیق، کز این غمکده صائب

خود را به سلامتکده ی دل برسانم

***

کو بخت که در میکده با یار نشینم؟

در ماتم غمهای جگرخوار نشینم

مانند حباب از دل می سر بدر آرم

با نغمه به یک پرده و یک تار نشینم

هر مصلحت عقل کم از کوه غمی نیست

کو رطل گرانی که سبکبار نشینم؟

حسن رخ گل چشم به راه نگه ماست

از همت پست است که با خار نشینم

آه این چه حجاب است که از شرم رخ تو

در خانه ی خود روی به دیوار نشینم

صائب چه کنی منع من از عاشقی و شعر؟

اینها به ازان نیست که بیکار نشینم؟

***

هر چند ز پیراهن بحرست کلاهم

مانند حباب است نظر پرده ی آهم

در پرده ی بخت است نهان روشنی من

چون برق گرفتار درین ابر سیاهم

افتاده تر از قطره ی سنجیده ی اشکم

پیچیده تر از مصرع برجسته ی آهم

هر تار من از نور یقین مد نگاهی است

تا همچو کتان ریخت ز هم پرتو ماهم

چشم کرم از ابر ترشروی ندارم

مشتاق شکر خنده ی برق است گیاهم

چون برق سبکسیر، شود بال و پر من

ریزند اگر خار جهان بر سر راهم

غافل که فزون می شود آب گهر من

اخوان سیه دل که فکندند به چاهم

چندان که درین بادیه چون چشم پریدم

حاصل نشد از خرمن دو نان پرکاهم

چون سرو به یک مصرع موزون که رساندم

از برگ فزون است درین باغ گناهم

از منت خشک چمن آرا جگرم سوخت

هر چند ز بال و پر خود بود پناهم

از بس که عنانداری اندیشه نکردم

چون زلف پریشان به هم افتاد سپاهم

زان روز که صائب شدم آشفته ی آن زلف

پیچیده تر از رشته ی آه است نگاهم

***

تا روی عرقناک ترا دید نگاهم

زد غوطه به سرچشمه ی خورشید نگاهم

از حوصله ی دیده ی من گرد برآورد

از بس ز تماشای تو بالید نگاهم

بر مرکز خال تو مرا تا نظر افتاد

در دایره ی چشم نگنجید نگاهم

شد دیده ی بیدار مرا خواب پریشان

از بس به خود از شرم تو لرزید نگاهم

مشقی که ز نظاره ی روی تو رساندم

مشکل که شود خیره ز خورشید نگاهم

از شرم برون آی که از شرم عذارت

شد آب و چو اشک از مژه غلطید نگاهم

چون موی زیادست گران در نظر من

تا دور ز رخسار تو گردید نگاهم

چون دیدن رخسار لطیف تو محال است

از دیده برآید به چه امید نگاهم؟

صائب پی نظاره ی شوم گر همه تن چشم

از دل نبرد حسرت جاوید نگاهم

***

از بخت سیه پست نگردید نوایم

از سرمه ی شب بیش شد آواز درایم

خون از جگر آهن و فولاد گشاید

چون ریزه ی الماس، خراشیده صدایم

هر سبزه ی خوابیده که در باغ جهان بود

از خواب گران جست ز گلبانگ رسایم

دوری ز خرابات نه از خشکی زهدست

ترسم گرو باده نگیرند ردایم

چون سرو گذشتم ز ثمر تا شوم آزاد

صد سلسله از برگ نهادند به پایم

در فکر گشاد دل من بس که فرو رفت

افزود به دل عقده ای از عقده گشایم

صائب ز سر خود به ته بال کشیدن

عمری است که در سایه ی اقبال همایم

***

کو می که ز زندان دل تنگ برآیم؟

چون لاله نفس سوخته زین سنگ برآیم

یک سوخته دل نیست پذیرای شرارم

آخر به چه امید من از سنگ برآیم؟

چون نیست مرا شهپر گلزار رسیدن

از بهر چه من زین قفس تنگ برآیم؟

در روی زمین نیست چو یک چهره ی روشن

چون آینه بی وجه چه از زنگ برآیم؟

این دایره چون شد تهی از نغمه شناسان

از پرده برای چه به آهنگ برآیم؟

یک سو غم دنیا و دگر سو غم عقبی

با اینهمه غم چون من دلتنگ برآیم؟

کو باده ی لعلی، که ازین پیکرخاکی

سیراب چو لعل از جگر سنگ برآیم

ای مهر برون آ، که به یک چشم زدن من

چون شبنم ازین دایره ی رنگ برآیم

بر هیچ دلی نیست گران کوه غم من

با این سبکی من به که همسنگ برآیم؟

در هیچ لباس از تو مرا نیست جدایی

یکرنگ توام گر چه به صد رنگ برآیم

چون رنگ پر و بال شکسته است درین باغ

صائب ز چه از عالم بیرنگ برآیم؟

***

ما تخم درین مزرعه جز اشک نکشتیم

یک رشته درین غمکده جز آه نرشتیم

چون آبله در زیر قدم راهروان را

بردیم بسر عمری و هموار نگشتیم

با گرمروی چون جرس از ناله ی شبگیر

یک خفته درین بادیه بر جای نهشتیم

از دانه ی ناگشته چه امید توان داشت؟

افسوس بود حاصل تخمی که نکشتیم

نقصان نکند هیچ کس از جود و سخاوت

در خوشه رسیدیم گر از دانه گذشتیم

از بوته به سیم و زر خالص نرسد نقص

با ما چه کند دوزخ اگر پاک سرشتیم

هر چند ز بی بال و پری خانه نشینیم

چون آهوی وحشت زده در دامن دشتیم

در مشق جنون گر چه سر آمد همه ی عمر

سطری که توان داد به دستی ننوشتیم

این آن غزل سعدی شیراز که فرمود

خرما نتوان خورد ازین خار که کشتیم

***

از یار ز ناسازی اغیار گذشتیم

از کثرت خار از گل بی خار گذشتیم

این باده زیاد از دهن ساغر ما بود

مخمور ز لعل لب دلدار گذشتیم

جایی که سخن سبز نگردد نتوان گفت

چون طوطی ازان آینه رخسار گذشتیم

کردیم ز گل صلح به نظاره ی خشکی

چون آب تهیدست ز گلزار گذشتیم

سهل است نظر بسته ز فردوس گذشتن

ما کز سر کیفیت دیدار گذشتیم

کوتاه نمودیم ز دل دست علایق

چون برق بر این وادی خونخوار گذشتیم

بستیم به سر رشته ی وحدت کمر خویش

از کشمکش سبحه و زنارگذشتیم

قطع نظر از راحت این نشأه نمودیم

زین خواب گران از دل بیدار گذاشتیم

سنگ ره ما سختی این راه نگردید

چون سیل سبکسیر ز کهسار گذشتیم

خاری نشد آزرده به زیر قدم ما

چون سایه ی ابراز سر گلزار گذشتیم

از خرقه ی تزویر نچیدیم دکانی

مردانه ازین پرده ی پندار گذشتیم

شد دست دعا خار به زیر قدم ما

از بس که ازین مرحله هموار گذشتیم

صائب چو گران بود به رنجور عیادت

از دیدن آن نرگس بیمار گذشتیم

***

در پله ی آغاز ز انجام گذشتیم

از مصر برون نامده از شام گذشتیم

چون برق فتادیم به خاشاک تعلق

زین خاک جلوگیر به یک گام گذشتیم

در ابر سفید و لب خاموش خطرهاست

از گردن مینا و لب جام گذشتیم

بی نقطه ی شب یک الف روز ندیدیم

هر چند که بر صفحه ی ایام گذشتیم

در طالع ما نیست گرفتاری، اگرنه

صد بار فزون از نظر دام گذشتیم

الماس ندامت دل ما را نخراشید

تا همچو عقیق از هوس نام گذشتیم

از سود و زیان سفر عشق مپرسید

یک دانه نچیدیم و به صد دام گذشتیم

در سایه ی شمشیر شهادت نتپیدیم

زین قلزم خونخوار به آرام گذشتیم

در گلشن بیرنگ جهان چون گل خورشید

گر صبح شکفتیم سر شام گذشتیم

در باغ جهان چون ثمر نخل تمنا

صد حیف که خام آمده و خام گذشتیم

این آن غزل میر فصیحی است که فرمود

از پشته ی صبح و دره ی شام گذشتیم

***

خاکی به لب گور فشاندیم و گذشتیم

ما مرکب ازین رخنه جهاندیم و گذشتیم

چون ابر بهار آنچه ازین بحر گرفتیم

در جیب صدف پاک فشاندیم و گذشتیم

چون سایه ی مرغان جهان در سفر خاک

آزار به موری نرساندیم و گذشتیم

گر قسمت ما باده و گر خون جگر بود

ما نوبت خود را گذراندیم و گذشتیم

کردیم عنانداری دل تا دم آخر

گلگون هوس را ندواندیم و گذشتیم

در رشته کشیدند دگرها گهر جان

ما این عرق از جبهه فشاندیم و گذشتیم

هر چند که در دیده ی ما خار شکستند

خاری به دل کس نخلاندیم و گذشتیم

یک صید ازین دشت به فتراک نبستیم

چون مهر همین تیغ رساندیم و گذشتیم

هر چند که در مد نظر بود دو عالم

یک حرف ازین صفحه نخواندیم و گذشتیم

فریاد که از کوتهی بازوی اقبال

دستی به دو عالم نفشاندیم و گذشتیم

صد تلخ چشیدیم ز دهر بی مزه صائب

تلخی به حریفان نچشاندیم و گذشتیم

***

ما دستخوش سبحه و زنار نگشتیم

در حلقه ی تقلید گرفتار نگشتیم

از کعبه و بتخانه گذشتیم به تعجیل

قانع به نگاه در و دیوار نگشتیم

چون برق گذشتیم ازین پرده ی نیلی

از آینه مشغول به زنگار نگشتیم

خود را به سراپرده ی خورشید رساندیم

چون شبنم گل بار به گلزار نگشتیم

چون خشت نهادیم به پای خم می سر

بر دوش کسی همچو سبو بار نگشتیم

در دامن خود پای فشردیم چو مرکز

گرد سر هر نقطه چو پرگار نگشتیم

بر بی بصران گوهر خود عرض ندادیم

آیینه ی هر صورت دیوار نگشتیم

ما را به زر قلب خریدند ز اخوان

بر قافله از قیمت کم بار نگشتیم

بیهوده مزن بر رخ ما آب نصیحت

ما صبح قیامت شد و بیدار نگشتیم

چون یوسف تهمت زده از پاکی دامن

در چشم عزیزان جهان، خوار نگشتیم

دلچسبی ما عذر گران خیزی ما خواست

چون گرد یتیمی به گهر بار نگشتیم

هر چند ز حیرت مژه بر هم ننهادیم

چون آینه ما سیر ز دیدار نگشتیم

صد شکر که با صد دهن شکوه درین بزم

شرمنده ی بیتابی اظهار نگشتیم

افسوس که چون نخل خزان دیده درین باغ

دستی نفشاندیم و سبکبار نگشتیم

فریاد که سوهان سبکدست حوادث

شد ساده ز دندانه و هموار نگشتیم

صائب مدد خلق نمودیم به همت

در ظاهر اگر مالک دینار نگشتیم

***

کام دل ازان غنچه ی مستور گرفتیم

صد تنگ شکر از دهن مور گرفتیم

آخر ز بیابان جنون سر بدر آورد

هر چند عنان دل پرشور گرفتیم

بردیم ز خط راه به آن کان ملاحت

این چاشنی از نشتر زنبور گرفتیم

از ناله ی شبگیر رسیدیم به منزل

ما دزد خود آخر شب دیجور گرفتیم

خوشحالی جنت نشود راهزن ما

در پشت پدر ماتم این سور گرفتیم

رفتیم به صحرای شکر خیز قناعت

صد تنگ شکر از دهن مور گرفتیم

صائب ز گریبان قلم سر بدر آورد

هر چند که خود را ز سخن دور گرفتیم

***

از صبر عنان دل خودکام گرفتیم

آن طایر وحشی به همین دام گرفتیم

بردانه ی نا پخته دویدیم چو آدم

ما کار خود از روز ازل خام گرفتیم

هر چند چو دستار شد از گریه ی بسیار

از دیده ی خود جامه ی احرام گرفتیم

بودیم سبکسر چو سپند از رگ خامی

از سوختگی دامن آرام گرفتیم

دیدیم زمین تخته ی مشق است فلک را

ننشسته درین خانه ره بام گرفتیم

شد لخت جگر تا به لب خویش رساندیم

هر لقمه که از خلق به ابرام گرفتیم

مخمور ز نقل و می روشن نگرفته است

فیضی که ازان چشم چو بادام گرفتیم

سودیم به گردون کله از فخر چو خورشید

تا بوسه چند از لب آن بام گرفتیم

از چشمه ی کوثر طمع خام نداریم

ما داد خود اینجا ز لب جام گرفتیم

چون فاخته از رتبه ی اقبال محبت

جا در بر آن سرو گل اندام گرفتیم

پروانه صفت صدق طلب رهبر ما شد

صائب خط پروانگی از شام گرفتیم

***

ما چاشنی بوسه ز دشنام گرفتیم

فیض شکر از تلخی بادام گرفتیم

دل صاف نمودیم به نیک و بد ایام

فیض دم صبح از نفس شام گرفتیم

ناکامی جاوید چو در کام جهان بود

از کام جهان دست به ناکام گرفتیم

در رهگذر سیل فنا خواب حرام است

رفتیم برون از فلک آرام گرفتیم

بر کنگره ی عرش ضرورست کمندی

چون شانه سر زلف دلارام گرفتیم

رفتیم ازین قلزم خونین به کناری

زین معرکه خود را به لب بام گرفتیم

دیدیم که پرگار فلک در کف ما نیست

چون نقطه درین دایره آرام گرفتیم

زهاد گرفتند ره گلشن فردوس

ما گردن مینا و لب جام گرفتیم

کردیم دل سنگدلان را به سخن نرم

از ریگ روان روغن بادام گرفتیم

در دست فلاخن نکند سنگ اقامت

ما زیر فلک بهر چه آرام گرفتیم؟

صائب ز سر میوه ی فردوس گذشتیم

تا بوسه تلخ از دهن جام گرفتیم

***

هرگز به خراش جگری شاد نگردیم

گر تیشه شویم امت فرهاد نگردیم

تا محمل لیلی نشود سلسله جنبان

ما همچو جرس مشرق فریاد نگردیم

آزادگی و بی ثمری جامه ی فتح است

چون سرو چرا از ثمر آزاد نگردیم؟

تا پا نکشیم از گل لغزنده ی تعمیر

چون نکهت گل همسفر باد نگردیم

مشهور سخن سنج بود بلبل این باغ

صائب ز چه گرد فرح آباد نگردیم؟

***

ما زمزمه ی عشق به بازار فکندیم

ما شور درین قلزم زخار فکندیم

طاس فلک از زمزمه ی عشق تهی بود

ما غلغله در گنبد دوار فکندیم

چون شانه رسیدیم به صدزخم نمایان

تا دست در آن طره ی طرار فکندیم

بس چشمه ی خون کز لب افسوس گشاید

این پرده که از چهره ی اسرار فکندیم

رنگینی ما مهر لب جوهریان شد

آتش به دم سرد خریدار فکندیم

آیینه ی بینایی ما عیب نما بود

بر چهره ی خود پرده ی زنگار فکندیم

بستیم لب از حرف حق از بیم حسودان

خود را عبث از طاق دل دار فکندیم

آیینه ی ما سیر نگردید ز دیدار

چندان که نظر بر رخ دلدار فکندیم

بار دل ما بود همان دوری منزل

در منزل مقصود اگر بار فکندیم

در بزم بزرگان نتوان کرد گرانی

در پای خم می سر و دستار فکندیم

صائب چه قدر سرمه توفیق کشیدیم

کز پیش نظر پرده ی پندار فکندیم

***

مستانه سر شیشه ی می باز گشودیم

دیگر در صد میکده ی راز گشودیم

هر بند طلسمی که در آن زلف درازست

چون شانه به سرپنجه ی اعجاز گشودیم

بی ظرفی ما باعث رسوایی ما شد

تا راه سخن بر لب غماز گشودیم

بر سینه ی ما ناخن شهباز فرو ریخت

تا بال به خمیازه ی پرواز گشودیم

صائب قلم ما نشود چون علم فتح؟

ما مهر نهانخانه ی اعجاز گشودیم

***

از ناله ی نی راز دل عشق شنیدیم

زین کوچه به سر منزل مقصود رسیدیم

راهی به سر آن مه شبگرد نبردیم

چندان که چو خورشید به هر کوچه دویدیم

دیدیم که بر چهره ی گل رنگ وفا نیست

ما نیز سر خود به ته بال کشیدیم

در دیده ی ما نشتر آزار شکستند

هر چند چو خون در رگ احباب دویدیم

با زلف بگو در پی صید دگر افتد

ما از خم دامی که رمیدیم، رمیدیم

از گریه ی ما هیچ دلی نرم نگردید

در ساعت سنگین سر این تاک بریدیم

در گوش ز فریاد جرس پنبه گذاریم

نشنیدنی از همسفران بس که شنیدیم

چون موج نشد قسمت ما گوهر مقصود

هر چند که از طول امل دام کشیدیم

دیدیم که در روی زمین اهل دلی نیست

چون غنچه به کنج دل خود باز خزیدیم

کردیم وداع کف خاکستر هستی

روزی که به آن شعله ی جانسوز رسیدیم

دیدیم ندارد سر ما زاهد بیدرد

از صومعه خود را به خرابات کشیدیم

شیر شتر و روی عرب چند توان دید؟

پا از سفر کعبه ی مقصود کشیدیم

هر چند ز خط راه توان برد به مضمون

ما هیچ به مضمون خط او نرسیدیم

در سینه ی دل، چاک فکندیم چو صائب

این نامه به تدبیر نشد باز، دریدیم

***

چندان که چو خورشید به آفاق دویدیم

ما پیر به روشندلی صبح ندیدیم

یک بار نجست از دل ما ناوک آهی

از بار گنه همچو کمان گرچه خمیدیم

چون شمع درین انجمن از راستی خویش

غیر از سر انگشت ندامت نگزیدیم

افسوس که با دیده ی بیدار چو سوزن

خار از قدم آبله پایی نکشیدیم

چون لاله ی دلسوخته در گلشن ایجاد

بی خون جگر قطره ی آبی نچشیدیم

هر چند چو گل گوش فکندیم درین باغ

حرفی که برد راه به جایی نشنیدیم

از آب روان ماند بجا سبزه و گلها

ما حاصل ازین عمر سبکسیر ندیدیم

شد ناوک ما گر زدل سنگ ترازو

بر دوش کمان دست نوازش نکشیدیم

شد کوزه ی نرگس سر بی مغز حریفان

ما یک گل ازان گوشه ی دستار نچیدیم

اول ثمر پیشرسش قرب خدا بود

پیوند خود از هر چه درین باغ بریدیم

بیرون ننهادیم ز سر منزل خود پای

چندان که درین دایره چون چشم پریدیم

کردیم تلف عمر به غواصی این بحر

در هیچ صدف گوهر انصاف ندیدیم

صائب به مقامی نرسیدیم ز سستی

از خاک چو نی گرچه کمر بسته دمیدیم

***

سررشته ی مهر از می بیباک بریدیم

بی دردسر از سلسله ی تاک بریدیم

چون طفل یتیمی که ببرند ز شیرش

از دختر رز این دل غمناک بریدیم

تا چند به یک حال کسی را نگذارند؟

از باده گذشتیم [و] ز تریاک بریدیم

در سینه ز غیرت قدم آه شکستیم

سر رشته ی پیوند ز افلاک بریدیم

این گریه تلخ [و] رخ کاهی ثمر [چیست]

نه رنگ شراب و نه رگ تاک بریدیم

بر دوش نیفکنده به تاراج فنا رفت

هر جامه که از اطلس افلاک بریدیم

بس گریه ی افسوس که دنباله رو اوست

در غورگی این خوشه که از تاک بریدیم

از عشق گسستیم به صد خامی آغاز

صائب چه عبث خوشه ای از تاک بریدیم

***

یک عمر ز هر خار و خسی ناز کشیدیم

تا بوی گلی از چمن راز کشیدیم

چون برگ گل افزود به رسوایی نکهت

هر پرده که بر چهره ی این راز کشیدیم

بیطاقتی از خرمن ما دود بر آورد

تا رخت به انجام ز آغاز کشیدیم

آسودگی کنج قفس کرد تلافی

یک چند اگر زحمت پرواز کشیدیم

نشناخت کس از جوهریان جوهر ما را

صائب گهر خود به صدف باز کشیدیم

***

تا سر به گریبان تماشا نکشیدیم

در دامن فردوس برین وا نکشیدیم

در دیده ی ما دام تماشای دو عالم

زان است که گردن به تماشا نکشیدیم

مردی نبود خاطر اطفال شکستن

ما رخت ز معموره به صحرا نکشیدیم

در غورگی از سلسله ی تاک بریدیم

خود را به پریخانه ی مینا نکشیدیم

چون شبنم گل چشم چراندیم و گذشتیم

یک چاشت درین سبز چمن وا نکشیدیم

آسوده نگشتیم ز وسواس مداوا

تا دست خود از دست مسیحا نکشیدیم

شیرین سخنان را نگرفتیم سر گوش

تا همچو گهر تلخی دریا نکشیدیم

در دامن ما صد گل بی خار فرو ریخت

آن خار که از آبله ی پا نکشیدیم

صائب نکشیدند ز ما دست حریفان

تا دست ز معشوقه ی دنیا نکشیدیم

***

ما طالع جمعیت اسباب نداریم

روزی که هوا هست می ناب نداریم

روی دل ما در حرم کعبه بود فرش

در ظاهر اگر روی به محراب نداریم

فریاد که از گردش بیهوده درین بحر

جز خار و خسی چند چو گرداب نداریم

آه قدرانداز به فرمان دل ماست

در قبضه اگر تیغ سیه تاب نداریم

قانع به هواداری دریا چو حبابیم

ما حوصله ی گوهر سیراب نداریم

چون ماهی لب بسته درین بحر پر آشوب

اندیشه ز گیرایی قلاب نداریم

کفران بود از فتنه ی خوابیده شکایت

ما شکوه ای از بخت گرانخواب نداریم

آن بلبل مستیم درین باغچه صائب

کز شور محبت خبر از خواب نداریم

***

یک چشم زدن فرقت می تاب نداریم

تا شیشه به بالین نبود خواب نداریم

تا بوسه ی چند از لب پیمانه نگیریم

چون شیشه ی خالی به جگر آب نداریم

در روز حریفان دگر باده گسارند

ماییم که می در شب مهتاب نداریم

از حادثه لرزند به خود قصرنشینان

ما خانه بدوشان غم سیلاب نداریم

از نقش تو فانوس خیالی شده هر چشم

چون شمع عجب نیست اگر خواب نداریم

در دایره ی بی سببی نقطه ی محویم

هرگز خبر از عالم اسباب نداریم

آیینه ی ما گرد تعلق نپذیرد

ما چشم به خاکستر سنجاب نداریم

گرگان به سمورند نهان تا به گریبان

ما بی دهنان طالع سنجاب نداریم

***

ما فکر لباس و غم دستار نداریم

اندیشه ی سامان چو سر دار نداریم

سر در ره آرایش ظاهر نتوان کرد

چون گل سر آرایش دستار نداریم

ای سایه ی اقبال هما رو سر خود گیر

ما شکوه ای از سایه ی دیوار نداریم

هر جا نبود سوخته ای رو ننماییم

آیینه به پیش رخ زنگار نداریم

داریم هوای سفر عالم بالا

چون شبنم گل چشم به گلزار نداریم

دنباله رو قبله نمای دل خویشیم

چون کعبه روان روی به دیوار نداریم

در جیب صدف گوهر ما چشم گشوده است

ما طاقت رسوایی بازار نداریم

شد مخزن گوهر صدف از آبله ی دست

ما جز گره دل ثمر از کار نداریم

بگذار که در چاه مذلت بسر آریم

ما حوصله ی ناز خریدار نداریم

ما بیخبران قافله ی ریگ روانیم

یک ذره ز سرگشتگی آزار نداریم

هر چند که در گردن ما دست فکنده است

از بیخبریها خبر از یار نداریم

صائب نفس شعله ی ما تشنه ی خارست

با مردم کوتاه زبان کار نداریم

***

بر دل غم سیم و زر دنیا نگذاریم

بار خر دجال به عیسی نگذاریم

خضر ره ما گرمروان عزم درست است

سر در پی هر بادیه پیما نگذاریم

پیداست که از موج سرابی چه گشاید

ما دل به تماشاگه دنیا نگذاریم

محتاج به زینت نبود حسن خداداد

آن به که حنا بر ید بیضا نگذاریم

تا دامن اطفال سبکبار نگردد

ما روی ز معموره به صحرا نگذاریم

دیوانگی ما همه از رنج خمارست

از تاک چرا سلسله برپا نگذاریم؟

ما را به ملامت نتوان توبه ز می داد

گر سر برود گردن مینا نگذاریم

صائب به رخ ما در دولت نگشاید

تا رو به نهانخانه ی عنقا نگذاریم

***

ما فقر به تردستی حاتم نفروشیم

این گوهر سیراب به شبنم نفروشیم

مشکل بود از حسن گلوسوز گذشتن

ما تشنگی خویش به زمزم نفروشیم

قانع نتوان شد به صباحت ز ملاحت

ما زخم نمکسود به مرهم نفروشیم

صحرای جنون نیست کم از ملک سلیمان

ما حلقه ی زنجیر به خاتم نفروشیم

ما سوختگان دولت پاینده ی غم را

چون صبح به خوشحالی یک دم نفروشیم

یوسف به زر قلب فروشان دگرانند

ما وقت خوش خود به دو عالم نفروشیم

***

اشک است درین مزرعه تخمی که فشانیم

آه است درین باغ نهالی که رسانیم

گرد سفر از جبهه ی ما شسته نگردد

تا رخت چو سیلاب به دریا نکشانیم

از ما گله ی بی ثمری کس نشنیده است

هر چند که چون بید سراپای زبانیم

در باغ چناری به کهنسالی ما نیست

چون سرو اگر در نظر خلق جوانیم

بر گوهر سیراب نباشد نظر ما

ما حلقه بگوش صدف پاک دهانیم

بیداری دولت به سبکروحی ما نیست

هر چند که چون خواب بر احباب گرانیم

از ما مگذر زود کز اندیشه ی نازک

شیرازه ی یاقوت لبان چون رگ کانیم

چون تیر مدارید ز ما چشم اقامت

کز قامت خم گشته در آغوش کمانیم

موقوف نسیمی است ز هم ریختن ما

آماده ی پرواز چو اوراق خزانیم

گر صاف بود سینه ی ما هیچ عجب نیست

عمری است درین میکده از درد کشانیم

با تازه خطانیم نظر باز ز خوبان

صد شکر که از جمله ی بالغ نظرانیم

پیری نتوان یافت به دل زندگی ما

با قامت خم صیقل آیینه ی جانیم

از ما خبر کعبه ی مقصود مپرسید

ما بیخبران قافله ی ریگ روانیم

باشد زر گل راز فلک در نظر ما

هر چند چو نرگس به ته پا نگرانیم

چندین رمه را برگ و نواییم ز کوشش

هر چند که بی برگ تر از چوب شبانیم

عمری است که در خرقه ی پرهیز چو صائب

سر حلقه ی رندان خرابات جهانیم

***

تا در خم این کارگه شیشه گرانیم

چون طفل در آیینه به حیرت نگرانیم

از رهگذر گوش، صدف کان گهر شد

ما هرزه در ایان همه چون موج زبانیم

در بتکده بیگانه تر از قبله نماییم

در کعبه سبک قدرتر از سنگ نشانیم

تا ترکش افلاک پر از تیر شهاب است

ما بی سر و پایان همه نارنج نشانیم

ما اخگر عشقیم که تا دامن محشر

در توده ی خاکستر افلاک نهانیم

بسیار سبکروح تر از شبنم صبحیم

هرچند که در چشم تو چون خواب گرانیم

گوشی نخراشیده صدای جرس ما

ما نرم روان قافله ی ریگ روانیم

چون مور اگر امروز به خاکیم فتاده

فرداست که در دست سلیمان زمانیم

نقش پی ما خضر ره پیشروان است

هر چند که چون گرد ز دنباله روانیم

خونابه ی دل آتش یاقوت گدازست

مگذار به این آبله ناخن برسانیم

در دیده ی کامل نظران نور یقینیم

هر چند که در چشم خسان خار گمانیم

رحمت ز سیه کاری ما روی سفیدست

ما سوختگان خال رخ لاله ستانیم

این آن غزل مرشد روم است که فرمود

ما پیله ی عشقیم که بی برگ جهانیم

***

آن طفل یتیمم که شکسته است سبویم

از آب همین گریه ی تلخی است به جویم

حاشا که پر از می نکند پیر خرابات

روزی که شود خالی ازین مغز کدویم

چون صفحه ی مسطر زده آید به نظرها

از سیلی بیرحمی اخوان بر رویم

از دایره ی عشق تو بیرون ننهم پای

گر مه کند از هاله ی خود طوق گلویم

چون صبح گذشته است ازان چاک دل من

کز رشته ی تدبیر توان کرد رفویم

آن سوخته جانم که اگر چون شرر از خلق

در سنگ گریزم بتوان یافت به بویم

صائب به دلم باد مرادی نوزیده است

چون غنچه ازان روز که دلبسته ی اویم

***

برون نمی برد از فکر دوست عالم آبم

نقاب دولت بیدار نیست پرده ی خوابم

جگر گداز محیط است داغ تشنگی من

کلاه گوشه به دریا شکسته موج سرابم

به خوان چرخ نکردم دراز دست تهی را

نداشت کاسه ی دریوزه پیش بحر حبابم

اگر چه روی مرا داشت روزگار بر آتش

چه خون که در دل آتش نکرد اشک کبابم

نیم چو آینه ی مه رهین پرتو منت

چو مهر با همه آفاق روشن است حسابم

چو ماه عید نشد راست قامتم ز تواضع

همان سپهر دهد خاکمال همچو رکابم

ز بی تهی نرسیدم به غور بحر حقیقت

به فکر پوچ بسر رفت روزگار حبابم

ز خشک مغزی میناچه خون که در جگرم نیست

خوش آن زمان که به مینای غنچه بود گلابم

خم سپهر برین می کند تلاش شکستن

مگر به خانه ی زور آمده است باده ی نابم؟

همان ز طعن خطا نیستم خلاص چو صائب

گرفت روی زمین را اگر چه فکر صوابم

***

دلم سیاه شد از بس که برکتاب گذشتم

کدام روز سیه بود کز شراب گذشتم؟

چو نیست حاصل من غیر آه و ناله، چه حاصل

که چون قلم به سراپای هر کتاب گذشتم؟

دلم فرود نیامد به هر چه چشم گشودم

چو آفتاب براین عالم خراب گذشتم

کدام کار که آسان نشد به همت عشقم؟

اگر بر آتش سوزان زدم ز آب گذشتم

زمین مپرس کز این بحر بیکنار چه دیدی

که چشم بسته ازین بحر چون حباب گذشتم

نگشت روزی من مفت صائب اینهمه معنی

چو اشک گر مرو از پرده های خواب گذشتم

***

قسم به ساقی کوثر که از شراب گذشتم

زباده ی شفقی همچو آفتاب گذشتم

حجاب چهره ی مقصود بود شیشه و ساغر

نظر بلند شد، ازعالم حجاب گذشتم

کشیده بود به دام فریب، عالم آبم

صفای دل مددی کرد، همچو آب گذشتم

ز هر چه داشت رگ تلخیی، امید بریدم

چه جای باده ی گلگون، که از گلاب گذشتم

به خون شرم و حیا می پرید چشم حبابش

هزار شکر کز این خونی حجاب گذشتم

اگر چه موج سراب است شیشه خانه ی مشرب

رسید جان به لبم تا ازین سراب گذشتم

ز شیشه چون گذرد رنگ می به گرم عنانی؟

ز شیشه خانه ی مشرب به آن شتاب گذشتم

به زور جذبه ی توفیق و پایمردی همت

چو برق و باد ز رطل گران رکاب گذشتم

شراب، خون روان و کباب، خون فسرده است

هم از کباب بریدم، هم از شراب گذشتم

عجب که پیرخرابات نگذرد ز گناهم

که من ز باده ی گلرنگ در شباب گذشتم

امید هست که در حشر زرد روی نگردم

چو من به موسم گل صائب از شراب گذشتم

***

ازان گشاده جبین جام پر شراب گرفتم

عجب هلال تمامی ز آفتاب گرفتم

به خواب دامن آن زلف بی حجاب گرفتم

عنان دولت بیدار را به خواب گرفتم

به چشم بندی شرم و حجاب عشق چه سازم؟

گرفتم این که ز رخسار او نقاب گرفتم

نشد ز دولت بیدار رزق اهل سعادت

تمتعی که ازان چشم نیمخواب گرفتم

به من چگونه رسد پیچ و تاب موی در آتش؟

که من ز موی میان مشق پیچ و تاب گرفتم

ز گریه عاقبت کار گل فتاد به چشمم

ز گل گلاب کشیدم، گل از گلاب گرفتم

به نبض چشمه ی حیوان رسید دست امیدم

اگر ز صدق طلب دامن سراب گرفتم

نشد چو تیر خطا، آفرین نصیب غزالم

زنافه گر چه زمین را به مشک ناب گرفتم

به روی من در امید هر که بست ز مردم

من از گشایش توفیق فتح باب گرفتم

گزیدن لب افسوس بود نقل شرابم

ز دست هر که درین انجمن شراب گرفتم

به نارسایی من رهرو این بساط ندارد

فتاد پیش زمن، هر که را به خواب گرفتم

هزار غوطه زدم چون صدف به بحر خجالت

به یک دو قطره که من صائب از سحاب گرفتم

***

مکش ز حسرت تیغ خودم که تاب ندارم

ز هیچ چشمه ی دیگر امید آب ندارم

بغیر دل که به دست خداست بست و گشادش

دگر امید گشایش ز هیچ باب ندارم

خوشم به وعده ی خشکی ز شیشه خانه ی گردون

امید گوهر سیراب ازین سراب ندارم

درین محیط که بی لنگرست باد مخالف

بغیر کسب هوا کار چون حباب ندارم

چرا خورم غم دنیا به این دوروزه اقامت؟

چو بازگشت این منزل خراب ندارم

در آن جهان ندهد فقر اگر نتیجه، در اینجا

همین بس است که پروای انقلاب ندارم

دلیل قطع امیدست آرمیدگی من

ز نارسایی این رشته پیچ و تاب ندارم

مبین به موی سفیدم، که همچو صبح بهاران

درین بساط بجز پرده های خواب ندارم

ترا که هست می ازماهتاب روی مگردان

که من زدست تهی روی ماهتاب ندارم

درین ریاض من آن شبنم سیاه گلیمم

که روی گرم توقع ز آفتاب ندارم

مرا ز روز حساب ای نفس دراز مترسان

که خود حسابم و اندیشه ی حساب ندارم

مساز روی ترش از نگاه بی غرض من

که همچو نامه ی بی مطلبان جواب ندارم

ز فکر صائب من کاینات مست و خرابند

چه شد به ظاهر اگر در قدح شراب ندارم

***

به سینه تخم امیدی چو شوره زار ندارم

ستاره سوخته ام چشم بر بهار ندارم

چو درد و داغ محبت درین قلمرو وحشت

بغیر گوشه ی دل هیچ جا قرار ندارم

گذشته است ز منصور پایه ی سخن من

سر جدال به هر طفل نی سوار ندارم

عنان سیر مرا شوق بیقرار که دارد؟

که همچو ریگ روان هیچ جا قرار ندارم

خجل ز رهزن این وادیم که در همه عالم

چو گردباد لباسی بجز غبار ندارم

گرم به چرخ برآرد، ورم به خاک سپارد

دماغ شکر و شکایت ز روزگار ندارم

هزار حلقه فزون جنگ با نسیم نمودم

هنوز راه در آن زلف تابدار ندارم

عبیر پیرهن گوهرست گرد یتیمی

به دل غباری ازان خط مشکبار ندارم

[بود چو تیغ ز من آب لاله زار شهادت

چه شد به ظاهر اگر نم به جویبار ندارم؟]

گذشتیم از سر ناموس و اعتبار چو صائب

هنوز در نظر عشق اعتبار ندارم

***

چشم گشایش از خلق نبود به هیچ بابم

در بزم بیسوادان لب بسته چون کتابم

در ملک بی نشانی ازمن چه جرم سر زد؟

کز شش جهت فکندند در پنجه ی عقابم

هر چند کشتی من بر خشک بسته گردون

نومید بر نگشته است یک تشنه از سرابم

محو محیط وحدت مستغرق وصال است

من از ره تعین سرگشته چون حبابم

در زهد خشک باشد پوشیده مشرب من

آب حیاتم اما خس پوش از سرابم

چون ماه نو تواضع با خاکیان نمایم

با آن شکوه گردون گیرد اگر رکابم

هرگز دلم نبوده است بی داغ عشق

صائب چسبیده است دایم بر اخگری کبابم

***

از جام بیخودی کرد ساقی خداپرستم

بودم ز بت پرستان تا از خودی نرستم

راهی که راهزن زد یک چند امن باشد

ایمن شدم ز شیطان تا توبه را شکستم

ساقی و باده ی من از سینه جوش می زد

روزی که بود مطرب از نغمه ی الستم

زان دم که عشق او بست از نیستی میانم

ز نار تازه ای شد احرام هر چه بستم

با دست در کف تن تا در خمار باشم

دارم تمام عالم روزی که نیم مستم

از خود مرا برون بر، تا کی درین خرابات

مستی و هوشیاری سازد بلند و پستم؟

از صحبت گرانان در زیر سنگ بودم

جز گوشه ی دل خود در هر کجا نشستم

از نوخطان گسستم سررشته ی محبت

زان دم که صائب آمد زلف سخن به دستم

***

با آن که من ندارم کاری به کار مردم

دایم کشم کدورت از رهگذار مردم

دنبال خلق گردد خود را کسی که گم کرد

خود را بیاب و بگذر از انتظار مردم

امیدواری خلق عنوان نا امیدی است

زنهار تا نباشی امیدوار مردم

از منت آب حیوان تیغ برهنه گردد

لب تر مساز زنهار از جویبار مردم

بنیاد اعتبارات پا در رکاب باشد

مگذار دل ز خامی بر فخر و عار مردم

در زیر تیغ دایم خون می خورد ز خجلت

هر کس به برگ سبزی شد شرمسار مردم

در چشم عیبجویان ظلمت همیشه فرش است

ز آیینه پشت بیند آیینه دار مردم

از سیر لاله و گل خاطر نمی گشاید

از مردم است صائب باغ و بهار مردم

***

چون چشم آبگینه، هر چند پاک بینم

در پرده ی خجالت، زان روی شرمگینم

از چشم شور ایمن نام آوران نباشند

با جوی خشک قانع از آب چون نگینم

از زلف مشکبویان مغزم شود پریشان

تا ریشه کرد در دل آن خط عنبرینم

یک برگ کاه ایشان بی کوه منتی نیست

از خرمن بزرگان عمری است خوشه چینم

افغان که همچو پرگار با پای آهنین من

چندان که می زنم دور در گام اولینم

گفتی بمیر تا من از نو دهم حیاتت

ای روح بخش عالم من مرده ی همینم!

رازی که در دلم هست صائب ز طینت پاک

چون آب می توان خواند از صفحه ی جبینم

***

از باد دستی خود ما میکشان خرابیم

در کاسه سرنگونی همچشم با حبابیم

با محتسب به جنگیم از زاهدان به تنگیم

با شیشه ایم یکدل، یکرنگ با شرابیم

آنجا که میکشانند چون ابر تر زبانیم

آنجا که زاهدانند لب خشک چون سرابیم

در گوش عشقبازان چون مژده ی وصالیم

در چشم می پرستان چون قطره ی  شرابیم

با خاص و عام یکرنگ از مشرب رساییم

بر خار و گل سمن ریز چون نور ماهتابیم

آنجا که داغ بیدرد گل کرد، پنبه زاریم

آنجا که زخم عشاق خندید، مشک نابیم

آنجا که گل شکفته است شبنم طراز اشکیم

آنجا که خار خشکی است چشم تر سحابیم

چون می به مجلس آید از ما ادب مجویید

تا نیست دختر رز در پرده ی حجابیم

در پله ی نظرها هرگز گران نگردیم

ما در سواد عالم چون شعر انتخابیم

زلف معنبری نیست زان روی بی دماغیم

حسن برشته ای نیست از بهر آن کبابیم

بر تیغ حدت طبع در جمع موشکافان

ما جوهریم ازان رو در قید پیچ و تابیم

از مشرق بناگوش خندید صبح پیری

ما تیره روزگاران در سیر ماهتابیم

یک ره به گوشه ی چشم در زیر پا نظر کن

عمری است پایمالت چون دیده ی رکابیم

تا اقتدا نمودیم بر فطرت ظفرخان

چون فکرهای صائب پیوسته بر صوابیم

***

می شود از دم زدن خراب وجودم

پرده ی آه است چون حباب وجودم

گردش چشمی است دور زندگی من

مد نگاهی است چون شهاب وجودم

هیچ نبسته است در طلسم حیاتم

جلوه ی خشکی است چون سراب وجودم

ذره ی من زندگی ز خویش ندارد

بسته به دامان آفتاب وجودم

حاصل من نیست غیر تهمت هستی

برفکند چون زرخ نقاب وجودم

همچو حبابم که در طلسم تعین

نیست بجز پرده ی حجاب وجودم

جلوه ی دو دست در نظر نفسم را

بس که به رفتن کند شتاب وجودم

حاصل من نیست جز خیال پریشان

پرده ی غفلت بود چو خواب وجودم

نیست بجز تار و پود آه ندامت

همچو کتان پیش ماهتاب وجودم

موج سرابم کز این بساط ندارد

هیچ به کف غیرپیچ و تاب وجودم

همچو هلال است یک اشاره ی ابرو

بس که بود پای در رکاب وجودم

عمر شکر خنده ام چو گل دو سه روزست

گریه ی تلخ است چون گلاب وجودم

خانه جدا می کنم ز ساده دلیها

گر چه ز دریاست چون حباب وجودم

ز آتش و خاک است و باد و آب سرشتم

چون شود ایمن ز انقلاب وجودم؟

کاش در آنجا ز من حساب نگیرند

نیست در اینجا چو در حساب وجودم

سوخت دلم را سپهر صائب و نگذاشت

تا شنود بوی این کباب وجودم

***

حوصله ی وصل آن نگار ندارم

دام به اندازه ی شکار ندارم

بحر به پیمانه ی حباب نگنجد

در ره او چشم انتظار ندارم

نیست به پیغام خشک نیز امیدم

طالع ازان لعل آبدار ندارم

از رخ چون آفتاب لاله عذاران

غیر دو چشم شفق نگار ندارم

طاقت من نیست مرد ناز دو بالا

آینه پیش جمال یار ندارم

گر چه سر دست آفتاب گرفتم

رنگی ازان دست پرنگار ندارم

از دل گرم است مایه دار جنونم

هیچ توقع ز نوبهار ندارم

نخل خزان دیده ام که برگ اقامت

در چمن خشک روزگار ندارم

باعث هشیاریم نه زهد و صلاح است

باده به اندازه ی خمار ندارم

کافر حربی ز جنگ سیر نگردد

صلح توقع ز چشم یار ندارم

صیقل آیینه است شهپر طوطی

از خط سبزش به دل غبار ندارم

چهره ی زرین چو مهر زینت من بس

صائب اگر رخت زرنگار ندارم

***

حوصله ی وصل آن نگار ندارم

دام به اندازه ی شکار ندارم

گوهر دریای بیکرانه ی عشقم

در صدف آسمان قرار ندارم

صحبت من در مذاق عشق گواراست

باده ی روحانیم خمار ندارم

شکوه تراوش نمی کند ز زبانم

آتش حل کرده ام شرار ندارم

موجه بی دست و پای قلزم شوقم

در سفر خویش اختیار ندارم

دست و دلم سرد گشته است ز عالم

کار چو صائب به هیچ کار ندارم

***

سوخته جانم غم وسیله ندارم

داغ دل لاله ام فتیله ندارم

همت مجنون من بلند فتاده است

سنگ توقع ازین قبیله ندارم

آینه ی آب پشت و روی ندارد

ساده دلم ره به هیچ حیله ندارم

همت ذاتی وسیله می کند ایجاد

چون دگران من اگر وسیله ندارم

هیچ گره از گره گشاده نگردد

برگ توقع ز کرم پیله ندارم

دیده ی سیر از جهان جمیله ی من بس

صائب اگر در نظر جمیله ندارم

***

چین ز جبین در مقام جنگ گشایم

همچو فلاخن بغل به سنگ گشایم

دوست کنم خصم را به چرب زبانی

جوی شکر از رگ شرنگ گشایم

روی نتابم ز حرف سخت حریفان

سینه چو آیینه پیش سنگ گشایم

خار مغیلان کشید از آبله ام دست

این گره از ناخن پلنگ گشایم

ماهی ریگ روان وادی فقرم

کی دهن حرص چون نهنگ گشایم؟

من که دلم صائب از نشاط گرفته است

کی ز قدحهای لاله رنگ گشایم؟

***

به وحشت ز دنیا سلامت گزیدم

به دامن کشیدن گل از خار چیدم

حجاب دل و دیده ی روشنم شد

چو نرگس بجز پشت پا هر چه دیدم

ز آزادگی جمله تن دست گشتم

که چون سرو دامن ز گلزار چیدم

برآوردم از جیب هر روزنی سر

به هر کوچه چون مهر تابان دویدم

امیدم ز مشق جنونی که کردم

به آن مد آهی است کز دل کشیدم

زهستی جدا شو که این راه را من

به مقراض قطع تعلق بریدم

به یک فرد بسته است صد دفتر اینجا

به خود تا رسیدم به عالم رسیدم

ازان گشت شیرین چو گوهر کلامم

که از بحر هر تلخ و شوری چشیدم

ازان شیر گیرم که در عهد طفلی

ز بی شیری انگشت خود را مکیدم

ادب بود منظور، نه تن پرستی

اگر خار راه تو از پا کشیدم

تو با هر که خواهی برو آشنا شو

که من خیری از آشنایی ندیدم

نصیب من از قرب این لاله رویان

بساطی است کز داغ بر سینه چیدم

مرادم تو بودی ز سیر و اقامت

ز هر جا گذشتم، به هر جا رسیدم

مده صائب از دست دامان وحشت

که من از رمیدن چنین آرمیدم

***

ترم چون حباب از هوایی که دارم

که می ریزد از هم بنایی که دارم

امیدم به دست و پایی است، ورنه

چه کار آید از دست و پایی که دارم

به خورشید خواهد چو صبحم رساندن

دل ساده از مدعایی که دارم

نمانم به جا هیچ افتاده ای را

به منزل برم نقش پایی که دارم

بود استخوان روزیم گر جهان را

به دولت رساند همایی که دارم

سپندست کز جا جهد جا نماید

درین انجمن آشنایی که دارم

سخن می شود دلنشین زود صائب

اگر دل دهد دلربایی که دارم

***

ازان زلف یک مو جدایی ندارم

ازین دام فکر رهایی ندارم

من آن معنی دور گردم جهان را

که با هیچ لفظ آشنایی ندارم

درین باغ آن فارغ البال مرغم

که مقصد چو تیر هوایی ندارم

به بال محیط است چون موج سیرم

شکایت ز بی دست و پایی ندارم

شدم مومیایی ز بس چرب نرمی

ز سنگ ملامت رهایی ندارم

رخ تازه ی من چو سروست شاهد

که اندوهی از بینوایی ندارم

ازان راه بیگانگی می سپارم

که من طالع از آشنایی ندارم

به گفتار خوش می کنم وقت مردم

اگر ناخن دلگشایی ندارم

من آن بی نیازم درین بزم صائب

که همت ز دلها گدایی ندارم

***

در سخن بر نیاید آوازم

نیست اندیشه ای ز غمازم

در کمانخانه ی فلک چون تیر

به پر عاریه است پروازم

نیست ناخن به دل زنی هر جا

بینواتر ز رشته ی سازم

آن ضعیفم که می شود چون چشم

پر کاهی حجاب پروازم

چون شود با تو ساز صحبت من؟

تو برون ساز و من درون سازم

نیست ممکن مرا نهان کردن

پرده در همچو گوهر رازم

گر چه در گوشمال عمرم رفت

نشد آهنگ، بخت ناسازم

می رسد همچو سرو از آزادی

از زمین تا به آسمان نازم

آن سپندم که در حریم ادب

نشنیده است آتش آوازم

دلی از ناله می کنم خالی

گر بود همچو نای دمسازم

چه کند بحر و کان به همت من؟

کاسه آشام و کیسه پردازم

چون جرس، ماندگان قافله را

می رساند به منزل آوازم

در قفس بس که مانده ام صائب

رفته از یاد ذوق پروازم

***

ما خراباتی و نظر بازیم

کاسه آشام و کیسه پردازیم

با زمین گیری آسمان پرواز

با خموشی بلند آوازیم

سر به گردون فرو نمی آریم

همچو همت بلند پروازیم

خاک دیوار فقر می لیسیم

خصم حرصیم و دشمن آزیم

سازگاریم با کم آزاران

خار چشم حریف ناسازیم

خانه داری ز ما نمی آید

آشیان سوز و خانه پردازیم

خامه ی قدرت یداللهیم

که به چندین زبان سخن سازیم

نغمه ی ما تمام اسرارست

عندلیبان گلشن رازیم

آب و روغن به هم نمی سازند

تو برون ساز و ما درون سازیم

چون نپیچیم، رشته ی گهریم

چون نلرزیم، پرده ی رازیم

صائب از خامه ی سخن پرداز

چهره پرداز سحر و اعجازیم

***

چه عجب اگر نسوزد دل کس به آه سردم

نرسیده ام به دردی که کسی رسد به دردم

به نظر ازان عزیزم به بها ازان گرانم

که به هیچ دل چو گوهر ننشسته است گردم

من و بی حجاب گشتن، چه خیال باطل است این؟

که اگر به دل درآیی تو به گرد دل نگردم

به سیاه روزی من دل سنگ خاره سوزد

که نشد چو سبزه ی خط ز لب تو آبخوردم

گلی از لباس رنگین نشکفت برعذارم

جگری است پاره پاره چو هدف ز سرخ و زردم

نتوان فشاند دامن ز غبار هستی من

که گران رکاب باشد چو خط غبار گردم

نه چنان ربود فکرم ز میان اهل عالم

که توان رسید صائب به خیال دور گردم

***

همه اشکم، همه آهم، همه دردم، همه داغم

که چرا روشن ازان چهره نگردید چراغم

برق در جستن من گو نفس خویش مسوزان

نه چنان رفته ام از خود که توان یافت سراغم

این که پیوسته لبالب بود از باده ی لعلی

سبب این است که چون لاله نگون است ایاغم

گر چه چون لعل ز سنگ است مرا بستر و بالین

می خورد آب ز سرچشمه ی خورشید دماغم

دل افسرده ی من گرم نشد از می روشن

مگر از شعله ی آواز شود زنده چراغم

صائب از خون جگر داغ من افروخته عارض

نفس سرد خزان را نبود رنگ ز باغم

***

تحفه ی طور شراری داریم

نذر آیینه غباری داریم

گر چه در دست نداریم گلی

در جگر بوته ی خاری داریم

گو خزان صحن چمن پاک بروب

چون قدح لاله عذاری داریم

نو خطی در دل ما جا دارد

مصحف خط غباری داریم

صافدل با همه ی آفاقیم

دل خورشید شعاری داریم

گر چه در خرمن ما کاهی نیست

نفس برق سواری داریم

تیغ لب تشنه به خون گر داری

جان مشتاق نثاری داریم

شکر ظاهر بود از شکوه ی ما

گله ی شکرگزاری داریم

آه کز آینه رویان جهان

همچو سیماب قراری داریم

گل خمیازه ی ما رنگین است

چشم بر لاله عذاری داریم

دل گرداب بود ساحل ما

ما نه چون موج کناری داریم

خاکساریم زما چشم مپوش

درخور چشم غباری داریم

***

بده می که بر قلب گردون زنیم!

ازین شیشه چون رنگ بیرون زنیم

سرانجام چون خشت بالین بود

به خم تکیه همچون فلاطون زنیم

برآییم از کوچه بند رسوم

قدم در بیابان چو مجنون زنیم

بمالیم در زیر پا حرص را

کف خاک بر چشم قارون زنیم

برآریم از بحر سر چون حباب

ازین تنگنا خیمه بیرون زنیم

به این قد خم گشته، چوگان صفت

سرپای بر گوی گردون زنیم

می لعل خونش به جوش آمده است

چه افتاده پیمانه در خون زنیم؟

عرق رنگ نگذاشت بر روی ما

به قلب قدحهای گلگون زنیم

به دشمن شبیخون زدن عاجزی است

گل صبح بر قلب گردون زنیم

نیفتیم چون سایه دنبال خضر

به لبهای میگون شبیخون زنیم

چو خود پای بربخت خود می زنیم

چرا طعن بر بخت وارون زنیم؟

به خلق ارچه از خاک ره کمتریم

به همت سر از اوج گردون زنیم

دل ما شود صائب آن روز باز

که چون سیل گلگشت هامون زنیم

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا