- ديوان صغير اصفهاني
- اثر طبع شاعر شهير
محمد حسين شادروان صغير 1274-1349 شمسی دراصفهان
قصائد
اي در طلبت صد چاك از غصه گريبانها
خونها ز غمت جاري از ديده بدامانها
در زاوية هجرت بنشسته بخون دلها
در بادية عشقت سركرده قدم جانها
آلوده به خون باشد از پاي مجانينت
هر خار كه مي بينم در طرف بيابانها
با شوق لقايت جان از جسم رهد شادان
چون مردم زنداني از گوشة زندانها
چه كعبه و بتخانه چه خانقه و مسجد
با ياد تو در هر جا جمعند پريشانها
چه رند خراباتي چه شيخ مناجاتي
اوصاف ترا هر يك گويند بعنوانها
چه فاخته در گلشن چه چغد به ويرانه
دارند نهان هر يك حمد تو در افغانها
تهليل تو را كبكان گويند بكهساران
تسبيح تو را مرغان خوانند به بستانها
در معرفتت تنها حيران نه منم كاينجا
هم عقل كه استاده اندر صف حيرانها
ذات تو دليل آمد بر ذات تو و جز اين
باشد ببر كامل ناقص همه برهانها
تو اول و تو آخر تو ظاهر و تو باطن
صادر ز تو اولها راجع به تو پايانها
ملك از تو و حكم از تو نصب از تو و عزل از تو
در ملك توئي سلطان مملوك تو سلطانها
جسم از تو بود جان هم سر از تو و سامان هم
داريم ز تو سامان ما بي سر و سامانها
با حكمت تو هرگز از ابر بهارودي
بيهوده نمي بارد يك قطره ز بارانها
گويند گنه بخشي چون بنده پشيمان شد
جز تو كه پشيماني بارد يك قطره ز بارانها
گويند گنه بخشي چون بنده پشيمان شد
جز تو كه پشيماني بخشد به پشيمانها
بر تابع فرمانها فرض است جنان اما
بي عون تو نتواند كس بردن فرمانها
شايد كه شوند از تو مأيوس گنه كاران
هر گاه فزونتر شد از عفو تو عصيانها
يك ذره نخواهد كرد احسان تو كوتاهي
درباره كافرها در حق مسلمانها
ما خيره سران هر يك يك عمر بدرگاهت
كرديم چه عصيانها ديديم چه احسانها
ما بنده ي نادانيم از كرده ما بگذر
اي پادشه دانابخشاي بنادانها
يارب بحث آنان كز نيست شدن در تو
معمورهي هستي را هستند نگهبانها
از علت ناداني ما را تو رهائي ده
اين درد تو درمان كن اي خالق درمانها
از رحمت خود ما را ميدار بهر حالت
محظوظ ز دانائي محفوظ ز خسرانها
و آنها كه همي پويند اندر ره عرفانت
بر فرق صغير افشان خاك قدم آنها
در نعمت حضرت
ختمي مرتبت مؤيد مجتبي محمد مصطفي(صلي الله عليه و آله و سلم)
اي ماية اميد دل اي رحمت خدا
اي اولين تجلَي حق ختم انبيا
اي كنيت مقدس و اسماء اقدست
بوالقاسم و محمد و محمود و مصطفا
آيد چو نام نامي جان پرورت بگوش
در دل مقام خويش دهد خوف بر رجا
بود از تو بس شگفت اگر سايه داشتي
خورشيد را بلي نبود سايه در قفا
گرديد ختم بر تو نبوت كه سعي تو
از ابتدا رساند مكارم به انتها
موسي چو از جهان بسراي دگر شتافت
طي گشت قصهي يد بيضا و اژدها
عيسي چو جاي در فلك چارمين گرفت
روي زمين نماند از او معجزي بجا
قرآن توست معجز باقي كه تا ابد
بر جن و انس روز و شبان ميزند صلا
گويند هر آن كه را كه ز من هست شك و ريب
يك سوره آورد چو من از فرَو از بها
برهان خاتميتت اين بس كه تا بحشر
در كاينات هست طنين افكن اين ندا
چون لا نبي بعديت آيد بگوش دل
آسايد از فسانة ارباب ادعا
در رفع اختلاف جهاني توان نمود
بر يك حديث متقن ثقلينت اكتفا
صورت نهفتي از ره معني درآمدي
در صورت مقدس قرآن و اوصيا
قرآن تست روح تو و تا جهان به پاست
بر اهل روزگار دليل است و رهنما
جسم تواند عترت و هرگز نميشوند
اين روح و جسم تا ابد از يكديگر جدا
آري چگونه روح تواند بدون جسم
اندر زمانه زيست كند تا صف جزا
اين هر دو خود توئي و به تحقيق بر تو رفت
بر اين دو از هر آنكه وفا رفت يا جفا
اين حجت دوازدهم حاليا بغيب
باشد شريك و حافظ قرآنت از وفا
آن هم توئي به صورت و معني كه شاخص او
با اسم و كنيه تو كند جلوه ز اختفا
ترويج دين تست به دست وي و شود
در عهد او حقيقت اسلام بر ملا
چون بهر دفع ظالم و ظلم آن ولي حق
بر بام كعبه برزند از عدل حق لوا
گيتي بعدل و دادگر ايد زجور و ظلم
زحمت شود رفاه و كدورت شود صفا
آنگه دليل خلق كتاب تو است و بس
در امر و نهي كار بر آيد به مدعا
گردد پديد سلطنت حقه در جهان
يابد ظهور معدلت ذات كبريا
آن روز از سپيد و سيه خلق عالمند
قائل بيك كتاب و بيك دين و يك خدا
گردد جهان بهشت برين زان يگانگي
آري يگانگي كند اين دردها دوا
اي صاحب شريعت و اي خواجة رسل
اي آُسمان رفعت و خورشيد اهتدا
از شر غيرو وسوسة نفس و هول حشر
دارد صغير بر تو و آل تو التجا
در مدح اعليحضرت شاه ولايت علي عليه السلام
ذيحجه 1358 سروده شده
الا تا خويشتن بيني نه بيني روي جانانرا
بلي ابراز نظر پنهان كند خورشيد تابانرا
مقام وحدت است اينجا تو و جانان نمي گنجد
از آن مگذر كه خودبيني ز خود بگذر ببين آن را
چو جوئي آن صنم بازاي از ديرو حرم يعني
زپاي جان خود بردار قيد كفر و ايمانرا
ز عشق آن پري ناصح مكن منعم كه مي دانم
نه بيند اين سر شوريده ديگر روي سامانرا
من اندر خواب زلفش ديدم و حالم پريشانشد
تو هم چون من شوي بيني گر اين خواب پريشانرا
وصالش جوي در محنت كه توأم ساخته حكمت
طواف كعبه و پيمودن كوه و بيابانرا
گر افتادي ز پامير و بسر كارد برون روزي
جمال كعبه از پاي دلت خار مغيلانرا
ترش روئي دي از پي بهاري آورد شيرين
بيني سبز و خرم كوه و صحرا و گلستانرا
به تحقيق ارگشايي ديدة دل را توان ديدن
خود اندر دامن ابر سيه گل هاي خندانرا
شنيدي زنده دارد آب حيوان خضر راباري
تو هم در ظلمت گيتي طلب كن آب حيوانرا
توئي آن كس كه حق گويد نفخت فيه من روحي
خود ار ناخواندهئي ميپرس از آنكو خوانده قرآنرا
بسي جاي شگفت است اين چو نيكي بيني اي انسان
كه با آن روح رحماني بري فرمان شيطانرا
سيه گشته است چشمت از شتاب گردش گردون
از اين رو مي نياري ديد دست چرخ گردانرا
خط پرگار دوران نقطهاي اندر ميان دارد
به جو آن نقطة مركز مشو سرگشته دورانرا
اگر آن نقطه را جوئي صفت زان نقطه دان دائر
مدار گنبد گردون نظام ملك امكانرا
ز قرب و بعد آن نقطه است كايد در ميان صحبت
بيان سانزد اهل دل چو شرح وصل و هجران را
اگر آن نقطه را خواهي محل جو در دل آنان
كه ديو نفس كشتند و طلب كردند يزدانرا
بدست صدق دامان گروهي گير كز صفوت
به ناپاكي و بي باكي نيالودند دامانرا
به درويشان عالي رتبتي پيوند كز همت
فرونارند سر مرتاج قيصر تخت خاقانرا
شخن پي پرده گر خواهي ز جان شويندة آنان
كه راه بندگي پويند از جان شاه مردانرا
شهنشاهي كه آيد هر كه در خيل غلامانش
بخود همدوش بيند آدم و نوح و سليمانرا
براي هر چه جر حق فرض كن آغاز و پاياني
به دست مرتضي دان امر آن آغاز و پايانرا
مجو بي مهر او غفران حق كاندر صف محشر
بشرط مهر او دارد خدا مبذول غفرانرا
شها اي كوه حلم و بحر علم و معدن حكمت
كه از خوان عطاي خويش دادي لقمة لقمانرا
توئي مقصود اينمطلب توئي منظور از اينمعني
كه حق بر صورت خود خلق فرموده است انسانرا
تو روشن مي كني ماها چه آفاق و چه انفس را
تو روزي مي دهي شاها چه كافر چه مسلمانرا
شهنشاها توئي كت بينم اندر حيطة قدرت
مسخر شش جهت هم پنج حس هم چاراركانرا
صلت خواهم بدين اشعار و آن اينست كافزايي
بروح پاك پير و باب من اكرام و احسانرا
چه گويم من بوصف با وجود اين ميبينم
در اوصاف تو از قول خدا آيات قرآنرا
صغير از شرم شد خاموش آري كي بود درخور
ثناي چون تو دانائي من ناچيز نادانرا
در مدح مظهر العجائب حضرت مولي الموالي علي عليه السلام
كند ثابت حديث قدسي اين فرخنده معنارا
كه يزدان در عبوديت ربوبيت دهد ما را
ز آدم تا به خاتم چون اميرالمومنين حيدر
طريق بندگي نسپرده كس معبود كيتارا
اگر كنه عبوديت ربوبيت بود ياران
براي من كنيد از بهر حق حل اين معمارا
علي را بنده بايد خواند يا حق گفت يا هر دو
ندانم با كه گويم اين حديث حيرت افزارا
بقرآن آية ميمون سبحان الذي اسري
نمايد شمهيي از فضلش آگه مرد دانارا
خدا فرموده تا بنمايمش آيات خود بر دم
سوي معراج از روي زمين سلطان بطحا را
اميرالمؤمنين فرموده در تفسير اين آيه
نباشد آيتي اكبر ز من ايزد تعالي را
ز برج كعبه طالع گشت خورشيد دل افروزي
كه رجعت داد در چرخ آفتاب عالم آرا را
صغير از دست اينجا خامه را بگذار و ساكت شو
كه ترسم از گليم خويشتن بيرون نهي پارا
در تهنيت عيد مولود
مؤيد مجتبي محمد مصطفي صلي الله عليه و آله
مرحبا عيدي كه در آن شد ز رحمت فتح باب
يعني از برج نبوت سر برآورد آفتاب
مرحبا عيدي كه در آن ز امر رب العالمين
رحمت للعالمين برداشت از صورت نقاب
مرحبا عيدي كه در آن چون دل صاحبدلان
شد جهان روشن به نور حضرت ختمي مآب
الّصلا اي عشق بازان الّصلا اي عارفان
مظهر حسن ازل بيرون خراميد از حجاب
ايكه ديدار حقت بايد ببين او را كه گفت
من رآني قدر أي الحق آنشه گردون جناب
در شهود آمد ز غيب آن عالم علم لدن
كز قفايش چاكر آسا جبرئيل آرد كتاب
هم ز كاخ رفعتش عرش معلا پايهاي
هم ز بحر قدرتش درياي امكان يك حباب
هم ميان اولياء آنماه شمع انجمن
هم ميان انبياء آن شاه فرد انتخاب
جن و انس و ديو و دد از رحمت او بهرهور
وحش و طير و مور و مار از حضرت او كامياب
دانهئي بي امر آن سرور نرويد از زمين
قطرهئي بي حكم آن حضرت نبارد از سحاب
مصحف و تورات و انجيل و زبور و از قول حق
در مديح اوست يكسر فصل فصل و باب باب
بغض و حبش بهر اعدا و محبش پرورد
آن گناه اندر گناه و اين ثواب اندر ثواب
چون به محشر از شفاعت بهر امت دم زند
محو گرداند حق از لوح جزا حرف عقاب
گرچه جرمت بيحسابست از حساب خود مترس
ايكه مهر او بود حسب تو در روز حساب
دشمن او نشنود هم دوستدارش ننگرد
آن يكي بوي بهشت و اين يكي روي عذاب
پيچ و تاب حشر باشد منكرش را تابعش
جز كه از گيسوي حورالعين نبيند پيچ و تاب
جاي فداي آن شهنشاهي كه خواند عبد او
خويشرا شاه دو عالم شير يزدان بوتراب
مرتضي آنكس كه بي مهرش بدرگاه خدا
گر دعاي انبيا باشد نگردد مستجاب
گفت احمد شهر علمم من علي باب منست
جان من در شهر ميبايد شدن داخل ز باب
دشمن ار جويد از او دوري نباشد اين عجب
دايماً خفاش از خورشيد دارد اجتناب
شاه مردان شير يزدان آن كه در روز مصاف
از نهيبش ميشدي شير فلك را زهره آب
برق تيغش آتشي بودي كه گر خلق جهان
خصم وي بودند جان جمله مي كردي كباب
عرصه عالم ز روبه خصلتان خالي نشد
تا نكرد آن شير مرد بي بدل پا در ركاب
مهر و ماه و ثابت و سيار در هر روز و شب
روشني از خاك درگاهش نمايند اكتساب
چون ولاي او نهد پا در ميان قلب مخوف
گر همه سيماب باشد خيزد از وي اضطراب
هيچكس زامرش نيارد روي بر تابدبلي
بردن فرمان او فرض است بر هر شيخ و شاب
رهبر پير و جوان شاهي كه گر فرمان دهد
باز گردد پير را باردگر عهد شباب
هر كه را برگ و نوا بخشد بعمر خويشتن
روي فقر و بينوائي را نمي بيند بخواب
دل بغير او مبندار تشنه فيضي بلي
كي تواني كرد دفع تشنه كامي از سراب
مهرش آن اكسير باشد كه كانكه را آيد بدست
ميتواند كرد قلب تيرة خود زرّ ناب
قل كفي را گر بقرآن خواندهيي ميدان كه هست
مرتضي مقصود از من عنده علم الكتاب
مهر احمد با ولاي مرتضي توأم بود
راستي گرجوئي احمد را سوي حيدرشتاب
خلق را احمد به وي مي خواند گويا مولوي
بهر اين گفت آفتاب آمد دليل آفتاب
هان مگو ديگر تماشاي گل رخسار او
نيست ممكن چون كه گل رفت و گلستان شد خراب
بين رخ فرزند او صابر به ياد روي وي
آري آري بوي گل را از كه جوئيم از گلاب
دست بر دستت تا دست علي دستش صغير
دست از دستش مدار و رو ز درگاهش متاب
در مناقب و مدايح ائمهه معصومين صلواةالله عليهم اجمعين
ايدل گرت هواي بهشت است رو متاب
از درگه محمد و آلش بهيچ باب
از غير خاندان نبي كام خود مجوي
لب تشنهيي كجا شده سيراب از سراب
حق را مظاهرند به تحقيق و مهرشان
واجب به هر سفيد و سياه است و شيخ و شاب
تا سر نتباد از خط فرمانشان فكند
از كهكشان بگردن گردون قضا طناب
ريحان بحكمشان بچمن رويد از زمين
باران به امرشان بدمن بارد از سحاب
بهر سكون كنند اشارت اگر بچرخ
تا حشر بر درنگ مبدل كند شتاب
گردن بنه بطاعت ايشان كه اين گروه
بر خلق عالمند ز حق مالك الرقاب
هر جا توان بحضرتشان بردن التجا
يا علم حق چه فرق حضور است با غياب
علم كتاب در بر ايشان بود نه غير
نازل ز حق شده است در اين خاندان كتاب
آسوده خاطرند محبانشان بحشر
آندم كه خلق را همه خوف است و اضطراب
اكنون بريز عذب ولايت بكام جان
خواهي اگر بحشر شوي ايمن از عذاب
بي مهر آل ساقي كوثر در آن جهان
هرگز طمع مدار ز حق كوثري شراب
خلقند كامياب ز انعام عامشان
آنسان كز آفتاب بود ذره كامياب
گر جودشان نبود بخلقت سبب هنوز
طفل وجود بود بمهد عدم بخواب
با اين چراغهاي هدايت جهانيان
راه خطا تميز دهند از ره صواب
هستند همچو ما بشر اما وجودشان
حق را مخاطب آمده بر وحي و بر خطاب
هستند همچو ما بشر اما قلوبشان
فرمانروا بآتش و باد است و خاك و آب
زانها مدد طلب كه بديشان خدا ز لطف
هم داده خاتميت و هم كرده فتح باب
نائل شود بدرك مقاماتشان خرد
روزي اگر بمنظر عنقا رسد ذباب
گر مي نبود لنگر تمكينشان شدي
دين را سفينه غرق بگرداب انقلاب
در موقع سواري زوار قبرشان
گيرد فلك ز حلقه چشم ملك ركاب
در عالم شهود همه مثل بي مثل
در دفتر وجود همه فرد انتخاب
خلقي بوصف صورتشان دم زنند ليك
از جمله روي شاهد معنيست در نقاب
زيشان بروز حشر جزا و سزا رسد
بر هر كسي كه اهل ثوابست يا عقاب
جز درگه محمد و آلش دري مكوب
كانجا نمانده است سؤالي بلا جواب
آباد گشت آخرتش آنكه مهرشان
با خويشتن ببرد از اين عالم خراب
هستند سرفراز مطيعانشان صغير
كز بوته رو سفيد برآيد طلاي ناب
در منقبت امام المتقين حضرت اميرالمؤمنين علي(عليهالسلام)
اختران را گر چه يك اندر شمار است آفتاب
ليك در آن جمع فرد از اقتدار است آفتاب
گردد او گرد خود و انجم بگردش لاجرم
در ميان اختران دائر مدار است آفتاب
اين كه ميبيني قراري نيست در سيارگان
بيقرارند اينهمه چون بيقرار است آفتاب
الحق از اين بيقراري وينهمه سرگشتگي
ميتوان گفتن چو من عاشق بيار است آفتاب
آري آري عاشق يار است ورنه از چه رو
چون رخ من دائماً زرد و نزار است آفتاب
گر چه هر يك زاختران را وصفها باشد ولي
صاحب اوصاف بيرون از شمار است آفتاب
ني همين جنس بشر را فيض بخشد كز وجود
فيض بخش وحش و طير و مور و مار است آفتاب
دائماً از قربو بعد خويش نسبت با زمين
كارپرداز زمستان و بهار است آفتاب
از نهان گشتن به مغرب وز عيان گشتن ز شرق
خود پديد آرنده ليل و نهار است آفتاب
خلق عالم گر همي فيض از معادن مي بردند
بر معادن فيض بخش و فيض باراست آفتاب
عابد الشمسش همي خواند خداي خويشتن
گرچه زين نسبت بغايت شرمسار است آفتاب
چون همه اشياء عالم راست از وي پرورش
فرقهيي گويند خود پروردگار است آفتاب
عالمي را مي كند يكدم مسخر گوئيا
برق تيغ حيدر دلدل سوار است آفتاب
پادشاه ملك امكان آنكه او را بندهوار
روز و شب فرمانبر و خدمتگذار است آفتاب
رجعت ار دادش ز مغرب ني عجب كانشاه را
همچو گوئي پيش پاي اختيار است آفتاب
آسمانستش يكي نيلي حصار اطراف كاخ
ديدهباني فوق آن نيلي حصار است آفتاب
تاكند كسب ضياء هر صبح بر خاك درش
بوسه زن از روي عجز و انكساراست آفتاب
گرد شمع عالم افروز وجود آن جناب
تا قيامت دور زن پروانه وار است آفتاب
زير بار عشق او زين گرم سيري در مثل
اشتر بگسسته از مستي مهار است آفتاب
نازم آن قسام رزق عالمي را كز شرف
مطبخ جود ورا جزئي شرار است آفتاب
تا ببوسد خاك پاي دوستانش يك بيك
در تفحص گرد هر شهر و ديار است آفتاب
از جمال زاده او هست گوئي منفعل
زين سبب گاهي نهان گه آشكار است آفتاب
حضرت صابر علي شه آفتاب برج دين
آنكه پيش رأي او بي اعتبار است آفتاب
پيش چشم اهل بينش با وجود طلعتش
ذره آسا بي شكوه و بي وقار است آفتاب
سايهاش را تا بسر دارد صغير اندربها
پيش نظمش همچو زرّكم عيار است آفتاب
در تهنيت عيد مولود
مولي الكونين ابي الحسنين علي عليهالسلام
ساقي كنون كه ميكده را گشت فتح باب
بنماي پرسبوي وجود من از شراب
زان باده در اياغ كن اي مه كه قطرهها
كز آن فروچكد همه ماه است و آفتاب
تا چند كرد بايدم از مفتي احتراز
تا چند داشت بايدم از زاهد اجتناب
برخيز و پاي كوب و قدح بخش و بوسه ده
با بانگ چنگ و تار و ني و بربط و رباب
از پيچ و تاب دهر بكن فارغم زمي
اي همچو من هميشه دو زلفت بپيچ و تاب
بخت منست و فتنه كه تا آيدم بياد
بيدار بوده اين يك و بوده است آن بخواب
تنها وفا و مهر نه درگلرخان كم است
كاندر تمام خلق جهانست ديرياب
تنها همين نه جور و جفا نيكوان كنند
كز نيك و بد بجور و جفا ميرود صواب
جز آستان پيرمغان هر چه بنگرم
بينم جهان و خلق جهان را در انقلاب
تا كي غم زمانه توان خورد مي بده
تا خويش چون زمانه نمايم ز مي خراب
بي مي دمي مرا نبود تردماغ جان
آري درخت خشك شود چون نخورد آب
بنگر چگونه عمر بتعجيل ميرود
ساقي ز جاي خيز و تو هم كن بمي شتاب
امروز در شماره هر روز نيست هان
ده جام بيشمار و بده بوسه بي حساب
امروز روز وجد و نشاط است و خرمي
مر خلق راز عالي و داني ز شيخ و شاب
امروز از تولد شاهي برآمده
كام چهار مادر و اميد هفت باب
امروز تا جهان رهد از ظلمت مجاز
بنمود آفتاب حقيقت رخ از سحاب
امروز گشت در افق مكه آشكار
از برج كعبه روي چو خورشيد بوتراب
وين آبرو تراب چو از بوتراب يافت
صد بار عرش گفت كه ياليتني تراب
گيرم نقاب از رخ مطلب ز رخ گرفت
امروز شاهد ازلي در حرم نقاب
بي پرده گويمت ز پس پرده شد عيان
آن كنز مخفيئي كه نهان بود در حجاب
شاهي قدم به ملك جهان زد كه بي گزاف
از بحر لطف اوست جهان خود يكي حباب
گرديد نوح در همه آفاق و عاقبت
از بهر خويش خاك درش كرد انتخاب
داني بهشت را ز چه آدم ز دست داد
ميخواست خويش را برساند بدانجناب
صندوق مهر او دل پر نور هر نبي
وصف جلال او خط مسوط هر كتاب
با حب او نوشته نگردد ز كس گناه
با بغض او قبول نگردد ز كس ثواب
باللّه ز مهر اوست رود هر كه در جنان
باللّه ز قهر اوست رسد هر كه را عقاب
از بيم و اضطراب محب وي ايمن است
روزي كه خلق را همه بيم است و اضطراب
جز قرب او مجوي كه اين است خود نعيم
از بعد او بترس كه اين است خود عذاب
گر نيست اسم اعظم حق نامش از چه رو
دل را ز غم رهاند و جان را ز التهاب
شاها تويي كه در تو فنا مي شوند و بس
آنان كه جاي گرددشان ايزدي قباب
ميكال و جبرئيل بوقت سواريت
اين يك عنان گرفتي و ان ديگري ركاب
در روز رزم نعرهات از پر دلان همي
غارت نمود صبر و تحمل توان و تاب
جون رو به ار گريخت عدو از تو اين رو است
با شير حق شوند چسان روبرو كلاب
سني اگر ز فضل تو از من كند سئوال
گويم به جاي من ز نصيري شنو جواب
شاها منم صغير كه عمريست كردهام
مهر تو كسب و شادم از اينگونه اكتساب
چشمم بود بلطف تو اي شاه و خواهشم
اينست كه دعا به جناب تو مستجاب
كز غير خود رهاني و جز آستان خويش
چشم اميد من نگشائي به هيچ باب
از گلستان و بحر همي خلق را بدهر
آيد به دست تا گل خوشبو در خوشاب
گلزار آرزوي محبت شكفته باد
بحر اميد منكر فضلت شود سراب
در تهنيت عيد مولود
مهدي موعود عليه صلوات الله الملك المعبود
اي منفعل تو را ز رخ انور آفتاب
از ذرهئي به پيش رخت كمتر آفتاب
گر پرتوي بخوانمش از عكس روي تو
اين رتبه را بخود نكند باور آفتاب
روز ازل اگر نه ز طبع تو خور گرفت
افشاند از چه تا به ابد آذر آفتاب
چشمان نيم خوابت ماند برخ همي
چون نيم باز نرگس شهلا در آفتاب
اين زلف سركج است بگرد عذار تو
يا جا گرفته در دهن اژدر آفتاب
بردي گلاب و شانه چو اي مه بكار زلف
يكباره شد نهفته بمشك تر آفتاب
هر كس كه ديد ابروي خونريز در رخت
گفت اي عجب گرفته به كف خنجر آفتاب
با مهر و مه چكار مرا زانكه روي تو
هست اين طرف مه آن طرف ديگر آفتاب
از چهره روز داري و از خط و خال شب
از سينه صبح داري و از منظر آفتاب
اي آفتاب روي در اين صبح عيد خيز
ريز از صراحيم بدل ساغر آفتاب
صبحست و وه چه صبح صبيحي كز آنگرفت
نور و ضياء و تابش و زيب و فر آفتاب
صبحست و وه چه صبح شريفي كه شد سبب
اين صبح تا كه خلق شد از داور آفتاب
صبحست و وه چه صبح كه گاه طلوع آن
ناگه بزد ز برج هويت سر آفتاب
بدري به نيمه مه شعبان طلوع كرد
كش پرتوي بود ز رخ انور آ،تاب
سلطان عصر داور دنيا و دين كه هست
مأمور امر نافذ آن سرور آفتاب
شاهي كه سكه تا مگر از نام وي خورند
مه گشته جمله سيم و سراسر زر آفتاب
بر چار جوشن فلك آرد چسان شكاف
وام ار ز تيغ او نكند جوهر آفتاب
امروز هر كه سايه نشين لواي اوست
بر سر نتابدش به صف محشر آفتاب
بر خاك پاي او چو زند بوسه هر صباح
بر فرق اختران همه شد افسر آفتاب
چرخ است سبزه زا روي انجم شكوفهاش
ماهش گل سفيد و گل اصفر آفتاب
در باختر هين نه بحكمش نهان شود
كز امر اوست سر زند از خاور آفتاب
در پرده است و بر همه شامل عطاي او
تابد ز پشت ابر به بحر و بر آفتاب
اي ابر رحمتي كه شد از غايت صفا
اندر وحود طيب تو مضمر آفتاب
خاكيم ما و رو به تو داريم اين كه تو
يك رو به خاك داري و يك رو بر آفتاب
در زير سايه تو صغير اين چكامه را
از خامه ريخت يكسره بر دفتر آفتاب
در مدح اميرالمؤمنين امام المتقين حضرت علي(عليه السلام)
«كه در سال هزار و سيصد و هشتاد و شش هجري قمري سروده شد»
آنكه ميگويد مؤثر بهر اين آثار نيست
راستي از نعمت انصاف برخوردار نيست
كي توان گفتن شود موجود بي موجود پديد
نقش بي نقاش نبود خانه بي معمار نيست
دست استادي بگردش آورد پرگار را
گر چه خط پيداز پرگار است از پرگار نيست
بر بياض نامهيي جز بابنان خط نويس
اين بود ثابت كه هرگز خامهيي سيار نيست
بي وجود ناظمي قادر به تصديق خرد
نظم حاصل در مدار گنبد دوار نيست
اين همه گردندهي مطلق عنان را در مسير
يكسر مو اختلاف سير در ادوار نيست
محدثي بايد جهان را كان بود ذاتي قبديم
وين حقيقت مختفي نزد الوالابصار نيست
برجميع ماسوالله فيض يزدان جاري است
در تمام كارها جز لطف حق در كار نيست
معرفت حاصل كن و حق را به چشم دل ببين
ورنه در اين بارگه بي معرفت را بارنيست
ذات حق از كفر و از ايمان ما مستغني است
شاد و پژمان هيچ از اقرار و زانكار نيست
نفع و ضر در كفر و ايمان هر چه هست از بهر ماست
بهر حق سود و زياني اندر اين بازار نيست
بيخودي آور به دست از بي خدايي دم مزن
نفس خود بين راز خود بيني بحق اقرار نيست
گر شود روشن بنور معرفت چشم دلت
غير او بيني در اين دير كهن ديار نيست
گوش جان گر آشنا شد با تو اي كاينات
نغمهئي جز نغمه منصور در اين دار نيست
مكتب عرفان حق را در جهان آموزگار
بهتر از فخر رسولان احمد مختار نيست
بعد احمد شير حق شاه ولايت رهبر است
هيچكس چون او به عالم عالم اسرار نيست
گر تو بر حق و حقيقت عاشقي رو سوي وي
عاشقان را كار با يار است با اغيار نيست
ديگري چون ديگران مگزين بر او مگذر ز حق
مسند كرار جاي مردم فرّار نيست
گر نباشد سبحه در گردش بذكر نام او
هيچ فرقي در ميان سبحه و زنار نيست
گاه نزع جان به بيند هر كسي رخسار وي
امتياز مؤمن و كافر در اين ديدار نيست
وين عجب نبود كه بيند طلعت او در حيات
هر كه را آئينهي دل محو در زنگار نيست
گر خدا نبود خدا را هست آنشه خانه زاد
هيچ كس را نزد حق اين رتبت و مقدار نيست
من چگويم وصف آن ذاتي كمه از روي يقين
در خور وصفش كسي جزايزد دادار نيست
يا علي بر آستانت بندهي شرمنده را
هست حاجتها وليكن حاجت گفتار نيست
از تو حل مشكلات خويش ميجويد صغير
ايكه كاري با وجود قدرتت دشوار نيست
در منقبت امام المتقين اميرالمؤمنين اسدالله الغالب علي(عليه السلام)
نقاش نقش بي عدد ما سوايكيست
قدرت فزونتر از حد و قدرت نما يكيست
بر برگ هر گياه كه ميرويد از زمين
بنوشته است خامه قدرت خدا يكيست
گر از هزار ناي نوا آيدت بگوش
باري بهوش باش كه صاحب نوا يكيست
از صد هزار آينه يك روي جلوهگر
از حسن دلبران جهان دلربا يكيست
هست آفريده در طلب آفريدگار
در دير و در كنشت و حرم مدعا يكيست
گلها به باغ درنگري صد هزار رنگ
با اينكه بهر آن همه آب و هوا يكيست
گر بشمري هزار عدد در قفاي هم
چون نيك بنگري همه از هم جدا يكيست
آنسان كه بحر و دجله و شط راست اتصال
چون برخوري من و تو و ما و شما يكيست
در مشكلات جز به علي التجا مبر
منت مكش ز خلق كه مشكل گشا يكيست
در ماسوي الله آن كه ز فرط جلال و جاه
بوده است مولدش حرم كبريايكيست
در بستر رسول (صلي الله عليه و آله و سلم) خداگاه بذل نفس
آن كسكه خفت تا كه كند جان فدا يكيست
هرگز كسي نگفته سلوني بجز علي
در روزگار صاحب اين ادعا يكيست
در حرب مرحب آن كه شنيد از فرشتگان
بر دست و تيغ خود ز سما مرحبا يكيست
آن فارس يلي كه به چوگان تيغ تيز
بربود سر چو گوي ز عَمِر دغا يكيست
شاهان عالمند فزون از شمار ليك
سلطان اتقيا و شه اولياء يكيست
بهر رضاي حضرت معبود در ركوع
شاهي كه داد خاتم خود بر گدا يكيست
گو بهر خود كنند معين دو صد ولي
منصوص نص وافيه انّما يكيست
آنكس كه سود در شب معراج دست مهر
بر شانه رسول(صلي الله عليه و آله و سلم) بعرش علا يكيست
با دست قدرت از پي بشكستن بتان
بر دوش احمد آن كه فرو هشته پايكيست
آن كه كه در غدير خم از بهر نصب او
امر مؤكد آمده بر مصطفا يكيست
تنها علي(عليه السلام) امير بود بهر مؤمنين
آنكسكه يافت اين شرف و اعتلا يكيست
پنهان ز خلق رو غم دل گوي با علي
بيگانه اند آن همه و آشنا يكيست
بهر ثبات دين خداوند و نفي شرك
تيغي چو ذوالفقار علي شكل لايكيست
هر پيشوا طريق علي را نشان دهد
زين رو صغير در دو جهان پيشوا يكيست
در مدح فاتح خيبر خواجه قنبر حضرت علي عليه السلام
با وجود اين كه دارد طوبي و كوثر بهشت
از تو با اين قامت و لب كي بود خوشتر بهشت
نيست هرگز دلگشاتر از بهشت عارضت
هر چه باشد دلكش و جانبخش و جانپرور بهشت
داري از قد طوبي از رخ حور و از لب سلسبيل
اي بهشتت خاكپا هستي ز پا تا سربهشت
ميكند كسب اي بهشتي رو ز خاك پاي تو
آنچه ميگويند دارد زينت و زيور بهشت
گوش كي بر وعده فرداي زاهد ميدهم
من كه امروز از جمالت دارم اندر بر بهشت
با خيالت در بهشتم نبودم در دل غمي
آري آري غم ندارد هر كه باشد در بهشت
آن بهشت آيد بكارش كز تو افتاده است دور
من تو را دارم چه كار آيد مرا ديگر بهشت
گفت زاهد ترك دلبر گو بهشت آور بدست
گفتمش هرگز نخواهم بي رخ دلبر بهشت
ديدم اول قامت زان پس رخت صد شكر من
طي نمودم چون قيامت را رسيدم بر بهشت
ذكر رخسارت بهر محضر رود اي حوروش
بس سخن دارد طراوت گردد آن محضر بهشت
بر قصور خويشتن البته گردد معترف
گر تو را گردد قرين با چهره انور بهشت
با سر كوي تواش روزي اگر نسبت دهند
بهر خود كي اين شرافت را كند باور بهشت
گرنه گريانست از هجر بهشت عارضت
دارد از تسنيم و كوثر از چه چشم تر بهشت
گر بتابد ز آتشن روي تو برون پر توي
آن چنان سوزد كه گردد تل خاكستر بهشت
ايكه چون خويت ندارد آتش سوزان جحيم
وي كه چون رويت ندارد لاله احمر بهشت
هست دوزخ در دل اژدر تو عارض زير زلف
كردهيي پنهان و داري در دل اژدر بهشت
پيشت ارنام بهشت آرم مرنج از من از آنكه
هست جاي دوستان ساقي كوثر بهشت
قاسم خلد و سقر حيدر كه در روز ازل
خلق شد بهر محبان وي از داور بهشت
دوستان خاص او پيش از اجل درجنتند
ديگران را گر شود منزل پس از محشر بهشت
بي ولايش ني همين محروم از آن باشند امم
بلكه ممكن نيست بهر هيچ پيغمبر بهشت
گر بمهرش متفق بودند بودي بي سخن
جاي خلق اولين و آخرين يكسر بهشت
اين برآمد زآنچه احمد گفت درخم غدير
كه نباشد جز براي پير و حيدر بهشت
گر به عمر خود هزاران حج اكبر كردهاي
بي ولاي او مخواه از خالق اكبر بهشت
خلق عالم جمله مشتاق بهشتند و ز جان
هست مشتاق محب حيدر صفدر بهشت
مادر نفس تو هر گه شد بمهرش مطمئن
پس ترا باشد بزير مقدم مادر بهشت
كس بگندم كي فروشد باغ رضوان بوالبشر
داد از كف در هواي كوي آن سرور بهشت
جانفداي كوي آنسرور كه هست از روضهاش
منفعل با آن صفاي بي حد و بي مر بهشت
از عبادت في المثل گر بوذر و سلمان شوي
باز بخشندت به مهر خواجه قنبر بهشت
تا مديح او به دفتر زد رقم كلك صغير
شد ز فرط روح بخشي صفحه دفتر بهشت
در مدح سفينة النجات حلال مشكلات اميرالمؤمنين
عليه السلام
روي حق روي حق نماي عليست
علي عليه السلام آئينهي خداي عليست
بولاي علي عليه السلام قسم ايمان
به خداي علي عليه السلام ولاي عليست
شب معراج شد لقاءالله
كشف بر خلق كان لقاي عليست
مصطفي هر سخن شنيد از حق
يافت كان صوت دلرباي عليست
دستي آمد ز پشت پرده برون
ديد دست گره گشاي عليست
حمل بار ولايت علوي
كان نه در خورد كس سواي عليست
مصطفي را سزد كه در كعبه
دوش پاكش بزير پاي عليست
اين دو را جز يكي مدان و مخوان
كه بجز اين خلاف راي عليست
در رضاي علي رضاي خداست
در رضاي خدا رضاي عليست
حركت در تمام موجودات
باشد از عشق و آن هواي عليست
يعني اين جنبشي كه در اشياست
در حقيقت به مدعاي عليست
نه همين در كنشت و دير و حرم
متواضع بشر براي عليست
بلكه پيوسته در قيام و قعود
ذكر كرّوبيان ثناي عليست
با خداوند خويش بيگانه است
هر كه جانش نه آشناي عليست
آسمان بيستون از آن برپاست
كاين معلق بنا بناي عليست
مه ز خورشيد كسب نور كند
نور خورشيد از ضياي عليست
انبيا را در آفتاب جزا
سايبان بر سر از لواي عليست
كان لعل از چه خون به دل دارد
گرنه شرمندهي سخاي عليست
بحر بگرفته كاسه گرداب
از چه بر كف نه گر گداي عليست
جبرئيل آن امين وحي خدا
بندهيي بر در سراي عليست
بلبل از آن به گل فريفته شد
كه مصفا گل از صفاي عليست
در دل را بروي غير به بند
كاين مقام شريف جاي عليست
گر زيد صد هزار سال صغير
روز و شب منقبت سراي عليست
در مدح قاتل كفار حيدر كرار
حضرت علي ابن ابيطالب عليه السلام
مقصود ز آفرينش كون و مكان عليست
كون و مكان چو جسم و در آن جسم جان عليست
فرمان بر خداي احد آن كه مي دهد
فرمان به هفت اختر و نه آسمان عليست
بنگر كمال و فضل كه در هر كمال و فضل
هر كس مقدم است مقدم بر آن عليست
يار و معين آدم و نوح آن كه آدمش
چون نوح ملتجي شده بر آستان عليست
تنها همين نه قاسم ارزاق مرتضي است
كاندر جزا قسيم جحيم و جنان عليست
شاهي كه روشن است علو مقام او
چون آفتاب بر همه خلق جهان عليست
استاد جبرئيل كه بر آستان وي
از شوق جبرئيل بود پاسبان عليست
آنشاه انس و جان كه ز خلاق انس و جان
واجب ولاي او شده بر انس و جان عليست
داناي هر لسان كه بوصف جلال او
الكن بود ز خلق دو عالم لسان عليست
آن حي لايموت كه در يگدماز دمي
بخشد بصد چو عيسي مريم روان عليست
اي آن كه در دو كون تو را بايد ايمني
سوي علي شتاب كه حصن امان عليست
آن نيك و بدشناس كه باشد ولاي او
از بهر نيك و بد محك و امتحان عليست
آن كس كه مصطفي شب معراج هر طرف
بنمود رو بديد جمالش عيان عليست
اين نكته فاش بشنو و در فاش و در نهان
غير از علي موي كه فاش و نهان عليست
آن بندگان خاص كه نقل مكان كنند
بينند خود كه پادشه لامكان عليست
در عرش و فرش و خلوت و جلوت بمصطفي
يار و انيس و هم سخن و هم زبان عليست
عرش آستان شهي كه بي بوسه درش
چرخ بلند را شده قامت كمان عليست
گر خصوره به گمشدهگان ميدهد نشان
بيشك بِخضر آنكه دهد ره نشان عليست
آن سروري كه بر نبي اندر غدير خم
نازل شديش آيت بلغ بشان عليست
فرمود مصطفي كه در امت ز بعد من
مولي بخاص و عام و به پير و جوان عليست
اي ناتوان توان ز عليّ ولي طلب
كز راه لطف ياور هر ناتوان عليست
گوينده سلوني و قائل به لو كشف
عالم بهر ضمير شه غيب دان عليست
آن صاحب جلال كه وصف جلال او
نايد بدرك و فهم و خيال و گمان عليست
شاهي كه بر صغير عطا كرده از كرم
در مدح خويش قوه نطق و بيان عليست
در مدح حضرت اميرالمؤمنين علي عليه السلام
آرام قلب و راحت جان مهر حيدر است
نور يقين و روح و روان مهر حيدر است
بي مهر حيدرت بجنان ره نميدهند
باللّه كليد باب جنان مهر حيدر است
گر ايمني ز آتش دوزخ طلب كني
غافل مشو كه حصن امان مهر حيدر است
گر بايد از حقيقت ايمانت آگهي
ايمان بدون شك و گمان مهر حيدر است
يكدانه گوهري كه خريدار آن بحشر
باشد خداي هر دو جهان مهر حيدر است
بهر حرام زاده محك بغض مرتضي است
بهر حلال زاده نشان مهر حيدر است
بي مهر او مجوي بكون و مكان نجات
اصل نجات كون و مكان مهر حيدر است
آن اختر سپهر شرافت كه تابشش
گردد بروز حشر عيان مهر حيدر است
داني صغير از چه همي مدح او كند
او را سبب به نطق و بيان مهر حيدر است
مولوديه در مدح انسيه حورا
فاطمه زهرا سلام الله عليها
امروز عالمي زتجلي منور است
ميلاد با سعادت زهراي اطهر است
نوري كز آن حديقهُ جنت منور است
نور جمال زهره زهراي اطهر است
مولود پاكي آمده از غيب در شهود
كز او وجود هفت اب و چار مادر است
نور خدا ز فرش تتق ميكشد بعرش
روشن بروي فاطمه چشم پيمبر است
در وصف او گر امّ ابيها شنيدهيي
اين خود يك از فضائل آن پاك گوهر است
هر مادر آورد پسر از اوست مفتخر
بالنده مام گيتي از اين نيك دختر است
احمد وجود پاك ورا روح خويش خواند
با اينكه خود بمرتبه روح مصور است
دانند اگر چه خلق جهان ثقل اصغرش
من دارم اين عقيده كه او ثقل اكبر است
تنها نه دختر است رسول خداي را
كز رتبه بر ولي خدا نيز همسر است
حاكي است از وقايع ما كان و ما يكون
متن صحيفهاش كه به قرآن برابر است
در حيرتم چه مدح سرايم به حضرتي
كورا مديح خوان ز شرف ذات داور است
او هست عصمت الله و چندان شگفت نيست
كز چشم خلق تربت پاكش مستر است
اي آفتاب برج شوف كاّفتاب چرخ
در آسمان قدر تو از ذره كمتر است
ربط رسالت است و ولايت جناب تو
بل اين دورا وجود تو مبنا و مصدر است
هستند گوشوار دو دلبند تو به عرش
بي شك دل تو عرش خداوند اكبر است
جن و بشر براي شفاعت به نزد حق
چشم اميدشان بتو درروز محشر است
بر آستان تست ز جان ملتجي صغير
عمريست كحل ديده او خاك ايندر است
در تهنيت عيد مولود مسعود
اميرالمؤمنين علي عليهالسلام
حجاب جان دريدم تا رخ جانانه پيدا شد
شكستم اين صدف تا آندر يكدانه پيدا شد
بجانان كس نميدانست رسم جان فشاني را
بپاي شمع اين بي باكي از پروانه پيدا شد
مرا آن لحظه برد از دست تاب مي به ميخانه
كه عكس روي ساقي در دل پيمانه پيدا شد
ببخش ايشيخ ما را گر برون رفتيم از مسجد
ز مسجد آن چه ميجستيم در ميخانه پيدا شد
برغم عاقلان ديوانگان رستند از دنيا
بلي اسرار عقل از مردم ديوانه پيدا شد
زهم بايد كنند اهل جهان رفع پريشاني
بتنها اين صفت در كار زلف از شانه پيدا شد
خدا را ار هميجوئي برو با بيخودان بنشين
اگر گنجي به دست آمد هم از ويرانه پيدا شد
بناي خانه كعبه خليل الله نهاد اما
علي در كعبه ظاهر گشت و صاحبخانه پيدا شد
نه تنها كارپرداز زمين شد در زمين ظاهر
كه هم دائر مدار طارم نه گانه پيدا شد
بماشد فرض چون پروانه گرد كعبه گرديدن
كه آنشمع حقيقت اندر اين كاشانه پيدا شد
طلسم لا شكست و ديو رفت و سحر شد باطل
كليد گنج الا الله را دندانه پيدا شد
بگو با عاشقان طي گشت هجر و گاه وصل آمد
بيفشانيد جان بر مقدمش جانانه پيداشد
هويدا گشت اسرار يدالله فوق ايديهم
ز قدرتها كه از آن بازوي مردانه پيدا شد
جهان تاريك بود از جهل ليك از پرتو عرفان
منور گشت چون آن ناطق فرزانه پيدا شد
بحب و بغض او ايمان و كفر آمد عيان يعني
مرام آشنا و مسلك بيگانه پيدا شد
صغير از اشتياق كوي او دارد همان افغان
كه در هجر نبي از استن حنانه پيدا شد
در تهنيت عيد مولود
صفدر بدر و حنين ابي الحسنين علي عليه السلام
در حريم كعبه شاه انس و جان آمد پديد
آن كه مقصود دو عالم بود آن آمد پديد
حكمران آسمان اندر زمين شد جلوهگر
پادشاه لامكان اندر مكان آمد پديد
ذات مطلق كان برون بود از مكان و از زمان
شد مقيد در مكان و در زمان آمد پديد
كعبه خود قلب جهانست و ز غيب ذات خويش
سر غيب الغيب در قلب جهان آمد پديد
ممكني پيدا شد اما واجب آمد در ظهور
گشت جسمي ظاهر اما سر جان آمد پديد
گرد عالم چند مي جوئي نشان از بينشان
بينش ار داري جمال بينشان آمد پديد
تا كند خود را تماشا با همه وصف و شئون
در شهود از غيب آن گنج نهان آمد پديد
با تمام معني اسم ذات و اسماء صفات
صورتي گشت آنشه با عز و شان آمد پديد
پيش از آن كايد فرود اياك نعبد نستعين
از درون قبله وجه مستعان آمد پديد
طالبان را مژده ده مطلوب آمد در كنار
مي كشان را كن خبر پير مغان آمد پديد
عشقبازان را حبيب باوفا گشت آشكار
دردمندان را طبيب مهربان آمد پديد
احمد مرسل كه خود روح روان عالمست
بهر آن روح روان روح روان آمد پديد
تا كه بنمايد بلاغت را نهج در روزگار
آن خداي نطق و خلاق بيان آمد پديد
باغ وحدت كش نهالند انبياء و اولياء
باغبان آن خدايي بوستان آمد پديد
حق ندارم خوانمش جز حق پنهان از شما
فاش مي بينم كه حق فاش و عيان آمد پديد
قادري آمد كه چون دم زد بحرف كاف و نون
ماه و خورشيد و زمين و آسمان آمد پديد
با ولايش دل ز هول روز محشر ايمن است
در حقيقت معني كهف الامان آمد پديد
حب و بغضش مي دهد از هالك و ناجي خبر
بهر نقد قلب و خالص امتحان آمد پديد
كي توان خواندن كف فياض او را بحر و كان
آنكه از جود وجودش بحر و كان آمد پديد
خيزد از هر جا غلامي بهر درگاهش بلي
قنبر از زنگ و صغير از اصفهان آمد پديد
در مدح مولي الكونين علي عليه السلام
در حقيقت جان ندارد هر كسي جانان ندارد
هر كسي جانان ندارد در حقيقت جان ندارد
جان كه جان باشد نياسايد دمي بي روي جانان
پس محقق دان كه هر كس اين ندارد آن ندارد
معني اندر صورت آدم همان عشقست آري
آدمي و زعشق غافل بودن اين امكان ندارد
ور تو گوئي صورت انسانيت خندد عقل و گويد
صورتي باشد وليكن معني انسان ندارد
اي بسا انسان كه چون با ديده تحقيق بيني
كمتر از حيوان بود يا فرق با حيوان ندارد
حاصل مطلب ندارد جان گزير از عشق جانان
جان انسان داشتن زين خوبتر برهان ندارد
كيست دلبر آنكه بي عشقش دلي تسكين نيابد
كيست جانان آنكه بيمهرش كسي ايمان ندارد
مرتضي شاه ولايت شير يزدان زوج زهرا
كاسمان دين چو رويش اختري تابان ندارد
درد جسمست آن كه درمانش بود نزد طبيبان
درد روح الا تولّاي علي درمان ندارد
زانبياء و اولياء و اصفياء پاك دامان
كيست آنكو مرتضي را دست بر دامان ندارد
در علي فاني شود آخر وجود حق پرستان
زآنكه راه حق پرستي جز علي پايان ندارد
بي علي فلك بشر غرقست در بحر طبيعت
كي بساحل ميرسد كشتي چو كشتيبان ندارد
كرد در گردون تصرف داد بر خورشيد رجعت
تا بداني ملك هستي جز علي سلطان ندارد
عالم ايجاد ميدانست از روي تصور
وندر آن مردي بجز شير خدا جولان ندارد
خواند احمد خويشتن را با علي مولاي امت
تا بداني مرتضي جز مصطفي هم شان ندارد
راستي بعد از قضاياي غدير از بهر احمد
هر كه نشناسد علي را جانشين وجدان ندارد
هر چه مي خواهي بخوان مدحش ز قول حق بقرآن
مدح خواني به ز حق مدحي به از قرآن ندارد
آنكه امروز است بي سامان كوي او بفردا
باش تا بيني كسي جز او سر و سامان ندارد
آنكه با عشقش در آتش مي رود بنگر كه يك مو
در وجود او تصرف آتش سوزان ندارد
يا علي خاك درت يعني صغير اصفهاني
خود تو داني جز تو بر كس ديده احسان ندارد
در مدح مولي الكونين اباالحسنين علي عليه السلام
هر وجودي شور عشق مرتضي در سر ندارد
بهتر آن باشد كه از خواب عدم سر بر ندارد
زيب لوح آفرينش نقش نام اوست آري
كلك نقاش ازل نقشي از اين بهتر ندارد
كرد تيغ او مسخر عالم كون ومكان را
تيغ عالمگير خورشيد اين چنين جوهر ندارد
ز ابتدا تا انتهاي دور خلقت چرخ گردون
غير درگاه اميرالمؤمنين عليه السلام محور ندارد
بر وجود او برافشان دامن بياعتنائي
هر كه در دست ارادت دامن حيدر ندارد
هر كمال و هر فضيلت ميشود از خلق صادر
چون علي التحقيق بيني جز علي مصدر ندارد
با غلامان علي هر كس شود محشور بيشك
هيچ پروا در دل از هنگامه محشر ندارد
غير ختم انبيا احمد كه هست او را برادر
راه بر درك مقامش هيچ پيغمبر ندارد
گفت احمد بي وصيت رفتن است از جاهليت
اي عجب خود بي وصيت رفت كس باور ندارد
مرتضي باشد وصي مصطفي و غير او كس
از خدا فرمانروائي بعد از آن سرور ندارد
منكر كيفيت خم غدير و نصب حيدر
راستي شرم از رسول و خوف از داور ندارد
ايكه جويي ره بشرع احمدي سوي علي رو
زآنكه آن شهر معظم غير از اين يكدر ندارد
سينه از بغضش به پيرا كاين گياه زهرآگين
غير كفر و كافري خاصيت ديگر ندارد
مهر او بگزين بدل در اين محيط پرتلاطم
زانكه اين كشتي بجز مهر علي لنگر ندارد
كي توان بشمردن او را در رديف هوشياران
هر سوي مستي ز جام ساقي كوثر ندارد
گر بحق خواهي رسيدن پيروي از شير حق كن
راه حق آري بغير از شير حق رهبر ندارد
در مدح ساقي كوثر حيدر صفدر
حضرت اميرالمؤمنين علي عليه السلام
همچو جام جمت از آينه رخشان گردد
صد سكندر بدرت حاجب و دربان گردد
تونه اين آب و گلي بلكه همه جان و دلي
آندو جون محو شود ايندو نمايان گردد
گنج در خانه نهان داري وز آن بيخبري
شود آن گنج عيان خانه چو ويران گردد
مكن آسايش خاطر طلب از كثرت مال
مال چون جمع شود فكر پريشان گردد
جا من دم زدن از چون و چرا ابليسي است
بايد آدم به خدا تابع فرمان گردد
حد نگهدار كه سر حد درستي اينجاست
متجاوز بخطا پيرو شيطان گردد
اي نگرديده پشيمان تو همان ابليسي
آدم ار جرم و خطا كرد پشيمان گردد
گر چه مشكل ز پي مشكلت آيد در پيش
كن توكل به خدا تا همه آسان گردد
كار خود چون به خدا بازگذاري چو خليل
بهر تو آتش نمرود گلستان گردد
صرفه از مكنت و ثروت نبري جز كه زتو
دل انده زدهيي شاد بدوران گردد
راضي از خود دل مردان خدا كن كه تو را
اين عمل خود سبب روضه رضوان گردد
بي سبب خشم مران زآنكه بفرداي جزا
خشم بيجاي تو از بهر تو نيران گردد
خويشتن را بتولاي علي عليه السلام ثابت كن
ثابت از بهر تو تا معني ايمان گردد
پادشاهي كه به همراهي لطف و كرمش
صعوه سيمرغ شود مور سليمان گردد
آبرو يابد اگر قطره ز خاك در او
جو شود دجله شود قلزم و عمان گردد
ريگ هامون اگر از مقدم او گيرد فيض
در شود لعل شود لؤلؤ و مرجان گردد
خار را گردد اگر لطف عميمش شامل
گل شود لاله شود سنبل و ريحان گردد
ذره گر وام كند نور ز درّ نجفش
مه شود مهر شود زهره و كيوان گردد
عشق كل نقطه توحيد كه اندر صفتش
عقل كل واله و سرگشته و حيران گردد
جز علي كيست كه در كندن باب خيبر
ظاهر از بازوي او قدرت يزدان گردد
جز علي كيست كه افزون ز ثواب ثقلين
فضل يك ضربت او در صف ميدان گردد
آنكه بر اوست خداوند ثناخوان چو مني
كي تواند كه بدان ذات ثناخان گردد
هنرم عيب ولي عيب هنر باشد اگر
مورد ترضيه خاطر سلطان گردد
تا بگلزار شود غنچه نورس خندان
تا بكهسار همي ابر در افشان گردد
دوستدار علي و دشمنش از شادي و غم
اين يكي خندان و آنيك همه گريان گردد
در گهش باب مراد و نه گمانم مأيوس
سائلي همچو من از آن شه مردان گردد
هست اميد صغير اينكه در اين آخر عمر
متوطن بجوارش ز صفاهان گردد
در مدح امام بر حق ولي مطلق
حضرت علي ابن ابيطالب عليه اسلام
هيچ داني كه جوانمرد و هنرور باشد؟
آنكه غمخوار و مددكار برادر باشد
نه توانگر بود آنكس كه بود حافظ مال
كانكه بخشنده مال است توانگر باشد
ترك احسان مكن از نقض تمكن زنهار
بكن ايثار تو را هر چه ميسر باشد
دوستان آينهي دوست بود خاطر دوست
مگذاريد كه آئينه مكدر باشد
اي عجب من عبث اين مرحله پويم كه ز آز
خواجه درخون دل خلق شناور باشد
روزي جامعه را هر چه فزايد ببها
سعي دارد كه دگر روز فزونترباشد
شور حرصش بفزايد ز نواي فقرا
گوئي اين زمزمهاش نغمه مزمر باشد
سيم اشك ضعفا بر رخ چون زر بيند
باز اندر طمع سيم و غم زر باشد
آن يتيم از پي نان فاخته سان كو كوزن
خواجه آبش مي چون خون كبوتر باشد
امتحانات حقش داده دو روزي مهلت
او گمان كرده بهر كار مخير باشد
زيردستان همه از پاي فتادند بگوي
كه زبر دست هم آماده كيفر باشد
اي بدنيا شدده مشغول و ز عقبي غافل
اين جهان مزرعهي عالم ديگر باشد
از مكافات به پرهيز كه در هر دو جهان
داوريها همه در عهدهي داور باشد
آه مظلوم كه از ظلم تو بر گردون خاست
خرمن جان تو را شعلهي آذر باشد
خوابگاه تو به تحقيق بود زيرزمين
گر تو را روي زمين جمله مسخر باشد
چه گمان مي بري اي دل سيه چشم سفيد
بك قدم بين تو و عرصه محشر باشد
صورت معني اشياء چو پديدار شود
جاه تو چاه بلا گنج تو اژدر باشد
با چنين خوي نكوهيده ز اسلام ملاف
كه مكدر ز صفات تو پيمبر باشد
گر بود دين تو اسلام مسلمان بايد
پيرو قائد دين حيدر صفدر باشد
شوهر بيوه زنان و پدر بي پدران
كه بهر غمزدهيي مونس و ياور باشد
شيريزدان شه مردان اسدالله علي عليهالسلام
كه ولايش همه را فرض و مقرر باشد
قلم صنع خداوند در انگشت وي است
ماسوي زان قلم صنع مصور باشد
همه زين خلقت بي مثل پذيرد انجام
خلق را هر چه ز خلاق مقدر باشد
كارپرداز دگر نيست بجز او در كار
هر قدر عالم ايجاد مكرر باشد
عليش جلوه كند هر كه خدا را طلبد
كه خدا را علي آئينه و مظهر باشد
گفت در خم غدير احمد مرسل كه علي
بعد من بر همه كس سيد و سرور باشد
در ره دين خدا پيرو حيدر باشيد
كه در اين مرحله او هادي و رهبر باشد
ما نداريم بر او زين تبعيت منت
منت اوست كه ما را همه بر سر باشد
از ازل تا به ابد هادي هر قوم عليست
روي اين نكته بر ندان قلندر باشد
هر كسي مست شرابيست بدوران و صغير
مست از عشق علي ساقي كوثر باشد
در مدح مولي الموالي حضرت اميرالمؤمنين عليهالسلام
ز طريق بندگي علي نه اگر بشر بخدا رسد
بچه دل نهد بكه رو كند بچه سو رود بكجا رسد
ز خدا طلب دل مقبلي به علي ز جان متوسلي
كه اگر رسد به علي دلي بعلي قسم به خدا رسد
ازلي ولايت او بود ابدي عنايت او بود
ز كف كفايت او بود به خدا هر آنچه بما رسد
بعلي اگر بري التجا چه در اين سراچه در آنسرا
همه حاجت تو شود روا همه درد تو بدوا رسد
علي اي تو ياور و يار ما اسفا بحال فكار ما
نه اگر بعقده كار ما مدد از تو عقده گشا رسد
نه بهر كه هر كه فدا شود چو فدائي تو به جا شود
كه هر آن كه در تو فنا شود ز چنين فنا به بقا رسد
بوداي مربي جان و دل ز تو خيمه گر چه در آب و گل
توئي آنكه فيض تو متصل بفرشتگان سما رسد
دو جهان رهين عنايتت ره حق طريق هدايتت
همه را بخوان ولايتت ز خدا هماره صلا رسد
به غدير خم چو بامر هوبستودت احمد نيك خو
بجهانيان زنداي او همه لحظه لحظه ندا رسد
زرخت كه نور خدا از آن بود اي ولي خداعيان
بدل و بديدهي عاشقان همه لمعه لمعه ضيا رسد
به مؤآلفتو مقر جنان بمخالف تو سقر مكان
بتو نيك و بد شود امتحان ز تو خير و شر بجزا رسد
چو مني كجا و ثناي تو كه تو را ستوده خداي تو
چه بيان كنم بسزاي تو كه تو را به حد ثنا رسد
مكر از زبوني خود زبان بگشايم ايشه انس و جان
كه كند ز محنت خود بيان به حضور شه چو گدا رسد
توشهي و بنده گداي تو سر و جان من بفداي تو
چه شود زبرگ و نواي تو دل بينوا به نوا رسد
دل من كه غنچه صفت شها شده خون سزد چو گل از صبا
ز نسيم لطف تو ذوالعطا بكمال لطف و صفا رسد
تو بحق زهر چه مقدمي بقضا تو آمرو حاكمي
ز تو بينم آن چه بمن همي ز قدر رود ز قضا رسد
به صغير خسته لقاي تو بود انتهاي عطاي تو
چو بقائلين ثناي تو ز در تو اجر و عطا رسد
در مدح حضرت مولي الموالي علي(عليه السلام)
ديده من غير ديدار علي جويد نجويد
يا زبانم غير اوصاف علي گويد نگويد
دست من غير از كتاب مدح او گيرد نگيرد
پاي من غير از طريق عشق او پويد نپويد
مزرع جانم كه آب آن بود از جوي رحمت
اندر آن غير از گياه مهر او رويد نرويد
ذوق مهرش كي چشد بيگانه بگذر زين توقع
اين گل خوشبوي را جز آشنا بويد نبويد
زاستماع مدحش افشان اشك شوقي گر تواني
آب ديگر نامه عصيان ما شويد نشويد
دايه لطفش دهد شير عنايت طفل دل را
جز بشوق آن لبن طفل دلم مويد نمويد
آنكه خواهد مأمني جويد صغير اندر دو عالم
به ز درگاه اميرالمؤمنين عليهالسلام جويد نجويد
در مدح حضرت اميرالمؤمنين علي(عليهالسلام)
آنانكه پاس حرمت حيدر نداشتند
ايمان بذات خالق اكبر نداشتند
گر با علي شدند مخالف عجب مدار
تصديق ز ابتدا به پيمبر نداشتند
گوش همه ز فضل علي در غدير خم
پر شد ولي چه سود كه باور نداشتند
افشاند شه ز لعل گهرها و مفلسان
همت بضبط آن در و گوهر نداشتند
چندي به احمد ار گرويدند از نفاق
جز ملك و مال مقصد ديگر نداشتند
هرگز نداشتند به محشر عقيدهئي
ورنه چگونه خوف ز محشر نداشتند
كردند هر جفا كه برآمد ز دستشان
زآنرو كه اعتقاد به كيفر نداشتند
گشتند چيره سخت به عنقاي قاف قرب
زاغان كه كرّ و فرّ كبوتر نداشتند
دين ثابت از عليست بلي آن فراريان
قدرت به فتح قلعهي خيبر نداشتند
در رزم خندق آن همه لشگر به جز علي
مردي حريف عمر دلاور نداشتند
بي شك مقرر است بدوزخ خميمشان
آنانكه حب ساقي كوثر نداشتند
قومي دليل راه شناسند ز ابلهي
آن فرقه را كه ره سوي داور نداشتند
من خاك پاي پاكدلاني كه جان و سر
دادند و دل ز مهر علي عليهالسلام بر نداشتند
جويد صغير ياري از آن شه كه انبياء
جز او پناه و ملجاء و ياور نداشتند
در مدح اميرالمؤمنين علي(عليهالسلام)
«و اشاره به غدير خم»
دهر پير امروز باز از نوجواني ميكند
ذره سان خورشيد رقص از شادماني مي كند
برفراز سدره با پيك خدا روحالامين
مرغ بخت خاكيان هم آشياني مي كند
جان حق جويان مهجور به محنت مبتلا
از وصال يار جاني كامراني ميكند
ميزبان خان رحمت خاص و عام خلق را
بر سر خوان ولايت ميهماني ميكند
پرده بردارم ز مطلب پردهدار كاينات
پرده برداري ز اسرار نهاني ميكند
گوش جان هر لحظه از خنياگران بزم قدس
استماع نغمه هاي آسماني ميكند
فاش گويم در غدير خم به امر كردگار
مصطفي در نصب حيدر درفشاني ميكند
ني همين بر اهل دل حق را نمايد آشكار
لطف ها هم با محبان زباني ميكند
مدح مي گويد اميري را كه در ملك وجود
ز ابتدا تا انتها او حكمراني ميكند
انبيا را هست ياور اوليا را تا بحشر
دستگيري او بوقت ناتواني ميكند
عيسي مريم ز نام او دهد بر مرده جان
موسي عمران به خيل او شباني ميكند
خضر بر گم گشتگان راه عشقش رهنماست
با تفاخر صالحش اشتر چراني مي كند
خسروي كورا لقب دادند قتال العرب
گريه بر حال يتيم از مهرباني ميكند
ميكشد بر دوش بار بينوايان را به شب
آن كه روز از پادشاهي سرگراني ميكند
با مرقع جامه و نان جوين شاه جهان
از پي پاس مروت زندگاني ميكند
كي اداي شكر آن مولا شود امكان پذير
زانچه لطفش با صغير اصفهاني ميكند
در مدح شهاب الثاقب
حضرتا مولي الموالي علي(عليه السلام)
فغان ز عشق كه آسان نمايد اول بار
چو مدتي گذرد سخت ميشود دشوار
گمان عاشق بيچاره اينكه بي زحمت
توان رسيد بوصل و گرفت كام از يار
وليك يار پريوش ز غمزهي دلكش
چو ديد از دل عاشق ربوده صبر و قرار
ز طره سلسله اندازدش بپا اول
كه تا برون رود او را ز سر هواي فرار
سپس طريق وفا را بر او كند مسدود
در جفا بگشايد بروي او يكبار
گهي دهد بكف ترك چشم ز ابرو تيغ
كه چاك چاك نمايد از او دل افكار
گهش ز تركش مژگان بسينه مجروح
خدنگها به يكي دم زند هزار هزار
بزخم دل نمك و مشك گاه گاه او را
بريزد از لب مي گون و جعد غاليه بار
ز داغ نقطه خال سياه خود كندش
بگرد عالم سرگشته گاه چون پرگار
گهي بگويد خونش بدل كنند اعدا
گهي بگويد سنگش بسر زنند اغيار
بكار خويش به خندانش بشيوه برق
بحال خويش بگرياندش چو ابر بهار
گهي چو بلبلش آرد بنغمه و گاهي
دهد بكنج خموشيش جا چو بوتيمار
گهي بگويد از كيش خويش دست بكش
گهي بگويد ز آئين خويش دل بردار
گهي نمايد ابرو كه اين ترا قبلهاست
نبود بايد با كعبه و كنشتت كار
گهي بگويد بگسست بايدت تسبيح
گهي بگويد بر بست بايدت زنار
گهيش بالش و بستر بشيوه مجنون
يكي ز خاره بيارايد و يكي از خار
گهي چو موسيش از جلوهيي كند مدهوش
گهي چو عيسي بهرش بپا نمايد دار
گهي نهد چو ذبيحش بحلق تيغ و گهي
بجان و دل چو خليلش ز غم فروزد نار
گهي به چاه دراندازدش چو يوسف و گاه
دهد بباد فنا هستيش سليمان وار
گهش بهجر چو يعقوب جان كند مهجور
گهش ز غصه چو ايوب تن كند بيمار
گهي ببطن نهنگ بلاش چون يونس
دهد مقام كه تا مسكنت كند اظهار
غرض ز جانب معشوق چون كه بر عاشق
عتاب و جور و جفا زين قبل رود بسيار
بهر طرف كه كند روي گرد خود بيند
زخشت غصه و غم تا فلك كشيده حصار
ز پا درآيد و بي خويش گردد و ديگر
نمي بخندد شاد و نميبگريد زار
نه آگهيش ز عقلست و ني ز دين نه ز ل
نه باكسش سر انس و نه حالت گفتار
نه شوق نام دگر دارد و نه غصه ننگ
نه پا ز كفش كند فهم و ني سر از دستار
نه فكر سود و زيان و نه قيد عيب و هنر
نه عاقلست و نه مجنون نه مست و نه هشيار
چو ديد يار بدينگونه حال عاشق خويش
بسوزدش دل سنگين و را به حال نزار
جفا بدل بوفا سازد و بدلجوئي
بيايدش بسر آن لعبت پري رخسار
كشد ورا ببر و پرده گيرد از عارض
به آب لطف همي شويدش ز چهره غبار
مرآن بلاكش مهجور باز دريابد
حيات تازه ز فيض نسيم وصل نگار
دو ديده باز كند از هم و بدار وجود
بغير يار نبايد بچشم او ديار
چو شير و شكر با يار خود درآميزد
يكي شوند و دوئي از ميان رود بكنار
دگر دو خواندنشان كافري بود زان پس
چو جان حيدر كرار و احمد مختار
همان دو نفس مقدس كه هست وحدتشان
چو آفتاب عيان در بر اولوالابصار
همان دو صورت انور كه معني ايشان
كند نداي انا الله واحد القهار
همان دو جان مجسم كه هستشان يكسان
طريق و پيشه و آئين و شيوه و كردار
همان دو روح مكرم كه شد به خم غدير
فرا ز دست مشيت ز ايزدي دربار
گرفتشان ز عذار يگانگي پرده
كه تا بوحدتشان ماسوي كنند اقرار
هنوز اهل دل از گوش جان همي شنوند
نداي وحدت آميز سيد ابرار
كه هر كه بنده مولايي من است او را
علي است سيد و مولا و سرور و سالار
زهي شريف مكان و خهي رفيع مقام
كه گشت كشف در آنجا خداي را اسرار
لسان حق يد حق را بامر حق از لعل
همي بوصف فرو ريخت لؤلؤ شهوار
كرام را ز ازل تا ابد نمودي وصف
به مدح ابن عم خويش حيدر كرار
الا كه جوئي ديدار شاهد وحدت
بكوش تا كه شوي خويش قابل ديدار
اگر كه قابل ديدار او شوي فكند
تو را در آينه عكس از جمال پر انوار
علي عالي اعلا كه اهل بينش را
بود بديده عيان نورش از در و ديوار
علي كه باشد امروز قاسم الارزاق
علي كه باشد فردا قسيم جنت و نار
علي كه يافت چو از غيب ذات خويش ظهور
ز كاروان وجودش بدست بود مهار
هم اختيارش فرمانده قضا و قدر
هم اقتدارش دائر مدار ليل و نهار
بهرطرف نگري رو بسوي او داري
چه در جنوب و شمال و چه در يمين و يسار
مطيع نفس نفيسش در انفس است نفاس
رهين پرتو رويش در اعين است انظار
شريف جاني كاورا علي بود جانان
خوشا به حال دلي كش علي بود دلدار
حلاوت رطب مهرش آن چشد كه سبك
توان بنخل برآيد چو ميثم تمار
هواي عالم عشق ورا پرد مرغي
كه بام وام نمايد ز جعفر طيار
كس ار بنصرت او در زمانه شد منصور
ز نيك بختي دارين گشت برخوردار
گرفت كام از اين گنبد ترنجي دور
گزيد مهر وي آنكو در اين سپنجي دار
بحيرتم كه چه گويم به مدح آنكه اگر
شود بحور مداد و نه آسمان طومار
قلم شود همه اشجار و تا به يوم نشور
شوند جن و ملك سر بسر صحيفه نگار
يك از دو صد ننويسندوصف آن انسان
كه بندگان درش را همي رود به شمار
بر آستانش بي پا و سر گدايانند
كه هستشان به گدائي ز پادشاهي عار
زنند بوسه بدرگاه مرتضي وزند
به خاك درگهشان بوسه گنبد دوار
يكي ز جمله چو صابر علي كه سر تا سر
توان در آينهاش ديد طلعت اخيار
در او نهفته ز اهل يقين هرآن خصلت
از او پديد ز ارباب دين هر آن آثار
منم صغيركه خاك قدوم آن شه را
كشم بديده بصد عجز و لابه و زنهار
بهر مقامم جز آستان او بي ميل
زهر طريقم غير از طريق او بيزار
بدهر تا كه بود اين اثر زمرد را
كه كور مي شود از ديدنش دو ديده مار
ز دوستان علي عليهالسلام دشمنان او مغلوب
بحث جاه محمد صلي الله عليه و آله و آله اطهار
در مدح مولي الموالي حضرت علي عليهالسلام
بيا ساقي بده ساغر به عشق ساقي كوثر
دماغ جان ز من كن تر بعشق ساقي كوثر
بدردم چاره جويي كن خلاص از زردروئي كن
كرم كن باده احمر بعشق ساقي كوثر
از آن مي كاتش افروزد گهي سازد گهي سوزد
بزن بر خرمنم آذر بعشق ساقي كوثر
من آنمرغ خوش الحانم كه روز و شب غزلخوانم
كنم پيوسته افغان سر بعشق ساقي كوثر
فلك گر آتش افروزد دو صد نوبت پرم سوزد
بر آرم بار ديگر پر بعشق ساقي كوثر
نه من تنها رهش پويم نه من سرگشته اويم
كه گردد گنبد اخضر بعشق ساقي كوثر
بمانند من حيران شب و روزند سرگردان
مه و مهر انجم و اختر بعشق ساقي كوثر
من مسكين نالايق نه امروزم بوي عاشق
كه من زادستم از مادر بعشق ساقي كوثر
خوشا آنگه خوشا آندم كه رخت از اينجهانبندم
بر آيد روحم از پيكر بعشق ساقي كوثر
چه روز رستخيز آيد كه هول هر كس افزايد
روم مستانه در محشر بعشق ساقي كوثر
غلام او صغيرم من ز عشقش ناگزيرم من
سرشته طينتم داور بعشق ساقي كوثر
در مدح ساقي كوثر حيدر صفدر علي(عليهالسلام)
خورشيد و يتغ و آينه درويش اين چهار
بايد برهنه ورنه نبايد به هيچ كار
توضيح اگر كه بايدت اينست در نيوش
تفسير اگر كه شايدت اينست گوشدار
خورشيد چون بكسرت ابر است مختفي
كمتر برند بهره از آن خلق روزگار
بنگر كه چون برهنه شود فصل دي ز زر
پوشد چگونه جامه بعوران دل فكار
گاه برهنگي چو بتابد به بوستان
از خاك لاله سرزند و از شجر ثمار
سرپوش ظلمت از سر عالم برافكند
هر صبح چون برهنه برآيد ز كوهسار
خلق جهان ز معدن و كانند بهرهور
زانرو كه خود برهنه بر آنها كند گذار
بين فيض بخشيش كه به گاه برهنگي
بر شاه و بر گدا طبق زر كند نثار
شمشير تا نهان به غلافست كي توان
رنگين ز خون خصم كند دشت كارزار
بنگر كه چون برهنه شود درگه ستيز
برّد ميان مرد زره پوش چون خيار
تا نياد از غلاف برون كس نداندش
چوبست يا كه آهن و فولاد آبدار
در رزمگاه شاهد مقصود را همي
تيغ برهنه پرده براندازد از عذار
عريان شود چو تيغ به دست دلاوران
پوشد لباس فتح و ظهر جسم شهريار
آئينه تا بزنگ كدورت نهفته است
كي باشدش نصيب ز وصل رخ نگار
هر گاه از لباس كدورت برهنه شد
گردد بخويش عكس پذير از جمال يار
تا صاف و بي كدورت و روشن نبيندش
هرگز نخواند آينهاش مرد هوشيار
باخشت تيرهاش چه تفاوت توان نهاد
آئينهئي كه آن بود آلودهي غبار
درويش تا بكسوت هستي دراست كي
لايق شود بخلعت عرفان كردگار
هرگاه خود درآمد از اين پرده ميشود
بيپرده يار پرده نشين بر وي آشكار
قصد مسيح كندن اين جامه بد كه گفت
بايد ز پوستها بدر آئيد همچو مار
آن موت قبل موت حقيقت برهنگي است
زين جامهمجازي و ملبوس مستعار
آنكو برهنه گشت ازين جامه هست قطب
وين آسياي چرخ از او هست بر مدار
شد ز ابر هستي آنكه بدر نور فيض او
تابد بذرههاي وجود آفتاب وار
وين جاه و قدر نيست ميسر براي كس
جز در پناه خسرو اقليم اقتدار
بحر سخا محيط عطا قلزم كرم
كز جود او بناي وجود است استوار
يكتاي بي دوم كه سه روح و چهار ركن
چون پنج حس و شش جهت از اوست برقرار
هفت اخترش مطيع نه تنها بود كه هست
بر هشت خلدونه فلك او صاحب اختيار
نور بصر سرور دل آرام جان علي
اي جان فداي نام شريفش هزار بار
شاهي كه شد پديد چو در خانه خدا
چشم خداي جو بدرآمد زانتظار
يارب چه آورم به مديحش كه گشتهايم
من مات و خامه منفعل و صفحه شرمسار
پرسيدم از خرد كه چه گويم به وصف او
گفتا مرا به حيرت ديرينه واگذار
كردم سوال اين سخن از عشق پرده در
گفتا صفات حق همه در حق وي شمار
در وي ببين جلال و جمال خدا ه هست
مظهر به اسم ذات و صفات آن بزرگوار
آنكو سپرد سر به غلامي مرتضي
زيبد بسروران جهان از وي افتخار
آنكو فكند چنگ بدامان وي كشيد
رخت از ميان بحر بليات بركنار
خواهي كه دامن علي افتد تو را بكف
دامان شاه صابر از اخلاص بر كف آر
شاهي كه از عنايتش از طبع چون صدف
ريزد صغير جاي سخن در شاهوار
در تهنيت عيد مولود مسعود
حضرت رسول اكرم صلي الله عليه و آله
شد سرّ هوّيت بجهان جلوهگر امروز
روشن شد از انوار رخش بحر و بر امروز
آن اختر تابنده رخشنده كه تابيد
از خاك درش نور به شمس و قمر امروز
حق راد گهري بود به گنجينه رحمت
بر عالميان كرد عطا آن گهر امروز
زين رتبه كه شد مولد آن فخر رسولان
بر عرش برين گشت زمين مفتخر امروز
از آيت با ميمنت نصر من الله
افراشته شد رايت فتح و ظفر امروز
آن شاهد غيبي كه زهر ديده نهان بود
پيدا شد از اين آينه پا تا به سر امروز
آنكو بودش آگهي از سر حقيقت
بي پرده حقش جلوه كند در نظر امروز
ناسوتي و لاهوتي از اين مژده بوجدند
پر شد ز شعف عالي زيرو زبر امروز
زان گشت بشر اشرف مخلوق كه ظاهر
گرديده در اين سلسله خير البشر امروز
رخ داد در اقطار جهان ز آمدن وي
آثار و غرائب بدر از حد و مر امروز
باز است بشر حشن دهن طاق مدائن
زانشب بخردمند رساند خبر امروز
در فارس ز ميلاد شه يثرب و بطحا
خاموش شد آتشكده پر شرر امروز
بس كاهن و ساحر كه از اين مرحله بستند
بار سفر خويش بسوي سقر امروز
خواهد صله بسيار صغير از شه لولاك
با اينكه بود چامه او مختصر امروز
قصيده مولوديه ذيل در ماه رجب 1349 هجري
كه حضرت سيدالعارفين آقا ميرزا عباس صابر عليشاه
به عتبات مشرف شده بودند در اصفهان سروده شد و ارسال گرديد
زمين به عرش برين دارد افتخار امروز
كه شد در آن ملك العرش اشكار امروز
بگو به موسي ارني بس است ديده گشاي
پي مشاهده طلعت نگار امروز
فرو نهاد ز رخ پرده يار و در حق ما
نكرد هيچ زرحمت فروگذار امروز
علي پرستان ايمان خويش تازه كنيد
ز بادهي كهن ناب خوشگوار امروز
خوريد از كف هم باده بي حساب امشب
زنيد بر لب هم بوسه بي شمار امروز
ببانگ چنگ و به آواز تار مگذاريد
رها ز چنگ شود تار زلف يار امروز
خوريد باده و مستي كنيد بي پرده
كه شد ز پرده پديدار پردهدار امروز
برغم زاهد خودبين خودنما گرديد
بكام باده كشان دور روزگار امروز
به شيخ شهر بگو عذر ميكشان بپذير
كه نيست در كف اين قوم اختيار امروز
بهار آورد ار صد گل از عدم بوجود
گلي شكفته كه آورده صد بهار امروز
سزد ز خاك شود مشك ناب ارزانتر
چنين كه باد صبا گكشته مشگبار امروز
برقص هفت اب و چارام فتاده كه هست
ولادت اب ذوالمجد هفت و چار امروز
علي عليه السلام عالي اعلا بكعبه يافت ظهور
حريم كعبه از آن يافت اعتبار امروز
پديد گشت يدالله فوق ايديهم
محمد صلي الله عليه و آله عربي يافت دستيار امروز
بجاي دار جهودان به انتقام مسيح
لواي نصر من الله شد استوار امروز
براي كشتن فرعون خصلتان دني
عصاي موسي گرديد ذوالفقار امروز
صبا ز ملك صفاهان تو با هزار درود
بسوي يار سفر كرده كن گذار امروز
ببوس خاك قدومش بجاي ما آنگاه
بگو كه جاي تو خالي در اين ديار امروز
به باطن ار چه تو داري بدل قرار ولي
بظاهريم ز هرجر تو بي قرار امروز
بيمن همتت اي شاه صابر اخوان را
ملالتي نبود عير انتظار امروز
بساط جشن فراهم نموده و خواهند
به عشق مولا سازند جان نثار امروز
بحضرتت همه تبريك گو بويژه صغير
همان كه جز به تو نبود اميدوار امروز
غديريه در مدح حضرت علي (عليهالسلام)
سزد روند مه و مهر در حجاب امروز
كه زد ز برج ولايت سر آفتاب امروز
ز فيض پير خراباتيان گرفت از نو
جهان پير بخود رونق شباب امروز
زمانه تا به ابد چشم شاهد بختش
چو چشم آينه بيدار شد ز خواب امروز
گرفت دست مشيت پي ظهور كمال
ز چهره شاهد مقصود را نقاب امروز
همه بوجد و سرورند خاص و عام امشب
همه بعيش و نشاطند شيخ و شاب امروز
به اجتناب ميم زاهد ار دهد فرمان
كنم زبردن فرمانش اجتناب امروز
ز محتسب نكنم بيم و سركنم مستي
كه شوق بسته بدل راه اضطراب امروز
ز كهكشان فكنم ريسمان بگردن چرخ
چو روزهاي دگر گر كند شتاب امروز
بگو بساقي مجلس كه خانهات آباد
خراب ساز مرا از شراب شاب امروز
بكوب پاي و بزن دست و مي بساغر كن
به بانگ بربط و با نغمه رباب امروز
كه ريخت ساقي رحمت ببزم خم غدير
بجام اهل و لا كوثري شراب امروز
سه نوبت از احد آمد به احمد مرسل
براي نصب علي ولي خطاب امروز
فتاد رشتهيي از بندگي بگردن خلق
بكف گرفت سر رشته بوتراب امروز
بيمن منصب مولايي از خدا گرديد
علي بملك جهان ماكل الرقاب امروز
سراي دين مبين گشت تا ابد آباد
بناي زندقه و كفر شد خراب امروز
شكفت روي مؤآلف چو گل از اين مژده
فتاد جان مخالف در التهاب امروز
ز فرط حقد و حسد آتشي فروزان شد
كه ساخت جان بدانديش را كباب امروز
به نامه عمل دوستان شير خدا
عجب مدار كه گردد گنه ثواب امروز
نجات هر دو جهان را ز حق به عشق علي
طلب نما كه دعائيست مستجاب امروز
باهل عشق و ارادت بگو كه بهر شما
ز روزها همه گرديده انتخاب امروز
شويد روز حساب ايمن از عذاب اگر
زنيد بر لب هم بوسه بيحساب امروز
سزد صغير كند شكر تا به يوم نشور
بنعمتي كه از آن هست كامياب امروز
غديريه در مدح ساقي سلسبيل و مرشد جبرئيل
حضرت اميرالمؤمنين علي (عليهالسلام)
فسرده طبع من اي عندليب دستان ساز
چه روي داده كه برنايد از تو هيچ آواز
مگر چه شد كه تو گشتي ز خويشتن مأيوس
چو صعوه كه در افتد به چنگل شهباز
گر از حوادث دهري ملول ايمن باش
كه نيست بار خدا را كسي به ملك انباز
هر آن چه بيني حق بين و بس سخن كوتاه
مپوي راه دو بيني مساز قصه دراز
اگر بديده تحقيق بنگري بيني
حقيقت است كه پوشد همي لباس مجاز
غرض ز كنج خموشي بچم بطرف چمن
غزل سراي و سخن گوي و ساز عشرت ساز
رسيد فصل گل و كبك و بوالمليح و تذرو
ببوستان همه در نغمه اند و سوز و گداز
فتاده غلغله در سقف آسمان بلند
ز بس ترانه زير و بم و نشيب و فراز
شعاع شمس نتابد دگر بصحن چمن
ز بس كه مرغ كند در هواي آن پرواز
گرفته لاله بدل داغ چون دل محمود
پريش طره سنبل شده چون زلف اياز
به آب جوي درافكنده سر و سايه مگر
شنيده اينكه نكوئي كن و در آب انداز
هوا هواي بهشت است گوئيا به جهان
در بهشت در اردي بهشت گردد باز
الا بعيش و طرب كوش و باده نوش و نيوش
مراين ترانهي دلكش ز حافظ شيراز
در اين مقام مجازي بجز پياله مگير
در اين سراچه بازيچه غير عشق مباز
علي الخصوص به فصلي ز فصل ها خوشتر
به ويژه روز شريفي ز روزها ممتاز
چه روز روز سعيد غدير كاندر وي
فتاد سرّ هوّيت برون ز پرده راز
نمود ابروي خود يار تابدان محراب
كنند مردم دير و كنشت و كعبه نماز
نهاد ناز و درآمد ز پش پرده و خواست
كه عالمي هه جانها بر او كنند نياز
ز راه بنده نوازي به بندگان ز علي
نمود جلوه سراپا خداي بنده نواز
به تنگ آمدم اي عقل تاكيش خواني
گهي خديو عجم گاه پادشاه حجاز
گهي بمدحش گوئي نموده اينسان رزم
گهي بوصفش خواني كز اوست اين اعجاز
تو مي نياري اين راه را نور ديدن
بجا بايست كه عشق آمده است در تك و تاز
علي است ما حصل لا اله الا هو
بحق پرستي خود اي علي پرست بناز
علي است كنز خفي كز خفاي ذات قديم
ظهور يافت بدان فرّ و شوكت و اعزاز
چو حق نديدي و نشناختي چه بستائي
ببين و بشناس آنگه به بندگي پرداز
اگر خدا طلبي روي در علي عليهالسلام آور
اگر علي طلبي بين بشاه صابر باز
جهان صبرو محيط صفا و قلزم صدق
سحاب مكرمت و كوه حلم و مخزن راز
طريق اوست طريق علي و آل و صغير
مطيع وي شده و ز هر طريق آمده باز
در تهنيت عيد سعيد غدير
و مدح الميرالمؤمنين(عليهالسلام)
ديهد مژده بر ندان ميپرست امروز
كه پير ميكده آمد قدح بدست امروز
بهر كه بنگري از شيخ و شاب و خرد و كلان
بود ز بادهي خم غدير مست امروز
زهي علو كه علي را به دست پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم
بلند كرد خداي بلند و پست امروز
به امتحان بلي گفتگان روز الست
گرفت پرده ز رخ شاهد الست امروز
رساند عهد به پايان و شد سعيد ابد
هر آن كه با علي از صدق عهدبست امروز
ولي هر آنكه بتلبيس و حيله بيعت كرد
يقينكه عهد خداوند را شكست امروز
به عشق حضرت مولا خوشند اهل ولا
چه باك از اينكه روان حسود خست امروز
رسيد امر نبوت به منتهي برخواست
نبي ز جاي و بجايش ولي نشست امروز
چو شاه كشور هستي بتخت يافت جلوس
صلاي سرخوشي آمد بهر چه هست امروز
صبا بساحت گيتي بهر كجا گذري
بگو به حق طلبان علي پرست امروز
نشست طاير اقبالتان به بام امشب
فتاد ماهي اجلالتان بشست امروز
زمانه شايد اگر جان دهد بشكر وصال
كه خوش ز محنت ايام هجر رست امروز
بعين يافت كه شير خداست بحر وجود
ز جوي خويش پرستي هرآنكه جست امروز
صغير گرنه اسير كمند عشق عليست
چه شد كه سبحه و زنار را گسست امروز
در تهنيت عيد مولد ولي ذوالمنن
حضرت حجةابن الحسن عجل الله تعالي فرجه
چو يار پرده ز رخسار برگرفت امروز
جهان پير جواني ز سر گرفت امروز
بلي چگونه نگردد جهان پير جوان
كه يار پرده ز رخسار برگرفت امروز
صبا ز قاليه بيزي چو طره جانان
سبق بعنبر و بر مشك تر گرفت امروز
هوا لطيف و فرحناك شد چو چهره حور
جهانچو خلد برين زيب و فر گرفت امروز
سزد بخلد ببالد زمين كه زينت و فر
بسي ز خلد برين بيشتر گرفت امروز
اگر چه بود مصفا جهان ز مقدم عيد
صفاي تازه ز جاي دگر گرفت امروز
پريد طاير اقبال خاكيان جايي
كه همچو بيضه فلك زير پر گرفت امروز
ز دست خويش مخور مي كه بايدت ساغر
ز دست دلبر كي سيمبر گرفت امروز
مرو به مجلس كروان كه بايدت منزل
ببزم مردم صاحب نظر گرفت امروز
گر اهل ورد و دعائي ز خود مشو غافل
كه بايدت ز دعاها اثر گرفت امروز
كه هست نيمه شعبان و حجة ابن حسن
نقاب از رخ همچون قمر گرفت امروز
چو عسگري پدري با هزار شوق و شعف
ببر چو مهدي قائم پسر گرفت امروز
پسر ولي خدا و پدر ولي خدا
چنين پسر بكنار آن پدر گرفت امروز
ستاره سحر دين نمود دوش طلوع
نهال گلشن توحيد برگرفت امروز
از آسمان هويت دميد خورشيدي
كه پرتو رخ او بحر و برگرفت امروز
خوشا به حال كسي كز محبت آنشاه
ز حق برات نجات از سقر گرفت امروز
براي راحت فردا و دفع هر بيداد
صغير دان آن دادگر گرفت امروز
قصيده در مدح مولي الموالي علي عليهالسلام
غير انسان هر چه باشد ظل انسانست و بس
معني انسان همانا شاه مردان است و بس
هست هستي في المثل جسميكه در وي جان عليست
وين بود روشن كه بود جسم از جان است و بس
هر كه خود را سوخت بيباكانه چون پروانه ديد
شمع بزم آفرينش شيريزدان است و بس
لفظ ايمان را هزاران معني ار بيني بهل
عشق او بگزين كه اين معني ايمانست و بس
گوهر مهر وي ارداري بدل رو شادزي
زانكه در محشر همين گوهر درخشانست و بس
مدح او ميخوان به تورية و به انجيل و زبور
تا نگوئي وصف او آيات قرآنست و بس
در شب معراج احمد در خود و در عرش و فرش
ديد هر جا بنگرد حيدر نمايانست و بس
خاك راه اهل عرفان شو تو هم او را ببين
زانكه اين دولت نصيب اهل عرفانست و بس
انبيا و اوليا را فيض از او ميرسد
نوربخش آنجم آري مهر تابانست و بس
آدم و ادريس و شيث و هود را باشد مجير
ني پناه نوح و داود و سليمانست و بس
در دل ماهي بدريا مونس يونس هم اوست
ني انيس يوسف اندر چاه و زندانست و بس
خاك درگاهش حيات جاودان بخشد بلي
مايه عمر ابد اين آب حيوانست و بس
از زبان پور مريم هم بود ناطق به مهد
همسخن در طور ني با پور عمرانست و بس
هيچ داني از چه گردون را دمي نبود قرار
مرتضي را در پي انجام فرمانست و بس
مهرباآن گرم جولاني به ميدان وجود
شاه ملك انما را گوي چوگانست و بس
در و ان من شئي تحقيق ار رود هر ذره را
بر اميرالمؤمنين بيني ثنا خوانست و بس
حضرتش را كرده ميكائيل از جان چاكري
اندر اين درگه نه جبرائيل دربانست و بس
از ازل گسترده خوان نعمت او تا ابد
اولين و آخرين را رزق از اين خوانست و بس
هفت دريا پيش بحر لطف او داني كه چيست
جدولي اندر كنار بحر عمانست و بس
هست كيهان را هم او فرمانده و فرمانروا
ني كه تنها حكم او جاري بكيوانست و بس
هشت خلد و هفت اختر شش جهت زو برقرار
ني قوام پنج حس و چاراركانست و بس
ميكند ثابت ملاقاتش بگاه نزع جان
اينكه جان جمله را آنشاه جانانست و بس
يا علي اي آن كه اندر كشور غيب و شهود
شخص عليجاه ذو العز تو سلطانست و بس
جنت و نيران ندانم چيست اندر كيش من
قرب تو جنت بود بعد تو نيرانست و بس
كردهئي لاهوتيان را نيز مات خويشتن
عقل ناسوتي نه تنها در تو حيرانست و بس
در بيابان غمت بس خضرها سرگشتهاند
وادي حيرت همانا اين بيابانست و بس
ني همين پروانه سوزد از شرار عشق تو
بلكه بلبل هم ز سوداي تو نالانست و بس
خسروا شاها صغير آن بندهي شرمندهات
كش بدرد بيدوا لطف تو درمانست و بس
سال و ماه و هفته و روز و شب از درگاه تو
هر چه بر او ميرسد اكرام و احسانست و بس
سالها باشد كه باشد غرق بحر رحمتت
هم بخوان نعمتت تا هست مهمانست و بس
«در ميلاد مسعود»
حضرت ثامن الائمه عليه السلام
طلوع شمس نديدي زنجم اگر محسوس
بين ز نجمه بعالم طلوع شمس شموس
نموده انفس و آفاق را قرين سرور
شهي كه نفس نفيسش بود انيس نفوس
تبارك الله از اين روز اسعد ميمون
كه هست مولد شاه حجاز خسرو طوس
خديو خطه طوس آن كه عارفان ندهند
گدائي در او را بحشمت كاوس
امام جن و بشر كش بر آستانه قدس
ملايكند دمادم بذكر يا قدوس
مه سپهر ولايت شهي كه در هر صبح
زند بخاك درش آفتاب گردون بوس
زرشگ خادم كويش رواست خازن خلد
همي گزد لب و بر هم زند كف افسوس
عجب نباشد اگر فايق آمد از هر باب
گه مباحثه با عالم يهود و مجوس
چه جلوه ذرّه كند در مقابل خورشيد
چه صرفه قطره برد در كنار اقيانوس
چه شد دنائت مأمون و كينه توزي او
كجاست آن همه تزوير و حيله وسالوس
بگو بيا و ببين حشمت خدائي وي
كه آن بديده خلق خدا بود محسوس
هميشه بر سر بام جهان بكوري خصم
بنام نامي آنشه فلك نوزاد كوس
درون جسم گدازد دل حسودانش
چنانكه شمع گدازد ميانهي فانوس
شهي كه وحش بيابان از او گرفته مراد
صغير كي شود از لطف و رحمتش مأيوس
در تهنيت عيد مولود مسعود
حلال مشكلات كشتي نجات علي عليهالسلام
چه خوش گفت الحق رسول مصدق
كه حق با علي و علي هست با حق
به اهل حقيقت بود اين حقيقت
معين مبرهن مسلم محقق
نشان ماند از مولدش تا بعالم
از اين رو جدار حرم گشت منشق
به مام وي از ادخلي بيتي آمد
خطاب از حق اين هست قولي موثق
چه در انبيا و چه در اولياء كس
بدين رتبه نائل نگرديده الحق
نداده است حق ابيض و اسودي را
مقامي چنين زير اين چرخ ازرق
به از حب او طاعتي نيست حق را
مخور غم بدين طاعتي گر موفق
مشو غافل از حب آن شه كه بي شك
كند حب محب را به محبوب ملحق
بدين خدا سعي او گشت باني
بشرع نبي تيغ او داد رونق
ببين تا چه فرموده ختم رسولان
بتوصيف يك ضربتش يوم خندق
ز ميدان او بود دشمن فراري
بدان سان كز آتش فراري است زيبق
نه ميدان كه چون مركب انگيخت بودي
جهان بهر جولانگه او مضيق
خود او دست حق است و از اوست برپا
مر اين طاق وارون و كاخ معلق
خدايش نخوانم و ليكن ندانم
جز او ناظم نه رواق مطبق
بخورشيد از آن داد رجعت كه داني
امور فلك در كف اوست مطلق
از او سر بسر ما سوي راست هستي
كه گردد ز مصدر همي فعل مشتق
مقيمان خاك درش را چه حاجت
به ايوان كسري و قصر خورنق
گروهي كه جز او گرفتند رهبر
بدان بيخردها خرد ميزند دق
به پرهيز و مستيز و بگريز زيشان
كه بگريخت عيسي ابن مريم زاحمق
كسي را كه يزدان كند مدح ذاتش
چه جاي صغير و جرير و فرزدق
الا تا به بستان دمد در بهاران
گل و سنبل و لاله نسرين و زنبق
مراد محبش سراسر ميسر
امور عدويش به كلي معوق
در مدح ولي ذوالمنن حضرت حجة ابن الحسن
عجل الله تعالي فرجه
هر آنچه ميزنم از دفتر وجود ورق
نوشته است بخط جلي كه جاءالحق
نخست جلوه خالق امام آخر خلق
يقين فراخته از غيب در عيان بيرق
به يمن مولد مسعود مهدي موعود
زمين بعرش برين از شرف گرفته سبق
ولي مطلق حق آن كه كارگاه وجود
بدست او ز ازل تا ابد بود مطلق
خود اوست مظهر حق كاينات از او ظاهر
خود اوست مصدر كل ممكنات از او مشق
چگونه عالم ايجاد را نظامي بود
نيمگرفت ز اضداد اگر كه نظم و نسق
زيق نمايد اگر هيبتش هواداري
كند فرار دو صد سال راه باد ازبق
از او قوائد اسلام راست استحكام
از او مسائل و احكام را بود رونق
شد او به پردهي غيبت نهان و منتظرند
بمقدمش همه خلق جهان فرق بفرق
براي آنكه نمايد نثار مقدم او
زمانه هستي خود را نهاده روي طبق
بدست قدرت شد كلك صنع روز ازل
پي نوشتن نام گراميش منشق
بدل ز معرفتش تا كه بهره اي نرسد
دل حزين نرهد هيچ ز اضطراب و قلق
مر اين عطيه ميسر نميشود دل را
مگر كه با دل صابر علي شود ملحق
صغير داني در بحر زورقي بايد
ببحر معرفت امروز او بود زورق
در مدح مولي الموالي حضرت اميرالمؤمنين علي(عليهالسلام)
تسليم كن باهل دل از كف عنان دل
تا زين جهان برند ترا در جهان دل
ايمان به فضل اهل دل آور كه مأمني
بهرت بنا كنند بدار الامان دل
بيني دو نقطه كون و مكانرا بزير پاي
باشد اگر عروج تو در لامكان دل
روشن گر آسمان جهان از كواكب است
روشن بود به نور خدا آسمان دل
عنقا عجب مبر كه مقامش بود به قاف
عرش است جاي مرغ بلند آشيان دل
هيچ التفات نيست به باغ جنان تو را
بيني اگر طراوت باغ جنان دل
گلهاي رنگ رنگ دمد گر بطرف باغ
گلهاي معرفت دمد از بوستان دل
در هر سحر برون رود از شهر بند طبع
سوي خداي لابه كنان كاروان دل
وز بهر خلق عالمي از آن سفر بود
هر خير و خوبي و بركت ارمغان دل
بي شك به يك نفس گذرد از نه آسمان
گردد رها چو تير دعا از كمان دل
بس اهل ظلم و جور كه رفت آب و خاكشان
يكسر بباد از دم آتش فشان دل
در بزم اهل دل جدل و قيل و قال نيست
شرح دلست و گوش دلست و زبان دل
بي عشق لاف دل مزن اين خود مسلمست
دل آن عشق باشد و عشق است آن دل
دلراست نزد اهل يقين وصفها ولي
در حق هر دلي مبراي جان گمان دل
جوئي اگر به معرفت دل وسيلهاي
بنما به عشق شير خدا امتحان دل
هر دل نكرده مهر علي را بجان قبول
مشتي گل است و هيچ ندارد نشان دل
در وصف او بيان نبي از غدير خم
آيد همي بگوش دل صاحبان دل
باشد چو آفتاب درخشان بروز حشر
پرورده هر كه گوهر مهرش بكان دل
بيني رخش در آينه دل معاينه
سازند ار عيان بتو راز نهان دل
چون كعبه كز ظهور علي يافت عزوشان
باشد هم از ظهور علي عزوشان دل
دانند اهل دل كه براي وصال اوست
بيگاه و گاه ناله و شور و فغان دل
چون دل باو رسيد بيابد سكون بلي
در اين مقام ختم شود داستان دل
در دل فرو نشيند و بر آسمان رود
در مدح آن مبيّن فرقان بيان دل
دل كشتي است و لنگر دل مهر مرتضي است
دل زورق است و لطف علي بادبان دل
در ميهمان اوست سر خوان معرفت
هستند عارفان همگي ميهمان دل
دل آستان اوست از اين رو نهادهاند
رو خلق عالمي همه بر آستان دل
همچون صغير روي نتابي ز دل اگر
نعمت علي دهد بتو روزي ز خوان دل
در مدح شمع شبستان هدايت شاه سرير ولايت
حضرت اميرالمؤمنين علي عليه السلام
يكي گشاي دو چشم ار كه نيستي احول
ببين يگانگي كردگار عزوجل
همه نمايش وحدت دهند تا به ابد
هر آن چه نقش برآيد ز كارگاه ازل
دو نقش نيست برابر باولين دوم
دو شكل نيست مقابل بدومين اول
خود از لسان تكون بيان كنند اشياء
كه نيست بهر خداوند ضد و ند و بدل
نخست لوح ضميرت بآب مهر بشوي
ز نقش كينه و كبر و نفاق و مكر و حيل
سپس ز دفتر دل درس معرفت برخوان
كه مشكلات جهان جمله بر تو گردد حل
همين بس است ترا لا اله الاهو
هو المحيط و هوالآخر و هو الاول
نه اندر اسفل او را مكان نه در اعلي
نه اندر اعلي جز او كسي نه در اسفل
جمال وحدت او را تمام موجودات
يكايك آينهاند از مفصل و مجمل
همش ز مهر توان ديدن و هم از ذره
همش ز كوه توان جستن و هم از خردل
ولي به وجه اتم گر جمال او خواهي
ببين علي را خيرالكلام قل و دل
علي است آينه وجه علي اعلي را
چرا كه او بود انسان كامل اكمل
علي است خانه خدا كعبه را بده انصاف
خدا كه جسم ندارد ورا چه جاي محل
ولي مطلق و استاد كارخانه حق
بود علي ولي نفس احمد مرسل
بغير احمد مرسل كه هر دو يك نورند
ز فرد فرد رسولان علي بود افضل
به قبل و بعد نمايندگان راه نجات
ز راه نسبت با آن ولي كل به مثل
ستارگان درخشندهاند زان خورشيد
چراغهاي فروزندهاند زان مشعل
ولي مطلق ميدان ورا بدين معني
كزو گرفته و گيرد امور حق فيصل
گر او نبود نه امري بد و نه مأموري
چه جاي آنكه بگوئي امور بدمختل
از او هر آنچه معارف بر اوليا نازل
از او هر آنچه صحايف بر انبيا منزل
كس ار شناخت خود آن نفس كل شناخته است
خداي خويش و برون آمده ز غش و ز غل
بدين كلام متين بايد ار تو را تفسير
ز عشق تيز تك آموز ني ز عقل كسل
بساجدين هبل گو كه پيش پاي علي
بكعبه سجده نمودند جمله لات و هبل
شود هر آينه ز اسرار غيب عكس پذير
دهي گر آينه دل به مهر او صيقل
خداي خلق نميكرد نار نيران را
اگر به مهر علي بود اجتماع ملل
عليست كنز خفي كش بروز عيد غدير
حبيب حضرت حق كنز علم و كان عمل
بشد معرف او خلق را به استعداد
نمود عارف در حق آن امير اجل
ز بعد بيعتش ار خصم نقض بيعت كرد
شگفت نيست كه از بوي گل رميد جعل
فلك غلاما اي آنكه خاك كوي تو را
بديده ميشكد از روي افتخار زحل
كجا صغير و ثناي تو خسروا بپذير
تو خود زلطف كثير اين قليل را ز اقل
در مدح مولي الموالي حضرت اميرالمؤمنين علي(عليهالسلام)
مكين مسند شاهي عليست جلّ جلال
خديو ملك اللهي عليست جل جلال
اگر كه تشنه فيضي بيا بسوي علي
كه بحر نامتناهي عليست جلّ جلال
شهي كز او زازل تا ابد بملك وجود
بپاست رايت شاهي عليست جل جلال
شهنشهي كه به خيلش ز فرط جاه و شرف
ملايكند سپاهي عليست جل جلال
جمال آنكه ز هر آينه تواني ديد
برون ز فكرت واهي عليست جل جلال
كسيكه جملهي ذرات بر ولايت او
ز جان دهند گواهي عليست جلّ جلال
يگانهيي كه ز ذاتش صفات حضرت حق
ظهور يافت كماهي عليست جلّ جلال
جليس احمد عرشي علي است عز علا
انيس يوسف چاهي عليست جلّ جلال
به يونس آنكه شد از راه لطف مونس و داد
نجاتش از دل ماهي عليست جلّ جلال
كليم چون ارني گفت هاتفي گفتش
حق ار مشاهده خواهي عليست جلّ جلال
شهي كه سلسلهي انبيا به وقت بلا
به او شدند پناهي عليست جلّ جلال
زمين معركه و روي خصم آنكه نمود
برنگ لعلي و كاهي عليست جلّ جلال
مهي كه داده بر ايام بهر نظم جهان
نظام سالي و ماهي عليست جلّ جلال
كسي كز اوست بجا هر قدر شريعت را
اوامر است و نواهي عليست جلّ جلال
بامر و نهي الهي چو نيك درنگري
هميشه آمر و ناهي عليست جلّ جلال
همان كسي كه جهان پر كند ز عدل و دهد
بظلم و جور تباهي عليست جل جلال
صغير را ز كرم آن كه رو سفيد نمود
بحال نامه سياهي عليست جلّ جلال
در مدح ولي سبحاني حضرت علي عمراني(عليه السلام)
اي پيش ارغوان تو كمتر ز خار گل
قديك چمن صنوبر و رخ يك بهار گل
جز سرو قامت و گل روي تو تاكنون
سروي بباغ دهر نياورده بار گل
گر بگذري بدين گل رخسال در چمن
چون لاله مي شود ز غمت داغدار گل
باد صبا شميم تو آورد سوي من
گفتم كه بر نثار تو بادا هزار گل
اي گلعذار ناز تو بر من روا بود
آري روا بود كه بنازد بخار گل
هر كس ز حسرت گل روي تو جان سپرد
نبود عجب كه سرزندش از مزار گل
صد چاك كرده پيرهن خويش از چه رو
گر نيست از گل رخ تو شرمسار گل
در طرف باغ دوش شنيدم كه بلبلي
ميگفت بيوفا گل و بي اعتبار گل
تا بر صفاي آن بفزايد كنون رديف
گيرم بمدح حيدر دلدل سوار گل
شاهي كه بي اشارت لطفش بگلستان
هرگز ز خار مي نشود آشكار گل
در خود چو يافت رشحهيي از رنگ و بوي وي
زانرو برنگ و بوي كند افتخار گل
آن را كه دل چو لاله بود داغدار وي
بر مقدمش هميشه بود خاكسار گل
جمعي كه از مناقب آن شه سخن كنند
سازد صبا به مجلس ايشان نثار گل
بزمي كه از مدايح آن شه مزين است
آنجا معين است كه نايد بكار گل
تا غنچه از نسيم سحر خنده ميزند
تا جلوه ميكند بر چشم هزار گل
در پيش خلق باد عدويش چو خارخوار
چيند محبش از چمن روزگار گل
مهرش صغير از دل منكر طمع مدار
نارسته است هيچ گه از شوره زار گل
غديريه در مدح سراج الامه اب الائمه علي
«عليهالسلام»
عيد غدير آمد و شد گاه وجد و حال
ساقي بيار باده و از دل ببر ملال
چنديست باب هجر برويم شده است باز
بر بند از مي اين در و بگشا در وصال
آن باده كن عطا كه پي طي راه عشق
از دست و پاي بختي جان بگسلد عقال
آن باده كن كرم كه از آن هر كه مست شد
يكباره پاي زد بسر جان و ملك و مال
آن مي به جام كن كه سر ره به شير نر
گيرد اگر بنوشد از آن جرعهيي غزال
آن بادهام ببخش كه مور ار خورد شود
در زير پاي قدرت او پيل پايمال
باري بيار باده كه بهر صلاي عيد
كوبم به طبل طبع به نام علي دوال
گويم دوباره مطلعي و در مديح او
سازم نثار مجلسيان گوهر مقال
در روز حشر چون بنمايد علي جمال
گويند اهل حشر كه اين است ذوالجلال
آري علي است جل جلاله خداي را
هم مظهر جلال و هم آئينه جمال
با مظهر العجائب يا مرتضي علي
اي كون را هويت تو مبدء و مآل
اين حجت يگانگي حق بود كه تو
بي شبه و بي نظيري و بي مثل و بيمثال
وامانده در دو مرحله نطق آندو مرحله
مدح تو است و حمد خداوند لايزال
هر جوي فضل را پي سرچشمه چون روم
بينم ببحر فضل تو اش هست اتصال
وصفت بيان نمي شود از صد هزار يك
گويند خلق عالم اگر صد هزار سال
ايمان اگر نه دوستي تست از چه رو
بي مهر تو نجات خلايق بود محال
در قبر و برزخ وصف محشر ولاي تو
باشد جواب وافي و كافي بهر سؤال
صورت پذيرد از تو همي نطفه در رحم
آنگه به عشق تو به جهان يابد انتقال
جوياي توست در همه عمر جان او
تا گردد از تو كامروا گاه ارتحال
بينند عاشقان تو پيوسته روي تو
بر عاشق تو ماضي و مستقبل است حال
هر دولتي زوال و زيان دارد از قفا
جز دولت ولاي تو كان هست بي زوال
غيراز حديث عشق تو هر گونه صحبتي
افسانه است و بيهدهگوئي وقيل و قال
هر مجلس از بيان مديحت مزين است
آنجا كند فرشته ز جان فرش پر و بال
جز آنصفات خاص كه مخصوص ذات توست
هم ايزدي صفاتي و هم احمدي خصال
از بهر جن و انس و دد و دام و وحش و طير
آن اهتمام و كوشش و خونريزي و جدال
نه از اصول بود بياني نه از فروع
نه از حرام بود نشاني نه از حلال
كامل نوبد دين نبي بي خلافتت
يومالغدير يافت بفرمان حق كمال
شاها منم صغير غلام درت ولي
دارم بس از نبردن فرمانت انفعال
هيچم به دست نيست مگر دامن كسي
كاندر ميانه تو و او نيست انفصال
صابر علري شه آنكه بر رأي انورش
خورشيد كم زمه بود و مه كم از هلال
دارد خداي بر سر احباب و دوستان
پاينده سايهاش به مقام علي و آل
در تهنيت عيد مولود
شاه ولايت اسداله الغالب علي ابن ابيطالب(عليهالسلام)
در ماه رجب 1353هجري قمري سروده شد
از آن نهاد بعالم بناي كعبه خليل
كه تا در آن بنمايد علي جمال جميل
زهي خديو مجلل كه ميشود بنياد
براي مولد او خانه خداي جليل
ببزم قدرت او شمس چيست يك مشعل
ز كاخ رفعت او عرش چيست يك قنديل
همين نه شرع نبي راست آمر و ناهي
كه كارخانه حق را بود يگانه وكيل
چنان سپهر به فرمان اوست در گردش
كه سر ز پا نشناسد ز شدّت تعجيل
جناب اوست بذرات ممكنات مجير
وجود اوست با رزاق كاينات كفيل
اگر نه نام علي اسم اعظم است چرا
شود دواي سقيم و دهد شفاي عليل
كفي ز خاك درش باد و كون نتوان داد
كه آن متاع كثير است و اين بهاي قليل
بدرگهش دو ملك گرم خدمتند مدام
كه مي كنند همي هست و نيست را تبديل
خود اوست مظهر الحي و دمبدم ز دمش
حيات گيرد و بر كون بخشد اسرافيل
هم اوست مظهر القابض و بحضرت او
دهد مراجعت روح خلق عزرائيل
ز خوان مكرمتش رزق ما سوي الله را
دهد بروز و شبان كيل كيل ميكائيل
از او رسدبدل جبرئيل وحي و رسد
بر انبياء و رسل وحي از دل جبريل
تمام وصف علي بود و هست و خواهد بود
هر آنچه وحي تصور كني تو يا تنزيل
مديح خوانش موسي گهي و گه عيسي
كتاب مدحش توراة گاه و گه انجيل
باو شدند پناهنده انبياء و رسل
شعيب و يونس و ادريس و هود و خضر و خليل
طفيل حضرت او نوح و يوسف و يعقوب
رهين منت او شيث و صالح و حزقيل
خليل گشت به يمن ولايش ابراهيم
ذبيح گشت ز جان در منايش اسماعيل
اگر نه از پي دريوزه بود بر در وي
بدست داشت سليمان چرا همي زنبيل
عطا و لطفش عايد بهر فقير و غني
سخا وجودش شامل بهر جواد و بخيل
ز جن و انس و ملك نيست جز بتعليمش
زبان هر كه به تسبيح گردد و تهليل
گر او بخواهد و فرمان دهد يقين بندد
ذباب راه به عنقا و پشه ره بر پيل
بجز خدا كه توان گفت وصف او كه بود
فزونتر از حد اجمال و غايت تفصيل
خوش است ختم ختم كنم نامه را به نام كسي
كه هست حيدر كرّار را خجسته سليل
سمّي عابد و پور عزيز شه صابر
كه نيست جز بپدر نسبتش گه تمثيل
چنين كمال مر او را روا بود زانرو
كه اين پسر شده در نزد آن پدر تكميل
بلند مرتبه نعمت علي كه چون خورشيد
بزرگواري خود را خود آمده است دليل
ز خوان نعمت شه نعمت اله اين نعمت
در اين طريق مبادا جدا ز ابن سبيل
محب جاهش بادا بهر دو كون عزيز
عدوي جانش بادا به نشأتين ذليل
به يمن همت او هم صغير مدحت گر
بهر كجا كه شود چنين مرتضي تشكيل
در تهنيت عيد مولود مسعود
حضرت خاتم الانبياء محمد مصطفي(صلي الله عليه و آله)
زد امروز از نسل آدم به عالم
خديوي قدم كش طفيل است آدم
چه آدم چه عالم كه گر او نبودي
نه آدم پديدار گشتي نه عالم
جهانبان مطلق نماينده حق
رسول مصدق نبي مكرم
محمد كه از نام پاكش برآيد
برآيد هر آنكار از اسم اعظم
ظهرش اگر بود بعد از رسولان
مقامش فزود و جلالش نشد كم
اگر شه ز رجاله باشد مؤخر
برتبت از آن جمله باشد مقدم
شدي ختم شاهي به نام سليمان
چو نام ورا نقش كردي بخاتم
به يونس بدا و در دل حوت مونس
به آدم بداو در سر انديب همدم
ورا خوشه چينند از خرمن الحق
چه موسي بن عمران چه عيسي بن مريم
بدرك مقامش خردهاست قاصر
بوصف جلالش زبانهاست ابكم
خرد پي به ذاتش توان برد گر پي
برد ذره بر مهر يا قطره بريم
به معراج حق بود محرم بجائي
كه روح الامين هم نميبود محرم
تواند چومه مهر را كرد منشق
كه آن بنده طلعت اوست وين هم
بدرگاه او بندگانند يكسر
فريدون و دارا سكندر كي و جم
همه رايت ظلم و زحمت نگون نشد
چو از عدل و رحمت برافراشت پرچم
سلام حقش بر روان وه چه شاهي
كه او راست ملك دو عالم مسلم
نبودي اگر سعي آن قبله جان
نه مروه صفا يافتي و نه زمزم
نيفتاد از او سايه بر خاك زانرو
كه پا تا بسر بود جان مجسم
بهر درد بايد از او جست درمان
بهر ريش بايد از او خواست مرهم
چو منصور از او ديد در خود تجلي
سر دار زد از انا الحق همي دم
ز ملك فنا شده ملك بقا شد
چو گرديد مجذوب او پور ادهم
زند طعنه شرع منير متينش
بناي فلك را ز احكام محكم
چو روز ازل ديد آن راست قامت
به تعظيم او تا ابد شد فلك خم
قضا و قدر بهر فرمان گزاري
زنندش همي بوسه بر خاك مقدم
گر او خواست سعود درد جسم شاهين
گر او گفت رو به خوردن خون ضيغم
به امرش يكي زال از تار گيسو
تواند به بندد بهم دست رستم
زيم با دُرافشان كف فيض بخشش
مزن دم كه اينجا بوديم كم ازنم
نخواهي رسيدن به قصر جلالش
نهي زير پا گر زنه چرخ سلم
اگر اوست غمخوارت از هول محشر
مده در دل انديشه راه و مخور غم
خود او دست حق است و باشد بدستش
كليد بهشت و كليد جهنم
نجاتت دهد مهر او از مهالك
ولي با ولاي علي عليهالسلام شد چو توأم
علي آنكه او راست يار و برادر
علي آنكه او راست صهر و پسر عم
علي ولي آنكه سرّش نگنجد
نه در علم اعلم نه در فهم افهم
علي آن كه دين خدا بود مختل
بترويج آن گر نگشتي مصمم
علي آنكه فضل و كرم معترف شد
كه اينست افضل كه اينست اكرم
در انفس بود نام پاكش مروح
وز آن گلشن جان بود شاد و خرم
بهر بزم و كاشانه او مي فرستد
اگر عيش و شادي است يا درد و ماتم
برازنده نخلي است نخل ولايش
كه بر ميشود ظاهر از آن چه ميثم
چه خوانم بمدحش چه گويم بوصفش
كز اين بيشه هي شير طبعم خوردرم
همان به كه با يك جهان عجز و لابه
بگويم بتو صيفش الله اعلم
محب ورا باد دل بي ملالت
عدوي ورا جان بغم باد مدغم
الا اي كه مدحت براي محبان
بود شهد و از بهر اعداد بود سم
نه من سير گردم ز مدح تو و ني
حريصان دنيا ز دينار و درهم
تو خود مظهر ارحم الرّاحميني
صغيرت سگ آستانست ارحم
در نعت حضرت خاتم الانبياء محمد مصطفي
«صلي الله عليه و آله»
چرا چو ابر نبارد سرشگ از بصرم
كه همچو برق گذر كرد عمر از نظرم
ز بسكه موج سرشگم فرو گرفته كنار
بدان رسيده كه اين آب بگذرد ز سرم
مكررات همانا چو اشتر عصار
بخط دايره مانند كرده ره سپرم
چو كرم پيله همي گرد خود تنم اي كاش
بشيوه مگس نحل بود بام و پرم
تو گر ز ماضي و مستقبل آگهي خوشباش
من فلك زده از حال خويش بي خبرم
سفر ز كتم عدم كردهام بملك وجود
وليك بيخبر از سير خود در اين سفرم
يكي درخت ز بستان گيتيم اما
بحيرتم كه كدام است سايه و ثمرم
ز بسكه بار گنه راستي بدوش منست
عجب مبر كه شود خم چو بيستون كمرم
نكرده لغزش و عصيان خويش را جبران
بهر دقيقه گرفتار لغزش دگرم
همه زبان ملامت بود ز من بر من
هر آن چه موي به بيني ز پاي تا به سرم
نه همتي كه ببندم به خود ره از دشمن
نه خدمتي كه كند نزد دوست معتبرم
عجب نباشد اگر لاله رويدم ز مزار
كه داغ بندگي دوست مانده بر جگرم
ز طبع آتشيم هيچ طرف بسته نشد
كنون چه صرفه برم چون زيخ فسره ترم
ز هيچ روي ندارم بخويش چشم اميد
جز اين كه بنده درگاه خواجه بشرم
حبيب حق شه كونين قائد اسلام
كه من ز بندگيش در دو كون مفتخرم
شهي كه حضرت او را محب مادر زاد
من از نتيجه پاكي دامن پدرم
به پيشه و هنر خود خوشم كه در مه و سال
مديح احمد و آل است پيشه و هنرم
چنين كه در خطرآباد اين جهان خراب
علي بود همه جا دستگير و راهبرم
اميدوار چنانم كه هم در آن عالم
علي نجات دهد از مهالك خطرم
چه غم ز دست تهي رفتنم كه بس باشد
محبت علي و آل زاد و ما حضرم
چه باك از گنهم چون بوصف معصومين
خداي كرده موفق به سفتن گهرم
دلم تهي است زهر آرزو بغير از اين
كه منتظر به ظهور امام منتظرم
بصد هزار غمم شاد كز جوان بختي
بلطف حضرت پير است ديدگان ترم
كجا صغير گذارند من ز پا افتم
چو دستگير بزرگان شدند در صغرم
در نعمت رسول اكرم (صلي الله و آله و سلم) و مدح ولي اعظم علي(عليهالسلام)
به اهل بينش در آفرينش
بود مبرهن بود مسلم
كه از تمامي شده است نامي
جناب انسان ظهور اعظم
زهي وجودي كه موجد از آن
ز پاي تا سر بود نمايان
ابوالمحامد ابوالمكارم
بوصف يزدان به نقش آدم
بطوع خادم ملك بخيلش
همين نه تنها فلك طفيلش
كه هست ذاتش به گاه خلقت
يگانه علت بهر دو عالم
بزرگواري كه خوانده او را
فرشته احمد بشر محمد(ص)
بما سوالله بود ز ايزد
نبي امجد رسول اكرم
ز بي نظيري ز بي همالي
نباشد او را به دهر تالي
جز آنكه حقرا ولي و مظهر
جز آن كه او را وصي و بن عم
علي كه او را بود ز رتبت
به علم مخزن به حكم حاكم
به امر آمر به نهي ناهي
به رمز كاشف به راز محرم
به شرع ناظم ببر ملازم
به كرب رافع به حرب دافع
بحجره مونس بغزوه ياور
به فرش حامي به عرش همدم
اگر كه باشد تو را بسر هوش
غدير خم را مكن فراموش
كه امر بلغ به اهل عالم
مقام حيدر كند مسلم
چه در فرايض چه در نوافل
ز مهر آن شه مباش غافل
چرا كه دارد ولاي او را
بهر عبادت خدا مقدم
گر او نكردي به تيغ برّان
جدال دشمن قتال عدوان
اساس آئين نبد مرتب
قواعد دين نشد منظم
علي است اول علي است آخر
علي است افضل علي است اعلم
ابوالعجائب ابوالغرائب
شهاب ثاقب هژبر سالب
روان هستي ولي مصور
حقيقت كل ولي مجسم
بخانهي حق بود ظهورش
هزار موسي مقيم طورش
هميشه روشن جهان ز نورش
چه عهد آدم چه دور خاتم
به شاهي او ملك سپاهي
به حضرت او رسل پناهي
چه خضر و يحيي چه هود و شعيا
چه پور عمران چه ابن مريم
الا اميري كه مدح ذاتت
خداي سبحان كند به قرآن
مرا چه قدرت كه پويم اين ره
به عقل قاصر لسان ابكم
شها به وصفت صغير مسكين
هر آن چه گويد هر آن چه خواند
بدان نمايد كه قطره خواهد
به وصف دريا همي زند دم
نه مدح خوانم كز آستانت
ز بينوائي كنم گدائي
اميدوارم گداي خود را
نراني از در رهاني از غم
در مدح مولي الموالي حضرت علي(عليهالسلام)
مظهري گرديد ظاهر دوش بر عين اليقينم
كز تماشاي جمالش رفت از كف عقل و دينم
لوحش الله از جمال او كه چون ديدم بياسود
از غم و اندوه بي پايان دل اندوهگينم
كرد ديدار بهشت جاودان طلعت وي
فارغ از ياد بهشت و از خيال حور عينم
وين عجب كان دلبر يكتاي بيهمتا عيان شد
در جنوب و در شمال و در يسار و در يمينم
رفتم از خويش و بگفتم با زبان بي زباني
كي حبيب دلفريبم اي نگار نازنيم
اي تو جان جان جانم اي ضياء ديدگانم
دلبر و دلدار و دلجو دلستان و دلنشينم
از كجائي كيستي نامت چه نسبت با كه داري
گفت من سر هوّيت هست هستي آفرينم
در نهانم كنز مخفي در عيانم كل هستي
هستي آثار دو حرف است و من اصل آن واينم
اسم اعظم گنج اسما عشق مطلق آمر كل
داور كون و مكانم وجه رب العالمينم
من رسول الله را در خور به تمجيد و ثنايم
من كتاب الله را مصداق آيات مبينم
طاوسين و ميم و كاف و هاويا و عين و صادم
طا و سين و طا و ها و حا و ميم و يا و سينم
سرّ الرّحمن علي العرش استوي را گر نداني
آن منم كاندر سويد اي دل انسان مكينم
ذاكر و مذكور و ذكرم حامد و محمود و حمدم
من صراط المستقيمم مالك اندر يوم دينم
من قيامم من قعودم من ركوعم من سجودم
خود به خود گوينده اياك نعبد نستعينم
بزم وحدت را نوا و نغمه و نائي و نايم
باده نوش و ساقي و مينا شراب و ساتكينم
اصفيا را من انيسم ازكيا را من جليسم
انبيا را من ظهيرم اوليا را من معينم
پادشاه لامكانم پيشواي انس و جانم
مقتداي قدسيانم رهبر روح الامينم
نااميدانرا اميدم بي پناهانرا پناهم
خضر راه رهروانم هاديم حبل المتينم
هست عالم جسم و در آن جسم من جان عزيزم
هست امكان بحر و در آن بحر من در ثمينم
نوربخش مهر و ماه و زهره مريخ و عطارد
زيور ارض و سما و لنگر عرش برينم
دست من بر پايدارد كرسي و لوح و قلم را
من هوادار سپهرم من نگهبان زمينم
ز ابتدا تا انتها من خلق را قسّام رزقم
در حقيقت فيض بخش اولين و آخرينم
خستگان عشق را تيمار جان بي شكيبم
تشنگان وصل را سرچشمه ماء معينم
عشق بايتي كه تا عاشق بمن نزديك گردد
ورنه من بيرون ز استدراك عقل دوربينم
پاي تا سر عشق و شور و جذبهام همراه حسنم
زين سبب گاه ظهور خويش با احمد قرينم
در مقام حسن كل محمود عبدُ من عبيدم
نام نيكويمعلي سر حلقه اهل يقينم
يا علي مدحت سراي درگه عرش آستانت
من صغير مستمند بي نواي دل غمينم
رو سياه و دل تباه و پر گناه و عذرخواهم
عاجز و بيچاره و مسكين منيب و مستكينم
ليك شادم زينكه مداح تو هستم خاصه كز جان
بنده فرزند تو صابر علي شاه امينم
مهر او كان بيگمان مهر و تولاي تو باشد
دست قدرت ريخته روز ازل در ماء وطينم
لطف او را كان بود لطف تو من اميدوارم
منت او را كه هست آن منت تو من رهينم
در مدح مولي الموالي اميرالمومنين علي عليهالسلام
روزگاري شد كه مدح حضرت مولاست كارم
كارم اينست و خوشست الحمدلله روزگارم
روزگاري بهتر از اين چيست كاندر روزگاران
چون نمانم من بماند مدح مولا يادگارم
مزرع هر دل كه در آن هست تخم مهر حيدر
من ز جوي طبع در آن پاك مزرع آبيارم
اين شنيدستي كه اندر ليلأ الاسري پيمبر
اشتران را ديد من خود اشتري از آن قطارم
ورنداري باور و حجت همي خواهي نظر كن
بر كتاب مدح او در دست من كاين هست بارم
تا علي را مدح گويم تا گداي كوي اويم
راستي از سلطنت با اينكه عورم هست عارم
افتخار ديگران هست جاه و مال و منصب
من غلام حيدرم اين بس بدوران افتخارم
آنچنان مستم ز جام ساقي كوثر كه دانم
نفخهي صور قيامت هم نسازد هوشيارم
بنده عشق ويم گو تا بدانند اهل عالم
خم شدن اينجا نمي شايد كه من اشتر سوارم
فاش از عشقش اناالحق گويم و در دعوي خود
پايدارم ور بيفتد كار بر بالاي دارم
من بدنبال وي اينجا آمدم افتان و خيزان
ورنه هرگز اندر اين عالم نيفتادي گذارم
از دل خود هر چه ميپرسم ز رسم و راه و آئين
گويد اينها چيست من از عشق حيدر بيقرارم
گر ز سوداي علي سازم جنون خويش ظاهر
ميكنند اين عاقلان مانند طفلان سنگسارم
آنكه مي خواند مراغالي قصور خود نداند
هر چه خواهد گو بگو من عاشق شيداي يارم
با علي باشد همه كار خدا من كار خود را
گر گذارم با علي باشد چه نقصاني بكارم
يا علي اي مظهر ذات و صفات حي بيچون
خود تو داني پاي تا سر بنده عجز و انكسارم
گر مرا بر آستان خواني زهي بخت سعيدم
ور مرا از در براني واي بر حال فكارم
گر بدوزخ ميفرستي خود تويي مولا و ميرم
ور بجنت ميبري هستي تو صاحب اختيارم
پادشاها من صغير مستمندم كز دو عالم
گشتهام مستغني و بر حضرتت اميدوارم
هر چه هستم از تو هستم در نگر از چشم لطفم
يعني آور از ميان بحر محنت بر كنارم
ايضاً قصيده غديريه در مدح مولي
«عليهالسلام»
قاصد آمد دوش از وي نامهي دلبر گرفتم
بهر ايثار رهش از جان خود دل برگرفتم
نامه را بوسيدم و بوئيدم و بر سر نهادم
بارها خواندم زسر تا پا و باز از سر گرفتم
تا سحر چونشمع بودم گاه گريان گاه خندان
رفت خواب از ديده ترك بالش و بستر گرفتم
نامه از اشكم چو زلف يار و روز من سيه شد
آخر الامر آستين حايل بچشم تر گرفتم
آمدم از خانه بيرون هر طرف رفتم شتابان
هر كه را ديدم سراغ از آن پري پيكر گرفتم
بر در ديري رسييدم از مغان جمعي بديدم
ناله از دل بركشيدم جا در آن محضر گرفتم
خلوتي در بسته پيري داد از شفقت نشانم
سوي آن خلوت دويدم حلقه آن در گرفتم
هي زدم آن حلقه بر در هي خروشيدم مكرر
تا اثر از آن خروش و ناله بي مر گرفتم
باز شد در آن سمنبر پاي تا سر شد مصور
در تماشا كام دل از آن نكو منظر گرفتم
حلقه زلفش ز بس در من تصرف كرد گفتي
در كمند افتاده يا جا در دل اژدر گرفتم
سجده بردم پيش محراب دو ابرويش پس آنگه
بهر قتل منكر حسنش بكف خنجر گرفتم
مستي چشمش بديدم حالتي در من عيانشد
كز كف ساقي تو گفتي پر ز مي ساغر گرفتم
شكرّين لعل لبش چون غنچه گل گشت خندان
زان حلاوت من نظر از چشمه كوثر گرفتم
خال هندو بر رخ چون آذرش ديدم ز داغش
سوختم آنسان كه گفتي جاي در آذر گرفتم
با زبان جذبه از من رونمائي خواست بروي
دين و دل ايثار كردم ترك جان و سر گرفتم
مات ماندم بر جمالش محو گشتم در جلالش
از جهان گفتي مكان در عالم ديگر گرفتم
گفت هان عيد غدير آمد سرودي تازه برگو
من بخود باز آمدم پس خامه و دفتر گرفتم
اندر آن حالت كه دستم مانده بود از كار دستي
خوش بر آوردم ز شوق و دامن حيدر گرفتم
آن شهنشاهي كه تا گشتم غلام آستانش
در جهان باج شرف از سروران يكسر گرفتم
قوّت جبريل را كردم ز وي تحقيق گفتا
هفت شهر لوط را من بر سر شهپر گرفتم
گفتمش ياللعجب اين قوت و قدرت كه دادت
گفت از پيرم علي بر همزن خيبر گرفتم
كعبه را گفتم كه دادت اين مقام و اين صفا را
گفت اين رتبت من از ميلاد آن سرور گرفتم
چرخ را گفتم چه باشد اخترانت گفت روزي
وام از ارض نجف مشتي در و گوهر گرفتم
گفت پيغمبر نهادم عترت و قرآن پس از خود
من بقرآن دامن بن عم پيغمبر گرفتم
يا علي كوچكترين ذرّات خورشيد وجودت
خود منم كز روشني ره بر مه انور گرفتم
مه جهان روشن كند من دل ز خاك آستانت
هر دو بگرفتيم نور اما من افزونتر گرفتم
من صغير ناتوانستم كه مدح حضرتت را
پيشهي خود اي ولي اعظم اكبر گرفتم
حاجتي دارم چو حاجات دگر آن را برآور
تا بگويم باز از نخل سعادت برگرفتم
تنقيد از حاسدين و مناقب علي ابن ابيطالب عليهالسلام
من كه ني تدليس در محراب و منبر ميكنم
ني بخلوت ميرون آن كار ديگر ميكنم
بي سبب خصمي همي ورزند با من حاسدين
كز چه رو مداحي آل پيمبر ميكنم
آن چه ميگويند در حق من امروز از عناد
روبرو در روز بي فرداي محشر ميكنم
گوي با آنكس كه ميگويد سخن از فضل خويش
من بحرف بي حقيقت گوش كمتر ميكنم
هر چه گوشم بشنود اندازم آن را پشت گوش
هر چه مي بينم بچشم خويش باور ميكنم
كوري چشم مخالف هاي ذكر يا علي
يا علي را هر چه بتوانم مكرر مي كنم
تو مدد از هر كه ميخواهي بخواه اي مدعي
من مدد تنها طلب از ذات حيدر ميكنم
تو مديح از هر كمه ميداني بگو اي كور دل
من بجان مداحي مولاي قنبر ميكنم
تو زهر خم باده ميخواهي بساغر كن كه من
از غدير خم مي كوثر بساغر ميكنم
ميشوم محبوب حق از حب شاه اوليا
وال من والاه را بر خود مقرر ميكنم
پيروان غير را باشيعيان او چه حد
من كجا خر مهره را با دُر برابر ميكنم
شهر علم مصطفي را در علي باشد بلي
من گدائي هر چه ميخواهم از اين در ميكنم
از وصي ميپرسم احكام نبي را وين رو است
كسب فيض اين برادر زان برادر ميكنم
هر كسي دارد پناهي در جزا من چون صغير
جا به زير پرچم ساقي كوثر ميكنم
در مدح ساقي سلسبيل مرشد جبرئيل علي(عليهالسلام)
دست يزدان دستيار مصطفي بازوي دين
نيست جز مشكل گشا دست اميرالمؤمنين
آفتاب صبح اول آن كه چون از كعبه تافت
ساخت عالم را منور تا بروز واپسين
مرتضي شاه ولايت آن كه از شاگرديش
بر گروه انبيا استاد شد روح الامين
مي نگشتي ختم بر شانش رسالت بي سخن
خاتم پيغمبران را گر نبودي اين نگين
بي ولاي او خداوند زمين و آسمان
كي پذيرد طاعت اهل سما خلق زمين
مبدأايجاد او باشد از آنش خواندهاند
باء بسم الله الرحمن الرحيم اهل يقين
با صلوة ار هست مهرش آن زمان افتد قبول
گفتن الحمدلله نزد رب العالمين
از صفات او يك الرحمن بود يك الرحيم
ذات او بر ملك حق مالك بود در يوم دين
معني اياك نعبد مهر او پروردنست
زانكه بيمهرش عبادت نيست با صحت قرين
تا كه در دلهاي خود ما بندگان ناتوان
مهر او كامل كنيم اياك رب نستعين
ايكه جوئي زاهدنا از حق صراط مستقيم
اين صراط امر او باشد نه راه روم و چين
آن رهي باشد كه طي كردند و حق را يافتند
سالكاني كامد ايشان را حق از رحمت معين
همتي يارب كرم فرما كه ما واماندگان
ره سپاريم از قفاي ره سپاراني چنين
الذين رب انعمت عليهم آن كسان
كاب و گلشان كردهيي با نعمت مهرش عجين
نعمت مهرش بآنان دادهيي تازين چراغ
راه دين پويند و نسپارند راه كفر و كين
راه آنان را بما بنما كه اندر دستشان
دادي از حب ولي خويشتن حبل متين
غير مغضوبان كه مغضوب عليهم را شدند
در خور از بغض وي آن حق ناشناسان لعين
هم نه گمراهان بيرون از طريق وي كه تو
ضالينشان ياد فرمودي به فرقان مبين
سوره توحيد ني تنها بود وصف علي
بلكه قرآن جمله وصف اوست از با تابسين
طاعت اندر ليلةالقدر ار به است از الف شهر
ياد او يكدم به است از طاعت الف سنين
در حقيقت دين ولاي آن ولي مطلق است
آيه اكملت در قرآن بود شاهد بر اين
لايق مسند نديدند امتش ياللعجب
آن كه ديدش مصطفي در عرش حق مسندنشين
ايمن استي از عذاب اي دوستدار مرتضي
زانكه حق را هست مهر مرتضي حصن حصين
بردهام بالا مقام عرش اگر گويم بود
پايه ادناي كاخ رفعتش عرش برين
تا بجاي سرمه در جنت بچشم خود كشد
خاك درگاهش همي روبد بمژگان حور عين
سالكان راه دين را او بود خضر طريق
تشنگان وصل حق را او بود ماء معين
اهل وحدت فاش مي بينند حق را در علي
گر تو هم ديدار حق خواهي ره آنان گزين
در علي حق ظاهر است اما دو بينش ننگرد
زانكه حق فرد است و پنهانست از چشم دوبين
آنچنان كز چشم ابليس دو بين در بوالبشر
محو شد حق و نديد آن كور دل الا كه طين
چون نبودش چشم وحدت بين باطن لاجرم
بر صدف ديد و نديد اندر صرف در ثمين
يا علي اي علت ايجاد عالم اي كه ريخت
طرح عالم را خود از دست تو عالم آفرين
مي نگشتي دستت ار ظاهر خدائي خدا
بود پنهان في المثل چون دست اندر آستين
خدمتت را آسمان از كهكشان بسته ميان
منتت را جمله ذرّات جهان گشته رهين
هم يمين از اقتضادي حكم تو گردد يسار
هم يسار از اعتبار امر تو گردد يمين
انگبين از قهر تو گردد ز حنظل تلختر
حنظل از مهر تو شيرينتر شود از انگبين
گر تواش فرمان دهي اي شير حق در حملهيي
روبهي لاغر ز هم درد دو صد شير عرين
نام تو در مي گشايد بر رخ صاحب طلب
ياد تو غم ميزدايد از دل اندوهگين
در مقام قرب حق بيشك مكان دارد به صدر
هر كه را نام تو باشد نقش بر صدر و جبين
عاشقانت را نباشد لذتي خوشتر ز مرگ
كاندر آن دم از تو مي بينند روي نازنين
هر كه را فضلي است در عالم چونيكو بنگرم
بينم او از خرمن فضل تو باشد خوشه چين
ميدهد لطف تو آب و تاب و رنگ و بو بباغ
بر گل و سنبل بنفشه ارغوان و ياسمين
جلوه روي تو بيند بلبل اندر برگ گل
كاينهمه دارد به بستان شور و افغان و حنين
جز بعونت راه نتوان يافتن سوي خدا
جز به لطفت شاد نتوان ساختن قلب حزين
تا بيندازند خود را در رديف مدح تو
طبع را بنشسته هر سو قافيه اندر كمين
بهر هر يك بيت مدحت بر صغير آيد ز عرش
صد هزاران مرحبا و صد هزاران آفرين
از متاع هر دو عالم نيستش جز مهر تو
اينجهان دارد همين و آن جهان دارد همين
تا مهين را بر كهين باشد شرف احباب تو
در جهان باشد اشرف بر كهين و بر مهين
تا جنين را در رحم باشد غذا خون دشمنت
در پس زانوي غم خونش غذا همچون جنين
در مدح كشتي نجات حلال مشكلات حضرت علي(عليهالسلام)
اي وجه رب العالمين هو يا اميرالمؤمنين
اي قبله اهل يقين هو يا اميرالمؤمنين
دل جلوه گاه روي تو محراب جان ابروي تو
تو مستعان ما مستيعن هو يا اميرالمؤمنين
راه طلب پويم تو را در هر كجا جويم تو را
در هر نفس گويم چنين هو يا اميرالمؤمنين
خيل ملايك لشگرت تاج ولايت بر سرت
ملك حقت زير نگين هو يا اميرالمؤمنين
تو جان پاك مصطفي وصف تو از قول خدا
آيات فرقان مبين هو يا اميرالمؤمنين
هم سرّ ما اوحي توئي هم عروة الوثقي توئي
مهرت بود حبل المتين هو يا اميرالمؤمنين
اول توئي آخر توئي ياور توئي ناصر توئي
بر اولين و آخرين هو يا اميرالمؤمنين
از بهر خدمت روز وشب استاده با عجز و ادب
بر درگهت روح الامين هو يا اميرالمؤمنين
هركس كسيرا ملتمس درويش را عون تو بس
الغوث يا نعم المعين هو يا اميرالمؤمنين
سوي محبان كن نظر محفوظشان دار از خطر
اي حب تو حصن حصين هو يا اميرالمؤمنين
دارد صغير بي نوا بر آستانت التجا
مگذارش از محنت غمينهو يا اميرالمومنين
در مدح شاه انس و جان
مولي الموالي اميرالمؤمنين علي عليهالسلام
چنانكه مي شود از نور خور جهان روشن
شود ز نام علي قلب دوستان روشن
چراغ بزم جهان روي مرتضي است بلي
بود به نور وي اين تيره خاكدان روشن
بلامكان ز مكان رفت چون رسول خداي
بديد از رخ او بزم لامكان روشن
بيان روشن او ميكند ز اهل خرد
ضمير روشن و دل روشن و روان روشن
از آن چراغ كه از برق تيغ خود افروخت
نمود تا به ابد راه انس و جان روشن
كجا ز ظلمت حيرت رهد كسي كه نكرد
چراغ مهر علي را به بزم جان روشن
كند ز خاك درش كسب فيض و گيرد نور
بهر صباح كه ميگردد آسمان روشن
بجوي خاك ره دوستان مخلص او
مگر كه چشم خرد را كني بآن روشن
بگو محب ورا غم مخور ز ظلمت قبر
كه هست خانهي گور تو جاودان روشن
كسي كه شمع صفت سوزد از غم عشقش
چه بزمها كند از شعلهي زبان روشن
صغير بندهي عشق علي و آل عليست
شود حقيقت گوينده از بيان روشن
در تهنيت عيد مولود مسعود
مهدي موعود حجة ابن الحسن عجل الله تعالي فرجه
خالت بتا به عارض نيكو
باشد حديث آتش و هندو
چشم و خط تو در نظر آيد
يا در چمن همي چمد آهو
در حيرتم ز زلف تو بر رخ
كافر كجا و روضه مينو
خونريخت بسكه چشم تو شد حك
از لوح دهر نام هلاكو
جسمت ز جان لطيفتر اما
باشد دل تو سختتر از رو
ما را كشي تو شوخ ولي كي
جان ارزدت بزحمت بازو
در قتل ما به تيغ چه حاجت
بس باشدت اشارت ابرو
عطار دكه بندد هر گه
افشان كني بشانه تو گيسو
گيتي بود معطر خيزد
اين بو تو را ز غاليه مو
يا از قدوم زاده نرجس
اينسان هوا شده است سمن بو
شاهي كز او به نيمه شعبان
طالع چو بدر شد رخ نيكو
خورشيد بر خاك قدومش
سائيد بهر كسب ضيارو
اي عهدهدار شخص شريفت
يكتا به نظم گنبد نه تو
مقصود عارفان تو ز يا حق
منظور سالكان تو ز ياهو
روي تو سوي خالق و باشد
سوي تو روري خلق ز هر سو
بيضا به نزد روي تو ذرّه
گردون بپيش پاي تو چون گو
الحق زند ز رفعت پايه
با عرش آستان تو پهلو
دادن به كعبه نيست كويت
سنگ كمي بود به ترازو
اي آفتاب چهره عيان كن
خفاش چند گرم تكاپو
تا كي زنند منتظرانت
چون فاخته ز هجر تو كوكو
بازآ و ساز چنگل شاهين
از عدل آشيانهي تيهو
بازآ كه مدعي رود از خود
رسواست پيش معجزه جادو
ختم سخن توئي به ميان آي
تا چند اين غريو و هياهو
دست حق است دست تو دارد
با دست حق كه طاقت نيرو
باز آي و ساز جاري و ساري
جوها ز خون خصم جفا جو
افتاده دين ز رونق بازآ
بازآر آب رفته در اين جو
عاجز بود ز وصف جلالت
نطق بليغ و طبع سخنگو
شاها صغير عبد كمينت
نبود مگر به مهر تواش خو
دارد اميد آن كه بزودي
بيند رخ تو چشم تراو
مولوديه در مدح مظهر العجائب علي بن ابيطالب
«عليهالسلام»
اي عاشقان خسته جان يار آمده يار آمده
از خلوت آن جان جهان اينك ببازار آمده
آن طلعت زيبنده را آن عارض رخشنده را
آن اختر تابنده را هنگام ديدار آمده
طي سيزده روز از رجب گرديده و طرزي عجب
در خانهي رب وجه رب ناگه پديدار آمده
ساقي بزم كبريا بودند يك دور انبيا
ساقي كوثر حاليا با جام سرشار آمده
بد حسن كل را كوبكو اينعشق كل در جستجو
حالي پي ديدار او با شور بسيار آمده
ورنه بدامانش چرا آن سرّ الله اشتري
بگشوده چشمان و ورا حيران برخسار آمده
قد افلحش ذكر زبان گوئي كه آنقدسي بيان
از داستان عاشقان اينجا بگفتار آمده
تا حق پرستان بر ملا بينند يزدان را لقا
ز اطلاق و غيب و اختفا در قيد اظهار آمده
رفتم خطا اين راه را او مظهر است الله را
كي رفته تا آنشاه را گويم دگر بار آمده
در دور گيتي از وفا در هر زمان در هر كجا
بر انبياء و اولياء يار و مددكار آمده
تنها نه در دوران ما شد جلوه گر جانان ما
در ديدهي حيران ما از راه تكرار آمده
چو نوصف او را بر شئون از عهده كس نامدبرون
اوصاف خود را خود كنون از بهر تذكار آمده
عون الهي پشت او قدرت همه در مشت او
جواله انگشت او اين چرخ دوار آمده
حق خواسته جل علا اثبات خود را بر ملا
با ذوالفقاري شكل لا بر نفي كفار آمده
بر آستانش رو ز سر و ز چشم دل بنما نظر
كز مسكنت چو نبوالبشر نوحش بدربار آمده
از نعمت خاص علي در مدح آن شاه ولي
اينك گهرهاي جلي در بحر اشعار آمده
سازد صغير از جان رقم اوصاف او را دمبدم
كز لطف آن بحر كرم طبعش گهربار آمه
در نعت سيد عالم نبي اكرم محمد مصطفي(صلي الله عليه و آله)
دو جهان نمي و ترشحي زيم عطاي محمدي
كتب و صحايف انبيا صفت و ثناي محمدي
نفكند سايه ز ناز اگر بزمين وجود مقدسش
نه عجب كه خلقت مهر و مه بود از ضياي محمدي
بطلب رضاي محمدي چو رضاي حق طلبي دلا
كه رضاي حق نبود مگر طلب رضاي محمدي
بجهان ز جمله ما سوي مطلب تجلي كبريا
مگر از دلي كه در آن بود اثر صفاي محمدي
چه غمم ز دوزخ اگر فتد نظرم بروي نكوي او
كه بود بهشت برين من بخدا لقاي محمدي
ز ازل هر آينه تا ابد بخلايق آن چه پي رشد
سخن از خداي جهان رسد بود از نداي محمدي
بگشاي پر بهواي او اگرت هواي خدا بود
كه عروج حق طلبان بود همه در هواي محمدي
چو فلك بشد بركوع وي ز نجومش از ره مكرمت
بفشاند مشت جواهري كف با سخاي محمدي
بفصاحت ار بودت رهي بگشاي گوش حقيقتي
كه بسمع جان انا افصحت رسد از نوي محمدي
باميد آن همه انبيا بخريده رنج و غم و بلا
كه شود معالجه دردشان مگر از دواي محمدي
نرسيده تا كه هلاكتت تو هم اي مريض هوا درآ
به مريضخانهي شرع وي ز پي شفاي محمدي
تف آفتاب جزا زند همه را به خرمن جان شرر
مگر آنكه سايه فكن شود بسرش لواي محمدي
بفرشتگان همه مفتخر شده جبرئيل امين از آن
كه فزونتر از همه سوده سر بدر سراي محمدي
همه را صغير خوشست دل بكسي و مالي و منصبي
چه در اين جهان چه در آن جهان منم و ولاي محمدي
در مدح اميرالمؤمنين علي عليهالسلام
توئي آن كه سكه سلطنت زده حق به نام تو يا علي
كه بجز خداي تو مطلع بود از مقام تو ياعلي
شده خلقت دو جهان اگر بدو حرف نيّر كاف و نون
توئي آنكه خلقت كاف و نون شده از كلام تو يا علي
نه همين قيام وجود را تو شدي سبب ز قيام خود
بخدا دوام وجود هم بود از دوام تو يا علي
همه خاص و عام و شه و گدا بخورند بيعوض و بها
همه روز روزي خويشتن سر خوان عام تو يا علي
بدليل وافي لافتي پي نفي كفر و ثبوت دين
معارك ازل و ابد توئي و حسام تو يا علي
شده خلق روح الامين از آن كه بهر زمان و بهر زبان
به پيمبران پي امر دين ببرد پيام تو يا علي
توئي آنشهي كه شود عيان بصف جزا ز تو قدروشان
چو زنند صف همه انس و جان ز پي سلام تو يا علي
تو بخلق هادي و رهبري تو بحشر ساقي كوثري
چه خوشست حال كسي كه مي بخرود ز جام تو يا علي
نبد ار مقام تولدت نشدي هر آينه قبله گه
بود احترام حريم حق همه ز احترام تو يا علي
ره سدره روح الامين همي بنمود طي كه مگر قوي
شودش دوبال و چو صعوه گان بپرد ببام تو يا علي
كه گرفت داد رسول حق ز گروه مشرك سنگدل
نشد ار به تيغ دو دم علم يد انتقام تو يا علي
ز ازل زمين شده تا ابد همه خاك راه جهانيان
باميد اينكه بروي خود نگرد خرام تو ياعلي
بدو كون فخر صغير بس كه نموده حلقه بگوش جان
بدر كسي كه ز جان و دل بود او غلام تو يا علي
توسل به حلال مشكلات و كشتي نجات
حضرت اميرالمؤمنين علي عليهالسلام
چشم لطفي سوي ما بهر خدا كن يا علي
درد ما را ظاهر و باطن دوا كن يا علي
دل بجان آمد ز وسواس اندر اين دار مجاز
جان ما را با حقيقت آشنا كن يا علي
چون رضاي حق رضاي توست اي مجلاي حق
با رضاي خويشتن ما را رضا كن يا علي
اي رهين لطف عامت اولين و آخرين
لطف خاصي شامل اين بينوا كن يا علي
هر دو از خاك درگاه تو ميگيرد اثر
درد بيدرمان اين مسكين دوا كن يا علي
عرض حاجت بندگان را با ولي نعمت است
حاجت اين بنده ديرين روا كن يا علي
غرق درياي عطاي توست پا تا سر صغير
باز از رحمت مزيد آن عطا كن يا علي
در مدح اميرالمؤمنين علي عليهالسلام
شاه اورنگ انماست علي
حق و حق بين و حق نماست علي
يد حق عين حق لسان حق است
پاي تا سر همه خداست علي
اسم اظعم طلسم موجودات
گنج الّا ز بعد لاست علي
جز خدايش نميتوان خواندن
چه كنم اينكه نارضاست علي
بشنو معني ولايت را
بندهي حق خداي ماست علي
هر كجا بنگري علي باشد
تا نگويد كسي كجاست علي
موجود ممكنات و مُظهر كون
مظهر ذات كبرياست علي
ماسوي بي وجود او عدمند
زانكه فيّاض ما سواست علي
كار فرما به كارخانهي حق
ماسوي را سوا سواست علي
نفس كونست مصطفي آنگاه
نفس فيّاض مصطفي است علي
پيشواي رسل بود جبريل
بهر جبريل پيشواست علي
آنبيا را معين و يار و ظهير
سر و سر خيل اولياست علي
ركن و خيف و مني حطيم و حجر
مشعر و زمزم و صفاست علي
ساحل و موج و قعر و در و صدف
بحر و كشتي و ناخداست علي
معني هل اتي علي الانسان
سرّ ياسين و طا و هاست علي
بلكه تفسير جمله قرآن را
از الف تا بحرف ياست علي
اصف فرقان و مبدء آيات
نقطه ابتداي باست علي
مستقيم اوفتد صراط آنگاه
كه مخاطب باهدناست علي
مصطفي خلق را به خم غدير
گفت خضر ره شماست علي
من لوائي فراشتم از دين
بعد من صاحب لواست علي
آمر و ناهي قوائد شرع
ز ابتدا تا به انتهاست علي
اي كه جوئي عطا بجو از وي
معدن رحمت و عطاست علي
اي كه خواهي سخا بخواه از او
منبع بخشش و سخاست علي
لنگر عرش و زيب و زينت فرش
شه ارض و مه سماست علي
در جهان مايه ضيا شمس است
شمس را مايه ضياست علي
مس قلبت به مهر او كن زر
زانكه اكسير قلبهاست علي
خضري ار رهبرت شود يابي
اينكه سرچشمه بقاست علي
نيست خائف ز عرصه عرصات
هر كه را مايه رجاست علي
چون زمين مر سپهر را حاكم
چون قدر آمر قضاست علي
مكن از كار بسته انديشه
هر گره راگره گشاست علي
مظهر الرؤف و القهّار
بهر بيگانه و آشناست علي
دوستان خداي را از نام
در دل و جان فرح فزاست علي
دشمنان خداي را يكسر
درد و رنج و غم و بلاست علي
كافي هم خاطر مهموم
شافي درد بي دواست علي
به ثنايش مرا چه حد كه ز حق
در خور مدحت و ثناست علي
خوش كه گويم مديح فرزندش
كش به كونين مدعاست علي
شاه صابر كه بر حقيقت او
حق بود شاهد و گواست علي
آن چنان در علي بود فاني
كز وجودش همين بجاست علي
ز آستان صغير روي متاب
ز آنكه صاحب بدين سراست علي
در مدح شاه انس و جان
مولي الوالي اميرالمؤمنين علي عليهالسلام
مظهر كبريا علي است علي
خالق ماس وي علي است علي
كبريائي يكي خجسته رداست
واندرون ردا علي است علي
گر بري در سراي وحدت راه
بيني اندر سرا علي است علي
به لقاء الله ار كه معتقدي
معني آن لقا علي است علي
همه ذرّات بر قضا محكوم
حكمران بر قضا علي است علي
با كسي كو طريق حق جويد
گو حق و حق نما علي است علي
هر كجا شد لواي حق برپا
صاحب آن لوا علي است علي
جمله قرآن شنيدهيي درباست
نقطه تحت با علي است علي
مقصد از قل كفي بدون سخن
در كلام خدا علي است علي
آنكه پوشيد بر قد رعنا
خلعت انّما علي است علي
ياور انبيا به سرّ و علن
سرور اوليا علي است علي
كشتي نوح را به بحر بلا
بخدا ناخدا علي است علي
آنكه بر او ميان آتش برد
مرخليل التجا علي است علي
آنكه از جان و دل ذبيح الله
گشت او را فدا علي است علي
آنكه از قعر چاه يوسف را
داد بر تخت جا علي است علي
موسي از غيب هر ندا بشنيد
صاحب آن نداعلي است علي
آنكه از بر او پيد آورد
اژدها از عصا علي است علي
آنكه برد از زمين مسيحا را
به چهارم سما علي است علي
آنكه همدم به احمد مرسل
بود صبح و مسا علي است علي
دوش خضرم بگوش جان ميگفت
عين آب بقا علي است علي
آنكه بر در گهش غلامانند
جمله شاه و گدا علي است علي
ملك و جن و انس را يكسر
رهبر و پيشوا علي است علي
به مه و مهر و ثابت و سيار
آنكه بخشد ضيا علي است علي
آنكه از خاك مقدمش زينت
جسته عرش علا علي است علي
يك بنا بيش نيست هر دو جهان
باني آن بنا علي است علي
آنكه هر سال ميكند تبديل
فصل صيف و شتا علي است علي
غنچه را آنكه ميكند خندان
از نسيم صبا علي است علي
آنكه در لاله زار بنمايد
لاله را دلربا علي است علي
آنكه از لطف خويشتن سازد
سبزه را غمزدا علي است علي
بر سلوني به عرشه منبر
آنكه كرد ادعا علي است علي
آنكه فرمود ن به ارض و سما
خالقم بر ملاعلي است علي
آنكه از نور او صفا گيرد
دل اهل صفا علي است علي
كعبه و زمزم و دگر مشعر
ركن و خيف و مني علي است علي
مير مرحب شكاف عنتركش
شاه خيبر گشا علي است علي
آنكه از پا فكند در ميدان
صد چو عمر و دغا علي است علي
آنكه در عهد مهد سر تا دم
بر دريد اژدها علي است علي
اي كه دنبال آشنا گردي
بهترين آشنا علي است علي
اي كه محبوب با وفا خواهي
كان مهر و وفا علي است علي
هر بلا را بنام او كن دفع
دافع هر بلا علي است علي
بهر هر درد خواه از او درمان
دردها را دوا علي است علي
بر مريضان ظاهر و باطن
آنكه بخشد شفا علي است علي
منبع لطف و قلزم احسان
بحر جود و سخا علي است علي
آنكه از يك نظر تواند كرد
خاك را كيميا علي است علي
آنكه بد شاد از تفقد او
دل هر بينوا علي است علي
آنكه در عرصه جزا بدهد
نيك و بد را جزا علي است علي
آنكه در نامهي محبانش
نيست خط خطا علي است علي
دل باو دار و پس دعا ميكن
سامع هر دعا علي است علي
رو باو آر و پس عطا ميجوي
معطي هر عطا علي است علي
آنكه بهر مديح او نبود
آخر و انتها علي است علي
آنكه مستغني است حضرت او
از مديح و ثنا علي است علي
آنكه در وصف او سخن بالطبع
مي شود جانفزا علي است علي
آنكه بر من ز مرحمت داده است
نطق مدحت سرا علي است علي
آنكه هست اوسط و بود آخر
وانكه بود ابتدا علي است علي
آنكه بر او بود اميد صغير
گفتهام بارها علي است علي
غديريه در مدح مولي الموالي علي عليهالسلام
حبيب خلوتيم اي نگار هر جائي
كه رخ نهفتهيي اندر نقاب پيدايي
ترا جمالي باشد كه گاه ديدن آن
چو سيل خون رود از ديده تماشايي
مرا چه باك ز رسوائي است در غم تو
كه آبروي محبان تست رسوايي
بدور چشم تو خواراست مي كه مردم را
بس است ديدن چشم تو باده پيمايي
به پيش لعل تو ماند تهاجم عشاق
تهاجم مگسان بر دكان حلوايي
به نرخ جان دهي اربوسه بهر بردن سود
تمام خلق جهان ميشوند سودايي
ز پا درآيد سروسهي اگر بزند
به پيش قد تو لاف بلند بالايي
كجا به سر و توان كرد قامتت تشبيه
كه آن ز قد تو آموخته است رعنايي
توان بچشم تو كي داد نسبت نرگس
كه آن ز چشم تو آموخته است شهلايي
بيك نگه دل و دين برد چشمت از عشاق
بلي چنين بود آئين ترك يغمايي
كسي بوصل تو هرگز رهي نخواهد يافت
جز آنكه خويش دهي كام او بخود رايي
چو من به عشق تو زنار در ميان بندد
هر آنكه بيند آن طرهي چليپايي
چنان به زلف تو شيدا شدم كه صد زنجير
به عقل بازنگرداندم ز شيدايي
چو زد قدم شه عشقت مرا بملك وجود
سپرد عقل بدو امر كارفرمايي
چنان كه داد رسول خدا به خم غدير
بدست حيدر امروز امر مولايي
تبارك الله از اين روز كاندر آن اسلام
نواخت كوس تمامي به چرخ مينايي
رسول حق به ولي حق از اراده حق
سپرد دين و ستودش همي به والايي
گرفت پرده ز رخسار شاهد مقصود
پس آنگهش خود وصّاف شد بزيبايي
زهي جمال جميل حق و زهي وصّاف
ولي ز خلق جهان اي دريغ بينايي
علي است دريا هستي است موج آن دريا
كس اين نداند جز مردمان دريايي
علي است پادشه بارگاه ملك وجود
طفيل او همه اشياء كنند اشيايي
علي است آنكه بطور صفا كليمان را
كند تجلي بر سينههاي سينايي
علي است آن كه ز فيض دمش شفا يابد
عليل گردد هر گه دم مسيحايي
عليست آن كه از او ميخورند روزي خويش
پرندگان هوا وحشيان صحرايي
عليست آنكه همي آخت ذوالفقار دو دم
كه تا خداي پرستيده شده به يكتايي
بدل نباشد اگر مهر او تفاوت نيست
ميان مذهب اسلام و كيش ترسايي
برب كعبه قسم طوف كعبه بي مهرش
يكي است با عمل مردم كليسايي
چه جاي خيبر نه چرخ را بيك قوت
توان ز جا كند آن خالق توانايي
بعشق صورت او در مشيمه هر انسان
رسد به مرتبه صورت از هيولايي
گر او بخواهد برنا شود به يكدم پير
براي پير كند عود عهد برنايي
ز صعوه صادر دارد صفات شهبازي
ز پشه ظاهر سازد شكوه عنقايي
برآيد امر گر آنشاه را ز رأي منير
ز ذره تابان گردد شعاع بيضايي
بدون لطفش كي خسروي نمودي كي
جم و سكندر از او يافتند دارايي
برابر كف دريايي وي ابرو محيط
خجل شدند ز در پاشي و گهرزايي
بعرش نور برآيد ز مجلسي كه در آن
كند صناگر آن شاه مجلس آرايي
كنند هر جا وصفش ملايك از كثرت
ببال هم بگزينند جا ز بي جايي
صغير گويد اگر مدح او همي شايد
كه داده بهر همينش خداي گويايي
بدهر تا دل مسرور و خاطر غمگين
علامتش رخ حمرايي است و صفرايي
رخ عدوش چو برگ خزان ز غم اصفر
رخ محبش چون گل قرين حمرايي
«غديريه در مدح مولاي متقيان»
ولي الله اعظم حضرت اميرالمؤمنين علي عليهالسلام
الا اي غافل از حال خود اي بيچاره انساني
كز انسانيت محروم دارد خوي حيواني
گمان كرديد كه حق زين جسم و جان و عقل و هوش و حس
غرض بودش همين عصيان و شهوتهاي نفساني
بعلم دين رحمانت چو خر پا در گل است اما
سمند عرصه پيمايي گه تلبيس شيطاني
بزندان عذاب حق فرستي جان خود زان پس
كه از زندان تن آسايد اين بيچاره زنداني
فريب دانهات ايمرغ قدسي برده از خاطر
كه روزي آشيان بودت فراز عرش رحماني
به انگشتي عسل كانرا دو صدنيش از قفا باشد
عجل محروم ماندي از حلاوت هاي روحاني
فزايد عقلو دانش هر دم اطفال دبستان را
تو آخر نيستي كمتر ز اطفال دبستاني
ترا حق ساخت گنج گوهر دانش چه شد آخر
كه ظاهر مي نگردد از تو جز آثار ناداني
همي خون مسلمان ميخوري گوئي مسلمانم
مبادا هيچ كافر مبتلاي اين مسلماني
سليماني چه ميجوئي بي حشمت چه ميكوشي
نه آخر رفت بر باد فنا تخت سليماني
نه آخر ميرود سوي سفر هر كهتر و مهتر
نه آخر ميكند ز اينجا گذر هر عالي و داني
چو بايد زير گل خفتن چه فربه جسم و چه لاغر
چو بايد زينجهان رفتن چه درويشي چه سلطاني
يكي بگشاي چشم دل بزير پاي خود بنگر
هه دست است و پا و چشم و گوش و خدّو پيشاني
تفحص كن بجو آب بقا آنگه بزن جامي
كه تا يابي حيات باقي اندر عالم فاني
ولي بي خضر عزم آن مكن زيرا كه در ظلمت
نمايي راه گم ماني به پشت سد حيراني
ز باد و آب و خاك و آتشت بايد گذر كردن
چو با خضري رهي زينگونه مشكلها بآساني
بپوش آئينه دلرا ز عكس غير تا در آن
فرو تابد ز صد خورشيد به انوار يزداني
درآ در حلقه اهل ولا تا بر در قدرت
كند چرخ برين از بهر كسب جاه درباني
بزن دست طلب بر دامن آن پاكدامانان
كه دامان خدا گرديدهاند از پاكداماني
منور ساز جان و دل بنور محضر آنان
كه از نور علي دارند قلب خويش نوراني
علي آن صادر اول علي آن مصدر ايمان
كه جز در آينه احمد نديد از بهر خود ثاني
علي آن ناصر آدم علي آن ياور خاتم
علي آن منظر پرندگان بال عرفاني
عجب كي باشد از او شمع خور را سوبسو بردن
كه خود ايوان گردون را بداز روز ازل باني
لسان الله ناطق آنكه شد كون و مكان ظاهر
بلفظ كن چو كرد از لعل لب او گوهر افشاني
جليل القدر منظوري عظيم الشأن ممدوحي
كه مداحش خداوند است و مدح آيات قرآني
كسي كارو را خداوند جهان مداح شد بيشك
همه ذرات عالم ميكنند او را ثناخواني
خدا در صورت انسان كند نام علي ظاهر
در اين صورت بود عشق علي معني انساني
چو اندر ليلةالاسري خداي فرد بي همتا
حبيب خويش را در عرش خواند از بهر مهماني
نهادش خوان بپيش آنگاه آمد از پس پرده
برون دست علي و كردبا آنشاه همخواني
الا اي جرعه نوشان مي عشق علي بادا
گوارا بر شما اين باده و اين دولت ارزاني
ما را سبز و خرم بودن و يكپاي رقصيدن
سزد زيرا كه آزاديد همچون سروبستاني
خود از بهر غرابان لاشه مردار مي شايد
ما را عشق كل اي عندليبان گلستاني
بماند بر شما تا همچو نرگس ديدهها حيران
همي رقصيد چون گيسوي سنبل در پريشاني
خصوص امروز كامد در غدير خم بامر حق
بنزد مصطفي روح الامين آن پيك رباني
بگفت اي سرور و سرخيل خلق اول و آخر
كه تعظيم تو واجب كرده حق بر نوع امكاني
بگير از كنز مخفي اي حبيب حق كنون پرده
معرف شو عليرا گوي با خلق آن چه خودداني
بظاهر هم خلافت ده علي را اندر اين منزل
كزين پس مي نبايد بود اينمطلب به پنهاني
ولاي مرتضي را عرضه كن بر عام تا خاصان
بحق يابند ره زان نور در اين دير ظلماني
بود اسلام تن مهر علي جان خود چه كار آيد
تني تن بغير از اينكه جان در آن كند جاني
از اين اسلام يا احمد غرض اين بود كز مسند
چو برخيزي علي را بر به جاي خويش بنشاني
فرود آمد شه و گفتا فرود آئيد اي ياران
در اين منزل شما را امتحاني هست ايماني
بر آمد بر جهاز اشتران با يك فلك رفعت
شهنشاهي كه هستي را كند لطفش نگهباني
شدند آن قوم سرگرم تماشاي جمال او
بدان حالت كه عريانان بخورشيد زمستاني
پس از حمد خدا مدح علي آغاز كرد آري
علي را قدر پيغمبر نكوداند ز همشاني
گرفتي دست حيدر را به دست آنگاه با امت
بگفت اين دست باشد دستيار ذات سبحاني
بود اين دست مصداق يدالله فوق ايديهم
كه در رزم شجاعان اين سخن گرديده برهاني
بناي چرخ گردون باشد از ايندست و تا محشر
بود اين دست را هم اختيار چرخ گرداني
اگر ايندست از كار جهان يك لحظه بازآيد
نهد يكبارگي بنياد هستي رو به ويراني
اگر اين دست بر آدم نه آب رحمت افشاندي
هنوزش جسم و جان ميسوخت در نار پشيماني
علي شد يار نوح و وارهاندش از غم و محنت
در آنساعت كه شد كشتي او در بحر طوفاني
دگر ره ديده يعقوب شد از لطف او روشن
عزيز مصر گشت از رحمت او ماه كنعاني
خليل از مهر او محفوظ ماند از آتش سوزان
ذبيح اندر مناي عشق او گرديد قرباني
كليم الله از نور علي جست آن يد بيضا
مسيحا از دم او يافت آن انفاس رحماني
علي نفس منست و بي ولايش نيست كس ناجي
چه جني و چه انسي و چه كيواني چه كيهاني
هر آنكس را منم مولا علي او را بود مولا
علي باشد پس از من ناشر احكام فرقاني
همي تأكيد مهر مرتضي آنشاه كرد اما
فزود آن روبهان را ين دل با شير يزداني
نه هر كس را بنور مرتضي شد قلب و جان روشن
جز آن كش بود قلب بوذري و جان سلماني
عجب كاناديو خوامت رها كردند خضر از كف
خود افكندند اندر دام ددهاي بياباني
الا تا دربدخشان تابش خورشيد در معدن
پديد از سنگ قابل آورد لعل بدخشاني
عدوي مرتضي را باد رخ چون كهربا اصفر
محب خاندان را با درخ چون لعل رماني
الا اي باب شهر علم احمد ايكه جبريلت
كند بر در بعنوان گدائي حلقه جنباني
خدايش خوانده هر كس را تو خواني بر در احسان
خدايش رانده هر كس را تو از درگاه خود راني
در اوصاف تو تكرار قوافي گر رود شايد
كه خنگ نطق واگيرد عنان از گرم جولاني
صغير آن رو سيه كلب درت كاندر گه و بي گه
سگ نفسش درد دامان جان از تيزدنداني
همي خواهد تو اي شير خدا سر حلقه مردان
ز چنگ اينسك خونخوارهاش از لطف برهاني
دگر احوال او را ني زبان و ني قلم بايد
كه هم ناگفته ميداني و هم ننوشته ميخواني
غديريه
با ترتيب حروف تهجي
در مدح مولي الموالي اميرالمؤمنين علي عليهالسلام
اي مه بي مهر من اي مهر و ماهت مشتري
وي دو صد چندانكه مهر از مه ز مهرت برتري
گاه عيش است و طرب ني موسم حزن و كرب
خلخي رويا بساغر كن شراب خلّري
كرده بستان را بهار از خرمي رشگ بهشت
حوروش يارا خوش است ار رخت در بستان بري
خيز اي سرو سهي بخرام يك ره در چمن
تا بياموزد خراميدن ز تو كبك دري
داغ دل از ساغر مي پاي گل بايد زدود
حاليا كز لاله مي بينيم شكل ساغري
از نواي بلبل شوريده در سوداي گل
بازمانده در فلك ناهيد از خنياگري
در نشاط و وجد و حال و انبساط و عشرتند
جمله موجودات عالم از ثريا تا ثري
هان بود عيد غدير خم به عشق مرتضي
خم خمم بخش اي بهشتي رو شراب كوثري
مستم از آن باده كن تا بر سسبيل تهنيت
از الف تا يا كنم وصف جلال حيدري
اسم اعظم آدم اول اديب انبيا
اصل ايمان آنكه بر ايجاد دارد مهتري
باني بنياد عالم بحر احسان باب جود
بوالحسن بيضاي رخشان بدر از نقصان بري
تاجدار ملك امكان مظهر ذات و صفات
تابع ختم رسل مهر سپهر رهبري
ثاني آل كسا يكتاي بي ثاني كه هست
ثابت از وي دين احمد باطل از وي كافري
جان جان شاه جهاني شاهي كه با عجز و نياز
جبرئيلش بهر كس فيض كرده چاكري
حاكم احكام حق حيدر حبيب مصطفي
حكمران ما سوي الله ز آدم و ديو و پري
خسرو خيبر گشا آنكو بفرمان خداي
خانمان بركند از خيل يهود خيبري
دستيار و بن عم و داماد ختم المرسلين
دست حق كش داده داور در دو عالم داوري
ذوالجلال قاهر غالب شهشنشاهي كه كرد
ذوالفقارش خرمن من جان عدو را آذري
رخصت رزم ار دهد رأيش بطفلي ني سوار
رستم زالش نيارد كرد هرگز همسري
زان الهي كيمياي مهرش اي اكسير جوي
زن بقلب خويش تا بيني از آن فرزري
سر سبحان ساقي كوثر سرور جان و دل
سروري كوراست اندرملك هستي سروري
شامل احسانش نه تنها بر تيميان شد كه كرد
شفقت و دلجوئيش هر بيوه زن را شوهري
صوفيان صاف دل را گشته نامش نقش صدر
صادرات فيض را كرده وجودش مصدري
ضرب جوزائي حسامش مي فزودي بر عدد
ضيغمان دشت هيجا را ز جوزا پيكري
طوف كويش را طمع دارد كه در هر صبحدم
طلعت از خاور فرزود آفتاب خاوري
ظل حق ظهر پيمبر مانع ظلم و فساد
ظالمان را سد راه جور و ظلم و خودسري
عالي اعلي علي مرتضي شاهي كه كرد
عون حقش دائماً در رزم اعدا لشگري
غائب و حاضر مليك و عبد را قسام رزق
غير از او نبود گر از چشم حقيقت بنگري
فضل محضش گشته شامل بر تمام كاينات
فيض عامش كرده در ملك جهان خوان گستري
قرب او را درك كردند انبيا آنگه شدند
قابل قرب خدا و رتبهي پيغمبري
كنز مخفي گشت از غيب هويت آشكار
كرد تا آنشه ظهور اندر لباس مظهري
لعل و گوهر را عتابش تيرگي بخشد چو سنگ
لطف و مهرش سنگ را بخشد صفاي گوهري
مصحفش مدح و خدامداح و احمد مدح خوان
من بوصف او كنم از خود ثبوت شاعري
نورگير از خاك درگاه فلك جاه ويند
نيّر اعظم عطارد زهره ماه و مشتري
واجب ممكن نما و ممكن واجب صفات
والله او را عين حق بيني گر از حق نگذري
هل اتي تنها نه وصف اوست كاو صاف ويست
هر چه بهر انبيا از حق صحايف بشمري
لافتي الا علي لا سيف الا ذوالفقار
لا جرم جز او نبايد خواست از كس ياوري
يا علي يا ايليا يا باحسن يا باتراب
يكره ديگر ز لطفلم خوان سوي ارض غري
گرچه در ظاهر من از كوي تو دور افتادهام
ليك رويت چشم جانم را نمايد منظري
ناظر روي تواند روي فرزند توام
وان بود صابر علي شه شاه ملك صابري
در مدح حلال مشكلات اسدالله الغالب
حضرت علي ابن ابيطالب عليهالسلام
كرده خوش جمع بهم چشم تو با بيماري
سمتي و شوخي و فتاني و مردم داري
چون نميرم چو توآيي كه ز خجلت ببرت
جان شود آب ز بي قدري و بي مقداري
حاصل من بهمه عمر شبي خواب تو بود
اي بسا خواب كهبهتر بود از بيداري
برد زلفت دلم از دست هزاران طرار
اي عجب طره كه ديده است بدين طراري
مستيم رنج خمار آرد و هشياري غم
حالتي كو بدر از مستي و از هشياري
خار اگر خوار بود وصل گلش هست بكام
جاي دارد كه تحمل كند از اين خواري
جور اغيار و غم يار ز من برده شكيب
وصل كو تا بمن آسان كند اين دشواري
هر دمم رنگ دگر روي دهد غم تا چند
زرد روئي كشم از اين فلك زنگاري
با چنين ضعف ز هم شير فلك را بدرم
اسدالله علي گر كند از من ياري
آن كه يكدم نهد از عالم ايجاد بنا
نگرد چون به عدم با نظر معماري
كم و بسيار از او خواه كه پيش كرمش
نكند هيچ تفاوت كمي و بسياري
باري از اوست بپا عالم هستي كه بود
ذات او مظهر اسماء صفات باري
خادم پير زنان قاتل شمشير زنان
اينش از حق صفت راحمي و قهاري
گوش جان را بگشا تا شودت راه صواب
روشن از اين مثل و راه خطانسپاري
چون در آئينه رخ خويش به بيني شايد
عكس را ز آينه فرقي به ميان نگذاري
عكس و آئينه بدانگونه به هم آميزند
كان دو را در نظر خويش يكي پنداري
همچنين شخص علي آينهي ذات خداست
نتواني ز خدايش تو جدا بشماري
گفت احمد هو ممسوسٌ في ذات الله
اي خدا جوي تو بايد سوي او رو آري
گر خدا را نشناسي بعلي در دو جهان
از تو جويد بعلي ذات خدا بيزاري
وصف آن جان جهان از دل و جان گوي صغير
تا رخش بيني و جان در قدمش بسپاري
مولوديه در مدح شهاب الثاقب
حضرت اميرالمؤمنين علي عليهالسلام
مجلس ما را چه جاي ساغر و صهباستي
كامشب از خمخانه حق جان قدح پيماستي
هر چه بيني هر كه بيني مست بيني كاين سرور
در همه تنهاستي ني در من تنهاستي
جسم مست و روح مست و خاك مست افلاك مست
راستي اين مستي امشب در همه اشياستي
ما خلق يك يك بوجد و حالتند امشب بلي
عيد مولود ولّي خالق يكتاستي
كرده دنيا را مزيّن از قدوم نازنين
آنكه از او هستي دنيا و مافيهاستي
ام و اب را ديده و دل كرده روشن از جمال
آنكه موجد چارام را همچو هفت آباستي
ني بدو بوطالب و بنت الاسد نازند و بس
كافتخار ام و اب تا آدم و حواستي
كنز مخفي در حريم كعبه ظاهر گشت از آن
مفتخر بر عرش اعلي تودهي غبراستي
كس نيابد بر مقامش ره كه احمد در عروج
هر چه بالاتر رود بيند علي بالاستي
اوست خورشيد آفرينش پرتوي از طلعتش
اوست دريا ما سوي الله موج آن درياستي
خلق از وي صادر و راجع بوي پر توبلي
صادر از بيضا و راجع باز بر بيضاستي
او ولّي مطلق حق است يعني در امور
نفس او فعال هم امروز و هم فرداستي
خواند خود را نقطه باء و گه انشا حروف
از الف تا يا يكايك منبسط از باستي
عالم ايجاد از اعلي و اسفل بيش و كم
هست ز اسما ظاهر و او مظهر اسماستي
شئي در علم است و اندر اوست علم كل شئي
اندر اين معني دليلم نص احصيناستي
آدم و نوح و خليل الله و موسي و مسيح
رويشان آئينهي آن طلعت زيباستي
انبياء و اوليا را معني اندر صورت اوست
قطب عالم پس بهر الف آن الف بالاستي
نيست جز نفس ولايت ملك را دائر مدار
گه ز روي مصلحت پنهان و گه پيداستي
مي نگردد فيضش از ذرات آني منقطع
چون به پشت ابر خورشيد جهان آراستي
او دليل راه حق در هر زمان در هر گروه
او مغيث خلق در هر دور و در هر جاستي
لافتي الا علي لاسيف الا ذوالفقار
ثابت الا الله از اين لا و اين الاستي
آن كز او دور است آن كور است معذورش بدار
ديدهي ما خوش بنور طلعتش بيناستي
هر چه هست از ديگران ما را همين نعمت بس است
كز ره مهر و وفا نعمت علي باماستي
يا علي عبد ثنا خوانت صغير مستمند
آنكه غرق قلزم عصيان ز سر تا پاستي
مشكلي دارد مدد فرماي اندر حل آن
ايكه حل زامداد و عونت جمله مشكلهاستي
در تهنيت عيد مولود حضرت اباعبدالله(عليهالسلام)
كه قرين شد با نوروز عجم در ماه شعبان 1241 هجري قمري
خوش هواي فروردين امسال روح افزاستي
دلگشا و گيتي افروز و جهان آراستي
عيد خوش فرّ جواني داده بر دهر كهن
كانبساطي تازه در هر پير و هر برناستي
مرحبا بر مقدم نوروز كز ره چون رسد
دي گريزان از جهان و غصّه از دلهاستي
ساقي اي كان لطافت بنگر اين لطف هوا
مي بكف بازآ گر از لطفت هواي ماستي
خرم از مي ساز ما را زانكه طرف كشتزار
طعنه زن از خرمي بر گنبد خضراستي
طرف صحرا مشگبو چون صحن بستانست و هم
صحن بستان پر ز گل چون دامن صحراستي
همچو من از عشق جانان در چمن از عشق گل
در نوا و نغمه هر سو بلبل شيداستي
كبك بر سوز و گداز بلبل ار خندد همي
او چه غم دارد كه عاشق در جهان رسواستي
بي سخن از گيسوي مشكين يار آموخته است
اين دلاويزي كه اندر سنبل بوياستي
بي گمان از چشم فتان نگار اندوخته است
اين همه شوخي كه اندر نرگس شهلاستي
گرنه از هجر عذار لاله گون دلبر است
از چه داغ اندر درون لاله حمراستي
سوس آزاده خاموش است با نامحرمان
ليك پيش محرمان با ده زبان گوياستي
گوش سر كي سر نيوشد گوش دل بگشادمي
تا ببيني خامشان را بر فلك غوغاستي
بيد مجنون از خجالت سوي بالا ننگرد
بسكه مي بيند كه رقصان سر و بر يكپاستي
باري از اين عيد و جدي بينم اندر ممكنات
كش زيان را ني پي شرح و بيان ياراستي
كرده باز اين عيد بر افلاكيان باب سرور
ني مبارك مقدمش بر خاكيان تنهاستي
سر بسر ذرات را رقصان همي بينم از آن
كافتاب عيش تابان بر همه اشياستي
فاش گويم هم قرين با عيد نوروز عجم عيد مولود حسين نور دل زهراستي
وه چه مولودي كه از فرط جلال و مرتبت
علت ايجاد بهر آدم و حواستي
آدم و حوا نه تنها بل وجود اقدسش
علت ايجاد بر دنيا و مافيهاستي
همتش نازم كه كرد از دين بپا آنسان علم
كاسمان افتدگر از پا آن علم برپاستي
دين يزدان سنت احمد طريق مرتضي
تا ابد از همت مردانهاش برجاستي
با كسش نتوان قرين كردن كه در ذات و صفات
فرد و بي مانند همچون خالق يكتاستي
اوست درياي عطا و جمله موجودات را
در خور ظرفيت آب فيض از آن درياستي
اوست بيضاي وجود و در حقيقت ماسوي
چون به بيني ذرهها اطراف آن بيضاستي
او چو قلب و عالم امكان چو اعضا لاجرم
قلب در انسان همي فرمانده اعضاستي
كس بعالم نيست ره پيماي راه حق مگر
آنكه سوي او بپاي صدق ره پيماستي
پا ز مستي بر بساط چرخ مينائي زند
هر كه را از عشق آنشه باده در ميناستي
بايدش تا جان و سر بازد بسوداي حسين
در حقيقت هركه را با حق سر سوداستي
دولت دارين را داني كه خود دارا بود
آنكه گنج مهر او را در جهان داراستي
عرش باشد صورتي از بارگاه او بلي
صورتي در زير دارد آن چه در بالاستي
وادي لا را بجان طي كرد از عشق اله
حاليا مسندنشين كشور الاستي
با ولاي او غم امروز و فردا را مخور
زانكه او يار تو هم امروز و هم فرداستي
عقل را گفتم چه مي گويي تو در حق حسين
گفت من خود مات و حيرانم خدا داناستي
عشق را گفتم تو بر گو گفت با بانگ بلند
من حسين اللهيم ني از كسم پرواستي
بعد مدح او كنم اوصاف فرزندش بيان
آنكه انوار حسيني از رخش پيداستي
حامي دين مبين صابر علي كز رأي خود
بر بمهر از روشني در طعن و استهزاستي
موسي عصر است و دايم سينهي بي كينهاش
مهبط انوار حق چون سينه سيناستي
عيسي وقتست و خوش ز انفاس قدسي انتساب
دافع علت مريضان را مسيح آساستي
اوست چرخ و اختران اتباع وي كش گفتهاند
چرخ با اين اختران نغز و خوش و زيباستي
آستان او كه بي شك آستان مرتضي است
بر صغير اندر دو عالم مرجع و ملجاستي
در مدح ولي الله اعظم اميرالمؤمنين علي
عليهالسلام
ز جلوه مهر سماكي به بوتراب رسد
چگونه ذره تواند به آفتاب رسد
ولي نعمت ما خاكيان عليست كه فيض
بزادگان تراب از ابوتراب رسد
مجوي كام دل خويش راز غير علي
كه ديده آب بلب تشنه از سراب رسد
شود بذكر علي نور حق بدل پيدا
بدست جان بكن اين چاه تا به آب رسد
بغير احمد مرسل كه جسم و جان همند
كه در مقام و جلالت بدان جناب رسد
بكعبه زاد و براي طواف آن دايم
ز رب كعبه بخلق جهان خطاب رسد
كتاب خواند از آن پيشتر براي رسول
كه از خدا به رسول خدا كتاب رسد
صغير بنده آل علي به عشق عليست
كه بوي گل بمشام وي از گلاب رسد
در مدح ولي الله اعظم اميرالمؤمنين
«عليهالسلام»
ولّي خالق اكبر علّيُ هو علّيُ حق
وصي پاك پيغمبر علّيُ هو علّيُ حق
مطيع حضرت سبحان بحكم محكم قرآن
مطاع ما سوا يكسر علّيُ هو علّيُ حق
به روحاني لاهوتي به جسماني ناسوتي
امام و هادي و رهبر علّيُ هو علّيُ حق
ز پيدا و نهان مخبر بكل ما خلق و مظهر
بذات پاك حق مظهر علّيُ هو علّيُ حق
مخلق اول و آخر چه در باطن چه در ظاهر
بهين سيد مهين سرور علّيُ هو علّيُ حق
بيكدم جمله عالم را چه عالم را چه آدم را
ز لفظ كن پديد آور علّيُ هو علّيُ حق
خداجويان صادق را دل آگاهان عاشق را
بجان جانان بدل دلبر علّيُ هو علّيُ حق
يگانه درّ دريا دل محيط و كشتي و ساحل
شراع و بيدق و لنگر علّيُ هو علّيُ حق
خم و خم خانه و مينا شراب و مستي و غوغا
سبو و ساقي و ساغر علّيُ هو علّيُ حق
بنفس واحده حاضر ز عين ناظره ناظر
بهر محضر بهر منظر علّيُ هو علّيُ حق
شريعت را پس از احمد مكين مركز و مسند
چراغ مسجد و منبر علّيُ هو علّيُ حق
جز از در شهر را كوره پيمبر شهر علم آنگه
بدين شهر معظم در علّيُ هو علّيُ حق
جليلي كز علوشان شد ايندولت ورا ارزان
ز حق تيغ از نبي دختر علّيُ هو علّيُ حق
رسل را يكسر از آدم نهان و فاش تا خاتم
انيس و مونس و ياور علّيُ هو علّيُ حق
كتب را بر همه آيت بطون و معني و حكمت
رموز و صادر و مصدر علّيُ هو علّيُ حق
شهي كز رفعت و شوكت بود او را پي خدمت
فلك چاكر ملك لشگر علّيُ هو علّيُ حق
گه علم از همه اعلم گه حلم از همه اقدم
بهر فضل از همه برتر علّيُ هو علّيُ حق
شجاعي كز هنرمندي دو تا كردي و بركندي
تن مرحب در خيبر علّيُ هو علّيُ حق
دليري كز همه گردان شجاعان و هم آوردان
نديد از بهر خود همسر علّيُ هو علّيُ حق
شهنشاهي كه درباني كنند او را بسلطاني
جم و دارا و اسكندر علّيُ هو علّيُ حق
سراسر ملك هستي را بلندي را و پستي را
خديو معدلت گستر علّيُ هو علّيُ حق
اميري كز وفاداري پي جانبازي و ياري
نبي را خفت در بستر علّيُ هو علّيُ حق
پدر بر بوالبشر آنشه كه از رفعت به بيت الله
تولد يافت از مادر علّيُ هو علّيُ حق
ز قدرت و ز رخ زيبانگهبان و ضيا افزا
به نه افلاك و هفت اختر علّيُ هو علّيُ حق
قديري كو چو شد ظاهر بشد ظاهر از آن قادر
سراسر قدرت داور علّيُ هو علّيُ حق
صمد دستي كه بشكستي صنمها از زبر دستي
الهي خانه را اندر علّيُ هو علّيُ حق
بفرمان خدا آنكو كشيد از قوّت بازو
زخيل مشركان كيفر علّيُ هو علّيُ حق
عدو سوزي كه در ميدان فرستادي سوي نيران
روان عمر و چون عنتر علّيُ هو علّيُ حق
شهي كاندر جزا ايزد محبش را جزا بخشد
بهشت و طبي و كوثر علّيُ هو علّيُ حق
صغير از حق همي جويد چنين توفيق تا گويد
از اين دم تا دم محشر علّيُ هو علّيُ حق
در مدح ثامن الائمه علي ابن موسي الرضا
«عليهالسلام»
آئينهي ايزد نما هو يا علي موسي الرضا
گنجينه علم خدا هو يا علي موسي الرضا
سبط رسول مؤتمن آرام جان بو الحسن
نور دل خير النسا هو يا علي موسي الرضا
مخدوم جبريل امين سِر حلقهي اهل يقين
سلطان اقليم صفا هو يا علي موسي الرضا
اي داور دنيا و دين اي پيشواي مسلمين
اي مقتداي ماسوا هو يا علي موسي الرضا
هم حق نما هم حق تويي فرمانده مطلق تويي
هم بر قدر هم بر قضا هو يا علي موسي الرضا
ذرات عالم سر بسر از بيش و كم از خشك و تر
گويند هر صبح و مسا هو يا علي موسي الرضا
خورشيد گردون كاين چنينتابد بر اقطاع زمين
از گنبدت گيرد ضيا هو يا علي موسي الرضا
داناي اسرار قدم فرمانده لوح و قلم
دارنده ارض و سما هو يا علي موسي الرضا
بر مردمان سنگ سيه با ياد پايت بوسه گه
كام از تو آهو را روا هو يا علي موسي الرضا
از معجزات اي ذوفنون در مجلس مأمون دون
ما تست موسي با عصا هو يا علي موسي الرضا
با اينكه از حكمت قدر همچون قضا نبود بدر
بر هر قضا داري رضا هو يا علي موسي الرضا
اي مخزن فضل و كرم اي معدن بذل و نعم
اي منبع جود و سخا هو يا علي موسي الرضا
تو شاه و شاهان بندهات پيش كف بشخندهات
خلق جهان يكسر گدا هو علي موسي الرضا
چون اسم اعظم بي سخن نام تو دافع بر محن
ياد تو رافع بر بلا هو يا علي موسي الرضا
خاك خراسان تاشده منزلگهت پهلو زده
از رتبه بر عرش علا هو يا علي موسي الرضا
بر كعبه خلق از چارسودايم نماز آرند و او
كرده بكويت اقتدا هو يا علي موسي الرضا
بر ايمني آن ره برد كز هر دو عالم آورد
بر آستانت التجا هو يا علي موسي الرضا
اي بيكسان را جمله كس ايعاصيان را دادرس
اي شامع روز جزا هو يا علي موسي الرضا
در هر دو كون از هر جهت باشد تو را بر مكرمت
چشم صغير بينوا هو يا علي موسي الرضا
قصيده عشقيه
مسجود ملك آدم عشق است جمالت را
برخيل رسل اقدم عشقست جمالت را
اي نوح نبي الله اي كشور دين راشه
اي رهبر هر گمره عشقست جمالت را
اي شه كه جليلستي بر خلق دليلستي
بر حق تو خليلستي عشقست جمالت را
ايموسي بن عمران اي كرده حق از فرمان
بهر تو عصا ثعبان عشقست جمالت را
اي عيسي بن مريم اي داده شفا از دم
بر اعمي و بر ابكم عشقست جمالت را
اي ختم رسل احمد اي از شرف بي حد
بر عرش تو را مسند عشقست جمالت را
اي نفس نبي حيدر اي حيدر اژدر در
اي سيد و اي سرور عشقست جمالت را
اي خلق حسن رامت چون خلق حسن نامت
عام از ازل انعامت عشقست جمالت را
شهزاده حسين ايدل پيوسته تو را منزل
آسان ز تو هر مشكل عشقست جمالت را
سجاد امام دين ترويج ده آئين
ماه فلك تمكين عشقست جمالت را
باقر ولي مطلق گنجينهي علم حق
اي داده بدين رونق عشقست جمالت را
جعفر علم مذهب آئينهي وجه رب
داننده هر مطلب عشقست جمالت را
موسي شه دين پرور نوباوه پيغمبر صلي الله و آله و سلم
نور بصر حيدر عشقست جمالت را
اي شاه خراساني اي لطف تو ارزاني
بر وحش بياباني عشقست جمالت را
اي شه كه جوادستي فياض عبادستي
شافع به معادستي عشقست جمالت را
اي هادي گمراهان اي مقصد حق خواهان
اي شاه همه شاهان عشقست جمالت را
اي عسكري بافر اي شاه ملك عسكر
اي مهتر و اي بهتر عشقست جمالت را
اي سرور دين مهدي از پرده نشين مهدي
اي نور مبين مهدي عشقست جمالت را
اي صابر و اي شاكر اي حامد و اي ذاكر
اي غائب و اي حاضر عشقست جمالت را
اي صد چو صغيرت جان كرده بمني قربان
در فقر توئي سلطان عشقست جمالت را
غديريه به بحر جديد
كه وزنش مفاعيل مفاعيل فعول است
زهي عيد همايون سعيدي
كه چون او بجهان نامده عيدي
خهي روز نشاط آور فيروز
كه ناديده چو آن چشم جهان روز
طفيلند بدين روز نكو فال
همه روز و شب و هفته مه و سال
همش وقت شريف اشرف اوقات
همش ساعت سعد اسعد ساعات
ازل منبسط از صبح صبيحش
ايد منعكس از شام مليحش
چه عيدي كه بر اعياد مقدم
فرح بخش همه عالم و آدم
ورودش در دولت بگشايد
ظهورش غم دلها بزدايد
نسيمش چو دم زنده دلانست
به رقص آور ذرات جهانست
چه عيدي كه مهين رايت اجلال
چه روزي كه بهين آيت آقبال
چه عيدي كه چو آن كس نشنيده است
چه روزي كه چو آن ديده نديده است
ز بس آمده ميمون و مبارك
بود تهنيتش ذكر ملايك
بدين عيد نه شبه و نه نظير است
نداني اگرش عيد غدير است
در اين روز نكو سيد ابرار
رسول مدني احمد مختار
خديو دو جهان صادر اول
بر افراد رسل افضل و اكمل
نگارندهابلاغيه دين
نماينده حق واضع آئين
برازنده و زيبنده شاهي
بزرگ آينهي وجه اللهي
نبي قرشي حامل قرآن
محمد صلي الله عليه و آله و سلم سر و سر خيل رسولان
پس از طوف حرم عزم وطن داشت
زمين فخر از آن شاه زمن داشت
كه شد روح الامين نازل و آورد
سلامش ز خداوند و بيان كرد
كه فرموده حق اي كان شرافت
بكن نصب علي را به خلافت
به مردم زمن احكام كماهي
رساندي چه اوامر چه نواهي
ولي آن همه از ظاهر شرع است
به اصل غرض آنها همه فرع است
به پرده است رخ شاهد منظور
از آن روي نكو پرده نما دور
عبث نيست ز من خلقت اركان
برانگيختن صورت انسان
چو او در خور الطاف چنين است
زانسان غرض من همه اينست
كه خود در نظرش پرده گشايم
بلا پرده به او رخ بنمايم
كنون من همه را در نظر استم
سراپا ز علي جلوهگر استم
بگو خلق علي را بشناسند
ز نشناختن آن بهر اسند
علي را بده امروز وصايت
كز اين بعد بود دور ولايت
ور اين امر بجا ناوري اي شاه
از اين سرّ نكني امتت آگاه
نباشد به جز از رنج و ملالت
تو را بهره ز تبليغ رسالت
همان دم پي اين امر مؤكد
فرود آمدي از ناقه محمد صلي الله عليه و آله
به ياران همه فرمود به يك بار
گشائيد در اين طرفه مكان بار
پس آندم ز قطب منبري آراست
كه از رفعت آن قدر فلك كاست
چه منبر كه يكي پايه از آن عرش
به پيرامن آن بال ملك فرش
برآمد شه دين بر سر منبر
چو بر چرخ برين مهر منور
خلايق همه در حيرت از آن شاه
كه اينك چه سرايد نبي الله
پس از حمد خداوند جهاندار
چنين ريخت در از لعل گهربار
تككه فرمان بودم از بر داور
خلافت دهم امروز به حيدر
مر اين دين كه برنج ز حد افزون
بدين پايه رسانيدهام اكنون
بحق ز امر حقش باز گذارم
بدست علي آن را بسپارم
پس آن بيخود يكسر ز خدا مست
برآورد علي را بسر دست
بفرمود به امت كه بدانيد
هم اين قصه در اطراف بخوانيد
هر آن را كه به من هست تولا
مر او راست علي سيد و مولا
به جايش مگزينيد دگر كس
كه او هادي بالحق بود و بس
پس از من به شما هادي و رهبر
كسي نيست بجز حيدر صفدر
علي صاحب آن شأن عظيم است
كه خود قاسم جنات و نعيم است
ز دامان علي دست مداريد
جز اندر پي او ره مسپاريد
بلي جز به وي اميد نبايد
كه از غير علي كار نيايد
علي حجت يكتائي ذاتست
علي مظهر اسماء صفاتست
عزيز است و حكيم است و قدير است
عليم است و سميع است و بصير است
از او كارگه كن فيكون راست
از او اين فلك بوقلمون راست
از او مهر و مه و ثابت و سيار
پي نظم جهان گشته پديدار
علي مرشد جبريل امين شد
كه از فرط شرف سدره نشين شد
هم او كرده مخمر گل آدم
هم او بوده به وي مونس و همدم
از او نوح نجي رسته ز طوفان
از او كامروا گشته سليمان
از او يافت ضيا ديده يعقوب
از او يافت شفا علت ايوب
از او بهر خليل آتش سوزان
بدل شد به گل و لاله و ريحان
كليم الله از او گشته سرافراز
مسيحا ز وي آموخته اعجاز
به احمد چو مددكار و معين شد
از او راست چنين رايت دين شد
نمي كرد بدين گر علي اقدام
نبد نام و نشان هيچ ز اسلام
پيمبر چو به معراج روان گشت
در آيات الهي نگران گشت
هر آن سر كه خفي بود جلي ديد
به هر سو كه نظر كرد علي ديد
علي نور بصر روح روانست
علي همدم دل مونس جانست
علي در همه جا با تو قرين است
تو را در دو جهان يار و معين است
كس ار يار طلب مي كند اين يار
كه چون او نبود يار وفادار
دو صد شكر كز الطاف خداوند
بريده است صغير از همه پيوند
بكس غير علي كار ندارد
جز او در دو جهان يار ندارد
ندارد بكسي چشم عنايت
به جز شير خدا شاه ولايت
مربع تركيب تجنيسيه
در مدح اميرالبرره و قاتل الكفره علي عليهالسلام
وقتست تا شويم ز هر كس كناره جوي
با ساقي افكنيم بساطي كنار جوي
گرديم هم ترانه بمرغان بذله گوي
در پاي گل بريم ز مرغان به بذله گوي
نوشيم مي به زمزمه ني خروش چنگ
بوئيم گل به طره سنبل زنيم چنگ
با ما خرام لاله رخا سوي گلستان
گلچين و گل عطا كن و گلبوي و گل ستان
ده سر و قد خويش بسرو چمن نشان
وانرا ز شرم قد خود از پا چو من نشان
گلرا بپيش روي خود از جلوه خار كن
در چشم خلق خوارتر آن را ز خار كن
اي چون هواي چين سر زلف تو مشگبار
نخل قدت ز زلف خوش آورده مشگبار
مگذار مشگ اين همه نازد به خود گذار
تا سوي چين صبا كند از طرهاتگذار
گويد حديث عنبر زلفت بمشگ چين
خون سازدش ز خجلت آن زلف پر ز چين
اي غمزهات مدرس و خال و خطت كتاب
در درس اين كتاب نبر دستي از كه تاب
اي وعدهات بما چو بلب تشنگان سراب
ما را ببحر عشق تو بگذشته از سر آب
از ما بگير دست و ز غم ساز شادمان
اي آشنا غمين ز تو بيگانه شادمان
هر دل خورد ز غمزهات اي رشگ ماه تير
از دود آه تيره كند روي ماه و تير
در ملك دل تون شاهي و در شهر جان تو مير
ميرم ز روي شوق بكويي اگر تو مير
ور تيغ كين كشي و بيايي بكشتنم
گويم بكش مرا و به خون هم بكش تنم
حسن تو راست تا همي از زيب و فربهي
از لاغري مرا نبوده ره به فربهي
دانم ز خويشتن نشوم تا كه من تهي
وصلت نيابم و نشود راه منتهي
زان رو بقاي وصل تو ميجويم از فنا
آري به وصل ره نبرم جز بدين فنا
دل دادهام به دست نگاري كه در كمين
بنشسته روز و شب پي آزار اين كمين
هر كس كه گردد آگه از آن گويدم كزين
بگذر ز دلبران جهان ديگري گزين
گويم كه شاه انجمن دلبران يكيست
دلبر اگر هزار بود دل بر آن يكيست
اي زلف پر خم تو كشيده به خام
هر دل كه بوده پخته و هر دل كه بوده خام
اين طرفه حالتي است كه مستند خود مدام
چشمان فتنه جوي تو بي منت مدام
اي بي اثر به دور دو چشمت عصير خم
برخيز و ريز باده به جام از غدير خم
آن خم كه بادهاش همه فضل و شرافتست
ني شر و آفت است كه بر هر شر آفتست
و ان باده محبت شاه ولايت است
آنكو خديو هر بلد و هر ولايت است
اوصاف آن مي است كه حق گفته با نبي
از جزء و كل هر آن چه كه در جست در نبي
آن باده بد كه ختم رسل خواجهي بشر
كز خيز ساخت سدي و بر بست ره بشر
روز غدير خم چو به منبر نشست بر
گفتا ز نخل دين شما هست اميد بر
زين آب اگر كه ريشهي آن خشكتر شود
ور نه ز كفر ريشه آن خشكتر شود
آري عليست حجة بر حجة آفرين
بر حجة آفرين و. بر اين حجة آفرين
نشناخت كس خدا جز از آن حجة مبين
الحاصل از وجود علي جز خدا مبين
چشم دلت گشوده شود گر هر آينه
بالله جمال او نگري در هر آينه
همواره عشق او بروان ها روان بود
يعني كه عشق او بروان ها روان بود
از ذكر نام اوست بتن انس جان بود
او فيض بخش هر يكي از انس و جان بود
درگاه او دريست كه فيضيش اندر است
كز جن و انس چشم تمنا بر آن در است
اي برگزيده غير علي را برهبري
صد ره افزون تو را منم از رسم و رهبري
عيسي نهادي و پي خر رفتي از خري
ننگي چنين چگونه تو آخر بخود خري
خاك سم سمند علي باش در جهان
اسب شرافت از سر هفت آسمان جهان
دم زن كنون به نامش هر صبح و هر مسا
واندر صف جزا كف حسرت بهم مسا
خواهي رسي به كعبه مقصود در صفا
كن سعي و بندگان ورا زود در صف آ
تا در حريم خاص خدا محرمت كنند
يعني به طوف كعبه دل مُحرمت كنند
بر شهر علم احمد مختار در عليست
بل شهر علم احمد مختار در عليست
بيچاره هر كه گشت بر او چارهگر عليست
بيچارهگي است چاره ما چارهگر عليست
گر او نبود عالم زير و زبر نبود
صحبت ز كوه و دشت و ز بحر و ز بر نبود
اي يك تاز بي بدل عرصه قدم
كاوّل زدي تو عرصه ايجاد را قدم
احكام حق ز قول تو هر لا و هر نعم
گسترده از تو روز و شبان سفره نعم
از نخل هر اميد تو اي شه برآوري
دارد صغير اميدي و خواهد برآوري
در تهنيت عيد مولود
قاسم خلد و سقر حيدر حيّه در علي عليهالسلام
ماه رجب افروخت رخ اين الرجبيون
نك بخت خدا داده و نك طالع ميمون
اي ساقي گلچهره بياور مي گلگون
گر لشگر دي بسته ره گلشن و هامون
در خانقه اسباب طرف ساز مهيا
افروخته آتش به جهان دي ز دم سرد
گلكشت پر از برف بود در عوض ورد
شرحش نتوان داد كه سرما چه به ما كرد
يارب كه رسد عيد و رهد دل ز غم و درد
يعني رود اين زحمت سرما ز سر ما
اي روي تو بشكسته ز خور گرمي بازار
افسرده دل از سردي دي آتش مي آر
گر نرگس شهلا نبود نيست بدان كار
ما را به نظر نرگس چشم تو بس اي يار
كاموخته شهلائي از آن نرگس شهلا
بي لاله و گل باغ گر از باد خزانست
غم نيست كه روي تو به از باغ جنانست
گر سر و لب جوي نباشد چه زيانست
چون چشم من و قامت تو سرو روانست
بر چشم من اي سرو روان خيز و بنه پاي
اي پاي دل اندر خم زلفت به سلاسل
در صيف و شتا دل به گل روي تو مايل
گيرم كه بهار آيد و گل سر زند اي گل
با بودن گيسوي و عذار تو كجا دل
بر سنبل بويا نهم و لاله حمرا
باري مه من گر چه بود فصل زمستان
از مقدم اين ماه جهان گشته گلستان
حيفست رود بي زدن باده ز دست آن
ماهيست كه در آن چو دل باده پرستان
در خانه حق خانه خدا گشت هويدا
در كعبه مه روي علي جلوهگر آمد
اسرار الهي همه از پرده در آمد
بر عرش از اين رتبه زمين مفتخر آمد
حق گشت پديدار چو او در نظر آمد
وين هست محقق به بر مردم دانا
آن آمر كل بود در اين ماه ظهورش
كاستاده قضا در پي خدمت به حضورش
مي خواندت كليم از پي ديدار به طورش
آن ماه در اين ماه درخشيد كه نورش
بر خاك دهد مرتبه علم الاسماء
در پرده بر افراد رسل كرد حمايت
تا آن كه رسيد امر نبوت به نهايت
آنگاه خود افروخت رخ از بهر هدايت
او بود به تحقيق و ز حق داشت ولايت
آن وقت كه نامي نه بد از آدم و حوا
آن شاه كه ترويج از او يافته آئين
بيتيغ كجش راست نگشتي علم دين
از وي نه عجب بعد نبي آن همه تمكين
او را چه زيان ورزد اگر خصم بدو كين
كومشت به سندان زند و خشت بدريا
خرم دل آنان به اميد وصالش
عمري گذرانند سراسر به خيالش
تا ديده گشايند به خورشيد جمالش
پيداست به هر جا رخ خورشيد مثالش
گر آينه دل شود از زنگ مصفا
اي آينهي واجب و اي داور امكان
اي قائد جن و ملك اي معني انسان
وصف تو كجا حد صغير است كه يزدان
اوصاف وجود تو بيان كرده به قرآن
وصاف بلي بر تو سزد خالق يكتا
آنسان كه ز توصيف تو من عاجزم ايشاه
هم نيست به توصيف سليل تو مرا راه
آن فاني في الله و همان باقي بالله
صابر علي آنشه كه ز همت زده خرگاه
صد مرتبه بالاتر از اين گنبد خضرا
حالي بود او پيشرو قافله فقر
بيرهبريش طي نشود مرحله فقر
دل از دل او مي شنود مسئله فقر
يارب به علي سرور و سر سلسله فقر
بر جلوه و بر عمر وي از لطف بيفزا
غديريه در مدح غالب كل غالب
حضرت علي بن ابيطالب عليه السلام
ساقي مي ده مرا كه از كتاب قويم
نمودهام استماع كريمهئي از كريم
نبئي عبادي عني انالغفور الرحيم
از پس اين استماع ز خوردن باده بيم
هذا شئيِّ عجاب ذالك امرٌ عظيم
ذلك امرٌ عظيم هذا شئيٌ عجاب
من آزمودم جهان غمكده و غمسر است
بغم سرائي چنين نه غير مستي رواست
هر آنچه آيد بهست نيستيش انتهاست
بناي هستي همه در ره سيل فناست
ملك وجود مرا خرابي اندر قفاست
چه بهتر از اينكه خود سازمش از مي خراب
خاصه كه معمار صنع طرح تو انداخته
ساحت گلزار را رشگ جنان ساخته
لاله رخ افروخته سر و قد افراخته
كبك دري از دمن سوي چمن تاخته
غلغله بوالمليح زمزمه فاخته
كرده عيان در چمن شورش يوم الحساب
اي بغمت بيخبر دل ز نويد و وعيد
عشق تو عشاق را سر خط هذا سعيد
دلشدگان غمت چند ز قربت بعيد
رخ بنما كين زمان روي به ما كرده عيد
عيدي فرخنده را آمده مبداء معيد
كه دروي از رخ فكند شاهد معني نقاب
عيدي كش كبريا نعت پذير آمده
عيدي كش مصطفي ز جان بشير آمده
عيدي كش ناپديد شبه و نظير آمده
از شرف اعياد را فرد كبير آمده
واضح گويم همان عيد غدير آمده
كه يافت دروي ظهور خلافت بوتراب
ساقي روزي چنين كس فرح و انبساط
گشته جهان را محيط گشته جهانش محاط
عالم دارد سرور گيتي دارد نشاط
با چو مني يار شو در چمني بر بساط
ساغر و پيمانه را بفكن و بي احتياط
مرا ز خم غدير خم خم پيما شراب
مي از ولاي شهي بده كه جان مست اوست
هستي هستي همه ز هستي هست اوست
پاي نهادن بعرش مرتبه پست اوست
كعبه صفت لامكان خانه دربست اوست
خواست بدانند خلق كه چرخ در دست اوست
ز مغرب آورد باز بجاي ظهر آفتاب
كرد به خم غدير به امر رب جليل
نزول با صد شعف نزد نبي جبرئيل
بعد درودش سرود كي بخلايق دليل
صد چو مني بر درت كمينه عبد ذليل
بايدت اينجا فرود آئي و پيش از رحيل
شاهد مقصود را ز چهره گيري نقاب
علي كه بيمهر او نيست كسي حق پرست
علي كه صبح ازل ترا به مسند نشست
علي كه بيعت بتو بست بروز الست
بيعت امت بوي بايدت امروز بست
بوسه زنندش بپاي دست دهندش بدست
تا بجهند از صراط تا برهند از عذاب
شه به مقامي چنان براي امري چنين
ز مركب پيلتن پياده شد بر زمين
رايت رفعت فراشت زمين بعرش برين
پس ز جهاز شتر به امر سالار دين
منبري آراستند وان شه شوكت قرين
گشت بمنبر خطيب براي نشر خطاب
از پي بذل گهر چو بحر در جوش شد
همهمه اتمام يافت غلغله خاموش شد
انجم سيار را سكون هم آغوش شد
از ملك اندر فلك ذكر فراموش شد
خور همه گرديد چشم فلك همه گوش شد
تا چه تكلم كند حضرت ختمي مآب
گرفت دست خدا به دست دست خدا
گفت به خلق زمين خواند به اهل سما
هم به برون شد بشير هم بدرون زد صلا
كه بعد من نيست كس جز اين علي پيشوا
وصي مطلق به من امير كل بر شما
نموده خالق ز خلق ولي خود انتخاب
همين علي كافتاب ضو برد از راي او
از همه والاتر است همت والاي او
بهر كه مولا منم علي است مولاي او
دوزخ و جنت بود بغض و تولاي او
روز جزا ميرسد به امر و ايماي او
عدوي او را عقاب محب او را ثواب
گفت ولي خود سران بدل نيندوختند
هر آن چه استاد گفت بخود نياموختند
آتش حقد و حسد بجان بيفروختند
بسوختن ساختند به ساختن سوختند
جمله چو خفاش كور ديده بهم دوختند
تا نشود چشمشان ز نور خور كامياب
مطلع ديوان حق بسمله را با علي است
نقطهي فتح انتساب فوق فتحنا علي است
حلقه باب جنان زمزمهاش يا علي است
صغير كي غم خورد ياور او تا علي است
سزد غم آنكس خورد كه يارش الاعليست
چرا كه دارد بدل اميد آب از سراب
در تهنيت عيد مولود
كننده در خيبر حيدر صفدر علي عليهالسلام
ساقيا خيز كه هنگام نشاط و طرب است
خاصه امروز كه خود عيش و طرب را سببست
فارغ از عيش در اينروز نشستن عجبست
هر كجا عاشق زاريست خلاص از تعبست
زلف يارش بكف و جام شرابش بلب است
چمن از لطف خدا گشته چو مسجد معبد
بسته صفها بلب جو ز رياحين بيحد
به قيام و به ركوعند بدرگاه احد
گل سرشاخ برآمد چو به منبر احمد
لاله را داغ بدل مانده مگر بولهب است
غنچه بگشوده دهن از دم باد سحري
لاله افروخته با آن همه خونين جگري
سنبل آويخته گيسوي خود از بيخبري
نرگس افكنده بدو چشم به نظارهگري
آوخ از چشم سفيدش چقدر بي ادب است
اي مغني مشو از نغمه زابل دمساز
مكن آهنگ عراق و بگذر از شهناز
نه بزن نغمه ترك و نه نشيب و نه فراز
شور در نه فلك انداز به آهنگ حجاز
در خور عشرت امروز نواي عربست
باري ايساقي مجلس ز چه داري اكراه
نيستي گر تو از اين عيد مبارك آگاه
مي بده بوسه عطا كن بشكن طرف كلاه
تا بگويم بتو ايماه چه عيد است و چه ماه
عيد مولود ولي حق و ماه رجب است
كعبه زادي كه بود بارگه او به نجف
قدسيان بر در قدرش چو غلامان زده صف
وه چه مولود كه پر كرده جهان را ز شعف
وه چه مولود كه از مرتبت و جاه و شرف
خلقتش علت ايجاد به ام و به اب است
چون خدا خواست كند خلقت نوع بشري
قدرت خويش كند جلوه گر هر نظري
كرد خلقت ز تراب آن بشران را پدري
وانگه از آن پدر امروز عيانشد پسري
بوتراب آن شه فرخنده نسب را لقب است
مصطفي شمع حقيقت عليش نور جلي
بزم را روشني از شعلهي شمع است ولي
مبري ظن كه بود قدر نبي كم ز ولي
غرض آنست كه خونريزي شمشير علي
شهرت دين حق و شرع نبي را سبب است
تا ابد بود يقين سر بگريبان جبريل
گر نبوديش علي روز ازل پير و دليل
نبود ذاتش اگر ذات خداوند جليل
كعبه با آنكه بود خانه حق طرح خليل
از چه مولود گه آنشه والا نسب است
بي تولاي علي برگ نرويد ز شجر
نيست بي حكم علي سوء قضا حسن قدر
مدتي جاي نبي بر دگران بود مقر
تا شود قدر علي فاش بر اهل نظر
روز را قدر عيان در بر ظلمات شب است
آنكه نوشيد ز ميناي دگر پيمانه
يار اغيار شد و شد ز علي بيگانه
كعبه را داد ز كف رفت سوي بتخانه
چه عجب گر ز سبك عقلي خود ديوانه
خورد سرگين جمل را بگمانش رطبست
يا علي اي ز وجود تو بپا ارض و سما
جلّ شأنك ز تو آثار خدايي به ملا
عجبي نيست نصيري اگرت خواند خدا
بلكه منكر شدن فرقه بي شرم و حيا
به وصي بودنت از بعد پيمبر عجب است
چونكه در كعبه نمايان ز تو گرديد جمال
آمد از پرده برون سرّ خداي متعال
بي ولاي تو نجات همه كس هست محال
خنك آن كس كه شود لطف تواش شامل حال
واي بر آنكه بدربار تو ز اهل غضب است
يا علي كلب پناهنده بكوي تو صغير
نيست غير از تو اميدش به صغير و به كبير
گر چه خود بهتر از آن آگهي او را ز ضمير
ليك دردي بودش كان نبود چاره پذير
تو دوا كن كه ز غم روز و شب اندر تعب است
مخمس در مدح
خواجه قنبر كننده در خيبر علي عليهالسلام
امشب به هر كجا گذري واد ايمن است
روشن جهان ز پرتو انوار ذالمن است
عالم منور آمده گيتي مزين است
امشب براستي شب ما روز روشن است
عيد وصال دوست عليرغم دشمن است
هر گوشه مجلسي است ز رندان بادهنوش
مي در خم و صراحي و ساغر بود بجوش
تاراست در ترانه و چنگ است در خروش
دلداده رهن ناله ني كرده عقل و هوش
مي خواره با صراحي مي دست و گردنست
افراسياب چرخ ز بس ريخت طرح جنگ
گر سيو ز غمم به نفس بسته راهتنگ
رشگ منيژه ترك من اي فتنهي فرنگ
با بادهئي چو خون سياوش لاله رنگ
بازا كه دل بچاه ملالت چو بيژن است
چون با زمانهام نبود قدرت ستيز
بايست جستنم سوي مستي ره گريز
فصلي چنين به ويژه كه ابر است ژاله ريز
وز ابر ژاله ريز گل اندوز و لاله خيز
دامان كوه و طرف دمن صحن گلشن است
در باغ رو طراوت فصل بهار بين
آثار صنع حضرت پروردگار بين
سرو سهي بجلوه لب جويبار بين
خندان دهان غنچه بدامان خار بين
چون مادري كه طفل رضيعش بدامن است
ساقي در اين خجسته بهار فرح فزا
زن آب مي بر آتش اندوه جان گزا
روزي چنين به ويژه مبارك كه از قضا
عيد محمد آمده ميلاد مرتضي
وز اين دو عيد ديده و دل هر دو روشن است
ميلارد سروري است كزو جمله راست بهر
نامش بدوست شهد چشاند بخصم زهر
بي مثل و بي نظير خداوند لطف و قهر
ز آوردن چو او پدر چرخ و مام دهر
عنّين بمانده اين يك و آن يك سترونست
تنها همين ز كعبه مبين طلعت علي
مرآت دل نماي مصفا و صيقلي
وز ديده دور ساز دوبيني و احولي
در كاينات جلوه او را ببين ولي
آنسان كه نور در بصر و روح در تن است
در وقت نزع و گاه سئوال وصف شمار
تنها ولاي اوست كه آيدا ترا بكار
دل جاي مهر اوست بهر سفله كم سپار
و آنكو جز اين بدوش دل خود نهاده بار
بر كار او بخند كه حمال گلخن است
هنگام رزم قاتل كفار مرتضي
داني به آسمان چه مثل دارد اقتضا
بر دست بنده اش كه بود نام او قضا
گردون فلاخني است كه گردد در اين فضا
وان گوي افتاب چو سنگ فلاخن است
فرمان بزالي اردهد آن مير ارجمند
كاندر جدال خصم دغا را كشد به بند
از تار گيسوان خود او آورد كمند
بي آنكه ذرهئي رسد آنزال را گزند
بندد دو دست خصم و گر خود تهمتن است
يا قاهر العدوّ و يا والي الولي
يا مظهر العجائب يا مرتضي علي
زيبد صغير عبد كمينت ز پر دلي
خصم ار فلك بود نكند بيم از آن بلي
آن كو غلام تست چه باكش ز دشمن است
«غديريه»
عيد غدير سال 1353 هجري قمري سروده شده
امروز روز نصب وصي پيمبر است
اندر خم غدير يكي طرفه محضر است
از چشم دل به بين كه نبي فوق منبر است
روحش قرين وجد ز پيغام داور است
پيغام آشنا سخن روحپرور است
ارواح انبيا همه را با نياز بين
جن و ملك گرفته نشيب و فراز بين
خلقي ز هند و روم و عراق و حجاز بين
چشم همه به احمد محمود باز بين
يا للعجب حكايت صحراي محشر است
به به چه محضريست كه آن را نظير نيست
عنوان صدر و ذيل و غني و فقير نيست
ناطق بجز رسول نذير بشير نيست
گويد كه جز علي بخلايق امير نيست
وين نيست قول من كه ز خلاق اكبر است
انوار لمعه لمعه برآيد در آن مكان
از منبر جحاز شترتا به آسمان
پر گشته از شكوه بني هاشمي جهان
جبريل راست آيه به اكملت ارمغان
يعني كمال دين به تولاي حيدر است
افكنده اين قضيه بر اجسام ارتعاش
بر دوست جان فزا شده از خصم دلخراش
حافظ ز دور ناظر و گويد ز صدق فاش
گو زاهد زمانه و گو شيخ راه باش
آن را كه دوستي علي نيست كافر است
نور ولايت اسدالله ظهور يافت
زين نور دهر بهجت و گيتي سرور يافت
ارض و سما تجلي الله نور يافت
شاهد ز غيب آمد و جانان حضور يافت
صاحب دلان زمان ملاقات دلبر است
يك دور بود بادهي عرفان كبريا
در عهده سقايت افراد انبيا
آن دور منتهي شد و امروز مصطفي
تفويض كرد امر سقايت بمرتضي
زين بعد جام در كف ساقي كوثر است
روزي چنين نكو كه بيمن قدوم وي
آمد زمان وصل و شد ايام هجر طي
با بانگ چنگ و ناله تار و نواي ني
ساقي بعشق بوالحسنم بخش جام مي
كاين مي مرا حلالتر از شير مادر است
رندان دهنده از ره انصاف پروري
ترجيح بندگي علي را بسروري
آري كند بچرخ گر از رتبه همسري
يك ذرهاش بخاك زمين نيست برتري
هر سر كه آن نه خاك كف پاي قنبر است
رسم است در ميان دليران پهلوان
كارند وصف خود گه پيكار بر زبان
شير خداي هم بمصاف دلاوران
ميكرد وصف خويش بگاه رجز بيان
آنوصف چيست نعره الله اكبر است
حكم قضا رود همه بر حكمت علي
هستي ز كل و جزء بود حشمت علي
بود صغير نيست جز از رحمت علي
وين نطق جانفزايش بود نعمت علي
كي نعمتي چنين همه كس را ميسر است
در تهنيت عيد مولود
امام امم حضرت حجة ابن الحسن صلواة الله عليه
كه قرين شد با جمعه و عيد نوروز عجم در ماه شعبان 1342 هجري قمري
ساقيا خيز در اين عيد مبارك مقدم
جمع اسباب طرب ساز كه شد جمع بهم
مولد مهدي و آدينه و نوروز عجم
تا در اين روز مبادا ره دل جويد غم
باده بايست همي خورد و جز اين نيست صلاح
بوي وصل آيد از اين عيد همايون به مشام
آورد باد صبا از بر دلدار پيام
بهر ميلاد خديوي كه به هستي است قوام
همه در وجد و سرورند چو ارواح اجسام
همه در عيش و نشاطند چو اجسام ارواح
با طرب دور زند گنبد دوار امروز
نور حق جلوهگر است از در و ديوار امروز
در و ديوار شده مطلع انوار امروز
كه ز مشكوة هدي گشته پديدار امروز
خوش به ظلمتكده دهر فروزان مصباح
ساقي اكنون كه شده دهر كهنسال جوان
از مي كهنه مرا خيز و نما تازه روان
چند بايست شدن همسر غم روز و شبان
در چنين روز كه ناديده چو آن زال جهان
اي پسر دخت رزم زود در آور به نكاح
خواجه دانست چنين روز عيان خواهد شد
زين سبب گفت نكو حال جهان خواهد شد
نفس باد صبا مشك فشان خواهد شد
عالم پير دگرباره خواهد شد
نك جوان گشته جهان مشك فشان گشته رياح
حكم قضا رود همه بر حكمت علي
هستي ز كل و جزء بود حشمت علي
بود صغير نيست جز از رحمت علي
وين نطق جانفزايش بود نعمت علي
كي نعمتي چنين همه كس را ميسر است
در تهنيت عيد مولود
امام اَمم حضرت حجة ابن الحسن صلواة الله عليه
كه قرين شد با جمعه و عيد نوروز عجم در ماه شعبان 1342 هجري قمري
ساقيا خيز در اين عيد مبارك مقدم
جمع اسباب طرب ساز كه شد جمع بهم
مولد مهدي و آدينه و نوروز عجم
تا در اين روز مبادا ره دل جويد غم
باده بايست همي خورد و جز اين نيست صلاح
بوي وصل آيد از اين عيد همايون به مشام
آورد باد صبا از بر دلدار پيام
بهر ميلاد خديوي كه به هستي است قوام
همه در وجود و سرورند چو ارواح اجسام
همه در عيش و نشاطند چو اجسام ارواح
با طرب دور زند گنبد دوار امروز
نور حق جلوهگر است از در و ديوار امروز
در و ديوار شده مطلع انوار امروز
كه ز مشكوة هدي گشته پديار امروز
خوش به ظلمتكده دهر فروزان مصباح
ساقي اكنون كه شده دهر كهنسال جوان
از مي كهنه مرا خيز و نما تازه روان
چند بايست شدن همسر غم روز و شبان
در چنين روز كه ناديده چو آن زال جهان
اي پسر دخت رزم زود در آور به نكاح
خواجه دانست چنين روز عيان خواهد شد
زين سبب گفت نكو حال جهان خواهد شد
نفس باد صبا مشك فشان خواهد شد
عالم پير دگرباره جوان خواهد شد
نك جوان گشته جهان مشك فشان گشته رياح
باغ خندان شده چون خلق خوش ختم رسل
بر سر شاخ برافروخته هر سو رخ گل
چون گه رزم رخ يك سوار دلدل
تا مگر غنچهي گل خندد و بيند بلبل
پيش آن آمده در ناله و عجز و الحاح
شايد اينسان كه ز حق شد در رحمت مفتوح
بشكند توبه اگر باده گسار است نصوح
ساقي اي قوت دل طاقت تن راحت روح
تا گشائي ز كرم بر رخ ما باب فتوح
مي بده زانكه بهر باب بود مي مفتاح
مرحبا صبح شب نيمه شعبان كه مسيح
ميكند از دم جان بخش لطيفش تفريح
مطلع الفجر بر اين صبح شد از حق تصريح
منزلت بين كه طفيل است بدين صبح صبيح
هر صباحي كه مسا گشت و مسائي كه صباح
شد در اين صبح چو خورشيد پديدار از غيب
عيب پوش همه آن مظهر پاك از همه عيب
وارث احمد و موسي و مسيحا و شعيب
حجة عصر امامي كه بود او بي ريب
اين زمان زورق دين را به حقيقت ملاح
مظهر قدرت حق سبط رسول دو سرا
نخل توحيد گل باغي علي و زهرا
هادي وادي دين واسطه خلق و خدا
داور كون و مكان آن كه بفرداي جزا
بود از دوزخ و فردوس بدستش مفتاح
اندر اين عصر كه بازار دغل يافت رواج
گشت روز همه خلق جهان چون شب داج
نتوان كرد تغافل ز سراج و هاج
يعني اين دور كه درياي بلا شد مواج
بايد آورد ز جاي روي بدان فلك فلاح
خلق را هيچ بسر نيست جز انديشه ظلم
همه شيرند ولي حيف كه در بيشه ظلم
كارگر آمده بر ريشه جان تيشه ظلم
مگر او آيد و از عدل كند ريشه ظلم
ورنه افساد زمانه نپذيرد اصلاح
خنك آندم كه شود آن بشريعت ناصر
از پس ابر چو خورشيد درخشان ظاهر
عالمي را كند از لوث مخالف طاهر
گردد احكام الهي بدرستي صادر
از جنابش ز حرام و ز حلال و ز مباح
خسروا اي بدل اهل جهان محرم راز
وي بدرگاه تو از شاه و گدا روي نياز
ما همه بنده و تو پادشه بنده نواز
چشم اميد صغير است بدرگاه تو باز
كه به ممدوح بود چشم اميد مداح
در نعت حضرت ختمي مرتبت صلي الله عليه و آله
خواست چو از غيب ذات شاهد يكتا
جلوه دهد در ظهور طلعت زيبا
كنز خفي را كند به خلق هويدا
بهر تماشاي آن جمال دلا را
آينهيي ساخت از جمال محمد
چرخ مدور نبود و مهر مشعشع
انجم و اختر نبود و ماه ملمع
صادر و مصدر نبود و طالع و مطلع
بود خود از خلعت وجود مخلع
قامت قائم به اعتدال محمد
يافته گانرا به يمن فر همايي
ميدهد از ذلت دو كون رهايي
ملتزم عزتست و رتبه فزايي
عين جلالست و ذوالجلال ستايي
بندگي درگه جلال محمد
ذات قديم است آن روان مقدس
خود به لباس حدوث گشته ملبس
حجت بي مثلي خداي همين بس
كانچه تصور كني ز خلق جهان كس
نيست كه تا خوانيش مثال محمد
منكر او بر كمال اگر چه محالست
ور كه بود منكر وجود كمالست
ره سپر راه جهل و بغي و ضلالست
گمشده دشت و هم و خواب و خيالست
هر كه شود منكر كمال محمد
پس علي آنكو به كردگار ولي بود
جاي نشينش بمسند ازلي بود
حامل اسرارش از خفي و جلي بود
قول محمد همان مقال علي بود
قول علي بد همان مقال محمد
فاطمه آن زهره سپهر كرامت
فاطمه آن در جزا شفيعه امت
واسطه بين نبوت است و امامت
حضرت او داده تا بروز قيامت
با علي و آل اتصاب محمد
پس حسن آن بحر حلم و كشتي احسان
رهبر جن و ملك حقيقت انسان
بي مددش مشكلي نميشود آسان
سبط محمد شهي كه آمده يكسان
خصلت او جمله با خصال محمد
بعد حسن بر حسين بين و مقامش
كوست نگهبان شرع جد گرامش
طرفه طلسمي است اسم اعظم نامش
كامده اندر پناه يمن و دوامش
تا به ابد شرع بي زوال محمد
بعد حسين كرد آفتاب ولايت
سير بنه برج و تافت بهر هدايت
تا ده و دو برح را رسيد نهايت
بسته و گشودهاند خوش به حمايت
سد حرام و ره حلال محمد
و ان علي و باقر است و جعفر و كاظم
باز رضا و تقي دو بحر مكارم
پس نقي و عسگري دو فخر عوالم
خاتم ايشان كه هست حجت قائم
اوست فرج از براي آل محمد
آنكه ز فرط جلال و مرتبت و جاه
از الف قامت است مظهر الله
خواهي اگر نام او در آي بدين راه
ميم محمد بگير و ساز پس آنگاه
وصل بر آن حاء و ميم و دال محمد
ملك خدا را يگانه مالك مطلق
ملك باو قائم اوست قائم بالحق
چون بحرم برزند فراشته بيرق
هر روشي را فتد شكست برونق
جز روش شرع خوش مآل محمد
من كه صغير و غريق بحر گناهم
رشگ برد آسمان به رفعت و جاهم
كاين ده و چارند در دو كون پناهم
حال تباهم مبين و روي سياهم
بين كه سگي هستم از بلال محمد
در مدح حضرت مولي الموالي علي عليهالسلام
اي مظهر احد هو يا علي مدد
اي محرم صمد هو يا علي مدد
اي شاه ذور شد هو يا علي مدد
اي مير معتمد هو يا علي مدد
الله را اسد هو يا علي مدد
جان از تو صيقلي يا مرتضي علي
دل از تو منجلي يا مرتضي علي
يا والي الولي يا مرتضي علي
اي ذات تو علي يا مرتضي علي
اي ايد تو مدد هو يا علي مدد
ايجاد جن و انس از حي لم يزل
بهر عبادتست ني فتنه و دغل
ذكر علي بود چون بهترين عمل
پس خلق جن و انس گشتند كز ازل
گويند تا ابد هو يا علي مدد
گسترده هر طرف شيطان ز حيله دام
تا در مقام خود ما را دهد مقام
ما حرز جان كنيم نام تو را مدام
تا آن رجيم را از اين خجسته نام
بر رخ كشيم سد هو يا علي مدد
يا رب چو بر پرد مرغ روان من
گردد به زير خاك آندم مكان من
از اين سخن مباد افتد زبان من
خواهم كه تا به حشر باشد بيان من
پيوسته در لحد هو يا علي مدد
موسي به مهر تو زاد و وفات يافت
عيسي ز لطف تو حسن صفات يافت
خضر از ولاي تو آب حيات يافت
نوح از شدائد طوفان نجات يافت
چون گفت بي عدد هو يا علي مدد
عقل از تو مات و نطق در وصفت الكنست
گر خوانمت خداي كفر مبرهن است
ور دانمت جداي آن كفر در من است
از بهر هر كسي حدي معين است
اي بي حديت حد هو يا علي مدد
اي مير تاج بخش اي شاه تاج دار
اي نفس مصطفي اي شير كردگار
در قلب سالكان در دور روزگار
از اسم ذوالفقار و ز جسم ذوالفقار
قتال ديو و دد هو يا علي مدد
مخلوق خاص حق خلّاق ما سوا
فرمانده عباد فرمان بر خدا
هم خالق زمين هم فاطر سما
اي صاحب يدي كش خوانده كبريا
بالاي كلّ يد هو يا علي مدد
دل خانهي خداست تا خانهي تو شد
جان مست بادهي پيمانه تو شد
اطراف شمع هو پروانهي تو شد
هر كس تو را شناخت ديوانهي تو شد
غارت گر خرد هو يا علي مدد
والشمس و الضحي يعني بروي تو
واليل اذا سجي يعني به موي تو
در دل صغير را هست آرزوي تو
خواهد كه سر نهد بر خاك كوي تو
فأرد لما ارد هو يا علي مدد
در تهنيت عيد مولود امام زمن حضرت حجة ابن الحسن
عجل الله تعالي فرجه
تعالي الله از نيمهي ماه شعبان
كه شد از شرف مطلع نور يزدان
مهي تافت كش بنده شد مهر تابان
بزد سروري خيمه در ملك امكان
كه امكان بود در كمندش مقيد
در اين روز موسي عقلست شيدا
همي نور تابد بطور سويدا
در اين روز شد كنز مخفي هويدا
در اين روز حق گشت از پرده پيدا
زهي روز فيروز مسعود اسعد
در اين روز نوعي بود شادماني
زميني بوجود است چون آسماني
عياني به رقص آمده چون نهاني
چه روز است اين روز فيروز داني
بود مولد مهدي آن سرّ سرمد
در اين روز نبود نشاط اختياري
كه هست از نهيب فرح غم فراري
همه ممكناتند در عشرت آري
لسان تكوّن پي حق گذاري
بود گرم تمجيد آن مير امجد
جمالي شد امروز از پرده پيدا
كه هستي شعاعي است زان روي زيبا
بود زير حكمش ثري چون ثريا
بفرمان او بي ستون گشته بر پا
مر اين طاق مينا و كاخ زبرجد
به حق قائم است او به او ملك قائم
ز پاسش بود ملك اسلام سالم
به خلاق و خلق است محكوم و حاكم
قرينند او را همه خلق دائم
به احسان بي مر به الطاف بي حد
وجودي كه بر ذات حق مظهر آمد
بدان شاه دور امامت سر آمد
خود اين رتبه مخصوص آن سرور آمد
بشد حاصل از پرده چون او در آمد
خداوند را آنچه مي بود مقصد
امير اوست ديگر اميران عبيدش
مراد اوست ديگر مرادان مريدش
جز از جد او نيست شرع جديدش
عجب نيست عمر شريف مديدش
بلي ظل حق است ممدود و ممتد
هم او مقصد طالبان حقيقت
هم او رهبر ره روان طريقت
نه تنها ز احمد رسيدش وديعت
كه او وارث هر مقام و فضيلت
رسل را ز آدم بود تا به احمد
خط و خال آن مصدر دين و ايمان
زبور است و تورية و انجيل و فرقان
به هر يك ولي و نبي اوست همشان
بود اندر آئينه او نمايان
جمال علي و جمال محمد
نمي گشتم ار بنده زين نكته غالي
خدايش همي خواندم از بي مثالي
زهلي ذوالجلالي كه از ذوالجلالي
چو حيدر مقيم مقامي است عالي
چو احمد مر او را به عرش است مسند
زهي مير افضل زهي شاه اكرم
كه او را بود فرش ره عرش اعظم
چو نورش مكان يافت در صلب آدم
پي سجدهي او ز خلاق عالم
به كروبيان آمد امر مؤكد
تو را بايد اي عاقل عاقبت جو
كه بر سوي او روي آري ز هر سو
مكن زو تغافل مگردان از او رو
همين است آن قبله كز سجدهي او
ابا كرد ابليس و گرديد مرتد
شها گرچه من بندهي رو سياهم
صغيرم ولي غرق بحر گناهم
همين بس كه مدحت سراي تو شاهم
اميد است عصيان ببخشد الهم
ز درگاه رحمت نگرداندم رد
چو پنهاني از من تو اي سرّ ذوالمن
به صابر علي باشدم ديده روشن
كه او در تو فانيست بي ريب و بيظن
به سوي تو گرديد او رهبر من
كه بادا به تأييد يزدان مؤيد
در تهنيت مولود حضرت بقية الله عجل الله تعالي فرجه
اي كه در خم گيسو بستهيي بزنجيرم
كردهيي غم خود را سد راه تدبيرم
بر سرم بنه پايي كز غمت زمين گيرم
چيست اي نگار آخر غير عشق تقصيرم
چند ياد مژگانت بر جگر زند تيرم
چند هجر ابرويت بر سرم شود جلّاد
شد بهار و عشرت يافت از وصال گل بلبل
اين منم كه محرومم عيش را ز جزء و كل
باشد حرام اي گل بي تو گر بنوشم مل
عاشقم به روي تو فارغم ز باغ و گل
ترك من بيفشان مو تا خجل شود سنبل
سرو من بيارا قد تا نگون شود شمشاد
خاصه موسمي كز دل خاك لايه روياند
ابر در فرو پاشد باد گل برافشاند
مجمع طيور الحق جشن شاعران ماند
قمر يك ز سر مستي حال خود نميداند
مختلف قوافي را دال و ذال ميخواند
بي خبر كه بر نظمش شاعران كنند ايراد
من كه در جهان همدم نيمدم نميبينم
عمر را گذر آني بي ندم نميبينم
هر طرف كه رو آرم غير غم نمي بينم
جز جفا نمي يابم جز ستم نمي بينم
جز بلا نميجويم جز الم نميبينم
پس چگونه با اين غم مي نخورده باشد شاد
خيز اي بهشتي رو بادهي طهورآور
زان مئي كه آن باشد به ز وصل حور آور
تا بري غمم از دل مايهي سرور آور
در كف اي بلورين تن ساغر بلور آور
هر كجا كه داري مي جمله در حضور آور
بيم محتسب تا كي مي بيار بادا باد
خاصه در چنين فصلي عيشو باده را شايان
خاصه در چنين ماهي كان چه مه مه شعبان
خاصه يكشبش كانرا نيمه بشمرد دوران
كاندران در اين عالم شد تجلي يزدان
واجبي تولد يافت از مشيمهي امكان
كامدش ز جان جبريل از پي مباركباد
در نكوترين ميلاد از نكوترين مولود
شد جهان ظلماني رشگ جنت موعود
بدر فيض شد طالع نور غيب شد مشهود
رفت جان باستقبال آمد آنكه بد مقصود
گشت فيض كل شامل بر عباد از معبود
مرحبا بر اين مولود آفرين بر اين ميلاد
آيتي هويدا شد بلكه ام الاياتي
در حدوث شد ظاهر با قدم قرين ذاتي
روي خلق و خالق را شد پديد مرآتي
معدن فيوضاتي منبع عناياتي
مصدر مكافاتي مظهر كراماتي
هم عباد را منذر هم لكل قوم هاد
صاحب الزمان مهدي هادي هدايت خواه
بي بيان الا لا بهر او بلا اكراه
هست لااله از آن اوفتاده الا الله
جز طريق او باطل جز براه او بيراه
گر چه حق او دارد اختلاف در افواه
ليك گر شوي منصف حق ز كف نخواهي داد
آنكه داد خواه از جان بهر آل ياسين است
در كرامت و معجز وارث النّبيين است
در زمان او موقوف از ملل قوانين است
ني هزار گون مذهب ني هزار آئين است
يك كتاب و يك ملت يك خدا و يك دين است
زان يگانگي گردد عالم خراب آباد
در هظور او عالم طشت پر ز خون گردد
هر نهان شود پيدا هر درون برون گردد
بس نگون بپا خيزد بس بپانگون گردد
درد و محنت نااهل از فزون فزون گردد
شرح اين حكايت را چون دهم كه چون گردد
آن چنان شود كان را هيچ كس ندارد ياد
در زمان او عالم سر بسر گلستانست
دور دور شيطان ني عهد عهد رحمن است
وقت ظلم و زحمت ني گاه عدل و احسانست
جان فداي دورانش زانكه راحت جانست
مير مرحمت حاكم شاه عدل سلطانست
عدل را كند بنيان ظلم را كند بنياد
دوره سليمان را هم دليل دورانش
وين كه ديو و دد باشد سر بسر به فرمانش
صاحب الزمان را هم عهد اوست برهانش
در تمامي اشياء جاري است سلطانش
گر صغير مينالد روز و شب ز هجرانش
نيست رسم مهجوران غير ناله و فرياد
غديريه و وروديه در ورود مسعود حضرت صابر عليشاه
از عتبات عاليات باصفهان در سال 1349 هجري قمري
صد شكر كه كام دل مهجور برآمد
شد روز وصال و شب هجران بسر آمد
آن طالع فرخنده ميمون ز در آمد
آن يار سفر كردهي ما از سفر آمد
ني ني كه بدل بود و كنون در نظر آمد
چشم همه روشن شد از آن مطلع انوار
چندي به ميان بود اگر بعد مراحل
ما را نبد آن مرحلهها پرده و حايل
چشم و دل ما هست بر آن ماه دو منزل
از ديده اگر رفت مكان بودش در دل
زين خانه بدان خانه شد آن شمع محافل
حالي شد از آن خانه بدين خانه دگربار
خوش آمد و آمد غم احباب بپايان
وين طرفه كه آن عيد دل افروز محبان
با عيد غدير از نجف آمد به صفاهان
سوغاتي از اين به نتوان يافت بدوران
سازيم نثار وي و سوغات وي ار جان
داريم از اين همت كم خجلت بسيار
باري شده سيل نعم حضرت باري
اندر حق ما سوختگان ساري و جاري
بر نعمت ديدار كنم شكر گذاري
يا در صفت عيد كنم صفحه نگاري
يا شرح دهم از نفس باد بهاري
كز وي شده پر لاله و گل دامن گلزار
هان عيد غدير آمده اي ساقي مهوش
وز خامه قدرت شده گل كشت منقش
ما راست ز غم دل چو دو زلف تو مشوش
بر خرمن غم خيز و بزن ز آب مي آتش
تا پيش گل روي تو با نغمه دلكش
بلبل صفت از عيد كنم تهنيت اظهار
در طرف چمن بين كه چسان طوطي و طغرل
دراج و تذرو و بط و موسيجه و صلصل
از نغمه مستانه در انداخته غلغل
بر رسته ز گل ختمي و خيري و قرنفل
غم ميبرد از دل به تماشا ورق گل
چون دفتر مدح شه دين حيدر كرار
سلطان نجف شير خدا شاه ولايت
داماد نبي شمع شبستان هدايت
كش امر دو كونستي در كف كفايت
قرآن به مديحش ز خدا آيت آيت
در دين خدا گر نبدش سعي و حمايت
بالله نه ز دين بود نشاني نه ز دين دار
موجود جهان گشته براي علي و بس
گردون شد گردان به هواي علي وبس
خورشيد بود بنده راي علي و بس
آندل كه دلست آمده جاي علي و بس
دين نزد خدا هست ولاي علي و بس
هان آيه اكملت مرا شاهد گفتار
از اوست بپا طارم ايوان معلق
وز اوست بجا هيأت افلاك مطبق
بازار وجود از كرمش يافته رونق
اين نكته مرا گشته به تحقيق محقق
هر كس كند انكار شئون علي الحق
دارد به خدائي خدا شبهه و انكار
من درخم چوگان وي افتاده چو گويم
وز لطمه چوگانش دوان سوي بسويم
ني چون دگران در بدرو كوي بكويم
عمري است نصيري وي و بنده اويم
عار آيدم از اينكه نهان كرده نگويم
اميد كه محفوظ و مصون داردم از نار
صابر علي آنشاه كه بي شبه و نظير است
هر سال مهيا ز وي اين جشن غدير است
با همت ولاي وي انديشه قصير است
بر قدرت او مات نه خود عقل صغير است
كاين مسئله شامل به صغير و بكبير است
من قدرته فاعتبرو يا اولي الابصار
در مدح اعليحضرت بقية الله عجل الله تعالي فرجه
گل چو انوشيروان باز برافروخت چهر
چمن شد از روشني چو راي بوذر جمهر
معدلت اظهار كرد گردش وارون سپهر
ماني قدرت نگاشت نقش بديعي ز مهر
در همه گل گشت شد تواتر ماه و مهر
بر آمد از هر شجر شكوفه سياره وار
به باغ غربال ابر لؤلؤ تر بيخته
خاك چمن سر بسر به عنبر آميخته
لاله چو من داغ هجر بر جگر انگيخته
مگر كه پيوند آن زيار بگسيخته
باد صبا از ختن اگر نه بگريخته
از چه سبب بر مشام مشك نمايد نثار
گل ز درخشندگي سراج و هاج شد
زاغ عزازيلوش از چمن اخراج شد
شاخ صنوبر ز نو مسكن دراج شد
سار اناالحق زنان بر سر هر كاج شد
باز مگر آسمان به فكر حلاج شد
دوباره منصور را مگكر مكان شد بدار
ترك من اي مرمرا نداده از كام كام
وي الف قامتم كرده ز آلام لام
نبرده از من مگر بوقت دشنام نام
فكنده از گيسوان مرا بر اندام دام
مرغ دلم كردهاي خوش اي دلارام رام
ربودهئي دل ز م گشته با غيار يار
بيا كه زد لاله سر در چمن از ماء و طين
شد ز شقايق دمن رشگ بهشت برين
روح فزا ميوزد بر لب ماء معين
نسيم گه از يسار شميم گاه از يمين
بكبك و بلبل مگر شادي و غم شد قرين
كان خندد قاه قاه وين نالد زار زار
بفروردين بوستان چون آرم آباد شد
به اردي اطفال باغ از رحم آزاد شد
پس الفت دايگان عيان ز خرداد شد
گه امر ارشادشان به تير و مرداد شد
گاه بخورشيد و ابر گه بمه و باد شد
تا همه را پروريد قدرت پروردگار
بعد ز مرد بباغ سيم و زر آورد شاخ
سيم و زر آمد پديد يا گهر آورد شاخ
گهر نمودار گشت يا ثمر آورد شاخ
ثمر پديدار شد يا شكر آورد شاخ
راز نهان هر چه داشت در نظر آورد شاخ
بلي ندارد نهان راز كسي روزگار
درخت نارنج باز بباغ آورده بر
وز پي تاراج دل جلوه كند در نظر
يا پي جذب كليم گشته فروزان شجر
يا نه كليم است و دست ز جيب كرده بدر
يا كه زبر جد فروش دارد گوئي ز زر
يا كره آفتاب سر زده از كوهسار
ليمو گوئي يكي حقه پر از شكر است
رنگ وي و طعم وي هر دو شگفت آور است
كان چو رخ عاشقان ز هجر يار اصفر است
وين چو لب دلبران دلكش و جانپرور است
بعاشقي ماند اين كانهمه خود دلبر است
يعني از خود تهي است ليك پر است از نگار
سيب نموده عيان چهره چون آفتاب
يا كه عروسي ز رخ فكنده يكسو نقاب
غرور حسنش همي منع كند از حجاب
يا نه كه داماد راست كف بلورين خضاب
فتاده يا عاشقي ز پا بحال خراب
گرفته او را ببر دلبر گلگون عذار
تاك كهن سال بين چه خوش جوان آمده
خوشه انگور وي قوت روان آمده
تاك است انگور از آن باز عيان آمده
يا نه كه پروين پديد در آسمان آمده
يا نه كه صهبا فروش به بوستان آمده
وين بكفش شيشههاست پر ز مي خوشگوار
مدتي امرود چشم به سير بستان گشود
حال فوا كه بديد وصف لطايف شنود
پخته شد و از همه گوي نكوئي ربود
روز بروزش همي لطف و حلاوت فزود
تا كه بشه ميوهگي زمانه وي را ستود
نسبت شاهي ورا ماند بنام استوار
گويي استاد صنع ساخته اندر چمن
گنبدي از به ولي زرد چو رخسار من
رايحه آن زند طعنه به مشگ ختن
زاهل حبش چند تن گرفته در وي وطن
يا كه بكوه اندرند فرقهيي از اهرمن
يا نه بروم آمده است قافله زنگبار
طرفه بنائي عيان ز صنع معمار بين
خجسته شهري ز نار بر سر اشجار بين
بشيوه شهر لوط ورا نكونسار بين
دكه مرجان فروش جمله بازار بين
به دور هر دكهاش ز نقره ديوار بين
وز زر احمر نگر وي را برج و حصار
اين همه كايد پديد ز غيب نقش عجب
داني در روزگار كيست بدانها سبب
صاحب عصر و زمان واسطه خلق و رب
يار و معين فرق پشت و پناه شعب
شبل علي ولي سبط رسول عرب
سرّ خداي احد خاتم هشت و چهار
آنكه نگردد فلك جز كه بفرمان او
ماه كند كسب نور از رخ رخشان او
هست عطارد يكي طفل دبستان او
در دو جهان بر مدار دست ز دامان او
هر چه كه خواهي بخواه از در احسان او
كه در دو عالم بود به دست او اختيار
اي شه دنيا و دين اي خلف بوتراب
گر چه نهان كردهيي روي به پشت حجاب
ليك ز لطف تواند خلق جهان كامياب
چنانكه از پشت ابر فيض دهد آفتاب
صغير مداح تست اي شه مالك رقاب
جز به تو در نشهتين نباشد اميدوار
در تهنيت عيد مولود حضرت مولي الموالي علي عليهالسلام
بفرودين شد چمن غيرت باغ بهشت
خرمي افراشت باز رايت برطرف كشت
طوبي قدّا الا ساقي حوري سرشت
حالي نتوان ز كف كوزه مي را بهشت
مي ده كز خاك ما كوزه بسازند و خشت
گه بسر خم رويم گه بكف مي فروش
كرده ورود بهار دهر كهن را جوان
غصه زدا شد زمين روح فزا شد زمان
بطرف هر كشتزار بصحن هر بوستان
جشني باشد پديد بزمي باشد عيان
رودي دارد سرود تاري دارد فغان
نائي دارد نوا چنگي دارد خروش
وقت غنيمت شمار روي ز عشرت متاب
بملك جم دل منه بجام جم كن شراب
چه تختها شد نگون چه ملكها شد خراب
چه روزها از فلك تافت همين آفتاب
برسر كاووس و كي بر تن افراسياب
بر حشم كيقباد بر خدم داريوش
غنچه لبا اي لبت كرده مرا مي پرست
گل ز رخت منفعل سر و زبالات پست
در خم زلفت چو من هر كه شود پاي بست
دين و دل و عقل و هوش مي رود او را ز دست
زانكه تو از كفر زلف زانكه تو از چشم مست
آفت ديني و دل رهزن عقلي و هوش
ياراني خود همين ورد زبانم تويي
نور دل آإرام تن روح روانم تويي
صبر و قرار و شكيب تاب و توانم تويي
ما حصل زندگي سود و زيانم تويي
سخن كنم مختصر من تن و جانم تويي
نخواهيم گر هلاك روي خود از من مپوش
سر و قدا خيز و جاي جوي بر اطراف جو
بجام چون آفتاب بريز اي ماه رو
مئي كه آتش زند بخرمن آرزو
مئي كه مستند از آن شيشه و جام و سبو
مئي كه هر گه رود مستي را در گلو
از همه ممكنات ندا برآيد كه نوش
مئي كه يك قطرهاش طعنه بقلزم زند
غميني ار نوشدش كف بترنم زند
شعاعش از خم علم بچرخ هفتم زند
ز صافي و روشني راه بر انجم زند
مئي كه هر لحظه جوش آن مي در خم زند
زمزمه يا علي برآيد از خم بگوش
از آن ميم مست كن اي برهت جان سبيل
تا كه شوم مدح خوان به ساقي سلسبيل
صهر رسول ام سرّ خداي جليل
علي كه ارزاق را آمده جودش كفيل
روز و شبان مي رسد از آن خدا را وكيل
مائده جن و انس رزق طيور و وحوش
جان نبي نفس كل مظهر ذات احد
در ملل و در فرق در ازل و در ابد
او ناهي از صنم او داعي بر صمد
آنكه بوصفش شوم چون برقم مستعد
مداد غيبم بكلك همي نمايد مدد
لسان قدسم بگوش همي رساند سروش
هو العلي العظيم هو السميع البصير
هو العزيز الحكيم هو اللطيف الخبير
بكل شيئي عليم بكل شيئي قدير
قربش ميدان جنان بعدش ميدان سعير
گر بجنان مايلي دل ز ولايش مگير
جزره عشقش مپوي جز پي قربش مكوش
خانه خدا گر نبود چه بود آخر سبب
كه تافت در كعبه رخ چو خور بماه رجب
ظهور او كشف كرد هر آنچه بد محتجب
كه را بود اين مقام جز آن شه ذونسب
كه بر شكست بتان نهد بفرمان رب
خواجه كونين را پاي ز رفعت بدوش
چون ز حلش بر در است خاك نشين مشتري
مريخش در ركاب همي كند لشگري
بشمس مر زهره را توان دهد برتري
عطاردش چون مه است در خط فرمانبري
شد از بخاري پديد سپهر نيلوفري
روز نخستين بزد بحر عطايش چو جوش
گر او نبودي نبود ز ما سواله اثر
نداشت هرگز وجود شيئي از خشك و تر
نه كوه بود و نه تل ته بحر بود و نه بر
نه لوح بد ني قلم نه شمس بد ني قمر
نه صبح بد ني مسا نه شام بد ني سحر
نه هفته و ماه و سال نه دي نه فردا نه دوش
هر آنكه چون من بود ز جان غلام علي
دو گيتيش شامل است لطف مدام علي
ميگذرد از صراط بلطف عام علي
بر لب كوثر خورد باده ز جام علي
كس ار بدوزخ دمد ز صدق نام علي
آتش آن را كند نسيم رحمت خموش
ياعلي اي عقل كل واله و حيران تو
خيل رسل را بود چنگ بدامان تو
صغير آنكو شده ز جان ثنا خوان تو
طبعش جوئي بود ز بحر احسان تو
كه فيض از آن جاريست نزد محبان تو
چه بهر مدحت سرا چه بهر مدحت نيوش
در تهنيت عيد مولود
علي عمراني كه قرين شد با عيد نوروز سلطاني
در ماه رجب 1339 هجري قمري
مرحبا للعيد في العيد الشريف في الشريف
خاصه فصل فرودين و ويژه از بعد خريف
با غزلخواني ظريف و با دلارامي لطيف
با دلارامي لطيف و با غزلخواني ظريف
اعتكاف اندر گلستان جست بايد اي حريف
جست بايد اي حريف اندر گلستان اعتكاف
كوهساران را دگر مشعوف گشت از رنگ رنگ
چون زبر جد سبز شد فرسنگ تا فرسنگ سنگ
مطربا وقت است تا آري بسوي چنگ چنگ
بلكه مي بايست نگذاري دمي از چنگ چنگ
ساقيا در ساتكين بنما مئي گلرنگ رنگ
درد ني بل بادهئي چون چشمه انصاف صاف
در چنين جشني كه بي مي مي كند آرام رم
مي كشد زير لحد از كاسه سر جام جم
چند باشد ديده من از غم ايام يم
به كه گيرم جام و از ني بشنوم الهام هم
لافم از عشق و زنم با يار سيم اندام دم
ميزند مفتي گر از تصنيف و از تاليف لاف
خيره شد چشم فلك از بسكه در روي زمين
در جنوب و در شمال و در يسار و در يمين
گشت پيدا شد عيان آمد پديد از ماء و طين
سوسن و سنبل گل و نسرين شقيق و ياسمين
گلستان را گر بخوانم حاليا خلد برين
گر نكاهم قدر آن هرگز نگفتستم گزاف
طفل غنچه مي گشايد لب بهر صبح صبيح
بر فراز شاخ چون در دامن مريم مسيح
سر بسر انجيل مي خوانند مرغان فصيح
كبك و درّاج و تذر و عندليب و بوالمليح
گريبابد آگهي زين جوش و زين جشن مليح
سوي بستان مي شتابد بي گمان عنقا ز قاف
باد نوروزي ز بستان رفت خاك و برد گرد
گلرخان كردند رو در باغ بهر سيرورد
دسته دسته جوقه جوقه زوج زوج و فرد فرد
گل ز گل سر زد بنفش و طوسي و اسپيد و زرد
نازم آن صباغ رنگ آميز كاين تدبير كرد
ريخت در خم آب و رنگ آورد با صد اختلاف
در هوا دارد صبا همراه خود برگ سمن
يا بشير از بهر يعقوب دل آرد پيرهن
گل چو يوسف ميفروشد حسن در مصر چمن
چون خريداران بگردش از رياحين انجمن
سنبلستش از خريداران يك و جاي ثمن
گيسوان بگشوده گويد من عجوزم اينكلاف
داده با رعام در ميخانه پير مي فروش
آنكه لطفش كرده ما را حلقه منت بگوش
آمده مي در خم و در شيشه و ساغر بجوش
رفته هر سو باده خواران يك ز دست و يك ز هوش
ساقي از دريا رساند مي بخيل باده نوش
ورنه خم كي مي دهد امر و زمستان را كفاف
هيچ داني چيست بر اين عيش بي پايان سب
وز چه ذرات جهان در رقص و وجدند و طرب
بهر آمد كامل قرين نوروز با ماه رجب
كاندر آن در كعبه ظاهر شد علي ميرعرب
آفتاب ملك دين شاهنشه والا نسب
خسرو عمرافكن عنتر كش مرحب شكاف
مظهر ذات و صفات كبريا پا تا بسر
زوج زهراي مطهر بن عم خير البشر
جان جان سر سويدا تاب تن نور بصر
حاكم حكم قضا و آمر امر قدر
هم زمين باشد بگردون از جنابش مفتخر
سيل خون كردي روان رفتي چو در ميدان كين
مشركين را ريختي هر سر ز تن هي تن ز زين
آفرين بر دست و تيغش آمد از جان آفرين
چرخ چون آگاه گشت از زور و بازوئي چنين
تا شود ايمن ز نيش ذوالفقارش از زمين
اينهمه بالا گرفت از بس بخود دزديد ناف
گر كس از سرّ علي مرتضي آگاه شد
مي توان گفتن كه آگاه او ز سر الله شد
چون منور عرصهي آفاق از آن ماه شد
در ميان لشگر انفس ظهور شاه شد
چون حريم كعبه آنشه را تولدگاه شد
تا قيامت اهل عالم مي كنند آن را طواف
ملك هستي راست او شاه و به خيلش بي گمان
انبياء خدمتگزارانند بهر كسب شان
آدم و الياس و خضر اين سه وجود پاك جان
ملك او را زارعند و آبيار و دشتبان
بايد و بيضاي آنسان موسيش باشد شبان
با چنان حشمت سليمانش بود زنبيل باف
يا علي يا ايليا يا با حسن يا باتراب
يا علي اي نفس پاك حضرت ختمي مآب
من نيم هر چند قابل ليك گر بودي صواب
در مديحت مي گرفتم از رخ مطلب نقاب
بايدم ناچار گفتن كردهئي خيبر خراب
يا بگويم كشتهاي بن عبدود را در مصاف
اي دو عالم در يك انسان اي علي مرتضي
اي كه بستودت خداوند جهان در هل اتي
هم وجودت معني كافي بقول قل كفي
هم مديحت روز و شب ورد زبان مصطفي
غير تيغت سيف ني الا وجودت لافتي
وين سخن جبريل گفت و او نمي گويد خلاف
كلب درگاهت صغيرم من كه از فرط گناه
نامهام چون روي و رويم گشته چون روزم سياه
در دو عالم غير ردگاه توام نبود پناه
اولاً خواهم كني بر من تو از رحمت نگاه
ثانياً از من نپوشي چشم رحمت هيچگاه
ور رود جرم و خطاي هم مرا داري معاف
غديريه در مدح يعسوب الدين اميرالمؤمنين علي عليهالسلام
ز ريا و كبر بگذر جلوات كبريا بين
بمقام سعي دلرا همه روضة الصّفا بين
بخم غدير امروز تجلي خدا بين
بملا لقاي حق را به لقاي مرتضي بين
كه خداش جلوهگر شد به لباس مرتضائي
اگرش خداي خوانم بيقين رضا نباشد
وگرش جداي دانم به خدا روا نباشد
اگر او خدا نباشد ز خدا جدا نباشد
بود اين عقيده من كه گر او خدا نباشد
بخدا قسم كه داده است خدا به او خدائي
اگرت خداي بخشد دل پاك و جان طاهر
ببري به اين سخن پي كه چه اول و چه آخر
برسي بدين معما كه بباطن و بظاهر
چو ز چشم جان ببيني بحقيقت مظاهر
علي است و بس كه بر خود شده گرم خودنمائي
مدد از علي طلب كن كه بهر بلا و هر غم
متوسل جنابش دل آدم است و خاتم
چه سمائي مسيح چه زميني مكرم
بخداي هر دو گيتي ز كسي بهر دو عالم
بجز از علي نيايد هنر گره گشايي
به اماكن و نواحي بمسا كن و مراحل
بقبايل و عشاير بطوايف و سلاسل
همه فيض اوست جاري همه لطف اوست شامل
فلك خميده بالا نه اگر از اوست سائل
بگرفته است بر كف ز چه كاسه گدائي
بود او مؤلف و بس بكتابهاي ديرين
بود او مربي و بس بمربيان آئين
رشحات علم داني به بشر از كه تلقين
بخدا قسم علي بود كه ابتداي تكوين
به ابوالبشر بياموخت كتاب ابتدائي
اگرت بهشت بايد ره آن دهم نشانت
بطريقه علي رو كه رساند اين بآنت
چ ولاي او نداري بسقر بود مكانت
ز نسي خلد بوئي نبرد مشام جانت
همه عمر اگر بپوئي ره زهد و پارسائي
پي سعد و نحس طالع چه منجمت سرآيد
شنوي چو نام حيدر غمت ار ز دل زدايد
بدو عالمت يقين حق در ميمنت گشايد
وگرت كدورت افزود به رنج و غم فزايد
بود اين محك ترا بس پي بخت آزمائي
علي ايكه جز بعشق تو نبوده هاي و هويم
علي ايكه جز بذكر تو نبوده گفتگويم
مي عشق توست تنها بصراحي و سبويم
پي آب زندگاني ره ظلمت از چه پويم
كه رسيدهام به خاك د رتو بروشنايي
علي ايكه ذات پاكت زده كوس بيمثالي
ملكوت را تو مالك جبروت را تو والي
بتو زيبد و بس اينهم كه خداي خوانده غالي
سر هر كسي نيرزد بكلاه ذوالجلالي
تن هر كسي نزيبد به رداي كبريائي
علي اي كه هست دلها همگي در آرزويت
بدو مطلبست اينك نظر صغير سويت
يكي اينكه خواني او را ز ره كرم بكويت
دگر اينكه بر در حق طلبد ز آبرويت
كه دهي ورا بكلي تو ز غير خود رهائي
غديريه در مدح زوج بتول ابن عم رسول علي عليه السلام
امروز من اندر سر سوداي دگر دارم
درباره مي خوردن تجديد نظر دارم
خشت از سر خم خواهم يك مرتبه بردارم
سر هشته در آن نوشتم تا هوش بسر دارم
در ميكده مست افتم بي زحمت هشياري
اي مرغ طرب بالي بگشاي و معلق زن
پائي ز سر مستي بر گنبد ارزق زن
حق حق زن و هو هو كن هوهو كن و حقحق زن
بر بيخبران تسخر بر بي بصران دق زن
كان خلوتي غيبي شد شاهد بازاري
با اهل زمين برگو كز عرش بشير آمد
خيزيد به استقبال آن عرش سرير آمد
بر خيل خراباتي ده مژده كه پير آمد
با جلوه اللّهي در خم غدير آمد
تا حشر زاهل دل دل برد به عياري
معشوق ازل از رخ برداشته برقع را
هر ديده كجا بيند آن ماه ملمع را
خفاش شناسد كي خورشيد مشعشع را
آري چو كند در بر شه دلق مرقع را
هر ديده ظاهر بين افتد به غلط كاري
از وجه هويت بين ني نسبت تمثالي
وجه علي اعلي وجه علي عالي
اي موسي بن عمران جاي تو كنون خالي
تا كام دلت يابي از آن ولي والي
جاي لن از او بيني صد گونه وفاداري
از خاك رهش گردون اندوخته گوهرها
آراسته گيتي را ز افروخته اخترها
تنها نه كنون باشد او ملجأ مضطرها
هنگام بلا از او جستند پيمبرها
اين يك ظفر و نصرت آن يك مدد و ياري
گر او نه همي كردي در حق رسل احسان
تا حشر نياسودي نوح از الم طوفان
يوسف نشدي آزاد از زاويه زندان
يعقوب نمي كردي طي مرحله هجران
ايوب نمي رستي از بستر بيماري
استاد ملايك شد جبريل ز تعليمش
خاك ره او گرديد امكان پي تكريمش
اشيا رقم هستي خواندند ز ترقيمش
چون روز ازل گردون خم گشت به تعظيمش
زان يافت چنين رفعت در عين نگونساري
هر كس بغلامانش داخل شد و محرم شد
مي زيبد اگر گوئي او داخل آدم شد
آدم هم از اين رتبت انسان مكرم شد
صورت ز علي آورد آن گونه معظم شد
ورنه كه سجود آرد بر كهگل فخاري
اي قبله حق جويان محراب دو ابرويت
روي دل مشتاقان از هر طرفي سويت
نه گنبد گردون را پر كرده هياهويت
در دير و حرم مجنون بر سلسله مويت
هم مؤمن تسبيحي هم كافر زناري
تبليغ محمد صلي الله عليه و آله را در كار تو مي بينم
سر تا سر فرقان را اسرار تو ميبينم
روشن همه عالم را ز انوار تو ميبينم
در معني صورتها ديدار تو ميبينم
خوابي است خوش اين يارب يا معني بيداري
اي پادشه عالم ما خيل غلامانت
گر باشدمان دستي داريم به دامانت
ما را بكن از احسان خود قابل احسانت
هر عيب و گنه داريم اي ما همه قربانت
مي پوش به ستاري مي بخش بغفاري
نعمت علي آن اختر كز برج تو تابان شد
در دوره شه صابر بر فقر نگهبان شد
مر جشن غديرت را ساعي ز دل و جان شد
بس مشكل مسكينان كز لطف وي آسانشد
آسان گذران از وي هر سختي و دشواري
من گرچه صغير استم با وصف تو دمسازم
پر كرده جهاني را در مدح تو آوازم
شه صابر از اين نعمت كرده است سرافرازم
هر كس بكسي نازد من هم به تو مي نازم
تا ناز كه خود گردد مقرون بسزاواري
في النصيحه
ايكه سرگرم باندوختن سيم و زري
سيم و زر توشه ره نيست عجب بيخبري
خصم جان تو بود اينكه تو دولت شمري
آن نه دولت كه بصد حسرت از آن درگذري
دولت آنست كه در گور بهمره ببري
چند انديشه تعمير سرايت بسر است
تا بكي نقش فلان خانه تو را در نظر است
چند گوئي كه چنين زشت و چنان خوبتر است
وطنت جاي دگر باشد و منزل دگرست
تو در اين شهر غريبي و كنون در بدري
مقصد ذات حق از خلقت ما معرفت است
مايه دولت تسليم و رضا معرفت است
مطلقا دادرس روز جزا معرفت است
فرق انسان و بهائم بخدا معرفت است
گر تو بي معرفت استي ز بهائم بتري
اي تو را طرح وجود از ملك و از حيوان
گاه رحمن به تو فرمانده و گاهي شيطان
سعي كن بنده اين باش و مشو تابع آن
كه اگر تابع شيطان نشوي اي انسان
در مقامات تو بر جن و ملك مفتخري
چشم تحقيق گشا تا كه ببيني بملا
همه را عاجز و بيچاره چه شاه و چه گدا
اعمي آن نيست كه از ديده بود نابينا
اعمي آنست كه نبود نظرش سوي خدا
گر بپوشي نظر از خلق تو صاحبنظري
تا يكي عمر گرانمايه كني صرف گناه
وانگهي فاش كه خلقت بنمايند نگاه
ميكني فخر به نابردن فرمان اله
پا بدين ميزني و ميشكني طرف كلاه
شرمي آخر ز خدا كن چقدر خيره سري
وقت آنست كسان فاتحه خوان تو شوند
دل تسلي ده خويشان و كسان تو شوند
اقربا بر دهن انگشت گزان تو شوند
خلق از روي تحير نگران تو شوند
تو هنوز از پي ترتيب به خود مينگري
سخنت جمله صغيرا بر ارباب عقول
راي عقلست و پسنديده طبع و مقبول
تا قبول آن كه كلامت نه به جان كرد قبول
ليك آن به كه نگردي تو هم از پند ملول
اين نصايح بخود آموز كه شايستهتري
نصيحت
اي بشر اي تو گنج نهاني
اي بشر اي جهان معاني
در زمين كوكب آسماني
در قفس طاير لامكاني
تا يكي قدر خود را نداني
بي خودا با خودآ خود رها كن
خود مبين و بخود ديده واكن
ديده روشن بنور خدا كن
دل به اسرار خود آشنا كن
تا كي از خويشتن دور ماني
اي بشر از دوبيني بدر باش
وحدت حق ببين با نظرباش
يك دل و يك جهت با بشر باش
با بشر بد مكن با خبر باش
كانچه دادي همان مي ستاني
اي بشر كين و شر تاكي و چند
كين و شر با بشر تا كي و چند
فتنه در بحر و بر تا كي و چند
دشمن يكدگر تا كي و چند
بس كن آخر از اين دل گراني
ما گروه بشر هم چه هستيم
در مقام ار به اوج ار به پستيم
عضو هم چون سر و پا و دستيم
در دو رنگي چو از هم گستيم
سخت از آن شد به ما زندگاني
آن رهي كان طريق رشاد است
اتحاد اتحاد اتحاد است
چون ز خلقت محبت مراد است
هر سخن كان بضد و داد است
زان حذر بايدت تا تواني
اي بشر شو رهين محبت
جان و دل كن قرين محبت
بلكه بازآ به دين محبت
تا رهي با يقين محبت
چون صغير از غم بدگماني
خطاب وجدان به طبيعت
طبيعت اي بهم آميخته اجزا و اركاني
هويدا گشته از ماهيت اضداد امكاني
بهم پيچيده رنج و راحتي اميد و حرماني
عجين گرديده هجران و وصالي درد و درماني
منشق پردهيي كلك صنع حضرت باري
زمينا آسمانا انجمنا با اين همه زحمت
كه هر يك مي كشيد و مي كنيد از جان و دل خدمت
بشر ميپروريد و ميفزائيدش همي حرمت
مهيا ميكنيد از بهر او هر دولت و نعمت
چه ميبينيد از او غير از شقاوت جز زيانكاري
طبيعت گو با بناء خود اين آشوب و شر تاكي
بشر همچون سبع افتاده بر جان بشر تا كي
بگو اي مظهر حق هستي از خود بيخبر تا كي
ستم تا كي جفا تاكي خطا تا كي خطر تا كي
خود آخر كشته خود بدروي بنگر چه ميكاري
زدي بر هم بس زاشكسته بالان آشيانها را
بر افكندي بس ياز بينوايان خانمانها را
ز بيرحمي زدي آتش مكينها را مكانها را
تبه كردي تلف كردي زمينها را زمانها را
چه ميجوئي از اين آدم كشي وين مردم آزاري
اگر از نسل ميمون يا نژاد آدم خاكي
ز مشرق يا كه از مغرب زميني يا كه افلاكي
ز يك نوعيد با همنوع خود تا چند بيباكي
چرا اينقدر بيرحمي چرا اينقدر سفّاكي
چرا اينقدر خونريزي چرا اينقدر خونخواري
بيا و همت خود را يكي صرف فتوت كن
بگيتي باز راه دوستي باب مروت كن
بهل بيگانگي در خويش ايجاد اخوت كن
خدا را بنده شو تصديق توحيد و نبوت كن
كه مي بيند صغير اين آفت از فقدان دينداري
در هر يك بند از اين مربع تركيب شعر دوم از مولوي رومي قدس سره
در مدح وصيل بلافصل محمد مصطفي(صله الله عليه و آله و سلم) علي مرتضي
عليهالسلام تضمين و مروح اهل يقين گرديد
بنده را نسبت به مولا ز اعتقاد
خود ولا بايد كمند انقياد
زين سبب پيغمبر صلي الله عليه و آله با اجتهاد
نام خود و ان علي مولا نهاد
يعني اينجا بندگي بايد ز جان
نيست تنها كافي اقرار لسان
بهر آنكس كز دل و جان دوست جوست
خواست كارد مغز را بيرون ز پوست
گفت هر كس را منم مولا و دوست
اين عم من علي مولاي اوست
يعني ار ما را دو باشد جسم و اسم
ليك يك روحيم پنهان در دو جسم
آن نه مولا كز طمع تاري تند
دست بندد بند بر پايت زند
كيست مولا آن كه آزادت كند
بند رقيت ز پايت بركند
اين چنين مولا نبي يا خود ولي است
يا محمد صلي الله عليه و آله يا وصي او علي است
نور ايمان مايه هر شادي است
باعث آزادي و آبادي است
چون بآزادي نبوت هادي است
مؤمنان را ز انبياء آزادي است
هر كه آزادي گرفت از مصطفي
بنده شد بر آستان مرتضي
رهروان طي از سر اين وادي كنيد
جان نثار مقدم هادي كنيد
اي گروه مؤمنان شادي كنيد
همچو سرو و سون آزادي كنيد
عشق حيدر معني ايمان بود
شادي و آزادي ما آن بود
مژده اي ياران كه كام جان رواست
درفشان احمد بوصف مرتضي است
كاروان مصر را رو سوي ماست
بشنويد اي دوستان بانگ دراست
آنكه از اين مصر معني غافل است
شهد در كاهش چو زهر قاتل است
چونكه بر پا عرصه محشر شود
هم سخن با شيعيان حيدر شود
شهر ما فردا پر از شكر شود
شكر ارزان است ارزانتر است
چيست شكر ذوق ديدار علي
استماع لحن و گفتار علي
روز بازار است اي سودائيان
خوان اكرام است اي يغمائيان
در شكر غلطيد اي حلوائيان
همچو طوطي كوري صفرائيان
چيست صفرا زرد روئي از حسد
كه چرا حيدر بدين منصب رسد
شد علي مولا قرار اينست و بس
شهر ما را شهريار اينست و بس
نيشكر كوبيد كار اينست و بس
جان برافشانيد يار اينست و بس
عاشقان را روز وصل آمد پديد
چند بايد محنت هجران كشيد
يار آمد يار اي اهل ولا
خاك راهش ديده را بخشد جلا
نقل بر نقلست و مي بر مي هلا
بر مناره رو بزن بانگ صلا
در غدير خم پي انعام عام
ساقي كوثر بكف بگرفته جام
كفر از اين موهبت دين ميشود
خاك رشك نافه چين ميشود
سركه نه ساله شيرين ميشود
سنگ مرمر لعل زرين ميشود
آري از اين مژده اشيا سر بسر
گرم وجد و حالتند از خشك و تر
ريگ هامون جمله چون صاحب فتان
در ترنم متفق با مؤمنان
آفتاب اندر فلك دستك زنان
ذرهّها چون عاشقان بازي كنان
نور بلغ تافت بر ختم رسل
عالمي شد غرق نور از جزء و كل
پردهها را عشق منشق ميكند
سر وحدت را محقق ميكند
چشم دولت سحر مطلق ميكند
روح شد منصور اناالحق ميكند
آنكه فاني گشت در عشق علي
گر اناالحق گفت حق گويد بلي
چون علي را حق چنين تشريف داد
نيست غم گر مدعي محزون فتاد
تو بحال خويشتن مي باش شاد
تا بيابي در جهان جان مراد
حزن او را و تو را شادي رواست
حب و بغض مرتضي را اين جزاست
گشت قائد گر حسودي حيلهگر
همرهان را برد با خود در سقر
گر خري را ميبري روبه ز سر
گو ببر تو خر مباش و غم مخور
پندهاي مولوي را در پذير
گوش جان بگشا به تضمين صغير
تضمين غزل شيخ سعدي رحمةاله عليه
نه تابع ديريم و نه قائل بكنشتيم
نه سالك راه حرم پاك سرشتيم
ما دوزخيان بين كه طلبكار بهشتيم
خرما نتوان خورد از اين خار كه كشتيم
ديبا نتوان بافت از اين پشم كه رشتيم
افسوس كه ما نامه عصيان ندريديم
بر لوح معاصي خط عذري نكشيديم
پهلوي كبائر حسناتي ننوشتيم
ما را بهوا نفس همي خيره نمايد
هي كم كند از عمر و بعصيان بفزايد
اي بس در افسوس كه بر ما بگشايد
ما كشته نفسيم و بس آوخ كه برآيد
از ما بقيامت كه چرا نفس نكشتيم
اين زال جهان خط اماني ننوشته است
شوهر نگرفته است كه ناكام نكشته است
بس خيره دل ا كه از آن در نگذشته است
دنيا كه در آن مرد خدا گل نسرشته است
نامرد كه مائيم چرا دل بسرشتيم
خرم دل مرغان گلستان سعادت
كايشان چو مگس در طلب شهد عبادت
ما همچو جعل در پي سرگين شقاوت
ايشان چو ملخ در پس زانوي رياضت
مامور ميان بسته دوان بر در و دشتيم
هر روز بشد شام و صباح دگر آمد
ما را همه دم نقش دگر در نظر آمد
افسوس كه در خواب گران عمر سرآمد
پيري و جواني چو شب و روز برآمد
ما شب شد و روز آمد و بيدار نگشتيم
عبرت نگرفتيم ز همسايه كه بگذشت
وز خواجه فلان با همه پيرايه كه بگذشت
وز ساكن آن كاخ فلك پايه كه بگذشت
افسوس بر اين عمر گرانمايه كه بگذشت
ما از سر تقصير و خطا در نگذشتيم
از جوع به زاري فقرا ما نعم اندوز
ايشان به فنا توام و ما سرخوش و فيروز
سوزيم دل اما به كسي ناشده دلسوز
ما را عجب ار پشت و پناهي بود آنروز
كامروز كسي را نه پناهيم و نه پشتيم
از بار گنه خم چو كمان آمده قامت
گشتيم دريغا هدف تير ملامت
آه ار به شفاعت نكند خواجه اقامت
گر خواجه شفاعت نكند روز قيامت
شايد كه ز مشاطه نرنجيم كه زشتيم
اميد صغير است به اعمال بزرگان
كانجا كه بود خرمن افعال بزرگان
چون مور برد ريزش غربال بزرگان
سعدي مگر از خرمن اقبال بزرگان
يك خوشه ببخشند كه ما تخم نكشتيم
تضمين غزل خواجه حافظ عليه الرحمه
بمناسبت عيد مولود اميرالمؤمنين علي عليهالسلام
بخلق عالمي اي اهل عشق ناز كنيد
رسيد يار ز ره ساز عيش ساز كنيد
به طاق ابروي محرابيش نماز كنيد
معاشران گره از زلف يار باز كنيد
شبي خوش است بدين قصهاش دراز كنيد
در اين مقام كه ياران مهربان جمعند
همه بعشق علي شاه انس و جان جمعند
جدائي افتدشان گر ز تن بجان جمعند
حضور خلوت انس است و دوستان جمعند
و ان يكاد بخوانيد و در فراز كنيد
قدح كشان كه بعشرت مقيم اين كويند
اسير طرّه آن يار عنبرين مويند
درون پرده براز و نياز با اويند
رباب و چنگ به بانگ بلند ميگويند
كه گوش هوش به پيغام اهل راز كنيد
غلام دولت آنم كه اوست بنده بعشق
دل از مصاحبت غير دوست كنده بعشق
چو شمع سوزد و در گريه است و خنده به عشق
هر آنكسي ه در اين حلقه نيست زنده به عشق
بر او چو مرده به فتواي من نماز كنيد
خبر شويد كه در عشق كار دشوار است
عتاب و ناز و تكبر هميشه از يار است
نياز و عجز و تضرع ز عاشق زار است
ميان عاشق و معشوقفرق بسيار است
چو يار ناز نمايد شما نياز كنيد
هماي اوج سعادت به هر هوا نپرد
فريب كس نخورد شيد هر دغا نخرد
غم نهفته به جز بر در خدا نبرد
به جان دوست كه غم پرده شما ندرد
گر اعتماد بر الطاف كارساز كنيد
بزرگ مايه ايمان ثبات و تمكين است
مكن مصاحبت آن را كه اهل تلوين است
كه آن مخرب اخلاق و رهزن دين است
نخست موعظه پير مي فروش اين است
كه از مصاحبت ناجنس احتراز كنيد
مگر خبر شده زين جشن جان فزا حافظ
كه نظم خويش فرستاده با صبا حافظ
صغير يافت كه دارد چه مدعا حافظ
اگر طلب كند انعامي از شما حافظ
حوالتش به لب يار دلنواز كنيد
تضمين غزل خواجه حافظ عليه الرحمه
بغم سراي جهان خواجه خوش دلت شاد است
هميشه فكر تو در اين خراب آباد است
ز بس امل دلت از ياد مرگ آزاد است
بيا كه قصر امل سخت سست بنياد است
بيار باده كه ايام عمر بر باد است
بغير زردي رخسار و اشك خون آلود
به رنگ هاي جهان مبتلا نبايد بود
اسير رنگ به غير از زيان نبيند سود
غلام همت آنم كه زير چرخ كبود
ز هر چه رنگ تعلق پذيرد آزاد است
ببين بديده عبرت در اين خراب آباد
به باد رفته سرير كي و كلاه قباد
نديد كام در اين حجله هر كه شد داماد
مجو درستي عهد از جهان سست نهاد
كه اين عجوزه عروس هزار داماد است
حديث غير رها مكن زمان خود درياب
ببوس غبغب ساقي بنوش جام شراب
درآ به عالم مستي شنو ز غيب خطاب
چگويمت كه بميخانه دوش مست و خراب
سروش عالم غيبم چه مژده ها داد است
شدم به رافت ساقي چو كامياب از جام
وجود خويش تهي يافتم ز ننگ و ز نام
به حال مستيم آمد به گوش دل الهام
كه اي بلند نظر شاهباز سدره مقام
نشيمن تو نه اين كنج محنت آباد است
تو بلبلي به مقامات خود مكن تقصير
بسان جغد به ويرانه آشيانه مگير
مشو به دام مذلت براي دانه اسير
تراز كنگرهي عرش ميزنند صفير
ندانمت كه در اين دامگه چه افتادست
خنك دلي كه ز قيد هوس بود آزاد
به خوابگاه رضا آرميده خرم و شاد
چو قسمت تو نه كم گردد از غم و نه زياد
غم جهان مخور و پند من مبر از ياد
كه اين لطيفه نغزم ز رهروي ياد است
گشايشي چو نديدي به عقده هم مفزاي
بكنج غم منشين روي خود ترش منماي
رها ز خود شو و تفويض امر كن بخداي
رضا بداده بده و ز جبين گره بگشاي
كه بر من و تو در اختيار نگشادست
چه گلشن است كه اندر عزاي خود سنبل
گشوده طره و فرياد مي كند صلصل
ز بي ثباتي گل مي كند فغان بلبل
نشان عهد و وفا نيست در تبسم گل
بنال بلبل بي دل كه جاي فريادست
زهي محيط مقالات را گهر حافظ
خهي نهال كمالات را ثمر حافظ
صغير را شده باني بشعر تر حافظ
حسد چه ميبري اي سست نظم بر حافظ
قبول خاطر و لطف سخن خداداد است
ايضاً تضمين غزل خواجه حافظ عليه الرحمه
اي نشسته بغلط ياد ز استاده كني
بايدت هم نظري جانب افتاده كني
چند و تا كي گله از قسم فرستاده كني
بشنو اين نكته كه خود را ز غم آزاده كني
خون خوري گر طلب روزي ننهاده كني
اي مسافر تو از اين شهر روان خواهي شد
اين عيان است كه در خاك نهان خواهي شد
عاقبت خاك قدوم دگران خواهي شد
آخر الامر گل كوزه گران خواهي شد
حاليا فكر سبو كن كه پر از باده كني
برو اي ديو دغا بر حيل خويش ملاف
گر چه بر تخت سليمان بنشيني بخلاف
تيغ بايد بميان ورنه چه حاصل ز غلاف
تكيه بر جاي بزرگان نتوان زد به گزاف
مگر اسباب بزرگي همه آماده كني
اي كه در مكتب دل صرف نكردي اوقات
هر چه تحصيل نمودي همه اخبار روات
خويش نشناختهئي خط و نداري اثبات
خاطرت كي رقم فيض پذيرد هيهات
مگر از نقش پراكنده ورق ساده كني
ديده چون در ره حق راه سپاري حافظ
بقفاي تو صغير آمده باري حافظ
يافتي عيش خدا داده تو آري حافظ
كار خود گر بخدا بازگذاري حافظ
اي بسا عيش كه با بخت خدا داده كني
تضمين غزل خواجه حافظ عليه الرحمه
اين چه غوغاست كه در ملك بشر ميبينم
عالمي را همه پر خوف و خطر ميبينم
همه را كينه بدل فتنه بسر ميبينم
اين چه شور است كه در دور قمر مي بينم
همه آفاق پر از فتنه و شر ميبينم
وه چه دنيا همه رنج و غم و درد و آلام
هر كسي روزبهي ميطلبد از ايام
عجب آنست كه هر روز بتر ميبينم
زاغ در گلشن و بلبل بقفس در بند است
صالح طرفه غمين طالح دون خور سند است
يارب اين سفله نوازي ز فلك تا چند است
ابلهان را همه شربت ز گلاب و قند است
قوت دانا همه از خون جگر ميبينم
خوش جلودار فلك از كف خود داده عنان
مشت حيوان بهم آويخته و خود نگران
وانگهي شيوه ناعدلي او بين كه چسان
اسب تازي شده مجروح بزير پالان
طوق زّرين همه در گردن خر ميبينم
نه پسر غيرتي از ذلت مادر دارد
نه برادر غمي از خفت خواهر دارد
زن بدل كينه ديرينه ز شوهر دارد
هيچ رحمي نه برادر به برادر دارد
هيچ شفقت نه پدر را به پسر ميبينم
وه كه آفاق شده رزمگه نوع بشر
كافه كاين فتنه و آشوب ببحر است و ببر
طرفهتر اين كه بهر خانه ز سير اختر
دختران را همه جنگ است و جدل با مادر
پسران را همه بدخواه پدر ميبينم
گريه چون شمع صغير از غم تاريكي كن
فربه از كبر مشو خوي بباريكي كن
دور از خود بخدا كوشش نزديكي كن
پند حافظ بشنو خواجه برو نيكي كن
كه من اين پند به از درّ و گهر ميبينم
تضمين غزل خواجه حافظ عليهالرحمه
سرشگ ديده دو صد درد را دوا بكند
دل شكسته تن از قيدها رها بكند
دمي حوائج صد ساله را روا بكند
دلا بسوز كه سوز تو كارها بكند
دعاي نيمه شبي دفع صد بلا بكند
چو صعوه مست مباش و همي ترانه بكش
چو مور بهر خزان دانه يي بخانه بكش
به شكر بار رضاي خدا به شانه بكش
عتاب يار پري چهره عاشقانه بكش
كه يك كرشمه تلافي صد جفا بكند
كسان ز چهره دل گر نقاب برگيرند
ز چشم دل رمد انقلاب برگيرند
بود كه بهر دل از ديده خواب برگيرند
ز ملك تا ملكوتش حجاب برگيرند
هر آن كه خدمت جام جهان نما بكند
نشان درد دو چيز است با يقين نزديك
گو كهر با رخ زرد و چو مو تن باريك
و از طبيب مرنج و به خود نظر كن نيك
طبيب عشق مسيحا دسمت و مشفق ليك
چو درد در تو نبيند كرا دوا بكند
ببين مقام توكل كه چون خليل فكار
گرفت در دل آتش سمند را نه قرار
شد از براي وي آتش بامر حق گلزار
تو با خداي خود انداز كار و دل خوشدار
كه رحم اگر نكند مدعي خدا بكند
مرا كه نيست چو من در قفس گرفتاري
بود كه مرغ حزيني بطرف گلزاري
رهاندم ز غم از سوز نالهزاري
ز بخت خفته ملولم بود كه بيداري
بوقت فاتحه صبح يك دعا بكند
چه غم كه از غم جانان صغير جان بسپرد
كه كس شهيد وفا را ز مردگان نشمرد
ولي فغان كه مي از جام وصل يار نخورد
بسوخت حافظ و بوئي ز زلف يار نبرد
مگر دلالت اين دولتش صبا بكند
تضمين غزل خواجه حافظ عليهالرحمه
ني در خيال مال و نه در فكر جاه باش
ني در پي تدارك تخت و كلاه باش
رو بنده علي شه ايمان پناه باش
ايدل غلام شاه جهان باش و شاه باش
پيوسته در حمايت لطف اله باش
يوم الجزا كه هيچ ندارم ره گريز
چشمم به مصطفي است در آن روز هولخيز
زاهد چه غم گرم دهد هالكين تميز
چون احمدم شفيع بود روز رستاخيز
گو اين تن بلاكش من پر گناه باش
در حشر غير پرده ناكس نمي درند
وان دوزخي طيور به طوبي نميبرند
جز شيعه علي سوي جنت نميبرند
از خارجي هزار به يك جو نميخرند
گو كوه تا بكوه منافق سپاه باش
مهر علي و آل به هر دل كه اندر است
سرمايه نجات وي از هول محشر است
ايمان بدون ريب تولاي حيدر است
آن را كه دوستي علي نيست كافر است
گو زاهد زمانه و گو شيخ راه باش
من بنده توام به خداي تو يا علي
دل بسته ام به مهر و وفاي تو ياعلي
جان ميدهم به شوق لقاي تو ياعلي
امروز زندهام به ولاي توياعلي
فردا بروح پاك امامان گواه باش
عرش آستان خديو زمان و زمين رضا
صاحب حريم كعبه اهل يقين رضا
اي دل برو به كوي امام مبين رضا
قبر امام هشتم و سلطان دين رضا
از جان ببوس و بر در آن بارگاه باش
اين گلستان كه بهره از آن ميبرد كلاخ
تو بلبلي براي چه گردي به سنگلاخ
در آن درا به دست فرا دامن فراخ
دستت نميرسد كه بچيني گلي ز شاخ
باري به پاي گلبن ايشان گياه باش
در بندگي نه شرط حسب ني نسب بود
ني فرق در ميان عجم با عرب بود
ني جامه سفيد جنان را سبب بود
مرد خداشناس كه تقوي طلب بود
خواهي سفيد جامه و خواهي سياه باش
صدق و صفا صغير شعار هميشه كن
انصاف را تو در كف تحقيق تيشه كن
قطع نهال خويش پرستي ز ريشه كن
حافظ طريق بندگي شاه پيشه كن
وانگاه در طريق چو مردان راه باش
تضمين غزل گلزار عليه الرحمه
چون ظهور از مغرب آن مهر جهان آرا كند
عالمي روشن بنور طلعت زيبا كند
آسمان را كي رسد تا ناز از بيضا كند
آن حجايز ماه من چون پرده از رخ واكند
آفتاب و ماه را از نور خود رسوا كند
شرع را جمعيت از جهد عدو چونشد پريش
آيد و با جد ز جد شرع جديد آرد به پيش
كوري چشمم حسود ملحد بوجهل كيش
از هلال ابروان بر منكران عشق خويش
معجز شق القمر ظاهر بيك ايما كند
در مزاج عالم آرد خون فاسد چون شتاب
حكم فصد از خالق عالم رسد بر آنجناب
تيغ ابرو بر كشد چون ذوالفقار بوتراب
ترك چشمش از خلايق خون بريزد بيحساب
لعل او عيسي صفت اموات را احيا كند
تنگ سازد روزگار از عدل بر قابيليان
لطف ها آرد بحال خسته هابيليان
گيرد از فرعونيان داد دل حزقيليان
از پي اتمام حجت بهر اسرائيليان
همچو موسي ز آستين ظاهر يد بيضا كند
رهروان كوي جانان را دليل راه كو
جان بلب آمد گدايان را عبور شاه كو
ظلمت شب از حد افزون شد طلوع ماه كو
نار نمرودي فرزوان شد خليل الله كو
تا كه آتش بر محبان لاله حمرا كند
بر فرازد بيدق و بيرون كشد تيغ از نيام
نرم سازد زير پاي پيل اعدا را عظام
هم ملك او را سپاه و هم فلك او را غلام
آن وزير حق چو بنشيند بر اسب انتقام
مات شاهان جهان را زان رخ زيبا كند
زد چو ما را عشق او بر خرمن هستي شرر
سوخت از سر تا بپا افروخت از پا تا بسر
شوق ديدارش چنان داريم كان نور بصر
گر بگيرد جان ما را در بهاي كي نظر
تا قيامت شادمان ما را از اين سودا كند
حب او بهر محبانش ثواب اندر ثواب
بغض او از بهر اعدايش عقاب اندر عقاب
عاشقانش را چه غم از شورش يوم الحساب
هر كه امروز از شراب وصل او شد كامياب
كي بدل انديشه از هنگامه فردا كند
اي مريد راه حق جز راه عشقش را مپوي
در گلستان ارادت جز گل مهرش مبوي
هر كه جويد غير او نام و نشان از وي مجوي
هر كه را بر سر نباشد شوق ديدارش بگوي
ماتم ايمان خود را در جهان بر پا كند
اي كه هستي گل رياض احمد مختار را
كن عطا برگي صغير خسته افكار را
چند بيند بي گل رويت جفاي خار را
ترسم اي گل هجر رويت هستي گلزار را
چونسموممهرگان فصل خزان يغما كند
ترجيع بند
مدتي بود در سراي وجود
چشم من خيره بر لقاي وجود
داشتم خوش به ديدهي عبرت
سير بستان با صفاي وجود
مي شكفتم چو غنچه ميديدم
هر گل از باغ دل گشاي وجود
مي رسيدم به گوش جان هر دم
نغمهي دلربا ز ناي وجود
روز و شب گوش هوش خود از شوق
داشتم باز بر نواي وجود
اندكاندك كشي ميل دلم
جانب باني بناي وجود
گفتم البته بايدم دانست
كه بود صاحب سراي وجود
نزد پير مغان شدم گفتم
اي وجود منت فداي وجود
در پس پرده دست قدرت كيست
كه بپا دارد اين لواي وجود
ريخت جام ميم به كام و بگفت
گوش دل دار برنداي وجود
آن زمان اين ترانهي دلكش
بشنيدم ز ذرههاي وجود
كه بناي وجود را باني
نيست غير از علي عمراني
نقطهئي مايهي حروف هجاست
خواهي ار امتحان كني تو رواست
چون سر خامه روي نامه نهي
زير آن خامه نقطهئي پيداست
چون قد يارش ار كشي الف است
كه قداو به سرو ماند راست
چون قد ما گرش كشي دالست
كه قد ما زبار عشق دوتاست
الغرش نقطه مايه ايجاد
بهر هر حرف از الف تا ياست
شود از نقطه حرفها ظاهر
پس به تركيب حرفها اسماست
همچنين نقطه وجود علي
بهر ايجاد منشا و مبداست
نقطهي وحدتي كه اين كثرت
از وجود شريف او برپاست
نقطه ثابتي كه غير از آن
همه گر محو گردد او برجاست
كارهاي خدا به دست وي است
دست وي بي گزاف دست خداست
هر چه ميآيد از عدم به وجود
به لساني بدين سخن گوياست
كه بناي وجود را باني
نيست غير از علي عمراني
نيست جز عشق بيبدل ز عدم
به وجود آورندهي عالم
عشق آمر بود به ارض و سما
عشق حاكم بود به لوح و قلم
عشق آرد مواصلت به ميان
تا همي زايد آدم از آدم
عشق باشد به هر كسي مونس
عشق باشد بهر دلي همدم
شور عشق است اينكه مينگري
در كليسا و در كنشت و حرم
كس نرفته است بر مقام رفيع
تا نكرده است عشق را سلم
هيچ كاري نميرود از پيش
ننهد عشق اگر به پيش قدم
كار عشق است كارهاي جهان
همه از جزء و كل ز بيش و ز كم
لاجرم از نسيم عشق نگر
بوستان وجود را خرم
مطلبم در بيان عشق اينجاست
عشق كل مرتضي بد فافهم
گفتم اينها مگر شوي اي دوست
توبه اسرار اين سخن محرم
كه بناي وجود را باني
نيست غير از علي عمراني
روز و شب مدح بوالحسن گويم
مدح مولاي خويشتن گويم
وصف آن جان پاك احمد را
تا كه جان باشدم بتن گويم
نيست كارم به خلق روي زمين
همهزان خسرو زمن گويم
همه زان شاه ذوالكرم خوانم
همه زن سرّ ذوالمنن گويم
نزنم دم ز غير او كه خطاست
حق رها سازم از وثن گويم
تا بود خاك در گهش بي جاست
گر مناز نافه ختن گويم
خواهم از رزم گر سخن رانم
همه زان مير صف شكن گويم
خواهم از بزم گر كنم صحبت
همه زان شمع انجمن گويم
وصف آن رازدان سر و علن
گه به سر گاه در علن گويم
او به ارض و سما بود خالق
وين سخن گفت خود نه من گويم
اين بگفتم ز قول او كه بعيد
ننمايد چو اين سخن گويم
كه بناي وجود را باني
نيست غير از علي عمراني
بگذر از جسم تا به جان برسي
اين رها ساز تا به آن برسي
اين مكان زير پاي همت نه
تا به اقليم لامكان برسي
اين قفس جاي چون تو بلبل نيست
پرگشا تا به آشيان برسي
اي به ره مانده غافل از رهزن
جهد كن تا به كاروان برسي
راست رو برنشان اهل طريق
تا بدان يار بي نشان برسي
چون صباره به پاو سرطي كن
تا به كويش كشان كشان برسي
تا بهار است برگ عيشي چين
زود باشد كه بر خزان برسي
خويش را امتحان نما زان پيش
كه به ميزان امتحان برسي
درگذر از جهان و جهدي كن
كه به دارندهي جهان برسي
ساز كامل يقين خود كه اگر
به يقين روزي از گمان برسي
نيست حاجت بدين كه من گويم
خويش بر كشف اين بيان برسي
كه بناي وجود را باني
نيست غير از علي عمراني
گويمت از مقام درويشان
تاكنياحترام درويشان
از مقاماتشان يك اين كه بود
توسن نفس رام درويشان
كامشان هست چون رضاي خدا
چرخ گردد به كام درويشان
مرغ دولت به بامداد الست
كردمنزل به بام درويشان
آسمان بلند راست قيام
به طفيل قيام درويشان
بر دوام جهان بود علت
ذكر و فكر مدام درويشان
چشم دل برگشاي تا نگري
شوكت و احترام درويشان
خواهي از هر بلا امان يابي
حر ز خود ساز نام درويشان
ور به دارين خواجگي جوئي
باش از جان غلام درويشان
فارغ آثي ز كثرت ار نوشي
مي وحدت ز جام درويشان
بر تو اين نكته واضح و روشن
گردد از اهتمام درويشان
كه بناي وجود را باني
نيستغير از علي عمراني
بستهي روي و موي جانانم
فارغ از قيد كفر و ايمانم
هست عمري كه آن پري دارد
همچو گيسوي خود پريشانم
گاه مسرورم و گهي غمگين
گاه خندان و گاه گريانم
گاه ديوانه و گهي عاقل
گاه آزاد و گه به زندانم
گاه مدهوشم و گهي هشيار
گاه خاموش و گه در افغانم
گاه در وصلم و گهي در هجر
گاه معمور و گاه ويرانم
گر تو داني صلاح خود خوشباش
من كه در كار خويش حيرانم
ليك شادم كه در همه احوال
به علي ولي ثنا خوانم
دارماميد اين كه در دارين
بنوازد علي ز احسانم
بدو كونم همين بس است صغير
كه غلامي ز شاه مردانم
باري از آنچه بايدم دانست
دانم اين و جز اين نميدانم
كه بناي وجود را باني
نيست غير از علي عمراني
ترجيع بند و تضمين شعري از موافق قلندر
دوشين به شرابخانه اندر
رفتم بزنم مي مقرر
با پير مغان مجال صحبت
گرديد براي من ميسر
بر دست به لابه دادمش بوس
بر پاي به ناله سودمش سر
گفتم ز تو بنده را سئواليست
اي خواجه راد بنده پرور
گويند كه چون ز گرد نعلين
زينت ده عرش شد پيمبر
بشنيد و بديد اندر آنجا
دست علي ون كلام حيدر
الله در آن ميان كجا بود
گر بود علي به پرده اندر
گفت از پي حل اين معما
كافي نبود هزار دفتر
ليكن كنمت ز بيتي آگاه
زين سر نهفتهي مستر
در حالت مستي اندر اين باب
ميخواند موافق قلندر
(در مذهب عارفان آگاه)
(الله علي علي است الله)
رفتم به طواف كعبه شايد
بر دوست كسيم ره نمايد
ديدم به طواف خانه رندي
اين طرفه كلام ميسرايد
كاين مولد حيدر است و آن را
از خلق طواف و سجده بايد
گفتم كه بدين كلام شرحي
برگو كه دل از گمان برآيد
من آمدهام به دفع حيرت
حرف تو به حيرتم فزايد
اين خانه ي حق بود در اين جا
هر بنده خداي را ستايد
مخصوص عليش گر بداني
در مذهب مسلمين نشايد
گفتا دگر اين سخن نگوئي
زي وحدت اگر دلت گرايد
گفتم كه ز وحدتم سخنگو
تا عقده ز كار من گشايد
خنديد و به پاسخ من آورد
اين بيت كه زنگ دل زدايد
(در مذهب عارفان آگاه)
(الله علي علي است الله)
گفتم به نصيري اي ز مستي
از اوج گرفته جا به پستي
غالي به علي شدي و غافل
از صانع كارگاه هستي
چون شد كه ز مغز تو برون رفت
كيفيت بادهي الستي
در روز الست رب خود را
گفتي تو بلي و عهد بستي
امروز چه شد به ديگري دل
بر بستي و عهد را شكستي
گفتا مستيز با زبر دست
در حالت عجز و زير دستي
پر طعنه مزن به من كه چون من
كس مي نكند خداپرستي
قائل به خداپرستي من
گردي چو من ار ز خويش رستي
گفتم ز خدا سخن چه گوئي
آخر تو رهين حيدر استي
آشفت ز گفتهي من و كرد
اين بيت بيان به شور و مستي
(در مذهب عارفان آگاه)
(الله علي علي است الله)
گفتم به يكي ز اهل عرفان
كي مشكل خلق از تو آسان
با آن همه شور و شوق ديدار
تسكين ز چه يافت پور عمران
زآن ارني و لن تراني آخر
برگو به كجا كشيد پايان
محروم شد از سؤال يا ديد
ديدار خداي حي سبحان
گفتا كه به جز به جذبهي حق
موسي ارني نكرد عنوان
آموخت چو حق طلب به سائل
بر او نكند چگونه احسان
گفتمكه به بنده در دو عالم
ممكن نشود لقاي يزدان
موسيش چگونه ديد گفتا
گرديد علي بر او نمايان
گفتم كه من از خداي گويم
گويي تو از آن ولي ذي شان
گفتا نشنيدهاي مگر تو
اين بيت كه مرده را دهد جان
(در مذهب عارفان آگاه)
(الله علي علي است الله)
گفتم به محققي كه از خاك
چون كرد مسيح جا بر افلاك
رفت آن گل باغ حق چگونه
بيرون ز ميان خار و خاشاك
گفت از پي قتل او مصمم
گشتند چو آن گروه بي باك
او برد سه ره ز ايليا نام
پس جا به فلك گرفت چالاك
گفتم نشناسم ايليا را
گفتا كه وصي شاه لولاك
گفتم كه مسيح بايد آندم
ياري طلبد ز ايزد پاك
بر غير پناه بردن او
دور است ز راي اهل ادراك
گفت آن كه بحق دليل خلقست
بر غير برد پناه حاشاك
گفتم كه تو گوئي از علي جست
امداد و بر آسمان شد از خاك
گفتا ز صغير بشنو اين نقل
تا جان و دلت شود طربناك
(در مذهب عارفان آگاه)
(الله علي علي است الله)
ترجيع بند
در ازل علم و قدرت يزدان
ريخت خوش طرح عالم امكان
علم چون هست و قدرت اندركار
كار انجام يابد و سامان
هنري نيست اندر آن بي اين
اثري نيست اندر اين بي آن
زين دو يابند تا ابد هستي
جزو حز و وجود خرد و كلان
نيست اين نكته قابل انكار
نيست حاجت به حجت و برهان
كه شد ايجاد خلق زين دو صفت
از خداوند قادر منان
صفتش راست مظهري لازم
كز نهان آرد آن صفت بعيان
يعني آيد پديد از آن مظهر
در مشيت هر آنچه هست نهان
هست روي سخن در اين موضوع
سوي اهل دقايق و عرفان
گوش جان برگشا كه در اين بيت
مطلب خويش ميكنم عنوان
مظهر علم و قدرت ازلي
ذات پاك محمد است و علي
دين خود را چو خالق اكبر
خواست القا كند به نوع بشر
منصب خاتميت اعطا كرد
به حبيبش جناب پيغمبر(ص)
علم خود را ظهور داد از وي
به صلاح جهانيان يكسر
او در انجام امر تنها بود
قدرت خود نمود از حيدر
وز پي نفي كفر بر دستش
شكل لا داد ذوالفقار دو سر
با همان قدرت الهي كند
مرتضي در ز قلعه خيبر
گه به دستش فتاد عمرو از پاي
گه ز مرحب دوپاره شد پيكر
لقبش مظهر العجائب شد
ز آن همه قدرت شگفت آور
جز نبي كس نبود فرمانده
جز علي كس نبود فرمانبر
اين دو با اتفاق هم دادند
دين حق را رواج تا محشر
گر شدت ثابت اين بيان اي دوست
بكن اين بيت را بجان از بر
مظهر علم و قدرت ازلي
ذات پاك محمد است و علي
كار پرداز عالمي به امور
عقل و عشقند تا بيوم نشور
في المثل عقل گويد انسان را
سر و سامان براي تست ضرور
عشق از كوشش و عمل سازد
همه آماده در خور دستور
گويدت عقل از براي بشر
هست لازم بناي كاخ و قصور
عشق آيد به پيش و از بهرت
خانه آباد سازد و معمور
در بشر عقل و عشق جزئي بين
كارپرداز در تمام امور
همچنين عقل و عشق كلي دان
عالم كون را سبب بظهور
علم آثار عقل و قدرت را
اثر عشق دان و جذبه و شور
عقل كل احمد است آنكه بود
گنج علم خداي را گنجور
عشق كل مرتضي است آنكه ازو
شد عيان قدرت خداي غفور
اهل دل را كند صغير اكنون
متذكر به مطلب مذكور
مظهر علم و قدرت ازلي
ذات پاك محمد است و علي
قلم به لوح نوشت اين سخن به خط جلي
نبي مدينه علم و در مدينه علي
در اين مدينه از اين در دراكه در دو جهان
رسي به حصن امان خداي لم يزلي
تو را حقيقت عرفان حق همين باشد
كه ره بري بشناسائي نبي و ولي
به جز ولاي علي هيچ نيست راه نجات
چنين شده است مقدر ز قادر ازلي
مدد چو خواهي از آن مظهر العجائب خواه
كه از حق است به احمد خطاب ناد علي
خداي مثل ندارد ولي علي باشد
خداي را مثل اندر مقام بي مثلي
بريخت خون معاند به ذوالفقار دو سر
نمود فتح معارك ببازوان يلي
ز عمرو زيد بجز عمروعاص از رزمش
نبرد جان بدر آنهم ز فرط بوالحيلي
شها بوصف تو الكن بود لسان صغير
بدست هيچ ندارد بغير منفعلي
بسم الله الرحمن الرحيم
غزليات
اي ازلي ذات از عيوب مبرا
اي ز صفات تو هستي آمده پيدا
بهر ظهور كمال نور صفاتت
كرده كمال ظهور در همه اشيا
كي تو نهان بودهاي زديده كه باشد
از در و ديوار جلوهي تو هويدا
جز تو كه از چوب ميوهها بنمايد
جز تو كه آرد ز خاك لاله حمرا
بر سر هر شاخ گل بطرف گلستان
مرغ نباشد مگر بذكر تو گويا
از تو عيان حسن و عشق هر دو كه هستي
صانع زلف مسلسل و دل شيدا
از پي زينت فزائي چمن حسن
آوري از چشم مست نرگس شهلا
بار خدايا توئي كه ذكر تو گويند
در همه دير و حرم كنشت و كليسا
در طرف اعتقاد سوي تو پويند
جمله يهود و مجوس و مسلم و ترسا
از تو بهر دل كه نور معرفتي تافت
دم نتواند زدن دگر ز من و ما
وصف تو را ني همين صغير نه در خور
مانده در اين ره به جا چه پير و چه برنا
ز ممكنات توان ديد طلعت او را
كه يك يك آينهاند آن جمال نيكو را
گرش مشاهده خواهي ز خويش چشم بپوش
كه او ز ديده خودبين نهان كند رو را
ز خويش گم شو و آنگه خداي را ميجوي
كه واجبست ز خود گم شدن خداجو را
تهي نكرده ز هر بو مشام كي شنوي
شميم دلكش آن طره سمن بو را
رواست كار خدائي ز دوستدار خدا
كه اتصال به آن بهر باشد اين جو را
درآ بمذهب عشق و فسانه بين و فسون
ميانه ملل اين شورش و هياهو را
مگر صغير نداند حكايتي جز عشق
كه نيست جز سخن عشق بر زبان او را
چه مايه مي دهد ارديبهشت بستان را
كه ميزند بصفا طعنه باغ رضوان را
كدام جلوه به گلشن كند چنين دلكش
نواي زير و بم بلبل خوش الحان را
اگر ز داغ دل عاشقان نشان جوئي
برو به باغ و ببين لالههاي نعمان را
زهي مقدر بي مثل و صانع بيچون
كه از جماد بر آرد نبات الوان را
ترانه و من الماء كل شيئي حي
از آبشار به رقص آورد سخندان را
چو نرگس آنكه قدح كش بود در اين ايام
به عالمي ندهد گوشه گلستان را
صغير معرفت واجبت بود واجب
نتيجه گر طلبي كارگاه امكان را
زين سرو نشان يافتم كه سرو نشان را
آن سرو نشان نازم و اين سرو نشان را
زلفش بربود از من و خلقي دل و دانم
نستانم از او چون دگران من دگر آن را
چشم و مژه و ابروي او يا دو كماندار
برقصد هم آورده به كف تير و كمان را
رفتيم پي گندم خالش من و آدم
او داد مكان از كف و من كون و مكان را
بر خلق جهان تنگ شكر جاي كند تنگ
آرد به شكر خنده چو آن تنگ دهان را
در آتش رخ دانيش آن خط سيه چيست
دوديست كه بنموده سيه روز جهان را
نتوان سر موئي به ميان فرق نهادن
با موي بسنجيم اگر آن موي ميان را
برخاستهام از سر جان بر سر آنم
تا سازمش ايثار به مقدم سر و جان را
آري نشود گر سر من خاك ره دوست
بر دوش كشم بهر چه اين بار گران را
بين پايه نازش چه بلند است كه بر خاك
ناديده كسي سايه آن سرو روانرا
عيبي به وجودش نتوان يافت صغيرا
جز اينكه وفا نيست مر آن روح روان را
زاهدا كمتر نصيحت كن من ديوانه را
در من افسون در نگيرد بس كن اين افسانه را
مدتي شد بي نصيب از سنگ اطفالم دريغ
امتيازي نيست ديگر عاقل و ديوانه را
از جدايي ني عجب گر من چو ني دارم نوا
هجر اندر ناله آرد استن حنانه را
آشنا كن خود به اهل دل كه در بحر وجود
نيست غير از دل صدف آن گوهر يكدانه را
بافت وصل شمع چون پروانه از خود درگذشت
درگذر از جان تو هم جويي اگر جانانه را
پاي تا سر ز آتش حسرت بسوزي همچو شمع
داني اندر سوختن گر لذت پروانه را
روي و مو هرگاه آرايش دهد دلدار من
بوسم و بويم گهي آئينه گاهي شانه را
نازم آن ابروي محرابي كه برد از خاطرم
مسجد و دير و كنشت و كعبه و بتخانه را
پنجه زر پاش خور بگرفته از عالم زمام
زرفشان و رام كن هم خويش و هم بيگانه را
اين نوا دارد صغير از عشق حيدر گر هزار
دارد از سوداي گل آن ناله مستانه را
دل بود پيمانه و مهر علي مي دورهاست
تا كه من لبريز دارم زان مي اين پيمانه را
چو من آراستم ز آئينه دل جلوه گاهش را
ز مهر افكند در آن عكس روي به زماهش را
سپاه غمزه در هر ملك دل كانشه برانگيزد
بويران ساختن اول دهد فرمان سپاهش را
نه تنها بر دلم تير نگاهانداخت كز مژگان
هزاران تير آمد در قفا تير نگاهش را
بهشتي روبتي دارم كه بهر سرمهي چشمان
به زلف عنبرين روبند حوران خاك راهش را
چو من دانم خراب و مات و بيخود گرد اي ناصح
اگر چون من به بيني عشوههاي گاهگاهش را
بدشت عشق اي ياران كدامين ابر ميبارد
كه غير از درد و رنج و غم نميبينم گياهش را
كسي گر خواهد از حال صغير آگه شود بر گو
بپرس از ماهي و مه داستان اشك و آهش را
هرگه بيفشاني به رخ زلف سياه خويش را
مانند شب سازي سيه روز من دلريش را
خويشان دهندم پند و من بيگانه ام زايشان بلي
عشق توهر جا پانهد بيگانه سازد خويش را
شاهان عالم را بود گاهي نظر سوي گدا
اي خسرو خوبان ببين يكره مندرويش را
بي شك ببازد دين و دل زنار بندد بر ميان
زاهد ببيند گر چو من آن زلف كافر كيش را
نوش است وصف آن صنم نيش است طعن بيخبر
خواهي اگر آن نوش را آماده شو اين نيش را
جز يار كو جز يار كو عاشق شو و او را ببين
اي فلسفي يكسو بنه اين عقل دور انديش را
آن اصل هر بيش و كمت خواهي درآيد در نظر
بيرون كن از دل اي صغير آمال كم يا بيش را
ناصح از بيماري عشق از چه بيم آري مرا
خوشتر از صحت بود اين گونه بيماري مرا
تا در اين بيماريم از بي پرستاري چه باك
ميكند بيماري از شفقت پرستاري مرا
تا گرفتارم به عشق آزادم از كون و مكان
كرده آزاد از دو عالم اين گرفتاري مرا
گر چه خوارم ليك با آن گل قرينم روز و شب
عزتي هرگز نباشد به از اين خواري مرا
من خود ار خواهم براي اوست ني از بهر خود
گفتمت اين تا ز خود خواهان مپنداري مرا
اي فلك من نيستم آن كز تو ببينم نيك و بد
دست بگشا اگر كه بتواني بيازاري مرا
ميكنم از همت خود چرخ را ياري صغير
گر كند لطف علي مرتضي ياري مرا
از آن نديده كسي آفتاب روي تو را
كه پرده گشته تجلي رخ نكوي تو را
توان گذشت ز هر آرزو ولي هرگز
ز دل بدر نتوان كرد آرزوي تو را
كسي كه نيست اسير تو كو كه من به جهان
بگردن همه بينم كمند موي تو را
مراد رهرو دير و كنشت و كعبه توئي
كه جمله در طلب افتادهاند كوي تو را
كجا بغير دهد فتنه جهان نسبت
كسي كه ديده چو من چشم فتنه جوي تو را
سواد چين و خطا را دهم به شكرانه
به چنگ آرم اگر زلف مشگبوي تو را
چنان كه بلبل شوريده وصف گل گويد
صغير ورد زبان كرده گفتگوي تو را
به چنگ آرم شبي گر طره جانانه خود را
بپرسم موبمو حال دل ديوانه خود را
اسير دانه خال لب يارم من اي زاهد
مكن دام دل من سبحهي صد دانه خود را
كجا منت كشم از ساقي نامشفق گردون
كه من پر كردهام از خون دل پيمانه خود را
كسان بندند سد در راه سيل از بيم ويراني
خلاف من كه وقف سيل كردم خانه خود را
مكافات ار نخواهي بر ميفكن خانمان از كس
كه دارد دوست هر مرغ ضعيفي لانه خود را
چو خواهي رفتن و بگذاشتن افسانهاي از خود
به نيكي در جهان بگذار هان افسانه خود را
سروكار است هر كس را صغير آخر به گورستان
چه كم بيني كنون از قصه شه ويرانه خود را
شبي فرهاد اگر بيند بخواب آن لعل نوشين را
ز لوح سينه با ناخن تراشد نقش شيرين را
ز چين زلف خم در خم زني رسم جهان بر هم
هم مشگل آورند از چين تو از مشگ آوري چين را
دل ما را قراري نيست جز در حلقهي زلفت
بلي در زير زنجير است آرامش مجانين را
مجو اي شيخ از ما جز طريق عشق و شيدايي
چهداند عاشق دلداده رسم كيش و آئين را
مرا گويند پنهان كن غم عشق و نميدانم
چسان پنهان كنم رخسار زرد و اشك خونين را
جهان آئينه ذكر تو است از زشت و از زيبا
نبيني بد به عالم گر ببندي چشم بدبين را
صغير از نور حكمت مي شود چشم دلت روشن
اگر جانت شود نائل مقام حلم و تمكين را
تا بود زلف تو اسباب پريشاني ما
رو به سامان ننهد بي سر و ساماني ما
نه تو رحم آوري و ني اجل آيد مارا
از دل سخت تو فرياد و گران جاني ما
ديد هر كس رخ تو واله و حيران تو شد
نه همين حسن تو شد باعث حيراني ما
ز آستين اشك بيفزود و ز دامان بگذشت
آه از اين سيل كه دارد سر ويراني ما
همچو خورشيد عيان است كه در ملك جهان
مهوشي نيست چو دلدار صفاهاني ما
كافري سخت شد از سستي ما در ره دين
سبب رونق كفر است مسلماني ما
روز محشر چو سر از خاك لحد برداريم
نام نيكوي تونقش است به پيشاني ما
نبرد صرفه يقين روز جزا اي زاهد
زهد فاش تو ز مي خوردن پنهاني ما
ما صغيراز پي زاهد سوي مسجد نرويم
مسجد ارزاني او ميكده ارزاني ما
جانا ز كه آموختي اين عشوهگري را
عشاق كشي خانه كني پرده دري را
سرو از تو خجل گشت چو سيب ز قنت ديد
آري چه كند سرزنش بيثمري را
هر لحظه دلم در خم موئيت كند جاي
خوش كرده فلك قسمت او دربدري را
تا كي به فراق گل رخسار تو هر شب
هم ناله شوم ناله مرغ سحري را
جور فلك و طعنه اغيار و غم يار
ياب چه كنم اين همه خونين جگري را
از بيخبري مدعيان بي خبرانند
زان خورده گرفتند به من بيخبري را
در دست مرا چون هنري نيست همان به
بر حضرت او عرضه دهم بيهنري را
آباد شدم از نظر پير خرابات
نازم روش رندي و صاحبنظري را
ديوانه شود همچو صغير آنكه به بيند
از چشم سيه غمزه آن رشك پري را
در روي اين زمين كه توئي صد هزارها
پيش از تو بودهاند بشهر و ديارها
بر پيكر سپيد و سياه بشر بسي
اين مهر و ماه تافته ليل و نهارها
بس سيم تن مقيم سراهاي زرنگار
كامروز خفتهاند به خاك مزارها
پس كاخ منهدم شده بيني ز خون دل
اجزاي آن پر است ز نقش و نگارها
گل سرزند به رنگ رخ گلرخان ز گل
رخ زير گل نهفته ز بس گلعذارها
از سروهاي ناز مثال سهي قدان
گوئي زمانه ساخته در جويبارها
بس بزم عيش گشت سيه پوش و مطربان
دادند جاي خود همه بر سوگوارها
بس ميگسار و ساقي مهوش كه هيچ نيست
حرفي ز ساقي و اثر از ميگسارها
ياللعجب كه در طلب يك دو گز كفن
باشد هميشه بين بشر گير و دارها
دانند فاني است جهان و براي آن
بر پا همي كنند صف كارزارها
بس شهريار قادر و سلطان مقتدر
رفتند و رفت از كفشان اقتدارها
بس كاردان كه در عوض پيشرفت كار
خود مضمحل شدند در انجام كارها
بس شير گيرها كه ز هم شيرشان دريد
صيادها شدند شكار شكارها
شو راستكار و در دو جهان باش رستگار
گشتند رستگار چنين رستگارها
كن صرف خدمت دگران روزگار خويش
با نام نيك زنده بمان روزگارها
غافل مشو صغير ز درها كه سفتهاند
از بهر هوشياري ما هوشيارها
شد به زلف يار هر كه مبتلا
پا نميكشد از سرش بلا
هر كه را به خويش خواند از كرم
بهر كشتنش ميزند صلا
بس كه ميكشد عاشقان خود
گشته كوي او دشت كربلا
دل نهان كند عشق او ولي
راز دل كند ديده بر ملا
هر كسي شود غرق بحر عشق
كار افتدش با نهنگ لا
ترك مي مكن زانكه ميدهد
ديده را ضيا سينه را جلا
شد ز عشق يار حاصل صغير
غصه و الم رنج و ابتلا
گر نبينم روزي آن مهر جهان افروز را
تيرهتر از شب به بيند چشم من آنروز را
دل به شوق تير مژگانش كشد از ديده سر
تا مگر گردد هدف آن ناوك دل دوز را
خواست تا خلق جهانش بنده فرمان شوند
زان خدايش داد اين حسن جهان افروز را
شد سر نالايقم خاك ره پير مغان
اختر مسعود بين و طالع فيروز را
دايمم در نيستي رغبت فزايد آنچنانك
حرص افزايد حريص سيم و زر اندوز را
چنگ از من ياد دارد اين خروش دلخراش
ني زمين آموخته اين ناله جانسوز را
كس به عالم كي شود استاد در كاري صغير
تا نكو شد خدمت استاد كارآموز را
موشكافي به جهان گر چه بود پيشه ما
به ميان تو نبرده است ره انديشه ما
ما كهداديم به عشق تو عنان تا چه كند
دل چون سنگ تو با اين دل چون شيشه ما
هر كسي را هنري پيشه و كاري در پيش
نيست جز عشق تو اي رشك پري پيشه ما
اگر از فتنه چشم تو بيايمامان
نيست از فتنه دور فلك انديشه ما
با چنين اشك روان سر خوش و خرم دايم
چون نباشيم كه در آب بود ريشه ما
مدعي تيشه ما آه بود ريشه خود
رو نگه دار و بپرهيز از اين تيشه ما
زاهوي چشم بتانيم در انديشه صغير
با وجودي كه رمد شير نر از بيشه ما
جانا ز روي خويش برافكن نقاب را
تا كي نهان به ابر كني آفتاب را
مغرور حسن خود شده خوبان شهر مصر
اي يوسف از جمال برافكن نقاب را
بنشستهام به راه كه شايد من گدا
گويم سلامي آن شه مالك رقاب را
حالي كه لاله را قدح باده بر كف است
ساقي مكن دريغ زمستان شراب را
ما درس معرفت ز خط يار خواندهايم
بگذار در مقابل زاهد كتاب را
ديديم به خواب خنجر خونين بدست يار
جويا شدم ز ابروي او شرح خواب را
گفتا صغير قتل تو تعبير خواب تست
آورده بود كاش بفعل اين جواب را
عشق تو با خاك ره ساخته يكسان مرا
پاي به سر نه كنون از ره احسان مرا
تا به هم آويخته باد صبا طرهات
كرده از اين ماجرا سخت پريشان مرا
من به تو حيران و شد واله و حيران من
هر كه بديد اينچنين واله و حيران مرا
هر چه كه خواهي بكن هر چه كه خواهي بگو
دادن فرمان تو را بردن فرمان مرا
كعبه من كوي تو قبلهام ابروي تو
غير ولاي تو كو مذهب و ايمان مرا
كافر عشق توام باك ندارم ز كس
گو كه ندانند هم خلق مسلمان مرا
وصف جنان بر صغير اينهمه واعظ مخوان
روضه رضوان ترا صحبت جانان مرا
شكر لله كه شده جاي تو اندر دل ما
بعد از اين هيچ نباشد به ميان حايل ما
فخر ما خاك نشينان به ملايك اين بس
كه زدي خيمه تو اي شاه در آب و گل ما
هر كسي حاصلي از عمر جهان دارد و نيست
جز غم عشق تو اي جان جهان حاصل ما
سرفكنديم به پاي تو وداريم اميد
كه قبول افتدت اين تحفه ناقابل ما
حاليا سرخوش و مستيم و نداريم خبر
كه چه بود و چه شود ماضي و مستقبل ما
تاكي از سر بهوايي به سما مينگري
اي خداجوي خداجوي ز عرش دل ما
باغ فردوس نخواهيم و گلستان ارم
تا سر كوي خرابات بود منزل ما
شكرلله كه نشستيم چو در كشتي عشق
گشت چون نوح بيابان نجف ساحل ما
حل مشكل همه از شاه نجف خواه صغير
كه جز از همت او حل نشود مشكل ما
اگر به جرم محبت كنند پوست مرا
نميرود بدر از سر هواي دوست مرا
رضاي دوست گزيدم به خود چو دانستم
كه هر چه دوست پسندد همان نكوست مرا
بخواب خوش همه شب مهر و ماه ميبينم
ز بسكه در نظر آن يار ماه روست مرا
قدش بچشم پر آبم مدام جلوهگر است
چه احتياج ب سر و كنار جوست مرا
چو من به هر دو جهان پا زند ز سر مستي
هر آنكه نوشد از اين مي كه در سبوست مرا
نمانده در دل من هيچ آرزو ليكن
چو عرش خاك نجف گشتن آرزوست مرا
صغير كرد غلامي حيدرم آزاد
بلي چه باك ز حشرم كه خواجه اوست مرا
ويرانه آن گنج نهان است دل ما
گنجينه سرّ دو جهان است دل ما
تا گشت خريدار تو اي گوهر مقصود
فارغ ز غم سود و زيان است دل ما
احوالي از او پرس كه اندر خم زلفت
باز آمده از كون و مكان است دل ما
ما را بجنان شيخ همي خواند و غافل
كز ياد رخت باغ جنانست دل ما
پر ساخته از نام و نشان گر چه جهان را
در كوي تو بي نام و نشانست دل ما
از چشم يقين روي تو ديده است دو صد شكر
وارسته ز هر شك و گمانست دل ما
مقصود دل ما همه مقصود دل توست
رائي كه بر آني تو بر آنست دل ما
چون با همه يكرو شده در ظاهر و باطن
زان محرم اسرار نهانست دل ما
ديريست كه از لطمه چوگان محبت
چون گو به سر خويش دوانست دل ما
عمريست كه سيرش همه در عرش الهيست
يعني همه در خود نگرانست دل ما
تا مهر علي كرده در او جاي صغيرا
يك شيشه پر از جوهر جانست دل ما
دادهام جا به سر هواي تو را
ميزنم بوسه خاك پاي تو را
سر من جان من بلا گردان
قد سر تا به پا بلاي تو را
خواه بنواز و خواه بگدازم
كه به جان ميخرم رضاي تو را
مهر و ماه اوفتاده از نظرم
تا بديدم مها لقي تو را
چون كنم شكر اينكه ايزد داد
در كفم رشته ولاي تو را
زاهد از حق بهشت ميطلبد
من سر كوي باصفاي تو را
نظري بر صغير كن جز تو
كه نوازد شها گداي تو را
چند بچهره افكني زلف سياه خويش را
از نظرم نهان كني روي چوماه خويش را
اينقدراز غم توام حال نمانده تا مگر
شرح دهم به پيش تو حال تباه خويش را
شاهي و غمزهات بود خيل و سپاه و كردهئي
امر به غارت جهان خيل و سپاه خويش را
من همه پاي تا بسر ذلّت و مسكنت شدم
تا تو نموديم همي شوكت و جاه خويش را
مه به برت سها بد شه به درت گدا بود
گر شكني روا بود طرف كلاه خويش را
دوختهام بهراه تو چشم كه راه وفا
آئي و پا نهي بسر چشم براه خويش را
بين من و حبيب من واسطه آه و ناله شد
اي دل خسته قدر دان ناله و آه خويش را
پيش تو كرده هر كسي سينه خويشتن سپر
تا به دل افكني تير نگاه خويش را
ياد كند صغير اگر زلف تو را روا بود
زانكه به خاطر آورد روز سياه خويش را
خداي ساخته گنجينه گهر ما را
نموده مظهر خود پاي تا بسر مارا
كمال عزت ما بين كه حق بحد كمال
چو خواست جلوه كند ساخت جلوهگر ما را
براي اين كه كند خويش جلوه در انظار
بداد جلوه در انظار يكديگر مارا
ز عرش و فرش دل ما گزيد مسكن خويش
نهاد تاج كرامت از آن بسر مارا
ز وصل خويش بشارت ميان جن و ملك
به ما بداد و از آن نام شد بشر ما را
ز بر و بحر كند تا كه صنع خود ظاهر
نمود كاشف اسرار بحر وبر ما را
ز خشك و تر همه اشيا طفيل خلقت ماست
بود تصرف از اين رو بخشك و تر ما را
بسا خواص ز ححمت نهاده در اشياء
ز حل و عقد همه كرده با خبر ما را
ز ما پديد شود تا كه قدرتش داده است
به دست رشته هر صنعت و هنر ما را
براي ماست جهان ما براي طاعت حق
نكرده خلعت هستي عبث ببر ما را
چراغ عقل به ما داده تا كه پرتو آن
ببخشد آگهي از ره خير و شر ما را
چو روي اصل محبت نموده خلقت ما
برخ گشوده هم از عشق خويش در ما را
عجب كه خوانده شب و روز پنج ره بحضور
ز لطف و رحمت بيرون ز حد و مر ما را
صغير دراد از او مسئلت كه خود گردد
به راه بندگي خويش راهبر ما را
در روزگار چون گذرد روزگار ما
باقيست نقش كلك بدايع نگار ما
سرخوش به پيشهئي و شعاريست هر كسي
گرديد عشق پيشه محبت شعار ما
ما را كجا زمانه فراموش ميكند
برجاست تا ابد اثر بيشمار ما
بگذاشت هر كسي اثري را به يادگار
مدحعلي و آل بود يادگار ما
با مُهر مهر احمد و آلش هزار شكر
تصديق كرده حق سند اعتبار ما
مردن جلال ما بفزايد كه بعد مرگ
پروانه ايست چرخ ز شمع مزار ما
عشق علي گرفته دل ما به اختيار
غم نيست گر بدست دل است اختيار ما
ما پيروان آل رسوليم و در دو كون
اين پيروي بود سبب افتخار ما
تسكين قلب خود به ولاي علي دهيم
اينست و بس قرار دل بيقرار ما
نه صحبت از كريم كنيم و نه از لئيم
شكر خدا به كار كسي نيست كار ما
وصاف اولياي خدائيم و بس به ما
آموخته است اين عمل آموزگار ما
داريم انتظار ظهور ولي عصر
حق كاش آورد بس اين انتظار ما
با مهر خاندان چه غم از دشمنان صغير
اين دوستي خود آمده محكم حصار ما
جز مي كشيدن حاصلي كو گردش ايام را
ساقي بنازم دست تو در گردش آور جام را
داني چرا زاهد نبرد از مي كشيدن بهرهئي
ز آغاز ميپنداشت بد اينكار نيك انجام را
مغبچهئي از ميكده آيد اگر در مدرسه
چون خم ميآرد بجوش اين زاهدان خام را
بر من شبي پير مغان بنمود جامي مرحمت
كز مستيش دادم ز كف هم ننگ را هم نام را
منماي بر من زاهدا اين سبحهي صد دانهات
من مرغ نادان نيستم برچين زره اين دام را
دين و دل خود باختم بر روي و موي دلبري
كز موي و رو طرح افكند هم كفر و هم اسلام را
آن عام كالانعام را خواهي شناسي باز بين
آن كو به همره ميبرد در بزم خاصان عام را
سازد صغير ازحق طلب رسم حيا شرط ادب
تا حق حرمت وانهد رندان دردآشام را
من از دلرخ نتابم زانكه يارم رخ نمود اينجا
از اينجا ديده چون بندم كه او برقع گشود اينجا
بيا زاهد بميخانه گر آگاهي همي خواهي
كه آگاهت كنند از آنچه هست و آنچه بود اينجا
در اين مجلس ملك هم آگه از صحبت نميگردد
كه با حق ميكنند از راه دل گفت و شنود اينجا
من از مهد فنا بيرون نميآيم كه طفل دل
پس از يك عمر بيتابي به آرامي غنود اينجا
حضور زاهد و پير مغان را تجربت كردم
نشست آنجا مرا در آينه زنگ و زدود اينجا
سزد گر رنگ من شد زرد در ميدان عشق آري
سپر افكند در روز ازل چرخ كبود اينجا
چو سودم بر در پير مغان سر نيك دانستم
كه ضايع كرد عمر آنكس كه از جان سر نسود اينجا
به بزم ما مغني خواند ابياتي حكيمانه
نميدانم كجا بشنيده بود آمد سرود اينجا
صغير آسا به نقد دين و دل گر ميكني سودا
به بازار محبت آ كه خواهي برد سود اينجا
خوي طمع ز خويش نما دور اي عزيز
كاين خوي خوار كرده عزيزان چند را
اي خود پسند خود چه نمايي به اين و آن
مشكل كسي پسند كند خودپسند را
تسليم شو كه صيد چو خواهد جهد ز بند
صياد سختتر كند البته بند را
آن خواه بهر غير كه خواهي براي خويش
خود هم صغير گوش كن اين طرفه پند را
چو در كويت وطن دارم نجويم باغ رضوان را
چو بر رويت نظر دارم نخواهم حور و غلمانرا
نه كافر ني مسلمانم كه ياد طره و رويت
ببرد از خاطرم يكباره شرح كفر و ايمانرا
دو جرعه بادهام ساقي كرم كرد و يكي ديدم
مي و مينا و ساقي عشق و عاشق جان و جانانرا
شبي در خواب مي ديدند كاش آنطره را آنان
كه بر من خرده ميگيرند گفتار پريشانرا
نديد ار زاهد آن رخسار اين نبود عجب آري
نبيند چشم نابينا رخ خورشيد تابانرا
بعالم هر كسي آورده بر كف از كسي دامان
صغير آورده بر كف دامن شاه خراسانرا
منم خاك كف پاي سگ كوي شهنشاهي
كه ضامن شد ز راه مرحمت وحش بيابانرا
همي خواهم به آنچيزي كه خود ميداند آنسرور
نوازد از طريق لطف اين عبد ثناخوان را
بگشود تا به خنده لب نوشخند را
در هم شكست رونق بازار قند را
عاقل چه بند پر من ديوانه ميدهي
تو عشق را نداني و ديوانه پند را
كوتاه گشت دست تمنايش از دو كون
هر كس گرفت آن سر زلف بلند را
از جمله كارها دل من عشق پيشه كرد
يارب چه سازم اين دل مشكل پسند را
آوخ ز خال كنج لبش كان سياه كرد
روز سفيد گوشه نشينان چند را
داند ز ديدن رخ او حالت مرا
هر كس كه ديده بر سر آتش سپند را
كس نيست چارهاي به غم ما كند صغير
گوئيم با كه دردل دل دردمند را
مكن باور بيك منوال دور زندگاني را
به ياد آر اي توانا روزگار ناتواني را
بكسب معرفت كوش و جواني صرف طاعت كن
كه خواهي خورد گاه پيري افسوس جواني را
براي معني است ايجاد هر صورت مشو غافل
بصورتها بزن پاي و به دست آور معاني را
گرت بايست ديدار حقيقت چشم جان بگشا
بچشم جان توان ديدن جمال يار جاني را
تو از احصاي نعمتهاي ظاهر قاصري آخر
شمردن كي تواني مرحمتهاي نهاني را
چو بد كردي و بد ديدي مده بد را به حق نسبت
بحق اصل خوبيها رها كن بدگماني را
بلا از آسمان گرديد بر اهل زمين نازل
زمين بگذاشتند آنها چو حكم آسماني را
كمال خويش را حق كرد ظاهر اندرين خلقت
نمود آئينه صنع خود امر كن فكاني را
تو كردي دمبدم عصيان حقت افزود بر نعمت
پذيرد هم در آخر توبهات بين مهرباني را
صغيرا بر بناي عالم آنكو معترض گردد
بدان ماند كه خشتي خرده گيرد طرح باني را
دور كن يكدم ز خود هل هوي انديشرا
چشم خود بين باز كن بنگر خداي خويش را
چند روزي هم مسلمان شو ببر فرمان حق
چند فرمان مي بري اين نفس كافر كيش را
چند بهر مال دنيا ميدهي عقبي به باد
قسمتت اين است قانع باش كم يا بيش را
هيچ سلطان بيشتر از يك كفن همره نبرد
وان كفن هم دردم رفن بود درويش را
از براي لقمه نان دشنام بر سائل مگوي
نه بده آن نوش را و نه بزن اين نيش را
عاقبتها را خدا فرموده فانظر كيف كان
پس تو عبرت گير زين پس مردمان پيش را
اي صغير افعال خود را پيش عقل خود بسنج
كاين بود فن مردمان مصلحت انديش را
فرقي نمانده در عمل خوب و زشت ما
يكسان شده است كعبه و دير و كنشت ما
انجام خود ز خوي بد و نيك خود بياب
در ما نهفته دوزخ ما و بهشت ما
گر بر خلاف ميل رود عمر چاره چيست
بوده است اين ز روز ازل سرنوشت ما
حالي بود عمارت ما خاك و خشت غير
تا خود عمارت كه شود خاك و خشت ما
گوئي به هيچ روي تغيير پذير نيست
دست طبيعت آن چه نهد در سرشت ما
گر سعي ماست حاصل ما روز رستخيز
نبود بغير صاعقه در خورد كشت ما
كفر است نااميدي و بيگانگي صغير
باشد كه ننگرند بكردار زشت ما
رفت اختيار ما به نگاهي ز دست ما
افتاد در كف دل دلبر پرست ما
آنجا كه يار بر سر ناز و تكبراست
جز عجز و مسكنت چه برآيد ز دست ما
تا بي دريغ از سر جان برنخواستيم
كي دست داد در بر جانان نشست ما
هستيم و نيستيم عجب طرفه حالتيست
ني نيستي ماست مسلم نه هست ما
ما عرشي و بفرش گرفتار رنگ و بوي
بنگر مقام عالي و آمال پست ما
تا نشكنيم خود نشود كار ما درست
پنهان بود درستي ما در شكست ما
نازم به آنكه بر دل ما وانمود كرد
كيفيت تعهد روز الست ما
ساقي بيار آن مي جان پروري كز آن
ما مست حق شويم و جهان جمله مست ما
گر پاي بست عشق شود جان ما صغير
ذرّات ممكنات شود پاي بست ما
پايه آإمال محكم در جهان كردن چرا
خويش را غافل ز مرگ ناگهان كردن چرا
خلقت باغ جنان بهر تو شد اي بيخبر
اندريختن ويرانه چون جغد آشيانكردن چرا
پاي لنگ و راه دور و تن ضعيف و توشه كم
اينقدر بار گناه خود گران كردن چرا
مركب نفس ار دهي جولان لگدكوبت كند
اين شرارت پيشه آزاد از عنان كردن چرا
حب دنيايت بود دل خانه حق اي عجب
در درون خانه حق بت نهان كردن چرا
مرگ لايستهخرون است و ولا يستقدمون
عمر طي بيهوده در وقت امان كردن چرا
خلق را داني چو عاجز در گذر از زيد و عمر
شرح عجز خويش نزد اين و آن كردن چرا
پخته شو خامي بنه تا ايمن از آتش شوي
همچو گندم سينه چاك از بهر نان كردن چرا
ناتوانيها ترا بعد از توانايي بود
بيمروت ظلم بر هر ناتوان كردن چرا
گوش كن پند صغير و مردم آزاري مكن
زانچه رنجدد از تو يك دل آنچنان كردن چرا
اگر مشاهده خواهي جمال يزدان را
ببين جمال عديم المثال قرآن را
به چشم جسم نبيني به غير جسم آري
ببين به ديده جان فاش طلعت جان را
لباس لفظ ببر كرده شاهد معني
نقاب ساخته واجب به چهره امكان را
خود اين كتاب نه تورية باشد و انجيل
كه احتمال دهي اختلاف و نقصان را
بلي چگونه ز دشمن بر آن گزند رسد
كه گفته حضرت معبود حافظم آنرا
بگو به دشمن خفاش خوي مكر انديش
كه خواست منكسف اين آفتاب تابانرا
به غير اينكه ز دست آنچه داشتي دادي
چه استفاده گرفتي فريب و دستان را
نكردهاي ز بري زير از كلام خداي
حق از تو زير و زبر كرد مرز و سامان را
ز رنگ رنگ عذاب و ز گونه گونه عتاب
خداي بهر تو بنموده نقد نيران را
صغير معجز قرآن كتاب احمد برد
ز خاطر همه شرح كليم و ثعبان را
اي قوي پنجه كه بازوي تواناست ترا
دستگير از ضعفا پاي چو برجاست ترا
كن مهيا ز وفا خواسته محرومان
اي كه ناخواسته هر چيز مهياست ترا
جرعهاي هم به حريفان تهي كاسه ببخش
اي كه پر مي قدح و ساغر و ميناست ترا
اي به هر دايره پرگار صفت سرگردان
بشنو اين نكته كه آن حل معماست ترا
حاجت خويش به محتاج دگر عرضه مكن
از خداوند طلب هر چه تقاضاست ترا
دوش پير خردم گفت ز احمق بگريز
گر چه در موعظه انفاس مسيحاست ترا
بيدليلت نشود ره سر مويي نزديك
گر چه هر مو قدم باديه پيماست ترا
سوي معراج وصالت نبود بال عروج
تا ز قيد من و ما سلسله برپاست ترا
چون طبايع به تفاوت شده ايجاد صغير
مصلحت با همه كس رفق و مداراست ترا
اي نام عاشق سوز تو ورد زبانها
وي ياد جان افروز تو آرام جان ها
با اينكه بيرون از زمان و از مكاني
شاه زمانها هستي و ماه مكانها
گفتي نفخت فيه من روحي به قرآن
هستي خود اي جان جهان روح روانها
منزل گرفتي در دل دلدادگانت
گرچه نگني در زمين و آسمانها
فرط ظهورت پرده روي نكو شد
اي بينشان پنهان شداستي در نشانها
نقش بديعي باشدت از خامه صنع
هر گل كه ميرويد به طرف بوستانها
هرگز نديدم از تو غير از مهرباني
اي مهربانتر از تمام مهربانها
وصفت نيامد در بيان يك از هزاران
چندان كه گفتند اهل بينش داستانها
كي ميتوان بردن صغير اين ره به پايان
در اين بيابان گشته گم بس كاروانها
اي بي نياز ذات تو از هر نياز ما
بيچارهايم ما و تويي چاره ساز ما
ما را به خويش خواندهئي از بهر بذل جود
ورنه چه احتياج تو را بر نماز ما
بر ما ز لطف حال خضوع و خشوع ده
خود جذب توست مايه سوز و گداز ما
انعام عام بندگي توست كز شرف
ز انعام كرده است پديد امتياز ما
ز ماهران عمل كه زند سر بود مجاز
يارب بدل نما به حقيقت مجاز ما
بس رازها كهباعث رسوائيست و بس
مگذار اين كه پرده برافتد ز راز ما
در راه زندگي كه نشيب و فرازهاست
در حفظ خويش دار نشيب و فراز ما
ترسم گر امتحان تو پادر ميان نهد
گردد هبا عبادت علوي طراز ما
يارب عنايتي كه شود گاه بندگي
خالص به پيشگاه تو راز و نياز ما
در اين دوروز عمر كه آن را ثبات نيست
كوتاه كن ز لطف اميد دراز ما
از عقل ره شناس نموديم احتراز
وز نفس بوالفضول نبود احتراز ما
حق از وجود ما علمي برفراشته است
وز باد لطف اوست صغير اهتزاز ما
گز از حبيب طلب مي كني سواي حبيب
برو برو كه نئي لايق لقاي حبيب
من و هر آنچه كه باشد فداي آن عاشق
كه كرد غير حبيب آن چه بد فداي حبيب
كسان كه محو حبيبند نيستند آگه
نه از جفاي حبيب و نه از وفاي حبيب
من از حيب نخواهم جز او و گر خواهم
نخواهم آنچه نباشد در آن رضاي حبيب
نمانده غير دلي بهر من بجا وين هم
نگاه دارمش از آنكه هست جاي حبيب
چنان شدم كه اگر بودمي دو صد سرو جان
به دوستي قسم افشاندمي بپاي حبيب
برو چراغ محبت بدل فروز آنگاه
چو آفتاب ببين روي دلرباي حبيب
من آن صغير كه بودم نيم بمردم و داد
حيات تازه مرا لعل جانفزاي حبيب
ساقيا بي تكلف ار شراب
بين الا حباب تسقط الآداب
با شتاب آر مي درنگ مكن
كه بود عمر در گذر به شتاب
اي كه افسوس عمر رفته خوري
باقي عمر خويش را درياب
قدر آب آن زمانه شود معلوم
پيش ماهي كه دور ماند از آب
هر دم آرم به ياد زلف بتان
بس بپيچم بخود شوم بي تاب
عشق باشد سه حرف و تفسيرش
در نگنجد بصدهزار كتاب
بسبب دل مبند و راهي جوي
از سبب بر مسبب الاسباب
ديده واكن كه اندر اين صحرا
مينمايد تو را چو آب سراب
چون صغير ار نجات ميجويي
روز در گاه هشت و چار متاب
بيا ساقي از يكدو جام شراب
مرا كن چو دور زمانه خراب
كني تا خرابم بكلي بده
شرابم شرابم شرابم شراب
بهر گوشهئي فتنهيي خواسته است
مگر يار بگشوده چشمان ز خواب
بآتش رخي كارم افتاده است
كه از عشق او گشته جانم كباب
چوتاب سرزلف پرچين او
بديدم بدادم ز كف صبر و تاب
به پيش رخش آفتاب فلك
بود همچو مه در بر آفتاب
نه تنها ربوده است تاب از صغير
كه برده است صبر از دل شيخ و شاب
بتي كو عزم دوري داشت با من با منست امشب
گل از رخسار او در بزم گلشن گلشنست امشب
پي ايثار او لعل و عقيق و لؤلؤ و مرجان
مرا از اشك خون آلود دامن دامنست امشب
بده ساقي مي گلگون بزن مطرب دف و بربط
كه بزم از غير چون وادي ايمن ايمنست امشب
به پيش ناوك مژگان آنترك كمان ابرو
زره آسا دل مجروح روزن روزنست امشب
نباشد حاجت شمع و چراغي محفل ما را
كه بزم جان و دل زان روي روشن روشنست امشب
شكسته توبه و طرف كله مستان بيا زاهد
ببين در بزم ميخواران چه بشكن بشكنست امشب
صغير از حاصل وصلش نبود اميد يك خوشه
ولي شامل مرا آن فيض خرمن خرمنست امشب
دل به دست آر دلا كعبه مقصود دل است
حرم محترم حضرت معبود دل است
نيست در دسترست گر حرم و دير و كنشت
رو بدل كن كه ترا قبله موجود دل است
اي كه از اختر مسعود سعادت طلبي
كوكب ميمنت و اختر مسعود دل است
آن بزرگ آينه كز آن به بر اهل شهود
طلعت شاهد غيبي شده مشهود دل است
زاهدا حور و قصور از تو كه ما رندان را
قصر فردوس دل و جنت موعود دل است
احترام گل آدم ز دل آدم بود
نه بگل كرد ملك سجده كه مسجود دل است
آنچه از نكهت با ميمنتش بهر خليل
شد به گلزار بدل آتش نمرود دل است
گر شنيدي اثير نغمهداودي را
آنچه برخاست از آن نغمه داود دل است
از خداوند پي رهبري نوع بشر
مهبط وحي پيام آور محمود دل است
چيست جام جم و مرآت سكندر داني
غير دل هيچ مپندار كه مقصود دل است
تا مقام شه مردان اسدالله عليست
عرش رحمان دل و خلوتگه معبود دل است
هر چه مي بايدت از صاحب دل جوي صغير
مخزن عاطفت و مكرمت وجود دل است
آنكه مانند تواش يار دل آزاري هست
چون منش ديده خون بار و دل زاري هست
نازم آن چشم فريبنده بيمار تو را
كه بهر گوشه ز هجرش دل بيماري هست
دورم از خود كني و شادم از اين رو كه شود
از تو ثابت كه به عالم گل بيخاري هست
چه بخواني چه براني من و خاك در تو
كافرم گر بجهان غير توام ياري هست
مدعي گوي به بيند دو رخ خوب تو را
گر به شقالقمر احمدش انكاري هست
ناصحم گفت كند عشق ز هر كارت باز
بگمانش كه بز عشق مرا كاري هست
تا ابد زنده توان بود به آثار نكو
آن نمرده است كز او اسمي و آثاري هست
روز خوش نيز تون در خواب نخواهي ديدن
اي كه شب از ستمت ديده بيداري هست
چون تواني بكن آن روز كه نتواني ياد
كز پي روز سپيد تو شب تاري هست
نيست در دست تو گر درهم و دينار صغير
به ز گنج گهرت دفتر اشعاري هست
جمله خوبيهاي عالم در محبت مضمر است
هر چه فعل نيك باشد مشتق از اين مصدر است
هر كه را نبود محبت بايد او را سوختن
زانكه در بستان گيتي او نهال بي بر است
بيمحبت هيچ موجودي نيايد در وجود
آفرينش را همانا مايه از اين گوهر است
جز محبت را نداند جلوه اول ز ذات
هر كه بعد از كنت كنزا حبيب را مستحضر است
هر كه چون سيمرغ بر قاف سعادت اوج يافت
مرغ جانش را همان بال محبت شهپر است
از محبت انبيا خواندند مردم را به حق
گر تواني درك كن كاين رتبه پيغمبر است
كيميا را از محبت باشد اندر مس اثر
هر كه را باشد صغير اين كيميا كان زر است
اي بشر چيست بغير از تو كه آن آن تو نيست
وان كدام آيت تكريم كه در شان تو نيست
چه سرائيست كه بر روي تو نگشوده درش
چه مقاميست كه آن عرصه جولان تو نيست
از ثري تا به ثريا وز مه تا ماهي
چيست آن ذره كه در عشق گروگان تو نيست
در شب و روز و مه و سال مگر سرگردان
فلك بي سر و سامان پي سامان تو نيست
نيست مأمور مگر ابر به سقائي تو
مهر طباخ تو يا نطع زمين خوان تو نيست
نيست گردون مگر ايوان تو يا در شب تار
ماه قنديل فروزنده ايوان تو نيست
تاكه از نقص رساني به كمال اشيا را
دست آنها مگر از عجز بدامان تو نيست
حسن و عشق و نظر و شور و تقاضا و طلب
اين درخشنده لئالي مگر از كان تو نيست
خرد و علم و كمال و ادب و فضل و هنر
اين رياحين مگر از ساحت بستان تو نيست
با وجوديكه نگنجد بهمه ارض و شسماء
مگر آن كنز خفي در دل ويران تو نيست
باري از عالم ايجاد تو منظوري و بس
وز تو منظور بجز گوهر عرفان تو نيست
كه تو را گفت خدا را نتوان ديد صغير
او هويدا مگر از آينه جان تو نيست
اي ناله بر ميا كه تو را دادخواه نيست
همراهي آنكه با تو كند غير اه نيست
ياران كه را پناه تصور كنم كه من
جز بيپناهي آنچه كه بينم پناه نيست
گر بايدت ز حال دلم آگهي ببين
رنگ رخم كه بهتر از اينم گواه نيست
يكدور اي فلك نزدي بر مراد ما
ما را از اين نمد مگر آخر كلاه نيست
همت بدستگيري از پافتادگان
بالله اگر ثواب نباشد گناه نيست
خون فقير شربت خوان توانگر است
تحقيق رفته در سخنم اشتباه نيست
يارب گياه مهر نرويد در اصفهان
يا خود ببوستان جهان اين گياه نيست
شد عمر صرف غم همه ما را مگر صغير
صبح سپيد در پي شام سياه نيست
زنده نبود آنكه او را معرفت در كار نيست
مرده پندارش كه هيچ از عمر برخوردار نيست
معرفت موقوف ديدار است و بس ياللعجب
چون شود عرفان حق حاصل اگر ديدار نيست
عالم ايجاد از روي مثل آئينه ايست
واندر آن آئينه پيدا جز جمال يار نيست
سرمه تحقيقت ار بخشد بچشم دل ضياء
غير او بيني در اين دير كهن ديّار نيست
دفع پندار من و ما كن ز خود او را ببين
كاين من و مادر حقيقت هيچ جز پندار نيست
راستي كيفيت منصور ثابت ميكند
اينكه جاي حرف حق جز بر فراز دار نيست
بذل جان كردند مردان بهر حرف حق صغير
بيخودان را ترك جان بهر خدا دشوار نيست
گرچه در پيش نظر قطرقرين بايم نيست
ليك در اصل يم و قطره جدا از هم نيست
آدمي گن الهي است كه در بحر وجود
گوهري نيست كه در آب و گل آدم نيست
پي به اسرار دل كس نتوان برد بلي
اندرين خانه كسي غير خدا محرم نيست
هر كه دانست بناداني خود كرد اقرار
هيچ كس با خبر از كيفيت عالم نيست
نفس پير خرابات بنازم كه سحر
نفس باد صبا بي مددش خرم نيست
تا كه از هستي عاشق سر موئي باقي است
رشته عشق هنوزش ببتان محكم نيست
نكند ناله گر از درد صغير اين نه عجب
دم از آن بسته كه او را به جهان همدم نيست
آدمي را ز شرف تاج كرامت بسر است
حيف و صد حيف كه بيچاره ز خود بيخبر است
بنگر انسان و مقامش كه بود محرم راز
خلوتي را كه فلك حلقه بيرون در است
هست انسان بمثل آينهئي در بر دوست
او به خود ناظر از اين آينه پا تا بسر است
مطلع طلعت صانع شده مصنوع بلي
اندر آئينه عيان طلعت آئينهگر است
همه ذرات بخورشيد وجود آينه اند
روشن اين آينه سان در بر هر بابصر است
اختلاف صور افكنده جدائي ورنه
متحد معني اشيا همه با يكديگر است
گر چو نرگس به چمن ديده گشائي بيني
زاب بيرنگ دو صد رنگ گل اندر نظر است
خار و گل هر دو ز يك شاخ برآيند ولي
اين يكي مرهم جان وان دگري نيشتر است
ره بخلوتكه وحدت برو معني درياب
بگذر از عالم صورت كه نزاع صور است
هر بد و نيك به نسبت بود البته صغير
باشد از بحر وجود آنچه خزف يا گهر است
كي توان گفتن كه اوبا ما سر و كاري نداشت
حسن عالمگير او جز ما خريداري نداشت
تير مژگانش نكردي جز دل ما را نشان
حلقه زلفش بغير از ما گرفتاري نداشت
ماه كنعان خسرو مصر ملاحت بود ليك
بيزليخا حسن او گرمي بازاري نداشت
نام ليلي كي بمعشوقي چنين گشتي علم
گر بعالم همچو مجنون عاشق زاري نداشت
كارها جز عشق بازي سر به سر بازيچه بود
زان دل ما در جهان جز عاشقي كاري نداشت
بار محنت بردن آسانتر ز بار منت است
شادمان آنكو بغم خو كرد و غمخواري نداشت
گيتيش در دخمه محو و فراموشي سپرد
آنكه بگذشت و ز نام نيك آثاري نداشت
چرخ هرگز بر مراد راستان دوري نزد
راستي جز كجروي اين سفله رفتاري نداشت
همچو بلبل از چه ميناليد روز و شب صغير
گر به پاي دل ز عشق گلرخي خاري نداشت
بغير عشق تو ام اي صنم گناهي نيست
چرا بسوي منت از كرم نگاهي نيست
من از جفاي تو بر درگه تو مينالم
كجا روم چكنم جز توام پناهي نيست
بگفتيم ز كمندم بجوي راه فرار
بجز بسوي تو از هيچ سوي راهي نيست
كس از تو رو نتوانست در گريز آرد
كه در احاطه حكمت گريزگاهي نيست
ملوك را سر ذلت بر آستانه توست
بلي بغير تو در ملك پادشاهي نيست
اگر به قهركشي ور به لطف بنوازي
سئوال معترض و حكم دادخواهي نيست
صغير جز تو ندارد مراد و منظوري
بصدق دعوي او از توبه گواهي نيست
نقش خار و گل به جز از خامه تقدير نيست
نقطهيي جاي تعرض اندرين تصوير نيست
شهد معني را چه داند ذوق هر صورت پرست
كار هر مرغي ببستان چيدن انجير نيست
بنده تدبير ار كند محتاج تقدير خداست
ليك تقدير خدا محتاج بر تدبير نيست
خلق را رام محبت كن چه حاجت قيد و بند
آنكشش كاندر محبت هست در زنجير نيست
كم اثر جو از دعائي كان بلاي ديگريست
آه خالي از غرض البته بيتأثير نيست
من ندارم دعوي درويشي و رندي ولي
همت پيرم عنانم دست هر بي پير نيست
يار را گفتم بديدم نيم رخسارت به خواب
گفت خواب نيمه ماه است و بي تعبير نيست
بود مجهول آنكه ابروي ترا شمشير خواند
چون اشارتهاي ابروي تو در شمشير نيست
هر كه خواهد طره جانان به دست آرد صغير
هيچ دست آويزش الا ناله شبگير نيست
آنچه ميدانيش دينا خورد و خوابي بيش نيست
وانچه ميخوانيش گردون پيچ و تابي بيش نيست
هيچكس كام مراد از بحر امكان تر نكرد
راستي چون بنگري عالم سرابي بيش نيست
مكنت و ثروت عيال و مال و ايوان و سرا
روي هم چون جمع سازي اضطرابي بيش نيست
هست هستي بحر ژرفي موج خيز و بي كران
واندران دريا وجود ما حبابي بيش نيست
عمر نوح و گنج قارون ملك اسكندر تو را
گر ميسر شد بوقت مرگ خوابي بيش نيست
اهلدنيا عمر خود را صرف دنيا مي كنند
گر حيات اينست خود سوء العذابي بيش نيست
از حلال و از حرام مال مال اندوز را
عايد و واصل حسابي با عقابي بيش نيست
در جهان آمد صغير و چند روزي ماند و رفت
يادگار از وي در اينعالم كتابي بيش نيست
جز مقام نيستي چون مأمني در كار نيست
رخت آنجا كش كه دزد و رهزني در كار نيست
فكر كن در اصل خود ايقطره ماء بحر جود
تا ببيني در جهان ما و مني در كار نيست
چون شوي غافل ز يزدان ره زند اهريمنت
گر تو يزداني شوي اهريمني در كار نيست
روز و شب بهر جدال ديو نفس آماده باش
كادميرازان قوي تر دشمني در كار نيست
نازم آن رند مسيحا دم كز استغناي طبع
در طريق فقر او را سوزني در كار نيست
گر ندارد ننگ از گور ستمكاران زمين
از چه آنان را مزار و مدفني در كار نيست
عاشقان عريان بخون غلطند زير تيغ عشق
غنچهي اين باغ را پيراهني در كار نيست
كن طواف اهل دل گر حج اكبر بايدت
غير دل حق را مقام و مسكني در كار نيست
صرف شد در عاشقي عمر صغير و خوش دلست
زانكه در عالم ازين خوشتر فني در كار نيست
تا قبله من ابروي آن لعبت ترساست
فارغ دلم از مسجد و از دير و كليساست
يارب بكه گويم غم دل را كه بمردم
از حسرت آن لب كه روانبخش مسيحاست
دل كرد گرفتار تو ما را و نبايد
ناليد ز بيداد تو از ماست كه بر ماست
عشق تو چه خواهد مگر از خلق كه در شهر
هر جا گذرم از تو بپا شورش و غوغاست
دل را سر رسوائي و اظهار جنونست
صد شكر كه از زلف تواش سلسله برپاست
جسم تو ز سر تا به قدم جوهر لطفست
الا دلت اي شوخ كه آن قطعه خار است
خنديد به پيش لب تو غنچه والحق
خود جاي دو صد خنده بر اين خنده بيجاست
در آينهاي حور به بين طلعت خود را
در گلشن فردوس اگرت ميل تماشاست
چشمت ز صغير ار دل و دين برد عجب نيست
چون عادت تركان خطائي همه يغماست
شرح حال من و زلف تو كه در گلشن گفت
كه چو حال من و چون زلف تو سنبل آشفت
دوش كردي چو به آهم تو تبسم گفتم
مژده ايدل كه بباد سحري غنچه شكفت
باختم جان بتو اي ابروي جانان و هنوز
ميندانم كه تو را طاق بخوانم يا جفت
بهر من گفت كسي قصه فرهاد و مرا
نرود تا ابد از ياد ز بس شيرين گفت
چيست خاك در ميخانه كه هر اهل نظر
بروي از اشك روان آب زد و از مژه رفت
سخن پير خرابات به جان ميارزد
ليك حرف من و زاهد همه ميباشد مفت
چشم بيمار بتان ديد صغير و از غم
گشت بيمار بدانحالكه در بستر خفت
جانا نظير روي تو ماه منير نيست
بهر تو جز در آينه شبه و نظير نيست
تا بوي طره تو وزد بر مشام جان
حاجت به مشك و عنبر و عود و عبير نيست
چمشم تو تا كشيد ز ابرو كمان به سر
يكدل بشهر نيست كه آماج تير نيست
ناصح مرا مگو كه مرو در قفاي يار
زيرا كه اختيار به دست اسير نيست
زحمت چه ميبري بعلاج من اي طبيب
درديست درد عشق كه درمان پذير نيست
در پاي دوست مير چه داني كه عاقبت
كس را بروزگار ز مردن گزير نيست
در راه شعق راه به منزل نميبرد
آنكس كه خار و خاره بپيشش حرير نيست
زاهد به مي كشان دهد ار نسبت مجاز
بيچاره چون كند بحقيقت بصير نيست
ياري گزيد از همه خلق جهان صغير
كارش دگر به كار صغير و كبير نيست
نتوان بمثل گفتن خورشيد درخشانت
زيرا كه بود شمعي خورشيد در ايوانت
گفتي كشمت در خون بشتاب كه ميترسم
اغيار كنند ايجان از گفته پشيمانت
صد سنگ جفا هر دم گردون زندش بر سر
آن را كه بود شوري از پسته خندانت
خواهي شب مشتاقان گردد همه صبح ايمه
در اول شب بگشا از مهر گريبانت
از وصل ترا دايم دل مايل و جان شايق
باز آي كه مشتاقان مردند ز هجرانت
هر لحظه كني از نو شادم بغمي ايا
گشتم به چه خدمت من شايسته احسانت
الا كه بياويزد در زلف تو دل ورنه
بيرون نتواند شد از چاه زنخدانت
از تيغ جدا سازي گر بند ز بندم را
من همچو قلمدارم سر در خط فرمانت
خواهي اگر آگاهي از حال صغير ايجان
كن موي به مو تحقيق از زلف پريشانت
غير از تو ميان تو و او فاصلهاي نيست
اين مرحله طي كن كه دگر مرحلهاي نيست
زان ره كه روند اهل فنا هر چه ببيني
نقش كف پا و اثر قافلهاي نيست
شكر و گله از هجر نشان ميدهد آري
در وصل دگر حالت شكر و گلهاي نيست
كي قسمت هر جان هوسناك شود وصل
اين لقمه بلي در خور هر حوصلهاي نيست
واعظ ره خود گير كه در مذهب عشاق
جز مسئله عشق دگر مسئلهاي نيست
ما سلسله ديوانه و شانيم كه ما را
جز سلسلهي زلف بتان سلسلهاي نيست
تا منقبت شير حق آئين صغير است
در دفتر نظمش ورق باطلهاي نيست
در جهان امري كه بيرون است از تقدير چيست
وانچه تقدير است در تغيير آن تدبير چيست
اي كه دام خلق مي سازي نماز خويش را
پيش خيرالماكرين اين حيله و تزوير چيست
خواجه داند جمله قرآن را به جز لفظ زكوة
مات و حيران مانده كاين يك حرف را تفسير چيست
دم مبند از ناله تا تأثير آن بيني مگوي
حاصلم زين ناله و افغان بيتأثير چيست
مرگ آيد ناگهاني اي به هر كاري عجول
اين همه در كار توبه علت تأخير چيست
قول الناس نيامم كرده پس حالت پريش
كاينهمه خواب پريشان مرا تعبير چيست
چون صغير از مهر حيدر كن مس قلبت طلا
تابداني در حقيقت معني اكسير چيست
ز بسكه دير شد اي دوست انتهاي فراقت
برفت از نظرم روز ابتداي فراقت
همين نه من بفراق تو مبتلا شدم و بس
به هر كه مي نگرم هست مبتلاي فراقت
مگر بشريت وصلم كني علاج كه ديگر
به هيچ به نشود درد بيدواي فراقت
دل حزين نشود هيچگه ز ياد تو خالي
انيس جان نبود هيچكس سواي فراقت
كنار من كه فراقت نشسته جاي تو خواهم
شود دمي كه نشيني تو باز جاي فراقت
ز من جدا نشود لحظه فراق و چه خوش بود
اگر وفاي تو هم بود چون وفاي فراقت
فراق هم بفراق تو مبتلاست نداند
صغير با كهدهد شرح ماجراي فراقت
خواهم اي شوخ ببوسم همه اعضايت
گه ز پا تا به سر و گاه ز سر تا پايت
حيلت انگيختهام بلكه دونوبت افتد
نوبت بوسه به لعل لب شكر خوايت
رونق قند برد قيمت شكر شكند
اين حلاوت كه بود در لب جان افزايت
عاشقان گر بتو آرند هجوم اين نه عجب
مگسانند كه آيند پي حلوايت
ازكه آموختي اين شيوه كه از غايت ناز
نيست جز در دل و در ديده عاشق جايت
كج نهادن كله و زلف بپا افكندن
راستي طرفه قبايي شده بر بالايت
جويها هر طرف از ديده نمايم جاري
آيدم چون به نظر سر و قد رعنايت
سر سير چمنم نيست بدور رخ تو
چيست گل پيش گل روي چمن آرايت
بيكي بوسه جانان سر و جان ده چو صغير
خواهي ار سود دو عالم بري از سودايت
هر كه داند نقطه خال ترا تفسير چيست
داند اول نقش لوح از خامه تقدير چيست
غير آن كز خط مشكين تو درس عشق خواند
كس نداند نقطه خال ترا تفسير چيست
ترك چشمت گر نخواهد خون مردم ريختن
در كفش ز ابرو و مژگان اين كمان و تير چيست
ايكه گوئي عشق يارت از دو عالم بازداشت
اين چنين رفته است تقديرم بگو تدبير چيست
گشتهام عمريست بي زنجير اسير و او بلي
جذبه عشق ار كمند دل شود زنجير چيست
معني اندر صورت انسان بود عشق اي پسر
گر نداري عشق پس فرق تو با تصوير چيست
جز گرفتار سر زلف شب آسائي صغير
كس نميداند ترا اين ناله شبگير چيست
نه خط بروي تو كين مير كشور زنگ است
كشيده لشگر و با شاه روم در جنگ است
سياه شد ز غمت روز ما چو شام ولي
از آن خوشيم كه با طره تو همرنگ است
برآر كام من اي قبله من ابرويت
كه كام خلق دهد كعبه گر چه دل سنگ است
زبند بند من آيد نواي ناله چو ني
ولي بگوش تو خوشتر ز نغمه چنگ است
تو را ز محنت من هيچ غم نباشد ليك
ز فرقت دهنت بهر من جهان تنگ است
ز پا فتادم و منزل نشد پديد آري
رهيست عشق كه بيرون ز ميل و فرسنگ است
فريب نام صغير از تو كي خورد زاهد
بكيش باده كشان نام مايه ننگ است
غم چندي بدل زاربغم مدغم ماست
ساقيا باده بياور كه دواي غم ماست
خم زلف تو مگر جاي غريبان بادش
كه در ن حلقه قراردل بيهمدم ماست
گر نئي كعبه چرا دل چو حجر داري سخت
اي كه كوي تو مني و دهنت زمزم ماست
گفتمش زلزله شهر خطا بهر چه بود
گفت از جنبش گيسوي خم اندر خم ماست
راز ما باد صبا برد بهر شهر و ديار
ما در اين فكر كه اين بي سر و پا محرم ماست
با نسيم سحري قصه كن آغاز صغير
قاصد خوشخبر و پيك نكو مقدم ماست
خوش ميگذرد آنكه مرا روح روانست
واندر پي او از تن من روح روانست
موئيست ميانش كه از آن هيچ نشان نيست
جز لاغري من كه از آن موي ميانست
تا ديدهام آن لعل لب و قامت و رخسار
كي در نظرم كوثر و طوبي و جنانست
چشمش همه تير مژه پيوسته بر ابرو
اين ترك سيه مست عجب سخت كمانست
تنها نه مرا كرده پريشان سر زلفش
آشفته آن طره دل خلق جهانست
دست از سر و جان شو بره عشق كه اين راه
اول قدمش پاي زدن بر سر جانست
در باديه عشق بزن خيمه صغيرا
كانجا نه دگر صحبت كون و نه مكانست
گفتم كمند عشق تو در گردن منست
گفت اين كمند خلق جهان را بگردنست
گفتم ز درد عشق تو كاهيده شد تنم
گفتا ميان ما و تو حايل همين تنست
گفتم براه عشق شد آلوده دامنم
گفتا خموش اين ره هر پاكدامن است
گفتم ز دوستان تو خواهم نشانهيي
گفت آنمراست دوستكه با خويش دشمنست
گفتم سخن ز ارمن و خوبان آن كنند
گفت از منست آنچه حلاوت به ارن است
گفتم صغير خواست ز حسن تو جلوهيي
گفتار بهر چه مينگرد جلوه من است
هي زلف و خال جلوه دهي اين بهانه چيست
هستيم خود اسير تو اين دام و دانه چيست
اين خانهاي كه زلف تو بر دل فروخته
در آن دگر حساب صبا حق شانه چيست
كي آگه از اذان مؤذي شوي اگر
ناقوس را بدير نداني ترانه چيست
در دهر نام نيك بنه ني سراي نيك
آري ز نام نيك نكوتر نشانه چيست
هر كس گداي درگه حيدر بود صغير
داند كه فيض بخشي اين آستانه چيست
اكنون كه بهار آمد و ايام بكام است
در باغ گه بوسه زدن بر لب جام است
دانند حلال از چه سبب خون كسان را
آن قوم كه در مذهبشان باده حرام است
گر خلق همه در پي ترتيب كلامند
گوش دل ما در پي تأثير كلام است
از عقل نبرده است كسي راه به مقصود
صد شكر كه ما را به كف عشق زمام است
عشق است چو عنقا و نشيمن بودش قاف
عقل است چو عصفور و مقامش لب بام است
هر كار كه اتمام پذيرفته به عالم
نيك ار نگري از مدد عشق تمام است
بي عشق صغيرا نرسد كار به اتمام
آن كار كه بي عشق تمام است كدامست
تا شدم از گردش چشم تو مست
پاي زدم يكسره بر هر چه هست
تا ابد اندر دل ساغر بود
عكس تو اي ساقي بزم الست
حسن تو تا شهرهي بازار شد
رونق بازار نكويان شكست
ما نكشيم از سر كوي تو پاي
تا به وصال تو بياييم دست
بر دل سنگين تو كاري نكرد
ناوك آهم كه به خارا نشست
از چه همي سجده كند بر رخت
گر نبود زلف تو آتش پرست
زلف تو دام دل پير و جوان
چشم تو بر هم زن هشيار و مست
آن كه به دام تو نيفتاد كيست
وانكه ز دام تو رهي جست و جست
دريم چشمم پي ماهي دل
زلف توانداخته قلاب و شست
ماه جبين ديد فراوان صغير
مهرتو اندر دل او نقش بست
اي بفداي تو من و هر چه هست
وي تو حقيقت بت و من بت پرست
ديگرم از غم نفسي هست نيست
از منت اي جان خبري نيست هست
خار بيابان جنون ني همين
پاي ز مجنون دل آزرده خست
هر سر خاري كه به پايش خليد
در دل و در ديده ليلي شكست
ماه فلك پيش رخت منفعل
سرو چمن در بر بالات پست
داشت ز غم دل سر ديوانگي
زلف تواش پاي بزنجير بست
در ره عشق تو فتادم ز پاي
آه نگيري گرم اي دوست دست
در خم زلف تو مرا حال داد
هست همان حالت ماهي به شست
يافت چه خوش حاصل ايام عمر
آن كه شبي با تو به خلوت نشست
تا ابد از عشق تو نالد صغير
ديده رخت را چو به صبح الست
چون خضر ره به چشمه حيوانم آرزوست
يعني دو بوسه زان لب خندانم آرزوست
صياد تا به دام تو گرديدهام اسير
ديگر نه طرف باغ و نه بستانم آرزوست
تا نسبتي بزلف تو پيدا كنم مدام
سرگشتگي و حال پريشانم آرزوست
بر كف گرفته ام پي ايثار جان و سر
ديدار روي دلكش جانانم آرزوست
خواهم كه رو بكعبه مقصود آورم
يعني جوار شاه خراسانم آرزوست
گفتم صغير سيل سرشكت جهان گرفت
گفتا چو نوح ديدن طوفانم آرزوست
دلبرانرا همه سخت است دل و پيمان سست
يا كه اي سنگدل اين قاعده در مذهب تست
هيچ پيكان ز كمانخانه ابروت نجست
تا كه اول دل زاري هدف خويش نجست
كه سر خوان غم عشق تو ايدوست نشست
كاوّلين مرتبه از هستي خود دست نشست
گر دلي را چو دل من فلك سفله نخست
چه كنم اين شده تقدير من از روز نخست
در جهان هيچكس از قيد غم و غصه نرست
بيغمي هست گياهي كه در اين باغ نرست
ايندرست است كه حق در دل بشكسته درست
كز شكست دل بشكسته شود كار درست
آفرين بر تو صغيرا دگر اين قاعده چيست
كه چنين طبع تواش كرد بيان چابك و چست
لب تو ريخت چنان آبروي آب حيات
كه رخت خويش ز خجلت كشيد در ظلمات
من و گذشتن از چون تو دلبري حاشا
تو و نشستن با عاشقي چو من هيهات
نه من وفات نديدم كه همچو من بسيار
بيافتند وفات و نيافتند وفات
به سير دادن جان آئيم به سر ور نه
گر از وفات بود آئي از چه وقت وفات
ز بند عشق پس از مرگ هم خلاصي نيست
گمان مبر دهدت مرگ از اين كمند نجات
بمردم از غم لعلت چسان روا داري
كه تشنه جان بسپارم كنار آب حيات
دمي كه با تو نشينم ز خويش بيخبرم
چنان كه هيچ ندانم حيات را ز ممات
علامتي ز دهان تو هيچ ظاهر نيست
مگر خود از سخن اين نفي را كني اثبات
شها رختدل و دينم بعرصه گاه نظر
چنان ربود كه چون عقل خويش گشتم مات
روان تازه صغير از سخن بمرده دهد
گرش تو از لب شيرين كني دو بوسه برات
روزگاريست كه چون حلقه مقيمم بدرت
از چه لطفي نبود با من بي پا و سرت
من و پيمان تو از لاغري و از سستي
نه عجب هر دو نيائيم اگر در نظرت
نه نهان از بصري و نه عيان در نظري
مي ندانم كه پري نام نهم يا بشرت
گر چه هستي تو خراباتي و هر جايي ليك
جز بخلوت نتوان ديد رخ چون قمرت
شكرلله شدي از رخ او عكس پذير
شستم اي آينه دل چو ز خون جگرت
همچو جبريل بجايي نرسي اي سالك
گر بدل هست غم سوختن بال و پرت
نشوي باخبر از يار و نيابي مقصود
مگر آندم كه ز خود هيچ نباشد خبرت
ايكه اندر طلبش گرد جهان ميگردي
تاكه از پاي نيفتي ننهد پا به سرت
قندش از ياد رود در همه عمر صغير
هر كه آگه شود از گفته همچون شكرت
تا تار طره توام اي جان بچنگ نيست
دل نيست لحظهئي كه خروشان چو چنگ نيست
مانند دف همي خورم از دس غم قفا
تا تار طره توام اي جان بچنگ نيست
با غير خوش بصلحي و با آشنا به جنگ
آگه كسي به كار تو زين صلح و جنگ نيست
ديوانه تا شدم ز غمت در قفاي من
آن طفل كو كه دامن او پر ز سنگ نيست
از تير غمزه تو كند زاهد احتراز
غافل كه هر دلي هدف اين خدنگ نيست
تنها نه از غم دهنت تنگدل منم
در شهر كو دلي كه از اين غصه ننگ نيست
آن كس كه دل به نرگس و گل داده باخبر
زان چشم نيم خواب و رخ لاله رنگ نيست
در بزم ما حكايت حسن است و عشق و بس
اينجا حديث رستم و پور پشنگ نيست
ترسم كه مي نخورده رسد محتسب ز در
ساقي شتاب كن كه مجال درنگ نيست
بد نام اگر شديم به عشق بتان چه باك
ما را دگر صغير غم نام و ننگ نيست
با آن كهن دل معاينه ناظر به روي تست
باز از پي مشاهده در جستجوي تست
هر جا كه گرد نيست گرفتار رشتهيي
آن رشته را چو مينگرم تار موي تست
هر گل به چشم اهل نظر طرفه دفتري
در وصف لطف و خوبي روي نكوي تست
هر غنچه يي نشان ز دهان تو ميدهد
هر بلبلي فريفته رنگ و بوي تست
هر جا سخن كنند ز خوبان روزگار
آن گفتگو مقدمه گفتگوي تست
در هر كجا كه مينگرم جز تو نيست كس
دير و كنشت و مسجد و بتخانه كوي تست
ميخواستم بسوي تو رو آورم كنون
بينم كه رويم از همه سويي به سوي تست
از سال و ماه و هفته نباشد خبر مرا
بس روز و شب دلم به غم روي و موي تست
باشد در آرزوي وصال توهر كسي
تنها همي صغير نه در آرزوي تست
ما را به جز از روي تو منظور نظر نيست
ما را به جز از كوي تو مأواي دگر نيست
از جور رقيبان ز رهت روي نتابم
من وصل تو ميجويم و خوفم ز خطر نيست
قدر رخ خوب تو نداند همه چشمي
هر بي سر و پايي به جهان اهل نظر نيست
گو خون جگر نوش كن و خاك به سر ريز
آن را كه ز ديدار تواش شوق به سر نيست
گر عشق نداري بر كس قدر نداري
قدري نبود آن شجري راكه ثمر نيست
گر دست ز افتاده بگيري هنر آنست
ورنه زدن پاي به افتاده هنر نيست
ما بوسه نخواهيم جز از لعل لب يار
آري مگسان را هوس الا به شكر نيست
جانا ز صغير ار نكني ياد چه تدبير
شاهي و تو را جانب درويش گذر نيست
شيرم ولي اسير به دام غزال دوست
چون ني تهي ز خويشم و پر از مقال دوست
در روي خلق ديده حيرت گشودهام
بينم مگر جمال عديم المثال دوست
منعم مكن كه خاك ره دشمنان شدم
گشتم چنين مگر كه شوم پايمال دوست
از بارغم بود الف قامت چو دال
در آرزوي قامت با عتدال دوست
صد زخم خار هجر بخورديم و عاقبت
يك گل نچيدهايم ز باغ وصال دوست
دارند مردمان به دل خود بسي خيال
در دل صغير را نبود جز خيال دوست
اي خوش آن عارف سالك كه ز راه آگاهست
حاصل بندگيش ديدن روي شاه است
گر جهان بيني و بس فرق تو با حيوان چيست
چشم انسان همه بيناي جمال الله است
سر كويت شده از خون شهيدان دريا
مگر ايجان جهان كوي تو قربانگاه است
خود كه باشي تو كه هر جامه بدوزم از وصف
پيش بالاي تو چون آورم آن كوتاه است
اي كه اندر پي آن چاه ذقن ميگردي
واقف رفتن خود باش براهت چاه است
چه شود كامروا خواهي و خرم ما را
ايكه بر ما برسد هر چه ترا دلخواه است
آه اگر لطف توام بدرقه ره نشود
كه گهر دارم و صد راه زنم در راهست
گر من از خود نيم آگاه صغيرا غم نيست
بنده پيرمغانم كه ز من آگاه است
قضا چو جاري و ساري بنا رضا و رضاست
خوشا كسي كه به رغبت رضا به حكم قضاست
كسي كه گشت به حكم قضا رضا زان پس
قضا رود برضاي وي اين جزاي رضاست
ز بندگان خدا ني عجب خداوندي
كه قطره واصل دريا چو ميشود درياست
اگر بقا طلبي باري از فنا مگريز
همين فنا كه گريزي از آن تو عين بقاست
كسي كه رهرو راه فنا شود زين ره
رسد به شهر بقا زانكه بعد لا الاست
به دست شوق بدر پرده من و ما را
كه آنكه مي طلبي پشت پرده من و ماست
ميان يار و تو غير از تو هيچ حايل نيست
تو خويش محو كن آنگه ببين كه او پيداست
شگفت نيست گر او را نديده ديده تو
كه ديدهايم بسي ديده باز و نابيناست
صغير قول و بيانت ز عالم دگر است
خود از زبان تو گويا كه ديگري گوياست
هر آنچه فتنه در اين عالم و هر آنچه بلاست
ز چشم و قامت آن لعبت سهي بالاست
بخون كشيده هزاران هزار عاشق و باز
هميشه بر سر كويش ز عاشقان غوغاست
ز چشم او شده مفتون چو من بسي تنها
همين نه فتنه چشمش براي من تنهاست
كسي كه گشت اسير كمند وي با او
هميشه بر سر ناز و عتاب و جور و جفاست
شها ز جور تو مينالم و پشيمانم
چرا كه جور و جفاي تو عين مهر و وفاست
تو پادشاهي و ما بنده تو هر چه كني
بكن كه هيچ به كارت نه جاي چون و چراست
طريق عشق به دل طي كنند مشتاقان
نه احتياج به سر اندر اين ره و نه بپاست
ز جام جم به حقيقت دو جرعه نوشيدن
هزار مرتبه بهتر ز ملكتداراست
به هر كه مينگري مست ميرود اما
صغير مست مي و شيخ شهر مست رياست
دور هجران را مكر اتمام نيست
يا مگر صبح از پي اين شام نيست
با كه بفرستم غم دل را به دوست
چون صبا هم محرم پيغام نيست
ني منت تنها به دام افتادهام
كيست آنكو بسته ايندام نيست
خواندهام تاريخ دور روزگار
هيچ دوري به ز دور جام نيست
چون دل من عاشقي آغاز كرد
گفتم آغاز تو را انجام نيست
هر كسي كار مي گرفت از يار خويش
كس چو من در عاشقان ناكام نيست
عاشقي را شرط بي اندازه است
اين قبا زيبا به هر اندام نيست
گر طريق عشق ميپوئي صغير
پخته شو كاين ره ره هر خام نيست
از غم زلفت ندانم دوش بر من چون گذشت
اينقدر دانم كه دود آهم از گردون گذشت
گر بگويم شمهاي از آن جگرها خون شود
آنچه از لعل لبت بر اين دل پر خون گذشت
بي تو بگذشت آن چه اي ليلاي جان بر من شبي
در تمام عمر نتوان گفت بر مجنون گذشت
پست شد شمشاد و كاجم در چمن پيش نظر
در ضميرم چون خيال آن قد موزون گذشت
شربت وصل است عاشق را دواي درد و بس
زانكه اينجا كار از سقراط و افلاطون گذشت
هر كسي گنج قناعت جست و استغناي طبع
در حقيقت دولتش از دولت قارون گذشت
جز محيطت مي نخوانم ديگر اي چشم صغير
زانكه عنوان تو از سيحون و از جيحون گذشت
خداي آنچه به زلف نگار چين انداخت
نگار بهر من خسته بر جبين انداخت
برفت و برد مرا همچو سايه در پي خويش
قدي كه سايه نه از ناز بر زمين انداخت
بزلف كرده صبا را به جرم آن زنجير
كه دوش زلزله اندر سواد چين اندختن
سياه روز جهان را چو شب نمود آن مه
ز زلف پرده چو بر روي نازنين انداخت
غلام مردم چشمم كه در رخ خوبان
نظر هميشه به چشم خداي بين انداخت
من از جمال جمال تو حيرانم و از آن نقاش
كه نقش صورت انسان زماء و طين انداخت
يقين ز زلف تو غافل بود دل آنكس
كه چنگ عشق بگيسوي حور عين انداخت
كسي به كام دل خود رسد كه همچو صغير
به پاي دوست سر و جان و عقل و دين انداخت
در مرا ز كمندت سر رهايي نيست
كجا رود به كسش جز تو آشنايي نيست
بيا بيا كه دلم بي تو از جهان سير است
مرو مرو كه مرا طاقت جدايي نيست
بدور چشم تو و زلف تو دگر كارم
به آهوي ختن و نافه ختايي نيست
بتان چو دل بربايند بوسهاي بدهند
ولي ترا صفتي غير دلربائي نيست
گداي شاه نجف شو كه هيچ سلطنتي
به روزگار برابر بدين گدايي نيست
صغير پيرهني بيش از جهان نبرد
كنون غمي بدل او را ز بي قبايي نيست
شعر اول اين غزل در خواب سروده شده
گفتن يك يا علي به صدق و ارادت
به بود از صد هزار سال عبادت
جز كه به چوگان يا علي نربوده
هر كه ز ميدان ربوده گوي سعادت
هر كه مريض غم وي است مسيحا
آيدش از چرخ چارمين به عيادت
بنده او باش و كوس پادشهي زن
در ر او مير و بر ثواب شهادت
گاه اجل ياعلي است ورد من اين شد
گوش زد از مادرم به وقت ولادت
خالق ارض و سما علي است در اين باب
جمله ذرات مي دهند شهادت
ره به ولاي علي نيافت جز آنكو
در ره تحقيق رفت از ره عادت
دامن هر كس صغير وار رها كن
دامن او گير پس به دست ارادت
هر كه بديد از تو اين فراخته قامت
گفت كه ياران قيام كرده قيامت
پيش تو سرو سهي ز پاي در افتد
زانكه ندارد توان و تاب اقامت
جز روش عشق و كار باده پرستي
آخر هر كار حسرتست و ندامت
پا به سر جان نه و در آبره عشق
ورنه سر خويش گير و راه سلامت
همچو دهانت ز حسرت لبت اي شوخ
هيچ ز من جز سخن نمانده علامت
هست ز چشم و لب تو آنچه به عالم
قصه ز سحر است و داستان ز كرامت
ختم به نام توي دلبري بود و هم
ختم به نام ولي عصر امامت
آنكه بحق قائمست و عالم هستي
نيست مگر ظل آن فراخته قامت
بخت خداداده چيست اينكه خدا كرد
خط غلاميش بر صغير كرامت
ببزم قرب چو ديدم ميانه من و دوست
حجاب و پرده و حائل تصور من و اوست
ز جاي جستم و خود را فداي او كردم
كه تا نماند كسي در مقام الا دوست
مر اين سخن نپذيرد ز آنكه گوش دلش
رهين زمزمه لا اله الا هوست
فكندهام سر خود را چو گو بميداني
كه سروران سرافراز را سر آنجا گوست
مرا بكعبه چه خواني برب كعبه قسم
كه سجده گاه من ابروي آن كمان ابروست
هزار مرتبه مينو فداي حور وشي
كه يك تبسم اوبهتر از دوصد مينوست
صغير بر تو جفائي اگر ز دوست رسيد
منال هر چه كه از دوست ميرسد نيكوست
هر گوشه فتنه ايست ز جشمان مست تست
هر جا سخن رود ز لب ميپرست تست
كي دست ميدهد كه به بينم به خلوتي
در گردن تو دست من و مي به دست تست
اي زلف يار نافه چين خواندمت ولي
ديدم درست نسبتي اينسان شكست تست
اي چشم ساقي از تو نه مستيم ما و بس
مينا و ساغر و خم و خمخانه مست تست
صياد بال من مشكن پاي من مبند
اين بند بس مرا كه دلم پاي بست تست
آزاري از چه رو دل من در پناه خويش
آخر نه اين رميده ز هر جا به بست تست
آن خرمن گلي تو كه خوبان سروقد
بر پا بايستند به هر جا نشست تست
دريا شده است ديده ز بس ماهي دلم
در آرزوي زلف چو قلاب شست تست
مي نوش و هستيت بنه و نيست شو صغير
وز غم فرار كن كه غم آسيب هست تست
دلبرم شانه بگيسوي شبه گون زده است
بدو صد سلسله دل باز شبيخون زده است
بر لب جام بود بوسه زدن فرض كه آن
يار را بوسه بسي بر لب ميگون زده است
اي كه ليلي طلبي خرگه خود را آن ماه
در بيابان دل خستهي مجنون زده است
عاشقان از همه كيشند بدر كلك قضا
نام اين طايفه از دايره بيرون زده است
در ره عشق خدا مرد ره آنست كه نعل
تركمان وار در اين باديه وارون زده است
منت از ساقي نا مشفق گردون نكشد
مي چو من هر كه ز جام دل پر خون زده است
نه عجب خرمن من سوخت گر از آتش عشق
عشق برقيست كه بر خرمن گردون زده است
تا گدائي در شاه نجف يافت صغير
پاي بر ملك جم و دولت قارون زده است
تنها به راه دوست نبايد ز جان گذشت
جز دوست هر چه هست ببايد از آن گذشت
باشد برون ز كون و مكان يار و در پيش
هر كس كه رفت از سر كون و مكان گذشت
آن مرحله است و اديت اي كعبه مراد
كاول قدم براه تو بايد ز جان گذشت
آدم بهشت كوي ترا داشت در نظر
گندم بهانه كرد و ز باغ جنان گذشت
بر آستان پير مغان هر كه سود سر
پايش ز رفعت از سر نه آسمان گذشت
خواهد رسيد بر دهن يار بي سخن
هر كس كه چون صغير ز نام و نشان گذشت
بيا اي عيد مشتاقان كه از هجر دو ابرويت
هلالي گشت پشت روزه داران مه رويت
نه دين از كفر بشناسم نه روز از شب كه نگذارد
دمي افتم بفكر خويشتن ياد رخ و مويت
فراهم مي كنم بهر خود اسباب پريشاني
كه شايد نسبتي پيدا كند حالم بگيسويت
نگشتي سجده گاه خلق عالم تا ابد كعبه
نكردي در ازل گر سجده بر محراب ابرويت
فكند از غمزهيي هارو ترا در چه من مسكين
توانم چون سلامت جان برم از چشم جادويت
مقيم آنكو بكويت شد نميجويد بهشت آري
بهشت است آرزومند مقيمان سركويت
من ار ديدار گل جويم و گر مشك ختن بويم
از ايندارم غرض رنگت وز آندارم طمع بويت
صغير از آستانت كي تواند روي بر تابد
كه هر سو روي بنمايد دل او را ميكشد سويت
ديگرم پر واي خويش انديشه بيگانه نيست
بزم جانم را ضيا جز از رخ جانانه نيست
چون در آمد يارم اندر خلوت دل زانسراي
خويش هم رفتم كه ديدم جاي هر بيگانه نيست
زاهدان از صحبت ما نيستند آگه بلي
صحبت عشقست آخر قصه و افسانه نيست
عشق از معشوق خيزد بر دل عاشق زند
آري از شمع است آتش از پر پروانه نيست
چو من بي پا و سر چرخ از چه سرگردان بود
از غم زنجير زلف يار اگر ديوانه نيست
نيست غم گرما شديم از دور ساغر بي نصيب
پيش چشم مست ساقي حاجت پيمانه نيست
كعبه از مولود پاك مرتضي شد محترم
ورنه فرقي در ميان كعبه و بتخانه نيست
بارها گشتم نهاني در دل زار صغير
غير گنج مهرحيدر اندر اين ويرانه نيست
مدام غير غمم كس انيس و همدم نيست
بروزگار كسي با وفاتر از غم نيست
چگونه جام نگيرم كه غير صحبت جام
هر آنچه مي نگرم يادگاري از جم نيست
ببين به حرمت عاشق كه ميشود محرم
بدان حرم كه در ن جبرئيل محرم نيست
فريب دانه خال تو خوردم و شادم
چرا كه هر كه نخورد اينفريب آدم نيست
در اين جهان مطلب رات و گشاده دلي
كه غير رنج در اين تنگناي عالم نيست
بجان دوست كه درويش راست وقت خوشي
كه بهر پادشه اسباب آن فراهم نيست
نميكند ز صغير اين سخن قبول مگر
كسيكه بيخبر از حال پور ادهم نيست
جز معرفت از بهر بشر خاصيتي نيست
بي خاصيتي در تو اگر معرفتي نيست
گيم به تو از روي محبت به محبت
ميكوش كه محبوبتر از اين صفتي نيست
اي خودسر خود رو كه گريزي ز مربي
درد تو همين بس كه ترا تربيتي نيست
بايست گرت عافيت اين نادره بشنو
درده به بل تن كه جز اين عافيتي نيست
داني چو خدا خواسته هر گونه قضا را
راضي به قضا باش كه بيمصلحتي نيست
در ملك دل ار شاه شوي مرتبت آنست
بر ملك جهان شاه شدن مرتبتي نيست
اي آنكه شدي خاك ره پير خرابات
خوشباش كه بالاتر از اين منزلتي نيست
داني كه برد سود محبت علي آري
جز مهر علي در دو جهان منفعتي نيست
مانند صغير آنچه كه خواهي ز علي خواه
كز درگه او رد بخدا مسئلتي نيست
حجة قائم كه جبريل امين دربان اوست
او به فرمان خدا و چرخ در فرمان اوست
مطلع فجري كه بادش هر دم از ما صد سلام
حجة عصري كه هم والعصر اندر شان اوست
آسمانش خوان جود و خاص و عامش ريزه خوار
مهر و مه را خواهي ارداني دو قرص از خوان اوست
چار ام و هفت اب را شيخ تزويج طلاق
سه ولد را پرورش در دامن احسان اوست
اي خوشا دوران او هر چند دو روزگار
زابتدا تا انتها چون بنگري دوران اوست
يك تاز عرصه ايجاد كاين گوي فلك
تا ابد در گردش از يك لطمه چوگان اوست
شاه ايوان علوّ و شان كه خود عرش علا
با علوّ قدر ادني پايه ايوان اوست
تا نيايد كي رود ظلم از جهان اي عدل خواه
عدل از ديوان چه خواهي عدل در ديوان اوست
فيض بيپايان مبدء ميرسد مطلق به وي
وانچه بر هر كس رسد از لطف بيپايان اوست
خوش بفرداي جزا از لغزش پا ايمن است
هر كه را دست و لا امروز بر دامان اوست
خوش ترا كلب در خود خواند از شفقت صغير
حجة قائم كه جبريل امين دربان اوست
دانم كه ره كعبه و بتخانه كدامست
زين هر دو ره آن راه جداگانه كدامست
بنهاده بكف جان خود اهل حرم و دير
پرسند ز هم منزل جانانه كدامست
آن خانه كز آن يافت توان خانه خدا را
گر دير و حرم نيست پس آن خانه كدامست
بس عاقل ديوانه و ديوانه عاقل
بشناس كه عاقل كه و ديوانه كدامست
بس خويش كه بيگانه و بيگانه كه خويش است
هشدار كه تا خويش كه بيگانه كدامست
گويند بود گنج به ويرانه خدا را
اي اهل دل آن گنج چه ويرانه كدامست
تا طره و خاليت ز كف دل نربايد
آگه نشوي دام چه و دانه كدامست
تا شمع وشي پاك نسوزد چو صغيرت
واقف نشوي شمع چه پروانه كدامست
اي جسم تو بگرفته ز جان باج لطافت
جان را همه آسيبي و دل را همه آفت
جان را بود آن لطف كه در جسم كند جاي
تو جاي بجان كردهاي از فرط لطافت
پرداختم از غير تو دل بهر تو آري
روبند كسان خانه به هنگام ضيافت
تا خود چه شود كار من و ساقي و مطرب
كاندل به لطاقفت برد و اين بظرافت
گر همرهي خضر دهد دست توان كرد
يك چشم زدن طيّ دو صد ساله مسافت
چون گوي فكن در قدم پير مغان سر
تا آنكه ز ميدان ببري گوي شرافت
گر ديد صغير از دل و جان بنده شاهي
كز امر حقش داد نبي امر خلافت
با ما مگو كه دير كجا و حرم كجاست
ما آب و گل پرست نييم آن صنم كجاست
هان بس مكن بطوف حرم ز آب و گل برآي
روز اهل دل بپرس كه صاحب حرم كجاست
زنگ حدوث ز آينه دل كني چو پاك
يابي كه جلوهگاه جمال قدم كجاست
دايم دمد به صور سرافيل عشق دم
خوابند عالمي همه بيدار دم كجاست
گردند تا كه ثابت و سيار بندهاش
در كوي عشق يك دل ثابت قدم كجاست
تا بش و كم شوند غلام طبيعتش
وارستهيي ز كشمكش بيش و كم كجاست
حرفي شنيدم از دهن يار و يافتم
خود مصدرحديث وجود و عدم كجاست
داني دهان شيشه چه گويد بگوش جام
گويد سراغ گير ز مستان كه جم كجاست
هر جا روم غمم بدل افزون شود صغير
آنجا كه دل رها شود از قيد غم كجاست
از حرم بگذر كه اينجا خرگه آنشاه نيست
كوي او را كعبه جز سنگ نشان راه نيست
گر چه در دير و حرم تاييده انوارش ولي
جز كه در صحراي دل آنشاه را خرگاه نيست
از شكايت گر زني دم يار پوشد از تو رخ
آري آري در بر آئينه جاي آه نيست
عين وصلش مي نمايد هجر ورنه لحظهيي
دست از زلف بلند آن پري كوتاه نيست
تا نگردي نيست از هستي كجا يابي خبر
جز ز راه لا الهت ره به الا الله نيست
از خداتوفيق جو شايد ز خود آگه شوي
كانكه از خود نيست آگه از خدا آگاه نيست
ناوك نمرود را يزدان بخون آلوده كرد
تابداني هيچكس محروم از اين درگاه نيست
دولت فقرم چنان كرده است مستغني كه هيچ
در دل من آرزوي مال و فكر جاه نيست
چندم از بدخواه ميترساني اي ناصح برو
من نخواهم بهر كس بد باكم از بدخواه نيست
عالمي را ميتواني رام كرد از دوستي
هيچكس را در مقام دوستي اكراه نيست
من گداي آستان شاه مردان صغير
چشم اميدم بجز بر درگه آنشاه نيست
آنكه بهر جا عيان طلعت نيكوي اوست
اي عجب از چشم خلق از چه نهان روي اوست
باز كنند آرزو تا سخنش بشنوند
آنكه سراي وجود پر ز هياهوي اوست
غير ز ديدار او باز ندارد مرا
چشم سرم سوي غير چشم دلم سوي اوست
چاره ديوانگي سلسلهاست و مرا
مايه ديوانگي سلسله موي اوست
بزم مرا مشگ و عود گر نبود گو مباش
مشگ من و عود من جعد سمن بوي اوست
قصه دراز است باز هر شب اگر چه به بزم
از سر شب تا بصبح قصه گيسوي اوست
قصه مخوان زاهدا دوزخ و جنت تراست
دوزخ من خوي يار جنت من روي اوست
سروري عالمي پادشه عشق راست
زانكه سر سروران خاك سر كوي اوست
از چه فكنده است شور در همه خلق جهان
گرنه قيامت صغير قامت دلجوي اوست
جستم سراغ دل ز صبا زان خبر نداشت
گويا به طره تو صبا هم گذر نداشت
در سر هر آن هوا كه مرا بود شد بدر
عشق تو بود كز سر من دست برنداشت
گر يك نظر فزون بتو ننمود ديدهام
اين شد سبب كه تاب نگاه دگر نداشت
گويند بوالبشر بفراق جنان گريست
گويا خبر ز روي تو زيبا پسر نداشت
دردش همين بس است كه اهل نظر نبود
آنكو بر آفتاب جمالت نظر نداشت
اي عالم آفتاب مرا بود جلوهها
وقتي كه آسمان تو شمس و قمر نداشت
عمري تمام كار دلم بود عاشقي
عيبش مكن كه غمزده ديگر هنز نداشت
اول اگر كه تيشه آخر زدي دگر
يك عمر كوه كن به جهان دردسر نداشت
در راه عشق خوف و خطرها بود صغير
طي اين ره آن نمود كه خوف از خطر نداشت
تنها ستمت بهر من اي ماه جبين است
يا با همه بيمهري و آئين تو اين است
كوتاه نمود از همه جا دست خيالم
بالاي بلندت كه بلاي دل و دين است
در ظلمت زلف تو دل خضر شود گم
از بسكه شكن در شكن و چين سر چين است
اين زلف سياه است بر آن روي چو خورشيد
يا روز به شب كفر به اسلام قرين است
تا آنكه مگر ره به دهان تو برد دل
عمريست كه چون خال لبت گوشه نشين است
از كوي خود اي دوست مرانم سوي جنت
بي روي تو ام كي سر فردوس برين است
يگذره مرا كار به خورشيد فلك نيست
خورشيد من اينست كه بر روي زميناست
يكدم نرود عمر كه بيغصه نشينم
نارفته غم از دل غم ديگر به كمين است
خوش دار صغير آن چه كه پيش آيدت آخر
تا چند توان گفت چنانست و چنين است
دل ز راه ديده از نور جمالش روشن است
اندر اين كاشانه تابان آفتاب از روزنست
زاهدا حق را تو ميخواني ز عرش و من زدل
از خدا دوري تو كوته كن سخن حق با منست
از لباس طبع بيرون آ مصفا شو كه هيچ
رنگ و بويي نيستش تا غنچه در پيراهن است
بي گره چون رشته شو تا طي نمائي راه عشق
ورنه درماني كه تنگ ايره چو چشم سوزنست
چند پيش خوشه چينان ميبري دست طمع
آنچه ميخواهي تو زينان پيش صاحب خرمنست
اي بسا كس را كه دعوي سليمانيست ليك
ظاهر ايشان سليمان و درون اهريمنست
دل بدست آور كه خلق و خالقت دارند دوست
زانكه پيش خلق و خالق اين صفت مستحسنست
از گلستان جهان آنان كه پوشيدند چشم
خود درون جانشان صد گونه باغ و گلشنست
صبر كن بر محنت دوران كه راحتدر قفاست
گرچه تاريكست شب اما بصبح آبستنست
آنچه ميگويند شرح عشق اينها گفتنيست
هست مطلبها بسي كانها برون از گفتنست
رو بخر با نقد هستي نيستي همچون صغير
كاين متاع پربها ايمن ز دزد و رهزنست
آنكس آگه ز پريشاني احوال منست
كه چو من بسته آن زلف شكن در شكن است
بار افكند به زلفش دلم از بهر غريب
هر كجا شب بسر دست درآيد وطن است
ندهم تاري از آن طره اگر بخشندم
هر قدر مشگ كهدر كشور چين و ختن است
دهن اوست بسي تنگتر از غنچه ولي
تنگتر از دهن او دل خونين من است
بهواي رخ معشوق و بياد رخ گل
روز و شب زمزمه كار من و مرغ چمن است
صحبت از كوه كن و قصه ز شيرين مكنيد
دور دور من و آن خسرو شيرين دهن است
ديدنش غم برد از دل كه بود غبغب او
آب و خط سبزه و رخ معني وجه حسن است
سخني گفت بگوش دل من پير مغان
كه دو عالم همه تفسير بر آن يك سخن است
هر كسي را به كسي چشم اميد است و صغير
بنده عاطفت شير خدا بوالحسن است
ني همين از خود به راه يار ميبايد گذشت
كز دو عالم در رهش يكبار مي بايد گذشت
گر حقيقت عاشقي بر هر دو عالم پاي زن
يار اگر ميجويي از اغيار ميبايد گذشت
سبحهه و زنار باشد هر دو سد راه عشق
لاجرم از سبحه و زنار ميبايد گذشت
عشق را راهيست ناهموار و اين باشد عجب
كز سر از اين راه ناهموار ميبايد گذشت
گر نهي پا در طريق عاشقي زاهد بدان
اولين گام از سر و دستار ميبايد گذشت
خاك شد بس استخوانها زير ديوار هوس
با شتاب از پاي اين ديوار ميبايد گذشت
اندك و بسيار اين عالم همه رنج است و غم
اندك اندك ز اندك و بسيار ميبايد گذشت
چيست داني توشهي عقبي صغيرا از صراط
با ولاي حيدر كرار ميبايد گذشت
من و خاك سر آن كويكه دلدار آنجاست
راحت جان و تن آرام دل زار آنجاست
با رخ يار مرا حاجت گلشن نبود
هر كجا يار بود گلشن و گلزار آنجاست
گر كنم خاك در ميكده را كحل بصر
نكنم عيب كه نقش قدم يار آنجاست
روز و شب حلقه صفت بر در آن عيسي دم
چون ننالم كه دواي دل بيمار آنجاست
گر گشايش طلبي جو ز در پير مغان
كانكه لطفش بگشايد گره از كار آنجاست
همچو خورشيد كه نورش همه جا جلوهگر است
هر كجا ميروم آن دلبر عيار آنجاست
يوسفا حسن ترا مردم كنعان نخرند
جانب مصر روان شو كه خريدار آنجاست
نيست از كعبه گل ره به مقام مقصود
رهرو كعبه دل باش كه دلدار آنجاست
داشت انديشه صغير از صف حشر و خردش
گفت تشويش مكن حيدر كرار آنجاست
خرم كسي كه كام ز بخت جوان گرفت
يعني به صدق دامن پير مغان گرفت
بردم چو نام عشق سراپا بسوختم
چون شمع كاتشش بوجود از زبان گرفت
خوبان دهند بوسه و گيرند جان بها
نازم به دان حريف كه اين داد و آن گرفت
كارم فتاد تا چو كمر با ميان يار
از هر كنار غصه مرا در ميان گرفت
زلفش گرفت جا برخ و من بحيرتم
كاين كافر از براي چه جا در جنان گرفت
تا بعد از اين چه آيدم اي دوستان بپيش
حالي كه عشق از كف عقلم عنان گرفت
هر كس كه چون صغير بحيدر پناه برد
از هر بلا و حادثه خط امانگرفت
آنكو سپرد خط غلامي به مرتضي
سر خط رستگاري كون و مكان گرفت
شاه نجف كه بندهاي از بندگان او
باج شرف ز تاجوران جهان گرفت
رفعت از آستانه آن شه طلب كه عرش
اين رفعتي كه دارد از آن آستان گرفت
من آنچه هست به عشق تو دادهام از دست
كه منتهاي مرادم توئي از آنچه كه هست
به دوستي توام گر به پاي دار برند
من آر نيم كه بدارم ترا ز دامان دست
محبت تو نه امروز كرده جا بدلم
كه من بروي تو عاشق شدم بروز الست
به شادماني جاويد اميدوار شدم
دلم چو از همه ببريد و با غمت پيوست
كجا من از تو توانم بريد رشته مهر
خداي تار وجود مرا بزلف تو بست
بمحفلي كه تو باشي بباده حاجت نيست
كه هر كه چشم تو بيند خراب گردد و مست
صغير گرد جهان گشت در پي دلدار
رسيد بر سر كوي تو و ز پاي نشست
كارت اي يار بمن غير ستمكاري نيست
مگرت با من آزرده سر ياري نيست
ني خطا گفتم از اين جور و جفا دست مدار
كه جفاي تو بجز عين وفاداري نيست
چه غم ار خوار جهاني شدم اندر طلبت
بهر همچون تو گلي خار شدن خواري نيست
بسته دام تو از هر دو جهان آزاد است
اوفتادن به كمند تو گرفتاري نيست
هر چه خواهي ز عجايب ز فلك بتوان ديد
نيست نقشي كهدر اين پرده زنگاري نيست
هر گنه ميكني آزار دل خلق مكن
كه بتر هيچ گناهي ز دل آزاري نيست
بيكي تير مژه صيد دو صد دل كردي
تا نگويند خدنگ مژهات كارت نيست
اي خوشامستي و مدهوشي و آسوده دلي
كه به جز غصه و غم حاصل هشياري نيست
اي خوشا مستي و مدهوشي و آسودهدلي
كه به جز غصه و غم حاصل هشياري نيست
دوش ميگفت كسي زردي رخسار صغير
چارهاش هيچ به جز باده گلناري نيست
بطرف باغ هر آن سرو كز زمين برخاست
بيادقامت آن يار نازنين برخاست
شميم طره پرچين او بسي خوشتر
از آن ن سيم بود كز سواد چين برخاست
كسي نشست ببزم وصال با جانان
كه در ررهش ز سر جان و عقل و دين برخاست
نمود عشق به او چون تنم بجان نزديك
دميكه از سر من عقل دور بين برخاست
ميانه من و او هر حجاب بود بسوخت
زبسكه از دل من آه آتشين برخاست
چو بست نقش تو نقاش كارگاه ازل
از او بخامه صنع خود آفرين برخاست
صد آفرين بتو بادا كه هر كه صورت تو
بديد در طلب صورت آفرين برخاست
نمود سجده به محراب ابروي تو ملك
چو ديد صورت معني ز ماء و طين برخاست
شرافتي است نجف را كه همچو سرمه ملك
كشد بديده غباري كز آن زمين برخاست
مراست مذهب و دين مهر آنكه از تيغش
غريو و ولوله از خيل مشركين برخاست
علي كه باج شرف از جهان گرفت صغير
چو بهر بندگيش از سر يقين برخاست
دلمز دست تو خون گشت و حجتم اين است
كه هر چه اشك فشانم ز ديده خونين است
بجاي شهد چشاني بدوست خون جگر
بحيرتم كه تو را اي صنم چه آئين است
هميشه وصف لبان تو بر زبان دارم
كهنقل مجلس فرهاد نقل شيرين است
دلم به دام سر زلف پرخمت ماند
بصعوهئي كه گرفتار چنگ شاهين است
شكست رونق بازار قند را به جهان
حلاوتي كه ترا در دهان نوشين است
طمع مدار ز من دين و دل دگر زاهد
كه كفر زلف بتان رهزن دل و دين است
اگر به آتش حسرت بسوخت جان صغير
كند چه چاره كه تقديرش از ازل اينست
تانگويي بجهان دوست مرا بسيار است
دوست اسكير بود اين سخن از اسرار است
راستي ز اهل صفا دوست به دست آوردن
آيد آسان بنظر ليك بسي دشوار است
آنكه دارد به نظر نفع خود از صحبتدوست
دوست نبود ز حريفان سربازار است
اي بسا دوست نما دشمن جاني كه مدام
در تظاهر بي منظور خود آن مكار است
اي بسا دوست كه با دوست زند لاف وفا
ليك گاه عمل از وي بري و بيزار است
اي بسا دوست كه از ابلهي و ناداني
دوست را مايه صد گونه غم و آزار است
جذب گفتار مشو دوست مدان آنكس را
كه نه گفتار وي آميخته با كردار است
دوست آنست كه هنگام گرفتاري دوست
از طريق عمل آن غمزده را غمخوار است
دوستي خود ثمر نخل وجود من و تست
سوختن در خور نخل است اگر بيبار است
اثر دوستي و مهر و محبت باشد
آنچه در دهر ز صاحب اثر آن آثار است
بهتر آنست كزين مسئلهي دور و دراز
رشته كوتاه كنم ورنه سخن بسيار است
چون كنايت ز صراحت بود اولي اينجا
با همه بينظريها نظري در كار است
مختصر شرحي اگر گفتهام از مهر و وفا
پي به مقصود برد آنكه دلش بيدار است
با خدا باش و بپوش از همه كس ديده صغير
فارغست از همه كس آنكه خدايش يار است
ايها الناس اينجهان را نيم جو مقدار نيست
جز متاع درد و محنت اندر اين بازار نيست
شد مقصر آدم و حق در جهانش جاي داد
پس جهان زندان و در زندان بجز آزار نيست
گر بيابم صد زبان وز هر زبان در هر نفس
صد هزارش شكوه گويم جاي هيچ انكار نيست
گفتمت اين دهر خصم دوستان خود بود
دوستي اب خصم كار مردم هشيار است
اين عجوز بيوفا را چاره نبود جز طلاق
ورنه كس ايمن ز كيد و مكر اين مكار نيست
يكدم از خواب گران بيدا شو تا كي ترا
طعنه زن باشد بيداري كه اين بيدار نيست
هيچ در هيچ است اسباب جهان اندر جهان
اين سخن پوشيده بر چشم اولوالابصار نيست
صاحب آثاران دنيا را چه پيش آمد كه حال
هيچ يكشان را بجا آثاري از آثار نيست
حاليا جبريل جان را بال استغفار ده
چون كه عزرائيل آمد جاي استغفار نيست
اندكي در فكر استغناي يوم الفقر باش
چند ميگوئي چرا اموال من بسيار نيست
رو قناعت كن صغيرا تا كه كار آسان شود
گر تو آسان گير باشي كارها دشوار نيست
اگر كه خانه خمار دايمم وطن است
عب مدار كه اين خانهي اميد منست
گذاري از چه كه پشتت ز بار غم شكند
بنوش باده دمادم كه باده غم شكنست
بكوي ميكده صحبت ز سيم و زر مكنيد
كه رفتهام من و سودابه نقد جان و تنست
مرا نصيحت واعظ چگونه درگيرد
كه وعظ او همه اظهار فضل خويشتنست
نه من بخويش كنم عشقبازي اي ياران
بگردن دلم از زلف دلبري رسن است
دلا دگر ز غم خود سخن مگو با يار
كه در ميان تو و يار حايل آن سخن است
دو يار چون كه هم آغوش ميشوند آن به
كنند رفع موانعت اگر چه پيرهن است
صغير داشت بدل مطلبي و يارش گفت
چه مطلبستترا كان به از رضاي منست
تشبيه جمال تو به خورشيد روا نيست
اين ربته بلي در خور هر بي سر و پا نيست
گو تا نزند دم دگر از عشق و ارادت
آن را كه به پايت سر تسليم و رضا نيست
از دوست اگر نوش بينند و اگر نيش
رندان جهان را بزبان چون و چرا نيست
از جور تو ميسوزم و ميسازم و شادم
چون جور و جفاي تو بجز مهر و وفا نيست
با باد صبا چون به تو پيغام فرستم
آنجا كه توئي رهگذر باد صبا نيست
هر طايفه را روي نياز است به سوئي
ما را به جز ابروي تو محراب دعا نيست
غير از تو مرا نيست بخاطر ولي افسوس
يادي نكني از من و اين از تو روا نيست
پيوسته صغير است بدرگاه تو نالان
جز اين بدر شاه بلي رسم گدا نيست
دل مسوزان كه ز هر دل بخدا راهي هست
هر كه را هيچ بكف نيست بدل آگهي هست
منع مجنون نتوان كرد ز بي ساماني
كش بصحراي جنون خيمه و خرگاهي هست
حذر از دشمني نفس نه بدخواهي غير
بتر از نفس كجا دشمن و بدخواهي هست
مرغ دل چون بسلامت رود از وادي عشق
كه بهر گوشه كماندار و كمين گاهي هست
ايكه ره ميزندت جلوه يوسف ذقنان
ديده بگشاي كه در هر قدمت چاهي هست
بايد از خاك رهش ديدهي جان روشن كرد
هر كه را ديدهي روشن دل آگاهي هست
از دل خويش بجو حال دل دوست صغير
كز دل دوست نهاني بدلت راهي هست
بگو به آن كه موفق بحسن تدبير است
بخود مناز كه اين هم بحكم تقدير است
بلي اگر نه به تقدير بسته سير امور
بگو كه چيست ز تدبيرها عنان گير است
بس اتفاق فتد اينكه با تمام قوا
فلان امير جهان را به فكر تسخير است
هنوز تير مرادش نرفته سوي هدف
كه از كمان فلك خود نشانه تير است
بسا شده است كه شه خفته شب بروي سرير
علي الصباح بزندان و زير زنجير است
به پيل پشه و بر شير مور چيره شود
در اين بيان سخن افزون ز حد تقدير است
اگر اراده خالق نباشد اندر كار
بگو اراده مخلوق را چه تأثير است
به غير بندگي حق كه نيمه مختاريست
به دست بنده كدام اختيار و تدبير است
خدا مصور و مخلوق عالمي تصوير
صغير مات مصور ز حسن تصوير است
اي آنكه با وجود تو ديگر وجود نيست
ذاتي به جز تو در خور حمد و سجود نيست
تحصيل حاصل است تمناي جود تو
بر ما هر آنچه از تو رسدغير جود نيست
تو در درون جاني و آنجا كه وصف تست
صحبت ز قرب و بعد و نزول و صعود نيست
در غيب و در شهود بسي كردهايم سير
غير از هويت تو بغيب و شهود نيست
عام است رحمت تو كه ظاهر زكاينات
جز جلوه عطوف و رئوف و ودود نيست
تو پادشاه و كشور هستي از آن تست
ملك تو در احاطه مرز و حدود نيست
حل كن بلطف بيحد خود مشكل صغير
اي آنكه جز بدست تو حلّ عقود نيست
زمين گوئي به پيش پاي عشق است
كفي افلاك از درياي عشق است
ز اول تا به آخر آنچه بيني
به بازار جهان سوداي عشق است
در اين مستان لا يعقل شب و روز
بپا هنگامه و غوغاي عشق است
بگفتم عقل چبود عاشقي گفت
گل خودروئي از صحراي عشق است
صف محشر زند بر هم ز مستي
هر آنكو مست از صهباي عشق است
ز دنيا كم نكوهش كن كه آن را
چو نيكو بنگري دنياي عشق است
دو عالم صورت عشق است آنگاه
در اين صورت علي معناي عشق است
صغير از آرزوها دل تهي كن
كه يكدل داري آن هم جاي عشق است
شاداب باغ دهر ب آب محبت است
سبز اين چمن ز فيض سحاب محبت است
دريا ز لطف موج لب خشك تر كند
درياست ليك تشنه آب محبت است
كنزخفي شده از ز اَحبَبتُ جلوهگر
روي خدا نهان به نقاب محبت است
درس و كتاب آخر ارباب معرفت
درس مودت است و كتاب محبت است
زين باده مست بين همه ذرات را بلي
خورشيد ساغري ز شراب محبت است
خوانديم از كتاب طبيعت هزار باب
ديديم بهتر از همه باب محبت است
آبادتر ز كعبه گل بشمرد صغير
ويرانه دلي كه خراب محبت است
علي است بهر بجا بودن جهان باعث
بقاي جسم ندارد به غير جان باعث
گر او نبد نه زمين بد نه آسمان آري
وجود اوست بر ايجاد اين و آن باعث
بحق عشق قشم نيست غير عشق علي
براي گردش گردنده آسمان باعث
عداوتش نبود جز كه بر جحيم سبب
محبتش نبود جز كه بر جنان باعث
به غير دوستيش نيست رستگاران را
به رستگاري و آزادي و امان باعث
مبند لب ز ثنايش صغير ز آنكه ترا
ثناي او شده بر نطق و بر بيان باعث
اي حسن تو بگرفته ز خوبان جهان باج
امروز توئي بر سر خوبان جهان تاج
رخسار تو از حلقه زلف است نمايان
يا عارض احمد بود اندر شب معراج
ازتير حذر بايد و مژگان تو تيري است
كانرا دل عشاق تو از جان شود آماج
هر دل كه تو در آن ز صفا جلوه نمايي
گردد به طوافش حرم كعبه يك از حاج
سوي تو بود ديده ما خيل گدايان
تو پادشه عالمي و ما به تو محتاج
هر كس سپرد راهي و پويد به طريقي
ما را نبود غير ره عشق تو منهاج
دم در نكشم از سخن عشق صغيرا
ور انكه زنندم بسر دار چو حلاج
دم در نكشم از سخن عشق صغيرا
ور انكه زنندم بسر دار چو حلاج
ببزم دل چو برافروختم ز عشق سراج
دگر به مشعل خورشيد نيستم محتاج
چو در سفينه عشقم چه باك ازين دارم
كهبحر حادثه از چارسو بود مواج
ببوسهاي ز لبش زنده ابد گشتم
دهيد مژده كه جستم بدرد مرگ علاج
ندانم از تو چه اندر سر است مردم را
كه ديده در بر تير تو ميكنند آماج
بماه روي تو نازم كه سيم و زر شب و روز
طبق طبق ز مه و مهر ميستاند باج
من از دو كون به ميخانه روي آوردم
كجا روم گر از اين درگهم كنند اخراج
نهم كلاه نمد كج بشكر درويشي
كهشاه هيچ بجز دردسر نديد از تاج
صغير هستي خود داد از آن بباد فنا
كه ديد عاقبتش ميكند اجل تاراج
با بت ساده نشستن كه ثواب است و مباح
خوش بود خاصه كه گيري ز كفش ساغر راح
در ره عشق بتان كوش كه صاحبنظران
جز در اين راه نديدندو نجستند فلاح
نه عجب گر در رحمت شده بر ما مفتوح
تا كه از عشق بدست آمده ما را مفتاح
كرد در دير مغان منزل و بگرفت قرار
بعد عمري كه دلم بود به عالم سياح
همه را گر سر جنگ است بما با همه كس
ما به صلحيم و نكوشيم مگر در اصلاح
بيوفائي جهان بين كه بشب شاهد توست
دركنار دگري خفته چو بيني بصباح
از جهان بگذر اگر مرد رهي كز مردان
در نياورده كس اين زال دني را بنكاح
در جهان هيچ نيندوخت بجز مهر علي
چون صغير آنكه در آمده بره خير و صلاح
تعالي الله از اين بالا وزين رخ
نديده كس چنين قامت چنين رخ
كني روز مرا شب چون نمائي
نهان در زير زلف عنبرين رخ
ز حيرت نقش بر ديوار گردند
نمائي گر به نقاشان چين رخ
بگيرم زندگي از سر تو بر من
نمائي گر به روز واپسين رخ
كسي كو ديده دارد كي تواند
كه يكدم ديده بر دارد از اين رخ
رخي داري كه خورشيد ار ببيند
به پيش آن بسايد بر زمين رخ
فكند اندر جهاني شور و غوغا
تو را تا با ملاحت شد قرين رخ
ندارد طاقت هجران خدا را
مپوشان از صغير دلغمين رخ
منت دلم ز حلقه موي تو ميكشد
كان را ز دير و كعبه بسوي تو ميكشد
باروي زرد گرم فرار است آفتاب
گويا خجالت از مه روي تو ميكشد
زيبد اگر زند به سر هر دو كون پاي
ميخوارهئي كه مي ز سبوي تو ميكشد
زان دم كه پا ز دامن مادر كشيدهام
عشقم عنان گرفته به سوي تو ميكشد
اي زلف يار چوندل ما از چه خونشود
خجلت اگر نه نافه ز بوي تو ميكشد
خواهد اگر كه نقش قيامت رقم كند
نقاش نقش قد نكوي تو ميكشد
آن را كه ميدهند بباغ بهشت جاي
گر آدم است رخت بسوي تو ميكشد
از چاك سينه هر نفسي ميكشد صغير
آهي در انتظار رفوي تو ميكشد
صبحدم باد صبا مشك فشان ميآيد
گوئي از طره آن جان جهان ميآيد
عجب است اينكه رساند به يقين عاشق را
دهن او كه نه در وهم و گمان ميآيد
بسكه بر ناوك نازش دل و جان گشته هدف
هر طرف افكند آن را به نشان ميآيد
جويها ميرود از سيل سرشگم بكنار
صحبت از سرو قدش چون بميان ميآيد
گرنه سوز دل پروانه دهد شرح چرا
شمع را شعله آتش بزبان ميآيد
در شب هجر كه دارد بقفا روز وصال
شاد از آنيم كه اين ميرود آن ميآيد
دوش جان كن سبك از بار ريا اي زاهد
گر چه اين نكته بطبع تو گران ميآيد
گوئيا گشته محول به صغير و بلبل
آنچه از عشق بتوصيف و بيان ميآيد
گر از دل نيمه شب آهي برآيد
غم ديرينه آن دل سرآيد
سحرگاهي كريمي را گدائي
اگر بهر گدائي بر در آِد
كريم البته بگشايد بر او در
مسلم حاجت سائل برآيد
كريما قادر پروردگارا
ز تو نوميديم كي باور آيد
كريمي چون تو شب كي راند از در
گدائي را كه با چشم تر آِد
صغير آن خوش بود روزش كه شبها
بر اين درگه بحال مضطر آيد
مده صبر و اميد از كف كه آخر
ظفر از حق مدد از حيدر آيد
در دور ما چه جور بشر با بشر نكرد
بر پا كدام فتنه و آشوب و شر نكرد
جمعيتي نديد كه از هم جدا نساخت
معمورهئي نيافت كه زير و زبر نكرد
وه كادمي به آدمي از ديو سيرتي
كرد آن چه جانور بدگر جانور نركد
از جمله كارها كه جنايت شمردهاند
كاردگر نماند كه اين خيره سر نكرد
هر گونه ظلم و جور و تجاوز بنوع خويش
كرد و ز حق حيا و ز كيفر حذر نكرد
حتي ز جزء لايتجزي بضد نوع
اين غافل از خدا شده صرنفظر نكرد
طرح كدام نقشه كه اندر هوا نريخت
ظاهر كدام فتنه كه در بحر و بر نكرد
باشد هنر گر آلت قتاله ساختن
شاد آنكه اهتمام به كسب هنر نكرد
چندان شگفت نيست كه بيدادگر شود
هر كس يقين به معدلت دادگر نكرد
گفتند انبياء و نوشتند اولياء
اما هزار حيف كه بر ما اثر نكرد
تأمين ز دين طلب كه خداوند بيسبب
تعيين دين براي گروه بشر نكرد
بسب مختصر بود بحقيقت جهان صغير
مرد آنكه التفات به اين مختصر نكرد
جدا از طرهاش حال دالم داني چسان باشد
همان حالدل مرغي كه دور از آشيان باشد
درون دل از آن رخسار روشن گشت اين معني
كه در هر ذرهئي خورشيد تاباني نهان باشد
كشيداز مسجدم بيرون صنم نام صمدروئي
كه طاق ابروي او قبله كروبيان باشد
برنگ زرد من چون غنچه گل خندد و گويد
مرنج از منكه اين خاصيت از آن زعفران باشد
شنيدي مرددر زير زبان خود بود پنهان
كمال مرد را يعني كلامش ترجمان باشد
جهان با خويش هم در صورت و معني دو رنگ آمد
گلش خار و سرورش غصه و سودش زيبان باشد
تو پنداري بكام هيچكس گردون نميگردد
كهمن يكتن نديدم زاختر خود كامرا نباشد
صغير اندر ميان خلق عالم هر چه ميگردم
نميبينم دلي كز بحر اندوه بر كران باشد
مگذار اينكه راز دلت بر زبان رسد
گر بر زبان رسيد بگوش جهان رسد
ره بر زيان ببند و زبان را نگاهدار
بر شمع هر زيان كه رسد از زبان رسد
داني كه حال روح چه باشد ز بعد مرگ
مرغي قفس شكسته كه بر آشيان رسد
وامانده گان قافله را غول ره زند
آن رهرو ايمن است كه بر كاروان رسد
بلبل به نوبهار از آن در ترنم است
كز وصل گل به كام دل ناتوان رسد
گل در تبسم است كه در گلبن مراد
برگي نچيده بلبل شيدا خزان رسد
خوش خواه بهر غير صغيرا كه از خداي
خواهي هر آنچه بهر كسان بر تو آن رسد
رندان عمل براي رضاي خدا كنند
يعني ز خويش خلق خدا را رضا كنند
در هر صبح پاكدلان مسيح دم
انفاس خويش همره باد صبا كنند
چونغنچهكز نسيم سحرگاه بشكفد
از كار بستهي دگران عقده وا كنند
تا هست كيمياي محبت به حيرتم
خلق جهان چرا طلب كيميا كنند
گيتي بهشت نقد فقير و غني شود
گر اغنيا حقوق فقيران ادا كنند
ديوار محكمي نتوان يافت در جهان
شاد آن كسان كه تكيه بلطف خدا كنند
اي كاش بودشان سفريدر دل آنگروه
كز فكر خود سفر به بروج سما كنند
هرگز نگشته جمع خودي با خدا صغير
مردان خدا گرفته خودي را رها كنند
قلم شرافت اگر دارد از رقمدارد
كه دست هر حيوان بنگري قلم دارد
گر آدمي نه به معني بود شرافتمند
بگو كه صورت ديوار از آن چه كم دارد
درم نكوست ولي بهر صاحبان كرم
وگرنه ماهي سرگشه هم درم دارد
زمانه ريخت از آن خاك بر سر قارون
كه ديد طبع بخيلش رم از كرم دارد
عجب كه واعظ ما خلق را به سوي صمد
كند دلالت و خود رو سوي صنم دارد
كسي كه خون خلايق خورد رد به حجاز
كه تا ز طوف حرم خويش محترم دارد
رود به مكه بسي حاجي خدانشناس
كه نه به دير توجه نه بر حرم دارد
طواف كعبه پذيرند از آنكه سعي و عمل
به جمله سنن سيد امم دارد
هرآنچه گفته و گويد صغير بيغرض است
اگر برنجد از او ابلهي چه غم دارد
قربان آن زمان كه زمان و مكان نبود
او بود و حرفي از من و ما در ميان نبود
غافل ز كسب سود و زيان خود از عدم
سوي وجوه ره سپر اين كاروان نبود
اعجاز انبيا و كرامات اوليا
سحر و فسانه در بر خلق جهان نبود
اضداد را نبود تنازع به يكديگر
گيتي دچار جنگ بهار و خزان نبود
از حرص و آز بين سلاطين روزگار
اين خصمي و مجادله در هر زمان نبود
نوع بشر به آلت قتاله ساختن
تا اين حدد باهنر و كاردان نبود
از انفجار بمب اتم شهرها چه دود
با ساكنين خود سوي گردون روان نبود
تنها همين ز عدل نميرفت صحبتي
ظلم از توانگر اين همه بر ناتوان نبود
از فرط ناتواني و از كثرت غرور
پامال غم ضعيف وقوي سرگران نبود
شايع نبود اين همه تبعيض در بشر
اين نامرداد و آن دگري كامران نبود
هان بر صغير تا نبري ظن بد كه او
بر دستگاه قدرت حق بدگمان نبود
هر ذره گشت جلوهگر از غيب در شهود
غير از نشان قدرت آن بينشان نبود
ناله من ني عجب گر جا بدلها ميكند
هر كجا آتش بيفتد جاي خود واميكند
از نگاهي داد عقل و دين ما را دل بباد
كس نداند اين دل شيدا چه با ما ميكند
كرده خود با عشقبازي گر سمندر نيست دل
از چمه بهر سوختن خود را مهيا ميكند
جويها كرده است جاري چشمم از سيل سرشگ
چشمه را بنگر كه هم چشمي بدريا ميكند
آسمان خم گشته و بگشوده از خورشيد چشم
در زمينماهمرا گوئي تماشا ميكند
اي كه جوئي جزر و مد ديده ما را سبب
گاه آن مه رخ نهان گاهي هويدا ميكند
هر كجا هست انس با ديوانگان دارد صغير
راستي هر جنس جنس خويش پيدا ميكند
غير آن سر كه سري با كف پاي دارد
نتوان گفت سري قدر و بهايي دارد
سر كه بي گوهر عشق است به درياي وجود
هست كمتر ز حبابي كه هوايي دارد
تادم از شكر و شكايت زني از عشق ملاف
عاشق آن نيست كه از خود من و مايي دارد
حال آن خوش كه پي ماضي و مستقبل نيست
ني مه و سال و ني صبح و مسايي دارد
منگر جز ز مؤثر اثر اشيا را
ني زنائيست اگر شور و نوايي دارد
ازدم پير مغان باز شود عقده دل
راستي خوش نفس عقدهگشايي دارد
غم خاطر نزدايد ز تماشاي چمن
خاطري را بكف آور كه صفايي دارد
كي رخ شاهد مقصد ببيند در خواب
آنكه از غير خدا چشم عطايي دارد
در رحمت نشود بسته كه در دوزخ نيز
گر رود بنده به حق باز رجايي دارد
همه بر وحدت او قائل و لطفش همه راست
شامل آنگونه كه هر بنده خدايي دارد
ناله از درد مكن در طلب درمان كوش
زانكه هر درد در طلب درمان كوش
زانكه هر درد طبيبي و دوايي دارد
نكند چشم تمنا بكسي باز صغير
ليك از اهل دل اميد دعايي دارد
زان پيشتر كه خاك وجودت سبو كنند
بگذار تر ز جام تو ياران گلو كنند
مال تو خصم تست كه ميراث خوراگان
در هر نفس هلاك تو را آرزو كنند
آزادگان هر آنچه به دست آورند مال
آن جمله صرف در پي نام نكو كنند
بس قرنها ز دوره حاتم گذشت و باز
خلق آفرين به همت والاي او كنند
آن كن كه از براي زيارت ز بعد مرگ
خلق جهان مزار تو را جستجو كنند
آن طبع و خو بهل كه چو رفتي از اين ديار
بيگاه و گاه لعن بر آن طبع و خو كنند
گوئي كه افتخار بد بهر اغنيا
چندان كز افتقار كسان هاي و هو كنند
آنجا كشيده كار كه از راه انتحار
مردم به ملك نيستي از فقر رو كنند
بس بي نوا كه روزي روزانه مسئلت
از نوع خويش در بدر و كوبكو كنند
بس جمعها كه حال پريشان خويش را
با صد زبان چو شانه بيان مو به مو كنند
بس جمع ها كه حال پريشان خويش را
با صد زبان چوشانه بيان مو به مو كنند
بس جامههاي چون دل مريم هزار چاك
كز سوزن مسيح نشايد رفو كنند
بس مردم صبور كه سيلاب اشك چشم
پنهان ز بيم ريختن آبرو كنند
ليك اغنيا هنوز بر ايشان ز احتكار
مسدود راه زندگي از چمارسو كنند
در حيرتم كه با دل اين آهنين دلان
صحبت چرا ز آهن و فولاد و رو كنند
آنان كه پر ز باد غرور است مغزشان
باور مكن دگر گل انصاف بو كنند
اظهار بينوائي اكر كرد سائلي
نيشش بقلب ريش چو كژدم فرو كنند
دينار دين و قبله نسا كرده بس شگفت
نبود اگر به خون خلايق وضو كنند
باش و ببين كه در خم چوگان انتقام
سرهاي اين گروه جفا پيشه گو كنند
قلب سياه خواجه نگردد دگر سفيد
صد ره گرش بآب بقا شستشو كنند
دلگير از صغير مشو چون سخنوران
بر هر چه بنگرند از آن گفتگو كنند
جهانيان دگر از جنگ احتراز كنيد
بروي همدر صلح و صلاح باز كنيد
كنيد كشف حقيقت بس است كشف اتم
كه گفته عمر همه صرف در مجاز كنيد
چه خواسته است ز ايجاد ما خداي جهان
خداي را هم از اين نكته كشف راز كنيد
به قابليت و فطرت بشر عزيز خداست
چرا عزيز خدا را فداي آز كنيد
كنيد دست تطاول ز يكديگر كوتاه
به دستگيري هم دست ها دراز كنيد
به وسع خويش ز رفع نيازمندي خلق
طلب رضاي خداوند بينياز كنيد
بس است مايه بيچارگي شدن خود را
براي مردم بيچاره چاره ساز كشيد
تهيه جاي مسلسل كنيد داروي سل
خلاص خلقي از اين درد جان گداز كنيد
به نور علم چراغ هدايت افروزيد
چو آفتاب فلك خويش سرفراز كنيد
بلند چند ز ميدان جنگ غرش توپ
ببزم صلح و صفا ساز عيش ساز كنيد
نئيد كم زني آخر به مجمع ياران
دلي ز خويش خوش از لحن دلنواز كنيد
جهان كه هست چو دوزخ شود چو خلد برين
ز ترك و تازي اگر ترك ترك تاز كنيد
رها شويد گر از بند خوي حيواني
ز آدميت خود برفرشته ناز كنيد
ز نوع پروري و دل بدست آوردن
سزد برايخود اظهار امتياز كنيد
بنوع خويش ببينيد گز ز چشم صغير
بجاي قبله به ابروي هم نماز كنيد
ازين چكامه سزد پرچمي بيارائيد
فراز چرخ برينش در اهتزاز كنيد
ناليدن مهجوران سوز دگري دارد
حرفي كه ز دل خيزد بر دل اثري دارد
گويند نيارد زد كس با تو مي گلگون
ممكن بود اين اما خون جگري دارد
حال دل من ميپرس از ناوك مژگانت
چون ميگذرد بر وي از آنخبري دارد
هر جا كه دلي باشد از عشق تو مينالد
اين برق بهر خرمن گويي شرري دارد
عشق ار نه فسون سازد گويد كه زليخ را
يعقوب دل آزرده زيبا پسري دارد
پنهان نتوانمكرد اين عشق و جنون ديگر
خواهد بظهور آرد هر كس هنري دارد
بنياد غم و شادي بس دير نميپايد
هر صبح ز پي شامي هر شب سحري دارد
هين پيشه بدمگزين هان ريشه بد منشان
هر كرده مكافاتي هر كشته بري دارد
بايست صغير انسان پويد ره حق ور نه
اين جنبش حيواني هر جانوري دارد
به تغافل همه روزان و شبان ميگذرد
حيف از اين عمر كه در خواب گران ميگذرد
از بد و نيك جهان قصه مخوان باده بخور
شادي اين كه بدو نيك جهان ميگذرد
راستي قابل اين نيست جهان گذران
كه بگوييم چنين است و چنان ميگذرد
تا بگيري كله از سر رود ايام بهار
تا نهي باز بسر فصل خزان ميگذرد
گذراند ز كمان فلكت شست قضا
همچو تريري كه بنا گه ز كمان ميگذرد
وضع گيتي طلب از مهتر سياحان مهر
كه بر او سير كران تا بكران ميگذرد
هر نفس عمر تو بي سود كسانست صغير
گر بتحقيق ببيني به زيان ميگذرد
دلدار ما به درد دل ما نميرسد
يا هيچكس به درد كسي وانميرسد
دردا كه درد ما مرض بي طبيبي است
مرديم و اين مرض به مداوا نميرسد
كون از فساد محتضر استو علاج آن
جائي بود كه دست مسيحا نميرسد
پامال شد جهاني از آنها كه در حيل
ابليسشان به گرد كف پا نميرسد
اشيا كه خلق شد پي آسايش بشر
جز در جدل به مصرف آنها نميرسد
زين غافل از خدا شده مخلوق خود پرست
حرفي بگوش، غير من و ما نميرسد
آتش فروزهاهمه اكنون در آتش اند
امروز اين گروه به فردانميرسد
تنها دليل راه سعادت تديّن است
بر آن كس از تمدن تنها نميرسد
بين تو و اجل نفسي وقت بيش نيست
آنهم به قتل و غارت و يغما نميرسد
بين تو و اجل نفسي وقت بيش نيست
آنهم به قتل و غارت و يغما نميرسد
آن مخترع كه شب سبب حيرت عقول
عقلش چرا به وفق و مدارا نميرسد
آن كس كه جا بجو فلك كرده از زمين
فهمش چرا به كرده بي جا نميرسد
يا للعجب جهان چه معماي مبهمي است
فكري بدين شگرف معما نميرسد
خاموش شو صغير كه از خوان روزگار
جز خون دل به مردم دانا نميرسد
آن كه از دوست بجز دوست تقاضا دارد
لاف عشق ار بزند دعوي بيجا دارد
نازم آن شوخ كه از غمزه و طنازي و ناز
دلبري را همه اسباب مهيا دارد
در غم سلسه موي تو اي ليلي جان
همچو مجنون دل ما خيمه بصحرا دارد
نكشد نيم نفس عشق تو پاي از سر ما
اين خود از غايت لطفي است كه با ما دارد
دامنم پر گهر از چشمه چشمست مدام
نازم آن چشمه كه ترجيح بدريا دارد
چرخ را عشق درآورده بگردش اين شاه
زير فرمان ز ثري تا به ثريا دارد
همه اجزاء جهان جاذب و مجذوب همند
راستي كارگه صنع تماشا دارد
ناتوان را كه برد بهر رعايت مسئول
آنكه بازوي هنرمند توانا دارد
كي بحال تو بسوزد دل دلدار صغير
شمع از سوزش پروانه چه پروا دارد
هزر بار به خون جگر طهارت كرد
كه تا جمال ترا چشم من زيارت كرد
چه فتنهاي تو ندانم كه چشمت از مردم
بغمزه دين و دل وعقل و هوش غارت كرد
بگفتمش بكجا اهل دل سجود آرند
بابروان چو محراب خود اشارت كرد
بگفت عاقبتت ميكشم بخون يارب
غمش مباد كه شادم از اين بشارت كرد
مقام قرب خدا يافت همچوابراهيم
كسي كه كعبه ويران دل عمارت كرد
اگر صغير كبيرانه مي خورد نه عجب
كه جا بميكده عشق در صغارت كرد
هر چند دانمت مهراي نازنين نباشد
اما روا به عاشق پيوسته كين نباشد
هر كس نكرد قبله محراب ابرويت را
شك نيست اين چنين كس اهل يقين نباشد
چشمت كه خواند آهو آهو نه شير گيرد
زلفت كه گفت نافه در نافه چين نباشد
ريزد همي كلامت شهدي به كام جان ها
حقا كه اين حلاوت در انگبين نباشد
با لعل روح بخشت كوثر طمع ندارم
با عرض تو كارم با حور عين نباشد
بادا حرام بر من ديدار روي خوبان
از حسن اگر مردادم حسن آفرين نباشد
باما مشو مصاحب گر اهل عقل و ديني
در كوي عشق صحبت از عقل و دين نباشد
گر جاي باده ساقي ريزد بساغرم خون
نوشم بجان كه دانم قسمت جز اين نباشد
از چيست ميكند جاي اندر خزينه دل
گر گفتهات صغيرا درّ ثمين نباشد
بر دل چو ياد لعل لب يار بگذرد
گوئي مسيح بر سر بيمار بگذرد
صد داغ لاله را بنهد روي داغ اگر
روزي بباغ آن گل بي خار بگذرد
يكبار هر كه بنگرد آن روي دلربا
از جان و دين و دل همه يكبار بگذرد
چشم يقين گشا و رخش بيگمان ببين
حيفست عمر جمله به پندار بگذرد
هشيار ديدهايم بسي مست ميرود
مرد آن مست باشد و هشيار بگذرد
بر بازوي كمان كشت اي مدعي مناز
تير دعا ز گنبد دوار بگذرد
رشگ آيدم ببخت بلند صبا كه آن
هر نيم شب بگيسوي دلدار بگذرد
عاشق ز جان خويش تواند گذشت ليك
هرگز گمان مدار كه از يار بگذرد
در خانهيي كه پرده گشايد ز چهره يار
تاعرش نور از سر ديوار بگذرد
بگذشت بر صغير و نشاند آتش غمش
آنسان كه عفو حق بگنهكار بگذرد
خواجه را گوي كه از زير زمين ياد كند
اين همه روي زمين بهر كه آباد كند
دل ويران شدهيي را كند ار كس تعمير
هست بهتر ز دو صد خانه كه بنياد كند
هر كه خواهد دلش از قيد غم آزاد شود
بايدش تا دلي از قيد غم آزاد كند
هيچ داني چمن از چيست چنين خرم و شاد
بهر آنست كه دلهاي حزين شاد كند
ايكه تلخي كسانخواهي و شيريني خويش
باخبر شو كه فلك با تو چو فرهاد كند
خم نگردد قدش از بار ملامت چون تاك
راستي پيشه خود هر كه چو شمشاد كند
آنكه از مال كسان خانه بياراست صغير
چون چراغيست كه روشن بره باد كند
راستي مردم از آن دم كه بصلب پدرند
چون به بيني بره مرگ و فنا ره سپرند
عجب اينست كه اين قافله روزان و شبان
بعيان در حضرند و به نهان در سفرند
اين جهان رهگذر و مردم غافل ز خدا
پي آزار هم آماده در اين رهگذرند
خبر از جمعيت مشرق و مغرب دارند
وز پريشاني همسايه خود بيخبرند
عمر خود جمله باندوختن مال جهان
بگذرانند و گذارند و از آن درگذرند
شبشان روز درخشنده كساني كه از مهر
روز و شب در پي آسايش نوع بشرند
وز ره سعي و عمل آنچه كه آرند بدست
با محبت بخورانند و بعزت بخورند
هيچ داني كه بود زنده جاويد صغير
خيرخواهان كه در اين مرحله صاحب اثرند
كسي كه بهر خدا ترك خود ستائي كرد
تواند آنكه بملك خدا خدائي كرد
غلام صافي آئينهام كه رد ننمود
بهل لباس برش هر كه خودنمائي كرد
ميان خلق جهان همچو شانه بايد بود
كه خويش را همه وقف گره گشايي كرد
اگر نشان طلبي دوستان مخلص را
ببين كه ياد تو در روز بينوائي كرد
موافق اند بهم نوع خويش حيوانات
ندانم از چه بشر از بشر جدائي كرد
بس است آنهمه بيگانگي دو روزي هم
براي تجربه ميبايد آشنائي كرد
چو شعر را به شعيري نميخرند صغير
عجب كه باز تواني سخن سرائي كرد
ياد دو طرهات بدلم چون درون شود
سر رشته دو عالمم از كف برون شود
زان صاد چشم و ميم دهن مد ابروان
ما را رواست گر الف قد چو نون شود
موي سيه سفيد شد و عشق من فزود
ثابت شد اينكه حرص بپيري فزون شود
تا صاف نيست قلب تو با موسي زمان
قبطي وش آب نيل بكام تو خون شود
تنها نه آسمان جفا پيشه شد نگون
هر كس بناي ظلم نهد سرنگون شود
هر كس صغير خواست كسير از بون غم
شك نيست اينكه خود بكف غم زبون شود
مست ساقي ز سر آب عنب ميگذرد
هر كهشد محو مسبب ز سبب ميگذرد
بردر پير مغان چون گذري حرمت نه
چونكه جبريل در اينجا بادب ميگذرد
چون كند جلوه حقيقت نبود جاي مجاز
صبح روشن چو دد ظلمت شب ميگذرد
قفل گنجينه اسرار بود لب آري
سر شود فاش زماني كه ز لب ميگذرد
اي كه اندر تعبي بار دل خويش مكن
رشگ آنكس كه جهانش بطرب ميگذرد
چه تفاوت به ميان غم و شادي جهان
كاين دو روزت بطرب يا بتعب ميگذرد
در طلب كوش صغيرا كه نگردد ضايع
هر چه از عمر تو در راه طلب ميگذرد
شده گم دلم كه از هجر چو لاله داغ دارد
بچنين نشان عزيزان كه دلي سراغ دارد
ز شراب ساقي امشب دل و جان برقص آمد
متحيرم كه اين شوخ چه در اياغ دارد
بر عشق ميشود محو چراغ عقل آري
بر آفتاب روشن چه بها چراغدارد
مكنيد جز ز جانان بر من حديث ياران
كه ز غير دوست عاشق بجهان فراغ دارد
رخ و قامتش دل من چو بديد چشم رغبت
نه به ماه آسمان و نه بسرو باغ دارد
چو من ار نه عاشقانند لب و عذار او را
ز چه غنچه خونجگر شد ز چه لاله داغ دارد
خط سبز يار ديده است صغير و تا قيامت
نه خيال سير باغ و نه هواي راغ دارد
همره قافلهيي روبرهي بايد كرد
جاي در ميكده يا خانقهي بايد كرد
كس بخود راه بسر منزل جانان نبرد
جان من پيروي خضر رهي بايد كرد
بهتزلزل نتوان عمر گرامي گذراند
دل خود ساكن آرامگهي بايد كرد
غافل اي قافله سالار زوامانده مباش
در پي قافله گه گه نگهي بايد كرد
شكر آسودگي خاطر و سرشاري حال
پرسشي گاه ز حال تبهي بايد كرد
صرف مالي كه به جانيست چراغيست بروز
روشن اين شمع بشم سيهي بايد كرد
خويش را مرده مپندار و پي سامان كوش
سر به تن داري و فكر كلهي بايد كرد
نروند از در حق شاه و گدا بيمقصود
رو بدرگاه چنين پادشهي بايد كرد
حد ما نيست چون ترك گنه البته صغير
طلب عفو پس از هر گنهي بايد كرد
نه تنها خجلت از روي توماه آسمان دارد
كه پا در گل ز رفتار تو سرو بوستان دارد
برخسار تو هر كس ديد آن خال سيه گفتا
كه هندو بچهئي اندر دل آتش مكان دارد
تو بي من مي تواني زندگاني كرد و من بيتو
نمانم زنده آري زندگاني تن به جان دارد
بيا تا نقد جان و سر بسوداي تو در بازم
كه كردم تجربت جز عشق هر سودا زيان دارد
بنازم شيوه چشمت كه گر خون دل عاشق
بظاهر ميخورد با او نظرها در نهان دارد
نه من ترك تو بتوانم نه بيداد تو كم گردد
خدا اي نازنين با من دلت را مهربان دارد
مران از در صغير خهسته را بگذار تا گويند
امير كشور خوبان سگي بر آستان دارد
مردم چشمتو نازيم كه در پرده درند
واندر آن پرده ز مردم بملا پرده درند
دهنت هيچ و از آن هيچ بعشاق چنان
كار تنگ است كه از هستي خود بيخبرند
رسته گرد لب شيرين تو خط مشكين
يا كه موران سيه جمع به دور شكرند
رنج خود كم كن و عشاقتاز اين بيش مكش
زانكه اين طايقه را هر چه كشي بيشترند
وادي عشق تو را بي سر و پا ابيد رفت
زين سبب جمله عشاق توبي پاو سرند
چون به خوبان نشوم رام كه از گندم خال
اين بهشتي پسران راه زنان پدرند
همه چشمي نبود در خور آنروي صغير
قابل ديدن رخسار وي اهل نظرند
هر كه را بوئي از آن طره پرچين آمد
فارغ از مشگ خطا و ختن و چين آمد
آب و رنگ رخ يار است كه درباغ عيان
از گل و لاله واز سنبل و نسرين آمد
چكنم گر نشوم كافر عشقش كه مرا
غمزهاش راهزن عقل و دل و دين آمد
باز آيد دل از آن طره چون پرغراب
باز اگر صعوهئي از چنگل شاهين آمد
تلخ باشد نبظر تيشه زدن بر سر ليك
آنچه بر كوهكن آمد همه شيرين آمد
خوش بود حالت آن عاشق دلخسته صغير
كه نگارش به دم مرگ به بالين آمد
شوخي به همه خلّخ و فرخار نباشد
كاندر بر تو با همه فرخوار نباشد
از سبحه و زنار بود زلف تو مقصد
در دير و حرم غير تو ديِّار نباشد
چون ديده ببندم توام اندر دلي و بس
مچون باز كنم جز تو پديدار نباشد
روي تو بهر ديده پديدار و ليكن
هر ديده ترا قابل ديدار نباشد
منصور بصد شوق سوي دار شد آري
پا بست تو باكش ز سر دار نباشد
با باد صبا سرّ دل خويش مگوئيد
كاين بي سر و پا محرم اسرار نباشد
چون گنج نهفتم بدل خود غم خود را
با هيچ كسم حاجت گفتار نباشد
زيرا كه اگر دوست بود به كه نرنجد
ور خصم بود به كه خبردار نباشد
شادي دو عالم غم يار است صغيرا
صد شكر تو را غير غم يار نباشد
كس نيست تا نشان به من از آن دهان دهد
آري ز هيچ كس نتواند نشان دهد
اين غم كجا برم كه مرا جان بلب رسيد
از حسرت لبي كه بهر مرده جان دهد
قدش به جلوه شور قيامت بپا كند
چشمش خبر ز فتنه آخر زمان دهد
نازم به اتحاد دو چشمش كه غمزه را
گاه آن كمك باين و گهي اين بآن دهد
عاشق نباشد آن كه چو بيند بلاي عشق
بر يار خويش نسبت نامهربان دهد
با آنهمه سياه دلي زلف كافرش
بر مرغ پرشكسته دل آشيان دهد
جامم شكست شيخ و سلامت سرش ولي
گر سنگ سر شكاف مكافات امان دهد
غافل مشو صغير كه هر بنده در بلا
بايد بقدر قوه خود امتحان دهد
آينه چون جلوهگاه روي جانان ميشود
روي جانان ظاهرو آئينه پنهان ميشود
نيست شد چون آينه در حسن دلبر لاجرم
هر صفات دلبري از وي نمايان ميشود
حسن آن معشوق را آئينه انسانست ليك
از هزاران يك نفر در رتبه انسان ميشود
در خرابات آي كز راه كرم پير مغان
ميدهد آبيكه جسم از خوردنش جان ميشود
زاهد ار يكدم شود زان جام هستي سوز مست
بيشك از يكعمر هشياري پشيمان ميشود
ايكه مشكلها بكارت هست پندم گوش كن
مشكل صد ساله در تسليم آسان ميشود
گر دو صد تدبير در امري بپيش آري صغير
آنچه در روز ازل تقدير شد آن ميشود
ز جان خويش اگر عاشقان نظر گيرند
گمان مكن نظر از روي يار برگيرند
مرا بكشت غم يار ليك از آن شادم
كه كشتگان غمش زندگي زسر گيرند
مرا ز حالت مجنون خبر دهند دو دوست
روا بود كه ز احوال هم خبر گيرند
غلام همت آن رهروان چالاكم
كه از دو كون ره عالم دگر گيرند
ز سنگ حادثه بشكسته بال مرغانند
كه همچو بيضه فلك را بزير پر گيرند
غزال طعنه شير است ليك ز آهوي چشم
بگاه صيد بتان ره بشير نر گيرند
صغير طول امل كن رها هشياران
مر اين دو روزه ايام مختصر گيرند
هر آنكو سر به خاك درگه پير مغان دارد
بيمن اختر فيروز خوش بختي جواندارد
خلوص آور بپيش و جان خلاص از هول محشر كن
مع زر تا نيست خالص بيم روز امتحان دارد
گمانم اينكه نفس مطمئني نيست جز عاشق
كه عاشق ني ز دوزخ باك و ني شوق جنان دارد
غلام همتآن عاشقم كز جور جانانه
بجان صد آتش و قفل خموشي بر دهان دارد
سرو سامان ز درويشان مجو دل بر قفس بستن
نه از مرغي است كاندر شاخ طوبي آشيان دارد
جهان را خواجهخواهد در خط فرمان خويش آرد
تو پنداري ز ديوان قضا خط امان دارد
صغيرا ياد مرگ از دل كند مهر جهان بيرون
بياد آور بهار عمرت اندر پي خزان دارد
چون بت من شانه بر زلف چليپائي كشد
دل عنانم از مسلماني بترسائي كشد
بار عشقي را كه من در ناتواني ميكشم
كي تواند آسمان با آن توانائي كشد
حاصلش جز لغزش پا نيست اندر راه عشق
آنكه هنگام بلا دست از شكيبائي كشد
عاشقي نازم كه بعد از مرگ مجنون نام او
تا قيامت بهر ليلي بار رسوائي كشد
خاك بوسد پاي يار و خلق عالم خاك را
بندگي كن خواهي ار كارت بمولائي كشد
تا بود جان بر لب جانان هوس دارم بلي
كي مگس پا از در دكان حلوائي كشد
در جهان هر كس ز ميناي قناعت مست شد
همتش كي منت از اين چرخ مينائي كشد
صحبت تها ملال آرد صغيرا سعي كن
حالتي جو تا مگر رختت به تنهائي كشد
هر كه با او آشنا شد خود ز خود بيگانه كرد
يافت هر كس گنج در خود خويش را ويرانه كرد
جلوه ليلاي ليلي كرد مجنون را اسير
خلق پندارد حسن ليليش ديوانه كرد
نازم آن كامل نظر ساقي كه اندر بزم عام
هر كسي را مي به استعداد در پيمانه كرد
دلبر ما در بهاي وصل خواهد نيستي
الله الله ما گدايان را نظر شاهانه كرد
ريخت از هر تار مويش صد هزاران دل بخاك
بهر آرايش چو زلف خم بخم را شانه كرد
سالها ميخوارگان خوردند و مي بد برقرار
باده نوشي آمد و يكجا تهي خمخانه كرد
گر بقاي وصل آنشمع امل خواهي صغير
بايدت علم فنا تحصيل از پروانه كرد
دل سجده جز بر آن خم ابرو نميكند
زين قبله گه بجاي دگر رو نميكند
اينگونه رم كه چشم تو كرد از من ضعيف
در صيد گه ز شير نر آهو نميكند
اي دل وفا مخواه ز خوبان كه خبرو
هرگز گل وفا بجهان بو نميكند
كي ميرسد بزلف چو چوگان يار ما
كس تا به پاي او سر خود گو نميكند
خو كردهايم با غم ياري كه لحظهاي
با خو گرفتگان غمش خو نميكند
ناز است لن ترانيش ي دل غمين مشو
جز او كسي ترا ارني گو نميكند
يار از صغير جان عوض بوسه خواسته
اين كار ميكنم من اگر اونميكند
زلف از شانه بروي چو قمر ميريزد
يا كه بر برگ سمن سنبل تر ميريزيد
هر دلي كي هدف ناوك نازش گردد
غمزهاش خون دل اهل نظر ميريزيد
گر نقاب افكند از روي خود آن زهره جبين
حسن او آبروي شمس و قمر ميريزد
با كه گويم كههمي كام مرا دارد تلخ
آنكه از قند لبش تنگ شكر ميريزد
دامنم رشگ گلستان شده بس ديده بر آن
با خيال رخ او خون جگر ميريزد
كي شود شاد كه هر دم پي آزردن من
فلك بوقلمون رنگ دگر ميريزد
افتد از قدر چو از مرد هنر گردد دور
ميشود زشت ز طاوس چو پر ميريزد
گنج بيند چو نشد مايه جود از خجلت
رو نهان ميكند و خاك به سر ميريزد
حرص دزديست كه او را نكني گر زندان
خون عيسي ز پي بردن خر ميريزد
بحر رحمت متلاطم كند آن قطرهي اشك
كه ز چشم تو بهنگام سحر ميريزد
تا ثناخواه شهنشاه نجف گشته صغير
سخنش آبروي درو گهر ميريزد
فلك خم گشت كز خود طرح چوگان تو اندازد
چو گوشد مهر تا خود را به ميدان تو اندازد
عجب شيرين نمكداني بود لعلت كه ميخواهد
دل مجروح خود را در نمكدان تو اندازد
بمانند دل مجروح من صد چاك شد شانه
كه شايد چنگ در زلف پريشان تو اندازد
درآ در بوستان تا سرو از خجلت ز پا افتد
نظر چون بر قد سرو خرامان تو اندازد
عجب نبود ز حسن دلفريبت اي زليخاوش
كه يوسف خويش در چاه زنخدان تو اندازد
صبا گرد جهان سرگشته ميگردد همي شايد
كه تا رحل اقامت در بيابان تو اندازد
دلا مگذار از كف شيشه مي پيشتر از آن
كه گردون سنگ كين بر شيشه جان تو اندازد
ستمكارا ستم كم كن كه آخر چنگ آويزش
مكافات عمل اندر گريبان تواندازد
صغيرا گر وصال يار خواهي ديده گريان كن
بود كان مه نظر بر چشم گريان تو اندازد
هر كس نه به عشق از سر اخلاص قدم زد
از پاي در افتاد و بسر دست ندم زد
آن يار عرب زاده ما بين كه دو تركش
يغماي عرب كرد و شبيخون بعجم زد
خون دل عشاق ز مژگان سيه ريخت
آندم كه ميان دو سپه چشم بهم زد
كردم ز طبيبي طلبداروي غم گفت
بايست كه از تيشه مي ريشه غم زد
در مذهب رندان بتر از كفر دورنگيست
بايست كه دم يا ز صمد يا ز صنم زد
از خوان فكل دست فروشوي دلا چند
بتوان چو مگس دست بسر بهر شكم زد
چون جوز مرا مغز سر از كاسه برون شد
از بسكه فلك بر سر من سنگ ستم زد
خاموش صغيرا كه بُد اندر يد حكمت
آن خامه كه بر صفحه تقدير رقم زد
مدد ز چشم پر آبم سحاب ميخواهد
مگر خداي جهان را خراب ميخواهد
فشاندهام بدل خويش بذر مهر و وفا
نگريم از چه اينكشته آب ميخواهد
نقاب بسته برخ يار بهر شورش خلق
ورگرنه روي نكو كي نقاب ميخواهد
بقدر و كاكل او گو بيا مشاهده كن
فراز سر و كس ار مشگ ناب ميخواهد
كمان ابروي او گو ببين كس ار بجهان
نشان ز تيغ كج بوتراب ميخواهد
خراب كن همه عضوم بغير حلقه چشم
چرا كه توسن نازت ركاب ميخواهد
فداي حلقه چشم خمارت اي ساقي
از اين پياده دل من شراب ميخواهد
به پختگي همه را جستم از كتابي مي
هر آنچه زاهد خام از كتاب ميخواهد
اگر هميشه خرابيم ما چه جاي سخن
كه پير ميكده ما را خراب ميخواهد
صغير ار طلبد مهر يار اين نه عجب
كه ذره پروري از آفتاب ميخواهد
سرعشقت به دل خسته نهان خواهمكرد
ور زند دم بكسي قطع زبان خوام كرد
دل و دين تاب و توان صبر و شكيبا تن و جان
همه ايثار تو ايجاد جهان خواهم كرد
تا بماند به جهان نام و نشاني از من
خويش در راه تو بي نام و نشان خواهم كرد
تاكه بر دامن نازت نه نشيند گردي
سيلها در رهت از اشك روان خواهم كرد
طاق ابروي توام در ازل آمد بنظر
تا ابد سجده بر آن قبله جان خواهم كرد
هر چه غير از تو بود جمله ز كف خواهم داد
هر چه فرمان تو باشد همه آن خواهم كرد
نه همين در ره عشقت ز جهان ميگذرم
بلكه قطع نظر از كون و مكان خواهم كرد
در قيامت بتو مشغولم و در روي تومات
اعتنا كي بجحيم و بجنان خواهم كرد
تا گل روي تو دارم به نظر همچو صغير
بلبل آسا همه دم شور و فغان خواهد كرد
در ملك وجود آنچه كه از خاك برآيد
آن به كه عدم گردد و از تاك برآيد
خورشيد فلك تيره شود روز جهان شب
كر دوددل من سوي افلاك برآيد
يكتن ز همه خلق جهان زنده نماند
آن روز كه شمشير تو بيباك برآيد
مقتول خم ابروي تو روز قيامت
از زير لحد با دل صد چاك برآيد
داني چه بود صيقل آئينه خاطر
آهي كه سحر از دل غمناك برآيد
جز عجز و تضرع ببرت تحفه چه آريم
خاكيم و بجز عجز چه از خاك برآيد
در حشر كند دوزخيان را كه بهشتي
اين كار صغير از شه لولاك برآيد
سهي قد تو به سرو كنار جو ماند
بچشم من بشين كان بجو نكو ماند
درازي شب هجران دلم فسرد اما
از اين خوشم كه بدان زلف مشكبو ماند
چو چشم مست تو نرگس بديد شد بيمار
براي اينكه بگويند اين باو ماند
هميهش چشم ترا هست ميل خون ريزي
خود اين به مردم بي باك فتنه جو ماند
چه آرزوست ندانم كه سوز آه صغير
بسوزآه دل پر ز آرزو ماند
چون به دل ناوك آن شوخ پري زاد آمد
شست او را ز دل آوزا مريزاد آمد
دوش ميگفت كه با آتش عشقم چوني
اي عجب از من دل سوختهاش ياد آمد
اي پري رو كه تنت هست بنرمي چو حرير
سختتر از چه دلت ز آهن و فولاد آمد
ديگران نقل و مي و بوسه گرفتند از تو
اين منم كز تونصيبم همه بيداد آمد
تاابد باد در ميكده يارب مفتوح
زانكه هر غمزدهيي رف در آن شاد آمد
هر كه طفل دل خود داد بشاگردي عشق
به هنرهاي جهان يكسره استاد آمد
چند اي شمع شرر بر پر پروانه زني
با خبر باش پي كشتن تو باد آمد
بعد از آني كه ز شفقت دل شيرين شد نرم
آهنين تيشه شد و بر سر فرهاد آمد
دوش بنوشت چو شرح ستم يار صغير
دفتر اوراق شد و خامه به فرياد آمد
عاقبت دلا ديدي كار يار و من چون شد
حاصل مناز عشقش ديده پر از خون شد
مهر اگر فزايد مهر از چه روبآن مه من
هر چه مهر افزودم جور و كينش افزونشد
دوش متي ما را جام مي نشد باعث
بل ز غمزه ساقي حال ما دگرگون شد
در جنون عشق ايدل نام هم بدل گردد
قيس در غم ليلي گفته گفته مجنون شد
خوي حاتمي بايد نام حاتمي ار خواهي
ورنه زر همان زربد ننگ نام قارون شد
سرو قد جانان را تانشاند اندر دل
گفته صغير الحق دلربا و موزون شد
ايدل اين شوخ پريوش كه چنين ميگذرد
باخبر باش كه غارتگر دين ميگذرد
اين صنم عمر عزيز است مگر يا شب وصل
يا مگر عهد شباب است چنين ميگذرد
در كمينم كه ببوسم لب لعلش آري
تشنه لب كي ز سر ماء معين ميگذرد
شهرياري كه شهانند گداي در او
كي بسر وقت من گوشه نشين ميگذرد
روي خود را دمي اي شوخ در آئينه ببين
تا بداني چه به عشّاق حزين ميگذرد
گندم خال تونازم كه بيك جلوه آن
بوالبشر از سر فردوس برين ميگذرد
تا كه سرو قدت آيد بكنارم روزي
جوي اشكم به يسار و به يمين ميگذرد
هست در فقر صغيرا گهري كز پي آن
پور ادهم ز سر تاج و نگين ميگذرد
تا لبم بوسه چند از تو دلارام نگيرد
نشود جان ز غم آزاد و دل آرام نگيرد
همه را بوسه عطا كردي و كردي ز غم آزاد
اين غم ماست كه آغاز وي انجام نگيرد
وعظ واعظ ز چه داني نكند جا بدل ما
پختگانيم كه در ما سخن خام نگيرد
زاهد از خرقه سالوس مشو غره كه ساقي
صد چنين جامه بها بهر يكي جام نگيرد
نرسيده است بسر منزل آمال كس آري
هيچكس كام از اين زال جهان نام نگيرد
گورها كرد شكار و تن او گور فرو برد
ابله آن كس كه بخود پند ز بهرام نگيرد
جام مي گير و تو هم پير و جم باش صغيرا
كس از اين عالم فاني به از او كام نگيرد
برافكن پرده تا خورشيد تابان از سما افتد
خرامان شو دمي تا سرو در بستان ز پا افتد
صبا بر هممزن چين سر زلفش كه ميترسم
ختن ويران شود آشوب در شهر ختا افتد
شنيدم آن پري از شهر خود عزم سفر دارد
چه خوش باشد گذار محملش در شهر ما افتد
دلم تا ديد آن چاه زنخدان و خم گيسو
چو يوسف گه بچاه و گه بزندان بلا افتد
نسازم قبله تا از طاق محراب دو ابرويش
نماز من كجا مقبول درگاه خدا افتد
سيه شد روزگارم چونخطش از حسرت خالش
كه بايد جاي هندو بر لب آب بقا افتد
صغير از بهر ديدارش نشيند بر سر راهش
بود كانشاه خوبان را نظر سوي گدا افتد
هر زمان زلف چو زنجير توام ياد آيد
دل ديوانهام از غصه به فرياد آيد
كبك قد تو مگر ديده كه در طرف چمن
خندهاش بر قد سرو و قد شمشاد آِد
ز آه من روي تو افروخته گردد آري
گردد افروخته آتش چو بر آن باد آيد
من كه بي ياد مه روي تو نتوانم بود
چه شود كز منت از مهر دمي ياد آيد
شب هر جمعه بدان ذوق بميخانه روم
كه مرخص شده طفل از بر استاد آيد
كام شيرين شودم تلخ و سرشگم گلگون
هر دمم ياد ز ناكامي فرهاد آيد
نتوان گفت كه نايد بسرم يار صغير
آيد اما چكنم كز ره بيداد آيد
ما را به يمنعشق روا از تو كام شد
صد شكر كار ما به محبت تمام شد
دوشين ببزم قصه خوبان همي گذشت
تا عاقبت به نام تو ختم كلام شد
زين بعدما و عشق تو زيرا كه پيش از اين
پختيم هر خيال به عشق تو خام شد
با ياد موي و روي تو ما را چه سالها
هي شام صبح گشت و همي صبح شام شد
در حيرتم كه راحتي اندر زمانه نيست
يا بهر عاشقان تو راحت حرام شد
ازمن بمرغهاي چمن اي صبا بگوي
كان مرغ پرشكسته گرفتار دام شد
از جامهها نبود مرا غير خرقهئي
آن خرقههم بميكده در رهن جام شد
گردون بود كمينه غلامي ز درگهش
آنكو بدرگه شه مردان غلام شد
از روي سعي كعبه كند طوف آندلي
كو از صفا محبت وي را مقام شد
مهرش مجو صغير ز هر سفله دني
اين نعمت عظيم نصيب عظام شد
يار بي پرده عبث پرده ز عارض نگشايد
رونما جان طلبد تا ندهي رخ ننمايد
از وفا نام مبر در بر آن شوخ كه باوي
هر چه مهر تو شود بيش جفايش بفزايد
لاف از عقل و دل و دين بر آن مه نتوان زد
كه بيك غمزه چشم سيه اين هر سه ربايد
هر نفس ميطلبم كام خود از يار و ليكن
ترسم آخر نفسم در عوض كام برآيد
منكهدر عشق تو ام خون جگر آب وضو شد
جز به محراب دو ابروي تو ام سجده نيايد
نيست انصاف كه يار دگري بر تو گزينم
كه بود در تو ز حسن آنچه ترا بايد و شايد
شب غم روز جنون زاد براي تو صغيرا
مي ندانم دگر اين روز براي تو چه زايد
اگر از عشق به طور دلت اشراق آيد
ارني گوي تو را انفس و آفاق آيد
نه عجب باشد اگر خرمن گردون سوزد
برق آهي كه برون از دل عشاق آيد
ايكه مشتاق نبي بهره ز ديدارت نيست
كايد آن شوخ ولي از در مشتاق آيد
طاق و جفتي بود ابروش كه هر گه نگرم
دل شود جفت غم و طاقت جان طاق آيد
غم يار ار چه بود زهر چه شهدش نوشم
زانكه در خاصيت اين زهر چو ترياق آيد
دل خود چاك كن از غم كه هنرهاي قلم
در حقيقت به ظهور از زدن فاق آيد
تا ابد لطف ازل يار بود ور نه كسي
كي تواند بدر از عهده ميثاق آيد
رو به اخلاق نكو كوش كه كام دو جهان
حاصل از بهر تو در نيكي اخلاق آيد
همه آيند به ميخانه ولي ممكن نيست
شيخ نخوت منش و زاهد زراق آيد
رو بزن جام كز اين نكته خود آگاه شوي
در نظر شعر صغيرت اگر اغراق آيد
داني كه دل بدلبر جاني چسان رسيد
كوشيد در طريق طلب تا به جان رسيد
تا هر دو كون را ننهاديم زير پاي
كي دست ما بدامن آن دل ستان رسيد
تيغي است ابرويش كه از آن تيغ هر كسي
مقتول شد بزندگي جاودان رسيد
آمدخيال يار بر از شرار عشق
اي دل كباب شو كه بما ميهمان رسيد
خود را رسان بقافله عشق زانكه رست
از غول نفس هر كه بدان كاروان رسيد
آن را كه زاهدش بهمه عمر خود نيافت
بر ما دمي ز رهفت پير مغان رسيد
آورد هر كه دامن پير مغان بكف
الحق كه چون صغير ببخت جوان رسيد
چندان كه سيل ديده من بيشتر شود
زان بيش آتش ستمش شعلهور شود
گفتم دلش به آه گدازم ولي مدام
سختي بر آن فزايد و اين بي اثر شود
دوران هجر دلبر و ايام عمر من
آن هي طويل گردد و اين مختصر شود
از پا روم به مدرسه و ز سر بميكده
كان راه طي بپا ولي اين ره بسر شود
يارب كه پير ميكده و شيخ مدرسه
آن برقرار باشد و اين در بدر شود
نالد صغير بر در دلدار خود مگر
آنشاه زين گداي درش باخبر شود
نه هر كه تاخت به ميدان دلاوري داند
نه هر كه ستاره درخشيد صاحب نظري
مهش شمارد و خوشريد خاوري داند
توانگر آن كه به دست آورد دلي ورنه
نه هر كه سوخت دلي را توانگري داند
هواي تاج كياني ندارد اندر سر
كسي كه قدر كلاه قلندري داند
نشست ديو به اورنگ جم ولي آصف
رويه زحل و سير مشتري داند
ميان معجزه و سحر فرق بسياراست
نه هر مفتن و ساحر پيمبري داند
نشان راه ز دزدان ره چه ميپرسي
نه هر كه بر سر راه است رهبري داند
مشو غلام كسي غير خواجه قنبر
كدام خواجه چو او بنده پروري داند
صغير تا شده از جان غلام درگه او
غلامي در او به ز سروري داند
ساقي چه باده بود كه بر من حواله كرد
سمت ابد مرا بخستين پياله كرد
با حكمت آن طبيب كه صدساله درد من
درمان به جرعهئي ز شراب دو ساله كرد
يارب شميم مشگ وزد بر مشام جان
يا نفخه صبا گذر از آن كلاله كرد
با غنچه لب و گل رخسار و سرو قد
بگذشت و داغدار دلم همچو لاله كرد
لعل لبش مكيدم و گفتم بدو خداي
رزق مگس بقند فروشان حواله كرد
خلقي همه بناله و افغان درآمدند
از بس صغير در غم آنشوخ ناله كرد
مي بنوش اكنون كه چون هنگام محشر ميشود
تاك طوبي گردد و خمخانه كوثر ميشود
نوش آندردي كه چون در ساغر صافش كني
عكس موجودات عالم نقش ساغر ميشود
زاهدان از زهد خشك و ما بقي تر دامنيم
آتش آيا شعله ور در خشك يا تر ميشود
جانبرقص آيد مدامم زان كه هر سو بنگرم
پيش چشمم صورت جانان مصور ميشود
چونمعلق زلف او ديدم به آذر گون عذار
شد يقينم كافران را جا در آذر ميشود
كوهكن زد تيشه بر سر خويش را از پا فكند
تابداني طي راه عشق از سر ميشود
نگذري تا در ره جانان ز جان خود صغير
كي حيات جاودان بهرت ميسر ميشود
تركان چشم او پي خونريزي منند
كاين گونه بر دلم ز مژه ناوك افكنند
هر كس كه ديد سجده ما پيش ابرويش
گفتار كه اين بود بت و اينان برهمنند
انداختند خوش سپر اندر طريق عشق
آنان كه روز معركه هر يك تهمتنند
شايد اگر شوي تو هواخواه دوستان
هستند فرقهئي كه هواخواه دشمنند
آنان كه در طريق حق از پا فتادهاند
از بهر دستگيري خلقان معينند
ده تقويت به روح كه سودي نميبرند
آنان كه روز و شب پي پروردن تنند
رو ز اهل دل متاب صغيرا كه اين گروه
داراي هر فضيلت وداناي هر فنند
دل آنچه داشت در بر دلبر نياز كرد
نازم به همتش كه مرا سر فرازكرد
يك بوسه زان دو لعل بصد جان برابر است
الحق كه جايداشت بما هر چه ناز كرد
نازم به نقطه دهن او كه بي سخن
از هست و نيست بر دل من كشف راز كرد
پر گشته است شهر ز ديوانه آن پري
گويي گره ز سلسله زلف باز كرد
عاشق به كار خويش دمي وا نميرسد
محمود عمر خود همه صرف اياز كرد
بر ياد چشم و ابروي دلدار بود و بس
عارف اگر كه خورد مي و گر نماز كرد
زاهد ز من همي دل و دين خواهد اين گدا
بنگر كه دست در بر مفلس دراز كرد
رو چاره جوي اي دل بيچاره از علي
بايست چاره را طلب از چاره ساز كرد
شاهي كه داد بندگي خود چو بر صغير
يكبارهاش ز هر دو جهان بي نياز كرد
هر دل به اميدي پي دلدار برآمد
زان جملهدل من پي ديدار برآمد
حالي همه جا مينگرم طلعت او را
صد شكر كه كام دلم از يار برآمد
بر گوش من آن زمزمه از جمله اشياء
آيد كه ز منصور سر دار برآمد
سر در قدم يار بيكفندم و صد شكر
كز دست من دلشده اين كار برآمد
جز اهل دل او را نشناسند و نبينند
با آنكه ز خلوت سر بازار برآمد
الحق كه بود آيتي از حسن و جمالش
هرگل كه بطرف چمن از خار برآمد
ميخواست كه از اهل نظر دل بربايد
با اين همه كرّ و فرّ و آثار برآمد
حيف است نرفتن بخريداري آنشوخ
كانشوخ بدنبال خريدار برآمد
خوش چنگ تو افكند بدان طره صغيرا
آهي كه ترا از دل افكار برآمد
دلم نظر سوي آن زلف پر شكن دارد
بلي غريب نظر جانب وطن دارد
بتي كه نيست مرا غير اودگر ياري
هزار عاشق ديگر به غير من دارد
ز خاك بهر چه با داغ سر زند لاله
بدل نه گر غم آن سرو سيمتن دارد
از آن خوش است بتنگي دلم كه اينحالت
بيادگار از آن غنچه دهن دارد
ز من گريخت دل و رفت در چه ذقنش
بحيرتم كه چه اندر چه ذقن دارد
روا بود كه بپوشد چو من نظر ز چمن
كسي كه بر گل رويش نظر چو من دارد
ز خاك ره بت من دارد آن كرامت ها
كهعيسي از لب و يوسف ز پيرهن دارد
ز عشق من شده حسنتو شهره در عالم
كه شهرت اين همه شيرين ز كوهكن دارد
ز نيستي بطلب امن و عافيت آري
چهباك رهرو مفلس ز راهزن دارد
زني شنيد صغير آن چه بايدش واعظ
دگر چگونه ترا گوش بر سخن دارد
بخدارسد هر آن دل كه پي هوا نباشد
بلي از هوا چو بگذشت بجز خدا نباشد
بره طلب سرا پا شدهام قدم كه رهرو
بطريق عشق بايست كم از صبا نباشد
چو بلاي عشق نبود بجهان دگر بلايي
كه باين بلا دلي نيست كه مبتلا نباشد
چو توخير خلق خواهي همه خير پيشت آيد
كه براي نيك جز نيك دگر جزا نباشد
چو رضا نباشي از حق بدرش انابتي كن
كه چو برخوري بمطلب ز تو او رضا نباشد
ز مطالب دوگيتي چو صغير آنچه خواهي
ز علي طلب كه مطلب جز از او روا نباشد
نگارا جانم از هجر تو نالان تا به كي باشد
چه گيسوي تو احوالم پريشان تا بكي باشد
بياد طره همچون شب و رخسار چون روزت
شب و روزم بپيش ديده يكسان تا بكي باشد
بزن بر خرمنم يكباره آتش همچو پروانه
چو شمعم جان بناكامي گدازان تا بكي باشد
پي چاه زنخدان و سرزلف چو زنجيرت
دلم چون يوسف اندر چاه و زندان تا بكي باشد
بكن دست رقيب از لعل كوتاه ايپري پيكر
بدست اهرمن مهر سليمان تا بكي باشد
درآ از پردهاي مه تافتند خورشيد از گردون
خود اين بي پا و سر سرگرم جولان تا بكي باشد
نمايان ساز رخ اي شهسوار عرصه خوبي
صغير از اشتيقات مات و حيران تا بكي باشد
بكوي ميكده بس بيهشان خاموشند
كه قطب دايره عقل و دانش و هوشند
كنند پر ز هياهو نه آسمان را ليك
نشسته پيش تو لب بستهاند و خاموشند
درون جان خود از شوق آتشي دارند
كز آن بسان خم مي مدام در جوشند
ملك به شيشه كند قطرهئي اگر بچكد
از آن پياله كه اين قوم باده مينوشد
تو همنشين رقيبي و با حبيب اين قوم
درون خلوت دل روز و شب هم آغوشند
تراست سعي به تنپروري ولي ايشان
براه دوست همي در هلاك خود كوشند
نمودهاند لباس برهنگي در بر
مگر كه پرده بر اسرار خويشتن پوشند
صغير كيفيت اهل عشق ميگوئي
بگو كه مجلسيان پاي تا بسر گوشند
بر آستانه ميخانه خاكسارانند
كه در امور فلك صاحب اختيارانند
مبين به خفتشان كاين برهنه پا و سران
همهبه مملكت عشق تاجدارانند
هميشه مرد خدا گوهري بود كمياب
و ليك چون من و شيخ ريا هزارانند
زنادرستي ما آسمان نگون بايد
از آن بپاست كه در ما درستگارانند
ترا كه تاب بلا نيست دم ز عشق مزن
حريف بار غم عشق برد بارانند
كه گفت نيست دل بيغم اندر اين عالم
كه فارغ از غم ايام ميگسارانند
صغير بنده شاهي است كز سر تسليم
غلام درگه آن شاه شهريارانند
علي كه ديو و دد و جن و انس و وحش و طيور
ز سفره كرمش جمله ريزه خوارانند
بلطف او نه همين من اميدوارم و بس
كه كاينات بلطفش اميدوارانند
تير رستم چو خدنگ مژهات تيز نبود
تيغ او چون خم ابروي تو خونريز نبود
ز آنچه گفتيم و شنيديم حديثي الحق
چون حديث سر زلف تو دلاويز نبود
چه بلايي تو كه هر گونه بلا را به جهان
چون بديدم جز از آن قد بلاخيز نبود
هر چه در ميكده رفتم بميان عشاق
جز صفا و سخن معرفت آميز نبود
هر چه در مدرسه رفتم به ميان زهاد
غير بحث و سخنان جدل آميز نبود
آنه پرهيز همي كرد ز اسم باده
يارب از مال يتيمش ز چه پرهيز نبود
تا بياد لب جانانه سخن گفت صغير
كي ز لب در عوض گفته شكر ريز نبود
بنده پادشهي باش كه درويش بود
پابدنيا زده و عاقبت انديش بود
نيست هرگز خبري پيش ز خود باخبران
كانكه دارد خبري بي خبر از خويش بود
گر خدا مي طلبي از دل درويش طلب
بخدا عرش الهي دل درويش بود
پس از اين راست رو و پيش رو قافله باش
راست رو در همه جا از همه كس پيش بود
پيش بدگو منشين تا نشوي رنجه از او
روش و عادت كژدم زدن نيش بود
چه ستمها كه زبوجهل رسيد احمد(ص) را
خويش رادشمن نزديك همان خويش بود
اهل هر كيش كه هستي ز من اين نكته شنو
كان پسنديده هر ملت و هر كيش بود
مكن آزار دل خلق كه سنجيده صغير
اين گناهي است كه از هر گنهي بيش بود
همه صحبت ز فراق و ز وصالش دارند
عمر خود صرف جهاني بخيالش دارند
همه جوينده آن جان جهانند ولي
اهل دل بهره ز ديدار جمالش دارند
خم از آن قامت عشاق بود كاندر دل
حسرت ابروي مانند هلالش دارند
رنجه از رنج و ملال غم عشقش نشوند
نظر آنان كه بغنج و به دلالش دارند
ميطپددر قفس سينه همي مرغ دلم
هر كجا صبحتي از دانه خالش دارند
هر كجا ميگذرد مرغ دلم سنگدلان
سنگ بر كف پي بشكستن بالش دارند
خون هم اهل جهان بهر جهان ميريزند
با وجودي كه يقين خود بزوالش دارند
شود آن طايفه را عاقبت كار بخير
كه بهر امر نظر سوي مآلش دارند
پا نميلغزد از آن فرقه كه مانند صغير
دست بر دامن پيغمبر و آلش دارند
خدا را جمع نتوان باهوا كرد
يكي از اين دو را بايد رها كرد
ولي ترك خداكردن محالست
كه هر كس كرد خود را مبتلا كرد
به ملك عافيت ره برد آنكو
بهدانائي حذر زين ابتلا كرد
خنك آنكو به توفيق خدايي
خدا بگرفت و ترك هر هوا كرد
زهي داناي رند با كفايت
كه برحد كفايت اكتفا كرد
خدا ز آنكس رضا باشد كه خود را
به تقدير خداي خود رضا كرد
رضادادند مردان هر قضا را
بلي كس پنجه نتوان با قضا كرد
نوبستي عهد با حق بندگي را
بعهد اي بنده ميبايد وفا كرد
اگر خود بنده هستي بنده آخر
به كار خواجه كي چون و چرا كرد
الا اي همنشين مطلب نگهدار
صغيرت حق صحبت را ادا كرد
بعدمرگ ار بسرم آن بت طناز آيد
عجبي نيست اگر جان بتنم باز آيد
هر زمان دانه خالش بخيالم گذرد
مرغ جان را بسر انديشه پرواز آيد
اي عجب من طمع وصل ز ياري دارم
كز پي كشتن عشاق بصد ناز آيد
از كرامت بر لعلش كه تواند دم زد
عيسي اينجا ز پي ديدن اعجاز آيد
نشنوم بانگ مؤذن دگر از مسجد شهر
بس بگوش دلم از ميكده آواز آيد
زاهدا چون نكند بر تو اثر ناله ني
سنگ در ناله ز جانسوزي اين ساز آيد
راستي در سر عشاق فزون گردد شور
مطرب بزم چو از شور بشهناز آيد
چشم خونبار كند راز دلت فاش صغير
بين چها بر سرت از مردم غماز آيد
به حشر عفو اله ار پناهخواهد بود
مراد گر چه زيان از گناه خواهد بود
نهفته مي خور و انديشه از گناه مكن
كه لطف پير مغان عذر خواه خواهد بود
ز طاعتي كه كني بهر خلق از آن انديش
كه آن رفيق ترا دزد راه خواهد بود
اگر ز روي ريا جامه ات سفيد كني
بحشر روي تو بي شك سياه خواهد بود
ببر بدرگه حق مسكنت كه اين تحفه
قبول درگه آن پادشاه خواهد بود
به خير وقف كن اعضاي خود كه روز جزا
به خير و شر خود اعضاء گواه خواهد بود
يكي است راه حق آن هم طريق عشق علي
جز اين طريق دگر اشتباه خواهد بود
غلام شاه نجف چون صغير شو كه تو را
بهر دو كون بس اين عز و جاه خواهد بود
جهان كه هردي و هر نوبار گريدو خندد
بروزگار من و عهد يار گريد و خندد
خوش است گريهي مينا و خندهي لب ساغر
علي الخصوص كه در لالهزار گريد و خندد
خطاست گريه و بيهوده است خنده آنكس
كه جز بفرقت و وصل نگار گريد و خندد
خوش آنكه يار چو پروانهام ببزم محبت
بسوزد و به غمم شمعوار گريدو خندد
خوش آنكه يار چو پروانهام ببزم محبت
بسوزد و به غمم شمعوار گريد و خندد
بحال زار من است و بياد روي نگارم
چنين كه ابرو چمن در بار گريد و خندد
مخند بر من اگر بيخودانه گريم و خندم
اسير عشق نه از اختيار گريد و خندد
صغير ره ندهد بيسبب بخود غم و شادي
عتاب و مهر چو بيند ز يار گريد و خندد
دلم به طرهي پرچين يار افتد و خيزد
چنانكه مست به شبهاي تارافتد و خيزد
چو رخ نمايد و تازد سمند ناز هزاران
پياده در پي آن شهسوار افتد و خيزد
چنان كهسنبل تر از نسيم بر ورق گل
ز شانه زلف بروي نگار افتد و خيزد
عجب ز نرگس بيمار او كه هر كه ببيند
همي بنالد و بيمار وار افتد و خيزد
غمين مشو ز فتادن براه عشق كه سالك
هزار بار در اين رهگذر افتد و خيزد
براي بوسهي يكجاي پاي ناقهي ليلي
هزار مرتبه مجنون زار افتد و خيزد
فتاديش چو بپاعزم خاستن مكن آري
نه عاشق است كه در پاي يار افتد و خيزد
صغير چون نتواند بروزگار ستيزد
همان به است كه با روزگار افتد و خيزد
آنكهاز دوري اوديدهي ما دريا بود
دور بوديم از او ما و خود او با ما بود
سالها تشنه بمانديم و در اين بود عجب
كه ز ما يكدو قدم تا بلب دريا بود
پيش از آن كزحرم و دير گذارند بنا
دل من در خم زلف صنمي ترسا بود
دوش در خواب بديدم كه بر آمد خورشيد
اثرش ديدن رخسار تو مه سيما بود
فاش شدعشق نهانم همه جا در بر خلق
چكنم حال دل از رنگ رخم پيدا بود
لذت عمر كسي برد كه همچون لاله
بچمن در همهي عمر قدح پيما بود
عزلت آن داشت كه در دار جهان باتنها
تن او داشت همي انس و دلش تنها بود
سخن زاهد اگر در دل ما جا نگرفت
جاي دارد كه همه بيهده و بيجا بود
پير ميخانه بنازم كه گداي در او
سينهاش مطلع نوريست كه در سينا بود
سر من خاكره آن كه به سّر دل من
پيشتر زانكه بگويم سخني دانا بود
ملكا غره مشومالكملكي كه تراست
گه فريدون و گه اسكندر و گه دارا بود
جام بگرفتي و دادي بعوض جامه صغير
شادمان باش كه سود تو در اين سودا بود
غم عشقت نه همين قصد دل و جانم كرد
كه ره عقل زد و رخنه به ايمانم كرد
ماتخود ساخت مرا چون كه بمعني نگرم
آنكه در صورت زيباي تو حيرانم كرد
همچو پرگار كه در دايره سرگردانست
نقطهي خال تو سرگشته دورانم كرد
با چه تشبيه كنم لاغري خود كه غمت
آن چه از ضعف نيايد به نظر آنم كرد
خاتم لعل تو در دست خيالم چو فتاد
مور بودمبه ضعيفي و سليمانم كرد
دوش در مجمع عشاق به من باد صبا
بوئي از زلف تو آورد و پريشانم كرد
بهر من صافي و روشن دلي و پاكي بس
چه غم ار عشق تو چون آينه عريانم كرد
ميزبان ازل الحق به من اكرام نمود
كه سر خوان غم عشق تو مهمانم كرد
مگرت راه به دريا بود اي چشمهي چشم
كه بيك چشم زدن سيل تو ويرانم كرد
پيش از اين بود مرا قفل خموشي بدهان
آن غزال حرم حسن غزلخوانم كرد
ز چه رو رايت رفعت به خور آسان نزنم
كه خدا خاك در شاه خراسانم كرد
تا ابد دست من و دامن آن شاه صغير
كز ازل او گهر فيض بدامانم كرد
دل ز قيد غمت ايدوست رها نتوان كرد
هست دردي غم عشقت كه دوا نتوان كرد
ميتوان دين و دل و عقل ز كف داد ولي
رشتهي زلف تو از دست رها نتوان كرد
تادل جام نشد خون به لبانت نرسيد
از تو بيخون جگر كام روا نتوان كرد
از فلك راستي و از دل من صبر و قرار
وز نكويان طمع مهر و وفانتوان كرد
به ره كعبه ز پا رو بره عشق ز سر
زان كه طي مرحلهي عشق بپا نتوان كرد
در حقيقت چو ببيني دل و دلدار يكيست
آري از يكديگر اين هر دو جدا نتوان كرد
اين من و ما كه تو ببيني همه باشد ز فراق
ورنه در وصل حديث از من و ما نتوان كرد
منعم از مي مكن اي شيخ كه با پير مغان
كرده ام عهدي و آن عهد خطا نتوان كرد
اشگ مظلوم كند خانهي ظالم ويران
در ره سيل بلي خانه بنا نتوان كرد
اي چراغ امل افروخته غافل ز اجل
شمع روشن به ره باد صبا نتوان كرد
در صفا سعي نما تا به مقامي برسي
قرب حق درك جز از راه صفا نتوان كرد
غم عالم همه گر قسمت ما گشت صغير
چه توان كرد كه تغيير قضا نتوان كرد
شهان كه مالك او رنگ و صاحب تاجند
چو نيك درنگري بر فقير محتاجند
غلام دولت فقرم اگر چه درويشان
به تير طعنه خلق زمانه آماجند
زمانهايست كه مردم بقصد يكديگرند
چو لشگري كه مهياي قتل و تاراجند
دلم بملك وجودم شه است و عقل وزير
بحربگاه عدو خيل آهم افواجند
فداي سوختگاني شوم كه با لب خشگ
كنند العطش و خويش بحر مواجند
نميكنند يقين بر وصال يار اغيار
چنان كه بهر نبي منكران معراجند
طلب ز احمد و آْش طريق حق كايشان
براي خيل رسل هاديان منهاجند
صغير يافت بدل روشني از آن انوار
كه بزم كون و مكان را سراج وهاجند
ندهي كام مرا از لب خندان تا چند
تشنه مانم بلب چشمه حيوان تا چند
اي كه هر بي سر و سامان ز تو ساماني يافت
نكني ياد من بي سر و سامان تا چند
بارها عهد به بستي و شكستي همه را
آخر اي سختدل اين سستي پيمان تا چند
بارها عهد به سبتي و شكستي همه را
آخر اي سخت دل اين سستي پيمان تا چند
شربتي هم بچشان ز آب وصالم اي دوست
ميگذاري دلم از آتش هجران تا چند
اي غمت روز مرا كرده چو شب همچون صبح
در فراق تو زنم چاك گريبان تا چند
به اميدي كه فتد دامن وصلت بكفم
ريزم از ديده تر اشك بدامان تا چند
دگرانراست ز وصل رخ تو خاطر جمع
من به ياد سر زلف تو پريشان تا چند
تنگ شد حوصلهي من به قفس اي صياد
دور مانم ز تماشاي گلستان تا چند
كافر آزردن كافر نپسندد بر خويش
اي مسلمان كني آزار مسلمان تا چند
اي امير عرب اي پادشه ارض و سما
توبه ارض غري و من بصفاهان تا چند
دارد اميد كه آيد بجوار تو صغير
بنده را ره نبود بر در سلطان تا چند
هر صاحب نامي دمي آرام ندارد
آسوده دل آنكو بجهان نام ندارد
منعمتو آنخانهي پر گندم و صد غم
درويش جوي غصهي ايام ندارد
آن مرغ كه رقصان شده از ديدن دانه
بيچارهي مسكين خبر از دام ندارد
آغاز مكن كجروي اي دوست كه هر كار
بيرون رود از راستي انجام ندارد
آن بنده تمامست كه بر درگه سلطان
در خدمت خود ديده بر انعام ندارد
با بخت هنر سود دهد بهر تو آري
زحمت مكش ار طالعت اقدام ندارد
ز اسلام ملاف ار بدلت مهر علي نيست
كافر دل تو راه به اسلام ندارد
سلطان نجف آن كه ببام شرف او
ره تا به ابد طاير اوهام ندارد
تا گشت صغير از دل و جان بندهي آنشاه
اندوه ز انبوهي آثار ندارد
دل نيست هر آن دل كه دلارام ندارد
بي روي دلارام دل آرام ندارد
هر كار ز آغاز به انجام توان برد
عشق است كه آغاز وي انجام ندارد
يك خاصيت عشق همين است كه عاشق
هيچ آگهي از گردش ايام ندارد
گفتند به مجنون بنما خانهي خود گفت
آن خانه كهديوار و در و بام ندارد
افتاد بدام سر زلفش دل و گفتم
اين مرغ رهائي دگر از دامندارد
پيغام بدان شوخ فرستادهام اما
ترسم كه مرا گوش به پيغام ندارد
تنها نه صغير است هوادار وصالش
آن كو كه به دل اين طمع خام ندارد
ساقي از رطل گران دوش سبكبارم كرد
تهي از خويش به يك ساغر سرشارم كرد
كاش از اين زودتر آموختي استاد مرا
پيشهي عشق كه وارسته ز هر كارم كرد
عجب از صورت زيباي تو اي معني حسن
كه تماشاي تو چون صورت ديوارم كرد
جلوهداد كه كه گل روي ترا در نظرم
سير از سير گل و گردش گلزارم كرد
بيشتر دارمت از جان خود ايدوست عزيز
گر چه عشقت ببر خلق جهان خوارم كرد
شكر الله شدم آزاد ز هر دام كه بود
تا كه تقدير بدام تو گرفتارم كرد
سالها معتكف صومعه بودم آخر
عشقت انگشت نماي سربازارم كرد
فخرم اين بس بدو عالم كه خدا همچو صغير
يكجهت بنده ي درگاه ده و چارم كرد
كس از آن زلف و از آن خيارد دم زد
كه يكي راه ز شيطان و يكي ز آدم زد
خلق از مؤمن و كافر همه مفتون ويند
غمزهاش رادل محرم و نامحرم زد
عقل بگذاشت بسي قاعده در كار ولي
عشق غالب شد و آن قاعدهها بر هم زد
چه كند گر نزند دم اناالحق منصور
كه خدا بين نتواند دگر از خود دم زد
درگه پير مغان درگه نوميدي نيست
در گشايند كس ار حلقه بدان محكم زد
دادن تاج به تاج نمد آسان نبود
چرخ اين سکه به نام پسر ادهم زد
پايه ي رفعتش از چرخ برين ميگذرد
هر که پا از سر همت بسر عالم زد
خنده ب رکاسه ي بشکسته ي درويش مزن
که از اين کاسه توان طعنه به جام جم زد
شايدار چون غزل خواجه نشد شعر صغير
قطره پيداست که پهلو نتوان بايم زد
اهل دل بر در دل حلقه چو رندانه زدند
نه در کعبه دگر ني در بتخانه زدند
مي و ميخانه و ساقي همه ديدند يکي
عارفان از مي توحيد چو پيمانه زدند
عاشقان پا بسر جان بنهادند آنگاه
دست در زل خ اندر خم جانانه زدند
دل صد چاکبدان طره تواند ره برد
بي سبب نيست که چاک اينهمه بر شانه زدند
پاس فرزانگي خود بجنون بايد داشت
زين سبب خود بجنون مردم فرزانه زدند
يکجهتباش که مردان حق از يکجهتي
خيمه بالاتر از اين طارم نه گانه زدند
خرمني نيست که ايمن بود از آتش عشق
اين شرر بر دل هر عاقل و ديوانه زدند
باخبر باش که بيرون نبرندت از راه
رهزناني که ره خلق به افسانه زدند
چون صغير از پي آن طايفه ميپوي که پاي
بسر عالمي از همت مردانه زدند
ديدي چگونه عزم سفر آن نگار کرد
آسان گذشت و سخت بما روزگار کرد
غم درد رنج غصه تعب گريه ناله آه
ما را به اين دو چار برفت و دچار کرد
زنجير زلف يار بنازم که يک نظر
هر عاقلش بديد جنون اختيار کرد
با عشق هيبتي است که هر جا زره رسيد
از آن مقام عقل و دل و دين فرار کرد
بي علم از عمل نبري صرفه اي عزيز
آن مزدکار يافت که دانسته کار کرد
خواهي نجات هر دو جهان بايدت بدل
کامل ولاي حيدر دلدل سوار کرد
شاهي که از گدائي درگاه او صغير
بر خسروان روي زمين افتخار کرد
شاه اورنگ نشين فکر جهاني دارد
و آن به ره خفته ي مسکين غم ناني دارد
درد تو از تو و درمان تو در تست بلي
نکته درباب سخن ارزش جاني دارد
غم ز تاخير اجابت چه خوري گاه دعا
تا شود بذر تو نان طول زماني دارد
از نظر رفت و درآمد به زبان ها عنقا
بي نشان هر که شد از نام نشاني دارد
همچو خورشيد بود در بر دانا روشن
اين که هر ذره ز توحيد بياني دارد
غير سوداي محبت که ندارد جز سود
هر چه سودا به جهان هست زياني دارد
از دل مرد ز خود رسته طلب عشق خداي
زانکه هر لعل و گوهر گنجي و کاني دارد
آن اديب است که آداب بخلق آموزد
ني کس کو بدهان چرب زباني دارد
آنکه از شعر کند رخنه بناموس و شرف
خلق گويند عجب طبع رواني دارد
آنکه اندر ره باطل فکند مردم را
بمکافات حق آيا چه گماني دارد
روح باقيست صغيرا چه سعيد و چه شقي
منتهي گاه اجل نقل مکاني دارد
گرنه برقع بر رخ آن مه جبين افتاده بود
مهر از خجلت ز چرخ چارمين افتاده بود
گر بدان صورت دل و دين باختم عيبم مکن
زانکه در آن عکس صورت آفرين افتاده بود
گر نه از ياد صبا زلفش پريشان شد چرا
دوش آن آشوب اندر ملک چين افتاده بود
از وجودي چون تو اي مسجود اهل آسمان
قرعه ي اقبال بر خلق زمين افتاده بود
شيخداني از چه ميناليد هنگام سحر
در خيال خلد و وصل حور و عين افتاده بود
راه ما از عشق شد نزديک ور نه تا ابد
کار ما در دست عقل دور بين افتاده بود
چون روي بيرون از اين عالم به بيني خويشرا
گوهري کاندر ميان ماء و طين افتاده بود
گر تکلم از زبان دل نميکردي صغير
کي کلامت دلپذير و دلنشين افتاده بود
زان فرقه بپرهيز که پرهيز ندارند
زان طيافه بگريز که تمييز ندارند
مردم بفشارند ز ناداري انصاف
يک چيز ندارند و همه چيز ندارند
نيک ار نگري چاره ي بيچارگي خلق
رحم است که اندر حق خود نيز ندارند
هنگام مصائب به تسلاي دل هم
جز حرف غم افزاي غم انگيز ندارند
آهنگ حق اين مردم غافل ز حق امروز
جز از گلوي مرغ شب آويز ندارند
روز همه همچون شب ديجور سياه است
چون حرمت مردان سحر خيز ندارند
اصلاح فسادي نکنند از هم و برعکس
در کار هم از مفسده پرهيز ندارند
بنيوش صغيرا سخن اهل صفا را
کاين سلسله حرف غرض آميز ندارند
مرا که جرم ز اندازه بيشتر باشد
خوشم از اينکه بلطف توام نظر باشد
اميد من بتو اميد زاهدان به عمل
که تا نهال اميد که را ثمر باشد
چو بر نخورد کسي در جهان به طول امل
همان به اسب که آمال مختصر باشد
تو را ز ساقي مشفق چو ميرسد ساغر
بجان بنوش اگر زهر يا شکر باشد
بگاه سخته دلي وقت را غنيمت دان
چرا که آه دل خسته با اثر باشد
هنر فسردن دل نيست گر هنر جوئي
بدست آر دلي را که اين هنر باشد
مخواه راحت و آسايش اندر اين عالم
که ذره ذره اش اضداد يکديگر باشد
مجوي امن در اين کهنه دير پر آشوب
که نوبنو خطر اندر پي خطر باشد
ملولي از قفس اي طاير روان صغير
مگر هواي پريدنتو را بسر باشد
هر چه از اصلش جدا گرديد باز آن جا رود
موج اگر آيد بساحل باز در دريا رود
زشت باشد عقل را کردن مطيع نفس دون
حيف بينائي که در دنبال نابينا رود
اي توانا دستگير ناتوان شو در بلا
دست مسوول است هر جا خاري اندر پا رود
پر منال از غير در خود بين و در کردار خود
آري آري هر جفا بر ما رود از ما رود
چونمکرر شد سخن بر مستمع بخشد اثر
قطرهاز تکرار بي شک در دل خارا رود
در قفاي کاروان رو وز خطر آسوده باش
غول راهش ره زند رهرو اگر تنها رود
آنکه آسايش طمعدرد در اين عالم صغير
ماند آن صياد را کاندر پي عنقا رود
به زلفش در کشاکش با صبا و شانه خواهم شد
در اين زنجير از اين کشمکش ديوانه خواهم شد
گل است و شمع و جانانه من و پروانه و بلبل
براه عشق امشب همپر پروانه خواهم شد
من ديوانه را ناصح دهد پند و عجب دارم
پس از عمري جنون کي عاقل و فرزانه خواهم شد
حقيقت بايديم در اين محيط و جويم آن گر چه
بدريا غرق بهر آندر يک دانه خواهم شد
سرو جان عقل و دين و دل بريزم جمله در پايش
چو با او آشنا گشتم ز خود بيگانه خواهم شد
توسوي کعبه رو حاجي که من در دل سفر کردم
تو مات خانه شو من محو صاحبخانه خواهم شد
تو هر جا را که خواهي سجده گه کن من ز جان ساجد
به طاق ابروي محرابي جانانه خواهم شد
ز چشم خويش ساقي مي دهد مي ميگساران را
خراب و مست امشب من از اين پيمانه خواهم شد
من اور روز دانستم صغير از چشم فتانش
که در دام فسون افتاده و افسانه خواهم شد
ياران ره عشق منزل ندارد
اين بحر مواج ساحل ندارد
بذر غم عشق در مزرع دل
جز درد و محنت حاصل ندارد
عشق است کاري مشکل که عالم
کاري بدينسان مشکل ندارد
باري که حملش نايدز گردون
جز ما ضعيفان حامل ندارد
چون ما نباشيم مجنون که ليلي
غير از دل ما محمل ندارد
چونما نگرديم پروانه کانشمع
جز مجلس ما محفل ندارد
مقتول عشق است خود قاتل خود
اين کشته در حشر قاتل ندارد
هرکس نبندد بر دلبري دل
يا آدمي نيست يا دل ندارد
با چشم حق بين نقش جهان بين
اين نقش حق است باطل ندارد
جان صغير است بيناي جانان
از ديده يي کان حايل ندارد
مراستنام علي بهر جسم و جان تعويذ
نيافتم به از اين نام در جهان تعويذ
همين مراست نه تعويذ بلکه هست اين نام
براي هر يک از افراد انس و جان تعويذ
همين نه خلق زمين راست حرز بلکه بود
براي هر يک از اهل نه آسمان تعويذ
نبود هيچ جز اين نام آنچه بنوشتند
براي خويش رسولان پاک جان تعويذ
چه باک دارد از اين نام پاک تا دارد
صغير از پي جفظ تن و روان تعويذ
هر چه خواهم سخن از زلف تو سازم تحرير
در هم افتد خط و گردد همه شکل زنجير
خواب ديدم که رسيدم به لب آب بقا
اي بت نوش لب اين خواب چه دارد تعبير
ناله ي من که اثر در دل فولاد کند
در دل سخت تو از چيست ندارد تأثير
نه همين من به کمند تو گرفتارم و بس
کيست آنکس که نباشد به کمند تو اسير
مژه و ابرويت اي ترک چه خواهند ز خلق
کاين يک از تيغ ببندد ره و آن يک از تير
خاک کوي تو شود هر که بکوي تو فتد
بسکه خاک سر کوي تو بود دامن گير
بشبي وصل تو اي يار شود پير جوان
بدمي هجر تو اي دوست جوان گردد پير
در مقامي که بعشاق دهي شربت وصل
هست شايسته که اول بچشاني به صغير
دوشين بگوش دلم آمد ز مرغ سحر
کاي خفته خيز ز جا بر بند بار سفر
رفتند همسفران زيشان تو مانده قفا
غافل ز دوري ره خفته به راهگذر
اي کرده دين خدا درکار دنيي دون
عاقل نکرده چنين ديوانه يي تو مگر
گه گه ز کاخ و سرا بگذربه مقبره ها
رو جاي خويش ببين مأواي خود بنگر
بس خسروان که چو زد کوس رحيل فلک
نه زورشان به اجل ره برگرفت و نه زر
بس مهوشان که نهان گشتند زير زمين
با قد غيرت سر و با روي رشگ قمر
اي مست آز ترا باشد اجل بکمين
داري چها که بدل داري چها که بسر
فضل و هنر اگرت بايد ز من بشنو
آور به دست دلي اين است فضل و هنر
ماند بدون سخن مال جهان بجهان
از آنبکن عملي همراه خويش ببر
شيطان چه کرده ببين با بوالبشر پدرت
هان اي پسر تو از و بنما هميشه حذر
پند صغير شنو آزار خلق مکن
کان هست نزد خدا از هر گناه بتر
روزي ار غم برود نيست مرا يار دگر
در کجا جويم از اين گونه وفادار دگر
هر کسي را بجهان مونس و غمخواري هست
غير غم نيست مرا مونس و غمخوار دگر
سوزني هم به ره عشق ندارم با خويش
خار از پاي در آرم بسر خار دگر
ماه من با همه بي مهري و دلسردي تو
نبود گرم چو بازار تو بازار دگر
آمدي کشتي و افکندي و رفتي آخر
بر سر کشته ي خود کن گذري بار دگر
بعد ديدار توام ديده مبيناد جهان
گر کنم ديده ي دل باز به ديدار دگر
گر تو را هست چو من عاشق دلداده بسي
بخدا نيست مرا غير تو دلدار دگر
ز آه من سوخت جهاني و ندانم چه شود
اگر از سينه کشم آه شرر بار دگر
بلبل گلشن عشقم من و زين باغ صغير
نتوانم که کنم روي به گلزار دگر
پير گشتيم و دل از عشق جوانست هنوز
ديده بر طلعت خوبان نگرانست هنوز
پايم از اشک روان در گل و چون سايه روان
دلم اندر پي آن سرو روانست هنوز
ترک چشمش بهواداري ابرو و مژه
عالمي کشته و تيش به کمانست هنوز
عاشقان خويش رساندند به سر حد يقين
شيخ در مسئله ي ظن و گمانست هنوز
از يکي جلوه که در روزازل کرد آن شوخ
شورش و غلغلهدر خلق جهانست هنوز
گفت با کوه شبي قصه خود را فرهاد
کمر کوه از آن غصه کمانست هنوز
گر از آنغنچه ي لب کام گرفته است صغير
همچو بلبل ز چه در شور و فغانست هنوز
رهد ز زل تو دل در بر من آيد باز
اگر که صعوه ي مسکن رهد ز چنگل باز
بيک نگاه تو از هوش آن چنان رفتم
که تا به صبح قيامت به خود نيايم باز
ترا به کنج لب لعل دانه خالي است
که مرغ جان به هوايش همي کند پرواز
بهغير چشم تو کز غمزه صيدخلق کند
بروزگار کس آهو نديده تيرانداز
اگر تو قبله ي مقصود نيستي از چيست
دوابروي تو به چشم آيدم بوقت نماز
چه مظهري تو که لعل لب تو آموزد
بصد چو عيسي مريم کرامت و اعجاز
بخاک پاي تو کردم نياز هستي خويش
بنازمت که تو هستي هنوز بر سر ناز
بغير روي توام در نظر نمي آيد
چه در يمين و يسار و چه در نشيب و فراز
شگفت نيست ز منصور اگر اناالحق گفت
که از تمامي اشيا بر آيد اين آواز
چه رازها که ز پير مغان شنيد صغير
بمجلسي که صبا همنبود محرم راز
يار عاشق کش ما دوش بصد عشوه و ناز
گفت با زمره ي عشقا که آريد نياز
باري اي عاشق بيچاره مرو جز به نشيب
که بدامان وصالش نرسد دست فراز
عشق پروانه بنازم که بدلخواهي شمع
ترک جان کرده و از شوق بسوزاست و گداز
صورت از دست بنه سيرت محمود بيار
تا شوي مقبل محمود حقيقي چواياز
کاهلي گر نخوري باده که بهر همه کس
پير ميخانه کريم است و در ميکده باز
آن زماني که رسد سرّ حقيقت بظهور
اي بس افسوس که بيهوده خورند اهل مجاز
رند باش و هنر آموز ز رندان قديم
تا بري گوي هنر از فلک شعبده باز
اي صغير از برت اين رخت ريا بيرون کن
آستين تو بود کوته و دست تو دراز
دل برگرفته ايم از اين خلق بوالهوس
مائيم در زمانه و عشق بتي و بس
در انتظار اين که فتد کاروان براه
داريم گوش جان همه بر ناله ي جرس
خرم دمي که رخت سوي آشيان کشم
شد مرغ جان ملول در اين تنگنا قفس
دارم دلي شکسته و اينست حجتم
کز دل همي شکسته برآيد مرا نفس
از لطف خود مرا مکن اي دوست نااميد
زيرا که نيست جز تو اميدم به هيچ کس
از خون دل بياد تو پيمانه مي کشم
نبود به پاي بوس توام چون که دسترس
در بزم دوست مي خور و مستي کن اي صغير
کانجا نه شهنه بر تو برد راه و ني عسس
قبله ي عشاق طاق ابروي يار است و بس
مذهب اين دلداد گان را عشق دلدار است و بس
هر کسي باشد بذوقي زنده و عشاق را
آن چه دارد زنده ذوق ديدن يار است و بس
خواهي ار ديدار او را ديده ي خودبين بهبند
زانکه گر خود را نبيني او پديدار است و بس
هر کجا باشد دلي در دام او باشد اسير
ني دل من در خم زلفش گرفتار است و بس
گر دلت در سينه گم شد بر کسي تهمت مبند
بردندل کار آن دلدار عيار است و بس
بند پير ميکشان بشنو که آن قولست و فعل
وعظ واعظ کم شنو کان محض گفتار است و بس
گر ترا باشد به عالم پيشه ها و کارها
فرصتت بادا که ما را عاشقي کار است و بس
تا به آن بيگانه پرور آشنا گشتم صغير
آنچه بر من ميرسد زانشوخ آزار است و بس
خبر عشق ز هر دل بهوا بسته مپرس
رسم اين راه جز از مرد ز خود رسته مپرس
خواهي ار آگهي از اين ره پرخوف و خطر
جز از آن راه نوردان جگر خسته مپرس
هست جوئي برهعشق که آن هستي تست
خبر وصل از اين جوي توناجسته مپرس
اين که پيوسته ز خنجر دل من صد چاکست
گويم اينراز مگر از دل بشکسته مپرس
گر بپرسد کسي از من که بگو عرش کجاست
گويم اين راز مگر از دل بشکسته مپرس
دوش ميگفت صغير اين سخن و خوش ميگفت
خبر عشق ز هر دل به هوا بسته مپرس
از آب ديده تا ندهي شستشوي خويش
پاکان نمي دهند تو را ره بکوي خويش
در آرزوي گن عبث جستجو کني
اي بيخبر چرا نني جستجوي خويش
عمر ابد ز چشمه ي حيوان مجو مريز
بر خاک بهر آب بقا آبروي خويش
يک ساغرم خراب ابد ساخت از چه خم
اين باده کرده پير مغان در سبوي خويش
بود ان که آرزوي جهانگيريش بدل
بنگر چگونه برد بگور آرزوي خويش
بيرون ز حد حوصله مگشاي پنجه را
يعني بگير لقمه بقدر گلوي خويش
چون خار چند مايه ي آزار مردمي
گلباش و شاد کن دلي از رنگ و بوي خويش
از شش جهت گنه به تو گر بسته ره صغير
از توبه باز کن در رحمت بروي خويش
من و ترا بسخن کرده او بهانه ي خويش
که خود بگويد و خود بشنود فسانه ي خويش
ببين ببزم که نائي چگونه از لب خود
دمد به ناي و دهد گوش بر ترانه ي خويش
من و خرابي دل بعد ازين که آن دلبر
خراب کرد دلم را و ساخت خانه ي خويش
بدامن ار فکنم طفل اشگ اين نه عجب
دهمبدامن خود جاي ناز دانه ي خويش
گرفته مرغ دلم خو چنان بدان خم زلف
که ياد مي نکند هيچ ز آشيانه ي خويش
بهشت آن تو زاهدهمين بس است مرا
که خواند پير مغانم بر آستانه ي خويش
بياب از دل درويش گوهر مقصود
که ساخته است حق اين گنج را خزانه ي خويش
روا بود که دهد هر دو کون را از کف
صغير در طلب دلبر يگانه ي خويش
چو غنچه خون دلت گر غذاست خندان باش
چو گل بگلشنايام دامن افشان باش
تهي است کاسه ي وارون آسمان زنهار
ز خوان دهر همان دست شسته مهمان باش
ميان مبند چو مور از براي ران ملخ
بديو نفس مسلط شو و سليمان باش
کس ار حقيقت اسلام بايدش برگوش
که فيض بخش به هر کافر و مسلمان باش
نشين بکشتي حلم و به ناخدائي عقل
در اين محيط بلا بر کران ز طوفان باش
مقام ايمني ار خواهي از حوادث دهر
پناه خلق شو و در پناه يزدان باش
صغير زنده بجان بودنت مقامي نيست
بکوش و زنده بذوق لقاي جانان باش
دلم بيمار و ياد چشم بيماري پرستارش
پرستاري چنين يارب چه باشد حال بيمارش
گرفتارم بتار طره ي طرار دلداري
که در هر جا دلي پيدا شود باشد گرفتارش
بنايي کوهکن بگذاشت اندر بيستون از خود
کهن در هر جا دلي پيدا شود باشد گرفتارش
به پشت پرده ي عصمت بود حسن از حيا پنهان
همانا عشق بايستي که تا سازد پديدارش
ببين عشق زليخا چون تقاضا کرد با يوسف
کشيد از دامن يعقوب پيغمبر به بازارش
الا يوسف ببازار است بازآ در خريداران
زليخا نيستي هم با کلافي شو خريدارش
لقاي دوست را داني اگر کيفيت و لذت
سراپا ديده گردي چون صغير از بهر ديدارش
آن که گشتيم و نجستيم در اطراف جهانش
نيک در خويش چو ديديم بدل بود مکانش
جذبه ي عشق چنان برده دوئي را ز ميانه
که به خود مي نگرم ديده چو گردد نگرانش
کسي آگاه از اين صحبت من نيست جز آنکو
عکس جانانه فتاده است در آئينه ي جانش
سر دلدار نهان ماند و از اينست که آن را
بکس ار پير مغان کرد بيان دوخت دهانش
خواست گويد سخني شمع از آن راز نهفته
سخنش شعله ي آتش شد و زانسوخت زبانش
چيست در ميکده عشق که هر کس بدر آيد
خوش سبکبار نمايند بيک رطل گرانش
جاي يک بوسه زمين آن خود از ميکده دارم
بخدا گر بفروشم بهمه ملک جهانش
کيست از منطق گوياي تو گوينده صغيرا
که همه کنز معانيو رموز است بيانش
کسي که سرمه نکرد از غبار رهگذرش
نبود اهل نظر خاک عالمي بسرش
بسينه دل ز طپيدن هم اوفتاد افغان
که ماند در قفس اين مرغ و ريخت بال و پرش
ببرد حاصل ايام زندگاني خويش
کسي که در همه ي عمر ديد يک نظرش
اگر نه وصف لبش را به غنچه گفت صبا
ز چيست چون دل من گشت پر ز خون جگرش
بود حرام کنند ار سخن ز آب بقا
در آن مقام که صحبت رود ز خاک درش
به روز گار بياموخت هر کسي هنري
صغير عاشقي آموخت اين بود هنرش
در گردنش آويخته گيسوي بلندش
يا گردن خورشيد در آمد بکمندش
رخ آتش و آن خال سياه است سپندش
تا آنکهحسوداننرسانند گزندش
گرد شکرستان لبش رسته خط از مشک
يا ريخته آن قند دهان مور بقندش
دارم عجب اي دل که بدين کوتهي بخت
خواهي ببري راه به بالاي بلندش
بر کشته ي من گر ز وفا اسب بتازد
بر ديده ي خود جاي دهم سم سمندش
ني از من يافته تعليم که باشد
اين گونه به فريادو فغان بند به بندش
بر کف سر و جان را ز پي هديه گرفتم
يارب سببي تا فتد اين هديه پسندش
ميخواست کند صيد صغير آهوي چشمش
زلف سپهش ديد و خود افتاد به بندش
در خم طره ي طرار کمند اندازش
دل چنان رفت که در خواب نديدم بازش
خواهي ار حال من و يار بداني اينست
او بخون پيکر من ميکشد و من نازش
چرخ را بيضه وش آورده بزير پر خويش
مرغ دل تا بهواي تو بود پروازش
هست تفسير شکر خنده اي ز لعل لبت
مي رود هر سخن از عيسي و از اعجازش
جام جم گير بکف تا بتو گردد معلوم
که چهانجام جهانست و چه بود آغازش
رازه بس به بر پير مغانست ولي
تا بدو سر ندهي پي نبري بر رازش
سخن عشق بود آتش سوزان آري
نتوان کردبهر خام طمع ابرازش
گوشه ي معرفت آباد خموشي جائيست
کان که شد ساکن آن هست ملک دمسازش
ني صغير است که گويد سخن اين گونه بلي
نائي است آن که تو از ني شنوي آوازش
سلطان نفس خود شو و مالک رقاب باش
روشن ضمير خويش کن و آفتاب باش
خواهي بقاف قرب رسي از تمام خلق
سيمرغ وار در پس قاف حجاب باش
تا کي روي به مردسه از بهر قيل و قال
تدريس خويشتن کن و ام الکتاب باش
زين قيل و قال بگذر و الهام حق شنو
مانند کوهتشنه ي فيض سحاب باش
ابليس از غرور عبادت رجيم شد
اي شيخ بر حذر ز غرور ثواب باش
از بهر بد حساب بود گير و دار حشر
زان گير و دار تا برهي خوش حساب باش
بگذر ز کام هر دو جهان در طريق عشق
همچون صغير از دو جهان کامياب باش
گر کنم از برگ گل انديشه ي پيراهنش
ترسم آسيبي رسد ز انديشه ي من بر تنش
از پريشاني بزلفش دارم ار نسبت چه سود
کاش ميبودي چو زلفش دستم اندرگردنش
خاک راهش گشته ام شايد نهد پا بر سر م
او همي ترسد ز من گردي رس بر دامنش
تا بتير غمزه ام کرد آن کمان ابرو نشان
شد يقينم هست چشم التفاتي با منش
گر بر اندازد نقاب از چهره آن يار عزيز
صد چو يوسف خوشه چين باشند گرد خرمنش
عاشقانش را ز رخ آن شهسوار ماهرو
مات سازد تا نگيرد کس عنان توسنش
با همه شيري اسير چشم اوگشتم صغير
الحذر از نيروي آن آهوي شير افکنش
دوستان با که دهم شرح پريشاني خويش
که چسان گشته سيه روزم از آن زلف پريش
روز ازشب ننهم فرق و مسا را ز صباح
دشمن از دوست نميدانم و بيگانه ز خويش
ناصحم گو ندهد پند که سودي نکند
دل ديوانه کجا و سخن خير انديش
خواهي ار حال دلم پرس از آن طره که من
روزگاريست ندارم خبري از دل خويش
نه من آشفته ي آن طره ي طرارم و بس
جان نبرده است مسلماني از اين کافر کيش
کي ميسر شود آسايش حال سلطان
گر نباشد پي آسايش حال درويش
تو واندوختن سيم و زار اي خواجه که ما
بگرفتيم ره فقر و فنا را در پيش
من که دارم گنه آيد سوي من عفو اله
زانکه درمان سوي درد آيد و مرهم سوي ريش
نيست غم گر نشود کم غم بسيار صغير
بلکه شاد است که هر لحظه غمش گردد بيش
برفت عمر و نگشتم ز هجر يار خلاص
نشد دلم ز غم و رنج بيشمار خلاص
کجايي اي اجل اي چاره ساز مهجوران
بيا که سازي از درد انتظار خلاص
چرا نه پاي اجل بوسم از سر رغبت
که مي نمايدم از دست روزگار خلاص
براستي که رود هر که از جهان بيرون
شود ز بازي اين چرخ کجمدار خلاص
چه سالهاست که دارم بدل غمي زان غم
ندانم آن که شوم کي من فکار خلاص
خلاص يافتم از صد هزار غم بجهان
وزين غمم نشود جان بيقرار خلاص
صغير از آن طلبم مرگ تا مگر گردم
از اين غمي که بدان گشته ام دچار خلاص
ز پرده گر کني ايماهوش عيان عرض
کند ز شرم تو ماه فلک نهان عارض
بهر کجا گذرم شرح عارض تو بود
بحالتي که ندادي به کس نشان عارض
شگفت نيست گر از آسمان به خاک افتد
نمائي ار تو به خورشيد آسمان عارض
بديده روز مرا همچو شام تار کني
دمي که زلف پريشان کني بر آن عارض
مگر تو حور بهشتي بدين جمال که ما
چو عارض تو نديديم در جهان عارض
نديد روي قرار و سکون دگر همه عمر
هر آن کهديد چو من از تودلستان عارض
صغير گرد جهان گشت و همچوعارض تو
نديد در همه ي ماه طلعتان عارض
بي دوست دست مي ندهدبهر ما نشاط
الا به صول دوست نداريم انبساط
هر دم که با حبيب نشينيم فارغيم
از خوف و امن و راحت و محنت غم و نشاط
آن کس که کرد طي ره باريک عشق را
گو شاد باش زانکه گذر کردي از صراط
مربوط شد به عالم انسانيت يقين
با اهل عشق يافت هر آن کس که ارتباط
زاهد مگو فسانه که بيزار شد دلم
غير از حديث عشق ز هر گونه اختلاط
اي آن که آرزوي سليمانيت بود
برگو که در کجاست سليمان چه شد بساط
در آرزوي منزل مقصود سوختيم
خرم دهي که رخت ببنيديم زين رباط
سوي خدا گريخت صغير از خودي بلي
جز بر محيط رو به کجا آورد محاط
شکر مي ريزد از ديوان حافظ
زهي نطق شکر افشان حافظ
متاع معرفت گر کس بخواهد
بگو آن مي خر از دکان حافظ
بيانش جانمحض و محض جانست
هزاران آفرين بر جان حافظ
بههر کس بنگري در دست دارد
گل خوشبويي از بستان حافظ
طمع بر چشمه ي حيوان چه بندي
بنوش از چشمه ي حيوانحافظ
ز دامان ها برد آلودگي اين
بود از پاکي دامان حافظ
حريفان سخن پرداز دانند
به ميدان سخن جولاي حافظ
غزل گفتن به ذول اهل عرفان
بعالم ختم شد بر شان حافظ
صغير از بند غم ياد رهايي
گشايد هر زمان ديوان حافظ
اي بنده ي رخسار تو خورشيد مشعشع
وي لمعه يي از نور رخت ماه ملمع
ديدارتو بر دل رحمت بگشايد
اي نور خدا را رخ زيباي تو مطلع
برقع برخ افکندي و زان روي چو آتش
در حيرتم از اينکه نسوزد ز چه برقع
هر کس بمقامي است پناهنده و ما را
درگاه تو باشد بجهان ملجأ و مرجع
آن جام بنازم که از ان باده کشانند
داود و خليل و خضر و موسي و يوشع
آندم که درآيد اجل از در چه تفاوت
در گوشه ي ويران بود وتخت مرصع
چون با کفن افتد همه را کار صغيرا
چه جامه شاهانه و چه دلق مرقع
صد شکر فارغم ز تماشاي باغ و راغ
کز ياد گلرخي است مصفا دلم چو باغ
صد چاک باد همچو گل از نيش خار غم
هر دل ز عشق يار ندارد چولاله داغ
دارند جلوه ماه و شان پيش يار من
گر پيش آفتاب دهد روشني چراغ
از زلف او سراغ دل خويش مي کنم
آري کند ز گمشده اش هر کسي سراغ
جام ز زهد خشک ملولست ساقيا
لطفي کن و ز باده مرا سازتر دماغ
يکباره از دو جرعه ي مي سوختهستيم
ساقي چه باده بود مرا ريخت در اياغ
÷يوسته نام مي بر ياز خويشتن صغير
گر عاشقي ز خويشتن نداري چرا فراغ
عمريست تا به تير غمت گشته ام هدف
شايد زمام وصل تو را آورم بکف
نازم بگيسوي تو که در آرزوي آن
بس روزها سيه شد و بس عمرها تلف
يکباره گر نقاب بگيري زروي خود
مه يکطرف برآيد و خورشيد يک طرف
مژگاهو چشم مست تو را هر که ديد گفت
لشگر برابر شه ترکان کشيده صف
سر مينهم به پاي تو عجز و با نياز
جان ميدهم به راه تو با شوق و با شعف
بادا هميشه غرقه ي درياي ابتلا
آن دل که نيست گوهر عشق تو را صدف
اي دل درآ ز پرده که راز تو گفته شد
با صورت تار و نغمه ي مزمار و بانگ دف
پير مغان گرم بغلامي کند قبول
در روزگار هست مرا بس همين شرف
از خلق اين زمانه نشد حل مشکلي
دست صغير و دامن شاهنشه نجف
اي ديده و دل هر دو بديدار تو شايق
آزارد گرفتار تواز قيد علايق
روي تو چو خورشيد هويداست و ليکن
هر ديده نباشد بتماشاي تو لايق
هر کس که چو من ديدده بروي تو کند باز
جا دارد اگر چشم بپوشد ز خلايق
عشق تو بنازيم که فايق بفلک شد
با اين که فلک بر همه کس آمده فايق
جز دفتر دل کان رقم خامه ي صنع است
از هيچ کتابي نشود درک حقايق
مانند صغير آن سوي ميکده زاهد
کز مدرسه حاصل نشود کشف دقايق
هست اين کون و مکان گوي خم چوگان عشق
الله الله از دل عاشق که شد ميدان عشق
چشم دگر گر بگشايندت بميدان وجود
اندر اين ميدان نخواهي ديد جز جولان عشق
آنکه جويد عشق را پايان آغاز حشر
گو پس از پايان محشر هم مجو پايان عشق
عشق را سر در خط فرمان حسن است و بود
جمله موجودات راسر در خط فرمان عشق
غير انسان بهر انسانست و انسان بهر دل
دل براي اين که گردد کنز مهر و کان عشق
هيچ داني از چه گردون را دمي نبود سکون
چون من سرگشته آن هم هست سرگردان عشق
ماحصل را گر همي خواهي ز من بشنو صغير
ما سوي مملوک عشقند و علي سلطان عشق
بفشان شکري از لعل لب اي کان نمک
کز وجود دهنت خلق فتادند بشک
نه همين از غم زلفت رسد آهم بسماک
کز غم غبغبت اشکم شده جاري بسمک
لطفت افزون بود ايجان ز ملک صد چندان
کز بشر لطف پري يا ز پري لطف ملک
دوش در خويش نمودم سفر اندر طلبت
هاتفي گفت بمقصد رسي الله معک
نقش شد نام تو بر صفحه ي دل وين عجبست
صفحه صد پاره شد و نقش نمي گردد حک
گفتم اي سيمتن از سنگ چرا داري دل
گفت اين بر زر عشاق بود سنگ محک
عشق آن يار گرانست که در بردن آن
چون هلالي قد من گشت دو تا پشت فلک
روزي آيد شودت وصل صغيرا روزي
شب و روز ار ز غم يار نگردي منفک
از آن که گنج غمت جا گرفت در دل خاک
بعشق خاکهمي دور ميزند افلاک
چو ديدمابروي محرابي تو دانستم
که چيست سرّ سجود فرشتگان بر خاک
مرامران ز در خويش و هر چه خواهي کن
که جز درد جدائيت من ندارم باک
هزار مرتبه از عمر جاودان خوشتر
اگر تو تيغ کشي بر سرم بقصد هلاک
خوش است دل به حبيبي مرا و از او بر تو
نميبرم دل خود را که لا حبيب سواک
مگو صغير چه ديدي ز تيغ ابرويم
ببين بر اين دل مجروح و سينه ي صد چاک
گم گردد آسمان و زمين در فضاي دل
مرغي است جبرئيل امين در هواي دل
از دل متاب رخ که تواني جمال حق
ببيني عيان در آينه ي حق نماي دل
خلدبرين که آن همه وصفش شنيده اي
عکسي بود زو روضه ي دار الصفاي دل
چون گشت کاروان وجود از عدم روان
دل پيش بود و کون و مکان در قفاي دل
بين دل براي کيست که شد خلق عالمي
بهر تو و تو خلق شدي از براي دل
آن سلطنت کهبهر سليمان دهند شرح
دادش خدا از آن که شد از جان گداي دل
اوصافدل چسان من بي دل کنم بيان
از دل که آگه است بغير از خداي دل
اين گونه گونه رنگ که بيني بود تمام
انوار روي شاهد خلوت سراي دل
با آنکه آسمان و زمين نيست در خورش
گنجد بدل خداي بنازم فضاي دل
جاي خدابدل بود اين خرد معين است
آن سينه را به جو که در آن هست جاي دل
حق را مکان بدل بود و بس ز حق صغير
بيگانه است هر که نشد آشناي دل
اي سر زلفت هزار سلسله عاقل
ساخته ديوانه داده جابسلاسل
صحبت لعل لب تو قند مکرر
شرح فراق رخ تو زهر هلاهل
صورت محض است و غافلست ز معني
آنکه شد از عشق صورتي چو تو غافل
من ز تو حيرانم واز آن که نباشد
چون من حيران بروي خوب تو مايل
لطمه به صورت زد از خجالت خود ماه
گشت چو با ماه عارض تو مقابل
خاتم پيغمبران حسني و صد حيف
آيه ي مهر و وفا نشد بتو نازل
گرنه رقيب من است اين تن خاکي
از چه ميان من و تو آمده حايل
فيض دو گيتي گرت هواست صغيرا
درک فضائل نما و ترک رذائل
نه ملک دان سبب افتخار خويش و نه مال
که اين بود ز فنا ناگزير و آن ز زوال
بدولتي که ندارد فنا اگر داري
بناز بر همه وان هست علم و عقل کمال
بطبع اهلدل ار بايدت شدن مطبوع
بدان که ديده ي دل بنگرد به حسن خصال
بر آر از دل خود ريشه ي عداوت را
که اين شجر ثمرش نيست غير رنج و ملال
در وفا و محبت بکوب تا که شود
گشوده بر رخت از هر طرف در اقبال
جهان و هر چه در آن هست زير پر گيرد
اگر هماي محبت ز هم گشايد بال
صغير به ز محبت گهر نمي يابي
ببحر فکر کني غور اگر هزاران سال
بتي نهفته بخلوت سراي جاندارم
که روز و شب سر طاعت بپاي آن دارم
حضور اوکندم فارغ از زمان و مکان
نه از زمان خبر آنجا نه از مکان دارم
درين جهانم و بيرون از اين جهان عجب است
که من جهان دگر اندرين جهان دارم
شنيدم از دهن بي نشان او سخني
هزار شکر که از بي نشان نشان دارم
مرا که ديده و دل روشن است از رخ دوست
چه احتياج به خورشيد آسمان دارم
سرشگ و آه و غم و غصه درد و رنج و تعب
ز دوست اين همه دولت برايگان دارم
بجان دوست نيارم فرو به تاج کيان
سري که پير مغان را بر آستان دارم
کنار و دامنماز اشک ديده پر گهر است
چه شکرها که من از چشم درفشان دارم
صغير ز اهل زمان فارغم که در همه حال
نظر به مکرمت صاحب الزمان دارم
داني چرا در سير خود به خويش ميلرزد قلم
ترسد که ظلمي را کند در حق مظلومي رقم
يک کاروان ماند بشر پويان قفاي يکديگر
گيتي رباطي با دو در يکدر فنا يکدر عدم
در اين ره پر ابتلا هان پا منه سر در هوا
ترسم از آن کافتي ز پا بر سر زني دست ندم
عمر عزيزيت شد تلف و ز آن نداري جز اسف
تا فرصتي داري بکف بايد شماري مغتنم
گيرم علم افراختي بر ملک عالم تاختي
جان جهان بگداختي در آتش ظلم و ستم
روزي علم گردد نگون گردي به دست غم زبون
نيکي کن و در دهر دوننامت بنيکي کن علم
گرد ثنا گستر زبان بر حاتم و نوشيروان
هر جا که صحبت در ميان از عدل آيد وز کرم
بس کن صغير از اين سخن کامروز در خلق زمن
معمول نبود هيچ فن جز جمع دينار و درم
مامي کشان چو باده ي گلنار مي زنيم
مستانه خويش بر در و ديوار ميزنيم
ساقي گواه ماست که چون باده ميکشيم
خمخانه ي سپهر بيک بار ميزنيم
حاجي به صد اميد در کعبه مي زند
ما نيز حلقه بر در خمار مي زنيم
با اينکه جان محاط محيط غم است باز
کوس طرب به گنبد دوار مي زنيم
مائيم از قبيله ي منصور و همچو او
ما نيز حرف خود به سر دار ميزنيم
مائيم و عشق و شاهد و کيفيت شهود
اقرار را به تارک انکار ميزنيم
اي شيخ دست خويش فروکش من و صغير
بوس ار زنيم بر لب دلدار مي زنيم
من آن نيم که ز سوي تو رو بگردانم
رخ نياز از اين خاک کو بگردانم
بهر طرف نگرم روي توست در نظرم
کجا توانم از اينروي رو بگردانم
به خاک کوي تو جان دادن آرزوي منست
گمان مبر دل از اين آرزو بگردانم
بياد لطف تو ريزم سرشگ از ديده
بسوي کشت خود اين آب جو بگردانم
ز غير وصل تو لب بسته ام که نتوانم
زبان مگر که بدين گفتگو بگردانم
مرا مهي است بروي زمين که مهر فلک
گرم بدست فتد دور او بگردانم
ز روي زشت بگردانم ار نظر شايد
سفاهت است ز روي نکو بگردانم
مگو صغير بهل خوي عشقبازي را
ميسرم نشود طبع و خو بگردانم
گر من از طعن رقيبان تو انديشه کنم
کي توانم روش عشق تو را پيشه کنم
من که در خلوت دل با تو هم آغوش شدم
دگر از سرزنش غير چه انديشه کنم
بيشه ي عشق تو منزلگه هر روبه نيست
من هماز شير دلي جاي در اين بيشه کنم
تيشه ي عشق بکف دارم و همچون فرهاد
عاقبت ريشه ي خود قطع از اين تيشه کنم
دگران خود کسان شيشه کنند اي زاهد
چون روا نيست که منخون رزان شيشه کنم
کرده غم ريشه صغيرا بدلمساقي کو
تا که از تيشه ي مي قطع غم از ريشه کنم
بتو حيرانشدن از چشم تر آموخته ام
روش مردم صاحب نظر آموخته ام
زان زمانم که پدر برده بمکتب تا حال
الف قد تو زيبا پسر آموخته ام
غير عشق تو به عالم چو نديدم هنري
جهد ها کرده ام و اين هنر آموخته ام
گر دهم باغ جنان را بيکي گندم خال
مکنم عيب که کار پدر آموخته ام
گشته ام بيخبر از خويش و در اين بيخبري
چه خبرها کهمن بي خبر آموخته ام
تو نياموز به من سوختن اي پروانه
هر چه باشد ز تو من بشتر آموخته ام
خويش را ساخته ام محترم از زردي رخ
اين طريقي است که آنرا ز زر آموخته ام
سفري کرده ام از عالم ايجاد صغير
هر چه آموخته ام زين سفر آموخته ام
يار نگذارد اگر لعل شکر خايش ببوسم
در قفاي او روم نقش کف پايش ببوسم
گر به دست من نيفتد دامنش در رگذرها
خاک گردم سايه ي قد دلارايش ببوسم
گر بپوشد ديده از من تا نبوسم نرگسش را
منصبا گردم سر زلف سمن سايش بوسم
گر بايمائي ز ابرو جان شيرين خواهد از من
بي تأمل جان کنم ايثار و ايمايش ببوسم
هر زمان خواهد بيارايد جمال خويشتن را
من شوم آيئنه عکس روي زيبايش ببوسم
گر بجرم عشق دست جور بگشايد برويم
ناله گردم تا دل چون سنگ خارايش ببوسم
حيلتي همچون صغير انگيزم و هر گاه و بيگه
در تصور آرم او را جمله اعضايش ببوسم
سر و جانداده گداي در ميخانه شديم
رايگان لايق اين منصب شاهانه شديم
يار در خانه دل بود و نميدانستيم
شکر لله که کنون محرم اين خانه شديم
عجبي نيست که بيگانه شويم از همه خلق
ما که از خويش بسوداي تو بيگانه شديم
سنگ طفلان به سر خويش خريديم آن روز
کز غم زلف چو زنير تو ديوانه شديم
يافت چون گنج غمت جاي بدل ز ابر مژه
آن قدر سيل فرو ريخت که ويرانه شديم
منعما ناز مفرما ز زر و سيم که ما
در ازل مخزن آن گوهر يکدانه شديم
هر که را مينگرم مست و خرابست صغير
ما در اين شهر به مستي ز چه افسانه شديم
چون روز ازل رخت به ميخانه کشيديم
امروز عجب نيست که پيمانه کشيديم
در حشر چو پرسند ز کردار بگوئيم
عمري همه را ناز ز جانانه کشيديم
ديديم چو زنجير سر زلف بتن را
فرياد و فغان از دل ديوانه کشيديم
از طره اش آرند بما تاخبر دل
منت ز صبا گاه و گه از شانه کشيديم
از سوختن خود به بر شمع عذارش
سدي بره صحبت پروانه کشيديم
يکتار از آن گيسوي پرچين و گره بود
آن رشته که در سبحه ي صد دانه کشيديم
ديديم چو خلقي همه بيگانه ز عشقند
پا يکسر از آن مردم بيگانه کشيديم
تاحشر به ميخانه مقيميم صغيرا
چون روز ازل رخت به ميخانه کشيديم
جز رخ دلستاننمي بينم
هيچ کس غير از آن نمي بينم
کي کنم چاره ي غمش که دمي
از غم اوامان نمي بينم
ور بخواهم عنان خود گيرم
در کف از خود عنان نمي بينم
در رهش از کدام خود گذرم
من که خود در ميان نمي بينم
با وجودي که بي نشانست او
بجز از او نشان نمي بينم
اينکه جز زلف او ندارم جاي
غير از اين آشيان نمي بينم
غير سوداي او ز هر سودا
سودي الا زيان نمي بينم
هر طرف بنگرم صغير جز او
در نهان و عيان نمي بينم
در بند زلف يار چو شد مبتلادلم
يکباره شد ز قيد دو عالم رها دلم
دير و حرم کنند بگردش همي طواف
تا گشته جاي آن صنم دلربا دلم
نازم صاي صافي بي درد صوفيان
کز يک پياله اش شده دار الصفادلم
کردم بلطف خضر چو ظلمات و هم طي
ديدم که هست چشمه ي آب بقا دلم
آن جا که رفته است دلم جز خداي نيست
داند خدا و بس که بود در کجا دلم
حيف است بشکنند بسنگ جفا که هست
يک شيشه پر ز جوهر مهر و وفا دلم
بيگانه گشته است ز خلق جهان صغير
تا با علي و آل شده آشنا دلم
به هر چه مينگرم حسن يار مي بينم
تجليات جمال نگار مي بينم
گذشت آن که يکي را هزار مي ديدم
کنون يکي نگرم گر هزار مي بينم
خيال يار مرا تا که در کنار امد
مراد هر دو جهان در کنار مي بينم
از آندمم که خداوند چشم گل بين داد
صفاي برگ گل از نوک خار مي بينم
از آن زمان کهدلم ترک روزگار گرفت
به کام دل همه ي روزگارمي بينم
غبار ميکده را چون بديدگان نکشم
کهنور ديده ي خود زين غبار مي بينم
کسي که خلق جهانش نهفته مي جويند
بجان دوست منش آشکار مي بينم
صغير اين همه و صد هزار از اين افزون
ز لطف حيدر دلدل سوار مي بينم
هميشه موي تو در پيج و تاب مي بينم
وز آن بگردن دلها طناب مي بينم
نمي شود دمي از خواب بخت من بيدار
مگکر شبي که جمالت بخواب مي بينم
بدور چشم تو اي شوخ حال مردم را
بسان حالت مستان خراب مي بينم
چرا بغير دهم نسبتش که من به جهان
ز چشم مست تو هر انقلاب مي بينم
بدهز آتش مي هستيم بباد که من
بناي عالم خاکي بر آب مي بينم
نصيب اهل خرد نامراديست ولي
هميشه بي خردان کامياب مي بينم
صغير تازده ام دم ز فاتح خيبر
به روي دل همه دم فتح باب مي بينم
تا دل به مهر آنبت عيار بسته ام
از هر دو کون ديده بيکبار بسته ام
عشق بتي فتاده چنان در سرم که دست
از کيش خود کشيده و زنار بسته ام
روزم سياه و حال پريشان بودمدام
زاندم که دل به طره ي دلدار بسته ام
از خاندان زاهدخود بين بريده ام
الفت به خانواده ي خمار بسته ام
خارم و ليک آب بقا ميخورم همي
تا خويش را به آن گل بيخار بسته ام
ارزان جهان باهل جهان من از اين سرا
عزم ديار کرده ام و بار بسته ام
هر کس صغير دل بکسي بسته است و من
دل بر علي و عترت اطهار بسته ام
اي قبله ي جان ما چو بکوي تو رسيديم
تسبيح بيفکندهو زنار بريديم
پا بر سر بازار محبت چو نهاديم
با نقد دل و دين غم عشق تو خريديم
از جان و سر و مال و خرد مذهب و آئين
هر پرده که بد حايل ما و تو دريديم
اندر صفت حسن هر آن نکته که خوانديم
معني همه در صورت زيباي تو ديدم
آخر به کمند سر زلف تو فتاديم
زان پس که بهر بام نشستيم و پريديم
کرديم فراموش حديث دو جهان را
تا يک سخن از آن لب جانبخش شنيديم
بر خاک در پير مغان سر چو نهاديم
مانند صغير از دو جهان پاي کشيديم
چون ياد از آن زلف سيه و آن خط زنگاري کنم
سرخ اين رخ چون زعفران از اشک گلناري کنم
بر آن سرم کز جان و دل هستي بپردازم باو
دوراست راه عشق و من فکر سبکباري کنم
چشمان مست آن پري من ديده ام از چشم خود
گر بيخودم عيبم مکننتوان که خودداري کنم
تا تاري از آن طره ام باشد بکف روزم سيه
گر آرزوي نافه ي آهوي تاتاري کنم
خو کرده ام با زلف او آنسان که مايل نيستم
آزاد خود را يک نفس از اين گرفتاري کنم
هر دم که يار آيد برم چون جام مي خندان شوم
هر گه کشد پا از سرم مانند ني زاري کنم
دور از لب لعلش اگر روزي سرشگم کم شود
سازمدل صد پاره خون وز ديده گاه جاري کنم
از چشم بيمار بتان دايم بود بيمار دل
يارب من اين بيمار را تا کي پرستاري کنم
عزت پس از خواري بود کز خار گل ميزند
من آن نيم کاندر جهان انديشه از خواري کنم
لطف شه مردان صغير از بهر من کافي بود
گر حيدرم ياري کند من چرخ را ياري کنم
بنشين ببرم جانا ت از سر جان خيزم
جان و سر و دين و دل اندر قدمت ريزم
هر گه کهتو بنشيني با غير من از غيرت
برخيزم و بنشينم بنشينم و برخيزم
دانم ز چه ننمائي آن چشم سيه بر من
داني که شوم مست و صد فتنه برانگيزم
بر پاي دلم عمري زد سلسله عقل آخر
افکند به شيدائي آن زلف دلاويزم
در مجلس من زاهد غافل پي آن آيد
تا شيشه ي مي بهرش بگذارم و بگريزم
گفتم بصغير از مي پرهيز نما گفتا
من ماهيم از دريا بهر چه بپرهيزم
چرا هميشه نه پيچان چو تار موي تو باشم
که همچو موي در آتش ز طبع و خوي تو باشم
به عيش پا زده ام تا غم تو گشته نصيبم
ز خويش گم شده ام بس بجستجوي تو باشم
کسان ز فتنه گريزند و من بر غم سلامت
هميشه در طلب چشم فتنه جوي تو باشم
مرا به کشمکش کفر و دين چه کار که دايم
خيال موي تو دارم بفکر روي تو باشم
بگفتيم بسر آيي بوقت مرگ طبيبا
اجل رسيده و اکنون در آرزوي تو باشم
ز هر ديار ملول و هواي کويتو دارم
ز هر حديث خموش و بگفتگوي تو باشم
ز شوق جنت و خوف جحيم فارغم اما
در اشتياق بهشت رخ نکوي تو باشم
در آن مقام که هر کس مقام خويش نمايد
مرا بس اين که سگي از سگاي کوي تو باشم
کجاغمدلم از سير گل علاج پذيرد
که چون صغير گرفتاررنگ و بوي تو باشم
تانظر بر آن رخ چون آفتاب افکنده ايم
اي بسا پروين که از چشم پر آب افکنده ايم
او بما دلسرد و ما محو تماشاي رخش
فصل دي خوش الفتي با آفتاب افکنده ايم
يار را بي پرده بتوان ديد هر سو بنگري
ما زو هم خود بروي او نقاب افکنده ايم
چشم زاهد بر کتاب و چشم ما بر خال يار
ما نظر بر نقطه ام الکتاب افکنده ايم
نيست باک ار خود گياه فتنه رويد از تراب
تا بسر ظل لواي بوتراب افکنده ايم
از دني طبعان چه غم وز فتنه ي ايشان که ما
دست بر دامان آن عالي جناب افکنده ايم
گر دل خود جز بمهر او دهيم الحق صغير
خويشتن را دور از راه صواب افکنده ايم
اي رختباغ بهشت و لب لعلت تسنيم
آتش هجر تو سوزنده تر از نار جحيم
تا ز گيسوي تو بويي بمن آرد همه شب
تا سحرگاه نشينم به گذرگاه نسيم
دقنتحلقه ميم و الف قامت من
گشته چوندال دو تا از غم آن حلقه ي ميم
جان چه کار آيدم الا که تو روزي ز وفا
بسرم آيي و سازم بقدومت تقديم
گر بغير تو ندارم سر صحبت نه عجب
که مرا صحبت اغيار عذابي است اليم
منزل ما بخرابات خود امروزي نيست
روزگاريست در اين طرفه مقاميم مقيم
چه کند عاشق اگر تن به بلا در ندهد
مهر بيچاره بلي چاره چه باشد تسليم
همت از چرخ بياموز که شد بر در دوست
از ازل تا به ابد ملتزم يک تعظيم
هر شجر نخله ي طور و همه جا وادي طور
کيست آن کس ک به او يار شود بخت کليم
داني امروز وفا چيست بعهد ازلي
اينکه با پيرمغان تازه کني عهد قديم
من صغير استم و اظهار بزرگي نکنم
پاي هرگز نگذارمبدر از حد گليم
چگونه سر زد در پير فقر بر دارم
که گنج گوهر مقصود زير سر دارم
گر آشيانه ندارم چه غم که چون عنقا
جهانو هر چه در آن هست زير پر دارم
الا که مهلکه ي آز را هنر داني
بجاندوست که من ننگ از اين هنر دارم
مبين به مفلسيم منعما که در ره عشق
ز اشگ و عارض خود گنج سيم و زر دارم
بلندي نظرم بين که درگه پرواز
فراز کنگره ي عرش در نظر دارم
مرا بحالت خود واگذار اي ناصح
از آن چه بي خبر استي تو من خبر دارم
چه سازم اين کههمي ناز يار گردد بيش
نياز حضرت او هر چه بيشتر دارم
صغير از دل جانان مرا شکايت نيست
شکايت ار بود از آه بي اثر دارم
عمريست که در هجران ميسوزم و ميسازم
با اين غم بي پايان مي سوزم و ميسازم
در بزم فراق اي دوست شب تا بسحر دايم
چون شمع سرشگ افشان مي سوزم و مي سازم
بي روي تو شد عالم زندان بلا بر من
با محنت اين زندان مي سوزم و مي سازم
پوياي ره کويت جوياي گل رويت
با خار در اين بستان مي سوزم و مي سازم
حرمان وصال تو آتش زده بر جانم
با آتش اين حرمان مي سوزم و مي سازم
از طعن رقيب آذر دارم بجگر اما
با سرزنش عدوان ميسوزم و مي سازم
مانند صغير از دل آهم شررانگيزد
با اين نفس سوزان مي سوزم و مي سازم
بخون خويش نوسم بروي لوح مزارم
که من بجرم محبت قتيل خنجر يارم
ز بيقراري من خلق در شگفت و ندانند
که بيقراري زلف تو برده است قرارم
بپاي گل چو بود خار قدر گل بفزايد
مرا مران ز خود اي گل که من بپاي تو خارم
اگر اسير و غريبم خوشم که در همه خوبان
تو را اسير کمندم تو را غريب ديارم
کنار من شده دريا ز اشگ ديده که شايد
شود مقام تو اي سرو باغ جان بکنارم
دمي که خاک شوم در سرم هواي تو باشد
که در هواي تو پيجد بپاي باد غبارم
ندارمت دمي اي شاه عشق دست ز دامان
بجرم عشق چو منصور اگر کشند بدارم
صغير اول کارم که عشق کوس جنون زد
ندانم آن که چه آيد به پيش آخر کارم
کي زبام تو من سوخته دل برخيزم
تا بسنگ اجل از بام جهان برخيزم
باز در خانه فرو آيمت از گوشه ي بام
آن زمان هم که پي نقل مکان برخيزم
بال بشکستي و پا بستي و دل خستي و باز
ميزني سنگ که برخيز چسان برخيزم
چو نشان گر زنيم تير نشينم نه چو تير
بفشار سر شستي ز کمان برخيزم
حاصل کون و مکان عشق تو و نيست عجب
گر بعشقت ز سر کون و مکان برخيزم
خيز و بر ديده ي من سرو قد خويش نشان
بنشين تا برهتاز سر جان برخيزم
غير من پرده ميان من و او نيست صغير
خرم آن روز که من هم ز ميان برخيزم
سخن از زلف تو گويند دل و شانه بهم
مي نمايند دو گم گشته ره خانه بهم
سوختم ز آتش عشق تو ولي خرسندم
که رسيديم در اين ره من و پروانه بهم
آشناي تو بدل غير تو را ره ندهد
که نسازند بيک خانه دو بيگانه بهم
حرمت کوي تو گر شيخ و بر همن يابند
نفروشند دگر کعبه و بتخانه بهم
شيخ را پاي به پيمان زده ام ساقي کو
تا رساند لب من با لب پيمانه بهم
دوستان بهر من از حالت مجنون گوئيد
که خوش آيد خبر حال دو ديوانه بهم
در قيامت برهش باز فرو ريزم جان
افتد آنجا چو گذار من و جانانه بهم
کمتر از جغد و غراب اهل جهانند صغير
که نسازند در اين منزل ويرانه بهم
اگر جدا کني از تيغ بند از بندم
به تيغدگرت اي دوست آرزومندم
غم ترا فلک آزار من گمان دارد
ولي به جان تو من با غم توخرسندم
سزد فزون شود از غير من به من جورت
سزاي اين که ز غير تو مهر بر کندم
مرا ز خاک پس از مرگ ني شکر رويد
اگر تو کام دهي زان لب شکر خندم
سمند خويش پي صيد من چه مي تازي
که من بدام تو خود صيه بسته در بندم
دلم کند ز جنون منع عاقلان در من
چه حالتست که ديوانه ميدهد پندم
نه نظر بقد سرو و نه بروي ماه دارم
که بياد قد و روي تو ادب نگاه دارم
بودم اميد کز مهر تو در کنارم آيي
که بخواب دوش ديدم به کنار ماه دارم
برهت شها نشينم مگر از کرم بگويي
که گداي بينوايي بکنار راهدارم
تو به اشک و آه رام و ز فسرده خاطري من
نه دگر بديده اشگ و نه بسينه آه دارم
کله کلي و سرير جم اگر وفا ندارد
چه غم ار ز پوست تخت و ز نمد کلاهدارم
نه شهم ولي چو شاهان بمصاف کينه خواهان
ز دعاي صبحگاهان حشم و سپاه دارم
ز خرابي من ار خوار بچشم زاهدانم
بنگر که در خرابات چه عز و جاهدارم
فلکامرا ز بيداد تو هيچ غم نباشد
که چو پير مي فروشان ز تو دادخواه دارم
گنهم گرانتر از کوه بود صغير اماپچو علي بود شفيعم چهغماز گناهدارم
گر من از هر دو جهان دست بيکبار کشم
کافرم پاي اگر از طلب يار کشم
بيکي غمزه تلافي شود از جانب يار
گر هزاران ستم از جانب اغيار کشم
من از آن دم که شدم عاشق گل دامن عزم
بکمر بر زده ام تا ستم خار کشم
هست در خانه مرا شاخ گل زيبايي
کهنه منت دگر از گل نه ز گلزار کشم
نه فلک نيست حجاب نظر من هرگاه
سرمه بر ديده ز خاک در خمار کشم
ساقيا مستم از آن باده ي منصوري کن
تا که فرياد اناالحق بسردار کشم
تا بکي مستي و مستوري از اين پس خواهم
رخت رسوائي خود بر سر بازار کشم
بيکي شعله يقين خرمن گردون سوزد
گر من از سينه ي خود آه و شرر بار کشم
چون صغير از غم دين فارغم و بنده عشق
نه دگر منت تسبيح و نه زنار کشم
تا بدام تومن اي جان جهان افتادم
کرد عشق تو ز قيد دو جهان آزادم
هر قدر درس که آموخته بود استادم
الف قامت رعناي تو برد از يادم
تا چو طوطي همه جا شرح دهم قند لبت
از خيال رخت آئينه ببر بنهادم
نشنوم پند کسان گر همه باشد پدري
من به روي تو صنم عاشق مادر زادم
باز مانند ملايک همه شب از تسبيح
بس رود بي مه رويت بفلک فريادم
خواهي از من تو بهر عشوه دلي من چکنم
داشتم يکدل و در عشوه ي اول دادم
از سر اين تن خاکي بهوايت چو غبار
خواستم تا که بکوي تو رساند بادم
تارخ و زلف و قدت ديده ام اي غنچهدهان
بيخبر از گل و از سنبل و از شمشادم
تو ز گيسوي سيه ليلي و من مجنونم
تو بشيرين دهني شهره و من فرهادم
گر من از تيشه ي همت بکنم ريشه ي کوه
تيشه ي عشق تو آخر بکند بنيادم
تا گرفتي بدلم خانه خرابم کردي
کي پي آخر کني اي خانه خراب آبادم
بده از وصل رخ و قامت خود کام مرا
تانمايي ز غم روز قيامت شادم
برق بيداد کسي خرمن من سوخت صغير
که از او کس نتواند بستاند دادم
خالت همهدم دانه و زلفت همه دم دام
بردانه و دامت من و مرغان حرم رام
ميم دهن و جيم خم زلف سياهت
کرده الف قامتم از بار الم لام
ابروي تو و موي توام قبله و زنار
اي آن که ترا هست صمد روي و صنم نام
ناکامدل من که دمي کام ندادش
لعتل تو که دشنام فزون دارد و کم کام
خواهي که چو مرآت سکندر شودت دل
بايد که به دست آوري البته چو جم جام
محروم مباش از در ميخانه صغيرا
زيرا که در ايندرگه خاص است نعم عام
ببوسه ي لب ساقي بس آرزو دارم
بسان شيشه ي مي گريه در گلو دارم
بياد چاک گريبان يار و غبغب او
هميشه سر بگريبان غم فرو دارم
چه صورتي تو که من در تو خويش مينگرم
بدان قياس که آئينه رو به رو دارم
ز داغ لاله رخان من که ديده ام درياست
کجا هواي گلستان کنار جودارم
بنزدخلق اگرخوارم اين بس است مرا
که ÷يش اهل خرابات آبرو دارم
صغير من سگ درگاه شير يزدانم
هميشه ديده ي اميد سوي او دارم
عشق يارب چه قماريست که نشناخته ايم
با وجودي که به نردش دل و دين باخته ايم
يوسفا ما به تماشاي ترنج ذقنت
دست ببريده و بر خويش نپرداخته ايم
گرچه هم پنجه ي شيريم بهنگام مصاف
پيش آهوي دو چشمت سپر انداخته ايم
بر تن مانکند آتش دوزخ اثري
که به آتشکده ي عشق تو بگداخته ايم
اي صبا چند پريشان کني آن گيسو را
ما براي دل خود خانه در آن ساخته ايم
دست صاحب علمي کرده علم قامت ما
ورنهما رايت هستي نه خود افراخته ايم
عمر معدوم شد و هيچ نگفتيم صغير
که بميدان وجود از چه سبب تاخته ايم
چنان به عشق تو وارسته ام ز ننگ و ز نام
که ننگ مي نشناسم کدام و نام کدام
چو موي و روي تو ديدم بهم قرين گفتم
که شب بروز قرين گشته کفر با اسلام
کسي که عشق ندارد بخاميش شک نيست
گر آتشي نبود از چه پخته گردد خام
بنام يار مکن اکتفا و راه طلب
به پيش گير کز اين ره رسي بصاحب نام
چگونه شکر دل خويشتن گذارم من
که تا نديد دالارام را نگشت آرام
شنيده يي که غلام غلام شد محمود
عجب مدار که محمود گشته بود غلام
اگر اياز به تخت شهي نشست از شاه
قبول امر نمود و به بندگي اقدام
من از کشيدن مي ناگزيرم اي ناصح
که سيل غم بردم گر ز کف گدازم جام
صغير از غم بي مهري مهي نالد
وگرنه هيچ ندارد بدل غم ايام
من نخواهم بکسي زهد وريا بفروشم
گو همه خلق بدانند که من مي نوشم
واعظا بيهده ام وعظ مفرما که بود
در بر ÷ير مغان رهن کلامي گوشم
دستبرد غم عشق تو بنازم اي دوست
که برد است ز تن طاقت و از سر هوشم
گرنه از بهر نثار قدمت بود سرم
زير اين بار گران هيچ نرفتي دوشم
پاي تا سر همه در ذکر گل روي توام
گر چه لب دوخته و غنچه صفت خاموشم
با کسي انس نگيرد دلم از خلق جهان
جز خيالت که مصور شده در آغوشم
چون که غمگيني من باعث خرسندي تست
روز و شب در پي غمگيني خود ميکوشم
چون ببينم رخ زيباي تومانند صغير
ديده يکبارگي از هر دو جهان ميپوشم
از غم خال لب تو گوشه نشينم
فارغ از ابناي ملک روي زمينم
تا تو گذر ميکني بگوشه نشينان
فخر همين بس مرا که گوشه نشينم
کوي تو ام به بود ز جنت فردا
زانکه من امروز در بهشت برينم
تابمن اي شوخ زلف و رخ بنمودي
بي خبر از شرح کفر و غصه ي دينم
شکري افشان که در وجود دهانت
منمتحير ميان شک و يقينم
دل بغمت بستم و ز غير تو رستم
شايدم اين بس که با غمتو قرينم
ملکسليمان نخواهم و حشم او
تانکند اهرمن طمع به نگينم
همچو صغيرم غلام شاه ولايت
داغ غلامي اوست نقش جبينم
شبي که زلف تو اي نازنين فتاد به دست
ز کاينات بريدم دل و به موي تو بستم
بجز تو روي ارادت به هيچ سوي ندارم
که خاستم ز سر عالمي و با تو نشستم
مرادم اول و آخر توئي و روي تو باشد
چراغ شام ابد آفتاب صب الستم
تو را ستايم و بس هر که را که من بستايم
تو را پرستم و بس هر چه را که من به پرستم
دهانت از عدم و از وجود برده برونم
نه آگهي دگر از نيست باشد و نه ز هستم
چنان ز گردش چشمت شدم ز دست که مستان
کشند دوش بدوش و برند دست به دستم
مرا ز عشق تو اي مايه ي اميد همين بس
که در کمند تو از قيد هر دو کون برستم
بصد طلسم فتادم براه عشق و ليکن
بيمن نام علي آن طلسم ها بشکستم
بغير باده گساران بزم ساقي کوثر
کسي صغير نداند که من ز جام کهمستم
ما کار به تسبيح و به زنار نداريم
جز عشق دگر مذهب و کردار نداريم
از دير و کنشت و حرم و صومعه فارغ
ما قبله به جز ابروي دلدار نداريم
آن آدم بي عشق بود صورت ديوار
مار کار بهر صورت ديوار نداريم
با يار بخلوتگه دل چون که نشستيم
با کي دگر از طعنه ي اغيار نداريم
چونخرق و دستار بود مايه ي سالوس
صد شکر که ما خرقه و دستارنداريم
از ضعف خود آزردن موري نتوانيم
صد شکر که ما قوه ي آزار نداريم
بازار مکافات بود گرم وليکن
ما بينش آن گرمي بازار نداريم
خاموش صغير اين همه اسرار الهي است
ما آگهي از پرده ي اسرار نداريم
اي عجب ما خسته جان از فرقت جانانه ايم
با وجود اين که با جانانه در يک خانه ايم
خويش را بدنام کرديم و به بدنامي خوشيم
عاقلان از ما بپرهيزيد ما ديوانه ايم
هر کسي را کسوت عرياني از حق کي رسد
ما گدايان در خور اين خلعت شاهانه ايم
زاهدا محراب و مسجد بر تو ارزاني که ما
روز و شب مست و خراب افتاده در ميخانه ايم
در ازل خورديم يک پيمانه از ميناي عشق
تا ابد در وجد و حالت از همان پيمانه ايم
پيش شمع روي جانان جان نبازيم از چه رو
ما مگر در عشق بازي کمتر از پروانه ايم
هر چه ميخواهي بکن اي آشنا با ما که ما
تا گرفتار توايم از خويشتن بيگانه ايم
گنج در ويرانه ي دل جسته ايم و زين سبب
روز و شب در کنجکاوي اندر اين ويرانه ايم
تا بچنگ آريم آن زلف پريشان چون صغير
با صبا در کشمکش گاه و گهي با شانه ايم
دل کشد گه بحرم گاه سوي دير مغانم
چه کنمدر کف ديوانه فتاد است عنانم
چون غم عشق توايدوست بپوشم که بمردم
چشم خونبار همي فاش کندراز نهانم
همه جا خلق به انگشت نمايندم و شادم
که به ديوانگي عشق تو مشهور جهانم
نه عجب باشد اگر بي تو من ايجان نه صبورم
که توئي قوة دل نور بصر راحت جانم
بستم از کون و مکان چشم و بروي تو گشودم
الله الله تو شدي ما حصل کون و مکانم
از جفاي تو شکايت نکنم با من بي دل
هر چ خواهي بکن اما ز در خويش نرانم
گل بر خارنشان يا که نشان خار بر گل
بکنارم بنشين يا بکنارت بنشانم
با ختم هستي هستي خود بر سر سوداي محبت
نه دگر در طلب سود و نه در فکر زيانم
هر کسي يافته راهي و در آن ره شده پويان
من رهي غير ره خانه ي خمار ندانم
گر تودر مجلس شيخان ريا صدر نشيني
من يک از خاک نشينان در پير مغانم
بخدا از در ميخانه صغيرا نکشم پاي
تا به خاک قدم پيرمغان جان بفشانم
بياور باده ساقي تا دمي حالت بگردانم
روم در ستي و داد دلي از گريه بستانم
نه از شوق بهشت و ني ز خوف دوزخم گريان
خدا داند بود از بيم هجر دوست افغانم
گلستان خيالم را رسيده فصل فروردين
گهي چون ابر گريان و گهي چون غنچه خندانم
فتادم تا بدام زلفش از خود نيستم آگه
ولي اينقدر ميدانم سيه روز و پريشانم
به اميدي که تا بوسم مگر سم سمندش را
بميدان محبت هر طرف چوي گوي غلطانم
شدم خاک ره خلق جهاني بلکه بگذارد
ز راه مرحمت پا بر سر آن سرو خرامانم
عجب راهيست راه عشق کاندر طي آن دايم
بود دل همچو من لرزان و من چون دل هراسانم
من از خود کي توانمکرد اين ره طي مگر ياور
شود لطف خدايو انس و جان شاه خراسانم
توانائي که گر خواهد کند از گوشه ي چشمي
بدين کمتر ز موري آمر ملک سليمانم
خديوا خاک درگاهت صغيرم من که شد عمري
تو و آباء و ابناء ترا از جان ثنا خوانم
نيم مغرور بر خود زين ثنا خواني که اين دولت
هم از لطف تو دارم وين سخن را نيک ميدانم
ولي چون نيست احساس ترا حدي و پاياني
همي خواهم که هر دم تازه بنوازي ز احسانم
چون گل روي ترا در خور ديدار شديم
نيست باک ار ببر خلق جهان خوار شديم
تا سر زلف گره گير توافتاد به دست
فارغ از کشمکش سبحه و زنار شديم
بدوصد دام فتاديم و پريديم ولي
آخر لامر بدام تو گرفتار شديم
در ره عشق تو جز خويش نديديم حجاب
چون گذشتيم ز خوداز تو خبردار شديم
ما تو بوديم و تو ما ما و تو پنداري بود
شکر لله بدر از پرده پندار شديم
شد کهن قصه ي منصور بگو مفتي را
قصد ما کن که مهياي سر دار شديم
غيرت عشق چنان غير برانداخت که ما
همه جا محو تماشاي رخ يار شديم
ندهي تا به بها سر ندهندت سرّي
ما بداديم سر و محرم اسرار شديم
فخر داريم بشاهان جهان تا که صغير
بنده ي شاه نجف حيدر کرار شديم
داده ام جام رو نما تا روي جانان ديده ام
گر چه دشوار است ديدارش من آسان ديده ام
خار مي آيد گل و سنبل به چشمم از دمي
کان رخ گلگون و آن زلف پريشان ديده ام
کي شود يارب شب وصل آيد و من با حبيب
باز گويم آنچه در ايام هجران ديده ام
دل ز زلفش بر نمي گيرم من اي زاهد برو
گر تو آن را کفر ديدستي من ايمان ديده ام
هر کسي ديدهاست در کاري صلاح خويشتن
من صلاح خويش ر در عشق جانان ديده ام
سخت و سستي چون دل و عهدش ندارم در نظر
من که سخت و سس عالم را فراوان ديده ام
ز آه و افغاندم مبند ايدل که من در کار خود
هر گشايش ديده ام از آه و افغانديده ام
خضر از آب بقا هرگز نديده است آن چه را
من ز خاک درگه شاه خراسان ديده ام
چون صغير از درگهش هرگز نخواهم روي تافت
زانکه اين درگاه را من قبله ي جان ديده ام
دهنش هيچ و از آن بوسه تمنا دارم
جاي خنده است کز او خواهش بيجادارم
باخيال رخ و لعل لب و زلفش عمريست
خون بدل شور بسر سلسله بر پادارم
فارغ از سبحه و زارم و از مسجد و دير
تاس رو کار بدان زلف چليپا دارم
کار من عاشقي و مستي و شاهد بازيست
من از اينکار نه انکار و نه حاشا دارم
همهدارند به يوسف نظر رغبت ومن
رشک بر حال پريشان زليخادارم
نخورم حسرت جام و نکشم منت جم
تا که از خون جگر باده مهيا دارم
صحبت مردم دانا طلب ايدوست که من
هر چهدارم همه از صبحتدانادارم
واعظم گفت بترس از صف محشر گفتم
با ولاي علي از حشر چه پروا دارم
دامنماز گنه آلوده و غم نيست صغير
که بدامان علي دست تولا دارم
کرده عشق تو چنان بيخبر و بي خويشم
که به غير از تو دگر هيچ نمي انديشم
گرم از نوش نوازي ورم از نيش زني
هم بنوش تو ز جان مايل و هم بر نيشم
گر من اميد عنايت ز تو دارم شايد
تو شه مملکت حسني و من درويشم
مذهب عشق بنازم که به يکباره نمود
فارغ از هر روش و بيخبر از هر کيشم
کرد فارغ طلب وصل تو از هر کارم
ساخت بيگانه غم عشق تو از هر خويشم
در جنون من و مجنون بود ار فرق اينست
که در اين راه دو صد مرحله از وي پيشم
لب آن شوخ شکر خند نباتي است صغير
که نمک ريخته داغش بدرون ريشم
بس به دل هست خيال رخ نيکوي توام
همه جا جلوه کند پيش نظر روي توام
شادم از اين که به تيغ تو شدم کشته ولي
هست شرمندگي از رنجش بازوي توام
بخدا يافته ام معني آزادي را
تا گرفتار کمند سر گيسوي توام
رشته ي عشق تو در گردن من زنجيريست
که به هر جا روم باز کشد سوي توام
من که صيدم نتوانست کند شير فلک
کرد خوش صيد به تير نگه آهوي توام
پا ز کويت نکشم ور به جنان خوانندم
که بود به ز جنان خاک سر کوي توام
نه ز ايمان نه ز کفرم دگر آگاه صغير
روز و شب بس به غم روي تو و موي توام
ساقي آن مي به قدح کن که چو مانوش کنيم
هر چه جز دوست بود جمله فراموش کنيم
آتش افروخته غم يک قدح آب عنب آر
تا که اين آتش افروخته خاموش کنيم
خرد و هوش بود مايه ي غم خوردن ما
باده بخشاي که دفع خرد و هوش کنيم
هشيارا تو ودانشوري و عقل و صلاح
ما برآنيم که خود بيخود و مدهوش کنيم
کي شود فصل بهار آيد و زان ترک پسر
ما به بستان طلب خون سياوش کنيم
فلک ار سنگ به ساغر زدمان باکي نيست
مي توانيم مي از خون جگر نوش کنيم
مطربا ساز کن آهنگ دف و نغمه ي ني
تا به کي موعظه ي بي عملان گوش کنيم
پيرهن چيست که جا دارد اگر جامه ي جان
ما قبا در غم آن سرو قبا پوش کنيم
روي خورشيد شودتيره ز دود دل ما
هر زمان ياد از آن زلف و بناگوش کنيم
دوش با روي چه صبح آمد و تا شام ابد
شايد ار ما سخن از کيفيت دوش کنيم
هيچ مقصود نماند به دل ما هرگاه
دست با شاهد مقصود در آغوش کنيم
سرگران بود سر دوش و صغيرا به رهش
بفکنديم کزينبار سبک دوش کنيم
مرغ قدسم من که در دام بلا افتاده ام
اي دريغا در کجا بودم کجا افتاده ام
نغمه ها در شاخسار باغ رضوان داشتم
اندر اين ويرانهمنزل از نواافتاده ام
جايدارد گر بنالم همچو بلبل روز و شب
تا ز يار گلعذار خود جدا افتاده ام
عيسي گردون نشينم يوسف قدسي سرشت
در تن خاکي به زندان بلا افتاده ام
نيستم آگه چه شد دنيا مرا دردم کشيد
در حقيقت من به کام اژدها افتاده ام
آسمان ميگرددم بر سر چو نيکوبنگري
من چو گندم زير سنگ آسيا افتاده ام
ميکشم هر چند رخت خويش در راه صواب
باز مي بينم که در راه خطا افتاده ام
ناله ها دارد هر آن کو افتد از بامي بزير
چون ننالم من کهاز بام سما افتاده ام
خرم آن ساعت که رو آرم سوي اقليم نور
سالها شد کاندر اين ظلمت سرا افتاده ام
غير تسليم و رضا ديگر مرا تدبير نيست
کاندرين محنت بتقدير خدا افتاده ام
ياعلي اي هر ز پا افتاده ئي را دستگير
دستگيري کن من مسکين ز پاافتاده ام
کلبدرگاهت صغيرم از تو ميجويم نجات
رحمتي کاندر هزاران ابتلا افتاده ام
افسوس که از حالت خود بيخبرانيم
يک دهر همه کور و يک آفاق کرانيم
ره پرچ ه و ما کور و ز نابردن فرمان
هم از نظر افتاده ي صاحب نظرانيم
شه جاده کزان قافلهسالار گذشته
گم کرده بهر کور رهي ره سپرانيم
تنها نه همين خود شده مشغول به عصيان
بل بر پدر و مادر عاصي پسرانيم
گو سنگ تنبه دگر اي چرخ ميفکن
خود رنجه مفرماي که ماخيره سرانيم
هر بذر کني کشت همان بدروي آخر
زنهار در اين مزرعه ما بذر گرانيم
ناگشته خريدار به بازار سعادت
سرمايه زکف رفته و ما بي خبرانيم
امروز کهخاکقدم ما دگرانند
فرداست که ما خاک قدوم دگرانيم
هر روز بود محشر و بر پاست قيامت
علت همه آنست که ما بي بصرانيم
غير از کفني بهره ي ا نيست ز دنيا
اينقدر که از حرص و طمع جامه درانيم
ما طاير قدسيم صغيرا ولي افسوس
کز سنگمعاسي همه بشکسته پرانيم
خبرت هست که بي لعل تو ما خونگريم
بي مه روي تو بيزار ز دور قمريم
به اميدي که ز گيسوي تو بويي شنويم
همهشب منتظر مقدم باد سحريم
به تمناي گل روي تو اي سرو روان
لاله سان داغ بدل غنچه صفت خونجگريم
اي پريوش تو رخ از ديده ي ما بستي و ما
نظر از غير تو بستيم که صاحب نظريم
به اميدي که ببينيم رخت در دممرگ
روزگاريست کهدر راه اجل منتظريم
سيم اشک و زر رخساره به دست آورديم
تا نگويند که ما عاشق بي سيم و زريم
بر سر ما چو نکردي گذر اي مايه ي ناز
گشت معلوم که از خاک رهت پست تريم
تا خبردار صغير از غم عشق شديم
يکسر از کيفيت هر دو جهان بي خبريم
خوانند گر چه خلق جهان اصفهانيم
زين آب و خاکزاده ام اما جهانيم
من با بشر برادرم و زاده ي جهان
زنهار اصفهاني تنها نخوانيم
با نوع خويش در همه جا زير آسمان
روشن پو آفتاب بود مهربانيم
شد زندگانيم بغم نوع خويش صرف
اين دولت است ماحصل زندگانيم
خواهم ز حق خود همه باشند کامياب
حق داند اين بود بجهان کامرانيم
دانم که هر چه بهر تو خواهم همان مراست
اي دوست استفاده کن از نکته دانيم
اي بدگما بعکس تو پيوسته حال من
نيک است زانکه بر حذر از بد گمانيم
با خصم هم صغير بصلحم بجان دوست
تنها نه دوستدار محبّان جانيم
دوش بهر گريه در هجرت مجالي داشتم
با خيال طره ات آشفته حالي داشتم
ياد ايامي که با لبخندي از لعل لبت
ميزدودي از دل من گر ملالي داشتم
ميگرفتم از اشارت هاي ابرويت جواب
در ضمير از هر دوعالم گر سوالي داشتم
کاش بودم با کبوترهاي بامت همنشين
باز خوش بودم اگر بشکسته بالي داشتم
تاکنون هجر تو جسم و جان من فرسوده بود
در دل خود گرنه اميد وصالي داشتم
زير شمشير تو کردم ناله از بي طاقتي
در شهيدانت از اين فعل انفعالي داشتم
اين غزل با سوز دل آميخت پا تا سر صغير
چون که در دل لاله سان داغ غزالي داشتم
مرغ سحر همانا زين ناله بر کشيدن
ما را کند ملامت شبها ز آرميدن
من بنده ي کسي کو در بندگي بداند
منظور حق چه باشد از بنده آفريدن
اي برگزيده حقت از ممکنات داني
علت چهشد که گشتي لايق به برگزيدن
معراج جمله اشيا بودي تو و رسيدند
آنها به منزل خود هر يک ز ره بريدن
حق را تو بندگي کن معراج تست اينجا
از بندگي تو را هم بايد بحق رسيدن
از حالها سراسر داني چه حال خوشتر
وقت سحر ز بستر از شوق پاکشيدن
در گوشه ئي بزاري با دوست راز گفتن
وز او نويد رحمت با گوش جان شنيدن
گاهي پي سجودش رخ بر زمين نهادن
گاهي پي رکوعش همچون فلک خميدن
حالي صغير بگشاي از خواب ديده زيرا
در زير خاک بايد تا حشر آرميدن
خوش بود ديده ز جان بستن و جانان ديدن
رحمت وصل پس از زحمت هجران ديدن
هان مخوانيد بخلدم که به طوبي ارزد
يک نظر قامت آن سرو خرامان ديدن
چه بهشتي تو که ديدار تو را هر که بديد
کرد صرف نظر از روضه ي رضوان ديدن
اشک ريزد بصر از ديدن روي تو که نيست
ديده را طاقت خورشيد درخشان ديدن
اي که بي دوست شود عمر تودر عالم طي
حاصلت چيست از اين رنج فراوان ديدن
کور شد چشم زليخا بغم يوسف و گفت
کوريم به بود از يار بزندان ديدن
اي که در عرصه ي ميدان غمش افتادي
بايدت گوي صفت لطمه ي چوگان ديدن
در دل خضر بود چشمه ي حيوان چه روي
چون سکندر ز پي چشمه ي حيوان ديدن
ديده بر بند صغير از خود و بين طلعت دوست
چشم خود بين نتواند رخ جانان ديدن
گريم بکار دل من و دل هم بکار من
اين است روزگار دل و روزگار من
گفتم که اختيار دل آرم بکف کنون
بينم که هست در کف دل اختيار من
بس در دل است داغ عزيزان عجب مدار
گر بعد مرگ لاله دمد از مزار من
با اين که نااميد ز خويشم بلطف دوست
دارد اميدها دل اميدوار من
آتشکده است سينه ي من خواهي ار دليل
اينک حرارت نفس شعله بار من
گر هستي اعتبار فزايد چه حکمتست
کافزوده نيستي به جهان اعتبار من
در انتظار يارم و ترسم بسر رسد
عمر من و بسر نرسد انتظار من
هر شب بياد آن مه بي مهر تا سحر
خون ميچکد ز ديده ي اختر شمار من
جور رقيب و فتنه ي دور زمان صغير
سهل است ليک باشد اگر يار يار من
اي زال جهان تاکي جان کندن و نوزادن
وان زاده ي نوزاده در دست اجل دادن
يکيک ز بطون فرزند آوردن و پروردن
لک لک پي بازيچه زي جنگ فرستادن
از شوي فلک بگسل پيوند زناشوئي
وين خشت زمين برچين تعطيل کن اين زادن
اي اشرف مخلوقات اي نوع بشر آخر
مانند سبع تا کي بر جان هم افتادن
وين جيفه ي دنيا را با پنجه ي قهر از هم
بربودن و با حسرت بگذشتن و بنهادن
چون برق جهان خندم بر آن که همي خواهد
چون کوه در اين صحرا بر جاي خود استادن
بر بند صغير از خود چشم و به خدا بگشا
زان پيش که نتواني اين بستن و بگشادن
دري به از در يکتاي با صفاي سخن
خرد نيافت بگنجينه ي خداي سخن
سخن بهاي دو عالم توان شود اما
دو کون مي نتواند شود بهاي سخن
کند ز فيض نظر خاک تيره زر آنکو
مس وجود رساند به کيمياي سخن
سخن درست بگوي و هميشه باقي باش
که باقي است سخنگوي در بقاي سخن
جهان که هست گره در گره گشايش آن
خداي داده به دست گره گشاي سخن
بهشت و آن همه وصفش چو مرتعي ماند
به پيش باغ فرح بخش با صفاي سخن
کهر به خاک ميفکن ز بي خودي يعني
سخن مگوي مگر بهر آشناي سخن
مقدم است بکون و مکان سخن که نهاد
خدا بناي دو عالم پس از بناي سخن
سخن بوصف نيايد در اين مقام صغير
ببند لب ز سخن زانکه نيست جاي سخن
يوسف رخي به چاه ذقن بسته راه من
بختنگون ببين کهنگون گشته چاه من
از من جمال خويش نهان کردنت ز چيست
ماند مگر بروي تو جاي نگاه من
زلفت که آشيان دلم بود شد پريش
بنگر فلک چه کرد به روز سياه من
دادم عنان به عشق و ندانم چه مي کند
کوه غم تو با تن مانندکاه من
زاهدشکست جام من اي مي کشان شهر
ساقي کجاست تا که شود دادخواه من
شهريست پر ز دشمن و من يک تن ضعيف
آه از دمي که دوست نباشد پناه من
امروز مي پرستي و مستي کند صغير
اي مي فروش و مستي کند صغير
اي مه فروش باش بفردا گواه من
به ماه عارض خود زلف را حجاب مکن
سياه روز من و روي آفتاب مکن
بکن هر آن چه که خواهي ولي مرو زبرم
مرا به آتش هجران خود کباب مکن
کنون که خرمنم اي برق سوختي ديگر
براي رفتن خود اين قدر شتاب مکن
بس است طعن رقيب و جفاي چرخ مرا
دگر تو بر من آزردهدل عتاب مکن
براي بوسي از آن لب که هست آب حيات
فداي ناز تو گردم دل من آب مکن
بدين جمال ترا در جزا حسابي نيست
بريز خونم و انديشه از حساب مکن
چونيستت سر صحبت به من سلام مرا
دريغ اي مه بي مهر از جواب مکن
درستکاري خود ديده ئي بدل شکني
کهاز شکستن دل گفتت اجتناب مکن
ز چشم مست تو از دست رفته ام ساقي
دگر حواله به من ساغر شراب مکن
بگفت دوش به گوش صغير هاتف غيب
که تکيه جز به تولاي بوتراب مکن
هرکس نديده غارت و يغماي ترکمن
بيند اسير بردن و تاراج ترک من
دانم که از او نتوانم دگر گرفت
مشکل بود اسير گرفتن ز ترکمن
گفتم مگر دواسبه گريزم ز دست غم
آنهم نشسته بود چو ديدم به ترک من
با تاج شه صغير برابر نمي کنم
اين افسر نمد که تو بيني بترک من
حديث يار چه حاصل ز غير بشنيدن
خوش است روي نکويش بچشم خود ديدن
بحيرتم که چه آموخت اندر اين عالم
هر آندلي که نياموخت عشق ورزيدن
بکيش اهل محبت حيات جاويد است
بخون ز خنجر خونريز يار غلطيدن
توان ز جان و سر و دين و دل گذشتن ليک
نمي توان نظر از روي يار پوشيدن
ببند لب ز شکايت که ناپسند بود
به پيش غير ز بيداد يار ناليدن
چو دم عشق زني با جفاي او خوش باش
که شرط عشق نباشد ز دوست رنجيدن
ز سالکان بطلب راه حق نه ز اهل ريا
که ابلهي بوداز غول راه پرسيدن
به باده نوشي از آن سرخوشم که ميدارد
مرا ز زهد و ريا دور باده نوشيدن
متاب اي پسر از پند رو بنگر
چه کرد با پسر نوح پند نشنيدن
به بزم چيده ي خود دل مبند اي خواجه
چرا که در پي هر چيدنست برچيدن
صغير تن بقضا ده ره گريز مجوي
که دفع و رفع قضا را خطاست کوشيدن
دارم بتي به غير در مهر باز کن
وز عاشقان بي دل خود احتراز کن
از تار مو بگردن دلها رسن فکن
وز چشم مست در همه جا فتنه ساز کن
ديدند چشم و ابروي آن شوخ در ازل
عارف قدح کش آمد و زاهد نماز کن
کو چاره غير ناز کشيدن براي ما
کافتاده ايم در پي آن يار نازکن
باد صبا و شانه بنازم که گشته اند
از کار و زلف بتان عقده باز کن
عشق علي گزين بدل خود که مرد را
عشق علي است از دو جهان بي نياز کن
هر گه صغير کرد رقم مدح او شدند
سکان عرش دست تمنا دراز کن
نگذاشت غم تنگ دهانت اثر از من
جز نام به جا نيست نشان دگر از من
برقي است خيال تو که بر خرمن جانم
هر گاه زند هيچ نماند اثر از من
بيرون نروم از خط فرمان تو هرگز
مانند قلم گر زني ايدوستسر از من
پرواز کنم باز به ياد لب بامت
صد بار فلک گر شکند بال و پر از من
رخسار تو بنمايمش اي اختر مسعود
جويد کس اگر قبله ي شمس و قمر از من
بردم بر دل قصه ي ديوانگي خويش
ديدم بود آن غمزدهديوانه تر از من
از دشمني خلق جهانم سر موئي
غم نيست اگر دوست نگيرد نظر از من
حاجي سفر کعبه و طوف حرم از تو
طوف حرم بن عم خير البشراز من
خويش پيشه ي من مدح علي گشته صغيرا
صد شکر که آيد بظهور اين هنر از من
از غبار خودنمائي ها عمل را پاک کن
دانه تا حاصل دهند پنهان بزير خاک کن
تا جمال شاهد مقصودت آيد در نظر
زنگ غفلت پاک از آئينه ي ادراک کن
عالم اکبر توئي هم صحبت عالم گزي
در وجود خويش سير انجم و افلاک کن
از سبک روحي کند شبنم سوي گردون سفر
بهر معراج حقيقت خويش را چالاک کن
اي ربا خوار از خدا باکي ندارد نفس تو
دوستي را ترک با اين دشمن بي باک کن
با خداکن جنگ خود تعطيل در ماه صيام
لااقل يک ماه در سال از ريا امساک کن
خواطرت را تا فرحناکي شود حاصل صغير
رفع اندوه و ملال از خواطري غمناک کن
آن سان سخن بگوي که بتوان نگاشتن
وانرا بکار بستن و معمول داشتن
شرط است بهر درک سخن هوش مستمع
در شوره زار دانه نبايست کاشتن
گفتم به پير ميکده آب حيات چيست
کارم مگر به دست ز همت گماشتن
گفتار براي راحت خلق از ره و داد
تا حد خويش رايت خدمت فراشتن
پيرايه ي وجود هنرمنديست و بس
يعني ز خويش نقش بديعي نگاشتن
چوناز جهان صغير گذشتن مقرر است
نيک است نامنيک پس از خود گذاشتن
خبرم نيست ز سر تا شده سودائي تو
در برم گمشده دل تا شده شيدائي تو
دمت اي پير مرا زنده جاويد نمود
جان فداي تو و انفاس مسيحائي تو
آن چه از موسي و از طور شنيدم ديدم
همه را از تو و از سينه ي سينائي تو
گوهري کز پي آن گرد جهان مي گشتم
يافتم عاقبتاندر دل دريائي تو
تو ز مولائي خود بندگي من بپذير
کهمن از جان شده ام بنده مولائي تو
ناتوانم من سودا زده اي خضر طريق
دست جان من و دامان توانائي تو
چه دهم شرح غم خويش که سرّ دل من
همه مکشوف بوددربر دانائي تو
سرمه ي چشم نما خاک ره پير صغير
تا کند خرق حجب قوه ي بينائي تو
سواد موي تواندر بياض روي نکو
نوشته است خطي لا اله الا هو
فرشته ئي نه پري نه بشر نه پس چه کسي
که هر چه خوانمت از حسن بهتري از او
گرفتهام سر خود را ز روي شوق بدست
بدين اميد که بر پايت افکنم چون گو
مرا بروضه ي مينو چه حاجتست دگر
کههست کوي توام به ز روضه ي مينو
گذشته است ز موي معنبر تو مگر
که ميوزد به مشامم نسيم غاليه بو
جفا و جور تو بر من همه نکو باشد
بلي به غير نکوئي نيايد از نيکو
صغير کلب در تست اي شه خوبان
مباد آن که برانيش روزي از سر کو
اي دل من مبتلا در خم گيسوي تو
خون رود از ديده ام ز حسرت روي تو
ز کشتنم نيست غم ولي از آنم ملول
که ميرسد زين عمل رنج ببازوي تو
نشسته ام منتظر بلکه صبا آورد
بخانه ي من به من ز کوي تو بوي تو
ز تير مژگان تو دل ار برد جان چه سود
که بسته راه گريز خنجر ابروي تو
قامت دلجوي تو سرو خرامان من
سرو خرامان من قامت دلجوي تو
ز فرط رفعت يقين بچرخ پهلو زند
کر بنشيند صغير دمي به پهلوي تو
طعنه بر ما مزن اي شيخ و به خود غره مشو
زانکه معلوم شود کشته بهنگام درو
پاک کن دل که بميخانه دوصد جامه ي پاک
نستانند پي دادن جامي بگرو
دوش از پير مغان خواستم اندرزي گفت
گوشي آور بکف آماده و اندرز شنو
عملي را که در آن روي و ريا هست مکن
مجلسي را که در آن صدق و صفا نيست مرو
اندر اين دير کهن از روش اهل زمين
آسمان ميگزد انگشت همي از مه نو
در مؤثر چه کني مغلطه با اين آثار
که دليل است بخورشيد فروزان پرتو
عمل نيک و بدت ما حصل تست صغير
حاصل خوددرود هر کسي از گندم و جو
اي کحل چشم اهل نظر خاک پاي تو
وي جانعاشقان همه يکسر فداي تو
آن دم که پرده افکني از روي خود بود
نقد روان زنده دلان رو نماي تو
اي خاک بر سري که نشد خاک درگهت
اي واي بر دلي که نشد مبتلاي تو
هستي تو آفتاب جهانتاب و جان ما
باشد چو ذره رقص کنان در هواي تو
زاهد در آرزوي بهشت است و وصل حور
ما را همين بس است بهشت لقاي تو
بندم دو ديده چون تو بچشمم نهي قدم
تا ننگرند مدعيان نقش پاي تو
عالم براي من بود و من براي دل
باز آي اي کسي که بود دل براي تو
يابد ز تو حيات و برآرد سر از لحد
گر مرده بشنود سخن جانفزاي تو
گر من اميد لطف تو دارم بعيد نيست
سلطاني و نظر به تو دارد گداي تو
با آن که گل بلطف و صفا شهره شده بود
کمتر ز خار در بر لطف و صفاي تو
اي سرو چون بباغ روي دارد آرزو
کايد صغير سايه صفت در قفاي تو
بيچاره ئي که نيست بجز حق پناه او
آن کن که به شر ز تو حال تباه او
از خود مساز رنجه کسي را که سوي تو
گرددرها ز شصت خدا تير اَه او
بيدادگر هلاک شد و ماند برقرار
بيدادکش که بود خدا دادخواه او
چه کند ظالمي بره و خود در آن فتاد
زان پيشتر که ديگري افتد به چاه او
خواهي گواهمسکنت از مفلس حزين
رخسار زرد و ديده ي پر خون گواه او
تنها زبان وسيله براي سوال نيست
بس کس که صد سؤال بود در نگاه او
بس بينوا صغير که شد چشم او سپيد
فکري کسي نکرد بروز سياه او
آن کس کهداده نسبت روي تو را به ماه
الحق يک آسمان و زمين کرده اشتباه
مشکل که جز قفاي تو پويد ره دگر
اي سروناز هر که به بيند ترا به راه
کس سرو را نديده که پوشد ببر قبا
کس ماه را نديده که بر سر نهد کلاه
برقع فکن بر آينه ي رخ هر آينه
ترسم که در قفاي تو مردم کشند آه
چون ميروي براه تو غيرت مرا کشد
بس مي کنند هر دمت از هر طرف نگاه
کوهي است بار عشق تو و من بحيرتم
کاين کوه را چگونه کشم با تني چو کاه
عمريست کز غم تو همي اشگ و آه من
آن يک سر رسد به ماهي و اين يک رود به ماه
آن سيم غبغب و لب خندان هر آن که ديد
گفتا گشوده غنچه دهن وقت صبحگاه
داند صغير يار که من عاشقم بر او
بر دعوي من است خود او بهترين گواه
عشقت سپرد از دل ديوانه بديوانه
اين گنج کند منزل ويرانه به ويرانه
در مجلس ما دلها بخشند بهم صهبا
مي دور زند اينجا پيمانه به پيمانه
مي اب همه نوشيدم يکمي همه جا ديدم
هر چند که گرديدم ميخانه به ميخانه
خورشيد ضياگستر نبود ز يک افزونتر
بينيش به هر کشور کاشانه به کاشانه
مشکل مکن آسان را يک جا بفشان جان را
تا چند بري آن را جانانه به جانانه
در سوختن ار لذت نبود ز سر همت
گيرد ز چه رو سبقت پروانه به پروانه
هر کس بجهان آيد داني چه از آن زايد
چون رفت بيفزايد افسانه به افسانه
بس قصر که از شاهان بنياد شد و برآن
شد فاخته کوکو خوان دندانه به دندانه
از طبع صغير اکنون آمد غزلي بيرون
شد گنج ورا افزون در دانه به دردانه
زان سفله وجودي که شرير است عدم به
دستي که به آزار علم گشت قلم به
آن دل که به اندوه کسان خرم و شاد است
پيوسته گرفتار به اندوه و الم به
آنکو قلمش گرم سيه کاري و فتنه است
با تيغ جدا بند ز بندش چو قلم به
ايثار مکندر حق نااهل که صد ره
امساک در اين باب ز ايثار و کرم به
قول بشر و فعل بشر راست به آري
آن ابروي جانانه و تيغ است که خم به
لا مذهبي اسباب خرابي جهانست
با ترک صمد باز پرستش ز صنم به
از دير و حرم روي بدل کن که به تحقيق
اين خانه يار است و ز دير و ز حرم به
کم گوي صغير و مفزا رنج و ملالت
صحبت بد و نيک آن چه که باشد همه کم به
ما را چو از عدم به وجود اوفتادهراه
پنداشتيم دار فنا را قرارگاه
آغازمان برفت ز خاطر دو صد فسوس
انجاممان به ياد نيايد هزار آه
باري چو هست اول و آخر اله و بس
مائيم از اله روان جانب اله
نک در رهيم و هر نفس ماست يک قدم
طي منازلست شب و روز و سال و ماه
اينره چو منتهي شد و ناگه اجل رسيد
هر بنده ديده باز کند بر لقاي شاه
آن مردگان زنده بنازم که در حيات
درک حضور شاه کنند از علوّ جاه
هان کج مرو که سوي شه ار راست شد رهت
بيني ورا معاينه بر صدر بارگاه
اي آن که راه راست طلب مي کني به حق
بايست بردنت بحق از غير حق پناه
هر فرقهات بهمرهي خود صلا زنند
گر راه حق همي طلبي جز ز حق مخواه
حالي شبست و روز جزا ميشود عيان
راه که راست بوده و راه که اشتباه
سر در هوا مرو بنگر پيش پاي خويش
زان پيشتر که درنگري خويش را بچاه
شاه جهان علي است برو در قفاي او
راهي که شاه رفته همانست شاهراه
از ما سوي صغير گذشت و باو رسيد
دنبال او گرفت که لا هادياً سواه
اي درّ گرانمايه و اي يار يگانه
درياي غمت را نبود هيچ کرانه
در فکر دهانت شده ام هيچ بدانسان
کز من نبود غير سخن هيچ نشانه
توروي متاب از من دلخسته که سهل است
بيداد فلک طعن عدو جور زمانه
گر نيست سر زلف تو مقصود چه حاصل
از سبحه ي صد دانه و از ورد شبانه
زان پس که جهان گشتمو از پاي فتادم
ديدم که توام بوده اي ايدوست بخانه
بر تن بدرم جامه شب وصل کهما را
حايل نشود پيرهني هم به ميانه
هر لحظه پريشان شودم خاطر مجموع
زلف تو چو در دست صبا بينم و شانه
کي مرغ دل از دام تو آرد بچمن روي
با اين که در اين دام نه آبست و نه دانه
گر قتل صغير است تو را در نظر اي ترک
مقصد به عمل آر چه حاجت ببهانه
اي يار بکس وفا نکرده
جز جور و جفا بما نکرده
اي درد درون دردمندان
دانسته و اعتنا نکرده
صد درد که امدي و رفتي
درددل ما دوا نکرده
گفتي که وفا کني پس از جور
ترسم نکني خدا نکرده
من کيستم آن بلاکش عشق
انديشه ز ابتلا نکرده
بر من نگذشته است تا حال
روزي و شبي دعا نکرده
يارب چه کنم دگر ندارم
تيري ز کمان رها نکرده
بختم که بود بخواب با من
غيريست خود آشنا نکرده
بيدار شوددگر کجا کي
اين خفته ي ديده وا نکرده
رفتنداز اين ديار ياران
رو هيچ سوي قفا نکرده
مانند صغير از زمانه
کام دل خود روا نکرده
اي دلارام که اندر دل ما آمده ئي
اندر اين خانه ندانم ز کجا آمده ئي
به به اي گنج گرانمايه در اين ويرانه
جايکس جز تو نباشد چه به جا آمده ئي
به کجادولت وصل تو کجا پندارم
ره گم کردهو در خانه ي ما آمده ئي
جان نثار رهتاي خسرو خوبان که ز لطف
بهر پرسيدن احوال گدا آمده ئي
چه جفاها که ز هجرانتو ديدم صد شکر
که کنون بر سرم از راه وفا آمده ئي
جان نثار رهت اي خسرو خوبان که ز لطف
بهر پرسيدن احوال گدا آمده ئي
چه جفاها ک ز هجران تو ديدم صد شکر
که کنون بر سرماز راه وفا آمده ئي
به از اين برگ و نوايي نشناسم که ز مهر
بسراغ من بي برگ و نوا آمده ئي
من نه خود در خم چوگان غمت گو شده ام
تو به دنبال من بي سر و پا آمده ئي
گر نخواهي که چو من بوسه زني بر لب او
بلب اي جان من خسته چرا آمده ئي
گلرخي گر نربوده است قرار از تو صغير
همچو بلبل ز چه در شور و نوا آمده ئي
اي مقيم دل که امشب شمع اين کاشانه يي
ميهمانت کي توان خواندن که صاحبخانه يي
نيست مسکين پادشه را لايق بزم حضور
با گدايان همنشين از همت شاهانه يي
آتش شوق است کافي بهر ما پروانگان
تا تو اي شمع فروزانشاهد پروانه يي
کشور دل را نه تنها شاهي و ماهي به حسن
در جهان خورشيدوش تابان بهر کاشانه يي
جايدارد گر فشاند آشنا جان در رهت
ايکه همچون جان مکرمدر بر بيگانه يي
هست تنها بر تو روشن چشم اميد صغير
اندراين دريا درخشان گوهر يکدانه يي
دي گفت زاهداز دو جهان چون گذشته يي
گفتم خموش باش تو عاشق نگشته يي
تو پاي بند آن چه من از وي گذشته ام
من در کمند آن که تو از وي گذشته يي
داند يکي سعيدم و خواند يکي شقي
اي کلک صنع تا چه بنامم نوشته يي
هل خرقه چاک ماند و سوزن مجو که چون
سوزن رسد هر آينه محتاج رشته يي
اي خاک پاي پير خرابات نازمت
خاکيو ليک سرمه ي چشم فرشته يي
هرکس که پا نهد بتو سر خوش برون شود
اي خاک ميکده به چه آبي سرشته يي
کشت آنکهنفس خود کند احياي عالمي
عيسي وقتي اي که ز خود نفس کشته يي
گاه درو رسيد وتو در خوابي اي صغير
پشتت چو داس گشته و بذري نکشته يي
چيست دنيا در ره سيل فنا ويرانه يي
دل نبندد بر چنين ويرانه جز ديوانه يي
ساد شو تا نقش حکمتدر پذيري زانکه طفل
در پذيرد چونکه مادر خواندش افسانه يي
آب و خاک و سعي دهقان محض روپوش است و بس
قدرت حق است کارد دانه ها از دانه يي
جمع کن افراد را با خود پي انجام کار
اره با دندانه ها برد نه با دندانه يي
گو ملاف از آشنائتي اي که با ما ميکني
آن چه کمتر ميکند بيگانه با بيگانه يي
جان ز زهد خشک و آه بي اثر آمد ملول
اي خوشا جام شراب و ناله ي مستانه يي
طاير قدسم ز ترکيب مربع يافتم
همچو زنبوران مقام اندر مسدس لانه يي
گر خداميجوئي ازدل جو صغير از آن که نيست
در زمين و آسمان جز دل خدا را خانه يي
ساقي از آن دو جرعه که در جام کرده يي
هم فارغم ز ننگ و هماز نام کرده ئي
بايست مي ز چشم توام تا شوم خراب
اتمام ده به آنچهکه اکرام کرده ئي
انعام کردنت بمن انعامثاني است
کاول مرا تو لايق انعام کرده ئي
حسنت بود بديده ي خاصان عيان تو رخ
مستور کرده ئي ولي ازعام کرده ئي
اي زلف يار تا تو شدي دام دل مرا
آزادم از مشقت هر دام کرده ئي
اي دل چه شيوه است به کار تو کاين چنين
آهوي چشم يار بخود رام کرده ئي
اي آه شعله بار چه داري بسر مگر
کاين گونه قصد خرمن ايام کرده ئي
جز پختگي بکار نيايد براه عشق
با خام طبع گو طمع خام کرده ئي
شهدي که از کلام تو ريزد همي صغير
بي شک ز لعل نوش لبي وام کرده ئي
ستم ار بنا توانان ز ستمگري رساني
به ستم دچار گردي تو بوقت ناتواني
عجب است اگر ز چشمت نفشاند آسمان خون
چو تو اشک چشم مظلوم بخاک ره فشاني
عجب است اگر نخيزند بکينت اهل عالم
کهتو شادمان نشيني دگري بغم نشاني
عمل تو همچو فرزند بدامن تو پيچد
اگرش ز پيش راني و گرش بخويش خواني
بنهادتاين چه خصمي است که با دل خلايق
نگهتکند خدنگي سخنت کند سناني
بدلي که از تو لرزد بخداکه مي نيرزد
همه عمر اگر نشيني بسرير کامراني
ز چه غرّه اي ببازو که ز صاحبان نيرو
بشکست پنجه آمد چو قضاي آسماني
تو پلنگ خو چهلافي ز مقام آدميت
که به جز ز نقش و ترکيب به آدمي نماني
ز معاد بر حذر شو صفت سبع رها کن
که بهر صفت فزوني تو بصورت هماني
ز جهان صغير بگذر عم عاقبت همي خور
که بهر طريق باشد گذرد جهان فاني
صاحب علم و عمل را رتبه ي والاستي
قامت اودر خور تشريف کرّ مناستي
هر که را علم و عمل حاصل نشد از قول حق
معني بل هم اضل در حق او برجاستي
فخردر علم و ادب باشد نه در اصل و نسب
وين سخن قول ولي خالق يکتاستي
علم باشد نور و تابد هر که را از حقب بدل
ديده اش در اين جهان و آن جهان بيناستي
هر چه جز علم است امروزت بکار آيد ولي
علم همراه تو هم امروز و هم فرداستي
علم را توصيف اين بس کز براي بوالبشر
حق معلم گشت و شاهد علم الاسماستي
بهر تعليم و تعلم هر کجا بنياد شد
بهترين منزلگه و نيکوترين مأواستي
حل شود از علم هر جا مشکلي باشد صغير
علم آري در جهان حلال مشکلهاستي
والعلم حجاب الاکبر آمد عقل سودائي
که دانائيست ناداني و نادانيست دانائي
بلي علميکه بر جهلت بيفزايد از آن بايد
کني پرهيز ورنه ميکشد کارت برسوائي
بتحقيق اطلبو العلم و لو بالصين که گفت احمد
نبودش مقصد از آن علم جز علم شناسائي
بحکم ان بعض الظن اثماي عالم خودبين
همان بهتر برندان ديده ي تحقير نگشايي
از آن علمي که باد نخوت آرد باده خوردن به
تو و آن باد پيمائي
بعلم و عقل هرگز در نيابي ذوق عرفان را
مگر عاشق شوي روزي وزين خوان لقمه بربائي
برو حالي به دست آور که عمري کرده اي ضايع
اگر از رنج قيل و قال بيحاصل نياسائي
توان ديدن صغير از دل جمال شاهد يکتا
ولي هر گاه زين آئينه زنگ شرک بزدائي
ما به جز عشق نديديم صلاح دگري
غير از اين کار نجستيم فلاح دگري
آن مباهي که فزونتر بود اجرش ز ثواب
بخدا نيست به جز عشق مباه دگري
جز از آنبادهکهذرات همه مست ويند
در سرما نبود مستي راح دگري
ايکه بر خاک بنخوت گذري غرّه مشو
که تو هم خاک شوي چار صباح دگري
اينجهان پيره عجوزيست که امروز بود
به نکاح تو و فردا به نکاح دگري
وه چه خوش ديد صلاح و چه نکو گفت صغير
ما به جز عشق نديديم صلاح دگري
بگرفته خواب چشمم غم چشم نيم خوابي
بربوده صبر و تابم رخ به ز آفتابي
چو بره نشينم او را بره دگر خرامد
چو کنم سؤالي از وي ندهد مرا جوابي
در او به لابه کوبم که شدن بکوي آن مه
بجز از در تضرع نتوان به هيچ بابي
بجز از خط نکويان نشوي ز عشق آگه
که رموز عشق را کس ننوشته در کتابي
ز جمال يار داني چه بود قمر فروغي
ز محيط عشق داني چه بود فلک حبابي
نرسد بوجد و حالي کسي از حضور زاهد
کهنخورده است هرگز کسي از سراب آبي
من و مهر آن که نبود چو عداوتش گناهي
من و عشق آن که نوبد چو محبتش ثوابي
علي آن سرور جانها علي آن سکون دلها
که به لطف او ندارم ز قيامت اضطرابي
چو زند صغير او دم بودش يقين که هرگز
بهزار گونه عصيان نکند حقش عذابي
غير خونابه چه خوردي ز مي انگوري
راحت روح طلب کن ز مي منصوري
بخور آن مي که کند تقويت عقل و روان
مخور آن باده که بر عقل دهد رنجوري
جز که از عقل نگردي به سعادت نزديک
زانچه دورت کند از عقل از آن کن دوري
ترسمت مست برآيي ز لحد روز جزا
که شب و روز رود عمر تو در مخموري
پيش حق عذر جنايات مدان مستي را
نيست مسموع در آن محکمه اين معذوري
بنگر حاصل مغروري مغروران را
بس کن اين مستي و اين خودسري و مغروري
عالمي سوخته از آتش اين آب صغير
خود که داده است بدين مايه ي شر دستوري
بيک خرام دل از من تو دلربا بردي
شکسته کاسه ي درويش را کجا بردي
بچهره از جريان اي سرشگ افتادي
به پيش خلق چرا آبروي ما بردي
بگو به آن که دل و دين بعشق بازي داد
بخود بناز که خوش پي بمدعا بردي
بغير شرک چه داري به دست اي زاهد
از آن نتيجهکه يک عمر در ريا بردي
بهم شکستيم اي روزگار زير سپهر
گرسنه بودي و گندم به آسيا بردي
کجائي اي دل خورسند در تمام جهان
توئي که گوي ز سيمرغ و کيميا بردي
صغير بار به منزل تو را رسيد آندم
که رخت خويش به سر منزل رضا بردي
جان بهتنگ آمدم از غصه ي بي همنفسي
آخر اي همنفس از چيست بدادم نرسي
جمع خلقي بتماشاي من انگشت گزان
تو نپرسي که بدين حال پريشان چه کسي
حال آن خسته ي وامانده ي افتاده ز پاي
تو چه داني که به صد ناز سوار فرسي
باختم دل به نظر بازي و غافل بودم
که بدين روز کشد عاقبت بوالهوسي
در هوائي که ز پرواز بماند جبريل
به چه منظور رسم من ز عروج مگسي
در محيطي که شود فلک فلک طوفاني
کي در از قعر بدامان کند اين خوي خسي
گر بمنزل نرسيدي تو صغير اينت بس
که در اين قافله نالان همه دم چون جرسي
خواهي ار جا به لب آب روان بگزيني
آن به اي سرو که بر ديده ي من بنشيني
سخن تلخ شنيدن ز دهانت عجب است
کهتو پا تا بسر ايجان چو شکر شيريني
آفت جان و تن از غمزه ي چشم بيمار
رهزن دينو دل از خال و خط مشکيني
من تو را عاشق جانبازتر از فرهادم
تو مرا دلبر طنازتر از شيريني
با چنين شيوه ي عاشق کشي ودل شکني
عجب اينست که آرام دل مسکيني
فارغم با تو ز هر مذهب و کيش و آئين
تو مرا مذهب و کيشي تو مرا آئيني
آن چنان عشق تو پر کرده وجودم که اگر
در من اي جان جهان درنگري خود بيني
بصغير آن چه روا خواه شوي حکم تراست
ز وفا يا ز جاف هر روشي بگزيني
بخيال ماه رويت بودم ز ضعف حالي
که ز ماه نو به خاطر برسد تو را خيالي
حرکات چشم مست و خط سبزت اين نمايد
که به سبزه زار جنت بچمد همي غزالي
برخت ز خط و خالت بنوشته کلک قدرت
که نيافريده زين به جهان خدا جمالي
چو بيفکني برخ مو ز شکنج مويت ابرو
چو به پشت تيره ابري بنظر رسد هلالي
همه دم کنم تصور که تو در کنارم آيي
عجب اين که شادمانم بتصور محالي
من و آن مقام کز دل بميان نهند صحبت
نه کسي دهدد جوابي نه کسي کند سؤالي
بوصال دوست سوگند صغير در زمانه
بتر از فراق ياران نبود دگر ملالي
اي مه ز مهر اگر نظري سوي ما کني
کام دل شکسته ما را روا کني
آموختت که اين روش دلبري که رخ
بنمايي و بري دل و ترک وفا کني
هر کس فزونتر از همه شد مبتلاي تو
بر او فزونتر از همه جورو جفا کني
بر آن که منع عشق تو از من همي کند
بنماي روي تا چو منش مبتلا کني
چشمت به پشت پرده خورد خون مردمان
فرياد از دمي که ز رخ پرده واکني
آزادي دو کون بود در کمند تو
روزي مباد آن که اسيران رها کني
گاهي ز راه ديده کشي رخت خود بدل
گاهي ز دل برآيي و در ديده جا کني
اي ديده از صغير چه خواهي که پيش خلق
راز نهان او همه جا بر ملا کني
تا کي ز حرص سيم مس رخ طلا کني
رو کوش در عمل که نظر کيميا کني
ملک جهان و هر چه در آن هست آن تست
ليک آن زمان که خويش تو آن خداکني
بالله تو را بقاي ابد دست مي دهد
در راه حق چو هستي خود را فدا کني
گفتند مار نفس بکش اي عجب که تو
اين مار را بپروري و اژدها کني
خشت است بالش آخر و خاکست بسترت
حالي اگر ز چرخ برين متکا کني
آخر برهگذر فتدت سيم استخوان
گر صد هزار خانه ي زرين بنا کني
زان پيشتر که از تو علايق جداشود
آن به که خويش دل ز علايق جدا کني
حق مهربان تر از تو بود بر تو حيف نيست
بيگانه خويش را ز چنين آشنا کني
او خواندت بخود تو گريزي به سوي ديو
ابليس را بگيري و حق را رها کني
با حق تو عهد بسته يي اندر ازل صغير
توفيق خواه از او که بعهدت وفا کني
اي مه فروش گر نظري سوي ما کني
از يک نظاره حاجت ما را روا کني
مائيم دردمند و توئي عيسي زمان
بايد که درد خسته دلان را دوا کني
چون نيست بر مي تو بهائي در اين جهان
اکرام آن به باده کشان بي بها کني
وان جان و سرکه گيري و آنگاه مي دهي
منت نهي چرا که فنا را بقا کني
ميخانه ي تووقف و بنازم به همتت
کاين کار را بري رضاي خداکني
هر صبحگاه مي رسدم بر مشام جان
آن بوي مي که همره باد صبا کني
گر زر مس وجود ز جودت شود رواست
تو خاک را به يمن نظر کيميا کني
گر نيستي تومظهر لطف خدا ز چيست
بيني ز ما خطا و مزيد عطا کني
داري اگر ز لطف نظر جانب صغير
سلطاني و تفقد حال گداکني
الا که از مي نخوت مدام بيخود و مستي
بخود نگر که چه بودي چه ميشوي و چه هستي
گرت بچرخ برين جادهد بلندي طالع
اگر نه تن بتوضاع دهي ملاف که پستي
چو در سجود خودستي مگو خداي پرستم
خداپرست شوي آن زمان که خود نپرستي
بغير دوست بت است آن چه را که در نظر آري
رسي بمنصب خلّت چو آن بتان بشکستي
دلت که خانه ي يار است وقف غيرنمودي
ببين رهش بکه بگشودي و درش بکه بستي
بخلوتي که تو بايست با حبيب نشيني
ببخت خويش زدي پاي و با رقيب نشستي
غمين مباش برفتي اگر ز دست صغيرا
که دوست دست تو گيرد چوديد رفته ز دستي
تا کي دلا خموشي يکدم برآر زاري
تا چند پرده پوشي تا چند پردهداري
گر باده مانده باقي از بزم بي نفاقي
جامي بيار ساقي مرديم از خماري
در بزم شاد و خندان بنشسته شهسواران
برند گوي ميدان طفلان به ني سواري
شايسته ي نمايش هشياريست و دانش
تا چند جهد و کوشش بر ضد هوشياري
علم و ادب ببايد تا بر شرف فزايد
بي دانشي نزايد الا که طفل خواري
خلق جهان سراسر بيچاره اند و مضطر
جز حق صغير ديگر از کس مخواه ياري
تا نگردي با خلايق يار بي عز و وقاري
چون الف بي اتفاق نوع خود يک در شماري
همنشين با زير دستان شو مقام خود بيفزا
کز سه صفر از يک ده و از ده صد و از صد هزاري
کن لباس خيرخواهي در برت تا خير ببيني
گر گداي ژنده پوشي ور امير تاجداري
دوش با خاري گلي مي گفت در طرف گلستان
تا پي آزار خلق استي بچشم خلق خواري
هان مباداقدرتت بي قدرتي را رنجه سازد
ايکه بهر امتحان يک چند صاحب اقتداري
کي تواني شد حريف مرگ چون از در درآيد
گر بقوت رستم زالي تو يا اسفندياري
گه گهي آهسته ران دلجوئي از واماندگان کن
ايندو روزي را که بر رخش توانائي سواري
عافيت بادت رفيق راهمنزل تا بمنزل
ايکه از پاي صفا کوي وفا را رهسپاري
ايفلک بي اعتبار آنست کو دل بر تو بندد
با وجود اين که ميداند تو خود بي اعتباري
اي سخن پرور صغيري گر چه در صورت وليکن
صد هزارت آفرين گلزارمعني را هزاري
نيست بازار جهان را به از اين سودايي
که دهي جان پي هم صحبتي دانايي
دوش پروانه چنين گفت به پيرامن شمع
سوزم اندر طرب صحبت روشن رايي
بايدت خون جگر خورد بياد لب يار
نيست در خوان محبت به از اين حلوايي
رفرف عشق بنازم که برد عاشق را
تا بجايي که نباشد دگر آنجا جايي
پاي لرزان دل حيرانره پر چه شب تار
دست گيرد مگر از کور دلان بينايي
راستي کجروي چرخ فزون گشت کجاست
دست اختر شکني پاي فلک فرسايي
دست بيداد جهان ساخته ويرانبايد
پا گذارد بميان عدل جهان آرايي
شادمان باش صغيرا که خديوي عادل
باز طرح افکند از عدل و عطا دنيايي
گشتيم پي يار نکو هر سو کوئي
مانند تو اي يار نديديم نکوئي
شد چاک دل از خنجر ابروي توترکا
آنگونه که ديگر نپذيرفت رفوئي
تا سجده گهمطاق دو ابروي تو آمد
جز خون جگر نيست مرا آب وضوئي
گيسوبنما تا ز کف شيخ و برهمن
زنار بسوئي فتد و سبحه بسوئي
بيزار ز مشگ ختن و نافه ي چين شد
آنکو بمشام آمدش از زلف تو بوئي
بگرفته فرو بوي مي ناب جهان را
بي شک که بميخانه شکسته است سبوئي
خوش آب و هواتر مگر از شهر صفانيست
کانجاشده منزلگه هر مرحله پوئي
فرقي که ميان من و زاهد بود اينست
کو مايلنامي شده من عاشق روئي
از سرزنش غير مشو رنجه صغيرا
رنجش نبود در سخن بيهده گوئي
ايکه نام صنم را در بر من ميبري
باخبر شو نام بت پيش برهمن ميبري
ايدل افتادي چودر دنبال آن سيمين ذقن
خويش دانستم سوي چاهم چو بيژن ميبري
در حقيقت پهلوان عشقستاي دستان سراي
چندناماز گيو و گودرز و تهمتن ميبري
غنچه يي شکرانه ي دولت بما اکرام کن
ايکه از ابغ وصالش گل بدامن ميبري
آخراي بيگانه پرور آشنا اينشيوه چيست
ميدهي کام رقيبان و دل از من ميبري
غمزه ي چشمان کني با عشوه ي ابرو قرين
هر کجا باشد دلي آن را به اين فن ميبري
گر بري از دسوتانت دينو دل نبودعجب
کز لطافت اي پريوش دل ز دشمن ميبري
ايکه ما دردي کشان راداني از اهل خطا
بي سبب از سوء خود در حق ما ظن ميبري
شعر خود بروزن شعر شيخ ميگوئي صغير
شرم بادت خوشه ئي را پيش خرمن ميبري
دينا ز کف گذار چو دعوي دين کني
آنقدر از آن بخواه که تا صرف اين کني
گر ديو نفس ر چو سليمان کني اسير
ملکمراد را همه زير نگين کني
ايمرغ قدس دام تعلق ز پا گسل
تاخود همه آشيانه ي روح الامين کني
بس دانه ها که هست بظاهر بهم شبيه
هان تا خزف تميز ز در ثمين کني
مهر جهان مگير بدل کاين محيل دون
نگذاردت که ياد جهان آفرين کني
زاهد بهوش باش که دارد بسي قصور
آن طاعتي که در طلب حور عين کني
سر منزل وصال گرت باشد آرزو
بايد که خويش پيرو اهل يقين کني
دنياو آخرت به مکافات برخوري
هشدار تا چه دانه نهان در زمين کني
عمرت صغير صرف هوا گشته و هنوز
داري بدل هوس که چنان را چنين کني
اي برادر چنددل آلوده ي دنيا کني
تابه يکي خود را ساير نفس بي پروا کني
روزي فرداي خودامروز ميخواهي ز حق
ليک بهر توبه هي امروز را فردا کني
بي عمل بودن مسلمان مي توان گر ميتوان
کام خود شيرين بمحض گفتن حلوا کني
قطره يي از ديده بار و نامه ي عصيان بشوي
پيش از آن کز اشک حسرت ديده را دريا کني
سر برآر از خواب غفلت ديده واکن پيش از آنکه
خويش را در گور بيني ديده را چون واکني
پرده پوشان تا بعيبت پرده پوشد پرده پوش
ورنه خود رسوا شوي گر ديگران رسوا کني
عافيت خواه خلايق باش تا از بهر خويش
در صف محشر لواي عافيت برپا کني
اين نصايح را تو هم گر قدر بشناسي صغير
زيب گوش جان بسان لؤلؤ لالا کني
چو کسي به عذر خواهي نرود ز بي گناهي
بگنه خوشم که آورد مرا بعذر خواهي
چه غم اي گناهکاران ز گناه ما که هرگز
گنهي نمي شود بيش ز رحمت الهي
بگنه خوشيم و عذرش نه بزهدو نخوت آن
که گنه بسي نکوتر ز غرور بي گناهي
دلي از تو چون شود شاد دل توشاد گردد
نرسي بخير الا بطريق خيرخواهي
دل خسته يي به دست آر اگر چه هست وحشي
که سبکتکين رسيده است از آن بپادشاهي
بکس ار پناه گشتي بخداي هر دو عالم
که خدا شود پناه توبوقت بي پناهي
اگرت صغير بايست دلي چه صبح روشن
بدعاينيمه شب کوش و بورد صبحگاهي
چشم مستت همه مردم کشد از بي باکي
ايعجب مست که ديده است بدين چالاکي
خو از آن کرد دلم با غم عشقت که نديد
عشرتي در دو جهان خوشتر از اين غمناکي
نههمين تيرگي از بخت من آموخته شام
کز من آموخته هم صبح گريبان چاکي
فلک عربده جو رام شود انسان را
غافلاز خود مشو اي طرفه طلسم خاکي
معرفت پيشه کن اي آن که مقامي خواهي
که بجائي نرسد مرد ز بي ادراکي
دامني در کف خود آورد البته صغير
هر که در عشق نهد گام بدامن پاکي
چشم تو مي نمايد چون آهوي تتاري
اما به صيد دل ها شيري بود شکاري
رشک آيدم چه بر خاک ايسرو قدنهي پاي
خواهم که پاي خودرا بر چشم من گذاري
ناصح که منع من کرد از عشق روي خوبان
پنداشت عاشقي هم کاري است اختياري
در خيل نازنينان چون يار ما که دارد
زلفي بدين سيهي چشمي بدين خماري
گر نيست آسمان را ز ابروي او اشارت
چون پيشه کرده دايم آئين کجمداري
با زور و زر وصالش کس را نگشته حاصل
اين در نمي توان زد الا به آه و زاري
آندم که ديد چشممآن زلف بيقرارش
دادم عنان دل را در دست بيقراري
چون غنچه ي مرادم نشکفتاز لبانش
از ديده اشگبارم چون ابر نوبهاري
در دور چشم مستش ديوانگي است الحق
کس از صغير خواهد گر عقل و هوشياري
داد از دست تو کاينساندلربائي ميکني
چوندل از کف ميربائي بيوفائي ميکني
کي کند بيگانه با بيگانه در بيگانگي
آنچه با هر آشنا در آشنائي ميکني
هر چه من از درد عشقت ميشوم کاهيده تر
حسن خود را دمبدم رونق فزائي ميکني
در نمي آيد بچشمم جز تو هر سو بنگرم
بسکه هر جا پيش چشمم خودنمائي ميکني
شدمس رخساره ام در بوته عشق تو زر
مرحبا اي عشق در من کيميائي ميکني
شانه را بر گو مبادت خالي از کف زلف يار
خوش ز کار عاشقان مشکل گشائي ميکني
عمر بگذشت و نبردم ره بدان قد بلند
تا بکي اي بخت کوته نارسائي ميکني
ناله ات اي ني بسي با ناله ي من آشناست
همچو من گويا تو هم شرح جدائي ميکني
هردرستي را چو ميباشد شکستي در قفا
اي شکسته چند فکر موميائي ميکني
خانه ي شه يافتي دلرا مگر کاينسان صغير
بردر اين آستان دايم گدايي ميکني
نتوان گفت رخت را قمر آري آري
که تو هستي ز قمر خوبتر آري آري
بهم آويخته زلفين سياهت ني ني
زنگيان ريخته بر يکديگر آري آري
جلوه ات از در و ديوار پديدار اما
نيست هر بي بصر اهل نظر آري آري
جهل بوجهل عجيب است ولي نيست عجب
از نبي معجز شق القمر آري آري
ترک جان تا نکند نگذرد از خود غواص
کي ز دريا بکف آرد گهر آري آري
محتسب سنگ بجامم زد و گردون بسرش
از مکافات نبودش خبر آري آري
آدمي زاده عجب نيست اگر کرد خطا
کهخطا باشدش ارث پدر آري آري
تاکه دست تو رسد پاي ز ميخانه مکش
تو نداني که چه داري بسر آري آري
گر از اينگونه کلامت بزبانست صغير
بهتر آنست نويسي به زر آري آري
گر نوازي ز کرم يا که کشي يا که به بندي
ما پسنديم بخود آن چه تو بر ما بپسندي
ميبري هر که دلي دارد و خواهي دل ديگر
آخر اي ترک پي غارت دل تا کي و چندي
گردن هر که ببيني به کمند است فلک را
جز تو اي عشق که بر گردن افلاک کمندي
با قد يار همي خلق نمايند مثالت
خوش سرافراز تو اي سرو بدين بخت بلندي
گفتماول به تو ايدل که مرو در پي خوبان
نشنيدي ز من و آخرم از پاي فکندي
اين چه حالست کهديوانه وش از پند گريزي
لايق پند از اين پس تو نئي در خور بندي
نه عجب بي لب جانان کني ار ناله صغيرا
طوطي خوش سخني شاد اگر در غم قندي
تا زده ام خويش به ديوانگي
يافته ام راه به فرزانگي
کي رسدم سلسله از زلف يار
گر نزنم خويش به ديوانگي
ريزد اگر خون من آن آشنا
به که دهد نسبت بيگانگي
آه که صياد مرا در قفس
کشت ز بي آبي و بي دانگي
دام تعلق گسل و چون صبا
ساز جهان خانه به بيخانگي
گرنه ايدل پاي بند طره ي طرار ياري
از چه دايم تيره بختي از چه هر شب بيقراري
گر نه عشق آن گل رخساره ات افتاده بر دل
چون دل من از چه رو اي لاله دايم داغداري
گر در آيد در چمن آن سرو گل رخسار روزي
با قدش ايسرو پستي با لبش اي غنچه خواري
عذر خواهم از خطاي رفته اي گيسوي جانان
خوانده امگر عنبرت يا گفته ام مشک تتاري
در دو عالم از تو شاد و خرمم اي خط دلبر
کانجهانم را بهشتي اين جهانم را بهاري
ايخوش آندم کاينکدورت از ميانخيزد ببينم
منترا اندر کنارم تو مرا اندر کناري
نيستي گر جان شيرين بيتو من چون تلخ کامم
ورنئي عمر عزيزم از چه اينسان در گذاري
اين سرو جان صغير آن تيغ ابروي تو جانا
هر چهميخواهي بن با اوکه صاحب اختياري
هر گه بخاطرم تو پريوش گذر کني
ملک وجود من همه زير و زبرکني
آن لعبتي که ديده ببندم چو از رخت
خود را ميان خلوت دل جلوه گر کني
آن دلبري که بيشترت جان فدا کنند
بر عاشقان هر آنچه جفا بيشتر کني
با اين دو ترک مست بهر جا که پا نهي
يغماي عقل و دين و دل و جان و سرکني
داني به عاشقان چه ز حسن تو ميرود
روزي اگر در آينه بر خود نظرکني
قربان خاک پاي تو ما را چه مي شود
خاک رهت شماري و بر ما گذر کني
رستيم در غمت ز جهان زانکه هر که را
از خود خبر کني ز جهان بي خبر کني
خوردم ز غمزه ي تو هزاران خدنگ و باز
خواهم نشانه ام به خدنگ دگر کني
کم شانه زن بزلف دل زار عاشقان
تاکي از اين پريش وطن دربدر کني
آن را که چون صغير دهي بوسه يي ز لب
بيزارش از حلاوت قند و شکر کني
روي تو هست موسي و چشم تو سامري
کاندل برد بمعجزه و اين بساحري
پيش رخ تو اي مه بي مهر مهر را
باشد همان بها که بر مهر مشتري
ما را نمود زلف تو تسخير اي عجب
از مار کس نديده بعالم فسونگري
باشي اگر تو با همه خوبان بيکديار
در آنديار کس نکند جز تو سروري
ديوانه گر ز ديدن رويت شدم رواست
ديوانه گردد آدمي از ديدن پري
هم صورتت بود خوش و هم سيرتت نکو
جمع است در تو سر بسر اسباب دلبري
امروز دلبري بتو ختم است و شاهدي
انسن که ختم شد بمحمد پيمبري
شاهي که گشت بعثتش امروز بر ملا
يعني ز حق رسيد بر او امر رهبري
مبعوث گشت يکسره بر کل ماخلق
اينگونه داد داورش از لطف داوري
آدم در آب و گل بدو ميبود او نبي
خلقي نگشته ظاهرو او داشت مهتري
محکوم حکم او چه ملک چه پري چه انس
زير نگين او چه ثريا و چه ثري
اي عاقل آن چه را که تو عقلش کني خطاب
آن لطف اوست شاملت ار نيک بنگري
هر پادشاه تا که نگردد غلام وي
از او ظور مي نکند دادگستري
حق داده در دو کون ورا خواجگي و بس
جز او ز کس صغير مجو بنده پروري
به بندگاننکني لطف چون تو از ياري
چگونه لطف خداوندرا طمع داري
به بنده لطف کن و لطف حق طلب ورنه
مجوي حاصل اگر دانه ئي نمي کاري
طمع مدار که غيري تو را شود غمخوار
اگر نکرده اي از غير خويش غمخواري
بجز خضوع و خشوع و شکستگي نخرند
بخويش غرّه مباش از درست کرداري
نداده اند تو را قدرت و زبردستي
که زيردست دل آزرده را بيازاري
نتيجه اي بکف آور ببر بهمره خويش
ز ثروتي که از آن بگذري و بگذاري
ببين نهايت امساک اغنيا که کنند
هم از جواب سلام فقير خودداري
صغير رفع گرفتاري از کسان کردن
تو را نجات دهد بي شک از گرفتاري
برو بجو ز عمل مونسي و دادرسي
که مونست نبود جز عمل بگور کسي
عروس دهر گرت يار شد تو غره مشو
که ديده همچو تو داماد اين عجوزه بسي
نفس نفس گذرد عمرو سال گردد و مه
تو را به هر نفسي در سر اوفتد هوسي
چگونه منکر حشري بحالتي که خداي
حيات تازه ببخشد ترا به هر نفسي
فريب غول بيابان مخور مرو از راه
بدار گوش دل خود بناله ي جرسي
برو ز حق بطلب راه وادي ايمن
که چون کليم دليل رهت شود قبسي
مکن صغير رها دامن علي از دست
که جز علي نبود در دو کون دادرسي
گفت دانا پدري با پسر از آگاهي
آن بيابي که براي دگران ميخواهي
راست رو باش چو ماهي که خوري آب زلال
نه چو خرچنگ خوري آب گل از کجراهي
آخر کار اگر چاره نباشد جز مرگ
اي برادر چه گدايي و چه شاهنشاهي
عاقبت منزل تو قطع زميني است اگر
قاف تا قاف بگيري و زمه تا ماهي
دستو پا جمع کن و توشه ي راهي بردار
غافل اين قافله رحلت بودش ناگاهي
کي بفرداي قيامت شود قدر بلند
تو که در حق خود امروز کني کوتاهي
باخدا کارخود انداز مگر نشنيدي
نار نمرودي و گلزار خليل الهي
مرگ را وقت چه سالست و چه ماهست و چه روز
هيچکس را به جهان نيست از آن آگاهي
بتو گفتند صغيراکه بدين راه برو
توبدان راه روي هست مگر دلخواهي
تو مرغ گلشن قدسي نه در خور قفسي
قفس شکن که به گلزار قدس بازرسي
تراکه بر سر طوبي است آشيان آخر
در اين چمن ز چه پا بست مشت خار و خسي
اگر شه زمني يا گداي گوشه نشين
دمي که مرگ درآِد نگويدت چه کسي
ز پادشاه توانا به وقت لهو ولعب
نترسي و متزلزل ز ناتوان عسسي
رسيد مرکب چوب و ز تازيانه ي آز
تو روز وشب بتکاپو چو تندرو فرسي
صغير در پي لذات دنيوي تا کي
همي دو دست به سر مي زني مگر مگسي
قاصد کويش دلا تا ناله ي شبگير کردي
دست در گيسوي مشکينش بدين تدبير کردي
بعد عمري صبح وصلش گشت طالع مي ندانم
در کدامين شب تو اي آه سحر تأثير کردي
خسروا خيل غمم در ملک دل بهر چه تازي
خود تو اين ويرانه را از غمزه يي تسخير کردي
پيش از آن کافتد بگيسويت دل من بدفراري
منتت دارم که اين ديوانه را زنجير کردي
عاشقانت را فکندي گهدر آب و گه در آتش
بين چها در عالم از اين حسن عالمگير کردي
هم دهم شرح جفايت هم کنم وصف وفايت
خانه ها ويران نمودي تا يکي تعمير کردي
وصف ابرويت صغير خسته جان ميگفت و غافل
قافيه مجهول گشت و دست بر شمشير کردي
دمي که پرده ز رخسار خود براندازي
ز روي خود مه و خورشيد را خجل سازي
بپرده يي و دل از کف بري چه خواهي کرد
دمي که پرده ز رخسار خود براندازي
نه خون دل خورم امروز با خيال لبت
که سالهاست که با جان خود کنم بازي
ز بند بند من آيد نوا که در چنگت
فتاده ام چوني و از لبم تو ننوازي
زمانه نسبت قد تو را چو داد بسرو
براي سرو شد اين مايه ي سرافرازي
بناز بر همه عالم که با چنين صورت
رواست هر قدر اي نازنين بخود نازي
هواي وصل تو چون در سر صغير افتاد
بسوخت بال و پرش زين بلند پروازي
چو بديد خويشتن را همه حسن و دلربائي
به هزار رنگ پوشيد لباس خودنمائي
بنمود خويشتن را بخود و ز فرط خوبي
دل خود ربود از کف بنگر بدل ربائي
عجب از کمند زلفشکه برايعالمي شد
همه رشته ي اسيري همه دام مبتلائي
به ازل چودانه ي خال نمود تا قيامت
همه مرغ هاي دل شد به هواي آن هوايي
گرهي نميشود باز ز کار خلق عالم
اگر او ز زلف پرچين نکند گره گشايي
بحقيقت ار ببيني ره بردن دلست اين
که بهر کسي گشوده است دري ز آشنايي
نفسي ز غم رهائي نبود براي عاشق
که به گاه وصل هم دل طپد از غم جدائي
چو گداي درگه عشق بود صغير شايد
بشهنشهان اگر فخر کند از اين گدائي
چه غم که رفت ز من در ره تو جان و تني
فداي همچو توي صد هزار همچو مني
رخت گلست وقدت سرو وطره ات سنبل
نيافريده از اين خوبتر خدا چمني
هر آنکه زلف سيه ديد بر عذار تو گفت
بروي تخت سليمان نشسته اهرمني
چه حاجتم به ختا و ختن که طره ي تو
پديد کرد ز هر سو ختائي و ختني
برون ز کوي تو حال دل مرا داند
غريب در بدر دور مانده از وطني
بزير تيغ تو عريان شوند مشتاقان
بجاي آن که بپوشند خويش را کفني
به شهر عشق بهر کوچه بگذرم بينم
به ره فتاده سري يا به خون طپيده تني
تهي ز عشق سري نيست زانکه مي نگرم
به دست هر کسي از زلف دلبري رسني
بعشقبازي از آن دل نهاده است صغير
که به ز عشق نديده است در زمانه فني
تا در ره مقصود به تشويش نيفتي
از قافله بايد که پس و پيش نيفتي
آزاد تواني شدن ازدام دو گيتي
زنهار به دام هوس خويش نيفتي
افتادنت از بام فلک غصه ندارد
هشدار ز بام دل درويش نيفتي
خوي سبعيت بهل اي دوست که چون کلب
در جامه ي هر خسته ي دل ريش نيفتي
از سر بنه انديشه ي بد تا به مکافان
در دام حريفان بد انديش نيفتي
بيگانه گزندت نرساند به حذر باش
در زحمت بيگانگي خويش نيفتي
مانند صغير از اسدلله مدد جوي
تا در کف گرگان جفا کيش نيفتي
منه به زمره ي انعام نامانساني
که برتر از ملک آمد مقام انساني
به چشمه ي حيوان ننگرد به چشم طمع
دو جرعه هر که بنوشد ز جام انساني
زهي مرام مقدس که مسلک رسل است
همه مقدمه بهر مرام انساني
بجاي ماند از آن جبرئيل در ره عشق
که ديد طي شود اين ره به گام انساني
از آن بسجده ي آدم ملک مکلف شد
که تا پديد شود احترام انساني
که گفت نيست فلک را ستون که تا محشر
قيام چرخ بود از قيام انساني
صغير جمله ي اشياء طفيل انسانند
ببين تو حشمت حق ز احتشام انساني
غنچه را نيست جز اين علت خونين جگري
که کند پرده ي آن پاره نسيم سحري
ايکه از عيب کسان پرده دري در خودبين
آن چه عيب است که باشد بتر از پرده دري
گر زني لاف هنر عيب کسان کمتر جوي
عيب جوئي نبود شيوه ي مرد هنري
گدر ما همه بر ساعد و دست و سر و پاست
ما به خود باز نيائيم ببين خيره سري
نوح را زمزمه اين بود بوقت مردن
طول آمال چرا عمر بدين مختصري
بيخبرها خبر از غيب دهند اين عجب است
کهخبرها همه پيدا شود از بي خبري
مفلس ايمن بود از صدمه ي ارباب طمع
نخل آسوده ز سنگست گه بي ثمري
ميدهد پند همي کيفيت قارونم
که بکن خاک بفرق غم بي سيم و زري
گر بماند اثر نيک صغير از تو نکوست
ورنه باشد اثر بد بتر از بي اثري
چه باک خار وجودم شد ار فناي گلي
زهي شرافت خاري که شد فداي گلي
به شاخسار جنان بود آشيانه ي من
مرا در اين چمن آورد مدعاي گلي
از اين چمن چو صبا درگذر که آلوده است
هزار سرزنش خار با صفاي گلي
مرا بهمره آن گلعذار هرکه بديد
بخنده گفت که خاري بود به پاي گلي
هواي باغ بهشت از تو زاهدا که بس است
ز بوستان دو عالم مرا هواي گلي
صغير را به فغان بلبلي بديد و بگفت
مگر چو من شده يي هم تو مبتلاي گلي
گر که لقمه ربايي زخوان خاموشي
چو لقمه خويش کني در دهان خاموشي
جهان و هر چه در آن هست حرف خواهي ديد
مقام گيري اگر در جهان خاموشي
مکان بکنج خموشي گزين که بتواني
به لامکان برسي از مکان خاموشي
خموش باش که اسرار انفس و آفاق
بگوش دل رسدت از مکان خاموشي
بتنگ آمده ام از بيان ناقص خلق
من و تمامي نطق و بيان خاموشي
فضيلتي نبود دادن امتحان سخن
فضيلت اينکه دهي امتحان خاموشي
چه فتنه ها که دهد روي مر سخنگو را
خوشا کسي که بود در امان خاموشي
چه احتياجه به کانت خموش باش و ببين
که لعل ها بدرخشد ز کان خاموشي
صغير تا به صف حشر ناتمام بود
اگر که شرح دهي داستان خاموشي
هنگامي که تنظيم مطالب ديوان براي چاپ هفدهم به پايان رسيده بود. دو غزل ذيل را يکي از دوستان پدر آوردند که در ديوان نبود لذا در آخر غزلها چاپ شد.
در ازل نقش ترا خامه ي تقدير کشيد
قامتت بود قيامت که چنين دير کشيد
دل اسير مژه ات از عدم آمد به وجود
چون شکاري که مصوّر به دم تير کشيد
بعد چشم تو مصوّر چو بر ابرو پيوست
شد چنان مست که بر روي تو شمشير کشيد
نتوان بهر علاج دل ديوانه ي ما
به سر دوش ز زلف اين همه زنجير کشيد
خواست نقاش مگر نقش دهان تو کشد
شد بر او عرصه چنان تنگ که تکبير کشيد
گر خرابم کني اي عشق چنان کن باري
که نبايد دگرم منت تعمير کشيد
فکر خود در قلم آورد نه رخسار ترا
آنکه ناديده گل روي تو تصوير کشيد
لاغري بين که در انديشه نقشم نقاش
آنقدر ماند که تصوير مرا پير کشيد
پيش تشريف رساي کرم دوست صغير
خجلت از کوتهي قامت و تصغير کشيد
خامه ي صنع چو از روي تو تصوير کشيد
همچو خورشيد جمال تو جهان گير کشيد
تا کني صيددل خلق بهر جا گذري
ابرويت را چو کمان و مژه چون تير کشيد
دل چو هاروت در افتاد به چاه ذقنت
چشم جادوي تو چون خامه ي تقدير کشيد
سخن اينجاست که گويند دهانت هيچ است
هيچ را هيچ ندانم به چه تدبير کشيد
ديد در خواب کشد سرو خرامان نقاش
نقش بالاي ترا از پي تعمير کشيد
خواست اوصاف جمال تو دهد شرح صغير
در عجب ماند وز دل نعره ي تکبير کشيد
«ساقي نامه»
بيا ساقي اي رشگ حور بهشت
که رشک بهشت است گلزار و کشت
در اين فصل مي خوردن از دست تو
خوش است ايدل خسته پابست تو
بيا ساقي اي راحت جان من
فشان گرد هستي ز دامان من
بده ساغري زان مي خوشگوار
که بيرون کند از سر جان خمار
بيا ساقي اي يار ديرينه ام
فروز آتش عشق در سينه ام
بمي آگهم کن ز اسرار عشق
مرامست کن تا کشم بار عشق
بيا ساقي امروز دوران ماست
دهي گر مراکوزه ي مي رواست
که فردا شود خاک من سر به سر
گل کوزه اندر کف کوزه گر
بيا ساقي اي محرم راز من
بمي باز کن راه پرواز من
بده ساغري زان مي وحدتم
رهان از هياهوي اين کثرتم
بيا ساقي اي آفت عقل و هوش
چو خم ميم از مي آور بجوش
بده آب انگور آن تاک پاک
که پيچان کند ميکشان را چه تاک
بيا ساقي آنمي مرا کن بجام
که از جم رساند بمستان پيام
که تا جان بود مي پرستي کنيد
غنيمت شماريد و مستي کنيد
بيا ساقي آن باده کن در سبو
که دل را تهي سازد از آرزو
گشايد به رخ باب آزادگي
دهد نفس را ميل افتادگي
بيا ساقي اندر سبو کن شراب
که من غم ندارم ز روز حساب
چو لطف خدا شامل حال ماست
براي خطا خوردن غم خطاست
بيا ساقي از خود رها کن مرا
دمي آشنا با خدا کن مرا
به قصد خرابي مرا مي بيار
دمادم کرم کن پياپي بيار
بيا ساقي از زاهد انديشه نيست
بجز مي کشيدن مرا پيشه نيست
بزاهد بگو از تو زهد و ثواب
من و مستي و عشق و جام و شراب
بيا ساقي آن مي عطا کن به من
که در نغمه آيم چو مرغ چمن
قدم صد ره از سدره بر تر زنم
دم از مدح ساقي کوثر زنم
به شاهان عالم کنم افتخار
ز مداحي شاه دلدل سوار
ز نظمم زنم طعنه بر سلسبيل
به مداحي مرشد جبرئيل
علي بنعم و جانشين رسول
علي شير حق زوج پاک بتول
اگر کفر باشد خداخوانمش
ز حق کافرم گر جدا دانمش
به حول خداوند تا زنده ام
قبول ار نمايد ورا بنده ام
چو بيرون از اين نشأه خوام شدن
بدامان او دست خواهم زدن
چنان در دلم آتش افروخته
شرار غمش خرمنم سوخته
که چون در لحد منزل پر ملال
نکيرين از من کنند اين سؤال
که اي بنده برگو خداي تو کيست
بآن هر دو شايد بگويم علي است
علي ولي صهر خير البشر
خداوند دين حيدر حيّه در
کسي گر بذات علي برد راه
تواند برد ره به ذات اله
بيا ساقي از مهر او مي بيار
مرا مست کن زان مي خوشگوار
اگر چه مرا جسم و جان مست اوست
ولي هر چه باشد فزونتر نکوست
ز مستي فزونتر مرا مست کن
وزان مستي اين نيست را هست کن
بده ساقي از آن شرابم بطي
سبوئي خمي دجله ئي يا شطي
کبيرانه مي ده صغيرم مگير
که صورت صغير است و معني کبير
«بسمه تعالي شانه»
کتاب و داد بشر
اي همه هستي همه هستي توئي
غير تو کو تا که در آيد دوئي
صورت و معني صفت و ذات تست
نفي که سازم همه اثبات تست
ذات تو را نيست دوئي باصفات
ذات صفاتست و صفاتست ذان
در پيت آن فرقه که بشتافتند
خويش چو گم کرده ترا يافلتند
در تو شود منتهي اين ما و من
جمله توئي نيست مقام سخن
ارسال رسل
زان همه ارسال رسل در سبق
تربيت نوع بشر خواست حق
کرد عبادات و رياضات فرض
تا فلکي وصف شوند اهل ارض
نفس بهيمي ملکي خو شود
پس ز خودي رسته خداجو شود
جلوه کند طلعت اللهيش
آيد از اين مرتبه آگاهيش
کانچه که خواهد همه در نوع اوست
پس شود از صدق و صفا نوع دوست
جام ولا نوشد و مستي کند
از دل و جان نوع پرستي کند
اين شودش ما حصل زندگي
اين بودش بهر خدا بندگي
ز آدم نيکو سير پاک جان
تا به محمد شه آخر زمان
بر رسل اکرم ذوالاحتشام
باد ز ما تا به قيامت سلام
سبب نظم کتاب
گر طلبي علت نظم کتاب
گويمت اين نکته ز روي صواب
آن چه مرا در نظر آيد همي
اين بود و بس که اگر آدمي
خدمتي از نوع کند اختيار
آن شودش مايه هر افتخار
خدمت اين دلشده ي ناتوان
نيست مگر از ره نطق و بيان
پس ز سر شوق گرفتم قلم
وين ادبيات نمودم رقم
هست اميد اين که قبول اوفتد
در خور ارباب عقول اوفتد
گر کهخ بود سهو و خطائي در آن
عفو اميد است ز خوانندگان
مقام مادر
دوش گفتم چو توام محبوبي
نيست در روي زمين هيچ نگفت
گفتمش نيست عزيزي بجهان
نزد من با تو قرين هيچ نگفت
گفتمش جسمي و جاني که مراست
تو هم آني و هم اين هيچ نگفت
گتمش تا به قيامت جام
منتت راست قرين هيچ نگفت
گفتمش حکم تو بر من جاريست
تا دم بازپسين هيچ نگفت
گفتمش هستيم از هستي تست
نيست شک هست يقين هيچ نگفت
گفتمش هست بزير قدمت
مرمرا خلد برين هيچ نگفت
چه بگويد بود او مادر من
ديد چون هست چنين هيچ نگفت
چشمه آب حيات
علم بود چشمه ي آب حيات
علم بود معني راه نجات
علم و کمال و هنر آموختن
به بود از سيم و زر اندوختن
چون بودت گنج نهانش کني
چون بودت علم عيانش کني
آن سبب وحشت و آفات تست
وين همگي فخر و مباهات تست
علم به قيمت ز گهر بيشتر
قدر معلم ز پدر بيشتر
زانکه پدر روح تو را از سماک
آرد و آلوده نمايد بخاک
ليک معلم دهدش بال و پر
تا که نمايد سوي گردون سفر
ذلت و بيچارگي و سوء حال
سختي و بدبختي و رنج و ملال
اين همه دان از عدم علم وبس
نيست روا غفلت از آن يکنفس
علم کليدي است صغيرا کز آن
باز شود قفل مهم جهان
آيت کبري حق
اي بشر اي آيت کبراي حق
آينه ي طلعت زيباي حق
اي بشر اي ما حصل ممکنات
اي تو گل سر سبد کاينات
اي در يک دانه ي درياي دل
اي گهر گمشده در آب و گل
اي فلکي از چه زميني شدي
شاد به اين خاک نشيني شدي
از چکه سبب ديده ز خود دوختي
اين همه غفلت ز که آموختي
خرگه تو بوده فراتر ز ماه
حال تو چون است در اين قعر چاه
قوس نزول تو بيامد بسر
قوس صعودت نبود در نظر
آن فلکي وصف تو بر باد رفت
آن ملکي خوي تو از ياد رفت
روي ز خوي ملکي تافتي
بين که چه دادي چه عوض يافتي
نيک نظر کن که ز پا تا بسر
چيستي اي گشته ز خود بيخبر
کيدي و تزويري و مکر و حيل
ظلمي و بيدادي و جور و دغل
رنگ تو بيرنگي و آن شد ز چنگ
بوقلمون وارشدي رنگ رنگ
از بشرت بهر چه بيزاريست
فکر تودايم بشر آزاريست
ما ولد هفت اب و چار ام
خويشي ما از چه سبب گشت گم
اي بشر خيره سر خود پرست
چند دهي رسم معيت ز دست
تا کي و چند اين بهم آويختن
خون برادر به زمين ريختن
چند وفا پشت سر انداختن
با بشر اين نرد جفا باختن
از بشريت چه زيان ديده ئي
اين سبعيت ز چه بگزيده ئي
اين همه با نوع تطاول چرا
غارت و يغما و چپاول چرا
آنکه گشائي بهلاکش تو دست
روي زمين حق حياتيش هست
همچو تو او هست از اين آب و خاک
از چه بماني تو شود او هلاک
جاي تو تنگ است مگر در جهان
يا خورد او قسم تو از آب و نان
يا مگر آن بنده خدائيش نيست
يا که عمل هست و جزائيش نيست
اي که خدا داده زبر دستيت
هان نکند پست ابد مستيت
تا که زبر دستيت ايدوست هست
به که تفقد کني از زير دست
ني که توانا شوي و پهلوان
در پي آزردن هر ناتوان
در چمن دهر مشو خار بن
گل شو و دلهاي حزين شاد کن
ور بودت تيشه فرو زن بجاي
جامعه را خار کن از پيش پاي
گر ز صغير است و گر از کبير
هر سخن نيک بجان در پذير
باب حکايات
رؤياي صادقه
دوش مرا خواب بچشم پر آب
گشت هجوم آور و ديدم بخواب
در لگني جامه يکي پيرزن
شست و فرو ريخت کف از آن لگن
بر سر کف خواست هزاران حباب
تافت بر آن شعشعه ي آفتاب
جلوه همي کرد چه بستان ورد
سرخ و بنفش آبي و اسپيد و زرد
کودک چندي هم از آن پير زال
کف ز طمع کرده جواهر خيال
بهر خيالي بهم آويختند
خون هم آن بي خردان ريختند
ديده از آن خواب نمودم چو باز
باب تحير به رخم شد فراز
زود شدم پيش معبر دوان
کيفيت خواب نمودم بيان
گفت مگو خواب که بيداريست
ديدن اين خواب ز هشياريست
آن لگن است اين فلک واژگون
پيرزن اين دنيي مکار دون
جامه ي وي کهنگي او که او
نو کندش دمبدم از شستشو
فيض الهي بود آن آفتاب
کامده هر ذره از آن کامياب
کف بود اسباب جهان سر به سر
کان بدو صد رنگ شود جلوه گر
اهل جهانند همان کودکان
ديده کف و کرده جواهر گمان
بهر کفي فتنه همي سر کنند
سعي به اعدام برادر کنند
وا اسفا نيست کس انباز من
کافکند آواز در آواز من
تا که بگوئيم به بانگ بلند
کي بشر اين نوع کشي تا بچند
کاش صبا گفتي از اين خسته جان
با دول و با ملل اين جهان
کان همه خودبيني و گردن کشي
وان همه خونريزي و آدم کشي
کز ملل پيش در اين روزگار
خامه همي گشت وقايع نگار
وين همه در عصر کنون دمبدم
جنگ و جدل در عرب و در عجم
خاصه وقوع جدل بي بدل
جنگ شگفت آور بين الملل
ويژه در اين دور که در بحر و بر
جبهه ي جنگ آمده زير و زبر
حاصلش آمد چه بکف بالمآل
غير بشر کشتن و تضييع مال
گيرم از اين گونه نزاع و جدل
ملک جهان شد به يکي مستقل
آن يکي آخر چه برد زير خاک
جز دل پر حسرت اندوهناک
يارب اثر ده به بيان صغير
باز کن از لطف زبان صغير
تا کند از نوع پرستي سخن
تازه کند رسم جهان کهن
نسخه کيميا
بود بسي در طم کيميا
چهره ي من زرد به رنگ طلا
بوته ي دل بود در آتش مرا
حالت فرّار مشوش مرا
در عمل شمس و قمر از خيال
لاغر و کاهيده شدم چون هلال
عمر گرامي که بد اکسير نقد
صرف نمودم همه در حل و عقد
تن به مثل کاه و غمم کوه بود
قرع وجودم پر از اندوه بود
بود ز انبيق عيونم مدام
اشک مقطر به رخ زرد فام
کفشو کل جبه و دستار و دلق
رفت همه در گرو زاج و طلق
از عمليات نحاس و حديد
بهره ي من شد زحمات شديد
شد جگر از آتش حسرت کباب
هيچ ز مفتاح نشد فتح باب
زان همه بذر هوس اندر دلم
هيچ به جز رنج نشد حاصلم
ليک از آن جا که چو کوبي دري
آيد از آن در به در آخر سري
چون فلکم کار چنين سخت کرد
صحبت پيريم جوان بخت کرد
وه که چه پيري دل و جانش منير
رند و جهانديده و روشن ضمير
دهر کهن يافته از او نوي
بنده ي درويشي او خسروي
داد يکي نسخه بمن از وفا
گفت عمل کن بود اين کيميا
درج در آن نسخه کلامي کز آن
از عدم آمد به وجود اين جهان
قلب شود ماهيت خاک از آن
دور زند انجم و افلاک از آن
شرح دهم گر صفت آن کلام
تا به صف حشر بود ناتمام
طرفه کلامي که بود چون شجر
عالمامکان بودش برگ و بر
بايد اگر آگهيت زان کلام
لفظ محبت بود آن و السلام
اي که روي در طلب کيميا
من به کف آورده ام اين سو بيا
کن به محبت عمل و صد فتوح
بنگر از آن در جسد و نفوس و روح
زود عمل کن که عمل کردنيست
هر که عمل کرد دو عالم غنيست
اي که چهل سال تو با نوع خويش
دشمني آوردي و خصمي بپيش
جز غم و اندوه چه ديدي بگو
غير ملامت چه شنيدي بگو
هم به محبت گذران روز چند
به نشد ار روز تو بر من بخند
اين صفت نيک چو عادت شود
مايه ي هر گنج سعادت شود
اين عمل ينک کند ز اعتبار
قلب سيه را زر کامل عيار
دم ز محبت زن و همچون صغير
نقش کن اين نام بلوح ضمير
پادشاه رعيت نواز
پادشهي بود رعيت نواز
ساز عدالت به جهان کرده ساز
خلق بعهدش همه در انبساط
باز بدلها شده باب نشاط
در حق آن دافع ظلم و فساد
دست دعا بر شده بس از عباد
خطبه که بر نام وي آراستند
خلق به تعظيم ز جا خاستند
طفل هماندم که گشودي زبان
بود ثناخوان شه کامران
پيرزنان نيمه شبان از اله
جسته همه رفعت و اقبال شاه
آمده آب و گل آن سرزمين
يکسره با مهر شهنشه عجين
الغرض آنشه چواز اين خاکدان
رفت به سوي وطن جاودان
سد ره مرگ نه زر شد نه زور
قصر شهي گشت مبدل بگور
يادغم آن شه مالک رقاب
آتشي افروخت بر آن خاک و آب
جامه قبا گشت همي در غمش
ملک سيه پوش شد از ماتمش
مشعل اميد چوخاموش شد
آن در و ديوار سيه پوش شد
بعد عزاداري و ماتم گري
مر پسرش يافت چو او سروري
از ره دلخواهي و تجديد راي
خواست کندتخت پدر جابجاي
کرد در آن سعي ز اندازه بيش
وان متحرک نشد از جاي خويش
ماند از آن واقعه بس در شگفت
بردهن انگشت تحير گرفت
شب شد و آمد پدر او را بخواب
با رخ رخشنده تر از آفتاب
شامل اوگشته نکو خواهيش
داده خ دا در دو جهان شاهيش
گفت که هان اي پسر تيزهوش
تخت پدر را بتحرک مکوش
پايه ي اين تخت نه بر گل بود
محکم از آنست که در دل بود
من بدل خلق زدم تخت خويش
کام روا آمدماز بخت خويش
هم تو در آن ملک علم برفراز
تا در اقبال شود بر تو باز
ملک گلت هست مسلم کنون
ملک دل آور بکف اي ذوفنون
خلق ز من ديده بسي خرمي
عادت مردم شده آن مردمي
هم بتو چون من شده اميدوار
زان سبباين تخت بود استوار
به ز دل آن را به جهان جاي نيست
جاي به جا کردن آن راي نيست
پايه ي آن گر ز دل آيد برون
خود به خود اين تخت شود سرنگون
هم تو صغير از در دل رخمتاب
وانچه که خواهي همه زين در بياب
قافله ي سوداگر
قافله اي بست پي سود بار
عزم سفر کرد ز شهر و ديار
ليک بد آن مرحله پر خوف و بيم
دزد در آن باديه دايم مقيم
مردم آن قافله از بيم مال
هيچ نگشتند تهي از ملال
غير يکي زان همه کو شاد بود
جان وي از قيد غم آزاد بود
پاي دلش بود بجا همچون کوه
مايه ي عبرت شده در آن گروه
شب همه شب آن همهدر اضطراب
وان يکي آسوده هميکرد خواب
روز بدند آن همه تعويذ خوان
وان يکي از هزل گشودي زبان
مدتي آن راه نمودند طي
هيچ نديدند توحش ز وي
تا شبي آن قافله با اضطرار
در دژ مخروبه ئي افکند بار
بود مر آن قلعهز عهد قديم
ليک در آن جا نبدي کس مقيم
بار خود افکند و شد آن ذوفنون
در طلب حاجتي از دژ برون
مردم آن قافله را در نظر
آمدي اين مکر و فسون جلوه گر
کز پي آشفتن احوال او
دست گشايند به اموال او
بهر مزاح امتعه ي آن جوان
زود نمودندبه کنجي نهان
ناگه از آن دشت چو سيلي ز کوه
راهزنان ريخته در آن گروه
هستي آن طايفه تاراج شد
مرد غني مفلس و محتاج شد
رفت از کف هستي آن کاروان
ماند به جا امتعه ي آن جوان
راهزنان چون که به بستند رخت
باز در آمد بدژ آن نيکبخت
واقعه بشنيد و بشکرانه زود
بر زبر خاکهمي چهره سود
گشت از آن کيفيت ناگوار
حيرت آن طايفه يک بر هزار
رو بجوان کرده که بر گوي راست
در همهبخت از چه مساعدتر است
آن که دمش بدرقه ي تست کيست
يا عمل نيک تو برگو که چيست
گفت خيانت ننمودم به کس
آن عمل نيک من اينست و بس
مال که آيد ز خيانت به دست
هم به خيانت برود هر چه هست
در که ز مفتاح خيانت گشود
هم بخيانت شود آن بسته زود
تاکه نيفتي ز عمل در خطر
کن تو صغير از خيانت حذر
نتيجه راستي
قافله ئي بد برهي رهسپار
شد بکف رهزنچندي دچار
يکتن از آن قافله ز اندازه بيش
گشت هراسان و فکار و پريش
گفت بوي ديگري اين حال چيست
يا مگرت امتعه و مال چيست
گفت مرا زر بود اندر ببار
باگهر و لعل و در شاهوار
گفت گمان کن ز کفت راهزن
آن بربوده است عطا کن به من
تا مگر آن را به سلامت برم
باز به دستت ز وفا بسپرم
داد ز استر بکف وي عنان
او بملا رفت سوي رهزنان
بانک زدندش که چهداري ببار
گفت زر و لعل و گهر بيشمار
باورشان نامداز آن راست کيش
از چه سبب از کجي طبع خويش
دست نکردند به سويش دراز
او بشعف ميشدو ميگفت باز
رحمت حق شامل آن طبع راست
کاين سخن راست از آن طبع خاست
«راستي آور که شوي رستگار»
«راستي از تو ظفر از کردگار»
تاکه نبيني ز طلب کاستي
باش صغيرابه ره راستي
در وصف کار و کارگر در سال 1307 شمسي سروده شد
کارکن و کار کن و کار کن
بار خود اي جامعه خود بار کن
رفته توئياز تو که يادش بخير
نفي شدستي تو در اثبات غير
هيکلتاي جامعه ي ذولجاج
آمده سر تا به قدم احتياج
خانه ي تو خانه ي بي مايگان
خود تو گدايدر همسايگان
ازنمک و ادويه کبريت و آب
بردر همسايه کني دق باب
لنگ نئي از چهبرندت بدوش
نه به زمين پاي و به رفتار کوش
خواريت ازعلت بي کاريست
حاصل بي کاريت اين خواريست
از اثر صنعت و علم و هنر
تانشود کشور ما معتبر
قلبوطن شاد نخواهد شدن
مملکت آباد نخواهد شدن
مايه ي کار است زر و فکر و دست
وين سه بتحقيق در اين ملک هست
هست ولي هر يک از آن يک جداست
دست که باشد يکي آن بي صداست
گر که کنند اين سه بهم اتفاق
خوش بدر آيد مه ملک از محاق
يأس مبرهست صغيرا اميد
حق کند اين روز سيه را سپيد
علم و عمل
چون به ازل طرح جهان ريختند
علم و عمل را بهم آميختند
بهر بشر هست دو پر در مثل
زان دو يکي علم بود يکعمل
زين دو پر آن مرغ بلند آشيان
شايد اگر بگذرداز آسمان
عالم عاري ز عمل ابتر است
مرغ نه بل جانور يک پر است
مقصدم از علم و عمل صنعت است
کان به جهان سلّم هر ملتاست
ملک ز صنعت اگرآباد نيست
خاطرملت نفسي شاد نيست
بهر تعالي همهخلق جهان
پاي نهادند بدين نردبان
علم براي عمل آموختند
ثروت و علم و شرف اندوختند
مدرسه ي علم و عمل ساختند
مرکب همت به فلک تاختند
مدرسه بايد که ز روي اساس
باز نمايد ز فنون هم کلاس
تا که محصل به تقاضاي ذوق
وارد فني شود از روي شوق
صنعتي از خويش کند ابتکار
صاحب عنوان شود و افتخار
ماحصل عمر خود آرد بکف
نام نکو يابد و جاه و شرف
ني که شود زحمت بي حاصلش
مايه ي درد سر و رنج دلش
يا که ز تحصيل چو يابد فراغ
پر شودش از مي شهوت اياغ
ميز دو اثر طلبد بهر کار
رشوه دهد تا که شود رشوه خوار
مغلطه در امر محقق کند
ناحق و حق را حق و ناحق کند
خود نه همين خفت و ذلت برد
کابروي دولت و ملت برد
هست موظف بشر اندر جهان
کار کند بهر خود و ديگران
از ره پيوستگي و امتزاج
نوع بشر راست به هم احتياج
علمو عمل بايد و کسب و هنر
تا که دهد دست رفاه بشر
علم طلب بهر وطن پروري
ني پي خودخواهي و تن پروري
علم طلب کاسب بازار باش
مسگر و آهنگر و نجار باش
علم طلبواقف اسرار شو
تاجر و داروگر و عطار شو
جان برادر ز صغير اين نيوش
بهر عمل در طلب علم کوش
خواهي اگر عاقبت خود بخير
راحت خود کم طلب از رنج غير
پنبه ي ايران
در سال 1307 شمسي سروده شده
گوش فرا دار که گويد صريح
پنبه ي ايران به زبان فصيح
کي به سيه روزي و محنت قرين
ملت بيچاره ي ايران زمين
منهمه نفعم که خداوند پاک
کرده مرا خلق در اين آب و خاک
من همه سود و ز شما يک نفر
نيست کز آن سود شود بهره ور
منهمه خود کارم و در اين ديار
عده ي بي کار ندارد شمار
نيک به بينيد که همسايه ها
کرده ز من جمع چه سرمايهها
بهر شماملت بي اعتبار
جز که پس از مرگ نيايم بکار
ليک برندم چو بسوي فرنگ
اقمشه بافند ز من رنگ رنگ
پارچه ها گردم و جنس نفيس
بهر شما ملت ته کاسه ليس
در همه جابر دول و بر ملل
نفع رسانم مگر اندر محل
مدت چنديست که ايرانيان
هيچ نه بينند ز من جز زيان
زانکه ز کرباسو قدکهاي خويش
جامه نپوشند چو ايام پيش
ساخته بي قدر و محل خويش را
کرده گرفتارملل خويش را
راستي اي جامعه مستي بس است
اين روش غير پرستي بس است
گيرم از اين گونه صلاح شماست
قاعده ي نوع پرستي کجاست
کار به نساج وطن گشته سخت
مکنتشان رفته و برگشته بخت
خورده بهم دستگه و پود و تار
جز چکنم هيچ ندارند کار
هموطنان ياري ايشان کنيد
رحم بهاين جمع پريشان کنيد
هست خدا شاهد حالم که من
بهر خدا درج کنم اين سخن
ايکه تواني تو شوي يارشان
بازنمائي گره از کارشان
بهر خدا هم تو قدم پيش نه
مرهمشان بر جگر ريش نه
نوع پرستا دل تو شاد باد
پند صغيرت همه دم ياد باد
مس و چيني
دوش رسيدند بخوان نعم
ظرف مس و کاسه ي چيني بهم
بانگي از آنهر دو در آمد بگوش
کآمد از آن ديگ دل من بجوش
داشت در آواز خود از روي لاف
کاسه ي چيني سخنان گزاف
کز تو من اي ظرف مس اعلا ترم
خوان شهان را ز شرف در خورم
گاه شوم مشربه ي مهوشان
گاه شوم ساغر دردي کشان
پيکر من در نظر دوربين
آينه ي فکرت نقاش چين
يافته ام اين همه نقش و نگار
تاشده ام لايق دست نگار
لب بلب نوش لبان مي نهم
وز لبشان قوت روان ميدهم
من همه لطف و تو کدورت تمام
من به مثل خواجه توهمچون غلام
قلع همي در بر عالي و دون
روي سفيدت کند و سيم گون
ورنه سيه روئي و بي اعتبار
خلق جهان را نبود با تو کار
صحبت چيني چوبدين جا رسيد
ظرف مس آواز ز دل برکشيد
گفت که هان بس کن از اين خود سري
ترک کن اين لاف و زبان آوري
هر دو در افتيم ز بالا به پست
رو سيه آنست که بيند شکست
عيب تو اينبس که چو افتي ز کف
هيچ نماند ز تو غير از اسف
حادثه سنگيت اگر برزند
آن همه وصف تو به هم بشکند
ليک من ار سنگ خورم از قضا
مي نشود چونتو وجودم فنا
سست نيم محکمم و دير پاي
حادثه زودم نربايد ز جاي
در بشر آنکس که چو من محکمست
محکم از او قاعده ي عالم است
وانکه بود عنصر او چونتو سست
سخت هم آغوش فنا همچو تست
من چو دل اهل حقم با ثبات
مي نشوم دستخوش ترهات
تو چو دل مردم دنيا پرست
مي روي از لغزش پائي ز دست
ظرفيتي بايدت آري صغير
تا نشوي در کف محنت اسير
اشتروگله
که در سال 1307 شمسي سروده شد
اشتري از سردي دي گشت زار
رفت سوي آغلي از کشت زار
آن گله دان را بدر از عجز خفت
وز پس در با گله ي خام گفت
کي منتان بنده بر اين خسته جان
در بگشائيد که تا يک زمان
گوش و سر اندر گله دان آورم
وا رهد از صدمه ي سرما سرم
آن گله اين کار شمردند سهل
بيم نکردند از آن غير اهل
در بگشودند پس آن حيله گر
در گله دان برد درون گوش و سر
گفت سر خويش کنم گرم ليک
گرم سر آن گله را کرد نيک
آن گله غافل که شتر بي گزاف
در گله دان رفت درون تابناف
لرزه در افتاد به جان گله
بسته شد از بيم زبان گله
يافت شتر کان گله ي سست پي
سخت شدستند هراسان ز وي
زان گله دان از ره خشم و نبرد
عزم برون کردن آن گله کرد
برد درون پاي چپ و پاي راست
بانگ ز دل بر زد و از جاي خاست
زد لگد از اين طرف و آن طرف
کرد بز و ميش فراوان تلف
آن گله در ناله و زاري شدند
از گله دان جمله فراري شدند
رفت به صحرا بز و ميش و دبر
وان گله دان ماند بکام شتر
يافت شتر بر گله دان دست مفت
وانگله را بر سر آذوقه خفت
آن گله مائيم و شتر اجنبي
وان گله دان کشور ما اي صبي
صنعت ما آمده آذوقه ها
کان شده اکنون ز کف ما رها
ما متفرق به بيابان فقر
خرد و کلان مرحله پويان فقر
او شده از ثروت ما معتبر
مي خورد آذوقه ما سر به سر
هست اميد اينکه شبان عطوفل
دولت مسوول به ملت رؤف
قطع ز وي حاجت ملت کند
چاره ي اين فقر و مذلت کند
اين مرض فقر ندارد علاج
جز که شود قطع ز غير احتياج
نظم صغير است ثمين تر ز در
گر چه بيان گله است و شتر
شير و روباه
گرسنه شيري چو حريصان بدشت
در طلب طعمه به هر سوي گشت
روبهي افتاديش اندر به چنگ
خواست درد پيکر آن بيدرنگ
گفت که اي بر تو سراسر صباع
عبد مطيع و تو امير متاه
کام روا از من آزرده گير
روزي يک روزه ي خود خورده گير
باز شوي گرسنه روز دگر
در طلب طعمه شوي در بدر
به که نشيني تو به جا خواجه وار
من چو يکي بنده ي خدمتگزار
بهر تو هر روز شکار آورم
طعمهات از جان بکنار آورم
خورد فريب وي و گفتا که هان
زود در اين کار بده امتحان
ور بگريزي تو دچار مني
روز دگر باز شکار مني
روبه مکار دوان گشت و زود
بره ئوي از گله بمرتع ربود
آمد و اندر بر شيرش نهاد
چاک زدش پيکر و دور ايستاد
گفت بدو شير که اي که باوفا
هم تو بيا باش مرا هم غذا
گفت مرا قدرت اين کار نيست
بهر من اين کار سزاوار نيست
گفت چرا گفت مباد از دوتن
طعمه کم آيد تو کني قصد من
چون کمي طعمه کند رنجه ات
در شکمم جاي کند پنجه ات
گفت مکن بيم بگفت اي امير
پس ز کرم خواهش من در پذير
دست بنه روي هم اندر قفا
تا که به بندم گه اکل غذا
گر که شوي سير گشايم رسن
ور نه که صيد دگر آرم بفن
شير پذيرفت ز وي از غرور
گفت بياور رسني در حضور
جست و بامعاء بره بر ملا
دست فرو بست ز شير از قفا
دست چو بر بست ز شير عرين
رقص همي کرد در آن سرزمين
مردم صحرا پي تسخير آن
روي بوي کرده ز خرد و کلان
ديد شدش کام ميسر گريخت
خاک هلاکت بسر شير ريخت
ماند بجا شير بحال پريش
شست دگر دست و دل از جان خويش
کرد برون موشکي از خانه سر
جست پريشاني وي را خبر
گفت مرا روبهکي بسته دست
گفت مخور غم که گشاينده هست
آمد و بگسست بدندان رسن
شير دوان گشت بکوه و دمن
برد چو از چنگ اجل جان بدر
گفت بخود فهم کن اي خيره سر
غره بسر پنجه و بازوي خويش
بنودي و اين مهلکه آمد بپيش
پنجه و بازوي تو بر جاي بود
بست تو را روبه و موشت گشود
آري اگر پنجه گشايد قضا
بسته شود پنجه شير از قفا
در همه احوال صغير از غرور
بگذر و زين ره مکن ايجان عبور
حاسد و محسود
بود دو تن را دو درخت کهن
حاسد و محسود بدند آن دو تن
خواست شبي حاسد شوريده بخت
قطع ز محسود نمايد درخت
جست يکي اره کش تيشه زن
گفت درختي است فلان جا ز من
زود برو قطع کن از ريشه اش
ريشه برآور ز دم تيشه اش
آن شجر پير فکن اي جوان
باز بي اجرت زحمت ستان
داد نويدش بسي و ره نمود
سوي درختي که ز محسود بود
او به شب تيره روان شد براه
راه غلط کرد و برفت اشتباه
مقترن آمد به درخت حسود
قافيه را باخت که اين آن نبود
الغرض افکند ز پا آن شجر
باکشش اره و ضرب تبر
باز بيامد بر حاسد چو باد
گفت کرم کن که درخت اوفتاد
داد بوي اجرت و دلشاد شد
ساعتي از قيد غم آزاد شد
رفت شب و روز پديدار گشت
خفته بد آن فتنه و بيدار گشت
يک تنش آمد ز محبان ببر
داد از آن واقعه بر وي خبر
گفت درخت تو بريدند دوش
زين سخنش رفت ز سر عقل و هوش
يافت چه رخ داده از آن مات شد
مات همانا ز مکافات شد
گفت ملامت به خود و اين سخن
ورد زبان ساخت به هر انجمن
اي که ستم بر دگران ميکني
تيش تو بر ريشه خود ميزني
آري اگر راه به وحدت بريم
ما همه در اصل ز يک گوهريم
با هم اگر نيک و اگر بد کنيم
هر چه کنيم آن همه باخود کنيم
پند صغير است در شاهوار
ساز بگوش دل خود گوشوار
سخت و سست
سخت گراني به درختي نشست
سست بد آن شاخ و بهم در شکست
چون که بدان شاخ شکست اوفتاد
مرد از آن اوج به پست اوفتاد
خورد شد اندر تن وي استخوان
بانگ برآورد و خروش و فغان
مرد حکيمي به وي آن دم گذشت
واقعه پرسيد و خبردارگشت
گفت چه نالي که همينت سزاست
همچو توئي در خور اين ابتلاست
مي نتوان داشتن آخر نگاه
پاره ي کوهي بسر پر کاه
فهم نکردي شکند شاخ سست
نيست بر اين شاخ نشستن درست
آن بشکستي تو ز بار گران
هم ز تو بشکست قضااستخوان
راستي از گفته ي مرد حکيم
پند توان يافت چو در يتيم
اي که به دوش ضعفا در جهان
مي نهي از خويش تو بار گران
گفتمت آماده ي آفات باش
منتظر حکم مکافاتباش
گر نه ترحم تو به ايشان کني
در حق خود بايدت احسان کني
بار کشت جان بره ار بسپرد
بارتو را گو که به منزل برد
حال که بار تو کشد او به دوش
اين همه آخر به گراني مکوش
بيهده گوئي نبود اين مقال
ياوه سرائي نبود اين مثال
قصد صغير ار ز تو پرسيد کس
گو غرضش خدمت نوع است و بس
گل و خار
گفت گلي از سر نخوت بخار
کي ز تو هر خاطر خرم فکار
ميکني از جلوه ناخوش مدام
عيش تماشائي بستان حرام
نقص کمالات چمن گشته اي
مايه ي بدنامي من گشته ئي
خار بگفت اين همه اي گل مناز
دار نگه عزت و خارم مساز
خاري من قدر تو کي کاسته
قدر تو از خاري من خاسته
مشتري ار هست به بازار تو
ديده مرا گشته خريدار تو
در حق من نخوت خود کن را
تعرف الاشيا به اضدادها
هر دو ز يک معدن و يک مخزنيم
گل گل و گر خار ز يک گلشنيم
هستي ما آنکه پديدار کرد
نقش تو گل صورت من خار کرد
اي که گلي در چمن روزگار
هان به حقارت منگر سوي خار
نيست چو ظلمت چه بود روشني
نيست چو مسکين بکه نازد غني
نيست چو بيچاره شود چاره ساز
از صفت خويش کجا سرفراز
نيست چو عاشق چه کني حسن روي
با که دهي عرض همي رنگ و بوي
نيست چو سامع چه کني با بيان
با که نهي صحبت خود در ميان
حاصل مطلب منگر چون صغير
هيچيک از خلق جهان را حقير
نتيجه ي ظلم
بود يکي ظالم مردم گداز
مردم از او در حذر و احتراز
روز وشبان بود به پيکار خلق
کار نبودش مگر آزار خلق
کم کمش اين خصمي و بيگانگي
شد سبب علت ديوانگي
رفع نشد خوي بدش از جنون
بلکه دل آزاري او شد فزون
روز و شبان فتنه برانگيختي
با خوديو غير در آويختي
بهر وي از آن روش ناپسند
چاره نديدند بجز کند و بند
جست يکي روز ز بند گران
گشت چو مجنون سوي صحرا روان
مر اجلش بر لب دريا کشيد
عکس خود از آب مصفا بديد
کرد گمان کانکه به آب اندر است
نيز چو اوآدمي ديگر است
تازه شد آن کينه ي ديرينه اش
آتش کين شعل زد از سينه اش
از پي آزردن صورت در آب
جست بگرداب بلا با شتاب
آب مکافاتگذشت از سرش
رفت بقرقاب فنال پيکرش
اي که به همنوع خودي در عتاب
عکس تو است اين که نمايد در آب
بحر ويم و دجله شط و جو يکيست
نيک ببين ما و تو و او يکيست
بادگران هر چه کني آن تست
چنگ مکافات بدامان تست
نيک وب دي از تو نگردد جدا
کت نرساند بجزايش خدا
تا که تواني مکن آزار کس
اين بتو اندرز صغير است و بس
ماست کش و يخ کش
ماست کشي بود به عهد قديم
در هنر ماست کشي مستقيم
بود همي ماست کشي پيشه اش
ماست کشي روز و شب انديشه اش
ماست همي ساخت به غايت نکو
ماست خوران را بوي افتاد خو
گفت هر آن کس که از او بردماست
به به از اين ماست که در خوان ماست
بودي از آن ماست کشي ماستکش
روي سفيد همه جا ماست وش
ماست همي برد بهر کوي و جاي
خاصه که هر روز بديوان سراي
روزي از آن جمله که او ماست برد
بر سر خوان قاضي از آن ماست خورد
داشت ز کامي بره و خورد ماست
ماست فروشد بگلو سرفه خاست
داشت زکامي بره و خورد ماست
ماست فروشد بگلو سرفه خاست
تا زندش چوب بگفتا که هان
ماست کش آريد بمن کش کشان
زود دويدند غلامان چند
در طلب ماست کش مستمند
پاي طلبکاري آن جمله خست
نامدشان هيچ سراغي به دست
يخ کش بيچاره که يخ مي کشيد
از اثر بخت بد آنجا رسيد
چنگ فکندند بدامان وي
سخت گرفتند گريبان وي
نه خبر از آتيه نه ماضيش
زود کشيدند بر قاضيش
سرفه نمي داد به قاضي امان
کز پي تهديد گشايد زبان
کرد اشارت سوي ايشان به دست
چوب زدند آن قدر آن را که خست
گفت که اي واي گناهم چه بود
علت اين روز سياهم چه بود
گفت کسي جرم تو اين بس که ماست
ماستکش آورد و از آن سرفه خاست
گفت چه نسبت به من آن غل و غش
من به جهان يخ کشم او ماست کش
ماست کش آلوده به آلايش است
گفت خمش باش و برو کش کش است
شکر خدا را که در ايام ما
نيست صغير اين روش ناروا
خانه ي تنگ
سروده ديماه 1308
خانه ما هست بسي تنگ تر
از رحممادر و صلب پدر
هست همانا مثل ما در آن
همچو جنين در رحم مادران
حجره و صحنش همه بر روي هم
پنج دو ذرع است ز ده ذرع کم
بر حجراتش کند ار کس عبور
فاتحه خواند به خيال قبور
باد ز بيجائي و بيم فشار
هيچ در آن خانه ندارد گذار
دوره ي هر سال در آن غم سرا
ميگذرد سخت دوش ش مه به ما
سختي آن خانه ي بد چار فصل
گردد از اين فصل بدان فصل وصل
فصل زمستان نکند آفتاب
هيچ در آن خانه اياب و ذهاب
واقعه برعکس بود در بهار
مهنشود ديده به شبهاي تار
ليک چو خورشيد نمايد طلوع
تافتناول کند آنجاشروع
تابه شب آن خانه چو نيران کند
گوئي ادا دين زمستان کند
الغرض آن خانه که باشد بدهر
تنگتر از چشم خسيسان شهر
پر شده امسال ز انبوه برف
گشته پديدار در آن کوه برف
تنگ ز بس گشته بما آن قفس
مي نتوانيم کشيدن نفس
گويدمان برف که جاي دگر
زود گزينيد براي مقر
زود به بنديد از اين خانه بار
زانکه در اين خانه منم خانه دار
حادثه بنگر که در اين انقلاب
هم شده ديوار وي از بن خراب
حاصل اين قصه بود بي درنگ
اين که چو گردد بکسي کار تنگ
بايدش از شکوه به بندد دهان
ورنه بهتنگي بفزايد جهان
ما که شکايت به زبان داشتيم
شکوه ز تنگي مکان داشتيم
هيچ نبخشيد شکايت اثر
جز که شد آن تنگ بسي تنگتر
چشم صغير است به لطف خداي
در طلب وسعت و تبديل جاي
کيفيت صلحيه ي اصفهان
گوش فردار که سازم بيان
کيفيت صلحيه ي اصفهان
بودم از اين اسم بسي در شگفت
کش به چه منظور توانم گرفت
مصلح اين عالم اضداد کيست
معني اين اسم بلا رسم چيست
دهر پر از شرکو نفاق و جفاست
صلحيه يعني چه و صلح از کجاست
صلحيه بيرون بود از چار طبع
نيست در اين جامعه ي مار طبع
صلحيه چندان نبود دسترس
صلحيه در محضر حق است و بس
الغرض اين سر شودم تا ÷ديد
کار به صلحيه شهرم کشيد
در پي جزئي طلبي عرض حال
دادم و عايدنشدم جز ملال
بس به ره صلحيه پويان شدم
جان تو از کرده پشيمان شدم
بعد ثبوت و سند معتبر
از طلب خويش به بستم نظر
شد ضرر فرع چو از اصل بيش
صلح نودم به طرف حق خويش
رو ز در صلحيه برتافتم
معني صلحيه همين يافتم
کانکه بدين جا سرو کارش فتاد
حق و طلب بايدش از دست داد
هر چه طلبکار بود آن طلب
صلح کند تا برهد از تعب
زين سببش صلحيه کردند نام
جان عمو قصه ما شد تمام
گر که يجوز است و گر لا يجوز
بر نخورد بنده صغيرم هنوز
مصاحبت دو نادان
بود يکي مرد تهي مغز خام
با زن خود خفته شبي روي بام
کرد به حيرت سوي گردون نظر
وز زن خود جست ز انجم خبر
زن ز کسان آن چه که بشنيده بود
گفت و در آن مرد تحير فزود
داد از آن جمله خط کهکشان
با سر انگشت به شوهر نشان
گفت که اين جاده ي بيت الله است
قافله ي حاج روان زين ره است
مرد چو اين مسئله از زن شنيد
سخت غمين گشت و زبان در کشيد
گفت مباد اشتري از حاجيان
بر سر من اوفتد از آسمان
بود در اين فکر که از بخت بد
اشتر همسايه ز دل بانگ زد
گفت همانا شتر آمد فرود
به که گريزم من بيچاره زود
جست شتابان و به ره رو نهاد
از زبر بام به زير اوفتاد
چون که در افتاد ز بالا به پست
دل شده را دست و سر و پا شکست
ابله از ابله سخني کرد گوش
نيم چراغ خردش شد خموش
نامده اشتر ز سما بر سرش
گشت لگدکوب بلا پيکرش
زين مثل اربا خردي بي سخن
کشف شود بهر تو مقصود من
بين دو نادان ز جواب و سوال
فايده چبود؟غم و رنج و ملال
روي دل از صحبت نادان بتاب
چون که نداني بر دانا شتاب
صحبت دانا چه بود؟ کيميا
ميشود از آن مس قلبت طلا
صحبت دانات معظم کند
کعبه وشت قبله عالم کند
هر که به هر رتبه و هر جا رسيد
از اثر صحبت دانا رسيد
همدم دانا شوي ار يک نفس
حاصل عمر توهمانست و بس
مردم دانا که جهان ديده اند
نيک چو بيني بجهان ديده اند
ديده چو بينا بود و برقرار
هست يقين باقي اعضا بکار
رونق هر ملت و هر کشوري
نيست جز از همت دانشوري
حاصل اين گفته، صغير حزين
در همه جا همدم دانا گزين
شلتاق و پلتاق
صبحگهي پر فن حيلت گري
از همه در مکر و حيل برتري
چابک و طرار و ره آموخته
حيله و تزوير و فن اندوخته
برد سوي دکه ي صراف رخت
گفت بآن بيدل برگشته بخت
دير حسابم من و زود اشتباه
مانده خر فکرت من نيم راه
کشف کن اين مساله اي هوشمند
گوي که تو مان چهل و شصت چند
خنده زد آن مرد و بگفت از غرور
تا به چه حد ابلهي و بي شعور
شصت و چهل صد شود اين هست فاش
گفت تو هم ابلهي آهسته باش
باز بزن جمع و ببين چون شود
شصت و چهل ده ز صد افزون شود
حوصله گرديد بصراف تنگ
بانگ برآورد و همي کرد جنگ
خلق بوي جمع شدند از دو سو
جمله شنيدند مر آن گفتگو
مرد حيل پيشه بآواز نرم
گفت مرا آيد از اين خلق شرم
من صد و ده از تو طلب داشتم
ده به تو بخشيده صد انگاشتم
گر صد و ده مي ندهي صد بده
آن چه که اقرار کني خود بده
خواست به انکار سرآيد سخن
مشت زدندش همگي بر دهن
کاين چه لجاج است تو در نزد ما
داشتي اقرار بصد کن ادا
داد بناچار صدش او گريخت
خاک الم بر سر صراف بيخت
مدتي از زاويه ي انزوا
پا ننهادي بدر آن بينوا
هيچ نميگفت مبادا که باز
در رسد آن حيله گر حيله باز
از پس سالي بدکان کردي روي
تا مگر آن دکه کند رفتو روي
کامدش از گره ره آن اوستاد
کرد سلامي و برش ايستاد
گفت کجا آمده ئي اي رفيق
گفت بديدار تو يار شفيق
گفت چه باشد که ز روي صفا
شرح دهي بهر من اين ماجرا
کان چه حيل بزود و چه مکر و فسون
يا کهبدانمکر شدت رهنمون
گفت مرا کرده وصيت پدر
گفته ز سرمايه مخور اي پسر
هر چه خوري از ره شلتاق خور
چون ندهد دست ز پلتاق خور
بود همان واقعه شلتاق من
حال بود نوبت پلتاق من
غمزده صراف به عجز اوفتاد
درهم چنديش به کف برنهاد
دکه فرو بست و بگفت ار که باز
ديديم اينجا کنمت صد نياز
اي کهتحير بري از اين مقال
تا نگري ديده ي خود را به مال
اين نه از آن يکتن تنهاستي
بلکه کنون در خور تنهاستي
ما همه شلتاق بود کارمان
نيست جز اين پيشه و کردارمان
جامعه فاسد ز خيانت شده
مسخره عنوان ديانت شده
خانه ي ما کرده خيانت خراب
نيست جز اين باعث اين انقلاب
تا که چنين است چنين است حال
به شدن حالت ما دان محال
هست صغير اين روش و اين مرام
علت بدبختي ما والسلام
قدک و صباغ
داد به صباغ کسي يک قدک
گفت که اي خمّ تو رشگ فلک
اين قدک من فلکي رنگ کن
زود به انجام وي آهنگ کن
هر چه که خواهي دهم اي بي عديل
زود مر اين جامه فروکش به نيل
گفت به چشم اي تو مرا تاج سر
روز دگر آي و قدک را ببر
بر حسب وعده دگر روز مرد
جا به در دکه ي صباغ کرد
خواست قدک گفت ببخشا که آن
زرد شد از غفلت و خواهم امان
روز دگر درخم نيلش زنم
مزد بگيرم به تواش رد کنم
روز دگر آمد و آن جامه خواست
وعده صباغ نيفتاد راست
گفت که آن سبز شد از اشتباه
روز دگر آي و ببخش اين گناه
روز دگر آمد و صباغ باز
دفتر عذري ببرش کرد باز
گفت که آن سرخ شد اي ذوالکرم
روز دگر رنجه بفرما قدم
روز دگر آمد و کرد آن طلب
گفت که گرديده بنفش اي عجب
بخت توافکنده مرا در عنا
روز دگر کام تو سازم روا
الغرض آندل شده ي مستمند
بهر قدک آمد و شد روز چند
رنگ ز صباغ فراوان شنيدا
ليک يکي زان همه چشمش نديد
عاقبت اين رنگ برآمد زخم
گفت برادر قدکت گشته گم
مرد برآشفت که اي اوستاد
آن همه رنگ از تو قبول اوفتاد
ليک از اين رنگ مسازم ملول
کز تو نخواهم کنم آن را قبول
رنگ چه صباغ کهاين گفتگو
هست بر اديان مثلي بس نکو
خلق چو صباغ بتلوين نگر
رنگ برنگ آن قدکدين نگر
ليک هر آن زنگ برآيد زدن
به بود از رنگقدک گمشدن
آه ز لاقيدي و لا مذهبي
داد ز بي ديني و بي مشربي
کون به خود هر چه پذيرد فساد
نيست جز از مردم بي اعتقاد
قيد ديانت چو بپاي دل است
کامدل و نظم جهان حاصل است
طايفه يي چون که به يک مذهبند
در پي يک مقصد و يک مطلبند
نيست در آن طايفه چوناختلاف
نظم پديدآيدشان بي خلاف
نظم نخيزد مگر از اتحاد
وان ندهد دست جز از اعتقاد
جز بقوانين بزرگاندين
نظم صغيرا نبود در زمين
پند لقمان
حضرت لقمان که به نوع بشر
هست ز حکمت بحقيقت پدر
با پسر خويش براي رشاد
گفت سخنها ز طريق و داد
لاجرم از آن درر آبدار
گويمت اين چار دُر شاهوار
گفت پسر را که دو حرف از ضمير
محو مکن پند پدر در پذير
زان دو يکي مرگ بد يک خدا
باشد از اين هر دو تغافل خطا
همدو دگر هست فراموش کن
جان پدر پند مرا گوش کن
زاندو يکي اين که اگر در جهان
کس بتو بد کرد تو بگذر از آن
وان يکش اين کز تو ز راه وفا
رفت چو نيکي بکسي کن رها
نيست مر اين چار سخن را نظير
آندو بگير اين دورها کن صغير
حکمت افلاطون
ديد فلاطون مرضي در مزاج
جست ز شاگردخود آن را علاج
گفت ز رويادب اي ذوفنون
صد چو مني را تو بره رهنمون
ما ز تو علم و هنر آموختيم
نزد تو اندوخته اندوختيم
گفت بلي ليک گه اعتدال
ني گه بيماري و نقص کمال
عقل که رنجورشد اندر بدن
موجد صحت نتواند شدن
آن که مريض است نباشد طبيب
پيچ و خم کوچه نداند غريب
اي بشر اي گشته ز سر تا بپا
عضو بعضوت به مرض مبتلا
روز بروزت مرض افزون شود
خود بنگر عاقبتت چون شود
با مرض مهلکي اينسان مخوف
چاره ي خود چون کني اي بي وقوف
نبض يسار تو و نبض يمين
هر دو مريضند ز روي يقين
از پي تشخيص مرض اين به آن
چند سپاري و کني امتحان
چند به تجويز خود اي خيره سر
زهر خوري در عوض گل شکر
نسخه نما پاره و بشکن قلم
تجربه ي خود بهل از بيش و کم
نسخه از آن گير که خود سالمست
هم به مرض هم به دوا عالم است
تا نشوي بنده ي فرمان او
تا نروي در پي درمان او
بهر تو آسايش و بهبود نيست
هيچ تو را غير زيان سود نيست
ماحصل اين است که دستور حق
بهر بشر بايد و نظم و نسق
بايدمان آنچه که از بهر ما
عقل کل آورده ز نزد خدا
تا که از اين تيه ضلالت رهيم
ورنه که تا شام ابد گمرهيم
راهبران ره ز حق آموختند
شمع از آن مشعله افروختند
دل بنداداده منادي شدند
خويش هدايت شده هادي شدند
ما همه نفسيم و هوا و هوس
نفس خود از نفس برآرد نفس
در کره ي خاک به جز خاکنيست
خاک از آلايش خود پاک نيست
خلقت آن تيره و ظلماني است
روشني اش ز اختر نوراني است
کس نتواند که در اين شامداج
راه سلامت سپرد بي سراج
کس نتواند که به ظن و گمان
ره بسلامت برداندر جهان
نور يقين بايد و آن هم به دل
جز که ز قرآن نشود متصل
هر که در اين راه مؤيد رود
نيک صغير از پي احمد رود
در مذمت نوشابه الکلي
بود يکي خانه چو باغ جنان
سر به سر اسباب تجمل در آن
سيم و زر و لعل و دُر شاهوار
نيز در آن خانه بدي بي شمار
خانه خدا داشت ز دزدان هراس
شب همه شب داد بدان خانه پاس
خوش ز بد انديش بد او را فراغ
زانکه به شب هيچ نکشتي چراغ
بهر وي و خانه اش آن روشني
بود به شبها سبب ايمني
کهنه حريفي شبي از سارقين
سنگ زد او را به چراغ از کمين
گشت چو مستغرق ظلمت فزا
دزد فروجست به بام سرا
وقت خود آن لحظه غنيمت شمرد
هر چه که مي خواست از آن خانه برد
نيک چو بيني بر اهل کمال
صورت حال بشر است اين مقال
خانه کدام است وجود بشر
کامده خود مخزن در و گهر
سربسر اسباب تجمل در اوست
جزء وجودست ولي کل در اوست
چيست چراغ آن چه تو خوانيش عقل
کش نتوان قدر و بها کرد نقل
دزد که ابليس رجيم لعين
آنکه حقش خوانده عدويمبين
سنگ شرابيست که آن دزد هوش
شمع خرد را کند از آن خموش
وانچه که خواهد ز بشر آن برد
شرم و حيا عفت و وجدان برد
رحم ابرد تا شود از سرکشي
خيره برادر به برادر کشي
حق اخوت که بود از ازل
امر طبيعي به ميان ملل
گر دو تن از نوع بشر در جهان
گوي زمين باشد شان در ميان
آن دو چو از يک پدر و مادرند
بلکه ز يک نفس و ز يک گوهرند
باشدشان حق اخوت بجا
بايدشان کرد مر آن حق رها
گر نه ز مستي است چرا تا به حال
گشته چنين حق به جهان پايمال
خاصيت مي بود اين کز بشر
روز و شبان سر زند انواع شر
غفلت مستي است که حايل شود
بنده ز حق اين همه غافل شود
بلکه جهان را کند آن سنگدل
ز آتش بيدادو ستم مشتعل
هيچ نگويد که جهان آفرين
داشت چه منظور ز طرحي چنين
بهر چه اين ارض و سما آفريد
از پي بازيچه ما آفريد؟
مستمي آگه ز جنايات نيست
با خبر از روز مکافات نيست
شد چو به تأثير مي از عقل فرد
هيچ نداند که په گفت و چه کرد
نيست صغير از ره کذب و عناد
گر بنهي نام مي ام الفساد
سوال موسي
موسي عمران به مناجات حق
گفت کهاي هست کن ما خلق
اي همه ذرات تو را در سجود
ذاکر ذکر تو لسان وجود
انفس و آفاق ستايندهات
پير و جوان شاه و گدا بنده ات
گر چه روا نيست ز من اين مقال
شرم همي آيدم از اين سوال
ليک چو آن از پي دانستن است
جرئت اظهار وي اندر مناست
گر که تو را بود خدائي چسان
بندگيش را تو به بستي ميان
در همه اعمال کدامينعمل
سر زدي افزون ز تو اي بي بدل
گفت حقش شاهد حال توام
با خبر از سرّ سئوال توام
گر که خدا بود مرا بي گمان
خدمت خلقش بگزيدم ز جان
بندگي آوردمش اينسان به جا
کردم از اين خدمتش از خود رضا
زين سخن موسي عمران به طور
وانچهکه فرمود خداي غفور
گشت محقق که بود در جهان
بندگيش بندگي بندگان
بندگي حق به حقيقت صغير
خدمت خلق است به جان در پذير
کلام عيسي
عيسي مريم چو علم برفراخت
بر به جهان کوس نبوت نواخت
باب عطايش به جهان باز شد
دم به دم آماده ي اعجاز شد
اکمهو ابرص فلج اعور عمي
جمله شفا يافت از آن مقتدي
نوع بشر زانشه فرخنده اسم
يافت شفا از مرض روح و جسم
هيکل پاکش کهدر آن دلق بود
چاره ي بيچارگي خلق بود
فعل ويار در نگري سر به سر
نيست به جز خدمت نوع بشر
قوي وي ار نيک ببيني تمام
امر به رفق است و مداراي عام
از سخنانش که ز در و گهر
هستثمين تر بر اهل نظر
يک سخن اين است که با دشمنان
هم بنمائيد محبت ز جان
يک سخنش اين که به روي شما
کس بزن سيلي اگر از جفا
آن طرفش باز به پيش آوريد
تا که از او سيلي ديگر خوريد
فرقه ئي امروز بر آن دوالعفاف
نسبت خود داده ولي بر خلاف
آن چه که او گفته رها کردهاند
وضع قوانين ز هوي کرده اند
گشته چنان حرس و طمع را اسير
کامده در نوع کشي بس دلير
جاي محبت که به دشمن کنند
باهمه از حرص و طمع دشمنند
دمبدم از بهر جدال و نزال
آلت حربيه کنند اختراع
راستي اي جامعه ي عيسوي
به که مر اين نکته ز من بشنوي
يا که مکن اين حرکات قبيح
يا کهمده نسبت خود بر مسيح
بي غرضست آن چه که گويد صغير
گر بود انصاف از اودر پذير
مرام احمد
احمد خاتم صلي الله عليه و آله شه اقليم جود
جان جهان مهر سپهر وجود
عقل کل آئينه ي ايزد نما
ختم رسل مهبط وحي خدا
گشت چو مأمور رسالت ز حق
برد سراسر ز رسولان سبق
مذهبي آورد براي عباد
جمع در آن علم معاش و معاد
داد دو تيغش احد بي شريک
کان دو بود يک چو به بينيم نيک
زان دو يکي تيغ لسان بليغ
دافع شرک خفي آن طرفه تيغ
وان دگرش شرک جلي رابه کار
قاتل هر شکر منش دوالفقار
گفت حقش کاي دو جهان آن تو
خلق جهان طفل دبستان تو
چون به دبستان وجود اي حبيب
شخص شريفت بود آخر اديب
از تو هر آن طفلنه تعليم يافت
بايدشاندر بر مادر شتافت
مادرشان هست عدم بي دريغ
سوي عدم ساز روانشان به تيغ
آمدهباغي به مثل اين جهان
خلق درختان و رسل باغبان
آن همه در باغ جهان آمدند
خدمت خود کرده و بيرون شدند
حال مربي توئي اي مؤتمن
با تو بود تربيت اين چمن
بعد تو چون نيست دگر باغبان
کارتو اينست بباغ جهان
کان شجر خشگ برآري ز جاي
وان شجر تر بگذاري بپاي
آن شجر خشگ چوندهد ثمر
باغ به پيراي دگر زان شجر
باغ بپيراي که پيراستن
نيک چو بيني بود آراستن
آن شجر تر بنما تربيت
تا برد از تربيتت تقويت
حاصل اصلي بکنار آورد
ميوه ي توحيد به بار آورد
زين شجرستانبود اي خوش نفس
مقصد ما ميوه ي توحيد و بس
زين سبب آن قائد راه خدا
داد به توحيد در اول ندا
گفت بيابيد به توحيد بار
تا همه گرديد از آن رستگار
اي که به احمد بودت انتساب
اي که کني پيروي از آن جناب
اين که به تهليل بر آري ندا
صورت امر است مکناکتفا
معني توحيد همي بايدت
تا که ز توحيد فلاح آيدت
وان بود اين مرتبه کز خشک و تر
جلوه ي حق آيدت اندر نظر
زاينه ي کون به چشم صفا
روي يکي بيني آن هم خدا
صلح کني با همه ي کاينات
اينت بود اصل فلاح و نجات
خشم چو آيد تو ز خود رانيش
اينت بود دوزخ و بنشانيش
با همه درنيک سرشتي شوي
اينت بهشت است بهشتي شوي
خنده بر اين امتم آيد که خويش
بسته بدان پادشه پاک کيش
در طبقات آن چهنظر مي کنم
حالتشان زير و زبر مي کنم
مينگرم در رهدين خامشان
نيست بجز اسمي از اسلامشان
غير قليلي دگران خود سرند
مايه بد نامي پيغمبرند
مذهب اسلام همه نوردان
ليک کنون از همه مستور دان
مذهب اسلام صفا در صفاست
ليک نهاين است که در دست ماست
اي روش حضرت خيرالانام
اي تو بهين مذهب و بهتر مرام
اي علم قدر توبالاي عرش
قدر تو نشناخته اند اهل فرش
جان صغير است ثناخوان تو
جذب کن او را که بود آن تو
ماهي و صدف
ماهيکي در تک بحر از صدف
کرد سؤالي پي کسب شرف
گفت که ما هر دوبه بحر اندريم
فيض براز آب روان پروريم
زانچه تو يک قطره ننوشي فزون
من خورم از حدتصور برون
ليکاز آن جمله که من مي خورم
دانه به دل هيچ نمي پرورم
تو به يکي قطره که در دل بري
گوهري از آن به درون پروري
کشف کن اين راز و مرا بازگوي
آن چه نهفته است در اين راز گوي
گفت کني آب محيط ار تو نوش
آن همه بيرون کني از راه گوش
ليک من آن قطره چو نوشم دهان
بندمو سازم به دل آن را نهان
حفظ وي از آفت نقصان کنم
دردل خودتربيت از آنکنم
لاجرم آندانه ي روشن شود
مايه ي فخر و شرف من شود
کم ز صدف نيستي اي هوشيار
پند صدف گوش کن و هوش دار
اين همه آيات و کتاب مدل
اين همه تحقيق ز ارباب دل
اين همه اندرز برون از عدد
کش نبود راه به پايان و حد
در تو از آن رو ننمايداثر
کت بدل از کوش ندارد گذر
هر چه از اين گوش تو آيد درون
مي رود از آن ز تغافل برون
پند و نصيحت به تو ز اهل خرد
آب محيط است که ماهي خورد
از ره چوش ار به دلت يک سخن
ز اهل دلي آيد و گيرد وطن
بي سخن آن دانه ي گوهر شود
کام دو گيتيت ميسر شود
آري اگر سامعه در کس بود
يک سخنش در دو جهان بس بود
هر صفت نيک صغير آزمود
هيچ به از راز نهفتن نبود
حسن و مال
دوش ز من کرد عزيزي سؤال
از بهي و برتري حسن و مال
گفتمش ار مال بدست سخني است
بهر سخي ما حصلش فرخي است
خاصه چو اکرام کند او به جا
هست معزز بر خلق خدا
در اثر بخشش و بذل نعم
خلق پرستند ورا چون صنم
يابد از اين مال چو حسن مآل
به بود اين مال ز حسن جمال
ور که شود حسن بهعصمت قرين
نعمتخاصي است بنعمت قرين
زر بر اين حسن ندارد بها
حسن چو خورشيد بود زر سها
يوسف از اين حسن چو رأيت فراشت
داد زليخا به رهش هر چه داشت
ايندو گه از عام و گه از خاص بين
برتري هر دو در اشخاص بين
مختصر ار گفت صغير اين جواب
فکر کن و باقي مطلب بياب
سير چمن
از پي تفريح شدم صبحدم
در چمني غيرت باغ ارم
دلکش و جان پرور و خاطر نشين
روح فزا همچو بهشت برين
سرو ز موزوني قامت در آن
طعنه زن قامت نسرين بر آن
بسکه گل افروختهاز خاک چهر
پر ز کواکب شده همچون سپهر
آب به هر جدول آن موج زن
همچو ضمير من و موج سخن
لاله برافروخته هر سو عذار
دلبري آموخته از روي يار
نرگس شهلا چوتماشائيان
ديده ي خود دوخته بر ارغوان
گل ننهادي کهنهد نيم دم
ديده ي خود بلبل شيدا بهم
قهقه ي کبک و نواي هزار
هوش ز سر بردي و از دل قرار
زير و بم قبّره و فاخته
غلغله در آن چمن انداخته
حاصل مطلب من از آن دلگشا
در دل خود هيچم نديدم صفا
سير گلم شاد نسازد چرا
از غمم آزاد نسازد چرا
يافتم آخرکه در آن بوستان
نيست مرا همدمي از دوستان
نيست ز ياران چو مرا همنفس
گلشن از آن رو شده بر من قفس
مسکن اگر طرف گلستان بود
همدمي ار نيست چو زندان بود
ور که مکان گوشه ي زندان بود
همدمي ار هست گلستان بود
راستي اندر بر اهل نظر
نيست گلي به ز جمال بشر
گلشن و باغ و چمن و بوستان
سنبل و سوسن سمن و ارغوان
اين همه نوع بشر آمد صغير
فرع بنه کام دل از اصل گير
دف و مطرب
دف به کف مطربکي تيزهوش
داشت چنين از ر معني خروش
کي عجب اين جور و جفا تا بکي
جور به اين بي سر و پا تا بکي
خلق به يکه حلقه غلامي کنند
خود به خواجه گرامي کنند
من که به صد حلقه غلام آمدم
دايره ي عشرت عام آمدم
چند خورمازکف مطرب قفا
چند بر آرم گه و بي گه نوا
اين سخناز سوز چو آن ساز گفت
مطرب شيرين سخنش باز گفت
نالي از اين کت ز چه بنواختم
من پي نواختنت ساختم
نالهات آمد سبب وجد و حال
من به همين مايلم اي دف بنال
اي دل دانا مکن از ناله بس
دم مکش از ناله دمي چون جرس
همچو دف از دوست خوري گر قفا
آن ز وفا دان نه ز راه جفا
چنگ وشت گر که دهد گو شمال
همچو ني از بهر دل او بنال
دل که به دلدار ننالد صغير
مشت گلش بيش مخوان دل مگير
بلبل و پروانه
بلبلي از ناله ي مستانه يي
کرد مباهات به پروانه يي
گفت اگر عاشقي اي بي نوا
همچو من از سينه بر آور نوا
اين همه اسرار نهفتن چرا
درد دل خويش نگفتن چرا
لحظه يي از سينه بر آور خروش
چند همي سوزي و باشي خموش
بين که ز من شهر پر از غلغل است
در همه جا شرح گل و بلبل است
رفت به پروانه بسي ناگوار
گفت که اي بيخبر از عشق يار
خامشي و سوختن و ساختن
نيست شدن هستي خود باختن
اين ز من آن نغمه سرودن ز تو
دعوي بيهوده نمودن ز تو
گل بتو ارزان و تو ارزان بگل
گل به تو خندان و تو نالان بگل
عشق تو شايسته ي آن رنگ و بوست
حسن گل اندر خور اين هاي و هوست
هر دو از اين ره بدر افتاده ايد
رسم و ره عشق ز کف داده ايد
لاف مزن عشق تو خامست خام
جذبه ي معشوق تو هم ناتمام
جذبه ي معشوق مرا بين که چون
همچو مني آيدش از در درون
تنگ بگيرد بوي آن گونه راه
کان نتواند کشد از سينه آه
خيره بدان سان کندش از عذار
کان نتواند کند از وي گذار
عشق مرا بين که به بزم حضور
چون که به معشوق رسم ناصبور
گرد سرش گردم و قربان شوم
سوخته ي جلوه ي جانان شوم
رسم دوئي بر فکنم از ميان
جسم رها کرده شوم جمله جان
اسباب درويشي
بوالهوس دل به هوا بسته ئي
گفت به درويش ز خود رسته ئي
کاين دل من مايل درويشي است
در طلب مصلحت انديشي است
خضر ره من شو و بنما رهم
کن ز ره فقر و فنا آگهم
تا که رسانيم بدين افتخار
گو که فراهم کنم اسباب کار
گفت که اي مانده به اسباب در
بايد از اين مرحله کردن گذر
آن چه که اسباب بدين فن بود
از سر اسباب گذشتن بود
آنچه که سرمايه درويشي است
مايه ز کف دادن و بي خويشي است
اين ره هر بوالهوس خام نيست
راه حق است اين ره حمام نيست
گر طلبي حق ز خودي شو جدا
مي نشود جمع خودي با خدا
هم تو صغير از خودي آزاد باش
بيخودي آور بکف و شاد باش
خودبيني
اسب سواري لب آبي رسيد
مرکبش از پويه بماند و رميد
زجر همي کردش و همت گماشت
اسب به جا مانده و سودي نداشت
صاف ضميري که بدش جان پاک
آب بيالوده به يک مشت خاک
اسب گذر کرد و سوار از شگفت
دامن آن مرد چو گردي گرفت
گفت که اين پرده چه اسرار داشت
مرد چنين بهر وي اظهار داشت
گفت که اسب تو در اين آب ديد
عکس خود و از تو عنان در کشيد
نخوت خودبيني اش از راه برد
پاي پي سرکشي اين سان فشرد
حيلتي از بهر وي انگيختم
عکس ورا خاک به سر ريختم
آب شد آلوده به خاک و دگر
عکس نشد در نظرش جلوه گر
در ره خود مانع و حايل نيافت
رست از آندام و به رفتن شتافت
راستي اندر ره رهرو خطر
نيست ز خودبيني ونخوت بتر
طالب حق صاحب تمکين شود
هر که ز خود رست خدابين شود
کار به توفيق برآيد صغير
دامن بخشنده ي توفيق گير
احمد و محمود
دخترکي سن دهش ناتمام
ناشده در خانه ي شويش مقام
بود يکي روز به طي طريق
کش گذر افتاد بچاهي عميق
کرد در آن چاه نگاه و نشست
موي کنان زد بسر ور وي دست
اشگ همي ريخت چو ابر بهار
ناله همي زد ز درون رعدوار
زمزمه سر کرد به صوت حزين
گفت در آن زمزمه هم دم چنين
آه دو نوباوه ي مفقود من
وا اسفا احمد و محمود من
گفت کسي دخترک اين حال چيست
گو که بود احمد و محمود کيست
گفتمرا در نظر آيد که شوي
چون که مرا گيرد و آرد بکوي
نخل وجودم بشود بارور
زايم از آن شوي دو زيبا پسر
بوسهزنم بر رخ گلفامشان
احمد و محمود نهم نامشان
افتدشان روزي از اين سوي راه
هر دو در افتند ز غفلت به چاه
من شوم آگاه و در اين سرزمين
آيم و اين گونه برآرم حنين
جان من آن دختر شوريده حال
نفس من و تست بگاه مثال
احمد و محمود هم آمال ماست
کان غم و اندوه مه و سال ماست
ما شده را خون ندم مي خوريم
تا شده را بيهوده غم مي خوريم
حال ندانيم و ز خود غافليم
غمزده ي ماضي و مستقبليم
مردم دانا نه چو ما غافلند
فارغ از انديشه ي بي حاصلند
بيخبر از گردش ماهند و سال
ماضي و مستقبلشان هست حال
هم تو صغير از پي آن حال باش
فارغ از اندوه مه و سال باش
کشف راز
گفت کسي با دگري راز خويش
کرد در آن مطلبش انباز خويش
ليک بگفت اين سخن انشامکن
پيش کسي راز منافشا مکن
روز دگر آن چه بدو گفته بود
از دگري فاش و مبرهن شنود
روي ترش کرد و به هر سو شتافت
تا به ره آن نامحرم ديرينه يافت
گفت نگفتم کمناي قلتبان
راز مرا فاش به نزد کسان
گفت توئي آن چه که گوئي به من
زانکهخودي پرده در خويشتن
آن چه تو از دوش دل انداختي
بار دل زار منش ساختي
من همش از دوش دل انداختن
دوش دل خويش سبک ساختم
آن چه نياري تو نگهداريش
بر دگري بهر چه بسپاريش
خواهي اگر راز نگردد عيان
ساز صغيرا بدل خود نهان
حکايت
خواجه ي دنيا طلب کاهلي
مست خرافت ز خدا غافلي
ز اهل خساست به جهان طاق بود
منکر بخشايش و انفاق بود
داشت غلامي که ز خوبي تمام
عاقل و فرزانه و شيرين کام
هر چه بدان خواجه نصيحت نمود
دردل او هيچ مؤثر نبود
قائل اين بود که وقت رحيل
امرنمايم به وصي و وکيل
بعد من اندر پي خمس و زکوة
سعي نمايند چه صوم و صلوة
مال فراوان به فقيراندهند
اطعمه بر خيل اسيران دهند
تا شبي آن خواجه به کبر تمام
بود بيک کوچه روان با غلام
خواجه ز پي بود و غلامش به پيش
داشت چراغي بکف آن پاک کيش
کم کمک آورد چراغ از قفا
خواجهنشد اگه از اين ماجرا
راه غلط کرد و نمود اشتباه
رفت بناگه ز تغافل به چاه
بانگ برآورد ز دل کي غلام
عمر تو ايزد بنمايد تمام
خود تو فکندي به چهم بي گناه
زود مرا برکش از اين قعر چاهالغرض آن خواجه بزجر فزون
از دل آن چاه چو آمد برون
کرد تغير به غلام حزين
گفت بود شرط وفا کي چنين
شمع ز پي آوري اي کينه خواه
تا من غمديده بيفتم به چاه
گفت بلي خواجه بود گر چنين
حالت تاريکي گورت ببين
زودتر از آن که بيفتي به چاه
پيش روانساز چراغي براه
بعد تو انفاق ز اموال تو
گر چه مفيد است بر احوال تو
ليک چراغي است که آن از قفاست
يار نکوئي است ولي بي وفاست
خواجه از اين واقعه بيدار شد
داد ز کف مستي و هشيار شد
از دل و جان گشت غلام غلام
عذر همي خواست ز قبح کلام
خواجهتو هم پند شنو از صغير
پند غلامت که منم در پذير
تا که بود نور چراغت به جا
ياد ز تاريکي گورت نما
حکايت
عارفي از ضعف به بستر افتاد
مرگ به رويش در محنت گشاد
موسم آن شد که از اين خاکدان
روي کند در وطن جاودان
خويش و اقارب همه غمگين او
نوحه سراجمله ببالين او
اشگ فشان شعلهزنان همچو شمع
بر سر او گشته چو پروانه جمع
ساعتي آن غمزده مدهوش بود
غنچه ي لب بسته و خاموش بود
نرگس بيمار ز هم باز کرد
باز چو بلبل سخن آغاز کرد
گفت بياران ز چه گريان شديد
بهر که در ناله و افغان شديد
گفت پدر کي گل گلزار من
عارض تو شمع شب تار من
حاصل عمري و درخت اميد
پاي تو شد موي سياهم سفيد
مادر او گفت توئي جان من
ميوه دل نور دو چشمان من
چون تو روي هجرتو سوزد دلم
داغ تو بر باد دهد حاصلم
گفت برادر تومرا ياوري
پشت و پناه من غم پروري
چون تو روي پشت مرا بشکني
ريشه ام از تيشه غم برکني
خواهراو گفت تو دلجوي من
از تو بود قوتزانوي من
جان برادر چو روي از جهان
بعدتوامدل نشود شادمان
گفت زن او را توئي اقبال من
شخص تو نان آور اطفال من
چون تو روي بخت رود از سرم
مردن توتيره کند معجرم
آمدش اولاد بشور و نوا
کي تو به هر حال پرستار ما
بعد تو ما را ز الم دل دو نيم
مرگ تو ما را بنمايد يتيم
صحبت ايشان چو سراسر شنيد
عارف محزون ز دل آهي کشيد
گفت که اي واي بر احوال من
نيست شما را غمي از حال من
گريه نماييد بر احوال خويش
در غم نوميدي آمال خويش
هيچ نگفتيد من خون جگر
در سفر مرگ چهدارم بسر
حال که مرگم گسلد تار و پود
با ملک الموت چهخواهم نمود
يا چو شود روز قيامت پديد
بر من غمديده چه خواهد رسيد
جان برادر تو اگر عارفي
بي سخن از صحبت من واقفي
خود بنما گريه بر احوال خويش
کار پس آن به که بيفتد بپيش
تجربهکرديم در اين روزگار
هر که از اين دار فنا بست بار
گر نبدش مال کسي را نداشت
هيچ کسش بذر عزائي نکاشت
وانکه غني بود هزاران هزار
گريه نمودند بر او زار زار
نيک چو ديديم نه بر حال اوست
بلکه پي بردن اموال اوست
حکايت
شير خدا رهبر اهل يقين
حيدر صفدر شه دنيا و دين
سوي قبورش بفتادي گذار
گفت که اي معتکفان مزار
باغ و سرا سيم وز ر و خانمان
آن چه نهاديد شد از ديگران
اين خبر خانه و مال شما
چيست در آن مرحله حال شما
بهر اجابت ز شه ارجمند
از طرفي گشت ندائي بلند
کانچه که خورديم از آن خورده بيش
سود نبرديم ز اموال خويش
وانچه نهاديم به ملک جهان
حاصل ما زان نشد الا زيان
وانچه از آن روي طمع تافتيم
پيش فرستاده کنون يافتيم
اعتذار
دفتر جانب خش و داد بشر
عيب مدان باشد اگر مختصر
شهدشکر در کمي افزونتر است
سنگ همانا زکمي گوهر است
باري از اين بحر که شد اقتباس
نيستم از طعن کسي در هراس
چون رهي خواجه ي نامي شدم
ريزهخور خوان نظامي شدم
با رخ زرد و دل آزرم ناک
عذر همي خواهم از آن روح پاک
هم ز اساتيد نظامي روان
ميطلبم عذر قصور بيان
گر به تمامي نتوانسته ام
گفته ام آن قدر که دانسته ام
حکايت
شنيدستم بديوانه نمائي
ترحم کرد شخص کفش پائي
شد آن ژوليده ي حق بر لب رود
بزير سر نهاد آن کفش و بغنود
ز جا جست و در آبش کرد پرتاب
که نگذارد روم اين کفش در خواب
بلي بهر دلي کان جاي يار است
بکفشي هم تعلق ناگوار است
حکايت
بزشتي کرد تسخر عيب جوئي
کهاز خوبي نداري آبروئي
تو را حق کرده محروم از ملاحت
ز اعتضاي تو ميريزد قباحت
بهر عضو تو عيبي آشکار است
ز ديدارت نگاهان در فرار است
ملاقات تو افزايد کدورت
گريز از چون توئي باشد ضرورت
بگفت ار من هم عيبم سراپا
در اين صورت نباشم چو تو رسوا
ترا يک عضو بد در کار باشد
کزان کارت بسي دشوار باشد
بخوبي گر سراپا همچو جاني
پسند کس نئي چون بد زباني
چو عيب نقش ميگوئي بهش باش
که گوئي در حقيقت عيب نقاش
صغير از عيب جوئيها حذر کن
گرت چشمي بود درخور نظر کن
گل و شبنم
گل و شبنم به هم در بوستاني
خوش افکندند طرح داستاني
به شبنم گفت گل از روي نخوت
تو را بامن نباشد حد صحبت
چمن زيبا ز گل باشد گلم من
شرر بخش نواي بلبلم من
چو شاعر وصفدلداري سرايد
بمن تشبيه روي وي نمايد
ز رنگ خويش زيب بزم عامم
ز بوي خوش عبير هر مشامم
بگردم خار اگر بيني نه خار است
به پاسم پاسبان نيزه دار است
کند گلچين بگلچيدن چو آهنگ
همي اين پاسبان با وي کند جنگ
فرح بخش درون مستمندم
ضياء ديده ي زيبا پسندم
سخن کوته جمال روزگارم
سرورم بهجتم عيدم بهارم
چو گل خاموش شد شبنم درخشيد
بروي گل بسان غنچه خنديد
بگفت اينها که گفتي راست گفتي
حقيقت را در تحقيق سفتي
ولي هر قدر وصف خود نمودي
ز وصف خويش قدر من فزودي
من از بالا به پستي چون گرايم
نخستين دم به فرق تست پايم
بکن تعريف خود هر قدرخواهي
که مانند مني را خوابگاهي
بکار خويشتن خود کن قضاوت
ز من باشد اگر داري طراوت
از اينها بگذرم چون آب و رنگ است
ز آب و رنگ صحبت بار ننگ است
نباشد به ز بيرنگي دگر رنگ
که بر ميدارد اينرنگ از ميان جنگ
مرا زين رنگ برخوردار کردند
خلاصم از غم پيکار کردند
دورنگي در من از روي و ريا نيست
سراپايم به جز صلح و صفا نيست
ببين از پاکي و صافي که چونم
بود پيدا درونم از برونم
از اين هم بگذرم فخر من اين بس
که وصل اصل خود يابد چو هر کس
تو از خاکي و من از عالم پاک
تو بر گردي به خاک و من به افلاک
سخن بس کن صغير از شبنم و گل
که ميترسم شود آزرده بلبل
تنبيه
خرد را گفتم اي داناي هر راز
مرا از کار دل کن عقده اي باز
کند با هر کس اين دل آشنائي
همي سوزد بهنگام جدائي
بگفتادوستي کاريست مشکل
چه بندي رايگان بر اين و آل دل
محبت بهر يار جاودانياست
کادر خور بهر محبوب فاني است
ببين با کيستت آخر سر و کار
همان را اول آخر نگهدار
حکايت
شنيدستم که لقمان نکو نام
بمردم بي طمع دادي همي وام
کي صد درهماز وي وام کردي
به پيش خود خيال آن خام کردي
که رهن و حجتي چون نيست در کار
به لقمان باز ندهم نيم دينار
چو اين انديشه کرد از ناتمامي
ز وي گم گشت درهم هاي وامي
بيامد بار ديگر نزد لقمان
که بازم وامده از روي احسان
ز راه لطف لقمان دل آگاه
دگر رهدادش آن در هم بدلخواه
خيال اولين بار دوم کرد
دراهم را چو اول بار گم کرد
ز کار آگه شد و با صد ندامت
به خود گفت از خيال بد ملامت
بيامد در بر لقمان سوم بار
ستد صد درهم و شد عازم کار
بخود گفت ار برم از کار خود سود
سراسر وام لقمان رادهم زود
قضا را يافتي سود فراوان
سه صد درهم بياوردي به لقمان
يکي بگرفت لقمان و بدو گفت
مده نقد درستي را ز کف مفت
مکن کج بعد از اين انديشه ي راست
دوصد درهم که گم کردي بر ماست
صغير اين درس عبرت هر که خواند
عجب گر بهر نا دادن ستاند
نصيحت
بکن پندي سرور آور ز من گوش
گرت فرسود غم بر دفع آن کوش
ظهور غم بود از نارضائي
رضا شو تا ز غم يابي رهائي
حقيقت نارضائي خود ملال است
چرا گفتن بکار ذولاجلال است
چرا گفتن به کار حق فضولي است
سزاي آن فضولي اين ملولي است
نصيحت
بخر پند و مکن حکمت فروشي
خموشي کن خموشي کن خموشي
چو دهقانراست پنهان دانه در گل
در آخر يابد از آن دانه حاصل
وگر بگشود خاک و وانمودش
بغير از نااميدي نيست سودش
تو را حکمت چو حرفي دردل آرد
گرش پوشيده داري حاصل آرد
شود آن حرف فعل و از تو زايد
جهاني را چو خور روشن نمايد
گر آوري بلب جزء هوا شد
گهر رفت از کف و جانت گدا شد
نصيحت
گرت بايد به گيتي سرفرازي
بکن در خويش کسب بي نيازي
که هر قدر از کسان چيزي بخواهي
ز قدر خويشتن قدرت بکاهي
علي گفت ار کرم کردي اميري
چو اکرام از کسي خواهي اسيري
اميري از اسيري به تو اي جان
بده تا مي تواني ليک مستان
پيمبر گفت گر بايد جنانت
مخواه از کس بجز يزدان اعانت
بلي جنت حقيقت بي نيازي است
بهشتي گشتن اصل سرفرازي است
در محبت
محبت جلوه ي اول ز حق دادن
ز بعد کنت کنزا حببت بر خوان
مرادم اين بود اي يار جاني
که اسرار محبت را بداني
چو ما بين دو کس بيني محبت
تفحص ميکنو درياب علت
محبت ها سه علت دارد و بس
تو پيش خويشتن مي سنج از اين پس
هميدان آن سه علت را محقق
يکي نفع و يکي شهوت يکي حق
چو علت نفع و شهوت شد محبت
شود نابود چون برخاست علت
چو علت حق بود حق بي زوالست
محبت را زوال اينجا محال است
در همين مقام
کسي پرسيد از من سر خلقت
بگفتم نيستم آگه ز حکمت
من ايندانم که حق با بي نيازي
کند با مشت خاکي عشقبازي
نصيحت
چنان بايدت زيستن در جهان
که بعداز تو گويند حيف از فلان
نه چون مدت عمرت آيد به سر
بگويند اي کاش از اين زودتر
به دنيا مشو غرّه کاين پير زال
گهي زال کشت و گهي پور زال
دليران نام آور جنگجو
اميران گردن کش تندخو
حريف اجل شان چو شد هم مصاف
نمودند شمشير خود در غلاف
نديدند دستي براي ستيز
نجستند پائي براي گريز
کمند قضاشان چنان تنگ بست
که در جسمشان استخوان ها شکست
ببين خاک ره سروران را سرير
مقام دبير و مکان وزير
سر فيلسوفان ز حکمت تهي
پر از خاک و گل خالي از اگهي
زهر کان و معدن ز هر بار و برگ
دوائي نجستند از بهر مرگ
گمان کن که از مال قارون شدي
بحکمت فزون از فلاطون شدي
گمان کن سليماني و آن حشم
به دست توافتاده از يبش و کم
گمان کن سليماني و آن حشم
به دست تو افتاده از بيش و کم
گمان کن خود اسکندري در جهان
جهان را گرفتي کران تا کران
گمان کن که خود رستمي در مصاف
ز بيمت گريزندديوان قاف
اجل ب رتو آني نبخشد امان
نگويد که هستي فلان يا فلان
چو آنان که از غير بشنيده ئي
چو اينان که از چشم خود ديده ئي
برفتند و آثارشان شد عديم
بجز مشت عظمي که آنهم رميم
مشو غرهبر جاه و بر مال خويش
بکن فکري امروز بر حال خويش
که فردا تو را نيست ديگر مجال
نداري به جز حسرت و انفعال
غرض بهر رفتن تدارک بگير
بغفلت مکن عمر طي چون صغير
حکايت
شنيدم که مردي سعادت نصيب
به شهري در آمد وحيد وغريب
قضا باز دولت بد اندر هوا
که تا خود نمايند سلطان که را
غريبانه آن مرد در فکر بود
که ناگه به سربازش آمد فرود
نشاندند مردم به تخت زرش
نهادند تاج شهي بر سرش
از اين وقعه او را تحير فزود
ز شخصي سوال آن حکايت نمود
بگفتا در اين شهر اي شهريار
چنين است رسم و بود اين قرار
که هر سال سلطان خود را ز تخت
فرود آورند ار چه هموار و سخت
به جايش نشانند شاهي دگر
بگيرند کشور پناهي دگر
تو را نيز سال دگر اين چنين
به خواري دوانند از اين سرزمين
چو آن شاه از اين قصه آگاه شد
همانا به ملک خرد شاه شد
در آنسال فرصت غنيمت شمرد
به يک ساله کام دو صد ساله برد
ز لعل و ز ياقوت و در و گهر
ز گنج فراوان ز سيم و ز زر
فرستاد در شهر خود بي شمار
که سال دگر آيد او را به کار
چو شد سال نو خود به شوق تمام
رها کرد شاهي بدون کلام
زبان خالي از شکوه دل بي محن
به شادي روان شد به سوي وطن
تو هم اي برادر بکن فکر خويش
که اين جا نماني ز يک عمر بيش
وطن جاي ديگر بود اي عجيب
تو اينجا غريبي غريبي غريب
دو روزي که شاهي به قليم تن
فرستاز عمل گوهري در وطن
حکايت
برستم چه خوش گفت فرزانه زال
که اي پور نام آور بي همال
مترس از دو صد مرد شمشير زن
بپرهيز از آه يک پيرزن
که تيغ يلان را سپر حايل است
وزان تير پنهان شدن مشکل است
ز قد کمان وار بس تير آه
که در يک نفس رفته صد ميل راه
هدف جسته و بر نشان آمده
ز دل گشته پران به جان آمده
حکايت
شنيدم که رستم به مازندران
چو بر کشتن ديو بستي ميان
بديدي کهن اهرمن را به خواب
بخود کردي از روي مردي خطاب
که در خوابيش ار لخت بران زنم
چسان دم ز مردي بدوران زنم
خود آن فتنه ي خفته بيدار کرد
پس آنگه بوي عزم پيکار کرد
دليران امروز شبهاي تار
ستيزند با کودک شيرخوار
به خوابست در دامن مادرش
که ريزند بمب گران بر سرش
کجايند مردان که عبرت برند
به مردانگي هايشان بنگرند
نصيحت
از ياد خدا مباش غافل
طاعت به ريا مساز باطل
از دست و زبان دلي ميازار
رفعت طلبي دلي به دست آر
پرداز به لطف و مهرباني
کن خدمت خلق تا تواني
بگذر ز غرور و خودپرستي
بنگر که چه ميشوي چه هستي
خود ميدروي هر آنچه کاري
جز کشته ي خويش برنداري
حکايت
گفت درويشي شبانگه با مريد
خيز و ر از حجره بيرون اي سعيد
بارشار مي بارد از ابر مطير
خار و خس از ناودانها بازگير
گربه ئي ناگه ز در آمد درون
آن مريدک گفت هاناي ذوفنون
گربه گر باريد باران تر بدي
کي چو زاهدخشک پا تا سر بدي
لحظه ئي بگذشت گفتنش اي فقير
خيز و از همسايگان مقياس گير
کاورم کرباس هاي خود بذرع
يابم آگاهياز آن در اصل و فرع
گفت دمّ گربه را خالي ز شک
من همي از ذرع دانم چار يک
خيز و دم گربه را مقياس کن
ذرع زين مقياس آن کرباس کن
لحظه ي ديگر بگفت از همجوار
سنگ ميزان گير و در نزد من آر
تا بسنجم پنبه هاي رشته را
کار کرد مدت بگذشته را
گفت مناين گربه را سنجيده ام
بارها هم سنگ سنگش ديده ام
رشته را با گربه در ميزان نهيم
تا تميز وزن ايناز آن دهيم
لحظه ي ديگر بگفتش اي جوان
سفره ي نان را بياور در ميان
بي سخن برجست از جا چون سپند
سفره بي نان يافت گشت از غم نژند
گفت نان ما فقيران را که برد
پير گفتش نيز آنرا گربه خورد
اي نکرده خدمت و نابرده رنج
رايگان آخر چه داري چشم گنج
پير عقلت هر چه گفت از کاملي
در اداي آن تو کردي کاهلي
نور چشم و قدرت بست و گشود
در تو ناني بود کاندر سفره بود
کاهلي شد گربه و نان تو خورد
کان کن بي کار کس مزدي نبرد
در عمل باري صغير آن قدر کوش
که مراقب گربه گردد بهر موش
حکايت
ديد مردي را عسس غلطان بخاک
ني ز خلق و ني زرسوائيش باک
زد بدو پائي که برخيز و بيا
همرهمن جانب ديوان سرا
گفت اگر من پاي رفتن داشتم
در ره مقصود خود بگذاشتم
کي چنين در نيمه ي ره خفتمي
رو به سوي خانه ي خود رفتمي
قطعه
داد درويشي از ره تمهيد
سر قليان خويش را به مريد
گفت از دوزخ اي نکو کردار
قدري آتش بروي آن بگذار
بگرفت و ببرد و باز آورد
عقد گوهر ز درج راز آورد
گفت در دوزخ آنچه گرديدم
درکات جحيم را ديدم
آتش هيزم و ذغال نبود
اخگري بهر انتقال نبود
هيچکس آتشي نمي افروخت
ز آتش خويش هر کسي مي سوخت
نصيحت
اي که آزردن خلقت کار است
هم مکافات تو آن آزار است
هر چه خواهي تو براي دگران
مي رسد بهر تو از غيب همان
گر تواني به خلايق ز وفا
باز کن راه کرم باب عطا
زر بده نان برسان ياري کن
مهربان باش و وفاداري کن
گاه اندرز بهم ساز قرين
سخن تلخ و بيان شيرين
تلخ اگر فرع محبت باشد
سربسر شهد و حلاوت باشد
تو اگر شاه و اگر درويشي
دان که پابست صفات خويشي
صفت نيک عزيزت سازد
خوي بد از نظرت اندازد
تاريخ سنه ي مجاعه
ورود عيد که غم ميزدود ازدلها
کنون فزايد ما را به غم غم ديگر
چگونه عيدي عيدي که جاي جامه ي عيد
نمود دست اجل خلق را کفن در بر
چگونه عيدي عيدي چنان گکران مقدم
که هيچ نيست ز ياران عيد پار اثر
خلاصه آمدن عيد در چنين ايام
همي به درد سر افزايد و به خون جگر
بدان نمايد اين عيد آمدن که تو خود
گرسنه باشي و مهمان در آيدت از در
گذشت و مي گذرد سالي آنچنان بر خلق
که نيست چرخ کهن سال را چو آن بنظر
چگونه سالي سالي که گوئيا گندم
شده است نهي بر اولاد بوالبشر چو پدر
و يا که خورد چو او در بهشت گندم را
کنون کشند بدنيا ز نسل او کيفر
چگونه قحطي قحطي که لاله رويان را
قرين برگ خزان گشت عارض احمر
چگونه قحطي قحطي که از تهي دستي
برهن مي بنهادنهد مي کشان ساغر
هزار و سيصد و سي بود و شش پس از هجرت
صغير کرد رقم اين کضيه بر دفتر
تاريخ کتاب مصيبت نامه ي شعراي انجمن دانشکده ي اصفهان
که در ماه محرم سال 1342 قمري به طبع رسيد
نازم اقدام جناب ميرزا عباس خان
کانجمن شد مستدام از او به شهر اصفهان
همت والاي او بنگر که در عهدي چنين
کز کمال و فضل بيزارند ابناي زمان
شعر را خوانند مهمل طعنه بر شاعر زنند
گر چه نگشايند خود الا که بر مهمل دهان
چون نمي فهمند معني منکر صورت شوند
غافلند از اين که در اين جسم پنهانست جان
گاه مي گويند اين بي ذوق مردم تا بکي
از گل رخسار مي گوئيد و از موي ميان
گاه مي گويند آخر کيست يار و چنين عشق
تا بکي زينسان تکلم تا بکي زينسان بيان
هفتصد سال است سعدي شاه اقليم سخن
ملک عالم را مسخر دارد از تيغ زبان
همچنين حافظ که اندر شاعري پيغمبر است
شعر فهمان را به حق ميخواند آن قدسي لسان
باز فردوسي نظامي هم سنائي مولوي
شيخ عطار آن که دارد داروي جاندر دکان
ناصر خسرو کمال اصفهاني اوحدي
شاعران نکته سنج و عارفان نکته دان
بردهاند از شعر گوي نام نيک از هر کسي
دادهاند از نظم دادمعرفت اندر جهان
محتشم عمان وصال اينان که تا محشر کنند
در مراثي خون دل از ديده ي مردم روان
بهر هر دولت زوالي هست در عالم يقين
دولت شعر است کان تا حشر ماند جاودان
باري اين رونق ده عرفان مدير انجمن
کز جناب حق مؤيد باد در کون و مکان
قرب ده سال است کز خود مينمايد صرف مال
و استعانت نيستش جز از خداي مستعان
زين صفت ميکن صفات ديگرش را هم قياس
زان که باشد گل ز باغ و دانه از خرمن نشان
دُر نظم شاعران را گشته از جاي مشتري
با وجود اين که خود لعل معاني راست کان
گر خبر جوئي ز سبک شاعران انجمن
در ادب گويند و در وصف رسول و خاندان
باد ارزاني بديشان داده ايزد جمله را
فکر بکر و لفظ خوش طبع کهن بخت جوان
اين مصيبت نامه را امسال گفتند و مدير
بهر ضبطش کرد اقدام و پي تاريخ آن
خاک اقدام سخن سنجان صغير از شوق گفت
نازم اقدام جناب ميرزا عباس خان
1342 هجري قمري
تاريخ وفات والد ماجد حقير مرحوم آقا اسداله
بابم چو وداغ اين جهان گفت
جمعيت خاطر من آشفت
شد طاقت جان ز مرگ او طاق
گرديد دل حزين به غم جفت
بس باب غمم بروي شد باز
بابم چو ز ديده روي بنهفت
روحش بفرح قرينکه تا بود
از خاطر من غبار غم رفت
الحق ز نسيم شفقت اوست
اين گلشن طبع من که بشکفت
گنج گهرم نموداز بس
در تربيتم ز لعل در سفت
القصه چو او به بستر خاک
با مهر علي و آل او خفت
تاريخ وفات او سرودم
تا جان بسپرد ياعلي گفت
1344
تاريخ فوت مرحوم ميرزا حسن المتخلص به آتش
دريغا ز آتش که بر خرمن جان
بيفروخت ما را فراق وي آتش
دريغا ز طبع چو آبش که از آن
بجاي سخن ريخت پي در پي آتش
صغيرش به تاريخ رحلت بگفتا
بيفسرد ناگه به فصل دي آتش
1346
تاريخ
که اندر جهان مرگ مغلوب وي شد
چه کس بود آن کس کجا بود و کي شد
کي از مرگ ايمن توان شد که ممکن
نه از بهر جمشيد و نه بهر کي شد
کدامين نهال اندر اين باغ سر زد
که آخر نه از تيشه اش ريشه پي شد
کدامين گلستان ز باد بهاري
شکفت و نه پژمرده ز آسيب دي شد
مکن اعتمادي به گردون که بايد
فراري از اين گنبد سست پي شد
سعيد آنکسي کز دم نيک مردان
پر از دوست و زخود تهي همچو ني شد
چو فخر زنان مام صابر علي شه
که او را به عشق علي عمر طي شد
نه چون ديگران خوانمش مرده آري
هر آن کس که پيش از اجل مرد حي شد
چو آن نفس مرضيه ي مطمئنه
ز پيمانه ي ارجعي مست مي شد
صغيرش به تاريخ رحلت رقم زد
که با روح زهرا قرين روح وي شد
1349
تاريخ فاجعه ي عظيمة رحلت قطب الفلک الحقيقة و نقطة الدائرة الطريقة
آقاي ميرزاعباس صابر عليشاه طاب الله ثراه
دريغ از شاه صابر آن وجود باذل فاضل
که آسان درگذشت و کرد کار دوستان مشکل
سزد گر جاهل و کامل کنند از ديده خونجاري
ز داغ و ماتم آن دستگير جاهل و کامل
گر اوصافش همي خواهي بگويم شمه يي از آن
ز خود وارسته و روشن ضمير و رند صاحبدل
سخاوت پيشه ي بخشنده ئي کاندر گه و بيگه
هر آن کس هر چه از او خواست برمقصود شد نائل
به خوان نعمت خودداشتي بيگانه مردم را
مقدم بر خود و خويشان زهي بخشنده ي باذل
کا تا باشند راحتدر پناهش ديگران بودي
ز ضعف تن چو کاه و کوه محنت را به جان حامل
صفات و رسم و خويو خصلت و کردار و آئينش
به چيش خلق و خالق سر به سر مستحسن و قابل
ز سوداي تعلق کرده مغز جان خود خالي
ز درياي طبيعت کشتي جان برده بر ساحل
طريق بندگي را روز و شب طي کرده تا مولي
سبيل عافيت را سر به سر پيموده تا منزل
چنان دانا که بويد بر ضماير بي سخن آگه
چنان عالم که کردي صحبت از ماضي و مستقبل
بهر محفل که بود آن شمع بزم جان نبد ديگر
به جز نقل علي جد شريفش نقل آن محفل
شريعت را به جان تابع طريقت را به ره رهبر
حقيقت گر همي خواهي به حق واصل بلا حايل
چو او گر کس شود از عمر برخوردار مي زيبد
زيد اندر جهان ور نه چه حاصل عمر بيحاصل
صغيرش خواست تاريخ وفات آرد خرد گفتا
به قطب سالکين حيدر شدي صابر علي واصل
تاريخ رحلت شمس الفلک الحقيقة جامع الشريعة و الطريقة الحکيم الصمداني
و العارف الرباني آقاي حاج ميرزا علي اکبر موافق عليشاه طاب الله ثراه
گرد کرد سفر روح سبکبار موافق
برجاست يقين تاابد آثار موافق
بيرون نبد از شرع و طريقت بحقيقت
هرگز روش و پيشه و کردار موافق
انکار وي ار کرد منافق عجبي نيست
البته منافق کند انکار موافق
بر گل رود از شرم فرو چشمه ي حيوان
از خضر اگر بشنود اشعار موافق
ره يافت به سرّ دم جانبخش مسيحا
برد آن که دمي فيض ز گفتار موافق
نور علي و آل علي اهل نظر را
در ديده همي تافت ز رخسار موافق
از ديده ي دل آنکه نظر کرد به رويش
مشتاق علي گشت ز ديدار موافق
منصور و مظفر به هواداري حق بود
هر کس به جهان بود هوادار موافق
مجذوب علي آمد و مست علي آنکو
سرمستشد از ساغر سرشار موافق
از رحمت حق مرقداو باد منور
چون پاس وفا بود همي کار موافق
مونس علي آن رونق دلهاي پريشان
بنمود بسي فاتحه ايثار موافق
شک نيست که بيدار شد از خواب ضلالت
شد هادي هر کس دل بيدار موافق
بد منتظر مقدم او مدت چندي
صابر علي آن والد غمخوار موافق
تا چوندل ارباب صفا مقترنآمد
با مرقداو قبر پر انوار موافق
بنوشت صغيراز پي تاريخ وفاتش
شد مونس صابر علي آن يار موافق
1352
تاريخ وفات شاعر فاضل
حاج عبدالکريم المتخلص بسودائي
سرچشمه ي عرفانبود الحق دل سودائي
ميرست گل حکمت ز آب و گل سودائي
انوار سهيلي راشد ناظم وزين عالم
تحصيل چنين نامي شد حاصل سودائي
حق خواست نمايد طي اينراه سعادت را
بر بختي همت بست خوش محمل سودائي
اينجا به درستي زيست آن جا بود آسوده
پيدا بود از ماضي مستقبل سودائي
افکند تن و جان کرد ايثار ره جانان
بد در ره وصل آري تن حايل سودائي
مي خواست صغير از وي تاريخ کند عنوان
چون رحمت يزداني شد شامل سودائي
آورد اديبي سر از جمع برون گفتا
شد مست لقاي يار اينک دل سودائي
تاريخ فوت مرحوم حاج محمد کاظم المتخلص به غمگين
اوستاد سخن سرا غمگين
آنکه داد سخن سرائي داد
نورّ الله مضجعه عمري
زيست چون سرو در جهان آزاد
پاي بند عجوز دهر نشد
گر چه سنش فزود از هفتاد
بي فريب عروس شب تا صبح
انزوا حجله بود و او داماد
جاي زلف بتان به ناخن فکر
گره از طره ي سخن بگشاد
الغرض چونبه جنت المأوي
کرد مأوي از اين خراب آباد
رحلتش را صغير جست از ذوق
تاکه هر لحظه زان نمايد ياد
عارفي سر ز جمع کرد برون
بهر تاريخ گفت (غمگين شاد)
1355
تاريخ وفات مرحوم
ميرزامحمد جعفر شيرازي خلف مرحوم سلطان السالکين قطب العارفين
حاج علي آقا ذوالرياستين الملقب به وفا علي شاه نور الله مرقده
جعفر آن کز باده ي وصل خدا سرشار شد
نور بود و از رياضت مطلع الانوار شد
با وفا فرزند دلبند وفا سلطان فقر
کز وفاي عهدنائل بر وصال يار شد
روز تاسوعا ز حق بشنيد امر ارجعي
رهرو دار بقا زين دار بي مقدار شد
خواست تاريخ وفاتش را به نظم آرد صغير
تاتوان از خدمتي بر دوست برخوردار شد
ناگهان روشندلي هو زد ميان جمع و گفت
باز جعفر در هواي وصل حق طيّار شد
1357
تاريخ رحلت پير روشن ضمير شمس فلک آگاهي هادي طريقه ي نعمة اللهي
ملا ذالفقراء و السالکين شيخ العارفين آقاي ميرزا حسينخان
الملقب به ناصر عليشاه نور الله مرقده 29 ذيحجه 1360
آه کز رحلت ناصر علي آن لمعه ي نور
روز اخوان صفا گشت چو شام ديجور
زيست عمري همه با ياد خدا ذکر علي
رفت و شد با علي و آل گرامي محشور
بخدا غير علي هيچ نبودش مقصود
بعلي غير خدا هيچ نبودش منظور
دوستان را همه بنواختي از خوي نکو
فقرا را همه خوش داشتي از فيض حضور
نام ناميش حسين و لقبش شه ناصر
هم بدرويشي معروف و برندي مشهور
الغرض خرقه تهي کرد و بعشق مولا
رفتاز اين منزل پر غم بسوي دار سرور
بهر تاريخ وفاتش بأسف گفت صغير
از حسين آمد ناصر بدو گيتي منصور
1360
تاريخ فوت مرحوم حاج عبدالحسين المتخلص بمشفق
مشفق آنکو با ولاي هشت و چار
از ازل آب و گلشن بودي عجين
در مديح و در مراثي ز اهل بيت
نظم او زد طعنه بر در ثمين
ماند از او باقيات الصالحات
نظم روح افزاو شعر دلنشين
گفت تاريخ وفاتش را صغير
کرده مشفق جا بفردوس برين
1362
تاريخ تعمير مقبره حضرت شاه خليل الله
واقع در قصبه ي تفت يزد
خانقاه و مدفن پير اجل سيد خليل
شد ز نو تعمير از اقدام مردان جليل
اهتمام شاه مونس خضر راه فقر گشت
درره خيري چنين بس خيرخواهان را دليل
حضرت مولي بداردشان دو گيتي سرفراز
حق باقداماتشان يکيکدهد اجر جزيل
نسل پاک نعمت الله شه خليل پاک جان
آن که حيدر راست شبل و باشد احمد را سليل
خود بجرم اين که مي خوانده است مردم را به حق
در هرات آمد ز جور دشمنان حق قتيل
بعد نهصد چون دو ده با چنج شد بگرفت جاي
آن شهيد في سبيل الله کنار سلسبيل
درگهش دادي عطا زوار را از هر کنار
حضرتش کردي روا حاجات را از هر قبيل
تا در اين ايام کز سعي بزرگان جهان
يافت خوش تعمير اين عالي بناي بي عديل
از پي تاريخ آن شد مستعد ذوق صغير
پير خود را پس بروح پرفتوح آمد دخيل
ناگهان گفتش سروش غيب اندر گوش دل
قبله گاه جان و دل شد کوي نيکوي خليل
1363
تاريخ درب آستان ملايک پاسبان خامس آل عبا
حضرت اباعبدالله(عليه السلام)
اينبارگه که مدفن مظلوم نينواست
برتر هزار مرتبه از عرش کبرياست
خون خدا و کشته ي راه خدا حسين
کورا خدا ز مرتبت و جاه خونبهاست
پوشيده چشم ز اکبر و اصغر به راه دوست
عاشق بر او جهاني و او عاشق خداست
صالح به عشق او شده نائل بدين عمل
مانند اين عمل عمل صالحي کجاست
بر آن زد از خلوص محمد علي قلم
لطف محمد و عليش شامل از وفاست
تاريخ آن ز شوق بشمسي صغير گفت
جبريل حاجب در سلطان کربلاست
تاريخ
شيخ اسمعيل تاج الواعظين آنکسي که بود
بلبل آسا نغمه زن يک عمر در بستان دوست
عشق بي پايان او با دوست محکم بود و شد
شامل او در دو عالم لطف بي پايان دوست
نازم آن ثابت قدم عاشق که تيغ مرگ هم
دست او نتوان کند کوتاه از دامان دوست
ارجعي از دوست بشنيد و بسوي او شتافت
دوست لذت مي برد از بردن فرمان دوست
بهر تاريخ وفاتش زد رقم کلک صغير
کرد اسمعيل جان از جلوه يي قربان دوست
تاريخ
باقرعالي مقام سيد امجد
زاده ي هادي ستوده پير دل آگاه
نزد پدر رفت و سال رحلت او را
يافت مطابق صغير با غفرالله
تاريخ
باقر کامل وفا آنکه به عشق علي
قلب منور نمود آينه سان صيقلي
رحمت حق شاملش چون به همه عمر بود
گاه به ذکر خفي گاه به ذکر جلي
عادت نفسش ورع ورد زبانش خدا
راحت روحش نبي مونس جانش ولي
بود معطر علي به فقر او را لقب
وين لقبش داده بود پير ز روشن دلي
چو آمدش ارجعي ز دوست برگوش جان
گشت به نور حضور روان او منجلي
جست بشمسي صغير رحلت او از خرد
تا شودش رهنمون به مقصد از کاملي
يکي در آمد به جمع گفت بتاريخ او
مزار باقر به لطف کرد معطر علي
1326
تاريخ انشائي
دوش در خانقه ز درويشي
بگرفتم سراغ انشائي
گفت از باده ي تجلي پير
دوش پر شد اياغ انشائي
گشت تا صبح حشر زير لحد
دل روشن چراغ انشائي
کوي پير بزرگوار آمد
جنت و باغ و راغ انشائي
بري از ما سوي بجلوه ي دوست
شد چو حاصل فراغ انشائي
جست تاريخ او صغير از دل
دل نشان داد داغ انشائي
تاريخ اتمام مسجد جامع چالوس
شکر کز لطف خداي احد بنده نواز
اين بنا روي به انجام نهاد از آغاز
مسجد جامعي از پاکدلان شد تأسيس
که بيارند نياز و بگذارند نماز
کرد بس همت خود صرف در اين طرفه بنا
حجة موسوي آن فاضل فرد ممتاز
باري از آب و گل صدق و صفا در چالوس
گشت بنياد چو اين معبد فردوس طراز
جست تاريخ وي از غيب خرد گفت صغير
که به چالوس در از رحمت يزدان شده باز
1378
تاريخ
سيد عالي نسب آن حامد محمود نام
کز عبادت گشت نائل رحمت معبود را
رفت مسعود آن چنان کامد سعيد از بطن ام
اختر فيروز بين و طالع مسعود را
هفدهمروز از ربيع و عيد مولود نبي
کز همه ذرات صلوات آن بهين مولود را
ارجعي بشنيد و کرد از اين جهان نقل مکان
نزد جد خود مکين شد جنت موعود را
شد صغير اندر يم فکرت شناور کاورد
بهر تاريخش بکف اين لؤلؤ منضود را
ناگهان آمد يکي از جمع بيرون و بگفت
عاقبت محمود شد از بندگي محمود را
تاريخ
سيه چرده حاجي بشير آن که بود
دلش ار رياضت سفيد و منير
نه جز ذکر محبوبش اندر زبان
نه جز ياد مولايش اندر ضمير
همش خوي نيک و همش خلق خوش
همش موي مشک و همش بو عبير
غرض رفت چون ناگهان زين سراي
بدان سو که هر کس رود ناگزير
به تعيين تاريخ فوتش همي
ز يک جمع مستفسر آمد صغير
بشيري سرآورد بيرون و گفت
که جا در جنان يافت حاجي بشير
تاريخ
زهي آزارد آن مرد هنرور
که خود نخل سعادت را بود بر
بکاري کردسعي و داد انجام
که بهر هر کس آن نبود ميسر
ز چندين رشته سادات مکرم
کهيک روحند در بسيار پيکر
ز اولاد حسين و نسل سجاد
ز هر شهر و ز هر سامان و کشور
زمان جست و مکان فهميده و بنوشت
ز هر يک شرح مبسوطي بدفتر
نه دفتر بلکه ميشايد بگويم
گلستاني پر از گل هاي احمر
نه دفتر بلکه ميزيبد نويسم
که درياي پر از رخشنده گوهر
نه دفتر بلکه جادارد بخوانم
مر آن را آسماني پر ز اختر
بدفع چشم بد زين کثرت نسل
همي جبريل گفت الله اکبر
غرض پر شد چو آن دفتر سراپا
ز اسم و رسم اولاد پيمبر
صغيرش از پي تاريخ گفتا
در او بين راز اعطيناک کوثر
1368
تاريخ تعمير آستانه ي مرحوم حاج سيد محمد باقر
باني مسجد سيد که در همان مسجداست
آن که اين مسجد ز يمن همتش بر پا بود
تا قيامت آستانش قبله ي دلها بود
زين بنا باشد صفاي باطن باني پديد
باطن جنت بلي از ظاهرش پيدا بود
کرده آباد اين جهان و آن جهان را زين بنا
مسجد اين جا و بهشت جاودان آنجا بود
حوض آبش ميدهد گوئي خبر از سلسبيل
صحن آن چون ساحت فردوس روح افزا بود
گنبد پر نقش و ايوان رفيعش بين چسان
از بلندي طعنه زن بر گنبد مينا بود
گرگشائي گوش جان روز و شبان گلدسته اش
خلق را داعي به سوي خالق يکتا بود
همچو طرف گلشن از هر صفه اش نقشي بديع
مي کند جلب نظر بس دلکش و زيبا بود
هر بنا باشد براي حق گل از حق نگذري
بهر باني بهتر از دنيا و مافيها بود
حبذا برهمت اين سيد عالي نسب
کز شرافت افتخار دوده ي طاها بود
نام نيکش باقر و کنز علوم شرع و دين
شرح احوالش رقم بر صفحه ي دنيا بود
تا قيامت گشت اندر مسجد خود معتکف
بندگي را بايد اينسان بنده پا بر جا بود
جلوه ي حق کرده مدهوشش تو گوئي تا ابد
او بود مي و اين بيت الشرف سينا بود
مجري احکام جدش مصطفي بي خوف و بيم
پور موسي شبل حيدر زاده ي زهرا بود
گفت اين تاريخ در تعمير درگاهش صغير
حکم سيد نشر شرع سيد بطحا بود
1368
تاريخ جنگ بين الملل دوم
دو لفظ بي جا معمول خلق در هر جاست
از آندو لفظ يکي خود من است و ديگر ماست
از ايندو لفظ تهي عالمي پر است عجب
چه سهو يا چه غلط يا چه خبط يا چه خطاست
ندانم اينمنو ما باقي است روي چه اصل
بنا که چي ننهادند سقف روي کجاست
بر اين دو اصل بخند و به فرع آن گيتي
که اصل و فرع روان از عدم به سوي فناست
يکي به خويش بنازد که خانه خانه ي من
بسي نرفته نه او باقي و نه خانه بپاست
يکي به تخت ببالد چو نيک در نگري
نهاونه تخت و نه تاج و نه مملکت برجاست
غرض از اين من و ما جان من زبان درکش
که دعوي من و ما از زبان نفس دغاست
ببين وخامت امروز و جنگ عالم سوز
که آتش من و ما برق خرمن دنياست
دهد فريب بشر را کسي به آزادي
که در اسارت او نسل آدم و حواست
به عالمي کند از حيله دعوي پدري
کسي که با همه افراد خصم مادر زاست
به ميل يک دو زيانکار خلق را شب و روز
فراز سراجل ناگهان هواپيماست
کنند فخر که آتش به خانمان کسان
زديم و ديديم آنجا چه شعله ها برخاست
بهر کجا نگري جنگ و فتنه و آشوب
به هر طرف که دهي گوش ضجه و غوغاست
زهي به نوع پرستي بشر ز ظلم بشر
خوراک ماهي دريا و وحشي صحراست
زهي بروز شجاعت که حمله ور گشتند
به ملک بي طرف و بي دفاع از چپ و راست
فقير جورکش خرج خاندان غني است
ضعيف دستخوش ظلم صاحبان قو است
بدين رويه ي زشت اي بشر بجان خودت
سر تو در خور تشريف تاج کرمناست
چه دستها به ستم برفراشته است ولي
فراز دست همه دست انتقام خداست
اگر چه ابر سياهي گرفته روي جهان
ولي ز رخنه ي اين ابر جلوه گر بيضاست
گذشته است ز هجرت هزار و سيصد و شست
قضيه اين بود امروز تا چسان فرداست
صغير قصه رها کن بقول نصرالدين
نزاع خلق براي لحاف کهنه ماست
تاريخ فوت شاعر شرين سخن مرحوم رنجي
رفت از کفم مصاحب با جان باربري
دانا دلي لطيفه سرائي سخنوري
ميگريم از فشار غم اندوز عقده ئي
ميسوزماز شرار جگر سوز آذري
مستغرق است ز ورق صبرم ببحر غم
چون کشتي شکسته ي بگسسته لنگري
حال مرا به مرگ تو اي رنجي عزيز
داند کسي که رفته ز دستش برادري
گويند دل به مهر رفيق دگر به بند
در من دلي نمانده که بندم بديگري
با اين همه چه چاره توانم که بنده را
تدبير نيستدر بر امر مقدري
صد حيف از آن وجود سراپا ادب کهبود
فضل مجسمي و کمال مصوري
او را بگاه نطق و بيان هر که ديد گفت
از صائب و کليم عيان گشته مظهري
مدح کسي نگفت ز روي طمع که بود
قانع به دسترنجي و رزق مقرري
پيمود راه حق و به مقصد رسيد و گشت
واصل بحق که همچو علي داشت رهبري
زو ماند شعر نغز فراوان و هر يکي
رخشان در آسمان ادب همچو اختري
رفت و صغير از پي تاريخ وي سرود
رنجي چو مانده ز او گنج گوهري
1380
تاريخ مدرسه مرحوم حجة در قم
حجة آن حجة شريعت و دين
که مؤيد شد از خداي عليم
آن وجود يگانه کز مثلش
مادر روزگار مانده عقيم
ساخت او بهر طالبان علوم
مدرسي در نهايت تحکيم
جست تاريخ سال اتمامش
عقل عالي گهر ز ذوق سليم
پس بشمسي رقم نمود صغير
هي قد اسست علي التعليم
تاريخ مسجد ستاري
ساخت ستاري اين عبادتگاه
يافت الحق حيات بعد از موت
داعي حق در آن همي خواند
خلق را سوي حق به اعلي صوت
با نداگو صغير تاريخش
عجلوا بالصلوة قبل الفوت
تاريخ
سيصد و سي و سه ز بعد هزار
شب ز وحشت کسي نميخوابد
در ده و شهر و قريه از باران
کاخ معمور کس نمي يابد
آفتاب ار شود پديد از ابر
همه جا بر خرابه مي تابد
تاريخ پل آهنين که در قصبه ي ريز روي رودخانه
زاينده رود ساختند
هزاران آفرين بر همت آن را
که شاد از لطف دلهاي غمين ساخت
جناب شهردار ريز در ريز
پلي بهر رفاه عابرين ساخت
مهندس نازم و آهنگرش را
که آن دستور فني داد و اين ساخت
پلي سي در سه روي رودخانه
ز آهن بس ظريف و بس متين ساخت
مرا بود اين سخن با خود که شايد
پل اهواز را نتوان قرين ساخت
کنون بنيم که شخصي بي وسايل
ز فکر بکر و عقل دوربين ساخت
مرا خود گفته کاندر نظم گويم
باستمدادارباباندين ساخت
علي را با علي باشد سر و کار
به ياري اميرالمومنين ساخت
صغير از اصفهان بهر تماشا
در آن جا رفت و تاريخش چنين ساخت
که پا بر روي پل بنهاد و گفتا
پلي زيبا ز عزمي آهنين ساخت
1376
تاريخ درب مجلل حرم مطهر مقدس کاظميين عليهماالسلام
چون شد تراب مدفن اولاد بوتراب
عرش عظيم گفت که يا ليتني تراب
صد بار بارک الله از اين بارگاه قدس
کز يمن آن بپا بود اين نيلگون قباب
زين آستان کنند مگر چشم جان کحيل
دايم فرشتگان به ايابند يا ذهاب
نبود عجب در اين حرم از فرط احترام
پيش از سئوال گر که دعا گشت مستجاب
پهلو به عرش ميزند اين مرقد شريف
زين رو که با دو سبط نبي دارد انتساب
يک روح در دو
پيکر و يک شخص با دو اسم
يک نور در دو ديده و يک شرح در دو باب
اول جناب موسي کاظم که گشته است
موسي به طور مقتبس از نور آن جناب
در ذات او نهفته صفات محمدي
آنسان که بوي گل بود آماده در گلاب
دوم نهم امام بحق حضرت جواد
کز ذکرنام او برهد دل ز التهاب
فرزند مرتضي و جگرگوشه ي رضا
مقصود چارمادر و منظور هفت باب
باني براي اين حرم اين در تهيه کرد
نائل شد از عنايت يزدان بدين ثواب
تاريخ آن صغير به مدح دو شه نوشت
در اين فلک بود متجلي دو آفتاب
تاريخ
حيف رضاي جناني آن که وجودش
بود يکي گلبن از رياض معاني
اهل هنر بود از علوم غريبه
داشت در اين کار اشتهار جهاني
گر چه به تهران فکند رحل اقامت
آن همه دان در نژاد بد همداني
اهل ادب بود و مرد مهر و محبت
حل شد از او مشکلات عالي و داني
الغرض او را اجل رسيد بناگاه
رفت به دار بقا ز عالم فاني
گفت صغيرش بشمسي از پي تاريخ
جاي به باغ جنان نمود جناني
1337
درتعريف ادب و ادبيات
بدين دليل ادب جان جان انسانست
که هر که بي ادب افتاد کم ز حيوانست
ادب مده ز کف و باش ايمن از خسران
که بي ادب بدو گيتي دچار خسرانست
مراد از ادب اينجا ستوده آدابيست
که آن وظايف شخص شريف انسانست
به نظم ونثر نشان داد هر کس آن آداب
اديب با هنر و ناصح سخن دانست
رقم شود ادبيات چون ز کلک اديب
به نقد جان بخر از وي که باز ارزانست
نگويمت که به هر گفته جانفشاني کن
سخن کم است اگر چه سخن فراوانست
سخن که بر ادب مستمع نيفزايد
نباشد آن ادبيات بلکه هزيانست
سعادت ار طلبي همدم اديبان باش
کليد گنج سعادت به دست ايشان است
ببين به ديده انصاف در خلايق کيست
که بر سعادت نوع بشر نگهبانست
هميشه گرمي بازار از اديبانيست
که طبعشان بهمثل کوه آتش افشانست
زرگواري اهل ادب به خلق جهان
مسلم است چه جاي دليل و برهانست
هر آن ديار رهين اديب و آداب است
بود هر آينه آباد ورنه ويرانست
چه افتخار از اين به براي ايراني
که تربيت شده ي آب و خاک ايرانست
از اين افق شده طالع بس آفتاب ادب
که تا بحشر بر اقطاع ارض تابانست
چرا بنوع بشر ميدهد حيات ابد
اگر نگفت اديبانش آب حيوانست
هزار سال شد و کاخ نظم فردوسي
مصون ز تابش خورشيد و باد و بارانست
ببين به مولوي و حافظ و دگر سعدي
که عالم از اديباتشان گلستانست
بسا اديب دگر کز فضيلت آنان
من آنچه شرح دهم صد هزار چندان است
چه سالهاست به پاداش خدمت ايشان
روان جامعه بر روحشان ثناخوانست
براي جامعه گسترده اند خوان ادب
صغير هم به جهان ريزه خوار آن خوانست
بمناسبت مراجعت جناب آقاي مير عباس نعمت اللهي
آقازاده حضرت آقاي نعمت عليشاهنعمت اللهي مدظله از ارض اقدس خراسان
به اصفهان
باد اين بوي خوش از دشت خطا آورده است
ني خطا گفتم از آن زلف دو تا آورده است
چشم ما را سرمه ئي آورده از خاک درش
راستي شرط محبت را به جا آورده است
درد و رنج و محنت و غم از در ما بسته رخت
دولت و اقبال و عزت رو به ما آورده است
جان نمي گنجد به تن از شادماني گوئيا
مژده رحمت پيمبر از خدا آورده است
باب شادي شد بدل مفتوح گوئي جبرئيل
آيه ي انافتحنا از سما آورده است
فاش گويم يک جهان فضل و شرف در اصفهان
مير عباس از در شاه رضا آورده است
نور چشم حضرت نعمت علي شه کز جمال
چشم ما را يک فلک نور و ضيا آورده است
ديده اهل صفا روشن که آن روشن روان
يک بهشت جاودان با خود صفا آورده است
اين گل گلزار زهرا سرو بستان علي است
کس نگويد اين صفا را از کجا آورده است
چون صغير بي نوا را تحفه ئي لايق نبود
چند شعري هديه ي آن خاک پا آورده است
در تشرف سيدالعارفين ملاذالسالکين ميرزا زين العابدين نعمت عليشاه
نعمت اللهي بزيارت حضرت ثامن الحجج علي ابنموسي الرضا عليه آلاف التحية
و الثنا سروده شد
گفتم برندي آيا؟ ديدن توان خدا را
گر مي توان خبر ده از روي لطف ما را
گفتا توان وليکن با ديده ئي که بيند
در موقع زيارت سلطان دين رضا را
گفتم مگر توان ديد شه را بديده گفتا
اصل زيارت اينست در ياب مدعا را
صاحب سرا اگر نيست اندر سراچه حاصل
ورهست و رؤيت وي بهر تو شد ميسر
آنگه توان زيارت بشمرد آن لقا را
قسم دگرنباشد جز آستانه بوسي
در بزم خاص شاهان ره نيست هر گدا را
گفتم اگر نبوديم ما اهل آن زيارت
يزدان نخواست محروم يک مشت بينوا را
نعمتعلي شه آنجاست مشمول لطف مولاست
البته ميکند يادياران آشنا را
گشتند چون رسولان مشمول رحمت حق
بودند امتان نيز مشمول آن عطا را
خرم دمي که ناگاه آيد بجلوه چون ماه
تا اهل دل به بينند آن روي دلربا را
آن حامي شريعت آن رهبر طريقت
آنکوست در حقيقت شه کشور صفا را
دارد صغير اميد کز لطف بي نهايت
مولي به پاي دارد همواره اين لوا را
در طلب صلح حقيقي
کي شود در نغمه آيد بلبل بستان صلح
خستگان جنگ را شادان کند ز اعلان صلح
عمر ما بگذشت چون مريخ در دوران جنگ
خرم آنکو مشتريوش زيست در دوران صلح
زانزمان کز دامن مادر کشيد ستيم پاي
دست ما را کرده کوته چرخ از دامان صلح
تاکنون ديده است بس فاتح بخود ميدان جنگ
پهلواني کو که گردد فاتح ميدان صلح
جنگ روز عالمي را چون شب ديجور کرد
اي خدا کي ميدرخشد اختر تابان صلح
قحط آرامش بشر را قالب بيجان نمود
کو کريمي تا بگيتي گستراند خوان صلح
خضر راهي کو در اين ظلمت سرا کز همتش
تشنگان يابند ره بر چشمه ي حيوان صلح
شد مشام عالمي آشفته از بوي نفاق
از کدامين سو وزد تا با دمشگ افشان صلح
تا که را گردد وصال صلح بعد از ما نصيب
روزگار ما که طي گرديد در هجران صلح
گر شما را اوفتاد آن شاهد زيبا بدست
باري اي نوع بشر جان شما و جان صلح
لاف انسانيت و آنگاه پشتيبان جنگ
جان من انسان کامل هست پشتيبان صلح
جنگ تا دوزخ کشاند صلح تاجنت برد
آن بود پايان جنگ و اين بود پايان صلح
مادران و خواهران را مسئلت بايد ز حق
تا مقدر گردد از بهر بشر امکان صلح
راستي جنگ جهاني نيست غير از قهر حق
گردد از سيل معاصي منهدم ارکان صلح
بندگان را بايد اول صلح کردن با خداي
آري آري ترک عصيان خود بود بنيان صلح
گر چه از جنگست عالم بي سر و سامان صغير
هست اميد اين که يزدانش دهد سامان صلح
در ستايش وتعريف فردوسي عليه الرحمة بالفاظ فارسي
دوتن پهلوان سخن در ميان
سخن بودشان از تن و از روان
يکي گفت بايست نيروي تن
که گفتار فردوسي است اين سخن
«زنيرو بود مرا را راستي»
«ز سستي کژي زايد و کاستي»
يکي گکفت پروردگار بايد روان
که فرموده آن شاعر پاک جان
«توانا بود هر که دانا بود»
«ز دانش دل پير برنا بود»
سخن بس به پيرايه آراستند
خود از بنده سنجيدنش خواستند
بگفتم که در اين ره آن رهروان
بسي ره سپردند اندر جهان
دو رهرو که مانند ايشان کم است
همانا که فردوسي و رستم است
به بينيم از اين هر دو در روزگار
چه ماند از هنر سالها يادگار
به بينيم باشد که را برتري
ز تن پروري و ز روان پروري
بر مرد دانا روان دانش است
تن ار پروري بهر دانش خوش است
نگويم مپرور تن اي پهلوان
بپرور ولي هم تن و هم روان
بود تن چو اسب و روان چون سوار
چو نبود سوار اسب نايد بکار
سوار اسب را چون کشد زير ران
خود اين رام گردد به نيروي آن
زهي خاوري اوستاد سخن
که خورشيدوش گشت پرتو فکن
به سبک خوش و گفته ي دلفروز
شب تار ايرانيان کرد روز
نبود ار که فردوسي نيک خوي
چه نامي بد از رستم جنگجوي
اگر بود رستم در آن روزگار
که فردوسي از خامه شد مشگبار
چو پيکارش بنوشت با اشکبوس
بدستش هميداد با اشگبوس
ز رزمش به پران خدنگ گزين
بدستش همي دادبا اشگبوس
ز رزمش به پران خدنگ گزين
به ميدان اسفنديار گزين
سخن گفت آنسان که گويندگان
نيارند گفتن بگيتي چو آن
بديوانش ار باز بيني درست
يکي پهن ميدان بود کز نخست
در آن کرده آماده نيروي جنگ
به دشمن سر راه بر بسته تن
خدنگ از الف کرده و ز نون کمان
ز را تيغ و ز ميم گرز گران
سنان کرده از لام آن ارجمند
ز تشديد ترکش هم از مد کمند
کشيده ز دشمن شب و روز کين
به نام دليران ايران زمين
فرامرز و برزو فريبرز و گيو
کز ايشان جهاني بود پر غريو
همه سايه پرورد آن پرچمند
همه زنده ي آن مسيحا دمند
يکي خوان به پهناي روي زمين
بگسترده آن اوستاد مهين
جهاني بدان خوان شده ميهمان
زهي خوان رنگين زهي ميزبان
پي حق گذاري ز مهمانيش
ستايد صغير سپاهانيش
روان بخشيش بر عجم ياد باد
روان روان پرورش شاد باد
در تعريف خط پارسي
اي خط ايراني اي خال جمال روزگار
وه چه زيبائي و جانپرور چو خط و خال يار
به به اي آيينه ي روشن که ميسازي عيان
از اديبان جهان چهرعروس ابتکار
حافظ و سعدي و فردوسي نظامي مولوي
سر به سر کردند از فيض تو کسب افتخار
اي بسا خطاط کز يمن تو صاحب شهرتند
مير را تنها نداد استي به عالم اشتهار
هر که محظوظ از صفاي تست الحق فارغ است
از تماشاي گلستان وز صفاي لاله زار
هر که را بينانسازي ديده اش کور است کور
هرکه را عزت نبخشي در جهان خوار است خوار
تاتو ننمائي حکايت کس نمي داند ز کيست
گر بود کاخ مجلل ور بود سنگ مزار
دولت شخصيت ما از تو باشد مستدام
پايه ي مليت ما بر تو باشد استوار
اعتبار ملک مائي چون توئي ما را سند
ملک آري بي سند هرگز ندارد اعتبار
از اساتيد گرامي و از نياکان عظام
نيست ما ايرانيان را از تو بهتر يادگار
با تو از نقش گل و تفريح گلشن فارغيم
صفحه ي تاريخ ما هست از تو پر نقش و نگار
جيب و دامانت ز غواصان بحر معرفت
پر بود از گوهر رخشنده در شاهوار
حکمت و علم و کمال و رفعت و فضل و هنر
آن به دست آرد کهاندرز تو را بندد بکار
بي تو اي خط کي تواند عاشق دلداده ئي
راز دل در نامه ي معشوق سازد آشکار
کي ز حال هم شوند آگاه بي امدادتو
مردم هر مرز و بوم و اهل هر شهر و ديار
بس امانت هاي ذيقيمت که بسپارند خلق
بر تو چون گردند از دنيا بعقبي رهسپار
از تو باشد در دوائر ثابت اجراي امور
با تو نظم ملک ار در دست گيرد شهريار
با تو تاجر از تجارت ميشود نائل بسود
با تو مفتي ميدهد فتواي خود را انتشار
خط بسي بوده است در ايران و ليکن حسن تو
جملگي را کرد منسوخ و تو ماندي برقرار
خط ديگر نيز خواهد با تو گر پهلو زند
در بر زيبائيت زشت است و پست و شرمسار
از خدا خواهد صغير اي افتخار باستان
تا بود ايران بپا در آن تو باشي پايدار
آقاي بهمني يکي از شعراي گستاخ اشعاري اعتراض آميز نسبت به خلقت سروده بودند آقاي سرهنگ اخگر به جواب آن مبادرت و اشعاري سروده باسم بيچون نامه بچاب رساندند مدير روزنامه ي کانون شعرا آقاي حسين مطيعي آن دو منظومه را در دسترس نويسندگان و شعراي دور و نزديک گذاردند و از آنان نظريه خواستند و آنها را در کتابي باسم اسرار حقيقت بچاپ رساندند اشعار ذيل نظريه حقير است که در آن کتاب به چاپ رسيده
مدير نامه ي نامي کانون
به بيچون نامه ام چون ساخت ممنون
نخست آوردمش تحسين بسيار
که همت ميگمارد خوش بدينکار
هزاران همچو من شرمنده دارد
که نام شاعران را زنده دارد
غرض خواندم به بيچون نامه اندر
جواب بهمني از طبع اخگر
به يزدان بهمني گستاخ بوده
جوابي اخگرش نيکو سروده
باخگر آفرين وين نظم دلکش
که الحق آب ميريزد بر آتش
جواب بهمني نظمش نه تنهاست
که اين پاسخ براي بهمني هاست
روانچون آب و سوزان همچو آذر
عجب دارم ز ريزش هاي اخگر
يکي پرسيد از من اين چه حالست
که با حق بهمني در اين مقالست
بدو گفتم بود اين حال آنحال
که نسبت با پدر دارند اطفال
نديد استي مگر آن طفلک خام
پدر را مي دهد بي پرده دشنام
به بخشايد پدر بر او ز رحمت
نخواهد بهر وي آسيب و زحمت
گرش دستي به صورت زد نه کين است
که تاديب است و عين رحمت اينست
من اين دانم که حق با بي نيازي
کند با مشت خاکي عشقبازي
الا اي بهمني جان برادر
مکن از اين چرا و چون سخن سر
ادب را پيشه کن نسبت بخالق
که تا گردد به تو کشف اين حقايق
يقين دانم تو را اين گونه آهنگ
بگاه غم برآمداز دل تنگ
بکن پندي سرور آور ز من گوش
گرت فرسوده غم بر دفع آن کوش
ظهور غم بود از نارضائي
رضا شو تا ز ز غم يابي رهائي
حقيقت نارضائي خود ملالست
چرا گفتن به کار ذوالجلال است
چرا گفتن به کار حق فضوليست
سزاي آن فضولي اين ملوليست
قطع در تجليل روزي که آن را روز شعر ناميده اند و در همه کشورها جشن
روز شعر برپاست
بهر تجليل روز شعر امروز
جشني آماده در صفاهانست
مرحبا اهل ذوق و شعر و ادب
که نشاط جهان از ايشانست
نيست حاجت به سير گلشنشان
جسمشان را طراوت از جانست
خود ضمير منيرشان دايم
در بهار و خزان گلستانست
وز گلستانشان جهاني را
گل فضل و ادب بدامانست
نتوان گفت روزي از هر سال
ويژه ي شعر و خاص عرفانست
کز ضمير سخنوران جهان
دايم اين آفتاب تابانست
ميتوان گفت در جهان امروز
مجمع روحي اديبانست
حاصل مطلب اين که نزد خرد
آن چه در آن نه جاي برهانست
سيصد و شصد و پنج روز از سال
روزشعر و ادب در ايرانست
درتعريف سخن و اهل سخن
از سخن اهل سخن کار مسيحا کردند
بس دل مرده کزين معجزه احيا کردند
از طبيبان بدن علت تن شد زايل
وين طبيبان مرض روح مداوا کردند
تا بفکر تو رسانند سخنهاي دقيق
فکرها کرده پس آنگه سخنا انشا کردند
خسروان ملک گرفتند به نيوي سپاه
شاعران فتح جهان با تن تنها کردند
در همه دور زمان رهبر مردم گشتند
از همه کار جهان حل معما کردند
اين چه سحراست و چه اعجاز که از روزن گوش
همره گفته ي خود جاي به دلها کردند
عمر خود را به محلي گذراندند ولي
جا پس از رحلت خود در همه دنيا کردند
تا نگرداندشان چشمه ي خورشيد تباه
قطره ي هستي خود وصل به دريا کردند
نيست اين وصف ز هر ياوه سرا زانقوم است
که تکلم ز زبان دل دانا کردند
افتخاري چو نديدند از اين بيش صغير
با تخلص رقم خورد همه امضا کردند
در تعريف زنده رود اصفهان در سال 1315 شمسي سروده شد
بر خليج فارس زيبد افتخار زنده رود
زانکه شد منچستر ايران کنار زنده رود
اي صفاهان بر خود از اين آبرومندي ببال
زانکه افزود اعتبارت ز اعتبار زنده رود
بس چراغ برق مي گردد به شب پرتو فکن
هست يکسان در نظر ليل و نهار زنده رود
چون نسيم صبح بگذر صبحدم زانسو ببين
صد هزاران کارگر در رهگذار زنده رود
روز و شب از برق همت چرخ اقبال و شرف
بين بگردش در يمين و در يسار زنده رود
بهر تکميل قلمکار صفاهان لازم است
قطعه ئي شايسته همچون ريگزار زنده رود
در تمام ربع مسکون گر بدقت بنگري
باشد اين صنعت به تنها انحصار زنده رود
نيست جائي بي قلمکار صفاهان در نگر
صفحه ي عالم پر از نقش و نگار زنده رود
هر عذاري از خط و خال است زيبا في المثل
هست اين صنعت خط و خال عذار زنده رود
بر مقام روح شايد پي برد هر کس که ديد
روح بخشيهاي طرف جويبار زنده رود
سهل باشد گر بدامان گل برند از باغها
باغ گل دارد بدامان کوهسار زنده رود
بحر اخضر ميدهد تشکيل در مد نظر
انعکاس بيشه هاي بي شمار زنده رود
حافظ ار آب حياتش خواند در ديوان خويش
زين مثل افزون نگرديد اشتهار زنده رود
زانکه در ظلمات پنهان گشتن آب حيات
ميکند روشن که هست آن شرمسار زنده رود
از طراوت ميکند تر کام خشک ذوق را
بر زبان آري چو لفظ آبدار زنده رود
کشت و زرع آن کند تأمين حيات ملتي
جوهر جانست آب خوشگوار زنده رود
هم زمستان فيض بخشد بر اهالي هم بهار
شکر گوئيم از زمستان و بهار زنده رود
گر نشان از باغ فردوس برين جوئي ببين
چارغب و باغ جنت در جوار زنده رود
ور بهشت نقد خواهي در مه ارديبهشت
رو به دالان بهشت و آبشار زنده رود
مي دهد فکر متين اصفهاني را نشان
وضع پلهاي ظريف استوار زنده رود
از پي تجليل الحق جاي آن دارد صغير
هر چه در دارد کندعمان نثار زنده رود
در تعريف شيراز و فضلاي آن
تو اي شيراز گلهاي ادب را بوستانستي
گلستاني بود گر فضل و دانش را تو آنستي
جهاني را پر از لعل و گهر داري تعالي الله
به خود ميبال ازين دولت که رشک بحر و کانستي
ز طبع شاعرانت سلسبيل و کوثر از هر سو
روان گرديده طوبي لک تو گلزار جنانستي
شدي آرامگاه سعدي و حافظ همينت بس
کزين حرمت زيارتگاه رندان جهانستي
ز روي حافظ و سعدي درخشان مهر و مه داري
معاذالله نميخوانم زمينت آسمانستي
جهاني مي ستايندت به نام سعدي و حافظ
قرين نيکنامي با چنين نام و نشانستي
حکيمان عارفان اقطاب عاليرتبه را بينم
که هر يک را مزار استي مقام استي مکانستي
جوان بختا تو را نازم که پيران طريقت را
در آغوشت بسي پرورده ئي و خود جوانستي
هوايت دلکش و خاکت خوش و آبت روان پرور
همه تفريح جسم استي همه ترويج جانستي
رساند زرد روئيها خزان هر سال بستان را
تو آن سر سبز بستاني که ايمن از خزانستي
زيانت را زيانها ترجمان شد در همه عالم
فکندي شور در گيتي عجب شيرين زبانستي
اديبان چونوصال و نکته پردازان چو قاآني
مران ابناء لايق را تو مام مهربانستي
فضا دايم پر است از نغمه ي جانپرورت زيرا
هزاران مرغ قدسي را بهر دور آشيانستي
صغيرا ز اهلدانش ميکني توصيف اينت بس
که بر لايقترين افراد گيتي مدح خوانستي
اين شاعرا زيبا اثر طبع شاعر گرانمايه آقاي احمد حشمت زاده شيرازيست که پس از ملاحظه و استماع اشعار قبل سروده و به اصفهان فرستاده اند.
آقاي احمد حشمت زاده يکي از شعراي نامي شيراز فرزند برومند استاد شعر و ادب مرحوم ميرزا عبدالرحيم متخلص به حشمت شيرازيست که استاد فقيد مرحوم ملک الشعراي بهار در توصيف او فرموده:
هشتند از آن روز که بنياد سخن
دادند سخنوران بسي داد سخن
بودند بدور خويش هر يک استاد
در دوره ي ماست حشمت استاد سخن
خود آقاي حشمت زادههم در قصيده ئي مي گويند:
تنها نباشد از ادب وشعر فخر من
همفخر از پدر بود و هم پسر مرا
فرزندهاي من همهدانشور و اديب
بوده است اوستاد مسلم پدر مرا
معظم له اکنون که سال 1342 شمسي است شصد و سه سال از عمر شريفشان گذشته و تا حال مانند مرحوم پدر جز مدح محمد و آل صلواة الله عليهم اجمعين مدح کسي را نسروده خدايش موفق دارد که الحق گوينده ئي دانا و شاعري تواناست.
اين مختصر شرح حال و اشعار ذيل با اجازه ي خودشان در اين ديوان درج درج شد.
صغيرا از ادب امروز فخر اصفهانستي
بجسم اصفهان از علم و دانش همچو جانستي
صغيراستي تو در نام و کبيراستي تو در دانش
ز بس شيوا بيانستي ز بس شيرين زبانستي
زرنگ و بوي شيرين اديبا شعر شيرينت
براي مردم شيراز سيب اصفهانستي
صفاهان قلب ايرانست و تو قلب صفاهاني
ز بس دانش پژوه هستي ز بس دلکش بيانستي
«زماني»داداز گلزار طبعت نوگلي دستم
بگفت اين گل نشان از آن دلا را گلستانستي
زيارت کردم و ديدم ز شيراز است توصيفي
ز طبع نکته پردازت که چون آب روانستي
ز مهد سعدي و حافظ نمودي وصف بي پايان
که نيکو سيرت و نيکو سرشت و نکته دانستي
تشکر مي کنم از شخص تو اي منبع دانش
که دار العلم ما را مدح گو و مدح خوانستي
اگر شيراز باشد مهد دانش اي ادب پرور
صفاهان هم ز اهل علم بحري بي کرانستي
اگر شيراز باشد جايگاه سعدي و حافظ
صفاهان هم خداوندان دانش را مکانستي
مقام ناصر خسرو جمال الدين کمال الدين
که اصفهان از آنان صاحب نام و نشانستي
فريدالدين ضياء جنتي ديگر مصاحب دان
که هر يک در فنون شاعري فخر زمانستي
کنم کوته سخنرا زانکه در گلزار اصفاهان
هزاران عندليب و طوطي شکر فشانستي
صبا در اصفهان نزد صغير از گفته احمد
ببر اين چامه کز کانون دانش ارمغانستي
در اثبات معاد جسماني
اي بشرايکه جهان شرف و شوکت و شاني
قدر خود هيچ نداني و نداني که نداني
برو بحر و جبل و انجم و افلاک و عناصر
روز و شب گردتو گردند همه عالي و داني
از سپهري ز چه نالان که تو مخدوم سپهري
بجهاني ز چه بدبين که تو اصل جهاني
چارسوقي بود اين عالم و با علوي و سفلي
همه در داد و گرفتي همه در سود و زياني
چيست مرگ اين که ز امکان شودت قطع روابط
نخري و نفروشي ندهي و نستاني
زندگي را به حقيقت ابديدان نهموقت
روح باقيست شود چندي اگر جسم تو فاني
منکر حشر مشو از در انصاف درون آي
اين بيان را بشنو تا که در انکار نماني
حشر يعني شود اجزاء پراکنده ي هر کس
مجتمع سر بسر و زنده شود دفعه ي ثاني
وين عجب نيست که در خويش اگر نيک ببيني
حشر فرداي خودامروز همادراک تواني
شد وجود تو ز اجزاء پراکنده مجسم
تو همين جوهرآبي تو همين شيره ناني
هر طعامي و شرابي و غذائي و دوائي
که ز اطراف جهان سوي تو آيد تو هماني
اندر اين مرحله حشريست تو را فاش و مبرهن
تو از آن مرحله افسانه ي انکار چه خواني
بدل ما يتحلل نرسد گر به تو روزي
روز را تا شب و شب را بسحرگه نرساني
حق حيات دگري هر نفست بخشد و باشد
بس شگفت اين که از اين مسئله در شک و گماني
ايکه گوئي نشود عظم رميمي دگر انسان
منکر قدرت حقي سخن کفر چه راني
باش تا اشکندامت بفشاني گه خرمن
ايکه در موسم خود بذر اميدي نفشاني
از تو يارب طلب جان صغير اين که ز احسان
همه را جرعه ئي از شربت ايمان بچشاني
بيان حقيقت
ترا چشم گل بين چو در کار نيست
بچشمت جهان جز خس و خار نيست
بلي پيش نابخردان از جهان
به غير از نکوهش سزاوار نيست
جهان را چو دانا نکوهش کند
روا باشد و جاي انکار نيست
که نادان اگر مدح آن بشنود
دگراز جهان دست بردار نيست
نهان راز به پيش اهل مجاز
که او از حقيقت خبردار نيست
ز صورت اگر پي معني بري
بجز حق در اين دارد يار نيست
گر از ديده ات محو شد ما سوي
به بيني که جز حق پديدار نيست
گر از نقش بردي به نقاش پي
نزاعيت با سير پرگار نيست
گر از رنگ رستي دگر مختلف
بچشم تو شنگرف و زنگار نيست
غرض ديده تبديل کن گر تو را
مؤثر هويدا در آثار نيست
گرت بهره از معرفت نيست فرق
ميان تو و نقش ديوار نيست
دلترا مخوان دل که مشتي گلست
گر آئينه ي روي دلدار نيست
کس ار نيست مست مي معرفت
بپرهيز از وي که هشيار نيست
در اين دار بانگ اناالحق زدن
همين کار منصور برادر نيست
بداري اگر گوش دل ذره ئي
خموش از اناالحق در اين دار نيست
چو حقيقت پي معرفت خلق کرد
چرا همتت صرف اين کار نيست
به بيند خدا را به چشم يقين
کسي کو گرفتارندار نيست
بخواب گرانست فرداي حشر
هر آنکس که امروز بيدار نيست
بخر هر چه خواهي در اين چار سوق
که ديگر گذارت ببازار نيست
برو ديده ئي وام کن ز اهل دل
گرت ديده قابل بديدار نيست
کنشت و کليسا و دير و حرم
اگر چه بجز خانه ي يار نيست
ولي بايد از جمله رستن به کام
ميسر ز تسبيح و زنار نيست
بدرياي دل غور کن چون برون
از اين بحر آن در شهوار نيست
صغيرا سخن مختصر کن که هيچ
بر خلقش امروز مقدار نيست
اگر در ملاحت چو يوسف بود
کسش با کلافي خريدار نيست
اندرز در جلوگيري از انتحار
بسکه کاهيده ز بار غم و اندوه تنم
خود چو در آينه بينم نشناسم که منم
دوش با خويشتنم بود همي گفت و شنود
که عجب بي خبر از کيفيت خويشتنم
گاه گفتم به جهان آمدنم بهر چه بود
من که يعقوب نيم از چه به بيت الحزنم
گاه گفتم که کنم صحبت ياران را ترک
بلبلم من ز چه رو همدم زاغ و زغنم
گاه گفتم که ز تحصيل چه شد حاصل من
جز که افسرد روان جز لاله بفرسود تنم
گاه گفتم چه ضرور است حياتي که در آن
من شب و روز دچار غم و رنج و محنم
محبسي يافتم القصه جهان را گفتم
انتحار است از اين جا ره بيرون شدنم
خواب بربود مرا صبح ز جا برجستم
مرتعش بود ز انديشه دوشين بدنم
گاه گفتم که خود از بام بزير اندازم
گاه گفتم که روم خويش به چه درفکنم
عاقبت رفتم و سمّي بکف آوردم و بود
همه در پيش نظر مردن و گور و کفنم
کاغذي را که در آن مايه نوميدي بود
بگشودم که بريزم به ملا در دهنم
روي آن اين نمکين شعر خوش مولانا
جلوه گر پيش نظر گشت چو در عدنم
من به خود نامدم اين جا که به خود باز روم
آن که آورده مرا باز برد در وطنم
کرد اين نکته دلم را متوجه به خداي
ساخت از يأس باميد و رجا مقترنم
مطمئن ميشود البته دل از ياد خدا
بعد از اين جز ز توکل به خدا دم نزنم
مستمع گوي مگو بيهده گوئيست صغير
که جز اندرز و نصيحت نبود در سخنم
در تعريف ايران
ايران چه وقت مردم صاحب هنر نداشت
کي اسم و رسم از همه جا بيشتر نداشت
اين کوهسار بود چه هنگام بي پلنگ
اين بيشه در کدام زمان شير نر نداشت
اين زال سالخورده بهر دور کي هزار
پور دلير چون پسر زال زر نداشت
سيمرغ قاف دولتش از همت بلند
کي قاف تا بقاف جهان زير پر نداشت
کي بر سر سپاهيش از شير و آفتاب
گردون به دست پرچم فتح و ظفر نداشت
چندي هم ار خراب شد از خويش شد نه غير
غير از پي خرابي ايران جگر نداشت
اين ملک از نفاق و دوروئي خراب شد
نقص دگر نبودش و عيب دگر نداشت
اي هموطن نفاق بدل کن باتفاق
هرگز نفاق سود بغير از ضرر نداشت
آنکس که پيشرفت خود اندر عناد ديد
گويا ز پيشرفت محبت خبر نداشت
بنگر خداي خانه ي او چون خراب کرد
آن کس که جز خرابي ايران بسر نداشت
هر بد کننده بد بحق خويش مي کند
آري صغير کس بجز از کشته برنداشت
قطعات
قطعه
يکي بوالحيل قاضي از ره رسيد
ابر مسند خود سگي خفته ديد
بر او بانگ زد کاي ز خود بيخبر
خبيث پليد زهر بد بتر
ز جا خيز جاي تو در برزن است
در اين جا نه جاي تو جاي منست
کسي در جهان چون تو زشتي نديد
تو مردار خواري و شوم و پليد
سگ از قدرت حق گشودي زبان
بدو گفت کاي قاضي بدگمان
ز مردار خواري مرا نيست عار
که مردار خوارم نيم رشوه خوار
حلال است مردار بر من مدام
ترا خوردن رشوه باشد حرام
به تحقيق در خود اگر بنگري
بداني که صد ره ز من بدتري
قطعه
شنيدم من از رند فرزانه اي
که دزدي شبي رفت در خانه اي
در آن خانه هر چند گردش نمود
بجز نااميدي متاعي نبود
از آن خانه محروم بيرون دويد
در آن ره به ابليس ملعون رسيد
چنين گفت شيطان به دزد حزين
سبب چيست بينم ترا دلغمين
سراسر بيان کرد چون شرح حال
بگفتا بر او از کسادي منال
که مانند من هيچ کس را مباد
شود در جهان کار و بارش کساد
بود مدتي هر که رفت از جهان
ز عالي و داني و پير و جوان
روم تا که ايمان ز ايشان برم
شوم نااميد و تأسف خورم
تفحص کنم هر قدر مو به مو
ندارد کس ايمان که گيرم از او
شياطين انسي به خلق اندرند
که ايمان من هم ز کف ميبرند
قطعه
شنيدم پشه ئي بر پشت پيلي
نشست و خواست برخيزد دگربار
بگفت اي پيل چونخيزم من از جاي
ملرز و خويش را محکم نگهدار
بگفت از آمدن دادي چه رنجم
که تا از رفتنت باشم در آزار
نفهميدم چو گشتي بار دوشم
ز بس ناچيز و خردي و سبکبار
ز جا جست و بمغز وي درون شد
برآوردش دمار از جان افکار
ز پا افکند ويرا و چنين گفت
بزرگا دشمنت را خرد مشمار
مبين بر خصم خود از چشم تحقير
که گاهي مور بيني و بود مار
قطعه در تعريف شاعر نامي شيرين سخن صائب
در خواب گشت صائب ظاهر بچشم جانم
با طلعتي که وصفش گفتن نميتوانم
گفتم که اهل تبريز يا اهل اصفهاني
خود حل اين معما فرماي تا بدانم
گفتا که زادگاهم هست اصفهان به تحقيق
و اکنون چو گنج مدفون در خاک اصفهانم
اما به آب و خاکم نسبت مده که ديگر
من نيستم زميني خورشيد آسمانم
اندر جهان نباشد جائي که من نباشم
تبريز و اصفهان چيست من صائب جهانم
غني را بين که از مال فقيران
چسان پر ميکند گنج زر خويش
چه پيکرها ز درد و رنج کاهد
که تا فربه نمايد پيکر خويش
ببين دست زبر دست مکافات
که چو نميگيرد از وي کيفر خويش
به حکم دادگاه غيب ناگاه
بدست خويش ميبرد سر خويش
قطعه در تعريف و توصيف بزرگان عرفان و ادب
هست عرفان و ادب ملکي که در آن مولوي
برفراز تخت عزت پادشاهي ميکند
سعديش باشد وزير و در امور مملکت
فکر و تدبير از طريق خيرخواهي ميکند
با سري پرشور فردوسي سپهسالار ملک
تيغ بر کف حفظ کشور از تباهي مي کند
خود نظامي مجلس آرائيست در اينبارگاه
بزم را خوانگستري از مرغ و ماهي مي کند
بر فراز بام حافظ رونق اين ملک را
مسئلت دايم ز درگاه الهي ميکند
ديگران گلهاي رنگارنگ باغند و صغير
در زمين سبز اين بستان گياهي ميکند
شنيده ام که شباني بگوسفندان گفت
که از حراست من بر شما چه منتهاست
جواب داد يک از جمله گوسفندانش
که راست گويي و منت نهادن تو به جاست
ولي ز جاه انصاف پا برون مگذار
ببين رياست خود را همين حراست ماست
وگرنه با عدم ما وجود حضرت تو
امير بر چه گروه و رياستش بکجاست
تو با زماني و يک چوبدست و يک کفنک
همان حکايت بهلول و آن عصا و رداست
شنيدم که کوري به ….. زمين
به شکرانه هر لحظه سودي جبين
که اين فيض عظمي ز کوريم بس
که چشمم نيفتد به ناموس کس
بلي ديده ئي کان خيانت گر است
اگر کور باشد بسي بهتر است
گرت هست گوش نصيحت پذير
شوي بهره ور از بيان صغير
چند گوئي کنم انفاق اگر يابم مال
اي سخي طبع که دستت تهي از مال بود
مال اگر يافتي و دادي و ممسک نشدي
باز بيمالي و حال توهين حال بود
ور ندادي نبري سود به جز وزرو وبال
زانکه آن مال تو را مايه اغفال بود
نيت خير تو رابس که پيمبر(ص) فرمود
نيت مرد خدا بهتر از اعمال بود
هر جا که بپاست طرفه کاخي مردم
پرسند ز يکديگر که اين منزل کيست
من نيز در آن خيره بمانم اما
حيرانم از اين که خشتش آيا گل کيست
توان بيچار صفت بود مفتخر کان چار
چو کيميا و چو عنقا بود ز کميابي
يک از چهار تواضع باختيار که آن
برون ز شيوه ي خودداري است و بيتابي
دوم سخا که براي سخي عنان گيرد
ز طبع خاکي و بادي و ناري و آبي
سيم محبت نوعي که هر که زين دريا
نخورد آب نبيند بخويش شادابي
چهارم است ترحم بزير دست که آن
سبب شود به عنايات رب الاربابي
صغير کام دو گيتي ميسر است تو را
اگر که در طلب اين چهار بشتابي
ز تبديل خزاني و بهاري
فزايد عاقلان را هوشياري
که دارد زندگاني مرگ در پي
اگر چه مردمند از آن فراري
فلک با کس نيايد يک قدم راست
که او را پيشه باشد کجمداري
چه گيري سخت دنيا را که دارد
کمال سستي و بي اعتباري
گرت فرصت بود در دست بگذار
به عالم نام نيکي يادگاري
شنيدم که هارون به بهلول گفت
ز دنيا گذشتي و اين نادر است
بگفتا گذشت تو از من فزود
که دادي نعيم ابد را ز دست
چو بايد عاقبت رفتن ز دنيا
به دنيا دل نبندد مرد دانا
جهان باشد رباطي کهنه بايد
از اين جا بهر منزل شد مهيا
بدنيا بهر عقبي کار ميکن
که اين جا هر چه کردي داري آن جا
اگر دانائي اندر کار باشد
کمال مردر در نطق و بيانست
ولي گر نيست دانائي مسلم
تکلم آفت ايمان و جانست
خلاصه بهر هر دانا و نادان
نجات و امن در حفظ اللسانست
راستي آنچه تصور رود از بهر بشر
هيچ ز اخلاق نکو نيست بعالم بهتر
في المثل همچو درختيست وجود من و تو
ثمرش مهر و فا و ادب و علم و هنر
آن شجر زين ثمر ار بارور آيد زيبد
که همي بالد و ماند به جهان تازه و تر
ورنه گر بي ثمر افتاد همان به که ز پاي
اره اش افکند و بشکندش ضرب تبر
حاصل اينست کز اخلاق نکو روي متاب
تا شوي نام نکوي تو به آفاق ثمر
قطعه ذيل بجهأ تمثال مبارک حضرت قطب العارفين آقاي ذوالرياستين الحاج
ميرزا عبدالحسين مونس عليشاه نعمت اللهي سروده شده
بيا تمثال قطب عارفان بين
ز چشم سر مبين از چشم جان بين
حديث آدم و اسما شنيدي
بيا آن با عز و شأن بين
بکن از هل معني ديده ئي وام
دو عالم را در اين صورت نهان بين
جمال حسن را بنگر هويدا
کمال عشق را فاش و عيان بين
وجود اقدسش را آفتابي
ميان جمله ذرات جهان يبن
الا مونس علي شه را نظر کن
بملک فقر شاهي کامران بين
جناب خواجه محبت حقش بيامرزد
ببين چه گوهر ذيقيمتي ز دنيا رفت
وفا مجوي ز خلق زمانه کاين اکسير
باسم بدرقه اندر قفاي عنقا رفت
هر چه در عالم خرابي رخ دهد
چون به بيني از نفاق است از نفاق
وانچه تعمير خرابيها کند
در حقيقت اتفاق است اتفاق
پرورد بهر خدمت خلق آن که خويش را
حاصل رضاي حضرت پروردگار کرد
با نام نيک زنده بود خيرخواه خلق
کي ميرد آن که خدمت مردم شعارکرد
زبان زنداني و کام تو زندان
مقفل گشته اين زندان بدندان
چو باز اين قفل زان زندان نمائي
به زنداني در زندان گشائي
به سوي ناروائيها گرايد
کند هر کار از دستش برآيد
دهان بسته قفس و اندر آن سخن مرغيست
که پرگشوده و دارد همي سر پرواز
پرد ز بام تو ناگه ببام خاطر خلق
کني چو بهر ضرورت در قفس را باز
سخن چه بوم و چه بلبل شوند هر دو قبول
بذوق اهل حقيقت بطبع اهل مجاز
رود به جانب ويران اگر که باشد بوم
چمد بگلشن اگر بلبلي است دستانساز
قطعه در ميلاد مسعود حضرت خاتم المرسلين(ص)
يکي ز اتباع عيسي پور مريم
به استعلا همي زد زين بيان دم
که عيسي را خدا پيغمبري داد
به هر پيغمبر او را برتري داد
همينم بس دليل اين معما
که عيسي بي پدر آمد به دنيا
مسلماني ندا کردش که هي هي
نبردستي به سرّ علتش پي
مسيحا داشت از احمد بشارت
به تبليغ از حقش آمد اشارت
ره خود طي به وقت اندکي کرد
ز تعجيل آن دو منزل را يکي کرد
سلام بي عدد صلوات بي حد
ز ما بر طاق ابروي محمد صلي الله عليه و آله و سلم
اگر نه نفس محيلت مطيع فرمانست
چه سود از اين که جهاني بود بفرمانت
اگر نه سايه فکن گشته ئي سرائي را
چه حاصل اينکه بگردون کشيده ايوانت
تراست گر کني احسان که حق نويد دهد
به (هل جزاء الاحسان الا الاحسانت)
شنيدم که از مال داري لئيم
يکي بي نوا خواست چندين درم
بگفتا مرا دار معذور و کن
روا حاجت خود ز اهل کرم
ولي کم کن از خواهش خويش گفت
براي ندادن چه بيش و چه کم
جبرئيل آمد بامر حضرت پروردگار
ذوالفقار آورد بهر حيدر دلدل سوار
گفت بهر تهنيت بين زمين و آسمان
لا فتي الا علي لا سيف الا ذوالفقار
يک بنده تمام عمر خود را
ره با قدم غناي پويد
وز خالق و خلق بهر امساک
پيوسته ره فرار جويد
يک بنده ز فرط احتياجات
در هر نفسي خداي گويد
زين فقر و غنا به گلشن دهر
برگو که گل مراد بويد
چون در گذرند آب رحمت
از روي چه کس غبار شويد
اين قدر اي توانگر مفشار ناي مسکين
ميترس از آن که زي ناي ناگه نوا برآيد
دوران اگر بکامت باشد مباش غره
بس دورها بسر شد اين دور هم سرآيد
از پاره آستينان بنما حذر که روزي
زين آستين پاره دست خدا برآيد
بر اين سراچه فاني مبند دل زنهار
که پل براي عبور است ني براي قرار
براستي که فلک راست کجروي عادت
که ديده راستي از اين سپهر کجرفتار
نيامده است و نيايد کسي در اين عالم
کزين سراي دو در عاقبت نبندد بار
مبر رشگ بر آن که او را فلک
پي امتحان کرد روزي بلند
چه بسيار کس را که اين کج نهاد
فرا برد امروز و فردا فکند
اين شنيدم که نکته پردازي
پي تحقيق با ظريفي گفت
چيست شيرين تر از عسل گفتا
اگر آيد به دست سرکه ي مفت
قرآن مجيد
بود قرآن کتابي پاي تا سر
کلام ايزد علام ذوالمن
دو عالم يک ورق کان را دو رويست
همه معناي آن آيات متقن
چو اين يکرو که خواندي صدق ديدي
بکذب روي ديگر هم مبر ظن
اگر امروز از فهم تو دور است
شود فردا تو را فاش و مبرهن
در سوک مرحوم شيدا
دريغ کان هنر اوستاد ما شيدا
که در فضائل او عقل مات و حيرانست
جدا شد آن گل باغ ادب ز ما و رواست
چو زلف سنبل اگر حال ما پريشانست
بصورت ار چه ز ما رخ نهفت در معني
خطا بود که بگويم ز ديده پنهانست
هزار آينه ز اوراق نظم و نثر از او
بماند و طلعتش از هر يکي نمايانست
نجوم راست افول و از اين سپهر ادب
ستاره هاي سخن تا ابد درخشانست
يکي را گه و بي گه اندر سراي
بسرقت همي رفت مال و منال
برآورد ديوار خانه به ابر
نبود ايمن از دزد در عين حال
کسي گفتش اين دزد در خانه است
تو بندي ره بام چشمت بمال
سخن فهم کن زين مثل اي عزيز
چو نفست زند ره ز شيطان منال
اگر بکار تو افتد گره ز بازي چرخ
غمين مشو که گشايش ز بعد بستگي است
دل شکسته بيار و ببين درستي کار
که هر چه هست درستي در اين شکستگي است
حرمت دهقان بود لازم اگر چه بنده را
آن که جانش ميدهد البته نانش مي دهد
ليک دهقان در ميان خلق دست اول است
از خدا ميگيرد و بر بندگانش ميدهد
گهي بفقر شوي امتحان گهي به غنا
در اين دو مرحله بيم زوال ايمانست
مباد آن که ز احوال خود شوي غافل
که اين دو وقت زمان خروج شيطانست
به هر چيز مهرت فزونتر بود
همان را پرستش کني هر چه هست
چو مهرت به دنيا ز حق بيش شد
تو دنيا پرستي نئي حق پرست
آنکوست به شط چو بط شناور
وانکس که به دست و پاي غرق است
اين هر دو زنند دست و پا ليک
يک زندگي و هلاک فرق است
عمارتي که بنا کرد خواجه همچو بهشت
ز کف بهشت و مکان در دل مغاک گرفت
چو نيک بنگري او نيز همچو قارون شد
خود و دراهم او را تمام خاک گرفت
هميشه رسم جهانست اين که نعمت را
قدر دهد بتو آن گه قضاش بربايد
تو پيش از آن که ز دستت رود بر آن زن پاي
که چون رود ز کف بر تو سخت ننمايد
هست ثابت که اهل عرفان نيست
هر که ثابت به عهد و پيمان نيست
شرط ايمان درستي قول است
هر که را قول نيست ايمان نيست
اي همه باد و خاک و آتش و آب
چه عجب گر تو را تعب باشد
تو که از پاي تا سر اضدادي
بي تعب بودنت عجب باشد
خون که افسرد چه نفعيش ز عناب رسد
تشنه چونمرد چه حاصل که بدو آبرسد
موقعيت مدده از دست که سودي ندهد
نوش دارو که پس از مرگ به سراب رسد
گر نداني چيست تمثال حرام اندوختن
بايدت از شغل شماعي مثال آموختن
گر هزاران سال شماعي نمايد شمع جمع
عاقبت آن شمع ها باشد براي سوختن
گنج منست نيروي من بهر کسب و کار
بر گنج پادشاه دهد مايه گنج من
رنجي ز دست من بکسان کي رسد که حق
گسترده است خوان من از دسترنج من
هزار شکر که هر چند خامه فرسودم
دهان به مدح و به ذم کسي نيالودم
مرا نبود طمع خلق را کرم زين رو
من از معامله ي هجو و مدح آسودم
به هيچ قيمت نفروختم جواهر خويش
بکس براي صلت هيچ مدح نسرودم
خلاف آن که بانده زيد ز طالع بد
من از مساعدت بخت خويش خشنودم
مرا صغير تخلص بجا بود که سه چيز
مراد دارم و هستم از اين تخلص شاد
در اول اين که به عهد صغارتم ايزد
زبان بگفتن اشعار جانفزا بگشاد
به دوم اين که نگيرد اکابرم خورده
اگر ز خامه ي من نقطه ئي خطا افتاد
به سوم اين که چو روز حساب پيش آيد
مسلم است که آنجا بود صغير آزاد
پرسيد سائلي ز من آن آب خشگ چيست
کز چشمه گشت جاري و آن چشمه تر نکرد
گفتم که هست آن ادبيات بي فروغ
کاندر وجود قائل خود هم اثر نکرد
وصيلت حضرت مولي الموالي علي عليه السلام
شير يزدان شاه مردان با پسر
گفت جان بردم اگر از زخم سر
از خطاي دشمن خود بگذرم
وز جوانمردي به جرمش ننگرم
ور نبردم جان و مي جوئي قصاص
کن بيک ضربت ز غم جانش خلاص
اين بود درس جوانمردي بلي
خواست آموزد به ما آن را علي
او بود استاد جبريل امين
عالمي قربان استادي چنين
عفو و بخشش را از آن شه يادگير
اين هنر را ياد از آن استاد گير
جان من شاگرد آن استاد باش
در دو کون از قيد غم آزاد باش
رباعيات
شد دور چو از نظر غبار من و ما
آن يکه سوار ناگهان شد پيدا
يعني که شديم نيست و اندر همه جا
ديديم خدا هست خدا هست خدا
اي لطف تو بگشوده به من باب عطا
ناگفته و گفته حاجتم کرده روا
حاجات دگر کنون مرا در نظر است
بنماي روا به حرمت آل عبا
يا شاه نجف ببين من حيران را
محروم مران ز درگهت مهمان را
اي شاه تو ميزبان خوان فلکي
اطعام کن اين گداي سرگردان را
اي مظهر کل هويت يزدان را
اي مهر تو گوهر صدف ايمان را
از چنگ سگ نفس رها ساز مرا
آنسان که ز شير حضرت سليمان را
گفتم بخرد کاي بهمه بالا دست
بر گوي که هستي بچه باشد پابست
او صفحه و خامه ئي طلب کرد از من
بنوشت محبت و قلم را بشکست
اي مهر تو کيش و عشق تو مذهب ما
در راه طلب تو آخرين مطلب ما
بي روي تو خورشيد نهان گشته به ابر
باز آي که يکسان شده روز و شب ما
با شانه شبي بگفتم اي عقده گشا
چون شد که شدي ز قيد آن طره رها
گفتا که به کار غير همت کردم
يعني که گره گشودم از کار صبا
اي دوست به جان مايلم اکرام تو را
احسان شمرم دعا و دشنام تو را
ناکامي من اگر که کام دل تست
ناکامي خويش خواهم و کام تو را
گر وعده بهشت يا جحيم است تو را
از روز جزا نه جاي بيم است تو را
چون خلقت خلق روي اصل کرم است
خوش باش که کار با کريم است تو را
اي آن که به هر نفس هوائيست تو را
بر کرده ي نيک و بد جزائيست تو را
هر يک نفس افزوده شود بر عمرت
هشدار که آن عمر جدائيست تو را
اي نفس من اي هميشه مايل بذنوب
تا چند کني ز مردمان ستر عيوب
گر زيرک و صاحب فن و صاحب هنري
رو ستر عيوب کن ز علام غيوب
بيماري خود دوش نمودم به طبيب
گفتا بود اين درد ز هجران حبيب
گفتم که علاج آن چه باشد گفتا
يا وصل حبيب تست يا خون رقيب
خرم دل آنکس که ز خود آگاه است
نفيش سوي اثبات دليل راه است
بر هر چه نظر کند خدا بيند و بس
اين معني لااله الا الله است
افلاک نه مست ماست مست دگري است
وين خاک نه پست ماست پست دگريست
زان کار گره خورد به دست من و تو
تاکشف شود که کار دست دگريست
روزي به وثن پرست دل داده ز دست
گفتم که بجز خداي چيزي مپرست
زد خنده به حرف من و گفتا بخود آي
بيچاره مگر بجز خدا چيزي هست
اي نام تو جان بخش تر از آب حيات
محتاج تو خلقي بحيات و بممات
از بعثت انبيا و ارسال رسل
مقصود تو بودي بمحمد(ص) صلوات
در خويش چو بر مغز رسيدم از پوست
گفتم بود اين مقام جاي من و دوست
چون نيک نظر نمودم از ديده ي دل
ديدم به ميان مني نباشد همه اوست
از مطلع هستي و ظهور ذرّات
تا مقطع عالم و قيام عرصات
يک يک ز لسان جمله موجودات
بر عارض پر نور محمد صلوات
حقا که علي بحق بود مظهر ذات
زيرا که ز حق ظاهر از او گشت صفات
چون ذات و صفات عين يکديگر شد
اظهار صفات ذات را کرد اثبات
از خلقت ما خلق که امر ازلي است
مقصود خدا چهارده نور جلي است
وان چار محمد دو حسن يک موسي
زهرا و حسين و جعفر و چار علي است
هر کس ز محبان شهنشاه ولي است
ز اصحاب يمين بحکم برهان جليست
باشد علي و يمين مطابق بعدد
اصحاب يمين محقق اصحاب عليست
در مخزن لا يموت دردانه علي است
در کون و مکان امير فرزانه عليست
در کعبه ظهور کرد تا بر همه کس
معلوم شود که صاحب خانه عليست
در کعبه و در کنشت موجود علي است
عالم همه طالبند و مقصود عليست
نيک ار نگري حقيقت اشيا را
ز آئينه ي کاينات مشهود عليست
داني چه بود حاصل اخبار روات
آيد چه بکف ز عقل و نقل و آيات
ايمان که تو را ميدهد از کفر نجات
و آن مهر عليست بر محمد صلوات
نه چرخ که بر فراز هم نه طبق است
از دفتر مدح مرتضي يک ورق است
ديدار حق ار طلب نمائي حق را
در شخص علي ببين که مرآت حق است
اي آن که ز علم تو برون هستي نيست
محو از نظرت بلندي و پستي نيست
در ملک وجود از ازل تا به ابد
جز دست تو ايدست خدا دستي نيست
از ذات خداوند کسي آگه نيست
بر کنه کمال او خرد را ره نيست
فرمود علي هر آنچه آري بتميز
مخلوق خيال تست آن الله نيست
ميلاد سعيد مهدي موعود است
آفاق پر از نشاط زين مولود است
از مکمن غيب در شهود آمده است
آن ذات که عين شاهد و مشهود است
زين نور ولايت که بقم جلوه نماست
دل غرق تحير است کاين روضه کجاست
اين ارض قم است يا بود خطه ي طوس
اين مرقد فاطمه است يا قبر رضاست
اي سجده گه اهل وفا ابرويت
وي قبله جان حق پرستان کويت
هر سو که کنم روي و بهر جا که روم
باشد به خدا روي دل من سويت
گفتم به خرد کي به همه بالا دست
بر گوي که هستي به چه باشد پابست
او صفحه و خامه ئي طلب کرد از من
بنوشت محبت و قلم را بشکست
هر چيز ز تحت ارض تا فوق سماست
در کشتي علم مردمان داناست
وان شکتي علم روي بحر حلم است
زنهار به حلم کوش مقصود اينجاست
مغرور مباش نکته داني اين است
با خلق بساز مهرباني اين است
بي خوف و طمع بخدمت مردم کوش
کيفيت دور زندگاني اين است
نازنده دلان مرده مرده پرست
وقعي ننهند بر بزرگي تا هست
از جور زمانه چو او درافتاد ز پاي
آنگاه به گور مي برندش سر دست
بي اهل دلي مرا سر بستان نيست
ميلم به کنار لاله و ريحان نيست
با بودن اهل حال اندر نظرم
فرقي به ميان گلشن و زندان نيست
ميآمد و شهد از لب خندان ميريخت
ميرفت و بدل تير ز مژگان ميريخت
از حسرت موي و روي خود خونجگر
از ديده ي کافر و مسلمان ميريخت
از شمع به شب آتش سوزان ميريخت
پروانه به پيش قدمش جان ميريخت
وين طرفه که شمع عاشق خود ميسوخت
وز غصه ي او اشک بدامان ميريخت
چندت بطريق ناصوابست بسيچ
اينقدر ببحث جبر و تفويض مپيچ
از حادث واز قديم کم گو هستي
حق است و تجليات حق ديگر هيچ
عشق من دلسوخته و حسن تو شوخ
شد باعث حيراني صبيان و شيوخ
من ساخته ام قصه مجنون متروک
تو کرده ئي افسانه ليلي منسوخ
اي آن که تو را بر آستان خونده شود
هر کس که ز هر پناهگه رانده شود
اي پير طريق خضر اي شاه شهيد
مگذار صغير خسته وامانده شود
هر دل که اسير عشق دلبر گردد
هر دم گذرد غمش فزونتر گردد
هر غم به زمانه کاهد اما غم عشق
هر روز فزون ز روز ديگر گردد
هر قدر براي تو ميسر گردد
آن کس دل زاري از تو بهتر گردد
ور شاد نمي کني دلي را زنهار
مگذار دلي از تو مکدر گردد
بالاي تو هر گه که ز جا برخيزد
صد گونه بلا به يکديگر آميزد
در حالت راستي چه خونها ريزد
اينجاست که راست فتنه مي انگيزد
چون بحر وجود موج زن ز اسما شد
زان موج حباب آدمي پيدا شد
پس باد اجل وزيد از سمت قضا
بشکست حباب و محو در دريا شد
گوئي که چسان جهان نور ديده شود
رو ديده به دست آر که آن ديده شود
اين بزم به پيش ديده ي اهل نظر
در هر نفسي چيده و برچيده شود
اي داده مرا به قدرت خويش وجود
ننموده دمي قطع ز من رشته ي جود
در هر نفس آن جود مضاعف طلبم
دارد طمعي چنين به موجد موجود
اسلام چو از نصب علي کامل شد
اکملت ز حق به مصطفي نازل شد
واضح ز رضيت گشت اين کز اسلام
در نصب علي رضاي حق حاصل شد
شاهي که به اسرار جهان دانا بود
از رتبه به کل ما خلق مولا بود
شبها به خرابه ها ز روي شفقت
همدم به جذاميان نابينا بود
حرفي که نه چون مويز هوش افزايد
بادام صفت پرده بر آن مي بايد
اين شيوه ز پسته بايد آموخت که آن
تا مغز نباشدش دهان نگشايد
خورشيد که عالمي مزين دارد
داني چه بيان با تو و با من دارد
گويد که شويد روشني بخش کسان
تا چون منتان خداي روشن دارد
سعيت نه بس اين که قوت بر حلق رسد
يا دخل تو افزايد و بر دلق رسد
تا عاقبتت به خير گردد آن کن
کز سعي و عمل خير تو بر خلق رسد
دو رباعي ذيل اثر طبع رضا صغير متخلص به سعيد مي باشد
رو سوي حقيقت کن و بگذر ز مجاز
يعني که مبر به سوي کس دست نياز
با غير خدا مگوي راز دل خويش
چون نيست به غير او کسي محرم راز
پرسيد کسي ز من بگو عرش کجاست
گفتم که فراز اين سپهر ميناست
گفتا که ز عرش اعظمت هست خبر
گفتم دل با صفاي مردان خداست
خفت به کسان مده کسان محترمند
از خرد و کلان پير و جوان محترمند
گر راه به توحيد بيابي داني
کافراد بشر يکان يکان محترمند
آن استر بارکش که خود باري برد
وان اشتر بي زبان که خود خاري خورد
صد ره به از آدمي که از مادر خويش
زاد آدم و ظالم شد و چون ماري مرد
صد شکر که از لطف خداوند مجيد
با سبزه و گل ز راه بازآمد عيد
اي يار تو را به کام دل اين نوروز
اي دوست ترا مبارک اين عيد سعيد
داني ز چه عيد باستان مي خندد
بر روي جهانيان جهان مي خندد
بنشسته علي جاي نبي در نوروز
زين مژده زمين و آسمان مي خندد
امروز که هر که حال زاري دارد
بر پاي دلش ز غصه خاري دارد
روز کمک است هر قدر بتواني
درياب که هر گلي بهاري دارد
خود بد بود آن کس که بدم نام برد
خود نيک بود هر آن که نيکم شمرد
از صاف دلي من به مثل آينه ام
در آينه هر که روي خود مي نگرد
از روز ازل هماره تا يوم نشور
از آن چه که دور مي زند چرخ يدور
يک دور غرض زان همه دو راست آن هم
دوري که در آن دور علي کرد ظهور
يارب به رسالت رسولان کبار
يارب به مقام و رتبه ي هشت و چهار
يارب به شهيدان صف کرببلا
ما را نفسي به خوشتن وامگذار
چون راحت خويش خواهي از زحمت غير
هشدار که کافري تو در کعبه و دير
چون راحت غير خواهي از زحمت خويش
مسلم شدي و عاقبتت گشت بخير
زان داده دو شانه ات خداي اکبر
تا بار پدر کشي و بار مادر
گر اين دو نباشند رضا از تو مجوي
اندر دو جهان رضاي خود از داور
من ديده به احسان علي دارم و بس
سر در خط فرمان علي دارم و بس
هر کس زده دست خود بدامان کسي
من دست بدامان علي دارم و بس
اي مير حجاز اي شه خطه ي طوس
وي روي تو در سپهر دين شمس شموس
خواهم که ز راه لطف دستم گيري
يعني ز کرم بخوانيم بر پابوس
در مسافرت به مشهد گفته شد
از ديدن آفتاب در خطه ي طوس
چنديست که گشته اند مردم مأيوس
خورشيد به ابر گشته پنهان گوئي
گرديده خجل ز طلعت شمس شموس
جان عشق و محبت است جان را بشناس
حق بيخودي است اين بيان را بشناس
هر جا من و ما ز در درآيد نفس است
با اين دو نشان خاص آن را بشناس
گر مهر علي بسينه داري خوشباش
ويرانه صفت دفينه داري خوشباش
روزي که شوند غرق يم ناخلفان
تو نوح صفت سفينه داري خوشباش
چون گنج نهان کن غم پنهاني خويش
منما به کسي بي سر و ساماني خويش
جمعيت خاطر خود ار مي طلبي
با غير خدا مگو پريشاني خويش
اي سر و قدت به دلربائي مخصوص
پنداشتمت به آشنائي مخصوص
دل بردي و ترک آشنائي کردي
هستي به خدا به بي وفائي مخصوص
قومي به جهان ز حب دنيي محظوظ
خلقي به خيال خلد و طوبي محظوظ
ارزاني آن دو فرقه باد اين دو مقام
مائيم فقط به عشق مولي محظوظ
گرديم اگر چه عمر بيهوده تلف
جز نامه معصيت نداريم بکف
از محشرمان هيچ غمي نيست که ما
هستيم غعلام درگه شاه نجف
اي کرده به درگه تو جبريل نزول
وي بر همه ما خلق ز خالق تو رسول
تو عقل کلي و هر گردون صلاح
اجزاء تواند و ذره هاي تو عقول
اسلام که شد بر همه عالم شامل
بي مهر علي نيز بد آن دين عاطل
اکملت ز حق رسيد چون روز غدير
تا شام ابد دين بشر شد کامل
اي ساقي ماه وش در اين ماه صيام
ده باده که روزه بهر من گشت حرام
افطار کنم که ديده ز ابرو و رخت
هم شکل هلال ديد و هم ماه تمام
رفلتم به در خداي خود توبه کنم
وز هر گنه و خطاي خود توبه کنم
تحقيق گناه مي نمودم ديدم
بايد ز ثواب هاي خود توبه کنم
خلقي به صد احترام مي خوانندم
ز اخلاق رذيله پاک مي دانندم
شک نيست که گر چنان که هستم دانند
از دير و کنشت و کعبه مي رانندم
خواهي که ز توحيد نماني محروم
ميکوش به درک فيض و تحصيل علوم
انگاه رسي به کام دل کاندر تو
گرديد يکي عالم وعلم و معلوم
يا شاه نجف مخواه مضطر گردم
محروم ز فيض عام اين در گردم
با دست تهي نزد کريم آمده ام
مپسند که با دست تهي برگردم
اي واي به من که هر عصيان کردم
در توبه گناه بدتر از آن کردم
خود را به نظر گرفته مشرک گشتم
کردم گنه و به شرک جبران کردم
هر چند من از سم گنه مسمومم
بر درگه دوست ز آبرو محرومم
دانم که شود لطف حقم شامل حال
چون کلب در چهارده معصومم
شاها به تو ما ديده احسان داريم
مهر تو سرشته در دل و جان داريم
غير از تو نداريم به کس روي نياز
موريم و نظر سوي سليمان داريم
فخر عجم اين بس که به نوروز عجم
شد بعثت عقل کل رسول اکرم
امسال هم اين دو عيد ميمون و سعيد
با هم به دو چشم ما نهادند قدم
هر چند طريق تجربت پيمودم
در نيک و ؟؟؟؟؟ خلق نظر بنمودم
کس را بگناه خود نديدم يعني
از جمله گناه کار تر من بودم
ايدوست ز لطف خويش کن خرسندم
کز غير تو ديده بسته دل برکندم
از درگه تو کجا برم حاجت خويش
تو شاهي و من بنده ي حاجتمندم
عمرم همه صرف شد بغفلت چه کنم
شد حاصل عمرم گل حسرت چه کنم
من آن کف خاکم که تو گفتي يارب
با اين کف خاک غير رحمت چه کنم
گر غرق گناه است ز سر تا قدمم
با چون تو کريمي از گنه نيست غمم
هر چيز به مستحق آن چيز رسد
من عاصي و مستحق ترا بر کرمم
ني نيک و نه بد نه عالي و ني پستم
در حيرتم از جهان چه طرفي بستم
هر کس نگري به دست دارد هنري
من نيست بجز بي هنري در دستم
اي داده مرا وجود از کتم عدم
پرورده به صد هزار گون ناز و نعم
باور نکنم بحق خود قهر تو را
چون از تو نديده ام بجز لطف و کرم
امروز به فرمان خداي علام
بنشست علي به مسند خير انام
انعمت بود شاهد قولم ز علي
بر خلق جهان نعمت حق گشته تمام
يا پير مکن ز درگه خود دورم
ميدار به لطف دائمت مسرورم
من کلب در تو هستم اي شير خداي
مگذار سگ نفس کند مقهورم
عمريست که دم به دم علي ميگويم
در حال نشاط و غم علي مي گويم
تا حال علي گفته ام انشاء الله
در باقي عمر هم علي مي گويم
اي خسرو طوس اي امام مسموم
اي همچو قضا قدر بحکمت محکوم
خواهم ز تو آن چه خويشتن ميداني
اي شاه مکن گداي خود را محروم
اي آن که مت کمينه ي درگاهم
وي آن که به حق شدي دليل راهم
بر آن چه نمودي آگهم ثابت دار
وز آن چه نه آگهم بکن آگاهم
يکچند به دنياي دني دل بستيم
يکچند به اميد جنان جان خستيم
ديديم دو عالم شده بار دل ما
رستيم ز خويش و از دو عالم رستيم
ياد تو دمي به ملکت جم ندهم
ني ملکت جم به ملک عالم ندهم
يک لحظه غمت به بوستان هاي جهان
ني ني که به بستان جنان هم ندهم
در راه خدا چو نيست شد هست حسين
شد عالم هستي همه پابست حسين
حق داد به خون بهاي او در دو جهان
ترتيب خدائي همه در دست حسين
خورشيد ازل سيم ماه شعبان
چون خواست شود ز برج عصمت تابان
مأمور به خدمتش بفرماي خداي
جبريل ز سد ره گشت و لعيا ز جنان
خاکي که بکفش بودت از اصفاهان
همراه ببردي اي مرا راحت جان
من خويش بدان خاک مثل ميکردم
معلومم شد که بوده ام کمتر از آن
در عشق توام همين بس اي روح روان
کز غير تو فارغم من سوخته جان
يک دل دارم تو هستي آن را دلبر
يک جان دارم تو هستي آن را جانان
اي غير علي شناس اي ديوانه
از خويش چه ديدي که شدي بيگانه
گر کعبه طلب کني علي رهبر تست
راه در خانه جو ز صاحب خانه
در نيمه شعبان برخي همچون ماه
شد جلوه گر انوار الهي ناگاه
در تهنيتش خيل ملايک گفتند
لا حول و لا قوة الا بالله
اي زائر قبر شاه بي خيل و سپاه
اندر دو جهان تو را بس اين رتبه و جاه
تو زائر آنکسي که با معرفتش
من زار مزاره کمن زار الله
اي ريشه ي بد بکشت زار آورده
وز حاصل آن رو به فرار آورده
ديروز خود اين درخت را بنشاندي
امروز بخور برش که بار آورده
يارب ز خطاي خودپرستي توبه
وز حالت هشياري و مستي توبه
چون غير خيالي نبود هستي من
يارب هم از اين خيال هستي توبه
اي آن که خداوند حدوث و قدمي
فرمانده عرش و فرش و لوح و قلمي
من جمله خطا و سو و جرم و گنهم
تو صاحب لطف و عفو و جود و کرمي
اي آن که به من ز من تو نزديکتري
ناکرده بيان ز حالتم باخبري
قلب و بصرم بنور خود روشن کن
اي آن که مرا خالق قلب و بصري
در خم غدير کز خداي ازلي
رفت آن همه تأکيد بتعيين ولي
داني چه نتيجه کشف شد از اسلام
مقصود علي بود و تولاي علي
زد روز ازل مشيت اللهي
بر نام حسين کوس شاهنشاهي
زان سر که ميانه ي حسين است و خدا
کس را نبود غير خدا آگاهي
سلطان سرير لامکانست علي
مولا و امير انس و جان است علي
آگه ز علوم کن فکان شير خدا
ممدوح همه خلق جهان است علي
اي سر خفي نور جلي ادرکني
اي دست خداي ازلي ادرکني
تو دست خداوي و من افتاده ز پاي
يا حضرت مرتضي علي ادرکني
اي نفس نبي شخص ولي ادرکني
سر صمد لم يزلي ادرکني
مولاي فقيران شه مردان الغوث
يا پير دخيل يا علي ادرکني
اي شير خدا شاه ولايت مددي
اي بحر سخاکان عنايت مددي
در وادي بي کفايتي حيرانم
اي صاحب رتبه ي کفايت مددي
رباعي
بجهت پرده درب حرم حضرت ثامن الائمه عليه السلام سروده شده
از ديده ي دل اگر رضا را بيني
مرآت جمال کبريا را بيني
گر پرده اوهام به يکسو فکني
اندر پس اين پرده خدا را بيني
تا کي به زمانه نيک وبد مي بيني
از چشم قبول و چشم رد مي بيني
اينها همه پرتو جمال ازلي است
کز صبح ازل تا به ابد مي بيني
زنهار مکن به حق خود کوتاهي
خوش خواه براي خلق از آگاهي
زيرا که براي خويشتن خواسته ئي
آن را که براي ديگران ميخواهي
گر تابع امر و نهي قرآن باشي
آسوده ز انقلاب دوران باشي
امنيت جسم و روح در ايمانست
ايمن باشي گر اهل ايمان باشي
اي آنکه به ارباب عطا دل بستي
نائل نشدي خاطر خود را خستي
غم چند خوري که کرد او ترک عطا
خود ترک طمع نما که از غم رستي
تا اهل ثبات و حلم و تمکين نشوي
آسولده دل از نفاق و تلوين نشوي
بد ميگذرد به آنکه بدبين باشد
هشدار به نوع خويش بدبين نشوي
جز صلح و صفا نباشدم کرداري
با رد و قبول کس ندارم کاري
آزار جهاني ار کشم آن خواهم
کز من نرسد به هيچ کس آزاري
بر منتظران ورود يار جاني
ماند به دو امر گويمت تا داني
يا مرده دوباره زندگاني يابد
يا زنده رسد به عمر جاويداني
اي حجة حق بملک حق شاه توئي
امروز به خلق هادي راه توئي
درد دل ما ز لطف خود درمان کن
از درد دل ما هر کسي آگاه توئي
(تمت الرباعيات)
مفردات
گر کني خاک را زر از حکمت
ندهندت زياده از قسمت
قصه ي روز جزا داني که چون
هر که بامش بيشتر برفش فزون
افتادگي نکو بود اما به جاي خويش
چوبي که نرم گشت خورد موريانه اش
همان به بد و نيک مردم نگوئي
که بد را بدي بس نکو را نکوئي
صافي از آينه آموز و بهر حال بساز
تا همه خلق جهان خويش به تو بنمايند
حاجت بدان بود که کند رفع احتياج
ورنه بغير رافع حاجت چه حاجتست
مکن از بي هنري عيب من دلشده را
عشق نگذاشت که تا من هنري آموزم
گر من از جام مئي مست و خرابم نه عجب
خانه مور ز يک قطره باران درياست
مرگ غني مقدمه ي جنگ وارث است
رحمت بروح آنکه بمرد و کفن نداشت
عمري ار شکر بر زبان راني
شکر توفيق شکر نتواني
برگ سبز
چونکه شد آراسته در طبع گفتار صغير
خرم از ديدار آن شد ديده ي برنا و پير
دفتري مشحون ابيات نشاط انگيز و تغز
نغمه اي پرمحتوي چون گفته ي حق دلپذير
سالها بايد که تا از گلشن هستي گلي
زينت بستان شود خوشرنگ و خوشبو چون صغير
شاعري پر مايه در خلق مضامين بديع
عارفي وارسته در فضل و فضيلت بي نظير
شعر داني چيست «مرواريدي از درياي عقل
چون که برخيزد ز دل بر دل نشيند ناگزير
خواند اگر خود را صغير از چشم دل گر بنگري
بود دريائي عظيم و بود دنيائي کبير
در صراط المستقيم عشق حق زد گامها
لحظه اي غافل نشد از اين طريق واين مسير
عارف حق گشت و از ميقات نفساني گذشت
لاجرم شد در سپهر معرفت مهر منير
گه بهوصف مصطفي گاهي ز زهراي بتول
گاه از زينت سخن راند و گه از مولا امير
در رثاي سرور آزادگان گفتار وي
درس جانبازي دهد بر مرد و زن خرد و کبير
رهروان راه حق را با سخن شد راهبر
عاشقان مکتب و سنت از او الهام گير
از وجودش اصفهان همواره باشد مفتخر
چون بود کاخ ادب را در سخن صاحب سرير
در مقام وصف او طبع (مهذب)قاصر است
برگ سبزي گشت تقديم صغير از اين حقير
به طوري که در مقدمه اشاره شد چند نمونه از اثر طبع فرزندان استاد صغير از نظر خوانندگان گرامي مي گذرد
رسالت و وصايت
شبي بود و بزمي ز اهل کمال
نمودم ز روشن دلي اين سوال
کز اين چرخ دورا و اين ماه و مهر
از اين چار عنصر از اين نه سپهر
ز طوبي و کوثر ز غلمان و حور
ز انهار جاري ز خلد و قصور
ز عرش و ز فرش و ز خورشيد و ماه
ز برّ و ز بحر و سپيد و سياه
ز دشت و ز کوه و ز رمل و حجر
ز گلهاي الوان نبات و شجر
ز سال و ز ماه و ز ليل و نهار
ز تبديل آن در خزان و بهار
بگو مقصد حي سبحان چه بود
که اين آفرينش مرتب نمود
مرا گفت در پاسخ آن نيک نام
بود احمد و آل او والسلام
محمد(ص) همان سرور انس و جان
که لولاک گفتش خداي جهان
بگفتم که در زير چرخ کبود
به حق آن که بشناخت او را که بود
به اطراف آن شمع بزم هدا
ز اصحاب و انصار و از اقربا
که بودي پي نشر احکام دين
به او يار و همدست از مسلمين
بگفت آن که از امر حي قدير
وصي گشت او را بخم غدير
باو لحمک لحمي احمد بگفت
بايثار جان شب بجايش بخفت
در اوصاف او گشته حيران عقول
بقرآن حقش خوانده نفس رسول
ز تيغ کجش باز شد راه راست
از او دين حق تا قيامت بجاست
نبي را وصي و خدا را ولي
چراغ ره اهل بينش علي
نصيرا تو را بس بود اين شرف
که هستي غلامي ز شاه نجف
اثر طبع احمد متخلص به
نصير
در تهنيت مولود مسعود حضرت سيدالشهدا عليه السلام
رضا صغير-سعيد
شکست قلعه ي ظلمت چو تک سوار پگاه
برون شد از دل شب همچو يوسف از دل چاه
چنان بروي زمين چلچراغ حسن افروتخت
که شد به حاله ي حيرت ز شرم پنهان ماه
نگار من ز در آمد براستي چون سرو
بروي زلف دو تا کج نهاده بود کلاه
زدم بهخاک درش بوسه اي برسم ادب
دل رميده سپردم به آن بت دلخواه
بچشم دل متحير بحسن او ماندم
اگر چه شرم ندادم دمي محال نگاه
بگفتمش که نارا چه روي داده مگر
که باب عيش گشودي مرا از اين درگاه
شکفت بر لب او غنچه تبسم و گفت
کنون ز آمدن خويش سازمت آگاه
ز جاي خيز و بشکرانه اشک شوق افشان
چرا که قبله ي عشاق ميرسد از راه
رسيد سوم شعبان که چون سروش آورد
نويد رحمت و غفران بدفع جرم و گناه
که هست مولد مسعود آن که روز جزا
شود شفاعت او شامل سپيد و سياه
حيسن مظهر حق خسروي که بر در او
خلايقند غلام و ملايکند سپاه
حسين مظهر حق خسروي که بر در او
خلايقند غلام و ملايکند سپاه
شهي که جن و بشر از سر خضوع و خشوع
نهاده اند به درگاه او خدود و جباه
مهي که روز جزا خيل عاشقانش را
اگر گناه چو کوه است ميشود چون کاه
نهاده پا به سر چرخ پايه ي قدرش
زده است بر سر افلاک شوکتش خرگاه
ز آستانه ي لطفش متاب روي نياز
که هست خادم کويش خداي حشمت و جاه
هزار سال عبادت ميان رکن و مقام
شود به ذره اي از بغض او هبا و تباه
هر آن که نيست دليل رهش ولاي حسين
اگر چه راهي کعبه است هست خود گمراه
هنوز توبه ي دم نگشته بود قبول
اگر بدرگه لطفش نبرده بود پناه
محب حضرت او را چه نسبت است بغير
گداي درگه او را چه حاجت است بشاه
ز عشق او شرر افکن بدل که در دو جهان
ز دامنش نبود دست عاشقان کوتاه
چه غم ز آت شدوزخ تو را سعيد که هست
ولاي آل علي بر سعادت تو گواه
بسمه تعالي
در خاتمه قسمتي از اشعار يادنامه که در مقدمه يادرآور شده درج ميگردد
آئينه ايزدنما
برده ره در عالم وارستگي
کي بدنيا باشدش دلبستگي
از طريق شرع و ز منهاج دين
رفته تا سر منزل حق اليقين
مغز را جسته شکسته پوست را
ديده بي پرده جمال دوست را
حق شناس و حق ستا و حق پرست
چون جنيد از باده ي توحيد مست
جهد و کوشش کرده تا انسان شده
ذره بوده مهر نور افشان شده
بوسعيد عصر ما بود آن سعيد
حجت شمس و نشان بايزيد
شاعر دلداده ي دلباخته
تن رها کرده به جان پرداخته
شاعر پرورده مهد کمال
پاک طينت نيک سيرت خوش خصال
جان دانش بود و معناي هنر
بحر ژرفاي گهر زاي هنر
عشق بود و سوز بود و درد بود
در نبرد با تمنا مرد بود
دوستي مذهب محبت دين او
مهر کيش او وفا آئين او
رحمت بي زحمت و آزار بود
نوش بي نيش و گل بيخار بود
آيت تسليم و مصداق رضا
سينه اش آيئنه ي ايزد نما
متقي و مقبل و مسعود بود
بنده اما بنده ي محمود بود
بردباري و تواضع پيشه اش
بي غبار آئينه انديشه اش
نور ايمان از جبين او پديد
آشکار از شعر او عشق و اميد
باده از ميناي وحدت خورده بود
از مؤثر بي اثر پي پرده بود
ني ز صورت از حقيقت کامياب
عين دريا بود ني موج سراب
مجلس اهل ادب را شمع بود
پير بزم و پيشواي جمع بود
صحبت او روح بخش و جانفزا
محضر او مظهر صدق و صفا
تا ابد آثار او پاينده است
زنده دل هرگز نميرد زنده است
دام خاکي را ز پا چون باز کرد
مرغ روحش بر فلک پرواز کرد
عارف آگاه صاحبدل(صغير)
رفت و شد بي همدم و تنها (بصير)
عبدالکريم بصير اصفهاني
تو زنده ئي صغيرا
رفتي و بي وجودت شد بي اثر سخن ها
خورشيد ما کجائي سرد است انجمن ها
اي مرغ باغ عرفان بازآ که عندليبان
در ماتم تو نالان گشتند در چمن ها
بازآ ه بي صفاي روي تو بي صفا شد
در دشت نسترن ها در باغ ياسمن ها
برخيز کز غم تو در لاله زار و گلشن
داغ است بر جگر ها چاکست پيرهن ها
تا جان ز تن گسستي با قدسيان نشستي
تاب و توان ربودي اينجا ز جان و تن ها
با آن گهر فشاني و آن شهرت جهاني
يک عمر رسته بودي از قيد ما و من ها
تو زنده ئي صغيرا هرگز نميرد آن کو
شد خصم بت پرستان شد يار بت شکن ها
در شهر و روستاها در باغ و کوه و صحرا
بر طرف بيد بن ها يا زير نارون ها
گر منبريست برپا يا ذاکريست گويا
نام تو بر زبان ها شعر تو در دهان ها
اي طاير خجسته از دام و دانه رسته
بي تو نواي خسته در دام مانده تنها
از نواي اصفهاني
(مرد خدا)
دريغا دريغا ز مرگ صغير
دريغا از آن پير روشن ضمير
بمعني اديب و سخن سنج بود
بکار و هنر اوستاد و بصير
نه تنها در اين شهر مشهور بود
که بودي در اقصاي عالم شهير
در او جلوه گر بود روح کمال
روان سنائي و جان ظهير
بمدح پيمبر بسي چامه گفت
جز از وي نگرديد منت پذير
محب علي بود و اولاد او
ثناخوانشان از صغير و کبير
همه عمر نان خورد از دسترنج
فقير و بملک قناعت امير
بسر برد در گوشه انزوا
چو مه نور افشان ولي گوشه گير
باهل ادب رهبر و پيشوا
باهل صفا مقتدا بود و پير
دريغا از آن شاعر ارجمند
فسوسا از آن عارف بي نظير
چو آن گوهر از دست ما رفت زود
در اين دار فاني نپائيد دير
بتاريخ آن دوست (دريا) ز دل
کشيد آهي و گفت(حيف از صغير)
1390
از رضا بهشتي(دريا)
«صدف شعر»
ز رنگ وب وي تو آغوش اين چمن خاليست
به حسرت سمنت باغ ياسمن خاليست
ربود دست اجل گوهر وجود تو را
ز دستبرد زمان مخزن سخن خاليست
بموج حادثه درگير شد محيط ادب
ببين چسان صدف شعر را دهن خاليست
چه نقش ها که در آفاق مانده از قلمت
به بيستون هنر جاي کوهکن خاليست
بجسم شعر و ادب در زمانه جان بودي
کنون ز طاير جان تخته بند خاليست
بزير خاک صغيرا چه جاي خفتن بود
بيا که جاي تو در صدر انجمن خاليست
دريغ و درد که (شيدا) دريغ گوي تو شد
کنار تربتت ايدوست جاي من خاليست
زندگي جاودان
آوخ از رحلت جانسوز غم افزاي صغير
که بدلها زده آذر ز صغير و ز کبير
مظهر مهر و وفا کز خرد و صدق و صفا
دولت بخت جوان يافتي از همت پير
شمع بزم عرفا چشم و چراغ ادبا
جان مصفا و دل از مهر علي ماه منير
سالکي زنده دلي حق طلبي نيک نهاد
عارفي پاک گهر پاک سير پاک ضمير
شاعري نابغه استاد و اديب و بخرد
نکته پرداز وسخن سنج و دل آگاه و بصير
اوستادي که به ميدان سخن در عصرش
برده گوي سبق از هاتف و سلمان و ظهير
بردباري که ز افتادگي و خودشکني
خويشتن را ببر خرد و کلان داشت حقير
مرثيت ساز ز اخلاص به پيغمبر و آل
منقبت گوي علي پادشه عرش سرير
الغرض هر چه دهم شرح دو صد چنداست
آن گرانمايه ي روشندل بي شبه و نظير
ني به ايران و صفاهان بودش شهرت و بس
باشد از پرتو حق شهرت او عالمگير
گشت واصل به سميش شه کونين حسين
گوش جانش چو شنيد ارجعي از حي قدير
گفت (صابر) چو نکو نام نميرد هرگز
سال تاريخ بود(زنده جاويد صغير)
1390قمري
رباعي
از سوي حق ارجعي چو بشنيد صغير
تسليم رضاي دوست گرديد صغير
(صابر) پي سال در گذشتش گفتا
تاريخ بود (زنده ي جاويد صغير)
زنده ي جاويد
رخت بربست سوي عالم جاويد صغير
بزم ها را همه بر هم زد و برچيد صغير
آه و افسوس که خورشيد ادب کرد غروب
حيف و صد حيف کزين بيش نتابيد صغير
رفلت استاد سخن قافله سالار ادب
جلوه ي عشق و هنر پرتو اميد صغير
آيت صدق و صفا مظهر تسليم و رضا
نور ايمان گل عرفان بر توحيد صغير
آن چه در آينه اسکندر و جم ديد به جام
همه در جام دل و صفحه جان ديد صغير
يک قدم جز به ره صدق و صفا پا ننهاد
جز سوي حق و حقيقت نگرائيد صغير
نام او تا به ابد زنده ي جاويد بود
گر از اين بيش در اين دير نپائيد صغير
زنده عشق نميرد به جهان مي تابد
تا ابد بر فلک عشق چو خورشيد صغير
الغرش بست از اين غمکده چون بار سفر
به سوي گلشن فردوس خراميد صغير
پي تاريخ متين بود در انديشه که ديد
نقش بر لوح جهان(زنده ي جاويد صغير)
1390
بهنيا متخلص به متين
در مرگ صغير
چونکه حسين صغير شاعر مشهور
آن که زانواع نظم ساخته ديوان
از در عرض خلوص آل نبي را
مرثيه بسيار گفت و مدح فراوان
منقبت و مرثيت که طبع وي آورد
آيت دين حق است و مظهر ايمان
بانگ رساي مديحه خوان و سخنور
صيت وي افکنده در سراسر ايران
شمع حياتش ز تند باد اجل مرد
داغ فراقش بماند در دل اخوان
جست در ايوان خلد مسکن و مأوي
از ره اسلام پاک و مسلک عرفان
شمع سخن بود و چون بمرد(سنا) گفت
(شمعي از جمع شاعران صفاهان)
1390
از استاد جلال الدين همائي
انتظار
افسوس که رفت از کنارم
ناگه پدر بزرگوارم
تا دست پدر مرا بسر بود
بر پا نخليد هيچ خارم
هر گاه مرا غمي بدل بود
او بود ز مهر غمگسارم
از رفتن او ز دار فاني
افتاد دو صد گره بکارم
چون ابر بهار در فراقش
از ديده ز غم سرشگبارم
تا آخر عمر در عزايش
با حال فسرده سوگوارم
در خواب مگر رخش ببينم
شب تا به سحر در انتظارم
ترسم دل از اين شرر شود آب
بر باد دهد غمش غبارم
انديشه و فکر و غم چو آيند
گاهي ز يمين گه از يسارم
بر صبر برم پناه زيرا
در دست قضاست اختيارم
ناچار از اين دو بيت يابد
تسکين دل زار بي قرارم
تا هست جهان سعيد باشد
از نام صغير افتخارم
از رضا صغيرا متخلص به (سعيد)
رباعي
استاد صغير منقبت گوي علي
چون رفت از اين دار فنا سوي علي
بر تبت او نوشت تاريخ پناه
(اينجاست مزار عاشق کوي علي)
غمکده
بکجا رفتي و چه شد يارا؟
که تو تنها گذاشتي ما را
اي صغير اي جهان صدق و صفا
غم مرگ تو سوخت دلها را
نه همين اصفهان عزادار است
غمسرا ساختي تو دنيا را
ز سخن از چه روي بستي لب
لب جان بخش چون مسيحا را
سينه با صفا کجا بردي
و اندل پاک بي تمنا را
مرگت اي عندليب باغ سخن
کرد خاموش نطق گويا را
خيز و بنگر که جمله ي ياران
سوگوارند و خسته دل يارا
زدي آتش چرا به جان متين
سوختي از چه قلب دريا را
از چه بردي قرار را ز صفا
از چه کردي حزين تو دانا را
در غمت هم بصير هم نواب
همنوا گشته اند يکتا را
مشفق از فرقتت رثاخوان است
نغمه جانسوز گشته شيدا را
نه همين خون دل کياني شد
کرده اي داغدار بينا را
به سياسي نگر که زمزمه اش
در دل آتش فکنده خارا را
مويه سر داده در غم تو رجا
رفته از کف شکيب برنا را
چون طلائي کند ز هجرانت
چهره زرد چون مطلا را
خنده رفت از لبان جمشيدي
غم گرفت آن دل مصفا را
دل کيوان ز غصه خون گرديد
عقده افزود شد ثريا را
هم مظاهر حزين و هم برجيس
حزن بگرفته عرش اعلا را
اگر امروز زين جهان رفتي
برگزيدي به دنيي عقبا را
سخنان بلند و جاويدت
بسپارند راه فردا را
خوش بآزادگي بسر بردي
خوش گرفتي به هيچ دنيا را
رفتي اي شمع بزم اهل ادب
کردي افسرده انجمن ها را
بعد تو اي صغير صاعد تو
چه کند جان ناشکيبا را
از صاعد
شام فراق
بعد مرگ باب خود آشفته حالي داشتم
از غم هجرش بدل رنج و ملالي داشتم
در درون سينه از بيداد صياد اجل
طاير افسرده ي بشکسته بالي داشتم
مينمودم ياد ايامي که از فيض دمش
در دل خود عشق و شور و وجد و حالي داشتم
بر مزارش با دلي پرخون بجيب خود فرو
سر بفکرت برده با يادش مقالي داشتم
کاي پدر اي مهتر معموره ي عشق و ادب
ايکه اندر پرتوت جاه و جلالي داشتم
در سرم هرگز نبود انديشه شام فراق
تا که در دامان تو صبح وصالي داشتم
با تماشاي بهشتي عارض نيکوي تو
وه چه خوش ليل و نهار و ماه و سالي داشتم
موبمو بر خويش ميباليد اعضاي تنم
هر زمان درک حضورت را مجالي داشتم
ميرسيدم از دم روح القدسي گوئي جواب
از تو گر در مکتب عرفان سوالي داشتم
ناگهم از تربتش بر گوش جان آمد سروش
کز تو اي جان پدر کي انفصالي داشتم
يافتم او را چو در آغوش جان آنگه نصير
از مقال خويش نزدش انفعالي داشتم
احمد صغير-نصير
اختر تابنده
مرتضي محمدي نژاد-کهتر
هيچ نديه است به خود اصفهان
در فن اشعار و سخن چون صغير
در کلامش بر اهل خرد
دلکش و مستحسن و هم دلپذير
جمله سخن هاي روان بخش او
در بر ارباب سخن بي نظير
بحر معاني و يم معرفت
عارف و وارسته ي روشن ضمير
گوهر درياي سخن پروران
اختر تابنده صغير شهير
بر فلک فضل و کمال و ادب
مهر فروزنده و ماه منير
خويش به پيوست بحق چون شنيد
ارجعي از خالق حي قدير
اهل سخن در غم او سوگوار
(کهتر) و مهتر ز صغير و کبير
چند غزل اثر طبع رضا صغير-سعيد
زان نه بيند کسي آن مظهر زيبائي را
که کند خيره رخش چشم تماشائي را
هرکه را جلوه کند طلعت آن ليلي جان
همچو مجنون بپذيرد غم رسوائي را
يک نفس چشم نپوشي ز تماشا چون من
يک نظر بيني اگر آن همه زيبائي را
من اگر در طلب او نه صبورم چه عجب
ميبرد عشق ز دل صبر و شکيبائي را
ور کشد کارم من از عشق بسر حد جنون
يکدم از کف ننهم دامن شيدائي را
سر چو گو در خم چوگان غمش دارم و بس
نيست سوداي دگر اين سر سودائي را
هرکه را ديده دوبين نيست به تحقيق سعيد
همه جا بيند از او جلوه ي يکتايي را
قسم بروي تو تا دل تبار موي تو بستم
بجز تو رشته الفت ز هر چه بود گسستم
چرا از آن لب شيرين مراد دل نستانم
کنون که دامن لطف تو اوفتاده به دستم
اگر چه روز قيامت رسد بپاي نخيزم
چرا که با تو بخلوتسراي دل به نشستم
بجز دري که گوشدم ز دل بجانب کويت
در اميد ز هر سو بروي خويش به بستم
اگر چه جور بسي ديدم از فراق تو شادم
که عهد بندگي خويش تاکنون نشکستم
بجز به ابروي محرابيت نماز نيارم
بجز جمال تو را اي اميد دل نپرستم
سعيد تا شده ام محو آن جمال دل آرا
فراغتي شده حاصل ز نيستي و ز هستم
با دل زار منت غير جفا کاري نيست
گرچه اي دوست مرا غير تو دلداري نيست
ناصح از عشق تو منعم کند و بيخبر است
که شب و روز به جز ياد توام کاري نيست
زاتش هجر تو مي سوزم وعمريست مرا
جز غم عشق تو غمخوار و پرستاري نيست
به نشين با من ناچيز که در پيش نظر
نکند جلوه جمال گل اگر خاري نيست
پرده از چهره برافکن که به جز ديدن تو
عاشقان را بجهان حسرت ديداري نيست
رحمي آخر به من سوخته بال اي صياد
که بدام تو چو من مرغ گرفتاري نيست
راز دل فاش مکن جز ببر دوست سعيد
که به جز دوست ترا محرم اسراري نيست
چنان در خم زلف او دل نشيند
که ديوانه زير سلاسل نشيند
قيامي که برپاست زان سروقامت
ز پا تا جهانست مشکل نشيند
خرامان اگر و کند سوي بستان
سر سرو از شرم در گل نشيند
مکاني به جز ديده و دل ندارد
چو از ديده برخواست بر دل نشيند
اگر عشق او داري ايدل نشايد
که عاشق ز معشوق غافل نشيند
چو شيخ ريا هر که زد لاف مهرش
به پيشانيش مهر باطل نشيند
به بين عاشقي را که در راه يوسف
زليخا بمانند سائل نشيند
سعيدا به بحر غمش کشتي دل
کجا ميتواند بساحل نشيند
هر کس ولايش در دل نداري
کشت اميدش حاصل نداري
کي مي توان رست زين بحر مواج
درياي عشقش ساحل ندارد
بنشسته از ناز بر ديده ما
سروي که خود پاي در گل ندارد
در جستجوي بسيار گشتم
ديدم که جز دل منزل ندارد
ديوانگان را عشق و صفائيست
کز آن نصيبي عاقل ندارد
چشم سعيد است گر سوي آن ماه
جز مهر رويش در دل ندارد