- سلمان ساوجی(709تا780هجری قمری)
از قصیده سرایان طراز اول قرن هشتم است که مورد توجه علاء الدوله سمنانی عارف برجسته این قرن بوده و ایشان در وصف او گفته است:«همچو انار سمنان و شعر سلمان در هیچ جا نیست».پدرش از متمکنین ساوه بوده که شعل دیوانی داشته و خود وی نیز در دربار ایلخانیان جایگاهی در خور داشته است. بسیار سفر کرده و در اشعار اواخر خود از فرسودگی های سفر بسیار، نالیده است.سلمان شاعری شیعی است که قصایدش در مدح و منقبت مولا علی (ع) حلاوتی خاص دارد. مثنوی های او نیز دلنشینند و دولتشاه در تذکره خود او را املح المتکلمین نامیده است.در غزل از سعدی و مولوی پیروی کرده و بسیاری از غزلیات حافظ را نیز استقبال کرده است.
***
غزلیات
اگر حسن تو بگشاید نقاب از چهره دعوی را
بگل رضوان برانداید در فردوس اعلی را
وگر سرو سرافرازت زجنت سایه بردارد
دگر برگ سرافرازی نباشد شاخ طوبی را
بهار عالم حسنت دل و جان تازه می دارد
برنگ اصحاب صورت را ببو ارباب معنی را
فروغ حسن رویت کی تواند دید هر بیدل
دلی چون کوه می باید که برتابد تجلی را
ورای مایه ی عشق است طور عاشقی ورنه
کجا دریافتی مجنون کمال حسن لیلی را
اگر عکس رخ و بوی سر زلفت نبودندی
که بنمودی شب دیجور نخل طور موسی را
اگر نقش رخت ظاهر نبودی در همه اشیا
مغان هرگز نکردندی پرستش لات و عزی را
به وجه خوش دهانت تا بشد پیدا بدانستند
کزین رو صحبتی تنگست با خورشید عیسی را
اگر زاهد برد بو از نسیم رحمت لطفت
چو گل درهم درد صد تو لباس زهد و تقوی را
چو لاف عشق زد سلمان هوس دارد که بر یادت
بمهر دل کند روشن به صبح صدق دعوی را
***
ز شراب لعل نوشین من رند بینوا را
مددی که چشم مستت بخمار کشت ما را
ز وجود خود ملولم قدحی بیار ساقی
برهان مرا زمانی زخودی خود خدا را
بخدا که خون رز را به دو عالم ار فروشی
بخریم هر دو عالم بدهیم خونبها را
من ازان نیم که چون نی بزنی اگر بنالم
که نوازش است هر دم بزدن نوای ما را
پسرا ز ره ببردی بنوای نی دل من
بسرت که بار دیگر بسرا همین نوا را
دل من بیارب آمد بشکنج بند زلفت
مشکن که در دل شب اثری بود دعا را
طرف عذار گلگون ز نقاب زلف مشکین
بنمای تا ملامت نکنند مبتلا را
ز میان یار کاری نگشود جز کمر را
ز کنار دوست وصلی نرسید جز قبا را
همه شب خیال زلفت گذرد بچشم سلمان
که خیال دوست داند شب تیره آشنا را
***
نقشی است هر ساعت ز نو این دور لعبت باز را
ای لعبت ساقی بیار آن جام جم پرداز را
چون تلخ و شوری میچشم باری بده تا در کشم
آن جام نوش انجام را وان تلخ شور آغاز را
عودی برغم زاهدان بنواز یکره عود را
مطرب بروی شاهدان برکش دمی آواز را
چنگست با رازی مگو راز نهفت دل برو
دمساز عشاقست نی در گوش وی گو راز را
ای روشنائی بصر چشم از تو دارم یکنظر
بی آنکه باشد یک خبر از غمزه ی غماز را
با ما کمند زلف تو ز اندازه بیرون میرود
تابی نخواهی دادن ار زلف کمند انداز را
ناز جفای دوستان حیف آیدم بر دشمنان
ایشان چه میدانند قدر آن نعمت و آن ناز را
پروانه پیش یار خود میمیرد و خوش میکند
هل تا بمیرم در قدم پروانه ی جانباز را
ترک هوای خود بگو سلمان رضای او بجو
نتوان بگنجشکی رها کردن چنین شهباز را
***
مگس وار از سر خوان وصال خود مران ما را
نه مهمان توایم آخر بخوان روزی بخوان ما را
کنار از ما چه میجوئی میان بگشا دمی بنشین
باقبالت مگر کاری بیاید زان میان ما را
از آنم قصد جان کردی که من برگردم از کویت
معاذالله که برگردم چه گردانی بجان ما را
تو زوری میکنی بر ما و ما خواهیم جورت را
کشیدن چون کمان تا هست بی بر استخوان ما را
رقیبان در حق ما بد همیگویند و کی هرگز
توانند از نکورویان جدا کرن بدان ما را
چو اجزای وجود ما مرکب شد بسودایت
چه غم گر چون قلم گیرند مردم در زبان ما را
قیامت باشد آنروزیکه بر بوی تو چون نرگس
زخواب خوش برانگیزند مست و سرگران ما را
نشان آب حیوان کزدهان خلق می جستم
دهانت میدهد اینک بزیر لب نشان ما را
بیا سلمان بیا تا سر کنیم اندر سر و کارش
کزین خوشتر سرو کاری نباشد در جهان ما را
ضیافت میکند هر دم بشیرینی لبت جان را
هزارت جان فدا بادا چنین دارند مهمان را
بسی حق نمک دارد لبت برسینه ی ریشم
نخواهد رفتن آن شور از دل مجروح بریان را
خطت خوان ملاحت را بسبزی میدهد رونق
که بی سبزی نمی باشد نمک آرایش خوان را
بپوشان روی در مجلس که تا برهمزدن مژگان
بهم برمیزند چشم تو مستوران و مستان را
صبا از چین زلفت جان بدامن میبرد هرسو
نمی دانم که از زلفت صبا چون میبرد جانرا
***
ای که بر من میکشی خط و نمیخوانی مرا
بر مثال نامه بر خود چند پیچانی مرا
رانده اند اندر ازل بر من بناکامی قلم
نیستم کام دل آخر تا بکی رانی مرا
در سر زلف تو کردم عمر وان عمر عزیز
سر بسر بر باد رفت اندر پریشانی مرا
میدهم جان تا بر آرم با تو یکدم چون کنم
هیچ کاری بر نمی آید بآسانی مرا
همچوعود از من برآمد دود تا کی دم دمی
آتشی بنشان بآتش چند بنشانی مرا
مرد سودایت نبودم کردم و دیدم زیان
وین زمان سودی نمی آرد پشیمانی مرا
از ازل داغ تو دارم بر دل و روز ابد
کس نگیرد ظاهرا با داغ سلطانی مرا
کرده بودم ترک ترکان کمان ابرو و باز
میزنند از ره بچشم شوخ و پریشانی مرا
بنده ی باشد ترا سلمان اگر باشد که تو
بر قبول حضرت خود دانی ارزانی مرا
***
من کیستم تا باشدم سودای دیدار شما
اینم که بس آید زمن بوئی ز گلزار شما
چشمم که هردم میکند خطی بخوناب جگر
با این طهارت نیستم زیبای دیدار شما
سیم سیاه قلب اگر هرگز نیالودی مژه
کی نقد اشک ما روان گشتی ببازار شما
ای هر سر هر موی ترا سرمایه ی هستی بها
با آنکه من خود نیستم هستم خریدار شما
باریست سر بر دوش من خواهم فکندن بار من
باری چو باری میکشم بر دوش هم بار شما
با آنکه موئی شد تنم از جور هجران و ستم
حاشا که من موئی کنم تقصیر در کار شما
دل با عذار ساده ات جمعیتی دارد ولی
تشویش سلمان میدهد هندوی طرار شما
***
بدست باد گه گاهی سلامی میرسان ما را
که از لطف تو خود آخر سلامی میرسد ما را
خنک باد سحرگاهی که در کوی تو گه گاهش
مجال خاکبوسی هست و ما را نیست آن یارا
شکایت نامه ی شوق ترا بر کوه اگر خوانم
ز رقت چشمها کردند گریان سنگ خارا را
ز رفتن پای عاجز گشت و ره را نیست پایانی
اگر کاری بسر می شد ز سر می ساختم پا را
ز شرح حال من زلف تو طوماریست سربسته
اگر خواهی خبر بگشا سر طومار سودا را
شب یلداست هر تاری ز مویت وین عجب کاری
که من روزی نمی بینم خود این شبهای یلدا را
بفردا میدهی هر دم مرا امید و میدانم
که در شبهای سودایت امیدی نیست فردا را
نسیم صبح اگر یابی گذر بر منزل لیلی
به پرسی از من مجنون دل رنجور شیدا را
ور از تنهائی سلمان و حال او خبر پرسد
بگو ای جان که بی جانان چه باشد حال تنها را
***
محتسب گوید که بشکن ساغر و پیمانه را
غالباً دیوانه می داند من فرزانه را
بشکنم صد عهد و پیمان نشکنم پیمانه ی
اینقدر تمئیز هست آخر من دیوانه را
گرچه بنیادم می و معشوق ویران کرده اند
کرده ام وقف می و معشوق این ویرانه را
ما ز بیرون خمستان فلک می میخوریم
گو بر اندازید بنیاد خم و خمخانه را
ما زجام ساقیی مستیم کز شوق لبش
در میان دل بود خون ساغر و پیمانه را
عقل را با آشنایان درش بیگانگی است
ساقیا در مجلس ما ره مده بیگانه را
جام دردی ده بمن وز من بجام می ستان
این روان روشن و جامی بده جانانه را
سر چنان گرم است شمع مجلس ما را ز می
کز سر گرمی نخواهد سوختن پروانه را
راستی هرگز نخواهد گفت سلمان ترک می
ناصحا افسون مدم واعظ مخوان افسانه را
***
زان پیش کاتصال بود خاک و آب را
عشق تو خانه ساخته بود این خراب را
مهر رخت ز آب و گل ما شد آشکار
پنهان بگل چگونه کنند آفتاب را
تا کفر و دین شود همه یکروی و یک جهت
بردار یک ره از طرف رخ حجاب را
عکس رخت چو مانع دیدار میشود
بهر خدا چه میکند آن رخ نقاب را
بر ما کشید خط خطا مدعی و ما
خط در کشیده ایم خطا و صواب را
فردا که نامه ی عملم را کنند عرض
روشن کنم بروی تو یک یک حساب را
یک شب خیال زلف تو دیدیم ما بخواب
زانشب دگر بچشم ندیدیم خواب را
با وصل تو دوکون سرابیست پیش ما
در پیش ما چه آب بود خود سراب را
سلمان بخاک کوی تو تا چشم باز کرد
یکبارگی زدیده برانداخت آب را
***
دل ببوی وصل آن گل آب و گل را ساخت جا
ورنه مقصود آن گلستی گل کجا و دل کجا
از هوای دل گل بستان خوبی یافت رنگ
وز گل بستان خوبی بوی می یابد هوا
گر دماغ باغ نیز از بوی او آشفته نیست
پس چرا هردم ز جای خود جهد باد صبا
جز بچشم آشنایانش خیال روی او
در نمی آید که میداند خیالش آشنا
با شما بودیم پیش از اتصال ما و طین
حبذا ایا منا فی وصلکم یا حبذا
مردمی کایشان نمی ورزند سودای گلی
نیستند از مردمان خوانند مردمشان کیا
تا قتیل دوست باشد جان کجا جوید حیات
تا حریص عشق باشد دل کجا جوید دوا
هندوی زلف تو در سر دولتی دارد قوی
اینکه دستش میرسد کت سر نیندازد بپا
عاشقان آنند کایشان در خدائی واصلند
حد هرکس نیست این هستند خاصان خدا
زین خراب آباد گل سلمان بکلی شد ملول
ای خوش آنروزی که ما گردیم ازین زندان رها
***
نور چشمی و بمردم نظری نیست ترا
آفتابی و بخاکم گذری نیست ترا
عالم از قصه ی من پر شد و آنگه تو چنان
مست حسنی که ز عالم خبری نیست ترا
مردم از ناله ی زارم همه در درد سرند
لله الحمد کزین درد سری نیست ترا
از روان هیچ بغیر از نفسی نیست مرا
در میان هیچ بغیر از کمری نیست ترا
صبح پیریم اثر کرد و شبم روز نشد
ای شب تیره مگر خود سحری نیست ترا
کار با عشق فتاد از سرم ای عقل برو
چه دهی وسوسه دیدم هنری نیست ترا
همه خون میخورم وزان چه توان خورد مگر
غیر چون بر سر خوان ما حضری نیست ترا
ناله در سنگ اثر میکند اما چه کنم
چون ازین در دل سنگین اثری نیست ترا
طایرا در قفس بی دری افتادی اگر
راه یابی چه کنم بال و پری نیست ترا
راه بیرون شو اگر می طلبی رو بدرش
که بغیر از در او هیچ دری نیست ترا
ای فرو آمده عشقت بسواد دل من
از سواد دل سلمان سفری نیست ترا
***
یارب بآب این مژه ی اشگبار ما
کان سرو ناز را بنشان در کنار ما
از ما غبار اگرچه برانگیخت گرد او
گردی بدامنش مرساد از غبار ما
ای دل در این دیار نشان وفا مجوی
جز در دیار ما مطلب درد یار ما
ای آبروی کار من آمده زدیده باز
وان نیز اگرچه باز نیاید بکار ما
آب روان ما زگل ما مکدر است
صافی شود چو پاک شود رهگذار ما
یار اختیار ماست زگیتی ولی چه سود
در دست ما چو نیست کنون اختیار ما
غمهای عالم ار همه بر ما شوند جمع
ما را چه غم چو یار بود غمگسار ما
بحر غم تو داد به سلمان که گوش دار
چندین هزار دانه ی در یادگار ما
تا بر سواد مردمک دیده می نهند
مردم سواد این سخن آبدار ما
***
نظری نیست بحال منت ای ماه چرا
سایه برداشت زمن مهر تو ناگاه چرا
روشنست اینکه مرا آینه ی عمری تو
در تو آهم نکند هیچ اثر آه چرا
گر منم دور ز روی تو دل من با تست
نیستی هیچ ز حال دلم آگاه چرا
بر گرفتی ز سر من همگی سایه ی مهر
سرو نو رسته ی من انبتک الله چرا
دل در آن چاه زنخ مرد و بموئی کارش
برنمی آوری ای یوسف از آن چاه چرا
نیک خواه توام و روی تو دلخواه منست
میرود عمر عزیزم نه بدلخواه چرا
پادشاه منی و من ز گدایان توام
از گدایان خبری نیست ای ماه چرا
در ازل خواند بخود حضرت تو سلمان را
حاش لله که بود رانده ی درگاه چرا
***
قبله ی ما نیست جز محراب ابروی شما
دولت ما نیست الا در سر کوی شما
روز محشر در جواب پرسش سودای کفر
هیچ دستاویز ما را نیست جز موی شما
ماه تابان را شبی نسبت برویت کرده ام
سالها شد تا خجالت دارم از روی شما
مرده ی خاکم که او می پرورد سروی چو تو
زنده ی بادم که او می آورد بوی شما
اینکه بر چشم سیاهم تنگ میگردد جهان
نیست الا شیوه ی از چشم و ابروی شما
سست عهد و سنگدل یاری ولی بهر دلت
کس نمیگوید حدیث سخت در روی شما
برنمیدارم سر از زانو ز رشک طره ات
تا چرا سر بر نمی دارد ز زانوی شما
چشم تنگت ترک تاز و حاجت هشیار نیست
زان نمی آید کسی در چشم جادوی شما
گر بدم گوئی و نیکوئی بهر حالت که هست
هست سلمان از میان جان دعا گوی شما
***
امشب من و تو هر دو مستیم ز می اما
تو مست می حسنی من مست می سودا
از صحبت من با تو برخاست بسی فتنه
دیوانه چو بنشیند با مست شود غوغا
آن جان که بغم دادم از بوی تو شد حاصل
وان عمر که گم کردم در کوی تو شد پیدا
ای دل بره دیده کردی سفر از پیشم
رفتی و که میداند حال سفر دریا
انداخت قدت دل را بشکست بیکبارش
چون نشکند این شیشه کافتاد از آن بالا
تا چند زنم حلقه در خانه بغیر از تو
چون نیست کسی دیگر برخیز و درم بگشا
از بوی تو من مستم ساقی مدهم ساغر
بگذار که می ترسم از درد سر فردا
در رهگذر مسجد بر مصطبه بنشستم
بگرفت مرا دامن رندی که مرو ز اینجا
نقشی که تو میجوئی در کوی مسلمانی
من یافته ام سلمان در میکده ی ترسا
***
ز درد عشق دل و دیده خون گرفت مرا
سپاه عشق درون و برون گرفت مرا
گرفت دامن من اشک بر درش بنشاند
کجا روم ز در او که خون گرفت مرا
کبوتر حرمم من گرفت بر من نیست
عقاب عشق ندانم که چون گرفت مرا
بسر همی رودم دود و من نمیدانم
چه آتشست که در اندرون گرفت مرا
زبانه میزند آتش درون من ز زبان
از آنکه دوست بغایت زبون گرفت مرا
ز بند زلف تو زد بر دماغ من بوئی
نسیم صبح ز سودا جنون گرفت مرا
غم تو بود که سلمان نبود در دل او
بران مباش که این غم کنون گرفت مرا
***
خیال نرگس مستت ببست خوابم را
کمنده طره ی شستت ببرد تابم را
چو سایه مضطربم سایه بر سراندازم
دمی قرار ده آشوب و اضطرابم را
نه جای تست دلم با غمت بگو آخر
عمارتی بکن این خانه ی خرابم را
نسیم صبح من از مشرق امید دمید
ز خواب صبح در آرید آفتابم را
فتاده ام ز شرابی که بر نخیزد باز
نسیم اگر شنود بوی این شرابم را
بریخت آب رخم دیده بس کن ای دیده
بپیش مردم از این پس مریز آبم را
سواد طره ی تو نامه ی سیاه منست
نمیدهند بدست من آن کتابم را
منم بر آنکه چو جورت کشیده ام در حشر
قلم کشند گناهان بی حسابم را
دل کباب مرا نیست بی لبت نمکی
سخن بگو نمکی برفشان کبابم را
خطائی ار ز من آید تو التفات مکن
چه اعتبار خطای من و صوابم را
حجاب نیست میان من و تو غیر از من
جز از هوا که براندازد این حجابم را
هزار ناله زد از درد عشق تو سلمان
نگشت هیچ یکی ملتفت خطابم را
مگر ز ناله ی من گرم می شود دل کوه
که می دهد بزبان صدا جوابم را
***
جان نیاید در نشاط الا که بر بوی حبیب
تا گل رنگین نیابد خوش ننالد عندلیب
عود خشگم آتش جان سوز میباید مرا
تا زطیب جان دماغ حاضران گردد رطیب
دولت بوسیدن پایش ندارد هر کسی
این سعادت نیست الا در سر زلف حبیب
چشم دار آخر دمی با ما که بادا گوشدار
ایزد از چشم بدانت اول از چشم رقیب
خیز بر ما عرضه کن ایمان از آن عارض که باز
در میان آورد زلفت رسم زنار و صلیب
بی تو جان در تن بجائی بس غریب افتاده است
جان من دانی به تنها چون بود حال غریب
دست بیماران گرفتن بر طبیبان واجبست
من ز پا افتاده ام دستم نمیگیرد طبیب
گفتمش هرگز نشد کامیم حاصل زان دهن
از وصالت نیست گوئی هیچ سلمانرا نصیب
گفت کامت بر نیاید تا نیاید جان بلب
خوش برای جان که آمد وعده ی جانان قریب
***
خسته ام ای یار ندارم طبیب
هیچ طبیبی نبود چون حبیب
آه که بیمار غمت عرض حال
کرد و نفرمود جوابی طبیب
یک هوسم هست که در پای تو
جان بدهم کوری چشم رقیب
می سپرم راه هوایت بسر
این ادب آن نیست که داند ادیب
عاشق مسکین که غریب است و زار
گر بنوازیش نباشد غریب
طالب وصل توام اما چه سود
سعی تو سلمان چو نباشد نصیب
تا ز در بسته نگردی ملول
نصر من الله و فتح قریب
***
جمال خود منما جز بدیده ی پر آب
روا مدار تیمم بخاک بر لب آب
تو شمع مجلس انسی متاب روی از من
توعین آب حیاتی مده فریب سراب
کسیکه سجده گهش خاک آستانه ی تست
فرو نیاورد او سر بمسجد و محراب
مکن بلهو و لعب عمر را تلف سلمان
بست که گشت بدین صرف روز عمر شباب
***
چشمه ی چشم من از سرو قدت یافته آب
رشته ی جان من از شمع رخت یافته تاب
تشنه لب گرد سراپای جهان گردیدم
نیست سر چشمه بغیر از تو و باقیست سراب
غم سودای تو تا در دل من خانه گرفت
خانه ام کرده خرابست غم خانه خراب
آنچنان آتش عشق تو خوش آمد دل را
که بیفتاد بیکبارگی از چشمم آب
دیده از شوق تو تا لذت بیداری یافت
هیچ در چشم من ایدوست نمی آید خواب
عجب از زمره ی عشاق لبت می مانم
که همه مست و خرابند بیک جرعه شراب
ز چه رو بر همه تابی و نتابی بر من
آفتابا چه شدم خاک برین خاک بتاب
روز پرسش که بیک ذره بود گفت و شنید
عاشقان را نبود جز ز دهان تو جواب
زان خلایق که درآیند بدیوان شما
مثل سلمان عجب ارز آنچه در آید بحساب
***
چشمم از پرتو خورشید رخت گیرد آب
رویت از آتش اندیشه ی دل یابد تاب
چشم مست تو که بر هر طرفی می افتد
بر من افتاد ز مستی و مرا کرد خراب
با خیال تو مرا خواب نیاید بر چشم
گو خیالت که طلب میکندش دیده در آب
اگر از دیده ترا رغبت خوابست دگر
آبرو ریزی وزین بخت کنی خواهش خواب
بتمنای لب لعل تو گردد بر کف
آتشین جان رسانیده بلب جام شراب
چون ترا شمع صفت با همه کس روئی نیست
من که پروانه ام ای شمع زمن روی متاب
تونه از آب و گلی بلکه همه جان و دلی
که گر از ماء و ترابی پس از این ما و تراب
دیگران را هوس جنت اگر می باشد
روضه ی جنت سلمان در تست از همه باب
ز یاد وصل تو یابد ریاض رضوان آب
ز تاب هجر تو دارد شرار دوزخ تاب
بحسن عارض و قد تو برده اند پناه
بهشت و جنت و طوبی لهم و حسن مآب
چو چشم من همه شب جویبار باغ بهشت
خیال نرگس مست تو بیند اندر خواب
بهار شرح جمال تو داده در هر فصل
بهشت ذکر جمیل تو کرده در هر باب
لب و دهان ترا ای بسا حقوق نمک
که هست بر جگر ریش و سینه های کباب
بسوخت این دل خام و بکام دل نرسید
بکام اگر برسیدی نریختی خوناب
گمان بری که بدور تو عاشقان مستند
خبر نداری از احوال زاهدان خراب
نقاب باز گشا تا کی این حجاب کنی
ازین نقاب چه بر بسته ی بغیر حجاب
بدید روی ترا گل فتاد در آتش
شنید بوی تو دردم ز شرم گشت گل آب
مرابدور رخت شد یقین که جوهر لعل
پدید می شود از آفتاب عالمتاب
***
غمزه ی سرمست ساقی بی شراب
کرد هشیاران مجلس را خراب
دوستان را خواب می آید ولیک
خوش نمی آید مرا بی دوست خواب
تنگ شد بی پسته ات بر ما جهان
تلخ شد بی شکرت بر ما شراب
روی خوبت ماه تابان منست
ماه رویا روی خوب از من متاب
گر خطائی کرده ام خونم بریز
بس خطا گشتن چو می بینی صواب
گل ز بلبل روی می پوشد هنوز
ای صبا برخیز و بردار این حجاب
در جمال عالم آرایت سخن
نیست کان روشن تر است از آفتاب
عقل برمی تابد از زلفت عنان
عقل را با تاب زلفت نیست تاب
آب بگذشت از سر سلمان و داد
همچنان وصل تو میخواهد در آب
***
از لب لعل توام کار بکام است امشب
دولتم بنده و اقبال غلام است امشب
آسمان کوبنشان مشعله ی ماه تمام
که زمین را مه روی تو تمام است امشب
باده در دادن امروز حلال است ایدوست
خواب در چشم من ای یار حرام است امشب
بر وای قافله ی صبح مزن دم کانجا
آفتابیست که در پرده ی شام است امشب
شمع من سوخته ی آتش او مرده چو شمع
گو بیا عاشق این هر دو کدام است امشب
اثر عکس لب تست ندانم یا می
که صفای عجب اندر دل جام است امشب
من هوای حرم کعبه ندارم که مرا
عرفات سر کوی تو مقام است امشب
حاسدت را که چو عود است بر آتش سلمان
کو همی سوز که سودای تو خام است امشب
***
من لاف چون زنم که سرم را هوای تست
بس نیست اینقدر که سرم خاکپای تست
با آنکه رفت در سر مهر تو جان من
جانم هنوز در سر مهر و وفای تست
پرداختیم گوشه ی خاطر ز بهر دوست
کین گوشه خلوتیست که خاص از برای تست
ای غم وثاق اوست دلم گرد او نگرد
جائی که جای فکر نباشد چه جای تست
آئینه ی صفات خدائی و خلق را
جمعیتی که روی نمود از صفای تست
چشم بدان ز حسن لقای تو دور باد
کاکنون بقای عالمیان در لقای تست
آنچ از تو میرسد بمن احسان و مردمیست
و آنها که میرسد بتو از من دعای تست
موی تو بر قفای تو دیدم بتافتم
گفتم مگر که دود دلی در قفای تست
گر بنده می نوازی و گر بنده می کشی
قطعاً برین سرم سخنی نیست رأی تست
خاک درت بخون جگر گشت حاصلم
سلمان برو که خاک درش خونبهای تست
***
آمد ببرج عاشقان ماه ثریا منزلت
ای ماه مهرافروز من بادا مبارک منزلت
خلوتسرای چشم و دل این شسته وان رفته است
فرما و بنشین ای صنم آنجا که میخواهد دلت
تو سرو باغ جنتی از جوی جان برخاسته
یا شاخ طوبی کاسمان بنشاند در آب و گلت
من هودج عشق ترا از جان و دل جا کرده ام
کاندر هوای آب و گل دانم نگنجد محملت
کردم دل و جان منزلت باشد که بر ما بگذری
بر ما گذر تا بگذریم از آسمان در منزلت
ای مایه ی شادی در آروزی باقبال از درم
باشد کزین غمها فرح یابم ببخت مقبلت
دنیا ندارد حاصلی غیر از حضور حضرتت
گر دوست حاصل میشود سلمان بسست این حاصلت
***
عاشقانرا ذوق هستی از شراب دیگر است
وین هوا گرم از فروغ آفتاب دیگر است
ساقی آب رز برای دیگران در گردش آر
کاسیای ما کنون گردان بآب دیگر است
عکس خورشید جمالت مانع دیدار گشت
شاهد حسن ترا هر دم نقابی دیگر است
دیگران را در کمند آور که همچون زلف تو
هر یکی در گردن جانم طنابی دیگر است
آشتی کردی و گفتی میکنم ترک عتاب
زینهار ای جان مگو کاین خود عتابی دیگر است
بخت راهی میزند بر خون من چون کنم
باز بخت خفته ی ما دیده خوابی دیگر است
سنگ ریزان میجهد باد صبا از کوی دوست
نافه ی کوئی ربودست از خم گیسوی دوست
***
دوست میدارم نسیم صبح را کو در هوا
تا نفس می آیدش جان میدهد بر بوی دوست
دوست را هر دو جهان گرچه هوادارند و من
دوست تر میدارم از هر دو جهان یک موی دوست
جان برشوت میدهم باشد که بگشاید نقاب
چون کنم نتوان بجانی باز گردیدن ز دوست
منصب سکان دولت خانه ی وصلم چو نیست
میکنم آمد شدی پیش سگان کوی دوست
یار در میدان دولت گوی خوبی میزند
آن سر صاحب سعادت کو که گردد گوی دوست
دوست دشمن پرور است ایدوستان تدبیر چیست
خوی او اینست من خو کرده ام با خوی دوست
گر بزورم میکشد ور میکشد او حاکم است
من ندارم زور دست و پنجه و بازوی دوست
دوستان گویند سلمان باز کش خود را ازو
میکشم خود را و بازم میکشد دل سوی دوست
***
مستی و عشق از ازل پیشه و آئین ماست
دین من اینست و بس کیست که بر دین ماست
خاک در مصطبه ز آب خضر بهتر است
چشمه ی نوشین ما جرعه ی دوشین ماست
رندی و میخوارگی قسم من امروز نیست
عادت دیرین دل پیشه ی پیشین ماست
بستر و بالین من تا نشود خاک و گل
خاک و گل مصطبه بستر و بالین ماست
کنج خرابات اگر مسکن ما شد چه شد
گنج دو عالم بنقد در دل مسکین ماست
نقش و نگار جهان هیچ مبین در جهان
کانچه نظر میکنی نقش نگارین ماست
***
دلی چو زلف تو سر تا بپای جمله شکست
زسر برآمده در پا فتاده رفته ز دست
زمن برید و بزلف بریده ات پیوست
بپای خویشتن آمد بدام شد پابست
زهی لطافت آن قطره ی که مهری یافت
ربوده گشت وز تر دامنی خویش برست
تو در حجاب زچشمم چو ماهی اندر سی
منم اسیر بزلفت چو ماهی اندر شست
همین که چشم تو صفهای غمزه برهم زد
نخست قلب سلیم شکست شان بشکست
چگونه چشم تو مست و خمار و آشفته است
چنان بموی تو آشفته ام ببوی تو مست
ندانم آنکه خبر هست از منت یا نیست
که نیستم خبر از هر چه در دو عالم هست
بیار ساقی از آن می که می پرستان را
به نیم جرعه ی دردی کند خدای پرست
وجود خاکی سلمان هزار بار چو خاک
بباد دادی و زان گرد بر دلت ننشست
***
باز آمدی ای بخت همایون به سعادت
جانی به تن مرده ی ما کرده اعادت
از غمزه سنان داری و در زیر لبان قند
چونست بقصد آمده ای یا بعیادت
مهریست کهن در دل و جان من و زان مهر
همچون مه نوروز بروز است زیادت
در قید چه داری بستم صید رها کن
او خود بکمند تو درآید بارادت
گو تیر بلا بار که من سهم ندارم
تیری که زند دوست بود سهم سعادت
با خون جگر ساز دلا زانکه بریدند
بر خون جگر ناف ترا روز ولادت
در صومعه عمری به امید تو نشستم
کاری نگشاد از ورع و زهد و عبادت
منبعد بر آنم که دگر بر در خمار
گردیم و نگردیم از این مذهب و عادت
بی فائده سلمان چکنی سعی تکاپوی
چون بخت نباشد ندهد سود جلادت
***
باز دل سودای آن زنجیر مو از سر گرفت
آتشم بنشسته بود از شمع رویش در گرفت
زهد خشک و دامن تر آتش ما می نشاند
عشقش این بار آتشی در زد که خشک و تر گرفت
موکب سلطان حسن او عنان عشق تاخت
سوی دارالملک جان وان ملک را یکسر گرفت
نیم شب سودای زلفش بر در دل حلقه زد
حلقه ی دیوانگی زد عقل و راه درگرفت
یوسف از بهر دل یعقوب باز آمد ز مصر
چون باستقبال او شد تنگش اندر برگرفت
زلف او جای دل من بود آمد غیرتم
کو بجای این دل مسکین دلی دیگر گرفت
گرچه خورشید جمالش روی مهر از من بتافت
ورچه روزی چند مهرش سایه از من بر گرفت
بی لبش چون گل پر از خون باد کام و ساغرم
گر لب من خنده زد یا دست من ساغر گرفت
تا نه پنداری که سلمان دامن از دلبر فشاند
دامن از دل برفشاند و دامن دلبر گرفت
***
مشنو که مرا از درت اندیشه ی دوریست
اندیشه اگر هست ز هجران بضروریست
دور از تو سرش باد ز تن دور بشمشیر
آنرا که بشمشیر ز کویت سر دوریست
ما یار نخواهیم گرفتن بدو عالم
غیر از تو توان گیر که عالم همه حوریست
با آتش عشق تو کجا جای قرار است
با این دل دیوانه کرا برگ صبوریست
بلبل ز صبا عشق بیاموز که عمری
جان داده و خوشنود ببو از گل سوریست
***
بآستین ملالم مران که من بارادت
نهاده ام سر طاعت بر آستان عبادت
بکشتگان رهت بر گذر برسم زیارت
بخستگان غمت درنگر برسم عیادت
ز التفات تو با من توان مشاهده کردن
که چون کنند بعظم رمیم روح عیادت
من آن نیم که بتیغ از در تو روی بتابم
جفای دوست کمند محبتست و ارادت
زما بریدن یاران بدیع نیست که ما را
بتیغ هجر بریدند ناف روز ولادت
دلا ز کوی محبت متاب روی بسختی
که رنج و محنت این ره سلامتست و سعادت
بیان عشق میسر نمی شود بحکایت
که شرح شوق ز حد عبارت است زیادت
حکایت غم عشق از درون عاشق صادق
بپرس اگرچه ز مجروح نشنوند شهادت
مراست پیش تو کاری و کارهای چنین را
نسیم صبحدم از پیش می برد بجلادت
جفا طریقه ی تست و وفا طریقه ی سلمان
تراست این شده خوی و مراست این شده عادت
***
دل در برم گرفت و پی یار من برفت
لب بوسه داد جان و روان از بدن برفت
چون دید دل که قافله ی اشک می رود
با کاروان روان شد و از چشم من برفت
بلبل شنید ناله ی من در فراق یار
مستانه نعره ای زد و از خویشتن برفت
آنکس که باز ماند ز جانان برای جان
یوسف گذاشت در طلب پیرهن برفت
آن سرو ناز تا ز چمن سایه برگرفت
بنشست آتش گل و آب سمن برفت
از زلف جمع کرد پراکنده لشکری
آمد بقصد خونم و در آمدن برفت
بشکست قلب لشکر دلها و در پیش
لشکر نرفت و آن بت لشکرشکن برفت
میرفت زان دهان به نهانی حکایتی
جانم بهیچ در پی آن یک سخن برفت
ناگفتن است راز دهانش ولی چه سود
جانم بهیچ در پی آن یک سخن برفت
بازآ که عمر جز نفسی نیست وان نفس
یکبارگی در آمدن و در شدن برفت
سلمان ز شوق او اگرت جان بشد چه شد
سودای او نرفت ز جان و ز تن برفت
***
سلطان عشق ملک دل و دین فرو گرفت
او چابکست و نیست کسی را برو گرفت
ملک تزلزل و دل دیوانگان عشق
آخر قرار بر مه زنجیر مو گرفت
ای گل بنازکی بنشین بر سریر حسن
کز حسن و طلعت تو جهان رنگ و بو گرفت
دلها هر آنچه یافت بیکباره جمع کرد
شهباز ما چو باز پی جست و جو گرفت
مطرب بساز پرده که خون مخالفان
ساقی دور در قدح و در سبو گرفت
گرو سرو پیش قد تو زد لاف همسری
آنرا چمن حدیث چنار و کدو گرفت
بختم زخواب دیده بروی تو باز کرد
آن فال را زمانه بغایت نکو گرفت
سلمان غبار خاک رهش دارد آرزو
مقبل کسی که دامن این آرزو گرفت
***
گر بدین شیوه کند چشم تو مردم را مست
نتوان گفت که در دور تو هشیاری هست
خوردم از دست تو جامی که جهان جرعه ی اوست
هر که زین دست خورد می برود زود از دست
دارم از بهر دوای غم دل می بر کف
این دوائیست که بی وصل تو دارم در دست
میزند حلقه ی زلف تو در غارت جان
نتوان با سر زلف تو بجانی در بست
می بهشیار ده ای ساقی مجلس که مرا
نشئه ای هست هنوز از می باقی الست
من که صد سلسله از دست غمت می گسلم
یکسر مو نتوانم زد و زلف تو گسست
جان صوفی نشد از جام کدورت صافی
تا نشد در تن خمخانه چو دردی بنشست
با سر زلف تو سودای من امروزی نیست
ما نبودیم که این سلسله برهم پیوست
جست سلمان از جهان بهر میان تو کنار
راستی نیکت ازین ورطه بیکموئی بجست
***
اکر غمیست مرا بر دل از غمش غم نیست
مباد شاد بدین غم دلی که خرم نیست
همه جهان بغمش خرمند و مسکین ما
کزان صنم بغمی قانعیم و آن هم نیست
حسد برم که چرا دیگری خورد غم تو
مرا به دولت عشق تو گرچه غم کم نیست
مرا که زخم جفا خورده ام دوا فرما
بضربتی دگرم کاحتیاج مرهم نیست
دلم که دست بحبل المتین زلف تو زد
ز ملک گوشه ی عمرش چه غم که محکم نیست
مجوی محرم و همدم طلب مکن سلمان
که در دیار تو محرم نماند و همدم نیست
مگو بباد غم دل که باد را در دل
اگرچه آمد و شد هست لیک محرم نیست
***
از بار فراق تو مرا کار خراب است
دریاب که کار من ازین باب خراب است
پرسند که حال دل بیمار تو چون است
چونست مپرسید که بیمار خراب است
کی چشم تو با حال من افتد که شب و روز
او خفته و مست است و مرا کار خراب است
هشیار سری کز می سودای تو مست است
آباد دلی کز غم دلدار خراب است
من مستم و فارغ زغم محتسب امروز
کو نیز چو من بر سر بازار خراب است
تنها نه منم مست ز خمخانه ی عشقت
کز جرعه ی جامت در و دیوار خرابست
زاهد چه دهی پند مرا جامی ازین می
درکش که دماغ تو ز پندار خرابست
سلمان ز می جام الستست چنین مست
تا ظن نبری کز خم و خمخانه خرابست
***
بر سر کوی یقین کعبه و بتخانه یکیست
دام زلف سیه و سبحه ی صد دانه یکیست
هر زمان جلوه ی حسن ارچه ز روی دگرست
باش یکدل بهمه روی که جانانه یکیست
می و پیمانه همه عکس رخ ساقی دان
تا بدانی که می و ساقی و پیمانه یکیست
در ره کعبه خطاب آمدم از میخانه
که کجا میروی ای خواجه همه خانه یکیست
رأی اگر زد سر زلف تو بقصد دل من
گرچه با رأی دو زلفت دل دیوانه یکیست
من دیوانه نه تنها سر زلفت دارم
که درین سلسله دیوانه و فرزانه یکیست
گرچه از سوختگان تو یکی سلمان است
لیکن ای شمع نه آخر همه پروانه یکیست
***
چشم سرمست خوشت فتنه ی هشیارانست
هرکه شد مست می حسن تو هشیار آنست
در خرابات خیال تو خرد را ره نیست
یعنی او نیز هم از زمره ی هشیارانست
دلم از مصطبه ی عشق تو بوئی نشنید
زان زمان باز مقیم در خمارانست
عشق با روی تو هر بالهوسی می بازد
عشق کاریست که آن پیشه ی عیارانست
حال بیماری چشم تو و رنجوری من
داند ابروی تو کو بر سر بیمارانست
دارم آن سر که سری در قدمت اندازم
این خیالیست که اندر سر بسیارانست
شرح بیماری شبهای درازم که دهد
جز خیال تو که او مونس بیمارانست
در هوا و هوس سرو قدت سلمان را
دیده ابریست که خون جگرش بارانست
***
شبست و بادیه و دل فتاده از راهست
ز چپ و راست مخالف ز پیش و پس چاهست
مقام تهلکه است این ولی منم فارغ
ز کار دل که بدلخواه یار دلخواه است
مرا سریست که دارم بر آستانه ی تو
نهاده ایم به پیش تو هرچه در راه است
بوصل قد تو دارم بسی امید ولی
قبای عمر بقد امید کوتاه است
بعکس طالب منصب شویم خاک درت
ازین رفیعتر آخر چه منصب و جاه است
که آورد بتو احوال دیده و دل من
زسیل دیده سرشک و رسول دل آه است
منور است بمهر تو سینه ی عشاق
بلی زجانب مهر است هرچه در ماه است
پس از فراق تو گر بنده زنده خواهد ماند
بحق وصل تو کان زیستن باکراه است
***
در سرم زلف تو سودا انداخت
کار من زلف تو در پا انداخت
ماند یک قطره ی خون از دل ما
دیده آن نیز بدریا انداخت
تن بیجان مرا در پی خویش
سایه وار آن قد و بالا انداخت
آهو از باد چو بوی تو شنید
نافه ی مشگ بصحرا انداخت
وعده ای داد بامروز مرا
باز امروز به فردا انداخت
عالمی بود شکار غم دوست
از میان همه ما را انداخت
ساقی آن باده که در ساغر ریخت
آتشی بود که در ماه انداخت
بوی آن باده مرا از مسجد
بر در دیر مسیحا انداخت
پیر ما شارع مسجد بگذاشت
راه بر کوچه ی ترسا انداخت
عمر در میکده سلمان گم کرد
یافت زانجا و هم آنجا انداخت
***
چند گویم در فراقت کابم از سر درگذشت
شد بپایان عمر و پایانی ندارد سر گذشت
چون نویسم کز فراقت بر سر کلکم چه رفت
تا ز سودایت چه بر طومار و بر دفتر گذشت
در دلم جز صورتت نگذشت و الحق در گذشت
آنچه در دل غیر ازینش صورت دیگر گذشت
جانم آمد بر لب و کشتیش در خشک او فتاد
آه من تا بحر نیلی رفت و زان برتر گذشت
هر خدنگی کامد از مشگین کمان ابروش
بر دل مسکین من پیکان بماند و برگذشت
ناوکی کز دست شستت جست آمد بر دلم
از نسیم نوبهاری بر دلم خوشتر گذشت
در دو عالم مقصد و مقصود جان عاشقان
نیست جز خاک درت چون میتوان زان در گذشت
خاک بر سر میکنم چون باد و میگریم چو ابر
گرچه ابرت از فراز بام و باد از درگذشت
شمع را درگیر امشب تا بگوید روشنت
کز خیالت دوش سلمان را چها بر سر گذشت
***
خوشا دلی که گرفتار زلف دلبند است
دلی است قانع و آزاد کو درین بند است
به تیر غمزه مرا صید کرد و میدانم
که هیچ صید بدین لاغری نیفکندست
علاج علت من میکند بشربت صبر
لبت که چاشنی خند کرده از قند است
فراق بر دل نادان چو پر کاهی نیست
ولیک بر همدان همچو کوه الوند است
طریق وادیه را از شترسوار مپرس
بیا ببین که بپای پیادگان چند است
محبت از دل خاصان که بر تواند کند
مگر کسی که دل از جان خویش برکند است
اگر تو ملتفت من شوی و گر نشوی
رعایت طرف بنده بر خداوند است
زخاک کوی حبیبم مران که سلمان را
بخاک پای سر کوی یار سوگند است
***
بیا که بی لب لعل تو کار من خام است
زعکس روی تو آتش فتاده در جام است
مرا که چشم تو بخت است و بخت در خوابست
مرا که زلف تو شام است و صبح در شام است
دلم بمجلس عشقت همیشه در صدر است
زبان بذکر دهانت مدام در کام است
طریق مصطبه بر کعبه راجح است مرا
که این برغبت جان است و آن بالزام است
درون صافی ز اهل صلاح و زهد مجوی
که این نشانه ی رندان دردی آشام است
مکن ملامت رندان دگر ببد نامی
که هرچه پیش تو ننگست نزد ما نام است
دلا تو طائر قدسی درین خرابه مگرد
که نیست دانه و هرجا که میروی دام است
محل حادثه است این جهان درو آرام
مکن که مسکن ضیغم نه جای آرام است
اگرچه آخر روز است راه منزل دور
هنوز اگر قدمی می نهی بهنگام است
برفت قافله ی عمر و می پزی هوسی
که رهروی و درین وقت این هوس خام است
رسید شام اجل بر در سرای امل
ولی چه سود که سلمان هنوز بر بام است
***
این چه داغیست که از عشق تو بر جان منست
وین چه دردیست که سرمایه ی درمان منست
زلف و رخسار تو کفر آمده ایمان باهم
این چه کفر است که سر رشته ی ایمان منست
میدهم جان و بصد جان ندهم یک ذره
خاکپای تو که سرچشمه ی حیوان منست
رسم عشاق وفا خوی بتان بیرحمی است
این حکایت نه بعهد تو و دوران منست
بر دل پاک تو حاشا نبود خاشاکی
خار و خاشاک جفایت گل و ریحان منست
دل محزونم ازو یوسف جانرا می جست
زیر لب گفت که در چاه زنخدان منست
گره موی تو بندیست که در پای دلست
برقع روی تو باریست که بر جان منست
دل من پیرو عشق است و من اندر پی دل
عشق سلطان دل و دل شده سلطان منست
شیخ میگویدم از دست مده سلمان دل
دل من هیچ ندانی که بفرمان من است
***
چشم من گوش خیالت دارد اما خواب نیست
هست جانرا عزم پابوست ولی اسباب نیست
دیده را هر شب خیالت می شود مهمان ولی
دیده را زاسباب مهمان در میان جز آب نیست
رویت آمد قبله ی دل ابروت محراب جان
اهل معنی را برون زین قبله و محراب نیست
با خیالت خواب در چشمم نمی گیرد قرار
خواب میداند که راه سیل جای خواب نیست
رشته ی جانم کی آرد تاب شمع روی تو
چون چراغ عقل را با سوز عشقت تاب نیست
مجلس ما روشنست از طلعتش مه را بگو
دیده بر هم نه که امشب طاقت مهتاب نیست
رسم دین بگذاشت سلمان مذهب رندی گرفت
ترک این مذهب گرفتن مذهب اصحاب نیست
***
سرو را پیش قدت منصب بالائی نیست
ماه را با رخ تو دعوی زیبائی نیست
هرکه بیند گل روی تو و عاشق نشود
همچو نرگس مگرش دیده ی بینائی نیست
امشب از چشم تو مستم بدهم می ساقی
که مرا طاقت دردسر فردائی نیست
گرچه آتش دهن و تیز زبانم چون شمع
در حضور تو مرا قوت گویائی نیست
سر زلفت بقلم گفتم و آن سر بکسی
نتوان گفت که آنرا سر سودائی نیست
از خیالت نشود مردم چشمم خالی
لائق صحبت تو مردم هرجائی نیست
گرچه پروانه ی مسکین رود اندر سر شمع
هیچش از صحبت احباب شکیبائی نیست
بجز از دیدن روی تو ندارم رائی
بهتر از عادت یکروئی و یکرائی نیست
گو برو در وصالت مطلب آنکس کو
که بعشق تو چو سلمان دل دریائی نیست
***
هرکه چون سروم گل اندامی نداشت
در جهان از عیش خود کامی نداشت
هرکه در راهش نشان را گم نه کرد
در میان عاشقان نامی نداشت
گفت پیشت می فرستم باد را
پیشم آمد لیک پیغامی نداشت
سرو خود را با قدش میکرد راست
چون بدیدم هیچ اندامی نداشت
هر که سر در پای منظوری نباخت
راستی نیکو سرانجامی نداشت
کرد زاهد منع من نشنید دل
پخته بود این دل غم خامی نداشت
من لبت را دل برغبت داده ام
ورنه بر سلمان لبت وامی نداشت
***
سر در رهش نهادم کاری بسر نرفت
با او به هیچ حیله مرا دست در نرفت
پایم ز دست رفت و نیامد رهم بسر
در راه او برفت سرم پا اگر نرفت
بیچاره را چو در طلبش پای سست گشت
برخاست تا بسر برود هم بسر نرفت
مسکین دلم بکوی تو رفت و مقیم شد
دیگر از آن مقام بجای دگر نرفت
دل تا درآورد ز درش با وصال دست
از هر دری درآمد و کاری بدر نرفت
پروردمت بخون جگر سالها چو مشک
آنگه چه خون که از تو مرا بر جگر نرفت
زانها که رفت بر سر ما از هوای دوست
بر شمع شمه ای ز هوای سحر نرفت
نگرفت در تو قصه ی سلمان و شب نبود
کاتش ز سوز او بسر شمع در نرفت
***
دل میخرد حبیب و مرا این متاع نیست
گر طالب سر است بر این سر نزاع نیست
او طالب دل است و مرا از دل است عشق
مطلوب یوسف از طلب صاع صاع نیست
کاریست عشق مشکل و حالیست بس غریب
کس را بهیچ حال بدو اطلاع نیست
دنیا خرند اهل غرور و بهیچ وجه
ارباب عشق را هوس این متاع نیست
در عاشقی دلا ز ملامت مشو ملول
کاحوال خستگان هوا بی صداع نیست
در سر ز استماع الستست مستئی
ما را که احتیاج شراب و سماع نیست
چون زلف اگر به تیغ سرم قطعی میکنی
ما را بموئی از تو سر انقطاع نیست
هیچ آتشی بحرقت فرقت نمیرسد
وان نیز دیده ایم بسوز وداع نیست
سلمان امید مهر از آن ماهرو مدار
زیرا میان این مه و مهر اجتماع نیست
***
شب فراق چو زلفت اگر چه تاریکست
امید دارم از آنرو که صبح نزدیکست
بخفتگان خبری میدهد خروش خروس
ز هاتف دگر است این صدا نه از دیکست
صبا سلاسل دیوانگان عشق ترا
ببوی زلف تو هر صبح داده تحریکست
بپرس حال من از چشم تو که این معنی
حکایتیست که معلوم ترک و تاجیکست
ز کفر زلف تو دل ره نمی برد بر روی
که راه پر خم و پیچ و محل تاریکست
نمیرسد بخیال تو آب دیده ی من
که دیده سخت ضعیف است و راه باریکست
تو مالکی بهمه روی در ممالک حسن
مرا بپرس که سلمانت از ممالیک است
***
درون ز غیر بپرداز و ساز خلوت دوست
که اوست مغز حقیقت برون وزو همه پوست
دوئی میان تو و دوست هم ز تست آری
باتفاق دو عالم یکیست با آن دوست
ترا نظر همگی با خود است و آن هیچست
تو هیچ شو همه آنگه بدان که خود همه اوست
برای دیدن رویش مگرد گرد جهان
که او نشسته چو آئینه با تو روی بروست
مشو بنقش و نگار جمال او قانع
که حسن طلعت آن همچو غنچه تو بر توست
به پیش دوست مبر جز متاع دل چیزی
اگر چه سنگدلست آن صنم ولی خوشخوست
اگرچه آب حیات لبش روان بخش است
هزار چون خضرش مرد مرده بر لب جوست
اگر به تربت سلمان رسی ببوی گلش
که این گل از اثر صحبت گل خوشبوست
***
درد عشق تو که جز جان منش منزل نیست
درد دل میزند و جز تو کسی در دل نیست
این محالست که رویت بهمه آینه روی
بنماید مگر آنجا که محل قابل نیست
این چه راهست که در هر قدمی چاهی هست
وین چه بحریست کش از هیچ طرف ساحل نیست
چه خبر باشد از احوال من بی سر و پا
شمع ما را که هوا در سر و پا در گل نیست
من تنی دارم و او همچو میانت هیچ است
غیر ازین هیچ میان من و تو حایل نیست
ترک جان کردم و تن تا بوصالت برسم
و آنکه او ترک علائق نکند واصل نیست
عارفا عمر بباطل رودت تا نرسی
بمقامی که درو هرچه رود باطل نیست
مقبل آنست که در چشم تو آید امروز
بجز از هندو چشم تو کسی مقبل نیست
نزد این کالبد خاک چه گردی سلمان
که بجز دردی و گردیش ترا حاصل نیست
***
بیوفا میخواندم آن بیوفا پیداست کیست
من بمهرش میدهم جان بیوفا پیداست کیست
یار بی مهر و وفا میخواندم اما به گل
مهر نتوان کرد پنهان بیوفا پیداست کیست
صبح با گل گفت کای گل نیستت بوی وفا
گل جوابش داد خندان بیوفا پیداست کیست
یار گیرم بیوفا میخواندم چون صبحدم
پرتو خورشید تابان بیوفا پیداست کیست
او عتابی میکند اما وفا میگویدم
رو تو خوش میباش سلمان بیوفا پیداست کیست
***
فراق روی تو از شرط و بست بیرونست
ز ما مپرس که حال درون دل چونست
بخون نوشته ام این نامه را که خواهی خواند
اگر چه درد درونم نشسته در خونست
نکرد آتش شوق درون قلم ظاهر
مگر ز شوق قلم دود رفته بیرونست
نمیکنم سخن اشتیاق کان تحریر
ز طرف حرف و ز حد عبارت افزونست
بیا و قصه ی حالم بخوان که بر رخ من
نوشته دیده بخطی چو در مکنونست
خیال روی تو دارد مقام در چشمم
سرشک چشمم از انرو مقیم گلگونست
دل رمیده ی سلمان اسیر آن لیلی است
که در سلاسل زلفش هزار مجنونست
***
ترکم عرب مثال حنک بر عذار بست
مردانه روی بست و دل عاشقان شکست
ای صبر چون رکاب زمانی بدار پای
کان شهسوار ترک عنان می برد ز دست
آن کس که گشت کشته ی سودای چشم تو
خیزد صباح روز قیامت ز خاک مست
هرکس که در کشاکش عشق توام بدید
از صحبت کمان قد من چو تیر جست
رحمت بر آب دیده که چندانکه ریختم
دستم ز آستین و ز دامن نمی گسست
با آنکه در میان تو دل بست عالمی
کس زان میان بغیر کمر طرف بر نه بست
دارم سری و از تو مرا سر دریغ نیست
پیش تو می نهم من درویش هرچه هست
ما بیخودیم و مدعیانند بی خبر
ز آن می که داده است بما ساقی الست
در طیره ام ز طره که گستاخ در رخت
بنشست راستی بهمه روی کچ نشست
صوفی رفیق زمره ی اصحاب رهرو است
سلمان ندیم مجلس رندان می پرست
***
هر آن حدیث که از عشق میکنند روایت
خلاصه ی سخنست آن و مابقیست حکایت
جهان عشق ندانم چه عالمی است که آنجا
نه مهر راست زوال و نه شوق راست نهایت
بیا بیا که همه چیز راست حدی و ما را
زحد گذشت فراق و رسید شوق بغایت
برفت کار ز دست و رسید وقت ترحم
بیا و مرحمتی کن که هست وقت رعایت
ولایل دل و چشمم سیاه قدمی نه
درین سواد ز مردم بپرس حال ولایت
توام ز چشم فکندی و من فتاده ز چشمم
ز چشم خود گله دارم ندارم از تو شکایت
برنگ و روی تو میرانم آب چشم و برآنم
که رنگ روی تو در آب کرده است سرایت
تو پادشاهی و ما را که بنده ایم و رعیت
ز حضرتت نظر رحمتست و چشم عنایت
بداد جان و بجان درنیافت وصل تو سلمان
که این معامله موقوف دولتست و هدایت
***
دل زجان برخاست ما را وصل او برجا نشست
تا نه پنداری که عشقش در دل شیدا نشست
خاست غوغائی ز قدش در میان عاشقان
در میان ما نخواهد هرگز این غوغا نشست
گرچه از نخل وجود من خلالی باز ماند
تا سرم باشد نخواهم همچو نخل از پا نشست
مدتی شد تا دلم در بند زلفش ساکن است
چون تواند پیش از این مسکین درین سودا نشست
من بوصلش کی رسم وقتی که باد صبحدم
تا بدرگاهش رسید از ضعف چندین جا نشست
بهر دیدار جمالش دل براه دیده رفت
از پی دردانه ی بیچاره در دریا نشست
جز غمت فکری نخواهد از ضمیر ما گذشت
جز رخت نقشی نخواهد در خیال ما نشست
هر کرا با شاهدی صحبت بخلوت دست داد
بیگمان با حور و می در جنت الماوی نشست
زینهار امروز سلمان با می و حوری نشین
چند خواهی بر امید وعده ی فردا نشست
***
روزی از رویت مگر طرف نقاب افتاده است
در دل خورشید و مه زانروی تاب افتاده است
بس که بارید از هوا باران محنت بر سرم
مردم چشم مرا در خانه آب افتاده است
دیده ی من تا بروی تست روشن خانه ایست
کش بر اطراف زجاجی آفتاب افتاده است
غمزه ات دل میبرد چشم توام خون میخورد
روز و شب این در شکار آن در شراب افتاده است
کرد چشمت فتنه پیدا و در هر گوشه ای
عالمی پر فتنه و بختم بخواب افتاده است
شد دلم بیمار و میخواهد ز لعلت شربتی
رحمتی فرما که این مسکین خراب افتاده است
آفتابی از من خاکی جدا خواهد شدن
لاجرم چون ذره دل در اضطراب افتاده است
بر متاب از من عنان آخر که یکسر کار من
رفته از دست و در پا چون رکاب افتاده است
تا من افتادم ز کویت در حسابی نیستم
زانکه در کویت چو سلمان بیحساب افتاده است
***
مرا ز هر دو جهان حضرت تو مقصود است
که حضرتت بحقیقت مقام محمود است
دریچه ی نظر و رهگذار خاطر من
جز از خیال تو بر هرچه هست مسدود است
اگر ز دل عرض تست صبر معدوم است
وگر مراد تو از من وفاست موجود است
صبا ز رهگذر کوی تست غالیه سا
بسست باد صبا را اگر همین سود است
بچهره خاک درت را نمیدهم زحمت
از انکه چهره بخوناب دیده آلود است
پناه برد دل من بسایه ی زلفت
چه سایه است که بر آفتاب ممدود است
به بیدلی ز ازل با تو بسته ام عهدی
چگونه ترک کنم عادتی که معهود است
ز شوق بزم تو بر دیده و دل سلمان
مدام اشک صراحی و ناله ی عود است
***
یار ما را یار بسیار است تا او یار کیست
دل بسی دارد ندانم زان میان دلدار کیست
خاکپایش را تصور میکند در چشم خویش
هرکسی تا کحل چشم دولت بیدار کیست
می دهم جان می ستانم عشق وین داد و ستد
جز که در بازار سودای تو در بازار کیست
خواستم مردن به پیشش گفت رو پس کار خود
کاین نه کار تست ای جان جهان پس کار کیست
جان من چون جسم او بیمار شد گیرم که هست
جان من بیمار چشمش چشم او بیمار کیست
کاشکی دیدی گل رخسار خود در آینه
تا بدانستی که در پای دل من خار کیست
دل ز سلمان برد و خونش خورد و میگوید کنون
کار عالم بین که چون کار من بیکار کیست
***
میکشم دردی که درمانیش نیست
میروم راهی که پایانیش نیست
هر کجا دردیست درمانیش هست
درد عشق است آن که درمانیش نیست
هر که در غم خانه ی عشق تو بار
یافت برگ هیچ بستانیش نیست
بندگان دارد بسی سلطان غم
لیک چون من بنده فرمانیش نیست
هرکه جان در راه جانانی نباخت
یا ز دل دور است یا جانیش نیست
خود دل مجموع در عالم که دید
کز عقب آه پریشانیش نیست
چشم ترکت کو سیه دل کافریست
هیچ رحمی بر مسلمانیش نیست
چشم آن انسان که عاشق نیست هست
راست چون عینی که انسانیش نیست
هرکه چون سلمان بزلف کافرت
نیستش اقرار ایمانیش نیست
***
تا ز ماه طلعتت طرف نقاب افتاده است
لرزه از عکس رخت بر آفتاب افتاده است
رحمتی فرما که از باران اشک چشم من
مردم بیچاره را در خانه آب افتاده است
میکشد مسکین دلم تاب طناب طره ات
چون کند در گردن او این طناب افتاده است
خیل خونخوار خیال اطراف چشم من گرفت
آنچنان کز دیده ی من راه خواب افتاده است
همدمی دارم عزیز از من جدا خواهد شدن
لاجرم مسکین دلم در اضطراب افتاده است
چشم مستت دیده ام روزی در آن مستی هنوز
در خرابات مغان سلمان خراب افتاده است
***
داغ سودای تو بر جان رهی تنها نیست
در جهان کیست که شوریده ی این سودا نیست
هر که گوید که منم فارغ ازین غم غلط است
هیچکس نیست که او غرقه ی این دریا نیست
ای که منعم کنی از عشق که فردائی هست
من بر آنم که شب عشق و را فردا نیست
شب هجران ترا هست بغایت اثری
صبح وصل است که هیچش اثری پیدا نیست
مردگانرا اثر مرحمتت زنده کند
این نظر بار گرانست ترا با ما نیست
خبر من که برد غیر صبا برد در دوست
ای صبا خیز ترا سلسله ای برپا نیست
دل و دین کرده ای از ما طلب و وین سهلست
مشکل اینست که دین و دل ما برجا نیست
عشق بازی مرا منع مکن آئینه خواه
تا بدانی که ببازی دل ما شیدا نیست
آتش و آب و دل و دیده ی سلمان دل نو
عاقبت نرم کند سخت تر از خارا نیست
***
بوئی از خاک رهت همره باد سحریست
رنگی از حسن رخت مایه ی گلبرگ تریست
دم ز زلف تو زنم ز آن دم من مشکین است
سخن از لعل تو گویم سخنم زان شکریست
جز صبا محرم او نیست ولی چندانم
بر صبا هست وقوفی که صبا در بدریست
بر جگر میزندم چشم تو هر دم نیشی
خون چشمم که روان هست ازان رو جگریست
روی آتش وشش از دیده ی من پنهان نیست
ما از آنروی بر اینیم که آن ماه پریست
ای که با سوز فراقت دل ما می سازد
تو بر آنی که ز صبرست نه از بی صبریست
***
زلال جام خضره دردی مدام منست
مقیم گوشه ی دیر مغان مقام منست
دلم ز باده ی روز الست رنگی یافت
هنوز بوئی از آن باده در مشام منست
لبم ز شکر شکر لب تو یابد کام
چه شکرهاست مرا کین شکر بکام منست
مرا که نام برآورده ام ببد نامی
همین بسست که در نامه ی تو نام منست
هزار ساله ره آمد ز ما و من با دوست
اگر برون نهم از جا قدم دو کام منست
بشام و صبح کنم یاد زلف و عارض تو
که ذکر زلف و رخت ورد صبح و شام منست
بهر کجا که رسم پای باد می بوسم
که او به دوست رساننده ی سلام منست
چه بود کار دلم جام چاره ی کارش
ز عقل می طلبیدم که او امام منست
هزار مصطبه خمار گفت کای سلمان
بیا که پختن این کار کار خام منست
***
بیمار غمت را بجز از صبر دوا نیست
صبر است دوای من و دردا که مرا نیست
از هیچ طرف راه ندارم که ز زلفت
در هیچ طرف نیست که دامی ز بلا نیست
عشق است میان دل و جان من و بی عشق
حقا که میان دل و جان هیچ صفا نیست
زاهد دهدم توبه ز روی تو زهی روی
هیچش ز خدا شرم و ز روی تو حیا نیست
مهری و وفائی که ترا نیست مرا هست
صبری و قراری که ترا هست مرا نیست
چون زلف تو در دور رخت بی سر و پایم
وان کیست که در دور رخت بی سر و پا نیست
ای رفته بخشم ارغرضت خون دل ماست
بازآ که مرا جز سر تسلیم و رضا نیست
داری هوس کشتنم اینک سر و خنجر
تقصیری اگر میرود از جانب ما نیست
تا غنچه ی دل بوی تو از باد صبا یافت
شب نیست که صد خرقه ز دست تو فنا نیست
پیش قد و ابروی تو دل سجده کنان گفت
بی قامت محراب چنین سجده روا نیست
از هر که دوای دل سلمان طلبیدم
گفتا چکنم چاره که در دست دوا نیست
***
بر سر کوی غمش بی سر و پا باید رفت
گاه با خویش گه از خویش جدا باید رفت
تا بمقصود ازینجا که توئی یکقدم است
قدمی از پی مقصود فرا باید رفت
رهبری جوی درین بادیه هر سوی رهیست
مرد سرگشته چه داند که کجا باید رفت
تا نگوئی سفر صوب حجاز است صواب
وقت باشد که ترا راه خطا باید رفت
عاشقان را چو هوای حرم کعبه بود
بر سر خار مغیلان بصفا باید رفت
خنک آن دم که ببوی سر زلف تو مرا
بفدای قدم باد صبا باید رفت
تا غمار سر کویت نشوم ننشینم
وگرم خود همه بر باد هوا باید رفت
غرض از کعبه و بتخانه توئی سلمان را
چه کنم خانه که بی خانه خدا باید رفت
نقد گنجینه ی آن خانه چو در خانه ی ماست
بگدائی بدر خانه چرا باید رفت
***
من خراباتیم و باده پرست
در خرابات مغان باده بدست
گوش در زمزمه ی قول بلی
هوش غارت زده ی جام الست
می کشندم چو سبو دوش بدوش
می برندم چو قدح دست بدست
دیدی آن توبه ی دیرین مرا
که بیک شیشه ی می چون بشکست
رندی و عاشقی و قلاشی
هیچ شک نیست که درما همه هست
ما همان خاک در مصطبه ایم
معنی صورت ما عالی و پست
همه ذرات جهان می بینیم
بهوایت شده خورشید پرست
بود در بند تعلق سلمان
بکمند تو در افتاد و برست
ذره ای بود بخورشید رسید
قطره ای بود بدریا پیوست
***
من خیال یار دارم گر کسی را در دلست
کز خیال او شوم خالی خیال باطلست
چشم عیارش بقصد خواب هر شب تا سحر
در کمین مردم چشمست و مردم غافل است
عشق در جانست و می در جام و شاهد در نظر
در چنین حالت طریق پارسائی مشکل است
برنمی دارد حجاب از هودج لیلی صبا
تا خلایق را شود روشن که مجنون عاقل است
یار با ما گر بصورت میکند بیگانگی
صورت او را بمعنی آشنائی با دل است
ما ز دریائیم همچون قطره و دریا ز ما
لیکن از ما در میان ما حجابی حایل است
رحمتی بر جان سلمان کن که رحمت واجبست
ناتوانی را که بار افتاده در آب و گلست
ناتوان جان را بجان دادن رسانیدن بلب
یکدم ای جان خوش بر آکین آخرینت منزلست
***
هرکه با عشق آشنا شد زحمت جان برنتافت
درد پرورد محبت بار درمان برنتافت
هر دماغی کز هوای خاک کویش برد بوی
در نسیم صبحدم بوی گلستان برنتافت
پرتو دیدار جانان تافت بر جان در ازل
دیده ی جان پرتو دیدار جانان برنتافت
دل ز یغمای غم و یغمای عشق آمد بتنگ
بود ملک مختصر حکم دو سلطان برنتافت
در خرابات آمدیم از کنج مسجد زانکه وقت
انتظار وعده ی جنات رضوان برنتافت
عاشق ثابت قدم پروانه را دیدم که او
باخت جان در عشق و رو از شمع تابان برنتافت
هر جفا و جور و آزادی که بود از بهر دوست
دل تحمل کرد لیکن بار هجران برنتافت
میشوم خاک تو بر من هرچه آید باک نیست
بر زمین چیزی نیامد ز آسمان کان برنتافت
تا دل من حلقه ی زلف ترا در گوش کرد
هرچه فرمودی بموئی سر ز هجران برنتافت
برنمی تابد دلم بر تافتن رو از حبیب
فی المثل گر دیگری برتافت سلمان برنتافت
***
بهار و باغ گل امسال گوئیا خوش نیست
ندانم این ز بهار است یا مرا خوش نیست
خوش است وقت گل و ارغوان و سبزه ولی
از آن چه فائده ما را چو وقت ما خوش نیست
نسیم باد صبا سخت سست می آید
نسیم باد صبا نیز گوئیا خوش نیست
دلا بعز قناعت بساز و عزت نفس
که بار منت احسان هر گدا خوش نیست
برون ز کنج قناعت بسیط روی زمین
بپای حرص بگشتیم هیچ جا خوش نیست
***
عاشق سرمست را با دین و دنیا کار نیست
کعبه ی صاحبدلان جز خانه ی خمار نیست
روی زرد عاشقان گر میشود گلگون بمی
کز خم خمار رنگی به ز لعل یار نیست
زاهدی گر میخرد عقبی به تقوی گو بخر
لا ابالی را سر سودای این بازار نیست
از سر من باز کن ساقی خرد را کاین زمان
با خیالش خلوتی دارم که جانرا بار نیست
طلعتش آئینه صنعست و با آئینه اش
جمله حیرانند و کس را زهره ی گفتار نیست
ما بامیدش دل بیمار خود خوش میکنیم
گرچه ما را هیچ امیدی بدین بیمار نیست
شمع ما گر پرده برمیدارد از روی یقین
در حق آتش پرستان بعد از این انکار نیست
دامن وصلت بجان از دست دادن مشکلست
ورنه جان دادن بدست عاشقان دشوار نیست
دوش با خود راز عشق دوست گفتم غیرتش
گفت سلمان بس که هرکس واقف اسرار نیست
***
خسته باد آن جان که از تیر جفایش خسته نیست
رسته باد از غم دلی کز بند عشقش رسته نیست
گر دوائی نیست ما را گو بدردی کن مدد
ما بخار خشک می سازیم اگر گلدسته نیست
آب خوبی و لطافت تا بجویش میرود
دفتر حسن چمن را یک ورق ناشسته نیست
شکل ماه نو خم ابروی او را راستی
نیک میداند دریغا ماه نو پیوسته نیست
گردن شیران برو به بازی آرد در کمند
طره ی او کز کمندش هیچ صیدی رسته نیست
مشک را سودای زلفش خون بجوش آورره است
بی سبب خون جگر در ناف آهو بسته نیست
راستی از سرو قدت طرفه تر در چشم من
هیچ شمشادی بطرف جویباری رسته نیست
زهره بر چنگ این غزل از قول سلمان میزند
خسته باد آن دل که از تیر جفایش خسته نیست
***
از سر دنیا و دین مردانه در خواهم گذشت
مست و لایعقل بکوی یار در خواهم گذشت
جان سپر کردم به پیشش پیش از آن کاندر غمش
نگذرد تیر از سپر من از سپر خواهم گذشت
عمر من در کوی او با یکدم افتاد ای رقیب
چند گوئی در گذر یکدم که درخواهم گذشت
از هوای دلکشت لرزان ترم از برگ بید
در هواداری من از باد سحر خواهم گذشت
بعد از این سر بر خط سودای خوبان چون قلم
گر قدم خواهم نهاد اول ز سر خواهم گذشت
***
خواب مستی کرده چشمت با خمار افتاده است
زلف مشکینت پریشان روزگار افتاده است
چشم بیمار ترا میرم که در هر گوشه ای
چون من مسکین بیمارش هزار افتاده است
کار کار افتادگان را باز می بین گاه گاه
خاصه کار افتاده ای را کو ز کار افتاده است
پای را در ره بحرمت می نه ای جان عزیز
زانکه سرهای عزیزان برکنار افتاده است
جمله ذرات وجودم غرق بحر حیرت است
زان میان این اشک خونین بر کنار افتاده است
عشق و بیماری و درویشی و جور روزگار
صعبتر کاریست ما را هر چهار افتاده است
حال سلمان گر کسی پرسد بگو در کوی دوست
بینوائی بی زری بی زور زار افتاده است
***
تا در سرم ز زلف تو سودا فتاده است
کارم ز دست رفته و در پا فتاده است
نه اتفاق صحبت و نه اتفاق هجر
مشکل حکایتی است که ما را فتاده است
چون شمع میگدازم و روشن نمی شود
کاین خود چه آتشیست که ما را فتاده است
گر افتدت هوس که بجوئی دل مرا
در زلف خود بجو که همانجا فتاده است
***
بر دل من تا خیال آن پری پیکر گذشت
کافرم گر در خیالم صورت دیگر گذشت
ای بسا کز آتش سودای مشکین رسن
دود پیچاپیچ من زین آبگون چنبر گذشت
از هوای دلکشت لرزان ترم از برگ بید
هرکجا بادی برین شمشاد نسرین برگذشت
تن بپیشت شمع سان میسوخت در تب تا بمرد
دل بکویت چون صبا میداد جان تا درگذشت
غرقه ی دریای بی پایان هجران را اگر
دستگیری گر کنی دریاب کاب از سرگذشت
اشکم افتاد از نظر زین رو فرو رفت او بخاک
بر کشیدم ناله را تا از ثریا بر گذشت
آنچه از خیل خیالت بر دل سلمان گذشت
بر سرش بگذر شبی تا با تو گوید سرگذشت
***
هرکه از خود خبری دارد از او بیخبر است
اشک جائی نبرد پی که ز هستی اثر است
مرد هشیار منم کم خبر از عالم نیست
وین کسی داند کز عالم ما بیخبر است
بر سر کوی محبت نتوان پای نهاد
نه در آن کوی هر آنجا که نهی پای سر است
جان در آن منزل خونخوار ندارد خطری
هر که او را غم جانست بجان در خطر است
جان من همنفس باد صبا خواهد بود
تا ز بویت نفسی در تن باد سحر است
مردم چشم من ار با تو نظر باخت چه شد
عشق بازی صفت مردم صاحب نظر است
خاک بادا سر من گر سر افسر دارد
تا بخاک کف پای تو سرم تاجور است
آخر آن خار که بر رهگذرت نپسندم
بر دل من چه پسندی که ترا رهگذر است
زاهدان باز برندی و قلاشی مکنید
عیب سلمان که خود او را بجهان این هنر است
***
آب چشمم راز دل یک یک بمردم باز گفت
عاشقی و مستی و دیوانگی نتوان نهفت
پرده ی عشاق را برداشت مطرب در سماع
گو فرو مگذار تا پیدا شود راز نهفت
لذت سوز غمت جز سینه ی بریان نیافت
گوهر راز دلم جز دیده ی گریان نسفت
با خم ابروی شوخ او ار به پیشانیست طاق
در سر زلفش دل من با پریشانیست جفت
دست هجرانت مرا در سینه بار غم نشاند
تا از این خار غمم دیگر چه گل خواهد شگفت
زینهار از ناله ی شبهای من بیدار باش
کین زمان شبهاست تا از ناله ی من کس نخفت
در صفات عارضت تا نقش می بندد سخن
کس سخن نازکتر و رنگین تر از سلمان نگفت
***
رفیقان کاروان امشب روانست
دل مسکین من با کاروانست
زمام اختیار از دست ما رفت
زمام اکنون بدست ساربانست
ستور از بار اگر نالد عجب نیست
جرس را از چه باری این فغانست
نگارم رفت و چشمم مانده در راه
ولی اشکم هنوز از پی روانست
امید زندگانی از که دارد
تن مهجور من چون او روانست
ز چشم عاشقانش کاروان را
همه ره چشمه و آب روانست
دل من با خیالش همرکاب است
تن من با رکابش همعنانست
طلبکاریم و مقصد ناپدید است
گرانباریم و مرکب ناتوانست
خدا را ساربان امروز محمل
مران کامروز بار ما گرانست
گرت سودای آن را هست سلمان
زخود بگذر که اول منزل آنست
***
باز جانم هدف تیر کمان ابروئیست
که کمان غم عشقش نه بهر بازوئیست
دل من تافته ی طره ی مشکین زلفیست
جانم آویخته ی سلسله ی گیسوئیست
همه در طره ی گیسو نتوان پیچیدن
کانچه من دیده ام از ملک جمالش موئیست
هر زمان حسن ترا جلوه ی روی دگر است
لاجرم در صفتش هر سخنم داروئیست
از شب خال تو چون روز مرا روشن شد
کین همه فتنه ی دور قمر از هندوئیست
میکنی ناز بابرو و بلی ناز رسد
بهمه روی کسی را که چنین ابروئیست
به تمنای تو پندار که در چشم من است
هر کجا شاخ گلی تازه و تر بر جوئیست
اگر ای دل بغم آباد بلائی برسی
خانه در کوی رضاگیر که ایمن کوئیست
اندرین راه بلا نیست علامت سلمان
وان بلا آمده بر جان تو از هر سوئیست
***
نه ز احوال دل بی خبرانت خبریست
نه بسر وقت جگر سوختگانت گذریست
گفته ی باد سحر با تو بگوید خبرم
این خبر پیش کسی گو که شبش را سحریست
بر سرم آنچه ز شبهای فراقت شبها
میرود با که بگویم که در آن دردسریست
نظر من همه با تست اگر گه گاهی
نکنم دیده بسوی تو در آنم نظریست
ای دل از منزل هستی قدمی بیرون نه
بهوای سر کویش که مبارک سفریست
هرکه خاک کف پایت نکند کحل بصر
اعتقاد همه آنست که او بی بصریست
تو بر آنی که بود جز تو کسی سلمان را
او برینست که غیر از تو بعالم دگریست
***
نیست آرام دل آنرا که دلارامی هست
خرم آن دل که درو صبری و آرامی هست
بر بنا گوشش اگر دانه ای از در بینی
مشو آشفته که از غالیه هم دامی هست
تو یقین دان که بجز در دهن تنگ تو نیست
هیچ اگر در دو جهان یکسر مو کامی هست
ساقی امشب لب آن جام لبالب دارم
کاخر اندوه مرا نیز سرانجامی هست
عود اگر دود کند بر سر او دامن پوش
تا بدانند که در مجلس ما خامی هست
حالم از باد سحر پرس که در صحبت او
جان بیمار مرا پیش تو پیغامی هست
شام هجران ترا خود سحری نیست ولی
صبح امید مرا همنفس شامی هست
بفدای تن و اندام چو گلبرگ تو باد
هر کجا در همه آفاق گل اندامی هست
صبر و آرام ز سلمان چه طمع میداری
تو بر آنی که مرا صبری و آرامی هست
***
تا بدیدم حلقه ی زلف تو در روز الست
تا ببوسیدم سر کوی تو جانم بر لبست
یارب آن ابرو چه محرابست کز سودای آن
در زوایای فلک پیوسته یا رب یاربست
پیش عکس عارضش میرم که شمع از غیرتش
هر شب و هر روز گاهی در عرق گه در تبست
آفتابی امشبم در خانه طالع می شود
گوئیا در خانه ی طالع کدامین کوکبست
پای دار ای شمع بنشین تا بسر خدمت کنم
پیش او امشب که ما را روز بازار امشب است
صوفیان گر همتی دارند جامی درکشند
زین خم دردی که صاحب همتان را مشربست
حسن و رویت قبله ی من نیست تنها کین زمان
در همه روی زمین یک قبله و یک مذهبست
جان بعزم دستبوست پای دارد در رکاب
کز تعلل می رود سستی ز ضعف مرکبست
روح سلمان قلب عشقت برتر است از کوه طور
ورنه عشقت گفتمی قلبست و قلبم قالبست
***
تیر خدنگ غمزه ات از جان ما گذشت
بر ما ز غمزه ی تو چگویم چها گذشت
وقت صباح بر سر شمع از ممر باد
نگذشت آنچه بر سر ما از هوا گذشت
برما ز آب دیده ی شب دوش تا بروز
باران محنت آمد و سیل بلا گذشت
در حیرتم که باد بزلف تو چون رسد
فی الجمله چون رسید از آنجا چرا گذشت
یارب چه رفت بر سر ما دوش کان صنم
بیگانه وش درآمد و بر آشنا گذشت
چندان گریستیم که من بعد اگر کسی
آید بکوی ما نتواند ز ما گذشت
سلمان دگر دوای دل از کس طلب مکن
با درد خود بساز که کار از دوا گذشت
***
امشب چراغ مجلس ما درگرفته است
در تاب رفته و سخن از سر گرفته است
پروانه چون مجال برون شد ز کوی دوست
یابد بدین طریق که او در گرفته است
ظاهر نمی شود اثر صبح گوئیا
دود دلم دریچه ی خاور گرفته است
دانی که چیست مایه ی آن لعل آتشی
کامروز یار در قدح زر گرفته است
خون حرام ماست که ساقی روزگار
در گردن صراحی و ساغر گرفته است
صبح از نسیم زلف تو بوئی دمیده است
عالم همه شمامه ی عنبر گرفته است
باد صبا ببوی تو در باغ رفته است
بس خردها که بر گل احمر گرفته است
آتش که اندرونی اصحاب خلوتست
شمعش نگر که چون بزبان درگرفته است
دل تا خیال قد تو بردست در ازل
زانروی راست شکل صنوبر گرفته است
شکل صنوبری که دلش نام کرده اند
سلمان بیاد قد تو دربر گرفته است
***
حاصلی زین دور غم فرجام نیست
در جهان دوری چو دور جام نیست
گرچه دوران خوش است ایام حسن
خوشتر از دوران عشق ایام نیست
روز حسن دلبران را شام هست
بامداد عاشقان را شام نیست
ساقیا جامی که ما را پیش ازین
برگ نام و ننگ خاص و عام نیست
عاشقان بد نام و زاهد نیکنام
عارفان را در میان خود نام نیست
تا چه خواهد شد مرا فرجام کار
ظاهراً کار مرا فرجام نیست
ناله میگوید بآواز بلند
قصه ی من حاجت پیغام نیست
پیش ما باری ندارد هیچ کار
هر که صاحب درد و درد آشام نیست
جان سلمان تا نسیم زلف دوست
یافت او را در جهان آرام نیست
***
تا برنخیزی از سر دنیا و هرچه هست
با یار خویشتن نتوانی دمی نشست
عاشق ندید در حرم دل جمال یار
برغیر یار تا که در اندیشه دل نبست
امشب چه فتنه بود که انگیخت چشم او
کاهل صلاح و گوشه نشینان شدند مست
صوفی ز رقص بر سر کونین کوفت پا
عارف ز ذوق بر همه عالم فشاند دست
ساقی قدح بمردم هشیار ده که من
دارم هنوز نشئه ای از ساغر الست
این مطربان راهزن امشب ز صوفیان
خواهند برد خرقه و دستار و هرچه هست
من جان کجا برم ز کمندش که باد صبح
جانها بداد تا ز سر زلف او بجست
صیدی که در کمند تو روزی اسیر شد
زاندیشه ی خلاص همه عمر باز رست
اصنام اگر بروی تو مانند پس چه شد
فرقی میان مذهب اسلام و بت پرست
خواهی که سربلند شوی از هوا چو گرد
سلمان چو خاک در قدم دوست گردپست
***
شب فراق مرا روز وصل پیدا نیست
عجب شبی که در آن شب امید فردا نیست
تطاول سر زلف تو و شبان دراز
چه داند آن که گرفتار بند سودا نیست
غم ملامت دشمن ز هر غمی بترست
مرا ملامت هجران دوست تنها نیست
پدر بدست خودم توبه میدهد وین کار
بدست و پای من رند بی سر و پا نیست
خدنگ غمزه گذر میکند ز جوشن جان
اگر ترا سپر صبر هست ما را نیست
من آن نیم که ز راز تو دم زنم چون نی
وگر سخن رود از ناله ناله از ما نیست
تراست بر سر من جای تا سرم برجاست
دریغ عمر عزیزم که پای برجا نیست
حدیث شوق چو زلفت دراز گشت دراز
بجان دوست که یک موی زیر و بالا نیست
خیال زلف و رخت روز و شب برابر ماست
کجاست نقش دهانت که هیچ پیدا نیست
من از طبیب مداوای درد پرسیدم
جواب داد که سلمان بجز مدارا نیست
***
حلقه ی زلف تو سرمایه ی هر سودائیست
غمزه ی مست تو سرفتنه ی هر غوغائیست
راز سربسته ی زلفت مگشا پیش صبا
که صبا همنفس هرکس و هر دم جائیست
صورت خط تو بر خاطر من میگذرد
یار سر بر زده از خاطر ما سودائیست
درد بالای تو چینم که از آن بالاتر
نتوان گفت که در زیر فلک بالائیست
هرکسی را نظری باشد و رائی ما را
دیدن روی تو رایست و مبارک رائیست
دل سودا زده در زلف تو بستیم و برین
عهدها رفت و نگفتی که مرا شیدائیست
با غم تست اگر جان مرا آرامیست
در دل ماست اگر درد ترا مأوائیست
یکشب از دیده ی ما نیست خیالت خالی
شب روی شب همه شب در پی شب پیمائیست
میرود دل بره دیده و تا چون باشد
سفر دیده مبارک سفر دریائیست
***
از کوی مغان نیم شبی ناله ی نی خاست
زاهد بخرابات مغان آمد و می خاست
ما پیرو آن راه روانیم که ما را
چون نی بنمایند بانگشت ره راست
من کعبه و بتخانه نمیدانم و دانم
کانجا که توئی قبله ی ارباب دل آنجاست
ای آنکه بفردا دهی امروز مرا بیم
رو بیم کسی ده که امیدیش بفرداست
خواهیم که بر دیده ی ما بگذرد آن سرو
تا خلق بدانند که او بر طرف ماست
بنشست غمت بر دل من تنگ ندانم
باماش چنین تنگ نشینی ز کجا خاست
بسیار مشو غره بدین حسن دلاویز
کاین حسن دلاویز ترا عشق من آراست
جمعیت خاطر که سر زلف تو دارد
از جانب دلهای پراکنده ی شیداست
از عقد سر زلف و رقوم خط مشکین
حاصل غم عشق آمد و باقی همه سوداست
عشق تو ز سلمان دل و جان و خرد و هوش
بر بوده کنون مانده و مسکین تن و تنهاست
***
در ازل با تو مرا شرط و قراری بودست
با سر زلف تو نیزم سر و کاری بودست
پیش از آن دم که زند خط شب از عارض روز
از سر زلف و رخت لیل و نهاری بودست
بی کناری و میانی و لبی پیوسته
در میان من و تو بوس و کناری بودست
در جهانی که نه گل بود و نه باغ و نه بهار
از گل روی تو باغی و بهاری بودست
بی گل روی تو در چشم من از باغ وجود
وجه آمد همه خاشاکی و خاری بودست
این همه رنگ مخالف که برافروخته اند
شد یقینم که همه عرض نگاری بودست
بر من آن عمر که در وحشت و غفلت بگذشت
به دو چشم تو که خوابی و خماری بودست
ای دل از ما چه بریدی و نشستی در خاک
مگر از رهگذرمات غباری بودست
تن بغربت بنهادی و نیامد سلمان
هیچ یادت که مرا یار دیاری بودست
***
عاشقانرا از جمالت روز بازار امشب است
لیلة القدری که میگویند پندار امشب است
حلقه ها بین بسته جانها گرد رخسارش چو زلف
قدسیانرا نیز گوئی روز بازار امشب است
عاشقان با بخت خود شب زنده دارند امشبی
زانکه در عمر خود این شوریده بازار امشب است
پایدار ای شمع و بنشین تا بسر خدمت کنم
کار ما اینست و ما را خود سر و کار امشب است
عود در مجلس دم خوش میزند بی همنفس
ای نی بیوقت انفاس شکر بار امشب است
گر بفردا وعده ی دیدار جانان میدهند
عارفانرا وعده ی فردای دیدار امشب است
جنس مردانیست نقد دل بل امشب ده بمی
میفروشم کان بضاعت را خریدار امشب است
زاهدا امشب مجالی خوش کنم تدبیر چیست
چون پس از سالی مجال صحبت یار امشب است
گفته ی سلمان که سر ایثار پایش میکنم
گر سر ایثار داری وقت ایثار امشب است
***
آخر این درد دل من بدوائی برسد
آخر این ناله ی شبگیر بجائی برسد
آخر این سینه ی دلگیر غم آباد مرا
روزی از روزنه ی غیب صفائی برسد
بر درت شب همه شب یاوه درایم چو جرس
تا بگوشم مگر آواز درائی برسد
بجز از عمر نشاید که نثار تو کنم
که بعمری چو تو شاهی بگدائی برسد
پای را باز مگیر از سرم ای دوست که دوست
گر بهیچم نرسد خود بدعائی برسد
عمر بر باد هوا داده ام و می ترسم
که بگلزار تو آسیب هوائی برسد
سر پابوس تو دارم من و هیهات کجا
نچنان پایه چنین بی سر و پائی برسد
رویم از دیده بخون تر شد و می دانستم
که بروی من ازین دیده بلائی برسد
با جفا خو کن و با درد بساز ای سلمان
کاین نه دردیست که هرگز بدوائی برسد
***
چو رویت هرگزم نقشی بخاطر در نمی آید
مرا خود جز تو در خاطر کسی دیگر نمی آید
خیال عارضت آبست ازان در دیده میگردد
نهال قامتت سروست ازان در بر نمی آید
مرا در دل همی آید که چون باز آیدم دلبر
دل از دستش برون آرم ولی دل بر نمی آید
بران بودم که چون دولت برآید از درم روزی
بهر بابی که کوشیدم از آن در در نمی آید
مرا ساقی مده ساغر که امشب می پرستان را
بیاد لعل او یاد از می و ساغر نمی آید
حریفانرا فروشد دم برآر ای مطرب آوازی
بپرس از ماه من کامشب چرا خوش برنمی آید
درازی شب هجران و سرگردانی سلمان
ز زلف خود بپرس از من گرت باور نمی آید
***
بوی زلف او دماغ جان معطر میکند
یاد روی او چراغ دل منور میکند
یک جهان دیوانه در زنجیر دارد زلف او
کز سر خود هر یکی سودای دیگر میکند
صورت ماهیت رویش نمی بیند کسی
هر کسی با خویشتن نقشی مصور میکند
سینه ام پر آتشست و دم نمی یارم زدن
زان که گر لب میگشایم شعله سر برمیکند
جان همی سوزد مرا چون عود از انفاس من
بوی جان می آید و مجلس معطر میکند
در فراقش می نویسم نامه ای از دست من
خامه خون می گرید و خط خاک بر سرمیکند
شرح سودای دل ریشم سواد نامه را
چون سواد چشم من هر دم بخون تر میکند
بوی انفاس نسیم خاک کویت میدهد
زان روایتها که باد روح پرور میکند
گر غم عشقت مجرد ساخت سلمان را چه سود
کوی عشقست این که سلطان را قلندر میکند
***
ز سوز نیم شبانم کسی خبر دارد
که چون چراغ شبی زنده تا سحر دارد
بگرد عارض رخسار او که یارد گشت
مگر کسی که چو زلفش هزار سر دارد
صبا اگرچه چو من سخت سست بیمار است
خوشا کسی که بکوی تو رهگذر دارد
عجب چرا نبود خوش مزاج بیماری
که او ببوی تو هر دم دماغ تر دارد
بیا که هم ز دهان تو با لبت لب من
حکایتی خوش و شیرین و مختصر دارد
ز زخم ناوک چشم تو هیچ گوشه نشین
ز گوشه زهره ندارد که سر بدر دارد
من آن نیم که سر از خط دوست بردارم
وگر به تیغ سرم بی دریغ بردارد
ز سوز سینه ی من زینهار می پرهیز
که سوز سوخته خرمن بسی اثر دارد
زکوی یار کسی چون رود که پروانه
نمی تواند رفتن که بال و پر دارد
مرا سریست که پیشت نهاده ام بردار
دگر مگوی که سلمان سری دگر دارد
***
من خاک پای آن کسم کو خون ساغر میخورد
تا راز دل ساغر چرا هر دم بلب می آورد
چون غنچه من راز درون از خلق میدارم نهان
با آنکه میدانم یقین زین راز بوئی می برد
ارزد بصد جان و خرد یک ذره از سودای او
اول بجان من میخرم واکنس که او دارد خرد
تیر بلایش میکند بر جان مشتاقان گذر
من جان برشوت میدهم کز جان من درنگذرد
ای مدعی بس نیست این زخمی که هر دم میخورم
از دست هجر او کنون طعن توام در میخورد
من با دهانش خواستم گفتن که ای از هیچ کم
چندم خوری خون گفت دل هیچش مگو تا میخورد
سطری زشوقش گر کنم تحریر خون گرید قلم
سطری که بنویسم بخون اشکم هماندم بسترد
پیش تو عرض رنگ و بو گر میکند گل با گلاب
این آب گل میریزد و آن پرده ی خود میدرد
سلمان ز درمان دم مزن بسیار دردسر مده
هل تا بجان می پرورم دردش که جان می پرورد
***
مرا ز آینه ی سخت روی سخت آید
که در برابر روی تو روی بنماید
چو شانه دست بدندان اگر برم شاید
که شانه در سر زلف تو دست می ساید
لطیفه ایست دهان تو تا که دریابد
دقیقه ایست میان تو تا که بگشاید
عروس گل ز جمال تو چون خجل نشود
سپیده دم که بگلگونه رخ بیاراید
سر مرا ز سعادت بدولت عشقت
جز آستان درت هیچ در نمی باید
عروس خاطر سلمان که با لبت پیوند
کند هر آینه زینگونه گوهری یابد
***
ز کوبش نسیم صبا بوی برد
ببویش دلم پی بدان کوی برد
دل از چنبر زلف او چون جهد
که باد سحر جان بیکموی برد
خیال کنارش بسی داشتند
زهی پیرهن کز میان کوی برد
به پشتی رویش قوی گشت زلف
دل عالمی را از آن روی برد
سهی سرو من تا زچشمم برفت
بیکبارگی آبم از جوی برد
که راز پریشان ما فاش کرد
که چون زلف او باد هر سوی برد
مگر زلف او گفت در گوش او
صبا در گذر بود از آن بوی برد
دلی داشت سلمان شد آن نیز کم
چرا کم شد آن لعل دلجوی برد
***
زلف مشکین حلقه اش بر روی گلگون بسته اند
من ندانم روز و شب با یکدگر چون بسته اند
رنگ رویش عاشقان بر آب مژگان میزنند
نقش مویش در درون چون نافه بر خون بسته اند
پیش ازینم هر نفس در دل هوائی آمدی
باز بود آن در بمهر و مهرش اکنون بسته اند
دوش میزد دل در وصلش که بگشاید مگر
از درون آمد ندا کاین در ز بیرون بسته اند
چون رود مجنون رهی کز موی لیلی هر خمی
راست زنجیریست کاندر پای مجنون بسته اند
من دعائی میفرستم گر تواش ره میدهی
حاکمی خود ورنه آخر راه گردون بسته اند
از سم اسبش نشانی یافتم رفتم ز پی
گفت سلمان نعل این مرکب دگرگون بسته اند
***
گاه در مصطبه دردی کش رندم خوانند
گاه در خانقهم صوفی صافی دانند
تو مرانم ز در خویش و رها کن صنما
تا بهر نام که خواهند مرا میخوانند
باد پایان سخن کی بصفای تو رسند
گرچه روز و شب شان اهل سخن میرانند
با غم عشق تو گو دین برو و عقل ممان
عقل و دین هر دو بعیش تو کجا می مانند
تو ز ما فارغی و حلقه بگوشان درت
گوش امید بدر منتظر فرمانند
پای آن نیست کسی را که بکوی تو رسد
بر سر کوی تو این طایفه بی پایانند
نیست در دیده ی عشاق ز خون جای ولی
جای آنست که بر چشم خودت بنشانند
جان و دل کوی سر زلف تو گشتند و چه گوی
گویهائی که دوان در عقب چوگانند
با همه بی دلیم در صف عشقت کس نیست
مرد سلمان ز کسانی که در این میدانند
***
جان ما را دل بماند از ما و ما را دل نماند
عمرم از در راند و عمری بر زبان نامم نراند
لطف کرد امروز بازم خواند و دیدارم نمود
صورت خوش رو نمود انصاف نیکم باز خواند
خاطرش باز آمد و دل ماند در بندش مرا
خاطر او باد برجا گر دل من ماند ماند
آب چشمم دید و آمد بر من خاکیش رحم
باد صد رحمت بر آب دیده کین آتش نشاند
ساقیا جامی بروی دوستان پر کن که من
جرعه ی این جام را بر دشمنان خواهم فشاند
آنچه چشمم دیده است از فرقتت روزی مجال
گر در افتد اشک یک یک با تو خواهد باز راند
گر خطائی دیده ای از من تو آن از من مبین
کاین گناه ایام کرد و جرمش از سلمان ستاند
***
جام و خم را ز لبت رنگ اگر وام کنند
زاهدان نیز در آن خم طمع خام کنند
چون برد لعل تو از جام تنم جان کهن
ساقیان جان نوازند و در آن جام کنند
عاشقان جان ز پی مصلحتی میخواهند
تا نثار قد و بالای دلارام کنند
شاهدان را همگی زلف نهادن بر روی
غرض آنست که صبح چو منی شام کنند
با سر زلف تو دلبستگیم دانی چیست
تا که دیوانه ی زنجیر توام نام کنند
بلبلان در سحر و شام بآواز بلند
صفت قامت آن سرو گل اندام کنند
مه رخان فلک از خانه برآیند ببام
تا تماشای تو هر شام از این بام کنند
راه عشق تو چه راهیست که اقدام رود
شرح شوق تو نه کاریست که اقلام کنند
بت پرستان اگر از عشق تو آگاه شوند
روی در روی تو و پشت باصنام کنند
***
سحرگه بلبلی آواز می کرد
همی نالید و با گل راز میکرد
نیاز خویش با معشوق می گفت
نیازش می شنید و ناز میکرد
بهر آهی که میزد در غم یار
مرا با خویشتن دمساز میکرد
نسیم صبح دید و می شنیدم
دلم دیوانگی آغاز میکرد
خیال آب رکناباد می پخت
هوای خطه ی شیراز میکرد
***
ترا اینست در خوئی که هرکس آن نمیداند
خطی گل بر ورق دارد که جز بلبل نمی خواند
برخسار تو می گویند می ماند گل سوری
بلی میماندش چیزی و بسیاری نمی ماند
نمی یارد رخت دیدن که چون می بیندت چشمم
ز معنی می شود قاصر ز صورت باز می ماند
شب ما روشنست امشب بگو پروانه با خادم
ندارد شمع را بر پا برد جائیش بنشاند
بر افشان دست تا صوفی بپایت سر در اندازد
درآ دامن کشان تا دل زجان دامن برافشاند
بدورت قبله ی مستان چرا باشد که باشد می
تولب بگشای با ساقی بگو تا قبله گرداند
قرار ما اگر خواهی تو با باد سحرگاهی
قراری کن که زنجیر سر زلفت بجنباند
امید وصلت امروزم بفردا میدهد وعده
برغم وعده میخواهد که یک چندی بخواباند
بگردی از سر کوی تو جانی میدهد سلمان
متاعی بس گرانست آن بدین قیمت که بستاند
***
برافشان دست تا صوفی بپایت سر در اندازد
درآ دامن کشان تا دل زغیرت دل بپردازد
نوای سوزناک نی چو عودم ساخت بر آتش
مرا آن ساز می سوزد مرا آن سوز می سازد
رخت در پرده است از ما و بر ما میدرد پرده
لبت شاید که یک نوبت در آنم پرده بنوازد
بیا ای باد دورافکن ز رویش ابر برقع را
که برق شوق نزدیکست کاتش در من اندازد
بنقاشی نپردازد دگر صورتگر چینی
کسی در چین اگر نقشی بدین صورت بپردازد
بیا بنشین دمی تا من غم دل با تو پردازم
اگرچه در چنان حالت کسی با خود نپردازد
چو شمعم گر بسوزانی رخ عیشم برافروزد
وگر تیغم نهی بر سر سر بختم برافرازد
مرا آن دل نیاید خوش که از سختی بتنگ آید
من آن کس را بنازم جان که جان او بغم نازد
نه مرد نرد ورد تست سلمان گرچه او با تو
روان می بازد و الحق بغایت پاک می بازد
***
جانم رسید از غم بجان گوئی بجانان کی رسد
وز حد گذشت این سرگذشت آخر بسامان کی رسد
حالم صبا گر بشنود حالی رسول من شود
لیکن چنین کو میرود افتان و خیزان کی رسد
من دور از آن جان جهان همچون تنی ام بی روان
وز غم رسید این تن بجان گوئی بتن جان کی رسد
سرو از صبا گردد چمان تا چون قدش گردد روان
ور نیز بخرامد بدان سرو خرامان کی رسد
مه رویم آن رشک قمر وز گل بصد رو تازه تر
رفت و که داند تا دگر گل با گلستان کی رسد
ای دل بداغت مفتخر درد ترا درمان مضر
جانها برایش منتظر تا نوبت آن کی رسد
سودای وصل او مرا اندیشه ای باشد خطا
سلمان بدست هر گدا ملک سلیمان کی رسد
***
دل شکسته ی من تا بکی حزین باشد
دلا ملول مشو عاشقی چنین باشد
هزار بار بگفتم که گوشه گیر ای دل
ز چشم او که کمین گوشه اش کمین باشد
حدیث من نشنیدی بهیچ حال و کسی
که نشنود سخن دوست جایش این باشد
مرا دلیست پریشان و چون شود مجموع
دلی که با سر زلف تو همنشین باشد
دلم ربودی وگر قصد دین کنی سهلست
کرا مضایقه چون با توئی بدین باشد
بر آستان تو دریا دلی تواند زیست
که در بجای سرشکش در آستین باشد
بآرزوی رخت هر گیا که بعد از من
زخاک من بدمد ورد و یاسمین باشد
چو سر ز خاک برآرم هنوز چون صبحم
صفای مهر تو تابنده از جبین باشد
مرا که روی تو امروز دیده ام فردا
چه التفات بدیدار حورعین باشد
خیال لعل لبت بر سواد دیده ی من
مصور است چو نقشی که بر نگین باشد
فدای یار کن این جان نازنین سلمان
چه جان عزیزتر از جان نازنین باشد
***
جان چو بشنید که آن جان جهان باز آمد
از سر راه عدم رقص کنان باز آمد
زان جهان جان بتن آمد بتمنای تو باز
بی خطا رفت که از هر دو جهان باز آمد
ای دل رفته ز پیش من و آزرده بجان
لطف کن با من و باز آی که جان باز آمد
صبح اقبال من از کوه امل سر بر زد
بخت بیدار من از خواب گران باز آمد
رفت و میگفت که آیم ز درت روزی باز
هرچه او گفت ازین باب ازان باز آمد
بس که چشمم چو صراحی ز غمش خون بگریست
تا بکامم چو قدح خنده زنان باز آمد
عمر ماضی چو خبر یافت باستقبالش
حالی از راه به پیچد عنان باز آمد
در پی او دل سرگشته ی نایافته کام
رفت و گردید همه کون و مکان باز آمد
چه طپی ای تن افتاده چو ماهی در خشک
جان به پرور که بجو آب روان باز آمد
جان برافشان بهوایش چو نسیم ای سلمان
که بهار تو علی رغم خزان باز آمد
***
هر شب این اندیشه در بر غنچه را دل خون کند
کز دل آخر چون خیال روی گل بیرون کند
تا ببندد خواب نرگس تا گشاید کار گل
گاه مرغ افسانه خواند گاه باد افسون کند
از صبا روی صحاری خنده چون لیلی زند
وز هوا ابر بهاری گریه چون مجنون کند
زلف مشکین حلقه ی شب را بیندازد فلک
تا جمال طلعت خورشید روز افزون کند
باد بر بوی نسیم زلف سنبل در ختن
نافه را چندان دهد دم تا جگر پر خون کند
لاله ی نعمان نشان و جام کیخسرو دهد
نرگس رعنا خیال و تاج افریدون کند
لاله همچون من دلی در اندرون دارد سیه
آنچه بینی گو بظاهر گونه را گلگون کند
باد سوسن را بآزادی زبانی گر نداد
بی زبانی این همه آزادی از وی چون کند
ساقی آن می ده که عکس او بعکس آفتاب
صبحدم خون شفق در دیده ی گلگون کند
سوی میدان بر کمیتی را که صبح از نسبتش
بر سواد خیل لیل از نیم شب شبخون کند
بلبل و گل ساختند از نو سواد برگ عیش
هر کرا برگ و نوائی هست عیش اکنون کند
ای بهار عالم جان جلوه کن تا بر رخت
ارغوان و لاله را بر حسن خود مفتون کند
در هوای عارضت عنبر همی ساید نسیم
تا بخط عنبرین اوراق را مشحون کند
***
مرا که چون تو پریچهره دلبری باشد
چگونه رأی و تمنای دیگری باشد
نه در حدیقه ی خوبی بود چنین سروی
نه بر سپهر نکوئی چو تو خوری باشد
نه ممکن است نبات خطت بر آن دال است
که خوشتر از لب لعل تو شکری باشد
خیال چشم و رخت را بود برابر چشم
گمان مبر که مرا خواب یا خوری باشد
بخاک پات که در خاک پایت اندازم
چو گیسوی تو بهر مویم ار سری باشد
ز عشق آن لب همچون میم مدام از اشک
زجاج دیده پر از باده ساغری باشد
بحسن تو که وفا پیشه کن جفا بگذار
وفا مقارن حسن ار چه کمتری باشد
ببین که پاکتر از اشک من بود سیمی
و یا بسکه ی رخسار من زری باشد
بیا ببخش بر احوال زاری سلمان
بترس از آنکه گه حشر داوری باشد
***
اگر روزی نگارم را سوی بستان گذار افتد
همانا بر گل رویش چو من عاشق هزار افتد
بخندد غنچه بر لاله چو لعلش در کلام آید
به پیچد بر سمن سنبل چو زلفش بر عذار افتد
ز رشگ لاله ی رویش سمن بر خاک بنشیند
ز شرم سنبل زلفش بنفشه سوگوار افتد
بگرد دیده میگردد که تا روی و لبش بیند
دل من زان میان ترسم که ناگه بر کنار افتد
هر آنکس کو لب و دندان چون یاقوت و در بیند
زچشمش بیگمان لؤلؤی لعل آبدار افتد
ور از چین سر زلفش صبا بوئی بباغ آرد
چمن از نکهتش پر لاله و مشگ تتار افتد
بیفتد بار اندوه و فراقش از دل سلمان
ورا گر نزد آن تنگ شکر یک لحظه بار افتد
***
چشم مستت گر چه با ما ترکتازی میکند
لعل جان بخش تو هردم دلنوازی میکند
تا دلم آورد در محراب ابرویت نماز
جامه ی جان را بخون هر دم نمازی میکند
با زنخدان چو گویت ای بت سیمین ذقن
زلف چون چوگان تو هر لحظه بازی میکند
میزند خورشید تابان بر سر شمشاد تیغ
تا چرا در دور قدت سرفرازی میکند
چون نیالایم ز راه دیده خون دل مدام
کاتش عشق تو در دل جانگدازی میکند
سازگاری کن دمی با من که در عشق تو جان
از تنم بر عزم رفتن کارسازی میکند
همچو زلفت شد پریشان کار سلمان حزین
زان که با روی تو دائم عشقبازی میکند
***
من چه دانستم که هجر یار چندین در کشد
یا مرا یکبارگی وصلش قلم درسر کشد
اشک را کش من بخون پروردم اندازد ز چشم
ناله را کز دل برون کردم برغمم درکشد
کمترینش بنده ام بر دل کشیده داغ هجر
گرچه او را دل بخون من بنده ی کمتر کشد
بر امید آنکه باز آید ز در دامن کشان
مردم چشمم بدامن هر شبی گوهر کشد
در کشیدن می بیاد لعل او کار من است
پخته ای باید که خامی را بکار اندر کشد
بی لبش می ساقیا در جانم آتش میشود
بی لب او چون بکام خود کسی ساغر کشد
گرچه دل را نیست از لعل لبش حاصل بری
آرزو دارد که بار دیگرش در بر کشد
در ره او شد صبا بیمار و میخواهم که او
گرچه بیمارست این ره زحمت دیگر کشد
نکته ای دارم چو در پرورده در دریای دل
از لب سلمان برد در گوش آن دلبر کشد
***
گفتم که خطا کردی و تدبیر نه این بود
گفتا چه توان کرد که تقدیر چنین بود
گفتم که بسی خط خطا بر تو کشیدند
گفتا همه آن بود که بر لوح جبین بود
گفتم که چرا مهر تو ای ماه بگردید
گفتا که فلک با من بد مهر بکین بود
گفتم که قرین بدت افکند بدین حال
گفتا که مرا بخت بد خویش قرین بود
گفتم که بسی جام تعب خوردی ازین بیش
گفتا که شفا در قدح بازپسین بود
گفتم که تو ای عمر چرا زود برفتی
گفتا که فلانی چکنم عمر همین بود
گفتم که نه وقت سفرت بود چه رفتی
گفتا که مگر مصلحت وقت درین بود
***
اگرم بر سر آتش بنشانی چون عود
نیست ممکن که برآید زمن سوخته دود
بر سرم هرچه رود خاک رهم کو میرو
نیستم باد که از کوی تو برخیزم زود
منم از باغ تو چون غنچه ببوئی خوشدل
منم از کول تو چون باد بگردی خوشنود
شوقم افزون شد و آرام کم و صبر نماند
در فراق تو ولی عهد همانست که بود
بس شراب عنبی را که بموی مژه ام
دیده بر یاد تو از جام زجاجی پالود
لعل تو خنده زد و چشم مرا گریان کرد
هر یکی گوهر پاکیزه خود را بنمود
عمر من کم شد و عشق تو فزون پنداری
کانچه در عمر کم آمد همه در عشق فزود
دیده از غیر تو تا خلوت دل خالی کرد
جز بروی تو مرا هیچ در دل نگشود
وه که چون غنچه مشکین نفسی ای سلمان
نیست مسکین دمت الا ز دم خون آلود
***
دوشم آن گلچهره در آغوش بود
حبذا وقتی که ما را دوش بود
لب به لب رخسار بر رخسار بد
روبرو آغوش در آغوش بود
هرچه آن جز باده بد مکروه گشت
آنچه غیر از دوست بد فرموش بود
از می لعل لبش تا صبحدم
بانگ هایاهوی و نوشا نوش بود
از نشاط جرعه ی پیمان ما
عقل و جان سرمست و دل مدهوش بود
از خروش ما فلک بد در خروش
تا خروس صبحدم خاموش بود
زهره و خورشید را از رشک ما
بر فلک خون جگر پرجوش بود
صبح ناگه از سر ما بر گرفت
پرده ی شب را که آن سرپوش بود
عزم رفتن کرد جائی دلبرم
آنهم از بیم بد بدگوش بود
ریخت سلمان در پیش از دیدگان
گوهری کز لطف او در کوش بود
***
نظری کن که دل از جور فراقت خون شد
نیست دل را بجز از دیده ره بیرون شد
ناتوان بود دل خسته ندانم چون رفت
حال آن خسته ندانید که آخر خون شد
تا شدم دور ز خورشید جمالت چو هلال
اثر مهر توام روز بروز افزون شد
در هوای گل رخسار تو ای گلشن حسن
ای بسا رخ که درین باغ بخون گلگون شد
صورت حسن تو زد عکس تجلی بر دل
نقش خود دید در آئینه بدو مفتون شد
کار برعکس فتاد آئینه و لیلی را
آئینه لیلی و لیلی همگی مجنون شد
بیش از آن صورت گل با تو تعلق سلمان
پیش ازین داشت تصور نکنی کاکنون شد
***
چون خاک شوم وز گل من خار برآید
زان خار ببوی تو همه گل ببر آید
گیرم که برآید ز سر خاک و گلم خار
خار غمت از پای دلم کی بدر آید
از عمر بسی رفت و ندانم که چه باقیست
وین نیز بهر نوع که باشد بسر آید
هرجا که ز خاک سر کوی تو کنم یاد
زان خاک همه خون ز دل و دیده برآید
گر خاک سر کوی تو چون مشک ببویند
زان خاک معطر همه خون جگر آید
پیوسته جمال تو بود در نظر من
چون غیر خیال تو مرا در نظر آید
کار من سودا زده عشق است و ز سلمان
جز عشق مپندار که کار دگر آید
***
هر سینه کجا محرم اسرار تو باشد
هر دیده کجا لایق دیدار تو باشد
مستان دل اغیار چه لازم که درین عهد
هر جای که قلب است ببازار تو باشد
هر آئینه ی دل که قبول تو نه افتد
کی قابل عکس رخ و رخسار تو باشد
من خاک رهت گشتم و گردی که پس از من
برخیزد ازین خاک هوادار تو باشد
تو گرد کسی گرد که او گرد تو گردد
تو یار کسی باش که او یار تو باشد
غیر از تو نشاید که کسی در دلش آید
آن کس که دلش محرم اسرار تو باشد
ای صوفی اگر جرعه ی زین باده بنوشی
زین پس گرو میکده دستار تو باشد
ظاهر نشود تا همه از سر ننهی دور
فرقی که میان سر و دستار تو باشد
سلمان اگر از یار غمی در دلت آید
باید که غم یار تو غمخوار تو باشد
***
هر دم از کویت مرا سرمست و شیدا میکنند
چون سر زلفت بدوشم بی سر و پا می کشند
بارها کردم من از رندی و قلاشی گذار
بازم اینک در میان شهر رسوا می کشند
گفته بودم درکشم دامن ز خوبان لیک باز
ناتوانان را ببازوی توانا می کشند
ما ز رسوائی نه اندیشیم زیرا مدتی است
تا خط دیوانگی بر دفتر ما می کشند
میکشم هر شب بجام چشمها دریای خون
شادی آنان که بر یاد تو دریا می کشند
خرم آن مستان که بی آمد شد ساغر مدام
از کف ساقی دردت درد صهبا می کشند
دل خیال خال و زلفت کرد گفتم زینهار
درگذر زینها که اینها سر بسودا می کشند
بر حواشی گل روی تو نقاشان چین
می کشند از غالیه خطی و زیبا می کشند
جان فدای آن دو مشکین سنبلت کز روی ناز
چون بنفشه دامن گلبوی در پا می کشند
بر دل سلمان کمانداران ابرویت کمان
سخت شیرین میکشند بگذارشان نامی کشند
***
ما را که شور لعلش بر سر مدام باشد
سودای باده پختن سودای خام باشد
از جام باده ی خاص یکساعتست مستی
وز شکر لب او سکری مدام باشد
با قد تو صنوبر در چشم ما نیاید
او کیست تا قدت را قائم مقام باشد
جان خواست لعلت از من گر میبرد حلالش
جان تا لب تو خواهد بر من حرام باشد
ساقی بناتمامان می ده تمام و از ما
بگذر که پختگان را بوئی تمام باشد
با این همه غم دل گر میکنی قبولم
اقبال هندوی من شادی غلام باشد
ای صد هزار طالب جویای درد عشقت
مخصوص این سعادت تا خود کدام باشد
در سلک بندگانت گر نیست نام ما را
در نامه ی گدایان باشد که نام باشد
صبح ازل نشستم بر آستان عشقت
زین در قیام سلمان شام قیام باشد
***
گر از این جان شود معزول عشقت جای آن دارد
که در ملک دلم عشقت همان حکم روان دارد
مرا هم نیم جانی بود در تن محنت عشقت
بمحنت داد جان لیکن محبت همچنان دارد
دل از من بستد ابرویت که چون چشم خودش دارم
از این معنیش پیوسته سیاه ناتوان دارد
مرا گویند در کویش مرو کانجاست بیم جان
کسی در منزل جانان چرا تشویش جان دارد
صبا تا پرده نگشاید ز روی غنچه ننشیند
اگر گل میدرد جامه وگر بلبل فغان دارد
ازین پس کرده ام نیت که خاک درگهت باشم
همه همت برین دارم اگر دولت بر آن دارد
قلم را سرزنش کردم که ظاهر کرد راز دل
چه جای سرزنش بود این نی آتش چون نهان دارد
اگر چون شمع قصد سر کنی بیجرم سلمان را
نزاعی نیستش در سر سر و جان بر میان دارد
***
همچنان مهر توام مونس جانست که بود
همچنان ذکر توام ورد زبانست که بود
شوقم افزون شد آرام کم و صبر نماند
در فراق تو ولی عهد همانست که بود
کی بود کی که بگویند سراسر اغیار
که فلان یار همان یار فلانست که بود
ما همانیم و همان مهر و محبت لیکن
یار با ما بعنایت نه چنانست که بود
بود بر جان رقم داغ توام روز ازل
وین زمان نیز بدان داغ و نشانست که بود
بود در ملک دلم جان متصرف اکنون
همچنان عشق ترا حکم روانست که بود
از من ای جان شده ای دور درین دوری نیز
آن ملاقات میان تن و جانست که بود
طره ات یکسر مو سرکشی از سر نگذاشت
همچنان فتنه و آشوب جهانست که بود
تا نخوانیت دگر گوشه نشین سلمان را
کو همان رند خرابات مغانست که بود
***
حاشا که تا سلمان بود ترک می و ساغر کند
ور نیز میگوید کنم هرگز کسی باور کند
شیخش هوس دارد که او کمتر کند میخوارگی
شیخا تو کمتر کن هوس کو این هوس کمتر کند
رند از پی می سر دهد ور زانکه نستانند سر
دستار را بر سر کند دستار و سر در سر کند
چندانکه بندم دیده را تا کس نیاید در نظر
ناگه خیال شاهدی از گوشه ی سر در کند
آن کز خمار چشم او امروز باشد سرگران
فردا چو نرگس با قدح مست از زمین سر بر کند
من گرد مستان گشته ام دانم که گردد همچنان
از کاسه ی سرهای ما گر کوزه گر ساغر کند
کنج خرابات مغان گنجینه ی اسرار دان
کو مرد صاحب راز تا دریوزه ی این در کند
***
ماند یک ذره ازان دل که هوای تو گزید
لله الحمد که آن ذره بخورشید رسید
این همان ذره ی خاکی هوادار شماست
که بجان روز ازل مهر شما می ورزید
وین همان بلبل خوشگوست که در باغ وصال
سالها بر گل رخسار شما می نالید
روز رخسار تو شد در شب زلفت پیدا
صبحدم فاتحه ای خواند و بران روی دمید
پای من در سر کوی تو نیاورد مرا
که مرا رغبت موی تو بزنجیر کشید
آن سیه روی کدامست که روی از تو بتافت
مگر آنکس که چو زلف تو سرش میگردید
سر ما راه سر کوی تو خواهد پیمود
لب ما خاک کف پای تو خواهد بوسید
گر بخواهند بریدن سر ما چون زلفت
ما دگر یکسر مو از تو نخواهیم برید
باز توفیق عنان بر طرف سلمان تافت
چون رکاب آمد و رخ بر کف پایت مالید
***
ماهی ار ماه فلک را از کمان ابرو بود
سروی ار سرو سهی را عنبرین گیسو بود
ما که هر روزی بمهر طلعتت گیریم فال
روز و ماه ما مبارک حال ما نیکو بود
زآفتاب روی خوبت دیده ی من خیره گشت
خیره گردد دیده جائی کافتاب از رو بود
سرو قدت راست جا بر جویبار چشم و دل
حبذا باغی که سروش اینچنین دلجو بود
بسکه دم خوردم ببویت گر نمایم حال دل
غنچه آسا بر دلم خون بسته تو بر تو بود
ما بسودای سر زلف تو چون گردیم خاک
باد گردی کاورد زان خاک عنبربو بود
زحمت سلمان مده بسیار بگذر ای طبیب
تا ندیم مجلس گل بلبل خوشگو بود
***
بگو ای ماه تا ساقی ز می مجلس بیاراید
که خورشید جهان آرا بدولتخانه می آید
ببستان رو بفیروزی دمی با باد نوروزی
ببوی زلف مشکین تو عنبر بر سمن ساید
ز راه موکبت نرگس بچشمان خار برچیند
ز باد دامنت نسرین بعارض گرد بزداید
همایون گلشنی کانجا ازین ماهی کند منزل
مبارک روضه ی کانرا چنین سروی بیاراید
خیال سرو بالایت در آب و گل نمی گنجد
مقام و منزل جانان بغیر از دل نمی شاید
خنک بادی که از خاک سر کوی تو برخیزد
خوشا جانی کز انفاس خوشش جانی بیاساید
سری دارم ز سودای تو مستغنی ز هر بابی
که غیر از درگه وصل تو هیچش در نمی باید
در آن مجلس که چشم یار جام حسن گرداند
کسی گر باده پیماید حقیقت باد پیماید
سر شوریده را سلمان از آنرو می نهد بر کف
که در پایش کشد چون زلف اگر تشریف فرماید
***
گر وقت سحر بادی از کوی تو برخیزد
هر جا که دلی باشد در دامنش آویزد
آن شعله که دل سوزد از مهر تو افروزد
وان باد که جان بخشد از زلف تو برخیزد
هر دل که برد چشمت در دست غم آویزد
هر می که دهد لعلت در خون دل آمیزد
لعل تو بهر خنده صد شور پدید آرد
چشم تو بهر گوشه صد فتنه برانگیزد
کو طاقت آن جان را کز وصل تو بشکیبد
کو قوت آن دل را کز جور تو برخیزد
دل میطلبی جانا آن زلف برافشان تا
دل بر سر جان بارد جان بر سر جان ریزد
حاشا که بود گردی بر دل ز تو سلمان را
گر عشق تو خاکش را صد بار فرو ریزد
***
دلم را جز سر زلفت دگر جائی نمی باشد
خود این مشکل که زلفت را سر و پائی نمی باشد
دلی دارم سیه برزخ نهاده داغ لالائی
قبولش کن که سلطان را ز لالائی نمی باشد
بخواهم مرد چون پروانه پیش شمع رخسارت
که پیش از مردنم پیش تو پروائی نمی باشد
دلا گر غمزه ی مستش جفائی میکند میکش
که مستان معربد را ز غوغائی نمی باشد
بهار عالم جانست رخسارش تماشا کن
که در عالم از آن خوشتر تماشائی نمی باشد
مرا دردیست اندر دل مداوایش نمیدانم
ولی دانم که دردش را مداوائی نمی باشد
تمنا نیست سلمان را که جان در پایش اندازد
بجان او کزین بیشش تمنائی نمی باشد
***
آن سرو بین که باز چه رعنا همی رود
می آید او و عقل من از جا همی رود
حوریست بی رقیب که در روضه می چمد
بازیست نازنین که به تنها همی رود
از زنگبار زلف پراکنده لشگری
بر خویش جمع کرده بیغما همی رود
مارا اگر چه ساخت بخواری چو خاک راه
شکرانه میدهم که بر ما همی رود
مسکین دلم بقامت او رفت و خسته شد
زان خسته شد که راه ببالا همی رود
گوئی چرا بمنزل ما هم نمیرسید
آهم که از ثری به ثریا همی رود
دل قطره ای ز شبنم دریای عشق اوست
کز راه دیده باز بدریا همی رود
سلمان چو خامه نامه بسودا سیاه کرد
پس چون کند که کار بسودا همی رود
***
از چشم من خیال قدش کی برون رود
سرویست ناز از لب جو سرو چون رود
بنشست در درونم و غیر از خیال یار
رخصت نمیدهد که کسی در درون رود
دانی که در دل تو کی آید جمال یار
وقتی که هر دو عالمت از دل برون رود
از کوی دوست باز نپیچم عنان اگر
بینم بچشم خویش که سیلاب خون رود
گوئی کمند زلف درازت شود سبب
چون آه من بدین فلک نیلگون رود
واعظ برو فسانه مخوان و فسون مدم
کی درد عاشقی بفسان و فسون رود
یکذره از محبت سلمان اگر نهند
بر کوه ازو چو ذره قرار و سکون رود
***
نامم بزبان بردن گیرم که نمی شاید
در نامه اگر باشد سهوالقلمی شاید
نظاره ی آن بالا صاحب نظری باید
سرگشته ی این سودا ثابت قدمی شاید
من مرده ی آن خالم کز لعل تو خون ریزد
گر زنده کنی جانا ما را بدمی شاید
بر آب زند هر دم این دیده ی نمناکم
نقش تو و جز نقشت در دیده نمی شاید
چون با سر زلف تست کار من شوریده
کار من اگر دارد پیچی و خمی شاید
بر ما نظری میکن گه گاه که سلطان را
درباره ی درویشان کردن کرمی شاید
چون گشت علم سلمان در عشق میندازش
در خیلت اگر باشد ما را علمی شاید
***
بحضرت تو که یارد که قصه ای ز من آرد
بغیر باد و برآنم که باد نیز نیارد
اگر نسیم نماید کسالتی برسالت
سلام من که رساند پیام من که گذارد
نسیمی از سر زلف تو میخرم بدو عالم
اگرچه خود همه عالم نسیم زلف تو دارد
خیال روی تو در چشم ما و ما متحیر
در آن قلم که چنین صورتی در آب نگارد
لبم چو یاد کند ذوق خاکبوس درت را
ز شوق مردم چشم من آب در دهن آرد
گرم وصال تو بگذاشت پیش ازین دو سه روزی
مرا فراق تو دانم که پیش ازین نگذارد
بروز وصل خودم وعده داده بودی سلمان
درین هوس همه شبهای تیره روز شمارد
***
هر ذره که عکسی ز رخ یار ندارد
با طلعت خورشید لقا کار ندارد
کوه و کمر و دشت پر از نور تجلیست
لیکن همه کس طاقت دیدار ندارد
در دل توئی و راز تو غیر از تو و رازت
کس راه درین پرده ی اسرار ندارد
دامن مکش از من که رفیق گل نازک
خارست و گل از صورت او عار ندارد
بلبل همه شب در غم گل بر سر خارست
گو گل مطلب هر که سر خار ندارد
در آئینه اش جمله خلائق نگرانند
فی الجمله یکی زهره ی گفتار ندارد
دارد طرف آئینه روی تو ز زنگار
آن آئینه ی کیست که زنگار ندارد
دریاب که افتاد ز ناگه بدیارت
بیمار و غریب این دل و تیمار ندارد
در چشم تو زهاد نیایند که چشمت
مستست و غم مردم هشیار ندارد
دارم غم جان و دل بیمار درین حال
آنکس بکند عیب که بیمار ندارد
آورد بکفر شکن زلف تو سلمان
اقرار و بدین کیش کس انکار ندارد
***
آن جان عزیز نیست که در کار ما نشد
وان تن درست نیست که بیمار ما نشد
دل گوشمال یافت ز سودای زلف یار
تا این سزا نیافت سزاوار ما نشد
در آفتاب گردش ازان ذره بر نخاست
کو دید روی ما و هوادار ما نشد
سودی ندید آن دل بیمایه کو بجان
سودای ما نکرد و خریدار ما نشد
بس سر که رفت در سر بازار شوق ما
خود کیست آن که در سر بازار ما نشد
ما گنج گوهریم بکنج خراب دل
چیزی نیافت هر که طلبکار ما نشد
ز ارباب حال نیست چو بلبل کسی که دید
ما را و عاشق گل رخسار ما نشد
در کار ما نرفت که در کار ما نرفت
فی الجمله خود که بود که در کار ما نشد
آن دیده را که صوفی صافی بهفت آب
هر دم نشست لایق دیدار ما نشد
سلمان مگر شنید حدیثی از آن دهن
بیچاره خود بهیچ گرفتار ما نشد
***
تشنه ی خود را دمی لعل تو آبی نداد
خلوت ما را شبی شمع تو بابی نداد
خواست که از گوشه ی خواب درآید بچشم
خانه خیال تو داشت مدخل خوابی نداد
مست شدم بر درش باز بیک جرعه می
حرمت مستی نداشت داد خرابی نداد
آمدنش تشنه لب بر لب دریای وصل
بر لب دریا مرا شربت آبی نداد
بر سر خوابش شبی رفتم و کردم سؤال
هیچ صلائی نزد هیچ جوابی نداد
هیچ دلی درنیافت نعمت روز وصال
تا بفراقش نخست تاب عذابی نداد
نیست ممتع کسی کانچه بدست آمدش
در ره شاهد نباخت یا بشرابی نداد
آنکه سر کوی اوست عین روانرا سر آب
وعده ی سلمان چرا جز بسرآبی نداد
***
گرچه در عهد تو عاشق بجفا می میرد
لله الحمد که بر عهد و وفا می میرد
هرکه میرد بحقیقت بود او کشته ی دوست
سخت تر اینکه بشمشیر قضا می میرد
هرکه در راه تو شد کشته نباشد مرده
زنده آنست که در کوی شما می میرد
مرغ در دام تو از روی هوا می افتد
شمع بر بوی تو برپای صبا می میرد
مرده بودم ز می جام تو من زنده شدم
آنکه زین جام مئی خورد چرا می میرد
ای گل تازه بدین بلبل نالنده ی خویش
رحم کن رحم که بی برگ و نوا می میرد
دل من طره ی طرار تو را می خواهد
جان من غمزه ی بیمار ترا می میرد
میشوم زنده من از درد تو ای دوست دوا
بکسی بخش که از بهر دوا می میرد
می کند راه خرد در شب سودای تو کم
که چراغ خرد از باد صبا می میرد
بسر کوی غمت خاک دوانید مرا
نفس بیچاره چه داند که کجا می میرد
نفسی ماند ز سلمان مکنیدش درمان
هم چنینش بگذارید که تا می میرد
***
خوش دولتیست عشقت تا در سر که باشد
پیدا بود کزین می در ساغر که باشد
هر عاشقی ندارد بر چهره داغ دردت
این سکه ی مبارک تا بر زر که باشد
هر دل که دید چشمت آورد در کمندش
ترک چنین دلاور در لشگر که باشد
گفتی که گر به افتی من یاور تو باشم
خوش وعده ایست لیکن این باور که باشد
ای آفتاب خوبی در سایه ی دو زلفت
آن سایه ی همایون تا در سر که باشد
تا دلبر منی تو دل نیست در بر من
در عهد چون تو دلبر خود دل بر که باشد
حالی غریب دارم شرح و حکایت آن
در نامه ی که گنجد در دفتر که باشد
گفتی که بر در من منشین رجوع سلمان
چون با در تو کردند او با در که باشد
***
باز بزنجیر زلف یار مرا می کشد
در پی او میروم تا بکجا می کشد
نام همه عاشقان در ورق لطف اوست
گر قلمی میکشد در سر ما می کشد
هرچه ز نیک و بدست چون همه در دست اوست
بر من مسکین چرا خط خطا می کشد
بار تو من می کشم جور تو من میبرم
پرده ز رویت چرا باد صبا می کشد
خادمه ی حسن تست شمسه ی گردون که دوست
میرود و بر زمین عطف قبا می کشد
حسن تو بین کز برم دل به چه رو میبرد
وین دل مسکین نگر کز تو چها می کشد
بار غمت غیر من کس نتواند کشید
بر دل سلمان بنه آنهمه تا می کشند
***
پیر من از میکده بوئی شنید
دست زد و جامه سراسر درید
خرقه از آن شد که فرو شد به می
خرقه ی صد پاره که خواهد خرید
جان که غمش خورد رسیدم بلب
رفت دلم تا بچه خواهد رسید
مشرب صافی حقیقت کسی
یافت که او دردی دردش چشید
دردی دن را که دوای دلست
درد گرفتیم نباید کشید
شور می و ساغر از آن روز خاست
کان نمیکن لب لب ساغر مکید
تلخ حدیثی است ترا دل نواز
تنگ دهانیست ترا کس ندید
سایه صفت با همه افتادگی
در عقب وصل تو خواهم دوید
عشق تو تا ظل همایون فکند
طوطی عقل از سر سلمان پرید
***
نمیدانم که نی چون من چرا بسیار مینالد
دمادم میزند یارش از آن بسیار مینالد
نشسته برره بادست و بادش میزند هر دم
از آن رو زرد و بیمار است و چون بیمار مینالد
دمیدندش دمی در تن از آنرو روح می زاید
بریدندش ز یار خود از آن رو زار مینالد
ز بیماری چنانش تن نحیف و زار می بینم
که برهرجا که انگشتش نهی صدبار مینالد
دمی بسیار دادندش شکایت میکند زان دم
جگر سوراخ کردندش از آن آزار مینالد
مگر در گوش او رمزی ز راز عشق می آید
دلش طاقت نمی آرد از آن گفتار مینالد
نفس با عود زن کز یار می سوزد نمی گرید
مزن با نی که نی از باد چون نار مینالد
دمی بر نی مزن می زن که دردی هست همراهش
اگر دردی ندارد نی چرا بسیار مینالد
منال از یار خود سلمان که تشنیعست بر بلبل
اگر در راه عشق گل ز زخم خار مینالد
***
یارم بوفا وعده بسی داد و جفا کرد
هر وعده که یارم بجفا داد وفا کرد
مهر تو بر آئینه ی دل پرتوی انداخت
ماننده ی ماه نوم انگشت نما کرد
هر جور که دیدم ز جهان آن ز جفا بود
این بود جفایش که مرا از تو جدا کرد
مشکین سر زلفت که صبا رفت و کشندش
بر بویش اگر نیست نکشت از چه رها شد
بر زلف تو ما این دل یکتا بنهادیم
بار دل من زلف ترا پشت دو تا شد
هرچند که چشم تو خدنگ مژه آراست
زو بر هدف سینه بر آنم که خطا کرد
شد باد صبا بر دل من سرد از آنروز
کو رفت و حدیث سر زلفت همه جا کرد
سلمان اگر از عشق بنالد مکنش عیب
با او غم عشق تو چگویم که چها کرد
بلبل مکن از گل گله بسیار که او را
صد برگ برای تو و کارت بنوا کرد
***
چشمت بخواب چشم مرا خواب می برد
زلفت بتاب و جان مرا تاب می برد
من غرقه ی خجالت اشکم که پیش خلق
چندان همی برد که مرا آب می برد
سودای ابروی تو مغان را ز مصطبه
چون غمزه ی تو مست بمحراب می برد
امشب بدوش مجلسیان را یکان یکان
بردند مست و ترک مرا خواب می برد
بنمای رخ که در شب تاریک طره ات
دل گمشدست و راه بمهتاب می برد
دل زد در وصال تو دانم که ضایع است
رنجی که آن ضعیف درین باب می برد
سلمان کجا و قصه ی زلف تو از کجا
بیچاره روزگار به اطناب می برد
***
مسپار دل بهر کس که رخ چو ماه دارد
بکسی سپارد دل را که دلت نگاه دارد
بر چشم یار شد دل که ز دیده داد خواهد
عجب ار سیه دلان را غم دادخواه دارد
تو مرا مگوی واعظ که مریز آب دیده
بگذار تا بریزم که بسی گناه دارد
خبر خرابی من ز کسی توان شنیدن
که دلی خراب و حالی ز غمش تباه دارد
من بی نوا بر گل ره دم زدن ندارم
حسدست بر هزارم که هزار آه دارد
تو بحسن پادشاهی دل عاشقان رعیت
خنکا رعیتی کو چو تو پادشاه دارد
نتوان دل جهانی همه وقف خویش کردن
بهمین قدر که لعل تو خط سیاه دارد
بطریق لطف میکن نظری بحال سلمان
که همین قدر توقع ز تو گاه گاه دارد
***
زلف و رخسار ترا شام و سحر چون داند
هر که یک حرف سیاهی و سپیدی داند
میکنم ترک هوای سر زلفت تو و باز
باد می آید و این سلسله می جنباند
اشک من آنچه ز راز دل من میگوید
راست میگوید و دزدیده سخن می راند
دل بدو دادم و او کرد بجانم بیداد
هیچکس نیست که داد من ازو بستاند
آب چشمم ننشاند آتش و من میدانم
کاتش من بجز از خاک درش ننشاند
هر چه گوید ز لبش جان همه شیرین گوید
وانچه داند ز رخش دل همه نیکو داند
ماند سلمان ز درت دور و چنان میشنود
که مراد تو چنین است و بدین می ماند
***
نه قاصدی که پیامی بنزد یار برد
نه محرمی که سلامی بدان دیار برد
چو باد راه روی صبح خیز میخواهم
که ناله ی سحر من بگوش یار برد
صبا اگر چه رسول منست بیمار است
بدین بهانه مبادا که روزگار برد
فتاده ایم به شهری غریب و یاری نیست
که قصه ای ز فقیری بشهر یار برد
من آن نیم که توانم بدان دیار شدن
صبا مگر ز سر خاک من غبار برد
تو اختیار منی از جهانیان و جهان
در آن هوس که ز دست من اختیار برد
غلام ساقی لعل توام که چاره ی من
بجرعه ی می نوشین خوشگوار برد
بیار ساقی از آن می که می پرستانرا
دمی بکار در آرد دمی ز کار برد
مئی میار که دردسر و خمار آرد
از آن می آر که هوش آرد و خمار برد
هزار یار دلم هست در میان دل نیست
ازین میان دل سلمان کدام یار برد
***
یار دل می جوید و عاشق روانی میدهد
چون کند مسکین درافتادست جانی میدهد
چون نمی افتد بدستش آستین وصل دوست
بر در او بوسه ای بر آستانی میدهد
گفت لعلش می دهم کام دلت باری مرا
گر نمی بخشد لبت کامی زبانی میدهد
با وصالش میتوانم جاودان خوش زیستن
گر فراق او مرا یک دم امانی میدهد
گو برون کن جان و دل هر کس که او چون جام می
میرود خود را بدست دلستانی میدهد
گفتمش موی تو بر زانو چه آید هر زمان
گفت پیشم شرح حال ناتوانی میدهد
گفتم از من هیچ ذکری میرود در حلقه اش
گفت سودا بین که تشویش فلانی میدهد
غم مخور سلمان بغم خوردن که چرخ از جان خویش
هر همائی را که بینی استخوانی میدهد
***
یار می آید و در دیده چنان می آید
که پری پیکری از عالم جان می آید
سر سودای تو گنجیست نهان در دل من
بزیان میرود آن چون بزبان می آید
من گرفتم که ز عشق تو حکایت نکنم
چکنم کز در و دیوار فغان می آید
بجمالت که اگر بی تو نظر بر خورشید
میکنم در نظرم تیغ و سنان می آید
بحیاتت که اگر میخورم از دست تو زهر
خوشتر از آب حیاتم بدهان می آید
تا توئی در دل من کی دگری می گنجد
یا کجا در نظرم هر دو جهان می آید
مرهم لطف خوش آید همه کس را لیکن
زخم تیغ تو مرا خوشتر از آن می آید
بر دلم صحبت آنکس که ندارد ذوقی
گر همه جان عزیز است گران می آید
میرود در رخ و قد تو سخن سلمان را
لاجرم نازک و زیبا و روان می آید
***
خیال زلف تو چشمم بخواب می بیند
دلم ز شمع جمال تو تاب می بیند
کسی که چشمه ی آب حیات لعل تو دید
برون از ان همه عالم سراب می بیند
بغیر عشق تو در دیده هرچه می آید
نظر معاینه نقشش در آب می بیند
ندیم چشمم از آنست چشم مخمورت
که در زجاجی چشمم شراب می بیند
خیالش از دل و چشمم نمیرود بیرون
کجا رود که شراب و کباب می بیند
دلا مگرد بعهدش قوی که عهد حبیب
خرد ضعیف چو عهد حباب می بیند
نهاد دل همگی بر وفای او سلمان
نهاد خویش از آنرو خراب می بیند
***
سلام حال بیماران رسانیدن صبا داند
ولی او نیز بیمار است می ترسم که نتواند
صبا شوریده ی سودای زلف اوست می ترسم
که گستاخی کند ناگه بر آن در حلقه جنباند
هوس دارم که در پیچم میان نامه اش خود را
چه می پیچم درین سودا مرا چون او نمیخواند
اگر صد بار گرداند بسر چون خامه کاتب را
محالست اینکه تا باشد سر از خطش بگرداند
سخن در شرح هجرانش چه رانم کاندرین میدان
قلم گر می رود چون آب برجا خشک می ماند
بمشتاقان خود وقتی که لطفش نامه فرماید
چه باشد نام درویشی اگر در نامه گنجاند
نهاده چشم بر راهست سلمان تا کجا گردی
زراهش خیزد از گرد رهش در دیده بنشاند
***
یاد هوای کویت گرد از جهان برآرد
آب جمال رویت زآتش فغان برآرد
آبی بر آتشم زن زان پیشترکه ناگه
خاک مرا هوایت باد از میان برآرد
مثلت فلک نبیند با صد هزار دیده
چندان که دیده ها را گرد جهان برآرد
بر هر زمین که افتد از قامت تو سایه
تا دامن قیامت آن خاک جان بر آرد
سلمان سری و جانی دارد اشارتی کن
تا آن سبک ببازد یا این روان برآرد
***
گل فردوس چه باشد که بروی تو رسد
یا نسیمش که بخاک سر کوی تو رسد
از خط سبز تو در آتشم ای آب حیات
رشکم آید که خضر بر لب جوی تو رسد
ز آفتابم شده در تاب که در روی تو تافت
تاب خورشید که باشد که بروی تو رسد
چشم بد دور ز روی تو و خود چشم بدان
حیف باشد که بآن روی نکوی تو رسد
کار شد بر دل من تنگ بلی تنگ شود
کار هر گه که به بخت من و خوی تو رسد
نرسد هر سر شوریده بپای چو توئی
گربپای تو رسد هر سر موی تو رسد
من ببوی توام ایدوست هواخواه بهار
کز نسیمش بدماغم همه بوی تو رسد
ساقی از درد سبو در تن من جانی کن
جان چه باشد که بدردی سبوی تو رسد
منع می خوردن سلمان نکنی ای صوفی
اگر این شربت صافی به گلوی تو رسد
***
ما رقمی می کشیم تا بچه خواهد کشید
ما قدمی می نهیم تا بچه خواهد رسید
قبله و مذهب یکیست یار یکی بیش نیست
هر که دوئی در میان دید یکی را دو دید
کفر سر زلف تست قبله ی آتش پرست
دید رخت کاتشی است آتش ازان رو گزید
من ز جهان بگذرم وز تو نخواهم گذشت
ور تو بتیغم زنی از تو نخواهم برید
در همه بحری دهند جان بامید کنار
لیک درین بحر ما نیست کناری پدید
***
آن یار که من دارم ازان یار که دارد
وین کار که من دارم از این کار که دارد
خلقی است همه بر در امید نشسته
تا یار کرا خواهد و تا یار که دارد
با اینهمه غم گر غم من با تو بگویند
کاری بود آیا غم این کار که دارد
من بر سر بازار مغان میروم امشب
ای زهد فروشان سر بازار که دارد
برخاسته ام از سر سجاده بکلی
یاران هوس خانه ی خمار که دارد
خورشید رخش کرد بر آفاق تجلی
این دیده وران طاقت دیدار که دارد
در زیر فلک راست بگوئید که امروز
بالاتر ازین قامت و رفتار که دارد
تا روی نه بینند به بینند کزین روی
در دور قمر عارض و رخسار که دارد
بر راه خیالت همه شب منتظرانند
با اینهمه تا دولت بیدار که دارد
دل برد ز سلمان و کجا می برد این دل
با آن همه دلهای گرفتار که دارد
***
صنمی اگر جفائی کند این جفا نباشد
ز صنم وفا چه گوئی که درو وفا نباشد
ز حبیب خود شنیدم که بنزد ما حبابی
نه از آن وجود باشد که درو هوا نباشد
چو بحسرت گلت گل شوم از گلم گیاهی
ندمد که بوی مهر تو در آن گیا نباشد
ز خمار سرگرانم قدحی بیار ساقی
که از آن مصدعی را به از این دوا نباشد
به شکستگان شنیدم که همی کنی نگاهی
بمن شکسته آخر نظرت چرا نباشد
ملکیم گفت سلمان بدعای شب وصالش
بطلب که حاجت الا بدعا روا نباشد
دل خسته نیست با من که ز دل کنم دعایش
چکنم دعا که بیدل اثر دعا نباشد
***
بیا که ملک جمال ترا زوال مباد
بغیر طره پریشانیی بدو مرساد
ز حضرتت خبری کان بصحتست قرین
سحرگهان بمن آورد دوش قاصد باد
نسیم سلمه الله اگرچه بود سقیم
بمن رسید و من خسته را سلامت داد
مرا تو جان عزیزی و جان تست عزیز
هزار جان عزیزم فدای جان تو باد
مزاج سرو ترا استقامتیست تمام
ز هیچ باد هوائیش انحراف مباد
قد بلند تو از بهر جان درازی خویش
بسی چو سرو سهی کرد بندگان آزاد
از آنکه چشم من از طلعت تو محجوبست
چو اشک مردم چشم خودم ز چشم فتاد
همی کند بدعاهای نیم شب یادت
بپرسشی چه شود گر کنی زسلمان یاد
***
با سر زلفش دلم پیوند جانی میکند
با خیالش خاطرم عیش نهانی میکند
در هر آن مجلس که دارد چشم مستش قصد جان
جان اگر خوش برنمی آید گرانی میکند
زنده ای کو مرده ای را دید زیبا صورتیست
راستی در صورت خوش زندگانی میکند
جان فدای کوی آن آهوی چین کز سنبلش
بوستان هر نوبهاری بوستانی میکند
گر شکایت میکند جان من از چشمت مرنج
خسته ی نالش ز غیر ناتوانی میکند
می خورم جام غمی هر دم بشادی رخت
خرم آنکس کو بدین غم شادمانی میکند
جان سلمان از نشاط عارض جانان مدام
تازه عیشی از شراب ارغوانی میکند
***
آن که باشد که ترا بیند و عاشق نشود
یا بعشق تو مجرد ز علایق نشود
با تو دارم ز ازل سابقه ی عشق ولی
کار بخت است و عنایت بسوابق نشود
در سرم هست که خاک کف پای تو شوم
من برینم مگرم بخت موافق نشود
شعله ی آتش دل سر بفلک باز نهاد
دارم امید که دودش بتو لاحق نشود
میکند دست درازی سر زلفت مگذار
تا برغم دل من با تو معانق نشود
هرکه این صورت و اخلاق و معانی دارد
که تو داری زچه محبوب خلایق نشود
شب بیاد تو کنم زنده گواهم صحبت
روشن این قول می شاهد صادق نشود
با دهان و لب تو جان مرا رازی هست
هرکسی واقف اسرار دقایق نشود
کار کن کار که کار تو میسر سلمان
بعبارات خوش و نکته ی راتق نشود
***
تحریر شرح شوقت طومار برنتابد
تقریر وصف حالم گفتار برنتابد
من بارها کشیدم بار فراق در دل
ترسم که دل ضعیفست این بار برنتابد
یاران مهربان را رسمست جور یاران
برتافتن ولیکن این بار برنتابد
ای یار بشنو از من گر میکنی جفائی
با یار خویشتن کن کاغیار برنتابد
از های و هوی رندان زاهد چه ذوق یابد
این نکته مست داند هشیار برنتابد
کی در دماغ عاشق سودای عقل گنجد
آری سر قلندر دستار برنتابد
آنکس رخ تو بیند کز خود نظر بدوزد
هر چشم خویشتن بین دیدار برنتابد
در روی یار سلمان کم کن سخن که نازک
درد سر و حکایت بسیار برنتابد
***
هر شبی سودای چشمش در سرم غوغا کند
غمزه اش صد فتنه در هر گوشه ی پیدا کند
از می سودای چشمت خوش برآمد جان من
سرخوش است امشب خمار مستیش فردا کند
مایه ی من بر سر بازار سودایش شدست
چون بدین مایه کسی با چون توئی سودا کند
رخت عقلم می برد چشمت چه می آید زعقل
می دهد تشویش من بگذار تا یغما کند
در چمن گر ناز سروت را به بیند سرو ناز
از خجالت سر عجب باشد که بر بالا کند
در ره عشق تو من سر می نهم بر جای پای
عشق اگر کاری کند فی الجمله پابرجا کند
گر کند میل وفا می باشدش با دیگران
ور جفایش بر دل آید آن جفا بر ما کند
رفت هرجا اشک ما چندانکه ما را بر آب
چند خود را در میان مردمان رسوا کند
همدمم با دست و راز دل نمیگویم به باد
باد غمازست می ترسم حکایت وا کند
ابرویت پیوسته می گردد بهرجا تا کجا
همچو سلمان عارفی را واله و شیدا کند
***
غوغای عشق دوشم ناگاه بر سر آمد
هم دل بغم فرو شد هم جان بهم برآمد
بر روی اهل عالم بودیم بسته محکم
درهای دل ندانم عشق از کجا درآمد
از زلف او کشیده راهیست تا دل من
وز دل رهیست تا جان عشقش از آن درآمد
یار آشناست اما نشناخت هرکس او را
زیرا که هر زمانی بر شکل دیگر آمد
مردانه رو بکویش ای دل که رفت دیده
در خون خود چو پیشش با دامن تر آمد
درویش بر درش رو کانکس که بر در او
درویش رفت از اینجا زانجا توانگر آمد
دل با سر دو زلفش زین پیش داشت کاری
بگذشته بود از آن سر امروز با سر آمد
از ماجرای اشکم مطرب ترانه ای زد
بس قطره های خونین کز چشم ساغر آمد
هرکس که مرد روزی دربند عشق زلفت
از خاک او نسیمی کامد معنبر آمد
بیمار تست سلمان وانگه خوش آن مریضی
گر آستانت او را بالین و بستر آمد
***
باد صبا بباغ ببوی تو میرود
در گلستان حکایت روی تو میرود
چونت خرم بجان که ببازار عاشقی
هردو جهان به یکسرموی تو میرود
با باد بوی تست دل ناتوان من
گر میرود بباد ببوی تو میرود
زان آمدم که بر سر کوی تو سر نهم
مقبل کسی که در سر کوی تو میرود
با می از آن خوش است سر عارفان که می
در کاسهای سر ز سبوی تو میرود
جوری که رفت و میرود امروز در جهان
از چشم مست عربده جوی تو میرود
***
گل که خوش طلعت و خوشرو آمد
عاشق روت بصد رو آمد
کاسه ای داشت سرم را عشقت
سر شوریده بزانو آمد
نیست از هیچ طرف راه گریز
تیرباران ز همه سو آمد
حال این چشم ضعیفم می گفت
قلم و در قلمم مو آمد
سرکشی کرد و نشد با ما راست
آن سهی سرو که دلجو آمد
راز مشک سر زلفت در دل
می نهفتم ز سخن بو آمد
سرو بالای تو میجست در آب
چشم سلمان که بلاجو آمد
***
چو زلف آن را که سودای تو باشد
سرش باید که در پای تو باشد
زند لافی که بالای توام سرو
ولی چون سرو بالای تو باشد
برون کردم ز دل جان را که جان را
نمی زیبد که بر جای تو باشد
خوشا آندل که هشیار تو گردد
دلی را جو که جویای تو باشد
دل گم گشته ام را گر بجوئی
سر زلف سمن سای تو باشد
اگر چه حسن گل صد روی دارد
کجا چون روی زیبای تو باشد
نگنجد صبح دیگر در دل آن را
که در خاطر تمنای تو باشد
اگرچه سرو دلجوئی کند عرض
کجا چون قد رعنای تو باشد
سر و سرمایه ای دارد همه کس
مرا سرمایه ی سودای تو باشد
بسوزد سنگ بر من گر نسوزد
دل چون سنگ خارای تو باشد
من بیدل کجا پنهان کنم دل
که آن ایمن ز یغمای تو باشد
من مسکین کدامین گوشه گیرم
که آن خالی زغوغای تو باشد
جهان هر لحظه سلمان را که در گوش
کند دری ز دریای تو باشد
***
من امروز از مئی هستم که در ساغر نمی گنجد
چنان شادم که از شادی دلم در بر نمی گنجد
زسودایت برون کردم کلاه خواجگی از سر
بسودایت که این اقسر مرا در سر نمی گنجد
بر آن بودم که بنویسم مطول نامه ی عشقت
چه بنویسم که در طومار و در دفتر نمی گنجد
بعشق چنبر زلفت چه باک از چنبر چرخم
سرم تا دارد این سودا در آن چنبر نمی گنجد
همه شب دوست میگردد بگرد گوشه ی دلها
که جز تو در دل تنگم کسی دیگر نمی گنجد
حدیثی زان دهان گفتم رقیبم گفت زیر لب
برو سلمان که هیچ اینجا حکایت در نمی گنجد
***
چشم مخمور تو مستان را بهم برمیزند
سوز عشقت عاشقان را حلقه بر در میزند
دل همی نالد چو چنگ و عشق تیز آهنگ او
در دل مشتاق هر یک راه دیگر میزند
گوهر کان از کجا یابد دل من چون مدام
قفل یاقوت لبت بر درج گوهر میزند
تیغ مژگانت بقصد خون خلقی دمبدم
تیغهای تیز مژگان را بهم بر میزند
***
در ازل عکس می لعل تو در جام افتاد
عاشق سوخته دل در طمع خام افتاد
جام را از شکر لعل لبت نقلی کرد
راز سربسته ی خم در دهن عام افتاد
خال مشگین تو در عارض گندم گون دید
آدم آمد ز پی دانه و در دام افتاد
باد زنار سر زلف تو از هم بگشود
صد شکست از طرف کفر بر اسلام افتاد
عشق بر کشتن عشاق تفأل میکرد
اولین قرعه که زد بر من بد نام افتاد
عشقم از روی طمع پرده ی تقوی برداشت
طبل پنهان چه زنم طشت من از بام افتاد
دوش سلمان بقلم شرح غم دل میداد
آتش اندر ورق و دود در اقلام افتاد
***
دل ز وصل او نشان بی نشانی میدهد
جان بدیدارش امید آن جهانی میدهد
جوهر فرد دهانت طالب دیدار را
بر زبان جان جواب لن ترانی میدهد
جز سرشگ لاله رنگم درنمی آید بچشم
کو نشانی زان عذار ارغوانی میدهد
دیده بر راه صبا دارم که از خاک رهش
میرسد وز گرد راهم ارمغانی میدهد
زندگی از باد می یابم که او در کوی دوست
می شود بیمار و آنجا زندگانی میدهد
نرگسش در عین مستی دمبدم چشم مرا
ساغری از خون لبالب دوستگانی میدهد
ضرب شمشیر ترا میرم که در هر ضربتی
جان سلمان را حیات جاودانی میدهد
***
دل پی دلدار رفت دیده چو آن حال دید
اشک بدندان گرفت دامن و در پی دوید
دید میان دل و دیده که خون است اشک
جست برون زانمیان رفت و کناری گزید
هر دو جهان دل بباد داد که خواهد مگر
از طرف آن بهار بوی هوائی دمید
مقصد و مقصود دل جز دهن تنگ او
نیست دریغا که هست مقصد دل ناپدید
گر تو چو شمعم کشی بی تو نخواهم نشست
ور تو به تیغم زنی از تو نخواهم برید
از می و مطرب مکن مدعیا منع من
تا غزلی تر بود قول تو خواهم شنید
بر در ارباب دل از در رحمت درآی
کانکه بجائی رسید از در خدمت رسید
***
با سر زلفش شب دوشین سر و کاریم بود
از جمالت شب همه شب روز بازاریم بود
آتش روی ترا با خرقه ی صد تو چو شمع
می پرستیدم که زیر خرقه زناریم بود
جان لبت را رشوه دادم کز برای جان خویش
با دهان تنگ و تارت مختصر کاریم بود
بیش ازین نادیده رویت بود تقوی کار من
دوش میدیدم که در کار خود انکاریم بود
غمزه ات چندانکه میزد بر دل من نیش نیش
کافرم گر یک سر مو بر دل آزاریم بود
از هوای شکر لعل تو چون نی در تنم
یک نفس باقی و باقی ناله ی زاریم بود
من بامید طبیبی رنج خاطر می کشم
گر بخاطر درنمی آرد که بیماریم بود
از خیالت شکرها دارم که در شبهای هجر
یار سلمان بود الحق مهربان یاریم بود
***
ز آفتاب رخت ماه تاب میگیرد
ز ماه طلعت تو آفتاب میگیرد
دلیر در رخ خوبت نمی توان نگریست
همین که می نگرم دیده آب میگیرد
ز جام باده ی حسنست چشم شوخ تو مست
بغایتی که ز مستیش خواب میگیرد
چه نازکی که چو یاد تو می کنم در دل
رخت زغایت اندیشه تاب میگیرد
ز گل کلاله برافکن که در چمن لاله
بیاد روی تو جام شراب میگیرد
زچشم مست تو خود را خراب می بینم
که گنج عشق تو جا در خراب میگیرد
هزار دل چو دلم هست بسته ی کمرت
در آن میان که دلم در حساب میگیرد
دل از گرفتن روز حساب می ترسد
برو دلا که ترا در حساب میگیرد
***
باد سحر از کوی تو دم زد همه جان شد
آب خضر از لعل تو جان یافت روان شد
بی بوی خوشت بر دل من باد بهاری
حقا که بسی سرد تر از باد خزان شد
خاک از نفس باد صبا بوی خوشت یافت
بر بوی تو بر روی هوا رقص کنان شد
تا بر در میخانه ی جان لعل تو زد مهر
در مصطبه ها رطل می لعل گران شد
سرچشمه ی حیوان بدهان تو تشبه
کرد از نظرم مردم ازان روی نهان شد
ماه از اثر مهر رخت یافت نشانی
ز آنروی جهانی بجمالش نگران شد
گفتم بدل ای دل مرو اندر سر زلفش
نشنید سخن عاقبت اندر سر آن شد
جان بر سر بازار غمش دادم و رفتم
نقدی سره باید که بدان رسته توان شد
***
آنها که مقیمان خرابات مغانند
ره جز بدر خانه ی خمار ندانند
من بنده ی رندان خرابات مغانم
کایشان همه بر تره ی سبزی نستانند
سر حلقه ی ارباب طریقت بحقیقت
آن زنده دلانند که در ژنده نهانند
بسیار خیال خرد و دین مبر ای دل
کین هر دو بیک جرعه ی می خام نمانند
من جز بقدح پر نکنم دیده چو نرگس
فردا که زخاک لحدم باز نشانند
گر خلق برانند که رانند ز شهرم
من نیز برانم که همه خلق برانند
ای کرده نهان رخ ز گران جانی اغیار
بنمای رخ از پرده که یاران نگرانند
روز رخ و زلف چو شبت پرده ی سلمان
بسیار دریدند و شب و روز در انند
***
سنبلت را تا صبا بر گل مشوش میکند
هر خم زلفت مرا نعل در آتش میکند
باد ار وقت سحر می آورد بویت بمن
باد وقتش خوش که او وقت مرا خوش میکند
لعل جان بخش تو خود دلهای مسکینان بلطف
جمع میدارد ولی زلفت مشوق میکند
دیده ی تر دامنم تا میزند نقشی بر آب
خاک کویت را بخون هر شب منقش میکند
توبه و زهد ریائی نیست کار عاشقان
ساقیا می کاین فضولی عقل سرکش میکند
زان شراب ناب بی غش ده که اندر صومعه
صوفی صافی ببوی جرعه ی غش میکند
نام و ننگ و صبر و هوش و عقل و دینم شد حجاب
ترک من بازآ که سلمان ترک هر شش میکند
***
مرا که نقش جمال تو در درون آید
عجب مدار ز اشکم که لاله گون آید
وثاق تست درونم نمیدهد دل بار
که جز خیال تو غیری در اندرون آید
کسی ببوی وصال تو زنده دارد جان
که همچو گل ز هوایت ز خون برون آید
هزار نقش بدستان برآورد هر شب
بدان هوس که نگارم بدست چون آید
زغصه شد جگرم خون چو مشک و می ترسم
که گر نفس زنم از غصه بوی خون آید
شب است و بادیه و باد و اینچنین گمراه
مگر سعادتی از غیب رهنمون آید
قبول خاک کف پایت ار فتد سر من
بخاک پای تو کز دوش سرنگون آید
حدیث زلف چو زنجیرت ار کند سلمان
مپیچ در سخنی کز سر جنون آید
***
ناتوان چشم توام گرچه بزنهار آورد
نتوان درد سری بر سر بیمار آورد
چشم مخمور تو در یک نظر از گوشه ی چشم
مست و سودازده ام بر سر خمار آورد
عقل را بوی سر زلف تو از کار ببرد
عشق را سر ز می لعل تو در کار آورد
صفت صورت روی تو بچین می کردم
صورت چین ز حسد روی بدیوار آورد
منکر باده پرستان لب لعل تو بدید
هم بکفر خود و ایمان من اقرار آورد
خار سودای تو در دل بهوای گل وصل
بنشاندیم همه خون جگر بار آورد
با رخ و زلف تو گفتم که بروز آرم شب
عاقبت همچو تو روزم بشب تار آورد
گوئیا دود کدامین دل آشفته مرا
بکمند سر زلف تو گرفتار آورد
رخ ز دیدار تو یک ذره نتابد سلمان
که مرا مهر تو چون ذره بدیدار آورد
***
چه نویسم که دل از دست فراقت چه کشید
یا ز نادیدنت این دیده ی غمدیده چه دید
بامیدی که رسد در تو دل خام طمع
سالها دیک هوس پخت و بآخر نرسید
قصه ی این دل دیوانه درازست مپرس
که دران سلسله ی زلف پریشان چه کشید
قصه ی راز تو مردیم و نگفتیم بکس
بشنو این قصه که هرگز بجهان کس نشنید
عاشق روی تواست آئینه و این صورت
هست در چهره ی آئینه چو خورشید پدید
سر زلف تو مرا توبه ی ناموس شکست
چشم مست تو مرا پرده ی سالوس درید
جرعه در عهد تو رسمیست که نتوان انداخت
خرقه در دور تو عیبی است که نتوان پوشید
دشمنان گر همه کردند زبان همچون تیغ
نیست ممکن که مرا از تو توانند برید
خواست تا شرح فراق تو نویسد سلمان
حال دل در قلم آمد ز قلم خون بچکید
***
اهل دل را بخرابات مغان ره ندهند
رخت تن را بسرا پرده ی جان ره ندهند
سخن پیر مغان است که در دیر کسی
که سبک درنکشد رطل گران ره ندهند
اهل معنی همه بی نام و نشانند ولی
تا نپرسند ازین نام و نشان ره ندهند
ادب آنست که هر دل که بود منزل یار
هیچش اندیشه ی اغیار بدان ره ندهند
خارج از هر دو جهانست خرابات اینجا
تا مجرد نشوی از دو جهان ره ندهند
راز وحدت شنو از ناله ی مستان که چو نی
قصه گویند سخن را بزبان ره ندهند
***
وصلت بجان خریدن سهلست اگر برآید
جان میدهم برین ره باشد مگر برآید
در کار بی نوایان گر یک نظر گماری
کار من و چو من صد در یک نظر برآید
در جان هر که گیرد از سوز عشق آتش
تا سوختن چو شمعش اول ز سر برآید
آتش فتاد در من هان رخ نتابی از من
آری نعوذبالله دودی اگر برآید
ما خاک آستانت داریم بس که ما را
کاری اگر برآید زین رهگذر برآید
نومید تا نگردی زین در که گر امیدت
این بار برنیامد بار دگر برآید
***
لطف جان بخش تو جانم ز عدم باز آورد
دل آزاده ی ما را بکرم باز آورد
خاک آن پیک مبارک دم صاحب قدم
کو دلم هم بدم و هم بقدم باز آورد
هر سیاهی که فراق خط و خالت با من
کرد انصاف که لطفت بقلم باز آورد
میکنم خون جگر نوش بشادی لبت
که بیک جرعه مرا از همه غم باز آورد
مدتی گردش این دایره ما را از هم
همچو پرگار جدا کرد بهم باز آورد
خط بخون خواست نوشتن بتو سلمان ننوشت
تا نگوئی که فلان عشوه و دم باز آورد
***
روی تو آب چشمه ی خورشید می برد
لعلت بخنده پرده ی یاقوت می درد
گر بنگرد عروس جمالت در آینه
خودبین شود هر آینه آن به که ننگرد
گر لاله با عذار تو شوخی کند ورا
معذور دار کز سبکی باد می برد
چون مجمر از درون نفس گرم می زنم
بر بوی آنکه لطف تو دامن بگسترد
بگریست زار مردم چشم من ازغمش
لیکن چه سود کو غم مردم نمی خورد
دین میکنم فدای سر زلف کافرت
گر زلف کافر تو بدین سر درآورد
گفتم بخون دل بکف آرم وصال تو
بسیار ازین بگفتم و او دم نمی خورد
سلمان تواند از سر دنیا و آخرت
بگذشت لیکن از سر کوی تو نگذرد
***
خاک آن بادم که از خاک درت بوئی برد
گرد آن خاکم که باد از کوی مه روئی برد
از هواداری بجان جویم نسیم صبح را
تا سلامی از من بیدل به دلجوئی برد
با سر زلفت مرا سر بسته رازی هست از آن
دم نمی یارم زدن ترسم صبا بوئی برد
بر سرت چندان پریشان جمع می بینم که گر
برفشانی عقد گیسو هر دلی موئی برد
تاب رویت نیست مویت را ز پیشش دور کن
حیف باشد نازنینی را که هندوئی برد
***
کسی که قصه ی درد مرا نمیداند
ز لوح چهره ی من یک بیک فرا خواند
حدیث شوق بطومار اگر فرو خوانم
بجان دوست که طومار سر به پیچاند
بیا که مردم چشمم سرشگ گلگون را
بجست و جوی تو هر دم چو آب می راند
نگویمت بتو می ماند از عزیزی عمر
که عمر اگر چه عزیز است هم نمی ماند
بآرزوی خیال توام خوش آمد خواب
گر آب دیده ی من بر منش نشوراند
بآب دیده بگردانم از جفا دل تو
که آب دیده ی من سنگ را بگرداند
گرفت دیده ی من آب و دل در آن آتش
که گر خیال تو آید کجاش بنشاند
***
دل برد دلبر و در دام بارش اندازد
دل ما برد کنون تا بکجاش اندازد
چشم فتان تو هر جا که بلا انگیزد
ای بسا کس که دران عرصه تلاش اندازد
هرکجا مرغ دلی بال گشاید فی الحال
بکمان خانه ی ابرو ز هواش اندازد
خوش کمندیست سر زلف شکن بر شکنش
وه چه خوش باشد اگر بخت بماش اندازد
عاقل آنست که در پای تو اندازد سر
پیشتر زانکه فراق تو ز پاش اندازد
بوی گیسوی تو هرجا که جگر سوخته ایست
در پی قافله ی باد صباش اندازد
هر کرا درد بینداخت دوا چاره کند
که برد چاره ی سلمان که دواش اندازد
***
جان شیرین گر قبول چون تو جانانی بود
کی بجانی باز ماند هر کرا جانی بود
آب چشم و جان شیرین را چرا دارد دریغ
هرکه او را چون خیال دوست مهمانی بود
از خیال غمزه ی غماز کافرکیش او
هر زمان بر دیده ی من تیر بارانی بود
نامسلمان چشم ترکت را نمیدانم چه شد
زانچه دایم در پی خون مسلمانی بود
تیر مژگان و کمان ابروانت هر که دید
بی گمان داند که با این کیش قربانی بود
با خیال روی و مویت عشق بازد روز و شب
در جهان هرجا که ماهی در شبستانی بود
با ملامت یار شو گو از سلامت دور باش
هرکه او خواهد برندی همچو سلمانی بود
***
اسیر بند کویت کجا در بند جان باشد
زهی دیوانه ی عاقل که در بندی چنان باشد
بدست باد گفتم جان فرستم باز می گویم
که جان افتان و خیزانست بار جان گران باشد
کسی کو بر سر کویش تواند یافتن جان را
حرامش بادجان در تن گرش پروای جان باشد
تو حوری چهره فردای قیامت گر بدین قامت
میان روضه برخیزی قیامت آنزمان باشد
تو دستار افکنی صوفی و ما سر در سر کویش
سر و دستار را باید که فرقی در میان باشد
ز چشمش گوشه گیر ایدل که باشد عین هشیاری
گرفتن گوشه از مستی که تیرش در کمان باشد
کسی بر درگه جانان ره آمد شدن دارد
که در گوش افکند حلقه چو در بر آستان باشد
بهای یک سر مویت دو عالم میدهد سلمان
هنوزش گر بدست افتد متاع رایگان باشد
***
کیست که قصه ی مرا پیش نگار من برد
باد مگر بگوش او ناله ی زار من برد
نامه نوشته ام بسی نیست کبوتری مرا
کاو بر یار من رود نامه به یار من برد
بار دل و بلای جان من بکدام تن کشم
لاشه ی ناتوان از آن نیست که بار من برد
کار ز دست شد کسی نیست که چاره ام کند
هم نظر عنایتی چاره ی کار من برد
نرگس مست او مرا تاب خمار می دهد
ساقی جرعه ی لبش کو که خمار من برد
من بحیات خویشتن ره نبرم بسوی او
بعد حیات من مگر باد غبار من برد
سکه ی وصل آن صنم نیست درست جز به زر
ترسم از آنکه بی زری قدر عیار من برد
***
دام زلف تو بهر حلقه طنابی دارد
چشم مست تو بهر گوشه خرابی دارد
نرگس مست خوشت گر چو من بیمار است
هم خوشا نرگس مست تو که خوابی دارد
رسن زلف تو سر رشته ی جان من و شمع
هریک از آتش رخسار تو تابی دارد
خون چشم من ازان ریخت که تا ظن نبرم
که برش مردم صاحب نظر آبی دارد
حال صعب دل سودا زده ی خود بطبیب
گفت سلمان و تمنای جوابی دارد
***
آن پریچهره که ما را نگران میدارد
چشم با ما و نظر با دگران میدارد
رایگان در قدمش تا سر و زر باخته ام
سر چرا بر من سرگشته گران میدارد
دوش گفتم که غمت جان مرا داد بباد
گفت ای ساده هنوزت غم جان میدارد
ای دل از حال دل بلبل بیچاره بپرس
تا چرا این همه فریاد و فغان میدارد
گر بدیدار تو فرسوده و آسوده شود
چشم من آب گل و سرو روان میدارد
رفته بود از سر رندی و قلاشی سلمان
چشم سرمست تواش بر سر آن میدارد
***
جان زندگی از چشمه ی پرنوش تو دارد
دل بستگی از سنبل گل پوش تو دارد
ای دانه و دام دل ما حلقه ی زلفت
باز آی که دل منتظر کوش تو دارد
دوشت همه قصد طرف خاطر ما بود
وامشب سر زلفت طرف دوش تو دارد
بوئی که سمن یابد از اندام تو یابد
بوئی که صبا دارد از آغوش تو دارد
در شرح پراکندگی ماست وگرنه
زلفت همه سر بهر چه بر دوش تو دارد
این جوشش خون جگر و غلغل سلمان
زانست که دیگ هوسش جوش تو دارد
***
دی دیده از خیال رخش بازمانده بود
گلگون سرشک در طلبش بازمانده بود
افتاده بود دل بخم چین زلف او
شب بود و ره دراز همانجا بمانده بود
دل رفته بود و ما پی دل تا بکوی دوست
بردیم از آن که ره همه ره خون فشانده بود
دل دیده خواست تا ببرد خون گرفته بود
جان خواست خواستم بدهم غم ستانده بود
میخواستم که عمر عزیزش کنم نثار
نقد عزیز بود ولیکن نمانده بود
در خط شدم زخال سیاه مبارکش
کش پیش لب بطیره ی سلمان نشانده بود
خالش بجای خویش گرفتم نشسته بود
بیگانه خط نامه سیه را که خوانده بود
***
لاابالی وار دستی بر جهان خواهم فشاند
هرچه دامن گیردم دامن بر آن خواهم فشاند
دامن آخر زمان دارد غبار حادثه
آستین بر دامن آخر زمان خواهم فشاند
ار سر صدق و صفا چون صبح خواهم زد نفس
واندران دم در هوای دوست جان خواهم فشاند
پای از عزلت برین کون و مکان خواهم نهاد
دست همت بر رخ جان و جهان خواهم فشاند
همچو گل چیزی که حاصل کرده ام در عمر خویش
با رخ خندان و خوش بر دوستان خواهم فشاند
***
ز صبا سنبل او دوش بهم بر می شد
وز نسیمش همه آفاق معطر می شد
ز سواد شکن زلف گره بر گرهش
دیدم احوال جهانی که بهم بر می شد
ز دل و دیده نمی رفت خیالش که مرا
با دل و دیده خیال تو برابر می شد
دامن از باد تو چون غنچه معطر می گشت
سینه از مهر تو چون شمع منور می شد
آهم از سینه چو عیسی بفلک برمیرفت
اشکم از دیده چو قارون بزمین بر می شد
بنشستم که فراقت بقلم شرح دهم
شرح می دادم و طومار بخون تر می شد
بگلم پای فرو رفته و چندانکه غم
میزدم دست بسر پای فروتر می شد
روز اول که سر زلف ترا سلمان دید
دید کش حال دل و دیده در آن سر می شد
***
بگذار تا ز طرف نقابت شود پدید
حسنی که کس ندارد و روئی که کس ندید
برق جمال خرمن پندار ما بسوخت
شوق خیال پرده ی اسرار ما درید
زلفت مرا ز حلقه ی زهاد صومعه
زنار بسته بر سر کوی مغان کشید
خود را زدند جان و دلم بر محیط عشق
بیچاره دل غریق شد و جان بلب رسید
اسرار عشق از در گفت و شنید نیست
شریست بوالعجب که نه کس گفت و نی شنید
خرم کسی که بر سر بازار عاشقی
جان در غمت بداد و غمت را بجان خرید
امروز نیست بر سر سلمان حدیث عشق
کایزد ورا و عشق ترا با هم آفرید
***
ما را بجز خیالت فکری دگر نباشد
در هیچ سر خیالی زین خوبتر نباشد
کی شبروان کویت آرند ره بکویت
عکسی ز شمع رویت تا راهبر نباشد
ما با خیال رویت منزل در آب دیده
کردیم تا کسی را بر ما گذر نباشد
هرگز بدین طراوت سرو چمن نروید
هرگز بدین حلاوت شهد و شکر نباشد
در کوی عشق جانرا باشد خطر اگر چه
جائی که عشق باشد جانرا خطر نباشد
گر با تو بر سر سر دارد کسی نزاعی
من ترک سر بگویم تا درد سر نباشد
***
صفت خرابی دل بحدیث کی برآید
سخن درون عاشق بزبان کجا برآید
چو قلم بدست گیرم که حکایتت نویسم
سخنم رسد بپایان قلمم بسر درآید
سر من فدای زلفش که ز خاک کشتگانش
همه گرد مشک خیزد همه بوی عنبر آید
به تصور خیالت نرود بخواب چشمم
که بچشم من خیال تو ز خواب خوشتر آید
به قلندری ملامت چه کنی من گدا را
که سکندر ار بکویت برود قلندر آید
اگرم بلب رسد جان بخدا که نیست ممکن
که بجز خیال رویت دگریم بر سر آید
***
می کشد سر بهوای دگر آن سرو بلند
دل از او برنکنم گرچه دل از ما برکند
اگر اینبار ز بند سر زلفش بجهم
بعد ازینم نتوانند گرفتن بکمند
چاره در عشق صبوریست ولیکن تا کی
ستم از یار ضروریست ولیکن تا چند
من عاشق ز تو چون باد ببویم راضی
من صادق ز تو یک ذره بمهرم خرسند
با تو گفتم که شبی روز کنم در همه عمر
بسکه کوشیدم و بیدار نشد بخت نژند
مدعی پایه ی هستی مرا پست مبین
که بود کنگره ی همت عشاق بلند
من علی رغم عدو برجهم از شادی اگر
پیش روی تو بر آتش به نهندم چو سپند
هر که خواهد که بروی تو نظر بگشاید
گو برو دیده نخست از همه عالم دربند
چه گزندست که چشم سیهت سلمان را
نرسانید که چشمت نرساناد گزند
***
عاشقان سر زلفت همه جانبازانند
مگسان شکرستان تو شهبازانند
نظری بر صف مستان فکن از گوشه ی چشم
تا بدانی که بهر گوشه چه جانبازانند
سر سودای تو تنها نه من مفلس راست
مایه داران جهانم همه انبازانند
داغ بر سوختگان نه که بدان مشتاقند
ناز بر دل شدگان کن که بران نازانند
خانه در کوی مغان می طلبیدم گفتند
رو که در کوچه ی ما خانه بر اندازانند
همه را دست ببوسیدن پایت نرسد
خنک آنان که بدان پایه سر افرازانند
رازت از سینه نهان میکنم اما چه کنم
زانکه رخساره و خون و مژه غمازانند
جان بیمار مرا باد سحر می سازد
زانکه رخساره و چون بوی تو دمسازانند
صوت بلبل چکنی ناله ی سلمان بشنو
تا بدانی که بدان گل چه خوش آوازانند
***
از توبه ی ریائی کاری نمی گشاید
وز زهد پارسائی خیری نمی فزاید
در ملک فقر دارد درویش پادشاهی
قانع بهر چه باشد راضی بهر چه آید
دلق کبود خرقه کردم بباده رنگین
کین رنگ زرقم از دل زنگی نمی زداید
بردار برقع از رخ کائینه ی درونم
جز صورت جمالت نقشی نمی نماید
عشق است هر دم افزون گوئی هرانچه ما را
از عمر می شود کم در عشق می فزاید
***
مجموع درونی که پریشان تو باشد
آزاد اسیری که بزندان تو باشد
دانی سر و سامان ز که باید طلبیدن
زان شیفته کو بی سر و سامان تو باشد
من همدم آنم گه و بیگاه که با باد
باشد که نسیمی ز گلستان تو باشد
ای خوان ملاحت همگی آن توام من
تو آن کسی باش که او آن تو باشد
آن روز که چون نرگسم از خاک بر آرند
چشمم نگران گل خندان تو باشد
خواهم سر خود گوی صفت باخت ولیکن
شرطست بدین سر که بچوگان تو باشد
هرکس که کمان خانه ی ابروی ترا دید
شاید بهمه کیش که قربان تو باشد
دامن مکش از دست من امروز بیندیش
زانروز که دست من و دامان تو باشد
خلقی همه حیران جمال تو و سلمان
حیران جمادی که نه حیران تو باشد
***
باد سحری کو ز تو بوئی بمن آورد
جانهاش فدا باد که جانم بتن آورد
دلهای ز خود رفته ی ما را که غمت داشت
آمد سحری بوی تو با خویشتن آورد
دلها شده بودند بیکبارگی از جا
لطفت بسلامت همه را با وطن آورد
هر درد که جان از قد و بالای تو برچید
آمد به تنم باز و یکایک بمن آورد
شد دیده ی یعقوب منور به نسیمی
کز یوسف مصرش خبر پیرهن آورد
این رایحه ی مشک ز دشت ختن آمد
یا بوی اویس است که باد از قرن آورد
در باغ مگر بزم صبوحیست که گل را
عطار سحرگاه بدوش از چمن آورد
آن قطره عرق نیست که بر عارضش افتاد
آبیست که با روی گل و یاسمن آورد
***
خوش آمد باد نوروزی خوش آمد
بنفشه در چمن شاد و کش آمد
بآب و سبزه و گل میکشد دل
که آب و سبزه و گل دلکش آمد
خوش آمد پیش گل میگفت بلبل
خوشامدهای او را گل خوش آمد
گل خوشبوی نیکو روی نازک
چرا فرجام کارش آتش آمد
تن چون پرنیان گل چه بینی
تو طالع بین که خارش مفرش آمد
***
گر ز خورشید جمالت ذره ای پیدا شود
هر دو عالم در هوایش ذره سان در وا شود
شمع دیدارش گر از نور تجلی پرتوی
افکند بر کوه چون پروانه ناپروا شود
عاشق صادق چه داند کعبه و بتخانه چیست
هر کجا یابد نشان یار خویش آنجا شود
در شب هجرش ببوی وعده ی فردای وصل
حالیا جان می دهم چون صبح تا فردا شود
صدهزار آئینه دارد شاهد مهروی من
رو بهر آئینه کارد جان درو پیدا شود
در سرم سودای زلف تست و میدانم یقین
کاین سر سودای من هم در سر سودا شود
خرقه ی سالوس بر خواهم کشید از سر ولی
ترسم این زنار کبری در میان پیدا شود
میزنندم بر درش چون حلقه و من همچنان
سر بران در میزنم باشد که آن در وا شود
***
برمنت ناز و ستم گرچه بغایت باشد
حاشالله که مرا از تو شکایت باشد
جور معشوق همه وقت نباشد زعنا
وقت باشد که خود از عین عنایت باشد
من نه آنم که شکایت کنم از دست کسی
خاصه از دست تو حاشا چه حکایت باشد
پادشاهی چه عجب گر ز تو درویشان را
نظر مرحمت و چشم عنایت باشد
چاره ای کن که مرا صبر بغایت برسید
صبر پیداست که تا خود بچه غایت باشد
روز مهر تو نهایت نه پذیرد که مرا
مطلع هر غزلی صبح هدایت باشد
خاکپای تو بجان می خرم ار دست دهد
اثر دولت و آثار کفایت باشد
در بیابان تمنا همه سرگردانیم
تاکرا سوی تو توفیق و هدایت باشد
نیست این بادیه را حد و درین ره سلمان
اینچنین بادیه بیحد و نهایت باشد
***
سر سودای تو هرگز ز سر ما نرود
برود این سر سودائی و سودا نرود
پرتو نور تجلی رخت ممکن نیست
که اگر کوه به بیند دلش از جا نرود
هر کرا گوشه ی دل خلوت خاص تو بود
دلش از گوشه ی خلوت به تماشا نرود
عشقت آمد بسرم وز من مسکین بستد
عقل و دین بستد و دانم که بدینها نرود
سیل خون دل ما میرود از دیده بگو
با خیال تو که در خون دل ما نرود
ما دل ناسره داریم ببازار غمت
درم قلب ندانم برود یا نرود
چند گوئی که دلم رفت بخوبان سلمان
دیده بردوز و دل از دست مده تا نرود
***
شبهای فراقت را آخر سحری باشد
وین ناله ی شبها را روزی اثری باشد
از دیده اگر آبی خواهیم بصد گریه
آبی ندهد ما را کان بی جگری باشد
ما بیخبریم از دل ای باد گذاری کن
بر خاک درش باشد کانجا خبری باشد
دانی که کرا زیبد چون زلف تو سودایت
آنرا که بهر موئی چون دوش سری باشد
تنها نه منم خاکت کز خاک سر کویت
هر گرد که برخیزد صاحب نظری باشد
من خاک از آن گشتم امروز که بعد از من
هر ذره ای از خاکم کحل بصری باشد
مشتاق حرم را گو شو محرم میخانه
باشد که ازین خانه در کعبه دری باشد
حاشا که فرود آید الا بسر کویت
از مصطبه گر ما را عزم سفری باشد
***
آنکه زابروی و مژه تیر و کمانی دارد
چشمها کرده سیه قصد جهانی دارد
شاهد آنست که دارد خط سبز و لب لعل
شاهد آنست که این دارد و آنی دارد
ای که گوئی که عنان از نظر دوست متاب
با کسی گوی که در دست عنانی دارد
گر بنالم چونی انگشت منه بر حرفم
هر که زخمی خورد البته فغانی دارد
گر قلم قصد کند سرزنشش نتوان کرد
که قلم نیز بهر حال زبانی دارد
باد می آید و بر بوی تو جان می پاشد
آفرین بر قدمش باد که جانی دارد
هوس گوشه ی آبی اگرت می باشد
گوشه ی دیده ی ما آب روانی دارد
در تمنای هوس عمر عزیزت سلمان
بکران آمد و هر چیز کرانی دارد
***
مستور در ایام تو معذور نباشد
هرچند که این ممکن مقدور نباشد
ما قوت رفتار نداریم مگر یار
نزدیک تر آید قدمی دور نباشد
مست می او کرد که هر ذره ی او را
اول صفت آنست که مستور نباشد
بی سر و قدت کار طرب راست نیاید
بی شمع رخت عیش مرا نور نباشد
با چشم تو خواهم غم دل گفت ولیکن
وقت بتوان گفت که مخمور نباشد
ما جنت و فردوس ندانیم ولیکن
دانیم که در جنت ازین حور نباشد
از بوی سر زلف خودم صبر مفرمای
کین تاب و توان در من رنجور نباشد
هرکس که بکفر سر زلف تو نمیرد
در کیش من آنست که مغفور نباشد
***
دل نصیب از گل رخسار تو خاری دارد
خاطر از رهگذرت بهره غباری دارد
دیده در خلوت وصل تو ندارد راهی
کار کار دل تنگ است که باری دارد
غم ایام خورم یا غم خود یا غم دوست
غم او نیست از آن غم که شماری دارد
دوش صد بار بتیغ مژه ام در چشمت
که بهر گوشه چو من کشته هزاری دارد
گله کردم دهنت گفت مگو هیچ که او
مست بود امشب و امروز خماری دارد
عالمی غرقه ی دریای هوا و هوسند
هر کسی خاطر یاری و دیاری دارد
زین میان خاطر آسوده کسی داشت که او
دامن دوست گرفتست و کناری دارد
بحر می جوشد و جز باد ندارد در کف
صدف آورد بکف در و قراری دارد
پای باد از پی آن هر نفسی می بوسم
که بخاک سر کوی تو گذاری دارد
نیست در کوی تو کاری دگران را لیکن
با سر کوی تو سلمان سر و کاری دارد
***
بوی زلف او دماغ جان معطر میکند
یاد روی او چراغ دل منور میکند
یک جهان دیوانه در زنجیر دارد زلف او
کز سر خود هر یکی سودای دیگر میکند
صورت ماهیت رویش نمی بیند کسی
هرکسی با خویشتن نقشی مصور میکند
سینه ام پر آتش است و دم نمی یارم زدن
زانکه گر لب می گشایم شعله ای سر میکند
گرغم عشقت مجرد ساخت سلمان را چه شد
کوی عشق است اینکه سلطان را قلندر میکند
***
ترک چشم تو که با تیر و کمان میگردد
بنشان کرده دلی از پی آن میگردد
هرکه سرگشته ی چوگان سر زلف تو شد
بر سر کوی تو چون گوی بجان میگردد
آنکه پرسید نشان تو و نام تو شنید
در پی وصل تو بی نام و نشان میگردد
ما کجا در تو توانیم رسیدن که فلک
در پیت بی سر و پا گرد جهان میگردد
باز شست سر زلف تو بدوش از بن گوش
می کشم دایم و پشتم چو کمان میگردد
نیست محتاج بیان قصه که چون سر درون
همه بر صفحه ی احوال عیان میگردد
ساقیا رطل گران خیز و سبک می گردان
هین که کار طرب از رطل گران میگردد
زائر کعبه او گرد جهان میگردید
این زمان گرد خرابات مغان میگردد
***
مرا خیال تو از سر بدر نخواهد شد
شمایل تو ز پیش نظر نخواهد شد
اگر سرم برود گو برو مراد از سر
هوای تست مرا آن ز سر نخواهد شد
دلم ز کوی تو رفت و مقیم شد آنجا
وزان مقام بجای دگر نخواهد شد
سرم برفت بسودای وصل و میدانم
که این معامله با او بسر نخواهد شد
قیامت است قیامت ملامت واعظ
اگرچه در دل من کارگر نخواهد شد
چنان ز چشم تو در خواب مستیم که مرا
زخواب خوش بقیامت خبر نخواهد شد
بنوک غمزه ی چون نیشتر بخواهی ریخت
هزار خون که سر نیشتر نخواهد شد
خدنگ غمزه ات از دل اگر چه میگذرد
ولیک از دل سلمان بدر نخواهد شد
***
بر هر ورق ز حسنش نقشیست تا که خواند
بر هر سخن ز رازش رمزیست تا که داند
از نام او نشانی گفتن که زهره دارد
وز روی او فروغی دیدن که میتواند
شهباز جان من شد پا بست قید زلفش
قیدم نمی گشاید بازم نمیرهاند
جانم فدای یاری کاب حیات لطفش
هردم هزار جان را بر خاک می نشاند
زلفش چو مشک بیزد برخاک نقش بندد
لعلش چو جرعه ریزد بر خاک جان فشاند
من کیستم که گردم گرد درش همین بس
کاید صبا ز کویش بوئی بما رساند
اشکم که می گزیند منزل ز خاک کویش
یا خون گرفت او را یا خاک میدواند
بی عمر و زندگانی روزم گذشت و حالم
داند کسی که روزی بی عمر بگذراند
عمری نماند و چیزی بیدوست زندگانی
زین زندگی چه حاصل بگذار تا نماند
این دلق صورتم کو با پیر دیر معنی
گو جان من بجامی این جام واستاند
سلمان شنید نامت زد دست در گریبان
بل تا به نیکنامی پیراهنی دراند
***
ملک وصلش بمن بیدل شیدا نرسد
دستگاهیست که هر بی سر و بی پا نرسد
نتوان کرد بشمشاد قدت دست دراز
که از آن باغ بما غیر تماشا نرسد
دل ره کعبه ی مقصود گرفت اندر پیش
رفت بیچاره ندانم برسد یا نرسد
دل ز جا رفت و بفریاد دل ما نرسید
وای اگر این دل گمگشته بما وا نرسد
عشق تلخست ولی تا نرسیدست بکام
ندهد میوه حلاوت بکسی تا نرسد
سیل اشکم ز فراق تو جهان کرد خراب
سعی کن سعی که این سیل بدریا نرسد
من ببوی سر زلفین تو راضی شده ام
بیش ازین خود بمن بی سر و بی پا نرسد
آه اگر حال مرا حضرت سلطان شنود
گو چنان کن که بهرحال بدانجا نرسد
کام سلمان تو اگر میدهی امروز بده
مدهش وعده بفردا که مبادا نرسد
***
وقت نیامد هنوز کاورمت در کنار
عمر بآخر رسید تا کی ازین انتظار
چونکه ببر درکشم قد تو گوید جهان
هان که نهادیم ما آرزؤت در کنار
تا که خیال قدت هست مرا در نظر
سرو سهی کو مرو بر طرف جویبار
وقت غنیمت شمر ورنه چو فرصت نماند
ناله کرا داشت سود سوز کی آید بکار
***
یارب این مائیم از آن جان جهان افتاده دور
سایه وار از آفتابی ناگهان افتاده دور
ما چو اشکیم از فراقش غرقه در خون جگر
بی کنار و از میان مردمان افتاده دور
رحمتی ای همرهان آخر که جای رحمتست
ما غریب و ناتوان از کاروان افتاده دور
چون کنم یاران که من بیمار و مرکب ناتوان
جان بلب نزدیک و راهی در میان افتاده دور
بینوا چون بلبلم بی برگ چون شاخ درخت
کز جمال گل بود در مهرگان افتاده دور
بی خم ابروی او پیوسته نالان میروم
راست چون تیری که باشد از کمان افتاده دور
من چو پیکان زیر پی پیموده ام روی زمین
بوده جویای نشانش در نشان افتاده دور
ما نمی بینیم عالم جز بنور طلعتت
گرچه از مائی چو ما از آسمان افتاده دور
آنچنان کانداخت چشم بد مرا دور از رخت
باد چشم بد ز رویت آنچنان افتاده دور
دی خیالت گفت سلمان حال تنهائیت چیست
چون بود حال تن تنها ز جان افتاده دور
***
زین پیش داشت یار غم کار و بار یار
آخر فرو گذاشت بیکبار کار یار
عمری گذشت تا سخنم را بهیچ وجه
در خود نداد ره دهن تنگبار یار
چندانکه می روم ز پی یار خود غبار
چیزی نمیرسد بمن از رهگذار یار
افتاده ام ببحری و وانگه کدام بحر
بحری که نیست ساحل آن جز کنار یار
بار جهان کجا و دل تنگم از کجا
جائیست دل که نیست درو غیر یار یار
نگرفته است دامن من هیچ آب و خاک
الا که آب دیده و خاک دیار یار
یار ار باختیار تو شد نیک ور نشد
واجب بود متابعت اختیار یار
چون غنچه ام اگر چه بسی خار در دل است
من دل خوشم ببوی نسیم بهار یار
بلبل که داشت شاخ سمن میل خار کرد
یعنی که خوشتر از گل اغیار خار یار
سلمان تو چند دعوی یاری کنی که خود
پیداست بر محک محبت عیار یار
***
چوگان زلفش ار دل من برد گو ببر
ای دل بگیرش آن خم چوگان و گو ببر
در زحمتم ز دردسر گفتگوی عقل
ای عقل از سرم برو این گفتگو ببر
ای آشنا چه در پی بیگانه میروی
آنرا که درد تست تو درمان او ببر
صوفی هنوز صافی رندان نخورده است
ساقی برای او قدحی زین سبو ببر
تا عرض رنگ و بو نکند گل بباغ رو
رویش بباد برده و رنگش ز رو ببر
گر زآنچه عمر می طلبی کرده ایم گم
عمر دراز در سر زلفت بجو ببر
می آورم به پیش تو حاجت که گفته اند
حاجت بنزد صاحب روی نکو ببر
خو کرده است بر دل تنگ تو جور دوست
سلمان جفای آن صنم تندخو ببر
***
زحمت ما میدهی زاهد ترا با ما چه کار
عقل و دین و زهد را با عاشق شیدا چه کار
میخورد صوفی غم فردا و ما می می خوریم
مرد امروزیم ما را با غم فردا چه کار
جای عیاران سربازست کوی عاشقی
ای سلامت جو برو بنشین ترا با ما چه کار
راز لعل شاهدان بر زاهدان پوشیده است
متقی را در میان مجلس صهبا چه کار
ما زسودای دو چشم آهوئی برگشته ایم
ورنه این سرگشته را در کوه و در صحرا چه کار
دل برای گوهری از راه چشمم رفته است
هرکرا گوهر نباید در دل دریا چه کار
دین و دنیا هر دو باید باخت در بازار عشق
مردم کم مایه را خود با چنین سودا چه کار
ما شراب و شاهد و کوی مغان دانیم و بس
با صلاح و توبه و حج و حرم ما را چه کار
عشق اگر زیبا بود معشوقه گو زیبا مباش
عشق را با صورت زیبا و نازیبا چه کار
تا نه پنداری که سلمان را نظر بر شاهد است
مست جام عشق را با شاهد رعنا چه کار
***
سالک راه ترا با مالک و رضوان چه کار
عابدان قبله را با کفر و با ایمان چه کار
طالب درمان نه مرد کار درد عاشقیست
دردمندان غمت را با غم درمان چه کار
صحبت گل را و دل را هر دو عالم واسطه
وصل جانانست ورنه جسم را با جان چه کار
چون زلیخای هوایت دامن جانم گرفت
یوسف جان مرا در بند و در زندان چه کار
عقل میگوید که این راهیست بی پایان مرو
گو برو عقلا ترا با بی سر و سامان چه کار
جان سپر کردیم و میجوئیم زخمش را بجان
هرکه او را نیست این قوت درین میدان چه کار
مدعی را از جمالش نیست حظی کان چمن
عندلیبانراست زاغان را درین بستان چه کار
کار من عشق است و مذهب عاشقی و هر کسی
مذهبی دارد ترا با مذهب سلمان چه کار
***
میبرد سودای چشم مستش از راهم دگر
از کجا پیدا شد این سودای ناگاهم دگر
دیده می بندم ولیکن عکس خورشید بلند
در درون می افتد از دیوار کوتاهم دگر
هست در من آتشی لیکن نمیدانم که چیست
اینقدر دانم که همچون شمع میکاهم دگر
هر شبی گویم که فردا ترک این سودا کنم
تازه میگردد هوائی هر سحرگاهم دگر
زندگانی در فراقت گر چنین خواهد گذشت
بعد ازینم زندگانی بس نمیخواهم دگر
یار گندم گون سنبل موی خرمن سوز من
جو بجو بر باد خواهد داد چون کاهم دگر
ساقیا آب رزان یک جرعه بر خاکم فشان
هان که در خواهد گرفتن ز آتشین آهم دگر
در ازل خاک وجود ما بمی گل کرده اند
منع می خوردن مکن سلمان باکراهم دگر
***
ای عمر رفته باز نمی آئی از سفر
وی بخت خفته هیچ نداری ز ما خبر
ما همچنان هوای تو داریم در دماغ
ما همچنان خیال تو داریم در نظر
زان عمر رفته هیچ نیاید بما نشان
گوئی که باد می نکند بردرش گذر
از بوی تو هنور نسیم است با صبا
وز رنگ تو هنوز نشاط است در قمر
سر می زنیم بر در سودای وصل و هیچ
از سر خیال وصل نخواهد شدن بدر
دل رفت و عمر رفت و روان رفت و بعد ازین
مائیم و آب چشم و رخ زرد و چشم تر
رفتی و در پی تو نه تنها دل است و بس
جان عزیز نیز روان است بر اثر
***
بر دمد صبح نشاط از مطلع جان غم مخور
وین شب سودا رسد روزی بپایان غم مخور
ای دل سرگشته دور غم نماند پایدار
گرغمی پیش آمدت هم بگذرد آن غم مخور
تا قیامت ز آتش رویش نخواهی سوختن
بر تو گردد روزی این آتش گلستان غم مخور
گر سرت خود در سر سودای زلفش میرود
زان سر موئی مکن خاطر پریشان غم مخور
پای در میدان عشق ار می نهی مردانه نه
از بلای سر مترس از آفت جان غم مخور
خودپرستا دامن ناموس دامن گیر شد
لاابالی شو ز خود دامن برافشان غم مخور
توبه از می کردن و غم خوردن می تا بکی
آشکارا می بشادی نوش و پنهان غم مخور
آب چشم از سرگذشتت باز گوید کوبکو
آنکه آب از سرگذشتش گو زباران غم مخور
محرم یار است باد صبح و اینک میرود
پیش او گر قصه ای داری بگو هان غم مخور
روزگار غصه و دوران انده درگذشت
نوبت دلشادیست امروز سلمان غم مخور
***
پرده از رویش ای صبا بردار
این حجاب از میان ما بردار
بتماشای باغ جان ز رخش
دامن زلف مشگ سا بردار
بر سر کوی او چو جان گشته
بهره ای بهر این گدا بردار
ور ز خوان لبش نواله دهند
قسم این جان بینوا بردار
چشم عشاق را زخاک درش
ذره ای بهر توتیا بردار
سر ز ما جست و ما بفرمانش
سر نهادیم گو بیار بردار
ای دل از منزل صبا بوئی
می برد هم پی صبا بردار
دل ز تقوی گرفت سلمان را
ساقیا جام جان فزا بردار
***
جهان جان بگرفتی به حسن عالم گیر
جهان چه باشد و جان چیست هرچه خواهی گیر
ترا هزار اسیرند در کمند دو زلف
مرا مران و یکی گیر از آن هزار اسیر
اگر بهیچ نگیری تو صید را چه کند
گرفت بر طرف تست نیست بر نخجیر
دل من از سر زلفت نمی رود جائی
کجا رود دل دیوانه پای در زنجیر
نشاط عشق تو امروز نیست بر دل من
حلاوتیست فرو رفته چون شکر با شیر
تو پادشاهی و من بنده ی قوی عاجز
تو آفتابی و من ذره ی عظیم حقیر
بهیچ طعنه نخواهیم کشتن از تو نفور
بهیچ زخم نخواهیم کردن از تو نفیر
مرا ز روح شکیب است و نیست از تو شکیب
مرا زعمر گزیر است و نیست از تو گریز
خدنگ غمزه ات از جان گذشت سلمان را
هنوز هست برین دل نشانه ی بی تیر
***
در مسجد چه زنی میکده اینک در باز
خیز و مستانه قدم در نه و خود را در باز
مست رو بر در میخانه که مستان خراب
نکنند از پی هشیار در میکده باز
تا بدردی قدح جامه نمازی نکنی
چون صراحی نتوان پیش بتان برد نماز
کشته ی عشق بتانیم زهی عشرت و عیش
مفلس کوی بتانیم زهی نعمت و ناز
بر سر کوی یقین کعبه و بتخانه یکیست
راه کوته کن و بر راه مکن راه دراز
هوی صوفی چه کنی کان همه زرقست و فریب
های مستان بشنو کز سر شوقست و نیاز
مجلس خلوت انس است و حریفان بیخود
مطربان پرده در و غمزه ی ساقی غماز
خون قرابه بریزید که خود ریختنی است
خون آن ساده که پنهان نکند جوهر راز
بزبانی که ندانند بجز سوختگان
میکند شمع حدیثی ز سر سوز و گداز
حبذا حالت پروانه که در کوی حبیب
بهوای دل خود میکند آخر پرواز
آنکه هوش و دل من برد بتاراج غمت
گو بیا باز که ما آمده ایم از همه باز
بنوازم ز سر لطف که سلمان امروز
در مقامی ست که جز ناله ندارد دمساز
***
زین سیه خم به خم اندر زده ای باز
وقت من شوریده بهم بر زده ای باز
زان روی نکو چشم بدان دور که امروز
در مه زده ای طعنه و در خور زده ای باز
از غالیه رسمی زده ای بر گل و شکر
امروز همان بر گل و شکر زده ای باز
بر ساغر بختم زده ای سنگ ولیکن
با تو نتوان گفت که ساغر زده ای باز
زد زمزمه ی عشق تو ره بر من قلاش
آری صنما راه قلندر زده ای باز
من سر چو قلم بر سر فرمان تو دارم
با آنکه من سرزده را سر زده ای باز
از دود دل سوخته زنهار حذر کن
کاتش بمن سوخته دل در زده ای باز
نقد سره ی قلب که پالوده ام از چشم
بر سکه ی رویم همه بر زر زده ای باز
شهباز غمت راست کبوتر دل سلمان
دریاب که بر صید کبوتر زده ای باز
***
داغ و درد تو مرا بر دل و جانست هنوز
مهر رویت بهمان مهر و نشانست هنوز
از سر کشته ی هجران خود آخر نفسی
مرو ایدوست که مسکین نگرانست هنوز
گفتمش جان من و جان تو ای عمر عزیز
گفت بیچاره نگر در غم جانست هنوز
چشم عاشق کش سر مست تو مستوران را
سالها پرده دری کرد و درآنست هنوز
می فروشم بتو این جان گرانمایه بهیچ
گرچه بر من سبک و بر تو گرانست هنوز
مرو ای سرور چشمم که درین جوی مرا
آبی از دولت عشق تو روانست هنوز
اشک سلمان ز پیت بر رخ زردست از آن
سالها رفت بدینگونه دوانست هنوز
***
اگر این موی میانم بکنار آید باز
گلبن عیش مرا تازه بهار آید باز
قاصدی باز نیاید ز در یار و بود
قاصد جان خود آن گر بر یار آید باز
شاهباز غمت از صید دل مسکینان
هیچ نگذاشت که بر عزم شکار آید باز
با دلم رفت قراری که قراری گیرد
وین دل آن نیست که هرگز بقرار آید باز
عمر من در سروکار تو شد وگر نشود
در سر کار تو عمرم بچه کار آید باز
کشتی هر که درین ورطه ی خونخوار افتاد
تو مپندار که هرگز بکنار آید باز
آنگه از مستی سودای تو من باز آیم
کان سیه نرگس جادو ز خمار آید باز
هرکه در بند سر زلف تو مرد از خاکش
سالها بوی خوش مشک تتار آید باز
***
بر گل رقم از غالیه ی تر زده ای باز
گل را بخط نسخ قلم در زده ای باز
گل را گرهی ساخته ای از گره زلف
تا راه کدامین دل غمخور زده ای باز
بر گل زده حلقه و بر تنگ شکر قفل
امروز همه بر گل و شکر زده ای باز
گل را بچه دل خنده برآید ز خجالت
بس خنده که بر روی گل تر زده ای باز
هر سیم سرشکم که روان بود به سودا
بر سکه ی رویم همه بر زر زده ای باز
بر ساغر ما سنگ جفا می زنی ایدوست
با تو چه توان گفت که ساغر زده ای باز
همچون قلم اندر خطم از زلف تو زیراک
بی واسطه همچون قلمم سر زده ای باز
گفتی که بهم بر نزنم کار تو سلمان
در هم زده ای زلف و بهم بر زده ای باز
***
کارها دارد دل من با لب جانان هنوز
دور حسنش راست اکنون اول دوران هنوز
در بهار حسنش از صد گل گلی نشکفته است
گرد گلزارش کنون بر میدمد ریحان هنوز
روزی از چوگان زلف دوست تابی دیده ایم
لاجرم چون گوی میگردیم سرگردان هنوز
بر سر بازار عالم راز من در عشق تو
آشکارا شد ولی من میکنم پنهان هنوز
همچنان سودای زلفت میدهد تشویش دل
همچنان خطت تصرف میکند بر جان هنوز
خورده ام از دست عشقت سالها خون جگر
از نفس می آیدم چون نافه بوی آن هنوز
رهروان عشق در مبدای سودایت بسر
سالها رفتند پیدا نیستش پایان هنوز
نرگس رعنا شبی در خواب چشمت دیده است
برنمیدارد ز شرم تو سر از بستان هنوز
در بهای یکسر مویت دو عالم میدهم
گر بدین قیمت بدست آید بود ارزان هنوز
بر سر کوی خودم دیروز نرمک با رقیب
گفت یعنی زنده است این سخت جان سلمان هنوز
***
در زلف خویش پیچ و ازو حال ما بپرس
حال شکستگان کمند بلا بپرس
وقتی که پرسشی کنی اصحاب درد را
چون من شکسته دل ترم اول مرا بپرس
خونم بریخت چشم تو گو از خدا بترس
آخر چه کرده ام ز برای خدا بپرس
خواهی که روشنت شود احوال درد من
درگیر شمع را و ز سر تا بپا بپرس
کردم سؤال دل ز خرد گفت از آنمیان
بیگانه ام من این سخن از آشنا بپرس
جانها بیاد زلف تو بر باد داده ایم
ور نیست باورت ز نسیم صبا بپرس
تو پادشاه وقتی و سلمان گدای تست
ای پادشاه وقت ز حال گدا بپرس
***
ای صبا برخیز و کوی دلستان ما بپرس
جان ما آنجاست حال جان جان ما بپرس
اندک اندک پیش رو آن جان بیمار مرا
زیر لب بسیار بسیار از زبان ما بپرس
خفته است آن نرگس بیمار و ابرو بر سرش
حال بیماران ز حال ناتوان ما بپرس
انحرافی در مزاج مستقیم سرو ماست
گو بیا چونست سرو بوستان ما بپرس
رنگ رویم کرد پیدا رنج پنهان ای طبیب
رنگ ما را بین و از رنج نهان ما بپرس
شمع سان دارم سری بی آنکه دارد دردسر
قصه ی ما یک بیک زاشک روان ما بپرس
خون چشمم ریخت عشقت کو خیالت گو بیا
در میان ما نشین و داستان ما بپرس
کار ما عشق است و آنگه عقل سعیی میکند
عقل را باری چه کار اندر میان ما بپرس
ای که میگوئی چرا سلمان جهان و جان بباخت
این سخن بگذار زان جان و جهان ما بپرس
***
هست پیغامی مرا کو قاصد مشکین نفس
سست می جنبد صبا ای صبح کار تست بس
پیش خورشیدی مرا کاریست و آنگه غیر صبح
کیست کو در پیش خورشیدی تواند زد نفس
ای نسیم صبح بگذر بر شبستانی که گشت
آفتاب از نور آن شمع شبستان مقتبس
با مه من گو فلان گفت ازغمت بر آسمان
میرسد فریاد من ای مه بفریادم برس
من چو چشم ناتوانت خفته ام بیمار و نیست
جز خیال ابروانت بر سر من هیچ کس
بارها از شوق رویت جان من میرفت و باز
از قفا سودای مویت میکشیدش باز پس
در دو عالم یک هوس داریم آن دیدار تست
میرود جان و نخواهد رفتن از جان این هوس
می فرستم هدهدی هردم بپیشت وز حسد
میزند طوطی جانم خویشتن را بر قفس
باز دست آموزم و سر رشته ام در دست تست
خواه جانبازم بخوان خواهی برانم چون مگس
نیست سلمان کم زخاری و خسی دامن مکش
ای گل خندان و ای آب حیات از خار و خس
***
مائیم بپای تو در افکنده سر خویش
وز غایت تقصیر سر انداخته در پیش
انداخت مرا چشم کماندار تو چون تیر
زان پیش برآورد بدست خودم از کیش
ای بسته بقصد من درویش میان را
زنهار مینداز بموئی دل درویش
من شور تو دارم که لبانت نمکین است
دارند بسی حق نمک بر جگر ریش
ساقی مکن اندیشه بده می که ندارم
من مصلحتی با خرد مصلحت اندیش
ای جان گذری کن که زهجران تو مردم
بی جان و جهان خود نتوان زیست ازین بیش
بازآ که من افتاده ام و غیر خیالت
کس بر سر من نیست ز بیگانه و از خویش
عشاق سرتاج ندارند که دارند
از خاک کف پای تو تاجی بسر خویش
گفتم که دهی کام دلم گفت لبش نی
سلمان بکش ار طالب نوشی الم نیش
***
نداشت این دل شوریده تاب سودایش
سرم برفت و نرفت از سرم تمنایش
نبرد درد چو وامق نبود مرد حریف
هزار دست بپائی ببرد عذرایش
کسی نیافت ازو سر زلفش از بن گوش
سیاه روی درآمد فتاد در پایش
غمش زجای خودم برد خود چه جای غمست
که گر بکوه رسد بر کند دل از جایش
رخ مرا که برو سیم اشک می آمد
بیان عشق عیان می شود ز سیمایش
نهفته داشت دلم راز عشق چون غنچه
هوای دوست دمش داد و کرد رسوایش
دل مرا اگر امروز رنجه داشت زغم
دلم خوش است که خواهد نواخت فردایش
همه امید بالا و رحمتش دارد
وجود من که ز سر تا بپاست الایش
گناهکار و فرومانده ام ببخش مرا
که هست بر من بیچاره جای بخشایش
سواد هستی سلمان ز روی لوح وجود
رود ولیک بماند نشان سودایش
***
چون تحمل میکند تن صورت پیراهنش
چون کند افتاده است آن این زمان بر گردنش
سوختم در آتشش چون عود و زانم بیم نیست
بیم از آن دارم که دود من بگیرد دامنش
قوت صبرم چو کوهی بود از آن کاهم نماند
بسکه عشقش میدهد بر باد جوجو خرمنش
هردم از عشق تو عارف میدهد جانی چو جام
باز ساقی میکند روشن روانی در تنش
حاجی ار در کوی او یابد مقامی از حرم
روی برتابد نگردد بعد از آن پیراهنش
جست دل راهی کزان ره پیش یار آید نهان
بر دو چشم انگشت را بنمود راهی روشنش
من غبار راه یارم یار چون آب حیات
ننگرد زیرا که بر خاطر نمی آیم منش
یار میجوئی رفیق تست و اینک می رود
خیز و همچون کرد سلمان دست در گردن زنش
***
مست حسنی که ندارد خبر از آفاتش
چه خبر باشد از احوال دل عشاقش
گرچه یادم نکند یار منش مشتاقم
یاد باد آنکه جهانیست چو من مشتاقش
کرد عهدی سر من کز سر کویش نرود
گر رود سر نروم من ز سر میثاقش
دفتر وصف رخش را نتواند پرداخت
گر ورقهای گل و لاله شوند اوراقش
عشق زهریست خوش آندل که ندارد تریاق
درکش آن زهر هلاهل مطلب تریاقش
با چنان روی لطافت ملکش نتوان گفت
جز بیکروی که باشد ملکی اخلاقش
خلق گویند که سلمان سخن عشق بپوش
چه بپوشم که شنیدند همه آفاقش
***
آنکه از جان دوست تر میدارمش
او مرا بگذاشت من نگذارمش
دل بدو دادم زمن رنجید و رفت
میدهم جان تا مگر باز آرمش
آنکه در خون دل من میرود
من چو چشم خویشتن میدارمش
قالبی بیروح دارم می برم
تا بخاک کوی او بسپارمش
میدهم جان روز و شب در کار دوست
گو مران از پیش اگر در کارمش
گرچه رویش داد بر بادم چو زلف
همچنان جانب نگه میدارمش
هیچ رحمی نیست بر بیمار خویش
آن طبیبی را که من بیمارمش
گرچه او یار منست من یار او
من نمی یارم که گویم یارمش
با دل خود گفتم او را چیستی
گفت سلمان او گل و من خارمش
***
در خرابات مغان مست و بهم بر زده دوش
می کشیدند مرا چون سر زلف تو بدوش
دیدم از باده ی نوشین و لب نوش لبان
بزم رندان خرابات پر از نوشانوش
قصه ی حال پریشان من امشب ز غمت
بدرازی سر زلف تو بگذشت ز دوش
ناصحا پند من بیدل مدهوش مده
می بمن ده که ندارم سر عقل و دل و هوش
جامه ی زرق لباسات درین ره عیبی است
آشکارا چکنی خرقه قباساز و بپوش
گر چو شمعت بکشد یار ازو روی متاب
ور چو چنگت بزند دوست ز دستش مخروش
آتش شوق رخت جرعه صفت سلمان را
آبرو ریخته بر خاک در باده فروش
***
شیخ ما نعره زنان بر در میخانه دوش
نعره ی مستان شنید باده درآمد بجوش
جوشش می مدعی دید به پیچید سر
زاری چنگش بگوش آمد و بگرفت گوش
رند خراباتیش داد شرابی کزان
هرکه خورد جرعه ای باز نیاید بهوش
مطلب مجلس بساز پرده ی ابریشمت
تا همه بر همزنیم پنبه ی پشمینه پوش
هر که بصبح ازل جامی ازین می کشید
در عرصاتش کشند روز قیامت بدوش
***
ما از در او دور و چنین بر در و بامش
باد سحری میگذرد باد حرامش
تا بر گل روی از کله اش دام نهادند
مرغان ز هوا رو نهادند بدامش
ای مرغ ز دام سر زلفش خبرت نیست
گستاخ از آن میگذری بر سر بامش
روی تو بهشتیست که شهدست لبانش
لعل تو عقیقی است که مشک است ختامش
آن روی چه رویست که با آن همه شوکت
شد شاه ریاحین بهمه روی غلامش
وقتست که سلطان سراپرده ی انجم
در مملکت حسن زند سکه بنامش
وصف مه روی تو و مهر دل سلمان
از بسکه بگفتیم نگفتیم تمامش
***
میکند غارت صبر و دل و دین سودایش
آنکه او هیچ ندارد چه غم از یغمایش
گر دل و جان من دل شده باشد بر جا
کردمی در دل و جان جایش و بودی جایش
رقم هستی من عاقبت از لوح وجود
برود لیک بماند اثر سودایش
لایق ضرب محبت نبود هر قلبی
که ز اخلاص حکایت کند از سیمایش
خواب ما را ز خیالش نبود آسائی
پس از این روی ندیدیم ز خواب آسایش
دست در دامن او می زنم و می کشمش
تا برغم سر من سر ننهد در پایش
عجب آنست که در بزم ریاحین گل را
زیر شمشاد نشانند و تو بر بالایش
در پی باد صبا چند رود سرگردان
دل بسوی شکن طره ی عنبر سایش
کی خبر دارد از آمد شدن پیک نسیم
که نه بوی سر زلف تو کند رسوایش
غم عشق تو چو خون میخورد اولی خونم
که بپالیده ام از دیده ی خون پالایش
هرکه امروز بخلوت نفسی با تو نشست
غالبا رغبت جنت نبود فردایش
در شب تیره ی زلفت دل سلمان گم شد
شمعی از چهره برافروز و رهی بنمایش
***
کار دنیا نیست چندان کار و باری گو مباش
اعتباری گر ندارد اعتباری گو مباش
کار و بار روز بازار جهان هیچست و هیچ
کار اگر هیچست ما را هیچکاری گو مباش
ما برون از شش جهت داریم عالی گلشنی
گر نباشد گلخنی بر رهگذاری گو مباش
گر سپهر از پای بنشیند بخاری گو مخیز
ور زمین از جای برخیزد غباری گو مباش
گر نخواهد ماند جان بر خاک بادی گو مدم
ور بخواهد رفت سر بر دوش باری گو مباش
عارفان از نعمت دنیا و عقبی فارغند
گر نباشد این دو ما را نیست عاری گو مباش
صد هزاران بلبل خوشگوست در باغ وجود
گر نباشد چون تو ای سلمان هزاری گو مباش
***
چند گوئی با تو یکشب روز گردانم چو شمع
بس عجب دارم که امشب تا سحر مانم چو شمع
رشته ی عمرم بپایان آمد و تابش نماند
چاره ای اکنون بجز مردن نمیدانم چو شمع
میدهم سر رشته ی خود را بدست دوست باز
گرچه خواهد کشت میدانم بپایانم چو شمع
آبم از سر درگذشت و من به اشک آتشین
سرگذشت خود همه شب باز میرانم چو شمع
دامنت خواهم گرفت امشب چو مجمر ور ز من
برفشانی آستین من جان برافشانم چو شمع
کنده در پای و رسن در گردن خود کرده ام
گر نخواهی کشتنم برخیز و بنشانم چو شمع
گر سرم برداری از تن رو نگردانم ز حکم
ور نهی بر پای بندم بنده فرمانم چو شمع
احتراز از دود من میکن که هر شب تا بروز
در بن محراب ها گریان و سوزانم چو شمع
رحمتی آخر که من می میرم و بر سر مرا
نیست دلسوزی بغیر از دشمن جانم چو شمع
مدعی گوید که سلمان او ترا دم میدهد
گو دمم میده که من خود مرده ی آنم چو شمع
***
درد سری میدهد عقل مشوش دماغ
کو ز قدح یک فروغ وز همه عالم فراغ
ای دم مشکین صبح شمع سحر بر فروز
تا بنشاند دمی باد دماغ چراغ
مهر توام بر دل است نام توام بر زبان
سوز توام بر سر است بوی توام در دماغ
ناله رسول دل است گر تو قبولش کنی
ور نکنی حاکمی نیست برو جز بلاغ
این سخن گرم من هم ز سر حالتی است
ناله نیاید بسوز از دل نادیده داغ
بی نظری نیست این دیده ی نرگس براه
بی سخنی نیست این غلغل بلبل بباغ
شعر تو سلمان همه قوت دل عارفست
تا ندهی زینهار طعمه ی طوطی بزاغ
***
این بدیدار توام دیده ی گریان مشتاق
زاشتیاق لب لعلت بلبم جان مشتاق
دل بسوز تو چو پروانه بآتش مایل
جان بدرد تو چو بیمار بدرمان مشتاق
جان محبوس تن من بتماشای رخت
عندلیبی است مقفص بگلستان مشتاق
چون بود سبزه ی پژمرده بباران مشتاق
بیش از آنم من مهجور بجانان مشتاق
خسروا بنده ببوسیدن خاک در تو
چون سکندر بلب چشمه ی حیوان مشتاق
بهوای دل ما حسن رخ خوبان است
چون بانفاس صبا لاله و ریحان مشتاق
تشنه ی بادیه چونست بزمزم مایل
بیش از آنست بدیدار تو سلمان مشتاق
***
نیست یک ساعت سر من خالی از سودای عشق
تا چه آرد بر سر من عاقبت غوغای عشق
عالم از خون می شود زیر و زبر بار دگر
ما علم خواهیم زد بر طارم اعلای عشق
عاشق دور الستم خورده در دور الست
درد غم پرورد درد از جام جان افزای عشق
عشقبازی کسوت رندان عالی همتست
مردم دون را نزیبد خلعت والای عشق
همت عاشق بلند افتاده است اما چه سود
چون قبای عمر کوتاهست بر بالای عشق
من ز عشق یار مشکین زلف نتوانم برید
زانکه ناف من بریدستند در سودای عشق
ما منال عزل عقل از ملک دل برخوانده ایم
تا کشیدستند بر منشور ما طغرای عشق
با من نایاب نایابست در دریای غم
منزل مقصود ناپیداست در پیدای عشق
هر یکی را با یکی میلی و ما را میل دوست
هرکسی را در جهان رائی و ما را رای عشق
عاشقی و عقل با هم صورت ناممکن است
یا مقام عقل کنجد در سرت یا جای عشق
اینچنین کاندر جهان عشقت برآورد دست دست
جز سر و سودای سلمانی که دارد پای عشق
***
بمهر روی تو خواهم رسید ذره مثال
نمیرسد بزمین پایم از نشاط وصال
مه دو هفته درین یک دو روز خواهم دید
که کس نه بیند از آن ماه در هزاران سال
سواد زلف توام خواهد آمدن در چشم
که بوی عنبر تر میدهد نسیم شمال
بخاک پای عزیزت که تشنه است لبم
بخاک پای عزیزت چو تشنگان بزلال
چه دم زنم چو رسم با تو آن دمم باشد
مجال آنکه کنم بر تو عرض صورت حال
دلم به پیش تو میخواست جان فرستادن
ولی کبوتر جان را نبود قوت بال
کشیده ام شب هجرت بسی و در شب هجر
نبود بر سر سلمان کسی بغیر خیال
***
بغیر صورت او هرچه آیدم در دل
بجان دوست که باشد تصور باطل
بکوی دوست که آبش بخون دیده گل است
که برگذشت که پایش فرو نرفت بگل
قتیل تیغ تو خواهیم گشت تا در حشر
بدین بهانه بگیریم دامن قاتل
همی رویم براهی که نیستش پایان
فتاده ایم به بحری که نیستش ساحل
گرت ارادت پیوند دوست می باشد
برو نخست ز دنیا و آخرت بگسل
بجز دهان توام هیچ آرزوئی نیست
ولی چه سود که هیچم نمی شود حاصل
حسود گفت که سلمان چه میروی پی یار
نمیروم پی دلدار می روم پی دل
***
ساقیا وقت گل آمد حبذا ایام گل
خیز و در ده ساغر یاقوت گون چون جام گل
گوش کن گلبانگ بلبل چشم نه بر بلبله
کانکه گل را میرساند هر یکی پیغام گل
عشق و معشوق و جوانی سبزه و آب روان
خود همه وقتی خوش آید خاصه در ایام گل
نوبت شاهیست گل را هر سبب زان بامداد
نوبت شادی زند مرغ سحر بر نام گل
از دم باد و نم باران کند هر دم خراب
سقف مینا رنگ فیروزی زمرد فام گل
گل بصد ناز ار چه پروردست چون خوبان ولی
عاقبت در خاک ریزد نازنین اندام گل
در هوا از رنگ و بوی خنده ی شادی نهاد
گل بنای عمر از آن آتش بود در جام گل
***
ای جان نازنین من ای آرزوی دل
میل منست سوی تو میل تو سوی دل
در آرزوی روی تو دل جان همی دهد
واحسرتا اگر ندهی آرزوی دل
چون غنچه بسته ام سر دل را بصد گره
تا بوی راز عشق تو یابد ز بوی دل
جان را بیاد باد صبا می دهم که او
می آورد ز سنبل زلف تو بوی دل
تا دیده دید روی ترا روی دل ندید
با روی دوست خود نتوان دید روی دل
دیگر بدیده دل ندهم من کز آب چشم
هر بار خود درست نیاید سبوی دل
سلمان اگر ز اهل دلی نام دل مبر
جان دادنست کار تو نی گفتگوی دل
***
در ازل نقش تو بر تخته ی گل دیده ی دل
دید پای دل بیچاره فرو رفت بگل
هرچه جز نقش تو در دیده و دل می آید
علم الله که خیالست و خیال باطل
غیر کوی تو گرم باغ بهشتی بخشند
سر فرو نایدم الا که در آن سر منزل
هر نصیحت که کنندم همه چون تیر آید
بر دلم سخت ولیکن ننشیند بر دل
ناصحا چند به بیهوده مرا پند دهی
سرسودائی ما پند چه سود ای عاقل
غرقه را نیست مجال صفت حالت خویش
باز پرسند ز نظارگیان بر ساحل
مشگل کار من از طره ی جادوگر هست
که گشاید بجز از باد صبا این مشگل
نتوان خفتن از آن طره ی مشگین ایمن
نتوان بودن از آن طره ی هندو غافل
ریخت بر خاک سیه دیده ی تر دامن من
آبروئی که بخون جگرم شد حاصل
خون دل بر رخ من میرود از شادی زانک
که دلت هست بخون دل سلمان مایل
***
ای صبا چون عاشقان را پیش معشوقی رسول
خدمت ما عرضه کن باشد که فرماید قبول
صبحدم برخیز و جان را بر میان بند ای نسیم
روی نه در راه و جز کویش مکن جائی نزول
هر دو بیماریم و حالی میرویم از هم جدا
تا میان ما دگر کی اتفاق افتد وصول
چون رسی آنجا نفس آهسته زن بادا مباد
کز دم بیمار طبع نازکش گردد ملول
از درون پرده مگذر صبح و زین در درگذر
کاندران خلوت ندارد باد امکان دخول
پای بوسی گر دهد دستت بگو آهسته اش
از زبانم کای در اوصاف تو سرگردان عقول
خواستم تا جان فرستم برنمی آید که جان
بس گرانبارست و قاصد سست و بیمار عجول
حال شبهای فراقم گر بپرسد عرض کن
نه نه زان اعراض کن ترسم که انجامد بطول
فضله ای از گرد راهش گر بدست آری بیار
نه خطا گفتم نباید گشتنت گرد فضول
ما گنهکاریم و او بخشنده گر باشد مجال
از برای ما شفاعت کن خدا را ای رسول
قصه ی سلمان بگو ور عار دارد استماع
گو که منکر من یقول ای دوست بشنو مایقول
***
بحق صحبت دیرین که تا از صحبتت دورم
زعمر خویش محرومم ز جان خویش مهجورم
نه اول پی بصد زورم کشیدی چون کمان در خود
چرا اکنون بصد زاری چو تیراندازی از دورم
مرا از صحبتت ایام دور افکند و میدانم
که گر صد عذر ازین آرم نخواهی داشت معذورم
گرم مسکن بود دوزخ دهد یاد تو تسکینم
ورم جنت بود مأوا بود حسن تو منظورم
تمنای می و شاهد برون برد از دماغ دل
خیال نعمت خلدم هوای صحبت حورم
خراب چشم مستت را نصیحت کی قبول افتد
برو ناصح که من مستم بیا ساقی که مخمورم
بدور چشم او سلمان مکن دعوی مستوری
من از دور ازل مستم که میگوید که مستورم
***
بزنجیر سر زلفت که من دایم در آن بندم
که چون خود را بفتراک سر زلف تو در بندم
زدست دوست میگریم ولیکن رغم دشمن را
چو ابر نوبهاری در میان گریه میخندم
بکویت چون صبا با آنکه جانها داده ام عمری
به گردی از درت راضی ببوئی از تو خورسندم
تو دل دربند آن داری که جانها در کمند آری
بحق دوستی جانا که من دایم در آن بندم
زکوة محنت سلمان غم فرهاد گاهی دان
که گر او کوه کند از غم من بیچاره جان کندم
***
تا نفس هست بیاد تو برآید نفسم
ور بغیر تو بود هیچ کسم هیچ کسم
هر کجا تیر جفای تو من آنجا سپرم
هر کجا خوان هوای تو من آنجا مگسم
پس ازین دست من و دامن سودای شما
چند گردم پی سودای پراکنده بسم
تو بخوبی و لطافت چو گل و آبی و من
با گل و آب درآمیخته چون خار و خسم
کی بود کی که بوصلت رسم ای عمر عزیز
ترسم این عمر بپایان رسد و من نرسم
سخت بیمارم و غیر از تو هوس نیست مرا
بعیادت بسرآ تا بسر آید هوسم
نیست در کوی توام راه خلاص از پس و پیش
چکنم چاره ز پیش آید و دشمن ز پسم
ای صبا بلبل مستم ز گلستان وصال
بوئی آخر بمن آور که اسیر قفسم
کار سلمان چو نی افتاد کنون با نفسی
بر لبم نه لب و بنواز چو نی یک نفسم
***
بچشمانت که تا رفتی زچشمم بی خور و خوابم
بابرویت که من چون زلف تو پیوسته در تابم
بجان عاشقان یعنی لبت کامد بلب جانم
بخاک پای تو یعنی سرم کز سرگذشت آبم
بخاک کعبه ی کویت بحق حلقه ی مویت
که ممکن نیست کز روی تو هرگز روی برتابم
بعناب شکر بارت کزان لب شربتی سازم
که خود شربت نمی سازد بغیر از قند و عنابم
بصبح عاشقان یعنی رخت کز مهر رخسارت
نه روز آرام میگیرم نه میگیرد بشب خوابم
بدیدارت که تا بینم جمال کعبه ی رویت
محالست این که هرگز سر فرود آید بمحرابم
بجانت کز قفس سلمان بجان آمد درین بندم
که یابم فرصت بیرون شد اما درنمی یابم
***
بیم آن است که در صومعه دیوانه شوم
به از آن نیست که هم با در میخانه شوم
من اگر دیر وگر زود بود آخر کار
با سر خم شوم و در سر پیمانه شوم
وقت کاشانه ی اصلی است مرا می خواهم
که ازین مصطبه سرمست بکاشانه شوم
بوی آن سلسله ی غالیه مو می شنوم
باز وقت است که شوریده و دیوانه شوم
تن و جان را چه کنم مصلحت آنست که من
ترک این هر دو کنم طالب جانانه شوم
گرت ای شمع سر سوختن ماست بگو
تا همین دم بفدای تو چو پروانه شوم
من سرگشته سرا پا همه تن سرگشتم
تا بسر در طلب موی تو چون شانه شوم
***
در سر کوی دلارام بجان میگردم
روز و شب در پی دل گرد جهان میگردم
غم دوران جهان کرد مرا پیر و چه غم
بخت اگر یار شود باز جوان میگردم
دیده ام طلعت زیباش که آنی دارد
اینچنین واله و مست از پی آن میگردم
تا نسیمی ز سر زلف تو یابم چو صبا
شب همه شب من بیمار بجان میگردم
ناوک غمزه ی جادو بمن انداز که من
پیش تیرت ز پی نام و نشان میگردم
تا مگر نوش لبی چون تو بمن باده خورد
چون قدح گرد لب نوش لبان میگردم
تو چو گل در تتق غنچه و من چون بلبل
گرد خرگاه تو فریادکنان میگردم
دامن از من مکش ای سرو که در پای تو من
می دهم بوسه و چون آب روان میگردم
تو مکان ساخته ای دردل سلمان وانگه
من مسکین ز پیت کون و مکان میگردم
***
صبح محشر که من از خواب گران برخیزم
بجمال تو چو نرگس نگران برخیزم
در مقامی که شهیدان غمت را طلبند
من بخون غرقه کفن نعره زنان برخیزم
گر چه چون گل دگران جامعه درند از عشقت
من چو سوسن به ثنا رطب لسان برخیزم
چون شوم خاک بخاکم گذری کن چو صبا
تا ببویت ز زمین رقص کنان برخیزم
عمر با سوز تو چون شمع بپایان آرم
نیستم دود که زود از سر آن برخیزم
برنخیزم ز سر کوی تو تا جان دارم
ور رسد کار بجان از سر جان برخیزم
تو مپندار که از خاک سر کوی تو من
بجفای فلک و جور زمان برخیزم
در میان من و تو هیچ نماندست حجاب
ور حجابیست ز من تا ز میان برخیزم
سرگرانم ز شراب شب دوشین ساقی
قدحی تا من ازین رنج گران برخیزم
دو سه روز از سر سجاده برآنم سلمان
که بعزم سفر کوی مغان برخیزم
***
من سرگشته بدست تو کجا افتادم
دست من گیر خدا را که ز پا افتادم
بکمند سر زلف تو گرفتار شدم
تا چه کردم که درین دام بلا افتادم
گلبن عمر مرا هجر تو از بیخ بکند
تا نگوئی که من از باد هوا افتادم
پیش از آن کز لب و دندان تو یابم کامی
چون زبان در دهن خلق خدا افتادم
بود با باد صبا بوی تو بر بوی تو من
در پی قافله ی باد صبا افتادم
ای ملامت گر سلمان سر زلفش را بین
تا بدانی که درین دام چرا افتادم
***
در رکابت میدوم تا گوی چوگانت شوم
از برایت میکشم خود را که قربانت شوم
بر سر راهت چو خاک افتاده ام یکره بران
بر سر ما تا غبار نعل یکرانت شوم
آخر ای ماه جهان تابم چه کم گردد ز تو
گر شبی پروانه ی شمع شبستانت شوم
گر کنی قصد سر من نیستم بر سر سخن
گردن طاعت نهم محکوم فرمانت شوم
ای سهی سرو خرامان سایه ای بر من فکن
تا فدای سایه ی سرو خرامانت شوم
در سرم سودای زلف تست و میدانم که من
عاقبت هم در سر زلف پریشانت شوم
در مسلمانی روا باشد که خود یکبارگی
من خراب چشم مست نامسلمانت شوم
گفتمش تو جان من شو گفت سلمان رو بگو
ترک جان و آنگه بیا تا جان جانانت شوم
***
ای بهم بر زده زلف تو سراسر کارم
من چو موی توام آشفته فرو مگذارم
گرده ام نرم بفرمان تو گردن چون شمع
چکنم من که بفرمان تو سر در نارم
گرچه در راه تو چون خاک رهم رفته بباد
تو مپندار کزین راه غباری دارم
نظری کن بمن آخر که چو چشم خوش تو
مدتی شد که بهم برزده و بیمارم
مشفقی بر سر من نیست که بر آتش من
زند آبی بجز از دیده ی مردم دارم
نیست جز صبح مرا یک متنفس همدم
کز سر مهر کند یک نفسی در کارم
شعله ی آتش من سوخت جهانی و هنوز
دم من می دهی و می نهی ای گل خارم
خام طبعان طمع توبه مدارید از من
زانکه من سوخته ی خام خم خمارم
هست سودای ورع در سر سلمان لیکن
حلقه ی زلف بتان می شکند بازارم
***
ما روی دل بخانه ی خمار کرده ایم
محراب جان ز ابروی دلدار کرده ایم
از بهر یک پیاله ی دردی هزار بار
خود را گرو بخانه ی خمار کرده ایم
بر بوی جرعه ای که ز جامش بما رسد
خود را چو خاک بر در او خوار کرده ایم
سرمست رفته ایم ببازار و جرعه وار
جانها نثار بر سر بازار کرده ایم
قندیل را شکسته و پیمانه ساخته
تسبیح را گسسته و زنار کرده ایم
زهاد تکیه بر عمل خویش کرده اند
ما اعتماد بر کرم یار کرده ایم
صوفی مکن مجادله با ما که پیش ازین
ما نیز ازین مبالغه بسیار کرده ایم
امروز با تو نیست سر و کار ما که ما
عمر عزیز در سر این کار کرده ایم
افکنده ایم بار سر از دوش در رهت
خود را برین طریق سبکبار کرده ایم
ای مدعی برندی سلمان چه میکنی
دعوی که ما بجرم خود اقرار کرده ایم
***
تو میروی و برآنم که در پی تو برانم
ولیک گردش گردون گرفته است عنانم
مگو که اشک مران در پیم بگو من مسکین
بغیر اشک چه دارم که در پی تو برانم
تو رفتی و من گریان بمانده ام عجب از من
بدین طریق که میرانم آب دیده بمانم
برید ما بجز از آب دیده نیست که از تو
اجازه نیست بدیده همین دمش بدوانم
ز جان خویش جدا ماندم ای فلک مددی ده
مرا بخدمت جانان رسان بجان مرسانم
مرا ز پای درآورد دستبرد فراقت
بسر بخدمتت آیم اگر بپا نتوانم
مرا اگر تو بخوانی همین بسست که باری
ز نامه ی تو سلامی بنام خویش بخوانم
بمهر روی تو هر دم منور است ضمیرم
بوصف لعل تو هر دم موصفست زبانم
تو گفته ای که زسلمان فتاده ایست چه خیزد
بلی فتاده ام اما چو سایه از تو دوانم
***
در راه غمت کرده ز سر پای بپویم
ور دست دهد ترک سر و پای بگویم
در بحر غم عشق که پایاب ندارد
غوصی کنم آن گوهر نایاب بجویم
در دامن پاک تو نشاید که زنم دست
تا زآب و گل خویش بکل دست بشویم
آشفته ی زلف تو چنانم که گل من
هر کس که ببوید شود آشفته ببویم
خون دل من دیده روان کرد بدین روی
دیدی که چه آمد ز دل و دیده برویم
ای محتسب از کوی خرابات مرانم
بگذار که من معتکف این سر کویم
بر کهنه سفال قدح من چه زنی سنگ
کان عهد کهن را زده بر سنگ سبویم
بردوش کشد پیرمغان باده ببویش
وز باده ی دوشین شده من مست ببویم
گویند که سلمان ره میخانه چه پوئی
پویم که نسیمی ز رخ یار به بویم
***
بسر کوی تو سوگند که تا سر دارم
نیست ممکن که من از حکم تو سر بردارم
حلقه شد پشت من از بار و من آهن دل
همچنان در هوست روی بدین در دارم
ای که در خواب غروری خبرت نیست که من
هر شب از خاک درت بالش و بستر دارم
ساغر پر می و می در سر و سر در کف دست
تو چه دانی که من امروز چه در سر دارم
میرود در لب چون آب حیاتت سخنم
چه عجب باشد اگر من سخنی تر دارم
گفته ای در قدم من گهر انداز بچشم
اینک از بهر قدمهای تو گوهر دارم
کرد سلمان بفدای تو زر و سر بر سر
من غم سر چو ندارم چه غم زر دارم
***
چو شمعم از غمت سوزان و اشک از دیده میبارم
بروزم مرده از هجران و شب را زنده میدارم
چو شبنم هستم امروز از هوا افتاده در کویت
الا ای آفتاب من بیا از خاک بردارم
خیال طاق ابروی تو در محراب می بینم
وگرنه من بمشتی خاک هرگز سرفرو نارم
بعکس بخت من پیوسته بیدارست چشم من
دریغ از بخت من بودی بجای چشم بیمارم
مرا جان داد عشق یار و میخواهم که این جان را
ز راه جانسپاری هم بعشق یار بسپارم
سهی سروم که بر کار همه کس سایه اندازد
ز من کاری نمی آید که آرد سایه بر کارم
برش چون سایه سلمان را اگر چه پست شد پایه
مرا این سربلندی بس که من افتاده ی یارم
***
از سر کوی تو ما بیسر و سامان رفتیم
تشنه و مرده ز سرچشمه ی حیوان رفتیم
ما چو یعقوب بمصر از پی دیدار عزیز
آمدیم اینک و با کلبه ی احزان رفتیم
چند گویند رقیبان بغریبان فقیر
که گدایان بروید از در ماهان رفتیم
سالها ما بامید نظری سرگردان
بر سر کوی تو گشتیم و بپایان رفتیم
چون مگس گر ز سر خوان تو ما را راندند
تو مپندار که ما از سر این خوان رفتیم
ما چو آب گذران در قدم سرو سهی
سر نهادیم خروشنده و گریان رفتیم
بلبلانیم چو ما را ز بهار تو نبود
هیچ برگی و نوائی ز گلستان رفتیم
ما نکردیم گناهی حرجی بر ما نیست
جان سپردیم بعشق تو و بیجان رفتیم
سر من رفت و نرفتم ز سر پیمانت
لله الحمد که ما بر سر پیمان رفتیم
عشق چون بی سر و پائی مرا پیش تو دید
گفت حیفست که ما بر سر سلمان رفتیم
***
سؤالی میکنم چیزی نه بیش از پیش میخواهم
فقیرم مرهمی بهر درون ریش می خواهم
مرا از در چه میرانی نمی خواهم ز تو چیزی
دلی بستانده ای از من متاع خویش میخواهم
به تیغ غمزه خون ریزم که من جان و تن خود را
شده قربانی آن ترکان کافر کیش میخواهم
همه کس را اگر دردی بود خواهد که گردد کم
بغیر از من که درد عشق هر دم بیش میخواهم
مرا گفتی که چون میری زیارت خواهمت کردن
پس از مرگست این امید من زان پیش میخواهم
ز تو هرجا که سلطانیست چشم مرحمت دارد
نه پنداری که این تنها من درویش میخواهم
عزیمت کرده ام سلمان که در راه غمت جان را
ببازم همت از یاران نیک اندیش میخواهم
***
کمترین صید کمند سر زلف تو منم
چون تو ای دوست بهیچم نگرفتی چکنم
در درونم بجز از دوست دگر چیزی نیست
یوسفم اوست من آلوده بخون پیرهنم
درگذشت از سر من آب ولی گر دهدم
آشنایی مددی دستی و پائی بزنم
جان چه دارد که نثار ره جانان سازم
یا سری چیست که در پای عزیزش فکنم
با خیال تو نگردد دگری در نظرم
جز حدیث تو نیاید سخنی در دهنم
شور سودای من و تلخی عیشم بگذار
بنگر ای خسرو خوبان که چه شیرین سخنم
قوت کندن سنگ ار چه چو فرهادم نیست
سنگ جانم روم القصه و جانی بکنم
ساقیا باده که من بر سر پیمان توام
در من این نیست که پیمانه و پیمان شکنم
مطربا راه برون شد بنما سلمان را
بر در دوست که من گمشده ی خویشتنم
***
زاب مژگان خرقه را هر شب نمازی میکنم
سرو قدت را دعای جاندرازی میکنم
در رسنهای دو زلف کافرت پیچیده ام
غازی ام غازی بجان خویش بازی میکنم
کمترینت بنده ام کت عاقبت محمود باد
سالها شد تا بدین درگه ایازی میکنم
خاکپایت شد سر من بر سر من می گذر
تا چو گرد از رهگذارت سرفرازی میکنم
رفتن این راه دشوارست و راه رفتنت
لا جرم در بوته ی دل جانگدازی میکنم
صد رهم راندی و میگردم بگردت چون مگس
باز خوان یکنوبتم تا شاهبازی میکنم
غمزه ات میریخت خونم گفتم این از چیست گفت
بر تو رحم آمد مرا مسکین نوازی میکنم
گفتمش ناز و عتابت چیست با اهل نظر
گفت سلمان این ز فرط بی نیازی میکنم
***
ما بدور یار از کوی مغان آسوده ایم
از جفا و جور دور آسمان آسوده ایم
در حضور ما نمی گنجد کرانی جز قدح
راستی ما از حضور این کران آسوده ایم
زاهدم گوید که فردا خواهم آسود از بهشت
گو برو زاهد بیاسا ما از آن آسوده ایم
چرخ در کار زمین است و زمین در کار چرخ
هر یکی را حالتی ما در میان آسوده ایم
پیش ازین از کبر اگر سودیم سر بر آسمان
بر زمین یکسر نهادیم اینزمان آسوده ایم
صدر جوی بارگاه قرب میگردد بجان
بر بساط عجز و ما بر آستان آسوده ایم
دوستان از بوستان جویند سلمان میوه ها
ما بانفاس نسیم دوستان آسوده ایم
***
هر خدنگی که ز دست تو بجان می رسدم
من چه گویم که چه راحت بروان میرسدم
خود گرفتم که بمن دولت وصلت نرسد
ناوکی آخر از آن دست و کمان میرسدم
من که باشم که رسد دیدن روی تو بمن
اینقدر بس که بکوی تو فغان میرسدم
بلبل باغ جمال توام از گلشن وصل
گر برنگی برسم بوئی ازان میرسدم
ترک سودای تو هرگز نکنم منع چه سود
خود گرفتم که بیکباره زیان میرسدم
ناله آمد که کند با تو بیان حال دلم
وینک اندر عقبم اشک روان میرسدم
راز سربسته ی زلف تو نمی یارم گفت
که زبان می شکند چون بزبان میرسدم
از فراقت نتوانم که زنم دم کاندم
شعله ی شوق تو از دل بدهان میرسدم
از تو پنهان چکند حال دل خود سلمان
که حکایت بهمه خلق جهان میرسدم
***
دیشب از خود چون مه سی روزه پنهان بوده ام
لاجرم همسایه ی خورشید تابان بوده ام
عقل را دیدم سبکسر یافتم جان را گران
هردو را بگذاشتم در کوی جانان بوده ام
پیش ازین پروانه بودم دوش رفتم پیش دوست
خدمتی کردم بسر شمع شبستان بوده ام
غرقه و محبوس خود بودم ز خود رفتم برون
چون ز ماهی یونس و یوسف ز زندان بوده ام
نا توان بودم ببویش نیم شب برخاستم
تا بکویش چون نسیم افتان و خیزان بوده ام
گفت من قصد سرت دارم همه تن سر شدم
پیش او چون گوی من سرگشته غلطان بوده ام
تا برون آید بغنج از غنچه ی گل نیم شب
بر درش چون بلبل مسکین خروشان بوده ام
از هزاران حلقه ی زلف سیاهش حلقه ای
تا بدست آرم ز سر تا پای دستان بوده ام
بر سر کویش که میرفتم ازین سر من لقب
داشتم سلمان و زان سر چون سلیمان بوده ام
***
از گلستان رویت در دیده خار دارم
وز رهگذار کویت در دل غبار دارم
روز الست گشتم مست از خمار چشمت
هر دردسر که دارم من زان خمار دارم
بیمارم از دو چشمت آشفته از دو زلفت
این هر دو حالت از تو من یادگار دارم
گفتی وفا نداری اینم مگو و باقی
هر عیب را که گوئی من خاکسار دارم
طاوس باغ قدسم نی بوم این خرابه
آنجاست جلوه گاهم اینجا چه کار دارم
من هیچ اگر ندارم زان نیست هیچ ننگم
بس نیست اینکه در سر سودای یار دارم
در سینه از هوایش گنجی نهان نهادم
در دیده از خیالش باغ و بهار دارم
دلدار دست دادم میریزم آب دیده
کز دست و دیده و دل چون در کنار دارم
از خون من اگرچه دارد بکار دستش
ممکن بود که هرگز دست از نگار دارم
فرموده ای که سلمان کمتر سگیست پیشم
یعنی که من به پیشت این اختیار دارم
***
عشق تو بود با من روزی که من نبودم
گم گشته بودم از خود عشق تو ره نمودم
خاشاک راه بودم در کوی دوست عمری
سیل محبت آمد ناگاه در ربودم
من جان نازنینم در راه تن بقالب
آنجا پیاله گشتم اینجا مدام بودم
سرمایه ی دو عالم بفروختم بسودا
سودم همین که عمری سر بر در تو سودم
زین بخت خفته هرگز کاریم برنیاید
کاری ازو نیامد بسیارش آزمودم
خاکم بباد دادی از دل مشو غبارم
در آتشم فکندی غافل مشو ز دودم
از خانقاه صورت افتم بدیر معنی
چون یافتم کزان در کاری نمیگشودم
انوار حسن جانان در جام باده دیدم
اسرار پرده ی جان زآواز نی شنودم
دلق کبود سلمان کردم بباده گلگون
کان رنگ زرق چندان رنگی نمی نمودم
***
قدمی کو که بپایان فراقت پویم
یا دماغی که ز بوی تو نسیمی بویم
گرچه کوی سخن اندر خم چوگان من است
وصف چوگان سر زلف ترا چون گویم
رفته بر بادم و از باد ترا می پرسم
غرقه در آبم و در آب ترا می جویم
بوئی از میکده ی عشق تو بیهوشم کرد
ساقیا باده مپیما که بس است این بویم
نقش ابروی تو میخوانم و کج می خوانم
صفت روی تو می گویم و خوش میگویم
دیگران در طلبت گر بنشینند از پای
من کی از پای نشینم که بسر می پویم
خلق گویند که خو باز کن از می سلمان
چون کنم باز که با شیر فروشد خویم
***
دوش در سودای چشم و زلف جانان بوده ام
شب همه شب تا سحر مست و پریشان بوده ام
از حدیثم بوی جان امروز می آید که من
دوش بی تشویش دل در صحبت جان بوده ام
برخلاف جام می کو جان به تلخی میدهد
جان شیرین داده ام چون شمع خندان بوده ام
در لبم شیرینی جانست در سر سوز عشق
آری آن شیرین دهن را دوش مهمان بوده ام
حال مستی شب دوشین ز چشم یار پرس
ای رقیب از من چه پرسی زانکه حیران بوده ام
در خیال آنکه روزی بر سر من بگذری
سالها بر درگهت با خاک یکسان بوده ام
روز دیوان جزا در مجمع خاصان مرا
آبرو آن بس که خاک پای جانان بوده ام
گر مسلمانی بترک شاهد و می گفتن است
کافرم گر من بعمر خود مسلمان بوده ام
عشق را سلمان طریقی به ز بد نامی مدان
بشنو این از من که عمری در پی آن بوده ام
***
آرزو دارم ز لعلش تا بلب جام مدام
وز سرم بیرون نخواهد رفتن این سودای خام
چون قدح در دل نمی آید مرا الا که می
چون صراحی سر نمی آرم فرو الا بجام
باد اگر بر من وزد بر یاد او بادم حلال
باده گر بر کف نهم بی یاد او بادم حرام
من ببویش گه بمسجد می روم گاهی بدیر
مست آن بویم نمیدانم کدامست آن کدام
گر بدیر اندر نشان دوست یابم از حرم
رخ بدیر آرم نگردم باز گرد آن مقام
ساقیا من پخته ام بوئی تمام است از میم
خام را ده جام کار ناتمامان کن تمام
زاهدان خشک را در مجمع رندان چه کار
خلوت خاصست اینجا برنتابد بار عام
دیگران گر نام و ننگی را رعایت میکنند
هست پیش عاشقان آن نام ننگ و ننگ نام
دشمنان گفتند کام دوستان ناکامیست
عاقبت سلمان برغم دشمنان شد دوست کام
***
تو می روی و من خسته باز می مانم
چگونه بی تو بمانم عجب همی مانم
تو باد پای عزیمت چو آب میرانی
من آب دیده ی گلگون چو باد میرانم
تو آفتاب منیری که میروی ز سرم
فتاده بر سر ره من بسایه می مانم
شکسته بسته ی زلف توام روا داری
فرو گذاشته آخر چنین پریشانم
بدست زلف عنان را کشیده دار که من
ز پای بوس رکاب تو باز می مانم
نه پای عزم و نه جای نشست در منزل
بمانده ام ره بیرون شدن نمیدانم
دریغ روز جوانی که میرود عمرم
فسوس عمر گرامی که میرود جانم
تو آن نه ی که کنی گاه گاه سلمان را
بنامه یاد و من این نانوشته میخوانم
***
من هرچه دیده ام ز دل و دیده دیده ام
گاهی ز دل بود گه گاهی ز دیده ام
من هرچه دیده ام ز دل و دیده تاکنون
از دل ندیده ام همه از دیده دیده ام
اول کسی که ریخته است آبروی من
اشکست کش بخون جگر پروریده ام
آه دهن دریده مرا راز فاش کرد
او را گناه نیست منش برکشیده ام
عمری بدان امید که روزی رسم بکام
سودای خام می پزم و نارسیده ام
گویند بوی زلف تو جان تازه میکند
سلمان قبول کن که من از جان شنیده ام
***
برافشان آستین تا من ز خود دامن برافشانم
برافکن پرده تا پیدا شود احوال پنهانم
بسان ذره میرقصند دلها در هوا امشب
خرامان گرد و در چرخ آ تو نیز ای ماه تابانم
بزن راهی سبک مطرب ز راه لطف و بنوازم
بده رطلی گران ساقی ز دست خویش بستانم
گر امشب صبحدم سردی کند در مجلس گرمم
بآه سینه برخیزم چراغ صبح بنشانم
دل من باز میگردد بگرد لعل دلجویش
نمیدانم چه میخواهد دگر بار این دل از جانم
نگار من کمان ابروی اینک داغ او بر دل
ملامت گو مزن تیرم که من با داغ سلطانم
برو عاقل مده پندم که من دیوانه و رندم
نصیحت دیگری را کن که من مدهوش و حیرانم
اگر تاجم نهد در سر غلام حلقه در گوشم
وگر بندم نهد برپا اسیر بنده فرمانم
اگر بر آستانش پا نهاد از بیخودی سلمان
مگیر ای مدعی از من که من از سر نمیدانم
***
همیشه نرگس مست ترا بیمار می بینم
ولی در عین بیماریش مردم وار می بینم
جهان میگردد از سودا سیه بر چشم من هرگه
که چشم نازنینت را چنان بیمار می بینم
ز شربت خانه ی لطفت دوائی کن که با دردت
دل سست ضعیفم را قوی افکار می بینم
ز باد ار میوزد بر من نسیم دوست می یابم
بآب ار میرسم در وی خیال یار می بینم
نشان طاق ابروی ترا پیوسته می پرسم
خیال سرو بالای ترا هموار می بینم
زباغ حسن خود برخور که من در سایه ی سروت
جهانی را ز باغ عمر برخوردار می بینم
رخت آئینه ی حسن است و حسنت صورت معنی
من آنصورت که می گویم درین رخسار می بینم
درون روشن سلمان که هست آئینه ی عشقت
بحمدالله که این آئین بی زنگار می بینم
***
هوای قامتش دارم ولی چندانکه می بینم
سرو برگ هوای من ندارد سرو سیمینم
مرا چون در گلستانش میسر نیست گل چیدن
مگر کان خاک ره رویم بچشمان درد او چینم
من خاکی نه آن گردم که از راه تو برخیزم
من گریان نه آن شمعم که بی سوز تو بنشینم
بعهد چشم پر خوابت سرم بالش نمی خواهد
بدین سودا عجب گر سر فرود آید ببالینم
شبی نوش لبت دیدن بخواب خوش هوس دارم
ولی صورت نمی بندد خیال خواب نوشینم
سر زلفت سرم بر باد خواهد داد میدانم
لب لعل تو خون من بخواهد ریخت می بینم
خدنگ غمزه ی مستت بهم برمیزند کیشم
چلیپای سر زلف تو رسوا میکند دینم
شدست آئینه ی سلمان رخ خوبان و این معنی
نه اکنونست تا بودم چنین بودست آئینم
***
من حیران نه آن صیدم که از دام تو بگریزم
بکوشش میکشم خود را که در فتراکت آویزم
مرا بر زخم شمشیری نشان دولتی باشد
ندانم عاقبت بر سر چه آرد دولت تیزم
پس از من بر سر خاکم گرت روزی گذار افتد
بیائی در هوایت من چو گرد از خاک برخیزم
چنان بر صورت شیرین این دیوانه مفتونم
که در خاطر نمی گنجد خیال ملک پرویزم
چو آب آشفته جان بر کف دوانم تا کجا سروی
بقد و قامتت بینم روان در پای او ریزم
نه جای آنکه در کوی وصال یار بنشینم
نه پای آنکه از دست فراق یار بگریزم
***
بدرد دل گرفتارم دوای دل نمیدانم
دلا کاریست بس مشگل نمیدانم نمیدانم
بچشم خویش میدانم که خواهد ریخت خون دل
ندانم چون کنم با دل من غافل نمیدانم
بیابان و شب تاریک و با من بخت من همره
ولی بختیست خواب آلوده من منزل نمیدانم
چگویم ای که می پرسی ز حال روزگار من
که ماضی رفت و حال اینست و مستقبل نمیدانم
مرا از دین و از دنیا همان درد تو حاصل بس
که من خود دین و دنیا را جز این حاصل نمیدانم
مرا گویند عاقل گرد و ترک عشق کن سلمان
من آنکس را که عاشق نیست خود عاقل نمیدانم
***
عزم آن دارم که با پیمانه پیمانی کنم
وین سبوی زرق را بر سنگ قلاشی زنم
من خراب مسجد و افتاده ی سجاده ام
میروم باشد که خود را در خرابات افکنم
ساقی دوران هر آن خون کز گلوی شیشه ریخت
گر بجوئی یابی آن خون بیشتر در گردنم
زاهدا با من مپیما قصه ی پیمان که من
از پی پیمانه ی صد عهد و پیمان بشکنم
گر بدوزخ بگذرم کوی مغان باشد رهم
ور بجنت در روم میخانه باشد مسکنم
از نوای ناله ی مستانه ای هر بامداد
ذره همچون ذره رقصد بر هوای روزنم
رشته ی جانم بسوز عشق و تاب می قویست
من چراغم گوئیا عشق آتش این روغنم
زنده میگردد بمی بی منت آب حیات
خود چرا باید کشیدن ننگ هر تر دامنم
من پس از صد قرن کاندر زیر گل باشم چو می
گردد از یاد قدح خندان روان روشنم
***
بر زلف تو من بار دگر عهد شکستم
بس عهد که چون زلف تو بشکستم و بستم
دریاب که زد کار جهانی همه برهم
چشم تو و عذرش همه اینست که مستم
در نامه چو من شرح فراق تو نویسم
خون گرید و فریاد کند خامه ز دستم
خورشید بلندی تو و من سایه ی خاکی
آنجا که تو باشی نتوان گفت که هستم
چشم تو بدل گفت که مست منی ای دل
دل گفت بلی مست تو از روز الستم
گنجیست روان جام می و توبه طلسمش
برداشتم آن گنج و طلسمش بشکستم
بر سوختن و مردن من شمع دل افروز
خندید بسی امشب و من می نگرستم
دودش بسر آمد سحری گفت که سلمان
برخیز که من نیز بروز تو نشستم
***
بمردمی نظری کن بمن که درویشم
بمرهمی مددی کن مرا که دل ریشم
مرا ز تاب سیه گشت جان سودائی
چو زلف خویش بر آتش متاب ازین بیشم
زکوة حسن و جوانیت را نگاهی کن
بحال من که اسیر و غریب و درویشم
غم تو در پس زانوی غربتم بنشاند
خدای داند ازین پس چه آورد پیشم
تن مرا ز ضعیفی نماند سایه و من
چه سایه در تو گریزان ز سایه ی خویشم
بدست خویش بینداختی مرا چون تیر
بدان نشان که برآوردی اول از کیشم
دلم که لعل تو خواهد بجان نپردازد
مرا که زلف تو باید ز سر نیندیشم
مرا که رغبت نوشست چون کنم سلمان
ضرورتست ضرورت تحمل نیشم
***
صبحدم بوی سر زلف تو میداد نسیم
یاد میداد مرا هر نفسی عهد قدیم
خبر صحت پیمان تو میداد به من
گرچه باور نکند عقل خبرهای سقیم
میرسانید سلامی ز تو آهسته بدل
کرد بیچاره در اثنای سخن جان تسلیم
جز خیال تو در این حال که دارد سر ما
هم خیال تو که او در نظر ماست سقیم
با خیال تو مرا بخت ندیم است امشب
امشب آن نیست که در خواب رود چشم ندیم
پای ازین دایره بیرون نه نهم یکسر موی
گر سر از پای چو پرگار کنندم بدو نیم
بچه امید نهد پای درین راه کسی
که بجان باشدش امید وز سر دارد بیم
گر سلامت طلبی زآتش رویش سلمان
بگذر زانکه در آتش نتوان بود سلیم
***
حلقه ی زلفت تمنا کرده ام
باز می بینی چه سودا کرده ام
هر سحرگاهی ببویت در چمن
رفته ام گل را تماشا کرده ام
یک ورق بر گل ز حسنت خوانده ام
بلبلان را مست و شیدا کرده ام
هرکجا سروسهی را دیده ام
یاد آن قد دلارا کرده ام
از تو چون نرگس سرم در پیش باد
پیش سرو ار سر ببالا کرده ام
اشک را نسبت بلعلش کرده ام
گوهر خویش آشکارا کرده ام
چند گوئی کار سربازیست عشق
رو که من بسیار ازینها کرده ام
رندم و صوفیم میگویند خلق
نام نیکو بین که پیدا کرده ام
جنت المأوای سلمان کوی تست
لاجرم کوی تو مأوا کرده ام
***
خراب کرده ی آن چشم مست فتانیم
شکسته بسته ی آن طره ی پریشانم
بدوستی دل ما را ربود و ما را دل
نمیدهد که دل از دست دوست بستانیم
چو جرعه ایم بکف برنهاده باقی جام
بدان امید که بر خاک پایش افشانیم
عذار و زلف تو در شأن حسن و زیبائی
دو آیتند که ما صبح و شام میخوانیم
ز خون دل مژه ام دوش ماجرائی راند
بعینه همه امروز باز میرانم
هزار بار چو پرگار در غمت ما را
اگر ز دست رود سر قدم نجنبانم
***
بیدوست من از باغ ارم یاد نیارم
ور جنت فردوس بود کار ندارم
پرورده بخون جگرش بودم و چون اشک
از دیده ی من رفت و نیامد بکنارم
آن دم که دهم جان و بخاکم بسپارند
من خاکدرش را بدل و جان بسپارم
بر خاکدرش میرم و چون خاک شوم من
زان در نتوانند مرا بیخت غبارم
در نامه چو نامت نبود نامه نخوانم
وان دم که بیادت نزنم دم نشمارم
از دست رقیبان نروم ور برود سر
من خاکدر دوست بدشمن نسپارم
کو دولت آنم که شبی با تو نشینم
کو فرصت آنم که دمی با تو برآرم
در نامه همه شرح فراق تو نویسم
در دیده همه نقش خیال تو نگارم
چشمان سیاه تو در اول نظرم هست
کردند و بکشتند در آخر بخمارم
یارب چه دلست این دل سختت که نشد نرم
از یارب دلسوز من و ناله ی زارم
گویند که سلمان سر و جان در قدمش باز
گر کار بسر میروم و بر سر کارم
***
ای چین سر زلفت مأوای دل سلمان
مأوای همه دلها چه جای دل سلمان
گر عشق تو با سلمان زین شیوه کند آخر
ای وای دل سلمان ای وای دل سلمان
از رو و لبت ما را هم گلشکری فرما
زیرا که ز حد بگذشت سودای دل سلمان
جان و خرد و دینم بربود لب لعلت
آنروز که میکردی یغمای دل سلمان
زلفت بسر اندازی در باخت بسی سرها
یارب بسر اندازش در پای دل سلمان
بر هر طرفت خلقی سرگشته چو سلمانند
لیکن تو نمیگیری جز پای دل سلمان
***
چون توان از تو یکدم آرمیدن
ز پیوند تو جان شاید بریدن
تو جانی بی تو نتوان زندگانی
تو عمری بی تو کس نتوان گزیدن
هلاک تن بود نادیدن تو
حیات جان بود روی تو دیدن
تعالی خالقی کز قطره ی آب
چنین صورت تواند آفریدن
نه شرط دوستی و مهربانیست
دل ما را ربودن سر کشیدن
***
خوش آمدی ز کجا میرسی بیا بنشین
بیا که میکنمت بر دو دیده جا بنشین
همین که روی تو دیدیم باز شد در دل
چه حاجتست در دل زدن بیا بنشین
مرا تو مردم چشمی مرو مرو ز برم
مرا تو عمر عزیزی بیا بیا بنشین
اگر بقصد هلاک من آمدی برخیز
ورت ارادت صلحست مرحبا بنشین
سواد دیده ی من لایق نشست تو نیست
اگر تو مرد مئی می کنی هلا بنشین
فراغتیست شب وصل را ز نور چراغ
بشمع گو سر خود گیر یا زپا بنشین
میان چشم و دلم خون فتاده است دمی
میانشان سبب دفع ماجرا بنشین
زآب دیده ی ما هر طرف روان جوئیست
دمی ز بهر تفرج بپیش ما بنشین
صبا رسول دلم بود سست می جنبید
شمال گفت تو رنجوری ای صبا بنشین
چو گرد داد ببادت هوای دل سلمان
برو مگرد دگر گرد این هوا بنشین
***
خجالت دارم از کویت ز بس درد سر آوردن
به پیشانی و روی سخت خاکپایت آزردن
چو مجمر گر برآرم زین درون آتشی دودی
ز روی مرحمت باید مرا دامن بگستردن
ندارم تاب سودای کمند زلف مه رویان
ولی اکنون چه تدبیر است چون افتاده بر گردن
اگر کامم نمی بخشی ز لب باری دمی میده
که از آب حیاتت من هوس دارم دمی خوردن
بده زان راح پرورده بیادش ساقیا جامی
که می خوردن بیاد یار باشد روح پروردن
مرا در مجلست ره نیست یکشب تا درآموزم
ستادن شمع سان برپا برت خدمت بسر کردن
اگر قصد سرم داری نزاعی نیست سلمان را
ولیکن شرم می آید مرا سر پیشت آوردن
***
هر کرا مقصود حسن و عارضست از دلبران
عارضی عشق است آن نتوان نهادن دل بر آن
حسن دریائیست بی پایان و آبش گوهر است
عاشق صاحب نظر دارد مراد از دلبران
دیگرم غیر از تو میل صحبت دیگر نماند
آنکه مشغول تو شد دارد فراغ از دیگران
چون نماید روی زیبا فتنه ها بینی درین
ور گشاید چشم جادو پرده ها یا بی دران
گر بسویش راه بودی هر کسی یکسو شدی
اختلاف قبله ی اسلامیان و کافران
در درون پرده ی وصل تو کس را نیست بار
بر سر کوی تو میگردند سرگردان سران
چاکران و بندگان بسیار داری نیک و بد
گیر سلمان را ز جمع بندگان و چاکران
***
جز بند زلفش ای دل دیوانه جا مکن
بس نازکست جانب رویش رها مکن
از من دلا منال که دادی مرا بدوست
این جور دیده کرد تو بر من جفا مکن
دیدش نخست دیده و رفتی تو بر اثر
خود رفته ای و دیده شکایت ز ما مکن
درد محبتی اگرت در درون بود
زنهار جز بداغ حبیبش دوا مکن
سودای مشگ خالص اگر داری ای صبا
بگذر ز چین زلفش و فکر خطا مکن
یکروز وعده ی بوفائی بده مرا
وانگه چنانکه عادت تست آن وفا مکن
ای دوست هر جفا که تو داری بدست خصم
بر من بکن ولیک ز خویشم جدا مکن
عشاق را کشیدن جور و جفاست خو
سلمان برو بمهر و وفا خوف را مکن
***
نوبهار است ای صنم عیش بهار آغاز کن
ساخت برگ گل صبا برگ صبوحی ساز کن
غنچه ی مستور در بستان ورق را باز کرد
عارفا از نام مستوری ورق را باز کن
گر شرابی میخوری با نرگس مخمور خور
ور حریفی میکنی با بلبل دمساز کن
لاله و نرگس بهم جام صبوحی میکشند
صبح خیزان چمن را مطربا آواز کن
راستی بستان مقام دلنوازست این زمان
خوش مقامی در نوای دلنواز آغاز کن
میدهند آوازه ی گل بلبلان خیز ای صبا
از دهان غنچه رو در گوش ساقی راز کن
باد جان می بازد ای گل در هوایت ور تو نیز
خرده ای داری نثار عاشق جانباز کن
از سر نازست مایل بر لب جو قد سرو
سرو قدا بر لب جو میل سرو ناز کن
باش فارغ بال اگر چون بلبلی ز ارباب مال
مست و عاشق در هوای نوگلی پرواز کن
سوسن آزاده را بگشا زبان در مدح شاه
ور نداری نطق آن با خود مرا انباز کن
***
جان قتیل تست بردارش مکن
چون عزیزش کرده ای خوارش مکن
چشم مستت را ز خواب خوش بمال
فتنه در خواب است بیدارش مکن
زلف را یکبارگی بر بند دست
در ستم با خویشتن یارش مکن
صوفیا صافی کن از غش قلب را
یا دگر سودای بازارش مکن
عاشق خود را چرا رسوا کنی
کشته شد بیچاره بردارش مکن
لاشه ی سلمان ضعیف افتاده است
پیش ازین بر دوش غم بارش مکن
***
قدم خمیده گشت ز بار بلاست این
اشگم روان شدست ز عین عناست این
در خویش ره نداد دلم هیچ صورتی
غیر خیال دوست که گفت آشناست این
عمریست تا نشسته ام ایدوست بر درت
نگذشت در دلت که درین در چراست این
میگفت کان جان تو از لب کنم روا
این خود نکرد جان بلب اندر رواست این
بگذشت دوش بر من و انگشت می نهاد
بر دیده گفتمش صنما بر کجاست این
تهدید می نمود ولی گفت چشم من
دل می برد ز مردم والحق جفاست این
او می کند جفا و من انگشت می نهم
بر حرف عین خویش که عین خطاست این
عهدیست تا نمی شنوم بویت از صبا
از تست یا ز سستی عهد صباست این
میزد غم تو حلقه و در بسته بود دل
جان گفت در مبند که دلدار ماست این
سر در رهش نهادم و گفتم قبول کن
گفتا چه میکنم که محل بلاست این
پرسیده ای که ناله ی سلمانت از چه جاست
آئینه را بخواه و ببین کز کجاست این
***
ای غبار خاک پایت توتیای چشم من
کمترین گردی ز کویت خون بهای چشم من
چشم من جز دیدن رویت ندارد هیچ کار
راستی را روشن و خوبست رای چشم من
مردم چشمی و بی مردم ندارد دیده نور
مردمی فرما و روشن کن سرای چشم من
من ز چشم خود ملولم کاشکی برخاستی
از درت گردی و بنشستی بجای چشم من
هرکجا دردیست باشد در کمین جان ما
هرکجا گردیست گردد در هوای چشم من
تا خیالت آشنای مردم چشم من است
هر شبی در موج خونست آشنای چشم من
میزند چشمم رهی تر آنچنان کاندر عراق
رودها بر بسته اند از پرده های چشم من
گرچه چشمم بسته است اما سرشکم میرود
باز میگوید بمردم ماجرای چشم من
ای صبا گر خاکپای او بدست افتد ترا
ذره ای زان کوش داری از برای چشم من
چشم سلمان را منور کن بنور خود که هست
روی تو آئینه ی گیتی نمای چشم من
***
بیخ عشق تو نشاندند بتا در دل من
تخم مهر تو فشاندند در آب و گل من
تیر مژگان تو از جوشن جان میگذرد
بر دل من مزن ای جان که توئی در دل من
روز دیوان قیامت که منازل بخشند
عرصات سر کوی تو بود منزل من
هر کسی میکند از یار مرادی حاصل
حاصل من غم یارست خوشا حاصل من
نه رفیقست که باری ز دلم برگیرد
نه شفیق است که آسان کند این مشکل من
دوش در بحر غمت غوطه زنان می گفتم
چیست تدبیر من و واقعه ی هائل من
می شنیدم ز لب بحر که سلمان مطلب
راه بیرون شد ازین ورطه ی بی ساحل من
***
خیال خود همه باید ز سر بدر کردن
دگر بعالم سودای او گذر کردن
زمان زمان بجهانی رسیدن از عشقش
و زان جهان بجهانی دگر سفر کردن
بمنزلی که نباشد حبیب اگر باشد
سواد دیده نباید در آن نظر کردن
چو شمع در نظرت هر شبی هوس دارم
بپاستادن و خوش خدمتی بسر کردن
مطولست بغایت حکایت عشقش
نمی توان بعبارات مختصر کردن
فرو مکش سخن موی در میان ای دل
چه لازم است سخن را درازتر کردن
دل مرا که ببوئیست قانع از تو چو مشک
چه باید اینهمه خوناب در جگر کردن
درین هوس که توئی باید اول ای سلمان
هوای دنیی و عقبی ز سر بدر کردن
بیاد جان بتمنای دوست پروردن
ز خاک سر بتماشای دوست بر کردن
***
مسکین تنم ببویت خو کرده است با جان
ور نه به نسبت از تو دورست راه تاجان
حیف آیدم بریدن زلفت که آن دو زلفت
هر مو رگیست کان رگ پیوسته است با جان
بر هر طرف که سروت یکروز می خرامد
میروید از زمین تن میریزد از هوا جان
باد صبا ز کویت جان می برد بدامن
در حیرتم کز انجا چون می برد صبا جان
از شوق وصلت آمد جان عزیز بر لب
گر می شود میسر سهلست کو برآ جان
در گوشهای چشمت جان جای کرد جانا
زیرا نیافت بهتر زان گوشه هیچ جا جان
جان و دلم فتادند اندر محیط عشقت
جان غرقه گشت تا لب آمد بصد بلا جان
در خلوت وصالت سلمان چگونه گنجد
سلمان تنیست و آنجا جای دلست یا جان
***
تا تو دل در بند جان داری و جان در بند تن
چون مراد خویش گیری در کنار خویشتن
خلوت جانان که آنجا بار جان نازنین
در نمی گنجد کجا برتابد آنجا بار تن
سوز او چون شمع در جان گیر و از جان رخ متاب
مهر او چون صبح با خود دار و از خود دم مزن
جان ندارد لذتی بی صحبت جانان ولی
دوست میدارم ببوی وصل یوسف پیرهن
شاهد خلوت نشینم کی براندازد نقاب
تا من و او برنخیزد از میان ما و من
در درون آتشین صد راز دارم سر بمهر
آه دود آلود خواهد گفت یکیک بی سخن
بر گذرگاهی که باد صبح غمازی کند
کاروان مشک را مستور نتوان داشتن
گر در آتش مرغ را بوئی رسیدی از هوا
مرغ بریان طوطی گویا شود برباب زن
ساقی از هستی خرابم کو سراب نیستی
جام مستی درده و بنیاد هستی بر فکن
من نمیخواهم حیات از منت آب خضر
خضر وقتم ساقیست آب حیاتم درد دن
پیش ازینم جای در خمخانها بودی مدام
باز سلمان را گریبان میکشد حب وطن
***
سرکویش هوس داری هوس را پشت پائی زن
دران اندیشه یکرو شو دو عالم را قفائی زن
طریق عشق میپوئی خرد را الوداعی کن
بساط قرب می خواهی بلا را مرحبائی زن
چرا زاهد غمش خواهی که باید خورد آنجا غم
دلا تنها مخور خونرا بزیر لب صلائی زن
ز بازار خرد سودی نخواهی دید جز سودا
بکوی عاشقی در رو در عزلت سرائی زن
صبوح می پرستانست هین ساقی شرابی ده
سماع بینوایانست هان مطرب نوائی زن
مرا تیر تو سخت آید که بر بیگانگان آید
چو زخمی میزنی باری بیا بر آشنائی زن
غمش دریای بی پایان و ما را دستگیری نی
گذشت آب از سر سلمان چه پائی دست و پائی زن
***
خیال یار می بینم ندانم یا وصال است این
وصالش چون منی هرگز کجا بیند خیالست این
خیالش لن ترانی گو تجلی میکند امشب
مرو از جای خویش ایدل که انوار جمالست این
وصال گل پس از سالی زمانی وان زمان نازک
رها کن ماجرا بلبل چه جای قیل و قال است این
دلا گر آرزو داری هوای منصب عالی
ز سرو قامتش مگذر که حد اعتدالست این
طبیب اول نظر میکرد سوی حال بیماران
کنون کز ما نمی پرسد نشان انتقالست این
بدرویشی سری دارم که در پیشت نهم لیکن
سراندر پیش میدارم چه جای انفعالست این
کسی را گر تمنائیست در خاطر که سلمان را
بود جز دوست در خاطر تمنای محالست این
***
دل من تازه میگردد ببوی وصل دلداران
دماغم تازه میدارد نسیم وعده ی یاران
الا ای صبح مشتاقان بگو خورشید خوبان را
که تا کی ذره سان گردند در کویت وفاداران
مرا ای لعبت ساقی ز جام لعل شیرینت
بده جامی که در تلخی سرآمد عمر می خواران
بهشیاران مده می را بمستان ده که در مجلس
قدح خون در جگر دارد مدام از دست هشیاران
صبا از کوی او بوئی بجان ار میدهی اینک
نشسته بر سر راهند جان بر کف خریداران
شبی احوال بیماران بپرس از شمع روشندل
که بیمار است و میسوزد همه شب بهر بیماران
بهر یکموی چون سلمان گرفتاریست دربندت
بگیرد دامنت ترسم شبی آه گرفتاران
***
عشقت بقول مدعی پنهان نشاید داشتن
سرچشمه ی خورشید را نتوان بخاک انباشتن
غم با من و من با غمش خو کرده ایم ای مدعی
لطفی بباید کردنت ما را بهم بگذاشتن
من بر خط سودای او بنهاده ام سر چون قلم
ور زانکه بردارد سرم سر بر نخواهم داشتن
آنرا که باشد سازگار آب و هوای چشم و دل
سودی ندارد در درون تخم محبت کاشتن
اول هر آن نقشی که هست از دل بخوناب جگر
باید فرو شستن دگر نقشی بران بنگاشتن
***
نخواهم از سر کویت بصد چندین جفا رفتن
نشاید شیر مردان را بهر زخمی زجا رفتن
طریق عاشقان دانی درین ره چیست ای سرور
غمش را پیروی کردن بلا را پیشوا رفتن
بساط حضرت جانان بسر باید سپرد ای جان
که جای سرزنش باشد چنان جائی بپا رفتن
مقام کعبه ی وصل تو دور افتاده است از ما
نه ساز رفتنست آنجا مرا نه برگ نا رفتن
زغیرت خانه ی دل را زغیرت کرده ام خالی
که غیرت را نمی زیبد درین خلوتسرا رفتن
ببوی زلف مشکین تو تا جان در تنم باشد
من بیمار میخواهم پی باد صبا رفتن
خیالت تا شناور شد در آب چشم من گوئی
چه واجب آشنائی را چنین در خون ما رفتن
ازین در هیچ نگشاید ترا سلمان همین باید
سر زلفی طلب کردن بلا را پیشوا رفتن
***
مفتاح فتوح از در میخانه طلب کن
کام دو جهان از لب جانانه طلب کن
آن یار که در صومعه جستی و ندیدی
باشد که توان یافت به میخانه طلب کن
مقصود درین ره بتصور نتوان یافت
برخیز و قدم در نه و مردانه طلب کن
عاشق چو مجرد شد و دل داد بدریا
تو در دل دریا رو و دردانه طلب کن
در کوی خرابات گرم تشنه بیابی
رو خون من از ساغر و پیمانه طلب کن
عشاق طریق ورع و زهد چه دانند
زهد و ورع از مردم فرزانه طلب کن
ترک غم و شادی جهان غایت غفلت
سر رشته ی این کار ز دیوانه طلب کن
ای دل تو اگر سوخته ی منزل قربی
پروانه ی این شعله ز پروانه طلب کن
سر سخن عشق تو در سینه ی سلمان
گنجیست نهان گشته ز ویرانه طلب کن
***
چندان فتاد ما را کار از شراب خوردن
کز شوق او ندارم پروای خواب و خوردن
بر یاد روی جانان می میخوریم و الحق
ذوقی تمام دارد بر گل شراب خوردن
ترکان چشم مستت آورده اند رسمی
از خون شراب دادن وز دل کباب خوردن
از مستی صبوحی قطعاً نمیتوانم
یک جام می چو عیسی با آفتاب خوردن
می را حساب فردا خواهند کرد و خواهم
ز امروز تا بفردا می بیحساب خوردن
***
دل بدست خویش زلفت ساخت جای خویشتن
صید سرگردان بدام آمد بپای خویشتن
دیده بی ره ریخت خونم لیک من زین رهگذر
دامن درد آرام اینک خونبهای خویشتن
من سزاوارم بخون دیده ی دل لاجرم
در کنار خویشتن دارم سزای خویشتن
با خیال یار گفتم ترک خود کن در سری
یا خیال یار گنجد یا هوای خویشتن
ای که جان تست دل گر بر دلم رحمی کنی
کرده باشی رحمتی آنگه بجای خویشتن
شمع سان پیشت بخواهم سوخت سر تا پا که من
در فنای خویش می بینم بقای خویشتن
در خطا با خاکپایت خود فروشی کرد مشک
لاجرم آمد سیه رو از خطای خویشتن
درد خود با هر که گفتم گفت اگر دانستمی
چاره ی خود بردمی سلمان دوای خویشتن
***
از آب و گل بدیعست اینصورت آفریدن
نقاش کی تواند نقش تو بر کشیدن
با صد هزار دیده گردون نمیتواند
در آفتاب گردش مثل رخ تو دیدن
تا ز آفتاب رویت یکذره تافت در دل
چون ذره نیست دل را امکان آرمیدن
ای جان و زندگانی چندم بجان رسانی
می بایدت زمانی بر حال ما رسیدن
خواهم بجان ز لعلت بوسی و او نخواهد
نقدی عزیز دادن جنسی گران خریدن
از نوبهار وصلت رنگیم اگر نباشد
فی الجمله از هوایت بوئی توان شنیدن
میخواست خامه دادن در نامه شرح دردم
آغاز کرد دردم خون از قلم چکیدن
ما چون قلم نخواهیم از دوست سر کشیدن
از دوست یک اشارت وز ما بسر دویدن
هر صبح میفرستد سلمان دعای جانت
بر من دعای جانت بر صبحدم دمیدن
***
چو دیده در طلبت واجبست گردیدن
سرشک را بهمه جانبی دوانیدن
صبا ببوی تو چندان دویده بود که دوش
نداشت تا بسحرگه مجال جنبیدن
جمال روی ترا تا بدید دیده ی من
نمی توانم ازین رشک دیده را دیدن
بیاد نام تو خواهیم خرقه کردن چاک
به نیک نامی پیراهنی درانیدن
بهیچ باب ز کوی تو بازگشتن نیست
که نیست کوی ترا راه باز گردیدن
مپیچ سر ز من ای عمر نازنین و بیا
که هست عمر مرا وقت پای پیچیدن
بغیر برگ گلت کان نمی توانم چید
بهیچ روی مرا نیست برگ گل چیدن
همی رسد سخن من بهر که در عالم
ولی سخن که تواند بمن رسانیدن
حدیث خاک درت را ز چشم سلمان پرس
که کار اوست درین باب در چکانیدن
***
دورم از جانان و مسکین آنکه شد مهجور ازو
چون تنی باشد که جانش رفته باشد دور ازو
ذره ی حالم نمیگردد زحال ذره ای
کافتاب عالم آرا باز گیرد نور ازو
کو نسیم صبح کز خاک درش بوئی دهد
بوکه بستانم دمی داد دل رنجور ازو
کی بجوی چشم من باز آید آن آب حیات
تا خراب آباد جان من شود معمور ازو
ای خضر زان چشمه ی نوشین نشانی باز ده
کارزوی شربتی دارد دل مخمور ازو
دل چو رازش گفت با جان من نبودم در میان
در درون او بود و بس شد راز او مشهور ازو
هرچه باداباد خواهم راز دل با باد گفت
همدمست القصه نتوان داشتن مستور ازو
بر بیاض دیده سلمان میکند نقشش سواد
کان چو بگشاید ببارد لؤلوی منثور ازو
***
داشتم روزی دلی بر من بسی بیداد ازو
رفت و جز خون جگر کاری دگر نگشاد ازو
ناله و فریاد من رفت از زمین تا آسمان
ناله از دل میکشم فریاد ازو فریاد ازو
در پی دل چند گردم کاب رویم ریخت دل
دست خواهم شست ازین پس هرچه باداباد ازو
دل زدست دیده خون شد بر رخ زردم فتاد
حال دل دیدی که آخر بر چه وجه افتاد ازو
خانه ی چشمم بدود دل سیه بادا که هست
خانه ی صبر من مسکین خراب آباد ازو
می نشاند باد سرد دل چراغ عمر من
حاصل عمرم نگر چون میرود بر باد ازو
***
باز می افکند آن زلف کمند افکن او
کار آشفته ی ما را همه در گردن او
مکش ای باد صبا دامن گل را که نهاد
کار خود بلبل سودا زده در دامن او
آتش عارض او در دل ما هر روزی
که برآورده برآمد همه پیراهن او
اینکه موئی شده ام در غم آن موی میان
کاش موئی شدمی همچو میان بر تن او
چکنم حال درون عرض که حال دل من
می نماید رخ چون آینه ی روشن او
آهن سرد چه کوبم که دم آتشیم
نکند هیچ اثر در دل چون آهن او
باز برهمزده ی زلف و بهم برزده ای
کار و بار دل مسکین من و مسکن او
رحم کن بر دل سلمان که بتنگ آمده اند
مردم از شیوه ی چشم تو و از شیون او
***
ای سر سودائی من رفته در سودای تو
باد سرتا پای من قربان سرتا پای تو
گر سر من رفت در سودای عشقت گو برو
بر سرم پاینده بادا سایه ی بالای تو
جای سروت در میان جویبار چشم ماست
گرچه مائیم از میان جان و دل جویای تو
گرنه بینم مردم چشم جهان بین را رواست
خود کسی را چون توانم دید من بر جای تو
سرو لافی میزند یعنی که بالای توام
سرو بی برگیست باری تا بود بالای تو
چشم تنگت ترکتاز و حاجبت پیشانیست
چون درآید کس بچشم تنگ ترک آسای تو
رأی من جز بندگی سرو آزاد تو نیست
پس بلند افتاده سلمان راستی را رأی تو
***
با آنکه آبم برده ی یکباره دست از ما مشو
باشد که یکبار دگر باز آید آب ما بجو
تا کی ببوی عنبرین زنجیر زلف سرکشت
آشفته پویم دربدر دیوانه گردم کو بکو
من رند و مست و عاشقم وز زهد و تقوی فارغم
بدگوی را در حق من گوهر چه میخواهی بگو
ای در خم چوگان تو گوی دل صاحبدلان
دل گوی میگردد ترا میلی اگر داری بگو
از موی فرقت تا میان فرقی نباشد در میان
باریک بینی هر دو را گر باز بینی مو بمو
با سرو کردم نسبتت گفتی که ای کوته نظر
گر راست میگوئی چو من رو در چمن سروی بجو
شانه شکسته بسته از زلفت حکایت میکند
آئینه را بردار تا روشن بگوید روبرو
سلمان حریف یار شد وزغیر او بیزار شد
یکدم رها کن مدعی او را بما ما را بدو
***
آخر این چشم جهان بین مرا دور از تو
چند باشد سر سودا زده مهجور از تو
جان شیرین منی تا شده ای دور از من
شمع وار از هوست سوخته ام دور از تو
آرزو میکند ای چشمه ی نوشین حیات
شربتی آب جگر تشنه ی مخمور از تو
بخیالی شده راضی دل مسکین ز وصال
بجوابی شده راضی می مهجور از تو
تو بدین خوبی اگر در چمن خلد آئی
از حیا روی بپوشد چو پری حور از تو
آفتابی تو و دور از تو من از غم چو هلال
بمن آخر ز چه معنی نرسد نور از تو
گر چنین نرگس مست تو به بیند در خواب
چه خجالت که کشد نرگس مخمور از تو
وصل تو از همه سوئی شده مستور از من
سر سلمان بدو عالم شده مشهور از تو
***
گر مطربی رودی زند بی می ندارد آب رو
ور بلبلی عیشی کند بی گل مبادش رنگ و بو
آهنگ نیز چنگ و نی بی می ندارد سوزشی
شیرین حدیثی میکند مطرب شراب تلخ کو
با رود و چنگ و رودزن تا چند سازم ساقیا
آبی ندارد رود او آبیش باز آور بجو
چون دور دور من بود پیمانه ای پر ده بمن
من چون صراحی نیستم کارم بجامی سر فرو
خوردن بکاس و کوزه می باشد طریق صوفیان
رندان درد آشام را پیمانه باید یا سبو
من با می و معشوقه از روز ازل خو کرده ام
آری محالست اینکه من زین باز خواهم کرد خو
در راه او باید شدن گاهی بسر گاهی بپا
سلمان نخواهد شد بسر الا چنین در راه او
***
تا سواد شب نقاب صبح صادق کرده ای
روز را در دامن مشکین شب پرورده ای
ای بسا شبها که با مهرت بروز آورده ام
تا تو بر رغم دلم یکشب بروز آورده ای
مه رخان چین بهندوئیت خطی داده اند
زان سیه کاری که با خورشید رخشان کرده ای
گر چه جان بخشیده ای از پسته ی تنگم ولی
شد ز عناب لبت روشن که خونم خورده ای
مردم چشم جهان بینت اگر خوانم رواست
زانکه در چشم منی وز چشم من در پرده ای
جاودان در بوستان عارضت سرسبز باد
از نبات تازه کز وی آب شکر برده ای
گرد عنبر بر عذار ارغوان افشانده ای
برگ سوسن برکنار نسترن گسترده ای
یا کنار چشمه ی حیوان بمشک آلوده ای
یا غبار درگه صاحب بلب بسپرده ای
***
ای نور دیده بازگو جرمی که از ما دیده ای
ما بی گناه از ما چرا چون بخت برگردیده ای
ای کاش دشمن بود می نی دوست چون بر رغم من
با دشمنان پیوسته ای وز دوستان ببریده ای
بر من نبخشاید دلت یا رب چه سنگین دل بتی
مانا که یا رب یاربم در نیم شب نشنیده ای
از عجز و ضعف و مسکنت در حسن و لطف و نازکی
ما خاک و خاک آستان تو نور و نور دیده ای
از اشک سلمان کرده ای آبی روان وانگه از آن
دامن ز ناز و سرکشی چون نارون پیچیده ای
***
بیمار و برافتاده نفس دوش سحر گه
پیغام تو آورد صبا سلمه الله
چون خاک رهم بود قراری و سکونی
باد آمد و بر بوی توام می برد از ره
باد سحر از بوی تو بخشید مرا جان
بادم بفدای قدم باد سحرگه
ای خیل خیال سر زلفت به شبیخون
بر نیم شبی بر سر من تاخته ناگه
از شرم عذار تو برآورد ورق گل
وز فکر جمال تو فرو رفته بخود مه
بگریست بخون جگر و زار بنالید
در نامه چو شد خامه زحال دلم آگه
حال من شوریده چه محتاج بیانست
رنگ رخ من بین که بیانیست موجه
از خاک رهم خوارتر افتاده بکویت
سلمان نفتادست که برخیزد از این ره
***
لعل را بر آفتاب حسن گویا کرده ای
آفتاب حسن خود یکذره پیدا کرده ای
قفل یاقوت از در درج سخن بگشوده ای
گوهر پاکیزه ی خویش آشکارا کرده ای
در همه عالم نمی گنجی ز فرط کبریا
در دل تنگم نمی دانی که چون جا کرده ای
تا بقصد جان مسکین در میان بستی کمر
صد هزاران جان ز تار موی دروا کرده ای
نکته ای با عاشقان در زیر لب فرموده ای
عالم اموات را در یکدم احیاء کرده ای
بعد ازین گر پیش چشمم برکنار افکنده ای
در میان مردمم چون اشک رسوا کرده ای
گفته ی احوال ما را اشک سلمان فاش کرد
از هوای خویش کن کین شکوه از ما کرده ای
***
سرو سهی که کارش بالا بود همیشه
پیش تو دست برهم برپا بود همیشه
از تنگی دهانت یکذره گفته باشد
هر ذره کو بوصفت گویا بود همیشه
تا شاهد جمالت مستور باشد از من
اشکم میان مردم رسوا بود همیشه
دل در هوای زلفت مجنون بود مسلسل
جان از خیال رویت شیدا بود همیشه
جان دلست کویت زانجا مران بجورش
بگذار تا دل من برجا بود همیشه
انوار عکس رویت در دیده و دل من
چون می در آبگینه پیدا بود همیشه
هر لحظه چشمهایت برهم زنند مجلس
آری میان مستان اینها بود همیشه
آباد چون بماند آندل که در سوادش
از ترکتاز چشمت یغما بود همیشه
آندل که در دو عالم خواهد که با تو باشد
باید که از دو عالم تنها بود همیشه
لطف و عطا و احسان پیوسته از تو آید
جرم و خطا و عصیان از ما بود همیشه
آنکس که از دو زلفت موئی خرد بجانی
زان حلقه حاصل او سودا بود همیشه
تا در کنارم آید یکروز چون تو دردی
از خون کنار سلمان دریا بود همیشه
***
ای پسر نیستی ز هستی به
بت پرستی ز خودپرستی به
چون زخود میرهاندت مستی
هوشیارا ز هوش مستی به
اجل کند پای را دو سه گام
پیشتر رو که پیشدستی به
از بلندی چو بازخواهی گشت
سوی پستی مقام پستی به
در همه حالتی خوش است آری
ذوق مستی بی الستی به
در هوا تیزرو مشو چون برق
که درین ره چو باد سستی به
ره روان را چو ماه در ره مهر
نادرستی ز تندرستی به
ای سرشته زآب گل آگه
نیستی کز فرشته هستی به
***
آوازه ی جمالت تا در جهان فتاده
خلقی بجستجویت سر در جهان نهاده
با باد بوده همره بوی تو در سحرگه
گلها شنیده بویت خود را بباد داده
سودائیان زلفت گرد تو حلقه بسته
شوریدگان مویت بر همدگر فتاده
سودای زهد خشکم برباد داده حاصل
مطرب بزن ترانه ساقی بیار باده
مائیم بسته دل را در لعل دلگشایت
باری بخنده بگشا تا دل شود گشاده
ای شهسوار خوبان وی عین آب حیوان
رحم آر در بیابان بر تشنه ی پیاده
سلمان رخش ببازی شهمات کرده عقلت
باری نگر که دادت باز این حریف ساده
***
صوفی ز سر پیمان شد با سر پیمانه
رخت وبنه از مسجد آورد به میخانه
هر صورت آبادان کز باده شود ویران
معموره ی معنی دان یعنی چه که ویرانه
سودی ندهد توبه زان می که بود باقی
در دور از آن بر ما پیموده به پیمانه
دانی که کند هستی در پایه ی سرمستی
مردی ز سر مستی برخاسته مردانه
در صومعه من صوفی دارم سر می خوردن
واعظ سر خم برکن بر نه سر افسانه
ما را کشش زلفش در حلقه ی میخواران
زنارکشان آورد از گوشه ی کاشانه
با شست سر زلفش صد دل بجوی ارزد
زنهار که نفروشی آن دام بصد دانه
بر هم گسلم هردم از دست تو زنجیری
زنجیر کجا دارد پای من دیوانه
چون شمع سری دارم بر باد هوا رفته
چانی و بخود هیچش پروانه چو پروانه
زاهد بدعا عقبی خواهد دگری دینی
هر یک پی مقصودی سلمان پی جانانه
***
بصنوبر قد دلکشش اگر ای صبا گذری کنی
ز هوای جان حزین من دل خسته را خبری کنی
چون رسی بکعبه ی وصل او بکنی مقام و زگر دره
ز پی دعا نفسی زنی ز سر صفا گذری کنی
اگرت مجال نفس زدن بود از زبان منش بگو
که چه باشد ار بجمالت این شب تیره را سحری کنی
بزیارتی چه بود اگر که بخاک من قدمی نهی
بعیادتی چه زیان دهد که بحال من نظری کنی
سحری وصال تو از خدا بدعای شب طلبیده ام
مگر ای سحر نفسی زنی مگر ای دعا اثری کنی
خجلم که چون برت آورم می لعلگون و کباب دل
اگر از درون خراب من طمعی بما حضری کنی
***
مکن عیب من مسکین اگر عاشق شدم جائی
سر زلف سیه دیدم در افتادم بسودائی
چو آب آشفته میگردم بهر سو تا مگر روزی
سعادت در کنار من نشاند سروبالائی
ملامت گو برو شرمی بدار از من چه میخواهی
ز جان غرقه شده عاجز میان موج و دریائی
نمیداند طبیب ای دل دوای درد عاشق را
ز من بشنو که این حکمت شنیدستم ز دانائی
طریق عشقبازانست پیش دوست جان دادن
بیا ای جان اگر داری سر و برگ تماشائی
مرا جانی و من تا کی توانم زیست دور از تو
تن مسکین من جائی و جان نازنین جائی
چرا امروز کارم را بفردا میدهی وعده
پس امروز پنداری نخواهد بود فردائی
ز زلفت دل طلب دارم مرا گفتا برو سلمان
پریشانم کجا دارم سر هر بی سر و پائی
***
ای در هوای مهرت ذرات کون گردی
وی از صفات چهرت جنات عدن دردی
خورشید با جمالت چون سایه ره نشینی
گردون بجست جویت چون ماه هرزه گردی
چرخ کبود خرقه از رشگ عاشقانست
دامن کشیده در خون هر آفتاب زردی
خاک وجود عالم گر جمله باد گردد
حقا اگر نشیند بر دامن تو گردی
از بادهای لعلت در هر سری خماری
وز فتنه های چشمت در هر طرف نبردی
معشوق در دو عالم چون فرد شد بخوبی
عاشق نخواهد الا از هر دو کون فردی
هر روبهی نشاید در راه عشق رفتن
در راه عشق باید مردی و شیرمردی
سوز تو دارد این سر درد تو دارد این دل
در هر سریست سوزی در هر دلیست دردی
سردست آهم از غم گرمست سینه از دم
سلمان کشید از اینها بسیار گرم و سردی
***
تو که خورشید صفت بر همه کس می تابی
تا چه کردم که چنین روی ز من می تابی
آفتابی شده طالع بحقیقت لیکن
طالع من نگذارد که تو بر من تابی
گر کنم روی سوی قبله بدان شرط کنم
که کند طاق دو ابروی توام محرابی
شمع وار از هوست شب همه شب بیدارم
زرد روئی من و اشک و رخ بی خوابی
چاه سیمین زنخدان تو بی آبم کرد
با من ای چاه زنخ تا بکی این بی آبی
مردم چشم من از حسرت عناب لبت
میکند چهره بخون عنبی عنابی
خنده بر گریه ی سلمان زنی و نیست عجب
زانکه من ابر بهارم تو گل سیرابی
***
هر مختصر چه داند آئین عشقبازی
کی در هوا مگس را باشد مجال بازی
بر یاد یار جان ده کانست زندگانی
در پای او سرافکن کینست سرفرازی
آن شیر دل که خود را در عشق کشت روزی
در دین عشقبازان باشد شهید وغازی
ای کعبه ی حقیقی بنمای ره که ما را
بگرفته رو بکلی زین قبله ی مجازی
زلفش بباد داده سرهای بیقراری
چشمش خراب کرده دلها بترکتازی
عمر منست زلفش می خوانمش همیشه
وان کیست کو نخواهد عمری بدین درازی
گر وصل یار خواهی در باز خویشتن را
سلمان که برنیاید کاری چنین ببازی
***
لعلت نهاد با جان آئین می پرستی
چشمت گرفت در سر سودای خواب مستی
لعل حیات بخشت روح اللهست کرده
در دور چشم مستت احیای می پرستی
پیش از کلاله ات کی در آفتاب گردش
بر روز بوده شب را زور دراز و مستی
گر نیستی دهانت گویا بهستی خود
ما را خبر که دادی از نیستی و هستی
سرو بلندش از من تا برگرفت سایه
چون سایه از بلندی افتاده ام به پستی
شیخم لطیفه گوید مست و خرابی از می
مستم بلی خرابم از باده ی الستی
گر دیگری بعالم سر در نهد بعالم
سلمان تو چون توانی رفتن که پای بستی
***
ای در خم زلف تو تماشاگه جانی
زنجیر سر زلف تو در پای جهانی
دل گوشه ی ابروی تو بگرفت زهی دل
کو گوشه نگیرد ز چنان سخت کمانی
از خال تو بر دیده ی ما هست خیالی
وز مهر تو بر مهره ی ما هست نشانی
ای سرو روان برطرف ما گذری کن
تا جان همه بر پای تو ریزیم روانی
***
سری از سر نه ار با ما سر مهر و وفاداری
بترک سر بگو آنگه بیا گر پای ما داری
بسر باید سپرد این ره تو این صنعت کجا دانی
زجان باید گذشت اول تو این طاقت کجا داری
چو می بر لب رسان جانرا اگر کام از لبم جوئی
چو گل بر باد ده خود را اگر برگ هوا داری
بعهد حسن ما کم جو نشان حسن عهد از ما
برو بلبل چه میجوئی ز گل بوی وفاداری
بپرهیز از هلاک تن بقای جان اگر خواهی
میندیش از سر دار ار سر دارالبقا داری
رخ زرد است و آه سرد و اشک گرم و خون دل
نشان درد مرد ما ازین معنی چها داری
مس زنگار خوردت شد ز تاب مهر رویم زر
تو خود مسکین نمیدانی که با خود کیمیا داری
دل و جان باختن شرطست سلمان در ره جانان
اگر جان و دلی داری بیار آخر چرا داری
***
دل اگر بار کشد بار نگاری باری
ورکسی یار گزیند چو تو یاری باری
بامیدی که گشاید ز تو کاری باری
دست شستیم بهر حال ز کاری باری
بنده ام گر تو بهیچم نشماری مشمار
من که باشم که درآیم بشماری باری
بارها بار غم عشق کشیدیم و هنوز
نکشیدیم چو هجران تو باری باری
گرچه صد بار غمت خاک مرا داد بباد
نیست بر خاطر من از تو غباری باری
گر قرار تو بر آنست که من صبر کنم
از وصال تو مرا نیست قراری باری
تا سر زلف تو دام است زمن لاغرتر
درنیفتاد بدام تو شکاری باری
چون بپرسیدن سلمان ننهادی قدمی
بگذر بر سر خاکش بگذاری باری
***
تا توانی مده از کف ببهار ای ساقی
لب جوی و لب جام و لب یار ای ساقی
نوبهار است و گل و سبزه و ما عمر عزیز
میگذاریم بغفلت مگذار ای ساقی
موسم گل نبود توبه ی عشاق درست
توبه یعنی چه بیا باده بیار ای ساقی
اگر از روز شمار است سخن روز شمار
چو منی را که درآرد بشمار ای ساقی
شاهد و باغ و گل و مل همه خوبند ولی
یار خوش خوشتر ازین هر سه چهار ای ساقی
نوبتی گو که عراقست عراق ای مطلب
نوبتی جو که بهار است بهار ای ساقی
آید از بوی سمن بوی بهشت ای عارف
خیز و از رنگ چمن نقش نگار ای ساقی
جام نوشین تو تا لب می لعل است مدام
میکشد چشم تو ما را بخمار ای ساقی
بی نوایم غزلی نو بنوازم سلمان
در خمارم قدح می زخم آر ای ساقی
***
ترا وقتی رسد صوفی که با جانانه بنشینی
که از سجاده برخیزی و در میخانه بنشینی
گرت با این خرد سودای زلف دوست برخیزد
بپای خود بزنجیرش دوی دیوانه بنشینی
ز باغ او اگر بوئی دماغت تازه گرداند
هوای باغ نگذارد که در کاشانه بنشینی
تو اصلی زاده ی روحی چرا با وصل تن باشی
چرا از خویش بگریزی و با بیگانه بنشینی
ترا چون پر طاؤسان عرشی فرش میگردد
کجا باشد که چون بومان درین ویرانه بنشینی
بیا بر چشم من بنشین جمال روی خود می بین
بدریا درشو ار خواهی که با دردانه بنشینی
گر او چون شمع در کشتن نشاند بر سر پایت
نشان مردی آن باشد که تو مردانه بنشینی
تو خورشیدی کجا شاید که روی از ذره برتابی
تو شمعی خود چرا باید که بی پروانه بنشینی
بفردا دم مده زاهد مرا کافسانه میخوانی
تو با او تا بکی سلمان بدین افسانه بنشینی
***
نه مرد عشق او بودی دلا گفتیم و نشنیدی
طریق عشق ورزیدی و حال خویشتن دیدی
بیفشردی قدم بر کار چون پرگار بسیاری
بکوشیدم که یکباری بگردانم نگردیدی
چو خامه سرزنش کردم ترا از من کشیدی سر
شدی چون نامه سرگردان چو در طومار پیچیدی
چو ساغر دورها کردی وزو یکدم نیاسودی
چو بربط زخمها خوردی وزو یکدم ننالیدی
بجان بودم خریدارت نکردی میل سودایم
بدم بفروختی ما را برو زین به نیرزیدی
خطا کردم نکو کردی هوای روی او ای دل
ز زندان تن سلمان بباغ جان خرامیدی
چو چشم نیم مست او شدی بر نسترن خفتن
چو زلف گل پرست او زدی بر لاله غلطیدی
***
بدرد پرده ی گل چون تو بگلزار آئی
برود سرو ز جا چون تو برفتار آئی
حلقه ی عنبر و بازار گل آشفته شود
تو بدین زلف و رخ ار بر سر بازار آئی
تن بیمار من از پای درآمد چه شود
گر قدم رنجه کنی بر سر بیمار آئی
اگر ای صوفی ازان لب بچشی چاشنئی
جان فشان رقص کنان بر در خمار آئی
دعوی زهد تو آن روز مسلم گردد
که روی بر سر آن کوچه و هشیار آئی
قد و بالای تو را همت والا داند
تو کجا در نظر کوته اغیار آئی
میرود باد صبا با سر زلفت گستاخ
مرو ای باد مبادا که گرفتار آئی
مدعی تا نشوی منکر سلمان که تو نیز
زود باشد که چو من بر سر بازار آئی
***
ای داده درد عشقت ما را ز جان جدائی
مشگل کسی ز دستت یابد بجان رهائی
دل خواست تا برآید با عشق و برنیامد
مردانه رفته باشی با عشق اگر برآئی
در هجر شد ز یادت پیوند با تو ما را
ما با توایم و ما را پیوسته در جدائی
چشمم براه تا کی آید بمن رسولت
ور تو خود آئی آن خود لطفی بود جدائی
در ما بمهربانی بنگر که نور چشمی
برما بشادکامی بگذر که عمر مائی
ما در نمی توانیم آمد بکوی وصلت
غیر از در فقیری یا از در گدائی
دوشم ز بحر وحدت آمد ندا که سلمان
بیخود خرام در ما گر مرد آشنائی
***
قانع شده بودم ز تو عمری بسلامی
یکروز نگفتی که مرا هست غلامی
محروم ز دیدارم و بیخود ز تجلی
وز چون تو کریمی شده قانع بسلامی
گر سر شودم در سر کار تو چو پرگار
بیرون نه نهم با تو من از دایره کامی
تا خال ترا هندوم و زلف ترا صید
آزادم و فارغ ز همه دانه و دامی
چون فاخته بدمهر نباشم که نشینم
هر صبح بشاخی برو هر شام ببامی
آهنگ حجاز ار دگری راست چرا نیست
بیرون زعراق و سر کوی تو مقامی
صد پی چو می از دست تو تا لب برسیدیم
وین طرفه که یکشب نرسیدیم بکامی
دریاب که ایام جوانی و طراوت
اوقات عزیزاند و ندارند دوامی
از هستی سلمان بجز از نام نماندست
سلمان غرض این بود که ماند ز تو نامی
***
ز سودای رخ و زلفش غمی دارم شبان روزی
مرا صبح وصال او نمیگردد شبی روزی
نسیم صبح پیغامی بخورشیدی رسان از ما
که با یاد جمال او شب ما میکند روزی
بجز در سایه ی سروش مبادم هیچ سرسبزی
بجز برخاتم لعلش مبادم هیچ پیروزی
زمجلس شمع را ساقی ببر در گوشه ای بنشان
که امشب ماه خواهد کرد ما را مجلس افروزی
بسوز گریه چون شمعم بخواهد کشت میدانم
بیکدم میتوان کشتن مرا چندین چه میسوزی
اگر زخمی زنی بر من چنانم بر دل آید خوش
که بر گل در سحرگاهان نسیم باد نوروزی
قبای عمر کوتاهست بر بالای امیدم
مگر بارانی وصلی شبی بر دامنش دوزی
چه خواهی کرد سلمان چون بهجران صرف شد عمرت
مگر وصلش بدست آری و زان عمر نواندوزی
***
نصیحت میکند هر دم مرا زاهد بمستوری
برو زاهد تو حال ما نمیدانی و مغروری
خیال چشم مستش را اگر در خواب خوش بینی
عجب دارم که پردازی سر از مستی و مخموری
بدان صورت که من در خواب مستییم عجب باشد
گرم بیدار گرداند صدای نفخه ی صوری
مگو تو حور فردوسی که سر تا پا همه روحی
مگر تو مردم چشمی که سر تا پا همه نوری
بیا جانان دمی بنشین و صحبت را غنیمت دان
که خواهد بود مدتها میان جان و تن دوری
دلی و همتی مردانه باید عشقبازان را
که نتوان کرد شهبازی بپر و بال عصفوری
شب وصلش فراغی از فروغ صبحدم دارد
چه حاجت روز روشن را بنور شمع کافوری
نپرسی هرگزم روزی که آخر چونی ای سلمان
ازین شبهای رنجوری درین شبهای دیجوری
***
مبارک منزلی کانجا فرود آید چو تو ماهی
همایون عرصه ی کارد بسویش رخ چنین شاهی
روان شد موکب جانان چرائی منتظر ای جان
چو خواهی رفت ازین بهتر نخواهی یافت همراهی
مکن عیبم که می کاهم چو ماه از تاب مهر او
که گر ماهی تب هجرش کشد کوهی شود کاهی
مرا نقدی که در وجهم نشیند نیست الا اشک
مرا پیکی که راه آرد بکویش نیست جز آهی
تو آزادی و احوال گرفتاران نمیدانی
دل مسکین من با تست از وی پرس گه گاهی
عزیزی کو نیفتادست در بندی چه میداند
که در کنعان اسیری را چه افتادست در چاهی
من خاکی نه آن گردم که از کوی تو برخیزم
عجب گر چون من از کوی تو برخیزد هواخواهی
چوبادم در پیت پویان من بیمار و می ترسم
مبادا کز منت بر دل نشیند گرد اکراهی
نه تنها من بسودای سر زلفت گرفتارم
که زلفت را بهر شستی چو سلمان است پنجاهی
***
به نیازی که با خدا داری
که دلم پیش ازین نیازاری
من نیازارم ار تو نازاری
من نیاز آرم ار تو ناز آری
دل من برده ای ز دست مده
چه شود گر دلی بدست آری
ای ز زاری عاشقان بیزار
عاشقان چون کنند بیزاری
دارم از بی زری و می ترسم
که کشد بی زری به بیزاری
چاره ی کار من زرست چو نیست
زاریی میکنم بناچاری
بخت خود را بخواب می بینم
کاشکی دیدمی به بیداری
من افتاده بر توانم خاست
از سر جان اگر کنی یاری
ما نیاریم کرد در تو نظر
نظری کن بمن اگر یاری
بوی زلف تو گر مدد ندهد
برنخیزد صبا ز بیماری
بار دل بس نبود سلمانرا
عشق در می خورد بسرباری
***
خورشید رخا سایه ز ما باز گرفتی
وز من نظر مهر و وفا باز گرفتی
آخر چه شد ای برگ گل تازه که دیدار
از بلبل بی برگ و نوا باز گرفتی
وجهی که بدان وجه توان زیست ندارم
چز روی تو آن نیز ز ما باز گرفتی
چون خاک رهم ساختی از خواری و آنگه
پای از سر این بی سر و پا باز گرفتی
گیرم نگرفتی دل بیمار مرا دست
پای از سر بیمار چرا باز گرفتی
در حال گدایان نظری نیست ترا عام
خاص از من درویش گدا باز گرفتی
شهباز دلم باز بقید تو اسیرست
این صید ندانم ز کجا باز گرفتی
دادی دل غارت زدگانرا بکرم باز
تنها دل مسکین مرا باز گرفتی
دود دل سلمان ز نفس راه هوا بست
ای سوخته دل راه هوا باز گرفتی
***
خنک صبا که ز زلفش خلاص یافت بچستی
صبا فدای تو گردم که باز نیک بجستی
غلام قامت آن لعبتم که سرو سهی را
شکست قد بلندش براستی درستی
بیا و عهد ز سر گیر ای نگار اگر چه
هزار عهد به بستی چو زلف و باز شکستی
ز زلف و چشم تو من دوش داشتم گله ای چند
نگفتم و چه بگویم حکایت شب مستی
تو تا حدیث نکردی مرا نگشت محقق
که چون پدید شد از نیستی لطیفه ی هستی
مرا تو عین زلالی ولی گذشته ز فرقی
مرا تو تازه نگاری ولی برفته ز دستی
نبود دیده سزاوار آنکه جای تو باشد
تو لطف کردی و در وی بمردمی به نشستی
ز عهد سست و دل سخت تست ناله ی سلمان
تو نیز خوی فرا کن دلا به سختی و سستی
***
از چنگ فراقم نفسی نیست رهائی
هر روز کشم بار غریبی بجدائی
خون کرد دلم را غم یکروزه فراقش
خوش باش هنوز ای دل سرگشته کجائی
هنگام وداعت سخن این بود که من زود
بازآیم و ترسم بسخن باز نیائی
رفتم که سر از پای کنم در پیت آیم
آن نیز میسر نشد از بی سر و پائی
ای مژده رسان گر ز ره آئی بسلامت
وین منتظران را دهی از بند رهائی
مگذار هوای دل و راه مژه ام را
ضایع که تو پرورده ی این آب و هوائی
گفتند که او با تو نیاید نشنیدم
با آنکه دلم نیز همی داد گوائی
ای مردم چشم ار چه نمی بینمت اما
پیوسته تو در دیده ی غمدیده ی مائی
باری تو جدا نیستی ای دل ز دو زلفش
فرخ که تو در سایه ی اقبال همائی
شد حلقه زنان آه دلم بر در گردون
آه ار تو برین دل در رحمت نگشائی
از ضعف خیالت بسرم راه نیارد
گر ناله ی سلمان نکند راهنمائی
***
بتازیانه ی قهرم بدان سری که برانی
من آن نیم که به پیچم عنان اگر تو برانی
مرا که سر زده همچون قلم برانده ی آخر
هنوز وقت نیامد که همچو نامه بخوانی
بر آتشم بنشاندی هزار بار و چه باشد
که یکنفس بنشینی و آتشم بنشانی
نظر بدیدن روی تو دارم از همه عالم
بیا بیا که ندارم بغیر ازین نگرانی
حدیث زلف و دهان تو جز که با تو بگویم
که قصه ایست مطول حکایتیست نهانی
صبا فدای تو بادم چو بگذری بنگارم
بهر طریق که دانی بهر صفت که توانی
حدیث من که چو زلفش سراسرست پریشان
فرو کشی سرموئی بگوش او برسانی
طبیب درد سر ما مده که علت ما را
علاج درد دل آرد تو این مزاج ندانی
بیاد زلف تو شبهای تیره می گذرانیم
شبی بپرس که سلمان چگونه میگذرانی
***
دلا من قدر وصل او ندانستم تو میدانی
کنون دانستم و سودی نمیدارد پشیمانی
شب وصل تو شد روزی و من قدرش ندانستم
بدشواری توان دانست قدر روز آسانی
ببادی تا که از رویت فتادم دور چون مویت
بسر می آورم دور از تو عمری در پریشانی
بآب دیده هر ساعت نویسم نامه ای لیکن
تو حال ما نمی پرسی و نقش ما نمی خوانی
حدیث کار و بار دل چگویم بارها گفتم
که بدحالست و تو حال دل من نیک میدانی
سر خود را نمیدانم سزای خاک درگاهت
ولیکن کرده ام حاصل من این منصب به پیشانی
***
نمی پرسی ز حال ما نه از ما یاد می آری
عزیز من عزیزان را کسی دارد بدین خواری
دل من کز همه عالم نیازارد بدرگاهت
چنان دل را چنین شاید که بی جرمی بیازاری
دمم دادی که چون چشم خودت داری بنیکوئی
چو چشم خویش میداری مرا لیکن به بیماری
درونی رغبتی داری بآزار درون من
چه خیزد زین درون آخر بغیر از ناله و زاری
بآزار از درم راندی و رفتی از برم اکنون
طمع دارم که بازآئی و ما را نیز باز اری
مرا تو ماه تابانی ولی بر دیگران تابی
مرا تو آب حیوانی اگر چه در دلم ناری
خوشا آنوقت و آن فرصت که من در دولت وصلت
بصبح طلعتت با روز میکردم شب تاری
رفیقان خفته و بیدار شب تا روز بخت من
دریغ آن عهد بیداری که خوابی بود پنداری
میان ما بغیر از من حجابی نیست میدانم
چه باشد گر درآئی وین حجاب از پیش برداری
بزاری و فغان از من چرا بیزار میگردی
دل سلمان تحمل چون تواند کرد بیزاری
***
مسکین دل من گم شد و کردم طلب وی
بردم به کمانخانه ی ابروی تواش پی
خامند کسانی که بداغت نرسیدند
من سوخته ی آنکه بمن کی رسد آن کی
ساقی بسفال کهنم جام جم آور
مطلوب سکندر بدهم در قدح کی
صد بار لب لعل تو جانم بلب آورد
ای دوست بکامم برسان یکدم از آن می
مطرب بزن آن ساز جگرسوز دمادم
ساقی بده آن جام دل افروز پیاپی
در شرح فراق تو سخن را چه دهم بسط
شرط ادب آنست که این نامه کنم طی
بی رویت اگر دیده بخورشید کنم باز
صد بار کند چشم من از شرم رخت خوی
بی بویت اگر بر گذرد باد بهاری
حقا که بود بر دل من سردتر از دی
سلمان ره سوادی تو میرفت غمت گفت
کین راه بپای چو توئی نیست برو هی
***
ساقی ز جام مستی ما را رسان بکامی
تا ما ز کوی هستی بیرون نهیم کامی
هم نیستی که دارد ملک بقا فنائی
هم درد چون ندارد دور دوا دوامی
مائیم و نیم جانی بر کف نهاده بستان
زان می به نیم جانی بفروش نیم جامی
عشاق را مقامی عالیست اندرین ره
مطرب مخالفانرا بنمای از آن مقامی
تا غیر ما نگردد غیر قدح گرانی
تا بر سرم نیاید غیر از شراب جامی
وقتی که شاهدان را پیدا شود وفائی
احوال عاشقان را ممکن بود نظامی
گر باده را نبودی از لعل دوست رنگی
کی داشتی بعالم این حرمت حرامی
میگفت ترک رندی سلمان شنید جانش
ازنی جواب تلخی در شکرین مقامی
***
مائیم بکوی یار دل جوی
دیوانه ی زلف آن پری روی
ماراست بتی که تند خویست
مائیم ولی گرفته آن خوی
چون در دل و چشم ماست جایت
غیر از تو که دید سرو دل جوی
بیمار فتاده ام بکویت
راز دل من فتاده بر کوی
باد آمد و بوی زلفش آورد
دادیم بباد دل بدان بوی
آن موی میان گذشت بر من
آویخته جان ما بیکموی
ای خال تو گوی و زلف چوگان
در دور قمر فکنده ای گوی
سلمان چه نهی بر آب و گل دل
دست از دل و دل ز گل فرو شوی
***
هردم به تیر غمزه دلم را چه میزنی
خود را گذاشتم نه تو خود در دل منی
برهم زدند ابرو و چشم تو وقت من
خود وقت کیست آنکه تو برهم نمیزنی
ای رهروان عشق چو پرگار دورها
گردیده در پی تو به نعلین آهنی
سرتاسر جهان ظلماتست و یک چراغ
مردم نهاده اند همه سر بروشنی
ما و شرابخانه و صوفی و صومعه
او را می طهور و مرا دردی دنی
با من سخن مگو غرض دلخوشیم نیست
بر ریش تازه ام نمکی می پراکنی
امروز خاکپای سگ دوست آنکسی است
کو کرد در جهان سری و دوش و گردنی
ای باد اگر رهت ندهد پرده دارد دوست
خود را چو آفتاب ز روزن درافکنی
گوئی که ای چو آب حیاتت بعینه
پاکیزگی و خوی خوش و پاک دامنی
تو سرو سربلندی و چون سایه کار من
افتادگی و مسکنت است و فروتنی
سلمان تو در درون بهوای صنوبرش
غم را چه می نشانی و جانرا چه میکنی
***
دلا راه هوا خالی نخواهد بود از گردی
قدم مردانه نه کانجا بگردی میرود مردی
خبر داری که درد او برآوردست گرد از من
نماندست از من خاکی بغیر از درد او گردی
چو گردم در هوا گردان ولیکن بر دلش هرگز
نمی آیم رها کن تا نیاید بر دلش گردی
دمی لعل می اش خوردیم و زاهد کرد منع ما
نکردی منع ما زاهد اگر زین می دمی خوردی
گهی بر آب باید زد درین ره گاه بر آتش
بباید خو فرا کردن بهر گرمی و هر سردی
نه هر رعنا وشی باشد حریف مرد درد او
بباید عاشق جانان درون درد پروردی
زآب دیده ی سلمان نهال حسن می بالد
سحابی تا نمیگرید نمی خندد رخ وردی
***
جان ندارد بی لب شیرین جانان لذتی
بی عزیزان نیست عمر نازنین را عزتی
بر سر من کس نمی آید بپرسش جز خیال
جز خیالش کس ندارد بر سر من منتی
شربت قند لبش میسازد این بیمار را
گو لب او تا مرا از قند سازد شربتی
از غم تنهائی آمد جان شیرین نزد لب
تا بیادش هر دو میدارند با هم صحبتی
حسرتی دارم که بینم بار دیگر روی یار
گر درین حسرت بمیرم دور ازو واحسرتی
در درون دارم خروشی ای طبیبان پرسشی
در سفر دارم عزیزی ای عزیزان همتی
آن همایون عید من یکروز خواهد کرد عود
جات کنم قربان گرم روزی شود این دولتی
می فرستم جان بپیشش کاشکی این جان من
داشتی در حلقه ی زلفش بموئی قیمتی
غیبتی کردند بدگویان بباطن زین جهت
یک دو روزی کرد ازو سلمان بظاهر غیبتی
***
رسولا خدا را بجائی که دانی
چه باشد گر از من دعائی رسانی
نه کار رسول است رفتن بکویش
نسیما تو برخیز اگر می توانی
مرا نیم جانی است بردار با خود
بکویش رسان ور کند جان گرانی
هماندم بزلفش برافشان و بازآ
مبادا که آنجا بجان باز مانی
زخاک ره او بدست آر گردی
زگرد ره آور بمن ارمغانی
فروکش ز زلفش کلامی مسلسل
بگو از دهانش حدیث نهانی
رها کرده ای طره اش را پریشان
زاحوال او شمه ای باز دانی
از آن چشم خوش خفته اش باز پرسی
که چونی ز بیماری و ناتوانی
صبا سست می جنبی آخر چنان رو
که با ناله ی من کنی همعنانی
بزیر لب این نکته را از زبانم
بگوئی که ای مایه ی شادمانی
تو دوری و من از فراق تو زنده
زهی سست عهدی زهی سخت جانی
بامید وصل توام زنده لیکن
کسی را مبادا چنین زندگانی
بیاد رخت می خورد دیده هر دم
ز جام زجاجی مئی ارغوانی
دلی پر سخن دارم و مهر بر لب
چو نامه چه باشد مرا اگر تو خوانی
گدای توام گر نرانی ز پیشم
زهی پادشاهی زهی کامرانی
نه آنم که برتابم از تو عنان را
ازین در گرم صدره از پیش رانی
برآنم که در خدمتت بگذرانم
دو روزی که باقیست زین عمر فانی
درخت صنوبر خرام تو بادا
پو سرو ایمن از تند باد خزانی
***
سوز تو کجا گیرد در خرمن هر خامی
مرغ تو فرو ناید ای دوست بهر بامی
دریای می عشقت در کاسه ی سر دارم
مرد سره باید کو زین کاسه کشد جامی
مرد ره سودایت صاحب قدمی باید
کان بادیه را نتوان پیمود بهر کامی
بد نام ابد کردم خود را و نمیدانم
در نامه ی اهل دل نیکوتر ازین نامی
از عشق تو زاهد را دم گرم نخواهد شد
زیرا که بدان آتش هرگز نرسد خامی
دیوانه دلی دارم کارام نمی گیرد
جز بر در خماری یا پیش دلارامی
از تو نظری سلمان میدارد و می شاید
درویشی اگر خواهد از پادشه انعامی
***
رفتی از دست من ای یار و نه آن شهبازی
که بدست آورمت باز ببازی بازی
بر تو چون آب من ای سرو روان می پاشم
چه شود سایه اگر بر سر من اندازی
همه آنی همه حسنی همه لطفی همه ناز
بچنان حسن و لطافت سزدت گر نازی
دل و جان دادم و جان نیز فدایت کنمت
چون کنم چون تو بدین هیچ نمی پردازی
گفته ی کار تو می سازم اگر خواهی ساخت
زانتظارم بچه می سوزی و کی می سازی
سوخت چون عود مرا عشق و بر آن میپوشم
دامن از دود درونم نکند غمازی
پرده ی دل ز هوا می درد و کی ماند
غنچه مستور که با باد کند همرازی
درم خالص قلبم نکند میل خلاص
گر تو در بوته ی غم دمبدمش بگدازی
پرده بردار ز رخ تا پس از این به سلمان
زاهد پرده نشین را نرسد طنازی
***
می آئی و دمی دو سه در کار میکنی
ما را بدام خویش گرفتار میکنی
دین میخری بعشوه و دل میبری ز دست
آری تو زین معامله بسیار میکنی
هردم هزار بی سر و پا را چو زلف خویش
برمی کشی و باز نگونسار می کنی
دارم دلی خراب بغایت ضعیف و تو
هرجا غمیست بر دل من بار میکنی
از خواب آن دو چشم گران خواب را ممال
زنهار فتنه را بچه بیدار میکنی
در حلقه های زلف خود آتش فروختی
وین از برای گرمی بازار میکنی
زان خط که گرد دایره ی روی میکشی
روز سفید ما چو شب تار میکنی
من پرده بر سراسر عشق تو می کشم
لیکن تو هتک پرده ی اسرار میکنی
سلمان چو آفتاب بکویش برآ چرا
چون سایه سجده ی پس دیوار میکنی
***
باز آ که بی حضورت خوش نیست زندگانی
دور از تو می گذارم عمری چنانکه دانی
من آمدن بپیشت دانی نمی توانم
اما اگر تو آئی دانم که میتوانی
از عمر ذوق دیدم وقتی که با تو بودم
ذوقی چنان ندارد بیدوست زندگانی
چون مجمر از فراقت دارم دلی پر آتش
دودم بسر درآید زین آتش نهانی
از درد درد خویشم یکدم مدار خالی
کانست عاشقانرا اسباب کامرانی
عهد جوانی من بگذشت در فراقت
باز آی تا بوصلت باز آیدم جوانی
در بزم عشق او جان باشد که خوش برآید
وز زانچه خوش نیاید خوش باشد از گرانی
گرچه ز من ملول است روزی صبا چنان کن
کین نامه هرچه بادا بادا بدو رسانی
گوئی چو نامه سلمان می پیچد از فراقت
در خویشتن چه باشد باری گرش بخوانی
***
در خیل تو گشتیم بسی وز همه بابی
کردیم سئوال و نشنیدیم جوابی
خوردیم بسی خون و ندیدیم کسی را
جز دیده که ما را مددی کرد به آبی
من نگذرم از خاک درت خاک من اینجاست
ای عمر تو بگذر اگرت هست شتابی
در شرح فراقت چه نویسم که نگنجد
شرح غم هجران تو در هیچ کتابی
در خواب خیال تو هوس دارم و کو خواب
ای بخت شبی بخش بمن یک شبه خوابی
جان خواست که در لطف بشکل تو در آید
همرنگی طاوس طلب کرد غرابی
دی مدعیی دعوت من کرد که سلمان
تا کی ز خرابات چه آید ز خرابی
***
چه می بری دل ما چون نگه نمیداری
چه دلبری که نمی آید از تو دلداری
چرا چو نافه ی آهو بریده ای از من
چرا چو مشک مرا میدهی جگرخواری
بآه و ناله و زاری زمن مشو بیزار
مکن که ما نتوانیم کرد بیزاری
بسوی من گذری کن که جز غریبی و عشق
دو حالتیست مرا بی کسی و بیماری
بکویت آمدن ای یار ما نمی یاریم
تو یاریی کن و بگذر بما اگر یادی
بچشم من لبت آموخت گوهر افشانی
چنانکه داد بلعل لبت شکرباری
سزد که در سر کارم کنی دمی چون صبح
مگر بروز سفید آید این شب تاری
صباست قاصد سلمان به پیش دوست دریغ
که در صباست گران خیزی و سبکباری
***
چشم داریم که دلبستگئی بنمائی
دل ما راست فرو بستگئی بگشائی
تو کجائی که منت هیچ نمی بینم باز
باز هرجا که نظر می کنمت آنجائی
دل فرزانه ی من تا سر زلف تو بدید
سر برآورد بآشفتگی و شیدائی
این چه چشم است که رفتی و نمی آئی باز
عمر باز آیدم ای یار اگر باز آئی
نتوانم نظر از زلف تو بربست که هست
چشم بیمار مرا عادت شب پیمائی
گو مینداز نظر بر رخ محبوب دگر
آنکه چون چشم منش نیست دل دریائی
تو مرا آینه ی جانی و در عین صفا
بمن ای آینه روی از چه سبب ننمائی
ای تو با جمله و تنها زمنی فی الجمله
نور چشم منی و جان دل تنهائی
زلف را گوی که در گردن من دست مکش
این بست نیست که سر در قدمم می سائی
پخت سودای سر زلف تو سلمان عمری
لاجرم گشت بهم برزده و سودائی
***
ترک من می آئی و دلها به یغما می بری
روی پنهان میکنی وین آشکارا می بری
دی دل من برده ای امروز دین اکنون مرا
نیم جانی مانده است آن نیز فردا می بری
وانچه گفتی بود بالایش مرا ای دل منت
منکرم زیرا که بس خود را ببالا می بری
کفر زلفت را بدین من میخرم زلفت بدین
سر فرو می آورد لیکن تو در پا می بری
من نمیدانم کزین دل بردنت مقصود چیست
بارها گفتی نخواهم برد اما می بری
چند گوئی یکزمان آرام گیر و صبر کن
چون کنم کارام و صبر و طاقت از ما می بری
من چو وامق یافتم در پرده سودایت روان
زین روان بازی چه سودم چو تو عذرا می بری
هیچ عاقل بر سر کویت بپای خود نرفت
زلف می آری بصد زنجیرش آنجا می بری
***
گر از دور الستت هست جامی باقی ای ساقی
بیا بشکن که مخمورم خمارم زان می باقی
من از عشق تو مخمورم بگو آخر چه تدبیرم
که زد بار غمم بر دل نه تریاقیست نه راقی
ز تاب لعل آب می فکندی آتشی در ما
تو در ما آخر این آتش چرا افکندی ای ساقی
بدردی کن دوای من که بیماران عشقت را
کند درد تو درمانی کند زهر تو تریاقی
ز شرح شوق دیدارت چو قاصر شد زبان من
قلم را بر تراشیدم که گوید حال مشتاقی
من از شوق تو چون پروانه میسوزم چرا یک شب
دلت بر من نمی سوزد چو آخر شمع عشاقی
تو داری طاق ابروئی که جفتش نیست در عالم
توئی آنکس که در عالم بجفت ابروان طاقی
نکوروئی و بدخوئی رفیقانند و من باری
ترا چندانکه می بینم سرا پا حسن اخلاقی
ز مهر روی او عمریست تا دم میزنی سلمان
بمهرش صادقی چون صبح از آن مشهور آفاقی
***
ای مه برآ شبی خوش ناز و عتیب تا کی
وی گل نقاب بگشا شرم و حجیب تا کی
مائیم تشنه و تو عین الحیات مائی
همچون سراب ما را دادن فریب تا کی
دل خواست از تو چیزی فرموده ای که صبری
جانم رسید بر لب صبر و شکیب تا کی
ای شهسوار خوبان یکدم بمن فرود آی
بردن عنان ز دستم پا در رکیب تا کی
در جست و جوی وصلت ما را چو آب و آتش
گه بر فراز رفتن گه در نشیب تا کی
خواهند باز دیدن یکروز هم حسابی
از بیدلان ستاندن دل بیحساب تا کی
خوفم مده که سلمان از غم ترا بسوزم
پروانه را از آتش دادن نهیب تا کی
***
از میوه ی رسیده ز بستان کیستی
وی آیت نو آمده در شأن کیستی
جانها گرفته اند ترا در میان چو شمع
جانم فدا تو شمع شبستان کیستی
هرکس ببوی وصل تو دارد دل کباب
معلوم یست خود که تو مهمان کیستی
جانها بغم فرو شده اندر هوای تو
باری تو خوش برآمده ی جان کیستی
آن توایم ما همه بگذر این همه
با این همه بگو که تو خود آن کیستی
سلمان مشو ز جمع پریشان و جمع باش
اول نگاه کن که پریشان کیستی
***
گلرخا برخیز و بنشان سرو بر اطراف جوی
روی بنما و رخ گل را بخون دل بشوی
سایه را گو با رخ من در قفای خود مرو
سرو را گو با قد من بر کنار جو مروی
بلبل ار گل را تقاضا میکند عیبش مکن
اینچنین وجهی کجا حاصل شود بی گفتگوی
دامن افشان خیز و یکساعت چمان شو در چمن
تا برافشاند چو گل دامن بهار از رنگ و بوی
ظاهر ار گردیده بودی گوی سیمین غبغبت
کم زدی گوی بلاغت زاهد بسیار گوی
شانه سانم در سر سودای زلفت کرده سر
نیستم آئینه آئین کو کند خدمت بروی
***
تو در خواب خوشی احوال بیداری چه میدانی
تو در آسایشی تیمار بیماری چه میدانی
تو هرگز خود نکردی روز یکشب با خیال ما
طریق شب روی و رسم عیاری چه میدانی
نداری جز دل آزاری و ناز و دلبری کاری
تو غمخواری و دلجوئی و دلداری چه میدانی
برو زاهد چه پرهیزی زناز و شیوه ی چشمش
بپرس این شیوه از مستان تو هشیاری چه میدانی
دلاگفتم غم خود خور که کار از دست شد بیرون
ترا غم خوردنست ای دل تو غمخواری چه میدانی
***
صنما مرده ی آنم که تو جانم باشی
میدهم جان که دگر جان جهانم باشی
روز عمر من مسکین بشب آمد تا تو
روشنائی دل و شمع روانم باشی
بار گردون و غم هر دو جهان بر دل من
نه گران باشد اگر تو نگرانم باشی
گر بسودای توام عمر زیانست چه غم
سودم این پس که تو خرم بزیانم باشی
تو سرا پا همه آنی و همه آن تواند
غرض من همگی آن که تو آنم باشی
من نهان درد دلی دارم و آندل بر تست
ظاهراً با خبر از درد نهانم باشی
جان برون کرده ام از دل همگی داده بتو
جای دل با تو بجان دل و جانم باشی
چون در اندیشه روم گرد درونم گردی
چون درآیم به سخن ورد زبانم باشی
در معانی صفات تو چه گوید سلمان
هر چه گویم تو منزه ز بیانم باشی
***
کشید کار ز تنهائیم بشیدائی
ندانم این همه غم چون کشم بتنهائی
ز بسکه داد قلم شرح سرنوشت فراق
ز سرنوشت قلم نامه گشت شیدائی
مرا تو عمر عزیزی که رفته ای ز برم
چه خوش بود اگر ای عمر رفته باز آئی
زبان کشاده کمر بسته ایم تا چو قلم
بسر کنیم هر آن خدمتی که فرمائی
باحتیاط گذر بر سواد دیده ی من
چنانچه گوشه ی دامن بخون نیالائی
چه مرد عشق توام من درین طریق که عقل
درآمدست بسر با وجود دانائی
درم گشای که امید بسته ام در تو
در امید که بگشاید ار تو نگشائی
***
تو شمع مجلس انسی و از صفا همه روئی
سر از برای چه تابی ز ما نهان بچه روئی
هزار دیده چو پروانه بر جمال تو عاشق
غلام دولت آنم که شمع مجلس اوئی
گل جمال تو خواهم همیشه تازه و خندان
که باشد آنکه نخواهد بجان خویش بگوئی
منم زشوق تو دیوانه تا تو سلسله زلفی
شدم ببوی تو دیوانه تا تو غالیه موئی
دمید گل که منم روی باغ حسن تو روئی
که با رخم بچه آب و کدام حسن تو گفتی
بگرد کوی تو گردد همیشه اشک روانم
ازو بپرس که آخر تو زین حدیقه چه جوئی
بکنه دائره ی روی او کجا رسی ای دل
هزار دور چو پرگار اگر بفرق بپوئی
ز درد دردش اگر جرعه ای رسد بتو سلمان
ز عین کوثر و آبحیات دست بشوئی
***
مه گر از روی تواضع ننهد پیشانی
پیش روی تو زهی روی زهی پیشانی
همه خواهند ترا تا تو گرامی خواهی
همه خوانند ترا تا تو گرامی خوانی
زان غمت یاد نیاید که منم درخور غم
زان عزیز است مرا جان که توام در جانی
سرمگردان زمن آخر که همه عمر عزیز
خود بپایان نتوان برد بسرگردانی
رفت در حلقه ی زلف تو بموئی صد دل
دل بخود رفت از آنست بدین ارزانی
ساقیا نوبت آنست که از دست خودم
بدهی جامی و از دست خودم بستانی
گفت درد دل خود می طلبم چون طلبم
که دلم با تو و من بیخودم از حیرانی
بادپایان سخن را تو سواری سلمان
آفرین بر سخنت باد که خوش میرانی
***
جز باد همدمی نه که با او زنم دمی
جز باده مونسی نه که از دل برد غمی
جز دیده کو بخون رخ ما سرخ می کند
در کار ما نکرد کس از مردمی دمی
دریای عشق در دل ما جوش می زند
زانجا سحاب دیده ی ما می کشد نمی
سرمشت عشق را ز دو عالم فراغتیست
زیرا که دارد او بسر خویش عالمی
زان پیش روی بردر او داشتم که داشت
روی زمین غباری و پشت فلک خمی
سلمان مگوی راز دل الا بخود که هست
در زیر پرده ی فلک امروز محرمی
***
همرنگ رویش در چمن گل یاسمن گردیدمی
دایم ببویش چون صبا گرد چمن گردیدمی
این گل بدامن چیدنم باشد ز شوق عارضت
کوخاری از باغ تو تا دامن ز گل برچیدمی
در حلقه ی سودای او مردی بگردی میرود
من نیز سودا میکنم باری بدان ارزیدمی
هرکس شفاعت میکند برمن که نشنیدی سخن
گرمن سخن بشنیدمی چندین سخن نشنیدمی
چون او نمی آید شبی در سر بپرسیدن مرا
ای کاش خوابی آمدی تا من بخوابش دیدمی
لب بر لب من می نهد چون نی دم من میدهد
گر دم ندادی هر دمم چندین چرا نالیدمی
بوسیدن از جام لبش گر نیست روزی کاشکی
چون جرعه افتادی که من خاکدرش بوسیدمی
سودای پنهانم قلم کرد آشکارا چون کنم
ای کاش مقدورم شدی کاتش به نی پوشیدمی
سلمان خیال روی او چون نامه دارد در درون
گر نیستی در خویشتن چندین چرا پیچیدمی
***
ترجیعات وترکیبات
***
در منقبت
حضرت رسالت پناه صلی الله علیه و آله و سلم
ای ذروه ی لامکان مکانت
معراج ملائک آستانت
سلطانی و عرش تکیه گاهت
خورشیدی و ابر سایه بانت
طاقیست فلک ز بارگاهت
مرغیست ملک ز آشیانت
کوثر عرقیست از جبینت
طوبی ورقی ز بوستانت
هرچند که پرورید تقدیر
در دامن آخرالزمانت
فرزند نخست فطرتی تو
طفلیست طفیل آسمانت
آن قرطه ی مه که چارده شب
خوردوخت شکافت یک بنانت
تو خانه ی شرع را چراغی
عالم همه روشن از زبانت
تو گنج دو عالمی از آن روی
کردند بخاکدر نهانت
از تست صلات در حق ما
وز ما صلوات بر روانت
یا قوم علی النبی صلوا
توبوا و تضرعوا و ذلوا
***
بابای شفیق هر دو عالم
فرزند خلف ترین آدم
او خاتم انبیاست زان سنگ
بر سینه به بست همچو خاتم
ای پیرو تو کلیم عمران
وی پیش روت مسیح مریم
در ذیل محمدی زد این دست
از دولت احمدی زد آن دم
زین شد دم آن چنان مبارک
زان شد کف این چنین مکرم
از عیسی مریمی مؤخر
بر عالم و آدمی مقدم
سلطان دو عالمی و هستت
ملک ازل و ابد مسلم
باغیست فضای کبریایت
بیرون ز ریاض سبز طارم
از هر ورقش چو طاق خضرا
آویخته صد هزار شبنم
عقلی تو بلی ولی مصور
روحی تو بلی ولی مجسم
ای نام تو بر زمین محمد
خوانند بر آسمانت احمد
***
تو بحری و هر دو کون خاشاک
خاشاک درون بحر حاشاک
زد معجزه ات شب ولادت
بر طاق سرای کسروی چاک
رفت آتش کفر پارس بر باد
شد آب سیاه ساده در خاک
در دیده ی همتت نیامد
دریای جهان به نیم خاشاک
تو بحر حقیقتی از آنروی
داری لب خشک و چشم نمناک
با سیر براق تو چو صخره
سنگین شده پای برق چالاک
از طبع تو زاده است دریا
وز نسبت تست گوهرش پاک
این دلق هزار میخ نه تو
پوشیده بخانقاهت افلاک
مردود تو شده نبیره ی رز
زانست سرشک دیده ی تاک
قطب شش و هفت و سیصد اخیار
گردون دو شش مه ده و چار
***
ای سدره ستون بارگاهت
کونین غبار خاک راهت
کردی نه و هفت و چار را ترک
زانروز که فقر شد کلاهت
نه چرخ هزار دانه گردان
در حلقه ی ذکر خانقاهت
مهر و فلک است از برایت
ملک و ملک است در پناهت
در چشم محققان خیالیست
نقش دو جهان ز کارگاهت
از منزلتت سپهر نازل
وز مسکین تست اوج جاهت
ترکان سفید روی بلغار
هندوی دو نرگس سیاهت
ذی اجنحه لشگر جناحت
قلب فقرا بود سپاهت
ما مجرم و عاصییم و داریم
امید بلطف عذر خواهت
با آنکه هزار کوه کاهیست
با صرصر قهر کوه کاهت
سلطان رسل سراج ملت
هادی سبل شفیع امت
***
ای مثل تو دیدها ندیده
نا دیده کسی و نا شنیده
تا حشر یکی که مثل او نیست
مثل تو یکی نیافریده
در عین سپیدی و سیاهی
ذات تو خرد چو نور دیده
قهر تو حجاب عنکبوتی
بر دیده ی دشمنان تنیده
گیتی که نیافت سایه ات را
در سایه ی تست پروریده
روزی که شرار شرک اشراک
هردم ز سر سنان جهیده
وآنجا که ز کیش مارهستت
مرغان جهاد بر پریده
هردم مدد سپاه نصرت
از ینصرک اللهت رسیده
آن از کرم تو دیده حیه
کانگشت ز حیرتش گزیده
با آنکه کنیزکانت حوراند
از بندگی تو در قصوراند
***
با آنکه تراست سدره منزل
با قدر تو منزلیست نازل
عالم همه حق تست و هر چیز
کان حق تو نیست هست باطل
آنجا که براق عزم راندی
افتاده خر مسیح در گل
دین تو بقوت نبوت
ذات تو به معجز و دلائل
برکنده ز جای کفر چنبر
وافکنده بچاه سحر بابل
آن بحر حقیقتی که آن را
نه قعر پدید شد نه ساحل
ماهیست رخت که نیستش نقص
سرویست قدت که نیستش ظل
در ملک تو صد چو مصر جامع
در کوی تو صد چو نیل سایل
در ملک قلوب مشرکان رمح
از کد یمین تست عامل
از باد هوا عیان نه شد گل
گشت از عرق جبینت حاصل
ای بر خردت هزار ترجیح
در دست تو سنگ کرده تسبیح
***
ای خوانده حبیب خود خدایت
ملک ملک و فلک برایت
اول علمی کز آفرینش
افراشت نبود جز لوایت
ای هفت فلک برسم در خواه
حلقه شده بر در سرایت
تو دیده ی فطرتی ازان شد
در پرده ی عنکبوت جایت
تو نافه ی مشکی آفریده
بی آهو و بیخطا خدایت
آراسته سدره از وجودت
بر خواسته صخره در هوایت
شد قرص جوت خورش اگرچه
قرص مه و خور نشد خورایت
ما را چه مجال نطق باشد
جائی که خدا کند ثنایت
با آنکه عطارد است محروم
از خط بنان بحر زایت
یک خوشه فلک بتوشه دادش
وان نیز ز خرمن عطایت
سکان سرادقات عزت
محتاج شفاعت و دعایت
هندوی تو چون بلال کیوان
سلمانت غلام فارسی خوان
***
ادریس که بر سما رسیده
از رهگذر شما رسیده
در شارع معجزات عیسی
جان داده و در تو نارسیده
از ناف زمین نسیم مشکت
بر خواسته تا خطا رسیده
مرغی که نرفت از آشیانت
پیداست که تا کجا رسیده
از تذکره ی رسالت تست
یک رقعه بانبیا رسیده
وز مملکت ولایت تست
یک بقعه باولیا رسیده
بر خلق شده حطام دنیا
مقسوم بتو بلا رسیده
در منزل قرب تو ملایک
از رهگذر دعا رسیده
تا مدح تو صدهزار طوراست
ز آنجا که خیال ما رسیده
جسته ملکت مقام ادنی
از سدره گذشته نا رسیده
رخسار تو و مه ده و چار
سیبی است دونیم کرده انگار
***
رضوان جنان سرای دارت
جبریل امین امیر بارت
کرده سر آسمان متوج
یمن قدم بزرگوارت
باقیست علی ولی عهدت
او بوده وصی حق گذارت
داری دو گهر که گوش عرش است
آراسته زان دو گوشوارت
این گل عرقیست از تو مانده
بر روی زمین بیادگارت
سردار رسل امام کونین
سلطان سریر قاب قوسین
***
عمری بزدیم دست و پائی
در بحر هوای آشنائی
چون بر درت آمدیم امروز
داریم امید مرحبائی
ای گل چه شود گر از تو یابد
این بلبل بینوا نوائی
از سفره ی رحمت تو گردد
خرم بنواله ای گدائی
از کوی نجات ناامیدی
وز راه فتاده مبتلائی
بیمار و هوا رسیدگانیم
بخش از شفتین ما شفائی
در ماه شدیم و هیچ جانیست
غیر از تو رجا و ملتجائی
آورده و این نثار دارم
درخواست ز حضرتت دعائی
ما بر سفریم بهر زاری
خواهیم ز درگهت عطائی
هر چند که ما گناه کاریم
امید شفاعت تو داریم
***
در منقبت حضرت امیرالمؤمنین علیه الصلوة والسلام
ای زمینت آسمان عالم بالا شده
در هوایت آسمان چون ذره اندر واشده
طاق محراب تو رشک قاب قوسین آمده
نور ماه قبه ات بر قرب او ادانی شده
در فضای پیشگاهت عقل و دین جا یافته
در هوای بارگاهت جان و دل والا شده
باد صحنت خاک غیرت بر رخ جنت زده
گرد فرشت آبروی عنبر سارا شده
سده ات هر سالکان را بیت معمور آمده
حلقه ات فردوسیان را عروة الوثقی شده
هرکجا در باب فضلت عقل فصلی خوانده است
انس و جان گویای آمنا و صدقنا شده
گر تو دریائی چه داری ابر رحمت در کنار
ور توکانی کی بود کان معدن دریا شده
لطف حق و نور رحمت در دلت جا یافته
آفتاب و آسمانی در دلت پیدا شده
آفتاب کبریا دریای در لافتی
فخر آل مصطفی مخصوص نص هل اتی
***
آنکه چوگان مروت در کف احسان اوست
لاجرم کوی فتوت در خم چوگان اوست
شرع بر مسند نشسته عقل تمکین یافته
جهل دست و پا شکسته فتنه در زندان اوست
باب شهر علم میخوانندش اما نزد عقل
عالم علم اوست کو چون عالم عقل آن اوست
هرکجا در علم وحدانیت او خلوت کند
آستانش لامکان روح الامین دربان اوست
با همه رفعت که دارد آسمان چون بنگری
گوشه ای از گوشهای گوشه ی ایوان اوست
لحمک لحمی نیش گفت و بر تصدیق آن
قل تعالو ندع ازحق منزل اندر شأن اوست
خاطر ما وصف ذاتش چون تواند کرد چون
ناطقه مدهوش و دل سرگشته جان حیران اوست
آنکه ذات او مقدم بر وجود عالم است
بهر ایجاد وجود او وجود آدم است
***
ای برابر کرده ایزد با خلیلت در وفا
آیت یوفون بالنذر است بر قولم گوا
بوده با ایوب همبر در ره صبر و شکیب
گشته با جبریل همره در ره خوف و رجا
نوح را در شکر اگر عبدالشکورا گفت گفت
از برایت سعیکم مشکور اندر هل اتی
ور سلیمان خلعت ملکا عظیما یافت یافت
آیت ملکا کبیرا خلعت تست از خدا
ور بطاعت گفت عیسی را و اوصانی الصلوة
در یقیمون الصلوة آمد ترا از حق ندا
ور بعزت مصطفی را در مع الله برکشید
گشت منزل بهر اعزاز تو نص انما
میکنم اقرار و دارم اعتقاد آنکه نیست
در ره دین رهبری همچون تو بعد از مصطفا
بر زبان روح گفته با محمد آشکار
لافتی الا علی لاسیف الا ذوالفقار
***
کنتیت مرغان طوبی نقش بر پر کرده اند
مدحتت کروبیان عرش از بر کرده اند
فهم و وهمت مشکلات راه دین پیموده اند
دست و طبعت سیم و زر را خاک بر سر کرده اند
قدرتت را شرح در فصل سلاسل خوانده اند
قوتت را وصف اندر باب خیبر کرده اند
یک دلیلت در ولایت کرد نعل دلدلت
کز غبارش دیده ی گردون منور کرده اند
یک مثالت در امامت روی موی عنبر است
کز سواد گیسوش شب را معطر کرده اند
در دانش را دلت دریای معنی دیده اند
آفرینش را کفت فهرست دفتر کرده اند
چون علم بر آستین بگرفته اندت شرع و دین
تا زجیب جبه ی تقدیر سر بر کرده اند
ختم شد بر تو ولایت چون نبوت بر رسول
شیر یزدان ابن عم مصطفی جفت بتول
***
این منم در حلقله ی دل عالم جان یافته
وین منم در عالم جان ملک ایمان یافته
این منم با خضر بعد از مدت راه دراز
در سواد رحمت تو آب حیوان یافته
این منم با یوسف از چاه بلا بیرون شده
بس چو عیسی رتبت خورشید تابان یافته
این منم کز بعد چندین التماس از لطف حق
ملکتی زیباتر از ملک سلیمان یافته
این منم در بارگاه مقتدای جن و انس
با قصور عجز خود را منقبت خوان یافته
این منم با لکنت باقل درین عالیجناب
دستگاهی در فصاحت همچو سحبان یافته
این منم بر آستان فخر آل مصطفی
رتبت حسانی و مقدار سلمان یافته
حجت قاطع امام حق امیرالمؤمنین
بحر دانش کان مردی لطف رب العالمین
***
تا که در دریای مدحت آشنائی میکنم
هرچه نه مداحی تست آن ریائی میکنم
آرزوی مدحتت داریم در بحر خیال
با چنین طبعی نه آخر بی حیائی میکنم
من ز راه افتادگان واله و سرگشته ام
از ولایت التماس رهنمائی میکنم
تامگر خود را بمنزل در رسانم از درت
برامید توشه ی راهی گدائی میکنم
با همه ملک گدائی تا گدایت گشته ایم
بر سر شاهان عالم پادشاهی میکنم
***
ترجیع بند
ما مریدان کوی خماریم
سر بمسجد فرو نمیاریم
زده در دامن مغنی چنگ
دامنش را ز چنگ نگذاریم
سالک رهنمای عشاقیم
محرم پرده های اسراریم
ما بسودای یار مشغولیم
وز دو عالم فراغتی داریم
جان ببازار دل تلف کردیم
مفلسان شکسته بازاریم
ساغر می که نشئه اش عشقست
ما بهر دو جهان خریداریم
بار جانیم و عقل سرباریست
کار عشق است و ما درین کاریم
ساقیا از خمار میمیریم
شربتی ده بما که بیماریم
بوسه ای ده بما که تا به لبت
جان خود چون پیاله بسپاریم
ما نه از زاهدان صومعه ایم
ما ز دردی کشان خماریم
زاهدان از کجا و ما ز کجا
ما و دردی کشان بی سر و پا
***
با خیال تو عشق میرانیم
وز لبان تو نقش میخوانیم
از صفات جمال مدهوشیم
در جمال صفات حیرانیم
همه را از دماغ کرده برون
شسته اطراف چشم را زانیم
تا خیال ترا چو پیش آید
بر سر و چشم خویش بنشانیم
جان خود را عزیز می داریم
که ترا جای کرده درجانیم
ساقیا ساغر است قبله ی ما
خیز تا قبله را بگردانیم
صوفیان جز صفای می نکنند
بر تو روشن کز اهل ایمانیم
رو بمحراب ابروان داریم
بر زبان ذکر دوست میرانیم
نسبت کفر میکنند بما
ما اگر کافر ار مسلمانیم
با فساد و صداع ما باری
زاهدان را چه کار ما دانیم
زاهدان از کجا و ما ز کجا
ما و دردی کشان بی سر و پا
***
بمی و شاهد است رغبت ما
زاهدان می دهند زحمت ما
زآب رز شربتی بساز حکیم
که در آن شربت است صحت ما
سر ما شد ز کوی دوست بلند
در سر کوی اوست دولت ما
رندی و عاشقی و قلاشی
آفریدند در جبلت ما
ملک هر دو جهان بخاشاکی
در نیاید بچشم همت ما
خلوتی با خیال او داریم
ره ندارد کسی بخلوت ما
عارفان در نعیم آب رزند
وه چه خوش نعمتی است نعمت ما
زاهدانند مست جام غرور
چه خبر مست را ز لذت ما
زاهدان را ولایتی است که هست
دور ازین کشور و ولایت ما
زاهدان از کجا و ما ز کجا
ما و دردی کشان بی سر و پا
***
سرم از عشق قد اوست بلند
دل ز سودای زلف اوست ببند
روی او پشت توبه را بشکست
سرو او بیخ زاهدان برکند
جام صبری دهد مرا هر دم
لب او کرده چاشنی از قند
هرکه مجنون بند طره ی اوست
بند می بایدش چه سود از پند
تیز کن پرده مطربا بصبوح
تا درآید ز خواب بخت نژند
در صبوحی که جام می خندد
صبح را گو در آفتاب مخند
گر برندم بحشر با رندان
تا در آتش نهند همچو سپند
وز دگر سو گرفته دامن من
این حکایت کنان ببانگ بلند
زاهدان از کجا و ما ز کجا
ما و دردی کشان بی سر و پا
***
مطربا قول عاشقان بر گو
غزلی خوش ترانه ی تر گو
دل بصوت تو پای میکوبد
خوش نوائیست بازش از سر گو
زاهدانت اگر خلاف کنند
کج نشین راست در برابر گو
عشق را چون طریق مختلف است
هر زمانی ز راه دیگر گو
مطلعی از مقام عشاق آر
نکته ای از ره قلندر گو
واعظ افسانه در نمیگیرد
پیش ما این حدیث کمتر گو
سخن از کیش عاشقان گوئی
از لب شاهدان و ساغر گو
عود را گوشمال چند دهی
سخنی خوش بگوش نی در گو
سخنی کان بعود خواهی گفت
بعبارات همچو شکر گو
شد دماغم ز زهد خشک خراب
مطربا این ترانه از سر گو
زاهدان از کجا و ما ز کجا
ما و دردی کشان بی سر و پا
***
روی تو دیده ی گلستانست
موی تو ماه را شبستانست
قامتت داد سرو را تعلیم
زان ز سر تا بپای دستانست
دل اگر مست چشم تست مرنج
چکند همنشین مستانست
عشق ما با تو نیست امروزی
از ازل مرغ این گلستانست
گلستان ترا بهر خاری
به ز من صد هزار دستانست
دل نثار تو کردم و خجلم
رحم بر حال تنگدستانست
هر که بیمار دل شکسته ی تست
حال او حال تندرستانست
گل ما را سرشته اند بمی
خاک ما گوئی از خمستانست
عشق روی ترا دبستانیست
که خرد طفل آن دبستانست
زاهدان از کجا و ما ز کجا
ما و دردی کشان بی سر و پا
***
زاهدان را قدح کشان مانند
که بمیخانه راه ننمایند
تا بمستی فرو نهند ز دوش
بار هستی و خوش بیاسایند
بیقین واعظان و دردکشان
باد پیمای و باده پیمایند
ما به نقدیم در جهان امروز
زاهدان بر امید فردایند
من و عشقیم و صحبت ما را
دوستان دگر نمی آیند
نفسی چند مانده اند مرا
کز برم میروند و می آیند
پیش ما از برای آمد و شد
غیر جام و قدح نمی پایند
تو مبین آنکه صوفیان ظاهر
وعظ گویند و مجلس آرایند
می پرستان نگر که در معنی
سرفرازند و پای بر جایند
خود بنوعی که زاهدان گویند
من گرفتم که بی سر و پایند
زاهدان از کجا و ما زکجا
ما و دردی کشان بی سر و پا
***
یار ناگه نمود روی بمن
هوشم از دل ربود و جان از تن
من ز دیدار دوستان دیدم
که مبیناد هرگزش دشمن
از کمند تو سر نمی پیچم
چکنم چون فتاد در گردن
دست در دامنت زدیم چو گرد
بر میفشان به خاکیان دامن
سنبلستان چین زلفش را
خوشه چین آمد آهوان ختن
ساقیا تا بخانه ی دل را نهاد
خیز و از عکس جام کن روشن
دل ز خمخانه بر نخواهم کند
که دلم میکشد بحب وطن
دین بدردی دن دنی نشود
در دنی میکشیم دردی دن
منم افتاده در پی رندان
زاهدان اوفتاده در پی من
زاهدان از کجا و ما ز کجا
ما و دردی کشان بی سر و پا
***
رویت افروخت آتش گلنار
زلفت آورد در میان زنار
در دل من خیالت آمد و گفت
لیس فی الدار غیره و دیار
جان فدای تو کرده ام بستان
سر به پیشت نهاده ام بردار
ساقیا از شبانه مخموریم
از سرم باز کن بلای خمار
با خیال تو حق بجانب ماست
گر انا الحق زدیم بر سر دار
اگرم قصد جان و سر داری
سر و جانم دریغ نیست ز یار
زاهدی دوش دعویم میکرد
بعد پند و نصیحت بسیار
داد دستار و خرقه ام پنداشت
که مگر خرقه دارم و دستار
هر دو را بستدم گرو کردم
بمن می بخانه ی خمار
گفتمش ما خمار و مخوریم
خیز و ما را بحال خود بگذار
زاهدان از کجا و ما ز کجا
ما و دردی کشان بی سر و پا
***
ای دل خودپرست سودائی
چند بر خاک باد پیمائی
توده ی خاک آن نمی ارزد
که تو دامن بدان ببالائی
آفتابی نهان بسایه ی گل
گل چه بر آفتاب اندائی
آفتابا عجب چه خورشیدی
که تو با سایه بر نمی آئی
مطربا پرده ای زدی که درید
پرده بر کار عقل سودائی
دیگر آن پرده برمدار ار نه
می کشد کار ما برسوائی
مدتی گرد زاهدان گشتیم
من شورید حال شیدائی
دوشم آمد برید حضرت دوست
که فلان گر تو طالب مائی
زاهدان از کجا و ما ز کجا
ما و دردی کشان بی سر و پا
***
طرز ترجیع بند من یکسر
راست ماند بشاخ نیشکر
گوهرش تا بپا فرو رفتم
بود بندش ز قند شیرین تر
نوعروسی است خوبرو و برو
بسته از مدح خسروی زیور
آفتاب زمانه شیخ اویس
که زمانه بدوست دور قمر
کلک او دور عدل را پرگار
رای او خط غیب را مسطر
باد سیر ستاره اش تابع
باد دور زمانه اش چاکر
آنچنان شعر من بدولت شاه
در مزاج زمانه کرد اثر
کاین سخن صوفیان صومعه نیز
ورد خود کرده اند شام و سحر
زاهدان از کجا و ما ز کجا
ما و دردی کشان بی سر و پا
***
ترجیع بند
مائیم کشیده داغ شاهی
مستان شراب صبحگاهی
زآئینه ی دل بمی زدوده
زنگار سپیدی و سیاهی
بر لوح جبین یار خوانده
نقش ازل و ابد کماهی
رخسار نگار دیده روشن
در جام جهان نمای شاهی
پرورده بمی مدام جان را
در جنب محبت الهی
بیماری ماست تندرستی
درویشی ماست پادشاهی
هر چیز که غیر عشق بینند
در مذهب ماست از مناهی
من دست ز دامنش ندارم
وه این چه حکایتیست واهی
گر عرض کنند هر دو عالم
بر من که کدام ازین دو خواهی
من دامن آن نگار گیرم
وز هر دو جهان کنار گیرم
***
ساقیا بگذر ز ما و از من
آتش بمن و بما در افکن
غم در دل من چو در زد آتش
ای پیر مغان چه میزنی تن
آن دردی سالخورد پیش آر
کو پیر من است در همه فن
پیری ز پی صفای باطن
یکچند نشسته در بن دن
الوده بدان دماغ گشته
از عین صفای آب روشن
سر دو جهان نموده ما را
در جام جهان نما مبین
من زین خم عیسوی خمانه
خواهم رخ زرد سرخ کردن
دامن مکش ای فقیر از من
از خویش کشیده دار دامن
خود را بدرش فکن چو جرعه
جز خاک درش مساز مسکن
زان پیش که خاک تیره گیرد
ناگاه بخیره دامن من
من دامن آن نگار گیرم
وز هر دو جهان کنار گیرم
***
آن مرغ که هست جاودانه
بالای دو گوش آشیانه
بر قاف حقیقت است عنقا
در خانه ی ماست مرغ خانه
عشق است که جاودانه او را
از جان و دل است جاودانه
گنجی است نهان درین خرابه
دری است ثمین درین خزانه
انجاست دو کون جمع لیکن
مقصود یکی است در میانه
ای ساقی ازین شراب باقی
جامی بمن آر عاشقانه
مستانه شبانه ی الستیم
در ده می مابقی شبانه
ما با تو یکی شدیم و کردیم
از مائی و از منی کرانه
آشوب جهان اگر نخواهی
آن زلف سیه مزن بشانه
گر میل بخون کنی چو ساغر
گردن بنهیم چون چمانه
فردا که کشنده را شهیدان
گیرند بخون برین ترانه
من دامن آن نگار گیرم
وز هر دو جهان کنار گیرم
***
باغ تو که دیده را بیاراست
روی تو بصورتی که دل خواست
از خاک در توام مکن دور
زنهار که خاک من همانجاست
از مهر تو ماه بی خور و خواب
در کوی تو عقل بی سر و پاست
عشقت ز دل شکسته ی من
چون مهر از آبگینه پیداست
بتخانه ی کعبه پیش ما نیست
هرجا که ویست قبله ی ماست
آنروز که خاک ما شود گرد
مشکل ز در تو بر توان خاست
گر هر دو جهان شوند دشمن
سهلست چو آن نگار با ماست
من دامن آن نگار گیرم
وز هر دو جهان کنار گیرم
مست است ز خواب چشم دلدار
خود را ز بلای دل نگهدار
خاصه که ز غمزه در کمین اند
مستان معربدان خونخوار
اول دل و دین بباد دادیم
تا خود چو رود به آخر کار
ای چشم ترا بگوشه ها در
افتاده هزار مست بیمار
سودای دو سنبل تو در چین
بر هم زده حلقه های بازار
روزی که وجود من شود خاک
وز خاک وجود من دمد خار
چون خار ز خاک سر بر آرم
وآنگه که بمن گذر کند یار
من دامن آن نگار گیرم
وز هر دو جهان کنار گیرم
***
ما از ازل آمدیم سرمست
زان باده هنوز نشوها هست
آزاد ز هر دو کون بودیم
گشتیم بزلف یار پابست
هر قطره که هست غرق دریا
از مائی و از منی و خود رست
ایمن ز بلا نمیتوان بود
وز دام بلا نمیتوان جست
از شاخ امید بر کسی خورد
کز خویش برید و بر تو پیوست
روی تو چه فتنه ها انگیخت
زلف تو چه توبه ها که بشکست
عشقت در غارت درون زد
با عشق تو در نمیتوان بست
چند از پی این جهان خورم خون
چند از پی آن جهان شوم پست
به ز آن نبود که گر بود بخت
هم مصلحت آنکه گر دهد دست
من دامن آن نگار گیرم
وز هر دو جهان کنار گیرم
***
امید منست زلف او آه
زامید دراز و عمر کوتاه
یکشب دل من بزلف او بود
گم کرد در آن شب سیه راه
برقع ز مه دو هفته برداشت
کار دو جهان خراب ازین راه
خواهم ره مدح شاه جستن
باشد که به یمن دولت شاه
من دامن آن نگار گیرم
وز هر دو جهان کنار گیرم
***
قصائد
***
در ترک تعلق از دنیا
قدم نه بر سر هستی که هست این پایه ی ادنی
ورای این مکان جائیست عالی جای تست آنجا
رها کن جنس هستی را و ترک خودفروشی کن
که در بازار دین خواهند بر رویت زدن کالا
اساس عالم بالا برای تست و تو غافل
تو قدر خود نمیدانی که داری منصب والا
تو از افلاک بالائی نگفتم زیر و بالائی
اگر زیر فلک باشی چه باشد زیر یا بالا
کسی بالا بود کارش که از الا گذر یابد
برو بالا مرو زیرا که نتوانی شدن بالا
درخت لا دو شاخ آمد یکی شرک و دویم وحدت
بزن بر شاخ وحدت دست و بر شاخ دگر نه پا
تو بی تعویذ بسم الله مرو در شارع وحدت
که در پیدای لا غولیست تا سر منزل الا
دلت را با غم عشقش بمعنی آشنائی ده
که تن را آشنا کردن نمی شاید درین دریا
نه کوهر نعمتی دارد عزیز است و شریف آن کس
که گل در دامن خار است و زر در کیسه ی خارا
زکج بینی است گر نقشی بچشمت راست می آید
تو وقتی راست بین باشی که بینی زشت را زیبا
بگرد کعبه ی دل گرد و حج میکن همه عمره
چه در پیدای تن گردی که پایان نیستش پیدا
چه واجب ساختن خود را به نهیی جای در دوزخ
بامری چون توان کردن که باشد جنتت مأوا
تو زحمت میدهی خود را وگرنه خانه ی رحمت
گشادستند در روی قدم گر پیروی فرما
ز شرع احمدت راهیست روشن پیش لیکن تو
چه خواهی دید ازین ره چون نداری دیده ی بینا
توعین عزت نفس عزیز از آنچه می خواهی
رو از قاف قناعت جو چو عنقا مسکن و مأوا
چو شهباز از پی طعمه مشو پابند قید خود
کز آن رو شاه مرغان شد که خود را کرد گم عنقا
بنطق طیر طاوس فلک رمزیت میگوید
تو وقتی سر آن دانی که خوانی باز را تیغا
بهر کاری که خواهی کرد اول بر زبان آور
مبارک نام رحمن را تبارک ربنا الاعلا
سخنهای بزرگان را نشان اندر دماغ دل
که حاصل می شود زانفاس دریا عنبر سارا
سخن فیضیست ربانی بزرگ و خرد چون باران
که بر خاطر همی آید فرود از عالم بالا
سخن را بر زمین نتوان فکندن جمله چون باران
بسی در گوش باید کرد همچو لؤلؤ لالا
سخن با هر کسی باید قدر فهم او گفتن
چه دریابند انعام از رموز نکته ی ایما
ترا سرسام جهلست و سخن بیهوده میگوئی
حکیمی نیستت حاذق که درمانی کند دردا
علاج علت سرسام عنابست و نیلوفر
تو میجوئی ز خرما و عدس درمان زهی سودا
چو آتش خیزی و گرمی کنی در هر کسی افتی
همان بهتر که بنشینی ز سر بیرون کنی صفرا
غریق نعمت دنیا دهد جان از پی نانی
چو در دریا زشوق آب مسکین صاحب استسقا
بامید لب نانی که حاصل گرددت تا کی
در آتش باشی و دودت رسد بر سر تنور آسا
بهر جائی که خواهی رفت خواهی خورد رزق خود
نخواهد گشت بیش و کم بجابلسا و جابلقا
همه وقتی نشاید خورد جام شادی ار وقتی
غمی آید بخور زان غم که باشد خار با خرما
مراد و کام دنیائی مضر چون زهر مار آمد
ز بهر زهر هر ساعت مرو در کام اژدرها
مکن قصد کسی کز بعد چندین سال در عالم
هنوز امروز بر دارست نقص قاصد دارا
شنیدم ملک دارا گشت دارالملک اسکندر
نه اسکندر بماند آخر نه دارالملک و نی دارا
ترا بالای جسم و جان مقامی داده اند ای دل
مکن در جسم و جان منزل که این دونست و آن ادنا
درون اهل عرفان نیست جای دنیی و عقبی
قدم از هر دو بیرون نه نه اینجا باش و نه آنجا
جهان صنع صانع را چو غایت نیست هست امکان
که باشد عالم دیگر برون زین عالم مینا
بقول لیس للانسان الا ما سعی سعیی
همی کن تا شود ماه نوت بدر جهان آرا
اگرچه از ولوشئنا نمی شاید گذر کردن
ولی جهدیت میباید بحکم جاهدوا فینا
بخود پرداز روزی چند کز اندیشه ی آتش
نخواهد بود در حشرت بخود بر آفتش پروا
زبند حرص بر آهو چه تازی نفس را چون سگ
بصحرای قناعت رو که بی آهوست آن صحرا
شب برنائی ار در خواب بودی بود هم عذری
چه خسبی کز سواد شب بیاض صبح شد پیدا
شکوفه رنگ شد مویت چو سرو آن به که برتابی
برعنائی که بر پیران نزیبد کسوت برنا
تو نوری را که از خورشید رخشان میشود حاصل
ز خاک تیره میجوئی زهی سرگشته ی شیدا
زنفس بد اگر نیکی طمع داری چنان باشد
که از زاغ سیه داری طمع سرسبزی بیغا
صفای باطنت روشن کند چون صبح مهر دل
که صدق اندرونی را توان دانست از سیما
چه میداند کسی حال گل اندامان بزیر گل
بگفتی حال اگر سوسن زبانی داشتی گویا
بدی کان بر تو می آید زچشمست و زبان و دل
مباش ایمن که روز و شب ترا در خانه اند اعدا
مشو بدنام را منکر نخوانده نامه ی سرش
که بدنام است افعال نکو می آید ار صهبا
من آنرا آدمی دانم که دارد سیرت نیکو
مرا چه مصلحت با آنکه این گبر است و آن ترسا
و ما اوتیت میخوانی و میگوئی که میدانم
نگوئی غیب اگر هستی علوم غیب را دانا
بگو تا فتنه بر آتش چرا گردید پروانه
بگو تا عاشق خورشید رخشان از چه شد حربا
درین دریای خونخوار قضاساز از رضا کشتی
بدان دریا قدم در نه که بسم الله مجریها
نجات از رحمت حق جو نه از احیاء غزالی
شفا زو دان نه از قانون و طب بوعلی سینا
سلاح از حفظ یزدان جو وگر گوید خلاف آن
حدیثی در غلافت تیغ ازوی دم مخور قطعا
براق فکر را یک شب بمعراج حقیقت ران
بگوش سر جان بشنو که سبحان الذی اسرا
الهی ما گنه کاریم از شرم آستین بر رو
کریمی دامن رحمت بپوشان بر گناه ما
چو دین دادی بده دنیا که چندان خوش نمی باشد
هزاران بدره بخشیدن بیک جو کردن استقصا
بیابانست و شب تاریک و منزل دور و ماه گمره
دلیلی نیست غیر از تو خداوندا رهی بنما
مرا توفیق طاعت بخش و خطی ده ز درویشی
چنان خطی که از هر دو جهانم باشد استغنا
ببوی رحمت غفران بدرگاه آمدم اینک
گنه کار و خجل فاغفر لنا یارب وارحمنا
سنائی گر مرا دیدی ز ننگ و نام کی گفتی
مسلمانی زسلمان جو و درد دین ز بو دردا
***
در مدح سلطان شیخ اویس
آن ماه رو اگر بنماید شبی بما
در وجه او نهیم دل و جان به رو نما
رویش مه مبارک و مویش لیال قدر
خود قدر آن لیال که داند بغیر ما
آن خد دلفریب تو بر قد دلکشت
چون ماه چارده شبه بر خط استوا
تا عاشقان بروی تو بینند ماه عید
بردار برقع و خم ابرو بما نما
سرو ایستاده است همه روز در نماز
تا بهر جان درازی قدت کند دعا
چون در بر آستان توام از برای بار
باری بگو که حلقه بگوش منی درآ
هر غره ی صباح مبارک که عارضت
هر دم بطیره طره ی همچون مسا مسا
گردد خیال دوست همه گرد چشم من
آری خیال دوست مگرداند آشنا
من میروم که روی بتابم ز کوی تو
موی تو می کشد ز قفا باز پس مرا
مجموع میروی تو و آشفته عالمی
چون مویت اوفتاده شب و روز در قفا
از باغ وصل تست چو سروم بدست باد
پایم بگل فرو شد و سر رفته در هوا
باری مرا هوای تو خواهد بباد داد
آری اگر عنایت سلطان کند رها
خورشید هفت کشور گردون سلطنت
جمشید چار بالش ایوان کبریا
سلطان معز دولت و دین پادشاه اویس
آن بر جهان عدل بتحقیق پادشا
آن سایه ی خدای که گردون ندیده است
در آفتاب گردش ازین سایه ی خدا
طاس سپهر را همه صیتش بود طنین
کاخ زمانه را همه شکرش بود صدا
ار چرخ دوخت بر قد قدرش قبای قدر
لیکن نداد همت او تن در آن قبا
ای آستان حضرت تو مطلع امل
وی آستین کسوت تو قالب سخا
هم ذروه ی کمال تو افزون ز کیف و کم
هم سدره ی جلال تو بیرون ز منتها
شخص حسود را دم تیغت بود دمار
شاخ امید را نم کلکت دهد نما
گر در سر حسود خیال بلا رکت
آید بخاصیت سرش از تن شود جدا
ملک آن تست تیغ گواهست در میان
برخصم خویش می گذران هر زمان گوا
گر چون رایتت ز عصای کلیم نیست
بهر چه گاه چوب نماید گه اژدها
دارالسلام ملک تو عفویست بس فسیح
زآنسان که محو می شود از فسحتش خطا
ای آنکه چار بالش زربفت آفتاب
شد زیر دست قدر تو بر رسم متکا
حلم ترا چه باک ولو دکت الجبال
ملک ترا چه بیم ولو شقت السماء
بحر محیط کفچه کند چون سفینه دست
آنجا که همت تو کشد سفره ی عطا
ذات تراست بخشش و الطاف لازمه
چون چرخ را معالی و خورشید را ضیا
با سیر موکب تو رسد آسمان بگرد
در روز لشگر تو برآید زمین ز جا
خورشید را که صنعت اکسیر کار اوست
داد التفات رای تو تعلیم کیمیا
کاری که بر خلاف رضای تو رفت دی
امروز آن قضیه قدر میکند قضا
نصرت ندای دعوت کوست شنید و گفت
انی اجیب دعوة داغ اذا دعا
بی حکم نافذ تو نیارد ستاند بوی
از کاروان نافه ی چین لشگر صبا
با سایه ات چه پایه سلاطین عهد را
آنجا که طوبی است چه سبزی کند گیا
انوار آفتاب چو پیدا شود ز شرق
پیدا بود که چند بود رونق سها
گر چتر همتت فکند سایه بر زمین
دیگر بآسمان نکند خاک التجا
طبع جواد تست محیطی همه کرم
ذات شریف تست سپهر همه علا
شاها مخدرات سخن را نظاره کن
کاورده ام به پیش تو در کسوت بها
من نیستم از آن که ستانم بهای شعر
با آنکه هست شعر مرا زینت و بها
بی مدح تست گوهر منظوم من هدر
بی ذکر تست لوءلوء منثور من هبا
شاها ز دست و پای خودم در بلا و رنج
کامد ز دست و پای بسی بر سرم بلا
درد سر عزیم و تقاضا بسم نبود
کاورد چرخ بر سر این درد درد پا
تا هست چار رکن جهان بر چهار طبع
وین چار صفه را لقب خانه ی دغا
دولت سرای جاه تو پاینده باد و دور
گرد فنا ز گرد بناهای این سرا
سال و مهت مبارک و عیدت خجسته باد
کز روی تست عید همه روزه خلق را
برخور ز رای پیر و ز بخت جوان که کرد
پیر خرد به بخت جوان تو اقتدا
***
وله ایضاً
ای منزل ماه علمت اوج ثریا
روی ظفر از آئینه ی تیغ تو پیدا
چون تیغ تو بذل تو گرفته همه عالم
چون صیت تو عدل تو رسیده بهمه جا
گرد سپهت خال زند بر رخ خورشید
موج کرمت آب کند زهره ی دریا
در آخر منشور ابد عهد تو تاریخ
در اول احکام ازل نام تو طغرا
خاقان زمان شیخ اویس آنکه ز تعظیم
شاهان جهان را در تو کعبه ی علیا
یک شمه بایوان تو خورشید منور
یک خیمه در اردوی تو گردون معلا
گه مار سنان تو گزیده دل دشمن
گه شیر لوای تو دریده صف هیجا
در گور بعهد تو نیارد دل بهرام
در عدل بعهدت نفرازد سر دارا
ای دیده ی ادراک تو از منظر امروز
ناظر شده بر کارگه عالم فردا
عقل از روش رای تو آموخته قانون
روح از اثر لطف تو اندوخته احیا
در سجده ی درگاه تو خواهند که باشند
اجرام بیکسر دو سر از حرص چو جوزا
چترت بفلک گفت که بالا مرو ای چرخ
زیرا که مرا میرسد این منصب بالا
برداشتن تیغ و کمند ار چه گناه است
در عهد تو هست این همه بر گردون اعدا
بدخواه سبکبار ترا وعده ی مرگست
زان گرز گرانش بسر آمد بتقاضا
انصاف بشمشیر تو با این همه تیزی
با خصم ستمکار بسی کرد مدارا
این لحظه که از زخم سر نیزه ی پرگار
چون خانه ی زنبور شود سینه ی خارا
از بس که برآید بفلک گرد دو لشگر
چون توده ی غرا شود این گنبد خضرا
از زخم صداع فزع کوس صدایش
فریاد برآمد ز دل صخره ی صما
آنروز همه روز زبان و لب شمشیر
باشند باوصاف ایادی تو گویا
آنجا که کند لشگر بدخواه سیاهی
شمشیر تو چون صبح نماید ید بیضا
روزی مه رایت اگر آری سوی گردون
رایت بگشاید به مهی قلعه ی مینا
گر قلعه ی هفتم نسپارد بتو کیوان
صد بار فرود آری ازین قلعه زحل را
ای مصعد اعلای ملایک گه پرواز
مرغ حرم فکر ترا مهبط ادنا
بیدرد سر نیزه و آمد شد پیکان
بی آنکه لب زیر کند تیغ تو بالا
اطراف بلاد تو شد از امن مزین
اسباب مراد تو شد از فتح مهیا
المنته لله که درین فتح نداری
جز منت الله تبارک و تعالا
شاها چو سر گنج لالی معالی
بگشود ضمیرم بثنای تو در اثنا
ناگاه خیال صنمم در نظر آمد
مهر رخ او سر زد ازین مطلع غرا
کای کار مرا زلف تو انداخته در پا
از روز رخت راز دل من شده رسوا
هم لعل تو جامیست لبالب همه گوهر
هم زلف تو دامیست سراسر همه سودا
از باد سحر شام دو زلف تو مشوش
وز شام پریشان تو خورشید مجزا
افتاده بهر حلقه از زلف تو آشوب
برخاست بهر گوشه از چشم تو غوغا
بنشاند تجلی جمال تو بیک دم
در زیر فلک شمع جهانتاب مسیحا
وز شوق جمال تو دلم خون شد و هر دم
بر منظره ی چشم من آید بتماشا
درد دل عشاق ترا صبر مداواست
دردا و دریغا که مرا نیست مداوا
آنجا که رخت دل ز ستم برد بغارت
صد جان لب شیرین تو آورده بیغما
مژگان تو بر هم زده هر دم دل احباب
چون قلب عدو تیغ شهنشه دم هیجا
شاها منم آن بحر معانی که به مدحت
شد حلقه بگوش سخنم لوءلوء لالا
نظام گهرپرور طبعم به ثنایت
در نظم رسانده سخنم را به ثریا
تا آب رخ مملکت و آئینه ی عدل
از گرد سپاه و دم تیغ تو مصفا
بادا همگی نقش مراد تو مصور
در ناصیه ی این فلک آئینه سیما
چشم فلک از گرد سپاه تو مکحل
روی ظفر از خون عدوی تو مطرا
***
در مدح شاه اویس
ای قبله ی سعادت وی کعبه ی صفا
جای خوشی و نیست نظیر تو هیچ جا
هر طاقی از رواق تو حرفی زمین ثبات
هر خشتی از اساس تو جام جهان نما
در ساحت تو مروحه جنبان بود شمال
در مجلس تو مجمره گردان بود صبا
از جام ساقیان تو خورشید را فروغ
وز ساز مطربان تو ناهید را نوا
دارالسلام را بوجود تو افتخار
ذات العماد را بجناب تو التجا
بر طایران سدره نشین بانگ میزنند
در بوستان سرای تو مرغان خوش سرا
بر گوشه های کنگره ات پاسبان بشب
صد بار بیش بر سر کیوان نهاده پا
در مرکز حضیض نماید چنان حقیر
از اوج تو فلک که بر اوج فلک سها
بعد از هزار سال ببام زحل رسد
گر پاسبان قصر تو سنگی کند رها
این آن اساس نیست که گردد خلل پذیر
لوبست الجبال و اذانشقت السما
داری تو جای آنکه نشاند بجای جام
در تابخانه ی تو فلک آفتاب را
بیرون و اندرون تو سبز است و نوربخش
اول خضر لقائی وانگه خضر بقا
خورشید ذره وار اگر یافتی مجال
خود را به روزن تو درافکندی از هوا
از عشق نیم برگ تو بیم است کافتاب
این طاق لاجوردی اطلس کند قبا
در زیر صفه ات همه ارکان دولتند
همچون ستون ستاده بیک پای دائما
خرم تر از خورنقی و خوشتر از سدیر
وانگه برین سخن در و دیوار تو گوا
چون روضه ی بهشت زمین تو نوربخش
چون چشمه ی حیات هوای تو جان فزا
از رشح برکه ی تو بود سحر را زهاب
وز دود مطبخ تو بود ابر را حیا
رکن مبارکت چو برآورد سر ز آب
بگذشت ز آب و خاک بصد پایه در صفا
اضداد چارگانه ی عالم باتفاق
گفتند شد پدید صفا در میان ما
یا حبذا عراق که از یمن این مقام
امروز شرق و غرب جهانراست ملتجا
بغداد خطه ایست معطر که خاک او
ارزد بخون نافه ی مشکین دم ختا
دراج بوم او همه شاهین کند شکار
و آهوی دشت او همه سنبل کند چرا
گاهی نسیم برطرف دجله درع باف
گاهی شمال بر گذر راغ عطرسا
بازار خور ز سایه ی او سرد در تموز
پشت زمین به پشتی او گرم در شتا
از شرم آن سواد که آن جان عالمست
تبریز در میانه خوی زد مراغها
از آب روی دجله دگر بر جمال مصر
نیل کشیده را نبود زینت و بها
در تیره شب ز بس لمعان چراغ و شمع
بر صبح روی دجله زند خنده ی ضیا
ماهی وشان ماه وشان بر میان شط
پیدا شود هزار صفا در میان ما
سلطان نشان خسرو اقلیم سلطنت
بالانشین منصب ایوان کبریا
دارای عهد شیخ حسن آفتاب ملک
نومین خصم بند و خدیو جهان گشا
گر در خیال تیر فتد عکس تیغ او
اعضای توامان شود از یکدگر جدا
تابان ز پرچم علمش نصرت و ظفر
کالبدر فی الدجیة کالشمس فی الضحا
ای نعل بارگیر ترا قدر گوشوار
وی خاک بارگاه ترا فعل کیمیا
سلطان کبریای ترا روز عرض بار
بالای گرد بالش خورشید متکا
خاک در سرای تو کاکسیر دولتست
در چشم روشنان فلک گشته توتیا
تو آفتاب ملکی و هر جا که میروی
دولت ترا چو سایه دوانست از قفا
رأی منور تو سپهری همه قرار
ذات مبارک تو جهانی همه وفا
من مادح سرای تو آن شاه بیت را
سلمان صفت مدیح سرائی بود سزا
روی صباحت ماطلع الشمس والقمر
صبح و مسات ما اختلف الصبح والمسا
بادا همه مبارک و اقبال و شادیت
پیوسته خواجه باش غلامان این سرا
گردون بلاجورد ابد بر کتابه اش
تحریر کرد و ام لک العز والبقا
هجرت گذشته هفصد و پنجاه و چار سال
کس بیست شد تمام بر اسباب این بنا
***
وله ایضاً
آغاز حیاتست دگر باره جهان را
سرسبزی عیش است زمین را و زمان را
تا تیر هوا در بدن خاک قرین است
کز عین لطافت ببرد آب روان را
از خار برافروخت هوا آتش گل را
باخاک برآمیخت صبا جوهر جان را
داد هوس آنکه ز ماهی برساند
با بارگه ماه بلندی مکان را
آزار ببرد آب رخ آذر و کانون
وز درد سر دور امان داد جهان را
از آب رخ لاله دم باد صبا بین
بنشانده بر خاک سیه نار دخان را
وقتست که تابند رخ از جانب آتش
گیرند خلایق طرب آب روان را
فرق سر کهسار که گفتند سفید است
از لاله جهان سرخ بخون میکند آن را
نرگس نه برآنست که بیرون کند از سر
تا چشم بهم برننهد شکل خزان را
برعارض نسرین چوزند صبح سفیده
گلگونه کند باغ رخ لاله ستان را
هر صبح فرستند عروسان ریاحین
بر دست صبا غالیه خیرات جنان را
از کثرت انوار منجم نکند فرق
یکجو گذر باغ و ره کاه کشان را
چون تیغ نهد در کف مغرب ملک عصر
در بازی گردون فلک چرخ کمان را
این حرب نیاموخته باشد بحقیقت
جز ابر کف شاه جهان برق جهان را
جمشید زمان شیخ حسن آنکه تفاخر
باشد بغلامی درش قیصر و خان را
شاهی که خواص اثر عنبر خلقش
بیرون برد از باد بیکدم خفقان را
تیغ و قلمش کرد عیان خوف و رجا را
لطف و غضبش کرد سبب سود و زیان را
چون صبح ضمیرش زند از کوی یقین دم
سررشته شود گم شب تاریک کمان را
ای شیر شکاری که در ایام تو آهو
بگرفت بخون برده شیران ژیان را
در عهد تو از گرگ گرفته دیت میش
بستد بره از گرگ و خجل ساخت شبان را
ابنای جهان در کنف و رافت عدلت
کردند فراموش حدیث حدثان را
در دولت عدل تو برانم که نراند
زین پس بزبان تیغ حکایات فسان را
دهقان سپهر است بران کز پی ملکت
در کار کند صاحب عسین و برآن را
تقدیر قرینست که با ماه لوایت
معزول کند والی ملک سرطان را
در سایه عالی علم ملک ستانت
این خاصیت است آن علم ملک ستان را
با کلک تو در مملکت از فتنه نشان نیست
این معجزه است آن قلم فتنه نشان را
خیل ملک از داغ مه نو شود ایمن
گر زانچه مشرف کند از داغ توران را
در کف همه باد است در ایام تو یم را
بر سر همه خاکست بدوران تو کان را
جائی که ثبات قدمت پای بیفشرد
چون کاه سبکبار کند کوه گران را
روزی که سواد سیه فته کند تنگ
بر کوکبه ی روز مجال جولان را
وقتی که دلیران سرافراز چو نیزه
ده جا ز پی کینه به بندند میان را
جائی برسد گرد دو لشگر که نیابند
سکان سماوات طریق سیران را
الا ز لب چشمه ی خنجر بدهد آب
آن روز اگر جان بلب آمد عطشان را
آنجا که بدارند بیک پای قلم را
در صدر به تمکین بنشانند سنان را
تعبیر چنین راست بگوید همه روزی
عیب و هنر آن دم چه شجاع و چه جبان را
قهر تو بیک ضربتشان برکند از جای
چون باد خزان در سحر اوراق رزان را
از تیر خدنگ تو چو دافع نکند باز
طایر بفلک بر پر و بال طیران را
چون چین سر زلف بتان تاب کمندت
از جان دلیران ببرد تاب و توان را
حیط کرم و حصر ثنای تو نخواهد
برخاستن از دست قلم را و بنان را
تا ذات شهانست جهان را سبب امن
ذات تو سبب باد شها امن و امان را
روزت همه فرخنده و نوروز مبارک
هر روز بدیدار تو نوروز جهان را
***
در مدح شاه سلطان حسین
آب آتش رنگ ده ساقی که می بخشد صفا
خاک را پیرانه سر پیرایه ی عهد صبا
فرش خاکی می برد اجرام علوی را فروغ
روح مانی میدهد ارواح قدسی را صفا
از طراوت می پذیرد آسمان عکس زمین
وز لطافت می نماید بر زمین رنگ سما
عکس رخسار گل و گلبانگ بلبل میدهد
گلشن نیلوفری را گونه گون برگ و نوا
دود ز آتش می دماند لاله ی آتش لباس
بر ز پیکان می نماید گلبن پیکان نما
زهره از گردون ستاند عارض ار عکس هلال
لاله در بستان نماید صورت قلب شتا
سرو در جو راست میماند بدین زیبا نگار
کاسمان ناگه برآوردش بصد دستان ز پا
بوی آن می آید از لطف هوا کاندر کفن
مرده را چون غنچه بخشد قوت نشو و نما
صبحدم بشنو که در بستانسرای زر نگار
داستانی می سراید بلبل دستانسرا
کم مباش از نرگسی هرگه که خیزی جام گیر
کم نه ای از دانه ای هرگه که افتی خوش برآ
غنچه هر برگی که گرد آورد گل بر باد داد
چون کند مسکین ندارد اعتقادی بر بقا
سعی کن کز سفره ی گل هم به برگی در رسی
کز چمن زد بلبل سر مست گلبانگ صلا
می گشاید غنچه ی دل قوت یاقوت و زر
آری آری خود زر و یاقوت باشد جانفزا
چون بنفشه بر زبان در عمر خود حرفی نراند
پس زبانش را چرا بیرون کشیدند از قفا
گل که در شب خار گرد آرد چو حمال حطب
عاقبت دانم که خواهد بودنش آتش سزا
از گل خوشبو اگر خاری نبودی در دلی
نازنینی کی بچندین خار بودی مبتلا
ابر هر ساعت دهان لاله میشوید بمشک
تا گشاید لب بمدح داور فرمان روا
آفتاب سلطنت بدر الدجی بحر الخصم
آسمان مملکت کهف الامم طود العلا
کعبه ی ارباب دولت قبله ی ارکان دین
ناصر شرع پیمبر سایه ی لطف خدا
عصمت دنیا و دین دلشاد بلقیس اقتدار
مریم عیسی نفس قیدافه ی داراب زا
آن خداوندی که فراشان قدرش میزنند
بر سر خرگاه گردون سائبان کبریا
طاق ایوان جلالش را محل آسمان
خاک درگاه رفیعش را خواص کیمیا
شادی اندر نام او مضمر چو در صهبا شراب
همت اندر ذات او مضمر چو در انجم ضیا
گوهر شمشیر او گر عکس بر کوه افکند
سرخ میدارد بخون لعل روی کهربا
رأی او گر تکیه کردی بر سپهر بی ثبات
بالش خورشید بودی درخور او متکا
ای جهان جاه را فکر تو چرخ بی ثبات
وی سپهر عدل را رأی تو خط استوا
گوهر ذات تو عقد سلطنت را واسطه
خاک درگاه تو چشم مملکت را توتیا
در عبارات تو توضیعات منهاج نجاح
در اشارات تو کلیات قانون و شفا
آهو از پشتی عدلت میرود در چشم شیر
بوم را اقبال بختت میدهد فر هما
از کفایت حضرتت را صاحب کافی غلام
وز سخاوت مجلست را حاتم طائی گدا
از چراغ عمر اگر حفظ تو دامن گسترد
تا بنفخ صور ایمن گردد از بانگ فنا
گر سها در سایه ی رایت رود چون آفتاب
بعد از آن چشم و چراغ آسمان باشد سها
زهره را از عفتت گر زانکه آگاهی دهد
برنیاید بعد ازین الا که درصدر صفا
تا نخواند خطبه بلبل در زمان عفتت
برندارد پرده از رخسار گل باد صبا
گر زخیلت بر فلک میرفت و میگفت آفتاب
مرحبا ای سرمه ی اعیان دولت مرحبا
پادشاهان جهان را با تو کردن نسبتی
جز باسم پادشاهی عقل کی دارد روا
رایت عالیت را چون از عصای موسویست
زان بچشم دشمن دین مینماید اژدها
پادشاها بر تو خواهم عرض کردن حال خود
بندگان پوشیده چون دارند حال از پادشا
مدت شش سال شد تا در عراقم معتکف
با وجود آنکه بودستم ز هر کامی جدا
دل زافکار دقیق افکار و من در کار خود
روز و شب نالان و سرگردان بسان آسیا
نافه ی مشکین دهم تا کی خورم خون جگر
بلبل دستان سرایم چند باشم بینوا
مه نیم تا کی خرامم در لباس مستعار
گل نیم زین رو بدان رو چند گردانم قبا
کافرم گر هیچکس روزی بآبی یاد کرد
گشت امید مرا چون ابر احسان شما
کرده ام چون باد آمد شد بهر در لیک نیست
زآستان هیچکس بر دامنم گرد عطا
عالم از انعام سلطان گشته مالا مال و من
چشم امید از نوال کس چرا دارم چرا
ساحل عمان و آنگه منت از سقای آب
سفره ی سلطان و آنگه کدیه از نان گدا
چون شبه بادم سیه رو گر بغیر از حضرتت
بسته ام بر هیچ صاحبدولتی در ثنا
من باجماع افاضل در بسیط ملک نظم
مقتدایان جهان را هستم اکنون مقتدا
شعر من شعر است و شعر دیگران هم شعر لیک
ذوق نیشکر کجا یابد مذاق از بوریا
حاصل از یاقوت و مرجان باز نشناسد فلک
جوهری داند بحد خویش هر یک را بها
گرکسی را اعتراضی هست بر دعوی من
حضرت فضلست اینک بنده حاضر گو بیا
فکر بکرم را درین معنی گواهست این سخن
خود به از عیسی نخواهد بود مریم را گوا
این سخن بر کوه اگر خوانم باقبالت ز کوه
صد هزار احسنت برخیزد بجای هر صدا
ای فلک بر من تو هر جوری که میخواهی بکن
من نخواهم رفت ازین حضرت بصد چندین جفا
ذره از خورشید و ظل از کوه بتوان دور کرد
لیک از خاک درش نتوان مرا کردن جدا
تا نماید در قبای سبز گل ریز ورق
لاله رویان چمن را چرخ فیروزی قبا
گه نشاند بر کمر یاقوت کوه سرفراز
گه نشاند بر چمن کافور باد مشک سا
تا نهد نرگس کله بر طرف ترکان طراز
خم کند سنبل کله بر شکل خوبان ختا
روز نوروزت مبارک باد و هر روزی ز نو
ابتدای دولتی کان را نباشد انتها
***
وله ایضاً
ای عید رخت کعبه ی دل اهل صفا را
هر لحظه صفای دگر از روی تو ما را
تو کعبه ی خلقی و سر زلف تو حلقه
بگذار که در حلقه زنم دست خدا را
در مشعر زلف تو حرم روح قدس را
در موقف کوی تو مقام اهل صفا را
لبیک زنان بر عرفات سر کویت
صد قافله جان منظر آواز درا را
در آرزوی زمزم آتش وش لعلت
جان هر نفسی بر لب خشک آمده ما را
امید طواف حرم وصل تو افکند
در ودای غم طایفه ی بی سر و پا را
رو در خم محراب دو ابروی تو کردم
گفتم مگر اینجا اثری هست دعا را
در سایه ی محراب نظر کرد دلم دید
ترکان خطائی نسب حور لقا را
فریاد بر آورد که ای قوم که ره داد
سرمست بمحراب حرم ترک ختا را
چشمت بکرشمه نظری کرد که تن زن
بر مست همان به که نگیرند خطا را
زائر حرم کعبه گزید از پی فردوس
ما کوی تو آن کعبه ی فردوس شما را
یعنی که حریم حرم حضرت عالی
سلطان فلک رفعت خورشید لقا را
دلشاد شد آن سایه ی یزدان که ز رأیش
خورشید فلک عاریه ی خواست ضیا را
سلطان قضا رای قدر قدر که چون او
سلطان قدر قدر نبودست قضا را
در عهد سکندر که زعدلش نبود دست
در دایره ی پرده گل باد صبا را
مهر نظر تربیت او بدماند
در ماه دی از شور زمین مهر گیا را
ای از شرف سجده ی درگاه تو حاصل
این تاج مرصع فلک سبز قبا را
گز آئنه ی تیغ تو گوهر بنماید
رخساره بخون لعل کند کاه ربا را
در صبح ضمیرت تتق از چهره گشاید
از روی جهان برفکند زلف مسا را
ور پرده سرای تو کشد زهره بگردون
چنگ طرب مطربه ی پرده سرا را
آنجا که سحاب کرمت سایه بگسترد
بر باد دهد ابر سیه روی گدا را
گر قیمت خاک کف پای تو کند عقل
از گوهر خود نقد کند وجه بها را
هرجا که دلی جسته نجات از مرض جهل
بنموده اشارات بقانون و شفا را
چون مهر شود چشم و چراغ همه عالم
گر شمع ضمیر تو دهد نور سها را
با شعر مرا زیور مدح تو شعار است
بر چرخ سخن شعری شعرم شعرا را
منثور شود گوهر منظوم ثریا
در مدح تو چون نظم دهم در ثنا را
تا از نفس باد صبا هر سر سالی
دوران کهن تازه کند عهد صبا را
هر شام و سحر عکس گل نسترن از باغ
سرخاب و سفید آب کند روی هوا را
بلبل زسر سوز دهد ساز غزل را
قمری بسر سرو کند راست نوا را
بادا چمن جاه شما خرم و سرسبز
زانگه که برو رشک بود صحن سما را
با عید تو نوروز بود غره ی شادی
هر روز ز نو عید دگر باد شما را
***
در مدح سلطان اویس
ای غبار موکبت چشم فلک را توتیا
خیر مقدم مرحبا اهلا و سهلا مرحبا
رایت رأیت بفیروزی چو چتر آفتاب
سایه بر ربع ربیع انداخت از بیت الشتا
باز چترت سایه بر نسرین چرخ انداخته
فرخ و میمون شده فی ظله بال هما
آفتابت در رکاب و مشتری در کوکبه
آسمان زیر علم ماه علم خورشیدسا
با غبار نعل شبدیز تو می ارزد کنون
خاک آذربادگان مشک ختن را خون بها
شهر تبریز از قدوم موکب سلطان اویس
چون مقام مکه از پیغمبر آمد با صفا
این بشارت در چمن هردم که می آرد نسیم
می نهد اشجار سرها بر زمین شکرانه را
می نهد بر خوان دولتخانه گل صدگونه برگ
می زند بر روی مهران رود بلبل صد نوا
ای ز فیض خاطرت بحر سخن کوثر زهاب
وی ز ابر همتت شاخ امل طوبی نما
سایه ی لطف خدائی تا جهان پاینده است
بر جهان پاینده باد این سایه ی لطف خدا
ملک لطفت راست آن فسحت که در ایران زمین
عطف ذیل عاطفت می گستراند بر خطا
وصف لطفت در چمن میکرد ابر نوبهار
سوسن و گل را عرق بر چهره افتاد از حیا
در افق مهر از نهیبت روی تابد وز کمین
باز گردانی افق را نیز بنماید قفا
دور رای استوایت کافتابش نقطه ایست
در کشید از استقامت خط بخط استوا
دشمنت بیمار و شمشیرت طبیب حاذق است
بر سرش می آید و می سازدش در دم دوا
غنچه ای بودی به نسبت بر درخت همتت
گنبد نیلوفری گر داشتی بوی وفا
رایت عزم شریفت دولت بی انقلاب
سده ی قدر رفیعت سدره ی بی منتها
در شب هیجا سپاه فتح را تیغت دلیل
در ره تدبیر پیرعقل را کلکت عصا
آفتاب از عکس شمشیر تو میگیرد فروغ
آسمان از بار احسان تو میگردد دوتا
در جهانداری دو آیت داری از تیغ و قلم
کاسمان خواند همی آنرا صباح این را مسا
گرد کحلی سپاهت بر فلک رفت آفتاب
کردش استقبال و گفت ای روشنائی مرحبا
ابر اگر آموزد از طبع تو رسم مردمی
در زمین دیگر نرویاند بجز مردم گیا
پیش چترت آن مقدم بر سماک اندر سمو
جبهه و اکلیل را بر ارض میساید سما
اطلسی بر قد قدرت در ازل می دوختند
وصله ای افتاد از آن اطلس فلک را شد قبا
صدره را با صخره ی صما کند امرت خطاب
جز سمعنا و اطعنا نشنود سمع از صدا
هر کجا تیغت همی گرید همی خندد اجل
هر کجا کلکت همی نالد همی بالد سخا
تا شبانگاه ابد میگردد ایمن از زوال
گر بچترت می کند چون سایه خورشید التجا
هرکجا گردد فضای نافذت حکمی روان
داده دیوان قضا امضای حکم ما مضا
هر سرابی را که یکره نعل اسبت کرد طی
گشته مالا مال و میلامیل آن از توتیا
طبع گیتی راست شد در عهد تو زانسان که باز
نشنود صوت مخالف هیچکس زین چارپا
گاهی از ملکت نیارد برد خصمت گرچه یافت
از نهیب تیغ مینا رنگ رنگ کهربا
هرکه رو بر درگهت بنهاد کارش شد چو زر
خاک درگاهت مگر دارد خواص کیمیا
هرکه چون دل در درون دارد هوای حضرتت
در یسار است او همه وقتی و دارد صد رجا
هست مستغنی بعون الله ز اعوان دولتت
گر بدرگاهت نیاید شوربختی گو میا
تیره باد آن روز و سال و مه که دارد بر سپهر
چشمه ی خورشید چشم روشنائی از سها
خویش را بیگانه میداند ز مدحت طبع من
زانکه دریا نیست در قدر مساحت آشنا
چون ز تقریر ثنایت قاصر آمد طبع من
این غزل در خاطرم سر زد در اثنای ثنا
در فراقت گرچه بگذشت آب چشم از سر مرا
بر زبان هرگز نراندم سرگذشت و ماجرا
شمع وارم روزگار از جان شیرین دور کرد
باز داد آنگه بدست دشمنم سر رشته را
تا مگر وصل تو یکشب وصله ی کارم شود
در فراقت پیرهن را ساختم بر تن قبا
من ببویت کرده ام با باد خود در همدمی
لاجرم بی باد یکدم بر نمیآید مرا
هست دردی بی دوا بر جان ما از عشق تو
بود خواهد همچنان بر جان ما این دایما
در میان چشم و دل گردیست دور از روی تو
خیز و بنشین در میان هردو پیدا کن صفا
خاصه این ساعت که دلها را صفائی حاصل است
از غبار موکب جمشید افریدون لقا
آن جهانداری جهانگیری جهان بخشی که هست
تیغ و کلک او جهان را مایه ی خوف و رجا
دولت او آفتاب و نور و کوه و سایه اند
آفتاب از نور و کوه از سایه کی گردد جدا
پادشاها هشت مه نزدیک شد تا کرده است
دور از آنحضرت بلای درد پایم مبتلا
درد پای ماست همچون ما بغایت پایدار
در ثبات و پایداری درد دارد پای ما
نی که پایم پای برجا تر ز درد آید که درد
هر زمان می جنبد و پایم نمی جنبد ز جا
شرح این درد مفاصل را مفصل چون کنم
کی شود ممکن بشرح آن قیام آنگه مرا
ضعف پایم کرده چون نرگس چنان کز عین ضعف
سرنگون برپای میخیزم بیاری عصا
درد پایم کرد منع از خاکبوس درگهت
خاک بر سر میکنم هر ساعتی از دست پا
اندرین مدت که بود از غم صباح من مسا
گفته ام حقا دعایت در صباح و در مسا
موکبی روز و شبی نگذشت بر من تا که من
همره ایشان نکردم کاروانی از دعا
تا چو باد نوبهاری مژده ی گل میدهد
لاله می اندازد از شادی کله را در هوا
هم هوا گردد چو چشم عاشقان گوهرفشان
هم زمین باشد چو صحن آسمان انجم نما
گل گشاید سفره ی پر برگ و هر دم عندلیب
صبح خیزانرا زند بر سفره گلبانگ صلا
تاج نرگس را بیاراید به در هر شب سحاب
آتش گل را برافروزد به دم هردم صبا
روضه ی بزمت که هست آن ملک را باغ و بهار
باد چون دارالبقا آسوده از باد فنا
عالم فرسوده از جور سپهر آسوده باد
جاودان در سایه ی این رایت گیتی گشا
باد ماه و روزه ات میمون و هر روزت ز نو
ابتدای دولتی کانرا نباشد انتها
***
وله ایضاً
بیا مشاهده کن در بهار دنیی را
ببین شواهد صنع ملک تعالی را
قوای نامیه گوئی که در بسیط زمین
کشیده اند بساط سپهر اعلی را
هوا که میکند اموات خاک را احیا
بیاد میدهد انفاس نطق عیسی را
بسان غنچه کفن در بدن همی بالد
ز اعتدال هوای بهار موتی را
بر آب صورت چین را نگر که پنداری
بر آب زد قلم باد نقش مانی را
هوای یوسف مصر بهار کرد جوان
بحسن لطف زلیخای پیر دنیی را
ز بیت حزن قفس خنده میزند یعقوب
مگر نسیم بشبر آمدست منهی را
بیا تفرج شاخ شکوفه کن در باغ
که چون بخنده برآورد شکل شعری را
بها و حسن درخت شکوفه طوبی له
نهاد خار خجالت نهاد طوبی را
خیال سبزه و آب روان بدان ماند
که خضر بر سر آب افکند مصلی را
صفای بهجت روی زمین سقاهاالله
ببرد آب لطافت ریاض عقبی را
درون غنچه سمن یوسفیست چاه زنخ
در آستین خضر برده دست موسی را
ببوی صبح چو مجنون صبا بجست ز جای
مگر گشاد دم صبح زلف لیلی را
بنفشه دسته ازان می شود بمجلس باغ
که در بهار بپوشد لباس تقوی را
گل دوروی و سهی سرو در عروسی باغ
نهاده اند بکف پرنگار چینی را
برغم افعی غم جو زمردین لب جو
که تا شود ز حسد کور دیده افعی را
بدان معانی نازک که غنچه در دل داشت
گشاده است زبان عندلیب املی را
برات اجری آب از بنفشه شد بریخ
دران سه مه که نمی یافت آب اجری را
درین سه ماه بنامش محرران بهار
بتازگی بنوشتند خط اجری را
لموع برق و دموع سحاب پنداری
که تیغ و خامه ی شاهند خوف بشری را
سپهر سلطنت و فتح پادشاه اویس
که روزگار بعدلش ندید کسری را
زهی گذاشته پارای نائبان درت
ستاده کلی و جزوی امور شوری را
در تو در گه افلاک را ز کار انداخت
چو کعبه و حرمش قدس را و روضی را
بجز میان بتان هیچ لاغری نگذاشت
بدور دولت عدل تو بار فربی را
بروزگار عطایت زمانه یاد نکرد
مگر بمعنی امساک معن و یحیی را
اگر بعهد تو سایل کند سؤال از کوه
ز کوه نشنود الا صدای آری را
بهر چه رای تو فرماید آن کند گردون
نه آریست در آنجا مجال نی نی را
به مجلسی که زبان آوری کند قلمت
بکام درکشد آتش زبان دعوی را
اگر ز چشمه ی خلقت نبات آب خورد
بود حلاوت آب نبات کسنی را
فکند لطف تو در چاه ذکر یوسف را
نهاد عدل تو بر طاق نام کسری را
کسی که غیر ترا بعد حضرت عزت
نماز برد پرستید لات و عزی را
تراست بر سر شاهان فضیلت آنمقدار
که بر لیالی و ایام قدر و اضحی را
اگر چو کوه شود خصم پاره پاره شود
کجا شکوه تو ظاهر کند تجلی را
دل عدوی تو پنداشت آهنگ و سنگ
ازان در آهن و سنگست جسته مأوی را
یک التفات تو باشد زیاد از آنکه فلک
هزار سال ببخشد عطای کبری را
عجب نباشد اگر شیر لرزد از غضبت
که تاب قهر تو در وی سرشت حمی را
باخذ مال یتیم و بکار نامشروع
بعهد عدل تو نتوان نوشت فتوی را
قضا متابعت رأی روشن تو کند
که واجبست تتبع طریق اولی را
حقوق من ترا بر منست آن منت
که بر عشائر موسی است من و سلوی را
بشکر نعمت عدلت جهان قیام نمود
از آنکه شکر نعم واجبست مولی را
کند عذوبت سلسال این کلام سلیس
ز رشک تیره روان جریر و اعشی را
همان قبول عروسان طبع سلمان راست
که در قبایل اعراب دعد و سلمی را
همیشه تا گه گشاید دبیر وقت بهار
کند هوا قلم خار تیر انشی را
بهار سلطنتت را طراوتی بادا
که در خیال نیارد از آن تمنی را
بصورتی که تو خواهی و نیک خواهان است
هزار سال بمانی هزار معنی را
***
در مدح سلطان حسین
بنازد ملک اسکندر ببالد افسر دارا
به تخت و بخت شاهنشه جلال الدین والدنیا
جهان سلطنت سلطان حسین آن شاه دریا دل
که در دوران او بخت جهان پیر شد برنا
سریر تخت جمشیدی گذشت از تاج خورشیدی
بچندین پایه زین منصب که او بر سر نهادش پا
کشد مهد شبستانش زحل بر طرز لالایان
گرش طالع دهد یاری ولی کی دارد این یارا
شهنشاهی که میخواند بچشم و ذهن و رأی او
ز روی تخته ی امروز نقش صورت فردا
بیاد بزم او گیرد قدح ناهید چون میزان
به پیش تخت او بندد کمر خورشید چون جوزا
شدست از نیت صافیش آب مملکت روشن
گرفت از رایت عالیش کار سلطنت بالا
چو تاج خسروان آمد بدورانش هنر بر سر
چو موی دلبران افتاد ز انصافش ستم برپا
جواب سایلان از وی نعم باشد نعم در پی
بجز وقت تشهد در کلامش کس نیابد لا
ایا شاهی که در ظل همای عدل و انصافت
بگردن میکشد شهباز طوق طاعت ورقا
فروغ روی رایت گر فتد بر تیره شب گردد
ز روز آخر خرداد روشن تر شب یلدا
اگر بر نرگس اندازی نظر نرگس شود ناظر
وگر با سوسن آغازی سخن سوسن شود گویا
در ادراک کمالاتت خرد چندانکه می کوشد
همان مقدار می یابد که از آئینه نابینا
ملک میگفت با تسنیم کوثر وصف الطافش
جواب آمد که این لطف و عذوبت نیست اندر ما
بسی گردید خورشید از پی شبهش فلک گفتا
که شبهش را اگر جوئی بجو در سایه ی عنقا
سر تحریر اوصاف تو دارد کلک سودائی
سر از دستش نخواهد رفت میدانم درین سودا
اگر نتواندت دیدن عدو از کور بختی دان
چه غم خورشید تابان را که خفاشش بود اعدا
هنوز از صد هزارت گل یکی نشکفت از غنچه
کنونت گوهر دولت برون برون می آید از خارا
نهال دولتت را باش تا هنگام بار آید
که از تیغ تو سرسبزیش اکنون می شود پیدا
شکوه منصبت خواهد رسید از فضل حق جائی
که باشد قصر قدرش را رواقی گلشن خضرا
بدان غایت رسد قدرت که کیوان را اگر خواهی
کنی معزول و بنشانی غلام هندوش بر جا
بدور دولتت شمشیر خونخوارست و میخواهم
که بر گردن زند دهرش ولی بر گردن اعدا
چنان خواهد شد از عدلت که شمشیر زبان آو
خلاف شرع در عهدت نیارد دم زدن قطعا
بدور عفت ذاتت پی تاراج عقل و دین
شبیخون بر سر مردم نیارد آمدن صهبا
ترا بیرون ز سلطانیست حاصل ملک درویشی
که صدق اندرونی را توان دانست از سیما
خداوندا منم کز مدح ایامی سرافرازت
بگوهر داده ام ترصیع گوش اهل عالم را
شما را لازم است الحق نظر در کار من کردن
عجب حالیست حال من نظر در حال من فرما
الا تا بر شجر قمری سراید نغمه ی بلبل
الا تا در چمن نرگس گشاید دیده ی شهلا
نشاند بر کمر کهسار طرف لعل و فیروزه
درآویزد بتاج لاله شبنم لوءلوء لالا
گه از قوس و قزح یابی هوا را وسمه رنگ ابرو
گه از نجم و شجر بینی زمین را آسمان آسا
صبا در صبحدم خیزد رباید برگ لعل گل
چو دزدی با چراغ آید گزیده تر برد کالا
برای هاون لاله که لعلست و شبه در هم
بسازد دسته ی مشکین نسیم صبح عنبرسا
مقامی راست گرداند سهی سرو از پی مرغان
نوازد از مقام راست صد دستان هزار آوا
ز طوطی رنگ شاخ آید نوای نغمه ی سازی
ز کافوری سمن خیزد نسیم عنبر سارا
عنا دل چون کلیم اندر کلام آیند بر اغصان
شود شاخ شکوفه چون عصا اندر ید بیضا
چو دامادی که در خلوت عروس تازه دریابد
خزد باد صبا هردم در آغوش گل رعنا
چنار و سرو در سور عروسان گل سوری
بپوشند از هزاران دست زیبا جامه ی دیبا
الا تا لاله در بستان الا تا غنچه در صحرا
یکی چون تاج دیک آید یکی همچون سر بیغا
بهار دولت و عمر ترا سرسبزی بادا
چنان کز وی خجل گردد ریاض گلشن خضرا
ز بخت و دولت کامل هر آنچیزی که خواهد دل
ترا بادا همه حاصل بفضل مبدع اشیا
دعایت میکنم از جان و ما را نیست روز و شب
دعای غیر ازین یارب تقبل هذه منا
مبارک باد و میمون باد و فرخ باد این وصلت
کزین وصلت همی نازد روان آدم و حوا
***
در تهنیت تولد شاهزاده اویس پسر شاه معزالدین
ز کان سلطنت لعلی سزای تاج شد پیدا
که لؤلؤ با همه لطف از بن گوش آمدش لالا
مهی گشت از افق طالع که پیش طالع سعدش
کمر چون تو امان بستست خورشید جهان آرا
قضا تا مهد اطفال چمن را میدهد جنبش
نخوابانید ازین ماهی درین گهواره ی مینا
قبای اطلس گردون بقد قدرش ار بودی
بریدندی قماط او ازین نه سقه ی والا
همایون مقدم این ماه همایون فال فرخ پی
مبارک باد بر سلطان معزالدین والدنیا
سپهر سلطنت سلطان اویس آنشاه کو دارد
جهان در سایه ی فرخ همای چتر گردون سا
شهنشاهی که در تشریح اعضای بداندیشان
بشرح گوهر پاکش زبان تیغ شد گویا
سحاب همت او گر فکندی بر جهان سایه
زمین را بودی از خورشید گردون نیز استغنا
چو در منهاج فکرت رو بمعراج کمال آرد
ملایک در دهد آواز سبحان الذی اسری
ز مهرش صبح میزد دم مرا شد صدق او روشن
که صدق اندرونی را توان دانست در سیما
چو در هیجا کمان گیرد چو در مجلس قدح خواهد
تو گوئی مشتری در قوس و خورشید است در جوزا
ضمیر پیش بین او روان چون آب میخواند
ز لوح چهره ی امروز نقش صورت فردا
چنان احکام شرعی بر طریق عقل می راند
که اندر سر نمی آید کمیت خوش رو صهبا
برأی او بود پیوسته میل اختران آری
بسوی کل خود باشد همیشه جنبش اجرا
زدست جود و طبع او شب و روزند متواری
گهر در قلعه ی پولاد و زر در کیسه ی خارا
ز راه دین پناه او اگر حربا خبر یابد
نسازد قبله از خورشید رخشان بعد از آن حربا
دعای دولتش باشد جهان را ور دچار ارکان
ثنای حضرتش باشد فلک را حرز هفت اعضا
چو از زاغ کمان گردد عقاب تیر او پران
شود بوم وجود شوم دشمن جفت با عنقا
دو سلطانند در ملک مروت دست و طبع او
که داد آن ابر را ادرار وراند این بحر را اجزا
بعهدش داد گل بر باد مستوری خود زان رو
کشندش بر سر بازار و ریزند آبرو رسوا
ایا شاهی که تیغ تیز آهن روی روئین تن
نیارد کرد بی امر تو بر موئی گذر قطعا
تو عین لطفی و دریای اعظم آب مستعمل
تو نور محصنی و گردون گردان دود مستعلا
سواد سایه ی چتر تو نوردیده ی دولت
غبار نعل شبدیز تو نیل چهره ی حورا
جلالت از گریبان سپهر آورده بیرون سر
زمانت دامن آخر زمان را میکشد در پا
گذشته روز و شب آب حسامت از سر دشمن
نشسته سال و مه سهم خدنگت در دل اعدا
بساط مجلس عدلت جهانرا ملجأ و مرجع
بسیط عالم قدرت فلک را مولد و منشا
چو خیزد شعله ی تیغت نشیند آب بر آتش
چو خندد ساغر بزمت بگرید ابر بر دریا
کجا خیل بداندیشان چو مار و مور شد جوشان
سنانت از ید بیضا نمود از چوب اژدرها
خرابی میشود ورنه بعون عدل دین دارت
شریعت چار مادر را جدا کردی ز هفت آبا
الا تا قطره ی نیسان که از سلب سحاب افتد
کند در یتیمش در صدف دریای گوهرزا
بیمن گوهر ذات شریفت منتظم بادا
عقود رشته ی پیوند نسل آدم و حوا
***
مدح سلطان جلال الدین
ای سرای ملک را شمشیر تو ملک رقاب
باغ عدل از جویبار تیغ سبزت خورده آب
با شکوه کوه فضلت ابر گریان بر جبال
با وجود جود دستت برق خندان بر سحاب
میخورد تیهو بعهدت طعمه از منقار باز
میزند روبه بعونت پنجه با شیران غاب
جود دستت بحر را نگذاشت آبی بر جگر
بحر را کی با وجود جود دستت بود آب
شام قهرت گر شبیخون آورد بر خیل روز
تا بروز حشر ماند تیغ صبح اندر غراب
در مدار چرخ جز بر آب شمشیرت بود
آسیای آسمان یکبارگی گردد خراب
گوهر تیغ تو گر عکس افکند بر جرم کوه
روی خارا را بخون لعل گرداند خضاب
ساقی بزمت اگر بر خاک ریزد جرعه ای
زهره گوید با فلک یالیتنی کنت تراب
اعتدال نوبهار خلقت اندر مهرجان
سبزه از آتش دماند آب حیوان از سراب
خسروا از روضه ی بزمت که رشک جنت است
مدتی شد تا رهی را نیست راه از هیچ باب
من ز اهل جنت بزم تو بودم پیش ازین
چون شدم بیموجبی مستوجبی چندین عذاب
گوئی آن دولت کجا شد کز سر لطف و کرم
با منت هرساعتی بودی خطاب مستطاب
آنچه من دیدم تصور بود آیا یا خیال
وین که می بینم به بیداریست یا رب یا بخواب
آفتاب عالم افروزی و من آن ذره ام
کز فروغ طلعت خورشید ماند در حجاب
آفتابا گر گناهی دیده ای از من بپوش
ور به تیغم میزنی سهل است روی از من متاب
خرده ای گر در وجود آمد زمن بر من مگیر
خورده های ذره کی خورشید گیرد در حساب
آسمان رحمتی دارم ز رأیت چشم مهر
حاش لله کاسمان با خاک فرماید عتاب
من خطائی خود نکردم ور خطائی رفت نیز
همچنان امید عفوم هست ازان عالیجناب
آفتاب مهرگان چون گرم گردد در عتاب
ای دل مجرم کجا داری تو تاب آفتاب
هم بلطفش التجا کن کز تف خورشید قهر
عاصیان را نیست الا سایه ی یزدان مآب
گر گناهی کرده ام الاعتذار الاعتذار
گر خطائی رفت از آن الاجتناب الاجتناب
من حوالت میکنم خشم ترا با لطف تو
خود که جز لطفت تواند گفت خشمت را جواب
در جهان رسم قدیم است از بزرگان مرحمت
وز فرودستان خطا والله اعلم باالصواب
تا برای سائبان روز فراش قدر
میدهد خیط شعاع شمس را هر روز تاب
خیمه ی عمر ترا اوتاد عالم باد میخ
محور گردون ستون و مدت گیتی طناب
***
وله ایضاً
ای سپهر سلطنت را روی رایت آفتاب
یافتند از روی و رایت آفتاب و ماه تاب
بحر را موج دل و دستت بهم بر میزند
ورنه دریا نیست از باد هوا در اضطراب
مجلس عیش ترا ناهید میگوید سرود
خیمه قدر ترا خورشید می تابد طناب
ذات تو مجموعه ی فضل است و انصاف و ادب
کرده اند این جمع را از نه مجلد انتخاب
تا حمایت میکند عدل تو ملک شرع را
بر سر مردم نمی یارد شدن خیل شراب
در هر آن مجلس که برخیزد نسیم لطف تو
شاید آنجا گر کند تخفیف درد سر گلاب
کار چون بر ملک مشکل اوفتاد از قطع فضل
تیغت آمد در میان آن هندو مالک رقاب
هرکه میخواند دل و دست ترا دریا و ابر
یم نمی داند زنم همچون شراب او از سراب
کوه می اندوزد از علم گران سنگت درنگ
برق می آموزد از عزم سبک سیرت شتاب
دست تو ابریست دریا بار خنجر برق آن
تیغ تو آبیست آتش تاب گوهر موج آب
خلعتی از سایه ی خود خاک را بخشیده ای
زان زرافشانی کند خورشید هردم بر سراب
با خرد گفتم که این چار امهات دهر را
کیست فرزندی خلف تر در جهان من کل باب
گفت دارای جهان سلطان جلال الدین حسین
کاسمانش میکند اسکندر ثانی خطاب
باش تا گردد هلالش بر سپهر قدر بدر
ظل بختش یابد از مهد صبا عهد شباب
باش تا این سایه ی یزدان فرو گیرد جهان
در پناه چتر او چون سایه آید آفتاب
در امان سایه ی فرخ همای عدل او
کبک با شاهین کند بازی و خندد بر عقاب
تا نخواند خطبه بلبل در زمان دولتش
نوعروسان چمن را باز نگشاید نقاب
پیش ازین گر فتنه ای انگیختی در گوشه ای
چشم خوبان در زمانش فتنه را بیند بخواب
آفتاب گرم رو از غیرت افتد بر زمین
گرچه ساید سایه ی خاکی رکابش در رکاب
پادشاها آسمان ملک را امروز تو
آفتابی گه عنان بر شرق و گه بر غرب تاب
آفتاب فتح و نصرت را جبینت مطلع است
بر جهان روشن شد این معنی ازین یک فتح باب
آنکه می افراخت سر چون خیمه بر گردون به ری
دید در تبریز خود را کرده در گردن طناب
خصم بدبخت تو رازی وار می آمد به ری
شد اسیر خواری و مستوجب چندین عذاب
کرد رو بر آسمان کی آسمان تدبیر چیست؟
آسمان گفتش ترکت الرأی بالری در جواب
پنجه زد فرهاد با اقبال خسرو لاجرم
کرد چرخ بیستون چون قصر شیرینش خراب
آهوی صحرای گردون را چه بیمست از کلاب
یوسف مصر سعادت را چه بیمست از ذیاب
خویشتن را میزند بر شمع دولت دشمنت
میکند پروانه ی مسکین بمرگ خود شتاب
ای ز ذاتت رنگ و بوی خسروی و سلطنت
لایح و فاتح چو نور از ماه و بو از مشک ناب
گرچه در مدحت سخن بس خوب می آید ولی
بر دعایت میکنم مؤخر که بادا مستجاب
تیغ شبنم گوهر لرزان بود سیراب وار
بید تا هر سال بیرون آرد از خونین قراب
در امان تیغ حکمت خطه ی ایران زمین
بادتا خط ختا والله اعلم بالصواب
***
در صنعت تلازم لفظ چشم در هر بیت و گله از درد چشم
دردا که درد کرد سواد بصر خراب
ایام ساخت چشمه ی چشم مرا سراب
در خانهای چشم من از کثرت نزول
کردند مردمان ز خور و خواب اجتناب
گر انتشار مردم چشمم چنین بود
انسان درین سواد نه بیند کسی بخواب
در گوشه ای نشسته ام اکنون و همچنان
هستم ز دست مردمک چشم در عذاب
چشمم گلیست منفتح از باد و پلکهاش
افتاده خار خار بر اطراف او ز تاب
پلک کبود نرگس چشم پر آب من
نیلوفریست کو نکند میل آفتاب
در خون نشسته چشمم و گرینده چون قدح
بر روی بسته پرده ی نالنده چون رباب
پرده سرای دیده ی من گشته نیک تر
رگها ازو کشیده بهر گوشه چون طناب
گوئی دو کاسه اند پر از خون دو چشم من
یا خود دو ساغراند زجاجی پر از شراب
نقشی که بر جلید به بندم ز آب چشم
حالی بسان نقش جلیدی بود مذاب
بادام چشم من زده بر پلکها شکر
لوزینه ایست ریخته جلابش از گلاب
آثار شکر است بر احفان من هنوز
اندر هوای چشمم از آن می پرد ذباب
من قدر چشم خویش ندانستم آن زمان
اکنون که شد بباد همی جویمش در آب
چشم و چراغ ثانی اثنین من بغار
در رفت و عنکبوت برو می تند حجاب
من درد کس بگوش نیارستمی شنید
اینک بچشم خویش همی بینم آن عذاب
هردم ز زیر چشم ضعیفم برون جهد
گلگون اشک بسکه برفتن کند شتاب
من عیسیم بنطق ولیکن چو مرغ شب
چشمم کند ز صحبت خورشید اجتناب
سودا گرفت چشم مرا زان به بستمش
فی الجمله هست بستن سودائیان صواب
از چشم بسته دست نیارم گرفت باز
ترسم برون جهد چو سرشکم ز اضطراب
در چشم آتش افتد و دردم رود به سر
کاید بخار معده ی ناری در التهاب
اطراف چشم من همه نم دارد از سرشک
پیوسته در هوایش از آن نم بود ذباب
چشم منست واسطه ی چشم زخم من
بال عقاب شد سبب آفت عقاب
بادام پیش ازین بدرستی همی شکست
چشم خراب من که شد از چشم من خراب
بربست چشم راه نظر آنچنان که نیست
ما را بدو امید گشایش بهیچ باب
آفاق چشم من همه ظلمت گرفته است
ریزان سرشکش از همه اطراف چون شهاب
در زرده و سپیده به بیضه بعینه
پندار نرگسی است تر این چشم دردیاب
معزول گشت ناظر و مژگان قلم کشید
راند از وجود عین من ادرار بی حساب
با آنکه چشم من نظر از من گرفت باز
حقا که نیستم نظر الا بر آن جناب
بر رود چشمها ز سر سوز هر شبی
در دم ترانه ای زند از ذکر بوتراب
نسبت بچشم من نتوان کرد ابر را
وقتی مگر که خون جگر بارد از سحاب
ای چشم من چو روی تو هرگز ندیده ام
از من چه دیده ای که بماندی درین حجاب
قطعا نمیکند نظر من بهیچ کار
گوئی که زنگ خورده حسامیست در قراب
چشم و چراغ دوده ی معنی کمال دین
ای کرده آفتاب کمالت خرد خطاب
بهر نثار پای تو هر لحظه پر کند
چشم آستین و دامنم از لوء لوء خوشاب
هرچند نظم نو بشکست از کلام من
در شکسته به ز پی چشم دردیاب
زاهل نظر جواب سخن کرده ای سؤال
چشم شکسته بسته بیان کرد این جواب
***
در مدح پادشاه اویس
ز سیم برف زمین شد چو قلزم سیماب
بیا و کشتی دریای لعل را دریاب
بیا و یک دو قدح کش چه میکنی آتش
که در شتا نرسد هیچ آتشی به شراب
زاسب سرخ می افتاده است زال خرد
چه جای زال که رستم بیفتد از سرخاب
ازین محیط ثلوح ار خروج می طلبی
کسی نرفت برون جز بکشتی می ناب
تن زمین همه در آهن است غرق که چرخ
سهام بهمنی از قوس میکند پرتاب
زدست برد بجانیست پای مرد سوار
که دستبرد هوا پای می برد ز رکاب
رود بباد چو دست چنار پنجه ی مرد
نعوذ بالله اگر آورد برون ز ثیاب
میان برف بود پای را همان قدرت
که دست و پنجه ی مفلوج راست در سیماب
فلک کبود شد و آفتاب میلرزد
ز ابر اگرچه نهانند هر دو در سنجاب
چنان مزاج هوا سرد و تر شدست کنون
که از دهن شب و روزش روانه است لعاب
نمیکند نظر مهر آسمان بزمین
که در میانه ی هر دو کدورتست و حجاب
گذار بر کره ی گل نمیکند خورشید
زبیم آنکه مبادا فرو رود به خلاب
چگونه نور بمردم رسد که عین زمین
همه بیاض گرفتست تا سواد سحاب
زمانه خاک سیه خواست تا کند بر سر
ز دست ابر ولی بر زمین نیافت تراب
شدست حله ی طاوس روز فاخته رنگ
کنون که رنگ حواصل گرفت بال غراب
من آسیای فلک پر دقیق می بینم
اگرچه فکر دقیقم نماند و رای صواب
ازین دقیق چه حاصل سپهر را چو ازان
نه قرص مهر برآید نه گرده ی مهتاب
نمیکند اثری آفتاب و ممکن نیست
که پیش سردی ابر آفتاب آرد تاب
عظیم کوته و تلخست و تیره روز امروز
چو روز عمر بداندیش شاه عرش جناب
جمال روی تو نقشی عجب زدست برآب
ز آتشست بر آب حیات بسته نقاب
بر آب چشم من ابروی تست بسته پلی
چو نیست در نظر من پلیست ز آنسو آب
خیال چشم تو در خواب میتوان دیدن
خیال چشم تو دارم ولی ندارم خواب
بحسن و عارض و قد تو برده اند پناه
بهشت و طوبی و طوبی لهم و حسن مآب
مرا بدور لبت شد یقین که جوهر لعل
پدید میشود از آفتاب عالمتاب
بهار شرح جمال تو داده در یک فصل
بهشت ذکر جمیل تو کرده در هر باب
دل مرا سر زلف تو کرد خانه سیاه
غم تو از دل تنگم شدست خانه خراب
بسوخت این دل خام و بکام دل نرسید
بکام اگر نرسیدی نریختی خوناب
لب و دهان ترا ای بسا حقوق نمک
که هست بر جگر ریش و سینه های کباب
هزار صید بهر موی میکشی در قید
کمند طره بهر سو که میکنی پرتاب
دهان تنگ تو زان روی هیچ پیدا نیست
که فتنه گشت بعهد خدایگان نایاب
محیط کوه وقار آفتاب برق عنان
جم سپهر بساط آسمان عرش جناب
معز دنیی و دین پادشاه شیخ اویس
کش آفتاب ملوک از ملایکست خطاب
نجوم کوکبه شاهی که در جمیع امور
کواکب از در او یافتند فتح الباب
زهی زمین ز وقار تو کسب کرده درنگ
زهی سپهر زعزم تو طرف بسته شتاب
نواهی تو فلک را به بسته راه مسیر
اوامر تو زمین را گشاده پای ذهاب
بقلعه ی که رسی گر حصار گردون است
بدولتت بگشاید مفتح الابواب
بهر چه سعی کنی ور برون ز امکان است
بهمت تو بسازد مسبب الاسباب
به پر تیر تو پرد همای فتح و ظفر
چنانکه طائر کیش آشیان ببال عقاب
ز باد عزم تو خندیده ملک را گلبن
بآب تیغ تو گردیده چرخ را دولاب
قضا دقایق فکر تو تا ندید اول
نساخت از زر و از نقره این دو اسطرلاب
شمال رأفت تست آنکه کشتی محتاج
برد بساحل رحمت ز موج بحر عذاب
عطای دست تو تا ابر دید با سایل
فکند بر رخ دریا هزار بار لعاب
چه حاجتست که سایل کند سئوال از تو
که بر سئوال کفت را مقدمست جواب
عدو بلا رکت آبی تنک تصور کرد
چو پای پیش نهاد از سرش گذشت آن آب
بروزگار تو ابر از محیط آبی خواست
کف تو گفت بلفظی چو لوء لوء خوشاب
تو ابر تشنه لب تیره روز را بنگر
که آب میطلبد با وجود ما ز سراب
اگر ز سهم تو غیبت کند عدو چه عجب
که از نهیب تو ضیغم گذاشت مسکن غاب
سپهر مرتبه شاها چو رفت فرمانت
که بنده باز نه ماند ز پای بوس رکاب
اگرچه برگ و نوائی نداشتم لیکن
شدم بحکم اشارت مصاحب اصحاب
چو عزم بود که باشم مقیم در طرفی
قیام بنده به بغداد دید شاه صواب
مقیم را همه جای از سه چیز نیست گریز
نخست خرج و دویم خانه و سیم اسباب
محقق است شما را که بنده را چه قدر
ازین سه چیز نصیب است و زان سه نوع نصاب
امید هست که نوعی کند عنایت شاه
که باشم ایمن و آسوده در همه ابواب
بدولتت شود آزاد گردنم ز قروض
بهمتت شود آسوده خاطرم ز عقاب
همیشه تا به بیاض بهار می آرند
مسودات لیالی برای ضبط حساب
حساب عمر و بقای تو باد چندانی
که از محاسبه عاجز شوند کلک و کتاب
***
در مدح وزیر الممالک
سقی الله لیلا کصدغ الکواعب
شبی عنبرین خال و مشکین ذوایب
فلک را بگوهر مرصع حواشی
هوا را بعنبر مستر جوانب
درفش بنفش سپاه حبش را
روان در رکاب از کواکب مواکب
بر آراسته گردن و گوش گردون
شب از گوهر شبچراغ کواکب
مطالع ز نور طوالع منور
مشارق ز ضوء مصابیح ثاقب
شده جبهه صاعد سعودش مقدم
شده نور طالع ثریاش غارب
بنات از بر مرکز قطب گردان
چو بر خاطر روشن افکار صائب
شهاب از رخ صفحه ی چرخ ریزان
چو بر برگ نیلوفر امطار ساکب
درین حال من با فلک در شکایت
ز رنج حوادث ز جور نوایب
ز فقد مراد و جفای زمانه
ز بعد دیار و فراق صواحب
ز تزویرهای جهان مزور
ز بازیچه های سپهر ملاعب
فلک را همی گفتم از جور دورت
چرا اختر طالعم گشت غارب
چرا گشت با من زمانه مخالف
چرا هست با من ستاره مغاضب
کنون چند ماهست تا من اسیرم
ببغداد اندر بلا و مصایب
پریشان جمعی و جمعی پریشان
گرفتار قومی و قومی عجایب
نه جای قرارم ز جور اعادی
نه روی دیارم ز طعن اقارب
مرا هر نفس غصه بر غصه زاید
مرا هر زمان گریه بر گریه غالب
فلک چون شنید این عتاب و شکایت
مرا گفت بس کن که طال المعایب
اگرچه ترا هست جای شکایت
ولی نیست شکرانه ات نیز واجب
که داری چو درگاه صاحب پناهی
مقر مقاصد محل مآرب
کنون عزم تقبیل درگاه او کن
باقبال او شو سعیدالعواقب
مشو یکزمان غایب از آستانش
که هر کس که غایب شد او هست خایب
فلک با من اندر حکایت که ناگه
برآمد ز که رایت صبح کاذب
قمر چهرگان شبستان گردون
کشیدند سر در نقاب مغارب
بگوشم رسید از محل قوافل
صهیل مراکب غطیط نجایب
دلم را هوای سفر خواست ناگه
شدم چست بر مرکب عزم راکب
رهی پیشم آمد که از هیبت آن
بینداختی پنجه شیر محارب
سموم همومش وزان در صحاری
حمیم جحیمش روان در مشارب
زلالش ملوث بسم افاعی
حجارش بحدت چو نیش عقارب
مزلزل زمین از ریاح عواصف
مستر هوا از غبار عناهب
هوایش ز فرط حرارت بحدی
که چون موم میشد دل سنگ ذایب
چنان بد که شمشیر چون قطره ی آب
فرو میچکید از کف مرد ضارب
همی راندم در بیابان و وادی
گهی با ارانب گهی با ثعالب
گهی بر فرازی که نعل مه نو
همی سود در دست و پای مراکب
گهی در نشیبی که اموال قارون
همی درگذشت از رکاب رکایب
همه ره در اندیشه تا کی برآید
ز درگاه صاحب ندای مراحب
جهان معالی سپهر وزارت
محیط مکارم سحاب مواهب
بریده سر آنکه از حکم خطش
بگردد بیکموی چون کلک کاتب
وزیرا بحق خدائی که صنعش
نهد جوهر روح در درج قالب
بتدبیر و تقدیر سلطان حاکم
بآلا و نعمای رزاق واهب
به تعظیم احمد که با آن جلالت
نگه داشتش در حصار عناکب
بیاری یاران احمد که بودند
ز روی هدایت نجوم ثواقب
ثنایت بکارم درآورد ور نه
بیکبارگی بودم از شعر تایب
اگر مدح جاه تو گویم نه گویم
بامید مرسوم و حرص مواجب
ولی چشم دارم که از دولت تو
مراتب فزاید مرا بر مراتب
الا تا گشایند خوبان مه روی
خدنگ بلا از کمان حواجب
سرای ترا باد ناهید مطرب
جناب ترا باد خورشید حاجب
***
در مدح شاه اویس
شاهد ماه رخ عید بر انداخت نقاب
ساقیا جلوه ی خورشید طرب ده ز حجاب
در خمخانه ی می زود گشا باز که کرد
دل پیمانه پر از خون جگر جام شراب
جامه ی عیدیم از جام می گلگون بخش
که بمی دوش گرو کرده ام اثواب ثواب
ساغری هست هنوز از می دوشین باقی
خیز ساقی سحر دولت باقی دریاب
پیش از آندم که سپیداب کند روی افق
بایدت کرد بگلگونه می گونه خضاب
جام عدلی ز می لعل بمن ده که مرا
جور دور قدح سبز فلک ساخت خراب
خوش برآ همچو حباب از می گلگون و منه
هیچ بنیاد بر این گنبد گردون چو حباب
بخت را روز شبابست و جبان را شب عید
رخ و خورشید هلال قدح باده متاب
کام ایام پر از خنده ی جامست و قدح
پرده ی چرخ پر از نغمه ی چنگست و رباب
بعد ازین از گره زلف مغان کن تسبیح
پس از این از خم ابروی بتان کن محراب
فلک پیر سر عیش و جوانی دارد
که نهادست بکف پر قدحی از زر ناب
ذوق ایام شباب از فلک پیر بپرس
که نداند بجز از پیر کسی قدر شباب
عین عید امشبم آمد بنظر چون جامی
یعنی امشب سوی جامست نظر عین صواب
نقره ی خنک فلک آمد برکاب زرین
تا در آرد رمضان پای عزیمت برکاب
ماه نو داشت بعینه صفت ماهی سیم
زان سبب میطلبیدند جهانیش در آب
ران یکران ملک زاتش خورشید فلک
داغ کردند بنام شه خورشید جناب
بانی ملک کرم ثانی جم شیخ اویس
که عجم داور دین عربش کرد خطاب
آن بهار از صفت دفتر خلقش یک فصل
وان بهشت از صحف روضه ی طبعش یکباب
بوسها داده لب خنجر او بر ارواح
مهرها سفته سر نیزه ی او در اصلاب
ای ز روح نفس خلق تو آسوده قلوب
وی ز طوق منن جود تو فرسوده رقاب
عقل را روح متین تو بود استشهاد
چرخ را رای رفیع تو بود اصطرلاب
ملک جاه تو جهانی که ندارد سرحد
جود دست تو محیطی که ندارد پایاب
از زمین برده گرو لنگر حلمت به ثبات
بر فلک جسته سبق مرکب عزمت بشتاب
تاج بر فرق تو چون ماه فروزان ز فلک
تیغ در دست تو چون برق درخشان ز سحاب
موکب عزم ترا مشعله داریست قمر
لشگر قهر ترا نیزه گذاریست شهاب
باز با قاز در ایام تو خویشی دارد
خون خویشان عجب از باز نخواهد ز عقاب
تا نریزد زر و بر خاک نیفتد خورشید
بامدادان ندهد پیش تو راهش بواب
زهر تابد همه شب رشته ی کتان بر چرخ
تا بعهد تو قصب بافد نوری مهتاب
از نهیب غضبت نطفه که در اصل الست
همچو آتش جهد اعدای ترا از اصلاب
آب خونی فکند ابرش آتش دم تو
چون زند شبهه برأفت که چو برقست بتاب
سرانگشت تو گر بوسه دهد چون نی کلک
ابر نیسان بچکاند زهوا در خوشاب
تیغ در عهد تو قطعاً نتواند دم زد
زانکه عدلت بزبان قلمش داد جواب
ور زند دم بخلاف تو زبان شمشیر
پنجه ی قهر تو بیرون کشد از کام قراب
بسر نیزه دهد خصم ترا چرخ طعام
از لب تیغ دهد صید ترا دوران آب
خسروا عزم همایون تو عزمیست درست
سرورا رأی جهانگیر تو رائیست صواب
عزم درگاه شهنشاه مبارک عزمیست
وندران عالمیان راست بسی فتح الباب
شاه خورشید سلاطین توئی و ماه ملوک
ماه را نیست جز از حضرت خورشید مآب
اجتماع مه و خور گر نبود در عالم
برنگیرند خلایق ز شب و روز حساب
لله ای ماه عنان فرس جمشیدی
زودتر برطرف حضرت خورشیدی تاب
تا بیمن نظر این دو همایون کوکب
برهد عالمی از ورطه ی طوفان عذاب
تا گزینند همه وقت خصوصاً رمضان
عابدان صوب صواب از جهت ثوب ثواب
باد هر روز ترا عیدی و هر شب عیدی
خلعت دولتی از حضرت رب الارباب
خرگه عیش ترا زهره ی زهرا کوکب
خیمه ی عمر ترا مدت ایام طناب
***
وله ایضاً
ای که روی تو بصد روی ز گل تازه تر است
از حیایت بعرق روی گل تازه تر است
یارب آن شعر سیاه تو چه خوش تافته است
کش حریر و سمن و اطلس و گل آستر است
برقع عارض تو عافیت از دلها برد
عافیت باز برافتاده ز دور قمر است
طره ای از سر زلفت بگشودست کسی
ظاهراً بوئی از آن برده نسیم سحر است
از ره دیده دلم رفت بخال و خط تو
کرده مسکین ز پی سود بدریا سفر است
دامنت دود دل عود گرفت و خوش کرد
تا بدانی که دم سوختگان را اثر است
عجب آنکس که بدور لب تو مست می است
مگر از باده ی لعل لب تو بیخبر است
چشم ترک تو به تیر نظر انداخت مرا
چشم ترک توام انداخته باز از نظر است
بس کن ای دیده بیکبار مریز آب مرا
که خیال رخ او را همه بر ما گذراست
همه از رهگذر آتش رخساره ی اوست
مردم چشم مرا آبی اگر در جگر است
پسته را گو که دهن باز مکن مغز مبر
پیش از این پسته دهن کش سخن اندر شکر است
چون میان تو تنم گر چو خیالی شده است
همچنان این دل مسکین بخیال تو در است
کی تواند دلم از موی میان تو گذشت
که شب تیره و تاریک همی بر کمر است
سرکشی نیست چو زلف تو و او نیز چو من
از بن گوش بعشق تو درآورده سر است
چشم دارم که چو چشم تو بود نرگس مست
واندرو هیچ نظر نیست چه جای نظر است
شمه ی حاصل مشگ است ز بویت آن نیز
نیست از باد هوا بلکه ز خون جگر است
لب خشک و مژه ی تر ز تو دارم حاصل
در جهان نیست جز این هر چه مرا خشک و تر است
سایه ی زلف تو بر چشمه ی خورشید افتاد
خم زلف تو مگر چتر شه دادگر است
بحر ذخار کرم آنکه گه موج عطا
بحر پیش کف دستش ز شمار سمر است
ناصر دین نبی شاه اویس آنکه دلش
عالم علم علی عامل عدل عمر است
داور خلق جهان آنکه وجود دو جهان
با وجود عظمت در نظرش مختصر است
روح محض است تنش عقل مجرد ذاتش
که جز این هر دو سراپا همه نور بصر است
ای که خاک کف پایت فلک کحلی را
نیل پیشانی مهر و مه کحل بصر است
خط فرمان تو طغرای مناشیر قضا
حکم دیوان تو امضای مثال قدر است
فتنه را دیده بدوران تو اندر خوابست
تیغ را دست زانصاف تو اندر کمر است
همه بر گردن بدخواه ستمکاره ی تست
هرچه صادر شده از حدت تیغ و تبر است
طره ی پرچم و ماه علم منصورت
آن شب قدر شرف این شب عید ظفراست
در هوا ابر ز ادرار کفت رانبه خوار
در زمین آب ز اجرای درت بهره ور است
خیمه ی قدر ترا فلکه ز سقف فلکست
چمن طبع ترا زهره بجای زهر است
آفتابی تو و راتب خور خوان تو مهست
آسمانی و برآورده ی رای تو خور است
در اموری که نه ای سد طریق فتنست
در مقامی که گه قطع فهام بشر است
نسخه ی نامیه از خلق تو حاصل کرده
داده تفضیلی از آن با قلم نیشکر است
خامه ی ملهم تو ثانی ذوالقرنین است
خنجر سبز لباس تو بجای خضر است
زان جهت بر دل خصم این زده برعین حیات
زین سبب در ظلمات آنشد گوئی سپر است
آبگون پیکر خور شعشه ی دشنه ی تو
جگر تشنه ی اعدای ترا آب خور است
ظالمانند بدوران تو انجم زان روی
روز و شب خانه ی ایشان همه زیر و زبر است
تا ندیدم اثر سجده ی خاک در تو
هیچ معلوم نشد گرچه فلک تاجور است
ملک از امن چو اطراف سپهر است درو
رفته آهو بچه در چشم دل شیر نر است
هرکه چمن سیمش نام تو بر آمد بزبان
دهنش چون دهن سکه لبالب ز زر است
همه کس را شرف و فخر بعلم است و هنر
توئی آنکس که بتو علم و هنر مفتخر است
آن سرافراز نهالیست سنان تو برزم
که سر و سینه بدخواه ویش بارور است
هرکجا سرزده در قلب سماک رمحت
دردم از رمح تو سر بر زده تخم ظفر است
باد از آن در کف آبست بزندان حباب
که بعهد تو بر ابکار چمن پرده در است
هست با داغ ولای تو و طوق منت
هرچه امروز بر اطراف زمین جانور است
تا نه افلاک پدر چار طبیعت مادر
باشد و آدم از هر دو نخستین پسر است
وارث مادر گیتی همگی ذات تو باد
که حقیقت خلف دوده ی این نه پدر است
باد عید تو همایون که جهان را امروز
دیدن ماهچه ی چتر تو عید دگر است
***
وله ایضاً
آمد نگار من بچمن در نگار دست
شست از نگار سر و ز دست نگار دست
گر بت نگار چین نگرد در نگار من
منبعد بر قلم ننهد بت نگار دست
صورت گری که نقش پری میکشید و حور
رویش چو دید باز کشید از نگار دست
مشاطکان حجله ی ابکار حسن را
هرگز نداد همچو نگارم نگار دست
ای کرده زاغ خال تو بر لاله زار جای
وی برده باغ حسن تو از نوبهار دست
لغزد خرد ز لعل تو چون از شراب پای
لرزد دلم ز چشم تو چون از خمار دست
هر حلقه ای ز طره ی تو با دویست شست
هر گوشه ای ز دامن تو با هزار دست
موی تو با تو دست هوس کرد در میان
با یار خوش بود شبی اندر کنار دست
داد تمام خواست مه اندر چهارده
حسنت ز یاده کرد و ببردش سه چار دست
در جان آتشین من آویختست دل
چون نیستش بران دو لب آبدار دست
خالی ز حکمتی نتوان بود ور کلیم
یاقوت را گذارد و آرد بنار دست
گویند چاره اش بزر و سیم صبر کن
بیچاره را نمی دهد این هر سه چار دست
صد بار بیش گفتمت ای دل که عشق یار
نی کار تست در کش ازین کار بار دست
زلفش که شکل حلقه و هر موش عقربیست
ماریست دم بریده مبر سوی مار دست
گنجست و رنج بر اثرش سخت دار پای
نوش است و نیش در عقبش گوشدار دست
ای مهر دوست برمکن از مهر دوست دل
ای دست یار درمکش از دست یار دست
عهد قدیم را که بران پای برزدی
گر باز تازه میکنی اکنون بیار دست
گفتم بکار عشق تو دستی برآورم
کارم زدست رفت و نرفتم بکار دست
برپیچم از تو چون کمرت نی که هم مگر
آخر نه در میان تو کرد استوار دست
سودائیست ورنه چرا میکشد دراز
زلفت بعهد معدلت شهریار دست
سلطان معزدین که به بیعت ملوک ملک
آرند پیش او ز یمین و یسار دست
دارای عهد شیخ اویس آنکه بردرش
برهم نهند پادشهان بنده وار دست
چون کاه کوه را برباید اگر کند
قهرش بزور در کمر کوهسار دست
سرپنجه ی سپهر بقهر ار بیفشرد
فریاد برکشد که شها زینهار دست
ای آنکه در ممالک عدلت نمی نهند
خیل خریف بر کله لاله زار دست
از رفعتست قدر ترا بر سپهر پای
وز منت است جود ترا بر بحار دست
رایت چو در مدارج همت قدم زند
بر دوش آفتاب نهد زاعتبار دست
بالای گرد بالش خورشید می نهد
سلطان کبریای تو در روز بار دست
در روز بخشش تو نماندست سایلی
غیر از چنار داشته بر رهگذار دست
تا همت تو دست ایادی گشاده است
با گردنست بسته عدو زاضطرار دست
در معرضی که موج زند فوج لشگرت
انجم بدیده باز نهد از غبار دست
بر خیل لیل رایت اگر تیغ کین کشد
دارد کشیده لیل ز ذیل نهار دست
تا آبجوی تیغ ترا دید روزگار
از ظلم شست پاک بران جویبار دست
گوش فلک به نعل سمندت مزین است
زانسان که سر ز تاج بود وز سوار دست
تا بازگشت دست نشین تو بهر باز
بانطع کرده است قرین بازدار دست
در عهد همت تو بامید خرده ای
شاید که پیش ابر ندارد چنار دست
در هند اگر نه تابع رایت بود زحل
بر بنددش فلک همگی زان دیار دست
قاضی چرخ را نبود بی رضای تو
بر مسند قضای فلک پایدار دست
ترک سلاح دار جهانگیر آسمان
گوته کند بحکم تو از گیر و دار دست
قوت ز رایت ار نگرفتی نیافتی
سلطان یکسواره برین نه حصار دست
ناهید اگر تو نهی مناهی کنی نهد
در دست پیر چرخ بترک عقار دست
جز مدحتت عطارد اگر کتبتی کند
از رعشه اش چو ذره شود بیقرار دست
جائی که قبه ی سپرت داد نور فتح
بر رو گرفت ماه فلک شرمسار دست
دنیا چو کرد گرد تشبث بدامنت
افشاند همت تو بران خاکسار دست
دست خلایق از تو طلب خواست لاجرم
شد نعمت ترا بدعا حق گذار دست
مرغ سحر دعای تو میکرد بر چمن
بر سرو بانگ زد که بآمین برآر دست
جویای چشمه ی خضر ار زآنچه یافتی
خاک درت بشستی از آنچشمه سار دست
شاید که بحر پیش کف کان یسار تو
همچون بنفشه کفچه کند زافتقار دست
نام ترا کسی که کند بر نگین دل
چون خاتمش همیشه بود بر یسار دست
شاها بباغ مدح تو آن بلبلم که من
صد بار برده ام بنوا از هزار دست
در بحر شعر اگرچه بسی غوطه خورده اند
کس راه نداده زین گهر شاهوار دست
زانسان که شاه را امرای کبیر پای
بوسند بنده را شعرای کبار دست
در گرد مدحتت نرسد گر هزار سال
باشد ببار گیر قلم بر سوار دست
دست سخن ز دامن مدح تو قاصراست
من درکشم در آستی اختصار دست
زین پیش می گذشت مرا روزگار خوش
اکنون چرا نمیدهد آن روزگار دست
خواهد رسید زر بکف من ز دست تو
چون گل از آنکه میکندم خارخار دست
آخر چگونه دست تهی بازپس برد
آن کاورد به پیش شما شصت بار دست
بوسیده گشت دامن عرضم مدد نمای
کان جامعه را بهم ندرد پود و تار دست
پیری و فقر و درد سر قرض و درد پای
امروز داده اند بهم هر چهار دست
تا از برای دفع بلیات صبح و شام
دارند مؤمنان همه بر کردگار دست
بهر دعای جان تو دارند قدسیان
برداشته بحضرت پروردگار دست
***
وله ایضاً
باز این منم که دیده ی بختم منور است
زان خاک ره که سرمه ی خورشید انور است
باز این منم که قبله گهم ساخت آسمان
زان آستان که قبله ی خاقان و قیصر است
باز این منم نهاده سر طوع و بندگی
در پای این سریر که با عرش همسر است
باز این منم برابر این کعبه کز جلال
با منتهای سدره مقامش برابر است
ای دل شکایتی که ز دوران روزگار
داری نهان مدار که درگاه داور است
ای بنده حاجتی اگرت هست عرضه کن
کین بارگاه پادشه بنده پرور است
دارای شرق و غرب شهنشاه بحر و بر
کاوصاف ذات جودش از اندازه برتر است
خورشید تیغ زن که بتیغ گهر نمای
از شرق تا بغرب جهانش مسخر است
سلطان اویس سایه ی حق کز کمال عدل
ذاتش معز دولت و دین پیمبر است
شاهی که از برای صلاح جهانیان
پیوسته تخت و افسر او اسب و مغفر است
یأجوج فتنه قاصد ملکست و تیغ شاه
اندرمیان کشیده چو سد سکندر است
در دور او بخاک فرو رفته است زر
وز آسمان گذشته بصد پایه منبر است
روز ولادتش چو نظر کرد مشتری
انصاف داد و گفت که او سعد اکبر است
گردون بچار رکن جهان پنج نوبه زد
کین پادشاه شش جهت و هفت کشور است
دولتسرای سلطنتش را سپهر پیر
در گوش کرده حلقه و چون حلقه بر در است
ای از شرف سرآمده ی کل کاینات
ذات مبارک تو که روح مصور است
چتر تو نقطه ایست درین سبز دایره
کان نقطه بر محیط کرم سایه گستر است
تیغ تو بر سر آمده ی خصم تست لیک
از رمحت آمده سر خصم تو بر سر است
تا خطبه ی عروس ممالک بنام تست
نام تو بسته بر زر و بر روی و زیور است
ماند مخیم تو بلشکرگه نجوم
کز شرق تا بغرب خیام است و لشکر است
فی الجمله خود بقوت لشکر چه حاجتست
آنرا که عون و نصرت حق یار و مادر است
گر لشکر عدو شود از ذره بیشتر
روز مصاف پیش تو از ذره کمتر است
نارد ز عقل مایده خصمت که کم زیاد
در معرضت ستاده مقید به ششدر است
گو راه خانه گیر و حکایت مکن طویل
با آنکه ده هزار کسش چون تو چاکر است
منصوبه ی حیل نتوان باخت با کسی
گر چاه کعبتین نجومش مسخر است
آب مخالفان مده الا ز جوی تیغ
کابشخور مخالفت از قد خنجر است
آنجا که نام و نامه ی عدل تو میرود
آرامگاه گور و کنام غضنفر است
در روز عرض لشگر منصورت از عراق
تا حد شوشتر همه جند است و لشگر است
شاهین که کبک خواب نکردی ز بیم او
بالش تدزرو را شده بالین و بستر است
وقتی که همت تو دهد ساغر نوال
یک نیمه از یمین تو دریای اخضر است
جائی که رفعت تو زند خیمه ی جلال
یک فلکه از خیام تو خورشید انور است
ارزاق را حواله بدیوان همتت
کردند تا بروز حساب این مقرر است
با عود شکر ارچه ندارد قرابتی
دایم ببوی خلق تو با او بر آذر است
شاها منم بمدح تو آن طوطی فصیح
کز لفظ من دهان جهان پر زشکر است
من این معز دین خدا را معزیم
کش صد غلام همچو ملک شاه و سنجر است
دوری زحضرتت که گناهیست بس بزرگ
از بنده نیست این ز سپهر ستمگر است
گردون مدام باعث حرمان بنده است
این خوی در طبیعت گردون مخمر است
دوری باختیار نجستم ز حضرتت
خود ذره را ز مهر جدائی چه در خور است
سوگند میخورم به بهشت و قصور و حور
وانگه بخاکپای تو کان آب کوثر است
کز مدت فراق تو روزی که رفته است
پندار کرده ام که مگر روز محشر است
تا در میان گلشن دوران دهان شیر
فواره ی مرصع این چشمه ی زر است
منصور باد رایت فتح تو کافتاب
طالع ز برج این علم شیر پیکر است
***
در منقبت حضرت رسالت پناه صلی اله علیه و آله
هر دل که در هوای جمالش مجال یافت
عنقای همتش دو جهان زیر بال یافت
هر جان که با بلای ولایش گرفت انس
از نعمت و نعیم دو عالم ملال یافت
آداب خدمت درش آنرا میسر است
کو از ادیب او بادب گوشمال یافت
هر مدرکی که زد در درک کمال او
خود را مقید درکات ضلال یافت
عقل عنان کشیده چو سوزن درین طلب
عمری بسر دوید و بآخر خیال یافت
جبریل را تجلی شمع جمال او
پروانه وار سوخته بی پر و بال یافت
ای منعمی که ناطقه ی خوش سرای را
در حصر نعمت تو خرد گنگ و لال یافت
یکذره از لوامع نورت غزاله برد
یک شمه از روایح خلقت غزال یافت
گه نخل را جلال تو تشریف وحی داد
گه نمل بر بساط تو منشور قال یافت
بویی ز گرد دامن لطفت دماغ باغ
در جیب و آستین صبا و شمال یافت
هر آفتاب کز تتق عزت تو تافت
نی ذل کسف دید و نه نقص زوال یافت
بر طور طاعتت ارنی گفت آفتاب
یکذره از تجلی حسن و جمال یافت
در ملک رحمتت در هبلی زد آسمان
یک گوشه از ولایت جاه و جلال یافت
یوسف ذلیل چاه بلای تو شد از آن
چاه عزیز مصر بدو انتقال یافت
چون زلف شاهدان ز تو هر کس که سر بتافت
خود را سیه کلیم و پراکنده حال یافت
با یادت ار در آتش سوزنده شد کسی
آتش ذهاب چشمه ی آب زلال یافت
زلف تو با عروس جهان یک کرشمه کرد
زان یک کرشمه آن همه غنج و دلال یافت
در حضرت تو روی سفید آمد آن که او
بر روی دل ز فقر سیه روی خال یافت
فکرم نمیرسد بصفاتت که وصف تو
بر دست و پای عقل ز حیرت قفال یافت
فکر هوا و ذکر بشر تا کجا و کی
در بارگاه وصف هوایت مجال یافت
نیک اختری بمنزل وصلت رسد که او
با بدر و قدر و صدر شرف اتصال یافت
سلطان هر دو کون که کونین در ازل
بر سفره ی نواله ی جودش نوال یافت
ادنی مقام او شب معراج روح قدس
اعلی مراتب درجات کمال یافت
خلقش بهار عالم لطف الهیست
زان رو مزاج عالم از آن اعتدال یافت
چل صبح و هشت خلد بنام محمد است
خود عقد حا و میم بدان حا و دال یافت
منشور فطرت ار چه بتوقیع احمدی
مشهور گشت مهر ولایت بآل یافت
سلمان ز مدح آل نبی درج سینه را
همچون صدف خزینه ی عقد لال یافت
جز در ثنای ایزد بیچون حرام گشت
شعر رهی که رونق سحر جلال یافت
یارب بصاحب شب اسری که با حبیب
در خلوت دنی فتدلی وصال یافت
کز حال این شکسته ی درویش وامگیر
آن یکنظر که هر دو جهان زان وصال یافت
***
در منقبت و مرثیه شاه شهدا امام حسین سلام الله علیه
خاک و خون آغشته ی لب تشنگان کربلاست
آخر ای چشم بلابین جوی خونپایت کجاست
جز بچشم و چهره مسپر خاک این در کان همه
نرگس چشم و گل رخسار آل مصطفاست
ای دل بیصبر من آرام گیر اینجا دمی
کاندرین جا منزل آرام جان مرتضاست
این سواد خوابگاه قرة العین علیست
وین حریم بارگاه کعبه ی عز و علاست
روضه ی پاک حسین است آنکه مشکین زلف حور
خویشتن را بسته بر جاروب این جنت سراست
ز آب چشم ز ایران روضه اش طوبی لهم
شاخ طوبی را بجنت قوت نشو و نماست
شمع عالمتاب عیسی را درین دیر کهن
هر صباح از پرتو قندیل زرینش ضیاست
مهبط انوار عزت مظهر اسرار لطف
منزل آیات رحمت مشهد آل عباست
ای که زوار ملایک را جنابت مقصد است
وی که مجموع خلایق را ضمیرت پیشواست
نعل شبرنگ تو گوش عرشیان را گوشوار
خاک نعلین تو چشم روشنان را توتیا است
صفحه ی تیغ زبانت عاری از عیب خلاف
روی مرآت ضمیرت صافی از زنگ ریاست
تابی از نور جبینت شمع تابان صباح
تاری از زلف سیاهت خط مشکین مساست
ناسزائی کاتش قهر تو در وی شعله زد
تا قیامت هیمه ی دوزخ شد و اینش سزاست
بهره جز آتش چه یابد هرکه برد سر بتیغ
خاصه شمعی را که او چشم و چراغ انبیاست
هر سگی کز روبهی با شیر یزدان پنجه زد
گر خود او آهوی تاتار است در اصلش خطاست
تا نهان شد آفتاب طلعتت در زیر میغ
هر سحر پیراهن شب در بر گیتی قباست
در حق باب شما آمد علی بابها
هرکجا فصلی درین باب است در باب شماست
تا صبا از خاک پاک عنبرینت بوی برد
عاشق او شد بصد دل زین سبب نامش صباست
هرکس از باطن بجائی التماسی میکند
زان میان ما را جناب آل حیدر التجاست
کوری چشم مخالف من حسینی مذهبم
راه حق اینست و نتوانم نهفتن راه راست
ای چو دریا خشک لب لب تشنگان رحمتیم
آبروئی ده بما کاب همه عالم تراست
خواهشت آبست و ما می آوریم اینک بچشم
خاکسار آنکس که با دریا بآبش ماجراست
بر لب رود علی تا آب دلجوی فرات
بسته شد زانروز باز افتاده آب از چشمهاست
جوهر آب فرات از خون پاکان لعل گشت
وین زمان آن آب خونین همچنان در چشم ماست
سنگها بر سینه کوبان جامها در نیل غرق
میرود نالان فرات آری ازین غم در عزاست
آب کف بر روی ازین غم میزند لیکن چه سود
کف زدن بر سر کنون کاندر کفش باد هواست
یا امام المتقین ما مفلسان طاعتیم
یک قبولت صد چو ما را تا ابد برگ و نواست
یا شفیع المذنبین در خشکسال محنتیم
ز ابر احسان تو ما را چشم احسان و عطاست
یا امیرالمؤمنین عام است خوان رحمتت
مستحق بینوا را بر درت بانگ صلاست
یا امام المسلمین از ما عنایت وا مگیر
خود تو میدانی که سلمان بنده ی آل عباست
نسبت من با شما اکنون بدین ابیات نیست
مصطفی فرمود سلمان هم ز اهل بیت ماست
روضه ات را من هوا دارم بجان قندیل وار
آتشین دل در برم دایم معلق بر هواست
خدمتی لایق نمی آید ز ما بهر نثار
خرده ای آورده ام وان در منظوم ثناست
هرکسی را دست بر چیزی و ما را بر دعاست
رد مکن چون دست این درویش مسکین در دعاست
یا ابا عبدالله از لطف تو حاجات همه
چون روا شد گر برآید حاجت هلعم رواست
***
در مدح شاه حسن
تا باد خزان رنگ رز رنگ رزانست
گوئی که چمن کارگه رنگ رزانست
بر برگ رز اینک به زر آبست نوشته
کانکس که چنین رنگ کند رنگ رزانست
رفت آنکه بزنگار و بقم سبزه ی لاله
گوئی که سم گور و لب رنگ رزانست
امروز چو چشم اسد و شاخ غزالست
گر شاخ درختست دگر برگ رزانست
بر برگ رزان قطره ی باران شده ریزان
اشگیست که بر چهره ی عشاق رزانست
در آب شمر اینهمه ماهی زر اندود
بید از پی آن ریخت که به را یرقانست
تا ابر سر خوان چمن دید پر از برگ
از ذوق فرود آمد و آبش بدهانست
یاران سبکروح معطل منشینید
امروز که روز طرب و رطل گرانست
ماه رمضان رفت دگر عذر میارید
خیزید و می آرید که عید است و خزانست
در غره ی شوال و محرم نبود می
آن رفت که گویند رجب با رمضانست
عمر از پی دنیا مگذارید به سختی
خوش میگذرانید که دنیا گذرانست
نایست فرو رفته دم آواز دهیدش
کو گوش بره دارد و چشمش نگرانست
در دست مغان چنگ از آن ره که زنندش
در بارگه شاه برآورده فغانست
دارای جهان شیخ حسن آنکه به تحقیق
دارای زمین است و خداوند زمانست
بحریست که در وقت سکون کوه وقار است
ابریست که گاه حرکت برق عیانست
آن نیست قضا کز سخن او بدر آید
هر چیز که او گفت چنین است چنانست
ای شیر شکاری که دل شیر ز همت
همچون دل آهوی فلک در خفقانست
جود تو محیطیست که بیغور و کنار است
جاه تو جهانیست که بی مد و کرانست
قدر تو درختیست که طاوس فلک را
پیوسته بر اقصان جلالش طیرانست
عدل تو چو رسم ستم اسباب جدل را
برداشته یکبارگی از روی جهانست
ناداده بعهد تو کسی آب حسامت
انصاف تو مالیده بسی گوش کمانست
ورنه چه سبب میل کمانست بگوشه
خود را ز چه رو تیغ کشیده ز میانست
الا که سنان همچو حسام از گهر بد
در مملکت طعنه زدن کس نتوانست
امروز از ایشان که بمجموع مذاهب
مستوجب حدند حسامست و سنانست
هر چیز تنی دارد و جانی و روانی
تو جان تن ملکی و حکم تو روانست
بخت از هوس صحبت تو خواب ندارد
زان روز و شبش خاک جناب تو مکانست
گربخت شود عاشق روی تو عجب نیست
تو وجه حسن داری و بخت تو جوانست
شاها چو دعا گوت بسی اند و دعاگو
تا ظن نبری کو ز قبیل دگرانست
در راه هوا مجمره و شمع دم گرم
دارند ولی این بدل و آن بزبانست
جائی که در آید بزبان بلبل طبعم
آنجا شکرین نکته ی طوطی هذیانست
من ختم سخن میکنم اکنون بدعایت
کامین ملایک ز میان دل و جانست
تا هست جهان در کنف امن و امان باد
ذات تو که او واسطه ی امن و امانست
***
در مدح شاه غیاث الدین
تا ز مشگ ختنت دائره بر نسترنست
سبزه ی خط تو آرایش برگ سمن است
از دل مشگ و سمن گرد برآورده ز رشگ
گرد مشگ تو که برگرد گل نسترنست
زره جعد ترا حلقه ی مشکین گر هست
ز من زلف ترا چنبر عنبرشکن است
بخت شوریده ی من خفته تر از غمزه ی تست
زلف آشفته ی تو بسته تر از کار من است
سنبل زلف سرانداز تو عنبر زره است
نرگس ترک کماندار تو ناوک فکن است
حلقه ی گوش تو یارب چه صفائی دارد
گز صفا حلقه بگوشش شده در عدن است
دل فدای سر زلف تو که بر تاتارش
خونبهای جگر نافه ی مشگ ختن است
جان نثار لب لعل تو که از عزت او
داغ غم بر دل خونین عقیق یمن است
در غم شهید لبان شکرین تو مرا
تن بیمار گدازان چو شکر در لبن است
تا دلم در شکن زلف تو آرام گرفت
دیده ی من شده در خون دل خویشتن است
سر زلفت بقدم چهره ی مه می سپرد
گوئیا نعل سم اسب وزیر زمن است
آن فلک قدر ملک صدر کواکب موکب
که زحل جزم و قمر عزم عطارد فطنست
آفتاب فلک جاه غیاث حق دین
که محمد صفت و نام محمد سنن است
ناصر شرع نبی نائب عدل عمر است
وارث علم علی صاحب خلق حسن است
آنکه بر مسند ایوان سخا پادشه است
وانکه در عرصه ی میدان سخن تهمتن است
وانکه اندر نظرش صورت ایوان و فلک
راست چون پیرزنی در پس چرخ کهن است
ای که برخاکدرت مهر فلک را حسد است
ویکه در چرخ دلت روح ملک را شکن است
خرد از سحر حلال سخنت مدهوش است
دل و جان بر خط و خال قلمت مفتتن است
در مقامی که صریر قلمت در نغمه است
در زمانی که زبان سخنت در سخن است
تیغ هرچند که آهن دل و فولاد رگست
شمع با آنکه زبان آور و آتش دهن است
تیغ را دست هنر مانده بزیر کمر است
شمع را تیغ زبان سوخته اندر لگن است
لطفت آن در ثمین است که در رشته ی عقل
مایه و سود جهانش همه ثمن ثمن است
بصفت رای تو چون نور و فلک چون جسمت
بمثل عدل تو جانست و جهان همچو تن است
چهره ی عدل تو فارغ زغبار ستم است
عرصه ی ملک تو ایمن ز سپاه فتن است
روبه از تقویت صولت تو شیردل است
پشه از تربیت همت تو فیل تن است
سلک دور قمر از واسطه کلک و گفت
لله الحمد که با رونق نظم پرن است
دیده ی حاسد تو تیر بلا را هدف است
تن اعدای تو در حسرت گور و کفن است
سایه از هرکه همای کرمت باز گرفت
کاسه ی چشم و سرش مطعم زاغ و زغن است
دشمن ار سرکشیی کرد چو شمع از تو چه غم
زانکه آن سر کشیش موجب گردن زدن است
بر زوایای ضمایر نظرت مطلع است
در سرا پای سرایر قلمت مؤتمن است
فلک انموذجی از درگه عالی تو گفت
هر شبی بر فلک ار نجم ازان انجمن است
صاحبا بحر مدیح تو نه بحریست کزان
کشتی طبع رهی را ره بیرون شدن است
مدح چاه تو نه از روی ریا میگویم
که مرا مدح تو در جان چو روان در بدن است
بیت من گرنه بمدح تو بود باد خراب
بیت کان خود نبود مدح تو بیت حزنست
حق علیمست که در حب محمد امروز
صدق سلمان نه کم از صدق اویس قرنست
ز جبینم همه انوار محبت تابد
از چه رو زانکه بخاک در تو مقترن است
تا سپیدی رخ برف و سیاهی سحاب
در چمن موجب سرسبزی سرو چمن است
باد آزاد ز باد ستم دور زمان
سر جاه تو که سرسبزتر از نارونست
***
در مدح سلطان اویس
جانم بمهر روی تو بر صبح سابق است
اینک گواه دعوی من صبح صادق است
در نقطه ی دهان تو چندین لطایف است
در نکته ی میان تو چندین دقایق است
دزدید دل دهان تو پیدا نمی شود
پیدا نمی شود ز چه رو زانکه سارق است
جانرا هوای عزم در تست چون کند
بیچاره باز مانده بچندین علایق است
ما را گدائی در تو پادشاهی است
خود منصب چنین بگدائی چه لایق است
لعل ترا ستاره نهانست در عقیق
روی ترا بنفشه دهان بر شقایق است
خالت نمیرود ز نظر چون ذباب عین
وان عنبرین ذباب بشکر ملاحق است
از سنبلت بدامن گل عطر می برد
بادصبا که نافه گشای حدایق است
از ملک حسن گرچه دهان تو ذره ایست
دایم بوصف حسن تو از ذره ناطق است
عشقت بجان سپردم و دایم ازین سبب
تشویش می برم که زمن جان مفارق است
در وصف آن دهان سخنم می رود ولی
دشوار می رود که گذر بر مضایق است
زلفت هزار دل چو دل پاره پاره ام
کرده معلق از سر مشگین معالق است
چون باد خاک بر سر آن بی بصر که او
گوید که نار عارضت از ماء دافق است
نی عهد کرده ای که نداری روا دگر
جوری که از تو بر دل مسکین عاشق است
دل را اگر چه نیست امیدی بعهد تو
اما بعهد عدل شهنشاه واثق است
سلطان اویس آنکه برای غلامیش
پیوسته بر میان فلکها مناطق است
شاهی که از شرف زده فراش همتش
بالای هفت خیمه ی خضرا سرادق است
لامع طلیعه ی ظفر از گرد موکبش
چون پرتو نجوم ز شبهای غاسق است
قدرش خرد فزون ز طباق فلک نهاد
با فکرم این قیاس نگر چون مطابق است
برجیس میخرید باکلیل آسمان
نعل سمند شاه که تاج مفارق است
کیوان زهفتمین فلک آواز داد و گفت
ای مشتری بخر که بهای موافق است
واضح مآثر علمش در مغارب است
طالع کواکب شرفش در مشارق است
سوگند خورده چرخ که باشم غلام او
دایم و گرنه مادر گیتیم طالق است
هر دود و هر شرار که خیزد ز مطبخش
در طبع آن دخان شرر فیض رازق است
ای آنکه بر طریقه ی حکم تو میرود
این نجم ثاقبی که مسمی بطارق است
چندان تفاوتست ز خصم تو تا به تو
کز خار خشک بادیه با نخل باسق است
ذات تو گوهر صدف بحر خلقت است
شخص تو صورت کرم لطف خالق است
اعمال فتح را سر رمح تو عامل است
ابواب غیب را دم کلک تو خالق است
چرخیست همت تو که گردون اعظمش
کمتر دقیقه ای ز عداد دقایق است
تو ظل خالقی و وجود تو تا ابد
گسترده ظل مرحمتت بر خلایق است
از علت نفاق عدویت مریض شد
تیغست مفردی که دوای منافق است
کلک تو ملک را بمرکب علاج کرد
بیمار را نگر که طبیبی چه حاذق است
تیغت کشیده است ز پولاد گرد ملک
حصنی چنانکه بسته طریق طوارق است
ایوان کبریای ترا هست فسحتی
کش هفت قصر و هشت سرایش مرافق است
با باز در زمان تو تیهو مصاحب است
با شیر در امان تو آهو معانق است
شاهان بر آستان درت سر نهاده اند
کان آستان ملوک جهانرا نمارق است
در عرصه ی زمانه بغیر از تو شاه نیست
غیر از تو هر که هست ز جمع بیادق است
از گرد لشگر تو هوا پرغیاهب است
از نعل مرکب تو زمین پر بوارق است
بر هر دردی که رمح تو سر زد گشاده گشت
فرخ دمی که قفل گشای مغالق است
مصر وجود را کف دست مبارکت
مجری نیل نیل عطایای رازق است
نالد بعهد شاه ز دست چنار مرغ
زان دستهاش گشته جدا از مرافق است
شاها رسید عید وز چتر جلال تو
افتاده ظل رحمت او بر خلایق است
ساقی بعید جام زر آور مدار شرم
زیرا که بر تو عید بدین کار سابق است
دریاب وقت عیش چه وقت تصوفست
میخانه جای ساز چه وقت خوانق است
همچون هلال هر که در ایام روزه بود
مستور این زمان به تهتک چو فالق است
شد چون سواد چتر تو خرم سواد شهر
مردم درین سواد کنون مست و فاسق است
مشهورتر بدولتت آمد ز آفتاب
شعری شعر من که در آفاق شارق است
بشنو دعای خویش زسلمان و بعد از آن
بنگر که این دعا باجابت چه لاحق است
تا نطق بر سکوت بهر باب راجح است
تا عقل بر نفوس بهر حال فایق است
پاینده باد ذات شریف مبارکت
کز فضل بر عقول و نفوسش سوابق است
***
وله ایضاً
دولت سلطان اویس عرصه ی دوران گرفت
ماه سرسنجقش سرحد کیوان گرفت
هرچه زاطراف بحر و آنچه ز اکناف بر
داشت بتیغ آفتاب سایه ی یزدان گرفت
ماهچه ی رایتش سر بفلک برفراشت
شاه بماهی ز روم تا در کرمان گرفت
از طرفی دولتش دفتر دیوان نوشت
وز جهتی لشگرش ملک سلیمان گرفت
گرد سپاهش که هست سرمه ی اهل نظر
رفت ز پنجاه میل چشم صفاهان گرفت
ساحت فرشش ز قدر مهر بمژگان به رفت
دامن قدرش ز عجز چرخ بدندان گرفت
ای که چو خورشید چرخ از پی آرام خلق
شیب فراز جهان عزم تو یکسان گرفت
از چمن مملکت برکه خورد آنکه او
باد دم تیغ را باد گلستان گرفت
حکم تو خواهد گرفت از همه عالم خراج
دایره را ابتدا از خط ایران گرفت
فتح نه امروز کرد پیروی موکبت
با تو ز عهد ازل آمد و پیمان گرفت
مملکتی را که داشت خصم بدستان بدست
رستم حزمت فشرد پای و بپایان گرفت
خصم تو ماریست کو جست بصحرای موش
مور حسامت چنین مار فراوان گرفت
دولت تست آنکه هیچ مور نیازرد ازو
لیک بدست کسان ارقم و ثعبان گرفت
از فرح فتح فارس مطرب عشاق دوش
این عزل تر نواخت راه صفاهان گرفت
گرد گل عارضش تا خط ریحان گرفت
حسن رخش خرده ها بر گل بستان گرفت
زلف زره پوش آن رنگی گلگون سوار
لشگری از چین کشید مملکت جان گرفت
خط عذارش نگر هان که بدور قمر
کفر برآورد سر خطه ی ایمان گرفت
رایحه ی سنبلش نافه ی تاتار یافت
چاشنی شکرش چشمه ی حیوان گرفت
دیده ندارد در آن عارض زیبا نظر
نیست کسی را بر آن زلف پریشان گرفت
خال تو خود جان ما در چه سیمین زنخ
کرد و بعنبر سر چاه زنخدان گرفت
داوری از دیده دل پیش غمت برده بود
دید غمت روی دل جانب دل زان گرفت
مردم چشمم گریست خون و ببین چون بود
حالت مردم دران خانه که طوفان گرفت
در تو نگیرد دمم تو سخنم یاد گیر
کی دم باد صبا در گل خندان گرفت
چند پی از دست تو بر سر ره چون غبار
خاستم و خواستم دامن سلطان گرفت
خان سکندر سریر آنکه کمین هندوش
تاج ز قیصر ستد باج ز خاقان گرفت
بسکه بامید بار بر در او آفتاب
سر زد و بر خویشتن منت دربان گرفت
باز در ایام او طعمه ی گنجشک داد
گرگ بدوران او سیرت چوپان گرفت
دور حوادث گذشت کاول دورش قضا
حادثه ی چرخ را آخر دوران گرفت
ماه بدورش سپر دارد و خورشید تیغ
لاجرم افلاک را هست برایشان گرفت
ای زنوال گفت قطرئی و ذره ئی
آنچه ز فیض فلک یم ستد و کان گرفت
سایه ی چتر تو گشت عین جهان را سواد
آنکه درو آفتاب صورت انسان گرفت
بود ز چندین وجوه بیش ز دخل جهان
خرج عطای ترا چرخ چو میزان گرفت
شاهسواری که چون راند به میدان ملک
کوی فلک را بحکم در خم چوگان گرفت
چشم بدان از رخش دور که سعد فلک
فال سعادت بدان طلعت زیبا گرفت
چون ز گریبان چرخ قد تو بر کرد سر
قرطه ی خورشید را کوی گریبان گرفت
قدر تو پنجه درج از سر جوزا گذشت
صیت تو صد ساله ره زانسوء امکان گرفت
یافت ز انصاف تو گلبن عمران بزی
گر دم روح الامین دختر عمران گرفت
معجز اقبال شاه بود که قبل از سه سال
نسخه ی این سرغیب خاطر سلمان گرفت
«همای چتر همایون پادشاه اویس
بسیط روی زمین را بزیر سایه گرفت»
«حدود مملکت فارس تا در هرموز
بسال خمسه و ستین سبعمایه گرفت»
تا که بود آفتاب تهمتن نیم روز
آنکه نخست از جهان حد خراسان گرفت
رایت فتح و ظفر راید خیل تو باد
اینکه بیک حمله فارس همچو خراسان گرفت
***
وله ایضاً
روز ظهور مظهر سر دو عالم است
روز ولادت خلف صدق آدم است
امشب درین زجاجه ی زرین نهاده اند
نور یکی که چشم و چراغ دو عالم است
از روز و شب مراد جز این روز و شب نبود
الحق شبی مبارک و روز معظم است
بگذشته از ربیع نخستین دوازده
روز دوشنبهی که ز ایام اکرم است
در وضع حمل آمنه از بهر وضع خلق
وضعی نهاد خوش که به از وضع مریم است
خورشید طلعتی بشب آمد که آفتاب
از دولتش نشسته برین سبز طارم است
زان روز کو بخیر قدم در جهان نهاد
ذکر سپهر و ورد زمان خیر مقدم است
در عام فیل نصرت اصحاب کعبه دان
خاص آنکسی که کعبه بذاتش مکرم است
دانی که سنگ بر سر اصحاب فیل ریخت
آنکس که سنگریزه بدعویش ملزم است
آن خاتم رسل که جهان در نگین اوست
بر سینه سنگ بست چرا زانکه خاتم است
از انبیا اگرچه بصورت مؤخر است
بر انفس و عقول بمعنی مقدم است
آنشب که زاد با خرد پیر گفت چرخ
طفلی که من طفیل و یم از تو اقدم است
مه خاکبوس کرد و سپهرش نماز برد
زان روی ماه خاکی و پشت فلک خم است
تلمیذی از تلامذه ی اوست در وجود
آدم که او سر آمده ی علم عالم است
از مهر او درید قمر مهر ماهئی
کان هر مه از اشعه ی خورشید معلم است
با خلق او ز طیب اگر مشگ زد دمی
زان دم مخور که مشگ بیکبارگی دم است
بر خوان اوست آمده بزغاله در سخن
کز من مخور که لحم من آلوده ی سم است
جائیست قدر او که بدانجا نمیرسد
جبریل اگرچه ساخته از سدره سلم است
در مجلسی که از انا افصح زبان گشاد
سحبان امل ار چه فصیح است ابکم است
هم تاب خورده ی غضبش آتش جحیم
هم بر کشیده ی کرمش آب زمزم است
از آب گوهری که حسامش پدید شد
این دین پاک اصل که با ملک توام است
کردند جای در تتق عنکبوتی اش
یعنی که نور دیده ی حوا و آدم است
محمود خواجه ای که ازین پرده آبش است
مسعود صاحبی که درین پرده محرم است
در ملک دین اوست سلیمان صلابتی
کش عزم بر هزیمت دیوان مصمم است
آن محتسب که رشته ی دین محمدی
از رشته اش چو رشته ای در منظم است
دارد خلیفه ای که ز فیض حیای او
چون باغ خلد روضه ی اسلام خرم است
فی الجمله او مدینه ی علم است و باب او
من کل باب اشجع واتقی عالم است
هر کس که بغض شیر خدا در درون اوست
آن سگ بسی پلیدتر از ابن ملجم است
بر آسمان خواجه دو ماهند منخسف
کز سوک شان سپهر در اثواب ماتم است
شکر خدا که تا به ابد ملک ایمنش
در اهتمام دولت سلطان اعظم است
سلطان معز دولت و دین کش بزخم تیغ
چون آفتاب مشرق و مغرب مسلم است
جمشید عهد شیخ اویس آنکسی که او
مستغنی از معاونت جام و خاتم است
خاصیتی که دید جم از جام خویشتن
آن خاصیت ز جام مبینید کز جم است
آن صفدری که اشهب زرین ستام صبح
چون شب ز گرد لشگر جرارش ادهم است
شاهی که درشکارعدو باز اشهب است
شاهی که در کمال ورع ابن ادهم است
فیض کفش بجود همه آب بحر ریخت
غم در غمام ازین حسد و غصه مدغم است
رایش نهاد بر طبق عرض یک بیک
هر صورتی که در تتق غیب مبهم است
ای داوری که آینه ی ماه و آفتاب
در پیش رای و روی تو این تار وان یم است
در قدر جاه تو نتوان گفت کیف و کم
زیرا که پیش مرتبه ی جاهش آن کم است
در باغ حشمت تو سپهر است و انجمش
نیلوفری گلی که مزین به شبنم است
آنجا که خیل جاه عریض تو خیمه زد
چرخست معسقر وز دوران مخیم است
چون از سواد زلف عذار بیاض یار
تابنده روی نصرتت از موی پر خم است
انوار فتح را سر رمح تو مطلع است
ارزاق خلق را کف دست تو مقسم است
ابر از خجالت کف دستت گریسته
روزی که جام عیش تو خندیده پر نم است
در معرضی که از پی کسر عدوی دین
با رایت و رفیع تو فتح و ظفر ضم است
از پوست رمحت آمده بیرون چو اژدهاست
در حلق خصم حلقه کمندت چو ارقم است
تدبیر دفع فتنه اگر چه ضرورت است
زانها بدولت تو چه اندیشه و غم است
هر درد و داغ را که مسیحا کند علاج
آنرا چه احتیاج بمعجون و مرهم است
تا در دهان تیر نهادی زه کمان
بهرام را چو تیر بسا زه که در فم است
هرجا که سرکشیست در آفاق پیش تو
چون سرو ایستاده بپا دست برهم است
مدحت زمعظمات امور است و نیک بخت
سلمان که او مباشر این امر معظم است
محکوم باد ملک ترا تا اساس دین
آیات محکمات و احادیث محکم است
پاینده باد در کنف لطف لم یزل
ذات مبارک تو که لطف مجسم است
***
در مدح سلطان شیخ حسن
ز تکسر اگرش طره بهم بر شده است
عارضش باری ازین عارضه بهتر شده است
داشتش آئینه گردی و کنون روشن شد
که به آه دل عشاق منور شده است
از لبش شربت قند ار چه رسیدست بکام
شکر از شرم دهانت بعرق تر شده است
ای طبیب از دهن یار بعطار بگو
برمکش قند گران را که مکرر شده است
شربتی ساز مفرح دل بیمار مرا
زان دو یاقوت که پرورده بشکر شده است
میدهد لعل توام ساده جوابی لیکن
چشم بیمار تو مایل بمزور شده است
چشم بیمار ترا تا ز سمن خوابگه است
خاک کوی تو مرا بالش و بستر شده است
صبح برخاست ببوی تو صبا پنداری
که ز بیماری دوشینه سبکتر شده است
هرکجا کرده گذر بر سر زلفت بادی
روز من چون شب تاریک مکدر شده است
سر من گر برود عشقت ازین سر نرود
زانکه سرمایه ی عشق تو درین سر شده است
چشم بیمار تو از دیده ی من کرد هوس
ناردانی که بدینگونه مزعفر شده است
تا دگر کی بلب جام لبت باز خورد
ای بسا خون که زغم در دل ساغر شده است
بعد ازین غم مخور ای دل که غم امروزی
روزی دشمن دارای مظفر شده است
سایه ی لطف خدا شیخ حسن آنکه بحق
پادشاهان جهان را سرو سرور شده است
آنکه در منصب شاهی شرف و مرتبه اش
ناسخ سلطنت طغرل و سنجر شده است
کلک او نقش قدر را سرو پرگار آمد
رای او کلک قضا را خط و مسطر شده است
فکر تیغش اگر آورده اسد در خاطر
اسد از تیزی آن فکر دو پیکر شده است
تا خورد در ظلمات دل خصم آب حیات
تیغ تیزش چو خضر یار سکندر شده است
ای جهانگیر و جهان بخش که از حکم ازل
سلطنت تا به ابد بر تو مقرر شده است
مار رمحت بسنان مهره شکاف آمده است
شیر رایات تو در معرکه صفدر شده است
مژه بر دیده ی بدخواه تو پیکان گشته
آب در خنجره ی خصم تو خنجر شده است
روشن است اینکه تو خورشیدی از آنروی جهان
شرق تا غرب بتیغ تو مسخر شده است
کرد گردون بدلت نسبت دریای عدن
لاجرم زاده ی طبعش همه گوهر شده است
گرگ با عدل تو همراز شبان آمده است
باز با داد تو انباز کبوتر شده است
نجم در قبضه ی شمشیر تو کوکب گشته
چرخ برقبه ی خرگاه تو چنبر شده است
عقل را پیروی رای تو می باید کرد
در دماغ خرد این فکر مصور شده است
طاعت حکم تو با خود بنهادست فلک
در نهاد فلک این وضع مخمر شده است
ذره ازعون تو با مهر مقابل گشته
زر بدوران تو با سنگ برابر شده است
هرکه او نام تو بر لوح جبین کرد نشان
کار و بارش بدرستی همه چون زر شده است
وانکه از سایه ی اقبال تو بر تافته روی
شده سرگشته تر از ذره و در خور شده است
خسروا از سبب عارضه ی یکشبه ات
چه خرابی که درین خانه ی ششدر شده است
یارب آن شب چه شبی بود که گفتی سحرش
میخ چشم خور و قفل در خاور شده است
بسکه از سوز دعای ملک و ناله ی ملک
اشگ انجم بکنار فلک اندر شده است
گنبد سبز فلک گنبد گل را ماند
بسکه از مجمر انفاس معطر شده است
دست در دامن آهم زده این جان عزیز
تا دعایت ز لب من بفلک بر شده است
صبح بهر تو دعای سحری خواند و دمید
از دعای سحر این فتح میسر شده است
جان ملکی و سر مملکت و ملک برین
در گمان بود کنونش همه باور شده است
شکر این موهبت و نعمت این صحبت را
تا زبان قلم و تیغ سخن در شده است
تا دل نار و رخ تیره آبی به شهور
خاکی و آتشی از باد وزاخگر شده است
خاک و آب تو ز آفات جهان باد مصون
کاب در حلق بداندیش تو آذر شده است
**
وله ایضاً
زلف شبرنگش که باد صبح سرگردان اوست
کوی حسن دلبری امروز در چوگان اوست
چشم کافر کیش او پیوسته میدارد بزه
در کمین جان کمانی را که در قربان اوست
با لبان شکرینش نیست چندان لذتی
انگبین را کایت شیرینی اندر شأن اوست
مشگ چینی چیست تا با چین زلفش دم زند
خاکپایش خونبهای چین و ترکستان اوست
دربیان در و مرجان گوهری میسفت عقل
روح گفتا کین عبارت از لب و دندان اوست
از کجا جویم دوای درد دل کین درد را
نوشداروی شفا در حقه ی مرجان اوست
از دل گم گشته ام دارد دهان او خبر
وندرین دعوی گواه من لب خندان اوست
قاصدجانهاست تیر غمزه اش ور باورت
نیست اینک بر دلم پیداپی از پیکان اوست
قبله ی شاهان عالم آنکه از فرط عفاف
سجده ی کروبیان بر گوشه ی دامان اوست
آنکه از بهر علو پایه در بدو ازل
طاق گردون خویشتن را بسته بر ایوان اوست
بر فضای لامکان فراش قدرش خیمه زد
تا بداند خلق کین نه سقف شادروان اوست
همت عالی او آن سدره ی بی منتهاست
کز بلندی آسمان در سایه ی احسان اوست
پیر گردون چون بعهد بخت برنایش رسید
گفت دور من شد آخر این زمان دوران اوست
ای خداوندی که هرجا در جهان اسکندریست
خاک درگاه شریفت چشمه ی حیوان اوست
آسمان همت تست آنکه دریای محیط
گر گهر گردد لبالب یک نم از باران اوست
نوبهار مجلس تست آنکه گلزار بهشت
بوی اگر بیوعده بخشد یک گل از بستان اوست
چیست جنت تازند با روضه ی بزم تو لاف
خار و خاشاکش مقابل با گل و ریحان اوست
چیست گردون تا بگرد پایه ی قدرت رسید
گرد خاک آستانت سرمه ی اعیان اوست
طفل بخت تست برنائی که چرخ گوژپشت
چون کمان دستکش در قبضه ی فرمان اوست
هست ملک مقنعت را زان شرف بر روم و چین
کز علو دین ترا بر قیصر و خاقان اوست
داد اضداد جهان را داد عدلت لاجرم
آب در زنجیر باد و باد در زندان اوست
هرکه درماند بدرد فاقه و رنج نیاز
نوشداروی عطایت شربت و درمان اوست
من بوصفت کی رسم جائی که با کل کمال
در بیابان تصور عقل سرگردان اوست
مهد عالیت جناب اهلبیت عصمت است
در بیان امروز سلمانی ثانی حسان اوست
تا بود بر بام هفتم قلعه کیوان پاسبان
آنچنان کاندر نخستین پایه ی دربان اوست
طاق بالا پوش هفتم چرخ اطلس پوش را
سقف ایوانت که کمتر هندوش کیوان اوست
روز مولودت مبارک باد عالم را که آن
روز ایجاد نظام عالم از ارکان اوست
***
در مدح سلطان اویس
ساقی زمان آذر و دوران بهمن است
چون زال زر زلال بزندان آهن است
در آب و جام آتش می کن تأملی
این اتحاد بین که میان دو دشمن است
زان جام برفروز دل تاب خورده را
کین تابخانه ایست کزان جام روشن است
گلگون می بیار که هیچ اعتماد نیست
بر جنگ آسمان که شموسست و دشمن است
دست از عنان ابلق ایام باز دار
واندر پیش مرو که بغایت لگد زنست
بهمن به پشت مرکب جم برنهاد زین
مرکب نگر که چون بسر سم رسن کن است
درآهن است رستم آتش کشیده تیغ
یعنی که روز رزم سفندار و بهمن است
چون آتشست جامه ی فولاد کرده آب
اکنون ز قوس چرخ هوا ناوک افکن است
در تن ز باد برکه زره داشت وین دمش
در برکشیده چرخ ز فولاد جوشن است
خورشید ساخت آستر اطلس فلک
بارانی سحاب که از قز آکنست
شد آسمان کبود ز سرمای زمهریر
گر چه گرفته مجمره در زیر دامن است
برکند دل ز باغ و بر آتش نهاد خار
کایام تابخانه ز ایام گلشن است
اکنون بجای بلبل و آب و گل و سمن
گلنار آتش و می و مرغ مسمن است
تا کرد ابر آب دهان را ز دل برون
افتاده راز او همه بر کوی و برزنست
زین پیش بود آب روان در بن چمن
واکنون روان روشنش افسرده درتنست
اشگست در جلیدیه افسرده چون خلید
خون در عروق بسته تر از شاخ روتن است
هردم به پیچد آتش و نالد بخون دل
وین ناله کردنش همه از چوب خوردنست
چون آتشش سزد که بآهن زنند و سنگ
از حکم شاه هر که بپیچید گردن است
سلطان معز دین که جهان را جناب او
از حادثات چرخ مفر است و مأمن است
دارای ملک شیخ اویس آنکه ذکر او
منسوخ کرده قصه ی دارا و بهمن است
آن سایه ی خدای که ظل ظلیل او
تا ممکنست بر سر عالم ممکن است
درسد باب فتنه ی گیتی سکندرست
در قلع قلب دشمن دولت تهمتن است
آیات فتح و نصر چو آثار صبحدم
در غره ی نواصی خیلش مبین است
با فیض دست باذل او بحر ممسکست
با درک طبع روشن او برق کودن است
سلطان عقل تابع فرمان رأی اوست
زانسان که رای تابع قول برهمن است
ای داوری که دعوی پاکیزه گوهری
تیغ ترا بحجت قاطع مبرهن است
ارزاق خلق را کف دست تو مقسم است
اسرار غیب را دل پاک تو مخزنست
ابواب غیب اگرچه فرو بسته شد ولی
از شق خامه ی تو در آن خانه روزن است
تا هم غلامیت کند و هم کنیزکی
خورشید سالهاست که هم مرد و هم زنست
لفظ مبارک تو شرابیست کز صفا
صافی ساغر خضرش دردی دن است
گردون شدست داخل ملک تو زان سبب
آنجا غزاله را حرم شیر مسکن است
باشد سزای افسر و تخت آنکه پیش تو
چون شمع نرم کردن و آنگه فروتن است
تاری ضعیف تافته آورد در خیال
خصم ترا جهان که برو چشم سوزن است
رأی تو آفتاب و ضمیر تو عین عقل
آن صورتیست روشن و این خود مبین است
عنقای قاف قدر ترا آنچه واقع است
بالای نسر طائر گردون نشیمن است
قدر تو بر سر آمد زین چرخ آبگون
قدر تو با سپهر چو با آب روغن است
آمال را خطوط جبین تو مطلع است
آجال را حدود حسام تو ممکن است
خصمت اگر نه با کفن آید بدرگهت
چون کرم پیله بر بدن خود کفن تن است
حلم ترا بحمله ی دشمن چه التفات
البرز را چه باک ز سنگ فلاخن است
هرکس که دیگ کین تو در سینه می پزد
از دست خویش کوفته خاطر چو هاون است
زانسان که بود در عربی مالک سخن
حسان که یافته مدد از لطف ذوالمن است
سلمان پارسیست سلیمان ملک نظم
زیر نگین طبع سخن پرور من است
وقت بیان خاطر من گرچه شمع را
آتش همی جهد ز زبان لیک الکن است
تا از شعاع جام زراندود آفتاب
اطراف چارصفه ی ارکان ملون است
از عکس آفتاب دلت باد نوربخش
جامی که قصر چرخ ز نورش مزین است
***
در مدح خواجه شمس الدین
سرو با قد تو خواهد که کند خود را راست
راستی نیستش این شیوه که بالای تراست
چشم سرمست ترا عین بلا می بینم
لیکن ابروی تو چیزیست که بالای بلاست
سرو میخواست که با قد تو همسایه بود
سایه ی قد تو دیدم ز کجا تا بکجاست
تو جم ملک جمالی و من انگشتریت
مشکل اینست که انگشتریت ناپیداست
بخت برگشته ی من رفته چو چشمت در خواب
کار آشفته ام افتاده چو زلفت در پاست
شاهد ماه رخ من همه حسنی دارد
بجز از زیور یک حسن که آن حسن وفاست
روی بنما بمن ای آینه ی حسن و جمال
که جمال تو ز آئینه ی دل زنگ زداست
هست مشاطه ی باغ از رخ قد تو خجل
که چمن را بگل و لاله و شمشاد آراست
گلشن حسن ترا برطرف چشمه ی مهر
چیست آن سبزه ی نورسته مگر مهر گیاست
شب زسودای تو بر سینه ی سیمین صباح
هر سحر پیرهن شعر سیه کرده قباست
من گرفتم که به پولاد دلی آئینه
گرچه پولاد دل است آینه هم روی نماست
زیب دور قمر آمد چو خط آصف عهد
سر زلف تو که بر برگ سمن غالیه ساست
روی زیبای تو چون رأی جهانگیر وزیر
عالم آراسته از حسن ممالک آراست
خواجه شمس الحق والدین که اگر تابد روی
رایش از شمس فتد همچو قمر در کم و کاست
پادشاه وزرا میر زکریا که ز قدر
آستان در او مسند جاه وزراست
آنکه در کار ممالک قلم و دستش را
قوت دست کلیم الله اعجاز عصاست
سجده ی درگه او نور جبین می بخشد
هم از آن سجده شما را اثری در سیماست
قلمش زرد و نزار است و بسی درد آرد
وین از آنست که آمد شدنش بر دریاست
شاید ار زآنکه غلامیش کمر بسته بود
آفتاب فلک آندم که مقامش جوزاست
همت عالی او راست مقامی که فلک
با وجود عظمت در نظرش کم ز سهاست
ای سراپرده ی رفعت زده بالای فلک
زهره ی زاهره ات منظر مه پرده سراست
نظر رای تو از منظره ی امروزی
کرده نظاره ی احوال جهان فرداست
ذات بیمثل تو عقلی است مصور گشته
که سراپا همه علم و هنر و حلم و حیاست
شده از عشق عبارات خطت دیوانه
آب با سلسله بنهاده سراندر صحراست
عدلت از روی جهان تیغ و تبر برمیداشت
آن مظالم همه در گردن شوم اعداست
درهم آمیخته اعضای عدوی تو بکین
تیغ ایام ز یکدیگرشان کرده جداست
فتنه در دور تو بیمار و ضعیف افتادست
آنچنان نیست که تا حشر تواند برخاست
با کـَفـَت ابر سیه روی شد و کرد عرق
هیچ شک نیست که این هر دو ز آثار حیاست
خرد مصلحت اندیش هر اندیشه که عرض
نکند بر نظر رای صواب تو خطاست
زیردست تو فلک می طلبد منصب خویش
خویشتن را همگی برده فلک بر بالاست
رای عالی نظرت مطلع انوار یقین
ذات فرخ اثرت مظهر الطاف خداست
گشت در شرح ثنای تو قلم سرگردان
روزگاریست که تا در سر کلک این سوداست
صاحبا غیر رهی بنده ی پنجه ساله
نیست این بنده ز درگاه تو محروم چراست
قبله ی حاجتی امروز تو اینک ما را
هیچ حاجت ز جناب تو روا نیست رواست
میکنم شکر که در طبع دعاگوی تو نیست
هیچ از آنچیز که در طبع خسیس شعراست
بدن و جان مرا عارضه ای هست آن عرض
میکنم بر تو که تدبیر تو قانون شفاست
کارم از شومی نظم است چنین نامنظوم
خاک بر فرق هنر کان سبب رنج و عناست
آب خاشاک چو بر خاطر خود دید چه گفت
هیچ شک نیست که هر چیز که بر ماست ز ماست
با چنین عارضه و ضعف تمنای نجات
دارم اما همه موقوف اشارات شماست
آن حقوقی که در آفاق رهی را به سخن
هست در بارگه سلطنت امروز کراست
تا عماری فلک راست غلاف اطلس
تا قبای بدن کوه کران از خار است
از قبای ابدی باد قبای قد تو
که بقا خود بوجود تو مزین چو قباست
***
بتقریب موتراشی سر شاهزاده اویس و التزام لفظ مو بکمال صنعت در هر بیت
ای سر زلف تو تا در سرماست
همچو مویت سرسودائی ما بیسر و پاست
تا چو موی تو همه حلقه بگوشت شده ایم
حلقه ی موی پریشان تو سر حلقه ی ماست
موبمو حال پریشانی ما میگوید
موبموی سر زلفت که برین حال گواست
یک سر مو نظری با دل دروایم کن
ای که از هر سر موی تو دلی اندرواست
گفته ای یک سر مویم بجهانی نی نی
یکسر موی ترا هر دو جهان نیم بهاست
شام را تیرگی از موی تو میباید برد
صبح را روشنی از روی تو می باید خواست
هر سحر مجمره ی بوی تو در دست شمال
هر نفس سلسله ی موی تو برپای صباست
رنگ رخسار تو از سوسن و گل تو بر تو
موی گیسوی تو از شعر سیه تا برتاست
عنبر خط تو در دور قمر دایره ساز
سنبل موی تو از برگ سمن غالیه ساست
میکند سرکشی آنموی فرومگذارش
که دران سرکشی آشوب و پریشانیهاست
نگشاید بجز از موی میان تو زهیچ
کار سلمان که فرو بسته تر از بند قباست
مشک با حلقه ی مویت سر سودا دارد
کج خیالی ست مگر مشک ختن را سوداست
پوست چون نافه گرم بازکنی یکمویت
نکنم باز بهر نافه که در چین و ختاست
در سرم هست که چون موی تو گر بنشینم
وز رخ و قد تو گویم سخن روشن و راست
عکس رویت ز سواد زره موی سیاه
چون فروغ ظفر از پرچم سلطان پیداست
شاه دلشاد سر و سرور شاهان جهان
کز جهان آمده بر سر سخنش موی آساست
عکسی از بیرق او غره ی غراء صباح
موئی از پرچم او طره ی مشگین مساست
ای که با عرصه ی ملک تو جهان یکسر موست
وی که با پرتو روی تو قمر کم ز سهاست
نعل شبرنگ تو موبند عروسان بهشت
گرد خیلت تتق پرده نشینان سماست
کلک بی رای تو حرفی نتواند بنگاشت
تیغ بی حکم تو موئی نتواند برداشت
کلک را با صفت فکر تو موی اندرسر
برق را با روش عزم تو خار اندرپاست
گاه در حل دقایق نظرت موی شکاف
گاه در کشف حقایق قلمت چهره گشاست
هرکرا یکسر مو کین تو در دل بنشست
یک بیک موی ز اندام بکینش برخاست
دمبدم آینه را روی سیه باد چو موی
در زمان تو بنا محرم اگر روی نماست
جنگ را موی کشان برد و پس پرده نشاند
غیرت عدل تو تا دید که پیری رسواست
میچکد از بن هر موی دو صد قطره عرق
ابر را بسکه ز بحر کف دست تو حیاست
باد عزمت سپه فتنه بیکدم شکند
گرچه انبوه تر از موی بتان یغماست
ید بیضای کلیم است ترا کز اثرش
بر تن خصم تو هر موی یکی اژدرهاست
همچو موی سر قرابه که می پالاید
از زجاجی مژه ی دشمن تو خون پالاست
دست بر بسته چو عود است مخالف بزنش
گر نهد یکسر مو پای برون از ره راست
چرخ نه تو سر بوسیدن پایت دارد
پشت چون موی سر زلفت از آنروی دوتاست
قاصرم در صفتت گر چه بمدح تو مرا
هر سر موی بر اندام زبان گویاست
جامه ی بافته ام بر قد مدح تو ز مو
بخر این جامه ی زیبا که به از صد دیباست
می چکد آب ز مو شعر ترم را که بسی
طبع من غوطه ی فکرت زده در بحر ثناست
در پس گوشه منه در حدیثم چون موی
جای در گوش خودش کن که بدین پایه سزاست
ناروائی چنین شعر بهر حال روا
نبود خاصه درین فصل که موئینه رواست
شعر من بنده چو مویست و کمال سخنم
راست موئیست که از عین کمال شعر است
از صنایع به بدایع سخن آراسته ام
غرض بنده ازین شعر نه موی تنهاست
من که پروای سر و ریش خودم نیست ز فکر
سر و سودای سخنهای چو مویم ز کجاست
خاطر آئینه سیمای من اندر پی موی
گرچه چون شانه تراشیده ز سر چندین پاست
گرچه امروز سیه گشته و برهم جسته
همچو موی سر زنگی تن ما از سرماست
آفتابی به تو گرم است مرا پشت امید
سرد باشد که کنم جامه ی موئین درخواست
میزند بهر تراش استره سان سر بر سنگ
آنکه او کرد زبان تیز و ز کس موئی خواست
بر سر مویم و مو بر سر من چون گویم
که نه ما بر سر موئیم و نه مو بر سر ماست
سرو را دوش شنیدم که مگر سلطان را
بتراشیدن موی سر شهزاده هواست
این سخن راست چو بر لفظ مبارک بگذشت
مژده چون موی بهر گوش رسید از چپ و راست
آسمان گفت که یارد که کند موئی کم
از سری کش فلک افتاده چو موی اندر پاست
تیز شد استره و باز فرو رفت بخود
گفت با خویش که موئی ز سرش نتوان کاست
باز میخواست کزان موی تراشی بکند
اول از بندگی شاه اجازت میخواست
موی درتاب شد از استره در خود پیچید
کز سر جان نتوانست بیکدم برخاست
باش دلشاد که هرگز نشود موئی کم
هر کرا بر سر او سایه ی اقبال شماست
لله الحمد که گر موی برفت از سر او
تا قیامت بسلامت سر و افسر برجاست
تا شبیه اند بماران سیاه فرعون
مویهای سیه و آفت ایشان موساست
از نهیب غضبت باد چو مار ضحاک
هر سر موی که اعدای ترا بر اعضاست
***
در تهنیت عید اضحی بسلطان اویس
عید اضحی روز رویش خوان که آن شمس ضحاست
عالمی زان رو چو من قربان روز عید ماست
جان من قربان عیدی باد کو خونم بریخت
من فدای قرة العینی که صد جانش فداست
دید خوابی بخت من کامد بلائی بر سرش
از چه از بالای او وان خواب خوابی بود راست
گشت عشقش سالکان را بی دیت در بادیه
وان شهیدان را غبار خاکپایش خونبهاست
کعبه ی خلق است رویش حلقه ی آن کعبه زلف
خال او سنگ سیاه و چشم ما زمزم نماست
هرکجا سلطان حسنش کرده یا عبدی ندا
نعره ی لبیک لبیک از مه و خورشید خاست
حج صدیقان همه عمره طواف کوی اوست
هر کرا هست این مقام صدق دایم در صفاست
راه کویش راه حج است و کسی را منع نیست
خوش درآ ای دل که از هر جانب آواز دراست
تاکیم گیری بجرم بیخطا زیرا گرفت
نیست بر صید حرم ور زانکه میگیری خطاست
بیخ سودای غمت را چون درخت بادیه
از نم چشم و هوای جان و دل نشو و نماست
در صباح عید رندان را صبوحی واجبست
ساقی رندان کجائی ساغر و صهبا کجاست
خانه ی خمار خوان بیت الحرام عارفان
شو مقیم خاک کویش کان مقام کبریاست
دید دل چاه زنخدانش رسیدش جان بلب
بر لب آن چاه با هم جان و دل را ماجراست
در بیابان تشنگی صد چشمه بر من عرض کرد
غیر از آن چاه زنخدان هیچم از دل برنخواست
روی من در تست و آمد شد بسوی دیگران
من درون کعبه ام هر سو که آرم رو رواست
نقطه ی خط شهنشاهست یا سنگ حرم
خال مشگینت که جان مقبلان را بوسه خواست
سایه ی یزدان که گرد بارگاهش روز و شب
بهر طاعت در طواف این کعبه ی نیلی وطاست
قبله ی شاهان معز دین حق سلطان اویس
کاستان او خلایق را تمنای مناست
آنکه بر عزم طواف بارگاهش هر سحر
چادر کافور گون صبح اجرام سماست
بختش آن طفل مبارک طلعت فرخ پی است
کش چو اسمعیل زمزم رشحه ای از خاکپاست
خیل انجم را که مقصد کعبه ی درگاه اوست
در شب تاری دلیل نوررایش رهنماست
همچو مشگ نافه ی عبد مناف از ناف ارض
داده از تبریز خلقش بوی تاچین و ختاست
در هر آن منزل که یک پی راند محمل عزم او
خاک آن منزل بچشم اهل بینش توتیاست
هم بمردی و شجاعت چون امیرالمؤمنین
هم بانصاف و دیانت چون امام اتقیاست
قبله ی درگاه او را می برد گردون نماز
پشت سیمین مهره اش زانروی روز و شب دوتاست
باز کرده باب رحمت همتش بر خاص و عام
وز همه بابی ندا اهلا و سهلا مرحباست
چون فلک گسترده عالی سفره ای در شرق و غرب
کانس جان را بر سر آن سفره گلبانگ صلاست
خانه خوان همتش را کز بزرگی و صلاح
جسته قطب آسمانش در زوایا انزواست
ای که عالی محفل جاه ترا در قافله
بهر کسب زاد خورشید طبق گردان گداست
سدره ی قدر تو چون لطفت ندارد منتها
دولت بی انتهایت را هنوز این ابتداست
آشیان سدره یعنی باغ طاوسان قدس
از کبوتر خانهای کعبه ی قدر شماست
عقل پیر و بخت برنا ملجأ خود ساختند
حضرت عالیت کان پیر و جوان را ملتجاست
آنچنان کار ممالک راست کردی کز عراق
تا حجاز آوازه ات آورده با ساز و نواست
چون خلیل الله اساس کعبه ی درام القرء
کرده ملک سلطنت را در جهان ذاتت بناست
از عرب دارد نسب رمح تو آنکو گوهریست
گرچه چرخ آورده بیرونش ز پشت اشقیاست
مه مقام خاکبوس کعبه ی قدرت نیافت
با وجود آنکه در قطع منازل تن بکاست
حضرتت را هر که برد از نیت صافی نماز
بخت و دولت را بدان صاحب سعادت اقتداست
دشمن این خاندان را قاصد این خاندان
کش خلیل الله مهندس شد خداوندش خداست
در بیابان بلا چتر تو ابر رحمت است
کز خلایق کرده دفع تاب خورشید عناست
پادشاها بر دعای تست مبنی شعر من
لاجرم چون کعبه هر بیتی ازین بیت الدعاست
یافت هر بیت جدیدش حرمت بیت الحرام
خاصه آن بیتی که مبنی بر دعای پادشاست
کعبه در نظم من چون حلقه در گوش افکند
راستی آن گوهر دری بدین منصب سزاست
گه چو سلمانم بخدمت گاه حسانم بمدح
در جنابت کز طهارت چون جناب مصطفاست
تا عروس روی پوش عنبرین خال حرم
در حجاب این نه آبا ساکن ام القراست
نوعروس دولت جاوید را بادا حرم
بارگاه حضرتت کان کعبه ی عز و علاست
مقدم عیدت مبارک باد و بادا همرهت
هر دعا کان در مقام صدق ورد اولیاست
***
وله ایضا
گفت لبش نکته ی لعل بدخشان شکست
زد دهنش خنده ی پسته ی خندان شکست
یار بچوگان زلف آمد و چندان بباخت
گوی دلم را که شد پاره و چوگان شکست
کی برخ او رسد با همه تاب آفتاب
خاصه که طرف کله بر مه تابان شکست
با خط نسخش که آن نشئه ی یاقوت اوست
خال سیه شد غبار رونق ریحان شکست
کرد برون زآستین دست که خون ریزدم
دیبه ی چین بر حریر از سر دستان شکست
یوسف جان پای بست بود بزندان دل
غمزه سرمست او زد در زندان شکست
ماه رخان فلک با تو مقابل شدند
مهر جمالت فکند بر مه رخشان شکست
برقع او روی بست آرزوی من نداد
کار بیکبارگی بر من ازینسان شکست
چشم تو هر ناوکی کز خم مشکین کمان
بردل من زد در و ناوک پیکان شکست
روی تو بس فتنه ها کز پس برقع نمود
چشم تو بس قلبها کز صف مژگان شکست
گریه ی خونین من رشته ی گوهر گسست
خنده ی شیرین تو حقه ی مرجان شکست
در پی روی تو ماه ترک خور و خواب کرد
بر سر کوی تو مهر پای دل و جان شکست
زانچه تو ترکم کنی ترک تو نتوان نمود
زانکه دلم بشکنی عهد تو نتوان شکست
در دل من بود و هست آرزوی زلف تو
هجر تو آن آرزو در دل سلمان شکست
آتش روی بتان آب جمالت نشاند
گردن اعدای دین دولت سلطان شکست
داور خورشیدفر شاه اویس آنکه او
از شرف منزلت پایه ی کیوان شکست
آنکه کفش در سؤال کام و لب بحر بست
وانکه دلش در نوال دست و دل کان شکست
آب حسامش به روم آتش قیصر نشاند
لعب سنانش بچین لعبت خاقان شکست
نسخه ی سر دلش صاحب جوزا نوشت
حمل نوال کفش کفه ی میزان شکست
همت عالی او کوکبه بر عرصه ای
راند که نعل هلال بر سم یکران شکست
روی فلک لشگرش درگه جنبش نهفت
پشت زمین مرکبش در دم جولان شکست
پشه به پشتی او گرده ی فیلان شکافت
صعوه بیاری او شهپر عقبان شکست
بازوی او گاه رزم بازوی رستم ببست
پنجه ی او روز زور پنجه ی دستان شکست
تیر و مه ار یک قدم جز بمرادش زدند
هم قدم این برید هم قلم آن شکست
خوان فلک گرچه هست رزق جهانی برو
سفره ی انعام او پایه ی آن خوان شکست
کاسه و خوان فلک چیست که در مطبخش
روز ضیافت ازین کاسه فراوان شکست
خوانی و یک نان گرم بر وی و نشنید کس
آنکه بعالم کسی گوشه ی آن نان شکست
ای که کمین چاوشت درگه یاسامشی
قبه ی خان ختا در کله خان شکست
شب بخلافت مگر زد نفسی ورنه صبح
در دهن شب چرا این همه دندان شکست
مملکتی را که برد قهر تو شبخون برو
بیضه ی صبحش فلک در کف دوران شکست
معدلت خسرویت داشت جهان را بپای
ورنه درآورده بود طاق نه ایوان شکست
صیت سنانت به بحر گوش نهنگان بسفت
زخم عمودت ببر مهره ی ثعبان شکست
زهره ی مطرب ترا ساز مغنی کشید
نیز محرر ترا کاغذ دیوان شکست
چرخ بدخل جهان خرج ترا شد ضمان
مال ضمان بر فلک از ره نقصان شکست
نیست صبا تندرست زانکه بدوران تو
یافت بموئی ازو زلف پریشان شکست
طبع تو هرگه که داد گوهر منظوم نظم
کلک تو در زیر پا لؤلؤ عمان شکست
عقل چو با آفتاب رای ترا دید گفت
پایه ی خورشید را سایه ی یزدان شکست
فتنه ی آخر زمان شحنه ی پاست نشاند
لشکر شرک و فساد حمله ی طوفان شکست
ماهچه ی سنجقت بر در سمنان و خار
لشکر مازندران همچو خراسان شکست
بخت جوان تو برد گوی ز پیر فلک
دولت کیخسروی قوت پیران شکست
دولت تو کار کرد لیک بتحقیق من
با تو بگویم که کار از چه برایشان شکست
نعمت و لطف ترا قدر چو نشناختند
گردن آن طاعنان علت طغیان شکست
بود وجود عدو صورت عصیان محض
سیلی انصاف تو گردن عصیان شکست
زود بگیرد نمک صورت آنکس که او
نان و نمک خورد و رفت نان نمکدان شکست
پیرویت کرد خصم مدتی و عاقبت
جانب کفران گرفت بیعت و پیمان شکست
با تو معارض شود ضد تو اما کجا
دیو تواند به ریو مهر سلیمان شکست
دعوی حساد کرد حجت تیغ تو قطع
رایت اضداد را آیت قرآن شکست
تا که بر آنست شرع کاخر کار جهان
یابد از آسیب حشر گنبد گردان شکست
بادمشید چنان قصر جلالت که چرخ
هیچ نیارد بران خانه و بنیان شکست
***
وله ایضاً
مصور ازل از روح صورتی میخواست
مثال قد ترا برکشید و آمد راست
بنفشه سنبل زلفت بخواب دید شبی
علی الصباح پریشان و سرگران برخاست
همه خیال سر زلف یار می بندم
شب دراز برآنم که سر بسر سوداست
خیال سرو بلندت در آب می بینم
زهی لطیف خیالی که در تصور ماست
بناز اگر بخرامد درخت قامت تو
ز جای خویش رود سرو اگر چه پابرجاست
جهان حسن تو خوش عالمیست زانکه درو
شمال بر طرف آفتاب غالیه ساست
تراست بی سخن اندر دهان نهان گوهر
نشان گوهر پاک تو در سخن پیداست
بیا بحلقه ی دیوانگان عشق و ببین
کزان سلاسل مشگین چه فتنه ها برپاست
فتادگان سرکوی دوست بسیاراند
ولیکن از سر کویش چو من فتاده نخاست
چونیم مرده چراغیست آتشین جانم
که در هوای تو در رهگذار باد صباست
هر آن نظر که نه در روی تست عین خطاست
هر آن نفس که نه بر یاد تست باد هواست
رخ تو چشمه ی مهر است گرد چشمه ی مهر
دمیده سبزه ی خطت مثال مهر گیاست
فتاده خال تو بر آفتاب می بینم
مگر که سایه ی چتر رفیع ظل خداست
خدایگان سلاطین بحر و بر دل شاد
که آسمان بزرگی و آفتاب عطاست
دلش بچشم یقین از دریچه ی امروز
همه مشاهد احوال عالم فرداست
ز شادی کف دستش مدام در مجلس
امل بقهقهه خندان چو ساغر صهباست
قصور عقل ز درک کمال رفعت او
مثال چشمه ی خورشید و چشم نابیناست
ببوی آنکه دماغ ملوک تازه کند
غبار اشهب او گشته عنبر ساراست
بدان امید که در سلک خادمانش کشند
کمینه حلقه بگوشیش لؤلؤ لالاست
ز تاب پرتو خورشید رای روشن او
پناه جسته نظیرش بسایه ی عنقاست
ایا ستاره سپاهی که برج عصمت را
فروغ قبه ی مهر تو غره ی غراست
تو عین لطفی و دریا غدیر مستعمل
تو نور محضی و گردون غبار مستعلاست
رفیع قدر تو چرخی همه ثبات و قرار
شریف ذات تو بحری همه دوام بقاست
زمانه را ز تو خطی که جسم راز حیاست
وجود را ز تو زیبی که چشم را زضیاست
بکوشش آمده بر سر حسام تو در رزم
به بخشش آمده بر تر کف تو از دریاست
تمکن تو سراپرده در مقامی زد
که زهره با همه سازش کنیز پرده سراست
بیاض تیغ تو آئینه ی جمال ظفر
زبان کلک تو دندانه ی کلید رجاست
گفت به بسط بسیط جهان گرفت ترا
کف آیتیست که آن بر کفایت تو گواست
دلت نوشته بر اقطار ابر را ادرار
کف تو رانده بر آفاق بحر را اجراست
ز روی ورای تو خورشید با هزار فروغ
ز بزم عیش تو ناهید با هزار نواست
بعهد عدل تو اسم خلاف بر بیداست
ازین مهابتش افتاده لرزه بر اعضاست
بمرده ای که رسد مژده ی عنایت تو
چو غنچه در کفنش آرزوی نشو و نماست
سرای جاه تو دارالبقاست پنداری
ازانکه ساحت پاکش بری ز گرد فناست
بخاکپای تو کردن خطاست نسبت مشک
بخاکپای تو کان خونبهای مشک ختاست
ز بأس تیغ زمرد لباس خونریزت
علامت یرقان در جبین کاه رباست
زچین ابروبأست بچشم خسروچین
فضای عرصه ی چین تنگ تر ز چین قباست
بزیر زین زر اندر تراست شبرنگی
که نعل بگل تیره آفتاب امداست
هلال نعل و ستاره ستام گردون سیر
جهان نورد و زمان سرعت و زمین پیماست
بلند پایه چو همت فراخ رو چو هوس
کزان رکاب چو حلم و سبک عنان چو ذکاست
شب سعادت ارباب دولتست مگر
که روشنی سحر در مبادیش پیداست
ز روز و شب بگذشتی اگر نه آن بودی
که روز روشنش از پیش و تیره شب ز قفاست
ز اشتیاق سمش نعل رفته در آتش
شکیل از آرزوی دستبوس او برپاست
بسعی و قوت سیرش رسیده خاک زمین
هزار پی ز حضیض سمک بر اوج سماست
شدن بجانب بالا سحاب را ماند
ولی عرق نکند این و آن غریق حیاست
جوان چو دولت سلطان روان چو فرمانش
جهنده همچو اعادی رسنده همچو قضاست
شها حسود ترا گر نمی تواند دید
تو شاد زی که سبب کوربختی اعداست
مدار باک ز مکر عدو که در همه وقت
مدار دور فلک بر مدار رأی شماست
اگر چه دشمن آتش نهاد سوخته دل
ز تاب تیغ تو در سنگ خاره ساخته جاست
کنون ببین که ز تأثیر نعل شبرنگت
بسان لمعه ی آتش بجسته از خاراست
بر آب زد ز سر جهل دشمنت نقشی
گهی کز آتش شمشیر توامان میخواست
بسان مردمک چشم خود در آب نشست
گمان نبود ورا کین سواد عین بلاست
در آب صورت خود چون بدید صورة بست
که خود هر آینه آنجاش بهترین ملجاست
زبان چرب تو اینک به نکته ی شیرین
برون کشیده ز آبش بسان موی از ماست
هزار نقش برآرد زمانه و نبود
یکی چنانکه در آئینه ی تصور ماست
عدوی خیبریت گر بقلعه جست پناه
شکوه حیدریت منجنیق قلعه گشاست
فلک جناب شها با جناب عالی شاه
مرا ز گردش گردون دون شکایتهاست
سوار گرم رو آفتاب پنداری
کشیده تیغ زر از بهر مردم داناست
جهان اگرچه سراپای رنگ و بوست همه
ولی نه رنگ مروت درو نه بوی وفاست
تو خوی و رسم سپهر و ستاره از من پرس
نه در سپهر محایا نه در ستاره حیاست
نه آخر از ستم طبع دهر بی مهر است
نه آخر از سیب چرخ سرکشی زعناست
که بی ارادت و بی اختیار قرب دو ماه
کمینه بنده ی شاه از رکاب شاه جداست
تنم بکاست ازین غم چو شمع و نیست عجب
که سینه همدم سوز است و دیده جفت بکاست
ز خدمت ار چه جدا بوده ام و لیک مرا
همیشه در عقب شاه لشگری ز دعاست
قوافل دعوات از زبان من همه وقت
رفیق کوکبه ی صبح و کاروان مساست
منم که نیست مرا در سخات هیچ سخن
توئی که بر سخن من ترا هزار سخاست
منم که زیر نگین من است ملک سخن
کسی که در سخن امروز خاتم شعراست
ز روی آئینه ی زرنگار روشن روز
همیشه تا نفس پاک صبح زنگ زداست
ز زنگ خاطر گرد کدورت ایمن باد
درون پاک تو کائینه ی خدای نماست
***
در مدح شاه اویس
نگارخانه ی چین عرصه ی گلستان است
مخوان بهار مغانش که دشت موغانست
خوشست وقت گل تازه زان که در همه وقت
ندیم مجلس او بلبل خوش الحانست
خوش است رقص سهی سرو بر نوای هزار
از آنکه در حرکت با هزار دستانست
میان باغ درخت شکوفه پنداری
که قصری از گهر اندر ریاض رضوانست
بباغ سفره ی مینا ازان گشاید گل
که صحن دشت پر از کاسهای مرجانست
ازان بمصر چمن در شکوفه گشت عزیز
که گل هنوز چو یوسف عزیز زندانست
قد بنفشه چرا شد خمیده چون امروز
هنوز غره ی عهد شباب بستانست
لب نباتی سوسن هنوز شیرین است
هنوز در دل غنچه خیال بستانست
کمان قوس قزح تا زمانه پر زر کرد
ز ژاله بر سر گلزار تیر بارانست
ازان سهام که شست هوا گشاد هنوز
نشسته در سر گلبن هزار پیکانست
اگرچه غنچه کشیدست پای در دامن
زده هوای دلش دست در گریبانست
ز بند خویشتن آمد برون به کلی گل
ازان گشاده دل و تازه روی و خندانست
گهی زفرط حیا بر جبین گل عرق است
گهی ز روی هوا چشم ابر گریانست
رسیده آه سحرگاه بلبلان در گل
گمان مبر که ز باد هوا پریشانست
بباغ دست فشان چنار شد قمری
ولی چسود که از دست او بافغانست
بسان لاله و دندان ژاله پنداری
بخون لاله فرو برده ژاله دندانست
درون شیشه ی می آتشیست همچو پری
سمن رخان چمن را مگر پری خوانست
خوشا کسی که درین فصل بر کمیت نشاط
حباب وار درافکنده گو بمیدانست
بیار ساقی گلچهره راح ریحانی
که موسم گل و ایام راح ریحانست
بچو نرگس این قدح زر چه داری اندردست
بگرد دور بگردان که دور گردانست
گل نشاط ببار است کار عیش بساز
که کار و بار جهان را نمی توان دانست
گل است شاه ریاحین و خطبه ی بلبل
فراز منبر چوبین بنام سلطانست
مشرف از حمل است آفتاب و این شرفش
بیمن طالع مسعود ظل یزدانست
سکندر آیت موسی کف خضر دانش
که خاک درگه او عین آب حیوانست
خدایگان سلاطین عهد شیخ اویس
که مملکت تن و حکم روان او جانست
نجوم کوکبه شاهی که زلف پر خم او
عروس تازه رخ فتح را شبستانست
چهار پایه ی تختش که باد پاینده
درین سرای سپنجی چهار ارکانست
بروز بخشش او باد در کف بحر است
بجنب همت او خاک بر سر کانست
علو همت او دامن از جهان افشاند
سپهر با همه قدرش غبار دامانست
حمل چگونه هراسد ز گرک در صحرا
اسد ز شیر لوایش چنان هراسانست
فلک چو کلک ترا دید گفت نیشکر است
زمانه گفت که نی نیست ابر نیسانست
خرد چو دید کفت گفت کاین کف بحر است
سپهر گفت که کف نیست عین عمانست
بپاسبانی قصر تو رای میزد رای
خبر نداشت که این منصب آن کیوانست
کمر بغاشیه داریت بست قیصر روم
گمان نبرد که این پایه آن خاقانست
تراست ملک جهان ملک و حجت ار خواهند
حسام قاطع تو حجت است و برهانست
کف زبسکه بگردون زر و گهر بخشید
فلک ز سیم و زرافکنده خشت و ایوانست
درم که خلق جهان بر کشیده اند او را
به پیش دست تو با خاک راه یکسانست
سحاب چتر تو در آفتاب گردش دهر
مظله ایست که بالای ابر احسانست
بعهد عدل تو مهتاب در جهان زانهاست
که رشته بافته بهر رفوی کتانست
حسام سبز که میکرد رخ بخون گلگون
ز سهم عدل تو چون برگ بید لرزانست
سواد چتر ترا آفتاب در سایه
مثال خط ترا آسمان بفرمانست
مدار کار جهان بر زمان دولت تست
نه بر سپهر که او سخت سست پیمانست
زبان تیز قلم قاصر است در صفتت
که حصر مدح تو بیرون ز حد امکانست
دبیر چرخ همیخواست تا کند قلمی
چو نیشکر شکر شکر شاه نتوانست
سپهر گوی صفت با وجود این عظمت
بخدمت تو درآورده سر چو چوگانست
چناروار سزاوار اره و تبر است
مخالفت که ز سرتا بپای دستانست
سپاه مور سیه خانه را نگر که کمر
ببسته در طلب منصب سلیمانست
چو دستبرد نماید کلیم در معجز
چه جای لشگر فرعون وعون هامانست
اویس نام و حسن خلق مصطفی صفتی
بر آستان تو سلمان بجای حسانست
بیمن معجز دین محمدی امروز
بهین سخن سخن پارسی سلمانست
همیشه تا که درین هفت تو سراپرده
هزار پرده سرا مطرب خوش الحانست
سپهر باد سرا پرده ی جلالت باد
اگرچه خیمه ی قدرت هزار چندانست
***
وله ایضاً
بختم از بادیه در کعبه ی علیا آورد
بازم اقبال بدین حضرت اعلا آورد
منم آن قطره که انداخت سحابم بر خاک
باز برداشتم از خاک و بدریا آورد
در محاق ار چه مه طالع من بود بقوس
آفتابش نظری کرد و بجوزا آورد
جذبه صحبت خورشید چو شبنم ما را
سوی مصعد دگر از مهبط ادنا آورد
چون سکندر طمعم بود بتاریکی و باز
بلب آب حیاتم خضر آسا آورد
ملجأ من در شاهست و ولله الحمد
که مرا بخت بدین ملجأ و مأوا آورد
رفته بودم ز سر شعر هوای در شاه
باز در خاطرم این مطلع غرا آورد
باد نوروز نسیم گل رعنا آورد
گرد مشک ختن از دامن صحرا آورد
شاخ را باد بنقش دم طاوس نگاشت
غنچه را باد به شکل سربیغا آورد
لاله از دامن کوه آتش موسی بنمود
شاخ بیرون ز گریبان ید بیضا آورد
بلبل آشفته چو وامق زهوا گشت مگر
سخنی از دهن غنچه ی عذرا آورد
از پی خسرو گل بلبل شیرین گفتار
نغمه ی باربد و صوت نکیسا آورد
بلبل پرده سرا صوت چکاوک بنواخت
مطرب زهره نوا نغمه ی عنقا آورد
بودم افتاده ز پا شوق تو دستم بگرفت
بر سر کوی توام بیسر و بی پا آورد
سر زلفت که ز اسلام کناری دارد
در میان عادت زنار و چلیپا آورد
سر و بالای بلند تو بدین شیوه و ناز
هرکجا رفت دل هوش بیغما آورد
طرب لعل تو می را برسانید بکام
جان شیرین بلب ساغر صهبا آورد
عشق تو کیش من و طاعت شاهم دینست
مؤمن آنست که اقرار بدینها آورد
سرو را باد صبا منصب والا بخشید
لاله را لطف هوا خلعت بالا آورد
بود بر غنچه ی گل وجهی و آن وجه برون
بلبل از غنچه به تشنیع و تقاضا آورد
دامن پیرهن یوسف گل را بدرید
باد گفتی که برو عشق زلیخا آورد
تاخت صد زهره زهر شاخ و بهر شاخ مگر
شاخ ثور است که بر زهره ی زهرا آورد
نقشبند چمن آرای طبیعت گوئی
نقش خضرا همه بر صفحه ی غبرا آورد
کرد ساقی چمن بلبل عاشق را مست
زان می لعل که در ساغر مینا آورد
گل رعنا چو سر نرگس مخمور گران
دید در ساغر زرین می حمرا آورد
می شود باز دل از آرزوی طلعت شاه
غنچه در دل مگر این فکر و تمنا آورد
پادشاهی که کمال شرف پادشهیش
نقص در سلطنت بهمن و دارا آورد
ظل حق شیخ اویس آنکه ز آفات فلک
ملک را در کنف چتر فلک سا آورد
آنکه در دعوی ملکش چو خرد فرمان خواست
آیت معدلت مملکت آرا آورد
تیغ تو یکدو زراعست ولیکن در قلب
آتشی گشت و زبان تابزبانا آورد
ای که خاک ره شبرنگ تو برداشت بچشم
چرخ کحلی ز پی دیده ی بینا آورد
وی که نعل سم اسبت ملک از گوش ملوک
کرد بیرون جهت یاره ی جوزا آورد
دین پناهید بذات تو و ذات تو پناه
بخداوند تبارک و تعالی آورد
هرکجا موکب منصور تو یک پی بنهاد
دولت از چار طرف روی بدانجا آورد
جان نمی داد عدو از پی تحصیل اجل
رفت و شمشیر ترا بر سر اعدا آورد
دهر پیرست و جهان زال و تو کیخسرو عهد
قوتی در تن پیران کی برنا آورد
مشرب غیب بدیوان ضمیرت امروز
از ولایات عدم نسخه ی فردا آورد
هر مثالی که بتوقیع سعادت بنوشت
آسمان بر سرش از چتر تو طغرا آورد
تیر قهر تو پی سخت عجایب دارد
که بهر جای که در رفت مفاجا آورد
بهترین صورتی اندیشه ی اخلاص تو بود
زان تصور که خرد در دل دانا آورد
نور خورشید ضمیر تو در آن باغ که تافت
شاخ رز بار همه عقد ثریا آورد
پادشاها چه دهم شرح که بیماری و ضعف
چه بلا دور ز حضرت بسر ما آورد
پنج نوبت ز سر صدق و ارادت هر روز
خواستم روی بدین کعبه ی علیا آورد
تب هر روزه و سرمای زمستان نگذاشت
هرچه آورد برویم تب و سرما آورد
رفته بودم ز جهان از سر کوی عدمم
دولتت باز ببازوی توانا آورد
بعد سی ساله سفر باز ز بغداد مرا
بعراق آرزوی مولد منشا آورد
در عراق آنچه من از ظلم و تعدی دیدم
شرم دارم بزبان بعضی از آنها آورد
گریه ی بیوه زن و اشک یتیمان عراق
ای بسا آب که در دیده ی خارا آورد
یا رب نیم شب و آه سحرگاه یتیم
ای بسا رخنه که در گنبد مینا آورد
کیمیای نظر لطف بران خاک انداز
که خدایت بجهان از پی احیا آورد
تا بر اطراف جهان زمره ی مردم خواهند
بزبان ذکر جهانداری کسری آورد
ملک کسری همه در قبضه ی فرمان تو باد
که جهان باز نخواهد چو تو کس را آورد
***
وله ایضاً
باد سحرگهی بهوای تو جان دهد
آب حیات را لب لعلت روان دهد
در بوستان بیاد دهان تو غنچه را
هر دم هزار بوسه صبا بر دهان دهد
زانسان که عکس ماه دهد حسن روی گل
رویت بعکس حسن مه آسمان دهد
گلگونه از جمال تو خواهد بعاریت
باد صبا چو عرض گل گلستان دهد
بردم گمان که نیست میانی مگر ترا
اما کجا میان تو تن در گمان دهد
در رسته ی جمال تو هر دل که عاشقست
جانی بیک نظر دهد و بس گران دهد
از حلقه ی دو زلف تو عطار باد صبح
بوئی بعالمی دهد و رایگان دهد
تا چند در هوای جمالت بآب چشم
بر چهره لاله کارم و بر زعفران دهد
صفرای چهره را چو علاجی کنم سئوال
از دیده در جواب مرا ناردان دهد
ماند به پسته ی تو دهن طفل غنچه را
گر دایه ی صبا شکرینش لبان دهد
دندان فرو مبر بامید ای دل ار ترا
روزی لب نگار بکامی زبان دهد
دانی که خال در چه سیمین او چراست
کان سیم اگر دهد بتو شب در میان دهد
ما بیدلیم و راه غمت پر خطر بگو
با زلف پر دلت که دل بیدلان دهد
دادم دل ضعیف بدست ستمگری
کس چون چنین دلی بچنان دلستان دهد
خود دل کرا دهد که دهد دل به بیوفا
باری چو دل دهد به مه مهربان دهد
چشمت بخنجر مژه عالم خراب کرد
کس خنجر کشیده بمستان چنان دهد
هر ناوک بلا که گشاید فلک ز چرخ
چشم تو راستش بدل من نشان دهد
کرده بعینه لب من چشمه ی حیات
هر گه که شرح آن لب شکر فشان دهد
چون منبع حیات بگردد بخاصیت
آن لب که بوسه در بر شاه جهان دهد
سلطان معز دنیی و دین کز نسیم عدل
نوشین روان بقالب نوشیروان دهد
دریای جود شیخ اویس آنکه دولتش
آب نهال عدل ز تیغ یمان دهد
شاهی که دفتر جم و دارای صیت او
گاهی بباد گاه بآب روان دهد
کیوان بیک دقیقه ی فکرش کجا رسد
چرخش گر از هزار درج نردبان دهد
بر قامت بزرگی او اطلس فلک
می زیبد ار بزرگی او تن در آن دهد
در ملک دستیار قلم گشت عدل او
تا تاب گوشمال کمند و کمان دهد
یکروزه صرف و خرج دل و دست او بود
هر در که بحر بخشد و هر زر که کان دهد
بر روی ران آهو اگر داغ او نهند
بس بوسها که شیر بحرمت بران دهد
پرواز نسر طایر چرخ آنچه واقعست
زین آستان حضرت بخت آشیان دهد
ای سروری که رای تو در ضبط مملکت
هر دم خجالت خرد خرده دان دهد
چون چرخ پیر طلعت بخت ترا بدید
گفت ار دهد مرا مدد آن نوجوان دهد
هست آستان حضرت اقبال را حرم
مقبل کسی که بوسه بر آن آستان دهد
صد بار گرد بالش خورشید سر نهد
تا شاه زیر دست خود او را مکان دهد
از همت تو شرم ندارد سپهر دون
کز صبح تا بشام جهان را دو نان دهد
گشتست پای مار مشرف بدست تو
برپای خویش بوسه به پائی ازان دهد
چترت مظله ایست که سکان خاک را
از تاب آفتاب حوادث امان دهد
مشکل رسد بخاک درت چشمه ی حیات
ور خود بدین امید همه عمر جان دهد
خصمت که گشت تشنه بخون خود اردمی
آبش دهد زمانه بنوک سنان دهد
روزی که کرد لشگر مریخ رزم شاه
برجیس را ز شعر سیه طیلسان دهد
پای مبارکت چو کند زور بر رکاب
دست مخالفت همه تاب عنان دهد
رمحت میان ببسته نهد بهر دام و دد
یک خوان که شرح رزمگه هفتخوان دهد
خصم زمانه باد خدا گر ازین سپس
خصم ترا زمانه زمانی ضمان دهد
شاها اگر چه گفت ظهیر از سر طمع
این بیت را ز حرص و طمع برهوان دهد
شاید که بعد خدمت سی سال در عراق
نانم هنوز خسرو مازندران دهد
داری تو جای آنکه کمین مدح خوان تو
صد سال نان صد چو قزل ارسلان دهد
روح طهیر اگر شنود این قصیده را
صد بار بوسه بیش مرا بر دهان دهد
تا صبح نوعروس زمرد حجاب را
هر روز جلوه از تتق خاوران دهد
بادا عروس بخت ترا زینتی که چرخ
هر ساعتش به روی نما صد جهان دهد
***
وله ایضاً
باد نوروز از کجا این بوی جان می آورد
جان من پی تا بکوی دلستان می آورد
جنبشی در خاک پیدا میشود زانفاس باد
باد گوئی از دم عیسی نشان می آورد
گل بزیر لب نمیدانم چه میگوید که باز
بلبلان بینوا را در فغان می آورد
غنچه را در دل بسی معنی نازک جمع بود
بلبل اکنون زان معانی در بیان می آورد
غنچه وقتی خرده ای در خرقه پنهان کرده بود
گل کنون آن خردها ها را در میان می آورد
گل صبوحی کرده پنداری که پیش از آفتاب
باغبان گل را بدوش از بوستان می آورد
کرده نرگس را چو مستان دستها زیر بغل
باغبان از باغ مست و سرگران می آورد
تا درون خلوت خود میدهد یکبار بار
گل نسیم صبح را صد پی بجان می آورد
میزند نیرنگ نقشی باد را ز انفاس باد
وز زمرد شاخ و برگی خوش بران می آورد
باد پای آب را در وی بآهن بسته بود
وین دمش زنجبر در گردن دوان می آورد
کوه خاراپوش کز یاقوت می بندد کمر
باز سر در حله ای از پرنیان می آورد
حله های سبز پوشانیده رضوان سرو را
راست گوئی از بهشت جاودان می آورد
در جهان هرجا که آزادیست چون سروسهی
منزل اکنون بر لب آب روان می آورد
وه چه خوش می آیدم در وقت رقصیدن که سرو
دستها بر دوش بید و ارغوان می آورد
هر صباهی گل بروی تازه با صد گونه برگ
سفره پر کرده به پیش دوستان می آورد
شاخ مان بگرفت مرز باغ و بستان را بتیغ
سر فرو نرگس به پیش مرزیان می آورد
تا بسوزد لاله زیر دامن صحرا بخور
مجمری بر آتش عنبر دخان می آورد
یا رب این نجم است ریزان از سحر یا برگ گل
یا ملک آیات لطف از آسمان می آورد
زعفران دادند درمی غنچه ی دلتنگ را
غالباً این خنده گل را زعفران می آورد
لاله تا در بزم گل شمع معنبر بر فروخت
بهر شمعش نرگس از زر شمعدان می آورد
قرص گرم و بره با هم در سر خوان فلک
ابر تا دیدست آب اندر دهان می آورد
سوسن آزاد در هر مجلس و مجمع که هست
ذکر آزادی سلطان بر زبان می آورد
خسرو اعظم اویس آن شاه کاندر روی خصم
حجت قاطع ز شمشیر بران می آورد
آن خداوندی که چون از عدل میراند سخن
در تن نوشیروان نوشین روان می آورد
ابر میگرید چو کلک اندر بنان می افکند
چرخ می نالد چو تیر اندر کمان می آورد
آسمان تا مثل او بیند بچشم اختران
چشمها را روز و شب گرد جهان می آورد
در دل کان خون لعل از رشک می آید بجوش
باد اگر آوازه ی جودش بکان می آورد
آب تیغ تیز او کز گردن اعدا گذشت
می برد سر تا بسر حد سنان می آورد
نام و القابش خطیب منبر فیروزه فام
در عبارت خسرو صاحبقران می آورد
دشمنش آمد برون از پوست چون مو از خمیر
ور نمی آید سپهرش موکشان می آورد
او که آن غلطان نمی آید بدرگاهش چو در
کرد در گردن جهانش ریسمان می آورد
ذکر عهد او که تا دور ابد پاینده باد
نقصمان در داستان باستان می آورد
هرکه بادام است چون بادام با خسرو دو دل
روزگارش مغز بیرون زاستخوان می آورد
گرگ اگر بزغاله ای می یابد اندر عهد او
می نشاند بر کتف پیش شبان می آورد
در همه کاری از آن فیروز می گردد فلک
کو پناه اول بدین بخت جوان می آورد
ای طلوع ماه عالی رایتت در منزلی
کز شرف سر در میان فرقدان می آورد
شد مبارک پی به یمن دستبوس پای باز
باز هر بی سر به پیش پای از آن می آورد
شب قصیم اختکانت زارتفاع سنبله
میکند حاصل بدوش کهکشان می آورد
عاقبت در عهد عدلت پشت بر دیوار امن
داده پا در دامن آخر زمان می آورد
تیغ هندی را نشان در بحر دست درفشان
تا خراج از جانب هندوستان می آورد
والی تبریز را گر خط اشرف میرسد
باج بر گردن ز آذربایجان می آورد
خطه ی شیراز چون بغداد میگردد دو نیم
گر خیال تیغ تیزت در کمان می آورد
چشم بر راهند اهل اصفهان تا بادئی
سرمه از راهت بر اهل اصفهان می آورد
در هوای مدحتت مرغان شاخ سدره را
بلبل طبعم فرود از آشیان می آورد
در بیان من رستم شیر اوژنم گرگین کجا
تاب رزم رستم و تیر بیان می آورد
تا ز دریا بار بهر خسرو خیل بهار
گنج باد آورد را بر درفشان می آورد
بزم عیش و عشرتت پاینده بادا تا ازو
رایگان ایام گنج شایگان می آورد
***
وله ایضاً
چمن از بلبل و گلبرگ نوائی دارد
عالم از طلعت نوروز صفائی دارد
مجلس عیش بیارای که رضوان بهشت
دیدها بر سر ره گوش صدائی دارد
بر سر پرده ی گل پرده سرا شد بلبل
راستی گل بنوا پرده سرائی دارد
چون گل عارض گلبوی تو از سنبل تر
باغ بر هر طرفی غالیه سائی دارد
ورت صورت نقاش فرو شو که کنون
شاخ بر هر ورقی چهره گشائی دارد
چنگ در دامن گلزار زدن چون بلبل
نتواند مگر آنکس که نوائی دارد
نازنین شاهد گل کان همه زر حاصل کرد
در تن امروز بصد پاره قبائی دارد
گل تنک مایه و کم عمر فتادست چنار
وسعت دستگه و طال بقائی دارد
سرو بر دامن جو پای کشیدست دراز
راستی خرم و آراسته جائی دارد
هرچه در دایره ی مرکز خاکست کنون
تا بمدفون لحد نشو و نمائی دارد
خاک زنگار برآورد و خوشا زنگاری
که ازو آینه ی دیده جلائی دارد
ابر نوروز همه روز چو من مینالد
هیچ شک نیست که او نیز هوائی دارد
روز در خدمت شاهست چو سلمان برپای
دست برداشته آهنگ دعائی دارد
راستی نیک شبیه است به خلق خوش شاه
گل بشرطی که قراری و وفائی دارد
آنکه خورشید فلک بر فلک همت او
با وجود عظمت قدر سهائی دارد
وانکه با نسبت آوازه ی او در عالم
صیت شاهان جهان حکم صدائی دارد
میکند دعوی شاهی و گواهش عدلست
راستی دعوی او عدل گوائی دارد
ای کریمی که همه وقت ز خوان کرمت
معده ی آز شکم خوار ملائی دارد
صبح را تربیت رأی تو پرورد بمهر
صبح ازانست که پیوسته صفائی دارد
گوهر از حلقه بگوشان و غلامان تو شد
سبب آنست که زیبی و بهائی دارد
پیش دست تو عرق میکند از شرم سحاب
آفرین باد بر آنکس که حیائی دارد
چون محیط کرمت موج زند دریا را
نتوان گفت که فیضی و عطائی دارد
پیش قدر تو فلک چیست که قدرت چو فلک
زده بر هر طرفی پرده سرائی دارد
بر هر آن بوم که شهباز تو روزی بگذشت
مرغ را بیش کنون یمن همائی دارد
چرخ در پای تو سر می نهد و گرنه نهد
همتت را چه غم بیسر و پائی دارد
زیر زین اشهب تازی ترا دید جهان
گفت جمشید بزین باد صبائی دارد
ور بنان تو چو ثعبان سنان یافت زمان
گفت موسیست که در دست عصائی دارد
خرگه جای تو بالای سماوات زدند
تا فلک نیز بداند که سمائی دارد
کس نگشتی بقضا راضی اگر دانستی
که قضا غیر رضای تو رضائی دارد
گرد میمون سمند تو غباریست عجب
که ازو دیده ی اقبال جلائی دارد
یزک صبح شبانگاه بمشرق برسید
تا چو رایت بمثل راهنمائی دارد
بجز از خنجر و کلک تو ندارند امروز
گر ستم خوفی و انصاف رجائی دارد
تا جهانرا شب و روزی متواتر باشد
تا شب و روز صباحی و مسائی دارد
باد فرخ شب و روز تو که ایام دوام
ببقای تو چه فرخنده لقائی دارد
***
وله ایضاً
دل را هوای چشم تو بیمار میکند
جان را امید وصل تو تیمار میکند
طرار طره ی تو دلم برد و عارضت
رو وانهاده پشتی طرار میکند
خال تو پیش چشم زعنبر بخور کرد
وین بهر قوت دل بیمار میکند
از بندگی قد تو شد کار سرو راست
آزادی از تو دارد هموار میکند
هشیار باش ای دل غافل که چشم یار
مستست و قصد مردم هشیار میکند
دیدار او بخواب و خیالست دیده را
کاریست اینکه دولت بیدار میکند
در بست با دلم دهن تنگ او بهیچ
او اینچنین مضایقه بسیار میکند
افتاد دل ز کار بیکبارگی که یار
هرجا غمیست با دل من بار میکند
مرغ شکسته بال دل من که روز و شب
پرواز در هوای رخ یار میکند
تشویش از آن دو دام دلاویز می برد
اندیشه زان دو ترک کماندار میکند
مستست و بی خبر مگر از دور عدل شاه
چشم سیه دلت که دل آزار میکند
دارای عهد شیخ اویس آنکه خدمتش
چرخ دوتا بچار و بناچار میکند
شاهی که در هلاک اعادی بروز رزم
احیای رسم حیدر کرار میکند
روشن شد این که از غضب اوست کافتاب
خوناب لعل در دل احجار میکند
پوشیده نیست کز کرم اوست آسمان
دیبای سبز در بر اشجار میکند
از شرم رای انور او هر شب آفتاب
چون سایه سجده در پس دیوار میکند
ای خسروی که کوکبه ی رای روشنت
رایات آفتاب نگونسار میکند
از طیب خلق نافه گشای تو شمه ایست
باران روایتی که ز گلزار میکند
وز فیض دست بحر نوال تو قطره ایست
ابر آن ترشحی که باقطار میکند
در قطع نسل دشمن بداصل بدگهر
تیغ تو پاکی گهر اظهار میکند
تو ملتفت مشو به عدو زانکه خود فلک
تدبیر دفع فتنه ی اشرار میکند
کانکس که کرد در حق دار ابدی هنوز
نقاش نقش او همه بردار میکند
گر مرتفع شوند نجوم و فلک چه باک
رای تو حکم ثابت و سیار میکند
ور منقطع شوند خیام سما چه غم
چتر تو کار گنبد دوار میکند
هم بحر را عطای تو اجرا همیدهد
هم ابر را سخای تو ادرار میکند
همچون قلم هر آنکه بگرداند از تو سر
تیغ تواش دو نیم چو پرگار میکند
نسبت همی کند بتو خود را سحاب و رعد
بر ابر میخروشد و انکار میکند
از عین بیحیائی او دان که خویش را
نسبت بدان دو دست گهربار میکند
از غایت کم آبی روی شمر شمر
کونام خویش قلزم ز خار میکند
شاها من آنکسم که بمدح تو طبع من
پیوسته نظم لؤلؤ شهوار میکند
وانگه عروس خاطر من عقدهای در
آورده است و بر درت انبار میکند
با آنکه کار خاطرم افکار مدح تست
دایم زمانه خاطرم افکار میکند
در خاک تیره چرخ ز دستم نشسته است
زان چرخ با من اینهمه پیکار میکند
داعی ز بندگی وزیری که کلک او
ضبط امور هفت و نه و چار میکند
آن خواجه ای که آصف اگر زنده میشود
در خدمتش ببندگی اقرار میکند
دارد شکایتی نه شکایت حکایتی
وز غایت صفای دل اظهار میکند
قرب دو سال رفت که در خدمتش رهی
احوال خویش گفته و تکرار میکند
هز بهر آنکه عرض کند در جناب شاه
تصدیع می نماید و تذکار میکند
بیزار بود وعده و تدبیر چون نکرد
امید داشتم که مگر پار میکند
امسال نیز قرب سه مه رفت و بندگیش
با من همان حکایت پیرار میکند
در حسب حال تذکره ی نظم کرده ام
نظمی که کسر لؤلؤ شهوار میکند
کاری ز پیش می رود از لطف شاملش
این نظم را که پیش تو بر کار میکند
تا هر بهار خامه ی نقاش روزگار
بر خار نقش صورت فرخار میکند
سر سبز باد گلشن جاه تو تا زرشک
در چشم دشمنان مژه چون خار میکند
***
وله ایضاً
در درج در عقیق لبت نقد جان نهاد
جنسی عزیز یافت بجای نهان نهاد
قفلی ز لعل بر در آن درج زد لبت
خالت ز عنبر آمد و مهری بر آن نهاد
باریک تر ز مو کمرت را دقیقه ای
ناگاه در دل آمد و نامش میان نهاد
شیرین تر از شکر بسخن در لطیفه ای
رویت نمود لعل تو اسمش دهان نهاد
از قامتت خیال مثالی نمود باز
در کسوت لطیف دل آنرا روان نهاد
تا کی چو شمع سوخته ای را کشی بدم
کو با تو در میان سر و جان رایگان نهاد
ای دل مجوی سود ز سودای او که عشق
بنیاد این معامله را بر زبان نهاد
ایزد هوای خاک در دوست پیش از آن
در جان من نهاد که در خاک جان نهاد
جانم حیاتی از نظر دوست وام کرد
دل پیش تیر غمزه برسم نشان نهاد
هر گه که کرد سنبل خود شانه موبمو
آورد جمع و بر طرف ارغوان نهاد
خط را بروی کار برآورد عاقبت
سرگشته زلف را همگی بر کران نهاد
رویش نشان غالیه دارد مگر که روی
بر خاکپای پادشه کامران نهاد
سلطان اویس داور دین کز کمال عدل
در سلطنت قواعد نوشیروان نهاد
از کیسه ی فواضل انعام عام اوست
هر گوهر نفیس که کان بر دکان نهاد
عمری عنان توسن ایام چرخ داشت
چون پیر گشت در کف این نوجوان نهاد
در عهد او بغیر ترازوی بارکش
ایام بر که بود که بار گران نهاد
تا توامان دوات زرش بست آفتاب
بس طرفها که بر طرف توامان نهاد
تا دید کهکشان بطریق رهش فلک
بس چشمها که بر طرف کهکشان نهاد
نصرت که مرغ بیضه ی فولاد تیغ اوست
بر شاخسار رایت او آشیان نهاد
چون سد آهنین حسامش کشیده دید
چرخش لقب سکندر گیتی سنان نهاد
چون دست درفشان جوادش گشاد یافت
نامش زمانه موسی دریا بنان نهاد
ای وارث مکین سلیمان کز اعتقاد
سر بر خط متابعت انس و جان نهاد
شبدیز خسروی ز مه نو رکاب یافت
تا شهسوار قد تو پا در میان نهاد
قدر تو با سماک سنان در سنان فکند
خنگ تو با شمال عنان در عنان نهاد
بنای روزگار که این خشت زرنگار
بر طاق چارمین بلند آسمان نهاد
چون اوج بارگاه جلال ترا بدید
برکند مهر ازو و بر این آستان نهاد
در کام طفل خصم تو چون دایه شیر کرد
گردون لعاب عقربیش در لبان نهاد
از پشت دشمن تو نیامد برون یکی
غیر از سنان که گوهریش میتوان نهاد
ذات تو گشت واسطه ی عقد گوهری
کاثار صنع در صدف کن فکان نهاد
در قبضه ی تصرف تیغ تو آسمان
تنها نه کار و بار زمین و زمان نهاد
ایزد مدار نه فلک و آسیای چرخ
بر آب این بلارک آتش فشان نهاد
هر بره را که گرگ بدور تو بازیافت
دردم گرفت و برد به پیش شبان نهاد
از حرف ملک و دین خرد انگشت برگرفت
در روزگار امن تو بر دیدگان نهاد
در دور همت تو ز افلاس محضری
بنوشت چرخ سفله و در دست کان نهاد
در خاک درگه تو که با مشک همدم است
طبع زمانه خاصیت زعفران نهاد
هر حرب را که مرکب تو یکدوپی سپرد
صدساله بهر قوت همای استخوان نهاد
بنمود خنجر تو دران عرصه هفتخوان
بس کاسه های سرکه در آن هفتخوان نهاد
قدرت مکان و پایه ی خود چون قیاس کرد
دست جلال و مرتبه بر لامکان نهاد
بی دست و مسند تو مزلزل نهاده بود
اوضاع تخت و بخت تو دستی بر آن نهاد
از خاورت همیشه بگردون زر آورند
جز رایت این خراج که بر خاوران نهاد
شاها من آن کسم که خرد در سخن مرا
شیر صف فصاحت و ببر بیان نهاد
بس در آبدار که طبعم بدولتت
در آستین دامن آخر زمان نهاد
بس شمع تا بدار که فکر من از بیان
در مجمع مجالس کروبیان نهاد
آن نظمها بمدح تو کردم که عقل از آن
هر نکته در مقابله ی یک جهان نهاد
در دور دولت تو که با دور آسمان
هر وضع را که گفت چنین نه چنان نهاد
اوضاع مملکت همه نیکو نهاده است
جز وضع من که بهتر از این میتوان نهاد
تا میکشد سریر زر آفتاب صبح
کش روزگار پیل سپیده دمان نهاد
بادا مطیع هندوی تو پیل صبح کو
سر در سواد لشگر هندوستان نهاد
جاوید حکمران که بنام تو در ازل
ایزد اساس سلطنت جاودان نهاد
***
وله ایضاً
ذره یی در پی خورشید بجان میگردید
لله الحمد که آن ذره بخورشید رسید
این چه روزیست همایون که مرا شد روزی
صبح بر طلعت این روز دعا خواند و دمید
فتح بابی ز فلک یافت کسی کو میکرد
خدمتی بر در شاه از بن دندان چو کلید
بر تراشید سر از پائی نی بی سر و پای
بر سر آمد چو قلم دست مبارک بوسید
چرخ کحلی که زصد میل ره آورد مرا
از در شاه جهان سرمه ی اقبال کشید
آفتاب فلک پادشهی شیخ اویس
که ز بار منتش قامت افلاک خمید
آستین رفعت او برنهم افلاک افشاند
قدر او دامن همت زد و عالم درچید
راند بر سبزه ی افلاک براق همت
سرنیاورد بر آن سبزه فرود و نچرید
فسحت عرصه ی جاهش نه دران مرتبه است
که محیط فلکش کرد تواند گردید
هر چه در باب قضایای ممالک رایش
گفت و بشنید فلک نیست بر آن گفت و شنید
از دل یم کرمش کرد بیانی خورشید
خون لعل از حسدش در دل معدن جوشید
بسنان نیزه ی او چشم عدو را بر کند
به بنان خامه ی او گوش ستم را مالید
ای که از دولت عدلت بره بی حفظ شبان
شیر شیران گرسنه بشبان شیر مکید
در زمان تو هر آن باز که رفت از پی کبک
رشته گم کرد و ز حسرت سرانگشت گزید
سرانگشت تو چون از قلم افشاند شکر
طوطی از غیرتش انگشت شکر میخائید
جوی شمشیر تو تا آب ظفر داد بملک
باغ دین سبز شد و شاخ سعادت بالید
ابر برکان ز حیای نم دست تو گریست
ساغر جود تو آن روز که بریم خندید
آسمان خواست که در موکب عزم تو رسد
در پیش پای سپهر آبله زد بسکه دوید
باز چتر تو هر آنجا که بپرواز آمد
مرغ روح از قفس قالب بدخواه پرید
در زمان تو کس از دست کسی ناله نکرد
بجز ابریشم و او نیز بنا حق نالید
لاجرم محتسب عدل تو بر گاو نشاند
زهره را زین سبب و گرد جهان گردانید
چنگ ز آوازه ی عدلت بکناری بنشست
رخ بناخن بخراشید و بسی بخروشید
افعی مهره ز پای سر رمحت از دست
کرد سوراخ دل خصم و دران ثقبه خزید
قطره ی رایت اگر تربیت ماه کند
ماه را نور ز خورشید نباید دزدید
در سرافرازی خصم تو کسی سعی نکرد
بجز از نیزه که بر جان تنش میلرزید
کرم از کلک تو همچون شکر از نی برجاست
دشمن از تیغ تو چون مار ز فولاد خمید
زرد رویست بعهد تو از آن دولت نو
زد بسیش اول و در آخر کارش بخشید
منزل فتنه سر دشمن خونخواره ی تست
صبح سر زد ز افق پای کواکب لغزید
هر سؤالی که ازان وهن و خرد عاجز ماند
خرد آن مسئله از رای منیرت پرسید
دی که بر فر شهنشه ز سر بخت بلند
آفتاب فلک از برج حمل می تابید
برچمن بود گذارم غزلی تر میخواند
عندلیبی که چو من عشق گلی می ورزید
گل نسیم سحر از باد بهاری بشنید
تا بدامن زهوا پیرهن لعل درید
بسکه چون نافه گل از غیرت بویت خون خورد
دل چنان تر شدش از خون که به بینش رسید
باد میداد سحر حسن چمن را جلوه
پیش روی تو و گل بر چمنش میخندید
فصلی از حسن و جمال تو همیخواند بهار
کور می شد ز حسد نرگس و گل می ترکید
باد در روی تو از لاله حدیثی میکرد
شاخ پر باد سر از طیره همی جنبانید
گر نشد ابر چو من عاشق روی تو چرا
ناله میکرد و سرشکش زهوا می بارید
دوش در هاون یاقوتی عنبر دسته
لاله تا وقت سحر مشک ختن می سائید
باد میداد سحر مژده ی گل را بچمن
هر نفس تازه هوای دگرش میجنبید
بهوای قد و رخسار تو رفتم بچمن
آب در پای گل و سرو سهی میغلطید
گفته بودی که سرانجام روی در سر عشق
آه دردا که در آغاز بدان انجامید
دلق صبری که بدان عشق تو می پوشیدم
نچنان پاره شد اکنون که توانم پوشید
آهوی چشم تو و شیر لوای سلطان
قلب احباب شکست و سر بدخواه درید
ای کریمی که بدوران بهار عدلت
در همه روی زمین باد خلافی نوزید
تا سر من نرسیدست بخاک در تو
من چه گویم که زغم بر سر سلمان چه رسید
بر من از صرصر آفات گذشت آنچه گذشت
دلم از دوری احباب کشید آنچه کشید
رفته بودم که بیابم بدو مه گرچه مرا
بر سر این بود ولی پای مرادم لنگید
تا که نه دایره ی نیلی گردون خواهد
گرد این هفت طبق مرکز خاکی گردید
مرکز دایره ی دولت و دین ذات تو باد
که از آن دایره ی دولت دین گشت پدید
***
وله ایضاً
سحرگهی که چمن شمع و لاله درگیرد
سمن بعزم صبوحی پیاله برگیرد
جهان پیر چو نرگس جوان و تازه شود
هوای جام و نشاط قدح ز سر گیرد
چو مرغ عیسی اگر لعبتی ز گل سازی
زاعتدال هوا حکم جانور گیرد
مشابه گل زرد فلک شود گل سرخ
نخست تیغ برآرد دگر سپر گیرد
نمونه ایست ز حراق آتش کبریت
چراغ لاله که هر شب ز باد درگیرد
بدان چراغ شب تیره تا سحر بلبل
همه لطایف اوراق گل زبر گیرد
اگر نسیم سحر بر ختن گذر یابد
زرشک مشک چه خونها که در جگر گیرد
مسافر عجبست این گل رسیده که او
چو برگ سفره بسازد ره سفر گیرد
ز یک نسیم که در آستین غنچه ی بکر
در شمال چو مریم بروح درگیرد
ز بس قراضه که گل کرد در ته دامن
مجال نیست که دامان بیکدگر گیرد
زآفتاب چو چرخ خمیده نرگس مست
بیاد خسرو آفاق جام زر گیرد
معز دولت و دین شاه شاهزاده اویس
که نکته بر همه شاهان نامور گیرد
اگر حمایت او ذره را دهد تمکین
فراز مسند خورشید مستقر گیرد
ایا سحاب نوالی که دست بخشش تو
بگاه فیض عطا بحر را شمر گیرد
تو آفتاب منیری چو آفتاب سپهر
چهار بالش ملک از تو زیب و فر گیرد
عنایت تو روانی بیک نفس بخشد
کفایت تو جهانی بیک نظر گیرد
بفرداد تو دراج چشم باز کند
بعون عدل تو روباه شیر نر گیرد
برید فکر تو افلاک زیر پا آرد
همای همتت آفاق زیر پر گیرد
چو تیغ تو بدرخشد قضا مفر جوید
چو شصت تو بگشاید قدر حذر گیرد
مهابت تو اگر باد را عنان پیچد
صلابت تو اگر کوه را کمر گیرد
بقهر باد سبک را بخاک دفن کند
بحکم کوه گران را ز جای برگیرد
شب زمانه بمهر تو گردد آبستن
وگرنه کین تو حالی دم سحر گیرد
عدو حسام ترا چشمه ی اجل داند
ولی نیام ترا مطلع ظفر گیرد
چو آفتاب ضمیرت بیک اشارت رأی
ز حد خاور تا ملک باختر گیرد
ز خاکپایت اگر حور ذره ای یابد
بخاکپایت که در دامن بصر گیرد
شرار آتش قهرت اگر به بحر رسد
ز خاصیت همه اجزای او شرر گیرد
زبان لطف تو با خامه چون سخن راند
چو نیشکر همه اجزای نیشکر گیرد
بهار جاه ز خلق تو رنگ و بو یابد
نهال عدل ز بذل تو بار درگیرد
زمانه اطلس گل زیر سبز گردون را
ز گرد کحلی خیل تو آستر گیرد
اگر ز نعل سمند تو افسری یابد
سر سپهر بترک کلاه خور گیرد
اگر نه مدح تو گوید زمانه سوسن را
بنفشه وار زبان از قفا بدر گیرد
مرا زمانه فضیلت نهد بر اهل زمان
وگر خود این قلم خشک شعر تر گیرد
همیشه تا که خرد این سرای شش سورا
ز بهر آمد و شد خانه ی دو در گیرد
سرای عمر تو معمور باد تا حدی
که کارخانه ی فردوس از تو فرگیرد
***
در مدح شاه شجاع
سخن بوصف رخش چون ز خاطرم سر زد
ز مطلع سخنم آفتاب سر بر زد
دلم ز درج دهانش چه کام خواهد یافت
علی الخصوص که قفلی ز نعل بر در زد
دلا کلید ز رکن در وصالش کن
که کوفت آهن سرد آنکه حلقه بر در زد
دلم زعقده ی زلفش عجب که بگشاید
ز بس گره که بران طره ی معنبر زد
خنک صبا که بمیدان حسن او چوگان
زمشک ساخت بدان گوی ماه انور زد
مگر زحلقه ی زلفش دمید باد بهار
که بر دماغ دلم دوش بوی عنبر زد
بعرض طول صنوبر چو با قدش برخاست
بطیره مرغ سحر بانگ بر صنوبر زد
اگرچه سنگ ستم زد نسیم بر ساغر
نمی توان گله کرد از کسی که ساغر زد
ز بسکه ریخت لبش خون چشم من گوئی
که پلکهای دو چشم مرا بشکر زد
دوطشت گشت پر از خون دو کاسه ی چشمم
ز بسکه بر رگ دل غمزه ی تو نشتر زد
خیال غمزه ی مست تو هر شبی صدره
برود دیده ی من بر ترانه ی تر زد
بوصف روی تو طبع چو آب و آتش من
بسا که آتش غیرت بر آب کوثر زد
چو آب و آتش روی ترا مشاهده کرد
دلم زعشق تو خود را بآب و آتش زد
لبالبست ز جان لعل مارو پنداری
که بوسه بر در دارای عدل گستر زد
دل مرا که دویم نیست در هوای یکسیت
که پنج نوبت شاهی بهفت کشور زد
عمر صلابت و بوبکر صدق و عثمان شرم
که در ممالک دین ذوالفقار حیدر زد
جلال دولت دین آنکه سائبان جلال
زقدر برتر ازین بارگاه اخضر زد
خضر بقای سلیمان بساط شاه شجاع
که قفل بر در دروازه ی سکندر زد
شهی که بانی ایوان ز طاق ایوانش
فراز بارگه خویش طاق دیگر زد
زمانه دولت آن چون بدید رونق آن
چه طعنها که فلک بر زمان سنجر زد
عروض بیت جلالش ز سدره ساخت فضا
ازان سبب دهدش بر زمین محشر زد
چنان زملک برانداخت رسم دست انداز
که بار کس نتوانست بر کبوتر زد
رکاب ماه نو از جاه زیر بار آورد
کسی که دست بفتراک دولتش در زد
بجیب بارگهش آفتاب شرم بداشت
که این بدود بر اندوه کهنه چادر زد
برفعتست فرود آسمان ازو گرچه
فراز خرگهش این خیمه ی مدور زد
حباب را نتوان گفت برتر از دریاست
حباب خیمه ز دریا اگرچه برتر زد
ایا شهی که جلال تو ماه رایت را
بر آفتاب زد از اعتبار و در خور زد
مراد فرش سرای تو بود دوران را
که خشت نقره و زر در حدود خاور زد
ببوی خلق تو بس دم که مشک در چین خورد
زدست جود تو بس کف که بحر بر سر زد
کف تو کرد منادی به بر و بحر که کیست
نخست سایل من بحر دست برتر زد
غلام خلق تو مشگست وین نه امروزست
که خود زمانه بدین ناف مشگ اذفر زد
سریر سلطنت بارگاه عدل افراخت
حسام معدلتت گردن ستمگر زد
طلیعه ی یزک رأی تست صبح که او
بر آسمان علم آفتاب پیکر زد
مرصعست بگوهر همه زمین و فلک
مگر کف تو بر آن مرز موج گوهر زد
اگر عنایت تو گربه را رعایت کرد
بعون تربیتت پنجه با غضنفر زد
چو آفتاب جهانگیر بر نجوم توئی
کسی که یک تنه با صد هزار لشگر زد
خدایگانا شعر رهی بدولت تو
ز روشنی و بلندی قفای اختر شد
عطارد از پی نقل سواد گفته ی من
بیاض و دفتر خود را بسا که مسطر زد
چو دید صبح صفای دلم بمهر شما
چه سرد خنده که بر آفتاب خاور زد
حدیث بلبل طبعم شنید کبک دری
هزار قهقه بر طوطی سخنور زد
همیشه تا بجهان بر جهانیان گویند
که زهر مزهر مریخ زخم خنجر زد
برزم و بزم تو بادند جنگی و چنگی
ستارهای که سنان کوکبی که مزمرزد
همیشه تا دو سراپرده ی جلالت تو
که در میان فضاش این خیام اخضر زد
بهر کجا که روی در رکاب عزم تو باد
ظفر که دست بفتراک دولتت در زد
***
در مدح شاه شیخ حسن
صبا چو پرده ز روی بهار بگشاید
عروس گل تتق زرنگار بگشاید
چو چشم باز نماید بعینه نرگس
که با مداد ز خواب خمار بگشاید
گشاد باغ ز نرگس هزار چشم و کجاست
کسی که یک نظر اعتبار بگشاید
تو دل نمودگی غنچه با صبا بنگر
که هر دمش که به بیند کنار بگشاید
بنفشه در شکن و پیچ راست می ماند
بحلقه ای که سر زلف یار بگشاید
تو باش تا گره غنچه را ز دامن گل
هوا بناخن سر تیز خار بگشاید
رگ جهنده ی باران هوا به نشتر برق
دمادم از تن ابر بهار بگشاید
صبا که قافله سالار چین و تاتار است
بحلقه های گل و لاله بار بگشاید
هوا بیک نفس از حسن طره ی سنبل
هزار نافه ی مشگ تتار بگشاید
چنار دست تطاول بر آرد و قمری
زبان بشکوه ز دست چنار بگشاید
نگار بسته و بگشاده دست سر و سهی
چو شاهدیست که دست از نگار بگشاید
کجاست ترک پریچهره تا بکام قدح
ز حلق شیشه مئی خوشگوار بگشاید
صبوح بر طرف لاله زار کن که صباح
دل از مشاهده ی لاله زار بگشاید
چنانکه سوسن آزاده هر صباح زبان
بشکر نعمت پروردگار بگشاید
دهان لاله بشوید صبا بمشک و گلاب
که تا بمدح شه کامکار بگشاید
جهان گشای عدوبند امیر شیخ حسن
که چنبر فلک از اقتدار بگشاید
یگانه ای که اگر بانگ بر زمانه زند
علاقه ی نه و هفت و چهار بگشاید
تهمتنی که چو زه بر کمان کین بندد
ظفر نگین ز یمین و یسار بگشاید
شهی که آیت فتحش چو رایت اسلام
بهر طرف که رود آن دیار بگشاید
اگر محاصره ی آسمان کند رایش
بیکدوماهش هر نه حصار بگشاید
زچرخ طایر و واقع بدبره باز آیند
چو قید باز بصید شکار بگشاید
بهر زمین که غبار سمند او خیزد
چه نافها که هوا زان غبار بگشاید
بهر سراب که باد عنایتش گذرد
چه چشمها که از آن رهگذار بگشاید
افق جواز نیابد که بی اجازت او
ره قوافل لیل و نهار بگشاید
زمانه زهره ندارد که بی اشارت او
در خزاین کان و بهار بگشاید
خجسته بخت کسی کو بیمن طالع سعد
نظر به طلعت آن شهریار بگشاید
ایا شهی که نسیم عنایت تو بلطف
سراب چشمه ی خضر از شرار بگشاید
سموم قهر تو آتش بآب در بندد
نسیم لطف تو کوثر ز نار بگشاید
چو تیغ رزم شکوه تو بر میان بندد
بدست کین کمر کوهسار بگشاید
چو کلک فکر ضمیر تو در بیان آرد
بنوک آن گهر روزگار بگشاید
جمال چهره ی حق چون توئی تواند دید
که پرده ی غرض از روی کار بگشاید
سزد که عقد ثریا فلک ز گردن خویش
بر آستان تو بهر نثار بگشاید
دو دست بسته عدو را بپای دار او را
که کار بسته ی او هم ز دار بگشاید
ز اژدهای درفش تو بر دلش گرهیست
که آن گره سر دندان مار بگشاید
چو راوی کلماتم بحضرت تو زبان
بنقل این سخن آبدار بگشاید
جهان ز گردن خود عقدهای نظم ظهیر
ز شرم این گهر شاهوار بگشاید
ز چرخ اگرچه فرو بستگی است در کارم
بیمن بخت خداوند گار بگشاید
بنزد تو چه محل بستگی کارم را
بیک نظر که کنی زین هزار بگشاید
همیشه تا کی بباران نقاب غنچه صبا
ز عارض گل نازک عذار بگشاید
بهار عمر تو سر سبز باد چندانی
که دهر خوشه ی پروین ز بار بگشاید
***
در مدح شاه شیخ اویس
صبح ظفر از مشرق امید برآمد
اصحاب غرض را شب سودا بسر آمد
از غنچه ی پیکان و ز باد دم شمشیر
بشکفت گل فتح و نسیم ظفر آمد
بر آئینه ی تیغ شهنشاه دگر بار
رخسار دلارای ظفر جلوه گر آمد
بی درد سر نیزه و آمد شد پیکان
آن فتح که مفتاح امان بود برآمد
سلطان فلک با کفن و تیغ بزنهار
زیر علم داور جمشید فر آمد
خورشید کرم شیخ اویس آنکه ثریا
در کوکبه ی همت او بی سپر آمد
جمشید جهانگیر که خاک کف پایش
تاج سر گردون مرصع کمر آمد
آن قلزم ذخار که عمان گهربخش
با موج کف او ز شمار شمر آمد
تیغ و قلمش ضابطه ی خوف و رجا گشت
لطف و غضبش واسطه ی نفع و ضر آمد
یکروزه عطایش نه که یکساعه ی خرجش
محصول تر و خشک همه بحر و بر آمد
هر سرکه بخاک در او گشت مشرف
همچون فلک از دور ازل تا جور آمد
ای شیر شکاری که بعدلت چو غزاله
آهو بره در چشم و دل شیر نر آمد
چون خط نگارین بتان بر مه رخسار
طغرای تو آرایش دور قمر آمد
ابر سر شمشیر تو هر جا که ببارید
از خاک زمین خنجر بران بدر آمد
وآنجا که نسیم دم لطف تواثر کرد
هر شاخ شجر زهره بجای زهر آمد
از سیر سپاهت خم چوگان فلک را
گه گوی زمین زیر و گهی بر زبر آمد
آنکس که چو نرگس نتوانست ترا دید
ازعین حسد دیده ی شوخش بدر آمد
چون نقره دلت با همه کس صافی و پاکست
کار تو درست از پی آن همچو زر آمد
هرکس که بعهد تو برد اسم خلافت
چون بید سراپای سزای تبر آمد
اوصاف کمالات تو از شرح برونست
وصفت نه باندازه ی فکر بشر آمد
آنرا که جگر گرم شد از آتش کینت
هم چشمه ی شمشیر تواش آبخور آمد
گر زتو چو سودا بسر خصم در افتاد
رمحت بدلش راست چو اندیشه برآمد
تیغ تو که از زخم زبان مغز سران برد
هر جا که دمی زد ز دم او کارگر آمد
بر دوش بلای سیه آمد سر خصمت
وز هر سر موئیش بلائی بسر آمد
دو لشگر جرار که از کینه یکایک
چون کوه سراپا همه تیغ و کمر آمد
دو دشمن خونخوار که در دائره ی خاک
هریک بسر خویش بلای دگر آمد
این پیش تو بر خاک ره افتاده چو سایه
وان ز آتش تیغ تو جهان چون شرر آمد
فی الجمله یکی جست و برون شد ز میانه
القصه یکی از در زنهار برآمد
شاها تو مپندار که سرمایه ی این فتح
خیل و حشم و نیزه و تیغ و سپر آمد
تیر نفس سوخته دان آنکه سحرگه
بر جوشن نه توی فلک کارگر آمد
شاها منم آن طوطی گویا که بشکرت
از گفته ی من کام جهان پر شکر آمد
زانروی که دارم دم مشگین من مسکین
چون نافه نصیبم همه خون جگر آمد
باشد بهنر بیشی قدر همه کس لیک
کم قدری من بنده بقدر هنر آمد
قسمت چو به تقدیر قضا رفت رضا ده
سلمان چه توان کرد نصیب این قدر آمد
تا هست محل بد و نیک و غم و شادی
این خانه ی شش سو که رباط دو در آمد
چون رکن حرم قبله ی شاهان جهان باد
درگاه تو کز جاه جهانی دگر آمد
***
وله ایضا
صبح جمال رخت چو در نظر آرد
طلعت خورشید را بخنده درآرد
پیکر طاوس حسن بال گشاید
طوطی لعلت چو پر سبز برآرد
نرگس اگر پر کند بچشم چو شب چشم
باد صبا چشم او ز سر بدر آرد
این تن چون موی را خیال تو گوئی
در شب تاری چگونه پی سپر آرد
شاهد رویت چو در محل قبولست
از چه جمالت رو خطی دگر آرد
هر سحر از رشک مشک نافه ی زلفت
آهوی چین آه و ناله از جگر آرد
هر نفس از آستان حضرت عشقت
مردم چشمم به آستین گهر آرد
اشک منست از هوای روی تو وینست
طرفه هوا بی بهار اگر مطر آرد
خسته دلم را که جاست کنج دهانت
هر سحری ناله از عدم خبر آرد
لؤلؤ و یاقوت را بیفکند از چشم
لعل لبت را کسی که در نظر آرد
یار تصور مکن که پیشتر آید
زانچه دل ریش عجز بیشتر آرد
گل نگشاید نقاب تا نرسد وقت
بلبل بسیار گو چه درد سر آرد
رو مکن از بحر شعر طبع چو آبم
بهر نثار تو گوهری اگر آرد
خاصه از آن گوهری که بحر ضمیرم
در نظر پادشاه بحر و بر آرد
سایه ی یزدان معز دین که چو سایه
سجده ی چترش باعتقاد خور آرد
شیخ اویس آن علی کرم که بعالم
رای رزینش قواعد عمر آرد
شاهسواری که روشنان فلک را
گرد رهش روشنائی بصر آرد
پادشه بحر و بر که دست جوادش
روز مکارم فغان زبحر و بر آرد
مصرعه عزمش بهر طرف که خرامد
مژده ی فتح و بشارت ظفر آرد
گر فکند سایه بر وجود چو نرگس
مادر ایام بحر تا جور آرد
شمه ای است از شمامه ی دم خلقش
آنچه نسیم بهار در سحر آرد
گرگ کهن در حدود مملکت او
بره ی بزغاله را باب خور آرد
ای که نوالت بیک سؤال به بخشد
هرچه برون خور ز حجره ی حجر آرد
شاخ خلافت همیشه بار دهد مار
باغ رفاقت همه بهی ثمر آرد
نجم و شجر گر مدد زرای تو یابند
نجم برد هر شکوفه کان شجر آرد
طبعت اگر مایه بنامیه بخشد
شاخ برون زهره ی زهر زهر آرد
با شکر افشانی دم قلمت نی
شرم ندارد که در میان شکر آرد
سکه ی خود تا کند درست بنامت
صبحدم هر صباح قرص خور آرد
در هوس سکه ات ز خاک زر و سیم
نرگس صاحب نظر بچشم و سر آرد
صبح حسام تو هر کجا که اثر کرد
موکب فتحش زمانه بر اثر آرد
آرزو خدمتت برد هوس تاج
از سر شاهان و در میان کمر آرد
خود که کند با تو همسری که نه چرخش
هر نفس از تو مصیتی بسر آرد
تربیت مهر ماه را کند افزون
عجب تقابل شکست بر قمر آرد
بر بر اگر بگذرد نسیم وفاقت
برگ سمن خار خارپشت بر آرد
ور بهوا بر شود زبانه ی قهرت
ابر بجای مطر همه شرر آرد
در کمر کوه اگر زند غضبت دست
صد پیش از جای خویش پیشتر آرد
طایر قدر تو چونکه بال گشاید
بیضه ی افلاک را بزیر پر آرد
خاطر غواص من به بحر ثنایت
بسکه خورد غوطه تا ازین دُرَر آرد
مریم فکرم به روح زاید ازان رو
شاخ نی خشک من ثمارتر آرد
تا که بنات بنین دور زمان را
مادر گیتی ز پشت نه پدر آرد
باد وجود تو در امان سلامت
تا که فلک در وجود نفع و ضر آرد
***
وله ایضاً
صبحگاهی که صبا مجمره گرد ان باشد
گل فرو کرده بدان مجمره دامان باشد
گل صد برگ ز صد برگ نهد خوش خوانی
تا بران خوان بنوا بلبل خوش خوان باشد
دهن غنچه لبالب ز شکر خنده شود
قامت سرو سراپا همه دستان باشد
افسر شوکت گل را چو به بیند نرگس
از کله داری خود کور و پشیمان باشد
غنچه را باد چو آید بتقاضا اگرش
در میان زر نبود دست و گریبان باشد
جامه ی سرو ز استبرق و سندس بافند
کمر کوه ز پیروزه و مرجان باشد
آب در رود نواهای تر و تازه زند
مرغ بر عود سحر ساخته الحان باشد
طفل سوسن که بشیر است و زبان نگشاده
همنفس با پسر و دختر عمران باشد
میکند باد صبا طفل چمن را در خواب
ورنه مهد سحرش بهر چه جنبان باشد
فرخا لاله ی طفل و سمن نورسته
که بلالائیشان خواسته ریحانه باشد
فرخ آنست که لالای شهنشاه بود
مقبل آنست که او هندو سلطان باشد
باد عطر آورد و مرغ عزیمت خواند
لاله رویان چمن را چو پریخان باشد
ساقی بزم پری جام پری وار بود
چون پری وار کف آورده بلب زان باشد
از پی جام پری وار بیاور ساقی
شیشه ای را که در آن شیشه همه جان باشد
گاه بر دایره ی گل نقطه ژاله فتد
گاه ازان نقطه منقط خط ریحان باشد
زله بند است مگر غنچه وگر نیست چرا
در مرقع زر خود ساخته پنهان باشد
سایه ی ابر دگر بر سر بستان افتاد
سایه اش موجب سرسبزی بستان باشد
بنده ی خسرو ایران ملک ملک فلک
در سراپرده ی فرمانده توران باشد
از حمل طالع خورشید شود روز افزون
وینهم از طالع شاهنشه دوران باشد
خم چوگان تو تا زلف پریشان باشد
گوی خورشید ترا در خم چوگان باشد
همه بیم من از آن غمزه ی غماز بود
همه تشویقم از آن زلف پریشان باشد
عاقل آنست که در کوی تو مجنون گردد
زنده آنست که در کیش تو قربان باشد
نیست جز وصل تو درمانم اگر در مانم
چکنم صبر کنم صبر چه درمان باشد
از دهان و لبت آید همه دندان بر سنگ
خاتمی را که نگین لعل بدخشان باشد
در مقامی که دهان تو درآید به سخن
سخن اندر دهن پسته ی خندان باشد
در محلی که جمال تو درآید به نظر
نظر اندر رخ خورشید درخشان باشد
جان من در پی تو سایه و خورشید بود
عشق تو در دل من یوسف و زندان باشد
میکنم ذکر تو زان از نفسم مشک دمد
می برم نام تو زان بر لب من جان باشد
شب هجران تو از روز قیامت کم نیست
غالباً روز قیامت شب هجران باشد
نیست پیدا دهنت بر رخ و از دولت شاه
فتنه آن به بهمه روی که پنهان باشد
ناشر عدل عمر شیخ اویس آنکه بصدق
داعی و مادح او بوذر و سلمان باشد
پادشاهی که مضیف کرمش را شب و روز
تر و خشک یم و کان ما حضر خوان باشد
ظل حقست وگر زانچه بتابد مه و خور
ور نتابند درین سایه چه نقصان باشد
یم مخوان غیر یمینش که یم اینست یقین
کان کفش دان و بتحقیق بدان کان باشد
ای که گر عقل قیاس از سر تحقیق کند
نظر از مملکت ملک سلیمان باشد
آن کریمی تو که در دیده ی انسانیت
صورت ذات تو باشد اگر انسان باشد
پای کلک تو ز سودای تشبه دارد
ابر نیسان ز پی آن گهر افشان باشد
بی حیائیست که آب رخ خود میریزد
برق بر ابر بدین واسطه خندان باشد
خاک پای تو متاعیست که هر ذره خرد
بجهان خرد ارزان بود ار زان باشد
با بزرگی تو شمس فلک و طاق سپهر
این یکی طاقچه وان شمسه ی ایوان باشد
کرد سردرسر رمح تو بداندیشت ازان
رمح بر جان بداندیش تو لرزان باشد
اصل یاقوت بدان غیر معقد خونی
که ز رشک کرمت در جگر کان باشد
دانه در مشمر جز سخن دلکش خویش
کان سخن یافته جا در دل عمان باشد
روز مجلس چو شود ساغر جودت خندان
ابر چون طفل درم ریخته گریان باشد
از غلامان کمر بسته بود جوزایت
زین سبب صاحب او صاحب دیوان باشد
بجز از طاعت حق طاعت حق طاعت تست
وین بود معتقد هر که مسلمان باشد
در ممالک بزمان تو بجز گنبد گل
خانه ای را نتوان یافت که ویران باشد
هر کجا تیغ تو بازار جدل تیز کند
جان خصمت که گرانست چه ارزان باشد
در جهان کوکبه ی حادثه منزل نکند
تا درین مرحله تیغ تو جهانبان باشد
نوعروس سخن من همه حسنی دارد
لیکن از حسن طلب عاطل و عریان باشد
روشنست این که تو خورشیدی و حاجت نبود
که زخورشید کسی طالب احسان باشد
تا که باشد کره و آتش و آب و گل و باد
تا به گرد کره این دایره گردان باشد
آنچنان باد که نه دایره ی گردون را
بر مراد توبه گرد کره دوران باشد
شجرت انبته الله نباتاً حسنا
آنکه اصلش هنر و میوه اش احسان باشد
باد سرسبز و برومند بحدی که ز قدر
شرق و غربش همه در سایه ی اغصان باشد
ماه و روز تو مبارک همه تا در شب عید
ماه نو ماهچه ی رایت ایمان باشد
***
وله ایضاً
مژده ای آرام دل کارام جانها میرسد
دل که از ما رفته بود اینک بما وامیرسد
جان ما و جان جانان جهان خواهد رسید
تا نه پنداری که جان ما به تنها میرسد
باد گرد راه او می آورد از گرد راه
میدهد جانها براه آورد هرجا میرسد
ای نسیم صبح بوی طره ی لیلی مگیر
کان بمن شوریده ی مجنون شیدا میرسد
ذره وار ار بیقرارم در هوا نتوان گرفت
خرده بر من کآفتاب عالم آرا میرسد
در فراقش گر فرو رفت آب چشم ما بخاک
ناله را آواز باری بر ثریا میرسد
اشک ما چندان بهر سو شد که ما را آب برد
گر بلائی میرسد ما را هم از ما میرسد
دایم از مویش پریشانم چو مویش کز چه روی
دولت وصلش بجمع بی سر و پا میرسد
گر ز باغ وصل گل رنگی و بوئی بهره نیست
بلبل شوریده را آخر تماشا میرسد
گر مرا کامیست روزی از لبش باری بمن
میرسد لیکن بلب جان میرسد تا میرسد
جام وصلش میرسد ساقی بما ده جرعه ای
زانکه خاک راه او مائیم و ما را میرسد
هست زان بالا بلای ما و در زیر فلک
گر بلائی میرسد بر ما ز بالا میرسد
باز رستم ای سپهر از وعده ی فردای تو
کانچه مقصود منست امروز و فردا میرسد
یا رب این بوی خوش از فردوس اعلا میرسد
یا دم عیسی ازان مهد معلا میرسد
ریح رحمان از یمن می آورد بوی اویس
یا لوای احمد از یثرب به بطحا میرسد
یا بفیروزی مسیح از بهر احیای موات
یار گردیدست ازین ایوان مینا میرسد
باز چشم پیر کحلی پوش گردون روشنست
بوئی از پیراهن گردون همانا میرسد
راست گویم داور دارای دین احمدی
خسرو اعظم معز دین و دنیا میرسد
یوسف عیسی دم احمد قدم سلطان اویس
کو چو اسکندر بدارالملک دارا میرسد
آنکه دستش چون برات جود مجری میکند
بر همه ملک جهان ادرار و اجرا میرسد
مشرع فرمانش از کشور بکشور میرود
مژده ی احسانش از اقصا باقصا میرسد
تا ملایک بر فلک منشور حکمش خوانده اند
زاختران هر دم ندا سمعا و طوعا میرسد
دولتش را دید گردون گفت من پیرم کنون
کار ملک و دین بدین سلطان برنا میرسد
قصه ی جودش فرو میریزد ابر نوبهار
پیش هرکس گر بکوه و گر بصحرا میرسد
دست فیاضش قلم بر بحر اخضر میکشد
قصر قدرش را شرف بر سقف خضرا میرسد
زهره ی خارا چو دریا آب میگردد اگر
بانگ کوس او بگوش کوه و خارا میرسد
ای که در عهد توصیت فتنه در عین عدم
همچنان کز کوه قاف اخبار عنقا میرسد
در پی بدخواهت افتاده است مرگ شوم پی
همره تیر تو پی در پی به اعدا میرسد
گاه میگیرد کمندت حلق دشمن چون خناق
گه بدو ناگاه تیرت چون مفاجا میرسد
خامه در شرح بنانت می پزد سودای خام
هرچه بر سر میرسد او را ز سودا میرسد
سیل میخیزد ز صحرا کوه کوه اما ز شرم
آب میگردد سراپا چون بدریا میرسد
آنکه پا از مرتبه بر فرق فرقد می نهاد
می نهد سر چون بدین درگاه اعلی میرسد
در صباح دولتی شاها صبوح عیش ساز
خواه جام می که دور عشرت افزا میرسد
خون ناحق چون بدور شاه جز ساقی نریخت
خواستن شه را ز ساقی خون صهبا میرسد
خسروا نتوان بیان کردن ز بسیار اندکی
آنچه از گردون بمن پنهان و پیدا میرسد
چشم من کردست روزی چند دور از خدمتت
دور از آنحضرت مرا بسیار ازینها میرسد
درد چشمم بود راهی دور و هر ساعت ز راه
قاصدی چون باد می آمد که سرما میرسد
شدت سرمای قوس آورد چشمم را بتنگ
زانکه زخم سهم قوسی بیمحابا میرسد
زانچه از باد هوا ناگاه مردم زار شد
مردم چشم مرا سرما و گرما میرسد
با وجود عذر واضح گرچه این بیداد و جرم
دور گردون کرده است انصاف ما را میرسد
شرح حال چشم خود پوشیده میگفتم ولی
ذهن دراکت بسر این معما میرسد
من ببغداد و ز طبع من بشام و نیمروز
درجهای گوهر منظوم غرا میرسد
هر زمان با شکر شکرت بکام روزگار
از نبات کلک من صد گونه حلوا میرسد
من بمدحت میخورم در بحر فکرت غوطه ها
تا بگوش هر کسی لؤلؤی لالا میرسد
جان سلمان میرسد ناکام صد نوبت بلب
تا بکام دیگری در بصره خرما میرسد
تا ابد بادا نثار روزگار دولتت
دولتی کز حضرت باریتعالی میرسد
***
در مدح شاه شیخ حسن
ما را ز تو چشم بد ایام جدا کرد
چشم بد ایام چه گویم که چها کرد
با چشم و دل سوختگان سوز فراقت
آن کرد که با روشنی شمع صبا کرد
زلفت بسر خویش جمالت بجدائی
هر یک چه دهم شرح که با من چه جفا کرد
بی نور جمال تو نظر پرده نشین شد
بر مردم و بر خویش در دیده فرا کرد
چشمم ز جهان داشت غباری و حجابی
دیدار تو آن هر دو مبدل به صفا کرد
عمری که رود بی تو نمی بایدم آن عمر
می بایدم آن عمر دگر باره قضا کرد
بر بوی تو جان رفت و ز کوی تو هماندم
جانی دگر آورد صبا در تن ما کرد
با اینهمه با باد بجنگم که شنیدم
کو رفت حدیث سر زلفت همه جا کرد
از خون دلم دیده چنان گشت که مردم
زین گوشه بدان گوشه تردد بشنا کرد
من در غم آنم که خیالت بچنین جای
چون آمد و چون رفت و شب آرام کجا کرد
المنة لله که دگر بخت من از خواب
بیدار شد و دیده بدیدار تو وا کرد
وین چشم رمد دیده ی من سرمه ی اقبال
از خاک در خسرو خورشید لقا کرد
دارای حسن نام و حسینی نصب و اصل
کو کار عراق از پی احسان بنوا کرد
سلطان جهان شیخ حسن آنکه زمانه
تیغ و قلمش را سبب خوف و رجا کرد
جمشید فلک قدر که خورشید جهانتاب
از رأی کرم گستر او کسب ضیا کرد
گاهی فلکش داور جمشید نگین خواند
گاهی لقبش خسرو خورشید لقا کرد
از نور رخش صبح دل افروز ضیا یافت
وز فیض کفش ابر گهر بخش حیا کرد
ای شاه عدو کاه که انصاف تو از کاه
دفع ستم جاذبه ی کاه ربا کرد
رمحت بسنان عامل آن شغل خطیر است
کاعجاز کف موسی عمران بعصا کرد
قولت به بیان محیی آن فعل شریفست
کاثار دم عیسی مریم بدعا کرد
ناهید بناهید ببزم تو و راهی
میخواست ورا مطربه ی پرده سرا کرد
تیغ تو که سدیست ز پولاد کشیده
منع ضرر فتنه ی یأجوج بلا کرد
دست تو که بابی ز ایادیست گشاده
حاجات خلایق ز سر دست روا کرد
بسیار بگردید فلک گردد و ثاقب
تا قدر تواش متصل پرده سرا کرد
شمشیر تو آوازه رسانید به فغفور
حالی بمسلمانیش انگشت نما کرد
اسلام تو پروانه فرستاد به قیصر
آتشکده ی کفر به پروانه رها کرد
جائیکه محیط کفرت اجرای جهان راند
وقتی که دل روشنت اظهار ضیا کرد
شد ابر خجل از کف تو آن ز حیا بود
وز مهر تو زد صبح نفس آن ز صفا کرد
بدخواه تو قصد سر خود داشت ز کینت
تیغ تو ز یکدیگرشان نیک جدا کرد
قدر تو شبی کهنه قبائی بفلک داد
از روی زمین بوس فلک پشت دوتا کرد
گر چشم تو بر کوه زند بانگ نیارد
کوه از فزع چشم تو آهنگ صدا کرد
آن روز که مشاطه ی تقدیر الهی
آرایش رخسار عروسان سما کرد
فی القصه ترا شاه ملوک و امرا ساخت
فی الجمله مرا میر ملوک شعرا کرد
شاها فلک بی سر و پا دست برآورد
یکبارگی احوال مرا بیسر و پا کرد
کس بوی وفائی نشنیدست ز ایام
هرکس که ازو بوی وفا جست خطا کرد
چندان غم دلسوختگان داد بدین بوی
ایام که در خون جگر مشگ ختا کرد
تا هر بد و نیکی که درین مرکز خاکی
دور گذران کرد بتقدیر خدا کرد
دور گذران بر حسب رای شما باد
دور گذران کی گذر از کوی شما کرد
***
در مدح سلطان جلال الدین حسین
ماه چتر شاهی از اوج جلال آمد پدید
روز عید پادشاهی را هلال آمد پدید
آفتاب معدلت طالع شد از کوه شکوه
ظلمت ظلم مخالف را زوال آمد پدید
شد کلاه شوکت افراسیابی سرنگون
افسر کیخسرو فرخنده فال آمد پدید
بود جام و خاتم جمشید پنهان مدتی
شاه را آن در یمین این در شمال آمد پدید
چار ماه نور نعل اسب سلطان مملکت
دید بعد از چار ماهش چتر حال آمد پدید
در رکابش بانگ میزد فتح کای دیوان ظلم
طرقوا کاینک سلیمان در شمال آمد پدید
شد مخالف واقف عزم حسینی در عراق
دم زدن را در صفاهانش محال آمد پدید
در شبستان غبار موکب منصور شاه
شاهد نصرت بصد غنج و دلال آمد پدید
دیشب از مغرب چو ماه عید طالع شد مرا
مطلعی خوش بر طریق ارتحال آمد پدید
دوش خطی بر فلک طغرا مثال آمد پدید
چهره ی آفاق را زان خط جمال آمد پدید
عین عید است آنکه بر گردون گران شد یا مگر
چتر ماه روزه از عین الکمال آمد پدید
چشمشان روشن که بر بالای چشم آفتاب
شکل ابروی مقوس چون هلال آمد پدید
بر مثال عید گردون از شفق خون آل زد
شکل طغرا بین که بر بالای آل آمد پدید
در حدود باختر آهوی دشت خاوران
چون فرو شد در هوا شاخ غزال آمد پدید
توسنان نفس را از پای وی شب برگرفت
عید قیدی را که بر شکل شکال آمد پدید
از سفالین ساغر میخانه رندان را دگر
جوهر یاقوت با عقد لال آمد پدید
قیمت و قدر می لعل از سفالین جام پرس
زانکه نقش جوهر لعل از سفال آمد پدید
رود و بربط را مغنی گوشمالی داد و زد
این همه فریادشان زان گوشمال آمد پدید
چون شراب لعل ساقی ریخت در جام بلور
آتش رخشنده در جام زلال آمد پدید
آسمان در سر خیال نعل اسب شاه داشت
مدتی آن شکلش اکنون در خیال آمد پدید
عالمی از دیدن مه شاد شد گفتی مگر
ماه چتر داور فرخنده فال آمد پدید
داور دوران جلال الدین که هر صورت که خواست
رایش آنصورت بفضل ذوالجلال آمد پدید
سایه ی لطف خدا سلطان حسین آن کز ازل
آفتاب دولت او بیزوال آمد پدید
سایه ی چترش چو همت بر سر گردون فکند
شاهد خورشید را بر چهره خال آمد پدید
خاتم ملک سلیمان اول افتادش بدست
وانگهش ملک عظیم لایزال آمد پدید
بر در دریا بخواهش ابر آب روی ریخت
تا ز بحر خاطرش فیض نوال آمد پدید
شد فلک خم تا ببوسد پای او گفتش ملک
راست گرد ای کج ترا این احتمال آمد پدید
ای خداوندی که مال کیسه ی کان و بحار
با وجود جود دستت پایمال آمد پدید
روز عرض جوش جیشش با زمین گفت آسمان
بارک الله چون ترا این احتمال آمد پدید
کوه را در نبض با حلم تو شد سرعت عیان
برق را در طبع با عزمت کلال آمد پدید
سایلان بارگاه جود و احسان تواند
بحر کانرا این همه مال و منال آمد پدید
چون زمام حل و عقد آمد بدستت عقل گفت
بختی بدرام گردون را عقال آمد پدید
گر شدی نعل سم اسب تو بودی صدر چرخ
جای ماه نو که در صدر نعال آمد پدید
نیست در دور تو سایل زانکه فیض بخششت
در جواب سایلان پیش از سؤال آمد پدید
در پی مثل تو میگردد فلک گرد جهان
در دماغش زان سبب فکر محال آمد پدید
از نهیب جود دستت کان زر را تب گرفت
صفرت عین از حرارت در جبال آمد پدید
گرد نعل موکبت بر طارم کحلی نشست
روشنان را آرزوی انکحال آمد پدید
هر کجا طوبی رایت سایه ی همت فکند
صد هزاران آفتابش در ظلال آمد پدید
خامه میگردد بگرد شرح اوصافت مگر
در دماغ او ز سودا اختلال آمد پدید
خسروا در غیبتت در ملک آذربایجان
رنج و راحت را نزول و ارتحال آمد پدید
هیچکس را صورت جمعیتی ننمود روی
بسکه در مرآت دل زنگ ملال آمد پدید
بسکه در حراقه ی شب آتش دلها گرفت
بر فلک هر صبحگاهش اشتعال آمد پدید
در امور مملکت گردون خطابی کرد محض
از خطابش اینهمه زجر و ملال آمد پدید
بامدادان کافتابت دید لرزان شد ز شرم
در جبینش حمرتی از انفعال آمد پدید
بر زمین افتاد پیشت یعنی از روی کرم
عفو کن گر ذلتی زان پیر زال آمد پدید
با عروس عافیت در شام هجران بود ملک
تا که از تیغ تواش صبح وصال آمد پدید
ای زمین از فتنه ی یأجوج ظلم آسوده باش
کاین زمان اسکندر کسری خصال آمد پدید
بود همراهت دعای مستمندان در لیال
صبح این ایام دولت زان لیال آمد پدید
گرچه دارد صحتی لاملک الا بالرجال
ور چه تمکین رجال از عون مال آمد پدید
دولت و ملک تو از راه یتیم و پیرزن
شد چنین قایم نه از مال رجال آمد پدید
باز چترت را ظفر بر قلب و نصرت بر جناح
از همای همت ارباب بال آمد پدید
شاهباز خاطرم را بال و پر بشکسته بود
از نوی امروز بازش پر و بال آمد پدید
شعر شد منبعد جز بر حضرت مدحت حرام
فکر بکرم را کزو سحر حلال آمد پدید
تا نه پندارد کسی کاندر قفسهای فلک
مثل سلمان طوطی شکر مقال آمد پدید
تا زمهد غنچه خواهد هر بهاری در چمن
نوعروس گل بصد غنج و دلال آمد پدید
بر جهان ظل نهال دولتت پاینده باد
زانکه برگ عیش گیتی زین نهال آمد پدید
روز عید و سال و ماهت فرخ و فرخنده باشد
کز پی عهد تو روز و ماه و سال آمد پدید
***
در مدح شاه شیخ اویس
وقت آن آمد که بلبل در چمن گویا شود
بهر گل گوید خوش آمد تا دل گل وا شود
غنچه ی غناج شاخ شوخ رنگ آمیز گل
این دم طاوس گردد آن سر بیغا شود
تا سحر مرغ سحر گوید کلیم آسا کلام
چون ید و بیضای صبح از جیب شب پیدا شود
روی گل پرچین شود چون در نیارد چین برو
نازک اندامی که چندین خارش اندر پا شود
کوه جام لاله گیرد ابر لؤلؤ گسترد
باغ چون مینو نماید راغ چون مینا شود
خسرو ملک فلک بهر تماشای بهار
از زمستان خانهای زیر بر بالا شود
کوه را کاندر زمستان داشت از قاقم رفیق
اطلس گلریز روی جامه ی خارا شود
برکشد آواز ابر و در چکاند از دهن
گوشه های باغ از آن پر لؤلؤ و لالا شود
رعد چون دعد از هوا نالد بسودای رباب
باد چون وامق فدای غنچه ی عذرا شود
زال گیتی را که بهمن داشت در آهن به بند
خط سبزش بر دمد پیرانه سر برنا شود
روز عیش و عشرتست امروز محرم آنکه او
عیش امروزی گذارد در پی فردا شود
شکل عین عید پیدا شد ز لوح آسمان
عارفی کو تا بعینی اینچنین بینا شود
در بهار آمد صبوحی فرض اگر نه هر صباح
لاله را ساغر چرا پر لاله گون صهبا شود
گل چو درگیرد چراغ از شمع کافوری صبح
بلبل شوریده چون پروانه بی پروا شود
پیکر نرگس دو سر بر هیهأت میزان بود
گلبن نسرین بشکل صورت جوزا شود
سوسن آزاده بگشاید زبان را همچو من
مادح سلطان معزالدین والدنیا شود
آفتاب سلطنت سلطان اویس آن کز شکوه
حمله اش گر کوه بیند پای کوه از جا شود
آنکه رای خرده دانش گر نماید احترام
ذره ای خرد از بزرگی آفتاب آسا شود
گر مزاج نحل و نخل از لطف او یابد مدد
نیش او پرنوش گردد خار او خرما شود
هرکجا بال همای چتر شاهی باز کرد
آشیان باز و شاهین کبک را مأوا شود
بر درش جوزا بدان امید می بندد کمر
کش عطارد صاحب دیوان استیفا شود
چون براق عزم جزمش زیر زین آرد فلک
ذاکر تسبیح سبحان الذی اسری شود
ملک روی و رای او چون دید گفت از کار من
با سر و سامان شود زین رای ملک آرا شود
گفت ابرویم که با فیض کف فیاض او
اینهمه ادرار و اجرا از چه چرخ از ما شود
ای شهنشاهی که گر مهر افکنی بر آفتاب
عاشق دیدار خور خفاش چون حربا شود
ابر خندان گرید از رشک کف دستت که اشک
آید از چشمش روان بر دامن صحرا شود
وصف حلمت گر بکوه و صخره ی صما رسد
ای بسا خارا که در چشم و دل خارا شود
مینماید دشمن ملکت سوادی از سپاه
تا دماغ مملکت شوریده زان سودا شود
زود بهر دفع آن سودا بخون گردنش
روی بیضای حسام خسروی حمرا شود
اینهمه غوغا که خصمت راز سودا بر سر است
آخر آن برگشته طالع گشته در غوغا شود
دشمنت خود را بدست خود بدستت میدهد
تا مگر دستت بگیرد پایه اش بالا شود
بس عجب مرغی حریص افتاده است این آدمی
کز برای دانه ای صد بار در دریا شود
آخر آن نادان که هرگز دانه وش روزی مباد
بسته ی دام بلا چون مرغک دانا شود
چاکری باید فرستادن بدفع آن عدو
چون تو شاهی کی معارض با چنین اعدا شود
آن کند حقا که رستم کرد در مازندران
بر سر گرگان ز حیلت گر بزی تنها شود
در ثنای حضرتت شاها ز بحر خاطرم
هر کفی کان بر سر آید لؤلؤ لالا شود
قرنها ملک سخن خواهد کشیدن انتظار
تا چو من صاحبقرانی دیگرش پیدا شود
غره می باشد بنظم خویش هر کس تا چو من
شهره ی عالم بنظم دلکش غرا شود
شعر من بگرفت عالم جز بعون دولتت
کی چنین فتحی بسعی خاطر تنها شود
باید اول التفات پادشاهی همچو تو
بعد از آن طبعی چو طبع بنده تا اینها شود
تا نویسد منشی دور فلک منشور عید
بر سر منشور شکل ماه نو طغرا شود
باد نام عالیت طغرای هر منشور کان
نافذ از دیوان حکم کشور خضرا شود
مقدم عیدت مبارک پایه ی قدرت بلند
کز علو قدرت گردون صد درج بالا شود
***
وله ایضاً
وصف ماه من چو شعری را منور میکند
آفتاب از مطلع آن شعر سربر میکند
لعل را لعل سبک روحش همی سازد گران
قند را لفظ شکر ریزش مکرر میکند
تا نشاند آرزوی نرگس بیمار تو
ناردان اشک را رویم مزعفر میکند
چشم مستش کرده با جانم بدور لعل تو
آنچه ساقی با خرد در دور ساغر میکند
فصلی از دیباچه ی حسن تو میخواند بهار
لاجرم رخسار گلها از حیا تر میکند
چون رخت نقاش چین را برنمیخیزد ز دست
صورتی از هرچه او با خود مصور میکند
دارم از عشق قدت شکل صنوبر در درون
زندگانی دل بدان شکل صنوبر میکند
خاکپایت میکنم بر آب حیوان اختیار
در میان هر دو گردونم مخیر میکند
هندو گیسو به پشتت شد قوی در پشت تو
شیر مردان را بگردن سلسله در میکند
منکه چون آئینه ام یکروی و صافی دل مرا
دم مده کائینه ام را دم مکدر میکند
هرکه در کوی هوایت می نهد پای هوس
روز اول ترک سر با خود مقرر میکند
نیکبخت آنست کو هندوی ترک چشم تست
یا غلامی در دارای صفدر میکند
آفتاب سلطنت سلطان معزالدین اویس
آنکه حکمش منع حکم چرخ اختر میکند
آنکه گر عدلش حمایت میکند گوگرد را
زاتشش ایمن تر از یاقوت احمر میکند
آب و آتش داوری گر پیش عدلش می برند
رای او صلحی میان آب و آذر میکند
میش اگر از گرگ پیش از عهد او دلریش بود
وه چه نربازی که اکنون با غضنفر میکند
تا همای چتر او بال همایون باز کرد
باز بال خویش را چتر کبوتر میکند
تا نهد پا بر سر ایوان قدرت آفتاب
دست محکم در کمربند دو پیکر میکند
گر حوالت میکند بر قلعه ی هفتم فلک
ماه رایت را بیک ماهش مسخر میکند
ای شهنشاهی که قدرت بر سریر سلطنت
تکیه گه زین بالش سبز مدور میکند
در هر آن محضر که پیشت میفرستد آفتاب
سعد اکبر نام خود را عبد اصغر میکند
آفرین بر برق تیغت کو بیکدم خصم را
فرق پیدا در میان ترک و مغفر میکند
شرع را دستی است در عهدت که گر خواهد بحکم
این نه آبا را جدا از چار مادر میکند
دیده ی فتح و ظفر را میل در میل آسمان
از غبار شاهراهت کحل اغبر میکند
بوی اخلاقت صبا اقصی باقصی می برد
صیت احسانت خبر کشور بکشور میکند
عود و شکر زاده اند از لطف طبعت زان سبب
روزگاران هر دو را با هم برابر میکند
پهلو انصاف و دین عدل تو فربه کرده است
کیسه ی دریا و کان جود تو لاغر میکند
در جبین و رایت و روی تو پنهان کرده اند
آن روایتها که راوی از سکندر میکند
میرود با سدره ی قدر تو طوبی را نسب
نامه ی انساب خود را گر مشجر میکند
آفتاب نوربخشی وز طریق تربیت
کیمیای التفاتت خاک را زر میکند
هر کرا مستوفی رایت قلم بر سر کشید
کاتب ارزاق نامش حک ز دفتر میکند
فکر در مدح تو چون بیدست و پا بیگانه است
زاشنا کو آشنا در بحر اخضر میکند
آسمان بربست دست دشمنت خونش بریز
گرچه خود خون در عروقش فعل نشتر میکند
دشمنت را در درون از حقد رنج مزمن است
رو جوابش ده که سودای مزور میکند
دشمن برگشته بخت تست روباهی که او
پنجه با سرپنجه ی شیر دلاور میکند
روز خفاش است کور از کور بختی زانکه او
دشمنی در خفیه با خورشید خاور میکند
شاهد ملکست در عقد کسی کو همچو تو
دست در آغوش با شمشیر و خنجر میکند
آنکه او پا بر سر ناز و تنعم می نهد
روزگارش در جهان سردار و سرور میکند
پادشاهی چمن دادند گل را زانکه گل
با وجود نازکی از خار بستر میکند
آن منم شاها که طبع من زعقد مدحتت
بر عروس سلطنت صد گونه زیور میکند
بنده را عمریست اندک باقی و آن نیز صرف
در دعای پادشاه بنده پرور میکند
در سر من جز هوای دستبوست هیچ نیست
لیک درد پا و پیری منع چاکر میکند
من نشستم بر درت چون حلقه و اکنون مرا
طالع بد دور از انحضرت وزان در میکند
بنده در کنجیست چون کنج معطل لاجرم
همچو گنج از دست طالع خاک بر سر میکند
گر نمی یابد ز گنجم کس نصیبی طرفه نیست
زانکه جست و جوی من ایام کمتر میکند
گرچه دور از حضرتم جز فکر مدح حضرتت
تا نه پنداری که سلمان فکر دیگر میکند
گفته ام عمری دعای شاه و دور از کار نیست
گر نظر در کار این پیر معمر میکند
قوت جور جهان و پیری و ضعف بدن
این سه حالت مرد را یکباره مضطر میکند
قحبه ی رعنای دنیا بین که با این کهنگی
تا چها در زیر این فیروزه چادر میکند
من دعایت میکنم هر جا که هستم بی ریا
وانچه میگویم دلت دانم که باور میکند
این سخن را من نمیگویم که در اصداق قول
این حکایت شعر من در بحر و در بر میکند
تا چو می آید بمشکات حمل مصباح چرخ
باغ بستان را بنور خود منور میکند
تاج گل را کز زرش گاور سه کاری کرده اند
شبنمش آویزهای در و گوهر میکند
از کنار نوعروس بوستان هر بامداد
باد برمیخیزد و عالم معنبر میکند
مغفر لعل شقایق کوه بر سر می نهد
جوشن مواج نیلی بحر در بر میکند
باغ عمرت تازه بادا تا دماغ ملک را
از نسیم گلبن دولت معطر میکند
رایت نصرت قرینت باد تا در شرق و غرب
رایتت هر روز فتح ملک دیگر میکند
***
وله ایضاً
هدهدی حال سبا پیش سلیمان می برد
قاصدی نزد نبی پیغام سلمان می برد
ماجرای قطره ی افتاده را یک یک چو آب
کرده ابر از بر بنزد بحر عمان می برد
ذره را از خویش اگر چه قصه ی پا در هواست
کرده روشن پیش خورشید درخشان می برد
قطره ی چند آب شور تیره کان در خوردنیست
تشنه ی شوریده نزد آب حیوان می برد
ای عجب در گلشی کانجا سمن را نیست بار
می رود ریحانی و خار مغیلان می برد
از هواداری نسیم ناتوان برخاستست
قصه ی موری بدرگاه سلیمان می برد
باد گردی از زمین بر آسمان می آورد
آب خاشاکی بسوی باغ رضوان می برد
حزن یعقوبیست در هر بیت من اینک صبا
پیش یوسف شرح حال بیت احزان می برد
صورت این قصه و این چیست یعنی قاصدی
رقعه ای از حال درویشی بسلطان می برد
باد صبح آمد نسیم از زلف جانان می برد
راستی نیک از کمند زلف او جان می برد
میفرستم جان بدست باد پیشش گرچه باد
ناتوان افتاده است افتان و خیزان می برد
من بصد جان می خرم گردی ز خاک پای او
باد صبح ارزان متاعی دارد ارزان می برد
زان پریشان می شود از باد زلف او که باد
پیش زلفش قصه ی جمعی پریشان می برد
پیک آهم در رهش با تیر یکسان می رود
گرچه در تیزی گرو صد پی ز پیکان می برد
پیش آن گلبرگ خندان هر زمان ابر بهار
قصه ی احوال من گریان و نالان می برد
در ره او سر نهادن چون قلم کار کسی است
کوه ره سودا بفرق سر بپایان می برد
گرچه من پیراهن از غم تا بدامان میدرم
گوی میدان وصال او گریبان می برد
یک جهان جان در پی باد صبا افتاده اند
او مگر بوئی ز خاک کوی جانان می برد
عکس جان پرتو ایمان ز رویش ظاهر است
گرچه یار از روی ظاهر جان و ایمان می برد
نقطه ی نوش دهانش غارت دل میکند
گاه پیدا می رباید گاه پنهان می برد
با ید بیضا بنا گوشش معارض می شود
چون سرشک من زعین بحر غلطان می برد
رغبت سیمین بناگوش تو مروارید را
آن سمن رخسار دست از در بدندان می برد
تابش مهر رخش جان جهانی را بسوخت
دل پناه از زلف او با ظل یزدان می برد
پادشاه بحر و بر دارای دین سلطان اویس
آنکه او دست از همه شاهان باحسان می برد
آنکه بستان میکند تیغ خلاف اندر غلاف
گر صبا منشور فرمانش به بستان می برد
نیست بی پروانه ی مستوفی دیوان او
فی المثل گریک ورق باد از گلستان می برد
رأی عالی رایتش بی خواهش نیلی اگر
التفاتی میکند ملک سلیمان می برد
بلکه روی ماه رایت گر بگردون میکند
چاره ی تسخیر اقلیم خراسان می برد
بحر و کان را نیست خون در چشم و آب اندر جگر
بسکه جودش دخل بحر و حاصل کان می برد
خون لعل از کان نمی آید برون چندانکه مهر
نیش زرین در رگ کان بدخشان می برد
گوئیا اصلا ندارد ابر تر دامن حیا
کو بعهدش دست خواهش پیش عمان می برد
در زمانش بره ی دعوی خون مادران
گرگ را بگرفته گردن پیش چوپان می برد
می کند پرتاب تیغ از دست و می تابد عنان
روز کین گر حمله بر خورشید تابان می برد
هر که او بر درگه سلطان نمی بندد کمر
دور چرخش بسته بر درگاه سلطان می برد
آنکه گردن میکشد روزی ز طوق بندگیش
روزگارش بند در گردن بزندان می برد
با وجود دست برد شاه روز نام و ننگ
شرم باد آن را که نام پور دستان می برد
ای جهانگیری که تیغ تیزت از زخم زبان
سرکشان را مغز سر در روز میدان می برد
حلقه ی امر ترا در گوش قیصر می کشد
مسند جاه ترا بر دوش خاقان می برد
تا نگردد شمع روز از باد تیغت منطقی
روز کین چتر تواش در زیر دامان می برد
آسمان میخواهد از اسب تو نعلی بهر تاج
غالباً آن تاج را از بهر کیوان می برد
کیست هندوئی که سازد نعل اسبت تاج سر
ظاهراً اسب تو در پا از پی آن می برد
مدت نه ماه نزدیکست شاها تا رهی
دور از آنحضرت جفا و جور دوران می برد
خاطر یوسف لقایم کو عزیز مصر تست
در چه کنعان غربت جور اخوان می برد
آنچه سلمان برده است از اهل دین اندر عراق
کافرم در چین گر از کافر مسلمان می برد
گر نمیگردد مرا جود وجودت دستگیر
بیگمان این نوبتم سیلاب طوفان می برد
هر سحر تا می نماید آسمان دندان صبح
خال مشکین از رخ گیتی بدندان می برد
چرخ زرین خال بادت از بن دندان غلام
تا که دربان ترا پیوسته فرمان می برد
***
وله ایضاً
هر کرا بخت همعنان باشد
در رکاب خدایگان باشد
پادشاهی که بندگانش را
در رکاب اردوان دوان باشد
کامرانی که در مواکب او
صد چو نوشیروان روان باشد
سایه ی کردگار شیخ اویس
باد پاینده تا جهان باشد
جان ملک جهان که فرمانش
در تن مملکت روان باشد
آنکه بر تخت سلطنت حکمش
کارفرمای انس و جان باشد
وانکه در بزم مکرمت دستش
کیسه پرداز بحر و کان باشد
ملک هندوستان دانش را
رای رای اویس خان باشد
هرچه آن رای بر زبان آرد
کلک هندوش ترجمان باشد
بحر و کان در دو آستین دارد
مهر و ماهش بر آستان باشد
هر مثالی که آید از گردون
نام او بر سرش نشان باشد
ای که معراج قصر قدر ترا
پایه ی سدره نردبان باشد
آسمان در مخیم قدرت
سایه ی عطف سائبان باشد
ماه در دار ضیف انعامت
گرده ی روی گرد خوان باشد
ای که ساقی که بزم جود ترا
بخرد خار جرعه دان باشد
شاهد دولتت کشان در پای
دامن آخرالزمان باشد
صورت همت تو بر زده سر
از گریبان آسمان باشد
پیش ملکت اگر قیاس کنند
ملک جم بقعه ای از آن باشد
زین حسد خاتم سلیمان را
دایم انگشت در دهان باشد
بر سر آید ز بحر اگر قلمت
دست پرورد آن بنان باشد
بر سپهر از وکالت حزمت
هندوی چرخ دیده بان باشد
در جهان از نیابت قهرت
ترک افلاک قهرمان باشد
تیغ را با وجود خامه ی تو
چون سنان عقده بر لسان باشد
با کمالت که بیزوال آمد
با صفاتت که بیگران باشد
فکر را پای در رکاب بود
نطق را دست بر دهان باشد
در مقامی که از هزاهز جنگ
لرزه افتاده بر سنان باشد
در مصافی که در کشاکش رزم
تیر بر هر طرف جهان باشد
قامت نیزه دلربای بود
غمزه ی تیغ جانستان باشد
سر کشان را کمند کرده به بند
تا بپای علم کشان باشد
کوس با ناله و نفیر بود
کوه با نعره و فغان باشد
تیغ را آنچنان زنند آن دم
که سر تیغ خونفشان باشد
گرز را سرزنش کنند آن روز
لاجرم گرز سرگران باشد
گاه یک فرق سر ز ضربت تیغ
دو بدن همچو فرقدان باشد
گه دو پیکر ز رهگذار سنان
شده یکتن چو توامان باشد
هر کجا خنجرت زبان راند
ملک الموت کامران باشد
هرکجا رایتت ز جا جنبد
بانگ فریاد و الامان باشد
پیش صرصر چگونه باشد کاه
کوه با حمله ات چنان باشد
در جبین جبان و روی دلیر
قوت و ضعف تن عیان باشد
یک حدیث ترا خرد بخرد
ور بصد گنج شایگان باشد
جان شیرین بهرچه باز خرند
بجنابت که رایگان باشد
آنچه از بهر جنگ تیز کنند
تیغ در عهد تو فسان باشد
کی رکاب ظفر گران گردد
گرنه پای تو در میان باشد
کی قبای بقا دریده باشد
گرنه شمشیر تو دران باشد
پادشاها رهی چهل سالست
که درین خانه مدح خوان باشد
شب و روزش چو طوطی از کرمت
شکر شکر در دهان باشد
وانکه از نعمت تو چون پسته
بسته مغزش در استخوان باشد
بلبل خوش نواست خو کرده
کش جناب تو گلستان باشد
طایری پی مبارکست آن به
که درین دولت آشیان باشد
بنده را بر در تو مردن به
زانکه در خلد جاودان باشد
چون کمان خدمت تو خواهم کرد
تا مرا پی بر استخوان باشد
من یقین بر در تو خواهم مرد
خود کرا غیر از این گمان باشد
رایض طبعم ار نماید ران
همه داغ شما بران باشد
جان برین گفته ی روان پاشد
انوری گر درین زمان باشد
ذره ای کز عراق برخیزد
رشک خورشید خاوران باشد
با وجود سلاست سخنم
انوری باری از کیان باشد
در بیان گر چه قادر است کجا
این معانیش در بیان باشد
هر سیاهی که آید از قلمم
کحل اعیان اصفهان باشد
تا ز خورشید گردش گردون
سایه اش بر همه جهان باشد
باد عدلت چنان که چون خورشید
اثرش بر همه مکان باشد
باد چرخت مطیع تا بر چرخ
گذر تیر بر کمان باشد
***
وله ایضاً
آسمان ساخت در آفاق یکی سور و چه سور
که از آن سور شد اطراف ممالک مسرور
جندا سور و سروری که اگر در مکری
خانه ی زهره بود برجی از آن عالی سور
اجتماعیست منور قمری را با شمس
اتصالیست مقرب ملکی را با حور
مهد بلقیس زمان داشته است ارزانی
بسرا پرده ی جم دولت تشریف حضور
از حسد تا حرم مهد فلک شکلش دید
چه خرابست و خجل گلشن بیت المعور
حور مقصور هوس داشت که خدامه شود
در سرایش نتوانست خجل شد ز قصور
روی مستور کنیزان سرا پرده ی او
جز که آئینه نه بیند کسی از جنس ذکور
روز و شب تا بسرا پرده اش آیند و روند
شب و روزند یکی عنبر و دیگر کافور
از کنیزانش کمین کار گذاری دولت
وز غلامانش کمین خواجه سرائیست سرور
عطرسایان سرایش چو گریبان صباح
کرده مشکین همه ادنال شبان دیجور
جیب لباحه ی دوران که شب اندر روز است
همه تا دامن حشر است معطر ز بخور
در سرایش بقمر آینه داری دادند
آن بمشاطکی اندر همه عالم مشهور
قطب گردون به بنین یافته تا قطب بنات
اتصالیست کزان چشم بدان بادا دور
قطب دین شاه فلک مرتبه محمود که اوست
بهمه سیرت محمود محامد مذکور
ای که در سایه ی الطاف لوایت چون کبک
خنده بر باز خشن میزند اکنون عصفور
رای پیرت تتق سر قضا را محرم
دل پاکت نظر لطف خدا را منظور
پایه ی سلطنت از سایه ی قدرت عالی
رایت مملکت از رایت رایت منصور
بوی اخلاق تو دمساز شمال است و صبا
صیت احسان تو همراه جنوبست و دبور
بحر را روز عطایت نتوان گفت کریم
کوه را پیش وقارت نتوان گفت صبور
عهد اقبال ترا ملک و ملایک داعی
خط و فرمان ترا چرخ و کواکب مأمور
ناف مشک از اثر خلق تو یابد آهو
نیش و نوش از غضب و لطف تو دارد زنبور
سود خسرو همه با مایه ی اقبال تو خر
زور رستم همه با قوت بازوی تو زور
ای نهاد عدوت قاف شقاوت را جرم
وی سواد قلمت عین سعادت را نور
شکر بینند همه روز بشکر تو شفاه
کام یابند همه ساله ز خوان تو ثغور
باشد ار نسبت رایت شرف شمس و قمر
میرود با دل و دستت گهر و کان بحور
تیز بازاری تیغت چو فلک دید بعدل
گفت دربند فطیری دو که گر مست تنور
نچنان راست نهادی تو صفاهان و عراق
که کس از راه زنان ناله کند جز طنبور
بهر کحل بصر مرتبه از آب حیات
خاک نعل سم اسبت که شرابیست طهور
رشحات کف دست تو اگر بیند ابر
در سر ابر نیفتد پس ازین باد غرور
هرکه در دهر کشد سر ز تو چون شاخ رزان
پایمال ستم عصر شود چون انگور
ببزرگی نرسد دشمن ملک تو بتو
گرچه پاشد به اباطیل تصور مغرور
گر بر آنست که چون تیغ شود تیز بسنگ
هیچ شک نیست که بر سنگ زند سر ساطور
خصم در پیش تو چون ذره و خورشید آمد
با تو مقصود برابر شدنش چیست ظهور
دشمن جاه ترا چون بود امید حیات
کشته ی قهر ترا کی بود امکان نشور
روز رزم از سپهت نور ظفر می تابد
راست چون آتش موسی بشب از دامن طور
ثلث الواح سماوات بخطهای غبار
میکند مد سیاهی سپاهت مسطور
تابع تست خرد وانکه شعارش اینست
بخدا از خردش گر بشعیریست شعور
این پیش نظرت گشته ملاذم هر مکر
کوست در پرده ی غیب از همه عالم مستور
صورت دولت فتحی که ترا روی نمود
نشد از پرده ی تقدیر کسی را مقدور
شکر کن خاصه بدین موهبه هرچند بسی
هست در حق شما فضل خداوند شکور
خواجه تاج الحق والدین محمد الحق
سعیها کرد درین باب بغایت مشکور
دری از بحر بزرگی بکنارت آورد
که چنان در نتوان یافت در اصداف دهور
نو مهی از افق باد شهی با تو نمود
که کس آن ماه ندیدست و نه بیند به شهور
در سرم بود که بر درگهت آیم به نثار
کنم این گوهر منظوم بران در منثور
درد پا مانع درد سر من گشت بدین
چشم دارم که مرا لطف تو دارد معذور
تا در ادوار فلک سیر نکو راست و رواح
تا در افواه جهان سیر اناثست و ذکور
باد همراه تو و جان تو و مملکتت
برکاتی که در ادوار رواحست و بکور
باد بر شاه مبارک ظفر فرخ پی
تا ابد فرخ و میمون و همایون این سور
***
وله ایضاً
آمد از ملک ملایک دوش مرغی نامور
بسته بر بال همایون نامه ی فتح و ظفر
هم نشاط قلب ارباب قلوبش بر جناح
هم فراغ بال خلق عالمش در زیر پر
نامه ی مغرب بکسر دشمن و فتح عجم
کسر و فتحش کرده نام خصم را زیر و زبر
نامه ای از خون بدخواهان منقط واندر او
شرح عزم جزم و مدح تیغ شاه نامور
در بحر پادشاهی قطب چرخ سلطنت
سایه ی لطف الهی مایه ی فضل و هنر
ماه ملک آرای برج سلطنت سلطان اویس
اردشیر شیر دل اسکندر جمشید فر
پادشاه بحر و بر بحرالندی طودالعلی
آفتاب سایه در کهف الوری خیرالبشر
آنکه گر شیر فلک شمشیرش آرد در خیال
گرددش چون ناف آهو دل پر از خون جگر
طلعتش را پرتو انوار قدسی بر جبین
خاطرش را نسخه ی اسرار غیبی در نظر
در دل پاکش مخمر عدل چون در می نشاط
در سر کلکش مرکب بذل چون در نیشکر
عالم از حکمش مزین همچو جسم است از روان
سکه از نامش منور همچو عینست از بصر
چون عقاب آهنین منقار او گیرد هوا
نسر طائر آرد از سهمش فراهم بال و پر
گر بر اطراف چمن عدلش نشاند شحنه شاخ
پرده دار گل شود زین پس نسیم پرده در
وصف طبعش کان سفاین را مشرف کرده است
بحر چون آب روان در زیر لب خواند زبر
ای کلاه همتت را چار گوهر چار ترک
وی قبای حشمتت را چرخ اطلس آستر
رای عالی تو خواند شمع گردون را سها
طبع فیاضت شمارد بحر عمان را شمر
ای مکحل دیده ی بختت بکحل لاینام
وی مخاطب پنجه ی قهرت بحکم لاتذر
آفتاب از مه سیه رو می شود زیرا که او
باز میخواهد بدورت داده ی خویش از قمر
تا سپهر حلقه شکل این قرص حاصل کرده است
بسکه گردیدست در خیل و سپاهت در بدر
وین درمهایی که میکردند گردش اینزمان
از بساط مجلست برچیده است آن پیشتر
گرچه صامت بود مدفون زیر خاک از عهد کی
حی ناطق شد بنام خسرو از نوزال زر
راست میخواهی ترازو سنگسار اولیتر است
تا چرا در عهد جودت سر فرود آرد بزر
یکسر مو هر که بیرون آید از فرمان تو
هر سر مویش برون آید برو چون نیشتر
روز کین وقتی که مردان در صف میدان رزم
پشت بر جان و جهان کردند و رو بر یکدگر
آنزمان کز گرد میدان چشم گردون گشت کور
وان نفس کز بانگ اسبا گوش گیتی گشت کر
کرده از سر درون شمشیر مشکین دم بیان
داده از تیر اجل پیکان آهن پی خبر
صدره ی خارا ز دست باد پایان گشته چاک
جوشن ماهی ز خون ماهرویان گشته تر
شهسواران در میان نیزه ها جولان کنان
چون بر اطراف نیستان روز کین شیران نر
تیغ گاهی تن زدی گاهی زبان کردی دراز
بردی از زخم زبان گردنکشانرا مغز سر
تارک و ترک و کلاه و گله را یکموی فرق
در میان نگذاشت قطعاً زخم شمشیر و تبر
جز سپر نقشی نمیگردید آندم در خیال
جز سنان چیزی نمیکرد آنزمان در دل گذر
همچو تیر از هر طرف میجست برق سهم خوف
همچو گرد از هر طرف میخاست باد شور شر
تیغ میزدار چه خصمت آهنی میکوفت سرد
تیغ چون بر جوشن تقدیر گردد کارگر
از بهار فتح و نصرت لاله زاری گشت دشت
گرد ابر و کوس رعد و تیر برق و خون جگر
بیقرار از دست اسبان سنگ گفتی سنگ را
باد پایان نعلتان کردند در آتش مگر
بسکه بر هر جانبی میریخت لشگر فوج فوج
همچو دریائی ز جوشن موج میزد کوه و در
مفردان در پیش لشگر ایستاده همچو کوه
برکشیده تیغ و محکم کرده دامن بر کمر
ماه قلب افروز یعنی آفتاب تیغ زن
برق جوشن پوش یعنی آسمان نیزه ور
میدرخشید از میان آهنین خفتان و خود
هم بران صورت که در پولاد چین تابان گهر
ماه ملک آرای فتح از شیر پیکر سنجقش
آنچنان میتافت کز قلب اسد تابنده خور
تیر او هرجا که می زد آمدش نصرت ز پی
تیغ او هرجا که دم زد شد دم او کارگر
از نهیب مار و مور و نیزه و شمشیر شاه
چون کشف میکرد پنهان اژدها سر در حجر
زرد و لرزان آفتاب خاوری زان رزمگه
رخ بتابید و عنان را تافت سوی باختر
آسمان افکنده بر دوش از شفق خونین کفن
آفتاب انداخت بر آب از فلک زرین سپر
بود آبستن شب زنگی شدش روزی فرح
زاد فرزندی مبارک نام فتح اندر سحر
نصرت اول کرده بود از ظلمت شب راه گم
شد در آخر اختر تیغ تو او را راهبر
ذکر جنگ رستم و سعیی که تنها کرده بود
در شب تاری بتوران شد هبا این شد هدر
صبح زیر لب دعا میخواند و آنگه میدمید
زود بود الحق دعای صبح صادق را اثر
آفتاب عالم آرائی که در یکدم چو صبح
لشگری را همچو انجم کردی از عالم بدر
باد رحمت بر دلیرانی که پیش تیغ و تیر
در پیت جانها سپر کردند و تنها پی سپر
سنگ حلمت گرنه در دندان شمشیر آمدی
از مخالف در جهان نگذاشتی یک جانور
سعیها کردند در باب غزا یاران ولی
قلعه ی کفار را آخر علی بر کند در
گر نگشتی گوهر ذات شریفت واسطه
می گسست ایام سلک عقد نسل بوالبشر
هم بمیرند آخر آن اشرار کز شمشیر شاه
می جهند امروز و می میرند یکیک چون شرر
دین پناها شهرتی دارد که در جنگ احد
کس نبود الا احد با احمد پیغامبر
دادش ایزد نصرتی بی شرکت لشگر خدای
تا ندارد منت الا از خدای دادگر
منت ایزد را که عالی رایتت بر دشمنان
همچنان فیروز شد بی منت و خیل و حشر
پیش ازین گر بخت دور از تو سری بر خاک بود
بر سرش هست اینزمان تاج سران نامور
گرچه از پشت پدر با افسر و تخت آمدی
افسر از بازوی خودداری به از پشت پدر
پادشاهان گر بتاج و تخت گیرند اعتبار
تاج و تخت پادشاهی شد به بختت نامور
چون قلم باید بریدن سر به تیغ آنرا که او
در زمانت سر نهد بر خط فرمان دگر
با کف موسی که خواهد بوسه دادن سم گاو
بادم عیسی که خواهد رفت در دنبال خر
آخر ظلم عدو بود اول انصاف تو
رایت مهدی پس از دجال گردد مشتهر
ظلمت ظلم عدو را نور عدلت محو کرد
آری آری صبح کاذب راست صادق بر اثر
بحر و بر کردی چنان ایمن که از عین فراغ
ماهیان در بحر بگشودند جوشن را زبر
گوش جان نشنید این آرام در ملک و ملک
چشم سر نادیده این انصاف در عدل عمر
بر سر عالم کسی گردد چون گردون قهرمان
کو کند بهر صلاح ملک ترک خواب و خور
دار ملک سروری جستند خصمان لاجرم
بر سردارند اکنون کرده سرها سربسر
طالب انگشتری زینهار است این زمان
آنکه میجست او نگین ملک جم زین پیشتر
تا بشرق و غرب عالم میرسد تیغ قضا
تا به بر و بحر گیتی میرود حکم قدر
عرصه ی ملکی که هست امروز در حکم قضا
باد شمشیر ترا در قبضه ی حکم آنقدر
هر زمان در عرصه ی ملکت فزون ملکی ز نو
هر زمان با رایت جاه تو ضم فتحی دگر
***
در مدح شاه شیخ حسن
بچشم و غمزه و رخسار و ابرو می برد دلبر
قرار از جسم و خواب از چشم و هوش از عقل و عقل از سر
نباشد با لب و لفظ جمال و خال او ما را
شکر در بار و می در کار و سر در وجه و شب در خور
سر زلف و رخ خوب و خط سبز و لب لعلش
سمن سای و هواسای و گل آرای و گهر پرور
عذار و خط و رخسار و لب و دیدار و گفتارش
بهار و سبزه و صبح و شراب و شاهد و شکر
نباشد خالی از فکر و خیال و ذکر نام او
روان در تن خرد در سر سخن در لب نفس در بر
نثار خاکپایت را ز جسم و شخص و چشم و رخ
برآرم جان ببازم سر ببارم در بریزم زر
ببوی رنگ و زیب و فر چو تو کی روید و تابد
گل از گلشن می از ساغر مه از گردون خور از خاور
مگر مالیده ای بر خاک نعل سم اسب شه
لب شیرین خط مشکین رخ نازک بر دلبر
فلک قدری ملک صدری امیر خسرو کامل
سعادت بخش و دولت یار و ملک آرای و دین پرور
قدر قدرت قضا فرمان شهنشه شیخ حسن نویان
جهانگیر و جهان بخش و جهاندار و جهان داور
بقدر و حشمت و تمکین و عدل و داد عالم را
فریدون و جم و پرویز و نوشروان و اسکندر
ز رای و طلعت احسان و انصافش بود روشن
چراغ مهر و چشم ماه و آب بحر و روی بر
ز فیض لفظ و کلک و دست و طبعش ذله می بندد
مگس شهد و قصب قند و صدف در و حجر گوهر
به امر و رأی و تدبیر و مراد اوست گردون را
ثبات و سیر و حل و عقد و امر و نهی و خیر و شر
زعدل و داد جودش آنچه وین دارد کجا دارد
دماغ از عقل و عقل از روح روح از طبع طبع از خور
زهی آراسته تخت و سپاه و ملک و دین ذاتت
چو دین عقل و روان جسم و حسب نفس و شرف گوهر
ز اقبال و جلال و عز و تمکین تو می بخشد
سریر افسر شرف مسند امان خاتم طرب ساغر
تذرو و تیهو و دراج و کبک از پشتی عدلت
همایون فال و فارغبال و طغرل صید و شاهین پر
ز خال وعم وجد و باب موروثیست ذاتت را
کمال نفس و حسن خلق و عز و جاه و زیب و فر
بکید و مکر و تزویر و حیل نتوان جدا کردن
نسیم از مشک و رنگ از لعل و تاب از نار و نور از خور
نمی بینم بدور عدل و داد و لطف و طبعت جز
قدح گریان و دف نالان و می بی آب و نی لاغر
در آنساعت که از پیکار و حرب و رزم و کین گردد
اجل مالک روان هالک مکان دوزخ زمین محشر
ز سهم تیر وعکس تیغ و گرد و خاک و خون یابی
وجوه اصفر جبال اخضر سپهر اسود زمین احمر
ز اوج گرد و موج خون و آشوب فتن گردد
زمین گردون جهان دریا فرس کشتی بلا لنگر
گهی گردد گهی لغزد گهی پیچد گهی لرزد
سر مرد و سم اسب و تن رمح و دل خنجر
تو بر قلب و صف خیل سپاه دشمنان تازی
ظفر قاید قضا تابع دلی غالب عدو مضطر
روان سوی عدو تیغ و سنان و ناوک و تیرت
عدم دردم بلا در سر اجل در پی فنا در بر
بیندازند و بنهند و فرو گیرند و بردارند
یلان اسپر سران گردن مهان مغفر شهان افسر
بزیرت باد پا اسبی جهان پیمای و آتش رو
جوان دولت مبارک پی قوی طالع بلند اختر
بوقت صید و سبق و عزم رزم از وی فرو ناید
بسرعت وهم و جستن برق و رفتن سیل تک صرصر
تو گوئی کز سکون سیر و خوی و طبع او دارد
تحمل خاک و رفتن آب تندرباد و تاب آذر
بسیر و سرعت و رفتار و رفتن بگذرد چون او
نسیم از بر و باد از بحر و ابر از کوه و سیل از در
امیرا خسروا شاها نوشتن وصف تو نتوان
بصد قرن و بصد دست و بصد کلک و بصد دفتر
کلامی گرچه مطبوع و روان و دلکش است الحق
که دارد چون تو معشوقی نگار و چابک و دلبر
بفر و بخت و اقبال جوانت آن چو آب اینک
لطیف و روشن و پاک و خوش و عذب و روان و تر
بقا و فعل و تأثیر مدار و سیر تا دارد
نفوس و عنصر و ارواح و چرخ و گردش اختر
نفوس و عنصر و ارواح و چرخ و اخترت بادا
مطیع و تابع و محکوم و خدمتکار و فرمان بر
خداوندت مه و سال و شب و روز و گه و بیگه
معین و ناصر و هادی و یار و حافظ و یاور
***
در مدح شاهزاده اویس
بیا که عهد چمن تازه کرد باد بهار
بتازگیست جهان را طراوت رخ یار
شکست شاخ حجر ریب تخته ی بزاز
ببرد باد سحر آب طبله ی عطار
مخدرات چمن جلوه میکنند امروز
عروسیست بنات نبات را پندار
وگرنه بهرچه گردون شکوفه ی گل را
سپیده برزد و گلگونه کرد بر رخسار
چراست هاون یاقوت لاله پر سرمه
چراست دامن گل پر زرنگ و بوی نگار
صباست غالیه سا و نسیم مجمره سوز
شمال چهره گشا و زلال آئینه دار
همه جواهر و لعلست غنچه را در تنگ
همه بضاعت و مشگست لاله را دربار
قبای غنچه در اندام گل نمی گنجد
که تنگ دوخته اندش بنوک سوزن خار
چنار دست برآورده است شب همه شب
همی کنند فغان قمریان ز دست چنار
هزار دائره ی لعل میکند پیدا
هوا ز نقطه ی زنگار غنچه بی پرگار
بمرده جان دهد اکنون نسیم صبح بلطف
چه خوش بود که بدین لطف جان دهد بیمار
بساکنان زمین هر زمان کنند ندا
مسبحان سما فانظروا الی الاثار
بیاض دیده ی نرگس نگر تعالی الله
که خیره گشت درو دیده ی اولی الابصار
اگر کشد قلم نقشبند ازین نقشی
سری زند قلم نقشبند بر دیوار
گرفت خار بیکبار جانب غنچه
که نازک است بهر حال جانب دلدار
زخوی خار بتنگ آمدست غنچه ی گل
کجا کند دل نازک تحمل آزار
بیا بیا که زمان بهار و وقت گلست
دمی بباده ی گلرنگ وقت گل خوشدار
چو عندلیب دل غنچه را ز دست مده
چو سرو بن طرف آب را فرو مگذار
چمن زغنچه نماید هزار خرگه سبز
سپیده دم که زند ابر خیمه در گلزار
چو خسروان که ز خرگه ببارگاه آیند
گل از سراچه ی خلوت رود بصفه ی بار
چو سوسن از طرف جوی پای بازمگیر
چو نرگس از قدح باده دست باز مدار
بگارشنگ و سماع و سماع چنگ و رباب
شراب لعل و صبوح و صبوح عیش بهار
میان باغ ازان روی دسته شد نرگس
که در چنین سره وقتست سرگران ز خمار
همین که دوش بمهمان بلبل آمد گل
ز ذوق بلبل بیچاره را نماند قرار
صبا بیاری بلبل همان زمان برخاست
بساخت برگ و نوائی که بودشان در کار
شکوفه هر درمی را که داشت داد بباد
سحاب هر گهری را که یافت کرد نثار
ولی ز تنگدلی گل بخود فرو شده بود
نمی گشود دهان و نمی نمود عذار
بمهد غنچه درون خفته بود شب همه شب
سحر بزمزمه ی عندلیب شد بیدار
فراز تخت زمرد نشست و از شبنم
بتاج لعل در آویخت لؤلؤ شهوار
هزار دستان با صد نواش آمد پیش
بعذرخواهی و گفتش هزار بار هزار
که ای نگار پری روی ناز پروردم
چگونه ای ز صداع وز جای ناهموار
جواب داد که چون عمر را بقائی نیست
معاش یک شبه سهلست خوار یا دشوار
مذاکران چمن چون مقدسان فلک
فراز سدره ی اشجار بین که در اشجار
دعای شاه جان میکنند و میگویند
که باد تا ابد از جاه و عمر برخوردار
ستاره موکب خورشید چتر ماه علم
سحاب بخشش گردون شکوه کوه وقار
معز دولت و دین شاه شاهزاده اویس
که خسروان بغلامیش کرده اند اقرار
لوامع ظفر از گرد خیل او لامع
چو نور چشم نجوم از سیاهی شب تار
روایح از کرم نشر خلق او فایح
چو طیب نافه ی مشگ از حدود چین و تتار
زلال راست زاحسان و لطف او اجرا
سحاب راست ز دیوان جود او ادوار
زکبر دشمن آتش نهاد او میخواست
که زود میر شود زود میر شد چو شرار
زهی مآثر نعل مواکب تو زمین
سواد کرده بر اطراف آسمان به غبار
ستاره را همی بر سمت طاعت تو مسیر
سپهر را همه بر قطب دولت تو مدار
زری که در لحد خاک بود پوشیده
کفن دریده و گردیده سکه ی رخسار
صدای صیت صریر تواش برون آورد
که داشت خاصیت نفخ صور دیگر بار
درست کرده برانگیختش ز خاک بلطف
همان زمانش ببخشید بی حساب و شمار
زر خزائن خورشید و سنگ وزنش را
بر تو نیست بمثقال ذره ای مقدار
بدفع کفر دل صافی تو دیناریست
کزان درست تر امروز نیست یکدینار
معالی تو برون از تصور اوهام
مدارج تو فزون از مراتب افکار
مده مجال فلک بعد ازین که می رنجند
خلایق از حرکتهای گنبد دوار
بدور عدل تو آن به که منزوی باشند
بخانه های خود اندر کواکب سیار
سپهر پیر شد و بر تو کار میگردد
که همچو بخت خودی نوجوان و دولت یار
پناه اهل زمین و زمان بسایه ی تست
که آفتاب فلک رفته است بر دیوار
دگر ز باد نگردد خراب گنبد گل
نسیم لطف اگر باغ را شود معمار
اگرنه عدل تو باشد ز آه مظلومان
برآرد آئینه ی خور چو آسمان زنگار
سنان رمح تو آمد برون چو مار از پوست
زپشت خصم تو در سرشکسته مهره چو مار
عقاب ناوک راغ آشیانت آن مرغیست
که می درد دل دشمن بآهنین منقار
چو خاتم تو هر آنکس که دست بوس تو یافت
همیشه خاتمت کار او بود به یسار
شها بمدح تو گفتم قصیده ای که ظهیر
اگر شنیدی گردی ز گفته استغفار
منم که این قفس عاج آبنوس جهان
نیافتست چو من طوطی شکر گفتار
ز بحر خاطر من میرود بشرق و بغرب
پر از جواهر مدحت سفاین اشعار
مرا معانی دریست در کلام متین
نشسته چون زر و یاقوت در دل احجار
عروس طبع مرا جانبی است بس نازک
ز جانبش نظر تربیت دریغ مدار
ولی ز دست جفای زمانه افکارند
درون خاطرم ابکار پرده ی افکار
همیشه تا سر هر سال می شوند پدید
ز آسمان بساتین کواکب ازهار
درخت بخت تو بادا بغایتی سر سبز
که شاخ دولتش آرد نجوم زاهره بار
***
وله ایضا
بدل رسید سحرگاه در مقام حضور
ندای آیت استغفروا ز رب غفور
مجاوری ز زوایای عالم ملکوت
که بود چون خرد از دیده ذات او مستور
خطاب کرد که ای کدخدای خانه ی کن
مکن اساس اقامت درین سرای غرور
روا بود که بکلی حریم کعبه ی دل
بود خراب و خرابات آب و گل معمور
هوای حور و قصور از قصور همت تست
دریغ نیست که هستی تو در مقام قصور
حکیم عقل که استاد کارگاه دلست
روا مدار که در کار گل بود مزدور
مراد دل بتو نزدیک بلکه در دل تست
ولی چه سود که هستی بغایت از دل دور
گرت ز آینه زنگار ریب برخیزد
هر آینه نظر لطف را شوی منظور
اگر خزینه ی دل را بمهر مهر کنی
شوی خزاین اسرار غیب را گنجور
وگر ز خویشتنت غیبتی شود روزی
جهان چو صبح منور کنی بنور حضور
بصورتی که تو در خواب غفلتی این دم
عجب که در تو قیامت اثر کند دم صور
بجز خیال مزور نمی پزی که ترا
شد از هوای مخالف مزاج دل رنجور
عصیروار برون آر پوست تا نکند
جفای عصر ترا پایمال چون انگور
گرفتم آنکه ز دیوان دولت ازلت
نوشته اند بتوقیع لم یزل منشور
بسیط روی زمین در تصرف آمده گیر
پس از تصرف آن ساز عقل را دستور
که جمع مظلمه و خرج عمر بیحاصل
چو هست در ورق روزنامه ات مذکور
بحضرت ملک باقی آن محاسبه را
چگونه عرض کنی در حساب گاه نشور
سعادت ازلی و شقاوت ابدی
دو آیتند بر اوراق آسمان مسطور
مقدر است نصیب ار هزار سعی کنی
بهیچوجه تغیر نمی شود مقدور
تو خود نمیکنی اندیشه کین بدایع صنع
ز کتم غیب که می آورد بصدر ظهور
که می کشد بجناب جنوب و صوب هوا
عنان عزم شمال و زمام سیر دبور
که بافت آن قطب شکری بقامت نی
که دوخت این عسلی خرقه برقد زنبور
که آفرید و که پرورد در مشیمه ی بحر
زآب پاک وجودی چو لؤلؤ منثور
برین حدیقه که آن بر دوازده چمن است
که کرده است روان صد هزار چشمه ی نور
زمهرهای سیاه و سپید لیل و نهار
که نظم داد عقود سنین و سلک شهور
چه حاکمی است که در ملک آفرینش داد
بعقل جان رؤس و بدل یسار صدور
که داده است قرار و نظام ملک و ملک
بیمن سایه ی شاه مظفر و منصور
که برگزید مر این پادشاه عادل را
زکائنات برای مصالح جمهور
مدار مقصد و مقصود سلطنت دلشاد
که باد دور فلک بر مراد او مقصور
صفات عصمت ذاتش که عین مردمیست
سواد کرده ملک بر بیاض دیده ی حور
بخاکپایش اگر حور دسترس یابد
بآب توبه بشوید لب از شراب طهور
مصاعد ید بیضاش در مناهج دین
مآثر پی موسیست در معارج طور
ز شام پرچم او روز خصم را ماتم
زعدل شامل او مصر مملکت را سور
زهی نقود کلام ترا عیار گهر
زهی غبار سمند ترا خواص درور
توئی که بر صفحات فلک بخط غبار
بود مواثر نعل مواکبت مسطور
زیک اشارت عزم تو عرض داده فلک
هزار کوکبه در دفع حادثات دهور
ز یک عبارت رای تو فهم کرده خرد
هزار ضابطه در حل مشکلات امور
درون پرده سرای تو روز و شب شب و روز
دو خادمند یکی عنبر و دگر کافور
بدان سبب که در آئینه اسم تأنیث است
بعهد عدل تو خواهد جدا شدن ز ذکور
ز خوف صیت سخای تومی شود ظاهر
علامت یرقان در عیون نیسابور
زخاک رقص کنان همچو باد برخیزند
اگر روایح خلقت رسد بر اهل قبور
زاحتمال بیان تو عاجزند حروف
زامتداد صفات تو قاصرند سطور
سحاب فضل تو آلود کان عصیان را
بآب تو به فرو شست تن ز گرد شرور
بیک توجه مردانه آنچنان برکند
دلت زباغ جهان شاخ فسق و بیخ فجور
که در زمان تو آهنگ می کند به حجاز
زکوی مصطبه بربسته ساز ره طنبور
ز روی عدل تو چشم بتان سیه رویست
از آنسبب که بمستی است در جهان مشهور
بهشت عدن سراپرده ی جلالت تست
شقی کسی که ز باب بهشت شد مهجور
ظهیر پرده سرایت ندیده چون میگفت
سپیده دم که شدم محرم سرای سرور
مرا رسد که بدست تو تایبم گفتن
شنیدم آیت توبوا الی الله از لب حور
محیط طبع من آن بحر کامل سخن است
کزو پدید شد اندر بسیط ملک دهور
همیشه تا چمن حسن گلرخان را زیب
بود ز سنبل سیراب و نرگس مخمور
جمال جاه تو چون لاله باد در نیسان
دل حسود تو چون غنچه باد در باحور
***
وله ایضاً
ترک آهو چشمم ای آهوی چشمت شیر گیر
صید آهوی توام بر صید خویش آهو مگیر
چشمت آهوئیست گردان در میان لاله زار
غمزه هایت کرده بر وی داست از اطراف تیر
ارغوانت بر سمن پیدا و شب بر آفتاب
ماهتابت در قصب پنهان و خارا در حریر
ماه روی و ماهی اندامی و اندر چشم من
ماهی اندر برج آبی ماهی اندر آبگیر
صورت زلف تو می بندم مسلسل در خیال
ساغر نعل تو می گردد مدامم در ضمیر
من به پیری در فراق آن لبان شکرین
همچو طفلی ام که ناگه بازگیرندش ز شیر
گر امید وعده ی فردای وصلت نیستی
آه شبگیرم در مشرق براندودی ز قیر
شکل قد مستطیرت کاشکی دیدی حکیم
تا نگفتی اشکل الاشکال شکل المستطیر
فتنه ای در گوشه ی چشم تو می بینم مگر
فتنه گشت از هیبت دارای دوران گوشه گیر
خسرو اعظم معزالدین والدنیا اویس
اردشیر شیردل دارای گیتی دارو گیر
آنکه در حفظ ممالک منزل اندر شأن اوست
اینکه ان من امة الا خلافیها نذیر
سیر کلک او دهد کار ممالک را قرار
گرد خیل او کند چشم کواکب را قریر
آفتاب فتح را از حد شمشیرش طلوع
کوکب تقدیر را بر سمت تدبیرش مسیر
گر ضریر از سرمه ی خاک درش میلی کشد
نور بخشد چشمه ی خورشید را چشم ضریر
از مصاف رزم او جاماسب گردادی خبر
از نهیبش مهره ی گشتاسب گشتی چون زریر
اختران چندانکه گردیدند با چندین نظر
زیر و بالای فلک قطعاً ندیدندش نظیر
ای لآل معنوی از نظم الفاظت نضید
وی ریاض خسروی از فیض الطافت نضیر
سنبل اندردی دماند کلکت اندر قلب وی
قطره از آتش چکاند لطفت اندر ماه تیر
هست مأمور مثالت از وضیعست ار شریف
هست ممنون نوالت ار صغیر است ار کبیر
گر گشاید تیر جز در مدح تو تیع زبان
در زمان جوزا کمربند و بقصد جان تیر
تیرباری کیست کو باشد دبیرت گرچه هست
دایم این سودا مرکب در سر تیر دبیر
باتو خصم از پوست گر بیرون نیاید چون پیاز
گردش گردون بگرزش سر فرو کو بر چو سیر
نعره ی کوس و نوای نای ژوبین در نبرد
خوشترت می آمد از صورت بم و آواز زیر
زان بنی آدم به کرمنا مکرم شد که کرد
دست صنع از آبرویت خاک آدم را خمیر
مژده ی اقبال می بخشد جهان پیر را
بخت برنایت که چون عیسیست او طفل بشیر
بخت بیدارت بعقل پیر کردست اقتدا
آری آری بر جوانان واجبست اعزاز پیر
خاک باشد کاه حلمت بر سر کوه حلیم
باد باشد روز بزمت در کف بحر عزیز
یاد دستت می کند باد بهاری پیش ابر
لاجرم وا می شود هر دم دل ابر مطیر
خصم را گر صورت تیغ تو آید در خیال
در دم از صلب و تراب نطفه بردارد نفیز
تا تو تاج و گاه جمشیدی منور کرده ای
برنمی آید بگاه از شرم خورشید منیر
هر سبکساری جوابش بر سر چو پاره ای
می نشیند وز تکبر میکشد سر بر اثیر
می پزد سودا که ناگه شاه خواهد شد مگر
شه نخواهد شد ولی خواهد شدن ناگاه قیر
خسروا دور فلک بر من تطاول میکند
چون کند دیوار قصر من همی بیند قصیر
رای عالی را اشارت کن بمنعش کین زمان
رای عالی خداوند پست گردون را مشیر
در چنین وقتی که باشد چون توئی سلطان وقت
کی روا باشد که وقت چون منی باشد فقیر
تا نصیر و حافظ و یاور نباشد خلق را
جز خدا بادا خدایت حافظ و یار و نصیر
بزم احبابت همه جنات عدن خالدین
روز اعدایت همه یوماً عبوساً قمطریر
***
وله ایضاً
چون بعزم حضرت خورشید جمشید اقتدار
آفتاب سایه گستر سایه ی پروردگار
ابر دریا آستین خورشید گردون آستان
اردشیر شیردل نوشیروان روزگار
زهره عشرت ماه طلعت مهر بهرام انتقام
مشتری رای و عطارد فطنت و کیوان وقار
ظل حق چشم و چراغ دوده ی چنگیزخان
کاسمان را برمراد رای او باشد مدار
از خراب آباد شهر ساوه کردم عزم جزم
ساعتی میمون بفال سعد روزی اختیار
جمعی از واماندگان موج طوفان بلا
قومی از سرگشتگان تیه ظلم روزگار
جمله در فتراک من آویختند از هر طرف
کاخر از بهر خدا یا از پی اهل و تبار
چون بسوی کعبه ی حاجات داری روی دل
حاجتی داریم حاجتمند را حاجت برآر
هدهدی تاج کرامت بر سرت حال سبا
گر مجالی باشدت پیش سلیمان عرضه دار
کی سکندر معدلت از جور یأجوج الامان
وی سلیمان زمان از ظلم دیوان زینهار
ساوه شهری بود بل بحری پر از گوهر که بود
اصل او از معجز مولود احمد یادگار
هم نهاد خطه اش را حرمت بیت الحرام
هم سواد عرصه اش را زینت دارالقرار
باد او چون باد عیسی دلگشا و روح بخش
آب او چون آب کوثر غم زدای و سازگار
در شمال فصل تابستان او برد شتا
در مزاج آذر و آبان او لطف بهار
هیچ تشویشی درو نابوده جز در زلف دوست
هیچ بیماری درو ناخفته الا چشم یار
همچو نرگس مست و زر در دست ایمن نیم شب
خفته بودندی غریبان بر سر هر رهگذار
خواجگان مالدار معتبر در وی چنانک
هریکی را همچو قارون بود صد سرمایه دار
خواجه شد بی اعتبار و مال شده مار سیه
ای خداوندان مال الاعتبار الاعتبار
بوده از خوبی سوادش چون سواد خال جمع
وز پریشانی شده چون زلف خوبان تار و تار
بقعه ای بینی چو دریا در تموج ز اضطراب
مردمی در وی چو در دریا غریق از اضطرار
عین گستاخیست گفتن در چنین حضرت بشرح
آنچه در وی رفت از قحط و با پیر ارو پار
قحط تاحدی که شخص از فرط بی قوتی چو شمع
جسم خود را سوختی در آتش و بردی بکار
شب همه شب بر نوای ناله های رود زن
خون شوهر میکشید از کاسه ی سر چون عقار
هردم از شوق سر پستان مادر میگرفت
در دهان پیکان خون آلود طفل شیرخوار
آه ازان اشرار کایشان ز آتش شمشیر میر
می جهند امروز و می میرند یکیک چون شرار
اولاد بردند یکسر از سرا و خان و مان
هرچه بود از نقد و جنس اندر نهان و آشکار
تا بآب دیده ها آن خیکها کردند پر
تا بخشت خانه ها بر اشتران کردند بار
آنکه مهتر بود و بهتر بر سر سیبی بچوب
پوست بر تن سر بسر بشکافتندش چون انار
همچو آتش چوب میخوردند و می دادند زر
وانگه از بیطاقتی بر خاک می مردند زار
همچو اشک افتاده مردم را دکان از چشم خلق
رخ بخون لعل شسته جسته از مردم کنار
آنکه دوش از ناز چون گل بود با صد برگ و ساز
می کند امروز بهر خرده ی خود را فکار
بر گل رخسار سر و قد خوبان چکل
چشم گردون چون سحاب از روی غیرت اشکبار
توده توده بی کفن اندامهای همچو گل
در میان خاک و خون افتاده همچون خارخوار
آنکه از صد دست بودش جامه چون سر و اینزمان
دستها در پیش و پس دارد ز خجلت چون چنار
تاج بر بودند از منبر چو دستار از خطیب
طاق بر کندند از مسجد چو قندیل از منار
بوریا در ناخن عابد زنان هر دم که خیز
حلقه بیرون کن ز گوش طاق و بس پیش من آر
در ضیاع او که هریک بود شهری معتبر
گور و آهو راست مسکن شیر و روبه را قرار
باغ چون راغش خراب و دشت چون کشتش سراب
زاغ آنرا باغبان و قاز این را باز یار
می کند هر شب برای بلبان فریاد بوم
کالفرار ای عاقلان زین وحشت آباد الفرار
خسروالله دمی از حال مسکینان بپرس
حسبة لله نظر بر حال مظلومان گمار
الامان از تیغ زهرآلود درویش الامان
الحذر از ناوک فریاد مظلوم الحذار
می رباید خال اقبال از رخ مقبل بحکم
تیره آه مستمندان در دل شبهای تار
چون روا داری که در ایام عدل شاملت
کز تواضع می فرستد باز تاج سربسار
شیر و آهو دستها در گردن هم کرده خوش
خفته باشند ایمن و آسوده در هر مرغزار
آنکه از تشویش ما را جای در سوراخ مور
وانکه از بیداد ما را پای بر دنبال مار
لجه ی دریا و ما لب خشک وا و کشتی صفت
حضرت خورشید و ما محروم او خفاش وار
اندران شهر اینزمان جمعی که باقی مانده اند
از فقیر و از توانگر از صغار و از کبار
برامید طلعت خورشید عدلت اینزمان
همچو حربا بر سر راهست چشم انتظار
گر در اظهار عنایت هیچ تقصیری رود
بعد ازین دیار کی گردد بگرد آن دیار
آفتابی از دل ما نور چشمت وامگیر
آسمانی از سر ما ظل رحمت برمدار
تا دعای دولتت را از سر امن و امان
میکنند اندر اناء اللیل و اطراف النهار
بیش ازین نتوان قدم زد بر بساط انبساط
بر دو بیت عنصری کردم سخن را اختصار
تا به بندد تا گشاید تا ستاند تا دهد
تا جهان برپای باشد شاه را این باد کار
آنچه بستاند ولایت آنچه بدهد خواسته
آنچه بندد پای دشمن انچه بگشاید حصار
***
وله ایضاً
خورشید نصرتست بتوفیق کردگار
طالع ز شیر رایت جمشید روزگار
دارای شرق و غرب که تیغش کشیده است
گرد سواد خطه ی دین آهنین حصار
سلطان معز دولت و دین پادشاه اویس
شاهی که یافت ملک بشمشیر او قرار
تابان ز پرچم علمش نصرت و ظفر
کالبدر فی الدجیة والشمس فی النهار
خیلش که هست در عدد از ذره بیشتر
از شرق تا بغرب گرفت آفتاب وار
گر پایمرد نامیه گردد حمایتش
باد خریف را نبود دست بر چنار
بختی آسمان که هیونیست تیز رو
اندر کف کفایت او بینیش مهار
دشمن که خواست تا نهد انگشت اعتراض
برداشت از مهابتش انگشت زینهار
تن جامه ایست جسم بد اندیش او که راست
خیاط دهر دوخته استش بقد دار
هرجا که خسرویست ز شوق غلامیش
بشکست تاج را وزان ساخت گوشوار
گر بازمان رفته بگوید که باز گرد
گردد رفیق موکب امسال خیل پار
ای مشعل ضمیر ترا اختران شرر
وی دامن جلال ترا آسمان غبار
در طشت خانه ی تو فلک طاس نقره کوب
در تاب خانه ی تو قمر جام زرنگار
عهد تو در میان قرون سوالف است
چون در فصول اربعه سال نو بهار
بر دل کسی که نام تو بشنید چون نگین
مانند خاتم است شب و روز در یسار
مقدار نه سپهر خرد گر کند قیاس
با اوج همت تو یکی باشد از هزار
آرد برون زجسم بداندیش جان بدم
تیغت که هست چشم بداندیش را دمار
تیغ تو آب دشمن جاهت نمیدهد
قطعاً اگر چه یک لقب اوست آبدار
بیچارگان ظلم سرای سپنج را
انصاف و عدل و رافت و احسان تست یار
زر را به هیچ کس نه شمارد بعهد تو
زر چیست کش بعهد تو آرند در شمار
دنیای دون چه لایق ذات شریف تست
آری گهر ز سلک عیان گشت و گل خار
آب حیات جواست که خاکدرت شود
جان داد و حاصلش نشد این قدر و اعتبار
از روح محض و عقل مجرد سرشته شد
ذات تو چون فرشته ز نور و پری ز نار
رسم است عدل و بذل و طریق سخا و لطف
ذات ترا که شرع شعار است و دین دثار
از کائنات فخر وجودت بدین بود
ای کائنات را بوجود تو افتخار
بیش است وصفت از کم و کیف ار نه گفتمی
ای بیش ز آفرینش و کم ز آفریدگار
آن بوی میدهد که شود در زمان تو
گل را نسیم پرده در صبح پرده دار
بر قد همت تو قصیر است کسوتی
کش روز پود تافته است و شبست تار
ملکی که در تصرف عمال عدل تست
دراج بوم آن همه شاهین کند شکار
در دامن جلال تو هرکس که دست زد
محمود بود عاقبتش در جمیع کار
انصاف و عدل راست رکاب تو پایمزد
اقبال و فتح راست عنان تو دستیار
هم میش را بعدل تو گرگست مؤتمن
هم کبک را بدور تو باز است مستشار
برق یمن به تیزی ذهنت کجا رسد
ساطور کند را نبود حد ذوالفقار
دریای همت تو ز پهناوری که هست
قطعاً نداد کشتی اندیشه را کنار
شاها چهار ماه تمام است تا مرا
دور از سعادتت مرضی گشت آشکار
همچون قلم مرا به تن نقل میکنند
از جابجا نزار و خروشان و زرد و زار
هم دردپای دارم و هم درد جسم و چشم
با آنکه هر سه عذر مرا خواست کردگار
از وعده ای که کردم روزی نشد مرا
حقا که از جناب توام سخت شرمسار
سلمان بجای پای ز سر ساختی قدم
گر داشتی بعزم درت دست اقتدار
کردم حواله با کرمت عذر خویش را
خود به که داند از کرمت رسم اعتذار
گرچه گناه بخت من است این ز جرم من
آوردم اعتراف که هستم گناهکار
تا از طباق سبز فلک نوعروس روز
هر صبحدم جواهر انجم شود نثار
بادا نثار جان تو هر در دولتی
کانرا نهاده اند درین درج سبز کار
در هر توجهی که بود رایت ترا
اقبال بر یمین و ظفر باد بر یسار
***
وله ایضاً
ز امروز تا بحشر بر ابنای روزگار
شکرانه واجبست بروزی هزار بار
زیرا که نور باصره ی آفرینش است
در عین صحت از نظر آفریدگار
دارای عهد شیخ اویس آنکه می کشد
از تیغ گرد خطه ی دین آهنین حصار
هر دم به آستین کرم پاک می کند
انصاف او ز دامن آخر زمان غبار
دیبای صبح را دل او بافتست پود
اکسون شام را غضبش تافتست تار
در جنب رفعتش نبود چرخ سر فراز
با تاب حمله اش نبود کوه پای دار
رایش چو در مدارج همت قدم زند
بر دوش آفتاب نهد دست اعتبار
ای زمره ی ملوک مطیعت باتفاق
وی خسرو نجوم غلامت باختیار
هم عقل را کمال ز ذات تو مستفاد
هم روح را حیات ز لطف تو مستعار
شاخیست رایت تو که نصرت دهد ثمر
بازیست همت تو که دولت کند شکار
پیش افق ز تیغ تو سدی اگر کشند
چتر سیاه شب نشود زین پس آشکار
زاعجاز عدل تست که ابنای عصر را
در دور دولت تو بتوفیق کردگار
رفت آنچنان خیال می از سر که بعد ازین
بیند بخواب چشم بتان مستی خمار
شاها درین دو هفته که خورشید ملک را
شد منحرف مزاج مبارک هلال وار
دور از جناب شاه بر اعیان مملکت
روز سفید بود سیه چون شبان تار
نه نبض باد داشت در آنروز جنبشی
نه طبع خاک بود بران حال برقرار
چون شمع مؤمنان همه شب زنده داشتند
با سینه های سوخته و چشم اشگبار
شکر خدا که عاقبت کار جمله را
باز آمد آب دیده و سوز جگر بکار
قاروره ی سپهر ز تاب درون خلق
دارد هنوز گونه ی نارنج و رنگ نار
دیدم بنفشه وار سپهر خمیده قد
سر بر زمین نهاد روان اشگ بر عذار
وز بهر جان درازی تو ساکنان خاک
بگشاده دستها همه چون سرو و چون چنار
صد بار کرد عزم زمین عیسی از فلک
بهر علاج و باز همیگشت شرمسار
زیرا که هر دمش فلک از روی پند گفت
کین کار نیست کار تو و چون تو صد هزار
لطف خداست جوهر ذات مبارکش
این کار هم بلطف خداوند واگذار
کاری همیکنی اگر اندر جوار خویش
از آفتاب رعشه بر از آسمان دوار
بر پای بود بخت به پیشت چو بندگان
بر صدر دستها بنهاده در انتظار
تا کی تو پای بر سر و بر دست او نهی
او سر بر آسمان برساند ز افتخار
منت خدای را که نشستی بفال سعد
بر صدر تخت بار دگر باز بختیار
آوازه ی سلامت ذاتت بگوش ملک
گاه از یمین همی رسد و گاه از یسار
گر زآنکه آسمان ز پی عرض حال خویش
دردسریت داد برو سر گران مدار
پیش تو اینزمان بخطائی که کرده است
سر بر زمین همی نهد از روی اعتذار
روزی مباد ملک جهان را که جز تو شاه
تا صبحگاه حشر بر آید بگاه یار
وان روز خود مباد که دوران چرخ را
الا بگرد نقطه ی چترت بود مدار
وان روز تیره باد که در ملک سلطنت
خواند زمانه جز تو کسی را بشهریار
تو جان روزگاری و جانها بجان تو
پیوسته اند جان و تو و جان روزگار
تو شمع دل فروز شبستان عالمی
حاشا که بر سر تو بود باد را گذار
پیوسته تا بود سبب صحت بدن
بیماری نسیم روان بخش در بهار
ذات مبارکت زهمه رنج و آفتی
محروس بادر کنف لطف کردگار
***
در تهنیت تولد فرزند شاهزاده اویس
فرخ اختر اختری دری و دری شاهوار
شد ز برج خسروی در درج شاهی آشکار
آسمان در حلقه ی خود گوهری میداشت کوش
ساخت امروزش برای آفرینش گوشوار
سالها میجست چشم آفتاب نوربخش
تا بماهی منور کردش اکنون روزگار
مادر ایام را آمد بفرعون بخت
قرة العینی ز رود نیل گردون در کنار
آرزو می کرد گردون کین گل اقبال را
پیچد اندر اطلس زنگاری خود غنچه وار
حور چون گل پیرهن صد پاره کرد از رشک و گفت
حاش لله کان لباس عاصیان سازد شعار
مشتری اشکال سعد اختران را یک به یک
در نظر آورد شکل طالعش کرد اختیار
باش تا این بال نصرت را ببالد بال و پر
باش تا این شاخ دولت را برآید برگ و بار
باش تا بر فرق فرقد همتش ساید قدم
باش تا بر خنگ گردون دولتش گردد سوار
خسروان را خاتم است این خسرو فیروزبخت
خاتمی کو در جهانداریست از جم یادگار
ملک را بود آرزو از بحر شاهی گوهری
یافت ملک این آرزو را در کنار شهریار
ماه ملک آرای برج سلطنت سلطان اویس
آفتاب عدل پرور سایه ی پروردگار
آنکه بر سمت مضایش میکند اختر مسیر
وانکه بر قطب مرادش میکند گردون مدار
رأی ملک آرای او را از بلندی آسمان
میتوان گفتن بشرطی کاسمان گیرد قرار
خلق او را کی توان گفتن صبا وقتی مگر
کز صبا بنشسته باشد بر دلی هرگز غبار
چون قدح گیرد بکف ابریست سر تا سر حیا
چون کمر بندد بکین کوهی است سر تا پا وقار
دست جود او درم را می شمارد خاک را
نی که دست او نمی آرد درم را در شمار
هیچ میدانی چرا پیوسته دارد سر بزیر
آب را زیرا که هست از لطف خسرو شرمسار
نقد رایش در ترازو چون درست آفتاب
بارها بشکست وجه زهره را قدر و عیار
ای ز بدو آفرینش ذات پاکت آمده
همچو گل با بخت شاهی همچو نرگس تا جدار
همت والای تو چون سرو ازان بالاتر است
کو چو نرگس سر فرود آرد ز شاخ زرنگار
گر شود بازوی عدلت دستیار نامیه
کی تواند برد باد مهرگان دست از چنار
صورت خصم تو بندد دار با خود روز و شب
کرد خواهد عاقبت سر در سر خصم تو دار
نعل اسبت گرد گردون چون هلال اندر مراد
میخریدش مشتری از بهر تاج افتخار
مشتری را نیست این مکنت ولی چون آفتاب
میکند بازار گرم و میفروشد اعتبار
خسروان بندند بر خود گوهر از بهر شرف
گوهرت اصلیست همچون گوهر کان و بحار
شد بعهد عدل تو محفظ خون و مال خلق
ای بعهد عدل تو گردنکشان در هر دیار
از پی رد مظالم کرده از گردون برون
مال ایتام بحار و خون مسکین تتار
روی اگر زاتش بتابد رای ملک افروز تو
کنده ای سازد هماندم هیمه را بر پای نار
قلزم جود ترا نه قبه ی نیلی حباب
مشعل رأی ترا هفت اختر دری شرار
گرد خیلت خاست از ماهی و بر شد تا بماه
اینک از قلب فلک بنگر غبارش بر عذار
تا بخواباند چمن بر مهد طفل غنچه را
هر سر سالی و در جنباندش باد بهار
دولت پیرت که هست او حامی گردون پیر
بر سریر سروری پیوسته بادا پایدار
***
وله ایضا
کجائی ای ز نسیمت دماغ باغ معطر
بیا که باغ بشمع و شکوفه گشت منور
سما ز عکس شقایق صحیفه ایست ملون
زمین ز شکل حدایق کتابه ایست مصور
شکوفه چون گل رویت گشاده روی مطرا
بنفشه چون سر زلفت معنبر است سراسر
صنوبر ار بدل راست نیست بنده ی قدت
چراست اینهمه دل در هوای قد صنوبر
اگر چو چشم تو عبهر بعینه ننماید
زمانه چشم چرا بر ندارد از رخ عبهر
درخت شد دم طاوس غنچه شد سر طوطی
ز حلق بلبله باید گشاد خون کبوتر
صباح کرده صبوحی بلاله زار گذر کن
که لاله داغ صبوحی کشیده است برخ بر
به بین که بر سر راهت نسیم باد بهاری
چه نافه های تتاری نهاده است بر آذر
پر آذر است مرا جان بیار آب رزانم
که شوق آب رزانم بسوخت جان پر آذر
بیار از آن می گلگون که گر شعاع وی افتد
برین حدیقه ی گل زرد وا شود گل احمر
زسرکشی سر نرگس اگر خواب فروشد
عجب مدار که دارد پیاله ای دو سه در سر
به باد رفت سر لاله از هوا و هنوزش
برون نمی رود از سر هوای باده و ساغر
بتنگ عیشی از آنرو بساخت غنچه که او را
زریست اندک و صد وجه نازکست بران زر
نمود صورت بادام در نقاب شکوفه
چنانکه دیده ی خوبان ز طرف سقه ی چادر
بسی نماند که گردد دهان غنچه ی خندان
چو طوطی از ره تلقین عندلیب سخنور
برون کشید جهان از قفا زبان بنفشه
مگر نکرد چو سوسن بمدح شاه زبان تر
سپهر مرتبه دلشاد شاه جم گهر آن کو
زخسروان بگهر بر سر آمدست چو افسر
هزار بار بروزی شکسته از سر تمکین
شکوه مقنعه ی او کلاه گوشه ی سنجر
سعادت ازلی در ولای جاه تو مدغم
شقاوت ابدی در خلاف رای تو مضمر
زهی ز بادیه ی آز کاروان امل را
انا مل تو بسر حد آرزو شده رهبر
ز خاکپای شریفت عیون حور مکحل
ز بوی خلق لطیفت دماغ روح معطر
فروغ نعل سمندت هلال غره ی دولت
مثال سایه ی چترت سواد دیده ی کشور
ترا بود ز صباح و رواح رایت پرچم
ترا رسد ز سپهر و ستاره خیمه و لشگر
ز عصمتت نکشیده شمال گوشه ی برقع
ز عفتت نگرفته خیال دامن معسجر
توئی که دور فلک راست ظل چتر تو مرکز
توئی که کلک قضا راست خط حکم تو مسطر
فسانه ایست ز بزم تو ذکر روضه ی جنت
نشانه ایست ز رای تو اوج طارم اخضر
بدور عدل تو آهوی ناتوان رمیده
چو چشم مست بتانست شیرگیر و دلاور
اگر زمانه گشایش نه از ضمیر تو یابد
کلید صبح شود قفل بر دریچه ی خاور
ز هیچ سینه بعهد تو بر نیامده دودی
که دامن تو بگیرد مگر ز سینه ی مجمر
ز رهگذار تو کی بر دلی نشسته غباری
مگر غبار رهت کان نشسته بر دل اختر
بجز طلیعه ی کشورگشای صبح بعهدت
زمانه را به شبیخون کسی نیامده بر سر
زمانه مقنعه زان بر سر خطیب فکندست
که در زمان تو با تیغ رفته بر سر منبر
شب سیه صفت آمد شبیه کلک سیاهت
ازان بیک شکم آرد هزار دانه ی گوهر
حقیقتست که آموخت از بیان سر زلفت
طبیعت ار قلم نی بدید گردن شکر
چو نقش آئینه در قید آهن است همیشه
معارضی که شد از روی عکس با تو برابر
منم که ملک سخن را بعون مدح تو کردم
بزخم تیغ زبان سخن تراش مسخر
چو قطره ام بهوایت درین دیار فتاده
تو بحر اعظمی این قطره را بلطف به پرور
زلال خاطرم آبیست در هوای تو صافی
روا مدار که گردد زهر غبار مکدر
تو آفتابی و من کم نیم ز ذره ی خاکی
که او ز یک نظر آفتاب گشت مشهر
زبان کلک بروی کتاب غیر ثنایت
گر از دهان دوات آورد حکایت دیگر
زبان خامه ببرم بریزم آب مرکب
لب دوات ببندم سیه کنم رخ دفتر
همیشه تا که دم صبح رنگ شب بزداید
جمال صورت عالم نماید آئینه ی خور
غبار نعل سمند تو باد در همه وقتی
سواد چشم جهان را چو نور آمده در خور
فروغ رأی منیرت نگین خاتم دولت
بقای مدت عمرت طراز دامن محشر
***
وله ایضاً
منم امروز و بلای شب هجران بر سر
کرده در کارتو چون شمع سر و جان بر سر
روی آنم که نه بر خاک درت مالم روی
تا کنم هر دمش از چهره زرافشان بر سر
دست آنم که نه در دامنت آویزم دست
تا مگر گستردم لطف تو دامان بر سر
اولم زلف تو آورد بدستان در پای
تا مرا خود چه رسد از تو بپایان بر سر
غمزه و چشم تو شوخند ولی آمده اند
ابروان تو به پیشانی ازیشان بر سر
زلف مشکین تو با شانه برآمیخت بهم
عاقبت آمد ازو شانه بدستان بر سر
کرد رویت همه دلهای پریشان را جمع
هستشان هندو زلف تو نگهبان بر سر
زلف هندوی گره روی تو ناهموار است
که زعاشق همه جان خواهد و ایمان بر سر
تا دل من بستاند غم عشق تو مرا
چون ره آورد شب تیره ی هجران بر سر
گفته بودی که بقصد سرت آیم روزی
گو بیا کی رسد این وعده ی جانان بر سر
نیست ممکن که من از خط تو سر بردارم
گر نهندم چو قلم خنجر بران بر سر
اره بر فرق سرم نه به تشدد که مرا
هست چون حرف مشدد شرفی زان بر سر
سرو در پای تو می میرد و مرغان چمن
میکنندش همه شب ناله و افغان بر سر
مه تابان تو تابد شب مشکین بر دوش
سرو رعنای تو دارد گل خندان بر سر
سرو بستان اگر این شیوه و دستان دیدی
کردی از دست تو خاک همه بستان بر سر
کرد دور رخ زلف تو مرا سرگردان
تا چه آرد دگرم گردش دوران بر سر
آفتاب رخت ار سایه ز من باز گرفت
باد پاینده مرا سایه ی سلطان بر سر
زبده ی انجم و ارکان که بلطف آمده است
گوهر ذات وی از انجم و ارکان بر سر
خسرو شاه نشان شاه ابسحاق که او
همچو تاج آمده است از همه شاهان بر سر
بحر ذخار کرم آنکه گه موج عطا
کف او آمده از قلزم و عمان بر سر
حکم دیوان فلک را نبود هیچ مفاد
رای تو تا ننویسد خط فرمان بر سر
ذات او خط کمال ورق هستی دان
فلک نقطه مثالش نقطی دان بر سر
گر بیک حرف سر از دائره ی فرمانش
کشد این نقطه کشیدش خط بطلان بر سر
روز میدان که زآمد شدن یکرانش
خاک میکرد چو گو گنبد گردان بر سر
همت عالی او گوی فلک را صد بار
خنگ چوگانی خود راند چو چوگان بر سر
گه ز موج دل او بحر زند کف بر رو
گه زدست کف او خاک کند کان بر سر
هفتمین قلعه ی گردون بسیاهی بخشد
گر نخواهد که بود والی کیوان بر سر
باش تا کنگره ی قصر تو در پایه ی قدر
آید از طارم این بر شده ایوان بر سر
باش تا خسرو اقبال تو بر صدر جلال
تخت قیصر نهد و افسر خاقان بر سر
برسد عدل تو جائی که ازین پس رمه را
در رعایت نبود منت چوگان بر سر
در هوای حرم و رأفت عدلت بینند
کبک را سایه زده شهپر عقبان بر سر
دشمن سرسبکت بود ملول از دستت
ناگهان آمدش آن گرز گرانجان بر سر
آهنین روی تر از تیغ تو سربازی نیست
کامد اعدای ترا مفرد و عریان بر سر
هم شود کشته از آتش بس از ازانش که بسنگ
زده باشند و خورد چوب فراوان بر سر
آب شمشیر چو در بحر کفت موج زند
موجش آرد همگی گوهر و مرجان بر سر
هر صباح از پی آرایش بزمت رضوان
کشد از روضه ی جنت گل و ریحان بر سر
آنچنان کز نظر مهر و سپهر آمده اند
بگهر خاک بدخشان سپاهان بر سر
می کشند اهل بصر خاک سپاهان در چشم
می نهند اهل شرف سنگ بدخشان بر سر
شعرم از تربیت لطف تو جائی برسید
که نهندش همه اشراف خراسان بر سر
تا زند خسرو گل تخت زمرد در باغ
تاج یاقوت نهد لاله ی نعمان بر سر
تیرباران کند از روی هوا قوس قزح
هردم آرد سپر لعل گلستان بر سر
شجر روضه ی بخت تو چنان مثمر باد
که فلک را فکند سایه ی احسان بر سر
****
وله ایضاً
وقت صبحست و لب دجله و انفاس بهار
ای پسر کشتی می تا شط بغداد بیار
دجله عمریست تر و تازه که خوش می گذرد
ساقیا می گذرد عمر بغفلت مگذار
چند پیچیم چو زلفین تو در دور قمر
چند باشیم چو چشمان تو در عین خمار
کار آنست ترا کار اگرت صد کارست
بر لب دجله شو و دست بشو از همه کار
کمتر از خار نه ای دامن گلبوئی گیر
کمتر از سرو نه ای تازه نگاری بکف آر
جام خورشیدی ازان پیش که بردارد صبح
جام جمشیدی صهبا بصبوحی بردار
جام بر کف نه و در باده نگر تا ز صفا
مهر در پرده ی روحت بنماید دیدار
می گلگون که کند پرتو عکسش بصبوح
صبح را همچو شفق گونه بگلگونه نگار
بخت یار است و فلک تابع و ایام بکام
فتنه در خواب و جهان ایمن و دولت بیدار
دور مستی است درین دور نزیبد که بود
بجز از بخت خداوند جهان کس هشیار
نقطه ی دایره ی پادشهی شیخ حسن
شاه خورشید محل خسرو جمشید آثار
آنکه بر شاهسوار فلک ار بانگ زند
که بدارای فلک او را نبود باز مدار
کف او مقسم ارزاق وضیعست و شریف
در او کعبه ی آمال صغار است و کبار
بارها با گهرافشانی دستش ز حیا
ابر آب دهن انداخته در روی بحار
قرص خورشید اگر در خور خوانش بودی
عیسی مائده آراش بدی خوان سالار
ای که از نزهت ایوان تو بابیست بهشت
وی که با روضه ی اخلاق تو فصلی است بهار
شرح رای تو دهد شمع فلک در اصباح
دم ز خلق تو زند باد صبا در اسحار
زحل از قدر تو آموخت بزرگی و شرف
این چنینها کند آری اثر قرب و جوار
فلک آثار سم اسب تو در روز مصاف
همه بر دیده ی خورشید نویسد بغبار
بیلکت چون بنهد چشم بابروی کمان
زه بگوش ظفر آید بزبان سوفار
روز وزن تو درم با همه وزن از سبکی
درنیارد بجوی هیچکس او را بشمار
گر زند نامیه در دامن انصاف تو دست
برکند لطف تو از پای گل و نسرین خار
باز اگر پای بدست تو مشرف نکند
پای خود را ندهد بوسه بروزی صد بار
هرکه بیرون نهد از دایره ی حکم تو پای
بسکه سرگشته دود گرد جهان چون پرگار
خسروا لشگر منصورت اگر رجعت کرد
نیست در دامن جاه تو ازین هیچ غبار
عقل داند که در ادوار فلک بی رجعت
استقامت نپذیرند نجوم و سیار
این یقین است که در عرصه ی ملک شطرنج
برتر از شاه یکی نیست بتمکین و وقار
دیده باشی که چو رخ بر طرف شاه نهد
بیدق بی هنر و بیخرد کم مقدار
وقت باشد که نظر بر سبب مصلحتی
نرد شاهش چو بیک سو رود از راهگذار
نه ازان عزم بود پایه ی بیدق را قدر
نه ازین حزم بود منصب شاهی را عار
آخر دست بر آرد اثر دولت شاه
از نهادش بسم اسب و پی پیل دمار
پادشاها منم آن مدح سرائی که نیافت
مثل من باغ سخن طوطی شکر گفتار
بلبلی نیست که در معرضم آید امروز
من تنها وز مرغان خوش آواز هزار
تا جهان را بود از گردش ایام نظام
تا زمن را بود از جنبش افلاک مدار
مدت دولت عمرت ببقای ابدی
باد با مدت دوران فلک داده قرار
باد در سایه ی اقبال تو شهزاده اویس
دایم از عمر و جوانی و جهان برخوردار
***
وله ایضاً
حور اگر دیده برین روضه کند روزی باز
کند از شرم در روضه ی فردوس فراز
ای نهال چمن و جاه درین روضه ببال
وی حریم حرم ملک بدین کعبه بناز
بوستانیست که طاوس ملایک هر دم
ز سر سدره نماید بهوایش پرواز
خم طاقش همه با سقف فلک گردد جفت
لب بامش همه در گوش زحل گوید راز
جای ما هست چه جای مه و مهرست که هست
مه فروزان و بصد مایه ز مهرست فراز
زهرا را زهر نباشد که ببامش گذرد
تا نیابد ز وکیلان درش خط جواز
مشگ خاک در او خواست که گردد اقبال
گفت در خانه ی ماه راه نیابد غماز
خشت ایوانش بر سدره ی ایوان خشنگ
طرز بنیادش بر دامن آفاق طراز
آن بزرگی و صفا یافت ازین خانه عراق
که ز ارکان حرم کعبه و از کعبه حجاز
جای سلطان جهانست و مقام محمود
شده بر درگهش اقبال ملازم چو ایاز
خوش بهاریست بساز ای بت چین برگ بهار
خوش مقامی است نوا راست کن ای مایه ی ناز
تا بکی چرخ مخالف ره عشاق زند
پرده ای راست کن ای مطرب عشاق نواز
ساقیا بزم طرب ساز که از بلبل و گل
کار و بار چمن امروز ببرگست و بساز
نرگس از مستی می سر بنهادست بخواب
سرو بر دامن جو پای کشیدست دراز
غنچه ی شاهد رعنا همه غنجست و دلال
بلبل عاشق شیدا همه شوقست و نیاز
بوستان سفره ی پربرگ گل از هم بگشود
بلبلان را بسر سفره ی خود داد آواز
باغ را سبزه طرازند و عذاریست مگر
خطی آمد بوی از عارض خوبان طراز
افسر لاله ببین بر صفت تاج خروس
چشم نرگس بنگر بر نمط دیده ی باز
باغ چون مجلس سلطان جهانست امروز
از لطافت شده بر جنت اعلی طناز
شاه دلشاد جوان بخت جهانبخش که او
در کمال کرمست از همه شاهان ممتاز
آن کریمی که درین گنبد فیروزه صدا
بجز از شکر ایادیش نمیگوید باز
ادب آنست که با حرمت عدلش پس از این
بر سر جمع نبرند سرشمع بگاز
ای ز شرم اثر رای تو خور در تب و تاب
وی زمهر سم شبدیز تو مه در تک و تاز
مه به نعل سم شبدیز تو هرگز نرسد
گو به آمد شد ازین پس تن خود را مگذار
چتر انصاف تو چون ظل همای اندازد
کبک در سایه ی او خنده زند بر شهباز
در کمال شرف جاه و جلالی و هنوز
هست دور ابد انجام ترا این آغاز
هرکجا چتر همایون ترا باز کنند
ادب آنست که خورشید کند دیده فراز
میل آتش بکشندش ز شهاب ار بکند
آسمان دیده ی انجم به شبستان تو باز
پادشاها چو دل از غیر تو پرداخته ام
لطف کن لطف دمی با من بیدل پرداز
آنکه جز پرده ی مدحتت ننوازد شب و روز
بلبل خاطر او را بنوائی بنواز
نظر انداز برین گفته که ضایع نشود
گفته اند اینکه نکوئی کن و در آب انداز
تا دهد هر سر سالی ز پس پرده ی غیب
عرض خوبان ریاحین فلک لعبت باز
قبله ی خلق جهان باد سراپرده ی تو
وز شرف پرده سرای فلکش برده نماز
***
وله ایضاً
دارم آهنگ حجاز ای بت عشاق نواز
راست کن ساز نوائی ز پی راه حجاز
راز جان گوش کن از عود که ره یافته اند
محرمان حرم اندر حرم پرده ی راز
پرده ی ساز ده امروز که خاتون عرب
می دهد جلوه ی حسن از تتق عزت ناز
آفتاب طرب از مشرق خم می تابد
خیز و می خور که نکردند در توبه فراز
ما توجه بدر کعبه ی معنی کرده
رفته و آمده ایم از سفر صورت باز
یار خواهی که بشادی ز درت باز آید
راه دل پاک کن و خانه ی جان را در باز
مرحبا می شنود بختی این ره ز درای
بختی از سر درا نشنود الا آواز
لختگان بین شده از سردرا بیدل و هوش
لختگان بین همه از صوت صدا در تک و تاز
عاشقان حرم از جام ندا سرمستند
مطربا این عزل از پرده ی عشاق نواز
ای بگرد حرمت طوف کنان اهل نیاز
عاشقانی بصفا راهروانی سرباز
چشمه ی نوش لبت بر لب کوثر خندان
آب چاه زنخت بر چه زمزم طناز
گرد کوی تو کند کعبه همه عمر طواف
پیش روی تو برد قبله همه روزه نماز
باد قربان کمان خانه ی ابروی تو دل
خاصه آندم که بود چشم خوشت تیرانداز
دست در حلقه ی موی تو اگر نتوان زد
بر در کعبه ی کوی تو نهم روی نیاز
نیست سودای سر زلف تو کار همه کس
کان طریقست خم اندر خم و دلگیر و دراز
میکشد راست چو زلف کج تو سر به نشیب
راه سودای تو کان پر ز نشیبست و فراز
برو ای قافله ی باد و بیاور بویش
میدهم جان بتو بستان بده آنجا بجواز
باد صد جان مقدس بفدای نفسی
که صبا بوی اویس از قرن آرد بحجاز
ای دل از بادیه ی محنت هجران جانرا
بحریم حرم مرحمت شاه انداز
وارث مملکت ملک کیان شاه اویس
شاه دین پرور دشمن شکن دوست نواز
آنکه از جرعه ی جام کرم مجلس اوست
زامتلا همچو صراحی بفواق آمده باز
ای همایان شده در عرصه ی ملکت چو مگس
وی پلنگان شده در عرصه ی عدلت حراز
رای فیروز تو بر افسر خورشید نگین
عهد میمون تو بر دامن ایام طراز
هیچکس یکسر مو فتنه ندارد بر سر
در زمان تو مگر طره ی خوبان طراز
بوده آغاز زمان تو ستم را انجام
گشته انجام عدوی تو امان را آغاز
چتر انصاف تو چون ظل همای اندازد
کبک در سایه ی او خنده زند بر شهباز
شد به بخت تو سر تخت مقام محمود
شد یقینم که تو محمودی و اقبال ایاز
خصم را تیغ تو در دم بزبان عاجز کرد
در زبان و دم شمشیر تو هست این اعجاز
گر بشاهی دگری مثل تو داند خود را
عقل داند بهمه حال حقیقت ز مجاز
در زمان تو بجز دشمن جاهت ز کمان
نکشیدست کسی زحمتی از دست انداز
گه چو خورشید عنان بر جهت مشرق تاب
گاه از شرق برو بر طرف مغرب تاز
به بنان درگه بخشش رخ احباب افروز
بسنان در وصف کوشش سر بدخواه افراز
طبل باز تو هرانجا که به آواز آید
نسر طائر کند از قلعه ی گردون پرواز
خسروا دور فلک هیچ نمی پردازد
بمن خسته تو یک لحظه بحالم پرداز
آسمان خواهدم از خاکدرت دورافکند
آفتابا نظری بر من خاکی انداز
در ثبات قدمم صلب تر از کوه ولی
غم دوران زمانست غم کوه گداز
بجز از غصه مرا نیست حریفی دلدار
بجز از ناله مرا نیست ندیمی دمساز
هرکسی بر در تو راهی و رسمی دارد
من به بیراهیم از جمله ی اقران ممتاز
دوش پیر خرد از روی نصیحت میگفت
در دو بیتم سخن خوش بطریق اعجاز
شد درآمد شدنت عمر بپایان سلمان
بیشتر زین بسر خوان طمع دست میاز
تا بکی دست درازی کنی اکنون وقتست
که بکنجی بنشینی و کنی پای دراز
کامرانیت چنان باد که بر دور فلک
هیچ باقیت نماند بجز از عمر دراز
***
وله ایضاً
خوش برآمد بچمن با طبق زر نرگس
ساقیا باده که دارد سر ساغر نرگس
جام زر ده به صبوحی که چو گردون بصباح
ریخت در جام بلورین می اصفر نرگس
سوسن از ساغر می نیست زمانی خالی
همه سیم و زر خود کرد در این سر نرگس
شمع جمع طرب و چشم و چراغ چمنست
زان چمن را همگی چشم بود در نرگس
آسمانیست تو گوئی بسر خویش که کرد
گرد خورشید بدیدار شش اختر نرگس
هیچ در چشم نمی آورد و نرگس را
چشم دارد بزر و زیور دیگر نرگس
زان فرو رفته بخوابست همه روز سرش
که همه شب ننهد دیده بهم بر نرگس
بر ندارد بفلک سر ز سر کبر مگر
گشت مغرور بدین تاج مزور نرگس
یک گل از صد گل عمرش نشکفتست چرا
پشت خم کرد چو پیران معمر نرگس
راست شکل الفی دارد و صفری در پیش
شده مرقوم بدین تخته ی اغبر نرگس
عشر آیات چمن شد بحسابی که نمود
نقش صفر و الف اخضر و اصفر نرگس
که مثالی بود از چتر فریدون لاله
که نشانی بود از تاج سکندر نرگس
گوئیا پور پشنگست که برداشته است
بسر نیزه کلاه از سر نوذر نرگس
صبح بخشید درستی زرش اندر کاغذ
سر درآورد بدان وجه محقر نرگس
هر دمش ناز گلی می شکفد پنداری
راست بر طالع من زاد ز مادر نرگس
داشت از ریح سحر عارضه ی پنداری
شد بحمدالله ازان عارضه خوشتر نرگس
نقشش از طاس فلک چون همه شش می آید
از چه معنی است فرومانده به ششدر نرگس
سیم و زرهای پراکنده بدی ماه خزان
گوئیا در قدم آورد به پیکر نرگس
هست بر یکقدم افتاده بیک جای مقیم
ننهد یک قدم از جای فراتر نرگس
ید بیضا و عصا و شجرالاخضر و تار
همه در صورت خود کرده مصور نرگس
ناتوان شد ز هوای گل و دارد ز هوا
رخ زرد و قد گوژ و تن لاغر نرگس
راست گوئی بسر نیزه برون آوردست
دیده ی دشمن دارای مظفر نرگس
دوش گفتم غزلی در نظر نرگس تر
کرد در دیده سواد آن غزل تر نرگس
داشتی شیوه ی چشم خوش دلبر نرگس
که شدی تیغ زن و مست و دلاور نرگس
نسخه ی چشم سیاهش که سوادیست سقیم
برد گوئی به بیاضی ورق زر نرگس
در هوای لب و چشمش هوس خمر و خمار
در دماغ و دل خود کرده مخمر نرگس
باد چون در کشدش دامن سنبل ز سمن
صبح چون بشکندش چون گل احمر نرگس
قائلان را چه سخنها که بود در سوسن
ناظران را چه نظرها که بود در نرگس
تا بچشم تو مگر باز کند دیده ی خویش
بر سر و چشم خوش خویش نهد زر نرگس
از حسد چشم ندارد که ببالا نگرد
بر سر سرو تو تا دیده دو عبهر نرگس
بخیال قد و بالای تو روزی صد بار
سرنهد در قدم سرو صنوبر نرگس
عالم حسن جهانگیر تو خرم باغیست
که درو لاله زره دارد و خنجر نرگس
چون دهان تو بود گر بود املح پسته
همچو چشم تو بود گر بود احمر نرگس
نه فلک راست جز از زلف تو بر مه سنبل
نه جهان راست جز از چشم تو در خور نرگس
حقه ی لعل تو درجیست لبالب گوهر
خانه ی چشم تو باغیست سراسر نرگس
غمزه ی ترک گران خواب ترا دید مگر
که برون کرد خیال گله از سر نرگس
هر زمان چشم تو در دیده ی من خوبتر است
زانکه در آب بود تازه و خوشتر نرگس
ساقی مجلس شاهست که با مغفر رز
ایستاده است همه روزه برابر نرگس
شاه دلشاد جوان بخت جهانگیر که هست
کرده از خاکدرش دیده منور نرگس
آنکه در عهد عفافش نتواند نگریست
در عذار سمن و قامت عرعر نرگس
شب و روز است بنظاره ی بزمش چو نجوم
شد فرو کرده ازین بر شده منظر نرگس
در صبوح چمن از ساغر لطف تو کشد
برکشد لاله صفت داغ معنبر نرگس
چشم یاری و طریق ادب آنست انصاف
که کله کژ ننهد پیش تو دیگر نرگس
سردر افکند به پیش ورق گل همه شب
صفت خلق خوشت میکند از بر نرگس
تا به بندد کمر خدمت بزم تو چو نی
طرف زرین کمر ساخت زافسر نرگس
گر فتد سایه ی ابر کرمت بر سر خاک
جز زر و سیم و زمرد ندهد بر نرگس
از زر و نقره دواتیست مرکب کرده
تا کند مدح تو بر دیده محرر نرگس
چه عجب باشد اگر چون گل و بلبل گردد
در هوای چمن بزم تو صد پر نرگس
بشکفاند نفس خلق تو در وی لاله
بر دماند اثر لطف ترا در نرگس
نور رای تو اگر نامیه را مایه دهد
زهره ی زاهره سر بر زند از هر نرگس
بوی آن میدهد از عفت ذاتت که چو صبح
برنتابد پس ازین جز که بخاور نرگس
چشمش از چشمه خورشید شود روشن تر
از غبار در تو گر کشد اغبر نرگس
روز بزم از طرف جود تو طرفی بربست
لاجرم شد بزر و سیم توانگر نرگس
در سرا پرده ی بزم تو کنیزک ناهید
نوبهار و سمن و لاله و دیگر نرگس
گر تو از روی عنایت سوی نرگس نگری
زود بینند بر اعیان شده سرور نرگس
نیست از اهل نظر ورنه نهادی در چشم
این سواد سخن همچو زر تر نرگس
بر زبانها کند آزادی من چون سوسن
بمثل گر شود امروز سخنور نرگس
تا بیابد به کله شاهی طغرل شاهین
تا به افسر نشود همسر سنجر نرگس
روضه ی جاه ترا آنکه سپهرش چمنست
باد پاینده تر از زهره ی ازهر نرگس
***
وله ایضاً
بسم نبود جفای رخ چو یاسمنش
بنفشه نیز گرفتست جانب سمنش
غزالم از گله تا طوق بست در گردن
بگردن است بسی خون آهوی ختنش
دل از عقیق لب او رحیق و گلگون خواست
چو لاله داد در اول پیاله درد دنش
بجای خود بود از سرو ناز برخیزد
ز جای خویش و نشاند بجای خویشتنش
دلم دران رسن زلف عنبرین آویخت
بران طمع که برون آید از چه ذقنش
هزار بار از آن چاه جان رسید بلب
که برنیامد کارم بموئی از رسنش
سرشک من چو درآید ز راه دریا باز
برد همیشه بر اطراف روم با ختنش
اگر گرفت جهان را سرشک من چه عجب
جهان بریخت مرا چون گرفته خون منش
که دید بر سر سر و تو برگ نسترنت
که بود باز سر سرو برگ نسترنش
ببوی آنکه دهد رنگ عارض تو بگل
نسیم صبح چه دمها که داد در چمنش
ز شرم قند لبت در عرق گداخت نبات
بدین ترانه گرفتند خلق در دهنش
کسی که پیش دهان تو نام پسته برد
حقیقتست که مغزی ندارد آن سخنش
بدور حرع تو بد گوهر است حرع یمان
که ترک چشم تو خواهد بگوهر یمنش
نهاده بوته ی قلبم غم تو بر آتش
مگر خلاص دهد زان خلاصه ی زمنش
عزیز مصر جهان یوسف سریر وجود
که او چو جان عزیز است مملکت بدنش
عمر صلابت و عثمان حیای و حیدر دل
که زنده گشت بدو دین احمد و سننش
نجوم کوکبه شاه جهان اویس که هست
قرین جان دم صاحب ولایت قرنش
روایح کرمش می دمد ز باغ وجود
چنانکه بوی اویس از جوانب یمنش
جهان همت او عالمی است کز عظمت
که مرغزار سپهرست سبزه ی دهنش
بهر دیار که آب حسام زد دستش
فرو نشاند غبار حوادث و فتنش
اگر نه شمسه ی ایوان او بدی خورشید
هزار بار شدی عنکبوت پرده تنش
همیشه همت او سرفراز و گردون کش
غلام حلقه بگوش است لؤلؤ عدنش
گر آفتاب نه بر سمت طاعت تو بود
برون کشند نجوم از میان انجمنش
کمند قهرت اگر صبح را گلو گیرد
محال باشد ازان پس مجال دم زدنش
همای چتر ترا طالعست هر روزی
شدن معارض خورشید و بر سر آمدنش
هوای منزلتت دستبوس خاتم تست
که پر کند دل لعل بدخشی از وطنش
بباغ سبز فلک باد خیمت ار گذرد
ز شاخ نور بریزد شکوفه ی بر تش
چنان شود که بعهد تو باز خواهد باغ
زره زمان خزان برگ بید و یاسمنش
جهان ز باد ستمگر چنان شود ایمن
که گرگ و میش شود مستشار و مؤتمنش
مثلثیست غبار عبیر درگاهت
که خاک اوست به از خون نافه ی ختنش
من آن مثلث عنبر نسیم نفروشم
اگر بهشت مثمن دهند در ثمنش
بدین قصیده ی غرا ظهیر وقت منم
زمانه را چو توئی اردشیر بن حسنش
ز غصه بلبل طبعم نداشت برگ و نوا
بهار مدح تو آورد باز در سخنش
دعای شاه جهان واجبست و میگویم
که باد حافظ و ناصر خدای ذوالمننش
***
وله ایضاً
صباح عید مگر بود میل میدانش
که مه زغالیه بر دوش داشت چوگانش
سوار گشته همی راند و می کشید بدوش
شمال غالیه ی زلف عنبر افشانش
نخست غبغبش افکند گوی در میدان
فتاد گوی زنخ در چه زنخدانش
نظر بخاک رهش میل کن که از یک میل
جلای باصره میداد گرد یکرانش
چو گرد در پیش افتاد عالم خاکی
نمیرسید ولی دست کس بدامانش
ز تاب رخش تکاور بزیر او میماند
بآتشی که برانگیزد آب حیوانش
نه سهو رفت که رخش جواب بود روان
رخش چو آتش ز آبش دمید ریحانش
کشی که آتش بر زین ندیده بود پدید
بباد پای روان بر نگاه جولانش
جهانیان همه حلوای عید می جستند
زلعل او که عسل آیتست در شأنش
زمانه نعره ی تکبیر زد در آن ساعت
که داد عرض جمال آفتاب تابانش
چه رنگها که برانگیخت ماه تابانش
چه فتنه ها که برانگیخت چشم فتانش
چنین که جام می لعل اوست مردافکن
درین زمانه کسی نیست مرد میدانش
بریخت خون دل من دگر دلش خواهد
کنم بدیده جگر گوشه تیر قربانش
چو غنچه بود دلم پای صبر در دامن
هوایش آمد و زد دست در گریبانش
بتاب روی چو خورشید سوختی عالم
اگر حجاب نبودی ز ظل یزدانش
خدایگان سلاطین امیر شیخ اویس
که مردمی و کرم آیتیست در شأنش
قضا نهاده عنان با عنان تدبیرش
خرد دویده بسر در رکاب فرمانش
فلک ستاده که نعل سمندش اندازد
خرد بجان و کند تاج فرق کیوانش
ملک نشسته که گردی ز راه او خیزد
برد بخلد و کشد در دو چشم رضوانش
بوجه راتب یکروزه بر نمیآید
همه خزاین بحر و دفاین کانش
به شهسواری اگر با سپهر بازد گوی
به چابکی ببرد گوی مه بچوگانش
وگر بگوی فلک سر در آردش چوگان
بپای اسب درافتد سپهر گردانش
بانتهای جلالش نمیرسد گردون
هنوز باش که هست ابتدای دورانش
زبیم باد نیارد گذشت بر سر شمع
مگر ستانده پروانه ای ز دیوانش
دلیل روشن تیغش که دیده است عدو
نهاده سر چکند قاطعست برهانش
عدوی بر کرمش گر کسی و گر کس نیست
بهیچ تره نشاید نهاد بر خوانش
عروس فتح که گلگونه اش ز خون عدوست
بروز بزم بود پرچم شبستانش
سنان رمح تو هرجا که در زمانه دوید
بکاسه ی سر بدخواه کرد مهمانش
چنان زعدل تو بر دشت گله ایمن گشت
که وحشتست ز چوپانیان و چوپانش
بفتح قلعه ی گردون اگر کمربندی
بیک دو ماه توانی گرفتن آسانش
نسیم معدلتت گر بشیر شرزه رسد
بشیر سیر کند حدی ز پستانش
بیاد طلعتت از چوب تیر بنشانند
گل شکفته برآرد چو غنچه پیکانش
اگر ببوی تو آسوده می شود دل گل
نسیم باد صبا کی کند پریشانش
عنان توسن دولت فلک بدست تو داد
بکام خویش بر غم حسود میرانش
خدایگانا ملک جهان خدای جهان
نهاده است برای تو خیره بستانش
بفر عون الهی کسی که مخصوص است
چه غم ز لشگر فرعون و عون هامانش
شها جهان خزف درگذشت و فصل خریف
رسید کوکبه ی موکب زمستانش
بگو بساقی گلرخ که بزم عشرت ساز
چو روی خویش بیارا بروح ریحانش
کمیت قله نژاد آنکه داغ جم دارد
سبک درآر بمیدان و گرم گردانش
شها ضمیر من آن بلبل خوش الحانست
که هست بر گل مدحت هزار دستانش
تو در کرامت ابوالقاسمی و حضرت تست
ملا ذملت و حسان وقت سلمانش
همیشه تا که سرای سپنج شش سورا
بود فراشته نه سقف و چار ارکانش
سرای عمر تو بادا چنان قوی بنیاد
که منهدم نکند دور چرخ گردانش
مدام نوش و مخور غم ز دور جام سپهر
در آن قدح که نباشد مدام دورانش
***
وله ایضا
مبشران سعادت برین بلند رواق
همیکنند ندا در ممالک آفاق
که سال هفصد و پنجاه و هفت ماه رجب
باتفاق خلایق بیاری خلاق
نشست خسرو روی زمین باستحقاق
فراز تخت سلاطین مدار ملک عراق
خدایگان سلاطین عهد شیخ اویس
پناه و پشت ملوک جهان علی الاطلاق
شهنشی که برای نثار مجلس اوست
پر از جواهر انجم سپهر را اطباق
مشام روح و دماغ خرد ز باغ بهشت
بجز روایح خلقش نکرده استنشاق
زبان ناطقه از منهیان عالم غیب
بجز نتایج طبعش نکرده استنباق
فکنده قصه ی یوسف جمال او در چاه
نهاده نامه ی کسری زمان او بر طاق
اگر نه ترک فلک پیش او کمر بندد
فلک بجای کله بر سرش نهد بنطاق
کسی بدولت عدلش نمیکند چون عود
ز دست راه زمان ناله در مقام عراق
چه گوشمال که از دست او کشید کمان
چه سرزنش که ز انصاف او نیافت چماق
زهی شهنشه انجم ترا کمینه غلام
زهی مبارز هجم ترا کمینه وثاق
ببندگی جناب تو خسروان مشعوف
بپای بوس رکاب تو سروران مشتاق
ز گوشه های سریر تو چرخ جسته وطن
زگوشه های کمانت ظفر گرفته وثاق
فروغ تیغ بچشم تو لمعه ی ساغر
ندای کوس بگوش تو نغمه ی عشاق
کمان هیبتت افکنده سهم در ارواح
کمند طاعتت آورده دست در اعناق
هنوز با تو کنون میخورد فلک سوگند
هنوز با تو کنون میکند جهان میثاق
به پایه ای برسی از شرف که چون سدره
درخت عرش تو با ساق عرش ساید ساق
علو قدر ترا آفتاب اگر نگرد
چو سایه باز فتد در رواق چرخ نطاق
به بحر نسبت طبع تو میکنم همه وقت
همه مکارم ذات و محاسن اخلاق
صبا ز دفتر خلق تو یک ورق میخواند
چمن مجلد گل را به باد داد اوراق
ز هیبت تو دل دشمنان بروز نبرد
چنان بود که دل عاشقان بروز فراق
خدایگانا امروز تا بروز حساب
به تست عالمیان را حوالت ارزاق
تراست مملکت و سلطنت باستعداد
تراست سلطنت و مملکت باستحقاق
جهانیان همه زنهاریان عدل تواند
امیدوار بفضل و مکارم و اشفاق
بچشم راستی آنکس که ننگرد در تو
چو نرگسش بدر آورد برگ ها احداق
به آب تیغ نشان آتش شرارت خصم
ازانک میزندش دیگ سینه جوش نفاق
یقین به موضع تریاک داده باشی زهر
بجای زهر عدو را اگر دهی تریاق
اگرچه باتو نه آبای آسمان خوردند
بچار مادر عنصر نه از پی سه طلاق
بسدعدل حصین کش حصار دولت خویش
مباش غافل ازین چرخ ارزق رزاق
شها بشکر تو طوطی گر این حدیث از من
کند سماع شکر خوش نیایدش بمذاق
مرا روان و زبانیست پرصفا و صفات
مرا دلی و درو نیست پر وفا و وفاق
عروس خاطر من نیست زان قبیل که او
بجز قبول جنابت کند قبول صداق
همیشه تا ملک شرق بامداد پگاه
برآید و کند آفاق روشن از اشراق
خجسته باد ترا تاج و تخت سلطانی
ببندگیت سلاطین عهد بسته نطاق
***
در مدح شاه شیخ حسن
ای حریم بارگاهت کعبه ی ملک و ملک
ساحتت را روضه ی فردوس حد مشترک
در خط از عکس خطوطت سطح لوح خاوری
در گل از وهم اساست پای وهم تیزتک
از فروغ شمسه ی دیوان ایوانت به شب
ذره ها را در هوا نتوان شمردن یک به یک
پاسبانان در و بامت که با عرشند راست
زنده میدارند شب ز آواز تسبیح ملک
با غبار کیمیای خاک درگاه تو زر
سر زند بر سنگ اگر جوهر نماید بر محک
بارگاهت قبله گاه مشک مویان ختا
آستانت قبله گاه ماهرویان نتک
خار و خاشاک فضایت میفرستد هر صباح
گلشن فردوس را افراش بر رسم ملک
زاشتیاق خوض حوض روض کوی مشربت
ماه سیما می شود هر لحظه بر شکل سمک
اعتدال نوبهار گلشنت در مهرگان
می دماند خیری از خار او گلبرگ از خسک
چتر خورشید جلالی ایمن از تغییر هدم
سد یأجوج بلائی فارغ از تحریک دک
میر بر تخت تو جمشید است بر عرش سما
شاه بر صدر تو خورشیدست بر چرخ و فلک
شیخ حسن یک آسمان مملکت من کل باب
شاه دلشاد آفتاب سلطنت بی هیچ شک
حزم هشیار است قصر ملک اینرا پاسبان
بخت بیدارست خیل نصرت او را یزک
نیست با این باد را دست تطاول بر چراغ
نیست بی آن آب را حکم تصرف در نمک
آن جهانداری که از آواز کوسش دمبدم
روز کوشش آید اندر گوشش النصر معک
خطه ی بغداد جز در سایه ی اقبال شان
چون خلافت بی علی بودست و زهرا بی فدک
تا مقنع زرنگار از روی گیتی هر صباح
خط مشک افشان شب را می کند خورشید حک
این بهشت آباد خرم بر شما فرخنده باد
منزل احباب جنت منزل اعدا درک
***
در مدح شاه شیخ اویس
بنگر این بخت همایون که سپاهی بی جنگ
چون لواهای مخالف همه آورده بچنگ
بنگر این نصرت شاهی که ز ما سپهش
میزند از سر ماه علمش بر خرچنگ
رایت دولت احباب برآمد بفلک
کوکب دولت اشرار فرو رفت بتنگ
از می کاسه ی سرهای عدو خاک رسید
بدمی چند وزان روی زمین شد گلرنگ
نیزه ی شاه بهرجا که رسد بگشاید
سر آن نیزه مگر بر در فتحست مدنگ
بود بر حاشیه ی آئینه ی دین زنگی
تیغ عزمش بدمی ز آئینه بزدود آن زنگ
زد بحدی پی پیکان حوادث عدلش
کاهنین کفش نپوشد پس ازین تیر خدنگ
در مقامیست کنون ساز جهان راست که بار
باز در روز نیابد که زند بربط چنگ
دیشب از قول رهی این غزل تر می زد
مطرب مجلس سلطان برهی تیز آهنگ
کای زمهتاب رخت لاله و گل یافته رنگ
صورت روی گل از نقش جمالت بی رنگ
عکس مهتاب دهد رنگ گل و لاله ولی
ماه را داده بعکس است گل روی تو رنگ
تا نسیم سر زلفت نشود همدم باد
غنچه را از نفس او نگشاید دل تنگ
بشکر خنده دمی پسته ی شیرین بگشای
تا چونی ناله کند شکر مصر از دل تنگ
گل ز گلزار رخت پرده برافتد نکند
بسرا پرده ی گل بلبل خوش خوان آهنگ
تا پری دائره ی روی تو برخط دیده
چون من از دایره بیرون شده دیوانه و دنگ
بت فرخار ندیدم بچنین حسن و جمال
ترک شنگی نشنیدم بچنین شیوه و شنگ
تا برآیند همه نرگس و لاله ز حیا
عرض کن بر چمن آن تازه گل نرگس شنگ
تو چو خورشید بلندی و منم پست چو خاک
در میان من و تو هست هزاران فرسنگ
دیدم از شیوه ی چشمان تو سحری که ندید
کسی از جادوی کشمیر بچشم آن نیرنگ
میشدم صید تو اما بشکم بگرفتی
آه ازان چشم چو آهوی تو و خوی پلنگ
آهوی چشم تو با قلب من آن کرد که کرد
شیر عالی علم شاه جهان در صف جنگ
مشتری رأی قمر عزم که آرد گه کین
سهم او در رخ این چرخ مقوس آژنگ
والی مملکت جام و نگین جمشید
وارث سلطنت تخت و کلاه هوشنگ
داور پادشهان شیخ اویس آنکه بود
طلعت پادشهی را ز شکوهش اورنگ
رسمی از قاعده ی معرکه اش رزم پشن
ترکی از کوکبه ی سلطنتش پور پشنگ
کو فریدون و سکندر که بیاموزد ازو
این جهانداری و این رأی رزین و فرهنگ
ای که با مردمی و رأی تو دیگر مردم
آن چنانند که با مردم کامل نیرنگ
پادشاهان جهان از تو بود چندان فرق
که نقوش فلکی را بنقوش ارتنگ
بخت و اقبال ترا چار گهر چار ارکان
قطب و تمکین ترا هفت فلک هفت اورنگ
در تحرک ز سمند تو زمان خواست شتاب
در تحمل ز وقار تو زمین خواست درنگ
آب تیغت اگر از باد غضب موج زند
ماهی از قعر زمین غوطه خورد تا خرچنگ
کسی بدور تو و عهد تو ندید و نشنید
اشگ جز اشگ نی و ناله بجز ناله ی چنگ
آنکه میخواست که گیرد حبش و هند بتیغ
تیغش امروز گرفتست بانصاف تو رنگ
هرکجا داد بر انگشت تو پیکان بوسه
زه بگوش تو رسید از دهن تیر خدنگ
آتش خنجر چون آب ترا گر بیند
زآتش و آب گریزد پس ازین شیر و نهنگ
چنگ در دامن خنیاگر بزمت زده است
زهره را زان همه وقتست نوائی در چنگ
با کفت حاصل کان عقل جوی سنجدکان
در ترازوی عطای تو نمی ارزد سنگ
بسکه از گوش تو در گوش سپاهست غریو
شیر گردون شده گردان زغریو است و غرنگ
قوت حمله ی عزم تو کجا دارد خصم
پای ضرغام ندارد بجدل روبه لنگ
گشت بر دشت در ایام تو آهو ایمن
ور ز عدل تو برد بوی شود ضیغم رنگ
آنچه رأی تو کند میکند از پشتی کلک
که در اطراف جهان کرد ز پشت شبرنگ
زانکه خورشید بعهد کرمت زر پرورد
شد زر تافته بر گردن او پالاهنگ
عکس رای تو برون برد دورنگی جهان
گشت در سایه ی عدلت همه عالم یکرنگ
پادشاها چو بنامت هنرم شد مشهور
گر مرا کس نبرد نام چه عیبست و چه تنگ
شعر من هست به معیار قبولت موزون
دیگران گو ننهندش بجوی قیمت و سنگ
حجر کعبه بمیزان شریعت سبک است
گرچه در کفه بسنگیش نهادست فرنگ
تا بود دور زمان خلق جهان کادم را
گشت قفل در فردوس برین قلب مدنگ
خدمتت هر که بکرد از بن دندان چو خلال
قفل بادا نفسش در دهن و شهد شرنک
***
در تهنیت تولد شهزاده شیخ اویس
ماهی از برج شرف زاده ی خورشید کمال
زاده الله جمالا بجهان داد جمال
گلبن انبته الله نباتاً حسنا
بردمانید سپهر از چمن جاه و جلال
روز آدینه نه از ماه ربیع الاخر
رفته از عهد عرب هفصد و پنجاه و سه سال
شیخ شهزاده ی فرخنده پی آمد بوجود
شاد شد از اثر طالع او فرخ فال
از پی خوابگهش در ازل آراسته شد
مهد فیروزه ی افلاک بصدگونه لآل
در هوای شرف طالعش از کشت فلک
سرکشیدست کنون سنبله بر اوج کمال
تا کند زهره نثار قدمش را دل و جان
در انجم بترازو کشد از بیت المال
اژدهای علم عزم ورا بهر عدو
عقرب از پیش دوان نیش اجل در دنبال
مشتری خانه ی قوسش ز ره ملکیت
داد بنوشت ز دیوان قضا تیر مثال
جدی کان خانه ی عیش و طرب و اولادست
زحل آراست به پیرایه ی عز و اقبال
یا غبار مرض و خوف نشاند ز رهش
میکشد چرخ بدلوازیم کوثر سلسال
برج خونش که شد آن خانه ی زوج و شرکا
چون خمش مملکتی داد بلا شرک و وصال
هفتمین خانه ی او داشت امیر هشتم
تا درو خوف و خطر را ندهد هیچ مجال
نهمین خانه ی علم است درو نیز زحل
همچو طفلان شده ساکن ز پی کسب کمال
حصه ی مملکت و سلطنتش جوزا شد
واندرو زهره ی مریخ و عطارد عمال
مهر و برجیس مع الرأس ببرج سرطان
رفته کان باب نجاحست و مآل و آمال
اسدش خانه ی اعدا و بخون اعدا
کرده چون کف خضیب است مخضب چنگال
باش تا غنچه ی این روضه دماند گل بخت
باش تا طائر این بیضه برآرد پر و بال
باش تا کنگره ی افسر گردون سایش
شود انگشت نمای همه عالم چو هلال
باش تا باز کند چتر همایونش پر
عالمی بینی در سایه ی او فارغبال
از پی تهنیتش رفت ملایک چو ملوک
به در خسرو اعظم ز سر استعجال
داور دور زمان شیخ حسن آنکه بتیغ
فته را میکند از روی زمین استیصال
در خوی از غیرت دست کرمش روی سحاب
در گل از طیره ی خاک قدمش پای زلال
ای ز بحر کرمت چشمه ی خورشید زلال
وی ز تاب سخطت آتش مریخ زکال
اثر گوهر شمشیر تو در روز نبرد
صدمه ی نعل سم اسب تو در وقت جدال
چون کند قطره ی امطار در از جام صدف
بشکند مهره ی احجار در اصلاب جبال
گرد خیل تو چو از روی زمین برخیزد
آسمانش کند از مرکز خویش استقبال
اثر عدل تو دان اینکه بر اطراف افق
در دم گرگ رود آهو زرین تمثال
در مقامی که نهد خنگ فلک سیر تو سم
ماه نوجای ندارد بجز از صف نعال
خسروا داد کنون شکر بشکرانه ی آنک
همه چیزی بتو دادست خدای متعال
قسمت مملکت و کامروائی و حشم
رونق سلطنت و جاه و جوانی و جمال
وین سه نوباده ی و عز و شرف و جاه که هست
عالمی شان ز جلال آمده در تحت ظلال
اینت اسکندر گیتی ز ره استعداد
وینت کیخسرو ثانی ز ره استقبال
ثالث این عیسی فرخ قدم میمون فر
کامد از رابعه ی ثانیه در مهد جلال
پادشاهیست مطیع تو که هستند امروز
پادشهان جهانش همه ممنون نوال
شاه دلشاد جوان بخت که در روی زمین
با همه دیده ندیدش فلک پیر مثال
آنکه رضوان بسر و دیده کشد سوی بهشت
خاکپایش ز پی سرمه بحوران جمال
خاتم مملکت جم نشدی ضایع اگر
بودی آراسته بلقیس بدین خوی و خصال
دام نادانی آدم نشدی دانه اگر
داشتی در حرم جنت ازینگونه همال
ای بتوشیح ثنای تو موشح اوراق
وی به تزئین دعای تو مزین اقوال
پایه ی تخت تو بر فرق زحل زرین تاج
سایه ی چتر تو بر روی ظفر مشکین خال
نیل گردون شده بر چهره ی اقبال تو لام
لام اقبال تو برعین سعادت شده دال
میکشد ذیل کرم عفو تو بر روی گناه
می برد کوی سبق جود تو از پیش سؤال
بی هوایت خرد از الفت سرگشت ملول
بی رضایت بدن از صحبت جان یافت ملال
گر دماغ چمن از خلق تو بوئی یابد
بردل غنچه ی گل سرد شود باد شمال
در زمان گهر تیغ تو آزار سریر
سوزن تیر نیارد که در آرد بخیال
با عطای کف تو بخشش آل برمک
مثل لمحه ی دریا و لمعه ی آل
نور رای تو اگر نامیه را مایه دهد
بجز از عقد ثریا ندهد بار نهال
سرو را مدت شش ماه تمامست که من
هستم از حلقه بگوشان درت چون اقبال
بهوا داری درگاه فلک قدر شما
کرده ام ترک دیار و وطن و مال و منال
بعد ازان کز صدف مدح شما خاطر من
کرد اطراف جهانرا ز گهر مالامال
قرب سی سال بنیکو سخنی در عالم
شده مشهور شدم جاهل و بدگو امسال
هنر آمد شرف مردم و از طالع بد
هنر من همه شد عیب و شرف گشت و بال
من چه بربسته ام از لؤلؤی لالای سخن
کاش چون لاله زبان در دهنم بودی لال
بسته ی نظم دلاویز خودم همچو گهر
خسته ی نافه ی مشکین خودم همچو غزال
نبود هجو بجز کار خسیس طامع
نبود هزل بجز کار خبیث هزال
منکه امروز کمال سخنم تا حدیست
که عطارد کند از خاطر من استکمال
بچنین شغل کنم قصد زهی قصد و غرض
بچنین فکر کنم میل زهی فکر محال
خود بیکبارگی از پای درآورد مرا
غم درویشی و بیماری و تیمار عیال
سفره وارم فلک افکند من حلقه بگوش
میکنم خدمت شاه از بن دندان چو خلال
سالها هست که من میکنم این ناله و کس
نرسانید بمن هیچ نوائی ز نوال
تا برآید بچمن ناله ی زار صلصل
تا که باشد بجهان طینت خلق صلصال
تا ابد طینت ذات تو مبیناد خلل
جاودان سایه ی ماه تو مبیناد زوال
***
وله ایضاً
زنجیر جعد زلفت زد حلقه بر در دل
خیل خیال ماهت در دیده ساخت منزل
ای گل ز حسن رویت گشته خجل بصد وجه
وی غنچه از دهانت عاشق شده بصد دل
زلف و خط تو با هم هندوستان و طوطی
رخسار و خال مشکین کافور و حب فلفل
سودای زلف مشکین دارد دل شکسته
دیوانه گشت مسکین می بایدش سلاسل
غایب شدن بصورت از مامدان که ما را
گه طالع است مانع گه روزگار حایل
لعل حیات بخشت صدبار ریخت خونم
گوئی به بخت من شد آب حیات قاتل
یاقوت در چکانت الماس راست جامی
شمشاد خوش خرامت خورشید راست حایل
از عکس گونه هایت در تاب ماه نحشب
وز سحر چشمهایت بی آب چاه بابل
خواهی که یوسف جان از چاه غم برآید
پرتاب کن ز بالا مشکین رسن فرو هل
از حسن گل بکلی باز افکند ورق را
گر بر شمال خوانم زان شمه یک شمائل
زان شاخه بر سر آمد کو موی بی شکافت
در حل عقده مشکین کان عقده ایست مشگل
زنهار طره ات را بربند کان پریشان
دارد سر تطاول در عهد شاه عادل
آن قبله ی معانی وان کعبه ی معالی
وان منبع معانی وان مجمع فضائل
دلشاد شاه شادی کز فر ملک مقنع
بگرفت ملک سنجر بشکست تاج هرقل
نعل سم سمندش تاج سر سلاطین
خاک در سرایش آب رخ افاضل
رایات کامکاری از رای اوست عالی
آیات شهریاری در شأن اوست نازل
صیت مکارمش را باد شمال مرکب
حمل مواهبش را ابر بهار محمل
چون روزگار حکمش بر جن و انس نافذ
چون آفتاب عدلش بر بر و بحر شامل
تا شاهباز چترش بگرفت ملک سنجر
برکند نسر گردون شهبال صیت طغرل
این خیل حشمتت را نصرت فتاده در پی
وی چتر دولتت را خورشید رفته در ظل
از معرض عفافت ای معرض طهارت
در مجلس ثنایت ای مصدر دلایل
پوشیده آستین را بر چهره بنت عمران
بوسیده آستان را صد باره ابن وایل
از رشک حسن خطت دست نگار بر سر
وز شرم لطف طبعت پای زلال در گل
دارد زحسن خلقت باد شمال بوئی
شاخ شجر ببویش باشد بباد مایل
در صدر خصم رمحت تا یافت حکم قاطع
رفت از ولایت تن جانش ز دست عاقل
جز در حصار آهن یا در میان آبی
مثل توئی نیارد با تو شدن مقابل
در بخشش از مبادی تا دست برگشادی
هستند در ایادی بسته میان انامل
دست تو حال کان بر خاک ریخت یکسر
شاید اگر بگیرد زین دست کان معامل
شاخ نهاد رمحت برکند بیخ یاغی
سیل سحاب جودت افزور آب سائل
با حلم پایدارت کوه گران سبک سر
با عزم تیز تازت برق عجول کاهل
هر عضو دشمنت شد سر منزل بلائی
تیغ تو تیر گشته در قطع آن منازل
چشم و چراغ عالم بودی تو پیش ازان دم
کافلاک در گرفته اجرام را مشاعل
هان جام عید اینک شاها کز انتظارش
می کف ز دست بر سر خم راست پای در گل
ساقی لاله رخ را گو ساغری درافکن
گلگون چو چشم عاشق روشن چو رای عاقل
راحی که گر فشاند بر خاک جرعه ساقی
عظم رمیم گردد حالی بروج واصل
مطرب که دوش گفتی در پرده راز بربط
آوازها فکندست امروز در محافل
چنگ است بسته خود را بر دامن مغنی
از دامن مغنی زنهار دست مکسل
ذوق تمام دارد در صبح عید باده
بی جست و جوی شارع با گفتگوی عادل
راوی اگر سراید این شعر در سپاهان
روح کمال گوید لله در قایل
تا هر صباح روشن این آبگون قفس را
از باغ زاغ گردد حاصل پر حواصل
فرخ صباح عیدت فرخنده باد و میمون
طبع ستاره تابع کام زمانه حاصل
***
در مدح خواجه شمس الدین زکریا
شاه انجم چو مشرف کند ایوان حمل
عامل نامیه را بار فرستد به عمل
ابر نوروز چو از بحر برآید به هوا
جرم خورشید چو از حوت درآید بحمل
زرده ی مهر کند قله ی که را ابلق
اشهب روز کند ادهم شب را ارجل
ابر بر بیضه ی کافور که بر کوه نهاد
کند آن بیضه ی کافور سراسر صندل
حسن گل جلوه دهد باد بوجه احسن
راز دل عرضه کند خاک بنوعی اجمل
باغ مجموعه ی انواع لطائف گردد
سبزه اش خط و چمن مصدر جویش جدول
بلبلان بر گل صد برگ سرایند سرود
عاشقان از رخ معشوق نوازند غزل
نرگس شوخ و گل باقلی امروز بباغ
چون دو چشمند یکی اشمل و دیگر احول
لاله ی دل سیه سرخ قبا دانی چیست
صورت شام و شفق هیئت مریخ و زحل
اینهمه تیغ خلاف از چه کشیدست چمن
که چمن را نه سر و برگ خلافست و جدل
جوشش موج چرا باد کند در بن آب
مغفر لاله چرا بر ننهد بر سر تل
ساقیا رطل پیاپی مده الا که به من
تا کند بر من مهجور اثر می برطل
هرکه از می نکند تازه دل و طبع و دماغ
در دماع و دل و طبعش بود البته خلل
تو هران قطره ی باران که فرو می آید
آیتی دان شده از فیض الهی منزل
گل صد برگ بیاراست بصد برگ بساط
سرو آزاد بپوشید ز صد دست خلل
در هوای چمن و باغ علی رغم غراب
شاخ گلها زده همچو پر طاوس کلل
خاک زنگار براورد خوشا زنگاری
که دهد آینه ی دیده ی دل را صیقل
ابر نوروز بصد گریه و زاری هر روز
بعد تسبیح خداوند جهان عزوجل
سرخ روئی و گل و لاله همی خواهد و ما
همه سرسبزی سرو چمن دین و دول
خواجه شمس الحق والدین زکریا که از اوست
ضبط ملک و نسق ملت و قانون دول
آنکه بی واسطه ی سعی سحاب کرمش
بکسی میوه ی احسان ندهد شاخ امل
وانکه در عهده ی اسکندر حزمش نکند
رخنه در سد بقا لشگر یأجوج اجل
ذات او واسطه ی عقد لآلی نجوم
روی او آینه ی نقش تصاویر ازل
ای بمعیار ضمیر تو دغل سیم سحر
وی بمیزان عیار تو سبک سنگ جبل
مرکب عزم ترا جزم هلالست و رکاب
موکب جاه ترا خیل سپهرست کتل
در سر ماه خیالست کج اندر سر ماه
که بنعل سم اسبت کندش چرخ بدل
مه که این مرتبه میداشت سپهرش صد بار
بر سم اسب تو بربست به مسمار حبل
خورده زنبور عسل فضله ی رمح قلمت
لاجرم نص شفا آمده در شأن عسل
ای که بی مشورت کل تو در قطع امور
تیغ را نیست بقدر سر سوزن مدخل
یزک صبح بمشرق نبرد راه اگر
گر شبی بر نکند رای منیرت مشعل
اگر آوازه ی عدل تو بخورشید رسد
بعد از این بگسلد از تاج گل آویزه ی طل
لطفت اندر دهن روح نباتی آبی
بچکانید و چکید آب حیات از حنظل
داری آن دست که از دست سماک رامح
نیزه بربائی و بخشی به سماک اعزل
چرخ را قدر رفیعت ندهد هیچ مجال
بجز از طبعت حوادث ننهد هیچ محل
نزد قدر تو غباریست برین مستعلا
پیش طبع تو غدیری بود این مستعمل
خصم را خلق خوشت میکشد و نیست عجب
که بود بوی خوش گل سبب مرگ جعل
سر خصم عدوت کوفته بادا چون سیر
زانکه بر گند حشو است دماغش چو بصل
عقل کل کسب کمال از شرف ذات تو کرد
ای بصد مرتبه از عقل نخستین اکمل
بنده میخواست که بارای جهان آرایت
غرض خویش کند عرض بتفصیل حمل
خردم گفت چه حاجت که برو هیچ ضمر
نیست پوشیده الی اخره از اول
خاطر مدرک دستور جهانتاب حجاب
دیده ی روشن خورشید جهانتاب و سبل
چون به سعیت همه اطراف جهان شد مرعی
طرف بنده همانا که نماند مهمل
تا ز تضعیف زمان هر سر سالی در باغ
گل مضاعف شود و نرگس اجوف معتل
عیش ماضیست که فهرست نشاط و طربست
باد پیوسته برشک از نعم مستقبل
پایه ی قدر تو از پایه ی گردون اعلی
مدت عمر تو از مدت گیتی اطول
***
در مدح شاه اویس
می نماید شاهد عید هلال ابرو جمال
سوی ساقی میکند ایما بابروی هلال
روزه دی بربست رخت و عید کرد امروز عید
عود ازینمعنی است غافل مطر با گوشش بمال
بر مه از نور رخ خود آسمان بالای قاف
شکل عینی می کشد کان عین بر عید است دال
گر مثال حکم شهر صوم را کردند طی
عید را امروز طغرائیست الحق بیمثال
خوان عید آراستند از باده تا کی احتما
روز عیش و شادیست از غصه تا چند احتمال
از بهار امروز دولتخانه چون فردوس گشت
ساقیا می ده که در فردوس می باشد حلال
بر طریق استقامت میجهد نبض صبا
تا هوا را در طبیعت گشته پیدا اعتدال
بر نوای نغمه ی بلبل خوشا وقت سحر
بر نسیم طره ی سنبل خنک باد شمال
پیشه کاران هوا هر شب مرصع میکنند
تاج آل لاله از شبنم بانواع لآل
دیده ی نرگس بروی گل منور می شود
طلعت پرخنده اش فرخنده میدارد بفال
باد در روی گل رعنا حدیثی گفت سرد
با وجود قحبگی شد زرد و سرخ از انفعال
میکند بازار گرم و صنعت داود سرد
هر نفس باد زره پردار بر سطح زلال
نازنینان چمن غنج و دلالی میکنند
غنچه های گل نگر وز لاله بین غنج و دلال
آن دم گیرای باد صبح بین تا چون بدم
نازکان باغ را آورد بیرون از حجال
وقت گل بی می دمی منشین اگر صاحبدلی
یار بلبل شو که هست او نیز از ارباب حال
حسب حالست آنکه می گوید بغلغل بلبله
قول بلبل را رها کن کان همه قیلست و قال
ساقیا کشتی زر پیمای در دریای لعل
پیکر خورشید را بین با مه نو اتصال
از غم دوران ملولم خیز آب رز بیار
تا فرو شویم به آب رز دل از گرد ملال
روز عید و ماه عیش و عشرت و سال نو است
باد بر شاه جهان فرخنده روز و ماه و سال
سایه ی یزدان معین دین حق سلطان اویس
اردشیر شیر دل دارای اسکندر خصال
آنکه چون چتر جلالش سایه ی عدل افکند
کم شود چون ذره اش خورشید در تحت ظلال
آسمانست او ولیکن آسمانی برقرار
آفتابست او ولیکن آفتابی بی زوال
در هر آن مجلس که قدر او مشرف کرد صدر
آسمان همچو هلال افتاده در صف نعال
دور حکم اوست چون دور فلک بی انقلاب
ملک جاه اوست چون ملک ابد بی انتقال
گاه در دوران او خندد بریش مارکیک
گه زانصافش رود در چشم شیر نر غزال
ای حریم بارگاهت مولد اقبال و بخت
وی زمین آستانت منشأ جاه و جلال
چون زمین از آسمان از تو جهان خواهد عطا
چون هلال از آفتاب از تو خرد جوید کمال
ملک با مقدار جاه عالیت مشتی است خاک
عقل بی ارشاد رأی عالیت سریست ضال
بوستان ابلق ایام را امرت لگام
بختیان سرکش افلاک را نهیت عقال
عکس تیغت در سواد چشم انصافست نور
ظل چترت بر بیاض روی اسلامست خال
پیش زور بازوت قوس فلک شد دستکش
زبر پای همتت مال جهان شد پایمال
ذیل نیلت ایمن از آلایش دست قیاس
صدر قدرت فارغ از آمد شد پای نعال
دایه ی جود ترا دریا و کان باشد رضیع
سایه ی چتر ترا خورشید و ماه آمد عیال
آفتابت ساغری گردید در بزم شرف
آسمانت کاسه ی فیروزه بر خوان نوال
بارها در روز بارت از برای افتخار
خسروان از خاک درگاه تو کردند اکتحال
از ره روزن در ایوان تو ماه و آفتاب
ذره را انداخت چون از در ندادنش مجال
نسر طایر بر فراز باز چترت کی گذشت
تا فرو نگذاشت چون اذیال چتر از بیم بال
سرنگون خصمت بعکس صورتی ماند در آب
گر وجودی می نهد خود را زهی فکر محال
با درت گفتم که جودت بی سؤال آخر چراست
در جوابم گفت بس کن نیست این جای سؤال
خواست از شوق منال و مال نالیدن طمع
آمد آواز حریری از درت کاینک منال
رسم سنگ و وزن زر برداشت جودت لاجر
بر درست مغربی زر در ترازو شد وبال
هرچه در مدح تو میگویم تکلف نیست هیچ
هست و باشد ماضی و مستقبل او حسب حال
دولت مدح تو میگوید سخن ورنه کجا
اینچنین شعری توان گفتن برسم ارتحال
نوعروس خاطرم را حسن طالع هیچ نیست
در چه وجهش می نشیند اینهمه حسن مقال
تا سر هر ماهی از شوال و فروردین کنند
شاهدان عید و نوروز از تتق عرض جمال
هم مکحل دیده ی بختت بکحل لاینام
هم مزین چهره ی ملکت بحسن لایزال
***
فی الموعظه مخاطب بنفس خود
رفتند رفیقان و رسیدند بمنزل
در خواب غروری تو هنوز ای دل غافل
از نیست بهستی وز هستی بره نیست
تا شهر وجودست روانست قوافل
راه تو پر آب و گل و لاشه ضعیفست
بس شاهسوارا که فرو رفت درین گل
ای غره ی دنیا مطلب غور که جستند
نه غور پدیده است درین بحر نه ساحل
ناکامی و رنجست همه حاصل دنیا
ور کام بود حاصل از آن نیز چه حاصل
قسمت نبود بیش و کم از کوشش و تقصیر
تا خود چقدر گشت مقدر ز اوایل
خواهی که برغبت همه پیوند تو خواهند
رو رشته ی پیوند نخست از همه بگسل
دنیا چه کنی جمع که مقصود ز دنیا
دلقی کهن و نانی و باقی همه فاضل
تن ده به رضا کانچه قضا بر تو نوشتست
از تو نشود دفع به تعویذ و حمایل
حق را بشناس از نظر و چشم و دل و گوش
کاینها همه بر قدرت حقند دلایل
گفتی تو که با حقم و حق بر طرفت نیست
با تست بلی حق و تو مشغول به باطل
جز حق که تواند که کند آدمئی را
پیدا ز کفی خاک بدین شکل شمایل
در خوردن و خفتن چه شوی همسر انعام
مسکین عملی تا نشوی کم ز عوامل
هم سوده و فرسوده شوی آخر اگر خود
زآهن شودت عرق وز پولاد مفاصل
قول علمائی که عمل نیست در ایشان
ماننده ی رمحیست که خالیست ز عامل
این طول امل چیست برانی که زمانه
شد عمر ترا تا بقیامت متکفل
خواهی که چو گل از دمت آسوده شود خلق
چون غنچه بران باش که گردی همه تن دل
عاجل دهی از دست که آجل بستانی
رو دست طلب کن چه کنی عاجل و آجل
از خود گذر ای یار و بدو رس که کسی نیست
غیر از تو میان تو و مقصود تو حایل
در راه هوا کاه وشی سارع و پران
در شارع دین کوه صفت سنگی و کاهل
این اشگ ریائیست چه در وجه نشیند
سیم سره باید که بصیرست معامل
از حسن مزن لاف که خواهد شدن آخر
این نرگس چشم و گل رخسار تو و اهل
تو در ظلمات شب کفران و برایت
برکرده درین گنبد فیروزه مشاعل
در جاه گرفتم که شدی طغرل و سنجر
بنگر که کجایند کنون سنجر و طغرل
از هر که بد آید طمع نیک مدارید
خاصیت کافور مجوئید ز فلفل
چیزی که خلاص تو در آنست خلوص است
باقی همه اجزای تو قیدند و جنایل
عالم که ندارد عمل او مثل حماریست
بیفائده اثقال کتب را شده حامل
از نفس بدان چشم نکوئی نتوان داشت
هرگز ندهد نفع عسل زهر هلاهل
آخر تو نگوئی که، که بخشید از اول
اصوات بم و زیر بقمری و عنادل
یا کیست که دادست بباغ از سر مستی
از بلبله ی گل می گلگون به بلابل
یا مهر کمال از پی تحصیل خرد را
کی بر سر ابنای جهان کرد محصل
یا کیست که از اول ماه و وسط روز
نور مه و خورشید کند زاید و زایل
اینت چو محقق بود ای بنده بود ظلم
گر تو نبری طاعت این حاکم عادل
نفس ملکی را نبود حاجت رتبت
طاوس ملایک چه کند زیب جلاجل
دولت نه بعقلست و کیاست وگر این نیست
از چیست که عالم رود اندر پی جاهل
در بیت حرم قافله ساعی و تو مهجور
در شعر یمن طایفه ی ساکن و واصل
بر دوش هر آنکس که طرازی ز هنر نیست
آن بین و مزن دست در اذیال و فراهل
وحشی که خور و خار قناعت بود آهو
گر زانکه فرود آورد او سر بسنابل
توحید بدل گو که کسانی که بانگشت
گفتند نهادند مران حرف انامل
رو قطع تعلق بکن امروز که فردا
آسوده ز اغلابی و ایمن ز سلاسل
تو اصل وجودی شرفت واضح و لایح
خود را همگی ساخته ی باطل و عاطل
در راندن سایل چه جوابت بود آخر
آنروز که باشد ز تو رزاق تو سایل
چندین چه کنی حکم اواخر که چنانند
تا بر چه نهج رفته بود حکم او اهل
سلمان تو کری را چه دهی پند که هستند
اوضاع ترا اهل جهان منکر و عادل
پندی که بقول آیدت اول تو بفعل آر
ورنه نبود هیچ مؤثر دم قایل
***
در مدح شاه اویس
موصل رسید و آورد اخبار فتح موصل
باد این خبر مبارک بر پاشاه عادل
دارای هفت کشور مقصود چرخ و اختر
جمشید عدل پرور خورشید آسمان ظل
سلطان معز دینی شاهی که از جلالش
طغرل چو سنجر آمد در زمره ی اراذل
خورشید پادشاهی سلطان اویس اعظم
کاثار عدلش آمد بر بر و بحر شامل
انوار رأی او را مهر و مه از نتایج
انعام عام او را بحر و بر از فواضل
تیغ مجاهدش را قاطع بود براهین
رأی مبارکش را روشن بود دلائل
موج محیط لطفش کشتی عاصیان را
از ورطه ی مهالک می افکند بساحل
ظل ظلیل دارد ملک بسیط وافر
عزم سریع دارد نفس شریف کامل
هم آب را بلطفش بار آمدست در سنگ
هم باد را زعزمش بار اوفتاده در گل
خط مسلسلش بین وان معنی و عبارت
گر عقد جان ندیدی در عنبرین سلاسل
ای حد و مدحت تو افراخته منابر
وی دست و مسند تو افراخته محافل
ای قبله گاه شاهان چون قبله خاکپایت
مقبل کسی که گردد این خاک را مقبل
با قلزم عطایت چون آل آل برمک
در معرض کلامت ای وای ابن وائل
خورشید را ز رأیت مکشوف شد دقایق
برجیس را ز ذهنت معلوم شد مسایل
پایت اگر به بندد بر ماه راه رفتن
مشکل رسد بماهی از منزلی به منزل
در بخشش از مبادی تا دست بر گشادی
هستند در ایادی بسته میان انامل
گردون بکین خصمت میراند خود دو اسبه
برخاست عزم جزمت کین نیست کار کامل
تیرت گذشت بر دل خصم ترا و او را
نگذشت راستی خود جز تیر هیچ دردل
جائی که چون تو بازی در دست پادشاهی
باشد چه موش گیرد آنجا هزار طغرل
جز طاعت تو در دل اندیشه ی که آمد
حقا و ثم حقا اندیشه ایست باطل
هر نقش و شعبه کامد از قبض وهم خارج
هست آن سعادت اکنون در نصرت تو داخل
با چرخ گفت کیوان کین پادشاه خواهد
معموره ی جهانم کردن بتیغ حاصل
گر روی ماه رأیت می آورد به ملکت
می گیردش بماهی حقا مگرد غافل
چرخ از غضب برآمد سرخ و کبود و گفتش
کای پیر سالخورده ما نیستیم جاهل
ما دیده ایم و خوانده از روی طالع او
این شکل در مبادی وین نقش در اوایل
اینک منم غلامش بسته کمر بخدمت
وین ملک من ز ملکش یک گوشه ایست عاقل
گشت آن مسیر کلکت با شام صبح ملحق
شد با وجود تیغت آتش بآب واصل
زیبد که از قدومت امروز نیل مصرش
چون آب دجله آید در پای شهر موصل
میش است و گرگ با هم بازست و کبک همدم
کاضداد را بعدلت گشت اتفاق حاصل
با چتر شاه انجم چون سنجق تو گردد
گاهی ز شرق طالع گاهی بغرب مایل
ظل ظلیل چترت بر شرق و غرب عالم
پاینده باد و ایمن خلق جهان دران ظل
***
وله ایضاً
عید من آنکه هست خم ابروش هلال
برعین عید ابروی چون نون اوست دال
عیدی که قدر اوست فزون از هزار ماه
ماهی که مثل او نبود در هزار سال
خوش میخرامد و زبن کوش میکشد
هردم بدوش غالیه ی زلف او شمال
یا خود خیال ابروی تو داشت ماه نو
کج می نمود در نظر مردم این خیال
هندوی اوست هر سرمه ماه ازین جهت
میگویدش مبارک و میخواندش هلال
طالع شو ای خجسته مه نو که عالمی است
بی عید طلعت تو همه روزه در ملال
لعلت بخنده می شکند حقه ی عقیق
چشمم بگریه می گسلد رشته ی لال
با چشم مست گو که بمیدان چو می بریز
خون مرا مگو که حرامست یا حلال
چوگان زلفت آنکه بمیدان دلبری
سر جز به کوی ماه درآرد بود محال
کم میکنم حدیث دهان تو چون کنم
کانجا سخن نمیرود از تنگی مجال
رویت گل دو روی بیک روی چون بدید
صد بار زرد و سرخ برآمد ز انفعال
با تست گوئیا نظر آفتاب ملک
کامد چو ماه عید مبارک رخت بفال
خورشید صبح سنجق ماه زحل محل
دارای چرخ کوکبه ی مشتری مثال
سلطان معز دین خدا پادشاه اویس
سلطان بیعدیل و شهنشاه بیمثال
شاهی که ظل مرکب چتر جلال اوست
دوران هفت دایره را نقطه ی کمال
شاهی که زیر شهپر شاهین دولتش
خوش خفته است کبک دری با فراغبال
ای گشته مالکان همه مملوک ملک تو
وی مالکان ز دست تو گردید پایمال
تقدیر داده تا ابدت بخت لاینام
ایزد سپرده در ازلت ملک لایزال
مهرست و ماه رأی رزین ترا غلام
کانست و بحر طبع جواد ترا عیال
آفاق راست بحر کفت منشأ کرم
افلاک راست خاکدرت مسند جلال
امر تو مرکبان زمین را کند روان
نهی تو بختیان فلک را نهد غفال
آن خلق خلق تست که ده تو ز غیرتش
خون بسته است در جگر نافه ی غزال
وان لطف لطف تست که در عین سلسبیل
بر روی کف همیزند از طره اش زلال
وان قهر قهر تست که از باد هیبتش
آب نبات زهر شود در عروق نال
وان گرز گرز تست که بدخواه را کند
پیدا میان هر دو کتف فرق در جدال
بر کوه جامد ار گذرد باد هیبتت
گردند چون سحاب روان در هوا جبال
مریخ را جبان شمرد زهره بعد ازین
با ماه رایت تو اگر یابد اتصال
مه خواست تا به سم سمندت رسد مگر
خود را برو به بندد اگر دارد احتمال
آنجا که چرخ ماه منیر تو سم نهد
ماه نو اوفتاده بود در صف نعال
ظل ظلیل چتر تو و موی پرچمت
رخسار نوعروس فلک راست زلف و خال
گر التجا کند بتو خورشید خاوری
دیگر به نیم روز نه بیند کسش زوال
چرخ دوال باز اگر سرکشی کند
امرت کشد بجرم ز چرم اسد دوال
بدخواه را چه زهره که گردد معارضت
با شیر خود چه پنجه تواند زدن شغال
جود تو کرد منع ترازو ازان شدست
میزان درست مغربی مهر را زوال
دست سئوال پیش تو سایل چو آورد
چون نیست دست پیش عطای تو بر سؤال
شاها بدان خدای که از خوان نعمتش
دنیاست یک نواله و عقباست یک نوال
کامروز در جمیع ممالک منم که نیست
جز فکر مدحت تو مرا هیچ اشتغال
از صبح تا بشام دعای تو میکنم
بی آنکه باشدم طمع جاه حرص مال
ورنه بدولتت چو دگر بندگان تو
من بنده نیز داشتمی منصبی و مال
بر غیر حضرت تو حرام است شعر من
کان سحر مطلق است بهر مذهبی حلال
نادر طباع آتش و آبست اختلاف
تا در مزاج باد بهار است اعتدال
بادا حدود ملک تو ایمن زاختلاف
بادا مزاج امر تو عالی زاختلال
فرخنده باد بر تو شب قدر و روز عید
پشت و پناه قدر و جلال تو ذوالجلال
***
در مدح شاه شیخ حسن
عید است و برخیز ای صنم پیش آر پیش از صبحدم
بر یاد جمشید زمان جام جم اندر جام جم
هان پختگان را خام ده دردی کشان را جام ده
اسلامیان را نام ده از کفر بر ما کش رقم
کنج مساجد عام را میخانه درد آشام را
این پخته را وان خام را اندر ازل رفت این قلم
هیچ از ورع نگشایدت کاری ازان برنایدت
می خور که می بزدایدت زآئینه ی جان زنگ غم
ملک سلیمانی برو سلمان بجامی کن گرو
وز چنگ داودی شنو هر دم برغم غم نغم
وان پیر بین برنا شده در پرده ها رسوا شده
بر پوست رگ پیدا شده از لام را سر تا قدم
عود آتشی انگیخته عودی شکرها ریخته
عود و شکر آمیخته بهر دماغ و جان بهم
تلخست بی نی عیش می با باده شو دمساز نی
کاحوال عالم را چو نی بنیاد بر بادست و دم
ساقی چو گردون جام زر بردار در دور قمر
کامرور میگیرد ز سر دور قمر از زیر و بم
چون در افق بنهفت سر عنقای زرین بال و پر
بالای قاف زال زر پیدا شد از عین عدم
دیدم فلک پیراسته وز خلد زیور خواسته
وز بهر عید آراسته بر دوشش از سیمین علم
خورشید وانچ از خرمنش مه برد چون شد روشنش
بستاند غل بر گردنش بنهاده وکردش متهم
دیشب بر اثنای عمل بریاد خورشید دول
می ساخت ناهید این غزل خوش بر نوای زیر و بم
ای در هوای کوی تو جان داده باد صبحدم
پیش جمالت روی تو بست از خجالت صبح دم
خواهی جمال خود عیان آئینه ی نه در میان
وز دور الحمدی بخوان بر روی همچون صبحدم
آنچ از رخت باید مرا از ماه برناید مرا
هر بامدادم گوئیا مهر آتشست و صبح دم
هر شب دلم پر خون کنی وز خون رخم گلگون کنی
وز دامن گردون کنی از دیده ی هر صبحدم
در چشمت این اشگ روان قطعاً نمی آید ازان
طوفان اگر گیرد جهان در خود نخواهی دادنم
زلف تو دارد قصد دین در عهد دارای زمین
آنرا که باشد در سر این از سر بر آید لاجرم
دارای افریدون نسب جمشید اسکندر حسب
دارنده ی دین عرب فرمانده ملک عجم
تاج سلاطین زمن نوئین اعظم شیخ حسن
حیدر دل و احمد سنن عیسی دم و یوسف شیم
خورشید دولت رای او صبح ظفر سیمای او
دایم بخاک پای او روح ملایک را قسم
در عهد احسانش گدا گر فی المثل خواهد عطا
از کوه بر لفظ صدا پاسخ نیاید جز نعم
ابر از سخایش گر سخن راند بدریای عدن
از بیم چون کان یمن پیدا کند خون شکم
گوید عطارد مدحتش اینست دایم حرفتش
آری ز مغز نعمتش پر شد عطارد را قلم
دست زر و کان تاخته وندر زمین پرداخته
بر آسمان افراخته رای ترا باب همم
هرجا که عدلت بگذرد ظلم آن زمین را نسپرد
وز پهلو آهو خورد خون جگر شیر اجم
گرگست در عهد شما از بز گریزان گوئیا
عدل تو شحم گرگ را مالیده در لحم غنم
طبع تو در روز وفا ابر است سر تا سر حیا
دست تو درگاه سخا بحریست لب تا لب کرم
گر میزند خصم لعین لافی همه کس داند این
کابی ندارد بار کین در معرض بحر خضم
عدلت جهان را زیب و زین دارد بری از عیب شین
مثلت ورای آن و این جودت فزون از کیف و کم
بودی چو زر خود ناردان در چار سوی آسمان
کز هستی نامت نشان بر سکه ی او چون درم
هستم بمدحت در سخن من قبله ی روی زمن
وز دولتت هر بیت من با حرمت بیت الحرام
دارم امید از دولتت کاندر ادای مدحتت
عالم بیمن همتت گردد چو نظمم منتظم
تا فتح و کسر اندر زمان آیند بادت در جهان
با دوستان و دشمنان پیوسته فتح و کسر و ضم
***
در مدح شاه شیخ حسن
شکوه افسر شاهی طراز کسوت عالم
نگین خاتم دولت نظام گوهر آدم
خداوند خداوندان شهنشه شیخ حسن نویان
که هست احسان و اخلاقش فزون از کیف بیش از کم
جهانگیری که تیغ اوست فتح صبح را مطلع
جهان بخشی که دست اوست رزق خلق را منعم
زباد خلق جان بخشش گرفته شاخ دولت بر
ز آب تیع سرسبزش کشیده بیخ نصرت نم
طناب خیمه ی افلاک باد فتنه بگسستی
باوتاد بقایش گر نگشتی در ازل محکم
اگر نه حکمت اصلی گرفتی دامن رایش
ز روی راستی بردی برون از پشت گردون خم
زهی همچون صدف دایم شرف را صدر تو مولد
زهی چون مملکت را دین خرد را رای تو توام
زحرمت صدر جاهت راست قدر و حرمت کعبه
زعزت خاکپایت راست آب کوثر و زمزم
دم کلک تو اخبار ضمیر عقل را راوی
دل پاک تو اسرار رموز غیب را ملهم
ترا با سلطنت هر لحظه جاهی میشود مقرون
ترا با مملکت هر روز ملکی می شود منضم
چو روی ماه رویان از سواد طره ی پر چین
ترا پیوسته می تابد فروغ نصرت از پرچم
ترا چهر منوچهر است و زیب و فر افریدون
ترا بازوی دستانست و نیروی تن نیرم
برای تست گردون را مدار صاعد و هابط
بداغ تست گیتی را مزین اشهب و ادهم
به بازارت درست خور نیارد قیمت یک جو
بمیزان تو سنگ کان ندارد وزن یک درهم
اگر شمشیر تیزت در خیال آسمان افتد
ز آب تیز شمشیرت بغلطد آسمان در هم
در انگشتت اگر دیدی سلیمان خاتم دولت
سلیمان را بماندی در دهان انگشت چون خاتم
ز تاریکی جهان گردد سیه چون دیده ی زنگی
زانبوهی فتد بر هم سپه چون طره ی درهم
کند در قطع و فصل خصم تیغ کار بر مدخل
شود در پرده ی دلها خدنگ پرده در محرم
کمند پیچ پیچ آرد سر اندر حلقه چون چوگان
سنان سر فراز آید برون از پوست چون ارقم
تو از قلب سپاه آنروز در میدان رزم آئی
ظفر در حضرتت لازم عدو در طاعتت جازم
گهی چون فرقدان تیغت دو پیکر سازد از فرقی
گهی چون توأمان تیرت بدوزد هر دو را برهم
دماغ فاسد حاسد بحال صحت کلی
نیابد تا نیاید بر سرش تیغ مبارک دم
خداوندا که هر عیشی و فرصت میدهد دستت
تو فرصت را غنیمت دان که آن بابیست بس معظم
بخواه آن کشتی زرین درو دریای یاقوتی
چه دریائی درو قلب زر و مقلوب قلب یم
می صافی که از قرابه چون در جام ریزندش
صفای جام رنگینش کند روشن روان جم
نوا از مطربی بشنو که آواز دلاویزش
چو ناهید آورد در چرخ کیوان را بزیر و بم
الا تا پرده ی شب را عروس صبح هر روزی
زپیش خویش بردارد برین فیروزه گون طارم
جهان را از سرورت باد سوری وانچنان سوری
که تا دور ابد باشد مصون از رخنه ی ماتم
همی تا دست و دل باشد قوی از پشت مردم را
دل و دستت قوی بادا بسلطان زاده ی اعظم
نهال روضه ی شاهی اویس آنکه از نهال او
بهار عدل شد سرسبز و باغ جود شد خرم
خیام دولتت نوئین و نوئین زاده را دایم
باوتاد زمین بادا طناب عمر مستحکم
***
در مدح سلطان اویس
دو در درج دولت داشت این پیروزه گون طارم
سزای افسر شاهی صفای جوهر عالم
سعادت هر دو را با هم بعقدی کرد پیوندی
وزان پیوند شد پیدا نظام گوهر آدم
جهان را می کند آباد سوری آسمان آباد
که خواهد بود تا محشر مصون از رخنه ی ماتم
مرصع مهد گردون را کشیدست از ازل دوران
برای اینچنین سوری به پشت اشهب و ادهم
کشیدی مهد آن مسند معلی را بدوش امشب
گرین هندوی هفتم پرده بودی مقبل محرم
هزاران شاهد مهر و گرفته هر یکی شمعی
تماشا را همی گشتند برین فیروزه گون طارم
شب قدر آمدست امشب درو روح فلک منزل
دم صبح آمدست ایندم درو صدق و صفا مدغم
بخلوتخانه ی خورشید امشب میرسد عیسی
بسوی حجله ی بلقیس اینک میخرامد جم
زمین در چرخ می آید زمانه عیش می زاید
فلک بیخویشتن گردد بصوت زیر و بانگ بم
در مشاطگی زد مه ملک گفتا مده بارش
که هست اینکار الحق بس بغایت عالی و معظم
زعصمت کعبه ی دین را حریمی شد چنان پیدا
که میخواهد ز ظهر او طهارت در حرم زمزم
مبارک باد و میمون باد و فرخ باد و فرخنده
وصول مهد این کوکب ببرج نیر اعظم
بحدی نازک آمد گل که چون زد باد با او دم
عذار ناز پروردش مدام آلوده گشت از دم
خدود لاله رویان عقود لؤلؤ لالا
اگر خواهی بیا بنگر عذار لاله بر شبنم
ستاده نرگس رعنا میان گلشن خضرا
دو سر در یک بدن پیدا شده با توأمان توأم
قماری بر سرسر و ومقام راست در پرده
زنان زان هر دو در حالت نگارین دستها بر هم
فتاده ژاله بر لاله درخشان لاله از ژاله
چنان کز دست ساقی شفق گون باده ای درغم
بیا ای سرو سوسن بو درافکن لاله گون جامی
بشادی گل و نرگس بیاد بید و اسپر غم
بتیغ بید و اسپر غم غم از دل کن کنون بیرون
که تیغ بید و اسپر غم چو دید انداخت اسپر غم
زدنیا هیچ دانی چیست ما را حاصل ای یاران
نشستن یکنفس با هم درآوردن دمی با هم
بهار از نقره ی صافی درمهای مطلس زد
بنام شاهد خواهد زد همانا سکه بر درهم
سحرگه باد مشگین دم ببویش داد گل را دم
از آن دم شد عروس گل چو رویش تازه و خرم
جمالش را زبان چندانکه گوید وصف گوید خوش
دهانش را نظر چندانکه جوید بیش یابد کم
حدیث زلف او یکسر کزو پیچیده میگویم
چگویم راستی زان زلف پیچاپیچ خم در خم
بغایت غمزه اش مستست و من حیران چشم او
که تا برهم زند مژگان زند صد مست را برهم
ندانم زان لب شیرین جواب تلخ چون آید
تو پنداری که شکر شد ببخت و طالع من هم
اگر چه آفتابی جز بمهرش لب گشاید گل
بسوزنهای زر خورشید دوزد غنچه را لب هم
درون ما ز سودای تو دریائیست تا لب خون
کزان دریا کشد هر دم سحاب دیده ی مانم
ز دردم بر درت افتاده چون خواهم که برخیزم
درآید اشگ سیل من بغلطاند مرا در دم
اگر رنجی بود بر جان بود درد توام درمان
ورم ریشی بود در دل بود زخم توام مرهم
مرا زان لعل چون مل هم بسی هست و نمی گویم
بر سلطان ولی دانی که باشد پادشه ملهم
سکندر عزم دارافر فریدون رای جم فرمان
خضر الهام موسی کف محمد خلق عیسی دم
خداوند خداوندان معزالدین والدنیا
که هست اخلاق و احسانش فزون از کیف و بیش از کم
جهان سلطنت سلطان اویس آنشاه دریا دل
که گیتی را بحکم اوست اشهب راد و ادهم هم
شهنشاهی که در حل دقائق رای او گوید
بعقل پیر کای شاگرد علم آموز من اعلم
گهی از بهر دست او کف موسی بن عمران
دمی از باد خلق او دم عیسی بن مریم
کف دست جواد اوست نیل نیل را منبع
سر کلک کریم او فرات رزق را مقسم
گه معراج فکر او کواکب در عروج اعرج
گه تقریر وصف او عطارد در بیان ابکم
درخت همتش را بین که هست از کمترین برگش
معلق هفت دریای فلک چون قطره ی شبنم
چو گردد جزم بر کسر عدو عزم همایونش
شود با عزم و جزم او سپاه فتح و نصرت ضم
بود در دور حکم او مدار آسمان مضمر
شود در سیر کلک او مسیر اختران مدغم
زهی زاحکام منشورت قیاس اختران باطل
زهی زاقلام منصورت لباس آسمان معلم
دم کلک تو بر سنبل سمن کارد بقلب دی
دل پاک تو در عقل رویاند ز قلب یم
سری کان پخته سودای خلافت کاسه ی آن سر
میان صحن میدان شد مکان را مشرب و معظم
سپاه دشمن از عزم درفش اژدها شکلت
هزیمت میکند چون از عزیمت افعی و ادهم
تو جمشید جهانداری مبارک طلعت و طالع
تو خورشید جهانگیری همایون موکب و مقدم
هنوزت صبح اقبالست و هر دم می شود پیدا
هلال غره ی فتحت ز شام طره ی پرچم
الا تا ابر نیسان در هوای صبح در بستان
کتد آویزی های در بتاج لعلی گل ضم
جمال طلعت بخت تو بادا در همه وقتی
چو روی نوعروسان بهاری تازه و خرم
خیام قدر و جاهت را که می زیبد ستون سدره
باوتاد ابد بادا طناب عمر مستحکم
***
وله ایضاً
باز بگشادند بر گیتی در دارالسلام
در طواف آرید غلمان را بکاس من مدام
غنچه ی دلتنگ را دل واشدست از خرمی
بوی فتحی زد مگر باد بهارش بر مشام
بر درخت آمد برون گل لاجرم بر باد رفت
اینچنین باشد چو بر مولا برون آید غلام
زاده ی خارست گل زان نیستش بوی وفا
خود کسی بوی وفا نشنیده زابنای لیام
نرگس و سوسن که افکندند بادی در کلاه
هر دو کورند و کبود امروز با عیبی تمام
لاله ی لالا سیه روئی زبان در کام لال
از سیه روئی سراندر پیش چون اهل عزام
غنچه ی گل را صبا چون غنچه ی در بسته یافت
خندقش جوی روان و بلبلش هندوی نام
برگذشت آن خندق سیمین بکشتی حباب
در زمان بگشود آن خوش قلعه ی فیروز فام
آب را شد چشمها روشن که شاهنشاه گل
بر سریر شوکت آمد تازه روی و شادکام
بر هوا می افکند نسرین کلاه از ابتهاج
لب نمی آید فراهم غنچه را از ابتسام
چشمها افکنده اند ازهار بر اطراف دشت
نرگسان چون قاصرات الطرف فی تحت الخیام
کوه می بالد ز ذوق و ابر می نالد ز شوق
سرو میرقصد بناز و غنچه می خندد بکام
گه سرسبزی فرازد گه به پیروزی زند
رایت شاهی صنوبر نوبت شادی غمام
هرچه بر کوه حلیم آمد ز دم سردی برفت
آن فرو خورد و بجایش کرد نیکی چون کرام
ذکر فتح شاه اگر تلقین کند بلبل بباغ
در کلام آید زبان سوسنش مالا کلام
بر چمن بین دست بر هم داده هم سرو چنار
راست چون کار جهان در عهد دارای انام
مشتری رای عطارد فطنت کیوان وقار
آفتاب زهره عشرت ماه مریخ انتقام
افسر شاهی معز دین حق سلطان اویس
آنکه دارد سلک کلک از گوهر تیغش نظام
آنکه در روز توجه لشگر او می خورد
چاشت خوان در نیمروز و در حدود شام شام
آفتابست او و چترش راست ظل لایزال
آسمانست او و بختش راست عین لاینام
از فروغ گوهر تیغش گریزان است ظلم
چون ز اعلام ضیای صبحدم خیل ظلام
لشگر جرارش ار بر کوه خارا بگذرد
کوه برخیزد ز جای خود برای احترام
هرکرا انداخت زخم تیغ قهر او ز جای
برنخیزد از صدای صور فی یوم القیام
داغ خرگوشی اگر بر ران آهو می نهد
میکند ضرغام را زین پس بحکم آرام رام
میگرفت آرام ضیغم پیش ازین وین بود ظلم
شد بعهد عدل او آرام بر ضیغم حرام
خواند سبحان الذی اسری بعبده یک شبی
راند بر اقصای شام آنشب براق تیز کام
چون خور از راه خراسان تاخت بر بغداد صبح
شرقی و غربیش را بگرفت یکسر تا بشام
کرده احیای ربیعی روی سحرا لاله زار
بسته اجسام عبادی بر اعادی صبح و شام
چون سنان لاله گیرد خیل سلطان ربیع
زنده کرد از فضل حق سبحان من یحی العظام
ای وجود از قدر و قهر و لطف و حلم و عزم تو
هفت جوهر در ازل با چار گوهر کرده وام
رایت ورای ترا شمس و قمر در کوکبه
عامل رمح ترا فتح و ظفر در اهتمام
لشگر عزم ترا آمد علم لاینصرف
در مقام کسر ازانش فتح شد قایم مقام
کرکس تیرت چو از زاغ کمان گیرد هوا
بوم شام جان بدخواهان شود جفت غمام
فتنه ها را بخت بیدارت چنان در خواب کرد
کین زمان شمشیر راهست اتفاقی با نیام
منزل حبل بلااعضای بدخواهان تست
کرده قطع آن منازل تیغهای تیزکام
داری آن دولت که گر رو آوری در آفتاب
روی برتابد ز مشرق بر طریق انهزام
نیست ایران در خور جاه تو چون خور تیغ کش
گاه از مشرق برآ و گاه در مغرب خرام
می نهد سر دشمنت چون آب تیغت میخورد
کاب تیغت در سر بدخواه میگردد مدام
جز خلافت در میان خلق بدخواهت چه برد
کز خلافت بر خلافت جست در دارالسلام
بالله ار مستنصر آید در جهان یا معتصم
هر دو را باید بجاهت جستن امروز اعتصام
عزم آهنگ شما دندان دشمن تنگ کرد
لاجرم برکند دندان را بناکامی ز کام
خصم آتش طبع تو از آب تیغت شد سیاه
دوده و خوان دور کرد از سر برون سودای خام
حال دشمن با تو چون احوال با ابرست و بحر
تا بود در ظل دریا کار او دارد قوام
چون برون آید ز دریا یا بادش اندازد زپای
برنیاید بعد ازین در کشور ناموس و نام
مه که راتب خوار خورشید است جائی چون شود
با ولی نعمت مقابل دولتش گردد تمام
تا فلک را خیمه ی فیروزه رنگ بیستون
شام گردد قیرگون و بام گردد سبز فام
خیمه ی جاه ترا کز سدره می زیبد ستون
باد مستحکم طناب عمر ز اوتاد دوام
بود سال ذال و سین وزی که سلمان نظم کرد
این دعا و ذکر این فتح همایون والسلام
***
وله ایضاً
خوش نسیمی از چمن برخاست برخیز ای ندیم
خوش برآورد در هوای باغ یکدم چون نسیم
میجهد نبض صبا خوش خوش بحد اعتدال
تا طبایع را مزاج مختلف شد مستقیم
چون سمن باید که طرف بوستان سازی مقام
چون قدح باید که گردد دوستان گردی مقیم
چون هوا در جنبش آید دل کجا گیرد قرار
چون قدح در گردش آید عقل کی ماند سلیم
گر تفرج خواهی اندر باغ بسم الله درآی
هر ورق بین دفتری از صنع رحمن و رحیم
صبحدم بشنو که در دیباچه ی فصل بهار
میدهد بلبل مفصل شرح ابواب نعیم
از نسیمی گشت گل در غنچه پیدا چون مسیح
با درختی در حکایت رفت بلبل چون کلیم
سنبل از زلف نگار من سوادی یافت کج
نرگس از چشم سیاهش نسخه ای دارد سقیم
لاله را در سر خیال تاج گردد چون ملوک
غنچه در دل نقشهای خوب بندد چون حکیم
نرگس از مینا و سیم و زر تو گوئی جمع کرد
بر ورقهای ریاحین شکل جیم و عین و میم
بر سریر سلطنت گل میدهد هر روز بار
راستی در سلطنت گل شوکتی دارد عظیم
گنج باد آورد سیم برف بود اندر زمین
چون زر قارون فرو برد اینزمان آن گنج سیم
شد بیکدم بارور چون دختر عمران ز باد
مادر بستان که شش ماهست تا هست او عقیم
ز ابر نوروزی بسی بر شاخ بار منتست
گر کسی منت برد فی الجمله باری از کریم
هست جای آنکه از لطف هوا پیدا شود
قوت نشو و نما در شخص مدفون رمیم
ساقی احسان سلطان گوئیا بخشیده است
آب را فیض مدام و باد را لطف عمیم
آفتاب آسمان سلطنت سلطان اویس
کافتابش همچو ما هست از غلامان قدیم
آنکه دارد بوی خلقش باد چون گل در دماغ
وانکه بندد نقش نامش لعل چون در صمیم
در زمان او جگر خونین و دل سوراخ نیست
در جهان جز نافه و در هیچ مسکین و یتیم
گر نسیم لطف او بر آتش دوزخ وزد
شاخ نار آرد همه گلها ز بار اندر جحیم
استوای رای خط او اگر بیند الف
از خجالت زین سبب سرپیش دارد همچو جیم
در سر کوه ار خیال برق شمشیرش فتد
تا کمرگه کوه را از فرق سر سازد دو نیم
از مروت نیست خواندن بحر را پیشش سخی
وز سبکباریست گفتن کوه را نزدش حلیم
ای عیون دختران را خاک درگاهت کحیل
وی جبین آسمان از داغ فرمانت وسیم
هم بجنت همتت گردون خسیس و هم گدا
هم بخیل حشمتت دریا بخیل و کان لئیم
سفره ی افلاک را رأی تو بخشد قرص چاشت
ابلق ایام را جودت دهد وجه قصیم
در میان روز و شب گر تیغ تو سدی کشد
خیل شب زان پس نیارد سر برون کردن ز بیم
کعبه ی درگاه تست اندر مقامی کاسمان
بسته احرام عبادت گرددش گرد حریم
خویشتن را دشمنت بر تیغ دولت میزند
لاجرم پروانه سان می سوزد از تاب الیم
از در اصحاب دولت میتوان گشت آدمی
یافته ز اقبال ایشان پایه ی ایشان رقیم
ای عدو در زیر شیر رایت او شو که هیچ
درنمیگیرد سگی و روبهی با این غنیم
با قضا خیلت چه ارزد ز آنکه در روز اجل
عاجز است از دفع دشمن سوزن چون موی سیم
خصم بالین سلامت از کجا بیند بخواب
زانکه این سرکش زیاده میکشد پا از گلیم
پادشاها در بهار دولتت من بینوا
هستم آن بلبل که چون عنقاست مثل من عدیم
گرچه بیمار است طبعم قوتی دارد سخن
ور چه باریکست معنی دارم الفاظی جسیم
گر بدست دیگران آرم سخن عیبم مکن
زان سبب کز دست خویشم در عذاب بس الیم
تا ندیم گل بود هر سال بلبل در بهار
در بهار کامرانی دولتت بادا ندیم
***
در ترک تعلق از دنیا
منم که نیست شب و روز جز گنه کارم
گناه کارم و امید عفو میدارم
امیدوار بفضل خدا و هر روزی
هزار بار خدا را ز خود بیازارم
شکم بسان صراحی پر از حرام و مدام
سجود میکنم وزان سجود بیزارم
چو من مخالف دین میزنم چه ساغر و چنگ
حسود گریه ی خونین و ناله ی زارم
چو خامه نامه سیه میکنم بدین سودا
که زلف دلکش مشکین خطی بچنگ آرم
تو آن مبین که چو زنبور خرقه ام عسلیست
که من ز بدو ازل باز بسته زنارم
کجا رسند ینابیع حکمتم بزبان
چو من بخاک سرچشمه ی دل انبارم
در آب و گل شده ام غرق مشگلست ز گل
ره برون شدن من که بس گرانبارم
بمن بچشم بدی می نگر که من خود را
چو نیک می نگرم بدترین اشرارم
به آدمیم نخوانی اگر دگر یک ره
کنی مشاهده ی پرده های اسرارم
چو دیو ناکسم و ناسپاس و بدکردار
مباد در همه عالم کسی به کردارم
نماند پند خرد را مجال بر سر من
که پر شدست دماغ از خیال و پندارم
بتن قرین مقیمان کنج محرابم
بدل ندیم حریفان کوی خمارم
دمید صبح مشیب و رسید روز اجل
ولی هنوز من از جهل در شب تارم
مرا چو روز و شب آتش فروختن کاراست
یقین که گرم بود در جحیم بازارم
گرم چو عود بسوزند نیست کس را جرم
که من بدود دل خویشتن گرفتارم
شکسته عهد و شکسته دلم که خواهد کرد
شکستهای مرا جبر غیر جبارم
مهیمنا ملکا قادرا خداوندا
توئی رؤف و رحیم و غفور غفارم
دران نفس که امید از حیات قطع کنم
زلطف و رحمت خود ناامید مگذارم
اگرچه من به رضایت نکرده ام کاری
تو رحمتی کن و ناکرده کرده انگارم
زکرده توبه وز کرده استغفرالله از گفته
اگر چه خوب پسندیده است گفتارم
***
در مدح سلطان اویس
زهی نهال قدت سر و جویبار روان
طراوت گل رویت بهار عالم جان
رخت ز نسخه ی باغ ارم نموده مثال
دهانت از لب آب حیات داده نشان
ببوی سنبل زلفت دل نسیم سبک
زرشک سبزه ی خطت سر بنفشه گران
ترا بگرد نمک تا پدید شدی سبزی
بسبزه و نمکت شد هزار جان مهمان
گه حدیث دهان تو نطق تنگ مجال
گه حکایت زلفت قلم شکسته زبان
بجز دهان تو در آفتاب گردش کس
ندید ذره که باشد درو شماره نهان
چراغ حسن ترا شمع روز پروانه
کمند زلف ترا باد صبح سرگردان
گشاده لشگر شامت به نیم روز مکین
کشیده هندو ترکت به آفتاب کمان
لب و دهان ترا تا بدید خاتم و لعل
لب نگین ز تحیر گرفت بر دندان
ز عکس آتش لعل تو هر زمان یاقوت
چو جزع چشم من آب اندر آورد بدهان
در آتش لبت آب حیات می یابم
مگر رسیده بخاک جناب شاه جهان
سکندر آیت جمشید ملک دارائی
خضر لقا و مسیحادم و کلیم زبان
خدایگان سلاطین بحر و بر دلشاد
ملک نهاد و ممالک پناه و ملک ستان
زهی ز خوان نوالت نواله ی گردون
زهی ز شعبه ی دستت رشاشه ی عمان
بآستین کمالت بسوده دست یقین
بآستان جلالت سپرده پای کمان
فشانده بر رخ افلاک دامن همت
فکنده بر سر خورشید سایه ی احسان
نگین رای ترا جن و انس در طاعت
مثال امر ترا وحش و طیر در فرمان
ببزم خلق تو باد شمال سرد نفس
زرشک لطف تو آب زلال تیره روان
کمینه مطرب بزمت هزار چون ناهید
کمینه بنده ی قدرت هزار چون کیوان
سواد عزم تو چون پای در رکاب آورد
فلک بدست مراد تو باز داد عنان
بدان هوس که ببوسد بساط میدانت
ز مهر و ماه شود گاه گوی و گه چوگان
زقصر رفعت تو قطع یک درج نکند
هزار دور فلک گر برون کند دوران
وجود غنچه ی گل در زمان تو سپری
ازان شود که بخون لعل میکند پیکان
خدایگانا نقلی شنیده ام کان نقل
برون ز مرکز عقل است و قدرت انسان
جماعتی زسر حذف کرده اند مگر
به بنده نسبت کفران نعمت سلطان
بدان خدای که هر ذره بر خداوندیش
ز آفتاب فزون تر نموده صد برهان
بمبدعی که بیک امر کن فرود آورد
هر آن دقیقه که بد در خزانه ی امکان
بدان لطیف که بر طاق گلشن رخسار
نهاده است ز جوع یمن دو نرگسدان
بدان حکیم که او در طبیعت مگسی
نهد مرارت درد و حلاوت درمان
بدان کریم که دیبای چین و ششتر را
بقید حکمت او بود تار در کرمان
بدان نسیم عنایت که درکشد ناگه
ز روی شاهد مقصود برقع حرمان
به پنج نوبت احمد درین سپنج سرای
به چار بالش عیسی بدین بلند مکان
بدرس آدم و ادریس و علم الاسماء
بعلم احمد و تعلیم علم القران
بصدر گلشن ادریس و کنج رفعت او
بکنج خلوت ذوالنون و حکمت لقمان
به آبروی سرشک و ندامت عاصی
که می نشاند گرد جرایم عصیان
بحرمت نفس پاک عیسی مریم
بعزت قدم صدق موسی عمران
به بلبل چمن جان که میکند ناله
ترنم انا افصح بگونه گونه دهان
بدان همای سعادت شکار یعنی عقل
که گرد کنگره ی عرش میکند طیران
بحق نه فلک و هشت خلد و هفت نجوم
بحق شش جهت و پنج حس و چار ارکان
بحق خلق بهار و بحق مهر تموز
به آبروی زمستان و روی زرد خزان
بنور باصره ی ماه در سیاهی شب
بخون منعقد لعل در مشیمه ی کان
بطیب نسخه ی باد شمال در شبگیر
بلطف قطره ی ابر بهار در نیسان
بصدق پاک ابوبکر و عون عدل عمر
بعلم و طاعت حیدر بمصحف عثمان
بدان دو در دل افروز شبچراغ علی
که گوشواره ی عرشند و شمع جمع جنان
بحق صدق اویس و بقاسم ابن حسن
بروح پاک حسین و بجرأت حسان
بخاکپای سر سروران روی زمین
که میبرد بصفا آب چشمه ی حیوان
بدان همای همایون چتر سلطانی
که گسترید بر آفاق ظل امن و امان
بابر دست جوادش که روز بخشش او
کف از خجالت جودش بروی زد عمان
که تا بخاک جنابت مشرفست سرم
ازانچه در حق من بنده برده اند گمان
بجز ثنای شما درنیایدم بضمیر
بجز دعای شما برنیایدم بزبان
خلاف مدح و ثنای تو خود چه شاید گفت
وگر چنانچه بگوید کسی ترا چه زیان
بحضرت تو حدیثی بهانه ایست مرا
عیان بگویم اگر باشدم مجال بیان
نماز شام که زرین غزاله در پس کوه
نهفته گشت هوا کرد عزم مشگ افشان
خیال یار و دیارم نشاند در کنجی
در آن میانه سبک شد سرم ز خواب گران
چنان نمود که فرزند و نور دیده ی من
چو شمع تافته و در گرفته و گریان
درآمد از در خلوت سرای من ناگه
چه گفت گفت که ای پیر کلبه ی احزان
ز چشم و زخم زمان دیده گوشمال فراق
ز دستبرد هوا گشته پایمال هوان
برو برو که تو داری فراغتی از ما
بیا بیا که مرا نیست طاقت هجران
کجاست اینهمه مهر و محبت و پیوند
کجاست اینهمه ی سوگند و وعده و پیمان
چه شد چه بود چه افتاده کاینچنین ناگه
باختیار جدا گشته ی زخان زمان
بمصرت ارچه ز یوسف عزیز میدارند
مدار خوار بیکبار جانب اخوان
بگریه گفتمش ای شمع جمع میوه ی دل
بلا به گفتمش ای نور چشم و راحت جان
مرا فلک شرف بندگی درگاهی
نصیب کرد که شد سعد اکبرش دربان
زحرص مال و منال و برای اهل وطن
مفارقت ز چنین حضرتی چگونه توان
دگر که در حق من شه عنایتی دارد
مرا بحکم اجازت نمیدهد فرمان
جواب داد که با من سخن دراز مکن
مباف لاف و بهانه مجوی و قصه مخوان
هزار ذره اگر کم شود ز روی هوا
بذره ای نشود آفتاب را نقصان
مرا ترحم شاه زمانه معلوم است
دعای بنده ی مسکین بحضرتش برسان
بگو بروضه ی پاک شریف میر دمشق
بگو بعصمت مهد معطر ترسان
که یک دو ماه بفرما که از طریق رضا
اجازت پدر بنده بنده ات سلمان
همیشه تا کره ی زرنگار ماه بود
چو گوی در خم چوگان آسمان گردان
مدار دور فلک باد در تصرف تو
چنانکه گردش گو در تصرف چوگان
بدوستکامی و دولت هزار ملک بگیر
بشادکامی و دولت هزار سال بمان
***
در مدح شاه شیخ حسن
منت خدایرا که بتأیید ذوالمنن
رونق گرفت شرع به پیرایه ی سنن
خلقی است متفق همه بر سنت اویس
ملکی است مجتمع همه بر سیرت حسن
سوریست ملک را که مصونست تا ابد
از منجنیق ماتم و از رخنه ی محن
ماه چهارده شبه در غره ی شباب
همچون هلال گشت بخورشید مقترن
بر صدر چار بالش بلقیس تکیه زد
جمشید روزگار علی رغم اهرمن
فرخنده باد تا ابد این سور و این زفاف
بر خسرو زمانه و شهزاده ی زمن
جمشید عصر شیخ حسن آفتاب جاه
دارای ملک پرور و نوئین صف شکن
آن کز نهیب خنجرش اندام آفتاب
پیوسته می جهد چو دل برق در یمن
از تاب زلف پرچم او عارض ظفر
تابنده چون جمال یقین در حجاب ظن
افکنده بحر را غضبش لرزه بر وجود
آورده ابر را کرمش آب در دهن
آمد زجام معدلتش بره شیر گیر
گردد به یمن تربیتش پشه پیلتن
ای خسروی که گر بمثل سائبان زند
نوشین روان عدل تو بر ساحت چمن
فراش باد زهره ندارد که بعد ازین
گردد بگرد پرده سرای گل و سمن
شاخ درخت باز ستاند بعون تو
از رهزنان باد خزان برگ خویشتن
از چنبر مطاوعتت هر که سربتافت
حبل الورید گشت بگردون درش رسن
حکم قضا مثال قدر قدرت ترا
در کائنات حکم روانست بر بدن
جاه تو کشوری است که در باغ حشمتش
باشد بنفشه را ز فلک سبزه ی دهن
لفظ تو گوهری است که در رشته ی خرد
دارد هزار دانه در ثمین ثمن
هر سرکه از خمار نهیب تو شد گران
دورش ز اولین قدح آورد درد دن
هم بره را بعهد تو شیریست مستشار
هم زاغ را بدور تو بازیست مؤتمن
تا بر سریر ملک بزد تکیه عدل تو
هم خانه ی نیام نشد خنجر فتن
ای رأی پیش بین تو روزی هزار بار
بر دختران غیب قبا کرده پیرهن
تو نور عین عدلی اگر عدل راست عین
تو جان جسم شرعی اگر شرع راست تن
همچون کشف حسود ترا پوست شد حصار
چون کرم پیله خصم ترا جامه شد کفن
گیرم که دشمنت بصلابت شود چو کوه
سهلست هست صرصر قهر تو کوهکن
ور چون ستاره از عدد خیل بیشمار
لافی زند بغیبت خورشید تیغ زن
چندان بود سیاهی اجسام شاه را
کز خاوران کند یزک صبح تاختن
با حمله ی شمال چه پا آورد چراغ
با دولت همای چه پهلو زند زغن
هست اعتبار او همه از غیرت سپاه
هست اعتماد تو همه برلطف ذوالمنن
برهان دولتت همه شمشیر قاطعست
با آن مخالف همه تزویر و مکر و فن
چشم سعادت تو چو خورشید روشن است
دایم بنور طلعت این ماه انجمن
دارای عهد شیخ اویس آنکه ذات اوست
پیرایه ی بزرگی و سرمایه ی فطن
آن روح از لطافت او گشته منفعل
وان عقل بر شمایل او گشته مفتنن
جز در هوای خلق خوشش نافه دم نزد
زان دم که ناف مشک بریدند در ختن
شاها من آنکسم که بمدح تو کرده ام
گوش جهانیان صدف لؤلؤ عدن
من عندلیب آن چمنم کز هوای او
دارند رنگ و بو گل نسرین و نسترن
اکنون که دور گل سپری گشت من پناه
آورده ام بسایه ی شمشاد و نارون
ای نوبهار عدل مرا بینوا ممان
وی دور روزگار مرا بال و پر مکن
ده سال رفت تا بهوای تو کرده ام
ترک دیار و مسکن و مأوای خویشتن
ببریده ام چو نافه ی چینی ز اصل خویش
برکنده ام چو لعل بدخشی دل از وطن
مگذار ضایعم که بسی در بمدح تو
در گوش روزگار بخواهم گذاشتن
امروز میکنند برای دوام او
شاهان روزگار توسل بشعر من
رخساره ی عروس بزرگی نیافت زیب
الا بچرب دستی مشاطه ی سخن
حسن کلام انوریست اینکه میکند
تا این زمان حکایت انعام بوالحسن
باقی بقول شاعر طوسی است در جهان
ناموس شیرمردی کاوس و تهمتن
افتاده بود بلبل طبع من از نوا
بازش بهار عدل تو آورد در سخن
تا در حدیقه ی فلک سبز آبگون
روید بصبح و شام گل زرد و نسترن
گلزار دولت تو که دارد نسیم خلد
آزاد باد تا ابدالدهر از محن
وین تازه ی میوه ی شجر عز و جاه را
از گردش زمان مرساد آفت سخن
دایم ثنای جاه شما ذکر شیخ و شاب
دایم دعای جان شما ذکر مرد و زن
***
در ترک تعلق از دنیا
ای دل آخر یکقدم بیرون خرام از خویشتن
آشنا شو با روان بیگانه دان از خویشتن
روی ننماید هلال از مطلع عین الیقین
تا هوای ملک جان تاریک دارد گرد ظن
عین انسانیت گر خواهی که روشن گرددت
چهره پنهان دار چون انسان عین از خویشتن
آدمی را آنزمان آرایش دین برکند
کادمش زالایش طین پاک گرداند بدن
چون زن پیر است دنیا کهنه چرخی برکنار
گر جوانمردی چه گردی گر چرخ پیرزن
لاف مردی میزنی با چرخ گردانت چه کار
شیوه ی پیوند بکسل چرخ را درهم شکن
زیر زین داری براق آخر چه خسبی چون گلیم
زیر ران داری نجیب آخر چه پائی در عطن
دار دنیا را بدین دزدان ره ده چون مسیح
راه دارالملک جان گیر از خراب آباد تن
خیمه ی جان بر جهانی زن که در صحرای او
لاله زار گلشن خضر است خضرای دمن
در مقام صدق جان باید که باشد در نعیم
جسم خواهی در تنعم باش خواهی در محن
ذات یوسف را بمصر اندر کجا دارد زیان
زانچه در کنعان بخون آلوده باشد پیرهن
تا بکی بر باد خواهی دادن این عمر عزیز
بر هوای رنگ و بو چون ارغوان و یاسمن
بس کن این آتش زبانی بس که در پایان چو شمع
خواهدت بر باد سر دادن زبانت بی سخن
هر زبانی کز حدیث او رسد جان را زیان
شمع وار آن به که سوزد یا بمیرد در لکن
آبروی هر دو عالم آن زمان حاصل کنی
کز سر اخلاق گردی خاکپای بوالحسن
***
در مدح سلطان شمس الدین زکریا
داغ ابروی تو دل پیوسته دارد بر جبین
نقش یاقوتی نگارد جان شیرین بر نگین
جز دهانت هیچ ناید در ضمیر خرده دان
جز لبت نقشی نه بندد دیده ی باریک بین
با مه رویت نتابد ذره ی خار از نقاب
با گل حسنت ندارد شاخ برگ یاسمن
با هوای خاک کویت بود ما را اتصال
پیشتر زان کامتزاج افتد میان ما و طین
زلف شستت راست در هر خم فزون از صد کمند
چشم مستت راست بر هر دل کمین پنجه کمین
روی پنهان میکند در قلب عقرب آفتاب
چهره ات چون میشود پیدا ز زلف عنبرین
نیستی آگه که چشمم در تمنای لبت
خاک کویت را بخون لعل می سازد عجین
مشک در سودای چین زلف آز آهو برید
خود برین سودا برید ایام ناف مشک چین
بهر جم با ناف آصف بر نگین دارد مگر
خاتم لعلت که دارد ملک جان زیر نگین
صاحب کافی کفایت آصف جمشید بخت
اختر برج وزارت آفتاب ملک دین
خواجه شمس الدین زکریا آنکه نامش کرده اند
دامن آخر زمان را بر طراز آستین
کان ز یمن یم یمین او برد دایم یسار
یم بدست کان یسار او خورد دایم یمین
دفع یأجوج بلا را حکم او سدی سدید
حفظ سکان زمان را رای او حصن حصین
لطف و طبعش داده با هم آب و آتش را قران
حسن و خطش داده با هم نور و ظلمت را قرین
ای زسودای سواد نافه ی مشگین خطت
هر زمان بر خویشتن خندید زلف حور عین
حضرت رای رفیعت راست مهر و مه رهی
منت طبع کریمت راست بحر و کان رهین
عروة الوثقی فتراکت خرد چون دید گفت
اعتصام ملک و دین را این سزد حبل المتین
تا نگردد روزی هر روز را کلکت کفیل
نقش کی بندد که پوشد کسوت صورت چنین
مرکب عزم تو از هرجا که یک پی برگرفت
آسمان صد پی همانجاروی مالد بر زمین
جز میان نازک خوبان بعهد دولتت
کس نبیند لاغری را کو کشد بار ثمین
مد کلکت گر کند دریای عمان را مداد
موجش آرد گوهر و عنبر بدامن بعد ازین
با سحا زین پس بطالع برنیاید آفتاب
گر سها را طالع نیک اخترت باشد ضمین
آسمان گوژ پشت ار خیمه زد بالای تو
آسمان ابروست تو چشمی چه عیب است اندرین
صاحبا با آنکه مهر گرم دارد آفتاب
با هنرمندان نمیدانم چرا باشد بکین
آسمان لطفی ندارد ورنه کی در دور او
خارکش بودی گل نازک مزاج نازنین
گر جهان پاکیزه گوهر بودی و گوهرشناس
خود نکردی ریسمان در گردن در ثمین
پشه را بخشد سنان بر قصد پیلان دمان
مور را بندد میان بر کین شیران غرین
دوستی صاحب غرض باید که در پایان کار
برکند این را بصنعت پوست وان را پوستین
این همه بگذار کی باشد که دارد بی نظام
کار و بار چون منی را خاصه با نظم چنین
دورها باید بجان گردیدن این افلاک را
تا پدید آرد نظیرم شاعر سحر آفرین
مثل من گیرم که پیدا کرد چون آرد پدید
چون تو ممدوحی فضیلت پروردانش گزین
دیگری کو پی برد بر قول من ظن خطا
صدق دعوی مرا آخر تو میدانی یقین
کرد بر ناکامیم دورش قراری وین زمان
هم برانست و همیگردد ازین چرخ برین
سین سلمان را اگر بیند بحسب کاف کام
روز از کامیش یکیک برکند دندان سین
برنمی آید ز ضعفم ناله و هرگز کجا
با هزاران غم برآید ناله ی زار حزین
خسرو پیروزبخت آسمان تا می نهد
سبز خنگ چرخ را هر شام داغی بر سرین
کره خنگ توسن زرین ستام آسمان
رایض امر ترا پیوسته بادا زیر زین
***
در مدح سلطان اویس
ای دهنت خاتم و ملک جمش در نگین
گرد نگین صف زده مورچه ی عنبرین
زلف زره پوش تو تافته بر مه کمند
چشم کماندار تو ساخته بر دل کمین
چشم من از اندرون اشگ دواند بروم
جعد تو از شام زلف فتنه نماید بچین
صفحه ی روی ترا دیده بیکبارگی
باد ورق باز کرد از گل و از یاسمین
لعل ترا ایزد از جوهر جان آفرید
باد هزار آفرین بر تو ز جان آفرین
پرده ز رخ برمگیر تا نشوم خورپرست
آئینه را برمدار تا نشوی خویش بین
خلوت حسن تر است حاجبه ی شمس نام
بانوی این نه سرا در تتق چارمین
از پی مشاطگیت هر سحر آمد فلک
کحل و سپیده بکف آئنه در آستین
چهره ی مه را بود حاجت مشاطگی
طلعت خورشید را نیست طراوت بدین
خور کند ار برقعت جلوه عروس جمال
دامن من پر کند دیده ی زور ثمین
زلف تو گرد سمن خرمنی از مشگ کرد
خرمن مشگ تر است آهوی چین خوشه چین
خاک در دوست دید صحبت گل جست دل
خاست ازین ره که زد دوستی ماء و طین
بر کف پایت بصدق بوسه دهد روح قدس
وز سر کویت بچشم سرمه کشد حور عین
جور و ستم خوی تست عدل و کرم رسم شاه
طبع تو نازد بدان چون دل سلطان بدین
داور کشور گشای سایه ی فضل خدای
ماه سپهر آستان پادشه راستین
جان و بن سلطنت شیخ اویس آنکه باد
ورد اویس قرن با دل و جانش قرین
شیرشکاری که هست از شرف داغ او
بر سر اغنام وحش کرده تفاخر سرین
دایره ی چتر او نقطه ی قطب ظفر
آئینه رای او مطلع صبح یقین
طاقچه ی قدر او طاق سپهر بلند
باغچه ی بزم او باغ بهشت برین
از ظلمات غبار لشکر او گاه عرض
از صدمات نعال موکب او روز کین
ساخت دل عین را تیره تر از قلب نون
کرده سرقاف را رخنه تر از فرق سین
ای بکمندت ظفر معتصم و راستی
دست ظفر اعتصام جست بحبل المتین
با کف زاد تو باد در کف بحر عدن
با دل پاک تو خاک بر سر ماء معین
خدمت درگاه تو مقصد آرای رأی
صورت اقبال تو نقش نگین نگین
هست کمین چاکرت چون پدر اردوان
هست کهین بنده ات چون پسر آبتین
نعره ی کوس تو ساخت کاخ ملک را صدا
مهره ی صیت تو کرد طاس فلک را طنین
برده ز فیض کفت بحر معادن یسار
خورده بخاک درت ملک و ملایک یمین
از علم لشگرت بازو نصرت قوی
وز قلم لاغرت پهلو دولت ثمین
تمشیت دست تو داده ورا دستگاه
عنبرو زر بخشدت هندو دریا نشین
خلق تو از ابتدا تربیت نحل کرد
یافت ازان تربیت شأن عظیم انگبین
پیش ازین بیش ازین سرکشی آسمان
داشت بدورت نهاد آنهمه را بر زمین
دست سعادت نهاد تاج شرف بر سرش
هرکه بخاک درت کرد مشرف جبین
شد کرمت را رهین خلق جهان کز جهان
شکر تو گوید چنین شکر که هست اینچنین
خوشه ی پروین دهد بار بجای عنب
شاخ رز ار یابدت پایه ز رای رزین
گشت چنان مرتفع حزن که در ملک تو
جز زدل چنگ و نی ناله نیاید حزین
دوختن آموخت از عدل تو ضرغام و رفت
آنکه درد میش را گرگ دگر پوستین
شمع ترا می نهاد عقل به تیزی چو برق
برق ز جا جست و گفت نیست مرا قدر این
حمل سپاه ترا خاک چو طاقت نداشت
گاو زمین آمدش چون شتر اندر جنین
ای ز پی مصلحت زمره ی اسلام را
کرده خدای جهان از دو جهانت گزین
وحی سرایان شعر گرچه بسی بوده اند
خاطر وقادشان مهبط روح الامین
خاتم ایشان منم ختم سخن بر من است
ملک معانی مراست آمده زیر نگین
رفت چهل سال تا بنده دعای شما
میکند و میکند روح امینش امین
تا بود اندر جهان رسم بنین و بنات
باد بکام دلت دور شهور و سنین
شمسه ی افلاک باد قدر ترا ظل چتر
ابلق ایام باد حکم ترا زیر زین
در همه حالت ظفر باد قرین و رفیق
در همه کارت خدا باد نصیر و معین
***
وله ایضاً
خطه ی ایران زمین را چون سلیمان زمان
یافت در زیر نگین آمد خطاب از آسمان
کین زمان شمشیر کین بر ترک ترکان آزمای
در دیار ترکمان نی ترکمان نی ترک مان
رایت گیتی ستان افکنده ظل معدلت
خفته خوش در سایه ی انصاف او گیتی ستان
خاک بستر لعل کرد از تیغ مینا رنگ شاه
خاک ار من تا در موصل ز خون ترکمان
خواند بر گیتی به ذکر نصرت سلطان اویس
مشتری زین گنبد فیروزه منشور امان
آفتاب سایه گستر سایه ی فضل خدای
زبده ی ارکان انجم حاصل کون و مکان
مشتری رأی عطارد فطنت مریخ رزم
آفتاب زهره مطرب ماه کیوان پاسبان
آنکه سلطان ضمیرش را یزک چون آفتاب
گاه گرد باختر گردد گهی در خاوران
ماه مریخ انتقام شیر پیکر سنجقش
روز کین در سعد اکبر با اسد دارد قران
تیغ مهر ار گوهر پولاد تیغش داشتی
جوی خون لعل کردی از رگ معدن روان
بر براق برق سرعت روز رزمش هر که دید
دید بحر و باد را در جوشن و بر کستوان
امن و انصاف و کرم در عهد او گشتند جمع
تیغ بی انصاف را کردند بیرون از میان
کس نیارد زین سپس گردن کشیدن جز کمند
کس نیارد زور کردن بعد ازین جز بر کمان
کند شد بازار تیغ و گر کشی گوید کسی
تیز خواهد کرد ازین پس تیغ را باشد فسان
در جهان منسوخ شد رسم کژاکند و کجی
بعد ازین کس را خیال کج نگردد در گمان
هست جای آن کزین پس آفتاب تیغزن
تیغ خود را در غلاف ابر گرداند نهان
در زمان دولت او کرد آتش سرکشی
لاجرم در انجمن شمعش گرفت اندر زمان
باش تا پرواز گیرد باز عدلش کو هنوز
این زمان پر باز خواهد کردن اندر آشیان
باش تا طاوس کلک کاتب فرمان او
بر ختن ظل هما اندازد از هندوستان
وقت آنست کین زمان از فر عدل شاملش
بره را از شیر شیران سیر گرداند شبان
ای رسیده عدلت اندر غره ی عهد شباب
همچو نور آفتاب از قیروان تا قیروان
ای نوشته در ازل منشی حکم لم یزل
از برای دولتت منشور حکم جاودان
نفخه ی خلق ترا روح مقدس در پناه
جوهر ذات ترا عقل مجرد در ضمان
چشمه ی تیغت ذهاب آب فتح ملک و دین
سایه ی چترت سواد نور چشم انس و جان
خصم مدغم در دل خصم تو چون غم در غمام
فتح مضمر در لب تیغت چو روغن در لبان
گر فلک خواهد که گردد در جهان جاه ترا
برنیاید تا بروز حشر گردان جهان
بر کنار مرحمت می پرورد لطف نیاز
ملک و دین را کز ازل هستند با هم توامان
مهدی آخر زمان اول دوران تست
فتنه ی آخر زمان را وعده ی آخر زمان
ز آرزوی آنکه نامش نقش پیشانی کند
میگدازد زر خالص در صمیم قلب کان
روزگار دولتت هر لحظه در احیای عدل
میکند روشن درون تیره ی نوشیروان
نامه ی جمشید را بر داد صیت تو بباد
قصه ی داراب را بنوشت بر آب روان
کان بدوران تو پنهان کرد زر در زیر خاک
زان رها کردی که برکندند کان را خانمان
کان نماند از رشک دستت طیب الله ثراه
بحر را بر لب سقاه الله رسید از غصه جان
کرد اثبات هلال عید نصرت مشتری
در شب هیجا چو عین نعل اسبت شد عیان
مشتری کز نعل اسبت خوانده ماه نو مرنج
نیست کالا را ز طعن مشتری چندان زبان
باد رفت این قصه را با لشگر منصور گفت
لشگر منصور کرد از گرد خاکش در دهان
گر ز طبع کان یسارت مایه یابد نامیه
همچو گل در زر نشاند لعل خود را ارغوان
گرچه برگی و زری بسیار حاصل کرده بود
دشمن از باد هوا چون شاخ گل در مهرگان
عاقبت بگذاشت برگ و بار خود را پیش تو
برگ ریزان و زرافشان جست چون باد خزان
خصم بدبخت تو از روی زمین گم گشت و رفت
تیرت اکنون در پیش در خاک میجوید نشان
بر بساط دشت و روی پشته از پهلوی خصم
شیر عالی رایتت شد دام و دد را میزبان
سفره ای انداختی کاوازه ی آن سمع را
سیر کرد از قصه ی شیرین حرب هفتخوان
در ثنایت عاجزم گرچه خردگاه جدل
شیر میدان بلاغم خواند و ببر بیان
خسروا دور زمان حرمان نصیب بنده کرد
اینزمان چندان امان میخواهم از دور زمان
کاسمان چون چشم خود بار دگر روشن کند
دیده ی بخت من از خاک ره آن آستان
در نمیگیرد حدیثم زان نمیگویم سخن
نیز می ترسم که درگیرد زبانم ناگهان
آتش دل در درون پوشیده میدارم ولی
از شکاف خامه بیرون می دمد هر دم دخان
با بتاب آتش خورشید هر ماهی نهند
نقره خنگ آسمان را داغ نوبر روی ران
دولتت را با ابد بادا رکاب اندر رکاب
موکبت را با ظفر بادا عنان اندر عنان
***
وله ایضاً
بنگرید این زورق رخشنده بر آب روان
می درخشد چون دو پیکر بر محیط آسمان
شکل زورق گوئیا برجیست آبی کاندرو
دایماً باشد سعود ملک را با هم قران
بادپائی آب رفتاری که رانندش بچوب
آب او را هم رکاب و باد او را هم عنان
معده ی او بگذراند سنگ خارا را سبک
لیک آب خوشگوارش در مزاج آید گران
آب جان اوست حالی کایدش جان در بدن
تا روان گردد تن او از گرانباری جان
او کمان قدست و تیر اندر کمان دارد مقیم
میرود همواره پران راست چون تیر از کمان
دشمن خاکست و هم با خاک میگیرد قرار
عاشق آبست ولیک از آب میجوید کران
نام خود را جاریه زان میکند تا می کشد
روز و شب بر دوش فرش عرش بلقیس زمان
راست گوئی بیت معمور است در زیر فلک
سائبانش ظل ممدود است بر بالای آن
دجله چون دریا و کشتی کوه و وین بالای کوه
سائبان ابرست خورشیدش بزیر سائبان
ساقیا آن کشتی زرین دریادل بیار
در دل کشتی ز دریا لعل یاقوتی روان
بگذر از کشتی بکشتی بگذر از دریای غم
کز چنین دریا گذر کردن بکشتی میتوان
هر کجا آبی بیابی یا شرابی چون حباب
گرد آنجا کرده خود را خوش برآورد یک زمان
باده ای چون آتش موسی و چون آب خضر
نوش میکن در جوار دولت شاه جهان
سایه ی حق آنکه ذاتش روی خورشید جمال
روز و شب از سایه ی خورشید می دارد نهان
ذات او چون ذات عنقا کس ندید اما شنید
صیت او چون صیت عنقا قاف تا قاف جهان
ای بمهر دل پرستاران مهد عزتت
دختران را اختران در پرده های آسمان
پایه ی قدر ترا گردون گردان در پناه
سایه ی چتر ترا خورشید تابان در امان
سایه ی چتر تو و خورشید تابان روشن است
بر جهان پاینده و تابنده بادا جاودان
***
وله ایضاً
نقره خنگ صبح را در تاخت سلطان ختن
ساقیا گلگون کمیتت را بمیدان درفکن
خسرو چین میکند بر اشهب زرین ستام
تابشام اندر عقب لشگر گه شب تاختن
هست گلگون باده را کامی که بوسد لعل تو
سعی کن تا کام گلگون را برآری از دهن
چشمه ای بر قله ی کهسار مشرق جوش زد
ای پسر سیراب گردان قله را از درد دن
چرخ توسن را که دارد هر سرمه ناخنه
باز می بینم که هستش چشم اختر غمزه زن
گرم گردان هان کمیتت را که میگیرد سبق
اشهب مشکی دم خاور بر آهوی ختن
صبح شبرنگ سیاوش را سر افسار بنات
برگرفت از سربجایش بست رخش تهمتن
سبز خنگ آسمان راکش مرصع بود جل
زرین زرین برنهاد از بهر جمشید زمن
شهسوار ابلق دوران زمان سلطان اویس
آفتاب آسمان ملک ظل ذوالمنن
گوشه ی نعل براقش حلقه ی گوش فلک
اغبر سم سمندش سرمه ی چشم پرن
نه سپهر آورد زیر پی سمند همتش
دم نزد در سبزه ای از مرغزار پر سمن
تا محیط دست درپاش جواد او جراست
ابرش ابر آب خود سازد ز دریای عدن
در صفات مرکب صرصر تک جمشید عهد
میکنم تضمین دو بیت از سحر بیت خویشتن
ملک را امید فتح از چرخ باید قطع کرد
چشم بر گرد سمند شاه باید داشتن
زانکه هیچ از دست و پای ابلق شام و سحر
برنمیخیزد بغیر از گرد آشوب و فتن
ای سئیس مرکبانت سایش پنجم رواق
وی غلام آستانت خسرو زرین مجن
گر براق برق را بر سر کند حکمت لجام
صبح نتواند زجا جستن دگر برق یمن
باد در دستت زمام آسمان تا آفتاب
هر سحر خواهد عیان از حد مشرق تاختن
***
در مدح سلطان شیخ حسن نویان
منت ایزد را که ذات خسرو دولت پناه
در پناه صحت است از فیض الطاف اله
منت ایزد را که شد بر آسمان سلطنت
از خسوف عقده ی ایام ایمن ماه جاه
احمد عیسی نفس ایمن شد از تشویش غار
یوسف موسی بیان فارغ شد از تعذیب چاه
بوستان بر دوستان افشاند از بهجت بهار
آسمان بر آسمان انداخت از شادی کلاه
میربایند از سر خورشید یاقوتی کله
میگشایند از بر افلاک فیروزی قباه
شکر این احسان و نعمت را روا باشد اگر
آسمانها بر زمین مالند هر ساعت جباه
چیست به زین دولتی کز کنج عزلت گاه رنج
خسرو صاحبقران آمد بصدر بارگاه
ظل حق چشم و چراغ دوده ی چنگیزخان
شیخ حسن نویان امیر دین فزای کفرکاه
آسمان قدر ثوابت لشگر سیاره جیش
مشتری رأی عطارد فطنت خورشیدگاه
ای برفعت آستانت ملک دین را پای مزد
وی به بخشش آستینت بحر و کان را دست کاه
کو سلیمان تا به بیند مملکت را زیر وفر
کو فریدون تا بداند سلطنت را رسم و راه
خیط صبحت شاید از رفعت طناب آسمان
ساق عرشت زیبد از حشمت ستون بارگاه
سر به آب چشمه ی تیغت برآرد عاقبت
گرچه در گرداب گردون میکند خصمت شتاه
ذکر تیغت در یمن خوناب گرداند عقیق
باد لطفت در عدن دردانه گرداند میاه
اندران وادی که آدم با عصا در گل بماند
رایتت او را دلیل منزل ثم اجتباه
اندرین مدت که ذات پاک نفس کاملت
داشت اندک زحمتی از چرخ دون و دهر آه
عالم الاسرار آگاهست کز اخلاص جان
بوده اند اندر دعایت مرد و زن بیگاه و گاه
بر سرت خورشید می لرزید با چشم پر آب
بر درت گردون همی گردید با قد دوتاه
در فراق عکس روی و رأی مهر آرای تو
می برآمد هر دم از آئینه ی خورشید آه
سایه ی حقی که بی نورت سواد مملکت
بود حقا چون سواد چشم بر چشمم سیاه
دست یکسر شسته بودم از بقای خود ولی
لطف جان بخشت دلی میداد ما را گاه گاه
چشم بد دور از وجودی کو بچشمم نیکوان
داشت اندر عین بیداری دل مردم نگاه
تا نه پندارد کسی کز تب تنت درتاب شد
یا بدین علت بذاتت هیچ نقصان یافت راه
جوهر پاک تنت کی گردد از تب منکسر
جوهر یاقوت خود چون گردد از آتش تباه
چون جهان قدر و جودت را بدانست آسمان
گوشمالی داد او را بر سبیل انتباه
اینزمان از روی آن کاین جرم را نسبت بدوست
از خجالت می نیارد کرد در رویت نگاه
صبح میدانی خلوص این سعادت از چه بود
از خلوص اعتقاد داور گردون پناه
مریم عیسی نفس بلقیس جمشید اقتدار
عصمت دنیا و دین مخدوم کل دلشاد شاه
آنکه کلک او دوای ملک را دارد دوات
آنکه لطف او شفای خلق را دارد شفاه
برده چترش را سجود از روی طاعت مهر و ماه
بسته امرش را کمر از راه خدمت کوه و کاه
سرفرازان را کلاه و مملکت را سرفراز
پادشاهان را پناه و خسروان را پادشاه
در جناب عصمتش مهر و ملک را نیست ره
در حریم حرمتش باد صبا را نیست راه
گر نبودندی دو لالا عنبر و کافور نام
روز و شب را در سرایت خود نبودی جایگاه
تا نه بیند ماه رویت را زغیرت آفتاب
میکشد هر ماه میل آتشین در چشم ماه
ابر اگر آموزد از طبع تو روزی مردمی
از زمین هرگز نرویاند بجز مردم گیاه
تا که بر اهل تصور بر رخ نیلی بساط
ماه فرزینست و انجم بیدق و خورشید شاه
دشمنت در پای پیل افتاده بادا روز و شب
دوستانت بر سر اسب سعادت سال و ماه
***
در مدح سلطان اویس
بگرد چشمه ی مهرت دمید مهر گیاه
تو عین آب حیاتی علیک عین الله
ترا چهی است معلق ز چشمه ی خورشید
فتاده خال سیاهت چو سایه در بن چاه
ز شام زلف خودم وعده میدهد چه کنم
که وعده ی تو درازست و عمر من کوتاه
بدان دو چشم مکحل نظر در آینه کن
ببین که خانه ی مردم چرا شدست سیاه
ز نیل و غالیه تا بر قمر زدی رقمی
هزار بار کبود و سیه برآمده ماه
چه طرفه گر دل و چشمم شدند منزل تو
که ماه راست ز قلب و ز طرفه منزلگاه
بناله ی سحری دل گواه حال من است
اگرچه غمزه ی تو جرح کرده است گواه
خمیده قدم چون چنگ و میکنم فریاد
ز دست عشق که عشقت زداست بر من راه
بباغ نرگس جماش را صبا بر سر
بعهد گردش تو کج نهاده است کلاه
حکایت سر زلفین تست بر اطراف
عبارت لب و دندان تست بر افواه
نظر بر آنکه تو در چشم ما کنی گذری
نهاده ایم همه روز چشمها بر راه
زتاب مهر جمال تو سوختی گیتی
اگر پناه نجستی بچتر ظل الله
معز دولت و دین پادشاه روی زمین
که رای اوست ز اسرار آسمان آگاه
محیط سلطنت و بحر جود شاه اویس
که چرخ چنبریش چنبری است بر درگاه
نجوم کوکبه شاهی که روز رزم کند
زمین سیه بسپاه فلک بگرد سیاه
بغیر کاه ربا در زمان معدلتش
کسی بغصب نیارد ربود برگی کاه
اگر بسایه کند التفات ممکن نیست
کز آفتاب شود تار و میغ سایه پناه
دوای ملک برآورد کلک او ز دوات
شفای خصم برانگیخت تیغ او ز شفاه
شعاع تیغش اگر بر خیال کوه افتد
زچشمها شودش خون روان بجای میاه
زهی سپهر جهاندیده با همه پیری
ترا متابع و محکوم دولت برناه
سپرده خاک جناب تو گردنان بر دوش
کشیده گرد بساط تو گردنان بجباه
ز دست دست جواد تو مرحبای سؤال
شدست عفو کردیم تو عذر خواه گناه
ز زخم سیلی حکم تو روی کوه کبود
ز بار منت جود تو دوش چرخ دو تاه
ستاره بسته ی پیمان تست بی اجبار
سپهر بنده ی فرمان تست بی اکراه
ز خسروان بسپاه اندرش روان سیصد
چو اردوان برکاب اندرش روان پنجاه
ترا نجوم فلک لشگریست و لشگرگاه
ترا ملوک و ملک داعی است و دولتخواه
کسی که تابع رای تو گشت چون خورشید
یکی درو نتواند دلیر کرد نگاه
ترا همیشه تفاخر بگوهر اصلی است
حسود را بکلاه گهر نگار و قباه
کلاه زرکش نرگس به نیم جو نخرند
تو آن مبین که باو داده اند زر به کلاه
درون دشمنت از موج خون چنان بحریست
که نیزه ی تو برون برد جان ازو بشناه
ز لطف و خلق تو ملک آنقدر منافع یافت
که از ریاح ریاحین و از میاه گیاه
برای خرج عطای کف تو مسکین کان
چه جان بکند و در آخر نماند طاب ثراه
شها بهار جوانی من گذشت و رسید
خزان پیری انده فزای شادی کاه
بر استخوان چو کمانم نماند جز پی و پوست
ز بسکه بار جهان میکشم به پشت دوتاه
زمان خلوت و ایام انزواست مرا
نه موسم شره مال و حرص منصب و جاه
بران سرم که کشم پای فقر در دامن
برم بملک قناعت ز بند آز پناه
پس از قضای حیات بباد رفته مگر
ادا کنم بدعائی حقوق نعمت شاه
ولی زمانه جافی نمیدهد مهلت
و مهلتی ز برای من از زمانه بخواه
همیشه تا گذرد ماه و روز و هفته و سال
سعادت دو جهانت ملاذم درگاه
***
وله ایضاً
ای کمان ابروت را جان من قربان شده
شام زلفت را نسیم صبح سرگردان شده
نقطه ی خالت سواد عین خورشید آمده
آتش لعلت ذهاب چشمه ی حیوان شده
با همه خردی دهان تست در روز سپید
آشکارا کرده دلها غارت و پنهان شده
تا سر زلفت چو چوگانست در میدان حسن
ای بسا سرها که چون گو در سر چوگان شده
هر سحر در حلقه ی سودای شام طره ات
بار چین بگشاده صبح و مشک چین ارزان شده
گر ندانستی دلا کاتش گل و ریحان شود
آتش روی خلیلم بین گل و ریحان شده
عاشقان افتان و خیزان چون نسیم صبحدم
جمله تن جان برمیان بر درگه جانان شده
در مغیلانگاه عشقت خستگان درد را
زخم هر خار مغیلان مرهم و درمان شده
خاک خون آلود این ره را اگر پرسند چیست
چیست گوگردیست احمر کیمیای جان شده
بر سر کویش که خاکش تر شدست از اشک ما
فیض رحمت بین ز زرین ناودان ریزان شده
ما ز کویش روی کی تا بیم جائی کز هواش
ذره با رخسارش از خورشید رو گردان شده
سالکان راه عشق از تاب خورشید رخش
در پناه بارگاه سایه ی یزدان شده
تا درست مغربی مهر در میزان شده
هست باد مهرگانی زرگر بستان شده
دستها کوبند بر هم سرو و هر ساعت چنار
در هوای مهر جان رقاص و دست افشان شده
شاخ گلبن را نگر در اشتیاق روی گل
ریخته رنگ از هوا از مهرجان لرزان شده
ملک خونین کرده غارت لشگر باد خزان
گنج باد آورد خسرو در رزان ریزان شده
شاخ رز چون شاخ ثور از باد خالی مانده
خوشه ی پروین ز شاخ ثور او پیکان شده
باز خواهد کرد اطفال نباتی را ز شیر
دایه ی ابر خریف اینک سیه پستان شده
کرده ترکیب زر و یاقوت رمانی انار
زان مفرح لاجرم کام و دلش خندان شده
از زر و گوهر میان باغ جنت جویبار
چون کنار سایلان درگه سلطان شده
ساقیا در کارگاه رنگ رز نظاره کن
چون خم عیسی ببین بر گونه گون الوان شده
در خمستان رخم سر بسته ی خماربین
شاهد گل روی مصرعیش را زندان شده
چون لب لعل تو رنگ صبغة الله یافته
بس لبالب عین جان و معدن مرجان شده
مریم رزا را بخواه آن بکر آبستن بروح
زمره ی عصر آمده پرورده ی دهقان شده
ظاهراً همشیره ی انگور بوده در ازل
آب حیوان چون کفیل عمر جاویدان شده
عید فرخ عود کرد آن عود شکر ریز کرد
از بساط جام گلگون عندلیب الحان شده
چنگ و نای اینک زدست مطربان راهزن
پیش سلطان جهان با ناله و افغان شده
شاه جم تمکین معزالدین والدنیا که هست
وصف اخلاقش برون از خیر امکان شده
آفتاب سلطنت سلطان اویس انک از ازل
جوهر ذاتش ملک را حاصل دوران شده
دامن چترش که خورشید فلک در ظل اوست
سائبان رحمت این سبز شادروان شده
گرچه پیر عقل عالم را اب و جد می شود
در دبیرستان رایش طفل ابجد خوان شده
صدره از رشک دلش جان بر لب بحر آمده
هر دم از دست کفش چون در درون کان شده
از خروش کوس او گوش زحل بشکافته
وز غبار لشگرش چشم فلک حیران شده
تا بحدی آب تیغ خنجرش تیز آمده
کاسیای آسمان از آبشان گردان شده
ای ببزم و رزمت از باران جود و آب تیغ
خاندان بخل و بنیاد ستم ویران شده
هرکه سرپیچیده از فرمان تو بر گردنش
چون رسن حبل الورید اندر نفس پیچان شده
قطره ای و ذره ای کافتاده و برخاسته
در هوای قامت این خورشید و آن عمان شده
از سر مهر آسمانت آستان بوس آمده
وز بن گوش اخترانت تابع فرمان شده
بارها نعل سم اسب تو آن مفتاح فتح
گوشوار گوش مه تاج سر کیوان شده
مرکبت چون در مقام دستبرد آورده پای
مردی رستم سراسر حیله و دستان شده
آمده طیار شاهین همای همتت
پیش مردم در ترازو سنگ و زر یکسان شده
هرکجا خندید شیر رایتت در روی خصم
در سرش شمشیر با آهن دلی گریان شده
طبع موزون تو چون فرمود میل جام و می
زمره ی اهل و هنر را زهره در میزان شده
مشتری گرد شرف بگرفته فال از طلعتت
آفتاب طالعش در خانه ی کیوان شده
بر هر آن جانب که شست کرده پیکان را روان
قاصد میر اجل پی در پی پیکان شده
بر یمینت هر که راسخ بود چون تیر و کمان
آمده بر سر اگر در رزم خود عریان شده
گنج معنی شد روان در روزگار دولتت
لیکن اینمعنی برای خاطر سلمان شده
تا جهان هر سال بیند زائران کعبه را
بر بساط رحمت خوان کرم مهمان شده
سفره ی احسان و لطفت در جهان گسترده باد
پادشاهانت گدای سفره ی احسان شده
روز عیدت فرخ و بدخواه اشتر زهره ات
پای در پای سمند سرکشت قربان شده
***
فی الموعظه
زحبس نفس خلاص ای عزیز اگر یابی
سریر سلطنت مصر جان مقر یابی
ازین خرابه ی کنگر مقام اگر بپری
فراز کنگره ی عرش مستقر یابی
اگر بچشم تأمل بخاک در نگری
بزیر پای خود اندر هزار سریابی
کمال قدر و شرف میکنی طلب چون ماه
منازلی که تو میجوئی از سفر یابی
زخود سفر کن اگر نعمت ابد طلبی
که در چنین سفر آن سفره ما حضریابی
تو مرغ بی پری از بال نیستت خبری
ببال کن طیران تا ز بال پر یابی
بزیر تیغ چو کوهی نشسته تا باشد
که سنگپاره ای از لعل بر کمر یابی
بدانقدر که بیابی ز رزق راضی شو
چو بیش و کم همه در قبضه ی قدر یابی
دلست کعبه ی عرفان و کعبه ی دل را
در از صفاست تو سعیی بکن که دریابی
بوی دوست سحر خیز شو چو باد صبا
که بوی دوست ز مشکین دم سحر یابی
تو خفته ی ز دو عالم خبر نداری هیچ
ز حال خویش بخواب عدم خبر یابی
ندیم مجلس کروبیان قدس شوی
ز شر نفس چو دیوت خلاص اگر یابی
بخلوت حرم دوست آن زمان برسی
کزین ده و دو در ونه تتق گذر یابی
دل شکسته چو یاقوت شاد کن وانگه
بعهده ی من از آتش اگر ضرر یابی
اگر نه بر دل کوهیست خالی از دوران
فسرده خون ز چه در سینه ی حجر یابی
زغصه بر جگر بحر نیز داغی هست
وگرنه از چه لبش خشک و چشم تر یابی
ز چشمت ار سبل ذیب غیب برخیزد
سرایر حجب غیب در نظر یابی
خواص خاص ز عامی مجو که ممکن نیست
که آنچه در دل بحر است در شمر یابی
برای مصلحت پادشاه گردون را
گهی بخاور و گاهی بباختر یابی
سپهر با عظمت را که بسته است کمر
برای خدمت اولاد بوالبشر یابی
تو در مزارع دنیا چو تخم بد کاری
در آخرت همه زین جنس بارور یابی
دو توبی فقرا جامه ایست کز عظمت
هزار میخی افلاکش آستر یابی
ندارد آن شرف و اعتبار دنیی دون
که خویش را تو بدان چیز معتبر یابی
نشانده ی بامید بهی درخت بدی
بهی طمع کنی و نارزان ثمر یابی
ببخش مال و مترس از یکی که هرچه دهی
جزای آن بیکی ده ز دادگر یابی
تو همچو منبع مائی بعینه چندان
که بیشتر بدهی فیض بیشتر یابی
چو غنچه خانه پر از برگ و دائما دلتنگ
که کی ز باد هوا خرزه ای ز زر یابی
مقرر است نصیب ار هزار سعی کنی
هر آنچه هست مقدر همانقدر یابی
چون نرگست همگی چشم بر زر و سیم است
نظر به زر نکنی هیچ اگر بصر یابی
مکن مرمت دنیا که سست بنیاد است
کزین سرای دو در خلد هشت دریابی
جلیس او شوی آنگه که چشم و گوشی را
کزان جمال و مقال حبیب دریابی
چو گاو چشم ز دیدار غیب داری کور
چو پیل گوش ز گفتار خلق گر یابی
گذر بلاله ستان کن چو باد را در خاک
غریق خون همه سرهای تاجور یابی
اگر به نسخه ی تشریح جسم در نگری
شروع صنع درین جلد مختصر یابی
گذشته عمر عزیزت بهرزه تا امروز
دلا بکوش که باقی عمر دریابی
تو مردمی ز همه مردمی مدار امید
که این کرم ز نفوس ملک سیر یابی
مباش در دم نحلی که در دمش نوشست
که دردم و دم او نیش و نیشتر یابی
زآه سرد حذر کن که کوه را چون کاه
ز باد سینه ی درویش پر حذر یابی
اگر کند سخنی در غلاف مظلومی
از آ« بترس که شمشیر کارگر یابی
جز از صداع شرارت دگر چه خواهی یافت
زآسمان که دخانیش پر شرر یابی
همیشه نفع رسان باش و بردبار چو خاک
که مکث عمر گرامی ازین ممر یابی
***
در تهنیت تولد پسر شاه شیخ حسن
طالع عالم مبارک شد به میمون اختری
منتظم شد سلک ملک دین به والا گوهری
تاج شاهی سرفرازی میکند امروز از آنک
گرد نان مملکت را دوش پیدا شد سری
اولین ماه جمادی سال ذال و میم و حا
زآفتابی در وجود آمد شب نیک اختری
تا حساب طالعش بیند در اصطرلاب ماه
شب همه شب بود کیوان منتظر بر منظری
قاضی صدر ششم در عین طالع می نوشت
بر سعادتمندی هر دو جهانش محضری
بهر قربان شحنه ی پنجم که ترک انجم است
بر گلوی بره می مالید هر دم خنجری
خسرو کشورگشای قلعه ی چارم ز زیر
حضرت عالیش را ترتیب میداد افسری
زهره زان شادی که صاحب طالعش آمد برقص
بر ششم گلشن بدستی می بدستی مزمری
ای پی تحریر حکم طالعش پیر دبیر
پیش بنهاده دواتی باز کرده دفتری
تا سپند شب بسوزاند بدفع چشم بد
صبحدم زین مجمر فیروزه بر کرد آذری
بادل پر مهر میگردید چرخ گوژ پشت
بر سر گهواره اش چون مهر گستر مادری
عنبر شب تا کند لالائی وی را قبول
عرض کردی خویشتن را هر زمان در زیوری
از قدوم فرخ او آتش اعدا بمرد
مقدم او راست گویا معجز پیغمبری
دفع یأجوج بلا و فتنه را آمد پدید
در جهان از پشت دارای جهان اسکندری
شاه عادل ظل ایزد شیخ حسن نویان که هست
گردن گردون ز بار منتش چون چنبری
آنکه نامش می زداید چهره ی مه سکه را
وانکه ذکرش می فزاید پایه ی هر منبری
موکب اقبال او را صبح صادق سنجقی
ساقی احسان او را جام زرین ساغری
برق تیغش گر فتد بر کوه خارا کوه را
باز نشناسد کسی از توده ی خاکستری
در چنان روزی که گوی گرد گردون کرد گرد
چهره ی خورشید را پنهان به کحل مبخری
زآتش پولاد رمح تابش دم هر نفس
سینه ی گردون شدی چون کوره ی آهنگری
هر سواری بود گاه حمله بر دشت نبرد
آهنی کوهی روان در عرصه گاه محشری
هر درفشی اژدهائی هر کمندی ارقمی
هر حسامی آفتابی هر نیامی خاوری
قلب دشمن کز صلابت با شکوه کوه بود
بود گاه حمله اش کاهی به پیش صرصری
از سلیمان خاتمی بس در شیاطین عالمی
از کلیم الله عصائی وز فراعون لشگری
بر سر رمحش چو چشم دشمنان دیدی خرد
در دماغ خویشتن بستی خیال عبهری
ابتدای این سعادت هیچ دانی از چه بود
از خلوص اعتقاد داور دین گستری
شاه حق دلشاد شاه او آنکه آمد حضرتش
ملجأ هر پادشاهی مرجع هر داودی
بی هوای او نبوید هیچ دم در سینه ای
بی رضای او نیاید هیچ جان در پیکری
در سرابستان قدرش شکل انجم بر فلک
قطره های شبنم اند افتاده بر نیلوفری
سالها شد تا نمی آرد زدن راه عراق
هیچ کس در روزگار او مگر خنیاگری
در شب تاریک حرمان رهروان راه را
جز فروغ اختر رأیش نباشد رهبری
سرور اقرب سه سالست این زمان تا هر زمان
خاکپایت را جبینم میدهد دردسری
داشتم امید آن در خدمت درگاه تو
همچو دیگر همرهان خویش گردم سروری
صورت احوال من یک باره دیگر گون شدست
ور زمن باور نداری هم بپرس از دیگری
قرضدارانم یکایک بستدند از من بوجه
گر زانعام تو اسبی داشتم یا استری
نیست روی آنکه راه خانه گیرم زین بساط
زین چنین نارد که من افتاده ام در ششدری
نا امید از لطف یزدان نیستم با اینهمه
همتی در بسته ام باشد که بگشاید دری
تا بیان ثابت نگردد جز قبول حجتی
تا عرض قایم نباشد جز به ذات جوهری
باد از آفات عوارض در پناه لطف حق
جوهر ذاتت که هست الطاف حق را مظهری
تا ابد بادند در ظل شما شهزادگان
این یکی طغرل به گیتی وان دگر شه سنجری
***
وله ایضاً
ای سرو گلعذار و مه آفتاب روی
ما را متاب از غم و از ما متاب روی
با سایه ی سواد سر زلف خویش گیر
ما را که سوخیت درین آفتاب روی
یارب چه نازکی که چو بر گل گذر کنی
گیرد ترا از آتش اندیشه تاب روی
مشک ختا ببوی تو خود را به باد داد
الحق نموده بودش فکر صواب روی
ماهیت جمال تو گر بیند آفتاب
پنهان کند زشرم رخت آفتاب روی
گر روی را بآئینه بنمائی از حجاب
ننماید آینه پس ازین از حجاب روی
چشم مرا ز بهر خیال تو هر شبی
داده هزار دانه ای در خوشاب روی
ای کاشکی خیال تو دادی مجال خواب
بودی که بخت من بنمودی بخواب روی
چشم در آرزوی عقیق تو هر نفس
شوید بخون لعل چو جام شراب روی
دل بر امید وعده ی وصلت نهاده ایم
مانند تشنه ای که نهد بر سراب روی
عشق تو آبروی مرا برد گرچه من
دارم همیشه در غم عشقت در آبروی
آنکس که آبرو طلبد گو برو بنه
بر خاکپای مریم عیسی جناب روی
آن کو نمود بر سر دریای همتش
بر قبه ی سپهر بشکل حباب روی
درگاه اوست قبله ی حاجات ازان بود
از هر طرف نهند برو شیخ و شاب روی
دلشاد پادشاه جوان بخت کز شرف
برخاک درگهش نهد افراسیاب روی
این ابر کابروی جهان از عطای اوست
پیش تو بر زمین نهد از بهر آب روی
روی سحاب شد ز حیا غرق در عرق
از بسکه بر تو کرد بخواهش سحاب روی
دریا که در هبوب ریاح و مواهب است
پرچین و پرشکن کند از اضطراب روی
انکش نسیم باغ درستست در دماغ
درهم کشد چو غنچه ز بوی گلاب روی
از رشک خاکپات که ارزد بخون مشگ
شوید همی بخون جگر مشکناب روی
پیوسته روی بخت جوان تو تازه باد
شک نیست خود که تازه بود در شباب روی
در عهد عصمت تو ازین قصر لاجورد
ننموده شاهدان فلک بی حجاب روی
شیر از حمایت تو کند بر غزال پشت
تیهو به پشتی تو کند در عقاب روی
پشت هلال کوژ شد از غصه ی رکاب
تاسوده است در کف پایت رکاب روی
با تیغ قهر اگر تو بکین یک نظر کنی
دارد نهفته تا به ابد در قراب روی
از عجز در سیاقت تعداد بخششت
شد خامه را سیاه بروز حساب روی
با نطق بنده طوطی سر سبز ار سخن
گوید جهان سیه کندش چون غراب روی
منت خدای را که بیک التفات تو
ناگه سعادتیم نمود از حجاب روی
بختم خطاب کرد که ای کام جو منه
الا ببارگاه شه کامیاب روی
بودم بنفشه وار ز اندیشه گوژپشت
چون لاله برشکفت مر از آن خطاب روی
گر کلک بر کتاب نهم جز بمدحتت
بادا مرا سیاه چو کلک و کتاب روی
ای آفتاب سایه ز من روی وامگیر
وی سایه ی خدای زمن برمتاب روی
تو ماه و من عطاردم ار یک نظر کنی
زان یک نظر نماید صد فتح باب روی
تا هر صباح شاهد مه روی صبح را
بینی سپید بر زده گرد خضاب روی
خصم سپید کار سیه دوده ی ترا
بادا سیاه گشته بدود عذاب روی
***
وله ایضا
بهار و نگار و شراب و جوانی
کسی را که باشد زهی زندگانی
دو چیزند سرمایه ی کامکاری
دو وقتست سرمایه ی شادمانی
نشاط صبوح و شراب صبوحی
صبوح بهار و بهار جوانی
اگر وصل یاری بدستت دهد آن
زهی شادمانی زهی کامرانی
در آنوقت یار سبکروح باید
که برگل کند چون صبا جانفشانی
نهاد گل و ارغوان می ستاند
ز ساقی گلرخ مئی ارغوانی
گهی با گلی میکند عشقبازی
گهی بابتی می خورد دوستکامی
صبا هر صباح از سر کوی جانان
همه بوی جان آورد ارمغانی
کلاه گل است افسر کیقبادی
بساط چمن دیبه ی خسروانی
دل غنچه چون خوش نباشد که با گل
بخلوت کند عیشهای نهانی
مشو غافل از عمر و میدان غنیمت
حضورش که باری عزیز است جانی
چو خواهد گذشتن همان به که او را
دمی خوش برآری و خوش بگذرانی
شبی بلبلی گفت با من بباغی
که ای عندلیب ریاض معانی
همه روز زین پیش دلشاد بودت
چه بودت که غمگین شدی ناگهانی
ترا مدتی بود خرم بهاری
بر انداختش تند باد خزانی
هوای کدامین چمن دارد اکنون
ندیم کدامین گل و گلستانی
بدو گفتم آری چنین است و بر کس
نماند نعیم جهان جاودانی
کنون می دهد باد بوی بهاری
بسر سبزی میدهد مژدگانی
فلک می رود در پی عذرخواهی
جهان میرود در پی مهربانی
در آن باغ خرم که خوش باد خاکش
اگر بلبلی کردم و مدح خوانی
چو هدهد کنون میکند تاجداری
ز خاک کف پای بلقیس ثانی
چه بلقیس جمشید بخت سعادت
چه جمشید خورشید چرخ معانی
سرای کرم را بتدبیر بانو
بنای کرم را بتحقیق بانی
خرد چون قلم در صفات کمالش
فرو ماند از بی سری و زبانی
ایا شهریاری که از ابر و دریا
کفت بر سر آورد گوهر فشانی
اساس بنای بزرگی بهمت
نهادی و زودش بجائی رسانی
که در بارگاه تو از فرط حشمت
ثنای تو واجب چو سبع المثانی
سحابیست چتر تو بالای گردون
که خورشید را میکند سائبانی
اگر نه زحل شب همه شب بر افلاک
کند بام قصر ترا پاسبانی
فرود آری از قلعه ی هفتمینش
غلام سیه را بجایش نشانی
بعهدت صبا شرم دارد گشادن
نقاب از عذار گل و گلستانی
الا تا نسیم صبا هر بهاری
زمین را دهد کسوت آسمانی
بهار بقای تو سرسبز بادا
چنان کز عذارش کند بوستانی
***
در مدح سلطان جلال الدین
زهی دولت کز اقبال همای چتر سلطانی
همایون فال شد بومی که بودش سربه و یرانی
زهی منت که باز آمد بجوی مملکت آبی
زحد تیغ سلطانی بفضل فیض یزدانی
بخندد خسروی ساغر بنازد کسروی افسر
که ایزد ملک کسری را بخسرو داشت ارزانی
برای دفع یأجوج و فساد فتنه گیتی را
بشمشیر آهنین سدی کشید اسکندر ثانی
جهان سلطنت سلطان جلال الدین والدنیا
که موسومند شاهانش بداغ بنده فرمانی
شهنشاه قدر قدرت شجاع آن عالم عادل
که عدلش بر جهان دارد حقوق منت جانی
بعهد او بقصد او کسی چیزی نبرد الا
دهان دلبران دلها ولی آنهم به پنهانی
جز از زلف پریرویان بدورانش سر موئی
کسی را در دل و خاطر نمی آید پریشانی
چو در چشم آید از صد میل گرد خیل منصورش
جهانی چشم روشن گشت ازان کحل سپاهانی
بصحن دشت صحرا بر بسا کز کاسه ی سرها
میان دربسته رمح او ددان را کرد مهمانی
هر آن پولاد پیکانی که بنشاندند در تیری
بخون ظالم آن پیکان کنون لعلیست پیکانی
الا ای خاتم حکم سلیمانی در انگشتت
میان در بسته چون موران به پیشت انسی و جانی
بغیر از نمله ی تیغت که او را می کشد در خون
روا هرگز نمیداری که موری را برنجانی
اگر کی گویمت زیبد که بر تخت فریدونی
وگر جم خوانمت شاید جم ملک سلیمانی
بوقت قهر در میدان ز اسبت زر برانگیزی
بگاه لطف در کانون ز آذر گل برویانی
بزخم تیغ خنیاگون دل حاسد کنی در خون
اگر خود سنگ باشد دل کنی لعل بدخشانی
بحسن و طلعت رایت طری روی جهانداری
بصدر مسند حکمت قوی پشت سلیمانی
ز باب فضل تو فصلی بود در نسخه ی حکمت
که خواند اسکندر آن حکمت بر افلاطون یونانی
تو جمشید زرافشانی ببزم اندر ولی تنها
تو جمشید زرافشانی که خورشید در افشانی
جهان عدل و آمانی اساس ظلم را قامع
همانی و همین آری چنین باشد جهانبانی
گر از طاس فلک نقشی نیاید بر مراد تو
ز سیمین مهره ی انجم بساطش را برافشانی
تو خورشید جهانبانی همه جامی رسد تیغت
گهی بر شرق می تابی گهی بر غرب میرانی
وگر طاوس رایت را تو در مغرب دهی جلوه
کلاع بیشه ی شب را بمشرق بازگردانی
زچرخ آمد فرو کیوان بدان تا باشدت دربان
زهی درگه که کیوانش فرود آید بدربانی
بگرد گلشن قدرت فلک میگشت یکباری
رواق تاسع خود را وثاقی دید تحتانی
خرد میگفت با کلکت که ای نی پاره ی ملهم
بدین گوهر که می باری نئی نی ابر نیسانی
تو آن شاه جهانگیری که از رفتار ملک دین
فرو شستی به آب تیغ گرد ظلم ظلمانی
باوصاف دل و طبعت که عمانست ازان فیضی
در اصداف دل و طبعم گهرهائیست عمانی
سر خود را نمیدانم سزای سجده ی این در
ولیکن میکنم حاصل من این منصب به پیشانی
حدیث و اشتیاق من بدین درگاه و شرح آن
نمیگویم چه میگویم چه میدانم که میدانی
عقود گوهر نظمم کنون وزن بها یابد
که بازار فضیلت را کند فضل تو میزانی
تو شاه مصطفی خلقی و حیدر جود سلمان را
درین حضرت دو منصب بخش حسانی و سلمانی
بقای دولت و ملت ز تست و من ترا داعی
برای دولت باقی به بهر نعمت فانی
الا تا شاهد بستان که گلبویست و سوسن بر
طراز قد شمشادی طراز خط ریحانی
گلستان جمالت را جمال آنچنان بادا
که رنگ و بو ازان خواهد بهار و باغ رضوانی
مبارک باد و میمون باد و فرخ باد و فرخنده
بر آذربایجان ظل ظلیل ظل یزدانی
***
در مدح سلطان محمود
ای کبوتر گر پری روزی ببرج آن پری
نامه ی من میکنم در گردنت کانجا بری
ای کبوتر رو ببرجی کاخترانش چینه اند
گر تو می خواهی که یابی دانه ی نیک اختری
ای کبوتر چشم آن دارم کزان فرخنده بوم
بازگردی بر سرم ظل همایون گستری
وه چه فرخ فال و فارغبال مرغی بوده ای
کز سعادت در فضای کوی یاری می پری
کز هوای زلف او پیوسته طاوسان قدس
همچو قمری در گلو دارند طوق عنبری
ای که از شوق رخت دیوانه می گردد پری
من ندیدم آدمی هرگز بدین خوش منظری
بسکه از شوق رخت رخ را بناخنهای خار
می درد غرقست در خون روی گلبرک تری
لعل شیرین می گشائی خنده بر در میزنی
برقع از رخ می ربائی پرده ی گل میدری
تاری از مویت بجانی می خرم مویت بدین
سر فرو می آورد لیکن تو در پا می بری
شد مزاج آهم از شمع جمالت آتشین
گشت رنگ اشگم از لعلت لبالب شکری
ای که یادت میکنم صدبار من در هر نفس
شاید اریک روز در عمری مرا یاد آوری
از لب یاقوت رنگت میچکد آب حیات
گوئیا بوسیده خاک درگه اسکندری
قطب چرخ پادشاهی شاه محمود آنکه هست
آسمان بر درگه قدرش نطاق چاکری
آنکه در بستان خوبی شاخسار همتش
گنبد گل مینماید گنبد نیلوفری
تا نخواند خطبه ی گل در زمان عدل او
برندارد باد صبح از غنچه مهر دختری
گرنه بخشیدی نوای مستعدان طبع او
ماندی در خانه ی او زهره از بی چادری
زهره آمد بر در پرده سرایش بارخواست
ره ندادش حاجب الا از ره خنیاگری
دفتر افلاک را چون ذات او دیباچه شد
خط سبز اختران را کرد رأیش مسطری
ای خداوندی که روز رزم و بزمت میکنند
صبح صادق سنجقی دریای زاخر ساغری
در زمانت هیچ جائی یک زمان زر جمع نیست
جمع چون باشد بدینصورت که تو خصم زری
بازو و پهلوی ملک و دین قوی و فربهست
از چه از پهلوی آن کلک ضعیف و لاغری
همتت گر برکشد شاهین و میزان را کند
در بروج آسمان میزان چو شاهین طایری
هرکجا پوشید خصمت آهنین خفتان کین
بر سر بهرام گردون کرده مغفر معجری
برخلاف دشمنت را آسمان کی داد آب
ور دهد آبی کند در حنجر او خنجری
بر سر خصم تو آمد تیغ و گریان شد برو
با همه آهن دلی ایام گفتش خون گری
مملکت را مردم عینی و عین مردمی
سلطنت را در آن درجی و تاج سروری
با خواص خاتم حکمت سلیمان را نهاد
گنبد فیروزه ی افلاک بر انگشتری
ای نبی خلق ار چه من دورم ز حضرت بر درت
کار من سلمانی و حسانی است و بوذری
مدحتت نتوان نوشتن گر شود دریا مداد
یا کنند اشجار اقلامی گردون دفتری
بندگان حضرتت را از دل و جان روز و شب
مادحست این بنده چون محمودیان را عنصری
بنده با قرب جوار از حضرتت محروم ماند
چون کنم چون با قضای آسمان داوری
سایه ام افتاده از خورشید محروم ار چه هست
سایه را همسایگی با آفتاب خاوری
لایق گوشت نمیدانم ولی بهر نثار
میفرستم بر درت این در دری دری
باد در سر چنبر حکمت فلک را تا بود
قبه ی خورشید در خرگاه چرخ چنبری
تا زعمر و دولتت خلق جهانی برخورند
جاودان از دولت و عمر و جوانی برخوری
***
در مدح سلطان اویس
دوشم افتاد گذر وقت سحر بر چمنی
بود پیچیده ببوی تو صبا بر سمنی
در میان گل و نسرین بزبان سوسن
سخن روی تو میرفت چه نازک سخنی
تا نسیم سحری از شکر و پسته ی تو
غنچه می کرد بیانی به نباتی دهنی
از صفای تو فرو شست کجا یافت سحاب
صفحه ی تازه گلی یا ورق نسترنی
صوت بلبل همه را خار غم از دل برکند
گوئیا هست بهر برگ گلی خار کنی
باد هر دم نفس سرد زند بر رخ آب
آب در روی از آن هر نفس آرد شکنی
از نسیم سحر و ژاله نگر هر طرفی
جنت عدنی و هر لاله ستانی عدنی
نیست امروز بحسن تو در آفاق گلی
لیک در هر چمنت هست هزاران چو منی
ای بهر گوشه ای از چشم تو ترکستانی
وی بهر نافه ای از چین دو زلفت ختنی
نرگس آن دیده ندارد که بچشمت نگرد
رشکش آید نگرستن به به از خویشتنی
دمبدم غمزه ی تو بر دل من تیز تر است
راست ماننده ی تیغی که زنی بر مسنی
لشگر اشگ ز راه مژه ی دریا بار
دمبدم بر طرف روم کند تا ختنی
حال دل تنگیم از باد همی پرس که باد
میکند هر نفسی پیش دل آمد شدنی
بسمن ساعد سیمین ثمین صنمم
بس شبیهست ولی نیست سمن را ثمنی
همه چشم است و زبان نرگس و سوسن بیقین
نظری نیست در اینجا و در آنجا سخنی
لاله گوئی که سوید ای دل خونین است
روزگارش زده بر سوخته سر تاربنی
لاله چون شمع زبان آور آتش دهن است
لیکن او شمع زبانست که دارد لکنی
نبود آب شمر بی زره و خود حباب
تا چو برقت بکمین سازی و ژوبین فکنی
شده از راهبردی زهره ی ازهر زاهر
زانجم زاهره در هر چمنی انجمنی
ساقیا راح روان بخش بده می پرور
بدن روح بپرورده روان بدنی
مطربا ماه طرب خوش بزن امروز که نیست
جز تو در ملک شهنشاه جهان راهزنی
مرکز دائره ی پادشهی شیخ اویس
آنکه او هست باخلاق حسن بوالحسنی
ای سکندر جم جم جام که در روز مصاف
زال ایام ندیدند چنان تهمتنی
آنچنان بیخ ستم کند که در روی زمین
شجری نیست که بار آورد اکنون شحنی
فتح را ملک برد پی بکمان خانه ی او
فتح در ملک جز آن خانه ندارد وطنی
لائق منشأ او نیست جهان لیک چه نقص
نه اویس قرنی خواست نه مثل قرنی
ای که با آئنه ی خاطر تو گردون راست
در میان صورت هر نقشی و سرو علنی
شده هر روبهی از تقویتت شیر دلی
گشته هر پشه ای از تربیتت پیل تنی
میدهد باز به پروانه ی عدلت امروز
باد بوئی که ستاند ز گل و یاسمنی
شد بر گرز تو عدو خرد که می زیست بزرگ
کس ندیدست چو گرز تو مخالف شکنی
داری آن همت مردانه که با همت تو
کهنه چرخیست فلک دنیی و دون پیرزنی
بلکه شکل فلک و دنیی دون در نظرت
کم از آن سبزه نماید که دمد بر دمنی
با سهیل است عقیقت نظری زان شده است
قرة العین و جگر گوشه مثل یمنی
هرکه برگشت زتو سایه ی حق را بگذاشت
رفت در سایه ی یک ساعته ی نارونی
غیر حق را که برد جز تو کسی را طاعت
خرد آنرا صنمی خواند و این را شمنی
وانکه سر تافت بموئی ز تو از حبل ورید
کرد در گردن او چنبر گردون رسنی
ملک را عدل تو جان آمد و حکم تو روان
نیست مستغنی ازین جان و روان هیچ تنی
بهواداری لفظ تو غلامان ترا
بنده ی حلقه بگوش است چو در عدنی
خاطرت از حرکتهای فلک میرنجد
کش بجز ظلم و ستم نیست بعهد توفنی
لاجرم بر در تو هر سحری می آید
فلک از صبح در افکنده بگردن کفنی
ای دل و دست ترا بر همه عالم صد من
کی کند میل ترازوی قبولت به منی
هست شعرم همه مدح تو و هر بیت که آن
نیست مدح تو شبیهست به بیت الحزنی
گر دهندم به بها خلد مثمن نبود
جز قبول درت این در ثمین را ثمنی
تا چو سوسن بکشد تیغ زمرد در باغ
هر گلی از زر و یاقوت نماید محنی
باد در حفظ و امان سپر لطف خدای
تن و ملک تو ز هر تیغ فساد و فتنی
باد در عهده ی عهدت همه آفاق و مباد
خالی از سایه ی تو هیچ زمین و زمنی
***
وله ایضاً
زهی ز هر سر موی تو فتنه ای برپای
چو مو فرو مگذارم که آمدم برپای
زپا فتاده ام ای دوست دستگیر مرا
که کار تست گرفتن فتاده را برپای
بگل فرو شده پا دست میزنم بر سر
چه سود ازین که به گل میرود فرو تر پای
مرا زدست خطائی اگر برون آید
امید هست که لطفت نهد بر آن سرپای
مرا رسد که چو پرگار آهنین موزه
ببوسم و شومت در طلب سراسر پای
چنان بدولت عشقت تحرری دارم
که گر ببحر درآیم نگرددم تر پای
بهم برآمده ام زان چو سنبلت که چرا
فرو کنند چو هندو بدوش دلبر پای
فراخور مه رویت کجا بود هر دل
بدولت سر کویت کجا رسد هر پای
زشوق دیدن طاوس طلعتت دارم
هوس که همچو کبوتر پر آورم برپای
دلم برفت و جوانی گذشت و این مشگل
که عمر نیز همی پیچد ای برادر پای
ز سرکشی و شمایل قد بلند ترا
چنار دست کجا دارد و صنوبر پای
مریض عشق بجائی رسید دور از تو
که بازداشت طبیب از سرش بیکسر پای
ز عشق لعلت از آن چشم من در افشانست
که شد فرو نظرم را بگنج و گوهر پای
جهان ز دست تو میشد اگر که در پیشش
نمی نهاد شهنشاه هفت کشور پای
بدار دست جفا از کسی که از سر صدق
نهاد بر در دارای عدل گستر پای
معز دولت و دین پادشاه هفت اقلیم
کز اقتدار نهد بر سر دو پیکر پای
سرسران سلاطین عهد شیخ اویس
که بوسه میدهدش رأی دست و قیصر پای
بخدمتش فلک از سر نهاد افسر خویش
کمال همت او برزدش به افسر پای
زمانه دوخت زکیمخت آسمان کفشی
فرو نکرد جلالش بدان محقر پای
ز حکم رای رزینش خرد نه پیچد سر
چنانکه خامه ی کاتب ز خط مسطر پای
فرشته تا سپرد یکد و کام خاکدرش
هزار بار بشوید بآب کوثر پای
سپهر در پی خیلش پیاده میگردد
به هرزه نیست فلک را چنین مجدر پای
زمین روان شود ار زانکه بر شود ناگه
شکوهش از سر تندی بکوی اغبر پای
نمیخورد ز نهیبش نهنگ در بحر آب
نمی نهد ز خدنگش پلنگ برتر پای
ایا شهی که ز بیم سیاستت در دشت
هزار بوسه دهد بره را غضنفر پای
خطیب چرخ بنام تو خطبه کرد درست
دگر نهاد برین هفت پایه منبر پای
بحضرت تو هر آنکس که پایدار آمد
بسان شمع گرفتش زمانه در زر پای
فراخت رای تو اسلام را بدانش سر
برید عدل تو بیداد را بخنجر پای
شراب قهر تراب در مزاج خاصیتست
که کوه را برد از جا به نیم ساغر پای
گردآوری به سرسایه سایه ممکن نیست
که آفتاب نهد پیش سایه دیگر پای
کمیت سلطنت بحر و بر جنیبت تست
کشیده تنگ به پیشش روان درآور پای
همای عدل تو تا ظل مکرمت گسترد
نهاد بر سر باز ختن کبوتر پای
چو تکیه گاه جهان آستان تست امید
کنون دراز کند در میان بستر پای
نهاد عقل به پیش تو جان به پیران سر
ز حد خود نکشید عقل پیش سرور پای
خبر نداشت که آب حیات بر در تست
وگرنه رنجه چرا داشتی سکندرپای
فرو برد بزمینش نعوذبالله اگر
نهد وقار تو بر بام چرخ و اخضر پای
نشسته قدر تو بر مسندیست کز عظمت
کشیده است بدین بالش مدور پای
سران ملک بیکسر متابعند ترا
بدان طریق که سر را بود مسخر پای
زدست قهر تو هرکس که پای می پیچد
گمان مبر که کند باز جز بمحشر پای
زدست پای شها من چه سرگذشت کنم
که کرده است بغایت مرا مکدر پای
ز زخم درد مفاصل گمان برم هر دم
که میکنند جدا از تنم بخنجر پای
رهی که جز بعصا برنمی تواند خاست
چو نرگسی است که هستش ضعیف و لاغر پای
برآید از سر من دود از آنکه پنداری
نهاده اند چو هیزم مرا بر آذر پای
ز ضعف پیری و درد مفاصل و سرما
مرا شدست بغایت ضعیف و مضطر پای
به قید رنج و بدست بلا گرفتارند
اگر سرست درین حال بنده را ور پای
ز آستان تو محروم مانده ام چه کنم
نه دولت است مساعد مرا نه یاور پای
درین وحل بچنین پا که آردم بدرت
مگر در آرم اگر باشدم به استر پای
اگر بقاعده خدمت نمی دهد دستم
ازانکه نیست بقوت مرا توانگر پای
مرا همان نظر پای مردی از در تست
چرا که هست مبارک مرا بدین در پای
جواب میرود این شعر من علی رغمم
بپای خویش که شعر مراست بی مر پای
بشعر نیست کسی در زمانه همتایم
اگر کسیست ازین دست گو بیاور پای
زذوق این سخن نغز زهره چون ناهید
بسا که کوفت برین قصر هفت منظر پای
دعای جان شهنشاه وقت را سلمان
بیا و دست بیاور که شد مکرر پای
ره دعای تو خواهم سپرد شاها من
مگر به بخشدم از غیب لطف داور پای
طناب عمر تو بادا کشیده چندانی
که خیمه ی فلک بیستون بود بر پای
***
وله ایضاً
ماه من از قلب عقرب می نماید مشتری
ترک من دارد ز لب یاقوت بر انگشتری
هندوان رشته ی سودای زلفش بسته اند
حلقه ها بر ماه و در هر حلقه ی صد مشتری
تا دمی آرد سحرگه بوی او بر بوی او
صبح چون گل میکند آغاز پیراهن دری
هرکه در سودای زلف او رود در خاک باد
هر غباری کاورد زان خاک باشد عنبری
زلف مشکینش شبی دان روز گشته تکیه گاه
رنگ رخسارش مئی خوان کرده ماهش ساغری
شد جهان تاریک بر من تا بدیدم طلعتش
ماه من بازآ که همچون روشنائی درخوری
دیده را نوری نه آن نوری که باشد در نظر
بنده را عمری نه آن عمری که از من بگذری
مردم چشم منی زان رو نمی بینم ترا
گرچه پنهانی ز چشم من بچشم من دری
در تری و نازکی چون قطره ی آبی چرا
میروی از چشم من کاندر دو چشمم برتری
از هلال ابروت پیوسته چتر عنبر است
بر سر و چشم تو زان سلطان ملک دلبری
نقش رویت کی تواند بست نقاش بهار
گرچه اوراق گل و نسرین کشندش دفتری
همچو گل در خون نشینم بسکه خارم مینهی
چون قدح بر لب رسیدم جان که خونم میخوری
اشگ من در خاک می افتد به پیشم دمبدم
رحم کن بروی که مردم زاده است و گوهری
در صفات عارضت دانی که چون نازک بود
معنی اشعار من حقا کزان نازک تری
تیغ مژگانت به تیزی میبرد دل پیش شاه
حال دل را عرضه خواهم داشت گر حد می بری
ظل حق سلطان معزالدین والدنیا که کرد
گوهر نفسش عروس سلطنت را زیوری
آفتاب سلطنت سلطان اویس آن کز ازل
چنبر خرگاه قدر اوست چرخ چنبری
آنکه رأی عالیش چرخیست از گردون مصون
وانکه ذات کاملش بدریست از نقصان بری
آنکه در چشم و سر شاهان عالم میکند
خاکپایش سرمه و نعل سمندش افسری
خوانده ذاتش را قدر عقل مجرد در ازل
عقل را زآن روز پیدا شد دماغ سروری
نعل اسبش را چه نقص ار خواند برجیسش هلال
قیمت کالا نگردد کم به طعن مشتری
ای مبارک پی شهنشاهی که حاصل میکنند
اختران از آسمان از طلعتت نیک اختری
مورد دولت شود چون سایه ی پر همای
بر هر آن بومی که تو ظل همایون گستری
تا همای چتر شاهی بال رحمت باز کرد
مرتفع گشت از میان کبک و شاهین داوری
بیش لطفت بست نیشکر مگر فیروزه ای
لاجرم بخشید گردونش قبای شکری
ادهم کلک است در عهدت ز خنجر تیزتر
گرچه بر دستت گرفته میکشد از لاغری
در زمانت هیچ جا و یکزمان زر جمع نیست
جمع چون باشد بدینصورت که تو خصم زری
قلعه ی قدر ترا کیوان سپاهی پاسبان
موکب رزم ترا بهرام ترک لشگری
در سرابستان قدرت هیئت نجم و فلک
شبنمی خندند بر برگ گل نیلوفری
وارث محمود و سنجر در جهان اکنون توئی
بنده سلمان در محل عنصری و انوری
من چگویم در کمال کبریای حضرتت
آفرین بر حضرتت کز هر چه گویم برتری
کعبه ی ایمان درت میدانم و هر در که هست
جز درت نزدیک من بابیست آن از کافری
پادشاها تا بود سر خصم راکش سر مباد
از سرش بیرون نخواهد رفت دعوی سری
مار را چون دم بریدی سر بباید کوفتن
کار مار دم بریده نیست کار سرسری
نیست دشمن را تقاعد جز که از بیقوتی
هست مستوری قحبه از چه؟ از بی چادری
مملکت روزی شود ایمن که از پولاد تیغ
پیش یأجوج بلا سدی بود اسکندری
بر بداندیشت که هندو زاده است ابقا مکن
چون توان کردن خلاف سنت پیغمبری
حاسد جاه تو میخواهد که باشد مثل تو
گرز کفش آید کلاهی یا ز پا آید سری
هست هریک لایق شغلی ولی لایق نبود
زهره را لشگرکشی مریخ را خنیاگری
کی شود سنجر بشاهی هر سبکسر کز غرور
میکند با قحبه ی رعنای دنیا سنجری
پادشاهی خاص کار تست و بر درگاه تو
کار دیگر پادشاهان بندگی و چاکری
تا بهار مهر و جان باشند و باشد در جهان
پیشه ی آن حله بافی صنعت این زرگری
نوبهار دولتت باد ایمن از باد خزان
تا بکام دل ز باغ کامرانی برخوری
***
در مدح شاه شیخ اویس
از رخ روز میکشد صبح نقاب عنبری
حور بهشت روی من خواه شراب کوثری
عارض صبح ساقیا پرده ی شب درید و تو
زان می آفتاب وش پرده ی صبح میدری
لعل روان ز جام زر نوش و غم فلک مخور
زین فلک ز مردی بهر چه باز میخوری
کشتی زر طلب درو قلزم لعل موج زن
کوش که جان بکشتی از قلزم غم برون بری
شاهد بکر باده را در حرم نشاط کش
پس به مسیح روح بین حامله اش بدختری
هستی خود بمستی ار پیش بنه که پیش من
نیست بغیر باد و دم ساز جهان چو بنگری
چنگ نگر که بر تنش پوست چگونه خشک شود
یک بیکش رگست و پوست گشته عیان زلاغری
عودی شکری سخن ساخت نوای عود و شد
از دم عود شکرش مجلس انس عنبری
ساز و نوای اینجهان همچو ملیست یکدمه
بهر نوای یکدمه چند چو دف قفا خوری
خاک شرابخانه کن کحل بصر که خشت خم
در نظر مبصران آئنه ایست خاوری
زاهد عیب جو مکن عیب شرابخوارگان
نیست میان ما و تو هیچ محل داوری
کعبه بزاهدان رسد دیر بما سبوکشان
بخشش واصل آن همه ما و تو از میان بری
مطرب بزم عاشقان دوش نواخت مطلعی
داد نظام نظم این گوهر دری دری
داد بباد سر چو من طره ی سنبل تری
با خم طره ات مگر داشت هوای همسری
هندو خال را چو دل دید در آتش رخت
گفت چه نیکبخت شد خال رخت بر آذری
حسن حدود شاهدان با رخ تست عارضی
کار عقول عاقلان با غم تست سرسری
آئنه را سیاه کن روی بیکنفس که خود
آئنه کیست تا کند با رخ تو برابری
ساغر می رسیده است از تو بجان ز بسکه تو
برده بلعل آتشی آب ز روی ساغری
تا ز رخ و دو زلف تست آتش و عود در دلم
دل بنهاد سینه خوش خوش نفسم بمجمری
ماه بمهر میخرد یک سر مو ز زلف تو
آنکه بحلقه هاش در هست هزار مشتری
شکل صنوبر قدت بسکه نشست در دلم
شد زخیال قامتت هیأت دل صنوبری
هست غبار مشگ بر حاشیه ی مهت مگر
روی نهاده بر در داور هفت کشوری
پادشهی که میکند پادشهان عهد را
کسب گدائی درش دستگه توانگری
سایه ی لطف ایزدی شاه اویس آنکه هست
حامی دین احمدی وارث ملک سنجری
آنکه همای چترش از سایه ی تربیت دهد
پشه ی پست پایه را رفعت نسر طائری
یوسف مصر مکرمت اوست که هست کاتبش
اجری صد چو نیل را رانده در مقرری
بحر محیط همتش موج زد و حباب وش
قبه ی نیلی فلک کرد درو شناوری
در صف رزم هر کجا خواسته آهنین کله
خود و کلاه سرکشان یافته راه معجری
وقت برآمدن بصبح از نظر غضب کند
صبح بخود فرو رود در نفس از مکدری
ور بمحاق ماه در سایه ی او رود دهد
نور بعکس مهر را جرم مه از منوری
کعبه ی قدر و جاه تست آنکه ز حرمت و شرف
طائر سدره میکند در حرمش کبوتری
تیغ توبر کشیده ی دولت تست راستی
گرچه بنفش خویشتن نیست باصل گوهری
رای تراست مشتری داده خطی به بندگی
امر تراست آسمان بسته کمر بچاکری
گوهر و زر برآورد خاک بهر زمین که تو
بر سرش آفتاب وش سایه کنی و بگذری
عادت شیر و رسم او هست دریدن و زدن
شیوه ی شیر رایتت نیست بغیر صفدری
با همه قدر و مرتبت بست کمر نهاد سر
چنبر خرگه ترا چنبر چرخ چنبری
دور فلک به دشمنت گفت زعلت حسد
مرده ای و هنوز در آرزوی مزوری
شعر منست قاصر از مدح تو گرچه کس ندید
شعری ازین بلند تر بر فلک سخنوری
گردن عجز مینهم پیش ز درک مدحتت
زانکه هر آنچه در جهان آید از آن فزونتری
تا پسر زمانه را تربیت و مدد کند
این پدر سپهر پیر از سر مهر گستری
دوره ی دهر را خلف ذات تو باد از آنکه تو
قرة عین نه پدر زبده ی چار مادری
***
رباعیات
***
بر باد دلم گفت که بادا بادا
با یار بگو که هر چه بادا بادا
کانکس که مرا ز صحبتت کرد جدا
شب با غم و رنج و روز بادا بادا
***
ای آنکه تو طالب خدائی بخود آ
از خود بطلب کز تو جدا نیست خدا
اول به خودآ چون بخود آئی بخدا
کاقرار نمائی به خدائی خدا
***
جز نقش تو درنظر نیاید ما را
جز کوی تو رهگذر نیاید ما را
خواب ار چه خوش آید همه را در عهدش
حقا که به چشم درنیاید ما را
***
گفتم که مگر باتفاق اصحاب
در موسم گل ترک کنم باده ی ناب
بلبل زچمن نعره زنان داد جواب
کای بیخبران ترک گل و ترک شراب
***
من با کمر تو در میان کردم دست
پنداشتمش که در میان چیزی هست
پیداست کزان میان چه بربست کمر
تا من ز کمر چه طرف برخواهم بست
***
این اشک گریزپا که خونی منست
در خون من از عین زبونی منست
با اینهمه کز چشم من افتاد دلم
با اوست که یار اندرونی منست
***
ماهم که رخش روشنی خور بگرفت
گرد خط او دامن کوثر بگرفت
دلها همه در چاه زنخدان انداخت
وانگه سر آن چاه به عنبر بگرفت
***
تا ناله ی بلبلم به گوش آمده است
دل با سر عیش و نای و نوش آمده است
رگ از تن خشک چنگ برخواسته است
خون در تن جام می به جوش آمده است
***
با لعل لبت شراب را مستی نیست
با قد تو سرو را بجز پستی نیست
ما را دهن تو نیست می پندارد
با آنکه به یک ذره درو هستی نیست
***
درد آمد و گرد من ز هر سو بنشست
گه بر سر و چشم و گاه بر رو بنشست
چون دولت کار او به پایان برسید
آمد به ادب به هر دو زانو بنشست
***
گلبن که زعندلیب بگریخته است
با صحبت باقلی درآمیخته است
بگذاشته سحبان صفتی با بلبل
در دامن باقلی درآویخته است
***
آتش ز زبان شمع و پشت می جست
ناگاه سپیده دم زبانش بشکست
سر رشته بپایان شد و تا پیش نماند
روزش بشب آمد و بروزم بنشست
***
اشکم ز رخ تو لاله رنگ آمده است
پای دلم از گلت بسنگ آمده است
آمد دل و در کنج دهانت بنشست
مسکین چه کند زغم بتنگ آمده است
***
در معرض رویت قمر آمد بشکست
در رشته ی لعلت شکر آمد بشکست
موی تو ز بالا به قفا باز افتاد
ناکام سرش بر کمر آمد بشکست
***
با آنکه دو چشم شوخ او عربده جوست
در شوخی و دلبری خم ابرو اوست
بالای تو چشمیست که می یارد گفت
با دوست که بالای دو چشمت ابروست
***
آن یار که بی نظیر و بی مانند است
عقل و دل و جان بعشق او دربند است
در یک نظر از مقام عالی جان را
در خاک نشاند و جان بدین خرسند است
***
آورد بهم تیر و کمان را در دست
تیر آمد و در خانه ی خویشش بنشست
آمد بسر تیر کمان خانه فرو
انصاف که نیک از آنمیان بیرون جست
***
ای ابر، بهار خانه پرورده ی تست
وی خار، درون غنچه پرورده ی تست
وی غنچه، عروس باغ در پرده ی تست
ای باد صبا، این همه آورده ی تست
***
چشمم همه درد است و دوا چیزی نیست
در سینه بجز رنج و عنا چیزی نیست
درد است گرفته سرو دستم در دست
دردا که بجز درد مرا چیزی نیست
***
مقصود زاحسان درم و دینار است
چندم دهی امید زرم در کار است
از بخشش اگر وعده، امید است ترا
امید به دولت شما بسیار است
***
دیشب سر زلف یار بگرفتم مست
کز دست من دل شده چون خواهی رست
گفتا که شبست دستم از دست بدار
تا با تو نگیردم کسی دست بدست
***
چون در سر زلف تو صبا می پیچد
سودای وی اندر سر ما می پیچد
چون زلف کج تو سر به پیچد ز ما
دریاب که عمر نیز پا می پیچد
***
سیمین زنخت که خال ازان بنماید
سیبی است که دانه در میان بنماید
در خنده بناردانه ی ما لب تو
کز دانه ی لعلش استخوان بنماید
***
گل افسری از لعل و گهر می سازد
زر دارد و این کار به زر می سازد
یک سفره بر آراست بصد برگ و نوا
دریاب که سفره ی سفر می سازد
***
خالت که بر آن عارض مهوش زده اند
یارب که چه دلربا و دلکش زده اند
این بس که در آرزوی رویت خود را
چشم و دل من بر آب و آتش زده اند
***
خواهم که مرا مدام آماده بود
جام می و شاهدی که آزاده بود
چندان بخورم باده که گر خاک شوم
این کاسه ی سر هنوز پر باده بود
***
دل با رخ تو سر تعشق دارد
چون سوختگان داغ تشوق دارد
در وجه رخ تو جان نهادیم چه دل
کان وجه بتارکی تعلق دارد
***
این عمر نگر چه محنت افزا آمد
وین درد نگر چه پای برجا آمد
درد از دل و چشم من به جان آمده بود
کارش چو به جان رسید در پا آمد
***
در وصف لبت نطق زبان بسته بود
پیش دهنت پسته دهان بسته بود
ابروی توان سیاه پیشانی دار
پیوسته بقصد سر میان بسته بود
***
نقشیست درین خانه اگر وا خواند
عقل تو ز کدخدای خود واماند
ای خواجه برو که کدخدائی دگر است
کاین خانه ی لاجورد میگرداند
***
گیرم که همیشه آب خود می ریزد
افتاده زپا و زان نمی پرهیزد
بر پای کنش بدست خود از سر لطف
ای یار که از دست تو بر میخیزد
***
آنرا که می و مطرب دلکش باشد
در موسم گل چرا مشوش باشد
گل نیست دمی بی می و مطرب خالی
زانروی همیشه وقت گل خوش باشد
***
گل زر بکف و شراب در سر دارد
در گوش ز بلبل غزلی تر دارد
خرم دل آنکسی که چون زر بصبوح
هم مطرب و هم شراب هم زر دارد
***
چون قسم تو آنکه عدل قسمت فرمود
یکذره نه کم شود نه خواهد افزود
آسوده زهرچه نیست میباید زیست
وازاده ز هرچه هست می باید بود
***
روزی که سمن بر لب جو بر روید
خرم دل آنکس که لب جو جوید
از مطرب آب بشنود ناله که او
بر رود خوشک ترانه ای میگوید
***
دی سرو به باغ سرفرازی میکرد
سوسن به چمن زبان درازی میکرد
در غنچه نسیم صبحدم می پیچد
با بید و چنار دست بازی میکرد
***
زلف سیهت که بر مهت می پوید
در باغ رخت سوسن و گل می بوید
بر گوش تو سر نهاده وندر گوشت
احوال پریشانی ما میگوید
***
هر لحظه ز من ناله ی نو میخیزد
پیری ز تنم خرابئی انگیزد
پوسیده شدست خانه ی آب و گلم
هر جا که نهم دست فرو میریزد
***
جان در طلب رطل گران میگردد
تن بر سر بازار مغان میگردد
مسواک بعهدم نرسیدست بکام
تسبیح ز دست من بجان میگردد
***
زلف تو همه روز مشوش باشد
خال تو از آن روی بر آتش باشد
چشم خوش بیمار تو در خواب خوش است
بیمار که خواب خوش کند خوش باشد
***
ترکم که مهش به پیش زانو می زد
با شاه فلک بحسن پهلو می زد
دل می طلبید و من بابرویش دل
می بستم و او گره به ابرو می زد
***
سلمان زر و اسب و کار و بارت بردند
سرمایه ی روز و روزگارت بردند
بعد از همه چیز داشتی وقتی خوش
آن وقت خوشت همه بغارت بردند
***
دانی به شب و روز که مجموع بود
آن گوشه نشینی که به مجمع نرود
در غنچه دل نازک گل باشد جمع
چون رفت در انجمن پراکنده شود
***
ای خواجه دوای درد ما کی باشد
وین وعده ی انتظار تا کی باشد
گویند که آخرین دوا کی باشد
راضی شدم آخر این دوا کی باشد
***
ابرست گهربار و هوا عنبربیز
عاشق ز هوا چون کند آخر پرهیز
ساقی سپهر بر کف نرگس مست
بنهاد پیاله ای که کج دار و مریز
***
از جام توام بهره خمار آمد و بس
وز باغ توام بهره ی خار آمد و بس
از هرچه درآید بنظر مردم را
در دیده ی من خیال یار آمد و بس
***
رویت که ازو گرفت نیرو آتش
از فتنه برافروخت بهر سو آتش
با روی تو در ستمگری زد پهلو
زلف تو و کرد زیر پهلو آتش
***
دل خواستم از زلف سمن پوش تو دوش
گفتا که چه دل دل که دل چیست خموش
زلف تو اگرچه حال ما میداند
لیکن طرف زلف تو میدارد گوش
***
ای کارگذاران درت شمس و زحل
در مملکت تو سایشی میر اجل
ای شمه ای از لطف تو درباره ی گل
وی آیتی از صنع تو در شأن عسل
***
توفیق نمی شود بزاری حاصل
ور عمر عزیز است چه خواری حاصل
چون باد ز گردیدن بیهوده چه خیر
کردیم بغیر جان سپاری حاصل
***
از باغ جمالت آگه ار بودی گل
این راه پر از خار نپیمودی گل
با اینهمه خارها که در پی دارد
چون آمد و چون رفت بدین زودی گل
***
امسال مکرر است وقت گل و مل
وز غم سر برگ گل ندارد بلبل
از غنچه ی گل اگرچه دل زنده ترم
چون غنچه به خون جگرم وا شده گل
***
دوش آن بت شوخ دلربا گفت بچشم
با دل که بیائی بر ما گفت بچشم
اما بچه رو توانم آمد پیشت
اول تو رهی نما بما گفت بچشم
***
نه دولت آنکه یار غارت بینم
نه فرصت آنکه در کنارت بینم
ماهی که همه وقت ز دورت نگرم
عمری که همیشه بر گذارت بینم
***
تا کی چو گل از هوا مشوش باشیم
چند از پی آبرو در آتش باشیم
چون جان عزیز ما به دست قدر است
تن را بقضا دهیم و دلخوش باشیم
***
من باغ ارم بر سر کویت دیدم
من روز طرب در سر مویت دیدم
ابروی کژ تو راست دیدم چو هلال
فرخنده هلالی که برویت دیدم
***
ای ذات تو چشم مردمان را مردم
پرورده به نعمت تو جان را مردم
از چشم مبادت المی تا همه روز
بینند بچشم تو جهان را مردم
***
شعر تو که هست قوت جان مردم
آورد بما رقعه رسان مردم
بر مردمک دیده نهادم سخنت
مشهور شد این سخن میان مردم
***
در وصل نماند بیش ازین تدبیرم
پیشم بنشین دمی که پیشت میرم
چون اشگ ز چشم من جدا خواهی شد
آخرکم از آنکه در کنارت گیرم
***
سرمایه ی دین و دل به غارت دادم
سود دو جهان را به خسارت دادم
سوگند ز می هزار پی خوردم و باز
می خوردم و ایمان به کفارت دادم
***
درویش ز تن جامه ی صورت برکن
هان تا ندهی بجامه ی صورت تن
رو کهنه گلیم فقر در دوش افکن
در زیر گلیم کوس سلطانی زن
***
دارم عجب از غنچه ی دلتنگ که چون
از دل رخ نازنین گل کرد برون
در خون دل غنچه اگر نیست چراست
گل را همه ی قبا و دامن پرخون
***
خواهم شبکی چنانکه تو دانی و من
بزمی که دران بزم ترا مانی و من
من بر سر بسترت بخوابانم و تو
آن نرگس مست را بخوابانی و من
***
شاها به خطای اسب اگر شاه ز زین
گردید و جدا گشت چه افتاد ز زین
حاشا که تو افتی و نیفتد هرگز
مانند تو شهسوار در روی زمین
***
زیر و زبر چشم ترا بس موزون
نقاش ازل سه خال زد غالیه گون
پندار که در شیب فراز عینت
دو نقطه ی یا نهاد و یک نقطه ی نون
***
مهمان شمائیم نظر با ما کن
مهمانی ما زان لب چون حلوا کن
میخواستی و چراغ نی حاجت نیست
امشب چه چراغ ور کنی رو وا کن
***
تا کی پی هر نگار مهوش سلمان
گردی چو سر زلف مشوش سلمان
گر طلعت شاهد قناعت بینی
زلفش بکف آر و خوش فروکش سلمان
***
عمری ز پی کام دل و راحت تن
گشتیم و ندیدیم جز از رنج و محن
در داد ندا از بن دندان با من
راحت طلبی ز کام دندان برکن
***
عالم همه سرنگون توانم دیدن
خود را شده غرق خون توانم دیدن
جان از تن خود برون توانم دیدن
من جای تو بی تو چون توانم دیدن
***
دیدیم که این دائره ی بی سر و بن
انگیخت بسی جور نو از دورکهن
گر بالش چرخ زیر دست تو شود
زنهار بهیچ رو بر او تکیه مکن
***
تا باشدم این جان گرامی در تن
خواهم به غم عشق تو جان پروردن
چون زلف تو تا سرم بود در گردن
شور تو ز سر بدر نخواهم کردن
***
یاقوت لبا لعل بدخشانی کو
وان راحت روح و راح ریحانی کو
گویند حرام در مسلمانی شد
تو می خور و غم مخور مسلمانی کو
***
بیماری شمع بین و آن مردن او
تب دارد و می رود عرق بر تن او
بر شمع دلم سوخت که در بیماری
کس بر سر او نیست بجز دشمن او
***
ای سایه ی سنبلت سمن پرورده
یاقوت تو زاده ی عدن پرورده
همچون لب خود مدام جان می پرورد
زان راح که روحیست بدن پرورده
***
ای زلف تو ماه را به بند آورده
بهر رخت اختران سپند آورده
هر شب ز سر زلف تو عیار خیال
بر کنگره ی ماه کمند آورده
***
در رشته ی دندان تو ای غیرت مه
دری اگر از دود دلی گشت سیه
از جوهر حسن تو نشد هیچ تبه
آراسته شد جوهر حسنت بشبه
***
این ابر نگر خیمه بر افلاک زده
صد نعره ی شوق از دل غمناک زده
کز دست زلیخای زمان یوسف گل
بر پیرهن حریر صد چاک زده
***
دیدم صنمی خراب و مست افتاده
در دست مغان ز می پرست افتاده
از می چو صراحی شده افتان خیزان
وانگه چو قدح دست بدست افتاده
***
ای دوست کجائی و کجائی که نه ای
آخر تو کرائی و کرائی که نه ای
بیگانگی تو با من افتاد ولی
تو یار کدام آشنائی که نه ای
***
ای بسکه شکست و باز بستم توبه
فریاد همی کند ز دستم توبه
دیروز بتوبه ای شکستم ساغر
و امروز بساغری شکستم توبه
***
ای دیده اگر هزار سیل انگیزی
خاک همه تیزتر بخون آمیزی
از عهده ی ماتمش نیائی بیرون
بیفایده آب خود چرا می ریزی
***
در معده ی خالی ندهد مل ذوقی
بی ساغر مل ندارد از گل ذوقی
بی برگ و بقای عیش حاصل نشود
از برگ گل و نوای بلبل ذوقی
***
چون چشم سیه بناز میگردانی
بر من غم دل دراز میگردانی
شوخیست عظیم نرگس بیمارت
خوش میگذرد چو باز می گردانی
***
ای هر نفسم از تو حیاتی بنوی
حاشا که بیک نفس زمن دور شوی
تو همچو نفس مرا عزیزی در بر
آنروز مبادا که نیائی نروی
***
سوسن ز صبا یافت خط آزادی
زان کرد ازان بصد زبان آزادی
در پرده صبا دوش ندانم که چه گفت
با غنچه که غنچه برشکفت از شادی
***
تا اسب مراد شه صفت می تازی
با حال من پیاده کی پردازی
من با تو چو رخ راست روم لیکن تو
چون فیل و چو فرزین همه کج می بازی