• ديوان سليمي توني

سروده ي تاج الدين حسن بن سليمان توني

«در گذشته 854ق»

سلیمی تونی درتون متولد شدودر سبزوار اقامت گزید نخست شغل تحصیل داری داشت وگویا ظلم فراوانی می کرده ولی با اتفاقی که برایش می افتد توبه کرده و به سلک درویشان می پیونددودراثنای مسافرت به مشهد مقدس درسال 854قمری وفات یافت ودرسبزوار مدفون شدبیشتر اشعارش در مدح و منقبت ائمه ی اطهار علیهم اسلام است.

قصايد

در نعت پيامبر (ص) و  چهارده معصوم(ع)

1

السلام اي سيد کونين و ختم انبيا

السلام اي شاه مرسل صاحب تاج و لوا

السلام اي صدر و بدر عالم و نور اله

السلام اي فخر نسل آدم و شمع هدي

السلام اي آفتاب آسمان يا و سين

السلام اي ماه مهر افروز برج طا و ها

السلام اي آيت رحمت که بر خوان کرم

لطف تو در داده خلق هر دو عالم را صلا

السلام اي هادي امت شفيع المذنبين

السلام اي از تو درد دردمندان را دوا

السلام اي رحمت عالم که داده اختيار

بر زمين و آسمانت خالق ارض و سما

السلام اي احمد مرسل که در قرآن خداي

گفته محمود و محمد نامت از عز و علا

السلام اي شرح گيسوي تو والليل آمده

السلام اي سوره اي از وصف رويت و الضحي

السلام اي حيدر صفدر امام انس وجان

السلام اي شير يزدان شهسوار لافتي

السلام اي قدرت حق مظهر انوار لطف

والي و مولي، ولي الله وصي مصطفي

السلام اي حجت ناطق که گفته کردگار

مدح تو در هل اتي [و]، ‌وصف تو در انما

السلام اي سرور غالب اميرالمؤمنين

شير ميدان شجاعت صفدر روز غزا

السلام اي حامي دين نبي کاسلام را

داده اي قوت به دست و بازوي خيبر گشا

السلام اي حاکم و هادي ميزان وصراط

قاسم جنات و نيران شافع روز جزا

السلام اي ساقي کوثر که از رنج گناه

تا ننوشد از کفت شربت نيابد کس شفا

السلام اي ملت حق را امام و راهبر

السلام اي کشور دين را امير و پادشا

السلام اي اهل بيت طيبين و طاهرين

کانما آمد يريد الله در شأن شما

السلام اي گوهر درياي خير المرسلين

اسلام اي مخزن اسرار شاه اوليا

السلام اي شمسه ي گردون عصمت فاطمه

نور چشم مصطفي فخر البشر خير الورا

السلام اي هادي دين حجت ثاني حسن

وارث علم نبي قايم مقام مرتضي

السلام اي خسته ي الماس کين دشمنان

السلام اي در ره دين صابر رنج و بلا

السلام اي شاه دين پرور حسين بن علي

سرور معصوم مظلوم و شهيد کربلا

السلام اي قرة العين امير المؤمنين

شمع جمع خاندان چشم و چراغ اوصيا

السلام اي سيد سجاد زين العابدين

صاحب درد و مصيبت همدم حزن و بکا

السلام اي اصل ونسل طيبين و طاهرين

يادگار اهل بيت و آدم آل عبا

السلام اي حجت پنجم امام ابن الامام

وارث احمد محمد باقر حيدر لقا

السلام اي ميوه ي جان علي بن الحسين

گلبن باغ کرامت سرو بستان وفا

السلام اي جعفر صادق که در صدق و يقين

بر همه عالم توئي شاه و امام و مقتدا

السلام اي رهنماي جمله گمراهان دين

کز تو با راه صواب آيند از کفر و خطا

السلام اي موسي کاظم کليم طور علم

کآمده در گوش جانت هر زمان از حق ندا

السلام اي عيسي ثاني که احيا کرده اي

جمله دلهاي خلايق را به نطق جان فزا

السلام اي شاه چار ارکان و، ‌سلطان دو کون

السلام اي حجت هشتم، علي موسي الرضا

السلام اي قبله ي حاجات ارباب يقين

السلام اي سده بوست مروه و اهل صفا

السلام اي مقتداي اتقياي دين تقي

السلام اي خلق عالم را امام و رهنما

السلام اي بحر علم و دانش و فضل و کمال

مظهر لطف الهي معدن حلم و حيا

السلام اي حجت يزدان نقي کز آسمان

کنيت و نام آمده هم چون ولي الله تو را

السلام اي ماه برج رفعت و عز و شرف

السلام اي در درج حکمت و بحر سخا

السلام اي خازن علم الهي عسکري

السلام اي نقد ايمان را، ز تو زيب و بها

السلام اي قاضي شرع و طريقت بي خلاف

کاشف علم حقيقت والي ملک ولا

السلام اي حجت حق مهدي آخر زمان

قايم آل محمد هادي دين خدا

السلام اي مقتداي ملت ايمان که هست

خلق عالم را به تو تا روز محشر اقتدا

السلام اي زمره ي خاصان درگاه اله

السلام اي محرمان بارگاه کبريا

السلام اي خازنان گنج علم و معرفت

السلام اي مفتيان دين و ديوان قضا

السلام اي در کلام خويشتن تان کردگار

گفته صلوات و سلام و مدحت و ذکر و ثنا

بنده ي مسکين سليمي کز گدايان شماست

رو بدين درگاه آورده به زاري و دعا

عرضه مي دارم نيازي از ره اخلاص و صدق

من که و مداحي درگاه اعلي از کجا

هر کسي را رو به درگاهي و ملجائي بود

ما جز اين حضرت دگر جايي نداريم التجا

پادشاهان عطا بخشيد در ملک اله

ما اسير و عاجز و مسکين و درويش و گدا

گر چه بي حد و نهايت جرم و عصيان کرده ايم

هست لطف و بخشش و فضل شما بي انتها

زان سبب اميد مي داريم با چندين گناه

کز کرم باشيد در محشر شفاعت خواه ما

در نعت پيامبر (ص) و منقبت اميرالمؤمنين علي (ع)

ثنا و حمد گويم خالقي را

که از نوري دو جوهر کرد پيدا

يکي خورشيد گردون نبوت

يکي مولا علي آن شاه والا

محمد نير افلاک و انجم

علي فياض ارض و جمله اشيا

دو صدر مسند عز و جلالت

دو بدر نور بخش عالم آرا

يکي در مرتبه سلطان کونين

يکي در منزلت شاه معلي

محمد اشرف خلق دو عالم

علي بعد از نبي عالي و اعلا

دو نقد آدم و دو نوح همدم

دو کشتي نجات اندر تولا

يکي در خلق ابراهيم سيرت

يکي در قرب اسماعيل آسا

محمد فضل و قرب آدم و نوح

علي با نوح و آدم فخر آبا

دو داود و دو نور علم و عرفان

دو يحيي شرع و دين را داده احيا

يکي فرمانروا بر انس و بر جن

يکي مشکل گشا بر کل اشيا

محمد مالک ملک سليمان

علي چون خاتم اندر دست او را

دو ادريس و دو جرجيس و دو يونس

دو الياس و دو خضر و دو مسيحا

يکي مأمورش افلاک و کواکب

يکي محکوم حکمش بر و دريا

محمد شاه شرق و غرب عالم

علي بر بحر و بر والي و مولا

دو واجب دعوت طور مناجات

دو دريا بنده ي نور تجلي

يکي شد عالم هر علم و حکمت

يکي هارون امين جاي موسي

محمد بود موسي و چو هارون

علي او را وصي در دين ودنيا

دو ايوب بلاکش در ره دين

دو يعقوب و چو يوسف هر دو زيبا

يکي با جور امت صبر کرده

يکي را بيت احزان گشته مأوا

محمد بود آن ايوب صابر

علي يعقوب در کنج زوايا

دو نور حق دو شمع عالم افروز

دو شاه دين دو ماه مهر سيما

يکي چون يوسف اندر حسن احسن

يکي چون عيسي اندر خلق يکتا

محمد يوسف مصر نبوت

علي بود آن مسيح روح افزا

دو سرور بر سرير دين اسلام

دو مظهر در طريق شرع غرا

يکي با حجت و برهان قاطع

يکي با تيغ تيز و نطق گويا

محمد دين حق را ساخت ظاهر

علي شرع نبي کرد آشکارا

دو حاکم در اوامر در نواحي

دو فرمانده بر احباب و بر اعدا

يکي اندر قضا بي شبه و مانند

يکي اندر غزا بي مثل و همتا

محمد بر فراز مسند شرع

علي اندر ميان صف هيجا

دو شاه بت شکن در راه اسلام

ز کعبه اوفکنده لات و عزا

يکي در حلقه ي کعبه زده دست

يکي بنهاده بر دوش نبي پا

محمد کعبه ي اهل يقين است

علي ار باب ايمان راست ملجا

دو مخبر در ره دين صادق القول

دو صادق خالي از ميل و [محابا]

يکي خازن بر اسرار الهي

يکي عالم بر آن اسرار و اسما

محمد شهر علم از روي دانش

علي آن شهر را در بود حقا

دو زيب و زيور اين فرش اغبر

دو مهر انور اين سقف مينا

يکي فرمانش از مه تا به ماهي

يکي را از ثري ره تا ثريا

محمد نور بخش عرش اعظم

علي زيب و فروغ فرش غبرا

دو معصوم و دو طاهر دو مطهر

ز ذنب و معصيت هر دو مبرا

يکي از طيبين از کي و اطهر

يکي از طاهرين انقي و اتقي

محمد جد دو فرزند حيدر

علي نفس نبي و زوج زهرا

دو فرمانده دو فرمان بر دو مهتر

دو دانشور دو دين پرور دو دانا

يکي واليي ملک دين و ملت

يکي اسلاميان را شاه و مولا

محمد خاتم مهر نبوت

علي منشور آلش راست طغرا

دو فيض رحمت و دو روح جنت

دو لطف حضرت ايزد تعالي

يکي پاکيزه تر از آب کوثر

يکي شيرين تر از شهد مصفا

محمد املح خوان ملاحت

علي هست احسن ارباب حسنا

دو چيز اندر جهان دارد سليمي

از طاعتها تولا و تبرا

يکي با دوستان آل ياسين

يکي از دشمنان آل طاها

ز حب آن دو شه دارم دو اميد

ندارم غير از اين ديگر تمنا

يکي هنگام عرض جرم و عصيان

يکي تعين چو گردد جاي فردا

محمد بهر ماخواهد شفاعت

علي در جنت المأوي دهد جا

در مشهد مقدس سيد الشهداء امام حسين (ع) گفته شده

3

صل علي ولي حق، قرة عين مصطفي

خازن علم انبيا، وارث شاه اوليا

صل علي اخ الحسن، سبط نبيي هاشمي

مونس جان فاطمه، ابن علي مرتضا

صل علي ابن العلا، معدن حکمت خدا

اختر برج لافتي، گوهر بحر انما

صل علي شفيعنا، ابن شفيع امة

ميوه ي باغ اهل بيت، گلبن گلشن هدا

صل علي امام دين، دين خداي را مبين

کشته ي تيغ ظلم و کين، صابر محنت و بلا

هادي راه دين حسين، پشت و پناه دين حسين

مير سپاه دين حسين، شاه شهيد کربلا

بر تو ز ايزد اي امام، از ره عز و احترام

الف صلوة و السلام، الف درود و مرحبا

فاطمه را تويي پسر، هست علي تو را پدر

جد تو سيد البشر، سرور ختم انبيا

شاه وامام محترم، مير عرب مه عجم

ذات تو مظهر کرم، نور تو رحمت خدا

مردم چشم عالمي، اشرف و فخر آدمي

هم ملکند و آدمي، بنده چو بندگان تو را

هست ز روضه ي جنان، روضه ي پاک تو نشان

گشته به چشم حوريان، خاک در تو توتيا

تا شب و بقعه شمع ها، نور تو برفروخته

شمع سپهر سوخته، روز و شب اندر آن هوا

نور خداست ذات تو، لطف و کرم صفات تو

اي به يک التفات تو، حاجت عالمي روا

وانکه به دين داورش، حب تو گشت رهبرش

خلد برين و کوثرش، روز جزا بود جزا

وانکه به ناسزا ميان، بست به کين يزيديان

هست عذاب جاودان، لعنت ايزدش سزا

وانکه ز شرک و کفر و کين، خون تو ريخت بر زمين

هست به نزد اهل دين، کافر و مرتد و دغا

هر که رخ از تو تافته، سوي درک شتافته

جا به جحيم يافته، گشته رخ وي از قفا

حب تو حاصل حيات، ذکر تو دفع سيآت

دار تو کعبه ي نجات، باب تو قبله ي دعا

روي من است و خاک ره، پيش تو شام و صبح گه

غير نياز پيش شه، تحفه چه آورد گدا

از همه خلق رسته ام، در تو اميد بسته ام

رو به درت نشسته ام، در صف صفه ي صفا

بهر طواف تربتت، رو به حريم حرمتت

آمده ام به حضرتت، مفلس و زار و بي نوا

بنده سليمي حزين، هست غلام کمترين

آمده از سر يقين، در ره ي طاعت شما

بهر نثار اين درش، هر چه بود فراخورش

نيست متاع ديگرش، غير مدايح و ثنا

چاکر حضرت توام، زاير تربت توام

هست به دولت توام، ‌چشم عنايت [و رجا]

اي کرم تو بيکران، بر همه لطف تو عيان

بخش مراد همکنان، نيست جز اين مراد ما

ولايت نامه در مناقب اميرالمؤمنين علي (ع)

4

سحر کز جانب مشرق بر آمد رايت بيضا

فرو شد لشکر انجم در اين سيماب گون دريا

سياهي سپاه رنگ چون شد از نظر پنهان

فروغ طلعت زرين شاه روم شد پيدا

مثال خضر کز ظلمات ناگه روي بنمايد

نمود از پرده رخ سلطان چارم قلعه ي مينا

جهان کرد از تجلي جمال خويش نوراني

غبار زنگ ظلمت محو گشت از عرصه ي غبرا

به رسم بندگي چون بندگان کمترين کيشان

به پيش شه نهند از صدق رو بر خاک ره عمدا

نهاد از راه مهر و روي خدمت خسرو انجمن

به خاک درگه شاه نجف روي جهان آرا

سخي طبعي کز آثار نسيم لطف جان بخشش

بدين هنگام جان بخشي نموده از دم عيسي

وصي مصطفي کاندر شب معراج چون او کس

نبود آگاه از اسرار (سبحان الذي اسرا)

براي سده بوس خدمت شاه نجف گويي

نهاد از مهر رو بر خاک خورشيد جهان آرا

امير و سرور غالب علي بن ابي طالب

که از قدرش نمودار است اين نه منظر عليا

بيا و شمه اي از فضل آن سلطان دين بشنو

که با وي چون سخن گفته است خورشيد جهان آرا

روايت مي کند فخر همه انصاريان جابر

که روزي مرتضي با حضرت شاه رسل يک جا

نماز شام را بگذارد در محراب پشت خود

نهاد و کرد با اصحاب رو آن سيد بطحا

چنين فرمود کابن عم و داماد و وصي من

کجايي به ديدار تو روشن ديده اي بينا

اميرالمؤمنين حيدر چو بشنيد اين ز پيغمبر

روان برخاست آن سرور ز جاي خويشتن بر پا

جوابش گفت لبيک يا نبي الله منم اينک

فدايت ام و بابم چيست فرمان از کرم فرما

نبي گفتش برو بيرون که چون طالع شود خورشيد

سلامش گو و بنگر کاو به امر خالق يکتا

جواب تو دهد باز و سخن گويد فصيحانه

تو را خواند به اسمائي که نبود به از ان اسما

به فرمان نبي آمد اميرالمؤمنين بيرون

بدو گرد آمده خلقي عظيم از پير و از برنا

چنين گويد خبر جابر که از بسياري مردم

بترسيدم در آن ساعت که ناگه من نيابم جا

گرفتم پيشتر از خلق دنبال ولي الله

به صحن مسجد افکندم به صد سعي و حيل خود را

چو طالع شد خور از مشرق علي گفتا سلام عليک

بگو با من سخن اي خسرو صنع خدا بنما

به لفظي کآن ز جمله لفظ ها بود افصح و اوضح

بدان لفظي معين خسرو سيارگان گويا

جواب شاه مردان را چنين گفت از ره عزت

سلام الله و الاکرام بادا بر تو اي مولا

تويي اول تويي آخر تويي باطن تويي ظاهر

تويي از قدرت قادر به جمله چيزها دانا

چو بشنيدند از خورشيد تابان اين سخن خلقان

برآوردند از هر سو فغان و ناله و غوغا

فرستادند صلوات و درود اصحاب از شادي

ولي بسيار پيچيدند بر خود از حسد اعدا

شدند اندر غضب بعضي ز اصحاب رسول الله

ز قهر استماع اين سخن شان زرد شد سيما

روان رفتند پيش مصطفي کاي سيد مرسل

به لفظ درفشان خود بگفتي بارها با ما

که نبود اول و آخر به غير ذات پاک حق

نباشد ظاهر و باطن به جز جبار بي همتا

کنون خورشيد حيدر را بدين اسماء مي خواند

به گوش خويشتن کرديم از وي اين سخن اصغا

به ما برگوي تا دانيم بپرستيم اي سيد

علي را بعد از اين کز زآن که هست او ربي العلي

نبي گفت اسکتوا يا قوم، جهل است اين سخن گفتن

که حق بي مثل و مانند است فرد و واحد يکتا

وليکن هر مقامي را مقال هر سخن باشد

جوابي بشنويد از من ز شر و کين کنيد ابرا

نخستين اين که مي گوييد از چارم فلک خورشيد

علي را خواند يا اول بدين اسم است او اولي

چرا زيرا که اول کس که آورد از همه خلقان

به يزدان و رسول ايمان نبود غير از علي حقا

دگر گفتيد خور با وي ندا کرده است يا آخر

چو اول را بدانستيد اکنون بشنويد اخري

مرا نيکو بود همدم دمي آخر علي باشد

دهد غسل و به آيينم روان سازد از اين دنيا

دگر گفتيد يا ظاهر ز شمس او را خطاب آمد

مثال اول و آخر بگويم با تو اين معنا

شد اسلام از علي ظاهر که در جنگ حنين و بدر

به غير از وي کسي ديگر نماند اندر صف هيجا

پس از ظاهر شه انجم از آنش گفت يا باطن

که کردش حق به علم اولين و آخرين دانا

عليم کل شي خواند شمس او را در اين معني

که صف اهل ايمان را احاطه کرد باطن ها

بيان چون کرد از بهر صحابان حضرت سيد

حديث شمس را يک يک به لفظي روشن و غرا

در آن روزي که صحراي قيامت مي شود ظاهر

برانگيزند خلق آفرينش را در آن صحرا

گروهي را کشد مالک، کشان از جانب دوزخ

گروهي را برد رضوان به سوي جنت المأوا

ز خيل انبيا و اوليا در عرصه ي محشر

کسي پيش از علي در جنت الفردوس ننهد پا

رحيق سلسبيل و زنجبيل و شربت کوثر

علي پيش از همه نوشد از هر شربتي اصفا

چو فرمود اين کرامتها نبي درباره ي حيدر

يکي برخاست گفت: اي خواجه، دارم مشکلي بگشا

تو فرمودي که پيش از من ز خلقان در نيايد کس

به صدر روضه ي جنت به زير سايه ي طوبي

مقدم مي کني اکنون علي را شرح اين برگو

نبي گفتا چنين است اين سخن من گفته ام اما

سوي جنت چو رو آرم لواي حمد در پيشم

علي بردارد از بحر کرامت آن لوا فردا

عمودي از زمرد باشد اصل آن به دست او

به دو بسته نود شقه علم از حله ي خضرا

بود هر شقه را وسعت ز مشرق تا حد مغرب

کشيده بر فراز طارم اعلا به استعلا

يکي برجست ديگر باره کاي سيد کجا باشد

لواي اين چنين بردن علي را طاقت بالا

نبي گفتش که اسکت اي خوارج اين عجب نبود

ز سر حضرت جبار ليکن بر تو هست اخفا

به قدر قوت جبريل و ميکائيل و اسرافيل

که ايشانند بر کل ممالک اعظم و اعلا

به قدر عرش و کرسي حاملان عرش افزون تر

به قدر جمله ي کروبيان عالم بالا

خدا داده به فضل خود علي را قوت و قدرت

نکرده هيچ کس را اين کمال و منزلت اعطا

شنيدند اين سخن را مؤمنان از سيد مرسل

به صدق دل همي گفتند آمنا و صدقنا

تعالي الله زهي فضل وعطاي قادر بي چون

که چندين قدر و قوت داده با اين يک تن تنها

علي را مرد عاقل چون کند با ديگري نسبت

مگر آن بي بصارت کاو نداند گوهر از حصبا

گرفته پرتو نور علي کونين را ليکن

ندارد بهره از خورشيد تابان ديده ي اعما

به سويش مهر و مه را رو، کواکب زو سعادت جو

فلک دربندگي او کمر بر بسته چون جوزا

غلامان در دولت سرايش قنبر و غلمان

کنيزان حريم احترام روضه اش حورا

چو فردا در حساب آرند خير و شر ز هر بنده

شوند اهل نفاق از شومي اعمال خود رسوا

مرا در نامه چيزي نيست مجرا کاو فتد ليکن

بود تيري که بر جان خوارج ميزنم مجرا

به روز حشر بهر دشمنان مرتضي باشد

فلک طاعن ملک لاعن جنان بسته درک دروا

هر آن کاو دين به کين مرتضي بفروخت، شد بي شک

سيه روي دو کون و ماند جاويدان در آن سودا

الا اي خارجيي ناصبيي مشرک مدبر

که شيطان کرده از کل خانه ي ايمان تو يغما

تو مشرک زاده مي داني نبيني خويش را اکنون

همي گويي مسلمانم نه اسلام است اين، حاشا

نبي را و ولي را پاک دان و جد و آبايش

ز مادر وز پدر گر مؤمني تا آدم و حوا

ز بعد مصطفي حيدر بود در دين تو را رهبر

امين جاي پيغمبر امير مقصد اقصا

کند نام کلامش زنده ي جاويد مؤمن را

که نام اوست جان بخش و کلام اوست روح افزا

مرا مهرش ز دل بر مي فروزد چون نهان دارم

که نتواند به گل هرگز شود کس آفتاب اندا

ز اجزاي وجودم بوي حب مرتضي آيد

چو در راه وفايش گشته باشد خاک اين اجزا

مرا صبح ازل از بحر مهرش قطره اي دادند

از آن دم مي زند موج سخن طبع محيط آسا

هر آن نظمي که در مدح امير المؤمنين حيدر

سليمي کرد از طبع سليم خويشتن انشا

ملک گر بر فلک تحسين او گويد عجب نبود

که از حسن ارادت هست نظمش احسن الحسنا

محب شاه اگر بر کوه خارا اين سخن خواند

نداي آفرين آيد ورا از صخره ي صما

نمي شايد که جز در مدح شاه اوليا گفتن

کلام اين چنين محکم حديث اين چنين زيبا

مرا تشريف مداحي شه داد از ازل ايزد

که اين خلعت نيايد هر کسي را راست بر بالا

محب مرتضي گشتم ز جمله خلق مستغني

که هر کاو شد گداي او ز شاهان دارد استغنا

به کنج انزوا برتافتم از اهل دنيا رو

نشيمن گاه من قاف قناعت گشت چون عنقا

اگر چه ز آتش شوق محبت سوخته جانم

چو مهجوري که ماند در بيابان تشنه دور از ماء

به فضل ايزد داور طمع دارم که در محشر

ز دست ساقي کوثر بنوشم ساغر صهبا

خداوندا به ذکر و فکر و اسما و صفات تو

که داري عاشقان حضرتت را واله و شيدا

به حق سيد کونين فخر عالم و آدم

که وصفش گفته اي در سوره ي ياسين و در طاها

به شاه اوليا حيدر که سايل خواست از وي سر

نعم فرمود آن سرور نيامد بر زبانش لا

به حق حجت ثاني حسن بعد از ولي تو

که منشور امامت را به نام او بود طغرا

به حق حرمت مظلوم دشت کربلا يعني

حسين بن علي ابن ابي طالب شه شهدا

به زين العابدين آن سيد سجاد و العباد

که بود اندر کمال و فضل خود چون جد و چون آبا

به حق خازنان علم و دانش باقر و صادق

کز ايشان يافت در عالم مدين دين تو احيا

به حق موسي کاظم که بود اندر مناجاتش

دل دريا صفت مستغرق شوق تو چون موسي

به حق حجت هشتم رضا و روضه ي پاکش

که رضوان ممالک را بدان حضرت بود ملجا

به شاه اتقيا يعني تقي کز همت عالي

چو جد خويش فارغ بود از دنيا و مافيها

به تعظيم نقي و عسکري آن مهر دين پرور

که باشد اهل دين را حب ايشان عروةالوثقي

به حق آفتاب دين و ملت مهدي هادي

که بر ديدار ايشان مؤمنان دارند استدعا

که ما را زنده کن از نور خورشيد عطا بخشش

در آن روزي که خلقان ذره سان باشند ناپيدا

در مدح سلطان اوليا ابوالحسن علي بن موسي الرضا (ع)

5

اين روضه ي مقدس و اين کعبه ي صفا

اين مرقد مطهر و اين قبله ي دعا

اين قبه ي منور با رفعت و شرف

وين بارگاه عرش جناب فلک بنا

داني که چيست کعبه ي حاجت رواي خلق

يعني مقام و مشهد سلطان اوليا

بحرکمال و خازن اسرار لو کشف

گنج علوم و گوهر درياي لافتي

قايم مقام ختم رسل، صدر کاينات

مسند نشين بارگه عز و کبريا

لطف خدا شفيع خلايق امين حق

سلطان هر دو کون علي موسي الرضا

آن آفتاب برج امامت که مي رسد

خورشيد را ز قبه ي پر نور او ضيا

آن پادشاه ملک ولايت که همتش

بر خوان جود خلق جهان را زده صلا

آن در قيمتي که به درياي معرفت

کس ره بدو نبرد همي جز به آشنا

شاهي که خلق را سبب بغض و حب او

از دوزخ است خوف و به جنت بود رجا

اي افصحي که علم تو را در بيان حق

چون دانش رسول خدا نيست انتها

تسبيح ز ايران تو يعني ملايکه

سبحان من تقدس بالعز و العلا

اوراد ساکنان سماوات روز و شب

در مدح باب و جد تو ياسين و هل اتي

در وصف روي و موي تو خوانند قدسيان

هر صبح و شام سوره ي والليل و الضحي

کي وصف و مدحت تو بود حد هر کسي

اي گفته کردگار تو را مدحت و ثنا

فراش آستان جلال تو جبرئيل

مداح خاندان شما حضرت خدا

باب نبي فضايل تو مرتضي علي

جد بزرگوار تو سلطان انبيا

در گوش عاکفان مقيمان درگهت

هر دم رسد ز حضرت حق فادخلوا ندا

ز آواز حافظان خوش الحان روضه ات

هر بامداد در ملکوت اوفتد صدا

بر قاريان روضه ي تو رشک مي برند

بستان سراي جنت و مرغان خوش نوا

در زير سايه ي علم مصطفي بود

هر کس که او به ملک ولايت زند لوا

وان کس که کرد در ره دين با شما خلاف

از قول ايزدش درک الاسفل است جا

تو حجت خدايي و ما بندگان همه

بنهاده ايم سر چو قلم برخط رضا

يا شاه اوليا نظري کن که عاجزيم

افتاده در کمند غم و محنت و بلا

دار الشفاي خسته دلان آستان توست

با صد نياز آمده ايم از پي شفا

چشم عنايتي به سوي حال ما فگن

تا از عنايت تو رهيم از غم و عنا

هر کس ز حادثات به جايي برد پناه

آورده ايم ما به جناب تو التجا

هستيم سايلان درت يا ابي الحسن

داريم اميد از کرمت رحمت و عطا

درويشم و تو پادشه بنده پروري

سلطاني و سليمي بيچاره ات گدا

دردي که در دل من آشفته خاطر است

آنرا هم از خزانه ي لطفت رسد دوا

جز زاري و دعا چه بر اين درگه آوريم

اي قادر کريم و خداوند رهنما

يا رب به ذات پاک تو و بي نيازيت

از خلق اي تو باقي و باقي همه فنا

يا رب به انبيا و رسولان حضرتت

يا رب به قرب و منزلت و جاه مصطفي

يا رب به حق سيد کونين و آل او

يا رب  به علم و حلم و کمالات مرتضي

يا رب به پاکي و شرف فاطمه که هست

ذات تو بر طهارت و برعصمتش گوا

يا رب به عزت حسن وحرمت حسين

مسموم کين دشمن و مظلوم کربلا

يا رب به آب ديده ي زين العباد کو

يک دم به عمر خويش نياسود از بکا

يا رب به فضل و دانش باقر که چون نبي

هرگز دمي نبود دلش از خدا جدا

يا رب به صدق جعفر صادق که در جهان

اسلام را به برکت علمش بود بقا

يا رب به حق موسي کاظم که در دو کون

بر خلق کاينات امير است و پادشا

يا رب بدين شهيد خراسان که درگهش

چون کعبه هست قبله اي حاجات خلق را

اعلي عليي موسي کاظم شه جواد

والا ولي حضرت حق، والي ولا

يا رب به حرمت تقي متقي که بود

قايم مقام اين شه معصوم مجتبي

يا رب به روح پاک علي نقي که هست

سرو رياض خلد و گل باغ انما

يا رب به طاعت حسن عسکري که کس

چون او امور حق به شرايط نکرد ادا

يا رب به حق مهدي هادي که جن و انس

دارند تا به حشر بدان شاه اقتدا

يا رب به حق جمله امامان که ذاتشان

پاک آفريده اي ز همه زلت و خطا

کين جمع را که روي بدين کعبه ي نجات

آورده اند جمله به زاري و ربنا

جرم همه ببخش و مرادات همگنان

از لطف خود برآور و حاجات کن روا

اميدوار بنده سليمي به فضل توست

يا قاضي الحوايج و يا سامع الدعا

در مدح علي بن موسي الرضا (ع)

6

اي بارگاه عزتت، افراشته سر بر سما

قدر تو را جا از شرف، فوق السماوات العلا

بابيست از جنت درت، بگشاده بر خلق جهان

ديگر چه وصف آرد کسي، در باب اين عالي بنا

همواره گرد روضه ات، خيل ملايک در طواف

دايم به خاک درگهت، کروبيان را التجا

افتاده عکس تربتت، بر روي کرسيي سپهر

پيوسته نور قبه ات، با طاق عرش کبريا

فردوس جايت آمده، جنت سرايت آمده

رضوان برايت آمده، زاير بدين جنت سرا

اي قبله ي جان روي تو، ميل دل ما سوي تو

باشد به خاک کوي تو، روي دل اهل صفا

در راه دين ذوالمنن، هادي چو جد خويشتن

شاه ولايت بوالحسن، سطان علي موسي الرضا

سلطان چرخ چارمين، پيش در سلطان دين

هر روز بنهد بر زمين، روي از پي کسب ضيا

هر شب به گرد روضه اش، گردد چو فراشان فلک

تا برفروزد يک به يک، از خيل انجم شمع ها

تا خويش را بندد مگر، از مهر بر قنديل او

عمريست تا قنديل سان، خورشيد دارد اين هوا

باشد ز روي و قامتش، نقش نموداري و بس

در روشني و راستي، خورشيد و خط استوا

رشک ملک فخر بشر، يوسف رخ و يعقوب فر

عيسي دم و موسي گهر، حيدر دل و احمد لقا

سلطان اعرابي نسب، مير عجم شاه عرب

هستند در راه طلب، شاهان ترا هم چون گدا

باغ نبوت را شجر، شاخ امامت را ثمر

زان از درخت آمد به در بهر تو مصحف با عصا

اي نخل بستان بهشت، سرو خرامان بهشت

دارد گلستان بهشت، از روي تو برگ و نوا

بهر لعيني کاو تو را، انگور زهر آلوده داد

جاويد در صحن جحيم، نار سموم آيد جزا

فردا که صيت دولت آل محمد در دهند

گردند خرم دوستان از استماع آن ندا

رضوان دهد احباب را شربت رحيق سلسبيل

مالک ز زقوم سعير، اعدات را سازد غذا

دارد ز خاک درگهت، گردي تمنا حور عين

بهر تفاخر تا کشد در ديده ها چون توتيا

هستي به علم اي محترم چون سيد عالم علم

در جود و احسان و کرم چون شهسوار لافتي

جد تو صاحب معجزه تنزيل و اشق القمر

باب نبي کردار تو خورشيد برج انما

اولاد تو آبا نشان زين زمين فخر زمان

اشراف سادات جهان ذريت آل عبا

سادات پاکيزه گهر، کاين جا بود شان مستقر

بهر شرف گرد قمر، چون اختران دارند جا

حفاظ داوودي نغم، با نغمه هاي زير و بم

خوانند در هر صبحدم، چون بلبلان خوش نوا

از رحمت رحمان رسد، هر دم به گوش جان نويد

وز خواندن قرآن فتد، در گنبد گردون صدا

هر دم به صوت دلستان، چون بلبل اندر گلستان

خواند معرف داستان، با نغمه هاي جانفزا

گويند وصافان تو، بر درگهت حمد و صفت

خوانند مداحان تو، در حضرتت مدح و ثنا

بر خادمان درگهت، از راه تعظيم و شرف

رضوان جنت هر سحر، گويد سلام و مرحبا

از فضل سلطان قدم لطفت شده والي نعم

در داده بر خوان کرم، خلق دو عالم را صلا

اي شاه، و اي سلطان ما، ‌عيد دل پژمان ما

قربان راهت جان ما، اي صد هزارت جان فدا

خلقي ز اطراف جهان، لبيک گويان هر زمان

دارند رو چون حاجيان، در کعبه ي عز و علا

هر سو که گردي مستمع، بانگ صلات است و سلام

هر جا که اندازي نظر، خلقي به زاري و دعا

هر کس بود در طاعتي، مشغول هر شام و سحر

ما را ثنا و حمد تو، ‌ورد صباح هست و مسا

هستيم ما بيچارگان، در ظلمت عصيان اسير

فيضي ببخش از نور خود، اي مظهر لطف خدا

معجزاتي از حضرت رسول (ص) در مهماني جابر انصاري ظاهر گشته

7

ابتداي کارها چون هست بر نام خدا

جز به نام او نشايد کرد کاري ابتدا

حمد بي حمد صانع جان آفريني را که هست

مالک الملک ملايک، خالق ارض و سما

آن خداوندي که کس را درگه عز و نياز

در دو عالم نيست جز درگاه فضل التجا

بعد حمد حق به جان گويم، صلوات و درود

بر رسول و آل پاکش از سر صدق و صفا

آن نبي هاشمي کز قدرت جبار بود

معجزات او به عالم بي حد و بي منتها

ليک ازاين جمله سه معجز که اندر يک محل

گشته واقع گوش کن از معجزات مصطفي

اين روايت هست نقل از راويان معتبر

کاندر ايام رسول آن فخر جمله انبيا

بود جابر بر تمنا مدتي تاکي شود

ميهمان اندر سرايش خواجه ي هر دو سرا

چار من جو عاقبت بخريد با بزغاله اي

چند گه از قوت خود چون صرفه کرد آن بينوا

رفت جابر نزد پيغمبر که اي شاه رسل

ديرگه شد تا که هست اين آرزو در دل مرا

کز طريق مکرمت آيي به سوي کلبه ام

لطف فرمايي دمي بنهي قدم بر چشم ما

گفت پيغمبر به وي،‌ کاي قدوه ي انصاريان

هست دانم اين ضيافت خالي از رو، و ريا

ليک بسيارند اصحاب و، تو بسياري فقير

نيست از دنيا تو را چيزي مکش رنج و عنا

گفت جابر چار من جو دارم و بزغاله اي

هر چه فرمايد دگر يکتاي بي همتاي عطا

مصطفي گفتش که بر دستاس جو را آرد کن

ذبح کن بزغاله و آن گه روان پيش من آ

رفت جابر آن چه پيغمبر بدو فرموده بود

کرد و ، آمد تا چه فرمايد دگر آن مقتدا

مصطفي در خانه ي جابر شد و گفتا بيار

آن چه داري تا بگويم تا تو چون سازي غذا

رفت و از خانه برون آورد جابر آن چه داشت

منتظر تا خود چه گويد مصطفاي مجتبي

گفت يا جابر که گردان آرد در لاي خمير

خود سرش پوشيد و فرمودش که يک ساعت بيا

بر مدار از روي آن، سرپوش و بسم الله بگوي

تا ببيني برکت نام خدا را جا به جا

دست مي بر سوي سرپوش و برون مي کن خمير

نان همي پز تا به مقداري که بس باشد ترا

هم بدان دست مبارک گوشت را در ديک کرد

رفت سوي حجره ي خود آن شه معجز نما

پخت نان بسيار جابر همچنان برجا خمير

گفت با خود لشکري را مي کند اين نان وفا

آمد از دنبال حضرت، گفت يا خير الانام

نان فراوان پخته شد از برکت دست شما

با صحابه اين زمان بايد قدم را رنجه کرد

اي غبار خاک راهت چشم جابر توتيا

جابر از بهر ضيافت گرد يک يک خانه گشت

جمله ي اولاد و اصحاب نبي را زد صلا

در زمان رفتند سوي خانه ي جابر روان

مصطفي در پيش و اولاد و أحبا در قفا

بر در خانه رسيد و گفت بسم الله نبي

چون قدم بنهاد از او شد خانه پر نور و ضيا

داشت جابر خانه اي تنگ و صحابه بي شمار

گفت آيا چون کنم کاصحاب را تنگ است جا

با صحابه گفت پيغمبر که بگشاييد دست

سوي يکديگر که تا پيدا شود آنجا قفا

پشت بر ديوار بنهادند و بگشادند دست

شد گشاده جا و گشت آن خانه بي حد دلگشا

مصطفي مي خواست تا دست آورد سوي طعام

جبرئيل آمد کاي سلطان تخت اصطفا

ميرساند حضرت جبار بسيارت سلام

اي سزاوار هزاران مدحت و حمد و ثنا

نيست فرمان و، ‌اجازت دست بردن با طعام

تا که فرزندان جابر را نخواني بر ملا

مصطفي فرمود جابر را که فرزندان خويش

تا نخواني کرد بايد زين طعامم احتما

رفت جابر پيش زن گفتا که مي خواهد رسول

هر دو فرزند تو را کو : از که جويم از کجا؟

گفت زن هر دو پسر در کوچه بازي مي کنند

نيست از فرزند بازي عيب در عهد صبا

رفت در کوي و محله جابر ايشان را نديد

باز آمد پيش سيد از سر حلم و حيا

گفت بنده زادگان گر چه ز خدمت غايب اند

بندگان دارند سر بر خط تسليم و رضا

نيست جايز بهر دو کودک کشيدن انتظار

يا نبي دست مبارک پيش کن بهر خدا

خواست تا دست آورد از بهر سوگندش برون

باز آمد جبرئيل از حضرت رب العلا

کاي حبيب حضرت جبار سلطان رسل

حق همي گويد شد از يادت مگر پيغام ما

تا سه کرت همچنان آمد پياپي جبرئيل

گفت فرزندان جابر را نمي خواهي چرا

مصطفي فرمود کاي جابر بخوان ابناي خود

هست اين فرمان ز نزد بارگاه کبريا

گرد بام و خانه بر مي گشت جابر هر طرف

ناگهان در مطبخ آمد ديد زن را در بکا

گفت زن را، راست برگو گريه ات از بهر چيست

هست اين هنگام شادي از چه مي داري عزا

گفت بر گويم به شرط آنکه اکنون اين سخن

بر نگويي با رسول الله در خلا

تا که ننشيند غبار وي بر دل پاک نبي

رنج ما ضايع بماند سعي ما گردد هبا

بود فرزند کهينت در دبيرستان که تو

ذبح مي کردي ز بهر ميهمان بزغاله را

باز آمد با برادر، رفت بر بالاي بام

مي شنودم من که با هم داشتند اين ماجرا

کهترين مي گفت با مهتر که باب ما چه سان

کشت بزغاله ؟ بگو با من که دارم اين هوا

آن پسر کاو بود مهتر گفت بنمايم به تو

دست کهتر را گرفت و، ‌زود بنشاندش ز پا

از سر بازي چو بر حلقش روان ماليد کارد

تيغ تيز و گوشت نازک سر شدش از تن جدا

کرد چون فرزند مهتر آنچنان بازي جهل

وز قضا ناگاه واقع گشت او را آن بلا

نعره اي زد بي خود و لرزه بر اندامش فتاد

کرد از بالاي بام از بيم آن خود را رها

من برون جستم ز خانه تا ببينم حال چيست

وز چه از فرزند من ناگه برآمد آن صدا

اين يکي را مرده ديدم کاو فتاده بد ز بام

وان دگر بر بام گشته کشته از تيغ قضا

هر دو را پهلوي هم در خانه آوردم روان

اينک آن هر دو پسر هستند در زير عبا

اين سخن با هم همي گفتند مرد و زن نهان

مصطفي فرمود کاي جابر چه مي گويي بيا

راست برگو پيش من گر قصه اي واقع شده است

تا کنم درد شما را از سر حکمت دوا

گفت جابر در پناه حضرت سيد خوشم

اي هزاران جان ما در راه دين تو فدا

تا در اين بودند ديگر باره آمد جبرئيل

گفت اي مقصود کل آفرينش مرحبا

حق همي گويد که فرزندان جابر گشته اند

هر دو فوت و جابر اندر داغ ايشان مبتلا

حال ايشان شرم مي دارد که گويد پيش تو

تو بگو تا هر دو را آرند در دارالقبا

مصطفي فرمود کاي جابر دو فرزند تو فوت

گشته و، پنهان همي داري کجا باشد روا

رو بياور کشته و آن مرده رانزديک من

تا ببيني قدرت حق چون چنين رفته قضا

شادمان شد جابر و آورد در زير گليم

هر دو فرزندان خود را پيش آن شمع هدا

مصطفي سجاده ي خود را بديشان درکشيد

روي سوي قبله کرد آن ماه روي والضحي

گفت يا رب عالم السري ومي داني که چيست

حاجت ما آن چه مي داريم از فضلت رجا

قادرا پاکا خداوندا به اسم اعظمت

کز خواص آن همي يابند رنجوران شفا

مالک الملکي بدان جمع ملک  کاو زادشان

ذکر و تسبيح تو باشد در صباح و در مسا

حق عرش و کرسي و لوح و قلم خلد و جحيم

کآن همه بر کبرياي تو دليلند و گوا

حق آيات کتابي کامد آن از حضرتت

خير را وعده جزا، فرمودي و شر را سزا

حق جمله انبياي مرسلينت کامدند

خلق عالم را به وحدانيت تو رهنما

حق آدم، حق نوح و حق ابراهيم کو

کرد از بهر رضايت خانه ي کعبه بنا

حق ابراهيم پيغمبر به اسحاق نبي

حق يعقوب و به حسن يوسف زيبا لقا

حق داوود و به تعظيم سليمان در رهت

کز کرامت ساختي بر جن و،‌ انسش پيشوا

حق موساي کليم و آن يد بيضا که کرد

معجزي بي حد به فرمان تو ظاهر از عصا

حق عيساي مجرد وان دم جان بخش او

کز علو و رفعت آمد منزلش چارم سما

حق آن هر پنج تن کامد ششمشان جبرئيل

وز ره قربش به آن آل عبا بود التجا

حق اهل البيت من کز راه تعظيم و شرف

مدحت و اوصاف ايشان گفته اي در هل اتي

حق اولاد کرام و حق اصحاب کبار

کز سر صدق و يقين باشد به من شان اقتدا

چون تويي جان بخش اي حي قديم و جان ستان

از کرم جان بخش يک بار دگر اين هر دو را

در دم از انفاس پيغمبر به جنبش آمدند

همچو شاخ سرو کاندر جنبش آيد از صبا

هر دو تن از برکت شاه رسل زنده شدند

اندر آن دم حکمت حق چون چنين کرد اقتضا

پس روان برخاستند از جا و بگشادند چشم

ديده شان روشن شد از ديدار آن بدر دجا

بر رسول الله کردند از سر عزت سلام

بود جاري بر زبانشان مدحت و حمد و ثنا

کرد جابر شکر و صلوات و درود از هر طرف

بر نبي دادند اصحاب از سر صدق و صفا

پيش خود بنشاند فرزندان جابر را نبي

تسميه فرمود و دست آورد بر خوان سخا

جمله ي اصحاب پيغمبر به يک دم زان طعام

سير خوردند و پديد آمد در ايشان امتلا

اين سه معجز خواجه، اندر خانه ي جابر نمود

مطلع گشتند بر اسرار آن شاه و، گدا

اول آن معجز که اصحاب نبي در جاي تنگ

جمله گنجيدند و خانه شد گشاده منتها

ديگر از بزغاله و ازچار من جو لشگري

سير خوردند و طعامش بود در سفره به جا

وان سيم معجز دو تن در يک زمان جان يافتند

آن يکي مرده دگر يک کشته ي تيغ جفا

سفره را برداشتند و شکر حق بگذاشتند

رفت جابر با صحابه زان مقام جانفزا

نبود از صدر رسالت صد چنين معجز غريب

زان که گر کردي نظر در خاک گشتي کيميا

قادرا يا رب به حق خواجه ي معجز نما

از که در شأن وي آمد يا و سين و طا و ها

حق شاه اوليا يعني ولي حضرتت

آن وصي نفس پيغمبر علي مرتضا

حق نسل اهل سيد شمع جمع اهل بيت

نور چشم مصطفي و مرتضا، خير النسا

حق شهزاده حسن ديگر حسين بن علي

آن يکي مسموم و ديگر اين شهيد کربلا

هم به حق سيد سجاد زين العابدين

آن که نامش از ازل شد آدم آل عبا

حق باقر حق صادق خازنان علم تو

حق کاظم و ان امام هشتمين يعني رضا

حق بو جعفر تقي و حق شاه دين تقي

حق ميرم عسکري آن در بحر انما

حق بوالقاسم محمد مهدي صاحب زمان

آنکه عالم را به ذات او دوام هست و لقا

هم به حق مصطفي و آل کايشانند و بس

دست گير عاصيان و شافع روز جزا

حق جمله عارفان و عابدان پاک دين

حق جمله عاشقان و عابدان پارسا

کز کرم يا رب ببخشا اي کريم و عفو کن

آن چه ما بيچارگان کرديم از جرم و خطا

چون سليمي گر چه ما را طاعتي شايسته نيست

ليک از جانيم مولاي شه ملک ولا

چون بر افروزي لواي مصطفي در روز حشر

جاي ما ساز ازولاي او به زير آن لوي

ولايت نامه از اميرالمؤمنين علي (ع)

باسمک اللهم يا خلاق أصناف الوري

مبدع الأعيان يا رب السماوات العلي

باسمک اللهم رحمانا رحيما راحما

بسمک اللهم سبحانا إلها ملتجي

باسمک اللهم قيوما قديما قادرا

باسمک اللهم رحمانا علي العرش استوي

ابتدا کردم به نام، آن خداوندي که هست

خالق کل خلايق، رافع اين نه سما

آن برافروزنده يعني، نور بخش مهر و ماه

وان بر افرازنده ي اين بارگاه کبريا

هيچ کس از خوان فضل و رحمتش نوميد نيست

از توانگر تا به درويش، وز سلطان تا گدا

بر رسول و آل پاکش باد صلوات و سلام

زانکه ايشانند بهر خلق در هر دو سرا

خاصه بر نفس رسول الله اميرالمؤمنين

کاو به معجز قرض شاه انبيا را کرد ادا

گوش کن مضمون اين معجز که تا يابد دمي

ز استماع اين سخن آيينه جانت جلا

هشتصد و چل بود و شش از هجرت سيد که شد

بنده ي مادح سليمي چاکر آل عبا

روي دل اندر طواف روضه ي شاه نجف

چون که اين دولت ميسر شد به توفيق خدا

در زمان بازگشتن سوي بغداد آمدم

بود آنجا مؤمني بس پاک دين و پارسا

آن روايت پيش من آورد و گفتا نظم کن

چون تويي مداح اهل بيت اي مدحت سرا

نظم کردم من به عون حضرت شاه نجف

والي ملک ولايت صفدر صف و غا

هست از جابر روايت قدوه انصاريان

اين چنين گويد که روزي در مدينه مصطفي

بود در مسجد نشسته همچو ماه چهارده

گرد بر گردش صحابه همچو انجم کرده جا

ناگهان مردي عرابي بر در مسجد رسيد

بر نشسته يک جمازه تيزه رو همچون صبا

شد پياده از شتر بر بست آنگه زانويش

رفت در مسجد به صد تعجيل و قومي در قفا

ديد بس خوش مجمعي کرد از ره عزت سلام

گفت در گوييد بر من تا کدامين از شما

مي کند اندر ره دين دعوي پيغمبري

تا که گردد صدق و کذب و دعويش روشن مرا

گفت سلمان هست روشن تر ز خورشيد از جمال

ما تري في وجهه اي مرد عاقل اهتدا

سرور ختم رسل پيغمبر آخر زمان

هست ابوالقاسم محمد شافع روز جزا

چون عرابي کنيت و نام محمد را شنيد

يافت از نام رسول الله جانش صد جلا

گفت دارم پنج مشکل يا محمد گر کنون

اي سؤالات مرا گويي جواب دلگشا

بي شک و شبهه بدانم من که تو پيغمبري

آورم ايمان تو را بر گردم از کفر و خطا

مصطفي گفتا که برگو، اين سؤالات تو چيست

تا جواب آن به امر حق بگويم بر ملا

گفت اول آن که بر گويي قيامت کي بود؟

ز آسمان باران کي آيد ؟ اي رسول با حيا

ناقه ي من ماده آرد بچه يا خود نر بود

کسب من فردا چه باشد، قبر من باشد کجا

چون عرابي اين مسايل پيش سيد عرض کرد

حضرت صدر رسالت منتظر شد وحي را

گشت نازل جبرئيل از حضرت رب جليل

گفت مي گويد سلامت حضرت حق با ثنا

قل به امر الله اي سيد بگو من پنج علم

حق همي گويد نداند هيچ ذاتي غير ما

چون نبي بر خواند آيت را که نازل گشته بود

آن عرابي شد مسلمان از سر صدق و صفا

گفت آمنا و صدقنا که تو پيغمبري

خوانده ام در صحف و، تورات اين مسايل بارها

کس ندانست و نداند جز خدا اين پنج علم

ز ابتداي خلقت اين خاکدان تا انتها

مصطفي بنواخت آن مرد عرابي را بسي

پنج روزش بود وعودت داد بر حسب رضا

بعد پنجم گفت مي خواهم اجازت يا نبي

تا روم سوي قبايل چون منم شان پيشوا

دارم از مردان نامي در قبايل ده هزار

ليک بيگانه ز اسلامند و با کفر آشنا

گر به اسلام اندر آرم آن قبايل را همه

هديه ي من چه بود اي شاه تخت اصطفا

مصطفي گفتا دهم هفتاد ناقه هديه ات

سرخ موي و زاغ چشم و تند سير و بادپا

بارشان باشد متاع مصر و اجناس يمن

همچنان هشتاد ناقه جمله با زيب و بها

گفت اعرابي که ما را حجتي بايد ز تو

تا بود مذکور در وي آن چه فرمايي عطا

مصطفي فرمود حجت تا اميرالمؤمنين

بهر وي بنوشت و زودش کرد آن جا حاضرا

حجت استد آن عرابي در زمان و شد روان

تا رسيد آنجا که بودش کوچ و خيل و اقربا

مدت يک سال مي گرديد گرد قوم خويش

جانب اسلامشان ره مي نمود آن مقتدا

تا که اکثر را مسلمان ساخت آن مرد عرب

در قبايل آن چه بودند از رجال و از نسا

بعد سالي با بزرگان قبايل شد روان

تا رسيد اندر مدينه حال بنگر کز قضا

بود پنجم روز کز دنياي فاني رفته بود

حضرت صدر رسالت جانب دارالبقا

خاک و خاکستر بسي در کوچه ها بد ريخته

مرد و زن ديدند از اهل مدينه در عزا

آن عرابي خاک بر سر کرد و ماتم در گرفت

چون شد آگه از وفات خواجه ي هر دو سرا

رو به هر جانب که مي آورد با اصحاب خويش

آه و، ‌واويلا بود و ناله و، واحسرتا

گفت دردا و دريغا گشته پنهان زير ميغ

آفتاب دين و ملت، ماه روي و الضحي

آسمان تاريک شد روي زمين ظلمت گرفت

روي چون اندر غروب آورد آن بدر دجا

لوح از کرسي در افتاد و، ‌قلم بشکسته سر

عرش لرزان و، ملک گريان، فلک گشته دو تا

پايه ي منبر بلند از پايه ي آن پاي بود

صاحب منبر شد از سر کاو در آمنبر ز پا

پشت محراب است خم از محنت بار فراق

زانکه او را خالي از صدر رسالت ديد جا

نوحه گويان تا در مسجد همي شد آن عرب

با بزرگان قبايل در خروش و در بکا

بود در مسجد ابوبکر و صحابه پيش وي

نزد ايشان رفت از بعد سلام و مرحبا

داد از بعد سلام و تعزيت حجت به شاه

بوسه داد و باز کرد آن تاجدار انما

چون علي را چشم بر نام محمد افتاد

کاين زمان خواهم نمودن قرض پيغمبر ادا

تا شوند اهل مدينه جمع از خود و بزرگ

گشت گريان تازه شد در خاندان ديگر عزا

شد روان بهر منادي جانب مسجد بلال

کرد در ساعت به فرمان ولي الله ندا

دوستان گشتند شاد و دشمنان کردند بغض

کز کجا آرد علي هشتاد ناقه از کجا

شاه مردان رو به سوي فاطمه آورد و گفت

حاجتي دارم به تو گر زانکه فرمايي روا

از کرم آور رداي مصطفي را پيش من

کان ردا زو يادگار است و عمامه با عصا

فاطمه گريان شد و گفتش هنوز اين پنجم است

از وفات وي مرا کي دل دهد کارم ردا

خود برو اي شاه مردان وبگيرش از کرم

زانکه مي افزايد از گريه مرا رنج و عنا

خواست تا برخيزد از جا شاه بهر آن مهم

فاطمه رفت و ردا آورد پيش مرتضي

شاه گفت اول مرا گفتي برو بردار خود

آخر آوردي چه حکمت بود اي خير النسا

گفت ترسيدم که در درگاه حق عاصي شوم

زانکه از لفظ رسول الله شنيدم بارها

کز جميع عاصيان و جافيان مدبر بود

هر کسي کاو قول و فرمان علي را کرد ابا

پس عمامه بست در سر شاه مردان وان گهي

با عصا و با ردا مي رفت و با تاج و قبا

بر يمين او حسن بود و حسين اندر يسار

از مخالف وز متابع خلق بي حد در قفا

خواند پيش خود حسن را و به گوشش نکته اي

گفت از اسرار الهي آن شه معجز نما

شد حسن في الحال از آن جا جانب صحرا روان

برد ، ابوصمصام را با خويش تا تل حصا

رو به سوي قبله آورد از سر صدق و نياز

دستها برداشت بر درگاه حق بهر دعا

گفت جبارا خداوندا به اسم اعظمت

کآن نمايد ره سوي مقصود در هر ابتلا

حق لوح و، عرش و کرسي و زمين و، ‌آسمان

کاين همه کردي به شش روز از سر حکمت بنا

حق اين خيل کواکب کاندر اين درياي نيل

روز وشب دارند چون مرغان آبي آشنا

حرمت کروبيان نو فلک کآوازشان

ذکر تسبيح تو باشد در صباح و در مسا

حق جمله انبيا کاندر ره دين بوده اند

خلق عالم را به وحدانيت تو رهنما

حق صدر و بدر عالم مصطفا ختم رسل

آفتاب دين و دانش ماه روي والضحي

کان چه بهر قرض پيغمبر مقرر کرده اي

آشکارا کن به فضل خويشتن يا ربنا

چون دعا فرمود شهزاده حسن سنگي سفيد

گشت ظاهر پيش وي رخشنده مانند سها

سنگ را برداشت شهزاده به زور حيدري

ديد غاري ناقه ي پربار ايستاده به پا

در پي او ناقه ها ديگر ستاده در قطار

هر يکي را از لباس و زينت و زيب جدا

پس مهار ناقه ي اول حسن بگرفت زود

داد در دست عرابي و بکش گفت اي فتا

پس مهار ناقه بگرفت آن عرابي مي کشيد

کآندر آن ساعت ز صنع حضرت رب العلي

تا ز غار آمد بيرون هشتاد ناقه زير بار

هم بدان موجب که ذکرش کرده شد فيما بدا

پس به سوي سنگ اشارت کرد شهزاده حسن

از در غار ار چه دور افتاده بود آمد به جا

آن دعايي کز اميرالمؤمنين ياد بود

خواند و شد سنگ از نظر پنهان به فرمان خدا

شاهزاده با ابوصمصام آمد پيش شاه

ناقه ها را کرده جمع و کرده در صحرا رها

شاه گفتا اي اعرابي حق خود را استدي

گفت بستاندم بلي اي والي ملک والا

داد حجت را به شاه وانگه ابوصمصام گفت

اي مطيع امر حکمت از ثريا تا ثرا

شد يقين بر من که هستي تو ولي کردگار

هم وصي شاه مرسل بهترين اصفيا

خلق چون ديدند آن هشتاد ناقه ي پر بار را

در عجب ماندند هم بيگانه و هم آشنا

با اميرالمؤمنين گفتند آن جمع اي علي

غيب مي داني مگر تو گفت لا حول و لا

ليک گاه ذقه پيغمبر به من داده خبر

تا قيامت آن چه خواهد بود در دار فنا

پيشتر از ناقه ي صالح به چندين قرن بود

آفريده اين شترها بهر قرض مصطفي

بهر صالح ناقه گر از سنگ مي آمد برون

چون به درگاه الهي مي نمايد ملتجا

بهر قرض مصطفي هشتاد ناقه از زمين

دور نبود گر برآيد چون که من گويم برآ

حضرت شاه ولايت چون که اين معجز نمود

يافتند اسلاميان از برکت او صد نوا

مؤمنان را گشت دلها شاد و مي کردند شکر

مشرکان را مبتلا شد دل به صد رنج و عنا

چون سليمي گر چه درمدح علي دارم بسي

نظم هاي جان فزا و بيت هاي دلگشا

بر دعايت به که گردانم سخن را ختم از آنک

هست وصف و حمد آن شه بي حد و بي منتها

قادرا يا رب به حق مصطفي و آل او

کاندر آن ساعت که ما در رسد ناگه قضا

ناقه ي تن را پر از بار معاصي مي کشيم

تا که در غار لحد سازند اسير و مبتلا

خوابگاه ما به صدر جنت الفردوس کن

در جوار اهل بيت مصطفي و مرتضي

ولايت نامه از اميرالمؤمنين علي (ع)

9

چون گشاد جمله مشکل هاست بر نام خدا

برگشا اول به نام او زبان را برگشا

آن خداوند قديم قادر اکبر که هست

اول بي ابتدا و آخر بي انتها

آن حکيم عالم عادل که اندر هيچ حال

نيست شر و ظلم و نقصان و خلع بر وي روا

رازق کل خلايق مالک ملک و ملک

جاعل ظلمات و نور و خالق ارض و سما

کرد ايمان و امان ما را کرامت از کرم

تا به قدر خويشتن آريم حکم او به جا

بعد حمد و شکر حق بفرست صلوات و سلام

بر رسول و آل پاکش از سر صدق و صفا

يک دم اي مؤمن بيا وجانب من گوش کن

تا بيابي بهره از علم علي مرتضا

قصه اي بشنو که هر جا مشکلي در کاينات

بود از فضل خدا، حل کرده شاه اوليا

هست راويش چو اسحاق محمد نام کو

بود عالم در زمان خويش اهل علم را

اين چنين که در دور خلافت با عمر

حارث بن عتبه را افتاد روزي ماجرا

از سر کين و غضب برتافت رو از سوي روم

شد به خشم و خانمان را کرد يک باره جلا

قيصر رومي چو ديدش گشت بي حد شادمان

کو مگر ترسا شده ست او، دين خود کرده رها

جاي نيکش داد و، وآنگه تربيت کردش بسي

جمله ترسايان همي گفتند وي را مرحبا

پيش قيصر چون که ترسايان همه جمع آمدند

گفت حارث مي ندانم؟ کز چه آمد نزد ما

گفت رهباني که نبود قصه بيرون از دو حال

گر بود رخصت نمايم عرضه پيش پادشا

يا ز بهر مال آمد حارث اينجا پيش تو

يا ضعيف و بي خداوند است دين مصطفا

اين زمان مي بايد از تورات و انجيل و زبور

ثبت کردن هر سؤالي کاو بود مشکل گشا

پس سوي اصحاب پيغمبر فرستاد روان

تا جواب آن نويسد هر که باشد پيشوا

گر فرستد آن مسايل را جواب با صواب

دين ايشان را قوي داريم بي سهو و خطا

ور جواب آن ندانند و بود دين شان ضعيف

مي سزد گر از بدي بدهند ايشان را سزا

گفت قيصر تا که هر جا در کتب ها مشکلي

بود بنويسيد و برخوانند پيشش بر ملا

بعد از آن فرمود تا با آن سؤالات غريب

نامه بنوشتند بعضي خوف از آن بعضي دعا

نامه اي از پيش قسطنطين بن هرقل که هست

پادشاه ملک و مال و لشکر و تاج و قبا

نزد تو اي جانشين مصطفي آگاه باش

کآمد اين جا حارث و برگشته از دين شما

زانکه ضعفي ديد در دين شما اکنون مگر

اين مسايل را که ثبت است در کتاب انبيا

بر طريق راستي پيشم فرستادي جواب

نيست کارم با تو و دين تو، رستي از بلا

ور جواب آن نداني واجب ملک عرب

مال ده ساله روان بفرست بي چون و چرا

ورکني تقصير بفرستم بدان جا لشکري

تا بر انگيزند از خاک شما گرد فنا

آن مسايل نامه ي خود را به رهباني سپرد

گفت رو سوي مدينه زود چون باد صبا

در زمان بر موجب فرموده رهبان شد روان

روي بر راه مدينه تاچه آيد از قضا

سعي و جد کرد و نياسود از رياضت روز وشب

تا رسيد آنجا ز بعد مدتي با صد عنا

بود در مسجد عمر بنشسته بر جاي رسول

رفت رهبان و سلامي کرد و گفت اي مقتدا

نامه اي آورده ام از قيصر رومي به تو

با مسايل تا جواب آن نويسي با دعا

چون عمر بستاند از وي نامه و، ‌آن گه بخواند

ديد تهديد و، ‌وعيدي بي حد و بي منتها

آن مسايل را هم اکنون بر شمارم يک به يک

ديد و حيران ماند و از حيرت فتاد اندر بکا

اين سؤالات عجايب هست بر رسم لغر

گوش کن از من زماني تا بگويم ز ابتدا

چيست؟ اول آنکه يک ره بي رگ و بي جان برفت

پيش از آن هرگز نرفته بود نرود بعدها

چيست؟ آن کش جان نبود و حق درو جاني نهاد

باز شد بي جان و حشرش نيست در روز جزا

چيست؟ آن چيزي که پرد او زجاي خويشتن

مي نگردد ساکن و پيوسته تر پرد هوا

چيست؟ برگو آن نر و ماده که بي جان مي رود

در فضايي کان فضا پايان ندارد از قضا

چيست ؟ جانداري که قوم خويشتن را پند داد

نه، پري، نه آدمي برگو چه بود و از کجا

چيست؟ آوازي که کس نشنيده و يک کس شنيد

تا قيامت نشنود هرگز دگر آن صدا

چيست؟ گو آن جانور کاو را نزداند و، نزاد

جسم و جانش شد پديد از قدرت صنع خدا

چيست؟ آن آبي که نبود از زمين و، آسمان

مردمان خوردند بسياري از روي اشتها

چيست؟ آن چيزي که قومي را به گرما سايه کرد

پيش از آن سايه نکرده بود در […] ذکا

چيست؟ نوري کان نبود از مهر و ماه و از نجوم

يک دگر را خلق مي ديدند هنگام رجا

چيست؟ برگو آن درختي کاول ايزد آفريد

وان درخت از قدر و رفعت يافت بس نشو و نما

چيست؟ سنگي کآن نخست افتاد بر روي زمين

وان نخستين خون که قاتل ريخت از تيغ جفا

چيست؟ آن چيزي که بي جان ميزند گه گه نفس

چيست؟ آن چيزي که دفن خويش را بود او به جا

چيست؟ آن دو چيز که ايشان را سخن گفتن نبود

کرد حق از فضل خود يک ره تکلم شان عطا

چيست؟ آن چيزي که نبود اهل جنت را از آن

در جهان هم نيست بعضي را از ايشان اطلا

چيست؟ آن ساعت که نبود از حساب روز و شب

اهل دل را اندر آن ساعت بود نور و ضيا

چيست؟ آن چيزي که مانند درخت جنت است

کم نگردد ميوه اش، سيري نباشد زان غذا

چيست؟ برگو جان در جان و تني اندر تني

جز يکي نرود به سوي صدر جنت زان دو تا

چيست؟ برگو برق و، بعد از برق، بانگ رعد چيست

وانگه از قوس قزح روشن دليلي وانما

چيست؟ برگو آن سياهيي که بر روي مه است

در کمي و در فزوني زو نمي گردد جدا

از زمستان ده خبر تا فصل تابستان کجاست؟

باز تابستان که باز آيد کجا باشد شتا؟

چيست آن آتش که داد او نور و، سوزنده نبود

چيست آن چوبي که همچون، شمع بود او را ضيا

چيست آن چيزي که حق را نبود و هرگز نبود

چيست کآن نبود به نزد حضرت رب العلي

چون نوردد حضرت عزت زمين و، ‌آسمان

در کجا باشند خلق آن دم خبر ده زان مرا

از ملايک ده خبر تا ماده ايشان يا نرند

ماده اي کاو زاد، بي نر، قصه ي او کن ادا

نرم تر چيزي بگو،‌ تا چيست، وانگه سخت تر

تلخ تر شيرين، چه بود وانگه به ملک کبريا

چيست برگو دو دونده در تردد روز و شب

نيست شان آرام و ننشينند يک ساعت ز پا

چيست برگو دو شريک، افتاده در دنبال هم

ليک از ديدار محروم اند، هر دو دايما

چيست برگو آن کليد جنت و مفتاح خلد

وان درختي را، که در جنت نشاند، بي فنا

چيست آن سلطان که هستش مادر و نبود پدر

هر يکي از لشکر او خانه ها کرده بنا

باز برگو تا که ها بودند آن هر چهار طفل

چون سخن گفتند پيش از وقت هنگام صبا

چيست آن دو يار کايشان را نمي دانم سليم

وان دو ايستاده که جنبيدن نباشدشان رضا

چيست آن کاهنده کاو هر که نيفزايد دمي

وان فزاينده که باشد روح بخش و جانفزا

زان ميان عمار ياسر ناگهان برپاي خاست

گفت مي دانم کسي کين درد را سازد دوا

اين مسايل را به عالم کس نمي داند جواب

جز وصي حضرت سلطان تخت اصطفا

گر وراي اين هزاران، مشکل آيد پيش خلق

حل کند از فضل يزدان آن امير و مقتدا

هست بر وي کشف علم اولين و آخرين

کز يقين خويشتن فرمود لو کشف الغطا

چون عمر بنشنيد دلخوش گشت گفتا بوده ايم

ما از او غافل بدو جوييم اکنون التجا

من شنيدم چند نوبت از رسول الله که گفت

باب شهر علم او را، در خلا و در ملا

پس روان شد با صحابه جانب حيدر عمر

بود مشغول نماز آن شه به کنج انزوا

داد چون حيدر سلام و، از نماز آمد برون

جمله گفتند السلام اي والي ملک ولا

قصه ي قيصر به پيش مرتضي کردند عرض

وان مسايل را که در وي بود مشکل نکته ها

شاه با اصحاب سوي مسجد آمد در زمان

گشت خلقي جمع از بيگانه و از آشنا

کاغذ آوردند پيشش با دوات و با قلم

پس نگه کرد آن مسايل مرتضاي مجتبي

بي تأمل جمله را بنوشت در يک دم جواب

سوي آن رومي اشارت کرد کاي راوي بيا

از اميرالمؤمنين اصحاب کردند التماس

کان چه بنوشتي از آن ما را تو آگاهي نما

پس جواب يک به يک را شاه مردان باز گفت

بازگويم با تو بشنو از من فرخ لقا

اول آن چيزي که يک ره بي رگ و بي جان برفت

بود سنگ جامه ي موسي بدان جا از قضا

رفته بود اندر ميان آب موسي کليم

پس سر و تن را بشست و برکنار آمد به جا

خواست تا جامه ز روي سنگ بردارد روان

شد دوان آن سنگ و موسي مي دويد اندر قفا

رفت ميداني ره آن سنگ و به جا آنگه ستاد

تا رسيد آنجا در پوشيد موسي جامه را

چون تصور بود جمعي را که بر موسي مگر

هست عيبي گو نمي گردد برهنه پيش ما

حکمت اين بود اندر آن معني که تا دانند خلق

کو ندارد هيچ عيب و، ‌نقص و، ‌علت بر عضا

آن چه او را جان نبود و حق درو جاني نهاد

هيچ مي داني چه بود او در کف موسي عصا

چون ز امر کردگار اندر ميان ساحران

آن عصا افکند و گشت از قدرت حق اژدها

وان نر و ماده که بي جان روز و شب ره مي روند

نه پري نه آدمي خورشيد و مه دان بر سما

مهتران بد آن که قوم خود را پند داد

کان زمان يا ايها النحل ادخلوا آمد ندا

آن که او بشنيد آوازي که کس نشنيده بود

بود موسي کز درخت نور بشنيد آن صدا

آن چه او را مي نزادند و نزاد او نيز هم

گوسفندي بود کاسماعيل را آمد فدا

وان روان آبي که نبود، از زمين و، آسمان

گشت جاري مردمان خوردند از آن بي ماجرا

بود آن سنگي که زد موسي عصاي خود بر آن

تا ده و دو چشمه جاري شد به فرمان خدا

آن چه سايه کرد قومي را بدان ميغي که حق

از براي قوم موسي کرد در کوي عطا

روشنيي کاو نبود از مهر و از ماه و نجوم

يک به يک را خلق مي ديدند هنگام رجا

هست طوبي آن درختي کآن نخستين آفريد

حق ز باقي گل آدم بدان زيب و بها

بود حجر الاسود آن سنگي نخستين کوفتاد

بر زمين کان را زيارت مي کنند اهل صفا

بود هابيل آن نخستين کس که خونش ريختند

کز برادر ريخت خون قابيل بي جرم و خطا

آن چه بي جان مي زند دم، صبح را دان کز دمش

چون دم عيسي همه، يابند رنجوران شفا

آن چه گفتي چيست آن قبري که دفن خويشتن

مي برد از هر طرف بشنو جواب دلگشا

بود ماهي قبر يونس، دفن وي اندر شکم

بطن ماهي داشت از يونس تسلي و امتلا

آسمان بود و زمين آن دو که يک نوبت سخن

هر دو گفتند اينکه از قرآن و الارض سما

اهل جنت را نباشد بول و غايط در بهشت

بچه ي اندر شکم را نيز نبود آن بلا

ساعتي کز روز و شب نبود سفيده دم بود

ساعت اهل بهشت است اين که باشد جانفزا

بر مثال ميوه ي جنت کلام ايزد است

آن چه هرگز کم نگشت و روح را باشد، غذا

آن تن اندر تن و آن جان در جان که هست

در سراي جنت و خارج دگر يک زان سرا

يونس اندر بطن ماهي دان که آيد در بهشت

وانکه در نايد بود ماهي کز و ماند جدا

رعد نبود جز ملک کش تازيانه هست برق

مي زند بر ابر بانگ و در عراق ابر از حيا

هر کجا قوس قزح بيني نشان اين معني است

مردمان آن سال باشند ايمن از رنج و، وبا

از سياهي رخ مه گر همي پرسي که چيست

هست جرم مه سيه کز مهر مي گيرد ضيا

چون زمستان رفت تابستان رود تا جاي او

باز تابستان چو آيد جاي او گيرد شتا

آتش که مي نسوزد آتشي بود آنکه رفت

از پيش موسي چو ديد آن نار و نور دلربا

از کف موسي بدي چوبي که دادي روشني

بود روشن شمع سان چون بر زمين مي زد عصا

آن چه حق را نيست مثلش آن زن و فرزند دان

و آن چه نزدش نيست آن ظلم است کي دارد روا

چون زمين و، آسمان را، طي کند حق جمله خلق

بر صراط از حکم او باشند با خوف و رجا

آن چه نپذيرد خلل آن دين اسلام است و بس

کو بدان دين خلق عالم راست هادي هدي

نور دان ذات ملايک کاو نه نر نه ماده اند

ماده اي کاو زاد بي نر مريم است آن پارسا

نرم تر چيزي دل مؤمن بود زان سخت تر

جز دل کافر مدان کز وي بود فرض احتما

علم ايمان است شيرين تر ز جمله چيزها

تلخ تر چه بد حديث راست بي رو و، ريا

آن دو کايشان را سيم نبود سما و ارض دان

وان دو ايستاده زمين و کوه بي چون و چرا

دو دونده در پي هم آفتاب و ماه دان

مي نياسايند يک دم در ظهور و در خفا

دو شريک افتاده در دنبال هم روز و شبند

هر مسايي را صباحي هر صباحي را مسا

چيست مي داني کليد جنت اي عادي نماز

پس به دست آور کليد آنگاه در جنت درآ

آن درختي را که بنشاندند در باغ بهشت

هيچ داني چيست آن گفتار لاحول و لا

آن اميري کش پدر نبود بود زنبور عسل

کو دهد نوش شفا از خوردن گل و گيا

چار کودک را که پيش از وقت گفتندي سخن

بر شمارم چون زمان و، وقت کرد اين اقتضا

بود عيسي، کودک اصحاب اخدود و دگر

زانکه يوسف ذکر کرد، او بود معني را گوا

آن چه افزاينده است و مي نکاهد جثه است

وانچه افزايد نکاهد هست طاعت بي ريا

ليک ايمانت بيفزايد اگر طاعت کني

بي شک و شبهه بکاهد از گناه ناسزا

از علي راهب چو بشنيد اين مسايل را جواب

گفت صدق يا ولي الله وصي مصطفا

آمد اندر دين اسلام و شهادت ياد کرد

در طريق حق رسيد از غايت طبع رسا

گفت تا من زنده باشم يا اميرالمؤمنين

غير خاک آستان تو نسازم ملتجا

مرتضا چون کرد آسان بر عمر آن مشکلات

گفت اي درياي جود و حکمت و بحر سخا

گفته ام لو لا علي صد بار و مي گويم دگر

کاندر اين خوف و بلا در محنت و رنج و عنا

گر نبودي مرتضا، بي شک عمر گشتي هلاک

چند روزي از تو دارم اي شه مردان بقا

پس اميرالمؤمنين عمار ياسر را بخواند

گفت چون راهب مقيم است و به ما کرد اقتدا

پيش قيصر بر جواب اين مسايل ها به روم

چون رساني نامه آنجا زود برگرد و بيا

گشت در ساعت روان عمار سوي شهر روم

سوي قيصر شد به فرمان شه روز جزا

چون جواب اين مسايل پيش قيصر عرض کرد

اهل مجلس جمله بشنيدند از شاه و، ‌گدا

جمله را دين حقيقت آن زمان معلوم شد

اکثري اسلام آوردند بي مکر و دغا

تحفه ها کردند از بهر شه مردان روان

بعد پيغمبر چو دانستند او را مقتدا

شادمان عمار برجست از ارادت بازگشت

راه مي بريد از وقت سحرگه تا عشا

چونکه آمد با مدينه بعد اندک مدتي

رفت پيش شاه و گفت احوال از سر تا به پا

شه چو واقف گشت از اسلام بعضي اهل روم

از سر اخلاص شکر حضرت حق کرد ادا

زان ولايت دوستان مرتضا گشتند شاد

دشمنان را از غم و از غصه پيش آمد بکا

گفت عمار اين چنين بايد وصي آن کسي

کز کرامت رحمة للعالمين خواندي خدا

کو بود چون مصطفي حلال جمله مشکلات

داند آن چيزي که پرسند از ثريا تا ثري

گر به صورت با علي نسبت کند خود را کسي

ذوق ني شکر کجا و حاصلي از بوريا

گر سها بالاتر از خورشيد مي سازد مکان

فرق بسيار است از خورشيد تابان تا سها

دوستان مرتضا را داده حق عز دو کون

وين کرامت بشنو از قرآن (تعز من تشا)

هر که او را مقتدا بعد از نبي نبود علي

عمر باطل رنج ضايع طاعتش باشد هبا

هر که گشت از جرعه ي حب علي امروز مست

نوشد او فردا شراب از دست شاه اوليا

وانکه نبود صورت اخلاص حيدر بر دلش

هست خصمش آنکه آمد در حقش (تبت يدا)

کس چه گويد وصف آن شاهي که او را گفته است

حضرت حق در کلام خويشتن مدح و ثنا

گاه تاج انما ايزد نهاده بر سرش

گاه بر بالاي آن ز استبرقش کرده قبا

«لافتي الا علي» خواندش ز عزت جبرئيل

وز ره تعظيم شکرش گفته حق در (هل اتي)

ما نياز و، عجز پيش شاه خود آورده ايم

خود چه آرد جز نياز و، عجز پيش شه گدا

خاک آن راهيم و، مي داريم اميد نظر

کز نظر مي سازد آن شه خاک ره را کيميا

مي کنم اکنون دعايي بشنو و، آمين بگوي

کز سر اخلاص مي گويد سليمي اين دعا

قادرا پاکا خداوندا به حق آنکه هست

بر سر خوان عطايت اهل عالم را صلا

حق صدر و بدر عالم مصطفي ختم رسل

آفتاب دين و دانش ماه روي والضحي

حق شاه جمله ي مردان اميرالمؤمنين

سرور ملک سخا و صفدر روز وغا

حق نور خاندان طيبين و طاهرين

گوهر درياي عصمت حضرت خير النسا

حق شهزاده حسن ديگر حسين بن علي

آن يکي مسموم و آن مظلوم دشت کربلا

حق زين العابدين يعني علي بن الحسين

نوح کشتي نجات و آدم آل عبا

حق بوجعفر محمد باقر علم اله

هم به حق جعفر صدق امام رهنما

هم به حق جمله فرزندان که ايشانند امام

ز ابتداي آفرينش تا به روز انتها

هم به حق جمله معصومان که ايشانند و بس

دستگير عاصيان و شافع روز جزا

کز کرم بر عاصيان امت احمد ببخش

خاصه بر اين جمع حاضر ربنا اغفر لنا

ولايت نامه در منقبت اميرالمؤمنين علي (ع)

10

اي دل ار داري هواي مروه و اهل صفا

نيستي از پرده ي عشاق بيرون در صف آ

گر صفايي بايدت از مهر خورشيدي طلب

کآفتاب و ماه را از نور او باشد ضيا

شاه مردان حيدر صفدر اميرالمؤمنين

شير يزدان شافع محشر علي مرتضي

مقتداي امت احمد امام جن و انس

رهنماي دين ولي حق وصي مصطفي

کاشف سر حقيقت شاه اقليم کرم

شير ميدان شجاعت صفدر صف وغا

صاحب، اعجاز ره دين، آن که معجزهاي او

هست در ملک ولايت بي عدد بي منتها

از عجايب هاي او اين چند معجز گوش کن

کان ولي حق نموده در سه ساعت برملا

هست سلمان راوي اين معجزات بس قريب

آن که مني خواندش سلطان تخت اصطفا

اين چنين گويد که روزي با اميرالمؤمنين

ذکر مي کرديم بعضي معجزات انبيا

گفتم اي شه ناقه ي صالح تمنا مي برم

معجزي چندي عجب ديگر که بنمايي مرا

اين سخن را چون شنيد از من روان بر پاي خاست

رفت اندر حجره ي خود آن شه معجز نما

آمد از حجره برون بر مرکبي آن شه سوار

بر سرو در بر سفيدش بود هم تاج و قبا

رنگ آن مرکب سياه و چون ملک بودش دو بال

بر يمين و بر يسار او به فرمان خدا

داد شه آواز قنبر را که يک مرکب دگر

بهر سلمان آر بيرون کاو بود همراه ما

رفت قنبر مرکبي ديگر چو بيرون آوريد

پيش شه آورد بر حسب ارادت جابجا

گفت ارکب بر نشستم شه بديشان امر کرد

در زمان رفتند مرکب ها ابر روي هوا

آنچنان کاواز تسبيح ملايک مي رسيد

يک به يک در گوش ما از زير عرش کبريا

مرکبان را کرد اشارت شاه تا نازل شدند

در لب بحري فرود آمد روان آن پيشوا

بود دريا بس به غايت پر نهيب و هولناک

بر فلک مي رفت از وي موج و طوفان بلا

شه نظر کرد اندران مواج درياي عظيم

گشت ساکن پيش او چون جرم کاري از حيا

بعد از آن دست مرا بگرفت اميرالمؤمنين

شد روان در روي بحر و آن دو مرکب از قفا

من عجب ماندم که ما را در چنان درياي ژرف

نه قدم تر مي شد و نه مرکبان را هم دو پا

در ميان بحر ناگه يک جزيره شد پديد

در زمين او همه گل بود بر جاي گيا

بود با اشجار و با اثمار بسيار اندر او

قمريان خوش صدا و بلبلان خوش نوا

در ميان آن جزيره يک درخت آمد پديد

کز بزرگي سرکشيده بود، بر اوج سما

شه به چوبي کرد اشارت سوي آن عالي درخت

چو کليم الله که او معجز نمايد از عصا

آن شجر بشکافت از هم ناقه اي آمد برون

طول او هشتاد گز عرضش چهل گز بي دغا

داشت در دنبال خود آن ناقه اشتر کوله اي

سرخ موي زاغ چشم و خوب شکل و دلربا

مرتضا فرمود کاي سلمان بنوش از شير وي

بود هم چون شهد و نوشيدم ز روي اشتها

باز فرمود آن ولي حق که اي سلمان از اين

معجزي بهتر همي خواهي که بنمايم ترا

من نعم گفتم به سنگي کرد اشارت بس عظيم

گفت اي حصبا به امر حق از اين صخره برا

ناقه ي ديگر برآمد طول او صد بيست گز

شصت گز عرض وي و چشمش چو جوهر در جلا

بود از ياقوت احمر سر، ز عنبر گردنش

از زر و نقره دو پهلو، وز زبرجد دست و پا

مرتضي فرمود کاي سلمان بخور زين ناقه شير

زان که نبود در همه عالم از اين خوشتر غذا

من به امر شاه نوشيدم روان ز آن ناقه شير

آن چنان شيري که هم  چون شهد بخشيدي شفا

گفتم اي سيد بگو تا روز محشر در بهشت

اين چنين ناقه که را باشد بدين زيب و بها

گفت اين و زين بسي بهتر تو را وز بعد تو

شيعه اي ما را اگر چه شاه باشد يا گدا

کرد اشارت تا نهان در سنگ شد آن ناقه باز

چون به امر شاه بود او را ظهور و هم خفا

پيشتر رفتيم از آن موضع درختي بس عظيم

گشت پيدا بر مثال سدره بي حد منتها

بود از الوان نعمت چيده گرد آن درخت

داشت بوي مشک و عنبر آن طعام جانفزا

يک ملک کرده موکل حضرت ايزد بر آن

ان ملک بر صورت انسان به غايت خوش لقا

پيش آمد کرد بر شاه از ره عزت سلام

باز هم چون بردگان پس رفت و استاد او به جا

من سؤال از شاه کردم کين نعيم از بهر کيست

بر سر اين خوان با عصمت که را باشد صلا

گفت اين خوانيست از جنت پر از ناز و نعيم

کز براي دوستان ما خدا کرده عطا

اين ملک بر وي موکل حضرت خضر نبي

مي رسد هر روز آنجا در صباح و در مسا

اين بگفت و دست بر دستم به درياي دگر

در کشيد آن بحر علم و حکمت و جود و سخا

يک جزيره ديگر آمد اندر آن دريا پديد

کوشکي در وي به غايت روح بخش و دلکشا

خشت هايش از زر و نقره گلش از سيم بود

طاق هايش از عقيق و کنگره از کهربا

خانه ها بسيار در وي از گل و درهاي وي

صندل اسفيد بود و حلقه هايش از طلا

صفه ها بسيار در وي از گل و از زعفران

هر طرف استاده صف هاي ملک در صفه ها

از ملايک بود در هر صفه اي هفتاد صف

يافتي از فيض ايشان جان و دل نور و صفا

کرسيي بنهاده از ياقوت احمر پيش قصر

پس بر آن کرسي نشست آن شاه جمله اوليا

آن ملايک صف به صف در پيش شه مي آمدند

جمله مي گفتند بر رويش سلام و مرحبا

شه جواب جمله را مي داد و مي فرمودشان

تا که مي رفتند هم با جاي خود يک يک جدا

آن ملايک صف به صف در پيش شه چون آمدند

وانگهي گشتند فارغ از سلام و از دعا

شد درون قصر آن شاه و مرا با خويش برد

کوشکي ديدم چو باغ خلد در نشو و نما

در فضاي او بسي گلهاي رنگارنگ بود

جوي هاي آب مي گرديد گرد آن فضا

هم فضايش دلگشا و هم هوايش دلپذير

هم نسيمش عطر بيز و عنبر آميزش صبا

بود انواع درختان سرکشيده بر فلک

بر سر هر شاخ در تسبيح مرغي خوش نوا

بر درختان ميوه هاي تازه چون آب حيات

کز لطافت داشت بوي ميوه ي باغ بقا

در گذشت آن شاه از آنجا رفت بر بالاي قصر

آنچنان کز برج گردون روي بنمايد ذکا

گشت از بالا يکي درياي ظلماني پديد

بر فلک مي رفت از وي موج و طوفان بلا

مرتضا کرد از غضب يکره در آن دريا نگاه

موج او بنشست و طوفان دور شد از راه ما

گفت يا سلمان چه درياي است اين دانسته اي

گفتم از راه کرم فرما ايا خير الورا

گفت اين دريا همان است کاندر او فرعون غرق

گشت با اتباع و قوم و خيل خويش و اقربا

شهر فرعون اندر اين درياي ظلمت جبرئيل

کرد غرق از امر حق با آن همه قصر و بنا

گفتم اي شه تا بدين جا ما دو فرسنگ آمديم

يا زياده از نماز شام تا وقت عشا

گفت اگر فرسنگ مي پرسي بود پنجا هزار

از زمان ابتداي سير ما تا انتها

گفتم اي شه چون تواند بود اين با من بگوي

چون تويي داناي صاحب سر «لو کشف الغطا»

گفت ذوالقرنين شرق و غرب عالم را بگشت

هيچ از آن گشتن نشد ظاهر به جز رنج و عنا

تخت بلقيس آصف ابن برخيا در يک نفس

بي توقف سوي شهر فارس آورد از هوا

از علومي کآفريده حضرت ايزد نبود

بيش از يک علم پيش آصف بن برخيا

صد کتاب و چهار ديگر کانبيا را داده اند

هست جمله پيش من معلوم بي سهو و خطا

بيش پيش آدم و پنجاه پيش شيث بود

بيست آمد بهر ادريس و ده ابراهيم را

از کتب ها چهار ديگر کآن بود مشهورتر

بهر داوود نبي آمد زبور از ابتدا

از پي تورات موسي هست انجيل مسيح

آمده فرقان ز بهر مصطفاي مجتبي

از کتب هاي علوم اولين و آخرين

هست پيش من به امر خالق رب العلا

خازن علم الهي کاشف اسرار غيب

حجت ناطق منم بر خلق بي چون و چرا

عالم الغيب فلايظهر علي غيبه بخوان

از کلام حضرت جبار تا من ارتضا

بر کسي يعني نسازد غيب خود ظاهر خدا

جز يکي کالا نباشد آن رسول مرتضي

آن رسول مرتضي بي شک و بي شبهه منم

کز کرامت کرده غيب خويشتن بر من خدا

من ولي حق وصي مصطفايم بي خلاف

شاه جمله اوليا و بهترين اوصيا

در نور ديدن زمين دور را از آسمان

تا بيابم آن چه مي جويم تمنا و رجا

بر زمين و آسمان و اخترانم داده حکم

کرده حق از فضل خود بر جن و انسم پادشا

عالم رباني و آن نور سبحاني منم

کز ضميرم روشن است آيينه ي گيتي نما

هست تا جاويد طوق لعنت اندر گردنش

هر که چون ابليس کرد از دوستي ما ابا

اين چنين آورد سلمان کاين سخنها را چو شاه

گفت دو کرت صدقت ز آسمان آمد ندا

اينت صادق انت صادق يا اميرالمؤمنين

قول تو صدق است و هست اين صادقان را رهنما

شد سوار آن شاه و من همراه او گشتم سوار

کرد اشارت مرکبان گردند از آن منزل هوا

تا به شهر کوفه در يک طرفة العين آمديم

يافتم مطلوب خود را جمله برحسب رضا

رفته بود از شب سه ساعت کين عجايب ها همه

در سه ساعت بود و هست ايزد بر اين قولم گوا

اين چنين بايد امين و هادي دين خداي

اين چنين شايد امام و پيشوا و مقتدا

گر بود عالم به هر چيزي که در عالم بود

هم ز مه تا ماهي و هم از ثريا تا ثرا

قول او مقبول باشد دعوت او مستجاب

حکم او جمله روان و امر او باشد روا

اين ارادت از حق است و لله به حکم ما يريد

هر چه خواهد آن کند (الله يفعل ما يشا )

اي که مي جويي کرامات از جنيد و بايزيد

نيستي با بحر علم شاه مردان آشنا

صد هزاران چون جنيد و بايزيد و شبلي اند

از گدايان در آن شهسوار لافتا

چون سليمي گر همي خواهي صراط مستقيم

بر ره ديگر مرو غير از ره آل عبا

قصيده در شهادت امام هشتم علي بن موسي الرضا (ع)

11

باسم ربي مبدع الأشياء خلاق الوري

قد بدأت الآن نظما في مديح المصطفي

هست اولي اول از نام خدا گفتن سخن

وانگه از نعت و مديح مصطفاي مجتبي

ثم أهل البيت خير الخلق حقا بعدهم

سلموا يا قوم بل صلوا عليه في الملا

بر نبي و اهل بيتش گوش صلوات و درود

زانکه ايشانند خير الخلق در هر دو سرا

أذکروا اجداتهم في يثرب ثم النجف

ثم في بغداد مع سامرة مع کربلا

از مدينه از نجف بر کربلا آور گذر

آن گه از بغداد سوي سامرا در ده صلا

حبذا قبر بطوس المرتضي کهف الامم

ملجأ الآفاق سلطان الوري صدر الهدي

اي خوش آن روضه که جاي ملتجاي عالم است

سرور صدر الامم سلطان علي موسي الرضا

مشهد قد صار مشهود الوري بل کعبة

في خراسان بحج حجها أهل الحجي

رو سوي آن حضرت آور کآستان بوس درش

هست چون هشتاد حج از قول شاه انبيا

حجت هشتم ولي حق امام المتقين

مقتداي اهل ايمان هادي دين خدا

کاشف سر حقيقت خازن علم نبي

وارث شاه ولايت والي ملک ولا

آن چه امکان کمال و حد علم و حکمت است

کرده آن سلطان دين را حق به فضل خود عطا

از حيات و از وفات و معجزاتش نکته اي

گوش کن تا باز گويم ز ابتدا تا انتها

خادم خاصش اباصلت اين روايت مي کند

آن ستوده اعتقاد پاک دين پارسا

آن زمان کز دار دنيا رفت هارون الرشيد

بعد وي شد در زمين طوس مأمون پادشا

بود سلطان خراسان در مدينه معتکف

خلق عالم را به حق بود او امام و مقتدا

مردم از اطراف عالم سوي او مي آمدند

مشکلات خلق حل مي کرد آن مشکل گشا

عالمي صيت کمال و فضل او بگرفته بود

گفت مأمون قصه ي وي با وزيران در خفا

مصلحت ديدند کآن سلطان دين را آورند

جانب مأمون که در طوسش بود مأوا و جا

گفت مأمون تا که از فرط نياز و اشتياق

نزد وي في الحال بنوشتند نامي نامه ها

قاصد مأمون ببرد آن نامه ها را تا رسيد

پيش آن سلطان پس از عرض نياز و مرحبا

نامه ها بسپرد چون بر خواند سلطان يک به يک

اين چنين فرمود با اتباع خويش واقربا

کاين زمان رفتن سوي ملک خراسان واجب است

ورنه بر ما خلق را حجت بود روز جزا

گفت تا کردند اسباب سفر را جمله راست

رفت با جمعي رفيقان تا چه آيد از قضا

چون روان گشتند در هر جا و منزل معجزي

دم به دم مي گشت ظاهر ز آن شه معجز نما

گاه از زير قدم آبي روان کردي عيان

گاه کردي خاک را زر بي خواص کيميا

گاه سنگ خاره از فرمان او گشتي روان

گاه بر خارا ازو ماندي نشان هر دو پا

گاه باران از دعايش ز آسمان نازل شدي

گه مريض از برکت انفاس او ديدي شفا

گاه قاضي بود بر شير قوي و بر ضعيف

شير محکومش شده گردن نهاده بر قضا

گاه نقش پرده از فرمان او گشتي دو شير

تا فرو بردند خصمش بر مثال اژدها

قصه مي ترسم مطول گردد ار نه در کتاب

هست فضل معجزاتش بي حد و بي منتهي

بعد اندک مدتي چون جانب طوس آمدند

کرد استقبال وي مأمون و خلقي از قفا

در جوار خويشتن سلطان فرود آورد و ساخت

دعوتي در خورد وي از هر طعام و هر غذا

از براي استفاده پيش وي مي آمدند

هر که بود از خواجه و درويش و از شاه و گدا

ديد چون مأمون کمال و فضل آن سلطان دين

گفت مي سازم ولي عهد خودم اي مقتدا

گفت سلطانش که من در جفر جامع ضد اين

ديده ام چندين مکن تکليف اين معني مرا

حضرت جدم رسول الله داده اين خبر

مي روم پيش از تو اي مأمون از اين دار فنا

در غريبي بي کس و مظلوم بکشندم به زهر

آن چنان کافتد خروش و ناله آيد از سما

کرد مامونش بسي تکليف و گفتا چاره نيست

از سر اکراه داد آن را به خاموشي رضا

بعد بيعت، خطبه و سکه به نام شه زدند

گفت مأمون تا فرستادند در عالم ندا

حشمت و تعظيم وي هر روز مي افزود و بود

در همه حالي به وي خلق جهان را التجا

چون کرامت ها همي ديدند از وي دشمنان

از حسد رفتند جمعي نزد مأمون در خلا

کاي خليفه خلق از اين گونه که رغبت مي کنند

جانب فرزند موسي از ره مهر و وفا

زود باشد گر نينديشي تو تدبيري به اين

کز خلاف خلق برگردد خلافت از شما

از حسد مأمون روان، ‌کين رضا در دل گرفت

داشت فکر کشتن وي در صباح و در مسا

عاقبت بر زهر دادن گشت مأمون يک جهت

از عذاب حق نينديشيد و از روز جزا

اين چنين گويد سخن باصلت از آن سلطان دين

اندران بقعه که اکنون مرقد است و هست جا

گفت رو از هر طرف يک مشت خاک آور برم

من ز هر حديش مشتي خاک آوردم جدا

آن سه مشت خاک را بوييد و يک يک را فکند

چارمين را گفت دارد بويي از جنت سرا

گفت قبر من بود اينجا که پيش قبله است

بشنو اي باصلت حالم تا کنم با تو ادا

چونکه آن فاجر مرا فردا بخواند پيش خويش

بهر حجت مي روم آنجا تو هم با من بيا

چون برون آيم اگر بيني گشاده روي من

تو سخن گو ور بود پوشيده خاموشي نما

تا به خانه آيم و آيد وصيم پيش من

آورم بعد از وصيت رو سوي دار البقا

روز ديگر شاه انجم زد چو بر عالم علم

بود در خلوت رضا مشغول اوراد و دعا

قاصدي آمد که مأمون منتظر استاده است

بهر تشريف تو اي سلطان اجابت کن روا

حضرت سلطان روان نعلين را در پاي کرد

رفت سوي قصر، مأمون گفت يا سلطان درآ

چون رسيد آنجا به استقبال وي آمد برون

از درون خانه مأمون گفت يا مولا بيا

رفت سلطان در درون بنشاند بر جاي خودش

بر فراز مسندي بسيار با زيب و بها

يک طبق انگور نزد خويشتن بنهاده بود

گفت يا سلطان بخور اين ميوه کآرد اشتها

گفت اي مأمون مرا از خوردنش معذور دار

زان که اندر وي نمي بينم به جز رنج و عنا

گفت يا سلطان دين زين ميوه ي جنت بخور

حق جدت با تو ننديشيده ام مکر و دغا

بهر سوگندش سه دانه خورد از آن انگور و کرد

عزم رفتن گفت مأمون مي روي بر گو کجا؟

گفت سلطان از سر اکراه با وي اين سخن

مي روم آنجا که بفرستادي تو اي مأمون مرا

برقع اندر رخ کشيد آمد به خانه تکيه کرد

بست در باصلت تا گرديد در صحن سرا

کودکي نه ساله با روي چو ماه آمد پديد

گيسوان در برفگنده بود آن بدر دجا

گفت باصلتش که درها بسته بود چون آمدي

کيستي با من بگو اي کودک فرخ لقا

گفت از پيش خدا من حجتم در نزد تو

نقد اين سلطان تقيم سرور اهل تقا

در مدينه بودم اين ساعت که ناگه هاتفي

سوي من از بارگاه غيب در داد اين ندا

کاي پسر بشتاب تا ديدار باب خويشتن

زود در يابي که دارد رو به فردوس العلا

من به طي ارض اين دم از مدينه آمدم

دل ز سوز غم پر آتش ، ديده پر آب بکا

حضرت سلطان شنيد آواز فرزند عزيز

گفت اي نور دو چشمم زودتر نزد من آ

رفت اندر خانه باب خويشتن افتاده ديد

رنگ لعلش گشته از آسيب سم چون کهربا

گفت اي معصوم و اي مخدوم مظلوم السلام

با تو بر گو تا که کرد اين ظلم و بيداد و جفا

اي شده محروم از يار و ديار خويشتن

ديده در غربت هزاران محنت و رنج و بلا

اي کشيده جور حساد و جفاي دشمنان

دوستانت را نبوده زهره ي چون و چرا

قدسيان جمله بر اعداي تو لعنت مي کنند

در فلک کروبيان دارند بهرت ماجرا

منتظر هر سو ملايک صف به صف استاده اند

بر سر راه تو مي آيند خيل انبيا

مي خورد افسوس بر تو حضرت جدت رسول

ماتم قتل تو مي دارد علي مرتضا

اي قتيل زهر کين دشمنان همچون حسن

بر تو مي گريد به صد زاري شهيد کربلا

عابد و باقر در اندوه تو مي نالند زار

صادق و کاظم همه دارند از بهرت عزا

تو غريب اندر خراسان، در مدينه من يتيم

چون کنم اي سيد مخدوم من واحسرتا

بر غريبي تو گريم يا يتيمي خودم

کس چو من يا رب در اين محنت مبادا مبتلا

گفت سلطان الوداع اي قرة العين پدر

الوداع اي ديدنت آيينه ي جان را جلا

الوداع اي آمده همنام جد خويشتن

الوداع اي يادگار ماه روي والضحي

الوداع اي گلبن نوخيز باغ اهل بيت

الوداع اي شاخ سرو بوستان هل اتي

الوداع اي مونس جان هست هنگام رحيل

مي روم زين دار فاني مر تو را بادا بقا

پس تقي را حضرت سلطان به بستر در کشيد

آن چه اسرار امامت بود با وي کردا ادا

بر دهان وي نهاد آن گه دهان خويشتن

از دهان او برون آمد کفي محض صفا

پس تقي آن را فرو برد و رضا جان را سپرد

جان به حق تسليم کرد آن صاحب تاج و لوا

بهر غسلش آب و  تن شو اندر آن خانه نبود

چون تقي برخاست حاضر شد به فرمان خدا

داد چون غسل پدر اسباب تکفين آن چه خواست

با يکي تابوت پيش وي در آمد از هوا

چون تقي از بعد تکفين کرد بر سلطان نماز

در زمان باصلت از تابوت خالي ديد جا

در خروش آمد تقي را گفت: کاو سلطان دين؟

گفت هست اين لحظه اندر بارگاه کبريا

چون نماز آرند بر وي جمله ي کروبيان

هم به جاي خويش باز آرندش از هفتم سما

تا در اين بودند تابوت امام آمد به جاي

از برون برداشت مأمون نوحه و بانگ و صدا

گفت با باصلت شهزاده تقي من مي روم

با مقام خود مدينه، خير بادت اي فتي

اين بگفت و گشت غايب، کرد در باصلت باز

ديد مأمون را برهنه پا و پيراهن قبا

با گروه خادمان با زاري و افغان همه

اين عجب خود کشته سلطان را و خود دارد عزا

چون شد اندر خانه ي مأمون بهر تجهيز امام

گفت باصلتش که اين ساعت تقي شمع هدا

آمد و غسلش بداد از بعد تکفين و نماز

با مقام خويش رفت آن وارث آل عبا

خواست مأمون تا به نزد گنبد هارون کند

قبر سلطان در پس پشتش درون آن بنا

خادمي گفتش رضا را گر تو مي داني امام

پيش مي بايد نه اندر پس امام و پيشوا

پس همان موضوع که آن سلطان وصيت کرده بود

گفت تا کندند قبرش چون چنان کرد اقتضا

چشمه اي پر ماهيان اندر لحد آمد پديد

در ظهور آمد تمامي هر چه بود اندر خفا

در ميان ماهيان فرد، ماهيي بزرگ

گشت پيدا و بخورد آن ماهيان ريز را

خواند باصلت آن چه سلطان گفته بودش تا کند

چشمه و ماهي نهان في الحال بر حسب رضا

گفت مأمون يا اباصلت اين چه رمزي بد بگو

تا چه معني مي نمايد حضرت سلطان به ما

گفت مي گويد شما چون ماهيان ريزه ايد

در جهان گر چند روزي تان بود نشو و نما

قايم ما في المثل باشد چو ماهي بزرگ

کو شود ظاهر شما را جمله گرداند فنا

گفت يا باصلت آن اسمي که خواندي بازگو

تا که من هم يادگيرم هست اينم مدعا

گفت چون خواندم همان ساعت برفت از ياد من

زانکه آن اسمي ست حق انبيا و اوليا

شد ز وي در خشم مأمون پيش از دفن امام

حبس فرمود از عنادش تا که باشد در عنا

مدت يک سال آن بيچاره در زندان بماند

بند بر پا بي کس و بي خويش و يار و اقربا

آخر آمد چون به جان ناليد بر درگاه حق

گفت بر حالم تويي واقف الهي ربنا

نيست کس فرياد رس غير از تو اي فرياد رس

بي گناهم اندر اين زندان و تو هستي گوا

داغ سطان سوز هجران بند و زندان چون کنم؟

سوخته جان دارد افغان دل ز درد بي دوا

عالم السر به حقي آن که دارد ذات تو

از نياز و طاعت خلق همه عالم غنا

حق اين نه سقف مينا، بي طناب و بي ستون

کز کمال صنع خود کردي به شش روزش بنا

حق اين خيل کواکب اين دو شمع مهر و ماه

کز کرامت شان عطا فرموده اي نور و ضيا

حق مشتاقان درگاهت که جانها کرده اند

از سر شوق و محبت در ره عشقت فدا

حرمت کروبيان و انبياي مرسلين

کز دو عالم نيستشان جز درگه تو ملتجا

حق صدر و بدر عالم مصطفي و آل او

کز کرم يا رب خلاصي ده از اين زندان مرا

بود مشغول دعا باصلت در زندان که ديد

پيش خود حاضر تقي را شاه جمله اتقيا

دست او بگرفت و آوردش از آن زندان برون

دست خود ماليد بر وي کردش از زندان رها

بعد چندين رنج و محنت چون از آن زندان و بند

شد خلاص آورد شکر حضرت ايزد بجا

اي که دعوي مسلماني و ايمان مي کني

اين چه اسلام است و ايمان؟ اي همه شرک و خطا

امتم گويي محمد را و بر فرزند وي

مي کني ظلم و روا داري، کجا باشد روا

هر که بر آل نبي دارد روا ظلم و ستم

از خدا او را عذاب جاودان باشد سزا

چون سليمي تا که باشم زنده لعنت مي کنم

روز و شب بر ظالمان خاندان مصطفي

المسجع في بحر المتدارک در مدح اميرالمؤمنين علي (ع)

يا علي العلا، يا ولي الولا، يا شفيع الوري، يا کثير العطا

وارث الانبيا، اشرف الاوليا، سيد الاوصيا، زبدة الاصفيا

ناصر المؤمنين، قاتل المشرکين، صاحب شرع و دين، در کمال يقين

نيستت کس قرين، جز نبي امين، سيد المرسلين، خاتم الانبيا

شاه جنت جناب، مير سدره مآب، با تو حق را خطاب، مدح تو در کتاب

فضل تو بي حساب، ‌نام تو فتح باب، کنيتت بوتراب، بوالحسن بوالعلا

قدرت کردگار، لطف پروردگار، کاول هشت و چار، قاسم خلد و نار

صاحب ذوالفقار، ‌قاتل ذوالخمار، صفدر کارزار، شير صف غزا

نقد جان را روان، حاصل انس و جان، روح روحانيان، در همه آسمان

در زمين و زمان، هم چو مهري عيان، ذات تو بي گمان، ‌هست نور خدا

بر دو عالم سري، سيد و سروري، حيدري صفدري، قدرت داوري

شافع محشري، ساقي کوثري، مير دين پروري، ‌شاه روز جزا

ناصر ملتي، هادي امتي، لجه ي رحمتي، معدن حکمتي

از خدا حجتي، مصطفا حشمتي، واجب الطاعتي، مستجاب الدعا

بر قضا و قدر، حکم تو راهبر، حاکم بحر و بر، عالم نفع و ضر

مانع ظلم و شر، نفس خير البشر، اصل اثني عشر، فخر آل عبا

از زمين تا فلک، وز سما تا سمک، گفته انس و ملک، مدح تو يک به يک

بر تو هر کس که شک، آورد قد هلک، ماند اندردرک، جاودان مبتلا

اي تو بي اشتباه، بر همه خلق شاه، شاه انجم سپاه ،‌نير و مهر و ماه

داور دين پناه، محض لطف آله، شافع هر گناه، دافع هر خطا

من به صدق تمام، هستم از جان غلام، زان به حسن کلام، گشته ام نيک نام

گفته ام يا امام، بر تو هر صبح و شام ، چون سليمي سلام، با درود و ثنا

گر به رنج و محن، گشته ام ممتحن، در همه انجمن، از تو گويم سخن

تا بود جان به تن، هست يا بوالحسن، روز و شب ورد من، ذکر و مدح شما

در جواب افضل المادحين مولانا حسن کاشي، در مناقب اميرالمؤمنين علي (ع)

13

والي دين مرتضي هست ولي خدا

هست ولي خدا والي دين مرتضا

کس وصي مصطفا نيست به غير از علي

نيست به غير از علي کس وصي مصطفا

در حرم کبريا محرم اسرار حق

محرم اسرار حق در حرم کبريا

حاکم دار البقا، قاسم نار و جنان

قاسم نار و جنان، حاکم دار البقا

زينت عرش خدا، هست زنام علي

هست ز نام علي، زينت عرش خدا

صاحب تاج و لوا، جز شه مردان مدان

جز شه مردان مدان، صاحب تاج و لوا

سرور ملک سخا، مهر سپهر کرم

مهر سپهر کرم، سرور ملک سخا

صفدر صف غزا، حيدر درنده حي

حيدر درنده حي، صفدر صف غزا

از کف معجز نما، ساخته دين را قوي

ساخته دين را قوي، از کف معجز نما

کرده به معجز ادا، قرض رسول خدا

قرض رسول خدا، کرده به معجز ادا

عهد نبي را وفا، غير علي کس نکرد

غير علي کس نکرد، عهد نبي را وفا

ورد صباح و مسا، هست مرا نام او

هست مرا نام او، ‌ورد صباح و مسا

ذکر شه اوليا، عين عبادت بود

عين عبادت بود، ذکر شه اوليا

بعد نبي مقتدا، نيست جز اثني عشر

نيست جز اثني عشر، بعد نبي مقتدا

هست مرا اقتدا، زان به علي و به آل

ز آن به علي و به آل، هست مرا اقتدا

يا ولي الله تو را، از دل و جان چاکرم

از دل و جان چاکرم، يا ولي الله تو را

اي همه شاهان گدا، در ره احسان تو

در ره احسان تو، اي همه شاهان گدا

حب تو سازد عطا، دولت دنيا و دين

دولت دنيا و دين، حب تو سازد عطا

بر تو سلام و ثنا، گفته خدا در کلام

گفته خدا در کلام، بر تو سلام و ثنا

در حق تو انما، آمده از کردگار

آمده از کردگار، در حق تو انما

خواجه ي هر دو سرا، با تو ز يک نور بود

با تو ز يک نور بود، خواجه ي هر دو سرا

زان شده خير الورا، هم چو نبي نام تو

هم چو نبي نام تو،‌زان شده خير الورا

کرده طفيل شما، دنيي و عقبي خدا

دنيي و عقبي خدا، کرده طفيل شما

شافع روز جزا، يا نبي الله تويي

يا نبي الله تويي، شافع روز جزا

عذر گناهان ما، ‌هم تو بخواه از کرم

هم تو بخواه از کرم، عذر گناهان ما

ما همه جرم و خطا، تو همه لطف و کرم

تو همه لطف و کرم، ما همه جرم و خطا

هم چو سليمي رجا، جز تو ندارم به کس

جز تو ندارم به کس، هم چو سليمي رجا

از سر صدق و صفا، مادح اين حضرتم

مادح اين حضرتم، از سر صدق و صفا

غير نياز و دعا، نيست مرا تحفه اي

نيست مرا تحفه اي، غير نياز و دعا

حاجت ما کن روا، از کرم و فضل خويش

از کرم و فضل خويش، حاجت ما کن روا

در نعت حضرت پيامبر (ص) و مدح ائمه ي (ع)

14

يا رب به حق مصطفي سلطان تخت اصطفا

شمع هدي نور خدا، شمس الضحي بدر الدجا

يا رب به حق مرتضي، ‌حيدر اميرالمؤمنين

ماه سپهر هل اتي، ‌خورشيد برج انما

يا رب به حق فاطمه، ام الحسين والحسن

بنت نبي، زوج ولي، فخر البشر، خير الوري

يا رب به مير دين حسن، هادي دين ذو المنن

سبط نبي هاشمي، چشم و چراغ مصطفا

يا رب به ناحق ريخته، خون حسين بن علي

شاه شهيد تشنه لب، مظلوم دشت کربلا

يا رب به حق طاعت و اخلاص زين العابدين

آن نوح کشتي نجات آن آدم آل عبا

يا رب به فضل و دانش باقر زين العابدين

آن نوح کشتي نجات آن آدم آل عبا

يا رب به فضل و دانش باقر امام المتقين

آن کاشف علم اليقين آن والي ملک ولا

يا رب به حق و حرمت صدق که صديقان همه

هستند مولايش به جان اندر ره صدق و صفا

يا رب به حق موسي کاظم که آمد وصف او

و الکاظمين الغايظين از حضرت رب العلا

يا رب به حق مرقد پاک امام هشتمين

سلطان خيل اوليا، اعلي علي موسي الرضا

يا رب به حق وارث علم همه پيغمبران

يعني تقي متقي آن شاه جمله اتقيا

يا رب به اخلاص علي بن محمد کز شرف

آمد نقي نامور نامش به ملک کبريا

يا رب به حق عسکري شاه سپهر سروري

موسي کف عيسي نفس، حيدر دل احمد لقا

يا رب به حق قايم آل نبي هاشمي

مهدي هادي کاو بود بر خلق عالم مقتدا

يا رب به حق چهارده معصوم کايشانند و بس

هم رهنماي راه حق، هم شافع روز جزا

کآن دم که درمانيم ما بيچارگان در کار خود

بخشي به فضل و مرحمت جرم و گناه جمله را

دانم به حق مصطفي و آل باشد مستجاب

چون از سر صدق و صفا گويد سليمي اين دعا

قصيده ي غديريه

15

سبحان من تقدس بالعز و العلا

سبحان من تفرد بالمجد و البقا

پاک و بزرگوار خداوند لم يزل

کو دايم است و باقي، و باقي همه فنا

آن اولي که بي ازل و بي نهايت است

وان آخري که نيست بدايت بر او روا

چون بي حد است در حق ما لطف و رحمتش

شکر و ثناي او به دل و جان کنيم ادا

بعد از ثنا و حمد خداوند ذوالجلال

گوئيم نعمت سرور و سر خيل انبيا

سلطان بارگاه رسالت که گفته حق

در وصف روي و مويش: و الليل و الضحا

حرفي ز صفحه اي صفت اوست يا و سين

رمزي ز نامه ي شرف اوست طاوها

آن سيدي که هرگز ازو در جميع عمر

واقع نگشت يک سر مو زلت و خطا

شصت و سه سال عمرش از آن شصت سه به حق

دعوت نمود بيست و سه سال او چو خلق را

در سال آخرين که به حج الوداع رفت

حج و طواف و عمره بکرد از سر صفا

وان گه واع کرد به صد حزن و بازگشت

رو بر ره مدينه روان شاه رهنما

تا منزلي رسيد که آن را غدير خم

گويند خواجه کرد نزول اندر آن فضا

در حال جبرئيل امين در رسيد و گفت

يا ايها الرسول خدا مي کند ندا

اين آيت به هيبت و تهديد را رسان

بلغ چو امر بود ز درگاه کبريا

يعني رسان رسالت ما را به خلق زود

از کس مدار خوف و به حق گيرالتجا

اين امر را اگر نرساني بود چنان

نرسانده اي تو هيچ رسالت از آن ما

داني چه امر بود بدان هست از خدا

امر امامت اسد الله مرتضا

زيرا که فرض و، واجب اسلام هر چه بود

زان پيشتر به حکم خدا کرده بود ادا

در باب دين حق همه امري رسانده بود

غير از امامت ولي الله مرتضا

فرمود از جهاز شتر تا که منبري

کردند وز بلال سوي مردمان صلا

دست علي گرفت نبي و به منبرش

بر برد تا که حکم خدا آورد به جا

گفتا که نفسهاي شما اي گروه آنک

اولي تر است، کيست؟ بگوييد بر ملا

گفتند سر به سر که خدا و رسول او

اولي بود به ما و بر اين حق بود گوا

گفتا نبي که هر که من اولي ترم به وي

اولي بود علي، بود اين والي ولا

وان کس که مقتدا و موالي او منم

از بعد من عليش امام است و رهنما

نفس من و ولي و، وصي و برادرم

اين جمله اوست از کس و از خويش و اقربا

ما هر دو را خداي ز يک نور آفريد

ناکس بود که مي کند او را زمن جدا

طاعت هزار سال کني بي ولاي او

آن طاعت است ضايع و عمرت بود هبا

کرده خداي طاعت او فرض و هر که سر

پيچد ز طاعتش بود او مدبر و دغا

چون اين رسالت از قبل حق نبي رساند

بر امتان خويش در آن جاي دلگشا

جبريل آمد از ره تعظيم و بازگفت

کاي گفته کردگار تو را مدحت و ثنا

امروز دين ز ابن عم تو کمال يافت

اسلام را پديد شد اين زينت و بها

امروز کرد دعوت خود بر تو حق تمام

اليوم آيت آمده اکملت از خدا

در شأن شاه چون که شنيدند مردمان

قول حق و حديث شه ملک اصطفا

آنها که دوستان و مطيعان او بدند

گشتند شاه و تهنيه گفتند و مرحبا

و آنها که بود در دل ايشان نفاق و کين

هر موي گشت بر تن ايشان چو اژدها

زان جمله مدبري ز بني فهر نام او

نعمان فهر آن سگ مردود بي حيا

آن آيت و حديث چون در شأن شه شنيد

آن رو سياه زرد برآمد چو کهربا

بي خود دويد نزد پيمبر کاي نبي

بر قول بو تراب نداريم ما رضا

حق گفت کنت مولا و جبار گفته است

يا اين حديث مي کني از خويش افترا

چون حضرت نبي سخن آن لعين شنيد

گفت اي به دين حق نشده هرگز آشنا

بي امر حق نفس نزدم در جميع عمر

از حکم اوست هر چه برآيد ز من صدا

نعمان شنيد اين سخن از کين و غصه کرد

رو سوي آسمان و همي کرد اين دعا

يا رب اگر حديث پيامبر به قول توست

بي طاقتم مرا به بلا ساز مبتلا

تا اين دعا بکرد، دگر بار جبرئيل

آمد ز حضرت ملک الارض و السما

وحي آوريد نزد نبي سأل سائل

گفت از ستمگر تو عذاب آمد و بلا

تا دور رفت يک سپري ابر آتشين

بالاي سر پديد شدش ناگه از قضا

سنگيش بر ميان سر آمد ز آسمان

کز سرگذشت و زود برون رفتش از قفا

افتاد و جان به مالک دوزخ روان سپرد

مي داشتند بر سر او قوم وي عزا

بر قول کردگار و نبي و ولي او

هر کس که شک کند بود اينش ز حق جزا

اين معجز و، ولايت پيغمبر و علي

ديدند خلق و ، جمله فتادند در بکا

برداشت هر دو دست نبي سوي آسمان

گفت از ره نياز به زاري که ربنا

يا رب که دوستان علي را تو دوست دار

اعداش را ز راه عداوت بده جزا

هر کس که نصرتش طلبد نصرتش بده

مخذول دارش آن که به خذلان دهد رضا

لعنت بر آن فرست که با وي کند خلاف

بر اهل بيت، ظلم و ستم دارد او روا

يا رب فرج دهش ز هر رنج و شدت آنک

بر عهد او بماند، ‌و با او کند وفا

کرد اين دعا چو حضرت سيد ز روي صدق

در حق آن ولي خدا شاه اوليا

زآن منزل شريف گرفتند راه پيش

رفتند تا مدينه رسيدند از عنا

آن معجز و کلام و احاديث کز نبي

ديدند در غدير و شنيدند بر ملا

کردند ثبت جمله ي اصحاب بي خلاف

از ابتداي اين سخنان تا به انتها

هر کس که کرد پيروي او، ‌نجات يافت

باشد به حشر منزل او جنت العلا

وان کس که سر ز حکم نبي از خلاف تافت

از قول ايزدش درک الاسفل است جا

گر مؤمني و لاف تولا همي زني

در راه دوستيي علي ساز جان فدا

مي گو سليمي از دل و جان تا که زنده اي

در مدح اهل بيت سخنهاي جانفزا

يا رب به حق سيد کونين و آل او

و آن قرب و منزلت که تو شأن کرده اي عطا

کز فضل جا دهي همه را ز آفتاب حشر

در زير سايه ي علم سبز مصطفا

اين قصيده در جواب مولانا لطف الله به مقام نيشابور به التماس بعضي اعزه در يک سحر گفته شده

16

هر سحر چون برفرازد رايت زر آفتاب

رخ برافروزد بر اين فيروزه منظر آفتاب

از ميان ظلمت شب خضر وار آيد برون

پرتو نور افگند بر هفت کشور آفتاب

از تجلي جمال خويش نوراني کند

چار حد دار ظلماني ششدر آفتاب

بر زمين افتد مثال بندگان از روي مهر

تا نهد بر آستان مرتضي سر آفتاب

سرور ملک ولايت شاه مردان بوالحسن

آن که کمتر بنده اش ماهست و چاکر آفتاب

آن ولي حق که از بهر صلوة عصر او

گشت راجع در غزا از حکم داور آفتاب

آن شهنشاهي که ايزد کرده حکمش را روان

بر زمين و آسمان و بر مه و بر آفتاب

آن عطابخشي که هست از فضله ي احسان او

بر سر خوان فلک قرصي مزعفر آفتاب

نيست چون بي مهر مهرش هيچ نقدي را رواج

مي زند بر نام آن شه سکه بر زر آفتاب

از شراب حب حيدر هم چو مستان خراب

مي فتد هر روز بر ديوار و بر در آفتاب

گر نباشد از براي دوستان مصطفي

روي ننمايد دگر از حد خاور آفتاب

تا شمارندش ز خيل چاکران کوي او

سر نهاده بر خط فرمان حيدر آفتاب

گفت سلطان کواکب، ‌نام او را زانکه هست

از گدايان در آن شاه صفدر آفتاب

بهر مشعل داري ايوان قصر قدر او

چون غلام قابل ترک است در خور آفتاب

گر نکردي نور از مهر ولايت اقتباس

تا ابد بودي چو جرم مه مکدر آفتاب

گر نبودي نور فيض مصطفي و مرتضي

کي به عالم تافتي بر بحر و بر بر آفتاب

هست از فيض علي همراه با او پرتوي

بر همه عالم از آن شد نور گستر آفتاب

در بيان فضل خورشيد ولايت مرتضي

نسخه ي روشن همي آرد فلک بر آفتاب

در طريق دين حق چون نور ايمان مهر اوست

در هواداري از آن شد مهرپرور آفتاب

با علو همت و راي رفيعش نه فلک

توده ي خاکستر و در وي يک اخگر آفتاب

نسبت حيدر مکن با هر کسي گر عاقلي

چون کند نسبت کسي هرگز به اختر آفتاب

بهر اعداي اميرالمؤمنين هر بامداد

مي کشد از چرخ چارم تيغ و خنجر آفتاب

از شعاع ذوالفقارش لمعه اي کرده ست کسب

مي کند هر روز از آن عالم مسخر آفتاب

تافته از نور رويش عکس بر رخسار مهر

هست از آن رو عالم آرا و منور آفتاب

در مديح مرتضي تابنده مي گويم سخن

باشدم تا بنده از طبع سخن ور آفتاب

يک قصيده در جواب لطف، جمع دوستان

خواستند از من رديف آن سراسر آفتاب

مطلعش وقت سحر بنهادم و کردم تمام

پيش از آن کز برج گردون بر زند سر آفتاب

تا سليمي نقش مي بندد سخن در مدح شاه

هست بر لوح دلش گويي مصور آفتاب

يک قراضه نيست الا قرضم از دنياي دون

هر صباح از مي فشاند بر سرم زر آفتاب

روز و شب بر خود ز برد فاقه مي لرزم از آنک

گرميي در کس نمي بينم مگر در آفتاب

ليک يابم فيض از آن شاهي که پيش جود او

با همه رفعت بود از ذره کمتر آفتاب

از ضمير روشنم تا شد فروزان مهر او

در ضيا با من نيايد در برابر آفتاب

باشد اندر سايه ي شاه ولايت جاي من

بر سر خلقان چو تابد روز محشر آفتاب

مرثيه ي اميرالمؤمنين حسين (ع)

اين بارگاه شاه شهيدان کربلاست

اين خوابگاه قرة عينين مصطفاست

اين باب دين پناه در، دار جنت است

جنت دري ز دار مقيمان اين سراست

اين ملتجا و مقصد خيل ملايک است

وين مسکن و منازل ارواح انبياست

اين مشهد منور سبط محمد است

وين مرقد مطهر فرزند مرتضاست

اين منزل است جاي اسيران اهل بيت

وين مسکن و مقام شهيدان کربلاست

اين قتل گاه شاه شهيديست کز غمش

تاحشر کار انس و ملک زاري و بکاست

اين منزل مهيست که گاه غروب او

خورشيد را بسوخت دل از مهر و مه بکاست

اين روضه هست کعبه ي حاجت رواي خلق

يعني حريم محترم حجت خداست

اين رهنماي اهل حق و دين و ملت است

اين مقتداي متقيان هادي هداست

اين اختر منير ز گردون عصمت است

وين ماه مهرپرور و الشمس و الضحاست

اين گوهر خزانه ي شاه ولايت است

وين نقد صلب سيد معصوم مجتباست

اين شاه و شاهزاده ي خلق دو عالم است

کز قدر، جبرئيل امين بر درش گداست

اين نور هر دو ديده ي زهرا و حيدر است

وين راحت و سرور دل و جان مصطفاست

اين آن شه شهيد ستم ديده ايست کو

از قوم خويش و مسکن مألوف خود جداست

هر صبح و شام اين فلک نيلگون لباس

در خون کشيده دامن ازين حسرت و عناست

گردون ز عکس خون شهيدان شده است لعل

وز مهر زرد چهره ي خور هم چون کهرباست

دل ها اگر نه خون شد از اين درد و ماجرا

هر دم روانه خون دل از چشم ما چراست

اي هر که کرد با تو و با عترت تو ظلم

جاويد در عذاب خداوند مبتلاست

کافرترين جمله ي کفار عالم است

کايذاي اهل بيت رسول خدا بخواست

از بهر دشمنان شما لعنت ابد

در حق دوستان شما مدحت و ثناست

ايزد طفيل نور شما آفريده است

گر ماه و آفتاب و گر ارض اگر سماست

در کشتي نجات بود آن که از ازل

با بحر دوستي شما جانش آشناست

اهل صفا بخاک درت کرده اند روي

چون خاک درگه ي تو به از مروه و صفاست

هر کس به مقتدا و امامي برد پناه

ما را بر آستان تو اي شاه التجاست

چون از شفاعت تو نباشيم اميدوار

آن قرب و منزلت که به درگاه حق تو راست

با صد نياز همچو سليمي خسته دل

رويم بر آستان تو و دست بر دعاست

ارباب حاجتيم به درگاهت آمده

چون حاجت و مراد به درگاه تو رواست

هستم گناهکار و گر چه بسي مرا

خوف است از گناه به حب شما رجاست

غير از شما چو نيست شفيعي دگر مرا

تا روز حشر دست من و دامن شماست

در منقبت اميرالمؤمنين علي (ع)

18

تا مرا از فضل يزدان نيم جاني در تن است

مدحت شاه ولايت روز و شب ورد من است

هست روشن روزن جانم به مهر مرتضي

کآفتاب مهر او تابان مرا زين روزن است

روز و شب با ذکر آن شاهم که از قول نبي

ذکر آن سلطان دين پرور عبادت کردن است

هر که سر بيرون برد از طوع فرمان علي

گرملک باشد که طوق لعنتش در گردن است

بر زبان چون وصف ضرب ذوالفقار او رود

آب گردد از صلابت گر چه کوه آهن است

مؤمنان را تازه باشد جان ز حب مرتضا

وز عداوت خارجي پيوسته در جان کندن است

آن که کرد از بيحيايي با شه مردان خلاف

مرد نتوان گفتنش صد بار کمتر از زن است

دشمن آل علي هرگز نيايد در بهشت

کي گذر يابد شترکش ره [به غار] سوزن است

هر که با حب اميرالمؤمنين رفت از جهان

در قيامت جنت الفردوس او را مسکن است

کي محبان علي را آتش دوزخ رسد

چون به ياد او بر ابراهيم آتش گلشن است

اي که در جانت چو جان در تن ولاي مرتضاست

شاد زي کت يوسف مقصود در پيراهن است

بود در معني همه وقتي معين دوستان

شاهد اين، قصه ي سلمان و دشت ارژن است

مذهب آل محمد دان صراط المستقيم

چشم ديدي ساز پيدا ورنه ره خود روشن است

از ازل زن دست دل در دامن حب علي

چون سليمي تا ابد دست من و آن دامن است

در توحيد و نعت پيامبر (ص)

19

زبان گشاي به شکر و سپاس حي ودود

که صنعش از عدم آورد خلق را به وجود

ز بهر مظهر انوار خويش قدرت او

نخست صورت انسان ز روي لطف نمود

به حکم اوست همه روز ترک گردون را

کشيده تيغ زر افشان بر اين حصار کبود

به امر اوست فروزان ز بهر هندوي شب

هزار شمع بر اين قصر برکشيده زدود

زهي بزرگ خدايي که آسمان و زمين

به امر قدرت اويند با قيام و قعود

زهي حکيم که بر وحدت و بزرگي او

زبان و دل دو جهان راست شاهد و مشهود

زهي کريم که با خاکيان پر ذلت

عنايت و کرمش بي حد است و نامعدود

روانه کرد رسولان به ما ز حضرت خويش

چه لطف هاست که در حق بندگان فرمود

درود بر نبي اش بهترين موجودات

که شد جهان به طفيل وجود او موجود

ز بهر نور وي استي، نيامدي هرگز

به پيش آدم خاکي ملايکه به سجود

که تا به نام محمد نشد نبوت ختم

نگشت عاقبت کار انبيا محمود

کمينه بنده ي هندوي خواجه ي دو سراست

که آستان درش راست هشت خلد حدود

اگر متابع قول حقي ز بعد نبي

بگو امام به حق مقتداي خلق که بود

امير روز جزا و امين جاي رسول

وصي نفس محمد وليي حي ودود

که بود؟ آن که به تيغ آشکار کرد اسلام

که بود؟ که ز آينه ي خلق زنگ کفر زدود

هر آن که دم نه چو سلمان ز حب حيدر زد

اگر چه بود سليمان که باد مي پيمود

کجاست؟ خسته ي کينش که مالک دوزخ

دهد به هاويه شربت ورا ز نار وقود

کسي که بغض علي را بپرورد در دل

به حشر آتش دوزخ بسوزدش چون عود

کمين غلام غلامش که بود ترک فلک

که گشت خسرو گردون به طالع مسعود

اگر نه شمسه ي گردون عصمتش در خور

بدي به خانه کجا آمديش زهره فرود

چراغ چشم نبي شمع اهل بيت، بتول

که کردگار به پاکي و عصمتش بستود

درود باد روان ورا که از غم شان

روانه روز و شب از چشم هاي ماست دو رود

حسن که بود جگر گوشه ي نبي و علي

چگونه شربت الماسيش جگر پالود

ز حسرت لب کربلا حسين علي

که چند ظلم و ستم ديد از يزيد عنود

ز حلق تشنه اش آن دم که خون روان کردند

زغصه هست دم صبح سرد و خون آلود

دگر امام به حق زين عابد آن که چو او

نبود کس به عبادت به حضرت معبود

ز قول باقر و از صدق صادق آگه شو

که ايزد آمده از صدق قولشان به شهود

ز بعد موسي کاظم، علي بن موسي است

که آستان درش هست کعبه ي مقصود

دگر تقي و نقي مقتداي متقيان

که گنج علم خداوند را بدند نقود

ز بعد عسکري آن افتاب دين را دان

که ظل مرحمتش هست بر جهان ممدود

به ضرب تيغ دو سر پاک سازد اين عالم

ز کفر و کافر و از خارجي و گبر و جهود

هر آن که دست به دامان اين امامان زد

يقين که گوي سعادت ز جمله خلق ربود

شده است بلبل طبعم هزار دستان تا

به روي من چو سليمي در سخن بگشود

به مدح آل نبي تا سخن سرا شده ام

ز ذوق آن هوسم نيست به نغمه ي داوود

اميد بسته ام اندر شفاعت اين قوم

وز اين اميد مرا هست جان و دل خشنود

در وقت عزيمت مشهد مقدس اميرالمؤمنين علي (ع) گفته شده است

20

دل به عزم خاک بوس کوي جانان مي رود

جانم از بهر طواف کعبه ي جان مي رود

بلبل مدحت سرايم از سر شوق و نياز

با هزاران داستان سوي گلستان مي رود

بي سرو پاي گدايي بينواي مفلسي

با تمنايي سوي درگاه سلطان مي رود

مور بي سامان خاکي ضعيف خسته دل

از پي قرب زمين بوس سليمان مي رود

از ره مهر و ارادت بر مثال ذره اي

کز هواداري  سوي خورشيد تابان مي رود

بنده اي از چاکران کمترين مرتضي

جانب مولاي خود بر حسب فرمان مي رود

آن عظيم الشأن شهنشاهي که از تعظيم قدر

مدحت و، اوصاف او در جمع قرآن مي رود

آن جليل القدر سلطاني که از فرط جلال

در ره فکر و خيالش عقل حيران مي رود

آن کريم الذات اميري کز محيط کف او

رشحه اي بود آن که بر وي نام عمان مي رود

آن حکيم و حاکم عادل که اندر راه دين

حکم او بر شش جهات و چار ارکان مي رود

آن امام واجب الطاعه که جبريل امين

بر دربار جلال او ثناخوان مي رود

آن سليمان حشمتي کز لطف و عدل و دين و داد

وحش و طير و جن و، انسش زير فرمان مي رود

جز محمد فضل او را بر جميع اوليا

داده ايزد، وين سخن از روي برهان مي رود

سعيکم مشکور در حق علي فرمود حق

گر چه با آدم خطاب از سهو و عصيان مي رود

کشتي نوح هست حب اهل بيت مصطفي

هر که در وي چنگ زد ايمن ز طوفان مي رود

گر چه بر آتش بود مولاي حيدر را گذار

چون خليل الله بر او گلزار و، ريحان مي رود

گرچه موسي را به معجز شد عصا ثعبان ولي

زير حکم و طاعت آن شاه ثعبان مي رود

رفت اگر بر آسمان عيسي و کرد آن جا مقام

قدر آن شاه از علو، بالاي امکان مي رود

هست از قول محمد راه حق راه علي

هر که زين برگشت راه کفر و طغيان مي رود

مهر گردون ولايت کاختر اقبال او

از شرف بالاتر از برجيس و کيوان مي رود

نقره خنگ آسمان همچون غلامان درش

در رکاب دلدل او روز ميدان مي رود

هر کسي کز شاه راه حب حيدر خارج است

غول بي راهست کاو اندر بيابان مي رود

در ازل با حب حيدر بسته پيمان جان من

خارجي هست آن که او بيرون ز فرمان مي رود

وان که کرد او با ولي الله بنياد خلاف

لعنت از خلق و خدا بر وي فراوان مي رود

دشمنش را جاودان بر حال خود بايد گريست

دوست او باشد که پيش دوست خندان مي رود

زين جهان هر کس که همره مي برد حب علي

روح پاک او غريق بحر غفران مي رود

مرگ کي دشوار باشد بر محب مرتضا

کاو ازين زندان به صدر جنت آسان مي رود

هست مؤمن زنده ي جاويد از قول نبي

خود منافق مرده به، کاو راه خذلان مي رود

هر که او بر اعتقاد بوذر و سلمان نرفت

سوي اذر زين جهان او نامسلمان مي رود

وان که گيرد جز علي و آل، شيخ و مرشدي

هست مرتد زان که بر دنبال شيطان مي رود

گفت بعد از من نبي، اثني عشر باشد امام

وين سخن از قول آن لفظ در افشان مي رود

اول ايشان علي و آخرين مهدي بود

مؤمن آن باشد که او بر قول ايشان مي رود

نکته اي در شرح وصف دوستان مصطفي

آن چه در وصف و کمال و فضل انسان مي رود

خارجي را مي شود در سينه، دل از غصه خون

هر کجا مدح و ثناي شير يزدان مي رود

هر که بيرون مي نهد پا از طريق حب شاه

همچو ابليس لعين بر راه طغيان مي رود

مؤمنان را مرهم جان است نام مرتضي

ليک در جان منافق همچو پيکان مي رود

بر زبان دارم روان مدح اميرالمؤمنين

از لطافت اين سخن با آب حيوان مي رود

در ره معراج مدح [او] براق فکر من

از علو بالاي اين فيروزه ايوان مي رود

مي کنند از خاطر من مهر و مه نور اکتساب

تا سرم در سايه ي خورشيد ايمان مي رود

تا که دارم دست دل در دامن حب علي

پاي قدرم بر سر گردون گردان مي رود

منت ايزد را که سر بر خط مداحي شاه

دارم و با مهر او عمرم به پايان مي رود

مي [شتابم] تا دهم داد سخن در مدح شاه

زان که عمر بي وفا بي حد شتابان مي رود

در ره معني سليمي را به حب مرتضاست

از مدايح آن چه بر طبع سخندان مي رود

هم ز فيض مهر آن شاه است کز آثار او

قطره دريا، ذره خورشيد درخشان مي رود

در مدايح تابع اشعار کاشي ام به جان

چون کلام او همه در علم و عرفان مي رود

مي رود بر اعتقاد او،‌ و مدح مرتضا

بر زبان دارم من اين پيوسته تا جان مي رود

در تتبع مولانا خواجو رحمة الله عليه

21

بر جان ما محبت حيدر نوشته اند

خط وفاي آن شه صفدر نوشته اند

در روزنامه ي ازل از فضل ايزدي

نامش ز قدر بر سر دفتر نوشته اند

از قول حضرت نبوي کاتبان وحي

هر جا کلام ايزد داور نوشته اند

تفسير انما و معاني هل اتي

در شأن آن امير دلاور نوشته اند

از حرمت اهل بيت علي را به روز صوم

وجه برات شام بر اختر نوشته اند

وز قدر بهر خيل غلامان قنبرش

اموال زنگ بر شه خاور نوشته اند

کمتر گداي درگه او را گه عطا

با سلطنت نعيم دو کشور نوشته اند

منشور دولت ابد و بخت سرمدي

بر نام آن امام مطهر نوشته اند

بر گرد اين حصار زر اندود نيلگون

وصف کننده ي در خيبر نوشته اند

بعد از نبي امام بحق مرتضي عليست

اسلاميان بر اين همه محضر نوشته اند

هر کس نهاده اند طريقي و مذهبي

وان گه کتاب هاي معبر نوشته اند

چون شرع مصطفي و کلام خدا يکيست

چندين خلاف از چه به هم بر نوشته اند

سرمايه ي نعيم و گرفتاري جحيم

بر حب و بغض آل پيمبر نوشته اند

از رحمت خداي خط نااميديي

بر روي خارجي مکدر نوشته اند

آن کاو محب شاه چو سلمان و بوذر است

او را خط نجات ز آذر نوشته اند

از راه قدر بر در فردوس نام او

شير خدا و شافع محشر نوشته اند

ناد علي که مظهر کل عجايب است

از بهر فر ملايکه بر پر نوشته اند

بر ساق عرش نام شه اوليا، علي

واضح به امر خالق اکبر نوشته اند

اي سروري که از ره قدر و شرف ترا

بر سروران دين سر و سرور نوشته اند

بر محضر جلال تو کروبيان عرش

خود را کمينه بنده و چاکر نوشته اند

از حق جزاي حب تو بهر مواليان

خلد برين و شربت کوثر نوشته اند

خط غلامي درت اي آفتاب دين

بر صفحه ي رخ مه انور نوشته اند

نام کنيزي حرم کبرياي تو

بر بارگاه زهره ي ازهر نوشته اند

بهر صلوة عصر تو از حد ملک شام

خط رجوع، بر شه خاور نوشته اند

مدح تو قدسيان سماوات از شرف

بالاي هفت طارم اخضر نوشته اند

بر فرق آسمان نهد از افتخار پاي

آن را که چاکري تو بر سر نوشته اند

لب تشنگان باديه ي روضه ي تو را

از حق جزا، بر آن کف و ساغر نوشته اند

مستوفيان رزق سليمي از اين جهان

قسم تو گر متاع محقر نوشته اند

اين دولتت بس است که در ملک دين تو را

از چاکران خواجه ي قنبر نوشته اند

المسجع في بحر المتقارب در مدح اميرالمؤمنين (ع)

22

خداوند اکبر، جهاندار داور، منزه مطهر، ز جسم و ز جوهر

اگر شکر بي مر، کني هست در خور، که ماراست رهبر، به دين پيمبر

رسول معظم، ‌نبي مکرم، که بودش پسر عم، قرين يار و همدم

همش نفس و همدم، ز اولاد آدم، پس از وي به عالم، نبد مثل حيدر

به علم و به حکمت، به صدق و به صفوت، به عز و به حشمت، به نور و به طلعت

به جود و به همت، به قدر و به قدرت، به بازو، به شوکت، به تيغ دو پيکر

شه شهسواران، سر نامداران، همه شهرياران، همه بختياران

برش جان سپاران، همه جرم کاران، به وي رستگاران، در آن روز محشر

زهي لطف خالق، امام خلايق، ‌امين حقايق، در اسلام سابق

به ايمان موافق، به قرآن مطابق، که قرآن ناطق، جز او نيست ديگر

علي معلي، هم اعلم هم اعلا، هم اشجع، هم اسخي ، ولي عهد و مولي

وصي وصايا، صفي مصفي، زکي مزکي، امام مطهر

علي آيت حق، علي رايت حق، علي حجت حق، علي حکمت حق

علي ملت حق، علي نصرت حق، علي قدرت حق، علي بر سران، ‌سر علي شاه مردان، علي شير يزدان، علي نور ايمان ، علي بحر عرفان

علي فخر انسان، علي لطف و احسان ، علي مير و سلطان، علي شاه و سرور

زهي ذوالجلالت، به فضل و کمالت، به حسن و فعالت، به لطف و خصالت

به عز و جلالت نداده مثالت، ز نور جمالت، خجل مهر انور

به عرش آشيانت، فلک آستانت، ملک مدح خوانت، همه سرورانت

همه صفدرانت، شده بندگانت، زمين و زمانت، مطيع اند وچاکر

امامي اميري، شهي بي نظيري، سراجي منيري

کرمي کبيري، خليلي خبيري، معيني نصيري، تو در دين داور

تو اول تو آخر، تو باطن تو ظاهر، تو حافظ تو ناصر، تو شاکر تو صابر

تو حاضر تو ناظر، تو معجز تو فاحض، تو طيب تو طاهر، تو اطيب تو اطهر

تو فاضل، تو افضل، تو کامل تو  اکمل، تو عادل تو اعدل، تو اعلم تو اعقل

به تو وحي منزل، معنعن مسلسل، تو را شاه مرسل پسر عم، برادر

به يزدان تو تابع، به قرآن تو جامع، به ايمان تو نافع، ز طغيان تو دافع

به عصيان تو شافع، ز نيران تو مانع، به برهان تو قاطع، به ميدان تو صفدر

تو باراي صايب، ظهور عجايب، تو مطلوب و طالب، ز جمله اقارب

نبي را تو نايب، به کفار حارب، به هيجا تو ضارب، بر اعدا مظفر

توئي قدرت حق، تويي روح مطلق، ‌ز يک نور مشتق، ز تو دين به رونق

مطيع تو الحق، زمين مطبق، سپهر معلق، نجوم منور

تو بحر عطايي، تو کان سخايي، تو نور و صفائي، تو فرمان روايي

تو معجز نمايي، تو مشکل گشايي، تو شير خدايي، تو شاه دلاور

تو فخر الانامي، تو خيرالکرامي، تو بيت الحرامي ، تو دار السلامي

تو عالي مقامي، اميري امامي، شه خاص و عامي، ز تو کيست بهتر

من از جن رهينم، غلام کمينم، به مهرت قرينم، به دنيا برينم

بر اين کيش و دينم، که جنت يقينم، به خلد برينم، دليل است و رهبر

اگر جرم کارم، وگر شرمسارم، اگر چند خوارم، زغم بي قرارم

مران خوار و زارم که اميدوارم تو را دوستدارم، به لطفم بپرور

تويي دل نوازم ، تويي چاره سازم، بود با تو رازم، به حب تو نازم

که از لطف بازم کني سرفرازم که با صد نيازم، گدايي بر اين در

غريبم فقيرم، فقيرم حقيرم، به محنت اسيرم، ز غم در نفيرم

تويي دل پذيرم، تويي در ضميرم، تويي دستگيرم، من افتاده مضطر

تو شاه کريمي، حکيمي عليمي، کريمي رحيمي، قسيم نعيمي

مرا چون سليمي، غلام قديمي، به فضل و کريمي، مرادم برآور

مسجع مثمن در مدح شاه اوليا علي (ع)

23

اي سر و سرور، هادي و رهبر، حيدر صفدر، شاه دلاور

قدرت داور، نفس پيمبر، بر همه مهتر، از همه بهتر

صاحب مسند، نايب احمد، دين محمد از تو منضد

بخت مؤيد، عيش مخلد، دولت سرمد، بر تو مقرر

روح مجسم، جان مکرم، گوهر آدم، جوهر خاتم

اکرم و اعظم،عالم واعلم، از همه عالم اشرف و اشهر

بحر عجايب، کان غرايب، دفع نوايب، گاه مصايب

سرور غالب، صفدر سالب، حارب و ضارب، قاتل عنتر

شاه ولايت، نور هدايت، اصل رعايت، عين عنايت

جمع کفايت، راوي آيت، حامل رايت، فاتح خيبر

کي بود آگه، دشمن گمره، جاهل ابله، چون نبرد ره

پاک و منزه، جز نبي الله، با تو کس اي شه نيست برابر

عالم عامل، عامل عادل، عادل فاضل، فاضل کامل

جمع فضايل، حل مسايل، خوب خصايل، پاک و مطهر

فقر و توکل، صبر و  تحمل، فخر و تفضل، جود و تبذل

حکم تو بر کل، مير سر پل، صاحب دلدل، خواجه ي قنبر

دنيي و دينت، خلد برينت، از ره زينت، زير نگينت

عقل رهينت، علم قرينت، روح امينت، هست ثناگر

عز و جلالت، جود و نوالت، حسن و فعالت، لطف خصالت

شرح کمالت گاه معالت، صدر رسالت، گفته سراسر

شاه مشاهد، پير مجاهد، دفع شدايد، محض فوايد

قيم و قايد، زاهد و عابد، راکع و ساجد، خير و اخير

جامع قرآن، هادي ايمان، دافع طغيان، شافع عصيان

جني و انسان، تابع فرمان، بر همه سلطان، بر همه سرور

عرش مقامت، دهر غلامت، حکم امامت، هست بنامت

زان به کلامت، بهر کرامت، گفته سلامت، ‌صانع اکبر

اختر دولت، گوهر حکمت، در خور حشمت، مظهر قدرت

مهتر ملت، بهتر امت، رهبر جنت، ساقي کوثر

اي بتو اولي جنت اعلي، سايه ي طوبي نور تجلي

با يد موسي، با دم عيسي، دنيي و عقبي، کرده مسخر

چرخ معلق، ارض مطبق، بر همه الحق،‌ حاکم مطلق

داده تو را حق، زينت و رونق، رايت و بيرق، تيغ دو پيکر

مظهر نوري، نور و سروري، صدر صدوري، بدر بدوري

شاه شکوري، مير غيوري، لطف غفوري، رحمت داور

حق ز بدايت، تا به نهايت، علم و هدايت کرده عطايت

گفته ثنايت، جسته رضايت ، خير نسايت داده پيمبر

روح مصفي، جسم مزکي، گوهر يکتا، اختر عليا

حضرت زهرا، گشته چو حورا، خانه ي او را، زهره ي ازهر

بحر معاني، گوهر کاني، جوهر جاني، گنج نهاني

حجت ثاني، سبع مثاني، تا که بداني، ره به حسن بر

مهر حسن را، در دل دانا، چون که کني جا، پس به تولا

سوي حسين آ، اوست چو مولا، چون جد و آبا، شافع محشر

دو شه فاخر، عابد و باقر، حافظ و ناصر، شاکر و صابر

حاضر و ناظر، باطن و ظاهر، طيب و طاهر، اطيب و اطهر

بنده ي خالق، خير خلايق، حل دقايق، اصل حقايق

در خور و لايق، هر دو موافق، جعفر صادق، موسي جعفر

رو به خدا کن، غير رها کن، ترک فنا کن، برگ بقا کن

عزم نوا کن، ميل رضا کن، بهر صفا کن، روي بر آن در

حب تقي دان، مايه ي ايمان، مدح نقي خوان، از دل و از جان

نيست جز ايشان، اشرف انسان، هست از ايشان حضرت عسکر

اي دل پرخون، غم مخور افزون، حجت حق چون، مي رسد اکنون

تا که همايون گردد و ميمون، گردش گردون، دهر ستمگر

دولت دايم، جمع نعايم، جمله غنايم، هست ز قايم

طبع ملايم، هم چو عزايم ساخته دايم مدحتش از بر

عدل نمايد، ظلم سر آيد، آنچه نبايد، پيش نيايد

بخت گشايد، عشق فزايد، رخ چو نمايد آن مه انور

عشق ببازد جان بنوازد هجر بسوزد وصل بسازد

سر بفرازد، دوست نوازد، تا بگدازد خصم بداختر

اي شه هادي ،در همه وادي ، فتح ايادي، کسر اعادي

نور بلادي، معدن دادي، مير جوادي، شاه مظفر

کوي تو مأمن، بوي تو مسکن، دل ز تو روشن، جان ز تو گلشن

آرزوي من، روي تو ديدن تا فگند تن در قدمت سر

لطف عميمي، عيش مقيمي، فيض نعيمي، فضل قديمي

خلق عظيمي، بر کريمي، هست «سليمي» بنده و چاکر

مدح سرايم، خوب ادايم، محض وفايم، اهل صفايم

گر چه گدايم، آن شمايم، نيست رجايم از کس ديگر

مدح ده و دو، گفته دعاگو، مدحت نيکو، گفته ي دلجو

يکدل و يکرو، کرده بدين خو، زان سخن او، گشته مشهر

يا احد فرد، ذات موحد، لطف تو بي حد، نامه ام اسود

هر چه بود بد، از کرم خود، حق محمد ، زان همه بگذر

در بحر کامل مرسل در منقبت اميرالمؤمنين علي (ع)

24

زبان گشايم، به شکر داور، حکيم دانا، قديم اکبر

که هست ما را، به لطف بي مر، به سوي ايمان، دليل و رهبر

کسي است مؤمن، ز روي عرفان، که شد مطيع، امور يزدان

به چيست داني، درست ايمان، به دين احمد، به حب حيدر

نبي است خورشيد، عرش مسکن، علي ز حق ، حجت مبرهن

که هست از ايشان،  فلک مزين، که گشت از ايشان،‌زمين منور

نبي بشير و نبي نذير و نبي خليل و حبيب ايزد

علي ولي و علي وصي، علي صفي و عليست صفدر

رسول حق را وصي و نايب، به دين حق مظهر عجايب

به صف ميدان، هژبر سالب، بر اهل ايمان، امير و سرور

ز نسل آدم، ز خلق عالم، عليست اعلي ، عليست اعلم

علي معظم ، علي مکرم، علي مقدم،  علي موخر

موالي شاه، کيست داني به صورت و سيرت و معاني

که هستش آگاهي و نشاني، ز سر سلمان و صدق بوذر

فضايل و مدح شاه مردان، به چشم معني، ببين و برخوان

ز شش جهات و ز چار ارکان، ز نه سپهر و ز هفت اختر

ز روي صورت، ز راه معني، عليست والي، عليست مولي

به دار دنيا، به ملک عقبي، علي است هادي، علي است رهبر

برو سليمي، به رغم  اعدا، به آل احمد، نما تولا

که نيست پيش خداي کس را به غير از ايشان شفيع ديگر

داستان صدقه دادن انار از امير المؤمنين علي (ع)

25

کيست داني قسيم جنت و نار

حضرت مرتضي شه ابرار

آن که جنت ز بهر احبابش

آفريده ست ايزد غفار

آن که دوزخ براي اعدايش

خلق کرده ست واحد قهار

آن که بي سکه محبت او

نيست نقد کسي درست عيار

آن که در ملکت مهي مي بود

خازن علم و کاشف اسرار

آن که خالق طفيل خلقت او

کرد ارض و سما و ليل و نهار

آن که خورشيد و ماه بر گردون

از رخ و راي او برند انوار

آنکه بي مهر او ندارد نور

مردم ديده ي اولوالابصار

وصي نفس سيد مرسل

اول و بهترين هشت وچهار

معجزات و فضايل او را

نيست گر چه پديد حد و کنار

اين روايت ز روي صدق و يقين

نقل دارم ز راوي اخبار

که در ايام حضرت سيد

بود يک روز فاطمه بيمار

مرتضي رفت و يک انار خريد

رو سوي خانه کرد از بازار

پيش وي سايلي مريض رسيد

کرد از شاه التماس انار

مرتضي داد نيم انار به وي

گفت سايل که اي کريم شعار

نيم انار دگر کرم فرماي

که مريضم مرا براور کار

داد آن شاه نيم ديگر را

شه بدان مستمند زار و نزار

دست خالي به خانه رفت علي

بود از بهر فاطمه غمخوار

آمد از حضرت خدا جبريل

در زمان پيش احمد مختار

که سلام و ثنا همي گويد

بر تو حق اي رسول با مقدار

کز براي يکي انار که کرد

در ره ي ما ولي ما ايثار

اينک اين ده انار از جنت

عوض آن يکي بود بسيار

حضرت خواجه گفت سلمان را

کاي تو فخر مهاجر و انصار

اهل بيت مرا تويي الحق

حق شناس و امين و خدمتکار

ببر اين ده انار پيش  علي

که همه حق اوست باز ميار

برد هر ده انار را سلمان

پيش آن شاه سرور و سالار

مرتضي گفت حق من اين است

چون تو بايد کسي امانت دار

زان که من يک انار در ره حق

داده ام ده عوض دهد جبار

چون که زان ميوه خورد يافت شفا

فاطمه شمع اهل بيت و تبار

ميوه ي جنت است از آن علي

مؤمنان را دهند از آن اثمار

دوستان را دهد ثمار بهشت

هست از بهر دشمنانش نار

چون سليمي اگر به جان داري

به ولاي ولي حق اقرار

در تولاي دوستانش کوش

باش از جان مواليان را يار

تبر آهنين تبرا ساز

وز خوارج بدان برآر دمار

بر محبان شه بگوي ثنا

دوري از دشمنان بکن بسيار

تا بود با رسول و آل رسول

جاي تو در بهشت روز شمار

ولايت نامه ي اميرالمؤمنين علي (ع) در مسخ شدن قاضي دمشقي که امير المؤمنين را ناسزا گفت

26

بدو گفتم که اي ملعون چرا اين ناسزاگويي

بدان شاهي که هست او بر همه عالم سر و سرور

جوابم داد کآن آباي ما را کشته، زان گويم

هميشه ناسزاي او،‌ از اين رو بر نتابم سر

دگر ره گفتمش کاي سگ به عمر خود علي کس را

نکشت الا به فرمان خدا و قول پيغمبر

مسلم داشت گفت آري چنين است اين، ولي هرگز

نگويم ترک کينش گر نهي بر حنجرم خنجر

بفرمودم که جلادش روان صد تازيانه زد

پس آن گه کرد محبوسش به زندان تا شود مضطر

چو شب شد فکر مي کردم بسي با خويشتن کآيا

به تيغ او را کشم به يا خود اندازم به آتش در

فرو رفتم در اين انديشه در خواب و چنان ديدم

که شد بگشاده در ساعت به رحمت آسمان را در

محمد آمد و شاه ولايت با دو فرزندش

فرود از آسمان پوشيده هر يک حله ي اخضر

پس از ايشان بيامد جبرئيل و ساغري بر کف

به دست حضرت شاه ولايت داد آن ساغر

فراوان خلق را ديدم نشسته در سراي خود

قريب ده هزار از خاص و عام و کهتر و مهتر

ندا در داد پيغمبر که هر کاو شيعه ي شاهست

روان از جاي برخيزد که حکم اين است از داور

چهل تن زان همه خلقان به پا برخاستند آن دم

که مي دانم به حق المعرفه آن قوم را اکثر

نبي فرمود حيدر را که اين شربت بده اکنون

به دست دوستان خود تويي چون ساقي کوثر

به فرمان محمد داد زان شربت چهل تن را

که بودند از دل و از جان غلام و تابع حيدر

پس آن گه گفت پيغمبر بياريد آن دمشقي را

که بد اصل است و ملعون و پليد و نحس و بد اختر

در آن خانه که او را داشتم محبوس در ساعت

بيامد مالک دوزخ کشيدش چون دم صرصر

به پيش مصطفي بردش شه مردان چو ديد او را

بگفت اي سيد عالم مرا اين کور بد منظر

شب و روز و گه و بي گه ز روي بغض و کين دايم

مذمت ها همي گويد چو مردود است و بد گوهر

رسولش گفت کاي ملعون چرا بغض علي داري

که هرگز دشمن او را خلاصي نيست از آذر

جواب اين گفت آن مشرک که با من کين او باشد

هنوز آن دم که بالين خشت و از خاکم بود بستر

دعا فرمود پيغمبر که يا رب مسخ گردانش

که رسواي همه خلقان شود اندر همه کشور

هنوزم در مناجات و دعا بد حضرت سيد

که در ساعت سگي گرگين شد آن ملعون خيره سر

عمود آتشين مي زد بر آن سگ مالک دوزخ

که تا شد هم در آن خانه که بود آن ناکس ابتر

چو من اين واقعه ديدم روان از خواب برجستم

شده از هيبت و، وهمم دهان خشک و دو ديده تر

به شخصي امر کردم تا که بگشود آن در خانه

سگي ديدم دمشقي را که مي زد نعره ي منکر

به صورت چون سگي گرگين چو گوش آدمي گوشش

زبان افتاده بيرون از دهان آن سگ اعور

کنون در خانه است آن سگ بگويم تا بيارندش

که تا بينند خلقان قهر جبار جهان گستر

پس آن گه گفت هارون تا بياوردند آن سگ را

سگي ديدند بس گرگين، رخش اسود تنش اصفر

بدو مي گفت هارون کاي سگ مسخ لعين هر کس

که او کين علي ورزد ز حق اينش بود در خور

سر اندر پيش افکنده روان شد آب از چشمش

رخ اندر خاک ماليد و بناليد آن ز سگ کمتر

به هارون شافعي گفتا که او مسخ است و دورش کن

که نتوان بودن ايمن از عذاب خالق اکبر

برون بردند آن سگ را و اندر خانه کردندش

همان دم صاعقه افتاد در وي گشت خاکستر

فتاد آتش در آن خانه ز شومي سگ ملعون

به خانه آتش افتاد و محلت سوخت هم يکسر

به دنيا مسخ گشت آن سگ به عقبي نيز جاويدان

عذابش از همه اهل جهنم باشد افزون تر

کدامين سگ به کين مرتضي برخاست در عالم؟

که طوق لعنت اندر گردن او نيست چون چنبر

موالي علي داني که نزد اهل حق، که بود

کسي را دان که او را هم پدر پاک است هم مادر

بحمدالله که هست از صدق جان و دل تولايم

به آن شاهي که او کل عجايب را بود مظهر

چه گويم در صفات او که تعريف کمالش کس

نمي داند به جز ذات خدا و مصطفي ديگر

اگر چه مؤمنان را مرهم جان است اين معني

وليکن در دل و جان خوارج هست چون نشتر

مسلماني کسي را شد مسلم در طريق حق

که هستش سيرت سلمان و دارد معني بوذر

خداوندا به حق مصطفي و آل پاک او

که ايشانند هادي بهشت و شافع محشر

به حق آفتاب دين اميرالمؤمنين شاهي

که شد روز غزا راجع به فرمانش خور از خاور

به حق حضرت خير النسا بنت نبي زهرا

که هست از خادمان آستانش زهره ي ازهر

به آن دو گوشوار عرش سبطين رسول الله

که دارد اين يکي شبير نام و ديگري شبر

به زين العابدين آن سيد سجاد و العباد

به حق حرمت باقر به صدق و دانش جعفر

به حق موسي کاظم، کليم طور نور حق

که چون موسي کليم الله بود با حق سخن گستر

به خورشيد ولايت قبله ي عالم رضا کز وي

رسيده نور هر ساعت به شرق و غرب و بحر و بر

به ذات پاک بوجعفر تقي و بوالحسن يعني

نقي وان گه به حق بو محمد شاه دين عسکر

به تعظيم ابوالقاسم محمد مهدي هادي

که عالم را بود از ذات پاکش زينت و زيور

به حق جمله معصومان که اکنون نامشان برديم

که هر جرم و خطايي کآمد از ما زان همه بگذر

سليمي را به فضل خويش ايمان و سلامت ده

که هست او چاکران شاه مردان را به جان چاکر

در فضايل اهل البيت – عليهم الصلوة و السلام- و مسخ شدن مؤذن که امير المؤمنين (ع) را ناسزا مي گفت در ولايت شام در زمان ابوجعفر دوانيقي

27

به شکر آن که ترا هست قدرت گفتار

زبان به شکر و ثناي خدا ي در گفت آر

حکيم لم يزل و حي لايزال که هست

عليم کارگه غيب و عالم اسرار

اگر مشاهده ي صنع او همي خواهي

ببين به ارض و سما اختلاف ليل و نهار

به امر اوست مدار سپهر و سير نجوم

هر آن خواص که آيد ز ثابت و سيار

زهي عليم و سميعي که داند و شنود

نياز و راز همه خلق در دل شب تار

پناه ماست به درگاه بي نيازي او

که هست شاه و گدا را هميشه آنجا بار

پس از ثناي خدا بر نبي و آل بگوي

تحيتي که شود شاد از آن دل حضار

بيا و گوش کن از فضل اهل بيت نبي

حکايتي دو سه اي مرد عاقل هشيار

روايتي ز سليمان اعمش است صحيح

که بود چاکر و مولاي حيدر کرار

چنين خبر دهد از جعفر دوانيقي

به روزگار خلافت که داشت استظهار

مرا شبي به خلا پيش خويشتن طلبيد

هلاک خويش بديدم در آن شب خونخوار

ز تن روان من از خوف رفت و پوشيدم

کفن روان و ببردم بر آن حنوط به کار

وصيتي که مرا بود گفتم و رفتم

به بارگاه خليفه دلي ز غم افگار

سلام کردم و در پيش وي بيستادم

مرا نشاند به نزديک خود مقرب وار

به وي رسيد چو بوي حنوط  کرد سؤال

که راست گوي وگر نه تو را کشم بر دار

که چيست بوي حنوط و چرا چنين کردي

زبان گشادم و گفتم شها به جان زنهار

رسول تو چو در اين نيم شب به من آمد

مرا نماند از آن وهم قوت رفتار

به خويش گفتم شايد خليفه اين ساعت

فضيلت علي از من نمايد استفسار

چو من بگويم از آن شمه اي تواند بود

که قهر گيرد و خون ريزدم به زاري زار

چو اين حديث ز من گوش کرد ابوجعفر

به هم برآمد و آشفته شد از اين گفتار

چه گفت؟ گفت که از فضل مرتضي چند است

تو را بيا و بگو پيشم و مکن انکار

جواب دادم و گفتم که از فضيلت وي

بود به ياد حديثم قريب بيست هزار

خليفه گفت بگويم ز فضل اهل البيت

حکايتي دو کز اين جمله به بود صد بار

در آن زمان که خلافت نبود، مي کردم

ز بيم جان شب و روز از بني اميه فرار

به غير کهنه گليمي نبود در بر من

نداشتم ز بس افلاس و فقر يک دينار

به گرد شام همي گشتم  و نبود آرام

مرا ز شومي آن قوم مدبر مکار

شبي به وقت عشا گرسنه همي رفتم

که ناگهم به در مسجدي فتاد گذار

شدم به مسجد و گفتم کنم سؤال مگر

برايدم به طعامي از آن جماعت کار

نماز چون که بکردند اهل آن مسجد

درآمدند دو کودک چو صد هزار نگار

امام را چو بر آن کودکان نظر افتاد

ز روي مهر و محبت گرفتشان به کنار

نشسته بود جواني عرب به پهلوي من

سؤال کردم کين کودکان خوب عذار

امام را که شوند؟ ز اصل و نسل که اند

بگوي نسبت ايشان و نام خويش و تبار

جواب داد که اين پير جد ايشان است

همين وليست در اين شهر مؤمن و ديندار

دگر کسي نبود در همه ولايت شام

که دوستدار علي باشد از صغار و کبار

به دوستي علي کودکان خود را نام

از آن حسن و حسين کرده اين نکو کردار

چو اين حديث شنيدم به پيش پير شدم

به لطف گفتمش اي بحر علم و کوه وقار

دو ديده ات به حديثي کنم کنون روشن

چو خلوتي بودت خاص و خالي از اغيار

مرا به خانه ي خود برد و گفت اين ساعت

هر آن حديث که داري بگوي و باک مدار

حديث کردم از اجداد خويش نقل به نقل

که بوده اند همه راويان اين اخبار

چنين کنند روايت که مصطفي روزي

نشسته بود جدا از مهاجر و انصار

به پيش حضرت وي فاطمه روان آمد

ولي شکسته دل و بس حزين و زار و نزار

رسول گفت چرايي ملول اي فرزند

چه واقع است کز آن گشته اي چنين بيمار

جواب داد که با خانه شب حسين و حسن

نيامدند از آنم در اين غم و تيمار

که کودک اند مبادا ز کار حادثه اي

رسد به دامن آن هر دو نور ديده غبار

رسول چون که شنيد اين حديث شد غمگين

نياز برد به درگاه حضرت جبار

که يار ب از کرم خويشتن دو سبط مرا

سلامت از همه خوف و بلا به من باز آر

مرا زکيفيت حالشان ده آگاهي

که در چه جا و مقامند و کيست شان غمخوار

چو کرد از سر اخلاص اين دعا سيد

نمود حضرت روح القدس به وي ديدار

ز روي لطف به وي گفت مي رساند حق

تو را سلام ايا صدر و سرور ابرار

پس از سلام همي گويدت مشو غمگين

که هر دو سبط تو هستند در بني نجار

فرشته ايست موکل که هست ايشان را

قرين و مونس و همدم، رفيق و خدمتکار

ز جبرئيل چو اين مژده مصطفي بشنيد

نمود شکر خداوند صانع ستار

به موضعي که نشان داد جبرئيل او را

خود و صحابه روان گشت احمد مختار

به صد شتاب همي رفت تا رسيد آن جا

که داشتند دو سبطش در آن مقام قرار

بديد آن دو گل بوستان جنت را

به خواب خوش شده در زير سايه ي اشجار

نهاده روي مبارک حسن به روي حسين

گرفته بود حسن را حسين همه به کنار

ز بهر خدمت ايشان خدا فرستاده

يکي فرشته ي رحمت ز عالم انوار

دو بال خويش يکي زير و ديگري بالا

فکنده آن ملک از راه رفعت و مقدار

صداي پاي محمد به گوششان چو رسيد

شدند هر دو برادر ز خواب خوش بيدار

چو ديده ها به رخ جد خويش بگشادند

دو نور مردمک ديده ي الوالابصار

ز روي حرمت گفتند هر دو شاه سلام

پس از سلام و درود و تحيت بسيار

نواختشان ز سر لطف حضرت سيد

ز روي مهر ببوسيدشان سرو رخسار

نبي نشاند حسن را به دوش خويش آنگاه

حسين بر کتف جبرئيل گشت سوار

چو با مدينه رسيدند شاه مرسل گفت

بلال را که ببرو بانگ الصلوة برآر

که خلق جمله به مسجد شوند جمع و کنم

کرامت و شرف هر دو سبط خود اظهار

بلال کرد منادي و خلق جمع شدند

درون مسجد پيغمبر از صغار و کبار

رسول رفت روان برفراز منبر گفت

ثنا و حمد خدا چون که بودش آن ادرار

ز بعد حمد و ثناي خداي گفت اي خلق

به جان شويد حديث مرا پذيرفتار

ز روي خلق دلالت کنم شما را من

به بهترين خلايق به جان کنيد اقرار

به جد و جده که آن دو به مادر و به پدر

نکوتر از همه ابرار و اشرف اخيار

به عم و عمه کدامند و خال و خاله ز خلق

که مثلشان نبود زير گنبد دوار

ز خاص و عام برآمد صدا که يا سيد

هم از بيان تو آسان شود چنين دشوار

رسول گفت که هست اين دو سبط من کايشان

دو گوشواره ي عرشند بر يمين و يسار

رسول حضرت جبار جد ايشان است

خديجه جده ي اين هر دو گوهر شهوار

پدر علي بود و فاطمه است مادرشان

که شافع اند همه خلق را به روز شمار

بود عمه و عمشان ز صلب بوطالب

که ام صابي گويند و جعفر طيار

که خالشان بود و خاله قاسم و زينب

که هر دو تن ز درخت نبوتند اثمار

دو فاضل اند پدرشان ز هر دو فاضل تر

که بر سر همه خلق است سرور و سالار

هر آن که خواهد آزار خاطر ايشان

بود خدا و رسول خدا از او بيزار

چو اين حديث ز من استماع کرد آن پير

به لطف گفت که اي نقد علم را معيار

تو را حديث چنين ياد باشد و باشي

ميان کهنه گليمي بدين علامت خوار

مرا ز خاصه ي خود خلعتي بپوشانيد

کشيد بهر من آن گاه استري رهوار

چه گفت؟ گفت چنين کز حکايت تو مرا

فزود شادي و غم کرد از ميانه کنار

تو را نشان به جواني دهم که او هم نيز

دل تو شاد کند غم برد ز جان فگار

برادريست مرا مؤمن و يکي مشرک

که هست اين صفت هر دو را شعار و دثار

کند برادر مؤمن امامت و دايم

فضايل علي و آل او کند تکرار

کند برادر مشرک مؤذني ليکن

به دشمني علي بسته دارد او زنار

سوي برادر مؤمن مرا نشاني داد

شدم روان به در خانه اش بدان سحار

ز خانه چون به در آمد سلام کردم گفت

که کيستي ز کجايي و از کدام ديار؟

ز کوفه آمده ام گفتمش يکي عربم

ز جور حادثه سرگشته گشته چون پرگار

لباس و مرکب تو گفت مي شناسم من

که اين که داده در اين کوچه و محل جوار

به دوستي علي داده باشد اين هر دو

برادرم به تو آن مؤمن سعادت يار

بيا بگوي حديثي ز فضل اهل البيت

که بر تو جان گرامي کنم به صدق نثار

حکايتي که ز نقل صحيح يادم بود

زبان گشادم و گفتم که همتي بگمار

روايت است که از طعن دشمنان روزي

گريست فاطمه پيش نبي چو ابر بهار

رسول گفت که اي نور ديده تو را

ز چيست وز که رسيده به خاطرت آزار؟

جواب داد که اي مقتداي عالميان

همي کنند زنان سرزنش مرا هموار

که بنگر از عرب و از عجم در اين مدت

به خيل و حشمت و اموال با قطار و مهار

به خواستگاري تو آمدند اکابر چند

که مثلشان نبود در جهان به استکبار

پدر نداد بديشان تو را اگر مي داد

همي شدي ز متاع و ز مال برخوردار

بداد بهر قرابت تو را به درويشي

که در ديار جهانش نديده کس ديار

رسول گفت خدا بست با علي عقدت

به زير عرش نه من کرده ام به خود اين کار

گواه گشته بر اين جبرئيل و ميکائيل

ملايک آمده و حوريان به استحضار

خداي کرد به رحمت نظر بر اهل زمين

مرا ز خلق جهان برگزيد اول بار

ولي خويش علي را ز بعد من بگزيد

به فضل در حرم قرب خويش دادش بار

تو را ز بعد علي برگزيد و داد به وي

که جز ز نسل شما دين نيابد استقرار

مبين به فقر به سوي علي که هست به فخر

به از جميع خلايق ز موي او يک تار

طفيل اوست متاع دو کون و مي نکند

نظر ز همت عالي به دنيي غدار

به علم و جود و شجاعت ندارد او مانند

که افضل همه خلق است در همه ادوار

به روز حشر که اعمال خلق عرض کنند

متاع خويش برد هر کسي در آن بازار

مرا مقام شفاعت دهند و آل مرا

به جز علي نبود کس قسيم جنت و نار

دهم ز بهر کرامت لواي حمد به وي

بدند از شرف او را ملايکه زوار

به عرصه گاه قيامت ندا دهد جبريل

که اي حبيب خداوند و سيد مختار

قصيده در ولايت نامه حضرت علي (ع)

28

اول نامه به نام حضرت پروردگار

جاعل ظلمات و نور و خالق ليل و نهار

صانعي کاو داد با ترکيب انسان امتزاج

اين عناصر را که رطب و يا بس اند و برد و حار

قادري قدرت نمايي کآورد صنعش برون

در ز دريا، زر ز کان، گوهر ز خارا ، گل ز خار

گه ز چوب خشک از قدرت برانگيزد بخور

گاه آرد قطره ها بيرون به حکمت از بخار

مالک الملکي که مي سازد ز لطف و قهرش در جهان

گه يکي را تاجدار و گه يکي را تاج دار

بر رسول و آل پاکش باد صلواة و سلام

کافريد از بهر حب و بغض ايشان نور و نار

بعد حمد خالق و نعت نبي هاشمي

يک ولايت نامه دارم بس عجايب گوش دار

کيست کز بعد وفات خود به چندين سال ها

اين چنين قدرت نمايد جز ولي کردگار

راوي اخبار اين معني روايت مي کند

از عجايب هاي مير دين شه دلدل سوار

کز زمان هجرت پيغمبر آخر زمان

پانصد و پنجاه و يک سال آمد از روي شمار

پادشاهي بود در موصل که قلبان نام داشت

کينه جوي مرتضي بود آن لعين نابکار

داشت بس عاقل وزيري نيک نام و نيک راي

مصطفي و مرتضي را از دل و جان دوست دار

کرد آهنگ طواف کعبه روزي آن وزير

بهر دستوري بشد دستور پيش شهريار

گفت شاها در هواي حج همه عمر و دلم

بوده اين ساعت اجازت گر دهي بي انتظار

روي در راه آورم باشد که از توفيق حق

کعبه دريابم به خدمت باز آيم بنده وار

گفت آن ملعون وزير خويش را چون مي روي

هست پيغام مرا نزد رسول نام دار

در مدينه چون رسي رو پيش قبر مصطفي

پس سلام من بگو آن گه پيام من گذار

گو که اي سيد چه ديدي از علي مرتضي

کز ميان آن همه اعيان و اصحاب کبار

برگزيدي بي سبب او را بدادي مرتبه

وان گهي کردي به دامادي خويشش اختيار

منصب و مالش چه بود و دولت و جاه و جلال

خونيي را از چه پيدا ساختي اين اعتبار

اين حکايت چون فرو خواني به قبر مصطفي

هر جوابي کآن بيرون آيد به پيش من بيار

يک دو تن را کرد پنهاني موکل بر وزير

گفت از او باشيد آگه در مدينه زينهار

هر حديثي کآن بگويد بر سر قبر نبي

زود پيش من خبر آريد از آن گفت و گزار

رفت با خيل و تجمل بر ره کعبه وزير

کرده از هر جنس نعمت جمله اشتر زير بار

سعي و جد مي کرد در قطع منازل روز و شب

ز اشتياق کعبه چون او را نبد صبر و قرار

مي نياسود از تردد تا که بر حسب مراد

بر مدينه زد علم از بعد چندين روزگار

چون رقيبان موکل ديد بايستش ضرور

قصه ي شه بگذرانيدن ز روي اضطرار

کرد غسلي و به نزد روضه ي پاک رسول

رفت از راه نياز و از سر حلم و وقار

چون زيارت کرد گفت اي صدر و بدر کاينات

رحمت عالم، حبيب حضرت پروردگار

مي رساند پادشاه موصلت بي حد سلام

وز تو مي پرسد چه ديدي از علي کز هر ديار

سروران از بهر دامادي به پيشت آمدند

دختر خود را بدو دادي نبودت هيچ عار

يک به يک در پيش قبر شاه مرسل باز گفت

از مذمت هر چه با وي گفته بود آن خاکسار

چون از آن فارغ شد آمد تا به منزلگاه خويش

زان رسالت گشته بسيار او حزين و دل فگار

شب درآمد تکيه کرد و چشمش اندر خواب شد

خويشتن را ديد در موصل به پيش شهريار

هم در آن دم مصطفي و مرتضي و مجتبي

با حسين و با حسن گشتند آن جا آشکار

زد بر آن قلبان ملعون بانگ سلطان رسل

کاي سگ مطرود مردود و پليد نابکار

بهر چه در دل گرفتي دشمني مرتضي

آن که کرد ايزد عزيزش از چه مي داري تو خوار

عار گفتي نامدت از وي که دادي دخترش

من به دامادي او دارم هزاران افتخار

منصب و مال و جلالش بهر چه گفتي نبود

شمه اي برگويم از هر يک ز روي اختصار

منصب او گفته حق در هل اتي و انما

نيست کس را غير او اين منصب و اين اقتدار

مال چه بود دنيي و عقبي طفيل ذات اوست

خلق عالم سر به سر هستند او را صدقه خوار

چون تو کوري، کي به ادراک کمال او رسي

شب پره کي يابد اندر حضرت خورشيد بار

ذره اي از پرتو نور جبينش آفتاب

قطره اي با نسبت دست عطا بخشش بحار

خونيش گفتي نداني قاتل کفار اوست

کرده در روز عزا شيران عالم را شکار

کشته ي آن دست خيبر گير و ضرب تيغ او

صد هزاران هم چو عمرو و عنتراند و ذو الخمار

گفته در وصف جوانمردي و تيغش جبرئيل

لافتي الا علي، لا سيف الا ذوالفقار

مقتداي انس و جن، شاه سليمان منزلت

قاضي باز و کبوتر، راز دار مور و مار

نوش اگر بر لب نهي با کين او گردد چو زهر

زهر اگر با حب او نوشند باشد خوشگوار

در قيامت چون به حکم ايزد جبار اوست

مير محشر ساقي کوثر قسيم خلد و نار

بي رضاي او نشايد يافتن جا در بهشت

بي ولاي او کس از دوزخ نگردد رستگار

گر همي خواهي که در دوزخ نجاتت در دهند

تخم مهر مرتضي را در زمين دل بکار

هر دلي کورا نباشد سکه ي مهر علي

هست قلب آن و ندارد نقد ايمانش عيار

نيست از کس با عمل بي حب او ايمان قبول

گر نجاتت بايد اي قلبان به وي ايمان بيار

هيچ در وي قول پيغمبر نيامد کارگر

بود او را چون نفاق و کينه ورزيدن شعار

در غضب شد مصطفي و گفت اقتل يا علي

تيغ بردار و برار از جان اين مشرک دمار

ديد حيدر  پيش تخت آن منافق خنجري

بود بي حد قيمتي آن خنجر گوهر نگار

از سر غيرت اميرالمؤمنين ريشش گرفت

سر بريدش هم بدان رخشنده تيغ آبدار

بعد از ان آن خنجر آلوده ي خون را،‌ روان

شاه در دامان آن ملعون بپيچيد استوار

بود بر بالاي تخت آن لعين، طاق بلند

از بلندي راست همچون طاق اين نيلي حصار

کرد اميرالمؤمنين دست ولايت را دراز

پس نهاد آن خنجر اندر طاق تا آيد به کار

چون چنان ديد از صلابت جست از خواب آن وزير

پاي تا سر در عرق گشته دو ديده اشکبار

در زمان فرمود تا کردند روشن شمع را

در دل آن شب که بي حد بود ظلماني و تار

صورت آن واقعه فرمود تا کردند ثبت

هر چه ديده بود در خواب آن وزير کامگار

گشت بي طاقت، به سوي کعبه شد حالي روان

زان ميان بحر ظلمت چون که آمد برکنار

از سر صدق و صفا بگزارد حج و بازگشت

تا ديار خود شتابان بود در ليل و نهار

کامران با موصل آمد بعد اندک مدتي

ديد شهري را سيه پوش و حزين و خوار و زار

هر کجا رند و يتيمي بود در بازار و شهر

جمله را در طوق و غل ديد و کشيده بر قطار

گشت حيران و سراسيمه از آن قصه وزير

صورت آن حال را پرسيد از خويش و تبار

شاه را گفتند اندر قصر خود خفته شبي

بسته درها پاسبانان از يمين و از يسار

چون موافق ديد با خواب خود آن قصه وزير

گفت جز دست ولايت کس نکرد اين صعب کار

پادشه را يک پسر با دانش و فرهنگ بود

بر بساط پادشاهي مانده از وي يادگار

رفت در ساعت به پيش او وزير پاک دين

گفت اي شهزاده دست از خون مسکينان بدار

هيچ ميداني که ببريده ست سر باب تو را؟

آن که ملعون و منافق کشته چون وي صد هزار

حضرت شاه ولايت، کشته وي را، ‌ز آن که بود

بر دلش از دشمني آل پيغمبر غبار

گفت شهزاده بدين معني دليل بايدم

تا که گردد ظاهر و باشد غمم را غمگسار

پس وزيرش گفت بر بالاي تخت آن طاق بين

خنجري کآن جاست برگو خادمي کان را بيار

کشته بابت را بدان خنجر علي مرتضي

آن که گفتش مظهر کل عجايب، کردگار

چون ببيني خنجر و رومال خون آلود را

ز آتش حيرت برآيد از دل و جانت شرار

قصه ي خوابي که ديده بود و بنوشته وزير

پيش وي بنهاد و گفت اي شه نظر اين جا گمار

صورت آن واقعه بر خواند شهزاده تمام

گشت از مستيي جهل و کين و غفلت هوشيار

چون شدش معلوم کان دست ولايت کرده است

از پدر بيزار شد وز کرده ي خود شرمسار

شاهزاده خنجر و رومال خون آلود ديد

زآتش حيرت برآمد از دل و جانش غبار

رفت آن شرک و نفاقش در زمان از دل برون

در زمين افتاد و آمد در زمان اعتذار

مذهب حيدر گرفت و کرد دوري بي دريغ

از يزيد و زاده ي مرجانه و شمر و تبار

بنديان راجمله از زندان و بند آزاد کرد

داد بي حد صدقه هر کس را که بودش در جوار

زان ولايت همچو شهزاده همه مؤمن شدند

هر که بودند اهل آن شهر از صغار و از کبار

بعد از آن فرمود قنديل مرصع ساختند

خوشه ها آورد بر وي در و مرواريد بار

برد نزد روضه ي شاه نجف قنديل را

از نسيم حب شاهش همچو گل خندان عذار

چون به جاي آورد ترتيب زيارت آن گهي

کرد با سادات آن گه سيم و زر بي حد نثار

خادمان در روضه آن قنديل را آويختند

گشت از شادي دل شهزاده همچون نوبهار

آن سعادت يافت و آمد کامران با شهر خويش

چون که با وي عقل و توفيق الهي بود يار

خلق آن شهر جملگي شهزاده را کردند نام

جمله آن گفتند اگرچه بود نام مستعار

اين ولايت نامه در جمله جهان مشهور شد

گشت نظم بنده هم مانند در شاهوار

گر سليمي لاف حب و جانسپاري مي زني

در طريق دوستي شاه مردان جان سپار

از علي و يازده فرزند، جو راه نجات

زان که نبود راه حق جز دوستي هشت و چهار

يا رب از فضلت بيامرزي گناهان همه

چون تويي بر جمله بخشاينده و آمرزگار

بي شماره هر گنه داريم، ليکن از کرم

حشر ما کن با رسول و آل در روز شمار

ولايت نامه از ولايات حضرت اميرالمؤمنين علي (ع)

29

هر که او را در ازل بخت و سعادت گشت يار

دوستي مصطفي و مرتضي کرد اختيار

آن دو سلطان شريعت آن دو برهان طريق

آن دو سلطان حقيقت آن دو شاه نامدار

اين رسول حضرت حق رحمة‌ للعالمين

آن وصي نفس پيغمبر ولي کردگار

ايزد از يک نور ذات پاک ايشان آفريد

گشت از يک نور دو خورشيد تابان آشکار

اين رسول ايزد داور شفيع المذنبين

شد از آن يک نور دو خورشيد تابان آشکار

داد دو فرزندشان همچون حسين و چون حسن

اشرف خلق همه عالم به فخر و اقتدار

آن دو نور مهر پرور آن دو خورشيد کرم

آن دو درياي کرامت آن دو در شاهوار

آن دو محبوب رسول و آن دو مظلوم بتول

مصطفا را مونس جان، مرتضي را غمگسار

هست اخبار صحيح از راويان معتبر

کآندر ايام نبي از راه قدر و اعتبار

بس که بودند آن دو شه در حضرت سيد عزيز

اکثر اوقات شان مي داشت در دوش و کنار

از قضا عيدي رسيد و جامه هاي نو به بر

بهر زينت بود طفلان عرب را برقرار

آمدند آن هر دو شهزاده به نزد جد خويش

کي رسول حضرت حق، وي حبيب کردگار

هست روز عيد و در بر جامه ها دارند نو

چون همي بينيم صبيان عرب را در کنار

ما که فخر عالم و مقصود کونين آمديم

در برخود ما لباس کهنه را داريم عار

چون ز فرزندان خود بشنيد سيد اين سخن

ز آتش انديشه شد افروخته او را عذار

گفت يا رب چون تو پوشاني لباس مرحمت

از براي جامه ي سبطين، غمگينم مدار

در زمان آورد از جنت دو حله جبرئيل

نزد سيد تا دل شهزاده ها گيرد قرار

آن دو شه گفتند که هست بابا سفيد اين جامه ها

جامه ي رنگين همي خواهيم بهر ما بيار

مصطفي گفتا کدامين رنگ داريد آرزو

تا به فرمان خدا آن رنگ گردد آشکار

گفت شه زاده حسن من سبز مي خواهم لباس

پس حسينش گفت رنگ سرخ کردم اختيار

گفت با حيدر نبي با جامه ها مي ريز آب

تا به صنع خويشتن رنگش دهد صورت نگار

پس علي مي ريخت آب و مصطفي بر جامه ها

دست مي ماليد تا رنگش بيابد آشکار

آن به صنع حق بشد سرخ و آن يکي هم گشت سبز

هيچ رنگ آميز در عالم نکرد اين گونه کار

مصطفي گفتا مرا زين رنگهاي مختلف

دل پريشان مي شود اي جبرئيل با وقار

بازگو تاچيست حکمت حضرت حق را در اين

کآتش حيرت برآورد از دل و جانم شرار

جبرئيلش گفت اي سيد تو هم دانسته باش

ليک صبر آور به پيش و دل به جاي خويش دار

حق همي گويد که جمع امتان بي وفا

از تو برگردند و در دلشان بود کين استوار

با دو فرزند عزيزت ظلم و بيداد ي کنند

بي سبب آن قوم بيدين لعين نا به کار

آن نخستين را به زهر کين کند اولي شهيد

آن دگر را تشنه خون ريزند آخر خوار و زار

جبرئيل اين قصه ي جانسوز با سيد بگفت

سوخت جانش ز آتش غم شد دو چشمش اشکبار

مصطفا را ديد گريان حضرت خيرالنسا

گفت اي جانهاي ما در راه دين تو نثار

موجب گريه ندانم چيست يا خيرالبشر

ورنه خواهد کرد جان بيقرار از تن فرار

مصطفي فرمود گويم ليک ننمايي جزع

در بلا و در مصيبت صبر را سازي شعار

حال ظلم آن سگان و قتل فرزندان خويش

گفت با خير النسا، ‌شاه رسل بي اختيار

فاطمه گريان شد و از ديده مي باريد اشک

بهر آن دو گلبن جنت، چو ابر نوبهار

گفت اي سيد به وقت قتل فرزندان من

بر سر ايشان که باشد حاضر از خويش و تبار

مصطفا گفتا در آن ساعت نه من باشم نه تو

نه پدرشان حيدر صفدر ولي کردگار

فاطمه گفتا که اي سيد عزيزان مرا

پس که دارد تعزيت آن روز با آن اضطرار

مصطفي گفتا که بعضي صادقان امتم

از دل و از جان مي باشند ما را دوست دار

هر سر سال محرم اول مه تا دهم

بهر ايشان تعزيت دارند اندر هر ديار

آفريده حضرت حق بر سر قبر حسين

از ملک هفتاد صف اندر عدد هشتصد هزار

موي ها ژوليده بر سر تا به روز رستخيز

نوحه مي گويند و مي نالند دايم زار زار

هر که از ديده ببارد قطره اي بهر حسين

تا به حشر آمرزشش خواهند تا روز شمار

چون شنيد اين، حضرت خير النسا خاموش شد

تا نگيرد خاطر شهزاده ها ناگه غبار

کرد فرزندان خود را در بر آن گه جامه ها

با دلي پر درد و حسرت با تن زار و نزار

بار ديگر از سر شرم و حيا شهزاده ها

پيش جد خويش رفتند کي رسول نامدار

هست روز عيد امروز و صبيان عرب

نيست غير از ما کسي کاو بر شتر نبود سوار

کودکان جمله سواره ما پياده مانده ايم

چاره اي کن از کرم اين حاجت ما را برآر

مصطفا گفتا که اي جانان جد خويشتن

من شتر باشم شما را از سر حلم و وقار

پس نشانيد هر دوي شهزاده ها بر دوش خويش

آن يکي را بر يمين و اين يکي را بر يسار

باز گفتند آن دو شهزاده که صبيان عرب

هر يکي دارند در کف اشتر خود را مهار

مصطفا از بهر خاطر جويي آن هر دو شاه

داد اندر دست ايشان گيسوان مشکبار

چون سليمي گر همي خواهي نجات، از کف مده

دامن آل علي و حب او را زينهار

قادرا يا رب به حق آن دو صدق مصطفا

کز نبي و از علي بودند ايشان يادگار

حق جد و باب و عم طاهر و اولادشان

کافرينش را بود از ذات ايشان افتخار

هم به حق آن شهيداني که اندر کربلا

تشنه لب کشتند  ايشان را به تيغ آبدار

کان لعيناني که بر آل نبي کردند ظلم

وان جماعت هم که ايشان را همي دارند زار

هر عذابي کان عظيم است و اليم اندر جحيم

تا ابد اي واحد قهار بر ايشان گمار

وين مطيعاني که کردند از سر رغبت همه

بهر فرزندان حيدر مال و جان خود نثار

وين محباني که کردند از سر صدق و يقين

در طريق دوستي شاه مردان جان نثار

در بهشت عدن آمرزيده گردان جمله را

حشر گردان با رسول و آل او روز شمار

ولايت نامه از اميرالمؤمنين علي (ع)

30

به نام قادر قيوم اکبر

که نام او کند دل را منور

خداوند عطا بخش خطاپوش

کريم کارساز بنده پرور

مبرا از نظير و شبه و مانند

منزه از عديل و جسم و گوهر

نباشد جز به امر و قدرت او

مدار نه سپهر و هفت اختر

برافرازنده ي شمع خور و ماه

برافروزنده ي چرخ مدور

همه محتاج بر درگاه فضلش

گدا و شاه و درويش و توانگر

سپاس آن پادشاهي راکه بخشد

زبان ناطق و طبع سخنور

پس [از حمد و ثناي] حضرت حق

ز روي صدق اي پاکيزه گوهر

بگو بر مصطفي و آل پاکش

درود بي حد و صلوات بي مر

بيا گر مؤمني بشنو به اخلاص

يکي فضل از فضايل هاي حيدر

نبوده اوليا را آن چنان قرب

نبوده از مقدم تا مؤخر

چنين گويد انس راوي اين قول

ز اخبار و احاديث  پيمبر

که روزي حضرت شاه رسل گفت

به شهر کوفه بابوبکر و عمر

ببايد هر دو را با يک ديگر رفت

به پيش مرتضا آن شاه صفدر

که تا گويد چه تعظيم و کرامت

رسيده از خدا او را بياور

شود معلوم قربش بر خلايق

نپندارند آن شه را محقر

برفتند آن چنان تا خانه ي شاه

ندا کردند و استادند بر در

چو آمد مرتضا از خانه بيرون

رسول الله رسيد آن جا سراسر

نبي گفتا که بر گو قصه ي شب

بگو اندر حضور اي نيک محضر

علي سر از حيا افکند در پيش

نبي فرمود او را کاي برادر

ندرد از حديث حق خدا شرم

چرا تو شرم داري؟ سر برآور

علي پيش رسول الله بيان کرد

حديث خود به الفاظ معبر

که بهر غسل شب کردم طلب آب

بد اندر خانه ي ما آب کمتر

ز يک جانب فرستادم حسن را

روانه شد حسين از سوي ديگر

قريب صبح گشت و دير کردند

شدم اندوهگين زين حال و غمخور

در اين بودم که شق شد سقف خانه

فرود آمد به پيشم سطلي از زر

پر از آب طهور آن سطل زرين

بر او پوشيده يک منديل اخضر

گرفتم از سرش منديل و کردم

روان غسلي از آب مطهر

خدا را از سر اخلاص کردم

فراوان شکر بيرون از حد و مر

فکندم بر سر آن سلطل منديل

روان شد در هوا همچون کبوتر

فراهم شد شکاف خانه چون رفت

برون آن سطل همچون باد صرصر

ادا کردم نماز صبح و بودم

نشسته تا برآمد خور ز خاور

بيان چون کرد حال سلطل و منديل

علي پيش رسول الله يکسر

نبي گفتا که آن سطل مبارک

بد از جنات و آب از حوض کوثر

بد از استبرق فردوس منديل

برو پوشيده با آن زيب و زيور

کسي کآورد او را، بود جبريل

به نام کردگار فرد اکبر

که را بود؟ اي علي اين قرب و منزل

که باشد در جهان با تو برابر

کز آب کوثر ايزد بهر غسلت

فرستد در شب تار مکدر

براي خدمتت روح القدس را

به رسم خادمي سازد مقرر

ز هي قرب و زهي عز و زهي جاه

زهي فضل و زهي فخر و زهي فر

تويي بر جمله شاهان جهان شاه

تويي بر پيروان دهر سرور

تويي روز غزا شاه به تمکين

تويي روز قدر، شير دلاور

تويي بر اهل حق والي و مولا

تويي در راه دين هادي و رهبر

تويي در ملک حشمت چون سليمان

ز روي علم و حلم و عقل گستر

که جن و، انس و وحش و طير دارند

نهاده بر خط فرمان تو سر

سري کاو در ره حبت شود خاک

بود آن سر سزاي تاج و افسر

سزاي دوستان توست در حشر

بهشت عدن و حور و قصر و منظر

براي دشمنانت کرده ايزد

عذاب دوزخ و نيران مقرر

هر آن کس کاو به تو ايمان ندارد

بود نزد خدا ملعون و کافر

نبي الله چو فرمود اين فضايل

به لفظ در فشان در حق حيدر

شدند اصحاب شاد و دشمنان را

جگرها گشت خون از غصه در بر

به شهر کوفه زين فضل و کرامت

شدند آگاه، چه اکبر چه اصغر

در آن خانه که آمد سطل و منديل

براي مرتضي از نزد داور

درون مسجد کوفه است آن جاي

به بيت مرتضا گشته مشهر

ز راه مشهد شاه ولايت

زيارت کرده ام آن جاي انور

بده توفيق يا رب مؤمنان را

که گردد اين سعادت شان ميسر

سليمي باش دايم از دل و جان

غلام و مادح و مولا و چاکر

به مداحي حيدر بگذران عمر

ز هر صنعت که داري زان تو بگذر

دمي کآن بگذرد در ذکر آن شاه

نباشد در شمار عمر، مشمر

خداوندا به فضل بي کرانت

که حسب آن نمي گردد ميسر

به حق مصطفي سلطان کونين

که ذات پاک توست او را ثناگر

به حق مرتضي شاه دو عالم

که شد ملک علوم او را مسخر

در آن روزي که بنمايند ما را

همه اعمال ما از روي دفتر

علي و، آل او را از کرم ساز

شفاعت خواه ما در روز محشر

ولي خويش را گر بهر غسلش

فرستادي ز جنت آب کوثر

به دست و ساغري کان آب بخشد

نصيب ما کني ز‌آن آب و ساغر

تولا کن به حيدر در دو عالم

گرت پاک است جاي خواب مادر

ولايت نامه از حضرت علي بن ابيطالب (ع)

31

به نام آن که سخن آفريد و طبع سخنور

که نامش اهل سخن مي کنند مطلع دفتر

قديم لم يزل و، حي لايزال که ذاتش

منزه است ز چون و، چه و، ز جسم و ز جوهر

ز صنع و قدرت خود آفريد عالم و آدم

پديد کرد همه مهر و نه سپهر مدور

سزاي حمد و ثنا قادريست کز قدرت

به لطف خويش يکي مشت خاک کرده مخمر

بيافريد از آن خاک آدم و آن گه

نهاد تاج کرامت ز بهر مرتبه بر سر

ز بعد حمد خداوند بر محمد و آلش

درود بي حد و صلوات بي نهايت و بي مر

علي الخصوص بر آن شهسوار ملک سلوني

که خلق را به خدا، اوست هادي و، رهبر

امام اهل حقايق، امير جمله خلايق

ولي حضرت خالق، وصي نفس پيمبر

ابوالعلاء و ابو العز و بو المکارم و بوالفضل

ابو الحسن، اسد الله، مرتضي، شه صفدر

علي عالي اعلي، ولي والي والا

که ذات پاک وي از صنع پاک خالق اکبر

بيا و شمه اي زان برج آفتاب کرامت

به گوش جان بشنو تا که باطنت شود انور

بسي عجايب از آن قدرت خدا شده ظاهر

که هست از همه عالم ميان خلق مشهر

ولي غزاي تبوک، و درود ناد علي را

نگاه دار که گويم، به شرح با تو سراسر

روايت است ز سلمان فارسي رضي الله

که قول اوست صحيح و صريح در همه کشور

چنين حديث کند کآخرين غزا که نبي کرد

تبوک بود محل و مکان مشرک و کافر

خروج کرده بدند اهل او به قصد مدينه

نبي شنيد روان رفت با صحابه و لشکر

به جاي خود به مدينه گذاشت حضرت شه را

بدان که نفع رساند به خلق و دفع کند شر

منافقان ز عداوت زبان طعن گشادند

که گشته است رسول خدا ملول ز حيدر

به غزوه با فرودانش نياوريد که دارد

گرانيي ز وي و خاطرش از اوست مکدر

علي شنيد روان ذوالفقار کرد حمايل

سوار گشت و به راه تبوک راند تکاور

به نزد حضرت شاه رسل رسيد به يک دم

سلام کرد و ثنا گفت آن امام مطهر

رسول گفت عيک السلام يا ولي الله

بگوي تا سبب آمدن چه بود ز پي در

علي گشود زبان را به نزد حضرت سيد

بگفت حال و از آن حال مشرکان ستمگر

رسول گفت به ايزد اي ما اگر چه حسودان

هزار کذب بگويند، ‌آن به هيچ تو مشمر

ايا امير تو راضي نه اي بدان که چو هارون

مرا ولي و، وصي و خليفه بود و برادر

به جاي خويش از انت گذاشتم به مدينه

که مؤمنان همه ايمن بود ز فتنه و از شر

بسي نواخت علي را محمد و پس از آنش

روانه کرد به سوي مدينه نوبت ديگر

نبي و لشکر وي جانب تبوک به تعجيل

شدند تا چه کند از قضا، خداي مقدر

چو از قضاي الهي بدان مقام رسيدند

در آمدند به ميدان دلاوران هنرور

به حرب دست گشادند اهل کفر بر اسلام

شدند چيره چو بودند در عدد به فزون تر

بسي ز لشکر اسلام کشته گشت به يک دم

ز شيخ و شاب و، وضيع و شريف و اکبر و اصغر

هر آن چه ماند نهادند جمله رو به هزيمت

ز سهم تير دليران به سان مرغ سبک پر

رسول ماند بر جمع کشتگان خود و سلمان

کسي نماند دگر پيش وي نه يار و نه ياور

به نزد شاه رسل جبرئيل آمد و گفتش

که گر صحابه بدادند پشت، رو تو به حق آور

خداي مي کند اظهار بي نيازي و به قدرت

دمي ميانه ي اين کشتگان به صبر به سر بر

نبي روان خود و سلمان ميان جمع شهيدان

شد از مخاطره پنهان از آن جماعت منکر

ميان لشکر کفار در مناظره شيطان

به شکل صورت پيري دراز قد معمر

سواره مژده همي داد کافران لعين را

که کشته گشت نبي قوم او شده ابتر

صداي نعره ي اعلي هبل زدند به شادي

شدند سجده کنان در برابر بت و بتگر

رسول گفت که اعلي خداي عز وجل است

که ذات اوست ز نقصان و، عيب پاک و مطهر

ز کفر گفتن ايشان نبي به تنگ چو آمد

نياز برد سوي بي نياز با دل غمخور

که دين خود ز کرم اي کريم تقويتي ده

بساط شرع ز الطاف فضل خويش بگستر

دعا چو کرد نبي جبرئيل آمد و، آورد

به وي بشارت ناد علي ز حضرت داور

کاي حبيب بخوان مرتضي، علي ولي را

که دين و ملت اسلام راست مظهر و مظهر

رسول گفت علي در مدينه است و من اينجا

حديث من که رساند به وي مگر دم صرصر

به لطف گفت دگر جبرئيل کاي نبي الله

بخوان تو ناد علي را به امر خالق و بنگر

که هم در اين دم خواندن شود به پيش تو ظاهر

که هست مظهر کل عجايب و سر و سرور

نبي چو ناد علي را ز جبرئيل بياموخت

به امر ايزد، بنياد کرد خواندن از بر

علي نماز همي کرد در مدينه که سيد

هنوز بود به خواندن که شد مراد ميسر

دوبار بيش نبي يا علي نگفت که آن شه

سلام داد و، ز جا جست بر مثال غضنفر

جواب داد که لبيک اي رسول خداوند

مم تو را ز دل وجان مطيع و بنده و چاکر

رسيدم از کرم و فضل ايزدي که به يک دم

جهان سياه کنم بر مخالفان ستمگر

دويد فاطمه دنبال او که اي شه مردان

چه حالت است بيان کن از اين کلام معبر

علي بگفت که اهل تبوک، لشکر اسلام

شکسته اند و، صحابه به قتل آمده يکسر

نهان شده پدرت در ميان جمع شهيدان

مرا همي طلبد، بهر نصرت آن سرو سرور

چو اين بگفت و به دلدل سوار گشت و به يک دم

به طي ارض رسيد آن امام پيش پيمبر

نبي شنيد چو آواز دلدل آن شه

گزارد شکر و برآورد بهر ديدن او سر

نبي بگفت که : جاء الفرج ز ذوق به سلمان

نويد داد که فتح و، ظفر رسيد برابر

علي پياده شد از دلدل و بکرد سلامي

به روي ماه محمد، به گيسوان معنبر

نبيش داد جواب و، گرفت تنگ در آغوش

بيافت زندگي از وي، چو جان آمده در بر

امير شده ي خود را گشاد و بر سر نيزه

ببست و داد به سلمان، که اي ستوده و مهتر

نگاه دار تو اين نيزه را به جاي علم

ز کشته پشته کنم، در زمان به تيغ دو پيکر

علي سوار شد و، بر کشيد تيغ دو سر را

رساند نعره و تکبير را، به گنبد اخضر

فتاد زلزله اندر، بسيط خاک ز هيبت

ز صيت نعره ي شه، گوش مشرکان همه شد کر

ز بس که کرد روان سيل ها ز خون دليران

بر اوج موج همي زد چو بحر توده ي اغبر

ز ضرب تيغ سرانداز و جانگداز به يک دم

فکند شير دلان را به خاک، تارک و مغفر

شدند کشته همه سروران لشکر کفار

به ضرب تيغ علي خاک گشته شان سرو افسر

صحابه آن چه به هر جاي اگر گريخته بودند

صداي وي بشنودند و آمدند ثناگر

همه به پاي علم، آمدند لشکر اسلام

به يمن رايت منصور شه شدند مظفر

چو کرد عرصه ي دشت تبوک و لشکر کفار

به تيغ حضرت شه، آفتاب وار مسخر

سه روز حضرت سيد مقام کرد در آنجا

که بود مال و غنايم در آن ديار موقر

هر آن چه بد همه کردند بر رسول خدا عرض

ز زر و، زيور و اجناس و، اسب و اشتر و استر

رسول کرد بر اصحاب و لشکر آن همه قسمت

شدند جمله ي اسلاميان ز مال توانگر

نبي به مدح و ثناي، علي گشاد زبان را

کاي زمين و زمان، از تو ديده زينت و زيور

اگر نه واسطه، دست و، ذوالفقار تو بودي

گرفته بود جهان، ظلم و کفر آورند يک سر

وگرنه قوت و نصرت، رسيدي از تو نبي را

شدي به باغ مروت، درخت عمر وي از آذر

وگرنه لشکر اسلام، کسي ز دين در اسلام

نشان و نام، نه در بحر، يافتي و نه در بر

وگرنه بهر محبان و، دوستان تو بودي

دگر برون نکند، خور سر از دريچه ي خاور

کسي محب و متابع، تو را بود ز دل و جان

که دامن پدرش، هست پاک و دامن مادر

هر آن که با تو در کين زد از خلاف، به رويش

ببسته شد در جنت، ‌گشاده شد ز درک در

بود نجات ازل، در ولاي آل تو مدغم

بود عذاب ابد، در خلاف حکم تو مضمر

به پيش بازو تيغت، چه جاي کوه که باشد

برابر پر کاهي، هزار سد سکندر

غلام قنبر تو صد، هزار قيصر و خاقان

گداي چاکر تو، صد هزار طغرل و سنجر

نيافريد خدا کس، چو تو به قوت و نصرت

ز انبياي مقدم، ز اولياي مؤخر

مباد از سر ما، سايه ي عنايت تو کم

که بر سر همه اسلاميان، تويي سر و سرور

چو گفت در صفت، شاه اولياء نبي الله

بسي کلام معنبر، بسي حديث چو گوهر

به کامراني و فتح، و ظفر به سوي مدينه

روان شدند و رسيدند، تا مقر مقرر

به يمن ناد علي بود، کآن سعادت و دولت

چو بر اعادي دين، خدا شدند مظفر

کمينه بنده سليمي، محب شاه ولايت

به سلک نظم کشيد، اين غزا ز طبع سخنور

حديث من بر مؤمن،‌ اگر چه آب حيات است

وليک بر دل و جان، تو خارجي است چو نشتر

معطر است، ز انفاس من مشام محبان

که سينه ام ز محبت، پر آتش است چو مجمر

گذشته همتم، از نه سپهر و هفت کواکب

وگر فتاده چو خاکم، در اين خرابه ي شش در

نيم مقيد دنياي دون، و مال و جمالش

نبسته ام چو خسان، دل در اين متاع محقر

که بسته ام به ولاي ، علي اميد که يابم

نعيم خلد و شراب طهور از آن کف و ساغر

کسي ز حضرت رحمان، نجات يابد و غفران

که هست همچو من از جان، غلام خواجه ي قنبر

مهيمنا ملکا قادرا به عز و جلالت

که غير هستي تو، نيست هيچ چيز مصور

به حق سيد کونين، فخر عالم و آدم

که اوست هادي دين، خدا و شافع محشر

به دست و بازوي، معجز نماي شاه ولايت

که کند روز غزا، در ز برج و باروي خيبر

به نور عصمت زهرا، گل حديقه ي جنت

کمينه خادمه ي آستانش زهره ي ازهر

بدان دو سرور معصوم و، دو امام معظم

به حلق تشنه ي شبير و جان خسته شبر

به آب ديده ي زين العباد سيد سجاد

که داشت پيش تو اشکي، چو سيم بر طبق زر

به حق وارث علم نبي، محمد باقر

به علم جعفر صادق به حلم موسي جعفر

به حق حجت هشتم، رضا و روضه ي پاکش

که ديده مي شود از خاک آستانش منور

به روح پاک تقي وارث شهيد خراسان

به حق هادي ايمان نقي و حرمت عسکر

به حق سرور و سلطان دين محمد مهدي

که تاج و تخت امامت، بدوست لايق و در خور

به دوستان ولي تو آن گروه که بودند

به حسن سيرت سلمان و، صدق باطن بوذر

که ياد ناد علي ساز ورد با دم آخر

بدين وسيله توان يافت چون خلاص ز آذر

چو سر ز خاک برآريم در خمار محبت

مي طهور عطا کن، ز دست ساقي کوثر

ولايت نامه از اميرالمؤمنين علي (ع)

32

به نام آن که به دو حرف کرد و، يک گفتار

چهار و، پنج و، شش و، هفت و، هشت و، نه اظهار

چهار چيست؟ طبايع، چنان که پنج، حواس

شش است نزد هنرور جهات، اي هشيار

بدان که هفت ستاره ست و، هشت باب بهشت

نه است چرخ بلند مدور دوار

ز بعد حمد خداوند، هر نفس صلوات

ز ما به روح محمد، ستوده ي ابرار

روايتي است عجب از ولايت، حيدر

بيان نموده به اسناد، راوي اخبار

که در مدينه که شهر مبارک نبويست

کز آسمان ملک آيد بدان خجسته ديار

هميشه مايل عيش و طرب جواني بود

ز منعمان و بزرگان جمله ي انصار

جهان جوان شده بود و هواي نيساني

شکفته بود، به گلشن شکوفه و اشجار

به رسم آن که، جوانان به وقت سبزه و گل

روند بهر تماشا، به باغ بي اغيار

ز قصر خود به درآمد جوان انصاري

به عزم آن که، خرامد به جانب گلزار

در آن محله ي او بود ‌دختري زاهد

که بود روز، به روزه مقيم و، شب بيدار

چنان به زهد و عبادات مشتغل مي بود

که هر به هفته، يک شب نموده بود افطار

نبود در همه ي ملک عرب به خوبي او

که بود زهره جبين آن نگار ماه عذار

لبش چو لعل اگر لعل را بدي گفتن

قدش چو سرو اگر سرو را بدي رفتار

در آن محله ي او بود مؤمني رنجور

ز محرمان و، ز خويشان آن نکو ديدار

ز خانه زاهده ي آن زمانه آمده بود

برون چو ماه به رسم عيادت بيمار

جوان به دختر زاهد رسيد وان گه ديد

دو چشم عربده انگيز آن پري رخسار

به يک نگاه و نظر عاشق دو چشمش شد

نماند در دل ريشش شکيب و صبر و قرار

گهي گريست، به زاري عشق او در شهر

گهي گرفت ره کوه و دشت مجنون وار

تمام روز به درد، و فراق و زاري و غم

به غير گريه و ناله دگر نبودش کار

به هر مهي بر آن مه کسي فرستادي

که يک نظر بنما روي اي پري رخسار

جواب دادي، و گفتي که گو طمع بگسل

وگر نگويي چونين، و بترس از جبار

به عاقبت بفرستاد محرمي پيشش

به مهر تا بستاند رضاي آن دلدار

سؤال کرد از آن شخص دختر زاهد

که بر کجا شده عاشق بيا به من بگزار

جواب داد که گشته است عاشق چشمت

که چشم توست به از چشم آهوي تاتار

ز سر دو ديده برون کرد و گفت از ان چشمي

که ديده ديده ي نامحرمي، شدم بيزار

نهاد در طبق و نزد او فرستادش

که گر تو عاشق چشمي برو نگه مي دار

جوان چو ديد که بر کند چشم را دختر

دريد جامه و افکند بر زمين دستار

خروش و غلغله اي سخت در مدينه فتاد

به هم برآمد از آن حال کوچه و بازار

دو چشم را بنهاده بر آن طبق واله

روان به نزد علي برد عاشق غمخوار

سلام کرد و بگفتا تو آن شهي که تو را

ستوده در همه آفاق عالم اسرار

تو آن شهي که زمين را و آسمان را نيست

به پيش پايه ي قدر تو ذره اي مقدار

بيان نمود پس آن گاه قصه و گفتش

که اختيار بنودم به گفتن اين کار

علي به هيبت گفتا چرا نظر کردي

براي آن که عذابت بود به روز شمار

به گريه گفت که نيکو نبود بد کردم

مرا ز رحمت رحمان ببخش، استغفار

علي به مسجد پيغمبر خدا آمد

شدند خلق همه جمع از صغار و کبار

علي به مادر دختر ز لطف گفت برو

ز خانه دختر دل خسته را به مسجد آر

به خانه رفت و به مسجد رساند دختر را

گرفت بهر دو چشمش دلش ز غم آزار

نهاد چشم ز جا کنده را به جاي علي

به صدق خواند بر آن چشم فاتحه يک بار

دميد از دم جان بخش بر دو چشمش دم

درست گشت دو چشمش به قدرت جبار

يهود و مؤمن و ترسا به يکديگر گفتند

که هست راه خدا دين احمد مختار

چو ديد دختر زاهد که شکرگزار، پس و پيش

ز ترس کاري به حق ترک کرده بود انکار

به گفت ايا شه مردان مرا براي خدا

نکاح کن به حلالي، بدين جوان بسپار

بخواند خطبه علي و، بدان جوان دادش

به حکم شرع چو دختر، نموده بود اقرار

جوان به خانه ي خود، برد شادمان دختر

ز بعد صبر و توکل رسيد با ديدار

ز بعد حمد سليمي بگوي از دل و جان

ثنا و مدح نبي و شهنشه ابرار

قصيده جامع الولايات

33

تبارک الله از آثار صانع اکبر

که داد اين همه نور و ضيا به خاک مکدر

بيافريد ز يک مشت خاک آدم را

نهاد تاج کرامت ز بهر مرتبه بر سر

غرض ز خلقت آدم نبود غير يکي نور

که کرد در گل آدم به فضل خويش مخمر

کدام نور بگو آن خجسته نور الهي

که ذره ايست از آن نور، روشني مه و خور

بر آفرينش آن نور پاک بود مقدم

به صورت بشريت اگر چه بود مؤخر

بيافريد به پانصد هزار سال ز آدم

به صنع خويشتن از نور خويش صانع اکبر

به قدرتش چو ز اولاد طيبين بني آدم

خداي کرد به ارحام طيبات مقدر

به صلب طيب عبد المطلب آمد و آن گه

به امر و حکمت يزدان دو نيمه گشت برابر

خدا ز نيمه ي آن نور آفريد نبي را

ز بعد وي ولي خويش را ز نيمه ي ديگر

بدين کمال نبودت به لطف ساخت معين

بدان امامت اهل نجات کرد مقرر

ز خيل جمله خلايق ز بعد احمد مرسل

نيافريد ز حيدر به علم و مرتبه برتر

امين و خازن علم و خداشناس علي را

که بود، دين نبي را، به حق مقوي مظهر

به انبيا همه همراه بوده از ره معني

بدي معاون ايشان چو مي شدند معطر

ولي به صورت و معني قرين شاه رسل بود

نبود غير وي او را رفيق و مونس و غمخور

ز برکت قدمش، خلق در مقابل کعبه

کنند سجده وضيع و، شريف و اصغر و اکبر

به بطن مادر، تسيبح کردگار همي گفت

از او شد او متولد درون کعبه ز مادر

بسي عجايب از آن قدرت خدا شده ظاهر

که هست در همه عالم ميان خلق مشهر

به چار ماهگي از بند مهد دست گشاده

ز هم دريد و يکي مار با صلابت منکر

به هفت سالگي از دشت ارژنه خود سلمان

حديث کرده و بنموده دسته ي گل عنبر

بکشت به يازده ساله به ضربتي صيله را

که بوده است به قدرت ز پر دلي همه اقدر

به موي بسته يکي ديو را به عهد سليمان

گشاده مشکل ثعبان به علم بر سر منبر

به مهر خاتم او رفت، شير از ده دهقان

به لطف صلح نموده ميان باز، و کبوتر

به علم معجزه ياقوت سرخ ساخته در دم

رسيده سنگ چو در دست آن امام مطهر

به آفتاب سخن گفته و جواب شنيده

به حجره اش شده نازل ز چرخ زهره ازهر

به يک اشارت دستش نموده هست دو نوبت

مراجعت ز حد ملک شام، خسرو خاور

نهاد پاي مبارک به کتف حضرت سيد

ز بام کعبه بت افکنده گشت، قاتل بتگر

درست ساخته دست بريده را به يک الحمد

نهاده ديده ي کنده به جا و کرد منور

ز فضل و قدرت حق مرده زنده کرده به يک دم

ز برکت نفس روح بخش رايحه پرور

به امر او سر گاو بريده در سخن آمد

وگرنه جابر بيچاره رفته بود در آن سر

خريده از ملک اشتر فروخته به ملک باز

که را شد؟ اين همه از خلق کاينات ميسر

يکي غلام و چل اشتر ز سنگ خاره برآورد

دعا چو کرد ز بهر اداي قرض پيمبر

فداي شاه رسل کرد جان خود به شب غار

نکرد خوف و به جايش گرفت تکيه به بستر

حديث جمجمه ي کرکره نگه کن و بر خوان

که هست آن همه ي معجزات اشهر و اظهر

سه معجز سه نبي آشکار کرد به يک دم

که تا شدند مسلمان سه قوم مشرک کافر

ز بيل ساخت زره در زمان به معجز داوود

نيافته اثر آتش و نگشته مسعر

نموده معجز موسي به اذن خود به دگر قوم

که چوب را ز کف انداخت چون عصا شده اژدر

سيم به معجز عيسي چنان که کرد اشارت

يکي جوان بدر آمد به قد همچو صنوبر

سلام کرد به روي، علي و داد گواهي

که جز تو نيست وصي رسول در همه کشور

در آن زمان که ز اصحاب کهف مي طلبيدند

نشان جماعت ياران کهنه سال معمر

نشسته شاه، سليمان صفت به روي بساطي

ميان جمع چو در جنب اختران مه انور

به باد کرد اشارت به علم معجز و برهان

که اين بساط ز روي زمين به روي هوا بر

ببرد جانب اصحاب کهف باد بساطش

دگر به جاي خود آورد بي ملالت و بي ضر

شبي که برد به معراج کردگار نبي را

به هر فلک ملکي ديد بر مشابه حيدر

نود هزار سخن گفت کردگار به احمد

ز نطق شاه شنيد آن همه کلام مکرر

خداي طاعت او فرض کرد بر همه عالم

به حکم نص اولو الامر بر صحايف دفتر

که؟ را رسيد ز حق انما وليکم الله

که دادي خاتم خود را به سايلي که بود فقر

چو داشت سبقت اسلام بر جميع خلايق

رسيدش آيت و السابقون ز حضرت داور

چو شد ز حضرت حق آيت مباهله نازل

که برگزيد نبي از مؤنث و ز مذکر

غرض ز انفسنا سنا که؟ بود وز ابنا

علي و فاطمه شبير بود و حضرت شبر

سه قرص چون که سه روز روزه داد به سايل

همه بد طاهر و مطهر و اطهر

به فرض چون که به سي روزه در سايل

رسيد سي و سه آيت بدان امام مطهر

به حکم آيت يا ايها الرسول امامت

بر آن امام به روز غدير گشت مقرر

رسول گفت به اصحاب، من مدينه علمم

بريد ره به علي کين مدينه راست علي در

حديث لحمک لحمي بخوان و دمک دمي

که از نبي شده صادر به علم اوست مصدر

از آن دو مرغ که آورد جبرئيل زجنت

که تا خورد نبي الله با مصاحب در خور

بتول دو پسري که خدا خواست رسولش

به غير شاه که با هم خورند مرغ مزعفر

به يمن برکت دست مبارکش ز مدينه

درخت خشک به يک لحظه گشت تازه و بس تر

به وقت آنکه حسن خسته بود از ولي الله

انار خواست که گردد ز رنج عارضه بهتر

علي به گوشه ي مسجد نظر به سوي ستون کرد

پديد گشت يکي شاخ خوب اخضر مثمر

چهار انار بر آن شاخ سبز بود ز جنت

از آن دو داد حسن هم، حسين را دوي ديگر

امير نحل از آن گفت مصطفي که به امرش

چو رفت جانب کهسار مکه شاه دلاور

نيامدند در اسلام اهل کفر و ندادند

زکات مال که بدشان نبات نحل موفر

امير گفت به قنبر که رفت بر سر کوهي

بلند کرد منادي به حکم خواجه ي قنبر

که جمله لشکر زنبورها روان به در آيند

به اذن شاه شويد از بيوت خويش مطير

درآمدند کمر بسته لشکر زنبور

به پيش شاه سليمان جناب با ظفر و فر

چو کافران همه ديدند ا‌ز آن شدند مسلمان

زکات مال ادا کرد هر که بود توانگر

ز بهر نصرت دين خدا و قوت اسلام

بسي غزا که به کفار کرد شاه مظفر

به بدر نصرت ازو يافت صدر و بدر دو عالم

کز و هلال صفت خصم منحني شد و لاغر

بر آن گروه ظفر يافتند با نبي الله

علي و حمزه براندند هر دو دلدل و اشقر

به گاه جنگ احد چون صحابه پشت بدادند

ز اهل کفر برآمد صدا و نعره ي منکر

در آن محاربه دندان مصطفي بشکستند

پياده ساخته بودندشان به سگان مکدر

علي رسيد و نبي را سوار کرد و پياده

کشيد تيغ و ز خون ساخت روي معرکه را تر

ملايکه همه گفتند آفرين و ستايش

رساند حضرت جبريل لافتاش ز داور

کسي ز بيم نيارست رفت در صف ميدان

علي ز جاي برانگيخت همچو باد تکاور

به ضربتي که از او کار عمرو عبدود آخر

خروش و جوش برآمد به يک نفس ز دو لشکر

به تيغ يک تنه با جنيان محاربه کرده

سه روز در تک بئر العلم نه يار و نه ياور

به وقت آن که برون برد مصطفي ز مدينه

صحابه را ز پي عزم فتح  قلعه ي خيبر

کسي ز بيم نيارست پيش برد علم را

که بود مشرک و کافر گرفته ايمن و ايسر

رسول گفت که رايت علي الصباح سپارم

بر آن کسي که شجاعت به نام اوست مصدر

خداي را و نبي را بود مطيع و متابع

محب اوست خداوند دوستدار پيامبر

منافقان همه کردند شکرها که علي هست

به درد چشم گرفتار و گشته زاويه گستر

چو گشت روز دگر مصطفي بخواند علي را

شدند جمع به توفيق آن گروه مغير

کشيد آب دهن در دو ديده ي شه مردان

شد از ميامن آن هر دو چشم شاه منور

گرفت رايت اسلام را به دست مبارک

به پيش صف غزا شد روانه آن شه صفدر

دلاوران دو لشکر به حرب و ضرب فتادند

رسانده اند چکاچاک تيغ را به فلک بر

علي گرفت به دستي ز روي علم علم را

براي غزوه به دستي گرفت تيغ دو پيکر

روانه کرد چنان سيل ها ز خون دليران

که مردمان همه در بحر خون شدند شناور

ز پيش شاه رميدند جمله لشکر کفار

بدان صفت که رمه در رمد ز پيش غضنفر

درون قلعه شدند و در استوار ببستند

علي رسيد دوان و گرفت حلقه آن در

ز جا بکند به يک شمه زور شير خداوند

چنان دري که نيامد به هيچ سان به صفت در

فتاد زلزله در قلعه از نهيب و صلابت

نه برج و باروي و، نه در به جاي ماند و نه لنگر

به جاي پل به سر دست خويش کرد نگاهش

که تا گذشت بر آن اسب و مرد و اشتر و استر

به فضل ايزد جبار و امر احمد مختار

چو ساخت حصن سلاسل به وقت صبح مسخر

رسيد سوره ي والعاديات در حقش از حق

نبد کسي ز نبي و، ولي از آن خبر اخبر

در آن زمان که به غزو تبوک رفت محمد

بدند لشکر کفار بي شمار و مکثر

شدند کشته صحابه بسي و آن چه بماندند

همه فرار نمودند آن گروه به مفر

نبي بماند بر جمع کشتگان خود و سلمان

در آن ميان شهيدان ز خوف مانده مضطر

نياز برد به درگاه بي نيازي ايزد

که اي کريم منم در بلاي خوف مصبر

تويي مسبب اسباب از کرم سببي ساز

که بيش نبود کار و امور شرع محقر

ندا چو کرد ز حق جبرئيل ناد علي را

رساند کاي نبي الله چنين شده ست مقرر

که از مدينه علي را ندا کني که به قدرت

به يک نفس کنم آن شاه را به پيش تو محضر

زبان گشاد به ناد علي نبي و همان دم

رسيد پيش وي آن شه روان تر از دم صرصر

کشيد تيغ و از آن مشرکان دمار برآورد

به فضل حق همه اعداي حق شدند مقرر

دگر حکايت طفل رحم نگر که سخن گفت

به يمن معجز آن شاه پيش مجمع حاضر

چو گشت حامله در راه کعبه آن زن زاني

رسيد سوي مدينه ز حال خويش مکدر

يکي جوان که به حج رفته بد گرفت به تهمت

که کرده است زنا اين بلند قامت اسمر

چو آن صالح بيچاره روي سوي حق آورد

که عالمي تو خدايا که بي گناهم از اين شر

چو پيش عمر شرح حال خويش بگفتند

ز حکم کردن ايشان بماند او متحير

علي رسيد و عصايي بدش به دست مبارک

حديث خويش بگفتند هر دو شخص سراسر

علي بگفت بدان زن که تکيه کرد پس آن گه

نهاد چوب عصاي نبي به پهلوي او بر

به طفل در شکم او خطاب کرد که يا عبد

زبان گشاي به اذن خدا و در سخن آور

که تا زصلب که گشتي تو حاصل و پدرت کيست؟

ز خاطر همه اين تهمت و خلاف به در بر

به امر قادر قيوم، طفل در سخن آمد

سلام کرد علي را کاي تو اعلم و اخبر

جوان صالح از اين قصه هست پاک و منزه

به حق کعبه و بطحا به حق مکه و مشعر

منم ز صلب غلام مغيره آن سگ ملعون

که هست اهل سعير آن سياه روي مسعر

چو اين حديث شنيدند بر نبي همه گفتند

درود بي حد و صلوات بي نهايت و بي مر

عمر گشاد به مولا علي زبان که من اي شه

بسي که گفته ام و مي کنم به صدق مکرر

که گر علي نبدي حل کننده ي همه مشکل

شدي هلاک عمر اندر اين امور به منظر

سؤال ها که ز تورات اهل روم در انجيل

رسانده اند به پيش عمر ز جانب قيصر

عمر بماند در آن مشکلات عاجز و حيران

سوي علي ولي رفت با گروه مکدر

به عرض چون که رسانيد اين مسايل مشکل

علي بخواست دوات و قلم کشيد ز محبر

جواب جمله مسايل نوشت و خواند بر اصحاب

ز باغ علم علي يافتند مستمعان بر

به شهر کوفه يکي معجز التماس نمودند

ز شاه کآن بود از جمله معجزات نکوتر

سؤال کردن و گفتند اگر چنان که ببينيم

که در کجاست بهشت و سقر کجاست مقرر

ز راه کفر بگرديم در ولاي تو آييم

به صدق دل همه ايمان بياوريم سراسر

بداد عهد بديشان که معجزي که نمايم

به صدق دل همه داريد آن مسلم و باور

گزارد چون که نماز عشا علي به درآمد

که جز خداي ندانست آنکلام معبر

دعا چو کرد عيان گشت، در مقابله نوري

چنان که شعله رسيدي از آن به گنبد اخضر

ز يک طرف گل و، ريحان و، چشمه ي آب، درختان

ز لعل و، در و گهر، قصرها و خانه و منظر

امام گفت بديشان که اين بهشت برين است

وي به مؤمن مخلص به حب ماست مقرر

بگفت باز که اين جاي پر نهيب که بينيد

ز بهر دشمن اين خاندان شده ست پر آذر

چو شاه کرد تمام اين حديث و کرد اشارت

که شد نهان ز نظر آن چه گشته بود مصور

به چشم خويش چنين، معجز عظيم که ديدند

از آن گروه نبودند، جز دو شخص مؤثر

شدند مشرک و گفتند، اين نه معجز، سحر است

به ساحري ز همه ساحران بود علي اسحر

نمود جنت و، دوزخ ولي چه سود که بودند

مخالفان، علي کور و، منکران علي کر

به گاه رفتن صفين، به کوه کرد اشارت

شکافت خاره و، بيرون نمود چهره و منظر

بگفت شمعون سلام عليک يا ولي الله

تويي امام به حق، خلق را هادي و رهبر

علي بگفت عليک، اي وصي عيسي مريم

که شد ز نفحه ي خلقت، مشام روح معطر

بسي حديث که گفتند با هم آن دو چو «شمعون»

وداع کرد و نهان شد ميان سنگ چو گوهر

به منزلي که، فرود آمدند در ره صفين

نشان آب کس از قوم شه نيافت در آن بر

علي به زير قدم هاي خويش کرد اشارت

که خاک دور فکندند و حسن معجزه بنگر

پديد گشت به غايت عظيم سنگ سياهي

به روي سنگ درافکنده بود حلقه اي از زر

نمود سعي بسي مرد زورمند بر آن سنگ

ز جاي بر نتوانست داشت مالک اشتر

امير زد سرپا بر وي و فکند چهل گام

پديد گشت، يکي چشمه پر ز شهد و ز شکر

امام و لشکر از آن آب خوشگوار بخوردند

نهاد بر سر آن چشمه باز سنگ مدور

به نهروان که برون آمدند قوم خوارج

کمر به کين علي بسته در محاربه يکسر

گرفت حجت بسيار آن امام بر ايشان

وليک در نگرفت آن بدان سگان مکدر

بکشت بيش ترين آن گروه خارجيان را

چو کار گشت بر آن قوم باز مانده و اعور

بکرد حيله عمرو بن عاص طاعي، باغي

که بود در ره دين خداي خائن و ابتر

منافقان همه در لشکر معاويه ببستند

کتاب هاي خدا را فراز نيزه و خنجر

جماعتي که ثباتي نداشتند بر ايمان

بتافتند رخ از حيدر و، شدند منشر

گذاشتند کلام خدا و، قول نبي را

که بودشان، حکمين، دو شخص جاهل و ابتر

برون شدند ز دين حق آن گروه خوارج

به قول باطل عمرو بن عاص، و موسي اشعر

کلام ناطق و، حبل المتين و،  عروه ي وثقي

به جز علي به کمال و، صفات و مرتبه مشمر

علي شناس بر اهل حقيقت همه قرآن

چنان که در صفت و، قول و نطق او شده مخبر

در اين محيط مدار فلک به نقطه ي خطي است

چو قرب حق طلبي سر مپيچ از خط حيدر

نيافت حب علي را به دل معاويه هرگز

مجو، ز ناکس کناس مشک خالص اذفر

پس از وفات خود آن شه بسي نمود عجايب

چنان که در همه آفاق گشته است مشهر

چو ابن ملجم ملعون درون مسجد کوفه

شهيد کرد علي را به تيغ و گشت  مکفر

به موصيي که وصيت نموده بود بيامد

ز ره جمازه سواري نقاب بسته به رخ بر

جنازه ي شه مردان چو بر جمازه ببستند

فغان برآمد و، زاري، ز اهل بيت مطهر

درآمدند حسين و حسن به پيش عرابي

رخي منيرتر از ماه و، قد و قامت عرعر

دو شاهزاده بديدند باب خويش علي را

به شکل روح مجسم نه جسم بل همه جوهر

کشان مهار شتر قالب مطهر خود را

همي کشيد بدان موضعي که بود مقرر

گهي مهار به دستي ز قبر شاه برآمد

فکند مره ي بن قيس را، به تيغ دو سر، سر

به شام بود مؤذن يکي لعين بد انديش

مخالف و ز نوا و در مقام محير

ز بعد بانگ نماز آن سياه روي همي گفت

مذمت شه مردان به جاي هاويه منبر

شبي بخفت به لعنت سحر ز خواب در آمد

شده به صورت خوکي سر و دهانش مسخر

گه حکومت هارون که داشت ملک خلافت

يکي خطيب بد اندر دمشق ارجل واعور

مدام در همه جا ناسزاي شاه همي گفت

از آن که بود ز نسل پدر خطا و، ز مادر

ز خواب چون که درآمد، شنيد بانگ همان سگ

که از شنودن آن بانگ شد ملول و متنفر

خطيب ديد سگي رو سياه گشته به زندان

شده سگي و گرفته، ز پاي تا به سرش گر

ز دشمني علي اوفتاد صاعقه در وي

بسوخت آن سگ گرگين رو سياه بداختر

به خواب ديد وزيرش، که رفته بود به کعبه

که شه به خنجر تيزش، بريد گردن و خنجر

يکي منافق دون پادشاه بود به موصل

که دشمني علي فاش کرده بود و مشهر

ز کعبه چون که به موصل وزير باز پس آمد

چو ديد خلق سيه پوش روي هاي مکدر

وزير خواند چو تاريخ قتل والي موصل

چو بد موافق خواب و، وزير صدق مخبر

عيان شد آن همه کس را که بوده است ولايت

نمود صورت آن واقعه نوشته مسطر

از اين قبيل بسي هست معجزات و فضايل

که قاصرند، از آن جمله کاملان سخنور

که راست زهره ؟ که گويد فضايل شه مردان

که فضل نامتناهي، دروست مدغم و مضمر

علي است فاضل و افضل، علي است عادل و اعدل

علي است کامل و اکمل، علي است فاخر و مفخر

علي ست زبده ي عالم، علي ست قبله ي آدم

علي ست اعظم و اعلم، علي ست اسمع و ابصر

علي ست کاشف قرآن، علي ست حجت و برهان

علي ست خواجه سلمان، علي ست صاحب بوذر

ره نجات اگر بايدت طريق علي جوي

تو را خداي چو بر شر و خير کرده مخير

به جز به دنيي و عقبي محبت اسد الله

کز اين معامله نبود به هر دو کون فزون تر

بود محب علي، ‌ايمن از عذاب جهنم

کجا ز آتش سوزان، ضرر رسد به سمندر

عدوي کور دل، ‌از نور شاه بهره ندارد

کز آفتاب بود، بي نصيب ديده ي شب پر

مخالف شه مردان، نه مرد باشد و نه زن

که بر مثال زغن گاه ماده هست و گهي نر

ز اهل شرک نسيم ولاي شاه نيابي

مجو شمامه ي عطار در دکان پرنگر

بخوان به اجتمع الناس، از حديث پيمبر

که نزد اهل حق است از دربها اشهر

که بر محبت شاه، ار چه خلق جمع شدندي

نيافريدي هرگز، خداي دوزخ و آذر

به نسبت و، شرف و، قدر و، منصبي که علي راست

ز جمله مختصرات است آن چه گفته ام اکثر

به قدر دانش خود گفته يک دو نکته سليمي

وگرنه فضل علي هست بي نهايت و بي مر

مرا هواي ولايش، ز سر برون نتوان برد

مثال حرف مشدد نهند بر سرم ار ار

به عقد دوستي شاه فکر بکر ضميرم

به از بتان سهي سرو، گلعذار، سمن بر

نسيم حب علي گر بيان به نظم آيد

مشام متقيان را، هزار شامه عنبر

به حب شاه بيابم، نعيم جنت جاويد

گر از متاع جهان، قسمت من است محقر

گدايي از در آن شاه، مي کنم که گدايش

به نيم جو نخرد، تاج و، تخت خسرو، و قيصر

محمد و علي و فاطمه حسين و حسن

شفيع زلت ما ساز، روز عرصه ي محشر

به حق و حرمت زين العباد، باقر و صادق

به حق و حرمت مير زمان موسي جعفر

به حق حجت هشتم رضا شهيد خراسان

به آبروي تقي و نقي به حرمت عسکر

به حق حجت آل رسول مهدي هادي

کز آفتاب بود فيض و فضل و نور وي اظهر

که هر چه گشت ز ما بي رضاي امر تو ظاهر

به فضل و مرحمت خويشتن از آن همه بگذر

به سال هشتصد و چهل و چار رفته بود ز هجرت

که اين قصيده درآمد به نظم و گشت محرر

مهيمنا ملکا گر چه غرق بحر گناهيم

ببخش از کرم خود به حق احمد و حيدر

قصيده در مدح و مناقب اميرالمؤمنين علي (ع) به التزام اشتر و حجره

34

بار تو مي کشم چو شتر بر دل اي نگار

کس را درون حجره ي دل نيست جز تو بار

زان رو نهاده ايم پي اشتر تو چشم

تا پي برم به حجره ات اي سرو گل عذار

از حجره گر براني و از خانه گر کشي

دادم به دست عشق تو هم چون شتر مهار

با ما درآ به حجره و با ما درآ به سر

گردن کشي مکن چو شتر، ‌هر دم اي نگار

در حجره ي دل است مرا بارها ز غم

بر روي هم چنان که شترها شوند بار

اي ساربان مکش شتر و يک نفس بپاي

باشد به پاي حجره ببينم جمال يار

من بار حجره اش نتوانم گرفت باز

گر پي کند چو اشترم اي دل تو پاي دار

سيلاب بس که رانده ام از حجره هاي چشم

بر رهگذار نيست شتر را ره گذار

محمل ببند بر شتر اي ماه هودجي

بنشين ميان حجره ي چشمم مکن کنار

آوردم از فغان به در حجره ي تو عفو

فرماي زانکه چون شترم مست و بي قرار

دايم به کنج حجره ي عزلت  ز لاغري

هستم زمين گرفته چو اشتر من نزار

از حجره رخ نماي که قرباني تو را

چه جاي اشتر است که جان ها کنم نثار

از بس که بار هجر شتروار مي کشم

در حجره چون جرس بودم ناله هاي زار

سر چون شتر نهم به بيابان ز جور تو

يا رو به حجره ي شه دستور کامگار

ميري که حجره ي فلک از قصر قدر اوست

يا اشتريست بارکش او را و بردبار

عالي علي که حجره ي گردون به زير پاي

آورده چون بر اشتر همت شده سوار

زان بسته ظلم رخت رخت بر اشتر که عدل او

کرده بناي حجره ي انصاف استوار

گفتي به نزد همت او همچو حجره ايست

افلاک بر درش شترانند بر قطار

اي خفته فتنه چون شتر اندر زمان تو

در حجره بخت و دولت بيدار را بدار

خورشيد سايل است به در حجره ي فلک

هم چون شتر ز خوان نوالت نواله خوار

از بار غم نهد چو شتر سينه بر زمين

خصمت درون حجره ي محنت هزار بار

در مدحتت به حجره ي نظم از بحور شعر

آورده ام برون به شتر در شاهوار

ره هر کسي به حجره ي معني کجا برد

سر در هوا شتر صفتانند بي شمار

در شعر ماهر و چو شتر نرد ماهرند

زين جنس جمله را به شتر خوان نه حجره دار

با  خشم لوک جست ز  حجره معارضم

از وا نايستد همچو شتر گيرمش مهار

سودائيم به حجره و تا نيست مايه ام

همچون شتر نرست دلم يک زمان ز بار

هر سال تا به حجره ي گيتي به جشن عيد

قربان کنند خلق شترها به هر ديار

بادا درون حجره ي يارت هميشه عيد

همچون شتر عدوي تو قربان روزگار

در تتبع مولانا حسن کاشي به وقت عزيمت مشهد اميرالمؤمنين علي (ع)

35

شکر بي حد و منت بي مر

خالقي راست لايق و در خور

که هدايت نمود او ما را

به تولاي حيدر صفدر

آن وليي که نافريده خداي

جز نبي مثل او کسي ديگر

ان وصيي که انبيا را بود

به گه رنج و ابتلا ياور

آن صفيي که از شرف او را

جبرئيل است مادح و چاکر

آن وفيي که آيت يوفون

گفت در حقش ايزد داور

آن اميري که دست و بازوي اوست

قدرت کردگار را مظهر

آن امامي که انس و جن را کرد

زير فرمانش خالق اکبر

سرفرازي که ذات پاکش هست

بر سر سروران دين سرور

نامداري که گرد نعلينش

قدسيان راست توتياي بصر

شهسواري که نعل دلدل او

فرق خورشيد را بود افسر

سيب خلق عالم و آدم

اشرف کاينات و فخر بشر

يا رسول خداي از يک نور

آفريده دو نور يک گوهر

به سخن چون کليم پاک کلام

به نفس چون مسيح جان پرور

اثر لطف و فيض و بخشش اوست

هر چه حاصل شود ز بحر و ز بر

کف معجز نماي کافي او

لعل و ياقوت ساخته ز حجر

شد به تأييد ذات او موجود

کرم و جود و علم و فضل و هنر

قدسيان را ز راه قدر و شرف

خاک درگاه او مقر و مفر

حکم او حضرت خداي روان

کرده بر نه سپهر و هفت اختر

دارد از چاکري او کيوان

فلک هفتمين محل و مقر

مشتري فال از آن جمال گرفت

گشت از يمن او سعادت ور

هست مريخ را کشيده مدام

از براي اعاديش خنجر

دو ره از يک اشارت دستش

گشته راجع شهنشه خاور

شده بهر کنيزي حرمش

نازل از چرخ زهره ي ازهر

مي کند از شرف عطارد ثبت

روز و شب مدح شاه در دفتر

نور از آن آفتاب عالمتاب

کرده است اقتباس جرم قمر

پيش نور تجلي رايش

مشعل آفتاب يک اخگر

دل مشرک ز کين او تيره

جان مؤمن ز مهر او انور

مرد مؤمن چو بشنود نامش

بشکفد چون گل از نسيم سحر

يافته مؤمن و منافق از او

اين يکي نوش و ديگري نشتر

ور منافق کلام او شنود

گونه و روي او شود اصفر

در مذاق مواليان علي

مدح وي به بود ز شهد و شکر

ليک بر جان دشمنان علي

بتر آيد ز زخم تير و تبر

آن محب عليست کاو دارد

صدق سلمان و سيرت بوذر

دوستانش رستگارانند

صالح و طالح اکبر و اصغر

هست از بهر دوستان علي

جنت و خلد و شربت کوثر

گر نبودي ز بهر اعدايش

نافريدي خداي نار و سقر

دوستي عليست آن حسنات

که ندارد ز سيآت ضرر

يا رب از فضل خويش روزي کن

سده بوس شه نجف حيدر

تا بر آن خاک آستان مالم

چشم خون بار و چهره ي اصفر

سر چو بر خاک درگهش ميرم

زندگي يابم آن زمان از سر

رو به راه علي کن اي سالک

آن که جنات عدن راست ممر

ساکنان ممالک ملکوت

روز و شب بر فراز نه منظر

هم چو روح القدس ز راه شرف

مدح آن شاه مي کنند از بر

هر چه گويند در صفات علي

ذات پاکش از آن بود برتر

نو عروسان بکر فکر مرا

هست از مدح مرتضي زيور

چون سليمي منم ز روز ازل

بنده ي خاص خواجه ي قنبر

مولدم تون و سبزوار وطن

مسکن مؤمنان پاک سير

چون به کاشي تتبع است مرا

در مديح ولي حق اکثر

هست از فيض آن مسيحا دم

سخنم روح بخش و جان پرور

گر به صورت شد آن حسن غايب

حاضر است او گمان دور مبر

معني او بدين حسن همراه

هست حسن کلام وي بنگر

هر دو را داده اند يک مشرب

هر دو نوشيده اند يک ساغر

جان ما بسته است روز ازل

عهد با آن شه همايون فر

از ازل تا ابد بر آن عهديم

نشود آن به هيچ حال دگر

پيش تير محبت آن شاه

سينه ي خويش کرده ايم سپر

چون به امر خدا شود ظاهر

روز بازار عرصه ي محشر

سازد از حکم يوم مدعو حق

حشر هر کس ز کهتر و مهتر

حشر ما با علي و آل کند

از کرم خالق جهان گستر

هشتصد و چل بد و چهار که کرد

اين سخن نظم بنده ي احقر

درمنقبت ائمه ي معصومين (ع)

36

اول نامه به نام ايزد حي قدير

آن خداوندي که بي مثل است و بي شبه و نظير

عالم پيدا و پنهان حاکم کون و مکان

کردگار غيب دان داناي اسرار ضمير

خالق کل خلايق مالک ملک و ملک

ذو الجلال بي نظير و پادشاه بي وزير

پرتو انوار فضلش گمرهان را رهنما

جذبه ي لطفش ز پا افتادگان را دستگير

بعد حمد خالق و نعت رسول هاشمي

کو بود صدر رسالت او بود بدر منير

شمه اي از فضل و اعداد ائمه گوش کن

کآن بود از روي عقل و علم و دانش دلپذير

گفت پيغمبر که بعد از من بود اثنا عشر

مقتداي اهل دين از قول جبار قدير

اول ايشان علي و آخرين مهدي بود

فرض باشد امر ايشان بر صغير و بر کبير

کرده ايزد نامشان با نام هاي خود قرين

بر شمارم چند ازآن اسماي اعظم، ياد گير

چون بگويي لا اله اثبات الا الله را

هست هشت و چار حرف اين جمله از کلک دبير

لفظ الرحمن چو بيني متصل با الرحيم

هم ده و دو حرف دان چون، السميع البصير

چون که بشماري حروف الحليم و العظيم

هست آن اثنا عشر چون اللطيف الخبير

هم چو اعداد ائمه الغفور الودود

باشد و با آن موافق العليم الکبير

ديگر از اسماي حق الواحد القهار دان

کآن به خاصيت برآرد از دل مشرک نفير

هر که دارد خشيت، القادر القاهر دلش

در امان باشد ز بيم منکر و حول نکير

لفظ الحنان، المنان، بود روشن مدام

آن که گردد خاطرش واقف از اين امر خطير

گر ز سر السلام المؤمن است آگاهيت

از ضررها ايمني و، در سلامت از ضرير

معني، الخالق الباري، گرت ظاهر شود

در همه حالت بود، الظاهر، الباطن ظهير

هر که گويد ذکر و شکر الشکور و الرؤوف

روز محشر اين عدد باشد به فردوسش بشير

الحبيب و، ‌الجليل و، ‌الکريم و، الرقيب

الحميد و، المجيد و، المجيب و، المجير

صورت المنعم المفضل همين معني بود

هو المحيي المميت المعين و النصير

رو به توبه سوي التواب و الوهاب کن

کو بود الرزاق الفتاح و زو نبود گزير

دست حاجت پيش او داريم دايم زان که هست

الکريم المغني و ما جمله محتاج و فقير

زين عدد چون دين و دنيا را بود حسن و جمال

صورت المحسن المجمل کند حشمت قدير

خلق عالم را بود القابض الباسط خداي

جمله زو دان قبض و بسط کودک و برنا و پير

آن که ستاري ز الستار و الغفار يافت

منزل او جنت است و باشد اثوابش حرير

تا ز صنع و حکمت الخافض الرافع شوي

باخبر، بنگر به سير اختر و چرخ مسير

بر شمر ديان يوم الدين که باشد اين حروف

هم چو اعداد ائمه گير از اين اسما کثير

کرده از تعظيم با اسماء خود ايزد قرين

اين عدد کز وي مشام جان برد بوي عبير

هر که را شد معني اللوح و المحفوظ کشف

مي زند روح القدس از کرسي و عرشش صفير

نام هاي انبيا و اوليا هم گوش کن

آن چه هشت و چار حرف آمد ز اول تا اخير

اول آدم صفوة الله را شمر اثنا عشر

ديگري نوح النجي الله اي صافي ضمير

ديگري موسي کليم الله که بر طور جلال

در نيازش ديده گريان بود چون ابر مطير

با محمد دان رسول الله موافق اين عدد

با اميرالمؤمنين نيز آن شه روز غدير

چون علي بن ابي طالب ده و دو  حرف دان

فاطمه بنت محمد کين حساب آمد مسير

ديگر اعداد ائمه چون حسن دان و الحسين

سيد شباب جنت صاحب تاج و سرير

با عددشان آمده الحق موافق اين حروف

کين امامانند بي شک البشير و النذير

چون چراغ ديده ي عالم دو و ده آمدند

زان ده و دو حرف باشد السراج و المنير

خاصه بهر دوستي اين امامان آفريد

بر ده و دو قسمت ايزد اين سپهر مستدير

سالها را نيز يزدان آفريد اثنا عشر

روز و شب هر يک به ساعت هم بر اين دستور گير

در ده و دو برج باشد سير اين هفت اختران

مهر و مه، بهرام و کيوان، مشتري، ناهيد و تير

مشتري کاو قاضي افلاک و سعد اکبر است

مي کند دوري ده و دو سال بر چرخ اثير

هست در قرآن نقيب از حکم حق اثنا عشر

اين خبر را بشنو از قول خداوند خبير

سنگ موسي کز بهشت آمد ده و دو چشمه ي آب

گشت از آن جاري به فرمان خداوندي قدير

با امامان در عدد هست او موافق زين بسي

بر نموداري در اين معني سخن کردم قصير

آن چه گفتم در صفات و مدحت اثنا عشر

نيست نزد اهل دانش عشر از عشر عشير

بود مقصود اين امامان حضرت معبود را

خاک آدم چون همي کرد از يد قدرت خمير

هر که از جان شد مطيع اين امامان بي خلاف

يافت راه جنت و گشت ايمن از نار و سعير

راه حق اين است داند حق ز باطل بي گمان

در همه حال آن که باشد با خرد، باشد مشير

پير ما عقل است و مرشد عقل اگر تو عاقلي

سر مکش ز ارشاد مرشد رو متاب از راه پير

هر که از قول خدا بعد از رسول الله بود

در ره دين اقتداي او به هشت و چار امير

هشت جنت يابد و بدهد به فضل خود خداي

چار جوي او را ز خمر و انگبين و شهد و شير

هم چنان کآمد موافق با امامان در عدد

اين اسامي را که آوردم به نظم دلپذير

گر جهان پر ظلمت است از ظلم اعدا، ‌عاقبت

زين شب غاسق نمايد روي صبح مستنير

نور خورشيد ولايت ناگهان ظاهر شود

عالم پر ظلم و ظلمت گردد از وي مستنير

حجت حق مهدي هادي که پيش روي او

آفتاب عالم آرا ذره اي باشد حقير

قادرا يا رب به حق مصطفي و آل او

عفو کن جرمي که کرديم از صغير و از کبير

از کرم ما را به حب چهارده معصوم بخش

چون همين داريم بهر توشه ي عقبي، پذير

در سخن گفتن سليمي را به فضل خود بده

نصرت و توفيق يا رب چون تويي نعم النصير

در منقبت سلطان اوليا علي بن موسي الرضا (ع) بعد از بازگشت از عتبات عاليه به مشهد مقدس رضوي گفته شده

37

صباح عيد چون با رايت سيمين و چتر زر

خرامان شد بر اين تخت زبر جد خسرو خاور

ز زير پرده ي گلريز بهر عالم آرايي

برآمد يوسف گلچهره با صد زينت و زيور

ز يمن طالع ميمون و روي عالم آرايش

سپهر پير شد برنا،‌ جهان تيره شد انور

نگون شد رايت عباسيان در وادي ظلمت

چو مهر افراشت بر عالم، لواي آل پيغمبر

به خاک درگه سلطان فخر آدم و عالم

نهاد از روي عزت خسرو چرخ چهارم سر

امام اهل ايمان بو الحسن هادي انس و جان

ولي حضرت يزدان، علي موسي جعفر

بود جد مصطفي او را، پدر دان مرتضي او را

لقب آمد رضا او را ز نزد ايزد داور

وجودش لطف رباني، رسد زو فيض روحاني

بود از درک انساني، کمال ذات او برتر

زهي جنت مآب عرش رفعت سدره مقداري

که هست از خاک درگاه تو چشم حور عين انور

چو دل رو بر درت آرد سزد گر کعبه بگذارد

که خاک درگهت دارد شرف بر کعبه و مشعر

به امر حضرت يزدان تويي بر جمله انس و جان

امير و حاکم و سطان، امام و هادي و رهبر

به روح پاک تو انس و ملک هر ساعت و هر دم

سلام جانفزا گويند و صلوات روان پرور

به خاک درگهت روي نياز آورده ام شاها

که نبود در همه عالم پناه من به جز اين در

سلام جد و آباي تو را مي آرم اي سلطان

که بادا بر تو صلوات و سلام خالق اکبر

سلام سيد و صدر رسالت خواجه ي کونين

رسول الله شفيع عاصيان در عرصه ي محشر

سلام سرور غالب علي بن ابي طالب

امام مشرق و مغرب، اميرالمؤمنين حيدر

سلام حضرت خير النسا بنت نبي زهرا

که هست از خادمان آستانش زهره ي ازهر

سلام سيد مسموم معصوم ستم ديده

حسن سبط نبي قائم مقام حيدر صفدر

سلام سيد الشهدا حسين بن علي شاهي

که هست او را ولي الله پدر، خير النسا مادر

سلام عابد و باقر سلام جعفر صادق

که هست اندر بقيع آن هر سه نور پاک را مقبر

سلام باب تو موسي و فرزندت تقي دارم

دفين خطه ي بغداد آن دو سيد سرور

سلام آن دو معصوم دفين خاک سامرا

تقي يعني علي الهادي و سلطان دين عسکر

سلام حضرت قائم به روح پاک تو هر دم

که هست او زاير اين روضه اوقات شريف اکثر

سلام جد و آباي تو و اولاد تو کايشان

ز جمله طيبين و طاهرين اند اطيب و اطهر

نثار روح پاکت با هزاران تحفه ي صلوات

که باشد چون نسيم گلشن فردوس جان پرور

هواي سده بوس روضه ي پاک تو آورده

مرا از کربلا و از نجف شاها بدين کشور

به غير از خاک درگاه شما نبود سليمي را

اگر آن جا وگر اين جا ملاذ و ملجأ ديگر

شب و روز و مه و سال و گه و بي گه منم از جان

محب و مخلص و مادح غلام و بنده و چاکر

چو من هر کس به قدر خود مراد و حاجتي دارد

بر اين درگاه اي نور خدا را ذات تو مظهر

مراد ما گدايان را بر آر از لطف يا سلطان

نشد ز ارباب حاجت هيچ کس محروم چون زين در

خداوندا به حق مصطفي و آل پاک او

که نزد حضرتت دايم دعائي نيست زين بهتر

که ما را حشر گرداني به فضل خويش با ايشان

در آن ساعت که خلق آرند رو در عرصه ي محشر

در وقت بيرون رفتن از نجف اشرف گفته شده است

38

الوداع اي قبله ي دل، کعبه ي جان، الوداع

الوداع اي ملجأ ، ارباب ايمان، الوداع

الوداع اي ذات تو مقصود کل کاينات

الوداع اي سده بوست مقصد جان، الوداع

الوداع اي هادي ايمان امير المؤمنين

الوداع اي شاه مردان شير يزدان، الوداع

الوداع اي قرة العين ولي الله حسين

الوداع اي سرور و شاه شهيدان، الوداع

الوداع اي سيد معصوم مظلوم غريب

کشته ي تيغ جفاي اهل طغيان، الوداع

الوداع اي جمع مظلومان دشت کربلا

کرده جانها در ره حق جمله قربان، الوداع

الوداع اي اهل بيت طيبين و طاهرين

شافع ما عاصيان از ذنب و عصيان، الوداع

الوداع اي حاکم محشر علي المرتضا

الوداع اي قاسم جنات و نيران، الوداع

الوداع اي زايرن خاک درگاه تو را

کشته خوف دوري و اندوه و حرمان، الوداع

خاک مي بوسم وداع آستانت مي کنم

با دلي پر خون و چشمي اشکباران، الوداع

از حساب عمر آن بد کان در اين حضرت گذشت

رفتم و عمر عزيز آمد به پايان، الوداع

تا قيامت شد مقيم آستانت جان، ولي

مي کند تن يا امام انس و الجان، الوداع

مي روم اي شاه و زين حضرت سلامت مي برم

سوي فرزند تو سلطان خراسان، الوداع

اي خوش آن دولت که صبح و شام از خاک درت

بود ما را روشني چشم گريان، الوداع

روز و شب درهاي جنت بر رخم بگشاده بود

در طواف روضه ات بودم چو رضوان، الوداع

دور از آن در با دلي پر آتش و چشمي پر آب

اين زمان مي سوزم اندر داغ هجران، الوداع

چون سليمي مي روم دل بازمانده از قفا

ميل جان سوي تو و، رو در بيابان، ‌الوداع

در جواب کاشي به مدح و منقبت اميرالمؤمنين (ع)

39

زهي ستوده خدايت به گونه گون اوصاف

تويي خلاصه ي مقصود آل عبد مناف

دليل و هادي دين، لطف ايزد متعال

که از خداي همه رحمتي و استعطاف

تويي که هست ز بدو وجود تا دم حشر

ز بهر رونق دين، کف کافي تو کفاف

تويي که چون نبي الله به بحر ملک وجود

شريف تر ز تو دري نيامد از اصداف

تويي که از شرف قدر همچو نام رسول

خداي نام تو با نام خويش کرده مضاف

تويي که روضه ي پاک تو قدسيان فلک

همي کنند شب و روز همچو کعبه طواف

تويي که داد تو را ايزد آن چنان تيغي

نديده صنعت حداد و صيقل سياف

تويي که خوانده، با اهل عالم ملکوت

ثنا و مدح تو روح القدس به روز مصاف

تويي که گر صفت تيغ تو به قاف رسد

شود چو کاف ز هيبت شکافته، دل قاف

کسي که در کنف توست در دو کون بود

هميشه فارغ و آزاد از همه اکناف

ايا کسي که به حق علي نه اي عارف

که داردت به چنين حال روز حشر معاف

امام آن شمر از قول حق که روز غدير

گرفت دست وي احمد به دست ماه شکاف

ز بعد خويش امامت بر او مقرر کرد

وصي نفس خودش خواند از ره اعطاف

شريف تر ز همه خلق کاينات عليست

که چون رسول خدا هست اشرف الاشراف

که بود؟ کاشف علم اليقين ز بعد نبي

که جن و انس ازو مي کنند استکشاف

کسي ست مؤمن صادق که مال و جان دارد

فداي آل رسول الله از ره انصاف

چه مؤمني تو؟ ندانم که خمس آل نبي

نمي دهي و به عصيان همي کني اتلاف

خدا نداشته هرگز چو مسرفان را دوست

خداي را تو اگر دوستي، مکن اسراف

گداي کوي شهي ام که با گدايي اوست

هزار سلطنت کائنات استنکاف

خداي داد بدان شاه الفتم ز ازل

مرا به حب وي اين لاف هست از آن آلاف

کمينه بنده سليمي ز چاکران عليست

که از محبت او مي زند چو کاشي لاف

ز مادحان ولي الله ام که اين صفتند

به قدر و مرتبه عالي تر از همه اصناف

چو سر ز خاک به محشر برآورم، باشم

به مدح شاه چو سوسن به ده زبان وصاف

در جواب ملاحسن کاشي در نعت پيامبر و مدح اميرالمؤمنين

40

اي سده ي رفيع ترا عرش در کنف

سدره ز سده بوس درت يافته شرف

تو شاه هر دو کوني و ارواح انبيا

گرد سرادقات جلالت کشيده صف

از راه قدر حضرت حق با ملايکه

صلوات زاکيان فرستد ترا تحف

دين خداي گشت قوي ز آن زمان که شد

اسرار وحي بر دل پاک تو منکشف

فردا به عرصه گاه قيامت چو در دمند

صيت شفاعت تو ملايک به هر طرف

بهر سؤال پيش تو شاهان و سروران

آيند در مثال گدايان گشاده کف

بر عاصيان امت خود رحمتي نماي

اي بحر رحمت حق و اي معدن لطف

از بحر صلب آدم نيامد دگر برون

[همچون تو گوهر] شرف و قدر از آن صدف

اندر ازل خداي ز يک نور آفريد

ذات تو و، وصي تو را از ره شرف

والي دين ولي خدا مرتضي علي

شاه عرب امير عجم شحنة النجف

آن سروري که حاصل دريا و کان بود

در پيش جود و همت او کم ز يک خزف

آن صفدري که در صف مردي کسي نداشت

با دست و تيغ و بازوي او قدرت سلف

اين گنبد فلک چو حبابيست في المثل

از بحر همتش که برآورده است کف

بر روي مه کشيده ز مبداي فطرت است

داغ غلاميش که بود نام آن کلف

خلقان ز ماه و مهر طلب مي کنند نور

کآن ماه منخسف شود اين مهر منکسف

ما را ز آفتاب و، ز ماهي رسيده نور

اين را نه انکساف و نه آن گشته منخسف

آن آفتاب حضرت سلطان انبياست

اين ماه هست شاه ولايت لمن عرف

بويي ز لطفش ار سوي دوزخ برد نسيم

گلشن شود جحيم بدان سوز و تاب وتف

وز تاب قهرش ار اثري جنت النعيم

يابد شرار نار برآيد زهر غرف

از برکت ولايت شاه نجف بود

از آب و خاک هر چه برويد ز رطب و جف

با حب او کسي که نه همدم بود چوني

بر رخ تپانچه هاي ندامت خورد چو دف

آن را مدان محب علي کز براي مال

دين پايمال کرد و، به دنيا بود جنف

آن را شمر موالي حيدر که وقت کار

جان را به پيش تير محبت کند هدف

جان را به خاکبوس جناب وي آرزوست

چندان که دارد اين تن خاکي به جان شغف

خواهي ره نجات مرو جز طريق شاه

عمر عزيز خود به ضلالت مکن تلف

امروز سعي کن غم ايمان خود بخور

در روز حشر تا نخوري حسرت و اسف

مقصود از آفرينش انسان بود شناخت

حيوان مثال تا به کي از آب و از علف؟

هر کس به کسب خويش، سليمي، به مدح شاه

زيرا که نيست بهتر از اين هيچ محترف

محروم تن به صورت و جانم بود مقيم

بر آستانه ي ولي الله معتکف

ز آن شه بود اميد حمايت مرا که هست

ارض و سما و دنيي و عقباش در کنف

با اين همه گنه که مرا هست خوف از آن

هر دم رسد بشارتم از شه که لاتخف

به تتبع کاشي در مدح منقبت اميرالمؤمنين علي (ع)

41

نماز شام کز اين برکشيده طارم ازرق

کشيد شاه ختن سوي شام رايت و بيرق

رسيد زورق زرين به ساحل و عجب اينست

که غرق گشت به سوي کنار آمده زورق

چو برسپاه ختن خيل زنگ تاختن آورد

زفرق شاه ختن در فتاد تاج معرق

مگر که موسي عيسي محل، ز طور جلالت

بتافت روي و فرو برد سر به خرقه ازرق

ز روي اين طبق لاجورد شکل ثوابت

چنان نمود که گويي که عقدهاست ز زيبق

ز يد قدرت صانع هزار گونه صنايع

پديد گشت بر اين طاق نه طباق معلق

شده ز بس گل و گلشن دو ديده ام متحير

در آن نظاره که بد رشک گلستان خورنق

به خواب ديده خلقي و تا به وقت سحر من

ستاره وار همي ريختم سرشک مروق

ز جور گردش گردون که چند باشم از اين سان

اسير تفرقه و از همه مراد مغرق

به گوش جان من آمد نداي هاتف غيبي

که هست بر تو خرد را به صد هزار زبان دق

برو به حضرت شاه نجف نماي توجه

که دولت دو جهاني شود ز حق به تو ملحق

ابوالحسن اسد الله شاه ملک ولايت

که ذات اوست به اهل دو کون حاکم مطلق

علي ولي خداوند آن که قدر رفيعش

فراز عرش مجيد از ره علو زده سنجق

صبا براق سليمان وشي که در عزمش

شب اند و روز دو تا بادپاي ادهم و ابلق

عروس ملک مخلد به مهر اوست معقد

جهان پير مشعبد ز مهر اوست مطلق

ز يد قدرت او بود و ضرب تيغ جهادش

که کار ملت اسلام يافت زينت و رونق

نشانه ايست از آن روي و راي، ‌مهر منور

نمونه ايست از آن دست و تيغ، ابر مبرق

بدان خداي که در ملک کبريا به جز از وي

کسي دگر نتواند که دم زند ز انا الحق

بدان رسول که از نور معجزات نبوت

به يک اشارت انگشت کرد جرم قمر شق

به دست و بازوي معجز نماي شاه ولايت

که برج و باروي خيبر فکند در ته خندق

بدان دو شه که يکي را به زهر کينه بکشتند

به تيغ، ‌خون دگر را بريختند به ناحق

که در طريق ولاي عليست صدق من آن سان

که لحظه لحظه خطابم رسد ز غيب که صدق

منم که طوق تولا و بندگي تو شاها

بود به گردن جانم چو قمريان مطوق

مرا، اگر عملي نيست اميد هست که گردد

به يمن حب تو دولت رفيق و بخت موفق

گناه کارم و اين مستمند بي سرو پا را

لباس عفو تو خوشتر ز سندس و ز ستبرق

چو صبح صادقم اندر هواي مهر تو زان رو

بياض خاطر من بهر خط مدح تو شد رق

موافقان تو هستند جمله عالم و عاقل

مخالفان تو نبود به غير جاهل و احمق

کسي که کرد خلاف تو، شد به دنيي و عقبي

ز خاسران همه اخسر ز سارقان همه اسرق

در آن زمان که برآيد صداي صور قيامت

شود شکافته ارض از نهيب آن و سما شق

تو را دهند حکومت بر اهل جنت و نيران

بود به پيش تو اعماشان عيان و محقق

در بهشت برين را به روي مؤمن و مشرک

تو را رسد که کني امر و حکم افتح و اغلق

اگر چه جز غم و محنت نمي رسد به سليمي

از اين سپهر معلق در اين بساط مطبق

ولي به مدح علي و به حب آل محمد

تتبع است و تشبه به کاشي و به فرزدق

چو گشت بخت مساعد به يمن طالع مسعود

به مدح حضرت شه گفتم اين قصيده ي مغلق

به جز مدايح حيدر به هيچ روي رهي را

به خلق روي و رهي نيست در ولايت بيهق

به حب شاه بيابم نعيم جنت واسع

در اين خرابه اگر عيش بر من است مضيق

به غير حب علي گر چه هيچ چيز ندارم

بدين وسيله ام اميدوار از کرم حق

به تتبع کاشي به مدح اميرالمؤمنين علي (ع)

42

اي فروزان آفتاب عزت از اوج کمال

چتر قدرت عرش را آورده در تحت ظلال

بر سپهر رفعتت هر ذره اي خورشيد سان

از سحاب همتت هر قطره اي دريا نوال

اي زده از راه قدرت در دم صبح ازل

دست قدرت نوبت شاهي به ملک لايزال

نايد اوصاف جلالت در بيان انس و جن

اي زبان انس و جن در وصف اجلال تو لال

کي رسد در قاف قرب قدر تو سميرغ عقل

کآندر آن ره سوخته روح القدس را پر و بال

ي که صدر مسند عز و جلالي و تو را

جمله ي کروبيان هستند در صف نعال

تا زده صيت سلوني بر سر خوان علوم

بوده جبريل امين آنجا ز ارباب سؤال

چون توان کردن مقابل با تو کس را زان که نيست

جز رسول الله نظيرت در همه حالي محال

ز ابتداي آفرينش تا ز مان مصطفي

هر نبي را در ره دين معني تو بوده دال

آدم خاکي اگر نامت نياوردي شفيع

کوکب اقبال او بودي هنوز اندر وبال

ور به کشتي ولايت مي نبردي نوح راه

با همه قرب اندر افتادي به طوفان ضلال

ذکر تو بود آن که ابراهيم ورد خويش ساخت

کز خواصش يافت از آتش به گلشن اتصال

ديد يعقوب از نسيم رحمتت نور بصر

يافته يوسف ز نور طلعتت حسن و جمال

معجز داوود دادت حق که بر روي هوا

ساختي از بيل در ساعت زره بر حسب حال

حشمت ملک سليماني تو داري زانکه هست

انس و جن در تحت فرمانت به امر ذوالجلال

موسي طور جلالي وان که کرد او اختلاف

با تو از شرک و ضلالت هست چون فرعون ضال

عيسي مريم ز رفعت بر چهارم آسمان

همنشين مهر شد تا يافت با مهرت وصال

با رسول الله از فطرت دم وحدت زدن

از همه عالم بغير از تو کرا بود اين مجال

در رخت کردن نظر باشد نشان مقبلي

اي به روي خوب تو اقبال را فرخنده فال

عرش را زينت رسيده از شکوه رفعتت

سدره را تعظيم قدرت داده صد ره گوشمال

از ازل داغ غلامي تو دارد بر جبين

يافته زان روي ماه چارده حد کمال

آفتاب عالم آرا، زو کند فيض اکتساب

از سواد قنبرت نور ار برد يک ره هلال

گر صداي سرعت امرت رسد سوي جبل

در زمان ظاهر شود معني سيرت الجبال

قهر عالم گير تو چون در دهد صيت غزا

تيغ خون آشام تو چون آورد رو در قتال

از زلازل ارض، ثابت اوفتد در انقلاب

وز حسد مي يابد ارواح دليران انتقال

اي عذاب دوزخ از آثار قهرت يک شرار

وي نعيم باغ خلد از خوان لطفت يک نوال

بود نامردم که ورزيد او خلاف و کين تو

گر بدي انسان، ازين سان فعل بوديش انفعال

هر که اندر بيشه ي اسلام از شير خدا

روي بر تابد بود صد بار کمتر از شغال

هر که ورزد با اميرالمؤمنين کين و نفاق

عمر او گردد حرام و خون او باشد حلال

بي شک از عالم علم بر جنت اعلي زند

هر که با حب علي زين خاکدان کرد ارتحال

گر همي خواهي که يابي رستگاري و نجات

قول حق بشنو طريق حب حيدر گير و آل

سرخ رويي بايدت با آل او يکرنگ باش

مدح و اوصافش نباشد حد ارباب مقال

آن که بي چون و چگونه مدح او گويد کسي

با چنين حالي سزد گر فارغم از قيل و قال

از ازل با حب آن شه داده حق حالي مرا

زرد رو هرگز نگردد آن که دارد رنگ آل

مي کنم در حضرت مولاي خود عرض نياز

پيش شاه خويش مي گويد گدايي عرض حال

هر کسي دارد خيال منصب و مالي و من

روز و شب مدح علي و آل دارم در خيال

هست اي دل با تو چون نقد ولاي مرتضي

گر چه باشي تنگ دست از مال دنيايي منال

کي بود هرگز سوي مال و منالش التفات

هر کرا درگاه آل مصطفي باشد مآل

در جهان هر دولتي دارد زوالي در عقب

خاصه آن دولت که باشد حاصل و جاه و مال

چون سليمي من به حب مصطفي و مرتضي

دولتي دارم که آن هرگز نمي يابد زوال

درجواب مولانا حسن کاشي در نعت پيامبر و منقبت اميرالمؤمنين علي (ع)

43

در ابتداي سخن نام ايزد متعال

بود مبارک و فرخنده و همايون فال

به نام او که گشاينده ي همه درهاست

زبان گشاي فصيحانه تا نگردي لال

ز شاه تا به گدا و، ز خواجه تا درويش

همه زوال پذيرند چون در آخر حال

ز درگه همه، آن به که آوريم پناه

به حضرتي که مبراست ذات او ز زوال

بزرگوار و عطا بخش آن خداوندي

که هر که يافت از او يافت عز و جاه و جلال

چنان که هست بر اقوال ما سميع و بصير

ز شر و خير عليم است بر همه افعال

ز عرش و فرش و ز لوح و قلم، ز ارض و سما

هر آنچه خلق شد از صنع ايزد متعال

نبود آن همه الا طفيل شاه رسل

که داده است مثالش حق و نداده مثال

محمد، نبي الله، ‌حبيب حضرت حق

که روز حشر بود شافع گناه و وبال

اگر نه برکت ذات مبارکش بودي

که فرق نيک ز بد کرد وز حرام، حلال

خرد به گرد سراپرده ي جلالت او

به هيچ رو نبرد ره مگر به وهم و خيال

به قاف قربش سيمرغ عقل اگر پرواز

کند، ز آتش حيرت بسوزدش پرو بال

مقام قرب محمد از آن رفيع تر است

که جبرئيل امين ره برد به صف نعال

قرين و مونس احمد که بود در همه وقت؟

معين و يار محمد که بود در همه حال؟

علي ولي خدا خير خلق و فخر بشر

که غير صدر رسالت نظير اوست محال

امام عالم ايمان، امين جاي رسول

که مشکلات جهان راست علم او حلال

به جز علي ز همه کاينات بعد نبي

کرا؟ بد آن همه عز و جلال و فضل و کمال

کسي به حسن عمل نيست چون محب علي

که حب شاه بود احسن همه اعمال

چو دال دل به سوي او، ولاي اوست مرا

به دولت دو جهان است اين دو حرفم دال

گداي همت او صد هزار حاتم طي

اسير شوکت او صد هزار رستم زال

رسول داد به حکم خدا به او دختر

که زهره، گاه زفاف آمدش به استقبال

چراغ و چشم نبي شمع اهل بيت رسول

که او، و زوج ويند اشرف نسا و رجال

دو شاه زاده که اولاد طيبين ويند

که کرد آيت تطهيرشان خدا ارسال

دو آفتاب ولايت دو ماه مهر افروز

دو کان لطف و کرامت دو بحر جود و نوال

دو گوشواره ي عرض خدا حسين و حسن

که عرش و فرش از ايشان گرفت نور و کمال

که بود آدم آل عبا علي حسين

شهي که داشت روان اشک سرخ بر رخ آل

ز بعد باقر و صادق، مطيع کاظم شو

که هست موسي ثاني کليم طور جلال

طواف روضه ي سلطان اوليا درياب

رضا که درگه او گشته کعبه ي آمال

به جان محب تقي باش و دوستدار نقي

که نيست بهتر از اين هيچ دولت و اقبال

ز بعد حجت حق عسکري امام زمان

محمد بن حسن دان شه رسول خصال

خدا به دوستي اين چهارده معصوم

بيافريد زمين و فلک علي الاجمال

طريق چهارده معصوم گير اگر خواهي

ره نجات و نجات از ضلالت جهال

مطيع و پيرو اين قوم شو که در همه باب

طريق اهل نجات اين بود به استدلال

ز فقر و فاقه سليمي منال و شکوه مکن

ترا که بحر طبيعت به از در است و لآل

چه التفات به ملک و به مال آن کس را

که چون تو، درگه آل محمد است مآل

حديث من همه مدح علي و آل بود

که نيست بهتر از اين قول از جميع مقال

به مدح آل محمد هميشه خوش حالم

چه خوش تر است ازين در جهان؟ زهي خوشحال

قصيده در ولايت اميرالمؤمنين علي (ع)

44

آن که مشت خاک را او مي دهد حسن و جمال

هست صنعش با کمال و ذات پاکش بي زوال

نقش بند صورت انسان چو دست صنع اوست

زان دهد في احسن التقويم انسان را مثال

گه عزيزي را کند اندر کفي محنت ذليل

گه ذليلي را ببخشد منصب عز و جلال

بهترين آفرينش چون رسول و آل اوست

روز و شب از جان ثنا و مدح او گوييم و آل

چون محيط علم و حکمت مرتضاي مجتبي است

ره بدان سرچشمه بر تا بخشدت آب زلال

قصه اي از حضرت شاه ولايت گوش کن

کو بود حلال مشکل ها به امر ذوالجلال

راويان از حضرت صادق روايت مي کنند

آن امين صادق القول آن امام با کمال

کآندر ايام عمر بد خواجه اي تاجر که او

دايما کردي تجارت، داشت بس مال و منال

بهر شاگردي يتيمي پيش خود آورده بود

دختري پاکيزه و خوش صورت اما خردسال

چند گاهي چون بر اين بگذشت از صنع اله

حسن آن دختر فزود و گشت بس صاحب جمال

شد زن خواجه از آن غمگين و با همسايگان

گفت دارم من از اين دختر بسي فکر و ملال

کو چنين رعناست، مي ترسم که آيد شوهرم

زن کند او را و بر من عيش خوش آيد زوال

متفق گشتند آخر با زن خواجه همه

دختر بيچاره را دادند خمر آن قوم ضال

بعد يک ساعت چو کرد آن خمر در دختر اثر

آن زمان او را گرفتند و ندادندش مجال

پس زن خواجه به انگشت از سر قهر و غضب

برد دختر را بکارت آن لعين بد سگال

خواجه آمد از سفر زن گفت با دختر زنا

کرده اند و کرده است از وي بکارت انفصال

خواجه غمگين گشت و گفت اين قصه گر دارم نهان

ديگري پيش عمر گويد کشم من انفعال

دست دختر را گرفت و برد تا پيش عمر

آنچه واقع گشته بود از قول زن بر گفت حال

شد عمر در حکم آن عاجز به پيش مرتضي

رفت با جمع صحابه تا کند از وي سؤال

حضرت شاه ولايت چون که واقف گشت از آن

رو به مسجد کرد و خلقي همرهش در قيل و قال

بعد از آن فرمود تا جمعي که گفتند آن سخن

پيش وي کردند حاضر از نسا و از رجال

شاه گفتا با زن خواجه که گر داري گواه

بر زناي دختر اين جا حاضر آر، اي گنده زال

گفت از همسايگان اين چار زن دارم گواه

بر زنا کاري دختر نيست اين امر محال

شب فرستاد آن زنان را هر يکي جاي دگر

پس يکي را باز خواند آن شاه پيغمبر خصال

گفت اندر باب اين دختر گواهي تو چيست؟

گر بگويي راست رستي از عذاب و از نکال

گفت زن دختر زنا کرده است من هستم گواه

در فلان جا با فلان کس غير از اين نبود مقال

شاه بفرستاد او را با همان موضع که بود

ديگري را گفت کآوردند آن بحر کمال

تيغ را بر داشت گفت اي زن از اين شمشير تيز

باز انديش و ميفکن خويشتن را در قتال

گفت يک يک شرح حال، آن زن، تو هم با من کنون

راست برگو و حديث کژ مياور در خيال

زن ز تيغ مرتضي ترسيد گفتا الأمان

راست بر گويم مرا اي شاه يکدم ده مجال

زان چه مي گويند اين دختر ندارد هيچ جرم

کرد تهمت اين زن خواجه، زبانش باد لال

کرد با دختر خود اين رسوايي و تهمت نهاد

وز گواهي دروغ افگند ما را در وبال

آن گواهان دگر را شاه مردان باز خواند

هم بر اين موجب سه زن ديگر بيان کردند حال

گشت چون روشن گناه زن، حدش فرمود شاه

کرد آن گه در ميان آن زن و مرد انفصال

از براي مهر دختر کرد اميرالمؤمنين

چهار صد درهم حواله بر زنان بد فعال

داد دختر را بدين مبلغ بدان مردي که بود

شوهر آن زن که دختر را بود جفتي حلال

مرتضي مي کرد شکر و گفت در عالم نکرد

فرق در جمع گواهان کس چو من جز دانيال

پس عمر پرسيد حال دانيال از مرتضي

گفت هست آن آيتي از قدرت ايزد تعال

گشته بوده دانيال اندر طفوليت يتيم

بر مثال آن که ماند از درختي يک نهال

عورتي بوده بني اسرائيلي غمخوار او

در زمان پادشاه با جمال و با جلال

زاهدي بود و دو قاضي در زمان پادشاه

جز به طاعت مرد زاهد را نبودي اشتغال

بهر چيزي آمدي هرچند گه پيش ملک

موعظه گفتي ملک را زاهد فرخنده فال

از قضا شه را مهمي پيش آمد، قاضيان

هر دو فرمودند کز زاهد گشايد اين شکال

شه چو تعيين کرد زاهد را براي آن مهم

گفت با آن قاضيان شهر وقت ارتحال

کز کرم از خانه ام باشيد گه گه با خبر

کاندر اين شهرم شفيقي نيست غمخوار عيال

رفت زاهد، قاضيان هر روز سوي خانه اش

مي شدندي تا نگردد آن وصيت پايمال

بود در دهليز خانه آن زن زاهد مگر

قاضيان ديدندش اندر غايت حسن و جمال

هر دو قاضي فتنه گشتند و فرستادند کس

پيش آن زن کز تو مي داريم اميد وصال

آن زن زاهد ابا کرد از حديث قاضيان

گفت نايد هرگز از من اختلاف و اختلال

چون که در ناورد سر با قاضيان آن نيک زن

هر دو پيش شاه گفتند از ره کين و ضلال

کين زن زاهد زنا کرده ست و شد ما را يقين

حکم وي فرما چو هستي بر طريق اعتدال

شد بسي غمگين ملک از استماع اين سخن

گفت بگذاريد تا سه روز ديگر قيل و قال

گشت چون روز سوم شه با وزير خويش گفت

اين چنين کار از زن زاهد ندارد احتمال

قاضيان امروز مي آيند بهر حکم رجم

من ز رجم آن زن مسکين بسي دارم ملال

شد وزير از پيش شه بيرون ملول و گرد شهر

هر طرف مي گشت در انديشه و فکر و خيال

ديد جمعي کودکان مشغول بازي در ميان

دانيال از ماجراي قاضيان مي گفت حال

بود چون نور نبوت از ازل همراه او

گاه طفلي با حديث حق بد او را اتصال

گفت با من باشم ملک، اين هر دو کودک قاضيان

اين دگر کودک زن زاهد، چنين آمد مثال

پس فرستاد آن دو کودک را که قاضي خواندشان

هر يکي را جاي ديگر تا کند ز ايشان سؤال

خواند يک يک را جدا و ماجرا پرسيد باز

بر خلاف يکدگر ز ايشان پديد آمد مقال

گفت در حق زن زاهد گواهي دروغ

داده اند اين قاضيان مدبر غول دغال

کرد حکم آن گه که فردا مردمان حاضر شوند

کز قضا اين هر دو قاضي را مقرر بر قتال

چون وزير اين ماجرا بشنيد شد پيش ملک

گفت قول کودکان اين مشکل ما راست دال

گشت خوشدل پادشاه و قاضيان را پيش خواند

گفت تا کردند هر يک را به جايي انتقال

بر طريق دانيال آن گاه يک يک را بخواند

گشته از خوف آن دو صدر و بدر رفعت چون هلال

پس جدا پرسيد از هر يک ز روي امتحان

شرح احوال زن زاهد ازآن دو بد سگال

قول ايشان بر خلاف يکدگر آمد برون

هر دو از فعل بد خود مانده اندر انفعال

پادشه را گشت روشن افتراي قاضيان

کرد از روي سياست حکم کشتن بي مجال

هر دو را کشتند در ساعت به تيغ بي دريغ

آفتاب عمرشان آورد چون رو در زوال

کرد چون شاه ولايت اين حکايت را تمام

آفرين گويان عمر را زان سخن خوش گشت حال

گفت اي شاه ار نکردي در جهان حکم تو فرق

حکم کي بودي کسي را بر حرام و بر حلال

از سر ما کم مبادا سايه ي اقبال تو

اي تو را افلاک و مهر و ماه در تحت ظلال

در همه امري تويي حلال جمله مشکلات

حق تو ظاهر مي کني از حکم حي لايزال

در همه باب از تو بايد علمشان آموختن

زنده گر گردند در عالم هزاران دانيال

مؤمنان گفتند از جان بر شه مردان سلام

مبغضان گشتند از حسرت سراسر گنگ و لال

تا سليمي در محيط حب شه مستغرق است

کرده از بحر سخن عالم پر از در و لآل

هست مهر مهر شاهي بر جبين جان مرا

کز خواصش لعل گردد سنگ خارا در جبال

گر ندارم مال دنيا منت ايزد را نيم

همچو آن دونان که دين بفروختند از بهر مال

کي کند نقصان کمال و مالم اندر هر دو کون

من که درگاه اميرالمؤمنين دارم مآل

تا که باشم، زنده باشد در همه جا ورد من

روز و شب از جان و دل مدح رسول الله و آل

در توحيد باري تعالي

45

اول هر نامه بسم الله الرحمن الرحيم

ايزد قيوم دانا واحد فرد قديم

ابتدا يعني به نام آن خدايي مي کنم

کو رئوف است و رحيم و صانع و حي و حکيم

آن خداوند خطا بخش و کريم جرم پوش

کو به جمله قول و فعل ما سميع است و عليم

مالک الملکي که بي امرش ندارد آن مجال

کز چمن پيرامن برگ گلي گردد نسيم

ز آسمان گر تيغ بارد بي نفاذ حکم او

از سر يک تن نگردد بر زمين مويي دو نيم

اي به ملک کبريايت آدم و نوح و خليل

با وجود قرب و عزت در مقام خوف و بيم

اي ز اظهار کمالت هر طرف صد چون مسيح

وي در اوصاف کمال لال صد همچون کليم

اي خداوندي که لطفت کرده هنگام عطا

عرش و فرش و دنيي و عقبي طفيل يک يتيم

در نمي آرند از فرط کمال شوق تو

ساکنان کوي عشقت سر به جنات النعيم

هر که در راه تو دارد ذره اي سوز و نياز

فارغ از ناز و نعيم است، ايمن از نار و  جحيم

يا رب از درگاه خود ما را مران زيرا که هست

دور ماندن ازچنان حضرت عذابي بس اليم

خانه ي دل را که آن گنجينه ي اسرار توست

در امان خويش دار از شرم شيطان الرجيم

دار ثابت جمله را بر جاده ي شرع نبي

کان بود ارباب ايمان را صراط المستقيم

از کرم يا رب سليمي را دل سالم بده

چون ندارد سود در محشر به جز قلب سليم

ما گنه کاريم و فضل و رحمت تو بيکران

از کرم بر عاصيان خود ببخشا اي کريم

در مدح اميرالمؤمنين علي (ع)

46

زهي ذات نور تو حي قديم

که داند ترا جز خداي عليم

صفات الهيست ذات تو را

عليم حکيم کريم رحيم

مبراست ذاتت ز نقصان و عيب

چو ذات خداوند فرد قديم

ز قدر و علو ذات پاک تو را

بود اسم اعظم علي العظيم

اگر نه وجود تو بودي سبب

بود تا ابد ذات آدم عديم

به کشتي حب تو رو کرد نوح

شد ايمن ز طوفان، و از خوف و بيم

به ياد تو رفت اندر آتش خليل

برون آمد از نار سوزان سليم

ز نور تو بد، قوت و نصرتش

کلامي که مي گفت با حق کليم

ز خلق تو بد شمه اي با مسيح

که کردي بدم زنده عظم رميم

ز يک نور بودي تو و مصطفي

که آن نور بد وقت قسمت دو نيم

نبي را تو ناصر بدي و معين

که شد کار اسلام و دين مستقيم

تويي حاکم دين و ديوان حشر

که باشد به حکم تو خلد و جحيم

کسي را که خاک درت شد مقام

شود همچو رضوان به جنت مقيم

شرابا طهورا محب تو راست

ز بهر عدويت سموم جحيم

بر اهل سقر نار گلشن شود

ز لطف تو شان گر رسد يک نسيم

نسيمي ز لطف تو خواهيم و بس

نه زر بايد اي شاه ما را نه سيم

منم چون سليمي بر اين آستان

گداي فقير و، تو شاه کريم

مگر دانم اي شاه محروم باز

نشد چون که محروم کس زين حريم

چو عام است لطف تو با خاص و عام

نظر کن به حالم به لطف عميم

قصيده در مدح اميرالمؤمنين علي (ع)

47

منم آن که مولاي آل عبايم

ز جان چاکر عترت مصطفايم

بود اقتدايم به شاه ولايت

پس از وي به آل علي مرتضايم

به سلطان کونين آورده ام روي

غلام علي بن موسي الرضايم

امام هدي هادي اهل ايمان

که باشد به خلد برين رهنمايم

چه اقبال و دولت به عالم از اين به

که سلطان دنيا و دين را گدايم

گدايي اين در بود پادشاهي

گدايي که از فضل حق، پادشايم

يقينم که باشد سرايم به جنت

چو مداح اين باب جنت سرايم

در اين گلشن باغ فردوس هر دم

به مدح و ثنا همچو بلبل سرايم

به مداحي اهل بيت نبوت

سزد کز همه مادحان سر برايم

به احرام اين کعبه ي اهل عالم

به پا نيست شرط آمدن، بر سر ايم

اگر شاه و سلطان دنيا و عقبي

به درگاه تو مفلس بي نوايم

چو انعام تو بر همه خلق عام است

بر اين آستان است اميد عطايم

غريبم، فقيرم، ضعيفم، ‌حقيرم

به محنت اسيرم، به غم مبتلايم

تو شادي رساني، تو امن و اماني

ز تو شادماني، تو شادي فزايم

تو نور خدايي، چه با کم ز ظلمت؟

که جان است روشن به نور خدايم

اگر صد بلا از قضا بر من آيد

چه انديشه؟ چون در مقام رضايم

چه غم گر جهان جمله طوفان بگيرد

که با بحر حب شما آشنايم

پناهم شماييد در دنيي و دين

به غير از شما نيست کس ملتجايم

ثنا گوي اين حضرتم چون سليمي

شب و روز مشغول مدح و ثنايم

ز من خدمتي گر پسنديده نايد

بر اين در سگ آستان شمايم

به جز دوستي شما طاعتي نيست

که شايسته باشد به روز جزايم

خدايا از اين در مرادم برآور

به اولاد حيدر چو هست التجايم

کريم خطابخش بر حال ما بخش

به سلطان رضا بخش جرم و خطايم

به انعام عامت به خير و سلامت

دري از کرامت به رخ برگشايم

ز ما هر بد آمد ببخشاي آن بد

به آل محمد همين بس دعايم

قصيده ي در ولايت نامه ي امام زين العابدين (ع)

48

گر همي خواهي که يابي دولت دنيا و دين

از دل و جان باش مولاي اميرالمؤمنين

مهر مهرش بر نگين خاتم دل نقش کن

تا که ملک جاوداني آيدت زير نگين

دامن حب علي و آل او از کف مده

عروة الوثقي اگر مي خواهي و حبل المتين

از پي آن شاه مولاي حسن باش و حسين

تا تو را باشند رهبر سوي فردوس برين

آدم آل عبا باشد علي بن الحسين

سيد السجاد و العباد زين العابدين

گر نه ذات پاک او بودي سبب بعد از حسين

محو گشتي نام سادات از همه روي زمين

همچو آبا گر نظر بر سنگ و خاک انداختي

گوهر و زر ساختي از حکم رب العالمين

سوي هر کس گر نظر کردي به چشم مرحمت

يافتي از برکت آن دولت دنيا و دين

مختصر يک قصه بشنو از ولايت هاي او

تا ز فيض لطف او شادت شود جان غمين

اين ولايت نامه ثبت اندر کتاب معتبر

هست اخبار صحيح و از روايات متين

بود يک درويش مؤمن در زمان آن امام

از بلاي فقر و محتاجي به يک نان رهين

خارجيي طعنه زد او را که مولايت کجاست

کو همي گويد که هستم بر علوم حق امين

بر زمين و آسمان و اخترانم داده حکم

حضرت حق و محبان را منم يار و معين

تو  چنين در فقر و فاقه مي گذاري عمر خويش

پييش وي رو تا تو را گردد به قوتي راه بين

رفت آن درويش و قصه گفت در پيش امام

با دلي از طعن و نيش دشمنان ريش و حزين

صدقه داد او را دو نان جو علي بن الحسين

ساخت مستغنيش از دو نان به دو نان جوين

گفت در دنيا تو را بس باشد از بهر معاش

آنچه بخشد زين دو نانت حضرت جان آفرين

آن دو نان بستاند درويش و گذشت اندر دلش

کين دو نان جو که دندانيش بايد آهنين

من غذاي خويش سازم ياکنم قوت عيال؟

يا به وجه قرض خود بدهم چه کار آيد ازين؟

در تفکر مي گذشت آن مرد در بازار ديد

ماهي پس مانده يک نان کرد بيرون ز آستين

نان از او بستاند و ماهي دادش آن ماهي فروش

نان ديگر را نمک بستاند، صنع حق ببين

چون به خانه شد خداوندان ماهي و نمک

هر دو آوردند نانها پيش آن اندوهگين

کين دو نان بستان بحل کرديم ما هر دو تو را

کي تواند بود جز در خورد تو ناني چنين

مرد ماهي را شکم بشکافت تا سازد نمک

از درون وي برون افتاد يک در ثمين

شاد شد درويش گفتا اين کرامت يا امام

از شما آيد که هستيد اهل بيت طيبين

هم در آن دم کس ز پيش حضرت زين العباد

آمد و گفتا که فرموده است امام المتقين

باز آور زاد ما، کار تو چون شد ساخته

کآن نمي شايد کسي را غير ما اي پاک دين

مرد درويش آن دو نان را برد تا پيش امام

گفت اي شاهان تو را از بندگان کمترين

شد مرادم حاصل و دري به دست آمد مرا

زين دو نان جو که کس جز تو نداند سر اين

داد آن گه در به شخصي تا براي وي فروخت

مال بي حد يافت آن بيچاره ي خلوت نشين

قرض ها را باز داد و رفت تا پيش امام

شد غني از دولت آن نقد آل يا و سين

هر که شد مستغرق بحر محبت جاي وي

گشت از آن درياي عرفان حاصلش در ثمين

چون سليمي مدح آل مصطفي ورد من است

گاه و بيگه روز و شب اندر شهور و در سنين

قادرا يا رب به آن قومي که کشتي نجات

حب ايشان آمده است از قول ختم المرسلين

کان محبان را که اندر مدح آل مصطفي

هست اندر گوش جان، با بحر غفران کن قرين

ساز در روز جزا با چهارده معصوم حشر

جمله را از فضل خود،‌ آمين رب العالمين

در اسرار نماز و معرفت ائمه (ع)

49

روي طاعت بر زمين دار اي دل ار هستي به جان

بنده ي امر خداوند زمين و آسمان

هست از قول نبي معراج مؤمن چون نماز

زان عروج اهل حق باشد به ملک لامکان

بعد تلقين شهادت هست اي عابد نماز

اولين امري که فرمودت خداوند جهان

چون نماز آمد کليد جنت از دستش مده

تا خدا بر روي تو بگشايد ابواب جنان

امتياز مؤمن و کافر توان کرد از نماز

بي نمازان را نباشد هيچ از ايمان نشان

بشنو از قول نبي اين يک حديث معتبر

تا که حال بي نمازان پيش تو گردد عيان

گفت آن سيد که هرگز امت من در نماز

او اهانت ورزد و آن گه بود ني غم از آن

پانزده چيز از عقوبت عاقبت پيش آيدش

برشمارم يک به يک را جمله برخوان و بدان

شش به دنيا سه به وقت مرگ سه اندر لحد

سه به محشر چون که بردارد سر از خواب گران

شش که در دنياش پيش از مرگ باشد اولين

آن بود کايزد از او بردارد اسم صالحان

پس دوم برکت رود از عمر او را و سوم

برکت از رزقش برد هم خالق روزي رسان

چارم از وي هيچ چيزي نزد حق نبود قبول

تا ادا نکند نماز خويش با صدق بيان

پنجمين نبود اجابت دعوت او، و ششم

از دعاي صالحان نبود نصيبش بي گمان

سه عقوبت کان بر او نزديک موت آيد پديد

تشنگي اول خدا بر وي گمارد آن چنان

کآب هاي هفت دريا را اگر در حلق وي

جمله ريزي تشنگي ساکت نگردد يک زمان

ثاني آن باشد که چون در ورطه ي موت اوفتد

غافل از اسلام و از ايمان بميرد ناگهان

ثالث افتد در گرانيي که پندارد که هست

کوههاي آتشش بر کتف و، او حمال آن

سه عقوبت کآن بود در قبر بهر بي نماز

بشنو آن را نيز از قول نبي، شرح و بيان

تنگ گردد گورش و تاريک و طولاني شود

چشمهاي او ز فعل بي نمازي ديوسان

آن سه ديگر در قيامت چون برآرد سر ز خاک

نامه بدهندش به دست چپ که بستان و بخوان

سخت باشد بر وي اندر عرصه ي محشر حساب

وان گه از قهر خدا در دوزخش باشد مکان

پس نماز خود مکن فوت و نيازي پيش گير

زين عقوبتها اگر خواهي که باشي در امان

کار دنيا را مقدم داشتن بر کار دين

سود پنداري ولي آخر نباشد جز زيان

چون سليمي گوش کن قول خدا و مصطفي

تا رضاي حق بيابي و بهشت جاويدان

قادرا يا رب به اخلاص و نماز مصطفي

وان نياز و راز کاو با حضرتت گفتي نهان

حق آل و عترت پاک رسول هاشمي

کز کرامت کرده اي اندر کلامت ذکرشان

کز کرم توفيق ده بر طاعت خود جمله را

وان گه از فضلت ببخشا بر گناه همگنان

داستان شهادت مداح بلخي در مصر و زنده گشتن آن از حکم خداوند با کرامات اميرالمؤمنين علي (ع)

50

تا که باشد بر دهان گويا زبان مدح خوان

مصطفا و آل او را مدح گوي و مدح خوان

چاکر و مداح اهل البيت شو زيرا که نيست

هيچ کاري بهتر از مداحي اين خاندان

اندر اين کار است، پير و مرشد ما جبرئيل

کاو به وحي آورد مدح از کردگار غيبدان

هست از هادي ارادت فرض بر اهل زمين

پيروي کردن کلامي را که آمد زآسمان

آن جماعت را که ايزد بر زبان جبرئيل

از ره تعظيم و عزت مدح گفت و وصفشان

گر کسي مداحي ايشان کند از جان و دل

وز همه جا مي رسد فخرش بر اصناف جهان

تا شمارندت ز مداحان آل مصطفي

مدح ايشان گوي (در عالم نه مدح اين و آن)

هر چه حاصل مي شود چون صدقه ي آل نبي است

ار نباتي و ز حيواني و از دريا و کان

حق مداحي ايشان هست بر هر کس که او

خويش را مؤمن شناسد، دارد از ايمان نشان

گر محب مصطفا و مرتضي و عترتي

رو ز مداحان متاب و حق مداحان بدان

شاهد اين حال دارم يک ولايت نامه اي

تا بگويم با تو، يک ساعت به من کن گوش جان

اين چنين گويند کاندر مصر مداحي ز بلخ

بود ساکن در زمان دولت عباسيان

از سر اخلاص بگشاده زبان در مدح شاه

بسته در مداحي آل نبي الله ميان

خواند روزي مدح شاه اوليا در مسجدي

بود آنجا جمع خلق بي حد از پير و جوان

پس به عشق مرتضي و هر دو فرزندان نمود

ز آن جماعت التماس يک مني حلوا و نان

خارجيي مشرکي در مجلسش بنشسته بود

گفت من بدهم به عشق شه مرادت در زمان

چون که مجلس بر شکست آن خارجي مداح را

دست بگرفت و به سوي خانه ي خود شد روان

بر در خانه رسيد و برد با خود در درون

مرد مسکين را که غافل بود از مکري چنان

داشت محکم هفت در بند آن سراي خارجي

جمله درها بست تا واقف نگردد کس از آن

پس غلامي معتمد را سوي خود آواز داد

کافري خونخواره اي بيرحم از هندوستان

در زمان فرمود تا بر بست آن بيچاره را

دست و پا چون گوسفندي استوار از ريسمان

گفت آزادت کنم يک صره زر بدهم تو را

آن چه فرمايم بکن وين راز را داري نهان

چشمها اول بکن اين رافضي مداح را

تا نخواند مدح، بيرون کن زبانش از دهان

هر دو دست و هر دو پاي وي جدا کن از بدن

تا که گردد تازه و شاد از توام جان و روان

آن غلام کور دل اول دو چشمش را بکند

پس سخن ناگفته بيرون کرد في الحالش زبان

دستها و پايهاي وي ببريد از بدن

همچو مرغ نيم بسمل گشت آن مسکين، تپان

شب در آمد خارجي فرمود تا بردش غلام

سوي گورستان بيفکند و بيامد با مکان

حکمت حق بين که آن دم حضرت خضر نبي

بود اندر روضه ي پاک امير مؤمنان

گرد بر مي آمد و مي کرد هر جانب طواف

از درون قبر آوازي برآمد ناگهان

کاي برادر خضر آن مداح ما را دستگير

کو به گورستان مصر افتاده زار و ناتوان

بهر هر عضوي به وي يک اسم اعظم ياد داد

گفت از آن مسکين نمانده يک رمق بشتاب هان

چون بخواني اسمها را بروي و اعضاي او

جمله يابد صحت از حکم خداوند جهان

گو برو فرموده شاهت با همان مسجد دگر

مدح ما مي خوان و مي گو آنچه مي گفتي همان

با همان خانه کند شخصي دگر دعوت تو را

از براي نان و حلوا مر تو را خواند به خوان

همره او شو که تا بيني عجايب صورتي

زان خواص حب و بغض ما تو را گردد عيان

خضر چون بشنيد آواز شه مردان ز قبر

آمد از روضه برون في الحال و بوسيد آستان

شد به طي ارض در ساعت به گورستان مصر

ديد آن بيچاره را بر ياد جانان جانفشان

خواند خضر آن اسمها کز شه گرفته بود ياد

وان گهي بر وي دميد از حکم حق مستعان

هر دو چشمش گشت روشن در دم و گويا زبانش

هر دو دستش گشت گيرا هر دو پايش شد روان

خضر گفتش رو به فرمان شه مردان دگر

با همان مسجد مپيچ از راه مداحي عنان

رفت ديگر روز آن مداح و مدح آغاز کرد

با صدايي جانفزا و با کلامي دلستان

داستاني کرد آغاز او به عشق مرتضي

خواست يک من نان و حلوا آخر آن داستان

گفت برنايي به عشق مرتضاي مجتبا

نان و حلوا بهر تو بدهم بيا وز من ستان

رفت همره با وي آن مسکين همان خانه بديد

باز مکر خارجي ز آن  حالش آمد در گمان

ليک با خود گفت چون فرمان شاه اولياست

غم ندارم خانه گر باشد پر از تيغ و سنان

برد برنا در درون خانه و، او را نشاند

داد تسکين خاطرش را از بسي لطف و لسان

در زمان فرمود تا کردند حلواي عسل

سفره ي نان پيش وي آورد و حلوا در ميان

گفت مداحش عجب حالي همي بينم که هست

فکر سرگردان در اين حال و خرد ديوانه سان

اندر اين خانه مرا ديروز ملعوني به ظلم

قصد کشتن کرد و از هر عضو من شد خون چکان

هم در اين خانه تو امروز اين عنايت مي کني

سر اين معني نمي دانم تو با من کن عيان

گفت برنايش که آن شخصي که با تو ظلم کرد

هست باب من که لعنت باد بر وي بيکران

با تو چون کرد آن جفا ديروز من بودم ملول

شب درآمد آن گهي رفتيم در خواب گران

من اميرالمؤمنين را ديدم اندر خواب کو

در غضب بود و کشيده در سر خود طيلسان

حمله زد بر باب من کاي خارجي، خرس سياه

آن چه با مداح ما کردي بکش ايذاي آن

مسخ گشتي اندر اين دنيي و در عقبي تو را

شد نصيب از دشمني ما عذاب جاودان

من ز هول آن شدم بيدار ديدم گشته بود

باب من خرس سيه مي کرد فرياد و فغان

کردم اندر گردنش زنجير و محکم بستمش

تا زحال وي کسي واقف نگردد ناگهان

هست اندر خانه ي تاريک آن خرس سياه

خيز، کش بيني به کام خويش و گردي شادمان

رفت مداح و درون خانه ديد آن خرس را

با سيه رويي قرين و با شقاوت توأمان

در زمين افتاد و شکر حضرت جبار کرد

چهره ي زردش شد از شادي آن چون ارغوان

گفت صدق يا اميرالمؤمنين کز حب تو

هر چه جستم بر مراد خويش گشتم شادمان

گر چه اين ملعون مشرک قصد  جانم کرده بود

وز عداوت بود و کينه عازم و جازم بر آن

از ولاي تو حياتي يافتم از نو دگر

پنج روزه از تو دارم عمر در اين خاکدان

اي طفيل ذات پاکت آدم خاکي جسد

وي ز بهرت پيش آدم سجده ي کروبيان

اي به نام تو نجات نوح از طوفان و آب

وي به ياد تو به ابراهيم آتش گلستان

شمه اي از لطف جان بخش تو همدم با مسيح

نکته اي از نطق تو همراه موساي شبان

با رسول الله برآورده سر از يک پيرهن

کس نبوده جز تو با صدر رسالت توأمان

اي شرار دوزخ از آثار قهرت شعله گير

وي نسيم جنت از بستان لطفت بوستان

خاک راهت افسر تاج سرافرازان دهر

طوع فرمان تو طوق گردن گردنکشان

هر شقي کاو آتش کين تو در دل برفروخت

قهر تو سازد بر او نار سقر را قهرمان

بود آن مداح با شه در مناجات و نياز

کآتشي افتاد در خرس و برآمد زو دخان

ز آتش قهر الهي سوخت آن خرس لعين

آن چنان کز وي اثر گويي نبود اندر جهان

مرد برنا کآن لعين خارجي بودش پدر

آن ولايتهاي شه را ديد شه مؤمن ز جان

داد آن مداح را يک بدره زر با خلعتي

خواستش بسيار عذر و آن گهي کردش روان

گشت مشهور اين سخن در روزگار و خلق را

عبرتي شد تا به دور دامن آخر زمان

هر که او با دوستان مرتضي ورزد نفاق

کو ز خرس و خوک صد ره کمترش خواني توان

قصه ي مداح و آن مسخ لعين خارجي

حب و بغض مرتضا را بس ز بهر امتحان

گر نه اي مداح،‌ مداحان شه را دوست دار

کاندرين سودا بود سود و نبيند کس زيان

با گدايي منصب مداحي حيدر بسي

به بود از دولت شاهي و گنج شايگان

چون سليمي مونسم مدح علي شد کز ازل

هست انس جان مرا با آن امام انس و جان

قادرا يا رب محبان علي و آل را

دار از شر لعينان خوارج در امان

گر گنهکارم به حب مرتضي دارم اميد

ز آن که حب او بود عفو گناهم را ضمان

يا رب از فضلت محبان علي و آل را

دار از شر لعينان خوارج در امان

مؤمنان غايب و جمعي که اينجا حاضرند

همگنان را هم عنان برسان سوي صدر جنان

ولايت نامه از اميرالمؤمنين علي (ع)

51

بنا کردم ايا مرد سخندان

فضيلت نامه اي از شاه مردان

به نام کردگار هر دو عالم

کريم لايزال و فرد و سبحان

زصنع کامل او گشت پيدا

به شش روز آفرينش انسي و جان

خداوندي که هست و بود و باشد

به امر او سپهر و چرخ گردان

رسولانش گزين اندر زمانه

بدندي رهنماي راه يزدان

محمد شمع جمع انبيا بود

که عالم جسم آمد، ‌ذات او جان

صحابانش که هر يک قطب بودند

سپهر دين و دولت را علي دان

علي را شهسوار روز محشر

که شير خويش او را خوانده يزدان

نشسته بود روزي سيد ما

به مسجد بيش بود از جمله ياران

که ناگه از در مسجد درآمد

يکي مردي ضعيف و زرد و نالان

نشان صدق در رويش مبين

بد از خاصان حق آن مرد مردان

به ياران گفت پيغمبر که هر کس

که خواهد بود يار من به رضوان

ببيند اين ولي عهد ما را

گزين جابر شجاع راه ايمان

به عهد عمرش کاري بيفتد

علي آن درد را باشد چو درمان

بگفت اين و ز بعد مدتي چند

پيمبر رفت از دنيا به رضوان

پس از شش ماه از دوران بوبکر

عمر را گشت در اسلام فرمان

گزين جابر نشسته بود روزي

به خانه با حلال خويش شادان

زن مستوره ي او حامله بود

رسيده بود آن حملش به پايان

زن بيچاره در دروازه رو کرد

ز بهر خود کباب گوشت بريان

بگفتا جابرش درويش حالم

ندارم هيچ ديناري به هميان

فقيرم هم ضعيفم اي ضعيفه

صبوري کن بدار الملک دوران

در اين بودند از در ناگهاني

درآمد طرفه گاوي فربهش ران

زنش گفتا که هان او را بکش زود

که تا اين رنج گردد بر من آسان

به زن گفتا که اندر  عهد عمر

چنين گاو کسان را کشت نتوان

برون کردش در خانه فرو بست

به خانه اندر آمد سخت ترسان

دگر باره بيامد گاو بر در

همي کرد او به سان پيل افغان

به قوت کرد در را باز آن گاو

درآمد خفت اندر پيش ايشان

زن جابر بگفتا زود برخيز

بکش اين گاو را بشنو تو فرمان

گزين جابر به زن گفتا که اي زن

در اين شهرم بود دشمن فراوان

جهودان و لعينان بد انديش

همه زنار داران خيل کفران

نبايد کس به عمر گويد اين حال

بمانم خسته و مجروح و حيران

نه زر دارم که از روي شريعت

دهم اين گاو را آنگاه تاوان

زنندم حد و آن گاهي برآرند

به گرد شهر اندر پيش خلقان

پس آن گه گاو را او کرد بيرون

ببست آن گه در خانه چو سندان

چو بيرون رفت گاو از خانه ي او

همي غريد هم چون شير غران

دگر باره بزد شاخ و بکندش

درو دربازه و بند و کليدان

درآمد پيش ايشان خويشتن را

فکند او خويش را از بهر قربان

زن جابر دگر گفتا که برخيز

بقر ما را فرستاده است يزدان

بکش اين گاو را تو بي درنگي

مينديش و مرا زين درد برهان

که لختي گوشت دارم آرزو من

برآر اين آرزوي من به قربان

سبک جابر يکي تيغي برآورد

نهاده آن بقر سر را به فرمان

همي کردي اشارت گاو او را

به فرمان خداوند نگهبان

بگفت بسم الله و ببريد در حال

سر آن گاو را با تيغ آسان

چو قربان کرد جابر گاو را زود

پس آن گه در زمان ترسان و لرزان

کبابي را جدا کرد از تن گاو

به آتش درفکند و کرد بريان

به پيش آن زن مستوره آورد

تناول کرد آن زن پاره اي زان

خلاصي يافت او از درد و از رنج

دل جابر از او شد نيک شادان

در آن همسايگي او زني بود

منافق دشمن اولاد عمران

شنيد آن بوي لحم و زود برخاست

درآمد اندر آن خانه به پنهان

کباب لحم و گاو کشته را ديد

عجب آمد مر آن زن را از ايشان

برون آمد به ناگه ديد مردي

که مي جستي يکي گاوي بدان سان

چو زن بشنيد گفتا ديده ام من

سمين گاو تو را بي عيب و نقصان

بدزديده است بي شک جابر آن گاو

بکشتست و بخورده پاره اي زان

بشد با پير زن وان گاو را ديد

روان گرديد و مي آمد خروشان

سبک آن مرد آمد سوي عمر

برآورد از براي گاو افغان

بگفتا جانشين مصطفايي

ز جابر داد اين مظلوم بستان

بدزديده است گاو بنده را دوش

بکشت است و به خانه کرده پنهان

عمر گفتا که جابر دزد نبود

که او مرديست مؤمن از محبان

دگر ره گفت والله جابر اينک

بکشته گاو من بفرست پنهان

که در خانه اش ببينند و بيارند

مر او را پيش تو اي صدر خلقان

به افلح گفت عمر زود برخيز

برو تا خانه ي جابر تو تازان

معين کن تو اين احوال را زود

که باشد راست يا آن هست بهتان

بيامد زود افلح تا بدان در

بزد مر حلقه ي در را چو سندان

روان جابر برون آمد ز خانه

بديد او روي افلح را بدان سان

بگفتا خير هست افلح چه بودت

که تا رنجه شدي از بهر برهان

بگفتا شخصي آمد نزد عمر

که جابر گاو من دزديده پنهان

بکشت و هست اندر خانه ي او

بده تو داد من انصاف بستان

بگفتند و بشد افلح به خانه

بديد آن گاو را کشته بدان سان

گرفته دست جابر شد به مسجد

به عمر گفت دزدي نيست پنهان

عمر گفتا که اي افلح برو زود

بر او را تا سياست گاه دزدان

بنه ديک و تو روغن اندر او ريز

بکن آتش تو روغن را بجوشان

ببر تو دست و پاي دزد را زود

مکن رحم و قصاص شرع را ران

چو جابر از عمر بشنيد اين حرف

از اين انديشه شد چون ابر گريان

بگفتا اي عمر من نيستم دزد

نکردم قصد مال هيچ انسان

زنم در حمل بد مي خواست او لحم

نبودم هيچ وجهي نيز اعيان

که آرم از براي زن کبابي

کنم آن درد او را نيز درمان

ز در ناگه يکي گاوي درآمد

بخفت او پيش من چون گاو قربان

زدم ناگه برونش کردم از در

دوبارش من به زخم چوب مي ران

سيم ره باز آمد در زمان باز

به زخم شاخ او کرد ويران

درآمد خفت و شد تسليم پيشم

بگفتا خيز جابر امر حق ران

زنم الحاح کرد و من به آخر

گرفتم کاردي مانند سوهان

بگفتم از براي خاطر زن

کشم بر حلق او چون نيست بران

چو بر حلق بقر کردم اشارت

جدا شد از تنش سر در زمان زان

نخوردم من ز لحم او کبابي

بخورد است آن زن رنجور نالان

دگر باقيست اندر خانه ي من

همين بد حالم اي فخر بزرگان

عمر گفتا که اي جابر شريعت

قصاص آورده است از حکم قرآن

براي خاطر او امر حق را

نيارم در شريعت کرد نقصان

بگفت اين و به افلح گفت آن گه

که هان بيرون برش تا جاي فرمان

کشيدش افلح و بردش بدان جا

که بود آنجا سياست گاه دزدان

بديد او ديک جوشان پر ز روغن

بسي مردم در آنجا گشته حيران

چو افلح برکشيد آن تيغ فولاد

چو برگ بيد جابر گشت لرزان

به افلح گفت از بهر خدا را

امانم ده دمي تا پيش سبحان

بنالم ساعتي گويم خدايا

تويي واقف ز هر اسرار پنهان

گشادش دست افلح در همان دم

مصلا را بيفکند از غم جان

بناليد و پس آن گه از سر درد

نهاد او روي خود بر خاک ميدان

بگفتا يا الها بر تو پيداست

هر آن سري که بر خلق است پنهان

به حق آدم و نوح آن دو مهتر

به اسماعيل و هود و خضر و لقمان

به نور پاک فخر انبيا آنک

که هست اين آفرينش پرتو آن

محمد مقتداي هر دو عالم

که او را برگزيد از جمله خلقان

به حق مرتضي و هر دو سبطين

به معصومان اهل بيت قرآن

که جابر را خلاصي بخش در حال

که درمانده است و مسکين است و حيران

هنوزش دست و دل بد در مناجات

که ناگه در رسيد آن شاه مردان

بپرسيد از يکي گفتا چه حال است

چرا جمع آمدند اين جاي خلقان

بگفتند يا ولي الله اين جا

همي برند دست دزدآسان

يکي گفتا که جابر کرده دزدي

عمر قطع يدش فرمود مي دان

پس آن گه مرتضي گفتا به افلح

مکن تعجيل يک دو ساعتش هان

نبي احوال او را گفت با من

نموده مصطفي آن جاي برهان

چو افلح اين سخن بشنيد در دم

به مسجد برد جابر را شتابان

عمر گفتا چه بوده حال برگوي

چرا تقصير شد در حکم ايمان

جوابش افلح آن دم گفت حيدر

مرا مانع شد اي فخر بزرگان

ز حکمش اين حواله کرد با من

ز قول مصطفي آن فخر انسان

اميرالمؤمنين چون شد به خانه

بديد او اهل بيت خويش نالان

اميرالمؤمنين گفتا به قنبر

بياور آن لباس مصطفي هان

چو آوردند آن رخت پيمبر

ز پيش حيدر آن در دم به سامان

بپوشيد او لباس مصطفي را

عمامه بر سر خود بست آسان

پس آن گه رفت تا نزديک عمر

حسن بود و حسين و سعد و سلمان

عمر چون ديد کآمد آن سرافراز

به استقبال رفتش از دل و جان

علي بنشست بر جاي پيمبر

صحابه هر يکي گشته ثناخوان

حديث جابر و دزدي آن گاو

تمامي گفت عمر پيش ياران

علي گفتا که جابر بي گناه است

برو آن مدعي گاو را خوان

بيامد صاحب گاو و چهل کس

گواهي داد و اندر پيش ياران

که گوساله بد و بس فرد اين گاو

که اين مردش همي پرورد چون جان

علي در لحظه تيغ خود برآورد

سر آن مدعي را کرد غلطان

عمر در حيرت آن کار افتاد

همه ياران از آن ماندند حيران

عمر گفتا قصاص دزد بايد

تو کشتي خصم را اي شاه مردان

به افلح گفت هان آن سر بياور

که تا خود کيست گويد دزد اعيان

بياورد آنگهي افلح سر گاو

نهاد اندر حضور شير يزدان

علي پرسيد در دم از سر گاو

بگوي وان گهي بنماي برهان

بگفتا آن سر گاو بريده

که ملک جابرم اي شاه مردان

بدزديده مرا از خانه ي او

همي پرورد تا گشتم بدين سان

عمر بشنيد در حيرت درافتاد

که چون است از سر ببريده الحان

پس آن گه مرتضي گفتا که اين سر

بشوييد و بياريد اي عزيزان

بشستند در يکي تشتي نهادند

به پيش شاه مردان مرد ميدان

بپرسيد آن گهي حيدر از آن سر

که اي سر بازگو از بهر يزدان

که تا حال تو چون بود است بر گوي

مکن در راستي افسون و نقصان

زبان بگشاد و آن سر گفت اي شاه

ز تو خشنود گشتم از دل و جان

قصاص شرع را راندي تو بر من

شدم آزاد در محشر ز نيران

مرا آزاد کردي اندر آن جاي

خلاصم دادي از دعوي خصمان

به تاريخي که جابر طفل بودست

به دزدي مي شدم مانند دزدان

شبي از بهر دزدي عزم کردم

ربودم من کمند و تيغ بران

رسيدم خانه و ديدم معظم

در او عالي در و درگاه و ايوان

کمند خود بر آن بالا فکندم

شدم بر بام همچون مرغ پران

بگشتم گرد آن خانه نديدم

به قدر يک درم پيدا و پنهان

شدم در پا يگه گوساله اي بود

ضعيف و خرد بس بگشادمش زان

در خانه گشادم رفت بيرون

شدند از بانگ در، بيدار خصمان

يکي پيري بيامد در پي من

بگفت اي دزد زشت نامسلمان

مبر گوساله ي ما را تو اي دزد

که فردا ماني اندر بند عصيان

زدم تيغي قوي بر سينه ي او

بکردم پير را با خاک يکسان

ببردم آن گهي گوساله را من

به سوي خانه ي خود شاد و خندان

به روز و شب همه پروردم او را

که تا گاوي شد اي خورشيد تابان

ز نسل او شده ده گاو ديگر

که پروردم فروشيدم به خلقان

تو حکمي اين چنين بر من براندي

شدم من پاک در درگاه سبحان

عمر چون اين سخن بشنيد از سر

شد از علم علي آن جاي حيران

بگفتا يا علي گر تو نبودي

هلاک من بدي چندان که مي دان

علي گفتا از اين احوال سيد

مرا داده خبر آن شمع ايمان

چو حيدر اين حکايت گفت در دم

شدند احباب شاد و خصم نالان

بسي ترسا و گبر و هم منافق

چو ديدند اين ز جان گشتند مسلمان

خداوندا به حق نور سيد

به جان مصطفي و آل عمران

که بر حال سليمي رحمتي کن

در آن ساعت که آيد بر لبش جان

کساني را که جمع اند اندر اين جا

ز آفات و بلاي دهر برهان

در توحيد باري تعالي

52

زهي ياد تو نقش صفحه ي جان

زهي نام تو بر هر نامه عنوان

زهي نور تو در هر چهره پيدا

زهي درد تو در هر سينه پنهان

زهي ذات و صفات با کمالت

مبرا از زوال و عيب و نقصان

تبارک صانع بي مثل و مانند

قديم لم يزل، قيوم ديان

حکيمي کز سر حکمت بياراست

به نور جوهر جان جسم انسان

کريمي بنده پرور کز سر لطف

کرامت کرد ما را نور ايمان

که تا هر کس به قدر دانش خويش

برد از روي معني ره به عرفان

دل و عقل و زبان دادت که باشي

خداترس و خدادان و خدا خوان

ترا چون بندگي فرمود ايزد

بنه اي بنده سر بر خط فرمان

به جان و دل مطيع امر حق باش

دل خلق خدا از خود مرنجان

به آزاري که يابد از تو موري

نمي ارزد همه ملک سليمان

چو باشند از تو خلقان در سلامت

تو را آن گه توان گفتن مسلمان

ز بهر يک زمان جمعيت خويش

مکن هر لحظه صد خاطر پريشان

ميفروز آتش ظلم و ضلالت

بترس از دود آه دردمندان

به درد معصيت گشتي گرفتار

نمي داني دواي خود چه درمان

به عالم هر کجا دردي بود، هست

دوايي در مقابل قابل آن

ولي جز زاري و عجز و تضرع

ندارد هيچ درمان درد عصيان

بيا اي صاحب ذنب و خطايا

اگر داري اميد عفو و غفران

برو بر درگه حق نيم شب ها

تضرع کن به اخلاص از دل و جان

بگو يا رب اگر صادر شد از من

خطايي زان پشيمانم پشيمان

بود کز راه بخشايش گناهت

بيامرزد به فضل خويش يزدان

خداوندا اگر رفتيم عمري

پي حرص و هوا و نفس و شيطان

فرو مانده کنون در کار خويشم

اسير و عاجز و مسکين و حيران

شده سرمايه ي عمر و جواني

به غفلت صرف اندر جهل و بطلان

نه از دنيا مرادي گشته حاصل

نه يک دم کار دين بوده به سامان

نداريم اين زمان در دست چيزي

بغير از حسرت و اندوه و حرمان

قرين حال ما کن رحمت خويش

خدايا چون تويي غفار و رحمان

سليمي طاعت ديگر ندارد

به غير از دوستي آل عمران

بدين طاعت ولي اميدوار است

که بخشي جرم او از لطف و احسان

ولايت نامه ي اميرالمؤمنين علي (ع)

53

تبارک الله از آثار قدرت يزدان

که کرد اين همه صنع از کمال خويش عيان

به امر و قدرت خود عرش و فرش و لوح و قلم

بيافريد سماوات و ارض و کون و مکان

پس آن گهي مه و مهر و کواکب و سيار

روانه کرد بر اين هفت گنبد گردان

نشان قدرت او نه سپهر و هفت اختر

دليل حکمت او شش جهات و چار ارکان

غرض ز خلقت مجموع کاينات که بود

محمد نبي الله خلاصه ي انسان

وصي و  قائم نفس نبي مرسل کيست

علي؟ ولي خدا شاه جمله ي مردان

بيا و گوش کن از معجزات وي چندي

که عقل مي شود از استماع آن حيران

ز علم و معجزه ي آن شه سليمان فر

ز روي صدق روايت همي کند سلمان

که شاه زاده حسن پيش باب خود مي خواند

حديث ملک سليمان از آيت قرآن

سؤال کرد که ملک عظيم فرموده است

خدا عطا به سليمان تو را چه داده از آن

شنيد شاه و شد اندر غضب به پا برخاست

دراز کرد سوي کعبه دست خويش روان

روان به پيش وي آمد چو باد پاره ي ابر

بخفت هم چو شتر تا چه آيدش فرمان

علي حسين و حسن را بخواند و سلمان را

که تا بر، ابر نشستند و خود نشست بر آن

به شاه زاده حسن گفت مرتضي که تو را

چه معجز است تمنا که تا نمايم آن

حسن حديث ز يأجوج گفت و از مأجوج

که نيست آرزويم غير ديدن ايشان

به ابر کرد اشارت علي به روي هوا

هوا گرفت به امرش چو مرغ شد پران

چنان بلند شد از اذن مرتضي آن ابر

که مي نمود زمين هم چو دور گرده ي نان

به امر شاه فرود آمد آن گهي به زمين

به نزد يک شجري کش بدل نبد به جهان

امير گفت حسن را برو به پيش درخت

حديث و قصه ي او يک به يک بپرس و بدان

حسن به نزد شجر رفت و در سخن آمد

که اي درخت که مثل تو کس نداده نشان

بگو به امر ولي خدا سخن با من

که هست بر همه ي آفرينشش فرمان

درخت گفت که اي حجت خداي تو را

چه حاجت است ز راه کرم نماي بيان

به لطف گفت حسن ماجراي خويش بگوي

از آنچه اول حال تو بوده تا پايان

درخت گفت بدان اي ولي حق کاين جا

علي ولي خدا مقتداي متقيان

ز ثلث اول شب تا به ثلث آخر بود

نه يک شبه، همه شب در عبادت يزدان

ز يمن و برکت وي شاخ و برگ و ميوه ي من

مدام بود همه سبز و خرم و خندان

از آن زمان که رسول خداي کرده وفات

علي نيامده هرگز بدين محل و مکان

شده ست زرد همه برگهاي من ز فراق

چنانکه باغ شود از خواص باد خزان

بگو به حضرت شه تا دعا کند که خداي

به فضل خويش برون آردم از اين نقصان

حسن به پيش علي آمد و حکايت کرد

ز ماجراي درخت و ز ورطه ي هجران

امير کرد دعا شد به حال خويش درخت

در آن مقام يکي چشمه آب گشت روان

به امر شاه دگر باره ابر، بر پريد

رسيد بر لب بحري که آن نداشت کران

پديد گشت يکي مرغ بس به جثه عظيم

شکسته پايش و بر جاي مانده از خذلان

امير گفت حسن را برو ز قصه ي مرغ

بپرس کز چه بمانده ست مبتلا زين سان

حسن برفت ز مرغ فتاده کرد سؤال

که حال چيست؟ بگو اي عجوبه ي دوران

که بالت از چه شکسته است و ماجراي تو چيست؟

بگوي قصه ي خود جمله و مدار نهان

به شاه زاده حسن مرغ از ره تعظيم

به امر خالق جبار، برگشاد زبان

کاي ولي خداوند ،‌من يکي ملکم

که بود جاي مرا با علي به صدر جنان

مدام کار مرا با علي عبادت بود

بدم به دولت او در پناه امن و امان

چو حضرت نبوي رخت ازين جهان بربست

علي برفت ز غم سوي کلبه ي احزان

من اوفتاده ام از جاي خويش از آن ساعت

شکسته بالم و از تن برفته تاب و توان

بگو به حضرت شه تا دعا کند که شود

درست بالم و با جاي خود رسم آسان

حسن به پيش پدر عرضه کرد قصه ي مرغ

گشاد دست دعا نزد خالق ديان

درست شد ملک و با فراغ بال پريد

به پيش حضرت شه از کنار آن عمان

سلام کرد به روي شه از ره تعظيم

کاي وفاق تو جنت، نفاق تو نيران

بشارت است تو را و مواليان تو را

ز نزد حضرت عزت به روضه ي رضوان

امير گفت چگونه مواليان مرا

دهي بشارت جنت حديث آن بر خوان

ملک به شاه چنين گفت کآفريده خداي

به صنع خويش يکي بحر رحمت و غفران

مدام مي زند آن بحر موج و از قدرت

درون بحر برونند از عدد مرغان

هر آن که ز آدميان لا اله الا الله

بگويد از سر اخلاص آشکار و نهان

برآورند از آن بحر جمله مرغان سر

ز شوق اين کلمه سر به سر نشاط کنان

محمد نبي الله چو بر زبان راند

به روي بحر ز شادي شوند بال افشان

ملک چو کرد تمام اين سخن به امر امير

کشيد ابر دگر باره بر فلک ميدان

نزول کرد از آنجا به سر حد يأجوج

که التماس حسن بود از شه مردان

عيان شدند گروهي که هر که صد گز بود

چو قد درازي گوشش به قدر بود همان

جماعتي که به قامت بدند پنجاه گز

دراز گوشي ايشان بدي چو قامتشان

چو شاه زاده حسن کردشان تفرج ابر

هوا گرفت چنان کز فراز نار دخان

به امر شاه به شهر عجب فرود آمد

که دل ز هيبت آوازشان شدي لرزان

ز بانگ کوس و نفير و ز سازهاي دگر

به جنبش آمده گويي همه زمين و زمان

سؤال کرد حسن از امير کين چه صداست

که نامدهست چنين شور درخيال و گمان

امير گفت بدين شهر شورشي است قرين

از آن طريق که دارد به برج شمس قران

ممر شمس بر اين جاست او چنان بانگي

همي کند که اگر بشنوند عالميان

ز حول و هيبت آن کودکان هلاک شوند

زنان حامله بنهند جمله بار گران

از آن به نعره ي تکبير و گفتن تهليل

به بانگ کوس و نفير است وقتشان گذران

که جمع کودک و عورات اين صداها را

بدند مايل و مشغول مي شوند بدان

بدين سبب ز صداي نهيب شمس برند

به کنج عافيت خويشتن سلامت جان

چو شاه گفت تمام اين حديث، گفت حسن

که يا ابي به خداوند واحد ديان

کز اين مقام به جايي دگر مبر ما را

جز آن که با حرم حضرت رسول رسان

امير کرد اشارت به ابر تا در دم

رساندشان به مدينه سلامت و شادان

زهي کمال وزهي دانش و زهي قدرت

زهي دليل و زهي حجت و زهي برهان

زهي عليم و زهي عالم و زهي علام

زهي امام و زهي رهبر و زهي ره دان

امام مفترض الطاعه اين چنين بايد

که آسمان و زمينش بود در فرمان

به علم و نصرت او انبيا همه محتاج

ز قدر و قدرت او اوليا همه حيران

نمونه ي کرمش ملکت سليماني

نشانه ي نعمش حاصلات هر دو جهان

روايح اثرش نور ديده ي يعقوب

لطايف نظرش حسن يوسف کنعان

شمامه اي ز دمش خلق عيسي مريم

نشاني از کفش اعجاز موسي عمران

نسيم لطفش يحيي العظام و هي رميم

علامت غضبش کل من عليها فان

هر آنچه داشت سليمان، علي فزون زان داشت

وليک همت او ملتفت نگشت بدان

از آن چه از ره دانش علي خبر دادي

هزار همچو سليمان در آن بدي نادان

چه جوهريست ندانم به علم و فضل علي

که هر چه عقل کند فکر برتر است از آن

به جز خداي که دانست ذات پاکش را؟

که راست زهره ي آن کاو دهد ز روح نشان؟

خداي داد به ما نعمت محبت او

اگر تو شاکر نعمت نه اي بود کفران

به حب حضرت شاه از گنه چه غم دارم

مرا ز آتش دوزخ چو لطف اوست ضمان

به مدح شاه ولايت حديث جان پرور

بگو سليمي و داد سخنوري بستان

به نظم گلشن اين باغ را نوايي ده

تويي چو بلبل مدحت سراي اين بستان

که تا به دولت شه يابي از کلام حسن

خلوص کاشي و حسن طبيعت حسان

در جواب مولانا حسن کاشي درمنقبت اميرالمؤمنين علي (ع)

54

الا اي مؤمن صادق اگر حق گويي و حق دان

علي را حجت حق گوي و راه او ره حق دان

دليل ارزان که بر حقيقت آن شاه مي خواهي

حديث مصطفي کن گوش و قول ايزدي بر خوان

چگونه ره به ادراک کمال او توان بردن

که عقل و علم در ذات و صفات اوست سرگردان

به قدر و قدرت و دانش علي باشد از آن برتر

هر آن چيزي که آيد در خيال و خاطر انسان

علي حجت، علي قدرت، علي حکمت، علي حشمت

علي جنت، علي نعمت، علي رحمت، علي غفران

علي نور و، علي انور، علي در و، علي گوهر

علي ساقي، علي کوثر، علي مالک، علي رضوان

علي احسن، علي محسن، علي مخزن، علي خازن

علي مأمن،‌ علي مؤمن، علي امن و، علي ايمان

علي عالم، علي عادل، علي فاضل، علي کامل

علي فضل و، علي مفضل، علي لطف و، ‌علي احسان

علي بحر و، علي معدن، علي باغ و، ‌علي گلشن

علي چون روح اندر تن، علي روح و، علي ريحان

علي شافع، علي نافع، علي رافع، علي دافع

علي جامع، علي قاطع، علي حجت، علي برهان

علي عابد، علي حامد، علي راکع، علي ساجد

علي هادي، علي مرشد، علي رهبر، علي ره دان

علي قاضي، علي اقضي، علي مرجع، علي ملجا

علي طاها، علي ياسين، علي وحي و علي قرآن

علي صادق، علي سابق، علي قايد، علي سايق

علي جامع، علي فارق، علي جمع و علي فرقان

علي حاضر، علي ناظر، علي اول، علي آخر

علي باطن، علي ظاهر، علي پيدا، علي پنهان

علي فخر بني آدم، علي با مصطفي همدم

علي هم نفسش و، همدم، ‌علي جان و، علي جانان

علي عالي، علي اعلي، علي والي، علي مولي

علي اصل همه اشيا، علي عين همه اعيان

علي دان اشرف انسان، علي هادي انس و جان

علي شاه همه مردان ، علي شير صف ميدان

علي يا مصطفي وافي، علي در کارها کافي

علي در رنجها شافي، علي بر دردها درمان

علي آدم گه صفوت، علي چون نوح در نخوت

علي بد کشتي حکمت، علي دان دافع طوفان

به خلت چون خليل اعظم، به حکمت چون خضر اعلم

به طاعت عيسي مريم، به هيبت موسي عمران

به صبر افزون تر از ايوب، به حزن او همدم يعقوب

جمال روي او مطلوب حسن يوسف کنعان

به حکم حضرت معبود اگر آدم خليفه بود

خلافت داد چون داود، او را حضرت يزدان

سليمان را اگر با مال و، ملک و حشمت و دولت

به زير حکم و فرمان بود، وحش و طيرش و انسان

به يمن خادمي اهل بيت مصطفي شايد

تفاخر يا تمنا، بر سليمان گر کند سلمان

به سر با انبيا همره، ولي در صورت و معني

نبي را او وصي بود و،‌ برادر از همه اعوان

اگر در طاعت شاهي ، مطيع امر اللهي

رضاي حق اگر خواهي، علي را بر به جان فرمان

هزاران سال روز و شب، اگر طاعت کني حقا

نباشد بي ولاي او، ‌نجات از دوزخت امکان

چو باشد در دم محشر، به حکم ايزد داور

اميرالمؤمنين حيدر، قسيم جنت و نيران

مرا هست از ازل با حب، آن شه عهد و پيماني

که باشد تا ابد آن عهد، و هرگز نشکنم پيمان

اگر هستم تهيدست، از متاع دنيي فاني

به حب مرتضي يابم، نعيم ملک جاويدان

منم از خوان احسان، شهنشاهي وظيفه خور

که باشد نعمت دنيا، و عقبي صدقه ي آن خوان

اگر کاشي و حسان زنده بودندي به مداحي

نمودندي سليمي را، زحسن طبع استحسان

مرا تون مولد است و، سبزوار آمد وطن ليکن

مريد کاشيم بر کيش و، دين مردم کاشان

به حب مرتضي بردم، به ايمان و به عرفان ره

که حبش نزد مؤمن اصل ايمان باشد و عرفان

در مدح اميرالمؤمنين علي (ع)

55

در ازل چون آفريد ايزد به قدرت جان من

بست با حب اميرالمؤمنين ايمان من

هر کسي دارد به شاهي و به سلطاني رجوع

در دو عالم جز علي نبود شه و سلطان من

نقد جانم بر سر بازار دين يابد رواج

هست مهر مهر شه چون سکه ي ايمان من

تا مرا دادند از بحر محبت قطره اي

مي زند موج از مدايح بحر چون  عمان من

گشت گويا در مديح مرتضاي مجتبي

طوطي نطق شکر گفتار مدحت خوان من

من به قدر خود چو بشناسم علي را بي خلاف

اين قدر بس از کمال و دانش و عرفان من

ايمنم از مکر و کيد خارجي و ناصبي

هست چون ناد علي پيوسته حرز جان من

من که دارم دست دل در دامن حب علي

خود چه کس باشد که گيرد خارجي دامان من

از کلام حضرت حق وز حديث مصطفي

هست بر حقيت شه، حجت و برهان من

بر طريق اهل بيتم با کلام ايزدي

آن صراط المستقيم و اين بود ميزان من

چون شوم مستغرق بحر سخن در مدح شاه

عقل دور انديش ماند واله و حيران من

داده در مدح علي آن قدرتم ايزد که کس

مي نيارد آمدن در معرض ميدان من

گر دلم پر آتش است آبي ولي بر روي کار

آورد هر ساعتي اين ديده ي گريان من

با غم و محنت به کنج خلوت خود صابرم

کس نيارد پاي با اندوه بي پايان من

دل نبندم در سراي کهنه ي دنياي دون

هست از قول نبي چون اين سرا، زندان من

من که دارم ملک دين ملک از ولاي مرتضي

با عطاهايي که حق فرموده اندر شان من

از براي خاکدان دنيي فاني کجا

تيره گردد خاطر همچون خور رخشان من

گر ندارم اندرين دنيا سراي و بوستان

باشد از حب علي جنت، سرا بستان من

بيتها دارم فراوان در ثناي اهل بيت

بهر هر بيتي بود بيتي به جنت آن من

از متاع و مال دنيا گر به صورت مفلسم

هست اما گنج معني در دل ويران من

به ز قصر قيصر و  خوشتر ز گنج خسروي

با فراغت کنج فقر و کلبه ي احزان من

گر ندارم چشمه و کاريز جاري در جهان

هست جاري طبع همچون چشمه ي حيوان من

ور مرا بر مال و ملکي نيست فرمان، فارغم

حضرت حق کرده ملک نظم در فرمان من

زين جهان گر زان که ننشيند کلاغم بر کلوخ

شاهباز ملک فضلم، نيست زان نقصان من

ور ندارم زر نمي نالم ز رنج مفلسي

بهتر از صد گنج زر طبع گهر افشان من

هر کسي دارد سر و سامان ز کار و صنعتي

هست از مداحي حيدر سرو سامان من

داد حب شه مرا، از دفتر و ديوان نجات

فيض مي گيرد ملک اين ساعت از ديوان من

کار ديوان چون کند هر کاو ملک سيرت بود

مي نخواهم دولتي کز وي بود خذلان من

کرده ام از کارها مداحي شاه اختيار

زو بود چون دولت و اقبال جاويدان من

دارم الوان معاني چيده برخوان سخن

بهره مي يابد از اين خوان هر که شد مهمان من

بر زبان چون آورم نام و کلام مرتضي

رحمت حق روي آرد از چهار ارکان من

در ره حب علي و آل مي کوشم به جان

آنچه باشد در طريق چاکري امکان من

هست شعر من قبول زمره ي اهل قلوب

نيست کس را اين قبول خاطر از اقران من

بود کاشي بي نظير عصر اندر دور خويش

دور کاشي رفت اکنون هست اين دوران من

چون سليمي گر گنهکارم چه غم دارم که هست

حضرت شاه ولايت شافع عصيان من

در مناقب اميرالمؤمنين علي (ع)

56

اي بارگاه قدر تو بالاتر از عرش برين

فراش خاک درگهت از منزلت روح الامين

نه ز آدمي نام و نشان، نه از زمين، نه ز آسمان

نور تو بود اندر ميان، آدم ميان مآء‌ و طين

مقصود، اي نور خدا، ذات تو بود و مصطفي

از بودن ارض و سما، وز خلقت دنيا و دين

نه سقف گردون خرگهت، خورشيد و مه بر درگهت

دارند بر خاک رهت، چون بندگان رو بر زمين

اي گوهر بحر لطف، دري تو و آدم صدف

گفته است ايزد از شرف، نامت اميرالمؤمنين

از ضرب تيغ جان ستان، اسلام را کردي عيان

چون تو نبي را در جهان، ديگر که بد؟ يار و معين

هم سرور ملت تويي، هم آيت رحمت تويي

هم قاسم جنت تويي، هم ساقي ماء معين

اعدا و احباب تو را، باشد ضيافت روز حشر

آن را به زقوم جحيم، اين را به شير و انگبين

هر کس که مهرت کرد رد، ابليس وار از فعل بد

ماند آن شقيي بيخرد، جاويد مردود و لعين

وان کس که بخت مقبلش، حبت سرشته در دلش

باشد به محشر منزلش، جنات و عدن خالدين

جا بدسگالان تو را، در تحت اصحاب الشمال

مسکن محبان تو را، در صدر اصحاب اليمين

اي والي ملک و ملک، جنت به حبت مشترک

جاويد ماند در درک، آن کس که ورزد با تو کين

چون صبح،‌ احباب تو را، مهرت فروزان از درون

چون شام، اعداي تورا،‌ آثار ظلمت در جبين

تيغ تو در روز غزا گشته است چون معجز نما

گفته خدايت: لافتي، کرده ملايک آفرين

اي گشته کعبه مولدت، جمله ملايک حامدت

داده تفاخر ايزدت بر اولين و آخرين

گر زان که آدم را ندا، آمد به عصيان از خدا

فرمود اندر هل اتي، شکر تو رب العالمين

ور نوح در کشتي نشست از بيم طوفان، حب تو

شد کشتي اهل نجات از قول خير المرسلين

ور مرده زنده ساختن در خواست از يزدان خليل

علم تو لو کشف الغطا، فرموده از ذات اليقين

گر گوسفندي فديه شد از جنت اسمعيل را

ايثار راهت دوستان کردند جان نازنين

يعقوب را ياد تو شد، مونس به هنگام فراق

در کلبه ي احزان که بود، اندر غم يوسف حزين

در حسن از آن سان شهره شد، يوسف که بودش نور تو

ليکن نديد آن نور را، جز ديده ي تحقيق بين

داوود از لقمان اگر،‌ آموخت علم و معرفت

بر علم جمله انبيا، کرده تو را ايزد امين

آمد سليمان را اگر، در تحت خاتم مملکت

باشد گدايان تو را ، کونين در زير نگين

نشنيد گر موسي زحق، جز لن تراني ليک تو

ديدي به چشم سرعيان، او را و حق نبود جز اين

عيسي گر آوردي روان، در قالب بي روح و جان

آثار لطفت بود آن، کز غيب شد با او قرين

گر چه نبي الله را، عرش برين معراج شد

معراج تو کتف نبي، آمد به از عرش برين

در عالم ابداع اگر، شد پير دانش جبرئيل

در مکتب طفل تو بود، ماننده ي طفل کهين

چون اهل بيت و عترتت، پا کند و معصوم از گنه

زان گفت در شأن شما، حق طيبين و طاهرين

دست محبت بايدت، در دامن حيدر زدن

گر عروة الوثقي طلب، مي داري و حبل المتين

هان، اي پسر گر عاقلي ، راه نبي گير و ولي

کز بعد احمد جز علي، نبود امام المتقين

اي شاه جمله اوليا، در راه اخلاصم تو را

همچون سليمي گدا، از بندگان کمترين

جز دوستي تو مرا، گر هيچ نبود قانعم

زيرا که در دنيا و دين، سرمايه بس باشد همين

ولايت نامه ي اميرالمؤمنين علي (ع)

57

اي که داري ميل اين، ويرانه سفلي خاکدان

دل منه اينجا که هستت، عالم علوي مکان

مي کني جايي عمارت کآيد اينجا چون اجل

گويدت بگذار جاي و رخت را بر بند هان

اين عمارتها چو خواهد عاقبت گشتن خراب

زحمت ضايع مکش بهر رواج اين جهان

خانه اي آباد کن باري که نپذيرد خلل

تا به کي کوشي تو در آبادي اين خاکدان

در جوار خاندان مصطفي رو خانه گير

خانه گر در صدر جنت بايدت آن خانه دان

شامل اينحال دارم بس مناسب قصه اي

کز سماع و استماع آن شود شادت روان

در زماني کز طواف روضه ي شاه نجف

گشته بودم باز با جمعي رفيق مهربان

هشتصد و چل بود و شش از هجرت شاه رسل

کآن سعادت يافتم از عون حي مستعان

بود از بغداد مردي مؤمن پاک اعتقاد

کرد از قول امينان اين سخن با من بيان

کاندر ايام خلافت بود روزي مرتضي

در درون مسجد کوفه نشسته شادمان

از در مسجد درآمد يک عرابي فقير

کرد بر حيدر سلامي و ثناي بي کران

مرتضي دادش جواب و گفت برگو حال خويش

کز چه گشتي اين چنين زار و ضعيف و ناتوان

گفت هستم مفلس و صاحب عيال و قرض دار

کارم اي شاه از جفاي قرضخواه آمد به جان

نيست در عالم بغير از تو کسي صاحب کرم

از کرم قرضم ادا کن، زين بلايم وارهان

آمد از مسجد برون آن شاه و قنبر را بخواند

شد درون شهر کوفه قنبر اندر پي روان

شد چو نزديک سراي احمد کوفي رسيد

کرد آگه قنبر احمد را بيامد در زمان

گفت چوني در چه کاري گفت خواهم يا امام

ساختن يک خانه اينجا مي دهم ترتيب آن

شاه گفتا چند گردد خرج بهر اين بنا

گفت ديناري هزارم يا امام انس و جان

شاه گفتا مي فروشم من بدين مبلغ به تو

خانه اي در صدر جنت، جانفزا و دلستان

گفت احمد من خريدارم به جان آن خانه را

بيع فرما از کرم اي شاه و، زر از من ستان

دست احمد را گرفت آن شاه و با وي بيع کرد

دولت آن کس را که يابد بايع و بيعي چنان

رفت احمد تا بهاي خانه بستاند ز زن

گفت با وي قصه و دادش از آن خانه نشان

گفت زن من هم به فرزندان در اين بيعم شريک

تا که باشد خانه اي جاويد بهر همگنان

کرد چون در بيع خانه شرکت زن را قبول

پيش شاه اوليا آورد احمد زر روان

شاه مردان بهر قرض آن عرابي فقير

داد آن زر را به عشق خالق روزي رسان

گفت احمد هست شاها حجتي هر ملک را

حجتي خواهم که بنويسي بدان کلک و بنان

مرتضي فرمود تا قنبر دوات آورد پيش

حجتي بنوشت و خواند آن شه به لفظ درفشان

هيچ مي داني که تا مضمون آن حجت چه بود؟

بر تو خوانم يک به يک تو نيز برخوان و بدان

هست اين ذکر صحيح از قول و از اقرار من

وين کتابت هم که صادر شد بود شاهد بر آن

کاتب حجت، علي بن ابي طالب منم

حاکم روز قيامت، قاسم نار و جنان

خانه اي در جنت الفردوس ملک خويشتن

از جميع خانه ها و قصرها حسب البيان

مشتمل بر چار حد، حد نخست آن خانه را

هست با بيت رسول الله، ‌شفيع عاصيان

حد ثاني هست با بيتي که باشد جاي من

متصل با خانه ي پيغمبر آخر زمان

حد ثالث هست با بيت حسن فرزند من

سبط شاه انبيا، چشم و چراغ خاندان

حد رابع هست با بيت حسين بن علي

سيد شبان جنت قبله ي کروبيان

خانه اي در جنت و بر چار حد او بود

خانه هاي اهل بيت و خانه ي وي در ميان

چارجوي از خمر و شير و انگبين و سلسبيل

اندر آن خانه که هستش چار حد باشد روان

از فواکه وز نعيم و ناز جنت سر به سر

باشد آنجا هر چه آيد در خيال و در گمان

حوريان باشند و غلمان خادمان آن خانه را

همچو خورشيد درخشان گونه و رخسارشان

خانه ي محدود موصوفي که ذکرش کرده شد

هست ملک احمد کوفي فلان بن فلان

من به وي بفروختم آن خانه را اندر بهشت

شد ز من اين بيع صادر خالي از نقص و زيان

هست مشروط آن که در محشر کنم تسليم او

خانه را تا جاودان در وي بباشد کامران

چون نوشت اين حجت و تسليم احمد کرد شاه

چهره ي احمد شد از شادي مثال ارغوان

پيش زن رفت و وصيت کرد با وي چون قضا

گر مرا پيش آيد از تو مرگ بر سر ناگهان

چون کفن سازيد اين حجت بنه در دست من

تا در آن روزي که برخيزم من از خواب گران

اين تمسک مي برم در نزد شاه اوليا

تا که بخشايد به من آن خانه در جنت بدان

کرد با زن اين وصيت احمد کوفي که بود

روز و شب در انتظار خانه و قصر جنان

بعد اندک مدتي نزديک شد او را اجل

کرد با وي سرکشي برتافت از عالم عنان

حضرت شه را خبر کردند که احمد در گذشت

شه چو بشنيد اين سخن بسيار غمگين شد از آن

گفت تا دادند غسلش آن دو شهزاده که هست

از کرامت خاک پاشان تاج فرق مؤمنان

بعد تکفين خواند با خلقان علي بر وي نماز

بود اهل کوفه آن جا حاضر از پير و جوان

چون که آوردند احمد را به سوي قبر و گشت

يک کبوتر حاضر آمد کاغذي اندر دهان

از دهان کاغذ کبوتر در کنار شه فگند

از زمين پرواز کرد آن گه به سوي آسمان

شاه چون بگشاد آن کاغذ به خط سبز ديد

نامه اي نامي ز نزد کردگار غيبدان

کز ولي ما هر آن بيعي که آيد در وجود

من شدم راضي بدان بيع اي امام انس و جان

حکم تو حکم من است و طاعتت فرمان من

آيه ي امر من الله در کتاب ما بخوان

شاه تلقين خواند احمد را و بسپردش به خاک

شد قرين خاک و جسمش يافت در جنت مکان

گفت شخصي کين مراتب يا اميرالمؤمنين

از چه احمد يافت تا باشد براي مؤمنان

گفت از تأثير حب ما بدين دولت رسيد

هر که دارد اين صفت از آتشش باشد امان

مي کنم صد شکر کين توفيق ما را از ازل

داده از شرک و ضلالت، داشت ايزد در امان

قادرا پاکا در آن ساعت که در زندان تنگ

چشم ما در خانه و کنج لحد باشد مکان

بر رخ من برگشايي از ره جنت دري

هم به حق مصطفي و عترت آن خاندان

چون سليمي بلبل دستان سراي حيدرم

در مديح مرتضي دارم هزاران داستان

نظم من دايم به مدح مصطفي و مرتضاست

تا بنوشم روز محشر ساغري از جامشان

قصيده در ولايت نامه ي اميرالمؤمنين (ع) گردانيدن آب فرات از بصره به مقام نجف

58

آب حيات ما که شود تازه و روان

حب علي است منبع او در ميان جان

جاويد زنده چون که محب علي بود

باشد به حب او دل ما زنده جاودان

از قول مصطفاي معلاي هاشمي

ذکر عليست محض عبادت يقين بدان

از جان فضايل ولي الله گوش کن

خواهي که بر تو سر ولايت شود عيان

بشنو ولايتي ز ولايات مرتضي

کاندر جهان کسي نشنيده است مثل آن

از هجرت رسول خدا شاه انبيا

هشتصد گذشته بود و چل و پنج آن زمان

کاندر طواف شاه نجف بود اين فقير

دريافت چون به فضل خدا دولتي چنان

جمعي ميان مجمع سادات داشتند

از معجزات شير حق اين قصه در ميان

کاندر درون مسجد جامع بصره شاه

روزي که مي نمود ادا خطبة البيان

فرمود چون ثناي حق و نعت مصطفي

ز الفاظ جانفزا و عبارات دلستان

خود را همي ستود بدان نامها که هست

قاصر ز شرح و وصف و ز تقرير آن، بيان

فرمود آن گهي که کسي را که مشکلي است

از ابتداي خلقت اين تيره خاکدان

تا انتها کنيد ز من آن همه سؤال

وان گه ز راههاي زمين و ز آسمان

تا هر چه مشکل است کنم حل و يک به يک

بدهم به علم خويش شما را خبر از آن

شخصي که بود نام سويد بن نوفلش

آن نحس خارجيي مردود بد نشان

چون در ميان جمع شنيد آن حديث ها

گويي رسيد بر جگرش ناوک و سنان

زد نعره ي به هيبت و از غصه بطرقيد

در يک نفس به مالک دوزخ سپرد جان

چون خطبه خواند شاه و اسامي خويش گفت

جمعي منافقان ز سر طعن و امتحان

گفتند نيست اين سخنان نزد ما قبول

چه بندد و گشايد از اين گونه داستان؟

گر مي تواني امر کن آب فرات را

تا با تو بازگردد و از ما کند کران

بگذاشت شه نماز و به دلدل سوار شد

آمد سوي فرات و بدان لفظ در فشان

از روي لطف کرد ندا آب را چنين

کاي گشته از تو خرم و آباد هر مکان

زد پا مبارک از طرف بصره بازگرد

تا نوبهار عيش بر ايشان شود خزان

کين قوم اهل کين و نفاق اند سر به سر

دانم خواص و سيرت ايشان يکان يکان

از امر شاه آب همان لحظه بازگشت

حيران بماند هر که بد آن جا نگاهبان

شطي مثال بحر عيان گشت قعر او

آمد پديد در تک آن بحر ماهيان

کردند بر رخ شه مردان همه سلام

آن جمع ماهيان که حلال است گوشتشان

آن مسخ ماهيان که نبودند پاک اصل

گشتند جمله از نظر مرتضي نهان

از بصره راند شاه به يک لحظه تا حرير

يکسر به پيش شاه ولايت فغان کنان

ز آب فرات ماند چو يکباره شط تهي

کردند اهل بصره همه زاري و فغان

رفتند از پي ولي الله هر که بود

از کهل تا به کودک و از پير تاجوان

بود آن سه روزه راه که رفتند تا حرير

يک سر به پيش شاه ولايت فغان کنان

بعد از سلام عرض نمودند حال خويش

گفتند کاي متابع فرمانت انس و جان

صادر اگر چه گشت خطايي ز ما به لطف

فرماي عفو زان که ضعيفيم و ناتوان

درياي رحمتي ز ره لطف و مرحمت

آيي به ما روان کن از آن بحر بيکران

آب فرات اگر چه نفرستي به سوي ما

ميرند اهل بصره ز تنگي آب و نان

گر آب رحمت تو نه تسکين ما دهد

از آتش عذاب برآيد ز ما دخان

بر ما ترحمي بکن از بهر آن خداي

کو بر جميع خلق رحيم است و مهربان

وان گه به ذات پاک رسولش که از کرم

ما را ازين تردد و اندوه وارهان

شه چون شنيد نام خدا و رسول را

بشکفت چهره اش چو گل گلشن جنان

کرد آبرا به جانب بصره اشارتي

آب فرات گشت به حکمش به سر دوان

آمد به بصره آب به امر ولي حق

خرم شدند ز آمدنش خلق و شادمان

ايمن همان زمان به وي آورد هر که بود

چون زان بلا و محنت و غم يافتند امان

باقيست آن ولايت شه هم در آن مقام

از عهد آن ولي خدا تا بدين زمان

آن جا که شاه دلدل خود باز داشتست

روزي دو ره ز صنع خداوند غيبدان

در پستي آيد آب و کند ميل بر هوا

وان گاه باز گردد و ديگرشود روان

در دور چشمه اي متحير نگاه کن

آن آب را وقوف و رجوعيست همچنان

اکثر ز اهل حله و بغداد ديده اند

آن موضع ولايت شير خدا عيان

باقيست تا به روز قيامت به فضل حق

اين معجزي که کيفيتش کرده شد بيان

فضل علي زياده از آن است و معجزش

کآن در تصور آيد و در وهم و در گمان

آن شاه راست فضل که شهباز قدر او

دارد فراز کنگره ي عرش آشيان

آن را که کردگار و رسول است مادحش

گويند مدح او به چه کيفيت و چه سان

هر چند نيست مدحت شه حد اين گدا

ليکن جز اين وسيله ندارم چو در جهان

بر بسته ام به جان کمر بندگي شاه

دارم گشاده روز و شب از صدق دل زبان

از خاک آستان علي جويم آبرو

يابند آبرو چو از اين خاک آستان

آن کاو بر آستان علي سود رخ چو من

بيند هميشه سود و نبيند ز کس زيان

دارم بسي گناه ولي هست اميد آنک

هم لطف او به عفو گناهم شود ضمان

همچون سليمي ام به از اين نيست نسبتي

کز چاکران شاهم و مداح خاندان

ولايت نامه ي اميرالمؤمنين علي (ع)

59

تعالي الله زهي آثار صنع قدرت يزدان

که عقل و وهم مي گردد ز فکرش عاجز و حيران

تعالي الله زهي احسان و لطف حضرت خالق

که کرد او آفرينش را طفيل خلقت انسان

تعالي الله زهي سلطان که هر جا هست جانداري

همه هستند بر خوان عطا و جود او مهمان

ثنا و حمد گويم از دل و جان پادشاهي را

که دارد در حق ما اين همه بخشايش و احسان

پس از حمد خدا بر مصطفي و آل پاک او

بگو از جان درود بي حد و صلوات بي پايان

بيا بشنو دو معجز از اميرالمؤمنين حيدر

که در يک دم نمودست آن ولي حضرت سبحان

روايت مي کند عمار ياسر کز قضا روزي

علي در دشت بابل بهر دفع بدعت و طغيان

غزا مي کرد با کفار تا نزديک شد کآن دم

شه انجم رخ اندر پرده ي کحلي کند پنهان

علي چون از غزا فارغ شد آمد پيش او مردي

ز فقر و فاقه ناليد و گرفت آن شاه را دامان

چه گفت اي شادي دلها و اي حلال مشکلها

که دشوار همه عالم بود در پيش تو آسان

مرا يک مزرعه هست اندر اين نزديکي بابل

کز آن جا حاصلم قوت زمستان بود و تابستان

دو سال است اين زمان تا ساخته مسکن در آن مزرع

قوي شيري که با پيل از بزرگي هست او همسان

به گرد آن ز بهر کشت هر کاو گشت کشت او را

نبرد از پنجه و چنگال آن درنده يک تن جان

شده است از شومي آن شير تا مزروع آن مزرع

وزين اندوه و غم بر مي کشم من ناله و افغان

شديم از جوع بي طاقت، من و اهل و عيال من

ترحم کن خدا را بر اسير چند سرگردان

چو پيش شاه مردان شرح داد آن مرد بيچاره

جفا و شدت شير و بلا و محنت حرمان

وصيي خاتم پيغمبران ز انگشت خاتم را

برون آورد، کاي عمار اين انگشتري بستان

برو همراه اين مرد و به شير انگشتري بنما

بگو هست اين نشان شاه و کرده اين چنين فرمان

کز اين موضع روان بيرون روي و هيچ مؤمن را

نيازاري دگر هرگز که باشد موجب خذلان

چنين گويد خبر عمار، کز شه چون شنيد اين امر

ستاندم خاتم و گشتم روان همراه آن دهقان

همي رفتيم تا ويرانه اي خالي پديد آمد

مرا دهقان نشاني داد و خود رفت اندر آن ويران

کز اين جا من فراتر مي نيايم يک قدم ديگر

تو پيش شير رو، پيغام شاه اوليا برسان

به بالاي يکي پشته که با من گفته بود آن مرد

به صد حيله چو بر رفتم ز بيم جان خود ترسان

چو ديدم خفته اندر سايه ي اشجار يک شيري

که مثل آن کسي هرگز نديده بود در دوران

نظر از دور چون افتاد ناگه شير را بر من

چنان غريد با هيبت که غرد رعد در نيسان

بزد دم بر زمين وز جاي خود برجست در يک دم

به سوي من همي آمد کشيده بهر کين ميدان

گه پستي تو گويي پنجه در گاو زمين مي برد

به هنگام بلندي داشت با شير فلک دندان

به زندان تن آمد در تپيدن مرغ روح من

چنان گويي که برخواهد پرد از بيم ازين زندان

به شير انگشتري شاه بنمودم ز روي دست

ندا کردم که بشنو يا اسد قول شه مردان

شهنشاهي که از قدرت خدا کرده روان حکمش

به انس و جن و و حش و طير مي فرمايد آن سلطان

کز اين موضع برو يک باره و ديگر ميا اينجا

که از تو مي رسد دايم عباد الله را نقصان

چو شير انگشتري را ديد و نام مرتضي بشنيد

بلرزيد و بترسيد از گرفتاري و از عصيان

چنان شيري که بود او از بزرگي از شتر افزون

تو گويي گربه اي شد از حقيري عاجز و نالان

بناليد و بماليد او رخ اندر خاک آن صحرا

مثال دردمندي کاو ببايد درد را درمان

پس آن گه سر فرو آورد حکم شاه مردان را

وز آن جا زود برگشت و چو جن شد از نظر پنهان

ز بس کاندر تعجب اوفتادم از چنان حالت

مرا چيزي به خاطر آمد استغفار کردم زان

به پيش مرتضي رفتم حديث شير و شرح وي

يکايک باز چون گفتم شدند اصحاب از آن حيران

چو گشت از شير خالي مزرعه، آمد خداوندش

ثناي شاه گفت و رفت آن جا خرم و خندان

خراب ار بود بس بي حد ز شر شير آن مزرع

به يمن  حضرت شاه ولايت گشت آبادان

چنين مي آورد عمار کز دنبال شير آن دم

که من پيش علي رفتم به فضل حضرت يزدان

رسيده بود وقت شام و شه مي خواست بگذارد

نماز عصر در وقت و به جا آرد همه ارکان

نظر در آسمان کرد و بجنبانيد لب يک ره

به جاي عصر باز آمد همان لحظه خور رخشان

امامت کرد آنهايي که با وي در غزا بودند

امام اهل ايمان و شفاعت خواه انس و جان

نماز عصر بگذاريد و خورشيد جهان آرا

نهان شد از نظر در دم به امر خالق ديان

ز روي لطف سوي من نظر کرد آن ولي حق

چنين فرمود کاي عمار مي دانم نه اي نادان

نمود از سحر پيشت قصه ي آن شير و حال وي

چه گويي رجعت خور را و يا خود نيست سحر امکان

چو قول شاه بشنيدم فتادم در زمين پيشش

که اي، ‌جبار بي همتا ثنايت گفته در قرآن

که از وسواس شيطاني گذشت اندر دلم چيزي

که نبود هيچ کس ايمن ز شر و آفت شيطان

بر آن عهدم که در خاطر نيارم مثل آن ديگر

وز آن برگشتم و بستم به نو با حضرتت پيمان

چو بنمود اين دو معجز را شه مردان به يک ساعت

بسي کفار آوردند در ساعت به وي ايمان

زهي قوت زهي شوکت زهي رفعت زهي حشمت

زهي قدرت زهي حکمت زهي حجت زهي برهان

چنين بايد چنين شايد امام و مقتدا ما را

که باشد جمله موجودات او را تابع فرمان

سزاي دشمنان او عذاب آتش دوزخ

جزاي دوستان او نعيم روضه ي رضوان

چو شيث و آدم و نوح و خليل و موسي و عيسي

به صدق و صفوت و خلت به علم و حکمت و عرفان

گهي گفته سلام او را، ز عزت خسرو انجم

گهي زهره شده نازل به بيت او چو در ميزان

گهي در مهد از قدرت ز هم بدريده ثعبان را

گهي آن شاه بر منبر حکايت گفته با ثعبان

به مويي گاه در عهد سليمان ديو را بسته

گهي کرده به تيغي دفع شير شرزه از سلمان

همه جانها فداي او، همه شاهان گداي او

کف معجز نماي او، به بخشش رشک بحر و کان

امام و هادي و رهبر، وصي نفس پيغمبر

امير و حاکم محشر، قسيم جنت و نيران

فلک حيران جود او، ملک اندر سجود او

ز لطف حق وجود او، بود عين همه اعيان

خداوندا به حق ذات پاک بي مثال تو

که ارباب سخن را هست اسمش مطلع ديوان

به حق جمله ي کروبيان عالم علوي

که هست اورادشان تسبيح و تهليل تو جاويدان

به حق جمع آيات و کتاب بينات تو

که شد بر انبيا منزل براي رونق اديان

به حق آدم و شيث و به حق نوح پيغمبر

که بگرفت از دعاي او همه ملک جهان طوفان

به هود و صالح و يونس به الياس و خضر آن کو

حيات جاوداني يافت ز‌ آب چشمه ي حيوان

به علم و درس ادريس و بلا و محنت جرجيس

که اره بر سر از ياد تواش هرگز نبد نسيان

به فکر و ذکر زکريا و خوف و خشيت يحيي

به صبر و طاعت ايوب و علم و حکمت لقمان

به حق حرمت لوط و شعيب و قرب ابراهيم

که کردي آتش نمرود را بر وي، گل و ريحان

به حق ذبح اسماعيل و آب ديده ي اسحاق

به حزن سينه ي يعقوب و حسن يوسف کنعان

به حق  حشمت داود و اسرار زبور وي

به تعظيم سليمان و زبان دانستن مرغان

به انفاس روان افزاي و خلق عيسي مريم

به اوقات مناجات و نياز موسي عمران

به حق مصطفي سلطان و فخر عالم و آدم

که آمد از تو او را رحمة للعالمين در شان

به حق مرتضي هادي دين احمد مرسل

که بود او حق و باطل را به حق المعرفه فرقان

به حق حضرت بنت النبي خير النسا زهرا

که او و عترتش را ذات پاک توست مدحت خوان

به حق شبر و شبير، سبطين رسول تو

که ايشانند بحرين کرم را لؤلؤ و مرجان

به آب ديده ي زين العباد آن کاو دمي هرگز

نبد بي آه جانسوز و سرشک ديده ي گريان

به حق باقر و صادق که وصف ذات ايشان را

از اين دم تا به روز حشر دادن شرح [او] نتوان

به حق موسي کاظم که پيش نور جود او

بود چون ذره اي مهر و مثال قطره و عمان

به حق حجت هشتم علي موسي الرضا شاهي

که باشد روضه اش فردوس و رضوان شايدش دربان

به شاه دين تقي و سرو دلهاي نقي کآمد

ز فطرت نام ايشان نامه اي اسلام را عنوان

به حق عسکري يا رب که در عالم کسي هرگز

بر اسرار علوم او نبد چون تو معاني دان

به حق مهدي هادي که هست انوار لطف او

چو خورشيد جهان آرا، بر خلق جهان تابان

که سازي همره ما نور ايمان در دم آخر

کشي بر سيآت جمله خط بخشش و غفران

به حب مصطفي و مرتضي بخشي سليمي را

خلوص باطن سلمان و حسن صورت حسان

ولايت نامه از اميرالمؤمنين علي (ع) در فرمان کردن جماعت نحل و فرمان بردن ايشان

60

مرا پيوسته تا در تن بود جان

به جان گويم ثناي شاه مردان

اميرالمؤمنين آن شهسواري

که وصف و مدح او را نيست پايان

گداي چاکران درگه او

هزاران قيصر و  فغفور و خاقان

چه گويم مدح آن شاهي که باشد

خدا مداح و جبريلش ثناخوان

عجايب ها بسي گشتست ظاهر

از آن شاه ولايت، شيريزدان

ازين جمله ولايت نامه اي هست

که گردد ز استماعش عقل حيران

روايت مي کند راوي اخبار

که روزي مصطفي با جمع ياران

نشسته بود در مسجد همي خورد

غم اسلام و زان خاطر پريشان

چنين فرمود صدر و بدر عالم

به اصحاب از طريق لطف و احسان

که در اطراف کوهستان مکه

گروهي کافران دارند اوطان

ز اسباب و متاع اين جهاني

بيوت النحلشان باشد فراوان

که باشد؟ از شما کاو لشکري را

برد با خود به سوي آن کهستان

کند آن قوم را دعوت به اسلام

زکات مال بستاند از ايشان

به حيدر حضرت سيد چنين گفت

که اي در دين و ملت مير و سلطان

تو چون حلال جمله مشکلاتي

بوددشوارها پيش تو آسان

برو اندر پناه رحمت حق

بساز اين کار از توفيق رحمان

دگربار، اين که مي رفتند جمعي

همي بودند از اصحاب و اعوان

علي في الحال با قنبر روان شد

روان آورد دلدل را به جولان

به امر حق به يک ساعت علم زد

بر آن کهسار چون خورشيد تابان

بديدند آن جماعت شهسواري

که آمد تند برقي بر نيستان

همه گشتند پيشش جمع و گفتند

که اي از ديدن تو ديده حيران

بگو تا کيستي با اين صلابت؟

که مثل تو نديده چشم دوران

علي گفتا، مرا آن کس شناسد

که هست او را کمال علم و عرفان

ولي حق، وصي مصطفايم

هم از قول نبي و نص قرآن

ز عدلم ملک اسلام است آباد

ز تيغ من ديار کفر و يران

منم کاسلام کردم آشکارا

به پيش اهل عالم نيست پنهان

به هر جا لشکري باشد ز کفار

که نتوان برد از چنگال من جان

مسخر سازم ايشان را به يک دم

به فضل ايزد قيوم ديان

به امر مصطفي اکنون بدين جاي

از آن رو آمدم اي اهل طغيان

که راه راست بنمايم شما را

رهانم از خطا و کفر و عصيان

زکات مال چنداني که واجب

شود بر جمله تان آريد چندان

چو ديدند آن سخن گفتن ز قدرت

همه در کار او گشتند حيران

ولي با يکدگر گفتند اگر چه

بود بي حد قوي اين مرد شجعان

تني تنها چه خواهد بود؟ اگر چه

رساند تيغ را بر فرق کيوان

علي چون ديد در معني که تمکين

نخواهند کرد او را جز به برهان

به قنبر گفت رو بالاي آن کوه

برآور بانگ چون مرغ خوش الحان

صدا اندر بيوت النحل افکن

بگو شاه ولايت کرده فرمان

که زنبوران برون آيند جمله

که هستند اين جماعت اهل خذلان

بدان گونه که شه فرموده، قنبر

ندا در داد در کوه و بيابان

هنوز اندر منادي بود و فرياد

که گويي گشت پيدا ابر و طوفان

به هر موضع که زنبور عسل بود

چه در صحرا و کوه و باغ و بستان

هوا کردند چون مرغان وحشي

که سر بيرون برند از حبس و زندان

هوا پوشيده شد زان سان که گويي

شده ست از آسمان زنبور باران

به يک دم آمدند آن خيل زنبور

کمر بسته به پيش شاه مردان

علي بر بادپاي خويش دلدل

سواره گشت مانند سليمان

به بالاي سرش آن خيل زنبور

پر اندر پر کشيده هم چو مرغان

خداوندان زنبوران چو ديدند

که رفت از دست کلي دخل ايشان

به دنبال شه مردان فتادند

برآوردند جمله شور و افغان

کاي مأمور امرت در همه حال

پري و انس و وحش و طير و حيوان

ندانستيم و بد کرديم اي شاه

ببخشا بر اسيري چند نادان

به ما بنماي راه دين و اسلام

علي کاو حق و باطل راست فرقان

به يزدان و به پيغمبر به حيدر

ز روي صدق آوردند ايمان

همه مؤمن شدند آن قوم کافر

چو بنمود آن ولايت شير يزدان

زکات مال آوردند جمله

به مهر مرتضي بستند پيمان

علي يک فاتحه برخواند و بدميد

شد آن صحرا پر از گلزار و ريحان

به زنبوران اشارت کرد آن گاه

که تا رفتند سوي آن گلستان

به امر شاه مردان بازگشتند

شدند آن قوم جمله شاد و خندان

علي سوي رسول الله روان شد

که بر دل داشت از وي داغ حرمان

خود و قنبر سلامت با مدينه

رسيد آن شهسوار از فضل سبحان

زکات مال آوردند آن قوم

ز دنبال علي بي عيب و نقصان

ولي الله به پيش مصطفي شد

که بي حد بد به وي مشتاق و پژمان

سلامش داد با صلوات بسيار

بگفت احوال ز اول تا به پايان

نبي از مرتضي زان گونه شد شاد

که بيند روي يوسف پير کنعان

به حيدر گفت کاي بوده ز تعظيم

خدا مداح و جبريلت ثناخوان

همچون ذره اند و تو چو خورشيد

همه چون قطره اند و تو چو عمان

همه عالم به قدر دانش توست

چو ذره پيش خورشيد درخشان

به هر جا نامه ي اهل نجات است

بران نبود بجز نام تو عنوان

کسي را کاو نه مولاي تو باشد

کجا باشد اميد عفو و غفران

موالي تو اندر صدر جنت

اعادي تو اندر قعر نيران

بهشت و دوزخ اندر تحت حکمت

تو را محکوم، چه مالک، چه رضوان

کسي کاو بر طريق توست، باشد

هم ايمن از صراط و هم ز ميزان

طفيل دوستان حضرت تو

بهشت و کوثر است و حور و غلمان

چو بنمودي چنين برهان شيرين

تو را باشد امير النحل در شان

هميشه سايه ي لطف تو ايزد

بدارد بر سر ارباب ايمان

خداوند به حق ذات پاکت

که باشد در صفاتت عقل حيران

به حق انبياي مرسلينت

کز ايشان گشت روشن علم اديان

به حق مصطفي سلطان کونين

که درد عاصيان را اوست درمان

به حق مرتضي و عترت او

که خواندي شان به قرآن آل عمران

که جمله دوستان مرتضي را

ببخش ار چند باشند اهل عصيان

سليمي را طفيل جمله يا رب

بيامرزي به فضل و لطف و احسان

در مدح و مناقب اميرالمؤمنين علي (ع)

61

چهار شاه که هستند اصل خلقت انسان

چهار رونق عالم چهار زينت ارکان

علي به مرتبه اعلا يکي است صدر معلا

يکي است اختر عليا، يکي است کوکب رخشان

نبي چو عرش معظم، علي سپهر مکرم

حسن چو نير اعظم، حسين چون مه تابان

چهار نور تجلي، چهار منصب اعلي

چهار شافع عقبي، چهار رحمت رحمان

يکي است فيض الهي، يکي است مظهر شاهي

يکي است دفع مناهي، يکي است حاصل غفران

نبي است اشرف و اشهر، علي خلاصه ي کوثر

حسن ستوده ي داور، ‌حسين احسن انسان

چهار عالم عامل، چهار فاضل کامل

چهار حاکم عادل، چهار سرور و سلطان

يکي چو نوح به نخوت، يکي خليل به خلت

يکي به حشمت داوود و ديگري چو سليمان

نبي است صاحب دعوت، علي است ناصر ملت

حسن سفينه ي حکمت، حسين دافع طوفان

چهار شاه ملک [فر]، چهار سيد و سرور

چهار حکمت داور، چهار قدرت سبحان

يکي است ختم نبوت، يکي است صاحب صفوت

يکي مسيح به خلت، يکي کليم به فرمان

نبي به مرتبه خاتم، علي به صفوت آدم

حسن چو عيسي مريم، حسين موسي عمران

چهار کامل و اکمل، چهار عادل و اعدل

چهار افضل و اشرف، چهار حجت و برهان

يکي است صدر رسالت، يکي است بدر عدالت

يکي است مصر جلالت، يکي است يوسف کنعان

نبي است صاحب مسند، علي به عدل مؤيد

حسن به ملک مخلد، حسين سيد خلقان

چهار روح مصور، چهار جان مطهر

چهار کعبه و مشعر، چهار زمزم و عمان

يکي است محيي و احيا، يکي است با دم يحيي

يکي است خضر ره ما، يکي است چشمه ي حيوان

نبي حيات دو عالم، عليش همدم و محرم

حسن شفا شد و مرهم، حسين دارو و درمان

چهار مظهر قدرت، چهار سرور ملت

چهار رهبر جنت، چهار شافع عصيان

يکي است خواجه ي محشر، يکي است ساقي کوثر

يکي امين صراط  و، يکي است حاکم نيران

نبي شفيع قيامت علي محيط کرامت

حسن جواز سلامت حسين صاحب فرمان

چهار يار موافق چهار خير خلايق

چهار مخبر صادق چهار حجت يزدان

يکي امين شريعت يکي معين طريقت

يکي قرين حقيقت يکي مبين اديان

نبي شريعت بر حق علي طريقت مطلق

حسن امام محقق حسين هادي ايمان

چهار سيد شافع چهار شافع نافع

چهار اصل منافع چهار رهبر رهدان

يکيست حرف هدايت يکيست عين عنايت

يکيست راوي آيت يکيست شارح قرآن

نبيست سوره ياسين عليست آيت تمکين

حسن سفينه تحسين حسين نامه احسان

يکيست سيد امجد يکيست کوکب اسعد

يکيست در منضد يکيست لولو و مرجان

نبيست باغ سيادت عليست اصل سعادت

حسن نهال کرامت حسين چون گل ريحان

چهار مشفق امت چهار بحر محبت

چهار صابر محنت چهار مهتر دوران

يکيست رنج کشيده يکيست جور رسيده

يکيست زهر چشيده يکي دگر شده قربان

نبي براي احبا علي ز شدت اعدا

حسن کشيده جفاها حسين ظلم فراوان

چهار چيز محبان شاه راست معين

شراب کوثر و غلمان حور و روضه رضوان

چهار شهر وطن شد مواليان علي را

يکيست حاوه سبزوار با قم و کاشان

ز مدح هشت و چهار هست چون حديث سليمي

گرفته صيت کلامش چهار حد خراسان

ز مادحان بچهارم سه بعست و تشبه

يکي دعبيل و فرزدق يکي بکاشي و حسان

اميد هشت بهشتست چار جوي بحشرم

چو هشت و چهار دو را بنده ماده هست و ثناخوان

در منقبت اميرالمؤمنين علي (ع)

62

شاه مردان مير دين، حيدر اميرالمؤمنين

شير يزدان شافع محشر اميرالمؤمنين

هر کجا در ملک عالم شهسوار و سروريست

هست بر جمله سرو سرور اميرالمؤمنين

از کمال و فضل در ديوان قرب کبريا

هيچ داني کيست سر دفتر اميرالمؤمنين

از ره تعظيم و حرمت بر زبان جبرئيل

گفته نامش ايزد داور اميرالمؤمنين

در طريق حق امامت را نمي شايد کسي

جز وصي نفس پيغمبر اميرالمؤمنين

هر کسي دارند در عالم امام و رهبري

هست ما را هادي و رهبر اميرالمؤمنين

اي که سر از پا نمي داني بدان باري که هست

بر همه مردان عالم سر اميرالمؤمنين

مردي وجود و شجاعت لطف و احسان و کرم

گشته ختم از روز فطرت بر اميرالمؤمنين

فخر دارد بر همه شاهان کسي کز جان و دل

شد غلام خواجه ي قنبر اميرالمؤمنين

در اشارت هم فرود آرند هم گردند باز

زهره از گردون، خور از خاور اميرالمؤمنين

تشنه لب ما سوي صحراي قيامت مي رويم

براميد ساقي کوثر اميرالمؤمنين

چون سليمي از دو عالم نيست ما را طاعتي

غير مهر حيدر صفدر اميرالمؤمنين

گر گنه کاريم مي داريم اميد نجات

از ولاي شاه دين پرور اميرالمؤمنين

ولايت نامه از امام هشتم علي بن موسي الرضا (ع)

63

اي دل به مدح قبله ي هفتم گشا زبان

از معجزات ضامن آهو، نما بيان

شاهنشهي که در همه صبح و مسا بود

جاروب آستانه اش از بال قدسيان

اوصاف وصف او نتوان کرد اين چنين

توصيف از صفات جلالش کجا توان

يعني يکي ز معجزه اش را بيان کنم

تا بشنوند جمله محبان و دوستان

بست از مدينه بار سفر چون به سوي طوس

تقدير هم رکاب و قضا گشت همعنان

در آن سفر منازل چندي نمود طي

در بين ره فتاد گزارش به آن مکان

نخجير ديد بسته و صياد بر سرش

تيغ از ميان کشيده پي قتل بي زبان

آهو به هر طرف نگران بود و مي گريست

ناگه فتاد چشم شهنشاه انس و جان

آن بي زبان به شاه غريبان سلام کرد

گفتش جواب از لب لعل گهر فشان

بوسيد سم مرکب آن شه غزال و گفت

اي صاحب مروت و غمخوار بيکسان

شاها بگير دست من از پا فتاده ام

صياد را بگو که ببخشد مرا امان

دارم دو بچه جانب آن کوه، شير خوار

اکنون دو روز شد که از ايشان شدم نهان

دانم که از جدايي و هم از گرسنگي

گريند همچو ابر و دوان اند در فغان

از بعد شير دادن اطفال خويشتن

آيم به خدمت تو، ‌خلافي در آن مدان

آن صاحب سخاوت و لطف و کرم ز مهر

رو کرد پس به جانب صياد آن زمان

گفتا بيا بکن تو رها اين غزال را

من ضامنم، نيامد اگر، قيمتش ستان

اطفال شير خواره از او مانده در عقب

رو آورد به جانب آن کوه سوي شان

چون شير داد باز بيايد به نزد تو

بشنو ز من سخن، نبود بهر تو زيان

صياد اين کلام چو بشنيد شد به خشم

گفتا فسانه در ره من اين قدر مخوان

آهوي دام ديده ي رم کرده را ز دست

سازم رها دوباره بيايد بگو چه سان؟

گر ضامني بيا و نشين پا به دام  من

هستي اگر ز صدق بدين صيد مهربان

گر رفت اين غزال نيامد به نزد من

سازم همان زمان ز تو سيلاب خون روان

شاه غريب گفت به صياد جد من

بخشيده بهر دين، سر خود را به دشمنان

دستش ز تن جدا شد و افتاد بر زمين

عباس نامدار و علمدار تشنگان

بابش در اين جهان نديده بر آرزو

شد کشته نااميد علي اکبر جوان

قاسم عروسيش به قيامت فتاد ليک

افتاد همچو گوهر بسمل به خون تپان

بر حلق شيرخواره، علي اصغر صغير

تا پر نشست تير جفاي مخالفان

جدم گلوي تشنه، سرش را بريد شمر

جسمش به خاک و خون و سرش بر سر سنان

آتش به خيمه گاه بر افروخت ابن سعد

هر سو بلند گشت چو آواز طفلکان

اهل حرم اسير به پشت شتر سوار

يک سو بلند شيون و فرياد کودکان

از اسب شد پياده و بنشست پا به دام

خورشيد سان گرفت به روي زمين مکان

آهو روانه گشت سوي بچگان خويش

وان گه بهار گلشن صياد شد خزان

چون ساعتي گذشت که پيدا نشد غزال

چشم از ادب ببست گشود از غضب زبان

گفت اي عرب، بگوي، کجا رفت صيد من؟

آهوي دام ديده نشد رام در جهان

شد ديرتر ز صيد من او را به من رسان

خود را ز درد و محنت و اندوه وارهان

سر خيل اوليا لب معجز بيان گشود

گفت اي خداي عالم و خلاق غيب دان

يا رب منم غريب در اين دشت دادرس

آن صيد هر کجا بود او را به من رسان

در استغاثه بود گل گلشن نبي

آهو ز روي دشت همان لحظه شد عيان

افگنده هر دو بچه ي خود را به پيش رو

پهلو به بچه ها زده آمد دوان دوان

بوسيد خاک پاي امام غريب را

بهر ثواب گشت به دورش چو آن زمان

وان گاه هر دو بچه ي خود کرد پيشکش

سلطان دين به فرق وي انداخت سايه بان

گفتا بگو که باعث دير آمدن چه بود

صياد بي مروت تو بود با فغان

آهو نمود عرض که امروز جمعه بود

رفتم به سوي منزل و ديدم که وحشيان

جمعند جملگي به عزاداري حسين

مشغول تعزيت شدم من هم در آن مکان

دير آمدن نداشت اماما جز اين سبب

قربان خاک پاي تو اي شاه انس و جان

پس آن جناب دست به رويش کشيد و گفت

اي وحشيان وادي غم، خوش به حالتان

در روز جمعه از شهدا ياد مي کنيد

من هم توقعي ز شما دارم اين زمان

آيد به چند روز دگر بر شما خبر

از مرگ اين غريب به غم گشته توأمان

روز دوشنبه تعزيه ي من به پا کنيد

هستم غريب چون که مرا نيست نوحه خوان

صياد چون که معجزه را ديد شد خجل

يکباره رفت از سر او طاقت و توان

گفتا که خاک بر سرم از صيد کمترم

او دوست با امام شد و من ز دشمنان

شاها شوم فدات ز نام و نسب بگوي

دانم ترا به نزد خدا هست عز و شان

فرمود شاه دين که منم زاده ي رسول

جدم عليست جده ي من سيد زنان

موساي کاظم است پدر، نام من رضاست

آواره گشته ام ز ديار وز خانمان

بودم من غريب روان سوي شهر طوس

بهر هدايت همه خيل مواليان

صياد عرض کرد به آن شهسوار دين

کاي باعث نجات اسيران شدي به جان

از صدق توبه کردم و هستم اميدوار

بشماريم ز خيل محبان خاندان

آن صاحب سخاوت و احسان ز لطف گفت

صياد را که آه تو زد آتشم به جان

من ضامنم به جمله غريبان توي غريب

بگذشتم از گناه تو و جمله دوستان

خوشحال شد جوان و ببوسيد پاي او

سلطان اوليا به سوي طوس شد روان

اي شمع دودمان امامت غريب طوس

بهر خدا نظر نما سوي مخلصان

دارند دوستان همه شوق زيارتت

از آرزوي خويش مکن نااميدشان

ليکن ز لطف کن به سليمي نظاره اي

قدش ز بار محنت جد تو شد کمان

قصيده در مدح اميرالمؤمنين علي (ع) در تتبع خواجوي کرماني به التزام اشتر و حجر

64

نگارا روز عيد آمد بيارا اشتر و حجره

که با زينت بود زيبا و رعنا اشتر و حجر

اگر داري سر عيش و تماشا وقت آن آمد

بجستش عيد و قرباني بيآرا اشتر و حجره

چه باشد گر دمي در کلبه ي احزان ما آيي

که جان قربان کنيم ار نيست ما را اشتر و حجره

به پاي حجره ات تا چند پايم چون شتر بي خود

که مي نارند با بار غمت با اشتر و حجره

سوار آمد به زير حجره بالاي شتر با هم

نديدم خوب تر زان زير و بالا اشتر و حجره

مرا از بهر مهماني و قرباني آن دلبر

شب و روز است خالي و مهيا اشتر و حجره

کشيده ست و گشاده عاشقان را چون دل و ديده

ز بهر مقدم آن ماه سيماب اشتر و حجره

نبيند خوب تر زين اشتر و حجره کسي هرگز

بيارايند اگر صد ره به دنيا اشتر و حجره

ببين حجره روان من که بر اشتر بنا کردم

که مثل اين ندارد هيچ بنا اشتر و حجره

عروسانند اندر حجره ي ابکار افکارم

همه با زينت و زيور نه تنها اشتر و حجره

ندارد بر قطار متصل جز من کسي چندين

به عهد دولت صدر معلا اشتر و حجره

علاء الدين و الدنيا علي آن کز سخاي او

پر از سيم و زر آمد هر گدا را اشتر و حجره

ز بهر زينت خيل و شکوه خلوت عيشش

بيارايند روزي بزم و هيجا اشتر و حجره

عرب را با عجم پيوسته از خيل سخاي او

فراوان است اندر شهر و صحرا اشتر و حجره

ز آثار کفايت هاش در ملک شهنشاهي

پر است از زيور و زر در همه جا اشتر و حجره

ز بهر مسکن خيل غلامانش عجب نبود

اگر آيد پديد از خار و خارا اشتر و حجره

اساس کار بدخواه و بقاي عمر آمد سست

چنان باشد که اندر روي دريا اشتر و حجره

چو اشتر زير بار آمد عدو در حجره ي محنت

چنان کآندر زمانه نيست پيدا اشتر و حجره

کليد حجره ي فتح و زمام خصم اشتر دل

چو هست اندر کفت بربند و بگشا اشتر و حجره

رديف شعر من تا شد لقب چون حجره و اشتر

کنند از فخر سر بر سقف مينا اشتر و حجره

به مدحت آن چنان باشد بلند ايوان شعر من

که هستش پايه ي ادناي ادني اشتر و حجره

بسي در حجره ي معني سخن بربستم و کردم

رديف دلکش اين شعر غرا اشتر و حجره

رسد فخرم در اين معني که کس را نيست غير از من

به مدح افتخار دين و دنيا اشتر و حجره

مرا نه مرکبي نه مسکني، عيدي چنين کين دم

کنند آراسته هر پير و برنا اشتر و حجره

ز دنيايي ندارم هيچ و با اين مفلسي جز من

نکرده جمع کس چندين به يک جا اشتر و حجره

سليمي زين سخن دارد دعاگويي غرض ورنه

چو کوته همتش نبود سرا پا اشتر و حجره

هميشه تا که خوبانند و حيرانند در عالم

به هر منزل ز بهر بار ما را اشتر و حجره

سپهرت بارکش بادا (به زير) حجره بارت

چنين مي خواهم از ايزد، تعالي، اشتر و حجره

المسجع در مدح امام علي (ع)

66

اي ز جلالت، بر همه عالم، حکم ترا حق داده رواني

مسند دين را، صدر نشيني، ملک جهان را، شاه نشاني

بحر عطايي، لطف خدايي، خلق جهان را، راه نمايي

ديده و دل را، نور و صفايي، جسم و جسد را، جان و رواني

شاه دلاور، حيدر صفدر، شافع محشر، ساقي کوثر

اي که به دانش، بعد پيمبر، از همه خلقت، نامده ثاني

سرور ملت، هادي امت، آيت رحمت، قاسم جنت

مهر ولايت، ماه امامت، در کرامت، بحر معاني

شاه و امامي، انس و پري را، جاي تو نبود، ‌هيچ وصي را

معرفت حق، شرع نبي را، هم تو عياني، هم تو بياني

گاه چو عيسي، ساخته لطفت، ‌زنده به يک دم، مرده دلان را

گاه چو موسي، خلق جهان را، راعي عدلت، کرده شباني

قدرت حقي، مرشد خلقي، خازن علمي، مفتي ديني

قاضي جني، هادي انسي، گلبن قدسي، سرو جناني

يا نبي الله، اول و آخر، ‌بوده موافق، باطن و ظاهر

دين خدا را، حافظ و ناصر، شرع نبي را، ‌ساعي و باني

بر تو مسلم، ملکت شاهي، ملت و دين را ، پشت و پناهي

سايه ي يزدان نور الهي، جمله جهان را، فيض رساني

کاشف قرآن، حجت يزدان، رحمت رحمان، شافع عصيان

بر همه سرور، بر همه سلطان، ماه زميني، شاه زماني

مي نکنم کس، با تو مقابل، خود نکند اين، مردم عاقل

نيست مساوي، عالم و جاهل،‌ غير نداند، آن چه تو داني

بغض تو باشد، ذلت دنيا، نکتب عقبي، نار جهنم

حب تو بخشد، جنت اعلي، افسر شاهي، تخت کياني

اي همه جانها، باد فدايت، گفته به قرآن حمد خدايت

بنده چه گويم، مدح و ثنايت، هر چه بگويم، برتر از آني

گر چه نباشد، ‌مال و منالم، ‌غم نخورم زان، هيچ ننالم

حب توام بس، دولت باقي، ياد نيارم، دنيي فاني

عاشق و مستم، مست الستم، عهد محبت، مي نشکستم

جام صفا ده، باز به دستم، تا زخمارم ، باز رهاني

ساقي جانها، از ره احسان، يک نظر افکن، بر من حيران

مست تو باشد، تا به ابد جان، جرعه ي خويشم، گر بچشاني

داغ تو دارد، جان فگارم، مهر تو ورزد، اين دل زارم

هيچ شفيعي جز تو ندارم، رو به که آرم، گر تو براني؟

من که ز عصيان، در درکاتم، حب تو آرد، با درجاتم

هست به لطفت، روي نجاتم، عفو گنه را، چون تو ضماني

گر چه به مدحت، نظم روانم، نام برآرد، در دو جهانم

بنده ي امرم، نام ندانم، هر چه تو گويي، هر چه تو خواني

يا رب اگر ما، خسته دلان را، همچو سليمي، از سر غفلت

نامه سيه شد، صرف گنه شد، حاصل هستي، عمر و جواني

روز قيامت، چون به شفاعت، نقد محبت، پيش تو آرم

هست اميدم، کز کرم خود، زلت ما را، در گذراني

در مناقب اميرالمؤمنين علي (ع)

67

والي دين ولي خدا، مرتضي، علي

زوج بتول ابن عم مصطفي، علي

قائم مقام سرور و سردار انبيا

هادي خلق قاضي دين خدا، علي

کنيت ابوالحسن، لقبش گشت مرتضي

شد نام او ز حضرت رب العلا، علي

چون زينوا مجالسکم در حق وي است

بگشا زبان به مدح شه اوليا، علي

غير از نبي که هر دو ز يک نور مشتقند

نسبت مکن ز جهل کسي را تو با، علي

نام علي و نام محمد جدا مکن

هرگز نبود چون ز محمد جدا، علي

جنت جزاي حب علي دان به حکم حق

زيرا که هست حاکم روز جزا، علي

منصوص قول حق شد و تشريف خاص يافت

گاهي ز انما و گه از هل اتي، علي

چون گشت جانشين محمد به قول حق

آورد حق دين و شريعت به جا، علي

گفته ثنا و حمد، خدا و پيمبرش

زيرا که هست لايق حمد و ثنا، علي

مقصود کون و دنيي و عقبي محمد است

نفس نفيس اوست به قول خدا، علي

بر نام اوست نامه ي شاه که بود و هست

شاه دو کون و صاحب تاج و لوا، علي

آن کس که داد نصرت دين محمدي

در ابتدا علي بود و در انتها، علي

حامي دين احمد و ماحي کفر بود

بر مسند قضا و به صف غزا، علي

با نام او چو کرد خدا نام خود قرين

نازل شد اسم عالي او از سما، علي

همچون رسول محترم از راه  قرب بود

پيوسته محرم حرم کبريا، علي

بي شک برد به خلد برين راه هر کرا

باشد امام و راهبر و پيشوا، علي

دارند هر کسي به امامي گر اقتدا

ما را بود به هر دو جهان مقتدا، علي

هر بخششي که بايدت از حب او طلب

زيرا که هست سرور ملک سخا، علي

هر کس در اين جهان به کسي دارد التجا

ما را بود به هر دو جهان ملتجا، علي

روي دلم هميشه به سوي علي بود

زان رو که هست قبله ي شاه و گدا، علي

دارند هر کسي به جهان ورد و طاعتي

اوراد من بود، به صباح و مسا، علي

فردا که در دهد به مطيعان و دوستان

بر خوان لطف و مرحمت خود صلا، علي

دانم که بخشد از کرم و فضل خويشتن

بر حال مفلسي من بينوا، علي

هستم گدا و بنده و چاکر به جان و دل

چون هست شاه و سرور و سلطان ما، علي

فخر من از محبت ايشان بود که هست

خير البشر محمد و خير الوري، علي

دست نياز چون که برآرم به نزد حق

باشد دعا محمدم و مدعا، علي

چون درد و رنج و جرم و گنه را به روز حشر

باشد دوا محمد و بخشد شفا، علي

ورد  زبان من چو سليمي از آن بود

پيوسته يا محمد و همواره يا، علي

ترکيب بند ها و مسمطها

1

 هفت بند در تتبع مولانا حسن کاشي

بند اول

السلام اي آفتاب آسمان شرع و دين

مطلع نور حقيقت منبع علم اليقين

السلام اي صفوةالله، آدم شيث اقتدار

وارث نوح نبي الله، امام المتقين

السلام اي کرده در راه رضاي حق نثار

چون ذبيح الله اسماعيل ، جان نازنين

السلام اي شاه احمد سيرت و خلت شعار

چون خليل الله امين ملت و هادي دين

السلام اي يوسف مصر ملاحت کآمده

ياد نام تو انيس جان يعقوب حزين

السلام اي وارث داوود، کاسرار زبور

از کرامت کرده ايزد بر دل پاکت مبين

السلام اي حيدر صفدر امام جن و انس

کآمده ملکت سليمان وار در زير نگين

السلام اي خضر موسي قرب و هارون منزلت

موسي طور جلالت عيسي خلوت نشين

السلام اي باب شهرستان علم مصطفي

کاشف سر الهي نفس خير المرسلين

السلام اي ماه مهر افروز برج طا و ها

السلام اي آفتاب آسمان يا و سين

السلام اي حاکم و هادي نيران و صراط

شافع محشر، قسيم دوزخ و خلد برين

السلام اي شاه خيل اوليا و اصفيا

والي و مولي، ولي الله اميرالمؤمنين

اي خدا و مصطفايت گفته صلوات و سلام

آمده مدح و ثنايت در حديث و در کلام

بند دوم

چون ز بيداد گنه، ما را تويي فرياد رس

دادخواهانيم بر درگاه تو، فرياد رس

ما مراد خويش، اي شاه از تو داريم التماس

چون از اين درگاه حاصل مي شود هر ملتمس

منت ايزد را که بر حسب مراد خويش يافت

دل که عمر [ي] سده بوس حضرتت بودش هوس

اي ز تعظيم و شرف در عالم علم و شرف

جز خدا و مصطفي نشناخته قدر تو کس

بهر زاد آخرت دارند هر کس طاعتي

ما ز هرطاعت که باشد، حب تو داريم و بس

پيش از آدم، نور تو با نوراحمد آفريد

حضرت حق، گر به صورت [آفريد] اي شاه پس

گر دم جان بخش تو همره نبودي با مسيح

کي به معجز، مرده هرگز زنده کردي در نفس؟

مرغ روحم در هواي روضه ات باشد هنوز

اندر آن ساعت کزين منزل بپرد از قفس

هر کسي کاو ميل، سوي گلشن کويت نکرد

در قيامت طعمه ي آتش شود چون خار و خس

چون توان کردن مقابل با تو غيري را ز جهل

کي رسد با شاه باز سدره ي عزت مگس؟

حاصل دريا و کان از جود دستت مستعار

نور فيض مهر و ماه از روي ماهت مقتبس

حلقه در گوش [است] هر جا شهسوار فارس است

کو به ميدان شجاعت راند از موري فرس

گفته در وصف جوانمردي و تيغت کردگار

لافتي الا علي لا سيف الا ذوالفقار

بند سوم

يا رب اين ماييم رو در خاک اين در يافته

خاک بوس کعبه ي مقصود را دريافته

ديده ي اعمي و خاک آلوده بخت خويش را

از غبار خاک اين درگه منور يافته

اي ز يمن خاکبوس آستانت هر صباح

خسرو چرخ چهارم زيب افسر يافته

يافته در بارگاهت بار، کان جا بارها

خويش را روح القدس مداح و چاکر يافته

جان نسيم رهگذار روضه ي پاک تو را

هم چو انفاس مسيحا، روح پرور يافته

ز ابتدا تا انتهاي آفرينش، هيچ کس

کافرم غير از نبي مثل تو ديگر يافته

خوانده بر ذاتت ولي الله هر جايي نبي

وين کمال و منزلت از فضل داور يافته

حاصل دنيا و دين را همت عالي تو

گاه استغنا متاعي بس محقر يافته

طاير زرين جناح چرخ يعني آفتاب

در هوايت خويش را از ذره کمتر يافته

ديدن روح ار چه ممکن مي نگردد، عقل کل

صروت جسم تو را روح مصور يافته

سالم از آذر کسي ماند که اندر حب تو

سيرت سلماني و اخلاص بوذر يافته

هر کسي کاو گشته از خيل گدايان درت

دولت سلطاني و ملک دو کشور يافته

حاجت خويش از درت اي شاه دارم من طلب

کانچه دارم من طلب، يابم به حکم من طلب

بند چهارم

اي ز خلق روح بخشت تازه جان مصطفي

شاد از تو در همه حالي روان مصطفي

هر نبيي را تو بودي از ره معني معين

از زمان دور آدم تا زمان مصطفي

نيست بعد از مصطفي، غير از تو بر امت امام

از کلام حضرت حق در بيان مصطفي

از تو مي بايد نشان دين و ملت جست از آنک

داري اندر صورت و معني نشان مصطفي

گر بود هر خاندان را سيدي و سروري

سيد و سرور تويي بر خاندان مصطفي

کرده بهر جان سپاري تکيه گه بر بسترش

گاه از تمکين، نشسته بر مکان مصطفي

شهسواران در ره دين گر چه بسيار آمدند

شهسواري چون تو نامد همعنان مصطفي

همچو امر و طاعت خود حضرت حق کرده فرض

طاعت و امر تو را بر امتان مصطفي

هيچ کس جز تو ز روي صورت و معني نبود

واقف و آگه ز پيدا و نهان مصطفي

هم شريعت هم طريقت هم حقيقت را تويي

راز گوي و راز دار و راز دان مصطفي

هست با قول تو در معني موافق بي خلاف

هر حديثي کان گذشته بر زبان مصطفي

نيست بي حب تو از کس طاعت و ايمان قبول

هست اين وارد ز لفظ درفشان مصطفي

اي ز عزت مصطفي و صاف و مدحت گوي تو

گفته جبريل آفرين بر دست و بر بازوي تو

بند پنجم

اي فراز سدره جايت يا اميرالمؤمنين

عرش در تحت لوايت يا اميرالمؤمنين

شد چو کعبه قبله گاه زمره ي کروبيان

روضه ي جنت سريت يا اميرالمؤمنين

از ره قدر و شرف چون رحمة للعالمين

خوانده لطف خود خدايت يا اميرالمؤمنين

هر کمال وعلم و معجز کانبيا را بوده است

کرده حق، جمله عطايت يا اميرالمؤمنين

کس نداند گوهر و زر ساختن از سنگ و خاک

جز کف معجز نمايت يا اميرالمؤمنين

تا قيامت هست کحل ديده ي انس و ملک

از غبار خاک پايت يا اميرالمؤمنين

دارد از ملک ولايت ملک و مالي هر کسي

نيست ما را جز ولايت يا اميرالمؤمنين

کرده ايم از سر قدم، داريم سر هم چون قلم

بر خط مهر و وفايت يا اميرالمؤمنين

نيم جان خود فداي راه حبت کرده ايم

اي همه جانها فدايت يا اميرالمؤمنين

نيست ما را هيچ مقصودي و مطلوبي دگر

از دو عالم جز لقايت يا اميرالمؤمنين

روز محشر چون که بردارم سر از خاک لحد

منتظر بهر ندايت يا اميرالمؤمنين

چشم آن دارم که بگشايم به ديدار تو چشم

بشنود گوشم صدايت يا اميرالمؤمنين

هست مسکن، جنت المأوي احباي تو را

جاي در قعر جهنم باشد اعداي تو را

اي که رزق خاص و عام از خوان احسان شماست

نعمت و ناز دو عالم صدقه ي خوان شماست

نه همين اهل زمين حکم شما را تابعند

کآسمان و مهر و مه در تحت فرمان شماست

پاسبان قلعه ي هفتم که کيوان نام اوست

در مراتب هندوي هندوي دربان شماست

با همه رفعت فراز چار طاق آسمان

شاه انجم ترک مشعلدار ايوان شماست

پيش از آن کين دور گردون بود سير اختران

تا به دور دامن جاويد دوران شماست

با همه حسن و جمال و زينت و زيب و بها

گلشن فردوس اعلا از گلستان شماست

رحمتي بر حال ما بيچارگان کن از کرم

رحمة للعالمين از حق چو در شأن شماست

بسته با حب شما جان، عهد و پيمان از ازل

هم بدانسان تا ابد بر عهد و پيمان شماست

دارد اميد قبول اين مقدس آستان

بنده ي مسکين، ‌سليمي کز غلامان شماست

گر ندارد پايه ي کاشي به قرب و منزلت

از سر اخلاص مداح و ثناخوان شماست

دارد از حب شما اميد غفران و نجات

چون نجات و مغفرت از حب و عرفان شماست

زانکه بي اين هر دو نتوان دين و ايمان داشتن

آرزو بردن نجات، اميد غفران داشتن

بند هفتم

اي به خاک درگهت روي نياز خاص و عام

ز ايرانت ساکنان روضه ي دار السلام

کعبه ي اهل نجات است اين حريم محترم

کز شرف دارد هزاران فخر بر بيت الحرام

روز و شب بهر نثار قبه ي پر نور تو

ورد زوار ملايک هست صلوات و سلام

هم چنان کز حرمتت خاک نجف شد محترم

کعبه هم از مولد پاک تو دارد احترام

اي ز عزت کرده حق با نام خود نامت قرين

چون رسول الله تويي فخر البشر، خير الانام

چون به حکم نص قرآن دين گرفت از تو کمال

حضرت حق نعمت خود کرده بر خلقان تمام

هر که او کفران اين نعمت کند، کفر آن بود

هست بي شک، نعمت دنيا و دين بر وي حرام

ملت حق، دين يزدان را اميني و امان

خيل اسلام، اهل ايمان را اميري و امام

با هواي کلبه ي فقر و فضاي همتت

قصر جمشيدي چه و ملک سليماني کدام؟

در قيامت سر برآريم از لحد با ياد تو

چون دهد ساقي لطفت، شربت يحيي العظام

هست مدحت احسن جمله سخن ها ز آن که حق

گفته وصفت در کلام حق، زهي حسن کلام

چون به  محشر فرقه اي گردند در دوزخ مقيم

فرقه اي را باشد اندر جنت المأوي مقام

دوستانت را رسد از لطف رب العالمين

مژده ي جنات عدن فادخلوها خالدين

2

مرثيه سيد الشهدا امام حسين (ع)

اي دل گرت محبت آل محمد است

خون شو که روز محنت آل محمد است

وي ديده ساز خون دل از غم تو هم روان

امروز چون مصيبت آل محمد است

امروز جان جمله محبان و مؤمنان

در درد و داغ حسرت آل محمد است

تو نيز روي زرد کن از اشک سرخ آل

چون در دلت محبت آل محمد است

بر چهار طاق عرش بتائيد پنج نام

جاويد صيت دولت آل محمد است

آل محمد ار علي مرتضي بود

آن سروري که تاج سر اوليا بود

اي کاينات در کنف مرتضي علي

گيتي مشرف از شرف مرتضي علي

شد جان ما نشانه ي تير محبتش

اي صد هزار جان هدف مرتضي علي

گر بايدت که روز جزا شربت طهور

نوشي به کام دل ز کف مرتضي علي

از ديده خون ببار ز بهر شهي که بود

روز مصاف شير صف مرتضي علي

بنگر چه ها کشيد ز جور مخالفان

فرزند مصطفي خلف مرتضي علي

در کربلا که خاک سيه بر سر يزيد

چون بر حسين آب ببست آن سگ پليد

گر شمه اي شنيدي از اين راز فاطمه

از عرش بگذراندي آواز فاطمه

امروز غرق خون شده در خاک کربلا

شخصي که پروريد به صد ناز فاطمه

فرياد از آن زمان که درآيد فغان کنان

در حشرگاه نوحه کنان ساز فاطمه

در رود خون دو پيرهن آلوده آن دو شاه

بر دوشها فکنده به اعزاز فاطمه

خون ستم رسيده جگر گوشگان خويش

خواهد از آن سگان لعين، باز فاطمه

روح علي و فاطمه از خويش شاد کن

زان هر دو شاه زاده ي معصوم ياد کن

اول امام و رهبر و هادي دين حسن

آن کاشف حقيقت علم اليقين حسن

شمشاد باغ راستي و گلبن وفا

سرو رياض گلشن خلد برين حسن

شد کام جان جمله جهان تلخ تا رساند

از زهر شربتي به لب شکرين حسن

دلها ز غصه ريش و جگرها جراحت است

ز آن دم که گشت کشته ي الماس کين حسن

بنگر چه ها کشيد ز خصم لعين شوم

با جان خسته و دل اندوهگين حسن

تو نيز اگر چه مي رسدت رنج کربلا

مي کش به دوستي شهيدان کربلا

سلطان اوليا و شه ي اصفيا حسين

مسند نشين بارگه کبريا حسين

امروز مبتلا شده در دست ظالمان

شاه شهيد رزمگه کربلا حسين

امروز سوخته همه جانهاي مؤمنان

در آتش فراق شه اوليا حسين

مي دارم از خدا چو سليمي اميد آنک

ما را بود به روز جزا حشر با حسين

چون جز شفاعت تو نداريم دستگير

ما را که پايمال گناهيم دست گير

3

در احوال ولادت امام زمان (ع) و علائم ظهور آن حضرت

به نوک خامه سر نامه ساز نام خدا

که بر سر همه منشورها بود طغرا

سخن به حمد خدا ابتدا کن اي مؤمن

که ابتداي سخن واجب است حمد و ثنا

ز بعد حمد و ثناي خدا درود و سلام

فرست بر نبي و آل او به صدق و صفا

چو گشت معرفت دين حق تو را حاصل

ز قول حضرت پيغمبر و ز فضل خدا

ائمه را و امام زمان خود بشناس

که در امان خدايي ز جمله خوف و بلا

چرا که هر که امام زمان خود بشناس

به قول شاه رسل هست گبر يا ترسا

امام وقت و اولوالامر و حجت يزدان

که شرع و دين نبي را از و بود احيا

محمد بن حسن را شناس آن شاهي

که قايم از شرف ذات اوست ارض و سما

بيا و گوش کن اول ولادت آن شاه

نخست از نسبش کن حکايتي اصغا

ز جانب پدر او زاده ي ولي و نبي است

که روشن است چو خورشيد بر همه اشيا

ز مادر است وصي زاده شمه اي بشنو

به شرح از نسب ام آن امام هدي

بود ز بشر سليمان روايت اين سخنان

که دوستدار علي نقي بود از دل و جان

چنين حديث کن زان امام پاک ضمير

ز علم پرده به من کرد شمه اي تقرير

ز وي حقيقت آن علم چون بدانستم

مرا به خلوت خود خواند آن ستوده امير

چه گفت؟ گفت که کاري ترا بفرمايم

کزآن شوي تو سرافراز بر صغير و کبير

به خط رومي و آن لفظ نامه اي بنوشت

بداد بدره ي زر گفت هر دو را برگير

ببر به جانب بغداد چون رسي آنجا

روان برو به فلان موضع، مکن تأخير

رسند پيش تو آنجا جماعتي از روم

از آن ديار گرفته کنيزکان به اسير

بود ميان کنيزان نهان يکي دختر

نقاب بسته چو در زير ابر بدر منير

از آن گروه خداوند او بود پيري

که بي خبر بود از اصل و نسل او آن پير

شوند مشتريان جمع آن کنيزان را

کنند جمله خريداري از پي توفير

ز بهر بيع چو بخاس پيش آن دختر

رود ز سينه برارد هزار سوز و نفير

به هيچ حال به کس روي خويش ننمايد

جفا کنند بر او کز فروخت نيست گزير

جواب دهد که بر هر که من رضا دارم

کسي جز او خردم خويش را به قتل آرم

چو اين حديث بگويد تو پيش او رو زود

سپار نامه بدان مستمند غم فرسود

چو نامه خواند و نام و خط مرا بيند

ببوسد و بنهد بر دو چشم خون آلود

کند خطاب بدان پير کاو از آن وي است

که تازيان نرسد از من و بيابي سود

مرا فروش بدين شخص ور چه نفروشي

کشم ز دست جفاي تو خويشتن را زود

بهاکند به تو آن پير، در زمان او را

رود حديث بسي و، ز بعد گفت و شنود

به مبلغي که تو را داده ام شود راضي

بکن تو بيع و بده اين دراهم معدود

به زير پرده ي عصمت بيار دختر را

کز او پديد شود صنع و قدرت معبود

چنين حديث کند بشر، کين مهم به خير

چو خير خلق، علي نقي، مرا فرمود

شدم به موجب فرموده جانب بغداد

به موضعي که سر راه آن جماعت بود

ز سوي روم رسيدند هم در آن ساعت

که گفته بود امامم به امر حي ودود

بدان زري که به من داده بود دختر را

از آن گروه خريدم به طالع مسعود

ببردمش به سوي کاروان سرا دلشاد

گشادم از جهتش خانه اي به حسب مراد

زمان زمان از سرشوق نامه را مي خواند

به نامه بوسه همي داد و اشک مي گرداند

مرا از آن عجب آمد سؤال کردم از او

که چيست حال؟ تو بر گو که عقل حيران ماند

تو چون که صاحب اين نامه را نمي داني

چه دوستيست که اين نامه در دل تو نشاند

جواب داد که من از تو به شناخته ام

به هوش باش که اين قصه باز خواهم راند

منم زعترت و ذريت حواريون

که حب آل محمد مرا ز شرک رهاند

اب من است ملک لو شعار قيصر روم

که تاج و باج ز شاهان روزگار ستاند

مرا به ابن عم خويشتن، پدر مي داد

همه اکابر و اشراف را خبر برساند

به رسم دين مسيحا ببست آييني

به خيل و لشکر و اتباع خويش طوي خوراند

ز تاج و تخت بتان زينتي تمام بکرد

چو ابر بي حد و بي عد زر و گهرافشاند

چو وقت شد که ببندند عقد، رهبانان

خدا نخواست برايشان زقهر پرده دراند

پديد گشت به يک بار بانگ زلزله اي

چنان که قيصر و آن قومرا همه ترساند

صليب ها همه افتاد و سرنگون شد تخت

به جاي خويش نه مردم نه تخت ماند و نه رخت

غريو و ولوله از جان راهبان برخاست

ز خوف و هيبت آن، عمر و جان قيصر کاست

چو ساعتي شد از آن حال گفت رهباني

که اين علامت کسر و زوال دولت ماست

گرفت خشم و برنجيد از آن سخن قيصر

ز بهر عقد دگر بار مجلسي آراست

رسيد چون به همان وقت باز زلزله اي

درآمد از چپ و از راست آن علامت خاست

همه فتاد و شکست آنچه بود در مجلس

کسي ز هول ندانيست کان چه حال و چه جاست

 فتاد لرزه بر اعضاي قيصر و مي گفت

که ضايع است همه رنج ما و سعي هباست

چو شب درآمد و هر کس به جاي خود رفتند

نمود واقعه اي رخ مرا که دل مي خواست

مسيح را و وصيش که نام شمعون است

به خواب ديدم و آن کس که او حبيب خداست

محمد نبي الله و جمله فرزندان

شدند حاضر و من نور ديدم از چپ و راست

مسيح کرد سلام و محمدش در بر

گرفت و گفت که چون وصلت تو نور و صفاست

من آمدم که کنون دختر وصي تو را

دهم بدين پسر خويشتن به حکم خدا

مسيح کرد نظر در وصي خود شمعون

که هست بخت همايون و طالع ميمون

حبيب حضرت حق با تو مي کند وصلت

به دولت ابدت شد خداي راهنمون

زبان گشاد به پيش نبي وصي مسيح

کاي ثناي تو از حد فکر و وهم برون

همه غلام و کنيزان اهل بيت تواند

ز مرد و زن به جهان هر که هست بي چه و چون

اگر کني به کنيزي قبول فرزندم

سرم ز قدر وعلو بگذراني از گردون

رسول بست مرا با ابو محمد عقد

رضا چو داد بر اين کار جد من شمعون

پديد گشت همان لحظه منبري از نور

نبي فراز شد و خطبه خواند بر قانون

چو من ز شادي آن خواب خوش شدم بيدار

زمان زمان به دلم شوق او بشد افزون

به جد خويش نگفتم ز بيم جان آن حال

که ناگهم ز سر جهل و کين بريزد خون

شدم ز شوق فراق حبيب خود بيدار

چو ديد قيصر از آن حال شد بسي محزون

ز بهر صحت من هر طبيب چيزي گفت

نداشت سود مرا آن فسانه و افسون

پس از چهارده شب باز بخت روي نمود

در سعادت و دولت به روي من بگشود

چو بود آرزوي بو محمدم در دل

به هيچ چيز نمي گشت خاطرم مايل

به خواب وقت سحرگاه آن چنان ديدم

که گشت حضرت زهرا ز آسمان نازل

کنيزکان بهشتش ستاده در خدمت

که از مشاهده شان گشتي آفتاب خجل

سلام کردم و پيشش ستادم و گفتم

کاي ز مهر تو روشن مرا سراچه ي دل

شکايت از غم مولاي خويش مي کردم

که هست شربت زهر فراق بس قاتل

جواب داد که تا مشرکي ز ما دوري

نمي شود سبب آن مراد تو حاصل

چنان که گفت مرا عرض کردم ايمان را

به فرض و سنت دين نبي شدم قايل

گرفت حضرت خير النسا مرا در بر

که اين زمان که شدي در طريق ما کامل

به جانب تو فرستم ابو محمد را

که تا به دولت ديدار او شوي واصل

شبي دگر چو درآمد حبيب خود را من

خيال بستم و بودم به خواب مستعجل

به خواب ديدمش آمد به قصر من زان سان

که آفتاب به بيت الشرف کند منزل

چو گل ز شادي آن نوبهار بشکفتم

سلام کردم و احوال يک به يک گفتم

بدان طريق مرا چند شب به خواب آمد

دليل و رهبر من شد به دولت سرمد

شبي به خواب مرا گرفت جد تو فردا

رود ز شهر و به خود لشکر عظيم برد

تو در ميان کنيزان خويش بيرون آي

چنان که کس نشناسد تو را ز نيک و ز بد

چو با گروه کنيزان روي ز شهر برون

تو را کشيم ز راه صلاح جانب خود

چو بامداد شد از شهر لشکري بردند

به قصد لشکر اسلاميان، اب من وجد

به آن طريق که فرموده بود مولايم

برون شدم به کنيزان خويشتن ز بلد

قضاي کار رسيدند پيش ما جمعي

که بهر لشکر اسلام آمده به مدد

همه اسير گرفتند آن کنيزان را

مرا گرفت يکي پير ز اهل علم و خرد

ز نام و نسبت و خويش و تبار من پرسيد

که راز خويش بگوي و مکن حديثم رد

مرا اگر ملکه نام بود بهر صلاح

نگفتم و به زبان نام نرجسم آمد

چه گفت؟ گفت که نام کنيزکان داري

دهد به فضل خود آزاديت خداي احد

مرا به لطف خوش آن پير عاقبت محمود

بدين مقام رسانيد حال من اين بود

چو بشر را سخن آن جميله شد مفهوم

حکايت نسبش کرد يک به يک معلوم

ز کار خويشتن آن نيک راي شد دلشاد

وزان سخن که بدو گفت بنت قيصر روم

برفت نرجسه را برد سوي سامرا

به نزد بو الحسن از فضل ايزد قيوم

امام گفت بسي آفرين و کرد او را

ميان قوم سرافراز بر خصوص و عموم

ز حال نرجسه پرسيد و رنج و زحمت راه

بگفت تهنيتش با مبارکي قدوم

به پيش خواهر خود آن گهي فرستادش

که فرض و سنت اسلام را کند معلوم

چو شد به معرفت دين مصطفي کامل

شناخت در همه بابي طريق آن و رسوم

ببست با پسر خود ابو محمد عقد

به فال خير و صوابش چو بود آن مقسوم

چو رفت مدت نه ماه، حاکم ازلي

ببين چه صنع پديدار کرد از آن محکوم

روايت است ز بنت تقي حکيمه به نام

که بود گوهر بحر کمال و فضل و علوم

چنين حديث کند آن سلاله ي نبوي

ز حضرت حسن عسکري شه معصوم

امير عرصه ي کونين و سرور غالب

امين و وارث علم علي ابوطالب

که آن امام سوي خانه ي من آمد شاد

چه گفت؟ گفت که اي عمه مژدگاني باد

که مي رسد ز خدا تحفه ي مرا امشب

که عالم از اثر عدل او شود آباد

بيا به خانه که از يمن دولت قدمش

دهد خداي تعالي هزار فيض و گشاد

حکيمه گفت چو من آن حديث بشنودم

شدم ز آمدن حجت خدا دلشاد

ز شوق قايم آل نبي به صد تعجيل

روان شدم به سوي بيت آن امام جواد

نشسته بود امام و کنيزکان گردش

سؤال کردم ازو کاي محيط دانش و داد

به من بگوي کز اين جمله ي کنيزانت

ولي و حجت حق را کدام خواهد زاد

امام کرد اشارت به نرجسه خاتون

که پاک اصل و ملک خصلت است و حور نژاد

چو گشت شام و به هم جمله روزه بگشاديم

پس از صلاة و عشا بعد خواندن اوراد

به پيش نرجسه رفتم که تا شود معلوم

مرا ز وعده ي قايم که بو محمد داد

نيافتم چو ز نرجس نشان آبستن

شدم ملول و دلم در محيط  فکر افتاد

امام گفت مکن شک که حضرت خالق

به وقت صبح کند بر تو قول من صادق

حکيمه گشت خجل ز آنچه کرد امام عيان

که در دل آمده بودش از آن حديث گمان

به پيش نرجسه بيدار و منتظر مي بود

که تا ز غيب چه ظاهر کند خداي جهان

چو وقت صبح شد از جاي نرجسه برخاست

وضو بساخت ز بهر عبادت يزدان

چو در نماز ستاده به حق توجه کرد

بر او پديد شد آثار حمل و صورت آن

نماز خويش به شرط وجوب کرد ادا

پس آن گهي به ثناي خدا گشاد زبان

حکيمه ديد که ناگه ز غيب ظاهر شد

به وي علامت حمل ارچه زو نبود نشان

دويد پيش وي و بستري بيفگندش

بماند در صفت حال حمل او حيران

امام گفت که اي عمه زين مدار عجب

که باشد اين پسر من چو موسي عمران

نداشت مادر موسي نشان آبستن

شد آن علامت او وقت وضع حمل عيان

تو باش منتظر حال و سوره ي القدر

روان به نام خدا ابتدا کن و مي خوان

به قول سرور دين عسکري امام حسن

حکيمه کرد چو بنياد خواندن قرآن

شنيد سوره ي القدر را ز طفل صريح

که خواند در شکم مادرش به لفظ فصيح

سلام کرد بر او حجت خدا آن گاه

ز ترس و هيبت آن شد رخ حکيم چو کاه

دويد و قصه ي فرزند کاو درون شکم

حديث گفت از آن کرد امام را آگاه

امام گفت که او حجت حق است، بود

زبان وقت، به امر خدا بدو همراه

رسيد وقت ولادت برو که ديدارش

به فال خير ببيني به موجب دلخواه

حکيمه رفت در آن خانه و حجابي ديد

نديد نرجسه را برکشيد از دل آه

امام داد ز خلوت سراي آوازش

که هست نرجسه آنجا تو جاي دار نگاه

حکيمه بي خود و ترسان دمي به امر امام

نشست منتظر و با خداي داد پناه

چو لحظه اي بگذشت آن حجاب رفت ز پيش

بديد نور، چه نوري؟ فزون ز مهر و ز ماه

به پيش نرجسه طفلي چو ماه تابان ديد

به قبله کرده رخ و بر زمين نهاده جباه

سجود کرد و برآورد بعد از آن انگشت

چه گفت اشهد ان لا اله الا الله

فقال اشهد انه محمدا جدي

و سيدي و عليا ابي ولي الله

به امر و قدرت حق عرضه کرد ايمان را

شمرد تا حسن عسکري امامان را

رسيد چون که به نام حق آن فصيح کلام

چه گفت؟ گفت که يا ذوالجلال و الاکرام

به وعده اي که مرا داده اي بده توفيق

که کار خود کنم از فضل و نصرت تو تمام

به داد و عدل بساط جهان بيارايم

دهم خلاص همه خلق را ز ظلم و ظلام

شدند از او متحير حکيمه و نرجس

که طفل يکدمه چون گويد اين حديث و کلام

امام داد پس آن گه حکيمه را آواز

که پيشم آر پسر را که کرده حق انعام

ببرد نزد امامش سلام کرد آن طفل

امام داد به فرزند خود جواب سلام

ستد و را و زبان در دهان کودک کرد

زبان وي بمکيد و از آن رسيد به کام

امام گفت که اين است حجت قايم

که هادي ثقلين است تا به روز قيام

ولادتش به گه صبح جمعه واقع شد

که بهتر از همه اوقات بود از ايام

به نيمه ي مه شعبان دويست و پنجه و پنج

زهجرت نبوي لطف ايزد علام

چو حضرت نبي الله شد از ازل او را

ز قدر و کنيت ابوالقاسم و محمد نام

خروش و ولوله ناگاه از آسمان برخاست

درآمدند به گردش ملايک از چپ و راست

همه به صورت مرغان خلد خوش آواز

شده به گرد وي از شوق حال در پرواز

حکيمه گفت چه حال ست و اين چه مرغانند

ايا امام بگو شمه اي مرا زين راز

امام گفت که اينها مقربان حق اند

به جبرئيل امين آمده ز روي نياز

ز بهر تهنيت مقدم ابوالقاسم

روانه کرده به منشان خداي بنده نواز

پس از ميانه ي مرغان نشست پيش امام

عظيم مرغ سفيدي و برکشيد آواز

امام گفت حديثي به وي سليمان وار

که نه حقيقت آن را شناخت کس نه مجاز

ستاند مرغ همان لحظه طفل را ز امام

نشاند بر پر خويشش به صد هزاز اعزاز

هوا گرفت به يک دم ز ديده غايب شد

چو ديد مادر فرزند گريه کرد آغاز

امام نرجسه را داد اين چنين پاسخ

که جبرئيل مربي طفل توست بساز

خدا ز چشم عدويش نهان همي دارد

که اولياي حقند از دگر کسان ممتاز

مقرر است که روح الامين پس از چل روز

به فضل حق پسرت را سوي تو آرد باز

شنيد نرجسه قول امام و شد خرسند

به هجر ساخت به اميد وصل آن فرزند

حکيمه گفت چهل روز چون رسيد به سر

مرا امام خبر داد و مژده بهر پسر

شدم به حضرت وي گفت جبرئيل امين

به وعده کودک ما را به ما رساند دگر

چو چار ساله بد آن کودک چهل روزه

بود بدان صفت اين حال نيست حد بشر

امام گفت که اين قدرت خداوند است

عجب مدار چنين ها ز قدرت داور

چو ختم آل علي مظهر العجايب اوست

کند ظهور عجايب بسي از آن مظهر

به فضل خويش خدا داده اين صفت ما را

که اشرف همه خلقند آل پيغمبر

به بطن والده در کودکي سخن گوييم

خبر دهيم ز اسرار خالق اکبر

به خردي و به بزرگي عبادتي از ما

نگشته فوت که پاکيم زاده از مادر

موکلند به خردي ملايکه بر ما

به امر حق همه ما را مطيع و فرمانبر

خداي داده بزرگي و منزلت ما را

به هيچ حال به خردي به حال ما منگر

حکيمه چون ز امام اين حديث اصغا کرد

به گريه آمد و شکر خدا به جا آورد

چنين دهند خبر راويان اين اخبار

که جبرئيل امين بود طفل را غمخوار

بدان طريق به پيش امامش آوردند

به قول خويش چهل روز چون شدي يک بار

چو چند چله بر آمد حکيمه گفت شدم

سوي امام حسن تا که بينمش ديدار

ستاده بود به عزت به پيش او پسري

که مهر و مه برد از پرتو رخش انوار

رخ از حجاب نهان کردم و ندانستم

که کيست آن پسر با مهابت و مقدار

امام گفت که هست اين پسر همان کودک

که يافت تربيت از لطف ايزد جبار

امين دين حق و قايم مقام من اوست

که بر علوم الهي است واقف اسرار

کنون رسيد مرا وقت آن که روي آرم

به سوي آخرت از دار دنيي غدار

از اين سراچه ي فاني چو رخت بربندم

به جان متابع وي باش و طاعت او دار

اگر رضاي خدا و رسول مي جويي

بجوي در همه امري رضاي او زنهار

کسي که پيرو امر و رضاي او نبود

بود به حشر بلاشک ز اهل دوزخ و نار

امام چون خبر مرگ خويشتن در داد

ز اهل بيت برآمد از آن خبر فرياد

کنون بيان و زمن گوش دار يک دو سخن

ز قول حجت حق عسکري امام زمن

چنين حديث کند چاکرش ابي اديان

که بود محرم وي در زمان سرو علن

که نامه اي به مداين نوشته بود امام

به من سپرد که آنجا برو مکن مسکن

يقين که پانزده روز دگر چو بازآيي

رسد به گوش تو آواز گريه و شيون

درون خانه ببيني که مي برند مرا

به سوي تخته ي تن شوي رفته جان ازتن

گريست چون که شنيد اين سخن ابي اديان

بسوخت جان و دلش از فراق و درد و حزن

به گريه گفت کاي مقتداي متقيان

ز بعد تو که بود قايم و امام زمن

امام گفت که بر من نماز هر که کند

پس آن گه از تو بخواهد جواب نامه ي من

بدان که اوست امام زمان که سازد پاک

به ضرب تيغ دو سر اين جهان ز ظلم و فتن

برفت سوي مداين روان ابي اديان

از آن خبر شده جانش اسير درد و محن

جواب نامه ستانيد و باز پس گرديد

ز غم چنان که کسي را رود روان ز بدن

چنان که حجت حق گفته بود ابي اديان

به روز پانزدهم آمد از سفر گريان

رسيد چون ز مداين به سوي سر من راي

شنيد نوحه و زاري از اندرون سراي

نشسته بود برون جعفر علي نقي

به گرد او همه گريان امير و شاه و گداي

وفات حجت حق چون شنيد ابي اديان

کشيد ناله و آه از درون غم فرساي

به رسم تعزيه پرسي به پيش جعفر شد

طريق تعزيه آورد آن چه بود به جاي

به روي تخته ي تن شوي بود امام حسن

چنان که گفته بد آن رهنماي دين خداي

چو ساعتي بگذشت آمد از سراي برون

عقيل گفت به جعفر که با گروه درآي

درون شدند که برعسکري نماز کنند

ز بهر پيش نمازي چو داشت جعفر راي

به پيش رفت پس آن گاه تا نماز کند

درآمد از پس او کودکي جهان آراي

چه گفت؟ گفت کاي عم نه کار توست اين کار

که من به باب خود اولي ترم تو باز پس آي

شنيد جعفر و شرمنده بازپس آمد

فتاد لرزه بر اعضاي او ز سرتا پاي

به پيش رفت روان کودک و نماز گزارد

زبان گشاد به تلقين به لفظ روح افزاي

چو شد ز دفن پدر فارغ آن امام زمان

جواب نامه طلب کرد از ابي اديان

سپرد نامه و گفت اي امام روي زمين

تويي که قائم آل محمدي به يقين

پس از وفات پدر پنج ساله بود امام

ولي به علم و کمال و هنر نداشت قرين

همه علوم بر او کشف کرده بود خداي

چو بود پرورش او ز جبرئيل امين

ز بس ولايت و اسرار غيب از او ظاهر

همي شدي به شب و روز در شهور و سنين

بر آن امام حسد برد عم وي جعفر

چو او نداشت چنان قدر، داشت با وي کين

ز بهر دنيي دون قصد وي همي کردند

بدند بي حد و اندازه چون اعادي دين

خداي ساختش از چشم دشمنان غايب

چرا که حکمت حق اقتضا نمود چنين

ولي ز شيعه ي وي خادمان خاصش را

منور است از آن شاه چشم عالم بين

کنون به قول و رسول و ائمه ي معصوم

که کرده اند زمان ظهور او تعيين

رسيد وقت که با حشمت سليماني

جهان به فضل خدا آورد به زير نگين

پري و آدمي و وحش و طير در فرمان

شود مسخر حکمش بساط روي زمين

همي کنند روايت ز جعفر صادق

امين و خازن اسرار حضرت خالق

که گفت قايم ما را رسد چو وقت ظهور

شود زپرتو رويش همه جهان پرنور

بود دهم ز محرم به روز عاشورا

که آفتاب ولايت کند طلوع و ظهور

بود به شکل رسول الله آن امام هدي

جهانيان همه ناظر به و و او منظور

ز صنع بر کتفش آفريده حق دو نشان

که نور تابد از آن در دل شب ديجور

يکي برآمده باشد به رنگ اعضايش

يکي چو مهر نبوت که هست آن مشهور

شوند زنده محبان خاص او بعضي

به امر قدرت حق بي صداي نفخه ي صور

رسد به روح و روان دگر محبانش

از آن بشارت رحمت هزار روح و سرور

ز دوستان وي آنها که در حيات بدند

چو عزم ديدن قايم کنند از ره دور

زمين به زير قدمشان خداي طي سازد

که در زير برسند آن جماعت از ره دور

به هر يکي ز محبانش قوت چل مرد

دهد خداي که تا بر عدو بود منصور

موافقان همه در عين راحت و رحمت

مخالفان به عذاب ابد شده مقهور

به داد و عدل بساط جهان بيارايد

خلاف و ظلم و ستم از زمانه بزدايد

چو جبرئيل به فرمان ايزد متعال

کند بدان شه معصوم بيعت اول حال

ز بام کعبه ندا در دهد که حجت حق

ظهور کرد خلايق کنيد استعجال

به يک نفس همه خلق جهان شوند آگاه

نهند روي سوي کعبه از يمين و شمال

ز آسمان چهارم کند مسيح نزول

به پيش حضرت قايم به شادي و اقبال

کند سلام و گواهي دهد که بر خلقان

تويي امام به حق قائم محمد وآل

ملايکه پس از آن ز آسمان نزول کنند

به گرد وي زده صف از براي عز و جلال

همه مطيع و متابع شوند بر همه امر

همه ممد و معاون شوند در همه حال

به پيش وي علم مصطفي برافرازند

برايد از چپ و از راست بانگ حرب و قتال

مثال شير خدا ذوالفقار اندر کف

سواره رو به غزا آرد آن همايون فال

زمان کوکبه ي صاحب الزمان چو رسد

شهان روي زمين را رسد زمان زوال

خلاف و ظلم ز روي زمين براندازد

جهان ز خارجي و ناصبي بپردازد

ز مکه چون به درآيد، ‌کند امام خطاب

به دوستان و مطيعان خود ز راه صواب

که تا کنند منادي که بر ندارد کس

ز اهل لشکر وي در سفر طعام و شراب

عصاي موسي و سنگي که از بهشت آمد

بود به پيش وي آن هر دو بشنو و درياب

به هر کجا که فرود آيد و کند منزل

از آن حجر به درآيد ده و دو چشمه ي آب

کسي که آب ازان چشمه ها بياشامد

ز تشنگي نرسد رنجش و ز جوع، عذاب

به يک نظر کند او حکم صالح و طالح

چو بگذرند ز پيشش چه شيخ پير و چه شاب

دهد خداي تعالي به وي هزارپسر

روند با ولي الله همعنان و رکاب

به شهر کوفه بسازند خانه ي پسران

هزار در که بودشان در آن مقام و مآب

دفينه ها همه ظاهر شود به حکم خداي

دهد امام به خلق آن همه به قسط و حساب

غني شوند از آن سان که مستحق زکات

پديد مي نشود، مال چون رسد به نصاب

شود ز برکت آثار عدل او معمور

هر آن ولايت و شهري که گشته است خراب

زهي عنايت و فضل و کرم، زهي توفيق

که کرد حضرت يزدان به آن امام رفيق

مهيمنا به حق سيد بني آدم

محمد نبي الله بر انبيا خاتم

به حرمت شه مردان علي ولي الله

که گشت محترم از مولدش حريم حرم

به حق حضرت بنت حبيب حق زهرا

به نور عصمت آن شمع اهل بيت کرم

به حق آن دو شه ي نامور حسين و حسن

چراغ و چشم نبي فخر عترت آدم

به حق آدم آل عبا علي حسين

که نور او زمانه زدود زنگ ظلم

به حق باقر علم اله ابو جعفر

که بود بر همه عالم به فضل و علم علم

به حق صادق حيدر دل نبي سيرت

به حق کاظم موسي کلام عيسي دم

به حق حجت هشتم علي بن موسي

به روح پاک تقي شاه اتقيا مقدم

به حرمت نقي و عسکري کز آن دو امام

اساس دين خداوندي است مستحکم

به حق مهدي هادي محمد بن حسن

که قائم است به آن شاه ملکت عالم

که چاکران و محبان شاه مردان را

نجات بخش، سليمي خسته دل را هم

به فضل خود همه را با سعادت دايم

رسان به دولت ديدار حجت القايم

4

تضمين بر قصيده ي سلمان ساوجي در مدح و مصيبت حضرت امام حسين (ع)

اين دل اين ساعت که جايت کربلاي پر بلاست

گريه و زاري کن اينجا جاي زاري و بکاست

جمله جانهاي شهيدان غرقه ي بحر فناست

خون روان از چشم خلق امروز مي داني چراست؟

خاک، خون آغشته ي لب تشنگان کربلاست

آخر اي چشم بلا بين اشک خونبارت کجاست

زاير آنيم ما با چشم خون افشان همه

در عزاي نور چشم مصطفي گريان همه

اي دل ار آمد نصيبت محنت و حرمان همه

چون کني طوف شهيدان ره ايمان همه

جز به چشم و چهره مسپر خاک اين در، کان همه

نرگس چشم و، گل رخسار آل مصطفاست

گر برون آيد ز جان آتشين زين غم، دمي

در دمي، از سوز آه من بسوزد عالمي

بهر آل مصطفي دارند هر کس ماتمي

خون گري اي چشم طوفان ديده، گر داري نمي

اي دل بي صبر من آرام گير اينجا دمي

کان در اين جا منزل آرام جان مرتضاست

دل کرا ماند به جاي و جان کجا باشد صبور؟

چون نظر بر کربلاي پر بلا افتد ز دور

گر کسي پرسد در اين خاک از چه نازل گشت نور

گوي کاي غافل ز فيض رحمت حي غفور

روضه ي پاک حسين است اين که مشکين زلف حور

خويشتن را بسته بر جاروب اين جنت سراست

هر که او را دولت جاويد و بخت سرمد است

از دل و جان چاکر و مولاي آل احمد است

از جميع زايران، اين مقدس مشهد است

کعبه ي مقصود او همچون ملک اين مرقد است

اي که زوار ملايک را جنابت مقصد است

وي که مجموع خلايق را ضميرت پيشواست

دشمنت کاندر درک جاويد ماند پايدار

گر چه افگندت به خاک کربلا زار ونزار

با نبي و با ولي، اکنون به فضل کردگار

بر براق عزتي در جنت اعلي سوار

نعل شبرنگ تو گوش عرشيان را گوشوار

گرد نعلين تو چشم روشنان را توتياست

زاهدان ذکر شما گويند در محرابها

مخلصان را، از دل و ديده چکد خونابها

نيست بي حب شما در دين متاع با بها

در فضايلتان رسول الله گفته بابها

در حق باب شما آمد علي بابها

هر کجا فصلي از اين باب است در باب شماست

در ره مهر و محبت تا رسد جان بر لبم

ذکر اهل البيت باشد بر زبان روز و شبم

تا دهد ساقي کوثر، جرعه اي زان مشربم

هم چو عشاق است هر ساعت نواي ياربم

کوري چشم مخالف من حسيني مذهبم

راه حق اينست نتوانم نهفتن راه راست

آن که او را مصطفي و مرتضي بود اب و جد

هر که با وي شد مقابل چون يزيد بيخرد

ماند در قعر جهنم جاودان از کيش بد

هم چو ابليس لعين از درگه حق گشت رد

هر سگي کز روبهي با شير يزدان پنجه زد

گر همه آهوي تاتاراست در اصلش خطاست

ما که از خيل گدايان، در اين حضرتيم

از ولاي آل او، دين و دولتيم

سوگواران حسين و کشته ي آن تربتيم

از جفا و کينه ي اعداي او در زحمتيم

اي چو دريا تشنه لب، لب تشنگان رحمتيم

آبرويي ده به ما کآب همه عالم تو راست

هر که از انسان ميان حق و باطل کرده فرق

در عزا و  ماتمند از غرب عالم تا به شرق

آتش غم شعله در جان مي زند هر دم چو برق

بهرآن لب تشنه ي در خون کشان گيسو و فرق

سنگها بر سينه کوبان جامه ها در نيل غرق

مي رود نالان فرات آري از اين غم در عزاست

اي دل ار ميل طواف کربلا خواهي نمود

سيلها از ديده ي خونبار مي بايد گشود

با شهيدان جان ما امروز هست اندر شهود

مي رسد از آتش آن تشنگان بر عرش دود

آب کف بر رو از اين غم مي زند ليکن چه سود

کف زدن بر سر کنون کاندر کفش باد هواست

مؤمنان رو در امام و مقتدايي مي کنند

منکران بر راي خود هر يکي هوايي مي کنند

از عداوت با مطيعان ماجراي مي کنند

راه حق بگذاشته فکر خطايي مي کنند

هر کس از باطل به جايي التجايي مي کنند

ملت حق را جناب آل حيدر ملتجاست

اي امامي کز نبي و از وليي يادگار

بر تو مي گريد دو چشم خون فشانم زار زار

چون ندارم وجه ديگر اي ولي کردگار

مي نهم بر خاک روي زرد و چشم اشکبار

خدمتي لايق نمي آيد ز من بهر نثار

خرده اي آورده ام وان در منظوم شماست

اي ملايک مجلس آراي حريم حرمتت

مروه و اهل صفا شد سده بوس حضرتت

هست بيماران عالم را شفا از تربتت

مفلسانيم آمده بر آستان عزتت

يا امام المتقين عام است خوان رحمتت

مستحق بي نوا را بر درت گوش صلاست

اي به هنگام شفاعت عاصيان را دستگير

پايمال راه عصيانيم ما را دست گير

از سر اخلاص مي گويد سليمي فقير

همچو آن شاعر که فرمود اين حديث بي نظير

يا اميرالمؤمنين از ما عنايت وا مگير

خود تو مي داني که سلمان بنده ي آل عباست

جان مشتاقم توجه کرده سوي کربلا

رو به درگاه حسين آورده از راه صفا

بايد اي شاه شهيدان مفلسان بي نوا

از تو با دست تهي دارند اميد عطا

هر کسي را دست بر چيزي و ما را بر دعا

رد مکن چون دست اين درويش مسکين بر دعاست

5

في مثمن در مناقب اميرالمؤمنين علي (ع)

ايا مؤمن ار عالم و عاقلي

ز ديوانگي بگذر و جاهلي

به توحيد يزدان اگر قايلي

به حب نبي صادق و يکدلي

بگو تا که بود از ره کاملي ؟

نبي را وصيي و خدا را ولي

علي بد علي بد علي بد علي

علي بد علي بد علي بد علي

امير دو عالم شه نامدار

سر سروران، حجت کردگار

که دادش دادلدل و ذوالفقار

که تا در غزا تيغ آن شهسوار

برآرد ز قوم خوارج دمار

که بود آن که اسلام کرد آشکار؟

علي بد علي بد علي بد علي

علي بد علي بد علي بد علي

از آن پيش اي دل که يزدان پاک

کند طينت آدم از آب و خاک

دهد روح را با جسد اشتراک

نهد قسمت زندگي و هلاک

که بد با محمد ز يک نور پاک؟

بگو و مدار از کسي هيچ باک

علي بد علي بد علي بد علي

علي بد علي بد علي بد علي

ز بعد نبي غير حيدر که بود؟

که بود احتياجش به وي هر که بود

نماينده ي دين داور که بود؟

گشاينده باب خيبر که بود؟

نبي را وصي و برادر که بود؟

بر اسلاميان شاه و سرور که بود؟

علي بد علي بد علي بد علي

علي بد علي بد علي بد علي

علي دان امام زمين و زمان

که حکمش روان است بر انس و جان

زنام عي جوي امن و امان

شب و روز در آشکار و نهان

چه اوراد دارند کروبيان؟

چه گويند سکان هفت آسمان؟

علي بد علي بد علي بد علي

عي بد علي بد علي بد علي

بر او خالق آسمان و زمين

ثنا گويد و مدحت و آفرين

ستايشگرش سيد مرسلين

گداي [درش جبرئيل امين]

که با انبيا بود در ره قرين؟

بگاه بلاشان پناه و معين

علي بد علي بد علي بد علي

علي بد علي بد علي بد علي

محمد که فخر بني آدم است

حبيب حق و اشرف عالم است

بر اسرار علم خدا محرم است

ز تعظيم بر انبيا خاتم است

که نفس وي و همدم و هم دم است؟

که از خلق عالم به علم اعلم است؟

علي بد علي بد علي بد علي

علي بد علي بد علي بد علي

اگر نام آن شاه با احترام

نبودي، نبودي ز کونين نام

چو فخر بشر بود خير الانام

از او کار اسلام و دين شد تمام

به قول نبي و به نص کلام

بگو کيست از بعد احمد امام؟

علي بد علي بد علي بد علي

علي بد علي بد علي بد علي

سخن از علي گو به رغم حسود

که بهتر از اين نيست گفت و شنود

به غير از خداوند حي ودود

علي را کسي چون تواند ستود

به هر شدت و غم که رو مي نمود

در آن حال ورد محمد چه بود؟

علي بد علي بد علي بد علي

علي بد علي بد علي بد علي

شه ملک دين حيدر صفدر است

که او شهر علم نبي را در است

امام هدي شافع محشر است

که بر اهل حق حجت داور است؟

جز او کيست کاسلاميان را سر است؟

که ما را به خلد برين رهبر است؟

علي بد علي بد علي بد علي

علي بد علي بد علي بد علي

به راه علي گر نداري تو روي

نداري ز ايمان و اسلام بوي

چو شيطان طريق عداوت مپوي

شعار نبي و، ولي ساز خوي

روايي ز ضرب محبت بجوي

که تا سکه بر زر زني خوش بگوي

علي بد علي بد علي بد علي

علي بد علي بد علي بد علي

اگر پيرو شاه مردان شوي

يقينم که از اهل ايمان شوي

مبرا ز شرک و ز طغيان شوي

به محشر سزاوار غفران شوي

سوي صدر جنت خرامان شوي

بگو تا که ايمن ز نيران شوي

علي بد علي بد علي بد علي

علي بد علي بد علي بد علي

قيامت که از حکم حي قديم

شود ظاهر آن روز هر خوف و بيم

محبان بمانند از آتش سليم

رسد مبغضان را عذابي عظيم

که حاکم بود بر جنان و جحيم ؟

که بر اهل دين هر دو باشد قسيم؟

علي بد علي بد علي بد علي

علي بد علي بد علي بد علي

هر آن کس که اهل سعادت بود

بدين خانه او را ارادت بود

مرا ذکر آن شاه عادت بود

که ذکرش کمال شهادت بود

چه چيز از محبت زيادت بود ؟

کدام اسم عين عبادت بود؟

علي بد علي بد علي بد علي

علي بد علي بد علي بد علي

اشارت ز فرزند شه شد مرا

که گفتم کلامي چنين جانفزا

بيارم بدين خاندان التجا

از آن جاست اين نور فيض و صفا

به گوش دلم لا جرم اين ندا

رسد هر دم از لطف رب العلا

علي بد علي بد علي بد علي

علي بد علي بد علي بد علي

منم روز و شب چون سليمي به جان

ثناگوي و مداح اين خاندن

به مداحي شاه بسته ميان

بر اين بگذر عمرم اندر جهان

چو خواهد شدن از تنم جان روان

در آن دم چه گويم من ناتوان؟

علي بد علي بد علي بد علي

علي بد علي بد علي بد علي

چو از خاک سر برزنم چون گياه

به رخساره داغ غلامي شاه

به سوي علي باشدم رو و راه

بود حب او شافع و عذرخواه

گروهي که بخشد خداشان گناه

چه گويند در عرصه ي حشرگاه؟

علي بد علي بد علي بد علي

علي بد علي بد علي بد علي

6

مخمس در مناقب ائمه (ع)

به شکر و حمد حکيمي کنم اساس سخن

که داد حکمت او انس روح را با تن

به مهر آل عبا ساخت جان ما روشن

که نامشان زشرف کرد ايزد ذوالمن

محمد و علي و فاطمه، حسين و حسن

مرا به راه نجات اند پنج تن رهبر

که نافريده از آن پنج تن خدا بهتر

کدام پنج امينان ايزد داور

نبي، ولي و بتول و دو سبط پيغمبر

محمد و علي و فاطمه، حسين و حسن

هر آن چه خلق شد از صنع خالق اشيا

ز عرش و کرسي و لوح و قلم ز ارض و سما

نبود آن همه الا طفيل آل عبا

فراز عرش مجيد است ثبت اين اسما:

محمد و علي و فاطمه، حسين و حسن

از آن زمان که نه قالب نه روح پيدا بود

هميشه نور نبي [و] ولي هويدا بود

به هر بلا و قضايي که انبيا را بود

وسيله شان به خدا اين بزرگ اسما بود:

محمد و علي و فاطمه، حسين و حسن

به غيرآل عبا پيش از آدم و عالم

نبود در حرم کبريا کسي محرم

چگونه توبه ي آدم قبول شد در دم

چه گفت آدم خاکي در آن ملامت و غم؟

محمد و علي و فاطمه، حسين و حسن

به حب پنج تن ايمن شوند از نيران

کدام پنج تن؟آنها که حضرت يزدان

ثنا و مدحتشان ذکر کرده در قرآن

چه پنج تن؟ که بد جبرئيل سادسشان

محمد و علي و فاطمه، حسين و حسن

کسي که يافته باشد ز اهل حق ارشاد

نبي و آل نبي را به جان بود منقاد

مرا به پنج ناز است پنج نام اوراد

که آن نبي و دو سبط است و دختر و داماد

محمد و علي فاطمه، حسين و حسن

به راه چارده معصوم هست چون رويم

به هيچ راه دگر غير از اين نمي پويم

نجات از نبي و آل او همي جويم

به صدق تا رمقي در تن است مي گويم:

محمد و علي و فاطمه، حسين و حسن

اگر چه نامه ي اعمال کرده ايم سياه

ز نوع نوع مناهي و گونه گونه گناه

چو برده ايم به دنيا بدين شفيعان راه

اميد هست که باشندمان شفاعت خواه

محمد و علي و فاطمه، حسين و حسن

مرا مدايح قومي ست ورد شام و صبوح

که از مدايح ايشان همي فزايد روح

نگفته مدح کسان را من از براي فتوح

مرا بس اند به دنيا و آخرت ممدوح

محمد و علي و فاطمه، حسين و حسن

محبت است سليمي چو اصل ايمانم

محب و چاکر و مولاي آل عمرانم

در آن نفس که اجل بر لب آورد جانم

ز بعد نام حق اين اسم ها همي خوانم

محمد و علي و فاطمه، حسين و حسن

چو آوريم خدايا به سوي عقبي رو

اميدوار به الطاف بي نهايت تو

به فضل عاقبت کار جمله ساز نکو

به قرب و منزلت پنج فرق و ده گيسو

محمد و علي و فاطمه، حسين و حسن

ولايت نامه ها و مثنوي ها

در احوال قيامت و صور اسرافيل از تفسير کلام الله و حديث مصطفوي (ص)

آن که بخشد جان و دل را فيض و نور

هست نام خالق بعث و نشور

او بود جان بخش و هم او جان ستان

هست حکمش بر همه جانها روان

از عدم آورد ما را در وجود

پس عدم سازد دگر گويي نبود

آفريد از خاک و سازد باز خاک

آرد اندر خاک ديگر روح پاک

تا جزاي خير و شر بدهد تمام

داد ما را وعده ي روز قيام

باد صلوات و درود بي کران

بر رسول و آل پاکش هر زمان

اين چنين فرمايد آن سلطان دين

آن حبيب خاص رب العالمين

کز کمال قدرت خود تا خدا

خلق گردانيده اسرافيل را

منتظر در زير عرش استاده است

صور از آن دم بر دهان بنهاده است

تا که چون صبح قيامت بر دمد

حق کند فرمان و صور اندر دمد

آفريد آن صور بهر وي اله

طول آن مقدار پانصد ساله را

پس سه کرت در دمد آن صور را

وان سه نفخه باشد از حکم خدا

نفخه ي اول فزع، ثاني صعق

هست با قول نبي اين متفق

نفخه ي ثالث، بعث باشد بر اثر

در دمد در جان خلقان سربه سر

آن چنان باشد که اهل روزگار

معصيتها جمله سازند آشکار

عالمي افتند در فسق و فساد

هيچ کس نارد ز امر و نهي ياد

در رسد فرمان جبار احد

تا که اسرافيل صور اندر دمد

کرت اول دمد نفخ فزع

کز نهيب افتند خلقان در جزع

هر که را آن بانگ نفخ آيد به گوش

از سرش پرد تمامي عقل و هوش

زلزله در عرصه ي خاک اوفتد

غلغله در سطح افلاک اوفتد

آسمان شق گردد از وي سر به سر

وز نهيب آن زمين زير و زبر

تيره گردد طلعت خورشيد و ماه

اختران تاريک گردند و سياه

کوهها گردد به امر ذوالجلال

در هوا ساير و سيرت الجبال

بحرها از موج پر طوفان شود

هم چو کشتيها زمين جنبان شود

آسمان ها هم چو ابر اندر هوا

پاره پاره مي شود از هم جدا

اختران ريزان شوند از آسمان

ظلمت و طوفان فرو گيرد جهان

مادر از فرزند دارد دست باز

کودک از مادر نمايد احتراز

گر برادر ور پدر زان رستخيز

جمله را باشد ز هم، رو در گريز

کودکان گشته زمادر نااميد

جمله را از وهم موي سر سفيد

باز اسرافيل را فرمان رسد

وان ندا از حضرت يزدان رسد

تا دمد نفخ دوم از زير عرش

کز نهيب آن بلرزد عرش و فرش

هيبت آن خلق را بي جان کند

پس به عزرائيل حق فرمان کند

تا که جان جبريل و ميکائيل را

قبض سازد، وان گه اسرافيل را

باز از حکم خداي غيبدان

قبض سازد جان خود را هم روان

از فراز عرش تا تحت الثراي

کس نماند زنده جز ذات خداي

آن که بر وي مرگ نبود ذات اوست

زان که حي لايموت اثبات اوست

از وحوش و از طيور و انس و جان

هيچ جانداري نماند در جهان

آيد آنگه ابر بارد ز آن غمام

متصل باران چهل روز تمام

پس به قدرت خالق جان آفرين

مالک ملک و ملايک اجمعين

زنده سازد باز اسرافيل را

صور بردارد به فرمان خدا

هفت شاخ آن صور را بدهد اله

دوري هر شاخ پانصد ساله راه

جمله جانهاي ملايک را خداي

اولا سازد نخستين شاخ جاي

در دوم جان هاي جمله انبيا

در سوم ارواح خيل اوليا

جان شهدا از جميع صالحين

وان صديقان بود در چارمين

شاخ پنجم جاي جان جنيان

کافران را در ششم باشد مکان

روح حيوانات و، ‌وحش و طير ودد

باشد اندر هفتم از حکم احد

چون شود بر هفت شاخ اين روحها

جمع،‌ اسرافيل را آيد ندا

تا دمد يک نفخ در صور آن چنان

کز وي آن جانها برون پرد روان

از بسيط خاک تا هفتم سما

روحها پرند در روي هوا

روحهاي مؤمنان نزديک و دور

بر مثال شمع ها بخشند نور

روحهاي کافران گشته تباه

از ضلالت جمله تاريک و سياه

پس به فرمان حکيم ذو المنن

آورند ارواح رو سوي بدن

جمله ي جانها به امر بي نياز

سوي قالبهاي خود گردند باز

باشد اندر طرفة العين اين همه

آن چه شد مذکور و صد چندين همه

اول آن کاو سر بر آرد از تراب

با رخي تابنده تر از آفتاب

باشد آن سلطان خيل انبيا

صدر و بدر هر دو  عالم مصطفي

يا براق آيد به پيشش جبرئيل

حله ها آورده از رب جليل

حله ها در پوشد و گردد سوار

در رکابش از ملايک صد هزار

پيش پيش وي اميرالمؤمنين

آن وصي نفس خير المرسلين

او بود حامل لواي حمد را

مي برد در پيش شاه انبيا

آن لوا واسع تر از شمس و قمر

از علو افراشته بر عرش سر

آل و اولاد رسول کردگار

همره وي بر يمين و بر يسار

جمله اصحاب رسول و پيروان

بر طريق خويشتن از پي روان

با جميع انبياي مرسلين

جمله خلق اولين و آخرين

تا بدان موقف که باشد حشرگاه

جمله جمع آيند از حکم اله

مؤمنان ممتاز باشند آن زمان

از گروه کافران و مشرکان

حشر خلقي باشد آن روز جزا

برده اصناف از حديث مصطفي

صنف اول را برانگيزند کور

صنف ثاني گنگ و کر باشند و عور

صنف ثالث را زبانها از دهان

آمده بيرون رسيده، تا ميان

صنف رابع را ز قطران جامه ها

باشد اندر بر چو ز آتش دامها

صنف خامس مسخ از عصيان همه

حشرشان بر صورت خوکان همه

صنف سادس جمله چون بوزينگان

وز قفاشان آمده بيرون زبان

صنف سابع همچو مستان خراب

سرنگون افتان و خيزان بي شراب

صنف ثامن را بود نقصي چنان

کاهل محشر جمله تنگ آيند از آن

صنف تاسع را ز قهر ذو المنن

دستها پاها بريده از بدن

صنف عاشر را بود روها سياه

جمله سر در پيش از شرم گناه

آيد اين ده صنف را ز اعمال خويش

آن گرفتاري و رسوايي به پيش

بشنو از قول نبي افعالشان

تا بگويم شمه اي از حالشان

صنف اول را که در روز شمار

کور گردانند حشر اي هوشيار

قاضياني دان که زانها ديده اند

حکم ناحق کرده، آن ورزيده اند

آن جماعت هم که قرآن خوانده اند

کرده ترک و در ضلالت مانده اند

صنف ثاني را که گنگ و کر به جاي

پهلوي کوران فرود آرد خداي

معجبان باشند در کردار خويش

از جهالت کرده ضايع کار خويش

صنف ثالث کز دهانهاشان زبان

اوفتد بيرون و مي خايند آن

عالماني دان که نبودشان عمل

از خلاف قول خويش اندر خلل

صنف رابع را که از قطران بود

جامه ها کاندر بر ايشان بود

اهل کبر و فخرباشند آن گروه

گردشان آتش گرفته کوه کوه

صنف خامس کان همه خوکان بدند

بي نصيب از صورت انسان بدند

آن خسان را دان که همتشان مدام

نيست جز بر رشوت و اکل حرام

وان کساني هم که ايشان از صلات

قاصرند و مانع امر زکات

صنف سادس جمله چون بوزينگان

کز قفاهاشان برون آيد زبان

خائنان باشند و بي دينان همه

وز پي مردم سخن چينان همه

صنف سابع را که مست او بي خبر

سر بود از زير و پاها از زبر

آن خسان دون ربا خواران بود

جمله اهل دوزخ و نيران بود

صنف ثامن را که گند و تفشان

در قيامت کاو بود مردار سان

زانيان باشند افتاده مدام

در پي لذات و شهوات حرام

صنف تاسع را که نبود دست و پاي

قدرت جنبش نباشدشان ز جاي

باشد آن قومي کز ايشان بي سبب

مي رسد همسايه را رنج و تعب

صنف عاشر را که اندر حشر گاه

گشته باشد از گنه، روها سياه

جمله خماران بدند آن قوم دون

رفته بي توبه از اين دنيا برون

صنف ها باشند از اين گونه بسي

مبتلاي کرده ي خود هر کسي

هر کسي با حال خود درمانده اي

عاجز و حيران و مضطر مانده اي

چون برآيد نامه ي اعمال خلق

يک به يک روشن شود افعال خلق

در موازين آورند اعمالشان

آنچه صادر گشته از افعالشان

پس ز خير و شر جزاي هر عمل

خلق را بدهند بي نقص و خلل

فرقه اي يابند جنات و سرير

وز دگر جانب فريقا في السعير

کافران هر دم برآرند از عذاب

ناله ي يا ليتني کنت التراب

مؤمنان را اندر آن ساعت ندا

ابشروا بالجنة آيد از خدا

عاصيان باشند از کردار خويش

در خجالت جمله سرها مانده پيش

انبيا از خوف بيم آشفته حال

جمله را نفسي بود از حق سؤال

جز حبيب الله که گويد امتي

در چنان حالت ز عالي همتي

هيچ کس را جز رسول الله و آل

از شفاعت دم زدن نبود مجال

گيسوان عنبرين بر کف نهد

وان گهي صيت شفاعت در دهد

پس بر آرد دست گويد اي اله

رحم کن بر امتان پر گناه

وعده فرمودي مرا در والضحي

کز شفاعت بدهمت چندان عطا

کز عطاي من شوي راضي و شاد

هر چه خواهي گرددت حاصل مراد

اين زمان از حضرتت دارم رجا

کز کرم آن وعده فرمايي وفا

امتان عاصيم را اي کريم

رستگاري بخش از نار جحيم

آن دعا في الحال گردد مستجاب

در رسد از حق خطاب مستطاب

کاي حبيب ما دلت غمگين چراست؟

وعده ي ما چون همه حق است و راست

بهر امت دل چنين غمگين مدار

ما تو را بر جمله داديم اختيار

هر که خواهي ز امتان خويشتن

از کبير و از صغير و مرد و زن

جمله را بخشيم اي سيد به تو

کز عطاي ما شوي راضي بگو

غير آن ها کز تو بر گرديده اند

با تو و آل تو کين ورزيده اند

جاي ايشان تا ابد باشد درک

نيستند اهل شفاعت هيچ يک

وان کسان کايشان ابا ننموده اند

دوستدار اهل بيتت بوده اند

گر ز کوه افزون بودشان سيئات

بخشم ايشان را به حب تو نجات

پس همين اي مصطفاي مجتبي

کو شفاعت خواه باشد خلق را

جرم جمله عاصيان را از کرم

بخشد و جرم سليمي نيز هم

قادرا، گر مفلسان طاعتيم

چون محب مصطفي و عترتيم

زين عقوبت ها که ما را هست پيش

بگذران سالم به لطف و فضل خويش

بر لب آن ساعت که آيد جان ما

در امان خويش دار ايمان ما

چون به زندان لحد گرديم اسير

با سؤال منکر و هول نکير

جان ما را ده به فضلت اي احد

انس با تلقين حجتهاي خود

اندر آن ساعت که اسرافيل صور

در دمد اي خالق بعث النشور

چون به محشر نامه ها پران شود

خواندن آن خلق را فرمان شود

شاد و سالم، رو سفيد و جسم پاک

از کرم ما را برانگيزان ز خاک

نامه ي ما را به دست راست بخش

گر بود جرمي به اين درخواست بخش

چون به ميزن از گناه و از صواب

ذره  و مثقال آيد در حساب

گر چه ما را طاعتي نبود گران

رحمت خود را بيفزايي بر آن

اندر آن دم کز صراط تند و تيز

خلق را نبود ره و روي گريز

بگذران ما را سلامت زان صراط

در بساط قرب ره ده با نشاط

چون مطيعان را به جنات النعيم

در مقام قرب گرداني مقيم

حشر ما کن اندر آن عالي مقام

با رسول و آل پاکش و السلام

2

ولايت نامه ي اميرالمؤمنين (ع)

حمد بي حد حضرت معبود را

خالق هر شئ و هر موجود را

پادشاه ملک و عدل و دين و داد

کافريد از صنع نور اندر سواد

در سياهي آب حيوان آفريد

در مناهي نور ايمان آفريد

شد ز نامش دست ببريده درست

زو درستي يافت بي شک هر چه جست

داد ما را پيشواي چون رسول

صاحب وهم حاکم رد و قبول

مقتدايي چون اميرالمؤمنين

حجت الله نفس خير المرسلين

معجزات بي کران بر دست وي

کرد ظاهر آن عليم کل شي

بشنو اين معجز ز اخبار صحيح

تا ببيني حجت و برهان صريح

اصبغ نباته راوي امين

گفت مولايم اميرالمؤمنين

داشت روزي با گروهي خاص و عام

در درون مسجد کوفه مقام

تا که آوردند رو جمعي کثير

پيش آن شاه از صغير و از کبير

اسودي را دست بسته بر قفا

اندر آوردند پيش مرتضي

قصه ي دزدي آن مرد سياه

عرض کردند آن جماعت پيش شاه

شاه با وي گفت کاي اسود بگوي

نام خويش و دزدي خود رو به روي

گفت عبدالله باشد نام من

کرده ام دزدي بلي يا بو الحسن

شاه گفتش آن چه دزديدي به زر

دانگ و نيم ارزد بگو يا بيشتر

گفت افزون تر بود از دانگ و نيم

قيمت دزديده يا شاه کريم

تا سه کرت کرد شاه از وي سؤال

معترف شد اسود صادق مقال

گفت مي بايد بريدش دست راست

نص قرآن فاقطعوا حکم خداست

حکم کرد آن حاکم نار و جنان

دست وي کردند قطع اندر زمان

پس گرفت آن دست ببريده سياه

در دگر دست و برفت از پيش شاه

مي شد و از دست او خون مي چکيد

در رهش عبدالله کوا بديد

گفت دستت را که ببريد اي جوان

گفت مولايم امير مؤمنان

آن ولي حق وصي مصطفي

حاکم دين شافع روز جزا

بحر عرفان خازن علم اله

در دو عالم اهل ايمان را پناه

ابن عم مصطفي زوج بتول

ناصر دين، حافظ شرع رسول

شاه مردان باب شبير و شبر

شير يزدان صاحب تيغ دو سر

آفتاب آسمان انما

ماه مهر افروز برج هل أتي

اعلم و اعدل اميرالمؤمنين

افضل و اکمل امام المتقين

آن که هست از حکم جبار جهان

بر پري و آدمي حکمش روان

گفت عبدالله که اي نيکو نهاد

من نديدم مثل تو پاک اعتقاد

دست تو ببريده زينسان مرتضي

اين همه مي گوييش مدح و ثنا

گفت اسود تا مرا جان در تن است

مدح شاه اوليا ورد من است

چون نگويم مدح آن شاه جليل

کش بود مادح خدا و جبرئيل

حب او با جان من آميختست

دست قدرت اين چنينم ريختست

گر به حق ببريد دستم آن امير

يافتم آزادي از نار و سعير

رفت عبدالله کوا پيش شاه

يک به يک برگفت قول آن سياه

گريه آمد شاه را گفتا يقين

هست شرط دوستي ما چنين

کس ميان دوستان ما بود

کز قضا صد تيغش ار برسر رسد

ور کنندش پاره پاره بهر ما

زو نگردد دوستي ما جدا

در ميان دشمنان ما عدو

هست کش گر شهد ريزي درگلو

هر زمان سازد زيادت دشمني

آن لعين مرتد دين نبي

مرتضي آن گه به شهزاده حسن

گفت اسود را بياور پيش من

رفت آورد آن کو اقبال را

آن همايون بخت فرخ فال را

شاه با وي گفت کاي اسود تو را

دست ببريدم تو مي گويي دعا

گفت اي من چاکر درگاه تو

صد هزاران جان فداي راه تو

از عذاب دوزخم دادي خلاص

بنده ام من از هواداران خاص

چون ثناي تو نگويم؟ يا امام

خوانده ام چون در حديث و در کلام

گفت شاهش دستت اي اسود بيار

تا ببيني قدرت پروردگار

دست ببريده به دست شاه داد

شاه بستاند و به آن موضع نهاد

رو به سوي قبله از بعد نماز

با خداي خويش در پيوست راز

کرد آغاز دعا آن نور حق

در حقيقت ناظر و منظور حق

کس نمي دانست آن حرز و دعا

ليک آمين مي شنيدند از هوا

چون دعا گويد اميرالمؤمنين

وان گهي آمين کند روح الامين

از چنان لفظ و خطاب مستطاب

آن دعا بي شک کند حق مستجاب

حضرت شه شد چو فارغ از دعا

برگرفت از دست آن اسود ردا

گشته بود آن دست ببريده درست

از دعاي شاه بهتر از نخست

مؤمنان گفتند صلوات و سلام

با رسول الله و بر آل کرام

ثبت کردند اين ولايت در کتاب

تا بود باقي الي يوم الحساب

اي که بهر دانگ و نيم از حرص و آز

مي کني از هر طرف دستت دراز

دست حرص و آز سارق را ببر

تا شوي از جمله ي آفاق حر

ور همي خواهي ز جمله سيئات

رو براي رستگاري و نجات

دوستي مرتضي کن اختيار

تا که گردي در دو عالم رستگار

چون سليمي خاک آن درگاه باش

دوستدار دوستان شاه باش

3

ولايت نامه در ولادت اميرالمؤمنين علي (ع)

آن که او را والد و مولود نيست

غير ذات حضرت معبود نيست

واحدي بي مثل و پيوند واحد

وصف ذاتش قل هو الله احد

صورتي کاو سازد از يک مشت خاک

صورتي کاو بخشد او را روح پاک

در تن خاکي ما جان آفريد

جان براي علم و عرفان آفريد

تا نمايد جمله را راه نجات

دفع گرداند ز جمله سيئات

داد ما را رهبري چون مصطفي

هادي دين، شافع روز جزا

مقتدايي چون اميرالمؤمنين

آن وصي نفس خير المرسلين

گوش کن مولود آن خير البشر

تا ببيني قدرت حق را اثر

اين روايت هست از جابر عيان

اين چنين گويد که در بهتر زمان

از حبيب الله رسول ذوالجلال

کردم از مولود شير حق، سؤال

گفت يا جابر سؤال الحق مرا

مي کني از اشرف مولودها

کآن پس از من بود بر رسم مسيح

حال آن مولود را گويم صريح

پيش از آدم مدت پانصد هزار

سال بود اي جابر از روي شمار

از کرامت حق يکي نور آفريد

کز طفيل آن دو عالم شد پديد

بود آن نور من و نور علي

کآمد از وي هم نبي و هم ولي

روز و شب تسبيح و تحميد خدا

بود از راه عبادت ورد ما

خلقت آدم چو کرد ايزد ز خاک

نور ما را ساخت جا، آن صلب پاک

همچنان ز اصلاب پاکان بي دغا

بود با ارحام پاکان نقل ما

تا به صلب پاک عبدالمطلب

بود آن نور مقدس منقلب

بعد از [آن] نور پاک از صلب وي

شد دو نيم از قدرت جبار حي

نيمه اي زان نور عبدالله يافت

نيمه اي با صلب بوطالب شتافت

من زعبدالله به بطن آمنه

آمدم کاو بود پاک و مؤمنه

از پس نه ماه چون گشتم عيان

گشت از مولود من روشن جهان

پس ز بوطالب علي نور احد

شد به بطن فاطمه بنت اسد

پيش از آن کز صلب بوطالب، علي

آيد اندر بطن مادر آن ولي

عابدي از اولياي روزگار

کش همه وقتي عبادت بود کار

مدت عمرش صد و هشتاد سال

روز و شب در ذکر و فکر ذوالجلال

در جميع عمر خود آن پاک دين

خواست يک حاجت ز رب العالمين

تا که بنمايد بدان عابد خدا

يک وليي خويش را از اوليا

خواست اين حاجت چو از حق آن سعيد

پيش وي في الحال بوطالب رسيد

ديد او را عابد و تعظيم کرد

بر اداي شکر حق تقديم کرد

گفت با وي کاي ولي خوب روي

از کجايي حال خود با من بگوي

گفت هستم از تهامه بي خلاف

در نسب مي پرس از عبد المناف

از کدامين قوم گفت، اي با حسب

گفت دارم از بني هاشم نسب

پير چون نام بني هاشم شنود

دست وي بوسيد و بسيارش ستود

گفت منت آن خدايي را که داد

آن چه بد مقصود بر وجه مراد

مژده اي بوطالب فرخنده راي

کين چنين الهامم آمد از خداي

کز تو فرزندي پديد آيد ز غيب

کو ولي حق بود بي شک و ريب

چون که اندر وي رسي اي نيک نام

گو که مشرم گفت بسيارت سلام

آن گهي بر گو گواهي مي دهد

بر خداوندي که فرد است واحد

بنده ي خاص رسولش مصطفاست

آن نبي کاو ختم جمله انبياست

تو وصي اويي و قايم مقام

بر جميع انس و جن باشي امام

بعد تو باشد امام اولاد تو

يازده فرزند با ارشاد تو

گفت بوطالب که برهاني بر اين

از تو خواهم تا مرا گردد يقين

گفت عابد هر چه مي خواهي بخواه

تا به تو بنمايم از فضل اله

گفت مي خواهم طعامي از بهشت

تا که حاضر گردد اين نيکو سرشت

مرد عابد گشت مشغول دعا

در زمان از قدرت صنع خدا

يک طبق انگور و انجير و انار

گشت حاضر پيش آن صدر کبار

شاد شد بوطالب و چيزي از آن

خورد و چيزي برگرفت و شد روان

ميوه ي جنت چو خورد از لطف حي

نطفه اي شد پاک اندر صلب وي

هم در آن شب با حلال خويشتن

جمع شد آن صدر و بدر انجمن

چون به حيدر مادرش شد باردار

بد زمين از هيبت او بي قرار

اوفتاد اندر همه جا زلزله

اهل مکه در خروش و غلغله

سرنگون گشتند بتهاي قريش

شد ز خوف آن پريشان تلخ عيش

زان زلازل کوه اگر چه مي شکافت

هيچ آفت ره به بوطالب نيافت

سوي کوه بوقبيس از مکه روي

جمله آوردند اندر گفت و گوي

شد زيادت زلزله در کوهسار

اهل مکه گشته بي صبر و قرار

پيش بوطالب به فرياد آمدند

جمله گفتند اي امير ارجمند

نيست ما را طاقت اين ترس و بيم

چاره اي کن اندر اين کار عظيم

گفت ابوطالب که امري نو پديد

آمده است از خالق عرش مجيد

آفريده يک وليي خويش را

کو بود شاه جميع اوليا

او وصي نفس پيغمبر بود

سوي جنت خلق را رهبر بود

گر به وي ايمان نياريد اين زمان

زين حوادث کس نمي يابد امان

 جمله شان گفتند کاي اصل اصول

ما همه کرديم دين او قبول

آن چه دادي زين ولي ما را نشان

بگرويديم از سر طاعت بدان

از خدا در خواه تا اين ابتلا

دفع سازد از تهامه اي فتا

چون ابوطالب به گريه در فتاد

رو به کعبه دستها را بر گشاد

بر زبان مي راند الفاظي غريب

کس نمي دانست آن لفظ عجيب

چون دعا کرد آن ولي پاک دين

يافت تسکيني ز جنبيدن زمين

آن دعا کردند و ثبت اندر زمان

خود نمي دانست کس معني آن

هر که را بد حاجتي از شيخ و شاب

آن دعا مي خواند مي شد مستجاب

قصه ي مولود شاه اوليا

بشنو اکنون تا کنم شرحش ادا

مادر وي فاطمه بنت اسد

حامله چون شد به فرمان احد

روز و شب در بطن مادر مرتضي

بود با تسبيح و تحميد خدا

مادرش را درد زادن چون گرفت

حال، آن حالي به بوطالب بگفت

گفت ابوطالب اجازت مي دهي

تا دهم جمع زنان را آگهي

کاندر اين زادن تو را ياري کنند

و اندر اين کارت سبکباري کنند

فاطمه گفتا بلي باشد روا

در زمان برخاست بوطالب ز جا

هاتفي گفتش به جاي خودنشين

هست حق را حکمت و سري در اين

دست ناپاکان نمي خواهد خداي

با ولي وي رسد اي نيک راي

فاطمه گفتا که يا خير الانام

مي روم من جانب بيت الحرام

رفت يک سر تا در کعبه رسيد

وز ستوه آن نيارست آرميد

ديد در را بسته او با رنج و درد

روي از آنجا سوي رکن کعبه کرد

گفت يا رب هست ايمانم به تو

دردمندم سويت آورديم رو

حق ذات پاک تو اي لم يزل

کآن بود بي مثل و بي شبه و بدل

حق جمع انبياي مرسلين

هاديان و سالکان راه دين

حق جد من خليل محترم

حق اين طفلي که دارم در شکم

گر ولي توست بر خلقان امام

در شکم حمد تو مي گويد مدام

کز کرم آسان کني اين درد را

بر من اي هر درد را از تو دوا

و اندر اين خانه مرا بنماي راه

چون ندارم جز به سوي تو پناه

اين چنين گويد خبر ابن قصيب

کين ندا از عالم اسرار غيب

فاطمه کرد اين دعا ديدم عيان

شد گشاده رکن کعبه در زمان

در درون کعبه شد آن محترم

با هم آمد باز ديوار حرم

سعي و جد کرديم ما از حد به در

تا شود بگشاده، نگشاييد در

شد يقين کآن نيست جز کار خدا

کي رسد بر کار حق چون و چرا

تا ز چشم خلق باشد وي نهان

بد سه روز آن درب بسته همچنان

در شب جمعه که از حکم اله

روز آن خواهد بود مولود شاه

گشت نوراني به غايت آسمان

شد مضاعف نورهاي اختران

اهل مکه اندر آن حيران شدند

واله اندر قدرت سبحان شدند

خواب از شادي ابوطالب گذاشت

آن شب اندر شکر يزدان زنده داشت

گرد بر مي گشت تا وقت سحر

خلق را مي داد از آن معني خبر

کي خلايق مر شما را مژده باد

حجت حق گشت ظاهر بر مراد

رو، ولي حضرت يزدان نمود

بر همه عالم در رحمت گشود

گشت طالع کوکب نيک اختري

کز شرف مهر است و ماهش مشتري

ناصر دين خدا گشت آشکار

آن که کار شرع از او يابد قرار

آن وصيي نفس خير المرسلين

آن ولي خاص رب العالمين

آن محمد کيش پيغمبر خصال

آن بر اندازنده ي کفر و ضلال

آن که باشد مؤمنان را زيب و زين

وان که باشد عابدان را نور عين

آن که زو مؤمن شود روشن بصر

آن که زو گردد منافق کور و کر

آن که باشد هادي راه نجات

آن که سازد محو حبش سيئات

آن که باشد کاشف علم اليقين

آن که بدعتها براندازد ز دين

چون که آن مهر ولايت بي حجاب

رخ نمايد صبحدم چون آفتاب

عالم از انوار او روشن شود

هم زمين هم آسمان گلشن شود

هم بدينسان ز اول شب تا به روز

گفت ابوطالب حديث دلفروز

بشنو اکنون از ره علم و خرد

شرح حال فاطمه بنت اسد

حق چو رکن کعبه بهر وي گشاد

در حرم پس يافت ره آن پاکزاد

با هم آمد، رکن کعبه در نفس

در نمي يارست کردن باز کس

تا زچشم خلق باشد وي نهان

بد سه روز آن درب بسته همچنان

روز چارم شد در کعبه چو باز

شد درون بوطالب از راه نياز

ديد طفلي اوفتاده در سجود

با خداي خويش در گفت و شنود

چار زن از امر حکم داوري

آمده با فاطمه در ياوري

جامه هاشان از ستبرق وز حرير

بوي ايشان خوشتر از مشک و عبير

زاد از مادر همان دم مرتضي

در مناجات و تکلم با خدا

اشهد ان لا اله اش بر زبان

گفت الا الله را از بعد آن

بر خدا يعني گواهي مي دهم

کو يکي باشد ندارد مثل هم

مصطفاي مجتبي هستش رسول

قاضي دين، صاحب رد و قبول

من وصيي و نايب پيغمبرم

حجت ناطق ولي داورم

شد نبوت ختم بر خير الانام

او وصيت را کند بر من تمام

غير من نبود وصيي مصطفا

نام من گويند خير الاوصيا

شاه مردان صفدر ميدان منم

شير يزدان قدرت سبحان منم

دين و ايمان را به من باشد کمال

کفر و شرک از تيغ من يابد زوال

اين چنين گويد ابوطالب که من

طفل را ديدم چو با حق در سخن

بس عجب در حالت او مانده ام

در کنارش يک زنش بنشانده ام

کرد چون در روي طفل آن زن نگاه

طفل گفتش السلام اي امنا

چيست بر گو شرح حال باب من

گفت هست اندرنعيم ذوالمنن

چون ابوطالب شنيد اين از پسر

گفت آخرمن تو را هستم پدر

گفت آري ليک آدم ز ابتدا

هم پدر باشد تو را و هم مرا

وين زن وي هست حوا مادرم

کز بهشت آمد که باشم غمخورم

چون به بوطالب پسر گفت اين خبر

در رداي خود کشيد از شرم سر

طفل چون کرد آن سخن را آشکار

آن زن ديگر گرفتش در کنار

بود ذاتي همرهش از مشک خام

کز نسيمش تازه گرديدي مشام

ديد رويش طفل همچون گل شکفت

السلام عليک يا اختاه گفت

زن جوابش داد و پرسيدش پسر

کز عم من گوي اي خواهر خبر

گفت عمت هست در ناز و نعيم

گفته بسياري سلامت آن سليم

گفت با آن طفل بوطالب که کيست؟

عم تو و خواهرت را نام چيست؟

گفت عمم عيسي پاکيزه خوست

مادر وي آن که مريم نام اوست

پس در او ماليد زن طيبي که داشت

هم بدان آيين و ترتيبي که داشت

آن زن ديگر ستاند از مريمش

در حرير پاک پيچيد آن دمش

گفت ابوطالب که بايد ختنه کرد

اين دمش تا کم رسد زين رنج و درد

گفت مريم هست اين معني پديد

ايزد او را ختنه کرده آفريد

پاکزاده ست و مطهر مادرش

پاک از دنيا برد هم، ياورش

او نخواهد سختي آهن کشيد

غير از آن ضربت کز او گردد شهيد

از وفات مصطفي خير الانام

باشد آن دم رفته سي سال تمام

کين ولي الله را اندر نماز

بر سر آيد ضرب تيغ جان گداز

در زمين و آسمان افتد خروش

بحرها آيند از طوفان به جوش

گفت ابوطالب که باشد قاتلش؟

چون دهد بر قتل او ياري دلش

گفت ملعوني بود خصم خدا

بدترين خلق، اشقي الاشقيا

ابن ملجم نام آن ملعون بود

شر وي از جمله خلق افزون بود

هست دوزخ مسکن و مأواي او

با عذاب جاوداني جاي او

اين سخن چون گفت، بوطالب شنيد

آن زنان گشتند در دم ناپديد

گفت ابوطالب که نام آن دو زن

کاش زيشان کردمي معلوم من

حضرت حق طفل را الهام کرد

تا فصيحانه زبان را برگشاد

گفت با وي بشنو از من اي پدر

تا بگويم نام آن دو زن دگر

آسيه بود آن يکي ديگر ببين

مادر موسي عمران چارمين

طفل چون از حکم حي ذوالمنن

با ابوطالب بيان کرد اين سخن

فاطمه آمد پسر را برگرفت

از درون کعبه راه در گرفت

خواست تا بيرون رود آن پاکزاد

هاتفي نزديک وي آواز داد

گفت هست اي فاطمه بنت ولي

نام او را نه به امر حق علي

ربنا الا علاست ايزد را وفاق

نام او از نام خود کرد اشتقاق

او دهد تقويت اسلام و دين

او بود مناع کفر و شرک و کين

او کند لات و هبل را سرنگون

او کند از کعبه بتها را نگون

او رود بر بام کعبه سرفراز

آشکارا او کند بانگ نماز

او بود شاه و امير مؤمنان

او بود فرمانرواي انس و جان

بر همه کفار غالب او بود

مظهر کل عجايب او بود

اوست در معني پسين انبيا

او بود نفس و، وصي مصطفا

او بود حلال جمله مشکلات

و بود فرمانده ي اهل نجات

او رساند خلق را اميد و بيم

او برد سوي صراط المستقيم

او بود در عرصه ي روز شمار

ساقي کوثر، قسيم خلد و نار

اصل ايمان، دوستي او بود

مؤمن آن باشد که اينش خو بود

اي خوش آن کس کش بود مولا و دوست

بي شک و بي شبهه اهل جنت اوست

ويل بر آن کس که باشد دشمنش

در درک باشد هميشه مسکنش

اين کرامتها چو از حي ودود

فاطمه در حق ابن خود شنود

پس علي را با دو دست خود روان

از حرم آورد بيرون شادمان

از زنان مکه آن جا صف به صف

پيش وي مي آمدند از هر طرف

فاطمه مي گفت با جمع نسا

نيست فضل من کسي را از شما

فخر دارم بر زنان من بيشتر

هم به نسبت، هم به پاکي گهر

گر خدا آسيه را از ترس و بيم

در خلا جا کرد طاعت دل سقيم

در درون کعبه من کردم نماز

عرضه کردم با خداي خود نياز

وقت زادن مريم پاکيزه خوي

چون سوي بيت المقدس کرد روي

هاتفي گفتش که اي با رنج و درد

نيست اين جاي ولادت بازگرد

وقت وضع حمل با چندان الم

بر در کعبه شدم من نيز هم

کعبه را آن لحظه گر در بسته بود

رکن کعبه بهر من از هم گشود

تا درون رفتم به فرمان خدا

يافتم اندر حريم کعبه جا

کعبه کز بيت المقدس بهتر است

جاي من شد وين ز فضل داور ست

پس مرا بر مادري عيسي شرف

مي رسد از يمن ذات اين خلف

بنت عمران را اگر چه بي تعب

از درخت خشک پيدا شد رطب

بحر من در کعبه کرد ايزد روان

ميوه هاي جنت و خوردم از آن

اين همه از يمن فرزندم عليست

کو پيمبر را وصي، حق را ولي است

اين کرامتها همه از ذات اوست

وين فضايل سر به سر اثبات اوست

اوست فيض عالم و نور اله

او بود بر لشکر اسلام شاه

ذات او از نور حق آمد پديد

هر دو عالم حق، طفيلش آفريد

اوست کاندر بطن مادر کرد ادا

روز و شب تسبيح و تحميد خدا

اوست کاندر کعبه از مادر بزاد

درگه زادن شهادت کرد ياد

او بود اسلاميان را ملتجا

او بود بر اهل ايمان مقتدا

او بود مشکل گشاي انس و جن

او بود معجز نماي انس و جن

او بود بعد رسول الله امين

بر علوم اولين و آخرين

بر همه کفار غالب او بود

مظهر کل عجايب او بود

فاطمه فضل علي را چون بخواند

در کنار مصطفي او را نشاند

شد علي خندان چو گل اندر چمن

با رسول الله آمد در سخن

گفت با سيد ز راه احترام

السلام عليک يا خير الانام

حق يکي هست و برانم من گواه

تو رسول و بنده ي خاص آله

سيد کونين و سلطان رسل

پيشواي خلق و هادي سبل

من به حکم حق تو را هستم وصي

چاکر و مولاي خدمت يا نبي

بعد من از حکم حي لاينام

يازده فرزند باشندم امام

اين سخن چون مصطفي را طفل گفت

از مقالات علي چون گل شکفت

داد پس سيد سلامش را جواب

کرد با آن شه خطاب مستطاب

کي مبارک مقدم فرخنده راي

هست ذات پاک تو لطف خداي

گر چه موسي را به تقدير قدير

بود هارون هم برادر هم وزير

تو مرا در دين و دنيا اي اخي

هم وزير و هم برادر هم وصي

بر سر اسلاميان باشي تو تاج

از تو گيرد شرع و دين من رواج

حق ، تو را خوانده اميرالمؤمنين

من تو را گويم امام المتقين

هر که بعد از من تو را دارد امام

هست بي شک جاي او دار السلام

دست ها بگشاد بر درگاه حي

وال من والاه گفت از بهر وي

هر که باشد، يعني، او را دوستدار

از کرم يا رب تو و را دوست دار

آن که دارد دشمنش از بغض و کين

دشمنش باشي تو در دنيا و دين

نصرتش ده هر که باشد ناصرش

باد در خذلان عدوي کافرش

ظلم بر وي هر که او دارد روا

از عذاب و لعنتش فرما جزا

اين دعا چون گفت سيد ز اعتقاد

بوسه بر روي علي داد ازو داد

حال مولود علي شاه عرب

روز جمعه سيزده بود از رجب

اين ولادت کش نبود الحق بديل

از پس سي سال بود از عام فيل

مولد او چون حريم کعبه بود

هست خلقان را سوي کعبه سجود

بد نبي را آن زمان سي و سه سال

کين ولادت شد به امر ذوالجلال

با علي چون کرد پيغمبر تمام

آن چه دادم شرح، هر نوع کلام

پس علي آورد رو سوي پدر

کاي به سوي علم و دانش راهبر

سوي مشرم بايدت رفتن روان

مژده من بردن او را در زمان

آن مبارک مؤمن با احترام

ساکن غار است در کوه لکام

پيش وي رو، مژدگاني بر بدو

قصه ي مولود من با وي بگو

چون ابوطالب به فرمان پسر

رفت پيش مشرم نيکو سير

بود مشرم مرده در پيشان غار

بر يمين و بر يسار او دو مار

تا که آن ماران به فرمان خدا

رفع مي سازند از او مکروه ها

چون ابوطالب پديد آمد به غار

درشدند از پيش وي آن هر دو مار

مرده مشرم ، مرشد اهل صواب

روبه قبله بود، پنداري به خواب

کرد ابوطالب سلام جان فزا

زندگي بخشيد مشرم را خدا

خاست بر پا آن ولي پاک کيش

دست مي ماليد اندر روي خويش

پس شهادت گفت او از پاک جان

در حديث آورد بوطالب زبان

گفت با مشرم بشارت کآشکار

شد ولي حضرت پروردگار

نام او کردند به امر حق علي

گفت بسياري سلامت آن ولي

قصه ي مولود وي ز آغاز گفت

اين کرامتها يکايک باز گفت

مشرم ازشادي به گريه درفتاد

بر زمين روي از پس سجده نهاد

چون خدا را سجده کرد و شکر گفت

باقفا از بعد سجده باز گفت

گفت اين جامه بکش بر روي من

کين لباس از بهر من باشد کفن

من کشيدم جامه در وي شد به خواب

زو سخن نامد دگر از هيچ باب

تا سه روز آنجا توقف بد مرا

نه سخن گفت و نه جنبيد او زجا

زان شدم مستوحش انديشه، من

آن دو مار از غار بيرون شد به من

هر دو کردند از ره عزت سلام

من روان گفتم جواب از احترام

هر دو گفتند اي ابوطالب برو

پيش اين خود حديث ما شنو

کاندر اسلام در ره دين پروري

تو به غمخواري او اولي تري

من از آن ماران چنين کردم سؤال

کاندر اين منزل شما را چيست حال

کيستيد اينجا چه سان افتاده ايد

بر سر مشرم چرا استاده ايد؟

اين چنين دادند آن ماران جواب

با ابوطالب که از راه صواب

حضرت جبار ما را آفريد

از براي حفظ اين مرد سعيد

هر دو ما اعمال نيکوي ويم

در دو عالم يار و دلجوي ويم

حافظ اوييم ما تا نفخ صور

زو همي داريم آفت ها به دور

چون شود روز قيامت آشکار

در نکوتر صورتي ما هر دو مار

پيش پيش وي به حکم داوري

جانب جنت کنيمش رهبري

قول ماران چون ابوطالب شنود

عزم رفتن جانب مکه نمود

در سلامت پيش فرزندش رسيد

شاد شد روي علي را چون بديد

مي کند جابر روايت هم چنين

تا شود ايمان بوطالب يقين

از رسول الله من کردم سؤال

گر چه مردم از ره جهل و ضلال

با چنان راهي که بوطالب سپرد

اکثري گويند اندر کفر مرد

گفت پيغمبر که جبريل امين

اين سخن به داند از اهل زمين

کآن شبي کز حکم حي مستعان

جبرئيلم برد سوي آسمان

چون رسيدم جنب عرش مجيد

چار نور از ساق عرش آمد پديد

من دعا کردم که بر من يا شکور

ساز روشن نام اين هر چار نور

در زمان از حضرت آمد اين ندا

کز حبيب ما بود اين نورها

نور باب و جدت و عمان تو

تو از ايشاني و ايشان آن تو

نور عبد المطلب بين اولين

وان گهي در نور بوطالب ببين

وين سيم را نور عبدالله دان

باب تو اي سيد کون و مکان

نور حمزه چارمين نورست و بس

اين چنين قربي ندارد هيچ کس

باز گفتم من الها ربنا

هست بس عالي مقام، اين نورها

اين مراتب از چه ايشان يافتند

کين مکان برتر ز امکان يافتند

اين چنين آمد ندا از کردگار

کاي حبيب ما بدان کين هر چهار

داشتند ايمان خود در دل نهان

از براي دفع و شر مشرکان

گر به ظاهر کفر ايشان مي نمود

ليک در باطن جز ايمانشان نبود

گر نمي کردند دين خود نهان

قصد خون و مال مي کردندشان

برجفاي کافران کردند صبر

داشتند خورشيد پنهان زير ابر

چون نبدشان شرک و کفر اندر درون

از جهان رفتند با ايمان برون

لاجرم از راه احسان و جزا

اين مراتب شان عطا کرديم ما

اي که نام خود مسلمان مي نهي

آن گهي ناحق گواهي مي دهي

اين چنين پاکان که ايشان را خداي

اهل ايمان خواند اندر دو سراي

تو همه گويي که کافر بوده اند

راه کفر و شرک مي پيموده اند

گاه عبدالله گويي کافر است

گه ز بوطالب دلت هم منکر است

چون نداري هيچ از ايمان آگهي

نام اين پاکان تو کافر مي نهي

با چنين بد سيرتي کافر تويي

در ره دين کافر و فاجر تويي

ني نبي دانسته اي و ني ولي

کين روا مي داري از کافر دلي

گر بدين ميري تو اي بدکيش و راي

باشد اندر دوزخت جاويد جاي

مؤمن آن دانم که اندر راه دين

دور باشد از نفاق و کفر و کين

پاک داند از همه سهو و خطا

مصطفي و مرتضي و آل را

آن گهي آباي ايشان را همه

واندر ايمان دار و دور از مظلمه

شرح آباي نبي و آن علي

بشنو و انصاف ده گر عاقلي

هست آباشان برون از ريب و شک

تا به آدم در عدد پنجاه و يک

هفده اي بودند از ايشان انبيا

هفت و ده از بهترين اوليا

هفده ديگر از ايشان شاه و مير

جمله پاک و مؤمن و روشن، بصير

بهترين خلق ايشان بوده اند

جمله با اسلام و ايمان بوده اند

مؤمنان را اين چنين است اعتقاد

گر شود منکر منافق، کور باد

از زمان هجرت شاه عرب

هشتصد و چل بود از ماه رجب

کز کتاب بهجه شد نظم اين سخن

شرح اين نظم از سليمي گوش کن

قادرا يا رب به علم و قدرتت

حرمت کروبيان حضرتت

حق صدر و بدر عالم مصطفي

حق فخر نسل آدم مرتضي

حق اهل البيت و اولاد نبي

حرمت ابا و اجداد نبي

حق مولودي که کعبه مولدش

آمده صدر رسالت مرشدش

کز کرم بر والدين ما ببخش

جرم ايشان مرحمت فرما ببخش

بخش بر آبا و اجداد همه

دور دار آفت ز اولاد همه

عفو فرمايي خطا و سيئآت

از جميع مؤمنين و مومنات

4

در معجزه ي حضرت محمد مصطفي (ص)

حمد بي حد آن خداي پاک را

کو مکرم ساخت مشتي خاک را

قادر قيوم حي ذوالجلال

دايم الباقي قديم لايزال

خالق روزي ده جان‌آفرين

مالک ملک و ملايک اجمعين

هر که بر درگاه فضلش راه يافت

همچو عشاق از دل آگاه يافت

يا مگر يابند از راه نياز

دولت قرب قبول کار ساز

صد هزاران عاشق درگاه او

زين تمنا داده جان در راه او

بعد توحيد خداي لاينام

بر رسول و آل صلوات و سلام

زان نبي هاشمي بشنو سخن

معجز جان بخش او را گوش کن

هست نقل از راويان معتبر

کز قضا بهر غزاي دفع شر

چون رسول الله آن صاحب سلوک

ساخته گشت از پي غزو تبوک

نوجواني خوب تر رويش ز مه

چهارده ساله چو ماه چهارده

صورت او خوب و سيرت خوب تر

ز اعتقاد نيک و پا کي گهر

رفت پيش مصطفي گفت آن جوان

السلام اي خاتم پيغمبران

بنده اي از بندگان اين درم

اي فداي خاک درگاهت سرم

ذره ام من در هواداري تو

ذره سان آورده در خورشيد رو

کرده ام عزم اي شه سدره جناب

تا که باشم چون سپاهت در رکاب

دارم اميد قبول بندگي

گر بيابم يابم اين فرخندگي

از قضا بر خاک راهت در غزا

نيم جان خويشتن سازم فدا

گفت پيغمبر کاي نيکو نهاد

گر تو با ما آمدن داري مراد

پيش مادر رو رضاي وي بجوي

حال عزم خويشتن با او بگوي

گر رضاي او شود حاصل تورا

آمدن نبود به ما مشکل تو را

رفت پيش مادر آن پاکيزه راي

گفت اجازت ده مرا بهر خداي

تا روم با خيل خير المرسلين

يابم از وي دولت دنيا و دين

مادرش فرياد و افغان در گرفت

گفت چون شايد دل ازجان برگرفت

نيست جز تو مونس و غمخوار من

رحم ناري بر دل افگار من

هر کسي با خويش و يار همنفس

من تو را دارم در اين دنيا و بس

من تني تنها و تو هستي روان

چون بماند زنده تن، تنها ز جان؟

آن پسر گفتش که تا من زنده ام

مصطفي را از دل و جان بنده ام

گر اجازت مي دهي بي انتظار

ورنه خود را مي کشم ديوانه وار

پير زن چون چاره اي ديگر نديد

روي و ره جز پيش پيغمبر نديد

رفت بر ساعت به پيش مصطفي

گفت اي سلطان تخت اصطفي

عورت پير و ضعيف و بي کسم

کم ز کنج خانه بيرون مي رسم

در جهان دارم همين اين يک پسر

هم چو جان يک دم ندارم زو به سر

همنشين و مونس و غمخوارم اوست

راحت جان و دل بيمارم اوست

ليک چون هست اين تمنا درسرش

در غزا با خود برد پيغمبرش

مي سپارم اي رسول کردگار

اين امانت را به تو با من سپار

پس به دست مصطفي دست پسر

در زمان بسپرد آن خونين جگر

رفت و ساکن شد به کنج انزوا

روز و شب مي بود مشغول دعا

چون رسول الله باخيل و سپاه

کرد بر عزم غزا آهنگ راه

شد روان آن نوجوان در خدمتش

يک زمان دوري نجست از حضرتش

همچنان در خدمت شاه عرب

بود در قطع منازل روز و شب

تا به سر حد تبوک آمد رسول

کرد با خيل و سپاه آن جا نزول

لشکر کفار را زان شد خبر

در صف جنگ آمدند آن اهل شر

از دو جانب حرب و ضرب آغاز کرد

راه جنگ از چنگ مردان ساز شد

يک به يک از خيل شاه انبيا

جان فدا مي ساختند اندر غزا

ناگهان از لشکر آن کافران

پيش آمد کافري درکف سنان

کافري با شوکت و بس زورمند

برکشيده قامت بي حد بلند

يک به يک را سوي ميدان مي کشيد

تا که بسياري مسلمان شد شهيد

آن پسر کاو با رسول الله بود

غيرت ايمانش، چون همراه بود

پيش آمد گفت يا خير الوري

نيست طاقت بيش از اين ديگر مرا

رخصتم ده تا به ميدان مردوار

جان کنم در راه دين تو نثار

گفت پيغمبر بدان زيبا پسر

کاي جوان خود را ميفگن در خطر

مادر پير تو بسپردت به من

تا سپارم باز با آن پير زن

نيست اکنون وقت ميدان داريت

حق دهد از عمر برخورداريت

آن پسر بسيار اندر خواست کرد

جمله ساز حرب بر خود راست کرد

گفت يا سيد ز بهر کردگار

رخصتم ده تا نمايم کارزار

ديد پيغمبر که دارد آن مراد

از طريق لطف دستورش بداد

از نبي چون يافت دستوري جوان

راند مرکب سوي ميدان در زمان

کرد با کافر بسي کوشش به جنگ

آخر آن مردود ملعون بي درنگ

زد سنان بر سينه ي آن نوجوان

او همش زد ضرب تيغي بر ميان

هر دو افتادند از مرکب به خاک

هر يکي افتادن و گشتن هلاک

کشته چون گشت آن جوان نازنين

مصطفي بسيار شد اندوهگين

گفت کآوردند در ساعت برون

آن جوان را از ميان خاک و خون

قوم پيغمبر چو ابر نوبهار

گريه مي کردند بر وي زار زار

پس رسول الله بسپردش به خاک

شد به فردوس برين آن نور پاک

عاقبت چون لشکر خير البشر

يافتنداز فضل حق فتح و ظفر

در رکاب مصطفاي مجتبي

با مدينه رو نهادند از غزا

پير زن را ز آمدن شان شد خبر

بر سر راه آمد از بهر پسر

بر سر ره بود با اميد و بيم

گشته از اميد و بيمش دل دو نيم

مي رسيدند از صحابه جوق جوق

پير زن مستغرق درياي شوق

هر که از خيل محمد مي رسيد

با دل پر درد پيشش مي دويد

باز مي پرسيد از او آن پير زن

حال فرزند عزيز خويشتن

جمله مي گفتند فرزندت به جاست

در رکاب مصطفاي مجتبي است

چشم بر ره بود آن بيچاره را

تا که پيدا شد لواي مصطفي

با سلامت چون رسول الله رسيد

نصرت و توفيق حق همره رسيد

از سر بيچارگي آن مستمند

خويش را در پاي اسب وي فکند

گفت يا سيد مده بيش انتظار

قرة العين مرا با من سپار

چون در آن دم روي بنهفتن نبود

چاره اي ديگر به جز گفتن نبود

گفت سيد گشت فرزندت شهيد

رخت سوي جنت المأوي کشيد

پيرزن را آن سخن آمد به گوش

از سرش يک بارگي شد عقل و هوش

قصه ي قتل پسر را چون شنيد

هم چو مرغ نيم بسمل مي تپيد

ساعتي بود از تپيدن بي قرار

مي تپيد از درد و مي ناليد زار

بود پيغمبر ستاده بر سرش

اندر آن اندوه يار و غمخورش

پير زن از بي خودي سر بر گرفت

دست زد دامان پيغمبر گرفت

گفت يا سيد امين حق تويي

اهل دين را حاکم مطلق تويي

بود امانت پيش تو فرزند من

باز مي خواهد امانت پير زن

بايد اسپردن امانت با منت

تا که دارم دست باز از دامنت

حضرت شاه رسل صدر الامين

زان حکايت گشت بسياري غمين

جبرئيل آمد کاي خير الانام

مي رساند حضرت حقت سلام

کاي حبيب ما دلت غمگين چراست؟

چون تو هر حاجت که مي خواهي رواست

دست بگشاي و دعا کن برملا

تا به صنع و قدرت خود جا به جا

آن جوان کشته را بخشيم جان

سوي تو سازيم در ساعت روان

اين بشارت چون شنيد از جبرئيل

کرد شکر حضرت رب جليل

رو به قبله دستها را بر گشاد

گيسوان عنبرين بر کف نهاد

گفت يا رب عالمي بر سر غيب

اي منزه ذاتت از نقصان و عيب

قادرا پاکا به حق ذات تو

در ره وحدانيت اثبات تو

حرمت کروبيان حضرتت

روز و شب بسته کمر در طاعتت

حق جمله انبياي مرسلين

حق جمله سالکان راه دين

حق اهل البيت با تعظيم من

هاديان راه دين ذو المنن

حق اصحاب کبار و تابعين

پيرو من در ره صدق و يقين

حق آن رازي که در شب هاي تار

با  تو گويم از دل و جان فگار

چون تويي جان بخش اي حي قديم

آن پسر را جان ده از لطف عميم

جانب اين مادر پيرش رسان

سوي او بي بست و تأخيرش رسان

بود پيغمبر هنوز اندر دعا

کآن پسر آمد بر اسبي بادپا

چون فتادش بر رسول الله نظر

خويش را افکند از مرکب به سر

پيش وي آمد به اعزاز تمام

کرد بر روي نبي الله سلام

داد پيغمبر سلامش را جواب

گفت بر گو با من اي فرخنده شاب

تا دگر با اين جهان چون آمدي

چون ز زير خاک بيرون آمدي؟

گفت اي شاه همه پيغمبران

خاک پايت تاج جمله سروران

چون شهيدم ساخت آن گبر لعين

وان گهي کردند در خاکم دفين

خويش را بر تخت ديدم در بهشت

گرد من حوران پاکيزه سرشت

بر کف ايشان طبقهاي نثار

گوهر و زر، در و لعل شاهوار

چون دعا کردي به فرمان خداي

از دعايت اي شه معجز نماي

خويش را بنشسته ديدم بر زمين

پيش من استاده يک مرکب به زين

من روان گشتم بر آن مرکب سوار

تا رسيدم پيش تو اي نامدار

پس رسول الله خدا را شکر گفت

شکر گفت و چون گل از شادي شکفت

آن گهي شرط امانت پيش برد

آن پسر را زود با مادر سپرد

گفت اي ديده بسي درد و فراق

گشته جانت غرق بهر اشتياق

گرچه فرزند عزيزت شد فنا

در ره مهر وفاداري ما

يافت او عمر دوباره درجهان

حق عطا کردش بهشت جاودان

کس زيان از دوستي ما نکرد

سود خود کس جز در اين سودا نکرد

هر که شد در دوستيي ما شهيد

يافت از حق دم به دم جان جديد

گر حيات جاوداني بايدت

در محبت کشته گشتن شايدت

زندگي خواهي ز عشق آگاه شو

چون سليمي کشته ي اين راه شو

در طريق حق نکو اعمال باش

دوستدار مصطفي و آل باش

5

در احوال امام زمان (عج)

ابتداي سخن به نام اله

وحده لا اله الا الله

خالق کل و جزء موجودات

صانع و کردگار مصنوعات

آفريننده ي نجوم و سپهر

روشنايي دهنده ي مه و مهر

باني اين سراچه ي ششدر

رافع نه سپهر و هفت اختر

رازق انس و جن و وحش و طيور

بر همه مشفق و رحيم و غفور

آن که بخشد به مشت خاکي جان

پس کرامت کند به وي ايمان

بعد حمد و ثناي حي ودود

باد بر مصطفا و آل درود

اين حکايت به گوش جان بشنو

معجز صاحب الزمان بشنو

اين چنين است نقل اي دانا

از سعيد بن احمد بن رضا

کز گه هجرت رسول انام

پانصد و چل و سه سال تمام

در مدينه ز اهل شرک و نفاق

بد وزيري به مال و حشمت طاق

نام او بود عون بن يحيي

داشت جمله تجمل دنيا

يک شبي با جماعتي اصحاب

داشت هر گونه آن وزير خطاب

از مذاهب حديثها مي راند

هنر و عيب هر يکي مي خواند

گفت آن خارجي بد گوهر

نيست قومي ز شيعيان کمتر

بود نصرانيي در آن محفل

گفت اي صدر و آصف کامل

هست در باب شيعه ام سخني

که نگفتم به هيچ انجمني

سخني واقع از سر تحقيق

باز گويم اگر کني تصديق

گفت با وي وزير کاي دانا

آن چه دانسته اي بگو با ما

گفت زين پيشتر به نوزده سال

به تجارت همي شدم خوشحال

در حدودي که از ولايت ماست

شهر اعظم يکي دگرروستاست

هست آن شهر را برا همه نام

کس نواحي آن نديده تمام

يک هزار و دويست قريه ي آن

نعمت و مال و زرع بي پايان

طول آن را کسي که برد راه

نتوان کرد قطع جز به دو ماه

خلق آن وادي اند نصراني

کس نيابد در او مسلماني

از فرنگ و ز روم و شام و حجاز

بود جمعي در آن سفر دمساز

قرب يک سال در سفر رفتيم

راه درياي پر خطر رفتيم

يک جزيره پديد شد از دور

شهرها بود اندر او معمور

اولين شهر را مبارکه نام

بود سلطان آن ز صلب امام

طاهر بن محمد بن حسن

صاحب الامر در زمين و زمن

گفتم او را کجاست منزل و جاي

منظر و قصر و تخت و پرده سراي

گفت شخصي که بود مولايش

که بود شهر زامره جايش

خلق آن شهر اهل ايمانند

جمله شان مؤمن و مسلمانند

به دو شب مي روند در دريا

از بيابان همي روند آنجا

گفتم اين جا به جاي سلطان کيست؟

نايب آن ولي سبحان کيست؟

خادمان را کجاست منزل و جاي؟

تا سوي وي شوند راهنماي

تا به وي جزيه و زکات دهيم

آن چه واجب بود، دهيم و رهيم

گفت او فارغ است از خادم

پير مرديست زاهد و عالم

به عبادت مدام مشغول است

در دل جمله خلق مقبول است

صاحب الامر کرده تعيينش

همه عدل است و لطف آيينش

هر که حقي بود به ذمه ي او

بستاند از او به وجه نکو

صاحب الامر تا نفرمايد

هيچ از آن وجه صرف ننمايد

گشت با ما يکي دليل روان

تا به درگاه نايب سلطان

جمله رفتيم در درون سرا

همه گفتيم ما سلام و دعا

داد ما را ز روي لطف جواب

کرد با ما ز راه حلم خطاب

که همه مؤمن و مسلمانيد

شرط اسلام و شرع و دين دانيد

هست گفتيم يک گروه از ما

اهل اسلام و ديگران ترسا

گفت بدهند جزيه ترسايان

ديگران دين خود کنند عيان

قوم نصرانيان به رغبت خود

جزيه دادند آن چه واجب بود

مذهب خويش را مسلمانان

باز گفتند و کس نداشت نهان

گفت اين شيوه است از اسلام؟

که ز اسلام خارجيد تمام

از طريق ائمه ي معصوم

خارجيد و ز دين حق محروم

چون امام زمان

نمي دانيد نه مسلمان، که نامسلمانيد

آن چه داريد از متاع و ز مال

هست بر مؤمنان مباح و حلال

آن گروه اين سخن چو بشنيدند

جمله بر خويشتن بترسيدند

به تضرع درآمدند تمام

که فکن کار ما به پيش امام

با کس خويشتن ز بهر خدا

پيش سلطان روانه کن ما را

هر چه فرمان کند بدان سلطان

جمله داريم گردن آن فرمان

قول ايشان چو آن جوان بشنود

با کس خويششان روان فرمود

چند روزي شدند در دريا

تا که شد شهر زاهره پيدا

بود شهري چو نقره ي صافي

اندر آن شهر خلق اطرافي

سه حد شهر هست با دريا

حد ديگر ره بيابانها

بر حدي کآن رود به خشکي در

بسته سدي چو سد اسکندر

هر طرف جويهاي آب روان

دلکش و خوش هوا چو باغ جنان

حاصل و دخل و زرع او بسيار

نعمت و مال بي قياس و شمار

مردمش متقي و پاک سير

خالي از شرک و کفر و بدعت و شر

در ميانشان نه بخل و کين نه حسد

جمله صافي ضمير و پاک جسد

از زبانشان دروغ و فحش و خطا

گوش کس نشنود به مدتها

همه همچون برادران با هم

يکدل آن قوم و يکزبان با هم

همه مولاي آل پيغمبر

دوستداران حيدر صفدر

همه پاکيزه مذهب و يک دين

همه اهل امانتند و امين

بدره ي زر اگر فتد در راه

نکند کس به سوي بدره نگاه

امر و نهيي که فرض کرده خداي

مرد و زن آورند جمله به جاي

طاهر صاحب زمان و زمين

دارد آن شهر را به زير نگين

از پي لطف و عدل آن سلطان

گرگ بر گوسفند گشته شبان

نرسد از سباع و دد ضرري

نبود از چمندگان خطري

چارپايان که گرد دشت چرند

زرع هيچ آفريده را نخورند

ضرر و آفت وحوش و طيور

باشد از دخل باغ و صحرا دور

صلح کرده به هم کبوتر و باز

کبک و شاهين به هم شده دمساز

آن چنان شهر دلکش و خرم

کس نديده ست در همه عالم

گر چه يک ماه کس سخن راند

شرح آن را تمام نتواند

قصه کوته چو آمديم به شهر

يافتيم از متاع دنيا بهر

بود ما را دليل روحاني

تا در بارگاه سلطاني

يک سرا همچو قصر مينا بود

در درونش دگر سراها بود

متصل با سراي بستانها

هم چو خلد برين گلستانها

در حوالي آن سراي سرور

قبه اي بود بر کشيده ز نو ر

اندر آن قبه حضرت سلطان

بود مشغول طاعت يزدان

مؤمنان اقتدا به وي کرده

نامه و نام غير طي کرده

چون که سلطان نماز کرد تمام

جمله گفتيم بنده وار سلام

داد ما را جواب و کرد نظر

با رخي همچو آفتاب، ‌انور

گفت جمله شما مسلمانيد

شرط اسلام و شرع و دين دانيد

بر چه مذهب همي کنيد عمل

باز گوييد بي خلاف و خلل

گفت شخصي که من زروي يقين

شافعي ام طريق من هست اين

مالکي اند چند يار دگر

غير اين نيستشان شعار دگر

گفت سلطان به شافعي کردار

که به اجماع مي کني اقرار

کرده باشي عمل زروي قياس

گفت آري بر اين نهاده اساس

گفت سلطان بگو به حق خدا

خوانده اي آيت مباهله را

گفت آن مرد شافعي که بلي

گفت بر گوي تا بدين معني

کيست نفس محمد و ز نسا؟

حق کرا خاص کرد از ابنا؟

شافعي او فکند سر در پيش

گفت سلطان بگوي اي درويش

تا در آن روز جز نبي و ولي

جز بتول و دو نور چشم علي

اندر اين آيتي که حق فرمود

آن گليمي که سايه بانشان بود

غير از اين پنج تن ز جنس بشر

بود زير گليم کس ديگر؟

شافعي گفت نيست آل عبا

غير از اين پنج تن به حق خدا

بار ديگر به شافعي سطان

گفت داني که اند آن پاکان

کآيت انما يريد الله

هست بر حالشان دليل و گواه

به سخن مرد شافعي درماند

شاه از درج لعل درافشاند

گفت اين آيت از کرم معبود

در حق اين مقربان فرمود

حضرت مصطفي است اول تن

علي و فاطمه حسين و حسن

نه ديگر ز نسل پاک حسين

طاعت اين دوازده دان عين

حجتان خداي ايشانند

که همه علم انبيا دانند

هر که گشت او مطيع، ايشان را

يافت بي شک طريق ايمان را

بس که سلطان دليل و برهان گفت

از بيان کلام يزدان گفت

کرد در مرد شافعي اثري

يافت از علم دين حق خبري

گفت گستاخي مرا شايد

کز کرم شاه عفو فرمايد

نسب پاک حضرت مخدوم

بنده خواهم که تا شود معلوم

گفت سلطان که نام و نسبت من

طاهربن محمد بن حسن

حسن بن علي، علي نقي

پدر او محمد است تقي

پدر او بود امام رضا

هست نامش  علي پدر موسا

باب موسي است حضرت جعفر

پدرش باقر نکو اختر

پدرباقراست، زين عباد

آن علي نام سيد السجاد

پدر او حسين معصوم است

در ره حق شهيد و مظلوم است

حسن او را برادر غالب

باب ايشان علي بو طالب

آن عليي که او، ولي خداست

وصي نفس خواجه ي دو سر است

آن که آمد به سوره ي ياسين

در حق او ز حق امام مبين

آن اميري که بر همه خلقان

از کرم داد امارتش يزدان

آن وفيي که آيت يوفون

در حقش گفت قادر بيچون

آن سخيي که در ميان صلوة

داد خاتم به مستحق زکوة

تا خدا کرد چند جا يادش

آيت انما فرستادش

آن امامي که نام او گفتم

شمه اي از کلام او گفتم

هست جد من آن والي اله

جد ديگر بود رسول الله

جده ي من بتول خير نسا

فاطمه دختر رسول خدا

خازنان علوم حق ماييم

که به دانش جهان بياراييم

اهل بيت نبوتيم و کرم

حجت الله بر همه عالم

شافعي کرد اين سخنها گوش

نعره اي زد ز شوق و رفت از هوش

ساعتي چون به هوش آمد باز

پيش سلطان نهاد روي نياز

گفت تا اين زمان ندانستم

ره اين خاندان ندانستم

آن چه بودم بر آن بگشتم از ان

چون نمودي به من ره ايمان

ره اثنا عشر گرفتم پيش

تا ابد اين مراست مذهب وکيش

منت و شکر آن خدايي را

که مرا راه راست کرد عطا

چون که حسان مالکي آن ديد

او هم از طور خويشتن گرديد

کرد با قوم خويش مذهب نقل

يافت چون راه حق به نقل به عقل

از ره لطف حضرت سلطان

تا به ده روز کردمان مهمان

هر که بودند مردم آنجا

آمدند از پي زيارت ما

طلبيدند اجازت از سلطان

تا که هر يک برندمان مهمان

مردم شهر را اجازت داد

به ضيافت نهاده شد بنياد

تا به سالي به امر سلطاني

بود ما را مدام مهماني

بعد سالي چو بود عزم سفر

گشت کرديم شهرهاي دگر

اولين شهر داشت رابقه نام

با توابع دو ماهه راه تمام

بود شهري بزرگ و آبادان

قاسم صاحب زمان سلطان

مردمش اهل دين و داد همه

مؤمن و پاک اعتقاد همه

شهر ديگر ضيافه اش خوانند

که ندارد ز شهرها مانند

هست سلطان شهر ابراهيم

چون پدر با جلالت و تعظيم

همچو اخوان به دانش و تمکين

مرشد و رهنماي راه يقين

هست شهري دگر به نام ظلوم

مردمش متقي خصوص و عموم

والي شهر عبد رحمان است

اندر آن شهر شاه و سلطان است

شهر ديگر عياطشش نام است

جاي خيرات و دار اسلام است

از همه شهرها بزرگتر است

اعظم شهرهاي بحر و بر است

چار ماهست طول آن ره را

همه صحراش گل به جاي گيا

هست سلطان بر اهل آن مسکن

هاشم بن محمد بن حسن

قرب يک سال راه بريديم

تا که  اين چار شهر را ديديم

جمله شش شهر در مقابل هم

که ندارند مثل در عالم

خلق اين شهرها همه مؤمن

از همه شر و فتنه ها ايمن

جمله بر يک طريق و يک ملت

خالي از عيب و علت و ذلت

چون بديديم آن بلاد نکو

آن عمارات چون بهشت در او

هر کجا اهل دانشي ديديم

در همه شهرها بپرسيديم

کين عمارات بي نظير و بلاد

که نهاده ست در جهان بنياد

جمله گفتند شهرها همه را

صاحب الامر کرده است بنا

اين همه جمعيت به برکت اوست

همه آثار عدل و دولت اوست

پسرانش که محض احسانند

شهرها را امير و سلطانند

خلق اين شهرها به امر خدا

جمله مولا و چاکرند او را

هر يکي چند روي بنمايد

عالم از فيض خود بيارايد

چون شنيديم اين حکايتها

از امينان دين روايتها

شد ز رهبان احمد و حسان

ساکن آن جا ملازم سلطان

تا مگر دولتي چنان بينند

طلعت صاحب الزمان بينند

ما از آن جا مراجعت کرديم

رو سوي اين ديار آورديم

آن چه ديديم از سر تحقيق

جمله گفتيم اگر کني تصديق

مرد نصراني اين حديث چو گفت

در غضب شد وزير و برآشفت

رفت بيرون ز مجلس اين چو شنيد

زود ما را به پيش خود طلبيد

گفت زنهار کين حديث و خبر

مي نگوييد پيش کس ديگر

مدتي اين حديث پنهان بود

شومي آن وزير نادان بود

از جهان رفت چون سوي نيران

اين خبر گشت منتشر به جهان

اي که عمرت گذشت در باطل

از امام زمان مشو غافل

گر نه اي چون وزير ازجهال

فرق کن حق ز باطل اي بطال

با دل آگه و ثبات قدم

منتظر باش زان که در يک دم

سازد آثار قدرت قادر

حشمت صاحب الزمان ظاهر

عالمي پر ز شر و ظلم و فساد

سازد از خير و عدل و داد، آباد

چون سليمي رجاي ما اين است

همه وقتي دعاي ما اين است

که خدايا، کريم و غفارا

با جميع مواليان ما را

رؤيت صاحب زمان و زمين

ساز روزي به فضل خود، آمين

در توحيد

تبارک خالق بيچون، تعالي ربنا الاعلي

حکيم و عادل و عالم، قديم و فرد و بيهمتا

سخن از واجبات آمد به نام حق ادا کردن

که نام ذات پاک اوست مقصود همه اشيا

بدان اي مؤمن صادق که هر کس کاو مکلف شد

بود واجب که بشناسد خدا را چون بود دانا

که هست او بنده پرور، صانع بيمثل و بيمانند

که از صنع کمال خويش کرد از نيست، هست ما

چرا زيرا که چندين گونه مخلوقات را بايد

ضرورت صانعي کز وي شود اين صنعها پيدا

قديم و قادر و حي و حکيم و عادل و عالم

که باشد زير فرمانش سما و ارض و مافيها

سميع است و بصير است و مريد و مدرک و کاوه؟

بدين اوصاف موصوف است ذات پاک او حقا

نباشد مثل و مانند و شريک و خويش و پيوندش

که دارد ذات او از جمله موجودات استغنا

به وحدانيت حق چون مقر و معترف گشتي

زبان همچون سليمي در مديح مصطفي بگشا

در نبوت حضرت رسالت پناه

نبوت آن بود کز بعد توحيد

رسول حق شناسي مصطفي را

محمد اشرف کل خلايق

که سلطان است خيل انبيا را

ز اول تا به آخر بوده معصوم

نکرده پيروي نفس و هوا را

ز مادر وز پدر پاک و مطهر

بديشان ره نبد شرک و خطا را

برون آورد از کفر و ضلالت

به راه درست دعوت کرد ما را

درود حق بر او و آل پاکش

که کس نشناخت چون ايشان خدا را

در امامت حضرت اميرالمؤمنين علي (ع)

امامت آن بود اي مؤمن خجسته سير

که بعد ختم رسل خير خلق و فخر بشر

ائمه را به حقيقت دوازده داني

به قول سيد کونين شاه دين پرور

که اولين علي و آخرين بود مهدي

که خلق را به خدايند هادي و رهبر

اگر طريق صواب و نجات مي خواهي

به علم و فضل بلافصل بعد پيغمبر

امام مفترض الطاعه مرتضي را دان

به حجت نبي ونص ايزد داور

ز بعد حيدر صفدر بود امام به حق

حسن، حسين و علي و محمد و جعفر

محمد بن حسن را شناس امام زمان

که هادي همه خلق است تا دم محشر

بر اين طريق چو داري محبت ايشان

رساندت به بهشت ورهاندت ز سقر

در بيان اصول دين و مذهب

اصل ايمان پنج چيز آمد، بود توحيد و عدل

پس نبوت با امامت گر نمي داني، بدان

چارچون کردم ادا، اي مؤمن پاکيزه راي

پنجمين زينها معاد آمد به قول راستان

در بيان فروع دين

بناي مسلماني اين پنج دان

به قول رسول و خداي تعال

نماز است و روزه، زکوة است و حج

دگر دوستي نبي دان و آل

در ارکان نماز

بدان که پنج بود هر نماز را ارکان

قيام نيت و تکبير سجدتين و رکوع

در بيان مقدمات طهارت

واجب آمد اي پسر پيش از طهارت چهار چيز

پشت و رو اندر خلا با قبله نا کردن بود

هست استبراء واستنجا دو کار کردني

بايد آن نا کردن و کردن، تو را کردن بود

آن چه پيش از نماز واجب است

بدان که فرض تو پيش از نماز ده چيز است

طهارت اول و پس عورتت بپوشيدن

شناختن که نمازي کدام جامه بود

نگاه داشتن جامه پاک و جمله ي تن

نمازهاي فريضه شناختن به عدد

شماره رکعتهاي آن بدانستن

دگر به قبله شناسي و وقتهاي نماز

شناختن، شود از راه دين و حق روشن

به مسکني که به طاعت روي بود واجب

که جاي سجده بود پاک اندر آن مسکن

قطعه در نجاسات

نجاسات است ده، بول و مني و غايط و خون دان

فقاع و خمر و خوک و سگ دگر مردار و کافر دان

قطعه در مطهرات

آن چه سازد پاک ده چيز است از قول نبي

بر شمارم تا که گيري ياد از راه صواب

آفتاب و آتش و آب است، خاک و انتقال

بيش و کم اسلام دان، استحاله، انقلاب

قطعه در غسل جنابت

هست درغسل جنابت فرض شش چيز اي پسر

زان سه فعل است و سه کيفيت، بگويم جمله را

فعل استبرا و نيت کردن است و بعد از آن

آب مي بايد رسانيدن به بيخ مويها

چيست کيفيت بود پيوستن نيت به فعل

بودنت بر حکم آن ترتيب آوردن به جا

آن چه بر جنب حرام است

حرام اي پسر بر جنب پنج چيز است

به وقت جنابت رعايت کني آن

يکي خواندن سوره هاي عزائم

به مسجد شدن دست کردن به قرآن

دگر دست بردن به نام خداوند

به اسماء پيغمبران و امامان

بيان مبطلات وضو

پنج چيز است اي عزيز آنچه وضو باطل کند

بر شمارم يک به يک تا خود شود بر تو عيان

بول و غايط باد و خواب و آنچه سازد عقل را

زايل از بيهوشي و ديوانگي و غير آن

قطعه در واجبات وضو

در وضو اي مرد عاقل پانزده چيز است فرض

پنج از آن فعل است وده کيفيت از حکم خداي

فعل نيت کردن و روشستن است و بعد از آن

مسح پيش سر بود آن گاه مسح هر دو پاي

کيفيت پيوستن نيت به رو شستن بود

وان گهي برحکم نيت بودن اي پاکيزه راي

حد روي دستها شستن بدانستي دگر

باز پس نشکستن موي است از آن دوري نماي

حد مسح سر بدان و حد مسح پاي ها

آنچه بر تو واجب است از حق به سوي آن گراي

آب نو بر ناگرفتن واجب است از بهر مسح

باز ترتيب موالات است آوردن به جاي

در واجبات تيمم

گر تيمم مي کني در آخر وقت نماز

هر طرف يک تير پرتابت ببايد جست آب

ور بود خوني نباشد آب، جستن واجب است

يا بود چاهي نباشد همرهش دلو و طناب

گر تيمم از وضو باشد بدل نيت به دل

چون کني بر خاک زن يک بار دست اي کامياب

ور بدل از غسل باشد بهر مسح روي خود

دستها بايد دو نوبت زد پياپي بر تراب

قطعه در آن چه وضو باطل کند غسل واجب آرد

از آنچه غسل به واجب کند بود شش چيز

بيان کنم به تو اين جمله گوش بايد کرد

بود جنابت و حيض استحاضه باز نفاس

دگر به مرده و از مس ميت شده سرد

قطعه در عددهاي نمازهاي شبانه روزي

در شبان روزي بود پنجاه يک رکعت نماز

سنت و فرض و نوافل هر يکي هفده شمر

فرض پيشين چار و ديگر چار، وقت شام سه

پس نماز خفتن آمد چهار، دو وقت سحر

هست سنت هشت پيشين، هشت عصر و دو عشا

جز دوي بنشسته نبود چون يکي باشد دگر

نافله دو صبح چهار از شام هشت از نيم شب

با دوي شفع و يکي وتر است اي نکو سير

قطعه در عددهاي نمازهاي فرض

گر عددهاي نماز فرض پرسند از تو باز

هفت بر ترتيب از حکم شريعت بر شمر

پنج وقت و جمعه و عيدين، صلاة ميت است

نذر و شبهه و نذر آيات و طواف آمد دگر

قطعه در واجبات نيت نماز

اي مصلي چون که خواهي بست احرام نماز

در دو رکعت فرض شصت و چار چيز است بر شمار

سي و يک در رکعت اول سه و سي فعل دان

هجده کيفيت آن تا با تو گويم آشکار

سيزده کآن فعل باشد اول آن دان قيام

نيت تکبير احرام و قراءت برقرار

در رکوع آيي بگو تسبيح سر را راست کن

سجده ي اول بکن تسبيح، گوي و سر برار

سجده ي ثاني کن و تسبيح، گوي و اندر او

سر برآور شرح کيفيت دهم بي انتظار

کيفيت پيوستن نيت به تکبير آمده است

وان گهي برحکم نيت بودن اي پاکيزه [کار]

پس سيم دان گفتن الله اکبر را به لفظ

خواندن الحمد با هر سوره کافتد اختيار

نرم خواندن در محلي کآن ببايد نرم خواند

وانچه مي بايد بلندت خواند مي خوان آشکار

در رکوع آي و بکن آرام سر را راست کن

رو نهادن بر زمين در سجده بهر کردگار

در رکوع اول آرام و چو سر برداشتي

بايد آرامي به قدر آن گرفت اي هوشيار

هر دو کف پا دو سر زانوي و انگشتان پاي

همچو جبهه وقت سجده بر زمين دار استوار

سجده ي ثاني چنين کفهاي زانو بر زمين

با دو انگشتان پا آرام گير اي هوشيار

نيت و تکبير احرام و دو کيفيت که هست

آن دو را در رکعت ثاني بيفتد هر چهار

جمله شصت و چهار باشد گر دو رکعت والسلام

مي کني ضم، هست شصت و پنج از راه وقار

ليک افزايد در او شش چيز بنشستن بود

در تشهد اندر او يک لحظه بگرفتن قرار

چون گواهي بر خدا و مصطفي دادي بگو

بر نبي و آل او صلوات، گشتي رستگار

قطعه در آن چه نماز را برد

هر چه آن برد نمازت بر شمارم يک به يک

تا که باشي محترز هنگام طاعت زان گناه

دست بستن، بي تقيه گفتن آمين به عمد

قهقهه، ديگر سخن گفتن، ز پس کردن نگاه

غايط و بول و مني ريح و مس ميت است

گر يکي واقع شود سازد نمازت را تباه

ناله ي اف و دو حرفي آنچه مي گويند خلق

عادتا فعل کثير است دار از آن خود را نگاه

آنچه از حکم شريعت مي شود باطل وضو

مي شود باطل نمازت نيز هم اي مرد راه

قطعه در شرايط قصر نماز

هست شرط قصر کردن پنج چيز اندر سفر

تا که از حکم شريعت آن بود جايز تو را

بايد اول هشت فرسخ کم نباشد آن سفر

يا که بر شرط رجوع آن چهار باشد بي دغا

واندر اين هشت و چهارت ملک نبود کاندر او

بوده باشد شش مهت منزلگه و آرام و جا

چارمين پيش از حضر نبود مسافر را سفر

پنجمين ديوار مسکن از نظر باشد جدا

چون سفر طاعت بود باشد دوگانه هر نماز

غير صبح و شام کآن بي قصر بايد کرد ادا

ور سفر معصيت است آنجا نماز پنج وقت

قصر نتوان کرد، نبود روزه بگشادن روا

در سفر بي قصر عمدا آن که بگذارد نماز

بار ديگر بايدش بگذار آنها را قضا

قطعه در بيان سهوهاي نماز

سهوها کاندر نماز افتد بود پنج اي عزيز

وان بود بر پنج نوع از من شنواي سرفراز

اولين بايد نماز خويش را از سر گرفت

پس دوم حکمي ندارد عفو سازد کارساز

در سيم باشد تلاقي در چهارم احتياط

پنجمين دو سجده ي سهو است جبران نماز

در بيان سهوي که نماز را بايد از سر گرفت

زان چه مي بايد نماز خويش را از سر گرفت

بيست ويک چيزست آن را بر شمارم کآن چه هاست

بي وضو کردن نماز و جامه و جاي پليد

پيشتر از وقت، پشت بر قبله و يا چپ و راست

ترک کردن نيت و تکبير و احرام و رکوع

سهو در دو سجده يک رکعت فزون يا خود بکاست

چارگانه در دوي اول شک و در صبح و شام

چون نمازت در سفر شک نيز اگر افتد، هباست

قطعه در بيان سهو که او را هيچ حکمي نبود

سهوهايي کان ندارد هيچ حکمي در نماز

اول آن سهو در جهر است و اخفا اي پسر

باز در تکبير و فرض و در قراءت در رکوع

رفتن از جايي به جايي سهو نبود معتبر

در سجود و در تشهد سهو هم زينسان بود

سهو اندر سهو اگر افتد از آن نبود خطر

باک نبود سهو تکبير و رکوع و سجدتين

راست نبود پشت از اين برداشتن از سجده سر

قطعه در بيان سهوي که تلافي آن چيست

تلافي نه بود در فاتحه شک از پي سوره

چو خواندي فاتحه بنياد کن پس سوره را برخوان

اگر پيش از رکوعت فاتحه شد سهو يا سوره

بخوان با فاتحه سوره رکوع آن جاي واجب دان

شد ار تسبيح در حال رکوعت سهو از سر گير

چو بر پا در رکوعت شک فتد خم شو ز بهر آن

نشسته سهو اگر در سجده افتد سجده کن جايي

چو بر پا در تشهد شک کني بنشين روان برخوان

دگر گاه قيامت سهو پيدا گشت در سجده

بکن پيش از رکوع آن سجده را واجب شمر فرمان

دگر ثاني تشهد شد فراموش و نکردي تو

ادا قبل از سلام آن را علاجي جز قضا نتوان

قطعه در بيان سهوي که نماز احتياط بايد کرد

اي پسر در پنج موضع دان نماز احتياط

در دو، و سه گر فتد سهوت بکن از سر بنا

از پي تسليم بايد رکعتي بگذاردن

در سه و چهار ار افتد شک هم بدين سان کن ادا

در دو، و چار ار شکت افتد بنا بر چار نه

بعد از آن بر پا دو رکعت کن که رستي از عنا

گر چه شک باشد تو را اندر دو و سه و چهار

هم بنا بر چهار نه از قول شاه اوليا

بعد از آن بر پا دو رکعت کن دويي بنشسته نيز

تا که بپذيرد نماز احتياطت را خدا

ورفتد اندر نماز نافله ناگاه سهو

گر بنا بر بيش يا کم مي کني باشد روا

قطعه در سهوي که جبران دو سجده بايد کرد

هست جبران چهار موضوع ترک کردن سجده را

يا سخن گفتن به نسيان بي محل دادن سلام

اين سه را دو سجده ي سهو است از بعد نماز

در ميان چهار و پنجت شک فتد اي نيک نام

رکعتي بر پا ادا يا خود دويي بنشسته کن

ور بود بعد از رکوعت سه بنا نه والسلام

چون بود قبل از رکوعت شک بنا بر چهار نه

در چهارم چون که بنشستي و کردي اهتمام

قطعه در باب صوم

ور بود روزه ي روز رمضان

روزه ي نذر نيز واجب دان

روزه همچون نماز فرض شود

چون ببيني علامت رمضان

روزه واجب شود به رؤيت ماه

هم به رؤيت شود گشادن آن

ور بود ماه کم ز سي روزه

بشمارند از مه شعبان

يا دو عادل گوا دهند، شود

روزه فرض از شهادت ايشان

قطعه در نيت روزه

چون همي خواهي که داري روزه ي ماه صيام

هست وقت نيتش از اول شب تا سحر

ور فراموشت شود شب تا به نزديک زوال

هست جايز تازه کردن نيت اي نيکو سير

ورنکردي نيت و آمد تو را وقت زوال

روزه بايد داشت آن روز و قضا روز دگر

قطعه در بيان مبطلات روزه

هر آنچه که از وي شود روزه باطل

دو نوع است بشناس اي مرد عاقل

يکي لازم آيد قضا و کفارت

قضادان دگر نوع از قول قايل

قطعه در آن چه قضاء کفاره واجب شود

کفارت با قضا ز آنها که واجب مي شود بر تو

جماع و خوردن، آشاميدن و چيزي فرو بردن

به عمدا در جنابت آمدن در روز بي عذري

سيم نوبت، جنب بيدار گشتن صبح را ديدن

دگر عمدا فرو بردن قي از حلقوم خود ناگه

دگر گرد غليظي گشت پيدا دفع ناکردن

طعامي کز بن دندان برآيد، آب بيني را

فرو بردن همين حکم است چه بر مرد، چه بر زن

به سهوار خوردن چيزي نباشد، روزه زان نقصان

چو با ياد آمدت خوردي کفارت دان از آن خوردن

به قصد، آن کس که روز روزه را وا مي کند افطار

به هرگونه طعامش يک کفارت هست در گردن

قطعه در آنچه قضا واجب شود و کفاره

آن چه واجب شود از کردن آن بر تو قضا

به کفارت بشنو تا که کنم بر تو ادا

چون دو نوبت شوي از خواب جنابت بيدار

صبح طالع شده باشد به قضا سعي نما

در شب و صبح شکي کآمده شب ناشده صبح

هر که چيزي بخورد غير قضا نيست روا

گر ز بهر خنکي مضمضه واستنشاق

کردي و آب رسيدت به درون هست قضا

سفر خير و مريضي که فزايد رنجش

نبود روزه روا داشتن از حکم خدا

خفته را هست قضا، آن که کند قي بي سعي

نبود فرض قضا روزه ي او هست به جا

قطعه در حکم روزه هاي قضا

هر که را هست قضاي رمضان در گردن

نبود حاجت تعيين به زمان و به مکان

گر قضا در سببي تا رمضان ديگر

نتوانست که دارد پس از آن نيز توان

ور توانست ادا کرد قضا تا سر صوم

رمضان دارد و بايد به کفارت پس از آن

بهر هر روز طعامي به يکي مسکين داد

پس قضا آنچه بر او هست بدارد چندان

گر کسي روزه قضا دارد و از بعد زوال

بگشايد چو دهد صاحب شرعش فرمان

هست سه روز کفارت که بدارد بر وي

يا دهد درعوض روزه به ده مسکين نان

قطعه در حکم کفاره روزه

کفارت بنده اي آزاد کردن يا دو مه روزه

بود يا شصت مسکين را طعام از نان خود دادن

ز روي اختيار اندر کفارت روزه ي بگشاي

ز سر بايد گرفت آن را نبايد عذر آوردن

اگر يک مه بداري روزه در ماه دوم چيزي

تتمه ميتوان هر گه که مي خواهي ادا کردن

قطعه در روزه نذر

روزه ي نذر عهد در همه حال

همچو ماه صيام واجب دان

روزه را وقت اگر معين شد

هم در آن وقت فرض باشد آن

ورمعين نکرد در همه وقت

گر بدارد به حکم شرع توان

روزه بگشادن معين را

هست واجب کفارت رمضان

گر به روزي که هست روزه حرام

يا به ماه صيام ناگاهان

متفق اوفتاد روزه ي نذر

منعقب بودنش بدان امکان

قطعه در شرايط زکات

شرط زکوة چيست؟ کمال بلوغ عقل

وان گه نصاب مال که سالي رود بر آن

باشد زکوة بر شتر و گاو و گوسفند

زر، نقره، گندم و جو و تمر و مويز دان

قطعه در زکاة شتر

پنج است زکات شتر آن را که بود پنج

بايد به زکاتش غنمي داد به هر سال

تا بيست و پنج غنمي را هست ز هر پنج

در بيست و ششم يک شتر ماده ي يکسال

در سي و ششم يک شتر ماده ي دو سال

ور سه شده، واجب بود اي مرد نکو فال

سه ساله، درچار شده مرچل و شش را

کو ماده بود، بايد ادا کردن از آن مال

در شصت و يکي يک شتر سال چهارش

ور پنج بود يا شش بروي مکن اهمال

هفتاد و ششت را دو شتر ماده دو ساله

اندر نود و يک دو شتر ماده ي سه سال

چون گشت صد و بيست يکي با خود از اين بيش

قولي شنو از من که در آنجا نبود قال

دو ساله شتر از چهل و پنج که او راست

يک ماده ي سه ساله به قول نبي و آل

قطعه در آن چه زکاة بر آن واجب است

نه چيز در او زکات پيداست

گويم ضمنا که خوش هويداست

اشتر، بقر وغنم زر و سيم

گندم، جو و پس مويز و خرماست

قطعه در زکات گاو

گاو را سي و يکي گوساله ي يک ساله هست

هر چهل را ماده ي دو ساله واجب دان زکات

قطعه در زکات گوسفند

گوسفند از چهل، يکيست زکوة

چون صد و بيست و يک شود، دو شمر

در دويست و يکي، سه سر باشد

سيصد و يک چو شد، چهار دگر

غنمي واجب است يک ساله

چون ازين بگذرد ز هر صد، سر

قطعه در زر مسکوک

گر بود نقره ات دويست درهم

پنج درهم از آن ببايد داد

يک درم ديگرش زکات بود

چل چو گردد بر آن دويست زياد

نصاب طلا

هر آن زر کاو بود مضروب و مسکوک

نصابش نيست الا بيست دينار

زکاتش نيم دينار است يک سال

بر آن چون بگذرد اي مرد هشيار

بر آن چون چار دينارت شد افزون

زکاتش عشر ديناري برون آر

نصاب غله

بدان که غله ندارد زکوة تا نبود

هزار و سيصد و پنجاه من که هست نصاب

ز بعد خرج چو شد واصل تو اين مقدار

از آن زياده برون آر عشر آن به حساب

وليک نيست به جز نيم عشر واجب اگر

زراعت تو به دولاب خورده باشد آب

زکات فطرة

زکات فطر بر هر بالغ و عاقل بود واجب

بزرگ و خرد و عبد و هر که باشد مر عيال او را

جو و گندم زبيب و تمر ارزان دان و هم بشنو

به هر چيزي که باشد دسترس زين جمله مال او را

ز بهر هر سر سالي بده يا خود بهاي آن

از اين کمتر نشايد زان که باشد اختلال او را

وجوب از ديدن ما هست تا وقت نماز عيد

چو اين بگذشت نبود جز قضا در هيچ حال او را

قطعه در زکات خمس

هر چه گنجي که خير آن باشد

بيست دينار اگر چه آن باشد

هر غنيمت که در جهان باشد

و آن چه حاصل ز بحر و کان باشد

و آن چه فاضل ز قوت سال آيد

هم بر آن قوت او توان باشد

هر چه زين جمله کس به دست آرد

خمس آل نبي در آن باشد

قطعه در آن چه خمس واجب است

اندر آن چيز کز او خمس به واجب شودت

به يقين گوش کن آن را که کنم بر تو عيان

هست ارباح تجارات بضاعات کنوز

هر بضاعات که فاضل شود از قوت عيال

بر تو و اهل عيال تو و اسراف قصير

به روش خرج بده خمس تو از زايد آن

هر غنيمت که بگيرند و بيارند ز حرب

هم جدا سازد از او خمس که گفتيم چنان

بيست دينار بده خمس که گنجي که بود

وز معادن چو برآرند زر و غيريه آن

هر چه نيز از تک دريا به درآرند بده

خمس از وي چو اگر هست يکي دينار آن

قطعه در اقسام حج

شود حج به حکم خداوند واجب

که هر کس که او را بود استطاعت

چو يک سال بنهاد قوت عيالش

بود خرج خود نيز از قدر حاجت

بود واجبش بستن احرام کعبه

که رکن عظيم است حج بر عبادت

خاتمه الکتاب

خدايا گر نماز و روزه ي ما

نه شايسته است، اين داريم طاعت

زکات از بودن مال است واجب

تو مي داني نداريم آن بضاعت

طواف کعبه داريم آرزو ليک

در اين طاعت نداريم استطاعت

همي حب علي داريم و آلش

کز ايشان است اميد شفاعت

بدين شاديم و خرم چون سليمي

به فقر و عافيت کرده قناعت

قصايد کوتاه و قطعات

1

در نعت رسول اکرم (ص)

هر که از جان شد محب خاندان مصطفا

شاد باشد تا قيامت زو روان مصطفا

گر بهشت، ايزد ز بهر دوستانش آفريد

هست دوزخ خاص بهر دشمنان مصطفا

اي ز تعظيم وجلالت آمده عرش مجيد

درمقام قرب معراج ومکان مصطفا

هيچ کس جز مرتضي واقف ز سر آن نبود

هر چه گاه وحي آمد بر زبان مصطفا

روعلي بابها برخوان به شهرستان علم

تا شوي آگاه از علم وبيان مصطفا

من سگي ام، از سگان کوي اوتا زنده ام

بر ندارم سر زخاک آستان مصطفا

نيست از خوان عطايش هيچ کس چون نااميد

يا الهي روزي ما ده زخوان مصطفا

تشنه لب ما سوي صحراي قيامت مي رويم

بر اميد بحر لطف بيکران مصطفا

هست اميد آنکه چون با دوستي آل او

رو به سوي محشر آرند امتان مصطفا

مژده ي جنات وعدن فادخلوها بشنويم

اندر آن ساعت ز لفظ درفشان مصطفا

بنده ي مسکين سليمي چون به اخلاص و نياز

هست از روي ارادت مدح خوان مصطفا

از گناه او نه تنها، کز گناه ما همه

درگذر يا رب به حق خاندان مصطفا

2

قطعه در حکمت

شبي درکنج غم از غايت سرگشتگي خود

همي گفتم ز روي قهر اين گردون گردان را

که چندين بر سر خلقان مسلط از چه مي داري

گروهي جاهل دون همت خر طبع حيوان را

کشي در زحمت ومحنت سخي طبعان دانا را

فرستي دولت و راحت لئيمي چند نادان را

فلک گفتا مشو غمگين که خواهد وقت آن آمد

که بيني غرق درياي عدم اين قوم بطلان را

چه جاي ده ده و صدصد، توبنشين صبر پيش آور

که سبلت بر کند ايام هر ساعت هزاران را

3

قطعه درحکمت وموعظه

بر اين گردون دون پرور ز روي طعن مي گفتم

که اي از ناقبولي داده صد اقبال هر ردرا

عزيزان را فراق و درد هجران داده چون يعقوب

به مه رويان يوسف عين همدم کرده هر دد را

لئيمان را به مال و گنج قارون ساخته وان گه

اسير مفلسي کرده جوانمردان بخرد را

کساني را تو زينت داده اي از گوهر واز زر

که نشناسند از بدگوهري خود آب، و هم جد را

فلک گفتا سليمي دم به دم باشد کز اين دونان

نبيني هيچ آثاري مکن غمگين دل خود را

غم ريش کسان کم خور که سبلت بر کند ايام

تومان تومان نه يک يک را نه ده ده راکه صد صدرا

4

در منقبت حضرت اميرالمؤمنين (ع)

شير جبار، مرتضي علي است

شاه ابرار مرتضي علي است

حضرت مصطفاي مرسل را

همدم ويار مرتضي علي است

سر مردان جمله ي عالم

در همه کار مرتضي علي است

آن که با انبيا به معني بود

صاحب اسرار مرتضي علي است

آن که از ضرب ذوالفقار نمود

دفع کفار مرتضي علي است

آن که اسلام و دين به بازو و تيغ

کرد اظهار مرتضي علي است

آن که بر مسند شريعت بود

مصطفا وار مرتضي علي است

آن که جان را نثار احمد کرد

در شب غار مرتضي علي است

آن که مدحش خداي درقرآن

کرده تکرار مرتضي علي است

آن که جبريل بر امامت او

کرده اقرار مرتضي علي است

آن که گشت از براي او راجع

مهر دوار مرتضي علي است

آن که او جان و مال در ره حق

کرده ايثار مرتضي علي است

آن که بر امتان پر عصيان

بوده ستار مرتضي علي است

راحت جان مؤمن صادق

لطف غفار مرتضي علي است

ميخ چشم خوارج ملعون

شاه قهار مرتضي علي است

هر که مرد است در دوکون او را

سر و دستار مرتضي علي است

نخوري غم سليميا چو تو را

يار و غمخوار مرتضي علي است

5

در منقبت امام علي (ع)

در جهان جلال شاه علي است

بر سپهر کمال، ماه علي است

وصي نفس احمد مرسل

ولي حضرت آله علي است

ره سوي بارگاه عرفان بر

که به حق صدر بارگاه علي است

رهنمايي که از هدايت او

سوي جنت برند راه علي است

هر کجا لشکر و سپاه حق است

شاه آن لشکر و سپاه علي است

وان که بر عصمت و طهارت او

بود و باشد خدا گواه علي است

آن که بر آستان او دارند

اهل ارض و سما جباه علي است

بر سر سروران دنيي و دين

به حقيقت بدان که شاه علي است

دوست داران خويش را به کرم

دردم حشر عذرخواه علي است

به کسي ديگر التجا نبرم

در دو عالم مرا پناه علي است

چون سليمي اگر گنه کارم

شاه ما شافع گناه علي است

6

درمنقبت اميرالمؤمنين علي (ع)

سپاس و شکر خداوند را که کرد هدايت

مرا به معرفت و دوستي شاه ولايت

ولي حضرت خالق، امير جمله خلايق

که هست شرح کمالش برون ز حد نهايت

به جز خداي که داند کمال معرفت او

کراست زهره ي گفتن به جز حديث و روايت

چه حاجت است به تعريف عمرو زيد کسي را

که هست درحقش از کردگار اين همه آيت

ز ضرب تيغ دوسر، کار دين مصطفوي را

به دست وبازوي خيبر گشاي کرد کفايت

که بيخ کفر برانداخت غير حيدر صفدر؟

که شاه لشکر اسلام بود و صاحب رايت؟

خدا امامت او را کمال دين نبي گفت

زهي علو مراتب زهي کمال عنايت

مرا که حضرت شاهست حاميم به دو عالم

ز هيچ ذات دگر نيست التماس حمايت

کسي که در ره دين خدا و شرع رسولش

علي است رهبر و هادي، همين بس است هدايت

منم گداي گدايان آستان تو شاها

اميدوار به تو با هزار جرم و جنايت

رعايتي ز تو در يوزه مي کنم چوسليمي

که ضايعيم همه، گر نباشد از تو رعايت

چو زد لواي ولايت به ملک جان ز ازل دل

اميد هست که باشيم زير ظل لوايت

7

در نعت رسول اکرم (ص)

ديده ي جان عاشق جمال محمد

انس و ملک طالب وصال محمد

راه نبرده به کنه معرفت او

غير خدا کس زهي کمال محمد

در ره دين قدر منصب ملکوت است

خاک نشين صف نعال محمد

با همه قدر و شرف که ترک فلک راست

هست کمين هندوي بلال محمد

مرتبه ي سر لي مع الله وقت

بود همه وقت حسب حال محمد

گفت يصلون حق تو نيز بيان کن

تحفه ي صلوات برجمال محمد

اهل جهنم شوند قابل رحمت

گر گذرشان به دل خيال محمد

بر سر خوان کريم جميع خلايق

از دل و جان چاکر نوال محمد

دنيي و عقبي که آفريد خداوند

بود غرض ذات بي مثال محمد

روز قيامت که از خداي شفاعت

جمله بود امتي سؤال محمد

تحفه چوآرند ميم و حاي محبت

خلق به اميد اتصال محمد

بر سر امت کشند سايه ي رحمت

از مدد ميم و حا و دال محمد

جرم سليمي خسته را به کرم بخش

از کرم خود به حق آل محمد

8

در نعت رسول اکرم (ص)

عرش نشان ز اقتدار محمد

جنت اعلي دري ز دار محمد

بود غرض ز آفرينش همه عالم

گوهر ذات بزرگوار محمد

کرده خدا از ازل به خوان کرامت

خلق جهان را وظيفه خوار محمد

تاج سر خويش کرده اند ملايک

بهر شرف خاک رهگذار محمد

کرده معطر مشام جان محبان

نکهت گيسوي مشکبار محمد

قدر و جلال محمدي نشناسد

هيچ کسي غير کردگار محمد

شيرخدا مرتضي علي ولي دان

آن که وصي بود و راز دار محمد

آن دوگل روضه ي بهشت که جاشان

بود ز عز و شرف کنار محمد

بر در فردوس روز عرض قيامت

چون که بگويند گوشوار محمد

حضرت عزت کند مقام مطيعان

از کرم خويش درجوار محمد

گر چه سليمي ز طاعت است تهيدست

هست گداي اميدوار محمد

هم تو خدايا بر او ببخش تو از جان

چاکر آل است و دوستدار محمد

9

درنعت آل محمد (ص)

مرا که ورد زبان است نام آل محمد

حديث من نبود جز کلام آل محمد

به جز خداي ندانست هيچ ذات به عالم

کمال معرفت واحترام آل محمد

بود ز روي حقيقت نجات جمله خلايق

به قول واعتصموا از اعتصام آل محمد

چو ذره است بزرگي و حشمت همه عالم

به قدر و منزلت واحتشام آل محمد

بهشت اگر طلبي شو مقيم حضرت ايشان

که هست جنت اعلي مقام آل محمد

بود به زير نگين ملک جاودانه کسي را

که نقش خاتم جان ساخت نام آل محمد

رسيد وقت ظهور امام مهدي قائم

کز او بود به جهان انتظام آل محمد

کشد به نصرت حق از يزيديان و خوارج

به ضرب تيغ دو سر انتقام آل محمد

تو گرسلام نگويي مگوي از تو چه حاصل

خداي گفت به قرآن سلام آل محمد

بود به برکت ايشان زمين به جاي و نباشد

دوام ملک جهان بي دوام آل محمد

اگر چه غرق گناهم گداي حضرت شاهم

اميد بسته به انعام عام آل محمد

اگر رود سرم از خط بندگي نکشم سر

که هست بنده سليمي غلام آل محمد

10

درمصيبت سيد شهدا امام حسين (ع)

زهرا به محشر آيد با حوريان سيه پوش

پيراهن حسين را افگنده بر سر دوش

در کربلا گذر کن، تا کشتگان ببيني

حال حسين و، اولاد يکدم مکن فراموش

از تيغ گشته صد چاک چون گل فتاده برخاک

آن سرکه داشت دايم خير النسا در آغوش

پر خون فتاده اکبر ببريده ازتنش سر

خطش چوسبزه ي تر نورسته از بناگوش

نه ماهه طفل بي شير ببريده حلقش از تير

ز آن ناوک جگر دوز لرزيد و گشت خاموش

آه از حسين برآمد چون ديد حال طفلش

چون جان ببر گرفتش ماليد روي بر روش

بردش به سوي خيمه شاه شهيد و گفتا

کاين طفل ز آب کوثر اين دم شده قدح نوش

چون ديد شهربانو مجروح طفل خود را

زد نعره و بيفتاد زين داغ گشت مدهوش

آن دم به گريه گفتا کاي نازپرور من

يک لحظه ديده بگشا يکدم ز شير کن نوش

از آه شهربانو در خيمه شد قيامت

کلثوم زد به سينه زينب گشود گيسوش

زاري کنان سکينه بهر علي اصغر

نعش برادر خويش بگرفته اندر آغوش

آندم از آن بيابان چندان فغان برآمد

کز بانگ آه و ناله کر گشت چرخ را گوش

خاموش شو سليمي کز بانگ ناله ي تو

از کوه ناله برخاست دلهاي سنگ زد جوش

11

درمصيبت شهيد کربلا امام حسين (ع)

چه؟ کربلاست امروز؟ چه پربلاست امروز؟

سر حسين مظلوم از تن جداست امروز

روز عزاست امروز جان در بلاست امروز

غوغاي روز محشر در کربلاست امروز

گرييد اي محبان بر ماتم شهيدان

زاري کنيد و افغان روز عزاست امروز

آن نازش پيمبر سرو رياض حيدر

بي يار و بي برادر در کربلاست امروز

فرزند شاه مردان افتاده در بيابان

غلطان به خاک ميدان اين کي رواست امروز

آندم که از سر زين افتاد سرور دين

گفتند آل ياسين واحسرتاست امروز

زد نعره شهربانو از فرقت شه دين

هر دم به ناله مي گفت زهرا کجاست؟ امروز

من بي کس و غريبم بي يار و بي نصيبم

کو مؤنس و طبيبم، از من جداست امروز

بي آب مانده اصغر ناخورده شير مادر

آن طفل شهربانو پرخون چراست امروز

عباس بهر اصحاب مي خواست تا برد آب

آن شاه را دو بازو از تن جداست امروز

قاسم فتاده در خون، با اقربا و اقوام

اندر تنش جراحت بي انتهاست امروز

هر دم عروس قاسم مي کرد خاک بر سر

مي گفت با دل زار عيشم عزاست امروز

از خون شوهر خويش روکرده سرخ و مي گفت

بر عارض عروسان سرخي رواست امروز

کلثوم تشنه درخون با چشم هاي گريان

هر دم به ناله مي گفت بابا کجاست امروز

گرما سياه پوشيم زين واقعه عجب نيست

عيسي به چرخ چهارم نيلي قباست امروز

گوش فلک سليمي پر شد زبانگ نوحه

گويا تمام عالم ماتم سراست امروز

12

درهنگام ورود درحرم اميرالمؤمنين علي بن ابي طالب(ع) گفته شده است

روي از آن آورده اند، خلق بدين در که هست

کعبه ي حاجت روا، شاه سلام عليک

آمده آورده ايم، از ره صدق و نياز

بر در تو التجا، شاه سلام عليک

خواسته ايم از خدا، قرب زمين بوس تو

بوده همين مدعا، شاه سلام عليک

هست ز تعظيم و قدر، اين حرم محترم

چون حرم کبريا، شاه سلام عليک

انس و ملک روز و شب، گرد درت در طواف

هر طرف آيد صدا، شاه سلام عليک

بر تو صلوة و سلام، گفته خدا در کلام

آمده از حق ندا، شاه سلام عليک

هر نفس اي نور حق، از دم روح القدس

مي رسدت مرحبا، شاه سلام عليک

حيدر صفدر تويي، شافع محشر تويي

حاکم روز جزا، شاه سلام عليک

اول و آخر تويي، ظاهر و باطن تويي

هست بر اين حق گوا، شاه سلام عليک

تا به اميري کنند، بر تو خلايق سلام

گفته شه انبيا، شاه سلام عليک

از ره عز و علا، خسرو انجم تو را

گفته ز چارم سما، شاه سلام عليک

شاه و امام امم، سرور ملک کرم

صفدر صف وغا، شاه سلام عليک

روضه ي عالي تو، هست ز قدر و شرف

قبله ي شاه و گدا، شاه سلام عليک

از همه کون و مکان، نيست جز اين آستان

جاي من و ملتجا، شاه سلام عليک

از پي ديدار تو، جان کنم ايثار تو

در ره مهر و وفا، شاه سلام عليک

هست غلام کمين، در ره صدق و يقين

بنده سليمي تو را، شاه سلام عليک

از ره دور و دراز، آمده با صد نياز

دارد اميد عطا، شاه سلام عليک

تحفه براين خاک  در، بنده چه آرد دگر

غير سلام و ثنا، شاه سلام عليک

13

در توحيد باري تعالي

صفا و نور ز حسن صفات مي خواهيم

وز آن صفات همه عين ذات مي خواهيم

اگر چه مرده دلانيم ليک زنده دلي

ز باب حضرت محي الممات مي خواهيم

گرفته گوشه ي عزلت به ياد تو مشغول

فراغتي ز همه کاينات مي خواهيم

کجا شويم ز دنيا و آخرت راضي

که ما ز ملک دو عالم رضات مي خواهيم

شبي برات ز ديوان فضل و رحمت تو

براي مغفرت سيئآت مي خواهيم

ببخش از آتش دوزخ برات آزادي

که امشب از کرمت آن برات مي خواهيم

به سوي درگهت آورده ايم روي نياز

صلاي رحمت تو در صلات مي خواهيم

ز بهر بندگي توست اگر چه يک دو سه روز

در اين سرا چه ي فاني حيات مي خواهيم

بود به شکر شکر تو شاد طوطي روح

ز بهر نفس چو حيوان نبات مي خواهيم

گه عطاي تو شکر و ثنا همي گويم

گه بلاي تو صبر و ثبات مي خواهيم

به قدر همت، هر کس طلب کند چيزي

بهشت متقيان با لقات مي خواهيم

ز مرگ خويش نترسيم، ليک توفيقت

رفيق در دم والنازعات مي خواهيم

چو هست رحمت تو عام بر همه عالم

نصيب خويش زخوان عطات مي خواهيم

به حضرتت چو سليمي اگر گنه کاريم

به حب آل محمد نجات مي خواهيم

14

درمنقبت اميرالمؤمنين علي (ع)

مرا به بحر ولاي چهارده معصوم

دليست غرق وفاي چهارده معصوم

به غير هشت و چهار و دو اقتدا نکنم

به کس دگر به خداي چهارده معصوم

حيات سرمدي و عمر جاودان بخشد

کلام روح فزاي  چهارده معصوم

مقام سلطنت و ملک پادشاهي يافت

کسي که گشت گداي چهارده معصوم

متاع دنيي و دين کرده حضرت ايزد

همه طفيل و فداي چهارده معصوم

بهشت، منزلت و زينت و شرف زان يافت

که گشت منزل و جاي چهارده معصوم

منم سليمي مادح که هست ورد مرا

هميشه مدح و ثناي چهارده معصوم

چو روي در سفر آخرت از اين دنيا

روم به باغ ولاي چهارده معصوم

رسد بشارت جنت زعالم غيبم

به گوش جان ز نداي چهارده معصوم

15

قصيده ي ناتمام در مدح علي بن موسي الرضا (ع)

اي حريم دلستانت کعبه ي اهل يقين

وي مقيم آستانت از شرف، روح الامين

قبه ي عالي بنايت، طاق عرش کبريا

روضه ي جنت سرايت، گلشن خلد برين

خاک پايت، از شرف تاج سر کروبيان

گرد فرش بارگاهت، کحل چشم حور عين

قبله ي اهل دعا اين است، از آن دارند خلق

پيش سلطان دو عالم روي طاعت بر زمين

حجت تو بوالحسن، سلطان علي موسي الرضا

وارث علم نبي الله، امام هشتمين

در درياي امامت، گوهر کان کرم

ماه گردون ولايت، آفتاب ملک و دين

اي شده هم چون سليمان از ره تعظيم و قدر

انس و جنت تابع فرمان، جهان زير نگين

همچو جد و باب خويش از حکم و امر خالقي

ملت حق را امان و ملک ايمان را امين

16

در توحيد باري تعالي

اي به درگاه تو نياز همه

کرم توست کارساز همه

هست از بيم آتش قهرت

آه دل سوز جان گداز همه

نبود بي قبول حضرت تو

حاصل از روزه و نماز همه

در مجازيم مانده، هم تو به لطف

به حقيقت رسان مجاز همه

گر خراباتي و اگر زاهد

هست با حضرت تو راز همه

به تو نازيم و بي نيازي تو

اي به لطفت نياز و ناز همه

بنواز از کرم سليمي را

چون تويي يار و دل نواز همه

17

در منقبت اميرالمؤمنين علي (ع)

منم مولاي شاه الحمد لله

که از حبش به ايمان برده ام راه

اگر دنيا نباشد غم ندارم

چو باشد کار دين، برحسب دلخواه

نيم ز آنها که در دين خويشتن را

فروشند از براي منصب و جاه

دلم از دامن حب علي دست

نخواهد کرد تا جاويد کوتاه

عذاب از دوستان او بود دور

به حکم لاعذب من تولاه

برو از جان محب مرتضي باش

که ايمان حب آن شاهست بالله

مبر حاجت سليمي نزد هر کس

گدايي گر کني از حضرت شاه

18

قصيده ناقص در مدح و منقبت امام هشتم (ع)

قرب آن داده خدا ترا کز روي شوق

در ره وي صد چو اسماعيل قربان آمده

وان کرامت کرده حق باب ترا کز حد شام

از برايش باز پس خورشيد تابان آمده

خضر راه اهل ايماني و از روي خرد

خاک راهت را شرف بر آب حيوان آمده

اي ز يمن منزلت از راه قدر و مرتبت

اشرف ملک همه عالم خراسان آمده

سده ي گردون جنابت، قبله ي دلها شده

روضه ي جنت مآبت کعبه ي جان آمده

روي از آن باشد بر اين در خلق را کآن بارگاه

کعبه ي حاجت رواي جن و انسان آمده

هر که رفته از طريق حب و عرفانت برون

خارج و عاري ز اسلام و ز ايمان آمده

وان که کرده در طريق دين شما را پيروي

راه دشوار قيامت بر وي آسان آمده

نامه ي ملک امامت را ز تعظيم و شرف

از ازل نام همايون تو عنوان آمده

کي توان اوصاف و مدحت شرح گفتن کز خداي

مد ح و اوصاف شما در جمع قرآن آمده

چون سليمي هست از جان چاکر اين خاندان

در ره  خدمت دعاگوي و ثناخوان آمده

خاص از بهر نثار خاک درگاه شما

بحر مواج است طبع وي درافشان آمده

يا امام المتقين، ما سايلان اين دريم

بر اميد بخششي با چشم گريان آمده

تو طبيب درد دلهاي پريشاني و ما

دردمندانيم بر اميد درمان آمده

هست بي حد و نهايت لطف و احسان شما

گر چه جرم و معصيت از ما فراوان آمده

رحمتي بر حال ما کن چون شما را ازخدا

رحمة للعالمين اي شاه درشان آمده

19

قطعه در حکمت و نصيحت

اي خواجه گرد منصب ديوانيان مگرد

زيرا که اهل بدعت و ظلم اند و کين همه

در قصد خون يکدگر و مال مردم اند

مانند گرگ گرسنه اند از پي رمه

روزي مقدر است عذاب ابد مجوي

از بهر خويشتن ز پي عيش يک دمه

دانم که عاقبت بودش ختم بر عذاب

آن کس که بر حرام نهاد او مقدمه

ناحق ستاني از کس و ناحق دهي به کس

زر ديگران برند و تو حمال مظلمه

ياد آر از آن زمان که به يک دم شود هبا

اين کر و فر  و جاه و بزرگي و دمدمه

ديوانه چون نه اي پي ديوان چه مي روي

در حکم عقل باش مکش سر ز محکمه

پرهيز کن ز ظلم سليمي که مي رسد

بر آسمان ز زاري مظلوم زمزمه

20

در توحيد باري تعالي

کليد قفل زبان، لا اله الا الله

مقيم خلوت جان، لا اله الا الله

دواي درد دل عاشقان ومشتاقان

شفاي خسته دلان، لا اله الا الله

بود انيس و جليس من اندر اين عالم

به آشکار و نهان، لا اله الا الله

مفتح همه درهاي بسته نام خداست

زبان گشاي و بخوان، لا اله الا الله

برو به قول فقير و در گريز، که هست

پناه امن و امان، لا اله الا الله

چو در دهد لمن الملک ذات او و کند

زبان حال بيان، لا اله الا الله

نماند از اثر قدرت و جلالت او

ز خلق نام و نشان، لا اله الا الله

اميد هست که از لطف زلت ما را

شود به عفو ضمان، لا اله الا الله

ندانمت که چه اي منزه از چه و چون

برون ز وهم و گمان، لا اله الا الله

اگر به عين حقيقت در اين جهان بينند

به جز تو نيست عيان، لا اله الا الله

چو بر لب آيد جان، بر زبان ما يا رب

به لطف ساز روان، لا اله الا الله

سليميا به کسي التجا مبر چو تو را

پناه در دو جهان، لا اله الا الله

21

در منقبت اميرالمؤمنين علي (ع)

امين کشور ايمان، علي ولي الله

امير جمله ي مردان، علي ولي الله

ولي و شير خدا شهسوار روز غزا

شجاع عرصه ي ميدان، علي ولي الله

کليم طور مناجات و قبله ي حاجات

مسيح عالم عرفان، علي ولي الله

حبيب حضرت ايزد، نبي شناس به حق

وصي نفس نبي دان، علي ولي الله

نه من ولي خدا خوانمش ز خويش که هست

به حکم آيت قرآن، علي ولي الله

بگو به صدق وگر نه مگو مسلمانم

که هست قول مسلمان، علي ولي الله

به نص و تيغ چو او بود ناطق و قاطع

نمود حجت و برهان، علي ولي الله

به مهر مهر علي ساز نقش خاتم دل

که هست سکه ي ايمان، علي ولي الله

به حکم نص اولوالامر اهل ايمان را

که بود؟ صاحب فرمان، علي ولي الله

زخلق کردن عالم مراد انسان بود

غرض ز خلقت انسان، علي ولي الله

به نام او در جنت گشوده شد که هست

کليد روضه ي رضوان، علي ولي الله

امير روز حساب و شفيع ذنب و عقاب

قسيم جنت و نيران، علي ولي الله

مرا اميد نجات از شفاعت شاه است

که هست شافع عصيان، علي ولي الله

ز دل برون نرود مهر او سليمي را

که نقش ساخته بر جان، علي ولي الله

22

درمنقبت اميرالمؤمنين علي (ع)

منم زجان شده مولاي خاندان علي

ز چاکران ثناگوي مدح خوان علي

کسي که پيروي آن شه سوار شد بي شک

برد به صدر جنان راه همعنان علي

نعيم هر دو جهان چون ز خوان لطف وي است

خلايق اند همه صدقه خوار خوان علي

امان ز دوزخ و ايمان محبت علي است

در آ به حب وي و باش درامان علي

که داد قوت ايمان و نصرت اسلام؟

به غير ضربت شمشير جان ستان علي

به گاه زقه به فرمان کردگار نهاد

نبي دهان مبارک چو بر دهان علي

به جز خداي ندانست هيچ کس رازي

که آن ميان محمد بود و ميان علي

حديث شاه ولايت ز دشمنان مطلب

ز دوستان علي پرس داستان علي

بيان قول حق آن است بي شک و شبهه

که آن زلفظ نبي باشد و زبان علي

محبت است نشان نجات و کس نبرد

سوي بهشت برين راه بي نشان علي

چو سر به حشر برآرند هر کس از جايي

برآوريم سر از خاک آستان علي

پس از علي ولي، يازده امام شناس

که نور چشم نبي اند و شمع جان علي

امين دين خدا اين جماعت اند به حق

هم از حديث رسول و هم از بيان علي

کسي که در سفر آخرت بود همراه

محبت علي و آل و دوستان علي

به گاه هول قيامت به گوش جان رسدش

نداي لاتخف از لفظ درفشان علي

کمينه بنده سليمي اميد آن دارد

به برکت کرم و لطف  بيکران علي

که روز حشر شمارندش از ره احسان

غلام و چاکر و مداح خاندان علي

23

در منقبت اميرالمؤمنين علي (ع)

قدرت جبار علي، کاشف اسرار علي

قاسم انوار علي، سرور ابرار علي

خسرو و فخر بشر، ناصر حق، مانع شر

صاحب شمشير دو سر، قاتل کفار علي

مهر علي، ماه علي، مير علي، شاه علي

از همه آگاه علي، بر همه سردار علي

حجت حق، حکمت حق، ملت حق، نصرت حق

قوت حق، شوکت حق، قدرت جبار علي

چون که ببينند عيان، روز جزا خلق جهان

کس نبرد ره به جنان، تا ندهد بار علي

از همه درد است دوا، از همه رنج است شفا

از همه آفات مرا، هست نگهدار علي

از پي طوفان بلا، غم نخورم ز آن که مرا

در همه رنج است وعنا، مونس و غمخوار علي

مهر زمين، ماه زمان، روشني کون و مکان

هست بر اهل دو جهان، قاسم انوار علي

حضرت حق راست ولي، نفس نبي دان وصي

دين خدا شرع نبي، ساخته اظهار علي

هست علي نور يقين، هست علي حاکم دين

زان که نشد مايل اين دنيي غدار علي

نصرت شاه هست چنان، ياري او جوي به جان

بخشدت از نار امان، گر شودت يار علي

همچو سليمي نکنم ميل به فردوس برين

تا ننمايد به من دل شده ديدار علي

24

درمنقبت امام علي (ع)

تا به کي جان جهان از پي دنيا گردي

از غم دنيا برهي گر سوي عقبي گروي

مزرع عقبي ست جهان تخم نکويي بفشان

زان که دراو فاش و نهان هر چه بکاري، دروي

از چه وچون گرد جدا باش به اخلاق خدا

واي، نبود ره ما جز صفت مرتضوي

ره به فردوس برين يابي و شک نيست بر اين

گر سر صدق و يقين پيرو آن شاه شوي

ره يکي، شاه يکي، حضرت الله يکي

از پي غولان جهان هر طرفي چند دوي

هست امامت ابدي، گوش کن ار با خردي

هم از کلام احدي هم ز حديث نبوي

تا سوي حق راه برم هست علي راهبرم

پيرو اثنا عشرم از سخن مصطفوي

از صفت يکدليم داده خدا، مقبليم

بنده ي خاص علي چاکر آل علوي

جسمم ار هست کهن، هست مرا تازه سخن

هر نفس از شه رسدم نور و نوايي به نوي

گر چه که بي سيم و زري رنج سليمي نبري

غم ز ضعفي نخوري، دولت شاهست قوي

25

درمنقبت اميرالمؤمنين علي (ع)

اي ز راه قدر و قدرت عالي و اعلا علي

بر سر خلق دو عالم والي و مولا علي

شايد ار گويم ندارد ز انبيا و اوليا

در کمال و فضل غير از مصطفي همتا علي

هست اعلم بر همه عالم علي، ورباورت

نيست از قول امام خود بخوان، لولا علي

مردي و جود و شجاعت دان مسلم بر کسي

کايزدش گفت از کرامت لافتي الا علي

خاص از بهر رضاي حق به ضرب ذوالفقار

داده دين و ملت اسلام را احيا علي

هست از روي حقيقت کور بخت هر دو کون

هر که او را نيست نور ديده ي بينا علي

چون قسيم نار و جنت اوست، سازد روزحشر

دوستان خويش را در صدر جنت جا علي

در قيامت باشد از نار جهنم رستگار

هر که شد از جان و دل مولاي مولانا علي

بود اگر چه دنيي و عقبي طفيل او ولي

از متاع هر دو عالم داشت استغنا علي

از ره تعظيم چون خواندش به نام خود خدا

در مراتب هست اعلي از همه اسما علي

چون که فردا حشر هر کس با امام وي بود

حشر من اميد مي دارم که باشد با علي

در دم آخر که آيد جان شيرين بر لبم

چون سليمي ورد من باشد در آن دم يا علي

26

در منقبت اميرالمؤمنين علي (ع)

اي کعبه مولد و حرم مرتضي علي

گشته مکرم از کرم مرتضي علي

ني عرش بود نه کرسي و لوح و قلم که بود

بر لوح جان ما رقم مرتضي علي

خود را شمرده از ره ي تعظيم و منزلت

روح الامين کمين خدم مرتضي علي

عيسي چگونه مرده به انفاس زنده کرد

با او اگر نبود دم مرتضي علي

خارج بود ز ملت اسلام هر که نيست

از خيل احمد و حشم مرتضي علي

از خوان لطف اوست نعيم دو کون و ما

هستيم شاکر نعم مرتضي علي

کس را اميد رحمت و روي نجات نيست

بي حب آل محترم مرتضي علي

همچون سليمي ار چه نداريم طاعتي

دل بسته ايم در کرم مرتضي علي

يا رب به حق عترت معصوم مصطفي

يا رب به حق ابن عم مرتضي علي

يا رب به راز نيمه شب خواجه ي رسول

يا رب به ورد صبحدم مرتضي علي

کز آفتاب حشر نگه دار جمله را

در زير سايه ي علم مرتضي علي

27

درمنقبت اميرالمؤمنين علي (ع)

مست مي محبتم، از کف ساغر علي

پيرو دين احمدم بنده و چاکر علي

در ره دين کبريا بوده چو ذات مصطفي

پاک ز زلت و خطا، ذات مطهر علي

اي که به فضل و دانش و جود و شجاعت و کرم

غير نبي هاشمي، نيست برابر علي

کس به چه سان کند ادا مدح علي مرتضي

چون به کلام خود خدا بوده ثناگر علي

حضرت عزت از شرف کرده به فضل خويشتن

کشف علوم انبيا بر دل انور علي

بر همه سروران بود در دو جهان تفاخرش

هرکه به جان و دل شود چاکر قنبر علي

تيغ چو آفتاب را چون بکشيده از نيام

از حد شرق تا به غرب گشته مسخر علي

گيرد اگر همه جهان خيل مخالفان چه غم

من زقشون شاهم و در صف لشکر علي

غير خدا و مصطفي از ره عز و کبريا

کس چه صفت کند ادا، لايق و در خور علي

همچو سليمي آن که شد مست مي محبتش

نوش کند مي طهور از کف و ساغر علي

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا